نویسنده: پویا جفاکش

هلن در تروآ

سنت نیکولاس

آیا ممکن است خدایی که تمام وجود جهان با قوانین و اتفاقاتش از او است و ظاهرا همه چیز را میداند باز هم اشتباه کند و آدم نامناسبی را برای رسالتی، جانشین خود در زمین کند؟ این سوالی است که از مطالعه ی رابطه ی کریشنا با ارجونا در میتولوژی هندی، به ذهن هندوهای شکاک میرسد. در داستان مربوطه، کریشنا که ظاهرا ارابه ران بی مقدار شاهی به نام ارجونا بوده است، هویت واقعی خود را بر شاه آشکار میکند. کریشنا خدای ویشنو است که تمام جهان کالبد او است. شاه با آشکار شدن این مطلب بر خود بر اثر مکاشفه ای که کریشنا بر او وارد کرد در مقابل ارابه ران خود سجده کرد و شاگرد کریشنا شد. از وصیت های کریشنا که به سبب جنگجویی همیشه آماده ی مرگ بود، این بود که پس از مرگش، ارجونا از خانواده و دارایی ها و گاوهای او مراقبت کند. با این حال، مدتی پس از مرگ کریشنا، ابهری ها یورش بردند و خانواده و دارایی ها و گاوهای کریشنا را به یغما بردند و ارجونا را مغموم و دچار عذاب وجدان به جای گذاشتند. چطور کریشنا این مطلب را پیشبینی نکرده بود؟

بعضی تفاسیر میگویند ارجونا از مراوده با خدا (کریشنا) مغرور شده بود و کریشنا چون این را میدانست ماموریت مزبور را به ارجونا سپرد تا در آن شکست بخورد و به خود بیاید. در راه این هدف، این، خود کریشنا بود که در قالب قبایل ابهری به یورش پرداخت و خانواده و دارایی ها و گاوهای خود را پس گرفت و عمدا قبیله ی ابهری را انتخاب کرد چون آنها خویشاوندان یادوها یا قبیله ی کریشنا بودند. معمولا ابهری ها فرم دامدار یادوهای یکجانشین در سرزمین راش محسوب میشوند. با این حال، بعضی تفاسیر، ابهری ها را یک قبیله ی بدنام گاودزد میشمرند که گناهی نبوده که مرتکب نشده باشند. دیوید مایکل شرمن، نام آباری یا ابهری را تلفظ دیگری از هابیرو یا عبری میداند که نام قبایل عبری زبان یهودی بود و نام یادوها را نیز تلفظ دیگری از لغت یهودی میشمرد. ابهری ها خدایی به شکل مردی با سر شیر معروف به هاریه کالاه را میپرستیدند که شرمن، عنوان هاریه در آن را با لغت عبری "آریه" (آریا در سریانی) به معنی شیر مقایسه و به توصیف شدن یهوه خدای یهود به شکل شیر مرتبط میکند. همچنین ابهری ها و دستکم برخی از یادوها مادرتبار بودند که این هم آنها را شبیه یهودی ها میکند. شل گرفتن یا سفت گرفتن در تعریف ابهری هم میتواند به نگاه های مثبت و منفی نسبت به قبیله ی کریشنا برگردد و این از دید خود پیروان کریشنا عجیب نیست، چون کریشنا و نابرادریش بالاراما فعالانه در جنگ مهابهاراتا شرکت کرده و افراد زیادی را کشته بودند و طبیعتا دشمنان زیادی هم داشتند که بر ضدشان روایت میساختند. مطابق یکی از این روایت ها، افراد قبیله ی کریشنا و بالاراما به سزای گناهانشان و در اثر نفرین، در عالم مستی و لایعقلی، با هم وارد نزاعی شدند که در آن، اکثرشان به دست همدیگر کشته شدند. شرمن، این داستان را با تبار فنیقی عبرانی ها مقایسه میکند. مطابق یک افسانه ی یونانی، تمدن و الفبای یونان توسط کادموس فنیقی بنیان گذاشته شد. وی در سفر به یونان، با اژدهایی برخورد کرد و او را کشت. از دندان های اژدها مردانی جنگجو به وجود آمدند که به کادموس حمله بردند. کادموس سنگی به میانشان پرتاب کرد و آنها بر سر آن سنگ آنقدر همدیگر را کشتند که فقط 5نفر باقی ماندند و آنها اجداد قوم اسپارت شدند. شرمن، لغت اسپارت را با لغت شپرد به معنی چوپان مقایسه میکند که از عناوین یهودی ها است و اسپانیا به سبب وفور سافاردیم یا یهودی ها چنین نام گرفته است. کریشنا و بالاراما نیز چوپان بودند و گاوبانی میکردند. شپرد همچنین مرتبط با سوبارتو نام سرزمین شمالی بین النهرین است که امپراطوری آشور را به آن منطقه نسبت میدهند. هم اسپارت ها و هم امپراطوری آشور به جنگسالاری و مقدس دانستن جنگ نسبت به همه چیز مشهورند. تصور میرود تقدس جنگ را فاتحین حوری از ترکیه به شمال عراق وارد کرده اند و جنگ پرستی بی منطق هنوز در بقایای حوری ها چون کردها و ارمنی ها و گرجی ها دیده میشود. این موضوع، خود باعث میشود تا شرمن داستان اسپارت ها را به افسانه ی سرکوب کشاتریا یا طبقه ی جنگجویان در هند توسط پاراسوراما برهمن جنگجو نسبت دهد. چون پاراسوراما تمام کشاتریا به جز 5نفرشان را کشت که میتوانند همان 5جد اسپارتی ها باشند که از نبرد با کادموس زنده به جا ماندند. پدید آمدن اسپارتی ها از دندان اژدها باز مار گونگی آنها را نشان میدهد که آنها را با ناگاها یا خدایان مار انسان نمای هندی مقایسه میکند. خانواده ای از مارهای کبری به نام این خدایان، ناگا یا ناژا نامیده میشوند. شرمن، لغت ناگا یا ناگاس را نیز با لغت نحاش در عبری به معنی مار مقایسه میکند. ناحاشی ها یا اوفیت ها فرقه ای از مارپرستان یهودی بودند که خدا را به مار تشبیه میکردند. اما چطور میتوان دین اسپارت های مارتبار را به دین یهود چسباند؟ شرمن دراینجا اشاره میکند که حداقل دو سلسله ی شاهان اسپارتی، در کیش سلطنتی خود، سه خدا را میپرستیدند: هلیوس خدای خورشید در کنار دو برادر جنگجو به نام های هراکلس و ایفیکلس. وی این سه خدا را به صحنه ای در تاریخ یهود ربط میدهد که هلیودوروس گماشته ی شاه یونانی سلوکی حاکم بر یهودیه، میخواهد ثروت های معبد اورشلیم را تصرف کند، اما مردی جنگاور سوار بر اسب در کنار دو جوان نیرومند زیبای «دیگر» ظاهر میشود و آنها هلیودوروس را آنقدر به باد کتک میگیرند که فقط به شفاعت کاهن معبد، جان سالم به در میبرد. از دید شرمن، مرد اسب سوار معادل هلیوس خدای یونانی است و همان کالکی منجی موعود هندوئیسم است. نام هلیوس تلفظ دیگر علی/الی/اله/الله خدای آسمان فنیقی است که با یهوه خدای یهود تطبیق شده است. دو جوان نیرومند که معادل دو برادر جنگجوی ایزدی در اسپارتند، همان کریشنا و بالاراما هستند بخصوص که تطبیق بالاراما با هرکول/هراکلس سابقه دار است. دراینجا نکته ی دیگری هم حائز توجه است. هلیوس یک تیتان است و تیتان ها نسل قبلی خدایان و معادل نفیلیم یا انسان های باستانی هستند که نسخه ی جدیدتر یهوه آنها را نابود کرده است. آنها از بابل ظهور کرده اند که با سیل نابود شده است، درست مثل دوارکا پایتخت کریشنا و بالاراما. نام دوارکا به معنی دروازه ی خدا است، درست مثل بابل (باب بعلاوه ی ال= دروازه ی خدا). میدانیم که بابل، یک نسخه ی فنیقی هم داشت که به یونانی بیبلوس نامیده میشد و با سرزمین خوش آب و هوای جبیل در لبنان تطبیق میشد. "رب هدا" شاه بیبلوس با "عبد عشیره" رئیس قبیله ی آموری در جنگ بود. پس از مرگ عبد عشیره، پسرش عزیر، جانشین او شد. او جبیل را گشود و رب هدا را کشت و با ختی ها علیه فرعون مصر متحد شد. شرمن، نام عبدعشیره را قابل تبدیل به "یودیشتره" نام شاه پیروز نبرد مهابهاراتا میداند که کریشنا و بالاراما به او یاری میرساندند.:

“the abhira yadava/hapiru Hebrew family”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

نبرد ختی ها ی ترکیه علیه مصری های فراعنه، همان نبرد عثمانی های ترکیه علیه مصر ممالیک در قرون وسطی است. یکی از انتسابات به ختی ها تخریب بابل است. این کار به هخامنشیان یا متحدین پارسی یهودی ها نیز نسبت داده میشود. لاکاپله نام عثمانی ها را شکل دیگری از اصطلاح یونانی آکامنس برای شاهانی که امروزه هخامنشی میخوانیم میداند. این اکامنس با اسامنوس برای شورش یهودی حشمونی نیز قابل همپوشانی است. عثمانی ها را لاکاپله با حشمونی های یهودی مقایسه میکند که علیه سلوکی های یونانی جنگیدند همانطورکه عثمانی ها علیه بیزانسی های یونانی جنگیدند. عثمانی ها قزاق هایی از نسل ترک های یهودی خزر در اروپای شرقی بودند. لاکاپله لغت خزر را با لغت هوسار برای جنگجویان مجار مقایسه میکند. وجه تسمیه ی هوسار را پیروی جنگجویان مجاری از مذهب هوسی میدانند که در دوران حکومت شاه ماتیاس بر مجارستان حاکم شد و لاکاپله این ماتیاس را همان ماتیاس کاهن آغازگر شورش حشمونی میداند. ماتیاس با ولاد تپس مشهور ترانسیلوانیا متحد شده بود ولی مدتی او را زندانی کرد. همین رابطه را درباره ی ارتباط سلطان مراد دوم عثمانی با ولاد تپس نوشته اند و لاکاپله این را دلیلی بر برابری مراد دوم و ماتیاس مجارستان میداند. دلیل اهمیت ولادتپس معروف به دراکولا (اژدها) این است که او علیه سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه ی بیزانسی شورید و در شورش ناموفق خود کشته شد و به نظر لاکاپله او فرم وحشی تر و شیطانی تر اسکندر بیگ حاکم مسیحی آلبانی است که دقیقا همین رابطه را با سلطان محمد داشت. اسکندربیگ به خاطر داشتن کلاهخودی به شکل سر بزی دو شاخ، معادل اسکندر ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) بنیانگذار امپراطوری سلوکی و پیشوای یونانی مآبی در بیزانس است و نشان میدهد که امپراطوری بیزانسی، درواقع فرم اولیه ی امپراطوری عثمانی است پیش از این که جنگجویان مسیحی موسوم به ینی چری ها در قرن 18 میلادی توسط سلطان محمود عثمانی سرکوب و شریعت اسلامی حاکم شود. بدین ترتیب، سلطان محمد دوم، نسخه ی قدیمی شده ی سلطان محمود است. از طرف دیگر، دولت عثمانی، حکومت خود را روم مینامید و یونان و روم در ادبیات اسلامی با هم برابر بودند. در مقابل، در ادبیات اشکنازی، روم با ادوم برابر بود. بنابراین دوران رومی یا عثمانی متاخر، با تصرف اورشلیم توسط هرود ادومی بعد از ترور آخرین شاه حشمونی ها به وجود می آید و به دوره ی سیطره ی روم لاتینی می انجامد پس از آن که ارکلائوس و انتی پاتر پسران هرود بر سر حکومت دچار اختلاف میشوند و به داوری رومیان گردن مینهند و رومیان ارکلائوس را تصدیق میکنند. دوره ی ارکلائوس با سرکوب شورش حشمونی ها و عوض شدن کاهن اعظم به سبب فسادش با کاهن محبوب مردم همراه بوده است. همه ی اینها انعکاسی از فتح رم توسط شارل پنجم امپراطور ژرمن هستند که با غارت و قتل عام در رم و عوض شدن پاپ همراه بود و توسط یهودی های اسپانیایی در فلسطین فعلی بومی سازی شد چون رم ایتالیا سابقا معادل اورشلیم بود و قستنطنیه یا استانبول کنونی هم چون توسط مسیحیان آمده از اروپا با رم برابر شد، موقعیتی برابر با اورشلیم یافت. عوض شدن کاهن اعظم، شکست کلمنت هفتم یا پاپ جولیوس دو مدیچی است که بحران ایجاد شده توسط او در واتیکان بعد از مدتی با به قدرت رسیدن پاپ ژولیوس دوم به پایان رسید. هر دو این پاپ ها دو شکل متفاوت از خدای مقدس رم و مظهر امپراطوری آن یعنی ژولیوس سزارند. نام ژولیوس/یولیوس سزار، شکل دیگری از الیوس هازار یا الازار است که نام یک کاندیدای مسیح و شورشی شکست خورده ی اورشلیم در زمان رومی ها نیز هست. لاکاپله این نام را حاصل برابری ال (خدا) با اسور/آشور (فرمانروا) میداند و میگوید همین آشور که با ازیریس مصری برابر است، به صورت عزرا مولف کتاب مقدس یهودی و نسخه ی قرآنیش عزیر بازتولید شده است.:

“la dynastie tartare 1313-1775”: m. lacapelle: theognosis: decembre11, 2019

این ارتباط سازی ها میتوانند رابطه ی بین یونانی گری و یهودی گری را روشن کنند. اما توضیح نمیدهند که چرا باید همتای اسکندر کبیر در نسخه ی تاریخ عثمانی آن، به جای یونانی، آلبانیایی باشد. جستجوی این معما اتفاقا همان امری است که ربط یهودیت به اسپارت را مستدل تر میکند.

همانطورکه میدانیم یونانیان باستان در اصل «هلنی» نامیده شده اند و این عنوان به هلیوس خدای خورشید برمیگردد. از طرفی نام "هلن" یا "هلنه" یا "هلنا" زن فتنه گر عامل جنگ تروآ نیز به خورشیدی یا زن خورشیدی قابل معنا است. همانطورکه میدانیم هلن همسر یک اسپارتی آخایی به نام منلائوس بود که فرارش با "پاریس" شاهزاده ی تروآیی در فریجیای ترکیه باعث رقم خوردن جنگی عظیم بین آخایی ها و تروایی ها شد که در آن، تروآ ویران شد و بر اساس اشعار ویرژیل، بازماندگانش به رهبری انئاس طی سفری بی مقصد، از ایتالیا سر به در آوردند و در آنجا رم را ساختند. منلائوس از خاندان نفرین شده ی اترئوس بود و به همین سبب او و برادرش اگاممنون با دو خواهر فتنه گر –هلن و کلیتمنسترا- ازدواج کردند که هر دو برایشان مصیبت آور بودند. با این حال، مقدر شده بود که هلن، سبب ایجاد اتحاد آخایی شود. درباره ی این زن زیبا که خواستگاران بسیاری داشت پیشگویی شده بود که سبب جنگی موحش میشود. ازاینرو پدرش که میترسید جنگ خواستگاران بر سر او سبب بروز جنگ در آخایا شود، همه ی خواستگاران را جمع کرد و از آنها قول گرفت قسم یاد کنند که هلن هر کس را به همسری انتخاب کرد، اگر کسی سعی کرد هلن را از آن شخص برباید، بقیه با شوهر هلن علیه آن شخص متحد شوند و همین شد که همه ی شاهان آخایی زیر سایه ی اگاممنون اسپارتی برادر منلائوس علیه تروا متحد شوند. بدین ترتیب، هلن، شکل زن شده ی هویت الهی و خورشیدی است که هویت های گوناگون را زیر سایه ی هویت اسپارتی درمی آورد. اما این هم مهم است که آگاممنون و منلائوس، هر دو، نسب ایلیری نیز داشتند و فامیل فریجی های ایلیری الاصل تروآ بودند و ظاهرا میخواستند با پس گرفتن موقعیت ایلیری خود از تروآیی ها، خود را الهی نشان دهند. استفانوی بونسینیوری ذیل لغت "شیاوونیا" (اسلوونیا) ایلیریا را شکل گرفته توسط ایلیروس پسر کادموس فنیقی میخواند و کادموس بنیانگذار تمدن و الفبای یونانی نیز تلقی میشود. استفانو اضافه میکند سرزمین ایلیریا بعدتر از همه سو هدف مهاجرت اسلاوها واقع شد که از آنها با نام های هم منشا اسلوونی، صربی، سرتی و سارماتی یاد میشده است. قدیمی ترین بناها در یوگوسلاوی سابق همه یا صربیند یا آلبانیایی که این نشان میدهد لغت صرب درابتدا معادل و تلفظ دیگری از اسلاو بوده و مقابل آلبانیایی قرار میگرفته است. زبان آلبانیایی هیچ مشابه دیگری در بالکان و کل کره ی زمین ندارد و ازاینرو برخی را تصور بر آن بوده که آلبانیایی ها بازمانده ی ایلیری ها و اصیل ترین آنها هستند. البته مرکز تمدنی اصلی آلبانیایی ها نه در آلبانی بلکه در کوزوو بود و بسیاری از رهبران صرب نیز از طریق فامیلی با آلبانیایی های کوزوو توانسته بودند رشد کنند و قدرت بگیرند. ازاینرو کوزوو با محل حکومت بزرگترین پادشاه ایلیری یعنی داردانوس تطبیق میشد. داردانوس که جداگانه پادشاه آرکادیا نیز تلقی شده است به دنبال سیلی عظیم، سوار بر قایق، سرزمینش را ترک گفت و ابتدا به ساموتراس و از آنجا به فریجیا رفت و درآنجا جد شاهان تروآ شد. با این حال، جالب اینجاست که در نوشتار استفانو بونسینیوری ذیل لغت "ایتالیا"، داردانیا مطابق با شبه جزیره ی ایتالیا به نظر میرسد. وی مینویسد اولین شاه شبه جزیره ی ایتالیا گومر گالوس پسر یافث ابن نوح بود. اما هنگامی که حام ابن نوح از سوی بقیه ی مردم رانده شد، به آنجا رفت و در آنجا فساد و گرفتاری زیادی ایجاد کرد. نوح شخصا به ایتالیا رفت و حام را از آنجا بیرون کرد و از آن پس در ایتالیا به نام "یانوس" یا "ژانوس" مقدس شد. چند سال پس از مرگ نوح، اشراف بومی بر مردم ستم کردند و مردم برای نجات از رنج وارده، ازیریس مشتری (اوزیری جیو جیوستو) شاه اجیتو/مصر را برای فتح کشور دعوت کردند. ازیریس، مردم را «آزاد کرد» و با نام "آپی" (آپیس) بر ایتالیا سلطنت نمود. سپس پادشاهی را به لستریژون واگذار نمود و به مصر بازگشت ولی درآنجا به دست برادرش تایفون به قتل رسید. به دلیل دست داشتن لستریژون در این جنایت، ارکول (هرکول) پسر ازیریس، از سر انتقام، حکومت ایتالیا را از بین برد و سال ها بر آن حکومت کرد تا این که آن را به پسرش توسکو سپرد. اما طولی نکشید که اسپرو (هسپروس) که توسط برادرش ایتالوس از اسپاگنا (اسپانیا) اخراج شده بود، انتوریا (ایتالیا) را اشغال کرد و نام آن به هسپروس تغییر نمود. حکومت او زیاد دوام نیاورد، زیرا برادرش «ایتالوس اطلس ختیم» پادشاه اسپانیا، در تعقیب او به هسپروس رسید و او را از آنجا نیز فراری داد و هسپروس به نام وی ایتالیا نامیده شد. داردانوس یکی از جانشینان او بود که پس از این که برادرش ایاسیو (یاسیون) را اشتباها کشت، از ترس جانش به ساموتراس گریخت. درآنجا او تمام ادعاهایش در مورد پادشاهی ایتالیا را در مقابل تورنو (تیرنوس) پسر پادشاه اعظم لیدیا واگذار کرد و در ازای آن، کشوری در آسیا به دست آورد که همان تروآ بود. بنا به وصیت ایتالوس، حکومت ابوریجینی ها یا بومیان ایتالیا به دخترش روما داده شده بود که از او قلمرو لاتیو (لاتیوم) پدید آمد. زمانی که تروآ نابود شد، انئاس بنا بر پیشینه ی فامیلی قبلی، مردم تروآ را به لاتیوم آورد و رم را درآنجا پایه گذاری نمود.:

“Kosovo: is this some more falsification of history?”: mick harper: stolen history: 6 apr2022

دراینجا معلوم میشود که اسکندربیگ (نماینده ی جریان اسکندر یونانی در تیم عثمانی ها) به این خاطر آلبانیایی نامیده شده که آلبانیایی ها با داردانی ها برابر شده اند درحالیکه داردانیا ایتالیا بوده و ایتالیا نیز از طریق آرکادیا با یونان برابر شده است. بنابراین روم و یونان یک حکومتند و آن حکومت هم توسط هسپروس یا شپردها که نام اسپانیا هم از آنها می آید ایجاد شده است و این شپردها همان اسپارت ها هم هستند و فتح تروآ توسط اسپارت ها همان فتح فریجیه توسط حکومت یهودی تبار روم ایتالیا است که دستگاه پاپی رم مرکز مذهبی آن بنا بر مذهب رسمی مسیحیت یهودی تبار است. حالا در نسخه ی بومی رم یا اورشلیم در سرزمین مفتوحه یعنی قستنطنیه یا استانبول که جزو قلمرو عثمانی و از طریق آن اکامنید/هخامنشی بود، نویسنده ی کتاب مقدس یعنی عزرای کاتب هم بومی شده بود و یک نسخه از این عزرا به شکل عزیر ابن عبد عشیره علیه بیبلوس (بابل) قرار گرفته بود تا نفرین پیامبران یهود بر بابل را عملی کند.

عزرای کاتب که معاصر سقوط بابل به دست هخامنشیان/ختی ها بود و رهبر سیاسی-مذهبی اورشلیم هم شده بود، با نوشتن کتاب تورات و منسوب کردن آن به موسی، خود را سلف موسی و به لحاظ فکری فرزند او نشان داد ولی درواقع او خود موسی بود و همین نسبت بین عبد عشیره و عزیر آموری وجود دارد، ازاینرو عبد عشیره هم پدر عزیر است و هم خود او. از طرفی عزرا چون در قالب الازار به عنوان روح مذهب یهودی-مسیحی به جای ینی چری ها سرکوب شد، جانشین عیسی مسیح نیز هست. بدین ترتیب تعجبی ندارد که ناپدید شدن مسیح/عزیر، او را در قالب عبد عشیره به یودیشتره ی هندوها تبدیل کرده باشد. یودیشتره که به مانند عیسی مسیح، از نظرها ناپدید شده است، شاهی بود که درنهایت عزلت گزید و تاج و تخت را در جستجوی سرنوشتی نامعلوم، ترک گفت و از این جهت شبیه عیسی است که شاه یهودا بود ولی مثل مسافری مفلس میزیست. یودیشتره به همراه چهار برادرش و همسر مشترکشان دوروپدی به این سفر میروند و در راه، سگی آنها را همراهی میکند. طی سفر، تمام افراد به جز یودیشتره و سگ میمیرند و در پایان راه، یاما راجا فرمانروای مردگان سوار بر ارابه ای آتشین به استقبال یودیشتره می آید و میگوید که باید او را به آسمان ببرد ولی سگ را که حیوان نجس و ناپاکی است به محفل خدایان راه نیست. یودیشتره چون سگ تا آخر همراهش بوده است میگوید اگر سگ نیاید من هم نمی آیم. در این زمان، سگ به چهره ی واقعیش که دهارما راجا خدای قانون کیهانی باشد درمی آید و معلوم میشود یودیشتره مشمول آزمایش الهی شده بود. او از آزمایش سربلند بیرون آمده بود و حالا باید به آسمان بر میشد.

"نیل کالیا رابینسون" سگ مزبور را معادل بابانوئل گرفته است. چون سنت نیکولاس که بعدا بابا نوئل شد، در برخی نگاره های اروپای شرقی، با قیافه ی یک سگسان تصویر شده است و ازاینرو قابل تطبیق با سنت کریستوفر بوده که او هم در بعضی روایات، دارای سر سگ تصویر میشد. برخی را که خلاف این فکر میکنند، عقیده بر این است که چون سنت کریستوفر کنعانی بوده و کلمه ی "کنعان" به کلمه ی canin به معنی سگسان نزدیک است این خرافه به وجود آمده است. کریستوفر به معنی حامل مسیح، لقب غولی کنعانی است که با خود عهد کرده بود قدرتمندترین انسان جهان را پیدا و به او خدمت کند. او نخست به خدمت شاه سوریه درآمد که بزرگترین و نیرومندترین شاه جهان شمرده میشد. ولی یک روز وقتی صحبت از شیطان به میان آمد، دید که شاه ترسید و یک نشان صلیب رسم کرد. غول فهمید که شاه از شیطان میترسد، پس شیطان از او قوی تر است. درنتیجه غول به جستجوی شیطان برآمد و پس از سفری طولانی، در بیابانی به دسته ای از راهزنان برخورد که معلوم شد رئیسشان شیطان است. غول مدتی خدمت شیطان را کرد تا این که یک روز دید شیطان موقع رسیدن به یک صلیب، راه خود را کج کرد. غول فهمید که شیطان واقعا از صلیب میترسد و علتش هم این است که صلیب نماد مسیح است، پس مسیح از شیطان قوی تر است. این بود که غول به جستجوی مسیح برآمد. او نزد زاهدی مسیحی رفت و از او خواست تا راه رسیدن به مسیح را به او نشان دهد. زاهد گفت باید عبادت و روزه بر خود تحمیل کنی. غول گفت این جور کارها از او برنمی آید. زاهد گفت پس در فلان محل برو و مردم را از رودخانه ی خطرناکی رد کن که این کار چون باعث خشنودی مردم است، مسیح را متوجه تو میکند. غول مدتی مدید مردم را از رود میگذرانید تا این که یک روز، کودکی ضعیف خواست تا غول او را از رودخانه رد کند. غول کودک را سوار کرد و همینطورکه از عرض رود رد میشد، مدام حس میکرد بار روی دوشش بیشتر میشود تا این که درنهایت طاقتش طاق شد و فریاد برآورد: «احساس میکنم جهان را روی دوشم حمل میکنم.» وقتی به سلامت به آن سوی رود رسید، کودک، هویت راستین خود را بر غول فاش کرد و ناپدید شد. او مسیح بود. پس از آن، غول که حالا سنت کریستوفر بود پیرو سرسخت مسیح شد و به انطاکیه ی سوریه رفت و به تبلیغ مسیحیت پرداخت. شاه شهر که کافر بود سعی کرد کریستوفر را با وعده ی پول و قدرت از مسیر خود، منحرف کند. ولی کریستوفر قبول نکرد. شاه نقشه ای دیگر کشید و دو فاحشه را به سر وقت کریستوفر فرستاد تا او را به بی آبرویی بکشاند. اما کریستوفر، آن دو فاحشه را توبه داد و به زنانی درستکار تبدیل کرد. وقتی مردم دیدند که کریستوفر، دو فاحشه را درستکار کرده است، به بزرگی کریستوفر ایمان آوردند و چنان تعداد مسیحیان در شهر زیاد شد که شاه به لشکرش دستور قتل کریستوفر را داد. لشکریان به جنگی سخت با کریستوفر دست زدند و با زخم های زیادی که به او وارد کردند او را ناتوان از حرکت بر زمین انداختند و سپس سرش را قطع کردند. وجه اشتراک عمده ی کریستوفر با دهارما راجا در این است که هر دو به شکل یک سگ، مسیح/یودیشتره را از مسیری گذرانده اند و بابانوئل که هر سال در کریسمس مسیح را می آورد نیز همان سنت کریستوفر حامل مسیح کودک است. رابینسون از این شباهت ها میخواهد به این جا برسد که بابا نوئل یک افسانه ی وارداتی از هند است. ولی دیوید شرمن را عقیده بر این است که افسانه ی مسیحی و افسانه ی هندی، دو زائده ی یک افسانه ی بزرگ تر جهانی هستند. او هر دو خدای سگ مانند مقدس را با آنوپ یا آنوبیس خدای راهنمای اموات در مصر مقایسه میکند که مردی با سر یک سگسان تصویر میشود. رودخانه نیز از دید شرمن، همان رودخانه ی استیکس است که مردگان برای گذر به جهان دیگر، باید از آن بگذرند. رودخانه ی اردن در منطقه ی اورشلیم نیز به عنوان نسخه ی زمینی اردن آسمانی یعنی اریدانوس (صورت فلکی النهر یا رودخانه) چنین کاربردی دارد. چون صحبت از رابطه ی بین آسمان و زمین است، عمود فرضی جهان در قطب شمال نیز که آسمان را به زمین وصل میکند میتواند محل ارتباط باشد و بابانوئل هم بی همین دلیل از آن جا می آید. البته قطب شمال به عنوان سردترین و تاریک ترین مکان شناخته شده برای قدما، یک نامزد عمده برای دوزخ و نامبردار به هادس و منشا تمام هرج و مرج ها و بی نظمی ها و موضوعات شیطانی جهان نیز تلقی میشده است. هادس یا دوزخ، محل زیست انواع الف ها و اجنه و موجودات نیم انسان- نیم حیوان نیز بوده که میشده بابا نوئل را هم به شکل آنها نیم حیوان ترسیم کرد، مثلا به شکل جانوری اهریمنی چون گرگ که در شرلیطی قطبی مانند موسوم به زمستان بیشتر به آدم ها حمله میکند. درنهایت، آنچه بابا نوئل را در این لیست مهم میکند این است که او حامل سال جدید به شکل یک کودک به جای مسیح کودک است. مسیح کودک روی دوش کریستوفر سنگینی جهان را ایجاد کرده بود چون تمام جهان، کالبد مسیح است؛ چرا؟ چون عیسی یا یسوع، شکلی انسانی از یهوه خدای یهود است و یهوه شکل بازتعریف شده ی بعل یاهو خدای اریحا و تدمر است که تجسم بخشی از الی یا اله در جهان مادی است. بعل که صورت فلسفی اصلی این ایزد است، اساسا همان بالا دوا یعنی بعل ایزد، خدای هندی است که بالاراما شکل انسانی او است. این است که داستانی مشابه کریستوفر و مسیح کودک را در مورد بالاراما نیز باز می یابیم: غولی که از اسوره ها یا شیاطین است، بالاراما را میفریبد که روی دوشش سوار شود تا او را برباید، اما وقتی سعی میکند با بالاراما بر دوشش بدود و دور شود، ناگهان و به طرزی جادویی، بالاراما آنقدر بر دوشش سنگین میشود که غول از حرکت باز میماند. علت این است که بالاراما و یسوع/یهوه هر دو همان بعل یاهو در مقام جهان مادی هستند که انسان، پیام های ایزدی را از آن میگیرد و نوعی ارتباط بین آن و جهان ماورائی وجود دارد که به انسان هایی تشبیه میشوند که توسط سنت کریستوفر از این سو به آن سو یا از آن سو به این سوی رود برده میشوند. هدایایی که بابا نوئل به ازای کارهای نیک کودکان در کریسمس برای آنها میبرد، همان مهر الهی از فراسوی جهان مادی است که به هدایای مادی مجسد شده و به مردمان میرسد. شرمن به غنوصی ها ایراد وارد میکند که با شیطانی تلقی کردن یهوه و جهان مادی، امکان وصول به فیض الهی از طریق زندگی در این جهان را بر پیروان خود سلب کرده بوده اند.:

“vedic empires back to doghead Christmas special”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

هیچ کودکی نیست که در بزرگسالی هنوز به بابا نوئل باور داشته باشد. با این حال، هیچ بزرگسالی هم آن لذتی را که کودک از دریافت هدایای بابا نوئل به دست می آورد، از دریافت منافع مادی مشابه کسب نمیکند، چون آن منافع مادی را الهی نمی یابد. کودک این لذت را نمیبرد چون به آن باور مذهبی که بابا نوئل را واقعی میبیند پایبند است ولی وقتی بزرگ میشود، یاد نگرفته است که بابا نوئل را عقلانی کند. اعتقاد مذهبی کمک میکند تا وجودی الهی در انسان برانگیخته شود که با برقرار کردن ارتباط مثبت بین وقایع و اشیا در ذهن فرد، از آنها داستانی بسازد که به زندگی سرشار از اضطراب و نگرانی فرد معنا دهد. این وقایع و پدیده ها به خودی خود هیچ ربطی به هم ندارند و فقط زندگی فرد و تفسیری که وی از داستان به هم پیوسته ی گذشته و حال و آینده ی خود دارد هستند که آنها را در مسیری که مختص خود فرد و تکمیل کننده یا نفی کننده ی پیش ذهنیت های قبلی او است متحد میکنند، به شرطی که فرد درست مثل یک کودک میل به دانستن بیشتر داشته باشد. فقط کودکان یا کسانی که کودک درون فعالی دارند هستند که به ندانستن و میل به دانستن بیشتر اعتراف میکنند و از آن شرم ندارند و به نظر شرمن به همین دلیل است که کریشنا و بالاراما و نسخه های یونانی-سامی-قبطیشان مثل هلیوس، آپولو، مرکوری-هرمس و دیونیسوس در معنای مثبتش، به شکل جوانانی کودک صورت، بی ریش و با بدنی بی مو تصویر میشوند تا به خدای درون مفهومی کودکانه داده شود. شرمن یادآوری میکند که بودا که همان پتاح خدای قبطی است نیز در ابتدای ورودش به هند، گاها در مجسمه ها با سبیل تصویر میشد ولی درنهایت تصویر بی سبیل و دوجنسه اش تصویر رسمی و جهانگیر بودا شد چون دوجنسه یا بی جنسیت بودن به کودک بودن نزدیک است. در میان فرهنگ های شناخته شده فقط تاکید فرهنگ های بودایی، کریشنایی و یونانی روی دو جنسه بودن ایزد امکان دوام و بقا می یابد. اما امروزه در همان حال که مذهب یونانی مرده است و مجسمه های بودا یک بدعت یونانی در ماتورا تلقی میشوند، کیش «نوین» کریشنا نیز تمام یونانی ها را پیرو یاوانای شیطانی میخواند و حساب خود را از آنها جدا میکند و این مانع از درک اهمیت جهانی کودک گونگی ایزد و تبلور الوهیت درون در مذاهب هندی میشود و صدای آن به دیگران نیز نمیرسد.:

“arca vigraha murti incarnations of the lords form in the asyla federation”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

در دوران ما، آنچه را که باستانیان به زبان اسطوره بیان میکردند، کسانی چون کارل گوستاو یونگ و هانری کوربن به زبان فلسفه و روانشناسی تکرار کرده و سعی کرده اند تا ساز و کار آن را مدلل کنند. آنها معتقدند خیال، نقش بسیار مهمی در معنا بخشی به پدیده های مادی دارد و خیال، مشتمل است بر تنظیم داستانی وقایع بیرونی بر اساس تجربیات اجداد که خاطره ی محوشان در ناخودآگاه یعنی بخش تقریبا به فعالیت درنیامده ی پس ذهن هر فرد ذخیره شده است.:

«این، ساحت خیال است که در نقش واسطه ای میان جسم و روان، که از قوای هر دو بهره میبرد، قابلیت آن را دارد که صور ناخودآگاه را محقق کند. چون وضعیتی میانی دارد، در خیال است که امکان جمع اضداد، تغییر و دگرگونی در ماده و روان، توأمان، و ظهور پدیده هایی دارای خصائص جسمانی و روحانی ایجاد میشود... در حقیقت، قوه ی خیال آدمی در ساحتی میان جسم و عقل، در تناظر و ارتباط مستقیم با این قلمرو میانی عالم، شروع به خلق اموری خیالی، اما واقعی میکند؛ واقعیتی خیالی با ویژگی های انحصاری عالم خیال. البته دراینجا ضروری است که بر تفاوت خطیر خیال با امر موهوم و غیر حقیقی تاکید کنیم، که جایی برای ایجاد شائبه و خلط میان این دو باقی نماند. یونگ اذعان میدارد تخیل را باید قوه ی واقعی خلق صور دانست، در مقابل خیال پردازی که فقط یعنی توهم، تفکری بی اساس و کم اهمیت؛ و در ادامه اضافه میکند که تخیل، احضار فعال تصاویر درونی و شاهکار قابل اعتماد اندیشه و ایده پردازی است که خیالات بی اساس را بی جهت به هم نمیبافد و فقط با صوری که در خود دارد بازی نمیکند، بلکه میکوشد تا واقعیتی درونی را بیابد. گویا بر طبق نظر یونگ، روان تا آن جا که به تفکر و به تعبیر وی، خیال پردازی در ساحت خودآگاه میپردازد، تنها بازی با صور است و بی حاصل؛ اما وقتی از تخیل خود مدد میگیرد و به مکاشفه در درون و ناخودآگاه میپردازد، امکان خلق صور حقیقی برای او حاصل میشود. این دو، در دو ساحت مختلف وجودی از روان پدید می آید. البته نکته ی مهمی دراینجا وجود دارد: یونگ به احضار صور درونی بسنده میکند و پیش تر نمیرود زیرا از نظر وی کهن الگوها و صور مثالی هم جملگی در ناخودآگاه حضور دارند و تخیل در مسیر تفرد نیازی به فراتر از روان ندارد. این که خاستگاه این صور کجا است و آیا دستاورد ساحت حیات زمینی بشرند یا تبیین دیگری بتوان برای وجود آنها ارائه کرد، خارج از حیطه ی اندیشه و کنش یونگ در حوزه ی روان است، با این حال، وی تصریح میکند که "حتی اگر هیچ دلیلی وجود صور مثالی را مدلل نمیساخت و همه ی هوشمندان جهان میتوانستند ما را متقاعد کنند که وجود چنین چیزی امکان پذیر نیست، ما بی درنگ باید آنها را اختراع میکردیم تا مگر از ناپدید شدن عالی ترین و مهم ترین ارزش های خود در ناخودآگاه جلوگیری کنیم." و این به خوبی ارج و اهمیت این صور را نمایان میسازد. اما کوربن در مقام فیلسوف پدیدارشناس، ضمن هشدار نسبت به امکان خلط میان عالم خیال راستین و آنچه معمولا در مغرب زمین از آن به خیالی، موهوم و غیر واقعی، تعبیر میکنند، بر وجود مستقل این عالم و صور آن تاکید میورزد و حتی آنها را حقیقی تر از محتویات عالم محسوس میداند. درواقع، اینجا با حقایقی مثالی و خیالی روبرو هستیم که عارف، حضور آنها را تجربه میکند و با قوه ی تخیل خویش، به احضار آنها و خلقی نو نائل می آید. وی در جهت تفرد خویش و خلق جسمی نو، تکاپویی جسمانی و در عین حال روحانی و در حیطه ای میان این دو را پیش میگیرد. از این رو آنچه در نهایت داریم جسمی است پیراسته از اضداد، لطیف و روحانی و با این اوصاف، تمثیلی از "من ملکوتی". این جسم که ویژگی های واسطه و میانه بودن خیال را دارا است، ساخته شده از عناصر عالم خیال است و بدین جهت برتر از جسم خاکی است. به تعبیر کوربن: "خود این خیال، ستاره در نهاد بشر، جسم لطیف است که در آن واحد، هم قوه ی نیل به تاله خاص خویش و هم دستاورد این تاله یا خداگونگی است. باری، این تکوین جسم لطیف، همان ولادت انسان روحانی است." با تفسیری که کوربن از خیال و جسم ارائه میدهد، حتی اگر همچون مشائیان، قوه ی خیال را جسمانی بدانیم، عملکرد این قوه درنهایت به تاله و فردیت می انجامد. این خیال است که من ملکوتی آدمی را احضار میکند و صورت میبخشد و در عین حال آنچه مشاهده و ادراک میشود و صورت میبخشد و در عین حال، آنچه مشاهده میشود نیز همین صورت خیالی است و بنابراین دراینجا تنها با محتویات ناخودآگاه روبرو نیستیم. درحقیقت، نفس در مسیر تفرد با ناخودآگاه و درون مایه های آن روبرو میشود و پذیرای صور آن میشود، اما علت ایجاد این جسم، فقط فرافکنی محتویات ناخودآگاه در ماده نیست و تمام جهد و قصد کوربن نیز همین است که تفرد را تنها به هماهنگی مواد خودآگاه و ناخودآگاه روان تقلیل ندهد. از این رو، نفس بدین جا بسنده نمیکند، به عالم خیال و صور مثالی و قلمرو پیکرهای لطیف ورود پیدا میکند و امکان ایجاد و خلق جسم لطیف و روحانی برای او حاصل میشود. بنابراین هرچند نفس نقش پرداز اصلی این تجربه است، با این حال، از سویی صور عالم خیال و از سوی دیگر جسم، در تکوین من ملکوتی اثر مهمی دارند. کوربن در این باره تصریح میکند که: "آری، این اجسام دنیوی که آنها را در دنیا میبینی، اگر از اعراض و حالات بیگانه با خود پاک و پیراسته شوند، حکم مرتبه ی سافلشان به مراتب عالیشان میپیوندد. در آن صورت، این اجسام به ذات خویش (ذاتا) معانی جبروتی و صور ملکوتی را درک میکنند." بنابراین همین اجسام دنیویند که امکان ارتقای مرتبه ی وجودی را دارا هستند و عناصر اجسام لطیف در آنان نهفته شده است و بدین سبب، بدن و حیات جسمانی نقشی بنیادین در ایجاد آن دارد. اصولا از آن جایی که خود جسم لطیف و فرایند تکوین آن، همگی از جنس خیالند و همانطورکه آمد، خیال در حالتی میانی، قلمرو کل نیروهای جسم و روان را در بر میگیرد، بدین سبب، در یک سطح، تفرد تجربه ای جسمانی و این امر از دو جنبه حائز اهمیت است. اول آن که در بعد طبیعی و جسم انسان، شوق و میلی به لطافت و دیدار و پیوند با بعد روحانی و من برتر او وجود دارد که این وصلت را میسور میکند. یونگ بر این اساس، تفرد را یک دگرگونی طبیعی میداند که خود طبیعت در آن، طالب ولادت نوین و خواهان تبدیل ما به یار درونی بعد روحانی وجودمان است. کوربن نیز تصریح میکند که وجود زمینی ما در جهت تفرد، به تجدید دیدار و پیوست با بعد نورانی ما، گشودگی و تمایل دارد. در حقیقت، جسم نیز مشتاق آن است که تراکم و کثیفی خود را به لطافت مبدل کند. بنابراین بی شک، نوع حیات و احوالات ساحت جسمانی وجود، یا همان بدن، بر چندی و چگونگی این شوق و طریق دیدار اثرگذار است و به همین سبب، در فرایند تفرد، آن طور که در برخی سلوک عرفانی مشاهده میکنیم، جسم و امور جسمانی محض نیز هرگز از درجه ی اعتبار ساقط نمیشوند و اتفاقا جایگاه ویژه ای در این تحول و تکوین جسم لطیف دارند. اما جنبه ی دوم، علاوه بر بدن، ساحت نفسانی حیات و روان را در بر میگیرد، بعدی که هرچند حیطه ی عمل خود را دارد، اما از ماده و جسم مستقل نیست. در این جا است که وقایع مادی و روانی با هم پیوند میخورند، جسمانی و نفسانی در هم می آمیزد و واحدی تفکیک ناپذیر ایجاد میشود. بنابراین کل نظام وجودی ما در این فرایند تفرد دخیل است. در سیاق روانشناختی، خودآگاه و ناخودآگاه و دومی بیش از اولی. از این رو عارفی که در مسیر تکوین من ملکوتی خویش که جسمی لطیف است، پیش میرود، نمیتواند و نباید که از هیچ یک از ساحات وجود خویش غافل شود؛ حتی امور شعور باطنی که به تعبیر یونگ، خود را به وسیله ی احساساتی غلبه پذیر، توهمات، عواطف، هیجانات و رویاها، ظاهر میسازند.» ("امر جسمانی در تفرد روحانی از منظر کربن و یونگ": مریم زائری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 165: زمستان 1401: ص 30-29)

شاید دراینجا پاسخ سوال ابتدای مقاله را هم یافته باشیم: این که آیا خدا اشتباه میکند وقتی کسی را مسئول رسالتی میکند که قرار است در آن رسالت شکست بخورد؟ در این جور رسالت ها شخص است که از طریق اطلاعاتی که به ذهنش وارد میشود و ارتباط یابی بین آنها برای خودش رسالت تعریف میکند و تصور میکند خواست خدا است که به این مسیر وارد شود؛ اما پیروزی و شکست او نتیجه ی اشتباه خدا نیست، چون ممکن است سرنوشت او درسی برای کس دیگری باشد که دارد از دنیا پیام های خدا را میچیند و برای خودش رسالت تعریف میکند و این روند همینطور ادامه خواهد داشت.

بنابراین خدا دشمن بشر نیست و فقط برای موفقیت پایدار بشر در زمینه های مثبت پیش رو، زمینه سازی اجتماعی وسیع میطلبد. اگر انسان ها تا به حال و علیرغم گذشت زمان زیاد، به این زمینه سازی نرسیده اند به خاطر این است که خودشان نخواسته اند، و خودشان نخواسته اند چون اربابانشان نیاز به این خواستن را در آنها ایجاد نکرده اند. آنچه تا به حال به دروغ به ما گفته بوده اند یعنی این که کلیسا و اعتقاد به خدا که کلیسا در آدم ها کاشته است، مانع رشد آدمی است، یکی از بزرگ ترین عوامل اشتباهات ما و در نتیجه دیر رسیدن به این خواست است، چون این دروغ مانع از آن بود که مردم متوجه شوند کلیسا به خواست اشرافی قدرتمندتر و با نوع زندگی کاملا مغایر با فرامین اخلاقی خدای کلیسا، مانع رشد آدمیان شده است و آنچه که باعث شد تا آدمیان از سیطره ی کلیسا خارج شوند این بود که اشراف مربوطه با رقابت کلیسا با خودشان مواجه شدند و برای کنار زدن رقیب، تله ی کلیسایی را با تله ی ضد کلیسایی و در پشت شعارهای عوامفریبانه ای چون دموکراسی و اراده ی مردم مخفی کردند. این عوامفریبان، اشراف خط خون جام مقدس و سادات ادعایی عیسی مسیح هستند که هر سال در سلسله جلسات مکنی به «گروه بیلدربرگ» (به نام هتلی که یک بار ملاقات پنهانیشان در آنجا لو رفت و توسط خبرنگاران محاصره شدند) دور هم جمع میشوند و تصمیمات پنهانی میگیرند. آنها خیلی دیر و تنها در اواخر دهه ی 1990 بعد از این که احساس کردند دموکراسی به اندازه ی کافی آبرویش نزد مردم هدر رفته است، در نوشته هایی که لارنس گاردنر به تحریک نیکولاس دی ور فون دراکنبرگ از اشرافیت خانه ی هابسبورگ بریتانیا منتشر کرد، جرئت به نشان دادن ماهیت خود نمودند. گاردنر هنوز از حکومت مذهبی سخن میگوید، ولی خدای مقدسش دیگر یهوه که معادل انلیل در اساطیر بین النهرینی است نیست بلکه سمائیل یا شیطان است که گاردنر، او را با حئا برادر رقیب انلیل در حکومت برابر میکند و دوست انسان ها میخواند و از این رقابت استفاده میکند تا تمام اصول خدای کلیسا را ضد الهی نشان دهد. در این صورت، این اصل کلیسا که «خدا وجود دارد» هم باید موقتا زیر سوال برود تا بعدا که هر گونه مفهوم متعارف از خدا فراموش شد، خدای اصلی که سمائیل یا شیطان باشد، قوانین خود را دیکته کند. چرا؟ این را میتوانید در مقاله ای تحت عنوان the dragon court: assembly of the annnunakis solutionکه در زمان داغ بودن قضیه و در سال 2003 کمی پس از مشهور شدن این ادعاها در globalelite.org منتشر شد، بیابید. مطابق این مقاله، گاردنر و دی ور متعلق به جریان موسوم به دادگاه اژدها یا دراگون کورت هستند که سیگیزموند امپراطور روم مقدس برای پس گرفتن اختیارات حکومت از نفوذ کلیسای رم به راه انداخت و درصدد بازگرداندن اعتبار وراثت خونی از مسیح از طریق مریم مجدلیه در مقابل وراثت مکتبی که کلیسا از طریق آن، خود را وارث مسیح میخواند بودند. پس از تضعیف کلیسا دادگاه اژدها با جریان های دموکراسی خواه علیه کمونیسم جهانی که دشمن اشراف و زمینداران بود متحد شدند و وانمود به مردمداری کردند. اما با سقوط کمونیسم، عملا شمشیر را علیه دموکراسی از رو بستند و در عین حال چون متوجه شدند سرخوردگی مردم از حکومت های جدید بار معنوی دارد، با وانمود کردن به احیای معنویت، سعی کردند حکومت ایدئال خود را عرفانی آن هم به گونه ی عرفانی مرید و مرادپرور که مردم را به اطاعت محض دعوت کند، جلوه دهند. ازاینرو گاردنر در "پیدایش پادشاهان جام" به ادعاهای سلطنتی اشراف تضعیف شده، رنگ و بوی تئوسوفی مادام بلاواتسکی را زد که بعد از کشتارهای نازیسمی که از دل همان تئوسوفی درآمده بود موقتا کمرنگ شده بودند. گاردنر صراحتا از الف زاده و اژدها زاده بودن اشراف خط خون جام مقدس و برتری آنها بر مردم عادی صحبت میکند چون اشراف را صاحبان خون الهی میخواند. ازاینرو ضد دموکراسی است و بی نگرانی درباره ی رای دهی در دموکراسی های نوین مینویسد: «احمق های خودخواه و نالایق طبقه ی متوسط، اغلب تحت کنترل سیستم های اجتماعی گسترده رای میدهند.» به طرز عجیبی مرگ نابهنگام مالاچی مارتین همزمان با این ادعاها و در سال 1999، توجه ها را متوجه آخرین کتاب مارتین کرد، کتابی که نشان میداد این اشراف آنقدرها هم که به نظر میرسد با رهبری کلیسای رم مشکل نداشته اند. مارتین که 20 سال آخر عمرش را مستقیما در واتیکان کار کرده و به 17 زبان مسلط و نوشته هایش مورد احترام بود، ادعا میکرد یک توطئه ی پنهان در واتیکان در حال انجام است و مناسک شیطانی در کلیسای مخفی اختصاص داده شده به لوسیفر اجرا میشود. کمی بعد از مرگ مارتین و در سال 2000، انجن مخفی «جمجمه و استخوان» ییل، لارنس گاردنر را به عنوان سخنران مهمان معرفی کرد. انجمن جمجمه و استخوان که ارتباطات پنهانیش با سازمان سیا مشهور است، همان سال، جورج دبلیو بوش پسر را که از اعضای خود بود، در انتخاباتی پر حاشیه و بحث برانگیز، رئیس جمهور امریکا کرد. کمی قبل از تالیف مقاله ی فوق نیز گاردنر با دعوت خانواده ی سلطنتی بریتانیا (از خاندان های خط خون جام مقدس) به پیوستن به انجمن انتیک ها در خانه ی وینزور که قدیمی ترین انجمن باستانشناسان جهان است و توسط پادشاه جورج سوم تاسیس شده است، دعوت گردید. اهمیت گاردنر در آن است که به حکومت های ملوک الطوایفی و ارباب-رعیتی دوران بی رقیبی این اشراف در قرون وسطی و البته شوالیه های شجاع و خالص در خدمت آنها چهره ای انسانی و رمانتیک میبخشد. ولی محرک گاردنر یعنی نیکولاس دی ور آنقدرها محافظه کاری ندارد. او در نوشته هایش آنقدرها در ابر-انسان بودن اشراف اغراق میکند که حتی ادعا میکند جادوگری فقط با خط خون منتقل میشود و بیشتر جادوگران قرن بیستم حقه بازند چون برعکس اشراف، از نسل جن ها و الف ها نیستند. دی ور که آریایی های هیتلر را همان اژدهایان انسان نما و حتی خوناشام ها میشناسد، پس از این که ثابت کرد عیسی باطنا اژدها و از نسل شیطان و البته در صدر خط خون جام است، مدعی میشود: «جادوی سیاه، مراسم اصلی مسیحی عیسی بود که کاتولیک های بعدی آن را دزدیدند و برای مصرف عمومی، آن را پاکسازی کردند.» بنابراین «برای هر فرد باهوشی، برای هر مشاهده گر واقعی، مفاهیمی مانند جادوی سفید و جادوی سیاه، خیر و شر، چه از نظر منطق و چه از نظر واقعیت تجربی، چرندیات غیر منطقی و کودکانه هستند.» نتیجه این که دی ور هیچ گونه ارزشی برای انسانیت قائل نیست و صراحتا مینویسد: «شر خوب است و خیر، بد است.» وی همچنین مینویسد: «انسان کاملا احمق و کم هوش است... و این وضعیت به طور ژنتیکی به ارث رسیده است. به نظر میرسد پرورش قادر به بهبود آنچه طبیعت دراینجا مقرر کرده است نیست. دراینجا ایدئالیست میتواند استدلال کند که راه حل اصلاح نژادی با واسطه ی مهندسی ژنتیک میتواند جمعیت را با از بین بردن ژن احمقانه و جایگزینی آن، منفعل تر یا متفکرانه تر کند.» مقاله ی globalelite در ادامه، نوشته های دی ور را همراستا با چند دهه تلاش شاهزاده اتو فون هابسبورگ برای احیای سلطنت در اطریش میداند و معتقد است بخشی از بودجه ی تکثیر عقاید دی ور را خاندان هابسبورگ اطریش پرداخته بودند. ولی واکنش منفی به نوشته های گاردنر، سبب اخراج او و ایجادا انشقاق در دراگون کورت شد تا این که شورای درونی سارکنی رند با انتصاب شاهزاده مایکل استوارت به عنوان محافظ اعظم فرقه و در مراسمی مانور آمیز در یورک که به طرز عجیبی با حضور نمایندگان ملکه الیزابت دوم برگزار شد، به گاردنر اجازه داد که به صورتی بی سر و صدا تر در جمع باقی بماند. دو سال بعد و در اواخر سال 2002، وبسایت دراگون کورت، گزارش کرد که شاهزاده نیکولاس دی ور از اسکیزوفرنی حاد پارانوئید رنج میبرد. علیرغم این مطلب، دی ور به قدرتنمایی خود در دراگون کورت ادامه داد و پس از آن، دراگون کورت به سه شاخه تقسیم شد. مقاله رشد گرفتن ساخت فیلم های با موضوعات ماوراء الطبیعی و وانمود کننده به تمایلات شیطانی را مرتبط با برکشی افرادی خاص توسط دی ور و همکاران و اربابانش میداند.

به هر حال، ما باید از گروه دی ور ممنون باشیم که از موفقیت های اولیه شان آنقدر ذوق زده شدند که عقاید پشت طرح هایی که تاکنون به نام دموکراسی و مذهب ستیزی در جامعه به پیش بردند را آشکارا بیان کردند و عمق ضد مردمی بودن خود را زودتر از موعد به اطلاع ما رساندند. علت این هم که موج عربده کشیشان به نفع تکرار دوباره ی شعارهای دموکراتیک خوابیده است نیز قاعدتا همین شکست بعد از پیروزی بوده است. ولی مشاهده ی بقایای این واقعه چندین سال پس از وقوع آن، ما را متوجه میکند که هیچ کدام از مطالبی که در بالا گفتیم نباید از نظر دور بمانند و شاید واقعا تفکر، بیش از ریشه داشتن در بی خدایی، بار معنوی و الهی داشته باشد.