فمنیسم در پیشگویی های مسیحی: زن ها، پیشگامان ظاهری شورش های عصر اکواریوس

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ ایران، لحظه های عجیب و غریب زیاد بوده است. اما این بزرگترین اشکالش نیست. بزرگترین اشکالش این است که عجیب و غریب بودن برخلاف نورم بودن تعریف میشود ولذا چیزهای عجیب و غریب وقتی که خیلی روی رسانه تکثیر و عادی جلوه داده شوند دیگر عجیب و غریب نیستند. یکیش همین که بسیاری از مردم ایران، به سبب وضع ناگوار اقتصادی بود که با شورش سال 1401 احساس همدلی داشتند. ولی الان روی پرده ی رسانه تنها کسانی که نماینده ی حمایت از حقوق ملت ایران جلوه گر میشوند، سلبریتی های ابرپولدار و زنان خودنما هستند درحالیکه خودنمایی زنان در همیشه ی تاریخ، نمادی از سرمایه داری و به رخ کشیدن ثروت بوده است. این موضوع با فرهنگ بومی ایران جور درنمی آید مگر این که از مدتها قبل، ایران محل بمباران فرهنگی یا ضد فرهنگی امریکا و کشورهای اروپایی شده باشد چون هرچه در ایران به تقلید از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 مغربزمین پیاده میشود کپی از پیشگویی های مسیحی است که ریشه در اعتقاد به تثلیث دارند.

در این مورد، تمام فتنه ها از گور جاعل اندیشه های یوآخیم اهل فیوره برمیخیزد که یک کشیش ایتالیایی منسوب به قرن 12 است و زمانش را عمدا همزمان با آغاز جنگ های صلیبی تعیین کرده اند. این آقا زمان را بر اساس سه خدای مسیحیت یعنی پدر و پسر و روح القدس به سه دوره تقسیم میکرد که تاریخ فعلی را هم آقایون مورخ مثلا نا معتقد به مسیحیت ، بر اساس آن به سه دوره ی باستان، قرون وسطی و مدرن تقسیم کرده اند. دوره ی اول یوآخیم یعنی دوره ی تورات، دورانی است که خدای پدر یعنی یهوه بر جهان حکومت میکند و بنی اسرائیل را به پیش میبرد. در دوره ی دوم یعنی دوره ی پسر، ما شاهد تغییر و تحولات جهانی پس از تولد مسیح هستیم و سرانجام در دوره ی سوم یعنی دوره ی روح القدس، ما شاهد تولد بهترین دوران تاریخ خواهیم بود که در آن «آزادی» حکمروایی خواهد کرد. یوآخیم، زمان خود یعنی قرون وسطی را دوره ای سیاه توصیف میکرد، پاپ ها را تجسم آنتی کریست و رم را معادل بابل میدانست. شاید این با همنامی یواخیم با شاهی یهودی جور دربیاید که جلو پیشروی نبوکدنصر بابلی به سمت مصر ایستاد و توسط بابلی ها سقوط کرد. اسم اصلی این شاه، الیاخیم بود که در نام خود، کلمه ی کلی تر ال به معنی خدا را با نام یهوه خدای یهودیان عوض کرد و این خودش خیلی معنی میدهد. اگر اسم الیاخیم را وارونه بخواند اسم میخائیل یا میکائیل فرشته ی مهمی درمیآید که در آخرالزمان شیطان را سرنگون میکند و این همزمان با بازگشت مسیح است گویی که یوآخیم فیوره خود مسیح باشد که آینده ی دنیا را تنظیم کرده است. در مدرنیته هم سعی کرده اند دوره ی قرون وسطی را در تکمیل نظریه ی یوآخیم بسیار وحشتناک توصیف کنند. روح القدس موجودیتی مادینه به خود گرفته و ازاینرو در برداشت های مدرن از آزادی نسبت به این سیاهی، فمنیسم پیشزمینه ی آزادی و از ترکیب زن و آزادی در مقایسه با بسته بودن زن در جامعه ی قدیم، آنچه به معنی واقعی کلمه «بی بند و باری» میخوانیم منظور آزادی زنان تلقی شده است. این حرکات قرار است زمینه ساز عصر آکواریوس باشند که یک عصر آبی است. دقیقا دراینجاست که معلوم میشود تثلیث مسیحی هیچ منافاتی با تثلیث های پاگانی منجمله تثلیث خدایان یونانی-رومی ندارد. سه جلوه ی خداوند در اینجا سه جلوه ی ساتورن یا زحل خدای یهودیت هستند که به سه پسر ساتورن در کتاب هزیود تقسیم شده اند: زئوس (یهوه) رئیس آسمان، هادس رئیس دوزخ یا جهان زیرین، و پوزیدون رئیس آب ها در بین آنها. پوزیدون که حامی کشتی ها و مسبب تجارت دریایی است سبب رشد تمدن و بهبود زندگی مردم شده است و دوران مدرن هم نتیجه ی تجارت دریایی استعمارگران عنوان میشود. روشن است که دوران قبلی یعنی دوران حکومت دنباله روان مسیح که دوران سیاهی پر از جنگ و طاعون و حماقت است، همان دوران هادس پروردگار جهان زیرین است که با سقوط خداوند به شکل مسیح به دوزخ است که اینگونه تخیل میشود.

هادس شکلی بازسازی شده از نرگال خدای دوزخ، جنگ و بلایا منجمله طاعون است اما قبل از همه ی اینها خدای خورشید بوده و با شمش یا شمس در اوج تابستان تطبیق میشده است. نرگال خدایی جنگجو و از این جهت موکل مریخ سیاره ی سرخ جنگجویان بوده است. ازاینرو نسبت او با مریخ و جنگ، او را به صورت مارس خدای جنگ در اساطیر رومی بازسازی کرده است. مارس اسیر عشق ونوس الهه ی شهوت بوده که با عیشتار در اساطیر بین النهرین تطبیق میشود. البته عیشتار معمولا الهه ی آبرومندی بود و نسبت او با سقوط اخلاقی به خواهر او اللات ملکه ی دوزخ برمیگشت که همزاد زیرین او بود. نرگال با لشکرش سرزمین لات را فتح کرد ولی درآنجا با او ازدواج نمود و در دوزخ ماندگار شد. ختی های ترکیه نرگال را آپلو یا آپال-انلیل مینامیدند که این نام ها او را با آپولو خدای خورشید یونانی نیز برابر میکند. آپولو به سبب ارتباط با خورشید حامی شاهان بود. نرگال نیز دو جلوه ی متفاوت داشت که لوگالینا در هیبت یک شاه و مسلمتائه ئا در هیبت یک هیولای کشنده ی جهان زیرین بودند و این دو حالت به دو پیکر تقسیم و معادل دو پیکر برج فلکی جوزا تلقی میشدند. جالب این که یونانی های ترکیه نرگال را "ان مشاره" نامیده و با دو ایزد دیگر تموز و آنو تطبیق کرده بودند که هر دو دارای شخصیت هایی دوگانه بودند. تموز ایزد نباتات بود که مثل نرگال در فصل خزان به جهان زیرین فرو میشد و در این هنگام، گیاهان میپژمردند و با بازگشت او در بهار، جهان مجددا سرسبز میشد. آن یا آنو به معنی آسمان را گاهی فقط دینگیر یعنی خدا مینامیدند. چون اضافه شدن حروف "د" یا "دی" به اسم های ایزدان عادی بوده این نام را میتوان فقط "نگر" خواند ضمن این که نام خود "آن" را نیز میشد "دان" خواند که ریشه ی نامیده شدن خدا در تورات به آدون است و البته آدونیس نام یونانی تموز بوده است. آنو نیز دو پسر داشته که دو جنبه ی متفاوت او را نمایندگی میکردند. انلیل دشمن سرسخت آدمیزاد و خواهان به بردگی گرفتن او بود درحالیکه برادرش حئا میخواست تا حد ممکن به انسان ها کمک کند و آنها را رشد دهد. حئا خدای آب ها و معادل پوزیدون در اساطیر یونانی و نپتون در اساطیر لاتین است. درواقع حئا نیز به سبب برخاستن آب لازم بسیاری از مردم از آب های زیرزمینی، مرتبط با جهان زیرین و تکمیل کننده ی نرگال است. حئا پس از سقوط و قتل تهاموت مادر خدایان، به جای او رهبر آب ها شد. تهاموت را که اژدهایی مهیب بود، مردوخ که حئا او را با نیروی فکر خود به وجود آورده و درواقع جنبه ای از حئا بود، نابود کرد. مرذوخ از جسد تهاموت بود که جهان فیزیکی را آفرید. بنابراین رهبری حئا بر آب ها در حکم نظم دهی به جهان فیزیکی است. مردوخ در جنگ با تهاموت، یک بار از او شکست خورد و زندانی شد ولی نجات یافت و ماموریت خود را با موفقیت به پیش برد.:

Neptune, Poseidon and heimdall: aratta.wordpress.com

آیا یک بار زندانی شدن مردوخ توسط الهه ی مادیات و آزاد شدنش، همان به دوزخ رفتن تموز یا آدونیس و نجاتش از آن نیست؟ دقت کنید که نام آدونیس در رومی تبدیل به آنتینوس هم شده است: خدای جوانمرگی که در آنتینوپولیس مصر، تجسم خدایان جوان بسیاری منجمله آپولو و آدونیس و البته خود عیسی مسیح بود. آنتینوس در رود نیل غرق شده بود که یادآور بدن آبگون تهاموت است. آنو هم که یونانیان او را با آدونیس تطبیق کرده اند وقتی دینگیر یا نگر نامیده میشود، یادآور نصر در نصرانی و ناصری القاب مسیح و مذهبش است. بنابراین اگر مسیح جذب شده به آب یا مادیات همان مردوخ زندانی شده توسط تهاموت باشد پس بازگشت او در حکم بیرون آمدن مردوخ از زندان است که میتواند به آب برخاسته از چشمه هم تشبیه شود. بنابراین بازگشت مسیح باید همان آزادی آبی اکواریوس باشد: یک آزادی زنانه درست مثل خود روح القدس. ولی مگر تا حالا آب یک خدای مذکر در حد پوزیدون نبود؟

در چین، تبدیل خدای مذکر آب به ایزدبانویی مونث را شاهد بوده ایم. "چیان یین" از انستیتو مطالعات سلسله ی چینگ در دانشگاه رنمین چین، "لونگ وانگ" یا شاه-اژدها را معادل چینی پوزیدون میخواند و شرح میدهد که چطور لونگ وانگ نرینه در meizhu به ایزدی با جنسیت مورد بحث موسوم به mazo تبدیل شد که اکنون کاملا مادینه است و با گوان یین ایزدبانوی بودایی تطبیق میشود. درحالیکه مازو زمانی اژدهایی آبی بود که از سلامت گذر کشتی ها در فوجیان حمایت میکرد. به عقیده ی چیان یین، آغاز این حرکت به دوران "هویی زونگ" امپراطور سلسله ی سونگ برمیگردد که هم بودایی بود و هم بسیار به هنر تائویی علاقه داشت. پس اینها را با هم ترکیب کرد و خدایان بودایی را با خدایان تائویی تطبیق نمود. در این راه، او به تقسیم اشیا و نیرو ها به یانگ (انرژی نرینه) و یین (انرژی مادینه) اهمیت زیادی داد. در این تقسیمبندی، آب داراری نیروی مادینه یا یین خوانده شده چون در مقابل نیروهای دیگر طبیعت، مثل زن در مقابل شوهر رام است و نیروهای یانگ، او را به سرازیری سوق میدهند یا یخ میزنند یا بخار میکنند بی این که او مقاومت کند. ازاینرو خدای آب ها نیز باید مادینه میبود. چون تنها الهه ی بودایی گوان یین بوده، فقط او میتوانسته با مازو تطبیق شود. درواقع گوان یین نیز مانند مازو یک ایزد نرینه بود که مادینه شد. او اوالوکیتشوارا خدای بودایی بود که هم به اجسام مردان تناسخ یافته بود و هم به اجسام زنان. اما کارایی مهم او در حفاظت از کودکان بود که در چین مورد توجه قرار گرفت و باعث محبوبیت او درآنجا به صورت یک الهه شد چون مهم بود آوالوکیتشوارا موقع زایمان زنان برای حمایت از نوزاد در محل باشد درحالیکه هیچ کس از مردی درستکار چه رسد به یک خدای گرانقدر، انتظار ندارد که بالای سر زن نامحرمی که لخت یا نیمه لخت است حاضر شود ازاینرو ترجیح داده شد که کالبد مادینه ی اوالوکیتشوارا به صورت الهه گوان یین همیشگی شود. حتی محل تولد گوان یین نیز همان میژو خوانده شد که نام از مازو دارد. با این که چیان یین این بازتعریف را به حدود 900 سال پیش نسبت میدهد ولی قبول میکند که تبدیل مازو به گوان یین فقط در اواخر سلسله ی مینگ رخ داد و آن را به سبب نفوذ فرقه ی بودایی مرموز لوتوس سفید در میان عوام از اواسط سلسله ی مینگ نسبت میدهد.:

“from guanyin bodhisattva to mazu”: qian yin: folkbelief: 10/2/2020

توضیح مادینه بودن و بی مقاومت بودن آب، نزدیک تشبیه آن به الهه در سرزمین های غربی تر است. درواقع حکومت حئا بر آب ها همان نظم دادن یک نیروی مذکر ایزدی به آن است که به نظم دادن خداوند به جهان فیزیکی تشبیه میشود. از طرفی لغت "جهنم" که سامیان برای دوزخ به کار میبرند تلفظ دیگر "جهان" است و ما اینجا نیز باز جهان مادی تحت اداره ی خدا را به گونه ی جهنم دار مکافات تشخیص میدهیم. جالب این که دریا را در عربی "یم" میگفتند که فنیقیان آن را اسم یک خدای نرینه کرده اند و این یم تبدیل به یمه یا یاما خدای دوزخ هندوان شده است. نام یاما را در چین گاها یان وانگ یعنی یان شاه تلفظ میکنند که یان، عامدا تلفظی بین لغات یین و یانگ دارد. اگر وضع موجود را بدترین وضع بدانیم در این صورت فکر میکنیم که آزاد شدن الهه از بند خدای مذکر اسیر کننده اش اتفاق مثبتی است و این میتواند در آزادی زن از اراده ی پدر، برادر، شوهر و حاکم جامعه هم متبلور شود. در این لحظه همیشه نخست تصویری از الهه ای مهربان چون گوان یین ارائه میشود و مهربانی زنان در مقابل خشونت و جنگجویی مردان قرار میگیرد که باعث بدبختی جامعه تلقی میشود؛ چه در امریکای دهه ی 1960 و چه در ایران سال 2022. اما آنچه در ادامه می آید و باقی میماند آشوب و بینظمی تهاموت است که از اول هم ته ذهن ایدئولوگ های بینظمی که همه شان مرد هستند، همان قرار داشت.

شرایع مذهبی: عرصه های عشق و نفرت انسان های یهودی با جانوران نا یهودی؟!

نویسنده: پویا جفاکش

از زمان بچگی به خاطر دارم که هر وقت به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ مادریم به روستای گیلوا میرفتیم، پیش می آمد پیرزنی روستایی از داخل حیاط مادربزرگم رد میشد (آن زمان ها گذشتن راه خانه ها از داخل حیاط همدیگر عادی بود) و تا چشمش به مادر و مادربزرگم می افتاد نزدیک یک ساعت با آنها صحبت میکرد. این پیرزن که صغری خانم نام داشت، حالتی نامعمول و درگیر تیک عصبی داشت که باعث میشد تا من و خواهر و برادرهایم در عوالم کودکی از دوستی عمیق او با مادر و مادربزرگم متحیر شویم. مدت ها بعد از مرگ مادربزرگم و صغری خانم، مادرم این عکس را از هر دو آنها پیدا کرد و بر دیوار آشپزخانه و بغل اجاق گاز نصب کرد تا همیشه در سختی های زندگی، آن دو را به عنوان سرمشق زنان زحمتکش، الگوی خود داشته باشد. به گفته ی مادرم، زمانی که این عکس را از آنها میگرفته، مادربزرگم و صغری خانم از مراسم عزا می آمدند و به همین دلیل، صغری خانم در سمت راست تصویر، به رسم این گونه مواقع، انگشتان خود را جمع کرده بود به نشانه ی این که «دفعه ی بعد انشاء الله به جای عزا به عروسی تو بیاییم.» من و خواهر و برادرم، وقتی این عکس را دیدیم باورمان نمیشد که صغری خانم این عکس، همان پیرزن بدحال باشد و در این هنگام برای اولین بار از زبان مادرم شنیدم که صغری خانم، بسیار از مادربزرگم جوان تر بود و سختی های روزگار، او را دچار پژمردگی و پیری زودرس نموده بود. به گفته ی مادرم، در روزگار مجردی او روزی نمیشد که مادربزرگم به خانه ی صغری خانم نرود. دلش آرام نمیگرفت و زندگی را به مادرم میسپرد و میگفت زود برمیگردد. میرفت و خیلی طول میکشید که برگردد. وقتی مادرم گله میکرد که چرا اینقدر دیر برگشته، میگفت صغری خانم خیلی کار داشته و میخواسته به او کمک کند. البته صغری خانم هم هر کاری که داشته، اگر میتوانسته، چیزی از نتیجه اش به مادربزرگم میداد. مثلا اگر داشته قوره آب میگرفته در ازای کمک مادربزرگم به او آبقوره میداده است. صغری خانم بسیار مهربان بود و هر وقت مادرم یا کس دیگری از داخل حیاط خانه اش گذر میکرد و او در حال خوردن چیزی بوده، بخشی از خوراکیش را به رهگذر تعارف میکرده است. ولی همه تحت هر شرایطی متوجه مهربانی ذاتی صغری خانم نمیشدند. چون بعضی اوقات تحت فشارهای زندگی بسیار بددهن میشد و مردم را از خود میرنجاند. بزرگترین علت روانی زود پیری صغری خانم این بود که او کودک-همسر بود. در 13 سالگی و زمانی که تازه باید از زندگی لذت میبرد بدون این که آمادگی ازدواج داشته باشد او را شوهر داده بودند و وسط یک زندگی خانوادگی سخت رها کرده و باعث احساس بدبختی دائمی زندگی او شده بودند. صغری خانم، نمونه ی عینی و ناراحت کننده ای از بدی قانون کودک همسری در جامعه ی ما است.

عجیب این که این قانون هیچ شاهد عقلانی ای ندارد و بر اساس شاهد نقلی تایید میشود که این شاهد نقلی هم برای مای شیعه فاطمه ی زهرا است که در 9 سالگی ازدواج کرد و تا زمان مرگش در 18 سالگی 4 بچه برای شوهرش علی به دنیا آورده بود. با این حال، اخیرا فهمیدم که همه ی ما، حتی آنهایی که به فاطمه ی زهرا توهین میکنیم، باز هم بازی خورده ی یک مشت آخوند گمنامیم که منابع را سلیقه ای انتخاب و از داخلشان قانون استخراج کرده اند. تا حالا این را نفهمیده بودم چون موقع خواندن زندگینامه ی فاطمه خیلی سریع از عباراتی چون متولد سال فلان عام الفیل و سال فلان قبل از هجرت میگذشتم و خودم را درگیر گیج کنندگی این تقویم های غیر قابل درک نمیکردم تا این که در صفحه ی فاطمه ی زهرا در ویکی پدیای انگلیسی دیدم در مقدمه ی معرفی نامه، سال تولد فاطمه را 605 میلادی یا 615 میلادی نوشته اند یعنی بین 10سال بین دو سالشمار مختلف از تولد فاطمه فاصله است که اگر ما قدیمی تر را حساب کنیم فاطمه در 19سالگی ازدواج کرده و در 28 سالگی فوت کرده است. مبنای تاریخ قدیمی تر این است که فاطمه 5سال بعد از ازدواج پیامبر و خدیجه به دنیا آمده و در روایت دوم بین 12 تا 15 سال بعد از ازدواج پیامبر و خدیجه، که اینجا هم باز آحوندهای عزیز، به 12 و 13 و 14 رضایت نداده اند و دقیقا خود 15 را گرفته اند تا فاطمه در موقع ازدواج، کمترین سن ممکن را داشته باشد. خود جناب ویکی پدیای انگلیسی، رقم اول را باورپذیر میداند و میگوید ازدواج در سنی تا بدان حد پایین در بین عرب های قدیم «نامعمول» بوده است. البته این تنها نکته ی غیرعادی تولد فاطمه نیست چون فاطمه 3 تا خواهر هم داشته است و معلوم نیست خدیجه که در 40سالگی با پیامبر ازدواج کرده چطور این همه دختر بین 40 تا 50 سالگی به دنیا آورده وقتی فرزند آوری در این سنین برای زن بسیار بعید به نظر میرسد. حالا فرضش را بکنید که تولد فاطمه توسط خدیجه ی 45 ساله به طور خودبخودی عجیب به نظر میرسد؛ ما بیاییم بگوییم خدیجه در 55 سالگی فاطمه را به دنیا آورد یعنی در سن یائسگی زنان. خالق این داستان، چه مرضی داشته و چه پیامی را میخواسته به من شیعه برساند؟ دراینباره ویکی پدیای انگلیسی از قول هایدر گزارش میکند که شیعه های قدیم هند این را نشانه ی معجزه ی تولد فاطمه میدانستند و میگفتند 3 دختر دیگر پیامبر و خدیجه بچه های واقعی آنها نبودند بلکه دختران خواهر درگذشته ی خدیجه بودند که محمد و خدیجه آنها را به فرزندخواندگی پذیرفته بودند. به نظرم اینجاست که باید دیگر ویکی پدیای انگلیسی و کلا زندگینامه ی فاطمه را ترک کنیم. چون روشن است که تولد معجزه آمیز فاطمه از یک پیرزن، کپی تولد معجزه آمیز اسحاق از ساره ی پیر است و اسحاق پسر ساره و ابراهیم که جد یهودیان است وقتی الگوی شیعه میشود یعنی این که قرار است بهانه شود تا شیعیان، از رسم یهودی کودک همسری تقلید کنند و به راه خاخام هایی که در 50 سالگی زنان 7ساله و 9ساله دارند بروند. فراموش نمیشود که برای سنی ها هم همین رسم، با داستان ازدواج خود محمد با عایشه ی 7ساله یا 11ساله –بستگی دارد ذهن آخوند تعیین کننده چقدر کثیف باشد- تبدیل به الگوی نقلی ناعقلانی میشود و البته مصلحت اصلی در این دروغ پردازی یک چیز است: زیاد کردن امت آخوندی همانطورکه خاخام ها از یهودی ها انتظار دارند.

البته یهودی ها ظاهرا بشخصه زیاد از این که نایهودیان به راهشان بروند خشنود نبودند چون معتقد بودند تافته ی جدا بافته ای هستند که فقط خودشان استعداد و لیاقت امت یهوه بودن را دارند. آنها سرسلسله ی گرویدن نایهودیان به مذهب خودشان را در سامره قرار میدهند. به روایت یهودیان، سناخریب شاه آشور، جمعیت کثیری از نایهودیان را به منطقه ی یهودی نشین سامره کوچ داد و این مردم، با زیر پا نهادن قوانین یهود، باعث خشم خدای یهود شدند. پس یهوه جمع کثیری از شیران را بر سامره فرود آورد تا مردم آنجا را تکه پاره کنند. سامری ها با توجه به این که خدای یهود مجسم به شیر و رئیس شیران بود، این را نشانه ی خشم یهوه دریافتند و از ترس به یهوه ایمان آوردند و نوعی یهودیت ترکیبی از یهودیت بنی اسرائیل و بتپرستی به وجود آوردند که مبنای مذهب کوثیم یا کوثایی ها شد و یهودی مآبی توسط کوثایی ها در جهان گسترش یافت بی این که این به اراده ی خدای یهود صورت گرفته و نا یهودیان لیاقت قوم خدای یهود بودن را داشته بوده باشند. به طرز عجیبی گام دوم گرویدن مردم پست نا یهودی به یهودی مآبی، باز به شیرها مربوط میشود و این زمانی اتفاق می افتد که داریوش اخشوارش شاه شوش، بابل را میگشاید و اکابر آنجا را به نزد خود می آورد. در میان آنها دانیال یهودی هم هست که نبوکدنصر شاه بابل، او را از ملازمان خود کرده و به او توجه بسیار نشان داده بود. داریوش هم مثل نبوکدنصر، علاقه مند به کمالات دانیال شد و اسباب حسادت وزرا را برانگیخت. این بود که وزرا دانیال را به خیانت متهم کردند و داریوش از شدت خشم، دانیال را به گودالی پر از شیر انداخت. فردا صبح وقتی داریوش به گودال سر زد در کمال حیرت دید که دانیال سالم در میان شیرها نشسته است و آنها به او آسیبی نرسانده اند. داریوش حیرتزده احساس کرد که این نشانه ای بر بی گناهی دانیال و قدرت ایزدی او است و دانیال را از گودال خارج کرد. وزرا گفتند که حتما شیرها گرسنه نبوده اند و به همین دلیل، به دانیال آسیب نرسانده اند. داریوش گفت که میتوان این را امتحان کرد. پس دستور داد خود آن وزرا را به همراه زنان و فرزندانشان داخل گودال کنند. افراد به پایین گودال نرسیده بودند که شیرها از همه طرف آنها را به دندان کشیدند به طوری که هر کدام به چهار قسمت تقسیم شدند. بدین ترتیب دانیال و مذهبش در شوش زبانزد و نجات دهنده جلوه گر شدند. دراینجا متون یهود میگویند که دانیال از نسل یهودا بود و یهودا شیری به شکل انسان بوده است. ازاینرو است که شیران به دانیال صدمه نزده اند چون او هم در جای خود یک شیر بوده است. شیرها جلوه های ترسناک قانون طبیعت بودند و به همین دلیل، خداوند نیز به رئیس شیران جلوه گر بود. فقط کسی که خیلی به شیرها شبیه بود از آسیب آنها در امان بود چنانکه دانیال چنین بود. قهرمانانی چون سامسون و داود موفق به کشتن شیر شده بودند چون خودشان شیری به شکل آدم و از این جهت مقدس بودند. مردم معتقد بودند که اگر یک نفر به تنهایی از جنگلی بگذرد حمله ی شیر به او طبیعی است اما اگر دو نفر همقدم شوند بعید است شیر حمله کند؛ پس اگر دو نفر از مسیری بگذرند و درآنجا طعمه ی شیر شوند حتما هر دو گناهکار بودند و قسمت این بود که به سزای عملشان برسند. در داستانی مشهور، چند نفر در مسیری به جسد مرد خر سواری برمیخورند که به دست شیری کشته شده بود و عجیب این که شیر، در کنار جسد ایستاده بود بی این که آن را بخورد و عجیب تر این که خر مرد نیز بدون کوچکترین آسیبی در چند قدمی شیر و جسد در حال چرا بود درحالیکه قاعدتا باید شیر از بین مرد و خرش، خر را به عنوان طعمه انتخاب میکرد. شاهدان شرح واقعه را به اطلاع پیامبر زمانه رساندند. پیامبر گفت این مرد درستکاری بوده که به سبب گناهی به دست شیر کشته شده و چون با این مرگ زجرناک گناهش بخشوده شده، جسدش درخور آسیب و هتک حرمت نیست؛ پس مردم میتوانند بروند بی دردسر جسد را بردارند و برای تشییع به محل زندگیش برگردانند. البته هیچ کدام از این جلوه های ایزدی شیر، به این معنا نیستند که مردم، خیلی شیر را دوست داشتند. او صاحب مذهبی بود که بر ترس استوار بود درست مثل قانون که فقط از سر ترس و نگرانی از بابت مجازات رعایت میشد. به همین دلیل، پیشگویی های یهودی نوید میدادند که در آینده، نسل شیرها از ارض مقدس و به قولی از کل جهان برمی افتد. این تقریبا همپایه با نوید پیدایش جامعه ی بی قانون و عالی و بهشت زمینی است که قبلا از انسان ها ستانده شده است. ازآنجاکه قانون دراینجا متناظر با روابط بی رحم موجودات در طبیعت است، بهشت قبلی نیز به یک شهر که طغیانی علیه نظم بیرحمانه ی طبیعت است تشبیه میشود و اینچنین است که افسانه ی اورشلیم مقدس یهودیان خلق میشود. و اما همانطورکه کم کم ترس آدم ها از حیوانات فرو میریزد و آدم ها بیشتر نگران همدیگر میشوند شیرها و خرس ها و پلنگ ها و گرگ ها هم هرچه بیشتر کنایه از آدمیزاد میشوند و بهشت اورشلیم که وعده داده شده بود به دست شیران از بین برود، به دست لشکر انسان های بابلی از بین رفت. پیشگویی دانیال دراینباره میگوید که شیری بالدار بر زمین فرود خواهد آمد و بال های عقاب مانندش فرو خواهد افتاد و خود شیر بر دو پا خواهد ایستاد و کم کم به شکل یک مرد درخواهد آمد. این مرد، نبوکدنصر شاه بابل است که خشمش بر اورشلیم فرود آمد و معبد مقدس آنجا را نابود کرد و خاندان شاهی یهود را به بابل کوچ داد. یکی از نام های یهودیان برای نبوکدنصر، "آریا" است که یکی از نام های سامی شیر به شمار میرود. روح بابل نیز به شیر تشبیه میشود و مردمانش همچون شیران و خرسان توصیف میشوند. یهودیان موقع یاد کردن از حمله ی نبوکدنصر به اورشلیم اصطلاح «آنگاه که شیر از بیشه برخاست» را به کار میبردند. این اصطلاح بسیار مهم است. چون در روایات قدیم آسیای غربی، شیران معمولا از سمت جنگل به اماکن انسان ها و احشامشان نزدیک میشوند و یا در جنگل برای آدمیزاد کمین میگیرند. معمولا شیری که شکار میکند همیشه یک نفر و تنها است. همیشه هم برای نامیدنش آن را فقط «شیر» مینامند کلمه ای که در وقت به کار رفتن درباره ی مفرد معنی شیر نر میدهد چون برای شیر ماده ی تنها سامیان از کلمات هم معنی با شیر ماده استفاده میکنند. این از همه جهت با تصویری که امروزه از شکار شیر داریم متفاوت است. تصویر رایجی که از شکار کردن شیرهای امروزی در افریقا در رسانه ها میبینیم، دسته ای شیر که معمولا همه شان ماده اند را در دشت های باز در حال دنبال کردن چهارپایان نشان میدهد. نتیجه ی یک مطالعه در سرنگتی نشان داد که نرها فقط در سه درصد شکارها با ماده ها همکاری میکنند. ولی اینجا یک چیزی گم است. شیرهای نر در زمان بالغ شدن، دسته ی خود را ترک میکنند و تا زمانی که احیانا به ریاست قبیله ای از ماده ها برسند تنها یا دو به دو زندگی میکنند و قاعدتا در این مدت خودشان بدون ماده ها شکار میکنند. پس چرا ما این صحنه را هیچ وقت نمبینیم؟ اخیرا دانشمندان کلید این معما را گشودند. این شیرها اصلا در دشت های باز و جلو چشمان ما نیستند و درست مثل ببرهای نر در نواحی جنگلی شکار میکنند. این شیرها به دلیل جثه ی سنگین و مجهزشان سرعت کمی دارند و برای شکار باید بسیار به جانور نزدیک شوند و ناچارا باید بسیار پنهانی به سمت جانور پیش بروند. یال شیرهای نر نیز مزاحم آنها در شکار در دشت های باز است چون به راحتی آنها را لو میدهد. به همین دلیل شیرهای نر در سایه ی جنگل ها پنهانند و در همانجا شکار میکنند. دانشمندان معتقدند که در دوران قدیم که خاورمیانه آب و هوای معتدل تر و خاک حاصلخیزتری داشت، به دلیل احاطه شدن توسط دریا و کوه، پر از جنگل بود و بنابراین این نوع زیست پنهان شیرهای نر افریقا، نه یک معمای پنهان بلکه بدترین و ترسناک ترین واقعیت زندگی مردم خاورمیانه بود. بنابراین اصطلاح برخاستن شیر از بیشه کنایه از این است که دنیای نایهودیان، قلمرو جانوران وحشی است و ترسناک ترین جانوران وحشی در پایتخت نایهودیان یعنی بابل ساکنند و شیری خطرناک به نام نبوکدنصر این جمعیت را به پیش میبرد. البته یهودی های معمولی که به راحتی در بین نا یهودیان زندگی میکردند باور نمیکردند که نا یهودیان واقعا چنین موجودات خطرناکی باشند. اما خاخام ها برای اثبات ادعای خود، داستانی داشتند: روزی شیری موقع خوردن شکار، متوجه شد که تیغی در گلویش گیر کرده است؛ به نزد پرنده ی گردن دراز ماهیخوار رفت و از او خواست تیغ را از گلویش دربیاورد؛ مرغ ماهیخوار تیغ را درآورد و منتظر پاداش شد؛ شیر گفت همین که الان نمیخورمت، جواب خدمتت است. دراینجا گوییم (نایهودیان) همان شیرند و یهودیان مرغ ماهیخوار. یعنی فقط به خاطر این که گوییم به یهودیان نیازمندند است که یهودیان موقتا از خطر توحش بهایمی گوییم درامانند. یک داستان خاخامی دیگر میگوید که روزی کسی یک طلسم زنده کننده ی مردگان پیدا کرد و آن را بر استخوان های شیری آزمود. شیر زنده شد و درجا مرد را کشت و خورد. این داستان میگوید که نباید بر انسان های خطرناک دل سوزاند و برای نجات و بازسازی جامعه ی آنها کوشید چون به ضرر خود یهودیان تمام خواهد شد.:

ANIMALS IN THR TORAH: PART3: natan silfkin: yeshshem.com

میتوان یک پایه ی اصلی برای این تصورات به شدت قومی-نژادی شده به دست آورد و آن، تصویر انسان وحشی غریزی محضی است که انسان متمدن را تهدید میکند ولی مثل نا یهودی هایی که از ترس شیرهای یهوه به یهودی مسلکی روی آورده اند، وحشیان نیز تمدن متمدنین را از ترس آنها اخذ کرده ولی هنوز از آن در راه شر استفاده میکنند. البته یهودیت فعلی ادعایی درباره ی اختراع تمدن ندارد و روشن است که این به سبب تحول خرافات نژادی یهود درون یک سیستم چند ملتی قبلی است که به لحاظ اقتصادی-اجتماعی به مسائل نگاه میکرده و نه همچون یهودیان نژادی. این نظام چند ملیتی به عقیده ی سرهنگ فورلانگ انگلیسی، نظام تجاری فنیقی است که یک لهجه از آن، تبدیل به زبان مقدس یهودیان یعنی عبری شده است. به نظر فورلانگ، به سبب متاخر بودن یهودیت بر این نظام است که در کتاب تواریخ هرودت که اولین تاریخ جهان تصور میشود نامی از یهودیان نیست. ازآنجاکه در تواریخ هرودت، تروایی ها زن دزدی خود را در جواب زن دزدی زئوس یونانی از فنیقی ها انجام داده اند، فورلانگ نتیجه میگیرد که این کتاب یونانی دارد پیوستگی تمدن های آسیایی به تجارت فنیقی صور را اقرار میکند که اتفاقا همان کتاب بر این که یونان و اروپا دنباله ی همان نظام تجاری هستند نیز اصرار دارد. صور، بندر غربی امپراطوری اتیوپیایی کفئوس در دیگر افسانه های یونانی است که شهرهای سوری مهم دیگر حمص و تدمر و البطرا هم مراکز تمدنی زمینی آنند. اینها نماینده ی جامعه ی تجارت محوری هستند که در نقاط وحشی مختلف خاورمیانه کلنی های تمدنی زده و از عمان و یمن تا مصر و بلوچستان، با یارگیری از مردم بومی و دادن وعده ی رشد زندگیشان به وسیله ی تجارت، آنها را آماده ی سوادآموزی و همانندسازی از خود کرده اند و بدین ترتیب، در منطقه ی تا آن زمان اکثرا سیاهپوست نشین خاورمیانه موفق به تکثیر نژاد خود و به عقیده ی فورلانگ، موفق به سامی سازی کل آسیای غربی شده اند. به زودی تورانی های شمال به مراکز تمدنی سیاهان و سامیان جلب شدند و در این شهرنشینی و تمدن سازی با آنها همکاری کرده اند. اینچنین است که کلموک های تاتار آسیای مرکزی، بلخ و خیوه را از روی الگوی شهرهای سوریه و ترکیه ساختند و افسانه های هندی، پادشاهان تاتار بانی تمدن هند را مجهز به دانش معمارانی از آسوره ها توصیف کردند که آسوره ها ظاهرا اسما همان سوری ها و صوری ها هستند.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883: P518-522

این که از یک زمانی موضوع، نژادی-قومی شده، از زوال فرهنگ مودت و پیدایش طبقات اشرافی اقتصادی منتج شده که همان یهودیانند و همان ها هستند که خود را تافته ی جدا بافته و تنها قوم جایز به قدرتمند شدن از سوی خدا میخوانند و بقیه ی مردم را بدویان نخستین معرفی و تمام تلاش خود را میکنند که برای اثبات خود، الگوی وحشی غریزی تمدن دار را در بینشان پخش کنند و برای استتار این که این حرف ها را از بابت توجیه ثروت خود نمیزنند یک عالمه یهودی فقیر تولید و زیر پر و بال خود گرفته اند که هر دفعه که لازم شد به عنوان گوشت قربانی، خوراک آتش جنگ هایی بکنند که وحشی بودن دشمنان حسودشان را ثابت کند. این تکنیک اینقدر خوب جواب داده که هر خاندانی که خواسته یک امپراطوری پرجمعیت کثیف مشابهی تولید کند، با خریدن چند یهودی، از آنها برای کپی کردن یک سیستم یهودی مشابه در ضدیت با یهودیت استفاده کرده است و البته این امپراطوری همیشه به اندازه ی سیستم یهودی، ناسیونالیستی و قوم محور و البته مقدس تصویر میشود و مردمش هم آنقدر آن را باور میکنند که در راهش به اندازه ی یهودیان در کافرکشی یا همان شیرکشی تردید نمیکنند. از میان این کپی ها، آنهایی که شکست خورده اند به حضیض ذلت نشسته اند و آنهایی که پیروزی هایی داشته اند موفق به بهبود چشمگیر سطح زندگی مردم شده اند و در این دسته ی اخیر است که تازه میتوانیم بعضی شعارهای معنوی که یهودیان از تمدن های قبل از خود ولی برای توجیه خودشان دزدیده بودند را به عنوان دستاوردی که یهودیت برخلاف میلش حفظ کرد دوباره کشف کنیم. یهودیت که از شیر یهودا اطاعت و وانمود میکرد که برای جنگ با شیر بابل باید شیر بود، بابلی ها و دیگر گوییم پیرو مذهب بابلی را متمدن ولی غریزی و نا انسانی توصیف مینمود و خود را مدافع معنویت در یک جهان مادی وامینمایاند. اتفاقا تنها دلیل جذب شدن مردم امپراطوری های نوپای مدرن به شعارهای معنوی یهودی زدگان، این بود که همه ی مردم میخواستند معنوی باشند ولی راهش را بلد نبودند. این نابلدی باعث میشد تا با گول زدن خود، دنبال شعارهای مادی ای که رنگ معنویت به خود زده بودند راه بیفتد. در ایران به عنوان یکی از آن چند مملکت نوپایی که موفق به رشد و بهبود سطح زندگی کسری از مردم خود شد، تازه الان است که میتوان بعضی مردم را واقعا خواهان دنبال کردن ارزش های معنوی دید. در گیلان که یکی از مناطق امکانات دار و به لحاظ روانی طغیانگر ایران است سابقا نمیشد از کسانی چون صغری خانم انتظار داشت که آرزوی بهبود زندگی مادی را بر معنوی شدن واقعی ترجیح ندهند اما الان که مردم هم باسوادترند و هم متداوما از توفیق های مادی خود دچار سرخوردگی میشوند امیدوارم اوضاع رو به تغییر باشد.

دست خدا: آیا حق همیشه با توده ی مردم است؟

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا یک نفر به من از بابت قدرت تبلیغات شکایت میکرد. میگفت: «یک کرمی را مدام تبلیغ میکردند و آدم تبلیغ را میدید میفهمید دروغ است اما اینقدر تکرار شد که ما هم گفتیم ببین چی هست اینقدر تبلیغش را میکنند. گرفتیم دیدیم قلابی است. معلوم نیست تبلیغات چه نیرویی دارد که فقط به خاطر زیاد شنیده شدن دنبالش راه می افتیم؟» به دوستم گفتم فقط تبلیغات بازرگانی اینطوری نیستند و تبلیغات سیاسی هم چنین اثری دارند و رسانه های هر جناحی را که خیلی دنبال کنید دروغ های سیاسی آنها را ممکن است واقعیت های مسلم اعتقادی تلقی کنید.

الان در ایران خیلی از ایده ها جا افتاده اند و عمومی شده اند که مردمی که آنها را به کار میبرند خودشان هم نمیدانند از کجا آمده اند و چه ردیه هایی بر آنها وارد شده است و فقط میدانند که چون این ایده ها خیلی تکرار میشوند باید به آنها عمل کنند. مثلا کسی در ایران نمیداند مکتب فرانکفورت چیست ولی همه دارند تجربیات مکتب فرانکفورت در مغربزمین را در ایران تکرار میکنند. اولین پیروزی عقیدتی مکتب فرانکفورت، انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بود که با اعتراضات معیشتی به جنگ ویتنام، نابرابری اقتصادی و نابرابری نژادی شکل گرفت ولی تحت مدیریت گروه های بالای سیاسی، به سرعت رنگ جنسی به خود گرفت و وارد فاز شورش علیه نظم اخلاقی شد و درنهایت بی این که کوچکترین ضربه ای به بنیاد سیاست در ایالات متحده وارد بکند خودش تبدیل به جریان مسلط فرهنگی دیکته شده از سیاست تبدیل شد. حالا میتوانید با شورش های ایرانی سال های 1388 و 1402 مقایسه اش کنید که باز شورش به بهانه ی اقتصادی فقط ظاهر جنسی با شعار سر دادن به نفع آزادی های فردی از خود نشان میدهد. آخر مکتب فرانکفورت را یک مشت فیلسوف از طبقات بالا تشکیل میدادند که اصلا به فکر مشکلات معیشتی طبقات پایین نبودند و فقط میخواستند از این مشکلات برای ایجاد تزهای سیاسی نوین بهره برداری کنند. مکتب فرانکفورت ادعا میکرد که باید ایدئولوژی جامعه را از توده ی مردم به درآورد و توجیه کرد. گویس از این موضوع تعبیر به همان چیزی میکرد که مارکس تحت عنوان «ایدئولوژی پیدایشی» یاد میکرد: «گونه ای از آگاهی که به واسطه ی پیدایش یا منشا تاریخی آن، ایدئولوژیک یا غلط است» و گویس آن را از خاستگاه فردیش قابل نقد میداند چون به روایت برایان لایتر بر اساس آن:

«سیستم باورهای شخص بنا به دلایلی که نمیتواند آنها را شناسایی کند پذیرفته شده اند. اگر این افراد انگیزه ها و دلایل خود را برای باور به این سیستم برشمارند، متوجه خواهند شد که دلیلی وجود ندارد که بخواهند این ایدئولوژی را بپذیرند. فرانکفورتی ها این ایده را از فروید اقتباس کرده اند. فروید ایدئولوژی در مورد انگیزه ها را در مورد شخص طرح کرد و فرانکفورتی ها علاقه داشتند این ایده را به ایدئولوژی های اجتماعی بسط دهند. به نظر من، ایدئولوژی از منظر مارکس را چنین باید مطرح کرد: ایدئولوژی مجموعه باورهایی است که به اشتباه، منفعت یک طبقه را به عنوان منفعت همه مطرح میکند و دوم این که افرادی که چنین باورهای اشتباهی دارند، از این که چگونه به این باورهای اشتباه رسیده اند، ناآگاهند. بخش دوم، اشاره به جهل نسبت به پیدایش یک باور دارد و نقشی ضروری در حفظ باورهایی که به اشتباه منفعت یک طبقه را منفعت عمومی اعلام میکند دارد. بگذارید یک مثال ساده بزنم: در امریکا شاخه ای درون حزب جمهوری خواه وجود دارد که از خود جمهوری خواهان راست گرا تر هستند و خود را تی پارتی tea party مینامند. اعضای تی پارتی در امریکا بر این باور هستند که دریافت مالیات کم از افراد به نفع همه است حتی طبقات متوسط و محروم که بخش عمده ی اعضای تی پارتی از این طبقات هستند. تی پارتی توسط بیلیونرها حمایت مالی میشود، ولی این ثروتمندان در پس تصویر هستند. پیاده نظام این حزب، اغلب، افراد طبقه ی متوسطی هستند که به این باور رسیده اند که مالیات کم باعث میشود دولت در زندگی دخالت کمتری کند و آزادی بیشتر شود. اعضای تی پارتی در مورد منفعت خود دچار اشتباه هستند. مالیات کم به نفع طبقات متوسط و محروم نیست چراکه این طبقات به بیمه های اجتماعی و درمانی، حقوق بازنشستگی، مدرسه های عمومی و غیره نیاز دارند و تنها در صورتی میتوان این خدمات را فراهم کرد که مالیات بیشتری از ثروتمندان اخذ شود. اعضای تی پارتی در مورد این که چه سیاست هایی به نفع آنها است دچار اشتباه هستند. اشتباه آنها این است که نمیدانند به چه شکل به این باور رسیدند که مالیات کم به نفع آنها است. آگاه نیستند که چه میزان از پروپاگاندا توسط طبقه ی حاکم باعث شده است به این باور غلط برسند. آگاه نیستند که تی پارتی ساخته ی گروهی از بیلیونرها است. اگر اعضای تی پارتی متوجه شوند که درواقع برای تبلیغ و جا انداختن منافع ثروتمندان مورد استفاده قرار گرفته اند ممکن است دست از ایدئولوژی خود بردارند.» ("مارکس، علم و ایدئولوژی": برایان لایتر: فرهنگ امروز: شماره ی 36: مرداد 1401)

حرف قابل تاملی است چون در ایران هم مردم کوچه و بازار، قربانی تبلیغات رسانه ای یک مشت ابر پولدار در اروپای غربی و امریکا شده اند. اما چه میشود که مردم، چشمان خود را به روی این نقطه ضعف مهم شورش ها میبندند و علیرغم آگاهی به این نقص، آن را کوچک میشمرند؟ پاسخ من به این سوال این است که این تا حدی به سبب یکی از همان باورهایی است که مردم نمیدانند از کجا آمده و جمهوری اسلامی و رسانه های غربی هر دو از بنیاد واحدی آن را تزریق کرده اند و به واسطه ی سطور قرآن و انجیل، به افسانه ی یهودی پیروزی یهودی های فقیر و بدبخت بر سرمایه داران ثروتمند و مجهز به تشکیلات شکوهمند فرعونی در مصر در زمان موسی میرسد. در زمان انقلاب، سرمایه داران فرعونی به صورت شاهان و اربابان خارجیش بازتولید میشوند و الان به صورت آقازاده های جمهوری اسلامی. ولی مردم ایران در هر دو حال همان یهودی های بدبختی هستند که خدا با آنها است و به نفعشان معجزه میکند.

در زمان خیزش یهودی ها علیه یوغ مصر، خدا در «ید بیضا» یعنی دست موسی مجسد شده بود. زمانی که یهودیان بر مصریان پیروز شدند، درحالیکه دسته جمعی فریاد «لبیک یا موسی» برای او سر میدادند موسی را دیدند که خطاب به جمعیت، دستش را افقی و به صورتی که کف دست و پنج انگشت مشخص باشند به طرف جمعیت به آرامی حرکت میدهد. به نوشته ی سرهنگ فورلانگ انگلیسی، این، یهوه بود که در دست موسی مجسد شده بود و کلمه ی عبری "ید" به معنی دست نیز صورت دیگری از نام یهوت یا یهوه است. رهبران بعدی یهود نیز شوق آوری جمعیت توسط موسی را تقلید میکردند و بعضی رهبران نا یهودی نیز به گفته ی فورلانگ این را از یهودی ها کپی کردند بی این که مردمشان بدانند معنیش چیست. اما رمز دست مقدس که یکی از نقوش پرکاربرد یهودی است، به این برمیگردد که دست انسان، وسیله ی کار دستی و خلقتگری خاص او است که دیگر جانوران از آن عاجزند و اعجاز انسان در این خلقتگری بیش از هر چیز در معدنکاوی و صنعت و بخصوص آهنگری منعکس میشود. یهودیان درآنجا تابع بنیاد فنیقی خود هستند. صنعت در جهان توسط فنیقی ها گسترش یافت. آنها آن را از بنی عناق یا آناکیم تحویل گرفتند که انسان هایی غولپیکر توصیف شده اند. به روایتی آناکیم اصلی که اینطور درباره شان اغراق شده، موآبی های سیاهپوست افریقایی الاصل ساکن بصرا بودند که به بلند قدی معروف بودند. ولی افسانه آنها را به حد مردانی چند متری درآورد. آنها را با تیتان ها و کوکلوپ ها در افسانه هاتی یونانی شناخته اند. ولی به روایتی آنها خود خدایان المپ بوده اند و رهبرشان آناکتس خود زئوس است. رابط آناکیم با انسان ها دیونیسوس باخوس بود که او را به نام "فی عناق" یعنی سخنگوی بنی عناق شناختند و به روایتی، همین نام به صورت فنیقی روی قومی ماند که تا قبل از آن به رعامه نامبردار بودند. فنیقی ها دختران خود را به بنی عناق میدادند و بدین ترتیب از آنها نژادی دورگه به دست آمد شامل 11 قبیله از غولان که بین «دو دریای اریتره» یعنی سواحل دریای اریتره در غرب هند و سواحل دریای اریتره در شرق افریقا گسترش یافتند. ازآنجاکه فنیقی ها در مقابل آناکیم کوچک بودند خود را «کوتوله» مینامیدند و ازاینرو است که بانیان معدن کاوی و صنعت، در بعضی افسانه ها غولانند و در بعضی افسانه ها کوتوله ها. فنیقی ها دو بندر مهم صور و جرها را در دو سوی شبه جزیره ی عربستان بنا کردند و پطرا به عنوان یک مرکز تجاری واسطه بین این دو بندر به وجود آمد و نقش مهمی در قدرت یافتن قوم نبطی ایفا نمود. درگیر شدن عرب ها در تجارت فنیقی ها باعث شد تا گروهی از آنها موسوم به حمیری ها خود را از نسل کوش و اتیوپیا که نژاد سیاهان است بخوانند. عرب ها با این پیشزمینه در منطقه ی سیاهپوست نشین شوش در همسایگی شرقی بین النهرین نفوذ زیادی یافتند و در این محل درگیر ارتباط فامیلی با تاتارهای زردپوست و جلب علاقه ی تورانی ها به تمدن فنیقی شدند. این علاقه به سرعت به تاتارهای شمالی تر موسوم به حوی ها، حیت ها، خطی ها و پرزیم (فارصی ها) گسترش یافت و به آمیزش تاتارها با سامی ها و سیاهان، و قدرت یافتن تدریجی تورانیان در منطقه ی خاورمیانه انجامید. تاتارها خود را وابستگان به مجمع خدایان در باغ بهشت وامینمایاندند و چون حمات در سوریه یکی از آخرین سرزمین های سرسبز خاورمیانه و معروف به «باغ سوریه» بود ختی ها آنجا را با بهشت عدن یا سرزمین خداوند تطبیق نتمودند. ولی با هرچه عجین تر شدن باغ عدن با تورانیان، محل آن و قلمرو خدایان به سرزمین های تاتارنشین شرقی و ازجمله به خاستگاه نژاد زرد یعنی چین نیز انتقال ذهنی شد و نام قوم ختی نیز روی مغول های ختایی شرق دور و نیز کشور ختا یا ختن که خود چین است ماند. تاتارها یک خط اتحاد سیاسی بین نیل و قفقاز ایجاد کردند و در ارتباط با تاتارهای آسیای میانه، یک خط موازی نیز بین فلات تبت و سواحل گنگ ایجاد کردند. مردم اخیر که بعدا بیشتر به هندی معروف شدند در بعضی متون عتیق لاتین، اروتری نام داشتند و نسب به شخصی به نام اروتروس میرسانند که محل قبرش در دماغه ی کارمانیا در اوگوریا ذکر شده است. اروتری ها نیز نماد دست مقدس را اقتباس کردند و آن را کنایه از سلاح های انسانی داشتند و آن را بیشتر به صورت دستی سرخرنگ ترسیم می نمودند. مسلما عبرانیان نیز تصویر دست مقدس را از معبری مشابه عزیز داشتند و برجسته نمودند. البته عبرانیان بیشتر پس از قدرت گرفتن در شبه جزیره ی ایبری و منطقه ی اسپانیا بود که قدرت بستر سازی فرهنگی یافتند و این بستر در منطقه ی اروپای مسیحی فراهم شد. درآنجا نام "فی آناخ" -یعنی پیامبر آناکیم- نخست مبدل به "فانس" از خدایان فیثاغورسی شد. ولی از طرف دیگر چون پیامبر، شخصی قدسی و ایزدی است، فی با dio به معنی ایزدی جایگزین شد و فانس بدیل به dio nesi یا دیونیسوس شد. بعد چون dio یا دیوس همان زئوس است و زئوس کسی جز یهوه نیست، دیونسی تبدیل به yehuenesi شد که نام مقدس یهوه ی دست است. حالا ما دست یهودی را داشتیم که قرار بود بعد از خروج از مصر با همان کنعانی هایی بجنگد که فنیقی ها را همانان میخوانند. همانطورکه دیدیم دست کنایه از صنعت است. بنابراین یهودی ها باید در صنعت از آناکیم فنیقی ها جلو میزدند. اینجا بود که داستان داود آهنگر به وجود آمد که برای یهودی ها سلاح های شکست ناپذیر میساخت و این داود همان مرد کوچکی بود که در اولین جلوه نمایی سیاسی خود، گولیات یا جالوت غول آناکیم را کشت.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883:P508-512

نکته ی جالب این است که درحالیکه درایجا گولیات بایستی در جناح صنعت مداران و متمدنین باشد در اروپا قوم گالاتی یا کلت یا گالیک که نامشان شبیه نام او است در نسبت با رومیان به عنوان عاملان فرهنگ یهودی-مسیحی، حالت بدوی یافته اند و در مقابل رومی های سازنده ی سلاح های جنگی دهشتناک و بناها و مجسمه های باشکوه قرار گرفته اند. زمانی که رومی ها به اندیشه ی فتح کلتیا و گاول در منطقه ی بین بلژیک و بریتانیا افتادند ذهنیتشان با داستان هایی درباره ی مواجهه با گالاتی های غول آسا و کاهنان جادوگر سیاه فکر که عاشق قربانی انسانند پر بود. ولی در اولین مواجهه با گاول ها، فقط مردمی معمولی با لباس های رنگارنگ و شاد را دیدند. گالیک ها ریش خود را میتراشیدند و گهگاهی در بینشان افرادی با ته ریش هم دیده میشدند ولی اشرافشان سبیل را نگه میداشتند و آن را انبوه میکردند طوری که دهانشان را میپوشانید و موقع غذا خوردن، صافی غذا میشد. نویسندگان رومی، مردان گالیک را بسیار همجنسباز توصیف کرده اند. دیودوروس نوشته است: «اگرچه همسرانشان خوش‌تیپ هستند، اما مردان خیلی کم با آنها کار دارند. این مردان در عوض، از شهوت، به شکلی عجیب، برای آغوش مردان خشمگین می‌شوند، و شگفت‌انگیزترین چیز این است که آنها هیچ نگرانی برای جواب رد شنیدن ندارند. مرد گاول بدون هیچ ترسی از بابت از دست دادن آبرو و حیثیت، بدن خود را محل شهوترانی مردی دیگر قرار میدهد و این کار را ناپسند نمی داند، به طوری که اگر به مرد دیگری نزدیک شده و در جواب لطفی که به نظر خودش به او ارائه میکند جواب رد بشود احساس میکند به او توهین شده و ناراحت میشود.» اما رومی ها زمانی که از حد این گاول ها فراتر رفتند، به مردمانی غولپیکر و جنگجو و ترسناک برخوردند که به «غول های گومری» معروف بودند. چند باری در ابتدای جنگ ها، نبردهای تن به تنی بین سربازان رومی و غول های گاول روی داد که یادآور نبرد داود و جالوتند. این غول ها به همراه گاول ها و سکاها از قلاطیه ی ترکیه تا سراسر اروپای شمال روم گسترش داشتند و در مهاجرت گالاتی ها به جنوب نیز در بین النهرین و شام مستقر شده و درآنجا به اسکوت (ایسگوز) های گومری معروف بودند. اصطلاح گومری معرف همان قوم کیمری یا کیمبری است که از اروپای شرقی تا بریتانیا گسترش یافتند. رومی ها غول های کلتی را در متمرکزترین منطقه ی نژادشان در آلبمان تقریبا از بین بردند ولی معدودی از نسل آنها تا قرن ها بعد در دنیا باقی بود. یکی از آخرین هایشان کولبراند غول بود که در انگلستان زمان هنری هشتم در نبرد تن به تن با "سر گای اهل وارویک" کشته شد.:

“giants in the uk”: part3: bibliotecapleyades.net

درواقع دراینجا روم غربی به عنوان کهن الگوی استعمار غربی دارد تجربه ی مواجهه ی خود با شرق را دوباره نویسی میکند. ظاهرا غرب به واسطه ی یهودیان، رشد صنعتی و سیاسی و فرهنگی را از شرق آموخته و بر همان ظفر یافته است چنانکه داود آهنگر، غول های آهنگر ایزدی و مردم تابع آنها را تار و مار نمود. اما برخورد نهایی بین اروپاییان و نژادهای غولان، مردمی بربر و بی فرهنگ را به ذهنشان متبادر میکرد که رومیان از آنان به مراتب متمدن تر و تواناتر بودند گویی که اشراف رومی تبار و یهودی تبار اروپای کلتی، به میان مردم عامی روستایی خود رفته و از بی نزاکتی آنها متعجب شده باشند. ادعا میشود روم بود که بربرهای کلت را متمدن نمود و به آنها رسوم خود را داد. پس بربرهای آفرو-آسیایی نیز باید فرهنگشان از نو نوشته و تعریف شود. کاش میشد توی روی این میلیاردرهای از خود راضی ایستاد و گفت مردم ما اینطور نیستند و از فرهنگی ریشه دار تغذیه میشوند ولی این فقط کوچک کردن خود است وقتی خود مردم طور دیگری رفتار میکنند و تلاش بی پایانی تا سرحد مرگ برای اثبات سیادت فرهنگی آقایان میلیاردر از خود راضی و نگاه تحقیرآمیز آنها به مردم معمولی دارند.

خدا: اسم بزرگی که هرچقدر قوانینش را بیشتر زیر پا بگذارید در ذهنتان بزرگ تر میشود.

نویسنده: پویا جفاکش

من یک کودک بی بند و بار هستم؛ من
در رختخواب مشروب می خورم و
آشفتگی ایجاد می کنم و
همیشه دروغ گفته ام،
دیر آمده ام و نافرمانی کرده ام.
من بالای میز غذا نمی خورم
غذای خود را نمی جوم
یا نمی گویم به اندازه ی کافی دوستت دارم.
دوری می کنم. حذف می کنم.
و وقتی می‌گویم
یک‌جور رفتار کن
و طور دیگری رفتار کن،
می‌خواهم بفهمی.
من یک کودک سرکش هستم
که کسی نمی تواند به او نگاه کند،
سعی می کنم شما را راهنمایی کنم.

در این شعر تحت عنوان «کودک سرکش» از کی.دی کیلر، شاعر با افتخار میگوید که مثل یک کودک سرکش ولی به همان اندازه در عمل خود روراست است و به سبب دست نزدن به ریا و نفاق، به خودش افتخار هم میکند. این دقیقا مثل پیام های ایرانی ها با موضوع اشعار حافظ و خیام یا رونوشت های جدید آنها است که میخوارگی و زنا کاری و بی حجابی را ستایش میکنند چون میخواره ها و فواحش و قواد ها، احساسات خود را سانسور نکرده اند و دست به ریا نزده اند. اما کمتر کسی هست که بداند خیام بازی و حافظ بازی، ریشه در فرهنگ بومی ایران ندارد و به اندازه ی شعر کیلر، تداوم انجیل است. در مذهب ایرانی، امام حسن با معاویه صلح کرد چون دلیل کافی برای جنگ نداشت. معاویه اگرچه نظام طبقاتی ایجاد کرده بود ولی مرد متدینی به نظر میرسید و قوانین اسلام را زیر پا نمینهاد. ما شیعیان معتقدیم او در خفا شرب خمر میکرد ولی مهم این است که در ملا عام این کار را نمیکرد و بدآموزی مرتکب نمیشد. اما پسرش یزید در ملا عام شرب خمر و فسق و فجور پیشه میکرد و به عنوان رهبر ملت، الگوی بدی برای جامعه بود. به همین دلیل برعکس امام حسن، بر امام حسین لازم می آمد که علیه دولت اموی شورش کند. اما در غرب، مسیح کسی است که در همه ی آدم ها خصوصیات خوبشان را برجسته میکند و دزدان و فواحش را دوستان خود میپندارد و تنها کسانی که از آنها بیزار است کاهنان است که سالوسند و ریاکار. بدین ترتیب درحالیکه در شرق، لازم است شما تا حدی ریاکار باشید تا مردم گناهتان را از شما یاد نگیرند، در غرب، ریاکاری بزرگترین گناه است و به همین دلیل، تمام برسازندگان ادبیات پلشت و فاسد و تباه کننده ی غرب از مولیر گرفته تا گوته، قهرمانانی مقدسند که تن به ریاکاری کلیسا نداده اند. این که چرا مسیح غربی چنین تفاوت هایی با همتای اسلامیش امام حسین از خود نشان میدهد و تاثیرات فرهنگیش از چه دریچه ای به فرهنگ فارسی راه یافته، به ریشه ی یونانی-رومی مسیحیت یهودی تبار برمیگردد و این که این جریان چطور مسیح را از دایره البروج استخراج کرد.

تولد مسیح در انقلاب زمستانی رخ میدهد و در عصر حوت که مسیح در ابتدای آن به دنیا آمد انقلاب زمستانی و بنابراین کریسمس در برج قوس یا کمان رخ میداد. این صورت فلکی را برخی روایات، با یک سنتاور یا اسب-انسان به نام پیوریدا تطبیق میکنند. در گزارشی از موسی خورنی، روایتی هست که همسانی مسیح برج قوس و پیوریدا را فرهنگی تر میکند. در این گزارش، سنتاور پیوریدا سازنده ی جامعه ای بی طبقه خوانده شده که در آن مالکیت وجود نداشته و همه ی مردم در همه ی اموال با هم شریک بودند. پیوریدا مخالف ریا بوده و ازاینرو هر فکری را که در ذهن داشته به بیان درمی آورده و از مردم نیز انتظار داشته چنین باشند. ازاینرو منشا گسترش فسادها با درآوردن آنها از فکر به عمل بوده است. موسی خورنی، پیوریدا را همان بیوراسپ یا آژیدهاک (اژدها) در روایات فارسیان میداند که او هم به سبب تاسیس جامعه ی بی طبقه، تصویری شیطانی یافته بود. موسی خورنی از قول فارسیان نقل میکند که شیطان به شکل یک آدم با بیوراسپ دوست شده و او را راهنمایی میکرد. یک روز شیطان به بیوراسپ گفت که شکمش خیلی درد میکند چون کلمه ای را در دلش نگه داشته که نباید به هیچکس بگوید. بیوراسپ به شیطان گفت که دوست راز نگه دار او است و میتواند به او بگوید. شیطان در گوش بیوراسپ چیزی زمزمه کرد و ناپدید شد و در همین هنگام دو مار بر دوش او روییدند که او را وادار به انجام اعمال شیطانی نمودند. این اتهام به بیوراسپ قابل مقایسه با اتهام کتاب یهودی "تولدوت یشوع" به عیسی مسیح است که میگوید عیسی به اسم اعظم و سری خداوند دست یافت و از آن برای انجام جادوگری سوء استفاده نمود. کلمه ی نامعلومی که شیطان در گوش بیوراسپ زمزمه کرد نیز میتواند همان اسم اعظم خدا باشد و بیوراسپ نسخه ی دیگر خود عیسی مسیح. موسی خورنی، روایات فارسیان را تحقیرآمیز و ابلهانه مینامد و درباره ی بیوراسپ به اشاره بیان میکند که فارسیان روایات تولد بیوراسپ را معجزه آمیز میدانستند. او یکی از روایات مسخره ی فارسیان درباره ی بیوراسپ را این میخواند که "خردون" بیوراسپ را دستگیر کرد تا در کوه در بند کند. اما وسط راه از خستگی گرفت خوابید. بیوراسپ بند گسلید و دوباره در جهان فساد کرد تا این که خردون از خواب بیدار شد و دوباره بیوراسپ را دستگیر کرد و در گودالی در کوه زندانی نمود. خردون در شاهنامه ی فردوسی نامبردار به فریدون است و داستان مفصلی دارد. در این کتاب، فارسیان برابر با ایرانیان دانسته شده اند. این موضوع از آن جهت جالب است که "ایر" که پسوند ایران میتواند به آن برگردد مبنای نام خاندان سلطنتی "یروند" در افسانه های ارمنی نیز هست. این خاندان با پادشاهی به نام تیگران آغاز شد که در یک روایت معروف ارمنی، به حکومت شاهی ظالم به نام آژیدهاک خاتمه داد. ایرانی ها در شاهنامه و متون پهلوی اغلب در آخر نام خود اصطلاح "آسپ" را یدک میکشند که به معنی اسب است. این ظاهرا با بنا شدن ایران فریدون روی حکومت بیوراسپ مرتبط است. چون سنتی وجود دارد که نام بیوراسپ را به «ده هزار اسب» معنی میکند و ظاهرا از آن برداشت شده که ایران کشور اسب تباران است. این میتواند علت تطبیق بیوراسپ با یک قنطورس باشد. اما اصل این برداشت، به بنیاد مسیحی تفکرات ارمنی برمیگردد که در ارتباط مستقیم با قدرتنمایی خاندان کومننوس در روم مسیحی است. کلمه ی کومننوس را به اسب معنی کرده اند. آندرونیکوس کومننوس که کارهای عامه پسندانه کرد ولی ظالم هم بود با بیوراسب و همچنین مسیح قابل مقایسه است. سرنگون کننده ی او ایزاک کومننوس بود که او هم نام از اسحاق جد مشترک یهودیان و رومیان یعنی دو قومی دارد که عیسی را کشتند. نام کومننوس با نامجای کوماگن در ترکیه ی جنوبی قابل مقایسه است. دراینجا واهاگن خدای جنگ با هرکول پهلوان یونانی تطبیق میشد و نی جادویی خدای همریشه اش دیونیسوس یا آدونیس، با گرز هرکول جانشین شده بود. سلاحی هم که فریدون با آن ضحاک یا همان آژیدهاک را شکست داد گرز بود. کوماگن بخشی از قلمرو حکومت لیدی نیز بود که آن هم به نازیدن شاهانش به اسبان شهره بود. کرزوس شاه لیدی فکر میکرد در جنگ با کورش پارسی میتواند با به رخ کشیدن اسبان بی نظیرش روحیه ی دشمن را تضعیف کند. اما اسبانش از دیدن شترهای پارسیان وحشت کردند و گریختند و زمینه ی شکست کرزوس را فراهم آوردند. کورش دستور داد سربازان لیدیایی را بدون ترحم بکشند اما کرزوس را حتی اگر مقاومت کرد زنده دستگیر کنند. این هم یادآور زنده دستگیر شدن ضحاک توسط فریدون است. جالب این که سنگ بنای موفقیت کورش، ساقط کردن حکومت پدربزرگش استیاگ شاه ماد بود که نام استیاگ نیز قابل تبدیل به نام اژیدهاک است. بنابراین لیدی و ماد یک کشورند و شاهانشان کرزوس و استیاگ یک نفر، و هر دو مورد نیز قابل تطبیق با کوماگن به کنایه از بساط قدرت خاندان کومننوس در روم شرقیند. کورش یا فریدون یا تیگران یا اسحاق کومننوس، حکومتی است که از ریشه ای ضحاکی یا مسیح وار برخاسته ولی سمبل آن بستر قبلی قدرت را به قصد تحریف کردن، زندانی خود نموده است.:

“tigran, azhidahak”: mark graf: chronologia: 27/3/2015

شاید ازاینجا بتوان فهمید که چرا برخی را گمان بر آن بوده که مسیح نمرده و فقط از نظرها غایب شده است. کریست یا مسیح، تبدیل به نقاب آنتی کریست شده است و به شکل آنتی کریست که شکل تحریف شده ی خودش است به حیات خود ادامه میدهد. بنابراین مسیحی که کشته شده همان ضحاک زندانی شده است و چون قرار است مسیح در آخرالزمان برگردد و قدرت های وقت را سرنگون کند پس در نظر آن قدرت ها او همچون ضحاک بند گسلیده است اما بازآفرینی خود آن قدرت ها از مسیح، اژدهای ضحاک را سرکوب خواهد کرد. به خواب رفتن خردون (فریدون) پس از دربند کردن ضحاک نیز همین است. این داستان که جاعل موسس خورنی به آن میخندد روایت دیگر خواب طولانی گرشاسب یعنی همان قهرمان متون پهلوی است که قرار است در آخرالزمان با گرز خود، اژی دهاک بند گسلیده را مجددا سرکوب کند و میدانیم که او خود فریدون با اسمی دیگر است. این که در روایتی دیگر او تیگران به معنی گرگ نام دارد یادآور این است که نماد جانوری رم گرگ است چون تاسیس کنندگانش توسط یک ماده گرگ بزرگ شده اند. این هم باز به دروغ قتل یوسف توسط گرگ برمیگردد که درواقع روایت دیگر دروغین خواندن قتل مسیح است. چون یوسف هم کشته نشده و فقط به بردگی و اسارت برده شده است و روزی از زندان به کاخ قدرت برکشیده خواهد شد. خونی که برادران یوسف، خون یوسف جا زده بودند خون گوسفند بود یادآور به این که گوسفندی به جای اسحاق قربانی شد و این اسحاق است که به صورت ایزاک کومننوس، دیگر کپی اژی دهاک یعنی اندرونیکوس کومننوس را سرنگون میکند. واژگونه شدن مفهوم مسیح دراینجا همان واژگونه شدن مفهوم خدایش یهوه است که به شکل عیسی مسیح، جلوه ی انسانی یافته است و این یهوه همان زئوس یا ژوپیتر خدای یونانی-رومی است و ارتباطش با اسب هم ازاینجا برمیخیزد.

یونانیان، زئوس را برابر سابازیوس تراسی تعیین کرده بودند: فرمی ریشو از دیونیسوس که خدای اسب سواران تراس و مقدونیه بود و آنها او را به شکل مردی اسب سوار تصویر میکردند. مقدونی ها به اسب پرستی معروف بودند. نقش پررنگ اسب در افسانه های اروپای غربی نیز به تاثیر اسب سواران شرقی تر نسبت داده میشود. اسب هشت پای اودین یکی از معروف ترین موتیف های اسطوره ای ژرمن است. ماکروبیوس مینویسد که خدایانی که رومیان هلیوس و لیبر مینامند هر دو در نزد تراسی ها سابازیوس تلقی میشوند. هلیوس خدای خورشید یونانی-رومی است که ارابه ی خورشید را به وسیله ی اسب ها در آسمان جابجا میکند اما اسب ها جانوران پوزیدون خدای آب ها در ادبیات یونانی نیز هستند چون پوزیدون به سبب اداره ی آب های زیر زمینی با جهان زیرین ارتباط دارد و جهان زیرین، خانه ی خورشید در هنگام غروب نیز هست. پوزیدون هیپیوس (پوزیدون اسب)، روح جهان زیرین بود که بر رودخانه ی جدا کننده ی جهان مردگان از جهان زندگان نگهبانی میداد و به صورت یک اسب، بر تمام رودخانه های دنیا نظارت میکرد. البته خدای اسب سوار خورشید برای فرود آمدن بر جهان زیرین نخست باید اژدهای حاکم بر آنجا را سرکوب میکرد و تصویر سنت جورج اسب سوار که به جنگ اژدها میرود ازاینجا می آید. این اژدهای حاکم بر آب ها همیشه جانشین تهاموت الهه ی آب ها است که به شکل اژدهایی نابودگر توسط مردوخ هلاک میشود و مردوخ جهان را از جسد او می آفریند. با این حال، مطابق روایتی دیگر، این خود تهاموت بوده که جهان را آفریده است و در این حالت با لقب "ام خبور" تقدیس میشده است. رابرت گریوز، پیروزی مردوخ بر تهاموت را داستانی نمادین برگرفته از واقعیت تفوق مردانگی جنگجو بر صلح طلبی مادرسالاران نخستین و تاسیس پادشاهی ها دانسته است و نظریه ی او توسط ماری جیمبوتاس و مرلین استون به روز و تبدیل به یکی از پایه های فکری فمنیسم شده است. در تاریخ بین النهرین، ارتباط مادرسالاری با بینظمی آبی، به شکل تاسیس نخستین حکومت پس از فروکش سیل نوح درآمد. زنی به نام کوبو یا کعبه، ناحیه ی کیش در عراق را تصرف کرد و یک سلسله ی پادشاهی از خود به یادگار نهاد. این زن، تنها زن فرمانروا در تاریخ بین النهرین است. آخرین پادشاه سلسله ی او "اور زمامه" بود که سارگون باغبان زاده، ساقی او بود. سارگون جانشین اور-زمامه شد و با کشورگشایی، اولین امپراطوری جهان را تاسیس کرد. از آن پس، «فرمانروای کیش» یکی از عناوین حکمرانان عراق بوده است. البته این کلمه را «لوگال کیشات» هم تلفظ کردند که فرمانروای همگان هم معنا میدهد و تقریبا معنای ایزدی این داستان را روشن میکند. اتفاقا قدما کوبو ملکه ی بنیانگذار پادشاهی کیش را یک الهه تصور کرده اند. پرستش او در فریجیه در آسیای صغیر گسترش یافت و درآنجا به نام کوبله یا قبله معروف شد. در افسانه های یونانی میبینیم که پریام شاه تروآ به تراسی های اسب سوار برای جنگ با آمازون های فریجیه یاری میرساند. آمازون ها را زنانی جنگجو با ظاهری چون مردان تصویر میکنند و کنایه ای هستند از سیرت الهه پرست فریجی ها. دراینجا میبینید که سابازیوس در مقابل کوبله قرار گرفته است. با این حال، زمین کالبد کوبله است و وقتی خدای جنگجو با اجزای زمین، تغییراتی در آن ایجاد میکند و تولدهای جدیدی رقم میزند انگار با آن ازدواج کرده است. حتی جالب است که نام اور زمامه از زمامه یا زبابه خدای عقاب شکل جنگ می آید که شوهر الهه عیشتار تلقی میشد و نام سابازیوس نیز با نام زبابه ارتباط دارد. دراینجا اسب-انسان به کنایه از جنگجوی اسب سوار با اژدها به کنایه از الهه متحد میشود. باید توجه داشت که اسب به دلیل چموشی و قدرت بدنی بارها جانشین ورزاو شده که آن هم حیوان عیشتار و نگهبان خانه ی او در برج ثور در دایره البروج است و ایام آن در اردیبهشت ماه، موسم کشاورزی و نشانه ی باروری زمین است. در عراق جنوبی تصور میشد که تموز که خدای گیاهان است و همراه با خزان و بهار طبیعت میمیرد و زنده میشود پسر پابلیسگ –سنتاور و موکل برج قوس- از الهه ای به نام نین سون است. تموز یک چوپان بود که به حکومت رسید و بر شهری در عراق جنوبی که خرابه اش به نام «تل المدینه» شناخته میشد حکومت کرد. در افسانه ی گیل گمش، نین سون تبدیل به یک ملکه ی انسانی شده است که مادر شاهی به نام گیلگمش است. لوگال باندا خدای محافظ گیلگمش را گاهی پدر گیلگمش و شوهر نین سون تلقی میکردند. لوگال باندا یکی از القاب نرگال -خدای جنگ و بلایا و مرگ، و فرمانروای جهان زیرین- نیز بوده است. کلمنت اسکندرانی، از آیین های رازآمیز سابازیوس صحبت میکرد که در آن، او یک خدای کوهستان بود که با ماری میرقصید کنایه از هبوط یک خدای آسمانی به مغاک زمین. به نظر برخی از نویسندگان مسیحی، نامیده شدن خدای رومیان به زئوس سابازیوس یا ژوپیتر سابازیوس، چیزی جز به کار بردن تلفظی دیگر از "یهوه صبایوت" نام خدای یهودیت نیست. در گزارشی از پلوتارخ آمده است که یهودی ها دیونیسوس را میپرستند و فستیوالی به نام سبت دارند که نامش از سابازیوس می آید. پلوتارخ خدای یهودی ها را چیزی شبیه «تایفون قبطی» برداشت میکند.:

“THE WHITE HORSE, THE KING AND THE SAVIOUR”: ARATTA.WORDPRESS.COM

ترکیب خدای یهود با هبوط بر زمین، در صورت کابالایی او آدم کدمون یا آدذم قدیم منعکس میشود که با آدم ابوالبشر تطبیق میشود. آدذم با خوردن سیب به وسوسه ی حوا و مار سقوط میکند و این همان سقوط خداوند به جهان فیزیکی الهه ی مارآسا است. بنابراین هر انسانی در سقوط به زمین از بهشت، تکرار خدا است و وظیفه دارد در آفرینش خدا دست ببرد. هرچه قدرت تاثیر انسان بیشتر باشد وجودش خدایی تر است و لزومی ندارد از دستورات خدا اطاعت مند. لذت زیر پا گذاشتن قوانین اخلاقی نیز در همین است. اما هرچه این غرور و خود خدا بینی بیشتر شود آدم ها بیش از محبت و همکاری، رقابت و دشمنی به هم میورزند و جامعه متشتت تر میشود. در این شرایط، اومانیسم یا انسان گرایی فلسفه ای است که ظهور میکند تا تنها وجه اشتراک آدم ها یعنی دشمنی با خدا را برجسته و وسیله ی اتحاد انسان ها کند. خیلی جالب است ولی بزرگترین ابزار هویت گیری کافرها خدا است چون بدون آن نمیدانند چه کسی را باید دشمن نوع انسان کنند وقتی انسان ها در هرچه نزدیک تر شدنشان به منبع اومانیسم، در دشمنی با جهان، تفاوتی بین انسان و غیر انسان نمیگذارند.

ریشه ی سست درخت تاریخ و یکی از عواقب آن در ایران حالیه

نویسنده: پویا جفاکش

در دوره ی دبیرستان خودم، شاهد احترام همه ی همکلاسی هایم به معلمان در دبیرستان وحید آستانه ی اشرفیه بودم. ولی میشنیدم که در بعضی دبیرستان های دیگر شهرم، معلم ها احترامی در بین دانش آموزان ندارند. پس از اتمام دبیرستان هم اطلاع موثق دارم که دانش آموزانی که جانشینمان شدند آن احترامی را که ما به معلمانمان میگذاشتیم به همان معلم ها نمیگذاشتند. شاید ما دانش آموزهای درخشانی بودیم ولی قطعا درخشش ما آنقدر نبود که تمام دانش آموزان کلاس به راه معلم هایی که واقعا دوستشان داشتند بروند و اغلب نصایح معلم ها را بعد از پایان سال کاملا فراموش کرده بودند. برای همین هم با این موضوع همیشه مسئله داشته ام که چطور میگویند وقتی غزالی گفت فلسفه باطل است کل ملت اسلامی از اسپانیا تا مرز چین یک دفعه به حرفش گوش کردند و فلسفه باطل شد. در زمان نوشتن کتاب «برج بابل» نیز همین اشکال موی دماغم بود. آنجا استدلال کردم که سیاستمداران علاقه مندان اصلی به این فکر بودند و فلسفه یک دفعه همه جا تعطیل شد چون تمام سیاستمدارها به پیروی از دولت سلجوقی، خط مشی غزالی را پذیرفتند. اما الان فکر میکنم غزالی فقط به این خاطر اینقدر گنده شده که در دوره ی مدرن، خاندان پالاواچینی به عنوان داعیه داران اصلی اسلام، با پیوستن به طریقت شاذلیه، از شیخ آنها غزالی استفاده ی ابزاری کرده اند و اصلا امکان ندارد غزالی که به ادعای تاریخ و به فرض وجود، یک راهب گوشه نشین بود آنقدر مهم باشد که قاضی سرشناسی مثل ابن رشد آن هم در اسپانیا، بر او ردیه بنویسد و در جواب «تحافه الفلاسفه» ی غزالی، «تحافه التحافه» بنویسد. مگر هر دانشمندی جواب هر شیخ عبوس درگیر «یجوز و لا یجوز» را میدهد؟ مگر همین الان مردم معمولی به این شیخ ها نمیخندند؟ اینها نامه نگاری های قدرتمداران مدرن از زبان مردم 800 سال پیش است و از نظر جامعه شناسی باطل. فقط کسانی آنها را جایز میدانند که فکر میکنند میتوانند فیلسوف تاثیرگذار باشند. مثلا سید جواد طباطبایی که تا آخر عمر، با هوچی گری بیخود علیه اصحاب فکر، میخواست به عنوان یک شاه-فیلسوف جدید برای ایران، خود را معروف کند درحالیکه هیچ فرد عامی ای در ایران، آل احمد و شریعتی و سروش و براهنی را مهم نمیدانست که هتاکی به آنها توجهش را جلب کند. جامعه شناسان میگویند افراد نمیتوانند بدون زمینه ی اجتماعی، تغییری ایجاد کنند و یک دلیل دشمنی طباطبایی با جامعه شناسی هم همین بود. چون امکان نداشت بتواند بدون توهین به شریعتی و آل احمد مهم شود وقتی جامعه شناسان میگفتند شریعتی و آل احمد به تنهایی عامل انقلاب اسلامی نیستند. طباطبایی اتفاقا خیلی از شریعتی و آل احمد عقب بود چون آن دو آنقدر تحت تاثیر مارکسیسم بودند که چندان به قهرمانپرستی چه در مدل کاپیتالیستی غربی و چه در مدل خرده بورژوازی مذهبی اسلامی وقعی ننهند. اما طباطبایی هرچقدر پیوندش با مارکسیسم قطع میشد و بیشتر از مارکس به هگل رجعت میکرد، قهرمان پرستی تاریخ به شدت دروغین جهان در او زنده تر میشد و خود را یک کوپرنیک و نیوتن جدید تخیل میکرد. کوپرنیک و نیوتن چیزی جز تقلید مذهبی پیروان science از قهرمانان ایزدی قصه های پریان و شکل های به روز شده شان در ادبیات چون آشیل و اسکندر و زیگفرید نبودند. حتی موارد اخیر هم خود از خدایان می آمدند. پلئوس پدر آشیل، کسی جز زئوس پلیوس خدای شهر نبود. اتفاقا در ایران هم هرچقدر آدم ها غربی تر میشوند بیشتر ممکن است آدم ها را خدایان توانا به معجزه و پیشگویی بیابد. کافی است در ماجرای به اصطلاح شورش یک روزه ی میلیشای روسی علیه پوتین واکنش های رسانه های لیبرال غربگرا و اصولگرایان به این واقعه را میسنجیدید. اصلاح طلبان، با اشتیاق، ذوق زدگی رسانه های غربی از این ماجرای کوچک را آنقدر جدی گرفتند که مقل غربی ها حرف از جنگ داخلی در روسیه زدند و بعدش ناچار شدند در مقابل خنده ی اصولگرایان به خود، ساکت بمانند. اصولگراها آنقدر واقعگرا هستند که طرف حکومت را بگیرند و تحت تاثیر این واقع گرایی است که پیشگویی های آخرالزمانی امثال بی بی سی فارسی را جدی نگیرند. اما چاپلوسیشان برای قدرت، مانع از درک این واقع گرایی است. چون چاپلوسی زبان دینی ای به خود میگیرد که از قضا معجزه گرایی لیبرال های وطنی هم روی همان استوار است و مشابه آن را نسیحیان به نفع خود در سراسر دنیا از خود کپی کرده اند. مسیحیت دنباله ی یهودیت است و مصیبت بزرگی که بر ایران فرود آمده است نیز تعریف شدن اسلام به عنوان دنباله ی رسالت یهودی بود درحالیکه پیامبران معجزه گر یهودی، چیزی جز مدل های انسانی شده ی خدایان فراطبیعی نبودند. از مصیبت این تعریف است که هنوز هم مردم دنبال رهبری معجزه گر هستند که بیاید و تمام مشکلاتشان را حل کند. اگر درابتدا تخیل نمیشد که یک محمد آمده و چنین کار غیر ممکنی را ممکن کرده، الان هم از این انتظارات غیر طبیعی نداشتیم. مگر میشود یک ملت قدیمی به حرف محمد گوش بدهند وقتی یک معلم امروزی نمیتواند توی کلاسش حتی دو تا پیرو واقعی پیدا کند؟

طبیعتا وقتی من مسلمان نتوانم این را باور کنم، غربی ای هم که برای من، محمد به روایت غزالی را تعریف میکند نمیتواند به میرزا بنویس هایش که همه مسیحیند این را بقبولاند. بنابراین آنها که محمد را پیرو شیطان میدانند با فرض این که او به سبب پیشگویی مسیح قدرت دارد داستانش را میپرورند، و به عنوان این که آنتی کریست و پیرو عدد دجال در مکاشفه ی یوحنا یعنی 666 است، مبدا تاریخ اسلام را سال 666 جولیانی تعیین میکنند و چون مبدا تاریخ جولیانی سزار، سال 44 قبل از میلاد در تقویم میلاد ی کنونی است، سال 666 میشود سال 622 میلادی که الان در سال 1402 هجری شمسی، ما در 1402 سال پس از آن زندگی میکنیم. این سال، رمزگذاری دیگری هم دارد. در این سال، نبرد دول پارس و روم، به نفع روم پیش رفت و به در هم شکسته شدن تقریبا کامل پارس در اثر پیشروی امپراطور هراکلیوس انجامید و امت محمد همانطورکه سوره ی روم قرآن نشان میدهد طرف روم بودند. به دنبال این شکست، خسرو شاه پارس به دست پسرش سرنگون و اعدام شد و پس از آن، دولت پارس در اثر جنگ های داخلی تجزیه و منهدم شد. یادمان باشد این وقایع در سال 666 روی میدهند که نمادی از زمان، و اهمیتش در وصل شدن به سه تا 6 منوط به تقسیم ساعت به 60 دقیقه و دقیقه به 60 ثانیه است. اگر آن را به دقیقه حساب و ساعتش را حساب کنیم، ساعت 11 و 6 دقیقه به دست می آید که 11:6 نوشته میشود و میتوان آن را 116 خواند. نکته ی جالب درباره ی فرم اروپایی این عدد، آن است که اگر وارونه اش کنید به عدد جادویی دیگر 911 میرسید. ازآنجاکه 116 به اندازه ی سال 622 میلادی کنونی مرتبط با 666 است پس تعجبی ندارد که وقایع سال 622 در سال 116 میلادی هم تکرار شده اند. در سال 116 یک بار دیگر، روم، بر شرق پیروز میشود و پایتخت پارت ها به نام سلوکیه را که اتفاقا پایتخت خسرو نیز بوده تصرف میکند. در این حمله، تراژان امپراطور روم، اوسروئس پادشاه پارت را که نامش تلفظ دیگری از خسروئس یا خسرو است را سرنگون میکند و پسرش پارتیکوس را بر تخت مینشاند که یادآور سرنگونی خسرو پرویز توسط پسرش شیرویه بعد از شکست از هراکلیوس است. علاوه بر این، در همان سال، تراژان دولتی به نام "اسروئنه" را در بین النهرین فتح میکند که میتوان آن را سرزمین خسروان معنی کرد. باز در همان سال، تراژان شورش یهود را شکست میدهد و رهبران شورش در اسکندریه را گوشمالی میدهد. ظاهرا همه ی این اتفاقات به هم مرتبطند.

از طرف دیگر، یکی از رویدادهای تاثیرگذار بر تاریخنویسی، اشتباه شدن حرف I لاتین در اول اعداد سال ها با عدد 1 است درحالیکه I حرف اول ISus یعنی عیسی است که چون Jesus هم نوشته میشود همان اعداد را به جای I گاهی با J در اول هم نوشته اند و اشتباه بالا باعث میشده تا مثلا سال 700 میلادی 1700 میلادی خوانده شود و مطالب در آن تکرار شود. در تاریخ میلادی، این باعث تکرار وقایع سال 116 در سال 1116 شد. ماجرای حمله ی روم به شرق نیز به شکل حمله ی الکسیوس امپراطور روم شرقی یا یونانی به ترکیه ی سلاجقه تکرار شد و ملک شاه ناچار به توافق با الکسیوس شد. در همان سال، ملک شاه مرد و با مرگ او و جنگ قدرت بر سر جانشینی او، امپراطوری سلجوقی فرو پاشید. باز در همان سال 1116، مرگ "کلمان دانشمند" امپراطور مجارستان را داریم که نامش coloman فرم دیگر نام سلیمان است و در ارتباط با وقایع قبلی یادآور به فروپاشی قلمرو سلیمان یهودی پس از مرگش. اینجا سلیمان مجارستانی خوانده شدت تا از طریق مجارها به ترک ها شامل سلجوقیان وصل شود. درواقع در این جا به یاد می آوریم که دولت عثمانی هم از سلجوقیان روم برخاست و بزرگ ترین پادشاهش سلیمان قانونی بود. سلیمان نیز با برادرکشی و قتل های خونین در خانواده ی خود مواجه شد که مهمترین مقوم آن، نفوذی های غرب بخصوص رستم پاشا بودند. درنهایت تنها پسر سلیمان که زنده ماند سلیم خوشگذران بود که به دلیل ازدواج با یک زن یهودی، یهودیان را بسیار در عثمانی متنفذ کرد. او پا جای پای پدر خود گذاشت که تحت تثیر روکسولانا یا خرم سلطان مادر سلیم قرار گرفته بود. این زن مسیحی روس، محل نفوذ غربی ها در زندگی خصوصی سلیمان بود. دقیقا در همین صحنه، سلیمان به پارس وصل میشود چون رابطه ی او و روکسولانا، کپی رابطه ی اخشوارش شاه پارس با استر ملکه ی یهودی او است که با کار کردن روی مغز اخشوارش، یهودی ها را در پارس قدرت بخشید. نام اخشوارش، احتمالا اصل نام خسروئس یا خسرو است. این که به یک روایت او میمیرد، باز یادآور داستان پرستوی یهودی مقدس دیگر تورات یعنی جودیت است که همبستر هولوفرنس سردار آشوری شد و او را به نفع یهودی ها کشت. شاید قتل دراینجا به معنی تغییر محتوای مکتب باشد. اسم سلیمان جالب است. سلیمان و سلیم، هر دو از ریشه ی سلم و اسلام هستند و جایگزینی سلیمان با یک سلیم یهودی زده، میتواند به معنی نفوذ یهودیت در اسلام باشد. این حمله به نفع غرب مسیحی یا روم تمام میشود و البته به معنی سقوط پارسیان نیز هست. شاید نام الکسیوس به معنی حامی نیز صورت دیگری از الکساندر بعه معنی حامی انسان باشد که همان اسکندر مقدونی فاتح پارس است. مشخص است که دراینجا منظور از سقوط پارس، تغییر محتوای دولت آشوری قبلی به نوعی یهودیت است که مملکت را از درون، تکرار کننده ی موتیف های فرهنگی یهودیت و مسیحیت یهودی تبار غربی میکند و این اتفاق مبدا تاریخ اسلام و محل پیشگویی قرآن است چون کهن الگوی آن محمد معجزه گر تاریخ اسلام، به عنوان یکی دیگر از رونوشت های معجزه آمیز قهرمان های غربی، خودش از این پیروزی فرهنگی محظوظ و بهره مند است. البته محمد یک فاتح کشورساز است برعکس سلیمان های یهودی و عثمانی. شاید چون کنایه ای از اسلام به عنوان یک فرهنگ است که سلیمان نیز همان را به ذهن متبادر میکند. او نسخه ی چینی هم دارد و آن لیو بانگ است که خیلی بیشتر به یک فاتح بازگرداننده ی نظم چون محمد نزدیک است. لیوبانگ مردی بیسواد و عامی (همچون محمد) است که موفق به فتح چین از هم گسیخته و بی سر و سامان و برپایی امپراطوری هان میشود. اما درست مثل سلیمان قانونی که زنی به نام خرم سلطان سبب فرزند کشی در خاندانش میشود، پس از مرگ لیوبانگ نیز لو هو همسر لیو بانتگ قدرت را به دست میگیرد و شروع به توطئه چینی و کشتن فرزندان لیو بانگ میکند. به هر حال لیوبانگ درست مثل امت محمد، صرفا نظمی را که از پیش بوده یعغنی نظم ایجاد شده توسط چین شی هوانگ دی را بازسازی و تداوم میدهد که در داستان محمد، این نظم همان نظم استبدادی پارسیان است. بنا بر تاریخ رسمی و همانطورکه در داستان تاسیس امپراطوری هان در چیسن میبینیم، امت محمد، با بهره گیری از انحطاط پارس و جنگ داخلی آن، سرزمین پارسیان را تصرف میکنند. پارس ها به رواج زنای با محارم در فرهنگشان شناخته میشوند و همین کمک میکند که رد جهانبینی مسیحی در این برسازی تاریخ اسلام را به خوبی شناسایی کنیم.

در تاریخ کشور آلوانک اثر اسقف سیونیک استپانوس آمده که محمد مقر حکومت خود را در دمشق برساخت. کمی بعد، سرزمین پرتوه که همان بردعه در جمهوری آذربایجان کنونی است به سبب رواج گناه زنای با محارم در بینشان به تسخیر نیروهای محمد درآمد و مامون از آن به عنوان سکویی برای حمله به روم استفاده کرد. به سزای این جنگ علیه خدا، سیل عظیمی از سمت دریای خزر به سمت پرتوه روانه شد و منطقه ی زندگی 15 نژاد را در بر گرفت و یک اژدهای دریایی در دریای خزر ظهور کرد و تمام ماهی ها را خورد. بلاخره اژدها کشته شد و کم کم زندگی به حالت عادی برگشت. اما سال بعدش روس ها به پرتوه حمله کردند و آنجا را غارت و نابود کردند و بعد از کشتار وسیع مردم، در آتش سوزاندند. در این داستان، پرتوه با پارت دشمن روم قابل مقایسه است. در تاریخ ایران، خراسان را پرتوه یا پارت تلقی کرده اند و همین خراسان را زادگاه مامون عباسی خوانده اند که زمینه ساز استقلال نسبی خراسان و رواج زبان فارسی یا پارسی در آنجا شد. ازآنجاکه روسیه سابقا جولانگاه مغول ها بود روس های استپانوس نیز تبدیل به مغول هایی شده اند که تمدن خراسان را در آتش قهر خود نابود کردند. نکته ی جالب این است که مغول ها به سزای گناهان مسلمانان بر آنها نازل شدند درست مثل روس ها. هم روس ها و هم مغول ها با یاجوج و ماجوج تطبیق شده اند و مظهر گسترش بینظمی در جهانند درست مثل سیل آب که اینجا کمی قبل از حمله ی روس ها خود را آشکار کرده است. مارک گراف در chronologia.org: issue 115005 یک روایت ارمنی دیگر را در تکمیل روایت فوق میبیند که در آن، احمد پسر محمد به روم حمله کرد و قستنطنیه را محاصره نمود. ولی شاه روم، با نیروی صلیب مقدس، سیلی عظیم علیه لشکر او برانگیخت و احمد به نیروی صلیب مسیح ایمان آورد و با روم صلح کرد و نامه ی شاه روم را به عمرو فرمانروای وقت اعراب که در بغداد حکومت میکرد رساند. دراینجا میبینید که سیل به کنایه از بلایا و بینظمی، مکمل روایات قبلی درباره ی تن سپردن مسلمانان به مذهب یهودی-مسیحی شده است. جالب این که سیل دراینجا به عنوان مجازات الهی تکرارگر مجازات نفیلیم یا نیمه خدایان با سیل نوح به انتقام یهوه است. نفیلیم با تیتان ها تطبیق میشوند و یهوه با زئوس خدای یونانیان. مارک گراف (همانجا) مینویسد که در کرونوگراف تالوس، در نبرد تیتان ها با زئوس، اوگیگ شاه ایتاکا و بلوس (بعل) شاه بابل در کنار تیتان ها با زئوس جنگیدند و پس از شکست به تارتسوس در ایبریا فرار کردند. مارک گراف اضافه میکند سیسرون درباره ی بلوس نوشته است که او یک خدای هندی است و همان هراکلس است. سفر هراکلس به منطقه ی ایبری و ستون های هرکول که به ملاقات او با اطلس غول انجامید مسیر او را به باغ هیسپریدها دختران اطلس در حدود بریتانیا رساند که همان باغ بهشت تورات است و درواقع نشانه ای از سفر به جهان مردگان از طریق دریا است که سیل هم همین را نشان میدهد. مارک گراف، در داستان مرگ محمد به روایت استپانوس نیز ردی از کشف مسیر موفق به جهان مردگان می یابد. استپانوس نوشته است که وقتی محمد درگذشت، ازآنجاکه خیلی آدم کثیفی بود، زمین جسد او را قبول نمیکرد و هر بار که دفنش میکردند زمین او را بالا می انداخت تا آن که سگی را به او بستند و دفن کردند و قضیه حل شد. مارک گراف، دراینجا سگ را همان آنوبیس خدای سگ مانند مردگان در مصر می یابد که راهنمای مردگان به جهان دیگر است. اوگیگس شاه ایتاکا که هم سرنوشت با بلوس شده نیز در سرگشتگی در دریا یادآور دیگر شاه معروف ایتاکا یعنی ادیسه است که قهرمان جنگ تروا است. جنگ تروا که به نابودی یک کشور در اثر فریفته شدن یکی از اتباع مرد به زنی از دشمنان انجامیده است به عقیده ی مارک گراف، روایت دیگر داستان های جودیت و استر است و جالب این که در روایت استپانوس، درگیرکننده ی هر دو کشور یونان و مقدونیه ی خود اسکندر کبیر است تا ثابت کند اسکندر، خودش یک بیماری است که داستانش از یونانی روی اخشوارش پارسی کپی شده است و جالب این که در داستان تروا آن که زن فتنه گر –همسر منلائوس- را میرباید هم پاریس نام دارد و هم الکساندر، یعنی هم پارسی است و هم خود اسکندر کبیر. در روایت استپانوس، ایلیون نام دیگر تروا، تبدیل به شهر لیون در مقدونیه شده است که پس از دزدیده شدن زنی یونانی توسط یکی از اشراف آن، مورد حمله ی یونانی ها قرار میگیرد. یونانی ها چون موفق به فتح شهر نمیشوند، وانمود به صلح میکنند و چندین اسب چوبی عظیم پر از هدایا را که درواقع حامل سربازان یونانی است وارد شهر میکنند و اینطوری موفق به آتش زدن شهر، کشتن تمام مردان پیر و جوانش و ربودن زنان به عنوان غنیمت میشوند. ولی در راه بازگشت، کشتی هایشان مثل کشتی ادیسه در دریا گم میشوند و از ساحل ایتالیا سر بر می آورند. درآنجا زنان لیونی کشتی ها را آتش میزنند تا یونانی ها مجبور به ماندن و ازدواج با زنان لیونی شوند. بدین ترتیب یونانی ها در ایتالیا می مانند و رم را درآنجا بنا میکنند.

به نظر من، داستان اخیر، رابط اصلی جهانبینی های شرق و غرب است چون تروایی های انئاس و یونانی های ادیسه را در سرگردانی در دریای قهر الهی با هم متحد میکند و از آنها یک ملت دورگه میسازد: یک دورگه ی فرهنگی شرقی-غربی که درنهایت در غرب ساکن میشود درست مثل اسلام دورگه ی شرقی-غربی که آخر و عاقبتش چیزی جز کفر متافیزیکی غربی نیست.

تمدن لائیک، آنقدرها هم که فکر میکنید غیر مذهبی نیست.

نویسنده: پویا جفاکش

روزی مردی روستایی موقع گذر از محله اش با مردی مضطرب و آشفته روبرو شد که داد و بیداد میکرد و اهالی روستا دورش جمع شده بودند. روستایی از یکی از هم محلی ها که داشت قائله را ترک میکرد پرسید چه خبر شده است. جواب شنید:

-مثل این که خری گرگی شکار کرده است.

-چه میگویی؟ مگر میشود؟ واضح تر حرف بزن. این که جواب سوال من نیست.

-این آقا کالای زیادی را بار خرش کرده بود تا به شهر ببرد. موقع گذر از بلندی کناری، فشار زیادی به خر وارد شد و خر تمرد کرد. همینطورکه مرد به زور، خر را میکشید گرگی پیدا شد و به خر حمله کرد. گرگ، پای خر را گرفت و سعی کرد او را بیندازد. مرد وحشت کرده بود و نمیدانست چه باید بکند. در همین زمان، خر از زور بار و زخم دندان گرگ، سرنگون شد و تمام بارهایش روی گرگ ریخت و گرگ زیر بارها خفه شد. حالا مرد آمده اینجا از اهالی کمک و مشورت بطلبد بابت این که چطور خر زخمی و بارها را از محل خارج کنند و به شهر برسانند.

این داستان شده مصداق بعضی کشورهای اروپایی که با نشان دادن تصویر فوق العاده از خود تلاش میکنند سطح انتظارات را از مردم ممالک نااروپایی افزایش دهند و آنها را شبیه خرهایی کنند که بار زیادی دارند و در دست انداز با تمرد کردن از صاحب خود (حکومت های ملی) زمینه ی مناسبی برای شبیخون گرگ اروپا فراهم میکنند غافل از این که بار انتظارات مردمی میتواند برای خود گرگ نیز خطرناک باشد. ماجراهای اخیر فرانسه نورافکنی به این قضیه بود. اگر در ایران یک بار و آن هم به طرزی مشکوک مرگ دختری به نام مهسا امینی به گردن حکومت ایران افتاد و همین فرانسه آن را دستاویز بلوا به پا کردن در ایران نمود، مرگ نائل الجزایری، سیزدهمین مورد قتل آدم بی سلاح به دست پلیس مسلح از آغاز سال 2022 تاکنون بود و اگر این دفعه استثنائا مردم فرانسه شورش کردند به خاطر این است که ماجرای ایران برایشان تازه بود. با توجه به این که بار اصلی این شورش بر دوش مسلمان های کشور انداخته شده بود، اروپا طبق معمول برای دفاع از کلیشه ی آزادی فرانسوی، مجبور به اثبات کلیشه ی تعصب اسلامی شد و با رسانه ای کردن قرآن سوزی در سوئد، مسلمان ها را تحریک به وحشی گری نمود. جالب این که پس از قائله ی قرآن سوزی کشیش جونز امریکایی در دهه ی پیش، قرآن سوزی های راست افراطی تبدیل به یک مسخره بازی تکراری مبتذل شده اند و خود مسلمان ها هم دیگر به آن اهمیتی نمیداده اند. مثلا در آذرماه گذشته در همین سوئد هم جلو سفارت ترکیه قرآن سوزی شده بود و هیچ کس وقعی ننهاده بود. هیچ چیز بیشتر از کم محلی به توهین به مقدسات، برای حکومت های لائیکی که آزادی لائیک را خدای مبارزه با هیولای تحجر میخوانند خطرناک نیست. چون تحجر اگر هیولا نباشد دیگر نبرد با او بار الهی ندارد. لائیسیته قصد دارد تا با فروش تصویری خدایی از خود، خود تحجر را تایید کند که در پیش فرض یهودی-مسیحی خود، آدم های معمولی را بردگان خدا و بی خدایان و دشمنان خدا را نه آدم های معمولی بلکه نفیلیم و نیمه خدایان میخواند که خود از نسل فرشتگان آسمان و ازاینرو سرکشند و حالا هم تبدیل به یوفو هایی شده اند که به صورت خزنده های آدمنما بر مردم معمولی حکومت میکنند. حتی ادعای رسیدن تبار تمدن جدید به رنسانس و بازگشت به یونان و روم باستان ازآنرو است که رهبران یونان و روم، اشراف نیمه خدا و قهرمانانشان همه سرکش و طاغی بودند تا اتصال خود به نفیلیم ضد خدا را اثبات کنند.

نبرد دو دسته ی قوم خدا و قوم جباران یا نفیلیم، در روبرویی صورت فلکی اوریون یا جبار با صورت فلکی ثور انعکاس می یابد. ثور برج زهره است و در ترکیب با خود صورت فلکی این برج که یک گاو نر است "اروپا" شاهزاده خانم فنیقی را سوار بر زئوس یا ژوپیتر خدای رومیان در هیبت یک ورزاو نشان میدهد. ژوپیتر (یو-پدر) همان یو یا یهوه خدای یهود است و اروپا همان خوخمه جنبه ی زنانه ی یهوه. در مقابل، جبار غول، نمرود شاه نفیلیم است. ورزاو و اروپا با گذر از یک دریا به کرت خانه ی ژوپیتر رسیدند. این دریا درواقع یک رودخانه ی عظیم همچون دریا است یعنی رود آسمانی اریدانوس که در تورات، تبدبل به رود اردن شده است یعنی رودی که نبرد یهودیان و نفیلیم در کنار آن در میگیرد. در ملتقای این رود آسمانی است که صورت های فلکی جبار و ورزاو به هم میرسند. در این جا و در ساحل رود، کلب الاکبر که سگ جبار است در آستانه ی گرفتن خرگوش صورت فلکی ارنب است. ظاهرا جبار درست موقع دنبال کردن خرگوش در کنار اریدانوس، به ورزاو برخورد کرده است. این، اتفاقی نیست. چون خرگوش و ورزاو، هر دو تجسم های ازیریس خدای خورشیدی قبطی نیز هستند. گویی جبار در هنگام دنبال کردن خرگوش با جنبه ی هیولایی تر او یعنی ورزاو روبرو و درگیر شده است. البته خود جبار نیز مجسم به ازیریس است و به نظر میرسد او به نبرد جنبه های حیوانی خودش رفته است. بنابراین جبار و ورزاو یک یگانه ی دوگانه اند و ازاینرو از ترکیب برخی ستارگان این و آن، یک حرف v تخیل میکردند که نشاندهنده ی ایجاد دوگانگی از واحد است. این دوگانه درست در غرب ورزاو و در برج جوزا در قالب دو شخص مشخص میشود و جبار که از غرب به شرق رو میکند درواقع نشاندهنده ی آینده ی یهوه است که به جنگ او می آید. دراینجا یهوه با نرگال خدای جنگ و بلایا تطبیق میشود که دو شخصیت جنگجوی تخریبگر و شاه مدیرش به ترتیب تحت عنوان القابش مسلمتائه آ و لوگالینا به دو فرد تقسیم و در برج جوزا جای میگیرند. مابه ازای این ها در یهودیت، لاوی و شمعون هستند که نزدیکترین برادران به هم در میان پسران یعقوبند و در همکاری با هم، شخیم را به سبب تجاوز عده ای از مردانش به خواهرشان، به طور کامل نابود میکنند. تضاد شخصیتی این دو اما شگفت انگیز است. لاوی جد موسی و هارون است و تمام کاهنان از قبیله ی لاوی برمیخاستند. درحالیکه شمعون یاغی ترین پسر یعقوب علیه نظم مرسوم است و قبیله اش بیش از همه به گوش سپردن به بیگانگان و دور شدن از یهودیت تن داده اند. ازاینرو نام شمعون را با"سمع" به معنی شنیدن مرتبط کرده اند که حس برج اسد است. برج اسد یا مردادماه معاصر دو برج عبری تموز و آو است اما یهودی ها معمولا آن را با برج آو تطبیق میکنند. آو، برج شومی است چون در این برج، دو بار، معبد یهود توسط بیگانگان نابود شد و هر دو بار هم نتیجه ی گناهان یهودیان به دنبال گوش سپاری آنها به بیگانگان بود. نابودی دوم اورشلیم، در فاصله ی کمی پس از قتل عیسی مسیح رخ داد و این اتفاقی نیست. اسد یا شیر، تجسم یهوه خدای یهود است و ازاینرو کل تاریخ جهان خلاصه شده در برج اسد است همچنین کل سال خورشیدی با تشبیه شیر به خورشید. به این دلیل، 12 برج سال در 12 روز اول اسد مجسد و خلاصه میشوند. تولد مسیح در انقلاب زمستانی در آغاز نهمین ماه سال خورشیدی به روایت مسیحیان، تبدیل به تولد مسیح در نهمین یا دهمین روز برج آو در برخی روایات یهودی میشود. اختلاف بین 9 و 10 ازآنرو است که در این جا 9ماه حاملگی پس از بسته شدن نطفه، به 9ماه گذشته از آغاز بهار در طول سال شمسی و به دنبالش 9روز برج آو تشبیه میشود که تولد میتواند روز بعد تر باشد. دراینجا آغاز بهار، عید فصح است و فصح از "پی ساخ" یعنی دهان سخنگو برمی آید که منظور از آن موسی است که به عنوان دهان خدا با مردم سخن گفت. شگفت این که "پی" به معنی دهان، هم ریشه با "پی" به معنی عدد 14/3 است. این عدد را میتوان به چهاردهمین روز سومین ماه سال هم خواند که این سومین ماه همان برج جوزا است. دراینجا 14 جایگزین عددی حرف "ن" و 3 جایگزین عددی حرف "ج" در ابجد هستند. این دو با هم، لغت عربی-حبشی "جن" به معنی موجودات فراطبیعی را میسازند که تبدیل به "جنوس به معنی روح همزاد بشر در اساطیر رومی شده است. جنوس را به صورت جانوس نیز خوانده و آن را خدای محافظ دروازه ی روم تصور کرده اند که مردی دو چهره بود در کنایه از دو نفر برج جوزا که دو فرم مختلف نرگال هم تصور شده اند. منظور از 14 یا "ن" در برج سوم یا جوزا، مسیح است که در آغاز عصر حوت یا ماهی متولد شد یعنی زمانی که آغاز بهار در برج حوت اتفاق می افتاد و ازاینرو مسیح مجسد به ماهی است. حرف "ن" را در سامی "نونگ میخوانند که به معنی ماهی است. آغاز زمستان که تولد مسیح در آن رخ میدهد، در برج حوت، به برج قوس می افتد که به عقیده ی آشوریان، ستاره ی "نون کی" در آن، منشا صورت فلکی "نهر" یا همان رودخانه ی اریدانوس است. بنابراین رودرویی دو نیمه ی گذشته و آینده ی مسیح یا یهوه در کنار رودخانه ی اریدانوس در برج ثور به صورت جبار و ورزاو، درواقع زمینه ی تاسیس آینده ی نزدیک یعنی اتحاد آنها در برج جوزا است که "ن" را با "ج" متحد میکند و "جن" یا جانوس را میسازد. جانوس همان جان یا یوحنا پیامبر تعمیددهنده است که عیسی را در رود اردن تعمید داد و در این لحظه، کبوتر روح القدس، پیامبری مسیح را با نشستن روی سر او تایید نمود. نکته ی جالب این که حرف "ن" که به جای عیسی نشسته و جن یوحنا را تکمیل کرده، در عبری بیش از این که شبیه یک ماهی باشد، شبیه یک اسپرم است. این هم به افسانه ی ازیریس برمیگردد که اتفاقا او هم به عدد 14 مربوط است. تایفون برادر ازیریس، جسد او را به 14 تکه تقسیم کرد و وقتی ایزیس سعی کرد جسد را روی هم سوار کند، تمام تکه ها پیدا شدند به جز آلت نرینه اش که توسط یک ماهی بلعیده شده بود و بدین ترتیب، آفرینندگی ازیریس در شکل توان جنسی او به ماهی منتقل شده بود. مسیح هم مانند ازیریس بی خایه، دائما مجرد توصیف شده و کشیش های کاتولیک به تبعیت از او ازدواج نمیکنند. به روایتی دیگر، بلعنده ی آلت جنسی ازیریس، خرچنگ بود که میتواند همان خرچنگ صورت فلکی سرطان باشد که در دایره البروج، بین برج جوزا و اسد واقع است. انگارکه از اول قرار بود یک دوره مذهبی مآبی زورکی و کلی در تمام ممالک به تقلید از خرچنگ ازیریس-یهوه-مسیح ایجاد شود تا بعد ناگهان در رنسانس برج اسد همه شورش کنند و تمام ارزش های یهودی-مسیحی وارونه شوند. اما کسی نگفته بود که همه ی ملت ها با هم باید یک جا دایره البروج را اینطوری طی کنند. برای همین هم مسیحی ها اول این کار را کردند و کپی-پیست کارهای مسلمانشان زمانی دارند برج سرطان تاریخشان را طی میکنند که مسیحی های اروپایی، خیلی وقت است در برج اسد جا خوش کرده اند. شاید اروپایی ها دوست نداشته باشند مسلمان ها حالا حالاها از تعصب یهودیشان بیرون بیایند. چون واقعا نمیدانند به جز شورش شمعون واره ی خود علیه این تعصب ابلهانه، چه رسالت الهی دیگری میتوانند برای بودن در وضع تاسف بار اقتصادی-سیاسی فعلی پیدا کنند. شاید اگر کسی خزعبلات یهودیان را تکرار نکند و پیشگویی یهودیان درباره ی آخرالزمان نفیلیم فراموش شود، اگر افسانه های یوفوها از صدر تولیدات رسانه ها پایین بیایند و فیل یهودیت را یاد هندوستان خرافاتش نیندازد، و اگر درحالیکه یهودی ها به توسعه ی تجارت کفرآمیز خود معروفند، اسلام همچنان به عنوان سنگر تعصبات قوم محورانه ی ابلهانه ی یهودی ها و مسیحی ها، دری وری های مذهبی آنها را زنده باقی نگذارد، دیگر هیچ دلیلی برای خدایی تصور کردن تمدن جدید باقی نماند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷