تلقی ای از خدا که با آن، مذهبی بودن به عذاب جمعی می انجامد.

تالیف: پویا جفاکش

خیلی جالب است که امروزه وقتی صحبت از امپراطوری آلمان میشود، ترجیحا از اصطلاح «امپریوم ژرمانیکوم» استفاده میشود درحالیکه همانطورکه در فوق میبینید، آثار کلاسیک، مایل بودند آن را «امپریوم رومانو ژرمانیکوم» یعنی امپراطوری رومی آلمانی بخوانند هرچند هرچقدر ناسیونالیسم آلمانی قوی تر و روم بیشتر با منطقه ی اطراف کلیسای رم ایتالیا تطبیق میشد، اندازه ی لغت رومانو هم کوچکتر میشد. به هر حال، آلمان جانشین دولت امپراطوری مقدس روم بود که اگرچه مرکز مذهبیش کلیسای واتیکان، ولی حکومتش با یک امپراطور ژرمن یا آلمانی بود. آنچه اما باعث خجالت آلمانی ها از رومی خواندن خودشان میشود این است که این فرمانروایان ژرمن نه زبان خود بلکه زبان لاتین را زبان سوادآموزی قرار دادند که امروزه زبان ایتالیا تصور میشود اگرچه این اشتباه میتواند ناشی از آن باشد که کلیسای رم این زبان را زبان سوادآموزی کشیشان تعیین کرد و نه این که واقعا ایتالیایی است. الفبای لاتین مانند دیگر الفباها ریشه در فنیقی دارد و اتروسک ها که از اولین بنیانگذاران دولت و تمدن در ایتالیا شمرده میشوند تحت تاثیر فرهنگ فنیقی بودند. لغات فنیقی نیز در لاتین زیادند. ولی ایتالیا تنها کشور اروپایی نیست که محل کلنی های فنیقی واقع شده است. یهوه خدای یهود که درنهایت به پدر مقدس کلیسای رم تبدیل شد، در تورات با "ال" معروف به «علیون» خدای فنیقی تطبیق شده است. «علیون» به معنی بالاتر از همه، در ترجمه به آلمانی تبدیل به "هگست" میشود که همان highest در انگلیسی است. به طرز شگفتی، هگست همان آگوست یا آگوستوس عنوان اولین امپراطور روم است. یعنی اولین امپراطور لاتینی نامش از یک زبان ژرمن شمالی بیرون آمده و در ایتالیای جنوبی کپی شده، درحالیکه در محتوا برابر با یک خدای فنیقی است. ال یا ایلی به صورت یونانی با هلیوس خدای خورشید نیز تطبیق میشود که همان میترا یا سول اینویکتوس خدای اخوت های سیاسی رومی است. sol به معنی خورشید که تلفظ دیگر هلیوس و ال است، thole نیز تلفظ میشود که نام یک جزیره ی افسانه ای به عنوان خاستگاه ژرمان ها به شمار میرود. اگر همین لغت را با "نا" ی اضافه به اول در عبری و عربی بخوانید، به لغت insula به معنی جزیره نزدیک میشوید و شابید به همین خاطر است که تول که باید فقط سرزمین ال باشد، جزیره تلقی میشود. جریان های نژادی آریانیسم، ژرمن ها را از نسل وایکینگ ها میشمردند و وایکینگ ها ازجمله در جزیره ای به نام آیسلند میزیستند. آیسلند به سرزمین یخ ترجمه و با یک جزیره ی یخ زده ی کم سکنه تطبیق میشود. اما ممکن است آیسلند فقط همان تلفظ دیگر island به معنی جزیره در انگلیسی باشد و در اینسولا و البته تول و سول/ال ریشه داشته باشد. از طرفی تا دهه ی 1980 زبان لاتین سابق در ترانسیلوانیای رومانی به عنوان زبان پزشکی استفاده میشد و در آن زمان، پیران محلی از آن به یک زبان گسترده ی نابودشده که اکنون فقط اطبا و داروسازان آن را می آموزند یاد میکردند. آیا رومانی و رومانو با هم در نام فامیل نیستند؟ این را هم به مطلب اضافه کنید که الکیونیوس، نوشته است که آتیلای هون، «از کشورش استادانی فرستاد تا زبان گوتیک را به لاتینی ها بیاموزند.» گوت عنوان کلی ژرمن های نابودکننده ی امپراطوری خیالی روم است و ظاهرا گوت ها از میان تاتارها برخاسته اند و این تاتارها همان هون های منطقه ی دریای سیاهند که لاتین هم در رومانی آنجا شناخته شده بوده است. تمام سرزمین های اطراف دریای سیاه به لحاظ فرهنگی ارتباط تنگاتنگی با آناطولی ترکیه داشتند که مملو از فرهنگ های یونانی نیز بوده است. اتفاقا روم لاتینی نیز شاگرد فرهنگ یونانی شمرده میشود و اولین برخورد رومیان با گنجینه های این فرهنگ، پرگامون در شمال غربی آناطولی بوده که دومین کتابخانه ی بزرگ یونانی (بعد از اسکندریه ی مصر) را داشته است. در تاریخ رسمی، پرگامو یا پرغامه یا پرگامون، یکی از فتوحات یونانی ها در آناطولی و در محل تروآی سابق اشعار هومری بوده که در هرج و مرج ناشی از تهاجم کلت ها به آناطولی پس از قتل سلوکوس، فرصت استقلال پیدا کرده و در زمان سیطره ی روم بر آن، دولتی مخصوص خود داشته است. نکته ی جالب، همنامی پرگامون با یک شهر آلمانی یعنی برگامه است. نام برگامه از "برگ هایم" به معنی شهر اطراف قلعه می آید. جالب این که ترجمه ی رایج از نام آکروپولیس تپه ی محل بنای آتن مرکز فرهنگی یونان باستان هم دقیقا همین شهر اطراف قلعه است و پرگامون و به دنبالش کل یونان مورد توجه روم هم میتوانند یک مقوله ی ریشه دار در امپراطوری ژرمن باشند. فرهنگ یونانی، خود را بسیار تحت تاثیر تمدن کلده نشان میدهد. امروزه کلدانی ها آخرین سلسله ی فرمانروایان بومی بابل و دنباله روان تمدنی دیرین شمرده میشوند که با سومری ها آغاز شد. با این حال، یونانی ها هیچ نامی از سومری ها نمیبرند. به گفته ی پروفسور گونار هینسون، سومر به عنوان اولین تمدن بشری تنها در قرن 19 و در برداشت های یکجانبه ی شرقشناسان از منابع بومی بین النهرین اختراع شد و هیچ منبع کهنی که از آن به عنوان دوره ای خاص از تاریخ یاد کند وجود ندارد. بنابراین یونانی ها و رومی ها و ژرمن های قرون وسطایی با کلدانی ها که قبل از آنها چیزی دانسته نیست همزمان بوده اند. معمولا برای نشان دادن قدمت بسیاری از بناهای چندین هزارساله و همینطور فسیل های باستانی به فرض مثال از عصر یخبندان در دیرینشناسی، فقط به قدمست سنجیده شده با کربن14 استناد میشود درحالیکه معمولا کربن سنجی های مختلف، بسته به پیش فرض های مجریانشان نتایجی متفاوت گاها با فاصله های زمانی هزاران ساله به دست می آورند. یونانی ها خود را "هلن" –دیگر واژه ی مرتبط با ال و هلیوس- میخواندند ولی در لاتینی گرگوس خوانده میشدند، به نام مردم یونانی زبان مهاجر به ایتالیا که در آن، کلنی های یونانی ساختند. احتمالا این لغت که بیشتر به صورت گریک نوشته میشود، معنی انتساب به "گر" را میرساند. در زبان یونانی، لغات عبری بسیار زیادند و در عبری، "گر" به معنی مسافر است. حالا اگر بخواهیم بعضی افراد را به این لغت "گریک" منتسب کنیم، به لغت گرکور یا آنطورکه مرسوم است "گرگور" میرسیم که از جنس آن، "گرگوری" میشود چنانکه امپراطوری رومی اگوستوس هم باید گرگوری تلقی شود. اما جالب، جمع آمدن اگوستوس و گرگوری در تاریخ بریتانیا است. اگوستین به معنی منسوب به اگوست، نام کشیشی است که پاپ گریگوری کبیر، او را مامور گسترش مسیحیت در بریتانیا کرد. شگفت این که زنی به نام "اگوستا گرگوری" جمع آوری کننده ی فولکلور ایرلندی در قرن 19 تلقی میشود. پاتریک مک کافرتی و مایک بیلی در کتاب «خدایان سلتیک» بر آنند که اگوستا گرگوری فوق الذکر در موقع بازگویی داستان های پریان، آنها را پالایش کرده است و ازجمله در داستان ها نشانه ای از توصیف یک فاجعه ی کیهانی زیر و رو کننده ی دنیا در اثر جسمی فضایی چون شهابسنگ می یابند که جدی گرفتنشان به عنوان بازتاب خاطره ای ملموس در فولکلور جمعی، مزاحم روایت تاریخ رسمی از قرون وسطای بریتانیا و جهان است و ازاینرو سانسور شده اند. از جمع آوردن این مطلب با مطالب پیش گفته، ناچارا به این نتیجه میرسیم که اگوستا گریگوری، خالق ادبیات پریان در ایرلند و احتمالا بریتانیا و نام مستعار یک دستگاه کشیشی است که در زمانی بسیار نزدیک به ما، ادبیات و اعتقادات قدیم جهان را به نفع دیدگاه هایی نوین پالایش کرده اند. نکته ی جالب این است که پاپ گریگوری، ساکسون ها را که به او روی خوش نشان دادند، انجل یعنی فرشته نامید و از آن پس، ساکسون های مزبور که حالا امت گرگوری بودند، انگل یا انگلوساکسون نامیده شدند. گریگوری عنوان فرشتگان هبوط کرده از دربار الهی یا فرزندان آنها نیز هست که کل این مجموعه در قالب آنها به مانند فرشتگان، رسالت تغییر فرهنگ زمین را یافته اند.:

“on the veracity of ancient sources”: mick harper: stolen history: 4 oct 2022

در کابالای یهودی، گریگوری فقط موجودات ماوراء الطبیعی نیستند بلکه برداشت های مختلف از موجودات زمینی به صورت پندارهای ذهنی مختلف و گاهی منحصر به فرد افراد از آنها یا موجوداتی ترکیبی از آنها نیز هستند. از این جهت، اصطلاحات گریگوری یا اگرگور را میتوان اسلاف لغت ارکه تایپ یا کهن الگو دانست که کارل گوستاو یونگ روانکاو، درباره ی ته مانده ی اعتقادات یا نگرانی های توتمی یا تجربیات فراموش شده ی اجداد از موجودات و پدیده ها در ته ذهن یک انسان امروزی به کار برده است. کابالا واقعی بودن این پندارها را به انعکاس پدیده ها در چهار دنیای تو در تو ولی متفاوت مرتبط میکند و از تصاویر بینابینی صحبت میکند که جدی گرفتنشان توسط افراد واقعی، نتایجی واقعی میدهد. در این برداشت، تاثیر کواکب و سیارات همانطور که در اعتقادات کلدانیان مطرح بوده است، نقش مهمی در انتخاب تصویر یا اگرگور خاص از موضوع در ذهن فرد دارد.:

“un egregore ou des egregores”: john e. Constantine: kaosphorus: 18 feb 2017

طبیعتا تعریف نوین گریگوری با تبدیل او به پاپ، جریانی را نشان میدهد که میخواهند تمام اسطوره ها و اعتقادات را در ذهن بشر نوین بازسازی کنند و قطعا این گروه، خود را مسئول تغییر میدانند چون فکر میکنند از بقیه ی مردم بهترند.

هر گونه تفکری از این نوع، از یهود شروع میشود که معتقدند تنها فرزندان خلف و پیروان راستین ابراهیم به عنوان تنها کسی هستند که علیه انحطاط فرزندان آدم در بابل شورید، تقریبا در همان زمانی که سقوط برج بابل باعث پراکنش مردم در جهان شد. بنابراین مذهب یهود، مذهب راستین آدم قبل از انحطاط بشر تلقی میشود. ولی دین یهود با مهاجرت قوم موسی از مصر شروع میشود و بعضی هم قبط را که با مصر تورات برابر تلقی میشود منشا تمام اعتقادات بشر میشمردند. راجر صباح به این موضوع توجه دارد که قاهره و اسکندریه که محل تمرکز اشرافیت یهود در قبط پیش از انتقال این اشرافیت به اروپا هستند در قرون وسطی با بابل تطبیق میشدند و حتی فانوس دریایی اسکندریه را که در زلزله ای سقوط کرد نسخه ی مصری سقوط برج بابل میشمرد. صباح، این نوع داستان ها را نشانه ی بازسازی دین یهود از روی اعتقادات پاگانی مصری میشمرد و به این نتیجه میرسد که یهودیت اولیه مذهب پاگانی مصری بوده است. لاکاپله فرازهای فوق از راجر صباح را به داستان قورت داده شدن کتاب مقدس توسط یوحنای انجیل نویس و نوشته شدن مکاشفه ی یوحنا توسط او در باورهای مسیحیت یوهانی ربط میدهد و نتیجه میگیرد که این میتواند نشانه ی تخریب و نوسازی متون قبلی یهود باشند که همان مذهب مصری سابق است و فاحشه ی بابل در مکاشفه، همان مذهب سابق یهودی یا مصری است، ولی همه ی اینها به اندازه ی یوحنای انجیل نویس، همزمان با پیدایش مسیحیت رقم میخورند و چون صاحب تنها مسیحیت برحق، کلیسای کاتولیک رم در امپراطوری روم مقدس شمرده میشود بازسازی یهودیت و همچنین بازسازی مسیحیت و طغیان علیه بابل در اروپا به عنوان قلمرو جدید اشرافیت یهود رقم میخورد. ازیریس، کهن الگوی فراعنه ی مصر،مسیح سابق است که به ورزاو تشبیه میشود و میترا که ورزاو اثیری را میکشد، خدای اخوت رومی است که خود یک مسیح یا منجی است و مسیح سابق را میکشد. او بعدا در تورات تبدیل به موسی در حال شکستن بت گوساله ی سامری میشود و یهودیت متعارف هم با موسی به وجود می آید. اخوت رومی توسط فلاویان ها و بعد از فتح اورشلیم توسط وسپازیان و تیتوس ظهور میکند و اورشلیم، در اصل، رم ایتالیا است؛ سرزمین مقدس یهود که از این پس، سرزمین مقدس مسیح و امپراطوری مسیحی روم است. بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم، شارلمان است که اسمش در معنی و اساس، همان کارلوس مگنوس یا شاه بزرگ لقب شارل پنجم است که مثل تیتوس که اورشلیم را فتح و غارت کرد، رم را فتح و غارت و البته در آن تاج گذاری کرد. نام شارلمان، فقط بازی لغوی با نام سلیمان بزرگترین پادشاه یهود در تورات است. بنابراین امپراطوری یهودی سلیمان که به دو قسمت تجزیه میشود، همان امپراطوری روم شارلمان است. تقسیم امپراطوری روم، عامل پیدایش امپراطوری بیزانس یا روم شرقی است که بعدا به عثمانی ها تعلق میگیرد. در عثمانی، سلیمان به صورت سلیمان قانونی بزرگترین سلطان عثمانی بازسازی میشود، ولی این فقط انتقال ذهنی سلیمان از رم اروپایی به قستنطنیه یا رم شرقی است. در داستان سلیمان قانونی، میبینیم که او پسرش محمد را از سر بدبینی میکشد. این محمد درواقع همان محمد پیامبر به عنوان یک فرزند یهودیت سلطنتی سلیمان است که مکتبش در اروپا سرکوب میشود ولی در روم شرقی که همان عثمانی است به موفقیت میرسد و بدین ترتیب محمد به صورت محمد دوم عثمانی معروف به «فاتح» که قستنطنیه ی مسیحی را تصرف کرد بازسازی میشود. سدی که اسکندر مقدونی در مقابل یاجوج و ماجوج مغولی میسازد تا از پیشروی آنها جلوگیری کند همان موفقیت امپراطوری اروپایی در مقابل نفوذ اسلام در قالب یک فرهنگ تاتاری یا ترکی-مغولی است. یاجوج و ماجوج، نیروهایی جهنمیند و تاتارها را تارتار یعنی اهل تارتاروس یا جهنم میشمردند. تارتاریا کشور تاتارها با اسکیتیه تطبیق میشد و لغت اسکیتیه تلفظی دیگر به صورت اسکاندیا دارد که آن هم به صورت اسکاندیناوی یا قلمرو وایکینگ ها در شمال و به عنوان خاستگاه گوت ها و ژرمن ها بازسازی شده است. اربینیوس از فتح اسکیتیه یا کیتای توسط گوت ها سخن گفته است و کیتای خود تلفظی از عنوان گوتی به نظر میرسد. جغرافیدانان اسکاندیناوی، گوتیا و اسکاندیا را در کنار گارامانیا (ژرمانیا) و بیزانسن (امپراطوری بیزانس؟!) جزو "افریقا" میشمردند. افریقا نام کشور حام ابن نوح است و در قرون وسطی، بسیاری حام را به سبب سرکردگی در انحطاط بشر جدید که فرزندان نوحند فرمانروای تارتارهای جهنمی و بنابراین از جنس تاتارها و زردپوستان میشمردند که این، افریقا را با تارتاریا و سرزمین های مغولی اوراسیا برابر میکند؛ برای جغرافیدانان اسکاندیناوی، مشخصا منطقه ی غربی آن در مجاورت اروپا و شامل بخشی از اروپای شرقی.:

“revelations and Scandinavian geographical tractates”: d.lacapelle: 16may2019

لاکاپله در این بازسازی، مذهب مسیحیت را به اندازه ی آن تفکراتی که مسیحیت را بی اعتبار کردند، ساخته و پرداخته ی تمپلارها یا جریان های غیبی اداره کننده ی محیط های جنگی روم مقدس میشمرد و ظاهرا اینها هیچ ابایی از تغییر دادن مرامشان نداشتند. تاریخ، به شکلی تفاوت آسیای تاتاری با زائده اش اروپای ژرمن را در این تعیین کرده که اروپا پیوسته پیشرفت کرده و آسیا در زمان منجمد شده است. مذاهب آسیا و بقیه ی جهان به جز نژاد ژرمن، به گونه ای توصیف شده اند که حقایق بی زمانند درحالیکه اروپا و تولیدات امریکاییش پیوسته به تغییر با زمان می اندیشند.

به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در اخوت های کابالایی متحد کننده ی اشرافیت های اروپایی، آتش، خدایی است که پیش برنده ی زمان است و آتش دو نوع است: آتش نامرئی مرکز خورشید که به اصل آفریدگار نزدیک است، و آتش فیزیکی فضای بیرونی خورشید که در هفت سیاره ی الهی کلدانیان ضرب میشود و از طریق آنها بر فیزیک زمین تاثیر میگذارد. پندارهای ما با آنها شکل میگیرند و زمانی که سطوح توهمیشان کاملا میسوزند انسان را به طرزی ناخوشایند بینا میکنند. چون دانش دشمن توهم است، دانش را به آتش تشبیه میکنند و دانشمندان را آمیخته به آتش میشمرند. توهم بخشی از کیهان را تشکیل میدهد که از ترکیب پدر و مادر یعنی آتش های اثیری و فیزیکی تشکیل نشده و فقط از مادر یعنی آتش فیزیکی برآمده است. این تکه همان باکره زادی مشهور منعکس در ادیان است. این تولد باکره زاد به صورت یک سه گانه ی آتشین ظهور میکند که عنصر سوم، در چهارگانه ی خورشید و سه سیاره ی اداره کننده اش –زحل، مشتری، مریخ- ضرب میشود و سه گانه ی پیشین را هم بعد از خورشید و به ترتیب به صورت سیارات زهره، عطارد و ماه بازآفرینی میکند که این سه بعلاوه ی چهار بعلاوه ی سه، عدد کامل 10 را میسازند. این عقاید از کلده به یهودیت منتقل و در کابالا متبلور شده اند اما مکملشان را میتوان در هندوئیسم یافت جایی که نقل قولی از مانو، معنی سه گانه ی اول را روشن میکند: یک علت ناشناخته، تخم کیهانی موسوم به هیرانیا گربهه (یعنی رحم طلایی) را میسازد و با شکستن این تخم، برهما خدای خالق متجلی میشود. تخم تا قبل از این لحظه دوجنسه است، چون نیمه ی پایینی گودش مادینه و نیمه ی برآمده ی بالایش نرینه است، ولی برهما با شکستن نیمه ی بالایی، فقط بخش مادینه را زنده میگذارد و تخم از این پس مادینه و مادر میشود. از این پس میتوان تخم را در باکره زادی به مریم و برهما را به مسیح تعبیر کرد. مریم معروف به آنا است و آنا یا آنات یا آناهیتا فرم مادینه ی "آن/آنو" خدای کلدانی است که ال صورت فنیقی او است. الهه دراینجا جانشین تاریکی یا فضای سیاه آسمان در شب است که انوار ستارگان را در برمی گیرد درست مثل در بر گرفته شدن زرده ی تخم مرغ توسط سفیده ی آن و این زرده همانی است که تبدیل به برهما یا مسیح یا پسر میشود. همانطورکه مریخ و مشتری و زحل به ترتیب اهمیت، فاصله ی بین خورشید و ناشناختنی میشوند، سه گانه ی مادر-پسر-پدر هم به ترتیب اهمیت در فاصله ی خورشید با نقطه ی مقابل آن یعنی زمین حایل میشوند و به ترتیب زهره-عطارد-ماه از آب درمی آیند. پس ماه میشود مابه ازای پدر، و راه راستین پرستش، پرستش ماه میشود همانطورکه یهوه یک خدای قمری است. اما قرار است ماه در راهنمایی به رسیدن به خورشید، ابتدا یک انحطاط ایجاد کند همانطورکه حرکت از پدر به پسر به مادر انحطاط است و مابه ازای مادر یعنی زهره دقیقا با تاریکی جانشین شده است. توجه کنیم که این تاریکی که بعدا بیشتر ماده ی سیاه خوانده شد، با اثیر برابر میشد و اثیر تنها چیزی بود که میتوانست موتور تغذیه ی خورشید باشد. اما اثیر با متراکم شدن در تبدیل به موجودات زمینی به هدر میرود مگر این که آتش مخفی شده در موجودات زمینی به خورشید بازگردد. دبلیو متیو ویلیامز سازوکاری درباره ی چگونگی جذب تشعشعات گرمایی از ماده ی پراکنده شده از اثیر به خورشید و به عنوان یک نظریه ی فیزیکی پیشنهاد داده بود و دکتر سی ویلیام زیمنس هم نظرات مشابهی درباره ی حفظ انرژی خورشیدی با برگشت آن به خودش داشت؛ نظراتی که به عقیده ی مادام بلاواتسکی، زیاد از عقاید غیبتگرایان دور نبوده است. مادام بلاواتسکی، چنین ساز و کاری را حامی نظریه ی کارما میداند که بر اساس آن، انسان ها باید نتیجه ی همه ی اعمال خوب و بدشان را ببینند و نتیجه ی اعمال بد به این دلیل ایجاد میشود که انحطاط انسان با ارتکاب شر، باعث تضعیف او میشود و این وقتی قابل توجیه میشود که بگوییم قوت خارج شده از انسان به خورشید که خدای این جهان است برگشته است. دکتر جونز و بابیج معتقد بودند که هر فکری که ذرات مغز را جا به جا کند و به حرکت درآورد، آنها را در سراسر جهان پراکنده میکند و به عقیده ی اینان، هر ذره ی از ماده ی موجود باید دارای ثبتی از اکثر اتفاقات باشد. بدین ترتیب، گناهکاری آدمیزاد و بلایای فراوانی که بر سر گروه های انبوه آدمی می آیند، تضادی با وحدت وجود یعنی خدایی بودن همه چیز در جهان فیزیکی ندارد چون همه دارند بدون این که بدانند در راه بقای زمین قربانی میشوند.:

“the secret doctrine”: v1: h.p.blavatsky: stanza4

ظاهرا این نظریات باید امروزه منسوخ باشند چون امروزه افلاک هفتگانه در مسیر نور به زمین قرار ندارند و علت هم آن است که کیهانشناسی امروزی، خورشیدمرکزی است نه زمین مرکزی. اما بلاواتسکی یادآوری میکند که کابالا تحت تاثیر فیثاغورسیسم که یک سیستم خورشیدمرکزی دارد نیز هست و هیچ وقت طوری برنامه ریزی نمیکند که تضاد نظریات، جایی مجموعه ی کلی آن را خراب کند. در این مورد، وی میگوید جهان های چهارگانه لزوما با چهار سیاره ی نخستین سیستم متافیزیک فیض جور نیستند و کافی است به همان اندازه آتشین باشند. سه گام اخیر هم برداشت های غیر سیاره ای دارد. ازجمله میتوان آنها را با پیدایش خود زمین مربوط کرد. سه گانه ی پدر-مادر-پسر در نخستین کیهانشناسی های یونانی، سه گانه ی کائوس (آشوب) -گایا (زمین) -اروس (عشق) بوده است و اروس یا پسر، در دوره ی متاخرتر با کوپید پسر ونوس تطبیق شده است و ونوس الهه ی زهره است که دراینجا به جای گایا الهه ی زمین قرار گرفته است. سه مرحله ی مزبور در هند با سه گام ویشنو –از خدایان وحدت وجودی- تطبیق میشوند که به شکل وامانا یا کوتوله بر شاه اسوره ها یا موجودات اهریمنی وارد شد و وقتی اجازه ی تعیین قلمرو خود را در سه گام گرفت، به غولی تبدیل شد و در سه گام، کل جهان را طی نمود. این سه گام را گاهی با سه تظاهر فیزیکی خورشید، آذرخش و آتش تطبیق میکنند که مراحل گذر نور الهی از آسمان این جهان به زمین است. در عین حال، این سه مرحله معادل سه مرحله ی طلوع، ظهر و غروب خورشید نیز هستند که میتوانند سه گام خورشید در طی کردن زمین باشند و شاید هم تعریف اخیر، زمینی سازی سه مرحله ی قبلی در خلاصه کردن جهان فیزیکی به زمین باشد. دراینجا خورشید در گردش دایره ای از نظریه ی چرخش گردابی ذرات ماده تبعیت میکند که به گفته ی بلاواتسکی، از کلدانیان به مصریان، از مصریان به یهودیان، و از یهودیان به اروپای مدرن رسید. در عین حال، خورشید که از جهان های آتشین برمی آید، یک کائوس یا بی نظمی در حال تجلی به نظم است. در کابالا نظم الهی در نظم انسانی تجلی میکند و آدم کدمون که همان یهوه است خود را در آدم ابوالبشر بیش از دیگر موجودات تجلی میدهد. بنابراین انتظار میرود هفت مرحله ی تجلی خدا در جهان فیزیکی، به صورت هفت نژاد پیاپی انسانی در زمین تکرار شوند که 4نژاد اول به همراه جانوران نخستین در یک فاجعه ی آتشین از بین بروند و از بقایای آنها سه نژاد باقی مانده برخیزند. به عقیده ی فرقه ی تئوسوفی، تا زمان نگارش مطلب توسط بلاواتسکی فقط نژاد پنجم ظهور کرده و دو نژاد دیگر در راهند. آنها به تدریج و با تجسد ارواح انسان های ایدئال تر نژادهای منقرض شده در نژاد پنجم، فرصت پیدایش و رشد پیدا خواهند کرد.:

Ibid: stanza5

در تاریخ امروزی زمین، از هفت نژاد پیاپی انسان سخن نمیرود ولی یک نابودی آتشین بزرگ برای زمین تعیین شده که کار یک شهابسنگ است، ولی نه آنطورکه ولیکوفسکیست ها و دیگر کاتاستروفیست ها میگویند، شهابسنگی در عصر انسان، بلکه شهابسنگی که در 65 میلیون سال پیش به زمین خورد، دایناسورها را نابود کرد و معدودی جانوران چون لاکپشت ها و تمساح ها و مارمولک ها را باقی گذاشت. دایناسورها آخرین حکمرانان عصر خزندگان بودند که به طرز جالبی چهارمین عصر جانوران بعد از اعصار بی مهرگان، ماهیان و دوزیستان حساب میشود. دراینجا باید نکته ی جالبی را یادآوری کرد: گریگوری یا فرشتگان هبوط کرده و فرزندانشان به سرافیم یا مارسانان نیز مشهور بودند چون این فرشتگان در سقوط به زمین، کاملا تکثیر شیطان بودند که در تورات به مار نامیده شده بود. مارهایی که همچون فرشتگان دست و پا دار باشند، به شکل سوسمارند درست مثل دایناسورها. از طرفی انسان ها دنباله ی پستاندارانند که در دوران دایناسورها موجودات کوچک موش مانندی بودند. اما بعد از نابودی دایناسورها به تدریج رشد کردند و به جاندارانی هولناک تبدیل شدند. شاید این همان تجسد دوباره ی روح موجودات نابودشده در فاجعه ی آتشین در جانوران برگزیده ی جدید باقی مانده باشد. یعنی مثلا تیرانوسوروس رکس به شیر تبدیل شده باشد و بعضی ساروپادها به انواع فیل و کرگدن و اسب آبی، و راپتورهای باهوش هم در میمون های انسان نما حلول کرده و گروهیشان را به انسان تبدیل کرده باشند. هرچه باشد تمام این مرحله تا قرن 19 و دوران پیدایش تئوسوفی که هنوز انسان ها در حال تکثیر و درگیر مشکلات اولیه ی مادی بودند، جزو موضوع نژاد پنجم است و گام اول ویشنو. شاید بعد از آن با تکثیر و تصرف زمین توسط انسان، به مرحله ی ششم و گام دوم وارد شده باشیم و لابد آنچه به نام مسابقه برای فتح آسمان خوانده میشود هم با تحقق خود، گام سوم ویشنو و نژاد هفتم انسان را تکمیل خواهد کرد. نتیجه این که ویشنو خدای سه گام بردار، انسان نما است چون روح نوع انسان است که برای فتح زمین و آسمان و رسیدن به خدایی جهان فیزیکی تلاش میکند فقط به خاطر آإن که پنج مرحله ی تجلی نور در جهان، از طریق دایناسورها به پستانداران رسیده و فقط در انسان بخت تداوم با تکامل روش زیست را یافته است. این خیال پردازی، یک نتیجه ی دیگر هم دارد: هر گامی که ویشنو برمی دارد یک بخش از قلمرو اسوره ها یا شیاطین را اشغال میکند، پس با اوج گرفتن تمدن انسانی، اعتقاد به شیاطین و مشاهده ی آنها از سوی انسان هم باید کاهش پیدا کند، چیزی که علم به آن اصرار دارد. به نظر میرسد باوراندن پنهان شدن شیاطین به عنوان تنها مداخله گران در آفرینش خدا، تاکیدی بر آن باشد که همه ی چیزهایی که در دنیای امروز اتفاق می افتند ازجمله بی عدالتی ها، جنگ ها، انقلاب های فاجعه بار، و افزایش روزافزون فاصله ی طبقاتی، همه فقط و فقط کار خدا و بر اساس علم لایزال او اتفاق می افتند. به همین دلیل هم یکی از تغییراتی که لازم آمده در مسیحیت و مذاهب مانند آن اتفاق افتند، تاکید بر خوبی و مهربانی خدا است تا همه ی این مسائل ناخوشایند، جزوی از لطف خداوند باشند و به همین دلیل، سکولاریسم و کلیسا واقعا آنطورکه به نظر میرسد مخالف هم نیستند. اما هشداری که یونگ همزمان با فجایع جنگ های اول و دوم جهانی، درباره ی دوگانگی خدای مسیحیت داده بود هنوز تکرار میشود؛ ازجمله در مقاله ی «شناخت نفس» ادوارد ادینجر، دانشمند یونگی.:

«در هنگام ناآرامی ها جنبه ی جبران کننده ی روان به کار می افتد؛ بینظمی در کنار نظم قرار میگیرد و در چنین شرایطی، نظم اغلب به وسیله ی مقداری انضباط و مرجعیت گرایی برقرار میشود. آنچه در این موارد میتواند اتفاق بیفتد این است که خویش به طور جمعی و گسترده به رهبر و به عنوان مثال به fuhrer فرافکنی میشود. این وضع در آلمان نازی اتفاق افتاد و چنان درسی به ما آموخته است که خطرات فرافکنی جمعی خویش را دیگر نمیتوان دست کم گرفت. همین وضعیت را همه جا البته در مقیاس کوچک تر، در فرقه های دینی که رهبران کاریزماتیک دارند هم میبینیم. وقتی که دیگر در اسطوره ی دینی معمول خود نمیگنجیم، این خطر افزایش پیدا میکند. خطر این کار برای بشریت بسیار بیش از خطر بمب اتمی است. یونگ در کتاب "پاسخ به ایوب" آنجاکه میگوید "هرکه خدا را بشناسد بر او (خدا) تاثیر میگذارد" این مفهوم را به طور موجز بیان کرده است. البته این یک گفته ی نمادین است. بیان این مطلب به زبان روانشناسی به این صورت است که خویش، برای آن که دگرگون شود، به ایگو و به آگاهی ایگو و به رابطه اش با ایگو نیاز دارد، و این همان نکته است که به زبان معمول روانشناسی بیان شده است. همانطورکه پیش از این هم گفتم، خویش یا تصویر الهی، در شکل ناخودآگاهش، یک وحدت پارادوکسی اضداد است. زیربنای وجود روانی ما به این صورت است و خدای عشق مسیحی فقط نیمی از آن را تشکیل میدهد. به همین خاطر است که شیطان هرگز از صحنه بیرون نرفته است؛ زندگی جاودانه ای دارد، ولی در همین حول و حوش است. یونگ نشان داده است که مسیح و شیطان، دو پسر یک وجود متناقض هستند، دو پسری که متضاد یکدیگرند. و وقتی این تصاویر ذهنی در زندگی تجربه میشوند، لازم است که به نوعی با یکدیگر آشتی کنند. این دو وجه، نوعی تضاد درونی ایجاد میکنند که اگر به آشتی نینجامد، تحمل ناپذیر خواهد بود؛ این تضاد وقتی ایجاد و تجربه میشود که فرد با تصویر الهی ازلی و خصوصیات متضاد آن روبرو میشود. فرد، به فعالیت افتادن این برخورد و تضاد را در چهارچوب ذات الهی تجربه میکند. ولی در این پویایی، امکان وحدت این متضادها هم وجود دارد و این همان چیزی است که اغلب در فرایند تفرد، از طریق خیال فعال، حاصل میشود. حاصل این کار این است که روان، دیگر دو پاره نخواهد بود. روان مسیحی دو پاره است و استثنایی هم در کار نیست. این که شما یک مسیحی معتقد باشید و یا نباشید هم وضع را عوض نمیکند. این بخشی از روان جمعی است که همگی در آن شریکیم و ازاینرو همگی ما دو پاره ایم، زیرا که تصویر الهی دو پاره است. درواقع امر این دو پارگی حتی پیش از مسیحیت اتفاق افتاده بود؛ افلاطون و رواقیون آن را دو پاره کردند و ازاینرو این دوپارگی یک منبع فلسفی هم دارد. ولی وقتی یک شعور فردی انسانی در زندگی فردی خود با این مسئله ی عمقی درگیر میشود، همین دوپارگی، همین دوگانگی متناقض وجود است که آشتی و دگرگونی میپذیرد. و آنگاه این قطعه ی کوچک روان جمعی، که فرد آن را حمل میکند، دگرگون شده است. اگر تعداد کافی از افراد چنین چیزی را تجربه کنند و در این دگرگونی تصویر الهی شرکت جویند، به عنوان نوعی کاتالیزور بلوغ کل جامعه عمل خواهند کرد و اندک اندک یک تصویر الهی جمعی از این میان سر بر خواهد آورد. در تفکر مدرن، اغلب این پرسش مطرح میشود که "آیا مسیحیت شکست خورده و کارش به پایان رسیده است؟" یونگ در این رابطه به نکته ی بسیار جالبی اشاره میکند. او میگوید که مضمون مرگ خدا، جزئی از ساختار مضمون خود اسطوره ی مسیحی است. اجازه بدهید ببینم که آیا میتوانم این نکته را روشن کنم یا نه، زیرا به نظر من این نکته ی مهمی است. مطابق با اسطوره ی مسیحی، و من این موضوع را در کتاب خودم به نام the Christian atchrtype روشن کرده ام، خدا با فرو رفتن در قالب یک انسان و از طریق عامل روح القدس که مریم باکره را آبستن میکند، به زمین هبوط میکند. بعد خدا به عنوان یک انسان، یک زندگی انسانی را بر روی زمین میگذراند؛ عذاب میکشد، میمیرد، دوباره زنده میشود و به آسمان عروج میکند. پس اسطوره ی مسیحی در روایت حلولیش، عبور الوهیت از مرگ [را] وصف میکند. مطابق این اسطوره، پس از این مرگ، روح القدس مجددا بر عید پنجاهه نازل میشود و این بار مطابق با آنچه در شریعت مسیح آمده است، کلیسا زاده میشود. عید پنجاهه را روز تولد کلیسا میدانند. پس چرخه ی حلول و جسمیت یافتن تکرار میشود: روح القدس، یعنی الوهیت، هبوط میکند و بار دوم در قالب کلیسا، که خود را همچون جسم مسیح وصف میکند، جسمیت پیدا میکند. بعد، مطابق با نظر بعضی الهیون، کلیسا به عنوان جسم مسیح، میبایست همان مراحل زندگی مسیح را تکرار کند. یعنی کلیسا هم باید عذاب بکشد و بمیرد. کلیسا این وقایع را هرچه میتواند به آینده، به روز قیامت، فرا می افکند. ولی از لحاظ روانی میتوان گفت که این وقایع هم اکنون در حال وقوعند. با در نظر گرفتن این که کلیسا جسم مسیح و یا به عبارت دیگر، جسمیت یافتن جمعی مسیح است –مسیح، اولین جسمیت یافتن فردی الوهیت بود و کلیسا جسمیت یافتن دوم و نوع جمعی آن، که آن هم میبایست عذاب بکشد و بمیرد و باز جسمیت پیدا کند- حال آن طور که من میفهمم، این جسمیت یافتن دور سومی را به راه می اندازد که در آن روح القدس خود را در قالب فردی انسانی جسمیت میبخشد. این نقطه نظر یونگ است و همانطورکه دیدید وقتی آن را به این طریق برای شما روشن کردم به صورت یک تداوم و تفسیر یکدست و مناسب اسطوره ی مسیحی به نظر می آید. یونگ درواقع کاملا مراقب بود که گنجینه ی اسطوره ی مسیحی، در انسان مدرن گم نشود. او یک تفسیر دگرگشتی این اسطوره را در اختیار ما گذاشت و آن را در قالب مفهوم جسمیت یافتن و حلول دائم، که تمام نمادهای غنی مسیحیت را در خود حفظ میکند، ولی حال در یک سطح فردی و روانی درک میشود، صورتبندی کرد. من دوران جدید را به این معنا درک میکنم و بر این اساس معتقدم که یونگ یک انسان دورانی است. بافت اجتماعی جمعی جامعه ی غربی دچار اختلال جدی است. یونگ دقیقا از این امر آگاه بود و حتی در نامه ای متذکر شد که کتاب پاسخ به ایوب را به این خاطر نوشت که نمیخواست امور به سوی فاجعه پیش روند. آنچه او آن را آشکار کرده است و به روشنی بیان میکند، این است که پاسخ به ایوب، پادزهر وقوع آخرالزمان است. اگر بتوانیم پاسخ به ایوب را درک کنیم، در موقعیتی قرار خواهیم گرفت که بتوانیم از حمله ی بی امان آخرالزمان، که گذر از دوره ای به دوره ی دیگر است، جان به در ببریم.» ("چهار مقاله ی یونگی": ترجمه ی مهدی سررشته داری: نشر مهراندیش: 1399: ص39-36)

شاید هم سه گام ویشنو همین سه مرحله ی نزول و عذاب کشیدن و سفر خدا در قالب های عیسی، کلیسا و نهایتا کل افراد جامعه باشد. اما چرا مراحل قبل از مسیح، به دوران جانوران وحشی و بلایای طبیعی تبدیل شده است؟ احتمالا دلیل، این است که آمدن و مرگ و رستاخیز مسیح، همان وقایع چرخه ی تموز خدای طبیعت در یک سالند که مسیحیت آن را به سالی به اندازه ی کل تاریخ فرافکنی کرده است. تموز یا آدونیس، روح گیاهان و حامی جانوران است که در فصل خزان سال، به همراه طراوت و سرسبزی گیاهان میمیرد و در فصل بهار همراه با بازگشت سرسبزی طبیعت از نو متولد میشود. ازآنجاکه جسد جانوران و گیاهان مرده در زمستان، باعث حاصلخیزی خاک و قوت یابی گیاهان در بهار میشود، تموز هم خواه ناخواه یک خدای قربانی گیر است.

الکساندر ریورا انگاره ی درخت کیهانی در افسانه ی مسیح را مهمترین نشانه ی وامداری مسیح و از طریق او یهوه به تموز/آدونیس میشناسد و میگوید این انگاره ی اساسا بابلی-آشوری هنوز به صورت یک مفهوم فلسفی نمادین در یهودیت به صورت درخت کابالا زنده مانده است. این درخت، تجسمی از آدم کدمون یا یهوه در قالب انسان است و در قبالای مسیحی، مسیح به شکل حرف اپسیلون (نشاندهنده ی لقب "پسر") به درخت کابالا مصلوب است. چون صلیبی که خون و مسیح بر آن جاری میشود، جانشین درخت زندگی است که در احادیث مسیحی، خون جاری شده از شهادت عیسی، آن را آبیاری میکند و میوه های جاودانگی به بشر میدهد. کلمه ی عبری به کار رفته برای درخت که معمولا برای درخت زندگی یهودی استفاده میشود، آقی است. بنابراین از درخت زندگی، به اقاقیا یعنی درخت درخت ها هم یاد میشود. این اسم روی درخت خاصی به جا مانده که تصور میشود نخستین بار، یهوه در قالب آتش بر روی درختچه ای از آن بر موسی ظاهر شد. درواقع آتش درختچه ی موسی، خودش یکی از مابه ازاهای میوه ی درخت زندگی است و در کیش های کلتی با دارواش جانشین شده است، یک گیاه انگلی بوته ماند رشد کننده روی درختان که وقتی زرد میشود، نسخه ی گیاهی آتش به نظر میرسد و ازاینرو در کیش کلت ها مقدس بوده است. گاهی از میوه های آتشین درخت زندگی سخن میرود. آنها میتوانند به همان شرابی که در عشای ربانی به نشانه ی خون مسیح خورده میشود هم تبدیل شوند چون به یک روایت غنوصی، میوه ی ممنوعه ای که خوردنش سبب سقوط آدم و حوا از بهشت شد، انگور قرمز بود که از آن شراب تهیه میشود. میدانیم که آدم و حوا جنبه های نرینه و مادینه ی آدم کدمون یا یهوه ی انسان شده هستند. پس آیا عجیب نیست که مابه ازای مسیح که وعده ی جاودانگی با خوردن میوه ی خود را به انسان میدهد، در داستان آدم و حوا ماری است که به حوا وعده میدهد اگر او و آدم از میوه ی ممنوعه بخورند جاودانه خواهند شد؟ عجیب است چون این مار را خود شیطان میدانند. افریم سوری درباره ی داستان شیطان و حوا نوشته است که حوا فریب خورد چون واقعا میوه ی زندگی که عمر جاودان بدهد در باغ عدن بود اما مار، به جای آن، میوه ی عارف شدن به نیک و بد را به حوا آن نمایاند. درواقع درخت زندگی پشت درخت معرفت به خیر و شر مخفی شده بود و خدا خوردن میوه ی این دومی را بر آدم و حوا ممنوع کرده بود چون اگر میوه ی آن را میخوردند احتمالا پشتش به میوه های درخت زندگی هم میرسیدند. مار این اطلاعات غلط را داد تا آدم و حوا با به دست آوردن اختیاری که دیگر جانوران ندارند به خدمت او دربیایند. بنابراین از این پس، انسان و فرزندانش عملا مارسان و معادل دقیق سرافیم یا فرشتگان هبوط کرده در افسانه های یهودی-مسیحی شدند و مار همان مسیح است و عامل انحطاط بشر؛ سوال این است که این انحطاط چه سودی برایش دارد؟ آموزه های سنت پاول میگوید انسان از سه قسمت جسم و روان و روح تشکیل شده است و از این سه قسمت، روح را مسیح به انسان داده است. اگر جسم و روان تخریب شوند، روح امکان رشد یابی پیدا خواهد کرد. بنابراین نتیجه میگیریم گناهان انسانی که سبب خدشه وارد شدن به جسم و روان انسان ها میشوند با این گونه آسیب زنی ها افراد انسانی را از قسمت های حیوانی خدایی آنها جدا و قسمت مسیحی-ماری خاص انسان را در آنها تقویت میکند.:

“the sun lady tales”: alexander rivera: chap1

ارتباط مسیح با مار، در زندگینامه ی یکی از نسخه های چینی مسیح یعنی یوئه فی منسوب به قرن 12 میلادی قابل ردیابی است. پدر یوئه فی، بچه دار نشده بود و این درحالی بود که سنش از 50 سال گذشته و همسرش به حدود 40سالگی رسیده بود و هر دو نگران بودند که دیگر هیچ وقت بچه دار نشوند. آقای یوئه به زیارت معبد یک بودیستوا رفت و کاهن معبد به او وعده داد که به زودی فرزند دار خواهد شد. کمی بعد، خانم یوئه حامله شد. در شب تولد نوزاد، همسایه ها نور درخشانی را دیدند که از خانه ی یوئه می آید. فکر کردند خانه آتش گرفته و برای کمک کردن به فرو نشستن آتش به محل شتافتند. ولی دیدند این یک نور ماوراء الطبیعی است. همان جا در مقابل چشمان حیرتزده ی جمعیت، یک پنگ (فنیکس یا ققنوس) از آسمان فرود آمد و بر سقف خانه نشست، بال های خود را به نشانه ی اعلام موجودیت گشود و سپس پرواز کرد و رفت، به همین دلیل، آقای یوئه اسم پسر به دنیا آمده را "فی" به معنی پرواز گذاشت. کمی بعد، مرد مقدسی به آقای یوئه گفت که هر وقت نوزاد گریه کرد، نوزاد و مادر را درون یک خمره ی آب بگذارد. ازقضا کمی بعد نوزاد گریه ی بسیار بلندی سر داد و آقای یوئه همسر و پسرش را مطابق دستور مرد مقدس، درون یک خمره نهاد. ناگهان سیل عظیمی از سمت رود زرد از راه رسید و بسیاری از مردم ازجمله آقای یوئه را کشت ولی همسر و پسر آقای یوئه شناور در خمره روی آب، زنده ماندند. عامل سیل، اژدهایی بود که دشمن همان پنگی به شمار میرفت که در شب تولد یوئه فی به خانه ی یوئه آمده بود. پنگ یک چشم اژدها را کور کرده و اژدها درصدد انتقام بود. او از گریه ی بلند بچه دانست که او پسر پنگ است و سیل را به آن سمت گسیل داشت تا نوزاد را بکشد ولی شکست خورد. موضوع مادر و نوزاد شناور روی آب، در اساطیر یونانی و در قصه ی تولد پرسئوس جد پارسیان دیده میشود و البته پرسئوس خود یک نسخه از موسی است که او هم در نوزادی در صندوقی روی آب رها شده بود. نکته ی جالب دیگر این که اینجا پای خانواده ی وانگ وسط می آید چون آقای وانگ خواب دیده نور درخشانی را در آسمان میبیند و خوابگزار آن را اینطور تعبیر میکند که به زودی انسان والایی از سمت رود به محل او خواهد آمد که باعث خیر و برکت زندگیش خواهد شد و البته این انسان والا یوئه فی نوزاد است که به همراه مادرش در یک خمره ی شناور بر آب سیل به محل وانگ میرسد. مارک گراف معتقد است تشبیه نوزاد به نوری در آسمان، مرتبط با داستان ستاره ی بیت اللحم است که سه شاه مجوسان در تعقیب آن به تولدگاه مسیح رسیدند. یوئه فی هرچقدر رشد میکرد جسارت و شجاعت بیشتری از خود نشان میداد و از قضا در حین ماجراجویی هایش در یک غار، با ماری درگیر شد و زمانی که مار را گرفته بود، مار با صدای پوف به دود و غبار تبدیل شد و در دست یوئه فی یک نیزه به جا ماند، یک نیزه ی جادویی که به کمک آن، یوئه فی قهرمانی های زیادی را توفیق یافت. یوئه فی به یکی از بزرگترین قهرمانان جنگ سلسله ی سونگ با دشمنان جورچن تبدیل شد ولی مورد بدگویی حسودان قرار گرفت و به همراه پسرش، به عنوان یک خائن تحت بازجویی های شدید زیر شکنجه قرار گرفتند. QIN GUIبدسیرت، به تشویق همسرش، فرمان دروغین قتل آن دو را از سوی امپراطور جعل کرد و دژخیمان، یوئه فی و پسرش را با طناب خفه کردند. قتل یوئه فی، خشم عمومی را برانگیخت و بیشتر خائنان در یک شورش به قتل رسیدند. بعدا فرمانی صادر شد که بر اساس آن، اجساد چین گوئی و همسرش را از قبر درآوردند و به محل دفن یوئه فی بردند و سرهای اجساد را در آنجا قطع و بر قبر یوئه فی نهادند تا آنها به طور آیینی در راه یوئه فی قربانی و در آن دنیا خدمتگزارانش باشند و مجسمه های آهنی چین گوئی و همسرش را هم به صورت تعظیم کرده کنار قبر او نصب کردند تا خدمتگزاری آنها به یوئه فی را مدلل کرده باشند. مقبره ای با این داستان، در منطقه ی تانگین یانگژو قرار داشت که یک محل زیارتی بود و بعدا حزب کمونیست، طبق قانونی، مردم را از شاشیدن و تف کردن به روی مجسمه های آهنی منسوب به چین گوئی و همسرش منع کرد. دستگیری و قتل یوئه فی به این خاطر میسر شد که او نیزه ی جادوییش را از دست داده بود. هیولایی که ظاهرش شبیه یک اژدهای بی شاخ و ماهی بی آبشش توصیف شده است از درون رودخانه ای بیرون آمد و به یوئه فی حمله کرد. یوئه فی با نیزه اش مقابل او قرار گرفت ولی هیولا فقط نیزه را از دست یوئه قاپید و درون رود ناپدید شد. یوئه فی این را نشانی از آن گرفت که نیزه باید به خدای رودخانه تعلق بگیرد و دیگر پی گیرش نشد. مارک گراف، این داستان را با داستان واپسین دوران حکومت شاه آرتور مقایسه میکند که وقتی در جنگ با پسر حرامزاده اش موردرد به شدت مجروح و ناتوان شد و حکومت را ترک گفت، شمشیر جادوییش را درون رودخانه ای انداخت، دستی از رودخانه بیرون آمد، شمشیر را سه بار تکان داد و دوباره درون رودخانه فرو رفت؛ همچنین با داستان ذوالفقار شمشیر امام علی که علی در واپسین لحظه های عمرش دستور داد آن را درون رود فرات بیندازند و وقتی این کار را کردند، آن محل تا سه روز در حال جوشیدن بود. مارک گراف، این سه بار تکان دادن دست و آن سه روز جوشیدن رودخانه را جانشین های سه روز اقامت مسیح در جهان زیرین پس از شهادت میشناسد و درواقع ناپدید شدن سلاح را نسخه ای دیگر از مرگ صاحب آن میشمارد که خود، جانشین یک مسیح ناپدید شده است.:

“RECONSTRUCTION ISSUES,II”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016

داستان نیزه ی جادویی یوئه فی، بیشک همریشه با داستان ژاپنی شمشیر جادویی شاهزاده یاماتو تاکرو است که سوزانوئو خدای جنگ، آن را از درون بدن اژدهایی که کشته بود به دست آورده بود. مرگ شاهزاده تاکرو نیز همزمان با از دست دادن شمشیرش اتفاق افتاد. بنابراین او هم مثل یو ئه فی و دیگر دارندگان سلاح های افسانه ای، شکل شخصیت یافته ی خود سلاح و البته این سلاح یک مار است که به جای شیطان نشسته است و قهرمان ظاهرا دشمن همو است ولی آن به مهمترین بخش وجود خود قهرمان تبدیل میشود. بنابراین ناپدید شدن سلاح –یعنی مار تبدیل شده به سلاح- همان ناپدید شدن مسیح است اگرچه ظاهرا مسیح کشته شده است. داستان های این قهرمانان برای کودکان و جوانان تعریف میشد تا آنها به عنوان یک الگو در آحاد بشر تکثیر شوند و قطعا مردمی که از قهرمانان تراژیک الگو میگیرند نمیتوانند انتظار داشته باشند کسانی که این الگوها را بی هیچ سلاح جادویی ای تحویل مردم داده اند، برای مردم، نقشه های تراژیک نکشیده باشند.

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت2

تالیف: پویا جفاکش

مشکلی که دراینجا پیش می آید این است که اگر مسیح در تمدن شرق متجلی شده و باید قالبش را به نفع غرب عوض کند، لازمه اش این است که شرق با او بمیرد که این منشا انگاره ی تخیل تمدن های باشکوه برای تمام ملل شرقی است. اما چطور ممکن است شخص مرده در جای دیگری به حیات خود ادامه دهد؟ این ایراد باعث میشود تا مسیح از دجال جدا شود و خدا به دو هویت شرقی و غربی تجزیه شود؛ برای غرب دجال بماند و برای شرق مسیح. اما چرا غرب دجال است و شرق مسیح؟ برای این که شرق قرار است بلاتغییر مانده باشد و غرب در حال تغییر باشد. تغییر فقط از آدم زنده سر میزند و مرده به همان حالتی که آخرین بار زنده بوده است باقی میماند. ته مانده ی این تفکر را آنالی اکبری در مقاله ی «ارواح خوشپوش» (هفت صبح: 20مرداد 1403) با طنزی جالب در تصویر مردگان در فیلم های مدرن بازنمایی کرده است:

«اگر مرگ شبیه فیلم های سینمایی باشد و خودت را ببینی که بی جان روی زمین افتاده ای، اوضاع عجیب میشود. روح ها همیشه لباسی را بر تن دارند که در آخرین روز حیات پوشیده بودند؛ ظاهری که قرار است همیشگی باشد. شما هیچ وقت با شبحی روبرو شده اید که اوقات فراغتش را با خرید آنلاین لباس و کفش سپری کند؟ نه. روح ها فقط عاشق این هستند که پرده ها و کاغذها را تکان دهند و توی لوله های آب ریسه بروند. راستی چرا در فیلم های ترسناک همیشه صدای خنده ی روح دختربچه ها شنیده میشود؟ کسی نیست بگوید "اگه چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم"؟»

مشکل مرگ تمدن های شرقی این است که آنها را خیلی پیر توصیف کرده اند و درنتیجه در زمان مرگ، بسیار مچاله و مریض و خرفت شده بودند و از روح آنها انتظار میرود در همین تصویر زوال یافته ابدی بمانند تا «مسیح» باشند. اما در عمل چنین چیزی ممکن نیست چون این معادله واقعی نیست. مشاهدات اتفاقا از تغییر بیشتر بزرگترین متوهمان جانشینی مسیح درست موقع جنگشان با دجال غرب گواهی میدهند. میتوانید در این مورد، به سرنوشت جمهوری اسلامی ایران توجه کنید که هرچقدر بیشتر شعار «مرگ بر امریکا» و «مرگ بر انگلیس» سر میدهد بیشتر امریکایی و انگلیسی میشود. حتی دراینجا هم سرنوشت تمدن ها از روانشناسی افراد انسان کپی میشود و ارتباط اینها را بولاس با الهام از نظریات روزنفلد به خوبی نشان داده است:

«هربرت روزنفلد یکی از برجسته ترین نظریه پردازان بالینی انگلستان بود. وی ضمن مطالعه ی اختلال شخصیت خودشیفته استعاره ای به کار گرفت که مدتها پس از مرگش، نسل های گوناگون متخصصان بالینی در سراسر جهان تحت تاثیر آن بودند. روزنفلد ذهن خودشیفته را به گروهی مافیایی تشبیه میکند. این گروه رهبر قدرتمندی دارد که چکیده ی همه ی بخش های مخرب شخصیت است. این رهبر که سوء استفاده گر، بدبین، بدون احساس گناه و قاتل است، قسمت های خوب شخصیت را صرفا از طریق ایجاد ترس ساکت میکند. کارهای مخرب با وفاداری گروه به بخش مسلط شخصیت پاداش میگیرد و حس درونی انسجام بر اساس نفرت خلق میشود. کار روزنفلد نقطه ی اوج بینش خلاق حاصل از "روانکاوی روابط ابژه" است. این روانکاوی نشان میدهد که ما چطور در دنیای درونیمان به مثابه ی مجموعه ای از "خود" های مختلف که به ابژه های درون ذهن (بازنمایش های ذهن از دیگران و جنبه هایی از واقعیت بیرونی) مرتبطند وجود داریم. اگر تعادل داشته باشیم، آنگاه بازنمایش های مخرب با بخش های مهرورز، مراقبت کننده، سازنده و اخلاقی شخصیتی خنثی میشوند. گاهی برای مراجعانم ذهن را به یک "نهاد نمایندگی" تشبیه میکنم. اگر مراجع امریکایی باشد، کنگره را به عنوان استعاره برمیگزینم؛ اگر اروپایی و غیره باشد، از استعاره ی پارلمان استفاده میکنم. ایده ی مد نظرم کاملا ساده است: میتوان تصور کرد که ذهن بسیاری از حالات "خود"، احساسات و شرایط را به ابژه تبدیل میکند. اگر از حیث روان دموکرات باشیم، آنگاه تمامی ایده ها ازجمله ایده های مخرب، دارای نماینده خواهند بود و میتوانند وارد ذهن شوند، اعم از این که ما را واپس بزنند و از خود بیگانه کنند یا این که الهامبخش باشند و به ما نیرو دهند. مثلا مراجعی را در نظر بگیرید که ادعا میکرد تنها احساسی که به شوهرش دارد نفرت است و برای اثبات این ادعا اظهارات تلخی بر زبان میراند. اما گاهی ناخواسته جنبه ی مثبتی از رفتارش را نیز بیان میکرد: این که ماشین را تعمیر میکرد، فرزندان را به پارک میبرد، و از کار زنش تعریف میکرد. این سخنان انعکاسی از حس محبت زن به شوهر است که در حالت عادی سرکوب شده. برای این که بتوانم این مطلب را به وی نشان دهم، ذهنشان را به کنگره تشبیه میکنم و میگویم تمامی افکارش در مجلس نمایندگان قرار دارند، با این که معمولا فقط افکار مخرب عنان اندیشه هایش را به دست دارند. معمولا انتظار دارم پاسخ عاطفی خشنی دریافت کنم. مراجع از این استعاره متنفر است و آن را بیش از حد ساده و توهین آمیز میپندارد. مشاهده میکنم که مقاومتش به علت خشم او است، خشم از این که از استعاره متنفر است و آن را بیش از حد ساده و توهین آمیز میپندارد. مشاهده میکنم که مقاومتش به علت خشم او است، خشم از این که این استعاره قدرت ایجاد تغییر دارد. او نمیتواند استعاره را منکر شود و این فرم بیانی –نه محتوا- نقش پیوسته موثری در توانایی فکر کردن ما به گرایش های به شدت مخرب او دارد. بینش روزنفلد از ذهن به مثابه ی یک گروه میتواند به ما در حل مسئله ی یکپارچه سازی فرد و توده کمک کند. بیون و سایر نظریه پردازان کلاینی بی تردید معتقد به این پیش فرض بودند که روانشناسی فردی و گروهی اصول موضوعه ی ذهنی مشترکی دارند، ولی روزنفلد بود که این دیدگاه را به قالب ابژه ی تبدیلگر درآورد. یعنی به محض این که تکه های روانشناسی فردی و گروهی موجود در تفکر کلاینی در استعاره ی روزنفلد کنار هم گذاشته شدند، فرم جدیدی از روانکاوی ممکن شد. با توجه به ارتباطات احتمالی روانکاوی در غرب و شرق، تصور میکنم استعاره ی ذهن به مثابه ی کنگره ای از ایده ها سنت انزواجوی دائوئیسم و بودیسم را با اخلاق اجتماعی کنفسیوس و نو کنفسیوسی ها گرد هم می آورد. البته باید در پارلمان ذهن، یک کرسی نمایندگی برای "بدون ایده" یا "فضای خالی" یا "فکر ناشده" نیز در نظر بگیریم. در فرهنگ چین، کره و ژاپن شاهد هزاران سال تلاش برای یکپارچه ساختن درون خود فردی با شفافیت خود اجتماعی هستیم. درحالیکه بعضی از توصیه های مناسکی تر و صوری تر این سنت به لحاظ روانشناختی ضد دموکراتیک به نظر میرسند (مثلا شرمساری در ملا عام بابت رفتار نادرست یا داشتن افکار متضاد)، همچنان شاهد تلاش برای ساختن ذهنی هستیم که بتواند در دو دنیا فعالیت کند: دنیای درونی بازنمایش های ذهنی و دنیای بیرونی اعمال مشخص. درواقع، به هنگام مقایسه ی سنت های غربی و شرقی به نظرم میرسد که میتوان پروژه ای کشف کرد که هزاران سال قدمت دارد و هدفش ایجاد ذهن گروهی فرانسلی است. هرچند ذهن گروهی بسیاری از مولفه های ذهن فردی را دارد، ممکن است از آن ساختارهای ذهنی تشکیل شده باشد که جامعه در آن نهادینه ساخته تا به فرایند گروهی مستقل خودش بیندیشد. منظورم این نیست که این پروژه آگاهانه بوده، بلکه به نظرم باید از نو به کار تاریخ (روایت های ساخته شده از گذشته مان) بیندیشیم و آن را نه نوعی یادآوری بلکه تلاش برای گردآوری تلقی کنیم. تاریخ نگار با گردآوری داستان های گذشته مان به ناچار تفکری آینده نگرانه خواهد داشت. البته این ادعا بدیهی است. سخنانی همچون "تاریخ قضاوت خواهد کرد" یا "کسانی که نمیتوانند گذشته را به یاد بیاورند محکوم به تکرار آن هستند" (سانتیانا) اشاره به این مطلب دارند که تاریخ برای آینده کارکردی دارد. عمل ناخودآگاه انتقال دستاوردهای یک نسل به نسل بعدی، ضمن تلاش برای درک و بسط ذهن بشر، ذهنی گروهی خلق میکند که میتواند به اندیشه هایی که در آینده لازمند بیندیشد. درحقیقت، تلاش برای فهم ذهن و رشد انباشتی ذهن در طول همین فرایند جدایی ناپذیرند. فکر کردن به ذهن به معنای رشد دادن زندگی روانی است. هر نسلی سرعت متفاوتی دارد و کمابیش نقشی در رشد ذهن فرانسلی ایفا میکند. این فرایند گسسته است و ناگزیر تحت تاثیر خودشیفتگی جوانان، اضطراب افسردگی پیران، و واپس روی به حالات ذهنی اولیه تحت تاثیر نفرت جمعی است که ممکن است به جنگ یا نسل کشی و به لحاظ درونی، به کاهش ظرفیت ذهنی بینجامد. وقتی یک نسل "مشعل را به دست نسل دیگر میدهد" و میگوید "آینده به آنها بستگی دارد" درست مانند آن است که نسلی وظیفه ی جمعی را رها کرده باشد. انتقال موفق میان نسل ها در صورتی رخ میدهد که یک ایده یا فرایند اجتماعی موفق که بتواند در ذهن آینده ادغام شود منتقل گردد.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص8-165)

روشن است که همه ی ملت ها چنین نیازی را در خود حس میکردند و برای همین است که در هیچ کشوری به طور عمومی با تدریس تاریخ مخالفت نشده است اما موضوع این است که برخلاف نظر بولاس، این روند نمیتواند جهانی و هزاران ساله باشد چون همانطورکه دیدیم 6000 سال تاریخ تمدن، یک توهم است. بنابراین باید در کشف تاریخ برای تمام کشورها و از همه ی زمان ها توسط غربی ها بدبین باشیم و روی آن قسمت هایی از تاریخ شرق که در نظرگاه بومی در مقوله های به قول بولاس «"بدون ایده" یا "فضای خالی" یا "فکر ناشده"» میگنجند تمرکز ویژه کنیم، ازجمله در مورد این معمای بزرگ که چرا بزرگترین دشمن فرهنگی یهود در شرق یعنی اسلام رادیکال، خدایش الله نام دارد ولی تمام پیامبران مورد وثوقش برگماشتگان یهوه خدای یهودند بی این که بیشتر مسلمانان حتی این را بدانند؟

در مورد این سوال باید به سامری ها برگردیم چون به نظر میرسد که آنها در راس تخیل انحرافی بودن اسلام در پرستش اله یا الله هستند. یکی از تلفظ های اله، "ایلی" است که نام پیامبری است که مرکز مقدس یهود را از گریزیم محل معبد سامری ها به شیلو انتقال داد، جایی که در آن، سموئیل جانشین ایلی شد و با به شاهی رساندن شائول و سپس داود، بنای فریسی گری را نهاد. طبیعتا سامری ها انتقال پایتخت مذهبی توسط ایلی را یکی از بدعت های او میشمرند اما درست تر آن است که خود سامری ها را یک بدعت جدید بشمریم که پایتخت خود را به عنوان یکی از قدیمی ترین مراکز مذهبی معرفی کرده اند. مطابق تاریخ رسمی، موفقیت سامری ها در زمان سلطنت سلوکیان یا فرمانروایان یونانی رقم خورد که آنها را به عنوان یهودیت اصلی به رسمیت شناختند. در این زمان، سلوکیان، مجسمه ی زئوس را برای پرستش در معبد اورشلیم قرار دادند که شورش یهودیان تحت رهبری حشمونی ها را به دنبال داشت و با تصرف اورشلیم توسط جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی شاه حشمونی و شکست سنگین سامریان از او دنبال شد. اما یوحنای هیرکانی، با دادن همزمان عناوین شاه و کاهن اعظم به خود، باعث خشم فریسیان که شاهی را فقط از خاندان داود قبول داشتند شد و به نظر میرسد همین جا جایی برای اتحاد سامری ها و فریسی ها باز شده باشد که در تورات نیز منعکس است. اما بعضی از تغییرات حشمونی ها قاعدتا باقی ماندند و مرز بین زئوس یونانی و یهوه ی فریسی باید در همین زمان به وجود آمده باشد. لاکاپله در مورد تاثیر این وقایع بر غرب، به نظر فلاویو باربیرو متوصل میشود که نوشته است یهودیان از کردستان به آذربایجان ایران و از آنجا به سرزمین های تاتاری شمالی رسوخ یافته و در قالب یهودیان اشکنازی نیمه ترک به درون اروپا رسوخ کرده و حکومت فرانک ها را پدید آورده اند. طبیعتا این ارتباط در زمان رسوخ اسکیت ها یا ترک ها به درون خاورمیانه منطقی میشود که اولین جایی که چنین رسوخی در تاریخ اسلام برجسته میشود ظهور امپراطوری سلجوقی است. لاکاپله معتقد است که سلوکی ها در نام همان سلجوقیانند و حشمونی ها در نام همان عثمانی ها. زئوس مدل اولیه ی یهوه در زمانی است که عثمانی ها هنوز یونانی مآبی، ترکان را به طرف یک کپی از مذهب یهودی-مسیحی توراتی و جدا شدن هویت عثمانی از سلجوقی تغییر نداده بودند. بعضی از مسائل حول بازگشت به اصل، باعث بازگشت اله/الله و تاثیرگذاری کیش قدیمش بر مذهب حشمونی/عثمانی شدند که از دل مکتب سلجوقی بیرون آمد. بنابراین سلجوقی ها در ابتدای غلبه ی بیگانه بر یهود و در صحنه ی زورگویی آنتیوخوس سلوکی به یهودیان قرار دارند. آنتیوخوس معادلی برای فاتحان آشوری و بابلی یهود نیز هست و سیروس یا کورش کهن الگوی این شاهان است که گاهی با یهود است و گاهی علیه آنها. دقیقا همین رابطه را یهود با رومیان دارند و نام روم، مرتبط با نام قوم آرامی است که آشوریان به زبان آنها سخن میگفتند.:

“HASMONEANS= OTTOMANS”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 22MAY2019

احتمالا نام ارمینریک/آرماناریک/یرمونوریک شاه افسانه ای گوت ها را میتوان همزمان به شاه آرامی ها و شاه آلمان/هرمان/ژرمن معنی کرد. وی یک نسخه ی ژرمن اخشوارش/کورش در کتاب استر است. در او همچنین شباهتی به قصه ی داود با همسر اوریا وجود دارد. همانطورکه میدانیم، داود با همسر اوریا زمانی که اوریا در حال جنگ برای خود داود بود معاشقه کرد. البته مطابق تورات، داود، اوریا را به جنگی فرستاد که دیگر از آن برنگردد و بعد همسر اوریا را برای خود گرفت. اما در حماسه ی "تیدرک از برنه" نسخه ی گوت همسر اوریا در مرز همسر اوریا و استر قرار میگیرد. در این داستان، در زمانی که سیفکا وزیر ارمینریک در حال جنگ برای شاهش بود، شاه به زور با اودیل همسر زیبای سیفکا هماغوشی کرد. زمانی که سیفکا از موضوع مطلع شد با همدستی همسرش نقشه ای انتقامجویانه کشید که با اجرای آن، بیشتر پسران و برادرزادگان شاه با اتهاماتی که اودیل و سیفکا به شاه القا میکردند کشته شدند. حتی دو تا از برادرزاده های شاه به این اتهام دروغ اودیل کشته شدند که میخواستند با اودیل همبستر شوند. زمانی که نوبت انتقام به تیدرک از برادرزادگان شاه رسید، او به آتیلا شاه شوش پناه برد و به او در ساقط کردن آرمینریک همکاری کرد. دراینجا شوش، نام پایتخت "هون لند" یعنی سرزمین ها خوانده شده است. مارک گراف در برابر کردن این داستان با قصه ی استر، یادآوری میکند که نام پایتخت داریوش اخشوارش (فاتح پارسی یا مادی بابل در تورات و همسر استر) هم شوش است. به نوشته ی جوردانس، در زمان جنگ آرماناریک با هون ها قبیله ی روسومونی ها به آرماناریک خیانت کردند و زمانی که آرماناریک به آنها حمله برد، سونیلدا همسر رئیس روسومونی ها را اسیر کرد و او را میان اسب های چموش بست تا تکه تکه شود. دو برادر سونیلدا برای انتقام به آرماناریک، زخمی مرگبار وارد کردند که بر اثر آن ناتوان شد و آنقدر زنده ماند تا شاهد نابودی حکومتش به دست هون ها باشد. آرماناریک بعدتر و در سن 110سالگی درگذشت. این سونیلدا برابر با سوانهیلد در حماسه ی ولسونگا است که همسر یرمونریک (آرمینریک) شد ولی بیگی مشاور خائن یرمونریک، به دروغ، شاه را قبولاند که راندور پسر شاه با سوانهیلد رابطه ی نامشروع دارد و شاه به خاطر این دروغ، دستور اعدام پسرش را صادر کرد، ولی خیلی دیر و زمانی که کار از کار گذشته بود، متوجه شد که اشتباه کرده است. در این هنگام، بیگی، همه ی تقصیرات را به گردن سوانهیلد انداخت و سوانهیلد با افتادن زیر پای اسب ها اعدام شد. بدین ترتیب سوانهیلد/سونیلدا نیز یک نسخه ی دیگر استر در داستان آرمینریک است.:

“reconstruction issues ii”: mark graf: chronologia: 13/12/2017: P126

اگر آرمینریک و آتیلا هر دو در جایگاه سیروس یا کورش یا آشور قرار داشته باشند، پس ما در این قصه، انتظار بازیابی شکلی از سقوط آشور یا حکومت و جانشینی آن با شکلی دیگر را داریم. ظاهرا این قصه قبلا در داستان درگیری نمرود با ابراهیم جد یهودیان رمزگذاری شده است:

مطابق منابع یهودی، نمرود بنیانگذار امپراطوری آشور است. او کاندیدای اصلی مقام امرافیل است: شاه بابل که ابراهیم با رواج بتپرستی توسط او مخالفت کرد. "امرافیل" به معنی امرکننده به آتش است، چون تصور میشود نمرود دستور داد ابراهیم را توی آتش بیندازند، اما بعد از این که به معجزه ی خدا آتش بر ابراهیم اثر نکرد، از مجازات ابراهیم دست کشید؛ البته این باعث نشد از گردنکشیش علیه خدا دست بردارد. نمرود زمانی خداپرست بود تا این که در درگیری بین خویشاوندانش از بنی حام موسوم به پاتروسی ها و خویشاوندان یافثیش دودانیم، طرف دودانیم را گرفت و به پیروزی آنها باعث شد، اما سپس آنها را نیز تار و مار کرد و خود شاه شد و سرزمین آشور پسر سام در شنعار (بین النهرین) را تصرف کرد، آنگاه به موفقیت های خود غره شد و بر ضد خدا شورید. خدا نیز حمایتش را از او برداشت. در این هنگام، کدرلاعمر از خدمتگزاران نمرود که در بلبشوی بعد از سقوط برج بابل، بابل را ترک کرده و در عیلام ساکن شده و حکومت شوش را برساخته بود، علیه نمرود شورید. نمرود در جنگ شکست خورد و خدمتگزار کدرلاعمر شد و در رکاب او به جنگ با پادشاهان غرب پرداخت که ارتش مشترک آنها در محل سدوم و عموره از ارتش ابراهیم شکست خورد. از بدعت های نمرود، یکی ساخت خانه ای بزرگ یعنی قصر برای خود بود که بعدا ساکنانش آن را ترک گفتند و به روایتی یهودیان در آن سکنی گزیدند بی این که خدا ناراحت شود. از تبار نمرود و دو همسر پاتروسی او، پلاسگی ها پدید آمدند که نتیجه ی اتحاد گروهی از پاتروسی ها با گروهی از کسلوخی ها بودند و در جزیره ی کرت ساکن و معروف به قفطوریم شدند. کسلوخی ها همان کوشی ها هستند که نام از کاسیوس (قصی)، کوهی در شرق مصر دارند. در یونانی آنها را به نام اتیوپیایی میشناسند. به گفته ی ترقوم، کسلوخی ها و پاتروسی ها با هم دشمن بودند. ولی با این حال، قفطوریم بیشتر به هویت کوشی خود نزدیک بودند. آنها در قالب پلستینی ها به کنعان حمله کردند و با یهود جنگیدند. ولی بزرگترین مرکز قدرتسازیشان در آناطولی بود. آشوری ها آنها را به مادای (ماد) کوچاندند و آنها آنجا را به نام هویت کوشی خود، "کوش" نامیدند. "داریوش مادی" که تبار عبرانی-مدینی بود، به حکومت آنان رسید و بابل را فتح کرد و از آن پس، قدرتی بزرگ به اینان منتقل شد. آنها از آنجا با عناوین توری یا تورانی به اطراف و اکناف گسترش یافتند. از قفطوری های ماد، سه قبیله ی عمده ی کزروق، کوتراق و سابیر برخاستند که از مجموع آنها سلجوقیان پدید آمدند. این سه قبیله در مهاجرت به غرب، به دو اتحادیه ی اصلی کوتریگور و اوتیگور تقسیم شدند که دسته ی اول، دشمن بیزانس و دسته ی دوم متحد بیزانس بودند و به ترتیب به اکامنید (هخامنشی) و خزر نیز شناخته میشدند ولی مجموع آنها بلغار خوانده میشد. دو دستگی آنها باعث تصرف سرزمینشان توسط آوارهای فینو-اوگری شد. درحالیکه اوتیگورها هنوز مایل بودند تا بیزانسی ها را علیه اوتیگورها بشورانند، بیزانسی ها اقدام به متحد کردن اوتیگورها و اکامنیدها علیه آوارها کردند و با موفقیت، آوارها را شکست دادند. اما بعدا آوارها قیام کردند و مملکت را به نابودی کشاندند. اوتیگورها به سمت بیزانس حرکت کردند و کوتریگورها با قلمروی بسیار کاهش یافته به نام خزریه بر جای ماندند.:

“Nimrod” , “kaftorite nation”: wikinoah.org

کورش فاتح بابل که اکامنید نامیده میشود، در تورات هم شاه عیلام است و هم شاه ماد. بدین ترتیب، شورش کدرلاعمر عیلامی علیه نمرود، شورش مادها و هخامنشی ها علیه آشور و بابل، و حمله ی آتیلای شوش به آرمنریک، همه در یک تغییر داخلی درون جریان آشوری-بابلی خلاصه میشود ضمن این که در داستان سکونت یهودیان در قصر نمرود و فتح بابل توسط یک داریوش شاه یهودی تبار، موضوع به قدرت رسیدن یهودیان در بعد این تغییر نیز تا حدی برجسته شده است. ظاهرا در داستان های اخیر، ردی از یک زن برای سقوط نیست ولی مادیگرایی و دور شدن آشوریان از روحانیت همانطورکه در داستان یونانی شکست ساراک آشوری از مادها دیده میشود، در علت یابی سقوط امپراطوریشان برجسته است و دلیلش میتواند این باشد که نقش زن در این سقوط یا انحطاط، کاملا یک نقش تمثیلی است و در تفسیر بهاکتی آناندا گوسوامی از آسور قابل شناسایی است.:

لغت کوروس یا سور یا آسور یا اهور یا هور یا هری به معنی سرور و حاکم، معادلی دیگر برای لغت "بعل" به همان معنا است و هر دو عنوان برای خدایان و شاهان زمینی به کار رفته اند. "هر" که ریشه ی لغت هور یا سور است، تلفظ دیگری از "ال" یا "ال" است که بعدتر بیشتر روی خدا متمرکز شده است و یاهو که یهوه فرم تحول یافته ی آن است، خود را با ال تطبیق کرده است. لغت یاهو به صورت های یهو، یسو، اسو، وسو، باسو هم تلفظ شده و در یونانی در ترکیب با لغت ایل/ال، لغت "باسیل" به معنی شاه را ساخته است. معادل آن در هند، واسو دوا است که به مانند باسیل، مفهوم خدا واسو یا بعل یاهو را میرساند. در بعضی منابع هندی، واسو معادل روح و جیوا همسر او و به معنی جسم یا جان است که واسو به سبب آن به زمین سقوط میکند و در جسم زمینی محدود و اسیر میشود. نام حوا تلفظ دیگر "جیوا" است. در تورات، مار که نماد سقوط و شیطان است، از طریق حوا میوه ی ساقط کننده را به آدم میدهد. از طرفی "آسو" که تلفظ دیگر "وسو/یاهو" است، در یونانی "آوتوس" تلفظ میشود که معنی "خود" در ذهن فرد بشر را دارد. همین لغت با اضافات سامی "م" و "ن" به صورت های آتوم، آتون و آدون درمی آید که "آتوم" تلفظ دیگر نام "آدم" شوهر حوا است. همانطورکه لغت "ار/هر" علاوه بر خدا معنی شیر میدهد، آتوم نیز در مصر یک خدای شیرچهره است. او یک کهن الگوی شاه است که تخت شیرنشانش همسر او است. در تمامی سرزمین های سامی و قبطی، شیر، بیشتر همدم الهگان بوده و از تطابق او با الهه، تصویر سخت/سخمت الهه ی شیرشکل به دست آمده است که نامش هم تلفظ دیگر نام هکاته الهه ی جادوگری و هم تلفظ دیگر نام شخینا نیمه ی مونث یهوه است. آتوم در مصر شمالی بیشتر با هورس و در مصر جنوبی بیشتر با آمون تطبیق و در هر دو مورد برابر با رع خدای خورشید شمرده میشد. منتها آمونیست ها میل مشخص تری به وحدت وجود و سریان دادن خدا-آتوم در تمام جهان داشتند. این از مذهب فرعونی قابل برداشت بود. چون پراسو یا پراهو که همان فراعوه یا فرعون است، در لغت قابل تبدیل به پولیوس به معنی جامعه یا شهر در زبان یونانی است و همین پراسو که به طور مستقل، تلفظ دیگری از "بعل یاهو" نیز هست، در هند تبدیل به "پوروشا" نام خدایی شده که جهان مادی از اجزای بدن او پدید آمده است. کشتن فرعون جنایتی بزرگ و در حکم کشتن نظم جامعه بود. اما زمانی که کاهنان آمون این قانون خود را زیر پا نهادند و خاندان آخناتون را که کمر به نابودی مذهب آمون بسته بودند ریشه کن کردند پیروان مذهب مصری در خارج از سرزمین اصلی مصر و در شامات، به مذهب آتون که همان "آدون" از نام های سابق یاهو/یهوه است وفادار ماندند و بدل به یهودیان شدند.:

The corona of hari/heri/heli/eli and atenism explained”: bhakti ananda goswami: eohn: 4/9/2000

در هند، "سوره" ها زمانی درخشان ترین و باایمان ترین مردم بودند، ولی دچار سقوط اخلاقی شدند و از آنها تعبیر به "اسوره" شد. مادام بلاواتسکی، آنها را در این سقوط، معادل بنی الوهیم یا پسران خدا در یهودیت میداند که فقط به خاطر زنان زمینی دچار سقوط اخلاقی شدند. به گفته ی بلاواتسکی، رودررویی آنها با "دوا ها" یا خدایان مرسوم هندی از ابتدا نشان رودررویی خیر و شر نبود بلکه فقط تناقض های ذاتی خلقت بین آفریده ها و صفاتشان را نشان میداد که ناشی از دوگانگی خود خدا بود. در کابالا محل این دوگانگی در دایره البروج، در منطقه ی برج های سنبله تا عقرب نشان داده میشود [که همانطورکه دیدیم، میشود محل ماه های پاییزی در عصر حوت و همان جایی که علی و دو چشمش یعنی حسن و حسین در آن قرار گرفته اند]. در ویشنو پورانا این دوگانگی، دوگانگی ماهیت ویشنو پروردگار ویشناوا را میرساند. دو گروه سوره ها و دواها بارها با هم جنگیدند و بعد از مدتی کار بر دواها سخت آمد چون سوره ها به خاطر ایمان و درستکاری و وفاداری خود به دین، دارای روحیه ی بسیار قوی بودند و شکست دادنشان غیر ممکن مینمود. اما ویشنو به دواها قول داد که سوره ها را با فریب دادن و منحرف کردن از راستی، ضعیف کند. پس ویشنو خود را به صورت موجودی الهی به نام مهاموها درآورد و بین سوره ها رفت و کم کم به آنها قبولاند که خود خدا است که آمده به آنها بگوید چه کار کنند و با این ترفند، شروع کرد تمام حلال ها را حرام کردن و تمام حرام ها را حلال کردن. اینطوری سوره ها به نادرستی و خلافکاری افتادند و با از بین رفتن خلوص روحیشان انحطاط یافتند و دواها آنها را شکست دادند.:

“fundamentals of qabbalistic cosmogony”: h.p.blavatskey: sacred-texts.com

ظاهرا مهاموها به معنی موهای بزرگ، در اسم همان "مایا" الهه ی توهم و معادل استر در تخریب آسور یا حاکم یعنی روح تمدن موسوم به آسوری یا آرامی است که با این کار، دواها را که لاجرم مظهر مقدسات یهودیان (ملت استر) هستند در جهان به قدرت میرساند.

این انحطاط در مورد خدایی انسانواره، میتواند همان سقوط روح از آسمان به زمین و تبدیل خدا از یک امر ماوراء الطبیعی به نیروهای تحت پرستش انسان در زمین یعنی افتخارات مادی چون پول و قدرت و شهرت و بتواره های فیزیکی از قبیل اتومبیل و خانه های شیک و حتی بعضی انسان ها (سلبریتی ها) باشد. همه ی این قبیل پرستش ها از قدیم وجود داشته، ولی درحالی که در قدیم در مقابل مذهب و شرع قرار میگرفته، امروزه مذهبی ترین عملکرد تبلیغی را در سطح جهان دارد. علت، آمیختگی شدید تمدن مدرن به سازوکارهای مغناطیسی و الکتریکی است چون خدا نیز در تشبیه به قطبین زمین، در عملکرد مغناطیسی آن مستتر بود. او درست مثل دو جنبه ی متضادش که به دو مار پیچیبده به دور کادوسئوس عصای هرمس تشبیه میشوند، در دو قطب مغناطیسی مخالف هم شمال و جنوب تقسیم میشد و محل قطب شمال را ستاره ی قطبی و محل قطب جنوب را به غلط ستاره ی سهیل (کانوپوس) تعیین کرده بودند. اولی با سرمای وحشتناک کاهنده ی زندگی و دومی با گرمای استوایی برسازنده ی انبوهی عظیم و هولناک زندگی در قالب جنگل ها و محیط های طبیعی مملو از جانوران خطرناک و عوامل بیماریزا مشخص میشدند و این نیروهای مخالف در مرکز زمین و در سواحل جایی که به آن "مدیترانه" یعنی دریای میانی میگفتند به تعادل میرسیدند و درست در همین منطقه تمدن انسانی شکل گرفت و با دریانوردی فنیقیان در سرتاسر این سواحل، فرم مشابهی پیدا کرد. پس تمدن انسانی، برایند الهی و نمود خود خدا بوده است. اما اکنون که آن تمام جهان را درنوردیده و توحش تهدیدکننده ی انسان باستانی را به قلیل ترین حد ممکن رسانده است، خود را تنها قطب موجود و در خطر عدم ادامه ی مغناطیس می یابد و برای دوام خود دنبال قطب مخالف جدید میگردد. مکتب لاوکرافتی «کتلهو» هیولای هشت پا مانند، با زنده کردن تصاویر توراتی از خدایان وحشی تشنه ی خون که به جای اجنه و ارواح نشسته اند دنبال همین قطب گشته است. معبد نیارلات هوتپ با برجستگی شدید مضمون رویا در رمان های لاوکرافتی، به این نتیجه رسیده است که باید از طریق رویا با قطب مخالف تماس برقرار کرد و دروازه ی رویاها موسوم به MI-GO را در جنگل ها و اماکن طبیعی میجوید. در داستان "نارنیا" ی سی.اس لوئیس، «جنگل بین دنیاها» قلمروی مرموز با ظاهر یک جنگل ساده است که دنیاهای زمین، نارنیا و چارن را به هم مربوط میکند و دروازه اش به زمین، یک کمد جالباسی است. این جنگل، به نوعی ارتباط زمین با جهان اجنه از طریق دروازه هایی را شبیه سازی میکند. به عنوان مثال، در داستان از قول خانم و آقای سگ آبی میشنویم که جادیس آخرین ملکه ی چارن، از نسل لیلیت همسر اول آدم است که یک ماده جن بود. چارلز دی اینت در کتاب "قدم زنی روحانی" نوشته است: «همه ی جنگل ها یکی هستند... همه ی آنها پژواک اولین جنگلی هستند که راز را در زمان شروع جهان به وجود آورد... برای هر جنگلی که وارد میشوید دو جنگل وجود دارد: پژواک فیزیکی جایی که وارد میشوید، و آن که بدون توجه به مسافت یا زمان به همه ی جنگل های دیگر متصل است؛ جنگل بدوی که خاطره ی آن از طریق حافظه ی جمعی همه ی درختان ماندگار میشود... افسانه و اسطوره در الفبای درختان در هم پیچیده، نه تنها با هوش، بلکه با شگفتی، با ترس، به یاد ما می آیند.» اعضای نیارلات هوتپ در جنگلی در نزدیکی ورثینگ در ساسکس غربی انگلستان دنبال می گو میگشتند؛ محلی که از دهه ی 1960 مکان مشاهده ی بشقاب پرنده ها و طبق افسانه های محلی، محل ناپدید شدن اسرارآمیز انسان ها و حیوانات در جنگل بود، سگ ها از مکان های خاصی از جنگل آن میترسند و فاصله میگیرند، ردپاهای اسرارآمیز و اشکال عجیب در آن کشف میشدند، برخی از مردم ناگهان و بدون هیچ گونه دلیل مشخصی در آن احساس ناراحتی میکردند، و در یک کلام طلسم شده توصیف میشد و آن وقت طالبان می گو در آن میخوابیدند تا رویاهای راهنمایی کننده ببینند. کل تمدن غرب و جهان الان روی همین محور رویاهای راهنمایی کننده میگردد منتها با اتکا به روانکاوی که معتقد است دریافت های دوره ی بیداری هم میتوانند تحت تاثیر ناخودآگاه فرد، عملکردی مشابه رویا بیابند، در بیداری و از طریق رسانه برای افراد، رویا میسازد. همه ی ما تحت تاثیر فیلم ها و اخبار و رسانه های جمعی، خودبخود تحت تاثیر تغییراتی قرار میگیریم که نوع به کارگیری کلمات در رسانه و در زبان افراد تحت تاثیر رسانه، بر ناخودآگاه ما وارد میکند. این یکی از برکات روانکاوی بخصوص پس از توجه لکان به زبان از نظرگاه آن است، موضوعی که باعث علاقه ی روانکاوی به شرق دور شده است. در آن منطقه هیروگلیف های چینی، برداشت هایی نقاشی وار از کلمات در ذهن ایجاد میکنند که در بشر غربی پنهان است چون در غرب، نوشتن کلمات با الفبا، معنی پنهان و اولیه ی لغات را که هنوز با ناخودآگاه ما بازی میکنند از خودآگاه ما محو کرده اند و برخی میگویند فنیقی ها در رواج دادن الفبا عمدا این موضوع را مد نظر داشتند. اما میتوان با رسانه های دیداری و شنیداری، هنوز تصاویر مخالفی را با کلمات به ذهن وارد کرد. به همین دلیل است که احتمال عصبانی شدن یک امریکایی طبقه ی متوسط از بعضی کلمات معمولی خیلی بیشتر است تا یک هندی یا افریقایی فقیر، چون دو نفر اخیر، به اندازه ی نفر اول، تحت تاثیر رسانه های پیچیده نیستند و برعکس آنها نفر اول، از شنیدن کلمه، موجی از خاطرات فراموش شده ی باقی مانده در ناخودآگاه از تحقیر یا نفرت یا جنسیت زدگی را که آن کلمه از طریق رسانه در ذهن فرد ذخیره کرده است تجربه میکند. موضوع مسائل ناخوشایند دراینجا هنوز تحت تاثیر حقانیت اعتقاد به الکترومغناطیس و جلب به قطب مخالف است. هگل مدتها قبل، این مضمون را وارد ادبیات سیاسی کرد جایی که مدعی شد GEIST یا روح جهان مدام به اولین قطب مخالفی که مخالف خود می یابد جذب میشود و این را در افراد و ملت ها و مذاهب تا بینهایت به سمت دورترین قطب مخالف ممکن دنبال میکند. معمولا قطب مخالف، یک دشمن است، اعم از این که یک فرد، یک خطر طبیعی یا یک ملت باشد و وقتی هم که کل زمین را خانه ی خود ببینید و با آن متحد بشوید، ممکن است برای خودتان دشمنان فضایی تخیل کنید و به آنها میل کنید. یا ممکن است با زمان حال، همهویت شوید و گذشته را به عنوان یک خطر، مملو از خوناشامان و جنایتکاران درگیر قربانی های خونین ببینید، مانند انگلیسی ها و امریکایی های کاملا مدرنی که جنایت های نسبت داده شده به ولاد تپس ملقب به دراکولا –شاه قرون وسطایی ترانسیلوانیا- را با خوناشامی کنت دراکولای رمان برام استوکر در قرن 19 یکی میگیرند و قدسی زدایی از انسان سنتی را تا حد مملو کردن تخیلی قرون وسطی از حجم عظیمی از انسان های آدمخوار بالفطره در مقام گرگنماهای واقعی پیش میبرند. حتی لذت تماشای یک فیلم ترسناک پر از قتل های وحشیانه ی آدم ها توسط همدیگر یا موجودات تخیلی تهوع آور، اما در کانون امن یک خانه ی شهری نیز از همین قطبی سازی ریشه میگیرد. پاسخ دادن به چنین نیازی برای حکومت هم ضروری است چون همانطورکه روانکاوان میگویند، هرچقدر به یک نفر بیشتر آسیب روانی وارد شود، مکانیسم دفاعی روانیش بیشتر تمایل پیدا میکند جای خاطرات بد را با یک تاریخ زیبای غیر واقعی پر کند و درنتیجه دوره ی افتضاحی که آدم ها به هم بی تفاوت یا خیانتپیشه اند و پشت سر هم به یکدیگر ضربات روانی وارد میکنند، در بازگویی ها به بهترین دوران زندگی بشر روی زمین و یک دوره ی طلایی از همه جهت تغییر خوانش پیدا میکند. :

“STOLEN HISTORY AND PSYCHOANA;YSIS”: FROSTY CHUD: STOLENHISTORY: 17NOV2022

موضوع تاثیر خدا بر زمین در قالب دو جریان متضاد ناشی از دو قطب در گفتاری از آپولونیوس یافت میشود که بر اساس آن، خدایان باد از دو دروازه ی کوه المپ (محل سکونت خدایان) جاری میشوند و این دروازه ها دو قطب زمینند. هرکول، دو پسر بورئاس تراسی، خدای باد را کشت و در محل قتل، دو ستون به نشانشان برافراشت که میتواند نشانگر دو نوع باد دو قطب کوه مانند باشد. داستان ستون ها در دو ستون هرکول در کوه های اطلس به نشانه ی پایان دنیا و احتمالا مابه ازای المپ مزبور، تکرار میشود. به قولی خود هرکول بود که کوهستان اطلس را به دو قسمت تقسیمم کرد که اکنون بخش های اروپایی و افریقایی کوهستان معبر دریای مدیترانه به اقیانوس اطلس تلقی میشوند. هرکول به مانند اطلس غول، مدتی آسمان را در آن کوه ها بر دوش کشید و ستون مابه ازایی برای کوه است. در اساطیر هندی، خدای ویشنو در قالب یک شیر-انسان به نام ناراسیمها از درون یک ستون بیرون جست و شاه اسوره ها را کشت. جسد ازیریس نیز در قالب یک تنه ی درخت، تبدیل به ستون قصر شاه جبیل در فنیقیه شد. ملقارت همتای فنیقی هرکول، در قالب دو ستون پرستش میشد. در نوشته های سانخونیاتون، اوسوس فنیقی، پرستش باد و آتش در قالب دو ستون را رواج داد.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p 236-7

کلمه ی column به معنی ستون، از ریشه ی کولوفون یونانی است که آن هم با لغت لاتین "کائلوم" به معانی آسمان و خدا همخانواده است. ازاینجا در موضوع دوگانگی قطب، به نام «آمفی ماخوس» به معنی «دوگانه ی بزرگ» میرسیم که پادشاه کولوفون و رهبر اسبسوارانی مشهور بود که به سببشان کولوفون مرکز پرستش خدایان اسب بوده است. کولوفون محل حکومت گیگس پادشاه لیدیایی بوده است که به داشتن حلقه ای جادویی مشهور بوده است، حلقه ای که در قدرت ماندن پادشاه به آن منوط بود. کولوفون همچنین نام بنیانگذار شهر ازمیر محل حکومت آلیاتس دیگر پادشاه مشهور لیدیه بوده است. کولوفونیا نام کوهستانی است که شهر سه دروازه ی فاسالیس در آن قرار داشته است. این شهر محل زیارت یک دانه ی لوبیای جادویی بوده است که با دانه های لوبیای جادویی جک و درخت لوبیای سترگی که از آنها برآمد و آسمان را به زمین دوخت مربوط است. این درخت، جانشینی برای کوهستان قطب شمال است و اتفاقا کولوفونیا به دیگر مابه ازای کوهستان عمود جهان یعنی آکروپولیس آتن هم مرتبط است چون نام خواهر ارکتیوس شاه خدای زمین زاد آنجا کولوفونیا است. ارکتیوس یکی از عناوین پوزیدون خدای دریا نیز بوده است. در خانه ی کعبه در مکه ی حجاز، سازه ای به نام "قطب" وجود دارد که به نظر میرسد از طریق آن، کعبه را به مرکز زمین تعبیر کرده اند. "قطب" عنوان رهبران دراویش در بین مسلمانان نیز هست و هر قطب درویش، مرکز جهان و جانشین خدا بر زمین از دید پیروان خود است. در مصر، بسیاری از مسلمانان، عنوان "قطب" را برای ایلیا یا الیاس به کار میبردند و او را به عنوان یک پیامبر زنده که به دلیل خوردن از آب حیات، عمر جاویدان دارد، عامل برکتبخشی بر جهان میشمردند. از قول مولوی شیخ نیقوسیه نقل شده است که الیاس در خشکی قطب جهان است و حسین در دریا. (همان: ص229-233) اطلس غولی که آسمان را در کوه هایی به همین نام روی بازوان خود نگه میداشت، جایی بین قطب انسانی و کوه قطبی قرار دارد. یکی از معانی نسبت داده شده به نام او "آت" (بزرگ) به علاوه ی "لاس" (سنگ) در مجموع به معنی سنگ بزرگ است که درواقع به این موضوع اشاره دارد که تمام سنگ های مقدس و سازه های سنگی مقدس چون معابد میتوانند جانشین اطلس و قطب کیهانی باشند کماینکه خود لغت "لاس" به معنی سنگ میتواند مرتبط با "اللات" الهه ی عرب باشد که به شکل سنگ های مقدس پرستیده میشد. لغت "لاتین" نیز به یک احتمال، از "اللات" می آید. گفته میشود لاتینی ها نام از شاه یا خدایی به نام لاتیوم داشته اند. لاتیوم میتواند لادیوم هم تلفظ شود و یکی از تعابیر از معنی "پالادیوم" بت مقدسی که به لاتینی ها اعتبار میداد، "پالاس" بعلاوه ی "لادیوم" و در مجموع به معنی بت سنگی پالاس یا آتنا است. عقیده بر این بود که پالادیوم یک سنگ سقوط کرده از آسمان بوده و از این جهت، به خدایی هبوط کرده شبیه بود. (همان: ص212-209) نام "اللات" با نام "لوط" پیامبر هم مرتبط است که همراه خانواده اش از بلای آسمانی که بر سدوم فرود آمد گریختند اما همسرش به عقب نگریست و به یک ستون سنگی تبدیل شد. به دانیل ابوت در سفرش به شامات، ستونی سنگی را نشان دادند که گفته میشد همسر لوط است، یعنی همسر لوط از خودش به لحاظ دیداری جاویدان تر و در تجسد در سنگ دقیقا برابر اللات بود. میشود لوط را در تبدیل به لات با اگدیستیس، خدای دوجنسه مقایسه کرد که در موقع تبعید به زمین، اخته و تبدیل به زنی شد که به نام الهه کوبله میشناسیم. علت این است که خدایان باستانی، موجوداتی بی جنسیت یا دارای حالت های مشترک هر دو جنسیت بودند و در این زمینه پایاترین کیفیت را تا به امروز، دیونیسوس باخوس داشته است. در چین، به حالتی ناشخصی تر، خدا به شکل یک دایره ی دو رنگ به نام تای چی نشان داده میشد که رنگ سفیدش یانگ یا نیروی نرینه و بخش سیاهش یین یا نیروی مادینه را نشان میداد و تمام نیروهای متضاد گیتی از این دو شق که جای دو قطبند ریشه میگیرند. یهوه خدای یهود نیز دارای کیفیت دوجنسه بوده و این کیفیت در یاکیم و بوعز، دو ستون معبد سلیمان که همتای دو ستون هرکول هستند ضرب شده بود. کابالیست ها جنبه ی مذکر یهوه را "هو" و جنبه ی مونث او را "شخینا" مینامیدند و معتقد بودند "هو" پنهان است و آنچه از یهوه آشکار است، همه جزو شخینا است. (همان: ص9-238)

ظاهرا اصحاب سیاست اروپایی-امریکایی تحت کنترل اخوت های کابالایی، ابایی ندارند از این که صاحبان قصرهای یک بابل یا نینوای پر از ریخت و پاش و لذتپرستی و یا همچون دونالد ترامپ و روپرت مورداخ بازیچه ی دست زنان به نظر برسند؛ چون مطابق تاریخی که دستورالعمل سیاسی است، آنها در این موقعیت، فقط انواع مختلف یک اخشوارش بازیچه ی دست استر هستند که به استر به عنوان جنبه ی هویدای خدا کمک میکنند تا به زودی شرع خدای یهود بر جهان حاکم شود. معلوم نیست این اخشوارش منحط چند هزار سال دیگر قرار است بر زمین حکومت کند تا ثابت شود کابالا راست میگوید؟!

مطلب مرتبط:

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1536 میلادی، جاناتان اسکایپ کشیش انگلیسی موعظه ی جنجالی ای ایراد کرد که نزدیک بود به یک شورش در انگلستان منجر شود. در آن زمان، هنری هشتم پادشاه بریتانیا از همسر اولش طلاق گرفته و با آن بولین ازدواج کرده و ضمنا از این موضوع، بهانه ای برای خروج از کلیسای رم و تصرف اموال کلیسای رم در بریتانیا ساخته و بریتانیا را صاحب اولین دولت پروتستان اروپا کرده بود. این اتفاقات منجر به رشد قدرت کلیساهای محلی شده بود و توماس کرامول قصد جلوگیری از این افزایش قدرت را داشت درحالیکه ملکه آن، طرف کشیش ها را گرفته بود. در این شرایط، اسکایپ، در موعظه ی جنجالی خود، شاه هنری را با اخشوارش (کورش) شاه پارس ها در کتاب استر در عهد عتیق مقایسه کرد، کرامول را با هامان وزیر ضد یهودی اخشوارش برابر نمود، و ملکه آن را در مقام استر ستود که یهود را از خطر نابودی توسط هامان رهانید. این موعظه در آن زمان به اندازه ی خود پروتستانتیسم غیر طبیعی مینمود، چون درحالیکه تا آن زمان، در ادبیات مسیحی، یهود به عنوان یک قوم خائن و ناسپاس نسبت به خدا شمرده میشدند، یک کشیش مسیحی، داشت کشیش ها را با یهود برابر میکرد. با این حال، مارک گراف، این را غیر طبیعی نمیبیند چون به عقیده ی او این موعظه در دوره ای مدرن تر پرداخته شده تا کدی باشد برای توجه دادن خودی ها به این که دو پادشاه ظاهرا بی ربط به هم یعنی کورش و هنری هشتم، دو روایت مختلف هستند از یک شاه واحد. در همین موعظه، اسکایپ، هنری هشتم را به سبب هوسبازی های رسوایی بارش با زنان و دور شدن از راه خدا توسط زنان، با سلیمان شاه یهود مقایسه میکند، کسی که درست مثل کورش، بنا کننده ی معبد مرکزی یهوه در اورشلیم شمرده شده است. این درحالیست که از راه به در شدن سلیمان توسط زنان، میتواند شامل سرسپردگی اخشوارش به استر و هنری هشتم به آن بولین هم باشد، بخصوص آن بولین که بعدا به جرم زنا با 5مرد و همچنین به جرم زنای با محارم (یکی از آن مردها برادر او بود) اعدام شد و خیلی جالب است که چنین زنی، حامی کشیش ها باشد و آن کشیش ها هنوز مردان خدا باشند؛ حالا در نظر بگیرید این مردان خدا را باید جای تنها قوم برگزیده ی خدا روی زمین یعنی یهودی های لجباز و خائنی بگذاریم که هنوز معلوم نیست خدا چرا مدام وقتش را سر برگزیدن اینها تلف کرده و بعد برای انتقام، بر سرشان عذاب فرستاده است. مارک گراف از طریق بازسازی فومنکو و نوسفسکی از زندگینامه ی درهم و برهم ایوان مخوف و خانواده اش، توانسته دلیل حمایت یک زن «خراب» از مردان خدا را دریابد. در زندگی ایوان مخوف، این زن، النای مولداوی است که جاسوس کشورهای پروتستان غربی در روسیه است و مثل آن بولین، جانشین همسر اول ایوان مخوف میشود. این زن وظیفه ی کمک به قدرت یافتن یک شبکه ی یهودی وابسته به غرب در روسیه را داشت و پروتستانتیسم و یهودی گری اینجا نیز با هم جمع می آیند. اما ایوان مخوف بعدا توبه کرد و النا را طرد نمود و یهودیان را سرکوب و مسیحیت ارتدکس را احیا نمود.:

“reconstruction issues ii”: mark graf: chronologia: 13/12/2017: p118

در تاریخ رسمی، مسیحیت ارتدکس که ایوان مخوف کمر به نجات آن بسته بود، در بوزنطیه علیه کلیسای کاتولیک رم شوریده بود و پروتستانتیسم هنری هشتم نیز باز علیه کلیسای کاتولیک شوریده بود. اما دیدیه لاکاپله معتقد است لغت "کاتولیک" به معنی جهانی، در قسمت های نزدیک به اصل این قصه ها چیزی متفاوت از کلیسای کاتولیک فعلی رم و درواقع معادل اصطلاح "دین کاتولیک" یا دین جهانی گادفری هگینز در اوایل قرن 19 است که اشاره به قابلیت تطبیق اساطیر مردمان مختلف موحد و مشرک آن دوران دارد. در این تعریف، خدایان مختلف اختری، جانوری، گیاهی، جمادی و طبیعی، همگی جلوه هایی تمثیلی از یک نیروی واحد حاکم بر جهان هستند و مسیح کلیسای رم در تقریبا تمام داستان های خود، مشابه هایی در میان آنها دارد. چیزی که لاکاپله با آن مخالفت میکند، قدمتی است که هگینز برای این ادیان و البته تاریخ جهان قائل است و آن به سبب جدی گرفته شدن بحث تقدیم های هیپارخوسی در تقویم توسط هگینز است. هگینز به سبب ارتباط تنگاتنگ اساطیر مسیحی با عصر حوت (یعنی عصری که در آن، اعتدال بهاری در صورت فلکی حوت رقم میخورد) تصور میکرد که مسیحیت در آغاز عصر حوت و این آغاز همانطورکه ادعا میشود، در سال 1میلادی پدید آمده اند و 2000سال قبل از آن، ما عصر حمل (قوچ)، و باز 2000سال قبل از عصر حمل، عصر ثور (ورزاو) را داشته ایم که تمدن در آن به وجود آمده است. اما لاکاپله به نظریه ی کاتاستروفیسم یعنی وقوع یک فاجعه ی وقفه انگیز در تاریخ بشر اعتقاد دارد که مطابق آن و با کمک گیری از نظریه ی برندا فریبورن، در اثر تغییر محور زمین بر اثر برخورد یک شهابسنگ، ما ناگهان از عصر ثور وارد اواخر عصر حمل و بعد از آن به سرعت وارد عصر حوت شده ایم و عصر حمل نیز فقط از قرن 14 قابل ردیابی است. مطابق آثار باستانی، حسابرسی اعصار فلکی برای مردم قدیم مطرح بوده، چون حتی به 12 صورت فلکی دایره البروج هم وفادار نبودند چنانکه از ایتالیای قرون وسطی، دایره البروج های دارای 11 صورت فلکی و از خاورمیانه حداقل دو دایره البروج دارای 10 صورت فلکی را شناخته ایم که در نسخه ی 11برجه، برج های عقرب و میزان با هم یک برج بودند و در نسخه ی 10برجه، برج های سنبله، میزان و عقرب. بنابراین لاکاپله با نظریه ی ادوین جانسون موافقت میکند که بر اساس آن، تورات و انجیل، تنها در اروپای قرن 15و 16میلادی نوشته شده اند. [ادوین جانسون، تاریخدان امریکایی قرن نوزدهمی بود که وجود قرون وسطی با توصیف تاریخ رسمی را نمیپذیرفت و آن را افسانه میخواند و معتقد بود اروپا از دوره ی شرک رومی مستقیما وارد دوره ی رنسانس شده است.] لاکاپله میگوید هگینز تطابق شدید الفباها و لغات کلتی بریتانیا با عبری را متوجه شد و حتی شمایل شکنی کلیسای بریتانیا در ایرلند و اسکاتلند را با اعمال یوشع در کنعان مقایسه کرد ولی متوجه نشد که ممکن است این وقایع، همه یکسان باشند. البته هگینز، به شکلی به یکسانی کلت ها و یهودیان اعتقاد داشت. وی کوریت ها را که مردمان زمان نوزادی زئوس یا ژوپیتر خدای روم بودند، به لحاظ لغوی با کلت ها و گالاتی ها و گالیک ها و گاول ها و همچنین نام جزیره ی کرت که زئوس نوزاد در آن نگهداری میشد همردیف نمود و کوریت ها را با کابیری ها خدایان دریانوردی برابر نمود که نامشان قابل تبدیل به هاپیرو و ایبری و عبری است. "عبری" نام زبان یهود و یک شعبه از زبان فنیقی است و فنیقی ها بخش دریانورد کنعانی هایی هستند که یهودی های موسی و یوشع، آنها را قصابی کردند. با این حال، زبان فنیقی باستان تقریبا همان زبان مقدس سامری ها است که یهودی های منحرف و بازگشته به مذهب مشرکین شمرده میشوند. بنابراین یهودی ها و ملتی که آنها نابود کردند هر دو عبری و البته کابیری، کوریت و کلت هستند. ورود عبری ها به اروپا از سمت اسپانیا و شبه جزیره ای رقم خورده که به نامشان "ایبری" نامیده میشود. در جنوب این شبه جزیره، ستون های طنجه قرار داشتند که پروکوپیوس نوشته است رویشان به فنیقی درج کرده بودند: «ما از مقابل یوشع دزد میگریزیم.» افسانه های عربی، از نبردهای یوشع در مراکش میگویند. همچنین به عقیده ی مسلمانان، "رعانه فرعون" مصر در زمان یوسف، و "ولید" فرعون زمان موسی، هر دو از عمالقه یعنی همان مردمی بودند که یهودیان یوشع علیهشان بسیج شده بودند. بدین ترتیب شورش یهود علیه مصر و جنگش با کنعان دو روایت از یک قصه اند و بتشکنی یهود در کنعان نیز میتواند نسخه ی دیگر سرکوب مذهب مصری توسط کامبیز پسر کورش باشد. ژان پل بورو ارتباط گاول فرانسه، گالاتیای ترکیه و گالیل یا جلیل قلمرو مسیح یهودی ها در انجیل را نشان داده است. از طرفی ژان اسپانیله نشان داده است که فرانسوی های ایل دو فرانس، آکیتن پاتوآ و باسک، شبیه زبان های یونانی دوریک هستند. با توجه به این مسئله که مردم کشوری که امروزه یونان نامیده میشود، در قرن 19 اصلا یونانی صحبت نمیکردند و با توجه به این که یونانی ها استادان رومی های لاتینی شمرده میشوند درحالیکه لاتین زبان رسمی اروپای غربی و مرکزی بوده است و نه قلمروهای ارتدکس شرقی، لاکاپله با ادوین جانسون درباره ی ریشه ی کلتی و لاتین نوشته های به اصطلاح یونان و روم باستان و تعلق آنها به قرون 15 و 16 موافقت میکند و کتاب مقدس و تاریخ یونانی-رومی را که تاریخ تمام جهان از طریق سنجش با آنها تهیه شده است را دو جزو متمم یک طرح جدید میشمرد که از سمت اروپای غربی شروع میشود و تمام دنیا را درمینوردد. این طرح برای موفقیت، به فرهنگسازی و زبانسازی های جدید از طریق مدرسه و دانشگاه نیاز داشته و یک نمونه اش زبان ایرلندی است که در اوایل قرن 19 هگینز مدام آن را با عبری مقایسه میکرد ولی امروز هیچ شباهتی به عبری ندارد و البته زمانی که زبان ایرلندی دانشگاهی تدریس میشد، ایرلندی زبان های قدیمی هم آن را نمیفهمیدند. به همین راحتی میشود در عرض 200 سال، چنان زبان یک ملت را عوض کرد که وقتی نوشته های نه چندان قدیمی خود را ببینند، فکر کنند با یک زبان هزاران ساله طرفند.:

“hier encore et a louest?”: d. lacapelle: theognosis: 18sep2014

به نوعی میتوان این اتفاقات را با زمینی شدن خدا در یهودیت سنجید. جان اونیل، از قول دانشمندی به نام کینگ، بیان میکند که کشتی گرفتن یعقوب با خدا و شکست دادن او، روایتی از تصاحب جایگاه خدا توسط یک انسان افسانه ای و اعقابش که یهودیانند است. وی معتقد است لقب "اسرائیل" برای یعقوب، هموزن با لغت سامی "آسور-ایل" یعنی فرمانروا خدا است و یعقوب همان یهوه است که جای سلف خود، ایل یا اله را که همان الله مسلمانان است اشغال کرده است. ایل در چرخه ی سال و وقایع نجومی متجلی میشد و به همین دلیل هم 12 فرشته که فرزندان او بودند و به نام در مسیحیت باقی مانده اند موکلان 12 ماه سال و از این جهت مطابق با 12 صورت فلکیند. طبیعتا نسخه ی زمینیش یعنی یعقوب هم 12 پسر دارد که ادعا میشود تمام یهودی ها از نسل آنهایند. اونیل، همچنین 12 امام شیعه را نیز دیگر نسخه ی زمینی این 12 فرشته میشمرد و یادآوری میکند که نام "علی" که سرسلسله ی این ائمه است از نام های الله و تلفظ دیگر لغت "اله" نیز هست. وی همچنین یادآور میشود که دو امام بعدی یعنی حسن و حسین که دو پسر علی هستند، در اعتقادات دراویش، به دو چشم علی و تلویحا دو نیمه ی متضاد او تعبیر میشوند که با این تعبیر، میتوان از تقویم 12 برجه به تقویم های 11برجه و 10برجه نیز رسید.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p174-5

دو چشم خدا با دو نام نزدیک به هم را میتوان در دو برادر افسانه ای دیگر، دیکتوس و پولی دکتس، پسران مگنز متجلی دید. به نوشته ی اونیل، این دو نام، یادآور دیکتائوس لقب زئوس رئیس خدایان یونان هستند. پولی دکتس همان شاهی است که به همراه دربارش توسط پرسئوس جد پارسیان و بوسیله ی سر بریده ی مدوسا که انسان ها را به سنگ تبدیل میکرد بدل به سنگ شدند. اونیل دراینجا جانشین شدن انسان های الهی با سنگ را یادآور قرار گرفتن 12سنگ در معبد روباز یهود توسط یوشع به جای 12 پسر یعقوب میداند.:

Ibid:p174-5

سنگ شدن خدا، به نوعی هبوط او در نیروهای زمینی و تجزیه اش در عناصر زمینی را نشان میدهد. اونیل، افسانه ی یونانی سقوط "یگانه ی باستانی" به زمین را یادآور میشود که او درآنجا توسط چهار نیم فوک-نیم انسان تکه تکه شد وقتی آنها به اشکال شیر، اژدها، خرس، و ببر درآمدند. چهار وحش مزبور، جانشینان 4جهت اصلی جغرافیای زمین و چهار فصل سالند.:

Ibid: p187

آنچه که دراینجا به تکه تکه یا تقسیم شدن خدا تعبیر است وقتی با سنگ شدن او و تقسیم سنگ بزرگ به سنگ های کوچک، برابر گردد، با رساندن مضمون بی تحرکی که بین جسد و سنگ مشترک است، محدود شدن خدا را به ذهن متبادر میکند. خدا در موجودات زمینی به نسبت های مختلف محدود میشود و یهودیت با نفی پرستش طبیعت، یکی از محدودترین موجودات یعنی انسان را در یکی از محدودترین ممکن های انسان بودن یعنی انسان پیرو یهوه/زئوس بودن، در جای خدا مینشاند ولی باز هم خدا تقسیم میشود و یعقوب در مقام یهوه به 12 شکل محدودتر ولی جامع خود یعنی بنی اسرائیل تقسیم میشود که برای تکمیل پازل خدا باید با هم جمع شوند و تشکیل گروه دهند. این ذهنیت، درست روی موضوع خدابودگی گروه کار میکند، حتی اگر گروه را بتوان به خدایی به اندازه ی یهوه غیر قابل تحمل تفسیر کرد. احساس آدمیزاد از این وضعیت در این جمله از ویلفرد بیون قابل شناسایی است: «فرد، حیوانی است گروهی که نه تنها با گروه بلکه با خودش نیز برای آن که حیوانی گروهی است سر جنگ دارد، همچنین با آن جنبه هایی از شخصیتش که قوام دهنده ی گروهی بودن است.» و با این حال، باز به گفته ی بیون: «هیچ فردی، هر قدر هم که در فضا و زمان منزوی باشد، نمیتواند خارج از گروه یا فاقد نمودهای فعال روانشناسی گروه در نظر گرفته شود.»

کریستوفر بولاس، دو عبارت بالا را از قول بیون نقل کرده و در ادامه نوشته که بیون که کنفسیوس را مطالعه کرده بوده، احتمالا در این عقاید، تحت تاثیر کنفسیوس بوده است، و این عقاید بیشتر در نو کنفسیوسیسم رشد کرده اند. ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص154) بولاس در ادامه مینویسد که این توجه در شرق، به سبب باقی ماندن بستر طبیعی زیست ذهنی بشر و جدا نکردن بشر از زمینه ی طبیعی و وحشی "مادر گیتی" در فرهنگ های آنجا است.:

«دیوید هینتون در مقدمه ی بسیار روشنگرانه اش بر شعر "وانگ وی" میگوید "کیهانشناسی طبیعت وحشی" که در پس همه ی تفکرات شاعرانه ی چین حضور دارد، "عمیقا زیست بومی" است زیرا انسان و دنیای طبیعت را به شیوه ای تجربی و معنوی یکپارچه میکند تا جایی که تمایز میان انسان و طبیعت سطحی میشود. او میگوید این بینش "عمیقا فمنیستی" است و حول "کیهانشناسی اولیه" شکل گرفته است، حول "نیروی زاینده" [و بنابراین زنانه] ای که به عقیده ی او در فعالیت های پارینه سنگی و باور به "مادر بزرگ" قابل ردیابی است. دراینجا هینتون با زبانی بلیغ اعلام میکند که در این راستا تفکر چینی باستان اهمیتی حیاتی دارد: "در این دوره ی غربی، محیط زیست به شدت آسیب دیده است زیرا مردم گمان میکنند ارواحی هستند که فقط مدتی کوتاه در این دنیای صرفا فیزیکی زندگی میکنند، این که دنیای فیزیکی صرفا برای استفاده و کسب منفعت آنها خلق شده است. این امر باعث میشود جهانبینی تائوئیستی/چان و بروز آن در اشعار کسانی مانند وانگ وی به طرزی روزافزون ضرورت پیدا کند، زیرا بینش بدیلی است که بشر را به طور کامل به قلمرو فیزیکی فرایندهای طبیعی متعلق میداند."» (همان: ص155)

در عین حال، صحبت کردن از دوستی با طبیعت، فقط امروزه عاقلانه است چون در بیشتر نقاط دنیا، دیرزمانی از خطرات یا حداقل خطرات آشکار و چشمگیری که طبیعت برای انسان ایجاد میکرد گذشته است. نگهداری حیوانات خانگی بیفایده در خانه های شهری، نشانه ای از احساس رفع آن خطر است.:

«به عقیده ی عموم، داشتن حیوان خانگی به شکل امروزی آن به عصر ویکتوریا برمیگردد. در آن زمان بود که نگهداری از حیوانات اهلی به منظور همنشینی و تفریح کم کم در میان طبقه ی متوسط رواج پیدا کرد. تا پیش از آن، نگهداری از حیوانات اهلی عادتی عجیب و غریب و مخصوص طبقه ی اشراف بود. داشتن حیوان خانگی از انگلستان به کل دنیا صادر شد و با سایر اشکال رابطه و دوستی انسان و حیوان در تضاد قرار گرفت. هریت ریتوو، تاریخ شناس حیوانات، داشتن حیوانات خانگی را با مفهوم عام تر تسلط تکنولوژیک انسان بر طبیعت مرتبط میداند. او مینویسد "از وقتی که طبیعت، دیگر آن دشمن همیشگی نبود، میشد با حس علاقه و حتی –وقتی کفه ی ترازو به نفع انسان سنگین میشد- با حس نوستالژی به آن نگاه کرد." جان برجر در مقاله ی معروف خود با عنوان "چرا به حیوانات مینگریم؟" (1980) استدلال مشابهی را مطرح میکند. مقاله با یک پارادوکس آغاز میشود: "حیوانات از همه جا محو شده اند." برجر مینویسد، تحت تاثیر صنعتی شدن، حیوانات از زندگی روزمره ی انسان حذف شدند و همزمان در فرهنگ عامه جا باز کردند. از قرن 19 به بعد، حیوانات دیگر بخشی از بافت جامعه نبودند؛ در عوض، به شکل گوشت و چرم و پشم و در باغ وحش ها و در فضای خانه به عنوان حیوان خانگی و اسباب بازی هایی مجلل برای کودکان ظاهر شدند. به عقیده ی برجر، این نوع نزدیکی، میل عمیق انسان به ارتباط با حیوانات را ارضا نمیکرد. از سال 1970، جمعیت حیات وحش تقریبا 69درصد کاهش یافته است. در عین حال، در همین بازه ی زمانی، داشتن حیوان خانگی در ایالات متحده بیش از سه برابر شده است. این که حیوانات به معنای دقیق کلمه جزئی از طبیعت به حساب می آیند یا نه، پرسشی است که پاسخ دادن به آن در عصر ویکتوریا هم به اندازه ی امروز دشوار بود. سگ ها و گربه ها محصول سال ها زادگیری گزینشی هستند که در آن، ویژگی های بخصوصی مثل اطاعت، وفاداری و نشان دادن عواطف مطلوب شمرده میشد... از نظر آکیرا میزوتا لیپیت و همینطور برجر، ظهور شیوه های نوین تصویربرداری، به ظهور روابط امروزی با حیوانات وابسته بود. لیپیت در کتاب خود با عنوان "حیوان الکتریکی: به سوی رتوریک حیات وحش" (2000) استدلال میکند که فناوری های نوین به منظور همانندی با شباهت هایی به حیواناتی که فناوری جدید جایگزین آنها شد ساخته شده اند. او آرم اسب را مثال میزند که معمولا روی ماشین های بخار اولیه که جایگزین اسب شده بودند، حک میشد. از نظر لیپیت، فناوری به طور کلی و فیلم به طور خاص را میتوان نوعی "ماشین بزرگ عزاداری دانست که برای پر کردن جای خالی حیوانات به کار میرود." به بیان دیگر، وقتی حیوانات عملا از محیط پیرامون انسانها محو شدند، در تکنولوژی جای گرفتند. تکنولوژی که توسط حیوانات تسخیر شده بود، حتی برخی صفات حیوانات را به خود گرفت. لیپیت رد پای فیلم را در علاقه ی ادوارد کایبریج به حرکت حیوانات می یابد و کلمات animal(حیوان) و animate(حرکت) را از نظر ریشه شناسی مشابه میداند. از نظر لیپیت، حیوانات در دنیای امروزی مثل روح هستند. چشم که باز میکنند خود را در خانه و در رسانه های شبح وار عکس و فیلم میبینند. حیوان "نمیتواند بمیرد" و بنابراین در دنیا به حیات خود ادامه میدهد. حیوان نمیمیرد چون –اینجا لیپیت از برجر وام میگیرد- حیوانات، موجوداتی دارای هویت منحصر به فرد نیستند. هر فیلی "فیل" است، هر شیری "شیر" است. وقتی بدن حیوان میمیرد، گونه هنوز پابرجا است. بنابراین حیوان زنده نیز فرقی با لاشه ندارد. اما جایگاه حیوانات خانگی در این بحث کجا است؟ حیوانات خانگی منحصر به فردند. ما هر گربه ای را گربه ای بخصوص میدانیم و به چشم یک گونه به آن نگاه نمیکنیم. وقتی به گربه نگاه میکنیم فقط لاشه اش را نمیبینیم. بیش از هر چیز، فردیت داشتن حیوانات خانگی است که آنها را از عالم پهناور "طبیعت"، آن گونه که در مدرنیته ی غربی درک میشود جدا میکند.» ("گربه های زشت و تنهایی انسان": لورن کولی: ترجمه ی نسیم حسینی: ترجمان: تابستان 1403: شماره ی 31)

و البته همانطورکه گفته شد، سگ ها و گربه ها با دستکاری های ژنتیکی فراوانی که انسان در آنها کرد به این مرتبه رسیدند و چون آنجوری درآمدند که انسان دوست دارد است که فردیت یافته اند و چون فردیت یافته اند میمیرند و برخلاف بقیه ی حیوانات «روح» و نامیرا نیستند. بدین ترتیب، انسان نیز با فرد شدن و جدا شدن از روح اجتماع و گونه اش، از خدائیت خارج میشود و به موجودی بی ارزش بدل میگردد. «گونه» دراینجا میتواند هر هویت انسانی عمده اعم از هویت های نژادی، مذهبی، ملیتی یا غربی-شرقی باشد. اینها همه تابع نظم پدرانه و درنتیجه ی تربیت آموزی از بالا به وجود می آیند، درحالیکه قبل از این مرحله، نظم مادرانه در همان توصیفی که اشعار لائوتزو و مذهب تائوئیسم در دنباله ی آن، از تائو (راه) به عنوان آن آغوش مادرانه ای که فرد را در خود میکشد یاد میکنند قرار دارد.

سابینا ماگلیوکو از قول جرالد گاردنر، تائو را همردیف یک خدای ناشناخته به نام "درایگتین" میکند که "خدای شاخدار"، «زیر-خدا»ی معروف او در جهان غرب است. خدای شاخدار که توسط ویکان ها به شهرت رسیده است، معادلی برای «مرد سبز» یا خدای طبیعت قدیم اروپایی است که توسط مسیحیت سرکوب شده و به دو شاخ به نشانه ی تضاد در وحدت، نشان داده میشود. وی با سرنونوس یا کارناینا معادل میشود: یک نیم مرد-نیم گوزن وحشی که نسخه ی جنگلی خدایان بزمانند یونانی-رومی چون پان و فاونوس و پریاپوس است. رونالد هاتون مورخ، نام او را مرتبط با "ذوالقرنین" (به معنی صاحب دو شاخ) در اسلام میشناسد، همانطورکه موری در 1931 این نظر را داد و بر الکس سندرز نیز تاثیر گذاشت، درحالیکه پرودنس جونز، این نام را با karneios تطبیق میکند: مدلی اسپارتی از آپولو خدای خورشید که همسر و زیردست دایانا الهه ی ماه است. بنا بر استار هاوک (6ژانویه ی 2007) برای ویکان ها، خدای شاخدار، «شخصیت انرژی، نیروی حیات در حیوانات و حیات وحش است» و به نوشته ی باربارا جین در «مقدمه ای بر مطالعات بتپرستی»، با زمینه ی وحشی، مردانگی و شکار مرتبط است. مارگارت موری مدعی شد که خدای شاخدار ویکان، همان سرنونوس و زیرمجموعه هایش است که در زمان غلبه ی مسیحیت با پان و فاونوس برابر شده و بقایای بتپرستان را دور خود جمع کرده و در همین زمان، توسط کلیسای مسیحیت به شیطان تبدیل شده است. موری با استفاده از برابر شدن پریاپوس با مندس خدای بزمانند مصری توسط دیودوروس، پای این اسطوره را به مصر میکشاند و یادآوری میکند که در مصر، مندس شکل شخصیت یافته ی «روح ازیریس» است. همزمان با موری، الیستر کراولی نیز "بافومت" معبدی ها را به شکل یک نیم بز-نیم انسان نشان داد و به خدای شاخدار جادوگری بار معنوی داد. رونالد هاتون در این که این گونه معنادهی ها به جادوگری و خدای شاخدار قبل از قرن بیستم ممکن باشد، شک دارد ولی جرالد گاردنر ریشه دار بودن خدای شاخدار را بر اساس نوشته های موری ممکن میدانست و معتقد بود اینها قبل از این که در ویکان و ویچکرافت مدرن متجلی شوند، خرد خرد در منابع فراماسونری و فرقه ی طلوع طلایی قابل یافت بودند. با این حال، خدای شاخدار گاردنر هنوز خیلی لطیف بود و ویکان ها تنها به لطف تطبیق این خدا با شیطان توانستند عقاید گاردنر را نیز به چرخه ی شیطانپرستی بپیوندانند. برابری سرنونوس با هرنه از کاندیداهای رهبری «شکار وحش» که نسخه ای جنگلی از سبت سیاه یهودی است به این موضوع کمک کرد، موضوعی که درست مثل ادعاهای شیطانپرستان، به خدای شاخدار به اندازه ی طبیعت، بار جنسی میدهد. در روانشناسی یونگ نیز همانطورکه ریچارد ساگ بیان میکند، مرد شاخدار بخشی از «سایه» ی روانی مرد و مرتبط با جنبه های ستوری و حیوانی او است که مورد علاقه ی جنسی زن قرار میگیرد و در صورت غلبه ی آن بر مرد، ممکن است اینقدر دردسر درست کند که یا مرد، زن را ترک کند یا زن، مرد را. جان روآن، خدای شاخدار را بخش وحشی بعضی مردان ظریف میشمرد که میل به رام شدن توسط زنان دارند و باعث احترام بیش از حد به زنان و انواع و اقسام پارافیلیا (به اصطلاح میل به انحرافات جنسی) میگردد.:

“horned god”: wikipedia

دراینجا مضمون تبعیت از زن، با مضمون تبعیت از طبیعت یکجا جمع می آیند و طبیعت با محیط جابجا میشود. مرد شاخدار جای به گوزن شمالی میدهد که گردونه ی saule الهه ی خورشید بالتیک را در آسمان جابجا میکند تا به طبیعت برکت دهد و در یک نظم مادر-محور، این تصویر، جانشین تصویر بابا نوئلی میشود که به همان ترتیب، توسط گوزن های شمالی در آسمان جابجا میشود. گوزن جانشین مرد شاخدار یا سرنونوس است و مرد شاخدار، روح رام نشده ی مردان زمین که اغلب مستقیما تربیت نشده اند و فقط برده ی محیطند. در این نظم جدید، حکومت، مستقیما دستور نمیدهد، بلکه محیطی که دستورها را به بردگان القا کند ایجاد میکند. این دفعه همه ی مردم به جای اخشوارشند و محیط تولید حکومت به جای استر. دیگر، هامانی در کار نیست و شورشی درنمیگیرد. چون همه بخشی از محیط و همزمان استر و اخشوارشند.

علت این که مردم دراینجا به سمتی حرکت میکنند که بر ضدشان است، آن است که تربیت (امر پدرانه) هیچ وقت عمقی در جامعه و عموم افراد آن نداشته و زمانی که دموکراسی غربی به جوامع عمدتا بیسواد شرقی تقدیم شده است، آنها اکثرا برگ هایی بودند که با باد زمانه این سو و آن سو میرفتند و واقعا در نظم مادرانه غوطه ور بودند. در مورد شرق دور که نظم مادرانه درآنجا وضوح مشخصی دارد، بولاس به این موضوع توجه میدهد که چطور فرهنگ چینی با اتکای عمیقش به تائو عملا خود را در غربگرایی مائوئیسم که جبر جدید محیط بود منحل کرد و همین موضوع در ناسیونالیسم کره ای و ژاپنی هم تکرار شد. به عنوان مثال، بولاس، "تاکئو دوی" ژاپنی را مثال میزند که در دو دوره ی زمانی در ایالات متحده به عنوان رزیدنت روانپزشکی مقیم شد. او از تاکید فرهنگ امریکا بر فردگرایی و عدم نشانم دادن وابستگی به دیگران در آنجا شگفتزده شد و آن را در مقابل مفهوم "آمائه" در ژاپن قرار داد.:

«تاکئو دوی در اثرش راجع به آمائه، یکی از اصول موضوعه ی حیاتی در شخصیت ژاپنی را تشخیص میدهد، هرچند جالب است که او پارادایم آمائه را به متون مادری چین ربط نمیدهد. دوی در اثر شکوهمند خود ضمن شرح جزئیات متقاعدکننده ای نحوه ی شکل گیری شخصیت ژاپنی را بر اساس رابطه ی مادر-نوزاد توضیح میدهد؛ این که هر یک از ما حق دارد با خصوصیات مادرانه ی حاضر در دیگری دوست داشته شود. آمائه حضور "عشق منفعلانه" است و کسی را "آمرو" کردن یعنی به او عشقی بی قید و شرط ولی فرمالیزه شده دادن. به بیان دیگر، در ذهن ژاپنی این امر پذیرفته شده است که خود باید به دیگری خدمت کند بی آن که از او چنین درخواستی شده باشد.... یک دهه بعد، همکار کوچکتر و زبردستش اوسامو کیتایاما به مطالعه ی روانپزشکی و روانکاوی در لندن مشغول شد. کیتایاما با شور و شوق فراوان فرهنگ غرب را مطالعه کرد به نحوی که بازگشت به ژاپن دیگر برایش آسان نبود، زیرا میبایست بسیاری از سنت هایش را از نو می آموخت و شالوده های ادبیشان را از نو می یافت. همچون "آناتومی وابستگی" نوشته ی تاکئو دوی، "ممنوعیت نگاه کردن" اثر کیتایاما نیز نه تنها جستاری زیبا درباره ی "گذار" است، بلکه بر اصول موضوعه ی فرمال رفتار ژاپنی تاکید دارد. کتاب کیتایاما مقدمه ای به قلم همکار و دوست هندیش دکتر "جوما باساک" دارد که بافتار زندگی و اثرش را ترسیم میکند. هنگام خواندن نوشته های تاکئو دوی و اوسامو کیتایاما از آنچه در آنها آمده و نیز از آنچه در آنها نیامده، متعجب میشوم. آنها در نظریه ی ذهن ژاپنی همانقدر که بر گفته تاکید دارند بر ناگفته نیز تاکید دارند ولی تصور میکنم در سطحی دیگر حذفی صورت گرفته باشد. هیچ کدام از این دو نویسنده به تاثیر سنت تفکر چین در ذهن ژاپنی اشاره نمیکنند. ولی آیا این ناگفته ی آشکار به عنوان "ناگفته" صرفا امری بدیهی را بیان کرده است؟» ("ذهن چینی": ص8-177)

بولاس همچنین به شبه جزیره ی کره که به لحاظ تصرف شدن توسط تمام همسایگانش، از آن تعبیر به «لهستان آن منطقه» میکند (همان: ص179)، میپردازد و این انکار داشتن روحیات مشابه با چین و البته ژاپن را در آنجا نیز می یابد:

«ژاپن و کره هر دو تحت تاثیر دائوئیسم، کنفسیوسیسم و بودیسم قرار داشتند. اما هدف حمله ی یک خویشاوند متدین و متفکر قرار گرفتن باعث عزیز شدن او نمیشود و شاید تا حدی به همین دلیل است که کره ای ها چندان علاقه ای ندارند که اشتراکات ذهنیشان با مردم چین و ژاپن را تصدیق کنند. ولی اگر هر سه منطقه، در تلاش برای ایجاد تمایز از یکدیگر، و در پی تمایلشان به رفتن به دنیای بیرون و واردات محصولاتشان، ذهن چینی را سرکوب کرده باشند چه؟ اگر این فرم های دیرپای اندیشه -که تا حدی برای ذهن غربی فهم ناپذیرند- در خود شرق محل تردید جدی باشند چه؟ اگر چین، کره و ژاپن بسیار مشتاق باشند که ذهنشان را از دست بدهند چه؟ وضعیت طنزآمیز است. آیا بهترین راه برای نایل آمدن به تهی شدن ذهن که قلمرو اندیشه ی بی فرم خصوصی است، این نیست که دچار توهم سلبی جمعی شویم؟ با ناتوانی در تشخیص آنچه به طور مشترک مورد پذیرش است، ذهنیت مشترکی حفظ میشود. آن ذهن بی ذهن که طی قرن ها شکل گرفته، دیگر به بازنمایش نیاز ندارد. درواقع، روشنفکران چین، کره، ژاپن و دیگر کشورها آزادند تا خود را از تاریخشان رها کنند، درست به این دلیل که تاریخشان غیبت اندیشه را مجاز میداند. این فرهنگ ها با رها کردن ریشه های فکری چینیشان میتوانند کاری کنند که حریم پیشاکلامیشان نامکشوف باقی بماند. در ناخودآگاه جمعی باقی میماند تا شاید روزی در آینده به تملک درآید. درواقع به نظر میرسد نوعی رویکرد "قهر و آشتی" با متون مادر و اصول موضوعه ی ناخودآگاهش دارند؛ مثلا پس از قرن ها بی توجهی به کنفسیوس، ناگهان دوباره او را به جبهه ی تفکراتشان بازگرداندند. اگر چنین باشد، پس این تصمیم آگاهانه نیست بلکه به طور پیشفرض با تمایلات ناخودآگاه جمعی ممکن یا مجاز شده است. اگر غرب را فرهنگی در نظر بگیریم که فرضیات خود کلامی را بیان میکند، شرق میتواند فرهنگ اصلیش را در قلمرو فرم غیر کلامی پنهان کند. این بدین معنا نیست که این فرم ها در فضای خصوصی پرورش پیدا میکنند؛ درحقیقت، فرم های جدید رفتار ممکن است با شور و شوق فراوان پذیرفته شوند. ولی طنز دیگری در کار است زیرا این تصمیم، جمعی بوده است.» (همان: ص81-80)

آنچه که در این حرکت های جمعی، از خفتگی خارج میشود، میل به یک حرکت قبلی است که مدتها پیش نیمه کاره مانده است؛ در مورد چین و همسایگانش، تلاش کنفسیوس برای تغییر مردم در یک نظم اخلاقی پدرانه که نیمه کاره رها شد و زمانی که احساس شد آن برحق بوده است، نظم مادرانه نه توسط پدر محترم کنفسیوس بلکه توسط پدر زورگوی مائو محدود شد. این میانپرده ی پدرانه ی قبلی که قدرش دانسته نشد، در داستان مشهور جک و لوبیای سحرآمیز قابل ردیابی است. جک که فقط با مادرش زندگی میکند، از یک پیرمرد (نسخه ی دانای پدر) دانه های لوبیایی دریافت میکند که در زمین، تبدیل به درختی میشوند که زمین و آسمان را به هم میدوزند. جک از درخت بالا میرود،گنج های یک غول (نسخه ی خشن پدر) را میدزدد، و در فرار از مقابل غول، درخت را قطع میکند؛ درخت به همراه غول سقوط میکند و غول میمیرد. اینجا باز انگاره ی سقوط خدا و جسد شدن او را داریم؛ اما علاوه بر آن، یک بازه ی کوچک ارتباط بین جهان های مادی و معنوی (زمین و آسمان) را داریم که کسانی که در اثر این ارتباط، به دانشی الهی رسیده اند، با آن پولدار شده اند اگرچه در این راه، خدایی را که منشا این دانش بود از ماورایی به این عالم، هبوط داده و کشته اند.

جان اونیل، درخت لوبیای جک را نسخه ای از درخت کیهانی میشمرد که در افسانه های باستانی، رابط قلمروهای انسان و خدایان بود و البته یک مابه ازای قطع شدنی برای کوه عمود جهان در قطب شمال بوده است که سنگ های مقدس، جانشینان آن هستند. ازاینرو سنگ خوابگاه یعقوب در ایتیل که یعقوب بر آن، رویای بالا و پایین رفتن فرشتگان از نردبان آسمان را دید نسخه ی دیگر درخت عظیم جک است.:

the night of rhe gods: ibid: p191

در اسلام، این اتصال موقت در صحنه ی برخورد موسی با خضر در مجمع البحرین متجلی شود که به سفر موقت ولی با پایان جدایی آن دو دنبال شد. خضر را که نامش به معنی سبزرنگ است، برخی از مسلمانان با جرجیس برابر کرده اند که نامی برای سنت جورج اژدهاکش است. ازآنجاکه اژدها مسئول مسدود شدن آب ها و بروز بی آبی در زیست گیاهان تلقی میشد، تطبیق خضر با سنت جورج منطقی است. اما بیشتر، میل به تطبیق خضر با الیاس یا ایلیا پیامبر جاویدان وجود داشته و جالب اینجاست که در بعضی نواحی روسیه، الیاس به صورت سنت ایلیا با یک گئورگ یا یورگ یا یگوری یا یوری (تلفظ های مختلف جورج) متحد بوده است. سنت ایلیا سوار بر ارابه ی آسمانی، بر بالای ابرها با آذرخش الهی به جنگ دیوها و شیاطین میرود و بر زمین، باران جاری میکند. گئورگ نیز با مارها و اژدهایان میجنگد و یک گرگ که حکم سگ اهلی گئورگ را دارد، او را همراهی میکند. در بهار، در اسلوونی، فستیوال "یگوری سبز" برگزار میشود که همتای جک سبزپوش در بریتانیا است. در آتن پاگانی، در ماه دسامبر، فستیوال زئوس گئورگوس zeus georgus برگزار میشد و منابع یونانی،یک قبیله ی اسکیتی را به نام georgoi میشناسند. در اساطیر ولزی، gworgi با برادر نیزه دارش predor paladyr hir که نام و لقبش به معنی «دارای نیزه ی بلند» است، یک زوج قدیس میسازد که نسخه ی مسیحی زوج کاستور و پولوکس در اساطیر رومی به نظر میرسد. نیزه جانشینی دیگر برای عمود آسمان است. (همان: ص198) در بابل، اللات، الهه ی نیزه ها بود. (همان: ص 204)

به نظر میرسد اللات (به معنی الهه) در روایت اونیل، همان عیشتار در گزارش لوئیس اسپنس باشد که میگوید ارتباطش با نیزه ها به سبب تشبیه تیرهای آذرخش به سلاح های جنگی است و این ارتباط پس از آن به وجود آمده که عیشتار با نین لیل الهه ی طوفان ها و همسر انلیل برابر شده است، درحالیکه کارکردهای طبیعی اولیه ی عیشتار به عنوان مادر طبیعت و الهه ی زمین، به کل، او را جدا از ساحت جنگ های انسانی نگه میداشت. به نظر میرسد حمله ی انلیل به قلمرو عیشتار و تجاوزش به او امکان تلقی بعدی او به ملکه ی انلیل را ایجاد کرد و درنهایت عیشتار به عنوان الهه ی جنگ و همسر آسور، رئیس خدای ملت جنگجوی آشور درآمد و در همین حالت، نام و سیرت خود را به استر همسر یهودی اخشوارش داد.:

“myths and legends of babylonia and Assyria”: lewis spence: 1917: p123-5

پذیرش واقعیت داشتن داستان استر و تعلقش به عهد عتیق، تا مدتها بین خاخام ها مورد مناقشه بوده است. کشف اکثر متون عهد عتیق در دستنوشته های قمران، تا حدود زیادی به ریشه ی این مناقشه نور تابانده است چون همانطورکه لاکاپله اشاره میکند، کتاب استر جزو متون قمران نیست. جامعه ی قمران را یهودیان زهدپیشه ای اداره میکردند که از تصویر مرسوم از تجارتپیشگان ابرثروتمند یهودی فاصله ی زیادی دارند. تجارتپیشگان مزبور، از ثروت و ناز و نعمت دربار داود و سلیمان آبرو میگیرند که پیشوایان مذهب فریسیان هستند. دیوید اوینگ جونیور [نام مستعار دیوید فیزنبرگ جونیور] پاروشیم یا فریسیان را همان پارسیان یا فارسیان میشمرد و به لحاظ مملکتی در درجه ی اول در اسم و محتوا معادل پروسی های آلمانی در نظر میگیرد. از دید او اسرائیل بزرگ داود و سلیمان، با پیشروی تزارهای آلمانی در شرق به وجود آمد و بعد تجزیه شد و از بقایایش کشورهای آلمان و روسیه و ترکیه و ایران پدید آمدند. این اتفاق نه در اعماق تاریخ بلکه تنها به دنبال حمله ی ناپلئون به روسیه در اوایل قرن 19 رقم خورد. قبل از آن و برخلاف تاریخ رسمی در روسیه نه تزارهای مسیحی بلکه حکومت های ترک-مغول مسلمان حکومت میکردند. انقلاب بلشویکی روسیه تا حدود زیادی ازآنرو موفق شد که بقایای نامذهبی اسلامی که تزارها نابودش کرده بودند در مارکسیسم مشابهاتی برای خود یافته بود (با این حال، رهبران یهودی انقلاب بلشویکی، در اسلام زدایی از روسیه بسیار موفق تر عمل کردند و حتی اولین کلیساهای مسیحی در سیبری فقط در دهه ی 1950 پدید آمدند.) این نبرد مسیحیت با اسلام، تا حدود زیادی در قصه ی جنگ های صلیبی بازسازی میشود. دیوید اوینگ حمله ی صلیبیون به اورشلیم اسلامی را همتای حمله ی پلستینی ها به یهود میشمرد و عجیب این که دراینجا مسلمانان هستند که به جای دشمنان صلیبیشان با یهود تطبیق میشوند. این جابجایی تا حدود زیادی در قصه ی صندوق عهد موسی رمزنگاری میشود که پلستینی ها آن را از یهود گرفتند و در معبد خود گذاشتند، ولی مدتها بعد یهوه به این نتیجه رسید که صندوق باید به نزد بنی اسرائیل بازگردد و با فرو فرستادن طاعون بر پلستینیان، آنها را ناچار به بازگرداندن صندوق نمود. میتوان گفت در این لحظه پیام متن متوجه گروهی از جنگجویان جناح غرب چون عثمانی ها است که ابتدا به نفع اشرافیت اروپایی جنگیدند و دشمن آن شدند. البته آنها هنوز میتوانند خود را در جایگاه یهود و نظر کرده ی خدا بپندارند ولی در غرب، کتاب مقدس را طوری نوشته اند که بتوان داود یهودی را هنوز به اشکال بیگانگانی چون کورش «مسیح شرق» اشعیا، شاهان آشوری، و آنتیوخوس یونانی که انطکیه را ساخت، برای ناخودی ها بازآفرینی کرد. اوینگ و لاکاپله بر سر این موضوع توافق دارند که کتاب مقدس اصلی شامل متون عهد عتیق و عهد جدید، همان انجیل کینگ جیمز است که به شاه جیمز اول انگلستان در قرن 17 منسوب است، اما این پادشاه وجود خارجی ندارد و جیمز/جاهوبس/جکوب/یعقوب، دراصل همان یهوه خدای یهود است که داستان های کتاب، گفته های او شمرده میشوند. متن اصلی انجیل به یونانی است ولی این که طوری داستانش را تهیه کرده اند که به پای انگلستان تمام شود، به خاطر آن است که انگلستان آخرین خانه ی اشرافیت یهود بعد از فتح آن توسط هلندی ها و در زمان سیطره ی مذهب یهودی-مسیحی بر اروپا بوده است. تعیین زبان ژرمن انگلیسی برای انگلستان به جای زبان گالیک نیز تنها در این دوره اتفاق افتاد و آن به عنوان دنباله ی سرزمین گالیک فرانسه و اسپانیای سابق، بار و بندیل اشراف آن نواحی را یدک میکشید، بخصوص و از ابتدا اسپانیا را که اولین محل انتشار زوهر است: انجیل کابالای یهودی که ادعا میکند انسان میتواند خدا شود. این به علایق فریسی ها نزدیک است، همچنین به شاخه ی مسیحی نمایشان ژزوئیت ها یا یسوعیان که کارگزاران اصلی کلیسای رم هستند. هم فریسیان و هم ژزوئیت ها متهمند که تا زمانی که مناسک عبادی به خوبی انجام شود، خیر و شر را برای رستگاری بی تفاوت میشمرند و این اعتقاد آنها از ریاکاریشان ناشی میشود؛ از دید آنها اختیار انسان یعنی توانایی امتناع از اخلاق دینی. در سال 1619، پاپ لئوی دهم، دستور به انتشار تلمود بابلی بر ضد زوهر داد اگرچه بخش بزرگی از یهودیان اروپا تا سال 1948 تلمود بابلی را نمیشناختند. به نوشته ی جردن تابوف، یکی از امپراطوران روم شرقی (بیزانس) به نام لئو، خود را سلیمان میخواند. لاکاپله معتقد است این لئو به سبب حکومت بر استانبول و همهویتی با سلیمان، همان سلیمان قانونی بزرگترین سلطان عثمانی و نسخه ی ترکیه ای سلیمان تورات است اما در استانبول است چون استانبول (قستنطنیه) نسخه ی شرقی رم ایتالیا است و در رم، مابه ازای لئو/سلیمان، شارلمان –نامی ناشی از بازی زبانی با اسم سلیمان و به معنی شاه بزرگ- است، شاه فرانک ها و بنیانگذار امپراطوری روم مقدس که فرانسه ی ناپلئون، نام از قوم او دارد. لاکاپله نام شارلمان را در معنی و تلفظ، معادل با کارلوس مگنوس، لقب شارل پنجم میشمارد که رم را فتح و تخریب و درآنجا تاج گذاری کرد که این همان فتح اورشلیم یهودی توسط روم و تبدیل اورشلیم به رم است. شارل پنجم به خاندان هابسبورگ تعلق دارد و داستانش تلاش آن خاندان برای افتخار تراشی برای خود در راه تصرف میراث روم مقدس است. در قرن 19 علاوه بر خاندان هابسبورگ که به حکومت امپراطوری اطریش-مجارستان رسیده بودند، حکومت پروس هم که بعدا آلمان را متحد کرد و به وجود آورد، ادعای جانشینی روم مقدس را داشت. سرسلسله ی شاهان مدرن پروس، فردریک ویلیام از نیمه ی دوم قرن 18 است. به نظر لاکاپله کارهای او به نام فردریک دوم هوهنشتناوفن امپراطور روم مقدس در قرن 13 نوشته شده اند که از طرف کلیسای رم، فرقه ی شوالیه های تویتونی را مامور کرد تا نواحی ای از آلمان شامل پروس را فتح و کاتولیک کنند. این جنگ صلیبی میتواند مکمل جنگ صلیبی کلیسای رم با کاتارها در فرانسه باشد. احتمالا اسلام نیز در قدیم به مانند کاتاریسم، نوعی مسیحیت عرفانی ریشه دار در صابئی گری بوده است. لاکاپله اشاره میکند که تا قرن 18، اصطلاح «مسلمان» در بین مونتنی ها و آمیش های آلمانی رواج داشته، اگرچه آنها مسیحی بودند. همچنین تا حدود 150 سال پیش، بیشتر اروپایی ها گوشت خوک نمیخوردند و حتی عقیده داشتند آن، مزه ی گوشت انسان میدهد. گفته میشود رواج بیماری تریشینوسیس از طریق گوشت خوک، باعث کاهش علاقه به آن تا زمان اصطلاح پخت آن در اواسط قرن 19 شده است اما شاید واقعیت این باشد که مسیحیت رومی به عنوان جوازدهنده ی مصرف گوشت خوک، در آن زمان برای اولین بار در حال گسترش بود. عجیب این که در ژاپن، مصرف گوشت خوک تنها در مدرنیسم قرن بیستم و همزمان با تبلیغ شینتوئیسم به عنوان دین ملی ژاپن رواج یافت. دوام کلمه ی yallah (یا الله) در زبان ژاپنی، یکی از آشکارترین بقایای نفوذ اسلام در شرق تا ژاپن و از طریق مغول ها است. [منظور، لغت yala یا yara در ژاپنی با یک املای خاص است که هم موقع امر به اجرا کردن، ساختن و درگیری به کار میرفت و هم بعضی اوقات به معنی عمل جنسی.] از میان دریای لغات عربی، تنها حدود 400 لغت آن در قرآن وجود دارد که تقریبا مشابه همه ی آنها در زبان های فرانسوی و آلمانی وجود دارد. در دهه ی 1920، هلند، آلمان، اطریش، سوئیس، اسکاندیناوی و فرانسه، برنامه هایی را برای عقیم کردن افراد تیره پوست که امروزه همه شان را زیر نام "کولی" قالب بندی و برچسب زنی کرده اند، اجرا کردند. نازی ها افراد موبور را از دانمارک به آلمان می آوردند تا بتوانند برای آلمان، نژاد آریایی خلق کنند. اما ایجاد خلوص نژادی برای اروپا هیچ وقت ممکن نشد و از دهه ی 1960 با تسهیل مهاجرت بیگانگان به اروپا سعی کردند از بین رفتن اروپای اصیلی که فقط در ذهن وجود داشت را به گردن مهاجران بیندازند.:

“la these de daviud ewing jr”: d. lacapelle: theognosis: 1 mars 2024

مقایسه ی آغاز پروس با دوران حکومت فردریک دوم روم مقدس، خود، موضوع جالبی است. چون فردریک دوم روم مقدس، شخصیتی به شدت افسانه ای و آخرالزمانی است. به نوشته ی مارک گراف، غیرعادی دانستن فردریک دوم با تولدش در شهری به نام "یسی" (جسی) شروع میشود، شهری که نامش برگرفته از جسوس/یسوع/عیسی است و درست مثل عیسی که در طویله ای در بیرون بیت اللحم به دنیا آمد، فردریک هم درون چادری در بیرون یسی به دنیا آمد. به مانند یوحنا/یحیی –فامیل هم سن و سال عیسی که رقیب او در عنوان مسیح بود- پدر و مادر فردریک هم در سنین پیری او را صاحب شدند طوری که برخی فکر میکردند فردریک نه پسر هنری ششم بلکه پسر یک قصاب است که ملکه او را به فرزندی پذیرفته است چون حاملگی یک زن 52ساله معقول نیست. فردریک در زمان پادشاهی، خود را در احیای امپراطوری روم معادل کنستانتین کبیر میخواند اما به دلیل اختلاف هایش با پاپ، از طرف دربار پاپ، به آنتی کریست یا دجال نامیده شده و از درون با وحش نیم خرس، نیم شیر، نیم پلنگ آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا تطبیق شده بود. سیلیامبن دو آدام، در اثری که امروزه موجود نیست، عصر فردریک را با عصر موسی مقایسه کرده و 12 بلای بزرگ زمان موسی شامل طاعون را عینا در عصر فردریک قابل بازیابی نشان داده بود. وقتی فردریک دوم به طرزی نابهنگام درگذشت، شایعه شد که نمرده و در جایی پنهانی زندگی میکند چون دجال است و باید کارهای ناتمامش را تمام کند. در کرونیکل "یانس انیکل" اهل وین حدس زده شده که او در «سرزمین های بیگانه» ساکن شده است. با زوال روزافزون روم مقدس پس از مرگ او مردم به او به چشم یک ناجی که زنده است و اوضاع را در آینده سامان خواهد داد نگریستند. در 1285 فریبکاری که خود را فردریک دوم بازگشته میخواند در آتش سوزانده شد. شاعری آلمانی به نام اسوالد منسوب به 1400 گفته است که فردریک دوم در حین شکار، توسط فرستادگان پرستر جان یا شاه یوحنای تاتارهای مسیحی جلب و به سرزمین آنها برده شد. سیلیامبن دو آدام، پیشگویی های مرلین جادوگر درباره ی فردریک های اول و دوم روم مقدس را تکرار کرده که در آنها فردریک دوم، «بره ای در میان بزها» (مسیح در میان یهودیان؟) توصیف میشود که به سرزمین «مورها» (معمولا منظور از "مور"، اعراب مسلمان یا ساکنان شمال افریقا است) برده میشود و درآنجا به حد شیری مهیب، رشد میکند و چنان روم را نابود و متلاشی میکند که دریا از خون انسان ها رنگین میشود.:

“reconstruction issues ii”: ibid: p123

این نشانه ها در زندگینامه ی فردریک دوم هستند تا او را به جای عیسی یعنی یهوه ی انسان شده قرار دهند که همزمان یعقوب و موسی نیز هست. ظاهرا در بخش هایی از تاریخ که امروزه سانسور شده اند مدعیان جدید حکومت آلمان و فامیل هایشان در سراسر اروپا دنباله ی نسل فردریک دومی تلقی میشدند که هم مسیح بود و هم دجال. این که گفته میشود اروپا از طریق تجارت با تاتارها و ترجمه ی متون عرب دانشمندان مسلمان رشد کرده است شکل به روز شده ی این فکر است که فردریک -یعنی خدا در ظاهر شکوه یک تمدن- تا حالا در کشورهای بیگانه میزیسته و حالا به غرب بازگشته است و لابد بعد از این، دیگر، کشورهای شرقی نمیتوانند تمدن شکوهمندی داشته باشند چون آنها کافرند و خدا دیگر در بین آنها نیست. لابد به خاطر حضور موقت همین خدا در بین شرقیان است که تمام داستان های کتاب مقدس غربی در تاریخ آنها مابه ازا دارند!

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت2

شیاطین، میکروب ها و مشابه های سیاسی-اجتماعی آنها

نویسنده: پویا جفاکش

آکروپولیس یونان و شهر آتن در پایین دست آن

فرشتگان به شکل دو مرد جوان در مقابل مرد ایزدی اسبسوار، هلیودوروس را در معبد یهوه مورد حمله قرار میدهند.

در سال 1386 دو سال بعد از روی کار آمدن دولت محمود احمدینژاد، دکتر عبدالله شهبازی که ابتدا از طرفداران احمدینژاد بود کم کم در حال زاویه یافتن با او بود هرچند هنوز تا "بهایی" و "نفوذی" و خائن خوانده شدن احمدینژاد از سوی شهبازی، خیلی مانده بود. این است که شهبازی در یک سخنرانی در شیراز، موضوع ثروت اندوزی خانوادگی از طریق رسیدن به قدرت در ایران در دوره های هاشمی رفسنجانی و خاتمی را مورد نقد قرار داد و عجیب این که سخنرانی خود را با نقد نظریه ی استبداد شرقی شروع کرد و به این موضوع پرداخت که غربی هایی که موضوع حکومت «سلطان» بر تمام زمین های کشور در عثمانی و هند را مطرح کرده اند همه چیز را غلط فهمیده اند ولی هنوز این تز استبداد شرقی، در مقابل آزادی غربی قرار میگیرد و حتی خانم لمبتون کتابی درباره ی مالکیت در اسلام مینویسد که بیشتر اسناد و مدارکش ضد مالکیت همه چیز از سوی حکومت است ولی باز هم میخواهد به زور، از توی آن، «استبداد شرقی» بیرون بکشد. شهبازی میگوید ماگناکارتا قانون نامه ی زمینداران در انگلستان که غربگراهای ایرانی به حالتی مجذوب، آن را سنگ بنای آزادی میشمرند، هیچ برتری خاصی نسبت به قوانین مالکیت در فقه اسلامی ندارد. به گفته ی شهبازی، تصور شاهی که بسیار ثروتمند و صاحب همه چیز و همه کس است، فقط طی درس آموزی غربگراهای اواخر دوره ی قاجار از اروپایی ها به وجود آمده و روی رضا شاه و بعدا با وقفه ای محمدرضاشاه فرافکنی شده و برای آن، با سندسازی و دروغبافی درباره ی قاجار و ماقبل آن، پیشینه ساخته شده است؛ اما چون عمقی در فرهنگ ایران نداشته، در انقلاب شکست خورده است تا این که با بازگشت اروپامحوری از دوره ی هاشمی رفسنجانی، مجددا عادی سازی شده است. ("نقد شهبازی بر هاشمی، خاتمی و احمدینژاد": جهان نیوز: 23 آذر 1386)

شاید با یک نگاه اجمالی به سه رئیس جمهوری که مورد انتقاد شهبازی قرار گرفته اند، سویه ی دیگری از این خیزبرداری به سمت سلطانی شدن با ثروت اندوزی درک شود. اگرچه سلطان در «استبداد شرقی» تخیل شده توسط شرقشناسان، یک موجود مقدس است، اما وقتی تقدس او واقعا برقرار میشود که مردم، این تقدس را باور کرده باشند. این است که ما به تدریج از انتخابات فرمایشی هاشمی رفسنجانی، به افتخار خاتمی به رسیدن به قدرت از طریق صندوق های رأی طبقه ی روشن نگر و روزنامه نگاران، و از آنجا به تلاش احمدینژاد برای نشان دادن خود به عنوان قهرمان همه ی مردم ایران میرسیم. اما چرا باید انتخاب ایرانی ها به عنوان مردمی که در فریب خوردن از سیاستمداران، هیچ تفاوتی با بقیه ی مردم دنیا ندارند، به مقدس شدن یک فرد بینجامد؟ بی هیچ دلیلی جز این که این مردم در خاک ایران میزیند و خاک ایران، «پاک» است، «غرور آفرین» است، قهرمانساز است، با همه ی خاک ها فرق دارد. پس مردمش هم با بقیه فرق دارند، چون همانطورکه تورات میگوید، انسان از خاک آفریده شده است و چون خاک ایران خاص است، مردم ایران هم خاصند. یعنی خاک ایران تا آنجایی که مثلا مرز عراق یا ترکیه یا پاکستان است خاص است و بقیه اش خاص نیست چون توسط حکومت تهران کنترل نمیشود. پس حتما جادوی یک شهر خاص به نام تهران، آن را خاص کرده است؛ و عجیب اینجاست که بقیه ی پایتخت ها هم همین اصطلاحات و همین جادو را درباره ی خاک کشور خود قائلند. اما چگونه ممکن است این فکر به وجود بیاید که یک شهر یا مملکت خاص است؟

به نوشته ی جان اونیل، تنها کسی که میتوانست شهرها را مقدس کند و جان ببخشد و به آنها هویت انسانی دهد، خورشید بود وقتی که بر ساختمان های شهر میتابید و این کاری بود که آپولو خدای خورشید با شهرهای یونانی-رومی مینمود. علت این بود که سنگ های آسمانی به مانند آذرخش ها، آتش های خورشیدی شمرده میشدند که به سنگ های زمین جذب میشوند و در این سنگ ها که فنیقیان و ازجمله عبرانیان به آنها "بیت ایل" یعنی خانه ی خدا میگویند، نیروهای خورشیدی لانه میکنند. این گونه سنگ ها گاهی خود خدای مذکر خورشیدی تصور میشدند مانند بتیلوس پسر اورانوس، و گاهی الهه ای که خدای خورشیدی از او متولد میشود مانند کوبله. در کتاب هوشع از این سنگ ها به نام "بیت آن" یاد شده است که آن یا آنو، تلفظ دیگر ال و ایلو نام های خدا در فنیقی است که تلفظ "آن" بیشتر در بین النهرین رواج داشته است. نسخه ی مونث "آن"، "آنات" نام داشت و لغت "بیت آنات" در تورات در کتاب یوشع (38 : 19) و در کتاب قضات (33 : 1) به کار رفته است. در اساطیر نورس، از شخصی به نام svedger یاد شده است که به همراه 12نفر دیگر در جستجوی ""گادهایم" یعنی خانه ی خدا و برای ملاقات با اودین رئیس خدایان نورس، به tyrkland یعنی تروآ میروند و به محلی به نام استاین stein میرسند که سنگی به بزرگی یک خانه درآنجا است. یک دورف یا کوتوله از سنگ خارج میشود و سودجر را به درون دعوت میکند. سودجر با دورف درون سنگ میرود و پس از آن، دیگر هیچ کس، او را نمیبیند. استاین به معنی سنگ است. "بیت الله" نام حرم خانه ی خدا در کعبه است که حجرالاسود آن، یک سنگ آسمانی تلقی میشود و در گزارش های بیزانسی، آن را آفرودیت خوانده اند که نام الهه ای است و ظاهرا هدف، توجه به مادینگی خانه ی خدا است. سنگ مقدس خدای خورشیدی در حمص، به نام او الگبل یا هلیوگابالوس نام داشت و این نام، مرتبط با نام گیبیل خدای آتش بین النهرین است ولی از طرف دیگر با "جبل" به معنی کوه هم ارتباط دارد. کوه ها جانشینان کوه عمود زمین در قطب شمال هستند که باعث جریان مغناطیس تصور میشد. سنگ های آسمانی هم مغناطیسی تصور میشدند چون نیروی الهی ذخیره در آنها میتوانست باعث جانمند شدن سنگ ها شود همانطورکه سنگ هایی که دیوکالیون (نوح یونانی) و همسرش پشت سرشان می انداختند تبدیل به اجداد انسان های امروزی شد و بعدها هم مجسمه ی زنی که پیگمالیون ساخت به نیروی الهی ونوس/آفرودیت، تبدیل به انسانی زنده شد. طبیعتا توجه به مغناطیس، آهن را پررنگ میکند چون آهن به مغناطیس آهنربا جذب میشود. مانتو نوشته است که هورس از جنس مغناطیس و تایفون/سیت از جنس آهن بود و بنابراین طغیان سیت علیه هورس در افسانه های مصری، طغیان آفریدگان علیه آفرینش بود. شبیه این طغیان را در افسانه های چینی نیز داریم و آن، طغیان "چی یو" (مظهر بینظمی) با لشکری از موجودات حیوان مانند آهنی که مثل انسان سخن میگفتند علیه هوآنگ دی (اولین امپراطور) است که به شکست لشکر چی یو منجر میشود. در ضبط نام این چی یو، از هیروگلیفی نشاندهنده ی کوه استفاده شده است. در روایات ژاپنی از یک شمن بودایی به نام چی یو سخن رفته که در سال 658 میلادی، یک ارابه ی مغناطیسی ساخت و بعدا در سال 666 میلادی، یک ارابه ی خاص دیگر ساخت. ظاهرا این دو چی یو، دو روایت از یک موجود واحدند. در افسانه های چینی، گزارش های دیگری درباره ی مجسمه ی کنفسیوس و مجسمه ی ژوگه لیانگ که میتوانستند طوری حرکت کنند که از دور، آدم واقعی به نظر برسند صحبت شده است. این افسانه ها تکرار سنگ های آدم شونده ی یونانینی-رومیند. مغول ها افسانه ای دارند که مطابق آن، چینی ها نیز از سنگ ها پدید آمدند. مطابق این افسانه، دو دختر یک خان، از یک سنگ آسمانی باردار شدند و دو پسر زاییدند که یکیشان انسان بسیار خوبی بود و دیگری شیطانصفت بود. از این دو پسر، نژاد چینی ها به وجود آمدند که در هنگام نیکوکاری، بسیار ایزدی و در هنگام خباثت، بسیار شیطانیند. اونیل، این افسانه را با داستان تولد زئوس مقایسه میکند که در آن، رئا مادر زئوس برای این که کرونوس پدر زئوس، او را نبلعد، یک سنگ را به جای زئوس، به خورد او داد. به روایتی این سنگ، شبیه یک آدم بود و لباس داشت. بدین ترتیب، اونیل میگوید میشد از زئوس هم تصور یک موجود سنگی یا آهنی و مکانیکی را داشت که مثل چی یو، موجودات مکانیکی، ارتش او میشوند. اونیل میگوید "آگاممنون" پیش از این که نام رهبر یونانی ها در فتح تروآ باشد، لقب خود زئوس بود که به "آگ" (حق) یعنی ایزدی، و "ممنون" یعنی به حرکت درآورنده تقسیم میشد و در مجموع میشد حرکت دهنده ی ایزدی. اونیل، این معنی را با قصه ی orcus در گزارش وریوس از محلی به نام دروازه ی اورکوس ربط میدهد. وی نوشته است که در گذشته نام اورکوس را بیشتر به صورت urgus تلفظ میکردند که منشا لغت urgeبه معنی جانمند کردن و به حرکت درآوردن است و اورکوس هم خدای ماشین ها و مخلوقات مکانیکی بوده است. بر این اساس، زئوس میتوانسته در بدوو امر، سنگی باشد که در اثر تابش خورشید جان گرفته است. در گزارش های یونانی، بارها از پرستش زئوس به شکل یک سنگ سخن رفته است، ولی شاید یکی از مهمترین زئوس های سنگ نما، "قصی" خدای آرامی است که زئوس در تطبیق با او، "زئوس کاسیوس" نامیده میشد. سرزمین مقدس این ایزد، کوه کاسیوس در انطاکیه مرکز حکومت یونانیان در سوریه بود و درآنجا به نام "زئوس کرونوس" پرستش میشد. نمادش سنگی بود که هادریان امپراطور روم، برایش قربانی نمود و مردم انطاکیه مدعی بودند این سنگ از آسمان سقوط کرده است. این سنگ نه در زیر سقف یک معبد بلکه در زیر آسمان باز قرار داشت. یک کوه کاسیوس دیگر هم در مرز مصر و فلسطین قرار داشت که زئوس درآنجا به شکل مجسمه ی جوانی که یک انار در دست دارد نمایش داده میشد. انار نماد خدای ریمون (رحمان) است. بر اساس قصه ی قصی، ممکن است ارتش زئوس لشکری از سنگ های نمادین خدایان مشرکین عرب باشند که مسلمان ها به آنها انصاب میگفتند و بعضی از این سنگ ها فقط مذبح هایی بودند که رویشان قربانی میشد و مثل سنگ مذبح یعقوب پدر بنی اسرائیل مقدس شده بودند. در افسانه ی پری بانو در هزار و یک شب، میبینیم که چطور او جمعیت عظیمی از انسان هایی که به سنگ تبدیل شده اند را به انسان های جاندار و گوشتمند برمیگرداند و آنها به سرزمین هایشان برمیگردند. این میتواند ردی از تخیل سنگ های انسان شده بر اساس یک سنگ پرستی باشد. این سنگپرستی در دنباله ی جهان یونانی-رومی تا اعماق اروپا قابل ردگیری است. finn magnussen نوشته است که پرستش سنگ های گرد، تا انتهای قرن 18 در کوه های آلپی نروژ رواج داشته است. در پرتغال، مردم، به شدت نگران بروکساها یا شیاطین محلی بودن و برای مقابله با آنها در کیسه ها سنگ های کوچکی را که در معبد با نام "سنت بده" saint bede تقدیس شده بودند حمل میکردند چراکه مطابق افسانه ای، سنت بده مسلح به سنگ های مقدسی بود که فرشتگان به او داده بودند. اعتقاد به سنگ های جادویی در قلمرو اسلامی و بیشتر دربین درویشان نیز با حددت برقرار بوده و بعضی از این سنگ ها در حلقه ی انگشتری در انگشتان دستان درویشان دیده میشدند. یکی از محبوب ترین انواع سنگ جادویی در بین درویشان، سنگی به نام «نجف» بود که معدن آن در محلی به همین نام قرار داشت.:

the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: chap9

روشن است که هر سنگ و خاکی نمیتواند با تابش یا الکتریسیته و مغناطیس خورشید، جانمند شود، مگر این که دارای یک خمیرمایه ی خاص باشد. اما خاص بودن خمیرمایه تا حد ممکن را فقط حکومتی که مرزهای کشور را تعیین کرده است روشن میکند؛ هرچقدر وسعت تصرفات حکومت بیشتر باشد، وسعت خاک جادویی –البته جادویی فقط از دید اتباع همان حکومت- نیز بیشتر است.

اندرو مارفول با استفاده از کتاب «رساله ی کلامی-سیاسی» اسپینوزا منسوب به قرن 17، داستانسازی برای تقدس کشورها را نتیجه ی طغیان شاهزادگان و حکام ولایات علیه حکومت پاپ میخواند و مهمترین قسمت قضیه این است که نه تنها کتاب او هیچ سالشمار و قرنی ندارد –گویی که قبل از اختراع سالشمار توسط ژزوئیت های جاعل تاریخ مدرن نوشته شده است- بلکه هیچ سخنی از قرون وسطی و حکومت مسیحیان در آن نیست و فقط درباره ی حکومت یهود صحبت میکند، حکومتی ملوک الطوایفی با یک پاپ و یک شاه کلی و یک پارلمان که عین سنای روم باستان در قبل از قرون وسطی است و البته یک قانون نامه که بین پاپ و شاه کلی داوری میکند و این قانون نامه بر اساس یهودیت است. اسپینوزا تورات را میشناسد و اصالت آن را رد میکند و میگوید تمام داستان موسی و جانشینانش در آن، تخیلات نویسنده ای قانون گزار از عصر اسکندر کبیر است؛ مطلبی نزدیک به آنچه درباره ی نوشته شدن تورات توسط عزرای کتاب در دوران آزادی یهود از اسارت بابل شنیده ایم. به نظر اسپینوزا نویسنده ی توررات ناچار بوده برای وا داشتن مردم به اطاعت از قانون، داستان هایی آمیخته به تهدید و تطمیع درباره ی خدای یهود و جانشینانش در زمین جعل کند و این داستانسازی بعدا به ضرر رهبر عمومی یعنی پاپ یهودی و توسط شاهزادگان و قدرتمداران گردنکش ادامه پیدا کرده و پاپ و شاه و مردم نیز هر کدام برای دفاع از وضعیت خود، اقدام به جعل داستان هایی مشابه کرده اند و معجونی که از آمیزه ی نهایی این قصه سازی ها به وجود آمد شالوده ی جهانبینی مسیحی شد. به نظر مارفول، مهمترین پیشرانه ی این معجون، همان چیزی است که اسپینوزا آن را در بارگاه سابق پاپ میستاید وآن دربار را قربانی همان نیز میشناسد: دادن آزادی حداکثری به حکام ولایات با این تز که همه در برابر خداوند در آزادی برابرند و از این جهت فرقی بین پاپ و امپراطور و مردم نیست. مارفول، تصور میکند اسپینوزا به عنوان مدافع آزادی جریانی که از عدالت و آزادی بیرون می آیند و آن را نابود میکنند، مانند خدای یهودیت است که یهود را آزاد میگذارد تا خودش را در قالب عیسی مسیح بکشند. بنابراین او نام «بندیکت اسپینوزا» را به دو قسمت تقسیم میکند: "بندیکت" عنوان رهبر افسانه ای فرقه ای مسیحی که توسط شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس به رهبری مذهبی پاپ آوینیون، به قدرت رسیدند و آن امپراطوری، بنیان ترویج مسیحیت شد، و "اسپین نوزا" لغتی که مارفول، آن را به خارهای درختی گرد شده معنی و به تاج خاری مرتبط میکند که در موقع شکنجه و اعدام مسیح، برای تحقیر عیسی در مقام «شاه یهودا» به جای تاج مالوف روی سر او گذاشتند.:

“ Spinoza denuncio la histora y su cronologia official hasta el siglo xvii”: andreu marfull: chronologia: 7 sep 2020

مارفول، با بهره گیری از دستنوشته ای درباره ی تاریخ پروونس به زبان پروونسی و منسوب به ژان نوستراداموس، نقش قوای جانشین شارلمان در این تحریف را بیشتر ارزیابی میکند. مطابق این نوشته، در گذشته ساراسن ها بر اروپا حکومت میکردند و رهبر این ساراسن ها، ترسس، شاه گالسیا و تارتاریا و تروآ بود. شارلمان او را شکست داد و مسیحی کرد و به حکومت تولوز رساند. مارفول توجه میکند که تولوز منبع اشرافیت یهودی حاکم بر کاتالانیا است که احتمالا شخصیت های اصلی پشت نوشته شدن تورات و انجیلند. از طرفی قلمرو تاثیر این اشرافیت، منطقه ی اکسیتانیا است که در قدیم به گوتیا شهرت داشته و محل فعالیت کاتارها بوده است. گوتیای دیگری هم در قدیم، در منطقه ی شمال دریای سیاه واقع و محل استقرار خزرها که ترک هاییی یهودی شده بودند شمرده شده و از این خزرها به نام کاتاروس یاد شده است. بنابراین ساراسن ها (مسلمانان باستان)، کاتارها (مسیحیان عرفانگرای سرکوب شده توسط کلیسا) و تارتار (تاتار) ها با هم در یک جا جمع می آیند و مذهبی را نشان میدهند که در حال تحریف به سمت یهودیت توراتی و مکمل مسیحی آن است. با توجه به نیمه اسکیت بودن اشرافیت ژرمن فرانک ها –قوم شارلمانی- این شبیه یک شورش علیه شاه تاتارها به نظر میرسد و با توجه به خزری بودن رهبری قبلی، میتوان آن را با شورش چنگیز خان علیه وانگ خان رهبر کرائیت ها مقایسه کرد. چون نام کرائیت در تلفظ یکسان با تلفظ غربی عنوان "قرائی" برای یهودیت پیرو حدیث گرایی و تفسیر حدیث است که در قلمرو خزرها مورد حمایت واقع شد و توسعه یافت. ایجاد دشمنی بین چنگیزخان و وانگ خان، نتیجه ی بدگویی های وانگ خان بود که یادآور ایجاد دشمنی بین داود و شائول است و در هر دو داستان، این دشمنی با مرگ رقیب قهرمان توسط یک جریان ثالث پایان می یابد.:

“Nostradamus (jean): el primer conde de Toulouse fue el rey de tartaria, de gallicia y de troya la grande”: andreu marfull: chronologia: 2 jan 2023

نام "وانگ خان" جالب است. "وانگ" در چینی به معنی شاه است و عقیده بر این است که کرائیت ها علاقه ای به تمدن چینی داشتند. این موضوع، ممکن است شورش چنگیزخان را به واسطه ی افسانه ی یهودی فتح اورشلیم، با فتح چین تطبیق دهد. داود برای فتح سرزمین مقدس اورشلیم یا بیت المقدس، از طریق یک تونل زیرزمینی و به قولی چاه فاضلاب وارد شهر شد. در گزارش کارپینی، چنگیزخان برای فتح چین، پایتخت آنها را از طریق یک تونل زیرزمینی فتح نمود و با کشتن فرمانروای آنان، از اطاعت بقیه ی چینی ها مطمئن شد. جالب این که به نوشته ی کارپینی، چینی ها در اخلاق و عبادت و اعتقاد به مجازات و پاداش در جهان دیگر، شبیه مسیحی ها هستند، همچنین چینی ها ریش نمیگذارند و صورتشان به گشادی مغول ها نیست. کارپینی چنگیزخان را هم به اسکندر تشبیه کرده است و هم به نمرود، که هر دو این قهرمانان اساطیری، فاتحان مشهور بابلند. چنگیزخان کارپینی به مانند اسکندر، با یاجوج و ماجوج هم مقابله میکند و جالب این که به گفته ی کارپینی، یاجوج و ماجوج، یهودیانی بودند که توسط اسکندر به بعضی نواحی محدود شده بودند. از طرف دیگر، یکی از نبردهای مهم مغول های چنگیزی، نبرد کالکا با ترک های کومان است که در محل دو رودخانه به نام های کالکا و کونیزوس رخ میدهند. هر دو این نام ها مرتبط با عنوان کولیکوف برای محل نبرد دیمیتری دونسکوی با خان مامای و پیروزی دیمیتری به معجزه ی مسیحیت در تاریخ روسیه هستند. فومنکو نشان داده است که دیمیتری دونسکوی در پیروزی بر مامای، نسخه ی مسیحی خان تختامیش از نسل چنگیزخان است که خانی از خاندان دیگر یعنی مامای را سرنگون میکند. این در حکم همان «پس گرفتن» حکومت سرزمین مقدس از غاصبان کنعانی و آموری توسط یهود است که اول از همه، قهرمان مسیحی است که با کمال میل، آن را از خود میکند. این قهرمان مسیحی به عنوان رهبر اسلاوهای مبارز با مغول ها، خود، نسخه ی دیگر اسکندر پیشوای استعمارگران است. غرق شدن سربازان مغول در رودخانه در نبرد کولیکوف، قابل تطبیق با غرق شدن سربازان داریوش در تعقیب اسکندر در رود فرات و قبل از آن، غرق شدن لشکر فرعون در دریا در تعقیب موسی و قومش است. بنابراین دو رودخانه ی نبرد کالکا هم نسخه هایی از دجله و فرات بابل نمرودند.:

“reconstration issues”: mark graf: cronologia: 12/4/2015: p115

کاملا ممکن است تصرف سرزمین مقدس، کنایه ای از تصرف اقلیم معنوی توسط یک مدعی جدید باشد و از این جهت است که مسیحیت، افسانه های پیشین تاتارهای حق به جانب را به نفع خود مصادره کرده است و اولین صحنه ی این مصادره نیز علیه مسیحیت پیشین که حالا ارتداد تلقی میشود به کار میرود و در سرکوب کاتارها به دست قوای کلیسای کاتولیک رم منعکس میشود.

جیم دایر مینویسد آنچه درباره ی سرکوب مسیحیت های غیر کاتولیک توسط دستگاه پاپ نوشته اند، مربوط به گروه هایی میشود که عیسی را متعلق به یهود نمیدانستند و تورات را رد میکردند. کلیسای باقی مانده و پایتختش رم، از انجیل برای برحق نشان دادن خود استفاده میکرد، اما تورات را رها نکرد چون «این تنها متنی است که از نسل کشی، برده داری، نفرت از زنان و همجنسگرایان، و این باور که شما میتوانید مرتکب هر اشتباهی شوید و در آخرین لحظه مورد عفو قرار بگیرید، حمایت میکند.» و جیم دایر، بخش اعظم ادبیات نفرت از همجنسگرایان، کسانی که به زبان آشنا صحبت نمیکنند، و نژادهای بیگانه در دنیای مدرن را ریشه دار در تورات میداند:

“and earth was divided”: jim duyer: stolen history: 25may2023

طغیان یهوه خدای یهود علیه خدایان پیشین، در خشمی که موقع جلوه گری در گدازه های آتشفشان طور سینا نشان میدهد اثبات میگردد. این کوه به عنوان مابه ازای عمود جهان و همزمان تجسم یهوه، اطلس غول را به یاد می آورد که آسمان را روی سر خود نگه داشته است و جالب اینجاست که تصویری خشمگین از اطلس به صورت یک کوه آتشفشانی ممکن است در تالوس غول مفرغی کتاب آرگوناتیکا انعکاس یافته باشد که به سمت دریانوردان کشتی ارگوس سنگ پرت میکرد ولی مدئای جادوگر، با طلسمی، قوزک پای او را تخریب کرد و او سقوط کرد و تکه تکه شد. کلمه ی تالوس احتمالا با کلمه ی اطلس مرتبط است. "تالوس" از "تل" سامی به معنی تپه و مرتبط با tall به معنی قدبلند می آید و "تالاخ" ایرلندی به معنی سنگ بزرگ نیز از همین ریشه است. "طلسم" یا talisman در جادوگری هم در ابتدا به معنی سنگ مقدس و از همین ریشه بود. به روایتی تالوس را دیدالوس مخترع ماشین های مکانیکی، اختراع کرده است ولی جالب این که دیدالوس، برادرزاده ای به نام تالوس نیز داشته که چون از خودش مخترع بهتری به نظر میرسیده، تالوس را کشته و به سزای قتل تالوس، به کرت تبعید شده است. ممکن است این دو تالوس، یک موجودیت واحد باشند و نام "دی دالوس" نیز قابل تعبیر به "صاحب تالوس" و درواقع شخصیت اصلی پشت آن است. تالوس برادرزاده ی دیدالوس، از اکروپولیس آمده بود و اکروپولیس قابل معنی به شهر خدا یا خدایان و یا شهر آسمانی در کنایه به بهشت است. هسیخیوس نوشته است که بازی های المپیک به "زئوس تالیوس" تقدیم میشوند و این نشان میدهد که تالوس میتواند همان زئوس در مقام یک خدای سنگی باشد که برای مرکز جهان شدن، به اندازه ی کوه عمود قطب شمال، عظیم شده است.:

the night of rhe gods”: ibid: p133-5

در ویکی پدیا ذیل لغت talos (inventor) آمده است که مطابق دگردیسی های آوید، تالوس برادرزاده ی دیدالوس، با دندان های یک جمجمه ی مار، در چوب شیارهایی ایجاد کرد و ازاینجا به فکر اختراع اره افتاد؛ ازاینرو وقتی کسی دیدالوس را در حال جابه جایی جسد تالوس دید و به او شک برد و از دیدالوس پرسید «چه میکنی؟»، دیدالوس پاسخ داد جسد یک مار را دفن میکند، ازآنروکه دیدالوس در ایجاد اره کردن، جانشین یک مار شده بود. من فکر میکنم دراینجا مار، جانشین ماری شده است که به جای شیطان از بهشت اخراج شد و پایین آمدن تالوس از تپه ی اکروپولیس (مابه ازای کوه خدا و محل بهشت) همین اخراج را نشان میدهد. امروزه محل اکروپولیس را در آتن پایتخت یونان قرار میدهند و عمدا این محل را انتخاب کرده اند چون فرض شده که یونان در جنوب شرقی اروپا و نزدیک ترین فاصله به خاورمیانه، اولین محل انتقال تمدن از خاورمیانه به اروپا بوده و در تمدن یونانی زبانان، برای اولین بار، فلاسفه خدایان را از تولید منع کردند و این اتفاق با طالس شروع شد که خلقت جهان از آب در افسانه های بابلی را اخذ کرد ولی از نقش مردوخ (خدای بابلی) به عنوان خالق در آن صرف نظر کرد. جالب است که نام طالس هم شبیه تالوس است. این، آغاز "علم" و شورش علیه خدایان همانطورکه شیطان میخواهد است و ادامه اش باید به تولید وسایل مکانیکی بینجامد. اگر دیدالوس خدای مکانیک، تالوس را اختراع کرده تا بعدا از بین ببرد، پس برابری تالوس با زئوس و یهوه به این معنا است که نیروی پیش برنده ی جهان مصنوعی، خدایی را خود ساخته است تا مثل غولی خرابکار، همه چیز را ویران کند و مردم به سببش از خدا گریزان شوند (همانطورکه تاریخ کلیسا در قرون وسطای اروپا نشان میدهد) و از همان نیرویی که اینچنین خدایی را برای بدنام کردن مذهب تولید کرده و به جان مردم انتخاب است، همچون یک قهرمان برای نابودی آن، استقبال کنند. تا زمان طغیان مارکسیسم علیه سرمایه داری، هنوز نسبت پول پرستان با این خدای روانی آشکار بود، ولی با به هم آمیختن سرمایه داری و مارکسیسم در هر دو بلوک طی جنگ سرد، کم کم نسبت خدای دروغین و سرمایه داری فراموش شد و بعد از سقوط کمونیسم و از بین رفتن بهانه ی دفاع از خدا در مقابل کمونیست های کافر، سرمایه داری توانست با نیروی بیشتری از مرکز خود ایالات متحده ی امریکا به عنوان ناجی جهان در جنگ با تالوس مذهب، میدان عمل پیدا کند. برای همین هم بود که بوش، در حمله ی خود به عراق و افغانستان، از «جنگ صلیبی» سخن گفت، ولی میشد نبرد غرب علیه دشمنان جانشین شده ی شوروی را هم نبرد مسیحیت علیه اسلام خواند و هم نبرد بی خدایی و شیطانپرستی علیه مذهب خدا.

یونان یعنی تمدنی که غرب از آن برآمد، مجموعه ای از دولتشهرها بود که از هجوم دوری ها به زمین آن پدید آمدند. دوری ها عاملان پایان تمدن مینوسی کرت که ددالوس به آن خدمت میکرد نیز شدند و بعد از مدتی هرج و مرج، قانون لوکورگوس را بر آن حاکم کردند. لوکورگوس پسری به نام "لائوداماس" داشت که نامش ترکیب "لائوس" به معنی سنگ و "داماس" معادل "آداماس" یا آدم به معنی انسان است. این نام، ترکیبی از سنگ های دیوکالیون که تبدیل به نخستین انسان های نوع جدید شدند در اساطیر یونانی، و پیدایش آدم تورات از توده ی خاک را نشان میدهد. آوید، آداماس را یکی از نام های پلوتون یا هادس، فرمانروای دوزخ خوانده است. نام آتاماس (از شاهان یونانی) هم تلفظ دیگر آداماس شمرده میشود. گوسفند طلایی رنگی که پشم مقدسش مایه ی برکت کلخیز در شرق شد از قلمرو آتاماس آمده بود. مدئا کاهنه ی این پشم بود که عاشق یاسون یونانی شد و با او و به همراه پشم به یونان گریخت و به ادعای این داستان، آن را بازگرداند. بنابراین مدئا میتواند نسخه ی شرقی ایجاد کننده ی آدم سنگی به جای خدا باشد. اتفاقا درباره ی مدئا داستانی داریم که میگوید او مردی را به سنگ تبدیل کرد و آن سنگ، به نامش مدوس نام گرفت. از طرفی، مدوس، نام پسر مدئا و یاسون است که جد مدی ها یا مادها شد. مدوس به معنی میانی است و کشور وسط دنیا را نشان میدهد. از دید تاتارها سرزمین میانی جهان، چین است و اتروسک ها که حاکمان قبلی سرزمین لاتینی ها در منطقه ی رم ایتالیا بودند گاهی از نسل تاتارها شمرده میشوند. لاتینوس که لاتینی ها از او نام دارند با شاهی اتروسکی به نام مدنتوس در جنگ بود که لنورمنت، این نام را به معنی نسب گرفته از مدوس میشمرد. درواقع جنگ لاتینی ها علیه تاتارها نه فقط در ایتالیا اتفاق می افتد و نه در جزیره ای کوچک امروزی به نام کرت، بلکه در سطح دنیا رقم میخورد. چون "کرت" در اصل همان "قرط" فنیقی به معنی زمین است که جزیره ای وسط اقیانوس شمرده میشد. از لغات پدید آمده از آن، "کرزوس" و "کراسوس" به معنی فرمانروای جهانند که میتواند مرتبط با cress عنوان نسخه ای آرگوسی از دیونیسوس-باخوس باشند که جزیره ی کرت از نام او گرفت و درآنجا به ژوپیتر-کرسیس یعنی ژوپیتر یا زئوس کرتی نامبردار شد که میتواند همان زئوس پسر کرونوس باشد که در جزیره ی کرت پرورش یافت. کرس میتواند همان آیتلیادس باشد که جد آیتلیادها شامل ده خدای مدیریت کننده ی جزیره ی کرت است و این نام ارتباط با تالوس و اطلس را نشان میدهد که درست مثل زئوس در قصه ی کرونوس با سنگ جایگزین میشوند. ظاهرا جریان منتسب به یاسون و مدئا، وظیفه دارند غولی را که خود با عنوان زئوس پدید آورده اند با جادو سرنگون کنند. این احتمال، کاملا منطقی است چون نام مدئا به لحاظ لغوی تلفظ دیگر "مدوسا" زنی هیولایی با موهایی به شکل مار است که نگاهش، انسان ها را به سنگ تبدیل میکند و پرسئوس، از سر بریده ی او برای سنگ کردن دشمنانش استفاده میکند. نام مدئا همچنین در آندرومدا همسر پرسئوس دیده میشود چون مدئا برای یاسون، هم همسر است و هم وسیله ی شکست دشمنان، و هر دو کارکرد مدوسا و اندرومدا برای پرسئوس را دارد. سر بریده ی مدوسا اطلس غول را هم با سنگ کردن تبدیل به یک کوه کرد و این میتواند همان تبدیل خدا به زئوس سنگی و تالوس مفرغی به عنوان نمادهایی از یک مذهب متصلب و خشک و بی انعطاف و مکانیکی باشد. از قطرات خونی که از سر بریده ی مدوسا بر زمیسن چکید، مارها پدید آمدند که جانشینان شیاطین و مروج جادوگری شمرده میشوند. جادو را magy و جادوگر را magus میخواندند. این کلمات، مرتبط با majus عنوان لاتین ماه "می" است که مرتبط با "مایا" از الهگان رومی و مادر هرمس است و ازجمله کسانی که در این ایام برای او قربانی میکردند، پیروان هفستوس خدای صنعتگران بودند که مایا را همسر هفستوس میشمردند. ظاهرا نام های مایا و مدئا و مدوسا با مجوس دارای ریشه ی مشترکند و جادوگری و صنعتگری مکمل هم بودند. از خونی که از سر بریده ی مدوسا به زمین چکید، همچنین پگاسوس یا اسب بالدار پروازگر در آسمان پدید آمد که نامش برگرفته از peges به معنی اسب آبی است و اسب آبی، که یکی از بزرگترین مظاهر الهه و مجسم کننده ی صورت فلکی قطب شمالی دب اکبر است، نسخه ی آبزی اسب است و پگاسوس با اوجانشین میشود چون اسب آسمانی در اقیانوس آسمان حرکت میکند. اقیانوسی که کرت یعنی زمین را احاطه کرده است هم میتواند همین اقیانوس آسمانی باشد و دوری ها و ارگونات ها که تصرفش میکنند میتوانند همان فرشتگان هبوط کرده ی تورات باشند که در قالب خدایان المپ که ارتش زئوسند، مسیر زندگی انسان را تغییر میدهند.:

the night of rhe gods”: ibid: p138-150

رونالد هندل، مینویسد این خدایانی که زمین را تصرف میکنند و در کوه ساکن میشوند، ازجمله خدایان کوه سافون یعنی همان کوه کاسیوس در سوریه هستند که "بعل" آن، "زئوس کاسیوس" نامیده میشد. آنها همان خدایان فنیقی گزارش شده توسط سانخونیاتون هستند که فیلو نویسنده ی یهودی اسکندرانی، از آنها انسان های باستانی میسازد و فرزندانشان همان نفیلیم یا انسان های دارای توانایی مافوق طبیعی در افسانه های یهودند. دراینجا یکی از گزاره های غامض اسطوره شناسی که وارد انسانشناسی شده اند قابل رمزیابی میشود و آن صحبت فیلو است از دورانی که اخلاق زنان آنقدر پست شد که با مردان مختلف خوابیدند و چون پدر فرزندان معلوم نبود به مادرشان نسبت داده شدند. هندل مینویسد این دوره ای از زندگی انسان نیست، چون این زنان، انسان نیستند و الهگانی هستند که با زنان باستانی تطبیق شده اند.:

“the nephilim were on the earth”: Ronald hendel: in “the fall of the angels”:edt by christoph auffarth m loren t. stuckenbruck : brill: 2004: p24-27

با این که این حرف، منطقی است ولی این هم انکار نشدنی است که این الهگان خیالی، واقعا الگوی زنان زمینی مدرن شده اند و این با تطبیق این الهگان با جن های ماده ی در خدمت الهه ی شهوت بنا بر مذهب جادوگری ارتباط تنگاتنگ دارد. الهه ی شهوت در جادوگری به سبب ارتباط با گربه جانور جادوگران، کاملا جانشین باستت الهه ی شهوت مصری است که گاهی با سر گربه نشان داده میشود. از میان چند منطقه ای که گربه های وحشی میزیند، گربه ها فقط در مصر اهلی شدند و باورهای مربوط به آنها همراه خود گربه ها از مصر به همه جا رفت. حتی اگر مصر قدرت استیلای فرهنگی خاصی نداشت، تاثیرپذیریش بر فرهنگ انگلیسی که همه ی فرهنگ ها را عوض کرد کافی است، فرهنگی که در آن، اصطلاح "پوسی" هم برای گربه به کار میرود و هم برای آلت جنسی زن، و فاحشه خانه ها را "کت هاوس" یعنی خانه ی گربه میخواند. پس به این موضوع دقت کنیم که شیاطین یعنی خدایان بیگانه شامل "دوری" های موجد به اصطلاح یونان باستان، از قدیم عامل ایجاد بیماری های جسمی و بیماری های شخصیتی میشدند و این دو نوع بیماری اخلاقی و جسمانی، در بعضی میکروب ها به هم میرسند که اتفاقا اولینشان را که متوجه اهمیتشان شده ایم، یک انگل گربه موسوم به توکسوپلاسما گوندی است. توجه کنیم که میکروب ها درست مثل شیاطین، نامرئی هستند و انگل های مرئی، اغلب به شکل کرم کشف میشدند که کاریکاتوری از مار بود.

کتلین مک آلیف در مقاله ی «آیا دلیل دیوانگی های نوع بشر، گربه های بامزه اند؟» که به ترجمه ی آمنه محبوبی نیا در مجله ی ترجمان (شماره ی31: تابستان 1403) منتشر شده است، به تحقیقات دانشمندان درباره ی تغییرات رفتاری که انگل ها با تصرف بدن قربانی هایشان در ذهن ایجاد میکنند، اشاراتی میکند؛ مثل زنبور انگلی که تخمش را روی بدن عنکبوت گردباف میگذارد، لارو که از تخم درآمد، موادی شیمیایی آزاد میکند که عنکبوت را از تنیدن تورهای مارپیچی باز میدارد و او را مجبور میکند به جایش تورهایی با بافت هندسی به عنوان پیله به دور لارو ببافد؛ یا کرم پهنی که با حمله به دستگاه عصبی مورچه او را برده ی خود میکند و باعث میشود مورچه به جای رفتن در لانه اش، برود نوک برگ یک علف و همانجا بچسبد تا گوسفند، موقع چرا او را بخورد و اینطوری انگل وارد بدن گوسفند شود. در مورد انسانها یکی از مثال های شناخته شده ی چنین انگلی، مشخصا تی. گوندی است. وی هم اول یک جانور کوچک را نشانه میگیرد: موش. موش با دچار شدن به این انگل، ترس خود از گربه را نه فقط از دست میدهد بلکه به گربه جذب میشود تا توسط او خورده شود. انگل پس از گذشتن از بدن گربه، با مدفوع او بر علف ها می افتد و ازآنجا به بدن دیگر حیوانات خانگی و سپس انسان منتقل میشود. گوشت گاو و گوسفند و خوک درصورتیکه کاملا پخته نباشند، میتوانند حامل این انگل باشند که با خورده شدن علف های آلوده به مدفوع گربه، وارد بدن این حیوانات شده است. بیشتر اوقات، عوارض اولیه ی این میکروب، به صورتی نزدیک به آنفلوآنزا بروز میکند ولی سپس حالت نهفته پیدا میکند و در این حالت نهفته متوجه مغز میشود و با لانه کردن در آن باعث تغییرات رفتاری در انسان ها میشود. ازجمله باعث افزایش ترشح دوپامین و از این طریق باعث افزایش شجاعت انسان میشود، بطوریکه ممکن است شخص در یک حکومت استبدادی، به صراحت و با صدای بلند، انتقاد سیاسی کند و باعث وحشت اطرافیانش شود. چنین کسی همچنین خیلی بی محابا و با صراحت، حرفش را میزند و احساساتش را بیان میکند و ازاینرو دوستان زیادی ندارد. انگل، علاوه بر این، باعث کاهش تمرکز فرد مدتی بعد از شروع کار عملی و از این طریق نقصان در توانایی هایی چون رانندگی میشود و مطابق یک تخمین، حدود صدهزار تلفات ناشی از تصادفات رانندگی در سال، کار این انگل است. به نظر میرسد حداقل یک سوم جمعیت زمین به آن مبتلا باشند بدون این که لزوما از آن مطلع باشند. زمانی که انگل به مغز برسد، نمیتوان آن را بیرون کشید و هیچ راهی برای درمان آن وجود ندارد. تغییرات رفتاری حاصل از آن بسیار تدریجی است و شاید هیچ وقت تسلطش بر مغز معلوم نشود. انگل، ابتدا در نواحی ای تصادفی از مغز ساکن میشود اما هدف نهاییش کیست سازی در نواحی کنترل کننده ی لذت جنسی و نواحی کنترل کننده ی اضطراب و نگرانی است و بخصوص نقش مهمی در ایجاد اضطراب ها و حالت های عصبی افراطی بعد از هر اتفاق کوچک دارد. معلوم شده که در افراد مبتلا به شیزوفرنی، این انگل، در جهت تخریب بخش هایی از قشر خاکستری مغز وارد عمل میشود و ازجمله در افراد دارای ویژگی های ژنتیکی شیزوفرنی، به بالفعل شدن بیماری برای رسیدن به مقصودش کمک میکند. ای. فولر توری معتقد است که شیزوفرنی از نیمه ی قرن 18 زمانی که اهالی لندن و پاریس برای اولین بار، اقدام به نگهداری حیوانات خانگی کردند رو به افزایش نهاد و این افزایش در امریکا همزمان با شیوع تب گربه داری از میان «شاعران و اهالی آوانگارد و چپی محله ی گرینویچ نیویورک» رقم خورد. انگل در مردان و زنان به دو شکل مختلف عمل میکند. مردان را دچار انزوا و بدگمانی میکند ولی باعث افزایش جذابیت آنان در نزد زنان میشود. این مشاهده در موش ها نیز دیده شده است. در مورد موش ها کشف شده که انگل از طریق منی موش نر، وارد رحم موش ماده میشود و ازآنجا به سمت بالا و مغز حرکت میکند ضمن این که امکان آلوده سازی فرزندان آنها را نیز می یابد و شاید همین در مورد انسان ها نیز صادق باشد. زنان برعکس، در اثر آلوده شدن به انگل گربه، به طرزی نامعمول، اجتماعی میشوند و علاقه به جلب توجه عمومی و پوشیدن لباس های رنگارنگ و متنوعی پیدا میکنند که نگاه ها را بیشتر متوجه آنها کنند....

آیا مصر خاستگاه یهودیت در تورات به این خاطر با کشور قبط تطبیق شده است که گربه ها ازآنجا آمده اند و گسترش یهودیت، معادل گسترش مذهب انگل هایی است که مردم از آنها تعبیر به شیاطین و خدایان باستانی کرده اند، ولی فقط مطابق تعریف جادوگری یهودی؟ اما چرا این خدایان تعریف های شخصیت های مختلفی دارند؟ احتمالا به این خاطر که آنها معرف صفات گوناگون انسانی به شکلی که در ادبیات غرب و بازتولیدهای هنری متعددش جلوه گر میشوند هستند و همواره هم در نوشته ها و دیالوگ ها به برانگیختن این احساسات توسط خدایان المپ تاکید شده است. اما یونانی گری چطور در دنباله ی یهودیت قرار گرفته است؟

برای این قصه هم داستانی وجود دارد که در کتاب مکابیان آمده است. هلیودوروس فرستاده ی شاه یونانیان، مامور ضبط گنجینه های معبد یهوه در اورشلیم شد. اما مردی جوان سوار بر اسب در صحنه ظاهر شد و کمی بعد دو فرشته به شکل دو مرد جوان آمدند و هلیودوروس را به باد کتک گرفتند. این باعث ایمان آوردن هلیودوروس به خدای یهود شد. این هلیودوروس را همان هلیودوروسی میشناسند که در تاریخ یونانیان، شاه یونان را کشت. همزمان هلیودوروس دیگری در هند، ستونی برای خدای کریشنا برپا کرد که بعضی او را همان هلیودوروس میدانند. در این تلقی، کریشنا و همزادش بالاراما با دو فرشته ی کتاب مکابیان تطبیق شده اند و دو فرشته هم جنبه های مکمل شخصیت همان مرد اسبسوارند. اعتقاد یهود این است که مرد اسبسوار، همان یهوه است و این، تنها چهره ی غیر خشمگین و اغلب ناظر یهوه است. یهوه بیشتر اوقات خشمگین و در این هنگام، مجسم به شیر است و کریشنا نیز یک چهره ی خشمگین به نام ناراسیمها مجسم به یک نیم شیر-نیم انسان دارد. نام کریشا یا کریشنا، برگرفته از کوروس، سوروس، هلیوس، الی، علی و اله است که همگی اشاره به خدای سامی باستانی ای است که یهوه خود را او میشناساند. ممکن است ماجرای هلیودوروس، داستانی برای توجیه رسمیت یافتن تفسیر یهودیان از او در نزد یونانیان داشته باشد، رسمیتی که عامل ترجمه ی عهد عتیق عبری به یونانی در اسکندریه ی مصر به دستور یونانیان شد و ادعا میشود همین ترجمه است که منشا تفسیر رسمی کتاب مقدس در اروپا است.:

“catholic vaishnava connections in history”: bhakti ananda goswami: bhaktiananadagoswani.wordpress.com

شیر (تجسم معمول یهوه) معمولا همراه الهگان سامی است و همه ی آنها شکل های مختلف استارته هستند که در عهد عتیق، پیامبران علیه پرستش او در بین یهودند. جالب اینجاست که در سوریه، از بین الهگان مصری، استارته با باستت تطبیق میشد که بیشتر به الهه ی گربه سر شهرت دارد. آمنهوتپ دوم، پیروزی خود بر رتنو (سوریه) را به نیروی باستت محقق دانسته بود. از این موضوع نباید تعجب کرد. باستت تنها در بخش پایانی دوران پرستش خود با گربه مرتبط میشد و اولین تجسمش شیر بود. او را الهه ی شیران و گاهی به شکل زنی با سر شیر نر تصویر میکردند و گاهی هم از ترکیب این دو موجود، به شیر ماده مجسم میشد. باستت، چشم رع و از این جهت متطابق با هاثور بود. هاثور به عنوان الهه هم به گاو که بزرگترین دوست انسان است مجسم میشد و هم به شیر که بزرگترین دشمن او است. گاهی تصویر گاو شکل، هاثور، و تصویر شیر شکل، باستت نامیده میشدند. از طرفی در شکل شیرمانند هاثور نیز تقسیمبندی ای به عمل آمد که در هیبت شیر خشمگین، او را سخمت و در هیبت شیر بی آزار و رام، او را باست یا باستت نامیدند. گربه، جانشینی برای یک شیر رام بود که در خانه نگهداری میشد تا از خانه در مقابل شیاطین و بلایا محافظت کند. در انتهای دوره ی پرستش باستت که مصادف با دوران یونانی مآبی بود، باستت منحصرا منطبق با گربه بود و هیسروگلیف نامش را طوری مینوشتند که نشانه ی تطبیق او با مآت –یک الهه ی دیگر- در آن باشد.:

“bast-bastet”: Francesco raffaele, h.velde, norra scot, Deborah schorsch, james frantz, jurg eggler, eric gubel,…: live journal: 20march2009

اگر یهوه ی معهود و مداخله گر، شیر خشمگین هاثور در هیبت سخمت باشد، شکل بی طرف و بی فایده ی آن که در مقام همراه یا تجسم باستت است، قطعا خدای سکولاریسم است که بود و نبودش برای کسی فرق ندارد و گربه ای را جانشین خود کرده که شیطان به اطراف و اکناف دنیا میفرستد و نگاه میکند ببیند چه میشود و آدم ها چطور تغییر میکنند و چطور عذاب میبینند. شاید بر اساس همین سرمشق، دولت ها هم از مداخله در زندگی مردم دست برمیدارند و ازجمله آنها را در مقابل فقر و بیماری های اجتماعی و اخلاقی که سیاست های خودشان ایجاد میکند رها میکنند. برای همین هم هست که در ایران، خیلی ها حسرت دوران قبل از هاشمی را میخورند، دورانی که هنوز هیچکس در ایران جرئت نداشت سرمشق های اروپا از صندوق بین المللی پولش را در یک کشور «نه شرقی-نه غربی» پیاده کند. شاید سیاستمداران هم دلشان برای آن دوران تنگ شده باشد، بخصوص وقتی میبینند همان اروپایی که به آنها سرمشق داده، حالا به مردمشان میگوید: «نگاه کنید، اینها اداره ی اقتصاد بلد نیستند، چون به سرمشق ما گوش نمیدهند!».

تسلیحات مقدس: جادوگری سیاسی و اسرائیل بزرگ

نویسنده: پویا جفاکش

همزمان با انتشار اسناد سلاح های کشتار جمعی صدام در اوایل قرن 21 و درحالیکه شرایط برای حمله ی امریکا و متحدانش به عراق فراهم میشد، دو گزارشگر بی بی سی، اطلاعاتی سری از قول منبعی ناشناس منتشر نمودند که نشان میداد اسناد مربوطه دروغند و فقط بهانه ای برای ایجاد یک جنگ خانمانسوزند. مدتی طول کشید تا دولت تونی بلر یقین کند که این منبع ناشناس، دکتر "دیوید کلی" از دانشمندان بررسی کننده ی نیروگاه های عراق بوده است و یک دلیل این هم که این دیر باور شد، این بود که "کلی" قبلا با افشای تسلیحات خطرناک شوروی، کمک بزرگی به بلوک غرب در تخریب حیثیت شوروی رسانده بود و در تصمیم گیری های جمعی برای بدنام کردن عراق هم بسیار کرنش پذیر به نظر میرسید. با این حال، کلی، مردم و فرهنگ عراق را دوست داشت اگرچه از حکام ستمگر آن بیزاری میجست. به مرور که "کلی" مشهورتر میشد، به یکی از دوستانش گفت احتمالا به زودی جسدش در جنگل پیدا خواهد شد. کمتر از سه ماه بعد از فتح عراق، "کلی" درگذشت، البته جسدش در جنگل پیدا نشد. او در خانه ی خودش مرد، ولی بعد از مصرف سمی مهلک. مرگ او را خودکشی اعلام کنند، اما افکار عمومی تمایل داشت که توطئه ی قتل او را باور کند و مرگ او هنوز هم مرموز است.:

“david Kelly”: wikipedia

این ماجرا نقش مهمی در ظن و حدسیات درباره ی چرایی اصرار بر جنگ عراق ایجاد کرد. در ابتدا بیشتر مردم تصور میکردند مسئله فقط تصرف نفت عراق است. اما بعد از این که جنگ عراق، آغاز دومینویی از جنگ ها و فجایع خونین متعدد در خاورمیانه شد و تجزیه طلبی تا آستانه ی اعلام موجودیت ناموفق کشور کردستان در عراق پیش رفت، کم کم دوباره نام طرح فراموش شده ی ینون بر زبان ها جاری شد.

طرح ینون یا طرح ادد ینون که از نام شخصی به همین نام می آید، طرحی به صورت یک مقاله بود که استراتژی اسرائیل در دهه ی 1980 را پیشنهاد میداد. مطابق این مقاله، کشورهای خاورمیانه به خودی خود، خطری برای اسرائیل نیستند. چون بریتانیایی ها و متحدانشان در زمان تاسیس خاورمیانه ی نوین در پایان جنگ جهانی اول، آنها را به گونه ای ساخته اند که همیشه در درون خودشان مدام درگیر ناآرامی و گرفتاری باشند و هیچ وقت نتوانند خطر بزرگی برای بلوک غرب شوند. برای این کار، مرزبندی این کشورها بدون هیچ گونه مبنای عقلانی و اتحاد قومی یا مذهبی تعیین شده اند. این است که کشورهایی مثل بحرین و عراق به گونه ای درست شده اند که یک اقلیت سنی بر یک اکثریت شیعی حکومت کنند و همیشه بتوان با برجسته کردن هویت های مذهبی، در این کشورها درگیری های داخلی ایجاد کرد. عراق، سوریه و ترکیه هر یک دچار به یک بخش مهم کردی زبان هستند که همیشه وزنه ای برای ایجاد جنگ داخلی بر اساس ناسیونالیسم کرد باشند. عربستان سعودی کشور بزرگی است و به دلیل توسعه نیافتگی، مردمی که توسط صحاری آن از هم جدا میشوند، دارای روحیات متفاوتیند و تا وقتی که اطمینان حاصل شود پول نفت آن فقط در جیب یک اقلیت به دقت انتخاب شده میرود، میشود در آن، جنگ قومی و اعتقادی راه انداخت. ایران به لحاظ تنوع قومی و مذهبی، کشور گوناگونی است و به راه انداختن تجزیه طلبی در آن راحت است، ولی مقاله فعلا و برای دهه ی 1980 موضوع تفرقه اندازی بین ترک زبان ها و فارس زبان ها را توصیه میکند. ینون، پیمان صلح بین مصر و اسرائیل در زمان انور سادات را شکستی بزرگ برای اسرائیل میخواند و میگوید برگرداندن صحرای سینا به مصر، مانعی بزرگ برای نفوذ یهود در مصر ایجاد کرده است، نفوذی که میتوانست به تجزیه ی مصر و به دنبالش تجزیه ی بقیه ی شمال افریقا از لیبی و تونس گرفته تا سودان و الجزایر منجر شود. در تمام این تفرقه افکنی ها هدف نه بر خطرناکی خود اعراب، بلکه بر نگرانی از نفوذ شوروی در این کشورها است که فقط با ایجاد دولت های کوچکتر و فرصت دادن به اسرائیل برای تصرف این کشورهای کوچک به نفع بلوک غرب، برطرف خواهد شد. اولین هدف تخریب اسرائیل هم باید عراق باشد که بعد از انقلاب این کشور و سقوط سلطنت دستنشانده ی انگلستان درآنجا با سلاح های شوروی و پول نفت بسیار قدرتمند و محل نفوذ کمونیسم شوروی شده است و تخریب عراق، خودبخود باعث به آشوب کشیده شدن و تضعیف امنیتی بقیه ی خاورمیانه خواهد شد. مقاله ی اودد ینون با عنوان «راهبردی برای اسرائیل در دهه ی 1980» در سال 1982 به زبان عبری در کیوونیم (جهت ها)، مجله ی دپارتمان اطلاعات سازمان جهانی صهیونیستی، منتشر و در همان سال توسط اسرائیل شاهاک به انگلیسی در ماساچوست امریکا ترجمه شده است. خلیل نخله در مقدمه ی این ترجمه نوشته است:

«اودد ینون یک روزنامه نگار اسرائیلی است و قبلاً وابسته به وزارت خارجه ی اسرائیل بود. تا آنجا که ما می دانیم، این سند صریح ترین، جزئی ترین و بدون ابهام ترین بیانیه تا به امروز از استراتژی رژیم صهیونیستی در خاورمیانه است. علاوه بر این، به عنوان یک نمایش دقیق از "دیدگاه" رژیم صهیونیستی حاکم کنونی بگین، شارون و ایتان برای کل خاورمیانه است. از این رو، اهمیت آن نه در ارزش تاریخی آن، بلکه در کابوس‌ی است که ارائه می‌کند. این طرح در دو مکان اساسی عمل می کند: برای زنده ماندن، اسرائیل باید

1-تبدیل به یک قدرت منطقه ای امپراتوری شود.

2-باید با انحلال همه کشورهای عربی موجود، کل منطقه را به کشورهای کوچک تقسیم کند.

کوچک بودن اینجا به ترکیب قومی یا فرقه ای هر ایالت بستگی دارد. در نتیجه، امید صهیونیست ها این است که دولت های فرقه محور به اقمار اسرائیل و از قضا منبع مشروعیت اخلاقی اسرائیل تبدیل شوند. این یک ایده ی جدید نیست و برای اولین بار در تفکر استراتژیک صهیونیستی ظاهر نمی شود. در واقع، تکه تکه کردن همه ی کشورهای عربی به واحدهای کوچکتر موضوعی تکراری بوده است. این موضوع در مقیاس بسیار کم در نشریه ی AAUG، تروریسم مقدس اسرائیل (1980)، توسط لیویا روکاچ ثبت شده است. بر اساس خاطرات موشه شرت، نخست وزیر اسبق اسرائیل، اسناد مطالعاتی روکاچ، با جزئیات قانع کننده، طرح صهیونیستی آنگونه که در لبنان و از اواسط دهه ی پنجاه اعمال می شود تهیه شده است. اولین تهاجم گسترده ی اسرائیل به لبنان در سال 1978 این نقشه را به جزییات نشان داد. حمله ی دوم و وحشیانه‌تر و فراگیرتر اسرائیل به لبنان در 6 ژوئن 1982، با هدف اجرای بخش‌هایی از این طرح است که امیدوار است نه تنها لبنان، بلکه سوریه و اردن را نیز تکه تکه ببیند. این باید ادعاهای عمومی اسرائیل در مورد تمایل آنها به یک دولت مرکزی قوی و مستقل لبنان را به سخره بگیرد. دقیق تر، آنها خواهان یک دولت مرکزی لبنان هستند که طرح های امپریالیستی منطقه ای آنها را با امضای یک معاهده ی صلح با آنها تحریم کند. آنها همچنین به دنبال موافقت با طرح های خود از سوی دولت های سوریه، عراق، اردن و دیگر دولت های عربی و همچنین مردم فلسطین هستند. آنچه آنها می خواهند و برای آن برنامه ریزی می کنند، جهان عرب نیست، بلکه دنیایی از تکه های عربی است که آماده تسلیم شدن در برابر هژمونی اسرائیل است. از این رو، اودد ینون در مقاله ی خود، "استراتژی برای اسرائیل در دهه ی 1980" در مورد "فرصت های گسترده ای برای اولین بار از سال 1967" صحبت می کند که توسط "وضعیت بسیار طوفانی [که] اسرائیل را احاطه کرده است" فراهم شده اند. سیاست آواره‌کردن فلسطینی‌ها از فلسطین، سیاستی بسیار فعال است، اما در زمان‌های درگیری، مانند جنگ 1947-1948 و جنگ 1967، با قدرت بیشتری دنبال می‌شود. ضمیمه ای با عنوان « گفتگوهای اسرائیل درباره خروج جدید » در این نشریه گنجانده شده است تا پراکندگی های گذشته ی فلسطینیان از سرزمین خود توسط صهیونیست ها را نشان دهد و علاوه بر سند اصلی صهیونیستی که ارائه می کنیم، سایر برنامه های صهیونیست ها برای فلسطین زدایی از فلسطین را نشان دهد. از سند کیونیم که در فوریه ی 1982 منتشر شد، مشخص است که «فرصت‌های گسترده‌ای» که استراتژیست‌های صهیونیست به آن فکر کرده‌اند، همان «فرصت‌هایی» است که می‌کوشند جهان را متقاعد کنند و ادعا می‌کنند که با تهاجم آنها در ژوئن 1982ایجاد شده است. همچنین واضح است که فلسطینی‌ها هرگز تنها هدف نقشه‌های صهیونیست‌ها نبوده‌اند، بلکه هدف اولویت‌دار بوده‌اند، زیرا حضور واقعی و مستقل آن‌ها به‌عنوان مردمی، ماهیت دولت صهیونیستی را نفی می‌کند. با این حال، هر کشور عربی، به‌ویژه آن‌هایی که جهت‌گیری‌های ملی گرایانه ی منسجم و روشن دارند، دیر یا زود یک هدف واقعی هستند. برخلاف راهبرد مفصل و بدون ابهام صهیونیستی که در این سند توضیح داده شده است، متاسفانه استراتژی اعراب و فلسطین از ابهام و عدم انسجام رنج می برد. هیچ نشانه ای وجود ندارد که استراتژیست های عرب طرح صهیونیستی را در عواقب کامل آن درونی کرده باشند. در عوض، هر زمان که مرحله ی جدیدی از آن آشکار می شود، با ناباوری و شوک واکنش نشان می دهند. این امر در واکنش خاموش اعراب ، به محاصره ی بیروت توسط اسرائیل آشکار است. واقعیت غم انگیز این است که تا زمانی که استراتژی رژیم صهیونیستی برای خاورمیانه جدی گرفته نشود، واکنش اعراب به محاصره ی دیگر پایتخت های عربی در آینده یکسان خواهد بود.»

اسرائیل شاهاک نیز به نوبه ی خود قبل از درج متن ترجمه مینویسد:

1. این ایده که همه ی کشورهای عربی باید توسط اسرائیل به واحدهای کوچک تجزیه شوند، بارها و بارها در تفکر استراتژیک اسرائیل رخ می دهد. به عنوان مثال، زیو شیف، خبرنگار نظامی هاآرتص (و احتمالاً آگاه ترین در اسرائیل در این زمینه) در مورد "بهترین" که می تواند برای منافع اسرائیل در عراق اتفاق بیفتد، می نویسد:

«انحلال عراق با تجزیه به یک کشور شیعه، یک کشور سنی و یک کشور کرد میسر میشود.» (هاآرتص: 6/2/1982)

در واقع، این جنبه از طرح بسیار قدیمی است. ارتباط مستحکم با تفکر نومحافظه کار در ایالات متحده، به ویژه در یادداشت های نویسنده بسیار برجسته است. اما، در حالی که به ایده ی «دفاع از غرب» در برابر قدرت شوروی پرداخته می شود، هدف واقعی نویسنده و تشکیلات کنونی اسرائیل روشن است: برای تبدیل اسرائیل به یک امپراتوری، به یک قدرت جهانی. به عبارت دیگر، هدف شارون این است که آمریکایی ها را پس از اینکه بقیه را فریب داد، فریب دهد. بدیهی است که بسیاری از داده های مربوطه، چه در یادداشت ها و چه در متن، مخدوش یا حذف شده اند، مانند کمک های مالی ایالات متحده به اسرائیل . بیشتر آن فانتزی محض است. اما نباید این طرح را برای مدت کوتاهی بی‌نفوذ یا غیرقابل تحقق تلقی کرد. این طرح صادقانه از ایده های ژئوپلیتیکی جاری در آلمان در سال های 1890-1933 پیروی می کند که توسط هیتلر و جنبش نازی ها بلعیده شدند و اهداف آنها را برای اروپای شرقی تعیین کردند . آن اهداف، به‌ویژه تقسیم دولت‌های موجود، در سال‌های 1939-1941 انجام شد و تنها یک اتحاد در مقیاس جهانی برای مدتی مانع از تحکیم آنها شد.»

ساهاک در پایان مطلب هم یادآوری میکند که اسرائیل مدام به مردم خود تبلیغ میکند که یهوه در تورات به اولاد ابراهیم، حکومت بین شطین نیل و فرات را وعده داده است و مسلما بعد از این که اگر احیانا تمام این منطقه را تصرف کند هم باز منطقه ی جغرافیایی اسرائیل را بزرگتر خواهد کرد. میشل چوسودوفسکی از گلوبال رسرچ در مقدمه ی خود بر بازنشر این مقاله، با "مهدی داریوش ناظم رعایا" همعقیده است که طرح ینون، یک طرح استعماری است که هنوز برقرار است. ناظم رعایا در سال 2011 نوشت:
«[طرح ینون] یک طرح راهبردی اسرائیل برای تضمین برتری منطقه ای اسرائیل است. اصرار دارد و تصریح می کند که اسرائیل باید محیط ژئوپلیتیک خود را از طریق بالکانیزه کردن کشورهای عربی اطراف به کشورهای کوچکتر و ضعیف تر، بازسازی کند. استراتژیست های اسرائیلی، عراق را بزرگترین چالش استراتژیک خود از سوی یک کشور عربی می دانستند. به همین دلیل است که عراق به عنوان محور بالکانیزاسیون خاورمیانه و جهان عرب معرفی شد. در عراق بر اساس مفاهیم طرح ینون، استراتژیست های اسرائیلی خواهان تقسیم عراق به یک کشور کردی و دو کشور عربی، یکی برای مسلمانان شیعه و دیگری برای مسلمانان سنی شده اند. اولین قدم برای ایجاد این جنگ، جنگ بین عراق و ایران بود که طرح ینون در مورد آن بحث می کند. آتلانتیک، در سال 2008، و مجله نیروهای مسلح ارتش ایالات متحده، در سال 2006، هر دو نقشه های پرتیراژی را منتشر کردند که از نزدیک طرح ینون را دنبال می کرد. جدای از عراق تجزیه شده، که طرح بایدن نیز خواستار آن است، طرح ینون خواستار تقسیم لبنان، مصر و سوریه است. تجزیه ب ایران، ترکیه، سومالی و پاکستان نیز همگی با این دیدگاه ها مطابقت دارند. طرح Yinon همچنین خواستار انحلال در شمال آفریقا است و پیش بینی می کند که از مصر شروع شود و سپس به سودان، لیبی و بقیه منطقه سرایت کند.»

چوسودوفسکی در دنباله ی نقل قول بالا از ناظم رعایا، یادآوری میکند:
«از این منظر، جنگ علیه سوریه بخشی از روند گسترش ارضی اسرائیل است. اطلاعات اسراییل دست در دست آمریکا، ترکیه و ناتو به طور مستقیم از مزدوران تروریست القاعده در داخل سوریه حمایت می کند. پروژه ی صهیونیستی همچنین مستلزم بی‌ثبات کردن مصر، ایجاد شکاف‌های جناحی در مصر است که با ابزار «بهار عربی» منجر به تشکیل یک دولت فرقه‌ای تحت سلطه ی اخوان‌المسلمین شد.»:

“gteater Israel”: Israel Shahak: globalreaearch: 13june2014

درحالیکه اودد دررپ مقاله ی فوق الذکر، به ذشدت مردمش را از خطر حمله ی هسته ای شوروی میترساند، ولی امروزه شوروی ای وجود ندارد که باعث چنین ترسی باشد و این درحالیست که ظاهرا اجرای طرح اودد تسریع شده است. مسئله دیگر دفاع از خود نیست بلکه آشوبسازی و تخریب در جهت برقراری یک نظم نوین است. این نشان میدهد که ماجرای اروپای شرقی، تنها سرمشقی نیست که صهیونیست ها از نازی ها گرفته اند بلکه با نازی ها در جاهایی اتحاد ایدئولوژیک هم داشتند، اگرچه نازی ها همیشه سرمشق های ایدئولوژیک خود را به جای یهود، مردمان ناشناخته تر اعلام میکردند.

یکی از عجیب ترین حکایت ها درباره ی سقوط حکومت نازی ها، کشف هزار جسد مرد تبتی در یونیفورم نظامی نازی در برلین توسط فاتحان روس است. فارغ از میزان درستی این خبر، انجام فعالیت های مرموز نازی ها در تبت بر کسی پوشیده نیست. نازیسم وارث جریان بریتانیایی تئوسوفی بود که کوهستانی را که کشتی نوح بر آن فرود آمد بلندترین کوهستان جهان یعنی هیمالیا خواند و به دنبال آغاز دانش بشری در اطراف آن گشت. یعنی هیمالیا محل بابل اصلی و یک مرحله قبل از تحریف دانش توسط جریان های ظاهرا مذموم یهودی-مسیحی تلقی میشد. نماد سواستیکا در بین بوداییان هیمالیا بسیار زیاد مورد استفاده قرار میگرفت و در بین آنها در هیچ کجا به اندازه ی تبت، نگرش ظاهرا فلسفی بودیسم با مذهب بومی که کاملا جادوگرانه بود یعنی آیین "بون" ترکیب نشده بود. جادوگری به قبل از فلسفه و دانش تعلق دارد ولی بودیسم به ادعای رسیدن به روشنگری، با آن ستیز نمیکند. این به تفسیر مکتب تول از نشان سواستیکای نازی ها اعتبار میدهد که مطابق آن، چرخش سواستیکا یا صلیب شکسته در خلاف جهت عقربه های ساعت، بازگشت به اصل، با تخریب وضع موجود را گواهی میدهد درحالیکه این تخریب، قطعا با خود، آشوب های نابودگرانه به همراه دارد. البته سواستیکا به هیچ وجه مختص تبت نیست و در نواحی مختلف جهان ازجمله اروپا یافت شده است.:

“the men behind hitler”: Bernard Schreiber: bibliotecapleyades.net

بابل حتی اگر به خراب آباد تبت انتقال داده شود فقط با ادعای ریشه گیری دور یهودیت از بابل، بهانه ی عملیات اکولتیستی میشود و ازاینرو است که علاقه به آشوب در مکاتب اکولتیست مثل تول، کاملا پیرو جادوگری اروپایی و آمیزش آن به عددشناسی و حروفشناسی یونانی، عبری و لاتین است. کلمه ی اکولت ازجمله همخانواده با آکولاسیا در یونانی به معانی پراکندگی، نارضایتی، هرزگی و بی حوصلگی است. عدد ابجد اکولاسیا 333 است و از این جهت فرمی هم محتوا از اکولتیسم است که به کورونزون شیطان بدنام جادوی انوخی تعبیر میشود چون عدد کورونزون 333 است. در یک طلسم انوخی از قول کورونزون آمده است: «من، برای حکومت، پا به زمین گذاشته ام؛ من، قدرت 333 از اثیر دهم، که نامش در میان شما خدای فتح است.» برخی منظور از 333 را نیمه ی تکمیل کننده ی 666 نام رمزی وحش آخرالزمانی در مکاشفه ی یوحنا میشمرند. این وحش، توسط زنی ایزدی موسوم به فاحشه ی بابل کنترل میشود که میتواند نیمه ی مکمل مونث و همزمان رئیس وحش شمرده شود. از این جهت، کورونزون با هکاته الهه ی جادوگران نیز تطبیق میشود. نام کورونزون در دستنوشته های ادوارد کلی و دکتر جان دی مطرح شده و با الیستر کراولی به شهرت رسیده است. کورونزون، شیطانی بود که در سال 1909 باعث شد الیستر کراولی از صعود در علوم غریبه باز ماند. لولوخرخره ای است که مبتدیان جادوگری را با آن، از جادوگری میترسانند، چون علاقه ی عجیبی به حل کردن و پوسیده کردن همه چیز اطراف خود ازجمله اطلاعات قبلی ذهن انسان دارد و میتواند قربانی خود را به دیوانگی دچار کند. کورونزون عامل انحلال جسمی، ذهنی و معنوی انسان ها است. کورونزون به شدت با نظم دشمن است و سعی میکند هر نظمی ازجمله نظم فکری را به بی نظمی و آشفتگی تبدیل کند. برای ایجاد آشفتگی ذهنی، گاهی تحریف هایی را در تصویر خود ایجاد و لای افکار افراد مستتر میکند و کم کم افراد را به کاریکاتورهای ناآگاه خود تبدیل میکند.:

“choronzon: the lord of dispersion”: bibliotecapleyades.net

کورونزون از طریق نسبتش با زنانگی، قابل تعبیر به روح القدس نیز هست که با نفوذ در مریم، عیسی مسیح را به وجود می آورد. توجه کنیم که 333 برای تکمیل جهان فعلی، باید با 666 جمع آید و آن را تحت کنترل بگیرد و یکی از تعابیر 666 در دنیای مدرن، اصطلاح ufo برای موجودات فضایی است که با برابرگیری u انگلیسی با "واو" عبری حاصل آمده است. موجودات فضایی، جانشینان مدرن "پسران خدا" در ادبیات یهودند: فرشتگان هبوط کرده که با مردم زمینی هماغوشی کرده و نژاد مردم نایهودی را پدید آورده اند که یهودیان و خدایشان علیه آنها هستند. خود خدا با فرود آمدن به شکل کریست یا مسیح و از طریق روح القدس در میان یهود، رهبری تصرف دشمنان بشری خود از طریق بخشی از نوع بشر را تایید کرده است. یک نظر این است که نام choronzon تحریفی از Corazon است؛ لغتی همریشه با کریست که در زبان اسپانیایی، معانی جان، عشق و قلب را میدهد.:

Choronzon: mochael topper: bibliotecapleyades.net

تطبیق کورونزون با مسیح، تا حدودی با تطبیق او با دعات daat(h) یا دانش مرتبط است چون کورونزون در تعریف کامل تر خود، سمت منفی دانش را نمایندگی میکند که به جاهایی راه می یابد که فهم آنها برای بشر ممکن نیست و مذهب نیز ادعای نسب بردن از همین قسمت ها را دارد. زمانی که تمام دعات یا دانش در حوزه ی مذهب قرار بگیرد، تمام دانش، قدغن میشود و ازاینرو کورونزون تاج دعات را غصب میکند و با گذاشتن آن بر سر خود، خود را دعات مینمایاند. باورمندان به عصر کتولهو که معتقدند این عصر از 1904 میلادی آغاز شده است، میگویند کتولهو -هیولای دریایی موصوف اچ پی لاوکرافت- از گرداب دعات برمیخیزد. دراینجا گرداب دعات با پهنه ی آبی یک هیولای دریایی برابر شده که این هیولای دریایی، همان داگون دشمن یهوه که مورد پرستش دشمنان پلستینی شاه داود قرار داشت است. باز شدن دروازه ی آن، کار یوگ سوتوث از «باستانیان» توصیف شده توسط لاوکرافت است. در این نام، یوگ به معنی ائون یا عصر است و سوتوث، نامی ترکیبی از نام های دو خدای ابتدائا واحد ولی بعدا متضاد است: سوت و توث. ثنویت این دو خدا با خود لغت دعات مقایسه میشود که یکی از معانی آن، دوگانگی است.:

“l,avenement de l,eon de cthulhu”: spartakus freeman: kaosphorus: 17 feb 2011

مانند بیشتر عقاید فراماسونی، اینجا هم دلیل عقاید، به زبان اساطیر خدایان مصر عصر اهرام بیان میشود. در میتولوژی فرعونی، سوت/سیت و توث/تحوت، دو خدای مهم در داستان ظهور هورس –یکی از مابه ازاهای مسیح- هستند که مطابق این داستان، اولی غاصبی است که تخت ازیریس (نسخه ی قبلی هورس) را تصاحب کرده و هورس باید بر او غلبه کند درحالیکه دومی، یک جادوگر الهی است که به تولد هورس و پیروزی او بر سیت کمک میکند. از نظرگاه امروزی، این دو که هر دو در دوران غیبت هورس/کریست/مسیح، برجسته میشوند، جفت متضاد اداره کننده ی جهان از طریق نزاع و آشوب در دوران غیبتند و میتوان آنها را به ترتیب با کفر و پلیدی (در معنای مسیحی آن) و نیروهای پاپ به عنوان جانشینان مسیح تطبیق کرد. از این نظرگاه، نیروهای پاپ، خود همکار مدافعان کفر در از بین بردن نشان مسیح راستینند.

یک متن قدیمی منسوب به یوهان نوستراداما، برادر میشل نوستراداما یا همان نوستراداموس معروف، نشان میدهد که مابه ازای قبلی دستگاه منسوب به مسیح چه بوده است. همانطورکه میدانیم، قدرت کلیسا از امپراطوری مقدس روم برمیخیزد که بنا یا احیای حیاتی آن به شارلمان شاه فرانک ها نسبت داده میشود. یوهان نوستراداما میگوید او به حکومت ساراسن ها بر فرانسه ی جنوبی پایان داده و آنها را به جنوب متواری کرده است، جایی که آنها درآنجا یک خلافت تشکیل دادند. این، مغایر با تاریخ رسمی است. چون در تاریخ رسمی، ساراسن ها که همان نیروهای مذهب تازه تاسیس اسلامند از شمال افریقا به اسپانیا یورش میبرند و پیشروی بیشتر آنها به اعماق اروپا با شکستشان از شارل مارتل جد شارلمان متوقف میشود. اندرو مارفول، اگرچه وجود برادران نوستراداما را باور ندارد و این نوشته ها را حاوی اطلاعاتی از جاعلینی جدیدتر از آنها میشمرد، ولی به دلیل بی اعتمادی شدیدش به اصالت همه ی متون تاریخی، هنوز این متن را آنقدر قدیمی میداند که شایان اعتنا باشد و ازاینرو به یک اسطوره شناسی تطبیقی در جهت رمزیابی این نوشته، مبادرت میکند. وی یادآوری میکند که شارلمان، موفقیت خود در رسیدن به رهبری روم مقدس را مدیون اتحاد با اشرافیت یهودی شاه داودی که از جنوب افریقایی به اسپانیا کوچیده و در کاتالانیا ساکن شده اند است. از طرفی اسحاق نیوتن، نام کاتالانیا را ترکیب نام های اقوام "خاتی" و "آلانی" میشمرد. خاتی ها همان ختی ها یا حتی ها هستند که در ترکیه حکومت میکردند و جنگ هایشان با مصر مشهور است. ظاهرا آنها درنهایت بر مصر پیروز شدند و قدرت خود را در سراسر شمال افریقا گستردند که همین زمان ظهور روم مقدس را بسیار جدیدتر میکند چون چنین فتحی فقط در زمان عثمانی ها ممکن شده است. اتحاد خاتی ها با آلان که عنوانی برای گروهی از متحدان هون ها است و حضورشان در قفقاز مشهور است، میتواند نشان دهد که با همین مهاجرت، زبان های قفقازی به اروپا وارد شده و زبان مردمان باسک اسپانیا و فرانسه گردیده اند. آلانی ها از شرق یعنی دشت های اوراسی و به همراه هون ها تا اروپای مرکزی پیش رفتند و مانند هون ها با اشرافیت ژرمن آمیختند و سلطنت های اروپایی از این آمیزش ها پدید آمدند. مارفول توجه میکند که منطقه ی نفوذ مشترک اشرافیت یهودی کاتالانیا و شارلمان، اوکسیتانیا بوده که به گوتیا نیز شهرت داشته است و همین منطقه محل سقوط کاتارهای عرفانگرا توسط شوالیه های در خدمت پاپ بوده است. از طرفی در بالای دریای سیاه نیز منطقه ای موسوم به گوتیا بوده که محل استقرار گروه هایی از ترکان یهودی شده موسوم به خزر بوده و اصطلاح خزری درآنجا به صورت کاتاران تلفظ میشده است. مارفول نتیجه میگیرد که حکومت ساراسن مغلوب شارلمان، معادل کاتارهای مغلوب جنگ های صلیبی است و هر دو آنها یک جهانبینی ماقبل مسیحی را نشان میدهند که نتیجه ی اتحاد جهانبینی های تاتاری و یهودی سابق است. جریان بندیکتی که در منطقه ی اوکسیتانیا توسعه می یابد، تا حدودی دنباله ی همان جریان است: جریانی که زهددوستی تاتارها را با شرع یهودی با هم در خود دارد. بنابراین جریان جدید یهودی که مسیحیت کاتولیک پاپی را جانشین جریان قبلی کرده است، فقط اسما یهودی است و یهودیت قبلی را که ظاهرا اسلام اولیه بوده است به نقع یک مذهبسازی جدید، تخریب کرده است. این جریان از درون خود نظام ساراسن یا مسلمان برآمده و به همراه آن از شمال افریقا وارد شده است. به همین دلیل هم رهبر مسلمانان فاتح اسپانیا موسی ابن نصیر نام دارد و همنام با موسی پیامبر بنی اسرائیل است چون او یکی از نسخه های قبلی مهاجرت موسی از مصر به کنعان است. اما از این پس، موسی معنای توراتی می یابد و تورات هم به همراه اناجیل، درون اروپا نوشته شده و از آنجا به اطراف و اکناف جهان صادر شده است. مسیحیان و مقتصدین یهودیشان، در تکاپوی شبیه کردن همه ی مردم جهان برای حکومت بر آنها بوده اند. اما چنین چیزی در ابتدا غیر ممکن بود. بنابراین مسیحی های ژزوئیت، به نقاط مختلف جهان عازم شدند تا مذاهبی شبیه مسیحیت را در آن ممالک و بر ضد مذاهب اصلیشان گسترش دهند. بودیسم های مورد علاقه ی اکولتیست های مدرن اروپایی هم نتیجه ی دینسازی های ژزوئیت ها در چین و ژاپن بوده اند. دلیل این که تحریف اعتقادات بومی به سمت عقاید یهودی-مسیحی ممکن است، این است که بخش اعظم قاره های مرتبط با اروپا شامل آسیا، افریقای شمالی و امریکا، همچون اروپا توسط حکومت های ترک-تاتار اداره میشدند و این، همان عامل تصور یک امپراطوری متحد تاتار در خارج از اروپا به مرکزیت چین در ادبیات اروپایی است. بنابراین مشابه عقایدی که به صورت مکاتب یهودی-مسیحی تکامل یافته اند، به طور بالقوه و چه از طریق سیاست یا تجارت، در اکثر سرزمین های غیر اروپایی وجود داشته است.:

“el santo grail tartaro”: andreu marful pujadas: chronologia: april 2024

با این که اساس سیاست استعماری غرب در خارج از اروپا با تبلیغ مسیحیت گره خورده است، ولی علیرغم این که به نظر نمیرسد این سیاست، قصد وحدت انسان ها را دارد اما عملا به سمت تفرقه میل میکند چون با کپی کردن تخیل وجود قوم برگزیده ی کتاب مقدس (بنی اسرائیل) برای ممالکی که همه در دوره ی مدرن شکل گرفته و محصول استعمارند، بذر تکه تکه کردن جوامع انسانی را میریزد و آنها را تا حد به افراد منفرد مطبوع نظریه های لیبرالیستی، تجزیه میکند. این به جسد موجود زنده ی بزرگی تشبیه میشود که به زودی پر از کرم های مگس ها و دیگر موجودات بی مهره ی ریزی میشود که از جسد تغذیه میکنند و به خودی خود، بسیار ضعیف و آسیب پذیرند. در ادامه ی این تشبیه، آدم ها به لحاظ شخصیتی نیز تا حد حشرات که غریزی ترین و بی فکر ترین موجوداتند کاهش می یابند، موجوداتی که وقتی جامعه ی بزرگ مثلا کندوی زنبور عسل (از نمادهای محبوب فراماسونی) تشکیل میدهند، کورکورانه خود را در راه رهبری که به صراحت و مثل ملکه ی زنبورها، تضاد طبقاتی بر جامعه اش حاکم کرده است، به کشتن میدهند؛ حتی ادبیات سیاسی ستایش این نوع جامعه نیز چندان تفاوتی با برتری دادن زنبور عسل ساز به مگس لاشه خوار ندارد. جسدی که مگس ها بر آن تخم میگذارند و با تغذیه ی فرزندانشان از آن، خود را تکثیر میکنند، همان جامعه ی مرده ی بشری است که هر کس، سهم خود را از میراث آن میبرد تا همراه حشرات پراکنده شود. جسد است چون جنبش و حیاتی ندارد ولی این بی جنبشی و عدم حیات نباید به چشم بیاید. خدای مذهب چنین جامعه ی مرده ای باید جوری نازل شده باشد که بود و نبودش فرقی نکند و از اول به اندازه ی یک جسد سرد باشد. چنین خدایی به ماه تشبیه میشود که مانند خورشید روشنایی دارد ولی روشناییش هیچ گرمایی ایجاد نمیکند و زندگی بخشی آن به اندازه ی خورشید آشکار نیست اگرچه ماه با جزر و مد آب ها و تاثیر گذاری بر بارش ها نقشی حیاتی در زندگی کشاورزی ایفا میکند و به همین خاطر مثل خدا به تداوم زندگی موجودات یاری میرساند. تقویم های کشاورزی قدیم، ترکیبی از تقویم های شمسی و قمری بودند و هلال ماه به خاطر یادآور بودن شاخ ورزاو از مهمترین یاوران بشر قدیم در کشاورزی، خدای ماه را به گاو تشبیه میکرد. از طرفی ماه بر جزر و مد مایعات بدن و از این جهت چرخه ی تولید مثل و عادت ماهانه ی زنان تاثیر میگذاشت و یک نسخه ی مونث نیز داشت که همان هکاته الهه ی جادوگری است و به سبب سه شکل ماه –بدر، هلال، محاق- به شکل سه زن مختلف با سه نام مختلف درمی آمد و تثلیث های ایزدان مذکر ازجمله تثلیث زنده و موفق برهما-ویشنو-شیوا در هندوئیسم، نیز نسخه ی مذکر همین تثلیثند. هفت روز طول میکشد تا محاق به هلال نیمه برسد و هفت روز دیگر طول میکشد تا هلال نیمه به بدر (ماه کامل) تبدیل شود و دو هفت روز دیگر برای برگشت ماه به محاق لازمند؛ ازاینرو است که سیستم هفت روزه ی هفته را داریم. سبت روز مقدس یهودیان که همان روز شنبه است، چون هفتمین و از این جهت کامل ترین روز است، روز ویژه ی یهوه است و این با تطبیق یهوه با ماه روشن میشود. از این جهت، یهودیان چندان تفاوتی با سامیان متمدن تر و قدرتمند تر موسوم به "دیا ناسی" یعنی خدایان مردم ندارند که ماه را "بعل سخماش" یعنی ارباب خورشید میخواندند اگرچه یهوه یهودیان را برای تخریب تمدن و فرهنگ آنان بسیج کرد. اما تفاوت اصلی یهودی ها با دیگر سامیان این بود که مذهب سامیان قبلی، در ماه متوقف نمیشد و ازجمله هفت روز هفته را که از سیستم قمری برمی آمد، به هفت ستاره شامل ماه و خورشید نسبت میداد و سیستم قمری را به تمام ستارگان و اجرام آسمانی توسعه میداد چنان که قطامه افسانه های نبطیان درباره ی ستارگان و صور فلکی را از بت ماه دریافت کرد. اما یهودیت، دنیای خداوند را در حد نزدیک سیاره به زمین یعنی ماه نگه داشت تا همه چیز در زمین و ارباب برگزیده ی آن یعنی انسان خلاصه شود. این با جاروب کردن کیش بقیه ی اجرام آسمانی و موکلین آنها همراه بود و به از بین رفتن انسان های پیشین زمین که از نسل خدایان بودند با بلایای یهوه تشبیه گردید، چون سرنوشت همه ی انسان ها توسط ستارگان مخصوص تعیین شده است. در عین حال، این شورش ماه علیه خودش نیز بود. چون باید انواع و اقسام خدایان قمری به همراه مابه ازاهای اختریشان از بین میرفتند و به همراه آن، انسان ها نیز به آدم ابوالبشری که مستقیما توسط یهوه یعنی ماه پدید آمده است کاهش می یافتند. همانطورکه دیدیم ماه یک ایزد دوجنسه بود و به همراهش تمام انسان های پیشین و خدایانشان نیز باید حالت دوجنسه می یافتند. جدا شدن حوا از آدم به صورت یک موجود منفرد به نام زن، تجزیه ی یهوه را نشان میدهد که فقط در وقت پیوستن مرد و زن به هم برای هماغوشی و خلق یک انسان جدید، وحدت اولیه را بازآفرینی میکند. این ایزد اولیه، سوتریا یا آپولو دوجنسه است که همزمان آپولو خدای خورشید و خواهر دوقلویش آرتمیس الهه ی ماه را در خود دارد. او معادل ازیریس لونوس است که ازیریس خدای خورشید را در هیبت ماه نشان میدهد. تحوت خدای دانش نیز یک ایزد قمری است اگرچه او با هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی تطبیق میشود که خدای عطارد است ولی میدانیم که در هند، "بودا" خدای عطارد و معادل هرمس، فرزند "سوما" خدای ماه است چون دانش از خورشیدی که جای به ماه داده است پدید می آید و منظور از این تمثیل، روشنایی قمری ای است که در شب جهل، در آسمان دیده میشود چون نور ماه، از خورشید می آید و به نظر میرسد در پایان شب، برای روشن کردن خورشیدی جدید، به آن داده میشود. آنچه در این بین اتفاق می افتد حکومت سیت به جای شب است که با قتل ازیریس یا خورشید اتفاق می افتد و طی آن، تحوت با جادو، ازیریس مرده را به صورت هورس از نو در رحم ایزیس زنده میکند. ایزیس دراینجا هم الهه ی ماه است و هم الهه ی زمین، چون خورشید در زمان غروب در رافق زمین فرو میرود انگار که ازیریس وارد وجود الهه میشود و در این مدت شرایط برای تولد خدا در وجود موجودات زمانی فراهم میگردد. تا مدت ها این موجودات، جانوران بی اختیارند و تصویر متواتر زنی ایزدی در کنار شیر که سرور قبلی مخلوقات است، دوگانه ی قبلی خدای خورشیدی و الهه ی قمری را نشان میداد. زمانی که هورس متولد میشود و انتقام میگیرد و روز برمیگردد، درواقع خدایان مرده اند که به همراه دربار فلکی خورشید برمیگردند و طبق معمول در انسان ها مجسم میشوند. چون در این مدت، انسان های جانور مانند قبلی با تصفیه ی روح خود، در حال تجسم دادن روح ایزدی در خود هستند. تحوت نیز به میمون تشبیه میشود که دقیق ترین جانور در مرز انسان و حیوان، و تمثال بشر در حال شکل گیری به خدایان باستانی است و به قدرت رسیدن هورس توسط او را میتاوان با به قدرت رسیدن راما قهرمان ایزدی هندو توسط هانومان خدای میمون مانند در "دوسهرا" (افسانه ی غلبه بر شیاطین) دید.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

برای یهودیان بزچران باستانی که در یوم کیپور، بز را به جای خودشان برای خدا قربانی میکردند و سعی میکردند به لحاظ شخصیتی اندازه ی بز باشند بلکه یهوه بین آنها و بز فرق نگذارد، این موجودیت مابین نیم انسان –نیم حیوان، معادل fauna یا bone dea مخلوقات نیم بز –نیم انسان اساطیر رومی هستند که الهامبخش شیاطین مسیحیند. این موجودات، فرزندان فاونوس نسخه ی لاتین "پان" خدای نیم بز-نیم انسان یونانیند. پدر فانوس، picus است که نامش با peak به معنی قله ی کوه و pike به معنی سلاح و بخصوص نیزه مرتبط است. به سبب ارتباط موارد اخیر با جنگ، فاونوس را پسر مارس خدای جنگ نیز خوانده اند. ویرژیل، پیکوس را مردی اسب دوست خوانده است که این، او را با فرهنگ اسبسواران مرتبط میکند. پیکوس شاه سیاهان و از اولین انسان ها بود که با یک نیمف ازدواج کرد. سیرسه ی جادوگر، پیکوس را به دارکوب تبدیل کرد و خانواده ی دارکوب های سبز، هنوز picus نامیده میشوند. سرزمین picenum نام خود را از پیکوس داشت. این سرزمین، شمالی ترین قلمرو picent ها بود که شامل قومیت های ایتالیایی سابین، پلاسگی و اومبری میشدند. پیکومنوس و پیلومنوس، دو برادر و همراهان مارس بودند. هم وارو و هم نونیوس، آن دو را پسران ژوپیتر یا زئوس شمرده اند. پیکومنوس، نام یک خدای اتروسکی نیز هست که احتمالا شکل شخصیت ایزدی یافته ی دارکوب است. به لحاظ اسمی، وی باید با پیکولوس خدای پروسی همریشه باشد. نام پیلومنوس مرتبط با پیلومنوئه یا مردم ساکن کوهستان پیلاتوس است. نام اخیر، خود از ریشه ی pallas است که هم معنی نیزه میدهد و هم مرتبط با لغت pole به معنی قطب است. از این جهت، پالاس نسخه ی دیگر پیکوس است چون قطب، محل کوه عمود آسمان تلقی میشد و باز با قله ارتباط می یافت. گاهی به جای کوه، یک درخت عظیم درآنجا تصور میکردند که قاعدتا خدایش مثل یک دارکوب، در درخت، دخل و تصرف میکرد. قصرهای حاکمان، جانشینان این کوه ایزدیند و ازاینرو لغت palace به معنی قصر، با pallas همریشه است. پالاتیوم یا پالاتین، تپه ی محل حکومت حاکمان در رم ایتالیا، هم یک نسخه ی بومی شده ی قطب است. این نام دو پهلو است. چون میتواند به "پال لاتیوم" یا "پال لاتین" تجزیه و معنی قطب لاتینی ها را بدهد. پالاتو نام همسر لاتینوس یعنی همان مردی است که لاتینی ها نام از او دارند. پالاتو دختر هایپربوروس است؛ شخصیتی افسانه ای که شمال دور به نام او هایپربوریا نامیده و بدین ترتیب باز با قطب شمال مرتبط میشود. رومولوس، تپه ی پالاتین را محل قصر تعیین کرد چون درآنجا 12 کرکس در حال پرواز چرخان دید که جانشینان 12 صورت فلکی دایره البروج برای چرخش خورشید به نظر میرسیدند. پرندگان شکاری عظیم، جانشینان آسمانی شیر، حیوان خورشیدند و نام پیکوس با pici به معنی شیرهای افسانه ای با بال های عقاب نیز مرتبط است. رومولوس و برادر دوقلویش رموس، بانیان افسانه ای رم هستند. آنها نسخه های لاتینی از یک زوج دوقلوی ایتالیایی دیگر به نام palici به نظر میرسند که ماکروبیوس و سرویوس از قول یک شاعر سیسیلی درباره شان نوشته اند. آنها فرزندان یک خدای دوجنسه ی سیسیلی به نام آدراموس یا آدرانوس بودند اما آخیلوس، آنها را فرزندان زئوس خوانده است. معبد پالیسی، در نزدیکی یک دریاچه ی گوگرد بود. ارتباط آنها با آب، نام ها و نامجاهای یادشده را به پالستینوس (فلسطین) مرتبط میکند که قومی دریانورد بودند. pallas نام پسر کریوس تیتان از زنی به نام اوروبیا بود و این کریوس، شوهر استیکس دختر اقیانوس نیز بود و از این موقعیت برای حکمرانی و تاثیرگذاری بر آب ها استفاده مینمود. لغت pallas به معنی عدد 7 نیز هست و این، مسلما مرتبط با این واقعیت است که دو صورت فلکی موکل قطب شمال یعنی دب اکبر و دب اصغر، هر دو، دارای هفت ستاره شمرده میشدند. ممکن است خدایان دوقلو، به تخیل دوقلویی دبین فلکی مربوط باشند و از این طریق، پالاس میتواند اسما همان پولوکس برادر دوقلوی کاستور باشد که این زوج اخیر موسوم به دیوسکوری، خود در زمره ی خدایان دریانوردانند. پالاس پسر اواندروس نیز خوانده شده است. evander از نام های کرونوس یا ساتورن است و با evan از القاب دیونیسوس باخوس نیز مرتبط به نظر میرسد. کرونوس را پدر زئوس رئیس خدایان کوه المپ میشمرند و جالب این که یکی از عناوین زئوس، pallantinus است. یهوه خدای یهودیت هم بالای یک کوه زندگی میکند و هویت ال یا اله یا الوهیم خدای قدیمی تر سامی را به نفع خود مصادره کرده است، درحالیکه در نوشته های یونانی-رومی، "ال" نام فنیقی کرونوس شمرده شده است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p40-49

بدین ترتیب، پیکوس پدر فاون ها، با زئوس المپی برابر میشود اما تبدیلش از یک کوه به یک انسان –که اطلس غول که مثل یک کوه، آسمان را بالای سر خود دارد، واسطه ی آن میشود- تا حدود زیادی برای جا به جا کردن قطب به همراه انسانی متحرک است. در مثال تشبیه عمود قطبی به درخت، مسئله ی فرزند خدا حل میشود. شاخه ی درخت حکم فرزند درخت را دارد کمااینکه در غرب، لغت branch هم معنی شاخه ی درخت میدهد و هم معنی تبار آدمیان را. عصا جانشین یا شکل بازسازی شده ی شاخه است و از این جهت، عصای یعقوب و عصای موسی، جانشینان مرکز جهان هستند که رهبر بنی اسرائیل به هر جا حرکت کند، مکان مقدس و محل زندگی خدا را نیز با خود بدانجا میبرد. نسخه ی کامل تر این عصا، عصای هرمس/مرکوری موسوم به کادوسئوس است که دو مار پیچیده به آن، نشانه ی جمع نیروهای متضاد در وحدتند. به جای این عصا، تبر دو سویه ی جنگسالاران همین وحدت در عین تضاد را نشان میدهد که جنبه های متضاد حاکم فاتح را نمایندگی میکنند؛ کسی که میتواند در آنی، از این رو به آن رو شود و قوانین خود را نقض کند. نماد نیزه هم جانشین دیگر عصا است چون سلاحی جنگی است که در عمودی به عصا شبیه است. (همان: ص55-52)

عصای غله گون دیونیسوس باخوس، به دلیل نوک نیزه مانندش، در مرز گیاه و سلاح قرار دارد. کلمه ی باکتروس به معنی عصا، مرتبط با نام باخوس است و ممکن است همان به نامجای باکتریا مربوط باشد: یکی از سرزمین های شرق در نوشته های یونانی-رومی. چنگک سه شاخه ی پوزیدون یا نپتون خدای دریا، شکل دیگر نیزه است. این چنگک، سه شاخه است چون پوزیدون فرزند وسط از سه گانه ی برادران زئوس (آسمان)- پوزیدون (دریا)- هادس (جهان زیرین) است که پسران کرونوس هستند و پوزیدون به عنوان تیغ میانی چنگک، دقیقا نوک نیزه ی اصلی و نزدیک ترین شخص به ساتورن یا کرونوس را نشان میدهد. چنگک سه شاخه ی نیزه ی نپتون باز در ترکیب با گیاهان در فلوردلیس یا زنبق مقدس اسرائیل که از بغل و به شکل یک گل با سه برگ نشان داده میشود منعکس میشود. ویرژیل به نپتون، عنوان "ساتورنیوس دومیتور ماریس" (ساتورن حاکم بر دریا) را میدهد. ساتورن خدای زحل است و معادل حئا خدای بین النهرین به شمار میرود که اتفاقا او هم حاکم آب ها است و پدر بعل مردوخ خدای مشتری به شمار میرود که زئوس/ژوپیتر هم معادل مشتری است. ممکن است عنوان تریتون (به معنی سه گانه) برای یک خدای دیگر آب ها منطبق با سه گانگی نپتون و سلاحش باشد. گفته میشود آتنا الهه ی عقل زمانی که از سر پدرش زئوس خارج شد، در آب های تریتیا خود را شست. سه گانگی سلاح دراینجا جانشین جمع ضدین در عصای هرمس است. (همان: ص78-75)

در مصر، کلمه ی apt به معنی عصا دارای شباهت املایی و آوایی به هیروگلیف apet برای الهه ای آب گون با ظاهر اسب آبی (نماد بینظمی) است. لغت uat که برای الهه به کار میرود، هیروگلیفش عصایی با سر یک گل نیلوفر آبی است که نیلوفر آبی، نمادی از الهگان است. uat مونث uas عنوان نوعی عصای سلطنتی است که دسته ی آن به شکل سر خر است و خر، جانور سیت است که در غیاب ازیریس حکومت میکند و در این هنگام، ازیریس در الهه مستقر میشود. نام ازیریس در مصر، "آسار" تلفظ میشود که با هیروگلیفی ترکیبی از نام "آس" As با هیروگلیف معرف الهه ایزیس، و یک هیروگلیف چشم نوشته میشود. آسار را "آسرا" نیز تلفظ کرده اند که ترکیب هیروگلیف "آس" با هیروگلیف نام "رع" خدای خورشید را میرساند و ظاهرا چشم قبلی هم چشم خورشید از نشان های رع است. بنابراین ازیریس، خورشید مستقر در زمین/الهه را نشان میدهد و الهه ی مزبور که حامی جادوگران است به عصای رهبری مجسم میشود. ازاینرو است که یکی از سمبل های جادوگری، عصایی است که جادو میکند. عصای جادوگران مصر را که به مار تبدیل میشوند در نظر بگیرید و توجه کنید که عصای موسی در مقابل آنها همین خرق عادت را تکرار میکند (همان: ص61-58)

جادوگری تقلیدی از خلقت خداوند است و اساس همه ی افسانه های متاخر خلقت، افسانه ی کلدانی قتل تهاموت الهه ی آشوب و مجسم به اژدها توسط بعل مردوخ است. مردوخ جسد تهاموت را به دو تکه میکند و یک تکه ی آن را آسمان و تکه ی دیگر را زمین میکند. درواقع این چیزی شبیه سزارین الهه برای تولد نظم جدید جهان به رهبری خدایی چون هورس است. بعل (مردوخ) که عنوانش با "پال" پیش گفته مرتبط است، با جدا کردن آسمان و زمین، تا حدودی مانند یک قطب عمل میکند. البته مردوخ نه با یک سلاح سنگین بلکه با یک هارپه یا سلاح دسته کوتاه هلالی مانند، تهاموت را میکشد. به نظر میرسد بخشی از ایدئولوژی شکل گرفته از این اسطوره توسط اسکیت ها و گوت ها وارد اروپا شده باشد. در اروپای قدیم، لغات اسکیت schytو گوت در کنار مشتقات خود مانند کایزوس و گایسوس، همگی معنی دارت یا سلاح سرد کوچک با دسته ی کوتاه را میدادند و دلیلش هم این بود که تیووس خدای جنگ اسکیت ها که همتای یهوه ی یهودیان شمرده میشد، اغلب مسلح به یک دارت مخصوص بود. یکی از لغات دیگر به کار رفته برای دارت، "اسپارا" است که آن هم مرتبط با لغت "اسپیر" به معنی نیزه است و هم مرتبط با لغت اسپار به معانی ظاهرا متضاد حیاط و قطب یا عمود. علت این است که فرهنگ کشاورزی و دامداری به فرهنگ جنگ گره خورده و نیزه با یک دسته ی بلند که بر سرش تیزی آهنی است، جانشین خوشه های گیاهان با ساقه ی بلند و بذر گیاهان بر سر آن شده است که توسط کشاورزان و احشامش مصرف میشوند و قرار است به اندازه ی گیاهان برای آدمیزاد حیاتی تلقی شود. تیرسوس عصای غله مانند باخوس خدای شراب، واسطه ی غله ی درو شده و نیزه ای در دست سرباز است و لغت باکتروس به معنی عصا نامبردار از باخوس است. گیاه جانشین درخت زندگی از مابه ازاهای عمود جهان است و عصای رهبر سیاسی جانشین درخت زندگی و مشخص کننده ی مرکز جهان در اقالیم سیاسی البته فقط از دید اتباع رهبر سیاسی. در افسانه ی کادموس، این ترکیب گیاه و نیزه، سلاح های سرد کوچکتر را تکثیر میکند. کادموس، اژدهایی را میکشد و دندان های اژدها تبدیل به سربازانی میشوند که اولین اسپارت هایند. نام اسپارت، تلفظی دیگر از اسپارا به معنی دارت است و نیزه حکم مار بزرگی را دارد که دارت، دندان آن است. رشد سرباز از دارت یا سلاح، حکم رشد گیاه از دانه ی گیاه را دارد. این گونه دارت ها شبیه هلال ماه بودند و از این جهت، به داس نیز شباهت داشتند. پس میشد گفت گیاه توسط چیزی از جنس خودش که میتواند مالکش شود، درو میشود و همین رابطه در مورد قتل انسان ها و حتی دیگر موجودات توسط سلاح هم تکرار میشود کمااینکه میتوان نام هارپه را با لغت هارپاس مقایسه کرد که عنوان عمومی اسب هایی است که اهالی هاپربوریا یا قطب شمال برای آپولو خدای خورشید قربانی میکردند چون ارابه ی خورشید را اسب ها در آسمان جابجا میکردند. کرونوس پس از سرنگون کردن پدرش اورانوس، او را با یک هارپه ی داسی شکل اخته کرد و این باز یادآور درو خوشه ی گیاه است که به مانند آلت جنسی مرد، او را تکثیر میکند و بدین ترتیب، یک مذهب، جلو بقا و تکثیر مذهب دیگری را میگیرد. در این مورد، کنایه ای به جانشینی مذهب «بعل شماییم» با مذهب ال (کرونوس) در فنیقیه را داریم. شاید داستان اخته شدن سیت توسط هورس در جنگ بزرگ آن دو نیز به همین استعاره مربوط باشد. این استعاره میتواند به کیش کوبله در رم هم مربوط باشد. چون این الهه، در ابتدا خدای مذکری به نام اگدیستیس بود که بعد از اخته شدن، زن شد و به زمین تبعید گردید و اولین خادمش آتیس هم مثل خودش اخته گردید. تبدیل خدای مذکر به زن، مرتبط با افسانه ی عاثتر خدای مذکر زهره است که گاهی به یک الهه موسوم به عیشتاروت یا عیشتار تبدیل میشد. تجسم عشتاروت، غزال یا آهو بود که اعراب، زنان زیبا را به او تشبیه میکردند. غزال، شاخ هایی خنجرمانند داشت که شکار او با سلاح سرد را آیینی و ایدئولوژیک میکرد و به نظر میرسد در قربانی بز توسط یهود، بز به سبب شاخ های خنجرمانندش نسخه ی اهلی غزال در نظر گرفته شده است. ظاهرا منقار پرندگان هم کیفیتی شبیه شاخ گاوسانان داشته و بخصوص منقار دارکوب که آنقدر سفت و تیز است که میتواند در درختان محکم، سوراخ های بزرگ ایجاد کند، باعث برجستگی او در افسانه ی پیکوس شده است. با وسط آمدن پرندگان، شباهت نام هارپه یا سلاح سرد کرونوس با "هارپی" عنوان زنان پرنده مانند هیولایی در افسانه های یونانی جالب توجه است. آپولودوروس دو تا از هارپی ها را با عنوان "آلوئه" یعنی طوفان خوانده است. میدانیم که آذرخش ها سلاح های سرد خدایان طوفان در نظر گرفته میشدند و این سلاح ها میتوانستند شکل های مختلفی به خود بگیرند. در ژاپن داستانی شبیه داستان کادموس داریم که در آن، سوزانوو از خدایان، یک شمشیر جادویی را از شکم یک اژدها بیرون میکشد و این شمشیر بعدا به شاهزاده یاماتو تاکرو میرسد. این میتواند قانون تقدس سلاح را به تمام سلاح ها تسری دهد و شاید سلاح های بزرگ هم شکل رشد کرده ی سلاح کوچک به جای تخم گیاه و بچه اژدها هستند. از طرف دیگر، در زبان قبطی مصر، کلمه ی "خپش" که برای خاندان سلطنتی به کار میرود، با هیروگلیف یک دارت هلالی شکل نشان داده میشود. گاهی به جای این هیروگلیف، از نشان یک پای گاو استفاده میشود. تصور میشود این پای گاو، پای چهارم گم شده ی صورت فلکی ثور (ورزاو) است که در آسمان شمالگان، تبدیل به صورت فلکی دب اکبر شده و از دب اکبر، صورت فلکی دب اصغر پدید آمده که محل عمود آسمان یعنی ستاره ی قطبی است. بدین ترتیب، سلاح ها نمادی از برحقی حکومت، و مرکزیت حکومت مسلح در جهان هستند. (همان: ص92-83)

مطمئنا سلاح های گرم با تولید جرقه و دود، حتی بیش از سلاح های سرد، یادآور آذرخش و طوفان، و بنابراین الهی تر و البته جادویی ترند. یادآوری میشود که جادوگری، تقلید خلقت است و تناسبش با سلاح سازی و جنگ منطقی است. اما ه گفته ی الیستر کراولی، جادوگر بدنام، یک دستورالعمل جادوگری هم هست که میگوید: «پس از آن که جادوگر ابزار خود را آفرید و آن را به طور واقعی متعادل کرد و آن را از اراده ی خود پر کرد، آنگاه اسلحه را کنار میگذارد و در این سکوت، تقدیس واقعی می آید.» بنابراین، جادوگر، مانند خدا، ابزارهایش شامل سلاح هایش را به صحنه می اندازد و نگاه میکند ببیند چه میشود. به همین دلیل هم هست که ادعا میشود جادوگری به آیین های ماقبل یهوه تعلق دارد، چون خدایی را مد نظر دارد که برخلاف یهوه در همه چیز دخالت نمیکند و به قول کراولی، به "تائو" ی لائوتزو در شرق دور نزدیک است. در ادبیات توراتی، این خدا باید "الوهیم" نام خدا در قبل از یهوه باشد که همان ال/ایلی/اله است به اضافه ی "م" تعریف سامی. با این حال، جادوگری، تلفظ دیگر الوهیم یعنی "علیم" را ترجیح میدهد. توضیح این که تغییر تلفظ "ال" از el به al آن را از حالت مذکر به حالت فاقد جنسیت یا خنثی تبدیل میکند و از طرفی کابالا تمایل دارد "ه" در لغت "اله" (مرکز الوهیم) را "ه" تانیث ساز وانمود کند که دراینجا تانیث el که لغتی کاملا مذکر است، به آن حالت دوجنسه میدهد و بنابراین الوهیم و علیم هر دو لغاتی فاقد جنسیت هستند که از نظرگاه عرفانی، تحرک مردانه را از خدا میگیرند. اما در عین حال، عدد ابجد alim 81 است که عدد محبوب هکاته الهه ی ماه و حامی جادوگران است. بدین ترتیب، میتوان جمع آمدن مذکر و مونث در یک جا را به تشبیه محبوب جادوگران از آفرینش به عمل جنسی بین زن و مرد متصل کرد که منشا بدنامی جادوگری و اتهام افزایش فسق و فجور بین زن و مرد در دنیای مدرن به آن است. هرکدام از حروف لغت alim با یک حرف عبری نشان داده و معنی دار میشوند. A با "الف" جانشین میشود که نماد «نیروی چرخان صاعقه» و درواقع «صاعقه ی زئوس» است که از آسمان به زمین فرود می آید و از طریق آن، الف، مفهوم مذکر و حرف بعدی یعنی"لامد" (ل) مفهوم مونث می یابند. [جالب اینجاست که حرف "ع" که در عربی جانشین الف شده است، خود شبیه یک هارپه یا جسم تیز آهنی آسیبرسان است.] به نوشته ی کراولی، در برداشت جادوگرانه، «حروف الف و لامد در این دوران هورس بسیار مهم هستند. آنها درواقع کلید کتاب شریعت هستند. دراینجا چیزی بیشتر از این نمیتوان گفت که الف، هارپوکراتس، باخوس دیفوس، روح القدس، "احمق محض" یا بیگناه معصوم است که همچنین خواننده ی سرگردانی است که دختر پادشاه را به فرزندش باردار میکند. لامد، دختر پادشاه است که از او راضی است و "شمشیر و ترازو" ی او را در دامان خود گرفته است.» دو حرف بعدی، تکرار و مکمل در تشبیه بالایند. "یود" (ی) که حرف یهوه و یهود است، در کنار "میم" (م) که در لغت به معنی آب است، اسپرم خدا را میرسانند که در آب رحم شاهزاده خانم وارد شده و منتظر تبدیل به خدای نوینند بی این که مانند هر پدر و مادر دیگری معلوم باشد بچه دقیقا قرار است چه از آب درآید.:

“magick in theory and practice”: v3: aleister Crowley: chap4

بنابراین، جادوگری شبیه یک کارخانه ی اسلحه سازی است که اسلحه هایش را به طرفین نبرد میدهد و منتظر میشود ببیند کدام بهتر عمل میکند و البته این اسلحه ها میتوانند تا حد نقشه ها و حیله های جنگی و تاکتیک ها و استراتژی های سیاسی، نامرئی باشند تا حتی بیشتر به بی عملی جادوگر نزدیک باشند. از این منظر، قوی ترین سلاح ها، بی عمل ترین آنها در ظاهر هستند، مثلا سبک زندگی انسان اروپایی که نتیجه ی دهه ها عدم وجود جنگ در آن است و ناخودآگاه سلاح های جادویی ای که خیلی کم عمل میکنند را به ذهن متبادر میکنند بخصوص اگر از اروپا و امریکا این دست کوک کننده ی آدم آهنی صهیونیسم در خاورمیانه هیچ خبر بدی به آن منطقه نرسد و سبک زندگی آرام اروپایی، مقابل تصویر خاورمیانه ی همواره درگیر جنگ و آشوب و بحران مالی قرار بگیرد. تنها چیزی که میتواند این سلاح خوش رنگ و لعابی که با پنبه سر میبرد را بی اثر کند جز این نیست که ادامه ی جنگ و درگیری در خاورمیانه و خرج پول ممالک بلوک غرب برای تامین سلاح های جنگ آن و بخصوص سرازیری آنها به جیب های سیرنشدنی یک اسرائیل جهانخوار، مردم اروپا و امریکا را که میدانیم درگیر بحران های مالی عدیده اند و این بحران ها را رسانه های غرب به دیگران نشان نمیدهند به عصیان وا دارد و حتی به همدردی آنها با مردمی که در خاورمیانه با سلاح های غرب در دست سربازان اسرائیل کشته میشوند، بینجامد.

بنیامین نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل در سخنرانی اخیر خود در امریکا که به دلیل جنایاتش در غزه، با حضور جمعیت معترض علیه او همراه بود، در اشاره به حضور زنان با پوشش آزاد در گردهمایی معترضان و حمایت جریان های همجنسگرایان از مردن ستمدید ی غزه، این چنین معترضانی را «احمق ها»یی نامید که رژیم جمهوری اسلامی ایران را خوشحال میکنند که نمیگذارد زنان پوشش آزاد داشته باشند و همجنسگرایان را اعدام میکند. ولی نتانیاهوی فریبکار، که حزبش لیکود هنوز صحبت از اسرائیل بزرگ بین دو شط نیل و فرات میکند، بهتر از هر کسی میداند اسرائیل او خیلی بیشتر از ایران برای امریکا زحمت ایجاد کرده و اگر مقاومتی نشود، سکته های بیشتری به این قلب تپنده ی جهان وارد خواهد کرد.

خدای مرده: سوغات ادیان استعماری

نویسنده: پویا جفاکش

این، تصویر برج شیطان در وایومینگ ایالات متحده است. دانشمندان، آن را اثر ماگمای آتشفشانی میدانند. ولی خرافات محلی بر آنند که آن، بازمانده ی تنه ی درختی غولپیکر و یادگار دوران غول های باستانی ازجمله سرخپوستان غولپیکر است که با آمدن مردم سفیدپوست اروپایی به پایان رسید و فقط برخی درختان غولپیکر سکویا از موج نابودی غول ها به دست ارتش خداوند نجات یافتند. غول های مزبور، فرافکنی غول های کنعانی در افسانه های یهودیند که به دست ارتش یهودیان موسی و یوشع نابود شدند. آنها با تیتان های افسانه های یونانی-رومی مقایسه میشوند که ملت کرونوس پدر زئوس بودند. زئوس یا جوویس یا ژوپیتر، همان یهوه خدای یهود است که بیشتر در مسیحیت به وجود آمده است و پدرش ساتورن یا کرونوس را که تصویر قبلی خدای یهود و موکل زحل سیاره ی سبت یا شنبه روز مقدس یهودیان است سرنگون میکند. در رویکرد مسیحی، دوران ژوپیتر یا مشتری، دوران آغاز سال مسیحی با وقوع کریسمس در زمان ورود خورشید به برج قوس (کمان) است که برج مشتری است و به عصر قبلی که در آن، خورشید در این هنگام به برج جدی (بز) خانه ی زحل وارد میشد، پایان میدهد و این تغییر به حدود 2000سال پیش و زمان تولد مسیح نسبت داده میشود. بز، نماد حیوانی یهود است و لحظه ی مزبور، لحظه ای است که کرونوس و زئوس یک نفرند و عیسی از خانه ی یهودا رهبری یهود برمیخیزد و یهود به جنگ او میروند و او را قربانی میکنند. در این صورت، نبرد مسیحیت علیه یهودیان شرور در قرون وسطی، با نبردی عظیم تر علیه تمام مردم نامسیحی جهان که همه تیتان هستند دنبال میشود و اگر به نظر میرسد این اتفاق از 2000 سال پیش شروع شده است هیچ دلیلی جز تخمین های خرافی نجومی ندارد و به همان اندازه ی نبرد علیه سرخپوستان در امریکا جدید است. حتی اولین هدف این نبرد صلیبی یعنی یهودی ها نیز جدیدند و به دین سازی های اروپا در قرن 19 برمیگردند که از تولید یهودی ها شروع شدند. این دین سازی ها با روحانی کردن حجم عظیمی از بچه های یتیم تولید شده در جنگ های داخلی اروپا و به دلایل ایدئولوژیک انجام میگرفتند. به عنوان مثال، در سال 1808 و همزمان با فتح پروس توسط ناپلئون، جمعیت یهودیان در اوکراین و لهستان رو به افزایش گذاشت. دلیلش را افزایش ناگهانی تولید مثل در یهودیان این منطقه نامیدند. ولی علت اصلی، آوردن بچه یتیم های پروسی به اروپای شرقی بود. این جمعیت یهودی، بعدا نقش مهمی در فتح روسیه ی تزاری به نفع اروپای غربی با تولید اتحاد جماهیر شوروی ایفا کردند. اولین مدرسه ی خاخام ها در لهستان در سال 1840 و اولین دانشگاه یهودی در بوداپست در سال 1877 افتتاح شدند. تجربه ی تولید یهودی های به درد بخور در اروپای شرقی، با فرستادن لشکری از روحانی های اروپایی مذاهب یهودی، مسیحی، مسلمان، زرتشتی و هندو به میان بومیان در ترکیه، کشورهای عربی، قفقاز، ایران، هند و آسیای مرکزی از سال 1820 به بعد با موفقیت دنبال شد. این روحانیون از میان بچه یتیم های به دقت پرورش یافته ی اروپایی برمیخاستند تا کاملا از پیش زمینه ی تربیتی فرهنگ های بومی به دور باشند و فقط آنچه استعمارگران اروپایی به آنها آموخته اند را تحویل ملل بومی دهند. در تولید و صادرات این روحانیون، ایدئولوژی نژادی وقت هم در نظر گرفته میشد و چون نظریه ی نژاد آریایی اروپا با مشخصه های موی بور و چشم آبی درآمده بود حتی المقدور برای تصفیه ی اروپا از نژادهای گوناگونش بچه یتیم های فاقد این مشخصات را برای میسیونری مذهبی به مستعمرات میفرستادند و آنهایی را هم که در اروپا میماندند به یهودی تبدیل میکردند و تمام بدبختی های اروپا را به گردن آنها می انداختند. این مسئله باعث شده است تا گاها به نظر برسد آنچه شرایع 3200سال، 2000ساله و 1400ساله ی یهودیت، مسیحیت و اسلام خوانده میشوند، بیش از 200سال قدمت نداشته باشند. اخیرا و با مطرح شدن این که وقایع ناپلئون های اول و سوم در قرن 19 تکرار وقایعی یکسانند، حتی همین زمان هم زیاده از حد به نظر رسیده است و ترکیبش با واقعیت های فوق، نظریات غریبی ایجاد کرده است، ازجمله نظریه ی دیوید اوینگ جونیور را که 70سال از تاریخ قرن 19 را اضافه میداند و مرز های بین زندگی بسیاری از شخصیت ها را از بین میبرد و دین سازی سال 1820 را نیز از سال 1860 شروع میکند. او این دین سازی را حتی آغاز یهودیت و مسیحیت اروپایی میشناسد و معتقد است این دین سازی از درون اروپا و در درجه ی اول، بر ضد اسلام که دین گسترده ای در اروپا و امریکا بوده است شروع شده است. چون یهودیت و مسیحیت تصنعی تولید غرب، بر اساس یک پیشزمینه ی کاملا اومانیستی و انسانگرا که بر اشرافیت قرن 19 اروپا حاکم است پدید آمده و اسلام تنها دین ابراهیمی است که از این اومانیسم برکنار است. وی آلمانی بودن امپراطوری مقدس روم را برجسته میکند و موضوع کشف متون قرآنی بسیار به زبان عربی در آلمان را وسط میکشد. با توجه به این که قرآن به داود و سلیمان شاهان یهود نگاه مثبتی دارد، اوینگ نتیجه میگیرد که اسلام اصلی همان فریسی گری ماقبل یهودی و داستان های قرآنی مقدم بر داستان های یهودیند. البته در قرآن، از یهودیان و مسیحیان سخن رفته و به همین دلیل، اوینگ معتقد است قرآن پس از اسلام به وجود آمده است. از دیدگاه اوینگ، فریسی ها همان پروسی ها هستند که در معیت تزارهای آلمانی در شرق گسترش یافته و به لحاظ اسمی، با افتادن آسان "پ" اول، تبدیل به «روس» ها میشوند ولی قبل از آن در جنوب به صورت عثمانی ها و ایرانی ها که هر دو پارسی خوانده شده اند تولید میگردند. بدین ترتیب از دید اوینگ، فریسی، فارس، و مسلمان، سه اصطلاح مترادف بوده اند. اوینگ جدا شدن فارس به صورت یک قوم مجزا از فرهنگ عرب و قرار گرفتنش قبل از آن را ناشی از برابر کردن پارسی و زرتشتی پس از آن میداند که یسوعی های پرتغالی، مذهب زرتشتی امروزی را در هندوستان با جمعیت بومی تولید کردند و این جمعیت را «پارسیان» نامیدند. ادعا میشود این زرتشتیان از ایران به هند آمده اند؛ اما اولین مدرسه ی زرتشتی در ایران تنها در سال 1865 بنا شده و درواقع این زرتشتیان هندند که در ایران شعبه زده اند و از قبل در کشور وجود نداشته اند. زرتشتیان هند در دوره ی استعمار بریتانیا از طریق تجارت تریاک و در همکاری با اشرافیت یهودی ثروت هنگفتی به جیب زدند و بعضی از آنها مانند خاندان تاتا نفوذ وحشتناکی در سطوح قدرت سیاسی و اقتصادی در هند یافتند که با نفوذ یهودیان هند در بالیوود تکمیل میشود. اوینگ توجه میکند که خاندان تاتا با رهبران جریان اسلام سنی افراطی هند که بعدا کشور پاکستان را از هند جدا کردند ارتباط فامیلی داشتند و دشمنی دین زرتشت با اسلام، دروغی است به آشکاری این ارتباط فامیلی که مثل بقیه ی دشمنی های دینی در شرق، بر اساس تفرقه سازی های استعماری به وجود آمده است. تمام کتب ظاهرا اسلامی که از پیشینه ی ایرانی دین زرتشت سخن میگویند تنها در قرن 19 و در هند بریتانیا کشف شده اند و به طور قطع و یقین توسط عوامل هندی استعمار انگلستان جعل گردیده اند. دین سازی بریتانیایی ها در ایران از معبر هند به این یک مورد ختم نمیشود. اروینگ توجه میکند که اولین کتاب "باب" پیامبر مذهب بهایی در ایران نیز نه در ایران بلکه مدت ها پس از مرگ ادعایی او و در سال 1891 در بمبئی به عربی و فارسی منتشر شده است. با این پیشزمینه، اوینگ جرئت میکند بگوید آلمان، روسیه، ایران و عثمانی تا جنگ جهانی اول، در قرن 19 یک جبهه ی واحد اسلامی بودند همانطورکه در زمان جنگ جهانی اول با هم علیه غرب متحد بودند و این اتحاد فقط با شکستشان در جنگ اول جهانی از بین رفت. به نظر اوینگ، پیشینه ی اسلامی آلمان و روسیه باعث شد تا حاکمان آلمانی این دو کشور، تحت تاثیر اکثریت مسلمان خود، به رودررویی با فامیل های اروپایی خود برخیزند. به نظر اوینگ، این موضوع غریب نیست چون سزار آلمان و تزار روسیه هیچ گونه عمقی در دوران قبل از قرن 19 این ممالک ندارند و هر دو نتیجه ی جنگ های ناپلئونیند. اوینگ معتقد است که این، امپراطوری مغول مسلمان روسیه بود که در جنگ های ناپلئونی از بین رفت و تزارهای آلمانی ارتدکس جایش را گرفتند، هرچند نتوانستند جمعیت را مسیحی کنند و این تنها اتحاد جماهیر شوروی بود که با موفقیت، بقایای اسلام را از روسیه ی اروپایی زدود. نظریه ی اوینگ مانند بیشتر نظریاتش به شدت رادیکال است ولی نقش بقایای خرافات عامه که دانستنشان میتواند ما را به تاریخ دانشگاهی بدبین کند در آن محرز و بسیار مهم است. به عنوان مثال، درباره ی گستردگی اسلام در قبل از دوران مدرن باید به تعبیر لغت "مور" به مسلمان در ادبیات غرب توجه کرد. "مور" نامی است که در ادبیات غرب، به نامسیحی های شمال افریقا و اسپانیا داده میشود. با این حال، آمیختگی آن به فرهنگ عربی، باعث تخیل شدن لغت "لمور" به معنی شبح یا روح مرده به "المور" شده و لغت "لمور" نیز از طریق افسانه ی قاره ی "لموریا" تقریبا با لغت "تیتان" برابر شده که این اصطلاح را میتوان به تمام مشرکان دوران قبل از حکومت یهوه یا زئوس مسیحی تعبیر نمود. طبیعتا این ادعا شامل قرآنی که عیسی را بسیار مقدس و گرامی میدارد نمیشود مگر این که مثل ادوین جانسون معتقد باشیم اسلام قبل از یهودیت و مسیحیت وجود داشته است ولی از جنس مذاهب حنفا و صابئان بوده و بعدا مذهب یهودی-مسیحی، با فرستادن نفوذی هایش آن را از درون فتح کرده است. تورات و انجیل، در اروپا و با سرمایه گذاری اشرافیت یهودی اسپانیا و فرانسه تهیه شده اند اما استقبال از مفاد آنها در شرق ممکن بوده است چون بسیاری از بن مایه های آنها در خاورمیانه شناخته شده بودند. افسانه های اروپایی علاقه ی زیاد به قرار دادن تبارنامه ها در خاورمیانه دارند و حتی ائسیرها یا خدایان نورس که مظهر نژاد آریایی مطلوب اروپای قرن 19 شمرده میشدند بنا بر اداهای اسکاندیناوی، از خاورمیانه به اروپا کوچیده بودند. در آسیای غربی، فرهنگ های عربی و آرامی یک ملت واحد را تشکیل میدادند و لغات عربی و آرامی دو تلفظ از لغتی واحدند. کاملا ممکن بلکه محتمل است که لغت "روم" نام گرفته از لغت "آرام" باشد. در ادبیات شرقی، لغات "رومی" و "یونانی" با هم معادلند و علاوه بر روم اروپایی در اشاره به روم نزدیک تری در ترکیه نیز به کار میروند که اسکندر (الکساندر) و پدرش فیلفوس (فیلیپ) بر آن حکومت میکردند. الکساندر تحت نام «اسکندر رومی» منشا یونانی گری در شرق شمرده میشود ولی میتوان او را به روم جنوبی تری نیز نسبت داد. در ادبیات یهودی اشکنازی، لغت «روم» معادل لغت «ادوم» است و ادوم به منطقه ی اردن کنونی گفته میشود که محل حکومت اعراب آرامی مسلک نبطی بوده است. همانطورکه میدانیم، در اسکندرنامه های غربی آمده است که الکساندر نه پسر فیلیپ، بلکه پسر نکتانبو آخرین فرعون مصر بوده است. جوزفوس فلاویوس یک همتای ادومی این داستان را ذکر کرده است که مطابق آن، همسر فیلیپ چهارم ادوم، توسط هرود آنتیپاس شاه ادومی یهودیه دزدیده میشود و از او یک دختر به نام سالومه و یک پسر به نام الکساندر به دنیا می آورد. روشن است که حکومت های یونانیان و رومیان بر یهودیه، روایت دیگر حکومت ادوم بر یهودیه هستند و در این قصه پردازی، یونان و روم با هم قابل تعویضند. آنتیوخوس حاکم یونانی سوریه، بت ژوپیتر را در معبد اورشلیم نصب کرد و دستور به قربانی خوک برای او داد: داستانی که میتواند مسیحی و رومی شدن خدای یهود و جایز شدن خوردن خوک در مسیحیت یهودی تبار را توضیح دهد. ازاینرو کاملا ممکن است ستمگری آنتیوخوس بر یهودیان، با عوض شدن خدای یهود به شکل خدای مسیح، با ستمگری امپراطوران رومی بر مسیحیان نخستین عوض شده باشد. دراینجا شاید الگوی اصلی امپراطوران روم، دیوکلیتیان باشد چون در وقایعنامه ی برتانی، دیوکلیتیان را شاه سوریه خوانده اند. در منابع یهودی مربوط به جنگ های حشمونیان، دشمنان یهودیان، کتیم خوانده شده اند، لغتی که به یونانی و رومی ترجمه میشود. ولی میتواند با لغت خیتای یا ختن برای فرمانروایان تاتار یا اسکیت شمالی هم برابر باشد. سلوکیان که دشمنان یهودی حشمونیانند میتوانند همان سلجوقی های ترک ارض روم یا ترکیه باشند و حشمونیان که اورشلیم را از چنگ کتیم درمی آورند همان عثمانی ها هستند که جانشین سلجوقیان میشوند. عثمانی ها اصالتا قزاق بودند و از نسل ترک های یهودی شده ی خزر به شمار میرفتند. مراد آزیف نوشته است که «قزاق» ، نام دومین طبقه از سه طبقه ی اجتماعی تاتارهای مسلمان در روسیه و معادل طبقه ی متوسط بوده است. آزیف، نوع موسیقی و آلات موسیقی روس ها و تاتارها را یکسان یافته و این که قدیمی ترین قبرستان ها در روسیه گورستان تاتارها نام داشته اند. با این حال، معروفترین کسی که یکسانی تاریخ قدیم مغول و روسیه ی اسلاوی را مطرح کرده است آناتولی فومنکو است که به نادرستی، اسلاوها و مغول ها را یک قوم یکسان خوانده است. وی سعی کرده تا تمام تاریخ روم غربی را برگرفته از تاریخ تزارهای اسلاو بخواند. وی همین کار را به نفع ناسیونالیسم روس، در سطح جهانی انجام میدهد. وی از روی منابع تاریخی، اثبات میکند که تمام تاریخ های مربوط به سال های معروف به هزار و اندی، درواقع روی هزار سال اضافی سوارند چون حروف I,J در اول نشانه ی سال، به عدد 1 تعبیر شده اند درحالیکه حروف اول نام یسوس یا جسوس یعنی عیسی مسیح هستند. به عنوان مثال، سال 503مسیحی، سال 1503 شده است. به این ترتیب، فومنکو 1000 سال از تاریخ اروپا را که قرون وسطی باشد انکار میکند و معتقد است با سقوط روم باستان در قرن پنجم، ما مستقیما وارد دوره ی رنسانس در قرن 15 میشویم و در این دوران، منابع کلاسیک تاریخ یونانی-رومی از روی خاطراتی قدیمی تر بازتولید میشوند. اما این خاطرات، مربوط به روم غربی نیستند و از تواریخ بیزانس و روسیه گرته برداری شده اند که هر دو پیرو مسیحیت ارتدکسند و فومنکو عیسای مسیحیت اولیه ی آنها را یک امپراطور بیزانسی به نام اندرونیکوس کومننوس میشناسد. با این پیش فرض، فومنکو تاریخ روسیه ی ارتدکس را بر تاریخ روم غربی کاتولیک مقدم قرار میدهد. ولی وی به این موضوع توجه نمیکند که تاریخ روسیه ی تزاری تا قرن 19 نه توسط روس ها بلکه توسط غربی ها نوشته شده است، ازجمله در خود روسیه. اولین مورخ روسی در اکادمی علوم روسیه پس از یازده مورخ آلمانی انتخاب شد و تاریخ کامل روسیه پس از مرگ او توسط یک مورخ آلمانی نوشته شد. پس از آنها، مورخ کارامزین به درخواست نیکلاس اول، پس از شکست نهایی تاتارستان بزرگ در سال 1812، تاریخ روسیه را از نو نوشت. سرگئی ایگناتیو معتقد است که تا قبل از تصرف مسکو توسط ناپلئون در سال 1812 قدرت اصلی روسیه تاتارستان بزرگ بود و نیروهای اروپایی برای حمایت از الکساندر اول روسیه علیه تاتارها متحد شده اند؛ ازاینرو است که لباس سربازان فرانسوی و روسی یکسان بوده است ازجمله کلاه خز بلند که اکنون گارد سلطنتی بریتانیا به آن شهرت دارد. بنابراین تاریخ دوره ی تزارها در قبل از قرن 19 کاملا جعلی است. با این حال، فومنکو جعل تاریخ روسیه را نه از قرن 19 بلکه از زمان یک تزار فرضی به نام میخائیل در قرن 17 شروع میکند. فومنکو درباره ی این تزار صحبت خاصی نکرده است جز این که برای اثبات رواج زبان عربی و متون قرآنی در روسیه ی قبل از تغییر فرهنگی، به شمشیر مقدس او که رویش آیه ی قرآن به زبان عربی نوشته شده بود اشاره ای کرده است. این شمشیر و اسم تزار دروغین، در معنا بخشی به جایگاه او در تاریخ ملل، نقش مهمی دارند. او همنام سنت مایکل یا فرشته میکائیل است که با شمشیرش شیطان را شکست میدهد. بنابراین شمشیر مزین به آیه ی قرآن، اشاره ای به شکست آخرالزمانی شیطان با فرهنگ اسلامی دارد. از طرف دیگر، یک حاکم اسلاو به نام میشائیل مقدس یا همان سنت مایکل داریم که شهر یاروسلاول را ساخته و پایتخت خود کرده است. یاروسلاو دقیقا تلفظ اسلاو نام شهر اورشلیم است. اورشلیم به معنی شهر سلام یا صلح و هم معنی با اسلامبول (اسلام پول) نام دیگر استانبول است. هر دو را میتوان به شهر اسلام نیز معنی کرد. بنابراین تحریف تاریخ تزار میخائیل، تحریف تاریخ شرق پس از به قدرت رسیدن اسلامی است که در حکومت بر اورشلیم با حاکمان یهودا یعنی فریسیان پهلو میزند. بزرگترین پادشاه یهودا در اورشلیم، سلیمان است و در استانبول نیز بزرگترین سلطان عثمانی، سلیمان نام داشته است. با این حال، این سلیمان در ارض روم یا ترکیه، معاصر شارل پنجم در روم غربی است که معروف به کارلوس مگنوس یا شاه بزرگ بوده است. وی اصل شارلمان بنیانگذار افسانه ای امپراطور مقدس روم است که نامش به همان معنی شاه بزرگ است. نام شارلمان درواقع بازی با نام سلیمان است و شارلمان شاه روم، همان سلیمان سلطان اورشلیم است. از القاب شارل پنجم، اگوستوس بوده و این او را با مارکوس اکتاویوس به همان لقب برابر میکند که اولین امپراطور روم باستان شد و در نیل به قدرت، از فامیلی با ژولیوس سزار مایه گذاشت. ژولیوس سزار که خود را تجسد زنده ی ژوپیتر میخواند، دیکتاتور روم بود که سعی کرد با کاستن از امتیازات اشراف و افزودن به امتیازات مردم، محبوبیت مردمی بیابد و به تخت سلطنت بنشیند و دقیقا به همین خاطر، توسط اشراف رم ترور شد. این موضوع با این واقعیت جمع می آید که اورشلیم اولیه ی تورات و انجیل، رم ایتالیا بوده و جوویس یا ژوپیتر خدای رم نیز کسی جز یهوه ی یهودیان نبوده است. فتح و غارت رم توسط شارل پنجم نیز همان فتح و غارت یهودیه توسط وسپازیان و تیتوس امپراطوران روم است. حالا اینها را با این مطلب جمع کنید که مارکوس انتونیوس که پرچم گرفتن انتقام سزار را برافراشت و کیش پرستش ژولیوس سزار را به راه انداخت، حکمران یهودیه بود. نتیجه این که سزار، خدایی بود که به صورت یک شاه به مردمش نعمت ارزانی داشته و دورانش به صورت دوران بهشت اولیه ی کرونوس یا ساتورن تخیل و در جشن ساتورنالیا معادل کریسمس بازآفرینی میشد. نام ژولیوس سزار از ایلیوس هازار یا ال-ازیریس یعنی ازیریس خدا می آید و ازیریس نیز حکمران مصر در یک دوره ی بهشتی طلایی بود. درست مثل سزار، با قتل ازیریس، هرج و مرج، مصر را فرا گرفت تا این که پسرش هورس، حکومت جدیدی را ایجاد کرد همانطورکه اگوستوس با حکومت جدیدی به دوران هرج و مرج پس از قتل سزار خاتمه داد. ازیریس مسلما همان عزیر است که در قرآن، یهودیان به پرستش او به عنوان خدا متهمند. در قرآن، سلیمان و پدرش داود یهودی نیستند بلکه مسلمانند. قتل ازیریس و رستاخیزش به صورت هورس، همان مرگ و رستاخیز عیسی نیز هست. در این مورد باید به شورش شخصی به نام الاسار در یهودیه علیه روم و قتل او در قرن اول میلادی توجه کرد که او هم نامزد مقام مسیح است و همانطورکه اسمش نشان میدهد میتواند شکل عامی و مسخره شده ی ایلیوس هاسار یا ژولیوس سزار باشد. بدین ترتیب، یهودی ها مردمی بدبخت و حقیر و بدشکل تصویر میشوند چون شکل اغراق شده ی برداشت تحقیرآمیز اشراف روم از پلبین ها یا مردم عادی رم ایتالیا هستند و هر کسی که به نفع آنها عمل کند هم تا حد آنها حقیر است، ازجمله سزار که تبدیل به یک «شاه یهودا» در لباس مردم عامی و تحت نام یسوع (عیسی) به معنی منجی میشود. این با خاستگاه اشرافی و اقتصادی یهودیت تضاد دارد، خاستگاهی که همانطورکه اصطلاح «یهودی» نشان میدهد، از اشرافیت یهودا می آید. ازیریس نیز بر اساس آن به شکل یک شاه یا فرعون تخیل میشود. ایزیس همسر ازیریس که او را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد تخت ازیریس نامیده میشود. چون شاه با جلوس بر تخت است که شاه میشود و درواقع مقامش از تخت به دنیا می آید. ایزیس به شکل صورت فلکی کاسیوپیا «تخت عیسی» نیز شده است. کاسیوپیا را ملکه ی آسمانی نیز میخوانند و او در این مقام، با «فاحشه ی بابل» نیز برابر است. چون مصر را نیز بابل میخواندند، فاحشه ی بابل میتواند همان ایزیس باشد. او به عنوان تخت ازیریس، جنبه ی مادینه ی او را نمایندگی میکند که با عامی شدن عیسی از او جدا میشود و به صورت فرهنگ شیطانی بازآفرینی میشود. این جنبه ی زنانه معادل ژاندارک قهرمان جنگ فرانسه علیه انگلستان نیز هست. عیسی و ژاندارک، هر دو رسالتی الهی را به دوش میگیرند، هر دو به اتهامات دروغین محاکمه و اعدام میشوند و درباره ی هر دو نیز شایعه میشود که کس دیگری به جای آنها اعدام شده و خودشان از نظرها غایب شده اند. اتهام فساد جنسی علیه ژاندارک، اتهام مشابه به فاحشه ی بابل را به یاد می آورد. نام "جوآن" برای ژاندارک، شکل مونث نام یوحنا یا جان است. او در مقام یک مسیح، با یوحنای تعمیددهنده که مقتول است و نامزد مقام مسیح، قابل مقایسه است و در مقام یک جنگجوی فاتح، با پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق که حکمران تاتارها است. شاه یوحنا یا پرسبیتر جان در هیبت اسلاوش تبدیل به ایوان مخوف (ایوان= یوحنا) شده است و در هیبت حشمونیش تبدیل به جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، فاتح اورشلیم در زمان سلوکی ها و در هیبت مغولش تبدیل به امپراطوری یوآن که توسط چنگیزخان و اولادش بر چین امروزی حاکم شد. هم یوحنای تعمیددهنده و هم ژاندارک از شخصیت های مقدس و متواتر آیین های تمپلارها هستند و این تمپلارها را باید یهودیان اصلی خواند. همان ها هستند که فراماسونری را ایجاد کرده اند و همان هایند که مسئول تولید یک یهودیت عامی نمای قلابی برای استتار خودند. اما بعد از تولید این یهودیت عامی، ظاهر دفاع از آن با مشروعیت گرفتن از آن را به خود میگیرد. چون این یهودیت قلابی، وارث یک بهشت زمینی دروغین به نام ارض مقدس است که جانشین بهشت طلایی ازیریس شده است و حکومت مدرن جهانی، حکم هورس را برای آن دارد. قرون وسطی دوره ی هرج و مرج میانی است که وظیفه ی حفظ بقایای دوران پیشین آن را اسلام بر عهده میگیرد. در داستان ازیریس، این تحوت، وزیر ازیریس بود که امکان به قدرت رسیدن هورس پسر ازیریس را فراهم کرد. در استانبول ترکیه، یک ابلیسک هست که در پایین آن، نوشته هایی به هیروگلیف شامل نام فرعون توتموس هست که این نام را میتوان به فرزند تحوت یا از نسل تحوت معنی کرد. در بالای ابلیسک، یک متن یونانی شامل نام تئودوسیوس دیده میشود که آن را میتوان هم معنی با توتموس دانست. به کار رفتن هیروگلیف مصری در ابلیسک برخلاف آنچه مصرشناسی رسمی مدعی است نشانه ی باستانی بودن آن نیست. خطوط هیروگلیف همین امروز برای زبان های ژاپنی و چینی به کار میروند و متروک شدنشان در مصر نیز فقط در اواخر قرون وسطی رخ داده و به همین دلیل است که خوانششان ممکن است. این ابلیسک را به تئودوسیوس اول امپراطور روم نسبت داده اند. ولی جالب این که تئودوسیوس دوم منسوب به قرن پنجم میلادی، امپراطور روم بود که با زنی به نام ادوکسیا ازدواج کرد و صاحب دختری به نام ادوکسیا شد، قابل مقایسه با تزار میخائیل روسیه که با زنی به نام ائودوکسی ازدواج کرد و صاحب دختری به نام ائودوکسی شد. پس تئودوسیوس و توتموس در قستنطنیه ی عثمانی، حکم میکائیل فرشته در غلبه بر بی نظمی شیطانی را دارند و درست مثل غرب مدرن برای یهودیت، نقش هورس را در مسلک ازیریس ایفا میکنند و این به سبب تبار حشمونی و یهودی عثمانی ها است که هر گونه تفاوت ظاهری مسلک آن با یهودیت، در درجه ی اول از سر رعایت مصلحت هایی در رقابت سیاسی با جریان های صلیبی غربی است.:

“chronology8”: m. lacapelle: theognosis: 28feb2024

اگر عصری که مدرنیته آغاز کرده است شامل نظمی باشد که به یک دوره ی فترت و بی نظمی پس از سقوط نظمی دیگر پایان داده است این دوره ی بی نظمی بر چه اعتقاداتی استوار بوده و چه نسبتی با نظم پیشین داشته است؟ همانطورکه دیدیم، فراماسونری غربی که جریان مدرنیته را با توجیهات مذهبی جلو میبرد ادعای اتصال به ازیریس و ایزیس را دارد و دشمن اسلامیش نیز خود را وامدار تحوت وزیر ازیریس میبیند که همان هرمس تری مگیستوس به عنوان پیامبر نحله های عرفانی غربی و دنباله ی فراماسونی آنها است. برجستگی هیروگلیف مصری و نمادهای مصر باستان در هر دو طرف، نشان میدهد که باید تحوت یا هرمس را از نظرگاه مصری آن درک کنیم. کتاب «مصر باستان» جرالد مسی از همان قرن 19 راهنمای خوبی است. البته وی معتقد است تمدن مصر هزاران ساله است، ولی خوبیش این است که بقایای این تمدن هزاران ساله را در فولکلور انسان نوین میجوید و به نظر من همین نشان میدهد که فولکلور مصری آنقدرها هم دور از قرن 19 خلق نشده است.

به نوشته ی مسی، تحوت مانند بسیاری از خدایان دیگر با درخت مربوط است، ولی نوع درخت مخصوص تحوت، یک نوع نخل است که در افریقای سیاه وجود دارد و بومی خود مصر نیست و همین نشان میدهد که جهت جستجوی دانش ایزدان برای مصریان باستان، به سمت جنوب بوده است. مصریان، تا-نتر یا سرزمین خدایان را به نام "پونت" مینامیدند که مورخان در تعیین محل آن دچار مشکلند. گاهی به نظر میرسد این محل، عربستان است و گاهی به نظر میرسد افریقای سیاه است. ولی ظاهرا مصر عتیق هرچه جلوتر آمده است افریقای سیاه را برجسته تر کرده است. این بیش از هر چیز، نتیجه ی دستنخورده تر ماندن زمینه ی اصلی شکل گیری جهانبینی بشر قدیم منجمله مصریان در افریقای سیاه است. این منطقه محل جنگل های عظیم، تغییرات آب و هوایی ناگهانی و مبهوت کننده، و ذخیره گاه حیات وحشی انبوه و در هم تنیده است که به آن صورت در خاورمیانه باقی نمانده است. خدایان مصری متشبه به حیوانات، و حیوانات، کهن الگوهای ذهنی بشرند و منطقه ی مملو از اقسام حیوانات، جای مناسبی برای پرورش افسانه های خدایان است. دراینجا انسان موجودی ضعیف در احاطه ی خطرات فراوان است و نگرانی بشر که در تمدن های بزرگتر همیشه او را دنبال کرده است، دراینجا ریشه ی خود را عیان میکند. نیروهای تاریکی و وحشتزا در مقابل بشر بسیار بزرگند و انسان کودکی ضعیف در مقابل غول طبیعت به نظر میرسد. درنتیجه آرزوی قلبی بشر در غلبه بر طبیعت ترسناک و تصرف گنج های آن، به صورت افسانه های افریقایی متعدد درباره ی غلبه ی یک موجود ضعیف بر موجودات قوی تر بروز میکند که مسی، آنها را همتای افسانه های موسوم به «جک غول کش» در اروپای زمان خود میشناسد. ازجمله گویاترین افسانه از این نوع یعنی قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز مابه ازای افریقایی دارد. زولوها داستانی دارند درباره ی جهان زیرزمینی که مردمش آدمخوارند و یک برادر و خواهر با بالارفتن از یک ساقه ی درخت از آن خارج میشوند. بهروزی ناشی از این صعود میتواند به بهروزی جک و مادرش بعد از دزدی جک از گنج های غول در بالای درخت لوبیای سحرآمیز مقایسه شود. عمل جک، عمل شرافتمندانه ای نیست. ولی موجودات زیرزمینی که قهرمانان داستان زولو از آنها برمیخیزند نیز شرافتمند نیستند. آنها موجوداتی غریزی و بی قید در حد یک کودکند و برای مصریان، کودک گونگیشان در عین بزرگسالی، آنها را به "بس" یا کوتوله ی ایزدی افسانه های قبطی تبدیل میکند که احتمالا انعکاسی از نژاد پیگمی یا کوتوله های افریقای مرکزی نیز دارد. "بس" همتای هورس کودک است که همراه مادرش آپت از افریقای مرکزی به مصر می آید. اما در عین حال، او به پتاح یا خدای خالق مصریان در هیبت یک کوتوله نیز تبدیل شده است. پتاح با "سخت" sekhet الهه ی شیرمانند یک زوج تشکیل میدهد. این نیز قابل مقایسه با خوشگذرانی بس در یک مرحله قدیم تر است که "سخت" معشوقه و نه همسر او است. این مرحله کاملا در ارتباط با پرستش نیروهای ترسناک طبیعت است. در وقایع نگاری سوتی، که به مذهب سوت تعلق دارد، اولین فراعنه ی مصر، تنها لنگی از پوست شیر میپوشیدند که دم شیر از عقب آن آویزان میشد و این یک رسم شناخته شده در میان "کافر" های افریقای سیاه است. اصطلاح «ارباب من، شیر» در میان بعضی سیاهان افریقایی، هم در اشاره به شیر و هم در اشاره به رئیس قبیله به کار میرفت. «شیر موتوکو» توتم کافرهای فورت سالیسبوری در ماشونالند زیمبابوه بود. کاهن خدای شیر آنها معروف به «موندورو» یک شیر زنده تلقی میشد که پس از مرگ به یک انسان تبدیل شده است. بسیاری از افریقایی ها معتقد بودند ارواح مردگان پس از مرگ به شیر تبدیل میشوند و در یک باور غنوصی مصری نیز تصور شده مانی پیامبر پس از مرگ، به شیری تبدیل شده و آن شیر، به نوبه ی خود پس از مردن، بدل به یک موجود فراطبیعی شده است. این باورهای ابتدایی با نظرگاه اولیه درباره ی پهنه ی آبی ابتدایی آفرینش گره خورده است که در آن، شیر با موجودات خطرناک آبزی چون تمساح، اسب آبی و مارهای غولپیکر تعویض شده است. انواع افریقایی این موجودات، عظیم تر و ترسناک تر از همتاهای خاورمیانه ای خود بوده اند و این خود، پونت بودن افریقای سیاه را بیشتر اثبات میکرده است. به نظر میرسد خدایان تمساح مانند چون آپت، نیت و سوبک، و خدایان شیرمانند چون شو، تفنوت، سخت، هورس و آتوم رع، همه با پیش فرض تبدیل انسان مرده به شیر و سپس خدا، مابه ازاهای انسانی تاریخی پیدا کرده باشند. با بازسازی اعتقادات فعلی در سپیده دم آب گون آفرینش، "سخت" شیرمانند جای خود را به آپت یا خپت متشبه به تمساح و اسب آبی داده است. او فرمانروای سرزمین دریاچه ها در مرکز افریقا است که قبطیان "کاروآ" و بطلمیوس "کلوئه" نامیده اند و "آپتا" نیز خوانده شده است. رود نیل از این منطقه و در درون دریاچه ی نیانزا یا ویکتوریا از زیر زمین میجوشد و زندگی را به منطقه ی بیابانی مصر می آورد. اسب آبی ترسناک دراینجا با گاو که جانور نسخه ی قبطیش هاثور است جای عوض میکند و مادر هورس میشود چون گاو اهلی یک جانور زندگی بخش است. نظر مصریان درباره ی پیدایش زمین از آب در آن منطقه با بعضی سیاهان جنوبی مشترک است. مثلا زولوها معتقدند پیدایش یک نیزار در وسط پهنه ی آبی، کم کم سبب بیرون آمدن خاک از آب شده است و مصریان نیزار را با انبوه پاپیروس ها عوض میکنند. ژاپنی ها هم باز همین قصه را دارند ولی گیاه جایگزینشان نیلوفر آبی است. نیلوفر آبی که در شرق دور گیاه مقدسی است بیرون آورنده ی هورس از درون آب نیز هست و اینجا آب به جای جهان زیرین زولو و گیاه آبی به جای درخت بالابر زولو و لوبیای سحرآمیز جک عمل میکند. زمین هاثور نیز با نیزار زمینساز، جانشین آبگاه آپت میشود. هورس که خورشید است هر غروب در زمین فرو میرود و در بامداد مجددا از مادرش هاثور یا زمین متولد میشود. در این مدت، درخشش خورشید در زمین، سنگ های درخشان طلا را در آن تولید میکند. مصریان طلای خود را از افریقای سیاه تامین میکردند و همین علت دیگر تطبیق آنجا با پونت یا سرزمین خدایان بود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007:p 197-207

در افسانه های کلدانی، آب، بدن تهاموت اژدهای دریایی است که نماد بی نظمی است. وی به دست بعل مردوخ خداوند نظم و مخلوق حئا خدای بعدی آب ها کشته میشود. مردوخ، جسد او را به دو نیم میکند و از این دو نیم، زمین و آسمان را می آفریند. تهاموت در بین هوری ها با هبات الهه ی مادر برابر بود. این نام که "هبه" هم خوانده میشود، معادلی برای "حوا" در آرامی به معنی حیات است که در نزد عبرانیان، نام همسر آدم ابوالبشر و مادر همه ی مردمان است. هبات را "هانا هانا" یعنی بانوی بانوان نیز میخواندند که لغتا همان حنانه یا عنانه نام دیگر عیشتار الهه ی بین النهرینی اسشت. هبات با آرنه الهه ی خورشید هوری برابر شده است ولی بعدا آرنه را دختر او خوانده اند. ازآنجا که هبات به کوبله مادر-زمین آناطولی و نسخه ی یونانی او دمتر هم تبدیل شده است، زوج هبات-آرنه بدل به زوج دمتر-پرسفونه شده اند. پرسفونه توسط هادس دزدیده میشود و مادرش الهه ی طبیعت غمگین میشود و در غیاب پرسفونه فصل خزان طبیعت رقم میخورد و این اتفاق هر سال تکرار میشود. جان چادویک، نام پرسفونه را برگرفته از perse دختر اقیانوس میگیرد که در نزد برخی یونانیان، روح دریا بوده است و بنابراین پرسفونه هنوز ارتباطی با تهاموت دارد. نام رومی او کوره است که میتواند با "کور" نام دیگر تهاموت مرتبط باشد. از طرفی پرسفونه از طریق آرنه با آرتمیس یا دایانا نیز برابر است. چون آرنه الهه ی شکار و حیوانات وحشی است و در همین عنوان بدل به آرتمیس الهه ی ماه شده است. کاتولوس در شعری در رثای آرتمیس، او را لاتونیا و لوسینا نامیده است. لاتونیا معادل لاتونا است که مادر زوج دوقلوی آپولو-آرتمیس خدایان خورشید و ماه تلقی میشود. لاتونا از "لتون" صورت اتروسکی لتو نام یونانی این زن می آید. لتو دختر کوئوس و فیبی بود. کوئوس به معنی پرسش، تیتان عقل در دوران قبل از سقوط تیتان ها توسط زئوس پدر ادعایی آپولو بود. کوئوس را به نام پولوس نیز خوانده اند که تلفظ دیگر نام آپولو نیز به نظر میرسد. اتفاقا آپولو نیز خدای عقل و گاهی معادل هرمس تلقی شده است. فیبی به معنی درخشنده در سروده های هومری از عناوین آپولو است. به نظر میرسد لاتونا، کوئوس و فیبی همه خود آپولو باشند و آرتمیس هم جنبه ی مونث آپولو را نمایندگی کند. آپولو همچنین معادل هلیوس تیتان حامل خورشید است که به "کور" معروف بوده است. همه ی اینها آپولو را با تهاموت برابر میکند. اما تهاموت یک اژدها است و در این مقام با "پیتون" اژدهای مقتول به دست آپولو برابر است که این آپولو را معادل بعل مردوخ میکند. در این مورد، شباهت نام پیتون با عنوان پیتیا برای کاهنه های آپولو جلب توجه میکند. آپولو از زبان این زنان سخن میگوید همانطورکه نظم مردوخ در جسد تهاموت که جهان مادی باشد تجلی میکند. میتوان آن را با تجلی آتش خورشید در وستال ها یا کاهنه های دوشیزه ی آتش وستا نیز مقایسه کرد. قبل از این که همه چیز اینقدر و تا حد انسان های امروزی جامد شود مقدمه با تجلی حئا در آب ها انجام شده است. نام حئا معادل آئوس لقب آدونیس یا تموز است که نسخه ی مذکر پرسفونه به شمار میرود. مثل پرسفونه تموز نیز در فصل خزان به جهان زیرین میرود و در هنگام بهار به روی زمین بازمیگردد و همین کار را خورشید که آپولو نماینده ی او است هر روز انجام میدهد. شمش نسخه ی سامی آپولو در جهان زیرن بدل به نرگال فرمانروای دوزخ میشود که همان هادس و در حکم نسخه ی انحطاط یافته ی تموز است. نرگال خدای جنگ و در این مقام معادل سیاره ی مریخ است. در مصر، مریخ، «هورس سرخ» نامیده و تجلی هورس تلقی میشد که یک ایزد پهلوان جنگجو و خورشیدی بود. همسر نرگال، اللات نام دارد که به نظر میرسد نام لتو از او می آید و لتو از طریق او با پرسفونه همسر هادس برابر میشود. پلوتو نام رومی هادس، خود، شکلی از نام پولوس به نظر میرسد. زوج پلوتو و پرسفونه در رم، لیبر و لیبرا نامیده میشدند که با دیونیسوس باخوس خدای شراب و همسرش آریادنه نیز تطبیق شده اند. جشن لیبر و لیبرا با عیاشی و مستی و هوسبازی و تقدیسم قربانی های خونین همراه بود و کلمه ی لیبرتی به معنی آزادی که از اسم آنان می آید تا به امروز بر اساس فستیوال آنها با هرج و مرج برابر است که نظر به تطبیق آنان با شاه و ملکه ی دوزخ، برداشت اخلاقی از دوزخ را نیز روشن میکند. لیبر و لیبرا معادل شیوا و نیمه ی مونثش شاکتی در اساطیر هندویند. شیوا خدای نابودی و مجسم به گاو جانور ازیریس است. جانور شاکتی اما شیر است که در این زمینه او را با سخمت [یا سخت) همسر پتاح برابر میکند. همانطورکه منیدانیم شیر دشمن گاو است و این به نوعی غلبه ی الهه بر خدا را نشان میدهد که میتواند در قتل آدونیس به سبب عشق ونوس (عیشتار) انعکاس یابد. در مورد شیوا غلبه ی شاکتی میتواند در رقص او به صورت کالی وحشتناک و خونریز روی بدن خوابیده ی شیوا منعکس شضود. شیوای خوابیده، همان تموز در مرگ موقت خود در دوزخ است که با نرگال یا هادس برابر شده است. به همین دلیل است که لیبرتی به معنی آزادی، نامی مادینه دارد. چون شوهر او خدای مرده در تعریف اخلاقی او است که برابر با خدای مسیحیت برای تمدن غربی است. در غرب، خدای مسیحیت به عنوان حامی اخلاق برجسته میشود تا با اطمینان از مرگ نیچه ای و نبود او در صحنه، آنچه باقی میماند و لازم به نظر میرسد بی اخلاقی باشد. این خدای مرده با هورس برابر است که رستاخیز ازیریس را نشان میدهد. اما هورس رستاخیزکننده اکنون خدای جنگ و معادل مریخ در آسمان شب است. پس جلوه ی خورشیدیش به درون زمین رفته و تقدس را به مادر-زمین منتقل کرده است که کنایه از جهان مادی و موجد ارزش های مادی است؛ ارزش هایی که بر اساس آنها فقط پولدارها و ثروتمندان مقدسند، همچنین جنگسالارانی که به ثروت این مقدسین مادی مسلک می افزایند. این انتقال الوهیت به مادیات، با ربوده شدن "می" مقدس از حئا توسط عیشتار ارتباط دارد. چون کهانت انسان را به همراه بقیه ی دانش ها حئا خدای حیات به انسان ها آموخت و اولین کاهن ها باید همان آپکالوهای آموزنده ی دانش به بشر باشند چون اپکالوها به نشانه ی ارتباط با آب که عنصر حئا است نیمه ماهی تصویر میشوند. لقب هفتمین اپکالو جالب است: "ان می دور آن کی" یعنی صاحب "می" از پیوند آسمان و زمین. نام او را «اوتو آبزو» یعنی خورشید پهنه ی آبی خوانده اند که او را با شمش تطبیق میکند. اوتوآبزو به آسمان صعود کرده و در این زمینه معادل خیسوتروس آخرین پادشاه کلدانی قبل از سیل بزرگ و معادل نوح در نوشته های بروسوس است. از نظرها غایب شدن اوتوآبزو همچنین او را معادل انوخ (ادریس) در افسانه های یهودی میکند که مثل اوتوآبزو هفتمین پدرسالار است. اوتوآبزو همچنین با آداپا کاهن حئا تطبیق میشود که آشوری ها اولین کتاب دنیا به نام «نوشته هایی در مورد زمان از آنوی الهی و انلیل الهی» را در زمینه ی نجوم و تقویم به او نسبت داده اند. در منابع عبری، انوخ با هرمس تری مگیستوس تطبیق شده است. خنوخ که نزدیک شدن سیل نوح را دانسته بود، گنج های دانش را در اعماق زمین پنهان کرد تا از سیل در امان باشند و سپس رهسپار کوه موریاه شد جایی که بعدا اورشلیم در آن تاسیس گردید.:

“THE PSUEDEPIGRAPHICAL BOOK OF ENOCH”: MYSTAE.COM

دراینجا سیل نوح هم معادل تهاموت و هرج و مرج است و هم معادل الهه ی زمین؛ و گنج دانش که در عمق زمین مخفی میشود، ازیریس است که در رحم ایزیس یا زمین وارد میشود تا از نو متولد شود. اما این تولد فقط به تدریج و با نور اندک تدریجی آشکار میشود. چون ایزیس به صورت کاسیوپیا تخت حکومت عیسی/ازیریس و حکومت های جانشین او است و این حکومت ها هرگز تخت سلطنتی خود را با عوام شریک نمیشوند و برعکس، جادوی تخت را برای انقیاد مردم به کار میگیرند. شب تاریک جهل پس از ناپدید شدن ازیریس از بین نرفته است و آن خدایی که ادیان استعماری ادعای باز معرفی آن را نمودند، از اول، مرده از جعبه بیرون آمده است. هورس این شب جهل، خورشید نیست، بلکه مریخ، ارباب جنگ و آشوب و تخریب است.

مطلب مرتبط:

قدیس های تاجر: از چین مارکو پولو تا اروپای اسلامی دیویند اوینگ

دانلود کتاب «حکومت و خدا: چطور خدا زمینی شد؟»

رسانه ی امریکایی، ایران ضد امریکایی و مردم علاقه مند به آگاهی دهی رسانه ای

نویسنده: پویا جفاکش

شری چایتانیا و نیتیاناندا: تجسدهای کریشنا و بالاراما که وظیفه ی احیای مذهب آنان را داشتند.

یک افسانه ی معروف وایشناوا میگوید زمانی که شری چایتانیا تجسد قرن شانزدهمی کریشنا- به سرزمین های پتن ها سفر کرد، در آنجا قرآنی به دست گرفت و مطالعه کرد و چنان در جذبه ی آن فرو رفت که از خود بیخود شد و از هوش رفت. محافظان پتن شری چایتانیا چون او را در حالات نا زنده یافتند، تصور کردند که همراهان هندوی شری چایتانیا او را کشته اند. پس آنها را دستگیر کردند و تحت بازجویی قرار دادند تا این که شری چایتانیا به هوش آمد و معلوم شد از خواندن کتاب مقدس خود پتن ها به این حال افتاده است. در این هنگام، "عبدالله پتن" از مشایخ مسلمانان با شری چایتانیا دیدار کرد و از او پرسید در قرآن چه یافته که او را اینچنین مجذوب خود کرده است. شری چایتانیا پاسخ داد که قرآن نشان میدهد خدای اسلام و خدای هندوها زیاد از هم فاصله ندارند، زیرا اگرچه رهبران مذهبی مسلمانان میگویند الله یک خدای غیر شخصی و به دور از حالات انسانی است، اما خدای اسلام بنا بر آیات قرآن همانطورکه بارها غیر شخصی به نظر میرسد بارها صفات انسانی به خود میگیرد و فی المثل وقتی مهربان و غفور است در حد اعلای یک انسان مهربان و غفور است طوری که میتواند با بنده اش ارتباط برقرار کند درست مثل ویشنو که هم تمام موجودات جهان را در خود دارد و هم میتواند به حد انسانی چون کریشنا کوچک شود. عبدالله پتن چنان تحت تاثیر دقت شری چایتانیا و تفسیر او از قرآن قرار گرفت که خود به کیش شری چایتانیا درآمد و نام ویشنوی برای خود برگزید و سربازان پتنی که ناظر این مصاحبه بودند نیز همگی به شری چایتانیا گرویدند. کسانی که بر واقعی بودن این حدیث اعتقاد دارند کریشنا پرست هایی هستند که به اسلام تمایلاتی دارند و این تمایلات را که ظاهرا باید با دشمنی اسلام با بتپرستی و آدم پرستی خنثی شود، از طریق خود قرآن توضیح میدهند و مدعیند محمد پیامبری الهی بود که به سازگاری اسلام با بتپرستی باور داشت ولی چون در جامعه ای زندگی میکرد که بت ها وسیله ی توجیه اعمال شیطانی و ناشایست شده بودند امر به الغای کیش های همه ی بت ها کرد و قانونش ناظر به جغرافیا و زیستگاه خود پیامبر و ناشی از جبر زمانه بود و با بخش همیشه برقرار دهارما نسبتی نداشت ازاینرو قرآن خیلی نرم و با اشاره و کنایه شخصی شدن خدا را در خود گنجاند تا آیندگان آن را پس بگیرند. درحالیکه این توضیح تلاشی برای جواز ورود دادن به نکات مثبت اسلام مثل برابری و برادری همه ی انسان ها به هندوئیسم نژادپرست کاستی کنونی است، دشمنان هندوی اسلام، معتقدند که اسلام هیچ چیز مثبت تازه ای برای هندوئیسم ندارد و آن نکات مثبتی را که دارد هم از کیش شیوا گرفته است چون عرب های پیش از محمد، شیواپرست بودند. این ادعا ظاهرا ناشی از پرستش بت شیوا در قندهار در آستانه ی فتح آن توسط مسلمانان به رهبری ابن سموره است. در قرن 19 سر آستین باستانشناس بریتانیایی روی بازمانده های آثار بتپرستی در نقاط مختلف افغانستان مطالعه کرد و به این نتیجه رسید که شیواپرستی در افغانستان قدیم، دامنه ی درازی داشته، ولی درنهایت اکثر شیوا پرست ها بودایی شده اند. قندهار که مرکز حکومت شعبه ای از خاندان شیوا پرست کورووا –از اشرافیت های دشمن کریشنا- تصور میشد، "عربستان" نیز نامیده میشد. البته هندوها که قندهار را از خودشان میدانند، تعلق قندهار به عرب ها را انکار میکنند و مدعیند که به دلیل اسب های خوب کورووا ها و به این خاطر که اسب را بعضی از هندی ها "اروه" مینامند، این مکان "اروشتان" یعنی سرزمین اسب ها نامیده میشد که بعدا به اشتباه عربستان تلفظ شد. در اوایل قرن 19 گادفری هگینز از نامیده شدن بخشی از افغانستان جنوبی و پاکستان شمالی به «عربستان» توسط افغان ها سخن گفته و علت را در این دانسته بود که افغان های اصلی –یعنی قوم پشتون- اصالتا یهودیند و سرزمین مقدس را در افغانستان بومی سازی کرده اند و چون "عرباه" (عربستان تورات) در جنوب سرزمین مقدس قرار داشته است، این افغان ها نیز همسایگان هندی جنوبی خود را "عرب" تلقی کرده اند. البته هگینز، دامنه ی کیش یهودی های افغانستان را تا درون خود هند دنبال کرده بود و قبیله ی یودا که قبیله ی کریشنا باشند را نیز یهودی میدانست و شیوا را هم که خدای نابودی هندوها است با یهوه ی خشمگین برابر میدانست. او ملوخ را که به او قربانی سوخته تقدیم میکردند، شکل اصیل و سانسورنشده ی یهوه میشمرد و سوزاندن قربانی حیوانی برای خدایان هندو را نشان ارتباط کیش هندو و کیش یهود در نظر میگرفت. از دید او آگنی خدای آتش هندوان، خود، شکلی از یهوه است آنگاه که از درون آتش با موسی سخن گفت و یا در کوه آتشفشان تجلی کرد. ظاهرا بحث هگینز از طریق تداوم دادن دامنه ی شباهات تماثیل هندو و یهودی در عرفان تمثیلی کابالا و دنباله ی مسیحیش قبالا خود اسلام را هم از طریق قرار گرفتن در این زیرمجموعه ی آتشین یهودی با هندوئیسم متحد میکند. به طوری که میتوان گفت اسلام چون حد پایان دین پیامبران یهود بود، از همه هم آتشین تر بود، بنابراین "عرباه" یا عربستان آن هم به محدوده ی پایینی بیت المقدس شام و قلمرو اصلیش شامل جنوب شامات و شمال غربی عربستان سعودی اکتفا نکرد و به اعماق شبه جزیره ی عربستان و در جوار بدترین صحاری ممکن در منطقه ی الربع الخالی عقبنشینی کرد تا منظره ی مبدا ظهور اسلام با صحاری ای خالی به سرخی و زردی آتش و گرمای هلاک کننده ی آتشین عجین شود. آتش به سبب پختن غذا و از بین بردن نشانه های بیماری، پدیده ای زندگی بخش نیز هست و بعد مهلک آن اتفاقا از طریق ربط دادنش به یک پدیده ی زندگی بخش دیگر یعنی خورشید مورد تاکید قرار میگیرد. تابش قدرتمند خورشید سبب کم آبی و نهایتا ایجاد بیابان میشود. در ایام کم آب سال، انسان ها با جانور خورشید یعنی شیر بیشتر روبرو میشدند. چون مجبور به سر زدن به منابع محدود شده ی آب بودند و شیر به عنوان قدرتمندترین حیوان درنده این آبشخورها را کمینگاه اختصاصی خود کرده بود. شیر یکی از مهلک ترین دشمنان انسان ولی به لحاظ ارتباط با خورشید به طرز متناقضی مقدس بود و مجسمه ی انسان-شیر آلمان و غارنگاره های فرانسه نشان میدهند تقدس شیر مختص به سرزمین های گرم چون خاورمیانه و افریقا نبوده و این یک فرهنگ عالمگیر بوده است. یهوئه خدای یهود که در شریعت اسلامی با الله تطبیق شده است، بیش از هر حیوان دیگری متجسم به شیر است و نمادهای شیر و گوسفند در کنار هم، یهوه و عیسی را در کنار هم نشان میدهند. تنها خانه ی خورشید در دایره البروج، برج اسد یا شیر است که عنصرش آتش است. آوید شاعر رومی، این صورت فلکی را به نام های "هرکولس لئو" و "ویولنتوس لئو" خوانده است. نام دیگر آن، "باخی سیدوس" یعنی ستاره ی باخوس (دیونیسوس) بوده است چون آن دیونیسوس در هیبت یک شیر نیز تلقی میشده است. در برج اسد، مجموعه ای داسی شکل شبیه به علامت سوال از ستارگان موسوم به "داس" تعریف شده بود که گاهی دم شیر و گاهی یال شیر تشخیص داده میشدند و بسته به این که کدام یک از این دو حالت را انتخاب کنید، جهت قرار گرفتن سر شیر فرق میکرد. داس، علامت هلال ماه نیز هست که به شیر، کیفیت قمری هم میدهد و با شب شکاری شیر هم نسبت دارد. این باعث میشود برج اسد، کیفیات همزمان روز خورشید و شب ماه و بن مایه های اسطوره ای متفاوت آنها را به خود جذب کند. قدما معتقد بودند در ایام حضور خورشید در برج اسد، صفات خوب و بد مختلفی که آدم ها تا آن زمان در خود پرورش داده اند در آنها تثبیت میشود. داس برج اسد، با مصادف شدن اقامت خورشید در آن در شهریورماه که زمان برداشت محصول است (در عصر فعلی یعنی عصر حوت) نسبت دارد. چون با داس، غلات درو میشوند و این با خزان پیش روی طبیعت در ایام پاییز که ایام مرگ گیاهان است نیز مقایسه میشود. در چین و آسیای شرقی، صورت فلکی اسد را به شکل یک اژدهای چینی یا شیر-اژدها نشان میدهند که تجسم اولیه اش از به هم آمیختن تصاویر شیر به کنایه از خانه ی خورشید و مار به کنایه از درازی دایره البروج که خورشید در آن حرکت میکند به دست می آید. اژدها برای چینی ها کاربرد آب و هوایی داشت و در کشاورزی نقش مثبت ایفا میکرد. این که گفته میشود از دهان اژدها آتش بیرون می آید اشاره به پاکسازی زمین زراعی با آتش است. در زمین کشاورزی انسانی، انسان خودش این کار را انجام میدهد ولی در چشم اندازهای طبیعی، طبیعت، خودش با آتش، نظم را بازسازی میکند. طبیعتا اژدها نه فقط با خورشید بلکه با باران هم به گیاهان سود میرسانند و همزمان بر آب و آتش حکم میراند. زمانی که همه ی کارها را اژدها انجام بدهد برای مردم کاری نمیماند و این برای غربی هایی که تصویر دراگون یا اژدها را از تاتارهای بدنام آمده از شرق دور گرفته اند نیز آشنا است. در انگلیسی قدیم، لغت دراگون گاهی برای تنبل به کار میرفت و نامیدن شاهان به اژدهازادگان تا حدودی ناشی از آن است که تمام کارهای شاهان را مستخدمانشان انجام میدهند. همراستایی آتش و آب در اژدها یادآور به مشاهده ی شیر در کنار آب در ایام آتشین تابستان است و چه بسا اژدها شیری باشد که بهشی از خواص خود را به یک جانور خطرناک متداول دیگر که همزمان آبزی و خشکزی است یعنی مار ب داده و سپس با او ترکیب تصویری یسافته است. در این صورت، ممکن است تصویر تثبیت شده ی شیر، برجسته کردن بخش کشنده ی اژدها به سمت گسترش کم آبی و نهایتا بیابانزایی با خشکاندن گیاهان از تشنگی باشد، امری که با این اعتقاد قدیمی ها که شیر همیشه با چشم باز میخوابد بی ارتباط نیست. یعنی شیر مثل خورشیدی است که هیچ وقت پشت ابر بارانزا قرار نمیگیرد و حتی در تصویر قمری خود هم از درو کردن گیاهان با داس خود در شب سرد بیابان دست نمیکشد. ازآنجاکه شیر معمولا اینقدر دستش در نابودی طبیعت باز نبوده است، او را تحت اداره ی یک الهه قرار میدادند که شیر را کنترل میکرد. الهه زن بود تا نماد زایندگی طبیعت باشد، برعکس شیر که فرزندان خود را میخورد. با این حال، گاهی مانند مورد سخمت مصری، الهه با شیر خود یکی میشود تا جهان را به آشوب بکشد. نسبت شیر و الهه، نسبت یهوه و نیمه ی مونثش شخینا است. ولی در شریعت یکتاپرست یهود، شخینا حذف یا تضعیف شده است. با این فرض بنیادی یهودیت در مرز پاگانیسم و مونوتئیسم، اوج گیری آزادی شیر، به از بین رفتن سرسبزی طبیعت در شنزارهایی شبیه به بیابان های عربستان سعودی ختم میشود. محمد قرار بود دراینجا قبایل پراکنده ی عرب را متحد کند و نکته همینجاست: لغت "جمر" به معنی متحد کردن است، "جمار" به معنی جامعه یا گروه، و "جماران" به معنی محل اجتماع گروه است. اما به جز این، جمر همزمان به معنی آتش نیز هست و لغت جمره به معنی یاقوت آتشین از همین وجه تسمیه می آید. برای حروف بازان، "جمر" لغت مقدسی است چون نه فقط به معنی آتش است بلکه سه حرف جادویی مشخص کننده ی ستون سیاه خدا در کابالا یعنی ستون شدت و رحمت را در خود دارد. این ستون که خلاف ستون سفید ولی در اتحاد با آن قرار دارد، هم سختگیری خدا را نشان میدهد و هم رحم آوردن خدا را آنگاه که عجز و لابه ها و چاپلوسی های فردی که خدا بر سرش بلا آورده است را میشنود. سه حرف مزبور یعنی ج-م-ر، سه حرف اول کلمات "جاکوب" (یعقوب) نام پدر قوم برگزیده ی خدا یعنی بنی اسرائیل، "موشه/موسی" بنیانگذار یهودیت که مذهب بنی اسرائیل است، و "رش" (رئیس) صفتی که ریاست بر جهان را در بنی اسرائیل و یهودیت اختصاصی میکند هستند. حرف "ج" در عبری، "جیمل" نامیده میشود. این کلمه در عبری هم به معنی شتر است و هم به معنی پل، که منظور از پل، موسی است که پل ورود بنی اسرائیل از مصر به ارض مقدس شد. شتر هم همان تنها حیوانی است که اجازه دارد در کنار انسان در صحنه ی آن بیابان های آتشین رنگ و آتشین مزاج مدعی به طلوعگاه اسلام دیده شود و البته در عربی، برای شمارش انسان و شتر لغت یکسان "نفر" استفاده میشود. برابر شدن لغات موسی و یعقوب، با به صحنه آوردن یک یعقوب دیگر یعنی برادر عیسی که بیشتر به نام جیمز شناخته میشود انجام میگیرد و مربوط به صحنه ای معروف در اناجیل است که مطابق آن، عیسی با سه حواریش یعنی پطرس، یوحنا و یعقوب به بالای کوهی میروند و درآنجا درنتیجه ی سایه گستردن ابری، عیسی به اندازه ی خورشید درخشان میشود و ایلیای نبی و موسی در کنارش دیده میشوند، صحنه ای که سه حواری مزبور در اثر آن بیهوش میشوند. درنتیجه ی این اتفاق، سه حواری مزبور با سه پیامبر جادویی معادل میشوند. پطرس اولین پاپ و بنیانگذار ستون دین مسیح یعنی کلیسا است و بنابراین با ایلیا/الیاس که ستون پیامبران است برابر میشود. یوحنای جوان که معشوق و قلب عیسی است با خود عیسی، و یعقوب با موسی معادل میشوند. ایلیا و موسی به حروف اول نامشان مخفف میشوند که در عبری حروف "الف" و "میم" هستند درحالیکه حرف معرف یهوشوع یا عیسی، "ش" یا "شین" است. لغت "شین" انتساب به کلمات عربی قدیمی تر "شاء" (گوسفند)، "شاه/شات/شاد" (شاه) و "شاهه" (شاه) را نشان میدهد و هر دو عنوان گوسفند و شاه، برای عیسی به کار میرود. این سه حرف کنار هم لغت "امش" را میسازند و چون مادر را در عبری am مینامند، این کلمه میتواند معنی مادر عیسی را برساند. ظاهرا منظور، مریم است اما درواقع جهان مادی است که خدا در قالب عیسی در آن متولد میشود. درحالیکه نماد عیسی به پیروی از پدرش آتش است، موسی همانطور که حرف اول اسمش ("میم" به معنی آب) نشان میدهد موکل آب است و داستان های موسی درباره ی از آب گرفته شدن و عبور از دریا به این موضوع اشاره دارند درحالیکه ایلیا که از آسمان باران میفرستد و رویدادهای آسمانی را رقم میزند موکل هوا است. قدما معتقد بودند جهان مادی از آب به وجود آمده است درحالیکه هوا که دیده نمیشود از جنس روح است. آتش چیزی بین این دو حالت مادی و روحانی را نشان میدهد که کیفیت مسیح است. آتش چیزهای مادی را میسوزاند و به دود تبدیل میکند و به هوا میفرستد و ازاینرو نمادی از واسطه ی ماده و روح است. ازاینرو مسیح و آتشش، ستون سفید خدا را نشان میدهد و موسی و آبش، ستون سیاه. ایلیا یا ستون اصلی، ستون طلایی بین این ستون سفید و سیاه است. او تعادل بین ملایمت مسیح در ستون سفید، و شدت و قدرت موسی در ستون سیاه را نشان میدهد. به طرز غریبی به نظر میرسد موسی و ایلیا با عیسی همزمانند و بعد از موسی شهید میشوند و چون این با قرائت تاریخی ممکن نیست، پطرس و جیمز را جانشینشان کرده اند. فرض اولیه را خود انجیل در مکاشفه ی یوحنا (1 : 13-11) ایجاد میکند وقتی بیان میدارد:

«و من به دو شاهد خود اختیار خواهم داد تا هزار و دویست و شصت روز با لباس گونی نبوت کنند. اینان، دو درخت زیتون و دو چراغدان هستند که در برابر پروردگار زمین ایستاده اند و اگر کسی بخواهد به آنها آسیب برساند، آتش از دهانشان میریزد و دشمنانشان را میسوزاند. هر کسی بخواهد به آنها آسیب برساند، باید به این ترتیب کشته شود. آنها اختیار دارند که آسمان را ببندند تا در ایام نبوتشان باران نبارد و بر آب ها اختیار دارند که آنها را به خون تبدیل کنند و هر وقت که بخواهند زمین را به هر بلایی دچار کنند. هنگامی که رسالت خود را به پایان رساندند، وحشی که از گودال بی انتها می آید، با آنها جنگ میکند و آنها را شکست میدهد و میکشد، و اجساد مردگان آنها در خیابان شهر بزرگی که به طور نبوی به نام های سدوم و مصر شناخته میشود، قرار میگیرد، جایی که در آنجا همچنین پروردگارشان مصلوب شد. به مدت سه روز و نیم، اعضای اقوام و قبایل و زبان ها و ملل به اجساد آنها خیره خواهند شد و از گذاشتن آنها در قبر خودداری خواهند کرد. و اهل زمین بر مرگ آنان شادی میکنند و جشن میگیرند و هدیه میدهند زیرا این دو پیامبر، برای اهل زمین، عذاب بودند. اما پس از گذشت سه روز و نیم، نفس حیات از جانب خداوند وارد آنان شد و بر پاهای خود ایستادند و آنانی که آن دو را دیدند به وحشت افادند. سپس صدای بلندی از آسمان شنیدند که به آنها میگفت: "بیایید اینجا." و در ابری به آسمان رفتند درحالیکه دشمنان، آنها را تماشا میکردند. در آن لحظه زلزله ی بزرگی رخ داد و یک دهم شهر سقوط کرد. هفت هزار نفر در زلزله کشته شدند و بقیه وحشت کردند و خدای آسمان را صدا زدند.»:

“transfiguration”: theministryofdew.wordpress.com

با توجه به این که ایلیا که از اتحاد عیسی و موسی به دست می آید، یک پیامبر جاویدان است میتوان مرگ و رستاخیز او را یک مرگ و رستاخیز صوری دریافت همانطورکه مرگ و رستاخیز یونس، یک مرگ و رستاخیز صوری است. همانطورکه عیسی و دو شاهد سه روز در قبر قرار گرفتند یونس هم سه روز در شکم ماهی قرار گرفت تا در آنجا به اشتباهاتش فکر کند. یونس نمرد و فقط توسط مادیات بلعیده شد و احتمالا مرگ پطرس به عنوان مابه ازای ایلیا که همچون عیسی به صلیب کشیده شد، روایت دیگر سقوط و بازگشت پطرس به حقیقت است.

معمولا هیولای دریایی بلعنده ی یونس را لویاتان یا کتوس یا هر دو میدانند که در مورد اخیر، تصور میشد کتوس نر نتوانست یونس را در شکمش نگه دارد و آن را در شکم لویاتان ماده انداخت. در هر حالت، هیولای بلعنده و مابه ازای سردابه یا قبر، یک نیروی اهریمنی و دشمن خدا است و میتوان آن را به غفلت معنوی تعبیر کرد. در مورد پطرس، سه روز اقامت در سردابه یا شکم ماهی، تبدیل به سه بار انکار عیسی توسط پطرس در عرض یک شب میشود که در سحرگاه و هنگام بیدار شدن پطرس در اثر صدای خروس، با توبه و اظهار پشیمانی پطرس با پناه بردن به خدا همراه میشود. خروس پرنده ی بیداری است که پایان شب را اعلام میکند. بیداری کنایه از آگاهی و شب کنایه از غفلت است. ازآنجاکه غفلت پطرس و انکار عیسی از سوی او در اثر ترس او از دستگیر شدن توسط دژخیمان بعد از دستگیری عیسی بروز میکند، میتوان این غفلت را روایت دیگری از اعدام عیسی، و بیداری عیسی توسط خروس در بازگشت روشنایی را روایتی دیگر از زنده شدن دوباره ی عیسی و عروج او دانست. بخصوص باید اعدام عیسی را دراینجا با اعدام سقراط مقایسه کرد و وصیت قبل از مرگ سقراط درباره ی قربانی کردن یک خروس برای اسکله پیوس را به خاطر آورد. اعدام سقراط سبب آگاهی و بیداری گروهی از مردم میشود و آگاهی یافتن نیز چون درمان جهل است، در حیطه ی اسکله پیوس خدای درمان امراض قرار میگیرد. خروس پرنده ی بیداری که برای اسکله پیوس قربانی میشود خود سقراط است که قربانی بیداری جامعه میشود. خروس یکی از جانوران رایج در تقدیم قربانی است و میتوان خوردن آن را با خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون عیسی (عمل عشای ربانی) جایگزین کرد. دراینجا باید سقراط را به عنوان مابه ازای خروس و بنابراین مسیح، به لحاظ اسمش مورد توجه قرار داد. اسم سقراط نزدیک به لغت سوکار، سوکرتا، سوکارداس و شوکلا برای قربانی است که در ابتدا از القاب پوروشای غول بودند که خود را برای ایجاد نظم جهانی قربانی کرد و قربانی پوروشا قابل مقایسه با خود-قربانی کردن مسیح است. ازآنجاکه جهان از بدن پوروشا پدید آمده است، ویشنوپرست ها پوروشا را همان ویشنو میدانند که تمام موجودات بخشی از وجودش هستند.:

“non-human saints”: theministryofdew.wordpress.com

به نظر میرسد همه ی ما به عنوان بخشی از پوروشا در پاسخ گویی به دیگر بخش های آن، خود به خود به مرحله ی قربانی شدن پای میگذاریم. اما همیشه از این قربانی شدن ما، آگاهی زاده نمیشود. شاید یکی از نتایج ثانویه ی تاریخی و منحصر به فرد شدن زندگی مسیح نیز همین باشد. هوا یا روح برای ایلیا برایند مادیات موسی با آتش نیمه مادی عیسی است و این مادیات عمدا از جنس آب است تا وقتی آب بر آتش ریخته شود آتش از بین برود و خودش به بخار تبدیل شود که نماد روح و ایلیا است. اما وقتی آتش را با قتل مسیح حذف میکنیم، ایلیای برایند شده و به دنبالش طلوع آگاهی هم حذف میشود و مادیات موسایی آتشین و بدل به همان جمر عقوبت کننده ای میشود که در قالب صحرای بی آب و علف پیامبران شترچران، یک آتش عظیم جامد شده را به نمایش میگذارد. زمانی که روح از جسم گرفته شود، واکنش فقط غریزی و احساسی و خالی از آگاهی است و در واکنش به دشمنی که به جای تاریکی نشسته است، واکنش غریزی-احساسی دو نوع است: یا کاری از دستمان ساخته نیست که واکنشمان اندوه و بی تفاوتی و افسردگی است و یا کاری از دستمان ساخته است که در این صورت، خشم میورزیم. امروزه هیچ کس بی تفاوتی را نمیپسندد چون آدم ها فقط با خشم ورزیدن میتوانند ثابت کنند که ضعیف نیستند و میتوانند از کسی که بر سرشان بلا می آورد انتقام بگیرند. این سبب شده تا یکی از کارکردهای رسانه های خدمتگزار سیاست، بازی با این احساسات از طریق بیرون ریزی خشم به گونه ای جذاب و هیجان انگیز باشد: خشمی بی اثر، گویی که در مقابل بقایای کفر در سرزمینی خالی از سکنه نشسته باشید و مطمئن باشید که نیاز نیست کاری به نفع کسی از دستتان برآید. این فقط خواست سیاست نیست، بلکه ارضای غرایز سیراب نشده ی مردم نیز هست. رایان هالیدی از فعالان تبلیغات رسانه ای، دراینباره مثال خوبی از درون مرکز رسانه های دنیا یعنی امریکا پیدا کرده است:

«اگر شما هم مثل من باشید، در دوره ای انگشت به دهان نشسته اید و به تصاویر ویرانه های دیترویت که در فضای آنلاین دست به دست میشد، نگاه کرده اید. همگی با دهان های باز به عکس های حیرت آور ویرانه های نمای داخلی ساختمان یونایتد آرتیست تیتر و ساختمان سر به فلک کشیده ی ایستگاه مرکزی میشیگان که شبیه کلیسای جامع متروکی بود نگاه کردیم. این تصاویر با کیفیت زیبا جزء شاهکارهای تاثیرگذار خبرنگاری و عکاسی آنلاین هستند یا شاید بهتر باشد بگویم شما اینطور فکر میکنید. من هم مثل باقی مردم، با ولع زیاد، این اسلایدها را تماشا کردم و حتی حس اشتیاقی توام با عذاب وجدان درونم داشتم که باید به دیترویت بروم و در این ویرانه ها قدم بزنم. دوستانم این موضوع را میدانند و به محض یافتن تصاویر جدید، آنها را برایم ارسال میکنند. وقتی تصاویر را میبینم، بی اختیار یاد این سطور از رمان باشگاه مشت زنی می افتم:

"در دنیایی که من میبینم، تو گوزنی هستی که در دره های شرجی حوالی ویرانه های مرکز راکفلر پرسه میزنی، از شاخه های پیچک کودزو بالا میروی که به اندازه ی مچ دست قطر دارند و دور برج سیرز پیچیده اند. وقتی پایین را نگاه میکنی، سیاهی های کوچکی را میبینی که دانه های ذرت را میکوبند و لایه های گوشت گوزن را روی لاین اضطراری بزرگراهی متروک میخوابانند."

دیدن این شهر ویران و متروک امریکایی، تجربه ای تاثیرگذار و تقریبا معنوی است؛ تصویری که بلافاصله تحریک میشوی که با دیگران به اشتراک بگذاری. اسلایدی که چنین واکنشی ایجاد کند، در فضای آنلاین حکم طلا را دارد. اندازه ی یک پست معمولی وبلاگ معمولا یک صفحه است، بنابراین مقاله ای هزار کلمه ای درباره ی دیترویت، با هر بازدیدکننده یک بازدید جذب میکند. این یعنی صدها هزار بازدید بیشتر و این در حالی است که تعیین کنندگان تعرفه های تبلیغات آنلاین با عکس مخالف هستند. هافینگتون پست اخیرا اسلایدی بیست عکسی پست گذاشت و بیش از 4000 نظر دریافت کرد و 25 هزار نفر روی فیسبوک لایکش کردند و این بار دومی بود که آن را پست میگذاشتند. وبسایت نیویورک تایمز هم دو پست مخصوص خودشان گذاشت که جمعا میشود 23 عکس. وبسایت گاردین یک پست 16صفحه ای دارد. پست 11صفحه ای تایم رتبه ی نخست جست و جوی عبارت "تصویر دیترویت" را در گوگل دارد. صحبت سر میلیون ها بازدید است. شاید فکر کنید هر عکسی از دیترویت بلافاصله در فضای آنلاین حسابی پخش میشود، اما اینطور نیست. در سال 2009 مجموعه ای از تصاویر زیبا اما ناراحت کننده از خانه های متروک و رو به ویرانی و مجتمع های مسکونی کلنگی را روی وبسایت مگنوم فوتوز پست گذاشتند؛ یعنی مدت ها قبل از انتشار باقی عکس های دیترویت. تصاویر این وبسایت هم دقیقا همان ویرانی بناها و همان فقر و زوال را نشان میداد. تصاویر هافینگتون پست ظرف مدت چند روز چهار هزار نظر دریافت کرد، اما این تصاویر ظرف مدت دو سال، فقط 21 نظر دریافت کرد. نورین مالون در مقاله ای در وبسایت نیو ریپابلیک با عنوان "پرونده ای علیه مصیبت اقتصادی" عنوان میکند که یک نکته درباره ی تصاویر فراگیر از شهر دیترویت واضح است: در هیچ یک از عکس های پرطرفدار شهر دیترویت، خبری از انسان نیست. این تفاوت تصاویر هافینگتون پست با مگنوم فوتوز بود. مگنوم جرئت به خرج داده بود و اشخاص را هم در تصاویرش از دیترویت دخیل کرده بود. از سوی دیگر، تصاویری که فراگیر شدند، عمدا عاری از هر گونه نشانی از زندگی بودند. جمعیت بی خانمانی دیترویت حدود 20هزار نفر است. در سال 2011، بودجه ی شهر برای اسکان بی خانمان ها نصف شد. هزاران نفر دیگر در خانه های متروک و ساختمان هایی بدون برق و گرمایش –مشابه همان هایی که در تصاویر میبینید- زندگی میکنند. این تصاویر فقط افراد را حذف نکرده اند؛ دیترویت میدان تاخت و تاز سگ های ولگرد هم هست که به صورت گله در شهر پرسه میزنند و به دنبال غذا میگردند. چهره های محافظه کار تخمین میزنند بیش از 50هزار سگ وحشی و 650 هزار گربه ی ولگرد در دیترویت زندگی میکنند. به عبارت دیگر، محال است اندازه ی یک بلوک در دیترویت راه بروید و نشانه هایی از زندگی دلخراش و زخم خورده نبینید. احتمالا سعی میکنید گذرتان به آنجا نیفتد. این دقیقا همان کاری است که این اسلایدها انجام میدهند. چرا؟ چون همگی ناراحت کننده هستند. به قول جونا پرتی، متخصص وایرال سازی هافینگتون پست و بازفید: "اگر چیزی به طور کامل مردم را افسرده کند، آن را به اشتراک نمیگذارند." و چون مردم آن را به اشتراک نمیگذارند، وبلاگ ها هم منتشرشان نمیکنند. دیدن افراد بی خانمان، معتادان به مواد مخدر، و حیوانات گرسنه و رو به موت، تمام لذت قضیه را از بین میبرد. این نوع تصاویر، بیننده را معذب میکند. مردم تصاویر آزاردهنده را به اشتراک نمیگذارند. پرتی میپرسد چرا کسی –وبلاگ نویس یا خواننده- باید بخواهد احساسات بد را به دیگران منتقل کند؟ تصویر دیگری از یکی از اسلایدهای پرطرفدار نیویورک تایمز، حق مطلب را به خوبی ادا میکند. عکس مربوط به ایستگاه مرکزی میشیگان است و روی برف، تعدادی رد پای زیگزاگی انسان، همچنین یک در قابل مشاهده است. در این عکس هم خبری از مردم نیست. انگار میخواهد بگوید: "نگران نباشید. دلیلی ندارد احساس بدی داشته باشید. همه قبلا اینجا را ترک کرده اند. به نگاه کردن ادامه دهید." اقتصاد حاکم بر فضای آنلاین، وبلاگ نویس ها را قادر میسازد تا وضعیت بغرنج دیترویت را به طور دقیق به تصویر بکشند. بعدها کاشف به عمل آمد عکس های دیترویت به این دلیل حسابی پخش شدند که "مرده" بودند. روایت های ساده ای مثل ویرانه های روح زده ی یک شهر پخش میشوند و زنده میمانند، اما عکس های بغرنجی مثل شهری پر از مردم واقعی که عاجزانه محتاج کمک هستند، نه. یک شهر، دو تصویر متفاوت: یکی ناراحت کننده و دیگری باحال؛ اما فقط یکیشان به اسلاید هافینگتون پست راه پیدا میکند. فقط یکیشان ارزش فروختن به مخاطبان را دارد. تنها یک نوع بخصوص از ویدئو، مقاله، یا توئیت میتواند در هیاهوی فضای آنلاین سر برآورد و تاثیری بگذارد. در فضای آنلاین، انصاف یا شایسته سالاری وجود ندارد.» ("دروغگوهای دوست داشتنی: فریب دنیای رسانه": رایان هالیدی: ترجمه ی رضا اسکندری آذر: نشر خوب: 1399: ص81-78)

به عقیده ی هالیدی، یکی از دلایل موفقیت تصاویر بی انسان در دیترویت، ایجاد خشم نسبت به سیاستمداران با دیدن سقوط اقتصادی بزرگترین شهر امریکا در مخاطب است و این خشم، به مخاطب، احساس اراده میدهد، درحالیکه برخورد با واقعیت تلخ و سنگینی علاج ناپذیر بدبختی در دیترویت، بلافاصله این اراده را زایل و با اندوه توام با احساس ناتوانی جایگزین میکند و هیچ کس دوست ندارد چنین حسی را بر خود تحمیل کند. هالیدی در ادامه مینویسد:

« هرچه مقاله خواننده را خشمگین تر کند، بهتر است. محققان دریافتند که اندوه هم یک حس افراطی است اما موجب وایرال شدن نمیشود. مثلا اندوه ناشی از دیدن یک سگ ولگرد که از سرما میلرزد، یا مرد بی خانمانی که برای پول التماس میکند، اصولا جزء احساس های برانگیزاننده نیست. اندوه، اشتیاق ما را برای به اشتراک گذاشتن موضوع کور میکند. به همین دلیل هیچ کس دلش نمیخواست عکس های مگنوم را به اشتراک بگذارد، اما همگان عکس هالی هافینگتون پست را با کمال مسرت به اشتراک گذاشتند. عکس های هافینگتون پست که محشر بودند، ما را خشمگین یا متحیر میکردند. چنین حس هایی ما را به اقدام وا میدارد و برانگیزاننده است. این دقیقا همان واکنشی است که خبرگزاری منتظرش است تا از آن بهره ببرد. از سوی دیگر، این دقیقا همان چیزی است که بازاریابان هم از آن استفاده میکنند. عامل قدرتمند پیشبینی این که محتوایی در فضای مجازی حسابی پخش میشود یا نه، ظرفیت است؛ درجه ی احساسات مثبت یا منفی که در افراد ایجاد میکند. در این مورد، افراط و تفریط، هر دو، از حد وسط بهتر هستند. صرف نظر از محتوا، هرچه مقاله ای در افراد، احساس بد یا خوب بیشتری ایجاد کند، احتمال به اشتراک گذاشتنش بیشتر میشود. هیچ بازاریابی تمایل ندارد محتوایی با بوی گند منطق، پیچیدگی، یا احساسات آمیخته را به زور به خورد مخاطب دهد.» (همان: ص83-82)

نکته ی جالب این است که همه میسدانند آگاهی رساندن به دیگران و درآورئدنشان از جهل، یسک نوع مبارزه با شب جهل است. ولی معنی آگاهی رسانی را نمیدانند چون خودشان هم آگاه نیستند و فقط با رساندن خبرهای بد به هم، ادای به آگاهی رسانی را درمی آورند ازآنروکه آگاهی واقعی که حاوی منطق و استدلال است خریداران کمی دارد.:

«در تحقیقات علمی، وقتی به سوژه ها ویدئوهایی با بار منفی –جنگ، سقوط هواپیما، اعدام یا بلایای طبیعی- نشان میدهند، افراد در مقایسه با محتوای بدون بار منفی بیشتر برانگیخته میشوند، آنچه را دیده اند بهتر به یاد می آورند، توجه بیشتری نشان میدهند و منابع ادراکی بیشتری را برای بلعیدن محتوا تخصیص میدهند. این همان چیزی است که شما را وادار میکند دکمه ی "اشتراک گذاری" را بزنید. اهالی رسانه دکمه های شما را میزنند تا شما هم دکمه های آنها را بزنید. البته محتوا باید منفی باشد، ولی نه خیلی منفی. ناامیدی و حزن باعث میشوند ما کاری انجام ندهیم. حس دلسوزی و همدردی باعث میشود دلمان بخواهد از پشت کامپیوتر بلند شویم و کاری کنیم. اما خشم، ترس، هیجان، یا خنده باعث میشود محتوا را به اشتراک بگذاریم. وادارمان میکنند کاری کنیم تا حس کنیم واقعا کاری کرده ایم، درحالیکه درواقعیت فقط به نشر موضوعی احتمالا خرافی و بی معنا کمک کرده ایم. بازی ها و برنامه های آنلاین هم دقیقا بر همین اساس طراحی شده اند و از همان حس ها بهره برداری میکنند: کاری میکنند مخاطب بدون خستگی، محتوا را ببلعد و او را بازی میدهند بی این که خودش متوجه شود.» (همان: ص84-83)

نیاز به گفتن ندارد که جهل با از بین بردن منطق، واکنش ها را برانگیزاننده تر میکند و لذا این کاملا منطقی است که وقتی با اخبار برانگیزاننده ای برخورد میکنیم که دوست داریم آنها را بلافاصله با دیگران شریک شویم بی این که صحت و سقم آنها را به لحاظ منطقی بسنجیم، احتمالش زیاد است که نه در جبهه ی نور بلکه در جبهه ی تاریکی باشیم و ناآگاهانه به ضرر منافع خود رفتار رسانه ای مرتکب شویم. با توجه به جو مشابه حاکم بر قضای رسانه ای در ایران امروز، به نظر میرسد مردم ایران به طرز بحرانی ای به این اپیدمی دچار شده باشند، بخصوص وقتی در نظر بگیریم رهبران ایران به سیادت امریکا نه گفته اند و با نزدیک شدن به چین، خشم امریکا را برانگیخته اند و آن وقت هالیدی دارد سرتاسر این جو آشنا را از همان امریکا گزارش میکند.

وظیفه ی انسان در مواجهه با پیشرفت تکنولوژی از نظرگاه اصیل مذهبی

نویسنده: پویا جفاکش

این سنگ، لوح یادبود "کلیولند" رئیس جمهور ایالت متحده در هونولولو پایتخت هاوایی است. در شرایطی که دنیا در اوج فعالیت ها و مطامع استعماری به سر میبرد، کلیولند در مقابل طرح تصرف هاوایی مقاومت نمود و به خاطر او الحاق هاوایی به ایالات متحده 9سال به تعویق افتاد. ازاینرو وی مورد احترام مردم هاوایی است بخصوص امروزه که در تمام دعواهای سیاسی، هیچ کس جرئت کوتاه آمدن ندارد و دیپلماسی زور در سیاست از همیشه مقدس تر است. با این که گفته میشود سیاست و مذهب از هم جدا شده اند، ولی از دید جریان های نئو-هندو وضعیت فعلی نتیجه ی نوعی انحراف از مذهب اولیه است. چون مذاهب هندو و بودایی هماهنگی با دهارما یا قانون جهان را می آموزند و سیاست با قانونگزاری و اجرای قانون در ممالک و اقالیم بخشی از دهارما است بنابراین مذهبی نبودن سیاست غیر ممکن است. اما دهارمای اولیه به سبب سیرت دوگانه ی خداوند قانونگزار که هم پدر است و هم مادر، به دو شعبه ی زنانه و مردانه تقسیم میشود، همانطورکه نسخه ی چینیش جهان را در درگیری و تعادل نیروهای یین (زنانه) و یانگ (مردانه) میبیند. در سیاست نوین، شعبه ی زنانه حذف و تحقیر شده است چون بر تسلیم پذیری و خدمتگزاری استوار است و از دید فرهنگ جنگسالار مردانه، خدمتگزاری و تسلیم، کار عوام بی مقدار است و بدبختی اینجاست که مردم معمولی (اعم از مرد و زن) نیز این قانون را پذیرفته اند و برای این که ثابت کنند عوام بی مقدار و به اندازه ی زنان حقیر نیستند و از جنس اشرافند، مدام لجوج تر و دردسرسازتر میشوند. درحالیکه هماهنگی با دهارما به معنی این است که در جای خود، مثل پدر و در جای خود، مثل مادر باشیم. سریلا باکتیسیدانتا ساراسواتی با همین استدلال، اولین روحانی هندویی بود که مظاهر جدید تکنولوژی را پذیرفت و به آنها اعتبار داد و گفت که پیدایش آنها نیز بخشی از دهارما است و وظیفه ی ما در مواجهه با این پیدایش این است که در جای درست در مقابل آن تسلیم باشیم و در جای درست با آن مخالفت کنیم. وی از کسانی بود که خدای دهارما را معادل کریشنا یا ویشنو میدانست. البته خدای دهارما جاگاناتا است که گاهی با ویشنو خدای محافظ موجودات تطبیق میشود و گاهی با شیوا خدای نابودگر موجودات. درواقع امر هر دو است چون دو حالت خوابیده و بیدار ویشنو را نشان میدهد. در حالت بیدار، ویشنو روی گارودا عقاب آسمانی به این سو و آن سو میرود و گارودا دشمن ناگاها یا خدایان مارشکل است. در حالت غنوده، ویشنو روی مار چند سر سشا ناگا بر روی آب های هاویه پس از یک دور نابودی جهان با سیل به خواب میرود. بنابراین بیداری ویشنو معادل حفاظت او و خواب او معادل نابودی است و در فرم بیدار، او میتواند یک منجی باشد که کریشنا حالت منجی گرانه ی او را نشان میدهد. منجی کسی است که اتفاقی را که زمان بر جمعیت وارد میکند خنثی میکند و مار نماد زمان است. با این حال، پیدایش منجی نیز نتیجه ی جبر زمان است و او نیز میتواند یک مار باشد. این تقابل مارها را ایجاد میکند که در داستان موسی دیده میشود آنجاکه عصای مار شده ی موسی، عصاهای مار شده ی جادوگران مصر را میخورد. روایت دیگری از این قصه در مار برنزی موسی آویزان بر یک عصا بروز میکند که مارگزیدگان با دیدن آن شفا می یافتند. دراینجا موسی و عصای مار شده اش با اسکلپیوس خدای درمان که ماری به دور عصایش پیچیده است قابل تطبیق است و مار اسکلپیوس اکنون نماد علم پزشکی است که در دو قرن اخیر پیشرفت های شگرفی کرده و شر بیماری های سابقا آسیبزا را بسیار کم کرده است و این خود نتیجه ی پیشرفت علم مدرن است. این درمانگری در تمام حیطه های مدرنیته دیده میشود و ازاینرو میتوان مار را نماد کل علم مدرن دانست و دقیقا به همین خاطر باید در جای لازم در مقابل او مقاومت و در جای لازم در مقابلش تسلیم بود. این اصلا پند مدرنی نیست و در سده ی نوزدهم، در تجسم ulo یا ulovo خدای افریقای غربی مجسم شده بود که یک مار پیتون دو سر را نشان میداد که در زیر یک سرش، یک مرد و در زیر دیگری یک زن قرار داشت. علیرغم مدرن سازی ها و دین سازی های نو استعمار در افریقا، هنوز 8درصد افریقایی ها به یک خدای خالق دوجنسه اعتقاد دارند که اولو وصلگاه آنها به خاورمیانه است. چون نام اولو تلفظ دیگر از ایلو یا اله یا الله خدای مسلمانان است و مسیحیان و مسلمانان یوروبایی به خدا اولورون میگویند. مردمان ایفه در افریقای غربی، اشراف را "اونی" میخواندند و از نسل خدایی به نام "اونو" تلقی میکردند که نامش تلفظ دیگر اولو است. هرو (هورس) در مصر و "هری" به معنی مقدس در هند که بیشتر لقب کریشنا است تلفظ های دیگر اولو هستند. هورس مثل گارودای ویشنو به شکل یک پرنده ی شکاری است. نام او به صورت اهور یا آسور روی گوی بالدار مشهور آسوریان دیده میشود که خورشید با بال های عقاب را نشان میدهد. در آرم سلطنتی شوشتاتار شاه سوری، نماد خورشید درون گوی بالدار گنجانده شده است. وی بر «باشکان بش» به معنی منشا خوبی ها در منطقه ی رود خابور حکومت میکرد. به دلیل شباهات اسمی، برخی این محل را همان واسوکانی پایتخت میتانی ها میدانند. در دو طرف خورشید بالدار شوشتاتار، دو شیر که هر یک عقابی را حمل میکنند دیده میشوند. شیر جانور خورشید است و خورشید، گذر زمان را نشان میدهد. نام آسور با سوریا خدای خورشید هندی قابل تطبیق است. زمان درست مثل شیر، خورنده ی موجودات است. از این جهت، نمادهای شیر و مار قابل تعویض با همند. ازاینرو شیر هم از جانوران مرتبط با جاگاناتا است و در تجسم جاگاناتا به شکل ناراهاری یا شیر-مرد دیده میشود که ملقب به کالاه یعنی زمان است و لغت کالاه از عناوین شیوا نیز هست. ناراهاری درواقع همان ناراسیمها خدای ویشنو به شکل یک شیر-انسان است زمانی که برای دریدن یک اسوره یا جن، از درون ستونی برمی آید. دراینجا ستون جانشین نماد دیگر جاگاناتا یعنی برهمن دارو به معنی درخت برهما است. این درخت، همان درخت کیهانی است که آسمان را به زمین وصل میکند و در حفظ دهارما شبیه ستون یک خانه عمل میکند که مانع از فرو ریختن سقف به سمت کف میشود. درخت کیهانی در تضمین زندگی مادی انسان ها، معادل درخت معرفت به خیر و شر است که میوه اش باعث ورود انسان به این جهان شد و در افسانه های یهودی، عامل وسوسه ی انسان به خوردن این میوه مار بود. جالب اینجا است که لغت "اب" به معنی پدر برای پدر الهی عیسی نیز با همین درخت تلاقی میکند. چون اگرچه "اب" با معنی پدر از آرامی به عبری راه یافته است، اما از معانی پیشین ترش ریشه ی مشترک جوانه های مختلف یک گیاه است که میتواند هم معنای مذکر و هم معنای مونث داشته باشد. بازی با این نمادهای پاگانی در ادبیات یهود فراوان است، اما جریان مذهبی اصلی یهودی-مسیحی ارتباط یهودیت با پاگانیسم را نمیپذیرد و مدعی است ادبیات مزبور نتیجه ی یونانی مآب شدن یهودی ها در دوران حکومت جانشینان اسکندر است. البته این ادعا درست نیست و آنچه یهودیت خالص خوانده میشود از همان ابتدا و همانطور که دیدیم در خود داستان موسی این نمادها را دارد و درواقع درست این است که آنچه یهودیت خالص نامیده میشود نتیجه ی سانسور مذهب قبلی مشترک مردم مدیترانه است که علیرغم سرکوب در خاورمیانه هنوز در هندوستان و شرق دور دوامی دارد. به هر حال عناصر بازمانده ی فرهنگی آنقدر هستند که سبب جلب جریان نیو ایج و انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 مغربزمین از همان ابتدا و با بیتل ها به جریان های خاصی در مذهب کریشنا شده باشد. درنهایت این جریان بیش از غرب بر هند اثر گذاشت و باعث واکنش های منفی از سوی هندوئیسم ارتدکس بخصوص از سال 2011 در مقابل اپیدمی برابر گیری کریشنا با عیسی مسیح در هندوئیسم شد. رشد ناسیونالیسم هندو بخصوص از این بابت خشمگین بود که مسیح، پیامبر مقدس مسلمانان و فرستاده ی الله است و حس میشود جریان هایی میخواهند مسلمان ها را به اندازه ی هندوها و حتی بیشتر از آنها صاحب هندوئیسم و خود هند نشان دهد درحالیکه مسلمانان بیشتر به تخریب کنندگان معابد هندو شهرت داشته اند. از دهه ی 1960 به بعد و برای مدتی جامعه ی هند به این شهرت بی اعتنا بود تا این که تخریب مجسمه های بودا در بامیان توسط طالبان در ابتدای قرن 21 ثابت کرد که دشمنی مسلمانان با مظاهر تمدن هند میتواند واقعی باشد. هرچند منتقدان یادآوری میکردند که طالبان تخریب بت های بامیان را در واکنش به تخریب مسجد بابری در یودیای هند توسط هندوهای متعصب انجام دادند. اما با گسترش و شدت گیری شهرت تخریب گری اسلام به لطف بنیادگرایان اسلامی در ادامه ی قرن 21 اسلام و تخریب تقریبا دو واژه ی مترادف شدند. جالب این که هندوئیسم تطبیق یافته با مسیحیت، از همین شهرت تخریب چه در مظاهر اسلامی و چه در مظاهر هندوی آن دفاع میکند و میگوید دهارما اگر با زمان جلو برود و شیر خورنده ی نارا هاری باشد لاجرم شکل های تخریبگر به خود میگیرد همانطورکه ویشنو به عنوان جامع موجودات، مظاهر متضاد مفید و مضر مختلفی داشته است. تغییر، قانون دهارما است و دقیقا به همین خاطر، یهوه درحالیکه ویشنو است از او به روزتر است. نام ویشنو تلفظ دیگری از واسو است که آن نیز همان آسو یا یاسو یا یاهو یا یهوه است که یسوع یا عیسی تجسد او است همانطورکه کریشنا تجسد ویشنو است. همین لغت یهوه در جهان یونانی-رومی به صورت های جوویس، ژوپیتر و زئوس دیده میشود و بنابراین مذهب یونانی-رومی نسخه ی قبلی مذهب یهودی-مسیحی است. تفاوت عمده آن است که کریشنا خدای رقص و موسیقی و نسخه ی الهیش ویشنو هر دو به شکل کودک مانندهایی بی ریش تصویر میشوند و یهوه و عیسی هر دو ریشویند. درواقع یهوه/عیسی، شکل بزرگ شده و پیشرفت کرده ی ویشنو/کریشنا است. مرحله ی بینابینی آنها مرحله ی زئوس-آپولو است که در آن، آپولو که به مانند کریشنا خدای رقص و موسیقی است به شکل یک جوان بی ریش، پسر زئوس مسن ریشو است همانطورکه عیسی پسر یهوه است. فرض این مرحله، نتیجه ی برابرگیری آپولو با هلیوس خدای خورشید است. چون کوروس لقب هلیوس با نام کریشا یا کریشنا قابل مقایسه است و رودا همسر هلیوس نیز قابل تطبیق با رادا معشوقه ی کریشنا است. رادا "کوره" هم نامیده میشود که شکل مادینه ی نام کورس است و نشان میدهد رادا و کریشنا هم باید جنبه های مذکر و مونث خدایی واحد باشند. یهوه ی ریشو باید نتیجه ی حذف جنبه ی مادینه ی خدای پیشینی باشد که به ویشنو بچه مانند بی ریش نزدیک بوده است. این نظریه با پروفسور جین هریسون در حدود صد سال پیش شروع شد. هریسون معتقد بود زئوس در هیبت یک بچه ی بی ریش که در جزیره ی کرت با کوریت ها یا نژاد قبلی بی ریش و زن مانند انسان ها میزیست باید تصویر اولیه ی دوجنسه ی زئوس و نزدیک به کورس باشد که کوریت ها نام از او دارند. تصاویر کوریت های در حال رقص، معادل رقص کریشنا و گوپال ها یا پسران چوپان در جنگل است. تصاویر زئوس کودک در حال شیر خوردن از بز یا گاو، معادل کریشنای کودک در حال شیر خوردن از گاو است و در میتولوژی یونانی-رومی معمولا بز و گوسفند و گاو به طور مرتب جای هم را میگیرند و با هم قابل تعویضند. این زئوس کودک معادل مگیستوس کوروس بوده است: یک کودک ابدی به مانند کریشنا. او را به نام ولکانوس welchanus نیز میشناختند که احتمالا همان وولکان vulkan خدای آهنگران است که به سبب صنعتگری و مجسمه سازی، خالق موجودات نیز تلقی شده است. وولکان زشت ریشو نتیجه ی تخلیه ی هرگونه زنانگی از ولکانوس است ازجمله تخلیه ی زیبایی که در فرهنگ جنگسالار مردانه ای که وولکان سلاح های جنگیش را اختراع کرده است یک امر زنانه و لزوما حقیر تلقی میشود. در زئوس یا جوویس، امر زنانه به صورت جونو همسر جوویس از او جدا میشود و درحالیکه جوویس تبدیل به شاهی ریشو شده است، جونو ملکه ی او میشود. جونو برای جوویس، معادل شخینا همسر یهوه است. اما در یهودیت ارتدکس، شخینا/جونو حذف میشود و فقط شاه مردانه ی زورگوی عاشق خشونت به جا میماند.:

“kouros, the youthful zeus, is in fact lord Krishna”: Brandon parker: history,culture: jan6, 2023

پارکر دراینجا علاقه ی زیادی دارد که برای آثار باستانی گواه بر این مطالب، قدمت بیش از دو هزار ساله تعیین کند تا باستانی بودن اعتقادات عرفانی بشر اثبات شود و یک دلیل این کارش هم این است که با تاریخ رسمی غرب که با عیسی مسیح در 2000 سال قبل شروع میشود مشکلی ندارد. اما اگر به جریان تجدید نظر طلب در تاریخ رجوع کنیم، نکات جالب جدیدی دستگیرمان میشود که تغییرات نامبرده را بهتر توضیح میدهند. ازجمله باید به این شباهت زئوس نوزاد و کریشنای نوزاد توجه کرد که اولی در خطر قتل به دست پدرش و دومی در خطر قتل به دست عمویش بود و هر دو شاه خطر آفرین، از ترس پیشگویی مبنی بر ساقط شدن توسط یک نوزاد، دست به قتل نوزادان میزدند. در مورد زئوس، این پدر قاتل، کرونوس خدای زمان بود و زئوس با غلبه بر زمان، قصد ایجاد یک کیش ابدی را داشت. نکته ی جالب این است که این جناب زئوس داستانش فقط در یک فرهنگ اروپایی توصیف شده است، این در حالیست که فقط در همین فرهنگ، تغییر مداوم ظواهر و تجهیزات توصیف شده است؛ برعکس آن، در هندوستان و در قلمرو اسلامی، مردم همیشه همان شکلی در تاریخشان توصیف شده اند که در قرن 19 به آن اشکال و ظواهر دیده میشدند. همین نشان میدهد که فرهنگ جهانخوار یکتای زئوس احتمالا اصلا قدمتی ندارد و نتیجه ی امیدهای غرب از به دست آوردن تکنولوژی مدرن است اگرچه هندی ها و مردم خاورمیانه آن را از غرب گرفته و در همان پیشفرض های بسیار ابتدایی خود، بومی کرده و به قهقرا برده اند و از جهانگیری تفکرات ارتجاعی سخن گفته اند. شاید غربی های زیادی، داستان زئوس یا کریشنا را نشنیده باشند . اما مسیح را همه میشناختند و شورش مسیح علیه هرود، همان شورش زئوس علیه کرونوس بود. درست به مانند پدر زئوس و عموی کریشنا، هرود هم از ترس پیشگویی تولد نوزادی که دشمن او میشود نوزادان بسیاری را کشت.

در منابع مسیحی حدیثی، معمولا فقط یک هرود توضیح داده میشد که عیسی هم معاصر او بود تا این که تحت تاثیر نوشته های یوسفوس فلاویوس، او هرود کبیر نامیده شد و در سلسله ای از هرودها قرار گرفت که عیسی مسیح در زمان دعوای آنها بر سر قدرت و پس از مرزگ هرود کبیر به دنیا آمد. ارکلائوس که «سهم شیر» را به دست آورد ظاهرا باید آن هرود قاتل مسیح تلقی شده باشد که بسیاری از داستان های هرود کبیر به او منتقل شده است. البته نقش او با پونت پیلاطس قاضی رومی که حکم اعدام مسیح را صادر کرد مخلوط شده است. اوزیبیوس نوشته است که پونت پیلاطس بعدا به وین در گاول تبعید شد و در آنجا خودکشی کرد. با این حال، برخی معتقدند اینجا تناقضی هست و آن این که پونت پیلاطس پیشتر به جای دیگری منتقل شده بود و منظور اوزیبیوس، باید ارکلائوس باشد و او بوده که به وین در گاول تبعید شده است. فارغ از این که منظور اوزیبیوس چه باشد، این نتیجه گیری که ارکلائوس به وین تبعید شده است مهم است. چون با او، عیسی مسیح و یهودیه هم از ادوم و فلسطین شامات به اروپای مرکزی منتقل میشوند و علتش این است که داستان های مزبور در اصل در اروپای مرکزی پرورده و بعد به شامات فرافکنی شده اند. از اروپای مرکزی بود که ژرمن ها به رم یورش بردند و آن را فتح و مرکز مذهبی امپراطوری مقدس روم نمودند درحالیکه رم پیشتر معادل خود اورشلیم و قلمروش یهودیه تلقی میشد. شارلمان فرمانروای ژرمن، بنیانگذار روم مقدس تلقی میشود. نام او به سادگی به معنی شاه بزرگ است. وی در اصل، کارلوس مگنوس به همان معنا است که بیشتر شارل پنجم نامیده میشود و منسوب به قرن 16 است. قتل عام او در رم ایتالیا موقع فتح آن، همان قتلعام یهودی های شورشی توسط ارکلائوس در اورشلیم است. ارکلائوس بر سر حکومت با برادرش انتی پاتر رقابت داشت و این رقابت را به نوعی میشود در داستان های حول روابط شارل پنجم با برادر بزرگترش فردیناند اول هابسبورگ نیز یافت. فردیناند فقط «شاه رومیان» بود درحالیکه شارل پنجم، امپراطور رومیان بود. این تفاوت باعث سردرگمی در تعریف داستان هرودها و رابطه شان با روم ها شده است و درحالیکه هرود کبیر و آنتی پاتر و ارکلائوس فقط شاهند تحت حکومت امپراطور رومند درحالیکه ادوم محل حکومت این شاهان در منابع یهودی با خود روم برابر گرفته میشود. بنابراین ارکلائوس و امپراطور زمانه اش اگوستوس یک نفرند و آن یک نفر، شارل پنجم است که از شاهی محدود به امپراطوری رسیده است، درست مثل خود اگوستوس. اتفاقا یکی از عناوین شارل پنجم، اگوستوس بود. اما فردیناند که بخت با او یار نبود، نسخه ی هابسبورگی شده ی پدربزرگش فردیناند اراگون است که عرب ها را در اسپانیا شکست داد و یهودیان و مسلمانان به دنبال این شکست، اخراج یا مجبور به مسیحی شدن گردیدند. این همان سقوط یهودیه توسط روم است. در نسخه ی هابسبورگی، شورش یک پادشاهی یهودی در بوهمیا و مجارستان علیه حکومت وین، انعکاسی از جنگ یهودیان و رومیان دارد. دراینجا باید توجه کرد که مجارستان مرکز حکومت هوسی ها بوده که سربازانش هوسار نامیده میشدند و این نام تلفظ دیگر "خزر" نیز هست که ترک های یهودی شده ی سلف یهودیان اشکنازی را نشان میدهند. این باید با درآمدن هرودها پس از حشمونی ها مقایسه شود. حشمونی ها یهودی های شورشی علیه حکومت یونانی های کافری بودند که یهودیان را مجبور به پرستش زئوس نموده بودند. این جنبش با شورش ماتاتیاس کاهن شروع شد که نامش تلفظ دیگر ماتیاس شاه هوسی مجارستان به نظر میرسد. ظاهرا این هوسی ها همان یهودی های شورشی علیه هابسبورگ هستند. البته آنها به روزگار سیگیسموند امپراطور صلیبی روم مقدس ظهور کرده اند و مابه ازایشان برای فردیناند اول هابسبورگ، عثمانی ها هستند که نامشان تلفظ دیگر حشمونی است. سلیمان سلطان عثمانی در مجارستان بر هابسبورگ ظفر یافت و تا وین پیش رفت و آن را محاصره کرد. فردیناند گریخت اما شارل پنجم آمد و قهرمانانه جنگید و با این خودی که نشان داد محبوبیت زیادی یافت. نکته ی جالب این است که نام شارلمان، ظاهرا بازی با نام سلیمان است که در این صورت کارلوس مگنوس یا شارل پنجم، نسخه ی دیگر سلیمان عثمانی است و هر دو سلیمان، همان سلیمان ابن داود شاه اورشلیم در تورات هستند. سلیمان اورشلیم پسر داود شاه یهودیان بود که دو کهانت متفاوت یهودی از نسل های ایتامار و الاسار را با هم مخلوط کرد و یک کهانت جدید به وجود آورد. الاسار ظاهرا همان الاساری است که یک شورش یهودی علیه رومیان در قرن اول میلادی به راه انداخت و یکی از نامزدهای مقام مسیح است. نام الاسار ترکیب نام های ال به معنی خدا و آسور به معنی فرمانروا است. آسور تلفظ دیگر نام سیروس یا کورش هم هست که در کتاب اشعیا «مسیح» خوانده شده است بی این که یهودی حداقل در معنای ارتدکس آن باشد. بنابراین پیروزی شارل پنجم، پیروزی یک قرائت دورگه از مسیحیت است که از ترکیب مرام های یهودی و نا یهودی به دست آمده اند. ینی چری ها یا جنگجویان مسیحی معروف عثمانی، معرف حاملان این ایدئولوژی مسیحی به درون عثمانی هستند و ازاینرو باید سلیمان فرمانروای قستنطنیه را نسخه ی بومی شده ی شارل پنجم در تاریخ عثمانی شمرد. مسیحی های یونانی زبان که زبان مقدس اروپای رنسانس را حمل میکنند باعث فرض شدن یک روم یونانی در قستنطنیه پیش از مسلمان شدن آن میشوند و ازآنجا که عثمانی ها با یک روم یونانی جنگیدند، میتوان گفت یونانی هایی که حشمونی ها با آنها جنگیدند همان رومیان هستند و این یونانیان جانشینان اسکندر کبیرند چون اسکندر کبیر، شکل دیگری از اسکندر بیگ مسیحی است که نخست در خدمت سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه بود و بعدا با او دشمن شد گرچند شکست خورد. فتح قستنطنیه توسط محمد فاتح، همان فتح رم توسط شارل پنجم و فتح اورشلیم توسط رومیان باستان است. یک نکته ی مهم دیگر، علت تلفظ «عثمانی» به لغت بسیار هماوای «حشمونی» است. «حشمون» را میتوان تحریفی از لغت عبری «ها شیمون» یعنی شمعون یا آسمانی خواند. شمعون نام غلام آزاد شده ی هرود کبیر بود که پس از مرگ هرود ادعای شاهی کرد و درحالیکه پسران هرود بر ضد هم به رومیان پناه برده بودند وی با یک تعصب یهودی به جنگ روم رفت و کشته شد و ازاینرو یسک نسخه ی دیگر مسیح به شمار میرود. او همنام شمعون حواری یا همان پطرس قدیس نخستین پاپ رم ایتالیا است که او هم به دست رومیان اعدام شد. به کار رفتن نام پطرس یا سنت پیتر به جای شمعون، رومی شدن او را نشان میدهد و از این پس، لغت شمعون بار ضد رومی دارد. پس تطبیق عثمانی با حشمونی یا شمعونی، نوعی گرایش یهودی-مسیحی را معرفی میکند که ضد روم اروپایی به نظر میرسد و بیانگر انقلاب عثمانی ها علیه خاستگاه اروپایی آنها است، مسیری که به پیدایش اسلام متعارف یهودی-مسیحی تبار می انجامد. بدین ترتیب، آنتیوخوس شاه یونانی انطاکیه که حشمونی ها علیهش شورش میکنند، میتواند همان ارکلائوس یا شارل پنجم باشد.:

“from paul to mark: the laura knight-jadczyk commentaire”: m.lacapelle: 12aug2021

یک نکته ی مهم دیگر این که انتیوخوس تئوس، نام خدای کوماگنه یا نمرود داغ در ترکیه بود و در همان جا پیریوس ارکله یا هرکول سوزنده، خدای محبوب مریخ تلقی میشد. نام هراکلس یا هرکول با نام ارکلائوس قابل تطبیق است.

در نمرود داغ، ستون نوشته ای هست که انتیوخوس کوماگنه را یک انسان تلقی میکند و برای او شجره نامه ای تعیین مینماید که نسب وی را تا داریوش اول و اسکندر کبیر دنبال میکند. ولی به گزارش ادیامانلی، باستانشناسان کشف کرده اند که نوشته ی مزبور در زمان ساخت بناهای کوماگنه در آن نبوده و بعدها اضافه شده است. بنابراین ممکن است انتیوخوس یک خدای انسان شده مثل مسیح تلقی شده باشد و اصلا شخصیت تاریخی نباشد. تجسم انتیوخوس شیر درنده و طالع نجومی او صورت فلکی اسد است که خانه ی خورشید است و رگولوس یا قلب الاسد با نام یونانی "کوره لیون" که درخشانترین ستاره ی برج اسد است جای مادر او الهه کوماگنه قرار میگیرد. درخشش این ستاره، جامع سه ستاره ی مهم نجومی در قلب انتیوخوس است:

1-هلیوس/آپولون/میترا/هرمس: عطارد

2-زئوس/اوروماسدس: مشتری

3-ارتاگنس/هراکلس/آرس: مریخ

با این حال، به نظر میرسد جاهایی مرز مشتری و زحل محو میشوند بخصوص وقتی هر دو خدای خورشیدی تلقی میشوند. مثلا گیگین در فصل سیارات از کتاب «نجوم» سیاره ی مشتری را "فاینون" مینامد و مینویسد: «به گفته ی هراکلیدس پونتوسی، در زمانی که پرومتئوس مردم را خلق کرد، زیبایی جسمانی ای به او [=فاینون] عطا کرد که با سایرین قابل مقایسه نیست. هنگامی که تصمیم گرفت او را پنهان کند و او را مانند بقیه رها نکند، کوپید این موضوع را به ژوپیتر اطلاع داد. پس از آن، مرکوری به سوی فاینون فرستاده شد و او را متقاعد کرد که در سیاره ی مشتری ظاهر شود و جاودانگی به دست آورد. بنابراین او در میان ستارگان جای گرفت.» و از طرف دیگر، درباره ی زحل مینویسد: «میگویند ستاره ی دوم، خورشید است اما دیگران آن را ستاره ی زحل (ساتورن) مینامند. اراتوستن ادعا میکند که او نام خود را از پسر خورشید، فائتون دریافت کرده است. بنابراین ژوپیتر با صاعقه او را زد و او به اریدانوس افتاد. سپس خورشید او را در میان ستارگان قرار داد.» درواقع فائتون و فاینون دو تلفظ از یک کلمه و به معنی درخشنده هستند که البته با توجه به این که زحل، اداره کننده ی خورشید است با او بیشتر جور درمی آید. اما این که ژوپیتر به جای این که خود مشتری باشد، جای خود را به فاینون یا فائتون داده است به خاطر این است که تعریف او فراسیاره ای و قابل مقایسه با یهوه شده است و در این شرایط، نسخه ی قبلیش به دلیل استعفا از قدرت با پدرش ساتورن و بنابراین با زحل عوض شده است. بنابراین سه سیاره ی جمع آمده در کوماگنه مریخ، زحل و عطارد به نظر میرسند و جامع آنها خورشید است چون برج اسد، خانه ی خورشید است و شیر و البته انتیوخوس خدای خورشید هستند که ستارگان مزبور، لحظه های زمانی مختلف او را نمایش میدهند. این سه خدای سیاره ای، معادل سه شاه مغی هستند که با دنبال کردن ستاره ای به محل تولد مسیح یا خورشید کریسمس در بیت اللحم راهنمایی شدند. در اراضی ترکیه، مریخ فقط در موقع طلوع آفتاب قابل مشاهده است و در مقابل، عطارد در موقع غروب آفتاب آشکار میشود درحالیکه زحل در همان هنگام غروب، به صورتی تقریبا نامرئی در زیر انوار خورشید، به زحمت قابل تشخیص میشود و به نظر میرسد او بوده که خورشید حرکت کرده بین طلوع و غروب را به پیش برده است؛ درست مثل فائتون یا خورشید سقوط کرده که ارابه ی خورشید را در آسمان جابجا کرده بود. موقعیت مریخ و عطارد در طلوع و غروب را میتوان با موقعیت عمومی تر زهره در لحظه های طلوع و غروب مقایسه نمود که گیگین، زهره را در این دو حالت، به ترتیب، لوسیفر و هسپروس میخواند.:

“various small finds”: mark graf: chronologia: 29/8/2009: p29

میتوان فهمید چرا جایگزین کردن لوسیفر با مریخ، امر جالبی به نظر میرسیده است چون مریخ خدای جنگ و مقابله است و حرکت و تغییر از جنگ با سکون و وضع موجود به دست می آید، منجمله حرکت خورشید که زمان و تغییرات آن را به پیش میبرد. زمانی که خورشید به غروب میرسد و میمیرد، زمانی است که دوباره سکون حاکم میشود، گویی که انسانی به اندازه ی یک جنازه بی حرکت شده و شاید اصلا مرده باشد. البته تغییر عمومی از دانش به دست می آید و وقتی جست و جوی دانش به انتها میرسد که دیگر دانشی برای اندوختن وجود نداشته باشد و فرد، خدای دانش شده باشد که البته خدای دانش، هرمس یا عطارد است که با آپولو تطبیق شده است. بنابراین باز با دوگانه ی تغییر و سکون در زمان روبرو میشویم.

همانطورکه نور خورشید مادی بر اساس دوگانه ی سکون و حرکت بر ما میتابد، یک نور اثیری هم برای جهان تصور میشود که از جنس الوهیت است و برخوردها و تعادل های جهان را میسازد و در فلسفه ی مدرن هم بازتاب داشته است. هکل تصور میکرد ما انسان ها با تمام غذاهایی که میخوریم، ذره هایی از ارواح هزاران و بلکه میلیون ها موجود مرده ای که جسمشان از این تن به آن تن شدن های پیاپی به گوشت گیاه یا جانوری که داریم میخوریم وارد شده است را به خود جذب میکنیم. این با نظریه ی هندی اکاشا جور است که در آن، آکاشا ماده ای روحانی است که همراه ماده ی جسمانی مدام بین بدن های موجودات جابجا میشود و ما فقط چیزهایی را میتوانیم بخوریم که اکاشا دارند. اکاشا دوگانه است. یک نوعش گیاهی و یک نوعش حیوانی است. گیاه ایستا و بی حرکت است و جانور به درجات مختلف مدام در حرکت. اکاشای حیوانی که با خوردن گوشت حیوانات در آدمیزاد کثرت می یابد، او را علاقه مند با ستیز با وضع موجود و حرکت به سمت افق های ناشناخته میکند، بخصوص وقتی جانورانی که میخوریم حیوانات سمدار که ذاتا کوچگرند و پرندگان مهاجر باشند. زاهدان و مرتاضان هندو و بودایی اگر گوشت نمیخورند، یک دلیلش این است که اعلام کنند وضع موجود را کاملا پذیرفته اند. همین در بحث «سلول های اثیری» روان انسان در غرب هم تکرار میشود. چون زمان، تغییر را زیاد میکند، حرکت هم زیادتر میشود و انسان حد اعلای برابری حرکت جسمی و تغییرات ذهنی است. kapella از کابالیست های کلاسیک گفته است: «یک سنگ به یک گیاه تبدیل میشود، یک گیاه به یک حیوان تبدیل میشود، یک حیوان به یک بشر، یک بشر به یک روح، و یک روح به یک خدا.» این در نظریه ی تکامل تدریجی، تبدیل به پیدایش حیات سلولی از ماده ی بی جان و تحول مداوم آن از گذر از انواع موجودات به تکامل یافته ترین موجود به نام انسان شده است. اولین موجودات، سلول هایی تلقی شده اند که با تقسیم شدن به طور خود به خودی فرزند می زایند. بنابراین جنس ماده قدیمی تر از جنس نر شمرده میشود. پس ماده ی بی جان هم از ابتدا از جنس مونث بوده است. در بازشناسی ته مانده اش در روح انسان نتیجه میگیریم بی حرکتی در بعد روانی، تسلیم می آورد که امری زنانه است و حرکت در بعد روانی تغییر و مقاومت میطلبد که امری مردانه است و انسان ها به لحاظ روانی و بسته به سیرشان بین این دو نوع سلول، به سه نوع روانی زن، مرد و هرمافرودیت (دوجنسه) تقسیم میشوند. در بحث های جدیدتر، اکاشای هندی با اتم دموکریتوس جانشین شده و تفاوت در خلق و خوها به میزان سیلان ذاتی عناصر در بدن و میزان جذب انواع عناصر با خواص اتمی متفاوت در تغذیه و از طریق محیط زیست جغرافیایی نسبت داده شده است.:

king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p60-68

اگرچه ادعا میشود مدرنیته، دشمن دین است، ولی در این صحنه بعینه میبینیم که مدرنیته شریک مذاهب جدید ریشه دار در مسیحیت در تولید مکتب ایستای جهانی است چون وقتی همه چیز را به مادیات که جنبه ی زنانه ی جهان است کاهش میدهید، درواقع دارید همه چیز را ایستا و بلاتغییر نشان میدهید. اینطوری ناچاریم نتیجه بگیریم ظاهرا همه چیز در حرکت است، ولی این حرکت در یک قانون ایستای تخطی ناپذیر از قبل پیشبینی شده است، حال چه آن را قانون خدا بنامید و چه قانون پایستگی ماده. پس حرکت شما در یک منطقه محدود شده و هیچ خلاصی از آن وجود ندارد. در منطق هندو در این شرایط، نیازی به پوشان خدای راهنمای ارواح انسان ها نیست.

پوشان راهنمای روحانی انسان ها در این جهان بزرگ است چون او خدای چوپانان است و مثل چوپانان که راه های کوهستانی را میشناسند میداند انسان ها را از چه راه هایی به خروج از بحران ها راهنمایی کند. نام او همخانواده با نام پاشو پاتی از خدایان شاخدار ستورمانند هندی است. این ویژگی در کنار این که وی خدای چوپانی است وی را با پان خدای بز مانند ارکادیا برابر میکند و البته این که پوشان ترتیب ازدواج آدم ها را میداند با خدای جنسیت بودن پان جور در می آید. دیوژن کلبی گفته بود که پان، خودارضایی را از پدرش هرمس آموخت و به چوپانان یاد داد. با این حال، گاهی پان از هرمس و دیگر خدایان المپی قدیمی تر تلقی میشود و گفته میشود که وی نبوت را به آپولو آموخت و سگ های شکاری خود را به ارتمیس خواهر دوقلوی آپولو داد. آخیلوس در "رزوس" گفته است که ما دو پان داریم: یکی پسر زئوس و برادر دوقلوی ارکاس، و دیگری پسر کرونوس یا ساتورن. جالب این که در این متن، هر دو پان، در زمره ی ساتیرهای رقصنده در لشکر دیونیسوس هستند. ساتیرها که موجوداتی غریزی و نیم بز-نیم انسانند همان فاون های لاتین هستند که نامشان با نام پان مرتبط است. فاون های بزمانند موجودات شیطانی حاضر در ویکا یا جادوگری سیاه ضد مسیحی هستند. این علیرغم ظاهر غیر مسیحیش با این واقعیت ترکیب میشود که پان در کنار اسکلپیوس تنها خدای یونانی-رومی بودند که مردند و مرگ او را اوزیبیوس قیصریه به نقل از پلوتارخ اعلام کرده است و این، احتمالا کار جاعلانی است که پان را به خاطر ظاهر بزمانندش با شیطان برابر میدانستند. چسترتون توجه کرده است که مرگ پان همزمان با تولد مسیح اتفاق افتاد و پان را به عنوان دربرگیرنده ی تمام هزارتوهای اسطوره نماینده ی تمام خدایانی که با آمدن مسیحیت مردند میداند. سالمون ریناخ و تسلار، پان را به سبب خدای چوپانان بودن با تموز برابر میدانند و شکل بزمانند او را انعکاس جانوران چوپانان میخوانند. به عقیده ی آنها مرگ پان در میان سوگواری مردم، همان مرگ آیینی تموز خدای طبیعت در فصل خزان است که آن هم با فستیوال سالیانه ی سوگواری توام بوده است. دوگانه ی تموز با عنانه یا عیشتار الهه ی طبیعت، در ادبیات یونانی به صورت رابطه ی آدونیس و ونوس تکرار میشود. ونوس الهه ی زهره یا ونریس است و کلمه ی ونریس تلفظ دیگر نام فریر خدای مذکر نورس است. فریا الهه ی زهره ی نورس نیز نامش مونث شده ی فری یا فریر تلقی میشود. نام نانا همسر بالدر دیگر خدای نورس هم با عنانه قابل تطبیق است و بنابراین قتل بالدر، خلاصه شدن او در نانا را نشان میدهد که همان خلاصه شدن فریر در فریا یا جنبه ی مونث خود است. این ارتباطات نشان میدهد که ونوس بعد از مرگ آدونیس تبدیل به لیبرا الهه ی خوشگذرانی و شهوت شده است. چون لیبر فرم مذکر لیبرا همان دیونیسوس باخوس در هیبت سابازیوس خدای شراب و اورجی و لذت پرستی و لایعقلی است که ساتیرها و سنتورهای نیم انسان-نیم حیوان در کنار شیرها و ببرها و مجموعا به نشانه های جنبه های حیوانی وجود بشر دورش کرده اند و جمعا مسئول فسظتی.ال های وحشیانه ی موسوم به باکانلیا هستند. لیبر با هادس یا پلوتون فرمانروای جهان مردگان تطبیق میشد که خود، فرم دوزخی تموز یا آدونیس پس از سقوطش به جهان زیرین را نشان میدهد و لیبرا برابر با پرسفونه همسر هادس است که نصف سال داخل دوزخ و نصف سال بیرون آن است. لیبرا همان لیبرتی یا آزادی است که امروزه شعار لذت پرستان در غرب است.:

“behind the god freyr”: aratta.wordpress.com

اگر مرگ و رستاخیز سالیانه ی تموز را به این طرح تالریخی فرافکنی کنیم باید نتیجه بگیریم که پان که همزمان با تولد مسیح میمیرد تموز است و پس از او دوران خزان تاریخ فرا میرسد تا این که او در بهار شکوفای شورش علیه مسیحبت از جهان زیرین درآید. و بنابراین دوران مسیحیت، دوران جهنم است، همان تصویری که مدرنیته از قرون وسطی میسازد. اما اینطوری خود مسیحیت و مدرنیته بخشی از کیش پان هستند و چون پان خدای اسطوره سازی است، آنچه آنها به نام واقعیت و تاریخ میبافند همه اسطوره است و مانند بسیاری از اسطوره ها در حال پنهان کردن واقعیت هایی است. یکی از این واقعیت ها میتواند این باشد که مسیحیت و مدرنیته با هم ظهور کرده اند تا در رقابت با هم، همکاریشان در حاکم کردن جهنم بر مردم را بپوشانند، چون خدای یگانه ی بی همتا فقط وقتی خیلی مرد است و حامی سیاستمداران است که با جدا شدن از نیمه ی زنانه اش به جهنم فرو فرستاده شود و ازآنجا بر مردم جهان حکومت کند.

شنل نامرئی سیاستمداران: خدایی یا شیطانی؟

نویسنده: پویا جفاکش

معمولا وقتی صحبت از آثار باستانی مصر میشود، همه به یاد مصر فراعنه و صحبت های باستانشناسان درباره ی چند هزار سالگی آنها می افتند. اما آثار باستانی ای که به طور قطع مربوط به دوره ی پسامسیحی هستند گاهی ممکن است از شدت مهم بودنشان کسی درباره شان صحبت نکند. ازجمله ی آنها نوشته های قبطی از مسیحیان اولیه ی مصر در دره ی نیل است. در این نوشته ها شعار تثلیث با عبارت «عیسی، روح القدس و رع» به کار رفته که در آن، رع به جای خدای پدر یا یهوه نشسته است درحالیکه معمولا رع را خدای خورشید پاگان ها یا مشرکین تلقی میکنند. برانون پارکر در اشاره به این نوشته ها میگوید مورخان رسمی دوست ندارند درباره ی آنها صحبت کنند چون ادعا کرده اند که دین مصریان باستان در خشونت وحشیانه ی مسیحیان نابود شد و معلوم نیست چرا مسیحیانی که به ادعای اینان، خدایان مصری را شیاطین میخوانند و آثارشان را نابود میکنند و اثری از دین مصری باقی نگذاشته اند بنا بر آثار باستانی، به کرات نام خدایان پاگانی را روی عیسی و پدرش به کار برده اند؟ به نظر ویلیکینسون، یکی از دلایل این که تاریخ رسمی، ارتباط واقعی مذاهب پاگانی با مسیحیت را پنهان میکند، این است که خدایان قابل تطبیق با مسیح چون رع، هورس، هلیوس، آپولو، آتون، و ویشنو، همگی خدایان خورشیدیند و خورشید فقط یکی از سیارات و ستارگان آسمان است و اگر بخواهیم مسیح را با خورشید مقایسه کنیم، او هنوز یک آدم مقدس در میان بسیاری است همانطورکه خورشید یک ستاره ی مقدس در میان ستارگان مقدس بسیار است.:

“jesus, the holy spirir, ra?”: branon parker: history, culture: 5june2023

بدون شک، این ارتباط پنهان نمیماند فقط به خاطر این که کارخانه ی تولید کفاری چون علم سکولار دانشگاهی، خیلی کلیسا را دوست دارد و نمیخواهد جرئت به افزایش رقبای مسیح و گوروهای مقدس در جامعه افزایش پیدا کند. بلکه به خاطر آن است که این انکار، یکی از ارتباطات مهم اشرافیت های ابرثروتمند کنونی اداره کننده ی زمین با بنیادهای آدم پرستی ای که مسیحیت فقط وظیفه ی سانسور آنها به نفع این اشراف را داشت را پنهان کند و اجازه ندهد معلوم شود که علم سکولار، برده ی کسانی است که با همان اعتقاداتی که به قدرت رسیده اند که همان علم سکولار، خرافات میخواند. مسلما اینها فقط برای ما مردم معمولی باید خرافات باشند و نه اشرافی که خود را از نسل مسیح میخوانند و اینچنین ادعای خون الهی دارند و میتوانند به جای تمام ستارگان آسمان، خدایان انسانی باشند. یعنی بدبختانه فقط یک مسیح وجود ندارد، مردم معمولی فقط یک مسیح دارند که او هم تنها اشرافی ای است که اگرچه شاهزاده ی یهودا بود ولی میان مردم رفت و آمد کرد و خورشید یا ستاره ی نزدیک آنها شد و بقیه ی اشراف در آسمان های دورتر و تخت های رفیع تر، آن هزاران ستاره ی دورتری را که به گفته ی علم سکولار، اکثرا از خورشید بزرگترند، نمایندگی میکنند و بر عکس خورشید، هیچ عنایتی به مردم بی مقدار زمینی ندارند. این اشراف، همانقدر خدایند که ستارگان در نزد مردم ماقبل مسیحی، و البته به اندازه ی ستارگان هم قادر به تعیین سرنوشت مردم زمینی هستند.

در کابالای ظاهرای شیطانی قدرتمدارانی که مردان خدا وظیفه ی توجیه آنها را دارند، قدرت، یک امر خدایی است. الیفاس لوی نوشته است که کسی نمیتواند در راس حکومت قرار بگیرد مگر این که شنل اپولونیوس تیانایی را بر تن و چراغ حکمت هرمس را در دست داشته باشد. از آن زمان، شنل مزبور را در رسانه ها زیاد در تن حکام گذاشته اند ولی آن حکام چندان حکیم به نظر نمیرسند و حتی اغلب حالتی شیطانی دارند بخصوص وقتی شنل مکرر جناب کنت دراکولا را به خاطر بیاوریم. این را باید با دنباله ی نصیحت الیفاس لوی مرتبط دانست که شنل قدرت را همچون درخت سفیروت های کابالا به جای لباس آدم خوانده بود و گفته بود که چون این درخت، نماد جهان است، آدمش هم انسان به تنهایی نیست بلکه انسانی است که با آدم کدمون یا یهوه ی وحدت وجودی کابالا تطبیق میشود که جهان بدن او است و او فقط در صورتی انسان است که مثل آدم ابوالبشر با خوردن میوه ی ممنوعه از بهشت اخراج شده و به دنیای مادی با تمام واقعیت های تلخش پرتاب شده باشد، چون درخت سفیروت کابالا همان درخت ممنوعه ی تورات و در حکم تمام چیزهایی است که خدا بر بشر نهی کرده و واقعیت های زشت جهان مادی را نشان میدهند، واقعیت هایی که هر حاکمی با پوشیدن شنل آنها از کنت دراکولا هم شیطانی تر میشود. پس چرا از شنل آپولونیوس تیانایی سخن میگوییم که حکیم و درمانگر بود، نه مهلک؟ چون اپولونیوس تیانایی شکل دیگر مسیح است که هم انسان است هم درمانگر است و هم تجسد همان یهوه ای است که به جای آدم کدمون، کالبد جهان را نشان میدهد. او با اپولونیوس تیانایی به هند میرود و در سرزمینی در آسیا که امروزه نام هند را بر خود یدک میکشد بومی سازی میشود. مسیحیان اولیه، گاهی خدایشان را "اون" میخواندند. این نام در هند معمولا برای سانکارشانا به کار میرود که با واسو دوا تطبیق میشود و در قهرمانی مورد بحث که جهان مادی در وجودش خلاصه شده است، فرم انسانی می یابد. "سان کارشانا" را میتوان به "با کارشانا"، "علیرغم کارشانا"، و "درون کارشانا" تطبیق کرد که نام کارشانا را در آن برخی با کریشنا تطبیق و در دو معنای اول، او را با بالاراما نابرادری کریشنا و در معنای سوم با خود کریشنا تطبیق کرده اند. کریشنا تجسد ویشنو خدای هندو است که نامش تلفظ دیگری از واسو دوا یا واسو خدا است. کریشنا بر مریدش ارجونا هویت راستین خود را که کل جهان است آشکار کرده است. کریشنا یک شاهزاده ی پهلوان بود که در روستایی دورافتاده در بین چوپانان زندگی کرد و حتی وقتی شاه غاصب را شکست داد هم شاهی اختیار نکرد. او از قبیله ی یادو بود، قبیله ای که نام از یهودا قبیله ی عیسی مسیح دارد و اتفاقا مسیح هم مثل کریشنا شاهزاده ی یهودا بود که به جای سلطنت در بین مردم عادی میزیست و چوپانی هم کرده بود. کریشنا حلقه ای از 12 گوپالا یا پسر چوپان داشت که معادل 12 حواری عیسایند. نام های کریشنا و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند. البته کریست یا مسیح برخلاف کریشنا پهلوان نبود، ولی از بعد نرسیدن به قدرت، کریشنا شباهت زیادی به یک قهرمان اسلامی به نام علی دارد. علی را اهل حق کردستان، خدایی انسان شده میخواندند و این از آن رو است که نام علی تلفظ دیگری از ایلی یا اله یا الله خدای مسلمانان است. این نام را میتوان هری نیز خواند که در هند به معنی مقدس و بیشتر لقب کریشنا است. علی یکی از 4خلیفه ی راشد در عقاید مسلمانان سنی است ولی مطابق عقاید شیعیان، سه خلیفه ی دیگر، حق علی را خوردند و وقتی هم که علی پس از آنها به قدرت رسید تمام 5سال حکومتش درگیر جنگ با برکشیدگان خلیفه ی سوم بود. اختلاف شیعه و سنی بر سر علی، نسخه ی اسلامی شده ی اختلاف یوهانی ها و کاتولیک ها در اروپا بر سر جانشینی مسیح است. مسیح را هم چهار انجیل از چهار نفر مختلف معرفی میکنند که یکیشان یعنی انجیل یوحنا با بقیه تفاوت های ماهوی دارد. یوهانی ها پیروان یوحنای حواری هستند و معتقدند یوحنا و نه پطرس باید پاپ رم و رهبر مسیحیان میشد. یوحنا جوان ترین حواری ولی پسرعمو و خویشاوند مسیح است، درست مثل علی که پسرعموی محمد و جوان ترین خلیفه ی راشد است. رقابت ساختگی یوحنا و پطرس، همان رقابت علی و ابوبکر بر سر جانشینی محمد است. نماینده ی پطرس در اناجیل، انجیل مرقس (مارکوس) است. مطابق منابع کلاسیک مسیحی منجمله اوزیبیوس که منبع تاریخ رسمی کلیسا است، مرقس موعظه های پطرس را ثبت و ضبط کرده و به انجیل تبدیل کرده است و انجیل را هم به خود پطرس نشان داده و پطرس تایید کرده است. بعدا مرقس برای تبلیغ به مصر رفته و کلیسای اسکندریه را در مصر بنا نهاده است و انجیل از همان جا به رم برگشته است. ظاهرا تنها دلیل این که انجیل را به مرقس نسبت داده اند و نه به خود پطرس، این است که از مصر آمده است درحالیکه پطرس در رم بوده و چنین انجیلی به کسی نشان نداده است. نزدیکی شدید مرقس به پطرس را از طریق رساله ی اول پطرس (13 : 5) توجیه میکنند آنجا که میگوید: «او که با شما در بابل انتخاب شده است و همچنین پسرم مرقس به شما درود میفرستند» که منظور از بابل را دراینجا معمولا رم میسدانند. لورا نایت جازیک نوشته است که نوشته های مرقس، بسیار به موعظه های پولس یا پاول قدیس نزدیکند و حتی شاید علت این که مسیح مرقس مدام داشته از جایی به جایی سفر میکرده است، این است که خود پاول مدام به این سو و آن سو سفر میکرده است. ل.ن.ج معتقد است که رساله های پاول بر اناجیل دیگر پیشگامی زمانی دارند و انجیل مرقس و سپس سه انجیل دیگر در وفاداری نسبی به آنها نوشته شده اند هرچند خود رساله های پاول دچار تناقض ماهوی هستند. دلیل این مسئله هم تغییر ایدئولوژی کلیسا در طول زمان است. مطالب مرقس هنوز دارای حالت عرفانی هستند و اگر پیروان مرقس را مرقیون بخوانیم، آن وقت میبینیم که این نام دقیقا همان نام رئیس جریان غنوصی مسیحی است که در کلیسای اسکندریه و کلیسای قبطی قدرتمندترین حامیان خود را دارد. ازاینرو ل.ن.ج مرقس و مرقیون را یک نفر میداند و این درحالیست که در غنوصی گری، یهوه معادل شیطان و یهودیان که پیروان اویند گمراهانند. این ظاهرا با تبلیغ مسیحیت در بین نایهودیان توسط پاول جور درمی آید تا قبل از این که رساله ی پولس به غلاطیان از پشت پستوها پیدا شود و معلوم شود پولس در حال یهودی کردن نایهودیان بود. ادعای ل.ن.ج با نشان دادن این که مواعظ پولس و مرقس در راستای پیشگویی های اشعیا و مزامیر داود و درواقع مکمل آنها هستند به پیش میرود. نکته همینجا است: در پیشگویی های اشعیا از مسیح سخن به میان آمده و این مسیح، عیسای چوپان و سرگردان نیست بلکه شاهی به نام کورش است که ظاهرا یهودی نیز نیست و پارسی است. این با جهان وطنی بودن هسته ی اولیه ی تعالیم منسوب به عیسی جور است اما تلاش های بعدی مسیحیت بر محدود کردن ملت خدا به قومی به نام یهود بود که پیروان اشرافیت یهودا پسر یعقوب ابن اسحاق بودند. اتفاقا ما یک مسیح به نام یهودا در صدر تاریخ مسیحیت داریم که در سال ششم میلادی ظهور میکند و یک یهودی متعصب است که با شمشیر و نفرت به جنگ فاتحان رومی یهودیه میرود. اگر او را مثل عیسی با نام یسوع یعنی منجی بنامیم در این صورت او برابر با یوشع ابن نون جانشین موسی میشود که نامش تلفظ دیگری از یسوع است. خود موسی که نامش تلفظی از مشیا یا مسیح است هم میشود مسیح پیشین یهودی محور یعنی شمعون برده ی آزاد شده ی هرود کبیر که پس از مرگ هرود ادعای شاهی کرد و کمی قبل از ظهور یهودا در سال 3قبل از میلاد توسط رومیان و به نفع پسران هرود به قتل رسید. یک برده که ادعای شاهی میکند یادآور موسی است که از میان بنی اسرائیلی که در مصر به بردگی گرفته شده بودند به مرتبه ی شاهزاده ی مصر رسید و بعدا یک ملت برای خود تشکیل داد که همان یهودیانند. نکته ی جالب دیگر این که نام اصلی پطرس هم شمعون است. برخلاف نظر ل.ن.ج هیچ کدام از این افراد تاریخی نیستند و از روی صورت های فلکی به زمین فرافکنی شده اند. موسی با عصای مارشونده اش صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا در مرکز آسمان است و دست راستش یوشع، صورت فلکی قوس در سمت راست محل قبلی مارافسا است که این جناب قوس در عصر حوت که مسیح در ابتدای آن به دنیا آمده است محل انقلاب زمستانی و بنابراین کریسمس یا تولد مسیح واقع میشود تا یوشع و عیسی باز هم با هم برابر شوند. این به معنی شکست مسیح قبلی یعنی کورش از مسیح یهودی است. نام کورش یا سیروس نه فقط تلفظ دیگری از کریست، بلکه قبل از آن تلفظ دیگری از لغت آسور به معنی فرمانروا است که نام ازیریس خدای قبطی نیز به آن برمیگردد. ازیریس به شکل یک ورزاو تجسم میشد و میتواند همان گوساله ی سامری باشد که موسی بتش را نابود کرد. کیش رومی میترا که بر نماد قتل ورزاو کیهانی به دست میترا میچرخد باز به همین صحنه اشاره دارد و لاجرم موسی و میترا یک موجودیتند و یهودیت نیز چیزی جدا از فراورده های رومی نیست همانطورکه خدای اعظم روم یعنی جوویس یا ژوپیتر نیز نامش فقط در تلفظ با یهوه فرق دارد. یعنی پیدایش یهودیت، یک تصفیه ی نژادی و ایجاد یک نظام کاستی در روم است که با تغییر معنا در شخصیت آسور یا فرمانروا به دست می آید. آسور زمینی با ال یا اله آسمانی برابر میشود و الاسار ایجاد میشود که باز یک نام دیگر برای یک مسیح شورشی یهودی متعصب علیه روم است که همراه پیروانش در قلعه ی ماسادا کشته شدند. رومی شدن نام الاسار به صورت اولیوس اسار، نام ژولیوس سزار را به دست میدهد که او هم تجسد انسانی ژوپیتر و به مانند کورش، یک فاتح درصدد رسیدن به فرمانروایی جهان است. البته کورش شاه فارسیان خوانده میشود و سزار شاه رومیان. همین باعث میشود لاکاپله، تصویر رومی را بر تصویر فارسی پیشگام بخواند چون به گفته ی او لغت فارسی تلفظ دیگری از لغت فریسی است که همان فرقه ی اشرافیت یهودا را نشان میدهد و یهودی شدن بعدی فرقه را گواه است. کورش توسط یک ملکه ی سکایی کشته میشود و نظر به این که برخی از قدرتمندترین اشرافیت های یهودی اروپا از نسل اشکنازیان یا سکاها بودند این روایت دیگری از انحطاط اخشوارش یا کورش توسط ملکه ی یهودیش استر است. لاکاپله نام اخشوارش را با خسروئس شاه پارسی شکست خورده از هراکلیوس امپراطور روم مقایسه میکند. این شکست، امپراطوری خسروئس را در جنگ و خون فرو میبرد و بر خرابه ی آن، امپراطوری اسلامی پیروان محمد پدید می آید. نام محمد به معنی بسیار ستایش شده لقبی آرامی برای مسیح است و بر این اساس، لاکاپله محمد را فرمی تصفیه شده از مسیح میشمرد، مسیحی که بین یهودیت و مسیحیت، دست به ایجاد تعادل زده است. روش به کار رفته هم از غرب می آید. درآنجا انجیل کلی شامل چهار انجیل اصلی، توسط یوهانی ها ساخته میشود که خودشان انجیل یوحنا را نوشته و به اناجیل قبلی ضمیمه کرده اند و این یوهانی ها همان هسته ی تمپلارها یا شوالیه های خادم اشرافیت کاست شده هستند. مسیحیت آنها چیزی بین یهودیت خشن کافر کش و کیش نصیری های صلح جوی پیرو یوحنای تعمیددهنده است و این یوحنای حواری هم شکل مسیحی شده ی یوحنای تعمیددهنده است که تمپلارها و جانشینانشان فراماسون ها او را مسیح اصلی میشمرند. صفت ناصری یا نصرانی برای مسیح هم به پیشینه ی نصیری مسیحیت برمیگردد. اگر دقت کنید، در تاریخ تمپلارها به درس آموزی آنها از فرقه ای از مسلمانان آدم کش موسوم به اساسین ها یا حشاشین اشاره شده که از فرقه ای شیعه به نام اسماعیلیه اند و و این اسماعیلی ها به نام نصیری شناخته میشوند. درواقع رابطه برعکس است و این اسماعیلی ها بازتولید شرقی تمپلاریسم هستند و البته همانطورکه مسیحیت های کاتولیک و یوهانی هر دو از یک هسته ی یوهانی پدید می آیند اسلام سنی و شیعه نیز هر دو از هسته ی نصیری های خودخوانده ی اسلامی یعنی اسماعیلی های تروریست برمیخیزند و به همین دلیل هم هر دو همینقدر خشنند. به نظر لاکاپله، آن مردمی که به نام مشرکین، هدف حمله ی اسلام جهادی تندخو قرار گرفته اند مسلمانان صلح جو و بی ارتباط با جنگ هستند. آنها را میشود در تاریخ یهودی-مسیحی و در ادامه ی کلیسای مرقیون یا مرقس یافت. آنها حصائیان هستند، فرقه ای با عقاید عرفانی و زاهدانه که بسیار صلح جویند و عقایدشان همه عقاید غنوصی است جز یک فرق بزرگ. درحالیکه غنوصی ها دنیا و ازجمله وجود انسان را عرصه ی نبرد دو نیروی متضاد روح و ماده میشمردند و روح را الهی و ماده را شیطانی میخواندند، حصایی ها از شقه ی یهودی خود این فرموده ی تناقض ساز بزرگ را به ارث بردند که همه چیز در دنیا در ید اراده ی الهی و خواست خدا است. همین تناقض به اسلام نیز رسید و به آن صدمات زیادی وارد کرد ولی قبل از آن، خود حصائیان را منکوب کرد. به لطف این آموزه، نوعی پرستش قدرت و زور به ادعای این که هر که زورش بیشتر است فرستاده ی خدا و جانشین او در زمین است پدید آمد و جامعه ی قمران را ایجاد کرد که مثل حصایی ها بسیار زاهد ولی برعکس آنها به شدت جنگجو و در عقاید یهود بسیار متعصب بودند و درحالیکه اکثر حصایی ها مردان مجرد بودند مردان قمرانی همسران و فرزندان بسیار داشتند. اینها نبرد خیر و شر در آموزه ی غنوصی را به این شکل از آن خود کردند که خودشان به عنوان یهودیت ستیزه جو در جایگاه خدا و بقیه ی جهان در جایگاه شیطانند. از میان اینان، ابیونی ها درآمدند که مسیح را فقط پیامبر و نه خود خدا میخواندند و ظاهرا اسلام یهودی تبار از طریق آنها به حصایی گری وصل میشود. یهودی زدگی ای که حصایی گری ایجاد کرد تا اعماق مراکز مرقیونی ها در مصر هم رفت و لاکاپله معتقد است آنچه به نام دین باستانی مصر میشناسیم درواقع همین مذهب نیمه یهودی قرون وسطایی است که تناقض های مشابهی را با خود حمل میکند. به عنوان مثال، در دین مصر باستان، مردم با روح خود موسوم به "با" به بهشت میروند ولی همزمان بسیاری از آنها مردگان خود را مومیایی میکردند به این خیال که برای زندگی ابدی باید جسم مرده سالم باشد. این نتیجه ی این اعتقاد یهودی تلمودی است که معتقد است وقتی جسد را در خاک دفن میکنید این تا آخرالزمان آنجاست و آن موقع به اراده ی الهی، مردگان از قبر درمی آیند و دوباره زنده میشوند. ظاهرا قبطی ها آنقدر باهوش بودند که بدانند مفاد جسد مرده در خاک جذب بدن موجودات دیگر میشوند و دیگر توی قبر نیستند و ناچار شدند رنج مومیایی کردن را بر خود هموار کنند. لاکاپله معتقد است تمام آثار واقعی مصر باستان درواقع بناهای مشرکینی هستند که زیر بیرق حکمرانان ممالیک و به موازات مسلمانان در مصر میزیستند و فقط سیطره ی کامل حکومت عثمانی بر مصر به دوران آنها پایان داد. لاکاپله آثار تغییر مضمون مسیح را با جانشین شدن هورس جنگجو و پهلوان به جای ازیریس نرمخو و مهربان می یابد. نام های هورس و ازیریس، هر دو تلفظ های مختلف عنوان آسور هستند. همین آسور را به صورت اهوره (مزدا) در زرتشتی گری نیز می یابیم جایی که نبرد خیر و شر در غنوصی گری به شکل نبرد نیروهای خیر اهوره مزدا و نیروهای شر اهریمن و در کالبدی به شدت مادی بین آفریده های خیر و آفریده های شر بازتولید میشود. مذهب زرتشت کیش فارسیان شمرده میشود که یک شعبه از فریسیان هستند. لاکاپله اساس مذهب زرتشت را یهودیت میداند و اضافه میکند آن اگرچه مشابهت هایی با مذهب بابلی هم دارد ولی ریشه ی رومی و اروپاییش بیشتر است. پیامبر مذهب زرتشت را شخصی به همین نام میدانند که در بعضی منابع یهودی-مسیحی با عزرای کاتب برابر شده است. لاکاپله مینویسد نام عزرا خود تلفظ دیگری از آسور است و بنابراین او همان مسیحی است که از شاه به پیامبر تبدیل شده است. نتیجه این که اگر میگویند کورش پس از فتح اورشلیم، عزرا را درآنجا مسئول مذهبی کرد، به خاطر این است که کورش، شکل شاهانه و عزرا شکل پیامبرانه ی یک مسیح واحد یعنی آسور هستند. همین زوج یهودی کورش و عزرا به زوج پارسی خسروئس و زرتشت تبدیل شده اند و خسرو را عنوان کلی شاهان پارسی تلقی کرده اند که مذهب زرتشت را بر پارس یا ایران حاکم نمودند. لاکاپله معتقد است مذهب زرتشتر یا زرتشت شکل عربی زدایی شده ی تعالیم شیعی است و دراینجا به نقش سهروردی در عرفان شیعی توجه میکند. اگر نام زرتشتر را به فرزند عیشتار (الهه ی زهره) معنی کنیم، نام سهروردی یا زهره وردی به معنی از نسل زهره، یک برداشت دیگر از این معنی خواهد بود و سهروردی همان کسی است که تعالیم اسلامی را به تعالیم زرتشت آمیخته است. همانطورکه عیسی مسیح توسط یهودیان و به جرم ارتداد کشته شد، سهروردی شیعی نیز توسط سنی ها و به جرم ارتداد کشته شد. آمر به قتل او صلاح الدین ایوبی همان کسی است که هم به حکومت اسماعیلی ها بر مصر خاتمه داده است و هم تمپلارها و بقیه ی صلیبیون را از سرزمین مقدس اخراج کرده است. قاهره پایتخت مصر در این زمان معروف به مستنصریه بوده است، ظاهرا به نام خلیفه المستنصر که اساسین ها هم پیروان پسر او نزار بوده اند. مستنصر میتواند به معنی نصرانی شده و نزار شکل دیگر نصر باشد. اما محل این اتفاقات مصر نیست. وقایع آخرین حکومتگاه بزرگ مسلمان ها در اسپانیا یعنی گرانادا یا قرناطه به کل شرق اسلامی فرافکنی شده است و سلسله ی حکمرانان قرناطه نیز ناصری خوانده شده اند تا تاییدی بر برابر بودن اولیه ی اسلام با کیش یوحنای تعمیددهنده باشد. به دوران آنها فردیناند آراگون فرمانروای مسیحی نیمه یهودی اسپانیا خاتمه داد که بعدا به شکل نوه اش فردیناند اول به خاندان هابسبورگ منسوب و ارشیدوک اطریش شد. برادر فردیناند اول یعنی شارل پنجم که ابتدا دوک هلند بود به مقام فرمانروایی روم مقدس رسید و به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ معروف شد، کلمه ای که هم در تلفظ و هم در معنی شکل دیگری از نام شارلمان بنیانگذار روم مقدس مسیحی دارد. نام شارلمان، بازی با نام سلیمان بزرگترین فرمانروای یهودا نیز هست و همزمان با شارل پنجم، یک سلیمان هم داریم که بر قستنطنیه یا روم عثمانی حکومت میکند. رومی که عثمانی ها فتح کرده اند یک روم یونانی است و لاکاپله توجه میکند که پاول قدیس که برای آموزش نا یهودی ها رفته است فقط با یونانی ها ملاقات میکند انگار که در روم چیزی جز یونانی و یهودی وجود ندارد. علت به نظر لاکاپله برابری یونانی و رومی در نزد مردم شرق است و این که عثمانی های شورشی علیه روم یونانی همان حشمونی های شورشی علیه سلوکی های یونانی هستند. سلوکی ها جانشینان اسکندر مقدونی در آسیای غربی هستند و اسکندر به عنوان فاتح پارس و پیروز نبرد ایسوس، نسخه ی دیگری از هراکلیوس امپراطور روم یونانی است. بنابراین فتح اورشلیم توسط حشمونی ها نیز نسخه ی دیگر فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها است و میتوان فتح اورشلیم توسط مسلمانان بعد از پیروزی هراکلیوس بر پارس را چیزی بین اینها خواند. لاکاپله، معتقد است شمعون مقتول رومی ها در آستانه ی عصر مسیحیت که کاندیدای مسیح بودن است، شمعون مکابی رهبر حشمونی است که به همراه پسرانش یهودا و ماتیاس توسط دامادش بطلمیوس حاکم اریحا ترور شد. ماتیاس همنام بنیانگذار حشمونی ها است و یهودا باز همان یهودای جانشین شمعون برده ی هرود. از ترور شمعون مکابی، فقط یک پسر او جان سالم میبرد که یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس است و یک مدل یهودی شده از یوحنا را نشان میدهد. او برمیگردد و کاهن اعظم میشود. ولی چون خود را شاه میخواند مورد نفرت فرقه ی فریسی که شاهی را از آن خاندان یهودا میدانستند قرار میگیرد و ازاینرو بر فریسیان سخت میگیرد. اگر یهودا دراینجا دوپهلو باشد، این پایانی بر دوران اول حشمونی است ولی به نوعی پایان خود حشمونیان و تبدیل آنها به عثمانی ها نیز هست. بنابراین روایت ممکنه ی دیگر آن در انتهای دوران حشمونیان اتفاق می افتد وقتی هیرکانوس دوم که انعکاس دیگری از هیرکانوس اول است، به کهانت اعظم اکتفا میکند و تاج شاهی را بر سر هرود کبیر میگذارد و این حکمران عرب، فرمانروای یهودیه میشود. یک شاه عرب در کنار یک شاه سابق عمدا کاهن شده ی یهودی، نشان از حکومتی دارد که زبان رسمی آن عربی است، ولی مذهب و روحانیتش عمیقا یهودی است، یعنی همان حکومت عثمانی. میشود گفت دولت حشمونی قبل از یوحنای هیرکانی، معادل عثمانی قبل از انکار رسالت تاریخی یهودا و یهودیت است که به شکل دوران روم یونانی مسیحی و معتقد به برتری عیسی از قبیله ی یهودا بازسازی شده و قبل از تاریخ عثمانی قرار گرفته است. اما این یونانی گری، احتمالا به هیچ وجه به معنی ارتباط اولیه با یونانی زبانان ارتدکس عثمانی نبوده است. چون به روایت کلمنت رومی، همکار پاول قدیس، پاول برای تبلیغ به مرزهای غربی روم رفته بود که میشود منطقه ی اسپانیا. بنابراین پاول، سخنگوی جریان به قدرت رسیده توسط فردیناند است که میخواهد بین مذهب یهودی خودش و مذهب مسلمانان شکست خورده یک آیین بینابینی درست کند و همین آیین به سبب موفقیت خود، الگوی مذهب وسیع تر روم مقدس منسوب به شارل برادر فردیناند میشود. یهودی شدن یوحنای نصیری توسط فرزندان یعقوب ابن اسحاق یعنی یهودیان را لاکاپله در نام یوحنان بن اسحاق آلمانو خاخام کابالیست شناسایی میکند که به وسپازیانوس دوک مانتوآ (مادرید) در اسپانیا خدمت میکرد. این وسپازیانوس نیز تبدیل به امپراطور وسپازیان فاتح اورشلیم شده است و فتح مخرب اورشلیم توسط امپراطور وسپازیان نیز همان فتح مخرب رم ایتالیا توسط شارل پنجم است.:

“from paul to mark: the laura knight-jadczyk commentaire”: m.lacapelle: 12aug2021

احتمالا واقعا مسیح، یک قهرمان رومی است که رونوشت های مختلف محلی منجمله رونوشت یهودی یافته قبل از این که یهودیت با ساختن مسیحیت یهودی تبار، رم را ببلعد. در این مورد، جالب است که به نوشته ی بارتلت، آپولونیوس تیانایی در قرن سوم به عنوان یک «منجی» در رم پرستیده میشد. بارتلت از قول لوسیان مینویسد کریستین (مسیحی) ها آپولونیوس را خدا میدانستند و به نام خدای رومی ها "آپولوس" میخواندند.:

king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p44

این آپولوس قطعا همان آپولو یا آپولون خدای خورشید است و نام آپولونیوس هم توسعه یافته ی نام آپولون است. پس ممکن است کلمه ی آپولوس به صورت پولوس خلاصه شده و یا این که آپولو و پولوس دو تلفظ مختلف از بلوس یا بعل عنوان کلی رب النوع های سامی باشند که دراینجا به عنوان لقبی برای هلیوس خدای خورشید استفاده شده است. پس به همین دلیل است که پولوس و آپولونیوس هر دو مدام در سفرند، چون خورشید هر روز در سراسر زمین سفر میکند. یکی از ویژگی های این سفر، ناچاری آن به ورود به جهان زیرین یا جهنم است که نام اروپایی آن یعنی hell همخانواده با نام هلیوس است. این، معادل مرگ خورشید است که در زمان آن یعنی غروب هنگام، خورشید سرخ و خونین میشود، درست مثل مسیح در موقع مرگ. بازگشت مسیح از قبر، همان بازگشت خورشید از دوزخ است و نبرد مسیح با شیاطین در زیر زمین همان نبرد خورشید با نیروهای تاریکی در جهان زیرین. این در طول سال هم تکرار میشود وقتی روح خورشید به جای کل سال قبل مسیحی در طولانی ترین شب سال، میمیرد و به صورت مسیح نوزاد از نو زاده میشود و پس از آن، روزها دوباره میل به طولانی شدن میگذارند. به نوشته ی بارتلت، درحالیکه به طور سنتی، نماد دی ماه یا زمان کریسمس در تقویم غربی یک جانور نیمه بز-نیمه ماهی است نماد این ماه در یک تقویم کلاسیک بودایی شرقی، یک وال یا نهنگ است که یک فیل از دهانش بیرون می آید. فیل، خدای خورشید است و نهنگ نماد نیروهای تاریکی و جهان زیرین. این نهنگ را باید سمبل دیگری از ماهی ای دانست که یونس را بلعید و بیرون داد. (همان: ص46)

بارتلت، نبرد آپولو با اژدهای پیتون و نبرد کریشنا با مار چند سر سشا را دو روایت از نبرد قهرمان خورشیدی با کلیت نیروهای جهنمی میبیند. اما آن را ضمیمه میکند به این فرموده ی جناب الیفاس لوی که در کابالا یا عرفان یهود، اژدها سمبل نور اثیری است و این نور اثیری است که قدرت ایزدی می آورد و این قدرت ایزدی دوزخی است. در انجیل نیکودموس آمده است که وقتیس مسیح به دوزخ رفت، موسی، داود، اشعیا و تمام قدیسان دیگر یهودیت را در آنجا یافت که چند صد سال بود در آتش دوزخ میسوختند و وضع بسیار بدی داشتند؛ اما عیسی آنها را به آسمان هدایت کرد و آنها در آنجا به خدمت خدای یهود رسیدند که در هیبت مردی با سر خر که سه گوی را در دست میچرخاند، منتظرشان بود. ربی الیشر نوشته است که شیاطین یا اجنه، همان فرشتگان سقوط کرده هستند که در تمام عناصر و اشیاء جهان مادی نفوذ کرده و به آن جان داده اند و نتیجه این که تمام جهان مادی همان جهنم است که الوهیت یا روح مثل خورشید به درون آن سقوط میکند و از آن در می آید. با این حال، جهنم توسط یک نیروی اثیری جان میگیرد که از پایین ترین آسمان و مترادف با اتمسفر یا جو زمین می آید و همه ی ما تحت تاثیر آن هستیم. این آسمان، اصل جهنم و نقطه ی مقابل بهشت است که بالاتر از 7 آسمان هفت سیاره قرار دارد. یک متن زرتشتی میگوید جهنم محل لولیدن مارها و عقرب ها و مورچه ها و بیماری ها و ارواح فیلسوفان ناوفادار به شریعت است. (همان: ص52-48) سنت جروم نوشته است ارواح عناصر، به شکل اجنه ای بز مانند است که همان ساتیرهای یونانی هستند و جادوگران در اسکندریه، یکی از این ساتیرها را استخراج و دستگیر کردند و برای کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری روم مسیحی فرستادند تا برایش جادوگری کند. نور اثیری این جهان، همزمان خدا و شیطان و در وجه خنثای خود، برابر نیروانای بودایی است. ازاینرو است که موسای خوب، با عصای مارشونده به جنگ عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون میرود و در هر دو طرف، مار به جای پیتون اژدهای مغلوب آپولو نشسته است. معنای مار در تمثیل یهودی-مسیحی روشن است: فرمانروای جهنم، شیطان در هیبت مار، حوا را فریفت و سبب اخراج انسان از بهشت شد. با این حال، بعضی روایات غنوصی، این مار را جسوس کریست یا عیسی مسیح میشناسند و با "خنف" معمار جهان مادی [= خنوم، خدای گوسفند شکل و سفالگر مصری] برابر میدانند. (همان: ص57-58)

یهودی ها و غنوصی ها ظاهرا باید جبهه های متضاد هم باشند. ولی کابالا از به هم آمیختن آنها منظور خاصی دارد. به هم ربط دادن اعتقادات این دو جریان در یک گرته برداری دل به خواهی و سپس حواله دادن این دین سازی به آدم ابوالبشر، نتایج اجتماعی خاصی دارد که اصلا لازم نیست فلسفه اش را به مردن یاد بدهید و فقط کافی است مفاد مختلف آن را در لای انواع تولیدات رسانه ای و فرهنگی تحت حمایت قدرت های سیاسی مختلف، به کله ی مردمن بریزید تا ناخودآگاه آنها را در ذهنشان ترکیب کنند و به سنتز برسند. اگر قبول کنیم که دنیا جهنم است ولی نیروهای شیطانیش با قوانین "خدای خوب" یهود کنترل و تضعیف میشود، آن وقت جهنمی ترین کس، قدرتمندترین کس است چون کمتر از همه تحت شمول قانون عرف قرار دارد ولی همزمان خدایی ترین کس نیز همو است. چون همانطورکه تورات میگوید: «هر که خون انسان را بریزد، خون او به دست انسان ریخته خواهد شد، زیرا او [یعنی یهوه] انسان را به صورت خدا آفریده است.» (سفر پیدایش 9 : 6) پس هر کس بیشتر از همه انسان بکشد و از این طریق، کشتگان را به سزای اعمالشان برساند خداتر است و خدایی او بخصوص وقتی ثابت خواهد شد که خودش مشمول قانون فوق نشود و علیرغم کشتن هزاران نفر، به مرگ طبیعی بمیرد. ازاینرو است که شنل قدرت، شنل ایزدی مسیح است.

مسیح نیز اگرچه خود خدا بود ولی قوانین خودش را رعایت نمیکرد. چون وجودش به دلیل ایزدی بودن، فراتر از زیست مردم عادی بود. در هندوئیسم، گفته میشود که بدن انسان ها در اثر اعمال بدی که مرتکب میشوند کم و زیاد ماده ای از جنس کارما یا قانون کیفری تولید میکند و این ماده ی کارمایی در اثر تولید مثل یا خروج از بدن پس از مرگ و ورود به خاک و ازآنجا بدن موجودی دیگر، میتواند در بدن های مادی دیگر ورود کرده و اثرات ناخوشایند بر آنها بگذارد. حتی کارما میتواند از طریق معاشرت با مردم دیگر ولو در حد همقدمی یا همسفرگی، مثل مرض نادیدنی به بقیه منتقل شود. ازاینرو است که هندوئیسم و بودیسم، معاشرت بر مردم عادی را بر زاهدان و بزرگان منع میکنند چون مردم عادی به دلیل بی فرهنگی و همنشینی در جمعیت بزرگ و رد و بدل پیاپی کارما با هم میتوانند باعث سقوط مرد آزاده شوند. در یهودیت هم معاشرت با بدان نهی شده ولی دلیل آن دقیقا مشخص نشده است. با این حال، عیسی با دزدان و بدکاران همسفره میشد و فریسیان او را با انگشت به هم نشان میدادند و میگفتند «این مرد را ببینید که ادعا میکند مرد خدا است ولی با بدکاران نشست و برخاست میکند.» و مسیح هم در جواب میگفت «نیکان به من نیازی ندارند و من به سوی بدکاران فرستاده شده ام». کارمای بدکاران بر عیسی اثر نمیکرد چون عیسی ایزدی بود و چون کارما جذب نمیکرد نیازی هم به رعایت قوانین خودش نمی یافت. این بود که فریسیان یک روز او و حواریونش را دیدند که دارد قانون ممنوعیت در روز سبت را میشکنند و باز ایراد گرفتند که تو چه جور مرد خدایی هستی که برای احیای تورات آمده ای، ولی قانون طلایی تورات در ممنوعیت سبت را زیر پا میگذاری؟ پاسخ عیسی هم این بود که من خودم خدا هستم، خودم قانون را بر مردم وضع کرده ام، خودم هم میتوانم هر جا دلم خواست قانون خودم را نقض کنم.:

“the holy gospel according to st mark by shri guru toshani tika”: jan mares: chao1

حالا فرض کنید به جای عیسی مسیح، مردی را داشته باشیم که لباس قدرت را پوشیده و به طور تمثیلی آپولونیوس و درواقع نسخه ی یهودیش یعنی مسیح شده است. آیا میتوان به این قدرتمدار ایزدی هیچ ایرادی گرفت که چرا قوانین را دور میزند؟ حالا فرض کنید انبوهی از این قدرتمداران ایزدی داشته باشیم که همه شان مدام قانون را زیر پا بگذارند. چه بلایی بر سر دنیا می آید؟ ظاهرا دموکراسی برای همین آمده است؛ برای این که پوشندگان شنل دراکولا، همه شان قدرتشان به حدی باشد که بتوانند همدیگر را خنثی کنند و چنین خنثی سازی ای هم فقط با مجبور کردن همکاران به رعایت قانون از طریق اعمال قدرتی بالاتر که قاعدتا خدایی تر است ممکن است، چون هر کس هر جا بتواند کسی را به قانون خودش مجبور کند قطعا از خدا تقلید کرده است. تصویر گول زنکی که ایجاد میشود این است که مدام در اخبار آدم هایی را میبینیم که همدیگر را گیر قانون می اندازند و یک لحظه دچار توهم میشویم که نکند واقعا بر سیاست قانون حکمفرما است و ما حسش نمیکنیم. شاید یک دلیل این توهم این باشد که انبوه خدایان سیاسی، قانون به تن کردن شنل کنت دراکولا را رعایت نمیکنند و به جایش کت و شلوار میپوشند.

بازارسازی ماتریالیستی با پوشش عرفان: جنبش عصر جدید و نقاب یونگی آن

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1985 نوشتاری از والتین تومبرگ (درگذشته به 1971) منتشر شد که اظهار برائت او از جنبش عصر جدید و جریان های معنوی نو ظهور دهه ی 1960 را تایید میکرد. قابل باور بود که او این کار را کرده باشد چون قبلا صحبت هایی از اختلافات او با جریان های عرفانی کابالایی حاکم بر غرب منتشر شده و ظاهرا همان ها سبب تقویت تردید منلی پی.هال در سلامت و صداقت این جریان ها شده بود. هال که اسطوره شناس نجومی مشهوری بود و مردم زیادی را به معنویت و صلح جهانی دعوت کرده بود، با فاصله گرفتن از جنبش شبه معنوی انقلابی دهه ی 1960 و افشاگری درباره ی حلقه های اداره کننده ی آن، فحش و ناسزاهای زیادی را از جانب این جریان ها به جان خرید. هال در سال های آخر عمر، به مسیحیت بازگشته بود و اگرچه تلقیش از مسیح با کلیسل خیلی فرق داشت و هنوز تابع نظریات اختری پیشین خود درباره ی تطابق مسیح و اساطیر نجومی بود، اما به بیشتر اخلاق مسیحی احترام میگذاشت و مشکلش با جریان پیش برنده ی انقلاب فرهنگی دهه ی 60 این بود که آنها داشتند اخلاق و معنویت را با هم نابود میکردند، مسیری دقیقا برعکس دعوت اولیه ی زیرکانه شان به معنویت. دیوید مایکل شرمن که پیرو جریان های معنویت جوی پیشین، در حال تطبیق افسانه های مسیح با پاگانیزم مرده ی باستان و پاگانیسم زنده ی هندوستان و شرق دور بوده است، در درس گفتارهای خود، جانب تومبرگ و هال را گرفته و گفته بود که آنها انسان های واقع بینی بودند چون توانسته بودند از یکی از پرده های بزرگ گنوستیسیسم قدیم که سببساز فریبکاری های نئوگنوسیسم حاکم بر جنبش های دهه ی 1960 شده بود بگذرند. گنوسیزم افراطی و منحرف، جهان مادی را یکسره بی ارزش نامیده و مانع از ارتباط گیری مردم با خدا از طریق آفریده هایش یعنی موجودات و پدیده های جهان در عرفان پاگانی شده بود که اگر این میزان تطهیر کردن خدا از انعکاسش در صفات آفریده ها رقم نخورده بود، عرفان زدایی از داستان های تورات و انجیل و ظاهرگرایی افراطی کلیسا نیز به وقوع نمیپیوست. مادیگرایی و لذت پرستی افراطی، نتیجه ی باور این آموزه ی غنوصی حاکم بر یهودیت و مسیحیت است که هر چیز مادی و این جهانی، بی ارزش و ابلهانه است و بنابراین هیچ قانونی آنقدر اهمیت ندارد که بخواهیم بر سر زیر پا گذاشتن آن حرص بخوریم؛ آخرش به این جا میرسید که جان و مال و آبروی مردم نیز اهمیت ندارد و میشود همه شان را دزدید؛ همان قانون بالقوه ی حاکم بر مادیگرایی جهان غرب که با تزریق بیشتر پوچ گرایی غنوصی به آن در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بالفعل شد. همین اتفاق در هند هم افتاد و واکنشی به پوچ گرایی جریان مذهبی مشابه مایاوادا بود که همه چیز در جهان را مایا یعنی توهم میخواند. در هر دو مورد، انحطاط با افراط در ایدئالیسم با بی ارزش دانستن هر چیز زنده ی موقت و میرا به نفع بزرگ کردن بی مرگی و ابدیت خدا اتفاق افتاد. به نظر شرمن، آنچه اتفاق افتاده است را زرتشتی گری بهتر اسطوره پردازی کرده است چون در این مذهب، مطابق نوشته های کلاسیک، نخست دو خدای متضاد و خیر و شر یعنی اهوره مزدا و اهریمن، فرزندان و درواقع دو پاره ی وجود یک خدای بزرگتر یعنی زروان بودند ولی در زرتشتی گری کنونی، اثری از زروان به جای نمانده و همه چیز در دعوا و جنگ اهوره مزدا و اهریمن خلاصه میشود. علت این است که در هم فرو رفتگی چیزهای مفید و مضر برای انسان در وجود خدایی واحد انکار شده و درنتیجه همه چیز اهورایی و اهریمنی، و بنابراین خیر مطلق یا شر مطلق، سفید یا سیاه تلقی شده است. اینطوری فرقی بین خاکستری (زروان) و سیاه (اهریمن) باقی نمیماند. بنا بر منابع کلاسیک، زروان همان کرونوس یا ساتورن خدای زحل است که موکل روز شنبه میباشد که برای یهودیان، روز وقف یهوه است. شنبه در بسیاری از جوامع سیلان و هند و نپال، روز ناراسیمها تجسم شیر شکل ویشنو در هندوئیسم و اوالوکیتشوارا در بودیسم بوده است و در نپال، شنبه که روز آیینی نسبت به ناراسیمها است تعطیل است. این تجسم شیرشکل و ترسناک و نابودگر را هر دو مذهب با شیوا خدای نابودی هندو تطبیق میکردند و شیوا را فرم خشمگین ویشنو/اوالوکیتشوارا تلقی مینمودند. همانطورکه میدانیم، شیر تجسم یهوه خدای یهود است. شیر در عبری "آریه" نامیده میشود، لغتی که فرم عمومی تر سامیش آری یا آریا، با کنایه شدن شیر به انسان اشرافی، باعث نام گیری ملت برگزیده ی متون هندی به آریا شده است. نازی ها که نژاد آلمانی را آریا نامیده و مقابل یهود قرار داده بودند، متوجه نبودند که نام مقدسشان هنوز وابسته به اعتقادات بنیادی یهود درباره ی خدایشان است. ریشه ی نام به کار رفته برای شیر درنده، با نام های عمومی تر خدا چون آشور، شرو، هرو، هری، علی، ال، ایلو، اله و الله برابر است و این شیر به عنوان یک موجود بلعنده و بیرحم، قانون حاکم بر جهان مادی را که مثل یک شیر، هر چیز باقی ممکن را از بین میبرد نشان میدهد. چون از بین رفتن موجودات مشمول حکم زمان است، این به اوروبوروس یا مار زمان هم تشبیه میشود که از خودش تغذیه میکند. دراینجا جنبه ی رحمان و مهربان خدا درست مثل اهوره مزدا در مقابل اهریمن و شیطان در مقابل مسیح، با جنبه ی کشنده درگیر است و این در حکم درگیری کریشنا شکل مثبت و دوست داشتنی ویشنو به شکل یک پسر جوان با کالیوا یا مار چند سر است که معادل سشا ناگا مار چند سر بستر ویشنو نارایانا نیز هست. ترکیب مار و شیر، شکل اولیه و یبنیادین اژدهای چینی را میسازد که مرکب «گوان یین» الهه ی محبوب بودایی است. گوان یین جنبه ی زنانه ی اوالوکیتشوارا است و مطابق قانون عمومی الهگان، به عنوان جنبه ی مادینه ی خداوند، جهان مادی را نشان میدهد که مرگ و تغییر بخش لاینفک آنند. آیین های رقص شیر و رقص اژدها در جشن سال نو چینی به سبب ارتباط این موجودات اسطوره ای با تغییر به نو شدن سال گره خورده اند. در بسیاری از نواحی، جوانان گرداننده ی پوست شیر حین رقص شیر، وقتی به کودک وارد شده به نوجوانی میرسیدند، به طور صوری او را از دهان شیر میگرفتند و داخل پوست شیر میبردند و بعد از جنبش هایی نامرئی درون لباس شیر، کودک را از دهان شیر برمیگرداندند. این درواقع تقلید خورده شدن فرد توسط شیر زمان برای ورود او به دوره ی جدیدی از عمرش و آماده کردن او برای بزرگ شدن و بلوغ بود. آن را میتوان با خورده شدن فرزندان ساتورن توسط او و بعد بیرون آمدن دوباره شان از دهان پدر توسط ژوپیتر یا زئوس پسر نجات یافته ی ساتورن مقایسه کرد. شرمن، میگوید فرزندان ساتورن که توسطش خورده میشوند همان جلوه های مختلف خدا در مذاهب مختلف در جغرافیاها و دوره های مختلف است که هیچ یک ابدی نیستند و همه باید به کالبد مذهب واحد اولیه بازگردند تا جای به تعابیر جدید از خدا و دین دهند. اما زئوس که فرزند کرونوس است ولی پدرش را سرنگون میکند همان فرزند ساتورن و درواقع همان جلوه ی یهوه است که اراده کرده باقی بماند و جاودان باشد و این همان پادشاه جدید جهان است که خدای فرزندخوار و نادائمی و ناعمومی سابق را سرنگون میکند. خدای سابق در جاهای مختلف به موجودات مختلف زمین تشبیه شده و مذاهبی که در حکم فرزندانش هستند را به وجود آورده بود. ازاینرو همتای هندویش پوروشا یا پرجاپتی است که مثل مسیح یا یهوه در هیبت انسان قربانی میشود. برای پوروشا هدف از این قربانی شدن، پیدایش موجودات جهان از بدن او است. پس کسی که بخواهد حاکم همه چیز شود، باید همانطورکه زئوس تمام فرزندان قبلی کرونوس را احیا و دور خودش جمع کرد، همه ی مذاهب را متحد کند تا پوروشا احیا شود. تعبیر وحدت وجودی از یهوه در یهودیت و کریشنا در هندوئیسم نیز از این سبب برجسته شده است. شرمن، راماکریشنا را که خود را تجسد دوباره ی شری چایتانیا میخواند به سبب همکاری با تئوسوفی مسئول دوباره نویسی مذهب کریشنا و همشکلی آن با یهوه بنا بر وحدت وجود کابالا میخواند. اما به نظر شرمن، این جریان دوگانه ی شرقی-غربی، یک جریان ضد معنوی و ضد اخلاقی بود که بیشتر قصد تکه تکه کردن جامعه به بهانه ی جایز بودن تمام فرقه ها را داشت.:

“NEO-GNOSTIC SOUL-KILLING MIS-INFORMATION”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

شرمن، نقش کیش بنگالی کریشنا در طرح ایجاد شورش علیه ستم با متحد کردن حداکثر مردم در ایجاد فکر متحد کردن گروه های ناذیرفته علیه جریان رایج به همان شکل که در انقلاب فرهنگی 1960 پیش آمد را به سبب تاثیر گذاری آن از طریق گاندی بر مارتین لوترکینگ در جامعه ی امریکا و به دنبالش کل جهان بسیار برجسته میبیند. به نوشته ی وی، زمانی که مسلمانان هندوستان را گرفتند، برای مبارزه با مذاهب بومی، فرقه ی برهمن های مایا وادا را که همه ی لذت های مادی را توهم میدانستند و سختگیری مذهبی بر ملت روا میداشتند را به قدرت رساندند و به طبقه ی حاکم در هند تبدیل کردند. ازآنجاکه این برهمن ها مردانی دین به دنیا فروش و خادمان حکام بیگانه بودند مذاهب و فرق، آنها را طریق دروغین میخواندند و در عوض، بین خودشان بر سر این که کدامشان طریق راستند اختلافات بالا میگرفت. به دلیل سیطره ی ظلم و بی عدالتی و تشتت و نژادپرستی کاستی، اوضاع ناخوشایندی بر کشور حاکم شده بود. در این شرایط، در بنگال قرن 16، شری چایتانیا که تجسد دوباره ی کریشنا بود، در کنار نیتیاناندا که تجسد دوباره ی بالاراما (نابرادری کریشنا) بود، مردم را به صلح دعوت کردند و مظلومان را مورد تفقد قرار دادند. آنها زنان و همجنسگرایان و کاست های پست نژادی را که مورد تحقیر هندوئیسم حاکم بودند، مردم برگزیده ی خدا خواندند و از حقوق آنها دفاع کردند و این مظلوم پروری را تا جمع آوردن مذاهب مغلوب و تضعیف شده به دور خود، گسترش دادند. ازآنجاکه شورش ها و ناآرامی های پیاپی صدمات زیادی به دولت و امنیت جامعه وارد کرده بود، جمع آمدن مردم دور کیش چایتانیا نظر حاکم مسلمان بنگال را به خود جلب کرد و او متوجه شد که میتواند از این کیش، به عنوان وسیله ای برای اتحاد مردم سرزمین استفاده کند. ازاینرو دستور به ترکیب مذهب کریشنای شری چایتانیا با اسلام داد و این گونه تصوف اسلامی در بنگال پدید آمد و ازآنجا به همه سو گسترش یافت. به نوشته ی شرمن، به دلیل پیشینه ی شری چایتانیا بود که انقلاب گاندی در هند، با شعار شورش صلح آمیز پیش رفت و پیرو یافت، اگرچه بعد از انقلاب، هندوئیسم تندخو، تعاریف نامسلامت آمیزتری از کریشنا را ترجیح داد. نکته ی جالب در این داستان این است که شری چایتانیا اتحاد ملت را با زیر پر و بال گرفتن همان کسانی شروع میکند که دموکراسی خواهی غربی نوین هم با ادعای حمایت از حقوق آنها خود را توسعه داد: زنان، همجنسگرایان و نژادهای ستمدیده (برای غربی ها: سیاهان و مهاجران خارجی).:

“is a popular uprising inspired by the holy spirit/paramatma or not?”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

آمادگی غرب برای پذیرش جریان هندی احتمالا موضوعی غیر عادی نیست، چون داستان شری چایتانیا آنقدرها هم هندی نیست و بیشتر به نظر میرسد که یک جریان خارجی و حتی اصالتا اسلامی در منبع هندی خود بومی سازی شده باشد. اتفاقا خود شرمن در جای دیگری نشان داده است که کریشنای مورد بحث، مابه ازاهای خارجی دارد. وی از تجربه ی ملاقاتش با صوفیان مسلمان در افغانستان می گوید و این که همه ی آنها معتقد بودند الله به شکل یک پسر زیبا با ظاهر دوجنسه است و یکی از دلایل این که شریعت رسمی اسلام، آنها را باطل میدانست، همین بود. توصیف آنها از الله نزدیک به توصیف هندوان از ظاهر کریشنا و بالاراما است که نوجوانان ابدی هستند. در بین مردان افغان، رقصیدن "بچه" ها یعنی پسران در مجالس رقص امر رایجی است. این، رسمی قدیمی در سرزمین های اسلامی است که غربی ها آن را بیشتر با "کوچک" های عثمانی به خاطر می آورند. "کوچک" به پسرانی گفته میشد که در لباس زنانه در مجالس عروسی یا ختنه سوران یا مانند آنها نوعی رقص را که امروزه زنانه تلقی میشود و با تکان های شهوانی باسن همراه است اجرا میکردند و تا زمانی که جوانیشان زایل میشد به این شغل ادامه میدادند. کوچک ها بسیار بیشتر از "چنگی" ها یا رقاصان زن بین مردان محبوبیت داشتند و گاهی مردان بر سر تصاحب آنها با هم زد و خورد میکردند. طی مدرن سازی عثمانی از اواخر قرن 19 تا اوایل قرن بیستم، کوچک ها حمایت دربار از خود را از دست دادند و کم کم مضمحل شدند و درنهایت شکلی مضحک از آنها با مردان زمخت سبیلویی که در لباس زنانه و تحت نام "کوچک" در مجالس میرقصیدند باقی ماند تا این که این اواخر، با کم شدن حساسیت ها تدریجا در حال بازگشتند. مشابه کوچک ها در شبه جزیره ی عربستان تحت عنوان "خنیث" و در مصر تحت عنوان "خول" شناخته شده است. در تمام این کشورها آمیزش جنسی مردان مسن و حتی پیرمردان با پسران نوجوان رواج داشته که شرمن آن را به شدت نکوهش میکند و نتیجه ی تحریف مفهوم هماغوشی با خداوند در تصوف اسلامی میشمرد و یادآوری میکند که در داستان کریشنا او فقط با نوجوانان بسیار صمیمی است و نه مردان بزرگسال. شرمن، صحنه های شادی کریشنا و دوستانش را با رقص کوریت ها یا نژاد اول بشر مقایسه میکند که محافظان زئوس در زمان نوزادی زئوس در کرت بودند و این را به نظریه ی پروفسور جین هریسون کلاسیک نویس مرتبط میکند که گفته بود زئوس اولیه ی یونانی-رومی، در اصل، کوروس یا هلیوس خدای جوان صورت بی ریش بود که بعدا بیشتر به نام آپولو شناخته شد و همین خدا در روندی دیگر، ابتدا به مگیستوس کوروس و سپس هرکول پهلوان نیز تبدیل شد. شرمن، نام کوروس را با کریشنا و نام رادا معشوقه ی کریشنا را با رودا همسر و درواقع نیمه ی زنانه ی هلیوس کورس تطبیق میکند و صحنه های رقص کریشنا با دختران شیردوش را نیز با صحنه ی احاطه شدن آپولو توسط میوزها یا الهگان هنر تطبیق میکند. نام هلیوس از ریشه ی علی، ایلو، اله و الله است و الله را مسلمانان با یهوه ی یهود برابر کرده اند. این باعث میشود تا تصویر یهوه ی دوجنسه موسوم به آدم کدمون در کابالای یهودی در تصوف اسلامی برجسته تر شود. آدم کدمون، همان خدا در هیبت آدم ابوالبشر است که نیمه ی زنانه اش به شکل حوا از او جدا میشود و خودش به شکل مردی زمخت درمی آید که تصور معمول یهوه نیز هست. شرمن، لغت "حوا" را با لغت هندی "جیوا" به معنی جان یا مایه ی زندگی فرد در زندگی مادیش میبیند. کلی ترین معادل حوا در هندوئیسم در مقام یک الهه، به نظر شرمن، "مایاگ الهه ی توهم است که سرشت جهان مادی را نشان میدهد. به نظر او "حوا" همچنین تلفظ دیگری از hebe نام همسر هرکول است. hebeنام جامدار خدایان نیز هست، مسئولیتی که در روایات مشهورتر به یک پسر به نام گانیمد محول شده است. به نوشته ی پوزانیوس و استرابون، در سیسیون و فیلیوس، هبه را با عنوان "گانیمدس" در بیشه ای مقدس پرستش میکردند. "هبه" نام دیگر کوره یا پرسفونه نیز هست. نام کوره شکل مونث کورس است و او در مقام پرسفونه زوجه ی هادس یا پلوتو خدای مردگان است که معادل هندویش شیوا است. هادس به عنوان ارباب مرگ، خدایی که جنبه ی مادینه و جاندارش از او جدا و مستقل شده است را نشان میدهد.:

“the bridal mysticism , gender of god in Islamic divine love”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

منلی پی.هال نیز پس از یک انتقاد کلی از آلودگی کابالای یهودی و قبالای مسیحی به خرافات غریب و جادویی یهود و حقه بازی خواندن فروش کتاب های ششم و هفتم موسی که جادوی موسی می آموزند، با کنایی بودن مضمون آدم ابوالبشر و دوجنسگی آن به کنایه از دوجنسه بودن خدا آنطورکه کابالا از کتاب مقدس برداشت میکند موافقت میکند و می افزاید به دلیل از بین رفتن متون قدیم یهودی توسط کلیسای مسیحی و خلاصه شدن یهودیت به عهد عتیق، بخش پنهانی عقاید قدیم یهود به طور رمزی و توسط یهودیان نویسنده ی عهد عتیق در کتاب مقدس گنجانده شده و ازاینرو است که گفته میشود هیچ وقت یک مسیحی نخواهد توانست به معانی واقعی عهد عتیق دست یابد و حتی ذهنش هم به کنه ی آنها راه نمی یابد چون جرئت ندارد با این واقعیت تناقض آمیز که نویسندگان یهودی کتاب مقدس به خدایان متعدد از نوع خدایان یونانی اعتقاد داشتته اند، مواجه شود. با این حال، بعضی از جنبه های پنهان داستان پیدایش عهد عتیق در کلیات با زیربنای یونانی اعتقادات کلیسا قابل تکمیل و بازسازی است همانطورکه در نوشته های فیلو جودائوس دیده میشود. فیلو آدم عهد عتیق را که حیوانات را در بهشت نامگذاری میکند، ذهن انسان به طور کلی میدانست که با نام نهادن بر مخلوقات، آنها را با ویژگی های متمایزشان، کلاما نیز از هم باز میشناخت اما نمیتوانست راز طبیعت خود را درک کند و ازاینرو بی نام ماند و فقط آدم به معنی انسان خوانده شد. آدم همچنین به موناد فیثاغورسی تشبیه شد که به واسطه ی حالت وحدت کامل خود میتوانست در حوزه ی عدن ساکن شود.: «هنگامی که از طریق فرایندی شبیه به شکافت، موناد به دوآد تبدیل شد-نماد مناسب اختلاف و توهم- موجودی که به این ترتیب شکل گرفت از خانه ی آسمانی خود تبعید شد. بدین ترتیب، انسان دوگانه از بهشت متعلق به خلقت تقسیم ناپذیر بیرون رانده شد و یک کروبی و شمشیری شعله ور در دروازه های جهان علی نگهبانی دادند. درنتیجه، تنها پس از برقراری مجدد وحدت در درون خود، انسان میتواند حالت روحانی اولیه ی خود را باز یابد. به گفته ی ایساریم، دکترین مخفی اسرائیل وجود چهار آدم را تعلیم میداد که هر کدام در یکی از چهار جهان قبالایی ساکن بودند. آدم اول یا بهشتی، به تنهایی در حوزه ی آزیلوتیک زندگی میکرد و در ذات او همه ی ظرفیت های معنوی و مادی وجود داشت. آدم دوم، در کره ی بریه ساکن شد. مانند آدم اول، این موجود دوجنسه بود و بخش دهم بدنش یعنی پاشنه ی پا یا ملخوت، مطابق با کلیسای اسرائیل بود که سر مار را کبود خواهد کرد. آدم سوم و به همان ترتیب دوجنسه، در بدنی از نور پوشیده شد و در کره ی یزیره ساکن شد. آدم چهارم، صرفا سومین آدم پس از سقوط در کره ی آسیه بود؛ در آن زمان، انسان روحانی پوسته یا پوست حیوانی پوشید. آدم چهارم، هنوز به عنوان یک فرد واحد در نظر گرفته میشد، هرچند در ذات او تقسیم صورت گرفته بود و دو پوسته یا بدن فیزیکی وجود داشت که در یکی قوه ی مذکر و در دیگری قوه ی مونث تجسم یافته بود. برای جزئیات بیشتر به اسحاق مایر مراجعه فرمایید. ماهیت جهانی آدم در روایات مختلف در مورد مواردی که از آنها تشکیل شده آشکار شده است. در اصل مقرر شده بود که "کثیفی" که در شکل دادن به او استفاده میشود باید از هفت سیاره مشتق شود. با این حال، از آن جایی که این سیارات از دادن مواد خود سر باز زدند، خالق با زور، عناصری را که در دستورالعمل آدمی به کار گرفته میشد، از آنها خارج کرد. آگوستین قدیس، یک نوتاریکن به نام آدم کشف کرد. او نشان داد که چهار حرف نام adam، چهار اولین حروف کلمات عبارت Anatole dyis arktos mesembria هستند؛ نامی یونانی برای چهار گوشه ی جهان. همین نویسنده همچنین نمونه ی اولیه ی مسیح را در آدم میبیند زیرا مینویسد: "آدم میخوابد تا حوا شکل بگیرد. مسیح میمیرد تا کلیسا تشکیل شود. در حالی که آدم خواب است، حوا از پهلوی او شکل میگیرد. هنگامی که مسیح در حال مرگ است، پهلوی او با نیزه کوبیده میشود که درآنجا آداب مقدس برای تشکیل کلیسا جاری میشود."» هال معتقد است اگر این داستان ها را ساده سازی کنیم، به این نتیجه میرسیم که مسلمانان وقتی میگویند بهشتی که آدم از آن اخراج شد، جایی در زمین نبوده و سرزمینی آسمانی است، از تمام فرقه های دیگر که در این موضوع توافق ندارند، به حقیقت نزدیکترند، هرچند برخی احادیث اسلامی که آدم را غولی عظیم میشمرند که در چند قدم، زمین را طی میکرد و جورج فورت مور، روایات پایه ی یهودی آنها را هم برشمرده است، بازمانده ی این تفکرند که آدم از بهشت اخراج شده، تکه ای از جهان ایزدی بود که تبدیل به جهان مادی شد و درنتیجه به عظمت دنیا بود. اما آدم برابر با انسان نیز هست چون انسان «کیهان کوچک» است و خود را از مداقه در جهان بازمیشناسد. هال مینویسد: « از نظر فلسفی، آدم را میتوان به عنوان نماینده ی انسان –دوجنسه و نه در معرض زوال- در نظر گرفت. انسان فانی از این ماهیت کامل تر، درک کمی دارد. همانطورکه روح حاوی ماده در درون خود است و هم منشا و هم حالت غایی ماده نامیده شده است، حوا نیز نمایانگر بخش پست تر یا فانی است که از آن خارج شده است یا وجود موقتی در خلقت معنوی بزرگ تر و کامل تر دارد. حوا که نماینده ی بخش فرودست فرد است، وسوسه انگیزی است که با توطئه با مار دانش فانی، آدم را در حالت خلسه فرو برد که در آن از خود برتر خود بی خبر بود. وقتی آدم ظاهرا از خواب بیدار شد، درواقع در خواب فرو رفت، زیرا او دیگر در روح نبود، بلکه در بدن بود. در درون او تفرقه رخ داد، آدم واقعی در بهشت آرام گرفت درحالیکه بخش کوچکش در موجودی مادی یعنی حوا تجسم یافت و در تاریکی وجود فانی سرگردان شد.» یوهانی ها فرقه ای از مسیحیت بودند که یوحنای حواری را که پسرعموی مسیح بود، شاگرد برگزیده ی مسیح میدانستند و معتقد بودند او باید به جای پطرس، پاپ رم و جانشین سیاسی مسیح میشد؛ آنها در جنگ صلیبی داخل اروپا توسط کلیسایس کاتولیک پطرس، سرکوب شدند ولی بازمانده هایشان به تمپلارها و سپس فراماسون ها ملحق شدند و بر آنها اثرگذاری کردند. برخی از یوهانی ها اعتقاد داشتند یوحنای حواری، اصل انجیل را زیر خاک معبد خدا در اورشلیم کشف کرده است. این دیدگاه، بیانگر این است که از مدت ها داستان زندگی مسیح پیشبینی شده و او بخشی از یک جریان قدیمی تر بوده و اختراع این داستان، مستلزم آن است که در قرون وسطی هنوز بسیاری از مردم میدانستند که تمام چیزهای مثبتی که به مسیح نسبت داده میشوند به هیچ وجه با او به زمین وارد نشده اند.:

Qabbalistic keys to the creation of man: manly p.hall: sacred-texts.com

اگر مسیح همان آدم باشد و قتل مسیح همان به خواب رفتن آدم با تبدیلش به حوا باشد، پس کلیسا در تطبیق با حوا نماینده ی زندگی این جهانی و کاملا مادی است. البته مسیح طی سه روز تمثیلی از مرگ بیدار شده و از نظرها غایب شده است، اما این که روز میان مرگ و رستاخیز چه بوده، جالب است. بارتلت توجه میکند که شنبه روز بین روز قتل مسیح (جمعه) و روز رستاخیز او از قبر (یکشنبه) است و درواقع شنبه روز نبرد مسیح با شیاطین در جهان زیرین یا دوزخ است. شگفت انگیز است که شنبه روز زحل یا ساتورن است که جشن ویژه اش ساتورنالیا در ابتدای زمستان و در ایامی که به طور سنتی برج جدی یا بز نماد آن است، اکنون تبدیل به کریسمس یا جشن میلاد مسیح شده است و در همان حال، بز ساتورن به نماد شیطان یا هرآنچه ضد خدایی است تبدیل شده است. ساتورنالیا به یاد دوران طلایی ساتورن و عصر یگانگی بشر در آن برگزار میشد، زمانی که هیچ گناهی شرآفرین نبود و هیچ ممنوعیتی وجود نداشت و بنابراین هیچ موجود ماوراءالطبیعی مثلا زئوس پسر ساتورن اعمال مردم را مجازات نمیکرد. اگر بخواهیم آن را برای امروز بازآفرینی کنیم، باید از زئوس یا یهوه ی کنونی فاکتور بگیریم، کاری که جادوگران یهودی میکنند و فکر میکنند خدا روز شنبه خواب است و میتوان در سبت یا شنبه همه جور فسق و فجور و گناهی مرتکب شد، همان چیزی که سبب برگزاری جادوی سبت سیاه در این روز میشود. مرگ مسیح در شنبه ی تمثیلی نیز شکل دیگری از همان خواب یهوه در شنبه ی یهودی است. این روز خاص، محدودیت بخشی به ماهیت خود یهوه در تطبیق با مجموع صفات غریزی موجودات در جهان مادی است میتوانند تمام اتفاقات سبت سیاه را تایید کنند. چون یاخوس لقب دیونیسوس باخوس خدای اورجی و شراب و مخدرات و خونریزی آیینی، نامش فقط تلفظ دیگری از نام یاهو یا یهوه است. وی را "یهوه نیسی" نیز میخواندند که نام ماه سریانی "نیسان" برای آغاز بهار به این نام معروف است. درآمدن مسیح از قبر در اعتدال بهاری، معادل تولد خدای نیسان از مادر-زمین در اعتدال بهاری است کمااینکه بعضی فرقه های سرکوب شده ی مسیحیت، عیسی را فقط مسیح بهار میشمردند و با تشبیه کل زمان به یک سال از آغاز تا پایان، معتقد بودند که 12 مسیح وجود دارد. iesاز نام های فنیقی باخوس، با جسوس یا یشوع نام متداول عیسی مسیح قابل تطبیق است. باخوس به شکل گاو، بز و خر مجسم میشد که در شکل گاو با ازیریس یا دیونیسوس مصری و در شکل مردی با سر خر، با خدای یهودیان و مسیحیان در رم تطبیق میشد. پیروان اورجی باخی را تحت تاثیر جادوی مار برنزی درمانگر یهودیان در بیابان میشمردند که یک مار ماده شمرده میشد و به eva یا heva نامبردار بود و قاعدتا همان eve یا حوای یهودی-مسیحی است. درواقع او بخش مادینه ی وجود یهوه بود و یاهوی پیشین را "یهوه" نامیدند تا نامش ترکیب نام های ei و حوا به نظر برسد که ei همان "حی" از نام های باستانی خدا است. توضیح این که بعضی از یهودیان، یهوه را خدای اصلی نمیدانستند و او را فرزند خدای بزرگ تری به نام "کثر" یا "حی" میشمردند که با ال یا الله خدای اعراب قابل تطبیق است. در این باور، یهوه معادل دقیق برهمای هندی در مقام خالق جهان مادی است و از به هم آمیزی نطفه ای از روح ایزدی کثر با وجود ماده ی اولیه ی جهان به جای الهه به وجود آمده است. الهه همان مادر-زمین است که مسیح در عید پاک از آن خارج میشود و عید پاک در اعتدال بهاری، ایستر نامیده میشود که نامی نزدیک به نام عیشتار الهه ی زمین دارد. عیشتار ملقب به ماری یا الهه بود که ماریا یا مریم، متولد کننده ی عیسی است. روز 25 مارس که به یک روایت، روز اعتدال بهاری است، وقف مریم باکره شده است و این روز را رومیان پیشتر وقف هیلاریا یا کوبله مادر خدایان میکردند. مریم را بطول مینامیدند که تلفظ دیگری از "بیت ایل" به معنی خانه ی خدا است و منظور از خانه ی خدا محل سکونت فعلیش یعنی زمین است. بنابراین عیسی ابن مریم که تجسد زمینی یهوه تلقی میشود، شکل انسانی شده ی خود یهوه است که پدر نادیدنیش کثر، او را در دامن مادرش جهان مادی قرار داده است. عیسی پسر ماریا در تشبیه به روح جهان مادی در هیبت یک مرد، همان بودا پسر مایا است که قبل از این که انسانی به نام گئوتمه باشد که به روشنبینی یا بودایی رسیده است، روح جهان است. در بعضی تصاویر، دور سر بودا هاله ی نوری با هفت پرتو نور میکشند که کنایه از همان 7سیاره ی معروفیند که صفات مادی انسان در این جهان را تعیین میکنند.:

“king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p22-32, 39, 42, 47

امکان ندارد این بحث های غامض اسطوره ای از سوی جوامع مدرن قرن بیستمی پذیرفته شوند مگر این که به زبانی علمی یا شبه علمی، جادوی باستانی را امکانپذیر کرده باشید. این کاری بود که کارل گوستاو یونگ روانکاو سوئیسی با احیای مثل افلاطون به صورت کهن الگوها و اثبات کیهان کوچک بودن انسان با تایید ناخودآگاه روانی ای که صفات درون را به موجودات بیرونی فرافکنی میکرد انجام داد. ازاینرو بسیاری یونگ را پدر معنوی جنبش عصر جدید و انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 میدانند. این ادعا موضوع مقاله ی جالبی از دیوید تیسی در 1998 بوده است. وی مینویسد:

«نام یونگ برای حدود سه دهه با عصر جدید گره خورده است، اما اکنون "نفوذ" ادعایی او بر این جنبش به طور رسمی مطرح و بیان می شود. در معنویت عصر جدید، دانکن فرگوسن استدلال می‌کند که یونگ نقش عمده‌ای در توسعه ی این معنویت عمومی ایفا کرده است و اخیراً پل هیلاس، جامعه‌شناس ادعا می‌کند که یونگ یکی از «سه شخصیت کلیدی» در جنبش عصر جدید است؛ دیگران، بلاواتسکی و گورجیف هستند که مسئول وجود جنبش هستند. به همین ترتیب، نویل دروری معتقد است که "تاثیر یونگ بر تفکر عصر جدید بسیار زیاد بوده است، شاید بیشتر از آن چیزی که بسیاری از مردم تصور می کنند." در همه جا این ادعا مطرح می شود که جنبش عصر جدید محصول علاقه ی یونگ است، و امروزه درمانگران معنوی از طیف های متنوعی از زمینه ها همگی ادعا می کنند که یونگی هستند، یا از یونگ به عنوان پدر معنوی، مرجع علمی، و الهام بخش یا منبع خود یاد می کنند. آیا این ادعاها معتبر هستند؟ عصر جدید چقدر یونگی است؟ با بررسی شباهت‌ها و تفاوت‌های بین معنویت عصر جدید و فراروان‌شناسی یونگ، عصر جدید را از چند جنبه ی مهم، غیر یونگی یا حتی ضد یونگی می‌دانم که در اینجا مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

یونگ به وضوح چندین نقطه ی مشترک با عصر جدید دارد. هم یونگ و هم عصر جدید موافقند که معنای معنوی دیگر مترادف با مؤسسات مذهبی و نهادهای فرهنگ غربی نیست و دیگر نمی تواند آن را مهار کند. یونگ و عصر جدید علاقه مند به کاوش در منابع معنای معنوی غیر مسیحی، پیش از مسیحیت یا پس از مسیحیت هستند. هر دو به عرفان، کیمیاگری، و سنت های متفکرانه ی شرقی علاقه مند هستند. یونگ و عصر جدید با درجه‌ای از خوش‌بینی به آینده نگاه می‌کنند و «روحی» را می‌بینند که در طول تاریخ کار می‌کند و یک هدف یا آرمان آینده را منادی می‌کند که هنوز محقق نشده است. هر دو چشم‌انداز آینده‌ای را دارند که شاید به طرز متناقضی به ما می‌آموزد چگونه در زمان حال زندگی کنیم. زمان حال در انتظار آینده ای «بهتر» زندگی می کند، و برای یونگ ایده آل آینده را می توان در کلمه ی «کلیت» خلاصه کرد، آرمانی که او اغلب با اخلاق مسیحی «کمال» در تضاد قرار می دهد. عصر جدید نیز دوست دارد «کلیت» را بالاتر از «کمال» قرار دهد، همانطور که بر خدای درونی ببشتر از یک خدای متعالی تأکید می‌کند. گاهی اوقات به نظر می رسد که معنویت عصر جدید صرفاً روانشناسی یونگی است که به طور گسترده نوشته شده است و الگوی یونگ را به دنیای بیرون می برد و خرد او را به انبوهی که نیاز به هدایت معنوی دارند توزیع می کند. اما مسلماً آنچه عصر جدید قرار است انجام دهد و آنچه در واقع انجام می دهد، چیزهای بسیار متفاوتی هستند. عصر جدید یک فلسفه ی دینی منسجم نیست و اغلب به نظر می رسد که بیشتر توسط منافع تجاری و نیروهای بازار هدایت می شود تا هر موقعیت فلسفی خاصی. در تأکید بر اقتدار معنوی تجربه ی فردی (که یونگ از پروتستانیسم وام گرفته است)، بر نیاز به دگرگونی مذهبی و فرهنگی (که یونگ از رمانتیسم آلمانی وام گرفته است) و بر اهمیت راه های غیرمتعارف برای دستیابی به وحدت با خالق (که یونگ از گنوسیزم، هرمسییسم و ​​کیمیاگری وام گرفته است) به طور غیر قابل انکاری تفاوت وجود دارد. ارزش عصر جدید در این است که چگونه ارتدکسی مذهبی غربی را برای رسیدن به تفاسیر جدید و فرهنگی مرتبط از روح انسانی به چالش می کشد. عصر جدید «فریاد قلب» توده‌ها است، فریادی برای مرتبط ساختن معنویت به زمانه ی ما و از نظر عاطفی با تجربه فردی انسان. این یک جنبش مردمی است که بسیاری از نگرش‌ها، گرایش‌ها و دیدگاه‌هایی را که در دین سنتی غرب یافت می‌شود، معکوس می‌کند، به ویژه دیدگاه‌های مربوط به بدن، جنسیت، طبیعت و میل. این جنبشی است که روندی کهن الگویی را دنبال می کند و آن را گسترش می دهد که مبتنی بر «اصل زنانه» به عنوان جبران کننده ی غرب پدرسالار است و با رمانتیسم، گنوسیسم، بت پرستی، طبیعت گرایی، برهنگی و غیبت پیوند دارد. اگر عصر جدید، یونگی به نظر می رسد به این دلیل نیست که از یونگ استفاده کرده است، بلکه به این دلیل است که زندگی خود را از یک جریان کهن الگویی قوی می گیرد که ممکن است ما با یونگ مرتبط کنیم زیرا او به وضوح این قلمرو روانی-روحی را ترسیم کرده است. یونگ به ویژه به فرآیندهای کهن الگویی که برای غرب پدرسالار «جبران» بود، علاقه داشت، بنابراین این امر او را حتی بیشتر به منافع عصر جدید نزدیک می کند. با این حال، یونگ ساده لوحانه این جریان های جبرانی را در روان غربی تجلیل یا ایده آل نکرد. او این جریان ها را شناسایی کرد و آنها را نام برد، اما پاسخ او به آنها همیشه انتقادی، منفصل و دوگانه بود. یونگ پیوسته به دنبال ادغام متضادهای متضاد و عناصر متضاد (مانند بت پرستی و مسیحیت) در یک کل بزرگتر بود و تقریباً هرگز از یک سری ادعاهای کهن الگویی به قیمت از دست دادن دسته ی دیگر دفاع نکرد. گرچه یونگ به طور پیشگویانه ای می‌دید که محتوای «زنانه» و «بت‌پرستانه» در روان غربی در حال افزایش است، اما هرگز از رها کردن خود به این محتواها حمایت نکرد. برعکس، او احساس می کرد که وظیفه ی فردیت مستلزم مقاومت در برابر این نیروهای جمعی و ایجاد پاسخ انتقادی به آنها است. هر جنبش جمعی که با یک فرآیند کهن الگویی یکی می شود، عملاً بنا به تعریف، با ذائقه ی یونگی که مبتنی بر اخلاق و زیبایی شناسی فردیت است، مطابقت ندارد. حمله ی یونگ به چیزی که او «همذات پنداری با روان جمعی» می‌خواند، به راحتی و عمداً توسط همه ی درمانگران، مشاوران، مدافعان و شمن‌های عصر جدید که دوست دارند آزادانه محتوای کهن الگویی تازه شکل‌گرفته شده را جشن بگیرند و حتی «پرستش» کنند، نادیده گرفته می‌شود. آرزوهای مشرکانه، انگیزه‌های عرفانی و تلاش‌های معنوی نامتعارفی که صدها سال در غرب سرکوب شده‌اند، پس از فروپاشی اقتدار جهان مسیحیت رها شده‌اند، و اکنون، بدون هیچ مانعی، می‌بینیم که این مطالب در برابر ما رژه رفته است.»

بدین ترتیب، تیسی اگرچه میپذیرد که «عصر جدید تلاش می‌کند نگرش‌های غالب فرهنگ سکولار و دینی غرب را تصحیح کند»، اما اضافه میکند «یک تحلیل انتقادی محدودیت‌های نگرش عصر جدید و واگرایی آن از موضع یونگ را» آشکار میکند و یکی از حوزه هایی که مورد توجه تیسی قرار میگیرد، حوزه ی نیمه ی مادینه ی خدا است که تیسی آن را در فهرستش با زیر عنوان "از خدا تا گایا" بدین شرح مورد انتقاد قرار میدهد:

«نگرش غالب در فرهنگ سکولار غرب این است که خدایان باستان مدتهاست مرده اند، و اخیراً، خدای پدر یهودی-مسیحی ما نیز مرده است. زندگی متافیزیکی و معنوی وجود ندارد و جهان از معنای دینی تهی شده است. اعتقاد به معنویات با آموزش سکولار ریشه کن شده است و دین امروز صرفاً قلمرو بی سوادان، فقرا یا خرافات است. جستجوی مدرن و مترقی برای رهایی اجتماعی و شخصی است، و یکی از اولین چیزهایی که با حرکت به سوی آزادی کنار گذاشته می شود، انقیاد در برابر اقتدار دینی و اطاعت از امر مقدس است. نگرش غالب در فرهنگ دینی غرب این است که دین مردسالار سنتی در حال از دست دادن اقتدار خود با بت پرستی جهان است، و جامعه در نگرش خود نسبت به میل، تمایلات جنسی، و رضایت های زمانی سهل گیرتر می شود. از آنجایی که سوپرایگوی غربی تضعیف می‌شود و به انگیزه‌های «طبیعی‌تر» اجازه می‌دهد بر زندگی اجتماعی حکومت کنند، کلیسا اغلب بر این باور است که باید عزم خود را تقویت کند و ادعاهای زندگی ماورایی را تقویت کند. از این رو، کلیساها اغلب محاصره شده و ارتجاعی به نظر می رسند، در یک موقعیت دفاعی محبوس شده اند و موج تغییر را مهار می کنند. در تلاش برای اصلاح این رویکردها، نگرش عصر جدید حرکت با جریان روزگار، پذیرش قلمرو میل و اشتیاق، تشویق به حرکت بت پرستانه ی جامعه، اما افزودن یک بعد مقدس یا معنوی به این حرکت است. عصر جدید اساساً به گرایش‌ها و نگرش‌هایی که قبلاً در فرهنگ غربی وجود دارد، «برکت معنوی» می‌دهد: مصرف‌گرایی، لذت‌گرایی، ماتریالیسم و ​​خودشیفتگی. عصر جدید نقدی از جامعه ارائه نمی کند، بلکه صرفاً چیزهایی را که قبلاً ما را به خود مشغول کرده است، اسطوره سازی و رمزآلود می کند. بنابراین، در یک جامعه ی غربی غرق در رابطه ی جنسی و وسواس به بدن، عصر جدید "رابطه ی جنسی مقدس" را پیشنهاد می کند و استدلال می کند که بدن "معبد روح" است. در جامعه‌ای که توسط خواسته‌های مادی و ارضای آنی اداره می‌شود، عصر جدید یک باور حیات‌گرایانه به «انرژی سبز» پیشنهاد می‌کند، ثروت را نمادی از «ثروت معنوی» می‌بیند (در وارونه کردن اخلاق یهودی-مسیحی)، و به «آرامش عمیق به عنوان یک تعقیب مقدس (معکوس کردن تقدیس کار و زحمت مسیحی) » توجه می‌کند. عصر جدید، مانند جریان اصلی سکولار، اقتدار کلیسا را ​​با انگشت شست نشان می دهد، پیوریتانیسم را ترسناک و کسل کننده می بیند، و علاقه ی چندانی به احیای خدای پدر ما که اخیراً درگذشته است، ندارد. عصر جدید به ویژه به خدایان بت پرست دوران باستان، ارواح فرهنگ های شمنیستی و شخصیت های الهی ادیان شرقی علاقه مند است. اگرچه در ذائقه‌اش متنوع و مشرک است، اما خدای غالب عصر جدید احتمالاً الهه ی زمین یا الهه ی مادر است، خواه به عنوان گایا، دمتر، کوبله، آفرودیت، آستارته یا بسیاری از شخصیت‌های مشابه دیگر در زمینه‌های مختلف فرهنگی و تاریخی تصویر شوند. عصر جدید در تمرکز فلسفی خود عمیقاً غیرتاریخی، جهان‌شمول و ذات‌گرا است. به نظر می‌رسد شعار آن این است که «هر خدایی انجام خواهد داد»، تا زمانی که این خدایی نباشد که ما در دو هزار سال گذشته ی دین رسمی با او رنج برده‌ایم. در اسطوره های باستانی، الهه ی زمین هرگز به تنهایی ظاهر نمی شود، بلکه همیشه با همسر، پسر-عاشق یا کشیش خود نشان داده می شود، و همین امر در مورد آخرین ظهور او در عصر جدید صادق است. همسر الهه معمولاً نماد باروری و عامل باروری خود اوست، و بنابراین ظرفیت های فالیک او به طور کلی مورد تاکید قرار می گیرد، مانند چهره هایی مانند پان، دیونیزوس، آدونیس، تموز، و به ویژه پریاپوس. در عصر جدید، پسر-عاشق یا کشیش الهه ی زمین اغلب در شکلی ترکیبی که گاهی اوقات "مرد سبز" نامیده می شود، تجلیل می شود. مرد سبز نماد باروری زمین، چرخه ی فصلی رشد-مرگ-تولد مجدد و "وحدت" همه ی چیزهای طبیعی و ارگانیک است. اگر از مسیح در عصر جدید یاد شود، او معمولاً فقط در شکل خود به عنوان پسر مادر بزرگ، به عنوان خدای سال در حال مرگ و رستاخیز که توسط مادرش و زنان مقدس در پای صلیب سوگواری می شود، مشغول است. به عبارت دیگر، عصر جدید ممکن است تصویر مسیح کاتولیک رومی را با اهداف خود تطبیق دهد، اما اصلاً زمانی برای مسیح پروتستان و پدرسالار ندارد. عصر جدید بر رسالت رستگاری و فوری بینش دینی خود تأکید دارد. هدف آن آوردن افسون و رمز و راز جدید به دنیایی است که خسته، افسرده و افسون شده است. به دنبال احیای مجدد زندگی روح در جهانی است که بیش از حد عقلانی، بدبینانه، سرخورده شده است. این به دنبال بیدار کردن مجدد آگاهی بدن در فرهنگی است که بیش از حد در ذهن گیر کرده است. مهم‌تر از همه، عصر جدید یک الزام زیست‌محیطی و نجات‌دهنده ی جهان دارد: بازیابی احترام به زمین، ماده (برگرفته از کلمه لاتین "mater" به معنی "مادر")، فیزیکی و محیط زیست طبیعی در زمانی که پیشرفت پدرسالارانه انجام شده و صدمات عظیمی (برخی از آن غیرقابل برگشت) به شبکه ی بیوفیزیکی حیات وارد کرده است. فریاد مهم این است که فقط الهه ی مادر و مرد سبز او می توانند ما را از مصیبت غرب مردسالار نجات دهند. این اسطوره ی جدید نه تنها در اکوفلسفه و اکو معنویت، در اکولوژی عمیق و الهیات بوم‌شناختی، بلکه در فیلم‌های پرطرفدار مانند «فرن گلی»، در نمایش‌های اکوکارتون و جنگجو مانند «کاپیتان سیاره»، جزوه‌های زیست‌محیطی، ادبیات فعالان ، و داستان های مشهور نیز دیده می‌شود. ارزش‌ها و اسطوره‌های زیست‌محیطی عصر جدید نیز در سیستم آموزش عمومی، برنامه‌های مطالعات محیطی، سیاست‌های سبز، رسانه‌ها و سرگرمی یافت می‌شوند. ما شاهد ظهور یک اسطوره‌شناسی قدرتمند و باستانی هستیم، گواهی بر این واقعیت که «اسطوره‌ها» هرگز نمی‌میرند، و در فرهنگ‌های سکولار و «عرف‌زدایی» مانند ما، اسطوره‌ها نه تنها زنده می‌مانند، بلکه رشد می‌کنند، و حتی قدرتمندتر هستند برای اینکه با عنوان "اسطوره ای" تلقی نمی شوند. یونگ چگونه به این جنبه از عصر جدید پاسخ می دهد؟ یونگ در سال 1961 درگذشت، چند سال قبل از اینکه عصر جدید شتاب بین المللی پیدا کند، و قبل از اینکه جنبش بوم شناختی ایجاد شود (در زمان یونگ از آن به عنوان "حفاظت" یاد می شد و معمولاً استان محافظه کاران سیاسی بود). با این حال، او ظهور بت پرستی را در روان غربی پیش‌بینی کرده بود و در واقع قبلاً این بت‌پرستی را به‌عنوان منبع کهن الگوی فاشیسم قرن بیستم و سوسیالیسم ملی شناسایی کرده بود. در مسائل مذهبی، یونگ هم مسیحی بود و هم عصر جدیدی. یونگ می‌توانست ببیند که خدایان و الهه‌های قدیمی و پیش از مسیحیت هنوز زنده هستند و اغلب در روان به عنوان هسته‌های اصلی عقده‌ها و روان عصبی‌ها کشف می‌شوند. یونگ به دوران پیش از مسیحیت، غیر مسیحی و پس از مسیحیت علاقه مند بود، اما برخلاف عصر جدید، او ضد مسیحی نبود. او از تعصبات ضد مسیحی رنج نمی برد و مانند جیمز هیلمن پس از خود موظف نمی دانست که ضمن تقبیح میراث یهودی-مسیحی، ستایش یونان باستان را بخواند. یونگ به وظیفه ی بازگرداندن خدای مسیحی به کرامت فرهنگی و درک انسانی متعهد بود. یونگ می توانست ببیند که یک سویه بودن دین و فرهنگ مردسالارانه لزوماً بیداری چهره های کهن الگوی مادرسالارانه و زنانه ی جبرانی را به همراه خواهد داشت، اما پاسخ او به این چهره ها دوسویه بود. از یک سو، ما باید کهن الگوی زنانه را تشویق کنیم تا پس از قرن‌ها غفلت و سرکوب، خود را نشان دهد. از سوی دیگر، ما نمی توانیم به زنان اجازه دهیم که «تصرف» آگاهی را در اختیار بگیرند. باید ادغام شود و اجازه ندهیم که در یک جانبه گرایی جدید، به همان اندازه افراطی و در نتیجه به همان اندازه نامطلوب تسلط یابد. یونگ عقده ی مادری مثبتی داشت و همین امر او را به بسیاری از هنرها و علوم مادرسالاری که توسط پدرسالاری "ممنوع" شده بود، اما در زمان یونگ در دسترس عموم قرار گرفت، متمایل کرد. علاقه ی یونگ به طالع بینی و پیشگویی کاملاً شناخته شده است، و او تقریباً به تنهایی هنر باستانی کیمیاگری را به بررسی های علمی و روانشناختی مدرن بازیابی کرد. یونگ نیز مدتها قبل از اینکه این نگرش ها مورد تجلیل و تثبیت بوم شناسی عامه پسند قرار گیرد، بوم شناسانه و عاشقانه به مناظر، زمین، درختان وابسته بود. شاید بیشتر از خود یونگ، اریش نویمان از پیروان اصلی او غرق این آگاهی بود که کهن الگوی زنانه در شرف جابجایی و به چالش کشیدن پایه های کهن الگوی پدرسالاری است، همانطور که به ویژه در مادر بزرگ و دنیای کهن الگوی هنری مور می بینیم. اخیراً، ادوارد ویتمونت، تحلیلگر یونگی، یک جلد کامل با عنوان بازگشت الهه را به پدیده ی بیداری کهن الگوی زنانه و پسر-عاشق فالیک او در متن مدرنیته و پست مدرنیته اختصاص داده است. یونگ با عصر جدید موافق است که اگر قرار است یک تغییر عمده در نگرش فرهنگی رخ دهد، از جمله تغییر چشمگیر قلب در مورد رابطه ی انسان با محیط زیست و جهان فیزیکی، آنگاه باید از حمایت کهن الگویی برای توانمند ساختن بشریت در "احساس متفاوت" در مورد جهان استفاده شود. تغییرات اجتماعی که صرفاً در سطح عقلانی عمل می کنند، مانند فراخوانی برای بیدار کردن وجدان اخلاقی در مورد جهان، یا فراخوانی برای تشدید مسئولیت اخلاقی در مورد محیط زیست، مؤثر نخواهد بود، زیرا احساسات عمیق تر انسان فعال یا برانگیخته نشده است. یونگ یک پوزیتیویست اجتماعی نبود، به این فانتزی که جامعه ناگزیر در حال «بهتر شدن» است اعتقاد نداشت، اما او به قدرت اسطوره و توانایی آن در بسیج کنش های انسانی و ایجاد واکنش جمعی متقاعد شده بود. اگر بتوان به دنبال دگرگونی معنوی بود و دیدگاه جدیدی ایجاد کرد که از احیای این دیدگاه باستانی ناشی می‌شود که زمین «مادر اجدادی» یا منبع معنوی ماست، برای آینده ی زمین بسیار بهتر است. مطمئنم یونگ احساس می‌کند که اسطوره‌سازی مجدد باید با انقلاب اجتماعی همراه باشد و بازگرداندن گایا، دمتر یا آفرودیت به جایگاه اسطوره‌ای زنده بهای ناچیزی برای بقای خود جهان، تنوع زیستی و ساکنان آن است. همانطور که گفته شد، یونگ اگر احساس کند که فرقه ی جدیدی از گایا یا به اصطلاح فرضیه ی گایا به قیمت از دست دادن خدای پدر، اصل مردانه و آنیموس تمام خواهد شد، انتقاد می کند. او می‌پرسد که تمایز دو هزار سال یا بیشتر از کهن‌الگوی مردانه چه فایده‌ای دارد، اگر ما آماده باشیم که همه ی آن‌ها را در واکنشی هراسناک به وضعیت اسفناک جهان کنار بگذاریم؟ چرا باید به سمت یک انانتیودرومی فرهنگی (دوران از یک افراط مخالف به دیگری) حرکت کنیم، در حالی که این فرصت را داریم که هر دو طرف طیف کهن الگویی را در نظر بگیریم؟ چرا در حالی که عمیق‌ترین الزام ما، هم برای خود و هم برای فرهنگمان، مبارزه به سوی یکپارچگی و وحدت است، به یک جانبه‌گرایی جدید بسنده کنیم؟ به هر حال گایا را بیاورید و دمتر را بازگردانید، اما اجازه دهید این شخصیت های قدیمی را در گفتگوی معنادار با معنویت مسیحی و دین غربی درگیر کنیم. در حالی که در آن هستیم، اجازه دهید به سمت بازیابی بعد زنانه ی گمشده در خدای یهودی-مسیحی نیز کار کنیم (مانند سوفیا، لیلیت، مریم، حکمت و روح القدس). اما با بیرون انداختن آب حمام فرهنگی ما، یونگ هشدار می‌دهد که بیرون انداختن عیسای نوزاد نیز منجر به سرکوب کامل روح مردانه و پیامدهای خطرناک قلمرو غفلت‌شده یا تبعید شده ی مردانه می‌شود.»

Jung and the new age: david tacey: planetdeb.net

این مطلب، قطعا با انتقاد دیگری که تیسی در زیر عنوان دیگری به نام "از رنج تا سعادت" وارد میکند، مرتبط است. یعنی افراط عصر جدید در لذتپرستی در واکنش به افراط مسیحیت سنتی در زهدگرایی که مورد انتقاد تیسی است، یکی از عوارض افراط در ماتریالیسم در واکنش تفریط روح گرایی است که همانطورکه تیسی نیز بیان کرد، روح به جای پدر ایزدی و ماتر یا ماده به جای مادر ایزدی ظاهر میشوند. امکان ندارد این ارتباط از دیدگان تیزبین بانیان انقلاب فرهنگی به دور مانده باشد وقتی تمام متون عرفانی نئوپاگانیسم انباشته از توجه به این تمثیل است. پس تنها پاسخی که برای این لذتپرستی به نام عرفان ولی علیه عرفان به جا میماند این است که به اصطلاح جنبش عصر جدید، نقابی عرفانی بر یک ماهیت عمیقا بازاری و ضد عرفانی بود، یعنی همان جریان ماتریالیست و ضد الهی سابق که وقتی که ترسید مردم دارند از شدت افسردگی به دین پناه میبرند، به خود ظاهر یک دین عمومی را داد و این به ماتریالیسم کمک کرد تا در کشورهای دیگری که از دین های بازسازی شده از روی مسیحیت سرخورده شده اند، ماتریالیسم با همان نام ماتریالیسم ولی در ظاهر جنبش عصر جدید وارد شود و بی دردسرتر برای خودش بازار درست کند. آیا ما ایرانی ها الان در یکی از این کشورها زندگی نمیکنیم؟!

مطلب مرتبط:

چرا خدا اجازه میدهد جامعه جهنمی و پر گناه شود؟!

خدا بیشتر دشمن تفکر است یا بی خدایان؟

ترک ایتالیایی: اپیدمی جهانگیر دولتی که بر سر مردمش بلا می آورد تا حکومت کند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر