اسلام، خشونت و انحصارطلبی سیاسی در ایران

نویسنده: پویا جفاکش

مردی پاکستانی و ساکن عربستان که شبیه محمود احمدینژاد رئیس جمهور سابق ایران است.- عکس: شمال نیوز، 1397

دیشب، 27بهمن 1402 برنامه ی شیوه از شبکه ی چهار سیما، میزگردی با موضوع نهاد انتخابات برگزار کرد که یک طرف آن، آقای حسین مرعشی از جبهه ی کارگزاران سازندگی بود. طرف دوم را که دکتر امینی نامیده میشد نمیشناختم ولی ظاهرش به اصولگراها میخورد. اول برنامه، مجری، جوابیه ی تند دفتر دکتر حسن روحانی به اتهام تلاش برای واگذاری شط العرب به صدام را که آقای غدیری به ایشان نسبت داده بود قرائت کرد. موقع خوانده شدن مطلب، لبخند رضایتی بر لب های آقای مرعشی نقش بسته بود، اما دکتر امینی سرش را پایین آورده و چشمانش را بسته بود و ظاهرا زیاد از این اتفاق راضی نبود. خدا مرا ببخشد؛ فکر کردم دکتر امینی همفکر امثال غدیری است. اما ظاهرا از تندی و فحش آمیز بودن لحن نامه ناراحت بود. به هر حال، بحث شروع شد و آقای مرعشی، خیلی دست و پا شکسته و با احتیاط سعی کرد تا تاریخچه ی انتخابات در جمهوری اسلامی و چگونگی فرمالیته شدن آن و سپس جذاب شدنش و دوباره فرمالیته شدنش را تسلسل وار بیان کند و صحبت را دست آقای امینی داد. برخلاف انتظارم، آقای امینی، خیلی شجاعانه تر از آقای مرعشی، موضوع انحطاط انتخابات را مورد انتقاد قرار داد و حتی از «ابتذال» انتخابات با افتادنش دست آدمی که پیروانش او را «استاد» خطاب میکنند و منظورش دکتر حسن عباسی است، صحبت به میان آورد. امینی، به صراحت، اعتراضات سال 1401 را به گردن فرمالیته شدن انتخابات و حذف جریان های سیاسی برای تنگ تر کردن حلقه ی قدرت انداخت و گفت که این اعتراضات، هنجارشکنانه، خشن و آسیبزا بودند بدان سبب که توسط نیروهای سیاسی کنترل نمیشدند و هیچ رئیس و صاحب مشخصی نداشتند و حالت هرج و مرج به خود گرفته بودند، اهل سیاست، ناچارند اهل گفتگو باشند و تجربه ی گفتگو از طریق فعالیت حزبی شکل میگیرد؛ اگر احزاب در کشور وجود نداشته باشند، این تجربه شکل نمیگیرد و هر نارضایتی ای به هرج و مرج کشیده میشود؛ شما احزاب را سرکوب میکنید به این ادعا که اینها شیوه ی سیاسی غربی دارند و مال ما نیستند درحالیکه گفتگوی سیاسی، ناشی از تجربه ی همه ی کشورها است و هر جا گفتگو قطع شده است، خشونت جای آن را گرفته است.

مجری در جواب آقای امینی پرسید آیا علتش این نیست که جریان اصلاح طلب حذف شده میل به براندازی دارد و اگر به او میدان دهیم، این شورشی که اصلاح طلبان با آن همدل بودند و به دلیل بی سری و تشتت شکست خورد راحت تر نتیجه میگیرد؟ و این صحبت از گفتگو شاید برای کشورهای دیگر درست باشد، ولی تجربه ی ایران چنین نشان نمیدهد؛ الان 120 سال است (یعنی از مشروطه به این سو) که ما صحبت از گفتگو میکنیم و همیشه جریان منتقد وقتی میدان پیدا میکند، دست به براندازی میزند. اما امینی در جواب معتقد بود که به هر حال، سیاستمدار گفتگو میفهمد ضمن این که بودن و نبودنش بر اصل اعتراض تاثیری نمیگذارد، بودنش، اعتراض را بهتر به کنترل درمی آورد؛ شما آمده اید یک آدم اهل گفتگو و موقر مثل آقای تاج زاده را گرفته اید و زندانی کرده اید برای این که الترناتیو نداشته باشید، دیدید جایش را یک سری آدم سلبریتی بسیار بدزبان و نفرت پراکن مثل علی کریمی پر کرد که نه از گفتگو چیزی میفهمند و نه از وقار؛ آیا این بدتر نیست؟

این صحبت ها مرعشی را هم شجاع کرد و او هم لای انتقادات محافظه کارانه ترش کم کم به جایی رسید که گفت: «من به همه میگویم اگر میخواهید رئیس جمهور شوید و محترم بمانید، یا باید مثل آقای رجایی شهید شوید یا مثل آقای خامنه ای رهبر شوید.» چون جز این دو، تمام رئیس جمهورهای ایران بدنام شدند. مرعشی حتی به امینی گفت: «شما امروز از من اصلاح طلب تر بودید.» تلاش مجری برای به چالش کشیدن این دو، به جایی رسید که خودش احساس کرد آقای امینی، او را یکی از افراد طرفدار جناح حاکم میبیند. پس مجری گفت که این حرف ها را نه از قول خودش بلکه از قول آن آدم ها میگوید چون دو نفر حاضر کاملا با هم موافقند و مجری مجبور است جای غایبین مخالفت کند تا میزگرد کمی به بحث شبیه باشد.

به هر حال، مخالفت مجری با صحبت های مطرح شده، تا حدودی موضع حکومت را نشان میداد که بیشتر به سبب تجربه های مختلف سقوط نظم موجود در اثر تن دادن به اصلاحات است که حالت خشن به خود میگیرد و مسلما تاکید بر محافظه کاری برای حفظ نظم موجود است که باعث شده تا این مقاومت، فرمی و نه محتوایی دقیقا اسلامگرایانه به خود بگیرد. این موضوع از این جهت مهم است که احساس نوعی ارتباط بین خشونت حکومتی و اسلام از سوی مردم و حکومت به طور مشترک اتفاقی نیست؛ ارتباطی که شاید در دم انقلاب نیز باعث میشد تا مردم از بین طیف های مختلف، جریان اسلامگرا را به عنوان نظم دهندگان به فضای پر هرج و مرج پس از انقلاب در نظر بگیرند و با آن موافق شوند. در این مورد، ظاهرا باید ایران دنباله رو کشورهای عربی باشد که حامل فرهنگ و زبان مقدس اسلام هستند. ولی اینجا به بن بستی برخورد میکنیم. برخلاف ایران، این کشورها هیچ خاطره ای از برخورد خشن اسلام با اجدادشان در فتوحات اعراب حجازی ندارند و به نظر نمیرسد هیچ وقت فکر کرده باشند که اسلام را با زور و کشتار پذیرفته باشند. با این حال، تصویر اسلامگرای خشن مدرن را ما تا همین اواخر، مرتبا از آن کشورها مخابره میکردیم و در ربط اسلام به خشونت مطمئن بوده و هنوز هم تا حدی هستیم.

التربانی عنوان کرده که اسلام در سرزمین های عربی با مقاومت شدیدی مواجه نشده چون نزدیک به مسیحیت یکتاپرست قبلی ای بوده که از قبل در آن سرزمین ها وجود داشته است چون کنستانتین کبیر که علیرغم تایید کلیسای تثلیثی در نیقیه و اجازه دادن به طرد آریان های یکتاپرست، تا آخر عمر میتراپرست بود، در اواخر عمر، به مسیحیت یکتاپرست گروید. پس از مرگ او، قلمروش تجزیه شد و نیمه ی شرقی به کنستانتینوس دوم رسید که یکتاپرست بود و کلیساهای یکتاپرست در منطقه ی عربی تاسیس کرد و بعدا همو نیز اتحاد روم را برگرداند. این باعث شد تا کلیسای یکتاپرست زمینه ی گسترش در شرق را به راحتی بیابد. التربانی از پیروان تاریخ رسمی است. اما لاکاپله توجه او به این مسئله را با از بین رفتن حد و مرزهای تاریخی توسط تاریخ تجدید نظر طلب تطابق میدهد. تاریخ تجدید نظر طلب، دوران باستان شامل دوره ی کنستانتین را قبول ندارد و تمدن را زاده ی دوره ی موسوم به قرون وسطی میداند. قرون وسطی که دوران برآمدن روم مقدس به مرکزیت مذهبی کلیسای رم است، تثلیث را جانشین مذاهب پیشین میکند منجمله آریانیسم یا یکتاپرستی مسیحی آریوسی که در کنار بتپرستی ژرمن به فراوانی در اروپا برقرار بود و کلیسا دشمن هر دو شمرده میشد. اگر این دشمنی را به دوره های اخیر برسانیم، در این صورت، هر سه منطقه ی خاورمیانه و شمال افریقا و اروپا زیر سلطه ی یک نوع یکتاپرستی مسیحی به نظر میرسند که تضادی با پاگانیسم ندارند. دو تکه کردن قلمرو کنستانتین کبیر به امپراطوری یکتاپرست کنستانتینوس دوم و مخالفان تثلیثیش در غرب برای جدا سازی بعدی توسط کلیسای رم در قلمرو کنستانتین کبیر وقتی است که او یکتاپرست شده بود. یعنی کنستانتینوس دوم، نیمه ی دوم کنستانتین کبیر را نشان میدهد بعد از نیمه ی اول که او میترائیست بود. میترائیسم مراحل سلوک مختلف بر اساس شخصیت سازی خدای خورشید را دارد که در آن، خدای خورشید به خدایان مختلف امپراطوری روم چون زئوس، آپولو و ازیریس نزدیک میشود. بنابراین مسیح که جانشین خدای خورشید است قابلیت همذاتپنداری با مذهب بتپرستان و اصلاح مکاتب آنان را می یابد. در مقابل، کلیسای کاتولیک، مخالفان را به جای اصلاح حذف میکند بی این که دغدغه مند منطق باشد. او برای داشتن حق این حذف، فقط ادعای جانشینی خدا را میکند. جالب این جا است که ژان کالون پروتستان هم به همین عمل متوسل میشود؛ اما جانشینی خدا را نه الهام گرفته از کلیسای کاتولیک بلکه از یهودیت استنباط میکند و لاکاپله از این موضوع تعجب نمیکند چون معتقد است پروتستانتیسم قبل از آنچه امروز کاتولیسیسم میخوانیم وجود داشته و کلیسای کاتولیک قبلی، همان کلیسای کاتارها و وابسته به کلیسای یکتاپرستان بوده است یعنی کلیسای کاتولیک رم، خود محصول نفوذ سنگین پروتستانتیسم به عنوان یک محصول بدیع اشرافیت یهود در بعضی مکاتب قبلی اروپا است. اگر مردم قبل از آن انجیل نخوانده بودند به خاطر آن نیست که کلیسای رم مردم را از خواندن انجیل محروم کرده و پروتستان ها با چاپ انجیل به جنگ آن رفته بودند بلکه بدین خاطر است که قبل از پروتستان ها اصلا تورات و انجیلی وجود نداشت.:

“l,islam avant Mahomet”: m. lacapelle: theognosis: 7 oct 2018

بنا شدن فرهنگ مذهبی خشن جدید روی اتحاد قبلی یکتاپرستی و پاگانیسم میتواند توضیح خوبی برای وجود شباهت های فراوان داستان های کتاب مقدس با افسانه های خدایان پاگانیسم باشد. لاکاپله در موضوع اسطوره های خدایان، تا حدود زیادی پیرو ماتیزن است که ریشه ی تمام اسطوره ها را نجومی و مرتبط با ستارگان و صور فلکی میبیند. ماتیزن هم به وجود هسته ی واحد این اسطوره ها علیرغم بازتفسیرشان در مکاتب مختلف معتقد است و به عنوان مثال، توجه میکند که افسانه های نورس با صورت های فلکی قنطورس و سفینه (آرگو) گره خورده اند درحالیکه این صور فلکی در منطقه ی اسکاندیناوی چندان قابل مشاهده نیستند و مشخص است که از اراضی جنوبی تر به شمال اروپا راه یافته اند. جرالد مسی هم در قرن 19 ارتباط اسطوره های اروپایی با رابطه سازی بین ستاره ی قطب شمال با ستاره ی سهیل را نشان داده بود. درحالیکه ستاره ی سهیل فقط در اراضی جنوب گرم در حدود مصر و یمن قابل مشاهده است و در مناطق شمالی تر عربی چنان به سختی مشاهده میشود که شخص کم پیدا را به ستاره ی سهیل تشبیه میکردند. پس روشن است که منشا نجوم اروپایی منطقه ی عربی است و نه حتی ترکیه که هم ارض با یونان و ایتالیا است. اتفاقا تاثیرگذارترین کتاب بر نجوم اروپایی نیز یک کتاب عربی به نام المجسطی بوده که به کلودیوس بطلمیوس ستاره شناس مصری نسبت داده میشود. وی احتمالا همان کلودیو تولومی ستاره شناس قرون وسطای توسکانی است. نام کلودیوس بطلمیوس را در ایتالیایی کلودیو تولومیو میخوانند. تولومی ها از قستنطنیه به توسکانی مهاجرت کرده بودند ولی نسب خود را به بطلمیوس ها یا فراعنه ی یونانی مصر میرساندند.:

“the real Claudius Ptolemy”: m. lacapelle: theognosis: 11 sep2017

میتوان پتولمیوس یا بطلمیوس را به "ب" (به معنی پسر) و "طولوم" تجزیه کرد. با توجه به این که "م" آخر در این کلمه، احتمالا حرف تعریف سامی است، ارتباط با مصر میتواند طولوم را همان طولون در بنی طولون یا خاندان سلطنتی مصر نشان دهد و آن را به وابسته به طولو معنی کند. طولو احتمالا همان "طلعو" در آشوری به معنی اشرافی و بزرگان ازجمله در ارتباط با پادشاهی خدایان است. اما قستنطنیه ی طولومی ها چه ربطی به مصر دارد؟

لاکاپله به این موضوع توجه میکند که قستنطنیه مرکز یک امپراطوری یونانی تلقی میشده که خلف امپراطوری یونانی اسکندر کبیر است و الکساندر یا اسکندر فاتح مصر بوده و بطلمیوس لاگی از فرماندهانش به حکومت مصر رسیده و سلسله ی بطالسه را آغاز کرده است. راجر صباح، نشان داده است که آنچه به نام مذهب و فرهنگ مصر باستان میشناسیم، درواقع یهودیت عتیق است و این بطلمیوس ها بوده اند که قبط را با مصر فراعنه در تورات تطبیق کرده اند و همان ها هم تورات را به یونانی ترجمه کرده اند. از طرفی سیلویان تریستان، نویسنده ی فرانسوی، عنوان کرده است که عنوان لاگی برای بطلمیوس که نسبت او با پدرش لاگوس را نشان میدهد ارتباط با هلاکو خان مغول را نشان میدهد. هلاکو خان فاتح بغداد بود که به اندازه ی مصر با بابل باستان تطبیق شده است. سردار اسکندر که در بابل حکومت کرد سلوکوس بود که احتمالا نام او هم تلفظ دیگری از هلاکو است. امپراطوری سلوکیان که پیش از بیزانسی ها در آسیای غربی حکومت میکرد همان امپراطوری ترک سلجوقیان در قبل از عثمانی ها است. جدا شدن حکومت های آسیا و مصر، همان جدا شدن قزاق های ترک عثمانی و ممالیک از هم و رودررو شدنشان در سوریه است که با توجه به همهویتی عثمانی ها با میراث سلجوقی، به صورت داستان شکست هلاکوخان از ممالیک در سوریه درمی آید. پیرو این مطالب، لاکاپله معتقد است که مصر باید از جای دیگری به قبط منتقل شده باشد. با توجه به این که مصر بطالسه در الکساندریا یا اسکندریه مرکز گرفته و البته در یهودی بودن، جانشین سروری موسی شده است، لاکاپله معتقد است الکساندریا همان اندریوپولیس (شهر اندرو) پایتخت موسی چلبی برادر سلطان محمد اول است. او برای این ارتباط، نام الکساندر را به الکس و اندرو تجزیه کرده و الکس را تلفظ دیگر هلاکو تلقی کرده است. موسی سلطان اندروپولیس، نخست با برادرش محمد اول علیه دیگر مدعیان تاج و تخت متحد شد ولی درنهایت در جنگ با محمد از پا درآمد و قلمروش به محمد تعلق گرفت. با توجه به این که اندریوپولیس در نزدیکی قستنطنیه قرار دارد، لاکاپله معتقد است این خود یک نسخه از قستنطنیه ی بعدی است و فتح اندریوپولیس موسی توسط محمد اول، همان فتح قستنطنیه توسط سلطان محمد دوم است و سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی، نسخه های تکمیل کننده ی یک سلطان واحد عثمانی هستند که نام بانی کیش خود یعنی محمد را بر خود دارد. لاکاپله معتقد است موسی دراینجا نماد یهودیت و محمد نماد شاخه ای از مسیحیت است که درنهایت به اسلام تبدیل شد. عثمانی ها در یک جبهه ی یهودی به قدرت رسیدند ولی بعد راه خود را پیش گرفتند و میراث یهودیت را تصرف و با نیازهای خود ممزوج کردند.:

“avatars of Judaism”: m. lacapelle: theognosis: 19 nov 2018

این میراث، درواقع همان میراث سلجوقی است که هرج و مرج آن سبب انتقال اشرافیت یهود از بغداد به مصر و ازآنجا به اسپانیا شده است جایی که طرح تولید کتاب مقدس و کلیسای کاتولیک رم را ریختند. پیوندهای اولیه با این یهودیت، سبب تاثیرگذاری شدید رومی گری اروپایی بر دول سلجوقی در حال گذار به دولت عثمانی شده است و شاید همین نگرانی از سیطره ی اروپا سبب جدا شدن عثمانی از اروپا با مکتب سازی شده است. ازآنجاکه برخورد عثمانی با اروپا خصمانه و خشن بوده است، هر جا که ملت های تابع عثمانی در هویت اسلامی خود فرو رفته اند معمولا حالتی خشن به خود گرفته اند. امین معلوف نویسنده ی لبنانی فرانسوی در کتاب «هویت های مرگبار» بیان میکند که هویت انسان چند لایه است و انسان معمولا با آن هویتی میزید که بیشتر مورد حمله قرار میگیرد. ازآنجاکه هویت اسلامی ضد هویت غربی و نه لزوما مسیحی به وجود آمده است، به دلیل فاجعه بار بودن سقوط عثمانی و آشکاری اثر دست های دخالتگر غرب در این فجایع، در منطقه ی ترکی-عربی، مرتبا هویت اسلامی ستیزه جو بر ضد لایه های دیگر هویتی رشد کرده است و در ایران نیز وقوع انقلاب اسلامی به عنوان یک حرکت ضد غربی، تا حدود زیادی تحت تاثیر اخوان المسلمین مصر و سوریه رخ داده است. برخلاف آنچه تصور میشود، این خشونت، هیچ ربطی به قرآن ندارد و به خاستگاه های تاریخی یادشده بازمیگردد؛ وگرنه در قرآن همه جور آیه ای هست و اصلا تنوع آیات، برای جلب کردن و به تعادل رساندن آدم ها در یک وحدت امت بوده است و آیات خشن با قرار گرفتن در کنار آیات صلح آمیز، تا حدود زیادی نگران کنندگی خود را از دست میدهند. فقط برچین کردن آیات است که میتواند قرآن را بیش از حد ترسناک نشان دهد که در این کار هم قرآن فقط بهانه ای برای رشد دادن یک لایه ی هویتی خاص است.

در ایران هم این لایه ی هویتی خاص به سبب نگرانی از دخالت های مداوم غرب رشد کرده و هیچ کس در ایران نمیتواند به ضرس قاطع بگوید که این نگرانی بی مورد است؛ همانطورکه هیچ کس به جز افراد بالادستی نمیتواند تخمین بزند که لشکرسازی های ایران در خارج از مرزها چقدر توانسته است واقعا از مضرات این دخالت ها بکاهد و امنیت و آرامش مردم ایران را حفظ کند. ولی یک چیز مشخص است و آن این که قدرت های غربی، برخورد محترمانه با خود را نشان ضعف تلقی و از آن برای از بین بردن جریان های ناهمسو با خود سوء استفاده میکنند؛ همان کاری که در جواب حسن برخورد و مسالبمت جویی گورباچف با خود کردند و با ساقط کردن شوروی، خشم تمام نشدنی ملت روسیه علیه خود را خریدند که الان هم دنیا و منجمله ایران دارد پایش هزینه میدهد. شاید ما ایرانی ها خیلی از حکومت طلبکار باشیم. اما ظاهرا حتی اگر به خاطر خودمان هم شده است، باید از ابزار دست غربی ها شدن کوتاه بیاییم بلکه با کاهش خطر غرب، این آتش فتیله ی اسلامگرایی خشونت محور که چیزی جز بهانه ی انحصارطلبی فسادساز سیاسی نیست هم پایین بیاید.

جنگ اوکراین و روانشناسی فرقه ها

مطلب از: پویا جفاکش

این تصاویر، مراسم تشییع پیکر رابرت بادینتر وزیر دادگستری سابق فرانسه را نشان میدهند که مردم محترمی بود و علاوه بر آن، به خاطر مبارزاتش در لغو قانون مجازات اعدام شهرت دارد. رئیس جمهور مکرون در این مراسم سخنرانی کرد. در تصویر پایین، او را در کنار بیوه ی آقای بادینتر میبیند. به درخواست این خانم، احزاب راست افراطی و چپ افراطی فرانسه در مراسم شرکت نکردند. علت این عمل، نگرانی از برخورد خشن در جامعه ی این روزها به شدت پرتنش فرانسه اعلام شده است و با توجه به این که این دو حزب، 30ددرصد کرسی های مجلس فرانسه را در دست دارند، مراسم بسیار خلوت بود. نیویورک تایمز درباره ی این مراسم نوشت درحالیکه تجلیل از یک قهرمان ملی میتوانست جامعه ی دو پاره ی فرانسه را متحد کند اما خلوتی مراسم، خود نشان از شدت چندپارگی فرانسه ی کنونی است. روزنامه ی امریکایی البته این تکه پراکنی را به فرانسه میکند تا امریکایی ها فکر کنند احساسات مشابهشان در امریکا خاص است و اصلا همه جا همینطور است و قضیه فقط بی کفایتی امریکا نیست. رشد راسا تفراطی و چپ افراطی در هر دو منطقه ی اروپا و امریکا با جنگ اوکراین تشدید شده است. گرانی مواد غذایی و کود، که هر دو از روسیه و اوکراین می آمدند امریکایی ها را بسیار ناراضی کرده است. درحالیکه روسیه تحریم شده است، صادرات اوکراین از طریق دریا توسط ناوگان روسیه توقیف میشود و چیزی به امریکا نمیرسد. در عوض اتحادیه ی اروپا انتظار دارد چون راه زمینی به اروپا تنها راه صادرات اوکراین است، مردم اروپا با خرید وسایل اوکراینی، از اوکراین حمایت کنند؛ پس، واردات اوکراینی را ارزانتر از تولید ملی کرده اند. در تجمع های اعتراضی اخیر کشاورزان اروپایی در مقابل ساختمان اتحادیه ی اروپا، این موضوع در کنار حذف یارانه ها، مهمترین عوامل نارضایتی بود. میتوان فهمید چرا این سیاست ها باعث رشد چپ افراطی شده است. اما راست افراطی اگرچه از همین موضوعات تغذیه میشود، اما موضوع تصرف منابع و شغل های باقی مانده در بحران مالی 2008 به این سو از سوی مهاجران نااروپایی را چاشنی نارضایتی ها کرده و این همان چیزی است که چپ را از راست جدا میکند. این، ته مانده ی اصالت هویت اروپایی است که از ابتدا جهان موسوم به غرب را در مقابل شرق عجیب و غریب متحد نمود. از زمانی که ناپلئون مصر را گشود و تفوق غرب بر کشورهای شرق شروع شد، این هویتسازی وجود داشت چون ناپلئون پیشگام اروپای متحد بود. ولی شکست ناپلئون در نبرد واترلو از دوک ولینگتون و بلوخر، این اتحاد را موقتا از بین برد اگرچه نوع ایجاد اتحاد از بین نرفت و تز غیر عادی توصیف کردن و حتی غیر عادی کردن شرقی ها -شامل تمام رنگین پوستان، حتی سرخپوستان امریکا- برای متفاوت به نظر رسیدنشان نسبت به استعمارگران این بار در یک واحد ناسیونالیستی باقی ماند تا بعد از شکست اسفبار ناسیونالیسم های اروپایی در وحشتناک ترین جنگ های تاریخ –یعنی دو جنگ اول و دوم جهانی- اروپای متحد متشکل از کشورهای ضعیف شده ی اروپایی، زیر سایه ی امپراطوری ایالت متحده ی امریکا تاسیس شود و اگرچه زیربنای فکری جداسازی اروپا از شرق هنوز برقرار بود، ولی در این مدت، اینقدر شرقی از مستعمرات به کشورهای اروپایی ریخته بودند و تا آن حدی هم از تمدن اروپایی استقبال کرده بودند که نشود معیار شرقی عجیب و غریب را در موردشان پذیرفت. علت این رخداد نابهنگام، این بود که غرب برای تاسیس تمدن مدرن خود حتی در تصفیه ی خود از شرق، از اصول بتپرستی باستانی تبعیت کرده بود که در فرقه سازی مورد استفاده قرار میگرفتند و شرقی ها در چنین فرقه سازی ای با غربی ها مشترک بودند. پس عجیب نبود که به راحتی از فرقه ی مذهبی به فرقه ی ناسیونالیستی یا تمدن غربی تغییر مکان دهند. آنها در این کار، فقط ماسک خود را عوض میکردند. کلمه ی «ماسک» از ریشه ی عربی «مضحک» ولی در عین حال ریشه ی کلمه ی «مسخ» است. مضحک است چون به سنت های نمایشی برمیگردد و مسخ میکند چون وقتی ماسک یک نقش تئاتری مثلا یک حیوان توتمی را به چهره میزنید شخصیتتان با شخصیت آن نقش جایگزین میشود و موقتا تبدیل به نقشتان میشوید. ما در طول زندگی روزمره به طور مرتب، از آنچه که واقعا باید باشیم خالی میشویم تا توسط نقش هویتی فرقه مان اعم از هویت کشور یا ایدئولوژی شرقی یا غربی ای که تابع آنیم مسخ شویم. آموزش و پرورش غربی، ظاهرا برای تربیت فرزندان و هدایت آنها به مسیر درست زندگی در جامعه به وجود آمده است. او در این تربیت شکست خورده است چون کلاس های درسیش، بیش از کلاس درس زندگی، کلاس درس بازیگری برای زدن ماسک هویت غربی به چهره بوده است، هویتی که لزوما با اخلاق سازگار نیست.:

« جولیان هاکسلی یک بار نوشت که "عناصر اساسی در انتقال و تحول فرهنگی، روانی هستند. اینگونه تغییر می کنیم." از زمان های بسیار قدیم، آیین های عالی برای تغییر واقعیت انجام شده است. تشریفات یک درام روانی معنوی از آگاهی است، یک اقدام عمدی که برای تسهیل تغییر انجام می شود. این به کل محیطی که مردم در آن زندگی می کنند تغییر می کند و از چشم انداز ذهنی خود مردم شروع می شود: "مکانی که واقعیت ما وجود دارد ابتدا در رویا متولد می شود." هنرمند "شارون دولین" یک بار به صراحت هدف واقعی آیین را اینگونه توصیف کرد: "روشی برای تغییر ذهن. این یک درام مقدس است که شما هم مخاطب و هم شرکت کننده در آن هستید و هدف از آن فعال کردن بخش هایی از ذهن است که با فعالیت روزمره فعال نمی شوند." تشریفات مکانیک تغییر را از طریق مکانیسم های خاص تسهیل می کند: ریتمی برای همگام سازی برای ادغام و جاری شدن با یک کشش مغناطیسی، که یکی را در مسیر تغییر شکل می کشد. آیین ها وسایل نقلیه ای هستند که این ایده ها را به خانه می رسانند: اطلاعات، داده‌ها، نمادهایی که پس از انتقال، زبانی را ایجاد می‌کنند که اعضای جامعه جدید پس از آغاز به کار با آن ارتباط برقرار می‌کنند. این زبان جدید از طریق تعاریفی که این آیین ایجاد می‌کند، درک جدیدی را القا می‌کند. یک شروع آیینی، فرد را به «راه» معرفی و القا می کند: یک روش جدید زندگی یا جهان بینی. برنامه ای برای هدایت باورها و اعمال، باعث می شود که مبتکر به عضوی کامل و واقعی در جامعه جدید تبدیل شود. توجه داشته باشید که مناسک همیشه یک عمل آگاهانه نیست. همه ی کسانی که در یک مراسم شرکت می کنند به صراحت آگاه نمی شوند که شرکت کننده هستند. و با این حال، هنوز، الگوهای جدیدی از افکار، با اهمیت، در طبل کوبیده می شوند. معلوم نیست مبتکر از مراسمی که در آن شرکت می کند آگاه است یا نه. یک آیین آغازین معمولاً شامل سه مرحله است. بیایید ببینیم آیا هر یک از اینها برای شما آشنا به نظر می رسد یا خیر.:

مرحله ی اول، جداسازی برای تصفیه است.

در این مرحله، فرد آغازگر از امر دنیوی جدا می شود. آیا می دانستید که دنیوی در لغت به معنای "از دنیا" است؟ آغازگر تا حد زیادی از افراد، مکان‌ها و چیزهایی که به آن‌ها عادت کرده‌اند، دور می‌شود تا از آنها «پاک‌سازی» شود. یک مبتدی مجبور به جدا شدن و عایق شدن، پاکسازی و "تصفیه" می شود. یک عنصر اساسی این جدایی از محیط معمولی خود، تعلیق قوانین عادی زندگی است که فرد به آنها عادت دارد. به روش معمولی، بیشتر حواس مبتکر در این زمان فرمان داده و تنظیم می شود. به عبارت دیگر، اکثر چیزهایی که مبتکر می بیند، می شنود، بو می کند، لمس می کند و می چشد، عمدا کنترل می شود. در این مراسم، این حواس ممکن است بمباران، اصلاح، محدود یا محروم شوند. اما، صرف نظر از این، ادراکات و تجربیات در نهایت توسط کاهن اعظم و کاهنانی که اجرای مراسم را هدایت می کنند، نظارت می شود. این آیین نور جدیدی را قادر می سازد تا از طریق پنجره ای از افکار که به تازگی باز شده است بتابد. با وجود جایی برای رفتن به جز مکان هایی که به ما "اجازه داده شده است"، فرد منزوی، ممکن است مجبور شود با انعکاس خود و سایه های درونی خود که نادیده گرفته شده اند یا در جایی عمیق زیر میانگین روزانه مدفون شده اند روبرو شوند. این چیزها ناگهان اجتناب ناپذیر می شوند. ماشه ها شلیک می شوند: یک پاکسازی دیگر. همان طور که تشریفات آغازین شامل تسلیم شدن است، شامل قربانی نیز می شود. هم محسوسی که می توان در دست نگه داشت و هم غیر محسوس ها مانند رفتارها را باید بنا به الزام کنار گذاشت. از این گذشته، برای اینکه چیزی "داده شود" باید چیزی نیز گرفته شود: نشانه ی تسلیم، یک اونس خون، یک مثقال خاک رس که باید دوباره ساخته شود. این آیین چه به طرز چشمگیری آشکار و چه با فریبکاری ظریف، واقعیت را دوباره تفسیر می کند: تعریف جدیدی از واقعیت ارائه شده است. آموزش در قالب رفتارها و دانش های جدید شامل اسطوره ها و رمزها معرفی می شود. چیزهایی که برای اعضای جدید لازم است تا در جامعه ای که به آن معرفی می شوند به درستی عمل کنند، همه در طول این مدت آغشته می شوند. تکرار معمولی است، زیرا استفاده از آن کمک می کند تا طلسم را بر روی افراد شروع کننده بکوبد. پوشیدن ماسک در طول مراسم آغاز تقریباً همیشه مورد نیاز است. نقاب زدن به طور سنتی نقش مهمی در این گونه آیین ها داشته است. ماسک ها سرکوب نفس را تسریع میکنند.: برای کمک به مرگ هویت قدیمی قبل از همذات پنداری و تجلی یک هویت جدید. مبتکر که زیر یک نقاب پنهان شده و به دور خود فرو شده است، به راحتی می تواند از خود به سمت آن خط نامرئی بین قلمرو فیزیکی و معنوی رانده شود. تروما یکی دیگر از جنبه های کلیدی این نوع مراسم آغاز است و بیشتر برای شخصی سازی ترس از مرگ استفاده می شود . گاهی اوقات در مراسم، عمل مردن به صورت تشریفاتی ایفا می شود. تاریکی فراتر از تاریکی؛ پرتگاه خائوس. تنها پس از مواجهه با مرگ است که آغازگر توسط نمادین زنده می شود و دوباره متولد می شود. در حالی که روندی که در حال انجام است در واقعیت کاملاً هماهنگ و پیچیده است، ممکن است به شیوه ای هدفمند گیج کننده اجرا شود، به طوری که به نظر می رسد تیرک های دروازه همچنان به جلو و عقب، بالا و پایین حرکت می کنند، اکنون بلافاصله پس از آن. این باعث می‌شود که مبتدی نتواند زمینه ی ذهنی محکمی را بیابد که از آن بتواند چیزی را منطقی بسازد. این سرگردانی کلیدی در آیین دگرگونی است. زمان نامشخص یک اضطراب عمومی ایجاد می‌کند و فرد آغازگر را از واقعیت دور می‌کند و در عین حال او را مستعد ابتلا به نوعی شرطی سازی پاولفی می‌کند. این مانند یک ویروس، سیستم دفاعی را ضعیف می کند. فقط این پتانسیل را دارد که فرد را بسیار کاملتر از یک ویروس از بین ببرد. جزئیات دقیق هرچه که باشد، شیوه زندگی قبلی مانند پوستی کهنه در پایان مراسم ریخته می شود، پایانی که قبل از شروع جدید می آید. تغییر آغاز می شود.

انتقال، مرحله ی دوم است.

با انتقال، همانطور که خود قدیم به طور نمادین می میرد و می میرد، آغازگر به "محدودیت" فرود می آید. نوعی تب و رویا برزخ - سرزمین هیچ کجا، جای خالی وسط. بنابراین، خود قدیمی با پاک شدن فرد آغازگر می میرد. آغازگر اکنون یک اتاق سفید است. یک بوم خالی شسته شده، آماده شده و ناامید برای رنگ.یک جدول رسا. در همان زمان که وجود قدیمی و شیوه ی زندگی او می میرد ، آغازگر فراتر از آن به تدریج پردازش می شود ، برنامه ریزی مجدد می شود و در "محیط جدید" او گنجانده می شود. اصلاح، بازسازی و تولد دوباره به دنیای جدیدی که در انتهای تونل، در انتظار است.
در مقطعی در آینده ، ما شاهد مرحله نهایی آیین تحول خواهیم بود: ادغام.

آیا هر یک از مواردی که در این مقاله توضیح داده شده است برای شما آشنا به نظر می رسد؟ تنها سوالی که باقی می ماند این است: موافقی ؟»:

“why your wearing a mask?: the pagan ritual of transformation”: avoid the mark: 22apr2020

فرقه ها معمولا همیشه میل به کوچکسازی داشته اند و برای همین هم آغاز به کارشان در کشورگشایی، از راه ناسیونالیسم موفق تر بود تا اروپا محوری. امپراطوری هیتلر اگرچه انحرافی بر امپراطوری اروپا محور ناپلئون به نظر میرسد، ولی به دلیل قرار داشتن در مرز ناسیونالیسم و اروپا محوری موضوع جالبی است و از آذن جالب تر این که بنیاد آن نازیسم، ریشه در نئوپاگانیسم جادوگرانه ی اروپایی دارد که نه فقط یک کالت یا فرقه است بلکه منبع تایید برتری نژاد آلمانی خیالی هیتلر نیز بوده است. بنابراین میل فرقه به هرچه اقلیت کردن خود بر اساس سلسله مراتب و بر راس نشاندن خالصان، برخاستن آنها از گروه های کوچک را مهم میکند. پروفسور مایکل دی لانگون در پرسش و پاسخ ها پیرامون فرقه ها در 1988 که در aff news منتشر شده است، بیان میکند:

«فرقه گروه یا جنبشی است که ازخودگذشتگی یا فداکاری زیاد یا بیش از حد را به شخص، ایده یا چیزی نشان می‌دهد و از تکنیک‌های غیراخلاقی دستکاری، متقاعدسازی و کنترلی استفاده می‌کند که برای پیشبرد اهداف رهبر گروه، به ضرر واقعی یا احتمالی اعضا، خانواده های آنها یا جامعه طراحی شده است. این گروه ها تمایل دارند، گاهی با جزئیات زیاد، نحوه ی تفکر، عمل و احساس اعضا را دیکته کنند، مدعی جایگاه ویژه ای برای خود و/یا رهبر(هایشان) باشند، و مخالفت و بیگانگی خود را با جامعه در کل تشدید کنند. از آنجا که ظرفیت استثمار انسان ها جهانی است، هر گروهی می تواند به یک فرقه تبدیل شود. با این حال، اکثر گروه‌های اصلی و مستقر مکانیسم‌های پاسخگویی دارند که از توسعه ی زیرگروه‌های فرقه‌ای جلوگیری می‌کند. سازمان های آموزشی فرقه در مورد بیش از 3000 گروه پرس و جو دریافت کرده اند. اگرچه اکثریت گروه ها کوچک هستند، برخی از آنها ده ها هزار عضو دارند. کارشناسان تخمین می زنند که پنج تا ده میلیون نفر در یک زمان با گروه های فرقه ای درگیر بوده اند. کنترل ذهن (همچنین به عنوان «شستشوی مغزی»، «اقناع اجباری» و «اصلاح فکر» نیز شناخته می‌شود) به فرآیندی اشاره دارد که در آن یک گروه یا فرد به طور سیستماتیک هدف روش‌های دستکاری غیراخلاقی دستکاری کننده (ها) قرار میگیرد. چنین روش هایی شامل موارد زیر است:

کنترل گسترده ی اطلاعات به منظور محدود کردن گزینه‌هایی که اعضا می‌توانند از میان آنها «انتخاب» کنند.

فریب

فشار گروه

تلقین شدید به یک سیستم اعتقادی که تفکر انتقادی مستقل را تحقیر می کند و دنیای خارج از گروه را تهدیدآمیز، شیطانی یا به شدت در اشتباه می داند.

اصرار بر این که پریشانی اعضا - که بیشتر آن ممکن است شامل اضطراب و احساس گناه باشد که به طور نامحسوسی توسط گروه ایجاد می شود - تنها با تطابق با گروه راحت می شود.

ناتوانی جسمی و/یا روانی از طریق رژیم غذایی ناکافی یا خستگی

القای حالات تجزیه ای (شبه خلسه) از طریق استفاده نادرست از مدیتیشن، آواز خواندن، صحبت کردن به زبان ها و سایر تمرین هایی که در آن توجه محدود می شود، تلقین پذیری افزایش می یابد و تفکر انتقادی مستقل ضعیف می شود.

تناوب تندخویی/تهدید و نرمش/محبت به منظور انطباق با خواسته های رهبری

انزوا از حمایت های اجتماعی تحت فشار اعترافات عمومی.
برخلاف تصور غلط رایج که اعضای فرقه "دیوانه" هستند، تحقیقات و شواهد بالینی قویاً نشان می دهد که اکثر اعضای فرقه نسبتاً عادی هستند. آنها شامل جوان، میانسال، مسن، ثروتمند، فقیر، تحصیلکرده و بیسواد از هر قومیت و مذهبی هستند. هیچ نوع فردی که به راحتی به فرقه ها می پیوندد قابل شناسایی نیست. بعد از اینکه نوکیشان خود را به گروهی متعهد می‌کنند، طرز تفکر، احساس و عمل فرقه به ماهیت دوم تبدیل می‌شود، در حالی که جنبه‌های مهم شخصیت قبل از فرقه سرکوب می‌شوند یا به تعبیری در اثر عدم استفاده از بین می‌روند. تبدیل‌شدگان جدید در ابتدا اغلب به نظر می‌رسند که شوکه شده باشند. آنها ممکن است به نظر "در فاصله ی دور"، سفت و سخت باشند ولی در پاسخ های خود کلیشه ای، در استفاده از زبان و در توانایی خود برای تفکر انتقادی محدود، و به طرز عجیبی در روابط خود با دیگران دارای فاصله هستند. دستکاری های شدید مذهبی می تواند باعث ایجاد حالات تغییر یافته ی هوشیاری در برخی افراد شود. مردم به دلایل مختلف فرقه ها را ترک می کنند. بعد از آگاه شدن از ریاکاری و/یا فساد درون فرقه، نوکیشانی که عنصری از استقلال و برخی ارتباط با ارزش‌های قدیمی خود را حفظ کرده‌اند، ممکن است به سادگی کنار بروند. دیگران ممکن است آنجا را ترک کنند زیرا از یک روال تبلیغ و جمع آوری کمک مالی خسته شده اند. گاهی اوقات حتی فداکارترین اعضا ممکن است در مواجهه با خواسته های فرقه آنقدر احساس بی کفایتی کنند که به دلیل احساس شکست مفتضحانه از آنجا دور شوند. برخی دیگر ممکن است پس از برقراری ارتباط مجدد با ارزش‌ها، اهداف، علایق یا روابط قدیمی که ناشی از ملاقات با والدین، صحبت با اعضای سابق یا مشاوره ی خروج است، این فرقه را ترک کنند. افرادی که به ترک یک فرقه فکر می کنند معمولا تحت فشار قرار می گیرند تا بمانند. برخی از اعضای سابق می‌گویند که ماه‌ها و حتی سال‌ها تلاش کرده‌اند تا قدرت بیرون راندن را به دست آورند. برخی آنقدر ترسیده بودند که مخفیانه رفتند. اگرچه بسیاری از اعضای فرقه در نهایت به تنهایی کنار می‌روند، بسیاری از کسانی که فرقه‌ها را به تنهایی ترک می‌کنند، اغلب از راه‌هایی که درک نمی‌کنند، از نظر روانی آسیب می‌بینند. برخی از اعضای فرقه هرگز ترک نمی کنند و برخی از آنها به شدت آسیب می بینند. هیچ راهی برای پیش بینی اینکه چه کسی می رود، چه کسی نمی رود، یا چه کسی آسیب می بیند وجود ندارد.»

رابرت جی لیفتون در cults formation (نامه ی سلامت روانی هاروارد، جلد 7، شماره 8 فوریه 1981) مینویسد:
«دو نگرانی اصلی باید دیدگاه اخلاقی و روانشناختی ما را در مورد فرقه ها نشان دهد:

خطرات توتالیسم ایدئولوژیک ، یا چیزی که من آن را بنیادگرایی نیز می نامم

لزوم حمایت از آزادی های مدنی

اکنون یک اپیدمی جهانی از توتالیسم و​​بنیادگرایی در اشکال سیاسی، مذهبی یا هر دو وجود دارد. بنیادگرایی در عصر تسلیحات هسته‌ای خطر خاصی است، زیرا اغلب شامل الهیات آرماگدون نبرد نهایی بین خیر و شر- است. من اصلاحات فکری چین را در دهه ی 1950 و همچنین رویه‌های مرتبط با سیاست مک کارتی آمریکا و در برخی برنامه‌های آموزشی را مطالعه کرده‌ام. من همچنین این مسائل را در کار با کهنه سربازان ویتنام، که اغلب به طرز متحرکی توتالیسم مربوط به جنگ را رد می کردند، و اخیراً در بررسی روانشناسی پزشکان نازی را بررسی کرده ام. مضامین روان‌شناختی خاصی که در این زمینه‌های مختلف تاریخی تکرار می‌شوند نیز در مطالعه ی فرقه‌ها به وجود می‌آیند. فرقه ها را می توان با سه ویژگی شناسایی کرد:

یک رهبر کاریزماتیک که به طور فزاینده ای تبدیل به موضوع پرستش می شود زیرا اصول کلی که ممکن است در ابتدا گروه را حفظ کرده باشند قدرت خود را از دست می دهند.

فرآیندی که من آن را اقناع اجباری یا اصلاح فکر می نامم.

استثمار اقتصادی، جنسی و غیره از اعضای گروه توسط رهبر و گروه حاکم.

اولین روشی که توتالیسم ایدئولوژیک از آن استفاده می کند ، کنترل محیط است: کنترل همه ی ارتباطات در یک محیط معین. در چنین محیطی استقلال فردی تهدیدی برای گروه می شود. تلاشی برای مدیریت ارتباطات درونی فرد وجود دارد. کنترل محیط با فرآیند شدید گروهی، فشار روانی مداوم، و انزوا با فاصله ی جغرافیایی، در دسترس نبودن حمل‌ونقل یا حتی محدودیت فیزیکی حفظ و بیان می‌شود. غالباً گروه توالی فزاینده‌ای از رویدادها مانند سمینارها، سخنرانی‌ها و برخوردها ایجاد می‌کند که ترک را از نظر جسمی و روانی بسیار دشوار می‌کند. کنترل شدید محیط می تواند به تغییر چشمگیر هویت کمک کند که من آن را مضاعف می نامم: شکل گیری یک خود دوم که در کنار خود قبلی، اغلب برای مدت قابل توجهی زندگی می کند. هنگامی که کنترل محیط برداشته می شود، ممکن است عناصر خود قبلی دوباره مطرح شوند.

دومین ویژگی محیط های توتالیستی، دستکاری عرفانی یا خودانگیختگی برنامه ریزی شده است. این یک فرآیند سیستماتیک است که از طریق آن رهبری می تواند چیزی را در اعضای فرقه ایجاد کند که من آن را روانشناسی پیاده می نامم. فرآیند به گونه ای مدیریت می شود که به نظر می رسد خود به خود ایجاد می شود. دستکاری چیزها به ندرت احساس میشود. از فنون مذهبی مانند روزه، ذکر و خواب محدود استفاده می شود. دستکاری ممکن است در فرقه ای که یک انسان منتخب خاص تنها منبع رستگاری برای آن است، کیفیت شدید خاصی پیدا کند. شخص رهبر ممکن است اعضا را به فرقه جذب کند، اما همچنین می تواند منبعی برای سرخوردگی باشد. برای مثال، اگر اعضای کلیسای اتحاد به این باور برسند که سون میونگ مون ، بنیانگذار آن، با آژانس اطلاعات مرکزی کره مرتبط است ، ممکن است ایمان خود را از دست بدهند. دستکاری عرفانی همچنین ممکن است فریب بیگانگان را مشروع کند، مانند "فریب آسمانی" کلیسای وحدت و اعمال مشابه در سایر محیط های فرقه. هرکسی که نور را ندیده و در نتیجه در قلمرو شر زندگی می کند، می تواند به طور موجه برای هدفی بالاتر فریب بخورد. برای مثال، ممکن است به جمع‌آوران وجوه توصیه شود که وابستگی خود را به فرقه‌ای که شهرت عمومی مشکوک دارد، انکار کنند.
دو ویژگی دیگر توتالیسم ، خواستن طهارت و اعتراف است . تقاضای پاکی فراخوانی است برای جدایی ریشه ای خیر و شر در محیط و درون خود. تطهیر فرآیندی مستمر است که اغلب در اعتراف برای فرقه نهادینه شده است، که انطباق را از طریق احساس گناه و شرم ناشی از انتقاد متقابل و انتقاد از خود در گروه‌های کوچک تحمیل می‌کند. اعترافات حاوی آمیزه های مختلفی از مکاشفه و پنهان کاری است. همانطور که آلبر کامو مشاهده کرد،

نویسندگان اعترافات مخصوصاً برای اجتناب از اعتراف می نویسند تا از آنچه می دانند چیزی نگویند. اعضای جوان فرقه که به گناهان زندگی مذهبی خود اعتراف می‌کنند، ممکن است ایده‌ها و احساساتی را که از آن آگاه نیستند یا تمایلی به بحث در مورد آنها ندارند، از جمله شناسایی مداوم با وجود قبلی خود، کنار بگذارند. اعترافات مکرر، به ویژه در جلسات ضروری، غالباً بیانگر تکبر به نام تواضع است. همانطور که کامو نوشت: "من حرفه توبه را انجام می دهم تا بتوانم در نهایت قاضی شوم" و "هر چه بیشتر خود را متهم کنم، حق قضاوت شما را بیشتر می کنم."

سه جنبه دیگر توتالیسم ایدئولوژیک عبارتند از «علم مقدس»، «بارگیری زبان» و اصل «آموزه بر شخص». علم مقدس به این دلیل مهم است که ادعای علمی بودن اغلب برای به دست آوردن پذیرش و تأثیرگذاری در عصر مدرن مورد نیاز است. کلیسای وحدت یکی از نمونه های گرایش معاصر به ترکیب اصول دینی جزمی با ادعای دانش علمی خاص از رفتار و روانشناسی انسان است. اصطلاح "بارگیری زبان" به معنای واقعی کلمه و تمایل به خدایی کردن کلمات یا تصاویر اشاره دارد. یک زبان ساده شده و کلیشه‌ای می‌تواند نیروی روان‌شناختی عظیمی را اعمال کند و هر موضوع را در یک زندگی پیچیده به مجموعه‌ای از شعارها تقلیل دهد که گفته می‌شود حقیقت را به عنوان یک کلیت تجسم می‌دهند. زمانی که اعضای فرقه تعارض بین آنچه را که تجربه می کنند و آنچه دگم می گوید باید تجربه کنند، احساس کنند، اصل دکترین بر شخص مورد استناد قرار می گیرد. پیام درونی شده ی محیط توتالیستی این است که باید آن تجربه ی شخصی را به نمایندگی از حقیقت این جزم نفی کرد. تضادها با احساس گناه همراه می شوند: شک نشان دهنده ی کمبود یا شر خود فرد است. شايد مهم ترين ويژگي جنبش هاي توتاليستي همان چيزي باشد كه من آن را «نفوذ وجود» مي نامم. کسانی که نور را ندیده‌اند و حقیقت را پذیرفته‌اند، با شر ازدواج کرده‌اند، آلوده هستند، و بنابراین به نوعی، معمولاً استعاری، فاقد حق وجود هستند. این یکی از دلایلی است که یکی از اعضای فرقه که تهدید به پرتاب شدن در تاریکی بیرونی شده است ممکن است ترس از انقراض یا فروپاشی را تجربه کند. تحت شرایط بدخیم خاص، تقسیم وجود به معنای واقعی کلمه تلقی می شود. در اتحاد جماهیر شوروی، آلمان نازی و جاهای دیگر، مردم به اتهام کاستی های اعتقادی به اعدام محکوم شدند. در خودکشی-قتل دسته جمعی معبد خلق در گویان، یک رهبر فرقه با استفاده از رمز و راز خودکشی که خود به عنوان موضوع اصلی در ایدئولوژی گروه قرار داده بود، رهبری تقسیم واقعی وجود را بر عهده داشت. انگیزه ی توتالیستی برای ترسیم یک مرز تند بین کسانی که حق زندگی دارند و کسانی که حق ندارند، به ویژه در عصر هسته ای خطرناک است.
توتالیسم را باید همیشه در یک زمینه ی تاریخی خاص در نظر گرفت. یکی از ویژگی‌های مهم زندگی معاصر، جابه‌جایی تاریخی (یا روانی تاریخی) است که در نتیجه ی از بین رفتن ساختارهای نمادینی که گذارهای آیینی را در چرخه زندگی سازماندهی می‌کنند، و زوال نظام‌های اعتقادی مربوط به مذهب، اقتدار، ازدواج، خانواده و مرگ است. یکی از کارکردهای فرقه ها فراهم کردن مراسم آغاز گروهی برای گذار به زندگی اولیه ی بزرگسالی و شکل گیری هویت بزرگسالی خارج از خانواده است. اعضای فرقه دلایل خوبی برای تلقی تلاش‌های فرهنگ بزرگتر برای ایجاد چنین مقرراتی ریاکارانه یا سردرگم دارند. در ارائه ی نمادهای جایگزین برای جوانان، فرقه ها هم رادیکال و هم ارتجاعی هستند. آنها رادیکال هستند زیرا سؤالات گستاخانه ای درباره زندگی خانوادگی طبقه ی متوسط ​​و به طور کلی ارزش های سیاسی و مذهبی آمریکا مطرح می کنند. آنها ارتجاعی هستند زیرا ساختارهای پیشا مدرن اقتدار را احیا می کنند و گاه الگوهای فاشیستی سازماندهی داخلی را ایجاد می کنند. علاوه بر این، برخی فرقه ها در حمله ی خود به خودمختاری و تعریف خود، روند تاریخی رهایی بخش را که از زمان رنسانس با مبارزه و درد فراوان در غرب تکامل یافته است، رد می کنند. در این گونه قضاوت ها باید فرقه ها را به صورت فردی در نظر گرفت. جابجایی تاریخی یکی از منابع چیزی است که من آن را "سبک پروتئانی" می نامم. این شامل یک آزمایش روانشناختی مداوم با خود، ظرفیت تأیید ایده های متناقض در همان زمان، و تمایل به تغییر ایده ها، همراهان و روش زندگی با سهولت نسبی است. فرقه ها تجسم یک «سبک محدود» متضاد، فرار از آزمایش و سردرگمی یک جهان پروتایی است. این تضادها به هم مرتبط هستند: گروه ها و افراد می توانند به نوبه خود سبکی پروتئان و محدود را بپذیرند.

به عنوان مثال، به اصطلاح اخلاق هیپی در دهه های 1960 و 1970 با به اصطلاح مشغولیت یوپی با مشاغل ایمن و درآمد راحت جایگزین شده است. برای برخی از افراد، آزمایش با یک فرقه بخشی از جستجوی پروتئی است. تصورات انقراض ناشی از تهدید موقت جنگ هسته ای بر الگوهای توتالیسم و ​​بنیادگرایی در سراسر جهان تأثیر می گذارد. جنگ هسته ای خود تداوم انسان را تهدید می کند و نمادهای جاودانگی را خدشه دار می کند. فرقه ها از این تهدید استفاده می کنند تا اصول جاودانه ی خود را ارائه دهند. محیط فرقه فرصتی مستمر برای تجربه ی تعالی فراهم می‌کند - حالتی از جاودانگی نمادین که عموماً در جامعه ی صنعتی پیشرفته سرکوب شده است.

فرقه‌ها نگرانی‌های روان‌شناختی جدی ایجاد می‌کنند، و جایی برای روان‌شناسان و روان‌پزشکان در درک و درمان اعضای فرقه وجود دارد. اما قدرت های ما به عنوان متخصصان بهداشت روان محدود است، بنابراین باید خویشتن داری کنیم. هنگام کمک به یک جوان که در مورد یک موقعیت فرقه گیج شده است، مهم است که یک قرارداد درمانی شخصی حفظ شود تا فرد برای فرقه یا برای والدین کار نکند. توتالیسم مولود توتالیسم است. چیزی که برنامه‌ریزی نامیده می‌شود، از یک سو، جبار فیزیکی و آدم‌ربایی از سوی دیگر ، با تکنیک‌های اصلاح‌طلبانه ی فکری را شامل می‌شود. موضع خودم، که بارها به والدین و دیگرانی که با من مشورت می کنند، رسانده ام، مخالفت با اجبار در هر دو انتهای فرآیند فرقه است. فرقه ها در درجه ی اول یک مشکل اجتماعی و فرهنگی هستند تا یک مشکل روانی یا قانونی. اما متخصصان روان‌شناسی می‌توانند کمک‌های مهمی به آموزش عمومی برای مقابله با این مشکل کنند. با دانش بیشتر در مورد آنها، مردم کمتر مستعد فریب هستند و به همین دلیل برخی فرقه ها جذب عضو را دشوارتر می یابند. با این حال دوراهی های اخلاقی دردناک باقی مانده است. هنگامی که قوانین از طریق تقلب یا آسیب خاص به استخدام‌کنندگان نقض می‌شوند، مداخله ی قانونی به وضوح نشان داده می‌شود. اما در مورد موقعیت‌هایی که در آن رفتار عملاً خودکار می‌شود، زبان به کلیشه‌ای تبدیل می‌شود، اما عضو فرقه رضایت یا حتی خوشحالی خاصی را ابراز می‌کند، چطور؟ ما باید به دنبال راه هایی برای تشویق تعهد اجتماعی به استقلال فردی و اجتناب از اجبار و خشونت باشیم.»

مطالب بالا را در نظر بگیرید و مردمی را تصور کنید که در فرقه ای به وسعت یک کشور یا یک جهان زندگی میکنند و از بدو تولد توسط فرقه آموزش میبینند. این فرقه اکنون متلاشی شده و دارای دعواهای درون گروهی شده است. جنگ هسته ای مورد اشاره در بالا، بین کدام کشورها ممکن بود دربگیرد؟ امریکا و روسیه؛ همان دو کشوری که درگیری هایشان به جنگ اوکراین انجامید و اکنون در هر دو سمت قضیه، بحران های مالی و اجتماعی به وجود آمده ناشی از آن، صبر اعضای دو فرقه را میطلبند چون این جنگ تنها راه جلوگیری از بروز بحران های بزرگتر توسط شیاطین جبهه ی مقابل تلقی میشود. در فرقه های کوچک، مردم با سنجیدن اشتباهات خود از طریق مشاهده ی مردم خارج از گروه، میتوانند جرئت به تغییر مسیر دهند. ولی در فرقه ای به وسعت دهکده ی جهانی که مخالفان با فرقه از ترس استهزای اعضا که اکثریتند، سکوت پیشه کرده اند، معلوم نیست چند هزار جنگ دیگر باید دربگیرند تا مردم بفهمند «دموکراسی» یک شعار است و اکثریت هم میتوانند اشتباه کنند.

شاگردان آقای سامرز: گرگنماها، خوناشام ها و سلفی های مسلمان

مطلب از: پویا جفاکش

این نقشه ی کارتونی اروپا در کریسمس 1890 در هفته نامه ی طنز انگلیسی "حقیقت"، به «رویای قیصر» نامبردار است. نقشه، جمهوری هایی را نشان میدهد که در آن زمان، محل حکومت سلطنت ها بودند. امپراطوری های وسیع اطریش-مجارستان و روسیه ی تزاری از بین رفته اند و در محل نقشه ی روسیه، عبارت صحرای روسیه درج شده و از همه جالب تر این که در محل آلمان که محل حکومت خود قیصر بود، عبارت «جمهوری های آلمان» دیده میشود. سردبیر مجله، هنری لاباشر یک فراماسون بود و همین کاریکاتور را جالب کرده است. سال 1890 به پایان قرن 19 نزدیک بود. عباراتی چون قرن 19 و قرن 20 فقط در گفتمان های مسیحی غربی که قرن ها را از زمان تولد مشکوک مسیح حساب کرده اند، معنی دارد و مسخره است که فکر کنیم از نظر خدا واقعا زمان با قرن های مسیحی دچار تغییرات ناگهانی همچون تغییراتی که جهان از ابتدای قرن بیستم تجربه کرد میشود مگر این که مثل ژزوئیت های مسیحی، دیوانه ی نومرولوژی و عددبازی باشید و اصلا برای این که اثبات کنید اعداد طبق فرموده ی یهودی های کارملی و دنباله های فیثاغورسیشان دارای خواص جادوییند، تغییرات سیاسی مورد نظر خود را با آن تنظیم کنید که بدبختانه فراماسونری خیلی به این مکتب ژزوئیت در هم تنیده است. این است که از همان زمان ترسیم نقشه، شاهد تغییرات سیاسی ای هستیم که به وقوع جنگ جهانی اول می انجامند؛ جنگی که واقعا نقشه ی سیاسی اروپا را به کل دگرگون کرد و با از بین بردن امپراطوری عثمانی و نیز تاثیرگذاری مستقیم و غیر مستقیم بر وقوع انقلاب های چین و روسیه، سبب تغییرات وسیع در سراسر جهان شد. بسیاری از اتفاقات قرن بیستم که به بروز بدیهیات ذهنی مردم مدرن انجامیدند، پیامدهای جنگ اول جهانی هستند. فلیکس نوئل آنها را اینطور فهرست میکند:

«مشکل اسرائیل و فلسطین، توسعه ی عراق، فاشیسم، نازیسم، کمونیسم، مائوئیسم، تعیین سرنوشت ملی، تمرکز جامعه و سازمان اقتصادی در غرب، حقوق زنان، توسعه ی سریع و رادیکال هواپیما، فناوری نظامی و هنری، پایان حزب لیبرال قدیمی بریتانیا و ظهور حزب کارگر، فروپاشی یوگوسلاوی، چکسلاواکی و اتحاد جماهیر شوروی، افول و سقوط امپراطوری های اروپایی و استعمار، جنبش برای اتحاد اروپا، سازمان ملل متحد و ظهور ایالات متحده به عنوان ابرقدرت جهانی، همه ی اینها تا حدود زیادی ریشه در جنگ بزرگ داشت یا توسط آن ممکن شد. از این جهات، جنگ بزرگ، نقطه ی تعیین کننده بین دو عصر بود. اما از سوی دیگر، در نتیجه ی آن، تمدن غرب انگیزه ی خود را از دست داد و با وجود موشک های فضایی، بیتلز، قرص، اینترنت و همه ی ابزارهای تکنولوژیک، اصول تمدن ثابت ماند یا حتی میتوان گفت رو به زوال رفت و میرود. مسائلی مانند استفاده از انرژی، جهات گیری پزشکی، چنگ انداختن مادی گرایی بر زندگی فکری، روابط بین جنسیت ها و طبقات، مشکل ملی گرایی، ماهیت معماری و موسیقی، همگی در آستانه ی راه حل های خلاقانه ی جدید بودند. ولی در همان آغاز قرن بیستم، آن ابداعات از بین رفتند یا توسط "جنگ بزرگ" خراب شدند و همه ی این مسائل، امروزه حل نشده باقی مانده اند.»:

The nature of the beast: felix noile: part5: conjuringthepast.com

درحالیکه در قرن 19 سوسیالیسم یک جریان مخالف و حامل بسیاری از راه حل ها به نظر میرسید، با انقلاب روسیه و نشر بلشوییسم یا همان «جریان اکثریت» سوسیالیسم -که فقط به سبب انقلاب روسیه اکثریت شدند- در سراسر جهان از این معبر، عملا همه چیز به همان حالت نیمه کاره و نگه دارنده ی وضع موجود تا حدی که اربابان سرمایه داری غرب وضع موجود را پذیرفته باشند، در جهان گسترش یافت اگرچه با فحش دادن ظاهری به همان اربابان سرمایه داری غرب. اگرچه اولین فضادهی های سیاسی آزمایشی به سوسیالیسم تندرو خشن ضد مذهبی در پرتغال 1910 شروع شد، اما ظاهرا روسیه به عنوان ابتدای اصل پروژه، فقط به این خاطر انتخاب نشد که رهبران اروپای غربی، از شر فامیل های شرقیشان تزارهای روس خلاص شوند و تصورات آنها از فرهنگ اسلاوی هم در این موضوع دخیل بود. نوئل دراینباره مینویسد: «سی جی هریسون در کتاب خود با عنوان "جهان متعالی" که 24 سال قبل از انقلاب روسیه منتشر شد، از "جنگ بزرگ بعدی اروپا" و این که چگونه"شخصیت ملی" مردمان اسلاو، "آنها را قادر به انجام آزمایش ها میکند"، ازجمله در سوسیالیسم، سخن به میان آورد. او به عنوان یک "شخصیت مرموز و ناشناخته" توصیف شده است که آشکارا منبع بی نظری از اطلاعات داشت. او ادعا کرد که نخبگان مخفی خاصی که او نامی از آنها نمیبرد، این وقایع را طوری برنامه ریزی کرده بودند که "امپراطوری روسیه باید بمیرد تا مردم روسیه زنده بمانند." آیا هریسون عامل مطبوعاتی اشخاصی بود که این پیشگویی ها را به او داده بودند؟»

نوئل، علت برخاستن اخوت های این گونه جوامع مخفی از مکاتب ظاهرا معنوی را این میداند که آنها از سازوکار معنوی ذهن بشر در برخورد با مسائل مادی، در جهت اهداف مادی خود سوء استفاده میکنند:

«اخوت ها، برنامه های خود را در مدت زمان طولانی محقق میکنند و از یک جدایی خونسرد استفاده میکنند که برای کار با نیروهای معنوی در سطح فیزیکی ضروری است. آنها اغلب از واسطه ها برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکنند. رشته هایی را میکشند و مسیرهایشان را محو میکنند. گاه در نوعی دیالکتیک شبه هگلی، آنها حتی عمدا ضد استراتژی هایی را تنظیم میکنند که به نظر میرسد از مسیر آنها جدا شده اند، یعنی ظاهرا خواسته های آنها برعکس نمایندگان و دست نشاندگان مزبور است. آنها از طریق کنترل مستقیم یا غیر مستقیم خود بر رسانه ها "محیط های فکری" یا فضاهایی را ایجاد میکنند که میتوانند ایده ها را در آنها بگذارند. اما از این واقعیت که اکثر مردم در بیشتر مواقع بی توجه به وقایع جاری هستند به طور کلی استفاده میکنند. ایده های غیبی به وسیله ی ادبیات عامه پسند، تلویزیون و فیلم به جامعه میلغزند تا آمادگی ذهنی مردم همیشه برجا باشد. [رودلف] اشتاینر، بر لزوم آگاهی از ابزارهای بلاغی در رسانه ها و شخصیت های عمومی، توصیفات تصویری، استفاده از تصاویر، تشدید و مقایسه ها تاکید کرد. به عنوان مثال، شعار "آزادی، برابری، برادری" از سال 1879 با "نظم، وظیفه، عدالت" جایگزین شد. در سال 1914، ما باید به اهمیت نام هایی که توسط مردم برای اهداف خاص انتخاب میشود توجه کنیم و به آنچه در روزهای خاص و در صور فلکی نجومی انجام میشود توجه کنیم که پیکربندی های مشابه در گذشته را منعکس میکند و واکنش های ناخودآگاه یا نیمه آگاهانه را در افراد ایجاد میکند. باید توجه داشت که اخوت ها با دوره های زمانی طولانی محاسبه میکنند. آنها همه چیز را تنظیم میکنند و سپس آنها را برای توسعه رها میکنند. رهبران جدیدی ظهور میکنند که انگیزه های پیشینیان را ادامه میدهند. اشتاینر معتقد بود همانطورکه میتوان سم ها را برای ایجاد بیماری به بدن وارد کرد، میتوان آنها را به ارگانیسم اجتماعی هدایت کرد تا بیماری ویروسی ایجاد کنند. این همان چیزی است که آن را "جادوی خاکستری" مطبوعات (امروزه "رسانه ها") میشناسد. با توجه به اظهارات وی مبنی بر این که هیچ چیز برای یک شخصیت بهتر از بینش واقعی در مورد چگونگی کار جهان نیست و این که مردم چه فکر میکنند بسیار مهمتر از آنچه انجام میدهند است، رسانه ها را میتوان با توجیهی "فروشندگان مواد مخدر" واقعی دنیای اجتماعی نامید همانطورکه آنها بسیاری از قضاوت ها را بر اساس دروغ، کذب، احساسات، تحریف، و تعصب شکل میدهند و تحت تاثیر قرار میدهند. درواقع واضح است که امروزه این جادوی خاکستری به شدت مورد استفاده قرار میگیرد. رسانه ها با کاشتن ویروسی در ارگانیسم اجتماعی، واقعیتی کاملا نادرست را ایجاد و با دستکاری، تبدیل به یک بیماری همه گیر کرده اند که از طریق دروغ، کذب، احساسات، تحریف و تعصب، تداوم بقا می یابد. اثرات ضربه ای این امر برای همه آشکار است. فرد باید بداند که اخوت با دوره های زمانی طولانی محاسبه میشود. آنها همه چیز را تنظیم میکنند و سپس آنها را رها میکنند تا پیشرفت کنند.»

تاریخ هم یکی از همین تنظیمات طولانی است و گاهی فاصله ی عظیم وقایع گذشته با زمان حال، مانع از آن میشود که فهمیده شود زمانی باوراندن آنها به مردمی نه چندان دور از ما، قرار بوده الگوهایی را که برای ما به شکل های تحریف شده بازسازی شده اند ایجاد کند. نوئل، دراینباره بشقاب پرنده های امریکایی را مثال میزند که برای ما شاید چندان شبیه فرشته های بالدار مسیحیت نباشند اما درواقع شکل بازسازی شده ی آنها برای یک جهان مادیگرا که ادعا میکند دانش فیزیکیش ربطی به باورهای ماوراء الطبیعی پیشین ندارد هستند. نوئل دراینباره یادآوری میکند که در هیچ کجای تورات و انجیل، از بالدار بودن فرشته ها صحبت نشده ولی در کتاب حزقیال آنها را میبینیم که سوار بر ارابه های آتشین موسوم به مارکابا از آسمان فرود می آیند. یهودی های قمران معتقد بودند که در آخرالزمان، فرشتگان با لشکری از مرکابا های آتشین از آسمان به زمین می آیند تا درستکاران قمران را سوار کنند و به آسمان ببرند. نوئل میگوید حالا این ارابه های آتشین شده اند بشقاب پرنده ها و فرشته ها شده اند یوفوها و یک دلیل ترس انسان غربی از یوفوها این است که جوامع مادی گرای غرب علیه فرشتگان طغیان کرده اند. منتها تکرار مکرر تصویر فرشته های بالدار، مانع از درک چگونگی پیدایش این اعتقادات میشود و به فراموشی ریشه های تحریف کمک میکند. این اتفاق در حالت های کلی تری هم رخ داده و در همین تاریخ رسمی کدگذاری شده است. یهودیان برای رسیدن به قدرت، با کتیم (حکام نا یهودی) میجنگند ولی شکست میخورند و آنطورکه تاریخ رسمی میگوید، معبدشان توسط رومی ها تخریب میشود. ولی آنها بلافاصله بعدش تبلیغ مسیحیت میکنند و مسیحشان عیسای آل داود را پسر خدا میخوانند که قوانین خدا را به همه ی بشر داده و همه را به اندازه ی یهودیان قوم خود خوانده است، مسیری که انتهایش سوسیالیسم است و انقلاب علیه کسانی که خود را از مردم عادی برتر میدانند. منتها این انقلاب ها فقط جاهایی خوبند که به نفع آن اشرافی باشند که برای موفقیت انقلاب، پول خرج میکنند و تمام این اشراف، الان از نظر اقتصادی وابسته به بانکداران یهودی ای هستند که با نفوذ در تمدن مسیحی آن را از آن خود کرده اند. (همانجا)

کمونمیسم به دلیل این که ظاهرا علیه سرمایه داری بود، میتوانست خیلی عنان گسیخته تر از سرمایه داران غربی به جنگ مذاهبی برود که غربی ها خودشان در دوران استعمار در تمام دنیا بنا کرده بودند، هرچند بعد از مرگ لنین و زمانی که استالین به جای تروتسکی رهبر شوروی از آب درآمد، انقلاب کمونیستی تا حدودی از دست غرب ها خارج شد و پس از آن رابطه ی رهبران غرب با کمونیسم، رابطه ی عشق و نفرت بود. ولی در مجموع، بودن کمونیسم، خیلی به نفع غرب تمام شد چون آن بلاخره با سقوط شوروی از صحنه خارج شد و با رهبر جهان شدن امریکا، موجی از جریان های لیبرالی و نئو لیبرالی و نیمه لیبرالی در جهان، جانشینش شدند و این درحالی بود که در این مدت، سنت ستیزی خشن و افراطی کمونیست ها تمام منابع مذاهب مرحله ای و تاریخ مصرف گذشته ای را که غرب بنا بر مصالحی موقتی به نفع استعمار خود، در مستعمرات ساخته بود نابود کرد و با برحق دانستن مشی مادیگرایی به عنوان تنها انتخاب موجود، در غیاب خود، میراث بری جز سرمایه داری غرب و ارزش های لیبرالی و سکولار آن را برای ممالک جهان به جای نگذاشت. در ابتدا این تنها چشم انداز موجود و باعث امید به همان چیزی بود که فرانسیس فوکویاما نظریه پرداز لیبرالی با خوشبینی تمام آن را «پایان تاریخ» نامید اما یک چیزهایی درست از آب درنیامدند و بعد از مدتی به دنبال نارسایی های لیبرالیسم، صحنه ی جدیدی ظهور کرد که ابراهیم محسنی آهویی (دکترای مطالعات ارتباطات و رسانه های نوین دانشگاه وین) آن را اینطور ترسیم میکند:

«نئولیبرالیسم نوید جهانی آرمانی مبتنی بر "ارزش های مشترک" را میداد اما مشخص شد که این ادعا صرفا ترفندی برای جهانشمول نشان دادن جهان نگری غربی بود. دیوید هاروی در کتاب "تاریخ مختصر نئولیبرالیسم" به شیوه ای کنایی، نئولیبرالیسم را حامی "آزادی های" مرتبط با بازار باز توصیف میکند. اما در این جا تناقضی نهفته است. ماهیت بازارهای باز شکلی از بسته بودن و دگماتیسم شناختی مبنی بر تحمیل یک سویه ی ارزش ها، سبک زندگی و جهان نگری غربی بر فرهنگ های دیگر را ایجاب میکرد. بنابراین تحقق بازار آزاد مستلزم بسته نگاه داشتن اذهان و شکل گیری غافلان هم ساز بود. چنین تبلیغ میشد که جهان صرفا با پذیرش قواعد جانبدارانه ی غرب به عنوان قواعد جهانشمول و مشترک به آزادی دست می یابد. این ایده به فانوس تمدن غرب تبدیل شد که نویدبخش رفاه و تفاهم بین فرهنگی بود. با این حال، ماهیت متخلخل فرهنگ ها و کنجکاوی انسانی، این ساده سازی را به چالش کشید. همانطورکه هومی بابا در اثر خود با عنوان "مکان فرهنگ" ابراز میکند، تمامی فرهنگ ها مبتنی بر ترکیب هستند و به همین دلیل، هیچ فرهنگی ، تفوق طلبی تثبیت شده را برنمیتابد. هدف غرب برای شکل دادن به روایت های جهانشمول با مقاومت مواجه شد، زیرا مناطق فرهنگی جهان، آغاز به ادغام ورودی های جهانی با سنت های بومی خود کردند، که منجر به پیکربندی های اجتماعی-فرهنگی منحصر به فردی شد که لزوما با آرمان های غربی همخوانی نداشت. نئولیبرالیسم آنطورکه مبلغان آن جلوه میدادند، نه یک دکترین اقتصادی صرف بلکه پروژه ی بزرگ اجتماعی-فرهنگی بود. اعتقاد به بازار آزاد و مبادلات جهانی آزاد، نوید عصر شکوفایی مادی و فرهنگی را میداد. اتحادیه ی اروپا با به اصطلاح مرزهای باز و ارز مشترک، مظهر این دیدگاه بود. فراتر از اقتصاد، نئولیبرالیسم در بافت هویت های فرهنگی و ملی نیز نفوذ کرد. همزمان که کشورها مرزها و بازارها را باز کردند، صنایع، سنت ها و فرهنگ های محلی ایشان در معرض خطر قرار گرفتند. قرار بود جهانی شدن خیابانی دوطرفه باشد. اما برای بسیاری از کشورها، چیزی جز پروژه ای تهاجمی به نظر نمیرسید. اگرچه اقتصاددانانی مانند توماس پیکتی در کتاب "سرمایه در قرن بیست و یکم" به طور گسترده نابرابری های اقتصادی ناشی از سیاست های نئولیبرالی کنترل نشده را برجسته کرده اند، اما پیامدهای اجتماعی فرهنگی این ایدئولوژی عمیق تر است. به لطف نئولیبرالیسم، شکاف بین فقیر و غنی از یک سو و تضاد اجتماعی-فرهنگی آنها از سوی دیگر چه در داخل کشورها و چه در بین ملت ها گسترده تر شد. واکنش مدافعان نئولیبرالیسم به این فجایع چیزی جز غوغای پوپولیستی نبوده است. جنبش جلیقه زردها در فرانسه به عنوان واکنش مستقیم علیه سیاست هایی که به نفع نخبگان حاکم تلقی میشود، نمونه ای بارز از این دست است. با گذشت دهه ها وعده های آرمان گرایانه ی نئولیبرالیسم آغاز به زوال کردند. فروپاشی اقتصادی حاصل از بحران مالی سال 2008 نقطه ی عطف سرخوردگی غرب بود. برگزیت را میتوان به عنوان یک نمونه از این سرخوردگی در نظر گرفت. عقبنشینی انگلستان از اتحادیه ی اروپا را نمیتوان صرفا یک مانوور سیاسی تلقی کرد. این تلاش، نمادی از عقبنشینی از مدعیات جهانی شدن است. به طور مشابه، شکوفایی احزاب محافظه کار رادیکال در اروپا از لیگانورد در ایتالیا تا حزب آلترناتیو برای آلمان در آلمان، که علنی و تعمدا بر نژادپرستی و برتری سفیدپوستان whitesupermacyتاکید دارند، صرفا یک تغییر در سیاست داخلی یا یک مانور سیاسی نیست، بلکه پاسخی قاطع در برابر تهدیدات محسوس برای هویت و سنت ایتالیایی و آلمانی در برابر هجوم مهاجران و فرهنگ جهانی است. در ایالات متحده، دکترین استثنا گرایانه ی "اول امریکا" در تقابل با جوامعی قرار میگیرد که احساس میکنند از جهانی شدن عقب مانده یا با خشونت به حاشیه رانده شده اند. این واکنش های رادیکال، نشانگانی از یک بیماری عمیق تر، یک بحران وجودی درونی ناشی از احساس شکست است. اما پیامدهای این بحران ادراک شده فراتر از پیکربندی های سیاسی است. زیگمونت باومن در تحلیل پیچیده ی خود با عنوان "مدرنیته ی سیال"، دیدگاهی کلان نگر را مطرح میکند. از نظر باومن، اخلاق دنیای مدرن در حال گذار از ثبات به سیالیت است و در این چشم انداز سیال، سازه های نئولیبرالی سنتی مانند اتحادیه ی اروپا، به جای تسهیل گری، به مانع تبدیل شده اند. این دیدگاه خصوصا به این دلیل اهمیت دارد که رغبت غرب در امتناع از پذیرش مسئولیت مشترک جهانی و ارزش های به اصطلاح مشترک جهانی را فاش میکند. نمونه ای آشکار از این رسوایی، در رقابت کشورهای غربی در سرقت ماسک از یکدیگر برای مهار کووید 19 نمایان شد. درون نگری غرب نشان میدهد که مسیر کنونی آن مملو از چالش است. "وجه تاریک مدرنیته ی غربی"اثر والتر میگنولو، این موضوع را روشنتر بیان میکند. از نظر وی مدرنیته ی غربی، تیرگی های گسترده و طولانی ایجاد کرد که اکنون آشکار شده است و از این رو، سیاست های فرهنگی و اخلاقی غرب در معرض نقد درون نگر جدی است. در این شرایط، از سکولاریسم به عنوان ابزاری برای انحراف افکار عمومی از نقد درون نگر به بیرون و فرافکنی آشفتگی داخلی به جهان غیر غربی نیز بهره گرفته میشود. در این پس زمینه سواحل در حال فرسایش نئولیبرالیسم، سکولاریسم خود را به عنوان دژی یکپارچه ظاهر کرده است. این سکولاریسم، دیگر به ادعای ارزش های الحادی و جدایی از دین محدود نیست. توحش سکولاریسم، فریاد غرب وحشتزده است که تلاش میکند لغزش خود را در پس ادعاهای بدنام تفوق فرهنگی و اخلاقی پنهان نگه دارد. برای نگاه ژرف تر به تجاوز گری سکولاریسم، به ویژه علیه اسلام، لازم است به بینش های درون نگر ارائه شده توسط محققان مطالعات پسااستعماری توجه کرد. "شرق شناسی" پیشگامانه ی ادوارد سعید، ترفندهای دیرینه ی غرب در به تصویر کشیدن "شرق" به عنوان "دیگری" عجیب و غریب را برملا میکند. این "دیگری سازی" اکنون در بافت جدیدی ظاهر شده است. اکنون غرب به جای این که صرفا تصویرگر شرق باشد، سکولاریسم را برای حمله به این "دیگری" مسلح و پشتیبانی میکند. جنجال موسوم به "مسجد زمین صفر" groundzeromosque در نیویورک مثالی تلخ از این دست است. مخالفت شدید با ساخت یک مرکز فرهنگی اسلامی در نزدیکی محل حمله ی 11 سپتامبر، منعکس کننده ی نگرانی های عمیق تر غرب در مورد توسعه ی اسلام در جوامع غربی است.» ("از رویای نئولیبرال به کابوس سکولار": ابراهیم محسنی آهویی: عصر اندیشه: شماره ی3: آذرماه 1402: ص43-41)

این که چرا اسلام یک تنه به جای تمام سنت های منقرض شده مقاومت کرده و الان خطری برای غرب است، به همان ماهیت دشمن تولید کن سرمایه داری برمیگردد و حکما به همین خاطر است که مقاومت اسلام کاملا باری شرعی مشابه «قانون» یهودی حمل میکند و نه آداب و رسوم صرف. حتما مقاومت خشن جهادی او نیز از همان نوع است و توجه کنید که اسلاف پیامبر اسلام، پیامبران یهودی و اجداد یهودیان شمرده میشوند و "قانون" نیز از آنها به صورت شرع به اسلام به میراث رسیده است. جهاد، دشمن ایجاد میکند و تشابه در آداب و رسوم، دوست؛ ولی اسلام شرعی یکسره فقط به دنبال دشمن میگردد و جاهایی هم که مجبور به اتحاد تاکتیکی با «دشمن» سابق میشود، از سوی افراد درون گروهی که منتقد آنند، به ریاکاری و زیر پا نهادن شروط خود متهم میشود؛ یعنی تزش اینتقدر موثر بوده که حتی مخالفان درون گروهیش هم تحت تاثیر آنند بدون این که به فایده ی این عدول عاقلانه توجه کنند. هیچ چیزی به اندازه ی دشمن خویی غیر قابل توضیح، نمیتواند غربی ها را در خطرناک بودن سنت های قدیمی و مذهبی بودن مطمئن کند. بنابراین تمام سنت های شرقی از بین میروند جز اسلام خشونت ستیز و بودیسم و هندوئیسم بی خیال تا بی خیالی بودایی و هندو شرق خوب باشد و ستیز اسلامی شرق بد. تمام دشمنان سنتگرای غرب در زیر بیرق اسلام متحد خواهند شد غافل از این که کیفیت اسلام به گونه ای است که به خاطر داشتن یک شق یهودی-مسیحی قوی مشترک با غرب، در درازمدت، آدم ها را غربی میکند و از اواسط قرن بیستم که اسلام برای جلوگیری از رسوخ استالینیسم به سرزمین های اسلامی در آنجاها تقویت شد، به ضرس قاطع فقط در شاخه ی شرعی آن دلار ریختند تا این شق یهودی-مسیحی همیشه جلو چشم باشد و کم کم آدم ها را از دنباله های سنی و شیعی مسیحیت غربی، به دنباله های هالیوودی و جادویی آن تغییر مسیر دهد.

این بنیاد مشترک غربی را لاکاپله در آغازینه ی پیدایش مسیحیت کاتولیک رومی میجوید. وی اشاره میکند که بنیان مسیحیت رومی متعارف را به گریگوری هفتم در قرن 11 میلادی منتسب میکنند که اصلاحاتی اساسی در کلیسای رم انجام داد. لاکاپله یادآوری میکند که فومنکو، گریگوری هفتم را یک نسخه از عیسی مسیح میداند و لاکاپله هم این نظر را میپذیرد اما لاکاپله به این مطلب هم توجه میکند که آنچه که گریگوری هفتم بر کلیسا ممنوع کرد، مثل زناکاری کشیشان، خرید و فروش گناهان با پول، و قاچاق آثار عتیقه، همان اشکالاتی هستند که سبب شورش لوتر علیه کلیسای رم در وسط هزاره ی دوم شدند و درواقع اصلا از بین نرفته بودند. بنابراین لاکاپله زمان گریگوری را به لوتر نزدیک میکند و نتیجه میگیرد که گریگوری هفتم در قرن 11 همان گریگوری سیزدهم در قرن 16 است. قرن 16 دوران کشف و انتشار آثار کلاسیک یونانی-رومی در رم بود که گفته میشد از بیزانس آورده شده اند. کتاب مقدس اسلاوی استروگ یکی از آثار مکشوفه در آن دوران بود که ادعا میشود کلیسا از طریق آن به کنه ی ارتدکسیسم پی برد و سعی در بازگشت به دوران آغاز مسیحیت در زمان کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری یونانی-رومی در بیزانس نمود. در زمان کنستانتین بود که در شورای نیقیه، مسیحیت تثلیثی به رسمیت شناخته شد و جناح آتاناسیوس، جناح آریوس را که معتقد بود عیسی فقط پیامبر است و خدا یکی است شکست دادند. اما لاکاپله در این کشف شک دارد. چون ارتدکسیسم متعارف تنها توسط حکام ژرمن جوامع اسلاو در حدود 1700 میلادی به وجود آمد و ارتدکسیسم اگر قبل از آن وجود داشته باشد دقیقا معلوم نیست چیست. پیوند ارتدکسیسم با کلیسای یونانی هم ناشی از این واقعیت است که جامعه ی شبه جزیره ی یونان تا انتهای قرون وسطی عمدتا اسلاو بودند. بنابراین امپراطوری یونانی-رومی کنستانتین، نه واقعیتی در بیزانس بلکه انعکاسی از وضعیت رم ایتالیا بود و اگر به بیزانس انتقال ذهنی یافته بود بدین سبب بود که کلیسا طی یک جنگ صلیبی در ترکیه، میخواست یک جای پای فرهنگی موافق با خود در آنجا ایجاد کند که به نفع کلیسای رم در شرق فرهنگسازی کند. داستان درست شده به شکلی انتخاب شد که مزاحمان کلیسای تثلیثی در شرق همان مزاحمان کلیسای رم در اروپای غربی باشند و این مزاحمان، همان آریان ها یا پیروان آریوس بودند که پیرو مسیح بودند ولی خدا را لزوما از طریق او و داستان کلیساییش نمیشناختند. مطابق تاریخ رسمی، بسیاری از ژرمن ها آریان بودند و کلیسا خیلی زحمت کشید تا این مکتب را در بین آنان ریشه کن کند. برای این کار، کلیسا نام دشمن را خودی کرد تا خود را صاحب اصلی مسیح جلوه دهد یعنی عنوان «کاتولیک» را که به معنی جهانی است. مسیحیت وقتی کاتولیک است که مشابهش در سراسر جهان باشد و نه این که فقط کشیش های کلیسای رم ، آن را بفهمند. این واقعیت آنقدر بدیهی است که هیچ چیز جز زور نمیتواند آدم ها را مجبور به پشت گوش انداختن آن کند. ازاینرو تنها دلیل این که کلیسا توانست بر اروپا سیطره یابد، آن است که از خشونت و پول یعنی اموری استفاده ی ابزاری کرد که چندان مورد علاقه ی مسیحیت معنویت گرای قبلی نبودند. پیش شرط این اعتقاد آن است که مسیح قبل از این، همان رقیب عیسی در عنوان مسیح در فرهنگ انجیلی یعنی یوحنای تعمیددهنده باشد که از خشونت و ثروت اندوزی پرهیز میکرد و موعظه گر بود. با موعظه شما فقط میتوانید مردم را تا حدوی با خود موافق کنید ولی اثبات درستی شما قلمروهای وسیع تری را تا نیمه همچون شما خواهد کرد. بنابراین خدا یکی است و به هیچ چیز شبیه نیست، ولی مسیح میتواند در بت های تمثیلی پاگان ها ضرب شود. مسیحیت رومی اولیه بخصوص در زمانی که در حال انتشار افسانه های خدایان یونانی-رومی بود، یکچنین جامعه ی نیمه یوحنایی بود تا این که مجبور به تغییر دادن خود شد. این نیاز به تغییر را بنا بر تاریخ افسانه ای رسمی، پروتستان های لوتر بر او تحمیل کردند که حتی علیه کلیسا دست به خشونت زدند و لاکاپله معتقد است نتیجه ی غیر مستقیم این ادعا این است که مذهبی که امروزه کاتولیک مینامیم همان مذهب پروتستان است که تا نیمه به ترکیب مذهب یوحنا با پاگانیسم برگشته است و مذهب کاتولیکی که پروتستانتیسم علیه آن شوریده است، نه آنچه بعدا کاتولیک نامیده شد بلکه مجموعه ی آیین های محلی قبلی قرن 16 است. این که کاتارها هم خود را کاتولیک مینامیدند جنگ صلیبی بزرگ کلیسا علیه کاتارهای فرانسه را مهم میکند. لاکاپله این جنگ را در قرن های 16 و 17 بومی میکند و در درگیری کلیسا با کلیسای گالیکان فرانسه میجوید. پاپ گریگوری 13 با هنری دوم شاه فرانسه که حامی این کلیسا بود اختلاف پیدا کرده بود. اختلافات تا زمان سقوط هنری چهارم فرانسه توسط لویی 13 از خاندان بوربون ادامه یافت و پس از آن، فرانسه خدمتگزار باوفای کلیسای رم در نبرد مقابل پروتستان های آلمانی و انگلیسی شد. لاکاپله، یادآوری میکند که در متون قرن 16، لغت "لویی" به معنی شاه، یکی از عناوین جوویس یا ژوپیتر خدای رم است که همان یهوه خدای تورات میباشد. لغت لوییس یا لویی را نیز میتوان "ال یوویس" خواند که یوویس همان جوویس یا جووه یا یهوه است.:

“1598- la france deviant catholique romaine”: m.lacapelle: theognosis: 24oct2018

لازم به ذکر است که لغت "لویی" یا "لوئیس" با لغات یونانی "لئو"، عبری "لاوی" و اکدی "لابو" به معنی شیر نیز مرتبط است و ممکن است در ابتدا این در زبان های سامی بوده که ترکیب لغات "ال" به معنی خدا با "یوس" که همان یو یا یهوه است لغاتی چون لائیس سریانی و لیث عربی به معنی شیر را به وجود آورده باشد. نسخه ای از نام شیر که آن را در ترکیب با "ال" به "لاوی" تبدیل نمود، «آوی» است که میتواند یکی از تلفظ های نام یو یا یهوه باشد. شغال را در عربی «ابن آوی» یعنی پسر شیر میخواندند. جالب این که در قرن 16 یک پاپ لئو (به معنی شیر) هم داریم که شوراهای لاتران را تشکیل میدهد و بسیاری از اصلاحات کلیسا در این شوراها رخ میدهند. لاتران را میتوان لوتری نیز خواند. این شوراها در باسیلیکای سنت ژان لاتران برگزار میشدند. اما جالب اینجاست که اقامتگاه قبلی پاپ ها در رم نیز محلی به نام لاتران بود. پاپ لئو هم مثل پاپ گریگوری یک نسخه ی مسیح برای قرن 16 و ازاینرو نامبردار به شیر است که همان شیر یهوه است که مثل عیسی مسیح، به انسان تبدیل شده است. مشهورترین نماد حیوانی یهوه، شیر است و خاندان یهودا که اشرافیت یهود و عیسی مسیح از آنند نیز حامل نماد شیر بوده اند. از ده قبیله ی تخیل شده برای بنی اسرائیل فقط دو تایشان به جا مانده اند که احتمالا از ابتدا همان دو تا بودند: قبیله ی یهودا با نماد شیر و قبیله ی بنیامین با نماد گرگ. طبیعتا شیر به عنوان فرم اشرافی گرگ انتخاب شده و بنیامین یا یهودی های معمولی، به عنوان انسان هایی مجسم به گرگ، با آدم-گرگ ها یا گرگنماهای افسانه های اروپای قرون وسطی مرتبطند که خوناشام ها فرم آدم نما تر آنها به شمار میروند. تشبیه به گرگ که بخصوص در دو سه قرن اخیر در اروپا افزایش یافته بود، آدم هایی سایکوپاد را معرفی میکرد که از شدت خروج از انسانیت، به اندازه ی درندگان برای آدم ها خطرناک بودند و آنها را میکشتند. با این حال، درنده فقط فرم انسان کش بیش از حد برجسته شده از مجموعه ای از تمام جانوران ریز و درشت طبیعت است که انسان قدیم، همه شان را دارای نیروهای فراطبیعی می یافت و جاهایی از شبیه شدن خود به آنها نگران میشد. این را میتوان در امریکا و در نقاطی از ساحل غربی مشاهده کرد که «گرگینه ی امریکایی» کم کم به جای قیافه ی گرگ مانندی که سابقا داشت، با ظاهر پا گنده یا چیزی بین پا گنده و گرگ مشاهده ی مردمی یافت. درواقع او در ابتدا خود گرگینه بود و نتیجه ی ورود افسانه های گرگنماها توسط مهاجران آلمانی به غرب امریکا. ولی ترکیب آن با داروینیسم و تئوری بنیاد جانوری انسان در میمون ها او را در توهمات مردم مدرن، گوریل مانند کرد؛ درست مثل ساسکواچ هیولای افسانه ای سرخپوستان امریکا که در ابتدا ترکیب انسان و چند جانور مختلف بود ولی در مشاهدات سفیدپوستان مدرن، گوریل مانند و به پاگنده تبدیل شد. جانوران به شکلی که در فیلم های مستند غربی تصویر میشوند، معمولا هیچ داستانی ندارند جز ترکیبی از کشتن همدیگر و رقابت بر سر جفتگیری، که یادآور تقدیم خون و اسپرم و مایع رحمی به شیاطین در سبت سیاه یهودی است. این آیین، با مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر همراه است که انسان ها را به اندازه ی جانوران، از عقل و منطق به دور میکنند. درحالیکه هنوز داستان های وحشتناک قتل های آیینی امثال چارلز منسون گهگداری سر و صدا میکنند، ولی فقط بخش خفت و خیز جنسی و مصرف الکل و مواد مخدر هستند که در صحنه ی عمومی سبت سیاه یعنی جهان هیپی گرای پس از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و آنچه «خوشی غربی» نامیده میشود، برجسته شده اند. با این حال، یان اروین به دنبال انتشار اخبار نقش سازمان سیا در قاچاق مواد مخدر در امریکای نوین نوشت که تاکید زیاد روی فرهنگ مصرف مواد مخدر از سوی رسانه ها و مراجع رسمی در نئوپاگانیسم مدرن، برای پنهان کردن رواج رسم وحشیانه ی باستانی خوردن خون و گوشت قربانی انسانی در مراسم آیینی بوده و افسانه های آدم-گرگ ها و خوناشام ها هم از این صحنه ها بیرون تراویده است. لاکاپله نظر ایروین را نیازمند تعدیل میداند. به گفته ی وی، قربانی آیینی کسی نیست که حتما خونش خورده و از آن بدتر گوشتش توسط انسان های وحشی خورده شود. او نماد کسی است که خود را در راه جامعه اش قربانی میکند. چنین کسی میتواند مجرمی باشد که برای پاک شدن جامعه از پلیدی و جبران اشتباهات خود که میتوانند خشم ایزدی را در پی داشته باشند، مجبور به کشته شدن میشود و یا برعکس، انسان درستکاری است که جان خود را فدای دیگران میکند دقیقا به این خاطر که همنوعان خود را دوست دارد. ارزش های شوالیه ای، سرباز را قانع به قربانی کردن خود در راه سروران خود میکرد و این را یک افتخار به حساب می آورد. هم تمپلارها و هم شاهان حامی کلیسای گالیکان فرانسه، شوالیه توصیف شده اند. سلطنت فرانسه در قرن 16 جنگ هایی با شارل پنجم امپراطور آلمانی روم مقدس داشت. شارل پنجم، رم را فتح کرد و پاپ کلمنت هفتم را مجبور کرد که او را به عنوان امپراطور بپذیرد. لاکاپله این اتفاق را همتای فتح اورشلیم توسط رومی های باستان میداند و اشاره میکند که شارل پنجم به کارلوس مگنوس نامبردار بود که میتواند همان شارلمان شاه فرانک ها باشد که روم مقدس را بنیان گذاشت و زمانش به قرن هشتم میلادی انداخته شده است. در فرانسه هم شاهی به نام شارل پنجم داریم که پسر فیلیپ زیبا یعنی همان شاهی بود که شوالیه های معبد را تحت تعقیب قرار داد. علت این است که شوالیه های معبد ادعا میکنند که حامل معنویت یوحنای تعمیددهنده و کلیسای یوهانی یعنی همان جریانی هستند که کلیسای رم با ساقط کردن کاتارها دشمنی خود با آن را نشان داد و ظاهرا هر جریان مخالف با کلیسا با چسباندن خود به آن، محبوبیت می یافت. پاپ کلمنت هفتم نیز از فرقه ای به نام سنت جان (یوهان یا یوحنا) بود و این نشان میدهد که پیروزی شارل پنجم بر او و فتح قلمرو او به معنی پایان قدرت سابق مکتب یوحنا است. شوراهای لاتاران پاپ لئو نیز در باسیلیکای سنت جان لاتاران برگزار شده اند که این معبد جان یا یوحنا میتواند باز معبد اورشلیم خودی شده توسط جریان غالب باشد. در جناح پروتستان نیز ژان یا جان خودی شده تبدیل به ژان کالون (ژان کچل) یکی از دو بنیانگذار پروتستانتیسم شده است. انکیزاسیون یا دادگاه های تفتیش عقاید کالونیست ها که بارزترین مظهر دگرکشی کلیسا هستند مقدم بر انکیزاسیون کلیسای کاتولیک رم قرار دارند. ژان کالون را یک یهودی زاده و حتی یهودی مخفی خوانده اند. چون نمادی است از سیطره ی یهودیان بر میراث یوحنا یا همان مسیح سابق در مسیحیت یهودی تبار کنونی. به نظر لاکاپله پیوند یهودیان با یوحنا در ژان کالون، همان پیوند شوالیه های تمپلار با یوحنا است چون لاکاپله اصل یهودیت متعارف را تمپلارها میداند که به اندازه ی فلسفه ی سبت سیاه، قائل به خون دادن و قربانی شدن در راه هدف و ایمان کورکورانه و لایعقلی در راه پیشوایند. لاکاپله به هیچ وجه نمیپذیرد که این اعتقاد همه ی مردم دنیا بوده است. وی دراینجا به یک تکه از نوشته ی ایروین استناد میکند که گفته است خدای مسیحیت به شکل عیسی مسیح تبدیل به آدم شد و با عنوان «بره ی الهی» با زجر و شکنجه ی فراوان قربانی شد تا بار تمام گناهان بشر را به دوش گرفته باشد بلکه انسان ها از کشتن همدیگر در راه خدا از ترس عقوبت گناهانشان دست بکشند. لاکاپله در رد عمومیت این دیدگاه، روایت اسلامی زندگانی مسیح را مثال می آورد که در آن، مسیح اصلا کشته نمیشود که حالا بخواهد بار گناهان بشر را به دوش کشیده باشد چون شرقی هایی که مسلمان شدند، زمانی اصلا فلسفه ی کشیدن بار گناهان جامعه را در قربانی انسانی نداشته اند که نیاز به مسیح قربانی شونده داشته باشند. لاکاپله مسلمان های آن دوره را شعبه ی شرقی آریان های غربی میداند و معتقد است پیروان آریوس به نمایندگی از مسیحیت دوران قبل از کلیسای یهودی تبار رم هم چنین بودند.:

“vampires and werewolves”: m. lacapelle: theognosis: 22oct2018

حالا این که چرا همه ی جهان نامسلمان، با شنیدن نام مسلمانان، به یاد ترور انتحاری می افتند، بستگی به این دارد که چطور نفوذی ها فرهنگ ستیزه جو را در دل مسلمانان بومی کرده اند. کارهای انجام شده با الگوبرداری از عملیات مشابه در مغربزمین انجام گرفت. این بار هم یک الگوی مناسب، نسخه ی دیگری از یوحنا یا جان برای انگلستان بود: قهرمانی با نام مستعار "جان لرد سامرز" که همه کاره ی قبولاندن برکناری جیمز دوم از پادشاهی انگلستان و به تخت نشاندن ویلیام اورنج هلندی از طریق مجلس انگلستان تعریف شده است. سامرز، استدلال میکرد که شاه انگلستان با تامین منافع یک «شاهزاده ی خارجی» یعنی پاپ رم، به «پیوند شاه و ملت» در انگلستان خیانت کرده است. با این حال، به نظر او به تخت نشستن یک فاتح بیگانه صرفا به خاطر ازدواج او با ملکه ی انگلستان اشکالی نداشت. این اتفاق احتمالا آغاز راستین پروتستانتیسم در بریتانیا است که تاریخ قبلی پروتستانتیسم در قبل از جیمز دوم کاتولیک، برای جلوگیری از خیانت به نظر رسیدن آن تنظیم شده است. اما نکته ی جالب این است که احتمالا کار سامرز در ابتدا اصلا خیانت نبوده است. نام فامیل somers یک نام فامیل هلندی-آلمانی است و احتمالا سامرز حقوقدان، یک خارجی بوده که برای انگلیسی ها به نفع فاتحان آلمانی-هلندی قانون نوشته و بعد برای این که این قانون و پیامدهایش کاملا انگلیسی به نظر برسند، آقای سامرز را اصالتا انگلیسی خوانده اند. نکته ی مهم این که سامرز معمار اتحاد انگلستان و اسکاتلند نیز بود و اسکاتلند، فرارگاه تمپلارها از فرانسه بوده است، همان تمپلارهایی که لاکاپله آنها را بنیاد یهودیت جدید خوانده است. وقتی میتوان با یک تاریخ حدودا 300ساله چنین کرد، در تاریخ 1400ساله ی اسلام که کلیتش حوصله ی هر مسلمانی را سر میبرد و مردم به راستی از آموختن بیشترش بی نیازند، واقعا چه چیزهایی که نمیتوان گنجاند؟

فرهنگسازی سیاسی دیزنی و آشکارگی مجدد تبختر اشرافی در دموکراسی امریکایی

مطلب از: پویا جفاکش

جورج سوروس با خوشوقتی تمام گفته است وقایع 11 سپتامبر یک «دیدگاه تحریف شده» نسبت به برتری آمریکا را تجدید کرد که به قول او: «از آنجایی که ما قوی تر از دیگران هستیم، باید بهتر بدانیم و حق را در کنار خود داشته باشیم.» هنری گیروکس و گریس پولاک از دانشگاه مک ماستر امریکا، این گفته ی سوروس را با رشد ناسیونالیسم جنگجوی امریکایی پس از 11 سپتامبر تطبیق میکنند و آن را در عملکرد دیزنی از زمان سقوط شوروی و رودررویی امریکا با مسلمانان پس از آن قابل مرحله یابی میبینند؛ این که امریکایی ها در این مدت، از بدو تولد، تصویر کلیشه ای قهرمان ملی و دشمن خارجی را چطور با دیدن تولیدات دیسنی در خود نهادینه کردند. مقاله ی این دو با مشخصات:

Disney, militarization and the national security state after 9/11: by Henry A. Giroux and Grace Pollock: truth out: 23aug2011

را قبلا به دلایلی در مقاله ی کلیسای تمپلارها: اسلام اروپایی، اجنه ی تخت جمشید و جوکر در وبلاگ «انسان و جهان» معرفی کرده ام. امروز دارم بخش دیگری از این مقاله ی طولانی را برایتان فارسی میکنم تا از زاویه های جدیدی به قضیه نگاه کنیم:

« واقعیت غالباً نادیده گرفته شده ی زیربنای منشأ دیزنی به‌عنوان نماد سرگرمی فرهنگی، باید ما را بیش از پیش مراقب هشدار جانت واسکو مبنی بر اینکه دیزنی خوانش‌های ترجیحی فیلم‌های انیمیشن و تصویر برند خود را تا حدی رمزگذاری می‌کند که "یکی از شگفت‌انگیزترین جنبه‌های پدیده ی دیزنی، درک مداوم و یکنواخت ماهیت «دیزنی» است." با توجه به تمایل دیزنی برای ایفای نقش آشکار آموزشی در طول جنگ جهانی دوم، چندین منتقد یک فیلم جدیدتر دیزنی، علاءالدین (1992)، خاطرنشان کردند که زمان تولید و اکران فیلم با تلاش های نظامی ایالات متحده در جنگ خلیج فارس همزمان شده است. به گفته ی کریستین استانینگر ، علاءالدین ، «فیلمی تبلیغاتی برای امپریالیسم غربی» است که «ناکارآمدی فرضی سنت‌های خاورمیانه و نیاز به مداخله ی آمریکا را نشان می‌دهد.» dianne Sachko Macleod این نقد را یک قدم فراتر می برد و پیوندی را بین دیزنی و "احیای کلیشه های استعماری بریتانیا و فرانسه در مورد بازرگانان، متعصبان و زیبارویان عرب" و "انبار تصاویر نژادی و فرهنگی" که توسط پنتاگون برای توجیه جنگ استفاده می شود پیشنهاد می کند. مکلئود خاطرنشان می کند که صرف نظر از نیات فیلمسازان، این فیلم تأثیر کلی «به افسانه های آمریکایی آزادی و بی گناهی در زمان شور ملی گرایی» داشت. سایر ارتباطات بین فیلم و جنگ اول عراق چندان ظریف نیست: علاوه بر قرار دادن علاءالدین در شهر خیالی «اگرابه»، وزیر بزرگ شرور جعفر را شبیه ترکیبی از صدام حسین و آیت الله خمینی می کند، در حالی که دو قهرمان جوان، علاءالدین و یاسمین، نه تنها آمریکایی به نظر می رسند - انیماتورهای دیزنی به طور عمومی اعلام کردند که علاءالدین از تام کروز الگوبرداری شده است - بلکه همانطور که برندا آیرس پیشنهاد می کند، قهرمانی خود را با «مقابله (و تغییر) قوانین عربی و سنت دینی اسلامی» اثبات میکنند. در حالی که تشخیص انگیزه های واقعی انیماتورهای دیزنی غیرممکن است، به همان اندازه غیرممکن است که زمینه ی فرهنگی ای را که مردم آمریکا در آن به علاءالدین نگاه می کردند، نادیده گرفت. در زمان اکران فیلم، رسانه های مسلط به شدت تصاویر مشابهی از رهایی از سنت های وحشیانه را تبلیغ می کردند تا " حق مداخله در سیاست خاورمیانه " برای آمریکا را توجیه کنند. اینکه چگونه تصمیم دیزنی در می 2004 برای جلوگیری از توزیع فیلم فارنهایت 11/9 مایکل مور توسط بخش Miramax خود ممکن است به عنوان یک حرکت غیرسیاسی واجد شرایط باشد، نامشخص است. در آن زمان، یکی از مدیران ارشد اعلام کرد که "به نفع هیچ شرکت بزرگی نیست که وارد یک نبرد سیاسی حزبی شدید شود." نه تنها تعدادی از مدیران ارشد دیزنی به عنوان مشارکت کنندگان کمپین در دولت جورج دبلیو بوش شناخته شده بودند ، بلکه گزارش شد که مایکل آیزنر ، مدیرعامل آن زمان، گفته بود که هرگونه انتقاد از دولت بوش ممکن است معافیت‌های مالیاتی که دیزنی برای پارک موضوعی، هتل‌ها و دیگر سرمایه‌گذاری‌هایش در فلوریدا دریافت می‌کند را به خطر بیندازد، جایی که جب، برادر آقای بوش، فرماندار آن است. Miramax به طور خصوصی برای خرید فیلم مور و توزیع آن به طور مستقل اقدام کرد و در سال 2005، بنیانگذاران Miramax، هاروی و باب واینستین ، قرارداد خود را با دیزنی تمدید نکردند. همانطور که در بالا اشاره شد، تمایل ادعایی شرکت به ماندن در خارج از سیاست با واقعیت الگوی تاریخی مداخله ی دیزنی در مسائل سیاسی در تضاد است. بنابراین تعجب آور نیست که در پی موفقیت بی سابقه ی مستند 11سپتامبر مور، دیزنی/ای بی سی تصمیم گرفت روایت خود را از وقایع منتهی به حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001 تهیه کند. مینی سریال 40 میلیون دلاری با عنوان The Path to 9/11 ، که در ابتدا به عنوان یک مستند درام «بر اساس گزارش کمیسیون 11 سپتامبر» بعداً به عنوان «داستان واقعی رسمی» تبلیغ شد، یک حرکت سیاسی آشکار از سوی دیزنی/ای‌بی‌سی بود. علاوه بر این، Scholastic، Inc.، شریک توزیع آموزشی Disney/ABC، صد هزار نامه به معلمان دبیرستان در سراسر ایالات متحده فرستاد و آنها را تشویق کرد تا از "مسیری به 11 سپتامبر" در برنامه ی درسی کلاس استفاده کنند بلکه راهنماها را به مطالعه ی آنلاین هدایت کند. این مینی سریال توسط نویسنده ی محافظه کار خود به نام سیروس نورسته به عنوان "روایت عینی از وقایع 11 سپتامبر "نامیده شد، اما به دلیل نمایش حزبی از وقایع و بازیگران با انتقاد شدید روبرو شد. The Path to 9/11 ، به کارگردانی دیوید کانینگهام، فیلمساز مسیحی، اعضای دولت بیل کلینتون را کاملاً بی کفایت نشان می دهد، که بارها فرصت های دستگیری اسامه بن لادن را نادیده گرفته و هشدارهای مربوط به حمله ی اولیه را قبل از 11 سپتامبر 2001 نادیده گرفته اند. هنگامی که پیش از پخش در تلویزیون برای تعدادی منتخب از منتقدان فیلم نمایش داده شد، این مینی سریال با تردید و خشم مورد استقبال قرار گرفت، نه صرفاً از سوی دموکرات ها و حامیان کلینتون. رابرت کرسی ، یکی از مقامات ارشد مبارزه با تروریسم در دولت های کلینتون و جورج دبلیو بوش، استدلال کرد که صحنه ای که دولت کلینتون از تعقیب بن لادن امتناع کرده بود، "چیزی مستقیماً از دیزنی و سرزمین فانتزی و در واقع اشتباه است. و این شرم آور است." نزدیک به صد هزار نفر از خوانندگان مجله ی اینترنتی Think Progress نامه های اعتراض آمیزی به رابرت ایگر ، رئیس و مدیر عامل شرکت والت دیزنی ارسال کردند و اعلام کردند که فیلم به اشتباه، مسئولیت اصلی حملات 11 سپتامبر را برعهده ی دولت کلینتون می گذارد و در عین حال شکست های دولت بوش را سفید می کند." به گفته ی تام شیلز که برای واشنگتن پست می نویسد، این مینی سریال به عنوان "حمله به حقیقت" شناخته می شود. شیلز افزود، "به طور اشتباهی، مدیران ABC زمانی که نسخه های اولیه را در اختیار محافظه کاران سیاسی مانند راش لیمبو قرار دادند، اما نه برای دموکرات هایی که طبق گزارش ها درخواست مشابهی داشتند، صحت فیلم خود را مورد تردید قرار دادند... دموکرات ها حق دارند به هر محصولی از شرکت والت دیزنی محافظه‌کار مشکوک باشند." گروهی از مورخان دانشگاهی به رهبری آرتور ام. شلزینگر نامه ای به ABC ارسال کردند و از شبکه خواستند: "پخش برنامه را متوقف کنید و از دادن اطلاعات نادرست به آمریکایی ها در مورد تاریخ خود جلوگیری کنید." این فیلم تعدادی روایت کلیشه ای از "دولت بزرگ" و بی کفایتی بوروکراتیک را ارائه می دهد و مقاماتی را که کاغذ فشار می دهند در لحظات حساس به طرز تاسف باری بی تصمیم به تصویر می کشد، در درجه ی اول به این دلیل که آنها بیش از حد منفعت طلب هستند بطوریکه نمی توانند گردن خود را روی خط بکشند. به عنوان مثال، کلینتون نمی‌خواهد دستورات نظامی علیه القاعده صادر کند، زیرا او بیش از حد نگران تأثیر چنین تصمیم‌هایی بر نظرسنجی‌ها است، یعنی زمانی که درگیر برخورد با پیامدهای ناشی از رسوایی مونیکا لوینسکی است. در یک صحنه، ژنرال احمد شاه مسعود ، رهبر ائتلاف شمال افغانستان، که منتظر تایید آمریکا برای تعقیب بن لادن است، با لحنی تمسخر آمیز می پرسد: "آیا مردانی در واشنگتن باقی مانده اند؟" در مقابل، افرادی که روی زمین کار می‌کنند و دستورات و دستورات مافوق خود را زیر پا می‌گذارند، مایلند "گرما را تحمل کنند." بنابراین، ظاهراً جورج دبلیو بوش نیز همینطور است ، که قاطعیت او در دادن دستور حمله به ارتش پس از حملات 11 سپتامبر واقعاً به عنوان نقطه ی اوج کل مینی سریال عمل می کند. می توان تصور کرد که حامیان سیاسی بوش در حین باز شدن این صحنه تشویق می کنند: در نهایت، آنها می توانند مطمئن باشند که یک مرد واقعی در واشنگتن وجود دارد. در همین حال، چندین مامور گمرکات اف‌بی‌آی و ایالات متحده ماهیت «نوع جدید جنگ» را که علیه آمریکا به راه انداخته شده است، تشخیص می‌دهند و توسل آنها به پروفایل‌های نژادی و جاسوسی داخلی در فیلم موجه به نظر می‌رسد. به عنوان مثال، در یک گفتگوی کوتاه، یکی از ماموران FBI می گوید: " آمریکایی‌ها حق دارند از جاسوسی داخلی محافظت شوند" و قهرمان اصلی فیلم، جان اونیل، مامور ضدتروریسم FBI (با بازی هاروی کایتل) پاسخ می‌دهد: «آیا آنها حق دارند توسط تروریست‌ها کشته شوند؟» افراد قهرمانی مانند اونیل مایلند از «نوار قرمز» عبور کنند و در تضاد کامل با سیاستمدارانی که بیش از حد نگران افکار عمومی هستند تا در برابر فشارهای «صحت سیاسی» سر فرود نیاورند قرار دارند. مقامات غیرهمکار سیا که با حسادت از اطلاعات محافظت می کنند، در حالی که بی خیال از قوانین منسوخ فدرال که از حقوق افراد محافظت می کند، پیروی نمی کنند. مقامات و کارگران کاملاً تصادفی امنیتی که ترجیح می دهند اعضای مشکوک مردم را آرام کنند تا اینکه با وضعیتی مواجه شوند که ممکن است آنها را دچار درگیری کند. و این همه ی ماجرا نیست. این فیلم خونسردی قضاوت‌های زیرکانه ی جان اونیل را با غیرمنطقی بودن زنان تحت فشار عاطفی، مانند سفیر در یمن، باربارا بودین (پاتریشیا هیتون) و غیرت متعصبانه ی تروریست‌ها، مقایسه می‌کند. در واقع، بسیاری از شخصیت‌هایی که نماینده ی تروریست‌ها هستند، مانند محمد عطا (مارتین برودی) و رمزی یوسف (نبیل الواهابی) در همان نگاه خیره‌شده، سبیل‌های پرزرق و برق، و پوست تیره‌ای که توسط هیتلر در فیلم‌های تبلیغاتی دیزنی در جنگ جهانی دوم به نمایش گذاشته شده بود، اشتراک دارند. در حالی که ممکن است بیننده دیالوگ های بیهوده، منطق مغالطه آمیز، ملودرام، و ساختار روایی ضعیف را نادیده بگیرد، نادیده گرفتن استفاده ی فیلم از کلیشه های نژادپرستانه و جنسیتی برای مشروعیت بخشیدن به همه ی استانداردهای ابلهانه ی جناح راست افراطی عملا غیرممکن است. ایدئولوژی و مهمتر از همه، خودنمایی کاملا فریبنده ی فیلم به عنوان یک تصویر تاریخی دقیق از رویدادها باقی مانده است. حتی هاروی کایتل، بازیگر اصلی فیلم، قبل از پخش این مینی سریال به یک مصاحبه گر CNN گفت:

"من در مورد برخی رویدادها سؤالاتی داشتم - مطالبی که در مسیر 11 سپتامبر به من داده شد و سؤالاتی در مورد آنها مطرح کردم... همه ی حقایق درست نبودند. . . . شما نمی توانید از خط درهم آمیختگی رویدادها به تحریف رویداد عبور کنید. خیر، جایی که ما چیزی را تحریف کردیم، اشتباه کردیم و باید اصلاح شود. با درگیر شدن مردم در داستانی که قرار است ببینند، می توان آن را اصلاح کرد."

در پاسخ به بحث و جدل پیرامون The Path to 9/11 ، Scholastic، Inc. اعلام کرد که راهنمای مطالعه ی آنلاین آن با "استانداردهای بالای شرکت برای برخورد با مسائل بحث برانگیز" مطابقت ندارد و با مواد جدیدی جایگزین می شود که بیشتر بر روی آنها تمرکز می کند: سواد رسانه ای و تفکر انتقادی. ABC همچنین به اعتراضات با پخش سلب مسئولیت در مورد نمایش "تخیلی" سریال کوتاه در حالی که یک نسخه ی حداقل ویرایش شده را در 10 و 11 سپتامبر 2006 پخش می کرد، پاسخ داد. اما تصمیم نسبتاً غیرقابل توضیح ABC برای پخش بدون تبلیغات - که متضمن ضرر 40 میلیون دلاری بود - باعث شد توهم نزدیک‌تر بودن فیلم به زندگی واقعی، به وجود آید، حتی اگر این تصور را منتقل نکند که این یک اعلامیه ی خدمات عمومی است. مهم‌تر از همه، پخش برنامه‌ای که در شب دوم پخش شد با یک وقفه ی استراتژیک - خطاب به ملت جرج دبلیو بوش - که یک روزنامه‌نگار را بر آن داشت تا به «هم‌زمانی موضوعی» توجه کند، زیرا سخنرانی رئیس‌جمهور خواستار حمایت مستمر از جنگ شد. ترسناک تر از این، هم افزایی سیاسی پیشنهاد شده توسط ترکیب جناح راست "مسیری به 11 سپتامبر" و سخنرانی بوش همانطور که بوش درخواست کرد است. هم افزایی یک استراتژی بازاریابی سود محور است که برای شرکت بزرگی مانند دیزنی به هیچ وجه ناآشنا نیست. قرار است آمریکایی ها تهدید مداوم تروریسم و ​​ضرورت اقدام پیشگیرانه را به عنوان تنها راه محافظت از "پیشبرد آزادی و دموکراسی به عنوان جایگزین بزرگ برای سرکوب و رادیکالیسم" به رسمیت بشناسند. وقتی در متن فیلم قرار می‌گیریم، موفقیت بوش را می‌توان بر حسب چگونگی موفقیت تصمیم‌های پس از 11 سپتامبر توسط دولتش در جایی که دولت کلینتون ظاهراً شکست خورده بود، سنجید. علاوه بر این، کنار هم قرار دادن به موقع به فیلم اجازه داد تا از ارائه ی سخنرانی در مورد دغدغه‌های سیاسی موضوعی و واقعاً موجود، روکش بیشتری از اصالت به دست آورد، در حالی که فیلم به نوبه ی خود تصاویر و نقاط مرجع معتبری را برای شنوندگان ارائه می‌کرد که سعی می‌کردند با سخنان بسیار لفاظانه -استفاده ی ارجاعی از زبان مشخصه ی سخنرانی بوش است- اغلب خود، درگیر شوند. بعلاوه، محو شدن واقعیت و تخیلی که در فیلم تجسم یافته بود، قدرت اسطوره ای یا نمادین ناشی از روایت گسترده را به گفتار می بخشید، و عظمت سخنرانی ریاست جمهوری به فیلم اقتدار می بخشید. به عنوان زمینه ای برای سخنرانی بوش، مسیر 11 سپتامبر تلاش کرد تا به برخی از مشکلات در اجرای قانون و حاکمیت که قبل از حملات تروریستی 11 سپتامبر بود، اشاره کند، اما ماهیت نقد - اگرچه به عنوان عینی و ظاهری ارائه شد. همه چیز فراگیر - هرگز از انتقاد از افراد خاص به خاطر نارسایی های شخصیتی آنها فراتر نمی رود. با این حال، این فیلم هوشمندانه‌تر بود، زیرا نشان‌دهنده ی شکاف‌های فرضی در سیستم بود و از اتخاذ موضع سخت‌گیرانه دفاع می‌کرد، اما هیچ جایگزین مشخصی ارائه نکرد. با انجام این کار، فیلم این را به بوش واگذار کرد تا به عنوان قهرمان نهایی ظاهر شود و فضایی را برای توصیف به موقع اقداماتی که از 11 سپتامبر آغاز شد باز می کند:

"ما وزارت امنیت داخلی را ایجاد کرده ایم. ما دیواری را که مجریان قانون و اطلاعات را از اشتراک گذاری اطلاعات باز می داشت، فرو ریختیم. ما تدابیر امنیتی را در فرودگاه‌ها، بنادر و مرزهای خود تشدید کرده‌ایم و برنامه‌های جدیدی برای نظارت بر سوابق بانکی و تماس‌های تلفنی دشمن ایجاد کرده‌ایم."

ه لطف کار سخت مجریان قانون و متخصصان اطلاعاتی، ما هسته های تروریستی را در میان خود شکستیم و جان آمریکایی ها را نجات دادیم."
اگر راه منتهی به 11 سپتامبر یک دیدگاه روایی واحد («مسیری» طی شده) را به عنوان «حقیقت» خطاناپذیر ارائه می‌کرد، سخنان بوش، با نوع مشابهی از اعتماد مذهبی، نیز مسلم می‌گرفت که تنها یک مسیر از پیش تعیین‌شده می‌تواند تضمین کند. ملت از تهدید تروریستی فیلم یا سخنرانی بوش در هیچ نقطه ای نشان نمی داد که وضعیت به اندازه ای پیچیده است که نیاز به بررسی چندین مسیر ممکن باشد. در واقع، هر دو روایت امکان زیر سؤال بردن اثربخشی تدابیر امنیتی تأیید شده و ایجاد شده را مسدود کردند. سؤالات دشوار - مانند اینکه آزادی تا چه حد باید محدود شود تا تأمین شود یا انواع فداکاری‌های «امنیت ملی» - به سادگی به نفع این پیام نادیده گرفته شد که آمریکایی‌ها باید هر کاری که لازم است برای شکست دادن «دشمن» انجام دهند. باورش سخت است که بی اهمیت جلوه دادن مسائل پیچیده پیرامون تروریسم و ​​جنگ در عراق در مسیر 11 سپتامبر و سخنرانی بوش تقریبا بتواند از اعتراض عمومی تنها پنج سال پس از حوادث هولناک 11 سپتامبر 2001 فرار کند. به استثنای رضایت عمومی که مردم به The Path to 11/9 ابراز داشتند، واکنش دیگر از سوی گروهی از دانشجویان کالج ایتاکا بود که به پذیرش کمک مالی خصوصی توسط کالج از طرف رابرت ایگر اعتراض کردند به این دلیل که The Path to 11/9 به عنوان درام مستند، در واقع نمایش فاحش تعصب رسانه ای بود. دانشجویان استدلال کردند که، "پذیرفتن پول دیزنی پیام اشتباهی در مورد اهمیت عینیت به دانش آموزان روزنامه نگاری و ارتباطات مدرسه ارسال می کند." اگرچه سخنگوی دیزنی در پاسخ به معترضان دانشجویی با آنها تماس گرفت. پگی آر. ویلیامز، رئیس کالج ایتاکا، "افرادی که نمی توانند بین واقعیت و تخیل تمایز قائل شوند" به نگرانی های دانشجویان اطمینان داد و به آنها اطمینان داد که کمک مالی ایگر "هیچ تاثیری بر دیزنی نمی گذارد... تصمیمات از خود برنامه ی درسی ما هستند." اگرچه دیزنی مطمئناً هیچ اشتباهی را اعتراف نمی کند، اما به طور غیرمعمول و واضح تصمیم گرفته است که The Path to 9/11 را روی DVD نفروشد - به دلیل مخالفت با انتظارات هر دوی کسانی که تصور می کردند این شرکت تلاش می کند هزینه های ساخت مینی سریال و گروه های جناح راست پر سر و صدایی را جبران کند که همچنان از نمایش فیلم از رویدادهای منتهی به 11 سپتامبر حمایت می کنند. همانطور که فیلم‌هایی مانند علاءالدین و مسیر 11 سپتامبر نشان می‌دهند، شرکت والت دیزنی توانایی چشمگیری در بازنگری داستان‌های کم و بیش آشنا دارد و مسائل را به روز می‌کند تا آنها را در زندگی مردم طنین‌انداز کند. لحظه ی فعلی

این است که چگونه دیزنی نه صرفاً فرار، بلکه شیوه ای برای ارتباط با شرایط واقعی وجودشان را به مخاطبان ارائه می دهد که باعث می شود فیلم های دیزنی به چنین نیرویی طولانی مدت و نیرومند در فرهنگ عامه ایالات متحده و جهان تبدیل شوند. همانطور که لوئیس مارین در مورد نقش فرهنگی قدرتمند پارک های موضوعی دیزنی پیشنهاد می کند، دیزنی هر دو را نشان می دهد:.

"چه بیگانه و چه آشنا: آسایش، رفاه، مصرف، پیشرفت علمی و فناوری، ابرقدرت و اخلاق."

مهمتر، مارین اضافه می کند، "اینها ارزش هایی هستند که با خشونت و استثمار به دست می آیند؛ [در فرهنگ دیزنی] تحت نظارت قانون و نظم مطرح می شوند."

چارچوب مارین به ویژه برای درک فیلمی مانند The Incredibles به عنوان واسطه در "رابطه ای خیالی که گروه های مسلط جامعه آمریکا با شرایط واقعی زندگی خود، با تاریخ واقعی ایالات متحده و با فضای خارج از مرز آن حفظ می کنند" عمل میکند. در دنیای پس از 11 سپتامبر، شگفت‌انگیزان ، برنده ی جایزه ی اسکار ، نه تنها نیاز به بازپس‌گیری هویت «ابرقدرت» را به‌عنوان یک ویژگی اصلی آمریکایی، بلکه به تشخیص اینکه خاک آمریکا از تهدید حملات خشونت‌آمیز مصون نیست، به خانه می‌آورد. در پاسخ به نیروهایی که آمریکا را تهدید می کنند - در داخل، تضعیف عزم ابرقهرمانی در مواجهه با بوروکراسی بیش از حد، بدبینی عمومی و پایبندی بی فکر به قانون؛ و در خارج، دشمنانی که خشم کودکانه‌شان از «سوپر» نبودن، منجر به یک کارزار نسل‌کشی علیه همه چیز «فوق‌العاده» می‌شود، حتی تا حدی که مردم بی‌گناه را به وحشت انداخته است - فیلم با درجه ی PG خشونت را به عنوان ابزاری برای ایجاد یک برند جدید قانون و نظم تحریم می‌کند. اگرچه این فیلم به خانواده ی هسته‌ای به‌عنوان منبع امنیت و قدرت آمریکا گوش می‌دهد، اما با تأکید بر نظم طبیعی که در آن اقتدار و قدرت در دستان معدود رهبران قدرتمند باقی‌مانده در آمریکا است، از روایت‌های گذشته فاصله می‌گیرد، در حالی که بقیه ی ما باید «متوسط ​​بودن» اجتناب ناپذیر خود را به درستی تشخیص دهیم. این پیام کلی به ویژه با توجه به رویدادهای پس از 11 سپتامبر، زمانی که ایالات متحده شاهد استبداد فزاینده در سراسر فرهنگ بزرگتر بود، نگران کننده است. برخی از پیامدهای واکنش آمریکا به حملات تروریستی غم انگیز، تحمل عمومی برای استفاده از خشونت و زور پیشگیرانه، کنترل رسانه ها، ظهور قدرت سرکوبگر دولتی، نظامی شدن در حال گسترش، و صنعت نظارت و امنیت پر رونق بوده است. در حال حاضر حتی در مدارس دولتی استقبال می شود. و این تنها برخی از پیامدهای شناخته شده است: بسیاری از تأثیرات سیاست های دولت بوش هنوز در حال آشکار شدنند. در سال 2009، پرزیدنت باراک اوباما دستور انتشار یادداشت های فوق محرمانه ی دولت بوش را صادر کرد که استفاده ی سیا از شکنجه علیه مظنونان ترور را تایید می کرد. یک سال قبل، دیوید بارستو ، خبرنگار نیویورک تایمز، گزارشی از تحلیلگران نظامی «مستقل» نوشت که در شبکه های تلویزیونی ظاهر شدند تا افکار کارشناسانه و عینی خود را از جنگ در عراق آگاه کنند (بسیاری از آنها ژنرال های بازنشسته ارتش بودند و روابط مستقیمی با شرکت هایی که خواستار قراردادهای نظامی دولتی بودند داشتند). معلوم شد که پنتاگون در پشت پرده، تحلیلگران نظامی را راهنمایی می‌کند تا با تبانی آشکار شبکه‌های رسانه‌ای ایالات متحده، از جمله ABC، که در بررسی، یا به سادگی نادیده گرفته شده بود، «عملکرد دوران جنگ» دولت بوش را به طور مطلوب نشان دهند. این رسوایی علاوه بر زیر سوال بردن سلامت ژورنالیستی رسانه، باعث شد به نظر برسد که دستگاه روابط عمومی دولت بوش با راه‌اندازی یک کمپین بازاریابی که به دقت برای حفظ وجهه ی عمومی خود طراحی شده بود، نشانه‌های خود را از شرکت‌هایی مانند دیزنی گرفته است. همچنین کنترل مخفیانه ی دسترسی به اطلاعات و محدود کردن گفتمان عمومی، همه به منظور فروش احساس امنیت به مردم آمریکا بوذه است. به گفته استیون واتس:

" تاکید بر کنترل گفتار عمومی و فضاهای عمومی - بدون اشاره به حکومت استبدادی، رازداری و جلب امنیت - برای دیزنی که پارک های موضوعی آن است، چیز جدیدی نیست ."

"با غوطه ور کردن بازدیدکنندگان در یک محیط کاملاً کنترل شده، مرز بین خیال و واقعیت را محو کنید."

دیزنی لند ظاهراً فضای مفیدی برای نظارت است و والت دیزنی به FBI پیشنهاد "دسترسی کامل" به امکانات دیزنی لند در دهه 1950 برای "استفاده در ارتباط با مسائل رسمی و برای اهداف تفریحی" را داد. در واقع، توسعه ی یک رابطه ی صمیمانه بین والت دیزنی و مدیر اف بی آی، جی. ادگار هوور، اکنون نه تنها در رابطه با ضد کمونیسم پرشور والت دیزنی، بلکه در پرتو افشاگری های " یک خبرچین مخفی برای دفتر لس آنجلس دفتر تحقیقات فدرال" مبنی بر این که او ممکن است در این صحنه حضور داشته است، بهتر درک شود. مطمئناً، همانطور که واتس نشان می دهد، مشخص است که دیزنی به عنوان یک مامور ویژه ی FBI منصوب شد تا حدی به دلیل تمایل او به ریشه کن کردن آژیتاتورهای به اصطلاح کمونیست از صنعت فیلم. اخیراً، اریک اسمودین خاطرنشان می کند که شرکت دیزنی همچنان "علاقه مند به ساخت نظارت به عنوان سرگرمی" است، همانطور که با بازاریابی محصولاتی مانند عروسک میکی موس با چشمانی درخشان در تاریکی که کودکان در خواب را به نفع خود روشن می کند، علاقه مند است. شگفت‌انگیزان ، با جذابیت پیچیده‌اش برای سطوح مختلف مخاطب، تحسین بی‌نظیری از منتقدان فیلم دریافت کرد، منتقدانی که نه تنها زیبایی‌شناسی و انیمیشن پرجزئیات آن را تحسین می‌کردند، بلکه «شوخ طبعی» آن را نیز تحسین می‌کردند. با این حال، اکثر منتقدانی که «حاشیه ی خشم فکری» را مشاهده کردند، روی سی دقیقه ی اول فیلم تمرکز کردند که در آن شخصیت اصلی، آقای شگفت‌انگیز (با صدای کریگ تی. نلسون)، مجبور می‌شود هویت ابرقهرمانی خود را به عنوان یک شخصیت پنهان کند. نتیجه نارضایتی عمومی و مجموعه ای از دعاوی قضایی (او پس از نجات یک مرد انتحاری به نام Sansweet که ادعا می کرد آقای Incredible "مرگ [خود] را خراب کرده است" مورد شکایت قرار می گیرد). در حالی که "شهروندان متوسط" اکنون اعلام می کنند که "قهرمانان متوسط" می خواهند، آقای شگفت انگیز، همسر ابرقهرمان او، Elastigirl/Helen (Holly Hunter)؛ و فرزندانشان به خانواده ی پار میانه‌رو تبدیل می‌شوند و سعی می‌کنند با سرکوب ابرنیروهای خود یک سبک زندگی معمولی حومه ی شهر را حفظ کنند، در آن چیزی که یکی از منتقدان پیشنهاد می‌کند «جامعه ی مشکوکی که قطعاً پایین‌تر از پار» است. همانطور که توسط یک نقد فیلم Boston Globe پیشنهاد شده است، شغل باب پار در اتاقک به عنوان یک تنظیم کننده ی ادعا در Insuricare به گونه ای طراحی شده است که تداعی کننده ی همذات پنداری با "بلوزهای میانسالی که توسط مخاطبان احساس می شود" باشد. اما بسیاری از منتقدان، در انتخاب برجسته کردن نقد فیلم از انطباق حومه‌ای و حرص و آز شرکت، پیام اصلی فیلم را اشتباه می‌خوانند یا نادیده می‌گیرند، پیامی که صرفاً باعث شناسایی هویت یک روزنامه‌نگار روزنامه یا دانشگاهیان نمی‌شود: در واقع، افراد عادی که به اشتباه شناسایی می‌کنند زوال ابرقهرمانان و بی ارزش کردن آنها بدترین تهدید برای جامعه است. شرور فیلم، بادی معروف به سندرم (جیسون لی)، به عنوان "طرفدار شماره ی یک" آقای شگفت انگیز شروع می شود، اما سپس از مرز بین تحسین و تقلید عبور می کند. وقتی بادی ادعا می‌کند که فن‌آوری بوت موشکی او را قادر می‌سازد بدون اینکه با ابرنیروها متولد شود، "فوق العاده" باشد، درگیری ایجاد می‌شود. وقتی بادی توسط آقای Incredible که ترجیح می دهد "به تنهایی کار کند" طرد می شود، آسیب روانی، عملکرد او را با هدف ایدئولوژیک به شرارت تبدیل می کند: ارائه ی فناوری، "تا همه بتوانند ابرقهرمان شوند... و وقتی همه فوق العاده باشند، هیچ کس نخواهد بود." ارتباط بین بادی و تصویر رسانه‌های مسلط از تروریست‌های بین‌المللی چندگانه است: علاقه‌اش به تخریب یک ابرقدرت، توسعه ی سلاح‌های پیشرفته، خشم خودشیفته‌اش، هدف ایدئولوژیکی‌اش، و آنچه که به وضوح طنین‌انداز می‌شود، برنامه‌اش برای کسب قدرت با پرتاب یک هواپیما در منهتن، روی مردمی ترسناک. در یک نقطه، بادی حتی به آقای شگفت انگیز می گوید::

"حالا شما به من احترام می گذارید، زیرا من یک تهدید هستم... معلوم شد که افراد زیادی، کل کشورها، خواهان احترام هستند."

با توجه به قضاوت قاطع فیلم درباره ی بادی/سندرم - او در حین تلاش برای ربودن بچه ی پار توسط یک توربین جت تکه تکه می شود - درک اینکه چگونه می توان پیام فیلم را تفسیر کرد، همانطور که یکی از منتقدان پیشنهاد می کند، به عنوان توانمندسازی بینندگان برای تشخیص این موضوع، دشوار است.:

"هویت های مخفی که همه ما ی در قلب خود نگه می داریم."

حتی اگر خوانش تمثیلی از شگفت‌انگیزان را بسط دهیم و استدلال کنیم که همه ی آمریکایی‌ها فوق‌العاده هستند، نمی‌توان اعتبار صریح فیلم از سلسله مراتب اجتماعی در امتداد خطوط اولیه را حذف کرد. در سرتاسر فیلم، وضعیت اسفبار این خانواده ی فوق العاده با برتری آنها ارتباط تنگاتنگی دارد. داش (اسپنسر فاکس) پسر شگفت‌انگیزان که از اینکه نمی‌تواند سرعت خود را در مسابقات ورزشی مدرسه نشان دهد ناامید شده است، در کلاس چهارم خود با شوخی با معلمش رفتار می‌کند. داش تحسین پدرش را برانگیخت، اما فکر جشن فارغ‌التحصیلی برای دانش‌آموزان کلاس چهارم باعث می‌شود که آقای شگفت‌انگیز منفجر شود.:

"این روان پریشی است! آنها مدام راه های جدیدی برای جشن گرفتن متوسط ​​بودن ایجاد می کنند، اما اگر کسی واقعا استثنایی باشد..."

بعداً در فیلم، Elastigirl به دختر ویولت (سارا وول) اطمینان می دهد:.

"هویت شما با ارزش ترین دارایی شماست... شک و تردید تجملی است که ما دیگر نمی توانیم بپردازیم. شما بیش از آنچه که تصور می کنید قدرت دارید. فکر نکنید. نگران نباشید. اگر زمانش برسد، می دانید چه چیزی در خون شما است."

همانطور که AO Scott با زیرکی در بررسی نیویورک تایمز تشخیص می دهد، فیلم استدلال می کند:

"برخی افراد دارای قدرت هایی هستند که دیگران ندارند، و سلب حق اعمال آن قدرت ها یا امتیازاتی که با آنها همراه است، نادرست، بی رحمانه و از نظر اجتماعی مخرب است."

فوق العاده" بودن در چنین چارچوبی به معنای باهوش بودن یا فاضل بودن نیست. به سادگی به معنای داشتن قدرت ذاتی است. جامعه ی مدرن بسیار پیشرفته، متوسط ​​تولید می کند، زیرا اخلاق آن (اعتقاد به عدالت اجتماعی و برابری) با باطل کردن تناسب داروینی به عنوان شرط بقا، با تأثیرات انتخاب طبیعی مقابله می کند. اگر فیلم واقعاً «فلسفه ی عین رند» را ارائه می دهد - که با جمع گرایی، نوع دوستی و دولت رفاه به نفع فردگرایی خودخواهانه مخالف بود - آنگاه به خشونت به عنوان ابزاری برای دستیابی به برتری روی می آورد. در هیچ نقطه‌ای از «لجن اکشن پرده گوش، متلاشی‌کننده فلز» و تمسخر خودارجاعی آن از «تک گویی» فیلم شگفت‌انگیزان، این فیلم نشان نمی‌دهد که ممکن است به جای خشونت، استدلال، بحث یا هر شکل دیگری از حل مسالمت‌آمیز دنبال شود . با این حال، بیشتر مطابق با قراردادهای دیزنی تا فلسفه ی رند، تلفیق فیلم از پیگیری فردگرایی با حمایت از خانواده ی هسته ای است. یکی از منتقدان با زیرکی موضوع اصلی فیلم را اینگونه خلاصه می‌کند: "خانواده‌ای که با هم می‌کشند با هم میمانند." به این ترتیب، خانواده ی سفیدپوست، هسته ای و طبقه ی متوسط، مرجع اخلاقی یک جمع ضد بمب می شود:

"تنها محافظت عضلانی از خود، ثبات، هویت و عاملیت را تضمین می‌کند، نه اینکه به مصرف‌گرایی، دگرجنس‌گرایی، نقش‌های جنسیتی مشخص، والدین و جوانمردی طبقاتی اشاره نکنیم."

نتیجه ای که فیلم به ارمغان می آورد، این است:

"افراد و خانواده‌هایشان به مراکز زندگی ملی می‌روند و تصویری از خود و ملت به‌عنوان جامعه‌ای قابل شناخت به مخاطب ارائه می‌دهند، دنیای عمومی گسترده‌تر فراتر از روال زندگی محدود."

اما ملت آمریکا که توسط این فیلم ترسیم شده است به عنوان کشوری به تصویر کشیده می شود که نه از توسل به زور طفره می رود و نه نیاز به توجیهی برای نمایش شوونیسم آشکار خود در مواجهه با دیگران دارد. The Incredibles بیشتر پیش پا افتاده بودن زندگی حومه ی شهر را با زرق و برق و هیجان «کار قهرمانانه» مقایسه می کند. ترکیبات امنیتی پیچیده جزیره ی سندرم و خانه ی طراح مد «ادنا مد» (براد برد) با جدیدترین ابزارهای پیشرفته مجهز شده است که ناوبری هیجان انگیز آن شباهت زیادی به بازی های ویدیویی دارد، به ویژه در محیط رایانه. انیمیشن تولید شده و حتی فیلمسازان اگر قصد داشته باشند خانه‌های سرپوشیده در هالیوود هیلز را در نمایش عمارت ادنا مد تقلید کنند، پیام انباشته باعث می‌شود سیستم‌های امنیتی و نظارتی به جای این که خطرناک به نظر برسند، کاملاً عادی به نظر برسند، حداقل به همان اندازه که مثلاً برای شخص حاضر از دروازه ها و دوربین ها در دنیای والت دیزنی آشنا هستند. در واقع، جزیره ی سندرم دارای یک سیستم مونوریل توسعه یافته است، که اشاره ای مضاعف به دکتر No (1962) فیلم جیمز باند و خود دنیای دیزنی دارد. به نظر می‌رسد که ارجاعیت کامل می‌شود، زیرا جزیره ی شگفت‌انگیزان از فیلم‌های باند تقلید می‌کند که احتمالاً از الگوی پارک‌های موضوعی دیزنی در به تصویر کشیدن لانه‌ی شرور استفاده می‌کنند. به عنوان مثال، آنتاگونیست باند در "مردی با تفنگ طلایی" (1974) "در یک جزیره ی مستقل سیاسی ساکن است که دارای یک تفریحگاه پارک تفریحی است."، کنایه ای که به اضطراب فرهنگی در مورد محیط پارک موضوعی به شدت کنترل شده که توسط یک مستبد که عمدا تصورات مردم بی دفاع و ترس های آنها را به بازی میگیرد مورد خیانت قرار میگیرد. فیلم‌های باند به سمت تاریک‌تری از فضاهای طراحی‌شده توسط دیزنی نفوذ می‌کردند، که توسط ام کیت بوکر نیز اشاره شد ، که می‌نویسد:

"آرمان‌شهرهای خیالی که در پارک‌های [دیزنی] به تصویر کشیده می‌شوند، جنبه ی دیستوپیایی مشخصی دارند، همانطور که هر کسی که از کارایی پارک‌ها برای کنترل و دستکاری جمعیت عظیمی که از آنها بازدید می‌کنند، اذیت شده است، متوجه شده است."

با این حال، جزیره ی گرمسیری سرسبز در شگفت‌انگیزان کمتر برای نشان دادن جنبه‌های تاریک دنیای کاملاً منظم عمل می‌کند تا اینکه آن را با هیجان‌های عجیب و غریب و تعلیق مانند بازی همراه کند، زیرا ابرقهرمانان به سازه ی سندروم نفوذ می‌کنند - تبلیغی درخشان برای یک ماجراجویی خانوادگی در دنیای والت دیزنی، اگر تا به حال یکی وجود داشته باشد. آزاردهنده‌تر این است که از آنجایی که فرهنگ مسلط در ایالات متحده گسترش مجموعه ی امنیتی-نظامی- نظارتی-اطلاعاتی را می‌پذیرد، مذاکره با چنین محیط‌های تغییر یافته را می‌توان به کمدی بی‌سابقه تقلیل داد (به عنوان مثال، Elastigirl خود را بین دو امنیتی و درها میبیند و باید با تعدادی از نگهبانان مسلح مبارزه کند). ... این فیلم به دلیل گسترش نقد کلیشه‌ای از کار اداری به عنوان درهم شکستن خلاقیت فردی به بازنمایی طمع و فسادی که شرکت‌های خصوصی مسئول ارائه خدمات عمومی را درگیر می‌کند، شایسته ی اعتبار است. متأسفانه، تنها راه حل برای آسیب های اجتماعی استثمار و غیرانسانی سازی که در فیلم ارائه می شود، ایمان داشتن به افرادی است که قدرت تسخیر دشمن آشکار و بی ابهام را دارند، به عبارت دیگر، نسخه ای نظامی از ضرب المثل قدیمی «پدر از همه بهتر می داند.» قبل از اینکه به انبوه منتقدان مشتاق بپیوندیم که فیلم را به دلیل افشای سوء استفاده‌های شرکتی از قدرت تحسین می‌کنند، باید درک کرد که فیلم به همان اندازه سرمایه‌گذاری شده است تا نشان دهد چگونه سرمایه‌داری پساصنعتی - و حتی بیشتر از آن لیبرال دموکراسی - دستکاری‌کنندگان ضعیف را بالاتر می‌برد. قدرتمندان اصیل شگفت‌انگیزان به‌جای ارائه ی راه‌حلی مناسب برای ویرانی‌های اقتصاد نئولیبرال در سوسیال دموکراسی، تنها یک آلترناتیو ارتجاعی ارائه می‌دهد که در قلمرو فانتزی ابداع شده است: ابرقهرمانان ما را نجات خواهند داد تا زمانی که ما حقارت طبیعی خود را بشناسیم و به آنها رای اعتماد بی حد و حصر خود را بدهیم. آقای شگفت‌انگیز عظیم الجثه و سخت‌بلند آماده است تا آمریکا را از لطافت مردانه ی شهر پس از جنگ نجات دهد.»

ضرب المثل «پدر از همه بهتر میداند» جای خوبی برای بحث است. رهبر مملکت حکم پدر را دارد و درست مثل یک خانواده ی امریکایی سنتی دهه ی 1950 روی یک سری سلسله مراتب انعطاف پذیر قابل تغییرات و تعمیرات کوچک نظارت دارد. به هر حال، رهبر همانقدر باید در چشن مردمش قهرمان باشد که پدر در نزد فرزندانش. فرزندان شیطان و بازیگوشند و راه درست زندگی را نمیدانند و این را باید از پدر و مادر و عمه ها و عموها و خاله ها و پدربزرگ ها و غیره بیاموزند حتی اگر جاهایی مجبور به شنیدن زور و چشیدن طعم تنبیه بدنی باشند. اما به هر حال، فرزندان باید بزرگ شوند و استقلال یابند و شادی ها و رنج ها و حتی تنبیه ها را در کنار افرادی همرده و نه مافوق خود تجربه کنند. پدر نمیتواند و نباید روی این مرحله از زندگی فرزندش به طور کامل نظارت کند مگر این که مطمئن باشد فرزندش قطعا به راه خلاف رفته و لازم است سیاست ایجاد محدودیت و سیستم پاداش و تنبیه به قدرت خود باقی بماند. حالا در یک مملکت و البته یک جهان موقتا تک حکومتی پس از سقوط شوروی که امریکا ادعای سروری بر آن را دارد، چه میشود اگر فرزندان اصلا به بلوغ عقلی نرسند و همانطوری آنقدر آزاد باشند که بعضیشان بعضی دیگر را آزار میدهند؟ آیا این جامعه هیچ وقت از زیر سلطه ی پدر خارج خواهد شد؟

حالا چه میشود اگر کسی یا سیستمی که خود را پدر میخواند، نه یک پدر بلکه یک ارباب چپاولگر باشد که از درآوردن ادای پدرها برای توجیه سلطه ی انگلی بر اتباع سود میبرد؟ آیا غیر از این است که اینجا خانواده ی مملکت به حد خانواده ی شگفت انگیزان یا بهتر است بگوییم خانواده ی از ما بهتران، انسان هایی فرا عادی که «خون» آنها از خون مردم عادی شریف تر است عقبنشینی میکند و فیلمی مثل شگفت انگیزان تولید میشود که مخاطبانش باید برای ابر انسان هایی که مجبور به رعایت دموکراسی و برابری در کنار مردم به درد نخور معمولی افسوس بخورند و خوشحال باشند که آنها در انتها به مقام شایسته ی خود برمیگردند؟ هیچ چیز جز جنگ نمیتوانست این مقام را به آنها برگرداند. ولی جنگ را چه کسی تحمیل کرد؟ کسی که میخواست همه ی انسان ها را ابرانسان کند؛ یعنی کسی که میخواست امتیازات اشرافیت اروپایی-امریکایی را به همه ی مردم جهان بدهد. ظاهرا عادلانه است ولی این قدرت ها باعث میشود مردم همدیگر را از بین ببرند. این حرف درستی است. ولی مردم این کار را میکنند چون برخلاف خانواده ی نیمه خدای شگفت انگیزان، مردمی معمولیند. آنها تربیت کنترل نیروهایشان را ندارند چون خون شگفت انگیزان در آنها نیست. البته اگر شما اشرافی نباشید و از ناکارآمدی های فضای نئولیبرال به سیم آخر زده باشید، ترجیح میدهید جواب بدهید چون آنها را برای ابرانسان بودن تربیت نکرده اند. اما چه کسی میتوانست مردم را تربیت کند جز کسانی که خودش ابرانسان بودند، مثل خانواده ی شگفت انگیزان؟ اما آنها این کار را نکردند چون اگر مردم معمولی هم مثل آنها ابرانسان میشدند آنها دیگر قهرمان نبودند.

مطالب مرتبط:

جامعه ی ناپلئونی: جهانبینی هایی که در آنها معبد خدا از روی جهنم تنهایی افراد ساخته میشود.

شاگردان آقای سامرز: گرگنماها، خوناشام ها و سلفی های مسلمان

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

شمشیر اسلام و آتش نرون: 666، گذشته ای به سوی آینده

تالیف: پویا جفاکش

یکی از نکات جالب مذهب پردازی نوین، این است که همه تحت تاثیر آخرالزمان باوری مسیحی، منتظر یک دوران فاجعه بار آینده هستند که ظاهرا باید قبلا آمده باشد. تاریخنویسی کشیشی به تولید هزاران ها شهید با اسم و رسم پرداخته که در دوره ی نرون امپراطور دیوانه ی روم به جرم مسیحی بودن کشتار شدند، با ذکر پیاپی این نکته که نرون به خاطر اسمش که عدد ابجد آن 666 است، خود وحش آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا است که عدد ابجدش 666 است. به آتش کشیدن رم در زمان نرون، میتوانست پایان آخرالزمانی تمدن قاتل مسیحیان باشد بخصوص وقتی علاقه وجود داشته آتش زدن رم را تقصیر خود نرون بیندازند و از نتایج جنون او تلقی کنند، جنونی که آنقدر پیش رفت که به هرج و مرج سیاسی به دنبال سقوط نرون انجامید و شاید در ابتدا که این قصه را میپرداختند هدفشان بیان نابودی رم بود. در تاریخ فعلی البته رم برگشته و احیاگر او نیز وسپازین همان کسی است که به دستور نرون برای سرکوب شورش یهودیه فرستاده شد. میراث حکومت او و پسرش تیتوس ازجمله نابودی معبد مقدس یهودیان در اورشلیم بود. سرکوب یهود و سقوط اورشلیم که احتمالا در ابتدا به طور کامل در دوران نرون روی داد، احتمالا روایت دیسگری از مجازات دشمنان مسیح است، این بار یهودیان که با روم در قتل مسیح همکاری کردند. نکته ی جالب این که حاکم رومی یهودیه در زمان قتل مسیح، هرود ادومی بود که یک عرب یهودی شده و داماد شاه پطرا بود. در منابع یهودی اشکنازی، روم معمولا با ادوم برابر گرفته میشود. پایتخت ادوم، هراک یا هرات نام داشته و با پطرا در اردن کنونی تطبیق شده است. امروزه اعراب، او را بیشتر به نام یونانیش "البطرا" مینامند ولی در دوران کهن، بومیان بیشتر از آن به "صلع" یاد میکردند. پطرا یعنی سنگی ولی یادآور پطرس یا پیتر قدیس مرکزی رم و بانی کلیسای واتیکان نیز هست. نبطیان که بر پطرا حکومت میکردند اعرابی آرامی مآب بودند و "رم" خود میتوانسته خوانشی از "آرام" باشد. از سال 1812 که خرابه های پطرا مورد توجه اروپاییان قرار گرفت شکل غار مانند خانه ها مایه ی سوال بوده و این فکر را ایجاد کرده است که انگار شهری بوده که به آتش کشیده شده و خانه های کاخ مانندش در اثر ذوب شدن، به این شکل و شمایل نامتعارزف درآمده اند. قبلا گفته میشد که ممکن است اینجا محل زندگی قوم لوط باشد که با آتش آسمانی مجازات شدند. اما اکنون که جنبش بازنگری در تاریخ، وقایع تاریخ یهودی-مسیحی را تکرار پیاپی چند رویداد معدود میخواند، به نظر میرسد فکر نابود شدن قوم لوط با آتش آسمانی، با فکر سوختن رم در آتش به انتقام خدا هم منشا باشد و احتمالا پطرا به سبب همهویتی با روم و قرار داشتن در شامات، میتوانسته جامع هر دو رویداد مشهور تاریخ مسیحیت باشد. پطرا همچنین در یک گفتمان جدید که با دن گیبسون شروع شده، محل اولیه و اصلی مکه و خانه ی کعبه بوده و به تاریخ اسلام نیز گره خورده است که از این بابت، ناپدید شدن اهمیتش از گفتمان فعلی تاریخ اسلام، بسیار سوال برانگیز مینماید.:

“Petra”: sh.net

لاکاپله صحنه های سقوط رم و اورشلیم را واحد میداند و معتقد است اورشلیم نوشته های مسیحی، رم ایتالیا است که پس از فتح شدن توسط شارل پنجم رومی در قرن 16 تبدیل به رم شد و مرکز امپراطوری روم گردید. بنابراین شارل پنجم امپراطور روم مقدس، همان وسپازین است که هم اورشلیم را ساقط کرد و هم روم از هم گسیخته را از نو بنا نمود. شارل پنجم ملقب به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ بود که تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا است که میگویند در قرن هشتم، روم مقدس را ایجاد نمود. شارلمان با پاپ لئوی سوم معاصر بود و شارل پنجم با پاپ لئوی دهم که قاعدتا هر دو آنها باید یک پاپ لئوی واحد باشند که چندین بار در تاریخ دروغین واتیکان تکرار شده است. غارت رم توسط شارل پنجم در زمان فتح آن، همان تخریب و احیای اورشلیم یا رم است. قرن 16 که دوران شارل پنجم تصور میشود، دوران کشف اولین نسخه های یونانی و رومی باستانی که در دوران حکومت کلیسا فراموش شده بودند نیز خوانده میشود. ادعا شده این منابع، نخست در قرن 10 و 11 میلادی در روم شرقی یا بیزانس کشف شدند که رنسانس خود در دوران حکومت خاندان مقدونی را میگذراندند. توجه به این منابع از سوی غرب لاتینی در دوران حکومت بعدی یعنی سلسله ی کومننوس ها آغاز شد زمانی که صلیبیون لاتینی روم شرقی را فتح کردند و در آنجا برای خود جای پایی ساختند. لاکاپله به نظریه ی هربرت ایلیگ توجه میکند که معتقد است پس از تنظیم تاریخ رسمی، سه قرن بین قرون 7 و 9 میلادی به آن اضافه شده اند که دوران شارلمان و نیز دوران ظهور اسلام در آن قرار میگیرند و بنابراین باید تاریخ ظهور روم مقدس و اسلام را به بعد از این دوره انتقال داد که با پذیرش این مطلب، دوران ظهور اسلام با دوران رنسانس مقدونی ها همزمان میشود و درس آموزی شوالیه ها از بیزانسی ها در جنگ صلیبی با درس آموزی شوالیه ها از مسلمان ها باز هم در جنگ صلیبی مترادف میشود بخصوص ازآنروکه رنسانس بیزانسی، خود را مدیون حفظ منابع یونانی توسط مسلمان ها میداند. ولی لاکاپله فکر میکند کشف این آثار در قرون 10 و 11 درواقع همان جعل آنها در قرن 16 است و بیزانسی ها و ظهور اسلام متعارف را باید با هم به روم اروپایی قرن 16 رساند زمانی که احتمالا دوران آغاز نفوذ ایدئولوژی جدید یهودی-مسیحی اروپای لاتینی به شرق نزدیک است و این نفوذ در طول زمان افزایش می یابد چون حتی نامیده شدن روم یونانی به بیزانس هم یک دفعه اتفاق نیفتاد. در روی نقشه ها بیزانتیوم فقط در قرن 18 عنوان قستنطنیه است و در یک نقشه از قرن 17 تونس را بیزانتیوم نامیده اند که احتمالا منظور همان قرطاجه یا کارتاژ رقیب فنیقی مغلوب روم ایتالیا در امپراطوری سازی است. عبارت امپراطوری بیزانس برای روم شرقی فقط در اروپای قرن 19 شروع شد و تا قبل از آن، اروپاییان آن را امپراطوری یونان یا امپراطوری نیقیه، و ترک ها و عرب ها آن را فقط «روم» مینامیدند. لاکاپله تاریخ روم شرقی را ترکیبی از تاریخ روم لاتینی و تاریخ مسلمین میخواند. به عقیده ی او تاریخ قستنطنیه از همان آغاز، گره خرده به تاریخ اسلام و عرب است. چون کنستانتین کبیر، بیزانس را تبدیل به قستنطنیه میکند و امپراطوری مسیحی روم را از آنجا می آغازد. در دوران او شورای نیقیه، مسیحیت تثلیثی را میپذیرد و مذهب آریوس را که مسیح را فقط پیامبر و نه خدا میداند غیر قانونی میخواند. لاکاپله مذهب آریوس را بنیاد مذهب اسلام و خود نام آریوس را –با توجه به تبدیل رایج "ر" و "ل" به هم در قدیم- تحریفی از نام «علی» از مقدسین اسلام میخواند. در عین حال به نظر لاکاپله جدال اسلام با مسیحیت به اتهام مشرک بودن مسیحیان که در زمان سلجوقیان، روم شرقی را احاطه میکند دنباله ی اتهام یهودیان به مسیحیان نیز هست. لاکاپله توجه میکند که سلسله های مقدونی و کومننوسی با ظهور امپراطوری سلجوقی همزمانند که کم کم کل قستنطنیه را احاطه میکند و از دل آن، دولت عثمانی درمی آید. به نظر لاکاپله همزمان سلجوقیان با مقدونیان جالب است و دراینجا باید سلسله ی مقدونی را همان مقدونیان باستان دانست که شعبه ی آسیایی آنها سلوکیان بودند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، سلوکیان را اسما همان سلجوقیان میداند و سلسله ی یهودی حشمونی ها را که علیه سلوکیان شوریدند اسما همان عثمانی ها میخواند. حشمونی ها به این خاطر علیه سلوکی ها شوریده بودند که سلوکی ها قصد مشرک کرن آنها را داشتند و عثمانی ها نیز به این خاطر از جنگ علیه بیزانس خاطر جمع بودند که آن را به خاطر داشتن مسیحیت تثلیثی، مشرک میدانستند. لاکاپله، نام های عثمانی و حشمونی را مطابق با آکامن منشا کومنن میداند و معتقد است شورش حشمونی ها علیه سلوکی های مقدونی، همان شورش خاندان کومننی علیه سلسله ی مقدونی است که هر دو هم معادل شورش عثمای ها علیه سلجوقیان میباشند. بدین ترتیب معاصر بودن و همکار بودن کومننی ها با فاتحان صلیبی بیزانس علیرغم رقابت آنها با هم، نشانه ی وجود دو شق رقیب یهودی و اروپایی مسیحی در زمان تشکیل دولت عثمانی است که حاصل برایند آنها شرع اسلام تولید عثمانی با ترکیبی از معارف یهودی و مسیحیت یهودی تبار و البته اعتقادات قبلی آسیایی است که لاکاپله این اعتقادات قبلی آسیایی را نزدیک به مذاهب صابئین و مندائیان میبیند.:

“Byzance”: M. Lacapelle: Theognosis: 10 nov 2021

برخلاف آنچه به نظر میرسد این در هم آمیزی در دوران قدیم، به مراتب، آسان تر از امروز رخ میداده است. چون ناسیونالیسم هنوز پدید نیامده و ملیت ها حد و مرز نداشتند. بدین ترتیب اقوام به راحتی در هم می آمیختند. ممکن است آنچه که میتوانسته به راحتی جای پطرا را با رم ایتالیا و جای رم را با قستنطنیه عوض کند جابه جایی های انسانی بوده است که اتفاقا دو قرن قبل از دوران شارل پنجم را دارای حجم عظیمی از چنین جا به جایی هایی در اثر فتوحات مغول و بروز طاعون بزرگ توصیف کرده اند. در ادبیات کاتاستروفیست ها یا معتقدان به بروز فاجعه ی عظیم جهانی، هر دو این اتفاقات نتیجه ی تغییرات آب و هوایی شدید پس از یک فاجعه ی کیهانی احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ هستند و ممکن است نابودی پطرا در اثر خشک شدن سرزمین پر آب سابق که دره های عظیمش از نهرهایش پدید آمده اند یکی از نتایج این فاجعه باشد و این خشکسالی در اثر بی رحمی آفتاب بوده که به بارش آتش از آسمان تشبیه شده است. تغییرات آب و هوایی قبل از پطرا عامل از بین رفتن اکوسیستم مغولستان دانسته شده بود.


در سال 1799، "مقالات زمینشناسی" کیروان منتشر شد. به نظر کیروان، سیلاب‌هایی که به سمت شمال می‌رفتند، قاره‌ها را تغییر می‌دادند، یک خشکی باستانی بین آسیا و آمریکای شمالی را ویران می‌کردند و صحرای گبی مغولستان را به یک زمین بی‌ثمر تبدیل می‌کردند. او به همین جا بسنده نکرد و توضیح داد که چگونه سیل، شبه جزیره ی عربستان و شمال آفریقا را به زمین بایر تبدیل کرد و خلیج بنگال و دریاهای سرخ و خزر را حک کرد. پوسته ی متلاشی شده ی این سیاره تا حدود سال 2000 قبل از میلاد به ته نشینی و ایجاد زلزله ادامه داد و جبل الطارق، داردانل و تنگه ی دوور را ایجاد کرد. بقایای تصفیه شده ی گیاهان و حیوانات اکسیژن کافی را از جو مکیده تا بشریت را به وضعیت ضعیف کنونی خود برساند. چند سال بعد، علاقه ی زیادی وجود داشت که این اتفاقات را بسیار نزدیک به دوران رونق مغولستان ارزیابی کنند. در کتاب "سفرهای هاک در تارتاریا در طول 1844" میخوانیم:

* شما اغلب در این بخش‌های تارتاری با بقایای شهرهای بزرگ و ویرانه‌های قلعه‌ها روبرو می‌شوید که تقریباً شبیه به قلعه‌های قرون وسطی در اروپا هستند ، و پس از برگرداندن خاک در این مکان‌ها، غیرعادی نیست که نیزه ها، پیکان ها، بخش هایی از ادوات کشاورزی و کوزه های پر از پول کره ای را پیدا کنید.

* روز سوم، در خلوت، به بنای باشکوه و با عظمت دوران باستان رسیدیم - شهری بزرگ که کاملاً متروکه بود. باروهای برج‌کی آن، برج‌های دیده‌بانی، چهار دروازه‌ی بزرگ آن، رو به چهار نقطه‌ی اصلی، همگی در آنجا کاملاً محفوظ بودند، با این تفاوت که، علاوه بر اینکه سه چهارم آن در خاک مدفون بودند، با پوشش ضخیمی از چمن پوشیده شده بودند. وقتی مقابل دروازه ی جنوبی رسیدیم، به سامدادچیمبا دستور دادیم تا بی سر و صدا با حیوانات پیش برود، در حالی که ما از شهر قدیمی، همانطور که تارتارها آن را تعیین کرده بودند، بازدید کردیم. تصور ما از آن، وقتی وارد محوطه ی وسیعی شدیم، یک هیبت به اندوه آمیخته بود. هیچ گونه خرابه ای برای دیدن وجود نداشت، بلکه فقط طرح کلی یک شهر بزرگ و زیبا بود که در زیر با انباشته شدن تدریجی خاک ناشی از باد جذب می شد و در بالا توسط یک صفحه چمن پیچ در پیچ جذب می شد. چیدمان خیابان ها و موقعیت ساختمان های اصلی، با نابرابری های زمین نشان داده می شد. تنها موجود زنده‌ای که اینجا پیدا کردیم یک چوپان جوان مغولی بود که بی‌صدا پیپش را می‌کشید و از گله بزهایش مراقبت می‌کرد. ما از اولی سؤال کردیم که شهر چه زمانی ساخته شده است، توسط چه کسی، چه زمانی متروک شده است و چرا؟ ممکن است اگر از بزهای او نیز بازجویی کرده بودیم هم فرقی نمیکرد. او بیش از این نمی دانست که این مکان شهر قدیمی نامیده می شود.

چنین بقایایی از شهرهای باستانی در صحراهای مغولستان بی سابقه نیست.اما هر چیزی که با اصل و تاریخ آنها مرتبط است در تاریکی مدفون است. آه، با چه غم چنین منظره ای روح را پر می کند! ویرانه های یونان، بقایای عالی مصر، همه اینها، درست است، از مرگ حکایت می کنند. همه متعلق به گذشته هستند؛ با این حال، هنگامی که به آنها خیره شوید، می دانید که آنها چه هستند. شما می توانید به یاد، انقلاب هایی را که باعث خرابی ها و زوال کشور اطراف آنها شده است، بازیابی کنید. به آرامگاهی فرود بیایید، جایی که شهر هرکولانیوم در آنجا زنده دفن شده است - درست است که در آنجا یک اسکلت غول پیکر پیدا می کنید، اما در درون خود تداعی های تاریخی دارید که با آن می توانید آن را گالوانیزه کنید. اما از این شهرهای متروکه ی قدیمی تارتاری، سنتی باقی نمانده است. آنها مقبره های بدون سنگ نگاره هستند، در میان تنهایی و سکوت، بی وقفه، مگر زمانی که تارتارهای سرگردان برای مدتی در محوطه های ویران متوقف می شوند، زیرا در آنجا مراتع غنی تر و فراوان تر است.

برای کوربن دالاس، این، جالب است که زمانی در مغولستان، بقایای شهرهایی شبیه اروپای قدیم وجود داشته ولی مغول های قرن 19 هیچ تصوری از سازندگان شهرهای قدیمی خود نداشتند و برایشان مهم نیز نبود. ظاهرا مغول ها تمام داستان ها درباره ی فتوحات چنگیزخان و تاریخ او را از اروپاییان و در زمان تاسیس مملکت خود آموخته اند. درحالیکه سخن از خرابه های متعدد است ولی امروز هیچ نشانی از این خرابه ها وجود ندارد جز یک لاکپشت سنگی که ادعا میشود تنها اثر به جا مانده از قراقوروم است که زمانی پایتخت چنگیزخان بوده است. شکل این لاکپشت جالب است: یک گربه سان بزگ که لاک لاکپشت دارد: تصویری از نیروی یین حاکم بر آب و زمین در اندیشه ی چینی های هان. حالا این را بگذارید کنار پول های کره ای در خرابه های مغولی. کم کم میفهمید که محیط این خرابه ها چه شکلی بوده است: مجموعه ای از نژادهای بیگانه در کنار جمعیتی از عشایر متمدن شده که در ارتباط با کوچ نشینانی که هنوز هم در مغولستان اکثریت جمعیت را تشکیل میدهند به یک تناسب در زندگی تجاری رسیده بودند. دالاس میگوید چنین محیطی در مونتانای سال دهه ی 1880 دقیقا به همین شکل وجود داشت و احتمالا زمانی بخش عظیمی از دنیا شبیه آن بود. در خود اروپا، امریکا و روسیه آثار ترکیب نژادی مغول و نژاد سفید در چهره ی مردمان نشان میدهد که نژادها با چه سهولتی با هم وصلت میکردند. در خود روسیه مردم مسلمانی که خود را «تاتار» مینامند علیرغم داشتن ریشه ی مغولی، آنقدر به اسلاوهای روس آمیخته اند که بعضی اوقات، جز اسم قوم و سنت های مذهبی، چیزی آنها را از بقیه ی روس ها جدا نمیکند. تمدن ها و البته امپراطوری ها در فضاهای چند ملیتی رشد کرده اند ازجمله این امپراطوری آخری یعنی ایالات متحده ی امریکا. کوربن دالاس معتقد است که مغولستان به دلیل تخریب محیط و بخصوص آبراه های آن و انتقال مردمش به جاهای دیگر، یکی از آغازگاه های این سیستم بوده است و متروک شدن شهرهایش در اثر تغییرات آب و هوایی بوده و این تغییرات آب و هوایی، معاصر تغییرات آب و هوایی گسترش دهنده ی صحراهای افریقا تنها طی چند قرن اخیر بوده است. دالاس، تاتار های قرون وسطی را که با مغول های چنگیزخانی تطبیق شده اند، همان اسکیت های درنوردنده ی جهان در دوره ی به اصطلاح باستان میداند. اسکیت ها پیرو یک جمعیت یهودی اسرائیلی از خاورمیانه شده بودند که بنیاد مذهبی فرهنگ ساز آنها همراه تاتارها یا اسکیت ها از مناطق مجاور خاورمیانه به شرق و غرب گسترش یافت. این که مغول ها و صددرصد دیگر ملت ها یادمانی از بانیان گذشته ی فرهنگی خود ندارند عجیب نیست چون معمولا به دنبال سقوط شهرها و پایتخت ها و حکومت های مرکزی سنتی، بقیه ی مردم به سرعت، سنت های متحد کننده را فراموش میکردند، اتفاقی که برای سرخپوستان ارکانزاس در ایالت متحده ی دوره ی مدرن به راحتی روی داد. آدر لین معتقد است علت این که اسلام با این که مذهب اصلی مغول های اوراسیا بود امروز توسط جمعیت کمی از آنها و در مغولستان معمولا از قوم قزاق رعایت میشود چنین رویدادی است. یک نکته ی بسیار تاثیر گذار در تداوم این فراموشی، آن هم پس از نهضت سوادآموزی و پیدایش دولت-ملت ها تلاش عمدی دولت های مدرن برای از بین بردن ارتباط سنت های ملی با مغول ها است. این ارتباط باید خیلی قوی بوده باشد که بقایایش حتی در خود اروپا تا همین شصت سال اخیر باقی مانده بود. فنلاندی ها را تا دهه ی 1960 مغولی مینامیدند و هنوز هم دانشورانی در فنلاند هستند که ارتباط سنت های فنلاندی و مغولی را یادآوری میکنند. ولی جریان های اروپا محور حاکم بر فنلاند، تمام تلاش خود را با نفی هر گونه ارتباط این کشور محکوم به «اروپایی شدن» با اقوام ترک-مغول به عمل می آورد. ایلمارینن مینویسد: «به طور کلی فنلاندی ها هیچ سرنخی ندارند که از کجا آمده اند. در مدرسه به ما می آموزند که قبل از اینکه سوئدی ها ما را متمدن کنند در اواسط دهه ی 1800 هیچ فرهنگی نداشتیم. برخی نظریه دارند که به قول معروف از اطراف "خم رودخانه ی ولگا" آمده ایم. جالب است که در این منطقه اکنون مخزن ریبینسک دومین دریاچه ی مصنوعی بزرگ اروپا، شهر باستانی مولوگا را به همراه 663 روستا از بین برده است. وقتی آب کم است، هنوز می توانید قسمت هایی از شهر را بالای سطح ببینید. برای این که همه چیز حتی گیج کننده تر شود، شواهدی از یک ساختمان هرمی با فرهنگ "سفید" در حوزه ی تاریم در چین و در نزدیکی صحرای گبی، منطقه ی مورد علاقه در این رشته شده است.» احتمالا کنترل روسیه ی تزاری بر سرزمین های تحت حکومت مغول در مجاورت خاورمیانه، کریمه و افغانستان، برای قطع پیوند سنت های تاتاری و عربی برای ایجاد مکاتب جدید مذهبی-سیاسی-فرهنگی-اجتماعی و بخصوص در ایران کمک کرده است. درحالیکه همزمان در چین، سلسله ی تاتار چینگ و ازجمله بر خود مغولستان، حکومت میکرد و تداوم بیشتر پیوندگاه ها تا خود دوره ی معاصر، ریشه کن کردن سنت در آنجا را سخت تر کرده بوده است. از بین رفتن این سنت ها به نفع انگلیسی ها نیز بود و بخصوص از سال 1863 به بعد، انگلستان و روسیه ی تزاری بر سر منافع مشترک خود در چین و آسیای مرکزی و خاورمیانه مرتبا با هم دست به همکاری در ایجاد سیاست های فرهنگی میزدند. احتمال دارد در همین دوران و بخصوص در زمان استیلای روس های سفید بر مغولستان خارجی در زمان سقوط سلسله ی چینگ در 1911 آثار شهرهای قدیم مغولستان که در قرن 19 توصیف شده بودند، عمدا نابود شده باشند. سپس ظهور ژاپن مدرن و انقلاب های کمونیستی، به یک سنت زدایی گسترده در تمام کشورهای شرق دور اعم از چین، ژاپن، کره، ازبکستان، تاجیکستان، قرقیزستان، خود روسیه و البته مغولستان دست زدند و بعد از یک دوره سنت ستیزی به نام مبارزه با خرافات، چیزهای کاملا جدیدی را به جای سنت، در کشورها رواج دادند و تکریم نمودند.:

“Tartarian Ruins of Mongolia and Karakorum”: korben dallas: stolen history: sep 14,2020

به نوشته ی فورلانگ، بنیاد یهودی هایی که اسکیت ها به آنها فضای تاثیرگذاری دادند، کوثایی بود. کوثایی ها یا کوثیم، گروهی از سیاهان بین النهرین بودند که از بر هم کنش آنها با فرهنگ های تورانی-آکدی، مکتب کلدانیان پدید آمد. کلمه ی "کوش" که به معنی سیاهپوستان به طور کلی به کار رفته از نام کوثا می آید. با جذب کوثیم بین النهرین در تمدن اکدی، همسایه های بربر تر شرقی آنها [در ایران] این عنوان را حمل کردند و به کوثی، کوسی و کیسی معروف شدند. فورلانگ از قول راولینسون نوشته است که سرزمین های بین رود دجله و دره ی سند را کوثیه یا اتیپیا مینامیدند که اتیپیا همان اتیوپیا یعنی سرزمین مردم اتی است که به سبب نامیده شدن کوثیان به حوثی و آثی و آتی نام گرفته است. فورلانگ، نام خوز در خوزستان را که منطقه ی عیلام باستان را حول شهر شوش تشکیل میداد مرتبط با کوس دانسته است و معتقد است منظور هومر از اتیوپیایی های شرق، اینان بوده است. ممنون شاهزاده ی اتیوپیا بود که در جنگ تروآی هومر شرکت کرد. هزیود و پیندار نوشته اند که وی یک شاهزاده ی اتیوپیا از مادری سیسی sisian به نام اسکیلوس بود و شهر سوسا یا شوش را بنیان نهاد. قبیله ای در مروئه در سودان کنونی، نام ممنون قهرمان را بر خود گذاشته بودند. مکانی به نام سنار نزدیک به مروئه و در جوار رود نیل وجود داشته که یادآور «شنعار» یا شین ناهارین (بین النهرین) عنوان سرزمین عراق است که خوزستان در کرانه ی آن قرار دارد. فورلانگ، اخوت ممنون با تروایی ها در ترکیه و در مجاورت اروپا را نشانه ی پیوند قدیم کوثایی ها از درون عراق عرب با نواحی شمالی تر تورانی و یونانی دانسته که بعدتر با گسترش تجارت به سمت مصر، همسایه های سیاهپوست افریقایی مصر را هم درگیر افسانه ی خود کرده است و این پیوند از طریق تجارت و به واسطه ی سطح بالاتر اولیه ی تمدن در عراق عرب ایجاد شده است. فورلانگ معتقد است تمدن در ناحیه ای در سفلای عراق و در کرانه ی رودهای دجله و فرات که حتی المقدور به خلیج فارس نزدیک بوده است، به سبب موقعیت تجاری و داد و ستدی که اشته، رشد کرده و یک شهر ساخته است، همانطورکه کلکته ی هند در دوره ی استعمار بریتانیا در اثر تجارت، به سرعت از یک روستای کوچک به یک شهر بزرگ و پرجمعیت تبدیل شد. شهر اولین عراقی را اور یعنی شهر مینامیدند. جوامع کوثایی و عرب مجاور شهر، به سبب رساندن امکانات آنجا به جوامع تورانی کوهستان های شمال عراق به واسطه ی تجارت، موفق به جذب بیگانگان به خود شدند و نوعی سامی مآبی در تورانیان ایجاد کردند که به همراه آنها جهان گستر شد و به عقیده ی فورلانگ، آنچه که در اروپا به میراث تمدن گستری آریاییان مشهور شده و رسالت نوین نژاد اروپایی را تعریف میکند، درواقع به سبب قرار داشتن اشرافیت های اروپایی در دنباله ی این تورانی های سامی آب و پیوندهای کوثی-یهودی آنها است.:

Rivers of life: j.g.r forlong: v2: celephais press: 2005: P3-6

فورلانگ همچنین مینویسد که به روایت بروسوس، در دوران حکومت هشتمین شاه کلده، اقوام زوزیم، امیم، حوری ها و رفائیم در تمام سرزمین های بین کلده و فنیقیه گسترش یافته اند. فورلانگ، این را پایه ی گسترش کوثی هایی که تبدیل به فنیقیان شدند در "پدن آرام" و تحت اسم رمز ابراهیمی ها در مجاورت دریای مدیترانه میشمرد و معتقد است یهودیان از این جامعه برخاستند (همان: ص 13-12). فنیقی ها از طریق دریا تجارت کرده و در اروپای کلتی کلنی ساختند. فورلانگ توجه میکند که در زبان کلتی، کلمه ی nav به معنی ارباب و والامقام و نیز خالق بوده و این لغت باید مرتبط با noe لقب حئا باشد که در باور کلدانیان، یک خدای ساکن در قلمروی آبی بود و نام نوح پیامبر کشتی ساز نیز با او مرتبط است، همچنین نام Nev از پدرسالاران کیمری ها. فورلانگ، لغت کلتی pen-annwyn به معنی ارباب هاویه را که عنوان یکی از خدایان کلتی خوانده شده است، لقب حئا و برخاسته از نوئه میداند و معتقد است او فرم دیگر خالق یا nav است. nav به dvy یعنی آسمانی معروف بود که این هم یکی از عناوین خدای فنیقی ها و یهودی ها است. لغت nim در بین ایرلندی ها به معنی مردم بود و در بین کوثایی ها نیز با همین معنی استفاده میشد. فورلانگ، آن را جمع سامی نوئه و به معنی امت حئا میداند. لغت "نین" به معنی والامقام و ایزد در نزد آشوریان نیز باید انتساب به نوئه یا حئا را نشان دهد. «نین» به معنی کودک و بخصوص فرزند پسر نیز بوده است. فورلانگ، آن را از طریق لغت «نعیم» یا «نعم» به معنی فرزند خدا، دوباره به «نیم» وصل میکند. وی توجه میدهد که یکی از قدیسین اولیه ی کلیسای کلتی، در باور ایرلندی ها، اسکاتلندی ها و ولزی ها، saint bar یا Barry بوده است که این نیز با "بار" در عبری به معنی پسر مرتبط است. همچنین کلیساهای قدیم کلتی، bardeus یا barindeus نامیده میشدند که معنی پسر خدا را میدهد. فورلانگ، به پیروی از راولینسون، دراینجا پسر خدا را معادل دقیق نین برای ایزدان آشوری میداند. قدیمی ترین کلیسای سنت بار در مکروم ایرلند واقع بود. بومیان عقیده داشتند سنت بار، با زدن عصای خود به آب دریا، دریا را شکافته و باریکه ای از خشکی ایجاد کرده و از طریق آن، مستقیما به ایرلند آمده است. فورلانگ، این را یک نسخه ی کلتی از عمل مشابه موسی پیامبر یهود میشمرد و این را که پیامبر علم آموز از دریا به نزد امت برگزیده آمد را نیز همان بیرون آمدن اوآنس معلم تمدن آموز از دریا به نزد کلدانیان میشمرد. اوآنس یک پیامبر پوست ماهی پوش بود و راولینسون، لغت عبری «نون» به معنی ماهی را مرتبط با «نین» آشوری دانسته است. فورلانگ همچنین به این اشاره میکند که شکافتن آبگاه با عصا کار دیونیسوس باخوس خدای یونانی-رومی نیز بود. باخوس با زدن عصای خود به آب، یک بار دریای اریتره و یک بار رود اورونتس را به همان شیوه شکفته و از آن رد شده بود. باخوس همچنین درست مثل موسی، با عصای خود، چشمه از زمین جوشانده بود و مانند موسی با مارها پیوند داشت. در بین النهرین، حئا و نبو خدایانی همراه با عصا و مرتبط با مارها توصیف شده اند. باخوس از یک زن زمینی و پدری آسمانی یعنی ژوپیتر یا زئوس متولد شده و برازنده ی صفت «پسر خدا» بود. در داستان موسی نیز هیچ اثری از پدر موسی نمیبینیم درحالیکه مارش در داستان، نقش مهمی دارد. باخوس را گاهی بارخوس مینوشتند تا معنی پسر خوس بدهد و منظور از خوس را "کوس" یا "کوش" پسر حام ابن نوح میدانستند تا از این طریق باخوس را با نمرود از نسل کوش تطبیق دهند. فورلانگ، این را هم نشانه ی پیوند با کوثا میداند. علاوه بر اینها باخوس با خدایی به نام "پالن" کشتی گرفته بود که نامش ترکیبی از نام بعل عنوان کلی خدایان اکدی و فنیقی و نیز "فالن" یعنی افول کنندگان به نشانه ی مردم کافر دوران بنی اسرائیل که از نسل فرشتگان هبوط کرده بودند به نظر میرسد. این جا ما همان دعوای موسی با پیروان بعل و نژادهای پیشین را می یابیم. این درگیری در زمان جانشین موسی یعنی یوشع ابن نون، تبدیل به یک دیگر کشی گسترده توسط یهودیان تحت امر یهوه خدای موسی شد. یوشع یعنی منجی، و نون یعنی ماهی. دراینجا اگر نون را همان نین و به معنی کلی خدا بدانیم، یوشع ابن نون میشود همان یشوع پسر خدا، که یشوع یا یسوع نیز همان عیسی خدای انسان مانند مسیحیان و تجسد زمینی یهوه است. این با پیوند باخوس با جنون و خونریزی جمع می آید که به سبب آن، باخوس خدای شراب و مواد مخدر است. یهوه نیز خدایی است که قربانی شدن آدم ها در سرسپردگی بی فکرانه به خود را دوست دارد. سکونت یهوه در کوه صهیون یا کوه موریاه، همتراز با سکونت زئوس در کوه الیمپوس است. اما به موازات آن، قابل مقایسه با سکونت مهادوا یا شیوا خدای نابودی هندوستان در کوه ها به باور قبایل سیاهپوست هندوستان چون سنتل ها و بیل ها نیز هست. به نظر میرسد دیوها یا شیاطین مورد وحشت هر کدام از این قبایل، همگی توسط مذهب رسمی با شیوا تطبیق شده اند. در ایران نیز «دواوند» deva-vend [یعنی "دیوبند" که امروزه آن را دماوند میخوانیم] کوهی که نماد تهران است، محل زندانی شدن اهریمنی است که در آینده بند میگسلد و جهان را به خاک و خون میکشد. فورلانگ، این ترس از قدرت ویرانگر کوه به نفع جهانخواران مذهبی را با موقعیت کوه «نبی یونس» در نزدیکی موصل مقایسه میکند. در این کوه بود که شلمنصر امپراطور آشور، برای الهه بلتیس معبدی ساخت و او را همسر خود نامید و به کمک او توانست سرزمین های «نهری» ها در شمال در کوه های ترکیه را فتح کند که این خود به گسترش تمدن بین النهرین در شمال کمک کرد. "نبی" به معنی پیامبر و تلفظ دیگر نام "نبو" خدای دانش بین النهرین است که با عصا نشان داده میشود و نامش میتواند برخاسته از تلفظ دیگری از نعم یا نیم باشد. یونس همان یوناه و مرتبط شده با قوم یونی یا ایونی یا یونانی است که در منطقه ی ترکیه پدید آمده و به اروپا میکوچند. نژاد آشوری ها از نسل "آگو" خدای ماه بود که خود را «شاه کاسو و آکد» مینامید. کاسو ممکن است همان کوه کاسیوس باشد که به روایت منابع یونانی در مرز عربستان پطرا با مصر واقع بود. پیشروی آشوری ها در شمال ممکن است موضوع فتح سرزمین ماد توسط آنها باشد. این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که این فتح، زمینه ی نابودی خود آشور توسط مادها میشود که فورلانگ، آنها را همان تورانیان فاتح بین النهرین در زمان سارداناپالوس میشمرد چون به عقیده ی او پیروزی ماد بر آشور دنباله ی گرفتاری آشوربانیپال آخرین شاه معلوم دوران قدرقدرتی آشور با مهاجمانی از کوه های ترکیه است. (همان: ص39-35)

فورلانگ در تطبیق دادن این نقشه با بقیه ی اتفاقات تاریخ بین النهرین مرتبا دچار مشکل میشود ازجمله با باقی ماندن بابل و فتح بعدی آن توسط پارس های شرق. دلیلش این است که فورلانگ، میخواهد هر طور شده، تاریخ باستان را سر و سامان دهد درحالیکه منتقدان تاریخ، معتقدند وقایع آن، اغلب تکرار مکرر رویدادهایی واحدند و مثلا بابل که پایتخت کلدانیان است میتواند خود آشور باشد چون نام های آشوری و کلدانی، همواره برای قومی واحد به کار میرفتند. نابودی بابل و آشور، به هیچ وجه به معنی نابودی همه چیز فرهنگ نخستین باستانی نست بلکه فقط کلیت آن از بین میرود به این شکل که همانطورکه دیدیم بخشی از آن، بخش های دیگر را از بین میبرد و یا به نفع خود تغییر میدهد.

سوی سانادور، این تغییر را به درگیری دو شق فرهنگی تمدن بین النهرین در قالب نبرد دو ایزد حئا و انلیل مربوط میکند. انلیل به سبب پسرش سین که خدای ماه است، نمادهای قمری را برجسته میکند درحالیکه برادرش حئا که برای رسیدن به حکومت زمین با او رقابت میکند حامی آیین های خورشیدی است. انلیل به انسان ها به چشم بردگان و قربانیانی ناچیز در راه اهداف خود نگاه میکند درحالیکه حئا دقیقا به همین خاطر، آدم ها را بر ضد انلیل قوی میکند تا از آنها ارتشی بر ضد برادرش بسازد. اژدهاکشی که یکی از کارهای یهوه است ابتدائا بخشی از فرهنگ انلیل بوده که به سبب اژدهاکشی نینورتا پسر انلیل و برادر سین برجسته شده است و البته تمام دشمنان انلیل ازجمله برادرش حئا میتوانند در جای اژدهای شرور کشتنی تصویر شوند. یهوه را صبایوت میخوانند که همان سابازیوس لقب باخوس و شکلی وحشتناک از آن در منطقه ی کاپادوکیه در ترکیه است. در مجسمه های دست های نذری سابازیوس، او را با یک هلال ماه بر پیشانی می یابید که به شکل شاخ های گاو قرار گرفته اند. گاو از تجسم های حیوانی محبوب زئوس است. ملوخ دیو طالب قربانی انسانی که با سر گاو نشان داده میشد نیز به اندازه ی زئوس تجسمی از سابازیوس و البته یهوه است. در روی این دست های نذری، مخروط کاج هم دیده میشود که یادآور درخت های کاج کریسمس است. سابازیوس را گاهی در خطابه ی دعا درحالیکه سوار بر اسب با نیزه اش ماری را هدف میگیرد تجسم میکردند. به طرز شگفت انگیزی این همان صحنه ی معروف سنت جورج سوار بر اسب است که با نیزه اش اژدهایی را هدف گرفته است. سنت جورج هم اصالتا کاپادوکیایی بوده است. کاتالان های اسپانیا که پیدا شده از یک اشرافیت کلت خوانده شده اند ولی ادعای فنیقی بودن هم دارند معتقدند که تشکیل ملتشان در کاپادوکیا بوده و اولاد قوم سنت جورجند اگرچه از فرانسه ی جنوبی به اسپانیا مهاجرت کرده اند. البته فرانسه خاستگاه سنت های شوالیه ای تمپلار بوده که کهن الگوهای آنها سنت جورج است. به هر حال کاتالان ها معتقدند که سنت جورج برای نجات یک شاهزاده خانم، اژدها را کشت و از خون اژدها گل رزی از زمین رویید که سنت جورج، آن را چید و به شاهزاده خانم داد. ازاینرو در روز سنت جورج، در کاتالونیا و والنسیا آقایان به خانم ها گل رز میدهند. جالب این که در مقابل، خانم ها هم به آقایان کتاب هدیه میدهند به سبب آن که روز سنت جورج، روز کتابخوانی هم هست چون به طور اتفاقی روز مرگ ویلیام شکسپیر و سروانتس –خالقان آثار محبوب تمپلاریسم- نیز هست. گل سرخی که از خون اژدها میروید همان گل سرخی است که از خون آدونیس خدای گیاهان میروید پس از این که آدونیس به دست یک گراز کشته شد و معشوقه ی آدونیس یعنی ونوس با آن، بدن خود را خراشید. آدونیس یک خدای خورشیدی است و قاتل او ماه است. هلال ماه را با ظاهر نیزه ی صلیب شکل سنت جورج ترکیب کنید. یک شمشیر عربی به دست می آید. هلال و شمشیر، هر دو نماد اسلامند، مذهبی که بر اساس کلیشه ها با خونریزی گسترش می یابد. اما اسلام به هیچ وجه از کلیشه های رایج درباره ی خدای قادر متعال دست اندرکار همه چیز جهان که یهودی ها ترسیم کرده اند فاصله ندارد ازجمله در این صحنه ی محبوب رسانه ای که جناب یهوه 6 میلیون نفر از قوم برگزیده اش یعنی یهودیان را برای انجام طرح هایش توی کوره های آدمسوزی یهود می اندازد تا یهودیان از قربانی بی گناه سیراب شوند. فاصله ی این خدای جذاب با دشمن ظاهریش ملوخ که آدم ها را جهت قربانی کردن برایش توی آتش میسوزاندند صفر است و البته به قول سانادور، این آتش، همان آتش جهنم است که خدای مسیح دوست دارد هرچه بیشتر آدم ها گناه کنند تا برای این که او کیف کند توی جهنم کباب شوند.:

San jorje: bibliotecapleyades.net

به نظر شما واقعا چه کسی از گناهکار شدن آدم ها لذت میبرد؟ یک خدای دیوانه که بدبختانه همه چیز دنیا دست او است و آدم ها را فقط برای این خلق میکند که توی جهنم بیندازد؟ یا نه؛ مجموعه ای از سیاستمداران که دوست دارند مردم گناهکار باشند تا عذاب وجدانشان از بلا آوردن سر مردم کمتر باشد؟ کمی فکر کنید و سعی کنید بسنجید فاصله ی چنین سیاستمدارانی با نرونی که رم را به آتش کشید چقدر است؟ آیا آتش جهنم فعلی، همان آتش آخرالزمانی آقای نرون معروف به 666 هیچ وقت خاموش نشده است؟

از غرب تا شرق دور

در دست نرون به زور

از رم تا رنگ رنگ

دائم نرون توی جنگ...

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

تالیف: پویا جفاکش

سامری های نابلس

هفته ی اخیر، در خانه ی یکی از فامیل، مهمان بودم. اعضای خانواده در حال تماشای فوتبال کره ی جنوبی و عربستان سعودی بودند. سعودی ها تا دقایق آخر بازی جلو بودند. ولی در دقایق اضافه کره ی جنوبی گل زد و مساوی شد و بعد از دو نیمه ی اضافه ی بی نتیجه، در ضربات پنالتی، کره ی جنوبی برنده شد. یکی از اعضای خانواده که از طرفداران پر و پا قرص سریال های به ظاهر تاریخی کره ی جنوبی در صدا و سیما بود، هر بار که یک بازیکن کره ی جنوبی در موقعیت شوت پنالتی قرار میگرفت، فریاد «یا جومونگ» و «یا سوسانو» سر میداد و به خنده برنده شدن کره ی جنوبی را به پای یاری جومونگ و سوسانو گذاشته بود. به شوخی گفتم: «عجب روزگاری شده است؟ ملت اینقدر تحت تاثیر تبلیغات بیگانه قرار گرفته اند که در بازی یک ملت مسلمان با یک ملت مشرک، طرف مشرکین را میگیرند و برای پیروزی مشرکین، اولیای آنها را صدا میزنند.» حرفم درآنجا مزاح بود همانطور که صدا زدن جومونگ و سوسانو توسط آن فامیل گرامی هم حالت نیمه مزاح داشت. ولی یادتان باشد مردم خرافی قدیم، به راحتی میتوانستند اتفاقی مثل این را بر مقدس بودن نام ها گواه بگیرند. آنها اول به جنبل و جادوها و داستان های جذاب حول نام های اسطوره ای جلب میشدند و بعد درصدد امتحان جادوی آنها در زندگی خود میشدند و داستان سریال جومونگ بر پرده ی تلویزیون، هم جذاب بود و هم مخاطبان را جادو میکرد. هر چیزی که جادویی باشد باید افراد مقدس را منتشر کند. شوهرخاله ام تعریف میکرد در زمان شاه سابق، دیده بود یک نفر در مغازه سفارش رادیو داده است و میگوید: «یک رادیو به من بده که تویش ارسنجانی باشد.» ارسنجانی وزیر کشاورزی دوره ی نخست وزیری امینی بوده که طرح های اولیه ی اصلاحات ارضی را داده بود و در ایران تور سخنرانی بر ضد ظالمانه بودن سیستم ارباب-رعیتی به راه انداخته بود و بسیاری از مردم گیلان با این که نمیدانستند او چه شکلی است ولی از شنیدن نطق هایش در رادیو به وجد می آمدند و همین محبوبیت ارسنجانی سبب شد شاه او را برکنار و منزوی کرد و خودش را همه کاره و درواقع قهرمان اصلاحات ارضی نشان داد.

این واقعیت هنوز تر و تازه به خوبی نشان میده که وانمود کردن به قدرت رسیدن مذاهب در کشورها با جنگ، رد گم کردن تاکتیک های زودبازده تر و ناملموس تر آنها است که جبر و زور قادر به وادار کردن مردم به همکاری با حکومت ها و اولیای مذهبی در راه آنها نیست. مذاهب برخلاف آنچه به نظر میرسد نه با موضع گیری در مقابل امکانات تمدنی بلکه با سوء استفاده از آنها توسعه یافته اند و چون بیشترین امکانات تمدنی در سده های اخیر در دست مسیحیت یهودی تبار و قدرت های اقتصادی یهودی حامی آنها بوده است حتی مذاهبی که دشمن تمدن به نظر میرسند هم درواقع با گرایشات اولیه به آن امکان رشد یافته اند، از جمله تشرع اسلامی. چون یکی از بدترین بلاهایی که بر سر اسلام آمد این بود که مسلمانان قوم برگزیده بودن یهودیان را چنان باور کردند که به هر فرهنگ سازی ای برای جمع شدن با آنها زیر سایه ی یهوه –به فرض آن که همان الله است- تن دادند. این البته نتایج خاص خودش را داشت. چون تنها کسانی که با یهود در آخرالزمان جمع می آمدند گروهی از اولاد الیفاس پسر عیصو بودند. ظاهرا علاقه به رستگار بودن از این معبر، در عربی شدن زبان رسمی اسلام هم بسیار موثر بوده است.

تصور شده که الیفاس پسر عیصو همان الیفاس تمنایی است که نخست دشمن ایوب بود ولی چون توبه کرد خدا به او وعده ی بخشوده شدن گروهی از اولادش در آخرالزمان را داد. الیفاس فرزند عیصو از دختر اسماعیل جد اعراب بود. این دختر، خواهر نبایوط جد اعراب نبطی بود. پایتخت اعراب نبطی، پطرا در تمنا بود و نبطیان گاهی به نام آن، تمنایی نامیده میشدند. در ادبیات یهود، این نام به تمنا زن صیغه ای الیفاس برمیگردد که گروهی از اشرافیت عمالقه از او پدید آمدند. رهبان عمالقه را "الوف" میخواندند که لغتی مترادف "دوک" و "ژنرال" در اروپا است. الوف همان حرف "الف" یا "آلفا" به معنی اولین است و ظاهرا نام الوف ها با الیفاس مرتبط است. الوف ها همجنسگرا بودند و آنقدر مسائل خانوادگی را در سطح روابط با آدم های دیگر میدیدند که گاهی اصلا پسرانشان را جانشین خود نمیکردند. اشرافیت ایتالیا و آلمان را از نسل آنها دانسته اند. همجنسگرایی و دو جنسه بودن رومی های ایتالیایی، نتیجه ی نسب بردن به الوف ها تلقی میشد. کهن الگوی اجداد ادومی ها، ادومینوس است که در کالابریا ساکن شده و معبدی برای الهه آتنا بنا نمود. همچنین تمنوس از اولاد هرکول، کسی است که پادشاهان مقدونیه خود را از نسل او میشمردند و ظاهرا به معنی تمنایی است.:

The family of esau: britam.org

به نظر میرسد دراینجا داریم میراث مقدونی ها در گسترش تمدن یونانی در دوران اسکندر کبیر را پی میگیریم که با تاسیس امپراطوری مسیحی روم یونانی یا بیزانس به اوج موفقیت خود رسید. لاکاپله توجه میکند که اعقاب هرکول موسوم به هراکلیدها که تمام یونان را فتح کردند و دوران یونان باستان را رقم زدند، همنام سلسله ای از امپراطوران یونانی حاکم بر روم شرقی یا بیزانس هستند که با امپراطوری به نام هراکلیوس شروع میشوند. کار مهم این هراکلیوس، شکست دادن حکومت پارس بود ولی درنهایت مجبور به واگذاری حکومت آنجا و بخشی از قلمرو خود به اعراب مسلمان شد. لاکاپله معتقد است که امپراطوری یونانی بیزانس وجود نداشته و تاریخ بیزانس تا حدود زیادی نسخه برداری از تاریخ حکومت عثمانی به صورت دوران ماقبل آن است که بعد پشت سر هم ردیف شده اند. تاریخ عثمانی هم بیشتر انعکاس تاریخ روم غربی است چون قزاق های عثمانی با کمک جریان های صلیبی لاتینی موفق به فتح بیزانس شدند ولی درنهایت، گروه های صلیبی را مغلوب کردند هرچند به شدت تحت تاثیر آنها قرار گرفتند. لاکاپله اسکندربیگ مسیحی که در فتح قستنطنیه در کنار سلطان محمد فاتح قرار گرفت ولی بعد دشمن او شد را نماینده ی این جناح صلیبی میداند و معتقد است همو است که به شکل اسکندر کبیر یونانی به شدت هدف اغراق های افسانه ای قرار گرفته است. قستنطنیه درواقع دراینجا همزمان بدل به رم و اورشلیم شده است. چون به عقیده ی لاکاپله، یهودیه ی کتاب مقدس، درواقع رم ایتالیا است و سرزمین های کتاب مقدس اکثرا به نام در ایتالیا شناخته شده اند. با فتح ایتالیا به دست شارل پنجم رومی، اورشلیم سابق، مرکز مذهبی روم و نامبردار به رم شد. همین اتفاق هم برای قستنطنیه افتاد. فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها همان جایگزین شدن سلجوقی ها با عثمانی ها است. فومنکو پیشتر نشان داده بود که عثمانی ها همان حشمونی ها یا یهودیان شورشی علیه حکومت یونانی سلوکی هستند و سلوکی ها نیز همان سلجوقیانند. حشمونی ها از این که سلوکی ها سامری های بددین را به عنوان یهودیت رسمی پذیرفته بودند خشمگین بودند و علیه سامری ها میجنگیدند. لاکاپله جنگ سامری ها و حشمونی ها را که دنباله ی جنگ دولت های یهودیه و اسرائیل و به نظر لاکاپله درواقع همان جنگ است، در تاریخ عثمانی به صورت نبرد عثمانی های سنی علیه صفوی های شیعی می یابد. این جنگ نیز خود، دنباله ی نبرد سلجوقی ها علیه اسماعیلی ها است. دراینجا اسماعیلی کنایه ای از خوانده شدن اعراب به اعقاب اسماعیل است. به نظر لاکاپله، شاه اسماعیل، اولین شاه صفوی هم روایتی از اسماعیل جد اعراب است. عثمانی ها میخواهند اسلام اعراب را به قول خودشان از چیزهای نادرستی که آنها را بدعت میدانند پاک کنند و به اصل برگردند، همان کاری که حشمونی ها میخواستند با مذهب سامری کنند. بزرگترین پادشاه صفوی، شاه عباس کبیر است که لاکاپله او را کهن الگوی حکومت عباسیان در بغداد میداند بخصوص به این خاطر که بر بغداد عراق نیز حکومت میکرد و لاکاپله معتقد است حکومت بعدی عثمانی ها بر عراق، سبب انتقال محل او به نواحی شرقی نزدیک عراق در خارج از عثمانی شده است که میشود ایران حالیه. ایران را با پرس تطبیق کرده اند که همان کشوری است که هراکلیوس به جای عثمانی ها آن را شکست داد و مضمحل کرد. در تاریخ بیزانس که از روی تاریخ عثمانی کپی شده، میتوانیم عملیات عثمانی در تغییر دادن مذهب فرقه های به اصطلاح بددین را در یک امپراطور رومی به نام آرکادیوس شناسایی کنیم که معابد بت پرستان را ویران کرد و به آریان ها یا مسیحیان اولیه که مسیحیت نیقیه ای قستنطنیه را قبول نداشتند حمله کرد. استان هپتانومید در مصر به افتخار ارکادیوس، آرکادیا نامیده میشد. لاکاپله این را همان آرکادیای یونان میداند که نام از آرکاس پسر زئوس دارد که خود به صورت فلکی دب اصغر و مادرش به صورت فلکی دب اکبر تبدیل شدند. زئوس معادل یونانی یهوه خدای یهودیان است.:

Tartarian dynasty: 1613-1775: m.lacapelle: theognosis: 8dec2019

پیوند تغییر فرهنگ آرکادیوس با آرکادیا بخصوص وقتی که با نظرهای مصریان درباره ی دبین آسمانی جمع آید پیوندی دوزخی است و ابدا هم به عثمانی محدود نمیشود و هر کشوری را که تحت تاثیر یک ایدئولوژی صلیبی مسیحی قرار گرفته باشد در بر میگیرد. در بیشتر این کشورها این ایدئولوژی ترجیح داده در یک قالب پاگانی ماقبل مسیحی خود را نشان دهد هرچند در دوره ای قطعا مسیحی قصه ی خود را تعریف کرده است.

مثلا در انگلستان قرن 19، جرالد مسی به این موضوع توجه میکند در بریتانیا نخست غول هایی به نام البی ها حکومت میکردند و اولین البی ها 7برادر بودند. او اینها را در مقام 7 غول، معادل 7 فرزند الهه ی دوزخ میداند که درواقع 7ستاره ی صورت فلکی دب اکبر و مادرشان معادل خود صورت فلکی است و حکومت او بر قلمرو تاریکی با شب های طولانی در قطب شمال، کنایه از تاریک بودن دوزخ است. درواقع میتوان این 7 تن را همان 7 کابیری فنیقی الاصل اساطیر یونان نیز دانست که همراهان وولکان خدای آهنگری در کارگاه او در زیر زمین –تمثال دیگر دوزخ- بودند. اگر با کلمات بازی کنیم، "کابیری" را میتوان به لغات "کاب" و "ایری" تقسیم نمود. کاب یا خاب، یکی از نام های الهه ی دب اکبر است و "ایری" همان "آری" یا "آریا" است که نام قوم حامل اندیشه های اهورایی در مذهب زرتشت و نیز اشرافیت دوران قدیم هند است. آریاها از بهشتی آمدند به نام ائیرینه وئجه که دچار زمستانی سخت شد و آنها را مجبور به مهاجرت کرد. این زمستان سخت میتواند همان از بین رفتن بهشت افسانه ای قطب شمال در اثر سرد شدن آنجا باشد که به نظریه های ژرمن درباره ی برخاستن اجداد اشرافیت اروپایی از قطب شمال انجامیده و آریاها را سفیدپوست تلقی کرده است اما مسی، میگوید نامیدن اشراف به آری، مختص زرتشتی ها نیست و در بین سیاهان افریقا و اعقابشان در تاهیتی نیز همانند دارد. درواقع مسی معتقد است که اولین حاملان افسانه ی آریاها در بین سفیدپوستان، سیاهانی بودند که پایه ی مذهب یهود شدند و همان ها لغت کابیری را به هابیرو که نزدیک به اصطلاح "عبری" است تبدیل کردند تا خود را با نسل خدایان مقایسه کنند. در مصدر مصری این قصه سازی ها، "کاب" نه فقط به معنی الهه ی مادر، بلکه همچنین معادل "قاب" به معنی مجموعه ی متمایز است. بنابراین کابیری یا هابیرو میتواند مجموعه ی آریایی ها باشد. این بخصوص در ارتباط با نامیده شدن منشا آنها به ائیرینه وئجه است که به تخمه ی آریایی ها معنی میشود. درواقع وئجه [که مرتبط با لغت عربی "بیضه" به معنی تخم، لغت فارسی "بچه" به معنی فرزند، و لغت قدیمی تر "بیج" به معنی تخم گیاه و منشا بیجار است] مفهوم فرزندان را میسازد اما در برداشت ثانویه از تقسیم شدن فرد به فرزندانش. چون اصل این لغت، به نام "پخ" به معنی شیر برمیگردد به این دلیل که شیر، بدن جانوری را که میخورد تکه تکه میکند. به همین ترتیب، اتحاد آریایی نیز با تقسیم شدن آن از بین میرود. از طرف دیگر، کاب مرتبط با kep [یا همان "کف" در عربی] به معنی دست است و چون دست 5 انگشت دارد در قبطی به معنی عدد 5 نیز هست. توجه کنید که قبطیان عدد 7 را "خپتی" یا "هپتی" مینامند که که ترکیب کپ به معنی 5 با "تی" به معنی عدد 2 است. حالا اگر کپ را با مجموعه یا قاب معنی کنیم و تی را همچنان 2 بدانیم به یک وجود دوگانه میرسیم که میتواند خود مصر هم باشد. چون مصر را به مصر بالا و پایین تقسیم میکنند. در این صورت، خود نام "قبط" برای سرزمین مصر میتواند مرتبط با "خپتی" باشد. اهمیت این موضوع در این است که یکی از سرزمین های اولیه ی آریاییان از دید زرتشتیان، "هپت هندو" بوده است که به هفت رود معنی میشود ولی میتواند به سادگی مجموعه ی دو رودخانه معنی شود. رود نیل هم که مصر را میسازد از ترکیب دو رود نیل سفید و نیل آبی به دست می آید. به همین ترتیب ممکن است قلمرو خپتی به همان اندازه ی قطب شمال و مصر، با "ناهارین" یا بین النهرین مترادف باشد که آن هم سرزمینی است که برکت خود را از دو رود دجله و فرات دارد. بین النهرین محل فعالیت آرامی ها است که نامشان قابل مقایسه با بهشت گم شده ی "ارم" است و "ارم" همان مجموع "ایر" و البته منشا نام تمدن روم است. شاید باز هم به سبب توجه نجومی به عمود آسمان در قطب شمال بر اساس ستاره شناسی بین النهرین، علاقه به 7تایی کردن رودها باقی مانده و تمایل دیرین به مجموعه کردن مصر و بین النهرین در یک تمدن واحد به نام خاورمیانه هم به همین موضوع برمیگردد. نیل های سفید و آبی با مجموعشان نیل مصر را یک جا قرار دهید. میماند 4 رود برای آسیا که دو تایشان دجله و فراتند. آنها از کوه هایی واحد در شمال به سمت جنوب جاری میشوند. دو رود هم در جهت مخالفشان تصور کنید که از همان کوه ها به سمت شمال جاری میشوند که میشوند رودهای گیهون و پیسون در ترکیه. اینها همان چهار رود باغ عدن در توراتند و کوه خاستگاه مشترکشان معادل عمود آسمان در قطب شمال است که در ادبیات زرتشتی، به هربرزئیتی یا البرز نامبردار است. به هر حال، برای آشوری ها تمدن بزرگ، محدود به منطقه ی دو رود دجله و فرات است و مفهوم دوگانگی درآنجا بهتر رشد میکند. نیکلاس دمشقی مینویسد: «بابلی ها به مانند دیگر بربرها به جای اصل واحد، به دوگانگی متمایلند.» این دوگانگی، اول در دوگانگی خدایان پدر و مادر یعنی تهاموت و ابزو متجلی میشود و سپس در قتل امورکا یا تهاموت به دست بلوس (بعل) که طی آن از جسدش زمین و آسمان ساخته میشود و دوگانگی زمین و آسمان یا روح و ماده پدید می آید که در دوگانگی یین و یانگ چینی ها و مجموعشان با نشان رنگ های سیاه و سفید در دایره ی تای چی به خوبی دیده میشود. نام امورکا قابل مقایسه با لغت افریقایی یومورکا به معنی فیل است و فیل یکی از نمادهای حیوانی الهه ی دب اکبر است. دو نماد برجسته ی دیگر، اسب آبی و خرس هستند که هر دو جانوران تشکیل دهنده ی دب اکبر تلقی شده اند. دوگانه ی دب اکبر و دب اصغر، خود نشانه ای از تقسیم بدن الهه به نیروهای متضاد مکمل است. تهاموت، الهه ی هرج و مرج و آشوب است و ناهماهنگی نیروهای روانی روحانی و مادی بشر، خود یکی از عوامل ناهماهنگی و پیشبینی ناپذیری روابط آدم ها و بروز بی نظمی در اجتماعات بشری است.

the natural genesis”: v2: Gerald massey: celephais press: 2008:p22-31

به نظر میرسد برخاستن اشرافیت بهشتی از یک بنیاد دوزخی که با هرج و مرج مرتبط است، به اینها این اجازه را میدهد که با وارونه کردن اصول بهشتی ای که در مذاهب یهودی و مسیحیت یهودی تبار، تبلیغشان را کرده اند، به روش های دوزخی برای بازآفرینی اتحاد از دست رفته دست بزنند. ازجمله مشمولان این وارونگی، از بین بردن دوگانه ی روح و ماده در بشر با به اصطلاح بازگرداندن او به بنیاد مادی حیوانی و غریزی اولیه و از بین بردن درک و شناخت در انسان است که این روزها اخبار بد زیادی درباره ی آن به گوش میرسد و ظاهرا هیچ تلاشی هم برای پوشاندن اعمال درگیر انجام نمیشود. به این گزارش توجه کنید:

«ناتو به حوزه های سنتی جنگ - زمین، دریا، هوا، فضا و فضای سایبری - حوزه جدیدی اضافه کرده است: "حوزه ی شناختی". این فقط در مورد تحمیل ایده ها یا رفتارهای خاص، مانند تبلیغات سنتی و عملیات روانی نیست، بلکه در مورد اصلاح شناخت است - تأثیرگذاری بر فرآیندی که از طریق آن خودمان به ایده ها، بینش ها، باورها، انتخاب ها و رفتارها می رسیم. هدف در درجه ی اول، ارتش دشمن نیست، بلکه شهروند است. پیروزی در جنگ دیگر با جابجایی مرز روی نقشه تعیین نمی شود، بلکه با تغییر ایدئولوژیک هدف تعیین می شود. فرانسوا دو کلوزل ، محقق ، در یک میزگرد در 5 اکتبر 2021 گفت: "جنگ شناختی یکی از موضوعات مورد بحث در ناتو است." او یک مقاله ی بنیادی با عنوان «جنگ شناختی» برای اندیشکده ی مرکز نوآوری وابسته به ناتو در سال 2020 نوشت. اگرچه جنگ شناختی با جنگ اطلاعاتی، تبلیغات کلاسیک و عملیات روانی همپوشانی دارد، دو کلوزل خاطرنشان می کند که جنگ شناختی بسیار فراتر می رود. جنگ اطلاعاتی، «فقط» سعی می‌کند تا عرضه ی اطلاعات را کنترل کند. عملیات روانی شامل تأثیرگذاری بر ادراکات، باورها و رفتار است. هدف جنگ شناختی "تبدیل کردن همه به سلاح" و " حمله به آنچه افراد فکر می‌کنند نیست"، بلکه این است که افراد "چگونه فکر می‌کنند." دو کلوزل میگوید: "این یک جنگ علیه شناخت ما است - روشی که مغز ما اطلاعات را پردازش می کند و آنها را به دانش تبدیل می کند. مستقیما مغز را هدف قرار می دهد." جنگ شناختی در مورد "هک کردن فرد" است، که اجازه می دهد مغز "برنامه ریزی" شود. برای دستیابی به این، تقریباً هر حوزه ای از دانش قابل تصور به کار می رود: روانشناسی، زبان شناسی، زیست شناسی عصبی، منطق، جامعه شناسی، انسان شناسی، علوم رفتاری، و بیشتر. دو کلوزل می نویسد: "مهندسی اجتماعی همیشه با درک محیط و هدف آغاز می شود؛ هدف، درک روانشناسی جمعیت هدف است. اساس آن تبلیغات سنتی و تکنیک‌های اطلاعات نادرست است که با فناوری فعلی و پیشرفت‌های دانش تقویت شده است." به گفته ی دو کلوزل، "در عین حال، رفتار را می‌توان تا حدی پیش‌بینی و محاسبه کرد که علم رفتاری مبتنی بر هوش مصنوعی «اقتصاد رفتاری» باید به‌جای علم نرم، به عنوان یک علم سخت طبقه‌بندی شود." از آنجایی که تقریباً همه در اینترنت و رسانه های اجتماعی فعال هستند، افراد دیگر دریافت کنندگان منفعل تبلیغات نیستند. با فناوری امروزی، آنها فعالانه در ایجاد و انتشار آن مشارکت دارند. دانش نحوه ی دستکاری این فرآیندها، "به راحتی تبدیل به سلاح می شود". دو کلوزل رسوایی کمبریج آنالیتیکا را به عنوان مثال ذکر می کند. از طریق داده‌های شخصی داوطلبانه ارسال شده به فیس‌بوک ، پروفایل‌های روان‌شناختی فردی جمعیت زیادی ایجاد شده بود. معمولاً چنین اطلاعاتی برای تبلیغات شخصی سازی شده استفاده می شود، اما در مورد کمبریج آنالیتیکا برای بمباران رای دهندگان مشکوک با تبلیغات شخصی استفاده شد. جنگ شناختی "از ضعف های مغز انسان بهره برداری می کند" و اهمیت نقش احساسات را در هدایت شناخت درک می کند. روانشناسی سایبری، که به دنبال درک تعامل بین انسان، ماشین و هوش مصنوعی است، در اینجا اهمیت فزاینده ای خواهد داشت. سایر فناوری های امیدوار کننده ای که می توانند مورد استفاده قرار گیرند عبارتند از علوم اعصاب و فناوری، یا «NeuroS/T» و «NBIC» - نانوتکنولوژی، بیوتکنولوژی، فناوری اطلاعات، علوم شناختی، "از جمله پیشرفت‌های مهندسی ژنتیک". NeuroS/T می تواند عوامل دارویی، اتصالات مغز و ماشین، و همچنین اطلاعات آزاردهنده روانی... و میتواند تأثیرگذاری بر سیستم عصبی با دانش یا فناوری تولید کند، همچنین تغییرات در حافظه، توانایی یادگیری، چرخه ی خواب، خودکنترلی، خلق و خو، ادراک از خود، قاطعیت، اعتماد به نفس و همدلی، و تناسب اندام و قدرت. دو کلوزل می نویسد، "پتانسیل NeuroS/T برای ایجاد بینش و ظرفیت تأثیرگذاری بر شناخت، عواطف و رفتار افراد مورد توجه ویژه ی آژانس‌های امنیتی و اطلاعاتی و ابتکارات نظامی و جنگی است." به راه انداختن جنگ علیه فرآیندهای شناختی افراد نشان دهنده ی یک تغییر اساسی از اشکال سنتی جنگ است، جایی که فرد، حداقل در اصول، تلاش می کند تا غیرنظامیان را از آسیب دور نگه دارد. در جنگ شناختی شهروند هدف و مغز او میدان جنگ است. ماهیت جنگ، بازیکنان، مدت زمان و نحوه ی پیروزی در جنگ را تغییر می دهد. به گفته ی دو کلوزل، "جنگ شناختی، از فردی گرفته تا ایالت ها و شرکت های چند ملیتی، دامنه ی جهانی دارد". درگیری، دیگر با اشغال یک سرزمین یا با تنظیم مرزها بر روی نقشه به دست نمی آید، زیرا، تجربه ی جنگ به ما می آموزد که اگرچه جنگ در عرصه ی فیزیکی می تواند ارتش دشمن را تضعیف کند، اما منجر به دستیابی به تمام اهداف جنگ نمی شود. با جنگ شناختی، هدف نهایی تغییر می کند: "ماهیت و هدف جنگ هرچه که باشد، در نهایت به درگیری بین گروه‌هایی که خواهان چیز متفاوتی هستند، ختم می‌شود و بنابراین پیروزی به معنای توانایی تحمیل رفتار دلخواه بر مخاطب انتخابی است". بنابراین، در واقع، ایجاد یک تغییر ایدئولوژیک در جمعیت هدف است. دشمن نه تنها غیرنظامیان در سرزمین های اشغالی یا دشمن، بلکه غیرنظامیان خود نیز هستند که بر اساس برآوردهای ناتو، اهداف آسانی برای عملیات های شناختی طرف های دشمن هستند. انسان حلقه ی ضعیفی است که برای حفاظت از سرمایه ی انسانی ناتو باید به رسمیت شناخته شود. این "محافظت" راه طولانی را طی می کند: "هدف جنگ شناختی فقط آسیب رساندن به ارتش نیست، بلکه جوامع است. روش جنگ شبیه "جنگ سایه" است و نیاز به مشارکت کل دولت در مبارزه با آن دارد." بنابراین می توان جنگ را با و بدون ارتش آغاز کرد و دو کلوزل ادامه می دهد: "جنگ شناختی به طور بالقوه بی پایان است، برای این نوع درگیری شما نمی توانید پیمان صلح ببندید یا تسلیم امضا کنید."
بر اساس گزارش جنگ شناختی، چین، روسیه و بازیگران غیردولتی نیز برای جنگ شناختی ارزش قائل هستند. بنابراین، ناتو مقابله با این نوع جنگ را وظیفه ی مهمی می داند. با توجه به مکاتباتی که از درخواست‌های FOIA به دست آمد، دکترین جنگ شناختی در ارتش هلند به شدت ریشه‌دار شده است. پایگاه خبری مستقل Indepen.nl گزارش می دهد، سپهبد فرماندهی نیروی زمینی در 4 آگوست 2020 در یادداشتی به آنک بیجلولد وزیر دفاع وقت می نویسد که "اقدام اطلاعات محور" (IGO) در 3 بعد انجام می شود: فیزیکی، مجازی و شناختی. اقدام در حوزه ی زمین شامل فعالیت در این سه بعد برای دستیابی به اثرات مطلوب در یک هدف سیاسی-استراتژیک است. از آنجایی که کنش کشوری، بنا به تعریف، در میان کنشگران و گروه های انسانی صورت می گیرد، اثربخشی در بعد شناختی بسیار مهم است. هسته ی اصلی آن سلب اراده برای مبارزه یا تحمیل اراده ی ما به مخالفان است. به هر حال، ما از دکترین ناتو برای حوزه ی زمین پیروی می کنیم." این شیوه ی عملی را که در آن کل دولت درگیر جنگ اطلاعاتی و شناختی است و شهروند را دشمن احتمالی می‌داند که باید برای رفتار صحیح دستکاری شود، در دوره ی کرونا به شدت شاهد هستیم.»:

Citizen's Brain is the Battlefield in 21st-century Warfare: Elze van Hamelen: De Andere Krant: :September 22, 2022

مسلما این تضعیف شخصیت فرد، همان چیزی است که از آن به عنوان کشتن روح انسان برای تخفیف او یاد میکنند چون روح، یک امر خدایی و اعتقاد به آن، مایه ی عزت نفس فرد انسانی است. کشتن روح البته فقط یک استعاره است چون بدن بدون روح، یک جسد بی جان است. بنابراین کشتن روح، فقط انکار آن است که باعث سرمایه گذاری کارکردهای ذهنی وابسته به روح و معنویت روی امور مادی میشود و از این راه فقط به فرد نقصان وارد میکند، چیزی که بعضی از علاقه مندان به تمرینات معنوی شمنیسم حداقل درباره ی آن درست گفته اند، چون مشاهده ی جریان پیش آمده از مشاهدات مردم قدیمی مخترع شمنیسم، فاصله ی زیادی نداشته است:

«در جامعه ی ما، پدیده‌ای مرموز به نام "از دست دادن روح" در همه ی افراد با هر سن، جنسیت، نژاد و پیشینه رخ می‌دهد. مردم بومی هزاران سال است که درباره ی وقوع از دست دادن روح می‌دانند و آن را نتیجه ی یک تکه تکه شدن درونی ناشی از ناآگاهی، یک تجربه ی آسیب‌زا، یا یک شوک شدید به ذهن و بدن می‌دانند. هنگامی که ما از دست دادن روح را تجربه می کنیم ، بخشی از روح ما - یا جوهر زنده - "پنهان" یا بسته می شود و ما را از بیان و تجربه ی پتانسیل و تمامیت واقعی خود به عنوان یک انسان باز می دارد. اغلب اوقات تمام جنبه های روان ما کاملاً مسدود یا سرکوب می شوند. در حالی که برای بسیاری از ما از دست دادن روح Soul Loss ممکن است به طرز ناخوشایندی آشنا به نظر برسد، این تجربه معمولاً موقتی است و با کار مناسب روح، این عناصر از دست رفته ی خودمان می‌توانند دوباره در زندگی‌مان ادغام شوند. در طی معرفی من به شمنیسم و ​​روش‌های آیینی «بازیابی روح»، درک اساسی از فقدان روح که بیان شد این بود که بخش‌هایی از روح ما به قلمروهای دیگر یا واقعیت‌های متناوب سفر می‌کند و گاهی اوقات توسط ارواح تسخیر میشود. در دیدگاه شمنی، وقتی این بخش‌های روح ما بازیابی نمی‌شوند، به نظر نمی‌رسد که ما کامل یا تمامیت درونی را پیدا کنیم. قبل از روانشناسی، این توضیح تنها راهی بود که فرهنگ های اولیه می توانستند چنین پدیده ی رایجی را توضیح دهند تا راه هایی برای درمان آن بیابند - و بسیار مؤثر بود. از دست دادن روح در واقع یک قاعده است نه استثنا. به عنوان یک فرد تا زمانی که به روح های بیدار تبدیل نشده باشیم، هر بار که با نفس خود همذات پنداری می کنیم، هر بار که به دنبال احساس کامل هستیم، انرژی روحی خود را در این راه ها از دست می دهیم.:

اعتیادها

تحریک طلبی

باورهای جزمی

روابط مشروط

معتادان به کار

جدای از ناتوانی ما در احساس کامل بودن، وقتی از دست دادن روح را تجربه می کنیم ، شروع به تجربه ی این احساسات می کنیم:

ضعف

خستگی

افسردگی

اضطراب

پوچی

ما فقط می دانیم چیزی در زندگی ما گم شده است - اما بسیاری از ما در تلاش هستیم تا بفهمیم دقیقاً چه چیزی کم است. درک از دست دادن روح به عنوان یک از دست دادن ، یا قطع ارتباط ، از حیاتی ترین بخش های آن چیزی که هستیم، در روانشناسی به عنوان "تجزیه" شناخته می شود و ریشه ی بسیاری از بیماری های روانی است. هنگامی که روحیا آگاهی خود را به عنوان یک شدت انرژی تشخیص دهیم هر چیزی که باعث کاهش در این انرژی شود منجر میشود به

بی حالی

گیجی

افسردگی

ایجاد عدم تعادل در روان

که به این معنی است که به بخش های فردی شخصیت (مثلاً خود، سایه، آنیما، آنیموس و غیره) اجازه دهیم تا خود را مستقل کنند و بنابراین از کنترل ضمیر خودآگاه فرار کنند. روانشناس کارل یونگ این فرآیند را به عنوان "میل روانی" ما درک کرد. یونگ پیشنهاد کرد که شخصیت‌های روان‌شناختی ما از «عقده‌ها» (یا بخش‌هایی از احساس ما از خود) مختلف تشکیل شده‌اند، و اصلی‌ترین آن‌هایی که مسئول کنترل دیگران هستند، "خود" ما است که تصویر ذهنی ما از خودمان یا چیزی است که خودمان به آن اعتقاد داریم. انرژی خودآگاه ما می تواند به دلیل فرار یکی از این «عقده ها» از کنترل من و خودمختار شدن، تضعیف شود، بنابراین تمام انرژی «لبیدوی روانی» خود را از بین می برد و یک عدم تعادل روانی ایجاد می کند که تمامیت طبیعی ما را در هم می شکند. پس چه چیزی باعث می‌شود یکی از «عقده‌های» روان‌شناختی ما خود را رها کند و به یک غاصب ظالم آگاهی تبدیل شود؟ اغلب پاسخ این است که همذات پنداری با چیزی مضر، یا تجربه ی یک نوع تروما این پدیده را ایجاد می کند. یک مثال افراطی ممکن است به ما در درک بهتر کمک دهد: تصور کنید که یک کودک خردسال مورد آزار و اذیت یا آزار قرار می گیرد. برای کنار آمدن با این تجربه ی هولناک، کودک با جدا شدن یا جدا کردن از موقعیت فرار می کند. در فرآیند محافظت از خود، کودک به عنوان یک مکانیسم دفاعی، تغییر منیت های مختلف یا شخصیت های کاملاً متفاوتی را در درون خود ایجاد می کند. در روانشناسی، این به عنوان "اختلال شخصیت چندگانه" (که اکنون به عنوان اختلال هویت تجزیه ای شناخته می شود ) تلقی می شود. به راحتی می توان درک کرد که چگونه فرهنگ های قبیله ای این را به عنوان از دست دادن روح درک می کردند. اما اساساً، گسست روانی، راه طبیعت برای محافظت از ارگانیسم فیزیکی ما در برابر آسیب‌های شدید و از دست دادن با مسدود کردن این موقعیت‌های زخمی است. اما در پایان، این وظیفه ی ما است که از ارگانیسم معنوی، روح خود محافظت کنیم. اما از دست دادن روح ، یا گسست روانی ، به این موارد شدید محدود نمی شود و می تواند در درجات مختلف در اکثر افراد یافت شود:

اعتیادها

اختلالات اشتها

اختلالات هویت

استرس پس از سانحه

افسردگی

هم وابستگی

خودشیفتگی

عزت نفس پایین

اختلالات سازگاری،

... همگی علل رایج از دست دادن روح در جوامع مدرن سطحی، سریع و مادی گرای ما هستند که عمدتاً فاقد هرگونه احساس تقدس هستند:

زن جوانی که آرزوی هنرمند شدن را دارد اما باید انتظارات والدینش را برای پزشک بودن برآورده کند، اندکی از روح خود را از دست می دهد و بخش اساسی وجودش را نادیده می گیرد.

یا فرض کنید زن جوان رویای هنرمند بودن خود را دنبال می کند، اما در اعماق وجود او هنوز به تایید والدینش بستگی دارد.

سپس یا آن‌ها را سرزنش می‌کند تا مسئولیت پیگیری اشتیاق خود را از عهده نگیرد، یا به دلیل اینکه مورد پذیرش آن‌ها قرار نمی‌گیرد، عزت نفسش پایین می‌آید.

این داستان ممکن است برای شما آشنا به نظر برسد. خوشبختانه راه های زیادی برای یافتن کاملیت وجود دارد... ما این کار را با تشویق توسعه ی اصالت انجام می دهیم، برای

خودکاوی

عشق به خود

خود تبدیلی

در مرحله ی بعد، شما می توانید این دانش از دست دادن روح را برای خود اعمال کنید. آیا شما آن را تجربه می کنید؟ علائم جسمی، روانی و معنوی مختلفی در مورد از دست دادن روح وجود دارد. هنگامی که ما از دست دادن روح را تجربه می کنیم - یا بخش هایی از روح خود را "پنهان می شوند" یا از ما جدا می شوند – نتیجه، از دست دادن انرژی روحی یا همان سرزندگی زندگی ما است. این از دست دادن انرژی، ما را از داشتن زندگی سالم، رضایت بخش و خلاق باز می دارد. گاهی اوقات Soul Loss می‌تواند برای یک عمر تمام طول بکشد، و در نتیجه یک فرد خود ویرانگر شکل می‌گیرد که ما اغلب در زبان خود از آن به عنوان "روح گم کرده" یاد می‌کنیم. برای بازیابی این بخش‌های از دست رفته ی خود، و برای اینکه دوباره متعادل، کامل و متمرکز شویم، ابتدا باید علائم از دست دادن روح را در درون خودمان شناسایی کنیم. در زیر تعدادی از رایج ترین علائم را مشاهده خواهید کرد:

خاطرات و بخش هایی از زندگی شما مسدود شده است.


دوره های شدید افسردگی را تجربه می کنید.


احساس می‌کنید که بخش‌هایی از درون خود از دست رفته یا شکسته شده‌اند.


شما یک بی حسی عمومی نسبت به زندگی را تجربه می کنید.

احساس دائمی ترس یا اضطراب شما را آزار می دهد.

شما دوره های طولانی بی خوابی را پشت سر می گذارید.


احساس می کنید گم شده یا ناقص هستید.


شما پس از یک رویداد تکان دهنده یا آسیب زا در زندگی احساس یک «فرد متفاوت» می کنید.


شما احساس می کنید در زندگی خود گیر کرده اید یا نمی توانید بر یک مسئله ی خاص غلبه کنید.


از زندگی احساس ناامیدی می کنید.


شما احساس می کنید که گویی چندین "خود" در درون شما وجود دارد.


شما سعی می کنید با روی آوردن به الکل، مواد مخدر، رابطه ی جنسی، تلویزیون یا مشغله ی زیاد، از شرایط فرار کنید.


احساس می کنید ارزش دوست داشتن را ندارید.

شما در حال تجربه ی یک "شب تاریک روح" هستید.


شما می خواهید هدف و معنای خود را در زندگی پیدا کنید.


احساس می کنید زندگی روزمره ی شما بی معنی و وظیفه محور است.


از احساس آسیب پذیری اجتناب می کنید و دیگران را از خود دور می کنید.


شما آرزوی تمامیت و احساس تعلق دارید.


گاهی اوقات احساس می کنید که کنترل خود را در دست ندارید.


شما دائماً بدون دلیل پزشکی، احساس خستگی ذهنی یا فیزیکی می کنید.


شما تشنه ی اصالت و پذیرش کامل خود هستید.

برای سالم بودن، احساس کامل بودن و داشتن یک زندگی هماهنگ، باید بخش های حیاتی از دست رفته ی خود را با یادگیری زندگی متعادل، اصالت و عشق به خود بازیابی کنید.
یافتن تکه‌هایی که گم شده‌اند و بازگرداندن آن‌ها به زندگی‌تان، بازگشت به تمامیت ذاتی‌تان است، برای بازگرداندن نشاط اساسی که روح شماست. یاد بگیرید که به آرامی عناصر از دست رفته ی روح خود را از طریق تمرین روح در زندگی با ذهن، قلب محوری و همسویی بدنی ادغام کنید . »

“several signs youre experiencing soul loss”: Mateo Sol: loner wolf: feb2015

با اطمینان خاطر نسبی میتوان گفت این دستکاری ذهنی علمی، دنباله ی دستکاری ذهنی مذهبی است در یک محیط پیچیده تر نسبت به محیط قبلی. بدین خاطر که چون رشد تمدن نتیجه ی ملت سازی از روی جوامع ابتدایی بیا افراد بسیار شبیه به هم بوده، در ابتدا مذهب دوگانه ساز برای ملت سازی کفایت میکرده و فقط کافی بوده تصویر نیروی خیر در ثنویت را به روی خود و تصویر نیروی شر را به روی دشمنت ملت یا مذهبتان بیندازید. اما رشد تمدن، خودبخود باعث رشد فردگرایی میشود و در این حالت، گوناگونی آدم ها بیشتر میشود چون ضدین در درون همه ی آدم ها میجوشند و آدم به آدم، کم و زیاد دارند ضمن این که به دلیل تغییر شرایط زیستی، مرز خیر و شر نیز آن شفافیتی را که پیروان موسی به راحتی از خاخام ها میپذیرفتند ندارد و حتی مخلوط شدن این بی اطمینانی با تداوم سیطره ی ضدین، باعث شده تا در ذهن بعضی، جای خیر و شر با هم عوض شود. به همین دلیل است که آنها که سابقا با سلاح مذهب و معنویت، ملت را تحت سلطه گرفته بودند، اکنون از تفکر بشر معنویت زدایی میکنند و مردم را به موجودات مادی صرف میکماهند تا با یگانه کردن آنها در یک گله ی بی تعقل حیوانی، «چوپان» آنها باشند همان کلمه ای که کشیش های مسیحی درباره ی حاکمان و اولیای دینی به کار میبردند. مردمی که فکر میکنند زیر سوال بردن خدا آنها را از بردگی نجات میدهد باید اطلاعاتشان را درباره ی کارکرد اسطوره ساز ذهن بشر تحت هر شرایطی بخصوص با توجه به زمینه ی مذهبی مشترک کفر و بی خدایی با یهودیت و مسیحیت و اسلام، بیشتر کنند.

آیا بدبینی ایرانی ها به مذهب، به نفع آنها است یا به ضرر آنها؟

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 1 اردیبهشت 1399 روزنامه ی جوان، مصاحبه ای با دکتر موسی فقیه حقانی متشر کرد که عنوان عجیبی داشت: «ماسون ها همچنان در ایران فعالند.» این مصاحبه با ورود فراماسونری به ایران در زمان ناصرالدین شاه و مخالفت ناصرالدین شاه با آن، و سپس قدرت گرفتنش در مشروطه باب سخن را باز میکند و به نقش موثر آن در تغییرات فضای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران در دوره ی پهلوی میپردازد. اما آنچه بحث را به امروز میکشاند، در جواب این سوال که «پس از انقلاب چه اتفاقی برای لژ‌های ماسونی می‌افتد؟» آغاز میشود:

«پس از انقلاب، لژ‌های ماسونی از ایران خارج می‌شوند و در آنجا به فعالیت خود ادامه می‌دهند. لژ فروغی همچنان در عرصه فرهنگی فعال است و از برخی از جریانات فرهنگی فعال موجود پشتیبانی می‌کند. این لژ در خارج از کشور در حوزه‌های فیلمسازی، ارائه سوژه به بعضی از افراد، اعطای جوایز جهت‌دار به بعضی از فیلم‌ها و شخصیت‌ها که در زمینه سیاه‌نمایی انقلاب اسلامی و تفکر دینی تبحر خاصی دارند، بسیار فعال است. علاوه بر این، به رغم اینکه تشکیلات فراماسونری در ایران برچیده شده‌است، اما به اعتقاد من تفکر آن که پیوند مستقیم با تفکر غربی دارد، همچنان فعال است و اتفاقاً با جدیت بیشتری هم فعالیت می‌کند. طرح بحث‌هایی، چون سکولار کردن و عرفی کردن حکومت، در قانون اساسی فراماسونری با صراحت مطرح می‌شود. همچنین است انسان‌گرایی یا اومانیسم که جزو اصول اول و دوم قانون اساسی فراماسونری است. نسبی‌انگاری و پلورالیسم نیز توصیه‌های صریح ماسون‌هاست. مباحثی، چون عبور از دین، اعتقاد به خدا بدون اعتقاد به وحی و دئیسم، اتفاقاً بعد از انقلاب با شدت و حدّت بیشتری در کشور مطرح می‌شود. ماسون‌ها با طرح مباحثی، چون نهادینه کردن تفکرات سکولاریستی و طرح آن‌ها در ساختار‌های فرهنگی و حتی سیاسی، بسیار فعالند. در زمینه فرهنگ به خصوص در فیلمسازی، ترغیب فعالان این حوزه به ساخت فیلم‌هایی که از حمایت و سرمایه و جوایز برخوردار می‌شوند، نفوذ تشکیلات فراماسونری را به‌عینه نشان می‌دهد.»

بحث، سپس با تاثیرات فراماسونری بر وزارت اول ارشاد خاتمی به واسطه ی تاثیر وزیر مربوطه از افرادی چون شرف الدین خراسانی دنبال میشود و به رواج نسبی گرایی مد نظر عبدالحسین زرین کوب (وابسته به لژ ماسونی نور) پس از آن دوران تا جایی که بشود خاندان پهلوی و تمام رجال سرسپرده به آنها را تطهیر کرد پیش میرود که البته همه ی اینها الان در ایران در جریانند. اما چیزی که عجیب است این است که آقای فقیه حقانی جریان روحانیت را یگانه جریان مقاومت کننده در مقابل فراماسونری از بدو ظهور میخواند و از این حقیقت طفره میرود که هیچ چیز به اندازه ی فساد و ناکارآمدی های سیاسی حاکم بر حکومت متشرع فعلی، سبب اقبال مردمی به هر چیزی که روحانیون بد بخوانند نشده است. این موضوع بسیار مشکوک است بخصوص وقتی در نظر میگیریم که اتفاقات روی داده برای ایران تقریبا مو به مو کپی اتفاقات روی داده برای غرب در تاریخ رسمی آن با بین 1500 سال تا چند دهه تاخیر است. سلسله ی پهلوی، رم باستان است، جمهوری اسلامی، دوران حکومت کلیسا و انکیزاسیون پس از سقوط امپراطوری روم باستان است، و تمسخر پایان ناپذیر روحانیت توسط مردم ایران هم عصر روشنگری اروپا است که لابد باید از آن وارد دوران خوش بهشت اروپایی-امریکایی شویم. بدبختی این است که الان بعضی ها در خود غرب میگویند این تاریخ رسمی غرب احتمالا اصلا واقعی نیست که اولش حتما به آخرش بینجامد. وقتی فکرش را میکنیم که دوران اعتبار حکومت کلیسا 1300 سال بود و دوران مشابهش برای جمهوری اسلامی ایران با یک ایدئولوژی منطقی تر کمتر از 40 سال، احساس میکنیم که ممکن است اینها راست بگویند.

جریان رزیویونیسم در تاریخ گرایی که هنوز سر و ته جامعی ندارد، مدیون لت و پار شدن اقتصاد روسیه توسط عناصر غرب پس از سقوط شوروی است که باعث شد مردم هر چیزی را که ناظر بر توطئه گر و فریبکار بودن جریان های حاکم بر غرب باشد را باور کنند؛ ازجمله جریان تاریخ نویسی را که آناتولی فومنکو ریاضیدان روس، با جمع آوری اکثر نام های مشهوری که تاریخ غرب را از ابتدا دروغ میخواندند و پایه کردن آنها برای نوشتن یک تاریخ روس محور که در آن، تقریبا همه چیز با امپراطوری جهانی روسیه شروع میشود، مورد حمله قرار داد. حمله ی فومنکو و نه حتی لزوما نظراتش درباره ی بنیان بودن روسیه، در فضای آن زمان روسیه فرصت نشو و نما یافت و در دوران پوتین که روی موج غرب ستیزی روس ها سوار شده بود، با سرمایه های جریان های حکومکتی ترویج شد و به گوش های غربی آشنا آمد. فومنکو خزرها را بازوهای روسیه در غرب خوانده بود و نام خزرها در غرب با نظریه ی آرتور کوستلر گره خورده بود که ادعا نموده بود اکثر یهودی های اروپا و دنیا نه از نسل بنی اسرائیل کوچنده از فلسطین بلکه از نسل ترک های یهودی شده ی خزر هستند. البته زبان رسمی یهودیان که عبری است یک زبان فنیقی است، هرچند فومنکو زبان های سامی را نیز به اندازه ی زبان اسلاوی از زبان های برخاسته از روسیه میشمرد. نام فنیقی ها در غرب با نظریه های توطئه ی مایلز ماتیس گره خورده بود که ادعا نموده است تمام تمدن های دنیا توسط تجار فنیقی بنا شده اند و تمام استعدادهای اروپا اصالتا فنیقی بوده اند و البته تمام توطئه های دنیا نیز کار فنیقی ها است. عقیده بر این است که او به طور هوشمندانه ای لغت "فنیقی" را به جای یهودی استفاده کرده است. البته ونیز که ماتیس و فومنکو خیلی از آن سیاهنمایی میکنند، نام از ونتی ها دارد که ممکن است نامشان تلفظ دیگری از فنیقی باشد و خیلی مهم است که بانکداران یهودی ازآنجا برخاسته اند. همچنین نام فنیقیه که تمدنی همرده ی بابل و مصر بوده و در زمره ی تمدن های شیطانی تورات قرار میگیرد کمک میکند که در این روند تمدن سازی، فقط جنبه های شیطانی و مضر آن برجسته شوند و هر چیزی که فنیقی ها و البته یهودی ها را برجسته کند مشکوک باشد، ازجمله خود مایلز ماتیس که طوری مینویسد انگار همه ی پیشرفت های دنیا کار فنیقی ها (بخوانید یهودی ها) بوده و بقیه ی مردم یک مشت حیوان بی اراده بیشتر نبوده و نیستند. حالا اگر کسی مثل فومنکو بخواهد با افتخار، این جریان توطئه گر را به مملکت خود وصل کند و تازه ناراحت باشد که چرا این جریان به کشور خودش هم خیانت کرده است، آن وقت این شخص نمیتواند آدم خوبی به نظر برسد. جریان رزیویونیسم تحت تاثیر کوربن دالاس به همین نقطه رسید. کوربن دالاس (که هنوز دقیقا معلوم نیست کیست یا چیست؟) با گسترش نظریه ی فومنکو به جنگ تاریخ غرب رفت ولی همانطورکه کم کم نام کوربن دالاس غیب میشد، حمله به فومنکو نیز توسط پیروانش فزونی میگرفت و سخن از فراماسون بودن فومنکو و مافیا بودن خاندان او در روسیه به میان می آمد و فومنکو در مجموع غیر قابل اطمینان خوانده میشد. در این شرایط، یکی از دنباله روان کوربن دالاس با نام مستعار سکیتو به یکی از پایه های اروپایی نقد تاریخ فومنکو یعنی ویلهلم کامیر آلمانی بازگشت. پروفسور کامیر نشان داده بود که منابع کلاسیک تمدن یونان و روم و همچنین کتاب مقدس شامل عهد عتیق و عهد جدید، هر دو جعل های دوره ی رنسانس هستند. او اولین کسی نبود که این ادعا را نموده بود اما اولین کسی بود که به صراحت ادعا کرد این جعل به دستور مقامات بالای خود دستگاه واتیکان صورت گرفته و در درجه ی اول درصدد ایجاد یک مذهب سراسری و نیز نابود کردن فرقه های پیشین مسیحی بوده است. کامیر، زمان شروع تاریخ واقعی را سال 1300 میلادی و زمان شروع جعل و تحریف را از 1500 میلادی به بعد تعیین میکند. اما سکیتو از او تندتر است و میگوید هیچ تضمینی وجود ندارد که سال ها از 1300 و حتی 1500 به بعد واقعی باشند و اصلا نمیتوان اعتماد کرد و تعیین کرد که چه چیزی چه سالی اتفاق افتاده است و فقط میتوان یک چیزهایی را از خط داستانی با ذکر احتمال برداشت کرد. نیک ویچ، بحث کامیر را پیروزی یک فرقه از مسیحیت بر دیگر فرقه ها به واسطه ی واتیکان برداشت کرده است. اما سکیتو میگوید مسئله فراتر از اینها است. واتیکان فرقه های مذهبی یا معنوی دیگر را سرکوب کرده است و به جایشان ژزوئیت ها یا یسوعی ها را برکشیده که با ایجاد پروتستانتیسم، ادبیات شوالیه ای و درنهایت ایلومیناتی و فراماسونری، مستقیما به جنگ هر گونه دین و مذهب و معنویتی رفته اند. جریان ایلومیناتی به تحقیر و تضعیف کلیسا پرداخته است درحالیکه عمیقا در کلیسا ریشه دارد. تنها دلیل این خودزنی توسط کلیسای کاتولیک میتواند این باشد که اصحاب آن از ابتدا دشمن دین و معنویت بوده اند ولی در لباس دین و معنویت رفته اند چون غیر از این، راهی برای دور کردن مردم از مذاهب معنوی واقعی نداشتند و فقط هم به نام دین و معنویت میتوانستند مذاهب دیگر را از بین ببرند. وقتی که با برنامه ریزی و فرهنگ سازی و بدنام کردن خود کم کم موفق به رماندن مردم از خود شدند، آن وقت به تخریب راستین مذهب مسیح پرداختند اما چون خودشان را مدافع مذهب نشان داده بودند نمیتوانستند مستقیما به این کار اقدام کنند که اگر چنین میکردند مردم به توطئه ی ضد دین آنها پی میبردند. بنابراین یک مشت ژزوئیت را مامور تولید و تربیت مجموعه ی متلونی از افراد با ظواهر سکولار نمودند که تحت جریان ایلومیناتی-فراماسونری به کشیش ها و اشراف حامی آنها فحش بدهند و تمسخرشان کنند.:

The Falsification of German History, W. Kammeier: obryproject: feb19,2022

این استدلال پذیرفتنی است اما در عین حال، مستلزم آن است که کسی که به ادعای عرفان و معنویت به جنگ معنویت میرود در مانیفست خود، بخشی راستین از عرفان و معنویت زمانه و عقاید مذهبی عوام را جمع آوری کند تا هم بتواند از سوی عموم پذیرفته شود و هم امکان تحریف محتویات دینی به نفع جمع را داشته باشد. از این رو کاملا منطقی است که کتاب مقدس و منابع تاریخ و فلسفه ی یونان و روم را حامل بخشی از عقاید رایج زمانه ولی به شکل تحریف شده و با ترکیب داستان های همریشه ی متعدد با تکرار چند باره ی نام اقوام و ملل در تلفظ های مختلف اسمشان تلقی کنیم. همین اتفاق در ایران و کل تمدن شرق هم تکرار میشود. روحانیون و صوفیان که درنهایت در نظریه ی ولایت فقیه با هم ادغام شدند و انقلاب ایران را رقم زدند، مطمئنا فقط دو شعبه از حکمت های مذهبی ایران بودند اما بعضی از ارکان بقیه را که به دردشان میخورد نگه داشتند و به منفعت خود با هم ترکیب نمودند. با توجه به این که الگوهای مذهبی ایران و اسلام همان الگوهای مذهبی مسیحیان یعنی پیامبران یهودند روشن است که حرکت مذهب سازی در هر دو منطقه ی اروپا و خاورمیانه از الگوهای یکسانی تبعیت میکند که میتوان رد آنها را تا وام گیری فرهنگی یهودیان از بدنه ی فرهنگی قبلیشان یعنی فنیقی ها پی گرفت.

با توجه به این که اشرافیت یهود، تاجرانی درصدد خلق جهانی جدید بودند، مادام بلاواتسکی از رهبران جریان استعماری بریتانیایی تئوسوفی، بند ناف اتصال آنها به فنیقی ها را اعتقاد به «کبیر ها» یا خدایان صنعتگری میشمرد و اضافه میکند که یهودیان اولیه به آنها گبوریم (جباران) یعنی قدرتمداران میگفتند و در منابع یونانی با نام های کابیری، آناسیس، دیوسکوری و کوریبانت ها شناخته میشوند. به نوشته ی بلاواتسکی، مسیحیان، کابیری را تبدیل به شیاطین کهن نمودند و همزمان تصاویر سابق کابیری را به صورت تصاویر فرشتگان مسیحی کپی کردند. در ساموتراس، از 7کابیری به عنوان اجداد بنیانگذار یاد شده بود که بلاواتسکی آنها را معادل آپکالوها یا 7 حکیم تمدن آموز کلده و نیز اهوره مزدا و 6 امشاسپند او در تعالیم زرتشتیان میداند. یکی از 7کابیری ساموتراس، آداماس بنیانگذار سکونتگاه جزیره ی لمنوس بود و همو است که یهودیان او را به صورت آدم ابوالبشر، نیای همه ی انسان های راستین خواندند و بقیه را موجودات اهریمنی جای زدند. کابالا یا عرفان یهود، مدعی است که آدم ابوالبشر، دراصل آدم کدمون یا برداشت کابالایی از یهوه است که در جهان مادی متجلی شده و بعد از تجسد در اشیاء و موجودات زنده ی مختلف بر اساس سلسله مراتب، در پیشرفته ترین تجسد خود به آدم ابوالبشر به جای انسان اولیه بدل گردیده است. با این حال، با تکثیر نژاد آدمیان، او به معلمان متعددی تبدیل شده و به جای یک فرد، یک قاره ی باستانی را که افلاطون آن را آتلانتیس میخواند، جایگاه خدایان نموده است، قاره ای که در سیلی بزرگ غرق شد، مابه ازایی برای سیل خیسوتروس که بر سرزمین کلده یعنی همان جایی فرود آمد که 7 آپکالو برای ایجاد تمدن در آن ظهور کرده بودند. خیسوتروس آخرین پادشاه دوران قبل از سیل و مابه ازای نوح در تاریخ کلده به روایت بروسوس است. هرآنچه از تمدن باستان برای انسان باقی ماند، به واسطه ی نوح و همراهانش باقی ماند و ازاینرو است که نویسندگان مسیحی مانند برایانت، فابر، و اسقف کامبرلند، بنیانگذاران افسانه ای مختلفی اعم از هرمس، کادموس، اسکلپیوس، اورفئوس و ازیریس را نسخه های مختلف نوح میخوانند. کتاب مقدس، اشاره ای به شیطانی و نیمه انسان بودن خود نوح نمیکند ولی روایات نیمه رسمی چنین ادعایی دارند تا جایی که فابر، نوح را یک «غول» میخواند، عنوانی که برای نیمه انسان-نیمه جن های مورد خشم یهوه در پیش از سیل به کار میرود و این اختلاف، به سبب آن است که اگر نوح را شیطانی بخوانیم، میراث آن بر یهودیت را نیز باید شیطانی تلقی کنیم. ساموتراس نیز دورانی داشته که در آن، سیل عظیمی کل کشور را به زیر آب برد و تا بالای بلندترین قله های کوه ها رسید. با توجه به این که ساموتراس یک کلنی نشین فنیقی داشته و توسط فنیقی ها استعمار شده است، روشن است که آنها حامل افسانه ی سیل به آنجا و باعث بومی شدن قصه اش بوده اند. کابیری های ساموتراس، فرزندان هفستوس یا وولکان خدای آهنگریند که با قاین (قابیل) و توبال قاین در افسانه های یهودی-مسیحی تطبیق شده است. قرار بود نسل قابیل در طوفان نوح نابود شود ولی اثراتی از آن در حام پسر نوح باقی ماند و باعث تداوم فساد در زمین شد. خشم یهوه بر قابیلی ها همان خشم زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی بر تلخین ها است که سعی شد در سیل نوح نابود شوند ولی گروهیشان باقی ماندند و نسل مرموز آهنگران جزیره ی رودس را پدید آوردند. بلاواتسکی، تلخین ها را همان تیتان ها یا نژاد خدایان قبل از زئوس میشمرد که توسط زئوس/یهوه سرکوب شدند. دوچارم تذکر داده است که رودس مانند ساموتراس و لمنوس، یک جزیره ی آتشفشانی بوده و در جهان یونانی-رومی، آتشفشان ها کارگاه های ریخته گری وولکان تلقی میشدند. آتشفشان همچنین تبعیدگاه تیتان ها یا شیاطین بود چون در مقام یک حفره ی آتشین ره برده به زیر زمین، تمثیلی از دوزخ به شمار میرفت. در آموزه های عرفانی نسبت داده شده به ساموتراس، تطهیر با آتش، حکم به جریان انداختن «تولد دوباره» با تن سپردن به دوزخ را داشت با توجه به این تمثیل که فلزات برای تبدیل شدن به چیزهای به درد بخور باید با آتش ذوب شوند و در حالت مایع، از نو قالب بگیرند. مابه ازای انسانیش میشود این که آدمیزاد عمدا تن به سقوط اخلاقی بدهد و با بیرون آمدن از دوزخ زندگیش، به یک قهرمان معنوی بدل شود. بلاواتسکی از قول «یک وزیر قرن 19» مینویسد که: «تمسخر این موهبت، حتی در جنبه ی کنونی آن، "از آنجایی که فرزندان فاسد و باقیمانده دوران جاهلانه ی خرافات باقی مانده اند، به همان اندازه که اشتباه است، غیرفلسفی خواهد بود. در تمام اعصار جهان تلاش شده است تا پرده‌ای را که دید ما را از آینده پنهان می‌کند، برداریم."» این سقوط برای آدم ابوالبشر نیز رخ داد و راه او را به مرگ کشاند درحالیکه اسلافش خدایان بودند. چون هابیل و قابیل، دو نیمه ی زمینی و آسمانی آدم بودند که جنبه ی آسمانیش به دست جنبه ی زمینیش از بین رفت و این همان عصر بی مرگی دوران حکومت تیتان ها است که توسط زئوس از بین رفت. آدم فرزند یهوه یا زئوس است بدون این که زنی او را به وجود آورده باشد. او همچنین در ابتدا یک موجود دوجنسه بوده که پاره ی حوا به صورت جنس زن از وجودش جدا شده است و تولید مثل جنسی در انسان از او به وجود آمده است. فرهنگ های سنتی مختلف، داستانی درباره ی دوران هرمافرودیت ها یا نژادهای دوجنسه داشته اند که از عرق پدرانشان پدید می آمدند. بوسواژ نوشته است که تمدن در مصر، توسط ازیریس-ایزیس پدید آمده است که بعدا این خدای واحد به زوج نر-ماده ی ازیریس و ایزیسس تقسیم شده است. نام آدم را به ادوم در عبری به معنی سرخ نسبت میدادند چون او معادل مریخ سیاره ی سرخ بود که در اساطیر یونانی-رومی، سیاره ی مارس خدای جنگ و خشونت شمرده میشد و رنگ مورد علاقه اش سرخ یعنی رنگ خون بود. کارتیکیا نسخه ی هندوی مارس، به روایتی از عرق شیوا خدای نابودی که به زمین چکید متولد شد و بلاواتسکی، این را همان تولد آدم از خاک توسط یهوه بدون دخالت مادر میداند. آدم، کهن الگوی مرد در نسل های بعدی شده است.:

“the timeless kabiri: Collated from the writings of H. P. Blavatsky”: wisdomworld.org

تن دادن به دوزخ و درآمدن از آن، تقلید از دامو یا تامو یا تاموس یا تموز خدای گیاهان است که ظاهرا نام آدم نیز در ابتدا شکلی از نام او بوده است. تموز، در اوقات خزان طبیعت، به جهان زیرین میرود و در موسم بهار و همزمان با شکوفایی طبیعت به زندگی برمیگردد: درست در عید پاک یا همان زمانی که مسیح مجددا زنده میشود. سنت جروم نوشته است که بیت اللحم زادگاه مسیح، محل پرستش تموز به عنوان خدای غلات بود. شکلی از نام های واسطه ی تموز و آدم، نام آتوم خدای خورشید غروب قبطی است چون رفت و برگشت خورشید در غروب و طلوع نیز به سفر خدا به جهان زیرین تشبیه میشد. در مصر، این رفت و برگشت خورشید در افق زمین را به پیوند هورس خدای خورشید با مادرش هاثور که الهه ی زمین است تشبیه میکردند. هاثور به شکل صورت فلکی ثریا در کوهان صورت فلکی ثور (ورزاو) در آسمان بازتولید میشد و همین صورت فلکی را در هند، با کارتیکیا تطبیق میکردند. ثریا هفت ستاره داشت که هندوان، آن را یک مرغ و شش جوجه میدانستند. اما مصریان، آن را مشتمل بر هفت گاو ماده میشمردند که زوجه های یک گاو نر یعنی ورزاو صورت فلکی ثور بودند. حیوان خود هاثور هم گاو بود که فرم زمینی و در حلقه ی تمدن قرار گرفته ی اسب آبی بود. اسب آبی که قبطیان او را گاو آبی تلقی میکردند، جانور الهه ی قدیمی هر و مرج یعنی توریس یا تائورت بود که موکل صورت فلکی دب اکبر، شکل قطبی شده ی صورت فلکی ثریا با تکرار هفت ستاره ی آن بود. درآنجا پیوند ثریا با ورزاو ثور که همان پیوند هورس و هاثور بود، به صورت پیوند جفت تایفون-توریس بازآفرینی میشد. سوت یا تایفون، دشمن هورس بود ولی این دو درواقع دو پاره ی یک موجود واحد بودند. سترونی و بی بری و زمستان دائم قطب شمال دب اکبر در مقابل کشت و کار ایام متعلق به برج ثور در بهار قرار میگرفت. اما این دو به اندازه ی همهویتی ثریا و دب اکبر، دو پاره ی یک موجودیت واحد بودند. در عین حال، قطب، جایگاه شب های طولانی و بهار، ایام اوج گرفتن روشنایی روز نسبت به تاریکی شب است. بنابراین موجودیت دوگانه میتواند مربوط به پیدایش اجداد دو نژاد سیاه و سفید از کاسه های زانوی سیره ی هرمافرودیت زهره در باور سیاهپوستان یومالا نیز باشد چون در باور برخی قبایل افریقایی، خورشید به شکل یک سیاهپوست غروب میکند و به شکل یک سفیدپوست طلوع میکند. اینها ظاهرا دو لحظه ی شیطانی و الهی زمین را نشان میدهند. نکته ی جالب این که فروبل در امریکا سفید کردن خانه ها توسط بعضی سیاهان را دیده بود که برای جلوگیری از سیطره ی تاریکی شب بر آنها انجام میشد از ترس این که در اثر تباهی تاریکی، آنها به میمون تبدیل شوند و از آن طرف، پنانت در سفر به ولز جنوبی دیده بود که بعضی بریتانیایی ها کلبه های خود را سفید میکنند و این کار را در جهت دفاع از خانه در مقابل شیاطینی که آنها را سیاه رنگ میشمرند عنوان میکنند. در افریقای مرکزی، اولین زن، ایه نام داشت و او نخست خدای دوجنسه ی سیاره ی زهره بود. ایه باید تلفظ دیگری از نام حوا باشد که تلفظ های دیگر اسمش به صورت کافا در افریقا دیده میشود. او همچنین الهه ی خب یا خبما در افریقا است که تجسم های حیوانی او اسب آبی، کرگدن، فیل و تمساح بوده اند. به وجود آمدن انسان های سیاه و سفید از کاسه های زانوی او جالب است. چون در مصر، "کاب" به معنی مفصل یا کاسه ی زانو است و این لغت نزدیک به کافا یا حوا است. یعنی داریم جدا شدن حوا از آدم برای متولد کردن هابیل و قابیل را میبینیم. هیروگلیف مصری کاب به معنی مفصل زانو، یک نیم دایره است و جهان به شکل یک تخم کیهانی تصویر میشده که دو نیم دایره ی آن، زمین و آسمان به جای امور مادی و معنوی بودند. امور زمینی، همان قسمت های تحت پوشش غرایز حیوانی در بشرند و انسان همیشه از این که یک حیوان خالص و خالی از امور روحانی باشد میترسد چون تنها چیزی که انسان را از حیوانات بارز میکند امور حیوانی است. ترس سیاهان از میمون شدن نیز از همینجا ناشی میشود؛ چون میمون یک حیوان انسان نما است. دم، یکی از نشانه های تفاوت بارز بین حیوان های چهارپا و انسان است و ازاینرو در اروپا افسانه های زیادی درباره ی این که یهودی ها موقع تولد دم دارند ولی برای ظاهرنمایی، دم فرزندانشان را در کوچکی آنها میبرند به وجود آمد. در یک باور مصری، الهه ی تایفونی دب اکبر هم زن دم داری بود که از آسمان اخراج شد و فرزندان او جانوران دم دار دشمن بشر چون اسب آبی، تمساح، مار، شیر و خرس از آب درآمدند و فرزندان آنها هم جانوران ناخوشایند دیگری چون الاغ و میمون و روباه شدند. زمین و آسمان از تقسیم جسد تهاموت الهه ی کلدانی پدید آمدند. تهاموت را اومورکا نیز مینامیدند که به طرز جالبی نام فیل در زبان های دسکیری افریقایی است و یادآور افسانه های هندی که میگویند زمین بر پشت یک فیل استوار است و با حرکت فیل زمین لرزه میشود. تهاموت هم در آشوبناکی شر آفرین و هم در تشبیه به هیولای آبی، قابل مقایسه با تااورت در مصر است. تشبیه تااورت به اسب آبی، در ادامه ی تشبیه الهه به کرگدن و اسب آبی در آسیا و افریقا است. در خاورمیانه، اصطلاح «اسب آبی» نخست درباره ی کرگدن آب دوست آنجا به کار میرفت و با از بین رفتن کرگدن، به جانوری که امروزه هیپوپوتاموس یا اسب آبی میخوانیم اطلاق شد. پیوند با آب، سبب استعاره ی پیدایش زمین توسط پرندگان آبزی نیز شده است چنانکه در افسانه های سرخپوستی، اردک، با آوردن و جمع کردن گل از اعماق آب، زمین را به وجود می آورد. در یک افسانه ی آلمانی، از 7 پسر زنی سخن رفته است که میتوانستند خود را به قو تبدیل کنند و پرواز کنند. این 7 قو نسخه ی دیگر 7ستاره ی دب اکبرند و مادرشان همان الهه ی آب گون است. لغت "دب" که برای دو صورت فلکی قطب شمال به کار میرود به معنی خرس است ولی با لغت "تپ" یا "تف" که در مصر و افریقای سیاه برای اسب آبی به کار میرود همریشه است. الهه ی اسب آبی نیز تا اورت یا اورت کبیر نام دارد که اورت باز یادآور نامیده شدن خرس به آرتوس در لاتین است که همین لغت به صورت ارکتوس روی قطب مانده است. ارتوس نام دیگر ارتور شاه بریتانیایی نیز هست. اما آن با ort و eart و آرتص (ارض) به معنی زمین نیز مرتبط است. سرزمین ارکادیا که قبل از خلقت ماه وجود داشت، قلمرو اولیه ی خدای قطب شمال که بیشتر با جنبه ی مادینه اش شناخته شد بوده است و نام از ارکتوس داشته است. چون عیشتار الهه ی اکدی زمین، الهه ی کوه محوری به جای محور قطب شمال نیز بود و آسمان و زمین در آغاز زمان، به گرد این محور پدید آمدند. یهودیان، آغاز زمان را "قدیم" میخوانند و این لغت با نام های آدم، آتوم، ادوم و توم مرتبط است، همچنین با نام گئوتمه که بنیانگذار مذهب بودا شمرده میشود. قرار گرفتن آدم در آغاز زمان در بهشت عدن، در صورتی که پذیرفته باشیم زمان و مکان از قطب شمال گسترش یافته است، نیازمند باور این است که نسل آدم به عنوان نسل انسان الهی، از شمال به همه سو گسترش یافته است. در زبان قبطیان مصر، لغت "آر" aar از نام های بهشت بوده است و ظاهرا همین لغت است که باعث برداشت شدن لغت "آریا" به مردمی که با از بین رفتن بهشت ائیرینه وئجه در قطب شمال در اثر یبندان، به کشورهای جنوبی تر تا حد هند کوچیده اند در مذهب زرتشت شده باشد، دیدگاهی که جریان های آلمانی و انگلوساکسون قرن 19 اروپا به آن توجه نشان دادند و تنها بازماندگان اصیل آریایی ها را نژاد ژمن اروپایی خواندند تا فقط خودشان نسل انسان های برگزیده باشند.:

“the natural genesis”: v2: Gerald massey: celephais press: 2008: p2-15

تقریبا مهمترین ارکان حاکم بر نقشه ی مسیحی و اسلامی زندگی بشر در این پشتوانه ی طبیعت پرستانه ی آن آشکار میشوند. رفت و برگشت تموئز نسبت به دوزخ، تبدیل به فرودآمدن روح به بدن انسانی و خروج از آن میشوند. اگر روح بتواند از پس آزمایش های دوزخی این دنیا بربیاید به بهشتی سراسر شادی وارد میشود و تا ابد آنجا خوش میگذراند. برتری این بهشت این است که در محدودیت زمان گرفتار نیست و به دنبال آن اصلا محدودیتی ندارد. بنابراین شادی آن برخلاف شادی زمینی، یک میانپرده ی موقت در دریای درد و رنج نیست. نکته این است که با یهودیت، این بهشت به یک جای از بین رفته روی زمین خلاصه شده و لذت های آن نیز چیزی جز همان شادی بخشی های موقت زمینی نیستند. تنها میراث بران این بهشت هم اروپاییانند و آنها هستند که میتوانند به مردم شادی ببخشند و به آنها نشان دهند لذت بردن یعنی چه؟ کما اینکه در تمام فیلم هایشان دارندگان مناصب مهم تجاری و سیاسی، هم ابرانسانند و هم غرق در شادی و لذت، و هم تعیین کنندگان الهی عیش و رنج و مرگ و زندگی دیگران. تمام این شادی ها هم عین کوره ی آتشفشانی جناب وولکان، از معبر گناهان دوزخی میگذرند و قهرمانی که اول داستان کثیطف و شر و اشتباه کار است و انتظار میرود روند حاکم بر کوره ی جهنمی، رزاه درست را به او نشان دهد. پس هر گونه چرخش ناخوشایند زمانه یک آزمون است که در انتهای آن، شادی نامحدود قرار دارد. عدم محدودیت بهشت که قوانینش به درد دنیای فیزیکیس نمیخورد، در بهشت ژرمن و انگلوساکسون یا بهتر است بگوییم تصویری که گردانندگان یهودی این بهشت از آن نشان میدهند جایی ندارد. اما ایسن تحقیر محدودیت تا حد خلاصه کردن آن بر عدم مرز بر انتخاب خوراک و پوشاک یا لنواع لذت های جنسی که کاملا یک بهشت غرایز حیوانی را نشان میدهد، فقط یک پوشش است بر محدودیت ستزی های بسیار گسترده تر و نامرئی تر دقیقا از حیقث محدودیت زدن بر غرائز حیوانی. Elze van Hamelenدر قسمت مقاله ی The Netherlands: Government Sponsored Behavioral Control and Social Engineering Experimentsکه در تاریخ 20 سپتامبر 2022 در روزنامه ی De Andere Krantمنتشر شد، درباره ی چگونگی توسعه ی روش های روانشناسی برای کنترل اجتماعی مردم و چشم و هم چشمی کشورهای اروپایی برای تقلید از هم در این کار، مثال هلند را برجسته میکند:


یک شبکه گسترده دولتی از کارشناسان رفتاری شبکه ی بینش رفتاری هلند (BIN NL) - از سال 2014 از همه ی بخش ها در انجام آزمایش های رفتاری پشتیبانی می کند. هدف این آزمایش ها استفاده از دانش رفتاری از علوم اجتماعی برای هدایت شهروندان به سمت راه حل ها و انتخاب های "درست" است. در هسته ی خود، آن شامل استفاده در مقیاس بزرگ از تکنیک های دستکاری، در توسعه ی سیاست، اجرا، نظارت و ارتباطات است. اگرچه اطلاعات زیادی در مورد این موضوع در وب سایت های دولتی یافت می شود، اما بیشتر شهروندان احتمالاً از این آزمایشات مهندسی اجتماعی بی اطلاع هستند. همچنین بحث عمومی در مورد مطلوبیت استفاده از این دانش وجود نداشته است. طبق BIN NL، "تقریبا تمام سیاست های دولت بر تغییر رفتار متمرکز است." این شبکه در سال 2014 تأسیس شد زیرا کابینه، مایل است همه ی وزارتخانه‌ها با به کارگیری بینش‌های رفتاری در زمینه‌های سیاست‌های مختلف، و شبکه‌ای در سطح دولت برای این امر آزمایش کنند." این بینش‌های رفتاری مبتنی بر دانش روان‌شناسی، علوم اجتماعی، علوم رفتاری و اقتصاد رفتاری است و بر هدایت افراد به سمت رفتار مطلوب متمرکز است تا آنها به‌طور خودکار و ناخودآگاه انتخاب‌های «درست» را انجام دهند. برای مثال، می توان این کار را از طریق «هنجار دادن» در جهت درست، بدون تحمیل اجبار یا انگیزه های اقتصادی انجام داد. به عنوان مثال، می توانید با ارائه ی غذای سالم در کافه تریا و در آخر کروکت، غذای سالم را تشویق کنید. در اصطلاح سیاست، این را «تنظیم معماری انتخابی» می نامند. روش‌های زیادی برای هدایت رفتار افراد به این شکل وجود دارد: با تنظیم مجدد محیط، ارائه ی اطلاعات به شیوه‌ای خاص، بازی با احساس تعلق به یک گروه یا ترس از طرد شدن، یا در غیر این صورت با برانگیختن احساساتی مانند ترس، شرم، غرور، گناه و غیره. علوم رفتاری در به کارگیری این بینش ها تخصص دارند. علاقه به استفاده از این دانش در سال 2004 در نتیجه ی تجربیات ارتش هلند در انجام عملیات روانی در افغانستان به وجود آمد. شورای علمی سیاست گذاری دولت (WRR) که وظیفه آن مشاوره به دولت و مجلس در مورد مسائل اجتماعی است، به بررسی امکانات دولت برای به کارگیری دانش رفتاری می پردازد و در چندین گزارش نظر صادر می کند، مانند: «ساختن تصمیم انسانی» (2009)، «سیاست گذاری با دانش رفتار» (2014) و «دانستن انجام ندادن است» (2017). برای این منظور، شبکه با مقامات دولتی، سیاست گذاران، سیاستمداران، دانشمندان و "حوزه ی اجتماعی" کار می کند. ایده ی اصلی که در این گزارش ها مطرح می شود این است که شهروندان عقلانیت محدودی دارند و دیگر نمی توانند با همه ی انتخاب ها و پیچیدگی های جامعه کنار بیایند. WRR در "دانستن هنوز انجام نمی شود" می نویسد:

"جامعه ی امروزی تقاضاهای زیادی برای تاب آوری شهروندان دارد، بین آنچه از شهروندان انتظار می رود و آنچه که واقعاً می توانند با آن کنار بیایند تفاوت زیادی وجود دارد."

WRR ادامه می دهد:

" علوم رفتاری نشان داده است که توانایی افراد در سنجش اطلاعات و انتخاب منطقی محدود است، یعنی به دلیل به اصطلاح محدودیت «توانایی‌های غیرشناختی»، مانند تعیین هدف و برنامه‌ریزی، اقدام، پشتکار، و توانایی مقابله با وسوسه‌ها و شکست‌ها... این [توانایی‌های غیرشناختی] اغلب در زندگی روزمره به‌عنوان «شخصیت» شناخته می‌شوند."

توانایی‌های غیرشناختی یا ویژگی‌های شخصیتی نیز در اسناد خط‌ مشی «توانایی‌های انجام دادن» نامیده می‌شوند. دولت می تواند با هدایت رفتار «کمک» کند تا بر این «محدودیت ها» غلبه شود. WRR در گزارش خود با عنوان «ساخت سیاست با دانش رفتار» بیان می‌کند، سیاستگذاران بیشتر و بیشتری در حال بررسی چگونگی استفاده از معماری انتخاب برای جبران محدودیت های شناختی شهروندان هستند. تیم بینش رفتاری بریتانیا (BIT) به عنوان نمونه ای ذکر شده است که با موفقیت توجه بین المللی را به خود جلب می کند. نویسنده لورا دادسورث ، که کتاب "وضعیت ترس" را در مورد کاربرد بینش های رفتاری در بریتانیا در طول بحران کرونا نوشت، در مورد BIT می نویسد:

" BIT در سال 2010 توسط دولت دیوید کامرون تأسیس شد . بریتانیا در به کارگیری بینش های رفتاری آنقدر خوب است که به یک محصول صادراتی تبدیل شده است. BIT اکنون یک شرکت سودآور با "هدف اجتماعی" است که دفاتری در لندن، منچستر، پاریس، نیویورک، سنگاپور، سیدنی، ولینگتون و تورنتو دارد. آنها تنها در سال 2019، 750 پروژه را در 31 کشور در سراسر جهان انجام دادند. در مجموع، آنها بیش از 20000 کارمند دولتی را در به کارگیری دانش رفتاری آموزش دادند."

او ادامه می دهد:

"علوم رفتاری و تحریک‌ها بر منحرف کردن تمرکز یا ایجاد مشکل در انتخاب‌های خاص تمرکز می‌کنند. برای جلوگیری از بحث و گفتگو و در عوض دستکاری افراد بدون اینکه آنها متوجه شوند استفاده می‌شود. این حمله به توانایی مردم برای تصمیم‌گیری برای خودشان است."
WRR می‌نویسد: «آیا هلند نیز باید چنین تیمی داشته باشد؟» و به دولت توصیه می‌کند که به عنوان یک دولت "به توانایی‌های انجام محدود شهروندان با تطبیق معماری انتخاب واکنش نشان دهد." دولت توصیه‌های WRR را در سال 2014 با راه‌اندازی BIN-NL دنبال کرد تا بتواند از وزارتخانه‌ها در انجام آزمایش‌های رفتاری حمایت کند و در سال 2018 به ادغام ملاحظات رفتاری در توسعه سیاست‌ها پرداخت. در ژانویه ی 2018، ساندر دکر ، وزیر قانون وقت و کاجا اولونگرن، وزیر کشور، در نامه‌ای به مجلس نمایندگان نوشتند:

"اصولاً کابینه ارزش افزوده را در آزادی انتخاب می‌داند و میزان آزادی انتخاب را باید به‌صورت موردی در نظر گرفت."

تیم اصلی BIN-NL ماهانه جلساتی را برگزار می کند و فعالیت های مختلفی مانند سخنرانی ها، ماژول های آموزشی برای کارآموزان دولتی و کنگره ی "رفتار روز" را سازماندهی می کند. هر دو سال یکبار، BIN NL گزارشی را به مجلس سنا و مجلس نمایندگان ارائه می کند که در مورد آزمایشات در زمینه های بهداشت، کار، آموزش، مالی و موارد دیگر گزارش می دهد. این ایده که کنترل رفتاری برای دستیابی به اهداف سیاست ضروری است، به طور مکرر در آن مطرح می شود، به عنوان مثال برای دستیابی به اهداف آب و هوایی، انتقال دیجیتال و جامعه ی فراگیر. هنگام توسعه ی سیاست، مقامات چارچوب ارزیابی یکپارچه (IAK) را اعمال می کنند، که مجموعه ای از سوالات است که باید قبل از ارائه ی خط مشی یا مقررات به مجلس پاسخ داده شود و ساختاری برای توسعه ی سیاست خوب فراهم می کند. در 29 ژوئن 2018، وزیر دکر به سنا نوشت که به این منظور، "از بینش‌های رفتاری استفاده گسترده‌تر کنید". معیار انجام‌پذیری در تعدادی از ابزارهای سیاست موجود، از جمله IAKگنجانده خواهد شد. این در عمل چگونه کار خواهد کرد؟ اگر «دلیلی برای اصلاح رفتار» وجود داشته باشد، IAK یک چارچوب گام به گام مناسب برای اعمال بینش های رفتاری ارائه می دهد. مرحله ی اول ترسیم می کند که "چه رفتارهای فعلی وضعیت نامطلوب را تداوم می بخشد، تشدید می کند یا بهبود می بخشد. در انجام این کار، همچنین به حقایق و ارقام شناخته شده در مورد رفتار نگاه کنید." در مرحله ی بعد، مسئول گروه هدف را مشخص می کند تا بداند "در کدام گروه هدف می خواهید رفتار فعلی را تغییر دهید." مرحله ی سوم "رفتاری را که می خواهید در گروه هدف خود ببینید" را فرموله می کند: "به جای رفتار فعلی، چه کسی در آینده، کجا و چه زمانی چه رفتاری از خود نشان خواهد داد؟" مرحله ی چهارم نه تنها گروه هدف، بلکه «زمینه، انگیزه ها و محرک ها» را نیز ترسیم می کند. گام بعدی ترسیم این است که گروه هدف چه فرآیند/مراحلی را برای نشان دادن رفتار مورد نظر طی می کند و آن فرد باید با کدام طرف ها سر و کار داشته باشد: گروه هدف در چه زمینه ای قرار می گیرد؟ یک نفر برای نشان دادن رفتار مطلوب چه باید بکند؟ این شخص با کدام طرف ها در تماس است؟ بر اساس این مراحل، یک طرح مداخله (مرحله ی 5) ایجاد می شود که با آن "مردم به طور خودکار به سمت یک انتخاب معقول هدایت می شوند" که در "محدوده ی آزمایشی یا به طور زنده" آزمایش می شود (مرحله 6). در مرحله ی آخر، اثرات ارزیابی شده و همچنین امکان پایش اثرات بلند مدت وجود دارد. پیامد همه ی این مداخلات این است که بسیاری از رفتارها نیاز به نظارت دارند. اگرچه ارجاع داده نشده است، اما طرح گام به گام بسیار شبیه به روش دینامیک رفتاری (BDM) است که توسط گروه بریتانیایی SCL ایجاد شده است، که در جهت دفاع استفاده می شود. BIN-NL از کارمندان دولت در به کارگیری بینش های رفتاری پشتیبانی می کند.

بکارگیری بینش رفتاری:

مرحله 1. رفتار فعلی را ترسیم کنید


مرحله 2. گروه هدف را تعیین کنید


مرحله 3. رفتار مطلوب را فرموله کنید


مرحله 4. زمینه، انگیزه ها و محرک ها


مرحله 5. یک برنامه مداخله تهیه کنید


مرحله 6. مداخله را اجرا کنید


مرحله 7. ارزیابی

بیشتر نمونه‌های آزمون ها و آزمایش‌هایی که BIN-NL هر دو سال یک‌بار گزارش می‌دهند، در نگاه اول بی‌ضرر به نظر می‌رسند: پرداخت بدهی دانش‌آموزانتان سریع‌تر، غذا خوردن سالم‌تر، یا آتش‌بازی ایمن. اما فرض اساسی این است که شهروندان نمی توانند خودشان فکر کنند، که دولت باید این کار را برای آنها انجام دهد، و بنابراین دولت در تحلیل مشکل و راه حل انتخابی خود درست می گوید. این واقعیت نادیده گرفته میشود که ممکن است اختلاف نظر وجود داشته باشد - بحث هایی که فضای کمتر و کمتری برای آنها وجود دارد. با این حال، موضوعات دیگر کمتر معصوم هستند. BIN-NL می نویسد: "هلند با تحولات مختلفی روبرو است." به انتقال آب و هوا و گذار دیجیتالی شدن فکر کنید. آنها حداقل یک چیز مشترک دارند: "تغییر رفتار برای دستیابی به اهداف سیاست مورد نیاز است." این همچنین در مورد موضوعات اصلی سیاست مانند سلامت، مسکن، تحرک و جامعه توانمند و فراگیر صدق می کند. دیجیتالی شدن به شدت به زندان هوایی که با فناوری فعلی در اطراف ما ساخته می شود، مرتبط است. آیا باید به خود اجازه دهیم که در آن دستکاری شویم، یا انتخاب عمدی راه حل های آنالوگ در صورت امکان راهی برای حفظ استقلال و حریم خصوصی است؟ به نظر می رسد تصویر ایده آل دولت برای زندگی، زندگی در یک «شهر هوشمند» است که توسط دوربین ها و حسگرها تنظیم می شود و جایی برای کشاورزان نیست. مطلوبیت این چیزی جز ثبات است. "جامعه ی فراگیر" بیشتر نماینده ی یک دستور کار رادیکال «بیدار» است. آیا دانشمندان علوم رفتاری باید از قبل تلاش کنند تا ما را از طریق "معماری انتخاب" به سمت "انتخاب" آن دیستوپیای خودمان برسانند؟ به نظر نمی رسد شکی وجود داشته باشد - آیا اصلاً وظیفه دولت هدایت رفتار شهروندان است؟ در یک جامعه ی آزاد، شهروندان اجازه دارند نحوه ی رفتار خود را انتخاب کنند، مشروط بر اینکه به دیگران آسیب نرسانند. آیا مشکل این است که شهروندان از نظر شناختی محدود هستند یا مشکل این است که ما یک بوروکراسی بیزانسی غیرقابل کنترل، غیرشفاف و غیرقابل نفوذ به عنوان یک دولت داریم که سعی در مدیریت خرد زندگی افراد دارد؟ چارچوب‌های اخلاقی برای آزمایش‌های رفتاری در مقیاس بزرگ توسط دولت که شهروندان انتخاب نکرده‌اند و از آن مطلع نشده‌اند، چیست؟ وب سایت BIN-NL هیچ اطلاعاتی در این مورد ندارد. به نظر می رسد کارشناسان رفتاری بیشتر فرصت ها و مزایا را می بینند.»

این مطلب تکان دهنده ما را در مقابل وادادگی اجتماعی مردم اروپای غربی در مقابل چنین طرح هایی و علیرغم انتشار آزاد اطلاعات در مورد این طرح ها دچار شگفتی میکند. سوال این است که آیا چنین وادادگی ای، یکی از نتایج عادی شدن تن سپردن به شرایط، بعد از عدم مقاومت در مقابل هوس های جسمانی ممنوعه در مسیحیت نیست؟ این سوال، میتواند نشان دهد که تمرین مقاومت در مقابل هوس های مضر اجتماعی در تعالیم مذهبی، میتواند به مقاومت های بعدی در مقابل شرایط ضررده تر کمک کند و شاید این موضوع این پیام را برای ما ایرانیان داشته باشد که باید در مورد شکست مذهب به دنبال ایمان به بددینی زمانه نگران باشیم، همچنین به هر مرامی که ادعا کند میخواهد بهشت زمینی را جانشین بهشت آسمانی کند. با مکافات بندگی خدا را کردن بهتر از آن است که بی هیچ مقاومتی، برده ی بی اختیار آدمیانی بی همه چیز شویم که حتی به اندازه ی خدا به ما لطف نکرده اند و ما را دوست ندارند. ما حداقل یک موضوع را در ایران درست متوجه شده ایم: اگر ایرانی ها در مقابل تحمیلات رژیم گذشته بسیار ثابت قدم و استوار بودند، به خاطر آن است که تمرین از خود گذشتگی برای زندگی در یک محیط مذهبی را از سر گذرانده بودند.

مطلب مرتبط:

دروازه ی شیطان در سرزمین آریایی ها

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

تالیف: پویا جفاکش

به نظر میرسد هرچقدر جریان های اسلامی شیعه و سنی بیشتر با هم ارتباط مثبت و گفتگو برقرار میکنند میلشان به پیدا کردن شباهت هایشان با بنیادهای مذهبی غرب هم بیشتر میشود. شاید علتش این باشد که اصلا میل به شباهت یابی، یکی از نتایج ناخواسته ی میهن پرستی کشنده ی امریکایی است. در زمانی که ساموئل هانتینگتون، به عنوان یکی از اسشتراتژیست های تعیین کننده ی غرب، کمرنگ شدن نبرد سوسیالیسم با سرمایه داری در امریکا را خطری بزرگ برای اتحاد امریکا دانست و در جستجوی یک دشمن جدید برای امریکا روی «تمدن اسلامی» انگشت گذاشت و آن را در ضدیت با «تمدن غرب» خواند، خیلی از مسلمان ها از این که همتراز امریکا تلقی شوند اینقدر خوششان آمد که واقعا به جنگ امریکا رفتند بی این که توجه کنند جنگشان با امریکا نتیجه ی اعتقادشان به برتری امریکا است و حالا که میبینند حیف غرب نمیشوند دارند روی شریک شدن با عظمت غرب سرمایه گذاری میکنند. در این شرایط، عقلا فرصت کرده اند حرف هایی را که خاورشناسان مدت ها پیش از روی ملاحظاتی بیان کرده بودند اینبار به شکلی امیدوارکننده برای علاقه مندان به غربی بودن و به روز بودن تکرار کنند. به عنوان مثال، کمی بیش از یک سال پیش، دکتر عدنان فلاحی در مقاله ی «خاستگاه های غربی اسلام» (دین آنلاین: 18 ارزدیبهشت 1401) درست در انتقاد از تز هانتینگتون، جملات زیر از پروفسور خوآن کول را مرور میکند:

«مورخین به‌گونه ی غیر منصفانه‌ای امپراطوری روم قدیم با پایتختش "کنستانتینوپل" (Constantinople) را تا همین اواخر مورد مسامحه قرار داده بودند، ولی از زمان "آوریل کامرون" (Averil Cameron) و "پیتر براون" (Peter Brown) و تحت تأثیر زیاد محققینی مثل آن‌ها، روزگار عهد عتیق احیاء شده و توسعه یافته است، آن امپراطوری به‌طور قطع به ساختن دنیای ما کمک کرده است؛ بیشتر قوانین در اروپا و آمریکا(ی شمالی و جنوبی) مبتنی بر کدهای "ژوستینین" (Justinian) (7-۵۶۵)است، البته میراث عدم تساهل و تسامح نیز می‌تواند مورد بحث قرار گیرد. امپراطوری مسیحی پرستش شرک آمیز باقیمانده از فرهنگ چند خدایی روم باستان را که هنوز مورد پیروی کسانی بود، ممنوع کرد و در مواردی در قرون شش و هفت تصمیم گرفت پیروی از یهودیت را نیز ممنوع سازد و (به این ترتیب) در حاشیه مرزهایش، آریانیسمک آلمانی (دکترین مسیحیتی که به تثلیث باور نداشت) و اسلامِ خاور نزدیک رشد کرد. آنچنان که "پیتر سریس" Peter Sarris، "گارت فودن" (Garth Fowden) و "گلن بوئرساک" (Glen Bowersock) ادّعا کرده‌اند، محمدِ پیامبر، بسیار فراتر از بیشتر مورخینی که قبل از شناخت دهه ی اخیر (در مورد روم) قلم‌فرسایی کرده‌اند، یک مرد روم باستان بود! "جکوب ادسا" (Jacob of Edessa) (۶۴۰-۷۰۸) ذکر کرده که محمد از وطنش قسمت غربی عربستان برای تجارت به فلسطین و نواحی یا استان‌هایی از مناطق عرب‌نشین روم و فنیقیه ی سوریه (شامات) سفر می‌کرد، خسرو دوم امپراطور ایران در سال ۶۰۳ به روم شرقی حمله کرده و در سال ۶۱۴ ارتش او، به گفته ی برخی به کمک جمعیت فراوان یهودی فلسطین پیشین، که احساس می‌شد کنستانتینوپل (Contantinople) از آنها حمایت کافی نمی‌کند، اورشلیم را گرفته بودند. در سال ۶۱۹ مصر نیز سقوط کرد. بیشتر دوران پیامبری محمد همزمان با این عصر توسعه ی فرمانروایی ایران و کاهش قدرت روم می‌باشد. در این عصر تاریخی، قرآن به وضوح حامی روم است و در عبارتی که گویی از سقوط دمشق درسال ۶۱۳ ریشه گرفته، در سوره روم آیات ۱ تا ۶ می‌گوید.»

اتفاقا به نظر میرسد از ابتدا نسبت دادن اسلام به یک سلف بیزانسی بوده که از او رقیبی برای غرب مسیحی تبار وارث بیزانس ساخته و شاید همین مطلب بوده که باعث شده تا بعدها شرقشناسان غربی دستپرورئه ی استعمار، به نسبت دادن خاستگاه اسلام در نواحی ظاهرا دور از تمدن حجاز و خارج از حیطه ی تاثیر روم شرقی بپردازند حتی اگر ناچار باشند برای اثبات این که چطور خوبی با همان پیش زمینه ی مثلا یهودیش به دل این وحشیبان تابیده است، ناچار شوند وحی بودن پیام قرآن به محمد از سوی خدای یهود را بپذیرند. دلیل این را هیچ کله ی شرقی ای درک نمیکند و ما برای این که بفهمیم چرا باید چنین چیزی مایه ی نگرانی غربی ها شده باشد، به مکتب استعماری تئوسوفی رجوع کنیم که از اواخر قرن 19 سعی در احیای معارف اخوت های ماسونی استعمارگران در جهت اثبات برتری دانش غرب نموده بود. بیزانس مهم است چون شرقی است که یک شیطان یونانی به غرب هدیه میدهد و دقیقا همین کمک میکند تا باور کنیم شیطانی که او به جهان داده، نه مسیحیت غربی و دنباله های لیبرال و سوسیالیست آن، بلکه شرع اسلامی عثمانی ها به مرکزیت قستنطنیه ی پسا یونانی بوده است.

با این که مطابق تاریخ ایتالیا کلنی های یونانی نشین در آن شبه جزیره وجود داشته و کشف منابع یونانی زبان در ایتالیای دوره ی رنسانس نیازی به ادعا کردن یک منبع یونانی در شرق نداشته، اما اصرار بوده که دانش یونانی-رومی دوره ی پاگانیسم و مسیحیت تثلیثی نیقیه ای هر دو از یک بیزانس شرقی به روم غربی و خاصه ایتالیا رفته اند، چون بیزانس همان قلمرو بیتینیا در ترکیه است که لابد منشا دانش آن، انویای بیتوس معادل شده با ذهن "آدم کدمون" در کابالا است. آدم کدمون خود یهوه خدای یهود است که در دنیا تجسد می یابد و قابل مقایسه با شیطان است که از آسمان به زمین سقوط میکند. صحنه ی این سقوط برای ایتالیا ترکیه است چون تصور میرود اتروسک ها که معلمان ایتالیایی رومی هایند اصالت خود را از ترکیه گرفته باشند. نام انویا تا حدی یادآور انوخ است که در عصر غولان و دیوانی زندگی میکرد که از معاشقه ی فرشتگان سقوط کرده با زنان زمینی پدید آمدند. او به عنوان یک معلم همعصر با شیاطین، به شکلی یادآور عیسی مسیح است که هرآنچه قبل از خود بوده را شیطانی میخواند ازجمله لابد تمام معلمان قدیم را. دقیقا جمله ای معادل این خودستایی مسیح، در کتاب انوخ نیز هست. مسیح را آذرخشی خوانده اند که از شرق بر زمین سقوط کرده است و شیطان نیز آذرخشی خوانده شده که از آسمان به زمین سقوط کرده است. در چین که حد نهایی شرق تصور میشده، هفت پسر تی ین یا آسمان که هفت ستاره ی دب اکبر و مکمل روح او هستند به زمین سقوط کرده اند. چوانگ تزو از اژدهایی یاد کرده است که انتظار داشت فرمانروای آسمان باشد ولی درنهایت فرمانروای زمین شد. اژدها شکل مهیب شده ی مار باغ عدن است که با شیطان تطبیق میشود و شیاطین عصر انوخ نیز سرافیم یعنی مارسانان خوانده میشوند. در عین حال، اوفیت ها یا مارپرست های یهودی، خدای خود را که با شیطان تطبیق میشود گاهی ماری با سر شیر ترسیم میکردند که یادآور به شیرگونگی یهوه است. اما قرار گرفتن یهوه ی راستین در مرز شیر و مار، تنها محدودیت یافتن او نسبت به فرم شیرگون کامل تر او یعنی نبو پسر حئا را نشان میدهد که منشا دانش ها و موکل عطارد در نزد کلدانیان بوده و در منابع یونانی-رومی نامبردار به هرمس و مرکوری، و در انجیل نامبردار به فرشته ی میکائیل است. دو مار پیچیده به دور عصای هرمس، نماد نیروهای متضاد اهورایی و اهریمنی است که در نظم و بینظمی متجلی میشوند. حئا نظم است که رویه ی دیگرش بینظمی تهاموت است و این دو به ترتیب به آب در جلوه های چشمه ی آب حیات و سیل طوفانی تشبیه میشوند. اژدهاکشی میکائیل، تکرار پیروزی فرم جنگجوی نبو یعنی بعل مردوخ بر تهاموت اژدهای مادینه ی هرج و مرج است و این پیروزی به آخرالزمانی موکول شده که عامل هرج و مرجش خود اژدهای یهوه به عنوان فرم محدودتر میکائیل است و اگر این پیروزی در مسیحیت باعث شادی است به خاطر آن است که مسیحیت به عنوان ترکیب یهودیت با آیین های رازآمیز باستانی، خود بخشی از این طرح آخرالزمانی است. قدرت یهودیت در مسیحیت، سعی در پنهان کردن این موضوع دارد و مثلا لقب متطرون برای میکائیل را به «نزدیک به تاج و تخت» معنی میکند درحالیکه «متا» به معنی «فراتر» است و باید متطرون را به «فراتر از تاج و تخت» معنی کرد. تاج و تخت فعلی متعلق به یهوه است و روشن است که میکائیل فراتر از او است. مسیح به عنوان تنها تجسد واقعی یهوه موید طغیان یهوه علیه شکل قبلی خود الوهیم است که همان اله یا الله خدای شرقیان میباشد. معادل این طغیان در سطح زمینی و انسانی، طغیان عیسی مسیح به عنوان تجسد یهوه علیه معلمش یوحنای تعمیددهنده پیامبر صابئین نصیری است.:

“the secret doctrine”: v2: h.p.blanatsky: book2: chap8

احتمالا اصطلاح نصیری شکل دیگری از "ناصری" لقب عیسی مسیح است که به اشتباه باعث تخیل شدن شهری به نام ناصره به عنوان زادگاه مسیح شده است. چون اصطلاح نازارن یا نصیری [یا نصرانی]، یکی از نام های اولیه ی فرقه ی مسیحیت بوده است. الکساندر پولی هیستور، شخصی به نام "نازارس" (ناصری؟) را استاد فیثاغورس در بابل میشمرد. آپولیوس، این معلم فیثاغورس را زرتشت میداند. پلینی نوشته است که زرتشت نامبردار به "نازروان" بود. نازروان نیز یادآور عنوان ناصری است. ولنی معتقد بود دراینجا نازروان ترکیب "نا" ی پیشوند سامی با "زروان" است که در زبان کلدانی به مفهوم ایام قدیم به کار میرفته است. بنا به نوشته های ارمنی و یونانی-رومی، زروان نام پدر اهوره مزدا و اهریمن دو خدای خیر و شر در مذهب پارسیان بوده است. پروفسور وایلدر کلمه ی زروان را شکل دیگری از سوران میدانست و آن را به صورت آسوری برداشت میکرد با این استدلال که آشوری را در پهلوی، "آتوری" مینوشتند و همانطورکه «آسوری» را «سوری» نیز میخوانند، آتوری را نیز میتوان همان "توری" خواند که کلمه ی نشاندهنده ی قلمرو آن، «توران» است. نبرد ایرانی ها علیه تورانی ها همان خالص سازی مذهب زروان توسط زرتشت با تمرکز کلی بر اهوره مزدا است. کلمنت اسکندرانی نوشته است که زرتشت همان "ار" (ایر) یا "اروس" است: انسانی اهل پامفیلیا که مرد و بعد از مدتی زنده شد و احوال جهان پس از مرگ را برای دیگر آدمیان گزارش کرد و یک فرقه حولش شکل گرفت. وی قابل مقایسه با تموز خدای گیاهان در نزد سامیان است که در خزان میمیرد و در بهار از جهان مردگان بازمیگردد و بیشه ی مقدس آدونیس –از نام های سوری او- در جلیل و در مجاورت آوردگاه های نصیری های مندایی قرار داشت. هر دو فرقه ی نصیری و تموز، نامبردار به مراسم و سلوک اسرارآمیز و اعتقادات عرفانی بودند.:

“isis unveiled”: h.p.blavatsky: 1877: part2: chap3

جهانبینی زرتشت بر نبرد نیروهای اهوره مزدا و اهریمن استوار است. دیوها یا شیاطین در خدمت اهریمن هستند. "دیو" معادل "دوا" deva عنوان خدایان هندو است. در مقابل دواها اسوره ها یا شیاطین هندو قرار دارند که سرهنگ فورلانگ انگلیسی در نیمه ی دوم قرن 19، نام آنها را قابل مقایسه با "اهوره" یا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان میداند و اهوره را نیز همان آسور خدای آسوریان میشمرد که معادل بعل دشمن یهوه در نزد یهودیان است. به نظر فورلانگ، اساس مذهب یهود، مذهب کوثایی ها است که شعبه ای از سیاهان بین النهرین بوده و در نزد آنها نخست بعل و یهوه دو نام برای خدایی واحد بوده اند. در هند نیز ظاهرا دواها و اسوره ها نخست جریان واحدی بوده اند. اسوره ها همان آسوریان یا سوری ها پیروان آسور/آشور یا بعل هستند که از یک شق فکری از جریان خود شکست میخورند. فورلانگ، این را در افسانه ی ناراسیمها یا ویشنو در هیبت شیر می یابد که هیرایانا کاشیاپا شاه اسوره ها را به دلیل برتر دانستن خود از ویشنو میکشد. ویشنو یک دوا است و زمانی به شکل ناراسیمها درمی آید که شاه اسوره ها پسرش را به دلیل گروش به ویشنو شماتت میکند. هیرایانا کاشیاپا یعنی لاکپشت طلایی، و فورلانگ معتقد است این همان ویشنو در هیبت لاکپشت است که زمین سابق تحت حکومت اسوره ها را نمایندگی میکند که غرق شد و باز ویشنو در هیبت وراهه یا گراز آن را از اعماق آب بیرون آورد تا حکومت اسوره ها ادامه یابد. این حکومت زمانی به پایان رسید که ویشنو در هیبت وامانا یا کوتوله در مقابل شاه بالی از اعقاب هیرایانا کاشیاپا ظاهر شد و سهم خود از حکومت را طلب کرد. شاه برای تمسخر، به اندازه ی سه قدم وامانا به او قلمرو بخشید. وامانا ناگهان به غولی تبدیل شد و در سه قدم، تمام زمین را درنوردید و در قدم سوم، پای خود را روی سر شاه بالی قرار داد و او را به اعماق زمین فرستاد. فورلانگ، نام بالی را با بعل عنوان ارباب انواع سامی مقایسه میکند و شاه بودن او را با ترجمه ی اسور به شاه یا حاکم ربط میدهد که در این صورت، اسوره ها پیروان بعل میشوند. شورش ویشنو علیه او همان شورش ویشنو در هیبت شیر علیه شکل قبلی خودش یعنی لاکپشت به نشانه ی زمین تحت حکومت اسوره ها است. بالی خدایی به نام سوکرا را میپرستید. فورلانگ، این نام را قابل مقایسه با ساگارا جنگجوی تیرانداز قدرتمند زمان گئوتمه بودا میخواند. ساگارا تجسد سکا یا شاکا خدای جنگ و معادل مارس در نزد اسکیت های تورانی حاکم بر هند است که اسکیت ها به نام او سکا نامیده میشوند. گئوتمه نیز از قبیله ی شاکیامونی به معنی رئیس سکاها است و بنابراین پیروزی ویشنو بر ساگارا همان تغییر شکل خدای سکاها از ساگارا به بودا است با توجه به این که بودا نیز در هند یکی از آواتارهای ویشنو است. فورلانگ، کلمه ی سکا را فرمی از "سخا" عنوان خدایان بین النهرینی چون آنو و مردوخ میشمرد و آن را تلفظی از لغت "شیخ" عنوان بزرگان عرب میداند. خدایان بین النهرینی در سنگ های ستون مانند جلوه گر میشدند که به عربی "صخره" خوانده میشوند و همچنین در ذکرو یا زیگورات به مفهوم معبدهای صخره مانند. فورلانگ، هر دو لغت را برگرفته از سخا میداند و ارتباط آنها را همان ارتباط سکا با ساگارا میخواند. فورلانگ، کلمه ی «سکوت» را نیز برگرفته از سکا یا سخا میداند. چون برای این که خدا بر مردم ظاهر شود، آنها باید ذهن خود را خاموش کنند چنانکه زاهدان در معابد چنین میکنند و بودا نیز خدای زاهدان بودایی است همانطورکه یهوه خدای زاهدان مسیحی است. این، به تصویر خدایی برمیگردد که با جسمش در جهان ما نیست و باید اثراتش را از راه دور شناسایی کرد درست مانند خورشیدی که غروب کرده و خاطره اش برای استقبال از او در طلوع دوباره مهم است. فورلانگ، این مذهب را استوار بر کیش نرگال میشمرد: خدای خورشید کلدانیان که پس از غروب در جهان زیرین تبدیل به خدای دوزخ میشود و در همین هیبت در کوسیدیا [=ایران فعلی] مقدس میگردد. فورلانگ به پیروی از لنورمانت، منشا این مذهب را کلدانیان «قلعه شیرگات» در نواحی بالای دجله در شمال غربی اکد میشمرد و «شیر» در «شیرگات» را همان «آشور» میداند.:

RIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p483-8

روشن است که بالی که توسط ویشنو به عمق زمین فرستاده میشود همان شاه دوزخ و خورشید غروب کرده است. زمانی که خورشید در افق زمین غروب میکند، ستارگان و سیارات در آسمان ظاهر میشوند و ازاینرو سیارات و ستارگان و طالعبینی و مذاهب مربوط به آنها نیز شیطانی میشوند همانطورکه در دین زرتشت، سیارات معادل اهریمنانند. بدین ترتیب، دشمنان بشر از سیارات و ستارگان می آیند و افسانه های موجودات فضایی سوار بر بشقاب پرنده ها شکل میگیرد که درواقع شکل به روز شده ی خدایان سیاره ای بین النهرینند. آنها سوار بر ماشین های مکانیکی فوق پیشرفته و با سلاح های فوق پیشرفته ای می آیند که شکل اغراق شده ی تکنولوژی انسانی هستند چون عصر تکنولوژی به عصر حکومت کلیسای مسیح پایان داده است و لابد تکنولوژی متعلق به موجودات اهریمنی است. افسانه ی بشقاب پرنده ها شاید تحت تاثیر عملیات جاسوسی امریکا و شوروی در آسمان های یکدیگر در ایام پس از جنگ دوم جهانی پدید آمد. اما پیوند اسطوره ای آن با خدایان باستانی بین النهرین را کتاب های زکریا سچین از سال 1976 برجسته کرد. در آن زمان، این اعتقاد به وجود آمد که حضور انگلستان در عراق پس از سقوط عثمانی، به جهت به دست آوردن اطلاعات از تکنولوژی های پیشرفته ی آنوناکی ها –نامی که سچین درباره ی خدایان بین النهرین باب کرده بود- از طریق عملیات باستانشناسی درآنجا بوده است. اما انقلاب عبدالکریم قاسم در عراق و پیوستن کشور به چتر حمایتی شوروی، سبب به خطر افتادن آرزوهای امریکا و انگلستان و بلوک غرب در عراق شده است. ازاینرو بوده که امریکا مدام به تقویت شاه ایران در مقابل حکومت های عراقی و اشکال ایجاد کردن درآنجا به واسطه ی شاه پرداخته است (مثلا با فروش اسلحه توسط شاه به کردهای عراق برای شورش علیه حکومت عراق و نیز تصرف مناطقی از شط العرب که رضا شاه به حکومت انگلیسی عراق بخشیده بود و بعد محمدرضا شاه به ادعای این که انگلستان دیگر صاحب عراق نیست مجددا آنها را به خود ضمیمه کرد و این بعدا بهانه ی جنگ ایران و عراق شد). در همان دهه ی معروف شدن انوناکی ها توسط سچین، دو اتفاق در ایران افتاد که شکل جدیدی به افسانه های آنوناکی ها داد. اول، رویداد موسوم به «جشن های 2500ساله ی شاهنشاهی» که شاه ایران برای نشان دادن تبار حکومت خود در امپراطوری هخامنشی کورش کبیر در «مشهد مادر سلیمان» که اکنون نامش را پاسارگاد گذاشته بود برگزار کرد. مهمانان خارجی زیادی دعوت شدند و تاریخ ایران به اندازه ی نفرت مردم گرسنه ی ایران از ریخت و پاش های جشن های 2500ساله معروف شد. خارجی ها فهمیدند که شاه ایران به اندازه ی کورش جهانخوار است ولی مردم ایران نیستند چون ایدئولوژی ناسیونالیستی کشورگشایانه ی شاه را قبول ندارند و آن را مخالف فرهنگ بومی میدانند. حالا شایع بود که این ایدئولوژی را خارجی ها به شاه تحت حمایت غرب داده اند تا از او مهره ای برای حضور دوباره ی خود در عراق درست کنند ولی مقاومت وجدانی ایرانی ها مانع از این کار است. سیستم شاه یک سیستم به بن بست رسیده بود و جاسوس های اسرائیلی در سال 1975 به انگلیسی ها گفته بودند که این سیستم نهایتا تا 3سال بعد توان باقی ماندن خواهد داشت. این 3سال شد 4سال و بعد اتفاق مهم دوم یعنی انقلاب 1979 ایران روی داد. همزمان با این اتفاق، صدام هم در یک کودتا قدرت را در عراق غصب کرد. وی علاقه ی زیادی به احیای امپراطوری های باستانی عراق بخصوص آشور از خود ابراز میکرد و بسیار به باستانشناسی عراق رونق داد چیزی که به غربی ها انگیزه داد تا از خرافات و بخصوص آنوناکی ها برای شایعه سازی درباره ی این که صدام قصد نابودی غرب با جادوهای باستانی بین النهرین را دارد و آنتی کریست تورات است بهره برداری و با بازی گرفتن وجدان مسیحی غربی ها شرایط را برای حضور نظامی دوباره در عراق آماده کنند. در مقابل صدام، رهبر انقلاب ایران، یک سید معمم بود که فرانسه او را سوار یک هواپیمای اختصاصی کرد و به ایران فرستاد. انقلاب اسلامی با سهولتی غیر قابل باور به وقوع پیوست و بلافاصله پس از آن، ایرانی هایی که تا حالا مخالف استعمار و دخالت در کشورهای غربی بودند و شاه را نوکر استعمار میشمردند به نام اسلام شروع به دخالت در کشورهای اطراف برای گسترش انقلاب اسلامی کردند بخصوص در عراق که بهانه ی افروخته شدن آتش جنگ هشت ساله ی ایران و عراق با حمله ی صدام به ایران شد. شور جنگی ایرانی ها ناشی از آن بود که رهبران جدید، به جای کورش، محمد پیامبر را الگوی کشورگشایی به نام خدا و در راه جنگ با هر چه که جانشین خدا شر تشخیص دهد کرده بودند. ایرانی ها با تمام وجود جنگیدند تا محمره را پس بگیرند. عراق در موقع ضعف قرار داشت چون امریکا رویش تحریم فروش سلاح گذاشته بود و بزرگترین حامیش شوروی هم با به وجود آمدن جریان های اسلامگرای افراطی القاعده و طالبان در افغانستان توسط سازمان سیای امریکا و نوکرش سازمان اطلاعات ارتش پاکستان، در افغانستان زمینگیر شده و کمک چندانی از دستش برنمی آمد. ایران بعد از 2سال جنگ، محمره را پس گرفت و بعد خود به درون عراق حمله برد و فاو را تصرف کرد. در این زمان، امریکا تحریم ها را از روی عراق برداشت و به جایش ایران را تحریم کرد و این بار همه بر ضد ایران به عراق سلاح فروختند تا بلاخره بعد از 6سال و زمانی که ایران به درون مرزهایش برگشته بود آتش بس صورت گرفت. عقیده ای پدید آمد که میگفت اینها همه تلاشی برای جای پا باز کردن دوباره ی غرب در عراق با فشار آوردن بر او و تمرکز دوباره بر سلاح ها و جادوهای پیشرفته ی انوناکی ها بوده است و لابد همین جای پا به سقوط نهایی حکومت عراق در حمله ی جورج بوش در سال 2003 و به بهانه های واهی درباره ی دست داشتن صدام در ماجرای 11 / 9 کمک کرد. سال های پس از این پیروزی امریکا، با رشد افراطی اسلامگرایی چه در ایران و چه در رقبای سنیش، و نیز ایجاد بحران اقتصادی خرد کننده در سراسر جهان همراه بوده و افسانه های آنوناکی ها با قدرت هرچه بیشتر بازگشته است. اما چیزی که این بار، نظریه های توطئه را متفاوت میکند، درآمیختن افسانه های آدم فضایی ها و آنوناکی ها با گسترش شایعات درباره ی موسسه ی تاویستاک در انگلستان و نفوذ آن در امریکا و از طریق آن بر تمام جهان توسط دوید ایک –که شهرت یافتنش در بین نظریه پردازان توطئه بسیار مشکوک است- میباشد.

تاویستاک نام یک موسسه ی مطالعات رسانه و عملیات روانی انگلیسی است که پدرخوانده ی معنوی آن زیگموند فروید روانکاو است و توسط جان راولینگز ریس رئیس ستاد جنگ روانی بریتانیا در زمان جنگ جهانی دوم بنا شد و به سرعت خود را ازجمله با جذب آزمایش های روانی نازی ها به جبهه ی امریکا توسعه داد. نام تاویستاک را دکتر جان کولمن جاسوس سابق بریتانیا در افریقا که اکنون ساکن امریکا است در اوایل دهه ی 1990 میلادی بر سر زبان ها انداخت. یکی از اهداف تاویستاک را که امروزه خیلی زیاد جلو چشم به نظر میرسد در tavistock institute quotes در وبسایت whale از قول دکتر جان کولمن مشاهده میکنیم:

«تضعیف رشته ی اخلاقی ملت و تضعیف روحیه ی کارگران در طبقه ی کارگر با ایجاد بیکاری گسترده. از آنجایی که مشاغل به دلیل سیاست‌های رشد صفر پسا صنعتی که توسط "باشگاه رم" معرفی شده است، کاهش می‌یابد، این گزارش پیش‌بینی می‌کند که کارگران ضعیف و دلسرد، به الکل و مواد مخدر روی آورند. جوانان این سرزمین با استفاده از موسیقی راک و مواد مخدر به شورش علیه وضعیت موجود تشویق می شوند و در نتیجه کانون خانواده را تضعیف و در نهایت نابود می کنند. در این راستا، کمیته، مؤسسه ی Tavistock را مأمور کرد تا طرحی را برای چگونگی دستیابی به این امر آماده کند. تاویستاک تحقیقات استنفورد را هدایت کرد تا این کار را تحت هدایت پروفسور ویلیس هارمون انجام دهد. این اثر بعدها به «توطئه ی آکواریوس» [مربوط به صورت فلکی آکواریوس یا دلو] معروف شد.»

دکتر برایان تی. ویکس در:

“tavistock: the best top secret in America”: Byron T. Weeks: educate yourself: 21 juen 2001

مینویسد که روش های تاویستاک، گسترش دادن سطح آزمایشاتی بوده که در ابتدا با آزمایش روی سربازان و به تدریج افراد وفادار به جریان آغاز شده است و کاملا تابع اصول روانکاوی فرویدی بوده است.:

«روش‌های روان‌درمانی فرویدی با بی‌ثبات کردن شخصیت‌شان، باعث ایجاد بیماری روانی دائمی در افرادی می‌شود که تحت این درمان قرار می‌گیرند. سپس به قربانی توصیه می‌شود که "آیین‌های جدید تعامل شخصی را برپا کند"، یعنی در تماس‌های جنسی کوتاهی که در واقع شرکت‌کنندگان را بدون روابط شخصی پایدار در زندگی‌شان سرگردان می‌کند و توانایی آن‌ها را برای ایجاد یا حفظ خانواده از بین می‌برد. مؤسسه ی تاویستاک چنان قدرتی را در ایالات متحده ایجاد کرده است که هیچ کس در هیچ زمینه ای به مقامی دست نمی یابد مگر اینکه در تاویستاک یا یکی از شرکت های تابعه ی آن در زمینه ی علوم رفتاری آموزش دیده باشد. هنری کیسینجر، که به قدرت رسیدن او غیرقابل توضیح است، یک پناهنده ی آلمانی و شاگرد سر جان رالینگز ریس در SHAEF بود. دکتر پیتر بورن، روانشناس موسسه ی تاویستاک، جیمی کارتر را به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده انتخاب کرد، تنها به این دلیل که کارتر تحت یک برنامه ی شستشوی مغزی فشرده توسط دریاسالار هیمن ریکاور در آناپولیس قرار گرفته بود. "آزمایش " در ادغام نژادی اجباری در ایالات متحده توسط رونالد لیپرت، از OSS و کنگره ی یهودیان آمریکا، و مدیر آموزش کودکان در کمیسیون روابط اجتماعی سازماندهی شد. این برنامه برای شکستن حس دانش شخصی فرد در هویت، میراث نژادی او طراحی شده بود.»

قرار دادن آزمایش شونده تحت رژیم مصرف مواد مخدر هم یکی از روش های جذب تاویستاک بود که این هم به همراه بقیه ی روش های فرویدی تاویستاک در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 عمومی شد. به نوشته ی ویکس در امریکا «این میراث واربورگ ها و سیا است. آژانس اصلی آنها، موسسه ی مطالعات سیاست، توسط جیمز پل واربورگ تامین مالی شد. یکی از بنیانگذاران آن مارکوس راسکین، تحت حمایت مک جورج باندی، رئیس بنیاد فورد بود. باندی، راسکین را به سمت نماینده ی شخصی پرزیدنت کندی در شورای امنیت ملی منصوب کرد و در سال 1963 از دانشجویان برای جامعه ی دموکراتیک حمایت مالی کرد که از طریق آن سازمان سیا فرهنگ مواد مخدر را اداره می کرد.»

با کمی دقت متوجه میشویم که بنیاد آنچه این جریان از انسان ها میسازد اکنون نه از دانشگاه بلکه از مدرسه و امور آموزشی آن شروع میشود. زیاد میشنویم که معلمان نوع سیستم آموزشی رایج در مدارس را دوست ندارند. ولی موضوع این است که آنها فقط به این خاطر در آزمون معلمی و از بالا پذیرفته شده اند که عینا هان سیستم را چه بخواهند و چه نخواهند، روی دانش آموزان پیاده کنند. حالا دیوید ایک مینویسد که این جریان وابسته سازی و تقریبا برده سازی، در جهت برده کردن آدم ها نسبت به موجودات فضایی یا آنوناکی ها است و کسانی از به ظاهر آدم ها که مستقیما به این بیگانگان خدمت میکنند، نه آدم های واقعی بلکه خزنده سانان آدم نما و حداقل نیمه بیگانه اند. چیزی که او دارد میگوید درواقع همان تکرار افسانه های سرافیم و فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده و انسان ها است. یعنی فضایی ها یا آنوناکی ها همان شیاطین یا اجنه ی سابقند و این یادآور همان شعار اسلامگراها است که تصور میکنند با نبرد با سیستم سیاسی-اجتماعی-اقتصادی رایج فعلی در جهان، دارند با جبهه ی شیطان میجنگند. اگر امریکا چه در انقلاب ایران و جهاد افغانستان علیه شوروی، و چه در فضای پس از فتح عراق در سال 2003 برای مدتی طولانی میتوانست از گستراندن جریان های اسلامگرای خشن و ویرانگر به نفع مطامع خود در قلمروهای شرقی سود ببرد، از آن رو است که واقعا در اسلام چیزی غربی هست؛ میلی عجیب به فتح سرزمین های دیگر به نام مبارزه با شر که عینا در امریکا و بلوک غرب نیز وجود دارد و هر دو آن را مدیون پیشگویی های آخرالزمانی مسیحی هستند که از پیروزی نهایی نیروهای خیر بر شر سخن میرانند. آنهایی که برای آموزش این پیشگویی ها از طریق معابد مسیحی و اسلامی به نسل های جدید سرمایه گذاری میکنند احتمالا هیچ اعتقادی به این پیشگویی ها ندارند ولی برایشان مهم است که همه ی نسل ها چیزی از آنها را پس ذهن خود داشته باشند.

مطلب مرتبط:

منجی باوران کفر ساز: از سامری ها تا بهایی ها، و ناگهان احمدینژاد

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

غربشناسی و غربستیزی: حاشیه ای بر یک مقاله از عدنان فلاحی

تالیف: پویا جفاکش

در شماره ی سوم مجله ی باور (مهر و آبان 1402) دو پرونده ی مختلف وجود دارد که ظاهرا با هم بی ارتباطند ولی در یک جایی به هم گره میخورند: پرونده ی شرقشناسی و پرونده ی نسل کشی در فلسطین. گره گاهشان هم ادوارد سعید فلسطینی بریتانیایی است که منتقد شرقشناسی بوده و آن را یک ابزار استعمار میدیده که بدبینیش در این مورد هم به شدت به سبب ملیت او است که بدبختی آن نتیجه ی استعمار بریتانیا در تکه ای از عثمانی که امروزه فلسطین و اسرائیل مینامیم بوده است. البته مجله در ادوارد سعید متوقف نمیماند و سعی میکند با پیش کشیدن بدبینی دیگر نویسندگان عرب به استعمار، آنها را در یک برهه ی خاص که ایجاد ناهماهنگی هویتی در اثر استعمار باشد به هم برساند. یکی از جالب ترین مقاله ها در این مورد را پژوهنده ی جوانی به نام «عدنان فلاحی» ارائه کرده است. عنوان مقاله «غربشناسی تا غربستیزی: از رشیدرضا تا سید قطب» است و در آن، یکی از مغفول ترین مقوله ها در پروژه ی اصلاح مذهبی در امروزه روز و ازجمله در ایران را برجسته میکند و آن این که جنبش اصلاح دینی شامل بنیادگرایی اسلامی که به انقلاب اسلامی ایران و ظهور طالبان و القاعده و بعدا داعش انجامید در ابتدای خود، لزوما یک جریان ضد غربی نبوده است. محمد رشیدرضا که از علمای پیرو محمد عبده در مصر بوده است، مجموعه مقالاتی به نام «منافع الاوروبیین و مضارهم فی الشرق» (منافع و مضرات اروپایی ها در شرق) دارد که به نوعی موضع گیری در مقابل رشد تمدن اروایی در سرزمین های شرقی است. آنطورکه فلاحی از این اثر نقل قول میکند، رشیدرضا علیرغم احتیاطی که ناچار است به سبب قدرت علمای مرتجع در الازهر به خرج بدهد باز هم خیلی از جنبه های مثبت تمدن اروپایی تعریف میکند و به صراحت میگوید که علت ضعف مسلمانان در مقابل اروپایی، ضعف تمدن خودشان بوده و برای اصلاح چاره ای ندارند جز این که نکات مثبت تمدن اروپایی را از او بیاموزند. این که چرا در ادامه ی مسیر ملایم رشیدرضا در خود مصر، غربستیزی افراطی سید قطب مجال موفقیت یافت، نظر فلاحی این است: « پس از فروپاشی عثمانی و ایجاد مرزهای ملی جدید در خاورمیانه و شمال افریقا و نیز در پی تثبیت تدریجی دولت صهیونیستی اسرائیل در منطقه، نسل بعدی اسلامگرایان از در ستیز همه جانبه با تمامیت تمدن و میراث غیر فنی غرب برآمدند که اوج این نگاه را میتوان نزد سید قطب یافت؛ پدیداری که میتوان آن را گذار از غربشناسی به غربستیزی وصف کرد.» (ص152)

کلمه ی غربشناسی، ربط این مقاله به پروژه ی شرقشناسی را نشان میدهد. چون غربشناسی، واکنشی به شرقشناسی بوده است. یعنی همانطورکه غربی ها سعی نمودند شرقی ها را بشناسند بعضی از شرقی ها نیز سعی کردند غربی ها را بشناسند. این پروژه با نفی کلی تمدن غرب از سوی شرقی ها دچار خسران شدیدی شد و بیشتر به نفع غرب تمام شد تا به ضرر آن. حداقل یک تکه از خسران به وجود آمده همین است که در مقالات مجله، هنوز هم بر سر این که آیا بدبینی ادوارد سعید به شرقشناسی به جا بوده یا نه، یک نوع دو دلی دیده میشود چون به نظر میرسد در ادامه ی پروژه ی ملی گرایی که الان چند دهه ای است در حال آمیختن به اسلامگرایی است، نوعی میل وجود دارد به این که حساب شرقشناسانی که تمدن های شرقی را ستوده اند از حساب شرقشناسانی که شرق را وحشی و جاهل و دشمن نشان میدهند جدا کنند. به عنوان مثال، در مقاله ی جالب دیگر «محمود شاکر و نقد مستشرقان» از آقای حمیدرضا تمدن (دبیر پرونده) میبینیم که ایشان به خوبی نظر محمود شاکر درباره ی عدم درست متوجه شدن شرق از سوی غربی ها و در اثر پیشداوری های اروپایی ناشی از رشد یافتن در محیطی متفاوت از شرق را بیان میکند ولی باز هم شقی از مستشرقین را مستثنی میکند و مثال می آورد:

«مجتبی مینوی درباره ی ادوارد براون از تسلط حیرت آور او به زبان فارسی و احادیث مسلمانان گفته، چنانکه با همه ی سختگیریش در ارزیابی نوشته های دیگران، آنچه که براون درباره ی بابیه، ازلیه و بهائیه نوشته است را از حیث وسعت و جامعیت در میان پژوهش های دیگر به همه ی زبان های دنیا کم نظیر و چه بسا بی نظیر خوانده است. حتی خود قزوینی که با دیده ی تردید به مستشرقان مینگریست با او همکاری و داد و ستد علمی داشت. مینوی حتی ادعای بزرگتری را مطرح کرده و [در رساله ی "نقد حال"] میگوید: "این که بعد از جنگ عالم گیر سابق، تغییر فاحشی در رویه ی سیاست انگلستان نسبت به ایران حاصل شد و حکومت بریتانیای کبیر بنای سیاست خود را بر موافقت زیادتری با مصالح ایران و جانبداری بیشتر از قوم ایرانی نهاد تا حد زیادی منوط به کوشش هایی است که ادوارد براون در راه شناساندن کشور و ملت ایران به قوم انگلیس و سیاستمداران انگلستان به خرج داده است.» (ص134)

مسلما این که مینوی فکر میکرده براون چنان اهمیتی در دستگاه سیاسی انگلستان داشته که میتوانسته نظر انگلستان را نسبت به ایران عوض کند بر مشاهداتی استوار بوده است. اما مسلما این اهمیت را خود دستگاه سیاسی برای براون تعیین کرده و نه بالعکس. بنابراین منطقی تر است که فکر کنیم براون دستورات سیاست خارجی بریتانیا را اجرا میکرده است ازجمله در تولید و کشف سند و دادن آن دست ایرانی ها. حالا فرضش را بکنید که مینوی، براون را مهمترین مرجع تاریخ بابی گری و بهایی گری خوانده و بابی ها و بهایی ها سرکوبشان در ایران در زمان ناصرالدین شاه اتفاق افتاده است. وقتی استادان دانشگاه ایرانی درباره ی یک اتفاق مربوط به دوران مدرنیته به دست های استعمارگران بریتانیایی نگاه میکنند، استعمارگران درباره ی مسائل قدیمی تر چقدر راحت تر میتوانند دروغ بگویند و برای مردم، تاریخ و فرهنگ مصنوعی به نفع خودشان ایجاد کنند؟! این اشکال میتواند مقاله ی آقای فلاحی را هم تهدید کند. چون ایشان برای نشان دادن مصنوعی بودن و موخر بودن غربستیزی و جای نداشتن آن در صدر اسلام، از همان تاریخ مکتوب منتشر شده توسط استعمار کمک میگیرد و از «منابع معتبر حدیثی قرن سوم مانند مسند احمد حنبل (241 ق) و صحیح مسلم (261 ق)، گزارش یکی از صحابی پیامبر به نام المستورد بن شداد را نقل میکند که میگوید:

«همانا در آنان [رومیان) چهار خصلت وجود دارد: آنها خویشتندارترین افراد در هنگام آشوب و بلوا، سریع ترین افراد در بازسازی خویشتن پس از مصیبت، برق آساترین افراد در حمله ی مجدد به دشمنی که از او فرار کرده اند، و بهترین افراد برای مسکین و یتیم و ضعیفند. و خصلت پنجمی هم دارند که زیبا است: آنها بازدارنده ترین مردم نسبت به ظلم پادشاهانند.» (ص148)

عدنان فلاحی گرامی، در نهایت خوشقلبی و امیدواری، معتقد است که این سخنان را یک مسلمان باستانی درباره ی روم شرقی یا بیزانس بیان کرده است. ولی من برعکس برادرم عدنان، ذهن تاریکی دارم و آنقدر بدگمانم که احساس میکنم این، حدیث یک محدث اروپایی از یک روم مدرن برای مسلمانان بیسواد قرن نوزدهمی است که فرق بین اروپای عصر روشنگری و روم شرقی یونانی را نمیدانند و فکر میکنند همه ی مسیحی ها رومیند. نکته ی مهم این است که عدنان هم نوعی ارتباط بین اسلام و مسیحیت اروپایی حس میکند که از نوع فرهنگ «غربی» است و این، تناقضی در مطالبش ایجاد میکند، به نوعی که از یک سو در همان صفحه مینویسد:

«برای مسلمین قرون نخستین که در غرب جغرافیایی خود، در همسایگی امپراطوری روم شرقی یا بیزانس زندگی میکردند، مفهومی به نام تمدن غربی در معنای امروزیش هنوز متولد نشده بود. اما اگر بخواهیم از دیدگاه مسلمانان قرون نخستین موجودیتی فرهنگی به نام غرب را تصور کنیم، به احتمال بسیار زیاد میتوانیم امپراطوری روم شرقی (بیزانس) را در چنین جایگاهی بنشانیم. جست و جو در قدیمی ترین منابع مکتوب تراث مسامین نشان میدهد که بزرگترین و مهمترین "دیگری" برای نسل های نخستین مسلمانان در درون نظام های عباسی و اموی همانا رومیان بوده اند.»

و از سوی دیگر، در صفحه ی 153 مینویسد:

«ازآنجاکه ظهور و بروز اسلام بیش از آن که در جغرافیای سیاسی امپراطوری های شرقی باشد در محیط امپراطوری روم رخ داد، برخی مورخان معتقدند که اسلام را مانند مسیحیت باید یک دین غربی نامید. این مورخان با تکیه بر اهمیت بی بدیل امپراطوری روم شرقی به مرکزیت قستنطنیه (استانبول امروزی) معتقدند که خاستگاه تمدنی که مسلمین در فاصله ی قرون نهم تا دوازدهم میلادی در مناطق پهناوری از آسیا، شمال افریقا و قسمت هایی از اروپا گستراندند به همان اندازه ی تمدن مسیحیان، "غربی" است. برای مثال در کتاب "محمد" از جوآن کوئل (2018). در مقام توضیح این ادعا میتوان گفت که به رغم اهمیت و اعتبار خاصی که دستگاه کلیسای واتیکان در اروپا برای مسیحیان و تاریخ مسیحیت دارد، منشا و خاستگاه تکوین و گسترش الهیات مسیحی را نه در قلب اروپا بلکه باید در شرق جغرافیایی و حوزه ی تمدنی امپراطوری روم شرقی جست و جو کرد. این امپراطور کنستانتین بود که برای نخستین بار، مسیحیت را به دین رسمی امپراطوری روم شرقی تبدیل کرد. شورای بسیار مهم نیقیه به مثابه نستین شورای جهانی کلیسا که نقش بی بدیلی در تدوین ارتدکسی مسیحی بازی کرد در سال 225 میلادی در شهر نیقیه تشکیل شد که جزئی از امپراطوری روم شرقی بود. این شهر در ناحیه ی شمال غربی آناطولی واقع شده بود که به لحاظ جغرافیایی اینک در موقعیت شهر جدید ازنیک در استان بورسای ترکیه قرار دارد. همچنین شورای دوم کلیسا نیز در قستنطنیه تشکیل شد. شورای سوم در سال 431 میلادی در شهر باستانی افسوس تشکیل شد که اینک در نزدیکی شهر سلجوق در استان ازمیر ترکیه واقع شده است. شورای بسیار مهم خلقیدون یبا کلسدون در سال 451 میلادی در شهر باستانی خلقیدون تشکیل شد که اینک در موقعیت جغرافیایی محله ای از نواحی آسیایی استانبول مشرف به تنگه ی بسفر به نام کادیکوی قرار دارد. از همه ی اینها مهمتر، زادگاه عیسی مسیح (ع) در بخشی از جغرافیای فلسطین کنونی و نواحی تحت سیطره ی امپراطوری روم شرقی بوده که آن نیز به لحاظ جغرافیایی نه داخل اروپا بلکه در سرحدات قاره ی آسیا و اروپا واقع است.»

با این که دانش من در مقابل عدنان بسیار اندک است، ولی فکر میکنم باید این ایراد را به او وارد کنم که ما وقتی صحبت دعوای شرق و غرب را میکنیم درباره ی جغرافیا بحث نمیکنیم بلکه درباره ی جهانبینی صحبت میکنیم. الان غرب عبارتست از کلیشه ای ترین تصویری که رسانه های اروپایی-امریکایی از جهانبینی خود میدهند و شرق عبارتست از کلیشه ای ترین تصویری که همان ها از مردمان نواحی مختلف شرق ارائه میدهند. برای تمام آن قسم از جهانبینی کلیشه ای غربی که حتی ضد مذهب به نظر میرسد، زمینه ی قبلی مسیحی وجود دارد و همین اخیرا دیدم دکتر موسی غنی نژاد در مشاجره ی خود با آقای علیزاده در شبکه ی 4 سیما، در تلاش برای «مذهبی» کردن لیبرالیسم هایکی، ریشه های مسیحی و کشیشی لیبرالیسم را برشمرد. دقیقا همین حلقه های مشترک اسلام با مسیحیت یهودی تبار اروپایی است که ما را به غرب چه در جنبه های مثبت یا منفیش جلب میکند و همه بر سر این که مسیحیت یک دین شرقی باشد توافق ندارند.

کسانی چون رابرت بالداف و ویلهلم کامیر، کتاب مقدس اعم از عهد عتیق و عهد جدید را یک محصول اروپایی دوره ی رنسانس تلقی میکنند. یکی از دنباله روان آنها لاکاپله است که به نسبت غرب و شرق در محیط شرقی پرداخته است. وی که جزو جریان رزیویونیست یعنی منتقدان تاریخ رسمی است تا حدودی از جنبش فومنکو تاثیر میپذیرد و بر اساس آن معتقد است که: 1-عثمان خلیفه ی سوم که دستور به جمع آوری و سانسور قرآن داده است، نه یک شخصیت تاریخی از 1400سال پیش بلکه کهن الگوی خاندان ترک قزاق عثمانی در سده های اخیر است که بانیان اصلی شرع اسلام هستند. 2- عثمانی ها همان حشمونایی های تاریخ جوزفوس هستند که علیه سلوکی های یونانی شوریده اند و این سلوکی ها همان سلجوقیان میباشند. با این حال، لاکاپله برخلاف فومنکو، فتوحات عثمانی در ترکیه را پیروزی آنها بر روم نمیداند و معتقد است روم بیزانسی یونانی که قبل از عثمانی ها در قستنطنیه وجود داشته، تخیل یک کپی از رم ایتالیا از روی مسیحیان یونانی ساکن ترکیه بوده و این پیشینه ی مسیحی را یک جریان صلیبی مسیحی که نخست با عثمانی ها همکار بوده و بعد با آنها دشمن شده، در ذهن ها ساخته است. شکست این جریان صلیبی تمپلار، همان شکست صلیبیون از مسلمانان در فتح اورشلیم است. یعنی به عقیده ی لاکاپله درست به مانند عقیده ی فومنکو، اورشلیمی که صلیبیون فتح کردند و از دست دادند نه فلسطین اشغالی کنونی در شامات بلکه خود قستنطنیه بوده است با این تفاوت که این اورشلیم از روی اورشلیم قبلی که رم ایتالیا بوده کپی شده است. فتح اورشلیم توسط رومی ها همان فتح رم ایتالیا توسط فرانک ها و پیدایش امپراطوری مقدس روم است. به عقیده ی لاکاپله ایتالیا در اصل یهودیه بوده و بعد از فتح توسط رومی های آلمانی تبدیل به مقر رم و البته مسیحیت شده است و مسیحیت، یهودیت را بازنویسی کرده است. قبل از آن، یهودیت یک مذهب پاگان و نزدیک به میترائیسم بوده است و شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی همان قتل ورزاو توسط میترا خدای خورشید است. اما نفوذ یهودی ها در سیاست فاتحان ژرمانشان آنها را وا داشته تا سیستم مذهبی خود را روی یک بنیاد یهودی استوار کنند و این همان رسوخ یهودی ها به واسطه ی جوزفوس فلاویوس در سیستم روم باستان است منتها نه آنقدر که به نظر میرسد دور. به نظر لاکاپله فرانک ها همان یهودی های قدرتمند شده در رومند و به عبارت بهتر نفوذیان در ژرمانیا که بربرها را رومی میکنند. روم را لاکاپله معادل لغت "آرام" به معنی تمدن آرامی زبان بین النهرین در خاورمیانه میداند که یهودی ها وارث آن بودند. شارلمان شاه فرانک ها بانی روم مقدس بود. نام او به سادگی به معنی شاه بزرگ است ولی لاکاپله آن را بازی با نام سلیمان یعنی همان شاهی میداند که اورشلیم را به شکوه رساند که اورشلیم دراینجا رم ایتالیا است. کارلوس مگنوس لقب شارل پنجم با شارلمان هم معنی و هم آوا است و لاکاپله معتقد است این شاه قرن شانزدهمی، شارلمان واقعی است. او بوده که به تاسیس قستنطنیه ی بیزانسی یاری رسانده و همو است که تبدیل به سلیمان قانونی در تاریخ عثمانی شده است. جنگ شارل پنجم با سلیمان عثمانی، نتیجه ی جنگ بین دو شق صلیبی و عثمانی حاکم بر قستنطنیه است. به احتمال زیاد و با توجه به این که در قدیم مرزی بین سلوکی و رومی نبوده است، شورش عثمانی علیه صلیبیون بر همان شورش حشمونی ها علیه سلوکی ها استوار است. سلوکی ها مجسمه ی زئوس را به معبد اورشلیم برده و خواهان پرستش آن شده بودند. زئوس همان ژوپیتر یا جوویس حدای رومی است و جوویس نیز همان یهوه خدای یهود است. ژوپیتر یا یوپیتر به معنی پدر-یهوه است و کلیسای سنت پیتر در رم روی معبد ژوپیتر استوار است. بنابراین شورش حشمونی معادل شورشی علیه مسیحیت یهودی تبار غربی و البته همان شورش آریوس کشیش علیه تثلیث مذهبی قستنطنیه است. در عین حال، سلوکیان، سامری ها را به عنوان مذهب اصلی یهود قبول کرده اند و شورش علیه ژوپیتر، شورش علیه سامری ها نیز هست که گفته شده در دان و بیتیل، یهوه را در قالب گاو میپرستیدند. جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی –فرمانروای حشمونیان- موفق به از بین بردن معبد سامری ها در گزیریم شد که آن را جانشین اورشلیم نموده بودند. لاکاپله هیرکانوس را همان گورکان لقب تیمور لنگ و سقوط گریزیم توسط جان هیرکانوس را همان نابودی سرزمین خوارزم با نام مشابه گریزیم توسط تیمور میداند. او همچنین یوحنای هیرکانی را معادل پرسبیتر جان یا شاه یوحنای حاکم بر شرق دور میداند که قابل تطبیق با چنگیزخان است و چنگیزخان هم خوارزمشاهیان را از بین برده است.:

“hasmoneans=ottomans”: m.lacapelle: theognosis: may22,2019

لاکاپله در مقاله ی دیگری، کاربرد ابزاری فومنکو از اصلاح تاریخ برای ایجاد ناسیونالیسم روسی را زیر سوال میبرد و ازجمله عقیده ی فومنکو درباره ی این که مغول ها همان اسلاوها هستند باطل میکند و اسلاوها را گروهی از تابعین مغول ها که علیه آنها شوریدند میشمرد. ولی لاکاپله هنوز میراث عثمانی ها را دنباله ی میراث چنگیزخان عنوان میکند. وی اشاره میکند که هم هلاکو خان نوه ی چنگیز خان و هم الغ بیگ نوه ی تیمور لنگ، برسازنده ی کتابخانه ها و رصدخانه و مروج علوم خوانده شده اند و الغ و هلاکو دو تلفظ از یک کلمه اند. نام اصلی الغ بیگ، محمد تراقای بود و لاکاپله معتقد است میتوان او را در مقام هلاکو خان فاتح بغداد، فرمی از دین محمدی عثمانی در حال تصرف سرزمین های عربی شمرد.:

“TARTARIA1600”: M.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 16NOV2018

تیمور لنگ، صعود به اریکه ی قدرت را با رسیدن به حکومت زادگاهش کش از طرف تغلق تیمور ایلخان آلتین اردو شروع کرد و به نظر میرسد تیمور لنگ، در ابتدا خود، یکی از فرم های تغلق تیمور بوده است. اوج گیری او مربوط به دوران مابین مرگ تغلق تیمور و به قدرت رسیدن توختامیش بوده که طی آن، قمرالدین دوغلات مدعی قدرت شده بود. خاندان دوغلات، یک خاندان بسیار قدرتمند در آلتین اردو بود که حتی گاهی در عزل و نصب خان ها ایفای نقش میکرد و همین نشان میدهد که امکان این که جنگ تیمور لنگ و قمر الدین دوغلات در ابتدا جنگ تغلق تیمور با قمرالدین دوغلات بوده وجود دارد. تیمور لنگ در جنگ با قمرالدین دوغلات، خوارزم را ویران کرد و چون قمرالدین دوغلات به توختامیش پناه برد تیمور با توختامیش نیز وارد جنگ شد و پس از چند جنگ، در کرانه ی ولگا شکست سنگینی بر توختامیش وارد کرد و تمام منطقه ی بین ولگا تا اوکراین را تصرف و غارت کرد. توختامیش به سیبری گریخت و تا آخر عمر در آنجا زیست اما از سرنوشت قمرالدین دوغلات چیزی گفته نشده است. نبرد سرنوشتساز تیمور و تختامیش در نزدیکی شهر سامره یا سمور یا سمر رقم خورد که موضوع جالبی است. چون نامش شبیه سمرکند یا سمرقند (یعنی محل سمر) پایتخت تیمور لنگ است و این نشان میدهد که باز ممکن است در ابتدا نبرد بر سر تصرف پایتخت آلتین اردو با فرض این که آن همان سامره ی سامری ها است بوده باشد و تیمور لنگ هم یک خان بوده که قاعدتا باید همان تغلق تیمور باشد و فروپاشی امپراطوری تیمور همان فروپاشی آلتین اردو پس از توختامیش است. خوارزم (در همسایگی سمرقند) که توسط تیمور لنگ ویران شد، در زمانی که روس ها آن را فتح کردند توسط خانات خیوه کنترل میشد و خیوه پایتخت خوارزم بود. نکته ی عجیب این است که درست به مانند سمرقند، خیوه هم یک مابه ازا در آلتین اردو دارد.

در اطلس کاتالان، نام کی یف پایتخت اوکراین به صورت chiva نوشته شده که شبیه نام خیوه پایتخت خوارزم است و این احتمال را مطرح میکند که خوارزم درابتدا همان اوکراین بوده است. تیمور لنگ که شهرت خود را با فتح خوارزم به دست آورد، عنوان «تیمور آق ساق» را داشته که آق ساق میتواند در ابتدا تلفظی از قزاق از قوم های فعال در اوکراین بوده باشد. اوکراین و بخصوص کی یف قلمروهای اولیه ی اسلاوها خوانده شده و همکاری آنها با اقوام ترک باید ازاینجا شروع شده باشد. از یک مورزا تیمور و یک مورزا کوچاک دراینجا صحبت شده است که ممکن است دو نام مختلف برای تیمور آق ساق یا تیمور قزاق بوده باشد با فرض این که کوچاک تلفظ دیگری از قزاق باشد و میتوان آن را همان کوجاک از فرمانروایان بلغارستان نیز دانست. عقاب دو سر که نماد الپراطوری مقدس روم و به دنبالش نماد تزارهای روس شد، نمادی بود که همراه نام جال الدین محمود سلطان از فرمانروایان تاتار کریمه به کار میرفت. این نام قابل مقایسه با نام جلال الدین ابن محمد آخرین فرمانروای خوارزمشاهی در زمان حمله ی چنگیزخان است.:

“golden horde”: sultan rumsky: chronologia: 15/7/2012

"کش" خاستگاه تیمور لنگ، مرتبط با "کش" در ترکی به معنی سهم از غنائم جنگی است. از طرفی این کلمه با "کش" به معنی دود برخاسته از خیمه نیز مرتبط است که به سبب آن لغت کشتیم مفهوم اقامتگاه و محل ستاندن مالیات را میدهد. احتمالا لغت "غز" به معنی کوچنشین تلفظ دیگری از آن است. "قزاق" به معنی آقای اقامتگاه است که برای جنگجویان به کار میرود و درنهایت قبایل تحت اداره ی گروه هایی از آنان را تحت پوشش گرفته است. "چرکس" نیز در ابتدا عنوان دیگری برای قزاق ها بود که بعدا بیشتر برای یکی از ملت های تحت سلطه ی آنان به کار رفت. معنی چرکس دقیقا معادل قزاق است. "چور" یعنی آقا و سرور، و "کس" همان "کش" است. چرکس میشود آقای اقامتگاه. لغت "قرقیز" نیز تلفظ دیگری از این کلمه است. لغت "چور" تلفظ دیگری از "سور"، "تسور"، "آسور" و "عاشر" در سامی است که لغت سزار یا تزار هم از آن می آید، همچنین نام سیروس یا کورش شاه پارسیان. آن را میتوان "کور" هم خواند و "گورکان" یا "گورخان" لقب تیمور لنگ میتواند به معنی خان فرمانروا یا فرمانروای خان ها باشد. "سرای" پایتخت آلتین اردو، به معنی محل «سر" یا رئیس است و اقامتگاه خان بزرگ را نشان میدهد. نام آن، نزدیک به caere مهمترین حکومتگاه اتروسک ها در ایتالیا است که توسط رومی های لاتینی فتح شد. در روسی، rezha به معنی حکومت، هم برخاسته از "رش" در عبری به معنی رئیس است و هم تلفظی از شکل وارونه شده ی عنوان آشر تا کلمه ای که در روسی از چپ به راست نوشته میشود در خوانش خود در ترکی از راست به چپ، همچنان معنی یکسانی داشته باشد. پیوند با عبری مرتبط با پیوند با خزرها است که قزاق ها دنباله ی آنانند و نام "خزر" در اصل همان غزر به معنی ایل غز است. از طرفی نام خزرها شبیه عنوان هوسار برای جنگاوران مجارستانی و از طریق آنها مرتبط با جنبش هوسی در مجارستان است که علیه سیطره ی پاپ شورید و شاید پیدایش عثمانی ها توسط قزاق ها و ممالیک توسط چرکس ها در خاورمیانه در ابتدا در دنباله ی این شورش قرار داشته باشد. مجارستان را هونگاری مینامند که همان یونگاری تلفظی از اوگری یا اویغور است که نام اوکراین هم از آن می آید. ممکن است ینی چری ها که ارتش عثمانی ها بودند نیز دراصل نام از یونگار داشته باشند. کلمه ی اویغور در روسی ایگور تلفظ میشود و شاهزاده ی روسی که خزرها را در اوکراین شکست داد ولادیمیر ایگورسکی یعنی از نسل ایگورها نام داشت. او با کمک کوشاک ها به جنگ خزرها رفت که کوشاک نیز شکلی از قزاق اسشت. اویغورها یک قوم ساکن در چین بودند و البته این که سرزمین هایی دور از هم تا حد چین و اوکراین دارای قوم های یکسانی هستند عجیب است. حتی نام مغولی دیوار چین یعنی کریم ساگان که به معنی دیوار یا اقامتگاه خاقان –ساگان تلفظی از خاقان است که یادآور "شوگان" رهبر ژاپن نیز هست- میباشد، یادآور به شبه جزیره ی کریمه در اوکراین است. عنوان ختا برای چین مرتبط با تلفظ غز به خدا و ختا است و در ترکیه ی عثمانی نیز میبینیم که لغت هم آوای "قاضی" را "کادی" تلفظ میکنند. کادی دراصل به معنی مامور حکومت بوده است و علت هم آوایی عناوین قاضی (داور) و غازی (جنگجو) منشا واحد آنها است. در چین نیز قومی ختایی موسوم به جورچن، سلسله ای به نام "چین" تاسیس کرده است و اگر جورچن را مرکب از "چور" و "چین" و درمجموع به معنی حاکم چین بخوانیم به این ذهنیت میرسیم که ممکن است نام چنگیزخان هم "چین" + "گیز" (کش) + خان، و در مجموع به معنی «خان قلمرو چین» باشد. در روسی کلمه ی "کش" به صورت های "خاس" و "خاش" به معنی کاخ حکومتی به کار میرود.:

“teleuts”: An Ture: chronologia: 11/7/2007

پس "کش" میتوانسته درابتدا کاخ فرمانروایی تیمور تغلق بوده باشد که به دلیل معنی شدن "کش" به سهم و غنیمت جنگی، سبب تخیل شدن یک تیمور دیگر سهم بر از دولت تغلق تیمور شده باشد که درنهایت میراث او را مال خود کرده و داستان تیمور اصلی را هم عوض کرده است. در این صورت، کاملا ممکن است این کش به دلیل همزمان معنی شدن به اقامتگاه و کاخ، همان سمرقند پایتخت تیمور و در اصل معادل سامره در آلتین اردو بوده باشد و شاید سامره ی اصلی، نه سامره ی فعلی ولگا بلکه همان «سرای» پایتخت آلتین اردو در نواحی جنوبی تر ولگا بوده باشد. جمع این دو برداشت میشود این که تیمور نخست بر یک شق از امپراطوری حکومت میکرد و سپس بر پایتخت آن. همانطورکه بیان شد، "سرای" معادل کائره برای اتروسک ها است و رم فاتح کائره درصورتیکه با اورشلیم برابر باشد، پیروزی اورشلیم حشمونی تحت تسلط هیرکانوس بر سامره ی سلوکی را باز در حد پیروزی تیمور گورکان بر توختامیش تکرار میکند و این میتواند در پیروزی تیمور لنگ بر بایزید سلطان عثمانی تکرار شود. اگر بایزید را شکلی از پسیدی از انتسابگاه های بوزنطی یا بیزانسی برداشت کنیم، این شکل دیگری از فتح قستنطنیه ی بیزانسی توسط ترک ها است که بعد از طولانی کردن تاریخ توسط اروپایی ها وسط دوران عثمانی افتاده است. با برداشت ممکن از تیمور به صورت یک حلقه ی اتصال بین اسلاوهای مسیحی و قزاق های ترک، او جمع جریان های متضادی است که در قستنطنیه ی عثمانی جمع می آیند و از ابتدا هم گره گاه های غربی دارند و هم گره گاه های شرقی.

گره گاه های غربی عثمانی و البته اسلام، باعث یک نوع علاقه ی اولیه به غرب میشود درحالیکه گره گاه های شرقی، نوعی احساس خطر نسبت به غرب ایجاد میکند اما در صورت تقویت گره گاه های غربی که فقط از پس آنهایی که ادای دفاع از گره گاه های شرقی را درمی آورند برمی آید، میتوان کم کم مسلمان ها را شبیه غربی ها کرد. وقتی که این به حد بالا و نه حتی نهایی برسد آن وقت مانعی که در زمان محمود شاکر وجود داشت یعنی عدم درک متقابل غربی ها و شرقی ها نسبت به هم به دلیل زیستن در فضایی متفاوت تقریبا از بین میرود. من معتقدم این بیش از آن که باعث بهتر فهمیده شدن غربی ها توسط شرقی ها شود به اثرگذاری اشتباهی منابعی که قبلا از غرب تقدیم شرق شده بود و بعضیشان گنجینه های گم شده ی شرق تصور میشدند کمک میکند. مثلا تا حدود 20سال پیش به هیچ کس نمیشد گفت بخش بزرگی از اشعار حافظ در وصف فسق و فجورند. هنوز هم بسیاری از آدم های آن نسل، اصرار دارند که اشعار حافظ تماما عرفانیند. چون آن نسل، کسانی بودند که عادت به اشعار عاشقانه ای داشتند که معلوم نبود هدف شعر کیست یا چیست. معشوق میتوانست یک ابژه ی جنسی، یک فامیل یا دوست از دست رفته یا حتی فقط یک دوران از زندگی یک انسان باشد. برداشت نسل والدینم از ترانه های برنامه های گلها در رادیو اغلب چنین بود. شراب هم همیشه یک استعاره تلقی میشد از از خود بیخود شدن و به وجد آمدن، و لزوما مفهوم میخوارگی را نمیرساند، همانطورکه در اشعار مولانا چنین مفهومی دارد:

خم ها است از آن می ها، خم ها است از این می ها

تا نشکنی آن خم را، هرگز نچشی این را.

در اشعار عربی نیز چنین وضعی برقرار بود. معشوق اغلب با ضمیر مذکر یاد میشد تا معلوم نباشد چه جنسیتی دارد یا حتی بشود آن را یک شی ء یا پدیده ی بدون جنسیت تلقی کرد. در زمانی که شاگرد دبیرستانی بودم یک ترانه ی عربی بسیار محبوب شده بود که مدام در آن جمله ی «حبیبی... حبیبی... حبیبی نورالعین» تکرار میشد. خواننده مرد بود و این درحالیست که «حبیب» به معنی هدف محبت، کلمه ی مذکر و یا لااقل بی جنسیت است و درصورتیکه حتما هدف محبت یک زن باشد از کلمه ی «حبیبه» یا «محبوبه» استفاده میشود. در بین عرب زبان ها رایج بود که شوهر به زن میگفت: «حبیبتی» و زن به شوهر میگفت: «حبیبی» و مردانی که با هم دوستند نیز به یکدیگر میگفتند: «حبیبی». به هر حال اینها مربوط به گذشته ای است که فرهنگ های اسلامی و غرب مدرن با هم تفاوت هایی داشتند. چون در هنر غرب مدرن، معمولا اصرار بر ابراز عشق به یک نفر از جنس مخالف و حتی المقدور خارج از روابط عرفی سنتی است و این را مردم قدیم ما درک نمیکردند اما جوان های این دوره و زمانه به خوبی درک میکنند. مردم قدیم، تمام نوستالژی هایشان با گذاشتن خودشان در قالب یک انسان سرشار از عواطف شرقی به جای شخصیت های درون آثار هنری اعم از فیلم و موسیقی و نقاشی شکل گرفت ولی فرزندانشان خود را در شرایطی به جای شخصیت های تولیدات هنری قدیم و جدید میگذارند که زیاد با برداشت غربی از آنها تفاوتی ندارد. برای همین است که مردم ایران زمان جنگ، با اوشین همدردی میکردند و او را خواهر ژاپنی زنان سختی کشیده ی سنتی ایرانی میشمردند ولی جوان های امروزی وقتی اسم اوشین را میشنوند، فقط میگویند: «فاحشه بود.» یا «توی روسپی خانه کار میکرد.» بدون این که اوشین را دیده باشند و فقط بر اساس این شایعه ی اولیه ی بهت آور که آرایشگاه زنانه ای که اوشین تویش کار میکرد، آرایشگاه گیشاها بود. یا مثلا شایع شده است تارو میساکی در کارتون فوتبالیست های2 دختر بود چون جوان های این زمانه عادت ندارند دیده باشند که دو تا پسر با هم یک رابطه ی قوی تیمی و صمیمیت بالا داشته باشند و به آنها «زوج طلایی» بگویند و هیچ کس هم کلمات توهین آمیز بارشان نکند ولی زمان ما هیچکس از چنین رابطه ای تعجب نمیکرد.

این تفاوت ها تخمشان همه در مذهب اسلام و در جاهایی که با یهودیت مرز مشترک داشت کاشته شده بود. تصویر مرد به صورت موجود زورگویی که همیشه در جنگ است و محبت برایش همیشه میتواند یک نقطه ضعف باشد به همان اندازه که میتواند الگوی کار پروتستانی را شکل دهد در شرایط سیاسی-اقتصادی-اجتماعی ناگوار، جنگجوی صلیبی پدید می آورد و در هر دو حالت، همه رقیب همند و هیچ کس جرئت نمیکند پیش دیگری از احساسات مثبت و واقعی خود بگوید. این موجود زورگو و بی احساس را که تنها وظیفه اش اطاعت کورکورانه از مافوق است شما میتوانید در اغلب صفحات کتب مقدس ابراهیمی بیابید. این موجود با تمام وجود حاضر است همه جور جنایتی را برای به دست آوردن یک احساس مقدس مرتکب شود، حال چه این احساس مقدس را آدم کشی در راه خدا به او بدهد یا پولدار شدن و فخر فروختن با ثروت و شهرت که اینها را هم خدا فقط به آدم هایی که مقدس میداند میدهد. چرا؟ برای این که این خدا مدام به بنده های بی مقدارش گفته است ه هیچ جیز در این دنیا ارزش ندارد جز خودش و تمام پدیده های طبیعت توهماتی بی مقدارند. چیزهایی که گذشتگان از آنها لذت میبردند –خوردن یک غذای خوشمزه، راحتی پس از خواب، تماشای یک منظره ی سرسبز، یک طلوع یا غروب زیبا، ستارگان آسمان، سرسبزی دوباره درختان و رویش گل ها در بهار، جانوران شکوهمندی که حتی در موقع شکارشان بر اساس نیاز از روحشان تشکر میشد...- امروزه کمتر کسی را لذت میدهند و تنها آدم هایی که این چیزها را دوست دارند کسانی هستند که مترصدند باید تمام حیوانات را تبدیل به تخته پوست و تمام درختان را به الوار و تمام مناطق طبیعی را تبدیل به ویلا و ساختمان های بساز و بفروشی بکنند و از این ها تنها ملاک تقدس در زمان ما یعنی پول را –خود خدا هم در معابدش برای جواب دادن به نذر و نیاز آدم ها از آنها پول میگیرد- به دست بیاورند. احساس خوشبختی خیلی راحت است ولی چون مذهب یهودی-مسیحی تمام چیزهایی را که به انسان احساس خوشبختی میدهند خوار و بی مقدار کرده، هیچ کس خوشبخت نیست و چون تنها چیزهایی را که این مذهب مقدس نگه داشته، فخرفروشی به تعداد رابطه ی جنسی و ثروت زیاد است، اینها مجال رشد یافته و دنیا را از دوران مذهب به دوران کفر هدایت کرده است. حتی این کفر هم از نقشه های قبلی جهانبینی یهودی-مسیحی خارج نیست چون بر اساس پیشگویی های این جهانبینی مثلا از رده خارج شده، باید دنیا آنقدر از کفر لبریز شود تا مسیح ظهور کند و جهان را از خون گناهکاران لبریز کند و اورشلیم نوین را در زمین بسازد که حالا در اسلام، بعضی ها اسم این مسیح را عوض کرده اند و گذاشته اند مهدی، ولی با همان سرانجام، و دلشان را هم خوش کرده اند که در بیت المقدس (اورشلیم) مزبور، مسیح پشت سر مهدی نماز میخواند.

من فکر میکنم زرنگ ترین آدم در رسم این پرده، اویی بود که تصمیم گرفت اسلامگرایان به جای درس آموزی از غرب برای رقابت با او، تمدن غرب را انکار کنند و به جنگ غرب بروند. چون امکان ندارد کسی با مطالعه ی تاریخ اسلام از طریق جنبل و جادو زدن های اصحاب خدا در تاریخ طبری و دنباله های مضحکش، بتواند هیچ چیز واقعی ای پیدا کند که برای جنگیدن با غرب به درد بخورد ضمن این که با نفی جامعه شناسی و علوم غیر تکنیکی غرب، به طور کامل از هماوردی با غرب محروم میشود. انرژی بسیار زیادی به هدر میرود و آن موجود ناقص الخلقه ای که از جهان موسوم به اسلام –که هنوز حتی بر سر این که اسلام دقیقا چیست با هم اتفاق نظر ندارند- باقی میماند دیگر جرئت کاری غیر از تقلید از غرب را پیدا نمیکند. به نظر شما آیا کسی که تعیین کرده تبعیت از سنت اسلامی، چنین نتیجه ای داشته باشد یک مسلمان بوده است و از این گذشته، به نفع چه کسانی است که روح تاریخ اسلام، چنین هیولای همنوع خوار ابتری باشد؟!

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷