شاگردان آقای سامرز: گرگنماها، خوناشام ها و سلفی های مسلمان
مطلب از: پویا جفاکش

این نقشه ی کارتونی اروپا در کریسمس 1890 در هفته نامه ی طنز انگلیسی "حقیقت"، به «رویای قیصر» نامبردار است. نقشه، جمهوری هایی را نشان میدهد که در آن زمان، محل حکومت سلطنت ها بودند. امپراطوری های وسیع اطریش-مجارستان و روسیه ی تزاری از بین رفته اند و در محل نقشه ی روسیه، عبارت صحرای روسیه درج شده و از همه جالب تر این که در محل آلمان که محل حکومت خود قیصر بود، عبارت «جمهوری های آلمان» دیده میشود. سردبیر مجله، هنری لاباشر یک فراماسون بود و همین کاریکاتور را جالب کرده است. سال 1890 به پایان قرن 19 نزدیک بود. عباراتی چون قرن 19 و قرن 20 فقط در گفتمان های مسیحی غربی که قرن ها را از زمان تولد مشکوک مسیح حساب کرده اند، معنی دارد و مسخره است که فکر کنیم از نظر خدا واقعا زمان با قرن های مسیحی دچار تغییرات ناگهانی همچون تغییراتی که جهان از ابتدای قرن بیستم تجربه کرد میشود مگر این که مثل ژزوئیت های مسیحی، دیوانه ی نومرولوژی و عددبازی باشید و اصلا برای این که اثبات کنید اعداد طبق فرموده ی یهودی های کارملی و دنباله های فیثاغورسیشان دارای خواص جادوییند، تغییرات سیاسی مورد نظر خود را با آن تنظیم کنید که بدبختانه فراماسونری خیلی به این مکتب ژزوئیت در هم تنیده است. این است که از همان زمان ترسیم نقشه، شاهد تغییرات سیاسی ای هستیم که به وقوع جنگ جهانی اول می انجامند؛ جنگی که واقعا نقشه ی سیاسی اروپا را به کل دگرگون کرد و با از بین بردن امپراطوری عثمانی و نیز تاثیرگذاری مستقیم و غیر مستقیم بر وقوع انقلاب های چین و روسیه، سبب تغییرات وسیع در سراسر جهان شد. بسیاری از اتفاقات قرن بیستم که به بروز بدیهیات ذهنی مردم مدرن انجامیدند، پیامدهای جنگ اول جهانی هستند. فلیکس نوئل آنها را اینطور فهرست میکند:
«مشکل اسرائیل و فلسطین، توسعه ی عراق، فاشیسم، نازیسم، کمونیسم، مائوئیسم، تعیین سرنوشت ملی، تمرکز جامعه و سازمان اقتصادی در غرب، حقوق زنان، توسعه ی سریع و رادیکال هواپیما، فناوری نظامی و هنری، پایان حزب لیبرال قدیمی بریتانیا و ظهور حزب کارگر، فروپاشی یوگوسلاوی، چکسلاواکی و اتحاد جماهیر شوروی، افول و سقوط امپراطوری های اروپایی و استعمار، جنبش برای اتحاد اروپا، سازمان ملل متحد و ظهور ایالات متحده به عنوان ابرقدرت جهانی، همه ی اینها تا حدود زیادی ریشه در جنگ بزرگ داشت یا توسط آن ممکن شد. از این جهات، جنگ بزرگ، نقطه ی تعیین کننده بین دو عصر بود. اما از سوی دیگر، در نتیجه ی آن، تمدن غرب انگیزه ی خود را از دست داد و با وجود موشک های فضایی، بیتلز، قرص، اینترنت و همه ی ابزارهای تکنولوژیک، اصول تمدن ثابت ماند یا حتی میتوان گفت رو به زوال رفت و میرود. مسائلی مانند استفاده از انرژی، جهات گیری پزشکی، چنگ انداختن مادی گرایی بر زندگی فکری، روابط بین جنسیت ها و طبقات، مشکل ملی گرایی، ماهیت معماری و موسیقی، همگی در آستانه ی راه حل های خلاقانه ی جدید بودند. ولی در همان آغاز قرن بیستم، آن ابداعات از بین رفتند یا توسط "جنگ بزرگ" خراب شدند و همه ی این مسائل، امروزه حل نشده باقی مانده اند.»:
The nature of the beast: felix noile: part5: conjuringthepast.com
درحالیکه در قرن 19 سوسیالیسم یک جریان مخالف و حامل بسیاری از راه حل ها به نظر میرسید، با انقلاب روسیه و نشر بلشوییسم یا همان «جریان اکثریت» سوسیالیسم -که فقط به سبب انقلاب روسیه اکثریت شدند- در سراسر جهان از این معبر، عملا همه چیز به همان حالت نیمه کاره و نگه دارنده ی وضع موجود تا حدی که اربابان سرمایه داری غرب وضع موجود را پذیرفته باشند، در جهان گسترش یافت اگرچه با فحش دادن ظاهری به همان اربابان سرمایه داری غرب. اگرچه اولین فضادهی های سیاسی آزمایشی به سوسیالیسم تندرو خشن ضد مذهبی در پرتغال 1910 شروع شد، اما ظاهرا روسیه به عنوان ابتدای اصل پروژه، فقط به این خاطر انتخاب نشد که رهبران اروپای غربی، از شر فامیل های شرقیشان تزارهای روس خلاص شوند و تصورات آنها از فرهنگ اسلاوی هم در این موضوع دخیل بود. نوئل دراینباره مینویسد: «سی جی هریسون در کتاب خود با عنوان "جهان متعالی" که 24 سال قبل از انقلاب روسیه منتشر شد، از "جنگ بزرگ بعدی اروپا" و این که چگونه"شخصیت ملی" مردمان اسلاو، "آنها را قادر به انجام آزمایش ها میکند"، ازجمله در سوسیالیسم، سخن به میان آورد. او به عنوان یک "شخصیت مرموز و ناشناخته" توصیف شده است که آشکارا منبع بی نظری از اطلاعات داشت. او ادعا کرد که نخبگان مخفی خاصی که او نامی از آنها نمیبرد، این وقایع را طوری برنامه ریزی کرده بودند که "امپراطوری روسیه باید بمیرد تا مردم روسیه زنده بمانند." آیا هریسون عامل مطبوعاتی اشخاصی بود که این پیشگویی ها را به او داده بودند؟»
نوئل، علت برخاستن اخوت های این گونه جوامع مخفی از مکاتب ظاهرا معنوی را این میداند که آنها از سازوکار معنوی ذهن بشر در برخورد با مسائل مادی، در جهت اهداف مادی خود سوء استفاده میکنند:
«اخوت ها، برنامه های خود را در مدت زمان طولانی محقق میکنند و از یک جدایی خونسرد استفاده میکنند که برای کار با نیروهای معنوی در سطح فیزیکی ضروری است. آنها اغلب از واسطه ها برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکنند. رشته هایی را میکشند و مسیرهایشان را محو میکنند. گاه در نوعی دیالکتیک شبه هگلی، آنها حتی عمدا ضد استراتژی هایی را تنظیم میکنند که به نظر میرسد از مسیر آنها جدا شده اند، یعنی ظاهرا خواسته های آنها برعکس نمایندگان و دست نشاندگان مزبور است. آنها از طریق کنترل مستقیم یا غیر مستقیم خود بر رسانه ها "محیط های فکری" یا فضاهایی را ایجاد میکنند که میتوانند ایده ها را در آنها بگذارند. اما از این واقعیت که اکثر مردم در بیشتر مواقع بی توجه به وقایع جاری هستند به طور کلی استفاده میکنند. ایده های غیبی به وسیله ی ادبیات عامه پسند، تلویزیون و فیلم به جامعه میلغزند تا آمادگی ذهنی مردم همیشه برجا باشد. [رودلف] اشتاینر، بر لزوم آگاهی از ابزارهای بلاغی در رسانه ها و شخصیت های عمومی، توصیفات تصویری، استفاده از تصاویر، تشدید و مقایسه ها تاکید کرد. به عنوان مثال، شعار "آزادی، برابری، برادری" از سال 1879 با "نظم، وظیفه، عدالت" جایگزین شد. در سال 1914، ما باید به اهمیت نام هایی که توسط مردم برای اهداف خاص انتخاب میشود توجه کنیم و به آنچه در روزهای خاص و در صور فلکی نجومی انجام میشود توجه کنیم که پیکربندی های مشابه در گذشته را منعکس میکند و واکنش های ناخودآگاه یا نیمه آگاهانه را در افراد ایجاد میکند. باید توجه داشت که اخوت ها با دوره های زمانی طولانی محاسبه میکنند. آنها همه چیز را تنظیم میکنند و سپس آنها را برای توسعه رها میکنند. رهبران جدیدی ظهور میکنند که انگیزه های پیشینیان را ادامه میدهند. اشتاینر معتقد بود همانطورکه میتوان سم ها را برای ایجاد بیماری به بدن وارد کرد، میتوان آنها را به ارگانیسم اجتماعی هدایت کرد تا بیماری ویروسی ایجاد کنند. این همان چیزی است که آن را "جادوی خاکستری" مطبوعات (امروزه "رسانه ها") میشناسد. با توجه به اظهارات وی مبنی بر این که هیچ چیز برای یک شخصیت بهتر از بینش واقعی در مورد چگونگی کار جهان نیست و این که مردم چه فکر میکنند بسیار مهمتر از آنچه انجام میدهند است، رسانه ها را میتوان با توجیهی "فروشندگان مواد مخدر" واقعی دنیای اجتماعی نامید همانطورکه آنها بسیاری از قضاوت ها را بر اساس دروغ، کذب، احساسات، تحریف، و تعصب شکل میدهند و تحت تاثیر قرار میدهند. درواقع واضح است که امروزه این جادوی خاکستری به شدت مورد استفاده قرار میگیرد. رسانه ها با کاشتن ویروسی در ارگانیسم اجتماعی، واقعیتی کاملا نادرست را ایجاد و با دستکاری، تبدیل به یک بیماری همه گیر کرده اند که از طریق دروغ، کذب، احساسات، تحریف و تعصب، تداوم بقا می یابد. اثرات ضربه ای این امر برای همه آشکار است. فرد باید بداند که اخوت با دوره های زمانی طولانی محاسبه میشود. آنها همه چیز را تنظیم میکنند و سپس آنها را رها میکنند تا پیشرفت کنند.»
تاریخ هم یکی از همین تنظیمات طولانی است و گاهی فاصله ی عظیم وقایع گذشته با زمان حال، مانع از آن میشود که فهمیده شود زمانی باوراندن آنها به مردمی نه چندان دور از ما، قرار بوده الگوهایی را که برای ما به شکل های تحریف شده بازسازی شده اند ایجاد کند. نوئل، دراینباره بشقاب پرنده های امریکایی را مثال میزند که برای ما شاید چندان شبیه فرشته های بالدار مسیحیت نباشند اما درواقع شکل بازسازی شده ی آنها برای یک جهان مادیگرا که ادعا میکند دانش فیزیکیش ربطی به باورهای ماوراء الطبیعی پیشین ندارد هستند. نوئل دراینباره یادآوری میکند که در هیچ کجای تورات و انجیل، از بالدار بودن فرشته ها صحبت نشده ولی در کتاب حزقیال آنها را میبینیم که سوار بر ارابه های آتشین موسوم به مارکابا از آسمان فرود می آیند. یهودی های قمران معتقد بودند که در آخرالزمان، فرشتگان با لشکری از مرکابا های آتشین از آسمان به زمین می آیند تا درستکاران قمران را سوار کنند و به آسمان ببرند. نوئل میگوید حالا این ارابه های آتشین شده اند بشقاب پرنده ها و فرشته ها شده اند یوفوها و یک دلیل ترس انسان غربی از یوفوها این است که جوامع مادی گرای غرب علیه فرشتگان طغیان کرده اند. منتها تکرار مکرر تصویر فرشته های بالدار، مانع از درک چگونگی پیدایش این اعتقادات میشود و به فراموشی ریشه های تحریف کمک میکند. این اتفاق در حالت های کلی تری هم رخ داده و در همین تاریخ رسمی کدگذاری شده است. یهودیان برای رسیدن به قدرت، با کتیم (حکام نا یهودی) میجنگند ولی شکست میخورند و آنطورکه تاریخ رسمی میگوید، معبدشان توسط رومی ها تخریب میشود. ولی آنها بلافاصله بعدش تبلیغ مسیحیت میکنند و مسیحشان عیسای آل داود را پسر خدا میخوانند که قوانین خدا را به همه ی بشر داده و همه را به اندازه ی یهودیان قوم خود خوانده است، مسیری که انتهایش سوسیالیسم است و انقلاب علیه کسانی که خود را از مردم عادی برتر میدانند. منتها این انقلاب ها فقط جاهایی خوبند که به نفع آن اشرافی باشند که برای موفقیت انقلاب، پول خرج میکنند و تمام این اشراف، الان از نظر اقتصادی وابسته به بانکداران یهودی ای هستند که با نفوذ در تمدن مسیحی آن را از آن خود کرده اند. (همانجا)
کمونمیسم به دلیل این که ظاهرا علیه سرمایه داری بود، میتوانست خیلی عنان گسیخته تر از سرمایه داران غربی به جنگ مذاهبی برود که غربی ها خودشان در دوران استعمار در تمام دنیا بنا کرده بودند، هرچند بعد از مرگ لنین و زمانی که استالین به جای تروتسکی رهبر شوروی از آب درآمد، انقلاب کمونیستی تا حدودی از دست غرب ها خارج شد و پس از آن رابطه ی رهبران غرب با کمونیسم، رابطه ی عشق و نفرت بود. ولی در مجموع، بودن کمونیسم، خیلی به نفع غرب تمام شد چون آن بلاخره با سقوط شوروی از صحنه خارج شد و با رهبر جهان شدن امریکا، موجی از جریان های لیبرالی و نئو لیبرالی و نیمه لیبرالی در جهان، جانشینش شدند و این درحالی بود که در این مدت، سنت ستیزی خشن و افراطی کمونیست ها تمام منابع مذاهب مرحله ای و تاریخ مصرف گذشته ای را که غرب بنا بر مصالحی موقتی به نفع استعمار خود، در مستعمرات ساخته بود نابود کرد و با برحق دانستن مشی مادیگرایی به عنوان تنها انتخاب موجود، در غیاب خود، میراث بری جز سرمایه داری غرب و ارزش های لیبرالی و سکولار آن را برای ممالک جهان به جای نگذاشت. در ابتدا این تنها چشم انداز موجود و باعث امید به همان چیزی بود که فرانسیس فوکویاما نظریه پرداز لیبرالی با خوشبینی تمام آن را «پایان تاریخ» نامید اما یک چیزهایی درست از آب درنیامدند و بعد از مدتی به دنبال نارسایی های لیبرالیسم، صحنه ی جدیدی ظهور کرد که ابراهیم محسنی آهویی (دکترای مطالعات ارتباطات و رسانه های نوین دانشگاه وین) آن را اینطور ترسیم میکند:
«نئولیبرالیسم نوید جهانی آرمانی مبتنی بر "ارزش های مشترک" را میداد اما مشخص شد که این ادعا صرفا ترفندی برای جهانشمول نشان دادن جهان نگری غربی بود. دیوید هاروی در کتاب "تاریخ مختصر نئولیبرالیسم" به شیوه ای کنایی، نئولیبرالیسم را حامی "آزادی های" مرتبط با بازار باز توصیف میکند. اما در این جا تناقضی نهفته است. ماهیت بازارهای باز شکلی از بسته بودن و دگماتیسم شناختی مبنی بر تحمیل یک سویه ی ارزش ها، سبک زندگی و جهان نگری غربی بر فرهنگ های دیگر را ایجاب میکرد. بنابراین تحقق بازار آزاد مستلزم بسته نگاه داشتن اذهان و شکل گیری غافلان هم ساز بود. چنین تبلیغ میشد که جهان صرفا با پذیرش قواعد جانبدارانه ی غرب به عنوان قواعد جهانشمول و مشترک به آزادی دست می یابد. این ایده به فانوس تمدن غرب تبدیل شد که نویدبخش رفاه و تفاهم بین فرهنگی بود. با این حال، ماهیت متخلخل فرهنگ ها و کنجکاوی انسانی، این ساده سازی را به چالش کشید. همانطورکه هومی بابا در اثر خود با عنوان "مکان فرهنگ" ابراز میکند، تمامی فرهنگ ها مبتنی بر ترکیب هستند و به همین دلیل، هیچ فرهنگی ، تفوق طلبی تثبیت شده را برنمیتابد. هدف غرب برای شکل دادن به روایت های جهانشمول با مقاومت مواجه شد، زیرا مناطق فرهنگی جهان، آغاز به ادغام ورودی های جهانی با سنت های بومی خود کردند، که منجر به پیکربندی های اجتماعی-فرهنگی منحصر به فردی شد که لزوما با آرمان های غربی همخوانی نداشت. نئولیبرالیسم آنطورکه مبلغان آن جلوه میدادند، نه یک دکترین اقتصادی صرف بلکه پروژه ی بزرگ اجتماعی-فرهنگی بود. اعتقاد به بازار آزاد و مبادلات جهانی آزاد، نوید عصر شکوفایی مادی و فرهنگی را میداد. اتحادیه ی اروپا با به اصطلاح مرزهای باز و ارز مشترک، مظهر این دیدگاه بود. فراتر از اقتصاد، نئولیبرالیسم در بافت هویت های فرهنگی و ملی نیز نفوذ کرد. همزمان که کشورها مرزها و بازارها را باز کردند، صنایع، سنت ها و فرهنگ های محلی ایشان در معرض خطر قرار گرفتند. قرار بود جهانی شدن خیابانی دوطرفه باشد. اما برای بسیاری از کشورها، چیزی جز پروژه ای تهاجمی به نظر نمیرسید. اگرچه اقتصاددانانی مانند توماس پیکتی در کتاب "سرمایه در قرن بیست و یکم" به طور گسترده نابرابری های اقتصادی ناشی از سیاست های نئولیبرالی کنترل نشده را برجسته کرده اند، اما پیامدهای اجتماعی فرهنگی این ایدئولوژی عمیق تر است. به لطف نئولیبرالیسم، شکاف بین فقیر و غنی از یک سو و تضاد اجتماعی-فرهنگی آنها از سوی دیگر چه در داخل کشورها و چه در بین ملت ها گسترده تر شد. واکنش مدافعان نئولیبرالیسم به این فجایع چیزی جز غوغای پوپولیستی نبوده است. جنبش جلیقه زردها در فرانسه به عنوان واکنش مستقیم علیه سیاست هایی که به نفع نخبگان حاکم تلقی میشود، نمونه ای بارز از این دست است. با گذشت دهه ها وعده های آرمان گرایانه ی نئولیبرالیسم آغاز به زوال کردند. فروپاشی اقتصادی حاصل از بحران مالی سال 2008 نقطه ی عطف سرخوردگی غرب بود. برگزیت را میتوان به عنوان یک نمونه از این سرخوردگی در نظر گرفت. عقبنشینی انگلستان از اتحادیه ی اروپا را نمیتوان صرفا یک مانوور سیاسی تلقی کرد. این تلاش، نمادی از عقبنشینی از مدعیات جهانی شدن است. به طور مشابه، شکوفایی احزاب محافظه کار رادیکال در اروپا از لیگانورد در ایتالیا تا حزب آلترناتیو برای آلمان در آلمان، که علنی و تعمدا بر نژادپرستی و برتری سفیدپوستان whitesupermacyتاکید دارند، صرفا یک تغییر در سیاست داخلی یا یک مانور سیاسی نیست، بلکه پاسخی قاطع در برابر تهدیدات محسوس برای هویت و سنت ایتالیایی و آلمانی در برابر هجوم مهاجران و فرهنگ جهانی است. در ایالات متحده، دکترین استثنا گرایانه ی "اول امریکا" در تقابل با جوامعی قرار میگیرد که احساس میکنند از جهانی شدن عقب مانده یا با خشونت به حاشیه رانده شده اند. این واکنش های رادیکال، نشانگانی از یک بیماری عمیق تر، یک بحران وجودی درونی ناشی از احساس شکست است. اما پیامدهای این بحران ادراک شده فراتر از پیکربندی های سیاسی است. زیگمونت باومن در تحلیل پیچیده ی خود با عنوان "مدرنیته ی سیال"، دیدگاهی کلان نگر را مطرح میکند. از نظر باومن، اخلاق دنیای مدرن در حال گذار از ثبات به سیالیت است و در این چشم انداز سیال، سازه های نئولیبرالی سنتی مانند اتحادیه ی اروپا، به جای تسهیل گری، به مانع تبدیل شده اند. این دیدگاه خصوصا به این دلیل اهمیت دارد که رغبت غرب در امتناع از پذیرش مسئولیت مشترک جهانی و ارزش های به اصطلاح مشترک جهانی را فاش میکند. نمونه ای آشکار از این رسوایی، در رقابت کشورهای غربی در سرقت ماسک از یکدیگر برای مهار کووید 19 نمایان شد. درون نگری غرب نشان میدهد که مسیر کنونی آن مملو از چالش است. "وجه تاریک مدرنیته ی غربی"اثر والتر میگنولو، این موضوع را روشنتر بیان میکند. از نظر وی مدرنیته ی غربی، تیرگی های گسترده و طولانی ایجاد کرد که اکنون آشکار شده است و از این رو، سیاست های فرهنگی و اخلاقی غرب در معرض نقد درون نگر جدی است. در این شرایط، از سکولاریسم به عنوان ابزاری برای انحراف افکار عمومی از نقد درون نگر به بیرون و فرافکنی آشفتگی داخلی به جهان غیر غربی نیز بهره گرفته میشود. در این پس زمینه سواحل در حال فرسایش نئولیبرالیسم، سکولاریسم خود را به عنوان دژی یکپارچه ظاهر کرده است. این سکولاریسم، دیگر به ادعای ارزش های الحادی و جدایی از دین محدود نیست. توحش سکولاریسم، فریاد غرب وحشتزده است که تلاش میکند لغزش خود را در پس ادعاهای بدنام تفوق فرهنگی و اخلاقی پنهان نگه دارد. برای نگاه ژرف تر به تجاوز گری سکولاریسم، به ویژه علیه اسلام، لازم است به بینش های درون نگر ارائه شده توسط محققان مطالعات پسااستعماری توجه کرد. "شرق شناسی" پیشگامانه ی ادوارد سعید، ترفندهای دیرینه ی غرب در به تصویر کشیدن "شرق" به عنوان "دیگری" عجیب و غریب را برملا میکند. این "دیگری سازی" اکنون در بافت جدیدی ظاهر شده است. اکنون غرب به جای این که صرفا تصویرگر شرق باشد، سکولاریسم را برای حمله به این "دیگری" مسلح و پشتیبانی میکند. جنجال موسوم به "مسجد زمین صفر" groundzeromosque در نیویورک مثالی تلخ از این دست است. مخالفت شدید با ساخت یک مرکز فرهنگی اسلامی در نزدیکی محل حمله ی 11 سپتامبر، منعکس کننده ی نگرانی های عمیق تر غرب در مورد توسعه ی اسلام در جوامع غربی است.» ("از رویای نئولیبرال به کابوس سکولار": ابراهیم محسنی آهویی: عصر اندیشه: شماره ی3: آذرماه 1402: ص43-41)
این که چرا اسلام یک تنه به جای تمام سنت های منقرض شده مقاومت کرده و الان خطری برای غرب است، به همان ماهیت دشمن تولید کن سرمایه داری برمیگردد و حکما به همین خاطر است که مقاومت اسلام کاملا باری شرعی مشابه «قانون» یهودی حمل میکند و نه آداب و رسوم صرف. حتما مقاومت خشن جهادی او نیز از همان نوع است و توجه کنید که اسلاف پیامبر اسلام، پیامبران یهودی و اجداد یهودیان شمرده میشوند و "قانون" نیز از آنها به صورت شرع به اسلام به میراث رسیده است. جهاد، دشمن ایجاد میکند و تشابه در آداب و رسوم، دوست؛ ولی اسلام شرعی یکسره فقط به دنبال دشمن میگردد و جاهایی هم که مجبور به اتحاد تاکتیکی با «دشمن» سابق میشود، از سوی افراد درون گروهی که منتقد آنند، به ریاکاری و زیر پا نهادن شروط خود متهم میشود؛ یعنی تزش اینتقدر موثر بوده که حتی مخالفان درون گروهیش هم تحت تاثیر آنند بدون این که به فایده ی این عدول عاقلانه توجه کنند. هیچ چیزی به اندازه ی دشمن خویی غیر قابل توضیح، نمیتواند غربی ها را در خطرناک بودن سنت های قدیمی و مذهبی بودن مطمئن کند. بنابراین تمام سنت های شرقی از بین میروند جز اسلام خشونت ستیز و بودیسم و هندوئیسم بی خیال تا بی خیالی بودایی و هندو شرق خوب باشد و ستیز اسلامی شرق بد. تمام دشمنان سنتگرای غرب در زیر بیرق اسلام متحد خواهند شد غافل از این که کیفیت اسلام به گونه ای است که به خاطر داشتن یک شق یهودی-مسیحی قوی مشترک با غرب، در درازمدت، آدم ها را غربی میکند و از اواسط قرن بیستم که اسلام برای جلوگیری از رسوخ استالینیسم به سرزمین های اسلامی در آنجاها تقویت شد، به ضرس قاطع فقط در شاخه ی شرعی آن دلار ریختند تا این شق یهودی-مسیحی همیشه جلو چشم باشد و کم کم آدم ها را از دنباله های سنی و شیعی مسیحیت غربی، به دنباله های هالیوودی و جادویی آن تغییر مسیر دهد.
این بنیاد مشترک غربی را لاکاپله در آغازینه ی پیدایش مسیحیت کاتولیک رومی میجوید. وی اشاره میکند که بنیان مسیحیت رومی متعارف را به گریگوری هفتم در قرن 11 میلادی منتسب میکنند که اصلاحاتی اساسی در کلیسای رم انجام داد. لاکاپله یادآوری میکند که فومنکو، گریگوری هفتم را یک نسخه از عیسی مسیح میداند و لاکاپله هم این نظر را میپذیرد اما لاکاپله به این مطلب هم توجه میکند که آنچه که گریگوری هفتم بر کلیسا ممنوع کرد، مثل زناکاری کشیشان، خرید و فروش گناهان با پول، و قاچاق آثار عتیقه، همان اشکالاتی هستند که سبب شورش لوتر علیه کلیسای رم در وسط هزاره ی دوم شدند و درواقع اصلا از بین نرفته بودند. بنابراین لاکاپله زمان گریگوری را به لوتر نزدیک میکند و نتیجه میگیرد که گریگوری هفتم در قرن 11 همان گریگوری سیزدهم در قرن 16 است. قرن 16 دوران کشف و انتشار آثار کلاسیک یونانی-رومی در رم بود که گفته میشد از بیزانس آورده شده اند. کتاب مقدس اسلاوی استروگ یکی از آثار مکشوفه در آن دوران بود که ادعا میشود کلیسا از طریق آن به کنه ی ارتدکسیسم پی برد و سعی در بازگشت به دوران آغاز مسیحیت در زمان کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری یونانی-رومی در بیزانس نمود. در زمان کنستانتین بود که در شورای نیقیه، مسیحیت تثلیثی به رسمیت شناخته شد و جناح آتاناسیوس، جناح آریوس را که معتقد بود عیسی فقط پیامبر است و خدا یکی است شکست دادند. اما لاکاپله در این کشف شک دارد. چون ارتدکسیسم متعارف تنها توسط حکام ژرمن جوامع اسلاو در حدود 1700 میلادی به وجود آمد و ارتدکسیسم اگر قبل از آن وجود داشته باشد دقیقا معلوم نیست چیست. پیوند ارتدکسیسم با کلیسای یونانی هم ناشی از این واقعیت است که جامعه ی شبه جزیره ی یونان تا انتهای قرون وسطی عمدتا اسلاو بودند. بنابراین امپراطوری یونانی-رومی کنستانتین، نه واقعیتی در بیزانس بلکه انعکاسی از وضعیت رم ایتالیا بود و اگر به بیزانس انتقال ذهنی یافته بود بدین سبب بود که کلیسا طی یک جنگ صلیبی در ترکیه، میخواست یک جای پای فرهنگی موافق با خود در آنجا ایجاد کند که به نفع کلیسای رم در شرق فرهنگسازی کند. داستان درست شده به شکلی انتخاب شد که مزاحمان کلیسای تثلیثی در شرق همان مزاحمان کلیسای رم در اروپای غربی باشند و این مزاحمان، همان آریان ها یا پیروان آریوس بودند که پیرو مسیح بودند ولی خدا را لزوما از طریق او و داستان کلیساییش نمیشناختند. مطابق تاریخ رسمی، بسیاری از ژرمن ها آریان بودند و کلیسا خیلی زحمت کشید تا این مکتب را در بین آنان ریشه کن کند. برای این کار، کلیسا نام دشمن را خودی کرد تا خود را صاحب اصلی مسیح جلوه دهد یعنی عنوان «کاتولیک» را که به معنی جهانی است. مسیحیت وقتی کاتولیک است که مشابهش در سراسر جهان باشد و نه این که فقط کشیش های کلیسای رم ، آن را بفهمند. این واقعیت آنقدر بدیهی است که هیچ چیز جز زور نمیتواند آدم ها را مجبور به پشت گوش انداختن آن کند. ازاینرو تنها دلیل این که کلیسا توانست بر اروپا سیطره یابد، آن است که از خشونت و پول یعنی اموری استفاده ی ابزاری کرد که چندان مورد علاقه ی مسیحیت معنویت گرای قبلی نبودند. پیش شرط این اعتقاد آن است که مسیح قبل از این، همان رقیب عیسی در عنوان مسیح در فرهنگ انجیلی یعنی یوحنای تعمیددهنده باشد که از خشونت و ثروت اندوزی پرهیز میکرد و موعظه گر بود. با موعظه شما فقط میتوانید مردم را تا حدوی با خود موافق کنید ولی اثبات درستی شما قلمروهای وسیع تری را تا نیمه همچون شما خواهد کرد. بنابراین خدا یکی است و به هیچ چیز شبیه نیست، ولی مسیح میتواند در بت های تمثیلی پاگان ها ضرب شود. مسیحیت رومی اولیه بخصوص در زمانی که در حال انتشار افسانه های خدایان یونانی-رومی بود، یکچنین جامعه ی نیمه یوحنایی بود تا این که مجبور به تغییر دادن خود شد. این نیاز به تغییر را بنا بر تاریخ افسانه ای رسمی، پروتستان های لوتر بر او تحمیل کردند که حتی علیه کلیسا دست به خشونت زدند و لاکاپله معتقد است نتیجه ی غیر مستقیم این ادعا این است که مذهبی که امروزه کاتولیک مینامیم همان مذهب پروتستان است که تا نیمه به ترکیب مذهب یوحنا با پاگانیسم برگشته است و مذهب کاتولیکی که پروتستانتیسم علیه آن شوریده است، نه آنچه بعدا کاتولیک نامیده شد بلکه مجموعه ی آیین های محلی قبلی قرن 16 است. این که کاتارها هم خود را کاتولیک مینامیدند جنگ صلیبی بزرگ کلیسا علیه کاتارهای فرانسه را مهم میکند. لاکاپله این جنگ را در قرن های 16 و 17 بومی میکند و در درگیری کلیسا با کلیسای گالیکان فرانسه میجوید. پاپ گریگوری 13 با هنری دوم شاه فرانسه که حامی این کلیسا بود اختلاف پیدا کرده بود. اختلافات تا زمان سقوط هنری چهارم فرانسه توسط لویی 13 از خاندان بوربون ادامه یافت و پس از آن، فرانسه خدمتگزار باوفای کلیسای رم در نبرد مقابل پروتستان های آلمانی و انگلیسی شد. لاکاپله، یادآوری میکند که در متون قرن 16، لغت "لویی" به معنی شاه، یکی از عناوین جوویس یا ژوپیتر خدای رم است که همان یهوه خدای تورات میباشد. لغت لوییس یا لویی را نیز میتوان "ال یوویس" خواند که یوویس همان جوویس یا جووه یا یهوه است.:
“1598- la france deviant catholique romaine”: m.lacapelle: theognosis: 24oct2018
لازم به ذکر است که لغت "لویی" یا "لوئیس" با لغات یونانی "لئو"، عبری "لاوی" و اکدی "لابو" به معنی شیر نیز مرتبط است و ممکن است در ابتدا این در زبان های سامی بوده که ترکیب لغات "ال" به معنی خدا با "یوس" که همان یو یا یهوه است لغاتی چون لائیس سریانی و لیث عربی به معنی شیر را به وجود آورده باشد. نسخه ای از نام شیر که آن را در ترکیب با "ال" به "لاوی" تبدیل نمود، «آوی» است که میتواند یکی از تلفظ های نام یو یا یهوه باشد. شغال را در عربی «ابن آوی» یعنی پسر شیر میخواندند. جالب این که در قرن 16 یک پاپ لئو (به معنی شیر) هم داریم که شوراهای لاتران را تشکیل میدهد و بسیاری از اصلاحات کلیسا در این شوراها رخ میدهند. لاتران را میتوان لوتری نیز خواند. این شوراها در باسیلیکای سنت ژان لاتران برگزار میشدند. اما جالب اینجاست که اقامتگاه قبلی پاپ ها در رم نیز محلی به نام لاتران بود. پاپ لئو هم مثل پاپ گریگوری یک نسخه ی مسیح برای قرن 16 و ازاینرو نامبردار به شیر است که همان شیر یهوه است که مثل عیسی مسیح، به انسان تبدیل شده است. مشهورترین نماد حیوانی یهوه، شیر است و خاندان یهودا که اشرافیت یهود و عیسی مسیح از آنند نیز حامل نماد شیر بوده اند. از ده قبیله ی تخیل شده برای بنی اسرائیل فقط دو تایشان به جا مانده اند که احتمالا از ابتدا همان دو تا بودند: قبیله ی یهودا با نماد شیر و قبیله ی بنیامین با نماد گرگ. طبیعتا شیر به عنوان فرم اشرافی گرگ انتخاب شده و بنیامین یا یهودی های معمولی، به عنوان انسان هایی مجسم به گرگ، با آدم-گرگ ها یا گرگنماهای افسانه های اروپای قرون وسطی مرتبطند که خوناشام ها فرم آدم نما تر آنها به شمار میروند. تشبیه به گرگ که بخصوص در دو سه قرن اخیر در اروپا افزایش یافته بود، آدم هایی سایکوپاد را معرفی میکرد که از شدت خروج از انسانیت، به اندازه ی درندگان برای آدم ها خطرناک بودند و آنها را میکشتند. با این حال، درنده فقط فرم انسان کش بیش از حد برجسته شده از مجموعه ای از تمام جانوران ریز و درشت طبیعت است که انسان قدیم، همه شان را دارای نیروهای فراطبیعی می یافت و جاهایی از شبیه شدن خود به آنها نگران میشد. این را میتوان در امریکا و در نقاطی از ساحل غربی مشاهده کرد که «گرگینه ی امریکایی» کم کم به جای قیافه ی گرگ مانندی که سابقا داشت، با ظاهر پا گنده یا چیزی بین پا گنده و گرگ مشاهده ی مردمی یافت. درواقع او در ابتدا خود گرگینه بود و نتیجه ی ورود افسانه های گرگنماها توسط مهاجران آلمانی به غرب امریکا. ولی ترکیب آن با داروینیسم و تئوری بنیاد جانوری انسان در میمون ها او را در توهمات مردم مدرن، گوریل مانند کرد؛ درست مثل ساسکواچ هیولای افسانه ای سرخپوستان امریکا که در ابتدا ترکیب انسان و چند جانور مختلف بود ولی در مشاهدات سفیدپوستان مدرن، گوریل مانند و به پاگنده تبدیل شد. جانوران به شکلی که در فیلم های مستند غربی تصویر میشوند، معمولا هیچ داستانی ندارند جز ترکیبی از کشتن همدیگر و رقابت بر سر جفتگیری، که یادآور تقدیم خون و اسپرم و مایع رحمی به شیاطین در سبت سیاه یهودی است. این آیین، با مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر همراه است که انسان ها را به اندازه ی جانوران، از عقل و منطق به دور میکنند. درحالیکه هنوز داستان های وحشتناک قتل های آیینی امثال چارلز منسون گهگداری سر و صدا میکنند، ولی فقط بخش خفت و خیز جنسی و مصرف الکل و مواد مخدر هستند که در صحنه ی عمومی سبت سیاه یعنی جهان هیپی گرای پس از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و آنچه «خوشی غربی» نامیده میشود، برجسته شده اند. با این حال، یان اروین به دنبال انتشار اخبار نقش سازمان سیا در قاچاق مواد مخدر در امریکای نوین نوشت که تاکید زیاد روی فرهنگ مصرف مواد مخدر از سوی رسانه ها و مراجع رسمی در نئوپاگانیسم مدرن، برای پنهان کردن رواج رسم وحشیانه ی باستانی خوردن خون و گوشت قربانی انسانی در مراسم آیینی بوده و افسانه های آدم-گرگ ها و خوناشام ها هم از این صحنه ها بیرون تراویده است. لاکاپله نظر ایروین را نیازمند تعدیل میداند. به گفته ی وی، قربانی آیینی کسی نیست که حتما خونش خورده و از آن بدتر گوشتش توسط انسان های وحشی خورده شود. او نماد کسی است که خود را در راه جامعه اش قربانی میکند. چنین کسی میتواند مجرمی باشد که برای پاک شدن جامعه از پلیدی و جبران اشتباهات خود که میتوانند خشم ایزدی را در پی داشته باشند، مجبور به کشته شدن میشود و یا برعکس، انسان درستکاری است که جان خود را فدای دیگران میکند دقیقا به این خاطر که همنوعان خود را دوست دارد. ارزش های شوالیه ای، سرباز را قانع به قربانی کردن خود در راه سروران خود میکرد و این را یک افتخار به حساب می آورد. هم تمپلارها و هم شاهان حامی کلیسای گالیکان فرانسه، شوالیه توصیف شده اند. سلطنت فرانسه در قرن 16 جنگ هایی با شارل پنجم امپراطور آلمانی روم مقدس داشت. شارل پنجم، رم را فتح کرد و پاپ کلمنت هفتم را مجبور کرد که او را به عنوان امپراطور بپذیرد. لاکاپله این اتفاق را همتای فتح اورشلیم توسط رومی های باستان میداند و اشاره میکند که شارل پنجم به کارلوس مگنوس نامبردار بود که میتواند همان شارلمان شاه فرانک ها باشد که روم مقدس را بنیان گذاشت و زمانش به قرن هشتم میلادی انداخته شده است. در فرانسه هم شاهی به نام شارل پنجم داریم که پسر فیلیپ زیبا یعنی همان شاهی بود که شوالیه های معبد را تحت تعقیب قرار داد. علت این است که شوالیه های معبد ادعا میکنند که حامل معنویت یوحنای تعمیددهنده و کلیسای یوهانی یعنی همان جریانی هستند که کلیسای رم با ساقط کردن کاتارها دشمنی خود با آن را نشان داد و ظاهرا هر جریان مخالف با کلیسا با چسباندن خود به آن، محبوبیت می یافت. پاپ کلمنت هفتم نیز از فرقه ای به نام سنت جان (یوهان یا یوحنا) بود و این نشان میدهد که پیروزی شارل پنجم بر او و فتح قلمرو او به معنی پایان قدرت سابق مکتب یوحنا است. شوراهای لاتاران پاپ لئو نیز در باسیلیکای سنت جان لاتاران برگزار شده اند که این معبد جان یا یوحنا میتواند باز معبد اورشلیم خودی شده توسط جریان غالب باشد. در جناح پروتستان نیز ژان یا جان خودی شده تبدیل به ژان کالون (ژان کچل) یکی از دو بنیانگذار پروتستانتیسم شده است. انکیزاسیون یا دادگاه های تفتیش عقاید کالونیست ها که بارزترین مظهر دگرکشی کلیسا هستند مقدم بر انکیزاسیون کلیسای کاتولیک رم قرار دارند. ژان کالون را یک یهودی زاده و حتی یهودی مخفی خوانده اند. چون نمادی است از سیطره ی یهودیان بر میراث یوحنا یا همان مسیح سابق در مسیحیت یهودی تبار کنونی. به نظر لاکاپله پیوند یهودیان با یوحنا در ژان کالون، همان پیوند شوالیه های تمپلار با یوحنا است چون لاکاپله اصل یهودیت متعارف را تمپلارها میداند که به اندازه ی فلسفه ی سبت سیاه، قائل به خون دادن و قربانی شدن در راه هدف و ایمان کورکورانه و لایعقلی در راه پیشوایند. لاکاپله به هیچ وجه نمیپذیرد که این اعتقاد همه ی مردم دنیا بوده است. وی دراینجا به یک تکه از نوشته ی ایروین استناد میکند که گفته است خدای مسیحیت به شکل عیسی مسیح تبدیل به آدم شد و با عنوان «بره ی الهی» با زجر و شکنجه ی فراوان قربانی شد تا بار تمام گناهان بشر را به دوش گرفته باشد بلکه انسان ها از کشتن همدیگر در راه خدا از ترس عقوبت گناهانشان دست بکشند. لاکاپله در رد عمومیت این دیدگاه، روایت اسلامی زندگانی مسیح را مثال می آورد که در آن، مسیح اصلا کشته نمیشود که حالا بخواهد بار گناهان بشر را به دوش کشیده باشد چون شرقی هایی که مسلمان شدند، زمانی اصلا فلسفه ی کشیدن بار گناهان جامعه را در قربانی انسانی نداشته اند که نیاز به مسیح قربانی شونده داشته باشند. لاکاپله مسلمان های آن دوره را شعبه ی شرقی آریان های غربی میداند و معتقد است پیروان آریوس به نمایندگی از مسیحیت دوران قبل از کلیسای یهودی تبار رم هم چنین بودند.:
“vampires and werewolves”: m. lacapelle: theognosis: 22oct2018
حالا این که چرا همه ی جهان نامسلمان، با شنیدن نام مسلمانان، به یاد ترور انتحاری می افتند، بستگی به این دارد که چطور نفوذی ها فرهنگ ستیزه جو را در دل مسلمانان بومی کرده اند. کارهای انجام شده با الگوبرداری از عملیات مشابه در مغربزمین انجام گرفت. این بار هم یک الگوی مناسب، نسخه ی دیگری از یوحنا یا جان برای انگلستان بود: قهرمانی با نام مستعار "جان لرد سامرز" که همه کاره ی قبولاندن برکناری جیمز دوم از پادشاهی انگلستان و به تخت نشاندن ویلیام اورنج هلندی از طریق مجلس انگلستان تعریف شده است. سامرز، استدلال میکرد که شاه انگلستان با تامین منافع یک «شاهزاده ی خارجی» یعنی پاپ رم، به «پیوند شاه و ملت» در انگلستان خیانت کرده است. با این حال، به نظر او به تخت نشستن یک فاتح بیگانه صرفا به خاطر ازدواج او با ملکه ی انگلستان اشکالی نداشت. این اتفاق احتمالا آغاز راستین پروتستانتیسم در بریتانیا است که تاریخ قبلی پروتستانتیسم در قبل از جیمز دوم کاتولیک، برای جلوگیری از خیانت به نظر رسیدن آن تنظیم شده است. اما نکته ی جالب این است که احتمالا کار سامرز در ابتدا اصلا خیانت نبوده است. نام فامیل somers یک نام فامیل هلندی-آلمانی است و احتمالا سامرز حقوقدان، یک خارجی بوده که برای انگلیسی ها به نفع فاتحان آلمانی-هلندی قانون نوشته و بعد برای این که این قانون و پیامدهایش کاملا انگلیسی به نظر برسند، آقای سامرز را اصالتا انگلیسی خوانده اند. نکته ی مهم این که سامرز معمار اتحاد انگلستان و اسکاتلند نیز بود و اسکاتلند، فرارگاه تمپلارها از فرانسه بوده است، همان تمپلارهایی که لاکاپله آنها را بنیاد یهودیت جدید خوانده است. وقتی میتوان با یک تاریخ حدودا 300ساله چنین کرد، در تاریخ 1400ساله ی اسلام که کلیتش حوصله ی هر مسلمانی را سر میبرد و مردم به راستی از آموختن بیشترش بی نیازند، واقعا چه چیزهایی که نمیتوان گنجاند؟


























































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































