احساس پوچی عمومی: چاقوی دو لبه ی سیاست که اکنون در حال بریدن دست صاحبش است.

تالیف: پویا جفاکش

هشتادمین سالگرد آزادسازی آشویتس توسط نیروهای شوروی سابق در اواخر عمر آلمان نازی، با هیاهوی فراوان رسانه ای برگزار شد و اکثر مطبوعات اروپا درباره ی آن اشک و آه زیادی به خرج دادند، بعضی ها برای مشروعیت بخشی صرف به حکومت اسرائیل و یادآوری زمانی که یهودی ها مظلوم بودند به جامعه ای که بعد از جنگ غزه به شرارت یهودی ها ایمان یافته اند، و بعضی هم بیشتر برای یادآوری نگرانی از بابت بازگشت افکار نازی توسط نئونازی ها در اروپا و امریکای نوینی که ستیزش با مهاجران نااروپایی، بوی نژادپرستی هیتلری به خود گرفته است. نزدیک به 20سال از زمانی که احمدینژاد با زیر سوال بردن هولوکاست، یک پاس گل ویرانگر به هانتینگتون و نظریه ی برخورد تمدن هایش داد و زمینه های درآمدن پدر ایران و انقلاب اسلامیش با هم را فراهم کرد میگذرد. الان احمدینژاد –بعضی میگویند: بدل احمدینژاد- اینقدر بی سر و صدا است که هر کس بخواهد از او برای ربط دادن ایران به هیتلر استفاده کند فقط خودش را مسخره کرده است. با این حال، هنوز راه هایی برای ربط دادن ایران فعلی به هیتلر هست و تعجبی نداشت که آنها که از این ارتباط سازی سود میبردند وظیفه ی این امر خطیر را به کشور صاحب اشویتس یعنی لهستان سپردند و این شد که نماینده ی لهستان در پارلمان اروپا همزمان با سالروز هشتادم آزادسازی اشوییتس، این نطق را –تا اندازه ای خطاب به حکومت جمهوری اسلامی ایران- ایراد کرد.:

«ایران ادعا میکند یک جمهوری اسلامی است ولی همانطورکه این قطعنامه بیان میکند، ایران همچنین یکی از سرکوبگرترین رژیم های دنیا است. بنابراین من سوالی از ملاهای تهران دارم. اگر شما نماینده های خدای خوب قدرتمند و بخشنده ای هستید، پس چرا اینقدر نیاز دارید که مردم خودتان را سرکوب و شکنجه کنید و به قتل برسانید؟! نه. رژیم شما توهین به مقدسات است. رژیم شما هر مسلمان، هر انسان آگاه و با ایمانی را منزجر و متنفر میسازد. شما کشورتان را به چنان استیصالی رسانده اید که حالا با چین قرارداد میبندید که بخش انرژی و زیرساخت های حیاتی خود را به چین ببخشید. مسلما چین هیچ اعتراضی به نقض حقوق بشر در ایران نخواهد کرد. ولی مطمئن نیستم خدا از این که شما نوکر یک رژیم کمونیست و بی خدا شده باشید خرسند باشد. اما اگر شما خواستار روابط بهتری با ما و لغو تحریم ها هستید، به این سرکوب خاتمه دهید. آنچه شما با مردم خود میکنید، غیر انسانی است. و یک چیز دیگر؛ من خواسته ای از کشورها و دیپلمات های اروپایی دارم. دفعه ی بعد که آقای ظریف که شبیه ریبنتراپ خوش خنده وزیر امور خارجه ی آلمان نازی است را ملاقات میکنید، به خود یادآوری کنید که او نماینده ی چه رژیم کثیف و مشمئز کننده ای است. متشکرم.»

این آقا توی لاک خداپرستی و دفاع از مردم به نام خدای اسلام رفته تا عصبانیتش از این که ایران بعد از ناامید شدن از اروپایی ها بر متحد شدن با چینی ها مصمم شده است را به دلایل مذهبی توجیه کند: چینی ها کافرند و اروپایی ها اهل کتاب. همین سیاست سال ها پیش باعث شده بود تا شرقشناس های غربی بیش از خود مسلمان ها در این که قرآن کلام الهی است اصرار داشته باشند و هنوز هم مسلمان ها بعضی از آنها را برای اثبات حقانیت اسلام مثال بزنند بی این که بدانند آنها به کجاها وصل بودند. قرآن، اهل کتاب را که مضمون گسترده ای است به شخصیت های تورات و انجیل محدود میکند. قریب به اتفاق پیامبران اسلام قرآنی، یا یهودیند یا اجداد اسطوره ای یهودیان مانند آدم و نوح و ابراهیم، و داخلشان هم بیش از همه عیسی مسیح محترم است. تبدیل قرآن به مهمترین و بنیادی ترین منبع دین اسلام، کمک زیادی به دور کردن مسلمان ها از خاستگاه شرقیشان و نزدیک کردنشان به غرب میکند. به همین دلیل هم وقتی که میخواهید رژیم ایران را در پیروی از چینی ها کافر نشان دهید، او را از عقبه ی یهودیش جدا میکنید و با قاتلان یهودیان یعنی کارگزاران هیتلر همتراز میکنید؛ حتی اگر شده، ظریف لیبرال را که در خود رژیم ایران دشمن زیاد دارد، به حد وزیر امور خارجه ی آلمان نازی بزرگ میکنید درحالیکه این ظریف حتی وقتی وزیر امور خارجه بود به اندازه ی سپاهی هایی مثل قاسم سلیمانی اهمیت نداشت. با این حال، این واقعیت دارد که ظریف الان و موقتا مهم است چون به عنوان یک لیبرال واقعی، میانجی خوبی برای ارتباط با بزرگترین قدرت جهان است و به نظر میرسد عوارض این ارتباط دارد کم کم آشکار میشود، عوارضی که عوامل اسرائیل و صهیونیسم را نگران میکند. بودجه ی هنگفتی که امریکا به شکم اپوزیسیون ایرانی خارج از کشور میریخت تا با آن علیه ایران توطئه و سیاهنمایی رسانه ای کنند –به همراه کمک های مالی امریکا به بسیاری از نهادهای جنگ نرم و امدادرسانی غذایی و امنیتی در سایر کشورها- به مدت 90روز قطع شده و اگر با مقاومت داخلی خاصی مواجه نشود، بعد از این 90روز کاملا قطع خواهند شد. مایک پمپئو، برایان هوک و جان بولتون، سه مقامی که اتفاقا در دولت پیشین ترامپ، آتش بیار معرکه ی ایران ستیزی بودند، حالا مغضوب ترامپ شده اند که این هم یک پیام مثبت از سوی واشنگتن به تهران تلقی میشود. ترامپ قبل از این هم گفته بود که در مورد ایران، برایشان فقط این مهم است که درآنجا بمب اتمی تولید نشود، یعنی هیچ مشکلی با به اصطلاح «نقض حقوق بشر» در ایران ندارد. بعضی از قبل منتظر چنین تغییراتی بودند. در ماجرای جزایر سه گانه ی مورد اختلاف ایران و امارات، کشورهای عربی، اتحادیه ی اروپا، چین، و روسیه همه معتقد به تعلق جزایر به امارات شده اند؛ یعنی تقریبا همه ی کشورهای صدر اخبار ایران به جز یکی؛ ایالات متحده ی امریکا. به طرز عجیبی تنها کشوری که در مورد جزایر سه گانه موضع نگرفت کسی بود که انتظار میرفت از همه صریح تر به نفع امارات ظاهر شود. اما ظاهرا امریکا سکوت اختیار کرد و منتظر شد ببیند که عرب ها چقدر از او فاصله گرفته و به چین و روسیه نزدیک خواهند شد تا وقتی که احساس کند منافعش در خطر است، در یک چرخش 180درجه ای طرفدار ایران شود و او را نماینده ی منافع خود در خاورمیانه کند؛ یک رصدبینی صبورانه ی امریکایی که هنوز هم با احتیاط هایی ادامه دارد همانطور که در طرف مقابل هم رهبر ایران، در سخنرانی روز مبعث، کاملا هوشیارانه به "مراقبت" هنگام "معامله" در ارتباط با امریکا دعوت میکند. بنابراین امسال هم در دهه ی فجر شعار مرگ بر امریکا خواهیم داشت که البته این اصلا امریکایی ها را که در میانشان، امثال هانتینگتون، شعار "مرگ بر امریکا" را به مسلمانان دیکته میکنند، توهین آمیز و نگران کننده نیست. آنچه نگران کننده است خستگی مفرط امریکایی ها از هدر دادن پول هایشان در یک نبرد سایبری بی انتهای بی نتیجه با ایرانی ها و تقریبا همه ی جهان است؛ خستگی امریکایی ها از این که همه اش از جانب هدر رفت پول های مملکت در تمام وانفساهای سیاسی دنیا عذاب روحی بکشند. ترامپ، دستور لغو تمام کمک های خارجی ایالات متحده را داده است. او در جواب اعتراض کانادایی ها که گفته اند چطور جرئت کرده است کانادا را متعلق به ایلات متحده بخواند، گفته است اگر شما ایالتی از ایالات متحده نیستید پس چرا اینقدر مجانی از منافع اقتصادی امریکا بهره میگیرید؟ اگر دوست ندارید متعلق به امریکا باشید پس انتظار نداشته باشید دخل و خرجتان را ایالات متحده بدهد. اتحادیه ی اروپا هم از کاهش فروریزش پول امریکا به جیبش ناراضی است و این نارضایتی در یک تهدید توام با لبخند، در کاریکاتور زیر از کارتون موومنت نشان داده شده است؛ ترامپ، دارد با اره، دایره ی ستاره ها که نماد اتحادیه ی اروپا است را میبرد درحالیکه خودش روی آن ایستاده است و با قطع شدن اتحادیه ی اروپا ترامپ نیز سقوط خواهد کرد.:

اما واقعا این ترامپ ابرمیلیاردر نیست که از هدررفت ثروت امریکا در قائله های ابلهانه ی بی نتیجه خسته است. مردم امریکا هستند که خسته اند و ترامپ با جواب دادن به انتظارات آنها میخواهد تنش را کم کند. مدتها است که دری وری گفتن های افراطی درباره ی جنایات نازیسم و استالینیسم در دوران جنگ جهانی دوم، حکم عادی نشان دادن بدبختی امریکایی در دنیایی که بدبختی در آن عادی است را داشت. یادم هست یک زمانی میگفتند استالین، صدها هزار نفر بی گناه را در اردوگاه های کار اجباری و دادگاه های نمایشی کشت یا پنهانی در گورهای دسته جمعی دفن کرد. بعدا شد دو میلیون؛ بعد شد 20میلیون؛ بعد شد 60میلیون؛ اخیرا دیدم یک نفر با اطمینان میگفت یک میلیارد نفر. آیا واقعا استالین میتوانست این همه بی گناه را بکشد بدون این که کسی بفهمد، به طوری که تا آخر دوران حکومتش همه او را یک قهرمان بدانند تا بعدش خروشچف یک شبه و فقط با یک سخنرانی، او را از یک خدا به یک شیطان تبدیل کند؟ باید کمی عاقل باشیم. مردم، آسیب های سیاسی-اقتصادی را حتی در حد امریکاییش برای مدت طولانی نمیتوانند تحمل کنند؛ چه رسد به حدود استالینی و نازیش؟! در تمام این سال ها در امریکا در عین برتر دانستن امریکایی ها از روس ها و آلمانی ها، به زبان بی زبانی از امریکایی ها انتظار داشتند که صبر در برابر شرارت حکومت را از آلمانی ها و اهالی شوروی بیاموزند که تا زمان عوض شدن حاکم –هیتلر در آلمان و استالین در شوروی- به حکام جنگسالار و فاتح خود وفادار بودند درحالیکه قطعا حکام جنگسالار و فاتح ایالات متحده ی امریکا از هیتلر و استالین بهترند. همانطورکه قصه های اشک آور آشویتس و گولاک نشان میدهد، یکی از شروط وفاداری دراینجا پذیرش پوچی سیاست و قربانی شدن بی گناهان در لای چرخ های پیش رونده ی ماشین سیاست است.

الکساندر سولژنیتسین در کتاب «مجمع الجزایر گولاک» روایتی وحشتناک از اردوگاه های کار اجباری شوروی با میلیون ها میلیون قربانی در قرن بیستم میدهد که در آن، شدت به تصویر کشیده شدن جنایت، به اندازه ی شدت احمقانه بودن دلایل دستگیری مردم، بسیار اغراق آمیز است. جاناتان زاپ، محتوای اثر را بسیار "سورئال" و از بابت تاکید بیش از اندازه بر بسیار بی گناه نشان دادن قربانیان، مملو از احساس پوچی میخواند و میگوید این کتاب، او را به یاد کتاب "انگل های ذهن" کالین ویلسون می اندازد که علیرغم عدم استقبال از آن از شدت پوچی و سر در گم کنندگیش باعث بر سر زبان افتادن اصطلاح "انگل های ذهن" شد. دراینجا انگل ها به جای جن ها نشسته اند که جسم انسان را مثل یک میکروب یا کرم انگل استثمار میکنند تا از انرژی روحش تغذیه کنند. آنها عاشق احساسات سادومازوخیستی در آدم ها هستند. زاپ که معتاد به مواد مخدر است و در هنگام نشئه بارها اجنه را اطراف خود دیده است این را کاملا باور دارد چون علاقه ی زیادی به خواندن و جمع آوری توهمات اعتیادی افرادی مثل خودش دارد ازجمله توصیف الکس گری از نوشیدن افراطی با دوستانش در آپارتمانی که طی آن، گری موقعی که ضربه زدن دوستانش به باسن همدیگر را مینگرد متوجه خدایان انگلی در بالای صحنه میشود که از انرژی روانی ای که از صحنه برمیخیزد تغذیه میشوند. به نظر زاپ، مارکی دو ساد و هیتلر هر دو اسیر انگل های مشابهی بودند چون هر دو پیامبران سادومازوخیسم ذهنی ولی در دو زمینه ی متفاوت بودند که با هیتلر به فضای سیاسی-اقتصادی میرسد. زاپ اضافه میکند: «موقعی که از یکی از قاتل های زنجیره ای پرسیدند وقتی زنان جوان را برای شکنجه و کشتن آنها تحت تعقیب قرار میدهد به چه فکر میکند، به طور واقعی پاسخ داد: "مراقبت از تجارت". شاید این همان فکری باشد که در سر توخالی جورج دبلیو [بوش، فرمانده ی حملات امریکا و ناتو به عراق و افغانستان] بوق میزند: "مراقبت از تجارت".» انگل های ذهنی به عنوان مابه ازای پنهان تر این اجنه با ذهن بازی میکنند و او را در شرایط طبیعی، دچار اضطراب و استرس و ایجاد وحشت در مقابل دنیا میکنند که این، خود، نوعی حالت مازوخیستی است و جالب این که مروجان این نوع ادبیات و انعکاس های آن در دیگر هنرها چون سینما ثروتمندانی هستند که یکی از معیارهایشان برای جایزه دادن به آثار هنری، ترویج پوچی و احساس تنهایی هذیان بار در انسان ها است گویی که خود این ابرثروتمندان، در اثر دچار شدن به "درد بی دردی" به شدت از این گونه احساس ها رنج میبرند. در سال 2000 زاپ متوجه شده بود که ردی از چنین احساسی در قدرتمداران را در فصلی از HERETICS OF THE DUNE کتاب چهارم از مجموعه ی علمی-تخیلی کلاسیک فرانک هربرت یافته است.:

«در این فصل، یک شخصیت جنگجوی بسیار هوشیار، مایلز تگ، وارد اتاقی میشود که در آن قرار است با یک MATRE افتخاری، یک متخصص قدرتمند یک خواهرخوانده ی مرتد که مجموعه ای وسیع و شوم از قدرت ها دارد –این شخصیت، انگل ذهنی است- ملاقات کند. تگ تشخیص میدهد که ساختمان و اتاق به نظر میرسد متعلق به یک بانک سطح بالا باشد، و ماتر محترم به رسمیت شناختن او را به سبب داشتن یک جلسه ی عمیق تر تصدیق میکند. او به تگ میگوید: "همیشه ابزارهایی برای انتقال مبالغ هنگفت یا فروش قدرت وجود دارد. من از قدرتی که کارخانه ها را اداره میکند صحبت نمیکنم، بلکه از قدرتی صحبت میکنم که مردم را اداره میکند. من خودم را یک بانکدار میدانم." این نشاندهنده ی جوشش یک حقیقت اساسی است. مبارزه ی فردی ما با انگل های ذهنی همیشه در مورد جریان انرژی است. یک بانکدار واحدهای انرژی را که انباشته کرده است کمیت میکند و از آن محافظت میکند، درحالیکه تلاش میکند جریانی از انرژی داشته باشد که در آن واحدهای بیشتری نسبت به هزینه هایش جذب کند. این کاری است که یک انگل یا شکارچی انجام میدهد. بنابراین، با پیروی از پیشنهادات گورجیف و دیگران، متوجه الگوهای مکانیکی میشویم که در آنها شرطی سازی سلولی و اجتماعی باعث میشود خودمان را از منابع روحی و جسمی که ارزش بازگشت آنها را ندارند تخلیه کنیم و سعی میکنیم این جریان را معکوس کنیم. انرژی انسانی شیرین ترین، قوی ترین و غنی ترین انرژی موجود در این طرح است، بنابراین انگل های کمانی فوق العاده زیرکی وجود دارند که از این انرژی تغذیه میکنند. در پارادایم گورجیفی، به این، "غذا دادن به ماه" گفته میشود. این فصل با نقل قولی شروع میشود که قانون حداقل را بیان میکند: "رشد همیشه به وسیله ی آن ضرورتی که حداقل در دسترس است محدود میشود." این قانون بانکی برای هر سیستم زنده ای از یک سیاره، یک تمدن، یک دولت، یک روان انسانی اعمال میشود. برای اعمال این موضوع در زندگی خود، میتوانید از خود بپرسید: "کدام ضرورتی که رشد من را محدود میکند کمتر است؟" گاهی اوقات این میتواند یک عامل محیطی باشد: در قحطی ممکن است غذا باشد، گاهی اوقات مانند پول یا زمان به نظر میرسد که اغلب به یکدیگر وابسته هستند. ممکن است اراده یا هر وسیله ای لازم باشد تا خود را از یک اعتیاد کاهش دهنده مانند خوردن غذاهای کم ارزش، سیگار کشیدن، رابطه ی جنسی بی فکرانه و غیره دور نگه داریم. دیدگاه بانکدار این است که ببیند انرژی در کجا ذخیره یا دزدیده میشود. همانطورکه ماتر افتخاری میگوید (با توجه به این که او را یک بانکدار میدانیم) "این بسیاری از دور و بر های گل آلود و ناراحت کننده را نجات میدهد." ماتر افتخاری که از این پس او را به اختصار م.م مینامیم، به تگ میگوید که انتظار دارد او برای او ارزش زیادی داشته باشد (یعنی ما انتظار داریم استعدادهای شما را با انرژی ذخیره کنیم). تگ پاسخ میدهد: "همیشه فکر میکردم من برای خودم بیشترین ارزش را دارم." این موضع استقلال درونی پیام پرانرژی دیگری است: من توسط یک انگل خارجی تخلیه نمیشوم. م.م به درستی از این اظهارات خشمگین است. م.م که شبیه یک شیطان صفت گورجیفی است، از گروه به عنوان ماک یاد میکند. او به تگ میگوید: "کنجکاوی آنها اندازه ی باریکی دارد. هیچ مسئله ی بزرگی هرگز وارد آگاهی آنها نمیشود. ما تلاش میکنیم تا آن را حفظ کنیم." به درستی م.م بسیار باستانی است زیرا نیروهای انگلی که او نمایندگی میکند قدیمی هستند. او توسط تگ به عنوان یک حریف بسیار خطرناک شناخته میشود. تگ، او را به عنوان "جانور" میشناسد. او غرور یک جانور شکارگر را دارد که هزاران سال در بالای زنجیره ی غذایی نشسته است. یک موضوع جهانی DUNE یا تل ماسه است: چه کسی میتواند بر ساختار قدرت شکارچی/انگلی بسیار تعیین شده غلبه کند؟ پاسخ همیشه یک جهش یافته ی بدعت گذار است، موجودی منفرد با آگاهی برتر به عنوان سلاح شورش. باز هم م.م را به عنوان یک شخصیت درخشان از نیروهای انگل ذهن میبیند. او بسیار ساده است (حداقل برای تگ). چون جمع که او آن را ماک مینامد، همان چیزی است که م.م از آن تغذیه میکند و بنابراین آنها انرژی قابل توجهی را صرف آن میکنند. اطمینان حاصل کنید که جمع ناخودآگاه باقی میماند. او به تگ میگوید: "فقط این است که شما به اشتباه فکر میکنید. خوشبختانه آنها عمدتا خود-محدود کننده هستند. آنها این را جایی در نم های عمیق ترین آگاهی خود میدانند اما نمیتوانند برای مقابله با آن یا هر چیز دیگری جز تقلای فوری برای بقا وقت بگذارند." تگ با کمال تعجب میپرسد: "آنها را نمیتوان بهبود بخشید؟" م.م پاسخ میدهد: "آنها نباید بهبود یابند. اوه. ما به آن توجه میکنیم که بهبود خود یک مد بزرگ در بین آنها باقی بماند. البته هیچ چیز واقعی در مورد آن نیست." این بلافاصله مرا به یاد اظهار نظر قاطع ترنس مک کنا در نیو ایجرز می اندازد: "آنها حاضرند هر عملی را تا زمانی که کار نمیکند امتحان کنند." تگ پاسخ میدهد: "یک تجمل دیگر را باید از آنها دریغ کرد." م.م پاسخ میدهد: "تجمل نیست. وجود ندارد. باید همیشه پشت سدی که ما دوست داریم آن را جهل محافظتی بنامیم مسدود شود." کمی بعد م.م چیزی را بیان میکند که به نظر میرسد تعریف کاملی از زیرمجموعه ی KUNDEBUFFER باشد: "چیزی که از آن مراقبت میکنید متضاد چیزی است که نمیشناسید." او همچنین با کلمات بسیاری به تگ میگوید که محافظه کاری همیشه مرام حاکم بر نیروهای انگلی است. آنها البته مانند جمهوری خواه های نفتی، میخواهند از وضعیت موجود دفاع کنند که به آنها اجازه میدهد انرژی را بدزدند. او به تگ میگوید: "ما آموزش میدهیم که دانش جدید میتواند خطرناک باشد." م.م جمعیت ها را از طریق یک شکل آسیبشناسی از نقش جنسی GESSERIT کنترل میکند. آنها میتوانند از ایجاد لذت در انسان ها برای به بردگی گرفتنشان استفاده کنند. این اتفاق برای یکی از کارکنان تگ که نامش م.ظفر (از این پس م.ظ) است می افتد. آدم هایی مثل م. راحت تر از دچار شدن به رنج، از طریق لذت میتوانند برده شوند. با معرفی م. تگ با این شناخت شهودی تسلیت می یابد که نه م.م و نه م.ظ از زندگی خود لذت زیادی نمیبرند. او اساسا (عبارات از من است) کشف میکند که آگاهی درنهایت سرزندگی بیشتری دارد، که شر تمایل به کاهش قدرت دارد زیرا فاقد نشاط درونی است و همیشه باید از محرک های بیرونی تغذیه کند که با آنها هرچه بیشتر خسته میشود (عادت میکند).»

در ادامه ی متن، زاپ از م.م نقل قول میکند که جامعه فقط با اعمال قدرت این انگل ها از طریق اداره ی سیاستمداران سر پا میماند و بدون حضور آنها جامعه نابود خواهد شد، حرفی که بنا بر رمان، شنیده شدنش باعث به لرزه افتادن تن م.ظفر میشود. این شاید باستانی بودن انگل ها را توضیح دهد چون آنها همان آنوناکی های سومری زکریا سچین هستند که مثل موجودات فضایی به زمین می آیند تا انسان ها را به عنوان بردگان خود در زمین به خدمت بگیرند. در اساطیر کلدانی، آنوناکی ها فرزندان تهامات اژدهای مادینه ی هاویه اند که بدنش از جنس آب است. در بین آنوناکی ها این حئا یا انکی پسر آنو است که بعد از نابودی تهامات، رب النوع آب ها میشود. شاید به همین خاطر باشد که انلیل پسر دیگر آنو در مقام رئیس آنوناکی های زمینی، حئا را مسئول ساختن انسان ها میکند. حئا چیزی از خودش در بشر تعبیه میکند و این حتما مانند خودش از جنس آب است. آب نماد هاویه است و انسان ها فقط از ترس هرج و مرج و خطری که خودشان برای خودشان ایجاد میکنند به حکومت و البته خدایان اداره کننده ی حکومت ها وفادار میمانند. با این حال، حئا دقیقا به خاطر بودن از جنس هرج و مرج، میل به نافرمانی ازجمله نسبت به انلیل را دارد و این نافرمانی از او در انسان مانده و او را مدام به سمت هایی مخالف با انلیل سوق میدهد. انلیل و انکی به عنوان دو پسر آنو، دو جنبه ی متضاد او را نمایندگی میکنند. نام آنو تلفظ دیگر ایلو به معنی خدا است و حامل این ایده که خدا از شیاطین برای رسیدن به مقاصد خود سود میبرد چون ذات حیوانی آدمیزاد به گونه ای است که فقط در اثر فشارهای ناشی از رنج، سعی در اصلاح و تکامل خود میکند. در آی چینگ آمده است که برخی چیزها به طور کامل شکوفا نمیشوند یا آشکار نمیگردند مگر این که کاملا فشرده شوند و ستمرانی یکی از روش های تحت فشار قرار دادن است. انگل های ذهنی هم نسبت به انسان ستمگرند و علیرغم قرار گیریشان در جایگاه دشمنان خدا، گاهی کاملا جزو طرح بزرگتر خدا یا هر اسم دیگری که برای نیروی مافوق آنها میتوان نهاد عمل میکنند. کالین ویلسون هم به همین نتیجه رسیده بود هرچند جرئت باور کردن آن را نداشت ولذا نوشت:

«من نظریه ی دیگری دارم که آنقدر پوچ است که به سختی جرئت ذکر آن را دارم. آن این است که خوناشام های ذهن، بدون این که قصد داشته باشند، ابزار نیرویی بالاتر هستند. آنها البته ممکن است موفق شوند هر نژادی را که میزبان آنها میشود نابود کنند. اما اگر تصادفا میزبان از خطر آگاه شود، نتیجه کاملا برعکس آنچه در نظر گرفته شده است خواهد بود. یکی از موانع اصلی تکامل انسان، کسالت و نادانی انسان و تمایل او به منحرف شدن و موکول کردن محافظت از خود به آینده است. به یک معنا شاید خطر بزرگتری برای تکامل یا حداقل یک مانع نسبت به خود خوناشام ها باشد. هنگامی که یک نژاد از این خوناشام ها آگاه میشود، نبرد به مرحله ی نصف-نصف برنده میرسد. وقتی انسان هدف و باوری داشته باشد، تقریبا شکست ناپذیر است. بنابراین خوناشام ها میتوانند انسان را در برابر بی تفاوتی و تنبلی خود واکسینه کنند.»

هر تزی که انگل های ذهنی به آدمیزاد وادار میکنند جایی بلاخره اشکالات خود را نشان میدهد و آدم ها علیرغم اصرار بر تنبلی نشان دادن در درک اشکالات، بلاخره آنقدر تحت فشار قرار میگیرند که نسبت به آن هوشیار میشوند. فقط باید هشداردهی نسبت به اشکالات مدام فعال باشد. حالا اگر انگل های ذهنی به دو جبهه ی حئا و انلیل تقسیم شده و در رقابت به هم، مدام علیه هم جنگ رسانه ای کنند، آن وقت بیشتر به نفع بشر کار میکنند تا علیه او. در مسیحیت، انلیل تبدیل به یهوه خدای یهود شده و حئا تبدیل به لوسیفر یا شیطان. ازآنجاکه یهوه به جای انلیل ارباب آنوناکی ها و عامل نظم دهی آنها است، گاهی حرکات خطرناک انسان ها در جبهه ی لوسیفر و علیه یهوه، میتواند به ضرر کل انگل های ذهنی تمام شود. این انگل ها به این خاطر به اجنه ای با تصاویر جانوران وحشی تقلیل یافته اند که احتمالا چیزی جز نیروهای غریزی کور به ارث رفته از حیوانات نیستند و به همین خاطر هم هست که به ضرر خود کار میکنند. دکتر ساموئل ساگان دراینباره نظریه ی عجیبی داشت. بر اساس این نظریه، در زمان مرگ انسان، قطعات غلیظ تر و تاریک تری از آگاهی وجود دارد که پس از خروج روح از بدن، در پشت سر باقی میماند و چون این تکه های ناقص آگاهی ارتباط مستقیم خود را با انرژی حیاتی از دست داده اند، باید به طور انگلی خود را به آنهایی که جسم زنده دارند متصل کنند که این، مقوم ایده ی بودایی ترس از "اشباح گرسنه" است. بنابراین اجنه و انعکاس هایشان به صورت انگل های ذهنی، اصلا آدم-فضایی نیستند بلکه بقایای انسان های حیوان صفت گذشته هستند که کالبد بشر زنده را تسخیر میکنند و درحالیکه توانایی تعقل را از دست داده و به حیوان کور تبدیل شده اند نیازهای غریزی خود را از طریق جسمی که مسخش کرده اند تامین میکنند. تقلیل آنها به آگاهی سیاه، آنقدر آنها را روانی و نادیدنی از جنس روح آسمان میکند که عملکردش شبیه طغیان علیه آسمان و نور الهی باشد. بنابراین شورش شیطان و لشکرش علیه خدا از خود زمین رقم میخورد بی این که هیچ آینده ای داشته باشد. مطابق روایتی معروف، شیطان یک فرشته یا جنی محترم تر از فرشتگان بود که به سبب غرور و خود-خدا پنداریش سقوط کرد. ربط این گمانه ی ظاهرا ضد مشرکانه به خورشیدپرستی باستانی، در افسانه ی ددالوس و ایکاروس آشکار میشود. این پدر و پسر، با بال هایی به شکل بال های فرشتگان که توسط ددالوس پدر اختراع میشود، از زندان شاه مینوس در کرت میگریزند اما ایکاروس پسر بیش از حد به خورشید نزدیک میشود و موم بال هایش توسط نور خورشید که جانشین خدا است آب میشود، توانایی پرواز را از دست میدهد و به درون دریا سقوط میکند. میتوان این سقوط به دریا را دریایی شدن از جنس اژدهای تهامات دانست. ارتباط خدای دریا با فرشتگان همان ارتباط لغوی آنوناکی ها با اناکیم در متون یهودی-مسیحی است. اناکیم فرزندان فرشتگان هبوط کرده ای هستند که مانند آنوناکی ها در زمین ساکن شدند و با زنان زمینی آمیختند و انسان هایی دورگه تولید کردند که علیه یهوه شوریدند. این اجنه ی انسان نما مابه ازاهای دیگر آمیختگی انسان با شیطانند پس از آن که میوه ی درخت شیطان توسط آدم ابوالبشر خورده میشود. شیطان برای وا داشتن آدم به خوردن میوه ی ممنوعه، خود را به شکل مار بر حوا زوجه ی آدم آشکار کرد. در این مورد توجه داریم که انکی هم به شکل مار درمی آمد و این یکی از نشانه های جانشینیش بر تهامات اژدها بود. تلاش برای غلبه بر او به تولد جدید خداوند در وجود انسان منجر خواهد شد و این عقیده را به لطف تطابق میوه ی ممنوعه با سیب در مسیحیت اروپایی، هنوز در افسانه هایی که حالت دینی خود را از دست داده اند می یابیم، منتها به شرط اسطوره شناسی تطبیقی آنها. یکی از آنها داستان ALCON کماندار است که زمانی که اژدهایی پسرش را اسیر کرده بود طوری تیرش را به بدن اژدها شلیک کرد که زخمی مرگبار بر مار وارد آورد ولی پسرش سالم ماند. نسخه ی مکمل این قصه، داستان گیوم تل یا ویلیام تل است. او یک تیرانداز ماهر سوئیسی بود که وقتی گسلر فرماندار ظالم منطقه اش کلاه امپراطوری روم مقدس را روی عصایی نصب کرد تا همه بر آن سجده کنند از سجده امتناع کرد و به سزای نافرمانی از سوی گسلر محکوم شد تا سیبی را روی سر پسر خودش که به درختی تکیه داده بود با تیر بزند. ویلیام تل با موفقیت، سیب را با تیر زد بی این که به پسرش بخورد و سپس بلافاصله تیر دیگری در کمان نهاد و به قلب گسلر دوخت و به قیامی مردمی علیه حکومت دست زد. تیراندازی به سیب همزمان با تیراندازی به درخت، این افسانه را به داستان فوآنت شاه آشور ربط میدهد که دخترش میرها را به سبب حامله شدن بدون ازدواج تحت تعقیب قرار داد. دختر به درختی تبدیل شد که فوآنت آن را با تیر زد و از شکافی که ایجاد شد بعدا فرزند میرها متولد شد که همان آدونیس نسخه ی سوری تموز خدای گیاهان است. تموز به عنوان یک خدای میرنده و باز زنده شونده ( به همراه مرگ و رستاخیز طبیعت گیاهی در پاییز و بهار)، سلف عیسی مسیح است و نام میرها تلفظ دیگری از ماریا یا مریم مادر عیسی. به روایتی میرها پنهانی با پدرش زنا کرده بود و این یادآور به این است که مریم به عنوان یک انسان مخلوق یهوه، در حکم دختر یهوه است و عیسی از طریق دختر خدا پسر خدا محسوب میشود. اگر زایش عیسی از مریم، به واسطه ی زایش آدونیس از درخت میرها، در حکم زایش آدم ابوالبشر از درخت ممنوعه باشد، در این صورت، یهوه با کشتن مادر (درخت معرفت) و فرزندش (انسان) دست به این کار میزند تا جلو دانا شدن انسان را بگیرد. یهوه در این فرم خود، به شکل انسانی مجنون ولی بسیار قدرتمند درمی آید. کامبیز شاه پارس، او را در این حالت نشان میدهد. قتل رکسانا همسر حامله ی کامبیز و فرزند داخل شکمش با لگد زدن های پیاپی کامبیز به پهلوی رکسانا، این را نشان میدهد. در زندگینامه ی کامبیز صحنه ای هست که به شدت یادآور ماجرای ویلیام تل است. کامبیز درحالیکه به قدرت تیراندازی خود افتخار میکند، تیری را به قلب پسر بی گناه یکی از اشراف به نام پرکساسپس میدوزد و این سبب میشود که پرکساسپس جزو کسانی باشد که به فکر جانشین کردن کامبیز با حاکم دیگری بیفتند. دراینجا البته مابه ازای پسر تل کشته میشود ولی قتلش درست مثل قتل پسر کامبیز در شکم مادر مقتولش، سبب یک تغییر با عوض شدن حاکم میگردد. بنابراین میشود گفت که پسر خدا مقتول نشده بلکه درحالیکه به نظر میرسد به قتل رسیده، در کالبد جدیدی تغییر را رقم زده است. این میتواند دلایل اختلاف در مرگ یا زنده ماندن عیسی مسیح را هم توضیح دهد. بنابراین میتوان تلاش کامبیز برای کشتن پسر در شکم مادر با ضربه زدن به پهلو را با تولد دیگر نسخه ی رومی عیسی مسیح یعنی ژولیوس سزار که تجسد ژوپیتر نسخه ی لاتین یهوه است مقایسه کرد. چون سزار از پهلوی شکافته ی مادرش متولد و باعث ایجاد لغت "سزارین" به نام خود میشود. حتی میتوان این دوگانگی مرگ و زنده ماندن را در داستان ایکاروس هم یافت و از طریق او به تیراندازی تل ربط داد. اگیل تیرانداز، برادرش وولوند را با ساختن بال هایی مصنوعی شبیه بال های ایکاروس از خشم شاه نیدونگ (مابه ازای شاه مینوس) نجات میدهد. نیدونگ به اگیل دستور میدهد که وولوند در حال فرار با پرواز را با تیر بزند. وولوند این کار را میکند منتها او حقه میزند. او قبلا یک بطری حاوی خون جانور را به وولوند داده و موقع تیراندازی با مهارت آن شیشه را با تیر میزند. همه خون ریخته شده را میبیینند. وولوند وانمود میکند که دارد سقوط میکند ولی درواقع فرود می آید و به سلامت میگریزد. این به همان اندازه که زنده ماندن پسر تل پس از تیراندازی پدر به او است، قربانی شدن اسحاق توسط ابراهیم برای یهوه هم هست. به جای اسحاق، خون جانوری (گوسفند) ریخته میشود همانطورکه به جای وولوند، خون جانوری ریخته میشود با این تفاوت که به نظر میرسد وولوند مرده ولی درواقع زنده است؛ درست مثل عیسی به روایت انجیل برنابا و قرآن، و همانطورکه میدانیم، در مسیحیت، عیسی بره ی خدا نامیده میشود چون مثل گوسفند در راه یهوه قربانی شده است.:

“WILLIAM TELL AND OTHERS”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 27/10/2014

دستکاری یهوه در مریم برای تولد مسیح و قتل یا نقص عضو کردن نسخه های دیگر او توسط بدل خدا در جهت کشتن یا به دنیا آوردن فرزند، یک چیزند. چون مریم در مقام الهه در جایگاه خوخمه یا شخینه یعنی جنبه ی مونث یهوه قرار دارد. معمولا این جنبه ی مادینه را برابر جهان فیزیکی در مقام مادر-زمین قرار میدهند که به سبب نام گرفتن بسیاری از ممالک و نواحی به "زمین" میتواند به راحتی با "مام میهن" جایگزین شود و بنابراین تولد خدای فیزیکی در ممالک، از طریق تغییر در چشم انداز فیزیکی و تکنیکی آنها اتفاق می افتد.

در کابالا یهوه آدم-کدمون نامیده میشود که تمام جهان فیزیکی بدن او است و روحانیات این جهان، قسمت نرینه درحالیکه جسمانیات آن، قسمت مادینه ی این بدن را نشان میدهد. در قبالا که نسخه ی مسیحی کابالا است، سه سوراخ این بدن در جایگاه تثلیث مسیحی قرار میگیرند. دهان در بدن انسان که غذا را دریافت میکند، در جایگاه پدر (یهوه) قرار میگیرد که واسطه ی اتصال بدن جهان فیزیکی به جهانی بالاتر و ابزار تزریق انرژی به بدن زمینی آدم کدمون است. این غذا در داخل بدن به دو قسمت تقسیم میشود. یک قسمت به انرژی ای تبدیل میشود که برای آفرینش در وضع حال لازم است و به شکاف تولید مثلی آدم کدمون تعبیر میگردد که معادل خدای پسر یا عیسی مسیح است. تفاله ها از مقعد دفع میشود و مابه ازای آن در آدم-کدمون به جای روح القدس، حلقه ی بازافکنی جهان ما به جهان بیرون است. تفاله ها وسیله ی تغذیه ی زمین برای رشد گیاهان و تولید دوباره ی غذا هستند. پس آنچه از مقعد (روح القدس) دور انداخته میشود بعدا دوباره از دهان (یهوه) برمیگردد. این میتواند شامل تمام آنچه از مذهب خدا سانسور شده و دور ریخته شده است باشد؛ ازجمله «انحرافاتی» که به مردمان ماقبل یهود نسبت داده شده و در شرع یهودی-مسیحی، به شدت نکوهیده شده اند. در زبان چینی، کلمه ی "رن" به معنی "فرد" به کار میرود ولی همین کلمه همزمان به معنی "سرد" است. غذا را برای تازه نگه داشتن، سرد نگه میدارید تا خراب نشود و وقتی که زمان مصرف رسید آن را بخورید. گاهی چیزهایی که ممنوع میشوند هم برای مردم سرد و دور از دسترس میشوند تا وقتی که هیجانشان مفید است بیرون بزنند. در مورد یهودیان توجه کنیم که زبان و بخشی از فرهنگ آنها دنباله ی کیش فنیقیان تجارت پیشه است که مکاتبی بسیار نمادین داشتند که به صورت هرمسی گری با یهودیت عجین شده و کابالا را ایجاد کرده اند. این مکاتب در آمیختگی با مهمترین اختراع فنیقیان یعنی الفبا به همه جا منتقل شده اند. از توی آنها میشود هر چیزی که شرع یهودی-مسیحی با آن دشمنی جدی دارد درآورد: روانکاوی، فمنیسم، در هم فرو رفتگی نقش های تعریف شده ی جنسی و جنسیتی، کنشگری اقلیمی و پست مدرنیسم. لغت فنیق یا فونیکس که یکی از مبناهای نامیده شدن فنیقی ها است نام پرنده ی خورشیدی ققنوس است که خود را عمدا آتش میزند تا از خاکستر خود به صورت جوان شده و نو شده برخیزد. مذهب یهودی-مسیحی همان آتش است که فنیقی گری را میسوزاند که بعدا به نفع دنباله های یهودی تجارت فنیقی، بازسازیش کند. تجسم پرنده ی عظیم برای فنیقی ها با تجسم پرنده ای کوچک به نام کبوتر برای روح القدس مسیحی همریشه است. چون هر دو یادآور فرشتگان هبوط کرده ای هستند که بال های پرنده مانندی داشتند که آنها را از دست دادند و تبدیل به انسان زمینی شدند. ظاهر دوجنسه ی این فرشتگان به صورت ظاهر دوجنسه ی انسان های ماقبل آدم ابوالبشر بازسازی شده است. تفاوت جنسیتی با آدم ابوالبشر به وجود آمده است و او آدم کدمون است که در اشرف مخلوقاتش انسان تجلی کرده و دو جنبه ی نرینه و مادینه اش را به آدم و حوا و به دنبالشان مرد و زن تجزیه کرده است. یهوه که سرور فرشتگان است به یک جانور که همچون جانوران فیزیکی بی روح، دو جنس نر و ماده دارد تبدیل شده است تا با واداشتن فرشتگان به تعظیم در مقابل انسان، برتری موجود جنسیت دار و تولید مثل کننده را به آنها تفهیم کند. زمانی که این مقایسه، یهودی را با آدم و بنابراین انسان برتر برابر کند و فرشته را با گوییم یا نا یهودیان پست تر، آنگاه تقدس مقام پسر به آلات جنسی نرینه و مادینه ی یهودی منتقل میشود که وظیفه دارند با حداکثر تولید مثل، نسل امت خدا را زیاد کنند. پس خدای "پسر" در بنی آدم خلاصه میشود و آنچه مرز اتحاد فرشته و بنی آدم را در ارتباط با جانشینی خدا برای اثرگذاری بر کیهان مهم میکند، مقعد است که ویژه ی روح القدس است و مبنای سدومی یا لواط آیینی برای ارتباط با خدا. مسیحیت، فارقلیط یا پاراکلتس در انجیل را با روح القدس برابر میخواند. مانی خود را فارقلیط میخواند و در آثارالباقیه ی ابوریحان بیرونی، گزارشی از تمایل مردان مانوی به لواط با پسران نوجوان وجود دارد. نگه داشتن روح القدس در مسیحیت، نشانی از میل به شریک کردن خدای یهود با گوییم در مسیحیت است. روح القدس در عید پنجاهه خود را به شکل آتش بر حواریون مسیح باراند و کشته شدن تمام حواریون، انعکاسی از تصفیه ی بقایای سدومی از مسلک یهودی-رومی منتج به مسیحیت لاتینی است. این تا حدودی با تصفیه ی ظاهری فنیقی گری هم مطابقت دارد ولی قضیه بیشتر تغییر لغت است تا حذف لغت. فنیسیا (فنیقیه) تبدیل به ونیسیا یعنی ونیز شده است که پروفسور گونار هینسون جانشینی مستقیم آن بر فنیقیان کارتاژی پیرو بعل هامون را تایید کرده بود. ونیز به عنوان دروازه ی تجاری ایتالیای پاپ مسیحیان به روی کفار شرقی، نقش مهمی در ایجاد رنسانس ایفا کرد و مکتبی که از آن متولد شد همراه انتقال مراکز تجاری یهودی، به بریتانیا و نهایتا ایالات متحده ی امریکا منتقل شد. درواقع در تمام این نقل و انتقالات، همجنسگرایی بخصوص وقتی با لواط نمادین شده باشد، به عنوان بخش این دنیایی دین و بنابراین حامی اقتصاد، بر جای خود باقی بود. در فرهنگ مردسالارانه ی مذهبی، اولین ارتباط با جنس مخالف، به خاطر احساس شرم و تحقیری که از سمت مرد در مقابل زن هویدا میکند معادل قسمت سخت و ناشناخته یعنی آن دنیایی دین است. مرد تازه کار، باید توام با حالتی نادان و دست پایین، سازوکار عضو ناشناخته ای از زن به نام واژن را کشف کند و همان اول رابطه، در مقابل زن، خلع سلاح شود. فرهنگ مردسالاری که روی یکتایی و بی نظیری جنس مرد تاکید دارد خودش مردان را به نفرت و ضعف در مقابل زنان محکوم میکند و برای همین بوده که مردها راضی به تک همسری با زنان بودند تا در مقابل، با تعداد زیادی معشوق مذکر رفت و آمد داشته باشند، بهانه ی خوبی برای این که همسرشان را از کابوس چندهمسری شوهر نجات دهند. در تمام سال های مدرن، بهانه ی ترویج تصاویر زنان عشوه گر مردصفت در هنرهای بصری، تضعیف همجنسبازی مردان بود، اما این فقط وضعیت را بدتر کرد. چون تصویر غلطی از زنان به مردانی که فقط همجنسان خود را درک میکردند نشان داد و هرگز اجازه نداد مرد حتی بیندیشد که شاید بتواند –نه این که واقعا بتواند- از زاویه ی یک زن به رابطه ی جنسی نگاه کند. درواقع حتی تا هنوز مردان در روابط آزادشان با زنان، دنبال مردی در کالبد زن بوده اند و احساس تحقیر مواجهه با زن در بستر با هرچه ناشناخته تر شدن زن و احساس نفرت هرچه بیشتر مردان جدید از ضعف نشان دادن به عنوان یک مرد، نگرانی های غریبی برای زنانی که با آنان همبستر میشوند ایجاد میکند. یک جوک زنانه ی بریتانیایی هست که میگوید محققی از تعدادی مرد و زن پرسید که در رابطه ی جنسی با جنس مخالف، بیشتر از همه از چه میترسند؛ مردها گفتند از مسخره شدن، و زن ها گفتند از کشته شدن توسط مرد مقابل.! شناسایی جنبه ی به اصطلاح زنانه ی مرد در شخصیت های رسانه ای پررنگ زن حتی به صورت ناخودآگاه بر بعضی از تئوری های توطئه ی محبوب در امریکا تاثیر گذاشته و باعث این تصور شده که بخش بزرگی از ستاره های زن رسانه از همسر جی اف کندی تا همسر هنری کسینجر، و از جنیفر لوپز تا ایوانکا دختر دونالد ترامپ، مردان زن پوش هستند. این که موقع نفرت پراکنی مسیحی نسبت به فراماسونری، حتما پای همجنسبازی وسط می آید، به خاطر وجود یک اطلاعات مرموز مورد توافق همه درباره ی ارتباط مشترک همجنسبازی و فراماسونری با مکاتب پیشین است. فراماسونری نسب خود را به تمپلارها یا شوالیه های معبد میرساند. شان هروس استدلال میکند که تمپلاریسم توسط پسران دوم خانواده های اصیل که حکومت را به ارث نمیبردند و به صومعه ها فرستاده میشدند ایجاد شد، کسانی که در جامعه ی جدید خود، کمونیسم و عشق به همجنس را تمرین میکردند. اسلاوی ژیژک بر اساس استدلال مشابهی بیان میکند که چرا همجنسگرایی در ارتش باید تابو باشد، چون پیوندهای برادرانه بین سربازان عمیقا همجنسگرایانه است، اما برای عملکرد مفید باید سرکوب شود. کی گریگز ادعا میکند که ارتش ایالات متحده توسط جمعی از همجنسگرایان سادیست اداره میشود. درواقع هرچقدر قدرت نظامی در جایی بیشتر تمرکز کند آنجا بیشتر در محل دهان آدم کدمون که انرژی های دورریخته ی باستانیان را جلب میکند قرار خواهد گرفت و هر کجا که بیشتر در مقابل آن مقاومت کند به دورترین صحنه از این بده بستان یعنی آلات جنسی آدم کدمون تمرکز خواهد کرد. بنابراین جریان سرمایه داری منتهی به امپراطوری ایالات متحده در جایگاه دهان یا پدر قرار میگیرد و کمونیسمی که از سرمایه داری منتج میشود و علیه آن طغیان میکند در جایگاه پسر یا آلت جنسی آدم کدمون قرار میگیرد. ایجا در صحنه ی فضای جنگ سرد نظم جهانی جدید پس از جنگ جهانی دوم قرار میگیریم. سرمایه داری به رهبری ایالات متحده مقابل کمونیسم به رهبری اتحاد جماهیر شوروی قرار میگیرد. اولی دنباله ی جبروت متفرعنانه ی یهوه در عهد عتیق است و دومی دنباله ی ادعای مسیح عهد جدید برای نجات دادن مظلومان. اولی هرچقدر بیشتر از بیرون انرژی میخورد، بیشتر ضد مسیحی میشود و به افکار نیمه معنوی ناشی از مسلک روح القدس تمایل می یابد. اینچنین مسالک عصر جدید در امریکا توسعه می یابند و رهبران آن بدل به کارگزاران فرهنگی قدرتمندی در ایالات متحده میشوند که بعد از شکست و فروپاشی شوروی، این جریان را به همه ی جهان صادر میکنند. با این حال، خدای پسر هم نسخه ی ضعیف شده خدای پدر است و همانطورکه مرگ و رستاخیز مسیح نشان میدهد، مثل ققنوس روح القدس، از نو از خاکستر خود باز میخیزد. پس غرور روسی که در سقوط شوروی توسط امریکا لکه دار شد، با رستاخیز ققنوس روسیه به صورت پوتینیسم، با شاخ و شانه کشیدن جدید و زیر پر و بال گرفتن تمام حکومت های استبدادی مخالف ایالات متحده دعوای خداهای پدر و پسر را ادامه میدهد. به همین دلیل هم هست که در رسانه های غربی، خیلی روی همجنسگراستیزی پوتین و دار و دسته اش تاکید میشود. چون آنها در جای مسیح آلت جنسیند که نمیخواهند مقعد خدا رقیبشان شود. این مدتها پیش در استعاره ی سنت باربارا نشان داده شده است. باربارا توسط پدر مستبد مشرکش دیوسکوروس در برجی که فقط دو پنجره دارد زندانی شده است. اما فرشته ای پنجره ی سومی را باز میکند که از آن نور خدا به درون میتراود و او را نجات میدهد و باربارا به مسیحیت میگرود. دراینجا دو پنجره ی اول، معادل مقعد و مجاری ادراری هستند درحالیکه پنجره ی سوم معادل فرج یا واژن است که خدا فقط به زن ها داده است. درواقع سنت باربارا نسخه ی دیگر مریم مقدس است که توسط خدا به مسیح حامله میشود. اگرچه در داستان کنونی سنت باربارا نشانه ای از این رابطه ی جنسی نیست، ولی در نسخه های تحریف شده ی نامذهبیش هنوز میتوان این ارتباط را یافت. یک نسخه، قصه ی راپانزل است که مثل سنت باربارا درون برجی زندانی شده است ولی شاهزاده ای او را می یابد و بالارفتن از دیوار به وسیله ی موهای بلند راپانزل از طریق پنجره به داخل برج راه می یابد. نسخه ی دیگر، قصه ی زال و رودابه در شاهنامه ی فردوسی است که در آن، رودابه مانند راپانزل، از پنجره ی اتاقش در برج، از موهای بلند خود برای بالا کشیدن زال پهلوان به داخل اتاقش در دیدارهای شبانه استفاده میکند.:

‘HOLY SPIRIT, PHOENIX, AND RITUAL SODOMY”: MAZYAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 24 DEC 2024

ازآنجاکه زن –مریم مقدس و باربارای قدیس- جانشین مادر-زمین به عنوان قسمت مادینه ی خدا است، تلاش فرد به جای پسر(مسیح) برای ایجاد تغییر عظیم در زمین –کاری که فقط از خود-خداپندارانی در حکومت های جهانخوار و بنابراین حکام مستبد برمی آید- نیازمند تن دادن به ناشناخته های کریهی تحت نماد واژن است که مردم معمولی نخواهند توانست سختی های راه را در آن تحمل کنند و دیر یا زود باد غرور حاکم با خالی شدن پشتش، خالی خواهد شد و راهش با ضررهای بسیار، نیمه کاره رها خواهد شد. اما اگر سنت باربارا را در مقابل نقیضش لواط آیینی رها کنیم، در مقیاس کیهانی، فرو رفتن آلت جنسی نرینه در مقعد، مفهوم شارژ شدن پسر (مسیح) با روح القدس را خواهد داشت و انسان خدایی مرتبا خود را با روحیه ی کیهانی زمانه هماهنگ خواهد کرد. این، اتفاقا در مقیاس کوچکتر برای هر فرد انسانی در بازه های مختلف عمرش رخ میدهد و تصویر اولیه و بچگانه ی فرد از خدا مرتبا با دریافت اطلاعات نو، نوسازی خواهد شد که معنیش این است که خدایی که قوانینش تغییر نمیکند چیزی در حد خدای یک کودک است که به زحمت میتوان یک بزرگسال را به بلاتغییر بودنش راضی کرد. نرگس بهمن پور، کارشناسی ارشد اختر فیزیک از دانشگاه UCL لندن و دکترای فیزیک اتمی مولکولی از امپریال کالج لندن که اکنون مقطع پسادکتری خود در گروه فلسفه ی علم را در دانشگاه صنعتی شریف ایران میگذراند، در گفتگو با منوچهر دین پرست درباره ی نسبت الهیات با علوم شناختی در مجله ی اطلاعات حکمت و معرفت (شماره ی 173: زمستان 1403:ص 16) میگوید: «تحقیقاتی انجام شده که نشان میدهد که کودکان، این گرایش ذهنی را دارند که در اتفاقاتی که در طبیعت رخ میدهد به دنبال طراحی هدفمند باشند. به دلیل همین سوگیری ذهنی، کودکان بسیار به پذیرش وجود یک خدای آفریننده باز هستند. همچنین علوم شناختی دین در رابطه با این موضوع بحث میکند که چرا انسان تمایل به مناسک فرقه ای یا دینی دارد و به دنبال ریشه یابی چنین تمایلاتی در مغز انسان است.» در ادامه (ص16 تا 17) خانم بهمن پور مسئله ی علوم شناختی را با "الهیات پویشی" مرتبط میکند که تقریبا توسط آلفرد نورث وایتهد بنیان نهاده شد و به وسیله ی چارلز هارتسهورن و جان بی. کاب توسعه پیدا کرد.:

«الهیات پویشی بر مبنای متافیزیک وایتهد است. از نظر بنده ساختار متافیزیک وایتهد شباهت هایی با علوم شناختی دارد که در نگاه اول ممکن است به نظر نرسد. لازم است اول متافیزیک او را معرفی مختصری بکنم تا بتوانم به این شباهت ها بپردازم. وایتهد در وهله ی اول یک ریاضیدان و فیلسوف علم بود. او همراه برتراند راسل، یکی از مهمترین کتب ریاضی را نوشت، یعنی اصول ریاضی. در اواخر دهه ی 1920میلادی، پس از این که از انگلستان به امریکا مهاجرت کرد، در دانشگاه هاروارد به متافیزیک مشغول شد. همانجا بود که کتاب اصلیش یعنی فرایند و واقعیت را نوشت؛ کتابی 450 صفحه ای، با نوشتاری بسیار دشوار و تا حدودی شاعرانه. هدف او از نوشتن این کتاب، بازنگری متافیزیک جوهر بود، یعنی متافیزیکی که اجزای تشکیل دهنده ی جهان را یک سری ذرات مادی صلب میداند که فقط دارای روابط بیرونی هستند، مثل توپ های بیلیارد که فقط با هم برخورد میکنند و این برخوردها هیچ تغییری در درون این ذرات ایجاد نمیکند. تحت تاثیر نظریه ی نسبیت اینشتین و مکانیک کوانتوم قدیم، وایتهد بر آن شد که متافیزیک را بر اساس علم مدرن اصلاح کند. از دیدگاه او جهان نه از ذرات بی جان بلکه از فرایندها تشکیل شده است. در بنیادی ترین سطح، این فرایندها هستند که وجود دارند؛ فرایندهایی که با هم دارای ارتباط درونی هستند، یعنی مدام از یکدیگر تاثیر میپذیرند. چیزی به عنوان فضای مطلق و زمان مطلق وجود ندارد. جهان از شبکه ای از فرایندها تشکیل شده است که فضازمان از دل همین شبکه برمیخیزد. یک فرایند از نقطه ای آغاز میشود، از فرایندهای پیشین خود که پایان پذیرفته اند داده دریافت کرده و در دل خود میگنجاند. این داده ها را بر اساس هدف شخصی که دارد انتخاب کرده و درنهایت با ترکیب اینها، یک امر مطلق در جهان به وجود می آورد. این امر مطلق، خود برای فرایندهای پسین داده فراهم میکند. بنابراین، تمام جهان بر پایه ی پویش و حرکت بنا شده است. اما برگردیم به علوم شناختی. یکی از نظریاتی که بر مبنای علوم شناختی است نظریه ی "پردازش موازی توزیع شده" است که توسط راملهارت RUMELHARTو همکارانش ابداع شده است. بر اساس این نظریه، پردازش اطلاعات در مغز انسان به شیوه ی موازی و توزیع شده صورت میگیرد. یعنی چندین نورون در پردازش یک سری اطلاعات فعالیت میکنند و درنهایت منجر به یک خروجی میشوند. همین نظریه مبنای شبکه های نورونی مصنوعی نیز هست. بنابراین به قولی میتوان گفت که عملکرد این شبکه ها مانند مغز است و با استفاده از مطالعه ی آنها میتوان چیزهای خوبی هم راجع به کارکرد مغز آموخت. و اما، مقایسه ی سطحی "پردازش موازی توزیع شده" و متافیزیک وایتهد نشان میدهد که این دو از لحاظ ساختاری شباهت هایی به یکدیگر دارند. فرایندهایی که در متافیزیک وایتهد تعریف شده اند نیز به حالت موازی و توزیع شده داده از فرایندهای پیشین خود دریافت کرده، آنها را به قولی پردازش میکنند، و نتیجه را به عنوان داده به فرایندهای پس از خود ارائه میدهند. اینها البته مشاهدات بسیار سطحی از تشابهات بین این دو چارچوب نظری است. اما با توجه به این که "پردازش موازی توزیع شده" عملکرد مغز را بازنمایی میکند، آیا این شباهت میتواند جایگاه طبیعی برای مغز در جهان وایتهد ایجاد کند؟ اینها فعلا همه در حد پرسش هستند، با این حال این مقایسه این قابلیت را دارد که افق های جدیدی در بحث متافیزیک مغز باز کند.»

در صفحه ی 18 از خانم بهمن پور پرسیده میشود:

«الهیات پویشی، قدرت صرفا ترغیبی خداوند را مانع گرفتار آمدن آن در دام مسئله ی "شر" میبیند. آیا میتوان به بررسی علوم شناختی و مسئله ی شر با رویکرد الهیات شناختی پرداخت و احتمالا چه نتایجی میتوان به دست آورد؟»

پاسخ این است:

«مسئله ی شر به این موضوع میپردازد که آیا شری که در جهان وجود دارد –یا حداقل از نظر ما شر است- با انتظاراتی که از خدایی که خیر مطلق و قادر مطلق داریم جور در می آید؟ برای این که ببینیم الهیات پویشی چه پاسخی برای این مسئله فراهم میکند، لازم است به طور مختصر الهیات پویشی را توضیح دهیم. وایتهد یکی از بنیانگذاران الهیات پویشی است؛ در کنار چارلز هارتسهورن. در بالا من متافیزیک بسیار گسترده ی او را به طور بیش از اندازه مختصر نشان دادم، فقط در حدی که بتوانم امکان مقایسه ی آن با علوم شناختی را ایجاد کنم. اما متافیزیک او بسیار پیچیده است. از اصلی ترین مقولات متافیزیک وایتهد چیزی به نام "خلاقیت" است. خلاقیت یک اصل است که نیروی پیش راننده ی فرایندها است. مهمترین فرایند در متافیزیک وایتهد، خداوند است. بنابراین خداوند هم از اصل خلاقیت تبعیت میکند و معادل آن نیست. این در حالی است که در الهیات سنتی، خداوند نقش آفریننده را دارد. اما در الهیات پویشی چنین نیست. ذات خداوند در الهیات پویشی به سه مولفه تقسیم میشود: اول، ذات ازلی خداوند که مجموعه ای از تمام امکان ها است. این طبیعت ثابت و تغییرناپذیر خداوند است. دوم، ذات تبعی خداوند است که از مجموع فرایندهای دیگر تاثیر میپذیرد. این تاثیرپذیری و قابل تغییر بودن خداوند را نمیتوان در الهیات سنتی دید. درواقع در متافیزیک وایتهد خداوند با تاثیرپذیری از فرایندهای دیگر متکامل میشود. سوم، ذات حلولی خداوند که به نوعی میتوان گفت برای فرایندهای دیگر هرآنچه دارای ارزش است فراهم میکند. مهمترین پیامد ذات تبعی خداوند این است که فرایندها را در انتخاب آزاد میگذارد. او هرآنچه لازم است در اختیار آنها قرار میدهد، اما صرفا آنها را ترغیب میکند و هرگز اجبار نمیکند. بنابراین، فرایندها قدرت انتخاب و تصمیمگیری دارند. از این طریق، مسئله ی شر با تعریف بالا در الهیات پویشی به وجود نمی آید.»

تعجبی ندارد که وایتهد و راسل با هم همکار بوده باشند. خدایی که در امکانات خود، جایی برای "شر" باز نکرده، مزاحمت چندانی برای راسل مادیگرایی که وقتی میخواهد اتئیسم خود را اعلام کند، هنوز اسیر خدا و شیطان مسیحیت است و کتاب "چرا من مسیحی نیستم؟" را مینویسد، ایجاد نمیکند. درواقع «ایدئولوژی علمی» راسل و «الهیات پویشی» وایتهد مکمل همند. پویش وایتهدی الهیاتی است تا جایی که پوچ گرایی ناشی از ایدئولوژی علمی راسل خطرناک شد، کمی پوچی را با ابزارهای امید به خدا و اعتقاد به طرح های پیشرفته ی خدا برای جهان کنار بزند. در دینی که از اول ابزار تجارت فنیقی بوده و نسبیت و کوانتوم و تمام بازی های فیزیکی-ریاضیاتی حول آنها، صرفا یک نمایش پیچیده برای علمی نمایی آن دین مثلا مطرود هستند، به اندازه ی الهیات پویشی وایتهد، هیچ خیر و شر مطلقی وجود ندارد و همه چیز چاقوی دو لبه است. احساس پوچی مردم هم جزو همین چاقوهای دو لبه است و به جای خود میتواند برای سیاست، مفید یا خطرناک باشد که همانطورکه تغییرات سریع سیاست امریکا در دوره ی ترامپ نشان میدهد، فعلا دارد خطرناک میشود.

حکومت دمشق: فرقه ای که دینداری و تقوا را به شعارهای برابری و آزادی دوخت.

تالیف: پویا جفاکش

کریشنا و بالاراما در زیر درخت

کریشنا و رادا در زیر درخت

موهینی یا ویشنو در هیبت یک زن

موهینی در اقیانوس آغازین به همراه اکسیر حیات

موهینی با وادار کردن یک اسوره به رقصیدن با خود، شیوا را از دست آن اسوره نجات میدهد.

دایره البروج و صور فلکی آن

بنجامین فرانکلین (سیاستمدار امریکایی روی دلار) علیه ژوپیتر

یکی از معماهای مسیحیت که کشیش های متشرع را خیلی اذیت میکند وعده ی مسیح بالای صلیب به "دزد خوب" است که او «امروز» با مسیح در بهشت خواهد بود. این حرف ظاهرا باید وقتی معنی داشته باشد که مسیح همان روز به آسمان پر کشیده باشد. اما مسیحیت چنین چیزی نمیگوید و برعکس، میگوید مسیح همان روز به زیر زمین رفت و سه روز را در جهنم با شیاطین جنگید و سپس زنده گشت و از سرداب یا قبرش برخاست و ناپدید شد. بلاخره مسیح و دزد خوب در روز مصلوب شدنشان به بهشت رفتند یا جهنم؟! این سوال در مسیحیت شرعی هیچ پاسخی نخواهد داشت مگر این که به ریشه ی زندگینامه ی مسیح در پاگانیسم برگردیم.

اسطوره شناسان معتقدند که داستان مرگ و رستاخیز مسیح، نمادین و ریشه دار در قصه ی مرگ و رستاخیز تموز خدای گیاهان است که بیت اللحم زادگاه مسیح هم محل معبد مقدس او بوده است. تموز در فصل خزان طبیعت میمیرد و به جهان زیرین میرود و در بهار همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت زنده میشود. مطابق یک اسطوره ی معروف اکدی، تموز در دوزخ، جانشین همسرش حنانه یا عیشتار شد. در منطقه ی آناطولی که کلیساهای اولیه ی مسیح در آن قرار داشتند دو اسطوره می یابیم که مکمل این ایده هستند. اولی داستان تلپینو خدای طبیعت ختی است که چون پدرش تسحوب خدای طوفان، مهریه ی عروسی او با دختر خدای دریا را نمیدهد قهر میکند و میرود در جایی پنهان میشود و با خودداری از مسئولیتش سبب بروز زمستان میشود. خدایان، زنبور عسل را برای یافتن او گسیل میکنند. زنبور، تلپینو را در خوابی سنگین می یابد و با نیش زدن و عسل مالی صورت او بیدارش میکند. تلپینو چنان خشمگین میشود که جهان را دچار طوفانی سهمگین میکند تا این که مادرش هانا هانا که نسخه ی ختی حنانه است، با انتقال خشم تلپینو به خدای دوزخ در جهان زیرین بوسیله ی جادو، تلپینو را به حالت عادی برمیگرداند و با این اتفاق، سبب وقوع بهار میشود. به نظر میرسد دراینجا پیوند تلپینو با خدای دوزخ، نشان میدهد که نرگال خدای دوزخ بین النهرین در ابتدا نسخه ی به دوزخ رفته و جهنمی شده ی تموز بوده است. در روایت دوم، به جای تموز، اناره دختر هاناهانا را داریم. هاناهانا اناره را به ازدواج مردی به نام هوپاسیاس درمی آورد که معادل دیگر تموز است. اناره شوهرش را به خانه ای بر بالای تپه ای می آورد و در آن با او زندگی میکند ولی از او قول میگیرد که هرگز از پنجره ی خانه به بیرون نگاه نکند. یک روز که اناره در خانه نیست هوپاسیاس از پنجره بیرون را نگاه میکند و خانواده اش را میبیند. دلش برای خانواده اش تنگ میشود و خانه را برای آنها ترک میکند. وقتی اناره می آید و قضیه را میفهمد آنقدر ناراحت میشود که خود را در طبیعت گم و ناپدید میکند. هاناهانا برای یافتن دخترش از امور طبیعت غافل میشود و زمستان درمیگیرد. سرانجام هاناهانا اناره را می یابد و با جادو خشم او را به زمین منتقل میکند و اینچنین همه چیز به حالت عادی برمیگردد و بهار میشود. در بعضی نواحی آناطولی، مردم، اعمال جادویی نسبت داده شده به هاناهانا برای انتقال خشم به زمین را به صورت آیینی تقلید میکردند. روشن است که این داستان یکی از ریشه های افسانه ی یونانی پرسفونه است که در آن، هاناهانا مادر اناره، معادل با دمتر مادر پرسفونه است. پرسفونه دختر دمتر توسط هادس خدای دوزخ که مابه ازای نرگال است دزدیده میشود و در زمانی که دمتر مشغول جستجوی دخترش است و برای او ناراحتی میکند، زمستان درمیگیرد. این که تموز همزمان یک الهه و شوهر آن الهه است، به این مطلب برمیگردد که نام تموس یا تموز یا توموش، از ریشه ی "توم" به معنی قرین و همزاد است و تموز به دو همزاد تقسیم میشود که از درخت زندگی نگهبانی میکنند. یکیشان هنوز تموز نام دارد و دومی نامبردار به گیزیدا است. گیزیدا به مار مجسم میشود و علاوه بر آن، قابلیت تبدیل شدن به زن دارد. بنابراین داستان گیزیدا و تموز تقریبا همان داستان آدم و حوا و البته آدم و مار باغ عدن است. آدم و مار هر دو به زمین تبعید میشوند و هر دو هم نیمه های مکمل تموزند. در مورد مار، میدانیم که او تهامات الهه ی هرج و مرج و مجسم به آب بی شکل است و اژدهایی مهیب است که به دست مردوخ کشته میشود و از جسدش جهان مادی ساخته میشود. از طرفی آدم که نامش از آتوم یا تم یا تموز می آید، در کابالا به شکل آدم کدمون یافت میشود که خدایی هبوط کرده است که جهان مادی، اجزای بدنش را تشکیل میدهد. در ادیان کهن، جهان مادی به عنوان جسم خدا متمثل به زن و مادر-زمین بوده و روح نیمه ی مردانه ی خدا را تشکیل میداده است و این دو همان نیروهای نرینه و مادینه ی حیات در کیهانشناسی چینی هستند که به ترتیب تحت عنوان یانگ و یین دو نیمه ی سفید و سیاه تای چی یا دایره ی کیهانی شانگ دی (خدا) را تشکیل میدهند. هبوط خدا به جهان مادی، قربانی شدن و مرگ او را نشان میدهد که در حکم تبعید تموز به دوزخ است. در هندوئیسم، این را به صورت قربانی شدن خدایی به نام پوروشا برای به وجود آمدن دنیا از اجزای بدنش می یابیم. در بعضی گزاره ها پوروشه معادل با واسو دوا (یعنی واسوی خدا) است که واسو بعدا بیشتر تحت عنوان ویشنو معروف شده است. واسو معادل با اوسو است که همان جزو "وس" در آخر لغات سامی و یونانی را نشان میدهد تا همه چیز بخشی از خدا اوسو به نظر برسد. ظاهرا نام واسو دوا ترجمان واسو تئوس یا باسو تئوس خدای یونانیان باکتریا است که بر بخشی از هند حکومت میکردند. اگر لغت تئوس به معنی خدا با لغت ایل به همان معنا جابجا شود، لغت باسیل به معنی شاه دست می آید. ازقضا باسیل نام یک گیاه هم است که در ادبیات مشترک هندو و مسیحی، مقدس است و در سامی آن را "ریحان" یعنی روحانی مینامند و در هندی، گونه ای از آن موسوم به تولاسی معروف به باسیل مقدس اهمیت دارد. مطابق افسانه ای مسیحی، گیاه باسیل یا ریحان، از ریختن خون عیسای مصلوب به زمین رویید آنگاه که یک سرباز رومی، نیزه اش را در پهلوی مسیح فرو کرد. روشن است که این، نسخه ی دیگری از روییدن گل رز از زمین بر اثر خونریزی آدونیس –از نسخه های سوری تموز- در هنگام قتل او به دست گراز است. اگر ریحان، نسخه ای از درخت مقدس بهشت باشد که از روح درخت (عیسی یا تموز) برخاسته است، میشود فهمید چطور عیسی در روز مرگش در بهشت بوده است؛ چون او خودش یک بهشت ایجاد کرده است؛ بهشتی که بر اثر بخشیده شدن گناهان مردم در اثر خود-قربانی گری عیسی حاصل آمده و ریحان، نماد زمینی او است. بعد از این بهشت سازی زمین، زمین جهنم نیست و خشم خدا همراه با خون مسیح، به جهنم پایین تری در زیر زمین رفته است. روییدن گیاه از محل فرو رفتگی در زیر زمین، ناشی از این است که بهشت همچون یک گیاه ریشه در خالی شدن خشم در جهنم زیرین دارد. داستان تولاسی یا باسیل مقدس هندوها، این انتقال خشم به دوزخ و قربانی گری همراه آن را آشکار میکند. تولاسی در هند معمولا با ویشنو و نسخه ی مونثش لاکشمی تطبیق میشود. نوعی از آن به نام تولاسی شیما یعنی سیاه، به دلیل تیره بودنش با کبودرنگ بودن کریشنا آواتار انسانی ویشنو مربوط میشود و باعث شده که تولاسی همسر کریشنا تلقی شود. کریشنا هم به خاطر تصاویر متواتر از زوج بودنش با بالارانای مذکر و هم به خاطر تصاویرذ متواتر از زوج بودنش با رادای مونث، یادآور دوگانه ی تموز و گیزیدا است. در گبک گزارش مهم پورانایی، الهه ی تولاسی، در دچار کردن ویشنو به رنج، به این خدا مربوط میشود و یادآور به تبعید تموز به دوزخ توسط عیشتار است. در این روایت، گیاه تولاسی از وریندا یک زن اسوره به وجود آمده است. اسوره ها طبقه ای از خدایان شرورند که دشمن دیواها یا خدایان مالوف همچون ویشنو و شیوا هستند. وریندا از پیروان سرسخت ویشنو است ولی با جالانهارا ازدواج میکند، اسورایی که از خشم شیوا به وجود آمده است و جنگی را علیه دیواها به راه می اندازد. طی این جنگ، جالانهارا سوارگا را فتح میکند و با فضیلت بر آن حکمرانی میکند. اما بعد، کامروایی با پرواتی همسر زیبای شیوا را طلب میکند و سبب دشمنی شیوا با خود میشود. جالانهارا دشمنی شکست ناپذیر است و کار را به آنجا میکشد که سعی میکند با درآوردن خود به شکل شیوا پرواتی را برباید. ازقضا جالانهارا در دعایی که به درگاه ویشنو میکند به او میفهماند که عفت همسرش، راز شکست ناپذیری او است. بعد از این اتفاق، وریندا دچار کابوس وحشتناکی درباره ی شوهرش میشود که او را مجنون و از جنگلی به جنگلی آواره میکند تا این که حکیمی او را از دست دو راکشاسا (موجود شیطانی) نجات میدهد و وقتی هویت وریندا را میشناسد بدن مثله شده ی جالانهارا را به او نشان میدهد. وریندا به حکیم التماس میکند که شوهرش را زنده کند و برای رسیدن به هدف، راضی به انجام زنا با حکیم میشود. اما همه ی اینها توهم بود و وریندا در اثر بی عفت شدن توسط ویشنو، شکست ناپذیری شوهرش را از بین برد و جالانهارا در جنگ با شیوا کشته شد. وریندای غمگین ویشنو را نفرین کرد به این آرزو که همسر ویشنو نیز از او جدا شود. این نفرین به این شکل تحقق می یابد که در زمانی که ویشنو به شکل راما درآمده بود، سیتا همسر راما توسط راونای اهریمنی دزدیده شد و وقتی راما سیتا را پس گرفت، سیتا در جواب بدگمانی راما به عفت او، خودسوزی کرد و راما را با حسرت و احساس تنهایی باقی گذاشت. وریندا بعد از این نفرین، خودسوزی کرد و تولاسی از محل قربانی شدن او رویید. در روایتی دیگر، تولاسی با افسانه ی اقیانوس کیهانی و همکاری اسوره ها و دیواها برای ساختن جهان مرتبط میشود که از جهاتی یادآور افسانه ی تهامات است. زمانی که امریتا یا اکسیر حیات به دست می آید اسوراها امکان تصرف آن را پیدا میکنند ولی ویشنو با درآوردن خود به شکل زنی هوس انگیز به نام موهینی، حواس اسوره ها را پرت میکند و اکسیر حیات به دست دیواها می افتد. از اشک شوق ویشنو –به سبب بازپس گیری امریتا- که درون امریتا می افتد، تولاسی میروید. بنابراین وریندا مرید ویشنو از طریق موهینی یا ویشنوی زن شده با لاکشمی جنبه ی زنانه ی ویشنو برابر میشود. لاکشمی را همسر ویشنوی مذکر در نظر میگیرند. بنابراین جالانهارا همسر وریندا که خشم شیوا است که میمیرد و به جهان زیرین میرود بخشی از ویشنو است. شیوا در مقام خدای نابودی، با فرم وحشتناک و انتقامجوی ویشنو موسوم به ناراسیمها که یک مرد شیرمانند است قابل تطبیق میباشد. نام شیوا مرتبط با لغت "شوا" به معنی شیر است و یاهو/یهوه خدای یهود هم مجسم به شیر است. "یسوع/یشوع" نام عیسی مسیح را در عبری گاهی "یهو-شوآ" مینویسند تا یهوه ی شیر معنی دهد. شیوا رود گنگ را به زمین منتقل میکند و بعدا همو در همان آب غسل میکند و این غسل، مکمل قصه ی غسل کردن عیسی در رود اردن است. آب های زمین، بازمانده ی اقیانوس کیهانیند که شمه ای از آن برای از بین بردن ناپاکی ها بعد از جسمانی شدن آب به شکل اجسام زمینی خالی از الوهیت، هنوز باقی مانده است. اما لازم است یهوه به شکل یسوع/عیسی، در آب اردن توسط یوحنای تعمیددهنده یا یحیی غسل کند تا آب آلوده شده به گناهان انسان ها از نو پاک شود. شیوا رودخانه ی مقدس گنگ را از آسمان به زمین انتقال داده است. بنابراین عیسی خودش منشا آب است و بعد به شکلی دیگر به آب تغییر داده شده برمیگردد همانطورکه ژوپیتر یا یهوه ی رومی، میتواند برابر با ژوپیتر مریاموس یا ژوپیتر آبی باشد که پدر تیبر، رود مقدس رم است. ژوپیتر مریموس برابر با نرئوس یک خدای دریایی دیگر است که نامش از لغت "نهر" به معنی رودخانه می آید. نام "نیل" رود مقدس مصر هم از ریشه ی سامی "نهر" می آید همانطورکه عنوان مریموس با "مهرائیم/میزرائیم" یعنی عنوان مصر برای خاستگاه مذهب یهود قابل تطبیق است. ممکن است عناوین "نصرانی" و "ناصری" برای عیسی مسیح هم با لغت "نهر" در ارتباط باشند. عیسی کاملا به ریشه ی پاگانی یهودیت که مصر نماینده ی آن است برمیگردد. استقبال از عیسی با برگ های نخل درحالیکه سوار خر است این را نشان میدهد. درخت های نخل به سبب مقاومت در برابر بیابانزایی در خاورمیانه، نمادهای جاودانگی با کارکردی شبیه درخت کاج همیشه سبز در کریسمس هستند. درواقع نخل ها هم به خاطر این وضعیت نمادین، با تماثیل بهشت مربوطند. آنها متعلق به بعل یاهو یا دیونیسوس خدای پالمیرا هستند. به دلیل ایجاد مذاهب وحشیانه حول دیونیسوس باخوس، مسیحیت نسبت خود با او به طور مستقیم را انکار کرد. اما در نمادسازی، جایی برای آن نگاه داشت و درحالیکه خر حیوان مشترک باخوس و یهوه را رام کرده است به شاخه های نخل مردم، جواب مثبت میدهد. این در مذهب کریشنا با صحنه ی قتل شیطان خرمانند توسط بالاراما با کوبیدن شیطان به درخت نخل جور درمی آید. در بسیاری از نواحی هند، نخل نماد بالاراما است و بالاراما تجسد بالادوا است که نامش به سادگی به معنی بعل خدا است. :

“shantivanam/saccidananda ashrama 2021 retreat”: ELIJAH DOBKINS: GOLDSUNAURA: 30 aug 2023

غلبه بر بینظمی دیونیسوسی بوسیله ی اخلاق، شکل دیگری از غلبه بر بینظمی آبی برای آفرینش است. در بین النهرین، خدای آب ها حئا معروف به انکی به معنی صاحب زمین است و بر پهنه ای آبی به نام آبزو حکومت میکند. آبزو نام صاحب قبلی این پهنه و شوهر تهامات است که توسط حئا به خواب فرو رفته و به اعماق زمین تبعید شده و همین سبب شورش تهامات گشته است. در مشکلات و نیازهای مردمی مرتبط با آب، لحمو نیز خیلی هدف دعا واقع میشد. وی یکی از کارگزاران حئا در آبزو بود که پیشتر در لشکر هیولاهای در خدمت تهامات علیه حئا جنگیده بود. برخی معتقدند نام بیت اللحم تولدگاه مسیح، در اصل به معنی خانه ی لحمو بوده و نه آنطورکه معنی میشود خانه ی lehem یا نان. لحمو با مجسمه های دوگانه ی لاماشو مرتبط است که در دو طرف دروازه ها نگهبانی میدادند و یا ترکیبی از انسان و شیر و پرنده بودند یا ترکیبی از انسان و گاو و پرنده. چهار موجود حاضر در این ترکیبات، یادآور سرهای چهارگانه ی هشت فرشته ی حامل عرش خدا در رویای حزقیال است که این سرها سرهای گاو و شیر و عقاب و انسان بودند. این چهار جانور، چهار فصل سال بابلی، به ترتیب، بهار، تابستان، پاییز و زمستان را نمایندگی میکنند. در تصویر سازی لاماسوها باز یک دوگانگی بر سر انتخاب شیر یا گاو پیش می آید. لاماسوهای شیرگون نماینده های نرگال خدای شیرشکل دوزخند و لاماسوهای گاو شکل، نماینده ی نینورتا خدای کشاورزی. انعکاس دوگانگی لحمو در لاماسوهای دوگانه، او را با جانوس خدای دو چهره ی رومی ها در ارتباط نشان میدهد بخصوص که جانوس هم محافظ دروازه ها است. جانوس همسری به نام جانا دارد که میتواند با لحامو همسر لحمو برابر باشد. لحامو مانند بسیاری از الهگان با مار مربوط است. اناره الهه ی طبیعت و حیات وحش در اساطیر ختی، میتواند جانشین لحامو باشد چون مانند لحمو خاصیتی دوگانگه دارد و این دوگانگی از طریق نگاره های او که دو حیوان وحشی متقارن را در دو دست دارد نشان داده میشود. اناره بیشتر با آرتمیس الهه ی شکار یونانیان تطبیق میشود. آرتمیس الهه ی ماه است درحالیکه برادر دوقلویش آپولو خدای خورشید است. معادل رومی اناره در مقام الهه ی حیات وحش، لیبرا است. لیبرا حامی بردگان و انسان های ضعیف هم هست چون به عنوان حامی حیوانات، مدافع آزادی انسان در زمان حیوانیتش و قبل از ایجاد جامعه ی طبقاتی محسوب میشود. لیبر شوهر لیبرا با دیونیسوس باخوس خدای شراب و سرخوشی و هرج و مرج اجتماعی تطبیق میشد و لغت لیبر به معنی آزادی از نام او می آید. خود لیبرا به عنوان نسخه ی مونث لیبر، به الهه ی شراب نیز شناخته میشد. سیسرو مینویسد که لیبرو لیبرا هر دو فرزندان سرس (نسخه ی لاتین دمتر) بوده اند. لیبر و لیبرا با هادس و پرسفونه شاه و ملکه ی جهان مردگان در جهان زیرین تطبیق میشدند و این، با ریشه گرفتن آنها از مرز تاریکی و روشنایی –جایی که خورشید از دروازه ی جهان زیرین بیرون می آید- مرتبط است. نرگال –هادس بین النهرینی- هم علیرغم ارتباطش با شیر در بین النهرین، در فرهنگ یهودی تلمودی اغلب با خروس مرتبط میشود که با آوازخوانی، برآمدن خورشید سپیده دم را نشان میدهد و البته تاجی سرخرنگ به رنگ خورشید طلوع هم دارد. در اساطیر یونانی، الهه ی سپیده دم به نام ائوس، نمادی از تولد است ولی همزمان به طرزی پارادوکسیکال به مرگ هم مرتبط است. چون هر سپیده دم، انسان را به مرگ نزدیک تر میکند. ائوس نتیجه ی تجاوز پوزیدون در قالب یک اسب به دمتر بود زمانی که دمتر به شکل یک اسب ماده درآمده بود که البته پوزیدون خدای دریا و همچنین خدای اسب ها است و در مقام خدای آب ها با حئا قابل تطبیق است.:

Sagitarius and Gemini: aratta.wordpress.com

تقریبا تمام انقلاب ها خود را به سپیده دم تشبیه کرده اند چون مدعی بوده اند که مردم کشورشان را از حضیض ذلت به عرش کبریایی میرسانند و مانند ائوس، اهالی دوزخ را به حد اهالی بهشت ارتقا میدهند. اهالی بهشت ثروتمندان و قدرتمندانند که همیشه در فضایی معجزه گون و مملو از برخورداری و خرق عادت توصیف شده اند؛ چه در گذشته و چه در حال. آنها خدایانی هستند که برکت را به شکل تکنولوژی و ثروت بر سر مردم میریزند، ولی به بهای جهنمی شدن مردم؛ جهنمی شدن به این معنا که مردم احساس کنند در جهان مردگان به سر میبرند و همیشه از وضع موجودشان خشمگین باشند. رسانه، زمین را عرصه ی نبرد و تعامل قدرت های ابرانسانی توصیف میکند که در کمال خونسردی برای هم خط و نشان میکشند و در نزاع با هم، مردم همدیگر را به دوزخ فلاکت و احساس بد می اندازند و خودشان ککشان هم نمیگزد. چون خدای بهارند که خشم خود را به دوزخ منتقل میکنند و اکنون دوزخ، جامعه ی مردم زیردست است در مقابل بهشت که قلمرو فرادستان است. پس رسانه در تصویرسازی خود از جامعه ی فرودستان، آن را مملو از خلافکاری و حقه بازی و اعمال رذیله تصویر میکند، نه برای این که آن گونه اش کند، بلکه آن را در این تصویر تثبیت و تصویر مربوطه را برایشان عادی سازی کند. مدتها است که جامعه ی عوام، چنین هست؛ جهنمی است پر از مبتلایان به حرص دنیا که برای دست یافتن به کاخ بهشتی ثروتمندان، انواع خیانت ها را در حق همطبقه های خود مرتکب میشوند و پیرو همان لیبرا یا لیبرتی (آزادی) ساخته و پرداخته ی قدرتمدارانند که مردمان را در حق مسابقه برای رسیدن به اوج حیوانیت با هم برابر میکند و البته در خرج دادن حیوانیت، همیشه آنهایی آزادترند که قدرت بیشتری دارند و حقوق حیوانی دیگران را از طریق اعمال قدرت، محدود میکنند. وانمود میشود که آنها رنجی ندارند و با انتقال رنج به طبقات پست تر، بهشت مسیح را بر زمین جاری میکنند. این بهشت ریشه در جهنم دارد و اصلا هم قرار نیست که جهنم مزبور از بار اخلاقی خالی باشد. اتفاقا این مسئله در همین جنبه ی آزادی پرستانه ی ضد اخلاقیش، خیلی مذهبی تر است و به محض این که مذهب را به سمت دیدگاه جانور شناسی تکاملی درباره ی یک جانور بدبخت تصادفی به نام گونه ی بشر ترک میکنیم، میبینیم که مسئله خیلی وقت است که روشن شده است. به عنوان مثال، به نوشته ی زیر از "راندولف ام. نسه" دانشمند امریکایی از پیروان رشته ی پزشکی تکاملی توجه کنید:

«نظریه ی تکامل با پی بردن به آن دو نکته ی مهم به کلی درگون شد: انتخاب هایی که به نفع گروه باشند، ضعیف هستند و انتخاب خویشاوندی میتواند توضیح خوب و محکمی برای رفتارهای دیگرخواهانه باشد. اینها تنها دو تا از بی شمار دلایل تکاملی هستند که توضیح میدهند چرا انتخاب طبیعی در راستای مصون کردن جانوران در برابر بیماری ها عملکرد بهتری نداشته است. ویژگی هایی که باعث آسیب پذیری ما میشوند بیشمارند: عضوی به نام آپاندیس به چه درد ما میخورد؟ چرا دندان عقل درمی آوریم؟ چرا مجرای زایمان اینقدر تنگ است؟ چرا سرخرگ های تاجی قلب تا این حد مستعد تصلب و گرفتگی هستند؟ چرا این همه افراد دچار نزدیک بینی هستند؟ چرا بدن ما در مقابل ابتلا به آنفلوآنزا مصون نشده است؟ یائسگی برای چه اتفاق می افتد؟ چرا از هر یازده زن یک نفر به سرطان سینه مبتلا میشود؟ چرا بسیاری از ما دچار چاقی مرضی هستیم؟ چرا اختلال اضطراب و بی حوصلگی تا این حد شایع هستند؟ چرا ژن هایی که باعث ابتلا به اختلال اسکیزوفرنی میشوند از بین نمیروند؟ هر ویژگی یا ژنی که باعث آسیبپذیری در مقابل بیماری ها باشد، به مثابه معمایی در روند تکامل است. پاسخ قدیمی به این پرسش این گونه بود: کارهایی که انتخاب طبیعی میتواند انجام دهد محدود است، برای مثال از بین بردن تمام جهش های ژنتیکی. این پاسخ میتواند یکی از توضیحات قابل توجه باشد، اما رویکرد اساسی در پزشکی تکاملی این است که حداقل پنج دلیل تکاملی برای آسیب پذیری در مقابل بیماری ها وجود دارد. تکامل نه تنها میتواند دلیل عملکرد عالی بدن را توضیح دهد، بلکه برای نقایص و کمبودهایی که اغلب به آنها دچار میشود نیز توضیحاتی دارد. مثال های کوتاه زیر به روشن تر شدن موضوع به طور کلی در رابطه با بیماری ها و به طور اخص در رابطه با اختلال های روانی، کمک خواهد کرد.:

1-عدم تناسب: بدن انسان برای تحمل شرایط مدرن آمادگی ندارد.

2-عوامل بیماریزا: باکتری ها و ویروس ها سریع تر از ما تکامل پیدا میکنند.

3-محدودیت ها: کارهایی هست که انتخاب طبیعی از عهده ی انجامشان برنمی آید.

4-تهاترها: هر چیزی در بدن مزایا و معایبی دارد.

5-تولید مثل: انتخاب طبیعی در جهت حداکثر کردن امکان تولید مثل عمل میکند، نه حد اکثر کردن سلامتی.

6-پاسخ های دفاعی: پاسخ هایی مثل درد و اضطراب در موقعیت خطر و تهدید سودمند هستند.

بیشتر بیماری های مزمنی که نوع بشر در زمان حاضر با آنها دست به گریبان است، زاده ی زندگی در شرایط مدرن هستند. این به آن معنی نیست که زندگی در شرایطی مشابه زندگی نیاکانمان برای ما بهتر خواهد بود. آن زمان ها زندگی نه تنها کوتاه، بلکه ظالمانه و جان فرسا بود. تصورش را بکنید دندان عقلتان در زمانی که دندانپزشکی در کار نبوده، خراب میشد و چرک میکرد. حتی عفونت های کوچک هم میتوانستند منجر به مرگ یا از دست دادن اعضا شوند. روش درمان معمول، یعنی ریختن روغن داغ بر روی زخم، تنها گاهی نتیجه بخش بود. از زمانی که قطع عضو با استفاده از ابزار فولادی ممکن شد، کار به سرعت انجام میشد، چون امکان بی هوش کردن فرد وجود نداشت. اگر فرزندی که مادر در شکم داشت از اندازه ی عادی بزرگتر بود، میتوانست منجر به مرگی دردناک شود. گاهی هم افراد به سادگی در اثر گرسنگی جان خود را از دست میدادند. وضعیت ما از نظر سلامتی، بسیار بهتر از نیاکانمان است. با این وجود، بسیاری از مشکلات مربوط به سلامتی ما ناشی از زندگی کردن در محیط هایی است که برای براورده کردن خواسته هایمان به وجود آورده ایم. بیشتر مردمان جوامع پیشرفته در مقایسه با شاهان و ملکه های یک قرن پیش، از لحاظ جسمی و فیزیکی، زندگی بهتری دارند. ما انبوهی از غذاهای خوشمزه، سرپناهی برای محافظت در برابر آب و هوا و باد و باران، زمان اضافه برای استراحت و روش هایی برای تسکین دادن درد داریم. این دستاوردها حقیقتا چشمگیرند اما در عین حال منشا بروز بسیاری از بیماری های مزمن نیز هستند. اگر شانس این را پیدا کردید که یک بار پزشکی را به هنگام ویزیت از بیماران در بیمارستان همراهی کنید، از او بپرسید کدام یک از بیماران آنجا میبودند اگر ما هم در محیطی شبیه به محیط زندگی اجدادمان زندگی میکردیم. آنهایی که در اثر استعمال دخانیات به سرطان یا بیماری های قلبی و ریوی مبتلا شده اند، آنجا نمیبودند. همچنین کسانی که در اثر استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر بیمار شده اند. بیشتر بیماران مبتلا به دیابت، فشار خون بالا ، بیماری تصلب شرایین، و بیماری های مرتبط با چاقی مفرط نیز احتمالا آنجا نیبودند. بیشتر بیماران مبتلا به سرطان سینه هرگز به سرطان مبتلا نمیشدند. تعداد مبتلایان به فلج چندگانه، آسم، بیماری های التهابی روده و سایر بیماری های خود-ایمنی که در سال های اخیر شیوع پیدا کرده اند اگر به صفر نمیرسید، دست کم به میزان قابل توجهی کاهش پیدا میکرد.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام. نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص64-62)

بیماری های روانی هم از همین قاعده تبعیت میکنند چون خواسته های روانی ما در آزادی پرستی مدرنیته به جهتی حرکت کرده اند که مخالف با تکامل طبیعی ژن هایمان است.:

«بعد از ظهری گرم در تابستان 1975 بود. من پزشک کشیک شب در بیمارستان بودم. در بخش خبری نبود و اورژانس هم ساکت و آرام بود. تصمیم گرفتم کتاب جدید ادوارد اُ. ویلسون به نام "زیستشناسی اجتماعی" را مطالعه کنم. حدود نیمه شب به جمله ای برخورد کردم که بهت زده ام کرد: "عشق با نفرت یکی میشود، ستیزه جویی با ترس، گستردگی با عقبنشینی و همینطور الی آخر؛ در ترکیب هایی که برای ارتقا دادن شادی فردی طراحی نشده اند، بلکه هدفشان انتقال حداکثری ژن های کنترل کننده است." به چشم برهم زدنی فهمیدم برداشت من از رفتار و احساس ها به کلی اشتباه بوده است. من تصور کرده بودم تکامل، ما را برای تبدیل شدن به انسان هایی خوشحال، سلامت، مهربان و یاری رسان در اجتماع شکل داده است. افسوس که در حقیقت اینطور نیست. انتخاب طبیعی پشیزی ارزش برای شادی ما قائل نیست. در حساب و کتاب تکاملی، تنها چیزی که اهمیت دارد میزان موفقیت در تولید مثل است. من به مدت ده سال اختلال های روانی را به صورت تمام وقت درمان کرده بودم بدون این که دانش زیادی درباره ی احساس های طبیعی داشته باشم. بعد از یک شب بی خوابی، تصمیم گرفتم در این مورد بیشتر بیاموزم. روز بعد تعریف احساسات را در کتاب درسی روانشناسیم پیدا کردم. تعاریف ارائه شده، مشتی معلومات دست و پا شکسته و نه چندان دقیق بود که گیجم کرد و حوصله ام را سر برد. این احساس ها کار خودشان را کردند و من توجهم را به چیز دیگری معطوف کردم. کمی بعد دانش آموزی به من مراجعه کرد که برای کنترل کردن حسادتش نیاز به کمک داشت. او گفت نیاز به کمک فوری دارد چون: "نامزد من فوق العاده زیبا است و من هرگز نخواهم تونست با دختر دیگه ای مثل اون آشنا بشم. چند ماهی هست که با هم آشنا شده ایم، اما اون به من اخطار داده که اگر دست از حسادت کردن بیش از حد بر ندارم، ترکم خواهد کرد. باید هر طور شده، این عادت رو کنار بگذارم." او دلیلی برای مشکوک بودن به نامزدش نداشت. گاهی پنهانی تعقیبش میکرد تا مطمئن شود واقعا به محل کارش میرود و وقت و بی وقت به بهانه های مختلف با او تماس میگرفت تا بفهمد دقیقا کجا است. دچار روان پریشی یا افسردگی هم نبود. از او در مورد روابط پدر و مادرش، دوران کودکیش و رابطه های قبلیش پرسیدم. همینطور سعی کردم بفهمم آیا علائم اختلال دیگری را دارد یا نه، اما هیچ چیز مرتبطی پیدا نکردم. بنابراین، یک دوره ی رفتاردرمانی شناختی را آغاز کردیم تا بتواند افکار اشتباهش را اصلاح کند. پیشرفتش چندان چشمگیر نبود. اصرار داشت نامزدش در فکر ترک کردن او است. برای همین تصمیم گرفتم دوباره مشکلش را بررسی کنیم. حالا دیگر آنقدر با هم آشنا بودیم که بتوانم مجددا در مورد یکی از دلایل شایع "حسادت مرضی" از او سوال کنم. پاسخ داد: "نه. من به نامزدم خیانت نمیکنم. چرا این سوال رو از من میپرسید؟" با این حال، هنگامی که دوباره از او پرسیدم آیا دلیلی دارد که فکر کند نامزدش به او خیانت میکند، پاسخش این بود: "نه، ابدا. فقط گاهی که با دوست صمیمیش هست دیر برمیگرده." مکث کردم تا اطلاعات جدیدی را که شنیده بودم هضم کنم و بعد گفتم: "باید با هم حرف بزنیم." حسادت جنسی یکی از آزاردهنده ترین عواطف انسانی است. در دهه ی 1960، بسیاری گروه های کوچک تلاش کردند با تبلیغ روبط آزاد، این احساس را در جوامع اشتراکی خود ریشه کن کنند. آنها تصور میکردند این احساس، یک عرف اجتماعی است و میتوان به راحتی آن را کنار گذاشت. هیچ کدام از این گروه های اشتراکی نتوانست به حیات خود ادامه بدهد. با وجود تمام تلاش ها برای مهار حسادت، این احساس هر بار مثل علف هرز دوباره رشد میکند. حسادت اثرات مخربی بر روابط دارد. به گفته ی دیوید باس، متخصص تکامل و احساس حسادت، بیش از 13درصد قتل ها توسط همسران اتفاق می افتد. در بین قربانیان قتل در امریکا بین سال های 1976 و 2005، 34درصد از زنان و تنها 2.5 درصد از مردها به دست شریک زندگیشان به قتل رسیده اند. قتل، واقعه ای وحشتناک است، اما تهمت زدن ها و اعمال خشونت هر روزه و روابطی که به واسطه ی حسادت از هم میپاشند نیز بسیار شایع هستند. چرا انتخاب طبیعی این احساس را در انسان ریشه کن نکرده است؟ دو مرد را تصور کنید که یکی در صورت احساس خطر از طرف رقیب، به شدت احساس حسادت میکند و دیگری که عکس العمل خاصی ندارد. کدامشان فرزندان بیشتری خواهد داشت؟ نفر دوم احتمالا زندگی شادتر و آرام تری خواهد داشت. در این صورت، شریکش برای تمام دوران باردهی و شیردهی، شانس این که فرزندی به او بدهد را نخواهد داشت و بنابراین، چنین مردی احتمالا فرزندان کمتری خواهد داشت. این در حالی است که مردان حسود، به همین دلایل، احتمالا فرزندان بیشتری خواهند داشت، هرچند حسادت آنها برای هر دو طرف رابطه و برای کل اجتماع، ناخوشایند و آزارنده باشد. افسوس که احساس های ما برای سود رساندن به خود ما طرح ریزی نشده اند. آنها برای سود رساندن به ژن های ما شکل گرفته اند.» (همان: ص84-82)

این که خواسته های ما با جهت دهی بدنی ما تفاوت دارد کشف تازه ای نیست و از مدت ها قبل ولو به زبان غیر علمی توصیف شده است. مادام بلاواتسکی و تئوسوفی او آن را به یک نوع انرژی الکتریکی پیش برنده ی بدن نسبت میدادند که در بودیسم تبتی، فوهات نامیده میشود و به عنوان نوعی واسطه ی نامرئی مرموز توصیف شده که با آن، «ایده های ذهن جهانی بر ماده تاثیر میگذارد.» پیروان دکترین مخفی، آن را با روح لوگوس تطبیق میکنند و از طریق نسبتسازی بین الکتریسیته و نور که به هفت رنگ تقسیم میشود، روح 7گانه ی لوگوس در تعاریف خود را به 7بودای اولیه مرتبط میکنند. در علم امروزی جریانات مغزی انسان را از نوع الکتریکی میشناسند و در دین بودیسم تبتی هم ذهنیت هر انسانی فوهات مخصوص خود را تولید میکند که در اثر اثرگذاری های افراد با هم، همه شان در یک فوهات جهانی متحد میشوند که جنبه ای از بودای کیهانی را نشان میدهد. تئوسوفی تمام علوم زمان خود را به آموزه های ودایی ربط میداد و زمان تدوین وداها را هزاران سال پیش تعیین میکرد. در مورد فوهات نیز چنین کرد و ادعا نمود که آن در وداها تحت واژه های دوی پراکریتی و مولاپراکریتی توصیف شده است. هیچ یک از این دو واژه در وداها به کار نرفته اند و ازاینرو منتقدان تئوسوفی، این فرقه را در این زمینه متهم به جعل کرده اند. اما معاصر بودن این آموزه بدون حضورش در متن های لزوما هزاران ساله واقعیت دارد. واژه ی دویپراکریتی به فراوانی در گفتارهای هندو به کار میرود و واژه ی مولاپراکریتی هم در گفتارهای روحانیون و خطیب های مشهور هندو چون سیواناندا که خود را پیرو آموزه های ودایی میخواند به کار میرفته و شاید همین باعث شده که اشتباها خاستگاهش وداها تلقی شود.:

“Fohat: the cosmic electricity”: BLAVATSKYTHEOSOPHY.COM

آلیس بیلی، مولاپراکریتی را دریای آتش پیش برنده ی موجود زنده در حالت همگنش میخواند و اضافه میکند که در حالت متمایز شده به چهار جنبه ی هوا، آتش، آب و زمین تقسیم میشود. این دریای آتش که معادل هندویش اکاشا است، از یک تثلیث آتشین هندی برمیخیزد که به تثلیث برهما-ویشنو-شیوا در هندوئیسم مرتبط است. تثلیث آتشین درون انسان عبارت است از:

1-آتش اصطکاکی که به حرکت های چرخشی تشبیه میشود و عملکردهای خودبخودی بدن انسان بدون دخالت ذهن را در بر میگیرد.

2- آتش خورشیدی که به حرکت های مارپیچ تشبیه میشود، ذهنیت های انسان را به پیش میبرد و میتواند او را با دچار کردن به خواست هایی متضاد با توانایی آتش اصطکاکی بدنش دچار مشکل کند.

3- آتش نوری موسوم به شعله ی الهی که پیشرفت رو به جلو آتش را نشان میدهد و متوجه اراده ی هوشمند و میل به معنویت است. این سه گانه به یک پنجگانه ی کیهانی توسعه می یابند. چون آتش اصطکاکی، مابه ازای نیرومحرکه ی آفرینش برهما در آغاز خلقت است و آتش نوری مابه ازای نیروی عشق کیهانی ویشنو. ذهنیت با همه ی توهم هایش، مختص انسان است و مهش یا شیوا که موکل آن است، با آن، انسان را مقابل روند خلقت قرار میدهد. آتش ذهنی شیوا نیروهای برهمایی را با خط و مرزهایی از هم جدا میکند درحالیکه این نیروها چنان در هم فرو رفته اند که میتوانند همه چیز را به همه چیز مربوط کنند. نیروهای برهمایی بازمانده ی جهانی نابود شده اند و تنها به این خاطر نظم یافته اند که برهما از یک گل نیلوفر آبی که از ناف ویشنو درآمده بیرون جسته و این نیروها به واسطه ی ویشنو دوباره متحد شده اند. اما تمایز میان روح و ماده تنها با مرزبندی توهمی ذهن ممکن میشود و این برای تمرکز روی روحانیت لازم است. بنابراین شیوا از طریق انسان، پنجمین مرحله ی آفرینش را هویدا میکند که میتواند هم به نابودی که ذات شیوا است میل کند و هم آفریده را نسبت به وضعیت موجودش ارتقا دهد.:

“A TREATISE ON COSMIC FIRE”: ALICE BAILEY , DJWHAL KHUL: SECTION ONE: I. FIRE IN THE MACROCOSM

شاید این نکته جالب باشد که در نقاط مختلف هند، سگ ها بخصوص سگ های درشت جثه با گوش های نوک تیز، جانوران شیوا تلقی میشوند و این یادآور به آن است که آنوپ یا آنوبیس خدای راهنمای مردگان در جهان دیگر بنا بر اعتقادات قبطی، به صورت مردی با سر یک سگسان سیاه با گوش های نوک تیز تصویر میشود. البته سگ ها در هند هم با جهان مردگان مرتبطند چون علاقه ی خاصی به پرسه زدن در قبرستان دارند ولی برعکس آنوبیس قبطی، سگ های هندی اصلا محترم نیستند و به عنوان جانورانی که مراسم قربانی را به هم میزنند و بی اثر میکنند جانورانی پست به حساب می آیند. با این حال، میبینیم که دهارما راجا، ارباب دهارما یا نظم کیهانی، به شکل سگ ولگردی همسفر یودیشتره میشود تا ایندرا شاه خدایان، بوسیله ی او یودیشتره را امتحان کند. دهارما راجا دراینجا ارتباط مستقیم با وارونه شدن قوانین کیهانی ای که خودش تعیین کرده پیدا میکند و جانوری که نماد این به هم خوردگی است، با جهان مردگان ارتباط پیدا میکند که ارباب آن، یاماراجا قاضی مردگان است. بنابراین بیشتر انسان ها فقط پس از مرگ به سبب تخریب دهارما توبیخ خواهند شد. یاماراجا شکل نظم یافته ی آن دنیایی دهارما راجا و از طریق ارتباط با سگ ها برابر با خود شیوا است. عجیب نیست، چون شیوا خدای نابودی است که در مرگ زندگی میکند.:

“Dharmaraja AS AFRO-HELENO-SEMITIC ANPU AND MESO-AMERICAN XOLOTL”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

دراینجا ما دو برهه از رودررویی با قوانین الهی در حالتی آنقدر قوی که خدا را نزدیک بنماید داریم: اول، در دوران طفولین فرد بشری که قوانین را یاد میگیرد و دوم، در زمان داوری پس از مرگ که از او درباره ی رعایت قوانین بازخاست میشود. بین این دو برهه، برهه ای طولانی داریم که بیشتر افراد طی آن با مشاهده ی مداوم زیر پا گذاشته شدن قوانین توسط مردم دیگر، ترس خود از خدا را از دست میدهند و خود دست به قانون شکنی و توزیع بی نظمی میزنند. این اتفاق فردی در فرافکنی اجتماعی خود، به اولین و آخرین دیدار خدا با مردم در طی تاریخ تفسیر میشود و آغاز رودررویی یهوه با ابراهیم و یا یعقوب را در مقابل تاسیس حکومت الهی در آخرالزمان توام با مقتول شدن اکثر مردم و تاسیس اسرائیل زمینی قرار میدهد. از دید تورات این اتفاق قبلا افتاده و طی دو لحظه ی حیاتی تاریخ اسرائیل در حبرون صورتبندی شده است. حبرون را با الخلیل امروزی در کرانه ی غربی رود اردن برابر میدانند و از طریق معنی کردن لغت آموری حبرون به دوست که همان خلیل لقب ابراهیم است، آن را محل قبرهای ابراهیم، نوه اش یعقوب اسرائیل و همسران یعقوب میشمرند. یعقوب پدر 12 پسر موسوم به بنی اسرائیل یعنی پسران یعقوب است که بعدها اعقابشان در جریان جنگ بنی اسرائیل با پلستینیان، توسط داود مجددا در حبرون متحد میشوند پیش از این که داود، یبوسی ها را شکست دهد و پایتخت را به اورشلیم منتقل کند. دراینجا 12 پسر یعقوب و 12 قبیله ی اسرائیل جانشین 12 صورت فلکی دایره البروج هستند که توسط خورشید متحد میشوند و «سلیمان» پسر داود که نامش به معنی خورشیدی است، مابه ازای زمینی خورشید است که با ایجاد معبد خدا در اورشلیم، نظم خورشیدی جهان ما را در شمایل انسانیش بازتولید میکند. این نظم علاوه بر خورشید به آب و نسخه ی آسمانیش باران هم وابسته است و اینجا است که اهمیت حبرون معلوم میشود. حبرون به معنی باران آخر the latter rain است. باران آخر زمانی درمیگیرد که صورت فلکی آکوآریوس یا دلو (آبریز)، برای دومین بار در سمت الراس خود قرار میگیرد. این باران آخر نام میگیرد چون دفعه ی اول که اینطور میشود را باران پیشین مینامند. باران آخر همزمان با ظهور خورشید در صورت فلکی اسد یا شیر که خانه ی خورشید است اتفاق می افتد و اتحاد آب باران با آتش خورشیدی را به نمایش میگذارد. ارتباط سلیمان بوسیله ی کشتی با سرزمین گرم اوفیر که با هندوستان و افریقا تطبیق شده است، ارتباط نظم خورشیدی نوین با انرژی آتشین آسمانی را به نمایش میگذارد. این کشتی، صورت فلکی سفینه یا کشتی است که معمولا از آسمان جنوبی زمین گزارش میشود و به سرزمین های استوایی مرتبط است. آن را کشتی نوح میدانند. آشکار شدن سفینه در انتهای تابستان و همزمان با آشکار شدن صورت فلکی سنبله که به شکل یک زن است اتفاق می افتد. این، زمان آغاز فصل بارش است و به نظر میرسد که خورشید به صورت نوح خودش را برای سفر در آشفتگی زمینی که به سیل تشبیه میشود آماده میکند. همسر نوح، بارتنوس نام دارد که نامش تلفظ دیگری از پارتنوس الهه ی دوشیزه ی لاتینی و منطبق با صورت فلکی سنبله است. یعنی همسر نوح، همان کشتی نوح است و وارد قلمرو باران زمستانی میشود چون صاحب زمستان، صورت فلکی باران آور دلو یا آبریز است. این صورت فلکی را با گانیمد معشوق مذکر ژوپیتر (همتای لاتین یهوه) برابر میدانستند که این گانیمد، ساقی خدایان است. همانطورکه ژوپیتر به امپراطوران روم مجسم میشد، گانیمد نیز به معشوق جوانمرگ هادریان از امپراطوران روم مجسد شد. هادریان که کیشی برای آنتینوس درست کرد، قصد داشت یک صورت فلکی برای او تخصیص دهد ولی این کار انجام نشد و بعدها در قرن 16 تیکو براهه این کار را کرد. این، حرفی است که تاریخ رسمی میزند. احتمالا به خاطر این که قرن دوم میلادی که ادعا میشود هادریان در آن زندگی میکرد تا حدود زیادی بازتاب باستانی وقایعی است که در ابتدا برای قرن 16 در نظر گرفته شده بودند. نزدیکی اوضاع وقت به زمان حاضر، با نزدیک شدن به عصر اکواریوس یا دلو ارتباط دارد. چون در این عصر، خورشید در اعتدال بهاری که زمان پایان سال قبلی خورشیدی است، در صورت فلکی دلو قرار میگیرد و اتفاق فصلی که به تاسیس خیالی خانه ی خدا در اورشلیم افتاده بود، به یک دوره ی کیهانی تبدیل میشود. صورت فلکی دلو، خانه ی زحل است و زحل را با ساتورن پدر ژوپیتر برابر میدانند که بر عصر طلایی حکومت میکرد؛ عصری که در آن، دولت و نظام طبقاتی وجود نداشت و البته به عدم وجود قوانین اخلاقی هم توصیف شده است. نام ساتورن را از ریشه ی sethur دانسته اند که عدد ابجدش 666 است؛ عدد دجال یا آنتی کریست در مکاشفه ی یوحنا.:

“MAPPE MONDE CELESTE TERRESTRE ET HISTOIREQUE 1787”: STOLENHISTORY.NET

به احتمال زیاد، قرار گرفتن خانه ی زحل در جایگاه بهشت آخرالزمانی، ارتباط مستقیم با فرقه ی یهودی «قانون دمشق» دارد که دارای ریشه ی صادوقی بوده و از طریق کتابی به نام «حکومت دمشق» شناخته میشوند که روایت مکتوبی از یک موعظه ی خاخامی است. اساس این موعظه، فصل دوم کتاب عاموس (27-26 : 5) است که با تهدید خطاب به بتپرستان یهودی میگوید: «خیمه ی پادشاه خود و قیون (کیوان یا زحل) خدای اختری خود را، با بت هایی که برای او ساخته اید، برگیرید زیرا من شما را آن سوی دمشق تبعید خواهم کرد.» اما در موعظه ی حکومت دمشق، به طرز غریبی، این جملات طوری تحریف میشوند که گویی تایید و تشویق مهاجران به دمشق را در بر دارند.: «من، خیمه ی پادشاه شما و پایه ی مجسمه های شما را از خیمه ی خود به دمشق تبعید خواهم کرد.» و بعد این جملات اینطور تفسیر میشوند.: «کتاب شریعت، خیمه ی پادشاه است، همانطورکه خدا گفت: من، خیمه ی داود را که سقوط کرده است برپا خواهم کرد (عاموس نهم، دوم)؛ پادشاه، جماعت است و پایه ی مجسمه ها کتاب های پیامبرانی است که اسرائیل، سخنانشان را تحقیر کرد.» اشاره به خدای ستاره ای از آیه حذف شده است و گویی یهودیان برحق، پیروان آن خدایند که اکنون ریشه ی خود را حاشا میکنند. بنا بر متن، آنها آخرین درستکاران یهود هستند و در شرایطی میان یهود ظهور میکنند که به گفته ی متن، بنی اسرائیل، آنقدر فاسد و گناهکار شده اند که زنای با محارم (متن، زنای خاله با خواهرزاده و عمو با برادرزاده را مثال می آورد) در بینشان وفور یافته است. آخرین یهودیان درستکار، «اسرائیلی های نوکیشی» هستند که به دمشق مهاجرت میکنند و در آنجا امت جدید خدا را ایجاد مینمایند، امتی که قوانین اخلاقی خدا را برگرداند و باعث خشنودی خدا گردد. به جز امت آنها، حکومت های تمام ملت ها را «ماران» تشکیل میدهند و سر مارها در میان یونانیان یافت میشود.:

“the dead sea scrolls”: bibliotecapleyades.net: part5

احتمالا سرمایه گذاری روی قوانین خدا در ظرف مکتب قیون یا کیوان که همان ساتورن است، با مضمون طلوع خورشید در آغاز عصری جدید از مرکز زمستان در برج زحلی دلو مرتبط است. خورشید شریعت، قوانین مثبت زحل درباره ی برادری و برابری انسان ها را به دست میگیرد و با نور خود، تاریکی و سرمای کشنده ی محدوده اش را از بین میبرد یعنی فسادش را ریشه کن میکند تا جایی که نام قیون و ستاره پرستی مرتبط با او حذف میشود و در بسترش فقط نور الهی دیده میشود. حکومت دمشق، برابر با کشتی نوح خواهد بود چون در خارج از کشتی، فقط سیل اژدهایی تهامات وجود دارد که حکومت های ماران، انعکاس هایی از اویند. سر مارها امت یونانی به مرکزیت فرقه ی ژوپیتر/زئوس است که ساتورن را سرنگون کرده است و او است که تحت نام یهوه، یهودی های منحرف را نمایندگی میکند. این، میتواند نشان دهد چرا عثمانی ها که علیه نظم یهودی-مسیحی غرب شوریده بودند و ادعای بازگشت به اصل تعالیم پیامبران یهود را داشتند خود را دنباله روان حکومت باستانی بنی امیه به مرکزیت دمشق میدانستند که درست مثل خود عثمانی ها توسط شخصی به نام عثمان به قدرت رسیده بودند چون اسلام عثمانی ها که قرآن منسوب به عثمان بنی امیه پشتوانه اش بود، شرع یهودی-مسیحی را به مساوات ساتورنی اکواریوسی میدوخت. این عملکرد، به نوعی اعاده ی حیثیت از مساوات بود که از طریق ترجمه ی متون عربی در غرب، به صورتی خوشنام به آن سوی پای نهاد و بعد از بی اعتبار شدن اخلاقیات و شرایع بر اثر فساد کلیسا و گسترش جنبش های سکولار، به پرستش بی حد و حصر آزادی های فردی در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 انجامید که پیشتر نسه جنبه هایی از آن را یادآوری کرد. برخلاف آنچه به نظر میرسید، آزادی های گسترش یافته احساسات خوش به مردم ندادند چون همانطورکه تدریجا معلوم شد، احساسات انسانی حد و مرز مشخصی نسبت به هم ندارند و گاهی احساسات متضاد، ریشه های یکسانی دارند که آنها را همزمان فعال میکنند. احساسات انسانی فقط در لحظه هایی خیلی خوب قابل تمییزند که به درد بقای نوع بشر بخورند. فرمان را دوباره به نسه میدهم.:

«مفید بودن یا نبودن یک احساس، کاملا بستگی به موقعیت آن دارد. جایی که تهدید به خطر یا خسارت وجود داشته باشد، اضطراب و غم مفید هستند، اما آرامش و شادی، بی فایده و حتی خطرناک. زمانی که فرصت هایی طلایی رخ مینمایند، میل، آرزو، و اشتیاق، مفید هستند و غم و نگرانی، آسیبرسان. البته سود نصیب کسانی نخواهد شد که مدام مشوش، غمگین یا سرخوش هستند، بلکه کسانی از احساس های خود سود میبرند که به هنگام تهدید به خسارت، مضطرب، بعد از خسارت دیدن، غمگین، و با رخ نمودن موقعیتی برای موفقیت، شاد و مشتاق باشند. ای کاش همیشه موقعیت ها به این سادگی بودند. برای انسان ها که مدام در تلاش برای هدایت شبکه ای از روابط بیش از حد پیچیده هستند، بیشتر وضعیت ها دربردارنده ی فرصت هایی متناقض، ریسک، سود و زیان، پیچیدگی و عدم قطعیت هستند. تصور کنید کمک هزینه ای برای انجام پروژه ی تحقیقاتیتان به شما پیشنهاد میشود، اما نهادی که پیشنهاد کمک داده، یک نهاد سیاسی بدنام است. چکار باید بکنید؟ یا تصور کنید متوجه میشوید همسر یکی از دوستانتان به او خیانت میکند. چکار باید بکنید؟ احساسات ما، به طرح ها و توطئه هایی دامن میزند که مغزمان در هر ساعت از شبانه روز در حال تدارک آنها است، حتی نیمه شب ها، زمانی که ترجیح میدهیم در خواب ناز باشیم. مردم بعضا تصور میکنند آنچه فرد بشخصه حس میکند، اساس احساس ها را تشکیل میدهد، اما حس فردی تنها یک جنبه از احساس است. گاهی این حس اصلا حضور ندارد. بیمارانی را دیده ام، اغلبشان مذکر، که دچار احساس خستگی مفرط، کاهش وزن، مشکل خواب و بی انگیزگی بودند، بدون این که احساس ناراحتی یا ناامیدی کنند. آنها به افسردگی مبتلا بودند، اما تا مدتها موفق به تشخیص بیماریشان نمیشدم تا این که بلاخره فهمیدم تجربه ی شخصی، تنها یکی از جنبه های افسردگی است. بعد از این که میفهمیم احساس ها همیشه دربردارنده ی حس های شخصی نیستند، تازه میتوانیم میراث احساس ها را تا مبدا آنها، تا منشا تنظیم رفتارها ردیابی کنیم.» (دلایل خوب برای احساس های بد: پیشین: ص92)

ممکن است احساس ها ناپدید باشند فقط به خاطر این که ریشه در تنظیمات سلولی ما دارند و از واکنش های سلولی نامرئی و حس نشدنی ای ریشه میگیرند که مشابهشان را هنوز در برسی رفتار جانداران تک سلولی یا چند سلولی میکروسکوپی میتوانیم شناسایی کنیم.:

«باکتری ها دارای احساس نیستند، اما بدون شک حالت های مختلفی دارند که حسب نیاز و بسته به موقعیت فعال میشوند. اساسی ترین تغییر زمانی اتفاق می افتد که محیط اطرافشان خشک میشود. گویی ناگهان کلیدی زده میشود و باکتری هایی که شادمانه در حال شنا کردن بودند، به تخم هایی کوچک، اما مقاوم و خوش بنیه تبدیل میشوند. حتی در محیط های باثبات نیز، باکتری ها توانایی های خارق العاده ای برای سازوار شدن با شرایط در حال تغییر از خود نشان میدهند. دمای بالا، باعث به هم پیوستن پروتئین های محافظت کننده در برابر شوک حرارتی میشود. تجمع بیشتر مواد غذایی در کمتر از نیم ثانیه، باعث چرخش پادساعتگرد تاژک باکتری میشود و کمک میکند مستقیما به سمت منبع غذایی شنا کند. اگر حجم منبع غذایی کاهش پیدا کند، جهت حرکت تاژک نیز برعکس میشود و توده ای به وجود می آورد که باعث حرکت تصادفی باکتری در جهت های مختلف میشود. زمانی که با گذشت نیم ثانیه شرایط دوباره تغییر میکند و بهتر میشود، باکتری نیز حرکت مستقیم پیشین را از سر میگیرد. به این صورت است که باکتری ها میتوانند در بدن شما خود را به نقطه ای برسانند که بتوانند به راحتی نشو و نما کنند. حافظه ای یک ثانیه ای و کلیدی که بتواند حرکت چرخشی را به حرکت به پیش در خط مستقیم تغییر دهد تنها ابزاری است که یک باکتری برای رساندن خود به غذا و فرار از خطر به آن نیاز دارد. زندگی هم گاهی همینطور به نظر نمیرسد؟ گاهی به آرامی و بی دغدغه در حال حرکت هستید و بعد ناگهان مسیر پیش رو تبدیل به برهوتی خشک و تاریک میشود و متوجه میشوید بدون این که نقشه ای مشخص برای عمل داشته باشید، به دور خود میچرخید. احساس وحشتناکی است، اما امتحان کردن جهت های تصادفی بهتر از پافشاری بر ادامه ی مسیری است که میدانید راه به جایی نمیبرد.» (همان: ص93)

امکان ندارد ما بتوانیم این دور خود چرخیدن های بی هدف و خطرناک و افتادن در مسیرهای ناشناخته ی ریسک آمیز را به صفر برسانیم. اما میتوانیم در جاهایی که توانایی به دست آوردن اطلاعات لازم را داریم، این روند را به حداقل برسانیم و در جاهایی هم که آشنایانی داریم که اطلاعات لازم را دارند، از آنها کمک بگیریم. استعداد و توانایی ما در به دست آوردن اطلاعات یا کشف آدم مناسب و قابل اعتماد در جای لازم و نگه داشتن او در کنار خود، تا حدود زیادی به بخت و اقبال بستگی دارد و بنابراین و بخصوص در جوامع پیچیده ی امروزی، هیچ کس نمیتواند از احساس ناامنی و اضطراب و سرگشتگی در مسائل مختلف، برکنار باشد. اما اگر آزادی ساتورنی امروزی به یک درد بخورد، آن، این است که امکان بهره گیری از اراده ی انسانی در جهت بالا بردن اطلاعات و رفاقت با افراد گوناگون را آنقدر بالا برده که بتوان به ضرس قاطع گفت امروز بیش از گذشته، احساس خوشبختی یا بدبختی فرد به خودش بستگی دارد.

مطلب مرتبط:

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

جواز دینی برای دروغ پراکنی: حرکت کردن به سمت بی خدایی زیر بیرق جنگی خدا

تالیف: پویا جفاکش

رافائل و توبیاس در نقاشی هایی با موضوع کتاب توبیت

"فبشر عبادالذین یستمعون القول و یتبعون احسنه":

«پس بشارت بده به مومنینی که سخنان را گوش میدهند و بهترینشان را تبعیت میکنند.» (قرآن: سوره ی زمر: آیه ی 17)

این آیه یکی از آخرین بازمانده های یک سرمشق مهم اسلامی در جهت گسترش اسلام از طریق گفتگو به میان جمعیت های نامسلمان بود که برای چند قرن با موفقیت در جریان بود قبل از این که قرائت خشن و صلیبی دولت عثمانی از اسلام، در همه جهت به سمت تخریب آن حرکت کند. بر اساس این سرمشق، میشد با تمام ادیان وارد گفتگو شد و بخش های خوب فرهنگ آنان را به بدنه ی دین خود جذب کرد بی این که بدعتی در اسلام رقم خورده باشد همانطورکه این آیه هنوز هم میتواند جواز شرعیش را فراهم کند. دکتر سید حسین نصر یکی از آخرین معترفین به این رویه در ایران است آنجاکه در گفتگو با بهمن شریف زاده در مجله ی "بهار جاودانه" (شماره ی8: اردیبهشت 1398: ص8) حدود قدیم مفهوم "اهل کتاب" را بسیار فراتر از روایت رسمی فعلی که فقط یهودیان و مسیحیان و زرتشتیان را میپذیرد میبرد و پذیرش مذاهب شرک از سوی رهبران مسلمان قبلی هند را مثال می آورد و در جواب تعجب شریفزاده در اشاره به قائلان به محدودیت خداپرستان به یهود و مسیح و اسلام در ایران میگوید:

«این آقایان را باید به هندوستان ببرید تا ببینند که علمای خیلی سنتی هند، نمازشان پنج دقیقه دیر نمیشود. البته الان به خاطر آمدن وهابی ها و القاعده و غیره درباره ی آنها صحبت نمیکنم. من درباره ی اسلام سنتی در هند صحبت میکنم؛ حتی برخی از آنها گفته بودند که آیین هندو رسما از آیین ابراهیم می آید و این یکتاپرستی اولیه بوده است. برخی ها نوشته اند این از نظر لغوی درست نیست؛ ولی از نظر فکری خیلی قابل توجه است. و بودا را پیغمبر میدانستند. مسلمان ها خیلی کتاب نوشته اند که بودا پیغمبر بوده است. اتفاقا شاگردانم خیلی روی متون اسلامی چین کار میکنند. دنیای پنهانی بوده است و چند کتاب هم یافته اند. من هم با آنها همکاری دارم و از جنبه ی اسلامیش با آنها بحث میکنم. خیلی عجیب و غریب است که از قرن اول هجری، مسلمان در چین بوده است. دریانوردان از خود چین در زمان پیغمبر (ص) آمده بودند. هزار و چهارصد سال است مسلمانان در چین هستند. با این که آیین چینی از آیین ما خیلی دورتر است. آیین زرتشتی که از لحاظ جغرافیایی با ما همسایه است. آنها این آیین چین را آیین پیغمبر میدانستند و اهل کتاب میدانند. پیرو هم دارند، دعا هم میخوانند. آخر چه چیزشان کم است که دین نیستند؟ موحد هم هستند.»

اسلام عثمانی با اهل کتاب خواندن یهودیان و مسیحیان، آنها را در خود قدرتمند میکند که تقریبا کل فقه اسلامی و اساطیر مربوطه اش با ادات یهودیت و مسیحیت به پا میشوند و این، نشانه ی انبوهی کارگزاران یهودی و مسیحی در این نظام است. همین مسئله درباره ی انواع دیگر اسلام هم صادق است با این تفاوت که با تثبیت تعریف اسلام روی نسخه ی عثمانی و بدل شیعه اش، این اسلام های دیگر، بیشتر به شرک تعبیر شده و به صورت مذاهب نوینی بازسازی شده اند. ازجمله ی آنها قطعا یکی روایت پلورالیستی از هندوئیسم و بودیسم است که توسط حکام انگلیسی هند برجسته میشود و بعدا جریان های نو عرفانی برخاسته از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 را در غرب رقم میزند. جنبش بریتانیایی تئوسوفی، با تکیه بر هندوئیسم هندی، نسخه ی بودایی مآب آن را ترجیح میداد که البته چندان باب طبع رهبران خشن هندوئیسم فعلی نیست. این، شاخه ای از هندوئیسم بود که در اساس خود با بودیسم برابر و برای انگلیسی های فاتح دارای حسن بود، یعنی قرائتی که از ویشنوئیسم شری چایتانیا برخاسته و پیشتر در خدمت فاتحان قبلی یعنی ترک های مسلمان حاکم بر هند بود. شری چایتانیا که تجسد جدید کریشنا و بنابراین ویشنو تلقی میشد، در زمانه ای که جنگ بین هندوان و مسلمانان از یک سو و درگیری های غیر عادی بین نحله های مختلف هندو از سوی دیگر، امارت اسلامی بنگال را در خطر قرار داده بود، با ارائه ی قرائتی صلح جویانه از دین که میتوانست مسلمانان و هندوان را با هم متحد کند، به ویژه بعد از استقبال یک شیخ با نفوذ اسلامی از قرائت شری چایتانیا از آیات قرآن، مورد حمایت حکومت اسلامی بنگال قرار گرفت و این کم کم به قدرتمند شدن مذهب کریشنا در نقاط مختلف هند انجامید. اگرچه رهبران مسلمانان، جنگسالارانی منفور بودند، پیروان شری چایتانیا معتقد بودند که خداوند گاهی از خشونت جنگسالاران برای به هم زدن یک وضع مشتت و بعدا هدایت فاتح نهایی به سمت یک راه درست استفاده میکند و این، نقطه ی اتصال سیاسی و مهم ویشنوئیسم با بودیسم است؛ چون در مذهب بودا هم گفته میشود بودا از آشوکا فرمانروای ستمگر برای ایجاد یک اتحاد سیاسی ولو به ضرب کشتار و جنایت استفاده کرد و بعد با متمایل کردن قلب آشوکا به بودیسم، او را به سمت صلح و مهربانی به نفع اکثریت متمایل کرد. قطعا میشد همین فلسفه را به نفع انگلیسی ها نیز به کار گرفت، منتها با هرچه دورتر کردن تفسیر کریشنا از شری چایتانیا یا کریشنای اصلی که مکتبش در خدمت حکام مسلمان قبلی هند بود. از نتایج مهم این پذیرش جنگسالاری، ایجاد یک نقطه ی اتصال بین دو مکتب بعدا متضاد ویشنوئیسم و شیوائیسم بود. شیوا خدای نابودی است و اعتقاد بر این بوده که چنگیز خان جد فرمانرواین مغول مسلمان هند، تجسد انسانی شیوا بوده است. شیوا همچنین با الله خدای محمد تطبیق میشد و مسلمانان پیروان شیوا شمرده میشدند. ربط این تناقض با صلح جویی شری چایتانیا در آموزه ی لزوم جنگ برای صلح در وقت خود است. جنگ بخشی از این جهان است و جهان مادی از تجزیه ی بدن یک خدای قربانی شونده به نام پوروشا تشکیل شده است. این همان پیدایش جهان مادی توسط بعل مردوخ از اجزای بدن اژدهای تهامات در افسانه های کلدانی است. تهامات اژدهای دریایی است و با سشا ناگا اژدهای چند سری تطبیق میشود که در ابتدای پیدایش، روی آب های هاویه چنبره زده و ویشنو بر او غنوده بود. همانطورکه ویشنو در کریشنا تجسد کرد سشاناگا هم در بالاراما نابرادری کریشنا تجسد کرد و بالاراما همان بالادوا است که در جای خود، به جیوا یا جنبه ی زنانه ی گیتی (معادل تهامات) تجسد می یابد و آفریده ها را میزیاید و بنابراین رادا معشوقه ی کریشنا نیز تجسدی از او است. در زندگینامه ی چایتانیا، بالادوا در یار و مرشد چایتانیا به نام نیتیاناندا پرابهو تجلی کرده و حقایق را به چایتانیا آموخته است. در شرایط جنگی، نیتیاناندا به شامبو تبدیل میشود که نامش تلفظ دیگر نام شیوا است. وقتی حکومت های جنگسالار از کریشنا و ویشنو استقبال کنند، امکان نزدیک شدن آنها به جنگجویی شیوایی بیشتر میشود و بالادوای سنتی که تجسد پزشک و درمانگری مثل چاراکا در او برجسته است، مقامی فرعی تر می یابد. بنابراین بالادوا به "سامکارشانا" یا "سانکارشانا" نامبردار میشود که سام/سان در آن، معادل sym و syn یونانی هستند که همزمان هم به معنی "خود" هستند و هم به معنی "با" و "در کنار". یعنی بالادوا هم خود کریشنا (بر اساس روایت سنتی) است و هم همراه کریشنا (بر اساس روایت جدیدتر). این، اتفاقا با یک زمینه ی قبلی صلیبی یهودی-مسیحی جور است. چون نام بالادوا به معنی بعل-خدا است و عنوان ویشنو از واسو می آید که خود ریشه در اوسو، یسوع، و یهو دارد که این آخری دقیقا همان یهوه ی یهودیان است. همانطورکه یهوه شکل به روز شده ی بعل (حداد) خدای کنعانی است که نسخه ی قبلی را شیطان مینماید و به جنگ او میرود، انتظار داریم در هندوئیسم هم این تکرار شود، منتها چون اتحاد کریشنا-بالاراما و چایتانیا-نیتیاناندا یک مرحله ی سانسور شده ی قبلی را نشان میدهد، هنوز به چنین تقابلی نرسیده اند. نفوذ کلمه ی یونانی در هندوئیسم مربوطه، نشان از انتقال ریشه های مکتب از جهان یونانی دارد. درآنجا هم تقابل کرونوس و زئوس را داریم که طی آن، ژوپیتر یا زئوس، پدرش کرونوس یا ساتورن را سرنگون میکند و به جای او به تخت مینشیند. ساتورن پدر ژوپیتر است چون نسخه ی قبلی او است و زمانی را نشان میدهد که لغات زئوس و کرونوس هر دو معادل نام فرمی از آمون رع خدای برتر مصری به نام هکا یا هخا بودند. هکاته الهه ی جادوگری و موکل ماه در اروپای قرون وسطی، نسخه ی مونث همین خدا را نشان میدهد و نامش قابل تطبیق با لغت شاکتی برای جنبه ی مونث خدایان هندو مثل ویشنو و شیوا است. به مانند هکاته، ساتورن نیز با تاریکی مرتبط است و ایام مقدسش موسوم به ساتورنالیا (کریسمس کنونی) حول و حوش درازترین شب سال در انقلاب زمستانی بوده است. دقیقا در اوج تاریکی، خورشید جدید متولد میشود که خود عیسی مسیح است که به جنگ تاریکی میرود و پس از این روزها مدام طولانی تر میشوند؛ روندی که انتهایش پیروزی نور بر تاریکی و معادل با پیروزی زئوس بر کرونوس است. زئوس با پیروزی خود، نظام طبقاتی را می آورد و ساتورنالیا به مناسبت یادآوری ایام حکومت ساتورن، ایامی بوده که در آن، فاصله ی بین ارباب و خدمتکار، زن و مرد، و والدین و کودکان، به شدت کم میشده است. این در فرشته شناسی کنونی یهودی-مسیحی هنوز لحاظ میشود. ساتورن خدای زحل است و فرشته ی موکل زحل، کاس یا کاش یا کسیل cassiel یا کستیل castiel است. با تغییر تلفظ معمول "ک" و "ق" به هم، این نام به صورت های قسیل، قسفیل و قفسیل هم تلفظ شده است. در کابالا کسیل را موکل جادوگری میدانند همانطورکه زحل موکل روز سبت یا شنبه روز مخصوص جادوگری در نزد یهود است. کابالیست ها کسیل را به شکل مردی ریشو و تاجدار سوار بر اژدها توصیف میکنند. ولی مخالفان کابالا این تصویرسازی را رد میکنند و میگویند که کسیل قیافه اش چنان غرق در نور است که هیچ کس نمیتواند چهره ی او را ببیند به طوری که اگر اراده میکند میتواند با نور صورتش، دشمنانش را کور کند. این با تصویر شدن محمد –دیگر شخصیت مشهور به دشمن نظام طبقاتی- به صورت مردی که از شدت نور، چهره اش قابل مشاهده نیست، جور در می آید. کسیل هم حامی مظلومان و ستمدیدگان است ولی ازآنجاکه دخالت زیادی در اوضاع دنیا ندارد فقط در شرایط بحرانی به کمک مردم می آید. مثلا وقتی کسی به دلیل بیماری شدیدی در یأس مطلق فرو رفته است، دریچه ای به روی بیمار باز میکند تا احساس خوشی را تجربه کند یا وقتی کسی چنان احساس پوچی میکند که میل به خودکشی پیدا میکند ترتیبی میدهد تا انسان یاری دهنده ای سر راه او قرار بگیرد که به زندگی او معنا دهد. در میان فرشتگان، کسیل کمترین دخالت را در امور جهان دارد و میکائیل بیشترین را. به مانند مسیح، میکائیل هم رب النوعی خورشیدی است و فرشته ی مخصوص خورشید در میان فرشتگان است. معمولا زئوس را فرمانروای مشتری میدانند ولی به هرحال، او قبلا کرونوس یا زحل بوده که نور خورشید را اداره میکند و در نوشته های سانخونیاتون، کرونوس معادل ال یا ایلی است، خدایی که به نور خورشید تشبیه میشود و عنوان هلیوس برای خدای خورشید از نام او می آید. موفق ترین تفسیر از هلیوس، بعدا به صورت آپولو از او جدا میشود و آپولو پسری به نام اسکلپیوس دارد که قابل تطبیق با عیسی پسر یهوه است. اسکلپیوس خدای درمان است و مانند عیسی بیمار لاعلاج را درمان و مرده را زنده کرده است. معادل او در میان فرشتگان، رافائل قهرمان کتاب توبیت است. رافائل نام از "رفا" به معنی درمان دارد و در کتاب توبیت هم زنی را با جن گیری از ازمودئوس دیو نجات میدهد و چشمان نابینای پدر توبیاس را درمان میکند. بنا بر آموزه های خاخام آهارون مایر آلتوشلر (1905-1835) رافائل، فرشته ی واسطه بین دو فرشته ی جبرئیل و میکائیل است که در صورتی که به اولی تمایل یابد نوریم، و در صورتی که به دومی تمایل یابد اوریم نامیده میشود. جبرئیل موکل مله و میکائیل موکل خورشید است و بنابر این، رافائل در دو حالت نوریم و اوریم، با دو سیاره ی بین دو فلک ماه و خورشید، یعنی به ترتیب، عطارد و زهره تطبیق میشود. دوگانگی رافائل در عطارد بهتر بروز می یابد چون خدای عطارد، هرمس است که شخصیت دوگانه اش در دو ماری که به دور عصایش موسوم به کادوسئوس چرخیده اند ضرب میشود. ازاینرو اوریم گاهی به صورت فرشته ای جداگانه از رافائل استقلال می یابد و در کنار جبرئیل، میکائیل و رافائل چهار فرشته ای تلقی میشوند که موفق به مشاهده ی خدا شده اند. دور عصای اسکلپیوس هم مار پیچیده است ولی فقط یکی. بنابراین او رافائلی است که مار تاریکی را دور کرده و ویژگی خورشیدی یافته و زهره در مقام ستاره ی صبح است که طلوع خورشید را اعلام میکند. در روایتی دیگر، به جای اوریم، متطرون فرشته ی چهارم معرفی شده است. متطرون را همان انوخ جد نوح میدانند که بعد از این که با خدا راه رفت دیگر جایز نبود انسان باقی بماند و یک فرشته شد. او در ایزدگونگی و جاودانگی علیرغم مقام انسانیش قابل مقایسه با مسیح است و در جایگاه اسکلپیوس و بنابراین بالادوا نسبت به ویشنو قرار میگیرد. نام متطرون را به "متا ترون" تجزیه و به "در کنار تخت حکومتی" معنی میکنند. منظور، همجواری با خدا است که تقریبا همان معنی سانکارشانا را میرساند. در روایتی دیگر، به جای اوریم و متطرون، لوسیفر است که در کنار جبرئیل و میکائیل و رافائل، خدا را داده است چون لوسیفر معادل سیاره ی زهره و معروف به "ستاره ی صبح" است. به دلیل تاکید بر وضعیت صبحگاهی زهره است که او میتواند با عیسایی تطبیق شود که سیطره ی خورشید الهی در آخرالزمان را اعلام میکند، آخرالزمانی که قهرمانیش هم عیسی مسیح را مشتمل میکند و هم میکائیل شکست دهنده ی شیطان را. این میتواند نگرانی هرود شاه ادومی یهودیه از بابت تولد عیسی را توجیه کند چون اگرچه عیسی مستقیما خود او را از بین نمیبرد ولی مسلک او را تهدید میکند؛ یعنی مسلک ساتورن را که خودش به همراه مسلکش قربانی رشد زئوس/یهوه و تجسدش عیسی مسیح میشود. در زندگینامه ی کریشنا نیز مشابهی برای هرود داریم. کریشنای نوزاد، خطری برای آینده ی کامسا شاه ظالم است ولی کریشنا که نامش با کریست –عنوان عیسی- همریشه است، همچون مسیح به طرزی معجزه آسا نجات می یابد و بعدا چنانکه پیشگویی شده است کامسا را میکشد. ربط هند کریشنا با یهودیه ی کریست آنجا آشکار میشود که در ادبیات هندی، عنوان به کار رفته برای هند، بهاراتا است و این لغت، تلفظی هندی از افراتا است، قلمروی که مطابق پیشگویی میکاه نبی، مسیح یا منجی یهودی ها در آن متولد میشود. لغت افراتا به معنی حاصلخیز همخانواده با لغات فرتیل به معنی حاصلخیز و فرویت به معنی میوه در انگلیسی است. ریشه ی "فیر" به معنی حمل را که به صورت "بیر" در انگلیسی به کار میرود در هندی به صورت "بهر" به همان معنا می یابیم. از طرفی "بهر" در هندی به معنی ثمردهی و بهره دهی نیز هست. تفسیر معمول، این است که افراتا لقب سرزمین حاصلخیز بیت اللحم یهودیه بوده و به سبب پر آبی آنجا به کار رفته است چون افراتا به معنی پرآب نیز هست چنانکه نامجای همخانواده ی "فرات" برای رود پرآب بین النهرین هم سندی بر این وضعیت لغوی است. فرات در کنار دجله، رودهای پرآب بین النهرین و سرچشمه های نهرهای فراوان از آنند که عراق قدیم به نامشان ناهارین یا ناهاریم یعنی سرزمین نهرها نامیده میشد. لغت ناهارین یادآور عنوان نارایانا برای ویشنو است ضمن این که با تبدیل معمول "ه" به "س/ص"، "نهری" میتواند به "نصری" تبدیل شود و مبنای صفات ناصری و نصیری برای مذهب مسیح شود. مصر هم به این خاطر، یک قلمرو تاثیرگذار بر ادبیات جهانی است که نام رود مقدسش یعنی "نیل" تلفظ دیگر لغت "نهر" و بومی کننده ی ناهاریم در خود است. رود گنگ در بهارات یا هند هم تا حدود زیادی مانند مصر، موقعیت را در خود بومی سازی کرده و همچون نیل مقدس است. از طرفی بهاراتا در اصل به معنی زمین یا سرزمین است و افرات میتواند تلفظی از "اورت" به معنی زمین هم باشد. بنابراین بیت اللحم مسیح ممکن است در اصل، سیاره ای به نام زمین از یک جغرافیای کیهانی باشد که خدایی به نام یهوه آنجا را به عنوان قلمرو فرود خود انتخاب کرده است. مرکز بهاراتا یا افراتای هندی، دهلی است که در قدیم، ناگاپور نامیده میشد. معنی ناگاپور، شهر مار است. این نام، دقیقا ترجمه ی ایرناحاش برای شهری است که یهود ساختند. وجه تسمیه ی ایرناحاش به این بود که در جایی بنا شد که موسی، نحوستان یعنی مار برنجی جادویی را بر تکه چوبی علم کرد تا مارگزیدگان را درمان کند. این همان عصای اسکلپیوس است که ماری به دورش پیچیده است. عصا جانشین درخت کیهانی یا کوه کیهانی به عنوان عمود جهان است که مرکز جهان تصور میشود، ازجمله کوه خدا که محل مرکز جهان یهودی یعنی اورشلیم است. مرکز جهان، ناف جهان است که در هندی نابها نامیده میشود و در این عنوان، ترجمه ی لغت دلفوس به معنی ناف برای مرکز جهان یونانی است. دلفی مرکز پرستش آپولو –پدر اسکلپیوس- چنین نامیده میشود چون دلفوس یا ناف جهان است و همین دلفی است که نامش به صورت دلهی یا دهلی، تبدیل به نام فعلی ناگاپور شده است. با دهلی، افراتا یا اوراتا یعنی زمین هم به جایی که دهلی مرکزش باشد یعنی هند بریتانیا محدود شده است و مسیح میکاه هم که باید از افراتا ظهور کند بدل به انسان های مقدس هندی میشود که خدایان مجسد به انسانند. اینجا دیگر یک مسیح منحصر به فرد نداریم. چون عیسی مسیح به عنوان یک خدای خورشیدی ریشه گرفته از مرزهای مشترک اندیشه های یهودی، یونانی و مصری، همپایه با ازیریس و هورس خدایان خورشیدی مصری است که تجلی های متعددی موسوم به "کاس" دارند و همین کاس به صورت کایا برای تجلی های مختلف کریشنا و بودا در هند بازآفرینی میشود. یک تثلیث بودایی داریم که "تری کایا" یا سه بدن بودا نامیده میشود و یادآور سه تجلی خدای مسیح است. بالاراما نیز یک کایا از کریشنا تلقی میشود که در کنار او قرار میگیرد. بالاراما تجلی انسانی سشاناگا است و یکی از فرم های سشا ناگا، ناگا ستانو یا مار ستونی است که به جای کوه کیهانی، مرکز و عمود جهان است و در لغت، با نحوستان موسی تطبیق میکند. بنابراین بالاراما در حکم عصای موسی است که در عصای سلطنتی بازآفرینی و تمثیلی از ابزارهای نظم سازی حکام میشود. حکمران، مرکز و محور گیتی در بین اتباعش است و به عنوان واسطه ی بین زمین و آسمان و عمود کیهان، مطابق با شو خدای شیر شکل مصری که نامش از "شوا" تلفظ دیگر "سبع" به معنی شیر می آید که نماد یهوه خدای یهود و مبنای نامیده شدنش به صبایوت است. همین شوا را میتوان موقع تلفظ نام یشوع/یسوع/عیسی به "یهو شوآ" تشخیص داد و آن را به شیر خدا معنی کرد و معادل با آریاهو به همان معنا دانست. با توجه به همریشه بودن "آری" به معنی شیر و "ایلی" به معنی خدا، آریاهو میتواند با "الیاهو" جانشین شود که شکلی از ایلیا یا الیاس به عنوان یک نبی ناپدید شده و کاندیدای مقام مسیح در بین یهود است. "شوا" در این مقام مسیحایی، لغتا نام شیوا خدای نابودی هندو را به یاد می آورد که در مقام شامبو با بالادوا تطبیق شده و همو را میتوان در قالب ناراسیمها تجلی شیرگون و وحشتناک ویشنو به یاد آورد که احتمالا سلف اصلی شیوا است.:

“Christmas: the advent of lord BAL-YASHAS/PURUSHA YUPA DHAVAJA STEPS INTO TIME”: ELIJAH DOBKINS: GOLDSUNAURA: 25 DEC2024

مطمئنا در قانون شیوایی، نظم دهی حکومت از طرف خدا ولو به زبان خشونت بیشتر اهمیت دارد تا خشونت صرف؛ چون ساتورن یا زحل، خدای سبت سیاه جادوگری هم هست که تصورات خشونتبار درباره اش بسیار است. درواقع خشونت منظم، نافی گوناگونی حداکثری است و همین، نامیده شدن ساتورن به کاس یا کسیل را توجیه میکند چون همانطورکه دیدیم، کاس عنوان تجلیلات گوناگون خدا است. بدین ترتیب، شورش زئوس (یهوه) علیه کرونوس (بعل) شورش خوانش محدود از خدا و قوانینش علیه گوناگونی های تجلی خداوند است. اما این شورش، یک دشمنی کور محض نیست چون با سلاح تاریخ جلو میرود و وضعیت ایدئال بی نظمی های ناشی از گوناگونی خدایان و سلایق را در یک عصر باستان منقرض شده و به واقع موهوم، قابل امکان وانمود میکند.

خشونت دهشتبار خدایان ژرمن، امکان عادی نمایی زندگی آرام و با تمانینه در میان جنگ و کشتار تمام نشدنی را نشان میدهد که تحملش از حد اعصاب یک آلمانی معمولی فزون است. زبان آلمانی، نسبت به انگلیسی و فرانسه، زبان بسیار سخت و دشواری است و اینقدر دستور زبان های حجیم بی فایده دارد که کمتر آلمانی ای حوصله ی رعایت آن را دارد و به نظر میرسد تنها فایده ی این زبان خشک، از بین بردن خلاقیت و تفکر در انسان آلمانی باشد. اما میبینیم که این وضعیت، نوعی احساس عظمت به آلمانی میدهد تا حدی که تصور میکند خدایانی زبان آلمانی را به ملت برگزیده ی ژرمن داده اند و بعد آنها را ترک گفته اند بطوریکه آن زبان در حد تحمل و توانایی های زوال ناپذیر همان خدایان خشن تشنه به خون است. به همین ترتیب، یونان باستان، یک جامعه ی ایدئال برای استادان اکسفوردی و بنیانگذاران علم نوین در انجمن سلطنتی بریتانیا است چون هیچ کدام از آن مسائل فلسفی فرا انسانی مطرح شده در فلسفه ی یونان، با واقعیت جامعه ی انگلستان و هیچ جای دیگری جور در نمی آید. دانشمندان انگلیسی که از زمان درس آموزی در مدارس شبانه روزی تا درس آموزی در کالج و دانشگاه و حتی شاید دوران تدریس به عنوان استاد دانشگاه، در حال لواط با پسران جوان بوده اند و انواع و اقسام بحران های روانی-اجتماعی ناشی از روابط پسر-پسر و مرد-پسر را به چشم دیده بودند، باورشان نمیشد که در رساله ی سمپوزیوم (مهمانی) افلاطون، شش نفر مرد، اینقدر با خونسردی و وقار و آرامش، چنان درباره ی پدراستی (رابطه ی عشقی همجنسگرا با پسر جوان) بحث فلسفی بکنند که انگار همانقدر عادی است که غذا خوردن. به نظر میرسید پسرهای نوجوان یونانی، هیچ ربطی به پسر انسانی فیزیکی ندارند و همگی تکثیر خود اروس خدای عشق بوده اند که در برانگیزنده ترین حالت ممکن بین خدایان بزرگسال رفت و آمد میکند بی این که هیچ وقت، بحران روحی-روانی بگیرد.:

“THE ROYAL SOCIETYS FACTS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 11 NOV 2023

درواقع افسانه های عصر حکومت خدایان هندو بر هند، همان وضعیت اجتماعی دوران تمدن مسلمانان در آن را نشان میدهد منتها در سطحی ایدئال و با ممکن نشان دادن تمنیات انسانی که در یک عصر تاریخی فقط باعث بروز رذایل اخلاقی و بحران های فردی و اجتماعی میشوند و هرچقدر زمانشان عقبتر میرود و باستانی تر میشوند، خرق عادت هایشان هم لاف گویانه تر میشود وگرنه برای هر مرد هندی ای غیر ممکن است که مثل کریشنا 18هزار همسر داشته باشد وقتی میدانیم هر مرد فیزیکی ای در اداره ی حتی یک همسر دچار مشکل است. در ریشه های عثمانی اسلام هم وضعیتی که اکنون قابل اداره و کنترل نیست با فرافکنی به یک عصر ماقبل عثمانی و ایدئال شدن در آن عصر با تخیل انسان هایی تربیت شده بخت بقا برای بازگشت در آینده را می یابد و این عصر، با استاندارد تاریخ عثمانی که ادعای نشستن بر تخت یونانیان را دارد، یونانی وانمود میشود. به همین خاطر هم هست که گفته میشود فلاسفه ی یونان از طریق ترجمه ی متون عربی به غرب معرفی شده اند چون درواقع هرچه به نام یونانیان نوشته شده است، همان معرفت عربی ریشه دار در تعالیم صابئین و حنفا است. در نوشته های اسلامی مثل اسکندرنامه ی نظامی، فیلسوفان بزرگ یونان شامل هرمس و سقراط و افلاطون و ارسطو و فیثاغورس، همه در خدمت اسکندر مقدونی هستند که بنیانگذار دولت روم یا بوزنطیه است. در تاریخ رسمی کنونی، جانشینان بلافصل اسکندر در خاورمیانه سلوکی ها هستند که مدت ها قبل از اسلام نابود شده اند و ترجمه ی متون عربی به لاتین هم حدود سه قرن قبل از فتح قستنطنیه مرکز بوزنطیه توسط عثمانی ها شروع شده است. اما احتمالا فضای زمانی بین این دو دوره جعلی است و وجود ندارد.

دیدیه لاکاپله معتقد است که سلوکی ها در اسم همان سلجوقی ها هستند و حشمونی های یهودی که بر علیه حکومت سلوکی ها بر اورشلیم میجنگند همان عثمانی ها هستند. دولت عثمانی از دل دولت سلجوقی درآمده و یونانی مآبی اولیه ی حکومت سلجوقی که بعدا عثمانی ها آن را سانسور و به دوره ی خیالی قدیمی تری انتقال دادند مایه ی تخیل یک حکومت یونانی بر ترکیه است که روم نامیده میشد و این روم، همان روم مقدس غربی است که دامنه ی نفوذش تا خاورمیانه کشیده میشد. عثمانی قسمت جداشده ی این روم است که رم ایتالیا را با رم شرقی یعنی قستنطنیه یا استانبول عوض کرده است. در یک کتاب مقدس اسلوونی، برای ترسیم معبد مقدس سلیمان، از مسجد ایاصوفیه ی استانبول استفاده شده که سندی است بر این که اورشلیم با قستنطنیه تطبیق میشده و سلطان سلیمان قانونی به عنوان بزرگترین سلطان عثمانی، نسخه ای از سلیمان شاه یهودیه در تورات بوده است. سلطان سلیمان با شارل پنجم در روم غربی همزمان بود که کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ نامیده میشده و این لغت دقیقا همان شارلمان بنیانگذار روم مقدس از زمانی قدیمی تر را نشان میدهد که نامش به همان معنا است. اما نام شارلمان، بازی با لغت شولومان یا سلیمان را نشان میدهد و گواهی بر این است که سلیمانی که بین عثمانی و روم مقدس تقسیم شده است، همان سلیمان شاه یهودیه است که بعد از مرگش، قلمروش به دو حکومت یهودیه و اسرائیل تقسیم میشود. این که همه ی اینها به دوره ی حشمونی ها میرسد با هم معنی بودن روم و یونان در ادبیات ترکی، فارسی و عربی قابل توضیح است. درواقع حکومت قبلی روم غربی بر قلمرو عثمانی، همان حکومت یونانیان به رهبری انتیوخوس بر یهودیه است که با مقاومت حشمونی ها مواجه میشود و این حشمونی ها از میان جامعه ی یهود برمیخیزند که در ابتدا خودشان سروری آنتیوخوس را انتخاب کردند. انتیوخوس متهم به تغییر دین یهود و ایجاد تحریف در آن است و حشمونی ها علیه این تحریف شوریده اند. انتیوخوس بت زئوس را در معبد یهود نصب کرده و ملت را مجبور به پرستش آن کرده است و در جواب مخالفت یهود اصلی با خود، سامری ها را به عنوان فرقه ی راستین یهود رسانده است درحالیکه سامری ها یهودی های بددین محسوب میشده اند. اگر اصلی که با حشمونی ها برمیگردد همان اسلام یهودی مآب عثمانی باشد به هیچ وجه اصل نیست و بنابراین ما باید نسخه ی اولیه ی یهود را مذهب یونانی بدانیم. این احتمال ریشه گرفتن کتاب مقدس از پروتستان ها و جریان یهودی حامی آنها را بیشتر میکند. چون عقیده بر این است که پروتستان ها در تضعیف تثلیث و مقابله با زهدگرایی، شدیدا تحت تاثیر اسلام شرق و ترجمه ی متون عربی به لاتینند. برخاستن حشمونی ها از جریان یونانی-رومی قبلی، معادل با جلب شدن قزاق های اروپای شرقی به رشد روم یونانی مآب مسیحی است که عثمانی ها و ممالیک مصر از میان همان ها برخاستند. این روم یونانی مآب میتواند همان حرکت اسلاوهای پروسی تحت رهبری رومانف (رومی) های ژرمن از آلمان باشد که با افتادن "پ" اول از "پروس"، "روس" شده اند. دورگه بودن قزاق ها از اتحاد تاتار-اسلاو میتواند نشان دهد چرا تصاویر معمول سلاطین عثمانی و ممالیک مصر، شبیه به تاتارهای زردپوست توصیف نمیشود. نام پروس خود مرتبط با پاروشیم یا فریسی ها است که به شکل پارسیان در تاریخ باستان تکرار شده اند. از طرفی حشمونی ها بعد از مدتی اتحاد با فریسیان، با آنها دشمن میشوند و این به شکل جنگ های پارس ها و عثمانی ها در تاریخ قرون وسطای پسین، بازتکرار میشود. اینجا پارس/فریسی با سامری، علیه حشمونی متحد میشود و دور شدن از تورات مطرح میشود. این صحنه در اروپای اسلاوی آشنا است و به نظر میرسد ازآنجا مستقیما به داخل قرآن عثمانی تابیده میشود. در اواخر قرن 17 یهودیان اروپای شرقی، تورات را انکار میکنند و به مذهب سبتی میگروند. احتمالا آغاز پروتستانتیسم هم در ابتدا پس از این دوره و در قرن 18 نهاده شده است. چون در آن قرن، یک متاله معروف آلمانی پروتستان به نام یوهان مارتین لوتر قرار داده شده که مشخص است در ابتدا همو هویت مارتین لوتر بنیانگذار پروتستانتیسم را نمایندگی میکرده است. در قرن 17 همچنین قاهره پایتخت ممالیک مصر موسوم به "خیبر" بود. در تاریخ رسمی صدر اسلام، خیبر نام یک مرکز مهم یهودی است که به دلیل کارشکنی علیه محمد پیامبر، توسط او فتح میشود. قاهره یک مرکز مهم اشرافیت یهود در مصر بوده است. قرآن میگوید یهودیان، عزیر را پسر خدا میشناسند و ازاینرو مشرکند. معمولا این عزیر را عزرای نبی مولف تورات میدانند. اما ممکن است عزیر قبل از تبدیل به انسانی به نام عزرا و بنابراین قبل از اختراع تورات، برابر با ازیریس پسر رع و کهن الگوی فراعنه باشد که مثل عیسی مسیح، خدایی بود که به شکل انسان درمی آمد. یکی از مدعیان مقام مسیحیت، الاسار بود که علیه سلطه ی روم بر یهود شورید و کشته شد. نام او را میتوان ترکیب نام ال با اسار یا اسور دانست که ازیریس نسخه ی مصری او است. الاسار با خوانده شدن به ایلیوس هاسار، تبدیل به ژولیوس سزار شاه-خدای معروف روم شده است که به دلیل تلاش برای رسیدن به سلطنت روم کشته شد. اسور/هاسار/سزار همچنین در لفظ برابر با کورش یا اخشوارش شاه مسیح گون حاکم بر یهود در تورات است. نام اخشوارش به صورت خسروئس در زندگینامه ی محمد روی شاه پارس قرار گرفته که بعد از شکست از رومیان، به دست افراد خودش کشته میشود. مرگ خسروئس باعث ناآرامی در پارس و فتح نهایی آن به دست نیروهای اسلام میشود. نام کورش نیز به صورت خورشاه روی شاه الموت قرار گرفته که رهبر بددینانی است که ریشه ی مذهبشان در مصر قرار دارد. الموت بعد از شکست خورشاه از دست هلاکو خان مغول، از بین میرود. نام هلاکو از الغ به معنی بزرگ می آید که در الکس یونانی تجلی میکند و الکساندر (انسان بزرگ) نسخه ی یونانی اسکندر میشود که پارس را فتح میکند. در صورت برابرگیری پارس با پروسی های نیمه تاتار روسیه ی غربی، الغ را در قالب الغ محمد می یابیم که واسیلی چهارم، امپراطور روسیه را پس از شکست، دستگیر و نابینا می کند. پیروزی الغ محمد بر روم روسی که همان پیروزی محمد پیامبر بر خیبر یهودی –قاهره ی مصر- است، الغ محمد را در مرز هلاکو خان مغول و محمد پیامبر قرار میدهد. در مقام فاتح روم، او به صورت سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه درمی آید که درواقع تسخیر اورشلیم توسط لشکر اسلام را نمایندگی میکند و نشان میدهد که پیشبینی محمد پیامبر درباره ی فتح روم توسط لشکر اسلام ظرف ده سال، از دید مسلمانان قدیم، به حقیقت انجامیده بوده است.:

“ETUDE DU CORAN”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 24 OCT 2024

غلبه بر روم در صورتیکه این روم هم سلوکی یونانی باشد و هم ترک سلجوقی، در تکرار دوباره ی غلبه بر روم توسط یک ترک اما با فرض ترک بودن شاه شکست خورده تکرار میشود. این بار، سلطان بایزید عثمانی را داریم که نامش قابل تبدیل به بوزنطی است و فاتح بزرگ، امیر تیمور گورکانی از سمرقند است که بعد از تخریب فارس یا پارس به عثمانی رسیده است. بعد از فروپاشی امپراطوری تیمور، عثمانی چند تکه میشود تا این که توسط سلطان محمد اول که احتمالا با سلطان محمد دوم همریشه است، دوباره برپا میگردد و میشود گفت عثمانی قبلی، خود سلجوقی است. سمرقند، محل ظهور تیمور، در نام به معنی قلمرو سامری ها به نظر میرسد و جایی به نام سامره در روسیه ی تحت حکومت مغول ها بوده که با روم پروسی رومانف ها درگیر بوده است. ژان دو بک، در کتاب "تاریخ تیمور لنگ بزرگ" (منسوب به 1602 میلادی) روی جنگ های امیر تیمور با تزار مسکو تمرکز کرده است. امیر تیمور یا تیمور لنگ، دراینجا برادرزاده ی حام بزرگ، سلطان تارتاریا (تاتارستان) است که با دختر حام ازدواج کرده است. نویسنده اطلاعاتی درباره ی قستنطنیه هم میدهد ازجمله این که زبان فرانک ها در کنار ترکی و عربی درآنجا تکلم میشود و زبان فرانک ها همان زبان ایتالیایی است. او زبان فرانک ها را ترکیبی از اسلاوی، اسپانیایی و یونانی میخواند بی این که به ریشه ی لاتینی قدیمی ترش اشاره کند. در کتاب "تاریخ تیمور" پی یر واتیر منسوب به 1685، نویسنده میگوید پارسی بودن تیمور لنگ، او را به یاد هانیبال می اندازد که پس از جنگ های بسیار با رومیان، در پروسا در آسیای صغیر درگذشت در حالیکه از خاندان کارتاژی بارسا بود که نامش آوای مشابهی دارد. پروسا (بروز) دقیقا همان منطقه ای است که بعدا در آن قستنطنیه بنا شد و بارسا خاندانی کارتاژی که چندین شهر به نام خود در شبه جزیره ی ایبری بنا کردند و یکیشان بارسلونا است. خاندان بارسا را بارکاس نیز خوانده اند و ریشه در "باراک" عبری-فنیقی و "برق" عربی به معنی نور دارد. ارتباط نامش با نور، یادآور ارتباط نام کورش با "خور" به معنی خورشید است و بنابراین "پارس" کورش، بارسای کارتاژی و پروس تیمور سمرقندی با هم در دشمنی با روم/یونان/روسیه متحد میشوند.:

“TWO OLD STORIES OF TAMERLANE”: CHRONOLOGIA.ORG: 26/4/2016

لغت "کورش" یا "خور" به معنی منبع نور، با اضافه شدن "م" تعریف سامی، به لغات خورسم و خوارزم به معنی خاستگاه نور یا شرق نزدیک میشوند. ممکن است این کلمه با نام تپه ی "گریزیم" به عنوان محل معبد مقدس سامری ها مرتبط باشد. اگر گریزیم را به عنوان اصل و مبدا قبله ی یهودی-مسیحی در نظر بگیریم و به عنوان منبع نور، قائل به امکان ترجمه اش به شرق باشیم، آن وقت ممکن است یکی از معماهای بزرگ باستانشناسی را بتوان با عمومی و فراوان دانستن گریزیم ها حل کرد. با این که ادعا میشود دروازه های کلیساهای قدیمی به سمت شرق ساخته میشدند، ولی این اصلا در وضعیت جغرافیایی کلیساهای قدیمی لحاظ نشده است و آنها به جهات مختلفی متمایلند احتمالا به این خاطر که قبله گاه های آنها معابد مهمتر در نزدیکی بودند. اهمیت این معابد را اغلب موقعیت سوق الجیشی یا ارتباط آنها با منبع انرژی ماورائی که به نور تشبیه میشد تعیین میکرد. دانش هایی مانند فنگ شویی چینی درباره ی تعیین خطوط چی (انرژی کیهانی) و لی لاین های انگلیسی وجود داشت. در انگلستان، خط لی موسوم به اژدهای سنت مایکل بسیار مهم بود و تپه ی سنت مایکل در نزدیکی گلاستون بری مرکز مهمی در آن را تعیین میکند که احتمالا نزدیکی استون هنج به این تپه ازاینرو معنادار میشود. یعنی فلسفه ی مربوطه به هیچ وجه مختص کلیسا در مضمون امروزیش نیست و میتواند انواع معابد به اصطلاح پاگانی را در بر بگیرد. معبد در مقام منبع نور، در حکم جانشین محور جهان است و در برابری اولیه ی ازیریس خدای خورشیدی با یهوه و مرکزیت معبد ازیریس در اون یا هلیوپولیس مصر معنا میپذیرد. ازیریس با دیونیسوس برابر میشد که خدای کوه مقدسی به نام نیسا در عربستان بود. موسی در پای کوه سینا، یهوه را "یهوه نیسی" میخواند و این نام را در کابالا "دئا یو نیسی" خوانده اند که کاملا یادآور دیونیسوس است.:

“principles of planning temples, mosques , synagogues”: chronologia.org: 1/8/2010

در تاریخ سلجوقیان، خوارزم نام دولتی بوده که بعد از فروپاشی امپراطوری سلجوقی، بیشتر نواحی آن را گرفت و به نظر میرسد نسخه ی دیگر سلجوقیان است. حکومت سلجوقیان در زمان فروپاشی خود، در شهری به نام سپاهان یا اصفهان پایتخت داشت. در زمان یورش امیر تیمور به غرب، اصفهان همچنان شهر بزرگی بود که به طرز غم انگیزی توسط تیمور، تخریب و نابود و نسل کشی شد. البته در این زمان، اصفهان شهری مهم در خدمت حکومت آل مظفر بود که پایتختشان در شهر دیگری به نام شیراز بود. هر دو این جاینام ها اکنون روی دو شهر در ایران قرار دارند که با پارس تطبیق میشود چون سمرقند فعلی تاریخی، بازسازی سامرای روسیه توسط ازبک ها در آسیای مرکزی و شرق ایران است و ایران فاصله ی بین این سمرقند و ترکیه ی عثمانی را پر میکند. اما اگر پارس را به منطقه ی بین سامرا و استانبول در خزریه ی روسیه منتقل کنیم، محل ها فرق میکند. شیراز برابر با کلنی قزاق نشین "شوریزا" schoritza (شهر الکساندروفسک کنونی) در منطقه ای به نام خورتیزیا khortytsiaدر مرز روسیه و اوکراین میشود که به لحاظ آثار باستانی به دست آمده از دوران اسکیت ها هم شهرت دارد. نام خورتیزیا یادآور نامجاهای گریزیم و خوارزم است. اصفهان نیز برابر با سواستوپول (شهر سواس) خواهد بود. این شهر در تاتارستان کریمه و در نزدیکی محلی به نام سوداک قرار دارد که در قدیم، سوگدایا به معنی مقدس نامیده میشد و این نامجا یادآور عنوان سغدیه برای محل سمرقند تیمور لنگ است. نام سواستوپول با لغات ترکی sevdaبه معنی عشق افلاطونی و sevag به معنی عشق به طور کلی مرتبط است (لغات لاتین سباستوس و سباستین هم به آنها میرسند) که مذهب عشق صوفیان را به یاد می آورد. صوفیان که نامشان ریشه در "صفا" و "سما" به معنی آسمان دارد و با لغات فوق نیز مرتبط به نظر میرسد، نام خود را به سلسله ای پارسی به نام صفوی داده اند که با عثمانیان، جنگ های خونینی داشتند و پایتختشان اصفهان بود. بنا بر تاریخ فعلی، پایتخت از قزوین به این شهر منتقل شده است. قزوین یادآور عنوان بحرالقزوین برای دریای کاسپین یا خزر است که به عنوان شهر و در ارتباط با این دریا، بیشتر دربند کاسپین در داغستان روسیه را به یاد می آورد. این منطقه در حوالی رودی به نام "سمور" قرار دارد که یادآور سامریان است. اعراب، دربند کاسپین را "باب الحدید" میخوانند که به معنی دروازه ی آهن است. همین معنی را در نام ترکی دربند یعنی "دامیر قاپی" می یابیم. ازآنجاکه نام تیمور هم با دامیر به معنی آهن تطبیق شده است میشود این کلمه را به دروازه ی تیمور معنی و در ارتباط با سمور، محل سمرقند تعیین کرد و شاید به همین خاطر است که تصور میرود پایتخت صفوی از جایی به نام قزوین به اصفهان منتقل شده است. ضمن این که عنوان "سپاهان" یا "صفاهان" برای پایتخت صوفیان، ناظر به برخاستن جنگجویان از میان صوفیان است که نام خود را به سپاه یا لشکر جان برکفان داده اند. بعد از انتقال پارس به ایران، محل اصفهان با یک کلنی اصالتا یهودی موسوم به یهودیه و گی تطبیق شد که در کنار رودخانه ای پرآب واقع بود. این رود که "گی" یعنی رودخانه نامیده میشده است، امروزه بیشتر به زنده رود و زاینده رود شهره است ولی در قدیم به آن، "زرن" و "زرند" هم میگفتند که به نظر میرسد نامش انتقال محلی رودخانه ی "خرون" یا "خرونیا" از سواستوپول به زاینده رود باشد. مقایسه ی محل های سواستوپول (اصفهان) و شوریزا (شیراز) میتواند نشان دهد که چرا در زمان تیمور دیگر اصفهان پایتخت نیست. تیمور، دوران اول سلجوقی را به خود جذب کرده و حرکت عثمانی به سمت شمال و تاثیرگذاریش بر کریمه را نشان میدهد. بنابراین پایتخت یک سیستم متضاد، بیشتر به سمت شمال جابه جا میشود. در این جابجایی، نام حکومتی که شیراز را پایتخت میکنند هم جلب توجه میکند: مظفری ها. آنها تکثیر سلطان المظفر سیف الدین قطز هستند: یک برده ی خوارزمی که به منطقه ی حکومت ایوبیان در مصر راه می یابد ولی ایوبی ها را سرنگون میکند و در ایجاد حکومت ممالیک در مصر نقش آفرینی میکند. او همان سلطانی است که در نبرد عین جالوت در سوریه، مغول های هلاکوخان را شکست میدهد و حکومت ممالیک را حفظ میکند. همانطورکه دیدیم، هلاکو خان نسخه ی مغولی اسکندر است و سلسله ی اسکندر، سلوکیانند که همان سلجوقیان محسوب میشوند. پیروزی المظفر خوارزمی بر هلاکو، همان پیروزی خوارزم بر سلجوقیان است و محدوده ی مصری که المظفر تصرف میکند با متصرفات خوارزمیان در پارس یعنی همان جایی که آل مظفر به بزرگترین مدعیان حکومت بر آن تبدیل میشوند جور است ولی این پارس که امروزه ایران تلقی میشود قبلا یک قلمرو نیمه اسلاوی-نیمه ترکی در اروپای شرقی بوده که تا خود استانبول تداوم شده و پروسیا (بروز) نام حکومت تراکیایی ماقبل رومی قستنطنیه این را نشان میدهد. قستنطنیه ی عثمانی، آغاز نبرد اسلام با پارسی گری و درواقع فریسی گری آمیخته به سامری گری است که در غرب با سیطره ی فرهنگ کتاب مقدس توسط کاتولیک های رومی و پروتستان ها مابه ازا می یابد. فرهنگ قبلی، مصری و در ارتباط مستقیم با کیش ازیریس است. با این حال، میبینیم که بین مصر/روم باستان و اسلام عثمانی، یک میانپرده ی بیزانسی قرار دارد که در ارتباط مستقیم با تثلیث است.

بوزنطیه یا بیزانسی که سلطان محمد فاتح، تسخیرش کرد، یک قلمرو تراکیایی بود که بعد از تاسیس کنستانتینوپول یا قستنطنیه در آنجا یونانی شد. کنستانتینوپول یا شهر کنستانتین را کنستانتین کبیر ایجاد کرد که پیشتر رم را فتح کرده بود. کنستانتین در هنگام محاصره ی رم، صلیبی آتشین را دید که از آسمان فرود آمد و آن را نشانه ای از سوی خدای مسیحیت تلقی کرد. ازقضا در هنگام جنگ با ماکسنتیوس امپراطور رم، نزدیک بود در دامی که برایش طراحی شده بود بیفتد. ولی به طرزی معجزه آسا نجات یافت و ماکسنتیوس و بخش بزرگی از سربازانش در رود تیبر غرق شدند. کنستانتین این واقعه را معجزه تلقی کرد و به مسیحیت گروید و قستنطنیه را پایتخت مسیحیت کرد. رود تیبر، جایی بود که جسد بسیاری از سیاستمداران بدنام رم را در آن انداختند. خدایی به نام ژوپیتر مریموس یا ژوپیتر آبی، «پدر تیبر» تلقی میشد. بنابراین تیبر، خدایی بوده که ماکسنتیوس شیطانی را از بین برده و به عنوان پسر یک نوع ژوپیتر یا یهوه معادل مسیح تاییدکننده ی کنستانتین است. اینجا ژوپیتر، مریموس یا آبی است چون در آب تجلی میکند. تجلی فیزیکی خدا به مانند جهان فیزیکی تولید یهوه که در حکم شخینا یا جنبه ی مونث او است، نام گرفتن مادر خداوند عیسی مسیح به ماریا یا مریم را توضیح میدهد. تصویر خدا به صورت رودخانه با تصویر نیل به عنوان یک خدا در مصر جور است و میتوان غرق شدن امپراطور روم در رود تیبر رم را نسخه ی دیگری از غرق شدن فرعون داستان موسی در دریایی دید که بیشتر میل به تطبیقش با رود نیل است. خدای رود نیل، هاپی به معنی آبی است و این نام را میتوان در آپیس تجلی ازیریس در هیبت گاو بازیافت. این گاو میتواند همان گوساله ی سامری باشد که موسی یهود را از پرستشش باز داشت. یک تثلیث یونانی از ازیریس وجود دارد که او را به سه تجلی پتاح (خالق)، هورس (نور) و تایفون (تاریکی) تقسیم میکند و همین تثلیث است که در هندوئیسم به ترتیب به برهما، ویشنو و شیوا تبدیل میشود. درحالیکه نور و تاریکی وقایع جهان بیرونی و منعکس در آسمان و زمینند جایگاه پتاح در مرکز زمین و جهان زیرین موسوم به آمنتا است که در کتاب آمنتا به قلمروهای جغرافیایی با اسامی اماکن مصر باستان تقسیم شده است. پتاح قبطی، همان پتاحیل روح نیم فرشته-نیم جنی است که در باور مندایی های بین النهرین، خالق جهان و معادل یهوه ی یهود است. در خداسازی قبطی، با برابرسازی پتاح با عیسی مسیح که هم تجلی یهوه و هم پسر او است، پتاح صاحب پسری به نام یو شده است که یو نسخه ی قبطی یاهو یا یهوه است. برابرسازی هر دو با ال سامی، چنانکه نام پتاحیل مندایی نشان میدهد، باعث ایجاد پیامبری به نام یوئیل (یو-ال) شده که پدرش فتاحیل نام دارد. قاعدتا یوئیل پسر پتاحیل، همان یو پسر پتاح در یک هیبت انسانی است. یوئیل نبی در کتاب یوئیل در تورات، یهودی ها را به سبب بددینی و بدکاری توبیخ میکند و وعده میدهد که قومی با دندان هایی همچون دندان های شیر و وحشت افکنی عظیمی چنانکه مشاهده ی شیر وحشت ایجاد کند، در هجومی همچون هجوم ملخ، یهودیه را تخریب خواهند کرد. او در فصل دوم کتاب یوئیل ، زمانی را وعده میدهد که روح چنان از آسمان بر مردم جاری میشود که همه ی مردم فکر میکنند خدا با آنها سخن میگوید. این تکه قسمت مورد علاقه ی پطرس قدیس بوده که آن را برای تبیین عصر مسیحیت به کار میگرفته است و به نظر میرسد واقعیت فعلی وضعیت بشر را که تصور میرود فقط در مسیحیت محقق شده است توضیح میدهد. این واقعیت در ابتدا به هیچ وجه منکر توتمیسم نبوده بلکه موید آن بوده است. خدای آسمانی، مجموعه ی مُثُل افلاطونی فرو فرستاده شده از بهشت را نشان میدهد که تمام جانوران و موجودات کیهان را تعیین میکنند. انسان، کیهان کوچک است و از تمام این موجودات در درون خود دارد. درون انسان مابه ازای آمنتای پتاح است که با دوگانه ی واقعیت بیرونی ازیریس، یک تثلیث میسازد. این تثلیث، با تثلیث کابالایی جسم انسانی و تقسیم آن به جسم فیزیکی، جسم اثیری و جسم ذهنی مطابقت دارد. جسم فیزیکی همان کالبد درونی مملو از ارواح جانوری است که در اثر حلول ارواح گونه های مختلف حیوانات، جسم را به سمت کارهای متفاوتی سیر میدهد. از طرفی عملکرد و نیازسازی انسان، به اندازه ی جانوران، بی فکرانه و محدود نیست چون جسم اثیریش را آمیختگیش با فرشتگان هبوط کرده میسازد که از جنس نور و مایل به خدایی کردنند. جلد آنها به سبب نورانی و براق بودن، به پوست مار تشبیه و به سرافیم یا مارسانان شیطانی ارتباط می یابند و بنابراین امکانش وجود داشته که خدایان زیباپوست یونانی و همه ی امت زیبایی که به آنها نسبت داده میشود بر اثر تطبیق با نژادهای منقرض شده ی تورات، شیطانی تلقی شوند. این هر دو زمینه ی روانی حاکم بر جسم انسانی، ظرفیت هرج و مرج و طغیان را دارند و برای کنترلشان به جسم ذهنی نیاز است که به شدت مملو از توهم است و در درجه ی اول از سوی حکومت و در درجه ی دوم از سمت جامعه ای که حکومتی را باور کرده است به فرد تحمیل میشود. اطلاعات توهمی داده شده بسته به شرایط مدام نوسازی میشوند و نسخه های قبلیشان فراموش میگردد اما در اثر آمیختگی با اثیر جسمی، اثری پایا از خود به جا میگذارند که از طریقت خون/وراثت و عملکرد فردی در خانواده و جامعه به نسل های بعدی منتقل میشود. حکومتی بودن این قطعه، واسطه ی اتصالش با یهوه است چون یهوه و حکومت، هر دو متمثل به شیر درنده اند که سلطان حیوانات تلقی میشود و به سبب رنگ پوست و یال های جنس نر، یک جانور خورشیدی تلقی میگردد. شیر یک جانور اشرافی است ولی شرافت دراینجا کوچکترین ربطی به اخلاق ندارد. شیر هنوز از جنس همان ارواح حیوانی زندانی در درون بشر است که موقتا جسم را تسخیر میکنند؛ سمبل درندگی و استاد کشتن است؛ جانوری است بسیار خودخواه و حتی دزد طعمه های درندگان ضعیف تر. اما خودداریش است که او را برجسته میکند. علیرغم داشتن قدرت زیاد و تغذیه از جانوران دیگر منجمله انسان، از قدرت خود در جهت حداکثر کشتن استفاده نمیکند، برعکس برخی گوشتخواران دیگر، فقط در وقت گرسنگی شکار میکند و بیشتر اوقات در کمال صلح طلبی در کنار چرندگان آرمیده است. از این جهت او کاملا در تضاد با چرندگان قوی تر از خود مثل فیل، اسب آبی و گاومیش آبی است که علیرغم گیاهخواری، در افریقایی که شیر هنوز در آن باقی است، بیشتر سال ها بسیار بیشتر از شیرها انسان ها را میکشند. این جانوران غولپیکر، گهگاه دچار جنون های غریبی میشوند که هرگز از شیرها –حتی شیرهای آدمخوار- دیده نمیشود. بخصوص فیل های نر، در فصل جفتگیری، به یک پرخاشگری ویژه دچار میشوند که هندوان به آن، "ماستی" میگویند. در زمان ماستی، فیل های نر مرتبا بی هیچ دلیلی به حیوانات دیگر منجمله انسان حمله میکنند. بنابراین، شیر صاحب نظمی به نظر میرسد که علیرغم خودخواهی، مرزی بر استفاده از قدرت تعیین میکند و با او قدرت نامحدود خدا خود را در حد و اندازه ی یک جسم نسبتا محدود زمینی، میکاهد. این همان توضیحی است که برای ضعیف و کوچک بودن شاه خدایی در حد مردم معمولی داده میشود. برای رم، چنین شاهی فقط با به حکومت رسیدن مارکوس اکتاویوس ملقب به اگوستوس ظهور میکند و در زمینه ی رومی مسیحیت و از طریق آن وضع حاضر، همیشه باید این پیشزمینه را در نظر داشت. شاید به همین خاطر است که در تاریخ روم مقدس ژرمانیک، داستان کنستانتین و ماکسنتیوس، در جنگ اتوی اول شاه سوابیا [=صوفیه، صفیان، اصفهان؟] با ارتش مجارهای بتپرست بر سر شهری به نام اگسبورگ تکرار میشود. چون اگسبورگ به معنی شهر اگوستوس و درواقع مابه ازای رم است. دراینجا هم معجزه ی سنت اولریش صلیب به دست کارگر می افتد و بخش بزرگی از ارتش مجارها در رودخانه ای غرق میشوند و این یادآور غرق شدن ارتش ماکسنتیوس در جنگ با کنستانتین و نیز غرق شدن ارتش فرعون موقع تعقیب قوم موسی است. داستانی درباره ی فرار سنت اولریش از مقابل دشمنان مجار وجود دارد که او را حتی بیشتر به موسی و صحنه ی گذر معجزه آسایش از آب نزدیک میکند. سنت اولریش و همراهش با گذشتن از عرض رود پرآب، از تعقیب دشمن میگریزند. سنت اولریش به سادگی روی آب راه میرود و به ساحل آن سوی رود میرسد ولی همراهش در آب فرو میرود و غرق میشود. به دلیل ارتباط مکرر سنت اولریش با آب و رودخانه، اولریش را با یک ماهی در دست نشان میدادند که یادآور نامیده شدن عیسی مسیح به ایکتیس یا ماهی است. در نبرد اگسبورگ، طوفانی آذرخشی و وحشتناک هم بروز کرد و این یادآور صحنه ی یک جنگ دیگر مسیحیان با تاتارهای کافر است: نبرد کولیکوف بین روس های دیمیتری دونسکوی و ارتش خان مامای که طی آن، بر اثر برکت دهی یک قدیس مسیحی به دیمیتری و بروز طوفانی سهمگین، بیشتر ارتش خان مامای در رودخانه غرق شدند. پیروزی اتو بر مجارها نقش مهمی در رسیدن او بر تخت امپراطوری روم مقدس و تبدیل شدنش به "اتوی کبیر" ایفا کرد همانطورکه تصرف رم توسط کنستانتین، آغاز حرکت او به سمت تخت حکومت سراسر روم بود. مادر اتو، ماتیلدا نام داشت که در لغت به معنی "مادر مقدس" (لقب مریم) است گویی که اتو یک نسخه ی به شاهی رسیده از عیسی مسیح باشد.:

“BATTLE OF THE LECH RIVER BETWEEN OTTO I THE GREAT AND THE HUNGARIANS IN 955”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 14/5/2015

این مسیح که روح رودخانه است و دشمنان خدا را در آب غرق میکند، همان خدای نوح است که سرافیم را در سیل غرق کرده است. تطبیق سنت اولریش و مسیح با ماهی، اینجا با متسیه یا آواتار ماهی ویشنو تطبیق میشود که کشتی نوح هندوها یعنی مانو را از میان سیل کیهانی هدایت کرد. اگر سرافیم غرق شده جنبه ی نورانی وجود انسان باشند که قابلیت معنویت جویی دارند و دو جنبه ی ذهنی و فیزیکی در جایگاه یهوه قرار بگیرند، مذهب یهوه میل به نابودی معنویت با برجسته کردن غرایز فیزیکی و پراکنش اطلاعات نادرست پیدا میکند و با این معنویت زدایی، شرایط را برای گسترش و پذیرش اتئیسم فراهم میکند، همان اتفاقی که در روم مقدس اروپای مسیحی رخ داده است. سرافیم سرکوب شده با پیروان مذاهب ماقبل یهودی-مسیحی تطبیق میشوند و نور خطرناکشان که هم قابلیت طغیان و صدمه زنی و هم قابلیت معنویت گرایی دارد، با دانش ها و اعتقادات عرفانی کهن منطبق است که مذهب یهوه نتیجه ی پالایش همان ها است. آیه ی 17 سوره ی زمر، یکی از آخرین بازمانده های سرمشقی در اسلام گستری است که آن نور را به رسمیت میشناخت و اسلام سیاسی، این آیه را باقی گذاشته است چون به این فکر میکند که در روزگاری که اسلام یهودی تبار عثمانی، با تکرار سرنوشت مسیحیت اروپای مرکزی، جامعه ی اسلامی را به کفر نزدیک کرد و تا آستانه ی نابودی اسلام پیش رفت، شاید نیاز بیفتد که با بازگشت به سرمشق پیشین، اسلام را دوباره زنده کرد.

مطلب مرتبط:

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت اول

ستاره ی داود امریکایی: اورشلیم امروزه کجا است؟ القدس یا نیویورک؟

تالیف: پویا جفاکش

در سال 2012 که بسیاری از مردم دنیا نگران پایان دنیا بر اساس خرافات طالع بینان بودند بخشی از باورمندان به تلمود مطمئن بودند که دنیا نابود نخواهد شد چون بر اساس تلمود سنهدرین 97 "جهان 6000سال وجود خواهد داشت" و زمانسنجی تلمودی میگوید این 6000 سال در سال 2240میلادی به پایان خواهد رسید؛ ازآنجاکه عصر مسیحایی حداقل 40سال طول خواهد کشید، پس مسیح هم در حدود سال 2200 میلادی ظهور خواهد کرد. تلمودی ها باور به پایان جهان خود را از طریق نسبت دادن وقایع جهان به نقشه های خدا توجیه میکنند و معتقدند کاهش تدریجی تولید مثل و پیر شدن جمعیت جهان بر اساس خیرخواهی خدا است تا در آخرالزمان، کمترین تلفات خشونتبار از انسان ها حاصل شود. البته تلمودی ها این موضوع را یک اتفاق استثنایی در تاریخ میدانند چون باور عمومی بر این است که در تمام طول تاریخ، انسان ها تولید مثل زیادی داشتند و بیش از 10فرزند تولید میکردند و فقط در زمان ما است که به دنیا آوردن حداکثر 2فرزند، غلبه دارد. با این حال، این، ادعایی است که فقط در زمان جهش ناگهانی جمعیت بشر در قرن های 19 و 20 با اطمینان به مردم تحمیل شده و الان ما در قرن 21 و با دیدن نتایج فاجعه بار افزایش جمعیت، در آن به تردید مینگریم و بخصوص از خود میپرسیم که آیا با تاریخ میلیون ها ساله ای که برای حضور بشر در زمبن تعیین شده است، زمین باید مدتها پیش توسط تریلیون ها نفر جمعیت خارج از کنترل انسان ها نابود نمیشد اگر انسان ها هیچ وقت به کنترل تولید مثل خود، فکر نمیکردند؟ تاریخ رسمی گویی که برای چنین تردیدی خود را آماده کرده باشد، کل تاریخ بشر را به مجموعه ای از جنگ های وحشیانه و بیماری ها و بلایای تمام نشدنی فرو کاسته که در آن، باشندگان تمام تمدن ها را یک مشت احمق تشنه به خون تشکیل میدهند که به خاطر هیچ و پوچ خود را به همراه جمعیت های عظیمی در راه خرافات و حیوان صفتی های محض به کشتن میدهند و معلوم نیست وسط این همه جنگ و کشتار و تخریب، کی وقت تمدن سازی و اصلا تولید غذا را داشتند؟ اما این جواب، امروزه و بعد از این که کم اطلاع ترین و کمسوادترین مردم جهان، به تدریج، گوش دادن به خرافات مذهبی درباره ی تاکثیر مومنان را فدای رهایی از بحران اقتصادی میکنند دیگر جواب هوشمندانه ای نیست. حتی در افریقای درگیر قحطی و فقر، اکنون دیگر این صدا بلندتر شنیده میشود که آمار رسمی درباره ی افزایش تولید مثل سیاهان بومی، فریبی است که واسطه های رساندن کمک های مالی به مردم افریقا از آن برای به جیب زدن بخش های بیشتری از این کمک ها استفاده میکنند. الان همه ی نگاه ها متوجه اسرائیل است. بروز بحران های فراوان، چپگراها و سکولارها را هرچه بیشتر از آنجا فراری داده و باورمندان متعصبی در کشور باقی مانده اند که سال ها است در انتخابات به جریان نتانیاهو رای میدهند و در میانه ی بدترین بحران ها بر اساس قانون تورات و برای تکثیر جمعیت مومنان بر ضد کفار، خانواده های بزرگ با فرزندان بسیار تشکیل میدهند. با این حال، ممکن است این هم یک بار دیگر موقتی باشد. حالا دیگر احتمال این که یهودی ها بارها در این شعار جا زده باشند زیاد است چون با وجود این که تورات علیه ازدواج یهودی با غیر یهودی است ولی یهود بارها برای تکثیر خود ناچار شده اند دست به دامان نایهودیان شوند که پیدایش بخش اعظم یهودیان جهان یعنی اشکنازی از اتحاد یهود با ترک ها و سپس آلمانی ها این را اثبات میکند. با این که اسرائیل همیشه این را انکار کرده و مهاجران به اسرائیل را بنی اسرائیل اصیل وانمود کرده است، ولی الان با رئیس جمهور شدن دونالد ترامپ و سلبریتی شدن دخترش دیگر امکان انکار وجود ندارد. ایوانکا ترامپ، با جرد کوشنر یهودی ازدواج کرد و خود، یهودی شد و دو فرزند یهودی به دنیا آورد. او اکنون مشهورترین نو کیش یهودی دنیا و سندی بر واقعیت نوکیشی یهودی به اندازه ی نو کیشی اسلامی و مسیحی است؛ همچنین سندی بر این شعار یهودی که: «خدا فقط اسرائیل را به ترتیب در میان ملت ها تبعید کرد که نو کیشان نصیبشان شود.» (پساحیم/87) در قرن 19 بسیاری از کودکان یتیم حاصل از جنگ ها را در یتیمخانه ها تحت تربیت کشیشی قرار میدادند و با یک تربیت دینی جدید به عنوان کاهنانی برای فرقه های دینی جدید تربیت میکردند و به مستعمرات میفرستادند. ممکن است بخش بزرگی از جمعیت یهودی اروپا هم فقط و فقط در اثر میسیونری مذهبی خاخام هایی پرورش یافته به این ترتیب، به وجود آمده باشند.:

“world population: where are the missing trillions of people?”: korben dallas: stolen history: 11/7/2018

شاید این که مسیحیت و اسلام، به صراحت، ادعای احیای تعالیم انبیای یهود را دارند و یهود را به خیانت به این انبیا متهم میکنند کافی باشد تا قبول کنیم که یهودیت، یک پروژه ی فرانژادی و حتی فراملی است. اما سانسور گسترده ی تاریخ، مانع از این میشود که متوجه شویم این فر املی چقدر فراملی است. دارم از تاریخ باستان صحبت نمیکنم. از تاریخ قرن بیستم صحبت میکنم. ستاره ی داود که نماد دولت یهود است قبل از تشکیل دولت اسرائیل و زمانی که هنوز پرچم اسرائیل اختراع نشده بود روی پرچم کشوری قرار داشت که مقرر بود بعد از جنگ دوم جهانی –قابله ی تولد دولت اسرائیل در فلسطین اشغالی- رهبر کل جهان شود. ما امروز پرچم امریکا را فقط با ستاره های پنج پرش میشناسیم. ولی از همان آغاز تاسیس دولت امریکا، پرچم هایی با ستاره های شش پر ارجحیت داشتند و ستاره ی شش پر همان ستاره ی داود است. تعیین این پرچم ها به عنوان نماد انقلاب امریکا را به سال 1777 میلادی (یک عدد کاملا ماسونی) نسبت میدهند. اولین تصاویر از پرچم ها فقط روی نقاشی ها وجود دارند. ولی همزمان با ظهور عکاسی در زمان جنگ داخلی امریکا در نیمه ی دوم قرن 19، ما ستاره ی شش پر را به صورت تکی –درست مثل ستاره ی داود پرچم اسرائیل- در یک عکس می یابیم.:

کوربن دالاس با معرفی این عکس و با پیش کشیدن این نظریه که احتمالا به اصطلاح انقلاب امریکا و به اصطلاح جنگ داخلی امریکا رویدادی واحد از قرن 19 هستند این پرچم را یکی از آغازهای سیاسی امریکا میشمرد. پرچم هایی از امریکا هستند که از چندین ستاره ی داود، یک ستاره ی داود واحد میسازند. در پرچم های قدیمی استرالیا هم ستاره ی داود بزرگ هست و این پرچم ها برای نشان دادن اتحاد امریکا و استرالیا در تصاویر کنار پرچم امریکا قرار میگیرند. تعجبی هم ندارد. چون ایالات متحده و استرالیا هر دو به اندازه ی اسرائیل از بریتانیا پدید آمده اند. پرچم های امریکایی دارای ستاره های داود، تا خود جنگ جهانی دوم استفاده میشدند و بعضی از آنها در زمان فتح فرانسه ی تحت کنترل نازی ها بوسیله ی امریکایی ها ضبط شده و در فرانسه نگهداری میشوند.:

ستاره ی شش پر با این که یک نماد یهودی است ولی تا قبل از قرن بیستم، کاربرد زیادی در یهودیت نداشته است. احتمالا اتحاد یهودیان با مسیحیان در صهیونیسم، عامل برجستگی این نماد است. چون روز خدا در یهودیت، سبت است که در اصل به معنی عدد هفت است و روز سبت یعنی شنبه روز هفتم هفته ی یهودی است ولی این روز در مسیحیت، روز ششم هفته است و ستاره ی شش پر در یک نظرگاه مسیحی، نماد کمال ایزدی در یهوه است. دراینجا تصویر یهوه به عنوان یک ستاره ی ششگانه او را در جایگاه ستاره ی زحل یا ساتورن قرار میدهد که ارباب روز شنبه است. ب.استانکمن، رواج نماد ستاره ی شش پر برای ایالات متحده و سانسور آن از تاریخ را نشانی از این میداند که تصمیم اصلی بر ایجاد اورشلیم نوین در ایالات متحده بوده است و امریکا الان مرکز یهودیت جهان است.:

“stars of DAVID ON THE US FLAG”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 15/9/2018

فرانژادی بودن یهودیت و گام برداریش به سمت جا دادن جهان در خود، با رواج یافتن نماد ستاره ی داود توسط یهودیان اشکنازی هم ثابت میشود. چون رهبری یهود را اشکنازی هایی ایجاد کرده اند که پیدایش خودشان هیچ ارتباطی با شعار «ازدواج یهودی فقط با یهودی» ندارد. اشکنازی ها (برخاسته از ریشه ی ایشغوز یا ایسگوز یا اسکوت یا اسکیت به معنی سکایی یا تاتار) از نسل خزرهایی هستند که از روسیه آمده اند و ترک هایی یهودی شده بودند. بنابراین بسیار به کوثیم یا سامری ها نزدیکند که حاصل اتحاد یهود با غیر یهود به شمار رفته اند. اتفاقا در روسیه که خاستگاه خزرها است منطقه ای مغولی با نام سامره یا سمور وجود داشته که خاستگاه ترکان سمرقندی شمرده شده است. سمرقند به معنی سرزمین سامری، پایتخت حکومت تیمور لنگ معروف شمرده شده است. با این حال، تیمور در اصل همان تامیر یا "تا امیر" به معنی امیر بزرگ است که برای فرمانروایان مغول روسیه به کار میرفته و در روسیه ی اسلاوی شده هم در نام ولادیمیر –یعنی تیمور سفید- هنوز باقی مانده است. ارتباط نام "تیمور" با آهن، ناشی از آهنگر بودن شمن های ترک است که آهنگریشان تقلید از خلقتگری خالق است. لنگ بودن تیمور هم به سبب آن است که او نسخه ای از هفستوس یا وولکان، خدای لنگ آهنگران است. بنابراین سمرقند خدایی انسان شده را در خود بومی کرده است. ترکان تیموری که خود را "مغول" میخواندند در زمان بابر، حکومت سمرقند را از دست دادند. در زندگینامه ی خودنوشت بابر، او از شکست های پی در پیش در برابر دشمن و عقبنشینی پیوسته اش به سمت جنوب میگوید تا این که به شبه قاره ی هند میرسد و این بار بدون هیچ دردسری موفق به تشکیل یک حکومت بسیار بزرگ میکند. چون هندی ها در توصیف بابر، مردمی به دور از هر گونه تمدن، معماری، صنعت و ابزار جنگی توصیف شده اند. واضح است که جعل زندگینامه ی بابر، قبل از عمومی شدن تصمیم بریتانیا برای تعیین تمدن هزاران ساله برای هند صورت گرفته و میتوان مطمئن بود که تمام مظاهر تمدن هند متعلق به دوران حکومت مغول های بابری بر آن است. ولی خود بابر، صرفا یک روح ایزدی است. لغت "بابر" از لغت عربی "ببر" به معنی شیر می آید و او همان شیری است که روی پرچم مغول های هندی از خورشید صیانت میکند و باید تمثالی از خدای خورشید باشد. اهمیت او فقط در واقعیت مهاجرت تیموری ها از سمرقند است. ولی این تنها معبر سفر سامری های روسیه به جنوب نبوده است. تیمور سمرقندی در تاریخ عثمانی نیز اهمیت بنیادین دارد. او آنکارا پایتخت عثمانی را تصرف میکند و با زندانی کردن سلطان بایزید اول، وقفه ای در تاریخ عثمانی ایجاد میکند که بعد از اتحاد دوباره ی عثمانی توسط سلطان محمد اول برطرف میشود. با این حال، تاریخ عثمانی قبل از امیر تیمور همانقدر غیر واقعی است که خود امیر تیمور، و بنابراین تیمور لنگ را میتوان نماد نسخه ی قبلی عثمانی شمرد که بعدا علیه آن طغیان میشود. این که عامل طغیان، محمد نام دارد و همنام پیامبر اسلام است نشانه ای بر تغییر دین خزرهای ایجاد کننده ی عثمانی از یهودیت به اسلام است. همین مطلب را میتوان درباره ی سلطان محمد دوم معروف به فاتح هم گفت که به حکومت بیزانس یا روم شرقی پایان میدهد و درواقع نسخه ی المثنای محمد اول است که این بار طغیانش علیه یونانی گری برجسته میشود. شاید این طغیان با عوض شدن محل اورشلیم هم نسبت داشته باشد و باعث شده باشد که اورشلیم عثمانی ها به جای قستنطنیه یا استانبول، در ایلیا فلسطین یا القدس کنونی قرار گیرد. معبد مقدس آنجا یعنی قبه الصخره را عبدالملک مروان از خاندان بنی امیه ساخته که توسط خلیفه ی سوم به نام عثمان به قدرت رسیده اند و این عثمان، جمع آوری کننده ی قرآن هم هست. واضح است که این عثمان و بنی امیه اش، الگوی دروغین عثمانی های ترکیه اند ولی نکته ی بسیار مهمی است که چرا در مقر خود اینقدر از ترکیه فاصله گرفته اند؛ همچنین بسیار مهم است که چطور جنگ های صلیبی حکومت اروپایی روم مقدس با عثمانی و عقبه ی خیالیش بیزانس، به القدس در شامات و همسایه ی مهمش مصر/قبط منتقل شد. نبردهای دریایی صورت گرفته در تاریخ تورات هم مشابهی دارند. پرست ها که از یونان و ایتالیا و از راه دریا به مصر و سپس فنیقیه حمله برده اند دقیقا نسخه های باستانی تر صلیبیون اروپایی هستند و همانان پلستینی های توراتند که داود بر سر پس گرفتن سرزمین یهود با آنان رودررو میشود. با این حال، داود در جنگ با دشمن یهودیش شائول با پلستینی/پرست ها متحد میشود و شاید این یک برهان چینی برای پاروشی و فریسی نامیدن پیروان داود و اشرافیت برخاسته از او –بر اساس شباهت پاروشی و پرست- باشد. حالا باید ربط این دفع شر را به جنگ های صلیبی در اورشلیم و مصر دریافت که با فتح هر دو سرزمین توسط صلاح الدین ایوبی ختم به خیر شد. دیدیه لاکاپله نام صلاح الدین را تحریفی از "سالیتیس" نام رهبر هیکسوس ها یا فاتحان آسیایی مصر در نقل قول جوزفوس از مانه تو میداند. معمولا نام سالیتیس را با "شالیت" لقب مصری یوسف ابن یعقوب اسرائیل در منابع یهود تطبیق میکنند و جوزفوس نیز هیکسوس ها را یهودی میداند. در گزارش جوزفوس که در کتاب "علیه آپیون" آمده است، هیکسوس ها توسط یک کاهن معبد ازیریس به نام اوزارسف از شهر اون یا هلیوپولیس به مصر وارد میشوند و این اوزارسف، لشکری از جذامیان مصری تشکیل داده است که بعد از شکست خوردن هیکسوس ها به همراه اوزارسف از مصر میگریزند و اوزارسف پس از آن موسی نام میگیرد. جوزفوس دراینجا با مانه تو مخالفت میکند چون قبول ندارد که در لابه لای امت موسی مصری ها بوده باشند. البته بعضی جزئیات دیگری که جوزفوس میدهد ادعای او را ناقص میکند. مثلا او میگوید موسی و بنی اسرائیل بعد از ورود به ارض موعود برای مقابله با خطر رو به رشد آشور، اورشلیم را میسازند. این کاملا نشان میدهد که گزارش جوزفوس مربوط به قبل از تنظیم کتاب مقدس است. چون در کتاب مقدس، موسی مقر قوم را در شیلو قرار میدهد و پایتخت سده ها بعد توسط داود به اورشلیم منتقل میشود. ضمنا موسی صدها سال با تهدید مصر و اورشلیم توسط آشور فاصله دارد و با کنعانی ها و عمالقه میجنگد و نه آشوری ها. با این حال، نکته این است که نام قوم آشور، از خدایی به نام آشور یا آسور می آید و ازیریس قبطی هم نسخه ای از همین آسور است. همچنین قبط که با مصر تطبیق میشود همانطورکه به تسخیر هیکسوس ها درآمده است به تسخیر آشوری ها هم درآمده و ممکن است هیکسوس ها مامورین آشوری ها در حکومت بر مصر بوده باشند. راجر صباح معتقد است که نسخه ی اصلی و اولیه ی یهودیت، کیش های آمون و ازیریس در مصر بوده اند و یهودیت کتاب مقدس، همزمان با تهیه ی تورات یونانی به دستور بطالسه یا حکمرانان یونانی مصر به وجود آمده است که این، مذهب یهودی شرعی و دنباله ی مسیحیش را یک اختراع یونانی نشان میدهد. باید بین این اتفاق و گزارشات جوزفوس و کتاب مکابیان از جنگ های یهود و یونانیان ارتباط جست. چون به گزارش مگاستنس، یهودیان در زمان اسکندر، در بابل اکثریت داشتند و انقلاب های سلوکی در سوریه و بابل، باعث تمرکز جمعیت آنها در فنیقیه و مصر شد. هرودت نوشته است که کلخیزی ها، فنیقی ها و قبطی ها تنها مردمی هستند که خود را ختنه میکنند و این مورد اعتراض جوزفوس قرار میگیرد چون به گفته ی آنها تنها فنیقی هایی که خود را ختنه میکنند یهودیانند و این، نشان میدهد که جاعل هرودت، فنیقی ها را عمدتا از طریق تنها نسخه ی به قدرت رسیده شان در اروپا یعنی یهودیان اسپانیایی میشناسد که خاندان هایشان بر دربار پاپ حکومت میکردند. نسخه ی قبلی یهودیت، آسوری یا سوری است. هرودت، ساکنان کرانه های رودخانه ی ترمودوم در ترکیه را به نام سوریان معرفی میکند. این رودخانه محل پیدایش آمازون ها یا زنان مردمانند است که یک نسخه از توصیف نژاد انسان های ماقبل آدم ابوالبشر هستند. آمازون ها از تمام نواحی خاورمیانه و دنباله اش در شمال تا شمال دریای کاسپین (خزر) گزارش شده اند. بنابراین آنها نژاد باستانی خاورمیانه و نواحی تحت تاثیر آن در سکائیه را معرفی میکنند؛ ازجمله خزریه محل ظهور یهودیت اشکنازی که خاستگاه قزاق های بنیانگذار عثمانی هم هست. چرکس های تحت دستور صلاح الدین که حکومت ممالیک را در مصر ایجاد کردند هم از نسل همین قزاق هایند. بنابراین پیدایش یهودیان را میتوان به جدا شدن آنها از آشوریان و پیدایش قطعی فریسی گری با ظهور دولت پارس نسبت داد و این را میتوان از نام گرفتن بنیانگذار دولت پارس به کورش و سیروس فهمید. چون "کور/سور" در لغت همان آسور و مبنای نام گیری حکومت های آشور و سوریه است. کورش همان اخشوارش شاه بابل است که تحت تاثیر همسر یهودیش استر، اشرافیت یهود را در دربارش نفوذ میدهد و این، مبنای پیدایش پارس و فارس از پاروشیم یا فریسیان است. اخشوارش از ریشه ی خشور یا هاسور است که به صورت سزار در روم بازتولید شده است. کورش که اشعیا او را مسیح میخواند در نام، نسخه ی دیگر کریست است که قابل تطبیق با الاسار مرده ی زنده شده است و الاسار در نام، ال آسار یعنی خدا آسور است که در روم بدل به ایلیوس هاسار و درنهایت ژولیوس سزار شده است. ژولیوس سزار از طریق موفقیت هایش در گاول، محبوبیت می یابد و به رسیدن به امپراطوری نزدیک میشود ولی قبل از آن به دست دشمنانش به قتل میرسد؛ به همان ترتیب، کریست، از طریق موفقیت در سرزمین همنام گالیله یا جلیل، در ادعایش بر تاج و تخت یهود شهرت می یابد ولی قبل از رسیدن به مقصود، به دست دشمنانش به قتل میرسد. در هر دو مورد، قتل قهرمان، نتیجه ای مخالف با آنچه قاتلین میخواستند به بار می آورد. اما از آن مهمتر این که رم که ژولیوس سزار آرزوی تصاحب آن را داشت یک نسخه از اورشلیم است که مسیح میخواست بر تخت آن بنشیند. راه رسیدن روح خدا بر تخت رم از طریق گاول به سکاهای ترک شرقی میرسید. چون فرانک هایی که اشرافیتی دورگه از این سکاها داشتند گاول را تصرف کردند و شارلمان رهبر فرانک ها با تصرف رم ایتالیا امپراطوری رم مقدس را بنا کرد. از طرفی گفته میشود بنیانگذاران تمدن رم و اولین حکمرانان آن، اتروسک های آسیایی بودند و این، به نفع نظریه ی ترک بودن اتروسک ها است. شارلمان یعنی شاه بزرگ، ولی در اصل بازی لغوی با نام شولومون یا سلیمان پسر داود است. سلیمان معبد مقدس اورشلیم را بنا مینهد همانطورکه کورش و نسخه های توراتی دیگرش داریوش و ارتاخشتر (اردشیر) دستور به تجدید بنای معبد سلیمان میدهند. اما نسبت دادن این تطبیق به پیروزی آسیایی های پارسی/فریسی در روم مشکل است چون در تاریخ رسمی، سخنی از فتح رم توسط پارس نیست. درعوض از حملات پارس به یونان سخن رفته و در منابع فارسی، عربی و ترکی، روم و یونان یک حکومت و برابر کل اروپایند. با توجه به یونانی زبان بودن بسیاری از قسمت های ایتالیا و فقط در قرن 19 رواج یافتن زبان یونانی در جایی که امروزه یونان نامیده میشود، به نظر میرسد این ادعا درست باشد. درباره ی فتح یونان اروپایی توسط سیروس/کورش هرودت، مطلبی وجود ندارد، ولی خرخس، درآنجا فتوحات بزرگی کرد که بعدا آنها را از دست داد. درست مثل سیروس، خرخس هم تلفظ دیگری از نام کورش است و امروزه خرخس را به شاهی جداگانه به نام خشایارشا تبدیل کرده اند که به وضوح تلفظی از نام اخشوارش است. در صورتی که مجموعه ی شاهان سلسله ی سیروس که همه سیروس و داریوس و ارتاخرخس نام دارند و تکثیر بیخود کورش/داریوش/اخشوارش/ارتاخشتر توراتند را در یک شاه جمع آورده و او را همان داریوسی بدانیم که از الکساندر یا اسکندر کبیر شاه مقدونی یونانی ها شکست خورد. در این صورت خرخسی که یونان را تصرف میکند و آن را از دست میدهد قوای تاتاری است که آسیا و اروپا را تصرف کرده و مقهور قوای اروپایی خود شده است و این دگردیسی، همان دگردیسی آسور به یهودی و فارسی/فریسی شدن سیروس/کورش/اخشوارش توسط استر و اشرافیت یهود است. پس، اسکندر و یونانی گری نتیجه ی همین دگردیسی است. هکاتائوس آبدره، از پارس های زرتشتی که با یونانیان متحد بودند با عنوان یهودی یاد میکند. هکاتائوس همچنین مینویسد که "انبوهی از یهودیان توسط پارسیان به بابل برده شدند." سینسلوس حتی از تبعید یهودیان به بابل توسط آرتاخرخس اوخوس یاد میکند که البته همه ی ارتاخرخس ها انعکاسی از ارتاخشتر (یعنی شاه زمین) لقب کورش/داریوش هستند. "تبعید" مزبور، انتقال یهودیان به بابل توسط نبوکدنصر شاه بابل را به یاد می آورد و احتمالا انتقال یهودیان سامره توسط شلمنسر به آشور هم نسخه ی دیگر آن است. درواقع نبوکدنصر و شلمنسر، تصاویر اولیه ی خود اخشوارش/کورش را نشان میدهند که در ابتدا به یهودیان ستم میکرد. اسکندر میتواند تصویر دوم باشد. به نوشته ی هکاتائوس، در لشکرکشی اسکندر به بابل، فوجی از یهودیان در لشکر او هستند و تنها قومیند که با بازسازی معبد بلوس (بعل مردوخ، نام کلدانی آسور) که توسط خرخس/اخشوارش تخریب شده بود مخالفت میکنند. جوزفوس میگوید اسکندر مقدونی، یک چهارم اسکندریه ی مصر را به یهودیان پیشنهاد کرد و به همین دلیل، یهودیان مصر را مقدونی میخوانند. اسکندریه و قاهره و گاهی خود مصر، به سبب انتقال اشرافیت یهودی بابل به مصر، در منابع قرون وسطایی، بابل نامیده شده اند و درواقع سکونت دادن یهودیان در مصر توسط اسکندر، نسخه ی دیگری از انتقال یهودیان به بابل است، با این تفاوت که لحن جوزفوس درباره ی اسکندر بسیار ستایشگرانه است.: «اسکندر، ملت ما را تا آنجا ارج نهاد که به گفته ی هکاتائوس، به عنوان پاداش احساسات نیکو و وفاداری که یهودیان به او نشان دادند، استان سامره را که از خراج معاف بود، به دارایی های آنها اضافه کرد. بطلمیوس پسر لاگوس احساسات اسکندر را نسبت به یهودیانی که ساکن اسکندریه بودند، داشت. درواقع او دژهای محکم مصر را در دستان آنها قرار داد، با این روحیه که آنها صادقانه و شجاعانه از آنها محافظت خواهند کرد... جانشین او، بطلمیوس ملقب به فیلادلفوس، بارها به یهودیان مبالغی پول داد و بیشتر از اینها و مهمتر از همه، او میخواست قوانین ما را بداند و متون مقدس ما را بخواند. بطلمیوس سوم ملقب به اورگتس، پس از فتح تمام سوریه، به خاطر پیروزی بر خدایان مصر، قربانی نکرد بلکه به اورشلیم آمد و طبق آیین ما درآنجا قربانی های متعددی برای خدا کرد و هدایایی را به او تقدیم کرد. او شایسته ی پیروزی است. بطلمیوس فیلومتور و همسرش کلئوپاترا تمام پادشاهی خود را به یهودیان سپردند و اونیاس و دوسیتئوس، دو یهودی را در راس کل ارتش خود قرار دادند.» جالب است که اسکندری که سامره را به یهودیان داد، همان شلمنسر است که آنها را از سامره اخراج کرد و رفت و برگشت یهودیان از سامره معادل رفت و برگشت یهودیان توسط نبوکدنصر و کورش به اورشلیم است. پس میتوان گفت دین یهود در اساس سامری است ولی بعدا دچار تغییر محتوا شده و این تغییر محتوا از سامری به اورشلیمی را لاکاپله همان شورش عثمانی علیه تیمور سمرقندی (سامری) میداند. در نسخه ی سلوکی این تغییر محتوا، اسکندر محبوب از آنتیوخوس بدنام جدا و به شخصیت متفاوتی تبدیل شده است. گناه آنتیوخوس این است که سامریان را یهودیان اصلی تعیین کرده است و این سبب شورش حشمونیان علیه دولت سلوکی برای احیای یهودیت میشود. حشمونی ها اسما همان عثمانی ها هستند و سلوکیان اسما همان ترکان سلجوقی که عثمانی ها از درون بارگاه آنها برمی آیند. سلوکیان، یونانی و سلف بیزانس هستند. بنابراین سلجوقیان نیز حاملان فرهنگ یونانی بوده اند قبل از این که عثمانی ها گذشته ی سلجوقی خود را تحریف و بازتفسیر کنند. پس تصرف اورشلیم تحت تسلط سلوکی ها توسط یوحنای هیرکانی از شاهان حشمونی، همان تصرف قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح است. هیرکانی میتواند تلفظ دیگری از گورکانی یا گورخانی عنوان تیمور باشد. یوحنا که همان شاه مسیحی افسانه ای تاتارها است شکل سلطنتی شده ی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است که مسیح، معارفش را با یهودیت ترکیب میکند. لاکاپله معتقد است که محمد پیامبر اسلام در اولین تصاویر خود با یحیی برابر بوده است. بنابراین محمد فاتح، به همان اندازه شکل به حکومت رسیده ی محمد است که یوحنای هیرکانی شکل به حکومت رسیده ی یحیی. عثمانی ها در شریعت اسلامی که ایجاد کردند ادعای بازگشت به ریشه ی تعالیم انبیای یهودی داشتند که یهودیت و مسیحیت از آن منحرف شدند و در این ادعا وامدار تورات و انجیل بودند که اصلی متفاوت از وضعیت واقعی زندگی یهود را برای آنها تعیین کرده بود. با این حال، جالب است که بازگشت عثمانی به ریشه، دقیقا بازگشت به تورات هم نیست چون اسلام عثمانی مدعی است که تورات هم اصل نیست و تحریف شده است و همین ادعا را زوهر کتاب محبوب کابالیست های یهودی در اروپا هم دارد.:

“CONTRE-APION”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

اینطورکه به نظر میرسد، سامری گری بر کیش کتاب مقدس ارجحیت دارد و دریچه ی اشتراک یهودیت با مذاهب قبلی است. پیوند این مطلب با افسانه ی پبدایش یهودیت در مصر و از طریق مهاجرت بنی اسرائیل از آنجا، در ارتباط مستقیم با برابری هفستوس و نسخه ی مصریش پتاح با تیمور سامری/سمرقندی است چون تفسیری از همین خدا او را در جایگاه ازیریس و بنابراین آشور قرار میدهد که رابط پیدایش یهودیت متعارف در مصر است.

بنا بر بازسازی جرالد مسی از افسانه ی آفرینش مصری، پتاح، در بدو امر یک خدای زیرزمینی و معرف تبعید نور به قلمرو تاریکی بوده است. این تبعید در نتیجه ی جنگ اولیه ی هورس خدای نور با سوت خدای تاریکی بوده که در آن، سوت دست بالا را داشته است. هورس در این برهه خدای خورشیدی نیست و با رع-تحت RA-TAHTیا رع در قالب نورهای ماه و ستارگان در عالم تاریکی شب تطبیق میشود. این قطعه با افسانه ی آفرینش بابلی مبنی بر این که آسمان قبل از زمین شکل گرفت و الگوی تمام موجودات زمینی، صورت های فلکی شکل گرفته از ستارگان در آسمان است مطابقت دارد. در این برهه زمین هنوز از جنس آب های هاویه است که در اساطیر مصری "نون" نام دارند و معادل کلدانی-آشوری آنها تهامات مادر آنوناکی ها است که به اژدهایی دریایی تشبیه میشود. معادل این اژدها در اساطیر مصری، آپپ یا آپوفیس دشمن آمون رع است. سوت، نیروهای نور را به شکم این اژدها در مقام مظهر زمین غرق در هاویه میریزد و مجموعه ی این نورها درآنجا در قالب آمون یا رع رو به رشد با اژدها میجنگد و به حد خدای خورشیدی قدرتمند میشود و تبدیل به پتاح خداوند خالق صنعتگر در آمنتا یا جهان زیرین میگردد. تبعید این نیروها به جهان زیرین، همان تبعید ازیریس به جهان زیرین پس از قتل او توسط برادرش سیت یا سوت است. ازیریس به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس که نماد مادر-زمین است متولد میشود و برمیگردد و سیت را شکست میدهد. هورس دراینجا معادل خورشید طالع است که هر صبحگاه طلوع میکند و به سروری نیروهای تاریکی به رهبری سیت پایان میدهد. این نبرد به همان اندازه که نبرد شرق روشنی بخش و غرب تاریک است نبرد شمال و جنوب هم هست. چون از خاورمیانه هرچه به سمت شمال برویم تاریکی و سرما غلبه میکند و هرچه به سمت جنوب برویم نور و گرما غلبه میکند. بنابراین تصور میرود زمین بین دو آسمان قرار دارد و بخشی از نور به صورت هورس توانسته از جنوب برآید و قطب دیگری بر ضد قطب سوت در شمال ایجاد میکند. پس به نظر میرسد مرکز زمین و قلمرو پتاح که با ازیریس تطبیق شده است منطقه ی صلح و بی طرفی بین نیروهای سوت و هورس است و چون دنیا صحنه ی نبرد نیروهای تضادآفرین متشبه به نور و تاریکی است پتاح به عنوان جامع آنها یک خلقتگر است. در آمنتا یا جهان زیرین قبطی، اماکن همه همنام شهرهای مصر باستان هستند و مرکز قلمرو میانی پتاح، "آنو" نام دارد که اتفاقا همنام تلفظ قبطی "اون" یعنی هلیوپولیس مصری و مرکز پرستش ازیریس در قبط است. پتاح، "علی" یعنی نیروهای هفتگانه ی جدا کننده ی زمین و آسمان تحت رهبری شو را که هورس و سیت جزو آنها هستند به خدمت خود درآورده و به عنوان جامع آنها "علی" نام گرفته است. "شو" خدای هوا به سبب شیر شکلیش مشخصا یک خدای خورشیدی است. او به جدا کردن آسمان و زمین از هم در راس علی هفتگانه مشهور است. این هم یکی از ویژگی های خورشید است. چون در تاریکی، مرز زمین و آسمان مشخص نیست و این دو فقط در روشنایی خورشید، از هم متمایز میشوند. با این حال، نیروهای هفتگانه ی شو، در مقام هفت طبقه ی آسمان که فلک ثابتات را از زمین جدا میکنند با سیاراتی مشخص میشوند که به جز خورشید –که آن هم فقط بعدا بسیار نیرومند میشود- همه فقط در تاریکی شب قابل مشاهده اند و تشخص اولیه ی نور در جزئیاتی شناور در تاریکی در دوران سیطره ی سیت را نشان میدهند که فقط در مهاجرت به جهان زیرین توان اتحاد و نیرومند شدن را دارند. علی هفتگانه به عنوان هفت نیرو در جهان زیرین با هفت جن دوزخ در اساطیر کلدانی تطبیق می شوند. آنها به عنوان نیروهای تاریکی، به واسطه ی هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر در قلمرو تاریک قطب شمال به جهان زیرین راه یافته اند که دب اکبر، خود، الهه ای در مقام تهامات است و هفت جن دوزخ از این جهت، جامع تهامات هستند. آنوناکی ها از تهامات متولد میشوند و بنابراین از زیر زمین می آیند چون نور نیز در زیر زمین تکامل می یابد و با هورس، جهان بالایی را فتح میکند. البته میتوانید با اعتقادبه د.ام نون/تهامات در آسمان و مادینه تلقی کردن آسمان به صورت الهه نات، محل تولد آنوناکی ها را در آسمان بدانید و از پیدایش ستارگان از انوار هفتگانه ی علی صحبت کنید که البته مصری ها این کار را کرده اند. از این جهت، برابر نهاد آنوناکی ها با علی هم ممکن است و چنین تکثیری جواز هم دارد چون علی هنوز همزمان یک اسم مفرد و یک اسم جمع است. شاید الوهیم تورات هنوز نسخه ی دقیق تری از آن باشد. چون در هر حال، "علی" تلفظ دیگر "ایلی" یا "اله" است که یک اسم مفرد است. ولی لغت "الوهیم" که در تورات با یهوه برابر شده است، همزمان یک اسم مفرد و یک اسم جمع است. چون "یم" آخر را هم میتوان حرف تعریف تلقی کرد و هم علامت جمع. "علی" در مقام جمع، کارگزاران آتوم رع خدای خورشیدی نیز هستند و البته توجه داریم که آتوم به عنوان خورشید غروب، هنوز مهاجرتی از آسمان به جهان زیرین را محور قرار داده است. البته همراهان آتوم-رع 12 تن هستند، ولی هنوز با علی 7گانه ی پتاح مرتبطند؛ چون نیروهای تحت اراده ی خورشید، 12 ماه سالند که از روی 12 صورت فلکی دایره البروج تعیین میشوند. این 12صورت فلکی توسط هفت سیاره اداره میشوند که خود، نسخه ی دیگر "علی 7گانه اند. چرخه ی 12 برج، یک دایره میسازد که در مصر ظاهرا هنوز با پتاح مرتبط است؛ چون نام پتاح مرتبط با لغت قبطی "پوت" به معنی دایره است. لغت پتاح که در اصل به معنی گشاینده است، در تلفظی نزدیک به پوت، در عنوان یهودی "پوتاهیا" یعنی یاه یا یاهو یا یهوه ی گشاینده برای یهوه به کار رفته است و این، یکی از صریح ترین معابر ارتباط یهوه ی یهودی با پتاح قبطی است. درست مثل یهوه که یک فرم ایزدی پدر و یک فرم انسانی پسر یعنی عیسی مسیح را دارد، پتاح هم یک فرم پدر به نام خپر-پتاح و فرم پسر به نام "یو" دارد که یو همان یهو یا یاهو یا یهوه است. علاوه بر این، پتاح در قوی ترین حالت خود مانند یهوه همه چیز را فقط با گفتن "موجود شو" موجود میکند و این عمل، "هکائو" نامیده میشود که خود در قالب عمل خلقت، به صورت خدایی که شکلی از پتاح است متشخص میشود.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

هکا یا هخا، در نگاره های قبطی، در دو فرم مرد شیر-سر به عنوان مظهر نابودی و مرگ، و مرد مارافسا به عنوان مظهر درمان و پزشکی و نجات، هویتی متناقض نما دارد. تصویر دوم، تقریبا او را با اسکلپیوس خدای درمان یونانی برابر میکند که تمثالش مار است. اسکلپیوس، پسر آپولو است و آپولو موفق ترین و پرکاربردترین تصویر از هلیوس خدای خورشید است. بنابراین اسکلپیوس یک نیروی خورشیدی است و از این جهت با هکا مطابقت دارد. هکا در بعضی نگاره ها به شکل جوانی با انگشتش در دهانش نشان داده میشود که او را با هارپوکراتس و از طریق او هورس سیپی برابر میکند. از طرفی هکا قابلیت تطبیق با الهه را هم دارد. چون "حق" که ریشه ی نامش است به صورت "حقات" یا "حقه" HQTمونث شده است. این حقات که به جانوران آبزی مجسم میشود، اسما همان هکاته HEKATE الهه ی جادوگران و متمثل به ماه در اروپا است. با تبدیل معمول "ه" به "س/ش" او همچنین با "سخت/سخمت" SEKHET/SEKHMET الهه ی برآمده از چشم رع که به شیری نابودگر تبدیل میشود برابر خواهد بود. سخت در اسم همچنین برابر با شاکتی، جنبه ی زنانه ی ایزدان در هندوئیسم است و اسمش ریشه ی نام شخینا یا سکینه جنبه ی مونث یهوه است که در کابالا در حکم همسر او است. اتحاد یهوه و شخینا به صورت اتحاد زن و مرد به شکل دو مثلث بالایی و پایینی در یک ستاره ی شش ضلعی که همان ستاره ی داود است، لغت هگزاگرام را میسازد چون لغات هگز و سیکس به معنی عدد 6 از نام هکاته می آیند، همچنین لغت "سکس" برای عمل جنسی. جالب است که احتمالا نام "سشا" برای مار ایزدی هندوئیسم هم با همین دایره لغات مرتبط است و سشا همان هکا است که نامش را عمدا به صدای مار نزدیک کرده اند. در آغاز خلقت، ویشنو در میان آب های هاویه بر روی سشا غنوده و در همین هنگام، برهما خدای خالق بر روی یک گل نیلوفر آبی از ناف او بیرون می آید و جهان را می آفریند. ویشنو و سشا بعدا به صورت های زوج ایزدی هری کریشنا و بالاراما در قالب انسان مرتبط میشوند که در مورد بالاراما ارتباطش با سشای مارمانند میتواند به این برگردد که از او در بعضی نحله های هندوئیسم، با عنوان خدای پزشکان یاد شده که او را با هکا مرتبط میکند. بالاراما در راستای برابری با هکا و اژدهای هاویه فرم الهه نیز به خود میگیرد که میتواند او را در جایگاه لاکشمی یا دورگا -شاکتی ویشنو- و تجسم انسانیش یعنی رادا معشوقه ی کریشنا نشان دهد. هری کریشنا و رادا اسما همان هلیوس کوروس خدای خورشید یونانی و همسرش رودا هستند:

“EGYPTIAN HEKA , THE AYUR VEDIC MEDICINE CULTUS OF ANANTA-SESHA-NAGA AS DHANVANTARI”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 5 APRIL 2013

کریشنا شکل انسان شده ی ویشنو و بالاراما شکل انسان شده ی سشا است و در هر دو مورد، آنها به عنوان تجسد انسانی خدا، پسران خدا شمرده میشوند درست مثل عیسی و پتاح پسر (یو) که همزمان یهوه و پسر یهوه هستند. ویشنو از واسو می آید که همان اوسو یا یسو یا یهو یا یهوه است و یسوع/یشوع نام مسیح که معنی منجی میدهد هم تلفظی از آن است. درمقابل، بالاراما معمولا فرم انسانی بالا دوا است که نامش به بعل خدا معنی میشود. درواقع یاهو سلف یهوه نیز در ابتدا ملقب به بعل به معنی رئیس بود و بعل یاهو همان خدایی است که در یونانی دیونیسوس و در لاتین باخوس نامیده میشود و جالب این که ازیریس قبطی هم با دیونیسوس باخوس تطبیق میشده است. ممکن است بازی های لغوی فراوان یهود با نام خدا با ایجاد تلفظ های مختلف از آن، برای پنهان کردن ارتباط اولیه ی یهوه با خدایان پاگانی و یسا برعکسش، لو دادن این ارتباط به خودی ها باشد. ازجمله وقتی نام یشوع به صورت "یهوشو" تلفظ میشود، دارد یشوع را به دو خدای یهو و شو تقسیم میکند که شو رئیس علی هفتگانه ی مصری، نسخه ی دیگر الوهیم است. شو یک خدای شیر شکل است و با یهوه با تصویر متواتر شیر تطبیق میکند. احتمالا لغت "شو" تلفظ قبطی "شوا" در سامی است که همان "سبع" است: لغتی که هم معنی شیر و تلویحا درنده میدهد و هم معنی عدد 7. یشوع همچنین "یشی" و با اضافه شدن "م" تعریف، "یشم" تلفظ شده که این یکی هم با اضافه کردن "ال" یا "عیل" به معنی خدا به آن، به "یشمعیل" تبدیل شده که یکی از تلفظ های نام "اسماعیل" جد محمد پیامبر است. اگر اسماعیل از طریق یشمعیل شکل دیگری از یاهو-عیل باشد، با وارونه شدن، بدل به "الیاهو" میشود که نام رسمی اتیلیا یا الیاس نبی و از کاندیداهای مقام مسیح در نزد یهود است. از طرفی عنوان "ال" یا "ایل" یا "ایلو" یا "ایلی" یا "علی"، که بیشتر به معنی خدا به طور کلی استفاده میشده است، به صورت های "آری" و "آریا" به معنی شیر هم تلفظ میشود و علاوه بر این که منشا نام های "هرو/هورس" و آسور و ازیریس است، همان "هری" به معنی مقدس است که اول نام خدایان هندو و بیش از همه کریشنا به کار میرود. بنابراین یشمعیل و الیاهو خودبخود شکل دیگر لغت "آریاهو" به معنی شیر خدا هستند که برای تجسم شیرشکل یهوه به کار میرود و معادل است با ناراسیمها تجسم شیرشکل ویشنو در هندوئیسم. با جایگزین کردن یاهو با ال به معنی کلی خدا، آریاهو تبدیل به آریل به همان معنی شیر خدا میشود که عنوان فرشته ی شیر سر مسئول مجازات گنهکاران در دوزخ است. موقعیت او در حالت فرمانروای جهان زیرین، او را به ازیریس نزدیک میکند و تطبیق ازیریس با فرمی زیرزمینی از از پتاح به نام "شوکار" یا "سوکار" دوباره او را در جایگاه شیر خدا نشان میدهد. چون شوکار را میتوان به "شو/شوا/سبع" (شیر) و "کار/هر/ار/ال" (خدا) تجزیه کرد و باز به شیر خدا یا آریل رسید. همین تفسیر را میتوان از یهوشو (یاهو به اضافه ی شیر) کرد و آن را در جای یشم قرار داد و یشمعیل را به "یاهو شیر خدا (ال)" معنی کرد. درباره ی "م" تعریف پنهان کننده ی این سر در "یشم" باید گفت عنوان "یشم" عمدا از یشوع یا یاهو درآمده تا مبدا لغت "اشمون" به معنی آسمان به نظر بیاید. اشمون یک خدای سامی بود که رومیان او را با اسکلپیوس یونانی، خدای درمان، تطبیق میکردند و یشوع یا عیسی مسیح نیز از طریق برابر شدن با او، صاحب معجزه ی درمان کردن دردهای بی درمان شناخته شد. بالاراما هم خدای درمانگران است چون بر اساس اسمش به اندازه ی عیسی مسیح، ریشه در کیش بعل یاهو دارد.:

“HATI: A MOST ESSENTIAL REVEALED NAME OF THE ONE TRUE GOD”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 15 APR 2014

بعلی که با یاهو تطبیق میشود معمولا همان آدون یا آدونیس در نظر گرفته میشود چون در تورات، یهوه با عنوان "آدون" خطاب شده است. آدون در لفظ همان آتون خدای خورشیدی آخناتون است و این، از مهرهایی دارای عبارت هر-آسو-آتن که در اسرائیل کشف شده اند استنباط میشود. مصرشناسان مدعیند که در مصر، کیش آتون خدای خورشید آخناتون به مرکزیت هلیوپولیس، مقابل کیش خورشیدی دیگر آمون رع به مرکزیت طیوه یا تبس قرار گرفته است و درنهایت کیش آتون از کیش آمون شکست خورده است اما از دست رفتن متصرفات مصر در شامات، باعث شده تا بقایای آتونیسم در آنجا دوام یابد و رشد کند و در اورشلیم یهودی مرکزیت یابد. برجسته شدن نقش فراعنه در این داستانسرایی، ناشی از دو عنوان ایزدی دیگر برابر شده با آتن یعنی "هر" و "آسو" است. آسو که تلفظ دیگر اوسو و یسو و بنابراین همان یاهو است، "آهو" نیز تلفظ میشود. از طرفی "هر" نیز قابل تبدیل به "اور" به معنی نور است که به سبب بنیان گرفتن جهان بر نور، به "فرو" PHERUبه معنی بنیاد جهان در زبان یونانی نیز تبدیل شده که گاهی معادل اطلس غول است. بنابراین "فرو آهو" به جای "هر-آسو" عملا به لغت "فراعوه" برای فرعون یا شاه مصر در تورات نزدیک میشود. از طرفی خوانده شدن آسان "فرو" به "پرو" و قرار گرفتن "آسو" در جای خود، به "پروآسو" منجر میشود که معادل "پوروشه" خدایی است که با قربانی کردن خود، جهان مادی را از اجزای بدن خود آفرید. پروآسو همچنین به پولیوس یونانی به معنی خدای جامعه و بخصوص شهر تبدیل میشود که خود را در مردم جامعه تجزیه و تکثیر میکند. مردم جامعه به رنگ رهبر خود درمی آیند که پوروشه یا پولیوس یا پراعوه جامعه و معادل فرعون یعنی خدایی است که به شکل انسان درآمده است. فرعون از طریق برابری با فرو معادل اورائوس یا مار نور نیز هست که روی کلاه فرعون چنبره زده است. شعاع نور در درازی به مار تشبیه میشود و چون دنیا از نور پدید آمده است این مار، معادل سشا برای ویشنو نیز هست. منتها مار اولیه مظهر بی نظمی است و وقتی نظم پیدا میکند به موجودات جهان هویت میدهد، همانطورکه جامعه ی انسانی هم فقط توسط حکومت، نظم می یابد و بدون داشتن ریاست، نظم خود را از دست میدهد و در هرج و مرج فرو میرود. گناه آمونیسم نیز در عدم اطاعت محضش از حاکم بود. کاهنان آمون مظنون به دستور قتل مخفیانه ی بعضی از فراعنه بودند و درحالیکه عدم اطاعت از فرعون به خودی خود گناه بزرگی است، قتل فرعون به عنوان خدای زنده گناهی نابخشودنی است و درنتیجه آمونیسم، به نوعی میل به هاویه را ایجاد میکرد که خود نیز در آن قربانی میشد. درحالیکه بقایای آتـونیسم با تبدیل به یهودیت در اورشلیم، به سمت حکومت جهانی طویل المدت سیر میکرد. غلبه ی یهوه خدای جاویدان بر اژدهای لویاتان همین معنی را میدهد و آن، البته نسخه ی دیگری از نبرد هورس با تاریکی است. هورس به شاهین مجسم میشود که یک پرنده ی شکاری مارخوار است و در هند هم گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو دشمن ناگاها یا خدایان مار شکل است. در مذهب یونانی-رومی، موکل نظم جامعه، زئوس یا ژوپیتر است که سمبلش عقاب است. سرگردانی ایزد بین اشکال انسان و پرنده، در تصویر اروس خدای عشق تثبیت میشود که جوانی با بال های پرنده است و نامش تلفظ دیگری از هورس، هلیوس، ایلوس و اله. عشق، دشمن غریزه محوری اژدهایی حاکم بر این جهان است و عشق از آن خدا است. اما خدا جهان اژدهایی غریزه محور را نابود نکرده بلکه رام خود کرده است و جهان مادی با تمام خصال مثبت و منفیش در خدمت خدا است. خدای انسان شده یعنی حاکم هم خصال مثبت و منفی جامعه را حفظ میکند و از آنها به نفع خود استفاده میکند. البته نتیجه هرچه باشد حتما به نفع مردم است چون حاکم به مردم خود "عشق" میورزد.:

“THE CORONA OF HARI/HELI/ELI AND ATENISM EXPLAINED”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 4/9/2000

بر اساس آنچه گفته شد باید تا حالا روشن شده باشد که این اتفاقات به لحاظ تاریخی، در کشوری که به نام مصر میشناسیم رخ نداده اند چون مصر زمینی، انعکاسی از مصر جهان زیرین یعنی آمنتا است و هلیوپولیسی که آتون در آن رشد کرد همان قلمرو پتاح سوکار یا ازیریس در جهان زیرین است. اگر بخواهیم این را به زبان جغرافیای سیاسی و رشد قدرت الهی یهودیت به جای یهوه و عقبه ی خورشیدیش تعریف کنیم، باید سفر نیروهای نور از شمال به مرکز زمین و ازآنجا به جنوب را به لحاظ جغرافیایی بازسازی کنیم. همانطورکه متوجه شدیم، شمال سرد و تاریک در جایگاه غرب و غروب، و جنوب گرم و روشن در جایگاه شرق و طلوع خورشید قرار گرفته اند و اگر ما نظریه ی گرد بودن زمین را بپذیریم در سفر از شرق به غرب و درآمدن دوباره از شرق، همچنان روی زمین طی مسیر خواهیم کرد. در نظرگاه دنیای قدیم، جهان محدود به سه قاره ی آسیا، افریقا و اروپا تعریف میشود و مبدا تمدن را خاورمیانه در نظر میگیرند که جایی که از نظرگاه مردمش همزمان غرب سرد و محل ورود تاریکی باشد قاره ی اروپا است. محدود شدن دنیای اولیه به حد ساحل شرقی اقیانوس اطلس، برای قرار گرفتن قاره ی امریکا در میانه ی سفر نور از غروب اروپایی به محل ظهور خورشید طالع در آسیای شرقی است. درواقع امریکای شمالی، معادل مرکز زمین برای پتاح-سوکار خدای خالق و محل حکومت ازیریس کهن الگوی فراعنه است و درنتیجه باید رهبر راستین جهان شناخته شود. تکنولوژی و پیشرفت های نظامی روم آلمانی هیتلر، در ایالات متحده به اوج خود میرسند (نماد هر دو حکومت، عقاب زئوس است) ولی بعد، سرمایه ی امریکایی به آسیای شرقی و بخصوص چین منتقل و باعث نارضایتی مردمان تحت کنترل ابرقدرت جهانی ایجاد شده در امریکای شمالی یعنی ایالات متحده میشود و یک دونالد ترامپ ظهور میکند تا برای چینی ها شاخ و شانه بکشد بلکه دل مردم امریکا خنک شود. بنابراین ایالات متحده مرکز پتاح یا سوکار است و سوکار یا شوکار، همان شو رئیس علی هفتگانه است که فقط به خاطر مبدل شدن به پتاح جهان زیرین است که در ریاست بر علی، جای خود را با پتاح عوض میکند. همانطورکه بیان شود هفتگانگی علی، ناشی از مشخص بودن آنها به صورت هفت سیاره ی نورانی در یک زمینه ی تاریک شبانه است و با توجه به این که نور (هورس) و تاریکی (سوت) جزو علیند، درواقع باید در ترکیب با هم، مهمترین دلیل آشکارگی هفتگانگی علی و بنابراین جامع همه ی آنها در شو باشند. پس اروپا یک بستر تاریک اولیه برای سپردن ذرات مشخص نور به هلیوپولیس امریکایی است و جمیع انوار در این هلیوپولیس به آتون آخناتون بدل میشود که فروید در موسی و یکتاپرستی، او را ریشه ی یهوه ی موسی عنوان کرد. همانطورکه دیدیم این آتون، همان آدون فنیقی و جواز برابرگیری نسبی یهوه با آدونیس است. اما آدونیس یا تموز، خدای گیاهان و یک خدای فصلی است و به سبب ارتباط تغییر فصول با حرکت خورشید در 12 برج سال (هنوز مرتبط با سیارات هفتگانه ی علی) است که یک خدای خورشیدی شناخته میشود. اما اتفاقا فصلی شدنش فلسفه ی آن را تشدید میکرد. آدونیس درست مثل سفر روزانه ی خورشید، یک ایزد میرنده و از نو زنده شونده است و همراه خزان طبیعت میمیرد و با بازگشت سرسبزی گیاهان در بهار از نو زنده میشود و اتفاقا دقیقا به همین خاطر، بیش از رفت و برگشت کوتاه و روزانه ی خورشید، معرف تغییرات منفی و مثبت محیطی است. سفر او به جهان زیرین که با افزایش سرما و تاریکی همراه است، به مرگ موجودات زنده ی زیادی می انجامد که اجسادشان باعث تغذیه ی خاک برای رشد گیاهان جدید در بهار میشود. بنابراین آدونیس، جهان را دچار مرگ و تاریکی میکند تا نور قدرت رشد داشته باشد و این مرگ و تاریکی، همان بازتاب دوزخ جهان زیرین به دورانی از سال در روی زمین است. پس دراز تر شدن شب ها در طول سال، مابه ازایی برای فرو رفتن هرچه بیشتر در تاریکی در سفر به دوزخ جهان زیرین است. تولد مسیح در اوج زمستان نیز همین فلسفه را میرساند. مسیح در درازترین شب سال متولد میشود که معادل دقیق مرکز جهان زیرین برای آتون هلیوپولیس است. به همین دلیل است که ایالات متحده ی امریکا به عنوان مابه ازای هلیوپولیس مرکز زمین، هنوز یک کشور مسیحی است چون مسیح به عنوان یک خدای خورشیدی، معادل نور هورس است که در جنگ با تاریکی سوت در شمال سرکوب شده و به جهان زیرین تبعید شده است و یادتان هست که غرب اروپایی به جای شمال سوت نشسته است. متضاد مسیح در جایگاه نیروهای تاریکی، کفر و بی خدایی است که اروپا آن را به همه ی جهان صادر کرده است. بنابراین یهوه از عرش کبریاییش در شمال سوت (غرب اروپایی) به هلیوپولیس ایالات متحده ی امریکا سقوط کرده تا درآنجا تبدیل به عیسی مسیح شود و با رشد دائم در ادامه ی سفر زمستانی، به صورت خورشید طالع از شرق عالم متولد شود و این شرق که از طریق برابرگیری شرق و جنوب در افسانه ی خورشیدی مصری، معادل جنوب هم هست (جنوب نسبت به اروپا و امریکای شمالی)، در بردارنده ی تمام کشورهای خارج از اروپا و امریکای شمالی است. بنابراین ایالات متحده راهبر و خیرخواه تمام کشورهای موسوم به "شرقی" است و مردم این کشورها باید به دستورالعمل های او گوش دهند. اکثر مردم شرق بر اساس اطلاعاتی که از طریق رسانه ها و محیط اطراف به ذهنشان وارد میشود ناخودآگاه میدانند که باید از الگوهای ایالات متحده ی امریکا اطاعت کنند ولی نمیدانند چرا؟ چون اگر این دستورالعمل را برای امروزی ها توضیح دهند امکان ندارد باور کنند دلیل خوبی برای مقدس بودن ایالات متحده ی امریکا باشد مگر این که مخاطبش به اندازه ی برسازندگان این دستورالعمل، مغزش با خرافات کابالا مسموم شده باشد. اما شاید در قدیم و قبل از بروز اثرات نفرت آور این دستور العمل، چنین حساسیتی وجود نداشت و میشد با افتخار، ستاره ی داود را روی پرچم ایالات متحده به اهتزاز درآورد و با آن پرچم، برای نجات یک کشور دیگر مثل فرانسه شتافت. واقعا چه شد که تظاهر به صهیونیسم و افتخار به آن، به مرور، اینقدر سخت و خجالت آور شد؟ آیا آن سیاستمداران امریکایی که در هر بار جنایات اسرائیلی های صهیونیست در سرزمین های اشغالی، با تظاهر به افتخار، از اتحاد همیشگی اسرائیل و ایالات متحده حرف میزنند، در باطن، از این که مجبورند ادای چنین صمیمیتی با اسرائیلی ها را دربیاورند خجالت میکشند؟!

شاخ های خدا: از میل به کفر تا میل به هرج و مرج

تالیف: پویا جفاکش

شاید اتفاقی باشد، ولی نوشتارهای ساده شده ی اینترنتی بعضی اوقات، کلمات را به اصل خود نزدیک میکنند. مثلا مد شده است که به جای you به معنی "تو" از حرف u استفاده کنند که به صورت الفبایی، همچنان "یو" خوانده میشود. دراینجا نکته این است که لغت "یو" مخفف "یائو" یا "یاهو" است که همان یهوه خدای یهود است و مخاطب را به اندازه ی خدا محترم میکند. با توجه به این که الفبای لاتین به اندازه ی الفبای عبری، فنیقی الاصل است و لغات فنیقی به دلیل الفباهای مختلف چپ به راست و راست به چپ فنیقی گاهی وارونه خوانده میشوند، نام "یائو" نیز با وارونه خوانده شدن، "وای" میشود که نام یک حرف الفبای دیگر لاتین یعنی Y است که صدای "ی" (حرف اول نام یهوه) را میدهد، اما جالب است بدانید که همین نگاره ی Y در فنیقی، "واو" خوانده و با حروف V و U در لاتین مترادف میشود. "واو" در عبری به معنی ضربه زدن و به دام انداختن است که در انگلیسی با HOOK مترادف میشود. کلمه ی اخیر، خود، معادل UDJ و HDJ در قبطی است که به معنی گرز است و اتفاقا نگاره ی گرز، یکی از معادل های هیروگلیف متداول برای حرف V در مصر بوده است. نگاره ی هیروگلیف جالب تری هم برای همان حرف وجود داشته که اتفاقا به Y نزدیکتر است و آن، یک مار با دو شاخ به حالت حرف V است. این نگاره هم به معنی حرف V است و هم به معنی افعی. ممکن است نام حرف "واو" هم دورادور با "اوو" و "اوف" در عبری به معنی مار مرتبط باشد. ظاهرا هیروگلیف اخیر، افعی شاخدار را نشان میداده است اما بعدا به حد تصویر یک مار کبری با بال های V شکل توسعه یافته است. این، تصویر معمول الهه ای است که اسم هایش را به صورت های "وجت"، "وجد"، "اوجت" و "حجت" تلفظ کرده اند که تلفظ آخر، دقیقا نسخه ی مونث "هج" قبطی به معنی گرز است. "وجت" در یونانی به نام های اوتو و بوتو شناخته و در شهری در مصر به نام "بوتو" پرستش میشد. این الهه چشم رع و چشم هورس خوانده میشد که هر دو خدای خورشیدند. وجت گاهی دختر رع بود. او به شکل های شیر و نمس هم نمایش داده میشد اما از یک زمانی تصویر مار از بقیه پیشی گرفت و شکل های زنی با سر مار و نیز زنی با سر شیر که بر تاجش تصویر مار کبری است هم رایج شدند. ارتباط با شیر، او را تصویر دیگری از سخمت الهه ی شیرگون نشان میدهد که او هم چشم رع دانسته شده است. ممکن است نام "وجت" فرم مونث "وای" باشد که تلفظ دیگرش "واه" را به صورت "وس" هم درآوردند، کلمه ای که به WISH انگلیسی به معنی آرزو تبدیل شد. اگر "وس" را به جای "وج" مونث کنیم، "وست" به دست می آید که همان "وسط" و "واسط" عربی به معنی میانجی است. این میتواند از آن رو باشد که وجت گاهی در مقام هاثور به جای مادر هورس قرار دارد و حکم یک میانجی برای تولد زمینی خدا را دارد؛ نقشی که شبیه نقش مریم مقدس برای به دنیا آوردن یهوه به شکل عیسی مسیح است. اتفاقا در مصر جایی به نام "واسط" داریم که محل پرستش خدای "واسو" بود و این واسو، احتمالا فرمی از "یسوع/یوشع" است که نام اصلی عیسی و به معنی منجی است و یسوع نیز خود تلفظ دیگر یهوه است. علاوه بر این، وجت به مانند روح القدس که جانشین مریم مقدس شده است در مرکز یک تثلیث قرار داشت که دو عضو دیگرش، مین و هورس بودند. نام "مین" احتمالا یک نسخه از نام "آمون" است؛ منتها مین خدایی کاملا جنسی و نرینه و نامش در ارتباط با "منی" در عبری به معنی اسپرم است. کلاه دوگانه ی مین نشان میدهد که او با کدام فرم از آمون در ارتباط است: آمون خنوم یا آمون قوچ مانند که پتاح را در حال خلقت دنیا نشان میدهد. اگر شاخ های Vمانند افعی هیروگلیف V را به یاد بیاوریم، تایید میکنیم که شکل این حرف، شبیه دو شاخ از هم فاصله گیرنده ی قوچ است. این تنافر، تضاد را هم نشان میدهد و میتواند نگاره ی آمون با دو مار را مطرح کند که دو مارش با دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس تطبیق شده اند. این تضاد، در تصویر شدن همزمان وجت به صورت های نمس و مار کبری هم دیده میشود، چون این دو جانور، دشمن همند. یهوه هم با شیاطینی که به مار تشبیه میشوند درگیر است و این شیاطین، نیروهای بعل تلقی میشوند درحالیکه یاهو فرم اول یهوه خود ملقب به بعل بود. اتحاد بعل و یاهو در واسو، در سرزمین های دورتر شرقی در شبه قاره ی هند بهتر حفظ شده است. دراینجا واسو به واسطه ی واسو-تئوس/باسو-تئوس یونانی، به صورت های واسو دوا (واسو-خدا) و ویشنو درآمده است. ویشنو هم به صورت ایزدی و هم به صورت انسانی و تحت نام های واسو دوا و ویاسه پدر کریشنا چوپان الهی است که حکم عیسی مسیح را برای یهوه دارد با این تفاوت که کریشنا تمام قهرمانی های خود را به همراه بالاراما انجام میدهد که فرم انسانی بالادوا یا بعل-خدا است. سنت گائودیا ویشناوا، بالادوا را با مار چند سر سشا تطبیق میکند که در ابتدای آفرینش، روی آب های آغازین چنبره زده و ویشنو بر بسترش غنوده بود. سشا ریشه ی ناگاها یا خدایان مار شکل است. با این حال، گارودا مرکب ویشنو که به شکل عقاب است دشمن ناگاها است و این یادآور عقاب به عنوان سمبل زئوس یا ژوپیتر یعنی نسخه ی یونانی-رومی یهوه است چون زئوس هم به جنگ تیتان هایی میرود که پاهایی به شکل مار دارند. این تضاد، درواقع همان تضاد موجودات در زمین بر اساس قانون کارما است و کارما نسخه ی هندوی "کرم" در عبری به معنی امر ایزدی است از ریشه ی "هر/کر/کرش" که نام کریشنا هم از آن می آید. "کریم" که صفت برآمده از کرم است، به صورت "غنم" هم تلفظ میشود که معنی گوسفند است و ظاهرا همان "خنوم" عنوان آمون خالق است که به جانورش گوسفند هم داده شده است. واسو هم یک فرم هندی در ارتباط با "کارما" دارد که "ویشوا کارمان" نامیده میشود. در این نام، ویشوا همان واسو یا ویشنو است و کارمان یعنی کارمایی. معمولا آن را با "کارا" در هندی به معانی دست و نور مرتبط میکنند. نور نماد خدا است اما دست، وسیله ی ساختن است. کارما هم دنیا را میسازد ولی در ظرف زمان، و ارتباطش با مار هم در همین است، چون جهان نیز از طریق زمان، به ماری تشبیه میشود که از خودش تغذیه میکند. در مورد ویشنو که کریشنا خود را در هیبت او به عنوان جامع تمام جهان مادی و موجوداتش بر ارجونا آشکار میکند، این تغذیه از خود به معنی قربانی کردن نیروهای خودی و از این طریق قربانی کردن خود است. این در یکی از مشهورترین داستان های حول مرگ کریشنا خودنمایی میکند. کریشنا و یارانش دست به مستی میزنند و در عالم مستی در یک نزاع همدیگر را میکشند. بالاراما که از مرگ آنها ملول شده است آگاهانه قالب تهی میکند و درواقع خودکشی میکند. مرگ بالاراما به عنوان بعل زمانی روی میدهد که کریشنا به عنوان نسخه ای محدود شده از بعل یعنی یهوه بقیه ی نسخه ها را نابود میکند. در مورد این نابودگری باید توجه داشت که در ویشنو تصویر اعلای آن، ناراسیمها یا مرد شیرگون است که ظاهرا همو است که به صورت شیوا خدای نابودی توسعه یافته است. یهوه نیز به شیر تشبیه میشود و جالب است که نام کرش/کریشنا نیز از طریق "هری" به "هاریه" یا "آریا" به معنی شیر برمیگردد. "آریاهو" (آری یاهو) به معنی یهوه ی شیر، در صورتی که جایگزینی مداوم نام یهوه با "ال" به معنی خدا به طور کلی را به یاد بیاوریم، او را با "آریل" فرشته ی مرگ برابر میکند که به شکل مردی با سر شیر تجسم میشود. یکی از بازی های لغوی با نام آریاهو، عوض کردن آری با لغت همخانواده ی الی/ایلو به معنی خدا، و رسیدن به الوه (الوهیم) و اله است که این آخری، تقریبا منحصر به الله مسلمین شده و تحت همین تفسیر، درنده خویی شیر را پیدا کرده است. نتیجه این که یهوه تحت آخرین سنگر سنتی نمایش یعنی الله، تمام امکانات دینداری دیگر را انکار میکند و مثل کریشنا با کشتن خودش و پیروانش در لایعقلی متشبه به مستی، عملا بعل/بالاراما را هم از بین میبرد یعنی معنویت، روحانیت و ماوراء الطبیعه در تعاریف سنتی خود منهدم میشوند و همین آموزه ی دینی را جریان های مادی گرایی که مذهب را به حد جادوگری فرو کاسته اند الگو قرار داده و به ضد خود تبدیل کرده اند و با ایجاد بنیادگرایی های مذهبی کور و نفرت انگیز، معنویت را از جوامع زدوده و پوچی را به یک پز روشنفکرانه تبدیل کرده اند. تصویری مذهبی مانند از پوچی را هنوز در تسلیم و بی تفاوتی بودا نسبت به امور جهان در بودیسم معاصر می یابیم که بی شباهت به مرگ بالاراما در حال مراقبه نیست. دراینجا از بین رفتن دوگانگی، شبیه قربانی شدن قوچی با شاخ هایی است که آن دوگانگی را نمایندگی میکنند: مرگ خنوم یا خدای خالق و فرزندش که بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است. قاتلان، کفارند و درست مثل قربانی مسیح، از قربانی قوچ الهی، فراوانی زاده میشود. در هند این به صورت پیدایش جهان مادی از قربانی شدن خدایی به نام پوروشه در قالب قوچ نشان داده شده است و به همین ترتیب، تصور میرود که با مرگ خدا در یک جامعه و رواج بی اعتقادی، خودبخود آن جامعه مملو از برخورداری مادی میشود.:

“OF KHNUM , VISHVA-KARMAN, THE UNIVERSAL ARCHITECT OF KARMA + KALAH/TIME”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

پیوند مار هاویه با شیرها را در مصر و در نگاره های "آخرو" خدای زمین میتوان شناسایی کرد که در شیرهای دو افق ضرب میشود. نام او از "آخر" به معنی شیر می آید، اما فضای بین دهان های دو شیر طلوعگاه و غروبگاه که خورشید از طریق دهانشان بین جهان رو و زیر زمین جابجا میشود، به تونلی مارمانند تشبیه و از این طریق او با آپپ یا آپوفیس مار در ستیز با رع خدای خورشید تطبیق میشود. آخرو تصویر مردمانند هم دارد و ازاینرو در ترکیب با شیر، نگاره ی پرکاربرد اسفنکس هایی با بدن شیر و سر مرد را میسازد که از دروازه ها مراقبت میکنند همانطورکه آخرو در بزرگترین تصویر خود یعنی ابوالهول محافظ دروازه ی جهان زیرین است.:

“THEGYPTIAN GODS”: JESZIKA LE VYE: JESZIKA.COM

این تونل اژدهایی قبل از این که رابطه ی شرق و غرب را برقرار کند رابطه ی بالا و پایین را برقرار میکرده و پیدایشش به جدایی آسمان و زمین توسط شو برمیگردد. شو یک خدای شیرشکل است و بنابراین قبل از این که خدای هوا باشد یک خدای خورشیدی بوده است. جدا شدن آسمان و زمین را در اساطیر کلده نیز داریم با این تفاوت که در اساطیر کلده بیشتر بر مذکر بودن آسمان و مونث بودن زمین تاکید شده است و در اساطیر مصر برعکس. هر دو ثنویت سازی جنسیتی، با تمثیل یین و یانگ چینی و بنابراین نسبت دادن نور به مذکر و تاریکی به مونث استوارند با این تفاوت که کلده نور را در فاز آسمانیش برجسته میکند و مصر در فاز زمینیش. به نوشته ی جرالد مسی، از دید مصر، اصل آسمان، تاریکی شب است و نات الهه ی آسمان در شب ها وقتی با شوهرش زمین دیدار میکند او را میپوشاند. نور از زمین است، چون خورشید از جنس زمین است و فقط موقتا به آسمان پر میکشد قبل از این که به خانه اش زمین بازگردد. بنابراین شو مثل خورشید با روشن کردن زمین و آسمان، بین آنها جدایی ایجاد میکند. تاریکی شب که در آن، زمین و آسمان از هم قابل تشخیص نیستند، معادل هاویه ی آغازین است که در آن، زمین و آسمان هر دو از جنس آب های بی نظمی موسوم به نون بودند و این آب های بینظمی را در کلده نیز در قالب تهامات الهه ی اولیه می یابیم. زمانی که شو (هوا) و خواهرش تفنوت (رطوبت) زمین و آسمان را به وجود آوردند، از بر هم کنش زمین و آسمان پیش از جداییشان سوت (تاریکی) و هورس (نور) حاصل آمدند. هورس نخست منعکس در ستارگان آسمان بود و اگر میخواست به زمین منتقل شود، باید از طریق الهه ی مادر در زمین متولد میشود. الهه ی مادر یا آپت، در وصلگاه زمین و آسمان در محل کوه کیهانی یعنی جایی که هنوز زمین و آسمان از هم جدا نشده بودند ساکن بود یعنی در محور جهان در قطب شمال و به شکل صورت فلکی دب اکبر مادر صورت فلکی دب اصغر که ستاره ی قطبی یا عمود جهان در آن است. نور از این جا به صورت آتوم یا خورشید غروب بعدی به جهان زیرین رفت و درآنجا به حد پتاح رشد کرد و شکل خپری یا سوسک قدرتمندی را پیدا کرد که در زمین تونل میکند. گزارش کاهن پانوپولیس از سال سیزدهم حکومت الکساندر پسر الکساندر این وضعیت را شرح میدهد. دو نسخه از این گزارش وجود دارد که در یکی خدای خورشیدی، خپری و در دیگری ازیریس نام دارد و در هر دو حال با پتاح تطبیق شده است. در مورد ازیریس میدانیم که او یک خدای قربانی شونده است و همو است که بعد از مقتول شدن به دست سوت، به شکل هورس از نو متولد میشود. بنابراین سقوط او به جهان زیرین معادل غروب خورشید به شکل آتوم است. دراینجا او بخش هایی از نور را نمایش میدهد که به دست سوت سرکوب شده و به جهان مردگان در اعماق زمین رفته اند. زمینی که دراینجا توصیف میشود، زمینی است شناور بین دو آسمان بالایی و پایینی. نتیجه این که تونل زدن خپری به سمت پایین، او را در جنوب زمین دو باره به رو می آورد و او در قالب هورس یا خورشید طالع، دراینجا قطبی متفاوت با قطب تاریک سوت میسازد که روشنایی و گرمای سرزمین های گرمسیر جنوب مصر را در مقابل سرما و تاریکی شمال قرار میدهد. این تفکر به دلیل تطبیق ستاره ی قطب جنوب با ستاره ی سهیل بوده است چون جنوب خیلی دور و البته مجددا سرد و تاریک هنوز نامکشوف بوده است. بنابراین تونل جنوب-شمال با تولد خورشید در جنوب هماهنگ شد و چون خورشید از شرق طلوع میکرد و در غرب فرو میرفت، بنابراین میشد آن را با یک تونل شرقی-غربی جا به جا کرد.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

به لحاظ سیاسی، این تقسیمبندی های اسطوره ای با مقابل هم قرار گرفتن شمال (روسیه، اروپا و امریکای شمالی) و جنوب (آسیای جنوب روسیه، افریقا و امریکای لاتین) از یک سو، و شرق (آسیا و افریقا) و غرب (اروپا و امریکا) از سوی دیگر، بازآفرینی شده اند و در هر دو حال انتظار میرود تولید از شمال و غرب باشد و بازتولیدش در جنوب و شرق بر اصل خود در شمال و غرب پیروز شود و اینجا است که شرق و جنوب مدعیند از طریق جنگ با غرب، باید حق خود در تولید هر آنچه غربی است را از او پس بگیرند. این جهانبینی کاملا غربی که صرفا یکی از جهانبینی های موجود در غرب بود با تخریب گسترده ی زمین توسط جهان موسوم به غرب در دو جنگ اول و دوم جهانی، در شرق و البته تحت تاثیر افرادی در غرب به شدت رشد کرد. آن هنوز خوشبینانه بود و امیدوار بود آنچه در غرب با تخریب در حال از دست رفتن است در شرق از نو طلوع کند. اما به مرور، جای خود را به بدبینی عمیقی داد که در آن به نظر میرسید قدرت های شرقی و غربی از طریق جنگ با هم، در حال رقابت در تخریبگری نامعقولانه هستند.

در سال 2003 و همزمان با جنگ های ظاهرا نامعقولانه ی امریکا و متحدینش در عراق و افغانستان، شخصی به نام جیمز مک کانی، مدعی شد که قدرت های جهان در حال رقابتی روزافزون برای چپاول منابع زمین هستند و باید شاهد افزایش جنگ ها باشیم و الان قدرت ها هیچ وقتی برای فکر کردن به سرنوشت مردم ندارند چون دور از چشم مردم، نگران جمع آوری سرمایه برای سر کردن یک دوران بحران جمعی برای زمینند. این بحران با ظهور دوباره ی یک سیاره ی سرگردان رخ خواهد نمود؛ سیاره ای که قبلا باعث بروز فجایع آخرالزمانی در زمین شده است. نظریه ی سیاره ی بین اختری، یکی از نظریاتی بوده که داروینیست ها عمدتا از سال 1997 برای حل معضل چگونگی پیدایش حیات میکروبی در زمین در اثر اتفاق داده اند. ازآنجا که روشن است هیچ یک از سیارات اطراف زمین نمیتوانسته اند موجد حیات در زمین باشد پس یک سیاره ی سرگردان که هر از گاهی مدارش با منظومه ی شمسی تلاقی کرده و برخوردش با جو سیارات میتوانسته باعث هجوم شهابسنگ ها به زمین شده باشد مظنونی بالقوه برای وارد کردن موجوداتی میکروسکوپی از طریق شهابسنگ به زمین خواهد بود. پرسش این است که آیا چنین سیاره ای فقط وقت دادن حیات به زمین به آن نزدیک میشود و آیا نمیتواند بعدا برای ایجاد بلایا در زمین برگردد؟ به نظر مک کانی، جاذبه ی ناشی از ورود چنین شی ء عظیمی به نزدیکی حریم زمین، باعث طوفان های دریایی وحشتناک و مخرب در مناطق ساحلی زمین ازجمله شهرهای مهم اقتصادی مثل توکیو و نیویورک شود و بر بسیاری از نواحی برف های سنگین تحمیل کند. نزدیک شدن بیشتر آن، میتواند باعث بلعیده شدن کل هوای جو زمین توسط جاذبه ی سیاره و مردن تمام موجودات زنده از خفگی شود. همچنین تاثیرات الکترومغناطیسی عظیم این سیاره میتواند باعث افزایش سرطان در انسان شود و به جز آن، در بروز انواع جهش های ژنتیکی و پیدایش ناگهانی جمعیت عظیمی از گونه های جدید جانوری نقش ایفا خواهد کرد. مک کانی معتقد است این اتفاق در سر زدن قبلی این سیاره به زمین رخ داده است. امواج مزبور، باعث فرار حشرات و قورباغه ها و مارها از زیر زمین خواهد شد که میتواند همان صحنه ی ازدحام قورباغه ها در مصر موسی را نشان دهد. در نواحی اوج تاثیر مغناطیسی دم سیارک با زمین، ستونی از نور ایجاد خواهد شد که میتواند همان ستون نوری باشد که بنی اسرائیل با دنبال کردنش قصد رسیدن به ارض موعود را داشتند. شهابسنگ های ناشی از نزدیک شدن سیاره، فجایع بزرگی را در زمین رقم زده اند، ازجمله کج شدن محور زمین و انتقال قطب شمال از ویسکانسین در ایالات متحده به اقیانوس منجمد شمالی کنونی. به نظر مک کانی، این اتفاق، باعث یخبندان شدن ناگهانی سیبری شده و به همین دلیل است که در شکم و دهان جسدهای یخ زده ی سالم مانده ی ماموت های مرده در این فاجعه، گیاهان نواحی معتدله را می یابیم. چنین تغییر محوری، با زلزله ها، فوران های آتشفشانی و تغییرات آب و هوایی ماندگار فراوان در زمین همراه بوده است که همه در افسانه های آخرالزمانی حفظ شده اند. نظریه ی مک کانی، یکی از منشئات خیالپردازی درباره ی نابودی زمین در اثر ورود شیءی عظیم به سیاره در 2012 بوده است. البته طبق تخمین مک کانی، بازگشت دوباره ی سیاره بین 60 تا 100 سال پس از آن سال رخ خواهد داد. اما حدود دو سال و نیم قبل از آغاز 2012 نظریه ی دیگری درباره ی تاثیر نیروهای گرانشی یک ابرنواختر بر زمین مطرح شده بود که به تاثیرات سیاره ی مک کانی شبیه بود و گفته میشد باعث افزایش احساس بدبینی و پوچی و نارضایتی از زندگی در اکثر مردم زمین خواهد شد. همزمان افزایش محسوس طوفان ها و بلایای طبیعی در زمین و ازجمله ایالات متحده –کاترینا یکی از اولین هایشان بود- احساس نزدیک شدن سیاره و تاثیر جاذبه اش بر زمین را افزایش میداد. اما جالب اینجاست که نظریه ی سیاره ی فرااختری، دادن حیات به زمین و تهدید حیات در آن را با هم یکجا جمع آورد و نظریه ی دیگری ایجاد شد که در آن، تهدیدگران سیاره همان دهندگان حیات به آن بودند و این بار، نه سلول های میکروسکوپی کوچک، بلکه بیگانگانی هوشمند که همان آنوناکی ها یا خدایان سومری در نظر گرفته میشدند. این بیشتر با زکریا سچین اتفاق افتاد که سیاره ی فرااختری فوق الذکر را با نیبیرو در افسانه های بابلی تطبیق کرد. نیبیرو نامی برای مردوخ نیز بود. چند افسانه وجود داشت که بر اساس آنها مردوخ و یا پدرش حئا انسان ها را با گذاشتن چیزی از خود در آنها خلق کرده بودند و سچین از آن تعبیر به دستکاری ژنتیکی انسان ها برای خلق یک نژاد برده ی مناسب مینمود و آن را مسبب تبدیل میمون های انسان نما به انسان هوشمند در نظر گرفت. شبیه این فکر پیشتر و در دهه ی 1960 با فیلم علمی-تخیلی استنلی کوبریک به نام "2001: یک ادیسه ی فضایی" که از روی رمانی به همین نام از آرتور سی کلارک تهیه شده بود، عمومی شده بود. این فیلم، با چشم اندازی از ماقبل تاریخ آغاز میشود که در آن مجموعه ای از میمون های انسان نما که قرار است اجداد ما شوند در بستر یک زندگی طبیعی سخت و خطرناک به سر میبرند. ناگهان مونولیتی اسرارآمیز از ناکجا ظاهر میشود و بعضی از انسان نماها به آن دست میزنند. از اثر جادویی مونولیت، بعضی از انسان نماها باهوش تر میشوند و شروع به ابزارسازی میکنند و از همان اول، از ابزار برای کشتن همنوعان در جهت افزایش قدرت در جامعه استفاده میکنند. بعد فیلم به آینده ای خیالی کات میشود که در آن، آدم ها در سال 1999 در حال سفر به ماه با فضاپیما هستند. درآنجا مونولیت دوباره بر انسان ها ظاهر میشود و دو سال بعد در 2001 در سیاره ای دورتر باز هم سر و کله ی مونولیت جادویی پیدا میشود. این دقیقا دارد ایده ی فکورتر شدن بشر توسط نیروهای فضایی را مطرح میکند که به ایده ی تغییر حیات در زمین توسط سیاره ی بیگانگان نزدیک است و البته باید کتاب مزبور را در کنار چند کتاب قبل و بعد آرتور سی کلارک که همه درباره ی تاثیر تصمیمات فضایی ها بر سرنوشت بشر هستند ارزیابی کرد. در بازسازی دکتر بوردون، سیاره ی فرااختری داروینیست ها در نزدیکترین فاصله ی خود به زمین، در محلی بین سیارات زحل و مشتری قرار خواهد گرفت که زحل، سیاره ی حئا، و مشتری سیاره ی مردوخ بوده اند. بنابراین رشد بالقوه ی نظریه ی سچین در قرن 21 پادزهر نظریه ی بدبینانه تر مک کانی بود که نشان میداد اشراف الان فقط به آینده ی خودشان فکر میکنند و از سرنوشت مردم زمین غافلند درحالیکه فضایی ها هنوز میتوانند به جای خدایان برای نجات زمین راه حل های فوق بشری پیدا کنند.:

“CAMBIOS TERRESTRES”: WES PENRE: 17 JUNE 2011: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

توجه کنیم که دراینجا فضایی ها نسخه های آسمانی اشرافند که وارد صحنه میشوند چون مردم از خود اشراف ناامید شده و آنها را نمیپذیرند. بنابراین اینجا باز ممکن است توسل به آسمان علیه نیروهای زمینی غیر را در نظر داشته باشیم و حالا نیروهای زمینی غیر، سیاستمداران و مقتصدینی هستند که به جای خزندگان ماوراءأ الطبیعی و از این جهت بعلیم نشسته اند. بنابراین تهدید قدرتمداران به صرف نظم دهندگی آنها به جای تمرکز بر نظم دهندگی غلط آنها رشد هرج و مرج و قدرت ستیزی از طریق اعمال شرورانه را در پی خواهد داشت. در ماجرای انقلاب فرهنگی، نمونه ای افراطی از این رویکرد را در قتل هایی که پیروان چارلز منسون انجام دادند دیدیم. منسون امیدوار بود با افتادن قتل ها به گردن سیاهان، جنگ سیاهان و سفیدها باعث جنگ داخلی در ایالات متحده و به قدرت رسیدن فرقه ی خودش شود. پس باید توجه کنیم که آنچه خطر بالقوه برای تمدن مدرن است نه خود قدرتمداران، بلکه تفکرات فاسدی است که آنها را به سمت انحطاط نظم سوق میدهد و چون این تفکرات در خود مردم هم وجود دارند ستیز مردم با جاری کنندگان نظم فقط اوضاع را بدتر خواهد کرد. این با پیوند جدید نظریات آخرالزمانی با فناوری مدرن و تاثیرش بر بشر نسبت مستقیم دارد. فینبرگ واکنش فلسفی به آن را از هایدگر تا مارکوزه دنبال میکند.:
«ما چند صد سال از پروژه ی روشنگری که در قرن هجدهم توسط متفکرانی که به پیشرفت اعتقاد داشتند آغاز شد فاصله گرفته ایم. ما وارثان آن پروژه هستیم که علم و فناوری را برای ماجراجویی مدرنیته آزاد کرد و این همه تفاوت را ایجاد کرده است. بدون شک طبیعت انسان مانند همیشه باقی می ماند، اما ابزارهای در اختیار ما اکنون بسیار قدرتمندتر از گذشته هستند. کمیت به کیفیت تبدیل شده است زیرا نوآوری ها پارامترهای اساسی کنش انسان را تغییر می دهند. معضلات جدید در جامعه ای که حول این ابزارهای فنی جدید بازسازی شده است، پدیدار می شود... استدلال این مقاله با تمایز بین مفهوم یونانی techne و ایده ی مدرن تکنولوژی چارچوب بندی شده است. Techne شیوه ی سنتی صنایع دستی با ارزش تمام جوامع پیشامدرن را توصیف می کند. صنعتگران نیازهای عملکردی را برآورده می کنند و در عین حال با ارزش های اخلاقی و زیبایی شناختی گسترده تر جامعه ی خود مطابقت دارند. در مقابل، فناوری مدرن تا حد زیادی خود را از تعهدات ارزشی جامعه ی خود رها کرده است. جایی که صنعتگر گذشته جامعه ی خود را در ساختن محصول صنایع دستی خود بنا کرد، فناوری مدرن دنیای اجتماعی آن را تا حد موفقیت تکنولوژیک خود ویران می کند. دنیای مدرن محل بسیج کامل برای اهدافی است که مبهم باقی می مانند. این «آزادی ارزشی» یا «بی‌طرفی» ظاهری فناوری است که هایدگر و مارکوزه آن را منشأ منحصر به فرد بودن و تراژدی مدرنیته می‌دانند. رویکرد هایدگر مبتنی بر تفسیری خاص از این تقابل میان تکنیک باستانی و تکنولوژی مدرن است. در یونان باستان کاردستی برای آشکار کردن معانی ظاهراً عینی یا «شکل‌ها» ی محصولات و موادی که با آن کار می‌کرد، خدمت می‌کرد. یونانی‌ها در دنیایی از چیزهای خودپایدار زندگی می‌کردند که انسان‌ها را با انواع غنی از پتانسیل‌های مفید روبرو می‌کردند که در انتظار تحقق از طریق دستکاری ماهرانه بودند. تمرین هنری شبیه صنایع دستی است و به این فن یونانی نیز تعلق دارد. در مقابل، تکنولوژی مدرن بر طبیعت تسلط دارد و قدرت آن را استخراج و ذخیره می کند تا بعداً مورد استفاده قرار گیرد. فناوری سیستم های وسیعی از اجزای متقابل وابسته را سازماندهی می کند که در آن انسان ها در کنار دستگاه ها خدمت می کنند. دیگر هیچ چیز دارای ویژگی های ذاتی نیست که بتواند اساس آفرینش فنی یا هنری را فراهم کند. همه چیز در فرآیندی فراتر از آن به مواد خام تبدیل شده است. فلسفه ی تکنولوژی هایدگر، ترکیبی گیج کننده از نوستالژی رمانتیک برای این تصویر ایده آل از دوران باستان و بینش عمیق مدرنیته است. اصالت او در برخورد با تکنیک نه صرفاً به عنوان یک وسیله ی کارکردی، بلکه به عنوان شیوه ای از «آشکارسازی» است که از طریق آن یک «جهان» شکل می گیرد. «جهان» در هایدگر نه به مجموع چیزهای موجود، بلکه به ساختار منظم و معنادار تجربه اشاره دارد. چنین ساختارهایی به شیوه های اساسی مشخص کننده ی جوامع و کل دوران تاریخی بستگی دارد. اینها «گشایش» را تشکیل می دهند که در آن «هستی» آشکار می شود، یعنی تجربه در آن رخ می دهد. «جهان» به این معنا نه واقعیتی مستقل است و نه ساختی انسانی. بلکه انسان و هستی در یک دیالکتیک اسرارآمیز از فعالیت و پذیرش تعامل دارند که در اندیشه ی هایدگر معمولاً مملو از مفاهیمی مانند آگاهی، ادراک یا فرهنگ است. در این زمینه است که ما باید ادعای هایدگر را درک کنیم که رویه‌های فنی مختلف «جهان‌های» متفاوتی را منعکس می‌کنند. مقاله ی هایدگر با عنوان «مسئله ی مربوط به فناوری» یکی از متون بنیادی فلسفه ی فناوری است. به همان اندازه که مهم است دشوار است. برخی از دشواری ها به دلیل اصطلاحات بدیع هایدگر است. او معتقد است که زبان های مدرن توسط ذهنیت تکنولوژیک مستعمره شده اند. بنابراین، برای جلوگیری از پیش داوری در پاسخ به «سوال»، فرازبانی را معرفی می کند که از نشانه های گویای مدرنیته رها شده است. قرار است این، امکان تحلیل و مقایسه بدون پیش داوری دوران های مختلف در تاریخ ساخت فنی را فراهم کند. مشکلات دیگر از برخورد هایدگر با مفهوم جوهر ناشی می شود که سه نقش مرتبط در مقاله را ایفا می کند. اول، هایدگر به ما اطمینان می دهد که «ماهیت فناوری به هیچ وجه چیزی تکنولوژیک نیست»، یک بیانیه ی گیج کننده در ظاهر. دوم، گفته می‌شود که پیشه‌دستی پیشامدرن جوهر ( eidos ) اشیاء خود را بالفعل میکند. ثالثاً، «قدرت صرفه‌جویی» فناوری، که در پایان مقاله مورد بحث قرار گرفت، به نوعی با از دست دادن ذات در دوران مدرن مرتبط است. گشودن این دشواری ها تفسیری اصیل از فلسفه ی فناوری هایدگر را نشان می دهد. چرا هایدگر فناورانه بودن ذات تکنولوژی را انکار می کند؟ او با این بیانیه ی تحریک‌آمیز، گزارش ابزاری فناوری را از یک روایت هستی‌شناختی متمایز می‌کند. اولی به کارکرد فناوری در برآورده کردن خواسته‌های انسان مربوط می‌شود، در حالی که دومی بر نقش روح تکنولوژیک در ساختن جهانی که از طریق ضرورت‌های برنامه‌ریزی و کنترل شکل می‌گیرد، تمرکز دارد. گزارش ابزاری اشتباه نیست، اما درونی مدرنیته است و نمی‌تواند توضیح دهد که چرا وعده‌اش اشتباه شده است. فقط یک روایت هستی شناسانه ماهیت مدرنیته و پیامد فاجعه بار آن را روشن می کند. گزارش هستی‌شناختی فناوری واقعاً در مورد فناوری به معنای معمول کلمه، یعنی دستگاه‌ها و کاربردهای آنها نیست. بلکه فصلی از تاریخ هستی است. در دوران پیشامدرن، جهان از چیزهای مستقل تشکیل شده بود، مواد ارسطویی، که هر کدام جوهره ای منحصر به فرد داشتند. اینها چیزهایی هستند که به عنوان شکل و ماده برای اعمال انسان وارد فرآیند تولید صنایع دستی می شوند که پتانسیل های خواب را به طور عینی در خود چیزها به فعلیت می رساند. اما «آشکارسازی» تکنولوژیک مدرن همه ی اینها را از بین می‌برد و تنها مجموعه‌ای از مواد قابل تعویض را برای سفارش‌دهی انسان در الگوهای دلخواه باقی می‌گذارد. خطر فناوری نه آنقدر که خطر بقای انسان را تهدید می کند، بلکه وارد کردن خود انسان ها به عنوان مواد خام در کنار چیزها در این «قاب بندی» است. گمشده در این سطح بندی تنها کرامت انسانی نیست، بلکه آگاهی از نقش منحصر به فرد انسان به عنوان محل تجربه، محل رویارویی شکل دهنده ی جهان با هستی است. با وجود نوستالژی آشکار هایدگر نسبت به گذشته ی زپیشامدرن، او هرگز بازگشت به پذیرش ساده لوحانه ی جوهرهای عینی را پیشنهاد نمی کند. در عوض، او مشتاقانه منتظر عصر جدیدی است که در آن خدایان جدید انسان ها را قادر می سازند تا جایگاه خود را در دنیایی که دیگر در یک نظم فنی پوشانده نشده است، بازیابند. او این پیشرفت را تا حدی به خود فناوری نسبت می‌دهد، که قرار است "قدرت نجات" را در خود جای دهد که ممکن است روزی به عنوان کاتالیزور برای افشاگری جدید عمل کند. این قدرت صرفه جویی در چه چیزی است؟ باز هم متن مبهم است. من حدس می زنم که این خود ساختارشکنی ذات است که نوید رهایی از تکنولوژی را می دهد. هایدگر معتقد است که مفهوم ذات به آنچه دائمی و بادوام است اشاره دارد. اما تا آنجا که جوهرها در اسید مدرنیته حل می شوند، نقش انسان در «آشکارسازی» جهان به منصه ی ظهور می رسد. این طبیعت به تنهایی نیست، فیزیک است که هستی را آشکار می کند و انسان نیز درگیر است. تعلق انسان و هستی در ساختن جهان‌ها تنها ثابتی است که باقی می‌ماند و شناخت این حقیقت در دوران مدرن بالاخره امکان‌پذیر است. در واقع، در حالی که مدرنیته بودن را در چارچوب فناورانه می پوشاند، "امکان دیگری را نیز در بر می گیرد که [انسان] ممکن است تعلق مورد نیاز خود به آشکارسازی را به عنوان جوهر خود تجربه کند". فلسفه ی خود هایدگر همین شناخت است. بنابراین خطوط کلی مدرنیته دیگر شکل می گیرد، مدرنیته ای مبتنی بر مفهوم جدیدی از ماهیت به عنوان به وجود آمدن، یعنی آشکار شدن آنچه هست. متأسفانه ماهیت این دوره ی جدید کاملاً مبهم باقی مانده است. هایدگر نه آن را توصیف می کند و نه راهی برای رسیدن به آن تجویز می کند. این ممتنع برخی از خوانندگان را تحت تأثیر ژرف اندیشی او قرار داده است، در حالی که برخی دیگر دید تار هایدگر را به عنوان یک رمز و راز خطرناک رد کرده اند. من مایلم رویکردی متفاوت را امتحان کنم، نوعی نقد درونی و ترکیبی از تاملات هایدگر در مورد تکنیک. او بدون شک تفسیر من را رد می‌کرد، اما این شکاف بین افکار او و شاگردش مارکوزه را پر می‌کند، که او نیز دیدگاهی آخرالزمانی از دوران پسا تکنولوژی داشت، اما در ترسیم آینده‌ای امیدوارکننده از استادش فراتر رفت. هدف این تمرین نشان دادن این است که در نظریه ی خود هایدگر، عناصر نقد ملموس تر از فناوری و طرح وعده ی آن بیش از آنچه که خودش توسعه داده است، وجود دارد. بنابراین، هایدگر با تفسیر آزاد، منبع جالبی برای فلسفه تکنولوژی معاصر باقی می ماند. اجازه دهید این بازسازی (بدون شک کفرآمیز) موضع هایدگر را با انتزاع از روایت تاریخی صریح که در آن تکنیک قرار می دهد آغاز کنم تا روایتی ضمنی که متن او را یکپارچه می کند، باز کند. از آن زاویه، داستان او اینگونه به نظر می رسد. گذشتگان اهمیت وجود را به عنوان منبع معنا می دانستند و امروزی ها نقش انسان را در فعالیت اساسی آن درک می کردند. اما هر عصری عمیق ترین اصل خود را اشتباه درک کرده است. گذشتگان وجود را با ذات موجودات خاص خلط می کردند. مدرن ها نقش اساسی انسان در فرآیند آشکارسازی را با فرمان فنی طبیعت اشتباه می گرفتند. این تاریخ قبلی که از این سوء تفاهم ها خلع شده و به اندازه ی کافی درک شده است، ما را به روی آنچه که هایدگر ادعا می کند «آشکار اصیل تر و از این رو {...} ندای یک حقیقت اولیه تر» باز می کند. بنابراین «مسئله ی مربوط به فناوری» به نوعی کلیت پساتاریخی، ترکیبی از کهن و امروزی از طریق خودآگاهی به اوج خود می رسد. اما این چهره ی آشنای فکری است که به هگل برمی گردد: «پایان تاریخ» که تاریخ از خودش آگاه است. مارکس جوان این شخصیت را در مفهوم کمونیسم به مثابه «رویایی» تکرار می‌کند که جهان فقط باید از آن بیدار شود تا واقعیت خود را به دست آورد. ساختار تلویحی مقاله ی هایدگر حول پیکره ی خودآگاهی، راهی را برای خوانش هایدگر در برابر دانه های خودفهمی او پیشنهاد می کند. اکثر خوانندگانی که هایدگری تایید نشده‌اند، از خودسری نسخه ی او از تاریخ و نازک بودن پاسخ او به چالش فناوری اذیت میشوند. حداکثر نمونه های تاریخی هایدگر، مانند جام یونانی یا سد رویراین، نماد نقاط هستی شناختی او هستند. اما این واقعیت سؤالاتی را در مورد هستی شناسی ایجاد می کند: اگر نمی توان از آن در زمینه های تاریخی دفاع کرد، آیا اصلاً قابل باور است؟ و بعلاوه، پس از مواجه شدن با خطر هستی‌شناختی با یک تغییر مفید در نگرش، از بی‌تفاوتی آشکار هایدگر به تهدید بسیار واقعی فناوری واقعی چه کنیم؟ در واقع، تقسیم‌بندی شدید بین دوران‌های هستی‌شناختی که هایدگر توصیف می‌کند، به‌طور دقیق در تقسیم‌بندی به همان اندازه دقیق بین دوره‌های تاریخی منعکس نمی‌شود. تضاد او بین صنایع باستانی و فناوری مدرن که به طور انتزاعی ترسیم شده است، بر تفاوت در تأکید بین پذیرش و فعالیت در عمل فنی استوار است. صنایع دستی باستانی محصول خودنمایی را دریافت می کند و از آن استقبال می کند. جام با وساطت صنعتگر به شکل افتخاری زمان خود به وجود می آید. فناوری مدرن به طور فعال مواد خام خود را در سیستم ها کاهش می دهد و سفارش می دهد. طرح ها و پروژه های طراحی شده توسط فناور به عنوان به جهان تحمیل می شود: این برای تولید برق سد شده است. با این حال، این تفاوت تنها یکی از موارد تاکید است: تمام تمرینات فنی شامل لحظات پذیرا و فعال است. Craft به طور فعال ایده و ماده ی محصول خود را "جمع آوری" می کند و فناوری فراخوان خود را برای سفارش دادن به جهان از وجود دریافت می کند. اینها لحظات فرعی در دیالکتیک پذیرش و فعالیت هستند. این لحظات فرعی، بُعد خلاقانه ی صنایع دستی را تشخیص می‌دهند، که نیازمند مهارت و تلاش برای تحقق شکل ایده‌آلی است که صنعتگر خودش در ماده‌ای که نساخته است، اختراع نمی‌کند. به طور مشابه، فن‌آور مدرن به‌طور عمدی بر پروژه‌ها و مواد خود بسیار دقیق‌تر از صنعت‌گران تسلط دارد. اما او بر تعهد خود به تسلط، که شیوه‌ی وجود او در جهان است و در نتیجه تابعی از هستی است تا اراده، تسلط ندارد. تا اینجا یک بار دیگر خواننده ی آگاه تاریخی احتمالاً از این تحلیل هایدگر ناراضی است. به ترسیم توصیف هایدگر از لحظه ی فرعی در هر دوره توجه کنید. به سختی قابل قبول است که بُعد فعال صنعت را به گردآوری و بُعد پذیرش فناوری را به ندای هستی محدود کنیم. در واقع، بسیاری از فعالیت‌های فنی در دوران باستان، مانند استخراج معدن، بسیار شبیه فناوری مدرن هستند، اگر در مقیاس کوچک‌تر باشند. و لحظه ی خلاقانه فناوری مدرن بسیار شبیه فعالیت های صنایع دستی است، اگر در زمینه های کاملاً مدرن مانند اینترنت باشد. این نکته ی نسبتاً بدیهی نکته ای کمتر آشکار را نشان می دهد. به جای تفکیک ویژگی‌های هنر پیشامدرن و فناوری مدرن همانطور که هایدگر انجام می‌دهد، اجازه دهید آنها را در توصیفی غنی‌تر از کنش فنی ترکیب کنیم. این توصیف ویژگی‌هایی را که او با صنعت شناسایی می‌کند در کنار ویژگی‌های فناوری مدرن به‌عنوان دو بعد مکمل تکنیک در تمام دوران‌های تاریخی قرار می‌دهد. تاکیدات میان این ابعاد ممکن است تغییر کند و تغییرات دوره‌ای در فناوری را از یک دوره به عصر دیگر در نظر بگیرد، اما تنها نظریه‌ای که تمام جنبه‌های عمل فنی را در نظر بگیرد می‌تواند تاریخ واقعی را معنا کند. و تنها چنین نظریه ای می تواند توضیح دهد که چگونه یک رابطه ی خودآگاه تر با فناوری می تواند منجر به تغییرات سودمند در خود فناوری شود و نه صرفاً در نگرش ذهنی نسبت به آن. من چنین گزارشی را در آنچه «نظریه ی ابزارسازی» فناوری می‌نامم توسعه داده‌ام (فینبرگ، 1999: فصل 9). این نظریه توسط ساختار کلی مقاله ی هایدگر، اگر نه با استدلال واقعی او، پیش بینی می شود. اجازه دهید نمونه ای از نوع دگرگونی ارائه کنم که می توان گفتمان هایدگر را با نتایج ثمربخش اجرا کرد. هایدگر فناوری مدرن را به‌عنوان بی‌متن‌زدایی و تقلیل اشیاء آن به مواد خام و اجزای سیستم توصیف می‌کند. از این نظر ظاهراً با تکنیک صنعتگر باستانی متفاوت است. صنعتگر به عنوان جمع آوری ملاحظات اخلاقی و زیبایی شناختی توصیف می شود که به شیء صنایع دستی معنا می بخشد و آن را با جامعه ادغام می کند. اما در دنیای واقعی تمرین فنی، این ویژگی‌های تکنیک مکمل یکدیگرند نه اینکه دوره‌های مختلف را مشخص کنند. هایدگر به ما نمی‌گوید موادی که صنعتگر با آن کار می‌کند چگونه تامین می‌شود، اما مطمئناً شامل فرآیندهای بافت‌زدایی و کاهش است، مانند استخراج نقره برای جامی که او به عنوان نمونه ارائه می‌کند. به طور مشابه، به نظر نمی رسد که او آگاه باشد که مواد بی بافت و کاهش یافته ی فناوری مدرن مطابق با هنجارهای اخلاقی و زیبایی شناختی بازسازی می شوند تا با الزامات اجتماعی مطابقت داشته باشند، اما این نیز مطمئناً بخش اساسی ساخت فنی در هر دوره از جمله دوران ما است. با ترکیب این دو توصیف، به این نتیجه می‌رسیم که متن‌زدایی و کاهش از یک سو، و میانجی‌گری اخلاقی و زیبایی‌شناختی از سوی دیگر، مشخصه ی تمام ساخت‌های فنی است. بر این اساس ما می توانیم به درک مناسب تری از صنایع دستی و فناوری مدرن دست یابیم. اما این فقط یک مشکل تحلیلی در مطالعات فناوری نیست. «قانون اساسی» مدرن، همانطور که لاتور آن را می نامد، با دیدگاه کوتاه هایدگر از فناوری در برخورد با میانجی گری های ارزشی به عنوان بیرونی یک عینیت خالص شده، کم و بیش معادل حوزه فنی مطابقت دارد. این هم معنا با این ادعا است که فناوری بدون ارزش است. اگرچه می‌توانیم نشان دهیم که این آزادی ارزشی فرضی حداقل تا حدی توهمی است، اما همچنان در جهان اهمیت واقعی دارد. همانطور که هایدگر و مارکوزه استدلال می‌کنند، فناوری مدرن در واقع با توجه به بسیاری از ارزش‌های سنتی و ملاحظات انسانی «آزاد» است، اما بنابراین صرفاً ابزاری نیست. یا بهتر است بگوییم، تا آنجا که ابزارگرایی از طریق آن رابطه ی کلی با واقعیت را مشخص می کند، خود حامل جهانی خاص است، جهانی که در آن کنترل و سلطه بالاترین ارزش ها هستند. تفاوت اساسی آن با تکنیک های باستانی در ناآگاهی آن از بار ارزشی خود است. درک متفاوت از خود، امکان اصلاحات رادیکال تکنولوژیک را باز می کند. نگرش به این چشم انداز مهم ترین نکته ای است که موضع هایدگر در مورد آن با شاگردش هربرت مارکوزه در تضاد است. شباهت آشکاری بین انتقادات آنها از فناوری مدرن وجود دارد، اما نه در سیاست آنها. پس از مرحله ی نازی هایدگر، به نظر می رسد که او کاملاً عقب نشینی کرده و منتظر یک تجدید معنوی است. مارکوزه حتی زمانی که نزد هایدگر درس می‌خواند، به نوعی مارکسیست بود و برای او سیاست وسیله‌ای برای دگرگونی تمدنی رادیکال بود. با توجه به این تفاوت اساسی بین آنها، مارکوزه چقدر عمیقاً تحت تأثیر هایدگر قرار گرفت؟ این سؤال دشواری است زیرا تضاد سیاسی منجر به سرکوب ارجاعات به هایدگر در آثار بعدی مارکوزه شد، به استثنای برخی اظهارات بسیار انتقادی در مصاحبه‌ها و یک نقل قول در انسان تک بعدی (اولافسون، 1988؛ مارکوزه، 1964). با این وجود، من استدلال خواهم کرد که ارتباط عمیقی بین این دو متفکر وجود دارد. مارکوزه در حالی که او یک هایدگر رمزی نیست، در واقع به سوالات مطرح شده توسط هایدگر می پردازد و راه حلی جایگزین ارائه می دهد. این راه حل شامل تبدیل فناوری مدرن به یک فناوری جدیداست. تکنیک مدرن بار دیگر اخلاق و زیبایی شناسی را در ساختار خود گنجانده و به جای انبوهی از مواد خام، دنیایی معنادار را آشکار می کند. کار مارکوزه به عنوان یک فیلسوف با مقالاتی آغاز می‌شود که سعی در ترکیبی از هایدگر و مارکسیسمی دارد که به شدت تحت تأثیر نوشته‌های اولیه ی لوکاچ است. اما مارکوزه در حال حاضر از آنچه او به عنوان انتزاعی بودن و غیر تاریخی بودن هستی و زمان می داند ناراضی است. از نظر مارکوزه، مواضع سیاسی صرفاً نظراتی نیستند که فلسفه می‌تواند نادیده بگیرد، بلکه شیوه‌های حضور در جهان است. اصالت بازگشت هایدگری فرد به خود از بیگانگی در جمع نیست، بلکه باید منعکس کننده ی خصلت اجتماعی هستی باشد، این واقعیت که جهان مخلوق مشترکی است. بنابراین، مارکسیسم اگزیستانسیال اولیه ی مارکوزه در فراخوانی برای فلسفه ای به اوج می رسد که نظریه و عمل را در برخوردی انتقادی با زمان خود و مسائل روز متحد می کند. این سیاست اگزیستانسیال که زمانی اتخاذ شد، تا پایان عمر طولانی او در اندیشه ی مارکوزه یکپارچه باقی ماند. ساختار جهان به چیزی نزدیک به مفهوم هایدگر در همه ی مبارزات جدی سیاسی در خطر است. اما اصطلاحات هایدگر، مقولاتی مانند هستی، دازاین ، اصالت به سرعت کنار می‌رود. مارکوزه به جای توسعه یک تحلیل اگزیستانسیال از تعامل سیاسی در راستای خطوط هایدگری همانطور که ابتدا پیشنهاد کرد، به مارکس و فروید روی می آورد. مارکوزه تحت تأثیر مکتب فرانکفورت، که در بین جنگ‌ها به آن می‌پیوندد، مفاهیم عقلانیت تکنولوژیکی، تک‌بعدی و نسخه‌ای تاریخی‌شده از نظریه ی غریزه را توسعه می‌دهد که جایگزین‌های جامعه‌شناختی و روان‌شناختی را برای هایدگر، که به عنوان مرجع ناپدید می‌شود، ارائه می‌کند. اما همانطور که خواهیم دید، بقایای هستی شناسی هایدگر در پس زمینه باقی می ماند. مهمترین این آثار در نظریه ی مارکوزه درباره ی دو «بُعد» جامعه نمایان می شود. اگرچه ارائه ی او از این مفهوم در انسان تک بعدی به منابع بسیاری غیر از هایدگر ارجاع می دهد، اما در بررسی، شباهت قابل توجهی با استدلال «مسئله ی مربوط به فناوری» نشان می دهد. در واقع مارکوزه نوعی «تاریخ هستی» را توصیف می‌کند که به موازات روایت هایدگر در مقاله ی معروفش است. مارکوزه خاطرنشان می کند که برای یونانیان حقیقت صرفاً گزاره ای نبود، بلکه شامل افشای هستی است. بنابراین صدق و کذب در وهله ی اول در مورد چیزها قبل از اعمال بر گزاره ها صدق می کند. یک چیز «حقیقی» چیزی است که ماهیت خود را آشکار کند. اما از آنجا که ذات هرگز به طور کامل تحقق نمی یابد، در واقع هر تحقق ممکنی را در ابژه های ناقص تجربه نفی می کند. «هست» همیشه حاوی ارجاع ضمنی به «باید» است که تا حدی نتوانسته است به آن دست یابد. این «باید» پتانسیل آن است که ذاتی آن است و صرفاً توسط خواسته ها یا امیال انسانی فرافکنی نمی شود. شباهت بین این توصیف مفهوم یونانی حقیقت و تفسیر هایدگر از صنایع باستانی آشکار است. با این حال، مارکوزه برخلاف هایدگر، ساختار هنجاری ضمنی صنعت را به یک کل تعمیم داده است. البته نه هایدگر و نه مارکوزه بازگشت به ذات عینی یونانیان را پیشنهاد نمی کنند. اما آنها توجه می کنند یونان آنها به عنوان نمادی از کلیت گمشده به شکلی به آینده می پردازد. از نظر هایدگر اهمیت ذات‌گرایی یونانی در شناخت هستی به‌عنوان منبع معنایی فراتر از اراده ی انسان است. مارکوزه نتیجه ای مرتبط با مفاهیم سیاسی بسیار متفاوت می گیرد. اعتبار نهایی متافیزیک باستان هر چه باشد، تنش بین دو بعد هستی، ذات و هستی، آرمانی و واقعی را حفظ می کند. بدین ترتیب حقیقت عقل انتقادی را حفظ می کند، این تصور که آنچه هست مملو از تنش بین واقعیت تجربی و توانایی های بالقوه اش است. در مقابل، مارکوزه استدلال می‌کند که عقلانیت تکنولوژیک مدرن تمام ارجاعات به ذات و توانایی را از بین می‌برد. امر تجربی مشاهده شده تنها واقعیت است. و فقط به این دلیل که کاملاً با ظاهر تجربی آن تعریف می شود، می توان آن را به صورت تحلیلی به کیفیت ها و کمیت های مختلف تقسیم کرد و در یک سیستم فنی جذب کرد که آن را در معرض اهداف بیگانه قرار می دهد. اشیاء دیگر پتانسیل‌های ذاتی ندارند که فراتر از شکل داده شده‌شان باشد، بلکه صرفاً وجود دارند و به‌طور غیرقابل مقاومتی برای استفاده‌ی انسان در دسترس هستند. ابزارها و اهداف، واقعیت ها و هنجارها به قلمروهای جداگانه ای تعلق دارند، یکی عینی و دیگری ذهنی. پوزیتیویسم قرن نوزدهم یکی را تجلیل کرد، در حالی که رمانتیسیسم دیگری را تعالی بخشید. اما در قرن بیستم، جهان ذهنی دیگر از عملیاتی شدن فرار نمی کند. همچنین از طریق ارتباطات جمعی، تکنیک های مدیریت و دستکاری روانی تحت کنترل قرار می گیرد. انسان ها تنها به عنوان یک آیتم دیگر در میان چیزهای قابل تعویض که دستگاه اجتماعی را تشکیل می دهند در سیستم گنجانده شده اند. دنیایی تک بعدی پدید می آید که در آن عقل انتقادی به راحتی به عنوان نارضایتی روان رنجور بی انگیزه رد می شود. در واقع، برخی از منتقدان حاشیه‌ای حتی ممکن است برای نظام کارآمد باشند و با شکایت‌های بی‌اثر خود، میزان لیبرالیسم کامل آن را ثابت کنند. نظریه ی مارکوزه تا کنون تضاد هایدگر را از تکنیک باستان، بر اساس تحقق ظرفیت‌های اساسی و فناوری مدرن که طبیعت و جامعه را در یک عقلانیت محاسبه و کنترل «چارچوب» می‌کند، مرور می‌کند. در راه حل های آنها است که تفاوت بین آنها ظاهر می شود. از نظر هایدگر، فلسفه فقط می تواند در مورد فاجعه ی مدرنیته تأمل کند، اما مارکوزه فراتر از اندیشیدن جدی به زمان حال می رود تا آرمان شهر انضمامی را طرح کند که می تواند روشنگری را نجات دهد. با وجود چارچوب‌بندی، عقل انتقادی همچنان قادر به فرمول‌بندی خواسته‌های فراتر برای جامعه‌ای بهتر است. اما مارکوزه آنقدر از هایدگر تاثیر پذیرفته است که این چرخش مثبت را به شدت مشکل ساز کند. یک فناوری بازخرید شده به پتانسیل‌های اشیا احترام می‌گذارد و نقش خلاق انسان را در شکل‌دهی جهان‌ها تشخیص می‌دهد. این ادعاها تقریباً با تصور هایدگر از عصر جدیدی مطابقت دارد که در آن هستی و انسان در تعادلی خودآگاه قرار دارند. اما برای مارکوزه، احترام به چیزها به چیزی بیش از تغییر نگرش نیاز دارد. همچنین باید شیوه های بد تکنولوژیک مدرنیته را دگرگون کند. تکنیک جدید مارکوزه به جای اختراع ابزارهای جدید تخریب، زندگی را بهبود می بخشد. از محیط زیست آگاه است و با طبیعت با احترام رفتار می کند. شناخت جایگاه بشر در نظم آشکارسازی مستلزم ارزش بخشیدن به حساسیت و تخیل است که از طریق آن توانایی های بالقوه ی اشیا آشکار می شود. یک ذهنیت پذیرا - مارکوزه آن را "فمینیستی" می نامد - به فن جدید جان می بخشد و جایگزین موضوع تهاجمی عقلانیت تکنولوژیکی می شود (مارکوزه، 1974). آیا می توانیم این پیش بینی های امیدوارکننده را معنا کنیم؟ هسته ی اصلی مسئله بار دیگر مفهوم ذات است. مارکوزه مانند هایدگر هرگونه بازگشت به متافیزیک یونانی را رد می کند. اما برخلاف هایدگر، او حاضر نیست تمام تفکرات اساسی را به تأمل در فرآیند آشکارسازی تقلیل دهد. در عوض، او در پی بازسازی تاریخی مفهوم جوهر است. این امر او را در برخوردهای شگفت انگیز با هگل، فروید و آوانگاردهای هنری اوایل قرن بیستم درگیر می کند. دیالکتیک هگل در واقع تلاشی برای دستیابی به بازسازی جوهری است که مارکوزه می خواهد. منطق هگل تمایز سنتی بین ذات و ظاهر را در پویایی رابطه ی آنها از بین می برد. اشیا ماهیات ثابتی جدا از مظاهر خود ندارند، زیرا اشیا خود ثابت نیستند. بلکه به حوزه ای از تعاملات تعلق دارند که انسجام درونی و مرزهایشان را مشخص می کند. این تعاملات منبع تنش هایی هستند که همه چیز را به سمت پتانسیل های رشدی خود سوق می دهد. از نظر هگل، بالقوه‌ها در اشیا حک شده‌اند، اما آن‌ها را به‌عنوان جوهری مستقل که ارسطو معتقد بود، تشکیل نمی‌دهند. در عوض، چیزی در صورت فلکی اتصالات فعلی آنها به توسعه ی آنها جهت می دهد. اما این چه چیزی است؟ چرا توسعه به جای تغییر تصادفی صرف است؟ این سؤال، تا آنجا که به هگل مربوط می شود، معمولاً با ارجاع به «مطلق» پاسخ داده می شود، که قرار است غایتی باشد که همه چیز به آن گرایش دارد. این یک تفسیر الهیاتی از هگل است که برای مارکوزه قابل تصور نیست. بار دیگر در تصاحب ابتکاری مارکوزه از هگل برای هستی‌شناسی آینده‌گرایانه پیوندی با هایدگر می‌بینم. هستی و زمان هایدگر ، دازاین ، انسان را به گونه ای توصیف می کند که اساساً با مسئله هستی خود درگیر است. این سوال را نمی توان با ارجاع به حقایق عینی یا مفاهیم متافیزیکی ماهیت انسانی پاسخ داد، بلکه باید از طریق انتخاب ها و اعمال در جهان حل شود. شرح وجودی هایدگر از انسان، زمان و حرکت را جایگزین جوهرهای زمانی می‌کند که گمانه‌زنی‌های فلسفی از افلاطون به بعد را تحت تأثیر قرار می‌دادند، از این رو عنوان کتاب او به همین دلیل است. اولین کتاب مارکوزه درباره ی هگل به عنوان رساله ی دکتری برای هایدگر نوشته شد (مارکوزه، 1987). مارکوزه در آن به مفهوم هگل از زندگی اشاره می کند که در منطق با تأکید بر امر مطلق مبهم شده است. زندگی در آثار اولیه ی هگل فرآیندی از حرکت، نفی و سازش است یک محیط انتخاب زندگی به عنوان یک موضوع هستی‌شناختی اساسی، تأکید بر پیوستگی و فرآیند در دیالکتیک توسعه را معنا می‌کند. روند زندگی یک جهت دارد: زندگی به دنبال حفظ و پیشبرد خود است. با این حال، آن را به یک پایان از پیش تعیین شده محدود نمی کند، بلکه آینده ی خود را در حالی که حرکت می کند، اختراع می کند. این البته در مورد روند زندگی انسان های مدرن و جامعه ی آنها کاملاً صادق است. در خوانش مارکوزه، زندگی هگلی، مانند دازاین هایدگری ، معنای خود را پیشاپیش به‌عنوان یک انتخاب مشروط کشف می‌کند، نه به‌عنوان یک علت تعیین‌کننده. منفی است نه مثبت. مفهوم زندگی، مارکوزه را به سوی هدفش که بازسازی مفهوم جوهر است، پیش می‌برد، اما مانند برداشت هایدگر از دازاین، برای مشخص کردن یک سیاست بسیار انتزاعی باقی می‌ماند. این شکاف بعداً، پس از پیوستن او به مکتب فرانکفورت توسط نسخه ای ریشه ای و تاریخی شده از نظریه ی غریزه ی فرویدی پر می شود. پیوند بین تفسیرهای اولیه ی مارکوزه هگل و فروید بعدی به طور ضمنی در اروس و تمدن ظاهر می شود. تاکید بر زندگی در هر دو بی اهمیت نیست. به نظر می‌رسد مارکوزه ایده ی هگلی زندگی را بر اساس فراروان‌شناسی فروید بازنگری می‌کند. با فروید مارکوزه تایید زندگی در صلح و آشتی را به عنوان ریشه در دلبستگی لیبیدینی به جهان، نوعی اروتیک تعمیم یافته توصیف می کند. غریزه مرگ در مبارزه برای بقا بسیج می شود و در رقابت، خشونت و پرخاشگری، اشکال اغراق آمیزی به خود می گیرد. تعادل بین غرایز از نظر تاریخی نسبی است. اگر نهادهای منسوخ و ساختارهای شخصیتی مرتبط با آن دگرگون شوند، ثروت عظیم جوامع مدرن می تواند این تعادل را به نفع زندگی تغییر دهد. مارکوزه به اندازه کافی یک مارکسیست است که معتقد است تأیید زندگی نمی تواند یک نگرش باقی بماند، بلکه باید در پایه مادی گنجانده شود، و این پایه اکنون تکنولوژیک است. اما عقلانیت علمی-فنی مدرن دیگر هیچ تمایزی بین توانمندی های ذاتی و ابعاد تصادفی یا مخرب اشیاء قائل نیست. چگونه می‌توانیم امروز این تمایز را بدون عقب‌نشینی به مفهوم متافیزیکی جوهرهای زمانی احیا کنیم؟ مارکوزه از مراجعه به یک منبع غیرعلمی برای پاسخ به این سوال تردیدی ندارد. آن منبع، حساسیت و تخیل زیبایی‌شناختی است که از مرزهای هنر متعارف مطابق با جاه‌طلبانه‌ترین مانیفست‌های آوانگاردهای هنری اوایل قرن بیستم سرازیر شده است. تحت نشانه تبعیض زیبایی شناختی، تأیید زندگی، تمرین فنی را به سمت انتخاب صلح و هماهنگی در نظم طبیعت و امور انسانی هدایت می کند این فرآیند جنبه ای پذیرا دارد: تخیل صرفاً اشیاء خود را از حالت نیهیلیستی خلق نمی کند، بلکه به خواسته های طبیعت، از آنچه در مرز قدرت انسان قرار دارد، پاسخ می دهد. امکانات خاصی که به تأیید زندگی کمک می کنند، معادل مدرن امر ضروری را تشکیل می دهند و فناوری های مناسب برای تحقق آنها را فرا می خوانند. تسلیم فناوری به این «ماهیت‌ها» به تدریج آن را به ابزاری برای رهایی، متناسب با جامعه ی آزاد، تغییر شکل می‌دهد. فناوری شبیه به تکنیک است ، اما در یک زمینه ی مدرن که در آن قضاوت‌ها نه بر فرض‌های متافیزیکی، بلکه مبتنی بر تجربه انسانی است. مارکوزه تکامل احتمالی فناوری مدرن را پیش بینی می کند که به وسیله ی آن ابعاد اخلاقی و زیبایی شناختی که در دوران مدرن به طور فزاینده ای نادیده گرفته شده است را درونی می کند. این فرافکنی سازگاری ذاتی عمل فنی و عمل اخلاقی و زیبایی‌شناختی را پیش‌فرض می‌گیرد. همانطور که دیدیم، تمایز شدید هایدگر از صنایع باستانی و فناوری مدرن، چنین آشتی در قلمروهای عمل را کنار می گذارد. اما فرمول مجدد آزاد موضع او که قبلا ترسیم شده بود، راه حلی مانند راه حل مارکوزه را باز می کند و می تواند برای مشخص کردن بیشتر آن به کار رود. و در واقع می‌توانیم شواهدی دال بر قابل‌قبول بودن چنین راه‌حلی در زمینه‌های مختلف تلاش‌های فنی مانند پزشکی و معماری بیابیم، که هرگز به طور کامل بر اساس الگوی «بدون ارزش» «مدرن‌سازی» نشده‌اند.

همانطور که مارکوزه می‌بیند، ابهام زدایی و نقد این «آزادی ارزشی» مفروض، مقدمه ی نظری برای اختراع مجدد فناوری است. فناوری باید به عنوان یک پروژه ی تمدنی ظاهر شود و نه به عنوان بیان عقلانیت ناب تا تحت حمایت ارزش های انسانی قرار گیرد. به طور ضمنی در هایدگر، صراحتاً در مارکوزه، رهایی تابعی از خودآگاهی سوژه فنی است، یعنی ما مدرن ها. هنگامی که پرسش فناوری با این شرایط مطرح شد، می توان به شیوه ای سازنده به آن پاسخ داد. راه حل سیاسی مارکوزه از بحران هایدگری مدرنیته در معرض انواع مختلف اعتراضات است. شاید زیانبارترین آنها این ادعا باشد که با توجه به اختلاف سلیقه ی گسترده در جامعه ی مدرن، اتکا به زیبایی شناسی به جای حل تعارض، باعث ایجاد تعارض می شود. ممکن است این سوال مطرح شود که چرا وقتی یک اخلاق مبتنی بر عقلانیت شانس بیشتری برای دستیابی به اجماع ارائه می دهد، به زیبایی شناسی نگاه کنیم، قلمرو عقایدی بحث برانگیز که می توان تصور کرد؟ علاوه بر این، به نظر می‌رسد که اخلاق مستقیم‌تر به مسائل مدرنیته مرتبط است چون کمتر به زشتی و بی‌رحمی و بی‌تفاوتی نسبت به نیازهای انسان مربوط می‌شود. پیشینه ی تلویحی هایدگری اندیشه ی مارکوزه به درک تأکید خاص او بر جایگزینی زیبایی‌شناختی برای مدرنیته آنگونه که ما آن را می‌شناسیم کمک می‌کند. در آن زمینه ی هایدگری، اخلاق نمی تواند مدرنیته را رستگار کند، زیرا مشکلات ناشی از تصمیمات شخصی یا حتی اجتماعی نیست که یک اخلاق بتواند از آن مطلع شود. بلکه همانطور که نقد فناوری استدلال می کند، از نظم دهی سیستماتیک افراد، طبیعت و جامعه در چارچوب برنامه ریزی و کنترل ناشی می شوند. آن چارچوب، بی‌تفاوت به ظرفیت‌ها و معانی ذاتی، زمین و جوهر انسان را در کنار آن ویران می‌کند. هایدگر هیچ جایگزین اخلاقی پیشنهاد نمی کند. شاید او احساس می‌کرد که اخلاق فقط می‌تواند با هشدارها و محدودیت‌ها مداخله کند، اما آسیب در اساسی‌ترین شیوه‌هایی است که راه زندگی ما را پایه‌گذاری می‌کنند. فرمول‌بندی مسئله بر حسب «ارزش‌هایی» که ممکن است توسط سوژه ی قاب‌بندی‌شده سرگرم شوند، صرفاً نگرش فناوری را بازتولید می‌کند. تغییر آن شیوه ها مستلزم تغییر وجودی در انسان بودن در این جامعه است، نه قضاوت بهتر در مورد درست و غلط. هایدگر استدلال می‌کند که تا دوران مدرن، هنر قدرت الهام بخشیدن یا هدایت چنین تغییراتی را داشت. او در پایان «مسئله ی مربوط به فناوری» اشاره می کند که ممکن است روزی آن قدرت را بازیابی کند. این بازسازی موضع هایدگری به طرز عجیبی شبیه نقد مارکس از بازار فراگیر و چالشی است که برای اصلاحات اخلاقی ایجاد می کند (واتیمو، 1985). اما اعتماد مارکس به یک آلترناتیو انقلابی البته نه بر اساس هنر، بلکه بر این تصور بود که تعقیب منافع اقتصادی کارگران آنها را به افرادی تبدیل می‌کند که قادر به تصاحب و عمل به نقد علمی سرمایه‌داری هستند. چه اتفاقی می‌افتد وقتی این اعتماد از بین می‌رود، زمانی که منافع شخصی اقتصادی دیگر با نقد همراه نیست، بلکه در عوض با سازگاری همراه است؟ در آن مرحله، انقلابیون می‌تواند مانند هایدگر به منابع غیرمنطقی تغییر مانند ناسیونالیسم یا «خدایان جدید» روی بیاورد، یا در مفهوم منفعت شخصی تجدیدنظر کند تا دامنه ی آن را فراتر از مفهوم اقتصادی که در مارکس دارد، افزایش دهد. »:

Heidegger and Marcuse: The Catastrophe and Redemption of Technology: Andrew Feenberg: http://www.sfu.ca/

فرار هایدگر و مارکوزه از اخلاق، باعث شد تا آنها نتوانند برای مرضی که خود به درستی تشخیص داده بودند درمانی بیابند. پس چرا باید فکر کنیم مردمی که حتی سواد آن دو بزرگوار را ندارند میتوانند با چنین فراری آن هم بعد از خنثی کردن نظم حاکم، وضعیت بهتری برای جامعه شان میسر کنند؟ لازم است همیشه موقع طی مسیر در تمدن به منظور بررسی مقصدی که آدرسش را درست نمیدانیم، گهگاهی به عقب برگردیم یا حتی برای وارسی محیط، سرعتمان را کند کنیم که ببینیم درست آمده ایم یا نه. به قول کنفسیوس: «مهم نیست چقدر آهسته پیش میروید، تا زمانی که متوقف نشوید.»

مطلب مرتبط:

آیا انقلاب ایران، یک آغاز جدید برای تاریخ است؟!

چرا فکر میکنیم اسلام با جنگ گسترش یافته است؟

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 24 آبان 1403 iribnews خبر قابل تاملی را منتشر کرد:

« به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای استان خوزستان، سرتیپ پاسدار حسن شاهوارپور فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان می‌گوید: سپاه باید دو بعدی حرکت کند؛ معنوی و مادی (تجهیزاتی و آمادگی‌های رزم) و این دو باید در کنار یکدیگر باشند؛ هرگز نباید به دلیل اینکه دسترسی ما به سلاح و تجهیزات بهتر می‌شود، نسبت به بعد مهم و اصلی معنوی بی‌توجهی شود.

او با بیان اینکه سلاح و تجهیزات سپاه اکنون باعث قدرت ایران است، افزود: نه تنها باید نسبت به بعد معنوی و نماز بی‌توجهی نکرد، بلکه باید اهمیت آن نیز بیشتر شود زیرا در دنیا مباهات ما متکی به اعتقاد جمهوری اسلامی به وحدانیت است.

سرتیپ شاهوارپور اضافه کرد: آموزه‌های دینی می‌تواند ما را در بعد مادی به جایی برساند که ما امروز در مقابل دشمنان بایستیم و قدرتمند باشیم؛ پاسخ سختی به آنها بدهیم و تکیه ما در بعد توانمندی‌های مادی بر ایمان و قرآن و باورهای دینی است.

فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان ادامه داد: اقدامات ما در حوزه افزایش توانمندی‌های معنوی باید روز به روز بیشتر شود و در حوزه نمایندگی نیز در این زمینه اقدامات خوبی انجام می‌شود؛ به ویژه اردوهای مشهد که هر ساله برگزار می‌شوند و تداوم دارند بسیار پر اهمیت هستند.

او همچنین به گذراندن دوره‌های عقیدتی از سوی سربازان اشاره کرد و گفت: سربازی بدون گذراندن این دوره‌ها نمی‌تواند پایان خدمت بگیرد و یکی از مهم‌ترین مسائل آموزشی در این دوره‌ها نیز نماز و احکام دین است.

سرتیپ پاسدار شاهوار پور یادآور شد: اقدامات باید در حوزه کیفی بخشی نماز افزایش یابد، ضمن آنکه برگزاری نماز جماعت از ۲ وعده به ۳ وعده در دستور کار قرار دارد؛ زیرا هرچه ما بیشتر به نماز اهمیت دهیم اثرات آن را در بهره‌وری کار مشاهده می‌کنیم.

او گفت: اثرگذاری و توسعه کیفی نماز در بیرون از مجموعه سپاه هم اهمیت دارد و بسیج سازندگی با ساخت ساز و کمک به تعمیر مساجد در این زمینه کمک می‌کند؛ تلاش برای استقرار روحانی در برخی نقاط نیز پیگیر هستیم و پیگیر پر کردن خلا‌هایی هستیم که در حوزه ی نماز در سطح استان وجود دارد.»

این خبر، از سویی تایید میکند که افتخار نظام اسلامی ایران به رشد تسلیحاتی، قدرت امنیتی و اعلام امپراطوری سازیش با سر دادن شعار حکومت بر 4 پایتخت عربی، موفقیت زیادی در دلبستگی سربازان خودش به تعلیمات دینی مطلوب جمهوری اسلامی ایجاد نکرده است و از سوی دیگر، بر لبان بعضی افراد تبسمی ایجاد خواهد کرد؛ کسانی که مطمئنند افزایش دفعات نماز و تعلیمات دینی در روز برای سربازان، آنها را دیندار نخواهد کرد. این تبسم ناشی از تجربه است بی این که دلیلش دقیقا فهمیده شده باشد. اما میتوان گفت دلیل اصلی، رقابت تسلیحاتی با کسی است که «دشمن» نامیده میشود و دشمن بودنش هم دقیقا به خاطر دین ستیزی و ترویج مادی گرایی توسط او است، یعنی «جناب غرب». ایران در این صحنه ابدا استثنایی بر قاعده نیست و آنها که در کشورسازی و مقابله ی امنیتی با غرب بسیار موفق تر از ایران بوده اند همین حال را در درجاتی حتی بدتر یافته و با آن دست به گریبانند. شئوهان لین که از موفق ترین کشور رقیب امریکا یعنی چین می آید مادی گرایی افراطی چینی را با ذکر دلیلش به خوبی شرح داده است:

«جمعیت چین بی شرمانه مادی گرا هستند. این فقط یک درصد نیست که روی چیزهای ظریف زندگی ولخرجی می کند. میل به کالاهای لوکس یک پدیده در سطح کشور است. در سال 2010، دعوا در یکی از فروشگاه های اپل در پکن رخ داد، زیرا مشتریان در تلاش بودند تا بیشترین تعداد ممکن آیفون را جمع کنند. در سال 2012، یک نوجوان چینی کلیه ی خود را فروخت تا برای خرید آیفون و آیپد، پس انداز کند. در سال 2013، مردی که چندین کیسه خرید حمل می‌کرد، در یک مرکز خرید جان خود را از دست داد، زیرا از خریدهای عجیب و غریب رفیقه اش خسته شده بود. برخلاف بسیاری از حکایات، اینها در واقع کاملاً آموزنده هستند. آنها به درستی ذهنیت مصرف گرای خشن در چین را به تصویر می کشند. تحقیقات انجام شده توسط شرکت مشاوره ی IDEO نشان می دهد که بسیاری از کارگران مهاجر جوان که درآمدی بیش از 830 دلار در ماه ندارند، مایلند تمام حقوق ماهانه ی خود را برای خرید آیفون خرج کنند. تحقیقات دیگری که توسط مشاور Bain انجام شده است نشان می دهد که چین بزرگترین خریدار اقلام گران قیمت در جهان است. در سال 2013، 29 درصد از این محصولات که به طور منظم از لانکوم، گوچی، آئودی، رولکس و تیفانی استفاده می‌کنند، توسط چینی‌ها خریداری شدند. BDDO، یک آژانس تبلیغاتی، دریافته است که مصرف کنندگان ثروتمند چینی به طور فزاینده ای در مورد تاریخ و فرهنگ برندهای خارجی آگاه هستند. سازمان جهانی گردشگری (UNWTO) محاسبه می‌کند که مسافران چینی با 102 میلیارد دلار در سال هزینه‌های خارجی، بزرگ‌ترین خرج‌کنندگان جهان هستند. نمی توان انکار کرد که این اعداد نشانه هایی از افزایش ثروت است که محصول مستقیم رشد اقتصاد چین است. با این حال، تمایل چین به کالاهای لوکس بسیار فراتر از پارامترهای اقتصادی آن است. یک ماه پیش، چین بالاخره از نظر تولید ناخالص داخلی از آمریکا پیشی گرفت. در حال حاضر، چین دارای بالاترین برابری خرید در جهان است. البته سرانه ی آمریکا فرسنگ ها از چین جلوتر است. تولید ناخالص داخلی سرانه 53000 دلاری ایالات متحده واقعیتی تلخ را نسبت به 12000 دلار چین نشان می دهد. واضح است که متوسط ​​شهروندان چینی به طور قابل توجهی فقیرتر از همتاهای آمریکایی خود هستند. بنابراین آمار فوق گیج کننده است. مردم چین، برخلاف کل کشور، از نظر مالی استثنایی نیستند، اما به نوعی توانسته اند به بزرگترین خریداران اقلام گران قیمت و بزرگترین خرج کنندگان در جهان تبدیل شوند. از این نقطه نظر، حکایت‌های رفتارهای خودزنی برای به دست آوردن کالاهای مادی، رگه‌ای سطحی ویژه در میان چینی‌ها را به نمایش می‌گذارد. یکی از استدلال‌هایی که معمولاً برای رد شیفتگی چین به سبک زندگی تجملاتی ذکر می‌شود، شکاف درآمدی است که ثروتمندان را از فقرا جدا می‌کند. برخی ادعا می‌کنند که مصرف‌گرایی چین به‌طور مصنوعی توسط "ثروت‌های نو" (土豪) که در سرتاسر کشور و فراتر از آن در حال گسترش اقتصاد چین در قرن بیست و یکم هستند، متورم شده است. این استدلال، البته، این واقعیت را نادیده می گیرد که طبقه ی متوسط ​​چین به طور مداوم در حال رشد بوده است. ساختار اقتصادی چین، برخلاف آنچه که برخی معتقدند، مانند یک هرم است. در سال 2012، 70.5٪ از جمعیت چین هنوز با فقر مبارزه می کردند، 28.5٪ به راحتی از درآمد طبقه ی متوسط ​​برخوردار بودند و تنها 1٪ در تجملات غسل می کردند. در حالی که درست است که طبقه ی بالای جمعیت چین دارای مقدار نامتناسبی از ثروت هستند، افراد ثروتمند به سادگی آنقدر زیاد نیستند، حداقل بسیار کمتر از آنچه ما فکر می کنیم. به طور دقیق از نظر میلیونرها، چین در سال 2013 به 2378000 میلیونر افتخار کرد که برای مقام دوم کافی است. بدیهی است که ایالات متحده تعداد بیشتری داشت: 5000137. برای کشوری که چهار برابر جمعیت کمتری دارد، بیش از دو برابر تعداد میلیونرها را دارد. با این حال، تاج هزینه های گزاف بر دوش چینی ها می افتد. در چین، تصور اینکه همه ی این نام‌های تجاری صرفاً در انحصار قشر واقعاً مرفه باشد دشوار است. اگر مطمئن نباشیم، بسیار محتمل است که طبقه ی متوسط ​​چین در این «عجله برای برندها» نقش داشته باشد. یک مطالعه ی IPSOS که در سال 2013 انجام شد نشان می‌دهد که ذهنیت چینی به ویژه مادی‌گرا است. ماتریالیسم، همانطور که با موفقیت با چیزهایی که شخص در اختیار دارد، تعریف می‌شود، بالاترین امتیاز را در چین کسب کرد. در واقع، 71 درصد از پاسخ‌دهندگان چینی موافق بودند که موفقیت یک فرد را با چیزهایی که دارند ارزیابی می‌کنند. پاسخ دهندگان کشورهای غربی که درآمد سخاوتمندانه تری دریافت می کنند، به میزان قابل توجهی کمتر مادی گرا هستند. آلمانی ها 27 درصد، آمریکایی ها 21 درصد و انگلیسی ها تنها 16 درصد این مطالعه را به دست آوردند. روی هم رفته، رد کردن اینکه چینی‌ها عاشق شراب‌های بوردو، کیف‌های دستی هرمس و نقاشی‌های پیکاسوی خود هستند، سخت است. شواهد این سوال را مطرح می کنند: چرا چین اینقدر مادی گرا است؟ برخی تلاش کرده اند در تاریخ چین پاسخی بیابند. آنها ادعا می کنند که ماتریالیسم در فرهنگ چینی بومی است. چین از لحاظ تاریخی بر جهان به عنوان نقطه ی اتکای شکوفایی اقتصادی تسلط داشته است. [سلسله های] تانگ و سونگ چین به ویژه ثروتمند بودند و ثروت همسایگان و پادشاهی های غربی را تحت الشعاع قرار دادند. آنها استدلال می کنند که چنین ثروتی لزوماً باید توسط افراد کارآفرینی که منافع تجاری را در اولویت قرار می دهند حمایت شود. از آنجایی که آنها در رفاه غوطه ور بودند، طبیعی بود که در میان مردم چین میل به با کیفیت ترین کالاهای مادی ایجاد شود. من با این استدلال مخالفم. رفاه چرخه ای است. دور از ذهن است که ادعا کنیم علاقه به تجمل گرایی اجداد ما تا به امروز ادامه داشته است. برای بی اعتبار کردن این استدلال، نیازی به نگاهی فراتر از دوران کمونیست نیست. در دوران اوج مائوتسه تونگ، چینی ها با کمال میل آسایش مادی را پیش بردند. ثروت اندکی که در اختیار داشتند بین جامعه تقسیم شد. ماتریالیسم به عنوان یک مفهوم به سادگی در چین وجود نداشت. برعکس، در حالی که چین در فقر غرق شده بود، ایالات متحده از بریتانیا پیشی گرفت و به بزرگترین نیروی اقتصادی جهان تبدیل شد. با افزایش قدرت آنها موجی از مصرف به راه افتاد. پپسی و کوکا کولا، فورد و هالیوود، همگی آمریکا و جهان را در طوفان فرو بردند. تا سال 1960، 75 درصد خانواده های آمریکایی صاحب ماشین و 87 درصد صاحب تلویزیون بودند. بدیهی است که ماتریالیسم با نبض چرخه ای شکوفایی اقتصادی در ارتباط است. در هنگام فقر محو می شود و در زمان توانگری سر برمی دارد. با از بین بردن این استدلال، ما هنوز به حل این معما نزدیک نیستیم. اگر ماتریالیسم خود را در رفاه نشان می دهد، پس چرا ثروتمندترین کشورهای جهان کمتر از چین مادی گرا هستند؟ با وجود چین، کدام کشور ماتریالیست ترین در جهان است؟ بر اساس همین مطالعه IPSOS، دومین کشور مادی‌گرا هند است و پس از آن ترکیه، برزیل و در نهایت کره جنوبی پنج کشور اول را تکمیل می‌کنند. اشتراک این پنج کشور واضح است. همه ی آنها کشورهایی هستند که به سرعت در حال توسعه هستند که سه تای آنها BRICS بدنام را تشکیل می دهند. بنابراین، به نظر می‌رسد این الگو نشان می‌دهد که نه کشورهای ثروتمند و نه کشورهای فقیر به‌ویژه به کالاهای مادی علاقه‌مند نیستند. کشورهایی که وسواس فرهنگ مصرف دارند آنهایی هستند که به اندازه کافی ثروتمند هستند، اما همچنان از گرسنگی سیری ناپذیری برای ثروت بیشتر رنج می برند. این درک توسط سلسله مراتب نیازهای مازلو تأیید می شود. انسان ها در ابتدا به نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی توجه دارند، اما این نگرانی ها برای اقتصادهای نوظهور مانند چین اهمیت چندانی ندارد. افرادی که می توانند پست ترین نیازهای خود را برآورده سازند، در آن صورت به نیازهای تعلق و احترام مشغول می شوند. ماتریالیسم و ​​جستجو برای اقلام لوکس کاملاً با این معیارها مطابقت دارد. در نهایت، با برآورده کردن همه ی این الزامات، انسان ها به دنبال خودشکوفایی خواهند بود. شاید توسعه‌یافته‌ترین کشورها، همانطور که با بی‌علاقگی عمومی آنها نسبت به مادی‌گرایی بیان می‌شود، به این مرحله رسیده‌اند. آن‌ها می‌دانند که موفقیت را نمی‌توان صرفاً با دارایی‌های خود نشان داد، بلکه با اخلاق، خلاقیت و روشن‌بینی ذهنی مشخص می‌شود. ماتریالیسم یک چیز است؛ اما چرا چینی‌ها اینقدر به دنبال خرید کالاهای جدید و گران قیمت هستند؟ این اصرار برای تصاحب نام های تجاری برتر از کجا می آید؟ چینی ها در مصرف خود بسیار بی ثبات شده اند. فورد دیگر آن را قطع نمی کند. باید BMW باشد، لویی ویتون دیگر به اندازه ی کافی خوب نیست. شانل ملکه ی جدید شهر است. چین عملاً از اصول اساسی ماتریالیسم فراتر رفته است. اکنون فوق ماتریالیستی است. من معتقدم که این ویژگی ناشی از بحران هویت مردم چین است. از سال 1839 تا 1949، چین دوره ای را پشت سر گذاشت که در اصطلاح عامیانه به عنوان قرن تحقیر (百年国耻) شناخته می شود. در این سال ها، چین در جنگ های اول و دوم تریاک به شدت از غربی ها شکست خورد؛ حتي يك كشور خراج گذار، ژاپن، از نظر نظامي و فناوري برتر از چين شد كه نتايج جنگ اول چين و ژاپن این را نشان داد. به طور خلاصه، چین تمام برتری های نظامی خود را از دست داد و مجبور شد امتیازات تجاری و ارضی را در ازای به دست آوردن صلح ارائه دهد. در یک صد سال، اعتبار و ثروتی که چین در طول هزاره‌های تاریخ به دقت انباشته بود، به سرقت رفت. قلمرو افسانه ای چین مانند یک بوقلمون بین قدرت های خارجی حریص و امپریالیستی تقسیم شد. این دوره ی شرم آور باعث ایجاد نارضایتی عمیق اما موجه نسبت به غرب (و ژاپن) در جمعیت چین شد. مائو را وارد کنید: موضع شجاعانه ی او در برابر ژاپن در طول جنگ جهانی دوم و بیرون راندن گومیندانگ مورد حمایت آمریکا نه تنها از تجاوزات بیشتر ارضی جلوگیری کرد، بلکه به جهان نشان داد که چینی ها نباید دست کم گرفته شوند. مائو با نمایش زور وحشیانه که می‌توانست حتی غرب را تحت سلطه ی خود درآورد (مثلاً جنگ‌های کره و ویتنام)، تا حدی اعتبار چین را در صحنه ی جهانی بازگرداند. به لطف مائو، چین دیگر به عنوان "مرد بیمار آسیا" شناخته نمی شد. چینی ها "ایستاده اند". اما ثروت چیزی بود که مائو نمی توانست به چین قول دهد. این دنگ شیائوپینگ بود که از طریق سیاست درهای باز خود در سال 1978، رفاه مادی غرب را فاش کرد و مردم چین را در مورد آینده ای سرشار از فراوانی مسخره کرد. با این حال، مردم چین در معرض چندین دهه لفاظی ضدغربی در دوران مائو، از آن زمان به رقابتی تلخ علیه غرب دامن زدند. بنابراین، پنجره ی جدید به جهان، یک احساس ناراحت کننده و متناقض را به ترکیب اضافه کرد: خواستن. در حال حاضر، جمعیت چین در تلاش است تا مبارزه ی درونی خود را بین طرد و شمولیت معنا کند. از یک سو، آنها به شدت غرب را رد می کنند، آداب امپریالیستی و استکبار دیپلماتیک خود را تحقیر می کنند و بر فضایل فرهنگ چین تأکید می کنند. آنها انقیاد متحمل شده توسط قدرت های غربی را فراموش نکرده اند. از سوی دیگر، عاجزانه می‌خواهند به همان احترامی که غربی‌ها در بین خود قائل هستند، احترام بگذارند. آنها معتقدند که زیر لبخند سفید مرواریدی اش، مرد سفیدپوست همچنان نسبت به چینی ها تحقیر می کند. اما آنها با اکراه می‌دانند که، علی‌رغم تجدید حیات اقتصادی چین، راه رسیدن به عظمت در خارج از کشور است - نه در قلب چین. جمعیت چین هنوز با احساس ناامنی عمیق مبارزه می کنند. نمایش‌های تند ناسیونالیسم آن‌ها نشانه ی عزت نفس شکننده‌شان است. یک گفتمان متمایز از «ما» در مقابل «آنها» در جمعیت چین وجود دارد، اما طعنه آمیز است که آنها چیزی بیش از تأیید «آنها» نمی خواهند. اگر چینی ها از بودن با غرب امتناع می ورزند، اما می خواهند مانند غرب زندگی کنند، پس چه باید کرد؟ واضح است که پاسخ، پیشی گرفتن از غرب است. پس ماتریالیسم فراماتریالیسم چیزی بیش از تجلی این میل مبرم در قلمرو مصرف نیست. از نظر اجتماعی نیز همین ذهنیت محسوس است. کدام والدین چینی به فرزند خود نگفته اند که در مدرسه از خارجی ها (老外) پیشی بگیرد؟ چه زمانی چینی ها به هزینه ی خود نسبت به خارجی ها بزرگوار نبوده اند؟ بازی های المپیک 2008 بیانگر وضعیت چین در مقابل غرب است. چین که مایل به از دست دادن یک دست و پای خود برای میزبانی گران‌ترین مراسم افتتاحیه در تمام دوران است، تلاش کرد به غرب نشان دهد که عقب نیفتاده است؛ که اکنون شایسته ی احترام بیشتری است. این مثال برای بچه ی چینی که کلیه را برای خرید آیفون می فروشد به طرز وحشتناکی آشناست. هر دو مایل بودند هزینه های استراتوسفری را متحمل شوند تا نشان دهند که در واقع بهترین هستند. همین الگو را می توان از نظر سیاسی تشخیص داد. دولت چین مرتباً غرب، به‌ویژه ایالات متحده را در مورد مسائل سیاسی از جمله تجارت، اختلافات دریایی، حقوق بشر و مقررات زیست‌محیطی به چالش می‌کشد. از نظر نظامی، چین در حال مدرن سازی تجهیزات خود با قصد آشکار برای آماده شدن در برابر رویارویی احتمالی با ایالات متحده است. خرید موشک‌های ضد حامل برای رد برتری دریایی ایالات متحده در تنگه ی تایوان، فناوری جنگ سایبری برای مختل کردن ارتباطات ایالات متحده و قابلیت‌های هسته‌ای ضربه ی دوم سیار برای تهدید شهرهای آمریکا تأیید می‌کند که چین نه تنها از سرپیچی از ماشین جنگی آمریکا بیم ندارد بلکه قصد دارد در برابر آن پیروز شود. به طور خلاصه، رقابت علیه غرب، و مهمتر از آن، میل به پشت سر گذاشتن آن به هر قیمتی، تقریباً در تمام عرصه‌های رقابت گسترده است. از آنجا که ماتریالیسم فوق العاده ی چین اساساً مبتنی بر ذهنیت رقابت شدید علیه غرب است، منطقی است که زمانی که چین از دشمن خود پیشی می گیرد، کاهش یابد. تحت الشعاع قرار دادن ایالات متحده، به ویژه از نظر کیفیت زندگی، پیروزی کامل چین بر غرب را تایید خواهد کرد. به طور خاص چینی های سطحی همچنان هوس نام های تجاری لوکس را دارند، اما مطمئناً این فشار در میان طبقه متوسط ​​از بین خواهد رفت. وقتی چین شماره یک شود، چیز زیادی برای حسادت نخواهد داشت. به اوج سلسله مراتب نیازهای مازلو رسیده است. به عنوان یک جمعیت، دیگر برای جبران ادراک اجتماعی حقارت، چیزهای جدید گران قیمت به دست نمی آید. نه تنها ماتریالیسم کاهش می یابد، بلکه ارزش نام های تجاری خارجی نیز احتمالاً ضربه خواهد خورد. درست مانند اولویت مصرف جنس امریکایی برای افکار عمومی امریکایی، چین و جمعیت آن از برندهای بومی قدردانی خواهند كرد. این تصور مضحک است که کیف های ساخت چین کیفیت پایین تری نسبت به کیف های ساخت فرانسه دارند. اگر چین می‌تواند راکت‌ها را به فضا و زیردریایی‌ها را به اعماق اقیانوس‌ها بفرستد، پس چرا نمی‌تواند تکه‌ای از چرم را که بشریت هزاران سال پیش آموخته است بسازد؟ بدیهی است که ساختار مشترک پرستیژ، ذهنیت مصرف‌گرای چینی را دیکته می‌کند. نظر این نویسنده این است که تنها با جوان سازی کامل چین تا عصر طلایی خود می توان به اعتبار دست یافت. وقتی چین به یک هژمون جهانی تبدیل شود، چه احترامی برای کشور نسبتا کوچک و ضعیفی مانند فرانسه قائل است؟ اما تا آن زمان، ما احتمالاً پولی که به سختی به دست آورده‌ایم را روی کفش‌ها و کیف‌های طراحان، ماشین‌های ممتاز، فناوری‌های مد روز و جواهرات غربی می‌اندازیم که باعث غم و اندوه برادران خودشکوفا‌مان می‌شود.»:

China’s Ultra-Materialism Explained”: shaoHan Lin: MEDIUM: 9 JAN 2015

خوشبینی این نویسنده ی مغرور چینی، شاید به جا باشد اما درباره ی آینده ی کشوری که تا همین جا هم پیروزی های قاطعی بر غرب به دست آورده است. اما اگر پای کشوری وسط باشد که به جنگ غرب رفت و در این جنگ شکست خورد چه؟ لازم نیست زیاد از چین فاصله بگیریم. کافی است پیشگام چین و شرق آسیا در مدرن شدن و همزمان جنگ با غرب را به یاد بیاوریم: همسایه ی کوچک چین، جناب ژاپن را که وقتی منکوب غرب شد، هویت خود را بیش از هر کشور بی طرفی در مقابل او باخت. الان ژاپن حتی وقتی میخواهد تولیدات فرهنگی رسانه ای برای معرفی هویت خود بسازد قهرمانانش بیشتر از این که ژاپنی باشند غربیند. در انیمه های ژاپنی، شبیه ترین افراد به ظاهر ژاپنی، نقش های منفی (آن هم نقش های منفی بی عرضه و موقتی) هستند، حتی وقتی انیمه در حال نشان دادن سامورایی های قرون وسطایی باشد. پس شاید دانستن این موضوع برای ما مهم باشد که بدانیم ژاپنی ها قبل از این که مقلد بی چون و چرای غرب بوده باشند مقلد چین بودند ولی نه مقلد بی چون و چرا.:

«چگونه میتوان این نفوذ فرهنگ چینی را در دوران گذشته ی ژاپن توجیه کرد؟ آیا میتوان گفت این نفوذ نتیجه ی میل شدید به تقلید مفرط از فرهنگ برتر چین بوده است؟ همانطورکه تاریخ سایر ملل نشان میدهد به ندرت موردی دیده شده که مردمی عقبمانده با میل خود، فرهنگی را بپذیرند که از مردم پیشرفته تری گرفته شده باشد. به طور کلی در فرهنگ پذیری، شرایط دیگری وجود دارد که پذیرش فرهنگ بیگانه را ممکن میسازد. همانطورکه از طرز استدلال و قضاوت ژاپنی ها متوجه خواهیم شد، بین برخی از ویژگی ها و شیوه های تفکر ژاپنی و چینی شباهت زیادی وجود داشته است. اکنون متوجه میشویم که علاوه بر شباهت های موجود در ساختارهای اجتماعی و روش های اقتصادی این دو کشور، شرایط دیگری نیز بوده که که علت میل و علاقه ی مردم ژاپن در آن زمان را نسبت به پذیرش فرهنگ چین توجیه میکند. ظاهرا الگوهای مشابه زندگی اجتماعی این دو کشور و رشد و گسترش آنها در آب و هوا و محیطی یکسان، به پدید آمدن شیوه های فکری مشترک کمک کرده است.» ("شیوه های تفکر ملل شرق": جلد2 (تبت و ژاپن): هاجیمه ناکامورا: ترجمه ی مصطفی عقیلی: انتشارات حکمت: 1378: ص76)

نکته ی جالب این است که زبان ژاپنی با زبان چینی متفاوت است ولی با آوانگارهای چینی توضیح داده میشود و در ابتدای مدرن شدن، هنوز غربگراهای ژاپنی داشتند هیروگلیف های چینی را با هم ترکیب میکردند تا از آنها کلمات ژاپنی جدیدی بسازند که مفاهیم غربی را توضیح دهند. این دنباله ی راه راهبان بودایی ژاپنی بود که به چین رفته و در آنجا تعلیم یافته و متون بودایی چینی را به ژاپن آورده بودند بی این که هیچ وقت زبان چینی را دقیقا فهمیده باشند و بیشتر اوقات، آوانگارهای چینی که بسته به شکل هیروگلیفیشان مفاهیم متعددی را استعاره میکردند صرفا از دریچه ی ذهن یک استاد برجسته ی ژاپنی و کاملا متفاوت از منظور چینیشان تفسیر میشدند. زمانی که مراتب تا واعظین بودایی روستاهای دور کاهش می یافت ممکن بود واعظ بودایی منظوری از کلمه ی چینی را به مردم القا کند که به کل متفاوت از منظور چینیش بوده است. با همین رویه زبان چینی در سطح بالایی از تاثیر، زبان و فرهنگ عمومی ژاپنی را به چیزی بسیار متفاوت از خود تغییر داد. (همان: ص79-77)

فرهنگ ژاپنی کاملا چینی نشد دقیقا به خاطر این که زبان چینی زبانی استعاری بود که میشد در هر کلامش، بخشی از استعاره ها را کمرنگ و بخشی را پررنگ کرد و با خود آن، بخشی از آن را سانسور و بخشی دیگر را تشدید کرد و غرب نیز از این موضوع درس عبرتی گرفت برای این که در مواجهه اش با ژاپن، بی کنایه ترین و سرراست ترین تجلی های خود را رو کند. تشدید توجه روی تصویر، دقیقا به خاطر عادت ژاپنی به تصویری بودن پیام های دریافت شده است؛ درست مثل چین. در زبان های هجایی شرق دور که الفبا وجود ندارد، ذهن افراد، موقع شنیدن کلمات، در حال نقاشی کردن است و بلافاصله بعد از شنیدن هر کلمه، یک تصویر به ذهن میرسد. این وضعیت، قبل از آموختن سواد توسط کودک چینی یا ژاپنی یا کره ای برقرار نیست. توجه کنیم که در قدیم، بیشتر مردم این کشورها بیسواد بودند و فقط در نهضت سوادآموزی جدید است که عادت دهی مردم به این نوع برخورد با زبان، به نهایت حد خود رسیده است. چارلز سامرویل که بین سال های 1904 تا 1914 برای انجمن مبلغان لندن کار میکرد، مجموعه ای از آوانگارهای بسیار ابتدایی چینی را جمع آوری کرد که شباهت زیادی به هیروگلیف های مصری داشتند. قیافه های چینی ها نیز بسیار شبیه چهره های انسان ها در نگاره های مصری است و ریشه گرفتنشان از افریقا و انتقالشان به شرق دور از طریق آسیای غربی و شمالی، دور از ذهن نبوده است. پیوند هیروگلیف های مصری، چینی، فنیقی و خط میخی بین النهرینی مورد توجه بسیاری بوده است. در میان اینها فنیقی به حدی از ریشه ی هیروگلیفی خود فاصله گرفت که پایه ی الفبا شد و انواع الفباها تقریبا تمام جهان های موسوم به غرب و خاورمیانه را فرا گرفتند و مدل ذهنیت مردم این نواحی را به کل متفاوت از تمدن های شرقی تر کردند و ورود الفبا به هند، آنجا را نیز پیرو ذهنیت مشابه کرد. شاید دلیل اصلی این فاصله گیری از خط تصویری یا سانسور دلالت های هیروگلیفی آن، حذف فلسفه ای بود که از آن زبان بیرون میتراوید و اخیرا توسط تجارت پیشگی فنیقی-عبری، در حال سانسور بود. این با کفرستیزی یهودیت و فراورده هایش در مسیحیت و اسلام، نسبت مستقیم دارد و پیوسته از جنوب سامی به سمت شمال و غرب حرکت میکند و جریان های قبلی را به سمت شرق منحرف میکند. دشمنان خدا در داستان ساخته شده اولاد حام هستند که امروزه بیشتر به سیاهان تعبیر میشوند؛ ولی در گذشته گاهی زردپوستان مد نظر توصیف مربوطه بودند و سیاهان، گولم هایی تلقی میشدند که جادوگران یهودی در جزیره ی مورو (افریقا) برای ساختن نژادی از بردگان تولید نمودند. البته این روایت برای جمع آوردن سیاهان و زردپوستان در میراث حام هم که شده باقی مانده و نظریه های توطئه ی راست افراطی در غرب، ارتقای کشورهای افریقایی توسط چین را توطئه ی زردها برای پر کردن دنیا از انسان مانندهای مکانیکی و غریزی سیاه بر ضد بشریت به شمار آورده اند. اولاد حام جهنمیند درحالیکه اولاد سام بهشتیند و البته فقط یهودی ها خیلی در سام ریشه دارند و انسان های معمولی تر یافثی یا ترکیب سام و یافثند. توسعه ی شق اخیر، پیوسته باعث عقبگردی حامی های جهنمی است که در اثر ارتباط یافتن با زردپوستان، لغات "تاتار" و "تارتار" را به هم دوخته اند که دومی همان تارتاروس یا دوزخ است. تارتاریا یا سرزمین تاتارها گاهی کل آسیا است، گاهی نیمه ی شمالی آن است و گاهی شمالی که تا حد ممکن به شرق عقب نشسته است. عقبنشینی اخیر را در یک کره ی جغرافیایی منسوب به ویلم جانسون بلائو از آمستردام سال 1630 میبینیم که در صومعه ی استراهوف در پراگ نگهداری میشود. این کره ی جغرافیا حتی با تاریخ رسمی هم سر ناسازگاری دارد بطوریکه در سال 1630 حدود نیوزیلند را ترسیم میکند که بنا بر تاریخ رسمی فقط در دهه ی 1840 کشف شد. بنابراین اگرچه مثل بقیه ی نقشه های جغرافیایی جعل متاخر است ولی جزو آن نقشه هایی است که قبل از تنظیم تاریخ رسمی جعل شده و برخی از مطالب سانسورشده را در خود حفظ کرده است. در این نقشه تارتاریا قلمروی در شمال چین و شرق روسیه ی کنونی است که اقوام آلتایی یورشگر به چین شامل منگول/مغول ها را که منچوها شاخه های دیرآمده ی آنها هستند در بر میگیرد.:

این اقوام، همان مردمی هستند که باعث نامیده شدن چین به ختا، ختن و کیتای در روسیه و غرب شده اند. در تاریخ خود چین، این اصطلاحات مرتبط با قوم خیتان هستند که سلسله ی لیائو را در چین ایجاد نمودند. در آسیای مرکزی، ختا هم نام چین هست و هم نام قوم مغولی برسازنده ی حکومت قراختایی یا ختاهای سیاه در آسیای مرکزی که سقوطش شرایط را برای هجوم چنگیزخان به غرب فراهم کرد. درحالیکه ختا عنوان چین است، همزمان قسمت های جنوبی چین با اصطلاحات مانزی یا مانجی به لحاظ هویتی گاهی از شمال آن تحت عنوان کیتای تمییز داده میشوند. لغات مزبور قطعا مرتبط با اصطلاح "مانچو" برای آخرین حکمرانان چینند که درواقع فقط بعد از انتقال آنها به جنوب، هویت چین را از جای دیگری به سرزمینی جدید منتقل کرده اند و فامیل های نیمه چینی-نیمه جورچنشان هم پادشاهی کره را تاسیس نمودند. ترویج خطوط هیروگلیفی سرکوب شده در غرب و تکاملشان در قلمرو جدید، میتواند نتیجه ی عقبنشینی مداوم تارتاریا تا آسیای جنوب شرقی باشد. توجه کنیم که ختایی ها عنوان قارا را برای خود به کار میبردند که نه فقط معنی سیاه بلکه معنی قدرتمند داشت چون نیروی آنها از قعر جهنم می آمد. در نقشه ی تارتاریای صومعه ی مزبور، قطب شمال، دریای یخ زده ی تارتاریا نامیده شده است چون قطب شمال به عنوان یک سرزمین سرد و تاریک، خود، نسخه ای جغرافیایی از دوزخ و تارتاروس است. فرهنگ چینی نگهدارنده ی یک اعتراف قدرتمند به جهنمی بودن جهان فیزیکی خدادادی بود که در غرب نه حذف بلکه فقط به لحاظ ذهنی سانسور شده بود و هنوز در بخش های شبیه به هم فقه اللغه های چینی و سامی میتوان رد آن را یافت. در این مورد، باید بخصوص روی فلسفه ی هنوز پابرجای یین و یانگ در شرق دور تمرکز کرد که درست مثل زبان های سامی غرب، به نرینه و مادینه کردن پدیده ها میپردازد. در فرهنگ سامی، خط، نرینه است و در مقابل مادینه بودن طبیعت قرار میگیرد. طبیعت، به خودی خود بینظم و بدون قانون دائمی است. اما شما میتوانید از تماثیل و استعارات درآمده از طبیعت، قانونی بیرون بکشید که مختص انسان باشد و آن را به زبانی بیان کنید که لغات قانونش نام از عناصر طبیعت داشته باشند. اصطلاح قرآنی "نون و القلم" یعنی دوات و قلم دقیقا چنین میکند. قلم وسیله ی نوشتن و متمثل به خالق است ولی با دوات مینویسد که کنایه از عناصر طبیعت است. قلم نرینه و دوات مادینه است و دوات دراینجا نون نامیده شده که عنوان آب های هاویه و نماد بینظمی در مذهب مصری است. این دقیقا تمثیلی از خلقت جهان منظم فیزیکی توسط بعل مردوخ از پیکر تهامات -اژدهای بینظمی و الهه ی آب ها- در اساطیر کلدانی است. این تشبیهات، مدت ها است که بر ذهنیت سامی اثرگذاشته و سپس با تحریف فرهنگ، از بین رفته اند. این تحریف فرهنگ توام با تغییر زبان های قدسی و ازجمله متروک شدن خط میخی و انقراض زبان های آرامی و سریانی بوده است چون زبان خود مظهری از نظم است و با حذف یک نظم، از بین رفتن زبان آن نیز طبیعی است. این را زبانسازان به خوبی میدانند چون کارشان تحریف طبیعت بی قانون برای ساخت قانون است. در چین و ژاپن اما چنین نیست چون زبان هنوز به اندازه ی طبیعت، تصویری است تا جایی که دینی مثل تائوئیسم داریم که کتاب مقدسش تائو ته چینگ، قانونش را تحت نام تائو به صراحت "مادر" میخواند، اصطلاحی که به لحاظ متافیزیکی برای طبیعت به کار میرود و باز تائو را "تهی" و خالی مینامد انگار که به اندازه ی طبیعت، بی قانون است. درباره ی چنین فرهنگ هایی شما هیچ راهی ندارید جز این که یک تصویر ثابت از طبیعت و جهان را به شرطی که همانطورکه رهبران غرب صلاح میبینند برایشان بسازید تا غربیشان کنید و البته میتوانید تائوئیسم و مشابه بوداییش در بودیسم ذن را با برداشت های محدودشده ای نگه دارید تا هر وقت خواستید قانون را با تغییر تصویر جهان عوض کنید، تائو و ذن را برای بی معنا نشان دادن تصاویر قبلی، موقتا برجسته کنید. این میانپرده ی تائویی برای شرق دور، مابه ازای میانپرده ی پوچی و تشتت ذهنی –معادل ترسناک تر "تهی" تائویی- برای مردم الفبایی است و دوزخ را به صورت "مرگ خدا" ی نیچه ای برای آنها بازآفرینی میکند. زمانی که پوچی با معنابخشی جدید جابجا میشود، خدا دوباره زنده میشود. چون او دنباله ی خدای طبیعت یا تموز است که با خزان طبیعت میمیرد و در بهار، به همراه سرسبزی طبیعت باز میگردد. یک داستان معروف اکدی، مرگ تموز را به سبب جانشینیش با همسرش عیشتار و به انتقام عیشتار عنوان میکند. در نسخه ی یونانی این افسانه، تموز تحت نام آدونیس در دوران سرسبزی طبیعت در کنار یک معشوقه اش آفرودیت روی زمین قرار دارد و در دوران خزان طبیعت در جهان زیرین در کنار معشوقه ی دیگرش پرسفونه. آفرودیت و پرسفونه نسخه های بهشتی و جهنمی عیشتار هستند و قالب جهان مادی را در حالت های با معنا و بی معنایش نشان میدهند. درواقع جهان مادی در جایگاه شخینا یا نسخه ی مادینه یا همسر یهوه برای یهود و یین مادینه ی سیاه نسبت به یانگ نرینه ی سفید در تایچی یا دایره ی سیاه و سفید نمادین شانگ دی خدای بی شکل چینی است. در اسلام، او "حقیقت" را نشان میدهد که یکی از نام های الله است. "حقیقت" لغتی مادینه برای نامیدن اللهی است که ظاهرا نرینه است. چون "حقیقت" تلفظ دیگر "حقه" HAQQET فرم مادینه ی "حق" که یکی دیگر از نام های الله است میباشد. "حق" معنی قانون و امتیاز قانونی میدهد و "حقیقت" معنی آنچه اتفاق افتاده است. برای به دست آوردن حق، باید حقیقت کشف شود و این درحالیست که دنیای مادی اینقدر بزرگ است که درآوردن بسیاری از زوایای مخفی آنچه در آن رخ داده است بسیار سخت است. بنابراین حقیقت مستور یا پوشیده است درست مثل زنی که زیر حجاب رفته است. برای حفظ آبروی مردم، لازم است حقیقت زیر حجاب باشد همانطورکه زنان زیر حجاب باشند برای حفظ جامعه بهتر است. کشف حقیقت در موقع لازم و ضروری، حکم رفع حجاب یک زن موقع ازدواج را دارد. تعبیر دیگر آن، باز کردن قفل حقیقت است. این باز کردن قفل را در آرامی "قلت" یا "اقلید" (ریشه ی نام اقلیدس حکیم) و در عربی "کلید" مینامند و هنوز هم در فارسی وسیله ای که با آن قفل را باز میکنند را "کلید" میخوانند. ریشه های آرامی قلت و اقلید میتوانند با لغت "کلت" برای قوم برانگیزنده ی تعالیم دروئیدی که فراماسون های بلعنده ی جهان به آنها اقتدا میکنند مرتبط باشد و دانش انکشاف و فتح جهان مادی را رو کند. در تعالیم دروئیدی، الهه ی زمین به عنوان مشابه جهان مادی، اپونا است که به اسب مجسم میشود و معنی اسمش شبیه به هیپو یعنی اسب است. اسب، مرکب کشورگشایان قدیم بود. بنابراین نوع نمایاندن جهان مادی به کشورها برای فتح آنها سلاحی برای تصاحب قلمرو آنها است. در جنگ تروا این مسئله را به صراحت میبینیم. به نظر میرسد اسب تروآ که وارد شهر میشود و سربازان آخایی از درونش بیرون میریزند و شهر را فتح میکنند، و هلن شاهزاده خانم آخایی که توسط شاهزاده ی تروایی دزدیده و به تروآ برده میشود و بهانه ی فتح شهر میگردد دو روایت از یک قصه باشند و آن ورود الهه ی جهان فیزیکی یعنی اپونا در هر دو شکل زن و اسب آن به قلمرو هدف استعمار است. مایلز متیس کلمه ی آخایی را با "آگایی" یونانی و "آقا" در ترکی به معنی اشرافی مقایسه میکند و "تروآ" را در نام همان تیروس یا شهر بندری صور در لبنان به عنوان مرکز تجارت فنیقی مینگرد و فتح تروآ را همان تصرف شبکه ی تجاری و تمدن گستری فنیقی توسط فلسفه ی اشرافزادگی به نمایندگی از یهودیت میشناسد. اسب تروآ چوبی است فقط به خاطر این که تروئی میتواند "دروئی" به معنی چوبی و تخته ای هم تلفظ شود، لغتی که البته نام دروئیدها هم از آن می آید. ارتباط یهودیت با کلتی مآبی که به ایبری و بریتانیا و فرانسه محدود میشود در نوشته های اندرو مارفول پوجاداس روشن میشود. او از آمدن اشرافیت یهود از مصر به سرزمینهای ایبری و فرانسه میگوید و آنها را پایه گذاران فرهنگ کتاب مقدس و و مذاهب نو شده ی یهودیت و مسیحیت به شکلی که معروفند میشناسد و رهبری اشرافیت یهود که خاندان کولوم یا کولومینا یا کولون میباشند را همان جریان تصرف کننده ی امریکا تحت نام مستعار کلمبوس میشناسد که به امریکا منتقل میشوند و آنجا را رهبریت جهان میشناسد. خاندان یهودا که نوشته های آیزاک نیوتن را در دنیا مطرح کردند و در تاسیس صهیونیسم نیز ایفای نقش نمودند از طریق بنونیست ها از همین خاندانند. آبراهام شالوم یهودا (1951-1877) کارشناس امور خاورمیانه که 1936 نسخه های خطی کتاب "کرونولوژی پادشاهی های باستانی ایزاک نیوتن" (با ادعای انتشار آن در 1728: یک سال بعد از مرگ نیوتن) را معرفی کرد هم یکی از آنها است؛ کتابی که یک تفسیر فراموش شده از ارتباط تاریخ جهان به روایت کتاب مقدس با تاریخ جهان به روایت نویسندگان کلاسیک یونانی چون هرودت و دیودوروس میدهد و امروز زیاد باب میل تاریخ رسمی نیست. جالب است که آبراهام یهودا خود شخصا با یک یهودی دیگر به نام زیگموند فروید تماس گرفت و از او خواست که کتاب "موسی و یکتا پرستی" را منتشر نکند، کتابی که نشان میداد موسی مصری بود و کیشش دنباله ی کیش آتون فرعونی به نام آخناتون بوده است. فروید یکی از اعضای BNAI Brith و فردی متنفذ بود و به نظر میرسد هدف از منصرف کردنش، پنهان ماندن بعضی از نقشه های پیش رونده از طریق تاریخ در بین جریان های رمزنگار بود. آبراهام یهودا به جای خود، سعی نمود اوفارل را هم که کتابی پیرامون تفسیر نفرین شاه توث به مجموعه ای از قتل های سیاسی و این ادعا که عیسی پسر موسی است نوشته بود وادار کند که ساکت شود. کتاب نسبت داده شده به نیوتن هم درواقع چندان تاریخ را کم نکرد بلکه برعکس با تعبیر خدایان به انسان های زمینی و ربط دادن آنها به هم در یک امپراطوری وسیع منسوب به شخصی به نام سیساکا (از دید نیوتن: تایفون یا سوت خدای مصری)، تاریخ طولانی مصر را در بابل و سکائیه و یونان توسعه داد و همه ی آنها را دنباله ی آدم تورات که نیوتن به پیروی از اوزیبیوس او را همان منس فرعون مصر شناخت نمود. نیوتن به پیروی از دیودوروس، موسی را کسی که بعد از خروج از مصر، اورشلیم را پایه گذاری کرده و پایتخت خود نموده است خواند و از این جهت، کاملا برخلاف تاریخ مفصل کتاب مقدس حرکت کرد تا تاریخ بنی اسرائیل را در تاریخ ملل دیگر گم و بی اهمیت کند. بنابراین نیوتن، جهان بزرگی را تفسیر میکند اما در جهت بازتفسیر جهان دیودوروس که خود بازتفسیر هرودت است و آبراهام یهودا تفسیر همه ی آنها برای یک جهان بزرگتر و جدیدتر است؛ حلقه های مداوم بازتفسیر تاریخ برای به روز کردن آن بی این که نیاز شود منابع اصلی مثل هرودت و دیودوروس و کتاب مقدس که خود، جعل های سده های اخیرند به طور کامل دور انداخته شوند.:

“ISAAC NEWTONS CHRONOLOGY OF ANCIENT KINGDOMS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 31 AUG2024

از قدیم الایام، کسی میتوانست بالاتر از روایت های حاصل از این دنیا قرار داشته باشد که توانسته باشد به دنیای فرامادی سفر کند و یا پیام هایی از آنجا دریافت کند که به توهمات جهان مادی آلوده نباشد. چنین کسی در اساطیر مصری به هارپوکرات یا هوروس کودک تشبیه میشود زمانی که سوار بر ساقه ی نیلوفر آبی از آب بیرون میزند و بر روی برگ نیلوفر آبی در خارج از آب قرار میگیرد. دراینجا آب، کارکرد بدن تهامات الهه ی اژدهایی آب ها را دارد که در مورد خدایان خورشیدی مثل هورس و رع، به صورت آپوفیس یا آپپ اژدهای تاریکی در دوزخ یا جهان زیرین آشکار میشود. جهان زیرین رحم زمین است و مثل بدن تهامات، خدای خورشیدی و انسانی را که به او تشبیه میشود احاطه میکند. جهان ماورایی برای کسی که از این رحم آزاد نشده است درست مثل جهان بیرون از شکم مادر برای یک نوزاد ناشناخته و غیر قابل تصور است و درست به مانند نوزاد که موقع بیرون آمدن از شکم مادر، از وحشت گریه میکند انسان نیز از خروج از جهان مادی با مرگ وحشت دارد. در مورد هورس، این مادر، هاثور الهه ی طبیعت و مابه ازای مصری عیشتار است که خورشید هر غروب توسط او خورده میشود و هر صبحگاه توسط او از نو متولد میشود و ساقه ی نیلوفر آبی برای هورس کودک، حکم بند ناف تغذیه کننده ی او از جهان مادی برای خورشید نوزاد موقع تولد از هاثور را دارد. ازآنجا که نیلوفر آبی دو نسخه ی بیرون و درون آب را دارد، هاثور هم در مقام وصل کننده ی زمین و آسمان به یک گیاه دیگر اما این بار به شکل درختی عظیم تشبیه میشود که نسخه ای آسمانی دارد که با درخت نات الهه ی آسمان تطبیق میشود. این دو درخت زمینی و آسمانی که روی هم یک درخت واحد هستند میتوانند با درخت زیخوم در اریدو یا پهنه ی آبی محل حکومت حئا تطبیق شوند که نتیجه ی نظم یافتگی آب های تهاموت توسط حئا ایزد آب های کلده است. همانطورکه هاثور «خانه ی هورس» خوانده میشود، زیخوم هم «خانه ی تموز» خوانده میشود ضمن این که درست مثل هاثور، زیخوم هم مجسم به یک الهه است. باغی که زیخوم در آن قرار دارد آدین یا عدن نامیده میشود که همنام باغ بهشتی آدم و حوا در تورات است. اگر درخت های زمینی و آسمانی هاثور و نات دو جنبه ی مختلف آن را نشان دهند میتوانند به ترتیب با درخت معرفت به خیر و شر و درخت حیات در باغ عدن تورات تطبیق شوند. از طرف دیگر، لغت "عدن" در زبان اکدی معمولا به معنی دشت بی درخت یا کم درخت است که تصویر یک تک درخت از زیخوم را به ذهن می آورد. میتوان آن را با ساکاپو یا درخت مقدس منچوری چین مقایسه کرد که با یک تک درخت روی یک تپه نمایش داده میشود. ساکاپو احتمالا نسخه ی منچوی درخت بودایی "فو" یا روشنبینی است که چینی ها محل آن را روی یک تپه در وسط دریا در منطقه ی قطب شمال میدانند. مسلما این نسخه ای ترکیبی از محور جهان در محل ستاره ی قطبی در دب اصغر است که هم به کوه کیهانی تشبیه میشود و هم به درخت کیهانی. ازقضا درخت زیخوم هفت شاخه دارد که میتوانند به هفت ستاره ی صورت فلکی دب اصغر وصل باشند. بنابراین اینجا محل خوبی برای قرار دادن درخت آسمانی نات در بالای کوه کیهانی است. همچنین اینجا میتواند محلی باشد که در آن، آدم و حوا به سمت جهنم زمین اخراج شدند. نات، الهه ی حامی درختان انجیر بوده است و ممکن است میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا انجیر باشد و به همین دلیل هم آدم و حوا بعد از آگاه شدن از عورت خود در نتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه، عورت های خود را با برگ انجیر پوشاندند. سقوط آدم به جهنم، همان سقوط توم یا تاموس یا تموز است که یک نسخه ی مصریش یعنی آتوم به خورشید غروب تشبیه میشود. بنابراین بازگشت انسان به آسمان هم به طلوع خورشید و فاصله گرفتن آن از افق زمین در اوج گرفتن به آسمان تشبیه میشود که در شرق رخ میدهد و درخت هاثور باید در شرق باشد. قاعدتا در مقابل شرق باید غرب قرار داشته باشد اما همانطورکه شرق در زیادی روشنایی گاهی جای به جنوب میدهد غرب هم در زیادی تاریکی گاهی جای به شمال میدهد. قطب شمال تاریک ترین و یخبندان ترین قلمرو زمین شناخته شده برای انسان متمدن باستانی بوده است. سترونی آنجا استعاره ای از سترونی زمستان بود و موکلش نیز موکل سترونی بود: دب اکبر یا خرس بزرگ که مادر دب اصغر یا خرس کوچک بود. با این حال، دب اکبر از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو به وجود آمده بود. ورزاو شخم زن، نماد کار کشاورزی برای پرورش زمین در بهار و از سترونی درآوردن خاک بود. ورزاو در زمستان به همراه بقیه ی دام ها در آغل زندانی میشد همانطورکه خرس در زمستان برای خوابی طولانی به درون غار تاریک میرود. در آسیا و اروپا خرس تا حدود زیادی جانشین اسب آبی شده که از دید مصری ها جانور اعماق آب ها و مابه ازایی راستین برای الهه ی قطب شمال است. اسب آبی را مصری ها نسخه ی آبزی گاو میشمردند و او را "گاو آبی" میخواندند. بنابراین تاورت که الهه ی اسب آبی بود، نسخه ی مضر هاثور در جلوه ی گاو بود. گاو ماده به عنوان اصیل ترین چهره ی جانوری هاثور به خاطر دادن شیر خوردنی به مردم، مفید شناخته میشد. این با تصویر توراتی از اورشلیم و نسخه ی آسمانیش بهشت به داشتن رودهایی که شیر و عسل در آنها جریان دارد مربوط است. پس شیر خوردنی از جنس آسمان است و خروجش از پستان گاو ماده نماد حیوانی هاثور، نسخه ی تمثیلی دیگر خروج هورس خدای خورشید از درخت شرقی به عنوان نماد گیاهی هاثور است.:

ANCIENT EGYPT: GERALD MASSEY: CHAP2

جانور خورشید و نماد قدرتنمایی خدای خورشیدی، شیر درنده است و لغت "لبن" برای شیر خوردنی، ظاهرا از "لابو" از نام های شیر درنده می آید. لاوی نام دیگر شیر درنده تلفظ دیگر همین لغت است که عنوان قبیله ی کاهنان بنی اسرائیل از نسل هارون برادر موسی است فقط به خاطر این که خود موسی چون همسرش صفورا نااسرائیلی بود حق نداشت فرزندانش را کاهن تعیین کند. یهوه خدای تورات هم متمثل به شیر است و ظاهرا جانشین خدای خورشید شده است. در صحاری عربستان که در مسیر خروج بنی اسرائیل از مصر در زمان تولد یهودیت رخ مینمایند خورشید یک جسم زرد رنگ درون یک آسمان آبی به نظر میرسد و تولدگاه یهودیت را صحراهای زردی تعریف میکنند که در افق به یک آسمان آبی میرسند. سبز که رنگ گیاهان است نتیجه ی ترکیب زرد و آبی است. برای یهودیان که در جستجوی سرزمین مقدس در کوه صهیون، مصر را به مقصد این صحاری ترک کردند اولین کوهستان سرسبز و پردرخت سر راه، جبل لبنان یا مونت لیبانوس بود که نام از لبن به معنی شیرگونگی، خورشیدی بودن و در مجموع ایزدی بودن دارد. لئونهارت ریوولف این کوهستان را محل زندگی دروزی ها خوانده است. هارت، آنها را از قبایل "کلبی" توصیف میکند. لغت "کلب" بیشتر به معنی سگ به کار میرود ولی اصل آن از ترکیب دو لغت "ک" (مانند) با "لابو" (شیر) به دست می آید و در مجموع به معنی شیر مانند است، لغتی که میتواند صفت مردمان آسمانی باشد. گادفری هگینز، کلبی های جبل لبنان را به دلیل دروزی بودن با دروس به معنی درخت پرست تطبیق میکند که دقیقا معادل دروئید در اروپا است. به نظر هگینز، دروزها در ابتدا دروئید و نسخه ی قبلی یهودیت بوده اند چون به روایت معروفی، هارون و دیگر اسرائیلی هایی که همراه او به گوساله پرستی روی آوردند و اساس مذهب سامری شدند در جبل لبنان ساکن شدند. اینجا فاصله ی زیادی از بنادر فنیقی صور و صیدا ندارد و امپراطوری صور که در تمام شمال افریقا و بخش هایی از اروپا حاکم شد میتواند دریچه ی ورود یهود از شمال افریقا به اروپا باشد. اوکانر معتقد است یهودی ها از بنادر فنیقی اروپای جنوبی با اشرافیت اروپایی نیمه اسکیت آمده از شرق و شمال ترکیب شدند و مذاهب کلتی را به شکلی که قابل قبول باشد بنیان نهادند. اسکیت های تاثیرگذار بر این روند، شاخه ی غربی هون ها و تاتارهای فاتح چین در شرقند. گادفری هگینز معتقد است تمام زبان های جهان موسوم به غرب یا از عربی پدید آمده اند یا به طور مشترک از عربی و کلتی.:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: hunter press: 1829: P263-8

هگینز در چند صفحه ی بعدی مینویسد که کاهنان کلتی درست مثل قدیسین یهود به سه دسته تقسیم میشدند: انبیا، لاوی ها و واعظین برای یهود به ترتیب با دروئیدها، باردها و ویت ها برای کلت ها تطبیق میشوند. واعظین یهودی فقط حرف های کاهنان لاوی را تکرار میکردند ولی لاوی ها در مقابل انبیا فرمانپذیر مطلق بودند و باید هر تحریفی در دین از سوی آنان را فرمان جدید خداوند تلقی میکردند چون انبیا با عالم غیب در ارتباط بودند. همین رابطه بین ویت ها، باردها و دروئیدها برقرار بود و دروئیدها توانایی تحریف دین را داشتند. با این حال، دروئیدها نیز توسط سازمان مافوقی محدود میشدند. به نوشته ی هگینز، در زمان حمله ی سزار به گاول (فرانسه و بلژیک)، تمام دروئیدهای گاول وظیفه داشتند در ابتدای اختیار این وظیفه، برای تحصیل، به بریتانیا بروند و این نشان میدهد که پایگاه اصلی دروئیدیسم بریتانیا تعیین شده است. این نکته ای را به ذهن من می آورد و آن این که اپونا الهه ی اسب مانند زمین در بین کلت ها اساسا یک الهه ی بریتانیایی است. از طرفی اسب، به خاطر یال هایش که به انوار خورشید تشبیه میشوند جانور خورشید است و ارابه های خورشید را در آسمان چهار اسب به نشانه ی چهار فصل سال جابه جا میکنند. بنابراین اسب های خورشید که وسیله ی اوج گیری و الوهی شدن اویند از جنس زمینند همانطورکه درخت و نیلوفر آبی که خدای خورشیدی را به ماوراء الطبیعه میرسانند در اصل زمینیند. حالا روح زمینی خدای خورشیدی در جایگاه انبیای یهود، آنجا وصل شدنش به آسمان را اثبات میکند که پیامبر از زمین نفرینی میفرستد و آسمان میشنود و یک سری ملت های متمدن و رفاه مند را به سزای کفرورزی، در آتش عذاب الهی و با زلزله و سیل و قحطی و آتش جنگ نابود میکند. ترکیب این مضامین با هم، خورشید اسلام را میسازد که زرد است چون از شن های زرد عربستان برمیخیزد و هنوز هم توسط اسب های جنگی اوج میگیرد چون قرار است بر کفار بلا نازل کند. منتها از یک جایی اسب ها به روز میشوند و به سلاح های آتشین چون تانک و تفنگ و هواپیماهای جنگی و بخصوص موشک بدل میشوند. اینها قهرمان اسلامی را به اوج آسمان میرسانند تا از آنجا به غرب حمله کند درست مثل موشک هایش که از «شرق» خیالی به اوج آسمان میروند و بعد به سمت «غرب» خیالی کمانه میکنند. این تکرار سفر خورشید به اوج آسمان برای فرود آمدن به غرب برای جنگ با نیروهای تاریکی در آنجا است. نکته این است که خورشید برای جنگ با غرب باید خیلی به زمین نزدیک شود و حتی در آن فرو رود و در این هنگام همانطورکه قدما فکر میکردند خورشید قرمز میشود چون از شدت زخم هایی که نیروهای شر به او وارد کرده اند خونین شده است.

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟: قسمت دوم

تالیف: پویا جفاکش

برای این که دقیق تر بفهمیم چطور دنیای مدرن هم ایام ساتورن (بعل) است و هم ایام ژوپیتر (یهوه)، باید کمی بیشتر درباره ی الهه ی مکعبی و نوع طغیان علیه او اطلاعات به دست بیاوریم. همانطورکه دیدیم او مجسد در معبد مکعبی بود و زنده ترین معبد از این نوع امروزه کعبه ی مسلمین است. البته اصل کلمه ی استفاده شده برای چنین معبدی در زبان های زنده، به "قبه" ی فعلی نزدیکتر بوده و "کعبه" محصول "العربیه" یا عربی فصیح است که یک زبان مصنوعی است ولی در بازسازی این زبان هم طوری عمل کرده اند که "کعبه" مونث نام "کعب" باشد؛ یک عرب مقدس که در اواخر عمر، مردم عرب را دور هم جمع کرد و نصایحی به آنها کرد و به پاسداشت آن روز، اعراب همیشه در آن روز از هفته دور هم جمع میشدند و ازاینرو آن روز هفته «جمعه» نامیده میشود و چون در میان نصایح کعب، پیشبینی ظهور پیامبری در بین اعراب بود که او را به محمد رسول اسلام تفسیر کرده اند، "جمعه" ماهیت خود را حفظ کرده و در اسلام در این روز، نماز جماعت مخصوص موسوم به نماز جمعه برگزار میکنند. یک شباهت خاص بین جمعه ی اسلامی و کریسمس اروپایی وجود دارد و آن این که هر دو تعطیل رسمیند؛ رسمی به این معنی که در این روز، ادارات دولتی و مدارس تعطیل میباشند. اما تفاوت در این است که تعطیلی ادارات و سازمان های دولتی در کریسمس رومی، به پیروی از سلفش ساتورنالیا انجام میگیرد که در یک قلمرو دولت دار بوروکراتیک یعنی رم رعایت میشد و کوچکترین توصیفی از صدر اسلام به عنوان حامل چنین دولتی وجود ندارد و تازه، جمعه به طور سنتی، مثل کریسمس یک روز شاد برای تفریح خانواده و لذت از زندگی تلقی میشود درحالیکه جمعه از نظر شرعیا حامل چنین تفسیری از خود نبوده و ازجمله در ایران، یکی از شایعات درباره ی تعطیلی برنامه ی رادیویی طنز محبوب «صبح جمعه با شما» این بوده که متشرعین فشار آورده اند این برنامه برداشته شود چون با پخشش در صبح جمعه مانع از رفتن مردم به نماز جمعه میشد. به نظر میرسد از همان ابتدای مدرنیته ی ایرانی، بنیانگذارانی بودند که میخواستند جمعه را یک کریسمس هفتگی ایرانی کنند. اما میلاد مسیح چه ارتباطی با جمعه ی اسلامی دارد؟

جمعه تنها روز سیاره ی زهره در هفته است و زهره تنها الهه در میان خدایان روزهای هفته است. البته "زهره" نسخه ی عربی عیشتار الهه ی این سیاره است و عیشتار، خود، فرم مونث "عاثتر" یا "عتر" خدای دوجنسه ی سیاره ی زهره است. عیشتار به کوبله، کوبله به رئا همسر ساتورن، رئا به جونو همسر ژوپیتر، و نهایتا جونو به مریم همسر زمینی یهوه تبدیل شده اند و روز خاص زهره در هفته، تکرارگر تولد مسیح از مریم است. ازاینرو در قدیمی ترین منبع مسیحی که به برگزاری کریسمس در 25دسامبر اشاره دارد، یعنی در قسمت هشتم گاهنامه ی 354 در وصف سال 1میلادی میخوانیم: «وقتی اینها کنسول بودند، عیسی مسیح 8روز قبل از میلاد به دنیا آمد؛ در کلندس دسامبر، روز ونوس (زهره).» لاکبی مینویسد که با در نظر گرفتن اصلاح تقویم، روز مزبور به 24 یا 25 دسامبر می افتد و بنابراین همزمان کلندس یا عید شمع ها را که متعلق به جانوس خدای دو چهره و جونو همسر ژوپیتر و در نام، نسخه ی مونث جانوس است، با روز تولد سول اینویکتوس یا خورشید شکست ناپذیر که همان میترا است جمع می آورد و میدانیم که میتراکانا یا جشن تولد دوباره ی خورشید به صورت میتراس یا ناتالیس اینویکتی، زمانی همزمان با کالندس برگزار میشد. اتفاقا اینویکتوس عصر پس از میلاد، از ابتدا با نام "اینویکتی" مطرح شد که در لغت، فرم خنثی و نه مرد-نه زن لغت مذکر "اینویکتوس" است. مایلز مینویسد: «DEIS NATALIS INVICTI احتمالا اولین بار در رم به دستور امپراطور اورلیان، عبادتگر سرسخت بعل خدای خورشید سوریه، جشن گرفته شد و این خدا زمانی رقیب جدی عیسی مسیح برای مردم متفکر بود. میترائیسم از نظر گرایش های توحیدی، آیین های مقدس، اخلاق نسبتا والای آن، آموزه ی شفیع و نجات دهنده، و اعتقاد روشن آن به زندگی آینده و قضاوت در آینده، به مسیحیت شباهت داشت.» آیین های مربوطه بخشی از ساتورنالیا یا ایام مخصوص ساتورن بودند که از 17 دسامبر شروع میشد و فستیوال آغاز زمستان بود. سامهاین، دیگر جشن بتپرستانه ی آغاز زمستان بود که در کریسمس ادغام شد. این شب که امروزه تحت عنوان "هالووین" هنوز بر جای خود هست، ایم باز شدن دروازه های تاریکی به روی زمین و سر زدن جنه به جهان ما است و در نوامبر (آبان ماه) قرار گرفته، چون در قبل از این که سال اروپایی چهار فصله تعریف شود، فقط دو فصل تابستان و زمستان داشته و آغاز زمستان در نوامبر بوده است. بنابراین کسانی که تولد خورشید را به آغاز زمستان حواله میکردند، تولد مسیح را به جای خورشید در سامهاین قرار میدادند. اگرچه تطبیق کریسمس با تولد خورشید در 25 دسامبر در رم به قرن 4میلادی نسبت داده میشود، ولی در گزارش سنت بده (673 تا 735 میلادی) از کریسمس بریتانیایی، "روز مادر" (سامهاین) و کریسمس در یک روز انجام گرفته اند. به نظر میرسد خدایان تا حداکثر ظرفیت ممکن داشتند در مسیح ادغام میشدند. این را لاکبی با وضعیت توصیف شده از بنی اسرائیل در کتاب اول پادشاهان (21 : 18) مقایسه میکند که میگوید: «و الیاس نزد تمام قوم آمد و گفت: "چه مدت بین دو عقیده توقف دارید؟ اگر یهوه خدا است، از او پیروی کنید اما اگر بعل خدا است، از بعل پیروی کنید." و مردم یک کلمه به او پاسخ ندادند.» یعنی مردم تمایل داشتند یک کیش ترکیبی از بعل و یهوه بسازند و بعل در تمام خدایان دیگر تقسیم شده بود و پرستش خدایان مختلف به عنوان رقبای یهوه خشم او را برانگیخته بود. یهوه در سفر خروج (5 : 20) درباره ی خدایان غیر میگوید: «به آنها تعظیم نکنید و آنها را عبادت نکنید، زیرا من یهوه خدایت، خدای حسود هستم که گناه پدران را بر فرزندان تا نسل سوم و چهارم از آنها که با من در تضادند، سزا میدهم.» لاکبی، در فراز زیر از کتاب عاموس (26 : 5) رد علاقه به نصب تمثال ستاره روی درخت کریسمس را میجوید: « اما شما خیمه ی ملوخ و شمایل القیون، ستاره ی خدای خود را که برای خود ساخته اید، حمل کرده اید.» ملوخ که خدای زحل و موکل قبلی روز سبت یا شنبه روز هفتگی زحل است، به این خاطر با القیون ربط پیدا کرده که القیون درخشان ترین صورت فلکی ثور (ورزاو) خانه ی زهره در دایره البروج است و ملوخ را هم گاو شکل میکشند. رسم قربانی کودکان برای ملوخ در تورات، میتواند تکرار آیینی بلعیده شدن فرزندان ساتورن –خدای رومی زحل- توسط پدرشان باشد. در افسانه های بابانوئل که خدای کریسمس است، ردی از منسوخ شدن کشتن و خوردن کودکان توسط خود خدا یعنی نسخه ی زمینیش پیدا میکنیم. ویلیام شپرد والش در کتاب "داستان بابانوئل" که در سال 1909 منتشر شده است، بسیاری از افسانه های سنت نیکلاس –قدیس مسیحی که با بابانوئل تطبیق شده است- را جمع آوری کرده است. ازجمله ی آنها داستانی است درباره ی ایامی که به سبب قحطی، گوشت نایاب شد و در این هنگام، صاحب یک مسافرخانه کودکان را میدزدید و آنها را قصابی میکرد و گوشتشان را میپخت و به عنوان گوشت حیوانات به مسافران میداد تا این که سنت نیکلاس به طور اتفاقی در آن مسافرخانه به اجساد مثله شده ی کودکان برخورد و به معجزه ی الهی، کودکان را دوباره زنده و سرپا کرد و مورد پرستش آنها قرار گرفت. والش معتقد است که بابا نوئل یا سنت نیکلاس درواقع کسی نیست جز MISRULE یا ارباب تقلبی کارناوال ساتورنالیا؛ کسی که در این ایام، به جای حاکم، موقتا بر تخت سلطنت مینشیند و حکم های مسخره صادر میکند و به دعاوی رسیدگی میکند. به نوشته ی چمپلین، رسم ارباب دروغین ساتورنالیا به صورت ارباب دروغین کریسمس در انگلستان تا سال 1627 ادامه داشت و در این هنگام، به سبب رواج افراطی عیاشی و بی قانونی طی آن، به کوشش پیوریتن ها ممنوع شد. حکم ارباب میسروله در هر حال حکم حاکم است چون حاکم او را به جای خود بر تخت نشانده است؛ درست مثل بابا نوئل که حکم او حکم ساتورن است اگرچه قواعد خود ساتورن مثل قربانی کردن کودکان را زیر پا میگذارد. محاکمات میسروله در انتهای سال رومی، نسخه ی دیگر محاکمات مسیح پس از نشستن به تخت سلطنت در انتهای تاریخ است. در محاکمات الهی آخرالزمان، بدها از خوب ها جدا میشوند و خوب ها به بهشت و نزد خدا میروند و بدها به جهنم و نزد شیاطین و اربابشان. بنابراین بابا نوئل هم که به جای خدای انتهای تاریخ نشسته است دو چهره پیدا میکند: بابا نوئل پیرمرد مهربان و کرامپوس شیطان آزارگر به شکل یک بز-انسان (به سبب ارتباط بز با شیطان در مسیحیت) با زبان دراز به نشانه ی زبان مار (دیگر حیوان شیطان در مسیحیت) و در کریسمس، همانطورکه بدل بابا نوئل به بچه های خوب هدیه میدهد، بدل کرامپوس بچه های بد را میزند. ازقضا به سبب قرار گرفتن کریسمس در روز جونو –نسخه ی مونث جانوس و ساتورن- بابانوئل هم یک نسخه ی مونث به نام سانتا لوسیا معروف به "مسیح -بچه" داشت که به همراه یک نسخه ی زشت از کرامپوس به نام "هانس تراپ" به دم در خانه ها میرفته است.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP3-6

از طرفی شمع روشن کردن در کندلس، که در اصل، آیینی به آرزوی پیروزی نور بر تاریکی به دنبال تولد خورشید ضعیف در طولانی ترین شب سال بود، از طریق معادل کردن آن با شمع روشن کردن آیینی حنوخا در یهودیت، شرعی نشان داده میشد. البته این بعد از تطبیق کندلس با تولد خورشید بوده، چون در ابتدا طولانی ترین شب سال را در 21 یا 22 دسامبر جشن میگرفتند نه در 25دسامبر. تاریخ یهود مدعی است که حنوخا به مناسبت بازپس گیری و پاکسازی معبد یهوه توسط یهودای مکابی به اجرا درآمد. اهمیت موضوع ناشی از آن است که یهودای مکابی، در روزی که در یهودیت به صراحت ذکر نشده کی است، بت زئوس را در معبد اورشلیم نصب کرده و قصد یونانی سازی مذهب یهود را داشت. معبد دقیقا در همان روز ناپاک شدنش توسط زئوس پس گرفته و تطهیر شد. بنابراین حنوخا از طریق برابر شدن با کندلس و از این طریق کریسمس، روز مقدس مسیح را با روز مقدس زئوس برابر کرده است و دانکن، از آن، روایتی را نتیجه میگیرد که بر اساس آن، تولد زئوس/ژوپیتر و نسخه ی زمینی ترش دیونیسوس باخوس –خدای شرابخواری و فسق و فجور آیینی- در 25دسامبر رخ داده است.:

ibid: chap12

بنابراین فرمانروای دروغینی که نسخه ی زمینی ساتورن یا کرونوس است ولی قوانین او را دستکاری میکند، قبل از مسیح و بابا نوئل، زئوس یا ژوپیتر خدای حکمرانی بوده است و درست مثل مسیح که پسر یهوه و همزمان خود او است، او نیز پسر ساتورن و همزمان خود او است اگرچه در اصلاحات مذهبی که به افسانه ی بازپس گیری معبد یهود از یونانیان نسبت داده میشود، یهوه ی عبری علیه نسخه ی اصلی یونانیش زئوس طغیان کرده و در آن، تغییراتی ایجاد کرده است، ولی میبینیم که این تغییرات، تاثیر زیادی در ماهیت خدا نگذاشته و هرزگی های دیونیسوسی مراسم زئوس در کندلس، الان به جای بخشی از سال، هر روز اتفاق می افتند.

به عنوان مکمل این حقیقت باید اضافه کرد که لاکبی در فصل کوتاه هفتم از کتاب کریسمس، نشان میدهد که ساتورنالیای رومی و به همان میزان کریسمس اربابان برده دار ایالات متحده در قرن 19، راهی برای اشراف بودند تا بردگان و مستخدمان را از طریق انباشتن موقت از لذت های دنیوی، وادار به خدمت صادقانه و حداکثری در بقیه ی طول سال ولو با رنج و مشقت زیاد کنند.

به این موضوع خوب فکر کنید: در ساتورنالیا اربابان، ادای برابری دموکراتیک با بردگان را درمی آوردند، بردگان را به داخل خانه های قشنگ میبردند، به آنها امکاناتی به عنوان هدایا میدادند و البته در تمام هرزگی های دیونیسوسیشان شریک میکردند، ولی در پایان مراسم، برده ها هنوز برده بودند و موجوداتی مادون اربابان. غرب مدرن هم به ما دموکراسی صوری، خانه های قشنگ و امکانات مادی زیادی داده است و هر روز با تقدیم خوشی های دیونیسوسی به ما رشوه میدهد ولی در ازای همه ی آنها از ما اطاعت کورکورانه میخواهد و این انتظار را دارد که هر جایی که تصمیماتی با عواقب کمرشکن میگیرد –از به قدرت رساندن دیکتاتورهای خونخوار در ممالک در حال توسعه تا خرج کردن تمام پول مملکت در جنگ های همپیمانانش در اوکراین و اسرائیل و مانند آنها- مردم چیزی نگویند و مانند بردگانی بی نظر مطیع باشند. حکومت های سرمایه داری، کوچکترین احترامی برای شخصیت مردم معمولی قائل نیستند. از دید آنها دموکراسی یا حکومت مردم، هنوز حکومت آن میسروله ی مسخره ی ابلهی است که اگر حاکم بر او نظارت نداشته باشد فاجعه به بار می آورد و اگرچه ظاهرا مستقل از حاکم، فرمان میراند ولی خود حاکم است که به او اذن حکومت داده و او را برگزیده است، همانطورکه عیسی هم صحبت از احیای قوانین یهوه در تورات میکند و چون کریسمسش برابر با به قدرت رسیدن زئوس به جای ساتورن است، خدایش نیز چیزی جز یهوه ی تورات نیست که ادعای برابری با ال/اله/الوهیم را میکند ولی درواقع کل ال را به قامت خودش ویرایش کرده است، درست مثل ساتورن سلف زئوس که در حدی که در ساتورنالیا و به دنبالش کل غرب مدرن منعکس شده است، همان چیزی است که پایین کشنده اش زئوس اراده کرده و به نفع منافع زئوس/یهوه و "برگزیدگان" او یعنی اشراف پول پرست، از نو تعریف شده است."برگزیدگان" در برنامه نویسی اسطوره ای خود از روی این الگو، کریسمس/ساتورنالیا را با روز داوری و پایان سال به جای پایان تاریخ تطبیق کردند تا حکومت ارباب میسروله به جای دموکراسی غربی، تبدیل به پایان تاریخ شود و وقتی که تمام ویژگی های مالوف ساتورنالیا –برابر شدن زن و مرد، همتراز ی نسبی حاکم و مردم در ظاهر، رسیدن بادی از موفقیت های مادی به مردم، مهم شدن کودکان، و عیش و نوش بی حد و حصر- هر روز در زمین به سمع و نظر مردم رسیدند، پایان تاریخ برقرار به نظر برسد که در معرفی نامه ی غربی ها همین حالا برقرار است، هرچند فقط فوکویاما اینقدر بی احتیاط بود که عنوان «پایان تاریخ» را به صراحت به کار ببرد و اسم کتابش کند و بقیه که از نارضایتی مردم از «عصر طلایی» اینها نگران شده اند فوکویاما را با کنایه ی «پایان تاریخ» چوب زدند انگار منظور خودشان از سرمایه داری، پایان تاریخ نبوده است! اما چرا این پایان تاریخ، درحالیکه عصر برابری ساتورن (مسیح) است، هنوز دور و برش پر از شرایط استثماری عصر زئوس است و چرا زئوس بر ساتورن هنوز برتری دارد؟

این به تمثیل مشهور و اساسی حول تشبیه حاکم به چوپان و تشبیه مردم به گله ی گوسفندان برمیگردد؛ تمثیلی که از شدت اهمیتش، ما هنوز به طور سنتی، طوری زمانبندی دایره البروج (مسیر سفر خورشید در صور فلکی) را طوری تنظیم میکنیم که دی ماه –زمان تولد مسیح- را با حضور خورشید در برج جدی (بز-ماهی) میشناسیم. آغاز دی به عنوان زمان طولانی ترین شب سال مقابل آغاز تیر ماه به عنوان زمان طولانی ترین روز سال قرار میگیرد و وقتی طولانی ترین شب سال در برج جدی باشد، طولانی ترین روز سال در برج سرطان (خرچنگ) قرار میگیرد. زمانی که خورشید به برج جدی وارد میشود، صورت فلکی قیفاووس که تمثال شاهان است، در آن تکه از آسمان قرار دارد و دراینجا ما باید شاه را در مسیح شناسایی کنیم. در این صورت فلکی، دو ستاره به نام های ارائی (چوپان) و "الفیرک" (گله) وجود دارد که تولد مسیح در بین چوپانان و گله هایشان را نشان میدهد. اما مسیح در آخور متولد میشود و علت، این است که مسیح، خورشید از نو متولد شده است و هنوز به دوران درخشش خود در درازترین روز سال وابسته است چون در صورت فلکی سرطان، ستاره ای به نام "کندوی عسل" وجود دارد که در قدیم، بیشتر به نام "آخور" شناخته میشد. ورود مسیح به برج جدی نه فقط با تولد او بلکه همچنین با دوران وسوسه ی او توسط شیطان نیز شناخته میشود. تلاش شیطان برای وسوسه کردن مسیح، در دوران چهل روزه ی اقامت مسیح در طبیعت و دوریش از نظم تمدن اتفاق می افتد. 40 یکی از اعداد تکراری در اساطیر و اغلب مرتبط با آزمایش های الهی است. این، تکرار برهه ی چهل روزه ی اول زمستان است. چون از دید کشاورزان قدیم، 40روز طول میکشد تا آب و هوای سخت اول زمستان، تعدیل شود و گرمای خورشید بر سرمای زمستان یک پیروزی قطعی به دست بیاورد و مسیح در طبیعت هم خورشیدی است که در حال غلبه بر سرما و تاریکی زمستانی است؛ سرما و تاریکی ای که از نظرگاه اخلاقی، با شیطان وسوسه گر عوض شده است. توجه کنید که در سپیده دم امت یهود هم قوم بلافاصله پس از خروج از مصر و آمادگی برای استقلال، بایستی چهل سال سرگردانی در بیابان را تحمل میکرد که این چهل سال آزمایش رهبر و قومش معادل 40روز آزمایش عیسی مسیح است.:

“PROOF THAT JESUS CHRIST WAS A SUN GOD”: MALIK JABBAR: CHRISTMYTH.COM

اگر ساتورن/کرونوس مظهر غلبه ی تاریکی باشد، ژوپیتر/زئوس نماینده ی روز و اوج قدرتش در انقلاب تابستانی (درازترین روز سال) مقابل ساتورنالیا در انقلاب زمستانی (درازترین شب سال) است. بنابراین گله و چوپانی که در ساتورنالیا خوشگذرانی میکنند در هر حال باید به آغل زئوس برگردند و منشا اعتبارشان (عیسای متولد در کریسمس) در خود آخور زئوس به دنیا آمده و تحویل چوپانان داده شده است. تمام زمان هایی که بشر مدرن برای لذتجویی، اخلاق و قانون را موقتا زیر پا میگذارد جانشینان ساتورنالیا و هالووین هستند که در آن، فرد انسانی درست مثل مسیح، جامعه ی قانونمند را به مقصد طبیعت و حکومت غرایز حیوانی ترک میکند، ولی آخر باید به قلمرو جامعه ی قانونمند ژوپیتری برگردد و به آن خدمت کند و در این هنگام، باید بر وسوسه هایش غلبه و خود را مقید کند. بر اساس قانونی نانوشته، زمان کلیشه ای برای خوشگذرانی های دیونیسوسی، شب است، یعنی همان هنگامی که تاریکی غلبه میکند و خورشید موقتا شکست میخورد، همانطورکه در چرخه ی سالانه این اتفاق در انقلاب زمستانی رخ میدهد.

نکته ی مهم دیگر این که ورود عیسی به انقلاب زمستانی همتای ورود خورشید و خدای فصل ها و گیاهان به جهان زیرین و بازگشت پیروزمندانه اش از آن است. همراه مسیح/قیفاووس، گله ی انسانی هم مدام به دنیای دیگری میرود و وقتی از آن بیرون می آید چیزی از چراگاه آن در خود دارد. تاکنون به طور مرتب دیدیم که از ابتدای مدرنیته مدام اجتماع انسانی از طبیعت خدادادی وارد دنیای غیر طبیعی صنایع میشد و وقتی به واقعیت بازمیگشت در اثر گوشتی که از چرای جهان هنوز غیر طبیعی دریافت میکرد نیرویی برای تبدیل دنیای طبیعی به دنیای مجازی ای که هنوز فقط در داستان های مدرن علمی-تخیلی یافت میشد پیدا مینمود تا این که کم کم جهان غیر طبیعی تبدیل به جهان طبیعی شد. بعد از آن و درحالیکه دنیای غیر طبیعی سابق، اکنون کل دنیای فیزیکی بود، یک دنیای حتی غیر طبیعی تر در عالم رسانه خلق شد و انواع شوها و فیلم ها و مدهای جدید تجاری مدرنیته را پوشش داد و باز هم متداوما گله ی انسانی به درون این دنیای مجازی رفت و هر بار که بیرون آمد تغییر جدیدی کرده بود تا این که دنیا اینقدر مجازی شد که به جهان شبکه های اجاتماعی تبدیل شد، جهانی که انسان ها امرزه آنقدر در آن زندگی میکنند که فروپاشیشان در آن دنیای غیر فیزیکی میتواند به فروپاشیشان در دنیای فیزیکی بینجامد. آنطورکه کیوران مک مائن از یونیورسیتی کالج دوبلین توضیح میدهد، حتی در آستانه ی شکل گیری شبکه های اجتماعی که مک مائن ترجیح میدهد برایشان از اصطلاح "رسانه ی اجتماعی" استفاده کند، آفت اصلی این نوع ارتباط گیری مجازی که هنوز زیست مجازی نشده بود در حال اکتشاف بود:

«دراینجا به دوره ای دقیقا پیش از ظهور رسانه ی اجتماعی بازمیگردیم: داستان غم انگیز کارمن ارموسیو Carmen HERMOSILLO[معروف به HUMDOG]. در سال 2008 او یکی از نخستین نمونه های معروف مرگ مرتبط با اینترنت بود. پیش از آن که فوت کند، در نسل اولیه ی رسانه ی اجتماعی بسیار فعال بود. این تابلوی اعلانات الکترونیکی که به لینک الکترونیک کل زمین یا به اختصار "ول"wellشهرت داشت، در سال 1985 تاسیس شد و تا به امروز نیز فعال است. ول شماری سرویس مانند ایمیل و صفحات وب خصوصی ارائه میدهد، اما بیشتر به خاطر تالارهای گفتگو که به تالارهای کنفرانس نیز معروفند، شناخته است. دراینجا بود که ول تا اواسط دهه ی 1980 و اوایل 1990 اولین نمونه های بسیاری از جنبه های فرهنگ اینترنتی را در نظر گرفت که اکنون همگی با آنها کاملا آشنا هستیم و همین جا بود که دقیقا ایده ی "جامعه ی مجازی" بنیان نهاده شد. مناظره ها بر سر آزادی بیان و اهمیت دوستی های آنلاین همگی دراینجا اتفاق افتاد و معمولا با نوعی "شعله ور شدن" همراه بود که هنوز مشخصه ی هم پیوندان کامپیوتر واسط است. اعضای آن شامل پیشگامان اولیه ی اینترنت مانند جان پری بارلو و نیز کارمن ارموسیو بودند. او در بسیاری از گروه های آنلاین دیگر هم حضور داشت اما حضور او در ول است که از همه بیشتر به آن علاقه مند هستیم. بسیاری از جوامع الکترونیک اولیه مانند ول آکنده از نوعی عقیده ی آرمان گرایانه بودند، اگر نگوییم عقیده ی آرمانشهری. شاید اغلب به صراحت شعار قدیمی فیسبوک بیان نمیشد –"فیسبوک به شما کمک میکند با افراد زندگی خود ارتباط برقرار کنید و با آنها اشتراک گذاری کنید"- اما این روحیه ی مثبت در مجموع باعث توسعه ی جامعه ی آنلاین به مدتی طولانی شد. کارمن ارموسیو یکی از اولین مشارکت کنندگان در گروه های آنلاین بود و یکی از نخستین کسانی هم بود که این تفکر را بی ارج و قرب کرد. در مقاله ای در سال 1994، "صدای پاندورا: در باب جامعه در فضای مجازی" ارموسیو با بیان این نکته شروع میکند که تصور میکرد تعامل آنلاین با افراد همانند تعامل با افراد در هر جای دیگری باشد، اما مشخص شد که اینطور نیست. او در ادامه به توصیف شماری از حوادث آزاردهنده ای میپردازد که در ول رخ داده بودند، مانند زمانی که نمونه های خیانت آشکار و اختلافات خانوادگی در کنفرانس های الکترونیک آن اتفاق می افتاد و به روزها و روزها مکالمه های احساسی کشیده میشد. از همه مهمتر، او اشاره کرد که آنچه این حوادث را با جریان عادی امور در ول متفاوت میکند این است که صاحبانشان تصمیم میگیرند آنها را از سوابقشان پاک کنند. برای ارموسیو همین پاک کردن است که به ما مجال میدهد ببینیم در حالت عادی چه اتفاقی می افتد: درواقع، مکالمه های بسیار احساسی، ترافیک وبسایت را بالا میبرند. او اینطور استدلال میکند:

"آنچه دراینجا میفهمم این است که جامعه ی الکترونیک، تشکیلاتی تجاری است که خیلی خوب با روند فزاینده ی غیر انسانی شدن در جامعه ی ما مطابقت دارد: این جامعه از ما میخواهد تعاملات انسانی را کالایی کنیم و صرف نظر از هزینه ی انسانیش از این نمایش لذت ببریم."

کارمن در جای دیگری از مقاله ی مذکور مینویسد که گمان میبرد فضای مجازی به این دلیل وجود دارد که که همانطورکه ژان بودریار آن را توصیف کرد، خالص ترین تجلی توده ی مردم باشد. وی در ادامه میگوید که فضای مجازی سیاهچاله است؛ انرژی و شخصیت را جذب میکند و سپس آن را همچون یک نمایش بازنمایی میکند. [حواستان باشد که سیاهچاله نور را در خود زندانی میکند همانطورکه جهان زیرین، خورشید را در خود زندانی میکند.(پ.ج)] به عبارت دیگر، با این که ول، به گفته ی او، "یک حالت هیپی قدیمی" داشت و آن فضای مجازی "نوعی جزیره ی رستگاران" تلقی میشد که در آن "افراد آزادند فردیتشان را بروز دهند و بیان کنند"، واقعیت قدری متفاوت است: منطق اصلی آن تجاری است. به همین ترتیب، شایعات آدمربایی [سه نوجوان در اورشلیم] پخش شده در واتساپ را به یاد بیاورید. وقتی آنهایی که قانون بایکوت خبری را شکستند در ابتدا اطلاعاتی را به اشتراک گذاشتند، نه فقط درآنجا هیچ مرجع اخلاقی مشهودی وجود نداشت که به آنها یادآوری کند انجام آن کار غیر قانونی است، بلکه آنها حتی به این فکر نکردند که دارند حجم زیادی از ترافیک شبکه را به واتساپ انتقال میدهند. به این لحاظ، زمانی که افراد در این فضاها درگیر مکالمه هایی با بار عاطفی میشوند، نمایشی ایجاد میشود که ترافیک اینترنت را هدایت میکند. بنابراین دشواری های روان شناختی شخصی ما به چیزی با ارزش تجاری تبدیل میشوند: ما خودهایمان را کالایی میکنیم. درک این برای بسیاری از افراد راحت نیست و با این اوصاف، مقاله ی ارموسیو باعث دلواپسی زیادی در ول شد که او هر از گاهی خود را از آن دور نگه میداشت. داستان او پایانی غم انگیز داشت و باید درباره ی پیامی که برای ما دارد با دقت فکر کنیم. "ارزش" ما برای رسانه ی اجتماعی چیست؟ شایان ذکر است که پروفایل ارموسیو همچنان در لینکدین فعال است. با این که او بیش از یک دهه است که فوت کرده است، آن سرویس رسانه ی اجتماعی همچنان تولید محتوا میکند.» ("روانشناسی رسانه ی اجتماعی": کیوران مک مائن: ترجمه ی ماندانا افتخار: نشر نو: 1402: ص120-117)

مک مائن در ادامه شرح تحقیق کزینسکی، استیل ول و گرپل درباره ی تولید محتوای مجازی را میدهد و نتیجه میگیرد:

«تحقیق کزینسکی به تمام معنا ... نسخه ی پخته تری از آنچه ارمن ارموسیو در موردش هشدار داد [را نشان داد]: کالا شدگی روانشناسی. حضور شما در رسانه ی اجتماعی اساسا شکل یک محاسبه ی احتمال را به خود میگیرد: چقدر احتمال دارد که روی یک تبلیغ مشخص کلیک کنید؟ این گونه است که ارزش شما تعیین میشود.» (همان: ص123)

این چیزی نیست که دولت ها به تنهایی موفق به آن شده باشند بلکه پشتیبانی جمعیت انبوه انسانی را با خود دارند که کمتر کسی از اتباع جرئت حرکت کردن برخلاف جریانشان را پیدا میکنند و اگر هم این جرئت را به خرج دهند، باید تاوان دهند. کارمن ارموسیو شخصا این تاوان را پرداخت. به نوشته ی کاترین دی در "نیو آتلانتیس"، ارموسیو با توصیف مشاهداتش از «کابوس آنلاین»، «هویتشناسی هیستریک»، «رویا فروشی» و «فروش روح» فرد توسط خودش به صورت اینترنتی، و این که دورنمای شبکه های اجتماعی، جای کمی برای پیوند راستین و بی خطر انسان ها به جای میگذارد، باعث ناراحتی کسانی شد که انتظار داشت با آنها در اینترنت متحد شود و بنابراین مدام بیشتر به انزوا گروید و سلامتیش دچار نقصان روزافزون شد. بعضی معتقدند کارمن ارموسیو با نخوردن عمدی قرص های قلبش، "خودکشی بی عملانه" کرده است. البته خواهرش میگوید او به سبب عوارضی که احساس میکرد از داروها بر جنبه های دیگری از سلامتیش وارد آمده اند از مصرف آنها خودداری کرد. ولی هیچ کدام از این احتمالات، چیزی از رنجی که کشید کم نمیکنند.:

“SELLING THE DRAMA”: KATHERINE DEE: THE NEW ATLANTIS: SPRING 2023

این مقاومت در مقابل صلاح جمعی و تن دادن به زمانه با پیروی از اکثریت، یک گذشته ی مذهبی دارد که مسیحیت، آن را تشدید کرده است. "ملک ه.جبار" معتقد است با توجه به این که داستان مسیح پسر یهوه و مریم، شکل تحریف شده ی حاصل اتحاد دو خدای آسمان و زمین باشد، مسیح برابر با روح جهان خواهد بود چون نیرویی آسمانی است که از طرف پدر-آسمان یا قلمرو روح در مادر-زمین یا دنیای فیزیکی حلول کرده و از ترکیب آنها کل نیروهای حاکم بر جهان را ایجاد کرده است. بنابراین این انگاره که مسیح معصوم از گناه بود و نمیتوانست اشتباه کند و هرچه گفته و کرده است، درست و الهی است، درواقع فرافکنی روح طبیعت به یک شخصیت انسانی ساختگی است. چون طبیعت هم همه چیزش کامل است و هیچ کدام از نیروهای طبیعت مربوط به قبل از خلقت انسان، نمیتوانند گناه کنند، چون خداوند آنها را بنا به مصلحت خود همانگونه آفریده است که باید باشند. آنها از خود اراده ای ندارند و اراده فقط با انسان به وجود آمده است. پس اعمال آنها حتی اگر سبب تغییر طبیعت شود درست است و روح جهان/مسیح با تبدیل به زمان یعنی نیرویی که موجودات را به مرور از بین میبرد تغییر را تصدیق میکند. گردش زمان با آمدن شب و روز در اثر حرکت خورشید اتفاق می افتد و مسیح در تشبیه به خورشید، زمان و تغییر را مدیریت میکند. مرگ و نوزایی مسیح در زمستان به جای مرگ خورشید در غروب و زنده شدن مجددش در صبح هم میتواند استعاره ای از چرخه ی تغییر جهان باشد. روایات قدیمی میگویند که این اتفاق قبلا افتاده است. در کتاب خنوخ، جایی که نوح پیش جدش خنوخ میرود، خنوخ خطاب به نوح پیشبینی میکند که در یک فاجعه ی عظیم جهانی، بیشتر زمین یخ خواهد زد و فرشتگان، زمین را ترک خواهند کرد و این بعد از آن اتفاق خواهد افتاد که در منظره ای هولناک، رودخانه های عظیم آتش از زیر زمین به همه سمت جاری خواهد شد. جبار، این را به جابجایی عظیم ماگما مرتبط میداند که فقط در اثر تغییر محور زمین اتفاق می افتد و فاجعه ی مربوطه باید جلوه ای از همان اتفاقی باشد که باعث شده است محل عمود آسمان در قطب شمال، از ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین یا اژدها (دراکو) به ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر (اورسا مینور) جابجا شود. یخ زدن گسترده ی زمین، در زمینشناسی، با دوران موسوم به عصر یخبندان در اعصار ماقبل تاریخ شناخته شده است، ولی در گزاره های ملل، خاطرات روشنی از زمانی که ستاره ی قطبی در تنین بود وجود دارد. تغییر محور زمین در دوره ی تمدن، میتواند عدم تطابق قبله ها و جهتبندی های جغرافیایی در بعضی آثار باستانی را نیز توضیح دهد.:

ASTROLOGICAL CYCLES AND AGES: MALIK JABBAR: CHRISTMYTH.COM

زمستانی که در آن زمان جهان را فرا گرفت با زمستان امروزی بازآفرینی میشود و مسیحی که در عید پاک در اعتدال بهاری از قبر خارج میشود، همان روح دنیا است که بر این زمستان تاریک غلبه کرده است. در کنار عید پاک مسیحی، عید فصح هم یک نسخه ی یهودی اعتدال بهاری است و سالروز خروج بنی اسرائیل به رهبری موسی از مصر را نشان میدهد. بنی اسرائیل در پشت سر خود، یک مصر بلازده به جا گذاشته اند که میتوانند انعکاسی از فجایع نابودی دوره ی پیشین جهان در خود داشته باشد. آنها با گذر از یک پهنه ی آبی به سرزمین جدید که جهان جدید است وارد میشوند و مصریان در آن پهنه ی آبی از بین میروند. این نسخه ی دیگر نابودی ملل به جز امت نوح در سیل بزرگ است. سفر پیدایش، زمان پایان سیل نوح را روز هفدهم از ماه هفتم تقویم مذهبی عبری میخواند که برابر میشود با روز دوم عید فصح. این سیل هاویه، معادل تهاموت اژدها است که همان روح صورت فلکی تنین و برابر با عمود قبلی جهان است که با طغیان علیه فرزندانش، نظم جهان را مختل کرده است تا زمانی که در عمود جدید جهان یعنی قطب شمال جدید جهان به شکل صورت فلکی دب اکبر (اورسا میجر) که مادر دب اصغر است مستقر میشود و نظم جدید حاکم میگردد. دب اکبر از دید قدما هفت ستاره داشت که در هفت ستاره ی دب اصغر تکرار میشدند و معادل همان هفت خدای اختری متجلی در هفت ستاره ی کلدانی و هفت آسمانشان هستند که هفت روز هفته را میسازند. آنها در شکل جهنمی و هاویه گونشان به شکل هفت جن بلاخیز دوزخ در افسانه های کلدانی بازآفرینی میشوند. جرالد مسی مینویسد کلدانیان معتقد بودند از جادوی این هفت جن است که «از صلب مرد، زن به وجود می آید». بنابراین هفت جن دوزخ عامل پیدایش جنس زن بودند و مسی، این را به این اعتقاد متصل میکند که قطب شمال به عنوان یک سرزمین سرد و تاریک و تاریک ترین قسمت زمین شناخته شده ی اسبق، تمثیلی از دوزخ و جهان زیرین بود و هفت جن دوزخ، همان هفت ستاره ی دب اکبرند که این صورت فلکی را به صورت یک الهه میساختند. این الهه درواقع خود تهاموت است و در مصر به نام های خپت و آپت و بیشتر تااورت شناخته میشده و ترکیبی از جانوران دهشتناک منجمله اسب آبی و تمساح را نشان میداده که تمثال های مصری اژدهای دریاییند. بنا شدن قطب شمال، معادل بند شدن آسمان روی زمین است که به "شو" خدای هوا و نسخه ی قبطی اطلس نسبت داده میشود. شو کسی است که در رهبری هفت خدا قب یا زمین را از نات یا آسمان جدا کرده است. در اساطیر کلدانی، جدایی آسمان و زمین از هم کار مردوخ است که این دو را از دو تکه کردن جسد تهاموت حاصل آورد. اما قبل از آن، ظاهرا در کالبد هاویه ای خود تهاموت، تفاوتی بین آسمان و زمین بود بی این که آنها هنوز آسمان و زمین باشند و در این مرحله از جدایی انشار و کیشار صحبت میشود که نام هایشان به ترتیب به معنی صاحب آسمان و صاحب زمین است. در این مرحله، آسمان و زمین، هر دو از جنس آبند و در هاویه ای قرار میگیرند که قبطیان از آن با عناوین "نو" و "نون" یاد میکنند. بسیاری از قدما آسمان را به سبب این که آب باران از آن می آید، بیشتر آبی یا آبگون میپنداشتند. بنابراین آسمان به الهه نزدیکتر پنداشته میشد و ظاهرا علت این که قبطیان آسمان را الهه پنداشته و "نوت" یا نوی ماده مینامیدند، همین است. در زبان ایرلندی یکی از نامهای آسمان "نیون" Nion بوده است. تفنوت خواهر شو و همکار او در دا کردن آسمان از زمین هم الهه ی رطوبت هوا است. قب یا زمین که شکل جامد شده ی آب است، در وضعیت ثانویه نسبت به او نرینه تلقی میشود و تجلی نظم ماوراء الطبیعی منعکس شده در هاویه و متشبه به نوزایی خدای نرینه ی نظم به شکل فرزند باکره زاد او است. بنابراین نظم جهان با مسیح تطبیق میشود که در ابتدای عصر حوت یا صورت فلکی ماهی به دنیا آمد و به همراه مادر آبزیش مریم به شکل دو ماهی در آن صورت فلکی جای گرفتند. تصور این که زمین، لاک یک لاکپشت عظیم است همانطورکه در تمثال های شرق دور مدام تکرار میشود، وابسته به این تصور است که ماهی زمین به شکل یک مخلوق نیم آبزی-نیم خشکی زی تکامل یافته است. اما این برداشت ها همه ثانویه و مربوط به فرافکنی جهان پس از نظم به هاویه ی آغاز پیدایش است. چون اگر الهه اولین زن باشد و فقط توسط هفت جن دوزخ ایجاد شده باشد، خدایان پیش از او همه باید مذکر بوده باشند. در متن مصری موسوم به کتیبه ی اسفنکس، اطلاعاتی درباره ی این خدایان وجود دارد. اسفنکس یا شیر-انسان که در قبطی «آخر» نامیده میشود، در جهان زیرین استراحت میکند و در این استراحت که همان استراحت خورشید در جهان زیرین است، ترکیب تجسم های انسان و شیر از خدای خورشید به نظر میرسد. شرایط جهان زیرین شبیه شرایط آغاز گیتی توصیف میشود زمانی که تاریکی و اربابش سوت بر جهان حکومت میکردند تا این که هورس علیه سوت شورید و در خارج از قلمرو سوت، قلمرو روشنایی را پدید آورد و این دو قلمرو، دو قطب شمال و جنوب به نمایندگی از شمال یخ زده و جنوب استوایی را ایجاد کردند که فقط با تعادل آنها زمین شکل گرفت. هورس مجسم به شاهین طلایی رنگ به نشانه ی روشنایی است درحالیکه سوت مجسم به کلاغ یعنی پرنده ای است که رنگ پرهایش به رنگ تاریکی است. در زبان های سامی قدیم، لغات «غروب» به معنی آغاز تاریکی و «غراب» به معنی کلاغ همریشه بودند. جالب این که در این کتیبه سوت و هورس هر دو در زمره ی هفت خوطی هستند: هفت نیرو از "نونو" ها یا نیروهایی از جنس نون که در خدمت پتاح تانن خدای خلقتگرند. آنها در تجسم آبگون و جهان زیرینی خود به آب های زیرزمینی تشبیه میشوند که به سطح زمین آمده اند و به 7شاخه ی جریان آب تبدیل شده اند که زمین را به 7خشکی تقسیم کرده اند. آنها در سفر از میان آب به مقصد حیات زمینی، معادل "کابیری" یا 7کبیر در افسانه های فنیقی-یونانی هستند که ملوانانیند که با سفر به سواحل سرزمین ها تمدن و صنعت را در آنجاها مستقر میکنند. خود پتاح نیز در تشبیه به موجودی آبی که به زیست زمینی جهش یافته است گاها به قورباغه تشبیه میشد: جانوری که در ابتدای زندگیش به شکل یک ماهی است و بعدا به چهارپایی تبدیل و روی زمین مستقر میشود ولی هنوز برای زیست به آب نیازمند است. در لقب "تانن" برای پتاح، "تا" به معنی زمین و "نن" همان نون یا آب های هاویه است و زمینی را نمایندگی میکند که هنوز در هرج و مرج و قلمرو تاریکی به سر میبرد. پتاح تانن خلقتگری را مانند یک سفالگر انجام میدهد و در این حالت به یک جعل یا سوسک سرگین غلتان موسوم به خپری تبدیل میشود و درست مثل جعل که به سرگین شکل جدید میدهد، او نیز به گل های زمین اشکال جدید میدهد. خپری نام رع خدای آسمان قبطی نیز هست وقتی به شکل یک جعل، خورشید را همچون یک سرگین، از شرق جهان به غرب جهان میغلتاند. هفت نونوی در خدمت او با مکمل کردن ارواحشان نسبت به هم، یک روح یگانه به دست می آورند که "علی" نام دارد. این نام، درواقع یکی از نام های "ال" یا "ایلی" یا "اله" یا "الوهیم" خدای کلی سامی است که در تورات با یهوه تطبیق شده است. در پاپیروس کاهن معبد پانوپولیس به سال سیزدهم حکومت «الکساندر پسر الکساندر» مکمل این اسطوره را می یابیم. دراینجا پتاح تانن که «پتاح خپری» نامیده میشود، معمار آمنتا یا جهان زیرین است و با ازیریس تطبیق شده و ملقب به «خالق سخنگو» است. او پس از خلقت جهان توسط "علی"، یک نیروی هشتم به آنها اضافه میکند که "مآ" یا الهه ی قانون است و قوانین جهان جدید را تعیین میکند. با اضافه شدن مآ، هشت نیرو به شکل چهارچوب مکعبی جهان مادی در چهار گوشه ی زمین و آسمان مستقر میشوند و جهان سر و ته می یابد. مآ معادل آپت، تفنوت و هاثور دیگر الهگان مصری است. هاثور، الهه ی زمین، پر قصه ترین آنها است. او مجسم به گاو است که نسخه ی خشکی زی اسب آبی، جانور محوری آپت آبگون است. دب اکبر –تجسم آسمانی آپت- از پای کنده شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو ساخته شده که خانه ی زهره است و هاثور، الهه ی زهره به شمار میرود و ازاینرو در گاو تجلی می یابد. هاثور در هفت ستاره ی دب اکبر ضرب میشود و به هفت گاو ماده تشبیه میشود. این تکثیر در هفت، وابسته به انعکاس روح مآ در علی هفتگانه است و از طریق آنها کلیت جهان پیشین است که به تمام موجودات و درواقع خدایان یا فرشتگان، حالت دوجنسه میدهد. این دوجنسگی، خدایان را در دو توصیف منعکس میدهد: در فرم انسانیشان به شکل مردانی زن مانند و در فرم غیر انسانی به شکل جانوران یا ترکیباتی انسانی-حیوانی که درست مثل بیشتر حیوانات، تشخیص نر و ماده شان به سادگی ممکن نباشد. حتی از این دوجنسگی در ارتباطش با سیاهی، تفسیر به قبایل سیاهپوست افریقایی شده که گاهی تشیص مردان و زنانشان از هم در نگاه اول مشکل است. با ضرب شدن علی در جنبه های مردانه و زنانه شان، آنها از 7به 14 تکثیر میشوند که تعداد شب هایی است که هلال ماه کامل میشود و در این حالت، اساس تقویم قمری میگردند. هفت روز اول ماه قمری که مبنای اصلی تعیین هفته است، علی یا خدایان هفتگانه را به شکل مراحل مختلف یک خدا نشان میدهد. در انعکاس روح جهان به این 7روز، این هفت مرحله معادل هفت مرحله ی پیدایش جهان در تورات میشود. منتها فقط شش روز، روزهای خلقتند و روز هفتم یعنی سبت یا شنبه، روزی است که یهوه از خلقت فارغ شده و به خواب رفته است. خواب یهوه/ال در پایان هفته مابه ازای استراحت خورشید در جهان زیرین در پایان روز است و او در این حالت، به خورشید غروب تبدیل میشود که آتوم نام دارد، نامی که در اساس همان "آدم" عبری است. در کابالا آدم برابر با یهوه و در این حالت، نامبردار به آدم کدمون است که به حالت وحدت وجودی، روح کل جهان را در بر میگیرد ولی بیشتر در انسان تجلی میکند. جدا شدن حوا از آدم در بهشت، همان جدا شدن یهوه از جنبه ی مادینه اش خوخمه است و تا قبل از این، این دو حکم یانگ و یین یعنی نیروهای نرینه و مادینه ی جهان در اساطیر چینی را دارند که در دایره ی سیاه و سفید "تای چی" به هم آمیخته اند. بنابراین روز هفتم یعنی سبت یا شنبه که روز خواب یا مرگ موقت خدا و پایان یک جهان است، روز تجزیه ی خدایان دوجنسه به موجودات میرنده ی نر و ماده است که با اخراج آدم و حوا از بهشت به جای ورود آدم کدمون به جهان زمینی جدید، به عنوان نیروهای مولد حیات در جهان جدید عمل میکنند و همگی در یهوه جمع آمده و بخشی از اویند. پس خواب یهوه که مرگ موقت او است معادل نزول مسیح به سطح زمین است و مسیح با هورس تطبیق میشد که از دوزخ یا قلمرو سوت خارج شده است. هورس خدای خورشید است که هر روز به کالبد مادر و همسرش هاثور وارد میشود و فردا صبح از نو از او متولد میشود و هاثور تجسم زمینی تر آپت یا تهاموت دوزخی است. در روایتی ترکیبی تر و احتمالا جدیدتر، هورس معادل ازیریس است که توسط برادرش سیت/سوت کشته شده و به جهان زیرین رفته است ولی به صورت هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود و با سیت میجنگد. هورس همزمان پسر ازیریس تلقی میشود که بعد از سقوط پدرش به جهان زیرین متولد شده است. همانطورکه دیدیم پتاح جهان زیرین، با ازیریس تطبیق میشود و پتاح پسری به نام "یو" دارد که در سوریه، نامش تلفظ دیگری از یائو یا یاهو است؛ خدایی که یهوه ی یهودی از تصرف در او ساخته میشود. بنابراین یو به اندازه ی ازیریس و پتاح، از هبوط یک روح الهی در جهان زیرین حاصل می آید و این هبوط را هر روز آتوم یا خورشید غروب تکرار میکند. پتاح خپری برای آتوم، باغ زیبایی به نام "اعارو" در آمنتا ساخته است که در هنگام اقامت در جهان زیرین، در آن به سر میبرد. روشن است که باغ آتوم، نسخه ی دیگر باغ آدم یعنی بهشت عدن است. در باغ اعارو، کوهی به نام هوتپ وجود دارد که به عنوان یک کوه بهشتی در قلمرو تاریکی، به صورت کوهی به همین نام در محل عمود جهان در قطب شمال بازسازی میشود و در قله ی آن در آسمان، باغ بهشتی رع قرار میگیرد تا داستان بهشت آسمانی با بهشتی که در دوزخ قرار دارد ترکیب گردد. نکته این که باغ بهشتی در دوزخ زمینی، محصول ترکیب نیروهای زمینی و آسمانی است و اگر همه ی موجودات باغ بهشت و بعدا زمین، از این اتحاد به وجود آمده باشند، فقط انسان است که با تجلی اراده ی الهی در او، به حد معقولی خداوندی است درحالیکه بقیه بیشتر محصول نیروهای جهنمیند و جهنمی بودنشان در زیست غریزی فارغ از اخلاقشان متجلی میشود. در منابع خاخامی یهود آمده است که فقط بنی اسرائیل –که همه ی یهودیان از آن تلقی میشوند- از جنس آدم ابوالبشر و دارای روح الهیند و «گوییم» یا نایهودیان، جانورانی در شکل انسانند و اجدادشان حیواناتی با روح حیوانی بودند. جرالد مسی، این عقیده را سوء استفاده از مشاهده ی مردمان بدوی میخواند که ارواح جانوری را میپرستند و جانوران توتمی را اجداد خود میخواندند. به هر حال، از دید مسی، احتمالا در ابتدا یهود و هیچ ملت دیگری فرصت داشتن یک بهشت روحانی ویژه ی خود –به آن اندازه که اعارو ویژه ی آتوم و عدن ویژه ی آدم باشد- را نداشتند چون ایده ی تقسیم تقویم به هفته های هفت روزه یک ایده ی جهانی نیست. جالب اینجاست که در هاوایی و پولینزی، ما همچنان ایده ی خلقت جهان در 6روز را داشتیم ولی از روز هفتم برای استراحت خداوند خبری نبود و در دوره های تقویمی، روز ششم مابه ازای روز استراحت و تفریح بود چون تکمیل خلقت جهان در بهترین حالت خود را نشان میداد که زمین اولیه را در جایگاه بهشت از دست رفته معرفی میکرد.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: CHAP2

میتوان گفت در ابتدا خدای هفتم، جمیع 6خدا بوده همانطورکه در زرتشتی گری، اهوره مزدا جمیع 6 امشاسپند و هفتمین آنها است. بنابراین تعجبی ندارد که به مانند پولینزی و هاوایی، در اسلام هم روز تفریح، روز ششم و معادل جمعه در هفته است. همانطورکه دیدیم، این روز، متعلق به زهره یا عاثتر خدی نرینه ای است که به دو حالت نرینه و مادینه ظاهر میشود و میتوان تبدیل او به دو فرم آسمانی (نرینه) و زمینی (مادینه) را همان جدا شدن زمین و آسمان از هم توسط مردوخ دانست. سقوط زهره در فردای جمعه به سبت یا دوزخ، همان تبدیل پای ورزاو ثور -خانه ی زهره- به دب اکبر موکل قطب شمال (مابه ازای جغرافیایی دوزخ) است. منتها تقسیم خدای زهره به دو فرم نرینه و مادینه که همان تقسیم آدم کدمون به آدم و حوا است، به دوران این سقوط و زمان اقامت او در باغ بهشتی احاطه شده توسط وحشت دوزخ برمیگردد. این، وقت خری برای ورود به دوره ی جدید خلقت با یک جهنم موقتی است. چون اگر زهره که همان لوسیفر یا شیطان سقوط کرده است، در خود روز ششم خلقت، سقوط کرده و باافاصله وارد جهان مادی شده باشد، ما الان در جهنم زندگی میکنیم. پس شما یهوه را به جای آدم کدمون در تجسم انسانی دیگرش یعنی عیسی قرار میدهید که در روز ششم هفته یعنی جمعه اعدام میشود و به جهان زیرین میرود و فردایش سبت/شنبه یعنی روز استراحت یهوه را در نبرد با اجنه ی دوزخ میگذراند و پس فردا در یکشنبه –روز خورشید- مانند خورشید طالع، پیروزمندانه از دوزخ خارج میشود و چرخه ی خلقت تکرار میگردد.

این نقشه در عین حال میتواند بازسازی بهشت بعد از سقوط موقتش در دوزخ را به صورت چیزی متفاوت از اول توجیه و تایید کند. ما این را در مقایسه ی دو فراز ظاهرا متناقض از قرآن درباره ی برسازی گیتی می یابیم.:

1-« هوالذی خلق لکم ما فی الارض جمیعا ثم استوی الی السماء فسواهن سبع السماوات و هو بکل شیء علیم.» (سوره ی بقره: آیه ی 29)

«او خدایی است که هرآنچه در زمین است را برای شما خلق کرد و پس از آن، به خلقت آسمان ها نظر گماشت و هفت آسمان را بر فراز یکدیگر برافراشت و او به همه چیز دانا است.»

2-«اانتم اشد خلقا ام السماء بناها رفع سمکها فسواها و اغطش لیلها و اخرج ضحاها والارض بعد ذلک دحاها» (سوره ی نازعات: آیات 27 تا 30):

«آیا آفرینش شما دشوارتر است یا آسمانی که [خدا] آن را بنا کرده است؟سقفش را برافراشت و آن را درست کرد و شبش را تیره و روزش را آشکار گردانید و پس از آن، زمین را با غلتانیدن گسترد.»

در گزینه ی اول، خدا ابتد ا موجودات زمین را آفریده و سپس هفت آسمان را بر بالای زمین استوار کرده است درحالیکه در گزینه ی دوم، خدا ابتدا آسمان ها را ساخته و بعد زمین را در زیرشان با غلتانیدن گسترانده است. درواقع علت این است که داریم درباره ی دو برهه ی مختلف خلقت صحبت میکنیم:

1-دوران قبل از تدوین نظم که در آن، موجودات زمین در تصاویر قبلیشان یعنی آنوناکی های دوران قبل از بی نظمی تهاموت و یا قبل از وقوع سیل نوح به سر میبرند.این آنوناکی ها همان فرشتگان کتاب خنوخند که با وقوع فاجعه ی جهانی، زمین را ترک گفتند.

2- دوران شکل گیری نظم که مردوخ، تهاموت را سرکوب کرده و آسمان و زمین را از هم جدا کرده است همانطورکه با فروکش سیل نوح که چشم انداز آب زمینی را به چشم انداز آسمان آبگون دوخته است و با فروکش سیل و آشکار شدن زمین، تفاوت بین زمین و آسمان حاصل میشود.

تشبیه برهه ی دوم به غلتانیدن زمین نیز به این برمیگردد که خشکی تدریجا از بستر آب غیر قابل تشخیص از آسمان بیرون می آید. دراینجا زمین الهه شده که تانیث خود را به دوران قبلیش در کالبد تهاموت فرافکنی میکند، همان هشتمین کارگر پتاح و ایجاد کننده ی چارچوب مکعب شکل معبد زمین است و جهنمی بودنش هیچ دلیلی ندارد جز این که دوران اعتقاد به او مربوط به قبل از مسیحیت متعارف و تعبیر شده به دوران شرک است که یهوه علیه آن شوریده است. با این حال، چون مربوط به دورانی است که تمدن امپراطوری ها پیشرفت چندانی نکرده و به اندازه ی امروز، موانعی مقابل ابراز شخصیت انسانی وجود نداشت، انسان ها در آن احساس راحتی بیشتری میکردند. فضای مجازی اکنون جایی برای بازسازی شصی آن دوره و دادن امکان به انسان ها برای انعکاس علایق خود در آن است و دقیقا به همان اندازه جا برای هرج و مرج آسیب رسان باز میکند، چیزی که باعث تصویب قوانین محدودکننده بر آن میشود (همین اخیرا مجلس استرالیا تصویب قانون ممنوعیت شبکه های اجتماعی برای افراد زیر 16سال را مورد بررسی قرار داده است) و احتمالا راهی را که جهان فیزیکی قبلا رفته است تکرار میکند. فضای مجازی عصر طلایی را در خود بازآفرینی کرد فقط به خاطر این که امید مردم نسبت به وعده های مدرنیست هایی که شعار آوردن عصر طلایی به دنیای فیزیکی را میدادند به باد رفت. امید در دنیای جدید مجازی هم به چنین سرنوشتی دچار خواهد شد ولی باز هم کمی طول خواهد شد. چون درست مثل دنیای فیزیکی، در مورد دنیای مجازی هم مردم انتظار دارند طبیعی باشد که باغ بهشت آن را با آسیب دیدن طی گذر از درون یک دوزخ بیابند.

مطلب مرتبط:

صلح طلبی زنانه: جمع گرایی عتیق، عصر اینترنت و آزادی زنان

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟ : قسمت1

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

حکمت سقوط قهرمانان: شکست انقلاب ها بخشی طبیعی از روند به خود آمدن ملت ها است.

چرا لباس شاهان قدیم، شبیه لباس زنانه است؟ : غوری در یک غربزدگی دیرپاتر از تغییرات رضاخانی

آیا بدبینی ایرانی ها به مذهب، به نفع آنها است یا به ضرر آنها؟

دروغ مصلحتی مدرنیته و توافق کفر و ظهور در تنها شدن آدم ها

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟ : قسمت1

تالیف: پویا جفاکش

در اواسط قرن 19 دولت بریتانیا برای تحت کنترل درآوردن قبایل سرکش اسکاتلند، تارتن را که لباس تفاخر جنگی مردان اسکاتلندی بود ممنوع کرد. در اواخر قرن19، این ممنوعیت برداشته شد ولی تارتن فقط در مقام لباس ملی اسکاتلند بازگشت و نه لباس رزم. برای تمام غیر اسکاتلندی ها مسخره است که لباس رزم، چیزی که امروزه دامن زنانه تلقی میشود در خود داشته باشد. ولی با این حال، فلسفه ی این لباس، چیزی مشترک با اعتقادات فراموش شده ی دیگران دارد که در تارتن بهتر حفظ شده است. منشا نام تارتن هرچه باشد، آن به سبب شباهتش با اصطلاح تارتار به موفقیت رسیده است. "تارتار" هم معادل تارتاروس یا جهنم یونانی است و هم تلفظ اروپایی از عنوان "تاتار" برای اقوام ترک-مغول یا اسکیت. به خاطر همپوشانی این دو لغت است که گسترش تاتارها زیر لوای هجوم مغول و با تخریب ها و کشتارهای گسترده معرفی میشود. چون آنها معادل لشکر جهنمیانند. در گزارش کارپینی از اردوی تارتارها (مغول ها)، مردان و زنان آنان تقریبا با مساوات و بدون تبعیض مردانه با هم روبرو میشدند و زنان گاهی به اندازه ی مردان، اسبسوارانی جنگجو بودند و با این حال، این، زنان بودند که تمام وسایل اردو ازجمله ابزار یراق های اسب های جنگی مردان را میساختند. با توجه به این که جوامع کلتی اروپا همه توسط اسکیت ها فتح و برسازی شده اند، این، مسلما بر ذهنیت های مذهبی این جوامع تاثیر گذاشته است. چون کلت ها افسانه های الف ها یا اجنه ی جادوگر اروپایی را تا حدود زیادی از روی سروران تاتار خود ساخته اند و طبیعتا قصه های الهگان نیز از روی زنان تاتار ساخته شده است ازجمله در تهیه ی وسایل جنگی و ایجاد آن. بنابراین عجیب نیست که اسکاتلندی ها خود را از نسل شاهزاده خانمی به نام اسکوتا بخوانند که میشود اسمش را به اسکیت مونث معنی کرد. به همین ترتیب، خدای جنگ های بریتانیایی، اپونا الهه ی اسب ها است و به شکل اسب است چون اسب، یکی از اصلی ترین وسایل پیشرفت جنگ ها بوده است. همانطورکه اعتقادات تاتارها با افسانه های بین النهرین گره خورده است، الهه ی جنگ کلتی هم از روی الگوی تهاموت الهه ی هرج و مرج در بین النهرین که تجسمش دریا و هاویه ی آبی است، با الهگان آب تاتاری تطبیق شده است. ازاینرو اسب نیز جانور دریایی خوانده شده و منان مک نیر، خدای دریا نیز یک اسب دریازی صمیمی با خود دارد. موریگان یا مورگانا الهه ی جادوگران که تجسم کلاغ دارد و به خاطر ارتباطش با ماه و سه شکل آن –هلال، بدر، محاق- یک الهه ی سه گانه است هم صاحب دریاچه تصویر میشده است. این نوع الهگان به سبب زیست در آب، ظواهر مارگون و ماهی گون یافته اند. ملوسین جده ی حاکمان آنژو در فرانسه و سپس بریتانیا، زنی نیمه ماهی یا زنی با پاهایی به شکل دم مار توصیف شده است. تصویر زن نیمه ماهی را در مرمید یا پری دریایی نیز می یابیم. تصویر الهه ی مار، مرتبط با لیلیت جن ماده و همسر اول آدم است که روح درخت ممنوعه بود و با تجسم تک تک الهگان در درخت حیات ارتباط دارد که مسئول تامین طبیعتند. وضعیت وحشی تارتاروس، قوم مغول و البته کلت ها و آنچه از ادبیاتشان حاصل آمده است هم ناشی از طبیعت است. درواقع آن نیروهای شیطانی تهدیدکننده ی آدمی که در اروپا "دمون" و در خاورمیانه "جن" نامیده شده اند، همه تجسمی از ارواح وحشی طبیعت هستند که آدمیزاد به دلیل ریشه گرفتن از طبیعت، مابه ازاهایشان را در خود دارد و در جوار طبیعت جنگلی، همیشه خود را در معرض تهدید آنها میبیند. این ارواح در انواع و اقسام جانوران وحشی و ترسناک تر از همه چهارپایان بزرگی تجلی میکنند که بدنشان از پشم پوشیده شده است. تصویر متواتر از مرد بربر که مو و ریش انبوه دارد و بسیار جنگجو است، انسان وحشی ای را نشان میدهد که برای در امان ماندن از خطر تهاجم چهارپایان وحشی یا ارواحشان، خود را مثل آنان پشمالو و جنگجو کرده تا با او احساس نزدیکی کنند. چنین تخیلاتی از قدما غریب نیست. همین امروز در ایالات متحده و کانادا ساسکواچ به این خاطر بسیار زیاد مشاهده میشود که در قاره ی امریکای شمالی، شهرهای بزرگ کمند و بیشتر مردم در جوار مناظر طبیعی، احساساتی شبیه بشر باستانی پیدا میکنند و دمون هایشان را به این خاطر تحت نام ساسکواچ و با ظاهر یک مرد پشمالو تخیل میکنند که آن هنوز انعکاسی از ارواح چهارپایان بزرگ را دارد ولی دنزدیکیش به طبیعت وحشی بشر را به نمایش میگذارد. معمولا بربرها برای آرام کردن چنین ارواحی، آنان را در قالب جانور خاصی میپرستیدند. کلت ها برای اطمینان خاطر، بزرگترین چهارپایی را برگزیدند که نسبت به انسان، کم تهاجم ترین باشد یعنی گوزن که ترکیبش با انسان، تجسم سرنونوس حاکم جنگل شد. زور گوزن نر بیشتر به همنوع خودش میرسد و او فقط برای دو چیز با گوزن نر دیگر میجنگد: حدود قلمرو و گوزن ماده. بنابراین الگوی حاکم بر آدمیزاد بنا بر تخیل کلتی هم باید جنگ باشد در راه: 1-کشورگشایی2-شکار زنان به بیشترین حد ممکن، همانطورکه گوزن نر، در هر پیروزی، کل گله ی گوزن های ماده را حامله میکند و بعد ولشان میکند تا دفعه ی بعدی که اسیر شهوت شد. تمام ادبیات شوالیه ای اروپا را جنگ برای کشورگشایی و تصاحب زنان پر کرده است. زهدگرایی مسیحی، تا حد ممکن، این الگو را شیطانی و جهنمی/ تارتاری توصیف کرده است ولی اینجا تناقضی وجود دارد: درحالیکه نیروهای جهنمی از جنگل می آیند، ولی بهشت هم به شکل جنگل توصیف شده است. برای تاتارهای استپ نشین که امکانات زندگی چندانی نداشتند، آرزوی جنگل های پر از درختان میوه، بهترین توصیف از بهشت بود. جنگل های نوین اروپایی از چنین تصویری به دورند ولی ادبیات مذهبی باستانی از نابودی تمدن هایی که باغ های میوه ی عظیم داشتند و در اثر کفران نعمت، مورد عذاب الهی واقع شدند با انگاره ی باغ عدن در تورات که آدم و حوا از آن اخراج شده اند به هم آمیخته است. «سر لورنس گاردنر» فراماسون، افسانه های لموریا یا قاره ی لمورها را تایید میکند ولی میگوید آن را به اشتباه در سرزمین های گرمسیر جنوبی جستجو میکنند چون آن مربوط به زمانی است که همه جای دنیا سرسبز بود و برای اروپاییان، لموریا در اروپای شرقی و بخصوص کوهستان کارپات و حوزه ی دریای سیاه مستقر بود ولی تغییرات آب و هوایی که بلاخره به عصر یخبندان نسبت داده شد، جنگل های آن را از بین برد و میمون های موسوم به لمور را که لموریا نام از آنها دارد آنقدر به جنوب راند تا این که در زمانی که ماداگاسکار هنوز با دریا از افریقا جدا نشده بود وارد ماداگاسکار و درآنجا زندانی شدند و فقط همانجا ماندند. در گفتمان های مدرن اروپایی که علم رایج آنها را رد کرده است، لموریا معادل آتلانتیس صاحب تمدن افسانه ای دارای تکنولوژی های جادویی است که در سیل نوح غرق شد و برخی این سیل را به گسترش دریای سیاه نسبت داده اند. در روایت کلدانی سیل نوح، ما رقابت دو خدا را میبینیم که میتوانند نماینده ی جریان های بهشتی و جهنمی حاکم بر تارتاروس باشند: حئا و انلیل، دو پسر آنو فرمانروای آسمان و درواقع دو جنبه ی متفاوت از او هستند که درباره ی انسان با هم اختلاف دارند. درحالیکه انلیل دوست دارد انسان ها برده های بی مقدار و زبون او و دائم در بدبختی باشند تا همیشه او را بپرستند، حئا/ائا/انقی که انسان ها را برای انلیل آفریده است عمدا در آنها ظرفیتی ایجاد کرده تا علیه انلیل شورش کنند و سعی کنند زمین را که خود حئا برای انلیل آفریده است به یک بهشت تبدیل کنند. این، انلیل است که سیل عظیم را برای نابودی بشر می آفریند و این، حئا است که انسان ها را بوسیله ی بنده ی کشتی سازش اتراهاسیس، از نابودی در سیل انلیل نجات میدهد. بینظمی سیل دراینجا میتواند با طغیان تهاموت به شکل اژدهای دریایی مقایسه شود که درآنجا هم این حئا بود که با خلق مردوخ و فرستادنش به جنگ تهاموت، نظم را نجات داد. مردوخ که نسخه ی جنگجوتر خود حئا است با کشتن تهاموت و خلق زمین و آسمان از جسدش، بی نظمی را تبدیل به نظم نمود و اتحاد نیروهای زمینی و ماورائی را ممکن کرد که از آن تعبیر به هیروس گاموس یا ازدواج زمین و آسمان میشود. دراینجا و درحالیکه تهاموت معادل لیلیت است، حئا با سمائیل جن -شوهر لیلیت- تطبیق میشود که این دو به شکل دو مار با هم متحد شدند. سمائیل در مسیحیت، جن مقابل یهوه است که یهوه نسخه ی یهودی انلیل است. چون انلیل هم به جای تهاموت در حالت هاویه ی آبی سیل قرار میگیرد، میتواند یکی از دو مار مزبور و در حالت اتحادش با حئا، نشاندهنده ی وحدت در عین تضاد باشد که مشهورترین تمثالش، دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس خدای اخوت های رمزی قرون وسطایی است. با جانشینی مار با اسب و ماهی، در هم پیچیدگی مار، با نگاره ی کلتی دو جانور دریایی با بالاتنه ی اسب و پایین تنه ی ماهی جایگزین میشود.:

“IS TARTARIA A FAIRY TALE?”: WELKYN SONOMAN: STOLEN HISTORY: 14 SEP 2020

دیوید شرمن امریکایی، به نگاره ی حئا درحالیکه پوست ماهی پوشیده است توجه میکند و ترکیب آن با قصه ی نجات از سیل را در افسانه ی هندوی سیل مانو می یابد. مانو که نخستین پادشاه بعد از سیل است، به کمک ویشنو که خود را به شکل یک ماهی درآورده است، از وقوع سیل آگاه شد و با ساختن کشتی ای عظیم که نسخه ی هندوی کشتی نوح است، جانوران و انسانها را از نابودی نجات داد و خود ویشنوی ماهی شکل، کشتی او را بوسیله ی طنابی، از میان آب های طوفانی هدایت کرد. این قالب از ویشنو متسیه نام دارد و کوهستان مقدس "مکه لوکشوارا" در هیمالیا محل پرستش او است. در این نامجا، لوکشوارا نام دیگر ویشنو است. این کوه برای بودایی ها نیز مهم است چون ویشنو/لوکشوارا را تحت عنوان «بودا آوالوکیتشوارا» یکی از قدیسین خود میشناسند و بنابراین حئا از طریق متسیه با بودا هم تطبیق میشود. تصویر ماهی شکل این دو، در "دلفینوس" نیز پیدا میشود که تجسم آپولو خدای خورشید دلفی به صورت بعضی مخلوقات دریایی است. "نرئوس" خدای آب ها نیز به صورت یک مرد نیمه ماهی تجسم میشود. رومیان او را در تطبیق با ژوپیتر یا زئوس که نسخه ی یونانی-رومی یهوه است، ژوپیتر مریموس یعنی ژوپیتر آبی میخواندند و همسر او را نیز به نام جونو یا هرا، همسر ژوپیتر، "جونو مریما" مینامیدند. اساس مریموس MERIMUS، MERبه معنی آب به اضافه ی "م" تعریف سامی است و ممکن است آن اصل MERMID و به معنی از جنس آب باشد که بعدا به MER-MAID تجزیه و به دوشیزه ی آبی معنی شده است که در انحصار مرمیدها به دختران نیم ماهی تاثیر داشته است. نام نرئوس نیز از "نهر" سامی به معنی رودخانه می آید و میتواند او را مثل حئا در سرزمینی به نام "ناهاریم" مجسد کند که همان بین النهرین یا بلادالرافدین است و با تبدیل معمول "ه" به "س"، "نهر" میتواند بدل به "نصر" شود و اساس نام قوم "نصیری" را توضیح دهد که مندائیان بین النهرین و پیوسته در حال غسل تعمیدند. عیسی غسل تعمید را از یحیی پیامبر مندایی ها گرفت و لغت "ناصری" برای عیسی، میتواند تلفظ اشتباهی از "نصیری" یا "نصری" باشد. به همان ترتیب که نرئوس در بین النهرین تجسم می یابد، مریموس نیز در قلمرو نیل تجلی می یابد چراکه نام رود "نیل" هم تلفظ دیگر "نهر" و بنابراین نسخه ی قبطی ناهاریم یا بین النهرین است. دراینجا MER به "مهر" از تلفظ های نام میثره یا میترا از نسخه های آسیای صغیر آپولو می آمیزد و نامجاهای "مصر" و "میزرائیم" را میسازد که در تورات، نام کشور حول "نیل" است و با قبط محل رودی به نام نیل تطبیق میشود. در قبط، خدای رود نیل، "هاپی" نام دارد که از "هاپ" به معنی آب می آید. او در قالب رع خدای خورشید، از یک گل نیلوفر آبی از رود نیل متولد میشود و در این هنگام، به قبطی "هرو آسو" و به یونانی، "هلیوس فانس" نام میگیرد. هلیوس، نسخه ی عمومی تر آپولو در مقام خدای خورشید است و نامش قابل ترجمان به "الیاهو" یعنی "ال" خدای کلی که با یاهو نسخه ی قبلی یهوه تطبیق شده است، میباشد. نیلوفر آبی روی سطح رودخانه، حکم رودس جزیره ی هلیوس کوروس را توی دریا دارد. رودس به ازای مادر-زمین که زمین احاطه شده توسط اقیانوس را نمایندگی میکند، معادل رودا همسر هلیوس کوروس است و این زوج در اسم به صورت هری کریشنا و معشوقه اش رادا در هندوئیسم بازتولید میشوند که نسخه های انسانی شده ی ویشنو و جنبه ی مونثش لاکشمی هستند. گردونه ی خورشید هلیوس را اسب های سفید در آسمان میکشیدند که از طریق او جانوران خورشید بودند و کریشنا نیز در مهابهاراتا ارابه رانی با اسب های سفید است. کریشنا در قبیله ی یاداوا ظهور میکند که نسخه ی هندوی یهودا یا بنی اسرائیل هستند و بنابراین درآنجا همزمان هلیوس/آپولو و یهوه/زئوس است. رودس جزیره ی هلیوس کوروس هم نسخه ی قبلی کرت جزیره ی زئوس است. درست مثل یهوه، زئوس هم نسخه ی قبلی داشته که زئوس تری اوکولوس یعنی زئوس سه چشم نامیده میشده است و این، تجسم اصلی زئوس در قبل از جنگ تروآ بوده که میتواند همان هلیوس تری اوکولوس یا خورشید سه چشم باشد. سه چشم خورشید از سه گانگی نسخه ی مونثش الهه ی ماه به دست آمده و به سه حالت اصلی خورشید در آسمان یعنی طلوع، ظهر و غروب فرافکنی شده است. در هندوئیسم، این سه حالت، به سه خدای برهما، ویشنو و شیوا تبدیل شده اند که به ترتیب خدایان خلقت، نگهداری و نابودی جهانند. تجمیع این سه خدا باز در یک محیط هاویه ی دریایی و در یک مابه ازای نیلوفر آبی برای خدای خورشیدی مشاهده میشود. درحالیکه شیوا به جای انلیل، جهان را در سیل نابود کرده است، حئا به جای ویشنو بازسازی آن را بعد از سیل به عهده میگیرد. ویشنو دراینجا نارایانا یعنی از جنس نارا یا آب نام میگیرد که نارا باز نسخه ی هندی نهر است. ویشنو به جای نیلوفر آبی روی بدن یک مار عظیم خفته است و در این هنگام، یک گل نیلوفر آبی از ناف او میروید که از آن، برهما به شکل مردی چهار سر بر می آید و جهان را از نو می آفریند. مار عظیم، جای ماهی را گرفته است چون مار، نسخه ی آبزی شیر به شمار میرود و ترکیب مار با سر شیر برای نشان دادن یلدابهوت یا خالق جهان در ادبیات غنوصی نیز بر این جانشینی تاکید دارد. اساس تصویر اژدهای چینی هم روی ترکیب اولیه ی مشابه شیر و مار استوار بوده است. این شیر که هنوز تجسم یهوه خدای یهود و بیانگر نابودگری شیوا است، همان "نارا هاری" یا خدای شیرشکل هندوها است که ناراسیمها فرم شیرمانند ویشنو یکی از جلوه های آن است. هر دو جزو لغت "نارا هاری" سامی و مرتبط با لغات "نر" و "آریا" به معنی شیر است. بنابراین ویشنوی به خواب رفته و مار که به جای شیوا در صحنه حضور دارد، با هم همهویتند و برهما از این مجموعه به وجود می آید. پس سه خدا در مابه ازای انگاره ی نیلوفر آبی جمع می آیند و هویت تاج سه شاخه ی فرشته ی خورشید به شکل سه برگ نیلوفر آبی را روی سر خدای خورشید مصری افشا میکنند. همین تاج سه شاخه را گاهی در سه شاخ تمثال اژدهای چینی در فستیوال ها منعکس میبینیم. در شرایطی که حکومت نابودی «وضع موجود» است ولی ویشنو خدای نگهدارنده ی وضع موجود به خواب رفته است، برهما یا خالق میتواند وضع موجود را تغییر دهد و از آن زمان، تمثال شورش حئا علیه انلیل در نجات موجودات از سیل، به شکل شورش خلقت مداوم علیه حفظ وضع موجود درآمده و تداوم یافته است. وضع موجود همیشه شکل نابودی را دارد تا وقتی که حالت بی نظم به خود گرفته باشد و برای ایجاد نظم، باید با نوآوری های مداوم تکنولوژیک و فرهنگی علیهش طغیان کرد. شیر، جانور سلطنت و حکومت است و طغیان علیه خدای شیرمانند، معادل طغیان علیه نیروهای سیاسی موجود نیز هست.:

“ANIMAL THEOPHANIES OF THE HIDDEN GOD”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNOURA: 5JAN2022

در قرن 19 و در زمانی که این گونه اساطیر و معانیشان هنوز در ذهن مردم زنده بودند، هیچ قدرت اروپایی دوست نداشت که نماینده ی بی نظمی به نظر برسد. بنابراین در آن دوران که استعمار ملل به تمامی در جریان بود، صحبت از بازگرداندن مردم جهان به اتحادشان در دوران بلافاصله بعد از سیل نوح و قبل از این که فروپاشی برج بابل، باعث اختلاف و پراکندگی مردم در جهان شود میشد. با این حال، افزایش اختلافات قدرت های اروپایی در گرفتن امتیاز بیشتر از تصرف جهان، بیشتر به تفرقه میان ملل افزود و جنگ به جای سازندگی، وسیله ی حکومت بر جهان شد. تا قبل از این، فراماسونری بریتانیایی که خود را سخنگوی آیین های دروئیدی کلت ها و میراث به جا مانده از آنها در ادبیات ایرلندی معرفی میکرد، مایل به ایجاد پیوند بین بابل کلدانی و ایرلند کلتی بود.

گادفری هگینز از فراماسونری یورک، نوشته است که علاقه ی خاصی به افسانه ی فنیوس فارسیدس یا فنیوس باستانی وجود داشت. او جد بزرگ ایرلندی ها بود که در بابل میزیست و مخترع الفبای رون و زبان های کلتی، یونانی و ایتالیایی بود. نام "فنیوس" از "پنی" یا "بنی" به معنی فرزندان می آید به کنایه از فرزندان فنیقی ها در ایرلند. فنیقی ها از طریق دریا به اروپا آمدند همانطورکه افسانه ی یونانی کادموس نشان میدهد. درست مثل کادموس، آنها تمدن را در اروپا گستردند و کهن الگوهایشان کابیری ها یا خدایان ملوان تمدن گسترند. بنابراین فنیقی ها همان پلاسگی ها نیز هستند که نامشان به دریایی ترجمه میشود و قدیمی ترین ساکنان یونان و ایتالیا شمرده میشوند. آنها در شمال افریقا کارتاژ را ایجاد کردند و ازآنجا و با تاسیس بندر کادیز در اسپانیا، در تمام ایبری و سپس گاول و بریتانیا منتشر شدند. با این حال، از یک شعبه ی تراکیایی پلاسگی ها نیز صحبت شده که با اتروسک ها و اومبریایی ها که مربیان تمدن ایتالیا هستند در پیوند بوده اند. اینها همان جریانی هستند که همراه اسکیت ها از اروپای شرقی به سمت غرب منتشر شده و به کلت ها و ژرمن ها تبدیل شده اند. در کرونیکل های لاباریوس، آمده که گوت ها و اسکیت ها از پرشیا یا پارس به بریتانیا آمده اند و از طرف دیگر، در فرازی دیگر از همان جا منشا ایرلندی ها و بریتون ها سواحل دریای خزر خوانده شده است. در قرن 18 از ترکیب این دو عقیده، محل پرشیا را معمولا در سواحل شرقی یا غربی دریای خزر تعیین میکردند. اما در قرن 19 پرشیا با ایران کنونی تطبیق میشد و هگینز، قبولاندن این فکر را به «سر ویلیام جونز» انگلیسی نسبت میدهد. هگینز میگوید که متنی ایتالیایی از یکی از بیانات جونز را خوانده که در آن، وی میگوید کشور همسایه ی شرقی عثمانی که در زمان او به نام های «کوسکان»، «کوسدئان» و «اسکیتیا» نامبردار بوده است، باید «پارس/پرشیا» در منابع یونانی و «ایران» در شاهنامه ی فردوسی باشد. وی از طریق تواریخ یونانی، قدرت گرفتن اسکیت ها را نتیجه ی ازدواج آنها با خاندان سلطنتی آشور تشخیص داده و با توجه به این که در منابع مسیحی اروپایی، اسکیت ها و تاتارها را از نسل «مادای» میدانستند، به این نتیجه رسیده بود که این اسکیت های سلطنتی همان مادهای تواریخ هرودت هستند که پارس ها از کشور آنها می آیند. زبان پهلوی که از ایران و در قالب زبان فرهنگی دین زرتشت به هند گسترش یافته است، از زبان آشوری ریشه گرفته و بنابراین ایران باید یکی از مراکز صدور تمدن و فرهنگ و محل پارس باشد. از هر سه نژاد هندی، اسکیت و عرب در ایران وجود دارد و ایران میتوانسته محل تولد هر سه نژاد باشد و اسکیت ها نیز ازآنجا به اروپا کوچ کرده باشند. جونز یک سری شباهت ها بین زبان های زرتشتی، هندی، یونانی، لاتین، کلتی و ژرمن یافته بود که باعث میشد ایران را منشا تمام این زبان ها تلقی کند. درباره ی اثرگذاری پرشیا بر هند، او مستقیما تحت تاثیر BALIE است با این تفاوت که بیلی، پرشیا را همان "باکتریا" میدانست که محلش با شمال شرقی افغانستان تطبیق شده بود و آن را از این جهت خاستگاه هند میشمرد که زبان های پراکریتی افغانستان را خاستگاه زبان سانسکریت که قدیمی ترین زبان دینی هند شمرده میشد تشخیص داده بود. با این حال، نظریه ی ویلیام جونز، نظریه ی بیلی را به گفتمان موفق تر هودلستون نزدیک میکرد که معتقد بود فراوانی نام "بل" BEL برای خدایان کلتی، ارتباط آنها را با "بعل" ها یا خدایان کلدانی نشان میدهد و حتی عنوان کلدانی "کلداخ" برای منجم کاهن، مترادف با عنوان کلتی "کلتاخ" برای فرد کلتی است و اسکیت ها واسطه ی انتقال مفادی از مذاهب کلدانی-آشوری به غرب بوده اند درحالیکه در شرق نیز رواج چشمگیر لغات نزدیک به "بل" برای خدایان و شیاطین هندو، تاثیر بعل های بین النهرین را نشان میدهد. با این حال، هگینز با نظر جونز درباره ی منشا گرفتن عرب ها از بخشی از ایرانی ها مخالفت میکند و معتقد است ایرانی ها و عرب ها در اساس، قومی واحدند و بنیاد نژاد ایرانی را عرب هایی تشکیل میدهند که در ایران در اثر ترکیب با اقوام دیگر، زبان های مختلفی پیدا کرده اند؛ این درحالیست که بخش بزرگی از عربستان تا قبل از رسوخ مسیحیت در آن، از جابجایی اقوام برکنار بوده و تنها سرزمین دیگری در بر قدیم که چنین وضعی دارد ایرلند است. ازاینرو هگینز معتقد است که به سبب پیوند ریشه ای هر دو فرهنگ عرب و ایرلندی با فنیقی ها، مقایسه ی ایرلند و عربستان، مطالبی را درباره ی نوع فرهنگ منتشره در بدو تمدنسازی فنیقی روشن میکند. کلنل والنسی و مستر چشول نشان داده اند که قدیمی ترین الفبای ایرلندی، با الفبای سامری مطابقت دارد. از طرف دیگر، الفبای سامری، نسخه ی متعارفی از الفباهای فنیقی قدیم است و ازآنجاکه الفبای سامری یکی از الفباهای مورد استفاده ی یهود بوده که بعدا با گسترش الفبای عبری –به عنوان یک نوع فنیقی نوسازی شده- شکست خورده است، ممکن است فنیقی هایی که در گاول و بریتانیا ساکن شده و فرهنگ کلتی را گسترده اند، یک شعبه از یهود باشند. از طرف دیگر، کتاب ایوب در کتاب مقدس، یکی از اصیل ترین جلوه های تفکر عرب قبل از سیطره ی مذاهب یهودی-مسیحی بر آنها است. این کتاب، به لحاظ جهانبینی با بقیه ی عهد عتیق تضاد دارد و به این خاطر و نیز از این جهت که قهرمانش یک عرب ادومی و با این حال، نزدیکترین شخص به خدا معرفی میشود، بیشتر یهودیان حاضر به پذیرش آن در کتاب مقدس خود نبوده اند. ازاینرو تصور میشود کتابی مستقل بوده که شاخه ای از یهود، بنا بر پاره ای از ملاحظات، آن را درون کتاب مقدس گنجانده اند. گفته شده که کتاب ایوب، در نسخه ی اصلی خود به خط کلدانی بوده است و این، نشان از دوام تمدن منقرض شده ی کلدانی در بین اعراب ماقبل یهودی مآبی دارد. مسلما انتقال کتاب به یهودیان، در حین نفوذ یهود در اعراب اتفاق افتاده است و این نفوذ، با خود، نوعی کلدانی دوستی را در بین یهود ایجاد کرده است که به ایجاد مذهب کلتی در اروپا انجامیده است. در بین یهود، گروه های موسوم به کارملی ها و حصایی ها به کلدانی دوستی معروف بودند که دومی از اولی ریشه گرفته اند. محل معروف فعالیت کارملی ها مونت لیبانوس یا جبل لبنان بوده که در ارتباط مستقیم با بندر فنیقی صور و استعمارگری هایش در اروپا و افریقا قرار داشته است. جبل لبنان، محل شهر "دورا" هم بوده که پرستش هرکول مگوسانوس از آنجا به زیلاند وارد شده است. مگوسانوس یعنی از جنس مگوس یا مجوس یا مغ، اصطلاحی که معمولا به جادوگر معنی میشد و هگینز معتقد است معادل "مخوس" است: اصطلاحی که به گفته ی دیوگنس لائرتیوس، یونانی ها برای کاهنان فنیقی به کار میبردند و به گفته ی لائرتیوس، عنوان "اوخوس" برای کاهنان کلتی، تلفظ دیگری از آن است. هگینز، هرکول مگوسانوس را یک نسخه از هرکول صور یا ملقارت میداند و معتقد است همان هرکولی است که اولادش به رهبری دوری ها رسیدند و بوسیله ی آنها تمام یونان را تصرف کردند و بنابراین، نام دوری ها از شهر دورا در جبل لبنان می آید. جبل لبنان، در دوره های اخیر، محل زندگی پیروان مذهب دروزی بوده که هاید آنها را از قبایل کلبی توصیف کرده است. نام "دروز" شباهت زیادی به اصطلاح "دروس" به عنوان شکل دیگر لغت "دروئید" است که برای کاهنان کلتی استفاده میشده است. گالیوس نوشته است که یونانی ها به فیلسوفان فنیقی، "دروئید" میگفتند. دروزی ها در دوره ای که شناسایی شدند به عربی صحبت میکردند ولی به نوشته ی لئونهارت روولف منسوب به 1695، قبلا به زبان تروسکی صحبت میکردند، لغتی که حداقل تلفظ اروپاییش یادآور عنوان تروکسی برای اتروسک های اتروریا است. دروزی ها در بین مسلمانان به بددینی معروف بودند همانطورکه کارملی های جبل لبنان در بین یهود به بددینی معروف بودند. افسانه ای وجود داشت که میگفت هارون و بازمانده ی گوساله پرستان بنی اسرائیل پس از طرد شدن از سوی موسی، به جبل لبنان رفته و درآنجا ساکن شده اند. افسانه ی شکسته شدن بت گوساله ی هارون توسط موسای گوسفند چران، به طغیان مذهب عصر حمل (قوچ) علیه مذهب عصر ثور (ورزاو) تعبیر میشد و کلدانی ها و مصری ها نمایندگان فرهنگ حاکم بر عصر ثور در آغاز تمدن بودند. بنابراین رواج تقدس گاو و قربانی آن در بین کلت ها و انبوه ادبیات بریتانیایی حول جنگ کلت های قدیم بر سر گاوهای خواص، یک نوع تظاهر به قدیمی نشان دادن مذهب کلتی با اساس سامری و کارملی است. دراینجا کلتی و کلدانی، نشاندهنده ی دوره ی قبلی بنی اسرائیل است که با یعقوب اسرائیل آغاز میشود و تا موسی ادامه می یابد. "لبنان" بر اساس اسمش میتوانسته سرزمین لابان باشد و سرزمین لابان همانجایی است که یعقوب از آن تحت عنوان "گیلعاد" یا "جلعاد" یاد میکرد، قلمروی که یادآور لغت "گالاتی" برای گاول ها و کلت های آسیای صغیر است. ارتباط کلت های گاودوست با هرکول فنیقی را میتوانید در داستان دزدیده شدن گله های گاو گوریون سه پیکر توسط هرکول در بریتانیا به یاد بیاورید.:

THE CELTIC DRUIDS: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P252-266

هیچ عجیب نیست اگر در سه پیکری گوریون، یک تثلیث تشخیص دهیم و آن را با زئوس تری اوکلوس یا هلیوس تری اوکولوس و از طریق آنها با تثلیث خدایان هندو تطبیق کنیم. از طریق برابری همزمان هلیوس با الیاهو، و هلیوس کوروس با هری کریشنا میتوانیم به صحنه ی تکراری کریشنا در مقام چوپان گاوها برسیم. دراینجا کریشنا، بالاراما یا بل رام را در کنار خود دارد که یکی از آن بعل های هندی مد نظر هودلستون است و ما میبینیم که کریشنا به عنوان نسخه ی هندی ال-یاهو نه فقط دشمن بعل نیست بلکه نزدیک ترین کس به او است و جالب این که هر دو در قلمرو قبیله ی یاداوا یا یهود به سر میبرند که میتوان آن را با تفکر یهودی کارملی نزدیک دانست. حتی عنوان الیاهو را میتوان به الیاس نبی برگرداند که کارملی ها و حصایی ها خود را پیروان صدیق او معرفی میکردند. بیخود نبود که فراماسونری بریتانیایی اینقدر اصرار داشت که هند را قدیمی ترین فرهنگ نشان دهد چون این بخش از فرهنگ پیشایهودی درآنجا زنده بود. هگینز هم در بخشی از کتاب اناکالیپسیس، بر بنیاد بودن هند تاکید داشت اما همزمان با برابر گرفتن یادوها با یهودیان، این بنیاد را یهودی معرفی میکرد. سوال این است که اگر با یک موضوع ماقبل یهودی طرفیم که یهودیت علیهش طغیان کرده است، پس دیگر چه اصراری بر خودی کردن آن توسط یهودیت وجود دارد و چرا باید کابالای یهودی، معیار اصلی عرفان جهانی باشد؟!

ویل اسکارلت پاسخ این سوال را در متون نگ حمادی میجوید. وی با تکرار این که سوال هایی درباره ی اصالت متون کتابخانه ی نگ حمادی وجود دارد، ولی قدمت متون را موضوعی ثانویه میداند؛ چون چه متون مال دوران قدیم باشند و چه جعلیاتی جدید، نویسندگانشان که قطعا علایقی در غنوصی گری داشتند میخواستند از طریق آنها موضوعی را مطرح کنند که وقتی به آن دقت میکنیم میبینیم هم در گذشته مصداق داشته است و هم در امروز. غنوصی گری مدعی است که جهان را نه خود خدا، بلکه فرشته ای مغرور و خودبین به نام یلدابهوت آفریده که همان یهوه است و معمولا غنوصی ها از او تحت عنوان دمیورگ یا خالق یاد میکنند. به ادعای نگ مادی، در گذشته سوفیا یا اقنوم مادینه ی خدا که روح سیاره ی زمین و بخشش گر حکمت است، سعی میکرد تا تمام انسان ها را به سمت درستی و الوهیت راهنمایی کند. اما دمیورگ، یک نوکر وفادار به نام ابراهیم یافت و به او قول داد که اگر در جهت منافع او فعالیت کند، از نسل او امت برگزیده برخواهند خواست که این امت برگزیده بنی اسرائیل بودند که بعد از ماموریت موسی، یهودی شدند. قدرتمند شدن یهوه به این معنی بود که از این پس، فقط خادمان وفادارش حق ورود به سعادت را خواهند داشت و بقیه فقط بردگان بی عقل و هوش یهوه و امت برگزیده اش خواهند بود که مطابق اراده ی یهوه، برای رنج بردن صرف، به این دنیا وارد میشوند. حذف بعلیم که دیگر فرشتگان و خلاصه شدن در "بعل" دشمن یهوه اند، برای جلوگیری از امکان شکوفایی تفکر و سعادت در افراد ایجاد شده است. چون بعل و یاهو نیروهایی هستند که همدیگر را کنترل میکنند. درحالیکه یاهو نماینده ی نیروهای وادارنده به اطاعت از مافوق و جامعه است، بعل، نیروی طغیانگری است که گاهی انسان را به شیطنت وا میدارد و گاهی، به درستی، انسان را از اطاعت کورکورانه نسبت به حکام و جامعه در وقتی که آنها راه غلطی میروند باز میدارد. بعل و یاهو موکلان وحدت در عین تضادند. آن دو هیچ یک مطلقا مثبت نیستند و وقتی در بهینه ترین و درست ترین حالت خود عمل میکنند که نسبت به هم در تعادل باشند. آنها هر دو فقط فرشته اند و نه خدا. زمانی که شما یهودی تلقی میشوید، بعل/بعلیم را حذف و یاهو/یهوه را خدای مطلق کرده اید و شما نه بر اساس عقل و منطق بلکه فقط به این خاطر چنین کرده اید که پذیرفته اید برگزیدگان او در مقام خدا هستید و از بقیه ی امت ها و ملت ها برترید؛ بنابراین شما هیچ گونه اعتقادی به این که خدا همه ی ملت ها را به بهترین مسیر راهنمایی میکند ندارید و فقط خواستار حکومت برگزیدگان بر مردم معمولی بی ارزشید. بنابراین شما در ابزار عرفان نمایتان کابالا به دنبال آگاه کردن مردم دنیا نیستید، بلکه در فکر اینید که چطور از دانش های موجود در عرفان باستان شامل انگاره ی تضاد در عین وحدت، در تنها راه سعادت شناخته شده در یهودیت یعنی ثروت اندوزی و قدرت گستری مادی سوء استفاده کنید. قدرت های برگزیده، در زمینه ی سیاسی، فعال کردن همزمان نیروهای متضاد را به همین شکل کلید میزنند تا مکانیزم ذهنی تقابل خودی و بیگانه به جای این که برای مردم، دانش تولید کند، برای برگزیدگان، بهره وری مادی تولید کند. ازاینرو آنها در موقع برسازی هر کشوری که لاجرم به دلیل ویژگی های خاص جغرافیایی و تاریخی، منافعی متفاوت با منافع برگزیدگان –اشراف فراملی- خواهد داشت، نفوذی هایی را در جنبش های سیاسی آنجا میگذارند و اطمینان حاصل میکنند که به راس هرم قدرت برسد و این نفوذی ها درحالیکه ادعای برطرف کردن احتیاج های ملت را دارند و گاهی علنا به برگزیدگان بد و بیراه میگویند به نفع برگزیدگان کار میکنند. در هر جایی هم که نارضایتی های عمومی نسبت به وضعیت موجود به وجود آمده و کسانی صادقانه یا فرصت طلبانه سخنگوی این نیاز شده اند، "نفوذی" هایی را میفرستند تا در صفوف مخالفان نفوذ کنند و بین آنها تفرقه ایجاد کنند یا در شرایط مناسب، آنها را به جای نفوذی های قبلی، قدرت حاکم بر جنبش یا کشور کنند. چه بسیار پیش آمده است که نفوذی ها شعارهای مومنانه ی شدیدی علیه منافع برگزیدگان و به نفع برابری همه ی مردم جهان سر داده اند فقط برای این که احمق نمایی آشکار و به گند کشیدن تمام آن شعارها، باعث محبوب شدن برگزیدگان در کشور عاصی شوند. اما اثر چشمگیری که تخریب این جنبش ها به وسیله ی چنین نفوذی هایی گذاشته است، گسترش طمع و تلاش همه برای «برگزیده» و خاص نشان دادن خود بوده است. فضای رسانه و اینترنت بخصوص شبکه های اجتماعی، محل مناسبی برای اثبات این رقابت همه با همه است و دقیقا به همین خاطر، در هرچه دورترشدن افراد خانواده ها و جوامع دوستانه از هم ایفای نقش کرده است. اینترنت که گاهی به آن دنیای مجازی گفته میشود، دقیقا شبیه نسخه ی یهودی دنیای مادی است که در آن، افرادی که به خدای اینترنت یعنی ایدئولوژی برگزیدگان یهوه در دنیای مادی، وفاداری نشان میدهند، «برگزیدگان» آن ایدئولوژی و دارنده ی بیشترین امتیازات نسبت به سایرین خواهند بود.:

“AI-ARCHON INTERFERENCE”: WILL SCARLET: CONJURINGTHEPAST.COM

کاملا منطقی است. چون ما در فضای مجازی، با نیروهای امنیتی ناظر اینترنت همانطور برخورد میکنیم که در زندگی فیزیکی با خدا. ما به سادگی تن به خلاف میدهیم چون از بس شنیده ایم که خدا همه جا ما را نگاه میکند، دیگربه وجود خدا در کنار خودمان عادت کرده ایم و به این که خدا سزای اعمالمان را ظاهرا کف دستمان نمیگذارد هم عادت کرده ایم. در اینترنت هم همینطور است. علیرغم جنجال های افشای اطلاعات درباره ی تحت نظر بودن محتوای پروفایل های خصوصی مردم ازجمله باز شدن پر سر و صدای پای مارک زاکربرگ به مجلس سوال و جواب، این جنجال ها کوچکترین تاثیری در این که مردم، در انتشار تصاویر و زندگی روزمره ی خود در فضای مجازی احتیاط بیشتری به خرج بدهند نداشته است چون مردم به جاسوسان (اف بی آی و سی آی و ام آی سیکس و ...)، ابزارهای هوش مصنوعی آنها و بلاخره خدایانی که آنها را استخدام کرده اند، همانطور نگاه میکنند که به یهوه و لشکر فرشتگانش. درست مثل ترس افراطی از خدا که مانع زندگی روزمره خواهد شد، نگرانی تمام وقت از بابت نامحرمانی که به حریم خصوصی وارد میشوند هم مانع استفاده از اینترنت خواهد شد و بنابراین مردم ترجیح میدهند در مقابل آن، کوتاه بیایند. این وضع، به عادی شدن خو گرفتن مردم به وضع موجود و فرافکنی فضای مجازی به زندگی واقعی کمک میکند چون مردم در فضای مجازی به دلیل عدم رودررویی مستقیم با مخاطبان، شجاع تر از حالت معمولند و خودخواهی های خود را راحت تر بیرون میریزند تا «برگزیده» به نظر برسند. اهمیت این مثال در این است که اینترنت، آغاز جهان نبوده و جهان اینترنتی، توسط گروهی از مخلوقات خدا خلق شده که مخلوقات دیگر خدا، ایدئولوژی آنها را از خود آن خالقین «برگزیده» بیشتر جدی گرفته و آنها را با خدایان اشتباه گرفته اند.

همین اتفاق در خلقت قبلی خدا و در جهان پس از سیل تکرار شده است. در نسخه ی هندی سیل، برهمای خالق، خود موجود تازه خلق شده ای است که از بطن ویشنو –نسخه ی هندی حئا- درآمده است پس از این که انلیل/شیوا جهان را با سیل نابود کرده است. این در زمان به خواب رفتن ویشنو به عنوان نگهدارنده ی وضع موجود اتفاق افتاده است. درنتیجه برهما نسخه ی جدید ویشنو است و موقعیت مردوخ نسبت به حئا را به یاد می آورد. درآمدن برهما از شکم ویشنو، یادآور افسانه ی یونانی تولد زئوس است که در آن، کرونوس یا ساتورن، فرزندان خود را میخورد ولی یکی از فرزندان یعنی زئوس/ژوپیتر، جان سالم به در میبرد و بعدا پدرش را سرنگون میکند و جای او را میگیرد که با به قدرت رسیدن مردوخ به جای حئا در زمین و خلق جهان پس از تهاموت/سیل توسط او بی ارتباط نیست. بنابراین قدرتنمایی یلدابهوت/یهوه به جای سوفیا در زمین، قدرتنمایی مردوخ/نظم به جای تهاموت/هرج و مرج است و این هرج و مرج، با فردگرایی ای مشخص میشود که در آن، مردم به دلیل عدم وابستگی کورکورانه به قانون، همه چیز را با سبک و سنگین کردن و در اثر سلیقه ی خود، به اجرا میگذارند و سنگ روی سنگ بند نمیشود. سوفیا همانطورکه دیدیم، الهه ی زمین است و تنها الهه ی زمینی که در رم، به اندازه ی تهاموت «مادر خدایان» خوانده شده است، کوبله الهه ی فریجی است.

ماکروبیوس و ویرژیل، کوبله را همسر ساتورن خوانده و درواقع او را با رئا خواهر و همسر ساتورن برابر کرده اند. بنابراین او مادر زئوس شمرده میشود. در روایتی دیگر، همسر ساتورن، ops نام داشت که این هم یکی از القاب کوبله است. مراسم اوپس تحت نام اوپالیا همزمان با ساتورنالیا برگزار میشد و ساتورنالیا همان جشنی است که امروزه بدل به کریسمس شده است. یعنی تولد زئوس تبدیل به تولد عیسی مسیح شده و بزرگترین مراسم کوبله به همراه کریسمس تبدیل به بزرگترین فستیوال مسیحیت شده است. ساتورن در مقام معشوق رئا در رم، جای آتیس را برای کوبله در آسیای صغیر گرفته است. آتیس عهد بسته بود تا برای کوبله مجرد بماند ولی زیر عهد خود زد و تصمیم به ازدواج با پوره ای به نام "ساگارتیس" گرفت. کوبله از سر انتقام، ساگارتیس را کشت و آتیس به سبب عذاب وجدان، خود را مقطوع النسل کرد و این، الگوی کاهنان کوبله موسوم به گالی ها، کوریت ها، کوریبانت ها، داکتیل ها، تلخین ها و آیداها شد که مردانی مجرد و زن نما بودند. کشیش های مجرد کلیسای کاتولیک با لباس های زنانه مانندشان، نسخه های مسیحی آنها هستند. در رم قدیم، برای کاهنان گالی، عنوان خانوادگی گالانت انتخاب شده بود که الان یک نام خانوادگی معروف یهودی است. گالاتیا در آسیای صغیر هم که مرکز پرستش کوبله بود باید چنین وجه تسمیه ای داشته باشد. در گالاتیا کوبله در قالب یک سنگ سیاه کوچک پرستش میشد که یادآور زیارت حجرالاسود در خانه ی کعبه است. در بعضی احادیث اسلامی آمده است که حجرالاسود درابتدا به سفیدی شیر بود ولی گناهان بنی آدم، آن را سیاه کرد. این با توجه به این که حجرالاسود سنگ گوشه ی معبد است، یادآور این فراز از انجیل است: «هرکه گوش دارد، بشنود که روح به کلیساها چه میگوید. به هر که پیروز شود، از "منا" پنهانی میخورانم و سنگ سفیدی به او میدهم و بر آن سنگ نام جدیدی نوشته شده است که هیچ کس جز کسی که آن را میگیرد نمیداند.» (مکاشفه ی یوحنا 17 : 2) و میدانیم که در «افسوسیان 20 : 2» مسیح، «سنگ گوشه» و «سنگ اصلی» معبد الهی خوانده شده است. در مورد مسلمانان، این معبد مکعب شکل است و یادآور این که بسیاری از قدما، نام کوبله را به مکعب شکل معنی میکردند. در ساتورنالیا و همزمان با آن اوپالیا برای قرعه گرفتن، از تاس استفاده میشد چون آن مکعب شکل بود. آویدوس نوشته است که جشن کوبله در مگالیسیا 8روزه بود چون 8، تعداد رئوس مکعب است. به نوشته ی آویدوس، در مگالیسیا مردانی که کباده ی خدمتگزاری الهه را میکشیدند، در این روز به خودشان زخم وارد میکردند که تکرار زخم زنی آتیس به خود به سبب مقصر دانستن خود در مرگ ساگارتیس بود و فدائیان میخواستند با تکرار زخم زدن آتیس به خود، همدردی خود با الهه در ناراحتی از اذیت شدن آتیس را نشان دهند درحالیکه زنان به گریه کردن کفایت میکردند همانطورکه در بابل و سوریه نیز زنان با گریه کردن برای تموز عزاداری میکردند. خود زنی سینه چاکان آتیس را کاتولیک های افراطی با زخم زدن به خود با زنجیر زنی و چاقو زنی تکرار میکردند تا قربانی شدن داوطلبانه ی مسیح در راه مردمی که او را به شدت زخمی کردند و به شهادت رساندند بازآفرینی و از طریق آن با مسیح همدردی کنند. به نوشته ی آوید، آتیس بعد از وارد کردن زخم های زیاد به خود، خود را اخته کرد و در اثر خونریزی زیاد ناشی از این عمل، جان سپرد و بدین ترتیب کفاره ی زیر پا نهادن عهد خود با الهه را پرداخت همانطور که مسیح بالای صلیب، کفاره ی گناهان انسان ها را پرداخت. صلیب، جانشینی برای درخت است و آتیس نیز زیر یک درخت کاج جان سپرد که ساگارتیس موکل آن نوع درخت بود و احتمالا مقدس بودن کاج کریسمس به این برمیگردد. در عین حال، باید توجه داشت که آتیس، نسخه ای از تموز خدای گیاهان و فصول بود و رابطه ی آتیس و کوبله همان رابطه ی تموز و عیشتار در بین النهرین بود. خدایان گیاهی معمولا با خزان و بهار طبیعت میمیرند و از نو زنده میشوند. ولی کاج، یک درخت همیشه سبز است و بنابراین آتیس با قربانی شدن پای کاج، به یک خدای همیشه زنده نزدیک میشود؛ چیزی که امکان اسوه شدنش برای خدای مسیح شونده ی واتیکان رم را ایجاد میکند و جالب این که یکی از مکان های قربانی دادن برای کوبله در رم، تپه ی واتیکان بود. درواقع در واتیکان، کوبله با مریم مقدس مادر مسیح جانشین شد که کلیسا حکم کالبد او را دارد. خدا به درون کالبد مریم میرود تا از نو از او متولد شود و مریم، جانشین کوبله الهه ی زمین است که کالبدش جایی است که جسد آتیس و قبل از او تموز به همراه بقایای گیاهان به آن وارد میشود تا در بهار، به همراه سرسبزی گیاهان، از نو از آن متولد شود. کشیش ها محکوم شدن کیش تموز در تورات را با یکی از منفورترین اعمال یهود در تورات یعنی پرستش ملکه ی آسمان مرتبط میدانند. هیچ چیز به اندازه ی پرستش ملکه ی آسمان توسط یهود، یهوه را خشمگین نکرده است. منابع مسیحی، هر دو الهه ی ایزیس و کوبله را "ملکه ی آسمان" در تورات میدانند. همانطورکه کوبله با مرگ آتیس عزادار میشد، ایزیس نیز با مرگ ازیریس نسخه ی قبطی تموز عزادار میشد. عناوین "الما ماتر" و "مادر خدایان" که معمول کوبله اند، به جز او برای ایزیس الهه ی قبطی هم به کار رفته اند. بویس، ایزیس را نسخه ی زنانه ی میترا تشخیص داده است که او هم یک خدای خورشیدی فریجی است و ازقضا کیش کوبله با کیش میترا ریشه های مشترکی دارد. مونتفاکون، آتیس و میترا را خدایان اساسا یکسانی میداند و سول، آدونیس، دیس (پلوتون)، تایفون، و آمون را با آنها همریشه میشمرد. در نگاره ی عتیقی که فولکانلی از آتیس ارائه داده است، او در کنار نمادهایش شیر و درخت و میله، در هیبت مرد زن مانند شلوارپوشی دیده میشود که طوری لباس پوشیده که شکمش آشکار و یقه هایش باز است؛ تصویری دقیق از وضعی که امروزه زنان عشوه گر را به عنوان مابه ازاهای امروزی گالی های به وجود آمده از روی نسخه ی آتیس، به آن وضع، به مردم، نشان داده میشوند. این با اتهام رواج فحشای جنسی در آیین های باستانی ارتباط دارد که به نوشته ی هرودت، جز یونانی ها و مصری ها همه ی ملت ها به آن عمل میکردند.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP14

فحشا اتهامی بود که به زنان جادوگر قرون وسطی هم وارد شده و با عمل کردن آنها به کیش های ماقبل مسیحی نسبت یافته است، موضوعی که در انکیزاسیون دوره ی رنسانس به شدت پی گیری شد و هزاران زن به خاطرش در آتش سوزانده شدند. با این حال، این گزارش شروح مسخره و باورنکردنی ای دارند. یکی از آنها راهگشا است: زن مظنون به جادوگری را توی آب می انداختند؛ اگر روی آب شناور میماندد ثابت میشد که جادوگر است و اعدام میشد. واضح است که هیچ انسانی حداقل از دید عقل سکولار آن تاریخنویس دروغگویی که از این قصه ها برای تخریب دین استفاده میکند، نمیپذیرد که هیچ آدمی موقع افتادن توی آب عمیق، روی سطح آب شناور بماند و این ترفند برای اعدام هزاران زن جادوگر استفاده شود و آن وقت آقای تاریخنویس سکولار با دلسوزی و اشک تمساح بگوید آنها جادوگر نبودند و در اثر حماقت خداپرستان کشته شدند. اما توضیح منطقی تری هم هست. در گزارشات برای قربانیان از کلمه ی "تقلبی" استفاده شده که بیشتر درباره ی پول تقلبی استفاده میشده است. بسیاری از پول های تقلبی به دلیل نداشتن چگالی استاندارد، روی سطح آب شناور میماندند. این پول های تقلبی با آتش ذوب میشدند تا برای تولید وسایل جدید استفاده شوند. با توجه به این که اساس گزارش های تفتیش عقاید، جمع آوری شده توسط افراد مشکوک و احتمالا شاخ و بال یافته برای تخریب مذهب به نفع اومانیسم رو به رشد قرن 19 هستند، باید دلیلی منطقی برای فرض پایه در جایگزینی سکه با زن برای سوختن در آتش بیابیم. معمولا در اروپا سکه ها جز آن موقع که عکس شاه یا حاکمی را بر خود داشتند، عکس یک زن اساطیری مثلا زنی که ترازو در دست دارد بر خود داشتند. شاید قبل از این که پول های دارای آرم شاهان باب شوند، بیشتر سکه ها عکس الهه داشتند و پول به عنوان بت تکثیر شده ی الهه، با نسخه های انسانی تکثیر شده ی الهه یعنی زنان جادوگر عوض شده است. این الهه میتواند کوبله الهه ی مردان مجرد مثل کشیش های کاتولیک باشد و پرستشش در دوران کلیسا رواج داشته برای این که اصل مسیحیت بوده است. یعنی ما تا این زمان نه تورات داشتیم نه انجیل، و بنابراین خدایان پیشین هنوز انکار نشده بودند بطوریکه حتی باید متون کلاسیک یونانی-رومی را که همه در دوره ی رنسانس کشف شده اند و منجمله داستان پذیرش کوبله در رم باستان را شرح میدهند، نه کشفیات مسیحیان بلکه اختراعات آنها خواند. یهودیت این دوره هم نه شرعیات تورات بلکه همان مذهب باخوسی-سابازیوسی نسبت داده شده به مشرکین بوده که چیزی جز کشتار دوستی و فحشای آیینی سبت سیاه کابالا نیست. این که یهودیان هم در کنار جادوگران تحت پیگرد انکیزاسیون قرار گرفته اند، یهودیانی را هدف گرفته که هنوز زیر بار شرع توراتی ریشه گرفته از عهد عتیق انجیل مسیحی نرفته اند و خدایان [منجمله "ملکه ی آسمان"] را انکار نکرده اند. با این حال، فرهنگ انجیل، خود، نتیجه ی رسوخ یهود در سطوح بالای قدرت در کلیسا است که درنهایت با پیدایش پروتستانتیسم به حداکثر یهودی سازی مسیحیت میرسد. فحشای آیینی اینجا به جادوگری و زنان جادوگر ربط پیدا میکند و پوشش قبلی برای از بین بردن تمام چیزهای "تقلبی" –یا بهتر است بگوییم "غیر رسمی"- برای زمان حال را در نظر دارد. گزارش های انکیزاسیون در سوئد تا حدی بر این موضوع نور میتابانند. در این گزارش ها دغدغه ی اصلی، حذف زنانی است که در اثر فحشا فرزندان غیر قانونی به دنیا آورده اند و علت گسترش فحشا هم وفور جنگ ها و کمبود مردانی بوده که خانواده ها را اداره کنند. ما اینجا میتوانیم داستان بخشی از بچه یتیم هایی را پی گیری کنیم که برای نوسازی و خدمت در فرقه های مافیایی یا مدارس دینی در یتیم خانه ها جمع آوری و تربیت میشدند و اغلب هم برای انجام ماموریت، به خارج از کشور مادری خود میرفتند. در کله ی اینها به جای فرهنگ بومی، چیزهای جدیدی ریخته میشد و حذف مادرانشان راهی برای جلوگیری از نضج فرهنگ قبلی بود. با چنین لشکرهایی، مسیحیت یهودی شده ی صاحب انکیزاسیون همه چیز را از نو تعریف کرد: از خود مسیحیت کاتولیک گرفته تا تاریخ یهودیت را که احتمالا در ابتدا نه یک دین قبیله ای بلکه یک اخوت جمع کننده ی ثروتمندان و قدرتمداران و جنگسالاران بود؛ همان کسانی که جنگ ها را به راه انداختند و از قدرت خود برای بازتعریف همه چیز به نفع خود استفاده کردند و حتی یهودیت قلابی تولید کردند تا با قربانی کردن مردم معمولی با آدرس غلط یهودی، هویت خود را پنهان کنند. آنچه این همه قدرت را به جنگسالاران داد بدون این که پیشتر امکان آن را یافته بوده باشند، احتمالا یک فاجعه ی عظیم زمینشناختی با پیامدهای گسترده ی آب و هوایی و در قرن 18 است که حکومت های قبلی را از بین برده و فرصت طلبان دارای امکان قدرتگیری را برای اتحاد در فتح سراسر جهان تحریک کرده است. عکس های موجود از شناوری شهرهای قدیم اروپا و امریکا در میان سیل گل، نزدیک بودن آن بلای جهانی و موفق ترین و جهانی ترین کهن الگویش "سیل نوح" را به زمان بنای راستین دوران مدرن در قرن 19 نشان میدهند.:

“THE CHURCH INQUISITION DID NOT PERSCUTE PEOPLE, BUT COUNTERFIT COINS”: FABIO REM: STOLEN HISTORY: 18 JUL 2021

اگر حق با فابیو رم باشد و یهودیت به همراه مسیحیت کاتولیک ریشه در کیش کوبله یا همان ملکه ی آسمانی داشته باشد که در تورات، یهوه علیهش شوریده است، پس کوبله به عنوان روح جهان فیزیکی با مرگ جهان فیزیکی پیشین در سیلی که تجسم نهایی خود الهه و آن جهان فیزیکی بوده، به پایان خود رسیده است درحالیکه شما میتوانید خدای قدرت گرفته پس از آن (برهما/یهوه) را خدای پیشینی بپندارید که خودش با سیل، آن دنیا را نابود کرده است (انلیل/شیوا) و پرستشش را ترویج کنید. به همین دلیل و با توجه به این که یهوه همان زئوس/ژوپیتر یونانی-رومی است، بسیاری از قوانین تربیتی مدرن در آستانه ی ترک مسیحیت به نفع کفر، قوانین دنیای یونانی-رومی تلقی میشدند که مدتی رها شده بودند.

لاکبی گزاره هایی از این موضوع ارائه میدهد که سیستم تربیتی قرون 18 و 19 اروپا را بسیار شبیه به توصیف وضع تربیتی جهان یونانی-رومی نشان میدهد: در دوران کلاسیک، والدین، کودکان را از 7 تا 9سالگی مجبور به کارکردن برای دیگران برای کسب پول میکردند و در اسپارت، حتی آنها را از 7سالگی، از والدین جدا و تبدیل به سرباز میکردند و جنگجویانی بیرحم بار می آوردند. همین توصیف کار در بیرون از 7 تا 9 سالگی را در انگلستان قرن 18 نیز می یابیم و در هر دو دوره خبری از محبت کافی به کودکان و نگرش انسانی به آنها نیست. ماکروبیوس مینویسد رومیان، روی سینه ی کودکان، یک قلب پارچه ای میبستند تا آنها یادشان باشد که تنها قلب واقعیشان همین است و طبیعتا کسی که قلب ندارد به درد تربیت کردن هم نمیخورد. با این حال، لاکبی مینویسد بین قرون اول قبل از میلاد تا اول بعد از میلاد، موقتا دوره ای پیش آمده که میبینیم مادرانی مثل مادر ژولیوس سزار، فرزندشان را تربیت میکنند ولی این هم خیلی سریع جای خود را به سپردن کودک به تربیت شدن توسط بیگانه میدهد و لاکبی، این را نیز همان سپردن کودکان مدرن به مدرسه برای تربیت شدن توسط بیگانگانی که پول میگیرند منافع نظام خاصی را تامین کنند و لزوما راستگو نیستند میبیند. اما همانطورکه بازه ی حول تولد مسیح یک استثنا در این تاریخ است، کریسمس و نسخه ی قبلیش ساتورنالیا هم یک استثنا در وسط سال رومیند. در کریسمس با کودکان به مهربانی رفتار و به آنها هدیه داده میشد و این وامدار تکرار دوره ی از بین رفته ی ساتورن بود. در ساتورنالیا «عصر طلایی» ساتورن بازآفرینی میشد: دورانی که بردگی –مشخصه ی عصر زئوس- هنوز پدید نیامده بود و مردم با هم برابر بودند. در این هنگام از سال، بردگان و اربابان با هم سر یک میز غذا میخوردند و دوستانه رفتار میکردند، به نشانه ی برابری زن و مرد، بعضی مردان لباس زنانه و بعضی زنان لباس مردانه میپوشیدند و کودکان هم به اندازه ی بزرگسالان شخصیت می یافتند و از سوی آنها هدیه دریافت میکردند، چیزی که از ساتورنالیا به کریسمس رسید. این تغییر مقام کودک که تقریبا با جوان شدن او برابر بود، باعث شد تا یوونالیس یا مراسم بزرگداشت یوونتاس الهه ی جوانان مهمترین فستیوال خود را در 19دسامبر و در دوران ایام ساتورنالیا بیابد. بیشتر این تغییر نقش های ساتورنی را امروزه در قالب شعارهای مدرنیته می یابیم ازجمله آزادی تقریبی کودکان از اختیار مطلق والدینشان و بلند شدن صداهایی برای حمایت از حقوق کودک را، و همه اش هم به این برمیگردد که خاطره ای از «عصر طلایی» با این مضامین وجود داشته و غرب مدرن هم ادعای بازگشت به عصر طلایی را دارد. زمینه ی این اتفاق را هم محبوبیت کریسمس به عنوان مهمترین عامل جذابیت مسیحیت ایجاد کرده است.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP8

البته ما بازگشت عصر طلایی را صددرصدی نمی یابیم و همه ی کودکان، از حقوق خود برخوردار نیستند همانطورکه همه ی زنان هم با مردان برابر نیستند یا اصلا به چنین برابری ای فکر نمیکنند و همانطورکه رفع تضاد طبقاتی هم در حد یک شعار باقی مانده و تنها پیشرفت واقعی این است که هیچ قدرتمداری جرئت نمیکند مردم را آشکارا حقیر بخواند. اگر دقت کنیم تغییرات در همین حد هم شگفت انگیز است چون کریسمس از اول قرار بود فقط یک میانپرده در میانه ی تاریخی چندش آور و سال پر زحمتی که از روی کهن الگوی این تاریخ ساخته میشود باشد ولی اگر هم تغییر بیشتری رخ نمیدهد و تغییرات شکل گرفته هم لزوما مثبت نیستند به خاطر این است که همه قبول دارند همان سیستم است که کریسمس و کیشش را ایجاد کرده است و قرار نیست تحول راستینی علیه آن رخ دهد.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟: قسمت دوم

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت دوم)

تالیف: پویا جفاکش

وقتی از جامعه ی مدرن حرف میزنیم، معنیش این میشود که تمام آن تاریخ سازی ها برای توضیح وضع حال اتفاق افتاده اند. اما چرا باید آنچه درباره ی حال است به زبان گذشته بیان شود؟ یک دلیل بسیار حیاتی برای این کار، خطر کشف هویت جاعل یا زیر سوال رفتن دقت او در توصیف حال است. این خطر، امروزه در عصر فوران اطلاعات، بخش عظیمی از کاربران وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی را تهدید میکند و "کیوران مک مائن" –دکترای تاریخ و نظریه ی روانشناسی از یونیورسیتی کالج دوبلین- در کتاب "روانشناسی رسانه ی اجتماعی" به آن میپردازد. مک مائن در فصل اول کتابش پیش از رسیدن به اصل مسئله، بیان میکند که کلمه ی "رسانه ی اجتماعی" را جانشین اصطلاح معمول تر «شبکه ی اجتماعی» میکند چون اصطلاح «شبکه ی اجتماعی» به قبل از رواج اینترنت برمیگردد و به محافل اجتماعی راستین و بی واسطه ی انسانها اطلاق میشده است. "رسانه های اجتماعی" هم مدعیند که میخواهند همین را تقلید کنند، ولی بسیاری اوقات، در این ادعا صداقت ندارند (درست مثل تاریخ نویسان و توصیفگران فرهنگی). مک مائن در فصل دوم، مثالی از این بی صداقتی و مشکلاتش برای خود عامل تولید اطلاعات نادرست را ارائه میکند:

«در سال 2011 با آغاز انقلاب رسانه ی اجتماعی در تمام دنیای غرب، "بهار عربی" در سرتاسر افریقای شمالی و خاورمیانه در حال گسترش بود. ستون اینچ های بسیاری پر شد از بحث درباره ی این که آیا مورد دوم از مورد اول نشئت گرفته است یا خیر، اما خوشبختانه این بحث فراتر از چارچوب این کتاب است. درعوض، میخواهیم به وهله ای غم انگیز و ناراحت کننده در این رخدادها نگاهی بیندازیم و ببینیم چگونه ین وهله ی غم انگیز، مطالعه ی روانشناختی پروفایل هایمان را شرح میدهد. در این خصوص، در مورد یک وبلاگ، البته با توجه به موردی خاص که در رسانه ی اجتماعی هم به همین اندازه روشنگرانه است، صحبت میکنیم. برای روزنامه نگاران، زیبایی محتوای تولیدی کاربر این است که به جای این که مجبور باشند برای مصاحبه ی رودررو با افراد به نقاط دوردست سفر کنند، میتوانند آنها را در اینترنت پیدا کنند و بدون هیچ گونه الزامی به ترک دفتر کارشان از آنها سوال بپرسند. بنابراین زمانی که در طول تحولات سوریه وبلاگی که به زبان انگلیسی خوب نوشته شد، علی الظاهر به دست خانم جوانی که در آنجا زندگی میکرد، به وجود آمد، برای بسیاری از سازمان های رسانه ای وسوسه انگیز شد. "دختری در دمشق" در ماه فوریه ی آن سال شروع به کار کرده بود و نویسنده اش ادعا کرده بود خانم 35ساله ی سوری-امریکایی است. نامش امینه عارف بود و همانطورکه کشورش به تدریج وارد جنگ داخلی شد، امینه عارف درگیر تظاهرات ضد رژیم شد. داستان قانع کننده ای بود ضمن این که امینه به زبان انگلیسی امریکایی خیلی خوبی مینوشت که بزرگ شدنش در ایالات متحده ی امریکا، که او اغلب در مورد خاطرات کودکیش درباره ی آن صحبت میکرد، توجیه کننده ی این موضوع بود و روایتش با گزارش های مفصل از زندگی در سوریه در دوران انقلاب مهیج تر هم میشد. در یک پست خاطره انگیز، "پدر قهرمان من"، از بیدار شدن در نیمه شب با شنیدن صدای نیروهای امنیتی که برای بردنش آمده بودند و پدرش که با سخنوری دل آنها را نرم کرد خبر داد. چنین داستان های فوق العاده ای به معرفی او در رسانه های خبری معتبری مانند تایم، گاردین، واشنگتن پست و حتی برنامه ی "نیوز نایت" بی بی سی انجامید. با این حال، خیلی زود معلوم شد که وبلاگ "دختری در دمشق" چیزی نیست جز حقه ای فوق العاده. شاید چون نویسنده اش داشت از ادامه ی این نقش بازی کردن خسته میشد، پستی، ظاهرا از طرف دخترعموی امینه، در وبلاگش منتشر شد که شرح میداد سرویس های امنیتی، امینه را ربوده اند. در این مرحله، امینه دیگر موضوع جنجالی محافل بخصوصی بود، اما این پست، او را به بالاترین سطح رسانید، شاید برخلاف چیزی که نویسنده اش قصد داشت به آن دست پیدا کند. روزنامه نگارانی مانند اندی کاروین از رادیو ان پی آر درباره ی این اتفاق توئیت کردند و فعالان تمام دنیا از هشتگ FREE AMINA استفاده کردند. این موضوع، داستان امینه را به گوش مخاطبان به مراتب گسترده تری رسانید و در عرض چند روز مشخص شد که امینه یک بلاگر/فعال سوری-امریکایی نیست. زمانی که مردم سرتاسر دنیا صفحه ی پروفایلش را برای یافتن سرنخی از این که کجا ممکن است باشد زیر و رو میکردند برخی از جزئیات درست از آب درنمی آمد. وقتی فردی به نام تام مک مستر، دانشجوی کارشناسی ارشد و مرد امریکایی سفیدپوست چهل ساله، در وبلاگ "دختری از دمشق" که خودش تمام پست های آن را مینوشت پست گذاشت، میتوانید تصور کنید چه جنجالی به راه افتاد. او گفت که عمیقا به مسائل مربوط به خاورمیانه اهمیت میدهد اما فهمیده که هر وقت به صورت آنلاین با هویت متعلق به خودش درباره ی آن مسائل بحث میکند، با "واکنش منفی" مواجه میشود. به همین دلیل، مک مستر شخصیت امینه را خلق کرد که خودش میگفت بعدا "تبدیل به حقه ای خارج از کنترل" شد.» ("روانشناسی رسانه ی اجتماعی": کیوران مک مائن: ترجمه ی ماندنا افتخار: فرهنگ نشر نو: 1402: ص26-24)

مک مائن، این مثال را با برخی تحقیقات پژوهشی درباره ی خلق هویت های دروغین در شبکه های اجتماعی تکمیل میکند، ازجمله مطالعه ی سال 2016 درباره ی کاربران فنلاندی لست اف ام و فیسبوک، اوسکی و لمپینن که «مشکل اصالت» را بررسی میکرد و مک مائن در اشاره به آن مینویسد:

«نویسندگان این پژوهش، به یک معضل ناخوشایند بودن در رسانه ی اجتماعی اشاره میکنند. به تصویر کشیدن اکانت "واقعی" از خودتان در پروفایلتان اغلب مستلزم چنان کار اضافی ای است که غیر اصیل به نظر میرسد. آیا این همان چیزی است که "دختری در دمشق" را تباه کرد؟ آیا ادامه دادن به آن توهم، کار زیادی بود؟ اما شاید برای بقیه ی ما نیز مصداق داشته باشد؟ آیا در رسانه ی اجتماعی مجبور هستیم "خودمان را به واقعی بودن بزنیم"؟ این امر ما را به یکی از پدیده های پیچیده تر در روانشناسی رسانه ی اجتماعی هدایت میکند: "پارادوکس حریم خصوصی". در یک مقاله ی تحلیلی که دقیقا با اوج گرفتن انقلاب رسانه ی اجتماعی نوشته شد، بارنز ذکر کرد که هنجار اجتماعی جدید چگونه ایجاد شده است. با آن که اکثر مردم ادعا میکردند که مباحث حریم خصوصی را درک میکنند، باز هم اطلاعات خصوصی زیادی در حال پست شدن در پروفایل های رسانه ی اجتماعی بود. بارنز این پارادوکس را در بافتار نوجوانانی بررسی کرد که وقتی والدینشان فهمیدند که آنها به صورت آنلاین مشغول چه کارهایی هستند، شگفتزده شدند. اما این پارادوکس به وضوح کارایی گسترده تری دارد. در تلاش برای حفظ یک پروفایل جذاب با اصالت، آیا کاربران بی خیال این شده اند که چه میزان اطلاعات شخصی را به صورت آنلاین به اشتراک میگذارند؟ این امر درباره ی کاربران فیسبوک هم مصداق دارد: بارگذاری کردن اطلاعات خصوصی زیاد برای نشان دادن هویتشان به جای گفتن از آن.» (همان: ص 32-31)

درست مثل شبکه های اجتماعی، اثر تاریخی کلاسیک هم اغلب، بیشتر از این که واقعیت سرزمین یا مردمی را نشان دهد، چیزهایی را درباره ی نویسنده/جاعل آن و بخصوص جریانی که این نویسنده/جاعل را اجیر کرده است روشن میکند. با این تفاوت که برخلاف کاربر شبکه ی اجتماعی، جاعل تاریخ، نگران لو رفتن هویتش نیست چون دارد از قول کسی که ظاهرا مدت ها پیش مرده است مینویسد و همچنین نگران لو رفتن دروغ های خودش هم نیست چون اگر هم چیزی از جامعه ی سوژه کشف شود که با نوشته ی او نمیخواند، میشود مدعی شد که امری بوده که در گذشته کم یا زیاد رواج داشته و حالا ندارد و مشاهده ی راوی هم میتواند گذری و کم عمق بوده باشد. اما ایدئولوژی کلی همیشه یکی است: این گذشته اصل و نشاندهنده ی فرهنگ مردم است و مردم حال یا باید آن را بپذیرند یا از آن فاصله بگیرند. پس تاریخ هنوز متوجه حال است و اتفاقا ممکن است این حال و لاجرم گذشته ی تصویر شده اش، همیشه به اندازه ی دنیای مدرن کنونی تازه بوده باشد.

اتفاقا این را باز یکی از مورخین غیر رسمی بی نام و نشان یعنی کوربن دالاس نشان داد. چند سال پیش، سایت مقالات او به طرزی ناگهانی از روی اینترنت محو شد بدون این که هویت واقعی خودش هیچ وقت شناخته شود، با این حال، بخش هایی ذخیره شده از مقالاتش با تجدید نظرهای تقریبی مخاطبانش تدریجا در استولن هیستوری منتشر شد. برخی معتقدند "کوربن دالاس" نام مستعار دیدیه لاکاپله ی فرانسوی بوده است، ولی بعضی دیگر شک دارند که او اصلا انسان بوده باشد چون قریحه ی عجیبی در جمع آوری عکس های قدیمی از منابع تک افتاده و ناشناسی که گوگل عمدا آنها را زیاد آفتابی نکرده است داشت و همینطور جملات کوتاه ولی مهم از کتاب های سنگین و قطور بی ارتباط با هم را به فراوانی جمع آورده و چاشنی نظریات خود کرده بود و علیرغم نشان دادن تناقض ها و متمرکز شدن روی نکته ها نتیجه گیری های عجیب و غیر قابل باوری از آنها میکرد درحالیکه انتظار میرفت به عنوان یک انسان دانا قطعا بهتر از خوانندگانش باید جمع بندی کند. بنابراین یک حدس این است که او در اصل، یک برنامه ی کامپیوتری هوش مصنوعی با کاربرد موقت بوده که افرادی ناشناس و محتملا اجیر شده توسط یک جریان سیاسی خاص، با تزی از قبل معلوم، آن را به کار انداخته بودند. بخشی از این تز روشن است: جهان مدرن ما، به دنبال یک نابودی عظیم در اثر یک فاجعه در قرن 18 یا 19 شکل گرفته که سیل ها و زلزله های نسبت داده شده به سال های مختلف این دو قرن، تجسم های مختلف آن هستند. به همین دلیل هم هست که اولین عکس ها از شهرهای قرن 19 بارها آنها را فرو رفته در چیزی شبیه بقایای گلی یک سیل نشان میدهند. تجدید بنای تمام شهرهای اروپا و امریکا به دهه ی 1860 منسوب است و کوربن دالاس، آن را نه تجدید بنا، بلکه بنای راستین این شهرها میشمرد. او مدعی بود که تاریخ درواقع از دهه ی 1870 و بیشتر از دهه ی 1880 شروع میشود و در این دوره، تمام منابع تاریخی و توصیفی، بازنویسی و یا با تاریخگذاری جدید روانه ی بازار یا در موزه ها مستقر شده اند. این میتواند کمک کند تا بسیاری از وقایع نسبت داده شده به تاریخ کهن و چند صد سال پیش، سایه های به نظر دور وقایسع فراموش شده از خود قرن 19 باشند. ازجمله انتقال منابع یونانی کلاسیک به غرب از بیزانس در حال عثمانی سازی میتواند به قرن 19 منتقل شود. در این مورد، توجه داریم که حکومت عثمانی روی بقایای دولت سلجوقی تشکیل شد و جایی به نام "شهر سلجوق" درست در جوار بقایای افسوس باستانی قرار دارد که به مرکزیت معبد آرتمیس –الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید- معروف است. آرتمیس افسوس، الهه ی زنبورها بود و مورد علاقه ی خاندان ایتالیایی باربرینی قرار داشت که نمادشان زنبور بود. در این مورد، جالب است که در تاریخ رسمی، جانور توتمی باربرینی ها دو بار عوض شده و از مگس سیاه اسب به مگس طلایی اسب و سپس به زنبور طلایی تغییر یافته است. اما کوربن دالاس، آن را دروغی تاریخی برای ربط دادن نمادین مگس اسب به زنبور عسل میداند با این توجیه که مگس اسب، با تغذیه از اسب، درست حکم جنگسالارانی را دارد که با استفاده از اسب، حکومت گستری میکردند و درواقع الهه ی زنبور عسل هم در مقام ملکه ی زنبورها حکم الگوی تشکیل یک جامعه ی سلسله مراتبی توسط جنگسالارانی را دارد که خدایشان، الهه ی زنبورها، وظیفه ی تولید افراد این کلنی را دارد. کندوی عسل، فقط ملکه دارد نه شاه. چون زنبور نری که ملکه را باردار کرده، فلنگ را بسته و دیگر در صحنه حضور ندارد. کار او فقط بارور کردن کلنی است و بنابراین فرزندان ملکه را نه یک پدر (خدا)، بلکه یک مجموعه ی بوروکراتیک از اقلیتی از فرزندان ملکه اداره میکنند. تاریخ رسمی میگوید آرتمیس افسوس که با دایانای رومی تطبیق میشد، درواقع یک نسخه از کوبله الهه ی فریجی آسیای صغیر و در روم معروف به ماگنا ماتر (مادر کبیر) بود که الهه ی زمین و تجسم جهان فیزیکی بود و به سبب شکل گرفتن از عناصر چهارگانه ی فیزیکی و مابه ازاهای آسمانیشان به یک مکعب –با دو چهارگوش بالا و پایین- تشبیه میشد، مکعبی که به سبب کیفیت تاریک مادیات، سیاه رنگ بود و در تجسم زمین، نمادی از خانه ی خدای خورشیدی شمرده میشد، خانه ای که خورشید در وقت غروب وارد آن میشود و در وقت طلوع از آن خارج میشود. خورشید به عنوان منبع نور، دراینجا نمادی از ارواح نورانی انسان ها بود که به جهان تاریکی زمین تبعید میشدند تا از نو متولد شوند و تغییر شخصیت یابند. جهان پس از فاجعه ی عظیم نیز که توام با درگیری های شدید مردم بر سر منابع باقی مانده ی زمین بود، در حال نوزایی بود. بنابراین الهه جامعه ای بود که مردمان را از نو متولد میکرد. اگر حکام جامعه در خدمت او بودند، باید منویات او را با تغییر فرهنگ مردم و از طریق آموزش و پرورش، جامه ی عمل میپوشاندند و حجم عظیم بچه یتیم هایی که از جنگ های این دوره ی اروپاییان به جا مانده بودند، به سبب تربیت ناشدگی، لوح های سفیدی برای چسباندن هر نوع فرهنگ من درآوردی تلقی میشدند. پس بچه یتیمان را با کیش های جدیدی آشنا و کاهنان آنها میکردند و به اطراف و اکناف دنیا برای گستراندن مذاهب جدید صادر میکردند. تصاویر عتیق از ژاپن، نشان میدهد درآنجا معابد، اولین یتیم خانه ها بودند و معابد پیکره های الهه هستند همانطورکه کلیسای کاتولیک، کالبد مریم مقدس است. معابد نوین، درواقع آزمایشگاه های تولید انسان های نوین هستند و یکی از آخرین نمونه هایشان که در قرن 20 و 21 بعینه به نمایش گذاشته شد، به اصطلاح بنیادگرایی اسلامی است که نقطه ی اوج آن داعش بود. اسم داعش –دولت اسلامی عراق و شام- به گونه ای انتخاب شده که مخففش در انگلیسی بشود ISIS که دقیقا نام نسخه ی مصری کوبله ی فریجی است. این نام اینقدر در اخبار و اینترنت و فضای رسانه برای داعش پمپاژ شد که دیگر تقریبا معنی "ایزیس" برای بیشتر مردم به کل عوض شده است. داعش، حد اعلی و در حکم آرتمیس جماعت دوشیزگان الهی برای رژیم های اسلامگرایی بود که باعث شدند غرب برای مسلمان ها شیرین شود و جمعیت های کثیری از آنها به اروپا و امریکا راهی شوند. به طرز عجیبی، درحالیکه رسانه ها علاقه داشتند زنان را بزرگترین قربانیان داعش و دیگر رژیم های اغراق شده ی اسلامی نشان دهند، ولی موقع نمایش رسانه ای مهاجرت مسلمانان به غرب، آنها عمدا اغلب مرد نشان داده میشدند و این مردان هم تا حد ممکن بوالهوس و زنباره توصیف میشوند چون در حکم زنبورهای نر تولید شده توسط ملکه ی زنبورهایند که به محض بلوغ، کلنی را ترک میکنند و با حامله کردن دیگر ملکه ها کلنی های جدید میسازند. به همین ترتیب، این مهاجران مسلمان نیز حاملان تخم اسلام افراطی و باعث گسترش کلنی اسلامی در غرب معرفی میشوند و جامعه ی غرب، الهه ای است که از منی تفکرات مردان مردسالار متشرع آنها حامله میشود، اگرچه همچنان گفته میشود آنها از بای شریعت اسلامی میگریزند. این وضعیت، درواقع فرافکنی قدیم به حال است. چون رهبری دنیای مدرن در ایالات متحده ی امریکا هم یک جامعه ی تماما مهاجرپذیر بی ریشه یا استوار بر برهوت فرهنگی معرفی میشود و انگار یکسره توسط بچه یتیم های آمده از اروپا ساخته شده است که حامل کیش مادر خود به امریکایند. این مادر، در مجسمه ی آزادی امریکا تجلی میکند که در سال 1886 به ایالات متحده داده شد. بنابراین کوربن دالاس پیشنهاد میکند که آغاز ایالات متحده در سال 1886 باشد. در طی این روند؛، مکعب سیاه الهه تجسم های گوناگونی پیدا کرده است. خود صلیب مسیحی، یکی از آنها است چون اگر مکعب را به جعبه ای تشبیه و از هم باز کنیم، شکلی شبیه صلیب پیدا میکند و صلیب همانقدر خانه ی خدا است که مکعب. تفیلین یا کلاه غریب مکعب شکل خاخام شکل دیگر آن است که کاربردش کاملا با پیشرفت تکنولوژی به وجود آمده است. همانطورکه مذهب کارگو در افریقا (پرستش بت ها و طلسم هایی ساخته شده به شکل اختراعات الکترونیکی غربی به سبب ایزدی تلقی کردنشان) نشان میدهد، بسیاری از بدویان، غربی ها را به خاطر بیسیم ها و وسایل ارتباطی ای که تصور میشد وسایل ارتباط با خدایانند، به گونه ی پیامبران و فرشتگان تصور میکردند و در عین عبودیت محض به آنها، وسایل ارتباطی آنها را با وسایل معمولی بازآفرینی میکردند که یکی از آنها کلاه های آنتن دار یهودی است. در یک بازسازی موفق تر، این کلاه با تفیلین مکعب شکل و سیاه رنگ یهودی و نسخه ی ژاپنیش "تاکین" جابجا شده است. درون تفیلین، یک آیه از تورات قرار داده شده است تا همانطورکه آنتن، پیام خدا را از آسمان میگیرد و به دولتمرد میدهد، تورات که تنها کلام خدا از دید یک متشرع است، با تفیلین به داخل کله ی فرد یهودی برود. در قرن بیستم، بعد از این که تلویزیون از طریق آنتن، پیام های ایزدی ایدئال حکام را در سطح وسیعی از جوامع با موفقیت بومی سازی کرد، از یک زمانی تلویزیون ها منحصرا به شکل مکعب های سیاه ساخته شدند چون ثابت کردند که مثل خود الهه، جوامع را از نو ساخته اند و در قرن 21 همین روند برای مانیتورهای کامپیوتری و اکثر گوشی های موبایل تکرار شد. کشفیات کوربن دالاس تا اینجا روندی منطقی داشت، ولی کم کم به ادعاهای عجیب و غریب او درباره ی این که نخستین انسانها تولید ماشینند انجامید و این ایده به میان آمد که مکعب سیاه، ماشین جوجه کشی تبدیل تخم های الهه به لشکر بچه یتیم ها بوده است. اما حتی در این مرحله هم کوربن دالاس، هنوز ابتکارات خاصی نکرده بود و داشت بعضی دری وری های تاریخ رسمی درباره ی خدایان روشنگری غرب را به حالت فلسفی ای درمی آورد که خود روشنگری، از مدت ها قبل مایل به فراموش شدنشان بوده است. در این مورد خاص، به طور دقیق، باید از لایبنیتس یاد کرد که آنقدر آدم مهمی بود که پطر کبیر در یک سفر سیاسی به اروپای غربی، عمدا راه خود را کج کرد تا او را ببیند. لایبنیتس مسبب اختراعات متعددی درقرون 17 و 18 خوانده شده است ازجمله اولین ماشین حساب که به طرز باور نکردنی، لایبنیتس از هوش مصنوعی ایجاد شده حول آن برای احیای زبان آدم و حوا استفاده کرد که تصور میشد با سقوط برج بابل و پراکنش انسان ها از بین النهرین به تمام جهان، در پشت آوار زبان های جدید مدفون شده است. لایبنیتس احیای زبان باستانی را که خط مقدم فتح سنگرهای احیای دنیای پیش از فاجعه ی بزرگ بود، جدی گرفت و برای این کار، نه فقط زبان های بیگانه بلکه تمام دانش های گوناگون اقوام حول مسائل مختلفی که به کلام دربیایند را مورد مطالعه قرار داد. او که اصلا محققی معمولی با امکانات یک فرد از طبقه ی متوسط نبود (قطعا کسی که به فرانسه سفر میکند فقط برای این که از لویی 14 بخواهد فرانسه به مصر حمله کند تا به عثمانی ضربه بزند، یک محقق معمولی نیست)، زد و بندهای سیاسی فراوانی داشت که از طریق آنها میتوانست به دانش های جمع آوری شده توسط ژزوئیت ها از نواحی مختلف جهان دست یابد. کلیسای واتیکان، 6ماه به او اجازه ی استفاده از کتابخانه ی واتیکان را داد تا تمام اطلاعات جمع آوری شده از ژزوئیت ها درباره ی تمدن چین را مرور کند و چین شناسیش نیز همین جا شکل گرفت. همه ی اینها برای این بود که مواد خام برای دادن به هوش مصنوعیش را پیدا کند و آن کسی که کل این پروژه را رهبری میکرد، "کرچر" جاسوس ژزوئیت بود، کسی که معتقد بود سرچشمه های نیل در «کوهستان ماه (مون)» در افریقا، راه به جهان زیرین دارند و از غارهای آن منطقه، غول هایی بیرون می آیند که از بقایای تمدن آتلانتیس یعنی قاره ی تکنولوژیک غرق شده در سیل نوح بنا بر تفکرات اروپایی هستند. به نظر کرچر، در کنار این غول ها در جهان زیرین، اژدهایان زندگی میکنند. اتفاقا قائل شدن این کاربرد تکنولوژیک برای جهان زیرینی که گذشتگان را به درون خود برده و بیرون میدهد، با ماشینی بودن ایده ی لایبنیتس درباره ی فرو بردن بقایای گذشته به درون مابه ازای مکعب سیاه برای نوسازیش کاملا مرتبط است. فکر کردن به فعالیت ماشین ها در اثر نیروهای الکترومغناطیسی ای که در جهان زیرین وجود دارد چیز تازه ای نیست. از قدیم این فکر وجود داشته که شهرهای مهم، روی قسمت های خاصی از خطوط "لی" –مابه ازاهای خطوط "چی" چینی ها در اروپا- بنا شده اند که در زیرشان، توده های کریستالی نیروساز خاصی قرار دارند. این ایده در نظریه های توطئه ی کنونی به این شکل درآمده که توده های کریستالی جهان زیرین، توسط انگل ها آلوده شده و توهم تولید میکنند و اگر عملکرد این کریستال ها اصلاح شود و توهم برطرف گردد، انسان ها میبینند که نیمی از افرادی که قبلا در اطراف خود میدیدند، خزندگان فضاییند! اتفاقا دستگاه اسطوره ای لایبنیتس هم چندان فاصله ای از ایجاد توهم ندارد. او زبان مادر را زبان عبری اصلاح شده با ماشین قرار داده و تمام زبان های بعدی ساخته شده برای کرچر و ژزوئیت های دیگر برای ساخت و نشر فرهنگ در جهان را با آن اصلاح کرده است. احتمالا این زبان عبری، عبری کتاب مقدس کنونی است که تنها منبع عتیق عمده ی آن زبان به جز جعلیات ارتش یهود در اسرائیل یک سال قبل از تاسیس آن دولت است. این واقعا از عجایب است چون لایبنیتس برخلاف دیگر خدایان انسان نمای روشنگری زمان خود یعنی اسپینوزا و نیوتون، یهودی نبود. این برای یهودیان ابرمیلیاردری که معتقدند امکان ندارد یک مغز متفکر در میان گوییم ظهور کند مگر آن که از یک یهودی سرقت کرده باشد، گران آمده است و ازاینرو است که جان ساکس از خاندان یهودی استعمارگر ساکس مدعی شده است که لایبنیتس دانش خود را از اسپینوزا دزدیده است و محور ادعایش هم وجود مکاتبات فراوان بین اسپینوزا و لایبنیتس بوده است. اسپینوزا یک یهودی پرتغالی الاصل ساکن هلند بود و در آمستردامی میزیست که کانون درخشان فعالیت های اقتصادی یهود و منشا فعالیت های استعماری اسپانیا در قبل از جدا شدن هلند از اسپانیا بود و شرکت هند شرقی هلند را به عنوان یکی از پایه های استعمار جهانخوار بعدی تحویل اروپای غربی داد. بنابراین اسپینوزا و وحدت وجود معروفش به این داستان وارد شده اند تا جای پایی برای جذب مغزها از قاره به استعمار نوظهور باقی بگذارند. وگرنه لایبنیتس وجود خارجی نداشت که بخواهد از اسپینوزا دزدی کند. بهترین سند هم اسمش است. لغت لایبنیتس به سادگی یعنی «هیچ کس». اسپینوزا وضع بهتری ندارد و معنی اسمش «پر از چرخش» است: تصوری درست از شکل انسانی شده ی روح خدای وحدت وجودی کابالا که مدام نسبت به قوانین خودش، چرخش های محیرالعقول میکند. پس بهترین تفسیر از این داستان این است که اسپینوزا را نماینده ی نایهودیانی بدانیم که بدون هیچ گونه علاقه ی شخصی برای اشرافیت یهود، موجودیت تاریخی نژادی ایجاد میکنند و تاثیرشان را به زبان عبری برمیگردانند. درباره ی تصنعی بودن این حرکت، کافی است در نظر بگیریم که تاثیر تلمود بر یهودیت بیش از کتاب مقدس عبری بوده فقط به خاطر این که حتی خاخام ها عبری را به اندازه ی آرامی متوجه نمیشدند و تلمود و بیشتر منابع عتیق یهود به زبان آرامی بودند. آرامیان از بین النهرین به مناطق تاتاری شمال گسترش یافته و آن مردم را تحت تاثیر خود قرار داده بودند، ازجمله پایه ی اصلی یهودیت نوین اروپا یعنی ترک های یهودی شده ی خزری را. اعقاب یهودیان خزری در اروپا هم بیشتر به آرامی و یونانی مینوشتند و توجهشان به گذشته نیز ناشی از بقایای اساطیر آرامیان درباره ی تمدن های قدیم کلدانی در بین النهرین و نواحی دیگر جهان بود. حتی یهودی کابالیستی مثل "آمون هیلمن" که آشکارا خود را "شیطانپرست" میخواند، اعتراف میکند که کتاب مقدس از ابتدا به یونانی نوشته شد و نه به عبری، و بهترین دلیل خود را این میداند که عبری، با امکانات ضعیف زبانیش قادر به ارائه ی کلمات برای بسیاری از مفاهیم نبود. به عنوان مثال، در تورات یونانی، خدا موقع بیهوش کردن آدم، از کلمه ی "اکستازی" استفاده میکند (انگار که خدا به آدم، ماده ی مخدر داده باشد) و تورات عبری فقط میگوید «خواباند» چون در عبری، کلمه ای برای اکستازی وجود نداشت. دلیل هم به عقیده ی هیلمن این است که عبری، از اول، یک زبان مصنوعی بوده که نه توسط مردم و بر اساس احتیاج های آنها بلکه توسط یک مشت جادوگر برای عددبازی ابجدی و علم الحروف اختراع شده است. عبری رایج زبانی مصنوعی است که از کیش تورات ساخته و بعد توسط مردم لهجه دار شده است همانطورکه عربی فصیح هم یک زبان مصنوعی است که نخست برای نوشتن قرآن استفاده شده و فقط از طریق تفاسیر علمای شرع اسلامی فهمیده میشده ولی سپس با آموزش و پرورش، زبان اتحاد اعراب شده است. تا قبل از مرحله ی تالیف کتاب مقدس عبری، یونانی گری اساس یهودیت بوده است و ما باید نتیجه بگیریم که خدا موقع دادن رسالت به قوم یهود برای احیای مذهب نوح، به آنها اشتباهی زبان یونانی داده و حالا آنها باید اشتباه خدا را با احیای عبری از طریق هوش مصنوعی و قالب کردن قوانینش به زبان ها و فرهنگ های دیگر جبران کنند. این معنی ندارد مگر این که احیای فرهنگ با دستور زبان های ریاضیاتی و سپس روش های پیچیده تر الکترونیکی را بیشتر اختراع گذشته بدانیم تا بازیابی آن. علت این که هنوز این پروژه به کشف یک گذشته ی واقعی برای تحریف نیاز دارد، همان واقعیتی است که نظریه ی کهن الگوهای یونگ به روشنی بیان کرده است؛ این که بقایای مذاهب طبیعتپرستانه ی قدیم به صورتی که امروزه میتوانیم بگوییم ژنتیکی است، در بشر امروز جاری است و باعث میشود فرد بشری مدام به یاد قدیم بیفتد و احساس کند شرایط جدید با واقعیتش نمیخواند. اما از طرفی امکان فرار از حال را هم ندارد و تحت تاثیر فرهنگ نوین تعریف شده برای خود است. بنابراین وقتی گذشته را میکاود، احساس میکند همه ی معارف، یا غیر واقعی است یا همجنسگرایانه، و چون تحت تاثیر فرهنگ حاکم، از هر دو لغت بدش می آید، از خیر کشف گذشته میگذرد و به حال رنج آور بازمیگردد و بدین ترتیب، فرهنگ حاکم میتواند از حذف گذشته و تبدیلش به زنبور نری که حامله میکند و درمیرود مطمئن شود و با الهه ی خود و ماشین مکعب سیاه او همه چیز را نوسازی کند.:

“the perpetual black cube”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 26 JUNE2024

نوسازی خدا با ورود او به الهه/مکعب سیاه/ریاضیات زبانشناسانه (از ازیریس به ایزیس، و از ایزیس به هورس)، با انگاره ی تغییر اخشوارش در اثر ازدواج با استر مطابق است. فومنکو در بازسازی ای که از زندگینامه ی ایوان مخوف (امپراطور افسانه ای روسیه) –با ترکیب التر ایگوهای تاریخی مختلف او- به دست آورده است، ایوان مخوف را نسخه ی اصلی اخشوارش شناخته و استر را النای مولداوی معرفی کرده که پرستوی فرستاده شده از سوی پروتستان های آلمانی و عناصر یهودی وفادار به آنها در روسیه بود و ایوان مخوف را از مسیحیت ارتدکس دور کرد. ولی از یک جایی ایوان مخوف، از کرده های خود پشیمان شد و به ایمان ارتدکس برگشت. دراینجا پروتستان و یهودی تقریبا با هم مترادفند و لاکاپله آن را همتای پروتستان شدن نسخه ی دیگر اخشوارش یعنی هنری هشتم بریتانیا برای ازدواج با آن بولین (از نسخه های انگلیسی استر) میداند. به نظر لاکاپله، تمرکز خاص فومنکو روی ایوان مخوف، بر اساس ناسیونالیسم اسلاو صورت میگیرد در حالی که خود فومنکو جا برای نتیجه گیری های دیگر را هم ایجاد میکند، چون فومنکو معتقد است که ایوان مخوف بر اساس اسمش (ایوان تلفظ اسلاو نام یوحنا است) همان پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای مسیحی ترک-مغول در شرق بنا بر افسانه های غربی است. فومنکو مدعی است که مغول ها در اصل اسلاو بودند و با این حال، آنها را رومانف نمیداند. مشکل این است که سلطه ی اسلاوها بر روسیه از تاریخ رهبران مسیحی آلمانی-رومی آنها یعنی رومانف ها جدایی ناپذیر است. سرگئی ایگناتنکو معتقد بود که تا قبل از تسلط ناپلئون بر روسیه در اوایل قرن 19، آنجا یک قلمرو کاملا مغولی بود و به سبب جدایی ناپذیری غربی شدن روسیه از تسلط فرانسه است که اولین لباس های نظامی روسیه اساسا همان لباس های نظامی فرانسویند. آهازیف نشان داده است که اولین ادوات موسیقی روسی همان ادوات موسیقی تاتاری هستند. او ضمنا گفته است که جامعه ی تاتارها به سه طبقه تقسیم میشد که طبقه ی متوسط آن، قزاق نام داشتند. در "آنودومینی" مارتین بایم، قزاق ها "کوزار" نامیده میشوند که معادل عنوان "خزر" برای تاتارهای یهودی مآب روسیه است. عثمانی ها نیز از قزاق ها پدید آمده اند. شورش حشمونی های یهودی علیه سلوکی ها، همان شورش عثمانی ها علیه سلجوقی ها است و در این بستر یهودی-ترکی، پرستر جان هم نسخه ی حشمونی خود را دارد: جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی که اورشلیم را از سلوکی ها پس گرفت و در تاریخ عثمانی، قابل مقایسه با سلطان محمد دوم، فاتح قستنطنیه یا اورشلیم عثمانی است. سلطان محمد دوم، یکی از نسخه های محمد پیامبر اسلام است. بنا بر تاریخ رسمی، محمد پیامبر مدعی است خداوند رسالت یهود را به عرب های اسماعیلی منتقل کرده است و علیرغم اتحاد نخستینش با اکابر یهود، بعدا علیه آنها میشود. در یوحنای هیرکانی نیز چنین تغییری را میبینیم. یوحنا نخست با فریسی ها یا پیروان اشرافیت داودی، علیه سامری ها یا یهودی های بددین برکشیده شده توسط سلوکی ها میجنگد ولی بعدا با فریسی ها درگیر اختلاف میشود و صادوقی ها را به قدرت برمیکشد: فرقه ای از یهود که مدعی شدند خدا از بنی اسرائیل به عنوان اولاد اسحاق ابن ابراهیم ناامید شده و وعده ی خود به ابراهیم را اکنون از طریق اولاد دیگر پسر ابراهیم یعنی اسماعیل محقق میکند که با اعراب مخلوط شده اند. این دو بار تغییر مسیر یوحنای هیرکانی، همان دو بار تغییر مسیر ایوان مخوف است. یعنی ایوان مخوف/اخشوارش/کورش، بعد از فریب خوردن توسط النا/استر و سر سپردن به اشرافیت یهود/فریسی ها/مسیحیت رومی، به سامری گری/ارتدکسیسم برنگشته، بلکه صادوقی شده و سرگذشت تاتارها را از طغیان صلیبی-سلجوقی علیه بغداد/بابل، تا ضدیت با پشتیبانان رومی-فریسی سابق خود با درآمدن به لباس اسلام یهودی تبار، در یک تن خلاصه میکند. طغیان علیه سامری گری و یونانی گری یک چیز است چون شورش حشمونیان علیه سلوکیان پس از آن صورت گرفت که آنتیوخوس سلوکی مجسمه ی زئوس یا ژوپیتر را در معبد یهود گذاشت و دستور به قربانی کردن خوک برای او داد و باغ هایی ایجاد کرد که در آن، مردان، برهنه راه میرفتند یعنی تصویری بینابینی از یک چشم انداز یونان باستانی با خوک خوری مسیحی. این بسیار به شرک یونانی-رومی حاکم بر رم قبل از حکمرانی مسیحیت متعارف بر آن نزدیک است. این را اصل روم میشمرند و لغت روم تحریفی از "آرام" در اشاره به آرامی مسلکی بابل است، ضمن این که در قرون وسطی گاهی رم را "بابل" مینامیدند. خاندان یهودا نیز پس از به قدرت رسیدن در بابل، الیگارشی بابلی نامیده شد که این، یهودی گری و بابلی گری را تا حدودی با هم مترادف کرد و ازاینرو رم و یهودیه هم مترادف همند. منظور از "فاحشه ی بابل" در کتاب مکاشفه ی یوحنا را که بر هفت کوهستان مینشیند، رم بنا شده بر هفت تپه میشمردند. با این حال، در بعضی منابع یهودی، حکمرانان یونانی-رومی یهودیه را "کتیم" نامیده اند که لغتی مرتبط با "ختی" یا "خیتای" به مفهوم اسکیت و تاتار است. درواقع همانطورکه وقایع کیش اسطوره ای یهودی-تاتاری در عثمانی بومی سازی شده است، شاخه ی اروپایی اشرافیت آن نیز آن را در اروپا بومی سازی کرده است و به همان شکل که عثمانی علیه سلجوقی طغیان کرده، امپراطوری مقدس روم هم علیه بنیاد تاتاری خود طغیان کرده و بعد، خود را به جای تاتارها بازسازی یک روم باستان اروپایی خوانده است. بنیانگذار روم مقدس، شارلمان به معنی شاه بزرگ نام دارد و این نام، بازی با نام "سولومان" یا سلیمان برای بزرگترین شاه یهود است. نام شارلمان به صورت لقب کارلوس مگنوس به همان معنا برای صورتی ظاهرا متاخرتر ولی واقعا اصیل تر از او یعنی شارل پنجم تکرار میشود. فتح و غارت رم توسط شارل پنجم و تاجگذاری او درآنجا همتای فتح یهودیه توسط وسپازیان و تیتوس امپراطوران مشرک رومی است. شارل پنجم از خاندان هابسبورگ خوانده شده چون این خاندان پس از استقلال از امپراطوری ناپلئون در تلاش برای احیای روم مقدس به هر شکل که خودشان میدانستند، تاریخ آن را به نفع خود نوشتند و ازاینرو شارل پنجم هم به اندازه ی روم مقدس، بنیاد تاتاری دارد و بیخود نیست که همزمان با شارل پنجم در اروپای مسیحی، یک نسخه ی دیگر سلیمان یهودی، یعنی سلطان سلیمان قانونی ترکیه بر عثمانی حکومت میکند. درواقع عثمانی سلطان سلیمان و روم مقدس شارل پنجم، دو نیمه ی اسرائیل بزرگ سلیمان هستند که به دو تکه ی یهودیه و اسرائیل تقسیم شد و این دو تکه همان روم های شرقی و غربی به جای عثمانی و روم مقدس هستند و اسرائیلش همان ده قبیله ی گم شده ی اسرائیلند که با بیگانگان ترکیب میشوند. عقاب دو سر که نماد امپراطوری مقدس روم است، نماد ختی های ترکیه (منسوب به قبل از میلاد)، ساسانی های پارسی (منسوب به قرن ششم پس از میلاد) و سلجوقی های ترکیه (منسوب به قرون 12 و 13 میلادی) نیز خوانده شده است. عقاب دو سر، نسخه ی آسمانی ثنویت دو شیر مقدس ختی ها و موکنایی ها است و دولت های یهودا و اسرائیل به عنوان دو جریان فکری-سیاسی-مذهبی مختلف، خود، تجسم هایی حکومتی از این دو شیرند. در اختلاف یهودا و اسرائیل، اویی که در خدمت به سلیمان میماند برحق است. سلیمان به کمک کاهنی به نام صادوق به قدرت رسید ولی بعدا چنان با او دشمن شد که آرزوی مرگش را کرد. این صادوق، همان روح اخیر یوحنای هیرکانی و معادل اخشوارش/کورش شاه است که یهودی ها را در بابل به قدرت رساند ولی بعدا به طرف صادوقی گری/اسلام غلتید و از جهتی که اروپا و امریکا به آن حرکت کردند جدا شد. بنابراین دو جهت مختلف از فریسی گری برمیخیزند که جهت غربی و جهت اسلامی است. جهت غربی، ادامه ی یکی از مسیرهای قطعی فریسی گری است. فریسیان به این خاطر از یوحنای هیرکانی مکدر بودند که او علیرغم کاهن بودن، هر دو رهبری سیاسی و مذهبی را به خود اختصاص داده بود درحالیکه رهبری سیاسی پیشتر متعلق به داودی های خاندان یهودا بود. این زیاده خواهی یوحنای هیرکانی، با درگیری های پاپ و امپراطور برای تسلط به هر دو رهبری سیاسی و مذهبی در امپراطوری مقدس روم همخوانی دارد. اگر این را در زمینه ی فریسی قبلی جدایی راه پاپ و امپراطور بسنجیم، کل بساط ملوک الطوایفی معقول قرون وسطای اروپا مارک فریسی میخورد و این با هم معنایی فارسی/پارسی و فریسی قابل جمع آمدن است. پروسی های آلمانی نام از پارس/فارس/فریسی دارند و همان ها هستند که تحت رهبری رومانف ها تا اعماق روسیه میروند و روسیه را "روم" مینامند و رهبرشان را "تزار" (سزار) که عنوان رهبر روم است. در عین حال، در زبان روسی به پیروی از آلمانی، pars به معنی پارت و بخش و مرز و سرزمین است و تمام قلمروهای کوچکتر میتوانند پارس باشند و جنگ تزار نوگرا با ارتجاع ملوک الطوایفی، جنگ صلیبی غرب با پارس ها باشد بخصوص که بیشتر این حکومت های ملوک الطوایفی، اساس ترکی-مغولی دارند و بسیاری از این حکومت (پارس) های ترک بعد از شکست از تزارها به سمت سرزمین های جنوبی تر چون ازبکستان و ایران و تشکیل حکومت در آنها متواری میشوند. مظهر نوگرایی تزاریسم غربی، پطر کبیر است که به جنگ صلیبی با پارس ها و سفارش وصیت بر این هدف شهرت داشته است. پطر کبیر که به آلمانی سازی روسیه و مدرن کردنش همت گماشت، اولین تزاری بود که از ریاست بر کلیسای ارتدکس روسیه صرف نظر کرد و بنابراین به خط سکولار ریشه گرفته از فریسی گری که اساسش در اختلاف فریسیان با حشمونی ها/صادوقی ها بود وفادار ماند. بدین ترتیب، فارس/فریسی، دو فراورده ایجاد کرد که هر دو به جنگ نسخه ی قبلی او رفتند: 1-یونانی گری، رومی گری و وارثشان روسی گری. 2-عثمانی گری که بعدا اختلافش با فارس و یهودی را به صدر اسلام، فرافکنی نمود. هر دو رسته ی رومی-روسی و عثمانی، بزرگترین دغدغه شان در تاریخ رسمی، فتح ایران است که با پارس تطبیق شده است و بنیاد ناخوشایند این فرقه ها و ممالک را به یک کشور بیگانه حواله میدهد تا الهی به نظر برسد. دراینجا پارس برابر با ایران دوران کورش یا اخشوارش است که وقایع به بیش از 1000سال پس از او منتقل شده است. دراینجا به جای اخشوارش، تلفظ دیگری از نامش یعنی خسروئس جانشین میشود. هراکلیوس امپراطور روم یونانی یا بیزانس که مابه ازای اسکندر کبیر است، ارتش پارسی خسروئس را شکست میدهد و اورشلیم را پس میگیرد، اما درنهایت اورشلیم و پارس هر دو به دست ارتش اسلام می افتند. اگر خسروئس را اخشوارش دوم یهودی شده بدانیم و پارس را بابل فریسی شده، هراکلیوس نماینده ی یونانی گری سلوکی/سلجوقی/بیزانسی، درحالیکه ارتش اسلام معادل حشمونی ها یا همان عثمانی ها خواهد بود اما هر دو رسته قهرمان افسانه ای واحدی را به عنوان بستر سیاسی خود قرار میدهند و آن را به نفع ایدئولوژی خود آنقدر تحریف میکنند که کم کم لازم میشود تفاسیر متفاوتشان حتی در اسم، از هم فاصله بگیرند. بدین ترتیب، کنستانتین کبیر، هراکلیوس و سلطان محمد فاتح، به سبب فتح یونان/رم/قستنطنیه/اورشلیم، همه روایات مختلفی از اسکندر کبیرند، ولی دو تای اول به یونانیان ارتدکس و –از نظرگاه نجات غرب مسیحی توسط دژ بیزانس- کل مسیحیت تعلق گرفتند و سومی به اسلام یهودی تبار. همین دو جبهه، تنها جبهه های دارنده ی ادعاهای ایدئولوژیک سیاسی-مذهبی در جهان معاصرند. کنستانتین بنیانگذار روم یونانی قستنطنیه با نسبت داده شدن جدا کردن امپراطوری و سیاست از هم به او ریشه ی سکولاریسم غربی است و اسلام یهودی تبار، با تکرار شعار اتحاد مذهب و سیاست از سوی یوحنای هیرکانی، جریان مقابل غرب و سکولاریسم آن.:

“chronology8”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 28 FEB2024

این دو جریان معارض در اثر برابر بودن با دو شیر ختی-موکنایی تبدیل شده به عقاب دو سر روم مقدس، درواقع نسخه های دیگر شیرهای افق های طلوع و غروبند که نماینده های نور و تاریکی و بنابراین الوهیت و کفرند. «غرب» در مقام غروبگاه خورشید، قلمرو کفر است و شرق اردوگاه ارتش خدا. اما وقتی این استعاره را نگاه میکنیم، باید دقت کنیم که رابطه ی غرب و شرق را خورشید تایید میکند و خورشید پیوسته به سمت غرب حرکت میکند. همچنین شیرهای دو افق غرب و شرق، مابه ازاهای اسطوره ای دیگر خدایان قطب شمال و استوای جنوبی یعنی سیت و هورسند. حرکت موسی و قومش از جنوب روشن و گرم به سمت شمال سرد و تاریک، تکرار سفر خورشید از قلمرو روشنایی به قلمرو تاریکی است و قلمرو تاریکی در جهان زیرین، گورگاه خورشید است و جایی است که حقیقت را میکشد تا موقع طلوع، از نو و بر اساس تجربیاتش در جهنم، از نو متولد شود. احتمالا کرچر هم وقتی بقایای آتلانتیس را در جنوب گرم و روشن افریقا میجست و میخواست به شمال سرد و تاریک اروپا بیاورد تا برای احیای آتلانتیس/بابل، به خورد برنامه نویسی لایبنیتس بدهد، داشت همین مسیر را میرفت. بنابراین نباید تعجب کرد که اسلام سیاسی، ادعای دشمنی با غرب را کند و با این حال به سمت غرب حرکت کند، چون غرب تاریک به عنوان جانشین قطب شمال تاریک، مرکز جدید جهان است و کسی که آن را از دست خدا/سیت درآورد، خدای جدید/هورس خواهد بود. افق تاریکی در غرب، اکنون با جدیدترین نسخه ی مکعب سیاه یعنی فضای مجازی و بخصوص جدیدترین ورشنش شبکه ی اجتماعی –یا به قول مک مائن: رسانه ی اجتماعی- جایگزین شده است و بازتعریف ها همه درآنجا اتفاق می افتد. اما چگونگی مدیریت تغییر رفتارهای افراد برای بازسازی جامعه، فرهنگ و مذهب در آن، بستگی به پایبندی انسان ها در میدان آن به برنامه ای دارد که از قبل برایشان طراحی شده است.

این برنامه ی اجتماعی چیست؟ در میدان روابط هر فرد، افراد مختلفی وجود دارند که بسیاریشان همدیگر را نمیشناسند و به لحاظ بافتی با هم تفاوت دارند. بسیار پیش می آید که یکی از افراد نزدیک به فرد، فردی با بافت مخالف را خوش نیاید. فرد بدبین، رفتارها و کلام های فرد را بر اساس پیش داوری ها و اطلاعات قبلی ای که از جامعه ی طراحی شده دریافت کرده، میسنجد و درصورتیکه از بافت جدید خوشش نیاید، او را پیش دوست مشترک، تخریب میکند. معمولا افراد زمانی جرئت به چنین کاری میکنند که از نفوذ بیشتر خود روی دوست مشترک مطمئن باشند و در حلقه های دوستان، کسانی از نفوذ بیشتری برخوردارند که قلدرترند و حرف خود را در افراد بیشتری به کرسی مینشانند. این روی الگوی فریسی/پارسی بیان شده توسط لاکاپله استوار است که از طریق معنی کردن "پارس" به استان یا بخش حکومتی، با میراث حکومت های ملوک الطوایفی و ارباب-رعیتی تطبیق میکند. در حکومت ملوک الطوایفی، ارباب بود که تعیین میکرد مردم باید چگونه فکر کنند و چه کارهایی نباید بکنند تا جزو جامعه باشند و نفوذ دوست قلدر در حلقه ی دوستان، ته مانده ی نفوذ ارباب در روستا است. ازآنجایی که این دوستان قلدر الگوی دیگران میگردند، کم کم باعث گسترش جذابیت تخریب میشوند و میدان روابط حول فرد گاهی چنان از بین میرود که به اصطلاح جامعه شناسی دچار «فروپاشی بافت» میشود. این اتفاق، در رسانه ی اجتماعی، حتی با سرعت بیشتری اتفاق می افتد، چون حتی فرد صاحب پروفایل هم بیشتر اوقات، همه ی مخاطبان خود را نمیشناسد و حتی از بابت این که چه کسانی اطلاعات او را برانداز میکنند نگران است. بنابراین قلدری مجازی در رسانه ی اجتماعی، پدیده ی رایجی است.

تحقیق فوستل و کوآنت درباره ی قلدری مجازی و جذابیت دانش آموزان پرخاشگر در بین دیگر دانش آموزان آلمانی در شبکه ی اجتماعی، پرتوی بر این مکانیزم انداخته است. محبوب ترین دانش آموزان، آنهایی بودند که هم قلدری مجازی میکردند و هم قربانی قلدری مجازی واقع شده بودند نه آنهایی که فقط قلدر بودند و نه آنهایی که فقط قربانی.:

“social relations and cyberbullying”: R. FESTL, T. QUANDT: HUMAN COMMUNICATION RESEARCH: 39 (1): 2013

اگر دقت کنید، میبینید که در سایر عرصه های رسانه ای هم قهرمانان در چنین قالبی خلق میشوند. مثلا شبکه ی ماهواره ای "من و تو" که به تبلیغ سلسله ی پهلوی برای ایرانی ها و بر ضد جمهوری اسلامی میپرداخت، مستندهایی درباره ی سلسله ی پهلوی ساخت که بر پرده ی آنها، شاه سابق و پدرش هم قلدر بودند و هم قلدری دیدند و از همین رو محبوبسازی شدند. درست بر اساس ادبیات جنگی قبیله ای که افراد را برای نجات از دشمن مشترک، حول هم جمع میکنند، نشان داده میشود که شاهان پهلوی ناچار بودند قلدر باشند چون جامعه (قبیله) در خطر بود و سقوط هر دو توسط قلدرتر از خودشان، این را اثبات کرد. تنهایی و پوچی هر دو شاه بعد از سقوطشان به شکلی که در در مستندهای "من و تو" بازسازی شد، با بازآفرینی "فروپاشی بافتی" حلقه ی یاران مخاطب و یادآوری تنهایی و پوچی حاکم بر خودشان، باعث همدردی مخاطب با شاهان و تخیل خودش به جای آنها میشد. احساسات مشابهی نسبت به صدام حسین در عراق، سرهنگ قذافی در لیبی و هیتلر در گفتمان های نئونازی اروپایی-امریکایی وجود دارد. این چرخه ی اسطوره ای سقوط از قلدری به انزوا و حتی قتل، تکرار تجربه ی خدای مسیحیت است. یهوه خدایی قلدر و به شدت لاف زن بود ولی زمانی که به شکل عیسی مسیح درآمده و به اندازه ی یک انسان معمولی ضعیف شده بود، تا حد مرگ قلدری دید و دقیقا به خاطر احساس تنهایی مشترک مریدانش با خود، توسط قاتلانش تقدیس شد و همین اتفاق، در تشیع ایرانی و در قالب سقوط از مقام شامخ نوه ی پیامبر به اتهام خیانت به اسلام، برای امام حسین –تاثیرگذارترین امام شیعی- تکرار گردید و در فرایند رسانه ای گسترده از تصویرسازی قهرمانان جنگ ایران و عراق، به صورت امام حسین هایی که توسط جامعه ی خسته از جنگپرستی ریاکانه ی «برخی» از افراد در جمهوری اسلامی، پس زده شده اند (فیلم های ابراهیم حاتمی کیا موفق ترین از این نوعند)، تبدیل به یک زاپاس عقیدتی برای جمهوری اسلامی شد.

تا اینجایش فقط به درد تقدیس گذشته و کشیدن آن به رخ حال میخورد. اما شبکه ی اجتماعی یک گام جلوتر از تلویزیون است و با تکیه ی بیشتر به حال، کمک میکند تا مردمی با احساسات مشترک از این دست، بهتر با حاکمی که در چنین وضعیتی است متحد و تبدیل به جامعه شوند. پیروزی ترامپ در انتخابات اخیر امریکا این را اثبات میکند. ترامپ هم قلدری کلامی میکند و هم قلدری مجازی، و در هر دو عرصه هم قلدری میبیند. طرفداران سینه چاکش هم همه افرادی قلدرمآبند ولی فضای مجازی کمک میکند تا از راه دور و توسط افرادی که نمیشناسند، پیوسته «احمق» توصیف گردند و هجو و تحقیر شوند و بنابراین قلدری ببینند. جالب اینجاست که دشمن مشترک ترامپ و "من و تو" یعنیس جمهوری اسلامی هم همینطوری است یعنی هم نسبت به دشمنانش قلدرانه حرف میزند و هم پیوسته از این که از سوی همان دشمنان قلدری میبیند، ادای مظلومیت درمی آورد و از «تحریم های ظالمانه ی غرب» میگوید. برای حدو سه دهه این نوع ادبیات جمهوری اسلامی بسیار موفق عمل میکرد تا این که در حرکت خورشیدوارش به سمت غرب آنقدر به مکعب سیاه نزدیک شد که آن را وارد خانه ی خود کرد. مکعب سیاه اینترنت و صنعت عظیم رسانه، دراصل متعلق به بلوک غرب است و هرچقدر به غرب نزدیکتر شوید، بیشتر، قلدرهای قلدری دیده ی غربی را به شما نشان میدهد و آنها را برای شما مقدس میکند. سیت، مکعب سیاه را چنان برنامه ریزی کرده که با آن راحت تر بتواند دشمنانش را شکست دهد. غرب برای این، الگوی خدای خورشیدی را از اعصار قدیم درآورد تا خورشید مثل یک شیرینی دوار به جهت غرب، تمام حشرات موذی را به خود جذب کند و به غرب بیاورد تا غرب، همه را یکجا از بین ببرد و باز غرب به این خاطر، خورشیدپرستی آشکار قدیم را انکار کرده و خدای خورشیدی را با رهبران انقلابی زمینی جایگزین کرده تا چرخش به غرب، آشکار نباشد.

این، راهی است که دنیا به سمت آن میرود. «دالی پارتون» گفته است: «اگر جاده ای را که میروی، دوست نداری، یکی دیگر را آسفالت کن.» کمتر کسی جرئت عمل به این نصیحت را دارد. چون خوردن انگ «بافت ناهماهنگ» از سوی بعضی افراد جامعه، عوارضی به همراه دارد که در مقایسه با فروپاشی بافتی بعدی، حکم «نقد» در مقابل «نسیه» را دارند اگرچه باید قبول کرد که بدهی این عوارض در هر حال باید داده شود و اگر در این لحظه داده نشود، درست مثل قرض یهودی که بر نزولخواری استوار است، موقع فروپاشی بافتی، با قیمت بیشتری پرداخت میشود و صدمات روانی بدتری وارد میکند.

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان : قسمت اول

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت اول)

تالیف: پویا جفاکش

تشنج بر سر بازی فوتبال، اتفاق معمولی است، ولی نه وقتی که یک سر آن، هواداران یک تیم اسرائیلی آن هم وسط جنگ های اخیر اسرائیل در خاورمیانه باشند و خودشان بازی را -آن هم وقتی بازی با یک تیم هلندی است- به تشنج کشیده باشند. ببینید جان هلنی خبرنگار اروپای گاردین، به تاریخ سه شنبه 12نوامبر 2024 چه گزارشی از واقعه در گاردین منتشر کرده است؟:

« در شرایطی که خشونت‌ها و حملات فزاینده ی یهودی‌ستیزانه و اسلام‌هراسی در سراسر اروپا به دلیل درگیری‌های خاورمیانه دامن زده است، خشونت در آمستردام در حوالی مسابقه ی فوتبال لیگ اروپا بین تیم محلی آژاکس و تیم مکابی تل آویو اسرائیل، وحشت را در سراسر جهان برانگیخت. فمکه هالسما، شهردار آمستردام، گفته است که به او گفته نشده بود که این بازی پرخطر است، اگرچه اوایل هفته گذشته باشگاه بشیکتاش ترکیه بازی خود را مقابل ماکابی به دلیل ترس از "اقدامات تحریک آمیز" به کشوری بی طرف منتقل کرد. شهرداری آمستردام در گزارشی که روز دوشنبه منتشر کرد، اعلام کرد که تحقیقات مستقل کاملی در مورد خود رویدادها و همچنین اقدامات مقامات هلندی از جمله پلیس و سرویس‌های اطلاعاتی قبل، حین و بعد از بازی در جریان است. در این گزارش در یک جمع بندی اولیه آمده است: "آنچه در چند روز گذشته اتفاق افتاده، پیامد یک کوکتل سمی یهودی ستیزی، هولیگانیسم و ​​خشم نسبت به جنگ در فلسطین، اسرائیل، و سایر کشورهای خاورمیانه بوده است." در اینجا چیزهایی است که ما تاکنون در مورد چگونگی رخدادها و واکنش سیاستمداران می دانیم. اولین حوادث عصر چهارشنبه یک روز قبل از بازی گزارش شد. پلیس می گوید که هواداران مکابی پرچم فلسطین را از نمای ساختمانی پاره کردند و آن را سوزاندند، فریاد زدند "لعنتت، فلسطین" و یک تاکسی را آتش زدند. پس از یک ارتباط رادیویی، تعدادی از رانندگان تاکسی در یک کازینو در نزدیکی Max Euweplein، جایی که حدود 400 حامی اسرائیلی در آن جمع شده بودند، گرد هم آمدند. پلیس رانندگان تاکسی را متفرق کرد و هواداران را به بیرون از کازینو اسکورت کرد. ویدئوهای تایید شده ی رسانه‌های اجتماعی نشان می‌دهد که هواداران مکابی آتش بازی می‌کنند و به زبان عبری شعار می‌دهند "اول، اول، بگذار ارتش اسرائیل پیروز شود، ما عرب‌ها را لعنت می‌کنیم" و اعلام می‌کنند که «بچه‌ای» در غزه باقی نمانده است. آمستردام دارای جامعه ی بزرگ مسلمان است و تا کنون اجازه ی برگزاری بیش از 2500 تظاهرات علیه جنگ غزه را در سال جاری داده است. درگیری‌های بعدی بعد از ظهر پنجشنبه در میدان مرکزی دام، جایی که جمعیت زیادی از هواداران مکابی تجمع کرده بودند، روی داد. پلیس گفت که تظاهرکنندگان طرفدار فلسطین سعی کردند خود را به میدان برسانند. دو نفر دستگیر شدند. هواداران مکابی در حال سر دادن شعارهای ضد عربی در مسیر خود به سمت ورزشگاه یوهان کرایف فیلمبرداری شدند. پلیس 2600 هوادار را تا بازی اسکورت کرد و معترضانی را که از ممنوعیت تظاهرات طرفدار فلسطین در خارج از ورزشگاه سرپیچی کردند، متفرق کرد. بعد از این مسابقه که در آن، آژاکس با نتیجه ی 5-0 پیروز شد، حملات متعددی به هواداران مکابی در مرکز شهر روی داد که هالسما آن را "بزن و فرار کن" توصیف کرد. فیلم‌ها نشان می‌دهد که جوانان نقاب‌دار سوار بر اسکوتر و دوچرخه‌های برقی در حال تعقیب، و ضرب و شتم قربانیان - عمدتا به رنگ‌های مکابی - تا حدود ساعت 4 صبح هستند. گزارش‌های شاهدان و اسکرین‌شات‌های مبادله ی پیام‌های تلفن همراه نشان می‌دهند که برخی از آنها به عنوان یهودی هدف قرار گرفته‌اند و از آنها پرسیده شده که آیا یهودی هستند یا پاسپورت خود را نشان دهند. گزارش های دروغین مبنی بر مفقود شدن یا گروگان گرفتن هواداران مکابی منتشر شد. پنج نفر در بیمارستان بستری شدند و 20 تا 30 نفر نیز زخمی شدند. همچنین فیلم هایی از طرفداران مکابی در نزدیکی ایستگاه راه‌آهن مرکزی آمستردام منتشر شده است که آتش بازی می‌کنند، شعارهای ضد فلسطینی سر می‌دهند و لوله‌های داربست آهنی و تخته‌های چوبی را از محل ساختمان برای استفاده به عنوان سلاح می‌برند. تصاویر دیگر، هواداران مکابی را نشان میدهد. تنش ها همچنان ادامه دارد: دوشنبه شب، ده ها نفر که چوب و ترقه حمل می کردند، یک تراموای خالی را به آتش کشیدند و شیشه های آن را در غرب آمستردام شکستند. تصاویر نشان می دهد که افراد زیادی در میدان مشغول پرتاب آتش بازی، تیرک ها و پالت های چوبی هستند. حدود 800 پلیس در مجموع 62 نفر را قبل، در حین و بعد از مسابقه دستگیر کردند که عمدتاً به دلیل نقض نظم عمومی بود. گزارش شهرداری که روز دوشنبه منتشر شد، حاکی از آن است که 10 اسرائیلی در میان بازداشت شدگان بودند. بیشتر 62 نفر با جریمه ی نقدی آزاد شدند، اما چهار مرد - اتباع هلندی بین 16 تا 26 سال - هنوز در بازداشت هستند. یک مرد روز شنبه پس از شناسایی از تصاویر دوربین های مداربسته دستگیر شد و پلیس روز دوشنبه پنج نفر دیگر را دستگیر کرد که همگی مردان 18 تا 37 ساله از آمستردام یا شهرهای اطراف آن بودند. وضعیت اضطراری جزئی در آمستردام و مناطق اطراف آن اعلام شد و به پلیس این حق را داد که عملیات توقف و جستجوی تصادفی را انجام دهد. پلیس بیشتری به محل اعزام شد، تدابیر امنیتی در ساختمان‌های یهودی تشدید شد و اعتراضات ممنوع شد. هالسما در یک کنفرانس مطبوعاتی در روز جمعه گفت که خشونت "خاطرات قتل عام‌ها را زنده می‌کند. به شدت به شهر آسیب وارد می کند. فرهنگ یهود به شدت مورد تهدید قرار گرفته است. این یک طغیان یهودستیزی است که امیدوارم دیگر شاهد آن نباشم." حدود 75 درصد از یهودیان هلندی که بیشتر آنها در آمستردام زندگی می‌کنند، در هولوکاست کشته شدند که بالاترین نسبت در اروپای غربی است. رنه دو بوکلیر، دادستان عمومی، گفت که تحقیقات بر روی یهودستیزی به عنوان انگیزه متمرکز خواهد بود. او گفت که پلیس در حال تجزیه و تحلیل فیلم برای شناسایی عاملان و رسانه های اجتماعی برای تعیین میزان سازماندهی حملات است. مقامات همچنین در حال بررسی این ادعا هستند که اسرائیل به مقامات هلندی در مورد مشکلات احتمالی هشدار داده است. بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر اسرائیل، گفت که دو هواپیما با سربازان و تیم های پزشکی برای تخلیه ی اسرائیلی ها اعزام می کند، اما آنها هرگز محقق نشدند و هواداران مکابی در نهایت با پروازهای ال ال به خانه بازگشتند. نتانیاهو به سرعت "حمله ی یهودی ستیزانه ی برنامه ریزی شده علیه شهروندان اسرائیلی" را محکوم کرد، سپس خشونت را با قتل حدود 91 یهودی در آلمان نازی در سال 1938 مقایسه کرد و آن را به عنوان "ناخت کریستال ... در خیابان های آمستردام" توصیف کرد. آیزاک هرتزوگ، رئیس‌جمهور اسرائیل، این رویدادها را "یک قتل عام یهودی‌ستیزانه" و "یک علامت هشدار برای هر کشوری که می‌خواهد از ارزش‌های آزادی حمایت کند" نامید. پادشاه هلند گفت که یهودیان باید در هلند احساس امنیت کنند. ویلم الکساندر گفت: "ما جامعه ی یهودی هلند را در طول جنگ جهانی دوم شکست دادیم و شب گذشته دوباره شکست خوردیم". جو بایدن، رئیس جمهور ایالات متحده، خشونت را "نفرت انگیز" و پژواک "لحظه های تاریک تاریخ" خواند. دیک شوف، نخست وزیر هلند، آن را "شرم آور"، "غیر قابل قبول" و "نقطه عطف" خواند. وی از وزیر امور خارجه ی اسرائیل، گیدئون ساعر، برای گفتگو در لاهه دعوت کرد، جایی که دو طرف در مورد فوریت مبارزه با یهودستیزی فزاینده توافق کردند. شوف روز دوشنبه افزود که از اتهامات نژادپرستی و خشونت علیه هواداران مکابی آگاه است، "اما تفاوت زیادی بین تخریب اشیا و شکار یهودیان وجود دارد. هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز نمی تواند بهانه ای برای جستجو و شکار عمدی یهودیان باشد." گیرت ویلدرز، که حزب ضداسلام آزادی او در انتخابات اخیر هلند اول شد، اما خود نقشی رسمی در دولت ندارد، در یک سری پست های رسانه ای اجتماعی تحریک آمیز، خواستار استعفای هالسما شد. ویلدرز، که اسلام را "ایدئولوژی یک فرهنگ عقب مانده" و مراکشی ها را "تفاله" نامیده است، گفت در آمستردام "شکار یهودی" صورت گرفته است. وی افزود: مسلمانان با پرچم فلسطین در حال شکار یهودیان هستند. او متعهد شد که "رادیکال‌های اسلامی را متوقف و اخراج کند".»

وقتی این گزارش را میخوانید، میبینید که آتش بیاران معرکه و کسانی که آغازگران اتفاقا شدید قائله بودند خود یهودیان بودند که تنشان بد جور میخارید ولی این وسط، تمام دلسوزی ها فقط نثار آنها شده و نه هلندی هایی که فقط به خاطر حمایت از مردم غزه اینطور در خاک خود مورد ریشخند مهمانان قرار گرفته اند. نویسنده ی مقاله خودش بی هیچ خجالتی تمام غلط کاری های طرفداران تیم مکابی را نقل کرده، ولی هنوز دارد از خطر بازگشت یهودستیزی میگوید و این که «دنیا» نگران است. احتمالا منظورش از دنیا، مردم کشور فینگیلی اسرائیل است. میگویم مردم اسرائیل و نمیگویم دولتمردان آن یا اشرافیت اقتصادی جهانخوار حامی اسرائیل. چون اینها علیرغم تمام هوچی گری ای که به راه انداخته اند از خوشحالی در پوست خود نمیگنجند. یهود فقط وقتی احساس مقدس بودن میکند که احساس مظلوم بودن کند و خود را درست مثل زمان موسی، تحت خطر آزار و اذیت مصریان ببیند تا موسای جدیدی جستجو کند که این موسی فعلا بنیامین نتانیاهو است. این احساس مظلومیت، کوچکترین منافاتی با این که مقصر دشمنی، خود یهود بودند ندارد. چون آنهایی که به ملت ها یاد داده اند موسی یک شخصیت تاریخی و منجی راستین بنی اسرائیل بوده است در همان تاریخی که برای موسی ساخته اند بنی اسرائیل را بقایای هیکسوس هایی خوانده اند که به قبطیان ستم فراوان کردند و قبطیان پس از به دست گرفتن قدرت، از سر انتقام، آنها را به بردگی کشیدند. این یک بازسازی کاملا مدرن است. چون درحالی کشور قبط با مصر تورات تطبیق شده که شاهان عتیق قبطی، هیچ مناسبات خاصی با بنی اسرائیل ندارند و عوضش سعی شده تا جاهایی که متون قبطی از شاسوها یعنی مردم سوری الاصل ساکن قبط سخن میرانند حتی المقدور شاسو را به اسرائیلی تعبیر کنند. تنها استثنای عمده، ستون نوشته ی مرنپتاح است که در آن، از شکست "یسرائیل" در میان مجموعه ای از مهاجمان به قبط سخن رفته بود.

جرالد مسی با تعبیر یسرائیل مربوطه به بنی اسرائیل و شاسوها مخالف بود. متن میگوید که موقع سرکوب مهاجمان شامل خیتا (ختی های معروف) و بربرهای لوبی (لیبیایی)، "بذر یسرائیل منقطع شده است" و در همین حال، از شاسوها به عنوان ادومی های صلحجویی که بی دردسر در کنار قبطیان زندگی میکنند یاد میکند. بنابراین از دید مسی، قبیله ی یسرائیل منقرض و متواری شده اند و شاسوها ادومی هایی متفاوت از بنی اسرائیلند. این یسرائیل نه بنی اسرائیل تورات بلکه قومی بوده اند که افسانه ی عمومی تری را به نام خود زده اند که اسرائیل تورات نیز به گونه ی متفاوتی همان را ملک طلق خود کرده اند و آن همان آغاز و انجام نوع بشر در کتاب آمنتا یا هادس است. در این کتاب قبطی آمده است که انسان ها نخست در باغ بهشت در بالای کوه کیهانی هوتپ در مرکز زمین در محل ستاره ی قطبی در قطب شمال ساکن بودند ولی به سبب خلاف هایشان، رع، آنها را اخراج و به جهنم یا آمنتا در زیر زمین تبعید کرد ولی انسان ها به رهبری شو-آنهور، با دنبال کردن تونل های پتاح در جهان زیرین، در جنوب دور، از زیر زمین درآمدند و برای پس گرفتن باغ بهشت، به طرف سرزمین تاریکی در قطب شمال لشکر کشیدند. نامجاهای به کار رفته برای قلمروهای آمنتا در کتاب مزبور، همه نام های شهرهای قبط هستند که در متون یهودی-مسیحی با مصر تورات تطبیق شده است. بنابراین مسی نتیجه میگیرد که شو-آنهور همان موسی است و مصر، دوزخ است و بنی اسرائیل، همه ی انسان ها که میخواهند از جهنم خارج شوند و به بهشت برگردند. تنها عنصر مخالف، عنوان فراعوه یا فرعون برای دشمن موسی است چون این کلمه در قبط هیچگاه برای شاهان استفاده نشده است و تداول استفاده شان منحصرا ناشی از منابع یهودی است. مسی، نزدیک ترین کلمه ی قبطی به آن را «پارو» به معنی شیر میداند و یادآوری میکند که شیر، نماد سلطنت است. لغت "پارو هاک" –به صورت تحت اللفظی یعنی شیر حق- در مصر به مفهوم پادشاه الهی به کار میرفت و از طرفی "پاروهاکیس" که صورت مونث آن است، گاهی به مفهوم الهه به کار رفته است. بنابراین پاروهاک هم شاه بوده و هم خدا که این، آن را در کهن الگوی شاهان قبطی یعنی ازیریس جمع می آورد. اتفاقا ازیریس فرمانروای جهان مردگان بوده و حکم خدای خورشید بعد از غروب به جهان زیرین را داشته است. رع هم خدای خورشید بوده و در هنگام غروب، به آتوم خدای شیر صورت بدل میشده در حالیکه موقع طلوع، در شکل هورس شاهین شکل آشکار میشده است. این دو، موکلان شب و روز و معادل دو شیر افق شرق و غرب هستند که یکیشان مسبب طلوع و موکل روشنایی، و دیگری مسبب غروب و موکل تاریکی میباشند. جای آنها را میتوان با شغال های شمال و جنوب عوض کرد که موکلین قطبین یعنی سوت به جای «النجم القطبی» در مقام ستاره ی قطب شمالی، و کانوپوس به جای سهیل در مقام ستاره ی قطب جنوبند. کانوپوس یکی از معادل های اختری آنوبیس خدای شغال سر راهنمای مردگان است که ارواح را به خروج از آمنتا راهنمایی میکند و میتواند به جای شو-آنهور، خارج کننده ی انسان ها از جهنم باشد. اگر جنوب را با شرق عوض کنیم، شو با هورس هم تطبیق میشود که خود ازیریس است که بعد از مقتول شدن به دست برادرش سیت یا سوت، از نو از همسرش ایزیس به جای الهه ی زمین به دنیا می آید و ایزیس، دراینجا حکم هاثور مادر هورس را دارد که هر غروب خورشید را به جای هورس میبلعد تا فردا از نو به دنیا بیاورد. هاثور، معادل سیاره ی زهره است که برجش ثور یا ورزاو معادل اردیبهشت زمان کار کشاورزان شناخته و ازاینرو مسئول باروری زمین شمرده شده است. در این هنگام، کشاورزان، زمین را با ورزاو شخم میزنند. ازاینرو ازیریس به شکل ورزاو، ایزیس را به هورس بارور میکند و هاثور و ایزیس هم هر دو مجسم به گاوند. کیش شکل گرفته حول این گاوها، همان بت گوساله ی سامری است که به دست موسی نابود میشود و نمادی است از پشت کردن هورس به ازیریس که معادل پشت کردن موسی به فرعون است چون ازیریس در دوزخ باقی میماند درحالیکه بخشی از او که هورس است برای پس گرفتن حکومتش از سیت، لشکرکشی میکند. بنابراین رع دراینجا به دو قسمت هورس و سوت تقسیم شده است که قسمت هورس برحق است و میخواهد قسمت ناحق را که سوت/سیت یا تایفون است از قدرت بردارد و این میشود عصاره ی لشکرکشی هورس به جای موسی علیه غاصبین سرزمین مقدس. به نظر مسی، این غاصبین که در تورات انسان تصویر شده اند، دراصل انسان نبوده، بلکه سباعو یا شیاطین سر راه در کتاب آمنتایند. قطب شمال، قلمرو تاریکی و مابه ازای منشا جهنم است. ستاره ی قطبی که محل دقیق آن را تعیین میکند، در صورت فلکی دب اصغر قرار دارد که مشتمل بر هفت ستاره شمرده میشده و خود، پسر الهه ی صورت فلکی دب اکبر است که آن هم شامل هفت ستاره تلقی میشده است. بنابراین قطب شمال را هپتانومیس یعنی سرزمین هفتگانه میخواندند. بنا بر کتاب یوشع (10 : 3) سرزمین مقدس نیز قلمرو هفت قوم بود: کنعانیان، ختی ها، حوی ها، پریزی ها، جرگاشی ها، آموری ها و یبوسی ها. ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل، نخست در اثر آمیختن با این اقوام، از قبایل اصلی یهودی جدا شدند. بهشت بالای کوه هوتپ در کتاب آمنتا هم به ده بخش تقسیم شده بود. آتوم رع به سبب گردش خورشید در 12 ماه سال، یک خدای 12شخصیته بود. بنابراین قبایل اصلی بنی اسرائیل هم 12 تا در نظر گرفته شدند. هفت قوم بیگانه ای که بنی اسرائیل باید با آنها میجنگیدند دقیقا به نام، همان هفت قوم ساکن اریحا در زمان یورش اسرائیل تحت رهبری یوشع به آن هستند. بنابراین سرزمین مقدس، در اریحا خلاصه شده است. اریحا یک شهر با باروهای محکم است. اما بنی اسرائیل به راهنمایی فاحشه ای به نام راحاب، آن را فتح میکنند. جرالد مسی معتقد است که اصل داستان فتح تروا توسط آخایی ها برای دست یافتن به یک زن به نام هلن نیز همین داستان اریحا است و هلن، همسر پاریس تروایی که منلائوس آخایی او را پس میگیرد (درواقع تصرف میکند) همان راحاب است. این را میتوان با روایت پلوتارخ از خیانت تئوریس همسر تایفون و گرویدنش به هورس مقایسه کرد. تئوریس همان تااورت یا الهه ی کبیر، الهه ی دب اکبر و موکل قطب شمال است. او به یک اژدهای آبی متشبه است و تصویرش را معمولا ترکیبی از تمساح، اسب آبی، شیر و انسان تشکیل میدهد. "خپت" که نام دیگر او است، تقریبا تلفظ دیگر نامجاهای کمت و قبط به مفهوم سرزمین مصر است. اتفاقا در ادبیات آشوری ها، "رحابو" به معانی هیولای آبزی و تمساح، استعاره ای از مصر است و راحاب هم در نام ظاهرا همین رحابو و بنابراین تااورت است. خپت، فرم آبزی هاثور الهه ی زهره است که رنگش قرمز است و مرکزیت اسب آبی در تصویرگری تااورت نیز تا حدود زیادی ناشی از اخرایی و مایل به قرمز بودن رنگ پوست اسب آبی است. راحاب نیز با رنگ قرمز برای ارتش یوشع علامت میدهد چون تجسمی از سیاره ی زهره است که نسخه ی رومیش ونوس مثل راحاب، فاحشه و در مقام الهه ی شهوت، علاقه مند به رنگ سرخ است.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

دیوید شرمن امریکایی، توجه میدهد که اریحا به شهر نخل ها معروف بوده و خدای اصلیش بعل یاهو که ارباب نخل ها است، اساس یهوه ی یهودی و معادل دیونیسوس یونانی است ضمن این که با برابرنهاد ازیریس با دیونیسوس در منابع یونانی-رومی موافقت میکند. بعل یاهو نسخه ی المثنی و تکمیل کننده ی خدا یعنی ال/ایلی/اله در جهان مادی است که انعکاس خدا را در دنیای فیزیکی با مشخصه ی خاص خود یعنی زمان نشان میدهد. عامل تعیین زمان در جهان فیزیکی، خورشید است که نام اله بیش از همه در او متجلی میشود و در یونانی به هلیوس نامبردار میگردد. ایر و آری و هری و هرو و هورس و سور و آسور هم همه از همین ریشه اند و علاوه بر آن، نامهای تاثیرگذار بر «آریه/آریا» و دیگر اسامی حیوان خورشید یعنی شیر نیز هستند. سابازیوس/صبایوت –به معنی سبع گون یا درنده مانند- که وحشی ترین شکل دیونیسوس است تجسم خونریز شیر را برجسته میکند و اساس یهوه در هیبت شیر و شیر-انسان میشود که خدای موسی و یهودیان ارتدکس را نمایندگی میکند. نامگذاری های "آریل" و "لیونل" برای کودکان یهودی و مسیحی که معنی "شیر ال" یا "شیر خدا" میدهند ته مانده ی این اعتقاد فراموش شده هستند که تجسم شیر، زمانی فقط نشاندهنده ی بخش مهمی از خدا بود و نه کل آن. البته برجستگی شیر دلیل دارد و به غلبه گری حیوان برمیگردد که به خدا فرافکنی میشود. اصطلاح dominate به معنی غلبه کردن از dome می آید که خود از ریشه ی "توم" یا "آتوم" برای خدای خورشیدی شیرمانند است و ریشه ی اصلیش ههو/ هسو/اوتو/آسو به صورت های دیگری چون آتون و آدون نیز نام خدایان باستانی شده است. در مصر جنوبی، آن را به صورت هرو-آسو شکلی از هورس می یابیم که خدای این جهان است. آسو/اوسو/واسو خدای این جهان است که نامش در انگلیسی به صورت های is به معنی هست، و was به معنی "بود" درآمده است چون نشاندهنده ی بودن در این دنیا است و به همین خاطر است که در زبان یونانی و لاتین، آخر بسیاری از کلمات US قرار میگرفت تا تجسمی از خدا باشند. نام واسو را در هند به صورت نام های واسو دوا و ویشنو می یابیم و ویشنو نیز یک تجسم شیرمانند موسوم به ناراسیمها دارد. واسو نام پدر کریشنا خدای محبوب هند نیز هست که اتفاقا تجسم انسانی ویشنو است چون کریشنا هم پسر ویشنو/واسو است و هم تجسم او، همانطورکه یسوع (عیسی) -تلفظی دیگر از نام اوسو- همین نسبت را با یاهو (یهوه) – یک تلفظ دیگر آسو- دارد. عنوان "هری کریشنا" برای کانها خدای هندو، تلفظ دیگری از هلیوس کورس است و رادا معشوقه ی کریشنا که درواقع تجسد لاکشمی یا نیمه ی مونث ویشنو است، نام از رودا همسر کورس و درواقع نیمه ی زنانه ی او به عنوان الهه ی زمین دارد. کورس و رودا در جزیره ای که به نام این الهه رودس نام دارد ساکنند و این جزیره ی ثبات در وسط دریای بی شکلی است. کرت جزیره ای که زئوس رئیس خدایان یونان در آن رشد میکند نیز کنایه ای از زمین و نظم جهان فیزیکی است چون آب مظهر بی نظمی است و این بی نظمی از زمان و گذر آن ریشه میگیرد. بنابراین زمان، به جریان آب تشبیه میشود که نیروی الهی و بنابراین بعل یاهو به عنوان مظهری از جهان بی زمان و فناناپذیر در آن همچون جزیره ای ریشه میدواند تا محور جهان و عامل ثبات نسبی یا آنچه از ثبات در این گیتی به نظر ما میرسد باشد. در مقام ویشنو او را دراینجا باید با نارایانا یا فرمی از ویشنو برابر دید که بر بستر مار سشا بر سطح آب های آغازین آرمیده و یک ساقه ی نیلوفر آبی از ناف او روییده و بر گل آن، برهما خدای چهارسر خالق ظاهر میشود که جهان را خلق میکند. نیلوفر آبی مابه ازای محور جهان است و از ناف میروید چون ناف معنی مرکز میداده است چنانکه معبد آپولو نسخه ی دیگر هلیوس کورس هم دلفی نامیده میشد از ریشه ی دلفوس به معنی ناف. همین بن مایه را در نام دلفین می یابید که نسخه ی ماهی مانند آپولو است. این ماهی الهی را نیز باید با متسیه فرم ماهی شده ی ویشنو یا برهما مقایسه کرد که بر مانو ظاهر میشود و او را از وقوع سیلی عظیم به عنوان مابه ازای سیل نوح آگاه میکند و به مانو می آموزد که کشتی ای بزرگ بسازد و موجودات آغازین را در آن از نابودی حفظ کند و خود، کشتی مانو را در دریای بی نظمی هدایت میکند تا در اولین جزیره ی خشکی ماوا بگیرند. مانو به معنی انسان و همخانواده با man در زبان های ژرمن به معنی انسان است. در افسانه های زرتشتی، کار او را ییمه میکند که انسان ها را در یک قلعه از سرمای شدید زمستانی حفظ میکند و او همان "یمه" دیگر نسخه ی انسان نخستین هندو است که تبدیل به فرمانروای جهان مردگان میشود. یکی از فرم های یمه، یاما دهارما راجا است که گاها با سر سگ تصویر میشده است و از این جهت قابل تطبیق با آنوبیس خدای شغال سر مصری بود. حکومت یمه بر جهان مردگان، معادل حکومت ازیریس بر جهان مردگان است و فرم از نو متولد شده ی ازیریس یعنی هورس گاها درست مثل برهمای نارایانا استوار بر یک گل نیلوفر آبی دیده میشود. لغت نارایانا را میتوان به "نهرینی" معنی کرد در اشاره به ناهارین یا ناهاریم به معنی سرزمین نهرها که عنوانی است که برای وادی الرافدین یا بین النهرین (عراق امروزی) به کار میرفته است. بین النهرین میتواند مصر هم باشد و با قبط عوض شود چرا که در قبط هم رودی عظیم به نام نیل آبیاریش میکند و نام "نیل" تلفظ قبطی لغت "نهر" به معنی رودخانه است. مار سشا همین رودخانه است که در درازی به مار تشبیه شده است و بستر شدنش برای ویشنو، رام شدن اژدهای آبی را نشان میدهد. فرم دیگر ویشنو یعنی کورما یا لاکپشت کیهانی، همین اژدها را نشان میدهد که دارد از تب و تاب می افتد و به لاکپشتی کند و سنگین تبدیل میشود. "کورما" معادل دقیق "کلمه" یا خدای مسیحیت درحالتی است که در چیزی قابل نامگذاری تجلی می یابد. در نگاره های قبطی نیز هورس نوزاد را روی پشت اژدهایی ساکن می یابیم درحالیکه تاجی عظیم به شکل سر شیر بر سر دارد. درحالیکه این هورس و به مانندش بیشتر خدایان نخستین، مجسم به مردان جوان بی ریش هستند –شرمن، تصویر کریشنا و پسران چوپان همراهش را به جماعت خدایان اولیه معنی میکند- انعکاس یال شیر به صورت ریش مرد در چهره ی خدا، تصویر کرونوس یا ساتورن ریشو را ساخته که فرزندش زئوس –که فقط فرم نوسازی شده ی او است- آن را هنوز حفظ کرده است. کرونوس خدای زمان و معادل رع در اساطیر مصری است. مطابق افسانه ای قبطی، زمانی که توتموس در بین پاهای مجسمه ی ابوالهول –مجسمه ی اسفنکس (یا شیر با سر انسان) غولپیکر مصر- آرمیده بود، رع در مجسمه هلول کرد و از زبان او با توتموس سخن گفت. علت، ارتباط رع و نسخه ی یونانی-رومیش کرونوس یا ساتورن با جلوه های شیر و شیر-انسان (مانند ابوالهول) است. "مین" که نسخه ی قبطی مانو است، به شکل مردی در میانه ی جانور وحشی و انسان تصویر میشود تا انحطاط خدای شیرگون به حد ضعف بشری را نشان دهد و همراه این تغییر، بخشی از وجود خدای سابق نیز در بازتعریفش به زئوس یا ژوپیتر پاک میشود. در زرتشتی گری، این تحدید را بهتر متوجه میشویم. درآنجا زروان خدای زمان که حتی در اسم معادل کرونوس است، به دو فرزندش اهوره مزدا و اهریمن تجزیه میشود و انسان ها باید در جناح اهوره مزدا علیه اهریمن موضع بگیرند و این، معادل تجزیه ی رع به ازیریس و سیت نیز هست. اهوره معروف به مزدا در نام، همان سور یا اسور خدای سامیان است که نامش تلفظ دیگری از ایلو/ایرو و ریشه ی مستقیم نام های ازیریس و هورس است. چنانکه باید، نام او نیز معنی ثبات را میرساند و لغات اسیلا در هندی و شایر در انگلیسی هر دو به معنی شهر یا سکونتگاه انسانی از اصطلاح آسور ریشه میگیرند. چون شهر و جامعه، درست مثل نظم ایزدی از قانون تبعیت میکنند و اولین قوانین صادر شده توسط خدا تلقی میشدند. بنابراین آسور معادل بعل است و به مانند او، نام بعل/پول هم، ریشه ی لغات "پولیس" در یونانی به معنی شهر، و "زئوس پولیوس" به مفهوم خدای شهر میشود. پولیوس حامی نظم شهر است و لغت "پلیس" به معنی نیروی حافظ نظم در شهر، نام از او دارد. اما حفظ نظم شهر در درجه ی اول نیازمند انتشار قانون به عنوان روح خدا در اکثریت شهروندان است و این حکم تجزیه ی جامعه به همراه خدا در مردمش را دارد. شرمن، آن را با تجزیه ی پوروشا یا خدای آغازین در تمام موجودات زنده بنا بر افسانه های هندو مقایسه و یادآوری میکند که احتمالا لغت عبری "پرازیم" برای شهرهای یهودی، واسطه ی پولیوس یونانی و پوروشه ی هندی است. بنابراین انتظار میرود فرد با رشد در جامعه ی خود، چیزهایی درباره ی خدا بیاموزد ولی مکمل اصلی و قطعی، یک نیروی خارجی است که همانقدر در این دنیا بیگانه است که کریشنا در جامعه ی خود. کریشنای نوزاد که در خطر مقتول شدن توسط کامسا شاه سرزمینش بود به طرزی معجزه آسا از رحم مادرش به رحم زنی دیگر از قبیله ی یادو (یهودی) منتقل شد. او تمام قهرمانی هایش را به کمک نابرادریش از همان خانواده یعنی بل رام یا بالاراما نمود. بالاراما شکل زمینی "بالا دوا" به معنی بعل خدا بود. بنابراین بالاراما همان بعل یاهو/ دیونیسوس/ آپولو/ پولیوس یا تصور مردم یک سرزمین از خدا بنا بر سنت های بومی خودشان است که باید با تصاویر بیگانه ی خدا –دراینجا کریشنا- متحد شود تا بتواند به چیزی که بشود آن را موفقیت الهی نامید منجر شود.:

“Nara-Hari, exodus , THE JEWISH PERAZON, HERADIM , DOSSIM PEOPLE OF GOD”, “TRACING THE CONNECTION THROUGH AFRICA, GREECE, JUDAISM AND VAISHNAVISM”, “REGARDING THE PERSIAN ZERVAN –TIME- ETERNITY AND SITCHIN, NIBIRU AND ANCIENT ALIEN BASED ATHEISM”: COLLECTED WORKS ARCHIVE OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

اتفاقی که در یهودیت افتاده است این است که "بعل یاهو" با تمام ناتمامیش، کل خدا تلقی شده و در یک تجزیه ی هرچه بیشتر حکمرانی اجتماعی، به دو خدای دشمن "بعل" و "یاهو" تجزیه شده و یاهو به صورت یهوه تبدیل به نیمه ی مثبت خواستنی شده است و این در حکم تجزیه ی ازیریس به هورس بعد از تجزیه ی رع به ازیریس و سیت است. بنابراین تفسیر نبرد خیر و شر از کتاب مردگان مصری یا کتاب هادس/آمنتا، تقریبا در آغاز یهودیت و قبل از مرحله ی شکستن بت گوساله ی سامری به جای ازیریس قرار دارد.

راجر صباح که هیروگلیف های مصری را مکمل علم الحروف الفبای عبری یهود میشمرد، یهودیان را در اساس همان مصریان باستان و کتاب مردگان مصری را نسخه ی اولیه ی تورات میشمرد و معتقد است در ترجمه ی تورات به یونانی به دستور حکمرانان یونانی مصر، تورات اولیه به کل با چیز دیگری عوض شده است. دیدیه لاکاپله نظر او را میپذیرد اما این ترجمه را نمادین میشمرد چون اعتقادی به تاریخی بودن حکومت بطالسه به عنوان جانشینان فاتحی به نام الکساندر یا اسکندر کبیر در مصر ندارد. به نظر لاکاپله، به دلیل برابر بودن اولیه ی بین النهرین و مصر با هم، بطالسه فقط نسخه های قبطی شده ی سلوکیان یا جانشینان یونانی اسکندر در بین النهرین هستند و این در حالی است که فرمانروایان سلوکی نیز به هیچ وجه یونانی نبودند چون آنها در اصل خود همان سلجوقیان ترک هستند که در ابتدا یونانی مآب بودند و ازاینرو بعد از این که سلجوقیان، حکومت را به عثمانی ها باختند، یونانی زبانان آنها را از خود کردند و طبیعتا این به صورت سقوط حکومت یونانی مسیحی بیزانطیوم/بیزانس از عثمانی های مسلمان در تاریخ غرب تکرار شد. بنابراین سلوکی و سلجوقی، عناوینی برای دوره ی اول حکومت عثمانی هستند که هنوز تمامیت خواهی شرعی اسلامی بر مستعمرات عثمانیان حاکم نشده بود. نتیجه این که نوشته شدن تورات در مصر به دستور بطالسه ی یونانی، نسخه ی دیگر نوشته شدن تورات در یهودیه توسط عزرای کاتب است که مامور حکمرانان پارسی بابل در بین النهرین است. آزاد شدن مصر از حکومت پارسیان توسط اسکندر یونانی، همان آزاد شدن یهودیه از حکومت بابل توسط کورش پارسی است چون اسکندر نماینده ی نسخه ی دوم کورش است. کورش در کتاب استر، اخشوارش نام دارد. او یهودیان را به بردگی گرفته است ولی یهودیان با فرستادن یک پرستوی یهودی به نام استر که ملکه ی اخشوارش میشود اخشوارش را به یک شاه یهودی دوست که کشورش را به یهودیان میفروشد تبدیل میکنند. بنابراین اخشوارش به دو شخصیت ماقبل یهودی و مابعد یهودی تقسیم میشود. از یک طرف، اخشوارش اول به نبوکدنصر فاتح بابلی یهودیه که یهودیان را به تبعید میبرد تبدیل شده و اخشوارش دوم، تبدیل به کورش فارسی/فریسی یهودی نواز؛ و از طرف دیگر، نسخه ی اول، تبدیل به کورش/داریوش/خرخس پارسی ظالم به مصر/بابل شده و نسخه ی دوم، تبدیل به اسکندر آزادکننده ی مصر/بابل. این دوگانگی در آزاد شدن بغداد (بابل) توسط سلجوقیان هم دیده میشود که به زودی تبدیل به دشمنی پنهانی خلیفه ی بغداد با سلطان سلجوقی بر سر حکومت بر ملک میگردد. اسکندر، ادعای احیای مصر و بابل را میکند که در دوران پارسیان، انحطاط یافته اند و برای خلیفه ی بغداد، آنها که شکوه ملک را بر باد داده اند، بددینان هستند. این بددینان، اسماعیلی ها هستند که هم در مصر حکومت تشکیل داده اند و هم در بلاد فارس. حکومت فارسیشان در الموت برقرار است که نامجایش تحریفی از "یرموت" محل سکونت یهودیان در دوران بردگی در مصر است. یعنی الموت پارسی به عنوان یک جزیره در میان دریای اتحاد گسترده ی سلجوقی-بغدادی، همتای یهودیه در امپراطوری بابل و مابه ازایش یرموت در مصر است. آخرین شاه الموت، خورشاه نام دارد که در اساس و معنی، همان کورش است. او توسط هلاگو خان مغول سرنگون میشود و هلاگو به معنی بزرگ، ریشه ی عنوان الکس در الکساندر/اسکندر (به معنی انسان بزرگ) است. هلاگو پس از متحد شدن با بغداد برای از بین بردن الموت، اختلافاتی با خلیفه ی بغداد پیدا میکند و خلافت را هم از بین میبرد و احتمالا این همان کاری است که بعدا عثمانی ها با ریشه ی بغداد به عنوان بنای بابلی اولیه ی کیش ها و فرهنگ ها میکنند. این به معنی بازتعریف سلجوقی هم هست که به عنوان زیربنای ادعایی عثمانی متاخر، وانمود میشود آغاز قشری شدن اسلام است. درواقع کار تمام شده ی هلاگو با ساقط کردن بغداد، همان تبدیل سلجوقی و بیزانس به عثمانی است و دراینجا بیزانس یونانی به جای سلجوقی مصادره میشود چون غلبه ی اسکندر بر اخشوارش، در تاریخ رسمی، به صورت غلبه ی هراکلیوس امپراطور بیزانس بر خسروئس پارسی –تلفظ دیگر نام اخشوارش- بازسازی میشود و سلطان محمد دوم عثمانی به عنوان فاتح بیزانس، حد نهایی اسکندر/هلاکو را نشان میدهد. به همین خاطر است که اسکندر در منابع اسلامی، تا حد یک پیامبر برجسته و اسوه ی سلاطین عثمانی شده است. لاکاپله همچنین معتقد است که سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی در ابتدا یک شخصیت بوده اند و سلطان محمد اول که از بخش آسیایی عثمانی با برادرش موسی چلبی در بخش اروپایی و یونانی عثمانی میجنگیده است، مکمل سلطان محمد دوم در غلبه بر یونانی گری است. دراینجا سلطان آسیایی نام محمد پیامبر عثمانی ها را بر خود دارد و سلطان اروپایی، نام موسی پیامبر یهودی ها را. محمد عثمانی ها ادعای احیای سنت موسی را دارد که یهودیان تحریف کرده اند. بنابراین موسایی که از سلطان محمد اول شکست میخورد، دین موسایی سابق یهود است که از این پس به اروپا پناه میبرد. ورود کتب یونان باستان توسط پلتو از بیزانس به اروپای لاتینی که به طور سنتی در زمان سلطان محمد دوم رخ داده است، به همان راحتی میتواند به زمان سلطان محمد اول ربط داده شود و کتب یونانی، درواقع نشاندهنده ی جهانبینی قبلی یهود موساییند پیش از این که در اروپا نیز به مانند عثمانی بازتعریف شوند. یعنی کتب کلاسیک یونانی-رومی که به دو هزار سال پیش و بیشتر نسبت داده میشوند، چیزی جز مجموعه ای از دخل و تصرف های یهودی به زبان اروپای مسیحی در کیش ها و اعتقادات فراری از آسیا و افریقای تحت سلطه ی ارتجاع عثمانی نیستند. برای این که این دخل و تصرف انجام شود، لازم است ایدئولوژی جدید یهودی از قبل در اروپا باشد و عثمانی هم به احیای آن در خاورمیانه علاقه دارد برای این که خود، وارث این میراث یهودی-مسیحی است و فقط بین شق های متناقض یهودی و مسیحیش به زعم خود، تعادلی ایجاد میکند. بنابراین قزاق های ایجاد کننده ی امپراطوری عثمانی، جزوی از جریان صلیبی یورشگر به شرقند که علیه بنیاد اروپایی خود طغیان میکنند و این طغیان، در حکم طغیان ده قبیله ی اسرائیل علیه قبیله ی یهودا به رهبری خاندان داود و سلیمان است.:

“AVATARS OF JUDAISM”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 19 NOV 2018
آنچه این رونوشت یهودی از اعتقادات نایهودی را لازم میکند، زدن رنگ شرک با تعریف یهودی-مسیحی کلیسایی متاخرش بر تمام اعتقادات دینی خارج از انجیل کاتولیک-پروتستان و تفاسیر آن میباشد. چون این عقاید نمیمیرند مگر این که ریشه های آنها به گونه ای نزدیک به انتظارات یهودی-مسیحی تحریف شوند تا کنترل بیگانگان هرگز از اختیار صلیبیون و دنباله هایشان یعنی استعمارگران مدرن خارج نباشد. ایدئولوژی حاکم بر کل این پروژه هنوز کاملا مسیحی است و استوار بر این ادعا که تمام شرقیان و تمام مردمان ماقبل تاثیرپذیری از یهودیت و مسیحیت، هزاران سال در یک نقطه ی خاصی یعنی شرایط جنگسالارانه ی حاکم بر مصریان و بابلیان و آشوریانی که یهودی ها را به بردگی کشیدند درجا زده اند.

با این حال، از قرن 19 نگرانی هایی در مورد این بنیاد به وجود آمد. در آن قرن، جی جی باکوفون در تحقیقات خود درباره ی جوامع به اصطلاح بدوی، بقایای نوعی اختیار و قدرت زنان و در بعضی موارد، رژیم مادر-تباری یعنی نام گرفتن فرزند از مادر را یافت و از مقایسه ی آن با جوامع اصطلاحا مدرن که پدرسالارانی زن آزار به نظر میرسیدند، تصور کرد که اگر هزاران سال سیطره ی تدریجی قدرت مردان را بر این وضع متقدم کنیم، جوامع اولیه باید مادرسالار و تحت رهبری زنان بوده باشند. اگرچه نظریه ی باکوفن، اساس بهشت کمون اولیه ی مارکس و انگلس شد، اما توسط اکثر انسانشناسان قویا رد شد تا این که گسترش باستانشناسی طی سال های بعد از جنگ دوم جهانی، بعضی را تا حدودی به آن برگرداند. مهمترین دلیل، مطالعه ی سنگنگاره های انسان ماقبل تاریخ بود که در علایقش، کوچکترین نشانی از جنگپرستی و میل به انسان کشی و آن نوع حماسه های مملو از قصابی انسان به دست انسان که در ادبیات انسان تاریخی تصویر شده است دیده نمیشود ضمن این که مجسمه های موسوم به ونوس، از بعضی از آنها به دست آمده که تجسم الهه ی زمین شمرده میشوند. حتی در میان فرهنگ های سرخپوستی امریکای لاتین که مورخین، سنت جنگ های آیینی با قربانی انسان را به واسطه ی آزتک ها و مایاها تا آستانه ی ورود بشر مسیحی به قاره ی امریکا در آنها استوار خوانده اند، تمدن حول هرم کارال در پرو کشف شد که نشان میداد تمدنش توسط مردمی از نواحی مختلف از کرانه های دریا گرفته تا بالای کوهستان ها شکل گرفته است بی این که کوچکترین نشانی از جنگ بین این اقوام وجود داشته باشد، چه رسد به سنت قربانی انسان. کشف همین بی علاقگی به جنگ در بقایای گوبکلی تپه ی ترکیه که باعث عدم علاقه ی درازمدت باستانشناسی رسمی به این فرهنگ شد، سبب شد تا باستانشناسی اسرائیل به سبب حساسیت ارتباطش با اثبات واقعیات کتاب مقدس، همچنان در انحصار کلیسای مسیحی و جریان های صهیونیستی باقی بماند مبادا چیزی از این صلح جویی در گذشته ی آنجا هم آشکار شود. ماریا گیمبوتاس در حفاری های خود در بقایای انسان باستانی در تسالی یونان، باز به موضوع عدم نشانه های جنگ و میل به کشتار در گذشته ی انسان دست یافت و به این نتیجه رسید که نظریه ی باکوفن میتواند درست باشد. وی به تحقیقات گسترده ای درباره ی تمدن های اولیه دست زد و به این نتیجه رسید که قبل از هندواروپایی ها که اروپاییان مدرن، خود را وارثان آنها میشمردند، تمام جوامع برای زنان احترام قائل بوده اند و همزمان همه هم الهه پرست بودند و این، فقط اسطوره شناسی هندواروپایی است که تسلط یک خدای پدرسالار زورگوی زن آزار از جنس زئوس یونانی را طبیعی میداند و همین فرهنگ، به نیروی جنگ، پدرسالاری را تدریجا بر تمام جوامع متمدن حاکم کرده و نظم پیشنهادی برای قبل از این دوران، زن سالاری یا مادرسالاری است. گیمبوتاس، حتی قصه ی شکار گسترده ی جادوگران در انتهای قرون وسطای اروپا را تعبیر به ریشه کن کردن زن سالاری در قاره شمرد. انتقادی که بر این نظریه شده است این است که مهربانی را درست مطابق ادبیات یک جنگسالار مرد، مترادف با زنانگی شمرده و صلح جویی را حکومت زنانگی و از روی این الگو حکومت زنان شمرده است. در هیچ کدام از جوامعی که دانشمندان فمنیست سعی کرده اند آنها را مادرسالار جلوه دهند –حتی جوامعی که سیستم مادر تباری در آنها وجود دارد- سلطه ی کامل زن وجود ندارد و فقط برابری بین زن و مرد خیلی چشمگیر است. تطابق زن سالاری با برابری زن و مرد در این گونه ادعاها هموزن ارتباط مادرسالاری باستانی مورد ادعای فمنیست ها با شعار برابری زن و مرد توسط آنها است. زن ها میتوانند همانقدر جاه طلب و تشنه ی قدرت باشند که مردها، بخصوص که به قول قدیمی ها «پشت هر مرد قوی، یک زن قوی پنهان شده است». جاه طلبی و حرص زن ها میتواند آنها را بسیار بی منطق کند که این، خود، مانع ایجاد نظم توسط آنها است. معمولا گفته میشود که جنگسالارها به خاطر داشتن سلاح های جنگی، توانستند جوامع صلح جوتر را تصرف کنند و مذاهب ستایشگر جنگ و مردانگی پرخاشجو را بر آنها تحمیل کنند. در خاورمیانه که ریشه ی پیدایش این نوع جوامع جنگسالار ضد زن معرفی میشود، مشاهده شده است که علیرغم نسبت دادن هزاران سال زن ستیزی مذهبی به آن، تنها در دوره ی مدرن، حکومت های متشرع فقهی بر آنها حاکم ولی فقط پس از چند دهه که اصلا قابل مقایسه با هزاران سال مربوطه نیست، مردم از پذیرش احکام این حکام شرعی شانه خالی کرده و اولین لشکری هم که به جنگشان فرستاده اند زنانی هستند که تمام دستورات شرعی را که زنان را محدود میکنند زیر پا میگذارند. این زنان، ازجمله و بخصوص، تابو شکنی هایی میکنند که نظم جامعه را دچار نقصان میکند و از این جهت، کاملا متضاد با مضمون جامعه سازی نسبت داده شده به مادرسالاران باستانی است. این میل به بینظمی حتی در خود فمنیسم هم دیده میشود آنجاکه جای زنان خانواده دوست فمنیست اولیه را که بیشتر خواستار دستمزد برابر مرد و زن بودند، زنان هنجار شکنی میگیرند که بیشتر، مزدور رهبران مردسالار جامعه ی مدرنند تا این که علیه آنها قیام کرده باشند. به همین ترتیب در مغربزمین میبینیم که به هم خوردن تعادل روابط مرد و زن به نفع مرد شدن زن ها تحت شعارهای فمنیستی، چطور به حیثیت یابی مردسالاری افراطی زن ستیزانه و رشد مجدد راست افراطی فقط در عرض چند دهه انجامیده و حتی گاها نظریه ی دوران مادرسالاری به این شکل پذیرفته شده که زن های باستانی به خاطر بدجنسی هایی که در حق مردها کردند توسط آنها سرنگون شدند و مردسالاری افراطی، تنها راه نجات جهان از زیاده خواهی های زنان است. در رفع پارادوکسی که این تظاهرات نظم ستیزانه از قدرت گرفتن زنان ایجاد میکند، اتفاقا تعبیر مادرسالار به جادوگر، کمک کننده ی خوبی است. در داستان های برادران گریم و ادبیات مشابهی که در دنبال آن پدید آمدند، جادوگر بدجنس منزوی که نماد مادرسالار اخراج شده از جامعه است، معمولا پیرزنی با خلق و خوی جدی و بداخلاق است. او بیشتر به زنی شبیه است که با پیر شدن، خلق و خوی مردانه پیدا کرده و نمادی از پیرزنانی است که در اداره ی جامعه و بخصوص نظارت بر زنان جوانتر، شریک مردان جامعه اند. با این حال، در ادبیات نخستین فمنیست های هنجارشکن، پیرزن ها معمولا زنان ضعیفی هستند که به خاطر محافظه کاری، توانایی طغیان علیه قوانین مردسالارانه ی جامعه را نداشته اند. در مقابل، بیشتر، روی بارورکنندگی الهه و به تناسب آن، جاذبه ی جنسی زن صحبت میشود که به خودی خود، هیچ امکانی برای اداره ی جامعه یا مشارکت در آن برای زن باز نمیکند. پیرزن های حاکم، بیشتر، آزادی جنسی زن های جوانتر را محدود میکردند تا نظم برقرار کنند. ولی در بسیاری از جوامع، دقیقا به خاطر سخت بودن زندگی و نیاز به مشارکت تمام افراد جامعه در تهیه ی مایحتاج آن، این موضوع، مانعی برای مشارکت دوش به دوش مرد و زن در انجام کارها ایجاد نمیکرد و درنتیجه همکاری آشکار مرد و زن در جامعه، اتفاق گسترده ای بود. اما تبدیل این مشارکت 50-50 به برابری زن و مرد از طریق مرد شدن زن، از مشاهده گری غربی های یهودی-مسیحی در همسایگان تاتارشان پدید آمده است. ازآنجاکه جنگجویی یک امر مردانه به حساب می آید، جنگجویی نسبی زنان تاتار، حیرت آور است. اگر جامعه ی مساوات نمای تاتاری، جزو مراحل میانی منتهی به جامعه ی مردسالار افراطی مدرن باشد، پس آسان است که قبل از آن، دوره ای هم تخیل شود که در آن، زن ها بر مردها سیطره داشتند و سپس مردها تدریجا این سلطه را وارونه کردند.:

“Gynoratic age – matriarchal pre history”: B. STANKMAN: STOLEN HISTORY: 26 APR2021

میتوان گفت ترک بودن عثمانی ها نقش مهمی در این ادعا که بقایای تاریخ کهن از سرزمین آنها به اروپا منتقل شده است داشته است و این گونه در بدو امر یعنی پیش از این که مشخصات جغرافیایی سرزمین های بر قدیم از نو تعیین گردد، همه ی آنها دوران انتقال مادرسالاری فرضی به پدرسالاری در پیش از مسیحیت را معرفی میکردند و برای این کار، لازم بود قلمرو نامتعارف خدایان، با تبدیل کردن خدایان به انسان های تاریخی، زمینی شود. بدین ترتیب، همانطورکه پادشاهان قدیم، نسخه های زمینی خدای مرد بودند، وارونه شدن موقعیتشان هم به تبدیل شدن الهگان به مادرسالاران خیالی بی نام و نشان فمنیسم می انجامید.

با این حال، دیوید شرمن توجه میدهد که در خانه ی الهگان یعنی هندوستان، تمام الهگان، "شاکتی" یعنی جنبه های زنانه ی خدایان مرد را نشان میدهند و شاکتی در لغت همان "شخینا" یا نیمه ی مونث یهوه در کابالای یهودی است. الهگان، بخش های فیزیکی کالبد خدا در جهان مادی را نشان میدهند به طوری که حتی در ادبیات خاخامی یهود هم جایگاه خدا «ماقوم» یعنی فضا نامیده میشود. از طریق این بخش زنانه، خدا در تمام موجودات جهان تکثیر میشود. وحدت وجود کابالا چنین ادعایی دارد و همه چیز را الهی میبیند. در هند هم کریشنا در بهاگاوادگیتا تمام جهان را در وجود خود بر ارجونا آشکار میکند. کریشنا معروف به "آخه" یعنی یکتا است، لغتی که تنها تلفظ دیگری از "اخاد" (احد) به معنی یکتا به عنوان لقب اله یا الوهیم است. "آخن" به معنی یگانه نسب به آخه را نشان میدهد و در عنوان "آخن آتن" برای فرعون معروف مصر جای میگیرد. ازآنجاکه آتون خدای یگانه ی آخناتن بوده است، معنی آخناتن میشود خدای یگانه. بنابراین آخناتن در مقام یک شاه زمینی، تجسم زمینی خدای یکتا است، همانطورکه کریشنا برای ویشنو و عیسی برای یهوه هستند. اینجا خدای یگانه در مقام آتون، با ازیریس کهن الگوی فراعنه برابر میشود و به قول شرمن، ازیریس همان آسور-مردوخ، عاشورا، اهوره (مزدا) و هورس است که همگیشان خدایان نجومیند و از طریق نجوم، در هفت خدا تکثیر میشوند که به جای هفت ستاره، موکل هفت صفت برجسته در انسان و ترکیب های متفاوت و بی پایان آنها هستند. ویشنو نیز یک خدای هفتگانه است و در این حالت، "سپتا مها بهاگاوان" نامیده میشود. در رم ایتالیا، "هلیوس هبدو مگنوس" یعنی «هلیوس (خورشید) هفت بار معظم» را داشته ایم که هم با ساتورن (کرونوس) و هم با ژوپیتر کاپیتولینوس تطبیق شده و در هر دو مورد، هفتگانگیش از طریق یک "الهه" در هفت تپه ی رم، زمینی شده است. به همین ترتیب، در هند، صورتی از کریشنا معروف به "بالاجی" همراه همسران خود در هفت تپه ی ونکاتشوارا مستقر شده اند. این هفت منزل خدا قابل تطبیق با هفت روز هفته اند که در آنها، خدا به همراه موکلان روزهای هفته، چهره های مختلفی پیدا میکند. صورت معروف به یهوه، مسلما در روز خاص این خدا یعنی سبت یا شنبه بروز میکند. "سبت" یعنی هفت یا هفتم، و معادل است با "سبع" به معنی هفت، که همزمان به معنی شیر هم هست و دلالت صبایوت یا سبع گونی را کمی کژتابی میدهد. به احتمال زیاد، نام "شیوا" برای خدای نابودی در هند، تلفظ دیگری از سبع است. خداوند شیرگون در مردمان موسوم به "آریایی" در متون هندی ضرب شده که اشرافیت اروپایی مدرن، اجداد هندواروپایی خود را با آنها تطبیق میکردند. لغت "آری/آریه/آریا" در زبان های سامی قدیم، به معنی شیر، و نظر به استعاره بودن شیر از حکام، "آریا" کنایه از اشراف است. در هند، روز شنبه متعلق به ناراسیمها یا تجسم شیرگون و خشمناک ویشنو است. در مسیحیت، روز قبل یعنی جمعه، روز قتل عیسی مسیح است و شنبه روزی است که عیسی در جهان زیرین با دیوان و شیاطین میجنگد تا فردایش یکشنبه روز خورشید همچون خورشیدی که از افق زمین درمی آید، از جهان زیرین خارج شود. بنابراین فرم خشمناک و شیرمانند خدا برای دادن نیروی تمام به او جهت غلبه بر دشمن است. اما این فرم، از تعادل روحانی خارج میشود و تابع محض غرایز زمینی میشود. به همین دلیل هم بخشی از هندوها شنبه را متعلق به الهه ای به نام "سانی دیوا" میشمرند که ارتباطش با خدای شیرگون، تصویرسازی مداوم الهگان همراه شیر نر را مدلل میکند. در صورتی که مردانگی معقولانه از روی این شاکتی وحشی برداشته شود، الهه به هیولایی بدل میگردد که میتوان او را در تصویر کالی وحشی در حال رقص بر بدن شیوای به خواب رفته مشاهده کرد. در صورتی که میبینیم الهه جهان فیزیکی است و خدای مذکر، جهان روحانی، حذف خدای مذکر، برابر با مادیگرایی محض و خالی از هر گونه عقل و منطق و معنایی خواهد بود که چیزی نیست جز غلبه ی مایا الهه ی توهم بر جهان. اینجا به داستان ویشنو نزدیک میشویم که هر دنیا فقط افکار او درباره ی چیزی که ممکن است بشود است و زمانی که زنجیره ی افکار به بن بست بخورند و دیگر قابل تداوم نباشند، افکار پایان یافته و دنیا هم به همراهشان متوقف میشود چون تا حالا فقط مایا ابتکار عمل را به دست گرفته بود. تئوسوفی بریتانیایی در بازگویی خود از کابالا به زبان هندوئیسم و الهگانش، با خلاصه کردن وحدت وجود در جهان مادی، عملا همین کار را کرده و با تبدیل دنیای مادی به پیکره ی مایا یا توهم، عملا زندگی همه ی موجودات را در یک پوچی درمان ناپذیر اسیر کرده است. بعد خودش دوای درد ایجادشده را نوعی بودیسم اتئیستی تعیین کرده که بر اساس آن، راه خلاصی از رنج این است که هر چه پیش آمده است را بپذیرید و همیشه تسلیم اتفاقات دنیا باشید. این البته با برجستگی کارما در هندوئیسم و بودیسم در تضاد است. چون وقتی دنیا غایتی نداشته باشد معنی ندارد که مردم، با کارما جواب کارهایشان را ببینند.:

“judaisms lord of the Sabbath , the Heliopolitan tradition of Krishna-vishnu sapta maha Bhagavan/Helios hebdomagenos”: collected works of Bhakti Ananda Goswami

یهود ناچارند همیشه گناهکار باشند. چون تنها تصویری که از خدا دارند، یهوه ی شیرصفت خشمگین است و این تصویر هم فقط وقتی یهودی ها دسته جمعی گناه میکنند، آشکار میشود تا یهود را به سزای اعمالشان برساند. مطابق کلیشه های توراتی، زمانی که یهود مورد ستم یک قوم بیگانه قرار میگیرند، خدا در آشکارترین حالت انتقامجوی خود ظاهر شده است و این، نشانی است از این که الان باید دنیا در اوج دچاری خود به توهم یا مایا باشد. ما حق نداریم به هواداران یهودی تیم مکابی بابت کمدی سیاهشان در هلند بخندیم چون همه مان فلسفه ی ایجاد شده توسط مربیان دینی آنها را کمابیش پذیرفته و به اجرا گذاشته ایم. بیشتر ما در یک فضای آکنده از لذات مادی رها شده و با تجربه یا تماشای آنها به خودمان معنی میدهیم و فقط وقتی به دردسر می افتیم، به یاد خدا می افتیم چون خدا فقط موقع مجازات کردن پیدایش میشود و نه موقع خیر رساندن، وگرنه همه ی خیر دنیا به بزرگترین توهین کنندگان به قوانین خداوند نمیرسید، البته با تفسیری که ما از خیر داریم. این تفسیر از فرهنگ بومی ما نیست، چون شوهر دنیای فیزیکی یا مادر ما یعنی خدایی که در فرهنگش بزرگ شده ایم پدر ما نیست. این را از عیسی مسیح آموخته ایم که یوسف (شوهر مادرش) پدرش نبود و پدرش را خدایی که دیده نمیشود میشناخت. جامعه ای که الگویش مسیح باشد از فرهنگ قبلی خود و خدایش کنده میشود و به سمت نیرویی جابجا میشود که اصلا آن را نمیشناسد، اتفاقی که برای تمام جوامع مدرن افتاده است. (ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت دوم)

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر