بز قربانی یوم کیپور: کهن الگوی مردمان سرگردان در بیابان پوچ مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

مثل تمام موبایل دارها من هم وقتی صفحه ی گوگل را روی نمایشگر موبایلم باز میکنم، میبینم جاسوسان مجازی گوگل، بسته به سلایقی که درست یا غلط از من تخیل کرده اند، بعضی موضوعات را برایم فهرست کرده اند. یکی از آخرین هایشان، معرفی یک کتاب در سایت ایبنا (به تاریخ 12 آبان 1403) در مطلبی با عنوان «خلاف زمان: تاملی فلسفی درباره ی مواجهه با نوستالژی» بوده است به این شرح:

«به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب "خلاف زمان؛ دربارۀ نوستالژی، آرمان‌شهر و دیگر وارونگی‌های تاریخی" اثر دیه‌گو گاروچو منتشر شد. این کتاب را الهام شوشتری‌زاده از اسپانیایی ترجمه و نشر اطراف آن را منتشر کرده است. ما نمی‌توانیم به گذشته برگردیم اما همیشه می‌توانیم آن را به یاد بیاوریم. نکته این‌جاست که وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم، همه‌چیز بهتر از آنچه واقعاً بوده به نظر می‌رسد. حافظهٔ ما چه فردی و چه جمعی معمولاً اجزای آزاردهندهٔ گذشته را حذف می‌کند و به‌مرور، تصویری آرمانی از آن می‌سازد. در واقع، «به یاد آوردن» صرفاً به معنای بازیابی منفعلانهٔ رخدادهای گذشته نیست، بلکه نوعی ساخت و تفسیر گذشته در زمان حال است. ما تکه‌پاره‌های خاطره را منظم می‌کنیم، شکلی به آن‌ها می‌دهیم و از آن‌ها برساخت‌هایی پیچیده می‌سازیم. شاید به همین سبب است که بسیاری از تاریخ‌نگاران «نوستالژی» را در معنایی منفی به کار می‌برند. اما از منظر فلسفی چطور می‌توان به این پدیده نگاه کرد و توضیحش داد؟ کتاب خلاف زمان تأملی فلسفی است در همین باره؛ دربارهٔ مواجهه با گذشته، زمان‌آگاهی و تجربهٔ ناگزیر «حسرت». این جستار بلند با نقدِ نگاه نوستالژی‌زده و کلان‌روایت‌های نوستالژی‌محور، بستری فراهم می‌کند تا خاطره، اسطوره، فراموشی، گذشته و تاریخ را از منظری جدید ببینیم. دیه‌گو گاروچو، استاد فلسفهٔ اخلاق و فلسفهٔ سیاسی دانشگاه مادرید که از روزنامه‌نگاران و جستارنویسان شاخص اسپانیا به شمار می‌رود، در این کتاب نشان می‌دهد که گاهی می‌شود پاسخ امروزی‌ترین پرسش‌ها را در میراث کهنِ ادبی، فرهنگی و تاریخی یافت. البته چنین رویکردی میان جستارنویسان اسپانیایی بی‌سابقه نیست. برای مثال، پیش از گاروچو، خابیِر موسکوسو هم در کتاب تاریخ فرهنگیِ درد برای فهم و تحلیل بهتر تجربهٔ انسانیِ درد و رنج در بافت‌های معاصر از آثار متفکران قرن‌های گذشته کمک گرفته است. در فضای سیاسی امروز جهان، سیاستِ دیروزمحور صدایی بلند و رسا دارد. جنبش‌های پوپولیستی، تا حد زیادی بر دلزدگی و سرخوردگی مردم از وضع موجود متکی‌اند. وعدهٔ به عقب برگرداندن زمان و زنده کردنِ گذشتهٔ شکوهمند و درخشانْ روایتی جذاب و گیرا می‌سازد که به مذاق جامعهٔ مأیوس و ناراضی از شرایط امروز در نقاط مختلف جهان خوش می‌آید. گرچه این وعده نهایتاً تحقق نمی‌یابد چون تحقق چنین وعده‌ای اساساً شدنی نیست. جالب است که به نظر می‌رسد یأس ناشی از تحقق نیافتنش چندان نمی‌پاید. وقتی نهادها و فرهنگ سیاسی موجود چنان ناکارآمد و راکد شده‌اند که شوقی به آینده برنمی‌انگیزند، کافی است جریان پوپولیستی دیگری بیاید و وعدهٔ مشابهی بدهد تا سودای بازگشت به گذشته دوباره در ما جان بگیرد. این‌جاست که نوستالژی وجوهی سیاسی می‌یابد و می‌تواند به عنصری خطرناک تبدیل شود. دیه‌گو گاروچو در کتاب خلاف زمان سراغ آثار فلسفی کلاسیک می‌رود و سیر تحول مفهوم «نوستالژی»، وجوه سیاسی یادآوری و فراموشی، و نسبت نوستالژی با شهر مدرن را بررسی می‌کند. او نشان می‌دهد آرمان‌شهری که بر پایهٔ نوستالژی بنا شده رو به آینده ندارد. گاهی حتی رو به گذشته هم ندارد و در واقع، تکرار همین چیزی است که اکنون داریم. کتاب خلاف زمان را می‌توان نمایندهٔ جریانی قوی و ریشه‌دار در سنتِ ناداستان‌نویسی و مشخصاً ژانر «تأملاتِ» اسپانیا دانست که البته شاید برای خوانندهٔ ایرانی کمتر شناخته‌شده باشد. توجه به این نکته نیز مهم است که وجود برخی شباهت‌ها در تجربهٔ سیاسی و اجتماعی ما ایرانیان و اسپانیایی‌زبان‌ها چه در اسپانیا و چه در آمریکای لاتین باعث می‌شود در بسیاری از موارد، دغدغه‌ها و پرسش‌های مشابهی داشته باشیم. با این حساب، توجه به ادبیات اسپانیایی، اعم از داستان و ناداستان، می‌تواند برای خوانندهٔ معاصر ایرانی بسیار سودمند باشد و مجالی برای عمیق‌تر اندیشیدن به مسائل امروزیِ ما ایجاد کند. "خلاف زمان" در ۱۸۴ صفحه و به قیمت ۱۹۴ هزار تومان از سوی نشر اطراف وارد بازار کتاب شده است.»

مسلما تجربه ی این کتاب همانطورکه تا حدی در معرفی ایبنا از آن منعکس شده است ارتباط محرزی با وضعیت روز ایران دارد. ایرانی ها که پیشتر با شورش علیه مدرنیته ی پهلوی، قصد بازگشت به دوران خوش صدر اسلام تحت «احیای اسلام ناب محمدی» را داشتند، درنهایت مدرنیته ی پر عیب و اشکال پهلوی را بیش از همیشه پذیرفتند و آنگاه که جمهوری مثلا اسلامی را کپی و پهلوی را اصل تلقی کردند، ناگهان از پهلوی بهشت موعود ساختند، موضوعی که اسباب ماهی گیری مرتجعین وابسته به سلسله ی پیشین از این آب گل آلود شده و قطعا ترجمه ی کتاب فوق در جمهوری اسلامی ایران، به قصد انذار این است که چون قرار است دوباره بر اساس نوستالژی پوچ انقلاب شود، پس باز هم وضع موجود یک بار دیگر از صفر تکرار خواهد شد و به کشور ضرر خواهد زد. عجیب است که مدعیان پهلوی با گرفتن ظاهر سکولار به خود، روی همان موج نوستالژی سازی استوارند که از دل سنت احیای اسلام ناب محمدی پس از انحرافات گرفتارکننده اش درآمده است ولی آنها در کپی کاری از دشمن هم باز از دشمنان اسلامگرایشان کپی کرده اند چون اسلام ناب محمدی، بزرگترین دشمن خود را یهود میشمرد درحالیکه این، یهود بود که آفت «احیای گذشته ی بهشتی» با تصفیه ی حال را به داخل جهان انداخت.

اتفاقا یهودیت، خودش داعیه داران سابقی را به رسمیت شناخته که مدعی است خدایش را از آنها «پس گرفته» است و ظاهرا نسخه های اصلی یهودند که بدعتگذاران در آنها انقلابی ایجاد کرده اند که به یهودیت کنونی انجامیده است. ادعاهای جدید درباره ی این که یهودی هایی که عزرا با نوشتن تورات ایجاد کرد، به دنبال ماموریت عزرا از سوی حکومت پارسی هخامنشی پدید آمدند و تنها بازماندگان بلاواسطه ی آن مذهبند، درواقع نوعی چرخش به سمت قبول این بدعتگذاری است. اما در تورات، "پس گیری" با پس گرفتن تابوت عهد از پلستینی ها اتفاق می افتد چون با دزدیده شدن تابوت عهد به عنوان خانه ی یهوه توسط پلستینی ها محل یهوه هم به غزه پایتخت پلستینی ها منتقل شده بود. پلستینی ها مهاجمان دریانوردی بودند که از جزایر یونان و ایتالیا به یهودیه آمده بودند. در اسناد مدینه هبو در مصر، از آنها به نام "پرست" یاد شده است، نامی که ولیکوفسکی آن را با عنوان "پارس" برای حکومت هخامنشی تطبیق میکند. فرانکو دو سار، بر این تطبیق صحه مینهد چون معتقد است دزدیده شدن خانه ی خدا توسط پلستینی ها تکرار دزدیده شدن صلیب مقدس همان خدا توسط پارسی ها در زمان خسروئس است و این خسروئس، همان اخشوارش یا کورش شاه پارسی متصرف کننده ی اورشلیم است. خسروئس، اورشلیم را از دست رومی ها درآورد ولی هراکلیوس امپراطور روم، اورشلیم و صلیب مقدس را پس گرفت همانطورکه یهودی ها پلستینی ها را شکست دادند و تابوت عهد را پس گرفتند. صلیب مقدس توسط هلنا مادر کنستانتین بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم کشف شد و درواقع تجسمی از او به عنوان خانه ی خدا و مادر خدا بود. بنابراین صلیب به جای هلنا برابر با هلن شاهزاده خانم یونانی نیز هست که تروایی ها او را دزدیدند ولی یونانی ها پسش گرفتند. "هلن" به معنی خورشیدی، و "هلنا" مونث آن است و ظاهرا اشاره به اقامت خدای خورشید در سنگ های آسمانی فرود آمده بر زمین به عنوان مادران خدا دارد. بنابراین دیگر تجسم همان خدا یعنی حجرالاسود کعبه ی مسلمانان هم ماهیتی شبیه صلیب مسیحی و تابوت عهد یهودی پیدا میکند و فراموش نمیکنیم که کنستانتین هم با دیدن صلیب آتشینی که از آسمان به زمین افتاد مسیحی شد. آن میتواند با ستاره ی دنباله داری که مدتی قبل از امپراطور شدن هراکلیوس و همزمان با تولد پیامبر اسلام در قرن ششم میلادی در آسمان ظاهر شد تطبیق شود که به دنبالش فجایع زیادی در زمین روی دادند. یعنی شهابسنگ مزبور، همان شهابسنگی است که در دیدگاه کاتاستروفیست هایی مثل ولیکوفسکی، با برخورد به زمین، باعث بروز زلزله ها و سیل ها و طاعون ها و قحطی های زیادی شده است. این فاجعه میتواند فاجعه ای باشد که به دوران موسوم به عصر یخبندان و حکومت چهارپایان موحش بر سراسر زمین پایان داد بی این که عصر مزبور واقعا عصر یخبندان باشد چون از دید کاتاستروفیسم، این فاجعه باعث جابجایی قطبین و تغییرات آب و هوایی ناشی از این شده که اتفاقا به کاهش آب و هوای سرزمین های شمالی انجامیده و احتمالا جنگل های سرسبز قطب شمال در یافته های فسیلی و افسانه های قرون وسطایی، مربوط به همان دورانند و زمانی را نشان میدهند که بیشتر نقاط زمین دارای آب و هوای مشابه و یکسان بودند. فاجعه ی مزبور، باعث باور به خشم خدا از اعتقادات و عملکردهای وقت بشر شد و تجدید نظری اساسی در مذهب را باعث گردید و پیدایش ادیان ابراهیمی یادشده یعنی یهودیت ارتدکس، مسیحیت یهودی تبار و اسلام، عامل آن است. دوسار به پیروی از یووه تاپر، معتقد است که این رویکرد ابتدا با یک زهدمآبی شدید همراه بود که کاتاریسم اروپایی مظهر اصلی آن است، ولی بعد، کلیسای رم ضمن سرکوب کاتارها به تدریج آن را اصلاح کرد درحالیکه در شرق، با شدت و حدتی کمی کمتر در مرحله ی زهدپرستی باقی ماند. تاپر، این فاجعه را به قرن 14میلادی نسبت میدهد که زمان بروز همزمان طاعون بزرگ و مشاهده ی نشانه های آسمانی غریب است، درست مثل طاعون نسبت داده شده به قرن ششم که در دنباله ی مشاهده ی دنباله داری بروز کرد. فومنکو بی این که از بروز فاجعه صحبت کند، رواج زهدمآبی را به دنبال نشانه هایی مرموز در آسمان تایید میکند ولی آن را در قرن 12 میلادی میجوید و به اعدام مسیح تاریخی در کریمه مرتبط میکند. در مقابل، دوسار و تاپر، مسیحیت را نوعی کیش خورشیدپرستی میشمرند که بعد از فاجعه توسط کلیسا و مامورین انجیل نویسش تحریف شده و درواقع تمام نشانه های مذاهب خورشید پرستی که در خاورمیانه و اروپا و شمال افریقا داریم، همه وابسته به همین کیشند و اگر منابع کلاسیک یونانی-رومی، خدایان آنها را به قبل از مسیحیت ربط میدهند، به خاطر این است که این منابع کلاسیک، جعلیات اصحاب کلیسای رم برای تعریف خاطره ی این مذاهب به شرک هستند. با این حال، دوسار هنوز شباهتی به فومنکو دارد و آن این که درحالیکه فومنکوی روس، به پیروی از ناسیونالیسم روسی، یک خاستگاه مسیحی اسلاو در کریمه برای مسیح جور میکند، دوسار، یک مرکز مسیحی گالیک در زادگاهش فرانسه خلق میکند که همانا پروونس مرکز غنوصی های مسیحی فرانسه است. دوسار همچنین برخلاف تاپر، زمان فاجعه را نه در قرن 14 بلکه در قرن 16 تعیین میکند که اتفاقا در آن نیز هم گزارش دنباله دار فاجعه آفرین داریم و هم گزارش طاعون گسترده. اتفاقا نکته ی جالب این است که درحالیکه در قرن 14 مد نظر تاپر، دمای هوای زمین کاهش یافته است، در قرن 15 دوباره بالا رفته و بعد در قرن 16 دوباره پایین آمده است. شاید به خاطر این که در تاریخنویسی اولیه، قرن های 14 و 16 یک قرن در دو روایت بوده اند.:

“LE RECENTISME EN FRANCAIS”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 9MARS 2014

فرهنگ کشی گسترده و ستمگری به نام مذهب که در جریان اصلاح دین و پاک کردن آن از مظاهر طبیعت پرستی صورت گرفت، در مقابل مدارای مذهبی کورش قرار میگیرد بی این که سندی از چنین مدارای مذهبی جز درباره ی یهود وجود داشته باشد. دلیلش این است که کورش همان اخشوارش و اخشوارش همان خسروئس دزدنده ی صلیب مقدس است که او را در مقام یک بنیانگذار مذهبی نشان میدهد. در این صورت، هراکلیوس رهبر روم یونانی که خسروئس را شکست میدهد برابر با اسکندر کبیر فاتح سلسله ی کورش یا همان هخامنشیان است. این ادعا امروزه کمی عجیب به نظر میرسد. چون تاریخ رسمی، بین کورش و اسکندر 200سال فاصله انداخته که با رودررویی هراکلیوس و خسروئس متفاوت است. اما این کار تاریخ رسمی، با محوریت دادن به تواریخ یونانی انجام شده که تیم کلیسایی جمع آورنده شان، اسم های مختلف شاه زمان نوشته شدن تورات در کتاب مقدس چون کورش، اخشوارش، داریوش و ارتاخشتر را به صورت یک سری اسم های تکراری شاهان هخامنشی با نام های سیروس، داریوس، خرخس و ارتاخرخس پشت سر هم ردیف کرده اند و این درحالیست که تمام این اسم ها تلفظ های مختلف آسور/آشور، لقب مردوخ خدای قوم آسوریان هستند که در پادشاهان آشوری تجلی میکرد به اضافه ی ارتاخشتر به معنی شاه زمین که با عنوان "شاه چهارگوشه ی زمین" برای شاهان آشور قابل تطبیق است. تنها استثنا در تاریخنویسی یونانی، اسم "کامبیز" است که هم برای شاه قبل از سیروس که پدر او است به کار رفته است هم برای شاه قبل از داریوس اول که پسر سیروس شناخته میشود. علت این است که کامبیز یک شاه محلی قبل از سیروس بوده و سیروس یک امپراطور که در تمام شاهان بعد از خود ضرب شده و همان داریوش شاهی است که به دست اسکندر سرنگون میشود. ازآنجاکه سیروس اول و داریوس اول، هر دو نشاندهنده ی اوج سلسله و نزدیک ترین به آشور قدرقدرتند، قبل از هر دو یک کامبیز قرار گرفته است. پس کل پادشاهی پارس در یک کورش یا داریوش که همان خسروئس است و به دست هراکلیوس/اسکندر سرنگون میشود جمع می آید. با این حال، روند داستانسازی از همه ی این آسورها از یک داستان سازی قبلی پیروی میکند که در وقایعنامه های شاهان آشوری و کلدانی متجلی میشود و درواقع جامع دو سلسله ی نوآشوری و نوکلدانی است اگرچه به دلیل این که همه ی شاهان مزبور، جلوه های تکراری یک ایزدند، جاهایی با هم مخلوطی داستان پیدا میکنند و بعضی شاهان چند بار تکرار میشوند. برابری آشوری ها و کلدانی ها با هم در عهد عتیق از جمله در کتاب جودیت، قابل توجیه است. درست مثل شاهان هخامنشی که همه آشورند، اسم اغلب شاهان آشوری، کلمه ی آشور/آسور/اسر به معنی فرمانران را در خود دارد. از طرفی دو بنیانگذار امپراطوری کلدانی، به ترتیب نبوپلسر (نبو بعل آسور) و نبوکدنصر (نبو کد نا آسور) هستند که نام هر دو به معنی "نبو خدای فرمانران) هستند و نشان میدهد کلدانی ها آشوری هایی بودند که نبو خدای دانش را با آشور یا مردوخ رئیس خدایان برابر میدانستند. امت سوئینی، در کتاب "رامسسی ها، مادها و پارس ها" تقریبا روند منطقی اصل فهرست اکامنیدها یا شاهان به اصطلاح هخامنشی روایات یونانی را ارائه داده که در آن، سرسلسله ی اکامنیدها یعنی سیروس با توکولتی نینورتا تطبیق میشود و آخرینشان یعنی داریوس سوم با نبونیدوس. بنابراین اسکندر کبیر و سلسله ی یونانی سلوکی بلافاصله بعد از سقوط حکومت کلدانی ها در بابل، وارد میشوند و این نشان میدهد که چرا بعضی منابع یهود، کورش را نجات دهنده ی یهودیان میشناسند و برخی دیگر، کورش را ستمگر بر یهودیان میخوانند و به جایش اسکندر را ناجی یهود میشمرند. چون اسکندر، نسخه ی یونانی کورش است، کلمه ای که به سادگی به معنی رئیس و لقب مسیح اشعیا است. اسکندر پسر زئوس است همانطورکه مسیح پسر یهوه است. اتفاقا سوئینی در تطبیق پارسی ها با پلستینی های یونانی با ولیکوفسکی موافق است. منابع یهودی، پلستینی ها را "قفطوری" به معنی اهل جزیره ی کرت میخوانند و کرت، پرورشگاه زئوس نوزاد است که بعدا پدر اسکندر میشود. اسکندر، یهودیه را فتح کرده است، درحالیکه این کار توکولتی نینورتا نبوده است و سناخریب و تیگلات پیلسر و شلمنصر بوده اند که سرزمین های یهودی را گرفته اند. با این حال، توکولتی نینورتا روح امپراطوری ای بود که توسط آن سه شاه بزرگ بعدی گسترش یافت. توکولتی نینورتا که سوئینی، تیگلات پیلسر سوم را نسخه ی دیگر او میداند، حتی ها را در شمال و بابل را در جنوب تسخیر کرد. سوئینی، عنوان "هاتوسیلیس" برای شاه حتی در داستان های نبرد رامسس فرعون مصر با حتی ها را به معنی "عالی حتی ها" میخواند و معتقد است وارونه شدن لغات ممکن است که در این صورت، "آلیاتس" خوانده خواهد شد، نامی که یونانی ها برای بانی لودیه یا لیدی به کار برده اند و بنابراین فتح حتی و بابل توسط توکولتی نینورتا همان فتح لیدی و بابل توسط سیروس است. البته توکولتی نینورتا برعکس سیروس در نبرد کشته نمیشود و قتل سیروس یا کورش، به سبب تطبیق او با کریست یا مسیح به سبب مسیح خوانده شدنش در کتاب اشعیا است. از طرفی حکومت نوآشوری با پیروزی بر حکومت قبلی میتانی در شمال عراق شکل گرفته است و این هم همان تصرف کشور ماد توسط سیروس از پارس های تحت سلطه ی مادها در گزارش هرودت است. دیدیه لاکاپله بازسازی سوئینی را با اصلاحاتی میپذیرد ولی آن را تاریخ راستین تلقی نمیکند و زمانش را به بسیار جلوتر می آورد. چون معتقد است که سلوکی ها یا جانشینان یونانی اسکندر در آسیا، در نام و محتوا، نسخه ی یونانی شده ی سلجوقیان ترک هستند که در قرون وسطی بر بغداد پایتخت خلفا در منطقه ی بابل ظفر یافتند و بابل باستانی، محل قبلی بغداد است که رش گلوتا یا الیگارشی یهودی در آن ساکن بودند. امپراطوری سلجوقی همان حکومت اسرائیل بزرگ سلیمان است و تقسیم اسرائیل به دو حکومت اسرائیل و یهودا در آن تکرار میشود. یهودا برابر با سلجوقیان روم در ترکیه است که امپراطوری عثمانی از آن پدید می آید که اسرائیل که بعدا سامری ها در آن نشو و نما کردند، سلجوقیان بزرگ در ایران و آسیای مرکزی است. حکومت سلجوقیان بزرگ، به زودی متلاشی شد و جایش را حکومت خوارزم پر کرد که اسمش تحریفی از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها است و خوارزم بعدا در وجود دولت سامارکینت یا سمرقند محو شد که نامش به معنی سرزمین سامری ها است. سلوکی ها –درواقع: سلجوقی ها- پرستش زئوس و مذهب سامری را به رسمیت شناختند که شورش حشمونیان یا کاهنان یهودی متعصب را در پی داشت و حشمونی ها موفق به تصرف اورشلیم شدند. حشمونی ها در نام و محتوا همان عثمانی ها هستند و پیروزیشان بر سلوکیان یونانی، هم پیروزیشان بر سلجوقیان است و هم بر دولت روم یونانی موسوم به بوزنطیه در ترکیه. نام های حشمونیان و عثمانیان، صورت دیگری از عنوان اکامنیدها نیز هست و پیروزی اکامنیدها بر بابل، درست به اندازه ی تاسیس دولت حشمونی به احیای یهودیت می انجامد. با این حال، اکامنیدها در اصل، تکرار عثمانی ها بعد از جدا شدن راهشان از آنها میباشند و خود جزو بددینانند چون پیرو سیروس یا آسورند که یهود امروزه آن را دشمن باستانی خود میشمرند. در زندگینامه ی کورش یا سیروس، نوعی احیای مذهب فراموش شده دیده میشود و آن، جایی است که کورش، مذهب مردوخ را احیا میکند. نبونید که شاه قبل از کورش در بابل است، مذهب مردوخ را رها کرده و خدایان دیگر و بیش از همه سین را تقویت کرده بود. ازاینرو کورش با حمایت کاهنان مردوخ، بابل را تصرف و مذهب مردوخ را احیا کرد. آشوریان، مردوخ را آشور یعنی ارباب میخواندند. در تورات البته یهوه با آشور تطبیق نشده، ولی در لایه هایی از تورات، "ال" یعنی خدا خوانده شده است و همانطورکه فرانچسکو کاروتا نشان میدهد، مسیح در لایه های داستانی صدر مسیحیت، الاسار –نامی ترکیبی از "ال" و "آسور"- است که در انجیل، مردی است که درست مثل مسیح میمیرد و دوباره زنده میشود. همین ال آسار به صورت ایلیوس هاسار و نهایتا ژولیوس سزار به عنوان پسر زئوس یا ژوپیتر، تبدیل به یک فرم شاهانه از مسیح در روم میشود. کورش هم در کتاب اشعیا مسیح خوانده شده است، اما عجیب اینجاست که اشعیا همزمان "پول" شاه آشور را فرستاده ی خدا میخواند و انتظار دارد اسرائیل، جبر او را بپذیرند. "پول" را با تیگلات پیلسر سوم تطبیق میکنند که سوئینی همان توکولتی نینورتا و معادل کورش میخواند. توکولتی نینورتا یعنی توکل کننده به نینورتا (از خدایان قبل از مردوخ)، درحالیکه تیگلات پیلسر یعنی توکل کننده به بعل آشور، که بعل و آشور، هر دو القاب اصلی مردوخند. یعنی کورش از طریق یکسان شدن با توکولتی نینورتا درواقع خودش مظهری از انقلاب دینی به نفع مردوخ است، ازجمله در اسم خودش. پس معبد یهود که توسط نبوکدنصر ویران و به دستور کورش یا داریوش یا ارتاخشتر بازسازی میشود، همان معبد مردوخ در بابل است. در کتاب دانیال، داریوش شاه بلافصل بابل بعد از نبوکدنصر و فرمانده به بازسازی معبد یهود است. در تاریخ رسمی هم محوریت رسالت مذهبی به جای سیروس و کامبیز به داریوش داده شده که خود را فرستاده ی اهوره مزدا میخواند. اهوره یا اهوره مزدا خدای زرتشتیان، همان آسور یا آسورامستاس خدای شاهان آشور است. در تاریخ آشور، میانپرده ی رفت و برگشت دین بین دو شاه، به صورت تخریب و بازسازی بابل توسط دو شاه بلافصل تکرار میشود. سناخریب بابل را به سزای شورش ویران میکند ولی پسرش اسرحدون آن را بازسازی میکند و در حرکتی نمادین، خود در تجدید بنای معبد مردوخ شرکت میکند. اگر دقت کنید، نام اسرحدون باز اسم آشور را در خود دارد، درحالیکه نام پدرش سناخریب (سین-آ-خریبو) به معنی مقرب سین است که سین همان خدای اصلی نبونید است. اسرحدون حکم کرده بود که بابل تا 70سال ویرانه بماند، ولی درنهایت زمان مزبور را تا 11سال تخفیف داد. ولی یهود همچنان مدعیند که معبد اورشلیم 70سال ویرانه بود و یک دلیل طولانی شدن تاریخ حکام بابلی بین نبوکدنصر تا داریوش نیز همین است. با این حال، در همین تاریخ سازی تقلبی، بعضی زوایای پنهان تغییر مرام اسرحدون یا کورش آشکار میشود. در کتاب مصری مانتو، جانشین بلافصل نبوکدنصر، "عامل مردوخ" نام دارد. این نام به صورت "اویل مروداخ" در کتاب دوم پادشاهان تکرار میشود. دراین فصل از تورات میبینیم که شاه اورشلیم که زندانی نبوکدنصر بوده است، در زمان اویل مروداخ، نخست وزیر شاه بابل است و یهود را در حکومت بابل به شدت نفوذ داده است. در کتاب استر (فصل دیگری از تورات) چنین نفوذی را در دربار اخشوارش (کورش) می یابیم. اخشوارش، شاه ستمگری است که یهود را به بردگی گرفته است، اما یک زن یهودی به نام استر، با ازدواج با اخشوارش و نفوذ بر او، دشمنان یهود به رهبری همان نخست وزیر را نابود میکند و پسرعمویش مردخای را به صدارت مینشاند که یهودیان را بر بابل حاکم و مذهب بابل را یهودی یا نیمه یهودی میکند. مردخای و استر، در نام، همان مردوخ و عیشتار، خدا و الهه ی اصلی بابل هستند. اخشوارش قبل از ازدواج با استر، معادل نبوکدنصر و بعد از ازدواج با استر، معادل کورش است. همچنین مردخای و هامان، دو تعریف مختلف اخشوارش (آشور) هستند که مقابل هم قرار گرفته اند. درحالیکه مردخای معادل مردوخ است، هامان از نام های آمون خدای اعظم مصر قبل از برجستگی ازیریس است. نام اسری یا ازیریس باز از آسور می آید. او کهن الگوی فراعنه ی مصر است و جایگاه بزرگی را که قبلا به آمون و پتاح تعلق داشته است تصرف میکند. ازیریس پسر آمون تلقی میشود همانطورکه اسرحدون پسر سناخریب تلقی میشود. شکست آمون در مصر، با شکست سناخریب درآنجا تطبیق میکند. به روایت هرودت، زمانی که لشکر سناخریب، آماده ی فتح نهایی مصر میشدند، به معجزه ی خدایان، موش ها کمان های ارتش سناخریب را جویدند و ارتش سناخریب مجبور شدند بی نتیجه برگردند. جالب این که افسانه های یهود همین داستان را درباره ی محاصره ی اورشلیم توسط لشکر سناخریب میگویند و دلیلش این است که مصر به اندازه ی اورشلیم، جانشین بابل شده است چون بعد از انتقال اشرافیت یهودی بابل از بغداد به قاهره پایتخت مصر، قاهره و گاهی خود مصر، بابل نامیده شده اند. ازیریس و ایزیس، همتای مردخای و استر در مصر هستند و از این موضوع نباید تعجب کرد. چون همانطورکه مردخای و هامان ربط فامیلی به هم ندارند، ازیریس یا آسور هم با تبدیل شدن به یهوه آنقدر بزرگ شد که آمون فقط یک رقیب باطل برایش بود و دیگر نیازی به این که خود را پسر آمون بخواند نداشت. وقتی خدای یهود اینقدر بزرگ شد دیگر در حیطه ی مذهب مردوخ نیز نمیگنجید و علیه آن شورید و ادعای بازگشت به اصل نمود بطوریکه خود مردوخ به صورت فرشته ای کوچک تر از یهوه یعنی میسکائیل در مسیحیت باقی ماند و البته همچنان مانند مردوخ، یک قهرمان اژدهاکش نجات دهنده ماند. تغییرات پیش آمده، در حکم شورش حشمونی ها و برابر قیام عثمانی ها علیه یونانی گری منسوب به اسکندر بود. به همین دلیل، غارت معبد یهود توسط نبوکدنصر به صورت غارت معبد مردوخ در بابل توسط اسکندر تکرار شد و اسکندر، به صورت یک نسخه ی یونانی از نبوکدنصر درآمد. اسکندر در مصر، خود را پسر زئوس آمون نامید و ازاینرو خود تجسمی از هامان و جبهه ی او شد. اگر اسکندر امپراطور جهان است فقط به خاطر برابریش با نبوکدنصر است وگرنه او فقط نماینده ی شقی از فرهنگ ترکان سلجوقی بود که به صورت فرهنگ عثمانی کوچک شد. الگوی دقیق تر اسکندر به صورت یک شاه ترک که مذهب سامری های بددین را ضد یهودیت اصیل ترویج کرده است، تیمورلنگ شاه سمرقند (سرزمین سامری ها) است که پایتخت عثمانی را فتح و بایزید سلطان عثمانی را همانطور که شاه یهودیه اسیر نبوکدنصر شد زندانی میکند. با این حال، بعد از مرگ تیمور لنگ، امپراطوریش فرو میپاشد و بعد از یک سری جنگ های داخلی بین پسران بایزید، محمد اول، عثمانی را احیا میکند و بعدتر هم محمد دوم با فتح قستنطنیه –اورشلیم عثمانی ها- از تسلط یونانی ها، حقانیت دولت عثمانی را اثبات میکند. این دو محمد، یک نفر و دو نسخه ی همریشه ی محمد پیامبر اسلامند که عثمانی ها سخنگوی مذهبش هستند، اسلامی که ادعای احیای یهودیت بعد از تحریفش توسط بنی اسرائیل را دارد. صدر اسلام محمدی به جنگ پارس ها نیز میرود و عثمانی نیز همین سنت را تکرار میکند. به گفته ی سنت جروم، پارس ها فرقه ی شکل گرفته حول پرستش میترا هستند. در مذهب زرتشتی که پیروانش "پارسی" خوانده میشوند میترا یکی از خدایان است. در مغربزمین، میترا به عنوان یک خدای خورشیدی، اساس کیش تمپلارها است که کلیسای کاتولیک، آنها را در مرکزشان فرانسه، سرکوب میکند ولی آنها باقی میمانند و بعدا فراماسونری را ایجاد میکنند. میترا احتمالا فرم قبلی و نزدیک به اصل اهوره مزدا و بنابراین آسور/مردوخ است. بدین ترتیب، مذاهب آشوری و یونانی، یک میانپرده در تاریخ یهود معرفی میشوند و به همین خاطر هم هست که سرزمین آشور در اسرائیل کتاب مقدس بومی سازی شده است به این ادعا که آشوری ها در زمان تصرف گیلعاد (جلعاد) و جلیل در سامریه، نام گیلعاد را به نام خدایشان آسور، به «آسور» تغییر دادند.:

“CHRONOLOGIE DE LA FIN DU ROUYAUME D,ISRAEL”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 21DEC2021

گیلعاد به عنوان نسخه ی یهودی آسور، در اسم میتواند همان گالاتیا در ترکیه باشد و از طریق ریشه ی گاول یا گالیک یا کلت گالاتیا با گاول های فرانسه و بقیه ی کلت های اروپایی ارتباط حاصل کند. منطقه ی گالاتیا حول رودخانه ی اکیس شکل گرفت که جان اونیل، آن را با لغت AXIS به معنی قطب و معمولا قطب شمال تطبیق میکند. او نام اکیس را به نام قوم اکم یا اکموس مربوط میکند که یونانیان، آنها را با سیکلوپ ها یا غول های یک چشم تطبیق میکردند. علت این بود که قطب شمال، محل کوه کیهانی بود که آسمان را نگه میداشت چون ستاره ی قطبی در محل آن، تنها ستاره ی ثابت جهان بود و محور گیتی به نظر میرسید. از طرفی کوه کیهانی با اطلس غول نیز تطبیق میشد و ازاینرو به نظر میرسید ستاره ی قطبی، تک چشم یک غول باشد که سیکلوپ ها تکثیر آنند. سیکلوپ ها با آریماسپی ها یا باشندگان هایپربوریا یا شمال دور یونانی ها تطبیق میشدند. به نوشته ی استفانوس بیزانسی، در شمال قلمرو یونانی ها، قلمرو اسکیت ها (سکاها)، بعد از آن قلمرو ایسدونی ها و بعد از آن قلمرو آریماسپی ها قرار داشت. هرودت مینویسد که در زبان اسکیت ها، "آریما" به معنی یگانه و "اسپ" به معنی چشم –مرتبط با SPY به معنی جاسوسی- است و بنابراین اریماسپی یعنی تک چشم، معنایی که یادآور سیکلوپ ها است. اما پلینی، نام اریماسپی ها را برگرفته از رودخانه ای به نام اریماسپی میخواند که از طریق آن، اریماسپ میتواند اسب یگانه معنی شود. منظور از اسب یگانه، "آسپالیس" –یعنی الهه ی اسب- است که زنی مقدس در بین قبیله ای از اسکیت ها بود که به نامش اسپوئی نامیده شدند. همانطورکه بطلمیوس نشان میدهد، آنها در اول نام سرزمین هایشان کلمه ی "آسپ" اضافه میکردند و در آخر نامشان هم باز "آسپ" اضافه میکردند تا برابریشان با روح اسب را نشان دهند. بنابراین آنها قابلیت تطبیق با سنتورها یا موجودات نیم اسب-نیم انسان را هم دارند که این با سوارکاری و اسب دوستی اسکیت ها جور است. زن مزبور، نسخه ای انسان شده از الهه آرتمیس یا دایانا به صورت دختر مردی به نام آرگیوس بود که به تارتاروس یا دوزخ سفر کرد و تارتاروس در نزد بعضی قدما با تارتاریا یا تاتارستان سرزمین اسکیت ها تطبیق شده است. این زن بعد از مرگ، به شکل بز درآمد و آسپوئی برایش بز قربانی میکردند. "آسپی" همچنین به مفهوم درخت و تحت اللفظی به معنی از جنس AS یا ASH به معنی خاکستر است. این معانی تحت ارتباط با غول یک چشم و قطب آسمانی با درخت کیهانی که نسخه ی دیگر کوه کیهانی است جمع می آیند و در افسانه های ایرلندی، SEARBHANغول محافظ درخت زندگی در DUBHROS یا جنگل سیاه را میسازند که روی پیشانیش یک چشم سرخ آتشین نابودگر داشت. نام او با نام "شیبار" از جن های نام برده شده در قصه های عربی در ارتباط به نظر میرسد. قطب شمال به دلیل این که سرزمین تاریکی است، با تارتاروس یا قلمرو مردگان تطبیق میشد و چشم نابودگر هم نمادی از این مرگ هراسی انسانی و به همین دلیل، نماد شیطان است. در اساطیر مصری، این چشم نابودگر، چشم رع یا آمون است که تبدیل به الهه سخمت میشود و به شکل شیری مهیب، جهان را به خاک و خون میکشد. سخمت دختر رع همان اسپالیس دختر ارگیوس است و ارگیوس میتواند به معنی متعلق به آرک یا سرزمین شمال باشد. او همان ارگوس غول نیز هست که تمام بدنش از چشم پوشیده شده و به خاطر این چشم ها همیشه بیدار است چون هر وقت نصف چشم ها خوابند نصف دیگر بیدارند و علاوه بر این به گفته ی اوریپیدس، هرا چشمی ویژه وسط پیشانی او قرار داده است. ارگوس به خاطر داشتن چشمان بسیار، با میترا قابل تطبیق است که بنا بر گفتمان زرتشتی، ده هزار چشم و ده هزار گوش دارد که با آنها همه چیز را میبیند و میشنود. با این حال، چشم های ارگوس، تکثیر چهار چشم ساتورن یا کرونوس –نسخه ی یونانی آمون رع- در نقل قول فیلو و اوزیبیوس از ساخونیاتون فنیقی هستند که هر وقت دو تا از چشم ها بسته اند دوتای دیگر بیدارند و این چهار چشم، معادل دو چشم خورشید و دو چشم ماهند که هر یک، یکی از چشم های پتاحند. نام های ارگوس و ارگیوس و ارک به ارکتوس یا ارتوس یا اورسا به معنی خرس مربوطند چون صورت فلکی اورسا میجر یا دب اکبر یا خرس بزرگ، موکل قطب شمال است. خرس فرم غول مانند و انسان نمای شیر است و "شو" نسخه ی قبطی اطلس به شیر مجسم میشود. هرکول، قهرمان پوست شیرپوش در اساطیر یونانی، فرم متحرک اطلس است و این آنجا آشکار میشود که هرکول یک بار به جای اطلس، کره ی آسمانی را بر دوش گرفته است. تفنوت خواهر شو هم مجسم به شیر و بارها با سخمت تطبیق شده است. این دو میتوانند با شیرهای دو افق طلوع و غروب تطبیق شوند که موکلان روز و شب و ازاینرو مجسم در خورشید و ماهند. در یونانی گری، آپولو و آرتمیس، فرزندان زئوس و برادر و خواهر دوقلویی هستند که به ترتیب موکلان خورشید و ماهند.:

THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP5

در متن مصری موسوم به پاپیروس جادویی، آمده است که شو «مدتی به شکل یک مرد میمونی و مدتی به شکل یک مرد دیوانه» بود و در این حالت، به شکل غولی چند ذراعی دیده میشد. جرالد مسی، حدس میزند که فرم میمون شکل، اشاره به گذشته ی وحشی و حیوان مانند شو دارد درحالیکه مرد دیوانه همان موسی است که از کوه سینا پایین آمده و بنی اسرائیل را در حال گوساله پرستی یافته و از خشم، دیوانه شده و الواح قوانین یهوه را شکسته است. پایین آمدن او از کوه یهوه همان نزول خدا به شکل انسانی به نام موسی است و خدای مزبور، شیر مقدس یهودا است که میتواند خود شو و معادل مرد وحشی سابق باشد همانطورکه موسی از قبیله ی "لاوی" به معنی شیر می آید. موسی زمانی در جایی به نام "هند" سرزمین خرمی را مشاهده کرده است که در آن، خورشید در طول شب غروب نمیکند. این "هند" همان "هنتو" یا "خنتو" یعنی جنت یا بهشت قبطی است که افریقای سیاه در جنوب مصر و در سرچشمه های نیل را نشان میدهد و کشور سرچشمه ی نیل، اوگاندا نام دارد که تلفظ دیگر خنتو است. چون هرچقدر در جنوب پیش بروید روزها طولانی تر میشوند به نظر میرسد اگر به بهشت برسید دیگر شبی وجود نخواهد داشت. بنابراین روشنایی جنوب در مقابل تاریکی قطب شمال قرار میگیرد. ظهور موسی در این محل، تضادی با پایین آمدن او از کوه کیهانی به جای عمود قطبی ندارد چون کتاب آمنتا یا کتاب هادس میگوید آدمیان، ملت رع هستند که رع آنها را به سزای ناسپاسیشان، از قصرش در کوه قطبی به آمنتا یا دوزخ جهان زیر آن کوه تبعید کرده است ولی آنها با دنبال کردن تونل های پتاح در آمنتا، از دروازه ای در جنوب خارج شده و پیوسته به شمال به سمت کوه قطبی و قصر بهشتی آن حرکت کرده اند. نامجاهای آمنتا همه همان نامجاهای قبط یا مصرند و به نظر میرسد مصری که موسی از آن خروج کرده است همان آمنتا یا دوزخ باشد و ظهور انسان ها روی زمین، همان لحظه ی آغاز حرکت بنی اسرائیل به رهبری موسی به سمت اورشلیم یا بهشت زمینی است. نام موسی قابل تعبیر به "ما-شو" ترکیب نام های ما/مآت با شو است. مآت الهه ی حقیقت با تفنوت تطبیق میشود که نیمه ی مونث مکمل شو است. همکاری در عین تضاد شو و تفنوت، معادل همکاری در عین تضاد موسی با خواهرش مریم جادوگر است. قوانین موسی از ته مانده ی خرده های قابل خوانش الواح تکه تکه شده برآمده ای که خود موسی به جای خدای یهود شکسته و نشان از کوچک شدن و تحریف دین خدا دارد که خود شکل گیری داستان به این شکل در تورات و حدیث، نمود این تحریف است. یعنی میتوان گوساله پرستی سابق را بخشی از یهودیت اصلی شمرد که البته چون گاو تجسم حیوانی ازیریس است، یهودیت قبلی برابر با مذهب فرعون ها است که ازیریس، کهن الگوی آنها است. ازیریس همچنین فرمانروای مردگان و ازاینرو تقریبا رئیس آمنتا نیز هست. بنابراین قیام موسی علیه گوساله پرستی، همان لحظه ی خروج او از اطاعت فرعون در مصر یا آمنتا نیز هست. ازیریس پیش از این که فرمانروای جهان مردگان شود، بر زمین حکومت میکرد ولی توسط برادرش سوت کشته شد و با این حال، شقی از او به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس (زمین) متولد شد و به جنگ سوت رفت. هورس به خورشید طالع از زمین تشبیه میشود. هورس و لشکرش، موسی و بنی اسرائیل در حال خروج از زمینند و از طریق ازیریس پسر رع، انسان را در جایگاه بخشی از خدا نشان میدهند که در مقابل شق دیگر رع یعنی سوت به نمایندگی از نیروهای مخالف خواست انسانی قرار میگیرند. درواقع، یکی از روایات مصری درباره ی کوه کیهانی این است که دو سمت آن توسط دو شیر موسوم به "شنیو" محافظت میشود و ممکن است نام کوه سینا با این لغت مرتبط باشد. پس این دو شیر، به جای سوت و هورس، دو مظهر رع هستند و به عنوان تجسم های روشنایی جنوب و تاریکی شمال، در شرق و غرب که محل های ظهور روز و شبند هم جاگذاری میشوند. بعد از تبعید انسان به جهان زیرین، شیر که حیوانی خورشیدی است، به شکل شغال مردارخوار که نماد مرگ است، درمی آید و درحالیکه آنوپ یا آنوبیس (نسخه ی زیرزمینی هورس) خدای شغال سر راهنمای انسان ها در جهان زیرین است، سوت نیز ظاهر سگسانی ترسناک را می یابد. درنهایت، با تجزیه ی رع و دشمنی سوت و هورس، شق سوت، به نمایندگی از نیروهای مخالف اراده ی فرد انسان، شیطانی تلقی میشود و پس از این، رع یا خدا که حالا برابر با یهوه است، تقریبا ایدئال انسان در حال ادعای خدایی کردن است. یهوه در نام همان ایهوهIHUH است: فرمی از آنهور (شو) که در تمثیلش، روی سرش نیمتنه ی پایینی شیر دیده میشود. دلیل این است که اگر خورشید را به شیری تشبیه کنیم که از افق شرق به افق غرب حرکت میکند، در لحظه ی غروب، نیمتنه ی پایینیش دیده میشود و در لحظه ی طلوع، نیمتنه ی بالاییش. در هیروگلیف مصری نیمتنه ی بالایی شیر نماد افتخار است، درحالیکه نیمتنه ی پایینی شیر نماد قدرت است، چون قدرت فرد از طریق جنگ با دشمنانش آشکار میشود و خورشید موقع فرود آمدن به سرزمین دشمنانش نیروهای تاریکی، آماده ی نشان دادن قدرتش میشود و وقتی سالم از افق شرق طلوع میکند، یعنی دشمنانش را شکست داده و مفتخر است. در کتاب آمنتا انسان ها بعد از بیرون آمدن به زمین پیوسته به سمت شمال پیش میروند وهرچه جلوتر میروند روزها کوتاه تر و شب ها درازتر است و بنابراین دارند به سمت جبهه ی تاریکی پیش میروند. ازاینرو با تقلید حرکت خورشید به سمت غرب تاریک و همترازی با نیمه ی پایینی شیر، برابر با ایهوه یا یهوه خواهند بود. بنی اسرائیل با خروج از مصر، در بیابانی سرگردان میشوند و یهوه به شکل خری بر آنها ظاهر میشود و راه خروج را نشان میدهد. یکی از نام های مصری خر، "یو" است که تلفظ دیگر یهو یا یهوه است که همان ایهوه در حال سفر به قلمرو تاریکی است. شو-آنهور در قالب ایهوه به دلیل برابر بودن با آتوم خدای خورشید غروب، در ترکیب با او "آتوم هوهی" را میسازد که مجسم در "ینبو" یعنی بوته ی زرین است. این یکی هم همان بوته ی آتشینی است که یهوه در آن برای اولین بار بر موسی ظاهر شد. بوته ی زرین، با شاخه ی زرین افسانه ای هادس یا جهان زیرین به روایت ویرژیل هم قابل تطبیق است و معادل گیاه حیات است که گیلگمش برای به دست آوردن آن به جهان دیگر سفر کرد. میوه ی زندگی بخش گیاه حیاتبخش گیلگمش، روی یک بوته ی خاردار رشد میکرد و برای چیدنش باید دقت میشد که خار، دست قهرمان را زخمی نکند. این به سبب خورشیدی بودن میوه است و اشاره به تجسم خورشید به گل رنگارنگ و زیبایی دارد که روی یک بوته ی خاردار رشد میکند و خارها از آن محافظت میکنند. تاریکی جهان زیرین دراینجا با تاریک ترین شب سال یعنی کریسمس در انقلاب زمستانی جابه جا میشود که خدای خورشیدی در قالب عیسی مسیح در آن متولد میشود و همزمان به عنوان معجزه در اوج زمستان، یک بوته ی خار، گل میدهد. دراینجا گل معادل مسیح و بوته ی خار معادل مادر مسیح است و اساس هر دو آنها خدای خورشیدی است که از مادر-زمین متولد میشود. در اساطیر مصری، معادل مسیح، هورس یا خورشید طالع است و معادل مادر-زمین، هاثور که خورشید از رحم آن به جای افق زمین درمی آید. هاثور همان ایزیس همسر ازیریس است که ازیریس به شکل خورشید غروب وارد آن میشود تا به شکل هورس یا خورشید طالع از او متولد شود. هم هاثور و هم ایزیس مجسم به گاو توصیف شده اند. بنابراین بوته ی زرین، همان بت گوساله ی زرین بنی اسرائیل نیز هست که خدای گاو یعنی ازیریس در آن خانه کرده بود. شکستن یا ذوب کردن بت گوساله ی زرین توسط موسی در یوم کیپور، همان سوزاندن بوته ی مقدس برای تجلی خدا به صورت آتش گل مانند و تقلیل مذهب پیشین به آتش یهوه است که به تقلیل مصر یا جهنم به صدر یهودیت معنی میشود.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

یوم کیپور، روز آمرزش گناهان یهود است و یهود برای این منظور، بز قربانی میکنند. برای این کار، یک بز کشته و مصرف میشود و بز دیگری که گناهان قوم روی برگه هایی نوشته و به گردنش انداخته شده است در بیابان رها میشود. قبلا لازم بود گاوی هم در مراسم قربانی شود که یادآور گوساله ی طلایی باشد ولی همین حالا هم بز نسخه ی کوچک تر گاو به حساب می آید و میتوان گاو را شیطان بزرگ یا فرعون خواند و بزها را گناهکاران کوچک و معمولی. بز و گاو به خاطر شاخ هایشان یادآور هلال ماه بودند و اتفاقا شباهت شاخ بز به هلال، معمول تر است. ماه متعلق به الهه است و روشنایی هلال شکل آن، نور خورشید یا ازیریس را نشان میدهد که در طول شب، وارد رحم همسرش میشود. هم گاو و هم بز (برعکس فامیلشان گوسفند که به عیسی مسیح تشبیه میشود)، نر و ماده شان شاخدارند و مثل ماه حالت دوجنسه دارند. اما قطعی شدن بز یک دلیل دیگر هم دارد. بز جانور صحرانشینان است و چون از هر چیزی تغذیه میکند، برخلاف گاو برای زندگی در بیابان مناسب است. این بنی اسرائیل را بهتر با او همهویت میکند چون بنی اسرائیل هم به سزای گوساله پرستی در بیابان سرگردان شدند. درواقع بز به این خاطر قربانی شدنش مهمتر است که یهودی به لحاظ شخصیت به او نزدیک است و بز به جای انسان قربانی میشود همانطورکه اولین قربانیان یهوه در یوم کیپور هم بددینانی بودند که به سبب گوساله پرستی، مورد خشم یهوه قرار گرفته بودند.

یوم کیپور در دهمین روز از هفتمین ماه سال اجرا میشد که منظور از سال، سالی است که مانند سال قمری-شمسی بابلی، از اعتدال بهاری آغاز میشود. اما به سبب فرافکنی وقایع یوم کیپور به 12 برج فلکی سال خورشیدی بابلی، یک تفسیر دیگر هم از آن به دست آمده است. در دایره البروج، برج ثور یا ورزاو خانه ی سیاره ی زهره یا ونوس است که معمولا با الهه ی قمری تطبیق میشود. بنابراین سوزاندن گوساله ی طلایی میتواند برابر با منقضی شدن برج ثور و ورود خورشید به برج جوزا باشد و آنچه بعد از آن در ماه جوزا یا دو پیکر پیش می آید، مقابل هم قرار گرفتن شاخ های گاو به شکل دو انسان است که موسی و هارون را نشان میدهند تا این که امت در برج سرطان یا خرچنگ، به شکل دو بازوی خرچنگ دوباره با هم متحد میشوند. اگر این را به شروع یک عصر و حسابرسی جدید ماه ها تعبیر کنیم، هفتمین ماه برابر با برج جدی است که به طور سنتی، برج کریسمس است و صورت فلکی این برج، یک جانور نیم بز-نیم ماهی است که بزش بز یهود است و ماهیش موکل عصر ما یعنی عصر حوت که صورت فلکی حوت یا ماهی است و مسیح در برابری او با او اکتیس یعنی ماهی نامیده میشود. نگاره های مصری از هورس به شکل مردی شاهین سر سوار بر این بز-ماهی، برابری هورس با مسیح در مسیحیت قبلی را نشان میدهد. در تقویم گریگوری، کریسمس در 25 دسامبر برگزار میشود ولی قبلا بنا بر تقویم جولیانی در 21 دسامبر برگزار میشد. بنابراین 10روز طول میکشید تا ماه دسامبر تمام و سال جدید مسیحی آغاز شود. نتیجه این که سال نو مسیحی، خود، مدلی از یوم کیپور است و مسیحیت و یهودیت هر دو روی کهن الگوی بز سوارند، کهن الگویی که جامع هویت مردمان تحت ادراه ی کاهنان یهودی-مسیحی است. این بز در قالب الهه ی ماه یا آرتمیس، برابر با آن زن بز شده ای است که آریماسپ ها یا مردم اسب، برایش بز قربانی میکردند. این آریماسپ ها الگوی جنگجویان اسبسوار و شوالیه هایی میشوند که با اخوت میترا به تمپلاریسم و بعدا فراماسونری میرسند و قربانی گاو به دست میترا هم نسخه ی آنها از گوساله کشی موسی است. البته شوالیه های اروپایی در صحرا زندگی نمیکنند و درواقع احتمالا دین یهود اصلا در بیابان شکل نگرفته است. بیابان تمثیلی است و شبیه بودن و تهی از محتوا بودنش انعکاس سرگردانی انسان ها در دنیایی است که در آن همه چیز بوی پوچی میدهد و راه فرار از آن مشخص نیست. این پوچی به سبب ترک دین خدای گاو اتفاق افتاده است. چون آن به سبب وصل بودن به دوزخی در زیر کوه کیهانی و محل قصر بهشتی، راهنمایی به بهشت بود ولی مثل گاو و بز قربانی، تجزیه و به شیوه ای خاص مصرف شد. در یوم کیپور، بخش های خوردنی قربانی که نماد بخش های قابل پذیرش دین قبلی بودن پخته و خورده میشدند تا نیرومحرکه ی حرکت قوم باشند درحالیکه استخوان ها و پوست و روده ها و دیگر ضایعات در گوشه ای جمع و تا حد نابودی سوزانده میشدند و دود میشدند و به هوا میرفتند و اینها نماد بخش هایی هستند که در آسمان، به خدا تبدیل میشدند، خدای خشمناکی که اراده اش بر سرگردانی قوم در بیابان بود. این برابر با کوچک شدن گاو تا حد بز هم بود چون بزی که زنده مانده و معروف به بز عزازیل است و در بیابان رها میشود، تکرارگر سرگردانی بنی اسرائیل است. بز عزازیل در دره ای به نام "گهنوم" رها میشد که نامش تلفظ دیگر "جهنم" به معنی دوزخ در عربی است. اما در عین حال، لغات «گهنوم» و «جهنم» هر دو همان "گیهان/جهان/کیهان" به معنی دنیا به اضافه ی "م" تعریف سامی نیز هستند و حکایت از معادله ی جهنم و جهان مادی برای انسان همهویت با بز عزازیل دارند. بز عزازیل به جای انسان، برابر همان قسمت از گاو قربانی شده است که به مصرف قوم رسیده و نیرومحرکه ی آن است و اکنون خدا به صورت قسمت های دورریخته شده ی گاو که به صورت دود، بخشی از خدا شده اند، علیه او است. بنابراین خدای گاو به دو بز تقسیم شده که یکی مثل خود گاو قربانی میشود و دیگری در بیابان رها میشود. اگر قوم بخواهند به صورت گاو احیا شوند و راه شمال تاریک را بازیابند، باید با بز عزازیل متحد شوند. بز مقتول، معادل دین موسی و احیاگرش مسیح است که با هورس تطبیق میشود. بنابراین بز عزازیل، با نقطه ی مقابل هورس یعنی سوت یا سیت تطبیق میشود که همانطورکه کلیسای شیطان در امریکا مدعی است، همان شیطان است. سیت گاها به شکل مردی با سر خر تصویر میشود و همان خر ایزدی است که بنی اسرائیل را از سرگردانی در بیابان نجات داد.

ظاهرا رواج تمام مسائل موسوم به شیطانی در دنیای مدرن، منوط به اتحاد دو شق ایزدی و شیطانی یهودیت در قالب های کریست و آنتی کریست یا هورس و سیت جهت نجات دادن مردم از سرگردانی در بیابان پوچ و بی معنای زمان حاضر بوده است اما نه تنها سرگردانی از بین نرفته، بلکه بدتر هم شده است. شاید علت این است که دیدگاه یهودی محور حاکم بر زمین، به هیچ وجه دیدگاه کاملی نیست و تعجبی هم ندارد، چون همه چیزش روی خودی و ناخودی اگر ادوات فکری موجود در یک مصر یا جهنم بوده است. او فقط جهنم را کامل کرده است بی این که راهی به بهشت گشوده باشد. به همین دلیل هم هست که تمام نهضت های بازگشت به گذشته فقط زمان حال را -آن هم با توقف های موقتی و درجا زدن های ضررده- تقویت کرده اند چون گذشته های نوستالژیک همه ی آنها توسط دین سازان یهودی درست شده و از ذهنیت جهنمی فاصله ای نداشته است. کتاب هادس دراینباره از تورات صادق تر است: سفر از باغ بهشتی جنوب به شمال تاریک، تکرار سفر به دوزخ از بهشت بالای قطب شمال به جهنم زیر آن در پایین کوه کیهانی است. هیچ وقت فراری از جهنم اتفاق نیفتاده است جز فرار دروغینی که یهود مدعیش شد تا با تکثیر این دروغ در ادیان، جهنم را عمیق تر و گسترده تر کند و بیابان سرگردان کننده ی یک ملت (جنگجویان اسبسواری که الان تبدیل به جنگجویان تانک سوار شده اند) را به اندازه ی تمام جهان بزرگ کند تا کسی دیگر به بزپرستان قوم جنگجوی حاکم، به سبب ترسشان از هیچستانی که مطلقا هیچستان است با تاسف نگاه نکند. البته تمام دروغ های آنها به سبب یک حرف راستشان مجاز است و آن این که آنها جانشینان خدا بر زمینند. پس کسی نمیتواند بر آنها ایراد بگیرد، چون اراده ی خدا بر اسارت انستن ها در جهنم قرار گرفته است.

مطلب مرتبط:

آموزش الفبای اتئیسم: درس کلاسی حذف شده ی مدرسه ی مدرنیته

ورتیگرن یا نسخه ی انگلیسی کورش: چطور حلقه ی سایرون به امریکا رفت؟

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

شراب مولانا علیه مفتی ریاکار: سرمشق الهی فراموش شده ی تاریخ بازان دائم الخمر

تالیف: پویا جفاکش

برای شراب دوست های حرفه ای امروز که به محض آغاز بهار و سیلان احساس رمانتیک بودن در وجودشان، با یک سرچ ساده در اینترنت، مارک های شراب «مخصوص فصل بهار» را شناسایی و تهیه میکنند، به سختی قابل تصور است که زمانی بهار برای شرابسازان چه فصل غم انگیز و پردردسری بوده است. تاک انگور که در زمستان بسیار آسیب پذیر است، با گرم شدن هوا و خاک، شروع به جوانه زدن میکند و کشاورز، ماه های فروردین و اردیبهشت را باید صرف شناسایی جوانه های نامناسب کند و با هرس کردنشان، آب و مواد غذایی ساقه را به سمت جوانه هایی که به انگورده های خوبی تبدیل خواهند شد هدایت نماید. کشاورز همچنین باید مرتبا از جوانه های تازه درآمده در مقابل جانورانی چون آهوان و گوزن ها و جوندگان و بعضی پرندگان مراقبت کند. اما یک خطر عمده برای کشاورز در این فصل از سال این بوده که با توجه به گرمی خاک و بارش باران های بهاری، زیادی آب در خاک، باعث قوی شدن تاک ها شود و مانع از شراب سازی مطبوع از خاک گردد. این خطر در تابستان هم هست. ولی در آن موقع معمولا با شخم زدن اطراف خاک تاک، میتوان با تبخیر آب اضافی، مشکل را تا حدودی رفع کرد، هرچند شخم زدن زمین برای این کار، خود، فوت و فن لازم را میخواهد و اگر درست انجام نشود میتواند سبب صدمه به تاک شود. ازاینرو یکی از روش های معمول برای مقابله با زیادی آب خاک در تابستان و بخصوص بهار، کاشتن گونه های دیگر گیاه در بین تاک ها بوده تا آب اضافی خاک را به خود جذب کنند. بدین ترتیب، تاک کاری برای شرابسازی، یکی از معدود کشاورزی های حرفه ای بوده که ناچار به پذیرش تنوع گیاهی در باغ خود بوده است.

با توجه به این که در ادبیات ملل و حتی در جوامع شهری، به دست آوردن حاصل زحمت از کار شخصی، همیشه به برداشت محصول از زمین زراعی تشبیه میشده است، تنوع شغل ها نیز جامعه را به تنوع گیاهان در محیط وحشی شبیه میکرده و کسی را که قصد داشته همه ی مردم را به نفع شغل سیاسی یا مذهبی خود یکدست کند، شبیه باغداری میکرده که تنوع محیط را به نفع یک کشاورزی تک محصولی تغییر میداده است. طبیعتا در جوامع متشرع اسلامی متاخر، اهل تشرع یعنی روحانیت و نزدیک ترین پیروان اجتماعی آن، شبیه چنین کشاورزی ای به نظر میرسیدند و شرابساز فصل بهار و کسی که از شراب او میخورد، چیزی مغایر با آن. به دلیل شدت تمثیلی بودن تفکرات مذهبی پیشین، این موضوع، در برجسته شدن تصویر شراب انگور در گفتمان اهل طریقت و قبل از آنها گروه های دیندار عمومی تری که گوناگونی را در جامعه به رسمیت میشناختند نقش ایفا کرده است. درواقع و در شرایطی که متشرعین، مامورین حکومت های مستبد، برای فرهنگ کشی و سانسور عقاید و تفکرات و دانسته های جامعه به نفع قدرتمداران داخلی و خارجی بودند، مخالفت با وضع موجود، درست مثل رفتار یک فرد مست از شراب، خطرناک بود و ممکن بود به مرگ مخالف مزبور بینجامد. تنها چیزی که میتوانست باعث شود این فرد، برخلاف دیگران، جانش را در راه بقای اعتقادات قدیم به خطر بیندازد، مست شدن او از دانش پیشینیان بود. او مست بود چون عاشق فرهنگ در حال اضمحلال بود. یکی از معدود صحنه هایی که میتوانیم کیفیت این عشق را در ارتباط با مستی و البته بیش از آن، گوناگونی گیاهان در بهار (به جای سلایق در جامعه) بیابیم، ترجیع بندی از دیوان شمس تبریزی است که اتفاقا در آن، به صراحت از اعتدال هوای بهار در مقایسه با افراط و تفریط دما در زمستان و تابستان سخن رفته است. کیفیت مذهبی این شعر، در تشبیه عشق به شیر که عمومی ترین تمثیل خدا در جهان بوده است، روشن میشود؛ گوشتخواری که تمام قربانیان حیوانی که به خدایان تقدیم میشد از قربانی خواهی او ناشی میشد و به وقتش قربانی انسانی هم طلب میکرد که امروزه به آن شهید میگویند. اهمیت این شعر در این است که کسی که به جای مولانا شعر را سروده است قصد دارد از تناقض اشعار خود مولانا رفع ابهام کند. در اشعار مولانا مرتبا دستور به «خموشی» داده میشود و این که کسی که چیزی میداند، ساکت باشد و چیزی نگوید و بگذارد دنیا کارش را بکند چون هرچه زیر آسمان خدا رقم میخورد درست است کمااینکه در شعر هم به صراحت، شیر آدمخوار را با یگانگی گیتی مربوط کرده است که اشاره به وحدت وجود است. اما خود مولانا این پند خود را زیر پا میگذارد و بیش از هر انسانی روی زمین حرف زده است. اشعار مولانا اینقدر زیادند که اگر مولانا واقعا وجود داشت و همه ی این شعرها از او بود، باید سال های بی شمار صبح تا شب در حال شعر گفتن میبود که در این صورت، چیزی به جر یک بیکار بیعار به نظر نمیرسد. بنابراین شاعر ما از ترجیع سوم به بعد مولانا را به جای یک بلبل مست قرار میدهد که دارد از زیاده گوییش در مقابل یک غنچه ی دهان بسته ی خونین رنگ گل دفاع میکند.:

بیا ای عشق بی صورت، چه صورت های خوش داری

که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نی زردی

چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جان فزایی تو

چو صورت را بیندازی،همان عشقی، همان فردی

بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی

نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی

مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:

"من آن تو، تو آن من، چرا غمگین و پردردی؟"

تو را ای عشق، چون شیری، نباشد عیب خونخواری

که گوید شیر را هرگز: «چه شیری تو که خونخواری؟»

به هر دم گویدت جان ها: «حلالت باد خون ما

که خون هر که را خوردی، خوشش حی ابد کردی.»

فلک گردان به درگاهات، ز بیم فرقت ماهت

همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی

ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی

که شیر عشق بس تشنه است و دارد قصد خونریزی

بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی

بگو «نار ولا عار» که مردن به ز بدنامی

چو حله ی سبز پوشیدند عامه ی باغ، آمد گل

قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوه ی عامی

لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر

گریبانش بود شمسی و دامانش بود شامی

دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که «ای دهان بسته»

بگفتش: «بستگی منگر، تو بنگر باده آشامی»

جوابش گفت بلبل: «هی، اگر میخواره ای پس می

کند آزاد مستان را، تو چون پابست این دامی؟!»

جوابش داد غنچه: «تو ز پا و سر خبر داری

تو در دام خبر هایی، چو در تاریخ ایامی»

بگفتا: «زان خبر دارم که من پیغمبر یارم»

بگفت: «ار عارف یاری، چرا در بند پیغامی؟»

بگفتش: «بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم.

چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی»

نه این مستی چو مستی ها، نه این هش مثل آن هش ها

که آن سایه است و این خورشید و آن پستست و این سامی

دراینجا مستی عرفانی همانطور از مستی معمولی جدا میشود که نقل تواریخ ایام توسط بلبل (کنایه از عارف متدین) از نقل آن توسط مورخین معمولی جدا میشود. در بیت آخر، تاریخ نویسی معمولی و خالی از درس اخلاقی یا دینی، سایه ای است که از نور خورشید الهی به وجود می آید و پستی در کنار یک بلندی (سامی) معرفی میشود. این درهم آمیختن بلندی با خورشید، با محیطی که مولانا را به آن منسوب کرده اند در ارتباط است. مولانا اهل قونیه یا کونیا است که حول پرستش آپولو کونیوس خدای خورشید کوهستان تائوروس یا طوروس به وجود آمده است و شمس (خورشید) تبریزی مولانا هم همین خدای خورشید تائوروسی است. همانطورکه میدانیم تمثیل شیر برای خدا، در ارتباط مستقیم با تشبیه نور الهی به خورشید و خورشیدی بودن نمادین شیر درنده است. عجیب نیست که این همه ادبیات ضد الهی با خدمترسانی بی دریغ هنر به همراه خروارها تاریخ بی سر و ته و داستان های نمادین تبدیل شده به وقایع تاریخی کسل کننده و حتی تهوع آور، تاریکی های حاصل آمده از یک خورشید عرفانی باشند. چون آپولو حامی هنرها نیز بر سرزمین های سرد و تاریک شمالی هایپربوریا حکم میراند.

همانطورکه میدانیم خدای اسلام فعلی با یهوه خدای کوه مقدس یهود تطبیق میشود که همان جوویس و ژوپیتر در رم و زئوس فرمانروای کوه مقدس المپ در اساطیر یونانی است. اگرچه در اسطوره شناسی متاخر رسمی، آپولو پسر زئوس است، جان اونیل توجه میکند که مهمترین خدای دوری ها یا بانیان تمدن یونان ازجمله ایونی های کوهستان طوروس، «زئوس آپولو» نام داشته و بنابراین زئوس و آپولو با هم تطبیق میشده اند. آرگوسی ها به آپولو «زئوس» میگفتند. زئوس-آپولو در نزد اسپارت ها باقی مانده و بین آنها به سوپروس معروف بوده است. سوپرا که مونث این کلمه است، عنوان الهه "کاردیا" بوده است که نامش مونث کاردو به معنی مرکز است. کاردو از نام های قطب شمال بوده است چون آنجا به دلیل داشتن تنها ستاره ی ثابت آسمان شمالی یعنی ستاره ی قطبی، محل عمود جهان به صورت کوه کیهانی یا درخت کیهانی تخیل میشده که آسمان را به زمین وصل میکند. گیاه مقدس الهه کاردیا لوبیا بوده و این نشان میدهد که یکی از نمادهای افسانه ای درخت کیهانی یعنی درخت لوبیای عظیم داستان "جک و لوبیای سحرآمیز" به کاردیا و کاردو مرتبط است. کاردو عنوان کوهستان طورس نیز بوده است چون آن هم یک نسخه ی بومی شده ی کوه کیهانی است. هر معبد مقدسی میتواند در این جایگاه باشد. بنابراین دیوارهای معابد را "کاردین" می نامیدند و کلمه ی "کاردینال" هم از این ریشه است. رومی ها اصطلاح کاردو را برای خطی از شمال به جنوب که زمین را به دو قسمت تقسیم میکرد به کار میبردند و آن را بر خطی افقی که زمین را به دو نیمه ی شمالی و جنوبی تقسیم میکند عمود میکردند که تصویر به دست آمده از همان تصویر معمول صلیب مسیحی به شکل علامت + است. اما صلیب دیگری هم به شکل علامت ضرب داریم که به شکل صلیب های سنت اندرو و سنت پاتریک مقدس شده است و روی پرچم بریتانیا به چشم میخورد. به تحقیق دکتر بوج، این یک نمادسازی طرفین جغرافیایی کلدانی است که از اومبریای ایتالیا و به واسطه ی سرزمین های گالیک، به سمت بریتانیا گسترش یافته و بر اساس آن، شمال شرقی برابر شرق، شمال غربی برابر شمال، جنوب غربی برابر غرب، و جنوب شرقی برابر شمالند. قبله ی معبدی در تل مغیر به سمت شمال شرقی قرار دارد درحالیکه هدف آن پرستش خورشید طالع در شرق است. بعضی از چینی ها نیز به سمت شمال شرق دعا میکرده اند که ظاهرا منظورشان شرق بوده است. تفاوت در این مدل سازی ازآنجا پدید آمده که محل ستاره ی قطبی از ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین جابجا شده و ستاره ی قطبی جدید، در صورت فلکی دب اصغر واقع است و با این تغییر، محورهای جغرافیایی نیز کج شده اند. این که شرایط مثل قبل باشد برای بریتانیایی ها خوشایند بوده است. چون اینطوری آنها به عنوان منتها الیه شمال غربی رم، قابل تطبیق با شمال مرکزی افسانه ای بودند، ازجمله هایپربوریایی که آپولو خدای هنرها بر آن حکومت میکرد. دیودوروس باشندگان هایپربوریا موسوم به آریماسپ ها را کاهنان آپولو توصیف کرده است. دیودوروس همچنین از قول فرنیکوس، هایپربوریایی ها را از نژاد تیتان ها یعنی خدایان ماقبل زئوس خوانده است. اونیل، آپولوی هایپربوریا را با «پولی داماس» برابر میداند که ارابه ران ورزاو کیهانی بود. (تائوروس در یونانی به معنی ورزاو است.) درست مثل هرکول قهرمان که با کشتن شیری با دست خالی و پوشیدن پوست آن شیر شهرت به دست آورد، پولی داماس هم در کوهستان المپ، شیری را کشت. پولی داماس همچنین بلندقدترین خدایان دانسته شده است درحالیکه در روایت معروف، اطلس غول بلندقدترین خدایان است و به همین خاطر، آسمان را بالای دوشش نگه داشته است. اطلس در این حالت، خود، نسخه ی ایزدی کوه کیهانی است. از طرفی هرکول هم برای به دست آوردن سیب های باغ هیسپریدها که دختران اطلس بودند مدتی به جای اطلس، آسمان را بالای سر نگه داشت تا اطلس سیب ها را بیاورد. بدین ترتیب هرکول و به همان اندازه پولی داماس نیز نسخه های دیگر اطلسند. اطلس نام کوهستانی نیز هست که در بلندای آن، قهرمانی موسوم به هسپروس –مقایسه کنید با هیسپریدها- سوار گردونه ی آتشینی شد و به آسمان رفت، داستانی که قطعا نسخه ی دیگر سفر الیاس پیامبر در گردونه ی آتشین به آسمان است. در مورد این وصل شدن کوه کیهانی به قلمروهای ناشناخته، غلبه ی معمول تاریکی بر قطب شمال را باید در نظر آورد که جانشین تاریکی قبر و از روی آن، جهان مردگان شده است. چینی ها شمال را جایگاه مردگان میدانستند و بودا نیز موقع مرگ طوری خوابید که سرش رو به شمال باشد. در کتاب حزقیال، زنان در دروازه ی شمالی معبد است که برای تموز –خدای شهید شونده- گریه میکنند. ازآنجاکه بسیاری از مردم معتقد بودند انسانها بعد از مرگ پیش خدایان میروند و زندگی بهتری از زندگی زمینی را تجربه میکنند بسیاری شمال را جایگاه رسیدن به بهشت میشمردند. اما مذهب زرتشت که مرگ را یک رویداد اهریمنی و سزای گناهان میشمرد، شمال را جایگاه اهریمن و دیوان میخواند. در اروپای مسیحی، ترکیبی از هر دو ایده دیده میشود که بر اساس آن، قطب شمال در ابتدا سرزمینی بهشتی و فوق العاده بود ولی در اثر گناهان پادشاهش با سرما نابود شد. این پادشاه افسانه ای و سرزمین بهشتیش به شدت رنگ کرونوس یا ساتورن خدای عصر طلایی گزارش های هزیودی را به خود گرفته است که پسرش زئوس او را سرنگون کرد و به تارتاروس یا دوزخ فرستاد. ساتورن، به روایت فیلو و اوزیبیوس –به نقل از سانخونیاتون فنیقی- چهار چشم داشت که هر وقت خوابیده بود دو تایشان بیدار و دو تایشان خواب بودند. این دو چشم، معادل چشم های بیدار و خواب آسمان در شب و روز یعنی خورشید و ماهند که میتوانند هر یک، دو چشم آسمان باشند. ازجمله باید دو چشم پتاح، خدای خالق را در نظر آورد که خدای آهنگران و معادل هفستوس یونانی است. در این صوزت، جالب است که ونوس الهه ی زهره که همسر هفستوس است در اساطیر مصری چشم رع خدای بزرگ است: زنی که به شیری خشمگین به نام سخمت تبدیل میشود و جهان را به خاک و خون میکشد و همان چشم بیدار فراماسونری است. سخمت با تفنوت همسر شو تطبیق میشود و هم شو و هم تفنوت جلوه ی شیر دارند. شو نسخه ی قبطی اطلس نیز هست. آنها به جای خورشید و ماه، با شیرهای دو افق طلوع و غروب تطبیق میشوند. نسخه های دیگر آنها به جای نمودهای تضاد روشنایی و تاریکی، دو شغال محافظ شمال و جنوبند که چهار چشمشان روی هم همان چهار چشم به نوبت بیدار و خواب ساتورنند. درست مثل ساتورن، ارگوس هم غولی است که چشمان زیادی دارد و وقتی میخوابد و همیشه بیدار است چون چشم هایش به نوبت میخوابند. هرا او را مامور مراقبت از یوی زندانی، معشوقه ی زئوس کرده که مورد نفرت هرا همسر زئوس است. به گفته ی اوریپیدس، هرا یک چشم روی پیشانی ارگوس قرار داده است. این چشم که نسخه ی دیگر چشم کیهانی است، یادآور تصویر سیکلوپ ها است که گاهی یک چشم روی پیشانی دارند و گاهی یک چشم روی پیشانی به اضافه ی دو چشم در جای طبیعی. سیکلوپ ها را اکموس مینامیدند. این نام با اکیس شوهر گالاتیا نزدیک است که سرزمین گالاتیا در ترکیه از او نام داشت. شاید به همین خاطر هم پدر پولیفموس سیکلوپ در افسانه ی ادیسه گالاتوس نام داشت. این کلمه به گالاکسیا یا کهکشان مربوط است و رودی که گالاتیا و اکیس در آن با هم ملاقات کردند چیزی جز راه شیری نیست. برای پولی فموس باید همان را به صورت مدیترانه بازآفرینی کنید؛ دریایی که ادیسه و کشتیش در آن سرگردان شدند و به قلمرو پولیفموس رسیدند، ددالوس (مخترع توانمند) و پسرش ایکاروس مثل خدایان با بال های پرنده مانند بر فراز آن پرواز کردند و بازماندگان تروایی ها از طریق همان، خودشان را به لاتیوم ایتالیا رساندند، جایی که در آن رم را ساختند و یا رمولوس و رموس بانیان رم از اعقابشان پدید آمدند. باز همین معبر است که سفر دریایی تروایی ها در آن، به صورت گذر رمولوس و رموس نوزاد در رود تیبر خروشان به سمت لانه ی ماده گرگی که آنها را بزرگ کرد در رم بومی سازی شد. همه ی اینها میتواند در حکم فرود تمدن توسط انسان های ایزدی از دریای آسمانی به زمین باشد. دقیقا به همین خاطر است که سیکلوپ ها به اندازه ی کوریت ها یا کوریبانت ها با کابیری ها یا بنیانگذاران صنعت و تمدن تطبیق میشوند که در حکم نژاد ابرانسان های قبل از انسان کنونیند. مطابق روایت رسمی، سیکلوپ ها تیتان های صنعتگری بودند که بعد از سرکوب کرونوس توسط زئوس، به خدمت هفستوس خدای آهنگری درآمدند و هم برای هادس خدای دوزخ وسایل تولید کردند و هم برای پوزیدون خدای دریا. پوزانیاس، از خود زئوس، تصویری سه چشم شامل چشم رویس پیشانی شبیه به سیکلوپ ها ارائه داده که بتش در لاریسا در قلمروی با نام بامسمای ارگوس قرار داشت. او را لاریسایوس مینامیدند و معتقد بودند دراصل متعلق به پریام شاه تروآ بوده و بنابراین جزو نمادهای مذهبی است که با سقوط تروا توسط اخایی های یونانی، به یونانی ها منتقل شده است. لاریساسوس همچنین لقب آپولو و آتنا بوده و هم آشیل قهرمان بزرگ جنگ تروا و هم نیزه ی او نیز لاریسایوس نامیده میشدند. پوزانیاس مینویسد درحالیکه بیشتر مردم زئوس را حاکم آسمان میدانند، هومر (روایتگر جنگ تروا) او را فرمانروای جهان زیرین خوانده است و آخیلوس پسر اوفوریون، زئوس را فرمانروای دریا خوانده است. ازاینرو پوزانیاس حدس میزند که سه چشم او نماد سه فرمانروایی آسمان، جهان زیرین و دریا است که به سه پسر کرونوس یعنی زئوس، هادس، و پوزیدون تعلق گرفته اند. تاریکی جهان زیرین، اقلیم دریایی و ارتباط با آسمان در دریای یخ زده ی قطب شمال به هم میرسند، جایی که هر سه میتوانستند از کرونوس یا ساتورن پدید آیند. آدام اهل برمن نیز سیکلوپ ها را غول های شمال دور خوانده است. ساتورن رئیس تیتان ها بود، ملتی که با هایپربوریایی ها تطبیق میشوند. اکنون سقوط ساتورن، همان سقوط تیتان ها و آتلانتیسی ها بود و به فرو رفتن یک زمین در اعماق دریای قطب شمال تبدیل میشد و نظریه پردازان نژاد آریا، مردم اروپا را از نسل مردمان بهشت آریایی در قطب شمال معرفی میکردند که بعد از نابودی سرزمینشان در سرمای شمالی، از راه اسکاندیناوی به جنوب مهاجرت کردند. ظهور نظریه ی عصر یخبندان برای توضیح ناپدید شدن جانوران گرمسیری کشف شده از فسیل های اروپایی هم به این نظریه مشروعیت بخشید. در دهه ی 1860، لاتهام معتقد بود همان زمان که سرد شدن اروپا جانوران گرمسیر را به سمت سرزمین های جنوبی متواری میکرد، ژرمن ها نیز از آلمان به سمت جنوب رفتند و سر راهشان یونانی ها و سپس هندوایرانی ها را ایجاد کردند. همچنین نظریه ای نیز برای توضیح حکومت آپولو یا خورشید بر این ملت شمالی پدید آمد که بر اساس آن، اجداد ژرمن ها با دنبال کردن خورشید، از شرق به سمت غرب رفته اند و بنابراین خاستگاه آریایی ها در استپ های روسیه است.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP4,5

امروزه کاردوی رومی تبدیل به نصف النهار مبدا شده و جهان را طوری به شرق و غرب تقسیم کرده که نصف النهار مبدا از روی گزینویچ لندن بگذرد. فرق نمیکند که دیگر کجا رویش قرار بگیرد. مهم این است که پایتخت بریتانیا روی عمود صلیب مسیح باشد. اما پرچم بریتانیا به جز صلیب مسیح، صلیب سنت اندرو را هم دارد و مرکز بریتانیایی جهان باید نماینده ی قطب شمال دیگری باشد که در شمال غربی جهان قرار دارد. در نقشه ای که برایمان از جهان درست کرده اند، این شمال غربی، امریکای شمالی است و درست مثل بریتانیا جمعیت ریشه ای انگلوساکسونی دارد که مرکز امریکای شمالی یعنی ایالات متحده ی امریکا را جانشین سرزمین خدایان کرده اند. حالا اینجا جایی است که عمده ترین انبوهی آثار هنری و نمادسازی هایش حق جهانی شدن و صدور به تمام جهان را دارند. چون امریکای شمالی به اندازه ی قطب شمال ثعبانی قبل از عصر فعلی، حق اصالت و ادعای خدایی بودن دارد. شاید مردم خیلی از کشورها سلایق امریکایی را درک نکنند. ولی آنها باید خود را عوض کنند. چون حق با امریکا است و پیامبران امریکایی به عنوان جانشینان آریماسپ های پیرو خدای هنر، وظیفه دارند با تولید انبوه هنرها و گذاشتن درونمایه های دیکته شده از روی ادبیات شکسپیری بریتانیایی هایی که او را ساختند، نسل های جدید این کشورها را عوض کنند و اروپایی-امریکایی نمایند، آن هم حتما اروپایی-امریکایی مدرن. بنابراین روان متعادل انسانی فقط وقتی به رسمیت شناخته میشود که خود را با وضعیت اقتصادی-اجتماعی امریکای مدرن و عصر سرمایه داری ناشی از آن، هماهنگ کرده باشد.

ران رابرتز، از اعضای انجمن روانشناسی بریتانیا، کتابی در انتقاد از روانشناسی رسمی و خدمتگزاریش به قدرت های مالی مروج سرمایه داری نوشت و در آغاز آن، این سه نقل قول را آورده است:

«انسان صرفا همانقدر خودش را میشناسد که جهان را.»:

یوهان ولفگانگ گوته

«تبدیل تناقضات اقتصادی به مشکلات روان شناختی، یکی از حقه های مرسوم ایدئولوژی بورژوایی است.»:

لوسین سو

«همگی ما در امریکا زندگی میکنیم.»:

رامشتاین

رابرتز در جمعبندی خود از انتقادات خود از روانشناسی، به یکدست کردن همه ی مردم امریکا و فرافکنی استانداردهای سرمایه داری مدرن به روان همه ی انسان ها در همه ی جغرافیاها و همه ی دوره های تاریخی پرداخته و نوشته است:

«روانشناسی به مثابه رشته، وضعیت بیگانه ی کنونی ما را به گونه ای در نظر میگیرد که انگار وضعیتی طبیعی و پدیده ای بی چون و چرا است. دو فرض که این رشته پیش میکشد، تا حد زیادی به این امر کمک میکند. اولین فرض این است که انسان ها به گونه ای در نظر گرفته شوند که انگار چیزی جز اشیای مادی پیچیده "در آن بیرون" نیستند، به جای این که خودمان را عاملان فعال بدنمندی ببینیم که در قبال کنش هایمان مسئول هستیم و آزادی یا آزادی بالقوه مان همیشه وجود ما را در فراسوی آن چه بی واسطه داده شده است، قرار میدهد. مارکس البته دیدگاه دوم را پذیرفت و انسانیت را در حال تحقق خودش به طور اجتماعی از طریق کنش تاریخی تصور میکرد. سارتر نیز زندگی بشر را پروژه ی در حال انجامی میدانست که لااقل به طور فردی، فقط با مرگ ما تمام میشود. نظریه ی برساخت شخصی "جورج کلی" (1970) هم اصولا تاریخی است؛ زیرا این نظریه نیز انسان ها را به گونه ای به تصویر میکشد که دائما به ورطه ی ناشناخته ها میروند و حقیقت زندگی ما همواره "جایی در آن سوی افق" قرار دارد. "کلی" کاملا از این موضوع آگاه بود که نظریات روانشناسی بیانگر ارزش ها هستند و تلویحا موضع خاصی نسبت به مردم اتخاذ میکنند. بحث اصلی مطرح شده در این صفحات این است که ارزش هایی که تلویحا در نظریه و عمل روانشناسی جریان اصلی مهر تایید میخورند، ارزش هایی هستند که رکن اصلی فلسفه، ایدئولوژی و عملکرد سرمایه داری را تشکیل میدهند. فرض دومی که در روانشناسی گنجانده شده، منبع بی پایانی از بیگانگی فراهم میکند و این است که رفتار ما (باز هم از منظر خارجی) همچون ترکیبی از تاثیرات ژنتیکی و محیطی قابل توضیح است. این دیدگاه سترون، اکثر شاخه های این رشته را برای مدت قابل توجهی به تحرک واداشته و از این طریق برای دانشجویان این رشته –و در اینجا هیئت علمی را نیز به حساب می آورم- تقریبا غیر ممکن شده است تا دیدگاهی تخصصی به جهان داشته باشند که به آنها توانایی تعیین زندگی و سرنوشت خودشان را بدهد. اگر آنها موفق شوند این دیدگاه را برای خود حفظ کنند، زندگی شخصیشان از موضوع دغدغه های دانشگاهیشان جدا میماند. پس در بهترین حالت، اگر از خود بیگانگی از طریق انکار ارتباط میان دغدغه های حرفه ای فرد و خودش مهار شود، پس آن دیدگاه تقریبا به طور قطع در مورد دیگران اعمال خواهد شد که به بیگانگی از آنها کمک میکند. در این دوگانگی طبیعت-پرورش، امور انسانی به نتیجه ی مسابقه ی پینگ پنگ بین نیروهای داخلی و خارجی تقلیل می یابد. البته احتمال دیگری نیز وجود دارد و این باز مربوط به عنصر تاریخی است. دست بر قضا، افزایش آگاهی از بعد تاریخی زندگی بشر از طریق فروپاشی نظام کمونیستی در اروپای شرقی صورت گرفته است. این موضوع، در علوم اجتماعی فراتر از روانشناسی، به درگیری جدی با مسائل مربوط به نحوه ی یادآوری و انتقال گذشته بین اجتماعات مختلف، حافظه و نیز نحوه ی انتقال گذشته به نسل های بعد درون جامعه ای معین انجامیده است. فرو ریختن پرده ی آهنین و متعاقب آن مهاجرت مردم از بلوک شوروی سابق به اروپای غربی متضمن آن بود که مردم مسافر، خاطرات فردی و جمعی خود را به همراه آورده باشند؛ روایات آنها از وقایع گذشته در برخی از موارد تفاوت قابل توجهی با روایت غربی ها دارد. کار روی حافظه ی اجتماعی نه تنها نشان داد که حافظه ی اجتماعی به اندازه ی حافظه ی فردی گزینشی و مغرضانه است، بلکه مانند حافظه ی فردی در پیوند با پروژه هایی است که به حفظ آرمان ها و هویت های (اجتماعی) خاص مربوط هستند. بنابراین آشکار شده است که حافظه ی اجتماعی در معرض همان انواع یادآوری و فراموشی انگیزه مندی است که فروید به عنوان جنبه هایی از حافظه ی فردی به آنها اشاره میکند. کار روی حافظه ی اجتماعی اهمیت بیشتری یافته است، نه تنها به این دلیل که با این ادعای مارکس در 1852 همخوانی دارد که "سنت همه ی نسل های مرده مانند کابوسی بر مغز زندگان سنگینی میکند." بلکه چون به وسیله ای اشاره دارد که گذشته ممکن است از طریق آن در خارج از حوزه ی ژنتیک یا محیط بی واسطه اثرگذار باشد. بنابراین، تاثیرات بر رفتار انسان معاصر، هم افقی و هم عمودی هستند. چنین دیدگاهی نه تنها بر پویایی ها در هر سطحی از سلسله مراتب اجتماعی (از خانواده ها و محل کار گرفته تا عرصه ی سیاسی بین المللی) پرتو جدیدی میتاباند، بلکه همچنین چالشی مستقیم برای صورتبندی های زیستشناختی پنهان و مسلط در حوزه ی سلامت و بیماری روان پیش میکشد.» ("روانشناسی و سرمایه داری: دستکاری ذهن": ران رابرتز: ترجمه ی روژان مظفری: نشر شوند: 1402: ص6-124)

از آن زمان و به همان گونه که امریکایی مآبی قانون همه ی دنیا میشود، خود امریکا نیز قربانی این امریکایی مآبی شده، چون فرهنگش در طول زمان مدام دچار تحریف شده که اگر غیر از این بود، امریکا بزرگترین مرکز نبرد سلیقه ها طی «انقلاب فرهنگی» به نام فرارسیدن نیو ایج در جهان نمیشد. امریکا خود یک شمال بازسازی شده برای بریتانیا به عنوان جانشین شمال الگو دهنده ی قبلی انگلستان و دقیقا در شمال غربی منتهاالیه سابق جهان آن است. این مرکز قبلی، ایرلند بوده که فراماسون های لندن تمام الگوهای اصیل دروئیدی خود را از زبان اهالی آنجا کشف کرده اند.

گادفری هگینز مینویسد ایرلند آخرین پناهگاه مکتب اصیل دروئیدی در بریتانیا بعد از تصفیه ی شدید آن به دست رومی ها در انگلستان بود، تصفیه ای که به بهانه ی مبارزه با قربانی انسان به عنوان یکی از اصول محوری مذهب کلتی انجام گرفت. کیش مزبور طی پیشروی کیمبری ها در بریتانیا از گاول به آنجا منتقل و توسط همان ها در ایرلند مستقر شد. بریانت، کلت ها را همان گالاتی های آسیای صغیر و شکلی از کلدی یا کلدانی ها میشمرد. سنت های گالیک گالاتی و ایونی در هم تنیده اند و به عقیده ی بریانت، گالاتی ها و کلدانی ها یک قوم یعنی پرستندگان زن مانند خورشیدند و ازاینرو تعداد شهرهای ایونی به تعداد ماه های دایره البروج خورشیدی 12تایند. ایونی ها از دوری ها یا دوریک ها هستند که توسط پسران هرکول اداره میشدند. در هلند، کیش هرکول مگوسان HERCULI MAGUSANO توسط فنیقی های دوری وارد شده بود که اهالی شهر دورا در نزدیکی کوه کارمل بودند. آنها همان کارملی های یهودیند که خود را وفادار به آن الیاس پیامبری میشناسند که با گردونه ی آتشین به آسمان رفت. هرکول مزبور هم هرکول صوری یا ملقارت است که کیشش همراه فنیقی ها در شمال افریقا منتشر میشود و ستون های هرکول را در وصلگاه افریقا به اروپا بنا میکند و یهودیت عبرانی نیز که محصول تفاسیری از مذاهب فنیقی است، از همین منطقه به ایبری، گاول و درنهایت بریتانیا وارد میشود. سنت اگوستین مسئول تبلیغ مسیحیت در بریتانیا یک کارملی بود، همینطور سنت پاتریک، قدیس مشهور ایرلندی ها که مسیحیت را در ایرلند پراکند. با این حال، بقایای اتصال مذهب دروئیدی به مسیحیت ایرلندی را در کیش شخصیت سنت بریجیت میتوان یافت: کاهنه ای مشرک که پس از مسیحی شدن، بعضی روش های سابق خود را در صومعه ی خویش به کار گرفت. بریجیت، شکل انسانی شده ی یک الهه ی ایرلندی به همین نام است. در صومعه ی سنت بریجیت، آتش مقدس به پا بود که همان آتش مقدس دروئیدی است که نباید خاموش شود و نباید نفس انسان آلوده اش کند؛ درست همان قوانین کیش آتش پرستی یهودی که در زرتشتی گری هم به جای مانده اند. مسئولین حفاظت از آتش دروئیدی، زنان بودند چون به عقیده ی بریانت، همانطورکه در آسیای صغیر، نژاد کاهنان زن مانند کلدانی/ایونی، به آمازون ها یا زنان مردمانند تغییر توصیف پیدا کرده بودند، در ایرلند هم کاهنه های دروئیدی، نسخه ی دیگر آمازون ها بودند. هودلستون از سیبیل ها یا کاهنه های پیشگوی گاول سخن میگوید که همتای سیبیل های پیشگویی کننده از قول آپولو هستند. او نام آپولو را برگرفته از "بعل" یا خدا در سامی میشمرد و آپولو را خدایی کلدانی میشمرد. آیکین میگوید که معمولا در بریتانیا مضمون کلدانی را کوچک تر میکنند و به کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب در اسکاتلند میرسند که بقایای به قدرت رسیدن دانیال نبی در دربار بابلند، ولی آیکین مایل است که ظهور دروئیدی ها را به قبل از این تاریخ برساند و برای همین از قدمت ماقبل یهودی که غرب برای مذهب کلدانی قائل است مایه میگذارد. با این حال، هودلستون از مطالعه ی تاریخ فرقه ی صومعه ی سنت اندرو دریافت که بقایای کولدی ها و همسران و فرزندانشان در کلیسای مقدس سنت اندرو دفن بود که به 15 نسل قبل از هگینز (ابتدای قرن 19) نسبت داده میشد و نشان میداد که کولدی ها زمانی بخش لاینفکی از کلیسای آغازین بریتانیا بوده اند. هگینز، کولدی های قدیم را همان دروئیدها یا منشا سنت های آنها و همینطور دیگر سنت های موسوم به کلتی میداند.کلمه ی celt/kelt بیشتر با مضامین جنگل و چوب مرتبط شده است و دروئید هم بیشتر به درخت پرست معنی شده است.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P184-191

خیلی جالب است که دادن مضمون پرستش گیاهی به زیربنای کلدانی این مجموعه با سرمستی بلبل از شکفتگی و تجلی گوناگونی گیاهان در بهار، موافق است و روشن میکند که گوناگونی سلیقه ها دورادور به طبیعت پرستی و بقایای آن در انسان مدرن میرسد. و اما برجستگی شراب در قضیه، میتواند به کارملی ها مربوط باشد.:

جبل کرمل یا کوهستان کارمل که مرکز کارملی ها بود و محل عروج الیاس نبی به آسمان شمرده میشد و ازاینرو به "جبل مار الیاس" نیز شهرت داشته است، کشاورزیش حول محور تهیه ی روغن زیتون و شراب انگور میگذشت به طوری که اگرچه کارمل لغتا به معنی باغ خدا است، اما آن را به «تاکستان خدا» نیز ترجمه میکرده اند. کوهستان کارمل، محل نبرد بنی اسرائیل به رهبری شائول با پلستینی ها خوانده شده است. به نوشته ی یامبلیخوس، فیثاغورس به این کوهستان سفر کرد، اگرچه به نوشته ی یامبلیخوس «این کوه، مقدس ترین کوه است و سفر به آن، برای بسیاری ممنوع است.» به موازات این مطالب، کارمل محل زندگی جنایتکاران بود چون همانطورکه کتاب عاموس توصیف میکند، درختان انبوهش آن را به مخفیگاه خوبی بدل کرده بود. بعدها نیز منطقه ی کوهستان کارمل، پناهگاه فرقه های مرتد چون دروزی ها و بهایی ها شد.:

“mount carmel”: wikipedia

شاید ادبیات شراب برای گوناگونی سلایق، همراه کارملی ها به سمت تصوف و ادبیات فارسی گسترش یافته باشد و شاید حاملان این تفکر، از سمت عموم با بدبینی نگریسته میشدند چون باز بودن روی دیگران، شامل سنت پذیرش تبهکاران و انگل های جامعه از خود ریشه گاه در کوه کرمل میشد. این باعث میشد تا حکامی که قصد متحد کردن جوامع زیر لوای خود را داشتند از تشرع های خشن ضد گوناگونی ها بهره ببرند چون با گرفتن ژست اخلاقی –ولو از سر ریاکاری- میتوانستند وجهه ی عمومی بیابند. اما چرا پذیرش ابتدایی گوناگونی ها درنهایت اعتبار خود را از دست داد؟ دلیلش میتواند این باشد که احترام مردم به سوادآموزی و کسانی که نوشتار را آموزش میدادند، درنهایت به رواج بدکاری توسط کارملی ها و از طریق ادبیات منجر شد.

در سنت اسلامی آمده است که خداوند، "کتاب و ملک" یا نوشتار و حکومت را به موسی داد و از این پس، گسترندگان حکومت و نوشتار در جهان، امت موسایند. البته مسلمانان دراینجا قضیه را مثل یهود نژادی ارزیابی نمیکنند و مدعیند امت اصلی موسی خودشانند، چون تشرع اسلامی، خود را دنباله رو سنت اسرائیل بین موسی و سلیمان میخواند و بعد از آن را قبول ندارد، درحالیکه یهود را نتیجه ی تحریفات پس از این دوره میشناسد. به جز یهود، مسیحیان نیز "اهل کتاب" شناخته میشوند. این بر قرآن استوار است که یهود و نصاری را اهل کتاب میخواند. بنا بر سنت، نصاری مسیحیان شناخته میشوند. هم آنها و هم یهودیان مشرکند چون به گفته ی قرآن، نصاری عیسی را پسر خدا میدانند و یهود "عزیر" را. عزیر ظاهرا همان عزرای کاتب، نویسنده ی تورات است. یهودیان امروزی چنین ادعایی درباره ی او ندارند. ولی ممکن است عزرا یا عزیر قبلا و در اصل خود، همان ازیریس کهن الگوی فراعنه و پسر رع بوده باشد. بودن اشرافیت بابلی یهود در مصر که باعث شد قاهره با بابل تطبیق شود، احتمال این که دین اولیه ی یهود همان مذهب مصر باستان باشد را بالا میبرد. نصاری را در اسم میتوان با نصیری عنوان دیگر اسماعیلیان نیز تطبیق کرد که از مصر ریشه گرفتند. با این حال، مسلمانان سنی، آنها را از مصر برکندند. سرکوب آنها در قلعه ی الموت توسط هلاکو خان مغول، روایت دیگر این اتفاق است. نام هلاکو به صورت تزار الکسیس در تاریخ روسیه بازسازی شده و در زندگی آن تزار نیز سرکوب بدعتگذاران را داریم که طی جنگ آن تزار با لهستان بروز میکند. لهستان محل زندگی اکثریت کاتولیک و اقلیت یهودی سبتی یا شبتایی بوده است. شبتایی ها عوامل بدنام گسترش فحشای آیینی و مسکرات الکلی و مواد مخدر بودند و مورد اعتراض اکثریت مسیحی قرار میگرفتند. این از آن جهت جالب است که در مدینه ی محمد هم اکثریت معروف به انصار –تلفظ دیگر "نصاری"(؟)- مدام در اثر توطئه های اقلیت یهودی دچار دردسر میشدند و درنهایت یهود را از جامعه حذف کردند. یهود در ارتباط مخفی با کفار (بدکاران) بودند و زنده کردن رسوم کفار، یکی از اتهامات شبتایی ها در امپراطوری عثمانی بود. با این حال، بیشتر شبتایی ها مسلمان شدند و با رسوخ در مدارج بالای قدرت، عثمانی و اسلامش را از درون تخریب کردند که همان زنده شدن تدریجی رسوم کفار در حکومت جانشینان محمد است. این همچنین میتواند مرزبندی بعدی بین نصاری و انصار را برای پوشاندن این واقعیت کند که مسیحیان عملا در جبهه ی یهود شکل گرفتند و بر اسلام تفوق یافتند. اگر هر سه سنت روی پایه ی ازیریس استوار باشند، انتظار داریم که عزرا، مسیح و محمد هر سه در ابتدا او بوده باشند. پس داستان عزرا جایی با محمد تلاقی میکند. عزرا از طرف شاه فاتح پارس موسوم به کورش، اخشوارش و ارتاخشتر، مامور تشکیل مذهب رسمی در اورشلیم شده است. عنوان کورش/اخشوارش، دقیقا از آسور می آید که ریشه ی عزرا و ازیریس است و بنابراین عزرا شکل پیامبر شده ی حکومت وقت است. نحمیا نیز در تورات همین ماموریت را دارد و ظاهرا نام دیگر عزرا است. جالب اینجاست که در زمان محمد نیز خسروئس که تلفظ دیگر اخشوارش است، شاه پارس است که اورشلیم را تصرف میکند و پیامبری به نام نحمیا را مسئول دین سازی در آن میکند که میتواند با پیدایش اسلام در اورشلیم مرتبط شود. خسروئس درنهایت از هراکلیوس امپراطور روم شکست میخورد. ولی هراکلیوس هم اورشلیم را از دست میدهد. روم هراکلیوس، یک روم یونانی است و غلبه اش بر اورشلیم، همان غلبه ی سلوکی های یونانی بر اورشلیم است. در این دوران، یهودیان به رهبری حشمونی ها که در اصل همان عثمانی ها هستند، علیه ترویج بددینی توسط سلوکی ها میشورند و یک قوم نصیری دیگر به نام زیلوت ها در صحنه ظاهر میشدند که با حشمونی ها علیه سلوکی ها متحد میشوند. زیلوت ها از یهودی های حصایی هستند که عرفانگراییشان بر مسیحیت تاثیر گذاشته است. آنها از عهد عتیق، فقط کتاب استر را قبول نداشتند و یک دلیلش این بود که این کتاب، درواقع درباره ی خودشان نوشته شده بود. در این کتاب، اخشوارش تحت تاثیر همسر یهودیش استر، یهودیان را در حکومت خود قوی کرد و جریان مخالف یهود به رهبری هامان را که درواقع معادل مسلمانان اولیه اند، کشتار نمود. درواقع این داستان، تمثیلی از جریان سیاسی قدرت گیرنده در هر سه جبهه ی یهودیت، مسیحیت و اسلام است.:

Une Bible musulmane ?”: D.Lacapelle: THEGNOSIS: 24 OCT 2024

مسلما جریان خزنده ی مزبور، همان جریانی است که اکنون به رده های بالای قدرت جهان امروز رسیده است؛ یک قدرت اقتصادی بی اعتقاد به هر گونه اخلاقیات که از شرایع دگرستیز ظاهرا اخلاقی برای از بین بردن فرهنگ های رقیب استفاده و بعد خود آن شرایع را برای گستردن بساط بازار خود بدنام کرده است و هنوز از آنها همزمان استفاده میکند و بدنامشان میکند. با این حال، لازم بوده تا آنچه که دشمن این شرایع شده است، یعنی علم، خود به اتحاد جامعه زیر لوای این قدرت ها یاری رساند. این است که علم نیز علیرغم تاکید اولیه بر تجربه گرایی، درنهایت به اندازه ی مذاهب بی واسطه پیش از خود، یک جهانبینی دارد که میخواهد مردم را یکدست کند. عمدا به علم، اجازه ی تایید خدا داده نشده تا نتواند به یک ایدئولوژی تمام و کمال تبدیل شود چون سلایق گوناگون برای گسترش بازارها باید به رسمیت شناخته شوند. به همین دلیل هم هست که درست مثل تنوع گیاهی طبیعت بهاری، در غرب هم لیبرالیسمی به قدرت میرسد که فردیت را به رسمیت میشناسد. اشکال در این است که امکان اندک موجود برای ارائه ی نفس، تمام دردهای فردی را بیرون میریزد، دردهایی که در هر فرد بر اساس تجربه ی شخصیش از جهان بروز کرده و به ماهیتش شکل داده اند. انسان دنیا را به شکل خود میبیند چون قطعات دنیا که به او شکل داده اند قطعات محدودیند، چه آنچه که به لحاظ وراثتی از والدین و اجدادش دریافت کرده و چه آنچه که به لحاظ تجربی از برخورد با پدیده های گوناگون در طول حیاتش در او شکل گرفته است. این قطعات همه روی مضمون جهانگیر «انسان، کیهان کوچک است» ذهنیت انسان را شکل میدهند ولی ذهنیت انسانها را متفاوت میکند چون بزرگی دنیا بر گذشتگان مکشوف نبود و اگر ما امروز میدانیم دنیا چقدر بزرگ است، بیش از این که به خاطر جهانگیری رسانه باشد ناشی از شکست ایدئولوژی ها و جهانبینی های مدرن است. کارل گوستاو یونگ روانکاو سوئیسی (1961-1875) قبل از این که رسانه ها این را به ما اثبات کنند، از جنگ های نابودکننده ی جهانبینی ها متوجه کمبود ناشی از این بقایای مذاهب پیشین در انسان مدرن و تجربه گرایی او شد.:

«تجربه گرایی به مفهومی خود یک راه است، چون خصوصی ترین موجودیت ما نیز در پایان آن آزمونی است انجام شده توسط طبیعت و تلاشی است برای ایجاد ترکیبی جدید. یک علم هیچگاه یک جهانبینی نیست بلکه ابزاری برای آن است. آیا کسی این وسیله را به دست خواهد آورد؟ پاسخ بستگی به این پرسش دیگر دارد: این کس دارای چه نوع جهانبینی بوده است؟ چون به هر حال هر کس برای خود نوعی جهانبینی شخصی دارد. حداقل این جهانبینی را دارد که آموزه ها و تجربیات و محیط بر او تحمیل کرده اند. به عنوان مثال، اگر این جهانبینی بگوید "بزرگترین خوشبختی برای انسان شخصیت است"، بی تردید انسان مطیعانه برای ساختن یک جهانبینی و برای ساختن خود به علم و نتایج آن متوسل میشود. ولی اگر اعتقاد موروثی به او بگوید که علم وسیله نیست، بلکه یک هدف و موضوعی در خود است، همان شخص از شعاری استفاده میکند که از دویست سال پیش به عنوان تنها اعتقاد قابل قبول پذیرفته شده است، یعنی اولویت را به تجربه میدهد. انسان های منزوی و مرتاضان گوشه گیر و زاهد، ناامیدانه با این نگرش مخالفت کرده اند. فرضیه ای که آنان از تکامل و مفهوم زندگی برای خود ساخته اند، رسیدن به اوج تکامل شخصیت انسانی است و نه کثرت روش های فنی منتهی به تفکیک یکسویه ی یک تمایل واحد به عنوان مثال، دانش یا علم. اگر علم به خودی خود یک هدف باشد، انسان هم باید جز عقل نباشد. اگر هنر به خودی خود، هدف باشد، استعداد و ذوق نمایش تنها ارزش انسانی است و عقل را باید کنار گذاشت. اگر یک شمش طلا به خودی خود هدف باشد، علم و هنر باید بساطشان را جمع کنند. هیچ کس نمیتواند انکار کند که خودآگاه مدرن، کم و بیش ناامیدانه میان این "هدف در خود"ها پاره پاره شده است. ازاینرو انسان ها دیگر جز کیفیت هایی تخصصی نیستند: خود به صورت ابزار درآمده اند. در این دویست سال گذشته با جهانبینی های متعددی آشنا شده ایم و همین امر برای بی اعتبار کردن آنها کافی است. درمان یک بیماری هر قدر مشکل تر باشد، داروهای بیشتری برای آن تجویز میشود و تاثیر هر یک از این داروها از دیگری مشکوک تر است. ظاهرا عامل جهانبینی دیگر از مد افتاده است. مشکل بتوان باور داشت که این تحول جز یک حادثه ی کوتاه مدت، تاسفبار و بی معنی نباشد، چون عاملی نیرومند و متعالی، نمیتواند باری به هر جهت به این نقطه ی مشکوک و مذبوحانه منتهی و از دنیا حذف شود. در این پس راندگی باید وجود عاملی درخور نقد و سرزنش را پذیرفت. پس بیاییم از خود بپرسیم: جهانبینی چه شبهه ای است؟ ظاهرا اشتباه خطرناک، اشتباهی است که تاکنون وجود داشته است: این که خواسته ایم به یک حقیقت عینی زمانی ارزش دهیم که قاطعیت علمی داشته باشد و در حد مدعا نماند و این خواسته، عواقب غیر قابل تحملی دارد. ازجمله یک خدای خوب باید به یاری آلمانی ها، فرانسویان، انگلیسی ها، ترک ها، و کافران بیاید و خلاصه با همه و علیه همه باشد. خودآگاه مدرن با گسترده ترین دریافتش از رویدادهای جهانی با وحشت از چنین موجود عجیبی روگردانده و فلسفه را جایگزین آن کرده است. ولی دریافتها است که این یکی هم مدعی داشتن ارزش عینی است. این فرضیه ها بی اعتبار شده اند و درنتیجه نوعی پراکندگی و تشتت و تفرقه به وجود آمده است که نتایجش را نمیتوان توصیه و سفارش کرد. تمام جهانبینی ها، تمایلی خاص به ملاحظه ی خویشتن به عنوان آخرین حقیقت روی کائنات دارند و اشتباه بنیادین در همین جا است، چون فراتر از نامی نیستند که ما به کائنات میدهیم. آیا میرویم در علم به مبارزه ای دست زنیم تا بدانیم کره ی نپتون دارای همان ویژگی آسمانی است که با جسم آلمانی تطابق دارد؟ و آیا این نام تنها نام مناسب برای آن است؟ درست مانند دنیای ما و به همین لحاظ فراتر از این تفاوت ها است. علم جز نتایج آزمایشگاهی را نمیپذیرد و تنها روح انسان بدوی به نام "راستین" اعتقاد دارد. در قصه ها میتوان جن RUMPELSTIZCHENرا تکه تکه کرد و آن را به نام واقعیش خواند. رئیس قبیله نام واقعی خود را افشا نمیکند و از آن به عنوان یک راز و رمز برای امور روزانه استفاده میکند تا هیچ کس نتواند با دانستن نامش او را افسون کند. در مصر قدیم، نام و تصویر خدایان را در مقابر فراعنه مینوشتند و نقش میکردند تا فرعون با شناخت نام واقعی خدایان، بر آنها مسلط شود. کسی که نام واقعی خداوند را میدانست، از قدرت جادویی مطلق برخوردار بود. خلاصه این که: برای انسان بدوی نام، خود شخص یا خود شیء بود. یک ضرب المثل مصر باستان در مور پتاح [خدای خالق] به این مضمون است: "آنچه بگوید خواهد شد." جهانبینی از این بدویت ناخودآگاه در عذاب است. علم ستاره شناسی نمیداند آیا ساکنان کره ی مریخ به نام نادرستی که به کره ی آنها داده شده است، اعتراض دارند یا نه. آیا حق نداریم فکر کنیم که دنیا نگران آن نیست که درباره اش چه قضاوتی داریم؟ بی تردید این دلیل نمیشود که دیگر به دنیا نیندیشیم و البته چنین کاری هم نمیکنیم. علم راه خود را ادامه میدهد و جهانبینی های کهن موروثی از بین میروند ولی آن که در این دگرگونی ها سرگردان میشود انسان است. در جهانبینیش به سبک قدیم، ساده لوحانه روح خود را به جای اشیاء قرار میداد، اجازه میداد آنچه میبیند، به عنوان چهره ی کائنات درآید و خود را تصویری از خدا تلقی کند؛ خدا! عظمتی که نمیبایست به آن سنگینی عذاب های دوزخ، تاوانش را پرداخت. اما در محدوده ی علم، انسان دیگر به خود نمی اندیشد، توجهش به دیای مادی، به دنیای عناصر و اشیاء است. خود را حذف و شخصیت خود را فدای روح عینی و ملموس کرده است. در این روند، از نظر اخلاقی، روح علم فراتر از تمام جهانبینی های سبک قدیم است. ولی ما اندک اندک عواقب این ضعف شخصیت بشری را احساس میکنیم. در همه جا مسئله ی جهانبینی به مفهوم زندگی و دنیا چهره نشان میدهد. کم نیستند در عصر ما، کسانی که برای بازگشت به گذشته و رسیدن به شیوه ی قدیم تلاش میکنند. این عرفان سیر و سلوک و جذبه، به عبارت دقیق تر همان فلسفه ی طبیعت یا آنتروپوسوفی است. ما نیاز به نوعی برداشت از دنیا داریم، حداقل در مورد آنچه به نسل جوان مربوط میشود. ولی اگر نخواهیم به عقب بازگردیم، باید از خرافات دارای ارزش عینی دوری کنیم. باید اعتراف کرد که در این جا پای تصویری در میان است که ما برای عشق روح خود ترسیم میکنیم و نه یک نام جادویی که به وسیله ی آن به اشیاء عینیت میبخشیم. این برای دنیا نیست، برای خودمان است که نوعی جهانبینی خلق میکنیم. چون اگر تصویری از کلیت دنیا به وجود نیاوریم، خودمان را هم نمیبینیم که با این حال، نسخه ی کامل همان دنیاییم. ما نمیتوانیم در آینه جز تصویری که از دنیا به خود داده ایم ببینیم. ما تنها در تصویری که ابداع میکنیم ظاهر میشویم. در کنش خلاقه ی ما است که کاملا واضح و آشکاریم و میتوانیم خود را به عنوان کلیت بشناسیم. ما هرگز به دنیا تصویری جز تصویر خود نمیدهیم.» ("مشکلات روانی انسان مدرن": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی محمود بهفروزی: نشر جامی: 1397: ص3-130)

بشر امروز، خود را بسیار ناتوان میبیند و میفهمد دنیایش کوچک است ولی وقتی سعی میکند دنیایش را بزرگ کند خود را مقابل هزارتویی میبیند که همه جایش یکسان است و تمام نمیشود. سرگئی ایزنشتاین، در محیط تحت حکومت یکی از سرراست ترین و بی تعارف ترین ایدئولوژی های استبدادی یکسان کننده یعنی اتحاد جماهیر شوروی، در فیلم هایش مدام چنین هزارتوهایی را مقابل قهرمان قرار میداد و عمدا آنها را در شمایلی کلیسایی و قرون وسطایی خلق میکرد. هزارتوها هنوز معما گونه بودند و حل آنها به اندازه ی حل معمای اسفنکس (هیولای نیم شیر-نیم زن) در افسانه ی ادیپوس حکم وضعیت یا مرگ یا زندگی را داشت و ایزنشتاین عمدا با پیش کشیدن عقده های ادیپی در قهرمان هایش به همان شکل که فروید مطرح کرده بود، میخواست این وضعیت را تداعی کند. در یکی از فیلم های اینچنینی یعنی "ایوان مخوف"، ایزنشتاین با مطرح کردن کهن الگوی اساطیری تزارها و استبداد روسی یعنی ایوان مخوف، عملا سیستم استبدادی موجود را به چالش میکشد و ظالم را به اندازه ی مظلوم، اسیر هزارتوی ایدئولوژیک نشان میدهد.:

“Eisenstein's Labyrinth”: HAKAN LOVGREN: Almqvist & Wiksell International, 1996: PART OF “THE LABYRINT BUILDER”

وقتی کل دنیای فیزیکی، تبدیل به چنین هزارتوی مایوس کننده ای میشود، تعجبی ندارد که هنوز بسیاری از مردم، امنیت را در ماوراء الطبیعه و جهان باقی میجویند. اگر کل دنیای فیزیکی میتواند از روی دوزخ تاریک هادس برساخته شده باشد، پس باورکردنی است که بهشت هم به اندازه ی دوزخ واقعی باشد.

علم در خدمت توهم: بازگشت به جهنم به نام فرار از جهنم

تالیف: پویا جفاکش

چشم پرنور که مست نظر جانان است

ماه از او چشم گرفته است و فلک لرزان است

خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد

سجده گاه ملک و قبله ی هر انسان است

هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم

بهر ناموس منی، آن نفس او شیطان است

وآنک آن لحظه نبیند اثر نور برو

او کم از دیو بود زانکه تن بیجان است

دل به جا دار در آن طلعت با هیبت او

گر تو مردی که رخش قبله گه مردان است

دست بردار ز سینه چه نگه میداری

جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آن است

جمله را آب درانداز و در آن آتش شو

کآتش چهره ی او چشمه گه حیوان است

سر برآور ز میان دل شمس تبریز

کو خدیو ابد و خسرو هر فرمان است

(غزلیات شمس تبریزی: غزل شماره ی 407)

این، یکی از صریح ترین اشعار منسوب به مولانا است که نشان میدهد شمس تبریزی اشعار مولانا یک خورشید تمثیلی است. «چشم پرنور» لقب خورشید است که چشم پرنور آسمان است، در مقابل ماه که چشم کم نور آسمان است. شعر در همان بیت اول میگوید که ماه از خورشید چشم گرفته است، چون آنچه باعث میشود ماه شبیه یک چشم زردرنگ از نوع خورشید شود، نور گرفتن از خورشید است. شعر همچنین میگوید که نور خورشید از نور خدا است و آن موقعی که خورشید تحت تاثیر جلوه ی مستقیم خدا است کسی که خود را با وقایع روز هماهنگ نکند، یک آدم متعصب و تحت تاثیر «ناموس منی» یعنی عقاید شخصی یا فرقه ای خودش است که نمیخواهد از آنها کوتاه بیاید. مواقعی که خورشید تجلی حق است، ماه های خاصی است و همانطورکه کلمه ی فارسی "ماه" و کلمه ی انگلیسی month نشان میدهند، این ماه ها قمری هستند و تجلی خورشید در ماه های قمری به عنوان بیوت یا خانه های خورشید را نمایندگی میکنند که رفت و آمد خورشید در آنها باعث رقم خوردن شبانه روز میشود. علت این که شمس یا خورشید مولانا هم تبریزی است همین است: مولانا را ساکن قونیه یا کونیا دانسته اند که نام از کونیوس از نسخه های طورسی آپولو خدای خورشید یونانی دارد. TAURUS نام یونانی کوهستان طوروس ترکیه است که TAVRIS و درنتیجه تبریز هم خوانده شده است. TAURUS به معنی ورزاو است و گاو به خاطر شاخ های هلالی شکلش نمادی از ماه است. بنابراین قونیه تجلی گاه خورشید در قمر شب است که به لحاظ عرفانی، نور الهی انعکاس یافته در تاریکی جهان مادی را نمایندگی میکند. عنصر ماه، آب است و عنصر خورشید، آتش. به همین دلیل است که آتش شمس تبریزی، «آب حیوان» یعنی آب حیات نیز هست. ظهور خدای خورشید در پای یک کوهستان به جای ماه و در تجلی انسانی، در ادبیات یهودی های کارملی مسبوق به سابقه است. اعتقاد رایج بر این است که کارملی ها نخست در خربه الکرمل و سپس خربه السوسیه در منطقه ی حبرون ساکن بودند و گروهیشان از حبرون به "جبل لبنان" در بیروت بزرگ کوچیدند و در حازمیه در حومه ی شهر بیروت ساکن شدند. با توجه به روستا بودن خربه الکرمل و خربه السوسیه ممکن است مسیبر این مهاجرت وارونه باشد. کارمل در اصل، کاربل به معنی باغ بعل یا خدا است که نامجای کربلا در ادبیات شیعی دارای ریشه شناسی یکسان با آن است. اصطلاح باغ خدا در یک فضای یهودی، یادآور به بهشت عدن است. "مل" که تلفظ موجود از بعل است، با اضافه شدن "ها" ی تعریف عبری، "هامل" و سپس "عامل" تلفظ شده و مبنای نام "جبل عامل" (کوه عامل) برای کوهستانی در لبنان شده که روحانیون تشیع 12 امامی از آنجا به ایران کوچیده و ایران را تبدیل به مرکز تشیع جهان نموده اند. جبل عامل نام از قبیله ای به همین نام دارد که ادعا میشود از ناحیه ی جلیل در اسرائیل به این کوهستان آمده اند و ازاینرو جبل عامل را به نام جبال جلیل نیز شناخته اند. جلیل محل فعالیت عیسی مسیح است و ممکن است کارملی ها در قالب عاملی ها بنینگذاران مسیحیت یهودی تبار و باعث عرفانی تر بودن مسیحیت نسبت به تشرع یهودی نیز باشند. "جلیل" به معنی دایره و مخفف "جلجل" یا "گلگال" است که لغت circle به معنی دایره از آن می آید و خود انتساب به kirke/circe/ceres به معنی الهه ی زمین را نشان میدهد که گردیش آن را به صورت circus باز به معنی دایره و حلقه درآورده است. یعنی اتفاق مسیح به عنوان یک خدای خورشیدی، در زمین به طور کلی می افتد و کریسمس یا تولد مسیح، همان طلوع خورشید از زمین تاریک است.

گادفری هگینز، به وجود افسانه ها و آیین های مشابه کریمس در اقصی نقاط دنیا اشاره میکند و آنها را به یهودی های حصایی نسبت میدهد که در مصر و ایران و دیگر کشورها مرتبا افسانه های مذهب خود را به زبان مذاهب بومیان درمی آوردند و دو مذهب را با هم ترکیب میکردند. به نوشته ی هگینز، حصائیان، خود را پیروان الیاس میشمردند و از این جهت، تقریبا با کارملی ها در ارتباط تنگاتنگند چون کارملی ها یهودی های مسیحی مآبی بودند که الیاس را مسیح میشمردند. هگینز، تفسیر آنها از مسیح را به خورشیدپرستی نزدیک میبیند و تولد خداوند خورشیدی از دوشیزه را تولد خورشید از زمین ارزیابی میکند که زمین دراینجا دقیقا همان الهه سرس است که در یونانی بیشتر به دمتر مشهور است. در ساموتراس، آیین های سرس، آمیخته به آتش پرستی بودند، چون آتش، عنصر خورشید بود و خورشید و زمین هر دو "کورش" در کلدانی به معنی خدا نامیده میشده اند. به همین ترتیب، نام ceres از همین ریشه، با cearas به معنی آتش مرتبط است. نام "کرسور" خدای صنعتگر فنیقی در روایات سانخونیاتون، که با هفستوس یونانی تطبیق میشد، به معنی کارکننده با آتش به نظر میرسد. او معادل "صدیق" یا "صادق" استاد کابیری ها و از این جهت در مقام دمیورگ یا خالق فنیقی بود که صنعتگریش با خلقت خدا در زمین برابر میشد. نام کابیری از ریشه ی "کبیر" به معنی بزرگ است. کابیری ها هفت نفر بودند که با استادشان صدیق هشت تا میشدند. ازاینرو لغت "ثمن" به معنی هشت، همخانواده با "اسمون" به معنی آسمان است که خلقت از آن فرود می آید و "علیم" خداوند آسمان "ثامن" یعنی هشتم لقب میگیرد. این کلمه همچنین مرتبط با لغت "زمان" به معنی وقت است که فقط در جهان فیزیکی ای از جنس زمین ما معنی دارد. کابیری ها صنعت را در جهان گستردند و افسانه هایشان با نظریه ی conon درباره ی یک امپراطوری فنیقی در آسیا که در مصر شعبه زد و بعد -همانطورکه افسانه ی سفر کادموس فنیقی به یونان نشان میدهد- تمدن اروپا را پدید آورد، مرتبط است. آتش درون کوره ی صنعتگران، یادآور آتش خورشیدی در رحم مادر-زمین بنا بر آیین ساموتراسی است. استرابون نوشته است که در بریتانیا آیین سرس شبیه ساموتراس برگزار میشد. درست به مانند رابطه ی سرس و سیراس، در ایرلند هم لغت daghdae را داریم که هم نام الهه ای است و هم به معنی آتش است. فیبر توجه کرده است که در افسانه های ایرلندی، از زرتشت صحبت شده است و در سنت زرتشتی، مادر زرتشت، دغدو نام دارد، نامی که کاملا قابل تطبیق با داغدائه ی ایرلندی است. زرتشتیان به پرستش آتش معروف بودند و در ایرلند، پرستش آتش تحت عنوان AESIR رواج داشت. AESIR در اتروسکی به معنی خدا است و بیشتر برای خدای جنگ به کار میرفته است. فستیوال این خدا در ماه مارس در ابتدای بهار برگزار میشده که متعلق به مریخ سیاره ی خدای جنگ است. ماه مربوطه (فروردین ماه) در عراق "آدار" و در سوریه "اودار" نامیده میشده که هر دو لغت مرتبط با "آذر" به معنی آتشند و AESIR نیز تلفظ دیگری از همین لغت است. زرتشتیان برای آتش، معمولا از لغت "آذر" استفاده میکنند. مستر هاید به مراسم آتش افروزی پاییزی "گبرهای هند" یعنی زرتشتیان اشاره کرده و نوشته است که ممکن است سال نو پاییزی یهودی ها یعنی "رش ها شنه" (رأس السنه) نتیجه ی حکومت امت زرتشت یعنی مادها و پارس ها بر یهود بنا بر تورات باشد. خدای یهود نیز بر موسی در هیبت آتش ظاهر شد و یک سنت آتش پرستی یهودی وجود داشته که تفاوت چندانی با آتش پرستی زرتشتی ندارد. جالب این که مراسم آتش یاد شده در ماه آبان برگزار میشود که معادل سامهاین یا آغاز زمستان ایرلندی است. این آیین که با بدترین خدای ایرلندی موسوم به سامهان معروف به سزیل (شیطان) مرتبط است، با بازی لغوی اسم این خدا بین لغات سامی "سمس" (خورشید) و "سمان" (آسمان) جالب تر میشود. دین شناسان اروپایی بر آن بوده اند که این فستیوال، در اصل، آغاز پاییز کلتی است و به این خاطر در برج عقرب برگزار میشود که بازمانده ی زمانی تصور میشود که بهار در هنگام ورود خورشید به برج ثور (ورزاو)، و پاییز در هنگام ورود خورشید به برج عقرب (کژدم) رقم میخورند و جشنواره ی "می پول" که الان در اردیبهشت برگزار میشود نیز یادگار زمانی است که بهار در موقع ورود خورشید به برج ثور (اردیبشت یا می کنونی) آغاز میشده است. در این دوران، خدا به شکل صورت فلکی آغاز سال یعنی گاو درمی آمده است و موسی که بت گوساله ی سامری را میشکند کنایه از نابودی سنت های این دوران توسط یهودیت است. تمثال میترا در حال کشتن ورزاو نیز چنین مضمونی دارد. در یک نگاره ی میترایی که در قرن 18 در اکسفورد وجود داشته است، تصویر نوزادی دیده میشد که در آغوش مادرش است. استاکنر معتقد بود این نوزاد، میترای تازه متولد شده است. تمثال مربوطه را بیشتر برای مریم مقدس و مسیح نوزاد به کار میبرند. میترا یک خدای خورشیدی است و آیین های میترا در غار برگزار میشدند که مابه ازای رحم مادر-زمین در کوه است. بنابراین بریتانیا یکی از حلقه های وسطای طبیعت پرستی کلدانی و مسیحیت را نشان میدهد. اگوستین و دیگر مروجان نخستین مسیحیت در بریتانیا از کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب دانسته شده اند و هگینز معتقد است اینان همان کارملی ها و حصایی ها هستند. هگینز، پرتش "هرکول مگوسان" HERCULI MAGUSANO در هلند را بازمانده ی کیش اینان میشمرد چون مروجان این کیش، فنیقی های دوری یا دوریان از شهر "دورا" در حوالی کوه کارمل در سوریه خوانده شده اند. هرکول مزبور، همان هرکول بنا کننده ی ستون های طنجه در مراکش و معادل ملقارت یا هرکول صور است که نماینده ی ورود فنیقی های تجارت پیشه شامل عبرانیان مروج یهودیت از شمال افریقا و از طریق شبه جزیره ی ایبری به اروپا است.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P149-184

گادفری هگینز در جای دیگری مینویسد که در ادبیات فراماسون ها بعضا تراپوتای کارملی، ریشه ی مذهب حصایی در یهودیت و از طریق آن فراماسونری عنوان میشود و کارملی ها از عمده ترین واسطه های دخول عقاید کلدانی به یهودیت بوده اند و آن را میراث خود از سفر ابراهیم از کلده به کنعان میشمردند. "یائو" بعل کارمل یک خدای خورشیدی و برابر با YI لقب آپولو بود درحالیکه کارمل در پای کوهستان لبنان (جبل لبنان) قرار داشت که کوه های ماه شناخته میشدند. بنابراین ظهور خدای خورشیدی در پای این کوهستان، چیزی شبیه به تولد عیسی مسیح خدای خورشیدی مسیحیت از الهه ی ماه است. ماه خدایی دوجنسه بود و معمولا مردانگی و زنانگیش به ترتیب به قسمت های روشن و تاریکش نسبت داده میشدند. تجلی نور خورشید در ماه تاریک، او را در مقام یک الهه به خورشید بعدی حامله میکرد. این همان تجلی ازیریس یا خورشید مقتول (در غروب) در ایزیس الهه ی ماه برای از نو متولد شدن به صورت هورس است. ازیریس نیز در قالب زمینیش به ورزاوی به نام آپیس تجسد می یافت. پلوتارخ از قول فیلارخوس نوشته است که پرستش ازیریس و آپیس را باخوس از ایندوس یا هند به مصر آورد. در معابد دایانا الهه ی ماه لاتین، فستیوالی مخصوص باخوس برگزار میشد که در آن باخوس به شکل مردی با شاخ های گاو نشان داده میشد. باخوس یا بغ به معنی خدا، لقب دیونیسوس یکی از نسخه های آدونیس خدای طبیعت سوریه است که با یائوی کارمل و کریشنای هندوستان تطبیق میشود. دیونیسوس معروف به بروموس نیز بود، عنوانی که یادآور نام برهما خدای خالق هندوان است. دیونیسوس، خدای کوهی به نام نسا بوده که محلش را گاهی در هند و بیشتر در عربستان تعیین کرده اند. او در مقام یائو قابل تبدیل به یهوه خدای کوه سینا است که موسی را مامور تاسیس مذهب یهود نمود. یهوه با جووه یا جوویس خدای اتروسک ها و لاتینی ها تطبیق میشود که بیشتر به نام ژوپیتر شناخته میشود و نسخه ی یونانیش زئوس خدای کوه المپ است. همچنین یهوه در قامت خدای اورجی و جادوگری با سابازیوس از فرم های جنون آمیز دیونیسوس قابل تطبیق است و نام سابازیوس نیز تلفظ دیگری از صبایوت لقب یهوه است. منظور مسیحیت از یائو/یهوه در مقام خدای خورشیدی، در ادبیات باسیلیدی ها که روی تطبیق مسیح با خورشید بیشتر مانوور داده اند روشن میشود: خورشید از زمان تولدش در آغاز زمستان و در طول سال، بسته به چهار فصل، چهار شخصیت می یابد که به ترتیب عبارتند از: پلوتو (زمستان)، ژوپیتر (بهار)، سول (تابستان) و یائو (پاییز). نسخه ی پاییزی یا یائو با رخ دادن "رش ها شنه" یا آغاز سال مذهبی یهود در پاییز قابل جمع آمدن است. اما تولد خورشید در زمستان و بعد از 9ماه آبستنی مادرش، نشان میدهد که خدا باید در آغاز بهار وارد رحم الهه شده باشد. جمع آمدن این عقیده با تمثیل ورزاو باعث اعتقاد به آغاز جهان در بیش از 6هزار سال پیش و در آغاز عصر ثور شده است؛ زمانی که خورشید در اعتدال بهاری وارد برج ثور یا ورزاو میشد که به یونانی TAURUS نامیده میشود. موکل این برج، سیاره ی زهره است که نسخه ی رومیش ونوس نامیده میشود. نام VENUS با WEN در کلتی به معنی زن در ارتباط است و کل جنس زن را به اندازه ی حوای ام البشر در ونوس جمع آورده است. ونوس به صورت رسمی، الهه ای شهوتجو در نظر گرفته میشود. با این حال هگینز در اسنادی از کارملی ها که در دوبلین به دست آورد، متوجه شد که آنها به الهه ی دوشیزه ای به نام "استلا د ماریس" یعنی ستاره ی دریایی اعتقاد دارند که دقیقا لقب سیاره ی زهره است و اشاره به تولد ونوس از دریا در اعتقادات رومی ها دارد. نام استلا د ماریس در مقام یک دوشیزه همچنین یادآور نام ماری یا مریم دوشیزه، مادر عیسی مسیح است. البته همه در باکره زاد بودن عیسی موافق نیستند و یهودی ها او را حرامزاده میشمرند. کتاب تولدوت یشوع از یک نظرگاه یهودی، عیسی را فرزند نامشروع سربازی رومی به نام پاندیرا میخواند و او را جسوس بن پاندیرا مینامد. درباره ی این اتهام، هگینز یادآوری میکند که اپیفانیوس، کلئوفاس برادر یوسف (شوهر مادر عیسی) را پسر جیمز/یعقوب ملقب به پاندر (پلنگ) خوانده است. پلنگ، جانور دیونیسوس است. بنابراین عیسی همزمان هم پسر پاندیرا است، هم پسر یوسف است و هم پسر یهوه است؛ چون هر سه ی آنها برابر با دیونیسوس میباشند و انسان شدن یهوه در قالب عیسی، همان انسان شکل شدن دیونیسوس است. در مقابل، مقدس بودن مریم همزمان در مقام های دوشیزه و مادر، به ارتباطش با فرم های پاستوریزه ی الهه ی زهره برمیگردد که در لاتین، "آلما ونوس" یعنی مادر-ونوس نامیده میشده اند. لغت "آلما" (علمه) -به صورت تحت اللفظی به معنی الهه یا زن مقدس- هم در معنی مادر به کار میرفته است و هم در معنی دوشیزه. در بین لاتینی های ماقبل مسیحیت، هیچ الهه ای به اندازه ی کوبله الهه ی زمین در آسیای صغیر، در مقام "مادر" برجسته نشده بود و او را "ماگنا ماتر" یا مادر کبیر میخواندند. کوبله معروف به SURIA یعنی ملکه بود و ظاهرا دی سیریای لوسیان –به معنی الهه ی سوریه- نیز همو است اگر تبدیل آسان SURIA به SYRIA را بپذیریم. در این صورت، کوبله صاحب سیریا استرنه اولین معبد مقدس رم خواهد بود و کلیسای کاتولیک رم به عنوان مادر مردم و جایگزین مریم مقدس را باید شکل بازسازی شده ی آن در نظر گرفت. لغت "ماریا" با لغت "مریه" نیز مرتبط است که همزمان هم به معنی گاو ماده و هم به معنی کبوتر وحشی است. کبوتر نماد کلیسای رم و روح القدس است و گاو ماده هم ونوس در مقام الهه ی برج ثور (ورزاو) است. نام ماریا با افتادن "ر" وسط، تبدیل به "مایا" شده است که موکل ماه "می" MAYمعادل لاتین برج ثور رسمی (اردیبهشت ماه) است. مایا مادر هرمس یا مرکوری خدای عطارد است که دانش را به مردم داده است. به طرز جالبی، در هند، مایا نام مادر گئوتمه بودا است که معمولا منظور از لغت بودا همین گئوتمه در نظر گرفته میشود. ولی "بودا" در هند، نام خدای عطارد و مابه ازای دقیق مرکوری نیز هست. عجیب این که مایا در هند معمولا الهه ی توهم است و توهم را هندوان مایا مینامند. در برابرنهادی مشابه، ممکن است "مانیا" به معنی جنون، با توجه به تبدیل آسان "ر" و "ن" به هم، تلفظ دیگری از "ماریا" در نظر گرفته شده باشد و البته توجه داریم که لغت مانیا را به "مون" به معنی ماه نسبت میدهند.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK6: CHAP2-4

تولد خدای دانش از الهه ای که عامل بی خردی است، مسلما با زمینی شدن نژاد بشر بعد از گناه اولیه ی آدم به وسوسه ی حوا مرتبط است. در اساطیر یونانی، مابه ازای داستان آدم و حوا، قصه ی پاندورا است. بر اساس این قصه، نخستین انسان ها همه مرد و با هم متحد بودند و زئوس برای این که اتحاد آنها را بشکند، زنی به نام پاندورا را ساخت و با یک جعبه به میان مردان فرستاد به این شرط که هیچ وقت در جعبه را باز نکند. ولی یک روز پاندورا در غیاب شوهرش اپی مته، در جعبه را باز کرد و حشراتی موذی از درون جعبه بیرون آمدند که تمام انسانها را گزیدند و تخم انواع شرارت ها از دروغ گرفته تا خیانت را بین انسانها کاشتند و اتحاد آنها را از بین بردند. این داستان ظاهرا با یکی از قصه های عامیانه ی کم اهمیت و بدون پایان ایرلندی مرتبط است. بر اساس این داستان، در شب سامهاین، مردی، سبد بسته ای را به زنی میدهد و از او میخواهد آن را تا جایی حمل کند. زن سبد را میگیرد و در مسیر، از سنگینی آن در عجب میشود و کنجکاو میشود که ببیند در سبد چیست. پس در سبد را باز میکند. در این هنگام، پیرمردی کوتوله با زشت ترین قیافه ای که زن در عمرش دیده بود از سبد خارج میشود و میگریزد. اگرچه این فقط یک قصه ی شب ترسناک معمولی برای القای فکر وجود اجنه تلقی میشده است ولی وقوعش در شب سامهاین مهم است. چون این شب که معادل آغاز زمستان کلتی است، زمان بازشدن درهای دنیای دیگر به روی زمین و ورود اجنه ی شرور و شیاطین و جادوگران به دنیای ما است و میتوان آنها را با عوامل شر در داستان پاندورا مقایسه کرد. یعنی پیرمرد کوتوله روح تمام عوامل شر و معادل شیطان رجیم است. سامهاین همان جشنی است که امروزه و تحت عنوان هالووین، توسط امریکایی ها به تمام دنیا صادر شده است و در جاهایی که شدت و حدت دارد، کودکان در لباس اجنه و سبد به دست جلو در خانه ها میروند تا شکلات و شیرینی تحویل بگیرند.

در اوایل قرن بیستم، جان اونیل، قصه ی پیرمرد کوتوله ی سبد سامهاین را با سبدهای شکلات و شیرینی این شب به هم آمیخت و بر اساس سنت مسیحی درباره ی خدایی به نام عیسی مسیح که خود را به خوراکی ها تشبیه میکند و توسط مردم خورده میشود، رد هر دو را در خدایان و قهرمانان افسانه ای درآمده از توی سبد و صندوق یافت. اولینشان قطعا اولین امپراطور تاریخ یعنی سارگون اکدی است که در نوزادی در درون سبدی نهاده و در رودخانه رها شد ولی به خواست عیشتار الهه ی زهره، سبد به باغ قصر شاهی رسید که تقدیر بر این بود که بعدا سارگون شاه این قصر شود. پوزانیاس داستان مشابهی درباره ی دیونیسوس نقل میکند. او در دوران به قدرت رسیدن کادموس فنیقی در یونان، از زنای زئوس شاه خدایان با زنی زمینی به نام سمله به دنیا آمد. کادموس دستور داد مادر و نوزادش را به سزای فعل حرام رخ داده، در سبدی بیندازند و در دریا رها کنند. آب دریا سبد را به ساحل دیگری رساند و مردم با باز کردن آن، سمله ی مرده را در کنار نوزاد زنده اش یافتند و این نوزاد درآنجا رشد کرد و بعدا تبدیل به خدای شراب یعنی دیونیسوس باخوس شد. پرسئوس و مادرش دانائه نیز به دنبال تولد پرسئوس از زنای زئوس با دانائه، در صندوقی روی سطح آب دریا رها شدند و در آن سوی دریا به قصر شاهی رسیدند که بعدا با پرسئوس دشمن شد. در مورد موسی –بنیانگذار یهودیت- که او هم روی سطح آب رها شد و به قصر شاهی که بعدا دشمنش شد رسید و درآنجا پرورش یافت، ابزار مربوطه را هم صندوق خوانده اند و هم سبد که در مورد گزینه ی صندوق، ارتباطش با صندوق عهد که محل زندگی یهوه خدای یهود بود دور از نظر نیست. در زبان یونانی، کیسته هم به معنی صندوق و هم به معنی سبد است. در آسیای صغیر، سکه ها را کیستوفوروئی مینامیدند چون بر رویشان تصویر یک سبد برج مانند با ماری در کنار آن بود و این سبد نماد دیونیسوس بود. کیستوفوروئی در 12 شهر رواج داشتند که 11تایشان را میشناسیم: افسوس، ازمیر، پرگاموس، تیاتیرا، سارد، لائودیسه، آدرامیتیوم، نسا NYSSA (انطاکیه)، ترالیس (انطاکیه)، پاریوم، و فامیه. بنابراین این 12 شهر تقریبا مابه ازای مکان های 12 کلیسای مادر در مسیحیت به حساب می آیند. کیسته ی تصویر شده ی روی آنها نیز میتواند نشانه ای از اسرار جویی مسیحیت بخصوص در ابعاد سیاسی به واسطه ی دیونیسیسم و پرورش فراماسونری با اصرار بر رازداری مذهبی-سیاسی در دل مسیحیت از این معبر باشد. چون کیسته ی دیونیسوس، نماد سبدی از اسرار الهی است که عوام، حق دانستن آن را ندارند. در بین عوام مذهب دیونیسوس، این سبد با سبدی پر از شیرینی هایی به شکل قلب عوض میشود. این شیرینی ها جانشینان قلب زاگرئوس یا دیونیسوس اول هستند که تنها چیزی بود که از جسد او بعد از تکه تکه شدن به دست تیتان ها باقی ماند. زئوس، این قلب را خورد و در اثر جادوی آن، دیونیسوس را بعد از رابطه ی جنسی با سمله مجددا به دنیا آورد. تکه تکه شدن خدا توسط اشرار و از نو متولد شدنش را در داستان ازیریس نیز داریم. ازیریس شاه مصر نیز پس از مقتول شدن توسط برادرش سیت، در صندوقی چوبی روی آب رود نیل رها شد و به دنیا آمدن دوباره اش به صورت هورس منوط به کشف جسد توسط همسرش ایزیس بود. برج مانند بودن سبد دیونیسوس در طرح کیستوفوروئی نشانه ی خانه ی سلطنتی بودن آن است. آن را میتوان با جام های اساطیری شاهان ازجمله جام مقدس مسیح هم جابجا کرد، چون سبد را در یونانی CUPA و در اسلاوی KUPA میخوانند که مرتبط با CUP به معنی جام است. در اساطیر یونانی، نمونه ی تمام قد یک جام ایزدی، جام مسی کرزوس شاه لودیه است که روی آن، تصاویر صور فلکی به نشانه ی آسمانی بودنش درج شده است. کرزوس، گنج های بی نظیری داشت و اونیل او را شکل انسانی شده ی یک خدای گنج ها بازشناسی کرد. جام مزبور را پریاندروس برایش فرستاد. پریاندروس، خالق کلوسوس یا مجسمه ی غولپیکر هلیوس خدای خورشید در جزیره ی رودس بود که یکی از عجایب هفتگانه خوانده میشد. بنا به روایتی ضبط شده توسط تئوفراستوس، تمام هفت بنای ذکر شده در عجایب هفتگانه که از آنها امروز فقط اهرام ثلاثه ی مصر باقی مانده است، توسط پریاندروس و با ورد جادویی او سر جایشان قرار گرفته بودند. بنابراین تمام آنها مثل جام کرزوس، در جایگاه سبد برج مانند دیونیسوس و معادل خانه ی خدا بودند. برج برای شاه مابه ازای کوهی است که خانه ی خدا است و در اساطیر یونانی، این کوه، معمولا الیمپوس محل اقامت زئوس است. کوه مزبور، جانشین کوه کیهانی یا درخت کیهانی در محل ستاره ی قطبی است چون ستاره ی قطبی، تنها ستاره ی ثابت آسمان و ازاینرو محل وصل شدن زمین و آسمان تلقی میشده است. ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر قرار داشت که پسر دب اکبر موکل قطب شمال است و عجایب هفتگانه با هفت ستاره ی مشهود دب اکبر قابل تطبیقند. گاهی به جای کوه یا درخت، اطلس غول را قرار میدهند که کره ی آسمانی را روی دوش گرفته است و کلوسوس در هیبت مردی غولپیکر و ایزدی، مابه ازایی برای اطلس است. هرکول قهرمان هم نسخه ای از اطلس به نظر میرسد، چون یک بار به جای اطلس، کره ی آسمانی را روی دوش گرفته است. هرکول هم مانند دیونیسوس و پرسئوس، فرزند حرامزاده ی زئوس و مورد نفرت هرا همسر زئوس بود. هرکول در نوزادی در سبدش مورد حمله ی دو مار قرار گرفت که هرا برای کشتنش فرستاده بود، ولی هرکول نوزاد آنقدر قوی بود که مارها را خفه کرد. این صحنه احتمالا در زندگینامه ی نسخه ی دیگری از خدای کوه کیهانی یعنی ارکتونیوس تکرار شده است. این بار، مابه ازای کوه کیهانی، اکروپولیس آتن است و مابه ازای خدایش ارکتونیوس/ارختونیوس اولین شاه آتن. ارکتونیوس از تجاوز هفستوس خدای آهنگری به آتنا الهه ی عقل به دنیا آمد. آتنا او را در سبدی گذاشت و در دامنه ی اکروپولیس رها کرد. یک بار دو مار در اطراف سبد دیده شدند ولی ظاهرا موفق به ورود به آن نشدند. اینها مابه ازای مارهای هجوم برنده به هرکول هستند. شاید هم آنها مار-خدایانی بودند که تاثیراتی بر نوزاد نهادند. چون وقتی نوزاد از توی سبد بیرون آمد، بالاتنه ی آدم و پایین تنه ی مار داشت. به روایتی دیگر، او فرزند دمتر الهه ی زمین بود و مانند یک گیاه از زمین رشد کرد و ازاینرو نامش از ارکت به معنی رشد کردن می آید. پایین تنه ی مارمانندش هم مابه ازایی برای ساقه ی گیاه است. به هر حال، مارنما بودن ارکتونیوس، با تصویر مار در کنار سبد دیونیسوس بر سکه های کیستوفوروئی جور درمی آید. ارکتونیوس موجود دانشمندی بود و اختراعات زیادی برای استفاده ی مردم کرد که مهمترینشان خیش کشاورزی بود. ازاینرو او مابه ازای هرمس خدای دانش هم به شمار میرود و نامش ترکیبی از لغات اریونیوس و کتونیوس هستند که هر دو القاب هرمسند. در مورد کتونیوس میدانیم که مونث آن کتونیا عنوان دمتر الهه ی زمین است. این کلمه از ریشه ی KATA به معنی کندن است و کندن زمین برای کشاورزی را به ذهن متبادر میکند. اتفاقا دمتر صاحب یک درخت مقدس بود که قطع شد و مابه ازایی برای درخت کیهانی است. اگر ارکتونیوس به عنوان فرزند دمتر با یک شاخه از درخت کیهانی جابجا شود، جانشینی عصای سلطنتی با درخت کیهانی را به ذهن متبادر میکند. هرمس هم چنین عصایی دارد و ازقضا روح این عصا موسوم به کادوسئوس از دو مار پیچیده به دور آن پدید می آید که میتوان گفت همان دو مار شکل دهنده به ارکتونیوسند و چون با جمع شدن در وحدت هرمس، هویت خود را از دست میدهند، به طور صوری میمیرند و به همین دلیل توسط دیگر مابه ازای ارکتونیوس یعنی هرکول به قتل میرسند. هفستوس آهنگر که به عنوان پدر ارکتونیوس جای زئوس پدر قهرمان های حرامزاده ی دیگر را گرفته است، از طریق ریشه ی مصریش به خدای قدرقدرت متصل میشود. هفستوس در ریشه پتاح خدای خالق مصری است که خلقتش به آهنگری تشبیه میشود. او دمیورگ و در این مقام برابر با یهوه خالق جهان از دید یهود است. همانطورکه عمود جهان در تاریک ترین نقطه ی زمین شناخته شده یعنی قطب شمال قرار دارد، فرزند حرامزاده ی رسمی یهوه یعنی عیسی مسیح هم در آغاز زمستان متولد میشود که در تقویم رسمی کلیسا، به تاریک ترین زمان ممکن یعنی درازترین شب سال در انقلاب زمستانی -25 دسامبر در محاسبه ی کلیسا- جابجا میشود. این همان کریسمس است و باز ما اینجا سبدهای حاوی شکلات و شیرینی را در دست بابا نوئلی که از قطب شمال می آید می یابیم. در ادبیات مسیحی اروپا، مرتبا تصویر زنی که در سرمای زمستان یا کوهستان، نوزاد حرامزاده ای را در سبدی حمل میکند و در جایی رها میکند و آن بچه ی حرامزاده تبدیل به قهرمانی تاثیرگذار میشود تکرار میگردد. تمام این قهرمان های حرامزاده جانشینان مسیحند اگرچه برخلاف خود عیسی، پدران بیولوژیک انسانی دارند. علت این است که آنها در جایی که دیونیسوس داخل سبد در حال تبدیل به عیسی ابن مریم بود گیر کرده اند. دراینجا یهوه برابر با سابازیوس نسخه ی شهوت پرست دیونیسوس باخوس است که انجام اعمال حرام جنسی در مناسک اورجیش، تقلید خلقت او هستند و نمادش یک ساتیر و یک مئناد در حال رقصیدن به دور سبد یک نوزاد است. ساتیر که یک نیم مرد-نیم بز است، مابه ازای شیاطین مسیحی و مئناد یا کاهنه ی دائم الخمر بی حیای دیونیسوس، نماد زن لاابالی است که به عمل حرام جنسی تن میدهد. سابازیوس/یهوه به واسطه ی اینها فرزندان حرامزاده ی ایزدیش را از فحشای انسان ها تولید میکند.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP3

این بنیاد دوزخی، با تولد مسیح در تاریک ترین زمان سال و در مقام یک خدای خورشیدی نسبت مستقیم دارد. چون شب تاریک و قطب شمال معروف به شب های تاریک، هر دو جانشینان تاریکی جهان زیرین یا دوزخ هستند که معنایی کاملا اخلاقی یافته است. معمولا جهان مردگان در زیر زمین تلقی میشود چون زمانی که خورشید با غروب در افق وارد آن میشود تاریکی بر آسمان و زمین سیطره می یابد. اگر بنیاد گیتی به همراه کوه کیهانی در قطب شمال باشد، پس این تاریکی، وضع آغازین است و جرالد مسی، چنین تصوری را پشت عقاید مردمی که معتقد بوده اند قبل از وجود خورشید و ماه وجود داشته اند میبیند. او این مردم را «قطبی ها» مینامد و در مقابل «خورشیدی ها» قرار میدهد که عبرانیان یا ملت یهود هستند. در مورد اخیر، آتوم یا خورشید غروب مصری که ظاهرا خدای خورشیدی علاقه مند به جهان زیرین است، تبدیل به خورشیدی میشود که اولین بار از جهان زیرین خارج شد و در نام تبدیل به «آدم» اولین انسان میشود که نژاد انسان ها در عقاید یهودیان از او پدید آمد و یهودیان اصیل ترین فرزندان اویند. آتوم که صورت اصلی نامش توم است، همان "تماس" یا "تموز" خدای طبیعت و فصول و معادل آدونیس است. مطابق یک روایت عربی، فرعون زمان موسی، تموزی نام داشت. بنابراین روشن است که خورشید غروب کرده در جهان زیرین، با تموز مرده در ایام خزان سال تطبیق شده و در هر دو صورت به عنوان فرمانروای قلمرو مردگان تعیین شده است، همانطورکه ازیریس که خدایی خورشیدی است، به ریاست جهان مردگان میرسد و همزمان کهن الگوی فراعنه است. رع خدای کلی خورشید در مصر، بیشتر از همه ی خدایان خورشیدی با آتوم تطبیق شده است. رع، چشم پرنور آسمان است که چشم کم نور یا ماه را پدید می آورد. افسانه ای مصری میگوید که انسان ها از اشک های آتوم پدید آمدند و افسانه ای دیگر، ستارگان را انگل هایی که از چشم رع خارج شدند میشمرد. این دو اینطور با یکدیگر همپوشانی می یابند که انسان های زمینی مابه ازاهای ستارگان آسمان و دارای شخصیت هایی تحت تاثیر ستارگانند. جانوران هم نسخه های زمینی ارواح حیوانی ستارگان و صور فلکیند که در خدایان ایزدی تجلی می یابند و از طریق آنها انسانها واجد صفات حیوانات الهی –از تمساح سوبک گرفته تا گازورک خپری- میشوند. اگر تختگاه خدا در کوه کیهانی و نسخه ی اصلیش در قطب شمال باشد، خانه ی الهی در کوه خدا، دروازه ی رسوخ ستارگان الهی از بهشت آسمانی به قلمرو تاریکی در جهان زیرین است و قطب شمال تاریک است چون بیشتر تحت تاثیر تاریکی جهان زیرین قرار دارد. بنابراین ارواح اختری به سزای اعمالشان از طریق دروازه ی قطب شمال، به دوزخ عذاب آور جهان زیرین تبعید میشوند و این همان آمنتا یا قلمرو مردگان در جهان زیرین است. با این حال، گروهی از مردم با رد شدن از تونل هایی که پتاح از طریق آنها، آمنتا را به سرزمین های دور از کوه قطبی وصل کرده است، در سرزمین های دور جنوبی از زمین خارج شده و درصدد بازگشت به کاخ بهشتی در بالای کوه کیهانیند. جرالد مسی متوجه شده است که مابه ازای تمام شهرهای معروف مصر در آمنتا وجود دارد و قبط یا مصر اصلی، درواقع جهان مردگان است و این همان مصری است که موسی و قومش از آن میگریزند. ده بلای مصر به گزارش تورات، میتوانند مجازات انسان ها در جهنم را نمایش دهند. آمنتا به تعداد 12 صور فلکی دایره البروج خورشیدی، به 12 قسمت تقسیم میشده که با 12 قبیله ی بنی اسرائیل قابل تطبیقند. بنی اسرائیل فرزندان یعقوب و در مصر، تحت حکومت یوسف یودند. یعقوب-ایل و یوسف-ایل، دو خدای مورد پرستش در شمال سوریه و نام های هر دو تحریفی از یهوه هستند که با ال یا ایل، خدای کنعانی تطبیق شده است. سرخپوستان لنی لنیپ در امریکا نیز معتقدند که از جهان زیر زمین وارد جهان ما شده اند و راهنمایشان در این سفر، یک گرگ بوده است. این گرگ، مسلما به عنوان فامیل شغال مصری، با آنوبیس خدای شغال سر جهان زیرین در دین مصریان مرتبط است که راهنمای ارواح مردگان در سفر به جهان دیگر است. گریز قوم از جهان مردگان، همتای خروج خورشید از جهان زیر زمین است. همانطورکه خورشید از شرق بیرون می آید، دروازه ی این خروج میتواند شرق در برابر غرب باشد و همانطورکه روزهای طولانی تر جنوب در مقابل شب های طولانی تر شمال قرار میگیرند، دروازه ی این خروج میتواند جنوبی باشد که قوم از آن به سمت شمال حرکت میکنند. نبردهای مصر شمالی با مصر جنوبی، استعاره ای از نبردهای نیروهای تاریکی قطب شمال با نیروهای روشنایی جنوب گرم هستند. معمولا نیروهای جبهه ی روشنایی، ارتش هورس هستند که به جنگ نیروهای تاریکی به رهبری سوت میرود. هورس، خورشید تابان است و لشکرکشیش علیه جبهه ی تاریکی، در حکم لشکرکشی موسی و یوشع علیه کنعانی ها یا نسل قبلی حکام زمین است که از مصر در جنوب به سمت کنعان در شمال حرکت میکنند. نمادهای حیوانی هورس، شاهین و عقابند که عقاب زئوس را به یاد می آورند که اتفاقا او هم مثل هورس، در ابتدای جوانی، به جنگ تیتان ها یا حاکم قبلی زمین رفت. البته هنوز هم باید رد ورود خورشید را بر اساس قانون طلوع، در شرق جست. از نظرگاه مصری، تااور به معنی شرق بزرگ، میتواند "اور کسدیم" باشد که ابراهیم از آن به سمت غرب حرکت کرد. کسدیم را کلدانیان معنی میکنند. اما با توجه به این که اور به معنی شرق با اور به معنی شهر یا سرزمین جابجا شده است، ظاهرا معنی شرق به کسدیم منتتقل شده است. پس "کسدیم" میتواند با لغات "کاظم" و "قدیم" به معنی شرق مرتبط باشد و اور کسدیم باید به سرزمین شرقی یعنی قلمرو خورشید معنی گردد. با این حال، حرکت خورشید از دل شب آغاز شده و در این هنگام، ماه است که چراغ خورشید را روشن نگه داشته است. یهوه خدای حامی موسی همان جهوتی یا تحوت خدای روشنایی ماه است که رع، او را حامی گناهکاران میخواند. تحوت، درواقع همان نور آتوم یا خورشید غروب است که در تاریکی ماه طنین افکن میشود و ذره های نور را در جهان زیرین گرد خود جمع میکند و در مقام آتوم، او برابر با آتوم-آیو یا آتوم به شکل الاغ است که یکی از تجسم های یائو و بنابراین یهوه است و همان الاغی است که یهوه به شکل او درآمد تا در زمان سرگردانی بنی اسرائیل در صحرا آنها را به آب راهنمایی کند و بهانه ی توجیه ارتباط جدانشدنی خدای یهود از الاغ شد. در کتاب امنتا یا کتاب هادس، جسد ازیریس مومیایی شده، آتوم و روح او "یو" نامیده میشود که این دومی نیز همان یائو یا یهوه است. "یو" در زبان قبطی به معنی الاغ است. در افسانه ی آمنتا، رهبر مهاجرت و تجسم آتوم، شو است که مردم را به سمت کوهستانی که شیرها در آن استراحت میکنند راهنمایی میکند. خود شو نیز به مانند آتوم و البته یهوه تجسم ایزدی معمولش شیر است. خواهرش تفنوت نیز گاها با سخمت الهه ی شیر شکل خشم تطبیق میشود. تفنوت همچنین با مآت یا "ما" الهه ی حقیقت تطبیق میشود. ترکیب شو و ما، "ما-شو" نامیده میشود که یکی از نام های راهبر به نام گرفتن رهبری مهاجرت بنی اسرائیل به موسی است. موسی و خواهرش ماریای جادوگر، شو و تفنوت را نشان میدهند. جالب است که سوئیداس، قانونگزار بزرگ یهود را زنی به نام "موسو" MUSU خوانده است که ظاهرا این بار، ماشو به طرف زنانه ی خود غلتیده است. ماسو میتواند ریشه ی مسیح نیز باشد و مسیح یشوع یعنی منجی نامیده میشود که فقط در تلفظ با یوشع قهرمان جنگی سفر خروج فرق دارد. یوشع پسر نون خوانده شده است که همان نو یا آب های بی نظمی است و در مقام منجی، با هورس تطبیق میشود: ازیریس یا خورشید مرده که به جادوی تحوت، از ایزیس یا ماه متولد شد. نام تحوت با نامجای دیگر دوزخ یعنی توات به معنی تحت یا زیر مربوط است. ممکن است نام توآته دانان افسانه های ایرلندی یعنی ملتی اساطیری که در نبردی شبیه نبرد بنی اسرائیل با کنعانیان، بریتانیا را تصرف کردند با توآت مرتبط باشد. "دانان" در این اسم، اشاره به دانو الهه ی ایرلندی و مادر اساطیری تواته دانان دارد. دانو میتواند "تا نو" یعنی نوی بزرگ معنی شود و نو یا نون، آب های بی نظمی را نماینده است. تواته دانان با گذر از دریا به بریتانیا یا کنعان ایرلندی وارد شدند و بریتانیا به عنوان مجمع الجزایری محاط در اقیانوس، جانشین خشکی های زمین است. جرالدوس در توپوگرافیاهیبرنیا به روایتی اشاره کرده است که بر اساس آن، توآته دانان ارواحی بودند که از آسمان به زمین تبعید شدند. این پیدایش اجنه از فرشتگان هبوط کرده به زمین را به یاد می آورد. در اساطیر ایرلندی، مرز بین اجنه و ارواح مردگان گم است. بنابراین یک میانجی جغرافیایی در جهان زیرین هنوز از نظر دور نیست. سفر انسان ها به بریتانیا از سمت فرانسه در اروپای قاره ای، خود، بومی سازی افسانه های آنجا را مشخص میکند. در خاطرات ژولیوس سزار آمده است که گاول های فرانسه خود را از نسل دیس پاتر میدانند. دیس پاتر که همان پلوتو یا هادس فرمانروای جهان مردگان است، ازیریس کهن الگوی فراعنه ی مصر را به یاد می آورد که به فرمانروایی جهان مردگان رسیده بود. اتفاقا اروپای گالیک توسط دریا از مراکش در افریقا جدا میشود و در مراکش، صحرایی به نام توات وجود دارد. پس یک مصر اساطیری دیگر اینجا ظهور میکند تا عبری ها به همراه یهودیت از جهنم آن وارد شبه جزیره ی ایبری و بقیه ی اروپا شوند. به نظر مسی، تمام این پیوندها ایدئولوژیک و ناجغرافیاییند و به اسطوره سازی باستانیان از روی صور فلکی وابسته اند ولی یهود آن را به شکل تاریخ خودشان مصادره کرده اند. در منابع قدیمی یهود در هاگادوت و تلمود و کابالا نشانه های زیادی هست که نشان میدهد بسیاری از یهودیان قدیم، این افسانه ها را تمثیلی میشمردند ولی از طرف دیگر، روشن است که کسانی که اسفار پیدایش و خروج و داستان یوشع را خلق کردند، عمدا قصد تاریخی نمایی این داستان ها را داشته اند. مسی، معتقد است بدترین بلایی که بر سر آشورشناسی و مصرشناسی آمد این بود که باستانشناسی در این دو رشته، از همان ابتدا در خدمت اثبات داستان های کتاب مقدس قرار گرفت و سعی اصلی بر این بوده که کشورها و شهرهای یادشده در تورات را در خاورمیانه کشف یا بومی سازی کنند درحالیکه مذاهب نجومی خاورمیانه به ندرت روی مرزبندی های جغرافیایی در زمین، حساسیت داشته اند.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

در این تصویرسازی، مردم برای بازگشت به بهشت، مرتبا راه های شرق به غرب و جنوب به شمال را طی میکنند. ابتدا در سفر از شرق به غرب، از کلده به کارمل، ازآنجا با گذر از سراسر شمال افریقا به مراکش، و بعد در سفر از جنوب به شمال، از مراکش به ایبری، از ایبری به فرانسه، و باز در سفر از شرق به غرب، از فرانسه به بریتانیا و ازآنجا به امریکای شمالی رفته اند. در یک نگاه کلی اگر غرب و شمال را با هم ترکیب کنیم و شمال غربی را محل دقیق قصری بهشتی در مرکز سرزمین مقدس تعیین کنیم، میبینیم که روی نقشه های جغرافیایی، شمال غربی دنیا را امریکای شمالی تعیین میکنند که مرکزش ایالات متحده ی امریکا است و نمادش عقاب سرسفید، مطمئنا نسخه ی بومی شده ی شاهین هورس و عقاب زئوس است. تمام این سفر جغرافیایی، از روی یک جغرافیای اسطوره ای گرته برداری شده که در آن، سفر به شمال و سفر به غرب، دو نسخه ی سفر به قلمروهای تاریک تر و پر شب تر، و ترکیبشان موید سفر در بیشترین تاریکی است، تاریکی ای که روبروی نور الهی قرار دارد و منظور این است که شما از یک سرزمین الهی و در احاطه ی قوانین ملکوتی برمیخیزید ولی بعد مرتبا به این قوانین ملکوتی پشت میکنید تا در سفری قهرمانانه، به محل حکومت خدا برسید و بی اذن خداوند، و بدون حرف شنوی از او، بهشتی را که فقط از طریق اعمال نیک و (پس از گذراندن دوران اعمال شاقه در جهان فیزیکی) پس از مرگ میتوان به دست آورد، در همین دنیا و به کمک قهرمانی های ضد خدایی خود صاحب شوید. اما شما هیچ وقت از صمیم قلب به چنین طرحی تن نمیدهید و کسی هم آن را به عیان به شما نمیگوید مگر کسی که بینهایت ابله به نظر میرسد و با ابله نماییش، عمدا هر گونه شک و تردید شما در مورد راهی که دنیا میرود را باطل میکند. پس شما با خیال راحت، فقط راهی را که همه میروند میروید و امیدوارید که کل آن، هیچ معنایی نداشته باشد و خودبخود پیش میرود. با این حال، تناقضی وجود دارد و آن این که همان کسانی که میگویند هیچ طرحی در این راهپیمایی وجود ندارد همه اش از هدف پیشرفت بشریت سخن میگویند و اصرار دارند که ما داریم مدام در علم و تکنولوژی پیشرفت میکنیم. حالا چه میشود اگر همانطورکه تا به حال فهمیدیم، خدای دانش ما که همان هرمس کارملی ها است، فرزند مایا یا توهم باشد؟ آیا علم در خدمت توهم قرار نمیگیرد؟

مایا یک مفهوم مرکزی در سلسله قوانین کارمایی هندوان است و توهم میسازد تا ارواحی که از جهانی دیگر و یا از یک زندگی زمینی دیگر به زندگی فعلیشان تناسخ یافته اند با دنبال کردن توهماتشان، عذاب ببینند و به سزای اعمالشان برسند و کسی نتواند نجاتشان دهد. در مفهومی وسیع تر، خدایان مایا و کارما را حاکمان دنیای فیزیکی کرده اند تا انسان ها نتوانند علیه خدایان شورش کنند و پیوسته در اثر اشتباهاتشان نزول کنند. اما گاهی به نظر میرسد بعضی برخلاف قانون حرکت میکنند. چینی ها برای این استثنائات، نظریه ی خاصی دارند. آنها معتقدند زمانی که ارواح از جهانی دیگر به اجسام زمینی این دنیا تبعید میشوند، یک جن عجوزه به نام منگ پو که الهه ی فراموشی است، به آنها سوپ فراموشی میدهد تا چیزهایی را که قبلا آموخته اند فراموش کنند و در این دنیا آکبند باشند ولی گاهی بعضی ارواح موفق میشوند از نوشیدن کم و بیش چای مخصوصی که همراه سوپ فراموشی سرو میشود، طفره بروند. اینها در زندگی زمینیشان، مطالب اندک و گم و نامفهومی را به یاد می آورند که با آنچه در جامعه شان میگذرد سر ناسازگاری دارد؛ ولی به هیچ وجه برای تعیین دقیق واقعیت بی آموختن کافی نیست و برای همین هم هست که اگر شما در زندگی قبلیتان با گیاه خاصی مسموم شده باشید، در این دنیا همچنان در خطر مسموم شدن با آن گیاه هستید اگر بخت شناسایی آن در زندگی نوین را نیاموخته باشید. قدر مسلم این که هرچقدر هم که نشانه های غلط بودن اوضاع در افراد زیادی باقی مانده باشد به دلیل نامفهوم بودن و پراکندگیشان و کم بودن احتمال برخورد با کسی که توانسته باشد آنها را توسعه بدهد یا اصلا کم بودن میل به یافتن چنین کسی، جامعه تکان سنگینی نمیخورد. آهنگی از پینک فلوید میگوید: «شما فقط آجراهای یک دیوار عظیمید.» و ترک خوردن یک آجر، خطری برای دیوار ایجاد نمیکند مگر این که ترک های همزمان چند آجر کم کم در آجرهای زیادی توسعه یابند. اما خدا در یهودیت و مسیحیت، هنوز انسان ها را میبخشد و میتوان با پناه بردن به دامان او، سرنوشت را تغییر داد و شاید به همین دلیل هم هست که جامعه ی یهودی-مسیحی و جهان تحت تاثیر او دارد از خدا فاصله میگیرد یا خدا را در لباس دوست و دشمن، بدنام میکند تا هر چیزی که مانع اسارت انسان در این زندان یا نوید بخش نجات از آن است را از زندانیان بگیرد و آنها را در وضعی که هستند نگه دارد. مایا (مسئول توهم) اکنون فضای اطلاعات سازی رسمی در جهان است که برای انواع و اقسام سلایق، دروغ و مسیرهای غلط اعیین میکند و اخبار و اطلاعات دروغ و مضر را از طریق تلویزیون و سینما و رادیو و روزنامه های کثیر الانتشار و اخیرا با پمپاژ بی رویه و عظیم آنها در شبکه های اجتماعی، به مغزهای مردم میریزد و میگذارد آنها خودشان با تجزیه و تحلیل اطلاعاتی که اکثرا مکمل دروغ های یکسانی هستند، همان مسیری را که حکومت های بزرگ برایشان در نظر گرفته اند بروند.:

“ALTERNATIVE MEGA THEORIES”: WILL SCARLET: STOLEN HISTORY: 27 MAY 2022: P4-5

حالا فرض کنید که تمام این حکام جهان، خود را جانشینان خدا و مامورین خدمتگذار خدا یا خدایان یا مرام و مسلکی که حقانیت خدا را به خود جذب کرده است میخوانند و کاخ سفید رئیس بزرگشان ایالات متحده، اصلا برابر قصر خدا در کوه کیهانی است. یادتان هست که خدا مردم را به آمنتا تبعید کرده بود تا مجازات شوند. پس آیا زندان اطلاعاتی اینها تفاوتی با زندان آمنتا در دوزخ دارد؟ حرفی که زده میشود این است که ما از جهان تاریک زیرین خارج شده ایم و حالا داریم با رفتن در درون تاریکی دیگری به بهشت زمینی نزدیک میشویم. اما آیا ما واقعا و عملا الان داریم در این سیر به تاریکی، به جهان زیرین برنمیگردیم؟ به نظر میرسد روشنایی شرقی یا جنوبی که قومی درونش قرار گرفتند، یک روشنبینی اولیه بود که به مردم نشان داد باید علیه شری که بر آنها حاکم است قیام کنند ولی مکاتبی که اطلاعات خدای روشنبینی را تصرف کردند درحالیکه ماسک او را بر چهره زده بودند به نام او مردم را به تاریکی برگرداندند. وقتی روشن میشود که قطب شمال از ابتدا جایگزینی برای جهان زیرین بوده است و هر دو روی تمثیل تاریکی برای جهل استوار بوده اند محال است باور کنیم که این کج روی ادیان از روی جهل محض رخ داده است. آنها عمدا تمثیل های مذهبی کهن را به ضد خود برگردانده اند و از کم اطلاعی مردم درباره ی دانش پنهانی، سوء استفاده کرده اند. اکنون در عصر ایدئولوژی های علمی، در هنوز بر همان پاشنه میچرخد. هنوز هم مرکوری (علم) فرزند مایا (توهم) است.

حکایت اهل کتاب: دانشمندان، مدرنیته، شیاطین و جادوگری

تالیف: پویا جفاکش

9جلوه ی مختلف دورگا الهه ی هندو

لیدی لیبرتی توسط زنان سنتی مورد حمله قرار میگیرد؛ اثر مارتین ون ماله

در کازاسانتای لورتو در کرانه ی دریای آدریاتیک در ایتالیا خانه ای وجود داشت که ایتالیایی ها تصور میکردند همان خانه ای بوده که مریم مقدس و عیسای نوزاد در شهرشان نصیر NATZIR در آن زندگی میکردند. این خانه را فرشتگان از سوریه ابتدا به دالماتیا منتقل کردند ولی چون دیدند که در بین دزدان قرار گرفته است خانه را باز به جای جدیدش در لورتو منتقل کردند. گادفری هگینز درباره ی این خانه نوشته و اضافه کرده است که نام لورتو LORETTO تحریفی از نامجای لاریسا برای شهری در جوار رود اورونتس در سوریه است. این شهر، یکی از مراکز پرستش کوبله الهه ی زمین فریجی و معروف به ماگنا ماتر (مادر کبیر) بود که اتفاقا یکی از قدرتمند ترین موموفق ترین الهگان رم بود و مریم مقدس در مقام «مادر» تا حدود زیادی جای او را گرفت. درواقع فقط یک ایالت سوریه به ایتالیا منتقل نشده است. ظاهرا کل آن زمانی سوریه تلقی میشده است. چون صحنه ی توراتی دعوای یهودی ها با پلستینی ها در آنجا بومی سازی شده است. پلستینی های تورات مهاجمانی از جزایر یونان بودند و بنی اسرائیل با آنها در جوار رود اردن جنگ داشتند. پلستین با تپه ی پالاتین در رم تطبیق شد و رود مقدس اردن نیز با نهر NER در کنار آن. خود نام شهر رم نیز با رامه در سوریه قابل قیاس است. در جوار این نهر، معبد مقدس "سیرا استرنه" بنا شد که به نام LARICE هم شهرت داشت و معلوم شد رم هم با لاریسا تطبیق شده است. سیرا استرنه را میتوان به ساتورنیای سوریه معنی کرد. چون ویرژیل نیز در انئید از محلی به نام ساتورنیا (یعنی سرزمین خدا-ساتورن) در جایی به نام پالیتانا –یک پلستین دیگر- در جوار رودخانه ی اریدانوس (اردن) یاد کرده است. نه چندان دور از این پالیتانا مکانی به نام "پتولمی بیزانتیوم" وجود داشته است که ترکیب نام های سلسله ی یونانی بطالسه ظاهرا در مصر، و حکومت یونانی دیگری در بیزانتیوم یا قستنطنیه را به ذهن می آورد. رودخانه ی پادوس یا پو در لومباردی، در قدیم "اریدانوس" نامیده میشده است و در دهانه ی آن، شهری به نام پلستینی وجود داشته است و مردم این منطقه که از قوم اومبری بودند ایالتی به نام پاگوس ترایانوس ایجاد کرده بودند. از طرفی پلوتارخ هم نوشته است که رودخانه ی استریمون در تراکیه، در قدیم رودخانه ی پالستینوس نامیده میشده و این رودخانه در کنار شهری به نام EDONIS قرار داشته است. این شهر را EION نیز مینامیدند، نامجایی که هگینز آن را با یونیه و یونان تطبیق میکند. هگینز، نامجای EDONISرا نیز با نام آدونیس نسخه ی سوری تموز خدای طبیعت تطبیق میکند و میگوید این کلمه از "آدون" به معنی خدا و رئیس می آید که «دون» -در عبری به معنی قاضی- تلفظ دیگر آن است و نام های رود های اردن و اریدانوس نیز باید با آن مرتبط باشد. نه فقط رودخانه ای به نام «آدونیس» [نهر ابراهیم کنونی] در سوریه در جریان بود، بلکه کلمه ی «دون» در سراسر اروپا از اروپای شرقی تا بریتانیا به معنی رودخانه کاربرد داشته و این کلمه توسط مهاجرانی از نواحی شمالی آسیا به اروپا وارد شده است. آدونیس که خدای رشد گیاهان از زمین و محصول دادن میوه ها و غلات است، لاجرم خدای فصل ها و از این بابت یک خدای خورشیدی است ولی چون نور خورشید بدون آب، هیچ تاثیری بر رشد گیاهان نخواهد داشت با آب نیز پیوند دارد. ازاینرو ایجاد رابطه بین خورشید و رودخانه، به جستجوی شرایط پیوند خورشید و آب بستگی داشته است. رابطه سازی بین خورشید و رودخانه، در به جریان افتادن آب توسط خورشید ریشه دارد. خورشید، آب ها را تبخیر میکند و آنها را به صورت ابرها در آسمان جابجا میکند و در بالای کوه ها به صورت رودخانه جاری میکند و باز با آب کردن یخ ها در کوهستان، به جریان آنها شدت میبخشد. با این حال، ماه نیز بر جزر و مد آب ها اثر میگذارد و بیشتر او را موکل آب ها خوانده اند. در کیش خورشیدپرستی، این هم به نور خورشید که به عاریه به ماه داده شده است نسبت داده میشود. در اروپای ژرمن، لغت ISA به معنی یخ که بعدا به ICE انگلیسی تبدیل شد، با نام ایزیس الهه ی مصری ماه مرتبط است چون ماه به دلیل رنگ سفیدش و به خاطر ارتباط همزمانش با آب، یک تکه یخ تلقی میشد که در میان آب های آسمانی شناور است. آب به دلیل ارتباط با هاویه و بی نظمی با تاریکی نیز مرتبط است و البته آدونیس خود در فصل خزان طبیعت، میمیرد و به جهان تاریکی میرود تا در بهار بازگردد و این مرگ و رستاخیز را خورشید هر شب در آسمان تکرار میکند. در مصر، ازیریس خدای خورشید است که با قتل خود به دست نیروهای تاریکی، با دادن نور خود به ایزیس یا ماه، او را به هورس که نسخه ی از نو متولد شونده ی خودش است باردار میکند و این با جمع آمدن سفر خورشید در یک قایق در آب های آسمانی در طول شب قابل جمع است. هلال ماه نیز شباهت زیادی به یک قایق دارد. بنابراین از دید هگینز، نوح نیز که در زمان سیل به قایق میرود و بعد از سیل از آن پیاده میشود، بقایای نور خورشید روز است که شب وارد قایق ماه میشود و بعد از پایان سیل تاریکی، از آن پیاده میشود و روز جدیدی را می آغازد. تشبیه یک میانپرده ی بینظمی به جابجایی در آب با کشتی بین دو بنای تمدن را در داستان تاسیس رم به روایت ویرژیل هم می یابیم. رم توسط تروآیی هایی بنا میشود که شهرشان توسط آخایی های یونانی ویران شده و به خاطرش تروایی ها مدت ها در دریا سرگردان شده اند. داستان جنگ آخایی ها با تروآیی ها را در ایلیاد و ادیسه منسوب به هومر می یابیم. به روایتی، هومر، اطلاعات لازم درباره ی این جنگ را از سولیمی های ساکن کوه های سولیمیا در آسیای صغیر کسب کرده است. به طرز عجیبی این نام اتنیکی میتواند در انتساب به خود، لغت «سلیمان» را بسازد که عنوان بزرگترین پادشاه یهود است. سلیمان پسر داود یعنی همان شاهی است که مسیح موعود از نسل او برمیخیزد. در نزدیکی کوه های سولیمی زمان هومر، جایی به نام "جاسوس" وجود داشت که یادآور عنوان "جسوس کریست" برای عیسی مسیح است. یک جای جالب دیگر هم در آن نزدیکی هست: رودخانه ای به نام ایندوس. امروزه ایندوس عنوان رود سند است وبه مانند ایندوس قدیم که منبع نام قومی به نام هندی بود به یک شبه قاره اسم هند میدهد. در جوار این سرزمین هند نیز سلسله جبالی به نام کوه های سلیمان وجود دارد. در افسانه های هندی نیز قبیله ای به نام یاداوا داریم که همان یهودیانند و درست همانطورکه یهوه خدای یهود به شکل جسوس کریست به میان یهودیان هبوط میکند ویشنو از خدایان هندو به شکل کریشتا یا کریشا یا کریشنا قهرمان مشهور هندو در میان یاداواها تبدیل به بشر میشود. کریشنا هم مثل مسیح به قتل میرسد؛ با پرتاب تیری به پاشنه ی پایش که او را به یک درخت میدوزد. این مرگ روی درخت، یادآور مرگ مسیح روی صلیب چوبی است. از طرفی آشیل بزرگترین قهرمان آخایی ها در جنگ تروآ نیز توسط تیر زهرآگینی که به پاشنه ی پایش مینشیند به قتل میرسد. همانطورکه آشیل در جنگ بزرگ و طولانی تروآ شرکت میکند، کریشنا نیز در جنگ بزرگ و طولانی مهابهاراتا شرکت میکند. آشیل، به الگوی قهرمانان رومی ای تبدیل میشود که ظاهرا اعقاب دشمنان ترواییش هستند همانطورکه عیسی مسیح، خدای رومی هایی میشود که او را کشتند و همان رومی ها کیش او را در دنیا میگسترند.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK9: CHAP7,8,9

عیسی مسیح با مرگ بالای صلیب، برای پدرش یهوه قربانی شد و در این قربانی شدن، به گوسفندی تمثیل شد که یهودیان قربانی میکنند تا یهوه از بوی پختن آن یا از بوی خون آن تغذیه کند. در عید فصح، یهودیان، خون گوسفند را سر پا مینوشیدند چون تصور میکردند ممکن است یهوه با دنبال کردن بوی خون، وارد اتاق شده و در جایی نشسته و از آن تغذیه کند و اگر افراد قصد نشستن کنند ممکن است روی یهوه بنشینند و یهوه ی خشمگین به جای ثواب دادن، بر سرشان بلا بیاورد. در مقایسه با قتل عیسی نیز میبینیم که مرگ پسر یهوه، انرژی زیادی به کیش او میدهد و او واقعا از فرزندش مثل گوسفند تغذیه کرده است همانطورکه همتایش ساتورن، فرزندان خود را میخورد. اما از طرف دیگر، عیسی نه فقط پسر یهوه بلکه تجسد زمینی خود او نیز هست و یهوه درواقع از خودش تغذیه کرده است. این، تمثیل تغذیه ی اوروبوروس یا مار کیهانی از خودش و درآمدنش در این حالت به صورت حلقه ی زمان را به یاد می آورد. اوفیت ها یا مارپرستان یهودی-مسیحی، مار شیطانی باغ عدن را هم عیسی میدانستند و هم آوگوج یا جهان به صورت اوروبوروس. البته جهان وقتی به بعد فیزیکیش که به مرگ تنیده است محدود میشود مفهوم مادینه پیدا میکند و یکی از لغات سامی محبوب افیت ها برای مار، «حیه» به معنی زنده ی مونث است. همانطورکه خود افیت ها هم اصرار داشته اند، نام "حوا" برای ام البشر فقط تلفظ دیگر "حیه" است و چه بسا لغت "اوب/اوفه/افعی" به معنی مار که عنوان افیت ها از آن می آید، فقط تلفظ دیگری بر "حوا" باشد. دادن مفهوم زنانگی به دنیا، با افسانه های کلدانی درباره ی نژاد پیشین بشر موسوم به "نملو" مرتبط است که ظاهری دوجنسه داشتند و این ازآنرو بود که در آن دوران که بشر مثل بیشتر چهارپایان، تفاوت ظاهری خاصی بین جنس های نر و ماده را تجربه نمیکرد، انسان ها قادر بودند نیروی حاکم بر گیتی موسوم به «نیما» (نعمت) را به خود جذب کنند و دارای توانایی های نیک روحانی باشند و چون لطافت ظاهرشان، در نژادهای بعدی بیشتر در زنان ماند، نیما نیز یک مضمون زنانه پیدا کرد. نیما نیروی حاکم بر جهان فیزیکی و جهان فیزیکی همچون آن زنانه بود. ولی خود این نیرو از "آن گال" یا بنیانگذاران، یعنی نیروهای نرینه ی ماوراء الطبیعی می آمد که با ورود به زمین، جلوه ی مادینه یافته و قادیشتو یا قادسه ها نام گرفته بودند. جریان های فراطبیعی پدید آمده از آنان نیز به آماشتوم یا انسان نماهای زن مانند اولیه تجسم می یافتند که در نام و محتوا همان آمازون های یونانی و معادل زنانه ی تیتان ها هستند. "نملو" یعنی انسان های زیسته با نیما؛ در مقابل "لولو" (انسان انسان) که یک جانور غریزی محض به نام بشر را نمایندگی میکند. کلمه ی اخیر معنی انسان وحشی را میدهد و در کلده بیشتر به صورت لولوبی یعنی قوم لولو برای کوه نشین های بربر جنگجویی به کار میرفت که برای غارت متمدنین دشت بین النهرین، از کوه های زاگرس پایین می آمدند. لغت لولو نزدیک به لیلو به معنی جن و شیطان نیز هست که نیروهای جهان مردگان و در ارتباط با مرگ به عنوان مهمترین واقعیت جهان فیزیکی را نمایندگی میکنند. اینجا دقیقا درآمدن به خدمت نیروهای مرگ برای کشتار بیشتر به ذهن میرسد. شاید افزایش رفاه و بهبود تغذیه که با کشتار و خوردن بیشتر جانوران و سیر شدگی مضاعف همراه بود، بخصوص در طبقه ی مرفه، مردم را درباره ی این که گذشتگانشان که توانایی کافی و وافی برای دویدن دنبال حیوانات سریع تر را نداشتند و در کشاورزی نیز پیشرفته نبودند چطور سیر میشدند به فکر فرو برد. یک جواب احتمالی این بود که گذشتگان، غذای اثیری میخوردند و یا آگاهانه یا ناآگاهانه توانایی جذب اثیر را داشتند. شاید آنها چنین توانایی ای را به فرزندانشان می آموختند تا این که کسانی سرور مردم شدند که چنین توانایی ای نیاموخته بودند و فقط در گوشتخواری یا حرص به خوراک تبحر داشتند. اینها را بچه یتیم های بزرگ شده توسط گرگ ها و خرس ها به حساب آوردند. رمولوس و رموس بنیانگذاران رم توسط ماده گرگی پرورش یافته بودند. سبک زندگی ای که اینها خود داشتند و به مردم نیز آموختند مردم را از لطافت اثیری مادر-زمین دور کرد و تبارشان را به حد آدم-گرگ ها و دیگر اجنه ی نیم حیوان افسانه های قرون وسطایی ترسناک کرد. افزایش فاصله از لطافت بخصوص در مرد به سمت جنگجو و خشن شدن و نیرومند شدن در خصائص حیوانی، نتیجه ی فاصله گرفتن از میراث بنیانگذاران در نیما است. بنابراین اگرچه ظاهرا این مرد تر شدن مرد را نشان میدهد ولی خارج شدن نیروی زنانه ی گیتی از تصرف مرد را نیز نشان میدهد که در آن، زنانگی به مفهوم نیروهای غریزی حاکم بر جهان فیزیکی، بر مردانگی غلبه میکند. بدین ترتیب، مرکزیت معنابافی برای گیتی توسط خود الهه تغییر میکند، مانند تار عنکبوتی که ابتدا حاشیه هایش بافته میشود و بعد مرکزش. عنکبوت تارتن، یک بی مهره ی زمین زی است که از حشرات پرنده تغذیه میکند، درست مثل نیروهای زمینی که با تغذیه از نیروهای روحانی پروار میشوند. از این جهت، مادر-زمین، تمثیلی بهتر از عنکبوت پیدا نمیکند. چون عنکبوت ماده از عنکبوت نر، بزرگتر و قوی تر است و نر، وقتی جرئت میکند با او جفت شود، ممکن است توسط او خورده شود. اگر چنین بلعیدگی ای در رابطه ی نیروهای نر-ماده ی جهان افزایش پیدا کند، برتری عنکبوت ماده بر عنکبوت نر، به برتری زنبور ملکه بر زنبورهای ماده ی کارگری که فرزند تولید نمیکنند تبدیل میشود و جامعه ای شبیه به کندوی زنبور عسل به وجود می آید که در آن، افراد فرودست در یک سیستم سلسله مراتبی ماشین وار، بدون هیچ اراده ای مایحتاج طبقات اشرافی را فراهم میکنند. البته در جامعه ی مردسالار نوین، نه اکثر کارگران زن بوده اند و نه اکثر حکام اسمی یا واقعی. بنابراین کسانی که تا این زمان، امتیازات لازم را از تغییرات حاصله به دست آورده اند، با سوء استفاده از رشد پرستش مردانگی، به این زن مآبی، رنگ مردانه میزنند و الهه ی زمین را با یک خدای مرد در شبیه ترین حالت خود به این طبقه ی حکام و بخصوص شاهانشان عوض میکنند. بدین ترتیب، مردوخ خدای نرینه ی خالق، تهامات الهه ی جهان فیزیکی را که به سبب برابری با اوروبوروس، به شکل یک اژدهای دریایی درآمده است شکست میدهد و میکشد و از جسدش زمین و آسمان را می آفریند. مردوخ پسر حئا خدای زندگی و درواقع نسخه ی جنگجوی او است و حئا رهبری "آن گال" را نشان میدهد. حئا پس از قدرت گیری در زمین و تبدیل شدن به انکی –یعنی حکمران زمین- بر آب ها حکومت میکند و تهامات نیز الهه ی آب ها است. بنابراین پیدایش زمین از جسد تهامات، همان حکومت حئا بر پهنه ای در میان آب ها به نام اریدو است، چون اریدو تلفظ دیگر ارض به معنی زمین است و زمین، جزیره ای در میان آب ها است. این استعاره با تصویر هندوی ویشنو نارایانا خدای آرمیده بر بدن یک مار چند سر در میان آب های هاویه هم قابل تطبیق است؛ باز هم جزیره ای در میان آب ها؛ مار ساکن، تهامات مقتول و رام شده است؛ زنی که همان دورگا الهه ی هندو و همسر ویشنو است، به نشانه ی خدمتگذاری، پای ویشنو را میمالد؛ چون او همان تهامات است که بعد از شکست خوردن، به شکل سربانه همسر مطیع مردوخ، بازتولید شده و روح جدید مادر-زمین را نشان میدهد؛ در همین حال، از ناف ویشنو، یک گل نیلوفر آبی میروید و از آن، برهما خدای خالق به درمی آید و جهان نوین را می آفریند. برهما و همسرش سرسواتی (ساره عشوتی یا بانو ساره)، همان ابراهیم و همسرش ساره در یهودیتند و آفرینش نوینشان، بازتولید معنای جهان است. ابراهیم، معنا را پیش "ملکی صدق" شاه اورشلیم کشف میکند، اما این معنا موقتا گم میشود تا نسخه ی دقیق تر ابراهیم یعنی موسی، آن را بعدا نزد یکی از جانشینان ملکی صدق به نام یثرو در مدین کشف کند. موسی، با صفورا دختر یثرو ازدواج میکند واین ازدواج، از طریق برابریش با پرسئوس در اساطیر یونان، او را با مردوخ تطبیق میکند. پرسئوس که درست مثل موسی، در نوزادی در صندوقی روی آب رها شده ولی زنده مانده تا پیشگویی نابودی یک پادشاه به دست او تحقق یابد، درست مثل مردوخ، دست به کشتن یک اژدهای دریایی میزند تا شاهزاده خانم اتیوپی را نجات دهد. پرسئوس قبلا سر یک زن وحشتناک و ماروش به نام مدوسا را که با نگاهش مردم را تبدیل به سنگ میکند قطع کرده و از آن به عنوان سلاح استفاده کرده است و ظاهرا اینجا نیز مفهوم مطیع شدن هیولا را داریم که باید درباره ی اژدهای اندرومدا هم مصداق داشته باشد. آندرومدا دختر کفئوس شاه اتیوپی، که درواقع سربانه ی نجات یافته از تهامات است، همسر پرسئوس میشود و پرسئوس جانشین کفئوس میشود همانطورکه موسی جانشین پدرزنش یثرو میشود. خاندان کفئوس، گروهی سفیدپوست یا نیمه سفیدپوستند که به رهبری جمعیتی از سیاهان رسیده اند. این، با تبدیل شدن یهودی های سامی به یک جمعیت ممتاز در میان سیاهان کوثا در بین النهرین نزدیک است و شاید حتی آغاز یهودیت را نشان دهد، چون بعضی از اصول معروفی که توسط یهودی ها در جهان گسترش یافتند، ازجمله چند همسری مرد، تحقیر همجنسبازی، و شاید از همه چشمگیرتر سنت ختنه، در اصل، خصوصیات جوامعی از سیاهان بوده اند. در عین حال، علیرغم یادآوری این مفاد به مردسالاری افراطی، جامعه ی یهودی اولیه لزوما اخلاقی نبوده و جا برای تمام فسق و فجورهای سبت سیاه برایش وجود داشته است اگر قبول کنیم که پرسئوس به جای موسی از یک جایی وارد این فرهنگ شد. رام شدن تهامات با تبدیل به سربانه و مابه ازایش سلاح شدن زن هیولایی مقتوله توسط پرسئوس، ازدواج صفورا با موسی هم معنی می یابد. صفورا شکل مونث لغت "سوار" به معنی سیاره ی زهره است و زهره همان لوسیفر یا شیطان مسیحیت و معروف به موکل شهوات و غرایز جسمانی است. او خدایی دوجنسه است، درست مثل خدای آب کلدانی که همزمان هم تهامات است و هم حئا. فرم مادینه اش در یونانی آفرودیت نامیده میشود و از دریا پدید آمده است، باز هم یادآور دریایی بودن تهامات. EAو YA که تلفظ های دیگر نام حئا هستند در بریتانیایی به معنی درستی هستند و در مقام جواب "بله" به کار میرفته اند. لغت YA در مصر نیز به معنی بله استفاده میشده است. این لغت درآنجا به معنی آب بوده است که باز ارتباط با حئا را نشان میدهد. اما جالب این که در مصر NUنیز به معنی آب و همزمان به معنی کلمه ی "نه" بوده است و همین لغت به صورت NO وارد انگلیسی شده است. دوگانگی آب در مضامین درست و غلط اتفاقی نیست. چون لغت قبطی دیگر UAT به معنی آب نیز در انگلیسی هم به صورت WETبه معنی خیس مصطلح شده و هم به صورت HEAT به معنی حرارت، که اولی سردی آب را میرساند و دومی گرمای آتش را [و در مورد دومی، واسطه، "آت" ترکی به معنی آتش است]. این مضامین دوگانه در بین کلت ها نیز دیده میشده است. به عنوان مثال، لغت کلتی UISGE به معنی آب، ریشه ی "ویسکی" به معنی مشروب الکلی شده است که یک آب آتشین است. دلیل این دوگانگی، در فرایند زمین زایی مشاهده شده در دریا آشکار میشود. کوه آتشفشان، جزیره ای را در دریا ایجاد میکند و مواد مذاب آن به صورت آبی آتشین به سمت دریای سرد جاری شده و از برخورد سرما و گرما زمین ایجاد میشود. این ممکن است صحنه ی اولیه ی خلقت را تداعی کرده باشد. توجه کنیم که یهوه نیز در بالای یک کوه آتشفشان بر موسی تجلی میکرده است. نام "سینا" برای این کوه شاید مرتبط با لغت قبطی SENA یا SHENAبه معنی حرکت آب باشد. موسی میتواند آتشی باشد که از عمق به بالا میرود و دوباره از بالا به پایین جاری میشود. این، عروج و افول شیطان در بارگاه الهی را نیز نمایندگی میکند. درواقع سقوط جرقه های آتش کوه به پایین آن، تکرار سقوط ستاره ی صبح یعنی زهره/لوسیفر در کتاب مقدس نیز هست. چون کوه سینا به جای کوه عمود جهان در محل ستاره ی قطبی قرار گرفته است. این ستاره در صورت فلکی دب اصغر یا خرس کوچک قرار دارد که فرزند موکل قطب شمال یعنی صورت فلکی دب اکبر یا خرس بزرگ است. "تااورت" نسخه ی مصری دب اکبر، به جای این که خرس قلمداد شود، ظاهری ترکیبی از اسب آبی با شیر و انسان و خزندگان آبزی مثل مار و تمساح را دارد. چون درواقع نسخه ی آبزی خدای آتشینی است که بر بالای آتشفشان ظاهر شده است. آتش، عنصر خورشید، و حیوان خورشید، شیر است که یهوه نیز به او مجسد میشود. اما خورشید هم طلوع دارد و هم غروب، و شیر خورشیدی نیز همانطورکه افسانه ی "روتی" یا شیرهای دو افق در مصر نشان میدهد، به دو جنبه ی روشنایی و تاریکی تقسیم میشود که مقابل هم قرار دارند و اولی را خورشید و آتش نمایندگی میکند و دومی را آب و ماه. در نزول مواد مذاب کوه کیهانی به سمت دریای هاویه، ما خدای خورشیدی را در مرحله ی دوم میبینیم و ازقضا در این هنگام، او با تبدیل شدن به نهر، ظاهری مارمانند و دراز به خود میگیرد. در اروپا رودهای زیادی هستند که به نام هایی چون LYON, LEVEN, LEIN,… نام گرفته اند که یادآور لغات لاوی و لیون به معنی شیرند و البته لغت LINE به معنی خط را نیز باید به این لیست اضافه کرد. لغت RU به معنی رود نیز در بریتانیا مصطلح بوده که یادآور نام گرفتن شیر در قبطی به RU است. شیر یهوه به شکل اژدهای لویاتان درآمده است همانطورکه آتش آتشفشان برای زمین زایی، به شکل دشمنش آب درمی آید و تازه اینطوری میتوان از دو مار به جای آتش روان و آب، به دو مار کادوسئوس یا عصای هرمس که دیگر نماد تضاد در وحدت است رسید. به همان ترتیب، موسی از قبیله ی لاوی (شیر) با صفورا یا نسخه ی مادینه ی لوسیفر می آمیزد که مابه ازای لویاتان اژدهای دریایی تورات است و جالب این که نام لویاتان نیز از لاوی به معنی شیر می آید. این تغییر کنش ها میتوانند با تغییر روش حئا بعد از مابه ازای آکدی سیل نوح مرتبط باشند. انلیل بزرگ میخواست نسل انسان ها را برکند درحالیکه حئا میخواست انسان ها را نگه دارد و به تدریج از آنها ارتشی علیه برادرش انلیل بسازد. پس برای راضی کردن انلیل به بقای انسان های باقیمانده از سیل بزرگ، باید نخست به نظر میرسید که انسان ها مخلوقات مطلوب انلیل یعنی همان برده های گوش به فرمان یهوه ی تورات باشند. موسی از ملت طاغی فرعون به ازدواج دختر رئیس امت خدای ابراهیم (انلیل) درآمد و از او حرف شنوی یافت همانطورکه بقایای انسان طاغی باستانی، از هول سیل بزرگ دچار تغییر روانی شد. پس تغییر تهامات توسط مردوخ، میتواند تغییر میراث یثرو توسط موسی و تغییر میراث اتیوپیایی ها/کوثایی ها توسط پرسئوس نیز باشد.:

“the state of earth”: John Frank: Hxmokha: 15june2012

برداشت داستانی درباره ی سیلی که روم باستان را ویران کرد از تاریخ رسمی ممکن است. مطابق تاریخ رسمی، در سال 1530 میلادی، سیلی ویرانگر رم را تخریب میکند و ازقضا در تاریخی موازی در همان سال، مکانی با نام مشابه رومزویل (مسکن رومی ها؟) در فریسیا (هلند) توسط سیل ویران میشود. ازآنجاکه اختراع هزاره ی دوم میلادی ، به بهانه ی خوانده شدن I یا J اول عدد (در اصل: نشاندهنده ی نام جسوس یا ایسوس یعنی عیسی) به 1 ممکن شده است سال 1530 در اصل سال 530 است و قرن پر از فاجعه ی ششم میلادی را نشان میدهد که همزمانیش با مشاهده ی یک دنباله دار اسطوره ای در آسمان، امکان خوانش فجایع زمین شناختی جهانی در اثر برخورد شهابسنگ را ایجاد کرده است. ممکن است این فاجعه بسیار نزدیک تر به زمان ما و همان فاجعه ای باشد که باعث یخبندان شدن روسیه و سرازیر شدن مردمش به اروپا در قرن 18 شده است. ولی به دلایل نومرولوژیک مورد علاقه ی تاریخ سازها به قرن ششم و به دنبالش شانزدهم حواله شده است. ازجمله فجایع مرتبط با رم ایتالیا در قرن ششم، فوران های ویرانگر آتشفشان وزو در سال 1512 و در دوران حکومت تئودوریک کبیر پادشاه گوت ها است. نسبت دادن گوت ها به گوتلند در اسکاندیناوی و در یک سرزمین یخبندان و تاریک، آنها را در زمره ی نیروهای جهنمی و شیاطینی نشان میدهد که در قالب انسان ها رم را فتح کرده اند. قرن ششم، زمان قراردادی برای آغاز اسلام و تهاجمات اعراب نیز هست و به طرز عجیبی، در گوتلند، بیش از هر جای دیگری در اوراسیا سکه های درهم عربی کشف شده است. نام GOT بسیار نزدیک به لغت GOAT با خوانش مشابه و به معنی بز است و یادآور تشبیه شیاطین و اجنه به انسان هایی بزمانند در مسیحیت. با این حال، گوت به معنی خدا و تلفظ دیگر GOD نیز هست و اگر توجه کنیم، خدای مسیحیت یعنی یهوه در ابتدای زمستان در قالب عیسی به دنیا می آید که به طور سنتی نمادش برج جدی در هیبت یک بز یا موجود نیم بز-نیم ماهی است و نیمه ی ماهی مانندش یادآور آب و سیل است.:

“1530 THE GREAT FLOAD OF ROME”: STOLENHISTORY.NET

میتوان اضافه کرد که شاخ های بز شبیه هلال ماه است و ماه عامل بالا و پایین رفتن آب در جزر و مد است و بدین ترتیب به سیل مربوط میشود. جزر و مد ماه، سبب عادت ماهانه ی زنان نیز میشود و ازاینرو است که همتاهای یونانی-رومی شیاطین مسیحی یعنی ساتیرها و فاون ها و سیلوان ها مردانی بزمانند با اشتهای زیاد برای شکار جنسی زنانند. نکته ی مرتبط کننده ی این موضوع با هرج و مرج جنگی تروآ این است که جنگ تروآ نیز به سبب دزدیده شدن یک شاهزاده خانم یونانی توسط یک شاهزاده ی تروآیی روی داد و همانطورکه دیدیم جابجایی در کشتی توام با یک سرگردانی به جای سرگردانی نوح و کشتیش در سیل را به همراه آورد. همانطورکه دیدیم هگینز، مشابه مسیح در این جنگ را آشیل شناسایی کرد و با کریشنا آواتار ویشنو تطبیق نمود. ولی ویشنو آواتار دیگری به نام راما هم دارد که درگیر جنگ بزرگ دیگری میشود که درست مثل جنگ تروآ بر اثر دزدیدن یک زن پیش می آید و باز درست مثل جنگ تروآ، با پس گرفتن زن دزدیده شده پایان می یابد. این زن اینجا سیتا همسر راما است که توسط راونا رئیس دیوها دزدیده شده است و راما برای پس گرفتنش با مردان میمونی و مردان خرسی به رهبری هانومان متحد میشود، تصویری بسیار آغازین از دوران تخیلات بشری که خود را بین نژادهایی از موجودات ناانسانی با هویت انسانی در احاطه میبیند. به نظر میرسد پیروزی آخایی ها علیرغم قتل آشیل، ترکیبی از موفقیت راما و قتل کریشنا (در اصل: هر دو مساوی ویشنو) را نشان میدهد که همان موفقیت یهوه و مذهب مسیح علیرغم مرگ خود مسیح است، بخصوص که مسیح هم پس از مرگ، زنده میشود و به اندازه ی راما در صحنه ی زندگی مریدانش حضور دارد. صحنه ای مهم از داستان راما جایی است که دم هانومان شاه میمون ها توسط دیوها آتش میگیرد و او موقع فرار از شهر دیوها با پریدن از روی سقف خانه ها سبب آتش گرفتن شهر میشود. این هم با سوختن تروآ در آتش قابل تطبیق است و هم با سوختن رم در آتش در زمان نرون، امپراطوری که آنتی کریست مکاشفه ی یوحنا تعیین شده است. اتفاقا آتش رم در تپه ی کاپیتول، نسخه ی دیگر تجلی یهوه در آتش بالای طور سینا هم هست. سوختن رم در آتش را نرون به گردن مسیحیان انداخت و بسیاری از آنها را با شکنجه کشت. دراینجا مرید حیوان مانند و نیمه انسان راما، کهن الگوی مریدان مسیح است. این موجود را در زیستشناسی امروزی، جد داروینی انسان نمایش میدهند که از حیوانیت محض به سمت راست قامتی و ابزارسازی تغییر حالت میدهد و تا مدت ها موجودی وحشی و خرافی و فرصت طلب بوده است تا این که نور مسیح به دلش تابید و خدای اخلاق محور یهودی با جذب کردن خصوصیات خدایان بربریت به خود، توانست این نیمه حیوان ها را از طریق یهودی مآبی، انسان، و آماده ی تمدن کند ولی چون فقط اروپاییان، راستکیشی مسیحی را پذیرفتند، فقط آنها متمدن شدند و از سوی خدایی که داروینیسم خودش مدعی است وجود ندارد، رسالت دارند همگان را متمدن کنند. اگرچه دیگر مسیح صلاحیت ندارد خدای انسان نما خوانده شود، ولی زبان این معامله هنوز زبان مسیح است؛ همانطورکه مسیحیت به زبان بربرها بربرها را مسیحی کرد، اروپاییان امروز نیز به زبان بربرها بربرها را متمدن میکنند؛ البته با همان پیش فرضی که مردم اروپا از بربرهای قلابی دوران مسیح قلابی تر دارند. مطابق این تعریف، نایهودیان و نامسیحیان، وحشی هایی جنگ طلب و بی منطقند که تنها زبانی که میفهمند زبان تطمیع یا زبان جنگ و کشتار است و در صورتی که با تطمیع وادار به انجام کارهای اروپاییان شوند، چون خودشان لابد به دلیل نامسیحی بودن، عهد زیر پا مینهند، اروپایی هم وظیفه ندارد به قول هایی که به آنها میدهد وفا کند. این معامله تا هم اکنون ادامه دارد و تنها دلیل این که همیشه جواب میدهد این است که طرف های معامله با اروپا آن بربرهایی نیستند که اروپاییان میگویند و توقع دارند اروپا صادق باشد، چون هیچ فرهنگی نیست که بدون درکی از صداقت بتواند جامعه تشکیل دهد و دوام یابد. تنها چیزی که میتواند مردم زیادی از یک جامعه ی سنتی را به یک حکومت بی صداقت جلب کند، جادوگر به نظر رسیدن آن و باور به توانایی آن در دفع خطر و ایجاد رفاه با استفاده از جادو و ماوراء الطبیعه است. برای این کار، باید حاکم آن جبهه، حتما جانشین یک مقام آسمانی و یا دارای کیفیت های آن به نظر برسد. بدین ترتیب در سیاست، همان اتفاقی رخ میدهد که در تجزیه و تحلیل مدرن تاریخی در تفسیر شخصیت های اساطیری رقم میخورد. در مورد مراد کهن الگوی مردم حیوان تبار روی زمین یعنی راما میبینیم که او هنگام تاریخی شدن، از یک تجلی خدا به یک شاهزاده ی قدرتمند زمینی تبدیل میشود. راما میخواست همسرش سیتا را از اسارت دیوها آزاد کند. همانطورکه راما تجلی ویشنو بود، سیتا هم تجلی دورگا و از این طریق برابر مادر-زمین بود. هانومان نمیدانست باید با دیوها مبارزه کند، ولی وقتی مرید راما شد، درواقع با نجات زمین از دست راونای دیو، داشت خودش و قومش را هم از بدبختی جهالت نجات میداد. همین تفسیر هم برای مسیح اتفاق می افتد. او جایش را به رئیس جمهور امریکا و دیگر حکمرانان پروپاگاندایی ممالک اروپایی میدهد. این جماعت، مدعیند که میخواهند مردم جهان را از جهل و خرافات نجات دهند. ظاهرا حرف مسیح را تکرار میکنند درحالیکه عملا تمام تجلی های جامعه ی مسیحی را از کشورهایشان میزدایند و جای آن را با مظاهر نسخه های ژرمن سبت سیاه یعنی "شکار وحش" و جادوگری ارجی و خونین آن که به اودین منسوب است پر میکنند. این از هر جهت که نگاه کنید خیانت به مسیح نیست. چون همانطورکه اسطوره شناسان قرن 19 مدام تاکید میکردند، اودین نسخه ی دیگر مسیح است. پس توجه کنید که اودین خدای سیاره ی عطارد و از این جهت برابر با هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی بوده که خود، به واسطه ی «نبو» موکل دانش بخش عطارد در بین کلدانی ها، نسخه ای از حئای آکدی ها است.

یکی از ویژگی های هرمس، آموختن خط و نوشتار به مردم برای باسواد شدن آنها است. اودین نیز آموزنده ی نوشتار رونیک به مردم اروپا است. این، بخشی از حکمت اودین است، اما حکمت اودین، دانش امروزی نیست، بلکه دانش در جادوگری است. فراستی چاد این موضوع را به سوادآموزی مرتبط میداند و یادآوری میکند که همانطورکه واژه ی عربی "سجیل" نشان میدهد، بین ورد و طلسم از یک سو و نوشتار از سوی دیگر ارتباط مستقیم وجود دارد. مردم قدیم، خود را در محاصره ی دیوها و شیاطین و اجنه و موجودات فراطبیعی میدیدند و معتقد بودند آنها مدام وارد زندگیشان میشوند. فراستی چاد، این را به نظریه ی ذهن دومجلسی اندرو جینز مرتبط میداند که معتقد بود به خاطر ساختار دوگانه ی مغزی انسان قدیم، او همه اش صداهایی میشنید که نمیتوانست برای آنها توضیحی بیابد و فکر میکرد تحت الهامات اجنه است و یکی از مهمترین اختراعاتی که باعث تغییرات مغزی در جهت انقطاع صداهای ذهنی منجر شد، نوشتار و سوادآموزی بود. پس گسترش توانایی خواندن و نوشتن در جهان، سبب محو تدریجی اجنه از جهان شد. همانطورکه میدانیم، بزرگترین کاربرد جادوگری و جادوگران در دنیای قدیم، دفع اجنه با جادو و از طریق کلمات جادویی بوده است. پس اودین هم که جادوگر بود، درواقع داشت با دادن نوشتار به مردم، یک طلسم جادویی میداد که همه ی مردم را از دست اجنه و همچنین از سوء استفاده های جادوگران از ترس مردم از اجنه نجات دهد. اما ادین همزمان رئیس خانواده ای از خدایان نیز بود و همانطورکه ساگاها میگویند، این خانواده ی خدایان درواقع همان خاندان سلطنتی تروآ بودند که به خاطر توانایی در جادوگری، مردم، آنها را خدایان میپنداشتند و از آنها اطاعت میکردند. بنابراین کهانت مذهبی، جادوگری و سلطنت سیاسی همه در یک نقطه جمع می آیند و کاری که اودین میکند، به نفع مردم معمولی و علیه حکام است اگرچه خود او از طبقه ی حکام است. به این دلیل، فراستی چاد، تایید میکند که اودین همان حئا است و همانطورکه حئا به مردم کمک میکند و با این کار، باعث خشم انلیل میشود، اودین هم قاعدتا باعث خشم خدایان بزرگتری میشود. مسلما چنین خدایانی در زندگی اودین هم وجود دارند چون او خودش را برای خدایی که معلوم نیست کیست قربانی میکند تا در به دست آوردن حکمت جادویی پیشرفت کند. برای این کار، او خود را به دار می آویزد و همزمان نیزه ای را در پهلوی خود فرو میکند که آن را خونین میکند. این همان صحنه ای است که او را با مسیح برابر میکند. چون مسیح هم بالای صلیب چوبی –مابه ازای دار- جان باخت و همزمان نیزه ی یک سرباز اروپایی، پهلویش را مجروح کرد. درواقع پیشرفت کار اودین با این قربانی شدن، همان پیشرفت حکمت مسیح بعد از شهید شدنش است. خونی که از پهلوی مجروح مسیح درآمد، خاصیت جادویی یافت و در جام مقدسی جمع آمد که منبع افسانه های زیادی شد. فراستی چاد، این صحنه را به تفسیر مازیار مهاجر از سزارین در افسانه های قدیم مربوط میکند. برای به دنیا آمدن سزار که یکی از مابه ازاهای سلطنتی مسیح است، پهلوی مادرش را شکافتند و ازاینرو زایمان غیر طبیعی با جراحی را به نام سزار، سزارین مینامند. مازیار مهاجر، مینویسد رستم، پهلوان معروف کتاب فارسی شاهنامه هم با شکافتن پهلوی مادرش به دنیا آمده است چون از نوزادی غولپیکر بود. مهاجر درباره ی تولدهای توأم با جراحی در اساطیر، اتهام یهودی ها به دزدیدن کلمه ی خدا توسط عیسی مسیح از معبد یهود را وسط میکشد. تولدوت یشوع میگوید عیسی، جراحی قابل بود و بعضی بیماران را با جراحی شفا داد و مردم فکر میکردند معجزه میکند. او در معبد، به کلمه ی مقدس دست یافت و با جراحی، آن را لای ران خود قرار داد و زخم را دوخت و از معبد خارج شد و با جراحی دیگری آن را درآورد و با آن اعمال محیرالعقول نمود. بنابراین تولد مسیح از مریم، از طریق سزارین سزار، به تولد عیسی در مقام کلمه ی خدا از عیسی در مقام یهوه تبدیل میشود و حالا فراستی چاد، این را به مجروح شدن پهلوهای عیسی و ادین در زمان مصلوب شدن نیز مرتبط میکند. فراستی چاد معتقد است نگه داشته شدن دیونیسوس نوزاد در ران زئوس و تولدش از ران زئوس، همین پنهان شدن کلمه ی مقدس در ران عیسی است. اتهام کاهنان یهود به عیسی در تولدوت یشوع این است که عیسی حق نداشت این کلام جادویی را به عموم مردم بدهد. مازیار مهاجر نیز این اتهام را به بیتی از حافظ مرتبط میکند.:

آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد.

یعنی به عقیده ی مهاجر، این بیت دارد درباره ی عیسی صحبت میکند و متهمش میکند که حق نداشت اسرار الهی را به عموم مردم بدهد. فراستی چاد، یهودی ها را در مقام کاهنان یهوه برابر با قوای انلیل میشناسد که مانع پیشرفت بشرند و چون نتوانسته اند از رشد نهضت مسیح بر ضد خود جلوگیری کنند، برای «برگرداندن جن در بطری»، عیسی را از خودشان کردند و یک نوع مسیحیت یهودی تبار استاندارد تولید کردند که درست مثل یهودیت، دشمن باسواد شدن مردم است و درست مثل سیستم خاخامی یهود، تنها مدارس جایزش، مدارس دینی کشیشی است که باسوادهایی تولید کند که فقط در خدمت کاست روحانیون جادوگر سلطنتی باشد. یعنی مسیحیت رسمی، روی یک سیستم اشرافی ایجاد میکند که وانمود میکند حامی مردم است ولی درواقع بر ضد آنها فعالیت میکند. مسیح هنوز از خاندان سلطنتی یهودا است ولی مثل مردم عادی زندگی میکند، چون به صلاح است که هنوز از جنس مردم به نظر برسد. فراستی چاد، یک سلطنتی دیگر یعنی نمرود شاه بابل را یک نسخه ی اصیل تر و انکار شده تر مسیح میشمرد که راه مسیح راستین را از مسیح یهودی جدا میکند. نمرود، برج بابل را میسازد تا ارتباط خداوند و مردم را میسر کند، ولی یهوه نمیخواهد چنین ارتباطی شکل بگیرد. مازیار مهاجر، از تکمیل نظر خود توسط فراستی چاد به شدت استقبال کرد و نوشت که یهودیان و مسیحیان در قرآن به نام "اهل کتاب" معروفند و این فقط میتواند به خاطر ناشفاهی بودن فرهنگشان باشد که آنها را از فرهنگ های شفاهی منقرض شده ی اطرافشان متمایز میکند. مهاجر اضافه کرد که در منابع قدیمی، نشانه ای از جابجایی مسیح با اشرافیت یهودا که رهبریت یهود را دارند به صورت کلید رمز کار گذاشته شده است. در انجیل برنابا که مورد تایید کلیسای رسمی مسیح نیست، آمده است که مسیح ناپدید شد و قیافه ی یهودای اسخریوطی حواری خائن او به شکل مسیح درآمد و یهودای اسخریوطی به جای مسیح، مصلوب و در همین حالت، تقدیس شد. همین ادعا در سوره ی نساء در قرآن نیز دیده میشود. مهاجر معتقد است عنوان جوداس یا یهودا برای حواری خائن مسیح، با این که مسیح یک برادر دوقلو با همین عنوان دارد در ارتباط است. لغت جوداس یعنی دوقلو، و دوقلوهای همسان قیافه ای یکسان دارند. دوقلوها را راحت میشود با هم اشتباه گرفت. به همین ترتیب، مسیح و ضد مسیح نیز از ریشه ی یکسانی پرورانده شده و به دلیل خلط شدن با هم، مکاتبشان در هم آمیخته است و به دنبالش کسی که ما او را به نام خدا میشناسیم، درواقع الان تصویری ترکیبی از نیروهای ماورائی و زمینی موافق و مخالف مردم را به خود جذب کرده است.:

“another story about the caesarean birth of Jesus”: MAZIAR MOHAJER: STOLEN HISTORY: 3 OCT 2024

با آن بیت حافظ که مهاجر به آن اشاره کرده است (آن یار کزو گشت سر دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد)، در کلاس ادبیات فارسی سال آخر دبیرستان آشنایی یافته بودم. در آن زمان، به ما گفته بودند که این بیت به حلاج اشاره دارد. حلاج که از نظر تلقی نرمخویانه از شریعت اسلام، تقریبا نسخه ی اسلامی عیسی مسیح است و جمله ی معروفش "اناالحق" (من خدا هستم) یادآور ادعای خدا بودن عیسی مسیح است، درست مثل مسیح، مصلوب و با زجر و شکنجه کشته شد. حلاج، یک صوفی بود و در آن زمان، کتاب های درسی ادبیات فارسی پر بود از توانایی های ماوراء الطبیعی و به اصطلاح «کرامت» های صوفیان، بی این که لغت «جادوگری» درباره ی آنها به کار برده شود. درس ادبیات فارسی با این صوفی پروری و اشاعه ی تصویر خدای وحدت وجودی و لیبرال، به صحنه ی اصلی مبارزه با درس دیگر «بینش اسلامی» تبدیل شده بود که مروج قانونگذاری استبدادی و سیستم کاستی روحانیت شیعه بود. داستان های جادوگری صوفیان در مرام «اهل طریقت»، وسیله ی درآوردن حق امتیاز اسلامشناسی از دست امامان جادوگر «اهل شریعت» بود. این دو تز و آنتی تز به هم آمیختند و نتیجه شان شد پیدایش سنتزی به نام احمدینژادیسم که همزمان مثل اهل شریعت، روی قدرت های بزرگ جبهه ی کفر، عربده میکشید و مثل اهل طریقت، عملا به گسترش لوازم اشاعه ی منکرات در بین مردم و به نام خدا میپرداخت و هیچ وقت هم در پرستش چنین مردم گناهکاری به نام «ملت بزرگ ایران» و با انواع و اقسام صفت دهی های چاپلوسانه کوتاه نیامد. ولی واقعیت این است که تنها چیزی که ایرانیان را در این دو گروه متحد کرده بود جادوپرستی بود و فقط همین موضوع بود که به لطف باز شدن چشمان ایرانی ها به روی دنیا و با اثرگذاری مستقیم احمدینژادی ها، جادوی صوفیان و متشرعین را در پرتو خیره کننده ی جادوی مدرنیته بی اعتبار کرد. اگر مدرنیته در زمان شاه سابق در ایران با شکست مواجه شد، به خاطر این بود که در جامعه ی هنوز به شدت سنتی ایران، توانایی جادوگری نداشت و فقط فساد بی حد و مرز اشراف نوکیسه ی آن، در جلو چشمان مردم جلب توجه میکرد و دشمنی می انگیخت. اما در دوران غوغای شعبده بازی های دیوید کاپرفیلد در ایران اوضاع فرق کرده بود و اکنون در دوران اینترنت گستری آغاز شده با احمدینژادی ها، سلیقه ی بسیاری از ایرانی ها در جادوپرستی به کل فرق کرده است. خبرگزاری تسنیم، اخیرا احمدینژاد را متهم کرده است که درحالیکه در زمان ریاست جمهوری خود و از همان ابتدایش در سال 1384 شمسی، بیش از هر سیاستمدار ایرانی، فریادهای ضد صهیونیستی سر میداد، اتحاد جمهوری اسلامی با حماس و حزب الله لبنان را علنی و قهرمانانه متجلی نموده بود، و حتی هولوکاست یهود در آلمان نازی را در اظهارات جنجال برانگیزی زیر سوال برده بود، حالا در سالهای 3-1402 و در بدترین و بی سابقه ترین جنایات اسرائیل در غزه و لبنان در 20سال گذشته و در شرایطی که آن رهبران حماس و حزب الله که او عمدا جلو دوربین با حرارت در آغوش میگرفت، به قتل رسیده اند، احمدینژاد هیچ واکنشی به جنایات اسرائیل در یک سال گذشته نشان نداده و کاملا ساکت است. به نظر من (پ.ج)، یکی از چند دلیل موجود در صحنه این است که در دهه ی 1380 احمدینژاد تشنه ی قیل و قال، میدانست جادوی غوغاگر در رسانه ی ایرانی، در ایران، جادوی آخرالزمانی مهدویت گرای ضد یهود و ضد اسرائیل است و الان بزرگترین جادوگران مورد پرستش بخش رسانه محور مردم، سرمایه داران غربی و بازوهای رسانه ایشان هستند، حتی اگر بعضی از این بازوهای رسانه ای، دروغگوهای ناشی ای مثل ایران اینترنشنال باشند؛ رسانه ای که پول صهیونیست های اسرائیلی اینقدر اسرائیلیش کرده که دارد جنس دروغ شنوی ایرانی ها را به حد دروغ شنوی یهودی های اسرائیل از رسانه های حامی نتانیاهو نازل و ابلهانه میکند. در این جادوگستری جدید، شیاطین با ورد و طلسم از صحنه ی زندگی مردم، خارج نمیشوند، بلکه برای مردم، خودی میشوند و مردم با اطاعت از آنها از آسیب رسانی افراطی اجنه در امان میمانند یا تصور میکنند که در امان میمانند.

حالا این اجنه که همان دیوهای داستان رامایند در جایگاه رومیان هستند و کوبله مادر کبیر سلبق رم (قبل از مریم مقدس)، با همان کلاه معروف فریجیاییش تبدیل به لیبرتی الهه ی آزادی شده که انقلاب های امریکا و فرانسه را پیش برده است. او که نام لیبرتاس الهه ی جنون و شهوت را به خود جذب کرده و در انقلاب فرانسه همزمان با مینروا الهه ی عقل تطبیق شده است، این بار همه چیز هست جز یک مادر تربیت گر؛ چون تمام اخلاقیات جذب شده توسط مسیح و مادرش، همراه آن دو دور انداخته شده است. خطر چنین الوهیت بی حد و مرزی چنان بالا است که خود ایدئولوژیست های غربی، با ارائه ی وحشتناک ترین تصویر ممکن از انقلاب فرانسه و ایجاد مرزبندی بین آن و انقلاب امریکا، سعی میکنند زهر آن را با مسیحی مآبی انقلاب امریکایی بگیرند. به عنوان مثال، اس ای مک کارتی در مقاله ی «انقلاب فرانسه و ریشه ی تمام شرها» در واشنگتون استند (30جولای 2024) مینویسد:

«شاید به دلیل نزدیکی زمانی و برخی شرایط ظاهری مشابه، انقلاب آمریکا و انقلاب فرانسه گاهی به ناحق به یکدیگر تشبیه می شوند. انقلاب آمریکا در اصل محافظه کارانه بود: این انقلاب به دنبال حفظ شیوه ی خاصی از زندگی در برابر تجاوزات بدیع و ظالمانه بود. از سوی دیگر، انقلاب فرانسه تلاش کرد تا شیوه ی زندگی قدیمی را از بین ببرد و چیزی کاملا جدید و کاملا مصنوعی را جایگزین آن کند. هر دو انقلاب از متفکران "روشنگری" به عنوان الهام‌بخش یاد کردند، اما انقلابیون آمریکایی این فلسفه ی جدید را هم با خرد پیشینیان (سناتورهای رومی مانند سیسرو در کتابخانه‌ها و گفتگوهای پدران بنیان‌گذار برجسته بودند) و هم با اخلاق مسیحیت تعدیل کردند. از سوی دیگر، انقلابیون فرانسوی، عقل باستان و اخلاق مسیحی را کنار گذاشتند و خود را در فلسفه‌های خطرناک جدید غوطه‌ور کردند. هر دو انقلاب علیه پادشاهان جنگیدند، اما انقلابیون آمریکایی اقتدار را رد نکردند. آنها در مواجهه با بی عدالتی و سوء استفاده از قدرت از سوی پادشاه و فرماندارانش، بیشتر به بالاترین مقامات متوسل شدند. در همین حال، انقلابیون فرانسوی، تمام اقتدار را رد کردند و خود را نه تنها به جای پادشاه خود، بلکه حتی خود خدا، برتر اعلام کردند. انقلاب آمریکا ریشه در فضیلت و عدالت داشت و دارای الگوهای بی شماری از هر دو است. انقلاب فرانسه ریشه در هیچ چیز نداشت، و میراث آن - همانطور که بحث خواهد شد - میراث بی خدایی، مرگ و وحشت مطلق است... روح انقلاب فرانسه امروز زنده است. به تعبیری، همه ی انقلاب‌ها از آن زمان، انقلاب فرانسه را الهام‌بخش و سلف خود قرار داده‌اند. انقلاب خونین بلشویکی، صعود آدولف هیتلر به دیکتاتوری، انقلاب‌های بی‌شماری کمونیستی قرن بیستم، همگی زاده‌های انقلاب فرانسه هستند. بحث در مورد تهدید کمونیسم یا حتی مارکسیسم، هر چقدر هم که امروز هیجان انگیز یا آسان باشد، همه در مقابل تهدید انقلاب فرانسه و آرمان های آن کمرنگ است. انحطاط فرهنگی افسارگسیخته ی امروز - همجنس گرایی مورد تایید دولت، تراجنسیتی، وسواس با درگ کوئین ها، هجوم پورنوگرافی - هیچ یک از این چیزها نمی تواند تشابه واضح یا کاملی را در مثلاً اتحاد جماهیر شوروی یا آلمان نازی پیدا کند. اما همه ی آنها می توانند به انقلاب فرانسه اشاره کنند، جایی که "آزادی" در آن حاکم بود. مفهوم انقلاب فرانسه از آزادی به شدت با تعریف رایج مسیحی از آزادی متفاوت بود. تا آن زمان، مسیحیت ایده ی "آزادی مثبت" را ترویج می کرد که به معنای آزادی در پی فضیلت بود. این درک مسیحی از آزادی می‌توانست چیزهایی مانند پورنوگرافی را غیرقانونی کند (و در واقع می‌کرد)، زیرا می‌دانست که پورنوگرافی آزادی نیست، بلکه بردگی بدی است. انقلاب فرانسه در عوض شکوه "آزادی منفی" را مطرح کرد، که آزادی انجام خوبی نیست، بلکه فقدان محدودیت است. این در واقع لیبرتینیسم است. این انحراف از چیستی آزادی با درک آشکارا ضد مسیحی از انسان همراه شد. مسیحیت اعلام می‌دارد که انسان نیکو شد و به شکل و شبیه خدا آفریده شد، اما با لکه ی گناه آغازین آسیب دیده یا زخمی شده است. بنابراین، غرض ورزی به وجود می آید و بسیاری از امیال ما به سمت گناه و رذیلت و خودخواهی گرایش دارند. به لطف «روشنگری»، انقلاب فرانسه دیدگاه متفاوتی داشت: انسان به ذات خود خوب است، که جریحه دار نیست، و بنابراین تمام خواسته های او نیز خوب است. تنها شرارت واقعی که انقلاب فرانسه تشخیص داد، گناهانی بود که بر ضد خدا یا همنوعان خود نبود، بلکه گناهان علیه دولت بود.»

جمله ی آخر مک کارتی از آن جهت جالب است که میداند تنها گناه آزادی نوین، گناه علیه دولت است و خودش کاملا طرف دولت خودش یعنی امریکا است. او طوری حرف میزند انگار گناهی بدتر از همجنسبازی و دیدن پورنوگرافی وجود ندارد و البته وقتی تمام دولت های کمونیست قرن بیستم را در جبهه ی شر میبیند، طبیعی است که هیچ یک از جنگ ها و کودتاها و دیکتاتورسازی های مخوف ایالات متحده ی محبوب او جزو شرورات مرتکب شده در راه آزادی یعنی همان لیبرتی نیستند. مک کارتی اینجا صرفا اشتباه نمیکند بلکه حقه بازی میکند. او روبسپیر را به خاطر الهه سازی در انقلاب ضد خدای فرانسه به تمسخر میگیرد، ولی نام الهه را ذکر نمیکند چون بزرگترین بت آن الهه یعنی لیدی لیبرتی در نیویورک امریکا قرار دارد. اگر مسیحیت محبوب مک کارتی و کپی های مشابهش در سراسر جهان، اخلاقیات باستانیان را مصادره نکرده بودند تا با ریاکاری به گند بکشند، امکان نداشت لیدی لیبرتی جرئت چنین هنجارشکنی هایی را به خود بدهد. لیبرتی که حالا دیگر لیبرتاس محض است، مدیون مسیح است. خدای پابرهنگان، گروگان اشرافیت های پول پرست و خودمحور شده است.

مطلب مرتبط:

این معامله بین خودمان بماند: گفتگوی سری فراماسون های سکولار با دایناسورهای جادوگر

غارت های الهی چهل دزد بغداد: خدا در کشاکش ثبات و تغییر قوانینش

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 31ژانویه ی 2011 Techworldمقاله ای در مورد دکتر لوک مونتانیه منتشر کرد که در آن، بیان میشد وی و تیم دانشگاهیش کشف کرده اند که میتوان دی ان ای را با انتقال از یک مکان به مکانی دیگر، انتشار داد. دکتر مونتانیه فردی با جایگاه بالا و نامزد جایزه ی نوبل بود و طرح کلی نظریه اش، به نوعی، تاییدیه ی نسبی دکتر ای.آر.بوردون درباره ی تاثیر فکر انسان بر جهان به گونه ای بود که کورت استرزیژوسکی از دانشگاه ویسکانسین، سعی در تعریف عمومی آن به زبان ساده داشت. در این طرح، فکر انسان، از جهات فیزیکی و ذهنی (که دومی ممکن است وجود روح را تایید کند)، به 7ابرلایه ی فکری راه پیدا میکند که انسان های دیگر را درگیر خود میکند. درواقع این سیستم به توانایی درک ما از واقعیت زمین، کمک رسانی مهمی میکند چون هیچ کدام از ما، به لحاظ تجربیات شخصی، دیدی راستین و واقعی به اشیا نداریم و همه چیز را در مقیاسی اسطوره ای و گاهی حتی شخصی درک میکنیم و فقط شریک شدن در افکار دیگران، درک ما از دنیا را وسعت میبخشد. 7ابرلایه ی فکری بر اساس 7سطح تجلی جهان بر انسان ارائه شده اند و این 7سطح تجلی از 5میدان تصویرسازی به دست می آیند که عبارتند از: 1-شبیه سازی زمان گذشته 2-شبیه سازی زمان آینده 3-فضایی که به نظر میرسد. 4-تهی گذشته 5- بی نهایت تصاویر پوچ از آینده. هیچ کس، به خودی خود، امکان به دست آوردن کمال 7سطح تجلی از مسائل گوناگون را ندارد. ولی شخص به سبب داشتن مرز مشترک در ابردامنه های فکری خود با افراد احتمالی دیگر، خودبخود به دنبال تکمیل آنها است و این تکمیل سازی از سوی انسان ها، در تداوم پروژه ای که خلقت جهان تلقی میشود، نقش آفرینی میکند. استرزیژوسکی، سیستم شکل گرفته را به اینترنت تشبیه میکند که توسط کسان خاصی ایجاد میشود و اشتراک انسان های گوناگون در آن و تاثیرگذاریشان بر مواد اطلاعاتی ارائه شده، درنهایت برایندهای گوناگون فکری از این مواد ایجاد میکند و به انسان های درگیر در اینترنت انتقال میدهد که از اراده ی اولین ارائه کنندگان مواد اطلاعاتی و حتی از ایدئولوژی کسانی که اینترنت را به مقاصد خاصی ساختند خارجند. دوگانگی پیش آمده، سیستم توصیف شده از دنیای فیزیکی را به «جهان دو عاملی» تفسیر میکند.:

“exploring the unum: wes penre (16feb2011):BIBLIOTECAPLEYADES.NET

اگر طرح نخستین ظهور کرده را از آن خدای این جهان که در تورات یهوه نامیده میشود بدانیم، آن وقت میتوانیم بفهمیم که گفته های کشیش ها درباره ی این که خروج از اراده ی خدای تورات، باعث هرج و مرج و بی ثباتی میشود حقیقت دارد. افکار اولیه ی انسان های گیتی در دهکده ی جهانی مدرن چنان در هم لولیده و فرزندان بی شماری تولید کرده اند که مدام اجتماع انسانی را به لحاظ فکری دچار تقسیمبندی های جدید کرده و الان هر کس را در افکارش تنها و نگران می یابیم به گونه ای که افکار انسان بدون این که بیشتر اوقات دلیلش معلوم باشد یکی از بزرگترین مجموعه عوامل آزاردهنده ی خود او به شمار میروند. آماندا مونتل در معرفی آخرین کتابش در وبسایت لیترری هاب به تاریخ انتشار 10 آوریل 2024 درباره ی ترفندهای جادویی که ذهنمان بر ما وارد می آورد چنین نوشته است:

«به هر دری زدم تا از شر چیزهایی که در سرم می‌گذرند خلاص شوم، اما فایده‌ای نداشت. به باغ‌وحش حیوانات خانگی برای بزرگ‌سالان رفتم؛ حتی سعی کردم مدیتیشن را از زبان یک کامپیوتر یاد بگیریم، آن هم به لهجۀ بریتانیایی؛ یک بار هم مقدار زیادی از نوعی پودر آرام‌بخش به نام "گردوخاک مغزی" تهیه کردم که البته باعث شد کل مغزم را گردوخاک بگیرد. اما همۀ این‌ها بی‌فایده بود. در سال‌های اخیر، عبارت "دلهره‌های بی‌دلیل" پرتکرارترین جست‌وجوهای من در گوگل شده بود. انگار خودِ عمل تایپ‌کردنِ احساساتم برای یک ربات باعث ازبین‌رفتن آن‌ها می‌شد. خودم را غرق در شنیدن پادکست‌هایی دربارۀ زنانی کردم که واقعاً "رد داده بودند". از یک سو، از این کارشان بیزار بودم و، از سوی دیگر، حسرت می‌خوردم که چطور، مثل آب‌خوردن، جنونشان را فریاد می‌زنند؛ فکر می‌کنم "رد دادن" حس خوبی باید داشته باشد. سینمایی‌ترین بخشِ تلاش‌های من برای بازپروری ذهنی‌ام زمانی بود که در سیسیل، زیر آسمان آبی و عاری از هر نورِ شهریِ مزاحم، مشغول چیدن گیاهان دارویی بودم (کشاورزِ آنجا به من می‌گفت "شب‌ها اینجا ستاره‌ها اون‌قدر نزدیک می‌شن که کم مونده بیفتن تو دهن آدم"، و با این حرف، از ترس، قلبم را به دهانم می‌‌آورد). تلاش‌هایی که برای بهبود وضعیتم انجام می‌دادم با درجات متفاوتی از "موفقیت" همراه بود، اما همواره تمام سعی‌ام را می‌کردم تا از وضعیت طاقت‌فرسا و زوال‌گونه‌ای که در دهۀ ۲۰۲۰ بر زندگی‌ام سایه انداخته بود خلاص شوم. به هر دری می‌زدم تا دربارۀ وضعیت اضطراری سلامت روانم، که در طول این دهه تجربه می‌کردم، چیز بیشتری بدانم و بتوانم توضیحی منطقی‌ برایش پیدا کنم. هر نسلی بحران‌های مخصوص به خودش را دارد. بحران دهه‌های شصت و هفتاد میلادی به‌دست‌آوردن آزادیِ فیزیکی از حکومت‌های مستبد بود: حقوق و فرصت‌های برابر برای رأی‌دادن، تحصیل‌کردن، کارکردن و اجتماعات عمومی؛ بحران‌هایی در رابطه با بدن. اما با تغییر قرن، مبارزات ما جنبۀ درونی پیدا کرد؛ به‌شکل عجیبی، هرچه در عرصۀ اجتماعی پیشرفت کرده‌ایم، به همان میزان در عرصۀ فردی عقب رفته‌ایم و حال درونی‌مان بدتر شده و، به همین دلیل، گفتمان ما دربارۀ ناخوشی‌های روانی به اوج خودش رسیده است. در سال ۲۰۱۷، نشریۀ ساینتیفیک امریکن اعلام کرد که سلامت روان مردم آمریکا، از دهۀ نود، سیر نزولی داشته و میزان خودکشی به بالاترین حد خود در ۳۰ سال گذشته رسیده است. چهار سال بعد، تحقیقات سی دی سی پی برد که، در طول دو هفتۀ گذشته، ۴۲ درصد از افرادِ جوان آن‌قدر احساس ناراحتی و ناامیدی کرده‌اند که قادر به ادامه‌دادنِ روند عادیِ زندگی خود نبوده‌اند. سازمان دِ نَشنال اِلاینس دربارۀ بیماری‌های روانی گزارش داد که بین سال‌های ۲۰۲۰ تا ۲۰۲۱ تماس‌های اضطراری خط‌های آن‌ها ۲۵۱ درصد افزایش داشته است. ما در عصری زندگی می‌کنیم که به آن عصر ارتباطات می‌گویند، اما به نظر می‌رسد، در این عصر، زندگی معنای خود را هرچه بیشتر از دست داده است. ما اسیر صفحه ‌نمایش ‌ هایمان شده‌ایم و احساس فرسودگی و بی‌رمقی می‌کنیم و روابطمان را شبیه توموری می‌بینیم که، به قصد حفظ "مرزهای" شخصی‌مان، باید از شرشان خلاص شویم. طبیعی است که در چنین وضعیتی نه می‌توانیم حال‌وروز خودمان را درک کنیم و نه حال‌وروز دیگران را. این سیستم خوب کار نمی‌کند و ما سعی می‌کنیم راه‌حلی برایش پیدا کنیم. در سال ۱۹۶۱، فیلسوف مارکسیستی به نام فرانتس فانون نوشت: "هر نسلی باید، علی‌رغم تمام ابهاماتی که با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند، رسالت خویش را کشف کند. سپس یا آن را به فرجام برساند و یا از آن روی برگرداند". این‌طور که پیداست، رسالت ما چیزی مرتبط با ذهن است. تمرکز من زمانی به ناعقلانیت مدرن معطوف شد که داشتم کتابی دربارۀ فرقه‌ می‌نوشتم. سال ۲۰۲۰ بود که با بررسی سازوکار نفوذ فرقه‌ها درخلال نابسامانی‌های اگزیستانسیالِ آن دوران، نوری روشنگر بر چهرۀ بسیاری از آشفتگی‌های قرن بیست‌ویکم برایم تابانده شد. در هزارۀ جدید، بشریت یک اَبربازار برای فرار از واقعیت ساخته بود که پُر از راه‌های مضحک و جدید بود: تئوری‌های توطئۀ حاشیه‌ای به جریان اصلی تبدیل شده بودند؛ پرستش افراد مشهور به اوجی باورنکردنی رسیده بود؛ بزرگ‌سالان دیزنی و سرسپردگان شعار "عظمت را دوباره به آمریکا بازگردانیم"، مست از نوستالژی، غرقِ در خیال‌پردازی‌های گذشتۀ خودشان بودند. این باورهای نادرست در طیفی از طرح‌ها و نقش‌های متفاوت خودنمایی می‌کنند، از باورهای تفننی و شیطنت‌آمیز گرفته تا باورهای خطرناک و جنگ‌طلبانه. اما یک چیز مسلم است: دیگر خبری از درکِ مشترک ما از واقعیت نیست. تنها توضیح قابل‌قبول برای من، دربارۀ این حجم از خیال‌بافی‌ها، سوگیری‌های شناختی بود، یعنی الگوهای فکریِ خودفریبنده‌ای که ایجاد شده‌اند تا ناتوانیِ مغزمان را برای پردازش اطلاعاتِ دنیای اطرافمان جبران کنند. دانشمندانِ علوم‌اجتماعی صدها سوگیری شناختی را در طول قرن اخیر شناسایی کرده‌اند؛ البته "سوگیری تأییدی" و "مغالطۀ هزینۀ ازدست‌رفته" دو موردی هستند که در گزارش من بیش‌ازهمه رویشان تأکید کرده بودم. مطالعۀ تنها بخشی از این پژوهش‌‌ها نشان می‌دهد که چطور روح زمانۀ ما این‌چنین غیرمنطقی شکل گرفته است. آن‌وقت می‌فهمیم که چطور می‌شود که کسانی، با مدرک کارشناسی ارشد، تقویم اجتماعی خودشان را براساس موقعیت عطارد در افلاک تنظیم می‌کنند، و یا چطور می‌شود که همسایگان ما تصمیم می‌گیرند واکسن نزنند، چون یک یوتیوبر که شلوارِ ازبالاگشاد تنش می‌کند گفته این واکسن‌ها "دی‌ان‌اِی آن‌ها را ضعیف می‌کند". سوگیری‌های شناختی همین‌طور می‌توانند تصمیمات غیرمنطقی خودم را نیز توضیح دهند، تصمیماتی که هیچ‌وقت نتوانستم برایشان دلیلی منطقی پیدا کنم، مانند اصراری که به ادامه‌دادن یک رابطۀ عاشقانه در اوایل دهۀ بیست زندگی‌ام داشتم، درحالی‌که می‌دانستم به ضرر من است، و یا وقتی معرکه‌ای آنلاین به راه انداخته بودم و دوست داشتم در فضای مجازی دشمنانم را مهندسی کنم. واقعاً باید آن ماجراها را به حال خودشان رها می‌کردم. باید می‌فهمیدم که چطور این ترفندهای جادوییِ ذهنی، که ما روی خودمان اجرا می‌کنیم، مثل یک آزمایش شیمی، با اضافه‌بارِ اطلاعات ترکیب می‌شوند و نتایجی این‌چنین افسارگسیخته و آشفته تحویلمان می‌دهند؛ چیزی شبیه به ترکیب قرص نعنا و نوشابۀ گازدار. ذهن بشر، از همان آغاز، خودش را در تصمیم‌گیری‌ها گول می‌زده است. مقدار اطلاعاتی که از دنیای بیرون وارد می‌شده همیشه بیش از توان پردازش ذهن بوده؛ برای مثال، اگر بخواهیم رنگ‌ها و اَشکال شاخۀ درختان را، برای فهم انواع آن‌ها، فهرست کنیم، به زمانی بیش از یک عمر نیاز داریم. به همین خاطر، مغزهای اولیۀ ما مسیرهای میانبری را پیدا کردند که محیط اطرافمان را به‌قدر کفایت، و صرفاً با هدف حفظ بقا، پردازش می‌کردند. ذهن ما هیچ‌وقت کاملاً منطقی نبوده است، بلکه بیشتر منطقی مبتنی بر منابع داشته است، یعنی هدفش این بوده که بینِ زمان محدود، حافظۀ محدود و ولع‌های گوناگون انسان برای معنابخشی به رویدادهای اطرافش توازن بهینه‌ای برقرار کند. پس از گذشت چندین عصر، تعداد جزئیاتی که باید پردازش شوند و تصمیماتی که باید گرفته شوند سر به فلک کشیده‌اند. قطعاً نمی‌توانیم امیدوار باشیم که تمام اطلاعات خام را به مقدار دلخواهمان حلاجی کنیم. پس راهی نیست جز اینکه به تقلب‌های هوشمندانه‌ای متوسل شویم که اجدادمان به کار می‌گرفته‌اند. طبیعتاً ما میراث‌دار این تقلب‌ها هستیم، اما تقریباً هیچ‌وقت از وجودشان باخبر نبوده‌ایم. در مواجهه با وفور ناگهانی اطلاعات، سوگیری‌های شناختی باعث می‌شوند که ذهنِ مدرن ما به امور بی‌اهمیت توجه زیادی نشان دهد و از توجه به امور مهم بازبماند. به‌شکل بی‌حاصلی، ما روی پارانویاهای مشترکی وسواس پیدا می‌کنیم (چرا اینستاگرام پیشنهاد می‌ده رئیس سمیِ قبلی‌م رو دنبال کنم؟ دنیا با من پدرکشتگی داره؟)، اما به سرعتِ برق‌وباد از مباحث مهمی که باید روی آن‌ها مترکز شویم می‌گذریم. من چندین بار تجربۀ گیجی و آشفتگیِ شرکت در منازعات نظریِ آنلاین را دارم. در این تجربیات، از فرط خستگی، احساس می‌کردم باید وقفه‌ای پیدا کنم و نفسی تازه کنم. در این بحث‌ها، از ترفندهای مناظره‌ای استفاده می‌کردم و جالب بود که خستگیِ بدنی برایم به همراه داشت و بیشتر شبیه تکنیک‌های مبارزاتیِ شکارچیان دوران نوسنگی بود تا ترفندهایی برای گفت‌وگوی نظری. جسیکا گروس، ستون‌نویس نیویورک‌ تایمز و نویسندۀ کتاب "فریاد کشیدن از درون" در سال ۲۰۲۳ می‌گوید: "ما، در طول ۱۰۰ سال اخیر، در حوزۀ فناوری بسیار پیشرفت کرده‌ایم و همین عامل باعث شده خیال کنیم که همه‌چیز فهمیدنی است. اما چنین عقیده‌ای هم خیلی مغرورانه است و هم خیلی ملال‌آور". من به این دوران "عصر اضافه‌فکریِ جادویی" می‌گویم، عصری که توهمات روانی‌، که روزگاری کمک‌حالمان بودند، دیگر به کارمان نمی‌آیند. به‌طور کلی، تفکر جادویی می‌گوید افکار درونی ما بر رویدادهای جهانِ بیرونی تأثیر می‌گذارند. یکی از اولین برخوردهای من با این مفهوم از کتاب خاطرات جوآن دیدیون، "سال تفکر جادویی" بود، که به‌خوبی نشان می‌دهد که چطور غم و اندوه می‌توانند کاری کنند که حتی خودآگاه‌ترین ذهن‌ها خودشان را فریب دهند. اسطوره‌سازی از جهان، به هدف "معنابخشی" به آن، یکی از منحصر‌به‌فردترین و عجیب‌ترین عادت‌های نوع بشر است. در لحظاتی که عدم‌قطعیتی لگام‌گسیخته بر زندگی سایه انداخته (از مرگ ناگهانی همسر گرفته تا یک رقابت انتخاباتی نامعلوم و پرخطر)، حتی مغزهای «منطقی» هم در دام تفکر جادویی می‌افتند. هدف تفکر جادویی این است که عاملیت ازدست‌رفتۀ آدم‌ها را به آن‌ها برگرداند؛ گاهی این اعتقاد است که می‌توانیم با "تجسم و آشکارسازیِ" راه‌های برون‌رفت از مضیقه‌های مالی بر آن‌ها چیره شویم. گاهی باور به دفع‌کردن بلایای خانمان ‌ برانداز ازطریق توی قوطی‌کردن خوراکی‌هاست؛ گاهی این اعتقاد است که می‌توانیم با دادن امواج مثبت از سرطان در امان بمانیم؛ و گاهی هم این است که یک رابطۀ شیادانه را، صرفاً با امید به بهبود آن، به یک رابطۀ عالی تبدیل کنیم. درحالی‌که تفکر جادویی عادتی عجیب‌وغریب و دیرینه است، اضافه‌فکریْ ویژگیِ خاص دوران مدرن است؛ نتیجۀ تصادمی است که میان خرافات لاینفکِ ما با اضافه‌بار اطلاعات، تنهاییِ عمیق و فشار سرمایه‌داری برای "فهمیدنِ" هرآنچه وجود دارد رخ داده است. در سال ۲۰۱۴، بِل هوکس گفت "مهم‌ترین کنشگری اساسی‌ای که ما می‌توانیم در زندگی خودمان داشته باشیم این است که، در میان مردمانی که در خواب‌وخیال زندگی‌ می‌کنند، آگاهانه زندگی کنیم و این‌چنین از گول‌زدن خودمان دست برداریم و با واقعیت روبه‌رو شویم". تا جایی که ممکن است، هم کج‌اندیشی‌های ذهن را بشناسیم و هم زیبایی‌هایش را درک کنیم و هم به حماقت‌ها و بلاهت‌هایش پی ببریم؛ فکر می‌کنم چنین کاری بخشی از مأموریتِ مشترک عصر ماست. یک راه این است که اجازه دهیم نابهنجاری‌های شناختیْ ما را به زانو درآورند. یک راه هم این است که به مصاف نوسانِ سرگیجه‌آور میان لوگوس (وجه عقلانی‌منطقی ما) و پاتوس (وجه احساسی‌عاطفی ما) برویم و کمربندهایمان را محکم ببندیم و منتظر پستی‌ها و بلندی‌های مسیر عمرمان باشیم. باید یاد بگیریم که تحمل و تاب‌آوریِ تردید و عدم‌شفافیت تنها راه ممکن برای جانِ سالم به‌دربردن از این بحران است. این دقیقاً همان چیزی است که بررسی سوگیری‌های شناختی به من آموخته است. بیش از تماشای ستارگان در آسمان سیسیل، نوشتن این کتاب تنها چیزی بود که توانست صدای همهمه‌های درون مغزم را به حد قابل‌تحملی کم کند.» ("آیا آگاهانه زیستن، در دنیایی غرق خیال و حواس پرتی، ممکن است؟": آماندا مونتل: ترجمه ی محمد مهدی پور: ترجمان: 9مهر1403)

بنابراین عجیب نیست که میبینیم جمع کردن دوباره ی آدم ها در قالب های بزرگتر بر اساس همان تز قدیمی «دوستان خدا علیه دشمنان خدا» صورت میگیرد. در دوران جنگ سرد، دوستان خدا جبهه ی لیبرالیسم بودند که آزادی مذهب داشتن را به رسمیت میشناختند و دشمنان خدا، مارکسیست هایی بودند که شعار ریشه کنی مذاهب را سر میدادند. اما جالب اینجاست که امروزه که مدل مزبور از مارکسیسم یعنی کمونیسم شوروی به کل شکست خورده و از صحنه خارج شده است، مدل های ترکیبی مارکسیسم با لیبرالیسم که بخت موفقیت بیشتری در جوامع پیروز لیبرال و در نتیجه ی مشکلات اقتصادی روزافزون این جبهه پیدا کرده اند، و ما میبینیم حاکمان جامعه بر اساس مدل قدیمی تقسیم جامعه به دو بخش، این افکار نومارکسیستی را تحت عنوان کمونیسم، دشمنان خدا معرفی میکنند و در مقابل اشرافیت پرستی نئولیبرالی قرار میدهند که بزرگترین مقتصدین فروشنده ی سرگرمی های ضد الهی که خدای تورات، به شدت از آنها متنفر است را جبهه ی خدا قلمداد میکنند. در خبرساز شدن یکی از آخرین صحنه های این بازسازی مدل های کلیشه ای قدیمی، خبرگزاری رکنا در مطلبی با عنوان «طرح جنجالی کامالا هریس؛ آمریکا به سمت سوسیالیسم می رود؟/ توپخانه ی ترامپ و بازار آزاد آماده ی شلیک» نوشته است:

«به گزارش رکنا، با انصراف جو بایدن از انتخابات 2024، حالا رقابت های انتخاباتی آمریکا وارد مرحله حساسی شده است. کامالا هریس که تا دیروز نقش معاون رئیس جمهور کهنسال آمریکا را ایفا می کرد، حالا از جلد نقش خود بیرون آمده و سعی دارد سیاست جدیدی را دنبال کند. او می خواهد خط خود را از بایدن جدا کند. هریس می داند که ترامپ رقیبی قدرتمند است و بعد از ترور ناموفق اخیر، بر محبوبیتش افزوده شده است. او به خوبی تشخیص داده که اردوگاه دموکرات ها دو تکه شده است. گروهی به آرمان های سنتی دموکرات ها تعلق خاطر دارند و گروهی دیگر عاشق چپ گرایی برنی سندرز و طرفداران جوانش از جمله الکساندریا اوکاسیو کورتز هستند. هریس که خود تمایلات چپ گرایانه دارد، به خوبی می داند که برای پیروزی بر ترامپ باید بیش از بایدن به جبهه سندرز و چپ گرایان دموکرات نزدیک شود. هریس از همین حالا شمشیر را از رو کشیده است. او در یکی از نطق های انتخاباتی اخیرش با قدرت از "ایده ی کنترل قیمت ‌ها" حمایت کرد. در این روش، قیمت ‌های برخی اقلام ضروری از طرف دولت و ایالت ‌ها تعیین می ‌شود تا بابت تورم، فشار کمتری به مردم وارد شود. طرح علنی این ایده که کاملا مطابق با ایده ی سندرز چپ گرا است، آن هم در آمریکا که بهشت لیبرال ها و معتقدان به بازار آزاد است، باعث جنجالی بزرگ شد. گروهی از دموکرات های سنتی از عقاید هریس ترسیده اند و در مقابل، جمهوری خواهان شروع به انتقاد شدید از هریس کرده اند. در راس منتقدان جمهوری خواه، دونالد ترامپ، رقیب سرسخت هریس قرار دارد که یکی از باورمندان به ایده «بازار آزاد»، لیبرالیسم مطلق و عدم دخالت دولت در اقتصاد رقابتی است. ترامپ ایده «کنترل دولت بر بازار» و «قیمت گذاری دستوری» هریس را همان ایده اقتصادی سوسیالیستی شوروی دانسته و از آمریکایی ها خواسته که جلوی شوروی شدن آمریکا را بگیرند. چپ گرایی و راست گرایی آمریکایی در سال 2024 بیش از گذشته در تقابل با هم قرار گرفته اند. این تقابل بیش از همه خود را در مساله ی «تورم» و «مالیات» نشان می دهد. ترامپ که خود را نماینده ی طبقه ی متوسط آمریکا می داند، معتقد است برای نجات این طبقه باید کسب و کارها را رونق داد و برای نجات کسب و کارها باید کارخانه ها را احیاء کرد و برای احیاء کارخانه ها نیز باید دست های نامرئی بازار را باز گذاشت و با کاهش مالیات کسب و کارها و افزایش تعرفه واردات، به رونق گرفتن بازارهای آمریکا کمک کرد. در مقابل، هریس معتقد است این سیاست به تورم وحشتناک منجر شده و کمر طبقه ی فقیر را می شکند. هریس در سخنرانی های خود در جمع هوادارانش ادعا کرد که خود را به کاهش هزینه‌ های زندگی مردم آمریکا متعهد می‌ داند. او همچنین، از طرح دونالد ترامپ، افزایش تعرفه واردات کالاهای خارجی، انتقاد کرده و آن را اقدامی در جهت تحمیل گرانی بیشتر به مردم آمریکا ارزیابی کرده است. به نظر می رسد اختلاف جدی هریس و ترامپ بر سر میزان و چگونگی دخالت دولت در امور اقتصادی و بازار است. ترامپ معتقد است آمریکا در قرن 19 و 20 به علت اجرای قوانین بازار آزاد به رشد اقتصادی فزاینده رسید و از طریق حمایت از طبقه سرمایه دار توانست به ابرقدرت اقتصادی دنیا بدل شود. او معتقد است افزایش ثروت و قدرت طبقه سرمایه دار و تاجر می تواند به کسب و کارها رونق داده و همین مساله نیز باعث افزایش رفاه طبقه فقیر می شود. به همین دلیل، دولت باید مالیات ها را کاهش دهد و تا حد امکان فرآیند درآمدزایی تجار، کاهش واردات و افزایش صادرات کالا به خارج را فراهم کند تا این طبقه مجددا به قدرت برسد. در مقابل، هریس معتقد است آن طبقه ای که تحت سخت ترین فشارهای اقتصادی است، نه طبقه ی سرمایه دار یا متوسط بلکه طبقه ی فقیر و کارگر است که نه از خدمات دولتی همگانی بهره می برد و نه از مالیات معاف است. این طبقه درحال نابودی است و با نابودی این طبقه، نیروی کار از بین می رود و بالطبع، کسب و کارها و کارخانه ها تعطیل شده و سرمایه داری سقوط می کند. به همین دلیل، دولت باید فعالانه در بازار دخالت کرده، با افزایش مالیات سرمایه داران و ابرشرکت ها و هزینه آن برای خدمات عمومی، به تقویت طبقه فقیر کمک کند. "سوسیالیسم نو" که امروز در اندیشه ی سیاستمدارانی مانند برنی سندرز، رشیده طلیب، کوری بوش، الکساندریا اوکاسیو کورتز و غیره جلوه می کند، مسیری پر پیچ و خم را سپری کرده است. اگرچه آبشخور اصلی این اندیشه آثار "کارل مارکس" است اما از قرائت کلاسیک کتاب "کاپیتال" فاصله داشته و شکلی عمل گرایانه تر به خود گرفته است. اثری که به شدت بر این مکتب تاثیر گذاشته است، "سرمایه در قرن بیست و یکم" اثر «توماس پیکتی»، اقتصاددان چپ گرا و مشهور فرانسوی است. او در این اثر که به یکی از آثار مهم اقتصاد سوسیالیستی در قرن اخیر تبدیل و به نوعی، مانیفست «سوسیال دموکرات ها» شده است، تاکید دارد که اگر نرخ سود سرمایه از نرخ رشد کلی اقتصادی بیشتر باشد، انباشت ثروت بیشتر و بیشتر شده، تبعیض اقتصادی افزایش می یابد و این مساله در دراز مدت باعث عدم ثبات اقتصادی و نابودی اقتصاد می‌ شود. توماس پیکتی معتقد است برای جبران این مساله که می تواند به یک فاجعه بینجامد، نهاد «دولت» باید فعالانه در اقتصاد دخالت کند و یک نظام مالیات گیری دقیق ایجاد کند؛ بدین شکل که بیشترین میزان مالیات از ثروتمندان و صاحبان سرمایه های کلان، ابرشرکت ها و مالکان برندهای معروف گرفته شود و این نرخ بر اساس درآمد خانواده کارگران، کارمندان و صاحبان کسب و کارهای خرد، به نحو تصادعدی کم شود. او معتقد است گاه برای اجرای این سیاست، قدرت یک یا چند دولت کفایت نمی کند و یک دولت جهانی باید تشکیل شده و وارد گود شود. نظریه ی توماس پیکتی خیلی زود وارد ادبیات سوسیالیست های انگلیسی زبان شد. کتاب «سرمایه در قرن بیست و یکم» در سال 2013 منتشر شد و در عرض دو یا سه سال توانست به شکل گیری جبهه وسیعی از جریان های سیاسی و مدنی سوسیال دموکرات در آمریکا و انگلیس منجر شود. توماس پیکتی که در جوانی یک لیبرال بود، چه در زمان نگارش «سرمایه در قرن بیست و یکم» و چه بعد از آن، تلاش کرد فاصله خود را از سوسیالیسم مطلق و انواع کمونیسم حفظ کند. این مساله اتفاقا باعث شد متفکران جزم اندیش سوسیالیست انتقادات تندی به او بکنند. آنها معتقد بودند پیکتی به امپریالیسم، ساز و کار قدرت، جنگ طبقاتی و سایر عوامل سیاسی و اجتماعی که بر نابرابری درآمدی تاثیر می گذارد اشاره نکرده است. با این حال، نظریه ی پیکتی توانست جای خود را در دل سوسیال دموکرات های آمریکایی که از کمونیسم وحشت داشته و بر بنیان های دموکراسی تاکید داشتند، باز کند؛ سوسیال دموکرات هایی که مهم ترین معضلشان «نابرابری» بود و این نابرابری فقط منحصر به نابرابری اقتصادی نمی شد و شامل مسائل سیاسی و فرهنگی و اجتماعی هم می گردید. توماس پیکتی نیز بر این مساله تاکید داشت. او در آثارش نابرابری ‌ها را ناشی از تصمیمات سیاسی و ایدئولوژیک می ‌داند که حتی ثمره‌ شان را در بخش آموزش می‌ توان مشاهده کرد، به گونه ‌ای که تمامی شواهد نشان می ‌دهد در دهه‌ های اخیر، رکودی وحشتناک در کل سرمایه‌گذاری آموزشی داشته ایم. نفوذ کتاب پیکتی در سیاست باعث درگیری چپ ها و راست ها در آمریکا شد. منتقدان لیبرال پیکتی تاکید داشتند که تئوری مالیات گیری حداکثری او باعث کاهش رغبت و انگیزه اقتصادی و تجاری سرمایه داران شده و همین مساله رشد اقتصادی را متوقف می کند. از آن سو، طرفداران پیکتی تاکید داشتند که اگر مالیات ستانی به صورت معقول انجام گیرد، و شرکت های بزرگ مشارکتی و سهامی بیشتری به وجود بیاید، خطر کاهش سرمایه گذاری رفع شده و برابری درآمدی بیشتری هم به وجود خواهد آمد. این دعوا و کشمکش حالا در بالاترین سطح سیاسی خود را نشان می دهد. طرفداران هریس با تکیه به اندیشه های سوسیال دموکرات ها سعی دارند سیاست افزایش مالیات ستانی، دخالت دولت در قیمت گذاری و کاهش نرخ واردات را توجیه کنند و طرفداران ترامپ نیز با کمونیست خواندن هریس سعی دارند این مساله را عامل نابودی اقتصاد آمریکا، تعطیلی کارخانه ها، کاهش سرمایه گذاری، خروج سرمایه از کشور، افزایش واردات از چین و بدانند.»

دراینجا بزرگترین برگ برنده ی سرمایه داری این است که وجود خدا را انکار نمیکند، وگرنه اصرارش بر برابر بودن سیستم پیکتی با کمونیسم میتوانست پاشنه ی آشیلش یاشد اگر مخاطبانش ناآگاه نبودند چون درحالیکه سرمایه داری، وضعیت روانی حاکم بر دنیای سرمایه داری مدرن را وضعیت کل تاریخ و همیشه ی جهان میخواند و مارکسیسم را متهم میکند که میخواهد بنیاد خدادادی گیتی را تحریف کند، کمونیسم درحالیکه ظاهرا خدا را انکار میکند اما عملا با ادعای بازگرداندن جهان به جامعه ی بی طبقه ی اولیه با نجات مردم از انحراف های جوامع ملوک الطوایفی و سرمایه داری، عملا خودش را بنیاد و خدایی توصیف میکند و این، درحالیست که فرض اولیه ی حاکم بر حقانیت هر دو طیف، این است که جهان اولیه ی خلقت شده توسط یهوه خوب بوده و با انحرافات انسانی تخریب شده است. اما شاید این تاکید همزمان گروه های رقیب بر بنیاد یهودی نظریه ی خلقت، فقط سرپوشی توافقی بین آنها بر این حقیقت باشد که اگر پذیرش عمومی این نظریه نباشد، هیچ یک نمیتوانند در یک دنیای دائما در حال تغییر، خود را موجه نشان دهند و باید قالب اصلی حفظ شود تا حتی وقتی دوگانه ی قدیمی تا حد تطبیق پیکتی با کمونیسم به ابتذال کشیده شد، مردم متوجه تغییر اوضاع و دمده شدن بنیادهای فکری جناح های درگیر نشوند. به همین دلیل است که مکتب سیاست ساز فراماسونری که ظاهرا شریعت های یهودی-مسیحی، آن را دشمن خود میشمرند، خود به تقویت این شریعت ها و کپی های پاگان مانندشان در سراسر جهان یاری رسانده است درحالیکه خودش را از این ها قدیمی تر و اصل شریعت بشر نخستین میشمرد.

دلیل دوگانگی فراماسونری قابل توضیح است: فراماسونری مرتبا ادعا میکند که خلقت توسط یک الهه که همان گایا یا زمین است صورت گرفته است اما در عمومی ترین نظریه سازی هایش، هرجا صحبت از خدای خالق یا دمیورگ شود ضمیر مذکر به کار میبرد. چون اساس قدرت سیاسی-نظامی کنترل کننده در تمام جهان، مردسالاری جنگسالار با کم ترین عطوفت زنانه است و اصلا علت تقویت شرایع یهودی مانند، تمرکز افراطی این شرایع بر مردسالاری خشن به تبعیت از یک خدای مرد خشن جنگسالار است. اما علت این که اعتقاد به الهه در فراماسونری نمرده است این است که دوگانه سازی سیاسی دقیقا از معبر نقش نیروهای الهه در ایجاد جهان میگذرد. این نیروها را سامی های قدیم، قادیشتو یا قادسات میخواندند. آنها شکل تشخص یافته ی انرژی کیهانی هستند که وارد زمین میشوند و به سبب ویژگی مادینه ی مادر-زمین، حالت زنانه می یابند و انواع را ایجاد میکنند. تحرک موجودات از آنها است ولی برای این که این تحرک، فیزیکی شود، باید انرژی در یک قالب زمینی و فیزیکی، محصور و محدود شود و عاملیت آن، از قادیشتوی گوناگونی است که محدودیت ظاهر و عملکرد هر جانور را قدم میزنند؛ قادیشتوی پروانه ها، قادیشتوی آخوندک ها، قادیشتوی گاوها، قادیشتوی قوها و غیره. چون اینها قبل از خلاصه شدن در جانور یا گیاه خاصی، اراده داشته اند به لحاظ وجودی، نیمه انسان بوده اند و به جانوران نیمه انسان افسانه های کهن هویت میداده اند. حتی تصور میشده است که جاهایی که انسان ها به لحاظ ظاهر و سیرت با جانوران خاصی مثل خرس و گرگ و روباه و خرگوش و خر و گربه و مانند آنها شبیه میشده اند، جاهایی است که با موجودات نیم انسان-نیم حیوان بانی انواع، خط خونی مشترک پیدا کرده اند و بنابراین انسان به عنوان بااراده ترین موجود، تداوم فیزیکی خدایان باستانی یا آنوناکی ها است. موضوع این است که اگرچه شرایط زمین با دورانی که این انرژی ها امکان تشخص یافتن به شکل موجودات فیزیکی و ایجاد انواع را داشتند تفاوت زیادی یافته است اما انرژی های خورشید و ستارگان هنوز بر زمین وارد میشود و هنوز امکان ایجاد تغییرات مثبت و منفی در ما را دارد. بنابراین نظمی که از زمان پایان دوران سابق (پایانی احتمالا مرتبط با فجایع کیهانی منعکس در آثار یهودی-مسیحی که طی آن، خدای یهود، دشمنان نیمه خدایش را با سیل و زلزله و قحطی و طاعون و امثال آنها ریشه کن میکند) با زحمت زیاد و زمانبری توانست خود را به پیش ببرد و دنیا را شکل دهد، همواره در خطر نابسامانی در اثر ایجاد تغییرات جدید در آدمیزاد و جامعه اش است. خطر نظریات پاگانی در این بوده که چنین تغییراتی را به رسمیت میشناختند و به قانون نهایی خداوند که به پیامبر شیادی وانهاده و با آن، خلقت را تکمیل شده خوانده و پس از آن رابطه اش را با آدمیزاد به کل قطع کرده باشد باور نداشته اند. تمثیل عنکبوت برای الهه ی زمین و جهان فیزیکی از اینجا مهم شده است. عنکبوت، ساختن شبکه ی تارش را با پیدا کردن محلی مناسب برای آغاز تارتنی شروع میکند و مرکز شبکه را در انتهای تارتنی میسازد و در آن، ساکن و منتظر افتادن طعمه ی هوایی در تار میشود. بنابراین وضعیت نهایی خالق فقط در انتهای آفرینش تعیین میشود. نیروهای کیهانی، انرژی ای هستند که مادربزرگ-عنکبوت از جهان خارج به دست آورده تا با آن تار بتند و پایان ساخت شبکه، تنها آغاز به دست آوردن انرژی بیشتر با شکار موجودات پرنده ی بیشتر است و این انرژی برای تارتنی در جهت تعمیر شبکه به کار میرود. بنابراین نظم و هدف خلقت از ابتدای آن معلوم نیست و نیروهای بنیانگذار (قادیشتو) با نیروهایی متفاوت از خود روبرویند که کارشان را ادامه میدهند همانطورکه در نظریه ی جهان دو عاملی و تشبیه آن به وب اینترنت مطرح شده است. اتفاقا "وب" در اصل به معنی شبکه ی تار عنکبوت است و اینترنت از ابتدا بر تشبیهات پاگانی استوار بوده است [و جالب تر این که ما در فارسی، برای "وب" از کلمه ی "شبکه" استفاده میکنیم که در عربی به معنی لانه ی عنکبوت است و از کلمه ی عربی "شبث" به معنی عنکبوت به دست آمده است]. شباهت این سیستم با کیهانشناسی نوین در همین حد متوقف نمیماند. درست مثل مادربزرگ-عنکبوت که در مرکز وب خود مستقر میشود، مرکز هر کهکشان نیز به وسیله ی فیزیکدانان، یک سیاهچاله توصیف میشود تا دهانه ای به سوی دنیاهای دیگر به نظر برسد. سیاهچاله هر چیزی را که در نزدیک خود باشد میبلعد جز ماده ی سیاه و انرژی تاریک را که اطرافش را سیاه نشان میدهد. بنابراین ماده ی سیاه و انرژی تاریک، مابه ازاهایی برای روح خالص به نظر میرسند اگرچه دقیقا چنین ادعایی نمیشود. همچنین زنانه بودن ماده ی تولید مثلی سازنده ی انواع بدون زیر سوال بردن دوگانه ی زن و مرد در جامعه ی مردسالار، با تعبیر دی ان ای موجودات به ماده ی «ژن» در علم مدرن تکرار میشود. چون «ژن» به معنی زن و ریشه ی «ژنت» یونانی به معنی خانوار پیدایش یافته از زنان یکسان است. بنابراین هر انسانی اعم از جنسیت مشهودش از درون زن و دارای نیروهای زنانه ی مادر-زمین یا گایا است که او را در خدمت اهداف الهه قرار میدهد. علم مدرن بر تغییر پیاپی دی ان ای موجودات در اثر تغییرات بیرونی صحه مینهد و آن را یکی از دلایل کوچکتر شدن اجتماعات بشری تا حد بدل شدن به جزایر فردی میشمرد. بنابراین سست بودن بنیاد جامعه از ابتدا مورد توجه بوده است، همانطورکه در سست و آسیب پذیر بودن شبکه ی تار عنکبوت هیچ تردیدی وجود نداشته است. حتی نظریات توطئه ی کنونی درباره ی یوفوها و هیولاهای فضایی کنترل کننده ی زمین هم ته مانده ی چنین اعتقادات پاگانی است. آدم فضایی هایی که مرتبا به زمین رفت و آمد میکنند و تغییرات لازم در زمین را دیکته میکنند، همان آنوناکی ها و اشکال تشخص یافته ی انرژی های کیهانی وارد شده از خورشید و سیارات و ستارگان به زمینند و برای همین هم ساکنین اجرام سماوی تلقی میشوند. اما مسئله ی جالب تری هم درباره ی آنها وجود دارد. در نظریات توطئه ی غرب، آنها معمولا تحت تاثیر دیوید ایک، موجوداتی خزنده مانند تخیل میشوند درحالیکه بزرگترین معادل کننده ی آنها با آنوناکی ها یعنی زکریا سچین، آنها را به همان شکلی نشان میداد که آنوناکی ها در کتیبه های سومری رسم شده اند: پدرسالارانی با لباس های بلند و ریش های انبوه مجعد؛ تصاویری بسیار نزدیک به پیامبران تورات. درواقع، هر دو نوع ترسیم میتوانند درست باشند چون بستگی دارند به این که کدام یک از دو دیدگاه جایز را درباره ی آنها به کار بگیرید. در ملوک الطوایفی سومری، آنها مجریان طرح فئودالی حاکم بر بین النهرین بودند و بنابراین حرف آخر را زده بودند و نمیتوانستند ظاهری متفاوت از اربابان و حکام مستبد پدرسالار محلی داشته باشند چون دسته ی اخیر، فقط میتوانستند مشابه های زمینی دسته ی اول باشند. اما از نظرگاه دیوید ایکی، آنها علیه نظم فئودال شوریده و آن را تغییر داده اند و لاجرم مانند شیاطین مسیحی، مارهایی دست و پادار و به پیروی از اجنه ی انسان مانند، عمودرو هستند. البته راه حل نهایی برای توضیح این تفاوت، یکی از قدیمی ترین و سنتی ترین راه حل ها است: تغییر چهره ی آنوناکی ها، درست به همان شکل که شمن های افسانه های قدیم، به خرس و شیر و موجودات ترسناک دیگر تبدیل میشدند. اما این، همه ی قصه نیست. آنوناکی ها برابر با آناکیم یعنی فرشته های هبوط کرده ی تواریخ یهودی هم هستند که در زمین زندانی شده اند. یکی از تفاسیر عمده از آنها، این است که آنها ارواح طاغی هستند که به سبب نافرمانی، از جهانی پر نعمت به دنیایی به مراتب محدودتر در زمین فیزیکی تبعید شده و در بدن های انسانی، زندانی شده اند. پس همانطورکه در کودکی نوع انسان، تفاوت چندانی بین جنس های نر و ماده مشهود نیست، آنها نیز قبلا موجوداتی دوجنسه بوده اند و بقایای پرستش اجداد و خاطره ی خدایان دوجنسه ای که بسته به اشکال خورشیدی یا قمریشان، ظواهر زن یا مرد می یافتند برابری ارواح انسانی با خدایان باستانی را افشا میکند. اما این توضیح، طوری با دو قلم پیشین جمع آمده است که به نظر میرسد آنوناکی های خزنده مانند رفته در جلد پدرسالار ریشو به دوران تمدن انسان های دوجنسه خاتمه داده اند. اتفاقا داستان های مجازات ارواح در زمین، با محدود شدنشان توسط پدرسالاری تحت تحریف یهودی-مسیحیش تطابق دارد. ارواح، فرشتگانی هستند که به دلیل نامیرایی، تجسمی از درد و عذاب جسمی و روحی ندارند و این را در زمین تجربه میکنند و از طرفی در مهرورزی جنسی نیز کاملا خودخواهانه و بدون توجه به عواقب، عمل میکنند همانطورکه تصویر رایج از اینانا/عنانه/عیشتار/ونوس الهه ی شهوت در دنیای خدایان به صورت زنی ولنگار و قربانی کننده ی عشاقش چنین نشان میدهد اما در زمین، میبینیم که عواقب عمل جنسی آزاد، دیر یا زود، یقه ی فرد را میگیرد و او را به صورت های فیزیکی و روانی، تحت آزار قرار میدهد. پی آیند این پیش زمینه ی ذهنی این است که اعمال جنسی ممنوعه مانند لواط، سکس دهانی، تجاوز جنسی، سادومازوخیسم جنسی، و لذت بردن از شهوترانی معشوق فرد با فردی ثالث مقابل چشم او، همه نتایج بقای ژنتیک اجنه یا همان آنوناکی ها در زمان حاضر هستند. اگر دقت کنید، همه ی این اعمال توسط پدرسالاری یهودی-مسیحی ممنوع شده اند ولی در دوران شکست و ضعف کلیسای مسیحی و کنیسه ی یهودی، به شدت تبلیغ و تکثیر و یا حداقل آشکار شده اند و این، نوعی بازگشت به عصر خدایان به نظر میرسد. اتفاقا تصویر رایج از آن عصر، گاهی به تصویر یک امپراطوری آتلانتیس تبدیل میشود که بسیار به تمدن امروزی نزدیک بود ولی با سیل نوح غرق شد. ظاهرا این باید پایان تقریبی دوران آناکیم و آغاز عصر فرزندان نوح که بنی آدم خالص تری هستند باشد، دورانی که ادعا میشود از حدود 4هزار سال پیش شروع شد. اما در عمل میبینیم که روایات متواتر مشاهده ی اجنه، پریان، ترول ها، گابلین ها، پیکسی ها و دیگر موجودات تخیلی که در زمره ی شیاطین قرار گرفته و با آنوناکی ها تطبیق میشوند، تنها به دو یا سه نسل پیش برمیگردند. سوئدی های مدرن هنوز از یادآوری این که مادربزرگ هایشان با چه اطمینانی، داستان های برخورد خودشان و هم ولایتی هایشان با «میترا» ها یا اجنه ی محلی را تعریف میکرده اند متعجب میشوند. 4000سال مزبور برای جا انداختن شرایط حاضر با حداکثر عمردهی ممکن به آن، و از طریق سیستم آموزش و پرورش تهیه شده است. شاید این هم خواسته ی آنوناکی ها است؛ اما کدامشان؟ در افسانه های آنوناکی های کلدانی، خالق زمین و صاحب آن مردوخ است که با زئوس رئیس خدایان یونان و یهوه خدای بنی اسرائیل تطبیق میشود. کسی هم که دانش را به بشر داده و تاریخ را به او آموخته است، نیش گیش زیدا یا گیزیدا است که با هرمس یونانی، مرکوری رومی و تحوت مصری تطبیق میشود. مردوخ و گیزیدا هر دو پسران حئا و درواقع دو نسخه ی مختلف از او هستند. حئا پسر آنو فرمانروای آسمان، و معروف به "انکی/عنقی/نقی" به معنی حاکم زمین است. درواقع این عنوان باید به انلیل تعلق میگرفت که دستور خلقت موجوداتی در زمین برای بردگی انلیل را به حئا داد ولی حئا از توانایی های خود، برای تغییر در آفرینش بشر برای شورش علیه انلیل استفاده کرد. درواقع محل اصلی این دعوا جای دیگری است و فرشتگان شکست خورده یاران حئا هستند که برای پاک شدن، در زنجیره ی درازی از جابجایی های عصری میان دنیاها و در روابزطی کاملا کارمایی قرار میگیرند و این زجیره به زمان بستگی دارد، چیزی که در صحنه ی نبرد حئا و انلیل وجود ندارد و هر فرشته ای که به صحنه برگردد آنقدر خدایی شده است که نیروی حئا را تقویت کند. نکته این است که نیروهای انکی، به دو دسته تقسیم میشوند: یک دسته نوآورانی هستند که با استبداد انلیل مخالفند و دسته ی دوم، کسانی هستند که به لحاظ ذهنی، تابع قوانین انلیلند و حتی در اطاعت کورکورانه از دستور حئا، دارند هنوز از سیستم سلسله مراتبی خود انلیل پیروی میکنند. این دو دسته با آمادگی های تربیتی قبلیشان و بی این که آن دوره را به یاد بیاورند در زمین قرار میگیرند و طبیعتا دسته ی دوم که جنگسالارتر و قدرت طلب ترند اختیار را به دست میگیرند. مردوخ، کهن الگوی اینها است و درواقع نسخه ی دیگر انلیل و برابر با یهوه است. تبعید انلیل به جهان زیرین به سبب زنا با زمینی، میتواند نسخه ی دیگر تبعید مردوخ به زمین به خاطر الهه باشد. درست همانطورکه حئای دانا بعد از سیل عظیم، ناچار بود خود را تابع انلیل نشان دهد تا بقایای انسان ها باقی بمانند، متفکرین و دانشوران نیز ناچارند تابع این دسته باشند و متون خط میخی بابل محصول این دوره اند، متونی که در یک شرایط مرزی تالیف شده اند و درحالیکه ایدئولوژی ملوک الطوایفی و امپراطوری سازی و غلبه بر ملت های غیر را نشان میدهند، اطلاعاتی از انواع دیگر تفکر را به طور محدود میرسانند. بدین ترتیب، دو فرم مختلف از حئا در انواع انسان تکثیر میشوند و در افراد مختلف، با هم برایند میسازند: یکی نزدیک به انلیل و معروف به مردوخ است و کهنه گرایی را تبلیغ میکند و دیگری نوگرا است و با کهنه گرایی میجنگد؛ ولی این دو تز و آنتی تز، وقتی تا حداکثر ممکن پاک میشوند که با هم به سنتز مناسب برسند. طبیعتا چنین سنتزی خوشایند انلیل نیست. بنابراین او سعی میکند وجود آدمیزاد را به آنچه که بیشتر موافق نیات خودش از دنیای مادی است آغشته کند. توجه کنیم که الهه در کابالای یهودی و بر اساس برخی مفاد کتاب مقدس، نیمه ی زنانه ی یهوه است و اگر بخواهیم الهه را در نسبت با مردوخ و به عنوان بنیاد دنیای مادی تعریف کنیم، او تهامات الهه ی آب شور و مادر خدایان است که بعد از شکست یا قتل شوهرش آبزو به دست حئا، به شکل یک اژدهای دریایی علیه آنوناکی ها شورش کرد تا این که مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را خلق کرد. در علم امروزی، تهامات تبدیل به ستاره ی مرده ای شده که به صورت یک سیاهچاله در مرکز کهکشانی که حولش شکل گرفت و راه شیری نامیده شد قرار گرفت و ماده ی سیاه نزدیک آن نیز همان آسمانی است که محل اقامت آنو است. حئا نیز خدای آب ها، برآمده از آب ها و اتفاقا حاکم بر یک پهنه ی آبی به نام آبزو است. چون او همان مردوخی است که در تهامات به جای آب های هاویه تغییراتی ایجاد کرده است و آن را به خدمت بشر درآورده است. جالب این که نبرد مردوخ و تهامات به شکل نبرد یهوه با اژدهای دریایی به نام لویاتان در تورات مانده است و کهنه گرایان موقع افزودن آن به افتخارات یهوه متوجه نبوده اند که آن، جوازی برای تغییر در یک آفرینش پیشین است. این آفرینش پیشین، همان خلقت ایدئال انلیل بوده است که آب های هاویه را به صورت سیل نوح بر بشر قبلی فرود آورد و آنها که از سیل جان به در بردند و امت حئا شدند، کسانی بودند که بر بی نظمی غالب شده از سوی نیات غریزی محض گونه ای حیوانی به نام بشر خلاص شده و نظم حئا را پذیرفته بودند و حالا فقط با اطاعت موقت حئا از انلیل بوده که جواز بقا یافته بودند. این، ریاکاری حئا را نشان نمیدهد چون او از ابتدا بشر را میان روح و ماده مختار کرده بود و بشر بسته به شرایط باید به یکی از این دو ورطه یا برایند مناسب آنها بچرخد. این در یکی از ادعاهای سچین هم منعکس شده است. سچین میگوید تغییری که انکی در انسان ایجاد کرد و امکان شورش را به او داد دستکاری ژنتیکی شامل تغییر در دی ان ای بشر حیوان مانند ماقبل تاریخ بود و توجه میدهد که ساختار دی ان ای به شکل دو خط پیچیده به هم، شبیه عصای نین گیشزیدا یا هرمس است که دو مار به آن پیچیده اند و این مارها نشان دو نیروی متضاد هستند که با هم به وحدت رسیده اند. میتوان آنها را انلیل و انکی دانست که دو نیمه ی مقابل آنو یا خدا هستند و برایند آنها به خدائیت نزدیک میشود. آنها همچنین به دلیل تطبیق با قوانین مادی بنیادی (تهامات) و تغییرات اعمال شده در آنها (حئا/مردوخ)، میتوانند نمایانگر نیمه های مذکر و مونث خدا نیز باشند که در تای چی یا دایره ی مقدس چینی بدل به یین (نیروی مادینه و ایستا) و یانگ (نیروی نرینه و متحرک) شده اند و دایره را به دو نیمه ی به ترتیب سیاه رنگ و سفید رنگ تقسیم میکنند.:

“the state of earth”: John Frank: Hxmokha: 15june2012

کادوسئوس عصای هرمس معروف به آرکادیا ویرگا یعنی عصای آرکادیایی بود. چون هرمس را متولد کوهی در آرکادیا سرزمین آرکادی ها میدانستند. آرکادی ها که در بعضی گزارش های یونانی قدیمی ترین مردم زمین شمرده شده اند، فرزندان آرکاس پسر زئوس بودند. کالیستو مادر آرکاس یک کاهنه ی دوشیزه ی الهه آرتمیس بود که زئوس، او را بدون این که خودش بفهمد مورد تجاوز جنسی قرار داد و وقتی شکمش بزرگ شد و معلوم شد زنا کرده است، آرتمیس او را به خرسی تبدیل کرد. این خرس را صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) و فرزندش آرکاس را صورت فلکی دب اصغر (خرس کوچک) میشناسند که در آسمان قطب شمال قرار دارند و ستاره ی قطبی در دب اصغر قرار دارد. چون ستاره ی قطبی محلش در آسمان ثابت بود و تغییر نمیکرد، محل عمود جهان و وصلگاه زمین به آسمان تلقی میشد. این وصلگاه را یک کوه، یک درخت یا یک برج تخیل میکردند و در مورد درخت که عصا از چوب آن تهیه میشود، طبیعتا کادوسئوس یا عصای هرمس، انعکاسی از درخت کیهانی بود. نام آرکاس نیز با آرکتیکا به معنی قطب شمال گره خورده است اگرچه این لغت قبل از آن با ARX به معنی سرزمین خدایان در بلندترین نقطه ی زمین در آسمان و عرش الهی مرتبط بوده است و ARCAE صورت دیگر آن است. هوراس در فاستوس، فرمانروای آرکائه را آرکالوس میخواند که باید به معنی خدای آرکائه باشد. کلمه ARCAE با ARCH به معنی فرمان دادن مرتبط است که از آن ARCHAIC به معنی رهبر به دست آمده است. کاهن اعظم کیش باخوس را ARCHIBOCULUS یعنی گاوچران (چوپان) فرمانده میخواندند. ARCH در ARCHANGELOS به معنی رهبران فرشتگان نیز هست. اما شاید پرکاربردترین کلمه ی حاصل از آن، ARCHITECT به معنی معمار باشد و خدا نیز در ادبیات ماسون ها آرشیتکت (معمار) جهان شمرده میشود. تقریبا به خاطر همین هم محل عمود جهان با افسانه های یک بنای معماری با ماشین های جادویی تعویض شده است. یک قلعه ی مجهز و عظیم در سرزمینی پوشیده از برف و یخبندان را در قصه ی زرتشتی ور جمکرد یا قلعه ی جمشید میبینیم که در آن، جمعیت جهان با یخبندان نابود میشوند به جز آنهایی که در قلعه ی گرد جمشید مخفی شده اند. در یک روایت فولکوریک از افسانه ی رولند ضبط شده در 1893، چنین قلعه ی گردی محل اختفای گنج های یک غول است و در آن، به طور سحرآمیزی با یک اسم رمز یعنی جمله ی «باز شو ای در» باز میشود. چنین دری را در داستان «علی بابا و چهل دزد بغداد» نیز می یابیم. در این قصه، چهل دزد بغداد، گنج هایشان را در یک غار مخفی کرده اند که درش آن را در کوه ناپدید کرده است و وقتی دزدها به غار میرسند، رئیسشان داد میزند: «کنجد؛ در را باز کن» و وارد میشوند. علی بابای فقیر، که در بالای درختی شاهد صحنه است، موفق میشود با یاد گرفتن اسم رمز، وارد غار شود و با ثروت آن، مشکلات خود را برطرف کند. یک افسانه ی چینی، این قصه ها را با ستاره ی قطبی مرتبط میکند. در این افسانه ی چینی، "چانگ تی ین شی" که نامش به معنی "چانگ رهبر آسمان" است، پسر خدای ستاره ی قطبی از زنی زمینی است، اگرچه در روایت دیگری، پدرش مرد فقیری باز هم با نام "چانگ" است که آدم را به یاد مسیح می اندازد که هم پسر یهوه بود و هم تجسم زمینی یهوه. چانگ تی ین شی که یک چوپان فقیر است، به طور اتفاقی در جوار دروازه ی سنگی غار کوآنگ سیوفو در چیانگسی، جنی را میبیند که فریاد میزند: «دروازه ی سنگی باز شو. آقای کوئیکو آمده است.»، دروازه ی سنگی باز میشود و جن وارد آن میشود؛ سپس جن برمیگردد و میگوید: «دروازه ی سنگی بسته شو. آقای کوئیکو میرود.» و در بسته میشود و جن میرود. چانگ با یادگرفتن اسم رمز، وارد غار میشود و در پشت آن به بهشت میرسد و مادربزرگ فوت شده اش را در آنجا می یابد. در داستان علی بابا، «قاسم» برادر پولدار علی بابا وقتی از رمز موفقیت او مطلع میشود، به غار میرود و کلی ثروت جمع میکند ولی وقتی میخواهد خارج شود اسم رمز را فراموش میکند و در غار گیر می افتد و توسط دزدها به قتل میرسد. اعتراف قاسم به دزدها درباره ی آگاه شدن از ماجرا توسط برادرش، علی بابا را در دردسر می اندازد ولی علی بابا موفق به شکست دادن 40دزد بغداد میشود. این داستان، یادآور دزدی دو برادر از گنج های رامسس فرعون مصر در گزارش هرودت است. یکی از دو برادر، در تله می افتد و چون راه خلاصی نیست، از برادرش میخواهد سرش را قطع کند تا شناسایی نشود و برادرش بتواند فرار کند. پس از آن، رامسس زحمت زیادی میکشد تا دزد دوم را شناسایی کند و بلاخره وقتی او را به چنگ می آورد، چون از زیرکی این دزد خوشش آمده است او را میبخشد. این روایت، طولانی شده ی دزدی دو برادر به نام های آگامدس و تروفونیوس از گنج های کندوی خدایان در بویوتیا است (نام بویوتیا با زنبور عسل و کندویش مرتبط است). تروفونیوس در تله می افتد و برادرش سر او را قطع میکند و میبرد تا دزدان شناسایی نشوند. اما آپولو که موقع سر زدن به کندو با دیدن جسد از دزدی مطلع شده است، برادر دوم را هم گیر می آورد و میکشد. نام تروفونیوس انتساب به تروپایوس را نشان میدهد که یکی از نام های زئوس است و به کلمه ی تروفیس به معنی شاخه ی درخت برمیگردد. تروفونیوس مابه ازای قاسم است به عنوان نشانه ای از علی بابای بالای درخت و صاحب نهایی گنج که درواقع روح درخت کیهانی است و شاخه ی این درخت، مرد مقتولی است چون مابه ازای عصای هرمس و تجسمی از خود هرمس است. هرمس، تروفونیوس است و معادل یک تروفیس یا شاخه از درخت کیهانی تروپایا یا زئوس که همان آگامدس یا علی بابا است. درخت کیهانی علی بابا معادل کوه کیهانی المپوس برای زئوس و کوه کیهانی طور سینا برای یهوه است. در پایان متغیر داستان، زنده ماندن یا مردن قهرمانی از جنس او بستگی به اعتقاد به دوام نوع خاصی از خدا در تفکرات مردمی دارد که با هم موافق نیستند که آیا عمود جهان هنوز باقی است یا مثل درخت لوبیای جک قطع شده است.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP3

درواقع گنجینه های معنوی و عقیدتی شامل باور به بهشت و امید به آن هم مانند گنج های دزدیده شده توسط چهل دزد بغداد، بدون این که مبدئشان دقیقا معلوم باشد در کتابخانه های جهان تلنبار شده و بخش هایی از آن به انتخاب خدای درون ذهنمان که علی بابای ما است و اغلب فقط از سر اتفاق دستس به آنها رسیده است، جمع آوری شده و در زندگیمان به کار میرود. به طرز جالبی، الآن دیگر بزرگترین کتابخانه وب اینرنت است؛ نسخه ی مجازی وب کیهانی مادربزرگ-عنکبوت که احتمالا درست مثل کیهان و نسخه ی کوچکترش تار عنکبوت، مدام در حال بازسازی در جهت نوسازی است.

اسرائیل: دهان غول جهنم یا دروازه ی بهشت؟

تالیف: پویا جفاکش

در 15 دسامبر 2001 و به مناسبت انتشار کتابی از "پی یر منان"، در فرانسه گفت و گویی بین مارسل گشه، پی یر منان و آلن فینکل کروت درگرفت که بعدا در سال 2003 به صورت کتابچه ای منتشر شد. اخیرا و به سبب آن که وقایع اخیر اروپا بعضی مفاد آن گفت و گو را شبیه یک پیشگویی نشان میدهند، محسن قائم مقامی بخشی از این گفتگو را برای مجله ی سیاستنامه (شماره ی 30؛ بهار 1403) ترجمه کرد. اهمیت این گفت و گو برای ایرانی های امروز، به سبب دودلیشان برای عقبگرد از مواضع افراطی غربی ها در دموکراسی است که همان زمان داشت بلای جان کشورهای غربی میشد و ما فقط صدایش را الان داریم بلند بلند میشنویم. درخواست های گروه های مختلف برای رسیدن به «حق» خود در دموکراسی با کمترین دخالت ممکن دولت، در هم تلاقی کرده و این در بخشی از گفتگو مورد اعتراض فینکل کروت واقع شده است.:

« به نظر من چیزی که ما شاهدش هستیم، ورود دیسکور حق ها به خود ساحت سیاسی است. ما دیگر در وضعیتی نیستیم که من سرم به کار خودم باشد و دولت سرش در کار خودش. شاهد بسط و گسترش حق ها هستیم. پس از حق های اجتماعی، سر و کله ی حق های فرهنگی پیدا شده. هویت ها ادعاهای خودشان را پیش میکشند و از زبان حقوق بشر استفاده میکنند که پس از زوال و شکست انقلاب، یک جور انحصار کامل زبان اعتراض را در دست گرفته است. این اولین نکته ای است که میخواهم برسانم. نکته ی دوم به ابهام دیگری در دموکراسی های مدرن مربوط میشود که از زمان الکسی دو توکویل معلوم شده بود. توکویل پروسه ی عظیمی را وصف میکند که همزمان هم او را میترساند و هم مجذوب و مبهوتش میکند: برابرسازی شرایط و پیشرفت حقوق بشر. دموکراسی قرار بود رژیمی باشد مبتنی بر بحث و گفت و گو، اما همین که خودت را سخنگوی پیشروی عظیم برابری و حقوق بشری بدانی، بحث و گفت و گو منتفی میشود. این چیزی است که امروز میبینیم: کسانی که به نام حق های جدید سخن میگویند منکر هر گونه مشروعیتی برای مخالفانشان هستند، زیرا چنین مخالفانی به دوران مدعیان حق های جدید تعلق ندارند: مخالفان آنها بیرون از حلقه ی دموکراسی هستند نه درون آن. آنها مدرن نیستند، باید مرده باشند. این وضع را در همه ی بحث و جدل های مربوط به اخلاق عمومی میبینیم، که در آن، نسبت دادن نابهنگامی تاریخی یا منسوخ بودن به مخالف میخواهد ضربه ی مرگباری به چیزی بزند که شما، پی یر منان، آن را "گفت و گوی مدنی" خوانده اید. چه گفت و گویی میتواند در دموکراسی ای وجود داشته باشد که از اول خود را رژه ی مداوم پیروزمندانه ای به پیش متصور شده و با همین تصور هم یافته است؟ بسیاری از چپ های سابق را با صدای بلند به این نسخه ی دموکراتیک "تاریخ در حال پیشروی" گرویده اند. مادام که حرکتی وجود دارد، محتوا و مضمونش چه فرقی برای آنها میکند؟ بنابراین دموکراسی ای که پروسه ای تاریخی فهم بشود گاردهای سرخ خاص خودش را خواهد داشت. امروز مخالفان اتحادیه های قانونا به رسمیت شناخته شده ی دگرباشان، فردا مخالفان به فرزندی دادن بچه ها به دگرباشان، بهای این افراطی گری نوظهور را میدهند و خواهند داد...»

در ادامه ی گفت و گو، پی یر منان، پروسه ی توصیف شده توسط فینکل کروت را ادامه ی تقسیم شدن های هرچه بیشتر جامعه ی بشری در زمان جنگ های اول و دوم جهانی و اوج حق خواهی های یک طرفه ی ملت ها دانست و گفت که حالا مرزبندی ها به درون کشورها رسیده اند اگرچه به نظر میرسد همه ی اینها در حوزه ی یک قدرت یکپارچه کننده ی جهان توسط لیبرالیسم از مرکز لایزال امریکا متحد شده باشند. منان یادآوری میکند:

«روشن است که امروزه در فرانسه، ما به نسبت بیست یا سی سال قبل، توجه بیشتری به وقایع آلمان یا ایتالیا نشان نمیدهیم. درواقع کمتر هم توجه میکنیم. همیشه برای من بهت آور است که هرچه بیشتر اروپا را برمیسازیم، کمتر به کشورهای دیگر اروپا علاقه نشان میدهیم. ما هر سه آدم های دانشگاهی هستیم؛ بعینه میتوانیم ببینیم که پیوندهای مستقیم میان نهادهای آموزشی اروپا پیوسته دارد سست تر میشود؛ ما همدیگر را به واسطه ی امریکایی ها کشف میکنیم که همین حقیقت، وضعیت دنیا را فاش میکند. استان های حاشیه ای امپراطوری امریکا هستیم. این کلمه ی حاشیه ای را بر سبیل توصیف به کار میبرم، نه تحقیر و توهین. بنابراین استان ها از یکدیگر جدا افتاده اند. چرا توجه و علاقه ای به یکدیگر ندارند؟ چون حس نمیکنند آلمان، انگلستان، ایتالیا یا فرانسه جایی باشد که این روزها در آن امور جالب توجهی روی دهد.»

و مارسل گشه هم این را تایید میکند و اروپا را «بردار یک "ملت زدایی"» توصیف میکند «که درواقع یک "سیاست زدایی" به عمیق ترین معنی کلمه هم محسوب میشود.»؛ سیاست زدایی لیبرالی از بالا و دیکته شده توسط تنها «ملت-دولت» جایز یعنی ایالات متحده ی امریکا. منان، فروپاشی های فعلی ملت ها را نتیجه ی تناقض لیبرالیسم حاکم میشمرد.:

«هرچه باشد، ما از ماهیت انتزاعی انتخاب (نمایندگان) و شهروندی دموکراتیک، که هم راست و هم چپ آن را بد میشمرند، بی خبر نیستیم. ولذا کاملا طبیعی است که به محض برآمدن یک دولت دموکراتیک انتخابی و مستحکم شدن پایه های آن، مسئله ی انتزاع دموکراتیک دوباره سر بر می آورد. همانطورکه مارکس هم گفته بود، شهروند از جهان جامعه ی مدنی انتزاع میشود، و بنابراین، جهان جامعه ی مدنی میخواهد با شکل های مبدل گوناگونش از سوی دولت به رسمیت شناخته شود. روشن است که دراینجا با چیزی تناقض آمیز سر و کار داریم، زیرا دولت لیبرال مکانیسمی است که هدف دقیقش میشود گفت خنثی کردن همه ی این –به قول مارکس- "محتواهای زندگی" است، کاری که میتواند انسان ها را دشمن یکدیگر کند. شاید نگران کننده ترین چیز درباره ی این تحول این باشد که این هویت های گوناگون متوجه نیستند که تا چه اندازه وابسته به حمایت خود همین دولتی هستند که چنین ادعاها و اعتراض هایی نسبت به آن دارند. اولا دولت از آنها در برابر خودشان حمایت و محافظت میکند و نیز در برابر سرشت نامشخص و به طور ضمنی خشونتبار ادعاهایی که مطرح و تبلیغ میکنند، خواه هویتی که تبلیغ میشود، جنسی باشد، خواه دینی یا محلی. چنین اکتیویست هایی فراموش میکنند که –و این یادآور قصه ای قدیمی است- دولت، نخست دولت سلطنتی و سپس دولت جمهوری یا لیبرال، آن چیزی است که صلح را در میان اعضای جامعه برقرار کرده است، افرادی که اگر بی یاور و به حال خودشان رها شوند، دلایل خوبی برای ستیز و درآویختن با هم پیدا خواهند کرد. و ما در روند شادمانه ی بازیابی این دلایل خوب هستیم، تحت حمایت خیرخواهانه ی دولت لیبرال، مادامی که برجای باشد.»

ادامه ی این استدلال، احتمال درستی تقریبی نظریه ی جنگ تمدن های هانتینگتون را وسط کشید و به اینجا رسید:

م.گ: «ما وارد چرخه ی ایدئولوژیک جدیدی شده ایم و همه چیز حکایت از قابلیت ما برای گمراه کردن و اغفال خودمان دارد. توهم ایدئولوژیک محبوب ما هم این است که فکر میکنیم از دست ایدئولوژی خلاص شده ایم.»

آ.ف: «چون از دست کمونیسم نجات پیدا کردیم؟ درست نمیگویم؟»

م.گ: «کمونیسم، یوتوپیای دیروز بود. امروز دیگر مرده است. اینک ما در معرض یوتوپیای کاملا متفاوتی هستیم، زیرا بسیار کم ادعاتر از کمونیسم است، بسیار بیشتر از آن در سطح زندگی اجتماعی است، و بسیار بیشتر از آن قابل اجرا است ولی تصور نهایی بشریتی که این یوتوپیا را در خیال میپرورد، همانقدر گزافه آمیز است. اصالت و نوآورانگی یوتوپیای امروز در این است که به لحاظ اهدافی که در نظر دارد –اگر کاربرد چنین کلمه ای روا باشد- مرکززدایی شده است. این یوتوپیا سرشت جهانی ایده ی کمونیسم را ندارد. درنتیجه، شاید باعث شود که ما میزان نیرو و سرمایه گذاری پرشوری را که در آن در کار است، دست کم بگیریم. و به نظر من چنین مینماید که این یوتوپیا از آن چیزهایی است که رهایش نمیکنند مگر این که مواجهه ی خشونتباری با واقعیت ها آن را از سرشان بیندازد. شاید مدت های مدیدی از روبرو شدن با این آزمون سخت معاف بشویم. آرزویی که برای خودمان دارم همین است.»

آ.ف: «زیرا هر جور که بود از آزمون سخت کمونیسم جان به در بردیم. به پشتوانه یا هزینه ی دیگران بود که توانستیم تکلیفمان را با این یوتوپیا (کمونیسم) روشن کنیم، و به عبارتی با مقداری تاخیر هم. اما به هر حال توانستیم. در حالی که امروز نمیتوانیم تصور کنیم که به پشتوانه یا هزینه ی چه کسانی خواهیم توانست با این یوتوپیایی که توصیفش رفت (ایدئولوژي حقوق بشر) حسابمان را معلوم کنیم...»

بله. غربی ها با هزینه دادن همه ی مردم دنیا به جز در اروپای غربی و امریکای شمالی، از شر کمونیسم خلاص شدند و حالا در یکی از بدترین وانفساهای تجزیه ی اجتماعی در اروپا و امریکا چه چیزی میتواند به اندازه ی فاجعه آفرینی بنیادهای این تجزیه در ناسیونالیسم های نژادی مدرنیته در سرزمین هایی که انشقاق اجتماعی را نو نکرده اند اروپایی ها را بترساند و به هزینه ی دیگران، لیبرالیسم را نجات دهد؟ جنگ تمام ناسیونالیسم ها بر سر این بوده که چه کسی مرکز است و همانطورکه فینکل کروت بیان کرد، مرده ریگ آنها این اعتقاد است که « مخالفان آنها بیرون از حلقه ی دموکراسی هستند نه درون آن. آنها مدرن نیستند، باید مرده باشند.» واقعا چه گزینه ای بهتر از دولت اسرائیل میتوانید پیدا کنید که خودش را دموکراسی بخواند، ولی آنهایی را که داخل دموکراسیش جا ندارند و اتفاقا بومیان اصلی مرکز مقدس و بسیار پرتعدادتر از کل مجموعه ی آن دموکراسیند فله ای نابود کند؟ اینجا هم ناسیونالیسم را داریم و هم بنیباد مذهبی آن را. در فیلم ویدئویی موجود از سخنرانی نتانیاهو در حمله به غزه در پاسخ به 7 اکتبر، نتانیاهو از آغاز «نبرد عمالیق» سخن گفت که معنیش در ادبیات خاخام ها و همین الان در سطح وسیعی از وب عبری کاملا معلوم است: دستور خداوند به بنی اسرائیل برای نسل کشی عمالقه و حتی کشتن زنان و کودکان آنها. چطور میشود مذهب لاادری صهیونیسم در بنیاد کاملا مدرن خود به این بربریت ظاهرا پیشاتمدنی تن میدهد و آن را در خود تلفیق میکند؟ پاسخش را فقط یک مطلب عقب تر و در همان مجله در مقاله ی «ناسیونالیسم اسرائیلی» (بخشی از کتاب «جنگ مدرنیته ها» به قلم خلدون سامان ، استاد جامعه شناسی کالج مک لستر در سنت پاول) به ترجمه ی مهدی فولادگر می یابید: صهیونیست ها و در راس فلسفیشان تئودور هرتسل، در جواب اتهام غرب مدرن به شرقی و عقب مانده بودن یهودیان، مدعی بودند که رسالت دارند به خاستگاهشان شرق عربی بروند و طی تاسیس یک حکومت مدرن یهودی که کاملا برابر با تمدن های نوین اروپاییان مسیحی باشد، تمدن عقب افتاده ی سابق شرقی و عربی را –که این دو در نقل قول های مقاله همیشه مترادف همند- ریشه کن کنند و اعراب و شرقیان را یا مدرن و با خود موافق کنند یا کلا نابود. این دقیقا همان استدلالی بود که استعمارگران اروپایی قرن 19 در تصرف زمین های ممالک دیگر و ستمگری بر مردم آنها بیان میداشتند. مهمترین قسمت قضیه در این بود که نژادپرستان مسیحی اروپایی معتقد بودند که نژاد یهود به گونه ای است که نمیتواند تغییر کند و مدرن شود و هرتسل میخواست ثلبت کند که یهودی میتواند تغییر کند و کاملا اروپایی شود. در صفحه ی 316 مجله از قول خلدون سامان میخوانیم:

«صهیونیست ها از گفتمان تمدن ساز استفاده میکنند، همانطورکه جان استوارت میل در مورد نحوه ی توزیع زمین و حکومت بین متمدن ترین و تواناترین مردمان بحث میکند و این که انسان های بدوی باید منتظر بمانند تا به اندازه ی کافی بالغ شده و سپس مدعی حقوق برابر با ایشان شوند. در سازگاری کامل با این فلسفه ی امپراطوری، صهیونیست ها از ایده ی اسلاف اروپایی-مسیحی خود استفاده و استدلال میکنند که تصاحب زمین باید به دست کسانی باشد که آماده ی تولید در آن بوده و از ابزارهای لازم برای توسعه ی آن برخوردارند و اهمیتی ندارد که چه کسی واقعا در آن زندگی میکند. بدین ترتیب این ملی گرایان یهودی، به تغییر دیدگاه ها و سیاست هایی مبادرت ورزیدند که یهودی ستیزان علیه یهودیان اروپایی به کار میبردند. آنها بر آن بودند که تنها از طریق کار کشاورزی میتوان یهودیان را از تجارت فاسدی رهایی بخشید که در طول تاریخ گرفتار آن شده اند. منطق این نوع استدلال به صهیونیست ها ازجمله بن گوریون اجازه میدهد تا ادعا کنند با توجه به این که اسرائیل توانایی "حاصلخیز کردن صحرا" را دارد، "هیچ اصل اخلاقی وجود ندارد که بر اساس آن بتوان از توسعه ی کشور یهودیان جلوگیری کرد. توانایی آنها برای توسعه ی کشور، به آنها این حق را میدهد."»

و همانطورکه میبینید تمام شعارهای اخلاقی برای نجات مردم غزه و حتی بهانه های بنی اسرائیلی کلنی نشین های یهودی در تصرف زمین های اعراب در کرانه ی باختری رود اردن که هیچ ربطی به حماس و غزه ندارد، کوچکترین خللی در پیشروی یهودی ای که از عشق به تجارت، به عشق به زمین تغییر لباس داده است ندارد و تازه دارد بر دنیا روشن میشود که دموکراسی داشتن به معنی ظرفیت بحث و گفت و گو داشتن نیست. ولی شاید این، آن روشنفکران مدافع سیاستی را که در فرانسه آرزو داشتند هیچ هزینه ای بر سر فهمانده شدن این مطلب ندهند را راضی نکرده باشند چون بعد از آن که آتش جنگ افروزی نتانیاهو از سمت حکومت جهانی ایالات متحده و استان های عمده ی اروپاییش با هیچ مخالفت خاصی مواجه نشد و سیل فروش اسلحه از سمت امریکا و آلمان به اسرائیل هیچ نقصانی نیافت، ارتش اسرائیل برای نابودی حزب الله لبنان پا به لبنان (مستعمره ی دیروز و هنوز فرانسه) نهاد و رئیس جمهور فرانسه متوجه شد که در محکوم کردن نابودی مستاجرها و تخریب خانه ی اجاره داده شده اش کاملا تنها است. این وسط، یکی از فرزندان انقلابی بحق فرانسه که در نتیجه ی افراط در آموختن انقلابی گری هنجارشکنانه از مادر-فرانسه، حتی علیه فرانسوی بودن خودش هم انقلاب کرده است، جوک رکیکی دراینباره ساخت بدین شرح:

«مکرون به نتانیاهو توپید که: "مادر-فرانسه، کلی به خودش فشار آورد و یک عالمه شکم درد و دل پیچه به خودش تحمیل کرد تا بتواند یک چنین گه بدبوی متعفنی را روی این کاسه توآلتی که اسمش خاورمیانه است بریند. آن وقت شما اسرائیلی ها کل این گه را خوردید و عجب این که هضمش هم کردید و نگذاشتید انگل های بیماری زایش جهان را به حد کافی بیالایند. من شما را نمیبخشم." و نتانیاهو پاسخ داد: "دهنت را ببند. وگرنه میگویم بابا رتچیلد بیاید روی ماتحت مادر-فرانسه چنان داغی بزند که دیگر نتواند بریند ها!" و دراینجا بود که مکرون از ترس، دهانش را بست.»

لازم است یادآوری کنم که این مادر-فرانسه، همان لیدی لیبرتی صاحب کلاه فریجی است که به همه جای دنیا انقلاب صادر میکند تا ملت ها و گروه ها را آزاد کند و ازقضا کیشش هم توسط یک فرانسوی به نام ناپلئون بناپارت در جهان گسترده شده است. پس مهم است به یاد بیاوریم که لیبرتی در اصل، لیبرتاس یا لیبرا، نسخه ی مادینه ی لیبر بود که با دیونیسوس باخوس تطبیق میشد. در کیش لاتینی لیبر و لیبرا، افراط در مشروبخواری، رقص و عملیات های جنون وار، و فسق و فجور جنسی بی حد و مرز رواج داشت و برایشان انسان قربانی میشد. لیبرو لیبرا با پلوتو و پروسرپینا، نسخه های لاتین هادس و پرسفونه شاه و ملکه ی دوزخ یا جهان مردگان در قلمرو تاریک زیر زمین تطبیق میشدند و تمام عملیات دیونیسوسی بالا که هنوز هم مشخصه های لیبرتی یا آزادی لیبرال کنونی است، از طریق آنها به دوزخ مربوط میشد و میشود. شرقی ها و اعراب هم فقط از طریق برابر شدن یهوه ی یهودی با دیونیسوس میتوانستند به کیش رسمی سرزمین مقدس وارد شوند. چون دیونیسوس صاحب کوهی در عربستان به نام نیسا NYSAبود همانطورکه یهوه خدای یهودیان هم در کوهی در عربستان اقامت داشت که مرکز دنیا بود و الان میگویند کوه صهیون است و منشا صهیونیسم.

به دلیل حکومت بر کوه، دیونیسوس را اوروس یا اوریوس یعنی کوه نشین میخواندند. جان اونیل، معتقد است که کوه دیونیسوس، مانند تمام کوه ها و تپه ها و درخت های مقدس دنیا، جانشین محلی کوه کیهانی یا درخت کیهانی در قطب شمال است چون ستاره ی قطبی قطب شمال، تنها ستاره ی ثابت آسمان منطقه ی مدیترانه بوده و آن سرزمین تاریک و ناشناخته، مرکز دنیا بوده است و دقیقا به خاطر این که قلمرو شب های تاریک طولانی بوده است، نسخه ای جغرافیایی از قلمرو تاریک هادس و پرسفونه نیز شمرده میشده است. یک عقیده ی شایع این بوده که زمین و آسمان، از محل مرکز زمین گسترده شدند و ازاینرو اونیل، معتقد است عنوان اورانوس برای خدای آسمان، از روی عنوان پیش گفته ی اوروس برای دیونیسوس می آید و این اوروس، برابر با "زئوس اوروس"، یعنی نامی است که دیونیسیوس هالیکارناسوسی به عنوان نام یونانی "ژوپیتر ترمینالیس" خدای لاتین به کار برده است. خدای اخیر که به "میدوس فیدوس" یعنی خدای مرکزی نامبردار بوده است، همان زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی را در حال تحول از روی ترمینوس نشان میدهد که نامی بوده که «نوما پومپیلیوس» پیامبر لاتینی ها برای خدایش هرمس یا مرکوری (موکل دانش) به کار میبرده است. ترمینوس در ستونی به نام TERMES تجسم می یافته که یادآور تجسم یافتن پتاح خدای خالق مصری ها در یک ستون است. این ستون، میتواند جانشینی برای ستون کیهانی یا کوه کیهانی باشد. در بیشه زار مقدس ترمینوس، برای او بره ای قربانی میکردند که سنت قربانی گوسفند در یهودیت و قربانی شدن مسیح به عنوان بره ی خدا را به یاد می آورد. قربانی خواهی خدا، نسبتی با ارتباط او با پلوتو/هادس در جهان زیرین و یا قطب تاریک دارد. جانشینان عمود جهان در قطب نیز طریق هایی برای رسیدن به این قلمرو تاریکند. دمتر الهه ی زمین و مادر پرسفونه در راه رسیدن به قلمرو هادس، روی کهن الگوی این نوع اماکن یعنی صخره ی اگلوستوس درنگ کرد. نام این سنگ را به «ناشاد» معنی میکردند چون دمتر به خاطر از دست دادن دخترش ناراحت بود. اما اونیل توجه میکند که با توجه به تبدیل معمول «د» و «ل» به هم در زبان های اروپایی، اگلوستوس میتواند صورت دیگر نام اگدیستیس (اقدسه) باشد، خدایی دوجنسه که زئوس، او را اخته و به الهه ای به نام کوبله تبدیل کرد که با دمتر تطبیق میشود و تغییر تلفظ مشابهی از نام اگدیستیس میتواند مبنای لقب "اگله یا" برای آتنا یا مینروا دیگر الهه ی یونانی-رومی باشد. به روایتی، اگدیستیس، صخره ای بود که دیوکالیون (نسخه ی یونانی نوح) و همسرش از روی آن سنگ هایی را به زمین انداختند که به انسان های نوین تبدیل شدند و زئوس، این صخره را به زنی تبدیل کرد. پس میبینیم که اگدیستیس هم میتواند با صخره ی آغازین تطبیق شود. از طرفی کوبله یا اگدیستیس، معشوقه ی آتیس خدای فریجیه بود و به روایتی، آتیس معمولا بر صخره ای به نام اگدوس (اقدس) جلوس میکرد. روشن است که این اگدوس، صورت مذکر و اولیه ی اگدیستیس است و اگر تبدیل "ل" و "د" به هم را در اینجا نیز لحاظ کنیم او با آگلائوس پسر اومفاله برابر میشود که نام اومفاله از اومفال به معنی ناف و مرکز می آید، باز هم نسخه ای از کوه کیهانی. آگلائوس نام خود را به صخره ای در کوه ایدا داده بود، جایی که پاریس شاهزاده ی تروآیی توسط ماده خرسی شیر داده و بزرگ شد. اونیل، این ماده خرس را همان صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) در آسمان قطب شمال میداند که مادر دب اصغر (خرس کوچک) صورت فلکی محل ستاره ی قطبی است. حالا توجه کنید که اگدوس را عمدا اگلائوس تلفظ کرده اند که معنی سنگ قدیم یا سنگ خدا بدهدو شاید بدین ترتیب بتوان "آکروس" در نام آکروپولیس آتن را هم شکل دیگر تلفظ آگلائوس ارزیابی کرد. توجه به "لائوس" به معنی سنگ، موضوع را به داستان اصلی و مشهور پاریس تروآیی مرتبط میکند. او "هلن" همسر منلائوس از شاهان آخایی را میدزدد و باعث لشکرکشی جمعی آخایی ها به تروآ میشود؛ نبردی که طی آن، تروآ به همراه پاریس نابود میشوند و منلائوس همسرش را پس میگیرد. اونیل توجه میکند که نام منلائوس را به رهبر مردم معنی کرده اند، درحالیکه آن میتواند معنی سنگ مردم را هم بدهد و تنها سنگی که به همه ی مردم تعلق دارد زمین است. ازقضا نام دیگر پاریس، الکساندر است که آن هم روی رهبری به جا مانده که قصد فتح همه ی جهان را داشت و همان اسکندر کبیر است. اگر منلائوس در مقام خدا باشد که صاحب جهان فیزیکی (مادر-زمین) است همانطورکه در تای چی چینی، یانگ یا مجموع نیروهای مذکر به جای روح و نیروهای حرکت دهنده، صاحب یین یا نیروهای مونث به جای جهان ثابت فیزیکی است، پاریس در حال تصرف هلن (مادر-زمین) اسکندر در حال فتح زمین است، ولی با مرگ اسکندر، زمین دوباره سنگ مردم میشود همانطورکه با مرگ پاریس/ الکساندر و کشورش، منلائوس دوباره صاحب هلن میشود و مادر-زمین در شهرها و کشورهای همه ی مردم، ضرب میشود.:

“THE NOGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP2

به نوشته ی گادفری هگینز از روی منابع قدیمی تر، "هلن" نام یونانی مقدس کبوتر در دو نوع "پلیاس" و کبوتر باخوسی بوده است. کبوتر در بین سوری ها، کلدانی ها و کولدی ها (یهودیان کلدانی مآب) معروف به "یونا" بوده و جالب اینجاست که هلنی و یونانی، دو نام مختلف قومی هستند که پایه گذاری تمدن ماقبل مسیحی اروپا به آنها منتسب است. فیلو جودائوس نوشته است که موسی دانشش را از هلنی ها گرفته بود و کلمنت اسکندرانی نوشته است که هلنی ها موسای کودک را در مقام شاهزاده ی مصر تعلیم دادند. کبوتر، پرنده ای است که به نوح، محل اولین خشکی پدید آمده در میان دریای هاویه را نشان داد و به نوعی تجسمی از ابتدای حیات در آغازینه ی گیتی است. در معبد هیراپولیس در سوریه، کبوتر، روی سر بت سمیرامیس ملکه ی بابل نشسته بود و این مجسمه، میان مجسمه های ژوپیتر و همسرش جونو قرار داشت. سمیرامیس، زنی بزرگ شده توسط کبوترها و تجسمی از الهه ی کبوتر بود که با مضمون تجسم مادینه ی روح القدس به کبوتر در مسیحیت نسبت دارد. فرم های نرینه ترش، سنت کلمبا (کبوتر مقدس) و سنت یونا مروجان مسیحیت در بریتانیا هستند. به طرز غریبی، نام یونا برای کبوتر، با لغت یونی به معنی نماد آلت جنسی زن در مقابل لینگا (نماد آلت جنسی مرد) برای تکمیل نیمه های مردانه و زنانه ی شیوا خدای هندو نسبت دارد. چون شیوا را در یک قالب دوجنسه نشان میدادند که نصف بدنش مرد و نصف بدنش زن است و بدین ترتیب، او شبیه انسانی بود که یک طرف بدنش پستان زنانه دارد و طرف دیگر ندارد. این، دقیقا یکی از تصاویر رایج از زنان آمازون است که بنا بر "آنتیکیتی" مونتافاکون، شکل تکثیر شده ی "ونوس هرمافرودیته" یا ونوس دوجنسه هستند: آدم دوجنسی اولیه ی باغ عدن زمانی که هنوز حوا از او جدا نشده بود و حالا یک فرد به یک نژاد تبدیل شده است: آمازون ها با توصیف زنانی مردمانند که پرستندگان آرتمیس، الهه ی ماه و خواهر دوقلوی مردمانند آپولو خدای خورشید هستند که درواقع نسخه ی مادینه ی خود آپولو است. نژاد بنیانگذاران یونیه یا مناطق یونانی نشین ترکیه ی جنوبی، به نام های آزون، آمازون و آلازون خوانده شده و تصور میرفته که همان مردم کهن معروف به سوری ها، آسوری ها، کلدانی ها، موری ها و حلبی ها هستند. یونی ها سازندگان مشهور شهرهای یونان مثل آتن بودند و تطبیق آنها با آمازون ها، با ایجاد تمدن یونان توسط کادموس فنیقی در تقاطع است. چون به روایتی، کادموس همسری آمازون به نام اسفنکس داشته است و همانطورکه میدانیم، در افسانه ی ادیپوس، اسفنکس نام هیولایی ترکیبی از شیر و زن است که درواقع درهم آمیزی تصویر الهه ی سامی در کنار شیر نر به عنوان تمثال نرینه ی خدای باستانی را نشان میدهد. آمازون ها مردم عصر ثور (ورزاو) بودند که تصور میشد قبل از ظهور ابراهیمی ها و ازجمله عبرانی ها در زمین، تمدن های عظیم ایجاد کردند. نسبت گاو برای این عصر، در قیاس با عصر ابراهیمی ها یعنی عصر حمل (قوچ) سنجیده میشود. چون گاو وحشی اولیه (اوروکس) جانوری بوده که هر دو جنس نر و ماده ی آن شاخ داشته اند درحالیکه در گوسفند، فقط جنس نر، شاخ دارد و به سبب داشتن شاخ، پرخاشجو نیز هست. بنابراین، عصر حمل، نماد دورانی است که حوا از آدم جدا شده و با این جدایی، زنانگی از مرد دور شده است و مرد، زمخت تر و بی محاباتر، درحالیکه زن با از دست دادن مردانگی، کرنش پذیر تر و محافظه کارتر شده است. نام یونانی برج فلکی حمل یعنی آریس به معنی قوچ، نزدیک به نام آرس خدای جنگ و معادل مارس رومی است که موکل مریخ یعنی سیاره ای است که بر برج حمل حکم میراند، درحالیکه حکمران برج ثور، سیاره ی دو جنسه ی زهره است که بیشتر با ونوس تطبیق میشود. شکستن مجسمه ی گوساله ی طلایی توسط موسی، طغیان یهود علیه عصر قبلی بود ولی سامری ها در جریان انشعاب از مذهب یهودا، به پرستش خدا در هیبت بت های گاو نر و گاو ماده در معبد گریزیم پرداختند که در آن، کبوتر به عنوان تاکید بر اقنوم مادینه ی خدا نگهداری میشد. در تصاویر هندی، کریشنا خدای انسان شده ی هندو و پسرانی که همراه او چوپانی گاوها را میکنند، تفاوت ظاهری چندانی با دختران شیردوش اطرافشان منجمله رادا معشوقه ی کریشنا ندارند و این با بودنشان در میان گاوها که جانوران عصر ثورند نسبت دارد. مردمان عصر ثور، به دو دسته ی آمازون ها و سیکلوپ ها تقسیم میشدند که گروه اول، زن و مردشان در ظرافت شبیه هم بودند و گروه دوم در زمختی. سیکلوپ ها سازندگان بناهای عظیم و قدیمی باستانیان در سراسر نواحی مدیترانه شمرده میشدند و آمازون ها نیز تقریبا تمام شهرهای عتیق ترکیه را بنا نهادند و بنابراین آنها نیز تمدنساز بودند. بقایای آمازون ها تا زمان اسکندر در اواخر عصر حمل، وجود داشتند و اسکندر، با تالستریس ملکه ی آمازون ها معاشقه کرد. بنابراین تداوم تمدن از طریق تداوم ملت های عصر ثور در طی عصر حمل، حفظ شده تلقی میشود. در مورد این تداوم، باید به زمانبندی خاص تاریخنویسان مسیحی از ظهور یهود همزمان با آمدن پلستینی ها به سرزمین مقدس و نام گرفتن پایتخت پلستینی ها به «غزه» در زمان جنگ با انبیای یهود توجه کرد. چون «غزه» تلفظ دیگری از «جیزه» در مصر است که محل اهرام ثلاثه است. همانطورکه غزه ی پلستینی ها یک بندر بود، جیزه ی مصر هم که اکنون بیابانی است، قبلا بندری در کرانه ی شاخابه ای از نیل بود که تکه سنگ های لازم برای بنای اهرام، از طریق آن، از نواحی کوهستانی جنوبی جوار نیل به محل حمل میشدند. در ایتالیا نیز محلی به نام palestini در در دهانه ی رودخانه ی پادوا قرار داشته است و به جز همه ی اینها تپه ی "پالاتین" رم نیز نسخه ی دیگری از پالستین تسخیر شده توسط یهود بوده است.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v1: book9: chap3,4,5

هگینز، داستان های این نژادها را به عصر طلایی ساتورن نسبت میدهد که با به قدرت رسیدن زئوس پایان یافت. استفانوس پفی در پولیون نوشته است که کرونوس یا ساتورن، "آدانوس" پسر آسمان و زمین دانسته میشد. این آدانوس همان آدونای در سامی به معنی خدا است که در تورات برای یهوه هم به کار رفته است. سوری ها در کیلیکیه ی ترکیه، شهری به نام آدانا ساخته بودند. نکته این است که در بعضی نوشته های هندی، اولین مرد و زن، آدین و ایوا خوانده شده اند که به شک همان آدم و حوا هستند. بنابراین ساتورن نیز معادل آدم است منتها نام های آدم و آدین وقتی همریشه اند که هر دو از اضافه شدن "م" و "ن" تعریف کننده به "آدی" تهیه شوند و در زبان های فنیقی شامل عبری و سامری، "آ" اول کلمات، مرتبا به "ای" و "او" و "هو" و ترکیب آنها به صورت های "یو" و "یهو" تبدیل میشوند. بنابراین آدی میتواند "یودی" و "یهودی" تلفظ شود کمااینکه در هند نیز ما چنین تغییرات شگرفی را میبینیم که مشهودترینشان که به نظر هگینز، مرتبط با نوشته ی هندی پیشین است، تلفظ شدن ایالتی در هند به هر دو صورت آیودها و عود است. به نظر هگینز، نام این ایالت، با یهودیان مرتبط است و یهودیان به صورت قومی در هندوستان، همان یاداواها قبیله ی محل ظهور کریشنا هستند. معمول بودن قرار گرفتن "ر" یا "ن" ساکن در بین دو حرف کشیده در کلمه، میتوان آدی/ایدی را به ایندی و هندی تبدیل کند. فیلوستراتوس از قول آپولونیوس تیانایی میگوید که ایندی/هندی ها دانشمندترین مردم دنیا هستند و اتیوپیایی ها یک کلنی از هندی ها هستند. اوزیبیوس میگوید که اتیوپیایی ها از منطقه ی رود ایندوس در هند به قبط (مصر) رفتند و درآنجا ساکن شدند. پلوتارخ میگوید دیونیسوس که یک خدای هندی بود، به مصری ها پرستش دو گاو به نام های ازیریس و آپیس را آموخت. البته به نظر میرسد پلوتارخ در ضبط نام های دو گاو اشتباه کرده، چون دانسته بوده که مصریان هم ازیریس و هم آپیس را در قالب گاو میپرستند و ندانسته که آپیس همان گاو مقدیس ازیریس و تجسم او است. ولی ممکن است دو گاو مزبور، همان گاوهای نر و ماده ی سامری ها باشند که در این صورت، معادل زوج ازیریس و ایزیس هستند که هردو به گاو تشبیه شده اند. بعضی منابع کلاسیک، محل "هند" را بالای قبط میدانند که البته تنها خشکی ای که در بالا به قبط وصل است شبه جزیره ی عربستان و به طور کلی خاورمیانه است که یک قلمرو عربی است. آریانوس نوشته است که عرب ها گروهی از مردم ساکن هند هستند که در بین رودخانه های ایندوس و عربوس ARABUS انتشار دارند. ازآنجاکه قاعدتا منطقه ی مزبور بایستی تمام سرزمین های عربی آسیا را پوشش دهد هگینز، قلمرو مربوطه را بین رود ایندوس/سند تا انتهای خاورمیانه تعیین میکند و نتیجه میگیرد که هندی ها همان عرب های باستان هستند که یهودی ها نیز از آنها ریشه گرفته اند. در این منطقه جوامع سیاهپوست نزدیک به سیاهان هندوستان و افریقا نیز وجود داشته اند که قرار گرفتن نام اتیوپیا روی افریقای سیاه میتواند به خاطر آنها باشد. عربستان چه به طور مستقیم و چه از طریق مصر با افریقای سیاه در ارتباط بوده و درحالیکه مصر یک کشور عمدتا عربی است، جمعیت قبطی آن به لحاظ زبانی تحت تاثیر شدید اتیوپی در جنوب قرار دارند. زبان اتیوپیایی که به زبان سامی باستان یعنی عربی اولیه نزدیکی های بیشتری دارد تا زبان های امروزی تر عربی و عبری، خود تاثیر شدیدی از عبری هم گرفته است که میتواند به خاطر وجود کلنی های قدرتمند یهودی در آن باشد. تاثیرات الفبایی یهودی کاملا به وامگیری های یهود از زبانشناسی کلدانی متکیند و ممکن است بخش های قدیمی نمای زبان اتیوپیایی نیز به سبب آن باشد چون زبان کلدانی هم از زبان عربی باستان به وجود آمده است. در نوشتار اتیوپیایی، نوشتن از چپ به راست معمول بوده که با از راست نویسی عربی و عبری و سوری در تضاد است و میتواند در ضمن تاثیرگذاری های اتیوپی بر مصر، از طریق مصر به اروپا منتقل شده باشد و علت این که یونانی ها و رومی ها فکر کرده اند قبطی های مصر بنیانگذار نوشتن هستند این است که تاثیر ادبیاتی عمده ی شرق بر اروپا از طریق مصر بوده است و این مانع مشاهده ی اثرگذاری عظیم کلده و یهودیت بر مصر شده است. هگینز، ادعای چمپلیون درباره ی قدمت متون هیروگلیفی فراعنه در قبط یا مصر کنونی را زیر سوال میبرد و به نظر مستر سالت توجه نشان میدهد که معتقد است این هیروگلیف ها قدیمی تر از الفبای عبری نیستند چون همیشه موقع نوشتن کلمات، در کنار آوانگارها، الفبای فنیقی هم به کار میرود. مستر سالت معتقد بود که این نوشته ها در دوره ی یونانی مآبی و برای اثبات وفاداری یونانیان مصر به اصل قبطیشان جعل شده اند و نسبت دادن یونانی مآبی به بطلمیوس هایی که دستور به ترجمه ی تورات به زبان یونانی دادند یهودی ها را همدستان کل این پروژه نشان میدهد و این عجیب نیست، چون اسکندریه نه فقط مرکز یونانی های مصر، بلکه مرکز یهودی های رمزگرایی نیز بود که عاشق زبان سازی از روی رمز و راز بودند. بنابراین هگینز، نسبت تمدن مصر با یهودی گری و یونانی گری را در راستای جمع آمدن این دو مکتب در مسیحیت میبیند و ادعا میکند که احتمالا کل ادبیات یونانی-رومی، یک ادبیات پاگان مانند مسیحی است که در جهت شبیه کردن خدایان پاگانی به مسیح و ایجاد زمینه برای یکدست کردن اروپا با مسیحیت جعل شده اند.:

IBID: v1: book9: chap1,2

این ادعای هگینز، ممکن است ادعای قبلیش درباره ی تقسیمبندی دوران پیش از مسیحیت به اعصار ثور و حمل را زیر سوال ببرد، چون مسیحیت در عصر حوت (ماهی) بعد از عصر حمل (قوچ) ظهور کرده و ممکن است کل آنچه از عصر باستان ساخته اند، نتیجه ی خیال پردازی های منجمین عصر حوت درباره ی دو عصر پیشین بر اساس صور فلکی آنها ولی در زمینه ی تفسیر تورات و انجیل مثلا توصیف سفر پیدایش از ظهور آدم دوجنسه باشند. اتفاقا این، با پردازش عصر ثور به صورت عصر کمال تمدن و البته عصر طلایی ساتورن جور درمی آید و برای آن، کافی است عصر ثور را با دوران حضور خورشید در برج ثور در یک سال جایگزین کنیم با این پیش فرض که این سال، در عصر حوت رقم میخورد. در عصر حوت، تولد خورشید در ابتدای زمستان که مسیحیت، آن را با تولد مسیح جانشین کرده است، در برج قوس رقم میخورد. اگر قرار است موفقیت خورشید در طول یک سال با موفقیت آن در طول یک روز تطبیق شود، پس باید همانطورکه خورشید در میانه ی روز در اوج خود قرار میگیرد، در میانه ی سال هم در اوج خود ظاهر شود. در عصر حوت، ماه ششم و میانه ی این سفر، ماه خرداد و معادل برج ثور (ورزاو) است که در طول آن، خورشید به اوج موفقیت رسیده و در برج بعد یعنی برج جوزا (دو پیکر یا جمینی)، طولانی ترین روز خود را در ابتدای تابستان تجربه میکند ولی بلافاصله پس از آن، افت میکند و در همان برج جوزا شاهد کاهش طول روز هستیم و زمانی که به برج بعد یعنی سرطان یا خرچنگ میرسیم، خورشید مثل یک خرچنگ است که عقب عقب راه میرود. همانطورکه برج سرطان دو برج بعد از انقلاب تابستانی وقوع می یابد، مشابه آن در عقب رفتن اعصار، دو برج قبل از مابه ازای انقلاب تابستانی در اعصار (یعنی بهشت عدن ابتدای عصر ثور)، یعنی در عصر حمل (قوچ) رقم میخورد و این، همان عصری است که در آن، موسی تمدن فراعنه ی جیزه و کهن الگویشان ازیریس گاو چهره را ترک میکند و به گوسفندچرانی در صحرا میپردازد، یعنی دقیقا عقب عقب میرود و حالا ما مفهوم عقب عقب رفتن را درک میکنیم. انسان با یهودیت به ابتدای خود در جامعه ی قبیله ای بدوی مردسالار جنگ پرستی برمیگردد که بعدا داروینیسم، آن را مبنای اصلی آدمیزاد تعیین میکند. این، همان تاریکی جهنمی است که محل پیدایش زمین و آسمان است. همانطورکه قبلا با قطب شمال به صورت قلمرو جغرافیایی فیزیکی درآمده بود، این بار هم با جانشین شدن عمود آسمان با اکروپولیس آتن، تفسیر جدید یونان باستان هلنی ها را به صورت یک جامعه ی جنگسالار و مردسالار و برده دار نشان میدهد که اسکندر مقدونی (نسخه ی توسعه یافته ی پاریس/الکساندر کوه ایدا(ایندوس؟))، به نمایندگی از آن، ابتدا یونان را فتح میکند و بعد به تکاپوی فتح همه ی جهان می افتد. این اسکندر، انسان بربری است که به جای خدا نشسته و خود را خدای انسان شده میشناسد. پس جهنم و بهشت به هم می آمیزند و تمدن پیشرفته ای که به جای بهشت عدن الهی روی زمین قرار داشت به محل ارضای غرایز کور و وحشی بشر داروینی که چیزی جز یک حیوان وحشی دوپا نیست تبدیل میشود چون به قول مسیحیت، غریزه پرستی عین جهنمی بودن است و حالا همه ی این مجموعه ازآنجا شروع میشود که یک شاهزاده ی متمدن برگشته به بربریت به نام موسی، امت نوپدید یهودی را دنبال خود به خراب شده ای به نام فلسطین میبرد و همین در عصر مدرن تکرار میشود؛ به همان شکل با کشتار بومیان در راه ایجاد یک بهشت زمینی که جایی غیر از بهشت قبلی باشد که جهنم تشخیص داده شده است؛ ولی کل توشه ی راه از جهنم مصری پشت سر گذاشته شده تهیه شده است، با این تفاوت که مصر اصلی، اروپا و امریکای مسیحی مدرن است. مسیحیت از یهودیت برآمده است و یهودیت نسبت به آن، رو به عقب حرکت میکند. این کار، دقیقا مابه ازای بازگشت به بربریت است و یهودی ها حالا دقیقا با بربریت محض تطبیق شده اند. با توجه به این که یهودیت بر اساس کتاب مقدس، یک بربریت جوازدار از سوی خدا است و اسلام نیست، پس صهیونیست های مدرن ساکن اسرائیل، جایز به نابودی بربرها با بربریت هستند و هیچ چیز جز این رسالت الهی و مقدس، نمیتواند بقای مذهب منسوخ یهودیت در عصر مسیحیت را توجیه کند. مشکل این است که این رسالت الهی را نه یهوه به یهودی ها داده است و نه تئودور هرتسل؛ بلکه سازندگان واقعی جامعه ی مسیحیت، یعنی ابر اقتصادهای تحت کنترل سرمایه داران یهودی به آنها داده اند. آنها ترتیب نوعی دین سازی را دادند که در آن، یهودیت با تفسیری از خورشیدپرستی موافق شود که در آن، تولد خورشید با تولد جهان موافق شود و درواقع در این دین سازی، تولدگاه خورشید با همزمان بهشت و دوزخی تطبیق میشود که نسخه ی زمینیش به لحاظ جغرافیایی قابل تعریف ها و بازتعریف های مختلف است.

این تولدگاه، همان تولدگاه خورشید در برج قوس (کمان) در انقلاب زمستانی عصر حوت و معادل کریسمس است. در بسیاری از افسانه های سرخپوستی، این برج، محل غاری است که مردگان بدان فرو میروند و به دهان یک هیولای آبی تشبیه میشود. نکته ی جالب اینجاست که در بهاگاوادگیتا، کریشنا که تجسد زمینی ویشنو خدای آبی رنگ است، وقتی در نبردگاه، چهره ی واقعی خود را به صورت ویشنو که تمام جهان بدن او است بر شاهزاده ارجونا آشکار میکند، ارجونا میبیند که ارواح سربازان کشته شده در جنگ وارد دهان کریشنا میشوند و از دهان کریشنا آتش بیرون می آید. همانطورکه میدانیم، آتش، عنصر جهنم است. از این جالب تر این که دانشمندان منجم امروزی مدعیند که در مرکز کهکشان راه شیری ما، یک سیاه چاله ی عظیم وجود دارد که محلش در برج قوس است. فیزیکدان های نوین، مدعیند که سیاه چاله ها دروازه هایی به کرم چاله هایی هستند که تا قلمروهای بیرونی تداوم دارند. انیشتین و روزن نظریه ای را مطرح کردند که بر اساس آن، هر سیاهچاله به یک سفیدچاله ختم میشود. برعکس سیاهچاله که همه چیز را میبلعد، سفیدچاله ها چیزهای بلعیده شده در جهانی دیگر را به جهانی متفاوت بیرون میدهد. کرمچاله wormhole که واسط بین اینها است، تقریبا معادلی برای مار کیهانی در اساطیر باستانیان است. آن را همچنین میتوان با تونل پر پیچ و خمی در اساطیر مصری مطابق کرد که روح مرده باید از آن و خطراتش بگذرد تا به باغ بهشت برسد و اگر حمایت ایزدان را نداشته باشد توسط خطرهای مهلک و جهنمی سر راه به نکبت می افتد. فرمانروای بهشت مصری ازیریس است و احتمالا معادل گفتار پیندار درباره ی حکومت کرونوس بر جهان اموات که ارواح مردگان نیکوکار به قصر او برده میشوند و در باغ های زیبا و خنک آن قصر، از تمام لذایذ و نعمت ها بهره مند میگردند.:

“BLACKHOLES AND THE JOURNEY OF THE SOUL”: BIBHU DEV MISRA (MARS 2015): BIBLIOTECAPLEYADES.NET

تغییر مهمی که در این صحنه داده شده است این است که خورشید آسمان با مسیح زمینی جایگزین شده و از این پس، دهان هیولا و محل بیرون زدن آتش جهنم، نه تولدگاه خورشید در آسمان، بلکه تولدگاه مسیح در زمین است که فعلا با القدس فلسطین تطبیق شده و جهنم حول و حوش آن شعله میکشد. نبرد حق و باطل، دراینجا نبرد نور و تاریکی یا نبرد خورشید با نیروهای شیطانی محلی است که حکم نبرد کهنه و نو را پیدا کرده است چون نسخه ی دیگر نبرد آپولو خدای خورشید با اژدهای پیتون است. این نبرد، نسخه ی کم اهمیت تر و کم محتواتر نبرد مردوخ با اژدهای هاویه به نام تهاموت است که مادر خدایان است و مردوخ خود با واسطه هایی از آن به وجود آمده و به جنگ آن میرود همانطورکه یهودیت به جنگ فرهنگی میرود که اصرار دارد از آن به وجود آمده است.

وس پرنه معتقد است آپولو یونانی از جهاتی مکمل تصویر موجود از مردوخ بابلی است. چون آپولو خدای هنرها منجمله شعر و موسیقی و داستانسرایی است و از این جهت الهامبخش تمام آثار ادبی دنیا است. از طرفی به دلیل تطبیق او با مردوخ، انتظار داریم او شخصیتی هزار چهره باشد چون مردوخ، نام ها و کارکردهای تمام خدایان بین النهرین را به خود اختصاص داد و تمام خدایان، جنبه های مختلف او بودند، تصویری از خدای یکتا که بعدا توسط یهوه تصرف شد. تکثیر جنبه های مختلف مردوخ/ آپولو در الهام های گوناگون هنری به هنرمندانی با سلایق متفاوت و حتی متضاد، او را در اساطیر هندو در نژادی موسوم به گاندارواها تکثیر میکند. گاندارواها خوانندگان و هنرمندان بزم های خدایان هستند و همزمان واسطه های بین خدایان و آدمیان نیز به شمار میروند. از طرفی همسران گاندارواها موسوم به آپساراها نیز خوانندگانی اغواگر هستند که از توجه خدایان و آدمیان به خود سوء استفاده میکنند. آپساراها را میتوان با میوزها یا الهگان هنر در خدمت آپولو تطبیق کرد و نکته این است که میتوان میوزها را تکثیر جنبه ی مادینه و بنابراین فیزیکی و این جهانی آپولو در شاخه های مختلف هنر دید. بنابراین در بازتعریف هندوی آپولو، هنرها درست مثل شاکتی یا جنبه ی مادینه ی خدایان، تصاویر متعددی دارند که به تصویرسازی های متفاوت هنرها از ماهیت جهان فیزیکی معنی میدهد. تنها وجه مشترک آثار هنری، اغواگری است، درست مثل اغواگری آپسارا ها که تنها منشا مشترکشان میتواند اهداف چندگانه ی خدایی هزارچهره باشد. این خدا حتی دقیقا خود مردوخ هم نیست. چون مردوخ، یکی از تصاویر حئا خدای زمین است و ازاینرو فرزند او شمرده میشود. نظم دنیا به دست حئا است ازجمله نظم زندگی انسان ها. ازاینرو اوآنس پیامبر تمدن آموز که به شکل مردی ماهی پوش از دریا بیرون آمد و اصول تمدن و انسانیت را به کلدانی ها آموخت جلوه ای از حئا است. همین تصویر را در ویشنو خدای هندو می یابیم که مانو رئیس انسان ها را در قالب یک انسان-ماهی از وقوع سیلی عظیم آگاهانید و او را تبدیل به نوح هندو نمود. خئا را در مقام خدای خردها میتوان با گیزیدا و هرمس خدایان دانش تطبیق کرد. با این حال، درست مثل نقشش در ایستادن در مقابل خطر سیل، او یک تصویر جنگجو در مقابل بینظمی پیدا میکند که همان مردوخ است. نبرد مردوخ با یک الهه –تهاموت- که از طریق آن، دنیای منظم را از جسد الهه می آفریند، نشان میدهد که حئا فقط در قوانین دنیای فیزیکی که بر مرگ استوار است تغییراتی ایجاد میکند. بنابراین دراینجا حئا تبدیل به نرگال قهرمان خورشیدی میشود که قلمرو ارشکیگال الهه ی جهان مردگان را فتح میکند و همسر ارشکیگال میشود و شاه جهان مردگان. در حالت اخیر، حئا که پیشتر به ویشنو نزدیک بود، اکنون به شیوا و یهوه نزدیک میشود. شیوا که خدای نابودی هندوها است، همان نرگال است و جنبه ی مادینه اش پرواتی بخصوص وقتی به شکل کالی دیوانه درمی آید، با ارشکیگال قابل تطبیق است. از طرفی شیوا فقط فرم افراطی تر ایندرا رئیس خدایان است که هم خدای رعد و برق و از این طریق قابل تطبیق با زئوس یونانی است و هم خدای نوشیدنی های مست کننده و از این طریق برابر با دیونیسوس باخوس یونانی-رومی. در افسانه های تامیلی آمده که ایندرا زمانی از اسوره ها یا شیاطین شکست خورد و پس از آن، بسیار ضعیف شد و به موجودی به نام کتو تبدیل شد که تنظیم کننده ی قوانین کارمایی و عامل برقراری سیستم پاداش دهی و سزادهی به کارهای نیک و بد انسان ها است. جالب این که این کتو را ویشنوئیست ها با تصویر ماهی مانند ویشنو تطبیق میکنند. بنابراین تصویر عدالت محور حئا محصول شکست تصویر قدرت جو تر او از رقبای ماوراء الطبیعیش است. این دو تصویر را میتوان به دوگانگی ویشنو-شیوا و مقابل هم قرار گرفتن ناگاها یا خدمتگذاران مارمانند ویشنو با گارودا پرنده ی عقاب مانند ویشنو مرتبط کرد. جالب اینجاست که ویشنو در قالب پاراسوراما زمین را تصرف میکند و به شخصی به نام کاشیاپا میدهد که زمین به نامش کاشیاپا نام میگیرد و توجه داریم که لقب حئا نیز انکی به معنی صاحب زمین است. این کاشیاپا پدر نژادهای گوناگونی از انسان ها و اجنه است و ازجمله یکی از همسرانش در یک زایمان، هزار فرزند مارمانند و دو فرزند پرنده مانند به دنیا می آورد که یکی از آن دو پرنده، گارودا است. اینجا ما به یاد نظریه های نوین دانشمندان درباره ی تکامل پرندگان از سوسمارهایی به نام دایناسور می افتیم و متوجه میشویم که دشمنی گارودا با مارها دشمنی قدیم و جدید است. این دشمنی ازآنجا شروع میشود که گارودا در ازای کمک برادران مارش به خود، به آنها قول دادن اکسیر جاودانگی به مارها را میدهد ولی در دقایق آخر، تحت تاثیر ویشنو از این کار شانه خالی میکند و ظرف مربوطه را میشکند ولی خدایان مار، آخرین قطرات اکسیر را از محل شکستگی میچشند و این وسط زبانشان با تکه های شکسته ی ظرف زخمی میشود و برای همین است که مارها و سوسمارها زبان دوشاخه دارند. این قسمت یادآور تغییر شکل ویشنو به زنی هوس انگیز به نام موهینی است که جلو اسوره ها میرقصد تا مانع از خورده شدن اکسیر جاودانگی توسط آنها شود. اما یکی از اسوره ها به نام راهو قطره ای از اکسیر را چشید که موهینی سر او را قطع میکند ولی چون سر جاودانه شده است، در آسمان حرکت میکند و با خوردن ماه و خورشید، سبب کسوف و خسوف میشود. روشن است که ویشنو در قالب یک زن، او را در حال تمرکز بر نیمه ی مادینه اش نشان میدهد که به صورت دورگا در قالب همسر ویشنو بازسازی شده است. بنابراین او ارشکیگال است که با اغواگری، نرگال یا مردوخ را رام میکند و زین پس، خدای خورشیدی گاهی در آسمان است و گاهی در جهان زیرین پیش الهه؛ گاهی مار شیطانی است و گاهی عقاب مارخواری به نام گارودا که بنابراین برابر با عقاب زئوس نیز هست. موهینی اغواگر، در سرچشمه ی تصاویر اپساراهای اغواگر و به دنبالش هنرهای فریب دهنده است که با تکثیر تصاویر گوناگون از خدا و کیهانش، اشخاص مختلف با سلیقه های مختلف را راضی میکنند. در سال 1900 این در رمان جادوگر شهر اوز نشان داده شد. جادوگر شهر اوز، خود را به شخصیت های مختلف داستان، با ظواهر گوناگون –زن زیبا، آتش، و هیولاها- نشان داد، ولی درواقع او انسانی ضعیف بود که از ترس، نمیخواست شناخته شود و ماسک های گوناگون به چهره میزد. این "جادوگر پنهان"، در وجود تک تک آدم ها است و در هر انسانی با زدن ماسک یک کهن الگوی داستانی-هنری، او را به قالبی متمایز درمی آورد و درست مثل جادوگر شهر اوز، این قالب داستانی ممکن است ماسک یک موجود قدرتمند برای شخصی ضعیف و هراسان باشد.:

“HOW THE VEDIC GODS SET UP THEIR MANIPULATIVE SYSTEM”: WES PERNE (AUGUST2014): BIBLIOTECAPLEYADES.NET

روی همین محاسبه، خدای اسرائیل هم که همه چیز دنیا دست او است ولی دنیا را ول کرده و حل مسائل دنیا را به نبرد خیر قلابی با شر قلابی در بیغوله ای به نام فلسطین و خارج از محل زندگی مخترعان خدای کذایی منوط کرده است، ماسکی بر چهره ی کشیش های ضعیف و مستمعان ضعیف ترشان و البته سیاستمداران تغذیه کننده ی آن کشیش های ضعیف است که نمیدانند اگر خدای نکرده قائله ی فلسطین حل شود، با چه بامبول جدیدی میتوانند وحشت خود از قوانین ناشناخته ی جهان مدرن را تسکین دهند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷