از دیالوگهای ماندگار سریال بوعلی سینا

نویسنده: پویا جفاکش

 

سریال بوعلی سینا (کارگردان: مرحوم کیهان رهگذار:محصول1364) از آن سریالهایی بود که دیالوگهایی قوی داشتند.در این سریال، شما ابن سینا پزشک نامی قرون وسطی را میبینید که در به در از یک دولت به دولت دیگری پناه میبرد تا به دست دو فرستاده ی سلطان محمود غزنوی نیفتد.در لیست اسم های بازیگران در تیتراژ فیلم، اسم بازیگران نقشهای این دو فرستاده (فیروز بهجت محمدی و محمد ابهری) پس از اسم بازیگر نقش اول یعنی ابن سینا (امین تارخ) نوشته شده بود.

اینجا میخواهم درباره ی دیالوگی از این فیلم بگویم که باید هر سیاستمداری آن را آویزه ی گوشش کند: دو فرستاده ی ترک برای تحویل گرفتن ابن سینا به دربار یکی از امرای دیلمی آمده بودند.این امیر یک نوجوان بود.قبل از بارعام، یکی از فرستاده ها به دیگری گفت: «امیر طفل است.آیا باید به او تعظیم کنیم؟» فرستاده ی دیگر گفت: «به امیر نه.[بلکه] به تختش».

دو فرستاده ی ترک در سریال ابن سینا

شیرها و گوسفندها

نویسنده: پویا جفاکش

میگویند یک عالم نوپای ایرانی مقیم انگلستان متعجب بود که دکه های روزنامه فروشی برخلاف ایران و کشورهای دیگری چون فرانسه، در انگلیس نایابند و مردم عموما نشریات را از طریق اشتراک پستی فراهم میکنند.او این موضوع را با یک فیلسوف انگلیسی در میان گذاشت و اضافه کرد که دیدن مجلات عالمانه و سرتیترهایشان بر پیشخوان دکه ها چه بسا سبب وسوسه ی خریدن انها و یا دستکم اشراف اندکی به اگاهی های مفید در مردم شود.انگلیسی اما در جواب گفت: "مردم عادی را چه به اگاه شدن؟انها لیاقت کسب اگاهی را ندارند و بهتر است اگاهیشان در حد همان تام کروز و لیدی گاگا و لیونل مسی و مانند اینها باشد.چون اگر این مردم به حقایق مطلع گردند به دلیل عدم ظرفیت شورش میکنند و با مختل کردن نظم بدون نتیجه ی مثبت ( و این بی نتیجگی ثمره ی کم اطلاعی و عجله است ) در درجه ی اول به خودشان صدمه میزنند."

ایرانی با تعجب، وظیفه ی روشنفکر در اگاهی بخشی به مردم را گوشزد کرد.اما انگلیسی بین فیلسوف و روشنفکر تفاوت قائل شد و روشنفکر (انتلکتوئل) را فیلسوف نمایی خواند که برای پیشبرد مقاصد سیاسی برای مدتی اجیر میشود و پس از کسب نتایج مطلوب سیاسی دیگر اموزه هایش کارایی ندارند؛البته عصر روشنفکران امروز تمام شده است؛برعکس روشنفکر،فیلسوف واقعی با مردم عادی نمی امیزد چون جهالت عوام یک بیماری واگیردار است و نتیجه ی همنشینی فیلسوف و عامی،عامی شدن فیلسوف است و نه بالعکس: "بهتر است دلت برای خودت بسوزد نه برای عوام. اگر خودت را دوست داری و میخواهی دانایی خود را حفظ کنی، از حشرونشر با عوام بپرهیز."

انگلیسی سپس مثال زیر را در توجیه عقیده اش اورد: "گله ای از گوسفندان یک نوزاد چشم وانکرده ی شیر را پیدا کردند و ان را به فرزندخواندگی پذیرفتند.بچه شیر به دلیل بزرگ شدن در میان گوسفندان، خود را گوسفند میپنداشت و مانند انها علف میخورد و بع بع میکرد.تا این که یک شیر بالغ، شیر جوان گوسفندنما را در میان گله ی گوسفندان یافت.با خود فکری کرد و انگاه به گله ی گوسفندان حمله و شیر جوان را اسیر کرد.شیر بزرگ به شیر جوان گفت که نترسد و تنها دنبال او بیاید.انگاه شیر جوان را به کنار برکه برد و به او گفت به عکس خود در اب نگاه و انرا با تصویر شیر بزرگ مقایسه کند.شیر جوان با این مقایسه به شیر بودن خود پی برد، گوسفندان را ترک گفت و شیر بزرگ را به استادی پذیرفت." منظور انگلیسی این بود که شخص بااستعداد فکری، به محض این که الگوی خود را بیابد عوام را ترک میکند و از این پس رابطه ی او با عوام همچون رابطه ی شیر و گوسفند خصمانه خواهد بود.

بیایید این مثال را موقتا پذیرفته توسعه دهیم.ممکن است شیر گوسفندنمایی پس از اگاهی یافتن به شیر بودن خود به اطرافیان گوسفندش وفادار بماند و از انها در مقابل شیران دفاع کند.اما گوسفندان درنهایت او را تنها خواهند گذاشت و او به دست شیران دیگر از بین خواهد رفت.البته شیر باهوش ادای حمایت از گوسفندان را دراورده و به کمک اتحاد با برخی شیران دیگر، گوسفندان را سپر بلای خود در مقابله با شیران دشمن میکند.اما همچنان بزرگترین دشمن گوسفندان، نه شیران گوسفندنما بلکه گوسفندان شیرنما هستند یعنی گوسفندانی که دچار توهم شیربودنند و از این رو گله ی خود را به شیران میفروشند.احتمالا برخی از شما الان دارید من را مواخذه میکنید که به چه حقی یک مثال استعماری_استثماری را تا این حد جدی گرفته ام؟راستش را بخواهید خودم هم متعجبم که تقسیمبندی هایی اینچنین ذهنی گاهی چطور رنگ واقعیت به خود میگیرند؟

داستان دو عالم انگلیسی و ایرانی همچون. داستانهای تمثیلی قدیمی اسلامی و اخیرا برخی فیلمهای سینمایی پایان باز دارد و عکس العمل نهایی عالم ایرانی نامعلوم است.اما من فکر میکنم پایان داستان را بدانم: یک شیر گوسفندنمای دیگر، استاد خود را می یابد.

پیروان زعفر جنی در گیلان

نویسنده: پویا جفاکش

 

یک افسانه ی محلی سوری هست که داستان افتادن مردی عراقی به دام اجنه را در سالگرد عاشورا روایت میکند.این مرد در حال بازگشت از زیارت کربلا بود که در راه در حالت سوار بر اسب خوابش برد و وقتی چشم گشود خود و اسبش را در نیمه شب و در میان جنگلهای گیلان سرگردان دید.به حالت دستپاچگی سعی کرد اسبش را بازگرداند اما هرچه سعی کرد اسب مقاومت میکرد و راه خود را میرفت. مرد به این نتیجه رسید که آزمایشی از سوی خداوند در کار است پس خود را به دست اسبش و تقدیر سپرد.اسب مرد را از میان درختان مدهش عبور داد و به قصر طلایی باشکوهی در وسط جنگل رساند جایی که طایفه ی اجنه منتظر او بودند.آنها مرد را به گرمی پذیرایی کردند و به او گفتند که به وسیله ی جادو او را بدینجا کشانده اند چرا که او مردی برگزیده است.مرد با دلواپسی علت این احضار را پرسید.جن ها گفتند:

«ما رعایای زعفر جنی، شاه اجنه هستیم.امروز سالگرد شهادت امام حسین و یارانش است که پیشوای ما با او دوستی عمیقی داشت.در آن روز پیشوای ما بدون اطلاع از مشکلی که برای امام پیش آمده در عروسی یکی از خویشانش بود که یکی از مهمانان سراسیمه وارد شد و ماجرای گرفتاری امام حسین در کربلا را گزارش داد.پیشوای ما زعفر با سراسیمگی دستور بسیج شدن اجنه برای نجات امام را صادر کرد.اما وقتی اجنه به محل رسیدند امام و یارانش کشته بودند.از آنجا که امام انسان بسیار درستکاری بود ما هر سال به جبران کمکاری خود در نجات دادن او،در سالروز این واقعه انسان نیکوکاری را به پیشگاه امام قربانی میکنیم تا در آن جهان در خدمت او باشد و امسال تو برگزیده شده ای.»

مرد عراقی با شنیدن این حدیث، قرآنی را از جیب به در آورد و آیاتی از قرآن را تلاوت کرد.جن ها از شنیدن آیات، لرزه به تنشان افتاد و گریختند؛ قصر ناپدید شد و مرد خود را در نزدیکی روستای زادگاهش در عراق یافت.وقتی به روستا وارد شد اهالی علت دیرکرد او را پرسیدند.او داستان را تعریف کرد.اما روستاییان حرفهای او را باور نکردند و گفتند که حتما دچار اوهام شده است و اگر به راستگویی شهرت نداشت حتما او را دروغگو میخواندند.

من در سال پیش در مطالعاتم به این داستان برخوردم ولی متاسفانه منبع آن را اخیرا نتوانستم مجددا کشف و به شما ارائه کنم.علت قصور من در اولین برخورد این بوده که فکر نمیکردم این داستان چندان ارزش توجه داشته باشد.اما اخیرا که به وجود ارتباط بین درختان و افسانه های اجنه پی برده ام برخورد مرد با اجنه در جنگل برایم جالب شده است.متاسفانه قدمت این داستان را نمیدانم.در داستان از زعفر جنی یاد شده است.قدیمی ترین اشارات به زعفر جنی به کتاب "روضه الشهدا" از ملاحسین کاشفی (مرگ در حدود 910هجری/1504میلادی) برمیگردد که روایات شیعی متعددی درباره ی افسانه ی عاشورا را گرد آورده است.بسیاری از شخصیتها و وقایع این کتاب ایرانی در روایات عربی همزمان درباره ی داستان عاشورا به چشم نمیخورند و بالعکس؛ ظاهرا در آن زمان (حدود 500سال پیش) هنوز بدنه ی اصلی حماسه فرم ثابتی نداشته است.

با این همه افسانه ی یادشده میتواند کمک کند که بفهمیم اسم زعفر از کجا آمده است چون در زبان آکدی باستان کلمه ی sabaru به معنی نجوای اجنه بوده است.بعید نیست این نجوا شامل حال صدایی که از وزش باد از میان شاخه های درختان به گوش میرسد باشد چون عربها به خار بیابان "ام غیلان"(مغیلان) به معنی مادر غولها میگفتند.چون از شنیدن های و هوی باد از میان خارها به این ترس می افتادند که غولها (جنهای آدمیخوار ) در زیر این درختچه ها استراحت میکنند.بعید نیست کلمه ی "صفیر" (صدای باد) با کلمه ی زعفر مرتبط باشد.همچنین در اروپا zephyr نام باد غربی است که سبب آمدن بهار و سرسبزی درختان و گیاهان میشود.

داستانی شبیه افسانه ی گفته شده را در قسمت سی و یکم انیمه ی ماجراهای نیلز (این قسمت در ایران دوبله نشده است و من دوبله ی عربی آن را دیده ام) هم مشاهده کرده ام.بعید نیست این داستان در رمان اصلی آن (اثر بانوی سوئدی:سلما لاگرلف) آمده باشد.این قسمت صحنه ی گردهمایی روستاییان سوئدی و صحبت درباره ی انجیلی که قسمتهایی از آن سوخته است را نشان میدهد.داستان این انجیل چنین تعریف میشود: مردی در راه باز گشت به خانه سوار بر اسب خوابش میبرد.وقتی بیدار میشود خود و اسبش را نیمه شب در میان جنگل تاریک می یابد.سعی میکند اسب را برگرداند اما اسب مقاومت میکند.مرد اختیار را به اسب میسپارد.در جایی که اسب توقف میکند انبوهی از درندگان شامل گرگها،روباه ها، خرسها، سموریان مشاهده میشوند که گرد درختی عظیم تجمع کرده اند.نوری از آسمان بر درخت حلول میکند و درخت به شکل هیولای موحشی در می آید که بر شاخه ی دست مانندش آتشی دارد.حیوانات اهلی دسته دسته به محل میشتابند و هیولا آنها را با آتش تقدیس میکند.آنگاه اسب مرد پیش میرود.مرد کتاب انجیلش را از جیب به در آورده به سمت هیولا میگیرد.هیولا از وحشت منقلب شده آتش میگیرد.درخت منهدم و وحوش متواری میشوند و تنها مرد و اسب و انجیل سوخته و تکه های درخت به جای می مانند.با توجه به این که دین مشرکین اروپایی پرستش درختان و عناصر طبیعت بوده، قصه ی انجیل سوخته داستان پیروزی مسیحیت بر شرک و نیز پیروزی تمدن بر توحش را روایت میکند.انجیل در این داستان همان کارکرد قرآن در افسانه ی مرد عراقی را دارد.این که حلقه ی ارتباط افسانه های سوری و سوئدی در چیست را نمیدانم.

 

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

پازوزو یا جن عاشق (با جن داخل فیلم جن گیر آشنا شوید)

خوناشام ها وجود دارند ( درباره ی فیلم " آخرین خوناشام ")

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷