شاگردان آقای سامرز: گرگنماها، خوناشام ها و سلفی های مسلمان

مطلب از: پویا جفاکش

این نقشه ی کارتونی اروپا در کریسمس 1890 در هفته نامه ی طنز انگلیسی "حقیقت"، به «رویای قیصر» نامبردار است. نقشه، جمهوری هایی را نشان میدهد که در آن زمان، محل حکومت سلطنت ها بودند. امپراطوری های وسیع اطریش-مجارستان و روسیه ی تزاری از بین رفته اند و در محل نقشه ی روسیه، عبارت صحرای روسیه درج شده و از همه جالب تر این که در محل آلمان که محل حکومت خود قیصر بود، عبارت «جمهوری های آلمان» دیده میشود. سردبیر مجله، هنری لاباشر یک فراماسون بود و همین کاریکاتور را جالب کرده است. سال 1890 به پایان قرن 19 نزدیک بود. عباراتی چون قرن 19 و قرن 20 فقط در گفتمان های مسیحی غربی که قرن ها را از زمان تولد مشکوک مسیح حساب کرده اند، معنی دارد و مسخره است که فکر کنیم از نظر خدا واقعا زمان با قرن های مسیحی دچار تغییرات ناگهانی همچون تغییراتی که جهان از ابتدای قرن بیستم تجربه کرد میشود مگر این که مثل ژزوئیت های مسیحی، دیوانه ی نومرولوژی و عددبازی باشید و اصلا برای این که اثبات کنید اعداد طبق فرموده ی یهودی های کارملی و دنباله های فیثاغورسیشان دارای خواص جادوییند، تغییرات سیاسی مورد نظر خود را با آن تنظیم کنید که بدبختانه فراماسونری خیلی به این مکتب ژزوئیت در هم تنیده است. این است که از همان زمان ترسیم نقشه، شاهد تغییرات سیاسی ای هستیم که به وقوع جنگ جهانی اول می انجامند؛ جنگی که واقعا نقشه ی سیاسی اروپا را به کل دگرگون کرد و با از بین بردن امپراطوری عثمانی و نیز تاثیرگذاری مستقیم و غیر مستقیم بر وقوع انقلاب های چین و روسیه، سبب تغییرات وسیع در سراسر جهان شد. بسیاری از اتفاقات قرن بیستم که به بروز بدیهیات ذهنی مردم مدرن انجامیدند، پیامدهای جنگ اول جهانی هستند. فلیکس نوئل آنها را اینطور فهرست میکند:

«مشکل اسرائیل و فلسطین، توسعه ی عراق، فاشیسم، نازیسم، کمونیسم، مائوئیسم، تعیین سرنوشت ملی، تمرکز جامعه و سازمان اقتصادی در غرب، حقوق زنان، توسعه ی سریع و رادیکال هواپیما، فناوری نظامی و هنری، پایان حزب لیبرال قدیمی بریتانیا و ظهور حزب کارگر، فروپاشی یوگوسلاوی، چکسلاواکی و اتحاد جماهیر شوروی، افول و سقوط امپراطوری های اروپایی و استعمار، جنبش برای اتحاد اروپا، سازمان ملل متحد و ظهور ایالات متحده به عنوان ابرقدرت جهانی، همه ی اینها تا حدود زیادی ریشه در جنگ بزرگ داشت یا توسط آن ممکن شد. از این جهات، جنگ بزرگ، نقطه ی تعیین کننده بین دو عصر بود. اما از سوی دیگر، در نتیجه ی آن، تمدن غرب انگیزه ی خود را از دست داد و با وجود موشک های فضایی، بیتلز، قرص، اینترنت و همه ی ابزارهای تکنولوژیک، اصول تمدن ثابت ماند یا حتی میتوان گفت رو به زوال رفت و میرود. مسائلی مانند استفاده از انرژی، جهات گیری پزشکی، چنگ انداختن مادی گرایی بر زندگی فکری، روابط بین جنسیت ها و طبقات، مشکل ملی گرایی، ماهیت معماری و موسیقی، همگی در آستانه ی راه حل های خلاقانه ی جدید بودند. ولی در همان آغاز قرن بیستم، آن ابداعات از بین رفتند یا توسط "جنگ بزرگ" خراب شدند و همه ی این مسائل، امروزه حل نشده باقی مانده اند.»:

The nature of the beast: felix noile: part5: conjuringthepast.com

درحالیکه در قرن 19 سوسیالیسم یک جریان مخالف و حامل بسیاری از راه حل ها به نظر میرسید، با انقلاب روسیه و نشر بلشوییسم یا همان «جریان اکثریت» سوسیالیسم -که فقط به سبب انقلاب روسیه اکثریت شدند- در سراسر جهان از این معبر، عملا همه چیز به همان حالت نیمه کاره و نگه دارنده ی وضع موجود تا حدی که اربابان سرمایه داری غرب وضع موجود را پذیرفته باشند، در جهان گسترش یافت اگرچه با فحش دادن ظاهری به همان اربابان سرمایه داری غرب. اگرچه اولین فضادهی های سیاسی آزمایشی به سوسیالیسم تندرو خشن ضد مذهبی در پرتغال 1910 شروع شد، اما ظاهرا روسیه به عنوان ابتدای اصل پروژه، فقط به این خاطر انتخاب نشد که رهبران اروپای غربی، از شر فامیل های شرقیشان تزارهای روس خلاص شوند و تصورات آنها از فرهنگ اسلاوی هم در این موضوع دخیل بود. نوئل دراینباره مینویسد: «سی جی هریسون در کتاب خود با عنوان "جهان متعالی" که 24 سال قبل از انقلاب روسیه منتشر شد، از "جنگ بزرگ بعدی اروپا" و این که چگونه"شخصیت ملی" مردمان اسلاو، "آنها را قادر به انجام آزمایش ها میکند"، ازجمله در سوسیالیسم، سخن به میان آورد. او به عنوان یک "شخصیت مرموز و ناشناخته" توصیف شده است که آشکارا منبع بی نظری از اطلاعات داشت. او ادعا کرد که نخبگان مخفی خاصی که او نامی از آنها نمیبرد، این وقایع را طوری برنامه ریزی کرده بودند که "امپراطوری روسیه باید بمیرد تا مردم روسیه زنده بمانند." آیا هریسون عامل مطبوعاتی اشخاصی بود که این پیشگویی ها را به او داده بودند؟»

نوئل، علت برخاستن اخوت های این گونه جوامع مخفی از مکاتب ظاهرا معنوی را این میداند که آنها از سازوکار معنوی ذهن بشر در برخورد با مسائل مادی، در جهت اهداف مادی خود سوء استفاده میکنند:

«اخوت ها، برنامه های خود را در مدت زمان طولانی محقق میکنند و از یک جدایی خونسرد استفاده میکنند که برای کار با نیروهای معنوی در سطح فیزیکی ضروری است. آنها اغلب از واسطه ها برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکنند. رشته هایی را میکشند و مسیرهایشان را محو میکنند. گاه در نوعی دیالکتیک شبه هگلی، آنها حتی عمدا ضد استراتژی هایی را تنظیم میکنند که به نظر میرسد از مسیر آنها جدا شده اند، یعنی ظاهرا خواسته های آنها برعکس نمایندگان و دست نشاندگان مزبور است. آنها از طریق کنترل مستقیم یا غیر مستقیم خود بر رسانه ها "محیط های فکری" یا فضاهایی را ایجاد میکنند که میتوانند ایده ها را در آنها بگذارند. اما از این واقعیت که اکثر مردم در بیشتر مواقع بی توجه به وقایع جاری هستند به طور کلی استفاده میکنند. ایده های غیبی به وسیله ی ادبیات عامه پسند، تلویزیون و فیلم به جامعه میلغزند تا آمادگی ذهنی مردم همیشه برجا باشد. [رودلف] اشتاینر، بر لزوم آگاهی از ابزارهای بلاغی در رسانه ها و شخصیت های عمومی، توصیفات تصویری، استفاده از تصاویر، تشدید و مقایسه ها تاکید کرد. به عنوان مثال، شعار "آزادی، برابری، برادری" از سال 1879 با "نظم، وظیفه، عدالت" جایگزین شد. در سال 1914، ما باید به اهمیت نام هایی که توسط مردم برای اهداف خاص انتخاب میشود توجه کنیم و به آنچه در روزهای خاص و در صور فلکی نجومی انجام میشود توجه کنیم که پیکربندی های مشابه در گذشته را منعکس میکند و واکنش های ناخودآگاه یا نیمه آگاهانه را در افراد ایجاد میکند. باید توجه داشت که اخوت ها با دوره های زمانی طولانی محاسبه میکنند. آنها همه چیز را تنظیم میکنند و سپس آنها را برای توسعه رها میکنند. رهبران جدیدی ظهور میکنند که انگیزه های پیشینیان را ادامه میدهند. اشتاینر معتقد بود همانطورکه میتوان سم ها را برای ایجاد بیماری به بدن وارد کرد، میتوان آنها را به ارگانیسم اجتماعی هدایت کرد تا بیماری ویروسی ایجاد کنند. این همان چیزی است که آن را "جادوی خاکستری" مطبوعات (امروزه "رسانه ها") میشناسد. با توجه به اظهارات وی مبنی بر این که هیچ چیز برای یک شخصیت بهتر از بینش واقعی در مورد چگونگی کار جهان نیست و این که مردم چه فکر میکنند بسیار مهمتر از آنچه انجام میدهند است، رسانه ها را میتوان با توجیهی "فروشندگان مواد مخدر" واقعی دنیای اجتماعی نامید همانطورکه آنها بسیاری از قضاوت ها را بر اساس دروغ، کذب، احساسات، تحریف، و تعصب شکل میدهند و تحت تاثیر قرار میدهند. درواقع واضح است که امروزه این جادوی خاکستری به شدت مورد استفاده قرار میگیرد. رسانه ها با کاشتن ویروسی در ارگانیسم اجتماعی، واقعیتی کاملا نادرست را ایجاد و با دستکاری، تبدیل به یک بیماری همه گیر کرده اند که از طریق دروغ، کذب، احساسات، تحریف و تعصب، تداوم بقا می یابد. اثرات ضربه ای این امر برای همه آشکار است. فرد باید بداند که اخوت با دوره های زمانی طولانی محاسبه میشود. آنها همه چیز را تنظیم میکنند و سپس آنها را رها میکنند تا پیشرفت کنند.»

تاریخ هم یکی از همین تنظیمات طولانی است و گاهی فاصله ی عظیم وقایع گذشته با زمان حال، مانع از آن میشود که فهمیده شود زمانی باوراندن آنها به مردمی نه چندان دور از ما، قرار بوده الگوهایی را که برای ما به شکل های تحریف شده بازسازی شده اند ایجاد کند. نوئل، دراینباره بشقاب پرنده های امریکایی را مثال میزند که برای ما شاید چندان شبیه فرشته های بالدار مسیحیت نباشند اما درواقع شکل بازسازی شده ی آنها برای یک جهان مادیگرا که ادعا میکند دانش فیزیکیش ربطی به باورهای ماوراء الطبیعی پیشین ندارد هستند. نوئل دراینباره یادآوری میکند که در هیچ کجای تورات و انجیل، از بالدار بودن فرشته ها صحبت نشده ولی در کتاب حزقیال آنها را میبینیم که سوار بر ارابه های آتشین موسوم به مارکابا از آسمان فرود می آیند. یهودی های قمران معتقد بودند که در آخرالزمان، فرشتگان با لشکری از مرکابا های آتشین از آسمان به زمین می آیند تا درستکاران قمران را سوار کنند و به آسمان ببرند. نوئل میگوید حالا این ارابه های آتشین شده اند بشقاب پرنده ها و فرشته ها شده اند یوفوها و یک دلیل ترس انسان غربی از یوفوها این است که جوامع مادی گرای غرب علیه فرشتگان طغیان کرده اند. منتها تکرار مکرر تصویر فرشته های بالدار، مانع از درک چگونگی پیدایش این اعتقادات میشود و به فراموشی ریشه های تحریف کمک میکند. این اتفاق در حالت های کلی تری هم رخ داده و در همین تاریخ رسمی کدگذاری شده است. یهودیان برای رسیدن به قدرت، با کتیم (حکام نا یهودی) میجنگند ولی شکست میخورند و آنطورکه تاریخ رسمی میگوید، معبدشان توسط رومی ها تخریب میشود. ولی آنها بلافاصله بعدش تبلیغ مسیحیت میکنند و مسیحشان عیسای آل داود را پسر خدا میخوانند که قوانین خدا را به همه ی بشر داده و همه را به اندازه ی یهودیان قوم خود خوانده است، مسیری که انتهایش سوسیالیسم است و انقلاب علیه کسانی که خود را از مردم عادی برتر میدانند. منتها این انقلاب ها فقط جاهایی خوبند که به نفع آن اشرافی باشند که برای موفقیت انقلاب، پول خرج میکنند و تمام این اشراف، الان از نظر اقتصادی وابسته به بانکداران یهودی ای هستند که با نفوذ در تمدن مسیحی آن را از آن خود کرده اند. (همانجا)

کمونمیسم به دلیل این که ظاهرا علیه سرمایه داری بود، میتوانست خیلی عنان گسیخته تر از سرمایه داران غربی به جنگ مذاهبی برود که غربی ها خودشان در دوران استعمار در تمام دنیا بنا کرده بودند، هرچند بعد از مرگ لنین و زمانی که استالین به جای تروتسکی رهبر شوروی از آب درآمد، انقلاب کمونیستی تا حدودی از دست غرب ها خارج شد و پس از آن رابطه ی رهبران غرب با کمونیسم، رابطه ی عشق و نفرت بود. ولی در مجموع، بودن کمونیسم، خیلی به نفع غرب تمام شد چون آن بلاخره با سقوط شوروی از صحنه خارج شد و با رهبر جهان شدن امریکا، موجی از جریان های لیبرالی و نئو لیبرالی و نیمه لیبرالی در جهان، جانشینش شدند و این درحالی بود که در این مدت، سنت ستیزی خشن و افراطی کمونیست ها تمام منابع مذاهب مرحله ای و تاریخ مصرف گذشته ای را که غرب بنا بر مصالحی موقتی به نفع استعمار خود، در مستعمرات ساخته بود نابود کرد و با برحق دانستن مشی مادیگرایی به عنوان تنها انتخاب موجود، در غیاب خود، میراث بری جز سرمایه داری غرب و ارزش های لیبرالی و سکولار آن را برای ممالک جهان به جای نگذاشت. در ابتدا این تنها چشم انداز موجود و باعث امید به همان چیزی بود که فرانسیس فوکویاما نظریه پرداز لیبرالی با خوشبینی تمام آن را «پایان تاریخ» نامید اما یک چیزهایی درست از آب درنیامدند و بعد از مدتی به دنبال نارسایی های لیبرالیسم، صحنه ی جدیدی ظهور کرد که ابراهیم محسنی آهویی (دکترای مطالعات ارتباطات و رسانه های نوین دانشگاه وین) آن را اینطور ترسیم میکند:

«نئولیبرالیسم نوید جهانی آرمانی مبتنی بر "ارزش های مشترک" را میداد اما مشخص شد که این ادعا صرفا ترفندی برای جهانشمول نشان دادن جهان نگری غربی بود. دیوید هاروی در کتاب "تاریخ مختصر نئولیبرالیسم" به شیوه ای کنایی، نئولیبرالیسم را حامی "آزادی های" مرتبط با بازار باز توصیف میکند. اما در این جا تناقضی نهفته است. ماهیت بازارهای باز شکلی از بسته بودن و دگماتیسم شناختی مبنی بر تحمیل یک سویه ی ارزش ها، سبک زندگی و جهان نگری غربی بر فرهنگ های دیگر را ایجاب میکرد. بنابراین تحقق بازار آزاد مستلزم بسته نگاه داشتن اذهان و شکل گیری غافلان هم ساز بود. چنین تبلیغ میشد که جهان صرفا با پذیرش قواعد جانبدارانه ی غرب به عنوان قواعد جهانشمول و مشترک به آزادی دست می یابد. این ایده به فانوس تمدن غرب تبدیل شد که نویدبخش رفاه و تفاهم بین فرهنگی بود. با این حال، ماهیت متخلخل فرهنگ ها و کنجکاوی انسانی، این ساده سازی را به چالش کشید. همانطورکه هومی بابا در اثر خود با عنوان "مکان فرهنگ" ابراز میکند، تمامی فرهنگ ها مبتنی بر ترکیب هستند و به همین دلیل، هیچ فرهنگی ، تفوق طلبی تثبیت شده را برنمیتابد. هدف غرب برای شکل دادن به روایت های جهانشمول با مقاومت مواجه شد، زیرا مناطق فرهنگی جهان، آغاز به ادغام ورودی های جهانی با سنت های بومی خود کردند، که منجر به پیکربندی های اجتماعی-فرهنگی منحصر به فردی شد که لزوما با آرمان های غربی همخوانی نداشت. نئولیبرالیسم آنطورکه مبلغان آن جلوه میدادند، نه یک دکترین اقتصادی صرف بلکه پروژه ی بزرگ اجتماعی-فرهنگی بود. اعتقاد به بازار آزاد و مبادلات جهانی آزاد، نوید عصر شکوفایی مادی و فرهنگی را میداد. اتحادیه ی اروپا با به اصطلاح مرزهای باز و ارز مشترک، مظهر این دیدگاه بود. فراتر از اقتصاد، نئولیبرالیسم در بافت هویت های فرهنگی و ملی نیز نفوذ کرد. همزمان که کشورها مرزها و بازارها را باز کردند، صنایع، سنت ها و فرهنگ های محلی ایشان در معرض خطر قرار گرفتند. قرار بود جهانی شدن خیابانی دوطرفه باشد. اما برای بسیاری از کشورها، چیزی جز پروژه ای تهاجمی به نظر نمیرسید. اگرچه اقتصاددانانی مانند توماس پیکتی در کتاب "سرمایه در قرن بیست و یکم" به طور گسترده نابرابری های اقتصادی ناشی از سیاست های نئولیبرالی کنترل نشده را برجسته کرده اند، اما پیامدهای اجتماعی فرهنگی این ایدئولوژی عمیق تر است. به لطف نئولیبرالیسم، شکاف بین فقیر و غنی از یک سو و تضاد اجتماعی-فرهنگی آنها از سوی دیگر چه در داخل کشورها و چه در بین ملت ها گسترده تر شد. واکنش مدافعان نئولیبرالیسم به این فجایع چیزی جز غوغای پوپولیستی نبوده است. جنبش جلیقه زردها در فرانسه به عنوان واکنش مستقیم علیه سیاست هایی که به نفع نخبگان حاکم تلقی میشود، نمونه ای بارز از این دست است. با گذشت دهه ها وعده های آرمان گرایانه ی نئولیبرالیسم آغاز به زوال کردند. فروپاشی اقتصادی حاصل از بحران مالی سال 2008 نقطه ی عطف سرخوردگی غرب بود. برگزیت را میتوان به عنوان یک نمونه از این سرخوردگی در نظر گرفت. عقبنشینی انگلستان از اتحادیه ی اروپا را نمیتوان صرفا یک مانوور سیاسی تلقی کرد. این تلاش، نمادی از عقبنشینی از مدعیات جهانی شدن است. به طور مشابه، شکوفایی احزاب محافظه کار رادیکال در اروپا از لیگانورد در ایتالیا تا حزب آلترناتیو برای آلمان در آلمان، که علنی و تعمدا بر نژادپرستی و برتری سفیدپوستان whitesupermacyتاکید دارند، صرفا یک تغییر در سیاست داخلی یا یک مانور سیاسی نیست، بلکه پاسخی قاطع در برابر تهدیدات محسوس برای هویت و سنت ایتالیایی و آلمانی در برابر هجوم مهاجران و فرهنگ جهانی است. در ایالات متحده، دکترین استثنا گرایانه ی "اول امریکا" در تقابل با جوامعی قرار میگیرد که احساس میکنند از جهانی شدن عقب مانده یا با خشونت به حاشیه رانده شده اند. این واکنش های رادیکال، نشانگانی از یک بیماری عمیق تر، یک بحران وجودی درونی ناشی از احساس شکست است. اما پیامدهای این بحران ادراک شده فراتر از پیکربندی های سیاسی است. زیگمونت باومن در تحلیل پیچیده ی خود با عنوان "مدرنیته ی سیال"، دیدگاهی کلان نگر را مطرح میکند. از نظر باومن، اخلاق دنیای مدرن در حال گذار از ثبات به سیالیت است و در این چشم انداز سیال، سازه های نئولیبرالی سنتی مانند اتحادیه ی اروپا، به جای تسهیل گری، به مانع تبدیل شده اند. این دیدگاه خصوصا به این دلیل اهمیت دارد که رغبت غرب در امتناع از پذیرش مسئولیت مشترک جهانی و ارزش های به اصطلاح مشترک جهانی را فاش میکند. نمونه ای آشکار از این رسوایی، در رقابت کشورهای غربی در سرقت ماسک از یکدیگر برای مهار کووید 19 نمایان شد. درون نگری غرب نشان میدهد که مسیر کنونی آن مملو از چالش است. "وجه تاریک مدرنیته ی غربی"اثر والتر میگنولو، این موضوع را روشنتر بیان میکند. از نظر وی مدرنیته ی غربی، تیرگی های گسترده و طولانی ایجاد کرد که اکنون آشکار شده است و از این رو، سیاست های فرهنگی و اخلاقی غرب در معرض نقد درون نگر جدی است. در این شرایط، از سکولاریسم به عنوان ابزاری برای انحراف افکار عمومی از نقد درون نگر به بیرون و فرافکنی آشفتگی داخلی به جهان غیر غربی نیز بهره گرفته میشود. در این پس زمینه سواحل در حال فرسایش نئولیبرالیسم، سکولاریسم خود را به عنوان دژی یکپارچه ظاهر کرده است. این سکولاریسم، دیگر به ادعای ارزش های الحادی و جدایی از دین محدود نیست. توحش سکولاریسم، فریاد غرب وحشتزده است که تلاش میکند لغزش خود را در پس ادعاهای بدنام تفوق فرهنگی و اخلاقی پنهان نگه دارد. برای نگاه ژرف تر به تجاوز گری سکولاریسم، به ویژه علیه اسلام، لازم است به بینش های درون نگر ارائه شده توسط محققان مطالعات پسااستعماری توجه کرد. "شرق شناسی" پیشگامانه ی ادوارد سعید، ترفندهای دیرینه ی غرب در به تصویر کشیدن "شرق" به عنوان "دیگری" عجیب و غریب را برملا میکند. این "دیگری سازی" اکنون در بافت جدیدی ظاهر شده است. اکنون غرب به جای این که صرفا تصویرگر شرق باشد، سکولاریسم را برای حمله به این "دیگری" مسلح و پشتیبانی میکند. جنجال موسوم به "مسجد زمین صفر" groundzeromosque در نیویورک مثالی تلخ از این دست است. مخالفت شدید با ساخت یک مرکز فرهنگی اسلامی در نزدیکی محل حمله ی 11 سپتامبر، منعکس کننده ی نگرانی های عمیق تر غرب در مورد توسعه ی اسلام در جوامع غربی است.» ("از رویای نئولیبرال به کابوس سکولار": ابراهیم محسنی آهویی: عصر اندیشه: شماره ی3: آذرماه 1402: ص43-41)

این که چرا اسلام یک تنه به جای تمام سنت های منقرض شده مقاومت کرده و الان خطری برای غرب است، به همان ماهیت دشمن تولید کن سرمایه داری برمیگردد و حکما به همین خاطر است که مقاومت اسلام کاملا باری شرعی مشابه «قانون» یهودی حمل میکند و نه آداب و رسوم صرف. حتما مقاومت خشن جهادی او نیز از همان نوع است و توجه کنید که اسلاف پیامبر اسلام، پیامبران یهودی و اجداد یهودیان شمرده میشوند و "قانون" نیز از آنها به صورت شرع به اسلام به میراث رسیده است. جهاد، دشمن ایجاد میکند و تشابه در آداب و رسوم، دوست؛ ولی اسلام شرعی یکسره فقط به دنبال دشمن میگردد و جاهایی هم که مجبور به اتحاد تاکتیکی با «دشمن» سابق میشود، از سوی افراد درون گروهی که منتقد آنند، به ریاکاری و زیر پا نهادن شروط خود متهم میشود؛ یعنی تزش اینتقدر موثر بوده که حتی مخالفان درون گروهیش هم تحت تاثیر آنند بدون این که به فایده ی این عدول عاقلانه توجه کنند. هیچ چیزی به اندازه ی دشمن خویی غیر قابل توضیح، نمیتواند غربی ها را در خطرناک بودن سنت های قدیمی و مذهبی بودن مطمئن کند. بنابراین تمام سنت های شرقی از بین میروند جز اسلام خشونت ستیز و بودیسم و هندوئیسم بی خیال تا بی خیالی بودایی و هندو شرق خوب باشد و ستیز اسلامی شرق بد. تمام دشمنان سنتگرای غرب در زیر بیرق اسلام متحد خواهند شد غافل از این که کیفیت اسلام به گونه ای است که به خاطر داشتن یک شق یهودی-مسیحی قوی مشترک با غرب، در درازمدت، آدم ها را غربی میکند و از اواسط قرن بیستم که اسلام برای جلوگیری از رسوخ استالینیسم به سرزمین های اسلامی در آنجاها تقویت شد، به ضرس قاطع فقط در شاخه ی شرعی آن دلار ریختند تا این شق یهودی-مسیحی همیشه جلو چشم باشد و کم کم آدم ها را از دنباله های سنی و شیعی مسیحیت غربی، به دنباله های هالیوودی و جادویی آن تغییر مسیر دهد.

این بنیاد مشترک غربی را لاکاپله در آغازینه ی پیدایش مسیحیت کاتولیک رومی میجوید. وی اشاره میکند که بنیان مسیحیت رومی متعارف را به گریگوری هفتم در قرن 11 میلادی منتسب میکنند که اصلاحاتی اساسی در کلیسای رم انجام داد. لاکاپله یادآوری میکند که فومنکو، گریگوری هفتم را یک نسخه از عیسی مسیح میداند و لاکاپله هم این نظر را میپذیرد اما لاکاپله به این مطلب هم توجه میکند که آنچه که گریگوری هفتم بر کلیسا ممنوع کرد، مثل زناکاری کشیشان، خرید و فروش گناهان با پول، و قاچاق آثار عتیقه، همان اشکالاتی هستند که سبب شورش لوتر علیه کلیسای رم در وسط هزاره ی دوم شدند و درواقع اصلا از بین نرفته بودند. بنابراین لاکاپله زمان گریگوری را به لوتر نزدیک میکند و نتیجه میگیرد که گریگوری هفتم در قرن 11 همان گریگوری سیزدهم در قرن 16 است. قرن 16 دوران کشف و انتشار آثار کلاسیک یونانی-رومی در رم بود که گفته میشد از بیزانس آورده شده اند. کتاب مقدس اسلاوی استروگ یکی از آثار مکشوفه در آن دوران بود که ادعا میشود کلیسا از طریق آن به کنه ی ارتدکسیسم پی برد و سعی در بازگشت به دوران آغاز مسیحیت در زمان کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری یونانی-رومی در بیزانس نمود. در زمان کنستانتین بود که در شورای نیقیه، مسیحیت تثلیثی به رسمیت شناخته شد و جناح آتاناسیوس، جناح آریوس را که معتقد بود عیسی فقط پیامبر است و خدا یکی است شکست دادند. اما لاکاپله در این کشف شک دارد. چون ارتدکسیسم متعارف تنها توسط حکام ژرمن جوامع اسلاو در حدود 1700 میلادی به وجود آمد و ارتدکسیسم اگر قبل از آن وجود داشته باشد دقیقا معلوم نیست چیست. پیوند ارتدکسیسم با کلیسای یونانی هم ناشی از این واقعیت است که جامعه ی شبه جزیره ی یونان تا انتهای قرون وسطی عمدتا اسلاو بودند. بنابراین امپراطوری یونانی-رومی کنستانتین، نه واقعیتی در بیزانس بلکه انعکاسی از وضعیت رم ایتالیا بود و اگر به بیزانس انتقال ذهنی یافته بود بدین سبب بود که کلیسا طی یک جنگ صلیبی در ترکیه، میخواست یک جای پای فرهنگی موافق با خود در آنجا ایجاد کند که به نفع کلیسای رم در شرق فرهنگسازی کند. داستان درست شده به شکلی انتخاب شد که مزاحمان کلیسای تثلیثی در شرق همان مزاحمان کلیسای رم در اروپای غربی باشند و این مزاحمان، همان آریان ها یا پیروان آریوس بودند که پیرو مسیح بودند ولی خدا را لزوما از طریق او و داستان کلیساییش نمیشناختند. مطابق تاریخ رسمی، بسیاری از ژرمن ها آریان بودند و کلیسا خیلی زحمت کشید تا این مکتب را در بین آنان ریشه کن کند. برای این کار، کلیسا نام دشمن را خودی کرد تا خود را صاحب اصلی مسیح جلوه دهد یعنی عنوان «کاتولیک» را که به معنی جهانی است. مسیحیت وقتی کاتولیک است که مشابهش در سراسر جهان باشد و نه این که فقط کشیش های کلیسای رم ، آن را بفهمند. این واقعیت آنقدر بدیهی است که هیچ چیز جز زور نمیتواند آدم ها را مجبور به پشت گوش انداختن آن کند. ازاینرو تنها دلیل این که کلیسا توانست بر اروپا سیطره یابد، آن است که از خشونت و پول یعنی اموری استفاده ی ابزاری کرد که چندان مورد علاقه ی مسیحیت معنویت گرای قبلی نبودند. پیش شرط این اعتقاد آن است که مسیح قبل از این، همان رقیب عیسی در عنوان مسیح در فرهنگ انجیلی یعنی یوحنای تعمیددهنده باشد که از خشونت و ثروت اندوزی پرهیز میکرد و موعظه گر بود. با موعظه شما فقط میتوانید مردم را تا حدوی با خود موافق کنید ولی اثبات درستی شما قلمروهای وسیع تری را تا نیمه همچون شما خواهد کرد. بنابراین خدا یکی است و به هیچ چیز شبیه نیست، ولی مسیح میتواند در بت های تمثیلی پاگان ها ضرب شود. مسیحیت رومی اولیه بخصوص در زمانی که در حال انتشار افسانه های خدایان یونانی-رومی بود، یکچنین جامعه ی نیمه یوحنایی بود تا این که مجبور به تغییر دادن خود شد. این نیاز به تغییر را بنا بر تاریخ افسانه ای رسمی، پروتستان های لوتر بر او تحمیل کردند که حتی علیه کلیسا دست به خشونت زدند و لاکاپله معتقد است نتیجه ی غیر مستقیم این ادعا این است که مذهبی که امروزه کاتولیک مینامیم همان مذهب پروتستان است که تا نیمه به ترکیب مذهب یوحنا با پاگانیسم برگشته است و مذهب کاتولیکی که پروتستانتیسم علیه آن شوریده است، نه آنچه بعدا کاتولیک نامیده شد بلکه مجموعه ی آیین های محلی قبلی قرن 16 است. این که کاتارها هم خود را کاتولیک مینامیدند جنگ صلیبی بزرگ کلیسا علیه کاتارهای فرانسه را مهم میکند. لاکاپله این جنگ را در قرن های 16 و 17 بومی میکند و در درگیری کلیسا با کلیسای گالیکان فرانسه میجوید. پاپ گریگوری 13 با هنری دوم شاه فرانسه که حامی این کلیسا بود اختلاف پیدا کرده بود. اختلافات تا زمان سقوط هنری چهارم فرانسه توسط لویی 13 از خاندان بوربون ادامه یافت و پس از آن، فرانسه خدمتگزار باوفای کلیسای رم در نبرد مقابل پروتستان های آلمانی و انگلیسی شد. لاکاپله، یادآوری میکند که در متون قرن 16، لغت "لویی" به معنی شاه، یکی از عناوین جوویس یا ژوپیتر خدای رم است که همان یهوه خدای تورات میباشد. لغت لوییس یا لویی را نیز میتوان "ال یوویس" خواند که یوویس همان جوویس یا جووه یا یهوه است.:

“1598- la france deviant catholique romaine”: m.lacapelle: theognosis: 24oct2018

لازم به ذکر است که لغت "لویی" یا "لوئیس" با لغات یونانی "لئو"، عبری "لاوی" و اکدی "لابو" به معنی شیر نیز مرتبط است و ممکن است در ابتدا این در زبان های سامی بوده که ترکیب لغات "ال" به معنی خدا با "یوس" که همان یو یا یهوه است لغاتی چون لائیس سریانی و لیث عربی به معنی شیر را به وجود آورده باشد. نسخه ای از نام شیر که آن را در ترکیب با "ال" به "لاوی" تبدیل نمود، «آوی» است که میتواند یکی از تلفظ های نام یو یا یهوه باشد. شغال را در عربی «ابن آوی» یعنی پسر شیر میخواندند. جالب این که در قرن 16 یک پاپ لئو (به معنی شیر) هم داریم که شوراهای لاتران را تشکیل میدهد و بسیاری از اصلاحات کلیسا در این شوراها رخ میدهند. لاتران را میتوان لوتری نیز خواند. این شوراها در باسیلیکای سنت ژان لاتران برگزار میشدند. اما جالب اینجاست که اقامتگاه قبلی پاپ ها در رم نیز محلی به نام لاتران بود. پاپ لئو هم مثل پاپ گریگوری یک نسخه ی مسیح برای قرن 16 و ازاینرو نامبردار به شیر است که همان شیر یهوه است که مثل عیسی مسیح، به انسان تبدیل شده است. مشهورترین نماد حیوانی یهوه، شیر است و خاندان یهودا که اشرافیت یهود و عیسی مسیح از آنند نیز حامل نماد شیر بوده اند. از ده قبیله ی تخیل شده برای بنی اسرائیل فقط دو تایشان به جا مانده اند که احتمالا از ابتدا همان دو تا بودند: قبیله ی یهودا با نماد شیر و قبیله ی بنیامین با نماد گرگ. طبیعتا شیر به عنوان فرم اشرافی گرگ انتخاب شده و بنیامین یا یهودی های معمولی، به عنوان انسان هایی مجسم به گرگ، با آدم-گرگ ها یا گرگنماهای افسانه های اروپای قرون وسطی مرتبطند که خوناشام ها فرم آدم نما تر آنها به شمار میروند. تشبیه به گرگ که بخصوص در دو سه قرن اخیر در اروپا افزایش یافته بود، آدم هایی سایکوپاد را معرفی میکرد که از شدت خروج از انسانیت، به اندازه ی درندگان برای آدم ها خطرناک بودند و آنها را میکشتند. با این حال، درنده فقط فرم انسان کش بیش از حد برجسته شده از مجموعه ای از تمام جانوران ریز و درشت طبیعت است که انسان قدیم، همه شان را دارای نیروهای فراطبیعی می یافت و جاهایی از شبیه شدن خود به آنها نگران میشد. این را میتوان در امریکا و در نقاطی از ساحل غربی مشاهده کرد که «گرگینه ی امریکایی» کم کم به جای قیافه ی گرگ مانندی که سابقا داشت، با ظاهر پا گنده یا چیزی بین پا گنده و گرگ مشاهده ی مردمی یافت. درواقع او در ابتدا خود گرگینه بود و نتیجه ی ورود افسانه های گرگنماها توسط مهاجران آلمانی به غرب امریکا. ولی ترکیب آن با داروینیسم و تئوری بنیاد جانوری انسان در میمون ها او را در توهمات مردم مدرن، گوریل مانند کرد؛ درست مثل ساسکواچ هیولای افسانه ای سرخپوستان امریکا که در ابتدا ترکیب انسان و چند جانور مختلف بود ولی در مشاهدات سفیدپوستان مدرن، گوریل مانند و به پاگنده تبدیل شد. جانوران به شکلی که در فیلم های مستند غربی تصویر میشوند، معمولا هیچ داستانی ندارند جز ترکیبی از کشتن همدیگر و رقابت بر سر جفتگیری، که یادآور تقدیم خون و اسپرم و مایع رحمی به شیاطین در سبت سیاه یهودی است. این آیین، با مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر همراه است که انسان ها را به اندازه ی جانوران، از عقل و منطق به دور میکنند. درحالیکه هنوز داستان های وحشتناک قتل های آیینی امثال چارلز منسون گهگداری سر و صدا میکنند، ولی فقط بخش خفت و خیز جنسی و مصرف الکل و مواد مخدر هستند که در صحنه ی عمومی سبت سیاه یعنی جهان هیپی گرای پس از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و آنچه «خوشی غربی» نامیده میشود، برجسته شده اند. با این حال، یان اروین به دنبال انتشار اخبار نقش سازمان سیا در قاچاق مواد مخدر در امریکای نوین نوشت که تاکید زیاد روی فرهنگ مصرف مواد مخدر از سوی رسانه ها و مراجع رسمی در نئوپاگانیسم مدرن، برای پنهان کردن رواج رسم وحشیانه ی باستانی خوردن خون و گوشت قربانی انسانی در مراسم آیینی بوده و افسانه های آدم-گرگ ها و خوناشام ها هم از این صحنه ها بیرون تراویده است. لاکاپله نظر ایروین را نیازمند تعدیل میداند. به گفته ی وی، قربانی آیینی کسی نیست که حتما خونش خورده و از آن بدتر گوشتش توسط انسان های وحشی خورده شود. او نماد کسی است که خود را در راه جامعه اش قربانی میکند. چنین کسی میتواند مجرمی باشد که برای پاک شدن جامعه از پلیدی و جبران اشتباهات خود که میتوانند خشم ایزدی را در پی داشته باشند، مجبور به کشته شدن میشود و یا برعکس، انسان درستکاری است که جان خود را فدای دیگران میکند دقیقا به این خاطر که همنوعان خود را دوست دارد. ارزش های شوالیه ای، سرباز را قانع به قربانی کردن خود در راه سروران خود میکرد و این را یک افتخار به حساب می آورد. هم تمپلارها و هم شاهان حامی کلیسای گالیکان فرانسه، شوالیه توصیف شده اند. سلطنت فرانسه در قرن 16 جنگ هایی با شارل پنجم امپراطور آلمانی روم مقدس داشت. شارل پنجم، رم را فتح کرد و پاپ کلمنت هفتم را مجبور کرد که او را به عنوان امپراطور بپذیرد. لاکاپله این اتفاق را همتای فتح اورشلیم توسط رومی های باستان میداند و اشاره میکند که شارل پنجم به کارلوس مگنوس نامبردار بود که میتواند همان شارلمان شاه فرانک ها باشد که روم مقدس را بنیان گذاشت و زمانش به قرن هشتم میلادی انداخته شده است. در فرانسه هم شاهی به نام شارل پنجم داریم که پسر فیلیپ زیبا یعنی همان شاهی بود که شوالیه های معبد را تحت تعقیب قرار داد. علت این است که شوالیه های معبد ادعا میکنند که حامل معنویت یوحنای تعمیددهنده و کلیسای یوهانی یعنی همان جریانی هستند که کلیسای رم با ساقط کردن کاتارها دشمنی خود با آن را نشان داد و ظاهرا هر جریان مخالف با کلیسا با چسباندن خود به آن، محبوبیت می یافت. پاپ کلمنت هفتم نیز از فرقه ای به نام سنت جان (یوهان یا یوحنا) بود و این نشان میدهد که پیروزی شارل پنجم بر او و فتح قلمرو او به معنی پایان قدرت سابق مکتب یوحنا است. شوراهای لاتاران پاپ لئو نیز در باسیلیکای سنت جان لاتاران برگزار شده اند که این معبد جان یا یوحنا میتواند باز معبد اورشلیم خودی شده توسط جریان غالب باشد. در جناح پروتستان نیز ژان یا جان خودی شده تبدیل به ژان کالون (ژان کچل) یکی از دو بنیانگذار پروتستانتیسم شده است. انکیزاسیون یا دادگاه های تفتیش عقاید کالونیست ها که بارزترین مظهر دگرکشی کلیسا هستند مقدم بر انکیزاسیون کلیسای کاتولیک رم قرار دارند. ژان کالون را یک یهودی زاده و حتی یهودی مخفی خوانده اند. چون نمادی است از سیطره ی یهودیان بر میراث یوحنا یا همان مسیح سابق در مسیحیت یهودی تبار کنونی. به نظر لاکاپله پیوند یهودیان با یوحنا در ژان کالون، همان پیوند شوالیه های تمپلار با یوحنا است چون لاکاپله اصل یهودیت متعارف را تمپلارها میداند که به اندازه ی فلسفه ی سبت سیاه، قائل به خون دادن و قربانی شدن در راه هدف و ایمان کورکورانه و لایعقلی در راه پیشوایند. لاکاپله به هیچ وجه نمیپذیرد که این اعتقاد همه ی مردم دنیا بوده است. وی دراینجا به یک تکه از نوشته ی ایروین استناد میکند که گفته است خدای مسیحیت به شکل عیسی مسیح تبدیل به آدم شد و با عنوان «بره ی الهی» با زجر و شکنجه ی فراوان قربانی شد تا بار تمام گناهان بشر را به دوش گرفته باشد بلکه انسان ها از کشتن همدیگر در راه خدا از ترس عقوبت گناهانشان دست بکشند. لاکاپله در رد عمومیت این دیدگاه، روایت اسلامی زندگانی مسیح را مثال می آورد که در آن، مسیح اصلا کشته نمیشود که حالا بخواهد بار گناهان بشر را به دوش کشیده باشد چون شرقی هایی که مسلمان شدند، زمانی اصلا فلسفه ی کشیدن بار گناهان جامعه را در قربانی انسانی نداشته اند که نیاز به مسیح قربانی شونده داشته باشند. لاکاپله مسلمان های آن دوره را شعبه ی شرقی آریان های غربی میداند و معتقد است پیروان آریوس به نمایندگی از مسیحیت دوران قبل از کلیسای یهودی تبار رم هم چنین بودند.:

“vampires and werewolves”: m. lacapelle: theognosis: 22oct2018

حالا این که چرا همه ی جهان نامسلمان، با شنیدن نام مسلمانان، به یاد ترور انتحاری می افتند، بستگی به این دارد که چطور نفوذی ها فرهنگ ستیزه جو را در دل مسلمانان بومی کرده اند. کارهای انجام شده با الگوبرداری از عملیات مشابه در مغربزمین انجام گرفت. این بار هم یک الگوی مناسب، نسخه ی دیگری از یوحنا یا جان برای انگلستان بود: قهرمانی با نام مستعار "جان لرد سامرز" که همه کاره ی قبولاندن برکناری جیمز دوم از پادشاهی انگلستان و به تخت نشاندن ویلیام اورنج هلندی از طریق مجلس انگلستان تعریف شده است. سامرز، استدلال میکرد که شاه انگلستان با تامین منافع یک «شاهزاده ی خارجی» یعنی پاپ رم، به «پیوند شاه و ملت» در انگلستان خیانت کرده است. با این حال، به نظر او به تخت نشستن یک فاتح بیگانه صرفا به خاطر ازدواج او با ملکه ی انگلستان اشکالی نداشت. این اتفاق احتمالا آغاز راستین پروتستانتیسم در بریتانیا است که تاریخ قبلی پروتستانتیسم در قبل از جیمز دوم کاتولیک، برای جلوگیری از خیانت به نظر رسیدن آن تنظیم شده است. اما نکته ی جالب این است که احتمالا کار سامرز در ابتدا اصلا خیانت نبوده است. نام فامیل somers یک نام فامیل هلندی-آلمانی است و احتمالا سامرز حقوقدان، یک خارجی بوده که برای انگلیسی ها به نفع فاتحان آلمانی-هلندی قانون نوشته و بعد برای این که این قانون و پیامدهایش کاملا انگلیسی به نظر برسند، آقای سامرز را اصالتا انگلیسی خوانده اند. نکته ی مهم این که سامرز معمار اتحاد انگلستان و اسکاتلند نیز بود و اسکاتلند، فرارگاه تمپلارها از فرانسه بوده است، همان تمپلارهایی که لاکاپله آنها را بنیاد یهودیت جدید خوانده است. وقتی میتوان با یک تاریخ حدودا 300ساله چنین کرد، در تاریخ 1400ساله ی اسلام که کلیتش حوصله ی هر مسلمانی را سر میبرد و مردم به راستی از آموختن بیشترش بی نیازند، واقعا چه چیزهایی که نمیتوان گنجاند؟

فرهنگسازی سیاسی دیزنی و آشکارگی مجدد تبختر اشرافی در دموکراسی امریکایی

مطلب از: پویا جفاکش

جورج سوروس با خوشوقتی تمام گفته است وقایع 11 سپتامبر یک «دیدگاه تحریف شده» نسبت به برتری آمریکا را تجدید کرد که به قول او: «از آنجایی که ما قوی تر از دیگران هستیم، باید بهتر بدانیم و حق را در کنار خود داشته باشیم.» هنری گیروکس و گریس پولاک از دانشگاه مک ماستر امریکا، این گفته ی سوروس را با رشد ناسیونالیسم جنگجوی امریکایی پس از 11 سپتامبر تطبیق میکنند و آن را در عملکرد دیزنی از زمان سقوط شوروی و رودررویی امریکا با مسلمانان پس از آن قابل مرحله یابی میبینند؛ این که امریکایی ها در این مدت، از بدو تولد، تصویر کلیشه ای قهرمان ملی و دشمن خارجی را چطور با دیدن تولیدات دیسنی در خود نهادینه کردند. مقاله ی این دو با مشخصات:

Disney, militarization and the national security state after 9/11: by Henry A. Giroux and Grace Pollock: truth out: 23aug2011

را قبلا به دلایلی در مقاله ی کلیسای تمپلارها: اسلام اروپایی، اجنه ی تخت جمشید و جوکر در وبلاگ «انسان و جهان» معرفی کرده ام. امروز دارم بخش دیگری از این مقاله ی طولانی را برایتان فارسی میکنم تا از زاویه های جدیدی به قضیه نگاه کنیم:

« واقعیت غالباً نادیده گرفته شده ی زیربنای منشأ دیزنی به‌عنوان نماد سرگرمی فرهنگی، باید ما را بیش از پیش مراقب هشدار جانت واسکو مبنی بر اینکه دیزنی خوانش‌های ترجیحی فیلم‌های انیمیشن و تصویر برند خود را تا حدی رمزگذاری می‌کند که "یکی از شگفت‌انگیزترین جنبه‌های پدیده ی دیزنی، درک مداوم و یکنواخت ماهیت «دیزنی» است." با توجه به تمایل دیزنی برای ایفای نقش آشکار آموزشی در طول جنگ جهانی دوم، چندین منتقد یک فیلم جدیدتر دیزنی، علاءالدین (1992)، خاطرنشان کردند که زمان تولید و اکران فیلم با تلاش های نظامی ایالات متحده در جنگ خلیج فارس همزمان شده است. به گفته ی کریستین استانینگر ، علاءالدین ، «فیلمی تبلیغاتی برای امپریالیسم غربی» است که «ناکارآمدی فرضی سنت‌های خاورمیانه و نیاز به مداخله ی آمریکا را نشان می‌دهد.» dianne Sachko Macleod این نقد را یک قدم فراتر می برد و پیوندی را بین دیزنی و "احیای کلیشه های استعماری بریتانیا و فرانسه در مورد بازرگانان، متعصبان و زیبارویان عرب" و "انبار تصاویر نژادی و فرهنگی" که توسط پنتاگون برای توجیه جنگ استفاده می شود پیشنهاد می کند. مکلئود خاطرنشان می کند که صرف نظر از نیات فیلمسازان، این فیلم تأثیر کلی «به افسانه های آمریکایی آزادی و بی گناهی در زمان شور ملی گرایی» داشت. سایر ارتباطات بین فیلم و جنگ اول عراق چندان ظریف نیست: علاوه بر قرار دادن علاءالدین در شهر خیالی «اگرابه»، وزیر بزرگ شرور جعفر را شبیه ترکیبی از صدام حسین و آیت الله خمینی می کند، در حالی که دو قهرمان جوان، علاءالدین و یاسمین، نه تنها آمریکایی به نظر می رسند - انیماتورهای دیزنی به طور عمومی اعلام کردند که علاءالدین از تام کروز الگوبرداری شده است - بلکه همانطور که برندا آیرس پیشنهاد می کند، قهرمانی خود را با «مقابله (و تغییر) قوانین عربی و سنت دینی اسلامی» اثبات میکنند. در حالی که تشخیص انگیزه های واقعی انیماتورهای دیزنی غیرممکن است، به همان اندازه غیرممکن است که زمینه ی فرهنگی ای را که مردم آمریکا در آن به علاءالدین نگاه می کردند، نادیده گرفت. در زمان اکران فیلم، رسانه های مسلط به شدت تصاویر مشابهی از رهایی از سنت های وحشیانه را تبلیغ می کردند تا " حق مداخله در سیاست خاورمیانه " برای آمریکا را توجیه کنند. اینکه چگونه تصمیم دیزنی در می 2004 برای جلوگیری از توزیع فیلم فارنهایت 11/9 مایکل مور توسط بخش Miramax خود ممکن است به عنوان یک حرکت غیرسیاسی واجد شرایط باشد، نامشخص است. در آن زمان، یکی از مدیران ارشد اعلام کرد که "به نفع هیچ شرکت بزرگی نیست که وارد یک نبرد سیاسی حزبی شدید شود." نه تنها تعدادی از مدیران ارشد دیزنی به عنوان مشارکت کنندگان کمپین در دولت جورج دبلیو بوش شناخته شده بودند ، بلکه گزارش شد که مایکل آیزنر ، مدیرعامل آن زمان، گفته بود که هرگونه انتقاد از دولت بوش ممکن است معافیت‌های مالیاتی که دیزنی برای پارک موضوعی، هتل‌ها و دیگر سرمایه‌گذاری‌هایش در فلوریدا دریافت می‌کند را به خطر بیندازد، جایی که جب، برادر آقای بوش، فرماندار آن است. Miramax به طور خصوصی برای خرید فیلم مور و توزیع آن به طور مستقل اقدام کرد و در سال 2005، بنیانگذاران Miramax، هاروی و باب واینستین ، قرارداد خود را با دیزنی تمدید نکردند. همانطور که در بالا اشاره شد، تمایل ادعایی شرکت به ماندن در خارج از سیاست با واقعیت الگوی تاریخی مداخله ی دیزنی در مسائل سیاسی در تضاد است. بنابراین تعجب آور نیست که در پی موفقیت بی سابقه ی مستند 11سپتامبر مور، دیزنی/ای بی سی تصمیم گرفت روایت خود را از وقایع منتهی به حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001 تهیه کند. مینی سریال 40 میلیون دلاری با عنوان The Path to 9/11 ، که در ابتدا به عنوان یک مستند درام «بر اساس گزارش کمیسیون 11 سپتامبر» بعداً به عنوان «داستان واقعی رسمی» تبلیغ شد، یک حرکت سیاسی آشکار از سوی دیزنی/ای‌بی‌سی بود. علاوه بر این، Scholastic، Inc.، شریک توزیع آموزشی Disney/ABC، صد هزار نامه به معلمان دبیرستان در سراسر ایالات متحده فرستاد و آنها را تشویق کرد تا از "مسیری به 11 سپتامبر" در برنامه ی درسی کلاس استفاده کنند بلکه راهنماها را به مطالعه ی آنلاین هدایت کند. این مینی سریال توسط نویسنده ی محافظه کار خود به نام سیروس نورسته به عنوان "روایت عینی از وقایع 11 سپتامبر "نامیده شد، اما به دلیل نمایش حزبی از وقایع و بازیگران با انتقاد شدید روبرو شد. The Path to 9/11 ، به کارگردانی دیوید کانینگهام، فیلمساز مسیحی، اعضای دولت بیل کلینتون را کاملاً بی کفایت نشان می دهد، که بارها فرصت های دستگیری اسامه بن لادن را نادیده گرفته و هشدارهای مربوط به حمله ی اولیه را قبل از 11 سپتامبر 2001 نادیده گرفته اند. هنگامی که پیش از پخش در تلویزیون برای تعدادی منتخب از منتقدان فیلم نمایش داده شد، این مینی سریال با تردید و خشم مورد استقبال قرار گرفت، نه صرفاً از سوی دموکرات ها و حامیان کلینتون. رابرت کرسی ، یکی از مقامات ارشد مبارزه با تروریسم در دولت های کلینتون و جورج دبلیو بوش، استدلال کرد که صحنه ای که دولت کلینتون از تعقیب بن لادن امتناع کرده بود، "چیزی مستقیماً از دیزنی و سرزمین فانتزی و در واقع اشتباه است. و این شرم آور است." نزدیک به صد هزار نفر از خوانندگان مجله ی اینترنتی Think Progress نامه های اعتراض آمیزی به رابرت ایگر ، رئیس و مدیر عامل شرکت والت دیزنی ارسال کردند و اعلام کردند که فیلم به اشتباه، مسئولیت اصلی حملات 11 سپتامبر را برعهده ی دولت کلینتون می گذارد و در عین حال شکست های دولت بوش را سفید می کند." به گفته ی تام شیلز که برای واشنگتن پست می نویسد، این مینی سریال به عنوان "حمله به حقیقت" شناخته می شود. شیلز افزود، "به طور اشتباهی، مدیران ABC زمانی که نسخه های اولیه را در اختیار محافظه کاران سیاسی مانند راش لیمبو قرار دادند، اما نه برای دموکرات هایی که طبق گزارش ها درخواست مشابهی داشتند، صحت فیلم خود را مورد تردید قرار دادند... دموکرات ها حق دارند به هر محصولی از شرکت والت دیزنی محافظه‌کار مشکوک باشند." گروهی از مورخان دانشگاهی به رهبری آرتور ام. شلزینگر نامه ای به ABC ارسال کردند و از شبکه خواستند: "پخش برنامه را متوقف کنید و از دادن اطلاعات نادرست به آمریکایی ها در مورد تاریخ خود جلوگیری کنید." این فیلم تعدادی روایت کلیشه ای از "دولت بزرگ" و بی کفایتی بوروکراتیک را ارائه می دهد و مقاماتی را که کاغذ فشار می دهند در لحظات حساس به طرز تاسف باری بی تصمیم به تصویر می کشد، در درجه ی اول به این دلیل که آنها بیش از حد منفعت طلب هستند بطوریکه نمی توانند گردن خود را روی خط بکشند. به عنوان مثال، کلینتون نمی‌خواهد دستورات نظامی علیه القاعده صادر کند، زیرا او بیش از حد نگران تأثیر چنین تصمیم‌هایی بر نظرسنجی‌ها است، یعنی زمانی که درگیر برخورد با پیامدهای ناشی از رسوایی مونیکا لوینسکی است. در یک صحنه، ژنرال احمد شاه مسعود ، رهبر ائتلاف شمال افغانستان، که منتظر تایید آمریکا برای تعقیب بن لادن است، با لحنی تمسخر آمیز می پرسد: "آیا مردانی در واشنگتن باقی مانده اند؟" در مقابل، افرادی که روی زمین کار می‌کنند و دستورات و دستورات مافوق خود را زیر پا می‌گذارند، مایلند "گرما را تحمل کنند." بنابراین، ظاهراً جورج دبلیو بوش نیز همینطور است ، که قاطعیت او در دادن دستور حمله به ارتش پس از حملات 11 سپتامبر واقعاً به عنوان نقطه ی اوج کل مینی سریال عمل می کند. می توان تصور کرد که حامیان سیاسی بوش در حین باز شدن این صحنه تشویق می کنند: در نهایت، آنها می توانند مطمئن باشند که یک مرد واقعی در واشنگتن وجود دارد. در همین حال، چندین مامور گمرکات اف‌بی‌آی و ایالات متحده ماهیت «نوع جدید جنگ» را که علیه آمریکا به راه انداخته شده است، تشخیص می‌دهند و توسل آنها به پروفایل‌های نژادی و جاسوسی داخلی در فیلم موجه به نظر می‌رسد. به عنوان مثال، در یک گفتگوی کوتاه، یکی از ماموران FBI می گوید: " آمریکایی‌ها حق دارند از جاسوسی داخلی محافظت شوند" و قهرمان اصلی فیلم، جان اونیل، مامور ضدتروریسم FBI (با بازی هاروی کایتل) پاسخ می‌دهد: «آیا آنها حق دارند توسط تروریست‌ها کشته شوند؟» افراد قهرمانی مانند اونیل مایلند از «نوار قرمز» عبور کنند و در تضاد کامل با سیاستمدارانی که بیش از حد نگران افکار عمومی هستند تا در برابر فشارهای «صحت سیاسی» سر فرود نیاورند قرار دارند. مقامات غیرهمکار سیا که با حسادت از اطلاعات محافظت می کنند، در حالی که بی خیال از قوانین منسوخ فدرال که از حقوق افراد محافظت می کند، پیروی نمی کنند. مقامات و کارگران کاملاً تصادفی امنیتی که ترجیح می دهند اعضای مشکوک مردم را آرام کنند تا اینکه با وضعیتی مواجه شوند که ممکن است آنها را دچار درگیری کند. و این همه ی ماجرا نیست. این فیلم خونسردی قضاوت‌های زیرکانه ی جان اونیل را با غیرمنطقی بودن زنان تحت فشار عاطفی، مانند سفیر در یمن، باربارا بودین (پاتریشیا هیتون) و غیرت متعصبانه ی تروریست‌ها، مقایسه می‌کند. در واقع، بسیاری از شخصیت‌هایی که نماینده ی تروریست‌ها هستند، مانند محمد عطا (مارتین برودی) و رمزی یوسف (نبیل الواهابی) در همان نگاه خیره‌شده، سبیل‌های پرزرق و برق، و پوست تیره‌ای که توسط هیتلر در فیلم‌های تبلیغاتی دیزنی در جنگ جهانی دوم به نمایش گذاشته شده بود، اشتراک دارند. در حالی که ممکن است بیننده دیالوگ های بیهوده، منطق مغالطه آمیز، ملودرام، و ساختار روایی ضعیف را نادیده بگیرد، نادیده گرفتن استفاده ی فیلم از کلیشه های نژادپرستانه و جنسیتی برای مشروعیت بخشیدن به همه ی استانداردهای ابلهانه ی جناح راست افراطی عملا غیرممکن است. ایدئولوژی و مهمتر از همه، خودنمایی کاملا فریبنده ی فیلم به عنوان یک تصویر تاریخی دقیق از رویدادها باقی مانده است. حتی هاروی کایتل، بازیگر اصلی فیلم، قبل از پخش این مینی سریال به یک مصاحبه گر CNN گفت:

"من در مورد برخی رویدادها سؤالاتی داشتم - مطالبی که در مسیر 11 سپتامبر به من داده شد و سؤالاتی در مورد آنها مطرح کردم... همه ی حقایق درست نبودند. . . . شما نمی توانید از خط درهم آمیختگی رویدادها به تحریف رویداد عبور کنید. خیر، جایی که ما چیزی را تحریف کردیم، اشتباه کردیم و باید اصلاح شود. با درگیر شدن مردم در داستانی که قرار است ببینند، می توان آن را اصلاح کرد."

در پاسخ به بحث و جدل پیرامون The Path to 9/11 ، Scholastic، Inc. اعلام کرد که راهنمای مطالعه ی آنلاین آن با "استانداردهای بالای شرکت برای برخورد با مسائل بحث برانگیز" مطابقت ندارد و با مواد جدیدی جایگزین می شود که بیشتر بر روی آنها تمرکز می کند: سواد رسانه ای و تفکر انتقادی. ABC همچنین به اعتراضات با پخش سلب مسئولیت در مورد نمایش "تخیلی" سریال کوتاه در حالی که یک نسخه ی حداقل ویرایش شده را در 10 و 11 سپتامبر 2006 پخش می کرد، پاسخ داد. اما تصمیم نسبتاً غیرقابل توضیح ABC برای پخش بدون تبلیغات - که متضمن ضرر 40 میلیون دلاری بود - باعث شد توهم نزدیک‌تر بودن فیلم به زندگی واقعی، به وجود آید، حتی اگر این تصور را منتقل نکند که این یک اعلامیه ی خدمات عمومی است. مهم‌تر از همه، پخش برنامه‌ای که در شب دوم پخش شد با یک وقفه ی استراتژیک - خطاب به ملت جرج دبلیو بوش - که یک روزنامه‌نگار را بر آن داشت تا به «هم‌زمانی موضوعی» توجه کند، زیرا سخنرانی رئیس‌جمهور خواستار حمایت مستمر از جنگ شد. ترسناک تر از این، هم افزایی سیاسی پیشنهاد شده توسط ترکیب جناح راست "مسیری به 11 سپتامبر" و سخنرانی بوش همانطور که بوش درخواست کرد است. هم افزایی یک استراتژی بازاریابی سود محور است که برای شرکت بزرگی مانند دیزنی به هیچ وجه ناآشنا نیست. قرار است آمریکایی ها تهدید مداوم تروریسم و ​​ضرورت اقدام پیشگیرانه را به عنوان تنها راه محافظت از "پیشبرد آزادی و دموکراسی به عنوان جایگزین بزرگ برای سرکوب و رادیکالیسم" به رسمیت بشناسند. وقتی در متن فیلم قرار می‌گیریم، موفقیت بوش را می‌توان بر حسب چگونگی موفقیت تصمیم‌های پس از 11 سپتامبر توسط دولتش در جایی که دولت کلینتون ظاهراً شکست خورده بود، سنجید. علاوه بر این، کنار هم قرار دادن به موقع به فیلم اجازه داد تا از ارائه ی سخنرانی در مورد دغدغه‌های سیاسی موضوعی و واقعاً موجود، روکش بیشتری از اصالت به دست آورد، در حالی که فیلم به نوبه ی خود تصاویر و نقاط مرجع معتبری را برای شنوندگان ارائه می‌کرد که سعی می‌کردند با سخنان بسیار لفاظانه -استفاده ی ارجاعی از زبان مشخصه ی سخنرانی بوش است- اغلب خود، درگیر شوند. بعلاوه، محو شدن واقعیت و تخیلی که در فیلم تجسم یافته بود، قدرت اسطوره ای یا نمادین ناشی از روایت گسترده را به گفتار می بخشید، و عظمت سخنرانی ریاست جمهوری به فیلم اقتدار می بخشید. به عنوان زمینه ای برای سخنرانی بوش، مسیر 11 سپتامبر تلاش کرد تا به برخی از مشکلات در اجرای قانون و حاکمیت که قبل از حملات تروریستی 11 سپتامبر بود، اشاره کند، اما ماهیت نقد - اگرچه به عنوان عینی و ظاهری ارائه شد. همه چیز فراگیر - هرگز از انتقاد از افراد خاص به خاطر نارسایی های شخصیتی آنها فراتر نمی رود. با این حال، این فیلم هوشمندانه‌تر بود، زیرا نشان‌دهنده ی شکاف‌های فرضی در سیستم بود و از اتخاذ موضع سخت‌گیرانه دفاع می‌کرد، اما هیچ جایگزین مشخصی ارائه نکرد. با انجام این کار، فیلم این را به بوش واگذار کرد تا به عنوان قهرمان نهایی ظاهر شود و فضایی را برای توصیف به موقع اقداماتی که از 11 سپتامبر آغاز شد باز می کند:

"ما وزارت امنیت داخلی را ایجاد کرده ایم. ما دیواری را که مجریان قانون و اطلاعات را از اشتراک گذاری اطلاعات باز می داشت، فرو ریختیم. ما تدابیر امنیتی را در فرودگاه‌ها، بنادر و مرزهای خود تشدید کرده‌ایم و برنامه‌های جدیدی برای نظارت بر سوابق بانکی و تماس‌های تلفنی دشمن ایجاد کرده‌ایم."

ه لطف کار سخت مجریان قانون و متخصصان اطلاعاتی، ما هسته های تروریستی را در میان خود شکستیم و جان آمریکایی ها را نجات دادیم."
اگر راه منتهی به 11 سپتامبر یک دیدگاه روایی واحد («مسیری» طی شده) را به عنوان «حقیقت» خطاناپذیر ارائه می‌کرد، سخنان بوش، با نوع مشابهی از اعتماد مذهبی، نیز مسلم می‌گرفت که تنها یک مسیر از پیش تعیین‌شده می‌تواند تضمین کند. ملت از تهدید تروریستی فیلم یا سخنرانی بوش در هیچ نقطه ای نشان نمی داد که وضعیت به اندازه ای پیچیده است که نیاز به بررسی چندین مسیر ممکن باشد. در واقع، هر دو روایت امکان زیر سؤال بردن اثربخشی تدابیر امنیتی تأیید شده و ایجاد شده را مسدود کردند. سؤالات دشوار - مانند اینکه آزادی تا چه حد باید محدود شود تا تأمین شود یا انواع فداکاری‌های «امنیت ملی» - به سادگی به نفع این پیام نادیده گرفته شد که آمریکایی‌ها باید هر کاری که لازم است برای شکست دادن «دشمن» انجام دهند. باورش سخت است که بی اهمیت جلوه دادن مسائل پیچیده پیرامون تروریسم و ​​جنگ در عراق در مسیر 11 سپتامبر و سخنرانی بوش تقریبا بتواند از اعتراض عمومی تنها پنج سال پس از حوادث هولناک 11 سپتامبر 2001 فرار کند. به استثنای رضایت عمومی که مردم به The Path to 11/9 ابراز داشتند، واکنش دیگر از سوی گروهی از دانشجویان کالج ایتاکا بود که به پذیرش کمک مالی خصوصی توسط کالج از طرف رابرت ایگر اعتراض کردند به این دلیل که The Path to 11/9 به عنوان درام مستند، در واقع نمایش فاحش تعصب رسانه ای بود. دانشجویان استدلال کردند که، "پذیرفتن پول دیزنی پیام اشتباهی در مورد اهمیت عینیت به دانش آموزان روزنامه نگاری و ارتباطات مدرسه ارسال می کند." اگرچه سخنگوی دیزنی در پاسخ به معترضان دانشجویی با آنها تماس گرفت. پگی آر. ویلیامز، رئیس کالج ایتاکا، "افرادی که نمی توانند بین واقعیت و تخیل تمایز قائل شوند" به نگرانی های دانشجویان اطمینان داد و به آنها اطمینان داد که کمک مالی ایگر "هیچ تاثیری بر دیزنی نمی گذارد... تصمیمات از خود برنامه ی درسی ما هستند." اگرچه دیزنی مطمئناً هیچ اشتباهی را اعتراف نمی کند، اما به طور غیرمعمول و واضح تصمیم گرفته است که The Path to 9/11 را روی DVD نفروشد - به دلیل مخالفت با انتظارات هر دوی کسانی که تصور می کردند این شرکت تلاش می کند هزینه های ساخت مینی سریال و گروه های جناح راست پر سر و صدایی را جبران کند که همچنان از نمایش فیلم از رویدادهای منتهی به 11 سپتامبر حمایت می کنند. همانطور که فیلم‌هایی مانند علاءالدین و مسیر 11 سپتامبر نشان می‌دهند، شرکت والت دیزنی توانایی چشمگیری در بازنگری داستان‌های کم و بیش آشنا دارد و مسائل را به روز می‌کند تا آنها را در زندگی مردم طنین‌انداز کند. لحظه ی فعلی

این است که چگونه دیزنی نه صرفاً فرار، بلکه شیوه ای برای ارتباط با شرایط واقعی وجودشان را به مخاطبان ارائه می دهد که باعث می شود فیلم های دیزنی به چنین نیرویی طولانی مدت و نیرومند در فرهنگ عامه ایالات متحده و جهان تبدیل شوند. همانطور که لوئیس مارین در مورد نقش فرهنگی قدرتمند پارک های موضوعی دیزنی پیشنهاد می کند، دیزنی هر دو را نشان می دهد:.

"چه بیگانه و چه آشنا: آسایش، رفاه، مصرف، پیشرفت علمی و فناوری، ابرقدرت و اخلاق."

مهمتر، مارین اضافه می کند، "اینها ارزش هایی هستند که با خشونت و استثمار به دست می آیند؛ [در فرهنگ دیزنی] تحت نظارت قانون و نظم مطرح می شوند."

چارچوب مارین به ویژه برای درک فیلمی مانند The Incredibles به عنوان واسطه در "رابطه ای خیالی که گروه های مسلط جامعه آمریکا با شرایط واقعی زندگی خود، با تاریخ واقعی ایالات متحده و با فضای خارج از مرز آن حفظ می کنند" عمل میکند. در دنیای پس از 11 سپتامبر، شگفت‌انگیزان ، برنده ی جایزه ی اسکار ، نه تنها نیاز به بازپس‌گیری هویت «ابرقدرت» را به‌عنوان یک ویژگی اصلی آمریکایی، بلکه به تشخیص اینکه خاک آمریکا از تهدید حملات خشونت‌آمیز مصون نیست، به خانه می‌آورد. در پاسخ به نیروهایی که آمریکا را تهدید می کنند - در داخل، تضعیف عزم ابرقهرمانی در مواجهه با بوروکراسی بیش از حد، بدبینی عمومی و پایبندی بی فکر به قانون؛ و در خارج، دشمنانی که خشم کودکانه‌شان از «سوپر» نبودن، منجر به یک کارزار نسل‌کشی علیه همه چیز «فوق‌العاده» می‌شود، حتی تا حدی که مردم بی‌گناه را به وحشت انداخته است - فیلم با درجه ی PG خشونت را به عنوان ابزاری برای ایجاد یک برند جدید قانون و نظم تحریم می‌کند. اگرچه این فیلم به خانواده ی هسته‌ای به‌عنوان منبع امنیت و قدرت آمریکا گوش می‌دهد، اما با تأکید بر نظم طبیعی که در آن اقتدار و قدرت در دستان معدود رهبران قدرتمند باقی‌مانده در آمریکا است، از روایت‌های گذشته فاصله می‌گیرد، در حالی که بقیه ی ما باید «متوسط ​​بودن» اجتناب ناپذیر خود را به درستی تشخیص دهیم. این پیام کلی به ویژه با توجه به رویدادهای پس از 11 سپتامبر، زمانی که ایالات متحده شاهد استبداد فزاینده در سراسر فرهنگ بزرگتر بود، نگران کننده است. برخی از پیامدهای واکنش آمریکا به حملات تروریستی غم انگیز، تحمل عمومی برای استفاده از خشونت و زور پیشگیرانه، کنترل رسانه ها، ظهور قدرت سرکوبگر دولتی، نظامی شدن در حال گسترش، و صنعت نظارت و امنیت پر رونق بوده است. در حال حاضر حتی در مدارس دولتی استقبال می شود. و این تنها برخی از پیامدهای شناخته شده است: بسیاری از تأثیرات سیاست های دولت بوش هنوز در حال آشکار شدنند. در سال 2009، پرزیدنت باراک اوباما دستور انتشار یادداشت های فوق محرمانه ی دولت بوش را صادر کرد که استفاده ی سیا از شکنجه علیه مظنونان ترور را تایید می کرد. یک سال قبل، دیوید بارستو ، خبرنگار نیویورک تایمز، گزارشی از تحلیلگران نظامی «مستقل» نوشت که در شبکه های تلویزیونی ظاهر شدند تا افکار کارشناسانه و عینی خود را از جنگ در عراق آگاه کنند (بسیاری از آنها ژنرال های بازنشسته ارتش بودند و روابط مستقیمی با شرکت هایی که خواستار قراردادهای نظامی دولتی بودند داشتند). معلوم شد که پنتاگون در پشت پرده، تحلیلگران نظامی را راهنمایی می‌کند تا با تبانی آشکار شبکه‌های رسانه‌ای ایالات متحده، از جمله ABC، که در بررسی، یا به سادگی نادیده گرفته شده بود، «عملکرد دوران جنگ» دولت بوش را به طور مطلوب نشان دهند. این رسوایی علاوه بر زیر سوال بردن سلامت ژورنالیستی رسانه، باعث شد به نظر برسد که دستگاه روابط عمومی دولت بوش با راه‌اندازی یک کمپین بازاریابی که به دقت برای حفظ وجهه ی عمومی خود طراحی شده بود، نشانه‌های خود را از شرکت‌هایی مانند دیزنی گرفته است. همچنین کنترل مخفیانه ی دسترسی به اطلاعات و محدود کردن گفتمان عمومی، همه به منظور فروش احساس امنیت به مردم آمریکا بوذه است. به گفته استیون واتس:

" تاکید بر کنترل گفتار عمومی و فضاهای عمومی - بدون اشاره به حکومت استبدادی، رازداری و جلب امنیت - برای دیزنی که پارک های موضوعی آن است، چیز جدیدی نیست ."

"با غوطه ور کردن بازدیدکنندگان در یک محیط کاملاً کنترل شده، مرز بین خیال و واقعیت را محو کنید."

دیزنی لند ظاهراً فضای مفیدی برای نظارت است و والت دیزنی به FBI پیشنهاد "دسترسی کامل" به امکانات دیزنی لند در دهه 1950 برای "استفاده در ارتباط با مسائل رسمی و برای اهداف تفریحی" را داد. در واقع، توسعه ی یک رابطه ی صمیمانه بین والت دیزنی و مدیر اف بی آی، جی. ادگار هوور، اکنون نه تنها در رابطه با ضد کمونیسم پرشور والت دیزنی، بلکه در پرتو افشاگری های " یک خبرچین مخفی برای دفتر لس آنجلس دفتر تحقیقات فدرال" مبنی بر این که او ممکن است در این صحنه حضور داشته است، بهتر درک شود. مطمئناً، همانطور که واتس نشان می دهد، مشخص است که دیزنی به عنوان یک مامور ویژه ی FBI منصوب شد تا حدی به دلیل تمایل او به ریشه کن کردن آژیتاتورهای به اصطلاح کمونیست از صنعت فیلم. اخیراً، اریک اسمودین خاطرنشان می کند که شرکت دیزنی همچنان "علاقه مند به ساخت نظارت به عنوان سرگرمی" است، همانطور که با بازاریابی محصولاتی مانند عروسک میکی موس با چشمانی درخشان در تاریکی که کودکان در خواب را به نفع خود روشن می کند، علاقه مند است. شگفت‌انگیزان ، با جذابیت پیچیده‌اش برای سطوح مختلف مخاطب، تحسین بی‌نظیری از منتقدان فیلم دریافت کرد، منتقدانی که نه تنها زیبایی‌شناسی و انیمیشن پرجزئیات آن را تحسین می‌کردند، بلکه «شوخ طبعی» آن را نیز تحسین می‌کردند. با این حال، اکثر منتقدانی که «حاشیه ی خشم فکری» را مشاهده کردند، روی سی دقیقه ی اول فیلم تمرکز کردند که در آن شخصیت اصلی، آقای شگفت‌انگیز (با صدای کریگ تی. نلسون)، مجبور می‌شود هویت ابرقهرمانی خود را به عنوان یک شخصیت پنهان کند. نتیجه نارضایتی عمومی و مجموعه ای از دعاوی قضایی (او پس از نجات یک مرد انتحاری به نام Sansweet که ادعا می کرد آقای Incredible "مرگ [خود] را خراب کرده است" مورد شکایت قرار می گیرد). در حالی که "شهروندان متوسط" اکنون اعلام می کنند که "قهرمانان متوسط" می خواهند، آقای شگفت انگیز، همسر ابرقهرمان او، Elastigirl/Helen (Holly Hunter)؛ و فرزندانشان به خانواده ی پار میانه‌رو تبدیل می‌شوند و سعی می‌کنند با سرکوب ابرنیروهای خود یک سبک زندگی معمولی حومه ی شهر را حفظ کنند، در آن چیزی که یکی از منتقدان پیشنهاد می‌کند «جامعه ی مشکوکی که قطعاً پایین‌تر از پار» است. همانطور که توسط یک نقد فیلم Boston Globe پیشنهاد شده است، شغل باب پار در اتاقک به عنوان یک تنظیم کننده ی ادعا در Insuricare به گونه ای طراحی شده است که تداعی کننده ی همذات پنداری با "بلوزهای میانسالی که توسط مخاطبان احساس می شود" باشد. اما بسیاری از منتقدان، در انتخاب برجسته کردن نقد فیلم از انطباق حومه‌ای و حرص و آز شرکت، پیام اصلی فیلم را اشتباه می‌خوانند یا نادیده می‌گیرند، پیامی که صرفاً باعث شناسایی هویت یک روزنامه‌نگار روزنامه یا دانشگاهیان نمی‌شود: در واقع، افراد عادی که به اشتباه شناسایی می‌کنند زوال ابرقهرمانان و بی ارزش کردن آنها بدترین تهدید برای جامعه است. شرور فیلم، بادی معروف به سندرم (جیسون لی)، به عنوان "طرفدار شماره ی یک" آقای شگفت انگیز شروع می شود، اما سپس از مرز بین تحسین و تقلید عبور می کند. وقتی بادی ادعا می‌کند که فن‌آوری بوت موشکی او را قادر می‌سازد بدون اینکه با ابرنیروها متولد شود، "فوق العاده" باشد، درگیری ایجاد می‌شود. وقتی بادی توسط آقای Incredible که ترجیح می دهد "به تنهایی کار کند" طرد می شود، آسیب روانی، عملکرد او را با هدف ایدئولوژیک به شرارت تبدیل می کند: ارائه ی فناوری، "تا همه بتوانند ابرقهرمان شوند... و وقتی همه فوق العاده باشند، هیچ کس نخواهد بود." ارتباط بین بادی و تصویر رسانه‌های مسلط از تروریست‌های بین‌المللی چندگانه است: علاقه‌اش به تخریب یک ابرقدرت، توسعه ی سلاح‌های پیشرفته، خشم خودشیفته‌اش، هدف ایدئولوژیکی‌اش، و آنچه که به وضوح طنین‌انداز می‌شود، برنامه‌اش برای کسب قدرت با پرتاب یک هواپیما در منهتن، روی مردمی ترسناک. در یک نقطه، بادی حتی به آقای شگفت انگیز می گوید::

"حالا شما به من احترام می گذارید، زیرا من یک تهدید هستم... معلوم شد که افراد زیادی، کل کشورها، خواهان احترام هستند."

با توجه به قضاوت قاطع فیلم درباره ی بادی/سندرم - او در حین تلاش برای ربودن بچه ی پار توسط یک توربین جت تکه تکه می شود - درک اینکه چگونه می توان پیام فیلم را تفسیر کرد، همانطور که یکی از منتقدان پیشنهاد می کند، به عنوان توانمندسازی بینندگان برای تشخیص این موضوع، دشوار است.:

"هویت های مخفی که همه ما ی در قلب خود نگه می داریم."

حتی اگر خوانش تمثیلی از شگفت‌انگیزان را بسط دهیم و استدلال کنیم که همه ی آمریکایی‌ها فوق‌العاده هستند، نمی‌توان اعتبار صریح فیلم از سلسله مراتب اجتماعی در امتداد خطوط اولیه را حذف کرد. در سرتاسر فیلم، وضعیت اسفبار این خانواده ی فوق العاده با برتری آنها ارتباط تنگاتنگی دارد. داش (اسپنسر فاکس) پسر شگفت‌انگیزان که از اینکه نمی‌تواند سرعت خود را در مسابقات ورزشی مدرسه نشان دهد ناامید شده است، در کلاس چهارم خود با شوخی با معلمش رفتار می‌کند. داش تحسین پدرش را برانگیخت، اما فکر جشن فارغ‌التحصیلی برای دانش‌آموزان کلاس چهارم باعث می‌شود که آقای شگفت‌انگیز منفجر شود.:

"این روان پریشی است! آنها مدام راه های جدیدی برای جشن گرفتن متوسط ​​بودن ایجاد می کنند، اما اگر کسی واقعا استثنایی باشد..."

بعداً در فیلم، Elastigirl به دختر ویولت (سارا وول) اطمینان می دهد:.

"هویت شما با ارزش ترین دارایی شماست... شک و تردید تجملی است که ما دیگر نمی توانیم بپردازیم. شما بیش از آنچه که تصور می کنید قدرت دارید. فکر نکنید. نگران نباشید. اگر زمانش برسد، می دانید چه چیزی در خون شما است."

همانطور که AO Scott با زیرکی در بررسی نیویورک تایمز تشخیص می دهد، فیلم استدلال می کند:

"برخی افراد دارای قدرت هایی هستند که دیگران ندارند، و سلب حق اعمال آن قدرت ها یا امتیازاتی که با آنها همراه است، نادرست، بی رحمانه و از نظر اجتماعی مخرب است."

فوق العاده" بودن در چنین چارچوبی به معنای باهوش بودن یا فاضل بودن نیست. به سادگی به معنای داشتن قدرت ذاتی است. جامعه ی مدرن بسیار پیشرفته، متوسط ​​تولید می کند، زیرا اخلاق آن (اعتقاد به عدالت اجتماعی و برابری) با باطل کردن تناسب داروینی به عنوان شرط بقا، با تأثیرات انتخاب طبیعی مقابله می کند. اگر فیلم واقعاً «فلسفه ی عین رند» را ارائه می دهد - که با جمع گرایی، نوع دوستی و دولت رفاه به نفع فردگرایی خودخواهانه مخالف بود - آنگاه به خشونت به عنوان ابزاری برای دستیابی به برتری روی می آورد. در هیچ نقطه‌ای از «لجن اکشن پرده گوش، متلاشی‌کننده فلز» و تمسخر خودارجاعی آن از «تک گویی» فیلم شگفت‌انگیزان، این فیلم نشان نمی‌دهد که ممکن است به جای خشونت، استدلال، بحث یا هر شکل دیگری از حل مسالمت‌آمیز دنبال شود . با این حال، بیشتر مطابق با قراردادهای دیزنی تا فلسفه ی رند، تلفیق فیلم از پیگیری فردگرایی با حمایت از خانواده ی هسته ای است. یکی از منتقدان با زیرکی موضوع اصلی فیلم را اینگونه خلاصه می‌کند: "خانواده‌ای که با هم می‌کشند با هم میمانند." به این ترتیب، خانواده ی سفیدپوست، هسته ای و طبقه ی متوسط، مرجع اخلاقی یک جمع ضد بمب می شود:

"تنها محافظت عضلانی از خود، ثبات، هویت و عاملیت را تضمین می‌کند، نه اینکه به مصرف‌گرایی، دگرجنس‌گرایی، نقش‌های جنسیتی مشخص، والدین و جوانمردی طبقاتی اشاره نکنیم."

نتیجه ای که فیلم به ارمغان می آورد، این است:

"افراد و خانواده‌هایشان به مراکز زندگی ملی می‌روند و تصویری از خود و ملت به‌عنوان جامعه‌ای قابل شناخت به مخاطب ارائه می‌دهند، دنیای عمومی گسترده‌تر فراتر از روال زندگی محدود."

اما ملت آمریکا که توسط این فیلم ترسیم شده است به عنوان کشوری به تصویر کشیده می شود که نه از توسل به زور طفره می رود و نه نیاز به توجیهی برای نمایش شوونیسم آشکار خود در مواجهه با دیگران دارد. The Incredibles بیشتر پیش پا افتاده بودن زندگی حومه ی شهر را با زرق و برق و هیجان «کار قهرمانانه» مقایسه می کند. ترکیبات امنیتی پیچیده جزیره ی سندرم و خانه ی طراح مد «ادنا مد» (براد برد) با جدیدترین ابزارهای پیشرفته مجهز شده است که ناوبری هیجان انگیز آن شباهت زیادی به بازی های ویدیویی دارد، به ویژه در محیط رایانه. انیمیشن تولید شده و حتی فیلمسازان اگر قصد داشته باشند خانه‌های سرپوشیده در هالیوود هیلز را در نمایش عمارت ادنا مد تقلید کنند، پیام انباشته باعث می‌شود سیستم‌های امنیتی و نظارتی به جای این که خطرناک به نظر برسند، کاملاً عادی به نظر برسند، حداقل به همان اندازه که مثلاً برای شخص حاضر از دروازه ها و دوربین ها در دنیای والت دیزنی آشنا هستند. در واقع، جزیره ی سندرم دارای یک سیستم مونوریل توسعه یافته است، که اشاره ای مضاعف به دکتر No (1962) فیلم جیمز باند و خود دنیای دیزنی دارد. به نظر می‌رسد که ارجاعیت کامل می‌شود، زیرا جزیره ی شگفت‌انگیزان از فیلم‌های باند تقلید می‌کند که احتمالاً از الگوی پارک‌های موضوعی دیزنی در به تصویر کشیدن لانه‌ی شرور استفاده می‌کنند. به عنوان مثال، آنتاگونیست باند در "مردی با تفنگ طلایی" (1974) "در یک جزیره ی مستقل سیاسی ساکن است که دارای یک تفریحگاه پارک تفریحی است."، کنایه ای که به اضطراب فرهنگی در مورد محیط پارک موضوعی به شدت کنترل شده که توسط یک مستبد که عمدا تصورات مردم بی دفاع و ترس های آنها را به بازی میگیرد مورد خیانت قرار میگیرد. فیلم‌های باند به سمت تاریک‌تری از فضاهای طراحی‌شده توسط دیزنی نفوذ می‌کردند، که توسط ام کیت بوکر نیز اشاره شد ، که می‌نویسد:

"آرمان‌شهرهای خیالی که در پارک‌های [دیزنی] به تصویر کشیده می‌شوند، جنبه ی دیستوپیایی مشخصی دارند، همانطور که هر کسی که از کارایی پارک‌ها برای کنترل و دستکاری جمعیت عظیمی که از آنها بازدید می‌کنند، اذیت شده است، متوجه شده است."

با این حال، جزیره ی گرمسیری سرسبز در شگفت‌انگیزان کمتر برای نشان دادن جنبه‌های تاریک دنیای کاملاً منظم عمل می‌کند تا اینکه آن را با هیجان‌های عجیب و غریب و تعلیق مانند بازی همراه کند، زیرا ابرقهرمانان به سازه ی سندروم نفوذ می‌کنند - تبلیغی درخشان برای یک ماجراجویی خانوادگی در دنیای والت دیزنی، اگر تا به حال یکی وجود داشته باشد. آزاردهنده‌تر این است که از آنجایی که فرهنگ مسلط در ایالات متحده گسترش مجموعه ی امنیتی-نظامی- نظارتی-اطلاعاتی را می‌پذیرد، مذاکره با چنین محیط‌های تغییر یافته را می‌توان به کمدی بی‌سابقه تقلیل داد (به عنوان مثال، Elastigirl خود را بین دو امنیتی و درها میبیند و باید با تعدادی از نگهبانان مسلح مبارزه کند). ... این فیلم به دلیل گسترش نقد کلیشه‌ای از کار اداری به عنوان درهم شکستن خلاقیت فردی به بازنمایی طمع و فسادی که شرکت‌های خصوصی مسئول ارائه خدمات عمومی را درگیر می‌کند، شایسته ی اعتبار است. متأسفانه، تنها راه حل برای آسیب های اجتماعی استثمار و غیرانسانی سازی که در فیلم ارائه می شود، ایمان داشتن به افرادی است که قدرت تسخیر دشمن آشکار و بی ابهام را دارند، به عبارت دیگر، نسخه ای نظامی از ضرب المثل قدیمی «پدر از همه بهتر می داند.» قبل از اینکه به انبوه منتقدان مشتاق بپیوندیم که فیلم را به دلیل افشای سوء استفاده‌های شرکتی از قدرت تحسین می‌کنند، باید درک کرد که فیلم به همان اندازه سرمایه‌گذاری شده است تا نشان دهد چگونه سرمایه‌داری پساصنعتی - و حتی بیشتر از آن لیبرال دموکراسی - دستکاری‌کنندگان ضعیف را بالاتر می‌برد. قدرتمندان اصیل شگفت‌انگیزان به‌جای ارائه ی راه‌حلی مناسب برای ویرانی‌های اقتصاد نئولیبرال در سوسیال دموکراسی، تنها یک آلترناتیو ارتجاعی ارائه می‌دهد که در قلمرو فانتزی ابداع شده است: ابرقهرمانان ما را نجات خواهند داد تا زمانی که ما حقارت طبیعی خود را بشناسیم و به آنها رای اعتماد بی حد و حصر خود را بدهیم. آقای شگفت‌انگیز عظیم الجثه و سخت‌بلند آماده است تا آمریکا را از لطافت مردانه ی شهر پس از جنگ نجات دهد.»

ضرب المثل «پدر از همه بهتر میداند» جای خوبی برای بحث است. رهبر مملکت حکم پدر را دارد و درست مثل یک خانواده ی امریکایی سنتی دهه ی 1950 روی یک سری سلسله مراتب انعطاف پذیر قابل تغییرات و تعمیرات کوچک نظارت دارد. به هر حال، رهبر همانقدر باید در چشن مردمش قهرمان باشد که پدر در نزد فرزندانش. فرزندان شیطان و بازیگوشند و راه درست زندگی را نمیدانند و این را باید از پدر و مادر و عمه ها و عموها و خاله ها و پدربزرگ ها و غیره بیاموزند حتی اگر جاهایی مجبور به شنیدن زور و چشیدن طعم تنبیه بدنی باشند. اما به هر حال، فرزندان باید بزرگ شوند و استقلال یابند و شادی ها و رنج ها و حتی تنبیه ها را در کنار افرادی همرده و نه مافوق خود تجربه کنند. پدر نمیتواند و نباید روی این مرحله از زندگی فرزندش به طور کامل نظارت کند مگر این که مطمئن باشد فرزندش قطعا به راه خلاف رفته و لازم است سیاست ایجاد محدودیت و سیستم پاداش و تنبیه به قدرت خود باقی بماند. حالا در یک مملکت و البته یک جهان موقتا تک حکومتی پس از سقوط شوروی که امریکا ادعای سروری بر آن را دارد، چه میشود اگر فرزندان اصلا به بلوغ عقلی نرسند و همانطوری آنقدر آزاد باشند که بعضیشان بعضی دیگر را آزار میدهند؟ آیا این جامعه هیچ وقت از زیر سلطه ی پدر خارج خواهد شد؟

حالا چه میشود اگر کسی یا سیستمی که خود را پدر میخواند، نه یک پدر بلکه یک ارباب چپاولگر باشد که از درآوردن ادای پدرها برای توجیه سلطه ی انگلی بر اتباع سود میبرد؟ آیا غیر از این است که اینجا خانواده ی مملکت به حد خانواده ی شگفت انگیزان یا بهتر است بگوییم خانواده ی از ما بهتران، انسان هایی فرا عادی که «خون» آنها از خون مردم عادی شریف تر است عقبنشینی میکند و فیلمی مثل شگفت انگیزان تولید میشود که مخاطبانش باید برای ابر انسان هایی که مجبور به رعایت دموکراسی و برابری در کنار مردم به درد نخور معمولی افسوس بخورند و خوشحال باشند که آنها در انتها به مقام شایسته ی خود برمیگردند؟ هیچ چیز جز جنگ نمیتوانست این مقام را به آنها برگرداند. ولی جنگ را چه کسی تحمیل کرد؟ کسی که میخواست همه ی انسان ها را ابرانسان کند؛ یعنی کسی که میخواست امتیازات اشرافیت اروپایی-امریکایی را به همه ی مردم جهان بدهد. ظاهرا عادلانه است ولی این قدرت ها باعث میشود مردم همدیگر را از بین ببرند. این حرف درستی است. ولی مردم این کار را میکنند چون برخلاف خانواده ی نیمه خدای شگفت انگیزان، مردمی معمولیند. آنها تربیت کنترل نیروهایشان را ندارند چون خون شگفت انگیزان در آنها نیست. البته اگر شما اشرافی نباشید و از ناکارآمدی های فضای نئولیبرال به سیم آخر زده باشید، ترجیح میدهید جواب بدهید چون آنها را برای ابرانسان بودن تربیت نکرده اند. اما چه کسی میتوانست مردم را تربیت کند جز کسانی که خودش ابرانسان بودند، مثل خانواده ی شگفت انگیزان؟ اما آنها این کار را نکردند چون اگر مردم معمولی هم مثل آنها ابرانسان میشدند آنها دیگر قهرمان نبودند.

مطالب مرتبط:

جامعه ی ناپلئونی: جهانبینی هایی که در آنها معبد خدا از روی جهنم تنهایی افراد ساخته میشود.

شاگردان آقای سامرز: گرگنماها، خوناشام ها و سلفی های مسلمان

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

شمشیر اسلام و آتش نرون: 666، گذشته ای به سوی آینده

تالیف: پویا جفاکش

یکی از نکات جالب مذهب پردازی نوین، این است که همه تحت تاثیر آخرالزمان باوری مسیحی، منتظر یک دوران فاجعه بار آینده هستند که ظاهرا باید قبلا آمده باشد. تاریخنویسی کشیشی به تولید هزاران ها شهید با اسم و رسم پرداخته که در دوره ی نرون امپراطور دیوانه ی روم به جرم مسیحی بودن کشتار شدند، با ذکر پیاپی این نکته که نرون به خاطر اسمش که عدد ابجد آن 666 است، خود وحش آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا است که عدد ابجدش 666 است. به آتش کشیدن رم در زمان نرون، میتوانست پایان آخرالزمانی تمدن قاتل مسیحیان باشد بخصوص وقتی علاقه وجود داشته آتش زدن رم را تقصیر خود نرون بیندازند و از نتایج جنون او تلقی کنند، جنونی که آنقدر پیش رفت که به هرج و مرج سیاسی به دنبال سقوط نرون انجامید و شاید در ابتدا که این قصه را میپرداختند هدفشان بیان نابودی رم بود. در تاریخ فعلی البته رم برگشته و احیاگر او نیز وسپازین همان کسی است که به دستور نرون برای سرکوب شورش یهودیه فرستاده شد. میراث حکومت او و پسرش تیتوس ازجمله نابودی معبد مقدس یهودیان در اورشلیم بود. سرکوب یهود و سقوط اورشلیم که احتمالا در ابتدا به طور کامل در دوران نرون روی داد، احتمالا روایت دیسگری از مجازات دشمنان مسیح است، این بار یهودیان که با روم در قتل مسیح همکاری کردند. نکته ی جالب این که حاکم رومی یهودیه در زمان قتل مسیح، هرود ادومی بود که یک عرب یهودی شده و داماد شاه پطرا بود. در منابع یهودی اشکنازی، روم معمولا با ادوم برابر گرفته میشود. پایتخت ادوم، هراک یا هرات نام داشته و با پطرا در اردن کنونی تطبیق شده است. امروزه اعراب، او را بیشتر به نام یونانیش "البطرا" مینامند ولی در دوران کهن، بومیان بیشتر از آن به "صلع" یاد میکردند. پطرا یعنی سنگی ولی یادآور پطرس یا پیتر قدیس مرکزی رم و بانی کلیسای واتیکان نیز هست. نبطیان که بر پطرا حکومت میکردند اعرابی آرامی مآب بودند و "رم" خود میتوانسته خوانشی از "آرام" باشد. از سال 1812 که خرابه های پطرا مورد توجه اروپاییان قرار گرفت شکل غار مانند خانه ها مایه ی سوال بوده و این فکر را ایجاد کرده است که انگار شهری بوده که به آتش کشیده شده و خانه های کاخ مانندش در اثر ذوب شدن، به این شکل و شمایل نامتعارزف درآمده اند. قبلا گفته میشد که ممکن است اینجا محل زندگی قوم لوط باشد که با آتش آسمانی مجازات شدند. اما اکنون که جنبش بازنگری در تاریخ، وقایع تاریخ یهودی-مسیحی را تکرار پیاپی چند رویداد معدود میخواند، به نظر میرسد فکر نابود شدن قوم لوط با آتش آسمانی، با فکر سوختن رم در آتش به انتقام خدا هم منشا باشد و احتمالا پطرا به سبب همهویتی با روم و قرار داشتن در شامات، میتوانسته جامع هر دو رویداد مشهور تاریخ مسیحیت باشد. پطرا همچنین در یک گفتمان جدید که با دن گیبسون شروع شده، محل اولیه و اصلی مکه و خانه ی کعبه بوده و به تاریخ اسلام نیز گره خورده است که از این بابت، ناپدید شدن اهمیتش از گفتمان فعلی تاریخ اسلام، بسیار سوال برانگیز مینماید.:

“Petra”: sh.net

لاکاپله صحنه های سقوط رم و اورشلیم را واحد میداند و معتقد است اورشلیم نوشته های مسیحی، رم ایتالیا است که پس از فتح شدن توسط شارل پنجم رومی در قرن 16 تبدیل به رم شد و مرکز امپراطوری روم گردید. بنابراین شارل پنجم امپراطور روم مقدس، همان وسپازین است که هم اورشلیم را ساقط کرد و هم روم از هم گسیخته را از نو بنا نمود. شارل پنجم ملقب به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ بود که تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا است که میگویند در قرن هشتم، روم مقدس را ایجاد نمود. شارلمان با پاپ لئوی سوم معاصر بود و شارل پنجم با پاپ لئوی دهم که قاعدتا هر دو آنها باید یک پاپ لئوی واحد باشند که چندین بار در تاریخ دروغین واتیکان تکرار شده است. غارت رم توسط شارل پنجم در زمان فتح آن، همان تخریب و احیای اورشلیم یا رم است. قرن 16 که دوران شارل پنجم تصور میشود، دوران کشف اولین نسخه های یونانی و رومی باستانی که در دوران حکومت کلیسا فراموش شده بودند نیز خوانده میشود. ادعا شده این منابع، نخست در قرن 10 و 11 میلادی در روم شرقی یا بیزانس کشف شدند که رنسانس خود در دوران حکومت خاندان مقدونی را میگذراندند. توجه به این منابع از سوی غرب لاتینی در دوران حکومت بعدی یعنی سلسله ی کومننوس ها آغاز شد زمانی که صلیبیون لاتینی روم شرقی را فتح کردند و در آنجا برای خود جای پایی ساختند. لاکاپله به نظریه ی هربرت ایلیگ توجه میکند که معتقد است پس از تنظیم تاریخ رسمی، سه قرن بین قرون 7 و 9 میلادی به آن اضافه شده اند که دوران شارلمان و نیز دوران ظهور اسلام در آن قرار میگیرند و بنابراین باید تاریخ ظهور روم مقدس و اسلام را به بعد از این دوره انتقال داد که با پذیرش این مطلب، دوران ظهور اسلام با دوران رنسانس مقدونی ها همزمان میشود و درس آموزی شوالیه ها از بیزانسی ها در جنگ صلیبی با درس آموزی شوالیه ها از مسلمان ها باز هم در جنگ صلیبی مترادف میشود بخصوص ازآنروکه رنسانس بیزانسی، خود را مدیون حفظ منابع یونانی توسط مسلمان ها میداند. ولی لاکاپله فکر میکند کشف این آثار در قرون 10 و 11 درواقع همان جعل آنها در قرن 16 است و بیزانسی ها و ظهور اسلام متعارف را باید با هم به روم اروپایی قرن 16 رساند زمانی که احتمالا دوران آغاز نفوذ ایدئولوژی جدید یهودی-مسیحی اروپای لاتینی به شرق نزدیک است و این نفوذ در طول زمان افزایش می یابد چون حتی نامیده شدن روم یونانی به بیزانس هم یک دفعه اتفاق نیفتاد. در روی نقشه ها بیزانتیوم فقط در قرن 18 عنوان قستنطنیه است و در یک نقشه از قرن 17 تونس را بیزانتیوم نامیده اند که احتمالا منظور همان قرطاجه یا کارتاژ رقیب فنیقی مغلوب روم ایتالیا در امپراطوری سازی است. عبارت امپراطوری بیزانس برای روم شرقی فقط در اروپای قرن 19 شروع شد و تا قبل از آن، اروپاییان آن را امپراطوری یونان یا امپراطوری نیقیه، و ترک ها و عرب ها آن را فقط «روم» مینامیدند. لاکاپله تاریخ روم شرقی را ترکیبی از تاریخ روم لاتینی و تاریخ مسلمین میخواند. به عقیده ی او تاریخ قستنطنیه از همان آغاز، گره خرده به تاریخ اسلام و عرب است. چون کنستانتین کبیر، بیزانس را تبدیل به قستنطنیه میکند و امپراطوری مسیحی روم را از آنجا می آغازد. در دوران او شورای نیقیه، مسیحیت تثلیثی را میپذیرد و مذهب آریوس را که مسیح را فقط پیامبر و نه خدا میداند غیر قانونی میخواند. لاکاپله مذهب آریوس را بنیاد مذهب اسلام و خود نام آریوس را –با توجه به تبدیل رایج "ر" و "ل" به هم در قدیم- تحریفی از نام «علی» از مقدسین اسلام میخواند. در عین حال به نظر لاکاپله جدال اسلام با مسیحیت به اتهام مشرک بودن مسیحیان که در زمان سلجوقیان، روم شرقی را احاطه میکند دنباله ی اتهام یهودیان به مسیحیان نیز هست. لاکاپله توجه میکند که سلسله های مقدونی و کومننوسی با ظهور امپراطوری سلجوقی همزمانند که کم کم کل قستنطنیه را احاطه میکند و از دل آن، دولت عثمانی درمی آید. به نظر لاکاپله همزمان سلجوقیان با مقدونیان جالب است و دراینجا باید سلسله ی مقدونی را همان مقدونیان باستان دانست که شعبه ی آسیایی آنها سلوکیان بودند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، سلوکیان را اسما همان سلجوقیان میداند و سلسله ی یهودی حشمونی ها را که علیه سلوکیان شوریدند اسما همان عثمانی ها میخواند. حشمونی ها به این خاطر علیه سلوکی ها شوریده بودند که سلوکی ها قصد مشرک کرن آنها را داشتند و عثمانی ها نیز به این خاطر از جنگ علیه بیزانس خاطر جمع بودند که آن را به خاطر داشتن مسیحیت تثلیثی، مشرک میدانستند. لاکاپله، نام های عثمانی و حشمونی را مطابق با آکامن منشا کومنن میداند و معتقد است شورش حشمونی ها علیه سلوکی های مقدونی، همان شورش خاندان کومننی علیه سلسله ی مقدونی است که هر دو هم معادل شورش عثمای ها علیه سلجوقیان میباشند. بدین ترتیب معاصر بودن و همکار بودن کومننی ها با فاتحان صلیبی بیزانس علیرغم رقابت آنها با هم، نشانه ی وجود دو شق رقیب یهودی و اروپایی مسیحی در زمان تشکیل دولت عثمانی است که حاصل برایند آنها شرع اسلام تولید عثمانی با ترکیبی از معارف یهودی و مسیحیت یهودی تبار و البته اعتقادات قبلی آسیایی است که لاکاپله این اعتقادات قبلی آسیایی را نزدیک به مذاهب صابئین و مندائیان میبیند.:

“Byzance”: M. Lacapelle: Theognosis: 10 nov 2021

برخلاف آنچه به نظر میرسد این در هم آمیزی در دوران قدیم، به مراتب، آسان تر از امروز رخ میداده است. چون ناسیونالیسم هنوز پدید نیامده و ملیت ها حد و مرز نداشتند. بدین ترتیب اقوام به راحتی در هم می آمیختند. ممکن است آنچه که میتوانسته به راحتی جای پطرا را با رم ایتالیا و جای رم را با قستنطنیه عوض کند جابه جایی های انسانی بوده است که اتفاقا دو قرن قبل از دوران شارل پنجم را دارای حجم عظیمی از چنین جا به جایی هایی در اثر فتوحات مغول و بروز طاعون بزرگ توصیف کرده اند. در ادبیات کاتاستروفیست ها یا معتقدان به بروز فاجعه ی عظیم جهانی، هر دو این اتفاقات نتیجه ی تغییرات آب و هوایی شدید پس از یک فاجعه ی کیهانی احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ هستند و ممکن است نابودی پطرا در اثر خشک شدن سرزمین پر آب سابق که دره های عظیمش از نهرهایش پدید آمده اند یکی از نتایج این فاجعه باشد و این خشکسالی در اثر بی رحمی آفتاب بوده که به بارش آتش از آسمان تشبیه شده است. تغییرات آب و هوایی قبل از پطرا عامل از بین رفتن اکوسیستم مغولستان دانسته شده بود.


در سال 1799، "مقالات زمینشناسی" کیروان منتشر شد. به نظر کیروان، سیلاب‌هایی که به سمت شمال می‌رفتند، قاره‌ها را تغییر می‌دادند، یک خشکی باستانی بین آسیا و آمریکای شمالی را ویران می‌کردند و صحرای گبی مغولستان را به یک زمین بی‌ثمر تبدیل می‌کردند. او به همین جا بسنده نکرد و توضیح داد که چگونه سیل، شبه جزیره ی عربستان و شمال آفریقا را به زمین بایر تبدیل کرد و خلیج بنگال و دریاهای سرخ و خزر را حک کرد. پوسته ی متلاشی شده ی این سیاره تا حدود سال 2000 قبل از میلاد به ته نشینی و ایجاد زلزله ادامه داد و جبل الطارق، داردانل و تنگه ی دوور را ایجاد کرد. بقایای تصفیه شده ی گیاهان و حیوانات اکسیژن کافی را از جو مکیده تا بشریت را به وضعیت ضعیف کنونی خود برساند. چند سال بعد، علاقه ی زیادی وجود داشت که این اتفاقات را بسیار نزدیک به دوران رونق مغولستان ارزیابی کنند. در کتاب "سفرهای هاک در تارتاریا در طول 1844" میخوانیم:

* شما اغلب در این بخش‌های تارتاری با بقایای شهرهای بزرگ و ویرانه‌های قلعه‌ها روبرو می‌شوید که تقریباً شبیه به قلعه‌های قرون وسطی در اروپا هستند ، و پس از برگرداندن خاک در این مکان‌ها، غیرعادی نیست که نیزه ها، پیکان ها، بخش هایی از ادوات کشاورزی و کوزه های پر از پول کره ای را پیدا کنید.

* روز سوم، در خلوت، به بنای باشکوه و با عظمت دوران باستان رسیدیم - شهری بزرگ که کاملاً متروکه بود. باروهای برج‌کی آن، برج‌های دیده‌بانی، چهار دروازه‌ی بزرگ آن، رو به چهار نقطه‌ی اصلی، همگی در آنجا کاملاً محفوظ بودند، با این تفاوت که، علاوه بر اینکه سه چهارم آن در خاک مدفون بودند، با پوشش ضخیمی از چمن پوشیده شده بودند. وقتی مقابل دروازه ی جنوبی رسیدیم، به سامدادچیمبا دستور دادیم تا بی سر و صدا با حیوانات پیش برود، در حالی که ما از شهر قدیمی، همانطور که تارتارها آن را تعیین کرده بودند، بازدید کردیم. تصور ما از آن، وقتی وارد محوطه ی وسیعی شدیم، یک هیبت به اندوه آمیخته بود. هیچ گونه خرابه ای برای دیدن وجود نداشت، بلکه فقط طرح کلی یک شهر بزرگ و زیبا بود که در زیر با انباشته شدن تدریجی خاک ناشی از باد جذب می شد و در بالا توسط یک صفحه چمن پیچ در پیچ جذب می شد. چیدمان خیابان ها و موقعیت ساختمان های اصلی، با نابرابری های زمین نشان داده می شد. تنها موجود زنده‌ای که اینجا پیدا کردیم یک چوپان جوان مغولی بود که بی‌صدا پیپش را می‌کشید و از گله بزهایش مراقبت می‌کرد. ما از اولی سؤال کردیم که شهر چه زمانی ساخته شده است، توسط چه کسی، چه زمانی متروک شده است و چرا؟ ممکن است اگر از بزهای او نیز بازجویی کرده بودیم هم فرقی نمیکرد. او بیش از این نمی دانست که این مکان شهر قدیمی نامیده می شود.

چنین بقایایی از شهرهای باستانی در صحراهای مغولستان بی سابقه نیست.اما هر چیزی که با اصل و تاریخ آنها مرتبط است در تاریکی مدفون است. آه، با چه غم چنین منظره ای روح را پر می کند! ویرانه های یونان، بقایای عالی مصر، همه اینها، درست است، از مرگ حکایت می کنند. همه متعلق به گذشته هستند؛ با این حال، هنگامی که به آنها خیره شوید، می دانید که آنها چه هستند. شما می توانید به یاد، انقلاب هایی را که باعث خرابی ها و زوال کشور اطراف آنها شده است، بازیابی کنید. به آرامگاهی فرود بیایید، جایی که شهر هرکولانیوم در آنجا زنده دفن شده است - درست است که در آنجا یک اسکلت غول پیکر پیدا می کنید، اما در درون خود تداعی های تاریخی دارید که با آن می توانید آن را گالوانیزه کنید. اما از این شهرهای متروکه ی قدیمی تارتاری، سنتی باقی نمانده است. آنها مقبره های بدون سنگ نگاره هستند، در میان تنهایی و سکوت، بی وقفه، مگر زمانی که تارتارهای سرگردان برای مدتی در محوطه های ویران متوقف می شوند، زیرا در آنجا مراتع غنی تر و فراوان تر است.

برای کوربن دالاس، این، جالب است که زمانی در مغولستان، بقایای شهرهایی شبیه اروپای قدیم وجود داشته ولی مغول های قرن 19 هیچ تصوری از سازندگان شهرهای قدیمی خود نداشتند و برایشان مهم نیز نبود. ظاهرا مغول ها تمام داستان ها درباره ی فتوحات چنگیزخان و تاریخ او را از اروپاییان و در زمان تاسیس مملکت خود آموخته اند. درحالیکه سخن از خرابه های متعدد است ولی امروز هیچ نشانی از این خرابه ها وجود ندارد جز یک لاکپشت سنگی که ادعا میشود تنها اثر به جا مانده از قراقوروم است که زمانی پایتخت چنگیزخان بوده است. شکل این لاکپشت جالب است: یک گربه سان بزگ که لاک لاکپشت دارد: تصویری از نیروی یین حاکم بر آب و زمین در اندیشه ی چینی های هان. حالا این را بگذارید کنار پول های کره ای در خرابه های مغولی. کم کم میفهمید که محیط این خرابه ها چه شکلی بوده است: مجموعه ای از نژادهای بیگانه در کنار جمعیتی از عشایر متمدن شده که در ارتباط با کوچ نشینانی که هنوز هم در مغولستان اکثریت جمعیت را تشکیل میدهند به یک تناسب در زندگی تجاری رسیده بودند. دالاس میگوید چنین محیطی در مونتانای سال دهه ی 1880 دقیقا به همین شکل وجود داشت و احتمالا زمانی بخش عظیمی از دنیا شبیه آن بود. در خود اروپا، امریکا و روسیه آثار ترکیب نژادی مغول و نژاد سفید در چهره ی مردمان نشان میدهد که نژادها با چه سهولتی با هم وصلت میکردند. در خود روسیه مردم مسلمانی که خود را «تاتار» مینامند علیرغم داشتن ریشه ی مغولی، آنقدر به اسلاوهای روس آمیخته اند که بعضی اوقات، جز اسم قوم و سنت های مذهبی، چیزی آنها را از بقیه ی روس ها جدا نمیکند. تمدن ها و البته امپراطوری ها در فضاهای چند ملیتی رشد کرده اند ازجمله این امپراطوری آخری یعنی ایالات متحده ی امریکا. کوربن دالاس معتقد است که مغولستان به دلیل تخریب محیط و بخصوص آبراه های آن و انتقال مردمش به جاهای دیگر، یکی از آغازگاه های این سیستم بوده است و متروک شدن شهرهایش در اثر تغییرات آب و هوایی بوده و این تغییرات آب و هوایی، معاصر تغییرات آب و هوایی گسترش دهنده ی صحراهای افریقا تنها طی چند قرن اخیر بوده است. دالاس، تاتار های قرون وسطی را که با مغول های چنگیزخانی تطبیق شده اند، همان اسکیت های درنوردنده ی جهان در دوره ی به اصطلاح باستان میداند. اسکیت ها پیرو یک جمعیت یهودی اسرائیلی از خاورمیانه شده بودند که بنیاد مذهبی فرهنگ ساز آنها همراه تاتارها یا اسکیت ها از مناطق مجاور خاورمیانه به شرق و غرب گسترش یافت. این که مغول ها و صددرصد دیگر ملت ها یادمانی از بانیان گذشته ی فرهنگی خود ندارند عجیب نیست چون معمولا به دنبال سقوط شهرها و پایتخت ها و حکومت های مرکزی سنتی، بقیه ی مردم به سرعت، سنت های متحد کننده را فراموش میکردند، اتفاقی که برای سرخپوستان ارکانزاس در ایالت متحده ی دوره ی مدرن به راحتی روی داد. آدر لین معتقد است علت این که اسلام با این که مذهب اصلی مغول های اوراسیا بود امروز توسط جمعیت کمی از آنها و در مغولستان معمولا از قوم قزاق رعایت میشود چنین رویدادی است. یک نکته ی بسیار تاثیر گذار در تداوم این فراموشی، آن هم پس از نهضت سوادآموزی و پیدایش دولت-ملت ها تلاش عمدی دولت های مدرن برای از بین بردن ارتباط سنت های ملی با مغول ها است. این ارتباط باید خیلی قوی بوده باشد که بقایایش حتی در خود اروپا تا همین شصت سال اخیر باقی مانده بود. فنلاندی ها را تا دهه ی 1960 مغولی مینامیدند و هنوز هم دانشورانی در فنلاند هستند که ارتباط سنت های فنلاندی و مغولی را یادآوری میکنند. ولی جریان های اروپا محور حاکم بر فنلاند، تمام تلاش خود را با نفی هر گونه ارتباط این کشور محکوم به «اروپایی شدن» با اقوام ترک-مغول به عمل می آورد. ایلمارینن مینویسد: «به طور کلی فنلاندی ها هیچ سرنخی ندارند که از کجا آمده اند. در مدرسه به ما می آموزند که قبل از اینکه سوئدی ها ما را متمدن کنند در اواسط دهه ی 1800 هیچ فرهنگی نداشتیم. برخی نظریه دارند که به قول معروف از اطراف "خم رودخانه ی ولگا" آمده ایم. جالب است که در این منطقه اکنون مخزن ریبینسک دومین دریاچه ی مصنوعی بزرگ اروپا، شهر باستانی مولوگا را به همراه 663 روستا از بین برده است. وقتی آب کم است، هنوز می توانید قسمت هایی از شهر را بالای سطح ببینید. برای این که همه چیز حتی گیج کننده تر شود، شواهدی از یک ساختمان هرمی با فرهنگ "سفید" در حوزه ی تاریم در چین و در نزدیکی صحرای گبی، منطقه ی مورد علاقه در این رشته شده است.» احتمالا کنترل روسیه ی تزاری بر سرزمین های تحت حکومت مغول در مجاورت خاورمیانه، کریمه و افغانستان، برای قطع پیوند سنت های تاتاری و عربی برای ایجاد مکاتب جدید مذهبی-سیاسی-فرهنگی-اجتماعی و بخصوص در ایران کمک کرده است. درحالیکه همزمان در چین، سلسله ی تاتار چینگ و ازجمله بر خود مغولستان، حکومت میکرد و تداوم بیشتر پیوندگاه ها تا خود دوره ی معاصر، ریشه کن کردن سنت در آنجا را سخت تر کرده بوده است. از بین رفتن این سنت ها به نفع انگلیسی ها نیز بود و بخصوص از سال 1863 به بعد، انگلستان و روسیه ی تزاری بر سر منافع مشترک خود در چین و آسیای مرکزی و خاورمیانه مرتبا با هم دست به همکاری در ایجاد سیاست های فرهنگی میزدند. احتمال دارد در همین دوران و بخصوص در زمان استیلای روس های سفید بر مغولستان خارجی در زمان سقوط سلسله ی چینگ در 1911 آثار شهرهای قدیم مغولستان که در قرن 19 توصیف شده بودند، عمدا نابود شده باشند. سپس ظهور ژاپن مدرن و انقلاب های کمونیستی، به یک سنت زدایی گسترده در تمام کشورهای شرق دور اعم از چین، ژاپن، کره، ازبکستان، تاجیکستان، قرقیزستان، خود روسیه و البته مغولستان دست زدند و بعد از یک دوره سنت ستیزی به نام مبارزه با خرافات، چیزهای کاملا جدیدی را به جای سنت، در کشورها رواج دادند و تکریم نمودند.:

“Tartarian Ruins of Mongolia and Karakorum”: korben dallas: stolen history: sep 14,2020

به نوشته ی فورلانگ، بنیاد یهودی هایی که اسکیت ها به آنها فضای تاثیرگذاری دادند، کوثایی بود. کوثایی ها یا کوثیم، گروهی از سیاهان بین النهرین بودند که از بر هم کنش آنها با فرهنگ های تورانی-آکدی، مکتب کلدانیان پدید آمد. کلمه ی "کوش" که به معنی سیاهپوستان به طور کلی به کار رفته از نام کوثا می آید. با جذب کوثیم بین النهرین در تمدن اکدی، همسایه های بربر تر شرقی آنها [در ایران] این عنوان را حمل کردند و به کوثی، کوسی و کیسی معروف شدند. فورلانگ از قول راولینسون نوشته است که سرزمین های بین رود دجله و دره ی سند را کوثیه یا اتیپیا مینامیدند که اتیپیا همان اتیوپیا یعنی سرزمین مردم اتی است که به سبب نامیده شدن کوثیان به حوثی و آثی و آتی نام گرفته است. فورلانگ، نام خوز در خوزستان را که منطقه ی عیلام باستان را حول شهر شوش تشکیل میداد مرتبط با کوس دانسته است و معتقد است منظور هومر از اتیوپیایی های شرق، اینان بوده است. ممنون شاهزاده ی اتیوپیا بود که در جنگ تروآی هومر شرکت کرد. هزیود و پیندار نوشته اند که وی یک شاهزاده ی اتیوپیا از مادری سیسی sisian به نام اسکیلوس بود و شهر سوسا یا شوش را بنیان نهاد. قبیله ای در مروئه در سودان کنونی، نام ممنون قهرمان را بر خود گذاشته بودند. مکانی به نام سنار نزدیک به مروئه و در جوار رود نیل وجود داشته که یادآور «شنعار» یا شین ناهارین (بین النهرین) عنوان سرزمین عراق است که خوزستان در کرانه ی آن قرار دارد. فورلانگ، اخوت ممنون با تروایی ها در ترکیه و در مجاورت اروپا را نشانه ی پیوند قدیم کوثایی ها از درون عراق عرب با نواحی شمالی تر تورانی و یونانی دانسته که بعدتر با گسترش تجارت به سمت مصر، همسایه های سیاهپوست افریقایی مصر را هم درگیر افسانه ی خود کرده است و این پیوند از طریق تجارت و به واسطه ی سطح بالاتر اولیه ی تمدن در عراق عرب ایجاد شده است. فورلانگ معتقد است تمدن در ناحیه ای در سفلای عراق و در کرانه ی رودهای دجله و فرات که حتی المقدور به خلیج فارس نزدیک بوده است، به سبب موقعیت تجاری و داد و ستدی که اشته، رشد کرده و یک شهر ساخته است، همانطورکه کلکته ی هند در دوره ی استعمار بریتانیا در اثر تجارت، به سرعت از یک روستای کوچک به یک شهر بزرگ و پرجمعیت تبدیل شد. شهر اولین عراقی را اور یعنی شهر مینامیدند. جوامع کوثایی و عرب مجاور شهر، به سبب رساندن امکانات آنجا به جوامع تورانی کوهستان های شمال عراق به واسطه ی تجارت، موفق به جذب بیگانگان به خود شدند و نوعی سامی مآبی در تورانیان ایجاد کردند که به همراه آنها جهان گستر شد و به عقیده ی فورلانگ، آنچه که در اروپا به میراث تمدن گستری آریاییان مشهور شده و رسالت نوین نژاد اروپایی را تعریف میکند، درواقع به سبب قرار داشتن اشرافیت های اروپایی در دنباله ی این تورانی های سامی آب و پیوندهای کوثی-یهودی آنها است.:

Rivers of life: j.g.r forlong: v2: celephais press: 2005: P3-6

فورلانگ همچنین مینویسد که به روایت بروسوس، در دوران حکومت هشتمین شاه کلده، اقوام زوزیم، امیم، حوری ها و رفائیم در تمام سرزمین های بین کلده و فنیقیه گسترش یافته اند. فورلانگ، این را پایه ی گسترش کوثی هایی که تبدیل به فنیقیان شدند در "پدن آرام" و تحت اسم رمز ابراهیمی ها در مجاورت دریای مدیترانه میشمرد و معتقد است یهودیان از این جامعه برخاستند (همان: ص 13-12). فنیقی ها از طریق دریا تجارت کرده و در اروپای کلتی کلنی ساختند. فورلانگ توجه میکند که در زبان کلتی، کلمه ی nav به معنی ارباب و والامقام و نیز خالق بوده و این لغت باید مرتبط با noe لقب حئا باشد که در باور کلدانیان، یک خدای ساکن در قلمروی آبی بود و نام نوح پیامبر کشتی ساز نیز با او مرتبط است، همچنین نام Nev از پدرسالاران کیمری ها. فورلانگ، لغت کلتی pen-annwyn به معنی ارباب هاویه را که عنوان یکی از خدایان کلتی خوانده شده است، لقب حئا و برخاسته از نوئه میداند و معتقد است او فرم دیگر خالق یا nav است. nav به dvy یعنی آسمانی معروف بود که این هم یکی از عناوین خدای فنیقی ها و یهودی ها است. لغت nim در بین ایرلندی ها به معنی مردم بود و در بین کوثایی ها نیز با همین معنی استفاده میشد. فورلانگ، آن را جمع سامی نوئه و به معنی امت حئا میداند. لغت "نین" به معنی والامقام و ایزد در نزد آشوریان نیز باید انتساب به نوئه یا حئا را نشان دهد. «نین» به معنی کودک و بخصوص فرزند پسر نیز بوده است. فورلانگ، آن را از طریق لغت «نعیم» یا «نعم» به معنی فرزند خدا، دوباره به «نیم» وصل میکند. وی توجه میدهد که یکی از قدیسین اولیه ی کلیسای کلتی، در باور ایرلندی ها، اسکاتلندی ها و ولزی ها، saint bar یا Barry بوده است که این نیز با "بار" در عبری به معنی پسر مرتبط است. همچنین کلیساهای قدیم کلتی، bardeus یا barindeus نامیده میشدند که معنی پسر خدا را میدهد. فورلانگ، به پیروی از راولینسون، دراینجا پسر خدا را معادل دقیق نین برای ایزدان آشوری میداند. قدیمی ترین کلیسای سنت بار در مکروم ایرلند واقع بود. بومیان عقیده داشتند سنت بار، با زدن عصای خود به آب دریا، دریا را شکافته و باریکه ای از خشکی ایجاد کرده و از طریق آن، مستقیما به ایرلند آمده است. فورلانگ، این را یک نسخه ی کلتی از عمل مشابه موسی پیامبر یهود میشمرد و این را که پیامبر علم آموز از دریا به نزد امت برگزیده آمد را نیز همان بیرون آمدن اوآنس معلم تمدن آموز از دریا به نزد کلدانیان میشمرد. اوآنس یک پیامبر پوست ماهی پوش بود و راولینسون، لغت عبری «نون» به معنی ماهی را مرتبط با «نین» آشوری دانسته است. فورلانگ همچنین به این اشاره میکند که شکافتن آبگاه با عصا کار دیونیسوس باخوس خدای یونانی-رومی نیز بود. باخوس با زدن عصای خود به آب، یک بار دریای اریتره و یک بار رود اورونتس را به همان شیوه شکفته و از آن رد شده بود. باخوس همچنین درست مثل موسی، با عصای خود، چشمه از زمین جوشانده بود و مانند موسی با مارها پیوند داشت. در بین النهرین، حئا و نبو خدایانی همراه با عصا و مرتبط با مارها توصیف شده اند. باخوس از یک زن زمینی و پدری آسمانی یعنی ژوپیتر یا زئوس متولد شده و برازنده ی صفت «پسر خدا» بود. در داستان موسی نیز هیچ اثری از پدر موسی نمیبینیم درحالیکه مارش در داستان، نقش مهمی دارد. باخوس را گاهی بارخوس مینوشتند تا معنی پسر خوس بدهد و منظور از خوس را "کوس" یا "کوش" پسر حام ابن نوح میدانستند تا از این طریق باخوس را با نمرود از نسل کوش تطبیق دهند. فورلانگ، این را هم نشانه ی پیوند با کوثا میداند. علاوه بر اینها باخوس با خدایی به نام "پالن" کشتی گرفته بود که نامش ترکیبی از نام بعل عنوان کلی خدایان اکدی و فنیقی و نیز "فالن" یعنی افول کنندگان به نشانه ی مردم کافر دوران بنی اسرائیل که از نسل فرشتگان هبوط کرده بودند به نظر میرسد. این جا ما همان دعوای موسی با پیروان بعل و نژادهای پیشین را می یابیم. این درگیری در زمان جانشین موسی یعنی یوشع ابن نون، تبدیل به یک دیگر کشی گسترده توسط یهودیان تحت امر یهوه خدای موسی شد. یوشع یعنی منجی، و نون یعنی ماهی. دراینجا اگر نون را همان نین و به معنی کلی خدا بدانیم، یوشع ابن نون میشود همان یشوع پسر خدا، که یشوع یا یسوع نیز همان عیسی خدای انسان مانند مسیحیان و تجسد زمینی یهوه است. این با پیوند باخوس با جنون و خونریزی جمع می آید که به سبب آن، باخوس خدای شراب و مواد مخدر است. یهوه نیز خدایی است که قربانی شدن آدم ها در سرسپردگی بی فکرانه به خود را دوست دارد. سکونت یهوه در کوه صهیون یا کوه موریاه، همتراز با سکونت زئوس در کوه الیمپوس است. اما به موازات آن، قابل مقایسه با سکونت مهادوا یا شیوا خدای نابودی هندوستان در کوه ها به باور قبایل سیاهپوست هندوستان چون سنتل ها و بیل ها نیز هست. به نظر میرسد دیوها یا شیاطین مورد وحشت هر کدام از این قبایل، همگی توسط مذهب رسمی با شیوا تطبیق شده اند. در ایران نیز «دواوند» deva-vend [یعنی "دیوبند" که امروزه آن را دماوند میخوانیم] کوهی که نماد تهران است، محل زندانی شدن اهریمنی است که در آینده بند میگسلد و جهان را به خاک و خون میکشد. فورلانگ، این ترس از قدرت ویرانگر کوه به نفع جهانخواران مذهبی را با موقعیت کوه «نبی یونس» در نزدیکی موصل مقایسه میکند. در این کوه بود که شلمنصر امپراطور آشور، برای الهه بلتیس معبدی ساخت و او را همسر خود نامید و به کمک او توانست سرزمین های «نهری» ها در شمال در کوه های ترکیه را فتح کند که این خود به گسترش تمدن بین النهرین در شمال کمک کرد. "نبی" به معنی پیامبر و تلفظ دیگر نام "نبو" خدای دانش بین النهرین است که با عصا نشان داده میشود و نامش میتواند برخاسته از تلفظ دیگری از نعم یا نیم باشد. یونس همان یوناه و مرتبط شده با قوم یونی یا ایونی یا یونانی است که در منطقه ی ترکیه پدید آمده و به اروپا میکوچند. نژاد آشوری ها از نسل "آگو" خدای ماه بود که خود را «شاه کاسو و آکد» مینامید. کاسو ممکن است همان کوه کاسیوس باشد که به روایت منابع یونانی در مرز عربستان پطرا با مصر واقع بود. پیشروی آشوری ها در شمال ممکن است موضوع فتح سرزمین ماد توسط آنها باشد. این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که این فتح، زمینه ی نابودی خود آشور توسط مادها میشود که فورلانگ، آنها را همان تورانیان فاتح بین النهرین در زمان سارداناپالوس میشمرد چون به عقیده ی او پیروزی ماد بر آشور دنباله ی گرفتاری آشوربانیپال آخرین شاه معلوم دوران قدرقدرتی آشور با مهاجمانی از کوه های ترکیه است. (همان: ص39-35)

فورلانگ در تطبیق دادن این نقشه با بقیه ی اتفاقات تاریخ بین النهرین مرتبا دچار مشکل میشود ازجمله با باقی ماندن بابل و فتح بعدی آن توسط پارس های شرق. دلیلش این است که فورلانگ، میخواهد هر طور شده، تاریخ باستان را سر و سامان دهد درحالیکه منتقدان تاریخ، معتقدند وقایع آن، اغلب تکرار مکرر رویدادهایی واحدند و مثلا بابل که پایتخت کلدانیان است میتواند خود آشور باشد چون نام های آشوری و کلدانی، همواره برای قومی واحد به کار میرفتند. نابودی بابل و آشور، به هیچ وجه به معنی نابودی همه چیز فرهنگ نخستین باستانی نست بلکه فقط کلیت آن از بین میرود به این شکل که همانطورکه دیدیم بخشی از آن، بخش های دیگر را از بین میبرد و یا به نفع خود تغییر میدهد.

سوی سانادور، این تغییر را به درگیری دو شق فرهنگی تمدن بین النهرین در قالب نبرد دو ایزد حئا و انلیل مربوط میکند. انلیل به سبب پسرش سین که خدای ماه است، نمادهای قمری را برجسته میکند درحالیکه برادرش حئا که برای رسیدن به حکومت زمین با او رقابت میکند حامی آیین های خورشیدی است. انلیل به انسان ها به چشم بردگان و قربانیانی ناچیز در راه اهداف خود نگاه میکند درحالیکه حئا دقیقا به همین خاطر، آدم ها را بر ضد انلیل قوی میکند تا از آنها ارتشی بر ضد برادرش بسازد. اژدهاکشی که یکی از کارهای یهوه است ابتدائا بخشی از فرهنگ انلیل بوده که به سبب اژدهاکشی نینورتا پسر انلیل و برادر سین برجسته شده است و البته تمام دشمنان انلیل ازجمله برادرش حئا میتوانند در جای اژدهای شرور کشتنی تصویر شوند. یهوه را صبایوت میخوانند که همان سابازیوس لقب باخوس و شکلی وحشتناک از آن در منطقه ی کاپادوکیه در ترکیه است. در مجسمه های دست های نذری سابازیوس، او را با یک هلال ماه بر پیشانی می یابید که به شکل شاخ های گاو قرار گرفته اند. گاو از تجسم های حیوانی محبوب زئوس است. ملوخ دیو طالب قربانی انسانی که با سر گاو نشان داده میشد نیز به اندازه ی زئوس تجسمی از سابازیوس و البته یهوه است. در روی این دست های نذری، مخروط کاج هم دیده میشود که یادآور درخت های کاج کریسمس است. سابازیوس را گاهی در خطابه ی دعا درحالیکه سوار بر اسب با نیزه اش ماری را هدف میگیرد تجسم میکردند. به طرز شگفت انگیزی این همان صحنه ی معروف سنت جورج سوار بر اسب است که با نیزه اش اژدهایی را هدف گرفته است. سنت جورج هم اصالتا کاپادوکیایی بوده است. کاتالان های اسپانیا که پیدا شده از یک اشرافیت کلت خوانده شده اند ولی ادعای فنیقی بودن هم دارند معتقدند که تشکیل ملتشان در کاپادوکیا بوده و اولاد قوم سنت جورجند اگرچه از فرانسه ی جنوبی به اسپانیا مهاجرت کرده اند. البته فرانسه خاستگاه سنت های شوالیه ای تمپلار بوده که کهن الگوهای آنها سنت جورج است. به هر حال کاتالان ها معتقدند که سنت جورج برای نجات یک شاهزاده خانم، اژدها را کشت و از خون اژدها گل رزی از زمین رویید که سنت جورج، آن را چید و به شاهزاده خانم داد. ازاینرو در روز سنت جورج، در کاتالونیا و والنسیا آقایان به خانم ها گل رز میدهند. جالب این که در مقابل، خانم ها هم به آقایان کتاب هدیه میدهند به سبب آن که روز سنت جورج، روز کتابخوانی هم هست چون به طور اتفاقی روز مرگ ویلیام شکسپیر و سروانتس –خالقان آثار محبوب تمپلاریسم- نیز هست. گل سرخی که از خون اژدها میروید همان گل سرخی است که از خون آدونیس خدای گیاهان میروید پس از این که آدونیس به دست یک گراز کشته شد و معشوقه ی آدونیس یعنی ونوس با آن، بدن خود را خراشید. آدونیس یک خدای خورشیدی است و قاتل او ماه است. هلال ماه را با ظاهر نیزه ی صلیب شکل سنت جورج ترکیب کنید. یک شمشیر عربی به دست می آید. هلال و شمشیر، هر دو نماد اسلامند، مذهبی که بر اساس کلیشه ها با خونریزی گسترش می یابد. اما اسلام به هیچ وجه از کلیشه های رایج درباره ی خدای قادر متعال دست اندرکار همه چیز جهان که یهودی ها ترسیم کرده اند فاصله ندارد ازجمله در این صحنه ی محبوب رسانه ای که جناب یهوه 6 میلیون نفر از قوم برگزیده اش یعنی یهودیان را برای انجام طرح هایش توی کوره های آدمسوزی یهود می اندازد تا یهودیان از قربانی بی گناه سیراب شوند. فاصله ی این خدای جذاب با دشمن ظاهریش ملوخ که آدم ها را جهت قربانی کردن برایش توی آتش میسوزاندند صفر است و البته به قول سانادور، این آتش، همان آتش جهنم است که خدای مسیح دوست دارد هرچه بیشتر آدم ها گناه کنند تا برای این که او کیف کند توی جهنم کباب شوند.:

San jorje: bibliotecapleyades.net

به نظر شما واقعا چه کسی از گناهکار شدن آدم ها لذت میبرد؟ یک خدای دیوانه که بدبختانه همه چیز دنیا دست او است و آدم ها را فقط برای این خلق میکند که توی جهنم بیندازد؟ یا نه؛ مجموعه ای از سیاستمداران که دوست دارند مردم گناهکار باشند تا عذاب وجدانشان از بلا آوردن سر مردم کمتر باشد؟ کمی فکر کنید و سعی کنید بسنجید فاصله ی چنین سیاستمدارانی با نرونی که رم را به آتش کشید چقدر است؟ آیا آتش جهنم فعلی، همان آتش آخرالزمانی آقای نرون معروف به 666 هیچ وقت خاموش نشده است؟

از غرب تا شرق دور

در دست نرون به زور

از رم تا رنگ رنگ

دائم نرون توی جنگ...

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

تالیف: پویا جفاکش

سامری های نابلس

هفته ی اخیر، در خانه ی یکی از فامیل، مهمان بودم. اعضای خانواده در حال تماشای فوتبال کره ی جنوبی و عربستان سعودی بودند. سعودی ها تا دقایق آخر بازی جلو بودند. ولی در دقایق اضافه کره ی جنوبی گل زد و مساوی شد و بعد از دو نیمه ی اضافه ی بی نتیجه، در ضربات پنالتی، کره ی جنوبی برنده شد. یکی از اعضای خانواده که از طرفداران پر و پا قرص سریال های به ظاهر تاریخی کره ی جنوبی در صدا و سیما بود، هر بار که یک بازیکن کره ی جنوبی در موقعیت شوت پنالتی قرار میگرفت، فریاد «یا جومونگ» و «یا سوسانو» سر میداد و به خنده برنده شدن کره ی جنوبی را به پای یاری جومونگ و سوسانو گذاشته بود. به شوخی گفتم: «عجب روزگاری شده است؟ ملت اینقدر تحت تاثیر تبلیغات بیگانه قرار گرفته اند که در بازی یک ملت مسلمان با یک ملت مشرک، طرف مشرکین را میگیرند و برای پیروزی مشرکین، اولیای آنها را صدا میزنند.» حرفم درآنجا مزاح بود همانطور که صدا زدن جومونگ و سوسانو توسط آن فامیل گرامی هم حالت نیمه مزاح داشت. ولی یادتان باشد مردم خرافی قدیم، به راحتی میتوانستند اتفاقی مثل این را بر مقدس بودن نام ها گواه بگیرند. آنها اول به جنبل و جادوها و داستان های جذاب حول نام های اسطوره ای جلب میشدند و بعد درصدد امتحان جادوی آنها در زندگی خود میشدند و داستان سریال جومونگ بر پرده ی تلویزیون، هم جذاب بود و هم مخاطبان را جادو میکرد. هر چیزی که جادویی باشد باید افراد مقدس را منتشر کند. شوهرخاله ام تعریف میکرد در زمان شاه سابق، دیده بود یک نفر در مغازه سفارش رادیو داده است و میگوید: «یک رادیو به من بده که تویش ارسنجانی باشد.» ارسنجانی وزیر کشاورزی دوره ی نخست وزیری امینی بوده که طرح های اولیه ی اصلاحات ارضی را داده بود و در ایران تور سخنرانی بر ضد ظالمانه بودن سیستم ارباب-رعیتی به راه انداخته بود و بسیاری از مردم گیلان با این که نمیدانستند او چه شکلی است ولی از شنیدن نطق هایش در رادیو به وجد می آمدند و همین محبوبیت ارسنجانی سبب شد شاه او را برکنار و منزوی کرد و خودش را همه کاره و درواقع قهرمان اصلاحات ارضی نشان داد.

این واقعیت هنوز تر و تازه به خوبی نشان میده که وانمود کردن به قدرت رسیدن مذاهب در کشورها با جنگ، رد گم کردن تاکتیک های زودبازده تر و ناملموس تر آنها است که جبر و زور قادر به وادار کردن مردم به همکاری با حکومت ها و اولیای مذهبی در راه آنها نیست. مذاهب برخلاف آنچه به نظر میرسد نه با موضع گیری در مقابل امکانات تمدنی بلکه با سوء استفاده از آنها توسعه یافته اند و چون بیشترین امکانات تمدنی در سده های اخیر در دست مسیحیت یهودی تبار و قدرت های اقتصادی یهودی حامی آنها بوده است حتی مذاهبی که دشمن تمدن به نظر میرسند هم درواقع با گرایشات اولیه به آن امکان رشد یافته اند، از جمله تشرع اسلامی. چون یکی از بدترین بلاهایی که بر سر اسلام آمد این بود که مسلمانان قوم برگزیده بودن یهودیان را چنان باور کردند که به هر فرهنگ سازی ای برای جمع شدن با آنها زیر سایه ی یهوه –به فرض آن که همان الله است- تن دادند. این البته نتایج خاص خودش را داشت. چون تنها کسانی که با یهود در آخرالزمان جمع می آمدند گروهی از اولاد الیفاس پسر عیصو بودند. ظاهرا علاقه به رستگار بودن از این معبر، در عربی شدن زبان رسمی اسلام هم بسیار موثر بوده است.

تصور شده که الیفاس پسر عیصو همان الیفاس تمنایی است که نخست دشمن ایوب بود ولی چون توبه کرد خدا به او وعده ی بخشوده شدن گروهی از اولادش در آخرالزمان را داد. الیفاس فرزند عیصو از دختر اسماعیل جد اعراب بود. این دختر، خواهر نبایوط جد اعراب نبطی بود. پایتخت اعراب نبطی، پطرا در تمنا بود و نبطیان گاهی به نام آن، تمنایی نامیده میشدند. در ادبیات یهود، این نام به تمنا زن صیغه ای الیفاس برمیگردد که گروهی از اشرافیت عمالقه از او پدید آمدند. رهبان عمالقه را "الوف" میخواندند که لغتی مترادف "دوک" و "ژنرال" در اروپا است. الوف همان حرف "الف" یا "آلفا" به معنی اولین است و ظاهرا نام الوف ها با الیفاس مرتبط است. الوف ها همجنسگرا بودند و آنقدر مسائل خانوادگی را در سطح روابط با آدم های دیگر میدیدند که گاهی اصلا پسرانشان را جانشین خود نمیکردند. اشرافیت ایتالیا و آلمان را از نسل آنها دانسته اند. همجنسگرایی و دو جنسه بودن رومی های ایتالیایی، نتیجه ی نسب بردن به الوف ها تلقی میشد. کهن الگوی اجداد ادومی ها، ادومینوس است که در کالابریا ساکن شده و معبدی برای الهه آتنا بنا نمود. همچنین تمنوس از اولاد هرکول، کسی است که پادشاهان مقدونیه خود را از نسل او میشمردند و ظاهرا به معنی تمنایی است.:

The family of esau: britam.org

به نظر میرسد دراینجا داریم میراث مقدونی ها در گسترش تمدن یونانی در دوران اسکندر کبیر را پی میگیریم که با تاسیس امپراطوری مسیحی روم یونانی یا بیزانس به اوج موفقیت خود رسید. لاکاپله توجه میکند که اعقاب هرکول موسوم به هراکلیدها که تمام یونان را فتح کردند و دوران یونان باستان را رقم زدند، همنام سلسله ای از امپراطوران یونانی حاکم بر روم شرقی یا بیزانس هستند که با امپراطوری به نام هراکلیوس شروع میشوند. کار مهم این هراکلیوس، شکست دادن حکومت پارس بود ولی درنهایت مجبور به واگذاری حکومت آنجا و بخشی از قلمرو خود به اعراب مسلمان شد. لاکاپله معتقد است که امپراطوری یونانی بیزانس وجود نداشته و تاریخ بیزانس تا حدود زیادی نسخه برداری از تاریخ حکومت عثمانی به صورت دوران ماقبل آن است که بعد پشت سر هم ردیف شده اند. تاریخ عثمانی هم بیشتر انعکاس تاریخ روم غربی است چون قزاق های عثمانی با کمک جریان های صلیبی لاتینی موفق به فتح بیزانس شدند ولی درنهایت، گروه های صلیبی را مغلوب کردند هرچند به شدت تحت تاثیر آنها قرار گرفتند. لاکاپله اسکندربیگ مسیحی که در فتح قستنطنیه در کنار سلطان محمد فاتح قرار گرفت ولی بعد دشمن او شد را نماینده ی این جناح صلیبی میداند و معتقد است همو است که به شکل اسکندر کبیر یونانی به شدت هدف اغراق های افسانه ای قرار گرفته است. قستنطنیه درواقع دراینجا همزمان بدل به رم و اورشلیم شده است. چون به عقیده ی لاکاپله، یهودیه ی کتاب مقدس، درواقع رم ایتالیا است و سرزمین های کتاب مقدس اکثرا به نام در ایتالیا شناخته شده اند. با فتح ایتالیا به دست شارل پنجم رومی، اورشلیم سابق، مرکز مذهبی روم و نامبردار به رم شد. همین اتفاق هم برای قستنطنیه افتاد. فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها همان جایگزین شدن سلجوقی ها با عثمانی ها است. فومنکو پیشتر نشان داده بود که عثمانی ها همان حشمونی ها یا یهودیان شورشی علیه حکومت یونانی سلوکی هستند و سلوکی ها نیز همان سلجوقیانند. حشمونی ها از این که سلوکی ها سامری های بددین را به عنوان یهودیت رسمی پذیرفته بودند خشمگین بودند و علیه سامری ها میجنگیدند. لاکاپله جنگ سامری ها و حشمونی ها را که دنباله ی جنگ دولت های یهودیه و اسرائیل و به نظر لاکاپله درواقع همان جنگ است، در تاریخ عثمانی به صورت نبرد عثمانی های سنی علیه صفوی های شیعی می یابد. این جنگ نیز خود، دنباله ی نبرد سلجوقی ها علیه اسماعیلی ها است. دراینجا اسماعیلی کنایه ای از خوانده شدن اعراب به اعقاب اسماعیل است. به نظر لاکاپله، شاه اسماعیل، اولین شاه صفوی هم روایتی از اسماعیل جد اعراب است. عثمانی ها میخواهند اسلام اعراب را به قول خودشان از چیزهای نادرستی که آنها را بدعت میدانند پاک کنند و به اصل برگردند، همان کاری که حشمونی ها میخواستند با مذهب سامری کنند. بزرگترین پادشاه صفوی، شاه عباس کبیر است که لاکاپله او را کهن الگوی حکومت عباسیان در بغداد میداند بخصوص به این خاطر که بر بغداد عراق نیز حکومت میکرد و لاکاپله معتقد است حکومت بعدی عثمانی ها بر عراق، سبب انتقال محل او به نواحی شرقی نزدیک عراق در خارج از عثمانی شده است که میشود ایران حالیه. ایران را با پرس تطبیق کرده اند که همان کشوری است که هراکلیوس به جای عثمانی ها آن را شکست داد و مضمحل کرد. در تاریخ بیزانس که از روی تاریخ عثمانی کپی شده، میتوانیم عملیات عثمانی در تغییر دادن مذهب فرقه های به اصطلاح بددین را در یک امپراطور رومی به نام آرکادیوس شناسایی کنیم که معابد بت پرستان را ویران کرد و به آریان ها یا مسیحیان اولیه که مسیحیت نیقیه ای قستنطنیه را قبول نداشتند حمله کرد. استان هپتانومید در مصر به افتخار ارکادیوس، آرکادیا نامیده میشد. لاکاپله این را همان آرکادیای یونان میداند که نام از آرکاس پسر زئوس دارد که خود به صورت فلکی دب اصغر و مادرش به صورت فلکی دب اکبر تبدیل شدند. زئوس معادل یونانی یهوه خدای یهودیان است.:

Tartarian dynasty: 1613-1775: m.lacapelle: theognosis: 8dec2019

پیوند تغییر فرهنگ آرکادیوس با آرکادیا بخصوص وقتی که با نظرهای مصریان درباره ی دبین آسمانی جمع آید پیوندی دوزخی است و ابدا هم به عثمانی محدود نمیشود و هر کشوری را که تحت تاثیر یک ایدئولوژی صلیبی مسیحی قرار گرفته باشد در بر میگیرد. در بیشتر این کشورها این ایدئولوژی ترجیح داده در یک قالب پاگانی ماقبل مسیحی خود را نشان دهد هرچند در دوره ای قطعا مسیحی قصه ی خود را تعریف کرده است.

مثلا در انگلستان قرن 19، جرالد مسی به این موضوع توجه میکند در بریتانیا نخست غول هایی به نام البی ها حکومت میکردند و اولین البی ها 7برادر بودند. او اینها را در مقام 7 غول، معادل 7 فرزند الهه ی دوزخ میداند که درواقع 7ستاره ی صورت فلکی دب اکبر و مادرشان معادل خود صورت فلکی است و حکومت او بر قلمرو تاریکی با شب های طولانی در قطب شمال، کنایه از تاریک بودن دوزخ است. درواقع میتوان این 7 تن را همان 7 کابیری فنیقی الاصل اساطیر یونان نیز دانست که همراهان وولکان خدای آهنگری در کارگاه او در زیر زمین –تمثال دیگر دوزخ- بودند. اگر با کلمات بازی کنیم، "کابیری" را میتوان به لغات "کاب" و "ایری" تقسیم نمود. کاب یا خاب، یکی از نام های الهه ی دب اکبر است و "ایری" همان "آری" یا "آریا" است که نام قوم حامل اندیشه های اهورایی در مذهب زرتشت و نیز اشرافیت دوران قدیم هند است. آریاها از بهشتی آمدند به نام ائیرینه وئجه که دچار زمستانی سخت شد و آنها را مجبور به مهاجرت کرد. این زمستان سخت میتواند همان از بین رفتن بهشت افسانه ای قطب شمال در اثر سرد شدن آنجا باشد که به نظریه های ژرمن درباره ی برخاستن اجداد اشرافیت اروپایی از قطب شمال انجامیده و آریاها را سفیدپوست تلقی کرده است اما مسی، میگوید نامیدن اشراف به آری، مختص زرتشتی ها نیست و در بین سیاهان افریقا و اعقابشان در تاهیتی نیز همانند دارد. درواقع مسی معتقد است که اولین حاملان افسانه ی آریاها در بین سفیدپوستان، سیاهانی بودند که پایه ی مذهب یهود شدند و همان ها لغت کابیری را به هابیرو که نزدیک به اصطلاح "عبری" است تبدیل کردند تا خود را با نسل خدایان مقایسه کنند. در مصدر مصری این قصه سازی ها، "کاب" نه فقط به معنی الهه ی مادر، بلکه همچنین معادل "قاب" به معنی مجموعه ی متمایز است. بنابراین کابیری یا هابیرو میتواند مجموعه ی آریایی ها باشد. این بخصوص در ارتباط با نامیده شدن منشا آنها به ائیرینه وئجه است که به تخمه ی آریایی ها معنی میشود. درواقع وئجه [که مرتبط با لغت عربی "بیضه" به معنی تخم، لغت فارسی "بچه" به معنی فرزند، و لغت قدیمی تر "بیج" به معنی تخم گیاه و منشا بیجار است] مفهوم فرزندان را میسازد اما در برداشت ثانویه از تقسیم شدن فرد به فرزندانش. چون اصل این لغت، به نام "پخ" به معنی شیر برمیگردد به این دلیل که شیر، بدن جانوری را که میخورد تکه تکه میکند. به همین ترتیب، اتحاد آریایی نیز با تقسیم شدن آن از بین میرود. از طرف دیگر، کاب مرتبط با kep [یا همان "کف" در عربی] به معنی دست است و چون دست 5 انگشت دارد در قبطی به معنی عدد 5 نیز هست. توجه کنید که قبطیان عدد 7 را "خپتی" یا "هپتی" مینامند که که ترکیب کپ به معنی 5 با "تی" به معنی عدد 2 است. حالا اگر کپ را با مجموعه یا قاب معنی کنیم و تی را همچنان 2 بدانیم به یک وجود دوگانه میرسیم که میتواند خود مصر هم باشد. چون مصر را به مصر بالا و پایین تقسیم میکنند. در این صورت، خود نام "قبط" برای سرزمین مصر میتواند مرتبط با "خپتی" باشد. اهمیت این موضوع در این است که یکی از سرزمین های اولیه ی آریاییان از دید زرتشتیان، "هپت هندو" بوده است که به هفت رود معنی میشود ولی میتواند به سادگی مجموعه ی دو رودخانه معنی شود. رود نیل هم که مصر را میسازد از ترکیب دو رود نیل سفید و نیل آبی به دست می آید. به همین ترتیب ممکن است قلمرو خپتی به همان اندازه ی قطب شمال و مصر، با "ناهارین" یا بین النهرین مترادف باشد که آن هم سرزمینی است که برکت خود را از دو رود دجله و فرات دارد. بین النهرین محل فعالیت آرامی ها است که نامشان قابل مقایسه با بهشت گم شده ی "ارم" است و "ارم" همان مجموع "ایر" و البته منشا نام تمدن روم است. شاید باز هم به سبب توجه نجومی به عمود آسمان در قطب شمال بر اساس ستاره شناسی بین النهرین، علاقه به 7تایی کردن رودها باقی مانده و تمایل دیرین به مجموعه کردن مصر و بین النهرین در یک تمدن واحد به نام خاورمیانه هم به همین موضوع برمیگردد. نیل های سفید و آبی با مجموعشان نیل مصر را یک جا قرار دهید. میماند 4 رود برای آسیا که دو تایشان دجله و فراتند. آنها از کوه هایی واحد در شمال به سمت جنوب جاری میشوند. دو رود هم در جهت مخالفشان تصور کنید که از همان کوه ها به سمت شمال جاری میشوند که میشوند رودهای گیهون و پیسون در ترکیه. اینها همان چهار رود باغ عدن در توراتند و کوه خاستگاه مشترکشان معادل عمود آسمان در قطب شمال است که در ادبیات زرتشتی، به هربرزئیتی یا البرز نامبردار است. به هر حال، برای آشوری ها تمدن بزرگ، محدود به منطقه ی دو رود دجله و فرات است و مفهوم دوگانگی درآنجا بهتر رشد میکند. نیکلاس دمشقی مینویسد: «بابلی ها به مانند دیگر بربرها به جای اصل واحد، به دوگانگی متمایلند.» این دوگانگی، اول در دوگانگی خدایان پدر و مادر یعنی تهاموت و ابزو متجلی میشود و سپس در قتل امورکا یا تهاموت به دست بلوس (بعل) که طی آن از جسدش زمین و آسمان ساخته میشود و دوگانگی زمین و آسمان یا روح و ماده پدید می آید که در دوگانگی یین و یانگ چینی ها و مجموعشان با نشان رنگ های سیاه و سفید در دایره ی تای چی به خوبی دیده میشود. نام امورکا قابل مقایسه با لغت افریقایی یومورکا به معنی فیل است و فیل یکی از نمادهای حیوانی الهه ی دب اکبر است. دو نماد برجسته ی دیگر، اسب آبی و خرس هستند که هر دو جانوران تشکیل دهنده ی دب اکبر تلقی شده اند. دوگانه ی دب اکبر و دب اصغر، خود نشانه ای از تقسیم بدن الهه به نیروهای متضاد مکمل است. تهاموت، الهه ی هرج و مرج و آشوب است و ناهماهنگی نیروهای روانی روحانی و مادی بشر، خود یکی از عوامل ناهماهنگی و پیشبینی ناپذیری روابط آدم ها و بروز بی نظمی در اجتماعات بشری است.

the natural genesis”: v2: Gerald massey: celephais press: 2008:p22-31

به نظر میرسد برخاستن اشرافیت بهشتی از یک بنیاد دوزخی که با هرج و مرج مرتبط است، به اینها این اجازه را میدهد که با وارونه کردن اصول بهشتی ای که در مذاهب یهودی و مسیحیت یهودی تبار، تبلیغشان را کرده اند، به روش های دوزخی برای بازآفرینی اتحاد از دست رفته دست بزنند. ازجمله مشمولان این وارونگی، از بین بردن دوگانه ی روح و ماده در بشر با به اصطلاح بازگرداندن او به بنیاد مادی حیوانی و غریزی اولیه و از بین بردن درک و شناخت در انسان است که این روزها اخبار بد زیادی درباره ی آن به گوش میرسد و ظاهرا هیچ تلاشی هم برای پوشاندن اعمال درگیر انجام نمیشود. به این گزارش توجه کنید:

«ناتو به حوزه های سنتی جنگ - زمین، دریا، هوا، فضا و فضای سایبری - حوزه جدیدی اضافه کرده است: "حوزه ی شناختی". این فقط در مورد تحمیل ایده ها یا رفتارهای خاص، مانند تبلیغات سنتی و عملیات روانی نیست، بلکه در مورد اصلاح شناخت است - تأثیرگذاری بر فرآیندی که از طریق آن خودمان به ایده ها، بینش ها، باورها، انتخاب ها و رفتارها می رسیم. هدف در درجه ی اول، ارتش دشمن نیست، بلکه شهروند است. پیروزی در جنگ دیگر با جابجایی مرز روی نقشه تعیین نمی شود، بلکه با تغییر ایدئولوژیک هدف تعیین می شود. فرانسوا دو کلوزل ، محقق ، در یک میزگرد در 5 اکتبر 2021 گفت: "جنگ شناختی یکی از موضوعات مورد بحث در ناتو است." او یک مقاله ی بنیادی با عنوان «جنگ شناختی» برای اندیشکده ی مرکز نوآوری وابسته به ناتو در سال 2020 نوشت. اگرچه جنگ شناختی با جنگ اطلاعاتی، تبلیغات کلاسیک و عملیات روانی همپوشانی دارد، دو کلوزل خاطرنشان می کند که جنگ شناختی بسیار فراتر می رود. جنگ اطلاعاتی، «فقط» سعی می‌کند تا عرضه ی اطلاعات را کنترل کند. عملیات روانی شامل تأثیرگذاری بر ادراکات، باورها و رفتار است. هدف جنگ شناختی "تبدیل کردن همه به سلاح" و " حمله به آنچه افراد فکر می‌کنند نیست"، بلکه این است که افراد "چگونه فکر می‌کنند." دو کلوزل میگوید: "این یک جنگ علیه شناخت ما است - روشی که مغز ما اطلاعات را پردازش می کند و آنها را به دانش تبدیل می کند. مستقیما مغز را هدف قرار می دهد." جنگ شناختی در مورد "هک کردن فرد" است، که اجازه می دهد مغز "برنامه ریزی" شود. برای دستیابی به این، تقریباً هر حوزه ای از دانش قابل تصور به کار می رود: روانشناسی، زبان شناسی، زیست شناسی عصبی، منطق، جامعه شناسی، انسان شناسی، علوم رفتاری، و بیشتر. دو کلوزل می نویسد: "مهندسی اجتماعی همیشه با درک محیط و هدف آغاز می شود؛ هدف، درک روانشناسی جمعیت هدف است. اساس آن تبلیغات سنتی و تکنیک‌های اطلاعات نادرست است که با فناوری فعلی و پیشرفت‌های دانش تقویت شده است." به گفته ی دو کلوزل، "در عین حال، رفتار را می‌توان تا حدی پیش‌بینی و محاسبه کرد که علم رفتاری مبتنی بر هوش مصنوعی «اقتصاد رفتاری» باید به‌جای علم نرم، به عنوان یک علم سخت طبقه‌بندی شود." از آنجایی که تقریباً همه در اینترنت و رسانه های اجتماعی فعال هستند، افراد دیگر دریافت کنندگان منفعل تبلیغات نیستند. با فناوری امروزی، آنها فعالانه در ایجاد و انتشار آن مشارکت دارند. دانش نحوه ی دستکاری این فرآیندها، "به راحتی تبدیل به سلاح می شود". دو کلوزل رسوایی کمبریج آنالیتیکا را به عنوان مثال ذکر می کند. از طریق داده‌های شخصی داوطلبانه ارسال شده به فیس‌بوک ، پروفایل‌های روان‌شناختی فردی جمعیت زیادی ایجاد شده بود. معمولاً چنین اطلاعاتی برای تبلیغات شخصی سازی شده استفاده می شود، اما در مورد کمبریج آنالیتیکا برای بمباران رای دهندگان مشکوک با تبلیغات شخصی استفاده شد. جنگ شناختی "از ضعف های مغز انسان بهره برداری می کند" و اهمیت نقش احساسات را در هدایت شناخت درک می کند. روانشناسی سایبری، که به دنبال درک تعامل بین انسان، ماشین و هوش مصنوعی است، در اینجا اهمیت فزاینده ای خواهد داشت. سایر فناوری های امیدوار کننده ای که می توانند مورد استفاده قرار گیرند عبارتند از علوم اعصاب و فناوری، یا «NeuroS/T» و «NBIC» - نانوتکنولوژی، بیوتکنولوژی، فناوری اطلاعات، علوم شناختی، "از جمله پیشرفت‌های مهندسی ژنتیک". NeuroS/T می تواند عوامل دارویی، اتصالات مغز و ماشین، و همچنین اطلاعات آزاردهنده روانی... و میتواند تأثیرگذاری بر سیستم عصبی با دانش یا فناوری تولید کند، همچنین تغییرات در حافظه، توانایی یادگیری، چرخه ی خواب، خودکنترلی، خلق و خو، ادراک از خود، قاطعیت، اعتماد به نفس و همدلی، و تناسب اندام و قدرت. دو کلوزل می نویسد، "پتانسیل NeuroS/T برای ایجاد بینش و ظرفیت تأثیرگذاری بر شناخت، عواطف و رفتار افراد مورد توجه ویژه ی آژانس‌های امنیتی و اطلاعاتی و ابتکارات نظامی و جنگی است." به راه انداختن جنگ علیه فرآیندهای شناختی افراد نشان دهنده ی یک تغییر اساسی از اشکال سنتی جنگ است، جایی که فرد، حداقل در اصول، تلاش می کند تا غیرنظامیان را از آسیب دور نگه دارد. در جنگ شناختی شهروند هدف و مغز او میدان جنگ است. ماهیت جنگ، بازیکنان، مدت زمان و نحوه ی پیروزی در جنگ را تغییر می دهد. به گفته ی دو کلوزل، "جنگ شناختی، از فردی گرفته تا ایالت ها و شرکت های چند ملیتی، دامنه ی جهانی دارد". درگیری، دیگر با اشغال یک سرزمین یا با تنظیم مرزها بر روی نقشه به دست نمی آید، زیرا، تجربه ی جنگ به ما می آموزد که اگرچه جنگ در عرصه ی فیزیکی می تواند ارتش دشمن را تضعیف کند، اما منجر به دستیابی به تمام اهداف جنگ نمی شود. با جنگ شناختی، هدف نهایی تغییر می کند: "ماهیت و هدف جنگ هرچه که باشد، در نهایت به درگیری بین گروه‌هایی که خواهان چیز متفاوتی هستند، ختم می‌شود و بنابراین پیروزی به معنای توانایی تحمیل رفتار دلخواه بر مخاطب انتخابی است". بنابراین، در واقع، ایجاد یک تغییر ایدئولوژیک در جمعیت هدف است. دشمن نه تنها غیرنظامیان در سرزمین های اشغالی یا دشمن، بلکه غیرنظامیان خود نیز هستند که بر اساس برآوردهای ناتو، اهداف آسانی برای عملیات های شناختی طرف های دشمن هستند. انسان حلقه ی ضعیفی است که برای حفاظت از سرمایه ی انسانی ناتو باید به رسمیت شناخته شود. این "محافظت" راه طولانی را طی می کند: "هدف جنگ شناختی فقط آسیب رساندن به ارتش نیست، بلکه جوامع است. روش جنگ شبیه "جنگ سایه" است و نیاز به مشارکت کل دولت در مبارزه با آن دارد." بنابراین می توان جنگ را با و بدون ارتش آغاز کرد و دو کلوزل ادامه می دهد: "جنگ شناختی به طور بالقوه بی پایان است، برای این نوع درگیری شما نمی توانید پیمان صلح ببندید یا تسلیم امضا کنید."
بر اساس گزارش جنگ شناختی، چین، روسیه و بازیگران غیردولتی نیز برای جنگ شناختی ارزش قائل هستند. بنابراین، ناتو مقابله با این نوع جنگ را وظیفه ی مهمی می داند. با توجه به مکاتباتی که از درخواست‌های FOIA به دست آمد، دکترین جنگ شناختی در ارتش هلند به شدت ریشه‌دار شده است. پایگاه خبری مستقل Indepen.nl گزارش می دهد، سپهبد فرماندهی نیروی زمینی در 4 آگوست 2020 در یادداشتی به آنک بیجلولد وزیر دفاع وقت می نویسد که "اقدام اطلاعات محور" (IGO) در 3 بعد انجام می شود: فیزیکی، مجازی و شناختی. اقدام در حوزه ی زمین شامل فعالیت در این سه بعد برای دستیابی به اثرات مطلوب در یک هدف سیاسی-استراتژیک است. از آنجایی که کنش کشوری، بنا به تعریف، در میان کنشگران و گروه های انسانی صورت می گیرد، اثربخشی در بعد شناختی بسیار مهم است. هسته ی اصلی آن سلب اراده برای مبارزه یا تحمیل اراده ی ما به مخالفان است. به هر حال، ما از دکترین ناتو برای حوزه ی زمین پیروی می کنیم." این شیوه ی عملی را که در آن کل دولت درگیر جنگ اطلاعاتی و شناختی است و شهروند را دشمن احتمالی می‌داند که باید برای رفتار صحیح دستکاری شود، در دوره ی کرونا به شدت شاهد هستیم.»:

Citizen's Brain is the Battlefield in 21st-century Warfare: Elze van Hamelen: De Andere Krant: :September 22, 2022

مسلما این تضعیف شخصیت فرد، همان چیزی است که از آن به عنوان کشتن روح انسان برای تخفیف او یاد میکنند چون روح، یک امر خدایی و اعتقاد به آن، مایه ی عزت نفس فرد انسانی است. کشتن روح البته فقط یک استعاره است چون بدن بدون روح، یک جسد بی جان است. بنابراین کشتن روح، فقط انکار آن است که باعث سرمایه گذاری کارکردهای ذهنی وابسته به روح و معنویت روی امور مادی میشود و از این راه فقط به فرد نقصان وارد میکند، چیزی که بعضی از علاقه مندان به تمرینات معنوی شمنیسم حداقل درباره ی آن درست گفته اند، چون مشاهده ی جریان پیش آمده از مشاهدات مردم قدیمی مخترع شمنیسم، فاصله ی زیادی نداشته است:

«در جامعه ی ما، پدیده‌ای مرموز به نام "از دست دادن روح" در همه ی افراد با هر سن، جنسیت، نژاد و پیشینه رخ می‌دهد. مردم بومی هزاران سال است که درباره ی وقوع از دست دادن روح می‌دانند و آن را نتیجه ی یک تکه تکه شدن درونی ناشی از ناآگاهی، یک تجربه ی آسیب‌زا، یا یک شوک شدید به ذهن و بدن می‌دانند. هنگامی که ما از دست دادن روح را تجربه می کنیم ، بخشی از روح ما - یا جوهر زنده - "پنهان" یا بسته می شود و ما را از بیان و تجربه ی پتانسیل و تمامیت واقعی خود به عنوان یک انسان باز می دارد. اغلب اوقات تمام جنبه های روان ما کاملاً مسدود یا سرکوب می شوند. در حالی که برای بسیاری از ما از دست دادن روح Soul Loss ممکن است به طرز ناخوشایندی آشنا به نظر برسد، این تجربه معمولاً موقتی است و با کار مناسب روح، این عناصر از دست رفته ی خودمان می‌توانند دوباره در زندگی‌مان ادغام شوند. در طی معرفی من به شمنیسم و ​​روش‌های آیینی «بازیابی روح»، درک اساسی از فقدان روح که بیان شد این بود که بخش‌هایی از روح ما به قلمروهای دیگر یا واقعیت‌های متناوب سفر می‌کند و گاهی اوقات توسط ارواح تسخیر میشود. در دیدگاه شمنی، وقتی این بخش‌های روح ما بازیابی نمی‌شوند، به نظر نمی‌رسد که ما کامل یا تمامیت درونی را پیدا کنیم. قبل از روانشناسی، این توضیح تنها راهی بود که فرهنگ های اولیه می توانستند چنین پدیده ی رایجی را توضیح دهند تا راه هایی برای درمان آن بیابند - و بسیار مؤثر بود. از دست دادن روح در واقع یک قاعده است نه استثنا. به عنوان یک فرد تا زمانی که به روح های بیدار تبدیل نشده باشیم، هر بار که با نفس خود همذات پنداری می کنیم، هر بار که به دنبال احساس کامل هستیم، انرژی روحی خود را در این راه ها از دست می دهیم.:

اعتیادها

تحریک طلبی

باورهای جزمی

روابط مشروط

معتادان به کار

جدای از ناتوانی ما در احساس کامل بودن، وقتی از دست دادن روح را تجربه می کنیم ، شروع به تجربه ی این احساسات می کنیم:

ضعف

خستگی

افسردگی

اضطراب

پوچی

ما فقط می دانیم چیزی در زندگی ما گم شده است - اما بسیاری از ما در تلاش هستیم تا بفهمیم دقیقاً چه چیزی کم است. درک از دست دادن روح به عنوان یک از دست دادن ، یا قطع ارتباط ، از حیاتی ترین بخش های آن چیزی که هستیم، در روانشناسی به عنوان "تجزیه" شناخته می شود و ریشه ی بسیاری از بیماری های روانی است. هنگامی که روحیا آگاهی خود را به عنوان یک شدت انرژی تشخیص دهیم هر چیزی که باعث کاهش در این انرژی شود منجر میشود به

بی حالی

گیجی

افسردگی

ایجاد عدم تعادل در روان

که به این معنی است که به بخش های فردی شخصیت (مثلاً خود، سایه، آنیما، آنیموس و غیره) اجازه دهیم تا خود را مستقل کنند و بنابراین از کنترل ضمیر خودآگاه فرار کنند. روانشناس کارل یونگ این فرآیند را به عنوان "میل روانی" ما درک کرد. یونگ پیشنهاد کرد که شخصیت‌های روان‌شناختی ما از «عقده‌ها» (یا بخش‌هایی از احساس ما از خود) مختلف تشکیل شده‌اند، و اصلی‌ترین آن‌هایی که مسئول کنترل دیگران هستند، "خود" ما است که تصویر ذهنی ما از خودمان یا چیزی است که خودمان به آن اعتقاد داریم. انرژی خودآگاه ما می تواند به دلیل فرار یکی از این «عقده ها» از کنترل من و خودمختار شدن، تضعیف شود، بنابراین تمام انرژی «لبیدوی روانی» خود را از بین می برد و یک عدم تعادل روانی ایجاد می کند که تمامیت طبیعی ما را در هم می شکند. پس چه چیزی باعث می‌شود یکی از «عقده‌های» روان‌شناختی ما خود را رها کند و به یک غاصب ظالم آگاهی تبدیل شود؟ اغلب پاسخ این است که همذات پنداری با چیزی مضر، یا تجربه ی یک نوع تروما این پدیده را ایجاد می کند. یک مثال افراطی ممکن است به ما در درک بهتر کمک دهد: تصور کنید که یک کودک خردسال مورد آزار و اذیت یا آزار قرار می گیرد. برای کنار آمدن با این تجربه ی هولناک، کودک با جدا شدن یا جدا کردن از موقعیت فرار می کند. در فرآیند محافظت از خود، کودک به عنوان یک مکانیسم دفاعی، تغییر منیت های مختلف یا شخصیت های کاملاً متفاوتی را در درون خود ایجاد می کند. در روانشناسی، این به عنوان "اختلال شخصیت چندگانه" (که اکنون به عنوان اختلال هویت تجزیه ای شناخته می شود ) تلقی می شود. به راحتی می توان درک کرد که چگونه فرهنگ های قبیله ای این را به عنوان از دست دادن روح درک می کردند. اما اساساً، گسست روانی، راه طبیعت برای محافظت از ارگانیسم فیزیکی ما در برابر آسیب‌های شدید و از دست دادن با مسدود کردن این موقعیت‌های زخمی است. اما در پایان، این وظیفه ی ما است که از ارگانیسم معنوی، روح خود محافظت کنیم. اما از دست دادن روح ، یا گسست روانی ، به این موارد شدید محدود نمی شود و می تواند در درجات مختلف در اکثر افراد یافت شود:

اعتیادها

اختلالات اشتها

اختلالات هویت

استرس پس از سانحه

افسردگی

هم وابستگی

خودشیفتگی

عزت نفس پایین

اختلالات سازگاری،

... همگی علل رایج از دست دادن روح در جوامع مدرن سطحی، سریع و مادی گرای ما هستند که عمدتاً فاقد هرگونه احساس تقدس هستند:

زن جوانی که آرزوی هنرمند شدن را دارد اما باید انتظارات والدینش را برای پزشک بودن برآورده کند، اندکی از روح خود را از دست می دهد و بخش اساسی وجودش را نادیده می گیرد.

یا فرض کنید زن جوان رویای هنرمند بودن خود را دنبال می کند، اما در اعماق وجود او هنوز به تایید والدینش بستگی دارد.

سپس یا آن‌ها را سرزنش می‌کند تا مسئولیت پیگیری اشتیاق خود را از عهده نگیرد، یا به دلیل اینکه مورد پذیرش آن‌ها قرار نمی‌گیرد، عزت نفسش پایین می‌آید.

این داستان ممکن است برای شما آشنا به نظر برسد. خوشبختانه راه های زیادی برای یافتن کاملیت وجود دارد... ما این کار را با تشویق توسعه ی اصالت انجام می دهیم، برای

خودکاوی

عشق به خود

خود تبدیلی

در مرحله ی بعد، شما می توانید این دانش از دست دادن روح را برای خود اعمال کنید. آیا شما آن را تجربه می کنید؟ علائم جسمی، روانی و معنوی مختلفی در مورد از دست دادن روح وجود دارد. هنگامی که ما از دست دادن روح را تجربه می کنیم - یا بخش هایی از روح خود را "پنهان می شوند" یا از ما جدا می شوند – نتیجه، از دست دادن انرژی روحی یا همان سرزندگی زندگی ما است. این از دست دادن انرژی، ما را از داشتن زندگی سالم، رضایت بخش و خلاق باز می دارد. گاهی اوقات Soul Loss می‌تواند برای یک عمر تمام طول بکشد، و در نتیجه یک فرد خود ویرانگر شکل می‌گیرد که ما اغلب در زبان خود از آن به عنوان "روح گم کرده" یاد می‌کنیم. برای بازیابی این بخش‌های از دست رفته ی خود، و برای اینکه دوباره متعادل، کامل و متمرکز شویم، ابتدا باید علائم از دست دادن روح را در درون خودمان شناسایی کنیم. در زیر تعدادی از رایج ترین علائم را مشاهده خواهید کرد:

خاطرات و بخش هایی از زندگی شما مسدود شده است.


دوره های شدید افسردگی را تجربه می کنید.


احساس می‌کنید که بخش‌هایی از درون خود از دست رفته یا شکسته شده‌اند.


شما یک بی حسی عمومی نسبت به زندگی را تجربه می کنید.

احساس دائمی ترس یا اضطراب شما را آزار می دهد.

شما دوره های طولانی بی خوابی را پشت سر می گذارید.


احساس می کنید گم شده یا ناقص هستید.


شما پس از یک رویداد تکان دهنده یا آسیب زا در زندگی احساس یک «فرد متفاوت» می کنید.


شما احساس می کنید در زندگی خود گیر کرده اید یا نمی توانید بر یک مسئله ی خاص غلبه کنید.


از زندگی احساس ناامیدی می کنید.


شما احساس می کنید که گویی چندین "خود" در درون شما وجود دارد.


شما سعی می کنید با روی آوردن به الکل، مواد مخدر، رابطه ی جنسی، تلویزیون یا مشغله ی زیاد، از شرایط فرار کنید.


احساس می کنید ارزش دوست داشتن را ندارید.

شما در حال تجربه ی یک "شب تاریک روح" هستید.


شما می خواهید هدف و معنای خود را در زندگی پیدا کنید.


احساس می کنید زندگی روزمره ی شما بی معنی و وظیفه محور است.


از احساس آسیب پذیری اجتناب می کنید و دیگران را از خود دور می کنید.


شما آرزوی تمامیت و احساس تعلق دارید.


گاهی اوقات احساس می کنید که کنترل خود را در دست ندارید.


شما دائماً بدون دلیل پزشکی، احساس خستگی ذهنی یا فیزیکی می کنید.


شما تشنه ی اصالت و پذیرش کامل خود هستید.

برای سالم بودن، احساس کامل بودن و داشتن یک زندگی هماهنگ، باید بخش های حیاتی از دست رفته ی خود را با یادگیری زندگی متعادل، اصالت و عشق به خود بازیابی کنید.
یافتن تکه‌هایی که گم شده‌اند و بازگرداندن آن‌ها به زندگی‌تان، بازگشت به تمامیت ذاتی‌تان است، برای بازگرداندن نشاط اساسی که روح شماست. یاد بگیرید که به آرامی عناصر از دست رفته ی روح خود را از طریق تمرین روح در زندگی با ذهن، قلب محوری و همسویی بدنی ادغام کنید . »

“several signs youre experiencing soul loss”: Mateo Sol: loner wolf: feb2015

با اطمینان خاطر نسبی میتوان گفت این دستکاری ذهنی علمی، دنباله ی دستکاری ذهنی مذهبی است در یک محیط پیچیده تر نسبت به محیط قبلی. بدین خاطر که چون رشد تمدن نتیجه ی ملت سازی از روی جوامع ابتدایی بیا افراد بسیار شبیه به هم بوده، در ابتدا مذهب دوگانه ساز برای ملت سازی کفایت میکرده و فقط کافی بوده تصویر نیروی خیر در ثنویت را به روی خود و تصویر نیروی شر را به روی دشمنت ملت یا مذهبتان بیندازید. اما رشد تمدن، خودبخود باعث رشد فردگرایی میشود و در این حالت، گوناگونی آدم ها بیشتر میشود چون ضدین در درون همه ی آدم ها میجوشند و آدم به آدم، کم و زیاد دارند ضمن این که به دلیل تغییر شرایط زیستی، مرز خیر و شر نیز آن شفافیتی را که پیروان موسی به راحتی از خاخام ها میپذیرفتند ندارد و حتی مخلوط شدن این بی اطمینانی با تداوم سیطره ی ضدین، باعث شده تا در ذهن بعضی، جای خیر و شر با هم عوض شود. به همین دلیل است که آنها که سابقا با سلاح مذهب و معنویت، ملت را تحت سلطه گرفته بودند، اکنون از تفکر بشر معنویت زدایی میکنند و مردم را به موجودات مادی صرف میکماهند تا با یگانه کردن آنها در یک گله ی بی تعقل حیوانی، «چوپان» آنها باشند همان کلمه ای که کشیش های مسیحی درباره ی حاکمان و اولیای دینی به کار میبردند. مردمی که فکر میکنند زیر سوال بردن خدا آنها را از بردگی نجات میدهد باید اطلاعاتشان را درباره ی کارکرد اسطوره ساز ذهن بشر تحت هر شرایطی بخصوص با توجه به زمینه ی مذهبی مشترک کفر و بی خدایی با یهودیت و مسیحیت و اسلام، بیشتر کنند.

آیا بدبینی ایرانی ها به مذهب، به نفع آنها است یا به ضرر آنها؟

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 1 اردیبهشت 1399 روزنامه ی جوان، مصاحبه ای با دکتر موسی فقیه حقانی متشر کرد که عنوان عجیبی داشت: «ماسون ها همچنان در ایران فعالند.» این مصاحبه با ورود فراماسونری به ایران در زمان ناصرالدین شاه و مخالفت ناصرالدین شاه با آن، و سپس قدرت گرفتنش در مشروطه باب سخن را باز میکند و به نقش موثر آن در تغییرات فضای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران در دوره ی پهلوی میپردازد. اما آنچه بحث را به امروز میکشاند، در جواب این سوال که «پس از انقلاب چه اتفاقی برای لژ‌های ماسونی می‌افتد؟» آغاز میشود:

«پس از انقلاب، لژ‌های ماسونی از ایران خارج می‌شوند و در آنجا به فعالیت خود ادامه می‌دهند. لژ فروغی همچنان در عرصه فرهنگی فعال است و از برخی از جریانات فرهنگی فعال موجود پشتیبانی می‌کند. این لژ در خارج از کشور در حوزه‌های فیلمسازی، ارائه سوژه به بعضی از افراد، اعطای جوایز جهت‌دار به بعضی از فیلم‌ها و شخصیت‌ها که در زمینه سیاه‌نمایی انقلاب اسلامی و تفکر دینی تبحر خاصی دارند، بسیار فعال است. علاوه بر این، به رغم اینکه تشکیلات فراماسونری در ایران برچیده شده‌است، اما به اعتقاد من تفکر آن که پیوند مستقیم با تفکر غربی دارد، همچنان فعال است و اتفاقاً با جدیت بیشتری هم فعالیت می‌کند. طرح بحث‌هایی، چون سکولار کردن و عرفی کردن حکومت، در قانون اساسی فراماسونری با صراحت مطرح می‌شود. همچنین است انسان‌گرایی یا اومانیسم که جزو اصول اول و دوم قانون اساسی فراماسونری است. نسبی‌انگاری و پلورالیسم نیز توصیه‌های صریح ماسون‌هاست. مباحثی، چون عبور از دین، اعتقاد به خدا بدون اعتقاد به وحی و دئیسم، اتفاقاً بعد از انقلاب با شدت و حدّت بیشتری در کشور مطرح می‌شود. ماسون‌ها با طرح مباحثی، چون نهادینه کردن تفکرات سکولاریستی و طرح آن‌ها در ساختار‌های فرهنگی و حتی سیاسی، بسیار فعالند. در زمینه فرهنگ به خصوص در فیلمسازی، ترغیب فعالان این حوزه به ساخت فیلم‌هایی که از حمایت و سرمایه و جوایز برخوردار می‌شوند، نفوذ تشکیلات فراماسونری را به‌عینه نشان می‌دهد.»

بحث، سپس با تاثیرات فراماسونری بر وزارت اول ارشاد خاتمی به واسطه ی تاثیر وزیر مربوطه از افرادی چون شرف الدین خراسانی دنبال میشود و به رواج نسبی گرایی مد نظر عبدالحسین زرین کوب (وابسته به لژ ماسونی نور) پس از آن دوران تا جایی که بشود خاندان پهلوی و تمام رجال سرسپرده به آنها را تطهیر کرد پیش میرود که البته همه ی اینها الان در ایران در جریانند. اما چیزی که عجیب است این است که آقای فقیه حقانی جریان روحانیت را یگانه جریان مقاومت کننده در مقابل فراماسونری از بدو ظهور میخواند و از این حقیقت طفره میرود که هیچ چیز به اندازه ی فساد و ناکارآمدی های سیاسی حاکم بر حکومت متشرع فعلی، سبب اقبال مردمی به هر چیزی که روحانیون بد بخوانند نشده است. این موضوع بسیار مشکوک است بخصوص وقتی در نظر میگیریم که اتفاقات روی داده برای ایران تقریبا مو به مو کپی اتفاقات روی داده برای غرب در تاریخ رسمی آن با بین 1500 سال تا چند دهه تاخیر است. سلسله ی پهلوی، رم باستان است، جمهوری اسلامی، دوران حکومت کلیسا و انکیزاسیون پس از سقوط امپراطوری روم باستان است، و تمسخر پایان ناپذیر روحانیت توسط مردم ایران هم عصر روشنگری اروپا است که لابد باید از آن وارد دوران خوش بهشت اروپایی-امریکایی شویم. بدبختی این است که الان بعضی ها در خود غرب میگویند این تاریخ رسمی غرب احتمالا اصلا واقعی نیست که اولش حتما به آخرش بینجامد. وقتی فکرش را میکنیم که دوران اعتبار حکومت کلیسا 1300 سال بود و دوران مشابهش برای جمهوری اسلامی ایران با یک ایدئولوژی منطقی تر کمتر از 40 سال، احساس میکنیم که ممکن است اینها راست بگویند.

جریان رزیویونیسم در تاریخ گرایی که هنوز سر و ته جامعی ندارد، مدیون لت و پار شدن اقتصاد روسیه توسط عناصر غرب پس از سقوط شوروی است که باعث شد مردم هر چیزی را که ناظر بر توطئه گر و فریبکار بودن جریان های حاکم بر غرب باشد را باور کنند؛ ازجمله جریان تاریخ نویسی را که آناتولی فومنکو ریاضیدان روس، با جمع آوری اکثر نام های مشهوری که تاریخ غرب را از ابتدا دروغ میخواندند و پایه کردن آنها برای نوشتن یک تاریخ روس محور که در آن، تقریبا همه چیز با امپراطوری جهانی روسیه شروع میشود، مورد حمله قرار داد. حمله ی فومنکو و نه حتی لزوما نظراتش درباره ی بنیان بودن روسیه، در فضای آن زمان روسیه فرصت نشو و نما یافت و در دوران پوتین که روی موج غرب ستیزی روس ها سوار شده بود، با سرمایه های جریان های حکومکتی ترویج شد و به گوش های غربی آشنا آمد. فومنکو خزرها را بازوهای روسیه در غرب خوانده بود و نام خزرها در غرب با نظریه ی آرتور کوستلر گره خورده بود که ادعا نموده بود اکثر یهودی های اروپا و دنیا نه از نسل بنی اسرائیل کوچنده از فلسطین بلکه از نسل ترک های یهودی شده ی خزر هستند. البته زبان رسمی یهودیان که عبری است یک زبان فنیقی است، هرچند فومنکو زبان های سامی را نیز به اندازه ی زبان اسلاوی از زبان های برخاسته از روسیه میشمرد. نام فنیقی ها در غرب با نظریه های توطئه ی مایلز ماتیس گره خورده بود که ادعا نموده است تمام تمدن های دنیا توسط تجار فنیقی بنا شده اند و تمام استعدادهای اروپا اصالتا فنیقی بوده اند و البته تمام توطئه های دنیا نیز کار فنیقی ها است. عقیده بر این است که او به طور هوشمندانه ای لغت "فنیقی" را به جای یهودی استفاده کرده است. البته ونیز که ماتیس و فومنکو خیلی از آن سیاهنمایی میکنند، نام از ونتی ها دارد که ممکن است نامشان تلفظ دیگری از فنیقی باشد و خیلی مهم است که بانکداران یهودی ازآنجا برخاسته اند. همچنین نام فنیقیه که تمدنی همرده ی بابل و مصر بوده و در زمره ی تمدن های شیطانی تورات قرار میگیرد کمک میکند که در این روند تمدن سازی، فقط جنبه های شیطانی و مضر آن برجسته شوند و هر چیزی که فنیقی ها و البته یهودی ها را برجسته کند مشکوک باشد، ازجمله خود مایلز ماتیس که طوری مینویسد انگار همه ی پیشرفت های دنیا کار فنیقی ها (بخوانید یهودی ها) بوده و بقیه ی مردم یک مشت حیوان بی اراده بیشتر نبوده و نیستند. حالا اگر کسی مثل فومنکو بخواهد با افتخار، این جریان توطئه گر را به مملکت خود وصل کند و تازه ناراحت باشد که چرا این جریان به کشور خودش هم خیانت کرده است، آن وقت این شخص نمیتواند آدم خوبی به نظر برسد. جریان رزیویونیسم تحت تاثیر کوربن دالاس به همین نقطه رسید. کوربن دالاس (که هنوز دقیقا معلوم نیست کیست یا چیست؟) با گسترش نظریه ی فومنکو به جنگ تاریخ غرب رفت ولی همانطورکه کم کم نام کوربن دالاس غیب میشد، حمله به فومنکو نیز توسط پیروانش فزونی میگرفت و سخن از فراماسون بودن فومنکو و مافیا بودن خاندان او در روسیه به میان می آمد و فومنکو در مجموع غیر قابل اطمینان خوانده میشد. در این شرایط، یکی از دنباله روان کوربن دالاس با نام مستعار سکیتو به یکی از پایه های اروپایی نقد تاریخ فومنکو یعنی ویلهلم کامیر آلمانی بازگشت. پروفسور کامیر نشان داده بود که منابع کلاسیک تمدن یونان و روم و همچنین کتاب مقدس شامل عهد عتیق و عهد جدید، هر دو جعل های دوره ی رنسانس هستند. او اولین کسی نبود که این ادعا را نموده بود اما اولین کسی بود که به صراحت ادعا کرد این جعل به دستور مقامات بالای خود دستگاه واتیکان صورت گرفته و در درجه ی اول درصدد ایجاد یک مذهب سراسری و نیز نابود کردن فرقه های پیشین مسیحی بوده است. کامیر، زمان شروع تاریخ واقعی را سال 1300 میلادی و زمان شروع جعل و تحریف را از 1500 میلادی به بعد تعیین میکند. اما سکیتو از او تندتر است و میگوید هیچ تضمینی وجود ندارد که سال ها از 1300 و حتی 1500 به بعد واقعی باشند و اصلا نمیتوان اعتماد کرد و تعیین کرد که چه چیزی چه سالی اتفاق افتاده است و فقط میتوان یک چیزهایی را از خط داستانی با ذکر احتمال برداشت کرد. نیک ویچ، بحث کامیر را پیروزی یک فرقه از مسیحیت بر دیگر فرقه ها به واسطه ی واتیکان برداشت کرده است. اما سکیتو میگوید مسئله فراتر از اینها است. واتیکان فرقه های مذهبی یا معنوی دیگر را سرکوب کرده است و به جایشان ژزوئیت ها یا یسوعی ها را برکشیده که با ایجاد پروتستانتیسم، ادبیات شوالیه ای و درنهایت ایلومیناتی و فراماسونری، مستقیما به جنگ هر گونه دین و مذهب و معنویتی رفته اند. جریان ایلومیناتی به تحقیر و تضعیف کلیسا پرداخته است درحالیکه عمیقا در کلیسا ریشه دارد. تنها دلیل این خودزنی توسط کلیسای کاتولیک میتواند این باشد که اصحاب آن از ابتدا دشمن دین و معنویت بوده اند ولی در لباس دین و معنویت رفته اند چون غیر از این، راهی برای دور کردن مردم از مذاهب معنوی واقعی نداشتند و فقط هم به نام دین و معنویت میتوانستند مذاهب دیگر را از بین ببرند. وقتی که با برنامه ریزی و فرهنگ سازی و بدنام کردن خود کم کم موفق به رماندن مردم از خود شدند، آن وقت به تخریب راستین مذهب مسیح پرداختند اما چون خودشان را مدافع مذهب نشان داده بودند نمیتوانستند مستقیما به این کار اقدام کنند که اگر چنین میکردند مردم به توطئه ی ضد دین آنها پی میبردند. بنابراین یک مشت ژزوئیت را مامور تولید و تربیت مجموعه ی متلونی از افراد با ظواهر سکولار نمودند که تحت جریان ایلومیناتی-فراماسونری به کشیش ها و اشراف حامی آنها فحش بدهند و تمسخرشان کنند.:

The Falsification of German History, W. Kammeier: obryproject: feb19,2022

این استدلال پذیرفتنی است اما در عین حال، مستلزم آن است که کسی که به ادعای عرفان و معنویت به جنگ معنویت میرود در مانیفست خود، بخشی راستین از عرفان و معنویت زمانه و عقاید مذهبی عوام را جمع آوری کند تا هم بتواند از سوی عموم پذیرفته شود و هم امکان تحریف محتویات دینی به نفع جمع را داشته باشد. از این رو کاملا منطقی است که کتاب مقدس و منابع تاریخ و فلسفه ی یونان و روم را حامل بخشی از عقاید رایج زمانه ولی به شکل تحریف شده و با ترکیب داستان های همریشه ی متعدد با تکرار چند باره ی نام اقوام و ملل در تلفظ های مختلف اسمشان تلقی کنیم. همین اتفاق در ایران و کل تمدن شرق هم تکرار میشود. روحانیون و صوفیان که درنهایت در نظریه ی ولایت فقیه با هم ادغام شدند و انقلاب ایران را رقم زدند، مطمئنا فقط دو شعبه از حکمت های مذهبی ایران بودند اما بعضی از ارکان بقیه را که به دردشان میخورد نگه داشتند و به منفعت خود با هم ترکیب نمودند. با توجه به این که الگوهای مذهبی ایران و اسلام همان الگوهای مذهبی مسیحیان یعنی پیامبران یهودند روشن است که حرکت مذهب سازی در هر دو منطقه ی اروپا و خاورمیانه از الگوهای یکسانی تبعیت میکند که میتوان رد آنها را تا وام گیری فرهنگی یهودیان از بدنه ی فرهنگی قبلیشان یعنی فنیقی ها پی گرفت.

با توجه به این که اشرافیت یهود، تاجرانی درصدد خلق جهانی جدید بودند، مادام بلاواتسکی از رهبران جریان استعماری بریتانیایی تئوسوفی، بند ناف اتصال آنها به فنیقی ها را اعتقاد به «کبیر ها» یا خدایان صنعتگری میشمرد و اضافه میکند که یهودیان اولیه به آنها گبوریم (جباران) یعنی قدرتمداران میگفتند و در منابع یونانی با نام های کابیری، آناسیس، دیوسکوری و کوریبانت ها شناخته میشوند. به نوشته ی بلاواتسکی، مسیحیان، کابیری را تبدیل به شیاطین کهن نمودند و همزمان تصاویر سابق کابیری را به صورت تصاویر فرشتگان مسیحی کپی کردند. در ساموتراس، از 7کابیری به عنوان اجداد بنیانگذار یاد شده بود که بلاواتسکی آنها را معادل آپکالوها یا 7 حکیم تمدن آموز کلده و نیز اهوره مزدا و 6 امشاسپند او در تعالیم زرتشتیان میداند. یکی از 7کابیری ساموتراس، آداماس بنیانگذار سکونتگاه جزیره ی لمنوس بود و همو است که یهودیان او را به صورت آدم ابوالبشر، نیای همه ی انسان های راستین خواندند و بقیه را موجودات اهریمنی جای زدند. کابالا یا عرفان یهود، مدعی است که آدم ابوالبشر، دراصل آدم کدمون یا برداشت کابالایی از یهوه است که در جهان مادی متجلی شده و بعد از تجسد در اشیاء و موجودات زنده ی مختلف بر اساس سلسله مراتب، در پیشرفته ترین تجسد خود به آدم ابوالبشر به جای انسان اولیه بدل گردیده است. با این حال، با تکثیر نژاد آدمیان، او به معلمان متعددی تبدیل شده و به جای یک فرد، یک قاره ی باستانی را که افلاطون آن را آتلانتیس میخواند، جایگاه خدایان نموده است، قاره ای که در سیلی بزرگ غرق شد، مابه ازایی برای سیل خیسوتروس که بر سرزمین کلده یعنی همان جایی فرود آمد که 7 آپکالو برای ایجاد تمدن در آن ظهور کرده بودند. خیسوتروس آخرین پادشاه دوران قبل از سیل و مابه ازای نوح در تاریخ کلده به روایت بروسوس است. هرآنچه از تمدن باستان برای انسان باقی ماند، به واسطه ی نوح و همراهانش باقی ماند و ازاینرو است که نویسندگان مسیحی مانند برایانت، فابر، و اسقف کامبرلند، بنیانگذاران افسانه ای مختلفی اعم از هرمس، کادموس، اسکلپیوس، اورفئوس و ازیریس را نسخه های مختلف نوح میخوانند. کتاب مقدس، اشاره ای به شیطانی و نیمه انسان بودن خود نوح نمیکند ولی روایات نیمه رسمی چنین ادعایی دارند تا جایی که فابر، نوح را یک «غول» میخواند، عنوانی که برای نیمه انسان-نیمه جن های مورد خشم یهوه در پیش از سیل به کار میرود و این اختلاف، به سبب آن است که اگر نوح را شیطانی بخوانیم، میراث آن بر یهودیت را نیز باید شیطانی تلقی کنیم. ساموتراس نیز دورانی داشته که در آن، سیل عظیمی کل کشور را به زیر آب برد و تا بالای بلندترین قله های کوه ها رسید. با توجه به این که ساموتراس یک کلنی نشین فنیقی داشته و توسط فنیقی ها استعمار شده است، روشن است که آنها حامل افسانه ی سیل به آنجا و باعث بومی شدن قصه اش بوده اند. کابیری های ساموتراس، فرزندان هفستوس یا وولکان خدای آهنگریند که با قاین (قابیل) و توبال قاین در افسانه های یهودی-مسیحی تطبیق شده است. قرار بود نسل قابیل در طوفان نوح نابود شود ولی اثراتی از آن در حام پسر نوح باقی ماند و باعث تداوم فساد در زمین شد. خشم یهوه بر قابیلی ها همان خشم زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی بر تلخین ها است که سعی شد در سیل نوح نابود شوند ولی گروهیشان باقی ماندند و نسل مرموز آهنگران جزیره ی رودس را پدید آوردند. بلاواتسکی، تلخین ها را همان تیتان ها یا نژاد خدایان قبل از زئوس میشمرد که توسط زئوس/یهوه سرکوب شدند. دوچارم تذکر داده است که رودس مانند ساموتراس و لمنوس، یک جزیره ی آتشفشانی بوده و در جهان یونانی-رومی، آتشفشان ها کارگاه های ریخته گری وولکان تلقی میشدند. آتشفشان همچنین تبعیدگاه تیتان ها یا شیاطین بود چون در مقام یک حفره ی آتشین ره برده به زیر زمین، تمثیلی از دوزخ به شمار میرفت. در آموزه های عرفانی نسبت داده شده به ساموتراس، تطهیر با آتش، حکم به جریان انداختن «تولد دوباره» با تن سپردن به دوزخ را داشت با توجه به این تمثیل که فلزات برای تبدیل شدن به چیزهای به درد بخور باید با آتش ذوب شوند و در حالت مایع، از نو قالب بگیرند. مابه ازای انسانیش میشود این که آدمیزاد عمدا تن به سقوط اخلاقی بدهد و با بیرون آمدن از دوزخ زندگیش، به یک قهرمان معنوی بدل شود. بلاواتسکی از قول «یک وزیر قرن 19» مینویسد که: «تمسخر این موهبت، حتی در جنبه ی کنونی آن، "از آنجایی که فرزندان فاسد و باقیمانده دوران جاهلانه ی خرافات باقی مانده اند، به همان اندازه که اشتباه است، غیرفلسفی خواهد بود. در تمام اعصار جهان تلاش شده است تا پرده‌ای را که دید ما را از آینده پنهان می‌کند، برداریم."» این سقوط برای آدم ابوالبشر نیز رخ داد و راه او را به مرگ کشاند درحالیکه اسلافش خدایان بودند. چون هابیل و قابیل، دو نیمه ی زمینی و آسمانی آدم بودند که جنبه ی آسمانیش به دست جنبه ی زمینیش از بین رفت و این همان عصر بی مرگی دوران حکومت تیتان ها است که توسط زئوس از بین رفت. آدم فرزند یهوه یا زئوس است بدون این که زنی او را به وجود آورده باشد. او همچنین در ابتدا یک موجود دوجنسه بوده که پاره ی حوا به صورت جنس زن از وجودش جدا شده است و تولید مثل جنسی در انسان از او به وجود آمده است. فرهنگ های سنتی مختلف، داستانی درباره ی دوران هرمافرودیت ها یا نژادهای دوجنسه داشته اند که از عرق پدرانشان پدید می آمدند. بوسواژ نوشته است که تمدن در مصر، توسط ازیریس-ایزیس پدید آمده است که بعدا این خدای واحد به زوج نر-ماده ی ازیریس و ایزیسس تقسیم شده است. نام آدم را به ادوم در عبری به معنی سرخ نسبت میدادند چون او معادل مریخ سیاره ی سرخ بود که در اساطیر یونانی-رومی، سیاره ی مارس خدای جنگ و خشونت شمرده میشد و رنگ مورد علاقه اش سرخ یعنی رنگ خون بود. کارتیکیا نسخه ی هندوی مارس، به روایتی از عرق شیوا خدای نابودی که به زمین چکید متولد شد و بلاواتسکی، این را همان تولد آدم از خاک توسط یهوه بدون دخالت مادر میداند. آدم، کهن الگوی مرد در نسل های بعدی شده است.:

“the timeless kabiri: Collated from the writings of H. P. Blavatsky”: wisdomworld.org

تن دادن به دوزخ و درآمدن از آن، تقلید از دامو یا تامو یا تاموس یا تموز خدای گیاهان است که ظاهرا نام آدم نیز در ابتدا شکلی از نام او بوده است. تموز، در اوقات خزان طبیعت، به جهان زیرین میرود و در موسم بهار و همزمان با شکوفایی طبیعت به زندگی برمیگردد: درست در عید پاک یا همان زمانی که مسیح مجددا زنده میشود. سنت جروم نوشته است که بیت اللحم زادگاه مسیح، محل پرستش تموز به عنوان خدای غلات بود. شکلی از نام های واسطه ی تموز و آدم، نام آتوم خدای خورشید غروب قبطی است چون رفت و برگشت خورشید در غروب و طلوع نیز به سفر خدا به جهان زیرین تشبیه میشد. در مصر، این رفت و برگشت خورشید در افق زمین را به پیوند هورس خدای خورشید با مادرش هاثور که الهه ی زمین است تشبیه میکردند. هاثور به شکل صورت فلکی ثریا در کوهان صورت فلکی ثور (ورزاو) در آسمان بازتولید میشد و همین صورت فلکی را در هند، با کارتیکیا تطبیق میکردند. ثریا هفت ستاره داشت که هندوان، آن را یک مرغ و شش جوجه میدانستند. اما مصریان، آن را مشتمل بر هفت گاو ماده میشمردند که زوجه های یک گاو نر یعنی ورزاو صورت فلکی ثور بودند. حیوان خود هاثور هم گاو بود که فرم زمینی و در حلقه ی تمدن قرار گرفته ی اسب آبی بود. اسب آبی که قبطیان او را گاو آبی تلقی میکردند، جانور الهه ی قدیمی هر و مرج یعنی توریس یا تائورت بود که موکل صورت فلکی دب اکبر، شکل قطبی شده ی صورت فلکی ثریا با تکرار هفت ستاره ی آن بود. درآنجا پیوند ثریا با ورزاو ثور که همان پیوند هورس و هاثور بود، به صورت پیوند جفت تایفون-توریس بازآفرینی میشد. سوت یا تایفون، دشمن هورس بود ولی این دو درواقع دو پاره ی یک موجود واحد بودند. سترونی و بی بری و زمستان دائم قطب شمال دب اکبر در مقابل کشت و کار ایام متعلق به برج ثور در بهار قرار میگرفت. اما این دو به اندازه ی همهویتی ثریا و دب اکبر، دو پاره ی یک موجودیت واحد بودند. در عین حال، قطب، جایگاه شب های طولانی و بهار، ایام اوج گرفتن روشنایی روز نسبت به تاریکی شب است. بنابراین موجودیت دوگانه میتواند مربوط به پیدایش اجداد دو نژاد سیاه و سفید از کاسه های زانوی سیره ی هرمافرودیت زهره در باور سیاهپوستان یومالا نیز باشد چون در باور برخی قبایل افریقایی، خورشید به شکل یک سیاهپوست غروب میکند و به شکل یک سفیدپوست طلوع میکند. اینها ظاهرا دو لحظه ی شیطانی و الهی زمین را نشان میدهند. نکته ی جالب این که فروبل در امریکا سفید کردن خانه ها توسط بعضی سیاهان را دیده بود که برای جلوگیری از سیطره ی تاریکی شب بر آنها انجام میشد از ترس این که در اثر تباهی تاریکی، آنها به میمون تبدیل شوند و از آن طرف، پنانت در سفر به ولز جنوبی دیده بود که بعضی بریتانیایی ها کلبه های خود را سفید میکنند و این کار را در جهت دفاع از خانه در مقابل شیاطینی که آنها را سیاه رنگ میشمرند عنوان میکنند. در افریقای مرکزی، اولین زن، ایه نام داشت و او نخست خدای دوجنسه ی سیاره ی زهره بود. ایه باید تلفظ دیگری از نام حوا باشد که تلفظ های دیگر اسمش به صورت کافا در افریقا دیده میشود. او همچنین الهه ی خب یا خبما در افریقا است که تجسم های حیوانی او اسب آبی، کرگدن، فیل و تمساح بوده اند. به وجود آمدن انسان های سیاه و سفید از کاسه های زانوی او جالب است. چون در مصر، "کاب" به معنی مفصل یا کاسه ی زانو است و این لغت نزدیک به کافا یا حوا است. یعنی داریم جدا شدن حوا از آدم برای متولد کردن هابیل و قابیل را میبینیم. هیروگلیف مصری کاب به معنی مفصل زانو، یک نیم دایره است و جهان به شکل یک تخم کیهانی تصویر میشده که دو نیم دایره ی آن، زمین و آسمان به جای امور مادی و معنوی بودند. امور زمینی، همان قسمت های تحت پوشش غرایز حیوانی در بشرند و انسان همیشه از این که یک حیوان خالص و خالی از امور روحانی باشد میترسد چون تنها چیزی که انسان را از حیوانات بارز میکند امور حیوانی است. ترس سیاهان از میمون شدن نیز از همینجا ناشی میشود؛ چون میمون یک حیوان انسان نما است. دم، یکی از نشانه های تفاوت بارز بین حیوان های چهارپا و انسان است و ازاینرو در اروپا افسانه های زیادی درباره ی این که یهودی ها موقع تولد دم دارند ولی برای ظاهرنمایی، دم فرزندانشان را در کوچکی آنها میبرند به وجود آمد. در یک باور مصری، الهه ی تایفونی دب اکبر هم زن دم داری بود که از آسمان اخراج شد و فرزندان او جانوران دم دار دشمن بشر چون اسب آبی، تمساح، مار، شیر و خرس از آب درآمدند و فرزندان آنها هم جانوران ناخوشایند دیگری چون الاغ و میمون و روباه شدند. زمین و آسمان از تقسیم جسد تهاموت الهه ی کلدانی پدید آمدند. تهاموت را اومورکا نیز مینامیدند که به طرز جالبی نام فیل در زبان های دسکیری افریقایی است و یادآور افسانه های هندی که میگویند زمین بر پشت یک فیل استوار است و با حرکت فیل زمین لرزه میشود. تهاموت هم در آشوبناکی شر آفرین و هم در تشبیه به هیولای آبی، قابل مقایسه با تااورت در مصر است. تشبیه تااورت به اسب آبی، در ادامه ی تشبیه الهه به کرگدن و اسب آبی در آسیا و افریقا است. در خاورمیانه، اصطلاح «اسب آبی» نخست درباره ی کرگدن آب دوست آنجا به کار میرفت و با از بین رفتن کرگدن، به جانوری که امروزه هیپوپوتاموس یا اسب آبی میخوانیم اطلاق شد. پیوند با آب، سبب استعاره ی پیدایش زمین توسط پرندگان آبزی نیز شده است چنانکه در افسانه های سرخپوستی، اردک، با آوردن و جمع کردن گل از اعماق آب، زمین را به وجود می آورد. در یک افسانه ی آلمانی، از 7 پسر زنی سخن رفته است که میتوانستند خود را به قو تبدیل کنند و پرواز کنند. این 7 قو نسخه ی دیگر 7ستاره ی دب اکبرند و مادرشان همان الهه ی آب گون است. لغت "دب" که برای دو صورت فلکی قطب شمال به کار میرود به معنی خرس است ولی با لغت "تپ" یا "تف" که در مصر و افریقای سیاه برای اسب آبی به کار میرود همریشه است. الهه ی اسب آبی نیز تا اورت یا اورت کبیر نام دارد که اورت باز یادآور نامیده شدن خرس به آرتوس در لاتین است که همین لغت به صورت ارکتوس روی قطب مانده است. ارتوس نام دیگر ارتور شاه بریتانیایی نیز هست. اما آن با ort و eart و آرتص (ارض) به معنی زمین نیز مرتبط است. سرزمین ارکادیا که قبل از خلقت ماه وجود داشت، قلمرو اولیه ی خدای قطب شمال که بیشتر با جنبه ی مادینه اش شناخته شد بوده است و نام از ارکتوس داشته است. چون عیشتار الهه ی اکدی زمین، الهه ی کوه محوری به جای محور قطب شمال نیز بود و آسمان و زمین در آغاز زمان، به گرد این محور پدید آمدند. یهودیان، آغاز زمان را "قدیم" میخوانند و این لغت با نام های آدم، آتوم، ادوم و توم مرتبط است، همچنین با نام گئوتمه که بنیانگذار مذهب بودا شمرده میشود. قرار گرفتن آدم در آغاز زمان در بهشت عدن، در صورتی که پذیرفته باشیم زمان و مکان از قطب شمال گسترش یافته است، نیازمند باور این است که نسل آدم به عنوان نسل انسان الهی، از شمال به همه سو گسترش یافته است. در زبان قبطیان مصر، لغت "آر" aar از نام های بهشت بوده است و ظاهرا همین لغت است که باعث برداشت شدن لغت "آریا" به مردمی که با از بین رفتن بهشت ائیرینه وئجه در قطب شمال در اثر یبندان، به کشورهای جنوبی تر تا حد هند کوچیده اند در مذهب زرتشت شده باشد، دیدگاهی که جریان های آلمانی و انگلوساکسون قرن 19 اروپا به آن توجه نشان دادند و تنها بازماندگان اصیل آریایی ها را نژاد ژمن اروپایی خواندند تا فقط خودشان نسل انسان های برگزیده باشند.:

“the natural genesis”: v2: Gerald massey: celephais press: 2008: p2-15

تقریبا مهمترین ارکان حاکم بر نقشه ی مسیحی و اسلامی زندگی بشر در این پشتوانه ی طبیعت پرستانه ی آن آشکار میشوند. رفت و برگشت تموئز نسبت به دوزخ، تبدیل به فرودآمدن روح به بدن انسانی و خروج از آن میشوند. اگر روح بتواند از پس آزمایش های دوزخی این دنیا بربیاید به بهشتی سراسر شادی وارد میشود و تا ابد آنجا خوش میگذراند. برتری این بهشت این است که در محدودیت زمان گرفتار نیست و به دنبال آن اصلا محدودیتی ندارد. بنابراین شادی آن برخلاف شادی زمینی، یک میانپرده ی موقت در دریای درد و رنج نیست. نکته این است که با یهودیت، این بهشت به یک جای از بین رفته روی زمین خلاصه شده و لذت های آن نیز چیزی جز همان شادی بخشی های موقت زمینی نیستند. تنها میراث بران این بهشت هم اروپاییانند و آنها هستند که میتوانند به مردم شادی ببخشند و به آنها نشان دهند لذت بردن یعنی چه؟ کما اینکه در تمام فیلم هایشان دارندگان مناصب مهم تجاری و سیاسی، هم ابرانسانند و هم غرق در شادی و لذت، و هم تعیین کنندگان الهی عیش و رنج و مرگ و زندگی دیگران. تمام این شادی ها هم عین کوره ی آتشفشانی جناب وولکان، از معبر گناهان دوزخی میگذرند و قهرمانی که اول داستان کثیطف و شر و اشتباه کار است و انتظار میرود روند حاکم بر کوره ی جهنمی، رزاه درست را به او نشان دهد. پس هر گونه چرخش ناخوشایند زمانه یک آزمون است که در انتهای آن، شادی نامحدود قرار دارد. عدم محدودیت بهشت که قوانینش به درد دنیای فیزیکیس نمیخورد، در بهشت ژرمن و انگلوساکسون یا بهتر است بگوییم تصویری که گردانندگان یهودی این بهشت از آن نشان میدهند جایی ندارد. اما ایسن تحقیر محدودیت تا حد خلاصه کردن آن بر عدم مرز بر انتخاب خوراک و پوشاک یا لنواع لذت های جنسی که کاملا یک بهشت غرایز حیوانی را نشان میدهد، فقط یک پوشش است بر محدودیت ستزی های بسیار گسترده تر و نامرئی تر دقیقا از حیقث محدودیت زدن بر غرائز حیوانی. Elze van Hamelenدر قسمت مقاله ی The Netherlands: Government Sponsored Behavioral Control and Social Engineering Experimentsکه در تاریخ 20 سپتامبر 2022 در روزنامه ی De Andere Krantمنتشر شد، درباره ی چگونگی توسعه ی روش های روانشناسی برای کنترل اجتماعی مردم و چشم و هم چشمی کشورهای اروپایی برای تقلید از هم در این کار، مثال هلند را برجسته میکند:


یک شبکه گسترده دولتی از کارشناسان رفتاری شبکه ی بینش رفتاری هلند (BIN NL) - از سال 2014 از همه ی بخش ها در انجام آزمایش های رفتاری پشتیبانی می کند. هدف این آزمایش ها استفاده از دانش رفتاری از علوم اجتماعی برای هدایت شهروندان به سمت راه حل ها و انتخاب های "درست" است. در هسته ی خود، آن شامل استفاده در مقیاس بزرگ از تکنیک های دستکاری، در توسعه ی سیاست، اجرا، نظارت و ارتباطات است. اگرچه اطلاعات زیادی در مورد این موضوع در وب سایت های دولتی یافت می شود، اما بیشتر شهروندان احتمالاً از این آزمایشات مهندسی اجتماعی بی اطلاع هستند. همچنین بحث عمومی در مورد مطلوبیت استفاده از این دانش وجود نداشته است. طبق BIN NL، "تقریبا تمام سیاست های دولت بر تغییر رفتار متمرکز است." این شبکه در سال 2014 تأسیس شد زیرا کابینه، مایل است همه ی وزارتخانه‌ها با به کارگیری بینش‌های رفتاری در زمینه‌های سیاست‌های مختلف، و شبکه‌ای در سطح دولت برای این امر آزمایش کنند." این بینش‌های رفتاری مبتنی بر دانش روان‌شناسی، علوم اجتماعی، علوم رفتاری و اقتصاد رفتاری است و بر هدایت افراد به سمت رفتار مطلوب متمرکز است تا آنها به‌طور خودکار و ناخودآگاه انتخاب‌های «درست» را انجام دهند. برای مثال، می توان این کار را از طریق «هنجار دادن» در جهت درست، بدون تحمیل اجبار یا انگیزه های اقتصادی انجام داد. به عنوان مثال، می توانید با ارائه ی غذای سالم در کافه تریا و در آخر کروکت، غذای سالم را تشویق کنید. در اصطلاح سیاست، این را «تنظیم معماری انتخابی» می نامند. روش‌های زیادی برای هدایت رفتار افراد به این شکل وجود دارد: با تنظیم مجدد محیط، ارائه ی اطلاعات به شیوه‌ای خاص، بازی با احساس تعلق به یک گروه یا ترس از طرد شدن، یا در غیر این صورت با برانگیختن احساساتی مانند ترس، شرم، غرور، گناه و غیره. علوم رفتاری در به کارگیری این بینش ها تخصص دارند. علاقه به استفاده از این دانش در سال 2004 در نتیجه ی تجربیات ارتش هلند در انجام عملیات روانی در افغانستان به وجود آمد. شورای علمی سیاست گذاری دولت (WRR) که وظیفه آن مشاوره به دولت و مجلس در مورد مسائل اجتماعی است، به بررسی امکانات دولت برای به کارگیری دانش رفتاری می پردازد و در چندین گزارش نظر صادر می کند، مانند: «ساختن تصمیم انسانی» (2009)، «سیاست گذاری با دانش رفتار» (2014) و «دانستن انجام ندادن است» (2017). برای این منظور، شبکه با مقامات دولتی، سیاست گذاران، سیاستمداران، دانشمندان و "حوزه ی اجتماعی" کار می کند. ایده ی اصلی که در این گزارش ها مطرح می شود این است که شهروندان عقلانیت محدودی دارند و دیگر نمی توانند با همه ی انتخاب ها و پیچیدگی های جامعه کنار بیایند. WRR در "دانستن هنوز انجام نمی شود" می نویسد:

"جامعه ی امروزی تقاضاهای زیادی برای تاب آوری شهروندان دارد، بین آنچه از شهروندان انتظار می رود و آنچه که واقعاً می توانند با آن کنار بیایند تفاوت زیادی وجود دارد."

WRR ادامه می دهد:

" علوم رفتاری نشان داده است که توانایی افراد در سنجش اطلاعات و انتخاب منطقی محدود است، یعنی به دلیل به اصطلاح محدودیت «توانایی‌های غیرشناختی»، مانند تعیین هدف و برنامه‌ریزی، اقدام، پشتکار، و توانایی مقابله با وسوسه‌ها و شکست‌ها... این [توانایی‌های غیرشناختی] اغلب در زندگی روزمره به‌عنوان «شخصیت» شناخته می‌شوند."

توانایی‌های غیرشناختی یا ویژگی‌های شخصیتی نیز در اسناد خط‌ مشی «توانایی‌های انجام دادن» نامیده می‌شوند. دولت می تواند با هدایت رفتار «کمک» کند تا بر این «محدودیت ها» غلبه شود. WRR در گزارش خود با عنوان «ساخت سیاست با دانش رفتار» بیان می‌کند، سیاستگذاران بیشتر و بیشتری در حال بررسی چگونگی استفاده از معماری انتخاب برای جبران محدودیت های شناختی شهروندان هستند. تیم بینش رفتاری بریتانیا (BIT) به عنوان نمونه ای ذکر شده است که با موفقیت توجه بین المللی را به خود جلب می کند. نویسنده لورا دادسورث ، که کتاب "وضعیت ترس" را در مورد کاربرد بینش های رفتاری در بریتانیا در طول بحران کرونا نوشت، در مورد BIT می نویسد:

" BIT در سال 2010 توسط دولت دیوید کامرون تأسیس شد . بریتانیا در به کارگیری بینش های رفتاری آنقدر خوب است که به یک محصول صادراتی تبدیل شده است. BIT اکنون یک شرکت سودآور با "هدف اجتماعی" است که دفاتری در لندن، منچستر، پاریس، نیویورک، سنگاپور، سیدنی، ولینگتون و تورنتو دارد. آنها تنها در سال 2019، 750 پروژه را در 31 کشور در سراسر جهان انجام دادند. در مجموع، آنها بیش از 20000 کارمند دولتی را در به کارگیری دانش رفتاری آموزش دادند."

او ادامه می دهد:

"علوم رفتاری و تحریک‌ها بر منحرف کردن تمرکز یا ایجاد مشکل در انتخاب‌های خاص تمرکز می‌کنند. برای جلوگیری از بحث و گفتگو و در عوض دستکاری افراد بدون اینکه آنها متوجه شوند استفاده می‌شود. این حمله به توانایی مردم برای تصمیم‌گیری برای خودشان است."
WRR می‌نویسد: «آیا هلند نیز باید چنین تیمی داشته باشد؟» و به دولت توصیه می‌کند که به عنوان یک دولت "به توانایی‌های انجام محدود شهروندان با تطبیق معماری انتخاب واکنش نشان دهد." دولت توصیه‌های WRR را در سال 2014 با راه‌اندازی BIN-NL دنبال کرد تا بتواند از وزارتخانه‌ها در انجام آزمایش‌های رفتاری حمایت کند و در سال 2018 به ادغام ملاحظات رفتاری در توسعه سیاست‌ها پرداخت. در ژانویه ی 2018، ساندر دکر ، وزیر قانون وقت و کاجا اولونگرن، وزیر کشور، در نامه‌ای به مجلس نمایندگان نوشتند:

"اصولاً کابینه ارزش افزوده را در آزادی انتخاب می‌داند و میزان آزادی انتخاب را باید به‌صورت موردی در نظر گرفت."

تیم اصلی BIN-NL ماهانه جلساتی را برگزار می کند و فعالیت های مختلفی مانند سخنرانی ها، ماژول های آموزشی برای کارآموزان دولتی و کنگره ی "رفتار روز" را سازماندهی می کند. هر دو سال یکبار، BIN NL گزارشی را به مجلس سنا و مجلس نمایندگان ارائه می کند که در مورد آزمایشات در زمینه های بهداشت، کار، آموزش، مالی و موارد دیگر گزارش می دهد. این ایده که کنترل رفتاری برای دستیابی به اهداف سیاست ضروری است، به طور مکرر در آن مطرح می شود، به عنوان مثال برای دستیابی به اهداف آب و هوایی، انتقال دیجیتال و جامعه ی فراگیر. هنگام توسعه ی سیاست، مقامات چارچوب ارزیابی یکپارچه (IAK) را اعمال می کنند، که مجموعه ای از سوالات است که باید قبل از ارائه ی خط مشی یا مقررات به مجلس پاسخ داده شود و ساختاری برای توسعه ی سیاست خوب فراهم می کند. در 29 ژوئن 2018، وزیر دکر به سنا نوشت که به این منظور، "از بینش‌های رفتاری استفاده گسترده‌تر کنید". معیار انجام‌پذیری در تعدادی از ابزارهای سیاست موجود، از جمله IAKگنجانده خواهد شد. این در عمل چگونه کار خواهد کرد؟ اگر «دلیلی برای اصلاح رفتار» وجود داشته باشد، IAK یک چارچوب گام به گام مناسب برای اعمال بینش های رفتاری ارائه می دهد. مرحله ی اول ترسیم می کند که "چه رفتارهای فعلی وضعیت نامطلوب را تداوم می بخشد، تشدید می کند یا بهبود می بخشد. در انجام این کار، همچنین به حقایق و ارقام شناخته شده در مورد رفتار نگاه کنید." در مرحله ی بعد، مسئول گروه هدف را مشخص می کند تا بداند "در کدام گروه هدف می خواهید رفتار فعلی را تغییر دهید." مرحله ی سوم "رفتاری را که می خواهید در گروه هدف خود ببینید" را فرموله می کند: "به جای رفتار فعلی، چه کسی در آینده، کجا و چه زمانی چه رفتاری از خود نشان خواهد داد؟" مرحله ی چهارم نه تنها گروه هدف، بلکه «زمینه، انگیزه ها و محرک ها» را نیز ترسیم می کند. گام بعدی ترسیم این است که گروه هدف چه فرآیند/مراحلی را برای نشان دادن رفتار مورد نظر طی می کند و آن فرد باید با کدام طرف ها سر و کار داشته باشد: گروه هدف در چه زمینه ای قرار می گیرد؟ یک نفر برای نشان دادن رفتار مطلوب چه باید بکند؟ این شخص با کدام طرف ها در تماس است؟ بر اساس این مراحل، یک طرح مداخله (مرحله ی 5) ایجاد می شود که با آن "مردم به طور خودکار به سمت یک انتخاب معقول هدایت می شوند" که در "محدوده ی آزمایشی یا به طور زنده" آزمایش می شود (مرحله 6). در مرحله ی آخر، اثرات ارزیابی شده و همچنین امکان پایش اثرات بلند مدت وجود دارد. پیامد همه ی این مداخلات این است که بسیاری از رفتارها نیاز به نظارت دارند. اگرچه ارجاع داده نشده است، اما طرح گام به گام بسیار شبیه به روش دینامیک رفتاری (BDM) است که توسط گروه بریتانیایی SCL ایجاد شده است، که در جهت دفاع استفاده می شود. BIN-NL از کارمندان دولت در به کارگیری بینش های رفتاری پشتیبانی می کند.

بکارگیری بینش رفتاری:

مرحله 1. رفتار فعلی را ترسیم کنید


مرحله 2. گروه هدف را تعیین کنید


مرحله 3. رفتار مطلوب را فرموله کنید


مرحله 4. زمینه، انگیزه ها و محرک ها


مرحله 5. یک برنامه مداخله تهیه کنید


مرحله 6. مداخله را اجرا کنید


مرحله 7. ارزیابی

بیشتر نمونه‌های آزمون ها و آزمایش‌هایی که BIN-NL هر دو سال یک‌بار گزارش می‌دهند، در نگاه اول بی‌ضرر به نظر می‌رسند: پرداخت بدهی دانش‌آموزانتان سریع‌تر، غذا خوردن سالم‌تر، یا آتش‌بازی ایمن. اما فرض اساسی این است که شهروندان نمی توانند خودشان فکر کنند، که دولت باید این کار را برای آنها انجام دهد، و بنابراین دولت در تحلیل مشکل و راه حل انتخابی خود درست می گوید. این واقعیت نادیده گرفته میشود که ممکن است اختلاف نظر وجود داشته باشد - بحث هایی که فضای کمتر و کمتری برای آنها وجود دارد. با این حال، موضوعات دیگر کمتر معصوم هستند. BIN-NL می نویسد: "هلند با تحولات مختلفی روبرو است." به انتقال آب و هوا و گذار دیجیتالی شدن فکر کنید. آنها حداقل یک چیز مشترک دارند: "تغییر رفتار برای دستیابی به اهداف سیاست مورد نیاز است." این همچنین در مورد موضوعات اصلی سیاست مانند سلامت، مسکن، تحرک و جامعه توانمند و فراگیر صدق می کند. دیجیتالی شدن به شدت به زندان هوایی که با فناوری فعلی در اطراف ما ساخته می شود، مرتبط است. آیا باید به خود اجازه دهیم که در آن دستکاری شویم، یا انتخاب عمدی راه حل های آنالوگ در صورت امکان راهی برای حفظ استقلال و حریم خصوصی است؟ به نظر می رسد تصویر ایده آل دولت برای زندگی، زندگی در یک «شهر هوشمند» است که توسط دوربین ها و حسگرها تنظیم می شود و جایی برای کشاورزان نیست. مطلوبیت این چیزی جز ثبات است. "جامعه ی فراگیر" بیشتر نماینده ی یک دستور کار رادیکال «بیدار» است. آیا دانشمندان علوم رفتاری باید از قبل تلاش کنند تا ما را از طریق "معماری انتخاب" به سمت "انتخاب" آن دیستوپیای خودمان برسانند؟ به نظر نمی رسد شکی وجود داشته باشد - آیا اصلاً وظیفه دولت هدایت رفتار شهروندان است؟ در یک جامعه ی آزاد، شهروندان اجازه دارند نحوه ی رفتار خود را انتخاب کنند، مشروط بر اینکه به دیگران آسیب نرسانند. آیا مشکل این است که شهروندان از نظر شناختی محدود هستند یا مشکل این است که ما یک بوروکراسی بیزانسی غیرقابل کنترل، غیرشفاف و غیرقابل نفوذ به عنوان یک دولت داریم که سعی در مدیریت خرد زندگی افراد دارد؟ چارچوب‌های اخلاقی برای آزمایش‌های رفتاری در مقیاس بزرگ توسط دولت که شهروندان انتخاب نکرده‌اند و از آن مطلع نشده‌اند، چیست؟ وب سایت BIN-NL هیچ اطلاعاتی در این مورد ندارد. به نظر می رسد کارشناسان رفتاری بیشتر فرصت ها و مزایا را می بینند.»

این مطلب تکان دهنده ما را در مقابل وادادگی اجتماعی مردم اروپای غربی در مقابل چنین طرح هایی و علیرغم انتشار آزاد اطلاعات در مورد این طرح ها دچار شگفتی میکند. سوال این است که آیا چنین وادادگی ای، یکی از نتایج عادی شدن تن سپردن به شرایط، بعد از عدم مقاومت در مقابل هوس های جسمانی ممنوعه در مسیحیت نیست؟ این سوال، میتواند نشان دهد که تمرین مقاومت در مقابل هوس های مضر اجتماعی در تعالیم مذهبی، میتواند به مقاومت های بعدی در مقابل شرایط ضررده تر کمک کند و شاید این موضوع این پیام را برای ما ایرانیان داشته باشد که باید در مورد شکست مذهب به دنبال ایمان به بددینی زمانه نگران باشیم، همچنین به هر مرامی که ادعا کند میخواهد بهشت زمینی را جانشین بهشت آسمانی کند. با مکافات بندگی خدا را کردن بهتر از آن است که بی هیچ مقاومتی، برده ی بی اختیار آدمیانی بی همه چیز شویم که حتی به اندازه ی خدا به ما لطف نکرده اند و ما را دوست ندارند. ما حداقل یک موضوع را در ایران درست متوجه شده ایم: اگر ایرانی ها در مقابل تحمیلات رژیم گذشته بسیار ثابت قدم و استوار بودند، به خاطر آن است که تمرین از خود گذشتگی برای زندگی در یک محیط مذهبی را از سر گذرانده بودند.

مطلب مرتبط:

دروازه ی شیطان در سرزمین آریایی ها

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

تالیف: پویا جفاکش

به نظر میرسد هرچقدر جریان های اسلامی شیعه و سنی بیشتر با هم ارتباط مثبت و گفتگو برقرار میکنند میلشان به پیدا کردن شباهت هایشان با بنیادهای مذهبی غرب هم بیشتر میشود. شاید علتش این باشد که اصلا میل به شباهت یابی، یکی از نتایج ناخواسته ی میهن پرستی کشنده ی امریکایی است. در زمانی که ساموئل هانتینگتون، به عنوان یکی از اسشتراتژیست های تعیین کننده ی غرب، کمرنگ شدن نبرد سوسیالیسم با سرمایه داری در امریکا را خطری بزرگ برای اتحاد امریکا دانست و در جستجوی یک دشمن جدید برای امریکا روی «تمدن اسلامی» انگشت گذاشت و آن را در ضدیت با «تمدن غرب» خواند، خیلی از مسلمان ها از این که همتراز امریکا تلقی شوند اینقدر خوششان آمد که واقعا به جنگ امریکا رفتند بی این که توجه کنند جنگشان با امریکا نتیجه ی اعتقادشان به برتری امریکا است و حالا که میبینند حیف غرب نمیشوند دارند روی شریک شدن با عظمت غرب سرمایه گذاری میکنند. در این شرایط، عقلا فرصت کرده اند حرف هایی را که خاورشناسان مدت ها پیش از روی ملاحظاتی بیان کرده بودند اینبار به شکلی امیدوارکننده برای علاقه مندان به غربی بودن و به روز بودن تکرار کنند. به عنوان مثال، کمی بیش از یک سال پیش، دکتر عدنان فلاحی در مقاله ی «خاستگاه های غربی اسلام» (دین آنلاین: 18 ارزدیبهشت 1401) درست در انتقاد از تز هانتینگتون، جملات زیر از پروفسور خوآن کول را مرور میکند:

«مورخین به‌گونه ی غیر منصفانه‌ای امپراطوری روم قدیم با پایتختش "کنستانتینوپل" (Constantinople) را تا همین اواخر مورد مسامحه قرار داده بودند، ولی از زمان "آوریل کامرون" (Averil Cameron) و "پیتر براون" (Peter Brown) و تحت تأثیر زیاد محققینی مثل آن‌ها، روزگار عهد عتیق احیاء شده و توسعه یافته است، آن امپراطوری به‌طور قطع به ساختن دنیای ما کمک کرده است؛ بیشتر قوانین در اروپا و آمریکا(ی شمالی و جنوبی) مبتنی بر کدهای "ژوستینین" (Justinian) (7-۵۶۵)است، البته میراث عدم تساهل و تسامح نیز می‌تواند مورد بحث قرار گیرد. امپراطوری مسیحی پرستش شرک آمیز باقیمانده از فرهنگ چند خدایی روم باستان را که هنوز مورد پیروی کسانی بود، ممنوع کرد و در مواردی در قرون شش و هفت تصمیم گرفت پیروی از یهودیت را نیز ممنوع سازد و (به این ترتیب) در حاشیه مرزهایش، آریانیسمک آلمانی (دکترین مسیحیتی که به تثلیث باور نداشت) و اسلامِ خاور نزدیک رشد کرد. آنچنان که "پیتر سریس" Peter Sarris، "گارت فودن" (Garth Fowden) و "گلن بوئرساک" (Glen Bowersock) ادّعا کرده‌اند، محمدِ پیامبر، بسیار فراتر از بیشتر مورخینی که قبل از شناخت دهه ی اخیر (در مورد روم) قلم‌فرسایی کرده‌اند، یک مرد روم باستان بود! "جکوب ادسا" (Jacob of Edessa) (۶۴۰-۷۰۸) ذکر کرده که محمد از وطنش قسمت غربی عربستان برای تجارت به فلسطین و نواحی یا استان‌هایی از مناطق عرب‌نشین روم و فنیقیه ی سوریه (شامات) سفر می‌کرد، خسرو دوم امپراطور ایران در سال ۶۰۳ به روم شرقی حمله کرده و در سال ۶۱۴ ارتش او، به گفته ی برخی به کمک جمعیت فراوان یهودی فلسطین پیشین، که احساس می‌شد کنستانتینوپل (Contantinople) از آنها حمایت کافی نمی‌کند، اورشلیم را گرفته بودند. در سال ۶۱۹ مصر نیز سقوط کرد. بیشتر دوران پیامبری محمد همزمان با این عصر توسعه ی فرمانروایی ایران و کاهش قدرت روم می‌باشد. در این عصر تاریخی، قرآن به وضوح حامی روم است و در عبارتی که گویی از سقوط دمشق درسال ۶۱۳ ریشه گرفته، در سوره روم آیات ۱ تا ۶ می‌گوید.»

اتفاقا به نظر میرسد از ابتدا نسبت دادن اسلام به یک سلف بیزانسی بوده که از او رقیبی برای غرب مسیحی تبار وارث بیزانس ساخته و شاید همین مطلب بوده که باعث شده تا بعدها شرقشناسان غربی دستپرورئه ی استعمار، به نسبت دادن خاستگاه اسلام در نواحی ظاهرا دور از تمدن حجاز و خارج از حیطه ی تاثیر روم شرقی بپردازند حتی اگر ناچار باشند برای اثبات این که چطور خوبی با همان پیش زمینه ی مثلا یهودیش به دل این وحشیبان تابیده است، ناچار شوند وحی بودن پیام قرآن به محمد از سوی خدای یهود را بپذیرند. دلیل این را هیچ کله ی شرقی ای درک نمیکند و ما برای این که بفهمیم چرا باید چنین چیزی مایه ی نگرانی غربی ها شده باشد، به مکتب استعماری تئوسوفی رجوع کنیم که از اواخر قرن 19 سعی در احیای معارف اخوت های ماسونی استعمارگران در جهت اثبات برتری دانش غرب نموده بود. بیزانس مهم است چون شرقی است که یک شیطان یونانی به غرب هدیه میدهد و دقیقا همین کمک میکند تا باور کنیم شیطانی که او به جهان داده، نه مسیحیت غربی و دنباله های لیبرال و سوسیالیست آن، بلکه شرع اسلامی عثمانی ها به مرکزیت قستنطنیه ی پسا یونانی بوده است.

با این که مطابق تاریخ ایتالیا کلنی های یونانی نشین در آن شبه جزیره وجود داشته و کشف منابع یونانی زبان در ایتالیای دوره ی رنسانس نیازی به ادعا کردن یک منبع یونانی در شرق نداشته، اما اصرار بوده که دانش یونانی-رومی دوره ی پاگانیسم و مسیحیت تثلیثی نیقیه ای هر دو از یک بیزانس شرقی به روم غربی و خاصه ایتالیا رفته اند، چون بیزانس همان قلمرو بیتینیا در ترکیه است که لابد منشا دانش آن، انویای بیتوس معادل شده با ذهن "آدم کدمون" در کابالا است. آدم کدمون خود یهوه خدای یهود است که در دنیا تجسد می یابد و قابل مقایسه با شیطان است که از آسمان به زمین سقوط میکند. صحنه ی این سقوط برای ایتالیا ترکیه است چون تصور میرود اتروسک ها که معلمان ایتالیایی رومی هایند اصالت خود را از ترکیه گرفته باشند. نام انویا تا حدی یادآور انوخ است که در عصر غولان و دیوانی زندگی میکرد که از معاشقه ی فرشتگان سقوط کرده با زنان زمینی پدید آمدند. او به عنوان یک معلم همعصر با شیاطین، به شکلی یادآور عیسی مسیح است که هرآنچه قبل از خود بوده را شیطانی میخواند ازجمله لابد تمام معلمان قدیم را. دقیقا جمله ای معادل این خودستایی مسیح، در کتاب انوخ نیز هست. مسیح را آذرخشی خوانده اند که از شرق بر زمین سقوط کرده است و شیطان نیز آذرخشی خوانده شده که از آسمان به زمین سقوط کرده است. در چین که حد نهایی شرق تصور میشده، هفت پسر تی ین یا آسمان که هفت ستاره ی دب اکبر و مکمل روح او هستند به زمین سقوط کرده اند. چوانگ تزو از اژدهایی یاد کرده است که انتظار داشت فرمانروای آسمان باشد ولی درنهایت فرمانروای زمین شد. اژدها شکل مهیب شده ی مار باغ عدن است که با شیطان تطبیق میشود و شیاطین عصر انوخ نیز سرافیم یعنی مارسانان خوانده میشوند. در عین حال، اوفیت ها یا مارپرست های یهودی، خدای خود را که با شیطان تطبیق میشود گاهی ماری با سر شیر ترسیم میکردند که یادآور به شیرگونگی یهوه است. اما قرار گرفتن یهوه ی راستین در مرز شیر و مار، تنها محدودیت یافتن او نسبت به فرم شیرگون کامل تر او یعنی نبو پسر حئا را نشان میدهد که منشا دانش ها و موکل عطارد در نزد کلدانیان بوده و در منابع یونانی-رومی نامبردار به هرمس و مرکوری، و در انجیل نامبردار به فرشته ی میکائیل است. دو مار پیچیده به دور عصای هرمس، نماد نیروهای متضاد اهورایی و اهریمنی است که در نظم و بینظمی متجلی میشوند. حئا نظم است که رویه ی دیگرش بینظمی تهاموت است و این دو به ترتیب به آب در جلوه های چشمه ی آب حیات و سیل طوفانی تشبیه میشوند. اژدهاکشی میکائیل، تکرار پیروزی فرم جنگجوی نبو یعنی بعل مردوخ بر تهاموت اژدهای مادینه ی هرج و مرج است و این پیروزی به آخرالزمانی موکول شده که عامل هرج و مرجش خود اژدهای یهوه به عنوان فرم محدودتر میکائیل است و اگر این پیروزی در مسیحیت باعث شادی است به خاطر آن است که مسیحیت به عنوان ترکیب یهودیت با آیین های رازآمیز باستانی، خود بخشی از این طرح آخرالزمانی است. قدرت یهودیت در مسیحیت، سعی در پنهان کردن این موضوع دارد و مثلا لقب متطرون برای میکائیل را به «نزدیک به تاج و تخت» معنی میکند درحالیکه «متا» به معنی «فراتر» است و باید متطرون را به «فراتر از تاج و تخت» معنی کرد. تاج و تخت فعلی متعلق به یهوه است و روشن است که میکائیل فراتر از او است. مسیح به عنوان تنها تجسد واقعی یهوه موید طغیان یهوه علیه شکل قبلی خود الوهیم است که همان اله یا الله خدای شرقیان میباشد. معادل این طغیان در سطح زمینی و انسانی، طغیان عیسی مسیح به عنوان تجسد یهوه علیه معلمش یوحنای تعمیددهنده پیامبر صابئین نصیری است.:

“the secret doctrine”: v2: h.p.blanatsky: book2: chap8

احتمالا اصطلاح نصیری شکل دیگری از "ناصری" لقب عیسی مسیح است که به اشتباه باعث تخیل شدن شهری به نام ناصره به عنوان زادگاه مسیح شده است. چون اصطلاح نازارن یا نصیری [یا نصرانی]، یکی از نام های اولیه ی فرقه ی مسیحیت بوده است. الکساندر پولی هیستور، شخصی به نام "نازارس" (ناصری؟) را استاد فیثاغورس در بابل میشمرد. آپولیوس، این معلم فیثاغورس را زرتشت میداند. پلینی نوشته است که زرتشت نامبردار به "نازروان" بود. نازروان نیز یادآور عنوان ناصری است. ولنی معتقد بود دراینجا نازروان ترکیب "نا" ی پیشوند سامی با "زروان" است که در زبان کلدانی به مفهوم ایام قدیم به کار میرفته است. بنا به نوشته های ارمنی و یونانی-رومی، زروان نام پدر اهوره مزدا و اهریمن دو خدای خیر و شر در مذهب پارسیان بوده است. پروفسور وایلدر کلمه ی زروان را شکل دیگری از سوران میدانست و آن را به صورت آسوری برداشت میکرد با این استدلال که آشوری را در پهلوی، "آتوری" مینوشتند و همانطورکه «آسوری» را «سوری» نیز میخوانند، آتوری را نیز میتوان همان "توری" خواند که کلمه ی نشاندهنده ی قلمرو آن، «توران» است. نبرد ایرانی ها علیه تورانی ها همان خالص سازی مذهب زروان توسط زرتشت با تمرکز کلی بر اهوره مزدا است. کلمنت اسکندرانی نوشته است که زرتشت همان "ار" (ایر) یا "اروس" است: انسانی اهل پامفیلیا که مرد و بعد از مدتی زنده شد و احوال جهان پس از مرگ را برای دیگر آدمیان گزارش کرد و یک فرقه حولش شکل گرفت. وی قابل مقایسه با تموز خدای گیاهان در نزد سامیان است که در خزان میمیرد و در بهار از جهان مردگان بازمیگردد و بیشه ی مقدس آدونیس –از نام های سوری او- در جلیل و در مجاورت آوردگاه های نصیری های مندایی قرار داشت. هر دو فرقه ی نصیری و تموز، نامبردار به مراسم و سلوک اسرارآمیز و اعتقادات عرفانی بودند.:

“isis unveiled”: h.p.blavatsky: 1877: part2: chap3

جهانبینی زرتشت بر نبرد نیروهای اهوره مزدا و اهریمن استوار است. دیوها یا شیاطین در خدمت اهریمن هستند. "دیو" معادل "دوا" deva عنوان خدایان هندو است. در مقابل دواها اسوره ها یا شیاطین هندو قرار دارند که سرهنگ فورلانگ انگلیسی در نیمه ی دوم قرن 19، نام آنها را قابل مقایسه با "اهوره" یا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان میداند و اهوره را نیز همان آسور خدای آسوریان میشمرد که معادل بعل دشمن یهوه در نزد یهودیان است. به نظر فورلانگ، اساس مذهب یهود، مذهب کوثایی ها است که شعبه ای از سیاهان بین النهرین بوده و در نزد آنها نخست بعل و یهوه دو نام برای خدایی واحد بوده اند. در هند نیز ظاهرا دواها و اسوره ها نخست جریان واحدی بوده اند. اسوره ها همان آسوریان یا سوری ها پیروان آسور/آشور یا بعل هستند که از یک شق فکری از جریان خود شکست میخورند. فورلانگ، این را در افسانه ی ناراسیمها یا ویشنو در هیبت شیر می یابد که هیرایانا کاشیاپا شاه اسوره ها را به دلیل برتر دانستن خود از ویشنو میکشد. ویشنو یک دوا است و زمانی به شکل ناراسیمها درمی آید که شاه اسوره ها پسرش را به دلیل گروش به ویشنو شماتت میکند. هیرایانا کاشیاپا یعنی لاکپشت طلایی، و فورلانگ معتقد است این همان ویشنو در هیبت لاکپشت است که زمین سابق تحت حکومت اسوره ها را نمایندگی میکند که غرق شد و باز ویشنو در هیبت وراهه یا گراز آن را از اعماق آب بیرون آورد تا حکومت اسوره ها ادامه یابد. این حکومت زمانی به پایان رسید که ویشنو در هیبت وامانا یا کوتوله در مقابل شاه بالی از اعقاب هیرایانا کاشیاپا ظاهر شد و سهم خود از حکومت را طلب کرد. شاه برای تمسخر، به اندازه ی سه قدم وامانا به او قلمرو بخشید. وامانا ناگهان به غولی تبدیل شد و در سه قدم، تمام زمین را درنوردید و در قدم سوم، پای خود را روی سر شاه بالی قرار داد و او را به اعماق زمین فرستاد. فورلانگ، نام بالی را با بعل عنوان ارباب انواع سامی مقایسه میکند و شاه بودن او را با ترجمه ی اسور به شاه یا حاکم ربط میدهد که در این صورت، اسوره ها پیروان بعل میشوند. شورش ویشنو علیه او همان شورش ویشنو در هیبت شیر علیه شکل قبلی خودش یعنی لاکپشت به نشانه ی زمین تحت حکومت اسوره ها است. بالی خدایی به نام سوکرا را میپرستید. فورلانگ، این نام را قابل مقایسه با ساگارا جنگجوی تیرانداز قدرتمند زمان گئوتمه بودا میخواند. ساگارا تجسد سکا یا شاکا خدای جنگ و معادل مارس در نزد اسکیت های تورانی حاکم بر هند است که اسکیت ها به نام او سکا نامیده میشوند. گئوتمه نیز از قبیله ی شاکیامونی به معنی رئیس سکاها است و بنابراین پیروزی ویشنو بر ساگارا همان تغییر شکل خدای سکاها از ساگارا به بودا است با توجه به این که بودا نیز در هند یکی از آواتارهای ویشنو است. فورلانگ، کلمه ی سکا را فرمی از "سخا" عنوان خدایان بین النهرینی چون آنو و مردوخ میشمرد و آن را تلفظی از لغت "شیخ" عنوان بزرگان عرب میداند. خدایان بین النهرینی در سنگ های ستون مانند جلوه گر میشدند که به عربی "صخره" خوانده میشوند و همچنین در ذکرو یا زیگورات به مفهوم معبدهای صخره مانند. فورلانگ، هر دو لغت را برگرفته از سخا میداند و ارتباط آنها را همان ارتباط سکا با ساگارا میخواند. فورلانگ، کلمه ی «سکوت» را نیز برگرفته از سکا یا سخا میداند. چون برای این که خدا بر مردم ظاهر شود، آنها باید ذهن خود را خاموش کنند چنانکه زاهدان در معابد چنین میکنند و بودا نیز خدای زاهدان بودایی است همانطورکه یهوه خدای زاهدان مسیحی است. این، به تصویر خدایی برمیگردد که با جسمش در جهان ما نیست و باید اثراتش را از راه دور شناسایی کرد درست مانند خورشیدی که غروب کرده و خاطره اش برای استقبال از او در طلوع دوباره مهم است. فورلانگ، این مذهب را استوار بر کیش نرگال میشمرد: خدای خورشید کلدانیان که پس از غروب در جهان زیرین تبدیل به خدای دوزخ میشود و در همین هیبت در کوسیدیا [=ایران فعلی] مقدس میگردد. فورلانگ به پیروی از لنورمانت، منشا این مذهب را کلدانیان «قلعه شیرگات» در نواحی بالای دجله در شمال غربی اکد میشمرد و «شیر» در «شیرگات» را همان «آشور» میداند.:

RIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p483-8

روشن است که بالی که توسط ویشنو به عمق زمین فرستاده میشود همان شاه دوزخ و خورشید غروب کرده است. زمانی که خورشید در افق زمین غروب میکند، ستارگان و سیارات در آسمان ظاهر میشوند و ازاینرو سیارات و ستارگان و طالعبینی و مذاهب مربوط به آنها نیز شیطانی میشوند همانطورکه در دین زرتشت، سیارات معادل اهریمنانند. بدین ترتیب، دشمنان بشر از سیارات و ستارگان می آیند و افسانه های موجودات فضایی سوار بر بشقاب پرنده ها شکل میگیرد که درواقع شکل به روز شده ی خدایان سیاره ای بین النهرینند. آنها سوار بر ماشین های مکانیکی فوق پیشرفته و با سلاح های فوق پیشرفته ای می آیند که شکل اغراق شده ی تکنولوژی انسانی هستند چون عصر تکنولوژی به عصر حکومت کلیسای مسیح پایان داده است و لابد تکنولوژی متعلق به موجودات اهریمنی است. افسانه ی بشقاب پرنده ها شاید تحت تاثیر عملیات جاسوسی امریکا و شوروی در آسمان های یکدیگر در ایام پس از جنگ دوم جهانی پدید آمد. اما پیوند اسطوره ای آن با خدایان باستانی بین النهرین را کتاب های زکریا سچین از سال 1976 برجسته کرد. در آن زمان، این اعتقاد به وجود آمد که حضور انگلستان در عراق پس از سقوط عثمانی، به جهت به دست آوردن اطلاعات از تکنولوژی های پیشرفته ی آنوناکی ها –نامی که سچین درباره ی خدایان بین النهرین باب کرده بود- از طریق عملیات باستانشناسی درآنجا بوده است. اما انقلاب عبدالکریم قاسم در عراق و پیوستن کشور به چتر حمایتی شوروی، سبب به خطر افتادن آرزوهای امریکا و انگلستان و بلوک غرب در عراق شده است. ازاینرو بوده که امریکا مدام به تقویت شاه ایران در مقابل حکومت های عراقی و اشکال ایجاد کردن درآنجا به واسطه ی شاه پرداخته است (مثلا با فروش اسلحه توسط شاه به کردهای عراق برای شورش علیه حکومت عراق و نیز تصرف مناطقی از شط العرب که رضا شاه به حکومت انگلیسی عراق بخشیده بود و بعد محمدرضا شاه به ادعای این که انگلستان دیگر صاحب عراق نیست مجددا آنها را به خود ضمیمه کرد و این بعدا بهانه ی جنگ ایران و عراق شد). در همان دهه ی معروف شدن انوناکی ها توسط سچین، دو اتفاق در ایران افتاد که شکل جدیدی به افسانه های آنوناکی ها داد. اول، رویداد موسوم به «جشن های 2500ساله ی شاهنشاهی» که شاه ایران برای نشان دادن تبار حکومت خود در امپراطوری هخامنشی کورش کبیر در «مشهد مادر سلیمان» که اکنون نامش را پاسارگاد گذاشته بود برگزار کرد. مهمانان خارجی زیادی دعوت شدند و تاریخ ایران به اندازه ی نفرت مردم گرسنه ی ایران از ریخت و پاش های جشن های 2500ساله معروف شد. خارجی ها فهمیدند که شاه ایران به اندازه ی کورش جهانخوار است ولی مردم ایران نیستند چون ایدئولوژی ناسیونالیستی کشورگشایانه ی شاه را قبول ندارند و آن را مخالف فرهنگ بومی میدانند. حالا شایع بود که این ایدئولوژی را خارجی ها به شاه تحت حمایت غرب داده اند تا از او مهره ای برای حضور دوباره ی خود در عراق درست کنند ولی مقاومت وجدانی ایرانی ها مانع از این کار است. سیستم شاه یک سیستم به بن بست رسیده بود و جاسوس های اسرائیلی در سال 1975 به انگلیسی ها گفته بودند که این سیستم نهایتا تا 3سال بعد توان باقی ماندن خواهد داشت. این 3سال شد 4سال و بعد اتفاق مهم دوم یعنی انقلاب 1979 ایران روی داد. همزمان با این اتفاق، صدام هم در یک کودتا قدرت را در عراق غصب کرد. وی علاقه ی زیادی به احیای امپراطوری های باستانی عراق بخصوص آشور از خود ابراز میکرد و بسیار به باستانشناسی عراق رونق داد چیزی که به غربی ها انگیزه داد تا از خرافات و بخصوص آنوناکی ها برای شایعه سازی درباره ی این که صدام قصد نابودی غرب با جادوهای باستانی بین النهرین را دارد و آنتی کریست تورات است بهره برداری و با بازی گرفتن وجدان مسیحی غربی ها شرایط را برای حضور نظامی دوباره در عراق آماده کنند. در مقابل صدام، رهبر انقلاب ایران، یک سید معمم بود که فرانسه او را سوار یک هواپیمای اختصاصی کرد و به ایران فرستاد. انقلاب اسلامی با سهولتی غیر قابل باور به وقوع پیوست و بلافاصله پس از آن، ایرانی هایی که تا حالا مخالف استعمار و دخالت در کشورهای غربی بودند و شاه را نوکر استعمار میشمردند به نام اسلام شروع به دخالت در کشورهای اطراف برای گسترش انقلاب اسلامی کردند بخصوص در عراق که بهانه ی افروخته شدن آتش جنگ هشت ساله ی ایران و عراق با حمله ی صدام به ایران شد. شور جنگی ایرانی ها ناشی از آن بود که رهبران جدید، به جای کورش، محمد پیامبر را الگوی کشورگشایی به نام خدا و در راه جنگ با هر چه که جانشین خدا شر تشخیص دهد کرده بودند. ایرانی ها با تمام وجود جنگیدند تا محمره را پس بگیرند. عراق در موقع ضعف قرار داشت چون امریکا رویش تحریم فروش سلاح گذاشته بود و بزرگترین حامیش شوروی هم با به وجود آمدن جریان های اسلامگرای افراطی القاعده و طالبان در افغانستان توسط سازمان سیای امریکا و نوکرش سازمان اطلاعات ارتش پاکستان، در افغانستان زمینگیر شده و کمک چندانی از دستش برنمی آمد. ایران بعد از 2سال جنگ، محمره را پس گرفت و بعد خود به درون عراق حمله برد و فاو را تصرف کرد. در این زمان، امریکا تحریم ها را از روی عراق برداشت و به جایش ایران را تحریم کرد و این بار همه بر ضد ایران به عراق سلاح فروختند تا بلاخره بعد از 6سال و زمانی که ایران به درون مرزهایش برگشته بود آتش بس صورت گرفت. عقیده ای پدید آمد که میگفت اینها همه تلاشی برای جای پا باز کردن دوباره ی غرب در عراق با فشار آوردن بر او و تمرکز دوباره بر سلاح ها و جادوهای پیشرفته ی انوناکی ها بوده است و لابد همین جای پا به سقوط نهایی حکومت عراق در حمله ی جورج بوش در سال 2003 و به بهانه های واهی درباره ی دست داشتن صدام در ماجرای 11 / 9 کمک کرد. سال های پس از این پیروزی امریکا، با رشد افراطی اسلامگرایی چه در ایران و چه در رقبای سنیش، و نیز ایجاد بحران اقتصادی خرد کننده در سراسر جهان همراه بوده و افسانه های آنوناکی ها با قدرت هرچه بیشتر بازگشته است. اما چیزی که این بار، نظریه های توطئه را متفاوت میکند، درآمیختن افسانه های آدم فضایی ها و آنوناکی ها با گسترش شایعات درباره ی موسسه ی تاویستاک در انگلستان و نفوذ آن در امریکا و از طریق آن بر تمام جهان توسط دوید ایک –که شهرت یافتنش در بین نظریه پردازان توطئه بسیار مشکوک است- میباشد.

تاویستاک نام یک موسسه ی مطالعات رسانه و عملیات روانی انگلیسی است که پدرخوانده ی معنوی آن زیگموند فروید روانکاو است و توسط جان راولینگز ریس رئیس ستاد جنگ روانی بریتانیا در زمان جنگ جهانی دوم بنا شد و به سرعت خود را ازجمله با جذب آزمایش های روانی نازی ها به جبهه ی امریکا توسعه داد. نام تاویستاک را دکتر جان کولمن جاسوس سابق بریتانیا در افریقا که اکنون ساکن امریکا است در اوایل دهه ی 1990 میلادی بر سر زبان ها انداخت. یکی از اهداف تاویستاک را که امروزه خیلی زیاد جلو چشم به نظر میرسد در tavistock institute quotes در وبسایت whale از قول دکتر جان کولمن مشاهده میکنیم:

«تضعیف رشته ی اخلاقی ملت و تضعیف روحیه ی کارگران در طبقه ی کارگر با ایجاد بیکاری گسترده. از آنجایی که مشاغل به دلیل سیاست‌های رشد صفر پسا صنعتی که توسط "باشگاه رم" معرفی شده است، کاهش می‌یابد، این گزارش پیش‌بینی می‌کند که کارگران ضعیف و دلسرد، به الکل و مواد مخدر روی آورند. جوانان این سرزمین با استفاده از موسیقی راک و مواد مخدر به شورش علیه وضعیت موجود تشویق می شوند و در نتیجه کانون خانواده را تضعیف و در نهایت نابود می کنند. در این راستا، کمیته، مؤسسه ی Tavistock را مأمور کرد تا طرحی را برای چگونگی دستیابی به این امر آماده کند. تاویستاک تحقیقات استنفورد را هدایت کرد تا این کار را تحت هدایت پروفسور ویلیس هارمون انجام دهد. این اثر بعدها به «توطئه ی آکواریوس» [مربوط به صورت فلکی آکواریوس یا دلو] معروف شد.»

دکتر برایان تی. ویکس در:

“tavistock: the best top secret in America”: Byron T. Weeks: educate yourself: 21 juen 2001

مینویسد که روش های تاویستاک، گسترش دادن سطح آزمایشاتی بوده که در ابتدا با آزمایش روی سربازان و به تدریج افراد وفادار به جریان آغاز شده است و کاملا تابع اصول روانکاوی فرویدی بوده است.:

«روش‌های روان‌درمانی فرویدی با بی‌ثبات کردن شخصیت‌شان، باعث ایجاد بیماری روانی دائمی در افرادی می‌شود که تحت این درمان قرار می‌گیرند. سپس به قربانی توصیه می‌شود که "آیین‌های جدید تعامل شخصی را برپا کند"، یعنی در تماس‌های جنسی کوتاهی که در واقع شرکت‌کنندگان را بدون روابط شخصی پایدار در زندگی‌شان سرگردان می‌کند و توانایی آن‌ها را برای ایجاد یا حفظ خانواده از بین می‌برد. مؤسسه ی تاویستاک چنان قدرتی را در ایالات متحده ایجاد کرده است که هیچ کس در هیچ زمینه ای به مقامی دست نمی یابد مگر اینکه در تاویستاک یا یکی از شرکت های تابعه ی آن در زمینه ی علوم رفتاری آموزش دیده باشد. هنری کیسینجر، که به قدرت رسیدن او غیرقابل توضیح است، یک پناهنده ی آلمانی و شاگرد سر جان رالینگز ریس در SHAEF بود. دکتر پیتر بورن، روانشناس موسسه ی تاویستاک، جیمی کارتر را به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده انتخاب کرد، تنها به این دلیل که کارتر تحت یک برنامه ی شستشوی مغزی فشرده توسط دریاسالار هیمن ریکاور در آناپولیس قرار گرفته بود. "آزمایش " در ادغام نژادی اجباری در ایالات متحده توسط رونالد لیپرت، از OSS و کنگره ی یهودیان آمریکا، و مدیر آموزش کودکان در کمیسیون روابط اجتماعی سازماندهی شد. این برنامه برای شکستن حس دانش شخصی فرد در هویت، میراث نژادی او طراحی شده بود.»

قرار دادن آزمایش شونده تحت رژیم مصرف مواد مخدر هم یکی از روش های جذب تاویستاک بود که این هم به همراه بقیه ی روش های فرویدی تاویستاک در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 عمومی شد. به نوشته ی ویکس در امریکا «این میراث واربورگ ها و سیا است. آژانس اصلی آنها، موسسه ی مطالعات سیاست، توسط جیمز پل واربورگ تامین مالی شد. یکی از بنیانگذاران آن مارکوس راسکین، تحت حمایت مک جورج باندی، رئیس بنیاد فورد بود. باندی، راسکین را به سمت نماینده ی شخصی پرزیدنت کندی در شورای امنیت ملی منصوب کرد و در سال 1963 از دانشجویان برای جامعه ی دموکراتیک حمایت مالی کرد که از طریق آن سازمان سیا فرهنگ مواد مخدر را اداره می کرد.»

با کمی دقت متوجه میشویم که بنیاد آنچه این جریان از انسان ها میسازد اکنون نه از دانشگاه بلکه از مدرسه و امور آموزشی آن شروع میشود. زیاد میشنویم که معلمان نوع سیستم آموزشی رایج در مدارس را دوست ندارند. ولی موضوع این است که آنها فقط به این خاطر در آزمون معلمی و از بالا پذیرفته شده اند که عینا هان سیستم را چه بخواهند و چه نخواهند، روی دانش آموزان پیاده کنند. حالا دیوید ایک مینویسد که این جریان وابسته سازی و تقریبا برده سازی، در جهت برده کردن آدم ها نسبت به موجودات فضایی یا آنوناکی ها است و کسانی از به ظاهر آدم ها که مستقیما به این بیگانگان خدمت میکنند، نه آدم های واقعی بلکه خزنده سانان آدم نما و حداقل نیمه بیگانه اند. چیزی که او دارد میگوید درواقع همان تکرار افسانه های سرافیم و فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده و انسان ها است. یعنی فضایی ها یا آنوناکی ها همان شیاطین یا اجنه ی سابقند و این یادآور همان شعار اسلامگراها است که تصور میکنند با نبرد با سیستم سیاسی-اجتماعی-اقتصادی رایج فعلی در جهان، دارند با جبهه ی شیطان میجنگند. اگر امریکا چه در انقلاب ایران و جهاد افغانستان علیه شوروی، و چه در فضای پس از فتح عراق در سال 2003 برای مدتی طولانی میتوانست از گستراندن جریان های اسلامگرای خشن و ویرانگر به نفع مطامع خود در قلمروهای شرقی سود ببرد، از آن رو است که واقعا در اسلام چیزی غربی هست؛ میلی عجیب به فتح سرزمین های دیگر به نام مبارزه با شر که عینا در امریکا و بلوک غرب نیز وجود دارد و هر دو آن را مدیون پیشگویی های آخرالزمانی مسیحی هستند که از پیروزی نهایی نیروهای خیر بر شر سخن میرانند. آنهایی که برای آموزش این پیشگویی ها از طریق معابد مسیحی و اسلامی به نسل های جدید سرمایه گذاری میکنند احتمالا هیچ اعتقادی به این پیشگویی ها ندارند ولی برایشان مهم است که همه ی نسل ها چیزی از آنها را پس ذهن خود داشته باشند.

مطلب مرتبط:

منجی باوران کفر ساز: از سامری ها تا بهایی ها، و ناگهان احمدینژاد

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

غربشناسی و غربستیزی: حاشیه ای بر یک مقاله از عدنان فلاحی

تالیف: پویا جفاکش

در شماره ی سوم مجله ی باور (مهر و آبان 1402) دو پرونده ی مختلف وجود دارد که ظاهرا با هم بی ارتباطند ولی در یک جایی به هم گره میخورند: پرونده ی شرقشناسی و پرونده ی نسل کشی در فلسطین. گره گاهشان هم ادوارد سعید فلسطینی بریتانیایی است که منتقد شرقشناسی بوده و آن را یک ابزار استعمار میدیده که بدبینیش در این مورد هم به شدت به سبب ملیت او است که بدبختی آن نتیجه ی استعمار بریتانیا در تکه ای از عثمانی که امروزه فلسطین و اسرائیل مینامیم بوده است. البته مجله در ادوارد سعید متوقف نمیماند و سعی میکند با پیش کشیدن بدبینی دیگر نویسندگان عرب به استعمار، آنها را در یک برهه ی خاص که ایجاد ناهماهنگی هویتی در اثر استعمار باشد به هم برساند. یکی از جالب ترین مقاله ها در این مورد را پژوهنده ی جوانی به نام «عدنان فلاحی» ارائه کرده است. عنوان مقاله «غربشناسی تا غربستیزی: از رشیدرضا تا سید قطب» است و در آن، یکی از مغفول ترین مقوله ها در پروژه ی اصلاح مذهبی در امروزه روز و ازجمله در ایران را برجسته میکند و آن این که جنبش اصلاح دینی شامل بنیادگرایی اسلامی که به انقلاب اسلامی ایران و ظهور طالبان و القاعده و بعدا داعش انجامید در ابتدای خود، لزوما یک جریان ضد غربی نبوده است. محمد رشیدرضا که از علمای پیرو محمد عبده در مصر بوده است، مجموعه مقالاتی به نام «منافع الاوروبیین و مضارهم فی الشرق» (منافع و مضرات اروپایی ها در شرق) دارد که به نوعی موضع گیری در مقابل رشد تمدن اروایی در سرزمین های شرقی است. آنطورکه فلاحی از این اثر نقل قول میکند، رشیدرضا علیرغم احتیاطی که ناچار است به سبب قدرت علمای مرتجع در الازهر به خرج بدهد باز هم خیلی از جنبه های مثبت تمدن اروپایی تعریف میکند و به صراحت میگوید که علت ضعف مسلمانان در مقابل اروپایی، ضعف تمدن خودشان بوده و برای اصلاح چاره ای ندارند جز این که نکات مثبت تمدن اروپایی را از او بیاموزند. این که چرا در ادامه ی مسیر ملایم رشیدرضا در خود مصر، غربستیزی افراطی سید قطب مجال موفقیت یافت، نظر فلاحی این است: « پس از فروپاشی عثمانی و ایجاد مرزهای ملی جدید در خاورمیانه و شمال افریقا و نیز در پی تثبیت تدریجی دولت صهیونیستی اسرائیل در منطقه، نسل بعدی اسلامگرایان از در ستیز همه جانبه با تمامیت تمدن و میراث غیر فنی غرب برآمدند که اوج این نگاه را میتوان نزد سید قطب یافت؛ پدیداری که میتوان آن را گذار از غربشناسی به غربستیزی وصف کرد.» (ص152)

کلمه ی غربشناسی، ربط این مقاله به پروژه ی شرقشناسی را نشان میدهد. چون غربشناسی، واکنشی به شرقشناسی بوده است. یعنی همانطورکه غربی ها سعی نمودند شرقی ها را بشناسند بعضی از شرقی ها نیز سعی کردند غربی ها را بشناسند. این پروژه با نفی کلی تمدن غرب از سوی شرقی ها دچار خسران شدیدی شد و بیشتر به نفع غرب تمام شد تا به ضرر آن. حداقل یک تکه از خسران به وجود آمده همین است که در مقالات مجله، هنوز هم بر سر این که آیا بدبینی ادوارد سعید به شرقشناسی به جا بوده یا نه، یک نوع دو دلی دیده میشود چون به نظر میرسد در ادامه ی پروژه ی ملی گرایی که الان چند دهه ای است در حال آمیختن به اسلامگرایی است، نوعی میل وجود دارد به این که حساب شرقشناسانی که تمدن های شرقی را ستوده اند از حساب شرقشناسانی که شرق را وحشی و جاهل و دشمن نشان میدهند جدا کنند. به عنوان مثال، در مقاله ی جالب دیگر «محمود شاکر و نقد مستشرقان» از آقای حمیدرضا تمدن (دبیر پرونده) میبینیم که ایشان به خوبی نظر محمود شاکر درباره ی عدم درست متوجه شدن شرق از سوی غربی ها و در اثر پیشداوری های اروپایی ناشی از رشد یافتن در محیطی متفاوت از شرق را بیان میکند ولی باز هم شقی از مستشرقین را مستثنی میکند و مثال می آورد:

«مجتبی مینوی درباره ی ادوارد براون از تسلط حیرت آور او به زبان فارسی و احادیث مسلمانان گفته، چنانکه با همه ی سختگیریش در ارزیابی نوشته های دیگران، آنچه که براون درباره ی بابیه، ازلیه و بهائیه نوشته است را از حیث وسعت و جامعیت در میان پژوهش های دیگر به همه ی زبان های دنیا کم نظیر و چه بسا بی نظیر خوانده است. حتی خود قزوینی که با دیده ی تردید به مستشرقان مینگریست با او همکاری و داد و ستد علمی داشت. مینوی حتی ادعای بزرگتری را مطرح کرده و [در رساله ی "نقد حال"] میگوید: "این که بعد از جنگ عالم گیر سابق، تغییر فاحشی در رویه ی سیاست انگلستان نسبت به ایران حاصل شد و حکومت بریتانیای کبیر بنای سیاست خود را بر موافقت زیادتری با مصالح ایران و جانبداری بیشتر از قوم ایرانی نهاد تا حد زیادی منوط به کوشش هایی است که ادوارد براون در راه شناساندن کشور و ملت ایران به قوم انگلیس و سیاستمداران انگلستان به خرج داده است.» (ص134)

مسلما این که مینوی فکر میکرده براون چنان اهمیتی در دستگاه سیاسی انگلستان داشته که میتوانسته نظر انگلستان را نسبت به ایران عوض کند بر مشاهداتی استوار بوده است. اما مسلما این اهمیت را خود دستگاه سیاسی برای براون تعیین کرده و نه بالعکس. بنابراین منطقی تر است که فکر کنیم براون دستورات سیاست خارجی بریتانیا را اجرا میکرده است ازجمله در تولید و کشف سند و دادن آن دست ایرانی ها. حالا فرضش را بکنید که مینوی، براون را مهمترین مرجع تاریخ بابی گری و بهایی گری خوانده و بابی ها و بهایی ها سرکوبشان در ایران در زمان ناصرالدین شاه اتفاق افتاده است. وقتی استادان دانشگاه ایرانی درباره ی یک اتفاق مربوط به دوران مدرنیته به دست های استعمارگران بریتانیایی نگاه میکنند، استعمارگران درباره ی مسائل قدیمی تر چقدر راحت تر میتوانند دروغ بگویند و برای مردم، تاریخ و فرهنگ مصنوعی به نفع خودشان ایجاد کنند؟! این اشکال میتواند مقاله ی آقای فلاحی را هم تهدید کند. چون ایشان برای نشان دادن مصنوعی بودن و موخر بودن غربستیزی و جای نداشتن آن در صدر اسلام، از همان تاریخ مکتوب منتشر شده توسط استعمار کمک میگیرد و از «منابع معتبر حدیثی قرن سوم مانند مسند احمد حنبل (241 ق) و صحیح مسلم (261 ق)، گزارش یکی از صحابی پیامبر به نام المستورد بن شداد را نقل میکند که میگوید:

«همانا در آنان [رومیان) چهار خصلت وجود دارد: آنها خویشتندارترین افراد در هنگام آشوب و بلوا، سریع ترین افراد در بازسازی خویشتن پس از مصیبت، برق آساترین افراد در حمله ی مجدد به دشمنی که از او فرار کرده اند، و بهترین افراد برای مسکین و یتیم و ضعیفند. و خصلت پنجمی هم دارند که زیبا است: آنها بازدارنده ترین مردم نسبت به ظلم پادشاهانند.» (ص148)

عدنان فلاحی گرامی، در نهایت خوشقلبی و امیدواری، معتقد است که این سخنان را یک مسلمان باستانی درباره ی روم شرقی یا بیزانس بیان کرده است. ولی من برعکس برادرم عدنان، ذهن تاریکی دارم و آنقدر بدگمانم که احساس میکنم این، حدیث یک محدث اروپایی از یک روم مدرن برای مسلمانان بیسواد قرن نوزدهمی است که فرق بین اروپای عصر روشنگری و روم شرقی یونانی را نمیدانند و فکر میکنند همه ی مسیحی ها رومیند. نکته ی مهم این است که عدنان هم نوعی ارتباط بین اسلام و مسیحیت اروپایی حس میکند که از نوع فرهنگ «غربی» است و این، تناقضی در مطالبش ایجاد میکند، به نوعی که از یک سو در همان صفحه مینویسد:

«برای مسلمین قرون نخستین که در غرب جغرافیایی خود، در همسایگی امپراطوری روم شرقی یا بیزانس زندگی میکردند، مفهومی به نام تمدن غربی در معنای امروزیش هنوز متولد نشده بود. اما اگر بخواهیم از دیدگاه مسلمانان قرون نخستین موجودیتی فرهنگی به نام غرب را تصور کنیم، به احتمال بسیار زیاد میتوانیم امپراطوری روم شرقی (بیزانس) را در چنین جایگاهی بنشانیم. جست و جو در قدیمی ترین منابع مکتوب تراث مسامین نشان میدهد که بزرگترین و مهمترین "دیگری" برای نسل های نخستین مسلمانان در درون نظام های عباسی و اموی همانا رومیان بوده اند.»

و از سوی دیگر، در صفحه ی 153 مینویسد:

«ازآنجاکه ظهور و بروز اسلام بیش از آن که در جغرافیای سیاسی امپراطوری های شرقی باشد در محیط امپراطوری روم رخ داد، برخی مورخان معتقدند که اسلام را مانند مسیحیت باید یک دین غربی نامید. این مورخان با تکیه بر اهمیت بی بدیل امپراطوری روم شرقی به مرکزیت قستنطنیه (استانبول امروزی) معتقدند که خاستگاه تمدنی که مسلمین در فاصله ی قرون نهم تا دوازدهم میلادی در مناطق پهناوری از آسیا، شمال افریقا و قسمت هایی از اروپا گستراندند به همان اندازه ی تمدن مسیحیان، "غربی" است. برای مثال در کتاب "محمد" از جوآن کوئل (2018). در مقام توضیح این ادعا میتوان گفت که به رغم اهمیت و اعتبار خاصی که دستگاه کلیسای واتیکان در اروپا برای مسیحیان و تاریخ مسیحیت دارد، منشا و خاستگاه تکوین و گسترش الهیات مسیحی را نه در قلب اروپا بلکه باید در شرق جغرافیایی و حوزه ی تمدنی امپراطوری روم شرقی جست و جو کرد. این امپراطور کنستانتین بود که برای نخستین بار، مسیحیت را به دین رسمی امپراطوری روم شرقی تبدیل کرد. شورای بسیار مهم نیقیه به مثابه نستین شورای جهانی کلیسا که نقش بی بدیلی در تدوین ارتدکسی مسیحی بازی کرد در سال 225 میلادی در شهر نیقیه تشکیل شد که جزئی از امپراطوری روم شرقی بود. این شهر در ناحیه ی شمال غربی آناطولی واقع شده بود که به لحاظ جغرافیایی اینک در موقعیت شهر جدید ازنیک در استان بورسای ترکیه قرار دارد. همچنین شورای دوم کلیسا نیز در قستنطنیه تشکیل شد. شورای سوم در سال 431 میلادی در شهر باستانی افسوس تشکیل شد که اینک در نزدیکی شهر سلجوق در استان ازمیر ترکیه واقع شده است. شورای بسیار مهم خلقیدون یبا کلسدون در سال 451 میلادی در شهر باستانی خلقیدون تشکیل شد که اینک در موقعیت جغرافیایی محله ای از نواحی آسیایی استانبول مشرف به تنگه ی بسفر به نام کادیکوی قرار دارد. از همه ی اینها مهمتر، زادگاه عیسی مسیح (ع) در بخشی از جغرافیای فلسطین کنونی و نواحی تحت سیطره ی امپراطوری روم شرقی بوده که آن نیز به لحاظ جغرافیایی نه داخل اروپا بلکه در سرحدات قاره ی آسیا و اروپا واقع است.»

با این که دانش من در مقابل عدنان بسیار اندک است، ولی فکر میکنم باید این ایراد را به او وارد کنم که ما وقتی صحبت دعوای شرق و غرب را میکنیم درباره ی جغرافیا بحث نمیکنیم بلکه درباره ی جهانبینی صحبت میکنیم. الان غرب عبارتست از کلیشه ای ترین تصویری که رسانه های اروپایی-امریکایی از جهانبینی خود میدهند و شرق عبارتست از کلیشه ای ترین تصویری که همان ها از مردمان نواحی مختلف شرق ارائه میدهند. برای تمام آن قسم از جهانبینی کلیشه ای غربی که حتی ضد مذهب به نظر میرسد، زمینه ی قبلی مسیحی وجود دارد و همین اخیرا دیدم دکتر موسی غنی نژاد در مشاجره ی خود با آقای علیزاده در شبکه ی 4 سیما، در تلاش برای «مذهبی» کردن لیبرالیسم هایکی، ریشه های مسیحی و کشیشی لیبرالیسم را برشمرد. دقیقا همین حلقه های مشترک اسلام با مسیحیت یهودی تبار اروپایی است که ما را به غرب چه در جنبه های مثبت یا منفیش جلب میکند و همه بر سر این که مسیحیت یک دین شرقی باشد توافق ندارند.

کسانی چون رابرت بالداف و ویلهلم کامیر، کتاب مقدس اعم از عهد عتیق و عهد جدید را یک محصول اروپایی دوره ی رنسانس تلقی میکنند. یکی از دنباله روان آنها لاکاپله است که به نسبت غرب و شرق در محیط شرقی پرداخته است. وی که جزو جریان رزیویونیست یعنی منتقدان تاریخ رسمی است تا حدودی از جنبش فومنکو تاثیر میپذیرد و بر اساس آن معتقد است که: 1-عثمان خلیفه ی سوم که دستور به جمع آوری و سانسور قرآن داده است، نه یک شخصیت تاریخی از 1400سال پیش بلکه کهن الگوی خاندان ترک قزاق عثمانی در سده های اخیر است که بانیان اصلی شرع اسلام هستند. 2- عثمانی ها همان حشمونایی های تاریخ جوزفوس هستند که علیه سلوکی های یونانی شوریده اند و این سلوکی ها همان سلجوقیان میباشند. با این حال، لاکاپله برخلاف فومنکو، فتوحات عثمانی در ترکیه را پیروزی آنها بر روم نمیداند و معتقد است روم بیزانسی یونانی که قبل از عثمانی ها در قستنطنیه وجود داشته، تخیل یک کپی از رم ایتالیا از روی مسیحیان یونانی ساکن ترکیه بوده و این پیشینه ی مسیحی را یک جریان صلیبی مسیحی که نخست با عثمانی ها همکار بوده و بعد با آنها دشمن شده، در ذهن ها ساخته است. شکست این جریان صلیبی تمپلار، همان شکست صلیبیون از مسلمانان در فتح اورشلیم است. یعنی به عقیده ی لاکاپله درست به مانند عقیده ی فومنکو، اورشلیمی که صلیبیون فتح کردند و از دست دادند نه فلسطین اشغالی کنونی در شامات بلکه خود قستنطنیه بوده است با این تفاوت که این اورشلیم از روی اورشلیم قبلی که رم ایتالیا بوده کپی شده است. فتح اورشلیم توسط رومی ها همان فتح رم ایتالیا توسط فرانک ها و پیدایش امپراطوری مقدس روم است. به عقیده ی لاکاپله ایتالیا در اصل یهودیه بوده و بعد از فتح توسط رومی های آلمانی تبدیل به مقر رم و البته مسیحیت شده است و مسیحیت، یهودیت را بازنویسی کرده است. قبل از آن، یهودیت یک مذهب پاگان و نزدیک به میترائیسم بوده است و شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی همان قتل ورزاو توسط میترا خدای خورشید است. اما نفوذ یهودی ها در سیاست فاتحان ژرمانشان آنها را وا داشته تا سیستم مذهبی خود را روی یک بنیاد یهودی استوار کنند و این همان رسوخ یهودی ها به واسطه ی جوزفوس فلاویوس در سیستم روم باستان است منتها نه آنقدر که به نظر میرسد دور. به نظر لاکاپله فرانک ها همان یهودی های قدرتمند شده در رومند و به عبارت بهتر نفوذیان در ژرمانیا که بربرها را رومی میکنند. روم را لاکاپله معادل لغت "آرام" به معنی تمدن آرامی زبان بین النهرین در خاورمیانه میداند که یهودی ها وارث آن بودند. شارلمان شاه فرانک ها بانی روم مقدس بود. نام او به سادگی به معنی شاه بزرگ است ولی لاکاپله آن را بازی با نام سلیمان یعنی همان شاهی میداند که اورشلیم را به شکوه رساند که اورشلیم دراینجا رم ایتالیا است. کارلوس مگنوس لقب شارل پنجم با شارلمان هم معنی و هم آوا است و لاکاپله معتقد است این شاه قرن شانزدهمی، شارلمان واقعی است. او بوده که به تاسیس قستنطنیه ی بیزانسی یاری رسانده و همو است که تبدیل به سلیمان قانونی در تاریخ عثمانی شده است. جنگ شارل پنجم با سلیمان عثمانی، نتیجه ی جنگ بین دو شق صلیبی و عثمانی حاکم بر قستنطنیه است. به احتمال زیاد و با توجه به این که در قدیم مرزی بین سلوکی و رومی نبوده است، شورش عثمانی علیه صلیبیون بر همان شورش حشمونی ها علیه سلوکی ها استوار است. سلوکی ها مجسمه ی زئوس را به معبد اورشلیم برده و خواهان پرستش آن شده بودند. زئوس همان ژوپیتر یا جوویس حدای رومی است و جوویس نیز همان یهوه خدای یهود است. ژوپیتر یا یوپیتر به معنی پدر-یهوه است و کلیسای سنت پیتر در رم روی معبد ژوپیتر استوار است. بنابراین شورش حشمونی معادل شورشی علیه مسیحیت یهودی تبار غربی و البته همان شورش آریوس کشیش علیه تثلیث مذهبی قستنطنیه است. در عین حال، سلوکیان، سامری ها را به عنوان مذهب اصلی یهود قبول کرده اند و شورش علیه ژوپیتر، شورش علیه سامری ها نیز هست که گفته شده در دان و بیتیل، یهوه را در قالب گاو میپرستیدند. جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی –فرمانروای حشمونیان- موفق به از بین بردن معبد سامری ها در گزیریم شد که آن را جانشین اورشلیم نموده بودند. لاکاپله هیرکانوس را همان گورکان لقب تیمور لنگ و سقوط گریزیم توسط جان هیرکانوس را همان نابودی سرزمین خوارزم با نام مشابه گریزیم توسط تیمور میداند. او همچنین یوحنای هیرکانی را معادل پرسبیتر جان یا شاه یوحنای حاکم بر شرق دور میداند که قابل تطبیق با چنگیزخان است و چنگیزخان هم خوارزمشاهیان را از بین برده است.:

“hasmoneans=ottomans”: m.lacapelle: theognosis: may22,2019

لاکاپله در مقاله ی دیگری، کاربرد ابزاری فومنکو از اصلاح تاریخ برای ایجاد ناسیونالیسم روسی را زیر سوال میبرد و ازجمله عقیده ی فومنکو درباره ی این که مغول ها همان اسلاوها هستند باطل میکند و اسلاوها را گروهی از تابعین مغول ها که علیه آنها شوریدند میشمرد. ولی لاکاپله هنوز میراث عثمانی ها را دنباله ی میراث چنگیزخان عنوان میکند. وی اشاره میکند که هم هلاکو خان نوه ی چنگیز خان و هم الغ بیگ نوه ی تیمور لنگ، برسازنده ی کتابخانه ها و رصدخانه و مروج علوم خوانده شده اند و الغ و هلاکو دو تلفظ از یک کلمه اند. نام اصلی الغ بیگ، محمد تراقای بود و لاکاپله معتقد است میتوان او را در مقام هلاکو خان فاتح بغداد، فرمی از دین محمدی عثمانی در حال تصرف سرزمین های عربی شمرد.:

“TARTARIA1600”: M.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 16NOV2018

تیمور لنگ، صعود به اریکه ی قدرت را با رسیدن به حکومت زادگاهش کش از طرف تغلق تیمور ایلخان آلتین اردو شروع کرد و به نظر میرسد تیمور لنگ، در ابتدا خود، یکی از فرم های تغلق تیمور بوده است. اوج گیری او مربوط به دوران مابین مرگ تغلق تیمور و به قدرت رسیدن توختامیش بوده که طی آن، قمرالدین دوغلات مدعی قدرت شده بود. خاندان دوغلات، یک خاندان بسیار قدرتمند در آلتین اردو بود که حتی گاهی در عزل و نصب خان ها ایفای نقش میکرد و همین نشان میدهد که امکان این که جنگ تیمور لنگ و قمر الدین دوغلات در ابتدا جنگ تغلق تیمور با قمرالدین دوغلات بوده وجود دارد. تیمور لنگ در جنگ با قمرالدین دوغلات، خوارزم را ویران کرد و چون قمرالدین دوغلات به توختامیش پناه برد تیمور با توختامیش نیز وارد جنگ شد و پس از چند جنگ، در کرانه ی ولگا شکست سنگینی بر توختامیش وارد کرد و تمام منطقه ی بین ولگا تا اوکراین را تصرف و غارت کرد. توختامیش به سیبری گریخت و تا آخر عمر در آنجا زیست اما از سرنوشت قمرالدین دوغلات چیزی گفته نشده است. نبرد سرنوشتساز تیمور و تختامیش در نزدیکی شهر سامره یا سمور یا سمر رقم خورد که موضوع جالبی است. چون نامش شبیه سمرکند یا سمرقند (یعنی محل سمر) پایتخت تیمور لنگ است و این نشان میدهد که باز ممکن است در ابتدا نبرد بر سر تصرف پایتخت آلتین اردو با فرض این که آن همان سامره ی سامری ها است بوده باشد و تیمور لنگ هم یک خان بوده که قاعدتا باید همان تغلق تیمور باشد و فروپاشی امپراطوری تیمور همان فروپاشی آلتین اردو پس از توختامیش است. خوارزم (در همسایگی سمرقند) که توسط تیمور لنگ ویران شد، در زمانی که روس ها آن را فتح کردند توسط خانات خیوه کنترل میشد و خیوه پایتخت خوارزم بود. نکته ی عجیب این است که درست به مانند سمرقند، خیوه هم یک مابه ازا در آلتین اردو دارد.

در اطلس کاتالان، نام کی یف پایتخت اوکراین به صورت chiva نوشته شده که شبیه نام خیوه پایتخت خوارزم است و این احتمال را مطرح میکند که خوارزم درابتدا همان اوکراین بوده است. تیمور لنگ که شهرت خود را با فتح خوارزم به دست آورد، عنوان «تیمور آق ساق» را داشته که آق ساق میتواند در ابتدا تلفظی از قزاق از قوم های فعال در اوکراین بوده باشد. اوکراین و بخصوص کی یف قلمروهای اولیه ی اسلاوها خوانده شده و همکاری آنها با اقوام ترک باید ازاینجا شروع شده باشد. از یک مورزا تیمور و یک مورزا کوچاک دراینجا صحبت شده است که ممکن است دو نام مختلف برای تیمور آق ساق یا تیمور قزاق بوده باشد با فرض این که کوچاک تلفظ دیگری از قزاق باشد و میتوان آن را همان کوجاک از فرمانروایان بلغارستان نیز دانست. عقاب دو سر که نماد الپراطوری مقدس روم و به دنبالش نماد تزارهای روس شد، نمادی بود که همراه نام جال الدین محمود سلطان از فرمانروایان تاتار کریمه به کار میرفت. این نام قابل مقایسه با نام جلال الدین ابن محمد آخرین فرمانروای خوارزمشاهی در زمان حمله ی چنگیزخان است.:

“golden horde”: sultan rumsky: chronologia: 15/7/2012

"کش" خاستگاه تیمور لنگ، مرتبط با "کش" در ترکی به معنی سهم از غنائم جنگی است. از طرفی این کلمه با "کش" به معنی دود برخاسته از خیمه نیز مرتبط است که به سبب آن لغت کشتیم مفهوم اقامتگاه و محل ستاندن مالیات را میدهد. احتمالا لغت "غز" به معنی کوچنشین تلفظ دیگری از آن است. "قزاق" به معنی آقای اقامتگاه است که برای جنگجویان به کار میرود و درنهایت قبایل تحت اداره ی گروه هایی از آنان را تحت پوشش گرفته است. "چرکس" نیز در ابتدا عنوان دیگری برای قزاق ها بود که بعدا بیشتر برای یکی از ملت های تحت سلطه ی آنان به کار رفت. معنی چرکس دقیقا معادل قزاق است. "چور" یعنی آقا و سرور، و "کس" همان "کش" است. چرکس میشود آقای اقامتگاه. لغت "قرقیز" نیز تلفظ دیگری از این کلمه است. لغت "چور" تلفظ دیگری از "سور"، "تسور"، "آسور" و "عاشر" در سامی است که لغت سزار یا تزار هم از آن می آید، همچنین نام سیروس یا کورش شاه پارسیان. آن را میتوان "کور" هم خواند و "گورکان" یا "گورخان" لقب تیمور لنگ میتواند به معنی خان فرمانروا یا فرمانروای خان ها باشد. "سرای" پایتخت آلتین اردو، به معنی محل «سر" یا رئیس است و اقامتگاه خان بزرگ را نشان میدهد. نام آن، نزدیک به caere مهمترین حکومتگاه اتروسک ها در ایتالیا است که توسط رومی های لاتینی فتح شد. در روسی، rezha به معنی حکومت، هم برخاسته از "رش" در عبری به معنی رئیس است و هم تلفظی از شکل وارونه شده ی عنوان آشر تا کلمه ای که در روسی از چپ به راست نوشته میشود در خوانش خود در ترکی از راست به چپ، همچنان معنی یکسانی داشته باشد. پیوند با عبری مرتبط با پیوند با خزرها است که قزاق ها دنباله ی آنانند و نام "خزر" در اصل همان غزر به معنی ایل غز است. از طرفی نام خزرها شبیه عنوان هوسار برای جنگاوران مجارستانی و از طریق آنها مرتبط با جنبش هوسی در مجارستان است که علیه سیطره ی پاپ شورید و شاید پیدایش عثمانی ها توسط قزاق ها و ممالیک توسط چرکس ها در خاورمیانه در ابتدا در دنباله ی این شورش قرار داشته باشد. مجارستان را هونگاری مینامند که همان یونگاری تلفظی از اوگری یا اویغور است که نام اوکراین هم از آن می آید. ممکن است ینی چری ها که ارتش عثمانی ها بودند نیز دراصل نام از یونگار داشته باشند. کلمه ی اویغور در روسی ایگور تلفظ میشود و شاهزاده ی روسی که خزرها را در اوکراین شکست داد ولادیمیر ایگورسکی یعنی از نسل ایگورها نام داشت. او با کمک کوشاک ها به جنگ خزرها رفت که کوشاک نیز شکلی از قزاق اسشت. اویغورها یک قوم ساکن در چین بودند و البته این که سرزمین هایی دور از هم تا حد چین و اوکراین دارای قوم های یکسانی هستند عجیب است. حتی نام مغولی دیوار چین یعنی کریم ساگان که به معنی دیوار یا اقامتگاه خاقان –ساگان تلفظی از خاقان است که یادآور "شوگان" رهبر ژاپن نیز هست- میباشد، یادآور به شبه جزیره ی کریمه در اوکراین است. عنوان ختا برای چین مرتبط با تلفظ غز به خدا و ختا است و در ترکیه ی عثمانی نیز میبینیم که لغت هم آوای "قاضی" را "کادی" تلفظ میکنند. کادی دراصل به معنی مامور حکومت بوده است و علت هم آوایی عناوین قاضی (داور) و غازی (جنگجو) منشا واحد آنها است. در چین نیز قومی ختایی موسوم به جورچن، سلسله ای به نام "چین" تاسیس کرده است و اگر جورچن را مرکب از "چور" و "چین" و درمجموع به معنی حاکم چین بخوانیم به این ذهنیت میرسیم که ممکن است نام چنگیزخان هم "چین" + "گیز" (کش) + خان، و در مجموع به معنی «خان قلمرو چین» باشد. در روسی کلمه ی "کش" به صورت های "خاس" و "خاش" به معنی کاخ حکومتی به کار میرود.:

“teleuts”: An Ture: chronologia: 11/7/2007

پس "کش" میتوانسته درابتدا کاخ فرمانروایی تیمور تغلق بوده باشد که به دلیل معنی شدن "کش" به سهم و غنیمت جنگی، سبب تخیل شدن یک تیمور دیگر سهم بر از دولت تغلق تیمور شده باشد که درنهایت میراث او را مال خود کرده و داستان تیمور اصلی را هم عوض کرده است. در این صورت، کاملا ممکن است این کش به دلیل همزمان معنی شدن به اقامتگاه و کاخ، همان سمرقند پایتخت تیمور و در اصل معادل سامره در آلتین اردو بوده باشد و شاید سامره ی اصلی، نه سامره ی فعلی ولگا بلکه همان «سرای» پایتخت آلتین اردو در نواحی جنوبی تر ولگا بوده باشد. جمع این دو برداشت میشود این که تیمور نخست بر یک شق از امپراطوری حکومت میکرد و سپس بر پایتخت آن. همانطورکه بیان شد، "سرای" معادل کائره برای اتروسک ها است و رم فاتح کائره درصورتیکه با اورشلیم برابر باشد، پیروزی اورشلیم حشمونی تحت تسلط هیرکانوس بر سامره ی سلوکی را باز در حد پیروزی تیمور گورکان بر توختامیش تکرار میکند و این میتواند در پیروزی تیمور لنگ بر بایزید سلطان عثمانی تکرار شود. اگر بایزید را شکلی از پسیدی از انتسابگاه های بوزنطی یا بیزانسی برداشت کنیم، این شکل دیگری از فتح قستنطنیه ی بیزانسی توسط ترک ها است که بعد از طولانی کردن تاریخ توسط اروپایی ها وسط دوران عثمانی افتاده است. با برداشت ممکن از تیمور به صورت یک حلقه ی اتصال بین اسلاوهای مسیحی و قزاق های ترک، او جمع جریان های متضادی است که در قستنطنیه ی عثمانی جمع می آیند و از ابتدا هم گره گاه های غربی دارند و هم گره گاه های شرقی.

گره گاه های غربی عثمانی و البته اسلام، باعث یک نوع علاقه ی اولیه به غرب میشود درحالیکه گره گاه های شرقی، نوعی احساس خطر نسبت به غرب ایجاد میکند اما در صورت تقویت گره گاه های غربی که فقط از پس آنهایی که ادای دفاع از گره گاه های شرقی را درمی آورند برمی آید، میتوان کم کم مسلمان ها را شبیه غربی ها کرد. وقتی که این به حد بالا و نه حتی نهایی برسد آن وقت مانعی که در زمان محمود شاکر وجود داشت یعنی عدم درک متقابل غربی ها و شرقی ها نسبت به هم به دلیل زیستن در فضایی متفاوت تقریبا از بین میرود. من معتقدم این بیش از آن که باعث بهتر فهمیده شدن غربی ها توسط شرقی ها شود به اثرگذاری اشتباهی منابعی که قبلا از غرب تقدیم شرق شده بود و بعضیشان گنجینه های گم شده ی شرق تصور میشدند کمک میکند. مثلا تا حدود 20سال پیش به هیچ کس نمیشد گفت بخش بزرگی از اشعار حافظ در وصف فسق و فجورند. هنوز هم بسیاری از آدم های آن نسل، اصرار دارند که اشعار حافظ تماما عرفانیند. چون آن نسل، کسانی بودند که عادت به اشعار عاشقانه ای داشتند که معلوم نبود هدف شعر کیست یا چیست. معشوق میتوانست یک ابژه ی جنسی، یک فامیل یا دوست از دست رفته یا حتی فقط یک دوران از زندگی یک انسان باشد. برداشت نسل والدینم از ترانه های برنامه های گلها در رادیو اغلب چنین بود. شراب هم همیشه یک استعاره تلقی میشد از از خود بیخود شدن و به وجد آمدن، و لزوما مفهوم میخوارگی را نمیرساند، همانطورکه در اشعار مولانا چنین مفهومی دارد:

خم ها است از آن می ها، خم ها است از این می ها

تا نشکنی آن خم را، هرگز نچشی این را.

در اشعار عربی نیز چنین وضعی برقرار بود. معشوق اغلب با ضمیر مذکر یاد میشد تا معلوم نباشد چه جنسیتی دارد یا حتی بشود آن را یک شی ء یا پدیده ی بدون جنسیت تلقی کرد. در زمانی که شاگرد دبیرستانی بودم یک ترانه ی عربی بسیار محبوب شده بود که مدام در آن جمله ی «حبیبی... حبیبی... حبیبی نورالعین» تکرار میشد. خواننده مرد بود و این درحالیست که «حبیب» به معنی هدف محبت، کلمه ی مذکر و یا لااقل بی جنسیت است و درصورتیکه حتما هدف محبت یک زن باشد از کلمه ی «حبیبه» یا «محبوبه» استفاده میشود. در بین عرب زبان ها رایج بود که شوهر به زن میگفت: «حبیبتی» و زن به شوهر میگفت: «حبیبی» و مردانی که با هم دوستند نیز به یکدیگر میگفتند: «حبیبی». به هر حال اینها مربوط به گذشته ای است که فرهنگ های اسلامی و غرب مدرن با هم تفاوت هایی داشتند. چون در هنر غرب مدرن، معمولا اصرار بر ابراز عشق به یک نفر از جنس مخالف و حتی المقدور خارج از روابط عرفی سنتی است و این را مردم قدیم ما درک نمیکردند اما جوان های این دوره و زمانه به خوبی درک میکنند. مردم قدیم، تمام نوستالژی هایشان با گذاشتن خودشان در قالب یک انسان سرشار از عواطف شرقی به جای شخصیت های درون آثار هنری اعم از فیلم و موسیقی و نقاشی شکل گرفت ولی فرزندانشان خود را در شرایطی به جای شخصیت های تولیدات هنری قدیم و جدید میگذارند که زیاد با برداشت غربی از آنها تفاوتی ندارد. برای همین است که مردم ایران زمان جنگ، با اوشین همدردی میکردند و او را خواهر ژاپنی زنان سختی کشیده ی سنتی ایرانی میشمردند ولی جوان های امروزی وقتی اسم اوشین را میشنوند، فقط میگویند: «فاحشه بود.» یا «توی روسپی خانه کار میکرد.» بدون این که اوشین را دیده باشند و فقط بر اساس این شایعه ی اولیه ی بهت آور که آرایشگاه زنانه ای که اوشین تویش کار میکرد، آرایشگاه گیشاها بود. یا مثلا شایع شده است تارو میساکی در کارتون فوتبالیست های2 دختر بود چون جوان های این زمانه عادت ندارند دیده باشند که دو تا پسر با هم یک رابطه ی قوی تیمی و صمیمیت بالا داشته باشند و به آنها «زوج طلایی» بگویند و هیچ کس هم کلمات توهین آمیز بارشان نکند ولی زمان ما هیچکس از چنین رابطه ای تعجب نمیکرد.

این تفاوت ها تخمشان همه در مذهب اسلام و در جاهایی که با یهودیت مرز مشترک داشت کاشته شده بود. تصویر مرد به صورت موجود زورگویی که همیشه در جنگ است و محبت برایش همیشه میتواند یک نقطه ضعف باشد به همان اندازه که میتواند الگوی کار پروتستانی را شکل دهد در شرایط سیاسی-اقتصادی-اجتماعی ناگوار، جنگجوی صلیبی پدید می آورد و در هر دو حالت، همه رقیب همند و هیچ کس جرئت نمیکند پیش دیگری از احساسات مثبت و واقعی خود بگوید. این موجود زورگو و بی احساس را که تنها وظیفه اش اطاعت کورکورانه از مافوق است شما میتوانید در اغلب صفحات کتب مقدس ابراهیمی بیابید. این موجود با تمام وجود حاضر است همه جور جنایتی را برای به دست آوردن یک احساس مقدس مرتکب شود، حال چه این احساس مقدس را آدم کشی در راه خدا به او بدهد یا پولدار شدن و فخر فروختن با ثروت و شهرت که اینها را هم خدا فقط به آدم هایی که مقدس میداند میدهد. چرا؟ برای این که این خدا مدام به بنده های بی مقدارش گفته است ه هیچ جیز در این دنیا ارزش ندارد جز خودش و تمام پدیده های طبیعت توهماتی بی مقدارند. چیزهایی که گذشتگان از آنها لذت میبردند –خوردن یک غذای خوشمزه، راحتی پس از خواب، تماشای یک منظره ی سرسبز، یک طلوع یا غروب زیبا، ستارگان آسمان، سرسبزی دوباره درختان و رویش گل ها در بهار، جانوران شکوهمندی که حتی در موقع شکارشان بر اساس نیاز از روحشان تشکر میشد...- امروزه کمتر کسی را لذت میدهند و تنها آدم هایی که این چیزها را دوست دارند کسانی هستند که مترصدند باید تمام حیوانات را تبدیل به تخته پوست و تمام درختان را به الوار و تمام مناطق طبیعی را تبدیل به ویلا و ساختمان های بساز و بفروشی بکنند و از این ها تنها ملاک تقدس در زمان ما یعنی پول را –خود خدا هم در معابدش برای جواب دادن به نذر و نیاز آدم ها از آنها پول میگیرد- به دست بیاورند. احساس خوشبختی خیلی راحت است ولی چون مذهب یهودی-مسیحی تمام چیزهایی را که به انسان احساس خوشبختی میدهند خوار و بی مقدار کرده، هیچ کس خوشبخت نیست و چون تنها چیزهایی را که این مذهب مقدس نگه داشته، فخرفروشی به تعداد رابطه ی جنسی و ثروت زیاد است، اینها مجال رشد یافته و دنیا را از دوران مذهب به دوران کفر هدایت کرده است. حتی این کفر هم از نقشه های قبلی جهانبینی یهودی-مسیحی خارج نیست چون بر اساس پیشگویی های این جهانبینی مثلا از رده خارج شده، باید دنیا آنقدر از کفر لبریز شود تا مسیح ظهور کند و جهان را از خون گناهکاران لبریز کند و اورشلیم نوین را در زمین بسازد که حالا در اسلام، بعضی ها اسم این مسیح را عوض کرده اند و گذاشته اند مهدی، ولی با همان سرانجام، و دلشان را هم خوش کرده اند که در بیت المقدس (اورشلیم) مزبور، مسیح پشت سر مهدی نماز میخواند.

من فکر میکنم زرنگ ترین آدم در رسم این پرده، اویی بود که تصمیم گرفت اسلامگرایان به جای درس آموزی از غرب برای رقابت با او، تمدن غرب را انکار کنند و به جنگ غرب بروند. چون امکان ندارد کسی با مطالعه ی تاریخ اسلام از طریق جنبل و جادو زدن های اصحاب خدا در تاریخ طبری و دنباله های مضحکش، بتواند هیچ چیز واقعی ای پیدا کند که برای جنگیدن با غرب به درد بخورد ضمن این که با نفی جامعه شناسی و علوم غیر تکنیکی غرب، به طور کامل از هماوردی با غرب محروم میشود. انرژی بسیار زیادی به هدر میرود و آن موجود ناقص الخلقه ای که از جهان موسوم به اسلام –که هنوز حتی بر سر این که اسلام دقیقا چیست با هم اتفاق نظر ندارند- باقی میماند دیگر جرئت کاری غیر از تقلید از غرب را پیدا نمیکند. به نظر شما آیا کسی که تعیین کرده تبعیت از سنت اسلامی، چنین نتیجه ای داشته باشد یک مسلمان بوده است و از این گذشته، به نفع چه کسانی است که روح تاریخ اسلام، چنین هیولای همنوع خوار ابتری باشد؟!

منجی باوران کفر ساز: از سامری ها تا بهایی ها، و ناگهان احمدینژاد

نویسنده: پویا جفاکش

«اینک ایمان، اصل همه چیز است... راحاب فاحشه اما با ایمان، هنگامی که جاسوسان [یهودی] را به سلامت پذیرفت، با آنان که ایمان نیاوردند هلاک نشد.» (عبرانیان: 11: 31 ، 1)

«ای برادران من، اگر کسی ایمان داشته باشد و اعمال نداشته باشد، چه سودی دارد؟ آیا ایمان میتواند او را نجات دهد؟ ... همچنین راحاب فاحشه نیز هنگامی که رسولان را پذیرفت و آنها را فرستاده بود به خاطر اعمالش عادل شمرده نشد.» (جیمز دوم: 14 ، 25)

مادام بلواتسکی، این دو نقل قول را کنار هم آورده تا دو دیدگاه متضاد اساسی را در شالوده ی تمدن غرب نشان دهد که از زمان دیکته شدن تورات و انجیل بر غرب، آن را آزار منیدهند. راحاب فاحشه ی کنعانی، به جاسوسان یهودی اجازه میدهد در خانه اش اقامت کنند و به آنها کمک میکند و نتیجه این که او و خانواده اش تنها کسانی هستند که از قتل عام مردم شهر توسط لشکریان یهودی جان سالم به در میبرند. راحاب به سبب کمک کردن به مردان خدا یک نجات یافته است ولی چون نوع زندگیش مثبت نیست، هنوز خیلی ها جرئت ندارند او را رستگار ببینند. مادام بلاواتسکی معتقد است که از روی خود صحنه ی تولد تورات شما میتوانید دوگانگی ای را که در آن متجلی شد تشخیص دهید. تورات بر عزرای کاتب الهام شده است اما عزرا در خدمت زروبابل شاهزاده ی یهودی ساکن بابل است و حتی شاید نتوانیم او را یهودی بخوانیم چون تا قبل از پیدایش تورات و اختراع شخصیت های آن، صحبت کردن از چیزی به نام یهودی غیر ممکن است. زرو بابل یعنی فرزند بابل. از طرفی در کتاب مقدس، روح بابل، یک فاحشه ی جادوگر فراطبیعی با شخصیت انسانی است که همان عیشتار است که با جایگزینی آن با بابل، زروبابل تبدیل به زروآستر یا همان شخصیتی میشود که در مذهب پارسیان به زرتشتر یا زرتشت نامبردار میشود. فیثاغورس توسط زارادس که همان زرتشت است با دانشی پربار از دانشگاه بابل مرخص شد. نکته این است که در سامی، گاهی اول همه ی این کلمات، یک "نا" قرار میگیرد که آن وقت شما میتوانید زروآستر را "نذار عیشتار" و "زارادس" را نذار عاد (اجداد) معنی کنید. عبارت نذار به معنی بسیار نذر کننده در کتاب مقدس، در وصف سمسون و سموئیل به کار رفته است و یکی از برداشت ها از لغت "نازار" یا "نصیری" برای غنوصی های بابلی است که مندایی های امروزی اخلاف آنها هستند. کاهنان مندایی هیچ آموزه ی خاصی برای تربیت مردم به کار نمیگرفتند و مدام از جایی به جای دیگر میرفتند به این امید که مشتری پیدا کنند و مشتریان، خانواده های بیمارانی بودند که از این جن گیران سیار، میخواستند تا با جنبل و جادو، جن های شرور را از وجود عزیزانشان خارج کنند. مذهب مندایی به یوحنای تعمیددهنده یا یحیی منسوب است که به اندازه ی عیسی، مورد سوال مسیح بودن قرار داشته است. در انجیل متی، کاهنان یهودی به یحیی خطاب میکنند که گفته میشود او الیاس (دیگر کاندیدای مقام مسیح) است که بازگشته است. اما چون انجیل متی در خدمت عیسی است، یحیی به این سوال، پاسخ رد میدهد. از دید مندایی ها عیسی یک شاگرد بدعت گذار یحیی بود که مذهب او را دچار انحراف کرد. عجیب اینجاست که از خود منابع یهودی و مسیحی نیز چنین استنباطی برمی آید. تلمود همیشه از مسیحی ها با عنوان نصیری یاد میکند و نام گرفتن عیسی به ناصری نیز تلفظی دیگر از نصیری را نشان میدهد، اگرچه بعدا به اشتباه، آن را ناشی از تولد عیسی در شهری به نام ناصره دانسته و چنین شهری هم ساخته اند. در کدکس ناصره، عیسی متهم است که «نبو، نبی دروغین» است. نبو خداوند دانش کلدانی و معادل هرمس یا مرکوری در اساطیر یونانی-رومی است. تلمودی ها نیز نبوغ عیسی را الهام گرفته از عطارد خوانده اند. عطارد را در هند «بودا» میخواندند و این ظاهرا همان بستر اولیه ی مذهب بودا است که دارای پندهای اخلاقی است و شیاطین اخلاقی را شامل شیاطین بیمارکننده کرده است. غسل تعمید، میراث مسیحیت از مذهب نصیری-مندایی است که در آن، آب برای پاک کردن بدن از شیاطین اخلاقی استفاده میشود. آب، نشانی از «باهک زیو» ی نابغه بود که جهان را از عمق آب تاریک بیرون کشید. باهک به معنی آب باران است. اما در نام باهک زیو، استتار عجیبی از بنیاد مشترک نصیری ها با دشمنان یهودی آنها وجود دارد. باهک زیو، میتواند یکی از خوانش ها از نام بغس یا باخوس همان خدایی باشد که کل زیربنای اولیه ی یهودیت، حول آن مستقر است. یکی از نام های او یعنی یاخوس، عملا تلفظ دیگری از نام یهوه خدای یهود است. باخوس لقب دیونیسوس، نامی توسعه یافته از روی نام آدونیس یا تموز سوری است که نوشته اند در جلیل خاستگاه عیسی مسیح پرستش میشد. تموز خدای طبیعت است که در ایام خزان طبیعت به قتل میرسد و به جهان زیرین تبعید میشود و در ایام سرسبزی طبیعت بازمیگردد. رفت و برگشت او به صورت روزانه با غروب و طلوع خورشید تکرار میشود. احتمالا یهودیت اولیه چیزی جز نوعی پرستش خورشید در قالب مارها که موسی یکیشان را در قالب عصا به خود این ور و آن ور میبرده نیست و کاهنانش نیز کاری به جز جادوگری نداشته اند. آنها به تمام اعمال شیطانی توام با فحشا و تخدیر و خونریزی که به سابازیوس فرم هیولایی باخوس نسبت داده میشود دست میزدند که سابازیوس نیز چیزی جز صبایوت لقب یهوه نیست. این که میگویند مردم، پیامبران یهود را میکشتند در درجه ی اول به دلیل اعتقاد به شیطانی بودن اعمال آنها است چون برخلاف ادعای تورات، هیچ اصول اخلاقی به درد بخوری وجود ندارد که پیامبران یهود به دیگران آموخته باشند و همه ی آنها از قبل در میان آدمیان مطرح بوده و انبیای یهود برای دوام آوردن و موفق شدن در گسترش سیطره ی خود، ناچار بوده اند آنها را به ظاهر بپذیرند. بار اصلی نفرتی که متوجه آنها بود از سوی غنوصی های کلدانی بود که در تورات و انجیل، مکتبشان با جادوگری یهودی ترکیب شد. هر دو دسته همزمان در بابل وجود داشتند و همان شهر محل فعالیت مجوس نیز بود که آنها هم این دوگانگی را در خود پذیرفتند. نام مجوس بیشتر با پارسیان گره خورده است که آنها هم به گفته ی بلاواتسکی همان پاروشیم یا فرقه ی یهودی فریسی هستند. بنابراین وقتی صحبت از مجوس پارسی یا پیروان زرتشت میشود، هم مغ های جادوگر به ذهن می آیند و هم تعالیم ثنوی موبدان در انذار از جادوگری. درواقع اینها دو صحنه ی هبوط و بازگشت آدونیس نسبت به جهان زیرین هستند که بعدا به صورت رودررویی وحشی گری باخوس با عرفان اخلاقی اورفئوس رودرروی هم قرار گرفته اند. اوریدیس همسر اورفئوس توسط یک مار که حیوان باخوس یهودی است کشته شد و خود اورفئوس نیز توسط مئنادها یا زنان مست وحشی همراه باخوس تکه تکه شد. صحنه ی مرگ موقت باخوس توسط پیروانش با قربانی کردن گاوی جشن گرفته میشد چون باخوس به صورت یک گاو توسط تیتان ها تکه تکه شده بود. این صحنه ی قربانی گاو در میترائیسم توسط میترا خدای خورشید تکرار میشود، آن هم در غار یا معبدی غارواره که کنایه از انحطاط و هبوط خورشید به جهان زیرین و قلمرو دیوها و شیاطین است.:

“isis unveiled”: h.p.blavatsky: 1877: part1: chap3

در اساطیر زرتشتی، میترا واسط بین اهوره مزدا و اهریمن، خدایان خیر و شر است و ازاینرو به نظر میرسد وی فرم دیگری از زروان خدای زمان باشد که به اهوره مزدا و اهریمن تقسیم میشود. او را در این موضوع میتوان به مکتب زرتشت هم که جهان را به دو جبهه ی خیر و شر تقسیم میکند تشبیه کرد که چنین جهانی را متولد شده از تعالیم زرتشت میخوانند. از این رو است که نوشته های یونانی، زرتشت را به 5000 تا 6000 سال قبل از افلاطون نسبت میدادند تا با توجه به نسبت دادن افلاطون به 2400 سال پیش، زمان زرتشت را در بین 8500 تا 6000سال پیش یعنی در عصر فلکی موسوم به جوزا یا توامان قرار دهند بلکه دوگانگی زرتشت یا زروان در دو انسان برج جوزا ضرب شود. دو انسان آن برج، در کائوتس و کائوتوپاتس، دو یار میترا که دو شخصیت مختلف خورشید را نمایانده اند نیز انعکاس یافته اند. برج جوزا به سیاره ی عطارد تعلق دارد که سیاره ی عقل و انتخاب و عدد آن، 2 است، درحالیکه زروان موکل زحل و خداوند کلیت شامل همه چیز و ازاینرو نماد پذیرندگی عرفانی است و عدد آن 7 است. ازآنجاکه انتخاب و عقلانیت قبل از پذیرندگی عرفانی قرار میگیرد، 2 نیز قبل از 7 قرار میگیرد و عدد 27 را میسازد که عدد همکاری و انسانیت است. 27 عدد ابجد لغت "بسم" در عربی است که برای 27 شدن عمدا به آن مخفف شده و اصل آن "باسم" (ب + اسم) است. "اسم" به معنی نام، همان «هاشم» در عبری است که به جای نام خدا به کار میرود. منظور، اقتدا کردن به نام خدا است. ولی به نظر میرسد با "بهم" در هندی به معنی سیاره ی زهره و خدایش سوخره هم مرتبط باشد. چون تلفظ دیگر «بهم»، «بها» است که در زبان های هندی به معنی عدد 27 نیز هست. «بها» در درجه ی اول به معنی نور و درخشش و شکوه، و از روی آن به معنی ستارگان و خورشید است. خدا را در جبهه ی معنویش با نور تطبیق میکنند و این جالب است که نام نپالی شاه بالی، فرمانروای اسوره ها یا خدایان پیشین در اساطیر هندو، «بها ایلو» است که مبتوان آن را به خدا-بها یا خدای نور معنی کرد. درواقع این یک بازی کلمات با لغت "بعل" به معنی فرشتگان موکل در نزد سامیان قدیم است. شاه بالی که نامش از بعل می آید، اسوره ای بود که بر تمام جهان حکومت میکرد. اما ویشنو در هیبت یک کوتوله یا وامانا در مقابل او ظاهر شد و بعد چنان عظیم شد که در چند قدم، تمام دنیا را درنوردید و جزو قلمرو دواها یا خدایان کنونی نمود و پای خود را روی سر شاه بالی گذاشت و او را به عمق زمین فرستاد که در حکم تبعید به جهان زیرین یا دوزخ است. این چیزی شبیه فتح قلمرو ازیریس (دیونیسوس قبطی) توسط برادرش سیت و سپس رسیدن ازیریس به حکومت جهان مردگان است. این از آن جهت جالب است که نام هیروگلیف نشاندهنده ی اسم ازیریس، باه است و در هند گاهی بها را مونث شده ی نام باه به همان معنی نور تلقی میکنند. باه همچنین در یک روایت، نام رئیس اسوره های حاکم بر جهان است که در یک سیل بزرگ از بین میروند ولی گروهی از اسوره ها با قایق نجات می یابند و این یادآور سیل نوح و باز یادآور سیلی دیگر است که در آن، ویشنو در هیبت یک ماهی، گروهی از آدمیان سوار بر کشتی به رهبری مانو را نجات میدهد. در اندونزی که به شدت تحت تاثیر هندوئیسم است، لغت "باه" گاهی به معنی سیل و گاهی به معنی مردان ماجراجویی است که دست به سفرهای دریایی پرخطر میزدند. ارتباط هر دو داستان با سقوط اسوره ها و اراده ی ویشنو نشان میدهد که بهاایلو میتواند همان باه باشد. از طرفی اگر به جای ایلو، لغت اسلامی تر اله یا الله را قرار دهیم، به بالادوا میرسیم که به صورت بالاراما نابرادری کریشنا تجسد می یابد درحالیکه خود کریشنا تجسد انسانی ویشنو است. این زوج یاور، یادآور همترازی دو شخصیت متفاوت خدا در برج جوزا هستند. کریشنا و بالاراما بر دوارکا حکومت میکنند و اندکی بعد از مرگشان، آن سرزمین در سیلی که احتمالا نسخه ی دیگر سیل مانو است زیر آب میرود. دو شخصیت کریشنا و بل رام یا بالاراما در زوج چایتانیا و نیتیاناندا بازتکرار میشوند و ازآنجاکه چایتانیا همزمان آواتار کریشنا و نیمه ی زنانه اش رادها است، نیتیاناندا در تطبیق با بالاراما، نیتیاناندا راما نامیده میشود. نیتیاناندا را پیروانش، «مهربان ترین» شخصیت عالی الوهیت دانسته اند. رام یا راما ظاهرا همان رحیم به معنی مهربان است که خود به یک آواتار دیگر ویشنو با داستانی مجزا تبدیل شده است. اگر "بالا" از بالاراما را نگه داریم و در آن، اله را با «اسم» (به جای هاشم) جانشین کنیم، همان «بسم» به دست می آید. حالا اگر به جای اله، نام خود بعل را در کنار باه قرار دهیم، لغت "بابیل" یا بابل به دست می آید که در اصل به معنی دروازه ی ال یا خدا است و نام دیگرش «کا دینگیر» نیز دقیقا همان معنی دروازه ی خدا را میدهد. اما با معنی کردن بابل به باه بعل، این امکان ایجاد میشود که او یک فرد و در مقام باب الله تعبیر شود. باب الله، شخصی است که جسمش شهر خدا است و شهر بابل، کالبد فاحشه ی بابل یا عیشتار است که فرمانروای شهر، همزمان شوهر و فرزند او است. آنها تکرار تموز و عیشتار هستند که در یونانی، آپولو کوریوس و همسرش رودها را نمایندگی میکنند و اسما همان کریشنا و نیمه ی مونثش رادها میباشند. نسخه ی مصری این زوج، ازیریس و ایزیس هستند. همانطورکه دیدیم ازیریس همان باه یا بها است و بها نیز تلفظ دیگری از باگا یا بغ است که همان باخوس نسخه ی رومی ازیریس است. بنابراین انتقال قدرت از شاه بالی اسوره ها به دواهای ویشنو همان انتقال قدرت از ازیریس به برادرش سیت است. سیت، همان شیث ابن آدم است که با نسل برادرش قابیل رودررو میشود و نماد سامیان است در مقابل حامیان یا کوشیان که با اتیوپیایی های روایات یونانی تطبیق میشوند. اتیوپی همان حاتی بی یا ختی بی یعنی قوم ختی است که به تورانیانی اطلاق میشود که به مذهب کوثیان یا سیاهان یهودی مسلک دوزخ پرست عراق روی خوش نشان دادند و آن را در شرق و غرب گستردند تا جایی که نامیده شدن چین به ختا و ختن را باید نتیجه ی تاثیرگذاری تاتارهای ختی از غرب بر شرق دانست. نامیده شدن سیاهان به کوشیان، نتیجه ی مشهور شدن قوم همنام کوثی توسط این اسکیت های سامی مآب است. مردان کوثایی برای خود، ریش های بلند مجعد میگذاشتند که مورد توجه اسکیت های تورانی قرار گرفت و ریش گذاشتن توسط آنها در شرق و غرب توسعه یافت، بیش از هر کجا در خاورمیانه، ولی در شرق تا چین و ژاپن پیش رفت. رشد سامیان روی یک بنیاد اتیوپیایی، در قبط یا مصر که سرزمین ازیریس باشد متمرکز شده، چون «خمت» یا «کمت» که نام بومی قبط است را به سرزمین «خم» معنی کردند که همان «خام» یا «حام» است. فورلانگ، ضمن بیان مطالب فوق، نامجای توراتی "میزرائیم" یا "مصریم" یا "مصر" برای قبط را به پرستشگران "میثره" یا میترا معنی میکند. او همچنین توجه میدهد که یهودیان، اصطلاح کوثیم یا کوثایی ها را برای فرقه ی یهودی موسوم به سامری ها مستعمل میکردند.:

riVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p464-472

یکی از بزرگترین بدعت های سامری ها پرستش خدایی به نام «سکوت بنوت» بود. «سکوت» شکل مونث شده ی "سوک" به معنی خیمه، غرفه، جایگاه و جعبه است و بنوت جمع «بنت» به معنی فرزند دختر است. پس سکوت بنوت به معنی جایگاه دخترانش است. کرچر، این خدا را این گونه ترسیم کرده است:

به نظر میرسد ترسیم یک الهه به عنوان یک مکان، مرتبط با ترسیم شدن فاحشه ی بابل به شکل یک شهر باشد. رابینسون، سکوت بنوت به معنی جایگاه دختران را با "ساربانیت" همسر مردوخ خدای بابل مقایسه میکند چون نام ساربانیت میتواند به معنی رهبر دختران یا سرچشمه ی دختران باشد. احتمال دیگر این است که بنوت دراینجا همان "وانه" یا خواهش و آرزو باشد که منشا نام ونوس الهه ی رومی است. ونوس معادل آفرودیت در یونانی است که نام او را نیز با "برریتو" یا «برره» ماده دیو آشوری تطبیق کرده اند. نام برره نیز از "باره/واره/فره" تلفظ دیگر وانه می آید که منشا نام فریا یا فریگا همسر اودین و نسخه ی ژرمن ونوس است و در انگلیسی روز جمعه به نامش فرایدی نامیده میشود. تلفظ دیگر برره، veneris در لاتین به معنی دوستی و شهوت است که کلمه ی friend به معنی دوست از آن می آید.:

Venus- venus see Friday , friend: chronologia.org

سکوت بنوت، در صورت برابری با ایزیس، حکم کسی که از نو بعل را برمیسازد را دارد. چون ایزیس در مقام همسر ازیریس و مادر هورس، کاربرد هاثور الهه ی زمین در مقام همسر و مادر هورس را دارد. هورس، خورشید است که هر غروب میمیرد و به کالبد مادرش زمین وارد میشود و در این حالت، حکم ازیریس فرمانروای جهان زیرین را می یابد. این شبیه مجامعت او با مادرش نیز هست که مجامعت ازیریس مرده با ایزیس را به یاد می آورد. درنتیجه ی این مجامعت، ازیریس به صورت هورس یا خورشید جنگجو در هیبتی بسیار موفق تر از نسخه ی قبلیش ازیریس، از نو متولد میشود و دشمنانش را از بین میبرد. در این حالت، به نظر میرسد سیت که ازیریس را موقتا میکشد، دارد به قدرتمندتر شدن او کمک میکند و البته سیت به جای یهودیت نشسته که کیش بعل را از بین میبرد و یا ویشنو که بالی را به اعماق زمین میفرستد.

لاکاپله معتقد است که یهودیت نسبت به ازیریس پیوندی ناگسستنی دارد چنانکه نام خود عزرا ریشه در آشور دارد که ریشه ی نام ازیریس و البته مطابق با بعل و میترا است. کهانت یهود ریشه در العازار و ایتامار، پسران هارون دارد. اول العازار و بعد ایتامار و بعدا فینیاس پسر العازار به کهانت رسیده اند. نام العازار، ترکیب نام های ال (خدا) با ازیریس را نشان میدهد. العازار را میتوان ایلیوس هاسار نیز خواند و از آن به ژولیوس سزار کهن الگوی امپراطوران رم ایتالیایی رسید. البته رم در ابتدا خود یک نسخه از اورشلیم بوده و فتح اورشلیم توسط روم همان فتح رم ایتالیا توسط روم اصلی که ژرمن های فرانک شارلمان بوده اند بوده است. شارلمان به معنی شاه بزرگ، دراصل، همان کارولوس مگنوس یا شاه بزرگ، لقب شارل پنجم امپراطور مقدس روم و فاتح رم ایتالیا است که داستان فتح اورشلیم توسط وسپازیان از روی این فتح او ساخته شده است. او از خانواده ی فردیناند فاتح مسیحی اسپانیا است که یکی از آخرین پیروزی های بزرگش بر مورها (اعراب اسپانیایی) فتح قرناطه (گرانادا) پایتخت ناصریان است و این ناصریان را میتوان همان نصیری های یحیی دید که از شعبه ی پیرو عیسی و مسیحیت یهودی تبار او شکست میخورند. شارلمان همچنین یک برداشت اروپایی از نام سلیمان فرمانروای اورشلیم نیز هست. پس از سلیمان، پادشاهی او به دو شعبه ی یهودیه و اسرائیل تقسیم شد. پادشاهی فرانک نیز پس از شارلمان بین نیروهای فرانسوی و آلمانی تقسیم شد. نام قانون فرانک ها سالیک بود. این نام میتواند با نام پادشاهی سلوکی در قبل از تاریخ روم ارتباط داشته باشد چون در پادشاهی سلوکی اعقاب پادشاهی های یهودیه و اسرائیل به صورت فرقه های حشمونی و سامری به جان هم افتاده بودند. سلوکی ها سامری ها را فرقه ی اصلی یهود تعیین کرده بودند و حشمونی های مذهبی علیه این اتفاق شوریده بودند. احتمال دارد سامری اصل یهودیت باشد. لاکاپله اشاره میکند که اولین کاهن سامری ها را شمیل بن پینهاس از نسل العازار خوانده اند و احتمالا این پینهاس، در ابتدا خود فینیاس پسر العازار به عنوان سومین کاهن بنی اسرائیل بوده است. اولین رهبران شورش حشمونی، ماتاتیاس و یهودا بودند و اینها نیز قابل مقایسه با دو کاهن به نام های ماتیاس و یهودا هستند که در آستانه ی حکومت کامل روم بر اورشلیم علیه حکومت هرود حاکم ادومی دستنشانده ی روم شوریدند و اعدام شدند. یعنی دوران حشمونی یک میانپرده در حکومت روم به حساب می آید و سلوکی ها نسخه ای شرقی از روم هستند. حشمونی های شورنده علیه سلوکی ها نیز همان عثمانی های شورنده علیه سلجوقیان در ترکیه هستند. درواقع روم غربی توسط جریانی مسیحی که عثمانی ها را در حکومت بر قستنطنیه همراهی میکرد به آنجا منتقل شده است. اسکندر بیگ که سلطان محمد فاتح را در فتح قستنطنیه همکاری میکرد ولی بعدا با مسیحیان علیه او متحد شد نماینده ی این جریان است. ولاد تپس معروف به دراکولا که دقیقا همانطور به عثمانی خیانت کرد نسخه ای وحشتناک شده از اسکندر بیگ است. خاطره ی اسکندر بیگ توسط جانشینانش یعنی مسیحیان یونانی که دوران قبل از عثمانی ها را به صورت یک امپراطوری مسیحی یونانی مال خودشان به نام روم که همان بیزانس باشد بازسازی کردند تبدیل به افسانه ی اسکندر کبیر یونانی فاتح شرق شد که سلوکیان جانشینان او بودند. عثمانی ها به همان اندازه که وارث بیزانس بودند وارث سلجوقیان نیز بودند که جمع آنها میشوند سلوکیان، ولی توجه کنید که نه امپراطوری سلوکی و نه امپراطوری سلجوقی محدود به قلمروهای تحت تصرف عثمانی ها نبودند. درست در شرق قلمرو عثمانی ها سرزمین های ایران و آسیای مرکزی قرار دارند که آنها هم تحت تسلط سلوکی ها و البته سلجوقی ها قرار داشتند. زمانی که سلجوقیان در حال تکه تکه شدن بودند، اسماعیلی های شیعه در ایران رشد میکردند و زمینه ی نوعی شیعه گری را در آنجا به وجود می آوردند که درنهایت منجر به جنگ های ایران شیعی با عثمانی سنی شد. این جنگ ها درواقع بازسازی شده ی جنگ های حشمونی ها و سامری ها هستند چون در صورتی که حشمونی ها و سامری ها همان دو تکه ی اسرائیل و یهودا از پادشاهی واحد سلیمان باشند، سرزمین های سلجوقی خارج از قلمرو عثمانی فقط میتوانند سرزمین های سامری ها باشند. در عین حال، سامری ها توسط حشمونی های دیرآمده انحطاطی در یهودیت شمرده میشوند تا اصل یهودیت با صادوقی گری حشمونی ها تطبیق شود. لاکاپله معتقد است افسالنه ی هکامنیدها که امروزه به آنها هخامنشیان میگوییم نیز در همین نقطه متولد میشود و نام آکامنس جد هکامنیدها تلفظ دیگری از "آسامنوس" نام یونانی «حشمونای» جد حشمونی ها است و بنابراین آکامنس همان عثمان جد عثمانی ها است. تلاش عثمانی برای غلبه بر ایران به ادعای بازگرداندن آن به اصل، هنوز همان تلاش حشمونی ها برای مبارزه با تحریفات سامری ها بوده است. چون حکومت های ترک ایران نیز مانند عثمانی ها از تاتارهای روسیه سرچشمه گرفته و نسب به فرمانروایان نوحی سامره میبردند که این سامره، نسخه ی دیگری از سامرای سامری ها است. با این حال، چنین تلاشی فقط در روی صفحه به پای عثمانی ها نوشته میشود چون اصل این تلاش از روی نسخه ی اخیر رومی های آلمانی یعنی تزارهای روس برآمده است که یک اشرافیت آلمانی بودند که به حکومت اسلاوها رسیده و در جنگ با تاتارهای حاکم بر روسیه قرار گرفته بودند و همین جنگ را نیز در ایران و عثمانی دنبال میکردند. روس های مسیحی گستر به سبب دنباله روی از آلمانی ها شاخه ی حشمونی روم مقدس به حساب می آمدند برعکس فرانسوی ها که به راه تمپلارها رفته بودند و اگرچه ادعا میشد تمپلارها سرکوب شده اند اما ادبیات کفرآمیز آنها به فراوانی از طریق اشعار تروبادورها و اشراف های شیفته ی آنها از فرانسه به همه سمت درز میکردند. یعنی فرانسوی ها سامری ها بودند و آلمانی ها و دنباله های روسشان حشمونی ها. روس ها برای نزدیک کردن ملت های مسلمان به خود، اقدام به تکثیر قرآن نمودند چون در قرآن، به عیسی مسیح بسیار احترام شده و ملت او به نوعی پذیرفته شده اند. ظاهرا منسوب نمودن قرآن به عثمان هم که فعلا در تاریخ نوشته شده توسط دشمنان روسیه به یک عثمان عرب در 1400 سال پیش نسبت داده میشود درابتدا متوجه عثمان جد عثمانی ها بوده است.:

“dynstie tartare 1613-1775”: m. lacapelle: theognosis: dec 8, 2019

مجموع این اطلاعات، ما را در همان لحظاتی که روس ها برای ناصرالدین شاه قزاق خانه درست کردند و در ایران جای پا برای خود ساختند قرار میدهد. در زمان ناصرالدین شاه بود که امیرکبیر، پیامبری به نام علی محمد شیرازی را که خود را «باب» یعنی دروازه میخواند در تبریز آذربایجان اعدام کرد و باز در همان زمان ناصرالدین شاه بود که به دنبال ترور ناموفق ناصرالدین شاه به تلاش پیروان باب، آنها در ایران قصابی شدند و باز در همان زمان بود که بهاء الله جانشین باب، خود را پیامبر خواند و جنبش بهایی را ایجاد کرد. بهاء الله به دنبال بابی کشی در ایران، به روسیه، سپس بغدا و سپس کردستان عراق پناهنده شد جایی که به تعلیمات صوفیانه روی آورد و درنهایت در حیفا در مجاورت انگلیسی ها ساکن شد و به عضویت فراماسونری درآمد. آیا این اسم به نظرتان کمی عجیب نیست؟ بهاء الله عملا شکل دیگری از بهاایلو و بنابراین معادل باه یا ازیریس است. شاید به همین خاطر باشد که جانشینش عبدالبها نام دارد که میتواند همان بنده ی ازیریس معنی بدهد. تعجبی ندارد که کسی از یک دستگاه فراماسونری پیرو ازیریس و دنباله رو تمپلارها برخیزد و چنین لقب داشته باشد. به همین ترتیب، باب یا باب الله نیز همان بابل و قابل برابری با «باه بعل» یا خدا ازیریس است. همانطورکه میدانیم ازیریس به مانند نسخه ی رومیش باخوس به ورزاو تشبیه میشده و قتل باب توسط امیرکبیر نسخه ی دیگری از تخریب معبد حضرت گاو توسط امیر کبیر است.

«حضرت گاو»، گاوی بود که در آذربایجان، از دست صاحبش به مسجد پناه برد و درآنجا وقتی صاحب گاو به او رسید با یک لگد گاو به قتل رسید. مردم، گاو را مقدس پنداشتند و برای او بارگاهی درست کردند که در آن، کاهنان گاو از طرف او از مردم، پول و هدایا میگرفتند. به زودی حضرت گاو، در اثر خوراکی های نامناسبی که مردم به او دادند و از حساسیت در اثر نوازش های بیش از اندازه ی مردم، درگذشت و آرامگاهی عظیم برایش ساخته شد. انگلیسی ها نیز به حضرت گاو ادای احترام کردند و بر محبوبیتش افزودند و چون این موضوع بر امیر کبیر آشکار شد، مقبره را نابود کرد. امیر کبیر، عامل روسیه تلقی میشد و سختگیریش بر انگلیسی ها معروف بود. مبارزه ی او با مذهب حضرت گاو، شکل دیگری از مبارزه ی موسی با مذهب گوساله ی سامری است و میتوانیم بگوییم مبارزه ی او با بابی های تحت حمایت انگلستان نیز از همین قسم است. همانطورکه بیان شد جنبش حشمونی نیز موقع نبرد با سامری ها مدعی بود دارد یک بدعت علیه یهودیت موسی را از بین میبرد و در ایران هم امیرکبیر ظاهرا داشت بدعت باب و بهاء الله را ریشه کن میکرد که تنها کسانی میتوانند ادعای بودن در جایگاه اصل قبل از بدعت را باشند که جانشینان باب و بهای شکست خورده شده باشند. اما عجیب اینجاست که اینها هم کار خود را از نبرد با امیر کبیر شروع کرده اند. امام جمعه ی تهران، برای شوراندن مردم علیه امیر کبیر، از انگلستان پول میگرفت. پس روشن است که باز هم داستان سیت که ازیریس را میکشد تا ازیریس قوی تر شود در یک فضای تخیلی و افسانه ای در عصر ناصرالدین شاه در حال بومی شدن است. شاید بهاء الله و استادش حضرت باب، هیچ وقت در ایران زندگی نمیکردند و مذهب بهایی از همان دریچه ی حیفای انگلیسی نشین در عثمانی، جایی که بعدا یکی از پایگاه های دولت اسرائیل شد و ابتدا با پول انگلیسی ها به ایران جریان یافت و همین شد که یک الیگارشی بهایی در ایران دوران پهلوی به قدرت رسید. خطر بهائیان هیچ وقت ایران را تهدید نکرده جز آنگاه که مریدان مومن بیت العدل حیفا علیه ایران سیاهنمایی کرده اند. چون مریدان بیت العدل همانقدر برای ایرانی ها خطرناکند که مریدان چشم و گوش بسته ی حوزه های علمیه ی شیعی.

ولی یک نکته ی مهم دیگر نیز در این داستان هست. همانطورکه سیت، ازیریس را میکشد تا او در جلوه ای قوی تر بازگردد، دشمنان بهائیت، ممکن است بزرگترین خادمان آن باشند. بزرگترین دشمنان بهایی ها در زمان شاه سابق، انجمن حجتیه ی مشهد بوده اند که به شدت روی ظهور امام زمان تاکید میکردند و فرهنگ آن را میگستردند. آنها در زمان احمدینژاد قدرت خود را افزون کردند و این زمانی بود که احمدینژاد بیش از هر رئیس جمهور دیگری از امام زمان و ارزش های شیعی و ولایی و دشمنی با اسرائیل سخن میگفت و در همان زمان، مدام مردم ایران در اثر فعالیت های خاص دولت او، کافرتر و گناهکارتر میشدند. در همان زمان، دری وری هایی که احمدینژاد بار غربی ها و اسرائیل میکرد و با تشویق ملت از همه جا بی خبر مواجه میشد، بهانه ی تحریم های وحشتناک علیه ایران و سخت شدن شرایط زندگی میشد و این در شرایطی که روز به روز اخبار فساد مالی افسارگسیخته ی آقازاده ها بیشتر به گوش میرسید، هرچه بیشتر مردم ایران را به ارزش های شیعی و انقلابی ایران و خود خدا بدبین میکرد. در این شرایط و در سال 1389، آيت‌الله محي‌الدين حائري شيرازي در دفاع از احمدینژاد، در گفتگويي با روزنامه ی جام جم، با عنوان «حوادث اخير مقدمه ی ظهور»، چنين گفت:

«اين‌ها را مي‌خواهند فردا تحويل امام زمان بدهند كه به ابزار، اركان و جنود او تبديل شوند… اگر حالا پالايش نشوند و در دوره ی حضرت مهدي پالايش بشوند كه ديگر فايده ندارد… اگر آدم‌هاي بي‌بصيرت بيايند جزو جنود امام زمان بشوند و يك طرحي مطرح شود و از سوي اين افراد بي‌بصيرت باور نشود، آيا همين‌ها روي امام زمان(عج) شمشير نمي‌‌كشند؟ بايد اين مسائل پيش‌بيني شود و آن چيزهايي كه ممكن است در عصر ظهور اتفاق بيفتد بايد قبلاً خودش را نشان دهد… مردم بايد بصير شوند… هرچه فشرده‌تر شويم،‌ هرچه غربال شويم و هرچه عددمان كم شود بهتر است. آن روزي كه حضرت مي‌خواهد قيام كند، گروه بسيار فشرده‌‌اي دارد و ياران او ۳۱۳ نفر هستند.» (انجمن حجتیه ی دهه ی هشتاد از نگاه عبدالله شهبازی: "بهائیت در ایران": 3 بهمن 1400- نقطه چین ها از شهبازی است.)

یعنی انگار احمدینژادی که همه اش از ظهور میگفت، از طرف حجتیه آمده بود مردم ایران را آنقدر گرسنه و روانی و غربی و حسود و نهایتا بی خدا بکند که فقط 313 نفر از آنها با ایمان بمانند که آنها هم جزو ارتش امام زمان شوند و لابد بعدش همانطورکه احادیث میگویند بقیه ی گناهکاران و شکاکان را سلاخی کنند. اما آخر چرا؟ این «چرا؟» را باید در زمانی که خودمان هم نمیدانستیم چرا داریم از العازار و ازیریس وارد بحث نبوت و ظهور میشویم میپرسیدیم که نپرسیدیم و فقط از جمع و حکومت اطاعت کردیم. ممکن است کسی که منتظرش هستیم، نه امام زمان، که خود ازیریس در یکی از قالب های ناخوشایند غربیش به نام بهاء الله باشد. شاید هیچ وقت اسم ایرلنی سابق خودش را تکرار نکند چون عملا در سیرتی که بر مردم دیکته میکند زندگی مینماید.

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت اول)

دانلود کتاب «مذهبی که آرزوی نکبت جهان را دارد»

جامعه ی ناپلئونی: جهانبینی هایی که در آنها معبد خدا از روی جهنم تنهایی افراد ساخته میشود.

نویسنده: پویا جفاکش

چند سال پیش، گلب نوسفسکی از پیشگامان نهضت تجدید نظر در تاریخ، با kmtv مصاحبه ای داشت که در آن، سوالی درباره ی اصلاحاتی که در طول زمان در طرح اولیه اش در همکاری با فومنکو به عمل آورده بود پرسیده شده بود. نوسفسکی در پاسخ، خیلی جدی گفت که حالا معتقد است تاریخ در قرن 17 پیدایش نیافته و طی قرون 18 و 19 همچنان در حال تحریفات تمام نشدنی بوده است. جالب اینجاست که مثالی که به کار برد ناپلئون اول امپراطور فرانسه است که بعدا شخصیتی افسانه ای یافت. نوسفسکی تعریف کرد که در زمان بازگشت بوربون ها با سلطنت لویی 18 یک کتاب درسی در فرانسه منتشر شد که در آن، ادعا شد ناپلئون یک افسانه بوده و چنین کسی اصلا وجود نداشته و همه چیز درباره اش دروغ بوده است. به نظر نوسفسکی این گونه نوشته ها و اعلامیه ها برای این پدید آمده بوده که خاطره ی شکوهمند ناپلئون، مزاحم بوربون ها نباشد اما مردم باور نکردند چون به اندازه ی ناپلئون در قرن 19 زندگی کرده بودند. با این حال، این روزها کسانی پیدا شده اند که از نوسفسکی جلوتر رفته اند و فکر میکنند ناپلئون اول، واقعا افسانه ای بوده که از روی افسانه های پاگانی درباره ی خدایان خورشیدی ساخته شده و نامش هم در اصل نئا آپولون یعنی آپولون جدید است که در آن، آپولون نام رومی خدای خورشید است. ژان باپتیست پرز و دکتر پل کاروس از این جمله اند که کتاب هایشان از فرانسه به انگلیسی ترجمه شده است.:

“historic doubts relative to napoleon bounaparte by Richard whitely”: stolenhistory.net

پیرو این بحث، فیستر، موضوع تکراری بودن داستان های زندگینامه ای ناپلئون های اول و سوم را پیش کشید و ادعا کرد که اکثر صحنه های اصلی زندگی و جنگ های ناپلئون اول در نیمه ی اول قرن 19، کپی شده از روی وقایع زندگی ناپلئون سوم در نیمه ی دوم قرن 19 هستند با این تفاوت که ناپلئون اول، همیشه موفق تر از ناپلئون سوم به نظر میرسد. این مقایسه درنهایت افسانه ای بودن آن تکه از تاریخ فرانسه را به تاریخ امریکا نیز تسری میدهد. در سال 1807، بر اساس مفاد معاهده ی تیسلیت، ناپلئون اول بخش بزرگی از امریکای شمالی را به نام برادر کوچکترش لویی کرد که از او به پسر همنام لویی که بعدا ناپلئون سوم شد، رسید. بعد از سقوط ناپلئون، انگلیسی ها جرئت کردند مثل ناپلئون جنگ هایی برای تصرف دوباره ی امریکا انجام دهند که شاید درواقع اولین تلاششان بوده و به انگلیسی زبان شدن امریکا انجامیده باشد. جالب اینجاست که همزمان با ناپلئون سوم، شخصی به نام جاشوآ نورتون در سانفرانسیسکو خود را امپراطور ایالات متحده نامیده و به نام امپراطور نورتون اول تاج گذاری کرده بود. در تاریخ امریکا وی به عنوان یک دیوانه که در بین مردم سانفرانسیسکو بسیار پرطرفدار بود شناخته میشد. احتمال دارد این امپراطور نورتون، نسخه ی دیگری از ناپلئون سوم و با همتا شدن با ناپلئون اول، متظاهر به یک فاتح شده بوده باشد و نامش جاشوآ یعنی یوشع باشد چون یوشع فاتح یهودی سرزمین مقدس است و امریکا هم یک سرزمین مقدس بود.:

“Norton I and napoleon III”: stolenhistory.net

یک تاریخ پژوه آماتور با نام مستعار "اوتو دیداکتیک" تصور میکند که چینش های فجایع سه گانه ی انقلاب فرانسه، جنگ های ناپلئونی و کومون پاریس، و سپس طولانی کردن ناپلئونیسم با تقسیم ناپلئون به سه ناپلئون، برای باورپذیر کردن این است که چرا فرانسه و حتی پاریس، علیرغم تاریخ طولانی استعماری در نظر گرفته شده برایشان، در آستانه ی قرن بیستم، شبیه یک خرابه به نظر میرسیدند؛ یعنی تقصیر کوچک بودن تمدن به گردن جنگ های نداشته افتاده است و همین کار هم برای توصیف امریکای قرن 19 تقلید شده است:

“the globe as world fair project”: stolenhistory.net

جالب است که درباره ی تاریخ شرق هم همین تمهید انجام گرفته و از بین رفتن جمعیت نداشته ی آن، به گردن جنگ های ویرانگر متعدد اسکیت ها یا سکاها در شرق انداخته شده است. مثلا طی جنگ های تیمور لنگ، 17 میلیون نفر کشته شدند!!!!! نکته ی جالب در این مقایسه این است که در تصاویر غربی از اسکیت ها آنها دارای کلاه فریجی در نظر گرفته میشوند و همین کلاه فریجی، نماد انقلاب فرانسه و البته انقلاب امریکا نیز هست. فرانسه نامش را از ژرمن های فرانک گرفته است و اسکیت ها نیز معمولا همتراز دیگر بربرهای اروپایی بخصوص ژرمن های جنگجو تصویر میشوند و شاخه های مختلف بربرها برای اسکیت های هون میجنگند. برجستگی فرانک ها به دیگر ژرمن ها در این است که آنها تحت رهبری شارلمان، امپراطوری مقدس روم به مرکزیت رم ایتالیا را به وجود آوردند. شاید این توضیح دهد که چرا امپراطور نورتون از سانفرانسیسکو برآمد که نام از سنت فرانچسکو دارد. فرانسیسکو میتواند به معنی دارای ریشه ی فرانک باشد و فرانسیس همچنین تلفظی از فرانسه نیز هست. البته سانفرانسیسکو یک قلمرو اسپانیایی بوده است. ولی یادمان باشد بوربون ها که همزمان با انقلاب فرانسه در آنجا حکومت میکردند شعبه ی اسپانیایی نیز داشته اند و شاید اتفاقی نباشد که رهبر پیروز اسپانیا در جنگ داخلی آن، ژنرال فرانکو با یک نام فامیل یادآور به اشرافیت فرانک بوده است. شاید علت این که یوشع فرانکی مترادف با ناپلئون سوم، جاشوآ نورتون نام دارد همین باشد.

نورتون در زبان انگلیسی به معنی شهر شمالی یا سکونتگاه شمالی است و آدم های دارای این نام فامیل، میتوانند از هر شهری که نسبت به شهر دیگری شمالی تر است برخاسته باشند. اما جاشوآ نورتون، یهودی است و یهودی های دارای نام فامیل نورتون، این نام فامیل را از معوج شدن نام فامیل آلمانی «نوردن» دارند.:

Norton surname: wikipedia

نوردن در زبان های ژرمن به معنی شمالی است و محلی به این نام در ساکسونی جنوبی در آلمان، و چندین محل دیگر به این نام در اسکاندیناوی و بریتانیا با همین وجه تسمیه وجود دارند. بنابراین جاشوآ نورتون یعنی یوشع شمالی، که دراینجا شمال نسبت به اسپانیا در نظر گرفته شده است و اقلیم های فرانسوی شمال اسپانیا را نشان میدهد که برای امریکا این شمالی تر بودن اقلیم های فرانسوی و انگلیسی، نسبت به اقلیم های اسپانیایی مثل سانفرانسیسکو را نیز نمایندگی میکند. اسپانیا نیز مثل امریکا یکی از صحنه های جنگ های ناپلئونی بوده است. شعری از گالگو شاعر قرن نوزدهمی وجود دارد که به محاصره ی مانتوآ توسط ناپلئون اول اشاره کرده است. مانتوآ یک شهر ایتالیایی است. ولی متن از شورش در مادرید سخن میگوید. در 1910 بوکانان برای آنهایی که این برایشان معما شده بود، روشن کرد که مانتوآ نام قدیمی و شاعرانه ی مادرید است چون در آغاز قرن بیستم، کمتر کسی از این موضوع مطلع بود. دوک های مانتوآ که در قرن های 16 و 17 در رابطه با پادشاهان آراگون قرار دارند، فرمانروایان مادرید و کاستیا هستند. با این حال، مرکاتور در کپی خود از یک نقشه ی قدیمی تر که آن را به بطلمیوس نسبت داده است، بزرگترین شهر اسپانیا را کولونیا کولونیا نامیده است که میتوان آن را به کلنی به وجود آمده توسط خاندان کولون معنی کرد. کولون ها همان رش گلوتا (راس الجالوت) یعنی اشرافیت یهود هستند که از دریچه ی اسپانیا وارد اروپا شدند. گفته میشود آنها از بغداد به مصر و از آنجا به اسپانیا رحل اقامت افکنده اند و شاید کل ادبیات پر از جنگ و کشتاری که مشوق خونریزی برای امپراطوری گستری بوده، همراه آنها شرق و غرب را درنوردیده تا تخریب را به نفع منافع اشرافیت یهود برای مردم جهان عادی کند. چون کل ادبیات اتوپیایی منسوب به قرون 16 و 17 اروپا کار ژزوئیت ها یا یسوعیان بوده و یسوعیان نیز از فرقه ی یهودی اسپانیایی آلومبرادوس برخاسته بودند. آنها ایده ی یک امپراطوری جهانی و یک دین متمرکز جهانی را پیش بردند که مسیحیت، اولین صحنه ی آزمون آن بود. آنها استاد این کار هستند که با داستان سازی، جان های انسان ها را در مقابل مقدسات موهوم، بی ارزش کنند. جا افتادن همین مسئله از طریق ادبیات بوده که کمک بزرگی به تاسیس اسرائیل جدید به انتظار به تخت نشستن یک منجی با عنوان مسیح در یک اورشلیم به دقت انتخاب شده نموده است. چون تا سال ها دعوای اصلی عرب ها با یهودی ها این بوده که یهودی های مهاجر، سرزمین های بومیان فلسطین را تصرف میکنند و خود آنها را میکشند. اما از یک جایی با برنامه ریزی خود اسرائیل و حامیان غربیش، به جای جان و مال فلسطینی ها موضوع ابلهانه ی دعوا بر سر سرزمین مقدس و آزادی قدس مطرح شده و آنهایی را که میمیرند را یک موضوع فرعی و کم اهمیت کرده است؛ کم اهمیت از آن جهت که ملت ها فکر میکنند عرب ها فقط برای این میمیرند که میخواهند یک مسجد را آزاد کنند. یادمان باشد کمدی اورشلیم درایجا به این جهت برجسته میشود که بعدا بشود از آن برای معرکه راه انداختن با اورشلیم هایی با اسم های دیگر هم استفاده کرد و این استراتژی شاید از همان زمان که نام سرزمین مرکزی یهود اورشلیم نام گرفت، شروع شد.

در قرن 19، سرهنگ فورلانگ انگلیسی، نام اورشلیم به معنی شهر سلام را فرم دیگری از دارالسلام یا دارالاسلام نام رسمی بغداد میشمرد. وی معتقد است که دومی اصل تر و کلی تر است و اولی، به دلیل استفاده از "اور" برای شهر یا سرزمین، دارای کژتابی ویژه. چون "اور" یا "ایر" برای شهر و مکان و سرزمین که نام کشور «عراق» نیز از آن می آید، مرتبط با "آر" و "آری" و "آریا" که در اصل به معنی خدا و آسمان و البته نام شیر درنده نماد خدا است و در درجه ی دوم مرتبط با اشراف یا انسان های خدامانند و در درجه ی سوم مرتبط با سنگ و سازه های سنگی مثل کوه و غار و بلاخره سازه های سنگی انسانی که میتوانند شامل ساختمان های سنگی و شهرهای حاوی آنها باشند. ارتباط با سنگ را فورلانگ به ختی ها منسوب میکند که به عقیده ی او تورانی های فاتح خاورمیانه اند و تمدن بین النهرین نتیجه ی همکاری آنها با سامی های بومی اما روی بنیاد قبلی به جا مانده از سیاهان موسوم به کوشیان است که فورلانگ، نام آنها را برگرفته از کوثا مقر سیاهان یهودی مآب مورد توجه ختی ها در عراق میداند و اصطلاح ختی را نیز تغییر تلفظی از کوثی میخواند. به عقیده ی فورلانگ، مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام در فرم های اخیر خود عمیقا استوار بر مذهب کوثا هستند که توجه ویژه ای به عالم مردگان و دوزخ دارد. این مذهب، عمیقا آمیخته به خورشیدپرستی و قائل به تکرار چرخه ی ورود و خروج خورشید به جهان زیرین و عالم اموات طی رفت و برگشت شب و روز برای آدم ها است و به نظر فورلانگ، آنچه را که در طول سال با رفت و برگشت تموز خدای گیاهان به جهان زیرین روی میدهد هر روزه و بنابراین معمول تر جلوه میدهد. تموز در پاییز میمیرد و به جهان زیرین تبعید میشود و در بهار همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت، از خاک درمی آید و این همان اتفاقی است که در قالب از قبر درآمدن عیسی مسیح و زنده شدن مجددش در مسیحیت به صورت جشن عید پاک گرامی داشته میشود. در کتاب مقدس، از گریه ی زنان برای تموز سخن رفته است و منابع یونانی-رومی همین موضوع را درباره ی مرگ موقت آدونیس نسخه ی لبنانی تموز نوشته اند. کاپیتان کوندر مشاهده کرده بود ه در بندر صور لبنان، یک سری «سنگ های امبروسی» وقف گرامیداشت «نبی معشوق» نام جدید آدونیس شده اند. نام صور، درواقع فرم دیگری از «سور» یا «آسور» است که نام سرزمین سوریه که شامل آن میشده، از آن می آمده است و این نام، با اصطلاح "تسور" برای سنگ مقدس در یهودیت معادل شده بوده است. در قریه ی نوب در حوالی دمشق و در جاده ی واصل شعفت و القدس، سلسله سنگ هایی موسوم به "ذکر" zekr و "اد" ed وجود داشتند. کلمه ی ذکر در عربی به معنی دعا و نیایش است که شرقی ها موقع آن از بالا بردن دستان استفاده میکنند. این کلمه در اصل از zakar در آرامی به معنی شمشیر می آید که معنای ثانویه اش مردانگی است. شمشیر هم مثل دعا سلاحی است که با بالا بردن دست ها کار میکند. پس تعجبی ندارد که "اد" دیگر نام این سنگ ها تلفظ بومی از "ید" به معنی دست است و همانطورکه میدانیم خدای یهود در دست مجسد میشد و یهودیان، طلسم هایی به شکل دست با نام های "ید" و "خمسه" برای او میساختند. تجسد خدا در سنگ نیز ماهیت مشابهی دارد و ظاهرا نام منطقه ی نوب نیز به همین برمیگردد چون نوب تلفظ دیگری از "نبو" خدای دانش است که معادل کلدانی هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی است. نام هرمس به هرمایه به معنی سنگ تبدیل شده بود که بخصوص درباره ی بت های سنگی به کار میرفت. ختی ها نیز در خاستگاه سیاسی خود یعنی ترکیه به پرستش "آرالی" یعنی خدایان سنگی مشغول بودند. "آر" به معنی سنگ دراینجا اشاره به کالبد زمین دارد که جهنم را میپوشاند و ازاینرو اولین مکان نامبردار به "ایر"، ایرکالا جهنم کوثایی ها در زیر زمین است که غارها دروازه های آن هستند. میترا خدای خورشید در غارها یا معابد غارمانند پرستش میشده، چون ورود کاهن به غار برای برخورد با خدا تکرار ورود او به جهنم است. زمانی که بخواهیم این را از فرم طبیعتپرستانه اش خارج و به تمدن انسانی داخل کنیم، غار با یک ساختمان انسانی موسوم به معبد جایگزین میشود و انسان با ورود به معبد برای برخورد به خدا تجربه ی ورود به دوزخ برای یافتن خدای خورشید در آنجا را تکرار میکند. در یهودیت برای معبد از کلمه ی تمپل استقلده میشود که مرتبط با لغت تومب به معنی قبر است. قبر دروازه ی ورود به جهان مردگان در زیر زمین است، جایی که آسمانی شدگان در آن جایی ندارند.:

riVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p576-585

جانشینی غار با ساختمان معبد، یک معنی دیگر هم دارد و آن این که ساختمان معبد، چهارگوش است و چهار گوشه ی آن، حکم چهار ستون زمین را دارند که آسمان را بالای سر نگه میدارند. همانطورکه در زبان انگلیسی هم داریم کلماتی مثل heaven هم به معنی بهشت استفاده شده اند و هم به معنی آسمان. بنابراین وقتی جهنم چهار گوشه میشودمثل این است که بگوییم جهنم است که بهشت را به جای آسمان حفظ میکند یا بهشت روی جهنم سوار است. پادشاهان قدیم بین النهرین، خود را شاه کیرجات آربات یعنی چهار گوشه میخواندند که منظور چهار گوشه ی جهان است. شاه چهار گوشه ی جهان، جانشین خورشید در بین چهار گوشه ی معبد بود. از طرفی برخی قدیمی ترین شهر مقدس جهان را کیریات عربو در حبرون سوریه خوانده اند که توسط بنی عناق یا فرزندان فرشتگان از آدمیان بنا شد. این شهر تا قرن 4میلادی به همین نام در حبرون بود تا این که به نام شیخی که فرزند شیث یا سام یا ابراهیم خوانده شده، به حبرون تغییر نام داد و قبر این حبرون در مکانی به نام "عین یودی" زیارت میشد. بعل پرستان، کیریات عربو را به چهار پدرسالار اولیه ی بنی عناق تعبیر میکردند که فرزندان عربو بودند و اولینشان آدم ابوالبشر بود. عربو دراینجا فرم غول شده ی یک خدای دوجنسه ی باستانی است که به نظر میرسد همان خدای خورشید باشد که وضعیت هایش در چهار فصل سال (اربع) ضرب شده است.:

Ibid:p611

در کابالای خاخام اسحاق لوریا، از چهار قلمرو شیطان یاد شده که در حکم بدنه ی جهان مادی هستند و مانند پوست یا غلاف میوه اند که اگرچه در حکم شر است محتوای آن را که خیر است حفاظت میکند و اجازه میدهد رشد کند. ازاینرو تصور میشود که اجازه دادن به سطح گستردن شر لازم است تا درنهایت، خیر چنان رشد کند که غلاف شر را پاره و نابود کند و به درختی جدید تبدیل شود. از چهار قلمرو یاد شده ی شیطان، سه تایشان شر مطلقند و یکیشان به نام تسوواه برای تن سپردن انسان به تقدس لازم است چون وقتی انسان به وادی آن پای مینهد قسمت های خیر او را از قسمت های شر او جدا میکند و خیر را به سمت جذب شدن به قلمرو الهی هدایت میکند و شر را تحویل سه قلمرو شر میدهد. ربی آری از استادن اسحاق لوریا، آن را با میراث پادشاهی باستانی ادوم مقایسه میکند که جنبه های شرورانه اش به قلمرو شر منتقل شد ولی جنبه های نیک زیادی در آن وجود داشت که تعالی یافت. راوکوک که یکی از پیروان کابالا بود، رشد سکولاریسم را در راستای این آموزه لازم میدانست اما اضافه میکرد که در این دنیای سکولار، باید مدام از ارزش های معنوی و انسانی صحبت کرد تا قلمرو تسوواه همیشه جا برای تکوین داشته باشد و به ریشه دوانی و رشد خیر کمک کند. در کابالا تن دادن به این شر، در یوم کیپور گرامی داشته میشود. دو بز قربانی در یوم کیپور، که بار گناهان آدم ها را به دوش میگیرند دارای کیفیات شیطانی مثبت تسوواه هستند که شرورات را از انسان ها جدا میکنند و مجموعا عزازیل شیطان را میسازند. آنها دو تا هستند و این تفسیر از نام عزازیل مرکب از عزا در آرامی به معنی بز، و ازل در عبری به معنی بز میشود. یعنی معنیش میشود بز-بز که دو تا بز در خود دارد.:

“shell games”: moshe Yaakov wisnefsky: yesshem.com

تصویر بز دراینجا اشاره به برج جدی به نمایندگی از اوج تاریکی دارد که خورشید در آن متولد میشود و ازآنجا مسیر خود را تا رسیدن به اوج روشنایی در برج سرطان (خرچنگ) طی میکند که در تقویم عبری با ماه تموز تطبیق میشود. در صحنه ی اول، آدمیزاد در جایگاه حام ابن نوح منحرف است که نخستین پادشاهان خودنما و خودستا از نسل او برآمدند. اما هرچه میگذرد به دنبال شکست هایی که فرد در زندگی تحمل میکند بیشتر و بیشتر میل به نوع دیگری از خودنمایی می یابد که در آن، مدام سعی میکند خودش را مظلوم و بیچاره و در جایگاه یک قربانی بیگناه نشان میدهد و حتی میل دارد بقیه ی مردم را هم بدبخت ببیند یا در احساس بدبختی با خود متحد نشان دهد تا تنها نباشد و به نوعی بقیه را کنار خود قرار دهد. اما در همان حال، فرد، دقیقا برای این که تصویر خدای قربانی شونده ی او باطل نشود و اشکالات شخصیش آشکار نگردد یک چهار دیواری مثالی دور خود میکشد یعنی تا جای ممکن، جنبه های متعددی از زندگی خود را پنهان نگه میدارد تا از انتقاد مصون باشد.:

“tikkun report for north node for 28 adar 5742” : yesshem.com

پس این روی یک ساز و کار عمومی میچرخد که در بازسازی سالانه ی آن بر اساس گردش خدای خورشید در آسمان، با برج جدی که شکل بز است تلاقی میکند و به طور سنتی این برج نماد آغاز زمستان است زمانی که میترا خدای خورشید متولد میشود و بعدا این جایگاه را تحویل کریسمس یا زمان تولد مسیح میدهد. نیل هیگ توجه میکند که درست همین ایام سال است که به کودکان مسیحی می آموزد حریص باشند چون در این ایام آنها از دری به دری میرفتند تا شکلات و تنقلات هدیه بگیرند. در پایتخت تمدن غربی یعنی امریکا کریسمس فقط ایام شادی و تکثیر چهره ی بابا نوئل مهربان است که بچه ها از کودکی از روی الگوی او یاد میگیرند از همه انتظار داشته باشند فقط به آنها لطف کنند و با خواسته های آنها کنار بیایند. اما در اروپای شرقی و مرکزی، هنوز چهره ی مکمل بابا نوئل یعنی کرامپوس فراموش نشده است، شیطان بزمانندی که در این ایام، بچه ها را با ترکه هایش تنبیه میکند و بچه های خیلی بد را توی سبدش میگذارد و میبرد تا در خانه اش زندانی کند. او و بابانوئل با هم به خانه های مردم سر میزدند. این موجود بز مانند، همان خدایی است که در بز صورت فلکی جدی تجسم می یابد و قابل مقایسه با پان پسر بز مانند هرمس در آرکادیا است که درواقع یک فرم چوپان و نیمه ستور هرمس است. پان با علاقه ی خاصش به تجاوز جنسی به کودکان، واسطه ای بین ساتورن و کرامپوس به شمار میرود؛ چون، ساتورن که خدای زمان است، فرزندان خود را میخورد. او موکل خدای زحل است که نور خود را به خورشید میدهد از این رو ساتورنالیا یا جشن ویژه ی ساتورن در ایام فعلی کریسمس برگزار میشد. ساختن آدمک های زنجبیلی یا کیک به شکل پسربچه که باید خورده شود تقلید از بچه خواری ساتورن است. در افسانه ی هانسل و گرتل هم پیرزنی را داریم که خانه ای از جنس کیک و شیرینی دارد و البته بچه ها را هم میخورد. ساتورن کودک خوار است چون زمان است که بچه ها را با بزرگ شدن درگیر روابط پیچیده ای میکند که از قبل آنها را برایشان آماده کرده است. ساتورن خدای عصر طلایی است که در آن آدم ها زحمت نمیکشیدند و همه چیز داشتند و مهربانی بی منفعت بابانوئل هم یادگار همان است اما از طرفی آسیب دیدن کودکان از کرامپوس نیز از همین نقطه شروع میشود چون کرامپوس و بابا نوئل دو چهره ی مختلف ساتورن یا زمان هستند. زمان با گردش خورشید میچرخد و درانتهای سال در کریسمس به شکل پیرمردی درمی آید که در کریسمس جای خود را به سال نو به شکل یک کودک میدهد و همه چیز را به او یاد میدهد. پیری بابا نوئل، انعکاس پیری سال است. به همان اندازه کودک سال نو، نماد نسل نوین انسان ها است که به اندازه ی مسیح در کریسمس متولد میشوند و از فرهنگ پیدا شده ی مسیحی می آموزند که چگونه زندگی کنند و چگونه به سبب چیزهای غلطی که از کودکی به آنها آموخته شده، عذاب ببینند.:

“felices saturnales”: neil hague: editorial streicher: 24 dec2016

اتفاقی که دراینجا می افتد تقریبا وارونه کردن قوانین جاری ادیان است چنانکه بهشت عصر طلایی ساتورن هم قبل از دوران فرزندان نجات یافته اش یعنی خدایان المپ قرار دارد. یونگ، تمامی این خدایان محدود کننده را انعکاس قید و بندهای باطنی وجود خود ما میداند که مانع آزار رسانی و انتظارات بی جای ما نسبت به هم میشود.:

«هر کس درگیر با زمینه ی روانشناسانه اش میباشد که به نحوی قابل ملاحظه آزادیش را محدود میکند و یا آن را تقریبا پندارگونه جلوه میدهد. "آزادی اراده" مسئله ای غیر قابل حل نه تنها در سطح فلسفی است، بل در سطح عملی نیز چنین است، به این معنا که کمتر میتوان کسی را ملاقات کرد که کم و بیش زیر سلطه نبوده و حتی با تمایلات، عادات، هیجانات، پیش داوری ها یا کینه ها و تمام عقده های ممکن پوشیده نشده باشد. همه ی این نیروهای طبیعت به گونه ی کوه المپ و خدایان مشتاقش که به وقت مطلوب، در راستای خدمت، هراس و پرستش هستند، در جنب و جوشند، فعالیتی که نه تنها از مالک فردی این گروه خدایان، بلکه از اطرافیان شخصیش نیز ناشی میشود.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص 255)

یونگ دراینجا تاکید میکند که خدایان در ابتدا از روی نیازهای انسان آفریده شدند و به بخش هایی از شخصیت انسان هویت آدم گون یا حیوان گون دادند و ابتدا این کاهنان نبودند که آنها را بر انسان ها تحمیل کردند:

«اخلاق، سوء تفاهمی کشف شده به وسیله ی حضرت موسی در کوه سینا نیست؛ وی بخشی از قوانین زندگی است و در سیر طبیعیش مثل خانه، کشتی و یا دیگر ابزارهای فرهنگی ساخته میشود. جریان طبیعی لیبیدو یا دقیقا راه میانه، عبارت از پیروی کامل از قوانین اساسی طبیعت انسان است و نمیتوان هیچ اصل اخلاقی والاتری را مقدم بر توافق با قوانین طبیعی دانست، زیرا سازگاری آن لیبیدو را به سوی حداکثر حیاتی هدایت میکند. هرگز نباید فراموش کرد و یادآوری آن به مکتب فروید لازم است که اخلاق از کوه سینا و به صورت لوح قوانین پایین آورده نشده و به زور به مردم تحمیل نگردیده است. اخلاق تشکیل دهنده ی عملکردی از روح انسان و همانقدر قدیم است که انسانیت. اخلاق از بیرون و به زور تحمیل نشده است: در تحلیلی آخرین، هر یک از ما آن را به گونه ی مقدم بر تجربه در خود دارد، نه به صورت قانون بلکه به صورت رشته هایی با ماهیت اخلاقی که بدون آنان، زندگی در جامعه ی اجتماعی بشری ناممکن است. به این سبب، در هر مرحله ی اجتماعی، عاملان اخلاقی وجود دارند. زیرا اخلاق موجب تنظیم غریزی فعالیت است که از پیش به هستی اجتماعی گله نظم میبخشد. اما قوانین اخلاقی فقط درون گروه های معین انسانی دارای اعتبارند، ورای مرزهایشان فاقد آنند. اگر اخلاق از بین برود، توسط این حقیقت قدیمی جایگزین میشود: انسان، گرگ انسان است. همراه با فرهنگی که گسترش می یابد کار به جایی رسیده است که توده های بیش از پیش متراکم تر انسانی در اخلاقی یگانه و واحد بلعیده میشوند بدون این که تا به این جا امکان حاکمیت قانون اخلاقی را بتوان فراسوی مرزهای جامعه ای معین داشت، یعنی به وی امکان داد که از سرزمین های خالی از سکنه که جوامع مستقل و گوناگون را از یکدیگر جدا میکند، عبور نماید. در چنین وضعیت، قانون عبارت است از همان گونه که در عمق اعصار گذشته بود، زندگی بدون ایمان و بدون قانون و همراه با تاریک ترین ضد اخلاق گرایی، اما تنها دشمن زمان حال یارای تایید آن را دارد. نباید هرگز فراموش کنیم که چیزی که امروز برایمان توقعی اخلاقی است، میتواند فردا به تجزیه و تکه تکه شدن بینجامد تا در آینده ای کم و بیش نزدیک به عنوان اساس بناهای جدید اخلاقی مورد استفاده قرار گیرد. ما دست کم بایستی از تاریخ تمدن ها یاد بگیریم که شکل های اخلاقی نیز متعلق به چیزهای ناپایدارند.» (همان: ص 257)

درواقع این که قانون و اخلاق هم میتوانند نجاتبخش باشند و هم میتوانند انسان را دچار مشکلات خطرناکی کنند، به سبب آن است که به اندازه ی میل به حرص و آز و شهوترانی، جزو غرایز بشرند و این که حیوانات هم حدود و قوانین خود را رعایت میکنند این را اثبات میکند چون تمام غرایز، امور حیوانی و ناشی از نیروهای فیزیکی و زیستی-شیمیایی جسمند. دقیقا اینجاست که متوجه میشویم موضوع ورود به جهنم، کاملا روی یک تعلیم غنوصی استوار است: نبرد نور و ظلمت که نمادی از جنگ نیروهای مادی و معنوی است و نیروهای مادی به سبب برساخته شدن توسط دمیورگ یا خالق که خود شیطان است، حالت اهریمنی دارند و به سبب این که مواد مرده ای هستند که موقتا توسط روح ایزدی جان میگیرند، متشبه به هادس قلمرو دوزخند. تاتاها یا نیروهای اهریمنی هادس، از هر چیزی استفاده میکنند تا مانع از بیداری معنوی انسان شوند. قانونمندی و اخلاق گرایی دقیقا به خاطر استوار بودن بر یک بنیاد غریزی و مادی، میتوانند به اندازه ی گرسنگی و شهوت خویی کشنده باشند. ما تا به حال، جامعه ای را مشاهده کردیم که درونش مردم همه با خورشید دیدن خود و چهار دیواری معبد گونه کشیدن به دور خود، خود را به جهنم تنهایی محکوم میکنند دقیقا به خاطر آن که داخل جمعی هستند که حول معبد جهنمی خدایی هبوط کرده و بعدا کاخ های حکومتی برساخته از روی آن متحد شده اند و به طور صوری در ایام تاریکی، زمانی که حقیقت دیده نمیشود و جهل کور حکومت میکند، و البته معادل با دوران خزان طبیعت برای تموز، یعنی زمانی که موجودات میمیرند تا خوراک گیاهان بهاری شوند، به سر میبرند. پس در این جمع گرایی، مرگ دوستی و قربانی طلبی بیش از زندگانی اهمیت دارد و افراد جان خودشان و دیگران را برای اهدافی که در تاریکی دوزخی جهنمی پنهانند هدر میدهند. این جهانبینی تحمیلی که تنها گزینه ی ممکن به دنبال سرخوردگی بزرگسالی بعد از مطمئن شدن از دروغین بودن بابا نوئل مهربان است، برای مطمئن بودن از این بابت که واقعا در شرایط مرگ آوری قرار دارد، بدون درست کردن دشمنان داخلی و خارجی برای خود دچار احساس پوچی خواهد شد. مهم نیست هدف سیاسی ارائه شده چقدر عاقلانه است؛ فقط باید دشمن تعیین شود تا مردم راضی باشند. زمانی که این قصه ها درست میشد مردم میدانستند که مسیحی که برمیگردد و در اورشلیم بر تخت مینشیند همان تموز یا آدونیس است که در بهار برمیگردد. الان حتی کسی از خود نمیپرسد روی چه اساسی مردم باور کرده بوده اند که قرار است آخرالزمانی باشد که در آن مسیح برمیگردد؟!

سیاره ی ایکس و پیشگویی های انجیلی درباره ی نابودی دنیا در آستانه ی بازگشت مسیح

نویسنده: پویا جفاکش

«بلایا به زودی از ملتی به ملت دیگر سرایت خواهد کرد. آنها مانند یک طوفان قدرتمند به تمام نقاط دور روی زمین خواهند آمد... ویرانگر به همه ی شهرها خواهد آمد، هیچ شهری فرار نخواهد کرد... خداوند گفت این اتفاق خواهد افتاد.»

ارمیا 25:32 و 48:8

درباره ی این که منظور ارمیای نبی از ویرانگر چیست، بعضی کاربرد این لغت در کتاب مقدس کولبرین را برجسته کرده اند که میگوید:

نسخه های خطی 3: 3

با گذشت زمان، قوانین خاصی بر ستاره های آسمان اعمال می شود. راه آنها تغییر می کند. حرکت و بی قراری وجود دارد، آنها دیگر ثابت نیستند و نور بزرگی به رنگ قرمز در آسمان ظاهر می شود.

نسخه های خطی 3:4

هنگامی که خون بر زمین می ریزد، ویرانگر ظاهر می شود و کوه ها گشوده می شوند و آتش و خاکستر بیرون می ریزند. درختان نابود خواهند شد و همه ی موجودات، زنده خواهند شد. آبها توسط خشکی بلعیده می شوند و دریاها می جوشند.

نسخه های خطی 3: 6

مردم در جنون پراکنده خواهند شد. آنها صدای شیپور و فریاد جنگی نابودگر DESTROYER را خواهند شنید و به لانه های زمین پناه خواهند برد. وحشت دلهایشان را خواهد خورد و شجاعتشان مانند آب پارچ شکسته از آنها جاری خواهد شد. آنها در شعله های خشم خورده خواهند شد و توسط نفس ویرانگر نابود خواهند شد.

چیزی که بتواند تا دورترین کشورها را با همه ی آدم هایشان دچار بلا کند، فقط میتواند یک شیء بزرگ آسمانی باشد که برخی برای هرچه بزرگتر کردن بلا اندازه ی آن را مدام بزرگ تر کرده و آن را به همان چیزی که بعدا توسط کتاب های زکریا سچین به سیاره ی ایکس معروف شد تبدیل نمودند. کتاب مقدس کولبرین که در صومعه ی گلاستونبری نگهداری میشد، ترکیبی از چند نوشته ی اولیه ی مصری و اضافات و تحریفات کلتی آن تلقی میشد و این کمک کرد تا دارای یک حکمت اولیه ی مصری تلقی شود که به خرافات کلتی آلوده شده و باید پوست و مغز آنها را از هم جدا کرد. بعضی معتقدند آن، سقوط امپراطوری شوروی و ظهور اسلام بنیادگرای خشن را پیشبینی کرده است و به همین دلیل، مایلند بقیه ی مطالب آن را نیز پیشگویی حساب کنند، ازجمله ظهور ویرانگر را. انتشار کتاب تنها در سال 1992 انجام گرفته و زمینه ی بحث های حول سیاره ی ایکس و ربط دادن آن به قلمرو فرازمینی ها و خدایان باستانی در افسانه های سومری نیز از همان زمان محیا شده است. دراینجا آنچه انجیل کولبرین را بیش از پیشگویی ارمیا به دنیای باستان ربط میدهد آن است که انجیل کولبرین میگوید این فاجعه در گذشته یک بار دیگر اتفاق افتاده است و توصیفاتی که به کار برده است نیز یادآور نابودی آتلانتیس و سیل نوحند.:

خلقت 3:1

... این واقعیتی است که خردمندان می دانند که زمین یک بار کاملاً ویران شد و سپس در چرخ دوم خلقت دوباره متولد شد.

خلقت 3:2

... خدا باعث شد اژدهایی از بهشت ​​بیاید و او را احاطه کند ... دریاها از گهواره هایشان شل شدند و برخاستند و در سرتاسر زمین ریختند.

خلقت 3:3

مردانی که دچار وحشت شده بودند، از منظره ی هولناک آسمان ​​دیوانه شدند. نفس از بدنشان مکیده شد و با خاکستر عجیبی سوختند.

خلقت 3:4

سپس گذشت و زمین را در گوشته‌ای تاریک و درخشان که درون آن به شکلی نامرتب روشن شده بود، رها کرد. روده های زمین در تلاطم های بزرگ گشوده شد.

خلقت 3:5

زمین از دهان های وحشتناکی که در وسط زمین باز می شد، نفس های کثیف استفراغ کرد. نفس شیطانی پیش از آنکه مردها را دیوانه کند و آنها را بکشد گلویشان را گاز گرفت.

خلقت 3:8

فقط تخته سنگ های آسمانی و زمین سرخ در جایی که زمانی بودند باقی ماندند، اما در میان این همه ویرانی تعداد کمی زنده ماندند، زیرا انسان به راحتی نابود نمی شود.

خلقت 3:10

سپس تاج بزرگی از غبار و ابر که زمین را در برگرفته بود و آن را در تاریکی شدید فراگرفته بود، توسط نور گلگون سوراخ شد و سایبان در طوفان های بزرگ و طوفان های خروشان آب فرو رفت.

خلقت 3:11

هنگامی که نور خورشید کفن زمین را سوراخ کرد... هوای کثیف پاک شد و هوای تازه بر روی زمین متولد شده پوشیده شد و او را از خلأ خصمانه ی تاریک آسمان ​​محافظت کرد.

خلقت 3:12

طوفان‌های باران بر چهره‌های زمین نمی‌کوبید و آب‌ها آشفتگی آن‌ها را کاهش می‌داد. زمین لرزه ها دیگر زمین را باز نکردند و توسط سنگ های داغ سوخته و مدفون نشدند.

خلقت 3:13

آبها تصفیه شد، رسوبات غرق شد و زندگی به وفور افزایش یافت... خورشید آنطور که بود نبود و یک ماه از بین رفت.

خلقت 3:14

انسان زمین جدید را ثابت و آسمان را ثابت یافت. او خوشحال بود، اما می ترسید، زیرا در ترس زندگی می کرد که آسمان ها دوباره هیولاها را بیرون بیاورند و بر سر او سقوط کنند.

خلقت 3:15

وقتی آدمیان از مخفیگاه ها و پناهگاه های خود بیرون آمدند، دنیایی که پدرانشان می شناختند برای همیشه ناپدید شد. چهره ی زمین تغییر کرد ... وقتی ساختار آسمان ​​فرو ریخت...

همانطورکه میبینید در این توصیف، جایی برای برخورد یک جسم آسمانی با زمین در نظر گرفته شده است که حجم آب عظیم آن، باعث تخیل آن به صورت یک سیاره ی اقیانوسی شده است. یک هیولای تهدید کننده ی نظم کیهان که از جنس آب و موجودی آسمانی یعنی یک خدا است، فقط میتواند تیامات یا تهاموت الهه ی آبی و مادر خدایان در افسانه های بابلی باشد. زمین از جسم تهاموت پدید آمده است و این را بدین شکل معنی کرده اند که زمین بزرگتر قبلی در اثر برخورد با تیامات از بین رفت و از ترکیب با آن و از دست دادن بخش هایی از وجود خود، از نو ساخته شد. گزاره های دیگری در کتاب کولبرین، درباره ی فاجعه ای شبیه به ماجرای فایتون در افسانه های یونانی در ترکیب با نابودی یک تمدن یادآور آتلانتیس افلاطون وجود دارند:

نسخه های خطی 1:1

نوشته های دوران قدیم حکایت از اتفاقات عجیب و اتفاقات بزرگ در زمان پدران ما است که در آغاز زندگی می کردند...

نسخه های خطی 1:6

زیرا سرزمین بزرگ راماکوئی ابتدا قدم او را احساس کرد. بیرون در کنار آب های در حال محاصره، در لبه ی آن قرار داشت.

نسخه های خطی 1: 7

در آن روزها مردان قدرتمندی وجود داشتند... پروانه‌هایی به اندازه ی پرندگان و عنکبوت‌هایی به بزرگی بازوهای دراز یک انسان وجود داشتند... فیل‌ها به تعداد زیاد، با عاج‌های منحنی قدرتمند وجود داشتند.

نسخه های خطی 1: 8

در یک شب بزرگ ویرانی، زمین به یک پرتگاه سقوط کرد...

نسخه های خطی 1: 9

مردان خود را با پوست جانوران می پوشیدند و جانوران وحشی آنها را می خوردند، چیزهایی که دندان هایشان به هم می خورد از آنها برای غذا استفاده می کردند... مغزخوارها [؟] انسان ها را شکار کردند...

نسخه های خطی 1:10

هر مردی که در درونش مشکل ذاتی داشت و هر زنی که جریان خون داشت مرد.

نسخه های خطی 1:12

این سرزمینی بود که انسان از آنجا آمد...راماکویی.

البته اگر عامل این فاجعه سیاره ی ایکس نابود شده طی برخورد در افسانه های مدرن و بخصوص فائتون افسانه های یونانی بوده باشد نابودگر آینده نمیتواند همان باشد. اما بعضی فکر میکنند یک سیاره ی ایکس دیگر در راه است. این فکر تا اندازه ای نتیجه ی آن بود که کمی قبل از انتشار انجیل کولبرین و در 1985، کارل سیگان دانشمند فقید، وجود یک ستاره ی تاریک که خواهر دوقلوی نادیدنی خورشید است را حدس زده بود. در کتاب مقدس کولبرین هم آشکار شدن یک ستاره، نشانه ی ظهور نابودگر خوانده شده است.:

خلقت 4:5

سپس ... خداوند نشانه ای در آسمان ها پدید آورد تا مردم بدانند زمین گرفتار خواهد شد و آن علامت، ستاره ای عجیب بود.

خلقت 4:6

ستاره رشد کرد و به شدت درخشید و دیدن آن بسیار شگفت انگیز بود. شاخ درآورد و آواز خواند، بی شباهت به هیچ چیز دیگری که تا به حال دیده شده بود...

طومارها 33:12

معشوقه ی بزرگ ستارگان، بگذار در آرامش بمانیم، زیرا از ظهور شاخ تو می ترسیم.

مبدا 8:3

... آنها به اشتباه ستاره ی دارای شاخ بدخیم و همراهان او را پرستش کردند ...

ستاره بودن شریک ویرانگر و عنوان شدن آن به خواهر دوقلوی خورشید، این قصه را با مکاشفه ی یوحنا ( 12-9 : 1 ) قابل مقایسه کرده است که میگوید:

«و آنگاه شگفتی بزرگی در آسمان ظاهر شد: زنی بود که لباس خورشید بر تن داشت. او تاجی از 12 ستاره بر سر داشت... یک اژدهای سرخ غول پیکر وجود داشت...»

اژدها و زن دراینجا با نابودگر و ستاره ی شبیه خورشید مقایسه شده اند. فرازهای زیر از کتاب کولبرین، توصیف نابودگر به یک اژدهای سرخ آسمانی در مکاشفه ی یوحنا را مدلل میکنند:

نسخه های خطی 3: 1

آدم ها روزهای نابودگر را فراموش می کنند. فقط خردمندان می دانند که کجا رفت و در ساعت مقرر باز خواهد گشت.

نسخه های خطی 3: 2

مانند ابری از دود بود که در درخششی سرخ رنگ پیچیده شده بود که در مفصل یا اندام قابل تشخیص نبود. دهانش پرتگاهی بود که از آن شعله و دود و خاکسترهای داغ بیرون می آمد.

نسخه های خطی 3:4

هنگامی که خون بر روی زمین می ریزد، ویرانگر ظاهر می شود و کوه ها گشوده می شوند و آتش و خاکستر به بیرون می ریزند.

نسخه های خطی 3: 6

آنها در شعله های خشم خورده خواهند شد و با نفس ویرانگر خواهند سوخت.

نسخه های خطی 3: 7

آدمیان مانند پرندگان در هوا پرواز می کنند و مانند ماهی در دریاها شنا می کنند ... زنان مانند مردان و مردان مانند زنان خواهند بود، و هر دو حکم اسباب بازی مردان را خواهند داشت..

مادر اورسولا شیپتون مقدس که مانند پیامبران محترم بود و درگذشت او را در 1561 ثبت کرده اند پیشگویی های مشابهی در مورد آخرالزمان داشت:

«زیرا در آن روزهای شگفت انگیز دور، زنان هوس خواهند کرد که مانند مردان لباس بپوشند و شلوار بپوشند و تارهای موی خود را کوتاه کنند...

وقتی قایق‌هایی مثل ماهی‌ها زیر دریا شنا می‌کنند، وقتی آدم‌هایی مثل پرندگان آسمان را طی میکنند، نیمی از جهان غرق در خون خواهند مرد...

اژدهای آتشین شش بار قبل از مرگ زمین از آسمان عبور خواهد کرد...»

موضوع این است که کتاب مقدس کولبرین، در فصل چهارم کتاب گلین ها، در توصیف سیل و کشتی نوح هم از حمله ی نابودگر و بروز غرش ها و انفجارات از درون زمین همزمان با سیل صحبت کرده، گویی که برخورد نیروی شیء آسمانی عظیمی، باعث حرکت کردن محور زمین و جاری شدن سیل شده است. یعنی انگار اژدهای مکاشفه رفت و برگشت میکند. این، یادآور به مقوله ی "اعصار" در کتاب ارباب حلقه های تالکین است. تالکین مینویسد هر عصر، زمانی پایان می یابد و جای به عصر دیگری میدهد که یک شیء آسمانی موسوم به دوم دراگون یا ارابه ی ماه در آسمان ظاهر میشود و نابودی هایی به بار می آورد. هر دو این نام ها در فصل سوم کتاب مبدأ در انجیل کولبرین درباره ی بروز فاجعه توسط موجودی با این نام ها به کار رفته اند و به نظر میرسد تالکین احتمالا با واسطه از محتویات کتاب مقدس کولبرین مطلع بوده است.:

“planet x and the kolbrin bible connection”: greg jenner: yowusa.com

چیز عجیبی درباره ی ارباب حلقه های تالکین وجود دارد. دعوا بر سر حلقه های سرنوشت سازی است که 9تایشان دست آدمها، هفت تایشان دست دورف های کوتوله، و سه تایشان دست شاهان الفند. الف های جادوگر، کمترین حلقه ها را دارند ولی به تعداد تثلیث خدای مسیحیت. آنها در جن بودن و ترویج جادوگری، جانشینان نژاد اژدهایان یا مردان سوسماری هستند که از ترکیب فرشتگان هبوط کرده معروف به پسران خدا (بنی الوهیم) با انسان های زمینی حاصل شده و دارای توانایی های فرابشری هستند. این موجودات که امروزه به نسخه های زمینی یوفوها یا آدم فضایی ها تعبیر میشوند، تکثیر شده ی مار باغ عدن در توراتند که مثل آدم دست و پا دارند و ازاینرو متشبه به مارمولک و سوسمارند و در فرم های اغراق شده ی خود جای به اژدها میدهند. وحشتناک ترین خزنده ی پا دار مارسان در امروزه روز، تمساح است. آداچی به این موضوع توجه میدهد که تمساح را در قبطی «مسح» میخوانند که بسیار شبیه نام مسیح است. عیسی مسیح هم درست مثل اژدهایان، جزو پسران خدا است. اژدهای نابودگر آخرالزمانی میتواند خود مسیح هم باشد که وقتی باز گردد، جهان را به جنگ و نابودی میکشاند و مردمان زیادی را میکشد. مسیح در مصر با ازیریس تطبیق میشده که فرمانروای جهان مردگان بود. پس بعید نیست که وقتی به این دنیا برگردد با نیروهای مرگ بجنگد. تصلیب مسیح همچنین قابل مقایسه با به بند کشیده شدن پرومته در کوهستان قفقاز با مرگ و زنده شدن مداوم است تا این که توسط هرکول نجات پیدا میکند. رابرت گریوز در «اسطوره های یونانی» مینویسد که هرکول پس از آزاد کردن پرومته، انگشتری مخصوصی را که از او گرفته شده بود به او میدهد و او در انگشت میکند. ظاهرا پرومته مسیحی است که میخواهد انتقام بگیرد و انگشتری هم همان حلقه ی آخرالزمانی سایرون نابودگر است؛ حلقه ی مهمی که قرار است در انتهای داستان ارباب حلقه ها توسط فرودوی هابیت به آتشفشان انداخته شود و به رنج و جنگ پایان دهد و آن، حلقه ای است که توسط عموی فرودو از یک اژدها دزدیده شده است. اژدها درواقع نمادی از دوران باستان و دوران حکومت مردمان فراطبیعی است. آنها به خاطر سوسماری بودن، در افسانه ای به نام علم دیرینشناسی، تبدیل به دایناسورها شده اند. دایناسوروس در لغت یعنی سوسمار وحشتناک؛ لغتی که به راحتی میتواند لقبی برای اژدها باشد. جالب اینجا است که سوروس را میتوان از سور یا آسور به معنی شاه و رئیس نیز گرفت و دایناسور را به شاه یا اشرافی ترسناک معنی کرد و اینطوری برایش مفهوم سیاسی هم کشف نمود. ترسناک ترین دایناسورها در ابتدا تیرانوسوروس رکس انتخاب شده بود که درست مثل انسان ها روی دو پا راه میرفت. تیرانوسوروس یعنی سوسمار فرمانروا، و رکس یعنی شاه. طبیعتا داریم از سوسمار یا اشرافی ای صحبت میکنیم که شاه شاهان است. شاهان، تیران هایند و شاه اصلی رکس است. رکس دئوس یعنی شاه-خدا لقب شاهان داودی رش گلوتا یا اشرافیت یهود است. عیسی نیز مسیح است فقط به این جواز که از نسل داود و معادل شاه یهودا است. نماد خاندان داود و همینطور تجسم اصلی خدای آنها یعنی یهوه شیر درنده است. لغت دئوس به معنی خدا، با "دو" به معنی ثنویت نیز مرتبط است چون خدای یهود یک خدای دوگانه و غیر قابل پیشبینی است. دو شخصیت دارد که یکی مثل شیر، بیرحم و خونخوار است و دیگری مثل انسان، قابل ارتباط گیری با انسان های دیگر. این دوگانگی، در اصل، دوگانگی خدای خورشید است که در تصویر ابوالهول مصری منعکس شده است، همینطور در هرکول که پوست شیر میپوشد و دوگانگی ستون های هرکول، انعکاس دوگانگی شخصیت او میباشد. ستون های دوگانه ی معروف معبد سلیمان نیز چنین کاربردی دارند. همزمان با تصلیب مسیح که خدا در قالب انسان است، کسوفی در آسمان رخ میدهد که نمایانگر مرگ خورشید به جای عیسی است، چون در این اتفاق، چهره ی انسانی خدا یعنی عیسی می میرد و فقط چهره ی شیرگون وحشتناک خدا باقی می ماند که مثل شیر، در تاریکی شکار میکند و این تاریکی نیز تاریکی جهل در ضدیت با روشنایی دانش است. این، داستانی است که توجیه گر نظم مسیحی اروپای قرون تاریک یا به اصطلاح همان قرون وسطی است و اگرچه مسیحی تلقی میشود، همانطورکه هاپکینز در صفحه ی 107 کتاب rex deus بیان میکند، با ازدواج های پیاپی رهبران یهودی رش گلوتا با خاندان های اروپایی پیدایش و گسترش یافته و معرف همان خط خونی است که افسانه های گرال یا جام مقدس را میسازند و با متصل کردن اشرافیت ها تحت لوای یک خاندان افسانه ای به نام مروونژین، حکومت ها را در ایدئولوژی بلاهت پرور سیاسی خود متحد میکنند. تمپلارها یا شوالیه های صلیبی گسترش دهنده ی بانکداری، با پیوند دادن این ایدئولوژی با پول و قدرت و امکانات، هرگونه وجدانی که مزاحم آن باشد را میخرند. در غیاب وجدان، تنها مزاحم این ایدئولوژی، ترس عموم از عقوبت شدن با آخرالزمانی وحشتناک در اثر تن دادن به گناه است که آن را هم تالکین به نمایندگی از اخوت های یهودی الاصل اشرافیت های اروپایی، با از بین بردن حلقه ی پرومته/سایرون/مسیح در مواد مذاب آتشفشان به نمایندگی از جهنم، برطرف میکند تا نظم نوین امریکایی با مشکلات کمی به رشد و جهانخواری خود ادامه دهد. لورنس گاردنر فراماسون، طرح کتاب های ارباب حلقه ها را کاملا وابسته به افسانه ی خون سلطنتی و جام مقدس میداند و فضای داستان را قرون وسطایی ارزیابی میکند.:

“rex deus: resurrection of the dragons”: goro adachi: bibliotecapleyades.net

مروونژی هایی که تمپلارها و دیر صهیون، آنها را به عنوان احیاگران روم باستان جار زدند اولین برپاکنندگان روم مقدس شناخته میشوند که فروپاشید تا بعد یک شاه فرانک موسوم به شارلمان یعنی شاه بزرگ، در قرن هشتم، آن را احیا کند. لاکاپله، شارلمان را در لغت و معنی، دقیقا همان کارولوس مگنوس لقب شارل پنجم فرانک در قرن 16 میداند و معتقد است امپراطوری روم، دقیقا با شارل به اصطلاح پنجم شروع شد. روم اصلی، همان کشور ژرمن شارل پنجم است که با فتح رم ایتالیا به آنجا انتقال ذهنی یافته است. قبل از آن، ایتالیا یک نسخه از یهودیه و رم پاپ ها یک نسخه از اورشلیم یهودیان بوده است و فتح و غارت رم توسط قوای شارل پنجم را باید همان حمله ی تخریبگرانه ی رم باستان به اورشلیم در زمان تیتوس دانست. با این حال، لاکاپله شباهت های زیادی را بین شارل پنجم و یک امپراطور بسیار جدیدتر یعنی ناپلئون اول یافته است؛ مهمتر از همه این که هر دو آنها دو بار تاج گذاری میکنند: یک بار در گاول و یک بار در رم ایتالیا، و هر دو هم میخواهند یک روم باستان خیالی را احیا کنند. ناپلئون امپراطوری روم مقدس قبلی در آلمان را که نمادش یک عقاب دو سر بود با یک امپراطوری فرانسوی که نمادش یک عقاب یک سر است جایگزین میکند و این همان عقاب سلطنتی رومی ها است که یک سر دارد. پاول ویکتوروویچ، پرز و واتلی، و مایل ماتیز، همگی نشان داده اند که تقریبا تمام قسمت های قابل باور داستان ناپلئون، تکرار داستان های ناپلئون سوم پس از او هستند که به قبل از او فرافکنی شده اند. جز آن، آنچه از ناپلئون باقی میماند، فتوحات معجزه آسای او است که فقط از یک خدای انسان شده مثل ژولیوس سزار که امپراطوری روم را برساخت برمی آیند. ناپلئون درست مثل سزار، شهرت خود را با فتوحات در گاول به دست آورد و بعد ایتالیا را تسخیر کرد. سزار به جمهوری رم خاتمه داد و ناپلئون به جمهوری فرانسه. یکی از جاهای پاریس که ناپلئون زیاد به آن سر میزد نئوپولیا بود که نامش به معنی آپولو جدید است. شاید یک معنی ممکن از نام ناپلئون هم نئا آپولون یا آپولو جدید باشد. آپولو خدای خورشید و حامی تاج و تخت ها است و ناپلئون خورشید جدید است بعد از تاریکی جمهوری که شاه قبلی یا بهتر است بگوییم خورشید قبلی را در انقلاب فرانسه کشت. در این مدت و در هرج و مرج و کشتار حاکم بر فرانسه پس ار انقلاب، ناپلئون بزرگترین روشنایی در تاریکی سیاست گذاری جمهوری بود و علت این هم که کلاهش شکل هلال ماه است همین است: کلاهی که بعدا برای همه ی آدم های آن موقع تخیل شد. با این وجود، ناپلئون از همان جمهوری برخاسته بود و ارزش های دموکراسی را در جهان گسترد؛ از این رو قابل مقایسه با اسکندر کبیر است که با ایجاد امپراطوری، دموکراسی یونان را از بین برد ولی ارزش های یونانی را در جهان گسترد. حتی میتوان گفت دموکراسی یونان باستان وجود نداشت و فقط کپی آرمانی شده ای از جمهوری های فرانسه بود. اسکندر در مصر، خود را فرزند خدای آنجا یافت و علاقه ی زیادی به مصری مآبی پیدا کرد. ناپلئون هم مصر را فتح کرد و درآنجا کمر به احیای مصر باستان آن گونه که خودش دوست داشت نمود. اسکندر یونانی فاتح آسیا اما در تاریخ رسمی، ظاهرا یک فرافکنی از اسکندر بیگ است که در تسخیر قستنطنیه با سلطان محمد فاتح همکاری نمود و بعد دشمن او شد. وی احتمالا نماینده ی جریان های صلیبی فاتح روم شرقی است که مذاهب یهودی-مسیحی اروپا را به میراث عثمانی افزودند و نه فقط نسل مسیحی های ارتدکس یونانی را درآنجا پدید آوردند بلکه مذهب عثمانی را نیز تابع یک نظم یهودی-مسیحی که به شرع اسلامی موسوم است نمودند. این بار نیز ممکن است همتایی اسکندر و ناپلئون ناشی از این باشد که نیروهای فرانسوی به آموزش نیروهای عثمانی برای ایجاد ارتش منظم جدید در کشور کمک نمودند و این اولین گام در تلاش برای ایجاد یک دولت-ملت در عثمانی بود. با این حال، لاکاپله قبول نمیکند که شارل پنجم فرافکنی ناپلئون به قرن 16 باشد یا امپراطوری عثمانی قبل از قرن 19 وجود نداشته است، منتها معتقد است که تاریخ های این افراد از روی وقایع قرن 19 تا ابتدای قرن 20 اروپا مدام در حال بازآفرینی و نوسازی بوده است.:

“late phantoms”: m.lacapelle: theognosis: jan25,2019

لازم است به اهمیت بازتعریف افسانه ها در قرن 19 توجه کنیم. در آن قرن، استعمار توسعه یافته و کشورهای فراوانی تحت سلطه ی قدرت های غربی درآمده بودند. مردمان این سرزمین ها فقط در آن جاهایی که برای اروپایی ها قابل درک بودند مورد توجه آنها قرار میگرفتند، چون قرار بود با نزدیک کردن اروپایی ها با نو اروپایی ها آنها را به دولت-ملت تبدیل کنند. در این شرایط، نگرانی های مردم از نبود امکانات و موانع جغرافیایی در ارتباط گیری با دیگر جوامع، شرایط توهم آور آب و هوایی، و جانوران وحشی خطرناکی که هنوز زمین را آکنده بودند و بشر را تهدید میکردند، به شدت با خرافات اروپایی حول هیولاسازی از جانوران ناشناخته ی در حال انقراض، گره خورده بودند. اگر اروپای متمدن، زودتر از کشورهای در حال توسعه از جانوران غولپیکر سرزمین های شرقی مثل فیل تهی شده، پس هزاران سال پیش زمانی که فجایع تورات اتفاق می افتاد هنوز چه جانوران غولپیکر دیگری میتوانستند روی زمین وجود داشته باشند؟ دایناسورهایی که تازه در قرن 19 دانشمندان تصمیم گرفتند بازمانده هایشان را کشف کنند و یا آدم هایی که حتی از انسان های ابتدایی محاصره شده توسط طبیعت در قرن 19 بیشتر به جانورانی مثل میمون ها نزدیک بودند همانطورکه مردم اندونزی و افریقا گوریل و شمپانزه و اورانگ اوتان را انسان جنگلی مینامیدند؟ ولی شاید اصلا نیازی به تخیل هزاران سال و البته بعدا میلیون ها سال فاصله بین فاجعه و واقعیت موجود نبوده است. شاید دنیای پس از فاجعه همانقدر جدید بوده که امپراطوری روم واقعی ناپلئون؛ امپراطوری ای که بعدا هر کس مایل شد یک نسخه از آن را برای کشور خودش تخیل کند. شاید ارمیای نبی هم موقع صحبت از نابودگر، اتفاقی را که قبلا افتاده بود پیشگویی کرده بود بدین ترتیب که رش گلوتا برای اثبات آسمانی بودن مذهب خود، یک ارمیا نامی را به خود چسباندند و قبل از فاجعه، آن را از زبان او پیشگویی کردند. در این صورت، پیشگویی های انجیل کولبرین، فقط یک تشتت در اثر تعدد نویسندگان است که بعضی از آنها گذشته را گزارش کرده اند و بعضی دیگر، گذشته ای را که قرار بود آینده به نظر برسد چون مثلا قبل از وقوع همان فاجعه زندگی میکرده اند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر