تلقی ای از خدا که با آن، مذهبی بودن به عذاب جمعی می انجامد.
تالیف: پویا جفاکش
خیلی جالب است که امروزه وقتی صحبت از امپراطوری آلمان میشود، ترجیحا از اصطلاح «امپریوم ژرمانیکوم» استفاده میشود درحالیکه همانطورکه در فوق میبینید، آثار کلاسیک، مایل بودند آن را «امپریوم رومانو ژرمانیکوم» یعنی امپراطوری رومی آلمانی بخوانند هرچند هرچقدر ناسیونالیسم آلمانی قوی تر و روم بیشتر با منطقه ی اطراف کلیسای رم ایتالیا تطبیق میشد، اندازه ی لغت رومانو هم کوچکتر میشد. به هر حال، آلمان جانشین دولت امپراطوری مقدس روم بود که اگرچه مرکز مذهبیش کلیسای واتیکان، ولی حکومتش با یک امپراطور ژرمن یا آلمانی بود. آنچه اما باعث خجالت آلمانی ها از رومی خواندن خودشان میشود این است که این فرمانروایان ژرمن نه زبان خود بلکه زبان لاتین را زبان سوادآموزی قرار دادند که امروزه زبان ایتالیا تصور میشود اگرچه این اشتباه میتواند ناشی از آن باشد که کلیسای رم این زبان را زبان سوادآموزی کشیشان تعیین کرد و نه این که واقعا ایتالیایی است. الفبای لاتین مانند دیگر الفباها ریشه در فنیقی دارد و اتروسک ها که از اولین بنیانگذاران دولت و تمدن در ایتالیا شمرده میشوند تحت تاثیر فرهنگ فنیقی بودند. لغات فنیقی نیز در لاتین زیادند. ولی ایتالیا تنها کشور اروپایی نیست که محل کلنی های فنیقی واقع شده است. یهوه خدای یهود که درنهایت به پدر مقدس کلیسای رم تبدیل شد، در تورات با "ال" معروف به «علیون» خدای فنیقی تطبیق شده است. «علیون» به معنی بالاتر از همه، در ترجمه به آلمانی تبدیل به "هگست" میشود که همان highest در انگلیسی است. به طرز شگفتی، هگست همان آگوست یا آگوستوس عنوان اولین امپراطور روم است. یعنی اولین امپراطور لاتینی نامش از یک زبان ژرمن شمالی بیرون آمده و در ایتالیای جنوبی کپی شده، درحالیکه در محتوا برابر با یک خدای فنیقی است. ال یا ایلی به صورت یونانی با هلیوس خدای خورشید نیز تطبیق میشود که همان میترا یا سول اینویکتوس خدای اخوت های سیاسی رومی است. sol به معنی خورشید که تلفظ دیگر هلیوس و ال است، thole نیز تلفظ میشود که نام یک جزیره ی افسانه ای به عنوان خاستگاه ژرمان ها به شمار میرود. اگر همین لغت را با "نا" ی اضافه به اول در عبری و عربی بخوانید، به لغت insula به معنی جزیره نزدیک میشوید و شابید به همین خاطر است که تول که باید فقط سرزمین ال باشد، جزیره تلقی میشود. جریان های نژادی آریانیسم، ژرمن ها را از نسل وایکینگ ها میشمردند و وایکینگ ها ازجمله در جزیره ای به نام آیسلند میزیستند. آیسلند به سرزمین یخ ترجمه و با یک جزیره ی یخ زده ی کم سکنه تطبیق میشود. اما ممکن است آیسلند فقط همان تلفظ دیگر island به معنی جزیره در انگلیسی باشد و در اینسولا و البته تول و سول/ال ریشه داشته باشد. از طرفی تا دهه ی 1980 زبان لاتین سابق در ترانسیلوانیای رومانی به عنوان زبان پزشکی استفاده میشد و در آن زمان، پیران محلی از آن به یک زبان گسترده ی نابودشده که اکنون فقط اطبا و داروسازان آن را می آموزند یاد میکردند. آیا رومانی و رومانو با هم در نام فامیل نیستند؟ این را هم به مطلب اضافه کنید که الکیونیوس، نوشته است که آتیلای هون، «از کشورش استادانی فرستاد تا زبان گوتیک را به لاتینی ها بیاموزند.» گوت عنوان کلی ژرمن های نابودکننده ی امپراطوری خیالی روم است و ظاهرا گوت ها از میان تاتارها برخاسته اند و این تاتارها همان هون های منطقه ی دریای سیاهند که لاتین هم در رومانی آنجا شناخته شده بوده است. تمام سرزمین های اطراف دریای سیاه به لحاظ فرهنگی ارتباط تنگاتنگی با آناطولی ترکیه داشتند که مملو از فرهنگ های یونانی نیز بوده است. اتفاقا روم لاتینی نیز شاگرد فرهنگ یونانی شمرده میشود و اولین برخورد رومیان با گنجینه های این فرهنگ، پرگامون در شمال غربی آناطولی بوده که دومین کتابخانه ی بزرگ یونانی (بعد از اسکندریه ی مصر) را داشته است. در تاریخ رسمی، پرگامو یا پرغامه یا پرگامون، یکی از فتوحات یونانی ها در آناطولی و در محل تروآی سابق اشعار هومری بوده که در هرج و مرج ناشی از تهاجم کلت ها به آناطولی پس از قتل سلوکوس، فرصت استقلال پیدا کرده و در زمان سیطره ی روم بر آن، دولتی مخصوص خود داشته است. نکته ی جالب، همنامی پرگامون با یک شهر آلمانی یعنی برگامه است. نام برگامه از "برگ هایم" به معنی شهر اطراف قلعه می آید. جالب این که ترجمه ی رایج از نام آکروپولیس تپه ی محل بنای آتن مرکز فرهنگی یونان باستان هم دقیقا همین شهر اطراف قلعه است و پرگامون و به دنبالش کل یونان مورد توجه روم هم میتوانند یک مقوله ی ریشه دار در امپراطوری ژرمن باشند. فرهنگ یونانی، خود را بسیار تحت تاثیر تمدن کلده نشان میدهد. امروزه کلدانی ها آخرین سلسله ی فرمانروایان بومی بابل و دنباله روان تمدنی دیرین شمرده میشوند که با سومری ها آغاز شد. با این حال، یونانی ها هیچ نامی از سومری ها نمیبرند. به گفته ی پروفسور گونار هینسون، سومر به عنوان اولین تمدن بشری تنها در قرن 19 و در برداشت های یکجانبه ی شرقشناسان از منابع بومی بین النهرین اختراع شد و هیچ منبع کهنی که از آن به عنوان دوره ای خاص از تاریخ یاد کند وجود ندارد. بنابراین یونانی ها و رومی ها و ژرمن های قرون وسطایی با کلدانی ها که قبل از آنها چیزی دانسته نیست همزمان بوده اند. معمولا برای نشان دادن قدمت بسیاری از بناهای چندین هزارساله و همینطور فسیل های باستانی به فرض مثال از عصر یخبندان در دیرینشناسی، فقط به قدمست سنجیده شده با کربن14 استناد میشود درحالیکه معمولا کربن سنجی های مختلف، بسته به پیش فرض های مجریانشان نتایجی متفاوت گاها با فاصله های زمانی هزاران ساله به دست می آورند. یونانی ها خود را "هلن" –دیگر واژه ی مرتبط با ال و هلیوس- میخواندند ولی در لاتینی گرگوس خوانده میشدند، به نام مردم یونانی زبان مهاجر به ایتالیا که در آن، کلنی های یونانی ساختند. احتمالا این لغت که بیشتر به صورت گریک نوشته میشود، معنی انتساب به "گر" را میرساند. در زبان یونانی، لغات عبری بسیار زیادند و در عبری، "گر" به معنی مسافر است. حالا اگر بخواهیم بعضی افراد را به این لغت "گریک" منتسب کنیم، به لغت گرکور یا آنطورکه مرسوم است "گرگور" میرسیم که از جنس آن، "گرگوری" میشود چنانکه امپراطوری رومی اگوستوس هم باید گرگوری تلقی شود. اما جالب، جمع آمدن اگوستوس و گرگوری در تاریخ بریتانیا است. اگوستین به معنی منسوب به اگوست، نام کشیشی است که پاپ گریگوری کبیر، او را مامور گسترش مسیحیت در بریتانیا کرد. شگفت این که زنی به نام "اگوستا گرگوری" جمع آوری کننده ی فولکلور ایرلندی در قرن 19 تلقی میشود. پاتریک مک کافرتی و مایک بیلی در کتاب «خدایان سلتیک» بر آنند که اگوستا گرگوری فوق الذکر در موقع بازگویی داستان های پریان، آنها را پالایش کرده است و ازجمله در داستان ها نشانه ای از توصیف یک فاجعه ی کیهانی زیر و رو کننده ی دنیا در اثر جسمی فضایی چون شهابسنگ می یابند که جدی گرفتنشان به عنوان بازتاب خاطره ای ملموس در فولکلور جمعی، مزاحم روایت تاریخ رسمی از قرون وسطای بریتانیا و جهان است و ازاینرو سانسور شده اند. از جمع آوردن این مطلب با مطالب پیش گفته، ناچارا به این نتیجه میرسیم که اگوستا گریگوری، خالق ادبیات پریان در ایرلند و احتمالا بریتانیا و نام مستعار یک دستگاه کشیشی است که در زمانی بسیار نزدیک به ما، ادبیات و اعتقادات قدیم جهان را به نفع دیدگاه هایی نوین پالایش کرده اند. نکته ی جالب این است که پاپ گریگوری، ساکسون ها را که به او روی خوش نشان دادند، انجل یعنی فرشته نامید و از آن پس، ساکسون های مزبور که حالا امت گرگوری بودند، انگل یا انگلوساکسون نامیده شدند. گریگوری عنوان فرشتگان هبوط کرده از دربار الهی یا فرزندان آنها نیز هست که کل این مجموعه در قالب آنها به مانند فرشتگان، رسالت تغییر فرهنگ زمین را یافته اند.:
“on the veracity of ancient sources”: mick harper: stolen history: 4 oct 2022
در کابالای یهودی، گریگوری فقط موجودات ماوراء الطبیعی نیستند بلکه برداشت های مختلف از موجودات زمینی به صورت پندارهای ذهنی مختلف و گاهی منحصر به فرد افراد از آنها یا موجوداتی ترکیبی از آنها نیز هستند. از این جهت، اصطلاحات گریگوری یا اگرگور را میتوان اسلاف لغت ارکه تایپ یا کهن الگو دانست که کارل گوستاو یونگ روانکاو، درباره ی ته مانده ی اعتقادات یا نگرانی های توتمی یا تجربیات فراموش شده ی اجداد از موجودات و پدیده ها در ته ذهن یک انسان امروزی به کار برده است. کابالا واقعی بودن این پندارها را به انعکاس پدیده ها در چهار دنیای تو در تو ولی متفاوت مرتبط میکند و از تصاویر بینابینی صحبت میکند که جدی گرفتنشان توسط افراد واقعی، نتایجی واقعی میدهد. در این برداشت، تاثیر کواکب و سیارات همانطور که در اعتقادات کلدانیان مطرح بوده است، نقش مهمی در انتخاب تصویر یا اگرگور خاص از موضوع در ذهن فرد دارد.:
“un egregore ou des egregores”: john e. Constantine: kaosphorus: 18 feb 2017
طبیعتا تعریف نوین گریگوری با تبدیل او به پاپ، جریانی را نشان میدهد که میخواهند تمام اسطوره ها و اعتقادات را در ذهن بشر نوین بازسازی کنند و قطعا این گروه، خود را مسئول تغییر میدانند چون فکر میکنند از بقیه ی مردم بهترند.
هر گونه تفکری از این نوع، از یهود شروع میشود که معتقدند تنها فرزندان خلف و پیروان راستین ابراهیم به عنوان تنها کسی هستند که علیه انحطاط فرزندان آدم در بابل شورید، تقریبا در همان زمانی که سقوط برج بابل باعث پراکنش مردم در جهان شد. بنابراین مذهب یهود، مذهب راستین آدم قبل از انحطاط بشر تلقی میشود. ولی دین یهود با مهاجرت قوم موسی از مصر شروع میشود و بعضی هم قبط را که با مصر تورات برابر تلقی میشود منشا تمام اعتقادات بشر میشمردند. راجر صباح به این موضوع توجه دارد که قاهره و اسکندریه که محل تمرکز اشرافیت یهود در قبط پیش از انتقال این اشرافیت به اروپا هستند در قرون وسطی با بابل تطبیق میشدند و حتی فانوس دریایی اسکندریه را که در زلزله ای سقوط کرد نسخه ی مصری سقوط برج بابل میشمرد. صباح، این نوع داستان ها را نشانه ی بازسازی دین یهود از روی اعتقادات پاگانی مصری میشمرد و به این نتیجه میرسد که یهودیت اولیه مذهب پاگانی مصری بوده است. لاکاپله فرازهای فوق از راجر صباح را به داستان قورت داده شدن کتاب مقدس توسط یوحنای انجیل نویس و نوشته شدن مکاشفه ی یوحنا توسط او در باورهای مسیحیت یوهانی ربط میدهد و نتیجه میگیرد که این میتواند نشانه ی تخریب و نوسازی متون قبلی یهود باشند که همان مذهب مصری سابق است و فاحشه ی بابل در مکاشفه، همان مذهب سابق یهودی یا مصری است، ولی همه ی اینها به اندازه ی یوحنای انجیل نویس، همزمان با پیدایش مسیحیت رقم میخورند و چون صاحب تنها مسیحیت برحق، کلیسای کاتولیک رم در امپراطوری روم مقدس شمرده میشود بازسازی یهودیت و همچنین بازسازی مسیحیت و طغیان علیه بابل در اروپا به عنوان قلمرو جدید اشرافیت یهود رقم میخورد. ازیریس، کهن الگوی فراعنه ی مصر،مسیح سابق است که به ورزاو تشبیه میشود و میترا که ورزاو اثیری را میکشد، خدای اخوت رومی است که خود یک مسیح یا منجی است و مسیح سابق را میکشد. او بعدا در تورات تبدیل به موسی در حال شکستن بت گوساله ی سامری میشود و یهودیت متعارف هم با موسی به وجود می آید. اخوت رومی توسط فلاویان ها و بعد از فتح اورشلیم توسط وسپازیان و تیتوس ظهور میکند و اورشلیم، در اصل، رم ایتالیا است؛ سرزمین مقدس یهود که از این پس، سرزمین مقدس مسیح و امپراطوری مسیحی روم است. بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم، شارلمان است که اسمش در معنی و اساس، همان کارلوس مگنوس یا شاه بزرگ لقب شارل پنجم است که مثل تیتوس که اورشلیم را فتح و غارت کرد، رم را فتح و غارت و البته در آن تاج گذاری کرد. نام شارلمان، فقط بازی لغوی با نام سلیمان بزرگترین پادشاه یهود در تورات است. بنابراین امپراطوری یهودی سلیمان که به دو قسمت تجزیه میشود، همان امپراطوری روم شارلمان است. تقسیم امپراطوری روم، عامل پیدایش امپراطوری بیزانس یا روم شرقی است که بعدا به عثمانی ها تعلق میگیرد. در عثمانی، سلیمان به صورت سلیمان قانونی بزرگترین سلطان عثمانی بازسازی میشود، ولی این فقط انتقال ذهنی سلیمان از رم اروپایی به قستنطنیه یا رم شرقی است. در داستان سلیمان قانونی، میبینیم که او پسرش محمد را از سر بدبینی میکشد. این محمد درواقع همان محمد پیامبر به عنوان یک فرزند یهودیت سلطنتی سلیمان است که مکتبش در اروپا سرکوب میشود ولی در روم شرقی که همان عثمانی است به موفقیت میرسد و بدین ترتیب محمد به صورت محمد دوم عثمانی معروف به «فاتح» که قستنطنیه ی مسیحی را تصرف کرد بازسازی میشود. سدی که اسکندر مقدونی در مقابل یاجوج و ماجوج مغولی میسازد تا از پیشروی آنها جلوگیری کند همان موفقیت امپراطوری اروپایی در مقابل نفوذ اسلام در قالب یک فرهنگ تاتاری یا ترکی-مغولی است. یاجوج و ماجوج، نیروهایی جهنمیند و تاتارها را تارتار یعنی اهل تارتاروس یا جهنم میشمردند. تارتاریا کشور تاتارها با اسکیتیه تطبیق میشد و لغت اسکیتیه تلفظی دیگر به صورت اسکاندیا دارد که آن هم به صورت اسکاندیناوی یا قلمرو وایکینگ ها در شمال و به عنوان خاستگاه گوت ها و ژرمن ها بازسازی شده است. اربینیوس از فتح اسکیتیه یا کیتای توسط گوت ها سخن گفته است و کیتای خود تلفظی از عنوان گوتی به نظر میرسد. جغرافیدانان اسکاندیناوی، گوتیا و اسکاندیا را در کنار گارامانیا (ژرمانیا) و بیزانسن (امپراطوری بیزانس؟!) جزو "افریقا" میشمردند. افریقا نام کشور حام ابن نوح است و در قرون وسطی، بسیاری حام را به سبب سرکردگی در انحطاط بشر جدید که فرزندان نوحند فرمانروای تارتارهای جهنمی و بنابراین از جنس تاتارها و زردپوستان میشمردند که این، افریقا را با تارتاریا و سرزمین های مغولی اوراسیا برابر میکند؛ برای جغرافیدانان اسکاندیناوی، مشخصا منطقه ی غربی آن در مجاورت اروپا و شامل بخشی از اروپای شرقی.:
“revelations and Scandinavian geographical tractates”: d.lacapelle: 16may2019
لاکاپله در این بازسازی، مذهب مسیحیت را به اندازه ی آن تفکراتی که مسیحیت را بی اعتبار کردند، ساخته و پرداخته ی تمپلارها یا جریان های غیبی اداره کننده ی محیط های جنگی روم مقدس میشمرد و ظاهرا اینها هیچ ابایی از تغییر دادن مرامشان نداشتند. تاریخ، به شکلی تفاوت آسیای تاتاری با زائده اش اروپای ژرمن را در این تعیین کرده که اروپا پیوسته پیشرفت کرده و آسیا در زمان منجمد شده است. مذاهب آسیا و بقیه ی جهان به جز نژاد ژرمن، به گونه ای توصیف شده اند که حقایق بی زمانند درحالیکه اروپا و تولیدات امریکاییش پیوسته به تغییر با زمان می اندیشند.
به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در اخوت های کابالایی متحد کننده ی اشرافیت های اروپایی، آتش، خدایی است که پیش برنده ی زمان است و آتش دو نوع است: آتش نامرئی مرکز خورشید که به اصل آفریدگار نزدیک است، و آتش فیزیکی فضای بیرونی خورشید که در هفت سیاره ی الهی کلدانیان ضرب میشود و از طریق آنها بر فیزیک زمین تاثیر میگذارد. پندارهای ما با آنها شکل میگیرند و زمانی که سطوح توهمیشان کاملا میسوزند انسان را به طرزی ناخوشایند بینا میکنند. چون دانش دشمن توهم است، دانش را به آتش تشبیه میکنند و دانشمندان را آمیخته به آتش میشمرند. توهم بخشی از کیهان را تشکیل میدهد که از ترکیب پدر و مادر یعنی آتش های اثیری و فیزیکی تشکیل نشده و فقط از مادر یعنی آتش فیزیکی برآمده است. این تکه همان باکره زادی مشهور منعکس در ادیان است. این تولد باکره زاد به صورت یک سه گانه ی آتشین ظهور میکند که عنصر سوم، در چهارگانه ی خورشید و سه سیاره ی اداره کننده اش –زحل، مشتری، مریخ- ضرب میشود و سه گانه ی پیشین را هم بعد از خورشید و به ترتیب به صورت سیارات زهره، عطارد و ماه بازآفرینی میکند که این سه بعلاوه ی چهار بعلاوه ی سه، عدد کامل 10 را میسازند. این عقاید از کلده به یهودیت منتقل و در کابالا متبلور شده اند اما مکملشان را میتوان در هندوئیسم یافت جایی که نقل قولی از مانو، معنی سه گانه ی اول را روشن میکند: یک علت ناشناخته، تخم کیهانی موسوم به هیرانیا گربهه (یعنی رحم طلایی) را میسازد و با شکستن این تخم، برهما خدای خالق متجلی میشود. تخم تا قبل از این لحظه دوجنسه است، چون نیمه ی پایینی گودش مادینه و نیمه ی برآمده ی بالایش نرینه است، ولی برهما با شکستن نیمه ی بالایی، فقط بخش مادینه را زنده میگذارد و تخم از این پس مادینه و مادر میشود. از این پس میتوان تخم را در باکره زادی به مریم و برهما را به مسیح تعبیر کرد. مریم معروف به آنا است و آنا یا آنات یا آناهیتا فرم مادینه ی "آن/آنو" خدای کلدانی است که ال صورت فنیقی او است. الهه دراینجا جانشین تاریکی یا فضای سیاه آسمان در شب است که انوار ستارگان را در برمی گیرد درست مثل در بر گرفته شدن زرده ی تخم مرغ توسط سفیده ی آن و این زرده همانی است که تبدیل به برهما یا مسیح یا پسر میشود. همانطورکه مریخ و مشتری و زحل به ترتیب اهمیت، فاصله ی بین خورشید و ناشناختنی میشوند، سه گانه ی مادر-پسر-پدر هم به ترتیب اهمیت در فاصله ی خورشید با نقطه ی مقابل آن یعنی زمین حایل میشوند و به ترتیب زهره-عطارد-ماه از آب درمی آیند. پس ماه میشود مابه ازای پدر، و راه راستین پرستش، پرستش ماه میشود همانطورکه یهوه یک خدای قمری است. اما قرار است ماه در راهنمایی به رسیدن به خورشید، ابتدا یک انحطاط ایجاد کند همانطورکه حرکت از پدر به پسر به مادر انحطاط است و مابه ازای مادر یعنی زهره دقیقا با تاریکی جانشین شده است. توجه کنیم که این تاریکی که بعدا بیشتر ماده ی سیاه خوانده شد، با اثیر برابر میشد و اثیر تنها چیزی بود که میتوانست موتور تغذیه ی خورشید باشد. اما اثیر با متراکم شدن در تبدیل به موجودات زمینی به هدر میرود مگر این که آتش مخفی شده در موجودات زمینی به خورشید بازگردد. دبلیو متیو ویلیامز سازوکاری درباره ی چگونگی جذب تشعشعات گرمایی از ماده ی پراکنده شده از اثیر به خورشید و به عنوان یک نظریه ی فیزیکی پیشنهاد داده بود و دکتر سی ویلیام زیمنس هم نظرات مشابهی درباره ی حفظ انرژی خورشیدی با برگشت آن به خودش داشت؛ نظراتی که به عقیده ی مادام بلاواتسکی، زیاد از عقاید غیبتگرایان دور نبوده است. مادام بلاواتسکی، چنین ساز و کاری را حامی نظریه ی کارما میداند که بر اساس آن، انسان ها باید نتیجه ی همه ی اعمال خوب و بدشان را ببینند و نتیجه ی اعمال بد به این دلیل ایجاد میشود که انحطاط انسان با ارتکاب شر، باعث تضعیف او میشود و این وقتی قابل توجیه میشود که بگوییم قوت خارج شده از انسان به خورشید که خدای این جهان است برگشته است. دکتر جونز و بابیج معتقد بودند که هر فکری که ذرات مغز را جا به جا کند و به حرکت درآورد، آنها را در سراسر جهان پراکنده میکند و به عقیده ی اینان، هر ذره ی از ماده ی موجود باید دارای ثبتی از اکثر اتفاقات باشد. بدین ترتیب، گناهکاری آدمیزاد و بلایای فراوانی که بر سر گروه های انبوه آدمی می آیند، تضادی با وحدت وجود یعنی خدایی بودن همه چیز در جهان فیزیکی ندارد چون همه دارند بدون این که بدانند در راه بقای زمین قربانی میشوند.:
“the secret doctrine”: v1: h.p.blavatsky: stanza4
ظاهرا این نظریات باید امروزه منسوخ باشند چون امروزه افلاک هفتگانه در مسیر نور به زمین قرار ندارند و علت هم آن است که کیهانشناسی امروزی، خورشیدمرکزی است نه زمین مرکزی. اما بلاواتسکی یادآوری میکند که کابالا تحت تاثیر فیثاغورسیسم که یک سیستم خورشیدمرکزی دارد نیز هست و هیچ وقت طوری برنامه ریزی نمیکند که تضاد نظریات، جایی مجموعه ی کلی آن را خراب کند. در این مورد، وی میگوید جهان های چهارگانه لزوما با چهار سیاره ی نخستین سیستم متافیزیک فیض جور نیستند و کافی است به همان اندازه آتشین باشند. سه گام اخیر هم برداشت های غیر سیاره ای دارد. ازجمله میتوان آنها را با پیدایش خود زمین مربوط کرد. سه گانه ی پدر-مادر-پسر در نخستین کیهانشناسی های یونانی، سه گانه ی کائوس (آشوب) -گایا (زمین) -اروس (عشق) بوده است و اروس یا پسر، در دوره ی متاخرتر با کوپید پسر ونوس تطبیق شده است و ونوس الهه ی زهره است که دراینجا به جای گایا الهه ی زمین قرار گرفته است. سه مرحله ی مزبور در هند با سه گام ویشنو –از خدایان وحدت وجودی- تطبیق میشوند که به شکل وامانا یا کوتوله بر شاه اسوره ها یا موجودات اهریمنی وارد شد و وقتی اجازه ی تعیین قلمرو خود را در سه گام گرفت، به غولی تبدیل شد و در سه گام، کل جهان را طی نمود. این سه گام را گاهی با سه تظاهر فیزیکی خورشید، آذرخش و آتش تطبیق میکنند که مراحل گذر نور الهی از آسمان این جهان به زمین است. در عین حال، این سه مرحله معادل سه مرحله ی طلوع، ظهر و غروب خورشید نیز هستند که میتوانند سه گام خورشید در طی کردن زمین باشند و شاید هم تعریف اخیر، زمینی سازی سه مرحله ی قبلی در خلاصه کردن جهان فیزیکی به زمین باشد. دراینجا خورشید در گردش دایره ای از نظریه ی چرخش گردابی ذرات ماده تبعیت میکند که به گفته ی بلاواتسکی، از کلدانیان به مصریان، از مصریان به یهودیان، و از یهودیان به اروپای مدرن رسید. در عین حال، خورشید که از جهان های آتشین برمی آید، یک کائوس یا بی نظمی در حال تجلی به نظم است. در کابالا نظم الهی در نظم انسانی تجلی میکند و آدم کدمون که همان یهوه است خود را در آدم ابوالبشر بیش از دیگر موجودات تجلی میدهد. بنابراین انتظار میرود هفت مرحله ی تجلی خدا در جهان فیزیکی، به صورت هفت نژاد پیاپی انسانی در زمین تکرار شوند که 4نژاد اول به همراه جانوران نخستین در یک فاجعه ی آتشین از بین بروند و از بقایای آنها سه نژاد باقی مانده برخیزند. به عقیده ی فرقه ی تئوسوفی، تا زمان نگارش مطلب توسط بلاواتسکی فقط نژاد پنجم ظهور کرده و دو نژاد دیگر در راهند. آنها به تدریج و با تجسد ارواح انسان های ایدئال تر نژادهای منقرض شده در نژاد پنجم، فرصت پیدایش و رشد پیدا خواهند کرد.:
Ibid: stanza5
در تاریخ امروزی زمین، از هفت نژاد پیاپی انسان سخن نمیرود ولی یک نابودی آتشین بزرگ برای زمین تعیین شده که کار یک شهابسنگ است، ولی نه آنطورکه ولیکوفسکیست ها و دیگر کاتاستروفیست ها میگویند، شهابسنگی در عصر انسان، بلکه شهابسنگی که در 65 میلیون سال پیش به زمین خورد، دایناسورها را نابود کرد و معدودی جانوران چون لاکپشت ها و تمساح ها و مارمولک ها را باقی گذاشت. دایناسورها آخرین حکمرانان عصر خزندگان بودند که به طرز جالبی چهارمین عصر جانوران بعد از اعصار بی مهرگان، ماهیان و دوزیستان حساب میشود. دراینجا باید نکته ی جالبی را یادآوری کرد: گریگوری یا فرشتگان هبوط کرده و فرزندانشان به سرافیم یا مارسانان نیز مشهور بودند چون این فرشتگان در سقوط به زمین، کاملا تکثیر شیطان بودند که در تورات به مار نامیده شده بود. مارهایی که همچون فرشتگان دست و پا دار باشند، به شکل سوسمارند درست مثل دایناسورها. از طرفی انسان ها دنباله ی پستاندارانند که در دوران دایناسورها موجودات کوچک موش مانندی بودند. اما بعد از نابودی دایناسورها به تدریج رشد کردند و به جاندارانی هولناک تبدیل شدند. شاید این همان تجسد دوباره ی روح موجودات نابودشده در فاجعه ی آتشین در جانوران برگزیده ی جدید باقی مانده باشد. یعنی مثلا تیرانوسوروس رکس به شیر تبدیل شده باشد و بعضی ساروپادها به انواع فیل و کرگدن و اسب آبی، و راپتورهای باهوش هم در میمون های انسان نما حلول کرده و گروهیشان را به انسان تبدیل کرده باشند. هرچه باشد تمام این مرحله تا قرن 19 و دوران پیدایش تئوسوفی که هنوز انسان ها در حال تکثیر و درگیر مشکلات اولیه ی مادی بودند، جزو موضوع نژاد پنجم است و گام اول ویشنو. شاید بعد از آن با تکثیر و تصرف زمین توسط انسان، به مرحله ی ششم و گام دوم وارد شده باشیم و لابد آنچه به نام مسابقه برای فتح آسمان خوانده میشود هم با تحقق خود، گام سوم ویشنو و نژاد هفتم انسان را تکمیل خواهد کرد. نتیجه این که ویشنو خدای سه گام بردار، انسان نما است چون روح نوع انسان است که برای فتح زمین و آسمان و رسیدن به خدایی جهان فیزیکی تلاش میکند فقط به خاطر آإن که پنج مرحله ی تجلی نور در جهان، از طریق دایناسورها به پستانداران رسیده و فقط در انسان بخت تداوم با تکامل روش زیست را یافته است. این خیال پردازی، یک نتیجه ی دیگر هم دارد: هر گامی که ویشنو برمی دارد یک بخش از قلمرو اسوره ها یا شیاطین را اشغال میکند، پس با اوج گرفتن تمدن انسانی، اعتقاد به شیاطین و مشاهده ی آنها از سوی انسان هم باید کاهش پیدا کند، چیزی که علم به آن اصرار دارد. به نظر میرسد باوراندن پنهان شدن شیاطین به عنوان تنها مداخله گران در آفرینش خدا، تاکیدی بر آن باشد که همه ی چیزهایی که در دنیای امروز اتفاق می افتند ازجمله بی عدالتی ها، جنگ ها، انقلاب های فاجعه بار، و افزایش روزافزون فاصله ی طبقاتی، همه فقط و فقط کار خدا و بر اساس علم لایزال او اتفاق می افتند. به همین دلیل هم یکی از تغییراتی که لازم آمده در مسیحیت و مذاهب مانند آن اتفاق افتند، تاکید بر خوبی و مهربانی خدا است تا همه ی این مسائل ناخوشایند، جزوی از لطف خداوند باشند و به همین دلیل، سکولاریسم و کلیسا واقعا آنطورکه به نظر میرسد مخالف هم نیستند. اما هشداری که یونگ همزمان با فجایع جنگ های اول و دوم جهانی، درباره ی دوگانگی خدای مسیحیت داده بود هنوز تکرار میشود؛ ازجمله در مقاله ی «شناخت نفس» ادوارد ادینجر، دانشمند یونگی.:
«در هنگام ناآرامی ها جنبه ی جبران کننده ی روان به کار می افتد؛ بینظمی در کنار نظم قرار میگیرد و در چنین شرایطی، نظم اغلب به وسیله ی مقداری انضباط و مرجعیت گرایی برقرار میشود. آنچه در این موارد میتواند اتفاق بیفتد این است که خویش به طور جمعی و گسترده به رهبر و به عنوان مثال به fuhrer فرافکنی میشود. این وضع در آلمان نازی اتفاق افتاد و چنان درسی به ما آموخته است که خطرات فرافکنی جمعی خویش را دیگر نمیتوان دست کم گرفت. همین وضعیت را همه جا البته در مقیاس کوچک تر، در فرقه های دینی که رهبران کاریزماتیک دارند هم میبینیم. وقتی که دیگر در اسطوره ی دینی معمول خود نمیگنجیم، این خطر افزایش پیدا میکند. خطر این کار برای بشریت بسیار بیش از خطر بمب اتمی است. یونگ در کتاب "پاسخ به ایوب" آنجاکه میگوید "هرکه خدا را بشناسد بر او (خدا) تاثیر میگذارد" این مفهوم را به طور موجز بیان کرده است. البته این یک گفته ی نمادین است. بیان این مطلب به زبان روانشناسی به این صورت است که خویش، برای آن که دگرگون شود، به ایگو و به آگاهی ایگو و به رابطه اش با ایگو نیاز دارد، و این همان نکته است که به زبان معمول روانشناسی بیان شده است. همانطورکه پیش از این هم گفتم، خویش یا تصویر الهی، در شکل ناخودآگاهش، یک وحدت پارادوکسی اضداد است. زیربنای وجود روانی ما به این صورت است و خدای عشق مسیحی فقط نیمی از آن را تشکیل میدهد. به همین خاطر است که شیطان هرگز از صحنه بیرون نرفته است؛ زندگی جاودانه ای دارد، ولی در همین حول و حوش است. یونگ نشان داده است که مسیح و شیطان، دو پسر یک وجود متناقض هستند، دو پسری که متضاد یکدیگرند. و وقتی این تصاویر ذهنی در زندگی تجربه میشوند، لازم است که به نوعی با یکدیگر آشتی کنند. این دو وجه، نوعی تضاد درونی ایجاد میکنند که اگر به آشتی نینجامد، تحمل ناپذیر خواهد بود؛ این تضاد وقتی ایجاد و تجربه میشود که فرد با تصویر الهی ازلی و خصوصیات متضاد آن روبرو میشود. فرد، به فعالیت افتادن این برخورد و تضاد را در چهارچوب ذات الهی تجربه میکند. ولی در این پویایی، امکان وحدت این متضادها هم وجود دارد و این همان چیزی است که اغلب در فرایند تفرد، از طریق خیال فعال، حاصل میشود. حاصل این کار این است که روان، دیگر دو پاره نخواهد بود. روان مسیحی دو پاره است و استثنایی هم در کار نیست. این که شما یک مسیحی معتقد باشید و یا نباشید هم وضع را عوض نمیکند. این بخشی از روان جمعی است که همگی در آن شریکیم و ازاینرو همگی ما دو پاره ایم، زیرا که تصویر الهی دو پاره است. درواقع امر این دو پارگی حتی پیش از مسیحیت اتفاق افتاده بود؛ افلاطون و رواقیون آن را دو پاره کردند و ازاینرو این دوپارگی یک منبع فلسفی هم دارد. ولی وقتی یک شعور فردی انسانی در زندگی فردی خود با این مسئله ی عمقی درگیر میشود، همین دوپارگی، همین دوگانگی متناقض وجود است که آشتی و دگرگونی میپذیرد. و آنگاه این قطعه ی کوچک روان جمعی، که فرد آن را حمل میکند، دگرگون شده است. اگر تعداد کافی از افراد چنین چیزی را تجربه کنند و در این دگرگونی تصویر الهی شرکت جویند، به عنوان نوعی کاتالیزور بلوغ کل جامعه عمل خواهند کرد و اندک اندک یک تصویر الهی جمعی از این میان سر بر خواهد آورد. در تفکر مدرن، اغلب این پرسش مطرح میشود که "آیا مسیحیت شکست خورده و کارش به پایان رسیده است؟" یونگ در این رابطه به نکته ی بسیار جالبی اشاره میکند. او میگوید که مضمون مرگ خدا، جزئی از ساختار مضمون خود اسطوره ی مسیحی است. اجازه بدهید ببینم که آیا میتوانم این نکته را روشن کنم یا نه، زیرا به نظر من این نکته ی مهمی است. مطابق با اسطوره ی مسیحی، و من این موضوع را در کتاب خودم به نام the Christian atchrtype روشن کرده ام، خدا با فرو رفتن در قالب یک انسان و از طریق عامل روح القدس که مریم باکره را آبستن میکند، به زمین هبوط میکند. بعد خدا به عنوان یک انسان، یک زندگی انسانی را بر روی زمین میگذراند؛ عذاب میکشد، میمیرد، دوباره زنده میشود و به آسمان عروج میکند. پس اسطوره ی مسیحی در روایت حلولیش، عبور الوهیت از مرگ [را] وصف میکند. مطابق این اسطوره، پس از این مرگ، روح القدس مجددا بر عید پنجاهه نازل میشود و این بار مطابق با آنچه در شریعت مسیح آمده است، کلیسا زاده میشود. عید پنجاهه را روز تولد کلیسا میدانند. پس چرخه ی حلول و جسمیت یافتن تکرار میشود: روح القدس، یعنی الوهیت، هبوط میکند و بار دوم در قالب کلیسا، که خود را همچون جسم مسیح وصف میکند، جسمیت پیدا میکند. بعد، مطابق با نظر بعضی الهیون، کلیسا به عنوان جسم مسیح، میبایست همان مراحل زندگی مسیح را تکرار کند. یعنی کلیسا هم باید عذاب بکشد و بمیرد. کلیسا این وقایع را هرچه میتواند به آینده، به روز قیامت، فرا می افکند. ولی از لحاظ روانی میتوان گفت که این وقایع هم اکنون در حال وقوعند. با در نظر گرفتن این که کلیسا جسم مسیح و یا به عبارت دیگر، جسمیت یافتن جمعی مسیح است –مسیح، اولین جسمیت یافتن فردی الوهیت بود و کلیسا جسمیت یافتن دوم و نوع جمعی آن، که آن هم میبایست عذاب بکشد و بمیرد و باز جسمیت پیدا کند- حال آن طور که من میفهمم، این جسمیت یافتن دور سومی را به راه می اندازد که در آن روح القدس خود را در قالب فردی انسانی جسمیت میبخشد. این نقطه نظر یونگ است و همانطورکه دیدید وقتی آن را به این طریق برای شما روشن کردم به صورت یک تداوم و تفسیر یکدست و مناسب اسطوره ی مسیحی به نظر می آید. یونگ درواقع کاملا مراقب بود که گنجینه ی اسطوره ی مسیحی، در انسان مدرن گم نشود. او یک تفسیر دگرگشتی این اسطوره را در اختیار ما گذاشت و آن را در قالب مفهوم جسمیت یافتن و حلول دائم، که تمام نمادهای غنی مسیحیت را در خود حفظ میکند، ولی حال در یک سطح فردی و روانی درک میشود، صورتبندی کرد. من دوران جدید را به این معنا درک میکنم و بر این اساس معتقدم که یونگ یک انسان دورانی است. بافت اجتماعی جمعی جامعه ی غربی دچار اختلال جدی است. یونگ دقیقا از این امر آگاه بود و حتی در نامه ای متذکر شد که کتاب پاسخ به ایوب را به این خاطر نوشت که نمیخواست امور به سوی فاجعه پیش روند. آنچه او آن را آشکار کرده است و به روشنی بیان میکند، این است که پاسخ به ایوب، پادزهر وقوع آخرالزمان است. اگر بتوانیم پاسخ به ایوب را درک کنیم، در موقعیتی قرار خواهیم گرفت که بتوانیم از حمله ی بی امان آخرالزمان، که گذر از دوره ای به دوره ی دیگر است، جان به در ببریم.» ("چهار مقاله ی یونگی": ترجمه ی مهدی سررشته داری: نشر مهراندیش: 1399: ص39-36)
شاید هم سه گام ویشنو همین سه مرحله ی نزول و عذاب کشیدن و سفر خدا در قالب های عیسی، کلیسا و نهایتا کل افراد جامعه باشد. اما چرا مراحل قبل از مسیح، به دوران جانوران وحشی و بلایای طبیعی تبدیل شده است؟ احتمالا دلیل، این است که آمدن و مرگ و رستاخیز مسیح، همان وقایع چرخه ی تموز خدای طبیعت در یک سالند که مسیحیت آن را به سالی به اندازه ی کل تاریخ فرافکنی کرده است. تموز یا آدونیس، روح گیاهان و حامی جانوران است که در فصل خزان سال، به همراه طراوت و سرسبزی گیاهان میمیرد و در فصل بهار همراه با بازگشت سرسبزی طبیعت از نو متولد میشود. ازآنجاکه جسد جانوران و گیاهان مرده در زمستان، باعث حاصلخیزی خاک و قوت یابی گیاهان در بهار میشود، تموز هم خواه ناخواه یک خدای قربانی گیر است.
الکساندر ریورا انگاره ی درخت کیهانی در افسانه ی مسیح را مهمترین نشانه ی وامداری مسیح و از طریق او یهوه به تموز/آدونیس میشناسد و میگوید این انگاره ی اساسا بابلی-آشوری هنوز به صورت یک مفهوم فلسفی نمادین در یهودیت به صورت درخت کابالا زنده مانده است. این درخت، تجسمی از آدم کدمون یا یهوه در قالب انسان است و در قبالای مسیحی، مسیح به شکل حرف اپسیلون (نشاندهنده ی لقب "پسر") به درخت کابالا مصلوب است. چون صلیبی که خون و مسیح بر آن جاری میشود، جانشین درخت زندگی است که در احادیث مسیحی، خون جاری شده از شهادت عیسی، آن را آبیاری میکند و میوه های جاودانگی به بشر میدهد. کلمه ی عبری به کار رفته برای درخت که معمولا برای درخت زندگی یهودی استفاده میشود، آقی است. بنابراین از درخت زندگی، به اقاقیا یعنی درخت درخت ها هم یاد میشود. این اسم روی درخت خاصی به جا مانده که تصور میشود نخستین بار، یهوه در قالب آتش بر روی درختچه ای از آن بر موسی ظاهر شد. درواقع آتش درختچه ی موسی، خودش یکی از مابه ازاهای میوه ی درخت زندگی است و در کیش های کلتی با دارواش جانشین شده است، یک گیاه انگلی بوته ماند رشد کننده روی درختان که وقتی زرد میشود، نسخه ی گیاهی آتش به نظر میرسد و ازاینرو در کیش کلت ها مقدس بوده است. گاهی از میوه های آتشین درخت زندگی سخن میرود. آنها میتوانند به همان شرابی که در عشای ربانی به نشانه ی خون مسیح خورده میشود هم تبدیل شوند چون به یک روایت غنوصی، میوه ی ممنوعه ای که خوردنش سبب سقوط آدم و حوا از بهشت شد، انگور قرمز بود که از آن شراب تهیه میشود. میدانیم که آدم و حوا جنبه های نرینه و مادینه ی آدم کدمون یا یهوه ی انسان شده هستند. پس آیا عجیب نیست که مابه ازای مسیح که وعده ی جاودانگی با خوردن میوه ی خود را به انسان میدهد، در داستان آدم و حوا ماری است که به حوا وعده میدهد اگر او و آدم از میوه ی ممنوعه بخورند جاودانه خواهند شد؟ عجیب است چون این مار را خود شیطان میدانند. افریم سوری درباره ی داستان شیطان و حوا نوشته است که حوا فریب خورد چون واقعا میوه ی زندگی که عمر جاودان بدهد در باغ عدن بود اما مار، به جای آن، میوه ی عارف شدن به نیک و بد را به حوا آن نمایاند. درواقع درخت زندگی پشت درخت معرفت به خیر و شر مخفی شده بود و خدا خوردن میوه ی این دومی را بر آدم و حوا ممنوع کرده بود چون اگر میوه ی آن را میخوردند احتمالا پشتش به میوه های درخت زندگی هم میرسیدند. مار این اطلاعات غلط را داد تا آدم و حوا با به دست آوردن اختیاری که دیگر جانوران ندارند به خدمت او دربیایند. بنابراین از این پس، انسان و فرزندانش عملا مارسان و معادل دقیق سرافیم یا فرشتگان هبوط کرده در افسانه های یهودی-مسیحی شدند و مار همان مسیح است و عامل انحطاط بشر؛ سوال این است که این انحطاط چه سودی برایش دارد؟ آموزه های سنت پاول میگوید انسان از سه قسمت جسم و روان و روح تشکیل شده است و از این سه قسمت، روح را مسیح به انسان داده است. اگر جسم و روان تخریب شوند، روح امکان رشد یابی پیدا خواهد کرد. بنابراین نتیجه میگیریم گناهان انسانی که سبب خدشه وارد شدن به جسم و روان انسان ها میشوند با این گونه آسیب زنی ها افراد انسانی را از قسمت های حیوانی خدایی آنها جدا و قسمت مسیحی-ماری خاص انسان را در آنها تقویت میکند.:
“the sun lady tales”: alexander rivera: chap1
ارتباط مسیح با مار، در زندگینامه ی یکی از نسخه های چینی مسیح یعنی یوئه فی منسوب به قرن 12 میلادی قابل ردیابی است. پدر یوئه فی، بچه دار نشده بود و این درحالی بود که سنش از 50 سال گذشته و همسرش به حدود 40سالگی رسیده بود و هر دو نگران بودند که دیگر هیچ وقت بچه دار نشوند. آقای یوئه به زیارت معبد یک بودیستوا رفت و کاهن معبد به او وعده داد که به زودی فرزند دار خواهد شد. کمی بعد، خانم یوئه حامله شد. در شب تولد نوزاد، همسایه ها نور درخشانی را دیدند که از خانه ی یوئه می آید. فکر کردند خانه آتش گرفته و برای کمک کردن به فرو نشستن آتش به محل شتافتند. ولی دیدند این یک نور ماوراء الطبیعی است. همان جا در مقابل چشمان حیرتزده ی جمعیت، یک پنگ (فنیکس یا ققنوس) از آسمان فرود آمد و بر سقف خانه نشست، بال های خود را به نشانه ی اعلام موجودیت گشود و سپس پرواز کرد و رفت، به همین دلیل، آقای یوئه اسم پسر به دنیا آمده را "فی" به معنی پرواز گذاشت. کمی بعد، مرد مقدسی به آقای یوئه گفت که هر وقت نوزاد گریه کرد، نوزاد و مادر را درون یک خمره ی آب بگذارد. ازقضا کمی بعد نوزاد گریه ی بسیار بلندی سر داد و آقای یوئه همسر و پسرش را مطابق دستور مرد مقدس، درون یک خمره نهاد. ناگهان سیل عظیمی از سمت رود زرد از راه رسید و بسیاری از مردم ازجمله آقای یوئه را کشت ولی همسر و پسر آقای یوئه شناور در خمره روی آب، زنده ماندند. عامل سیل، اژدهایی بود که دشمن همان پنگی به شمار میرفت که در شب تولد یوئه فی به خانه ی یوئه آمده بود. پنگ یک چشم اژدها را کور کرده و اژدها درصدد انتقام بود. او از گریه ی بلند بچه دانست که او پسر پنگ است و سیل را به آن سمت گسیل داشت تا نوزاد را بکشد ولی شکست خورد. موضوع مادر و نوزاد شناور روی آب، در اساطیر یونانی و در قصه ی تولد پرسئوس جد پارسیان دیده میشود و البته پرسئوس خود یک نسخه از موسی است که او هم در نوزادی در صندوقی روی آب رها شده بود. نکته ی جالب دیگر این که اینجا پای خانواده ی وانگ وسط می آید چون آقای وانگ خواب دیده نور درخشانی را در آسمان میبیند و خوابگزار آن را اینطور تعبیر میکند که به زودی انسان والایی از سمت رود به محل او خواهد آمد که باعث خیر و برکت زندگیش خواهد شد و البته این انسان والا یوئه فی نوزاد است که به همراه مادرش در یک خمره ی شناور بر آب سیل به محل وانگ میرسد. مارک گراف معتقد است تشبیه نوزاد به نوری در آسمان، مرتبط با داستان ستاره ی بیت اللحم است که سه شاه مجوسان در تعقیب آن به تولدگاه مسیح رسیدند. یوئه فی هرچقدر رشد میکرد جسارت و شجاعت بیشتری از خود نشان میداد و از قضا در حین ماجراجویی هایش در یک غار، با ماری درگیر شد و زمانی که مار را گرفته بود، مار با صدای پوف به دود و غبار تبدیل شد و در دست یوئه فی یک نیزه به جا ماند، یک نیزه ی جادویی که به کمک آن، یوئه فی قهرمانی های زیادی را توفیق یافت. یوئه فی به یکی از بزرگترین قهرمانان جنگ سلسله ی سونگ با دشمنان جورچن تبدیل شد ولی مورد بدگویی حسودان قرار گرفت و به همراه پسرش، به عنوان یک خائن تحت بازجویی های شدید زیر شکنجه قرار گرفتند. QIN GUIبدسیرت، به تشویق همسرش، فرمان دروغین قتل آن دو را از سوی امپراطور جعل کرد و دژخیمان، یوئه فی و پسرش را با طناب خفه کردند. قتل یوئه فی، خشم عمومی را برانگیخت و بیشتر خائنان در یک شورش به قتل رسیدند. بعدا فرمانی صادر شد که بر اساس آن، اجساد چین گوئی و همسرش را از قبر درآوردند و به محل دفن یوئه فی بردند و سرهای اجساد را در آنجا قطع و بر قبر یوئه فی نهادند تا آنها به طور آیینی در راه یوئه فی قربانی و در آن دنیا خدمتگزارانش باشند و مجسمه های آهنی چین گوئی و همسرش را هم به صورت تعظیم کرده کنار قبر او نصب کردند تا خدمتگزاری آنها به یوئه فی را مدلل کرده باشند. مقبره ای با این داستان، در منطقه ی تانگین یانگژو قرار داشت که یک محل زیارتی بود و بعدا حزب کمونیست، طبق قانونی، مردم را از شاشیدن و تف کردن به روی مجسمه های آهنی منسوب به چین گوئی و همسرش منع کرد. دستگیری و قتل یوئه فی به این خاطر میسر شد که او نیزه ی جادوییش را از دست داده بود. هیولایی که ظاهرش شبیه یک اژدهای بی شاخ و ماهی بی آبشش توصیف شده است از درون رودخانه ای بیرون آمد و به یوئه فی حمله کرد. یوئه فی با نیزه اش مقابل او قرار گرفت ولی هیولا فقط نیزه را از دست یوئه قاپید و درون رود ناپدید شد. یوئه فی این را نشانی از آن گرفت که نیزه باید به خدای رودخانه تعلق بگیرد و دیگر پی گیرش نشد. مارک گراف، این داستان را با داستان واپسین دوران حکومت شاه آرتور مقایسه میکند که وقتی در جنگ با پسر حرامزاده اش موردرد به شدت مجروح و ناتوان شد و حکومت را ترک گفت، شمشیر جادوییش را درون رودخانه ای انداخت، دستی از رودخانه بیرون آمد، شمشیر را سه بار تکان داد و دوباره درون رودخانه فرو رفت؛ همچنین با داستان ذوالفقار شمشیر امام علی که علی در واپسین لحظه های عمرش دستور داد آن را درون رود فرات بیندازند و وقتی این کار را کردند، آن محل تا سه روز در حال جوشیدن بود. مارک گراف، این سه بار تکان دادن دست و آن سه روز جوشیدن رودخانه را جانشین های سه روز اقامت مسیح در جهان زیرین پس از شهادت میشناسد و درواقع ناپدید شدن سلاح را نسخه ای دیگر از مرگ صاحب آن میشمارد که خود، جانشین یک مسیح ناپدید شده است.:
“RECONSTRUCTION ISSUES,II”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016
داستان نیزه ی جادویی یوئه فی، بیشک همریشه با داستان ژاپنی شمشیر جادویی شاهزاده یاماتو تاکرو است که سوزانوئو خدای جنگ، آن را از درون بدن اژدهایی که کشته بود به دست آورده بود. مرگ شاهزاده تاکرو نیز همزمان با از دست دادن شمشیرش اتفاق افتاد. بنابراین او هم مثل یو ئه فی و دیگر دارندگان سلاح های افسانه ای، شکل شخصیت یافته ی خود سلاح و البته این سلاح یک مار است که به جای شیطان نشسته است و قهرمان ظاهرا دشمن همو است ولی آن به مهمترین بخش وجود خود قهرمان تبدیل میشود. بنابراین ناپدید شدن سلاح –یعنی مار تبدیل شده به سلاح- همان ناپدید شدن مسیح است اگرچه ظاهرا مسیح کشته شده است. داستان های این قهرمانان برای کودکان و جوانان تعریف میشد تا آنها به عنوان یک الگو در آحاد بشر تکثیر شوند و قطعا مردمی که از قهرمانان تراژیک الگو میگیرند نمیتوانند انتظار داشته باشند کسانی که این الگوها را بی هیچ سلاح جادویی ای تحویل مردم داده اند، برای مردم، نقشه های تراژیک نکشیده باشند.