سربازان مذهبی که برای نظام کفر خدمت میکنند.

تالیف: پویا جفاکش


حدیث مشهوری از پیامبر اسلام هست که میگوید: «قد عرف نفسه فقد عرف ربه.» یعنی هر کس خودش را شناخت مثل این است که خدایش را شناخته باشد. این روحانی ترین و متعالی ترین فرم از این دستور سقراط است: «خودت را بشناس». این آموزه آنقدر مشهور است که درستیش تقریبا برای هر انسان معمولی مسجل به نظر میرسد. اما تکامل گراها آدم های معمولی نیستند. آنها مدعیند که بزرگترین رمز بقای نوع بشر این بوده که بدون شناختن خودش و فقط با اعتماد به دستورات مغزش زندگی کرده است. اگر آدم بخواهد خودش را بشناسد باید با خودش صادق و راستگو باشد. درحالیکه روانشناسان تکاملی یکی از مهمترین مکانیسم های دفاعی بدن انسان را دروغ گفتن به خودش معرفی میکنند. طبق این اصل، آدمیزاد به دلیل این که جانوری ضعیف بوده که در محیط خطرناک دوران کهن، به همزیستی با همنوعانش نیاز داشته، ناچار بوده که حتی وقتی عقایدش با عقاید جمع یا حداقل همزیست های اصلی مثل رئیس یا همسرش موافق نبوده است، وانمود کند با آنها موافق است. اما چون دگر فریبی صرف قابل اکتشاف و راستی آزمایی بوده، فرد وقتی موفق ترین دگرفریبی را مرتکب میشده که دروغی را که به دیگران میگوید خودش هم باور کند. این سبب شده تا ژن هایی که مسئول خودفریبی ناخودآگاهانه هستند رشد قدرتمندی در انسان به دست بیاورند. بسیاری از ارکان این نظریه و مشاهداتی که مسئول آن هستند به شدت یادآور نظریه های فرویدی «ناخودآگاه» و «سرکوب» در روانکاوی هستند. با این حال، بیش از حد تخیلی و حتی ابلهانه برخورد کردن روانکاوان فرویدی با نتایج روانکاوی، باعث میشود تا عصبشناسان حتی المقدور خود را از این وادی دور نگه دارند. راندولف ام.نسه روانشناس تکاملی امریکایی دراینباره مینویسد:

«با این که شواهد زیادی دال بر وجود سرکوب در دست است، بسیاری وجود آن را انکار میکنند. زمانی که من حرفه ی خود را آغاز کردم، ایده های روانکاوانه غالب بودند. ریاست تمام دپارتمان های روانپزشکی در دست روانکاوان بود. حالا همه ی آنها با دانشمندان عصبشناس جایگزین شده اند. شاید حتی واژه ی پاکسازی درست تر از جایگزینی باشد. روانکاوی به سخره گرفته میشود و روانپزشکان به روانکاوان به دیده ی تحقیر مینگرند. حتی کاری که من اینجا میکنم، یعنی اعتراف به این که برخی ایده های روانکاوانه ارزشمند هستند نیز خالی از خطر نیست.» ("دلایل خوب برای احساس های بد": راندولف ام.نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص275)
به نظر میرسد روانشناسی تکاملی میتواند مکمل خوبی برای نظریه ی سرکوب فرویدی باشد و نشان دهد که عملکرد ناآگاهانه ی حداکثری فرد و جامعه ی بشری، به چه دلیل به وجود آمده و چنین ابعاد عظیمی یافته که پشت سر هم مورد سوء استفاده ی رسانه ها و فرصت طلب های سیاسی قرار میگیرد. قدرت سانسور خودفریبی آنقدر زیاد است که میتواند عشق را نفرت نشان دهد. چه بسیار افرادی که درحالیکه در ناخودآگاه خود، فریفته ی فردی خاص شده اند خودفریبانه به خود میباورانند که از او متنفرند و از او با تحقیر یاد میکنند چون انتظارات خانواده یا جامعه از فرد این است که این عشق را سانسور کند. اتفاقا در عرصه ی سیاست تشخیص این خودفریبی دگرفریبانه خیلی راحت تر است آنجا که میبینید مردمی از کشوری ضعیف که اهمیت سیاسی خاصی ندارد فریفته ی سیاستمدار عوامفریبی میشوند که ادعا میکند دارد به جنگ قدرت های بزرگ میرود چون قدرت های بزرگ همه ی دنیا را ول کرده اند و صبح تا شب دارند درباره ی کشور آنها نقشه میکشند. ظاهرا نفرت از قدرت های بزرگ است ولی در باطن تایید اهمیت آنها است. مانند قصه ی خرگوش لاف زنی است که وقتی میخواست اهمیت خود را ثابت کند خود را هدف همیشگی دشمنانی نیرومند توصیف مینمود و میسرود:

دشمن من زرنگه

یا شیره یا پلنگه.

خودسانسوری فقط ویژه ی انسان نیست. چهارپایانی مثل گربه و سگ که موفق شده اند در کنار آدمیزاد زندگی کرده و از این طریق بسیار موفق تر از همتایان وحشی کم جمعیت (گربه) یا به کل منقرض شده ی خود (سگ) تکثیر گردند حیواناتی هستند که مطابق میل اربابان انسانی خود، برخی خصلت های خوشایند انسان را در خود تقویت و بعضی خصلت های نوع خود که برای آدمیزاد ناخوشایندند را به حداقل یا صفر برسانند. این تا آنجا پیش رفته که بعضی انسان ها همنشینی با گربه و سگ و بعضی حیوانات اهلی دیگر را به همنشینی با انسان های دیگر ترجیح میدهند چون برخی از افراد این گونه ها بسیار بیشتر از بخش بزرگی از جمعیت انسانی، خود را با استانداردهای ایدئال خلق بشری تطبیق داده اند. اتفاقا پذیرش حیوانی با این حد از خودسانسوری توسط فرد بشری، ریشه در گذشته ی آنیمیستی نوع بشر دارد که تمام حیوانات را دارای خصلت های انسانی میدید و این ازآنجا شروع شد که انسان صفات مختلف خود را تقسیمبندی و به گونه های مختلف حیوانی که در هر یک، صفت انسانی خاصی برجسته میشد فرافکنی میکرد. افسانه هایی به زبان حیوانات آنطورکه در افسانه های ازوپ یا پانچاتانترا (کلیله و دمنه) دیده میشوند، دقیقا استوار بر تصاویر جانورانی هستند که هر یک نماینده ی صفت خاصی از بشر هستند و با ابزار کاملا انسانی «کلام» با هم ارتباط برقرار میکنند. ظاهرا این گذشته ی انیمیستی نه فقط در حکمای تمثیل پرور بلکه در تکامل گرایان مادی گرا هم آنقدر باقی مانده که با ساده سازی شباهت های انسان و حیوان حتی در مقوله ی زبان، سعی میکنند بیشتر به سمت عادی نگاری حیوان بودن انسان گام بردارند. اینجا دیگر مسئله از حد روانشناسی تکاملی میگریزد و به مرحله ی زیستشناسی شناختی میرسد. گزارش آبزرور دراینباره را مطالعه کنید:

«برای مدت طولانی، دو اردوگاه اصلی در مورد رفتار حیوانات و شناخت حیوانات وجود داشته است: انحصارگرایان، که بر تفاوت‌های بین حیوانات و انسان‌ها تمرکز می‌کنند، و شمول گرایان، که بر شباهت‌های بین انسان‌ها و بقیه قلمرو حیوانات تمرکز می‌کنند. این بحث درازمدت به هزاره‌ها قبل برمی‌گردد و فیلسوفانی مانند ارسطو و دکارت استدلال می‌کردند که انسان‌ها تنها حیواناتی هستند که قادر به شناخت مرتبه‌ی بالاتری مانند تفکر عقلانی و زبان هستند، و متفکران برجسته‌ای مانند ولتر، چارلز داروین و دیوید هیوم استدلال می‌کنند که این امر بدیهی است به همان اندازه که انسان نیز از نظر انحصار عقل بدیهی است. دبلیو تکومسه فیچ، زیست‌شناس شناختی دانشگاه وین، با برقراری پل بین زیست‌شناسی تکاملی و علوم شناختی، نشان داد که مطالعه ی اقوام حیوانی دورتر ما برای درک شناخت انسان حیاتی است. فیچ در سخنرانی اصلی خود در کنوانسیون بین‌المللی علوم روان‌شناختی در وین در سال 2017 تاکید کرد: "پیام اصلی که امروز می‌خواهم به شما برسانم این است که به یک معنا، هر دو طرف درست هستند. و از دیدگاه بیولوژیکی مدرن، ما واقعاً نیاز داریم که این ایده‌ها را روی سرشان بگذاریم و یک واقعیت بیولوژیکی بسیار ساده را بشناسیم: این یک حقیقت است، اما انسان ها نیز در زمره ی حیوانات هستند." اساس زیست شناسی انسان حاوی مقادیر زیادی از اصول مشترک است: هر موجود زنده ای از باکتری گرفته تا نرگس کد ژنتیکی اصلی ما را دارد و ساختار سیستم عصبی ما با حیوانات درجه پایین تر مانند مگس ها و کرم ها و همچنین خویشاوندان نزدیک تر مانند بونوبوها مشترک است. اما مطمئناً هر گونه ای منحصر به فرد است.

در حوزه ی زیست‌شناسی شناختی فیچ، محققان تلاش می‌کنند بین زیست‌شناسی تکاملی پایه (مثلا داروین) و علوم شناختی (مثلاً نوام چامسکی و بی‌اف اسکینر) ارتباط برقرار کنند. اما فیچ توضیح می دهد که زیست شناسی شناختی همان رشته ی روانشناسی تکاملی نیست. در حالی که روانشناسی تکاملی در طول دوره ی تکاملی نسبتاً کوتاه 6 میلیون سال گذشته بر ذهن انسان تمرکز می کند، زیست شناسی شناختی رویکرد گسترده تری را اتخاذ می کند که به بسیار زودتر در تکامل انسان باز می گردد. همراه با این رویکرد بسیار مقایسه‌ای، زیست‌شناسان شناختی ویژگی‌های پیچیده‌ای مانند زبان یا موسیقی را به اجزای اساسی متعددی تقسیم می‌کنند که برخی از آنها ممکن است در بین انسان‌ها و سایر حیوانات مشترک باشد و برخی ممکن است منحصر به یک گونه ی خاص باشد. فیچ توضیح داد که زیست شناسان شناختی این رویکرد را «تفرقه و سلطه» یا رویکرد چند جزئی می نامند. بر اساس وجود یا عدم وجود این اجزا، می‌توانیم درخت فیلوژنتیکی را ترسیم کنیم که به محققان اجازه می‌دهد تا گذشته ی تکاملی توانایی‌های شناختی خاص را بازسازی کنند. انسان ها با نزدیک ترین خویشاوندان ما، میمون های بزرگ، ویژگی های بسیاری دارند. ما مغزهای بزرگ، جثه ی بزرگ، عمر طولانی و دوران کودکی طولانی داریم زیرا جد مشترک ما که شامپانزه، گوریل یا انسان نبود (منظور: "حلقه ی گم شده یا موجود ناشناخته ی داروینی که فرض شده گونه ای مابین میمون و انسان بوده است]، نیز دارای این ویژگی ها بود. این فرآیند تکاملی همسانی نامیده می‌شود: گونه‌های مختلف مجموعه‌ای از صفات مشترک دارند، زیرا از یک اجداد مشترک به ارث رسیده‌اند. به گفته ی فیچ، زیبایی همسانی در این است که می‌توانیم با نگاه کردن به گونه‌های زنده از آن برای بازسازی گذشته استفاده کنیم. در مقابل، فرآیند تکامل همگرا است که در آن گونه های مختلف به طور مستقل ویژگی های مشابه را تطبیق می دهند. به عنوان مثال، انسان ها و پرندگان هر دو دوپا هستند، اما نه به این دلیل که ما یک سری اجداد دو پای مشترک داریم. انسان ها و پرندگان به دلایل مختلف در مقاطع زمانی مختلف با دو پا راه رفتن سازگار شدند. فیچ همچنین خاطرنشان کرد که تکامل اغلب مداری است نه خطی، با سازگاری‌هایی که چندین بار در یک گونه ی خاص پدید می‌آیند و ناپدید می‌شوند. به عنوان مثال، بیشتر انسان ها و برخی دیگر از نخستی ها تری کرومات هستند - ما به لطف سه نوع مختلف سلول مخروطی در چشمانمان، دید رنگی داریم. از سوی دیگر، بیشتر پستانداران دیگر، دو کرومات هایی هستند که دید رنگی ندارند. اگر فقط پستانداران را مورد بررسی قرار دهیم، به نظر می رسد که تری کروماسی یک سازگاری بسیار پیشرفته است که انسان تنها با چند گونه ی بسیار تکامل یافته ی دیگر به اشتراک می گذارد. او توضیح داد، اما گسترش شبکه ی مقایسه ای فراتر از پستانداران نشان می دهد که پرندگان نه تنها دارای تری کروماسی هستند، بلکه در واقع دارای چهار مخروط مختلف - تتراکروماسی هستند. ماهی ها، خزندگان و دوزیستان نیز دارای تتراکروماسی هستند، که نشان می دهد که جد مشترک همه ی مهره داران زنده در واقع چهار رنگ بوده و با گذشت زمان پستانداران انطباق بینایی رنگ را از دست داده اند. فیچ گفت، جایی در طول مسیر، پستانداران - حداقل برخی از ما - نوعی دید رنگی جزئی را به دست آوردند. استفاده از ابزار اقتباس دیگری است که چندین بار در دسته های مختلف حیوانات تکامل یافته است. شامپانزه ها، نزدیکترین خویشاوندان زنده ی ما، از ابزارهایی برای صید موریانه و شکستن آجیل استفاده می کنند. شش میلیون سال پیش، جد مشترک ما با شامپانزه ها نیز احتمالاً از ابزارهای ساده ای برای انجام کارهای مشابه استفاده می کرد. از طریق همسانی، ما می توانیم توانایی های شناختی اجداد منقرض شده ی خود را تصور کنیم. اما نخستی‌ها تنها حیواناتی نیستند که می‌توانند از ابزار استفاده کنند. کلاغ‌های کالدونیای جدید از اجسام مستقیم تیز در محیط خود استفاده می‌کنند تا دانه‌هایی را که به سختی قابل دسترس هستند از تنه ی درختان بیرون بیاورند. محققان دانشگاه آکسفورد دریافته‌اند که در آزمایشگاه، این کلاغ‌ها ابزارهای خود را با خم کردن قطعات سیم به شکل‌های قلاب‌دار برای بیرون کشیدن غذا از ظرف‌ها می‌سازند. "اینها حیوانات بسیار باهوشی هستند و توانایی حل تکالیف و فراتر رفتن از هر استعداد بیولوژیکی آنها را دارند، همانطور که ما به عنوان انسان می توانیم. به این ترتیب ما می توانیم ماشین ها را رانندگی کنیم و مته های برقی بسازیم." البته، فیچ اضافه کرد، جد مشترک ما با کلاغ‌ها احتمالاً کاربر ابزار نبوده است، اما این انطباق مشابه به ما اجازه می‌دهد تا سؤالات مهمی بپرسیم: چرا استفاده از ابزار تکامل می‌یابد؟ و چرا در تمام این زمان‌های مختلف، و به روش‌های مختلف، در میان چنین موجودات متمایز تکامل یافته است؟ در کنار استفاده از ابزار، انسان ها بسیاری از توانایی های شناختی را با دیگر گونه ها به اشتراک می گذارند، از جمله شکل گیری خاطرات، دسته بندی ها، احساسات اساسی مانند خشم، برنامه ریزی و تعیین هدف و یادگیری قوانین. این نوع مفاهیم اساسی غیرکلامی احتمالاً زبان را در طی میلیون‌ها سال تکامل پیش‌بینی کرده‌اند. برخلاف استفاده از ابزار، به نظر می‌رسد زبان ویژگی‌ای است که فقط انسان‌ها از آن برخوردارند. فیچ گفت، با این حال، بیشتر اجزای زبان با گونه های دیگر مشترک است. او گفت: "تفاوت اصلی ما با گونه‌های دیگر این نیست که چیزی برای فکر کردن داریم، بلکه این است که می‌توانیم در مورد آنچه که در مورد آن فکر می‌کنیم ارتباط برقرار کنیم". اگرچه برخی از شامپانزه‌ها و بونوبوها یاد گرفته‌اند که با کیبورد امضا کنند یا با آن ارتباط برقرار کنند، اما هیچ‌کدام یاد نگرفته‌اند که «سلام» یا «تولدت مبارک» بخوانند. این به این دلیل نیست که شامپانزه ها باهوش نیستند یا قادر به تقلید نیستند، بلکه به این دلیل است که آنها توانایی بسیار محدودی برای کنترل صداهای خود و تقلید صداهای محیط خود دارند. یک فرضیه ی طولانی مدت برای ناتوانی نخستی ها در صحبت کردن این است که آنها (و سایر حیوانات) فاقد حنجره ی نزول شده ای هستند که انسان ها دارند. با این حال، بیشتر اطلاعات در مورد حنجره ی حیوانات از تشریح حیوانات مرده به دست آمده است. فیچ به عنوان یک فوق دکترای پزشکی به نحوه ی ارتباط حیوانات زنده علاقه مند شد. تا کنون، همه ی پستاندارانی که او مورد بررسی قرار داده است، در حالی که صداهای بلند ایجاد میکنند، حنجره ی خود را در موقعیتی شبیه به انسان پایین می آورند. هنگامی که سگ پارس می کند، حنجره فقط برای لحظه ی پارس کردن به سمت پایین جمع می شود و سپس به سمت بالا می آید. فیچ توضیح داد: "آنچه در مورد ما غیرمعمول است این نیست که حنجره ی نزولی داریم، فقط این است که همیشه پایین است." این تحقیق نشان می‌دهد که آناتومی صدا نیست که برای زبان مهم است، بلکه چیزی در مغز است. یک فرضیه ی قدیمی این است که بیشتر پستانداران فقط اتصالات غیرمستقیم از قشر حرکتی خود به نورون هایی دارند که مجرای صوتی، حنجره و زبان را کنترل می کنند. انسان ها نیز دارای این ارتباطات عصبی هستند، اما همچنین دارای اتصالات مستقیم از قشر حرکتی به نورون های حرکتی هستند که حنجره را کنترل می کنند. این کلیدی است که به انسان ها کنترل دستگاه صوتی ما را می دهد که شامپانزه ها فاقد آن هستند. با این حال، انسان ها تنها حیواناتی نیستند که قادر به یادگیری صداهای پیچیده هستند. یادگیری آوازی به طور مستقل در خفاش ها، فیل ها، فوک ها، آب بازسانان [شامل دلفین ها و وال ها] و چندین خانواده ی مختلف از پرندگان تکامل یافته است. با مطالعه ی همبستگی های عصبی یادگیری صوتی در انواع گسترده ای از گونه ها، محققان می توانند این فرضیه ی اتصالات عصبی مستقیم را آزمایش کنند. تاکنون، مطالعات، دو دسته از پرندگان - پرندگان آوازخوان و طوطی - را مورد بررسی قرار داده‌اند و در هر دو مورد، این فرضیه پابرجاست. پرندگانی که توانایی یادگیری آوازی دارند این ارتباطات مستقیم را دارند، در حالی که پرندگانی که آواز آموز نیستند، مانند کبوتر یا مرغ، چنین ارتباطی ندارند. فیچ توضیح داد: "نتیجه گیری کلی من در اینجا این است که با در نظر گرفتن یک دیدگاه مقایسه ای بسیار گسترده در طیف گسترده ای از گونه های مختلف، این واقعا ابزار قدرتمندی برای توسعه ی فرضیه ها و همچنین آزمایش آن فرضیه ها به ما می دهد." ما می توانیم فرضیه های تکاملی مکانیکی و عملکردی را آزمایش کنیم. فیچ با عمیق‌تر کردن موضوع ارتباط گفت که نحو، مجموعه قوانینی که معنای یک جمله را تعیین می‌کند، واقعاً در قلب زبان قرار دارد. فراتر از کلام گفتاری، انسان‌ها می‌توانند از زبان به اشکال مختلفی استفاده کنند: برای مثال، زبان اشاره و نوشتن به دلیل توانایی ما در استفاده از نحو پیشرفته امکان‌پذیر است. ممکن است میمون ها نتوانند صحبت کنند، اما می توانند صدها کلمه را از طریق علائم یا صفحه کلید یاد بگیرند و بیان کنند. با وجود تسلط بر واژگان بزرگ، سطح نحوی که آنها به دست می آورند تقریباً سطح زبان یک کودک 2 ساله است - اساساً آنها توانایی قرار دادن دو کلمه را در کنار هم دارند. اگرچه این یک سطح بسیار محدود از نحو است، اما همچنان نحو است، بنابراین چیزی مشترک با زبان انسانی وجود دارد. انسان ها زبان را فقط به عنوان رشته ای از کلمات در یک دنباله تفسیر نمی کنند. به طور اساسی، ما می توانیم این توالی ها را به عنوان داشتن یک ساختار سلسله مراتبی مرتبه بالاتر تفسیر کنیم. فیچ و همکارانش در تلاشند تا با بررسی توانایی آنها در یادگیری ساختارهای دستور زبان ساده در مقابل ساختارهای پیچیده تر، تعیین کنند که ارگانیسم های مختلف دارای چه اجزای زبانی هستند. تاکنون، آزمایش‌های مقایسه‌ای نشان داده‌اند که این توانایی برای استفاده از نحو سلسله مراتبی ممکن است منحصر به انسان باشد. در یک سری آزمایش، محققان تلاش کردند دستور زبان سلسله مراتبی را به دو گونه ی مختلف از پرندگان آموزش دهند: کبوترها و کیس. Keas نوعی طوطی بومی نیوزلند است و به خاطر باهوشی بسیار معروف است. به جای استفاده از ضبط صدا، محققان به پرندگان آموزش دادند تا الگوهای بصری مختلف اشکال انتزاعی را تشخیص دهند. حتی کبوترها - نه باهوش‌ترین پرندگان - می‌توانستند بر الگوهای متوالی ساده تسلط پیدا کنند، اما اگرچه هفته‌ها تحت آموزش فشرده قرار گرفتند، هر دو گروه پرنده نتوانستند دستور زبان پیچیده‌تر را بیاموزند. فیچ می‌گوید: "بنابراین جایی که اکنون ما را رها می‌کند این است: بسیاری از گونه‌های مختلف نشان داده شده‌اند که گرامرهای حالت محدود [و] دستور زبان‌های ترتیبی ساده‌تری را انجام می‌دهند، اما در حال حاضر، تنها شواهد خوب برای فراتر رفتن از آن به دستور زبان سلسله مراتبی برای انسان‌ها است." دقیقاً چه چیزی به انسان اجازه می دهد تا این جهش زبانی را انجام دهد؟ فیچ گمان می‌کند که انسان‌ها میل شناختی برای استنباط ساختارهای درخت مانند از توالی‌هایی که برای حیوانات دیگر دشوار یا غیرممکن است، ایجاد کرده‌اند. بر اساس فرضیه ی دندروفیلی او، استعداد منحصر به فرد انسان در نحو ناشی از تفسیر خودکار توالی ها به تکه های سلسله مراتبی منشعب است. فیچ پیشنهاد کرد که برای رسیدن به این سطح بعدی از دستور زبان، انسان ها ممکن است شکل دیگری از حافظه ی انتزاعی را ایجاد کرده باشند که به ما امکان می دهد عبارات را حتی پس از پایان آنها پیگیری کنیم. برای فعال کردن این سازگاری جدید، مغز انسان ممکن است ساختارهای خنثای لازم برای پردازش زبان را تقویت کرده باشد. فیچ اشاره کرد که مساحت بروکا در انسان هفت برابر بیشتر از شامپانزه‌ها است و آن در مقایسه با شامپانزه‌هایی که در مورد آنها می‌شناسیم، منبسط‌ترین ناحیه ی مغز انسان است. علاوه بر این، ارتباط آن با سایر ساختارهای مغز در انسان نسبت به سایر نخستی‌ها بسیار بیشتر است. فیچ نتیجه گرفت: "برای من، هیجان‌انگیزترین امکان دوباره در نحو است. ما چیزهای زیادی به اشتراک می گذاریم، اما یک تفاوت نسبتاً کوچک از نظر معماری مغز، تفاوت بزرگی در توانایی شناختی ایجاد کرد."»:

Humans Are Animals, Too: A Whirlwind Tour of Cognitive Biology”: Alexandra michel: observer: may,june2017

واقعا چه نیازی به رساندن مبحث بسیار پیچیده ی زبان به جانوران اولیه است وقتی امکان مقایسه ی آن بین انسان و میمون ها به اندازه ی کافی غیر ممکن هست؟ موضوع دقیقا به مسئله ی فریب برمیگردد. انسان ها تنها موجوداتی هستند که با کلام با هم ارتباطات مفصل برقرار و در سطح عظیم اجتماعی پیام های پیچیده تولید میکنند. ولی عکس العمل ذهنی مخاطب در مقابل پیامشان عینا مثل خودشان نیست. افراد در طول زندگیشان از پدیده های طبیعی و مصنوعی تجربه های مختلفی به دست می آورند و شنیدن کلمه آمیزه ای معنایی از این تجربیات با تاکید ویژه بر یک یا چندتایشان ایجاد میکند که جالب این است که هر کدامشان فکر میکنند همه ی آدم ها موضوع را مثل خودشان میفهمند درحالیکه به عنوان مثال، کسی که در کودکی سگی دوست داشتنی داشته و آن را از دست داده است، از شنیدن کلمه ی "سگ" احساسی متفاوت با کسی دارد که هرگز با سگی دوست نبوده و درعوض در کودکی توسط سگی ولگرد مورد تهاجم واقع شده است. اما چون مغز انسان در یک شرایط پرخطر اولیه به گونه ای تکامل یافته است که با جدی گرفتن تجربه های شخصی، از انسان اولیه در مقابل خطرات احتمالی بعدی محافظت کند، پس آنچه که مغز به آن دچار آمده باید به سبب نقشش در حفظ نوع بشر تا به امروز پاس داشته شود و چون چاره ای جز این نوع تکامل نبوده، دریافت پیام اشتباه از متن تا حد خودفریبی برای دگرفریبی طبیعی تلقی شود چون این عملکرد مغز، در فریبکاری، به اندازه ی چشم های دروغین روی بال پروانه که پرنده ها را میترسانند، یا دغلبازی پرنده ی مادری که با وانمود کردن به مجروح بودن، جانور شکارچی ای را از محل جوجه های خود دور میکند، یک نوع فریبکاری دفاعی و دروغ مصلحتی است. بنابراین سهلگیری در مقابل هر نوع وضعیت ذهنی ممکن، و به جایش استفاده ی ابزاری از رسانه ها برای همسطح کردن تقریبی اذهان در حکومت های مدرن، بسیار بیشتر از زورگویی جزمی برای احکام بلاشرط تورات و انجیل، دارای امکان نفوذ سیاسی هستند و در صورتی که نوع اول در قالب دموکراتیک در کنار انواع و اقسام حکومت های شرعی با تلقی های استالینی و طالبانی ترویج شوند حتما از بخت و اقبال بیشتری در بین مردم برخوردار خواهند بود بخصوص اگر سطح بالای خودفریبی مردم در بارها چشمپوشی خود روی صحنه هایی که دغلبازی حکومت های رسانه پرور دموکراتیک آشکار میشود را هم بررسی کنید (میتوانید واکنش مردم دنیا به فریبکاری و تحقیر و سوء استفاده ی آشکاری که امریکا در جنگ خود با روسیه بر اوکراین تحمیل کرد را بسنجید و دقت کنید ببینید آیا خیانت های قبلی غربی ها به شرکایشان واقعا هیچ وقت جایی به این خودفریبی عمومی پایان داده است یا نه؟!).

این دوگانه سازی از ابتدا با خود غرب به وجود آمده و یک تصویر تیره و تاریک از قرون وسطای اروپایی برای مردم غرب تخیل کرده تا قدر آزادی خود برای داشتن انواع و اقسام خودفریبی نسبت به خودفریبی یگانه و غیر قابل تحمل شرع مسیحی را بدانند. بنابراین تاکید ویژه میشود بر این که همه ی مردم اروپا به جز چند نفر جادوگر «مظلوم» و البته چند دانشمند و سیاستمدار قدرنادیده مسیحیت را یک جور میفهمیدند که این خودش در مقابل افاضات قبلی فلسفه ی زبان، تناقض گویی میشود. حالا توجه کنید که در دوره ی پس از جنگ دوم جهانی، یهودی ها بزرگترین ستمدیدگان این نظم قرون وسطایی معرفی میشوند. ولی قبل تر که برنامه در حال تکوین بود، این یهودی ها بودند که به این دگم متهم بودند که همه چیز را در خرافی ترین و جاهلانه ترین وضع ممکن میفهمند و این جهالت مآبی را با اسب تروآیشان کلیسای کاتولیک رم، به کل اروپا تحمیل کرده اند. درواقع حتی همین امروز و در دوران حکومت بی چون و چرای اینترنت و صنعت چاپ، اکثر یهودیان هرگز تورات را نخوانده اند چه رسد به گذشته که از لا به لای تلمود و صدها تفسیر تلمودی حرام حلال کن، یهودیت به سمع و نظر پیروانش میرسید. بنابراین درست به اندازه ی مسیحیت، اسلام و هر مذهب دیگری، جهانبینی یهودیان متکثر و اغلب بسیار به دور از تصلب حاکم بر دستورات تورات بوده است. با این حال میبینیم که استعمارگران در سرزمین های مختلف، مذاهب را همواره در مقایسه با تورات و در خلاصه کردن یهودیت و حتی مسیحیت به آن ارج مینهند و برای ادیان بومی دوره های طلایی تخیل میکنند که در مقابل تاریکی قرون وسطای اروپا بایستد. اما چون مطمئنند که بومیان هیچ درباره ی تمدن طلایی گذشته شان نمیدانند و استعمارگرانند که برایشان وداها و دیگر کتب راستین "خدایان" را کشف کرده اند از نگاه پایین به بالای بومیان به خود مطمئنند و از این فرصت برای آمیختن چاشنی های توراتی-انجیلی به دین در حال رسمیت سازی –رسمیت سازی از طریق دانشگاه های ساخت استعمارگران و با تفاسیر شرقشناسان استعماری از مذاهب مربوطه- نهایت استفاده را میبرند و دستورالعملی برای آشپزی میسازند که بسته به شرایط مناسب استعمارگران در هر فضای سیاسی-اجتماعی خاصی بعضی مخلفات آش را زیاد و بعضی را کم کنند و هیچ ابایی از شور شدن و بی نمک شدن و حتی مسموم شدن آش هم ندارند چون نه خودشان بلکه بومیان بخت برگشته باید از آن تناول کنند. جالب اینجاست که درحالیکه در شرق این ادیان به دگم شدن دچار میشوند نسخه های سهل گیرتر و دگرپذیرشان در غرب عملا میل به پلورالیسم پیدا میکنند. هندوئیسم و بودیسم نمونه هایی از این ادیانند که در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 جای زیادی در فرهنگ های اروپایی-امریکایی برای خود باز کردند و این امکان در آنها توسط افراد ظاهرا روحانی ایجاد شده است که در ارتباط مستمر با غربیان بودند و بعضا تربیت غربی داشتند. این ارتباطات به آنها ظرفیت درک مدارجی از دین را میداد که مردم طبقات پایین از آن بی اطلاع و صرفا در اطاعت کورکورانه از آن بودند؛ مثلا رشد تثلیث برهما-ویشنو-شیوا در هند دوره ی استعمار انگلیس. برهمای خالق، ویشنو/کریشنای نگهدارنده و شیوا یا مهادوای نابودگر همه شان در ایجاد دوره ها و رشد و زوال و پایان آنها مشارکت دارند و هر کاری هم که کنند درست است. بنابراین آمدن استعمارگران از راه دریا و نفوذ دانش آنها در جهت تحریف انواع شرک های هندی آنطورکه در سنت فهمیده میشدند نتیجه ی مشارکت برهمای خالق و شیوای نابودگر است و باید تغییر شرایط را موسیقی ای تلقی کرد که شیوای ناتاراجا یا رقصان با آن، رقص نابودی و مرگ میکند. رهبران هندو نه فقط این تغییرات را صحه مینهند بلکه با ادبیاتی کاملا غربی آن را در مقابل دگم بلاتغییر یهودیت با فرض توراتی بودن صرف آن میگذارند؛ امری که بر ALAN BRILL یهودی گران می آید و باعث میشود یهودیانی را که به هندوئیسم جلب شده اند با ادبیات زیر انذار دهد:

«یهودیت به عنوان یک دین در جهان بینی هندی نمی گنجد. یهودیان فقط به عنوان دارمای جداگانه دیگری مانند پارسی ها (زرتشتیان) یا در این مورد دارمای یهود در نظر گرفته می شوند. ما معمولاً در تفکر آنها در مورد دین نیستیم، اما زمانی که هستیم معمولاً به عنوان توصیف نادرست یا بحث در مورد چیز دیگری است. بنابراین در اینجا چهار رهبر هندو وجود دارد که به ما کمک می کند بفهمیم آنها ما را چگونه می بینند. وقتی این متون را می خوانید سؤال من این است: کدام یک از این گزاره ها دقیقاً مانند نظرات مسیحیانی است که هشتاد سال پیش یهودیان را نمی شناختند و خود تصحیح کننده خواهد بود؟ که به یک لحظه ی مدرنیستی مربوط می شود؟ که دفاع از خود در برابر مسیحیان است که یهودیان هدف امنی برای دفاع از خود هستند و نیاز به اصلاح دارند؟ من قبل از هر پستی در مورد ادیان هندی با این پست شروع می کنم زیرا می خواهم خوانندگان یهودی من این احساس را پیدا کنند که دانش آنها از هندوئیسم به اندازه ی دانش هندوها از یهودیت است. این همان چیزی است که یهودیان غیر آکادمیک که درباره هندوئیسم بحث می کنند به آن بی توجهند. پس اینها را بخوانید و به من در پردازش آنها کمک کنید. این پست برای انتقاد از هندوئیسم نیست، بلکه برای سنجش شکاف اولیه بین ادیان است. به خاطر داشته باشید که یهودیان در هند هرگز ذره ای از آزار و اذیت یا تعصب را تجربه نکرده اند.

(1) Sarvepalli Radhakrishnan فکر می کرد یهودیت توسط مسیحیت جایگزین شده است، (2) Surendranath Dasgupta- یهودیت در مقایسه با هندوئیسم ابتدایی است (3) سوامی ویوکاندا -یهودیت بت پرستی خود را نمی بیند (4) سای بابا- از نادیده گرفتن به ترکیب افکار تصادفی رفت.

اولین نویسنده ای که به او نگاه خواهیم کرد ، سروپالی راداکریشنان (1975-1888) فیلسوف و سیاستمدار هندی بود که اولین معاون رئیس جمهور هند (1952-1962) و دومین رئیس جمهور هند از سال 1962 تا 1967 بود. او یکی از تأثیرگذارترین علمای هند بود که رادیاهیل و متفکران مذهب شرق را با اندیشه های غربی مقایسه کرد و نشان داد چگونه نظام های فلسفی هر سنت در چارچوب سنت های دیگر قابل درک است. او تفسیرهای معتبری از ادبیات مذهبی و فلسفی هند برای جهان انگلیسی زبان نوشت. انتصابات آکادمیک او شامل دانشگاه آکسفورد (1936-1952) بود. راداکریشنان تحت تأثیر تفکر پروتستانی زمان خود قرار گرفت و یهودیت را در مقایسه با مسیحیت قانونی و بدوی ترسیم کرد.:

- "مذهب هندو با شخصیتی کاملاً عقلانی مشخص می‌شود. {...} تمدن برهمنی به این نام خوانده می‌شود، زیرا توسط متفکران برهمنی هدایت می‌شود که برای قضاوت در مورد مسائل بدون احساس آموزش دیده‌اند و نتیجه‌گیری‌های خود را بر اساس مبانی تجربه استوار می‌کنند."

-"عیسی شریعت پسا موسایی را که بسیار کمتر از عالی ترین آرمان ها بود، تحمل کرد."

-"یهوه ی عهد عتیق اساساً یک خدای ملی بود. اسرائیل نژاد منتخب خدا باقی ماند و ملت های بت پرستی که تسلیم اقتدار او می شدند و برای عبادت در صهیون می آمدند، موقعیتی را اشغال می کردند."

-"عیسی به دلیل میراث یهودی خود بسیار با مشکل مواجه شد. عیسی از قبل وجود خدا را درک کرده بود. پیام عیسی غلبه بر تضاد دروغین (یهودی) بین انسان و خدا بود با بازتعریف انسان و خدا شبیه «آن تو هستی»."

-"چرا هندوئیسم بت ها را ریشه کن نکرد؟ پاسخ: چون هند بر خلاف منطقه ی کوچک دان تا بیر شوا، کشوری عظیم است."

-"متفکران هندو، در حالی که خودشان آرمان بسیار بالایی داشتند، عدم آمادگی مردم را برای آن درک کردند و بنابراین به جای زورگویی وحشیانه، به مراقبت دقیق پرداختند. آنها خدایان فرودست را پذیرفتند، که توده‌ها آنها را ناآگاهانه می‌پرستیدند و اصرار می‌کردند که همگی تابع خداوند یگانه هستند."

نویسنده ی دوم Surendranath Dasgupta (1887-1952) یک محقق سانسکریت و فلسفه بود که اولین آثار مرجع اساسی را در مورد فلسفه ی هندی که هنوز در سال 2013 مورد استفاده قرار می‌گرفت تولید کرد. مانند جوزف کلاوسنر در اسرائیل، مردم نظرات داسگوتا را حتی اگر چندین بار غیرمستقیم بشنوند، می‌دانند. داسگوتا همچنین به عنوان نویسنده ای شناخته می شود که "[میرچا] الیاده" را به مذهب هندی متمایل کرد. الیاده در هند زیر نظر داسگوپتا در دانشگاه کلکته تحصیل کرد، اما رابطه ی او با داسگوپتا زمانی که عاشق دختر داسگوپتا، مایتریا شد، تیره شد. رویکرد داسگوپتا نشان دادن ماهیت ابتدایی یهودیت و عدم برتری ادعایی بر هندوئیسم است.:

-"خدای یهود همیشه نگران است که بنی اسرائیل جز او خدایان دیگری را نپرستند و مانند پادشاهی که می‌خواهد رعایای خود را به خود وفادار نگه دارد، ظالمانه‌ترین مجازات را بر خیانتکاران و یاغیان تحمیل می‌کند و آماده است که بر کسانی که به او وفادار هستند و قوانین و دستورات او را رعایت می‌کنند، عنایت کند. او {...} معجزات خود را به نمایش می گذارد تا آنها را با هیبت و ترس مبهوت کند. اما این فقط نشان می دهد که مردم در این مرحله قادر به درک نیروی چیزی جز ترس نبودند. خدای اینجا تقریباً یک خدای مادی است، باد، آتش، آتشفشان و دریا، که یک لحظه گناه ما را نمی بخشد."

-"بنابراین، در میان یهودیان، ابراهیم و موسی را می‌بینیم که با خدا عهد می‌بندند، او به عنوان متحد آنها عمل کرد، عظمت قدرت خود را با معجزات خود به آنها نشان داد، مردان را به خاطر اعمال ناشایستشان با آتش و سنگ مجازات کرد."

-"در دین یهود می‌بینیم که خدا با موسی عهد می‌بندد که او و قومش سنگ، درخت و مجسمه را نپرستند، بلکه فقط خدا را بپرستند و از دستورات او اطاعت کنند. اغلب این دستورات ناشی از توجه به جایگاه انسان در میان اعضای یک جامعه است." {به این معنی که اجتماعی بود و مبتنی بر الهیات وحیانی نبود.}

-"در یهودیت مکاشفه ازجمله مکاشفه ی ذات خدا یا هر نوع تجربه ی معنوی ممنوع بود."

داسگوتا قسمت زیر را ادامه می دهد و نشان می دهد که اوپانیشادها قبلاً بر این موقعیت بدوی یهودی برتری داشتند. او همچنین نشان می دهد که چگونه آیین یهودی به همان اندازه آیین ی هندو بدوی است.:

-"غالباً در کتاب مقدس افراد مسن‌تر مانند هندوها، پارسی‌ها و یهودیان، مقررات مربوط به غذا و نوشیدنی و آلودگی‌ها به نظر می‌رسد که نیروی اخلاقی مشابهی با قوانین مربوط به جرائم اجتماعی با ماهیت اخلاقی دارد. به نظر می رسد که از یک حس بدی اولیه که در نتیجه حاصل می شود {...} به تدریج ایده ی گناه رشد کرد. {...} ایده ی ابتدایی این بود که نوعی ماده است که انسان را فاسد می کند ، بیماری ایجاد می کند ، فرد را در معرض بدبختی قرار می دهد و همچنین ممکن است به شخص بچسبد و حتی پس از مرگ در شرایط روح بئدگی جان یا در جهنم باعث بدبختی شود."

-"دورکیم توضیح داد که یهودیان در جشن خیمه‌ها مراسمی را انجام می‌دهند که در آن حرکت در هوا بر اساس عملکرد صحیح باعث باریدن باران می‌شود."

و نشان می دهد که فرهنگ کتاب مقدس در مقایسه با فرهنگ عقلانی هند، ضد علم است.

-"بنابراین، نظریه ی تکامل به شدت این ایده را رد می کند که عهد عتیق کلام خداست که موجودی دانای کل است، زیرا آموزه ی آفرینش همانطور که در عهد عتیق آمده است، قطعاً توسط تحقیقات علمی مدرن نادرست است. حال اگر انجیل به عنوان کتاب مقدس نازل شده از سوی خداوند تلقی نشود، اعتبار اکثر آموزه های کتاب مقدس و وعده های مندرج در آن به عنوان پاداش و کیفر اطاعت و تخطی از اوامر خداوند از بین می رود. انسان علم مدرن قبل از اینکه یهوه خدای جلیل در قفس گذاشته شود و برونو زنده زنده سوزانده شود متزلزل نشده است. امروزه بسیاری به تکامل اعتقادی ندارند."

سومین متفکر سوامی ویوکاندا (1863-1902)، راهب هندو و مرید اصلی قدیس هندو راماکریشنا در قرن نوزدهم است و مسئول آوردن هندوئیسم به غرب است. او یک شخصیت کلیدی در معرفی فلسفه های هندی ودانتا و یوگا به جهان غرب بود و با افزایش آگاهی بین ادیان، هندوئیسم را در اواخر قرن نوزدهم به جایگاه یک دین بزرگ جهانی رساند. او یکی از نیروهای اصلی در احیای هندوئیسم در هند بود. او شاید بیشتر به خاطر سخنرانی الهام بخشش که در آن هندوئیسم را در پارلمان ادیان جهان در شیکاگو در سال 1893 معرفی کرد، شناخته شده است.:

-"اگر کسی تاریخ دین یهود را دنبال کند، کاملاً روشن می شود که در واقع یهودیان در ابتدا بت پرست بودند."
-"با درجات، قربانی کردن انسان با ختنه جانشین شد. و فحشا و تصویر پرستی و غیره به تدریج از بین رفت."

-"در میان یهودیان بت پرستی مذموم است، اما معبدی داشتند که صندوقچه ای در آن نگهداری می شد که آن را تابوت می نامیدند که در آن جدول های شریعت محفوظ بود و بالای صندوق دو شکل از فرشتگان با بال هایی دراز بود که قرار بود حضور الهی در میان آنها به صورت ابر ظاهر شود."

-"مذهب تمام نژادهای سامی، با اندک تغییرات جزئی، تقریباً همیشه یکسان بود. {...} تقریباً هر خدایی ملوک نامیده می شد." (او مفهوم پادشاهی و فرمانروایی [("ملک" یعنی پادشاه)] را با قربانی کردن فرزندان [برای خدایی به نام ملوک] مرتبط می کند.)

پیام اصلی ویوکاندا این بود که عارفان در هر دینی به یک زبان صحبت می کنند و یک حقیقت را آموزش می دهند. او در چندین جا این سوال را مطرح می کند که هندی ها ممکن است دین ابتدایی خود را حل نکرده باشند، اما ادیان کتاب مقدس دین پیشرفته ای تولید نکرده اند. ما ممکن است بت داشته باشیم، اما شما سوامی های معنوی بزرگی تولید نمی کنید. ارزش تحمل بتها را دارد اگر چنین عرفای بزرگی تولید کنیم.

چهارمین شخصیی که به او نگاه خواهیم کرد، شری سای بابا (1926-2011) یک گورو هندی است که پیروانش نیز او را یک آواتار، قدیس روحانی و معجزه‌گر می‌دانستند. ساتیا سای بابا ادعا می‌کرد که می‌تواند اشیای کوچک مانند حلقه‌ها، گردن‌بندها و ساعت‌ها را همراه با گزارش‌هایی از شفای معجزه‌آسا، رستاخیز و روشن بینی، که شکاکان آن‌ها را ترفندهای ساده ی فریب می‌دانستند، درآورد.

سای بابا بسیاری از پیروان یهودی از جمله خاخام دووید زلر را به خود متصل کرد و سای بابا خاخام های شلومو کارلباخ و زالمان شاختر را برای یک کنفرانس گوروها آورد. سای بابا به دنبال این بود که به فرد کمک کند تا از الوهیت ذاتی خود آگاه شود و بر اساس آن رفتار کند، این آگاهی را در زندگی روزمره، عشق و کمال الهی ترجمه کند، و زندگی خود را پر از شادی، هماهنگی، زیبایی، لطف، تعالی انسانی و شادی پایدار کند. سای بابا یگانگی همه ادیان را به عنوان بخشی از آموزه‌های خود گنجانده است و چندین معابد او دارای نمایش موزه‌ای هستند که در مورد ادیان جهانی آموزش می‌دهند. در اصل، سای بابا هر چند بار به او توضیح داده شد که یهودیت و مسیحیت یک دین نیستند و آنها در پرستش عیسی و نماد صلیب مشترک نیستند، نمی توانستد بفهمد. سرانجام او کتابچه ای 33 صفحه ای درباره یهودیت را فهمید و نوشت. (با خیال راحت تمام مطلب را بخوانید)

او از منابع زیر استفاده کرد
1. ادیان جهان – یهودیت نوشته ی کنت اتکینسون.
2.
یهودیت، چاپ سوم، ادیان جهانی اثر مارتا ا. موریسون، استیون اف. براون.
3.
کتاب همه چیز یهودیت – نوشته ریچارد دی. بانک
4. یهودیت برای آدمک ها: خاخام تد فالکون، دکتر دیوید بلاتنر
5. تاریخ یهودیان نوشته ی پل جانسون
6. فرهنگ لغت آکسفورد دین یهودی، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 1997
اما در خلاصه ی او چه اشتباهی رخ داده است؟ چه چیزی باید در این الگوی فکری اصلاح شود که بتواند این پاراگراف هایی را که توسط یهودیان نوشته نمی شود تولید کند؟ او چه چیزی را از دست می دهد که این خلاصه ها را ایجاد می کند؟ کیفیت تونال او کجاست؟

-"یهودیت ارتدوکس: به عنوان پاسخی به رشد یهودیت اصلاح طلب در اروپا، موسی سوفر (1762-1839)، خاخام از براتیسلاوا، در منطقه ای که اکنون به نام اسلواکی شناخته می شود، از همه ی یهودیان سنتی خواست که با مدرنیته سازش نکنند. او آنها را فرا خواند تا اگر نمی خواهند هویت یهودی خود را از دست بدهند، خود را از جوامع تحت سلطه ی اصلاحات جدا نگه دارند. یهودیت ارتدوکس شکل سنتی یهودیت است. اگرچه یهودیت ارتدکس در طول زمان برای انطباق با وقایع تاریخی و شرایط جدید تغییر کرده است، اما همیشه ریشه ی محکمی در سنت داشته است. این کتاب تلاش می کند از بسیاری از قوانین باستانی که به صورت مکتوب در متون مقدس یهودی حفظ شده است، پیروی کند، و همچنین قوانین دیگری که به صورت شفاهی از طریق نسل های متوالی رهبران مذهبی یهودی به نام خاخام ها منتقل شده است. یهودیان ارتدکس در روز سبت، هفتمین روز هفته، همانطور که در کتاب مقدس یهود دستور داده شده است، استراحت می کنند. زبان عبری، زبان یهودیان، هنوز در عبادت استفاده می شود. زنان در یهودیت ارتدکس باید در هنگام عبادت سر خود را بپوشانند و جدا از مردان بنشینند. مردان باید همیشه سر خود را پوشیده نگه دارند تا به آنها یادآوری کنند که خدا بالاتر از همه چیز است. مردان یهودی ارتدوکس به طور سنتی، طبق کتاب مقدس یهودی، ریش و موهای خود را جلوی گوش خود کوتاه نمی‌گذارند (لاویان 19:27)."
-"بسیاری از جوامع یهودی ارتدوکس از [زبان] ییدیش در زندگی روزمره استفاده می کنند و در طول مراسم عبادت به زبان عبری صحبت می کنند. از آنجایی که یهودیان ارتدوکس از قوانین سخت غذایی (کشروت) پیروی می کنند، به طور سنتی جدا از سایر مردم زندگی می کنند."

-"یکی از سنت‌های عرفانی یهودی تعلیم می‌دهد که الوهیم یگانه است و به صورت کثیر ظاهر می‌شود. به این معنا، YHVH به کلیت (استعلایی، که همه چیز را در بر می گیرد) اشاره دارد، و الوهیم به امر نهفته اشاره دارد، آن جرقه ی الوهیت که در هر یک از بیان های وجود واحد بیدار می شود. این راه دیگری برای یادآوری به مردم است که آنچه که آنها به عنوان بسیاری از اشکال فردی (مردم، حیوانات، گیاهان، سنگ‌ها و غیره) می‌بینند، در پشت صحنه، همه بخشی از یک است."

-"خداوند علاوه بر ده فرمان، قوانین و مقررات بسیار دیگری را به موسی عطا کرد. به عنوان مثال، عبرانیان از خوردن انواع خاصی از غذاها، مانند گوشت خوک، که خدا آن را نجس اعلام کرد، منع شدند. کتاب‌های کتاب مقدس خروج و لاویان حاوی تفاسیر گسترده‌ای درباره ی وحدت ادیان - یهودیت و درباره ی هر یک از ده فرمان و چگونگی انجام آنها در زندگی روزمره است. قوانین گسترده برای یادآوری خدا به یهودیان و کمک به آنها برای رفتار صحیح تعیین شده بود. از آنجا که همه ی ادیان دارای عقاید، قوانین و مقرراتی هستند که آنها را از سایر ادیان متمایز می کند، بسیاری از محققان می گویند که دین یهود با موسی و تورات آغاز می شود. این به این دلیل است که موسی منبع سنتی سبک زندگی منحصر به فرد یهودیت است."»

معلوم نیست چرا بریل از بعضی از این عبارات ناراحت است. چون بلاخره همه قبول داریم که یهودیان ارتدکس وجود دارند و رهبرانشان بسیار هم قدرتمندند. انگار برای بعضی یهودی ها حتی یادآوری وجود بعضی یهودی های دیگر آزاردهنده است و این خود ثابت کننده ی تنوع است. اما بازخوردهای مقاله مطالب مهمتری را به ما یادآوری میکند. این مقاله تحت عنوان Some Modern Hindu Approaches to Judaism در تاریخ 11نوامبر 2013 در https://kavvanah.blog/ درج شده است. بعضی پاسخ ها به آن جالب است ازجمله شخصی به نام جف آیگز نوشته است:

«به نظر می رسد که آنها بیشتر اطلاعات خود را از مبلغان مسیحی دریافت کرده اند (اگرچه من در واقع تا حدی با داسگوتا موافقم). جالب اینجاست که تبتی‌ها دیدگاه مدرن‌تری نسبت به یهودیت دارند، زیرا تا اواخر قرن بیستم به‌طور گسترده با یهودیان روبرو نشدند.»

مارا شیفرن حتی به کنه مطلب نزدیکتر میشود:

«برای من سخت است که ببینم چگونه سنت های اولیه ی ودایی را می توان از نظر عقلانی کمتر از لایه های اولیه ی یهودیت کتاب مقدس بدوی در نظر گرفت. و البته قبل از آن بسیاری از تاریخ به سادگی از دست رفته است، فراتر از مردم با فرهنگ اسب جنگی به جنوب می روند و در بخشی از شبه جزیره ی هند مستقر می شوند و علیه همسایگان خود جنگ می کنند. حتی باگاواد گیتا، درباره ی عموزاده هایی است که برای حفظ حق الهی جنگ می کنند. بعلاوه، برخی از آنچه در بالا خلاصه کردید، یهودیت بود که با واسطه ی مسیحیت و سپس دوباره از دید دانشمندان هندو میانجی شد. و اولین دانشمندانی که شما نام بردید، تصوری بسیار ثابت از یهودیت دارند. از این نوع کلمات، محدود به دوران کتاب مقدس است، نه یک دین زنده با سنت شفاهی که کتاب مقدس اولیه و بنیادین را دوباره تفسیر می کند. با توجه به اینکه تکامل یک جنبه ی کلیدی از توسعه ی تفکر هندو و وسعت فلسفه ی ودانتیک است - ناگفته نماند، در سطوح تحلیل متن- اتخاذ خط مشابهی در توصیف یهودیت با طرفداران شما برای من منطقی است. همچنین، نمی‌دانم آیا کتاب «انسان هلاخی» ممکن است برای برخی از محققان آنجا جذاب باشد - نه ویژگی‌های تاریخی، بلکه بیشتر به معنای شمارش جابجایی‌هایی که هویت هلاخی می‌تواند به خود بگیرد. و برهمنیسم تا به امروز بسیار تشریفاتی باقی مانده است. یک تفاوت بزرگ این است که به لطف خاخام های اولیه، پس از نابودی، یهودیت باقی مانده بسیار متمرکزتر از هندوئیسم شد. قانون و متونی که بارها و بارها قانون را تفسیر می کنند. هندوئیسم با گذشت زمان بسیار متفاوت تر می شود.»

و بریل در پاسخ این تحلیل مینویسد:

« مارا. همه ی آنها سنت خود را عقلانی می بینند. به لئو بایک یا سولوویچیک فکر کنید. این یک اصل اساسی هندوئیسم مدرن است. با این حال شما نکته ی خوبی را مطرح کردید که من درج نکردم. آنها فکر می کنند که خدای کلمات زنده با دین در حال توسعه دارند و ما دین ایستا از گذشته داریم. من قطعاً بر پویایی در یهودیت تأکید خواهم کرد. آنها وداها را با تفاسیر و 5 مکتب فلسفی هند می فهمند. آنها سرد به متن نزدیک نمی شوند.»

ظاهرا آقای بریل خیلی از جانب توصیف یهودیت به عنوان اطاعت کورکورانه احساس ناراحتی میکند که میخواهد ثابت کند هندوئیسم هم علیرغم وانمودیش به تکامل گرایی و به روز شدگی، اسیر «تفسیرهای خاخامی» است. ولی موضوع وقتی جالبتر میشود که مقاله ی دیگر او در همین وبلاگ به نام Hindu Tantra and Kabbalistic Judaismبه تاریخ 21 اکتبر 2014 را بخوانید. آنجا به عیان نوعی خودفریبی دگرفریبانه را در جناب بریل هم شناسایی میکنید. بریل در مقایسه ی یوگای تانترا در شیواپرستی و ویشنوپرستی هندوئیسم با کابالای یهودی، به هندوئیسم حق میدهد که اینجا شبیه یهودیت شده است ولی میخواهد اثبات کند که برخلاف تصور جریان های معنویت نو که فکر میکنند یوگای تانترا یک معنویت جویی شخصی است خود هندوئیسم بر رسیدن به مقصد در یوگا به واسطه ی گورو یا مرشد خداشناس دینی تاکید دارد.:

« می‌خواهم یکی از تانتراهایی را که به عنوان یکی از ترجمه‌های آرتور آوالون از شاکتی تانترا در سال 1916 معروف شده است، اضافه کنم. این یکی رازهایی از کولارناوا تانترا نامیده میشود (حدود 1150 میلادی) و به تانترای فداکاری معروف است. در آن گورو می آموزد که مرشد مانند چاهی عمیق است که می توان و باید از آن خرد و برکت بیرون کشید و از حضور نادر خود برای پیشبرد خود در مسیر معنوی استفاده کرد. این متن مقدس با یک سؤال توسط شاکتی، مادر جهان، آغاز می‌شود که چگونه همه ی ارواح ممکن است به رهایی از غم، جهل و تولد دست یابند. خداوند مفرد خداباور، لرد شیوا، پاسخ می دهد، و آیات کولارناوا تانترا را بیان می کند که شیوا امر میکند تنها از طریق گورو می توان رهایی یافت و عابد باید پاهای گورو را پرستش کند.: "لرد شیوا گفت: یک واقعیت وجود دارد. اسمش را شیوا بگذار. همه ی ارواح تجسم یافته، جیواها، همه ی مخلوقات متولد شده، بخش هایی از من هستند، مانند جرقه های آتش. اما تولد انسان از همه مهمتر است، زیرا در آن زمان است که فرد بیدار می شود و از وضعیت اسارت و ضرورت رهایی آگاه می شود. آن وقت است که فرد در موقعیتی قرار می گیرد که می تواند برای رهایی خود از اسارت گام بردارد. انسان‌ها اراده‌ای دارند و مانند سایر موجودات کاملاً تابع انگیزه‌های طبیعت نیستند. جهانی که پس از ریختن بدن فیزیکی به آن می‌رسید، با سطح هوشیاری به دست آمده در بدن تعیین می‌شود. پس تا زمانی که بدن پابرجاست، خودت در جهت هدف رهایی تلاش کن. تمام ترس از پریشانی، غم، بخل، توهم و سرگشتگی تنها تا زمانی وجود دارد که فرد به ساتگورو پناه نبرد. همه ی سرگردانی ها در اقیانوس زاد و ولد که سامسارا نامیده می شود و مملو از غم و اندوه و ناپاکی است، تا زمانی ادامه می یابد که هیچ ارادتی به شیوا گوروی مقدس نداشته باشی." پرستش پاهای مقدس- افراد ناآشنا ممکن است تعجب کنند که چرا پاهای مقدسین در آیین هندو با احترام پرستش می شود. طبق سنت، کلیت ساتگورو در پاهای او قرار دارد. تمام جریان های عصبی در آنجا خاتمه می یابند. نقاط حیاتی هر اندام بدن او درون اختری، ذهن درونی و روح او وجود دارد. پاها را لمس کنید و ما استاد روحانی را لمس می کنیم. عرفا تعلیم می دهند که انگشت شست پای چپ بیشترین لطف را دارد. برقراری پیوند خود با صادیق [یا روحانی یهودی] برای جنبش حسیدی ضروری است. تجسم ربی به عنوان یک عمل در قدیمی ترین متون حسیدی مانند یوشر دیوری امت قرن هجدهم اثر مشولام فیویش شروع می شود و تا قرن بیست و یکم به عنوان یک عمل در ساتمار و لوباویچ ادامه می یابد. با این حال، حسیدیم ، تا آنجا که من می دانم، به خصوص به دنبال لمس پاهای ربی نیست. برای مثالی از این عمل، اجازه دهید به ربی ناخمن از برسلوف نگاه کنیم، که شبیه به یک گورو، منبع ارتباط است و از آن به عنوان nachal novea mekor chochma یاد می‌شود - «رود روان، سرچشمه خرد» (امثال 18:4). دلیل اصلی سفر ما به صادیقیم واقعی این است که در هر شرایطی که باشیم، شایستگی تشووه - بازگشت به سوی خدا - را داشته باشیم. با این حال، اگر کسی به هر دلیل خودخواهانه به سمت یک ربی سفر کند یا نزد یک ربی برود، مثلاً از او نوعی اعتبار یا موقعیت عمومی دریافت کند، کاملاً از نزدیک شدن به صادیق شکست می خورد. زیرا او برای جلال خود به آنجا سفر می کند. بلکه جوهر نزدیک شدن به صادیق زمانی است که نیت انسان فقط برای خدا باشد- تا صادیق او را به خدا نزدیک کند و از تنگناهای معنوی که در آن افتاده است بازگرداند. (Reb Noson of Breslov, Likutey Halakhos, Hil. Shabbos 7:21 (خلاصه شده) ترجمه شده توسط Dovid Sears)

ربی نوسون از برسلوف (Likutey Tefilos II، 28) از رهبری که جنبه ای از موسی خواهد بود درخواست می کند تا مردم را نجات دهد زیرا مردم خودشان نمی توانند این کار را انجام دهند. بیایید بدانیم در جستجوی یک رهبر واقعی مانند موسی کدام راه را دنبال کنیم. به دلیل حقارت و ضعف عمیق امروزی که دیگر نور باطن چهره‌هایمان نمی‌درخشد، هیچ کس نمی‌تواند به ما کمک کند جز آن استاد استثنایی و پیشوای واقعی که جنبه‌ای از معلم ما موسی خواهد بود، کسی که می‌تواند ما را با ادراکات مقدس روشن کند تا به هدف واقعی یعنی شناخت و ادراک تو در سراسر منظر خلقت برسیم.»

پس مای یهودی فقط توسط خاخام میتوانیم روشن شویم همانطورکه هندو فقط توسط گورو میتواند روشن شود. شما میتوانید هرجا که مذهبی را با مذهبتان موافق میبینید از ریشه ی الهی هر دو مذهب بگویید و هرجا که آن را با مذهب خود مخالف دیدید بگویید مذهب مقابل تحریف شده است و لحظه ای هم به تحریف شدن مذهب خود نیندیشید. این هیچ برای کفاری که مذهب شما و مذهب مقابل را همزمان تعریف و نیمه شبیه کرده اند گران نمی آید. چون مذهبی که اطاعت را به طور خودآگاه از آن می آموزید به طور ناخودآگاه اطاعت را در شما نهادینه میکند و آن را نگه میدارد برای جاهای مهمتر؛ جاهایی که بدون این که بفهمید از رسانه های کفاری که حودتان و مذهبتان را یکجا به سخره میگیرند اطاعت میکنید و در پذیرش انواع خودفریبی های دگرفریبانه ولی تحت کنترل، به یک سرباز برای نظامی تبدیل میشوید که ممکن است فکر کنید از آن نفرت دارید.

مطلب مرتبط:

مذهبی ها بیشتر دوست مردمند یا سکولارها؟

کفر آریایی: چگونه میشود روحانیون و دین ستیزان با هم در ایجاد مذاهب متحد شوند؟

تورات نازی های امریکایی: دایناسورها، فضایی ها و ناخودآگاه فرویدی

تالیف: پویا جفاکش

در دسامبر 2022 بی بی سی انگلیسی، گزارشی درباره ی گردهمایی راست گراهای افراطی در برلین منتشر کرد که در آن عنوان شده بود:

« در خارج از کشورهای انگلیسی زبان، آلمان بزرگترین مرکز پیروان تئوری های توطئه ی QANONبا منشا ایالات متحده و طرفداران ترامپ در جهان است. آنها نفرت خود را نسبت به یک "دولت عمیق" ادعایی [یا دولت در سایه] متمرکز میکنند. آنها در دل آن، نخبگانی فاسد، قدرت طلب، کودک کش و آزارگر را تصور میکنند. دشمنان آنها افراد لیبرال، جهانگرا و اغلب یهودی هستند. طرفداران آلمانی QANON در اواخر اوت 2020 در ساختمان پارلمان آلمان، رایشستاگ، به نیروهای ضد وکس، نئونازی ها و رایش بورگر پیوستند. پلیس، معترضان را قبل از این که بخواهند وارد شوند، روی پله ها متوقف کرد.»

علاقه ی خاص بی بی سی به وصل کردن حامیان دونالد ترامپ به آلمان و سابقه ی نازی آن، بخصوص متوجه مستمعین امریکایی خود است که هر ساله سالگرد پیروزی ایالات متحده بر نازی ها را به حالتی قهرمانانه جشن میگیرد. ولی هیچ وقت توضیح داده نمیشود که افکار نازی چگونه در امریکا پا گرفتند تا بعدا مانند خود را در مرکز قبلی نازی ها یعنی آلمان بازسازی کنند؟ این است که در سال های اخیر، افراد بیشتری "می بروسل" فقید را به یاد می آورند. او ادعای عجیبی داشت و آن این که نازی ها در جنگ جهانی دوم شکست نخورده اند بلکه فقط مقر قدرت خود را از آلمان به ایالات متحده منتقل کرده اند. بروسل از دهه ی 1960 در زمان مرگش در اثر سرطان سینه و در سن 66سالگی در دهه ی 1980 پیوسته گزارش هایی حول این فکر منتشر میکرد. با این که باور به پیروزی نازی ها در جنگ جهانی دوم سخت است، اما در مورد مهاجرت موفق بسیاری از افراد نازی ازجمله دکتر جوزف منگله ی بدنام به امریکای لاتین و نیز درآمدن دانشمندان نازی به استخدام ایالات متحده جهت تاسیس بنگاه هایی مثل سازمان سیا و حتی ناسا تردیدی وجود ندارد. اما شاید ارتباط عمیق تری بین نازیسم و ایالات متحده در ریشه های آنها واقعی باشد.

مدتی قبل از رسیدن به این مرحله، جانور ملی ایالات متحده یعنی عقاب سر سفید سوژه شده است. او درواقع فقط نسخه ی بومی و منحصر به فرد عقاب طلایی امپراطوری روم در امریکای شمالی است. آرم نازی ها هم عقابی را نشان میداد. چون آنها هم درصدد احیای رایش رومی بودند. عقاب به عنوان شاه پرندگان، نسخه ی آسمانی شیر زمینی به عنوان سلطان چهارپایان است. این زمینه ی آسمانی، او را الهی نشان میدهد و نشانگر این رابطه است که روم به واسطه ی واتیکان و مقبره ی پطرس قدیس روم شده است و تاریخ قبلی روم باستان مستمسکی برای روم دوره ی کلیسا است. کلیسا البته زمینی شده است و پطرس هم با پرنده ای نشان داده میشود که پرواز کردن را از دست داده است: خروس. خروس هم پرنده ای تاج دار است و هنوز حالت شاهی دارد و هم با اعلام کردن خورشید طالع که به رنگ تاج او سرخ است حکومت معنویت و ارتباط عیسی مسیح با خورشید به کنایه از نور معنویت را نمایندگی میکند. علاوه بر آن، خروس خوردنی است همانطورکه گوشت و خون عیسی مسیح در عشای ربانی در قالب نان و شراب خورده میشود. درواقع همانطورکه عیسی در مقام بره ی خدا جانشین شیر زمینی برای خورده شدن بود، پطرس قدیس هم در مقام خروس خدا جانشین عقاب آسمانی برای خورده شدن بود. بنابراین پطرس، در ابتدا یک نسخه ی ایتالیایی عیسی مسیح بوده و مستقیما از دل فرهنگی برخاسته است که در آن مردم غذاهایی را که میخوردند میپرستند. قطعا اگر تبلیغات تقریبا مذهبی خوراکی ها در مصرف گرایی مدرنیته را در نظر بگیریم، نباید عصر خیلی دوری باشد. اما درست مثل عیسی مسیح که 2000 سال به عقب پرتاب شده است مفاد اولیه ی فرهنگی که به جای عیسی مسیح در قالب خروس پطرس به خورد امپراطوری روم و مردم مذهبیش داده شده است میلیون ها سال و به قدمت کیهان معرفی شده است، نه توسط کسانی که به صراحت ادعای ایجاد مذهب داشته باشند بلکه توسط داروینیست های ظاهرا مذهب ستیز و ظاهرا علم محور پیرو هاکسلی میز رودس که نظریات مثلا علمی خود را بر اساس غذاپرستی فقرای فراوان قرن 19 تنظیم میکردند. ازآنجاکه بسیاری از پایه های داروینیسم در زمان خود به اندازه ی کافی باورناپذیر و حتی مضحک به نظر میرسید بخش اعظم کار به قرن بیستم و دورانی که داروینیسم در یک هیاهوی انبوه رسانه ای تقریبا جا افتاد موکول شد. در این دوره آنقدر جرئت در فاش گویی به وجود آمد که ارکان داروینیسم، بدون این که دقیقا معلوم باشد چرا، تیرانوسوروس رکس را سلف اصلی مرغ خانگی و نسخه ی نرینه اش خروس معرفی کردند در حالیکه درباره ی پرندگان به طور کلی، دایناسورهای کوچکتر موسوم به راپتور را اسلاف پرندگان بعدی میخواندند. تیرانوسوروس یعنی سوسمار جبار به کنایه از تیران ها یا جباران که مهرهای اصلی حکومت های یونان باستان بودند. امپراطوران رومی هم اخلاف تیران های قلدری مثل سولا و کراسوس و جولیوس سزار بودند. تیرانوسوروس عنوان خانواده ای از دایناسورهای گوشتخوار دوپای ماقبل تاریخ است. اما رکس یعنی شاه، و تیرانوسوروس رکس، اسما شاه سوسمارهای جبار بود. بنابراین خروس و به دنبالش هر کسی که رم باشد و عقاب را نشان خود کند، جانشین تیرانوسوروس رکس است. اما چرا یک دایناسور؟ دایناسوروس یعنی سوسمار ترسناک. در این کلمه لغت سوروس به معنی سوسمار، دقیقا تلفظ دیگر "سراف" به معنی خزنده است و سرافیم یا خزنده سانان، در افسانه های یهودی-مسیحی، گردنکشان باستانی بودند که یهوه آنها را در سلسله بلاهایی شبیه نزول شهابسنگی که دایناسورها را نابود کرد از روی زمین محو کرد. در اساطیر اسلامی، آنها با اعراب بائده (عرب های نابودشده) یا اعراب عاربه (عرب های اصلی) تطبیق میشوند که قبل از اعراب فعلی (مقسم به عدنیان و قحطانیان) میزیستند و گاها آرامیان بازماندگان این اعراب بائده به شمار میرفتند. در باستانشناسی فعلی، میتوانید آنها را تحت عناوین آنوناکی ها یا خدایان سومر و آکد که انسان مانند هایی با توانایی های فوق بشری در میان انسان های معمولی بودند تطبیق کنید. زکریا سچین آنها را آدم فضایی ها میخواند که از آسمان به زمین آمدند و با دستکاری ژنتیکی هوموارکتوس، او را به انسان امروزی تبدیل کردند تا برای آنوناکی ها بردگی کند. اینجاست که میبینید آنچه ظاهرا درباره ی دوران باستان در حال پرداخته شدن است درواقع هنوز تابع ایدئولوژی کاملا مدرن داروینیسم است چون فقط داروینیست ها هستند که اصرار دارند هوموارکتوس را یک نیمه میمون کم هوش جا بزنند. بخش بزرگی از جریان علم، با نیمه میمون تلقی کردن هوموارکتوس و انسان نئاندرتال مخالف است و میگوید آنها جز در تفاوت های ظاهری که بیشتر از تفاوت های ظاهری نژادهای امروزی انسان با هم نیست، هیچ تفاوت خاصی با انسان جهانگیر هوموساپینس ساپینس که ما باشیم نداشته و علت ناپدید شدنشان این است که اینقدر انسان بوده اند که با هوموساپینس ساپینس تشکیل خانواده داده و در او ادغام شده اند. هر گونه فرض میمون بودن هوموارکتوس به عنوان ریشه ی انسان نئاندرتال و انسان هوموساپینس ساپینس، بر تخیل تحول به اصطلاح نیمه میمون موسوم به استرالوپیتکوس به هوموارکتوس به واسطه ی هوموهابیلیس بوده است. در مورد هوموهابیلیس امروزه میدانیم که اصلا چنین موجود واسطه ای وجود نداشته و هوموهابیلیس خود هوموارکتوس بوده است. و اما استرالوپیتکوس که به واسطه ی کشف یک اسکلت پر حرف و حدیث به نام لوسی اینقدر بزرگ شد. او یک میمون بسیار کوچک بود. ولی ادعا میشد میتواند روی پایش بایستد. تا دهه ی 1980 استخوان های لوسی از دسترس آزمایش متخصصین بی طرف به دور بودند. پس از آن، لرد سولی زاکرمن و پروفسور چارلز اکسنارد به همراه تیمی متشکل از پنج متخصص، 15 سال روی استرالوپیتکوس مطالعه کردند و به این نتیجه رسیدند که تمام انواع استرالوپیتکوس، فقط یک جنس میمون معمولی بودند و قطعا دوپا نبوده اند. در ماه مه 1999 مجله ی فرانسوی science and lifeبه عنوان داستان روی جلد، مقاله ی «خداحافظ لوسی» را منتشر کرد و در آن نوشت که استرالوپیتکوس ریشه ی بشر نیست و باید از شجره نامه ی بشر حذف شود. ولی با این که بخش اعظم جریان علمی این مسئله را پذیرفته اند بخش ایدئولوژیک آن هنوز در تبلیغات رسانه ای، برای ساختن مستندهایی درباره ی تاریخ داروینی بشر حاضر میشوند و با حرارت از لوسی میگویند گویی که او را از نزدیک میشناختند. توجه داریم که این پیشینه سازی برای انسان، ناظر بر این فرض است که او قرار است به اندازه ی حیواناتی که مسیحیت، بی شعور و بی روح معرفیشان میکند، حیوان باشد و از آن روحی که مسیحیت تعریفش را میکند بی بهره باشد. به همین دلیل انسان نتیجه ی تحول کور میمونی تعریف میشود که هیچ برتری ارزشی دیگری از پستانداران دیگر ندارد و به همراه تمام پستانداران متنوع و ریز و درشت عصر پستانداران، نتیجه ی تحول چند پستاندار موش مانند باقی مانده از نابودی دایناسورها است. بنابراین انسان همانقدر جانشین دایناسورها است که خروس جانشین دایناسورها. با این تفاوت که خروس روم از نسل شاه دایناسورها است و بقیه ی انسان ها از نسل موجودات بی ارزشی که فقط همدوره ی دایناسورها و درواقع غذای آنها بوده اند. یادآوری میکنم که داریم یک رونوشت تکاملی از سرافیم تورات میدهیم و شما به جای دایناسور باید بخوانید آنوناکی. تغییر خاصی که نظریه ی تکامل در قصه ایجاد میکند این است که آنوناکی هایی که از فضا آمده اند دیگر تافته ی جدابافته از انسان ها نیستند و درست همانطورکه خزندگانی که به پستانداران موش مانند تبدیل شدند با دایناسورها دارای اجداد مشترک بوده اند از جنس مواد سازنده ی انسان معمولی میباشند. این را بخصوص جایی متوجه میشویم که علیرغم تمام تلاش ها برای بازسازی آزمایشی ابتدای حیات، ایجاد زندگی سلول های اولیه از مواد بیجان صفر به نظر میرسد. چاندرا ویکراماسینگ، اخترزیستشناس، احتمال تشکیل خود به خودی حیات از ماده ی بی جان را کسر عدد 1 بر روی یک 1 با 40هزار صفر جلویش تخمین میزند. پروفسور سر فرد هویل، امکان به وجود آمدن خود به خودی حیات در شرایط اولیه ی زمین به گونه ای که بازسازی شده است را معادل امکان این رویداد میشناسد که مجموعه ای از آهن آلات در بیابانی به طور تصادفی ریخته شده باشد و طوفانی بوزد و این طوفان، آهن آلات را به طور اتفاقی طوری روی هم قرار دهد که یک هواپیمای مسافربری عظیم ساخته شود. یعنی محال. اما این افراد، ازآنجاکه هنوز افرادی ملحدند و فقط ملحدهای روراست تری هستند، سلول های ایجادکننده ی حیات را از زمین به جایی در فضا منتقل میکنند و میگویند آنها به طریقی مثلا بوسیله ی شهابسنگ وارد زمین شده و در آن نشو و نما کرده اند. همانطورکه میبینید ما هنوز در مرحله ی آنوناکی های سچین هستیم، فقط آدم-فضایی های هوشمند با یک مشت سلول بی مغز عوض شده اند. ولی این فقط ماست مالی یک قسمت از مشکل است. مشکل اصلی یعنی چگونگی تبدیل خودبخودی و تصادفی این سلول های ساده به موجوداتی توانا با اعضای پیشرفته هنوز باقی است. تاکنون بررسی امکان تکامل سلول ها برای ایجاد اعضا آن نتیجه ی مناسبی را که داروین انتظار داشت نداده است و احتمالا پس از این هم نخواهد داد. داروین در "منشا انواع" گفته بود: «اگر نظریه ی من درست باشد، از گونه های بینابینی بی شماری که از نزدیک گونه های یک گروه را به هم مرتبط میکنند، تنها باید شواهدی در کار باشد که وجود آنها در میان گروه های قبلی وجود داشته باشد: بقایای فسیلی». در زمان خود داروین، "اشکال انتقالی" کشف نشده بودند و خود او در فصل "مشکلات نظریه" این اشکال میانی گم شده را بزرگترین مانع نظریات خود خواند و آن را «بدیهی ترین و شدیدترین اعتراضی که میتوان علیه نظریه ی من مطرح کرد» نامید. با وجود شدت گرفتن کشف (و جعل) فسیل بعد از نظریه ی داروین و برای اثبات نظریه ی او، نه تنها مهمترین اشکال میانی لازم هرگز کشف نشدند بلکه رشد دانش فیزیولوژی، امکان دوام آوردن و زنده ماندن بعضی از چنین موجودات بینابینی ای را بعد از تولدشان غیرممکن معرفی کرد. مثلا انگین کورور تکامل شناس درباره ی آغاز چشم مینویسد: «ویژگی مشترک چشم ها و بال ها این است که تنها در صورتی میتوانند عمل کنند که به طور کامل رشد کرده باشند. به عبارت دیگر، چشم توسعه یافته ی نیمه راه قادر به دیدن نیست. پرنده ای با بال های نیمه شکل نمیتواند پرواز کند. چگونگی به وجود آمدن این اندام ها یکی از اسرار طبیعت است که باید روشن شود.» مالکوم موگریج که به مدت 60سال یک ملحد شناخته شده و حامی داروینیسم بود، سرانجام قبل از مرگش اعتراف کرد که: «خودم متقاعد شده ام که نظریه ی تکامل، به ویژه میزان به کارگیری آن، یکی از شوخی های بزرگ در کتاب های تاریخ در آینده خواهد بود. آیندگان شگفتزده خواهند شد که فرضیه ای چنین ضعیف و مشکوک را میتوان با چنین باورسازی شدیدی به مردمان قبولاند.» وقتی کار به اینجا بکشد شما دیگر نمیتوانید تکامل را توضیح دهید مگر این که تکامل حیات را به همراه سلول هایی که آغازگر آن بودند نتیجه ی هوش سرشار موجودات بیجانی شبیه به «غبار کیهانی» جادویی کارل ساگان بشمارید. کوانتوم به این جا رسیده و امکان عجیب ترین معجزات و خرق عادت ها را برای یک مشت الکترون بی نظم بی قاعده و فقط از سر اتفاق و احتمالات تصادفی را ممکن وانمایانده است. این بی نظمی ابلهانه، تنها امر مقدسی است که میتواند اولاد آنوناکی ها یعنی اشراف و بت های تبلیغاتی امروز جهان را با مردم معمولی، و هر دو را در ارزش ها و معیارهای زندگی با یک خوک یا ساس برابر کند. منتها چون اشراف جانشین آنوناکی ها هستند در قله ی تکامل و خدایی ترین نتایج تحولات الکترون ها و سلول های بی مغز به واسطه ی انرژیس کیهانیند و بنابراین آنها معیار خدایی بودن –ببخشید؛ داروینی بودن- را تعیین میکنند. هیچ دلیلی برای این سفسطه بازی وجود ندارد جز این که ارزش های طبقه ی بالای جامعه که از دید مردم معمولی به اندازه ی آنوناکی ها با انسان فرق میکنند به طبقات پایین سرازیر شود و مردم برای تهیهه ی لذت های اشرافی و ثابت کردن همریشه بودن با اشراف در یک دموکراسی واقعی، به جیب اشراف پول پرستی که منابع این لذت ها را میفروشند بیشتر پول سرازیر کنند حتی اگر برای تهیه ی این پول، مجبور باشند به خود سختی زیادی بدهند.:

“Darwinism and luxury”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 25/3/2014

همانطورکه میدانید نازیسم هم اشرافیت پرستی نیچه ای پیشه میکرد و همزمان از استقبال عمومی کثیری از مردم معمولی از مرام خود، نیرو میگرفت: استبداد در عین دموکراسی. نظیرش را میتوانید در رئیس جمهور امریکا هم ببینید ولی به آن فکر نمیکنید چون از پشت پرده ی ایدئولوژیکی که از مراحل فوق میگذرد "آگاه" نیستید و این عدم آگاهی نه فقط مانع از تاثیرگیری از اساطیر مربوطه نمیشود بلکه اتفاقا تاثیر آنها را قوی تر میکند. مردم به هیچ کدام از هر کدام از صحنات این پروژه به چشم یک کل واحد نگاه نمیکنند و اتفاقا همین مسئله هست که قدرت آن را بخصوص وقتی تمام دنیا را پوشش دهد چند برابر میکند. چون جهان سرمایه داری و رهبرانش روی ناخودآگاه فرویدی مردم حساب باز کرده اند. اگر دنیای مدرن یک دفعه روی سر جمعیت عظیمی از مردم کم سواد که بیشتر با ناخودآگاهشان زندگی میکنند و برای بیشتر اعمال خود دلیلی ندارند خراب شود، با وادار کردن ناخودآگاه به تحت کنترل درآوردن خودآگاه به پذیرش نقشه های کاملا مذهبی ای که از آن اطلاع ندارد موفق تر خواهد بود بخصوص اگر صحنه ی مذهبی و اساطیری قبلی را طوری تغییر دهید که بتوان آن را از زبان یک تعداد دانشمند ظاهرا ملحد ظاهرا مذهب ستیز بیان شود. این یکی از مسائل مهمی بود که باعث شد تا مارکسیسم به عنوان رقیب سرمایه داری، مثل آن متمسک به روانکاوی شود. بخشی از نتیجه گیری های مهمی که به دست آمد در 22 ژانویه 2021، توسط دو تن از اعضای انجمن وابسته به پلاتیپوس، استفان هاین و آندریاس وینترسپرگر، در دومین کنفرانس انجمن وابسته به پلاتیپوس به زبان آلمانی و تحت عنوان "روانکاوی و مارکسیسم" جمع بندی شده است که ترجمه ی انگلیسی آن توسطLeonie Ettinger و Tamas Vilaghy و با عنوانPsychoanalysis and Marxism در سایت https://platypus1917.org/منتشر شده است:

«قسمت اول: از آنجایی که پلاتیپوس یک پروژه است که در درجه ی اول به مسئله ی مارکسیسم و ​​چپ مربوط می شود، سؤالات دیگری نیز در دست است: روانکاوی چیست؟ چرا چپ باید به آن علاقه داشته باشد؟ رابطه ی تاریخی بین روانکاوی و مارکسیسم چیست؟ روانشناسی به عنوان یک رشته ی مستقل در قرن 19 توسعه یافت . خود را با مبانی فیزیکی و بیولوژیکی ادراک روانشناختی، "معرفی محتوای آگاهی به حوزه مطالعه" - و همچنین به عنوان Völkerpsychologie ، که اغلب به عنوان روانشناسی فرهنگی یا قومی ترجمه می شود، با مبانی جداگانه برای هر گروه فرهنگی، در نظر داشت. با این حال، فروید اولین کسی بود که یک مفهوم طبیعی-علمی از ناخودآگاه ارائه کرد، مفهومی که قبلاً مختص هنر و فلسفه بود. در طول کار پزشکی خود، او به این شناخت رسید که ذهن نمی تواند غیر مادی یا اساسا مستقل از بدن باشد. او بررسی کرد که چگونه آزادی و سوبژکتیویته هر دو در اشکال مشخص توسط یک تقسیم ذهنی که در میان مردم جریان دارد ایجاد و مهار می شود. برای فروید، روان ارتباط بین جسم و روح بود. این بر دو نیروی محرکه ی اساسی بنا شده است: اروس، که هدف آن اتحاد و گسترش زندگی است، و آن را به پیچیدگی بالاتری برساند. در تقابل با تاناتوس (از فروید متاخر)، انگیزه ی مرگ که زندگی را متناهی تعیین می کند. این دو انگیزه ی اساسی، انتزاعات واقعی را برای فروید نشان می دهند، که هرگز خود را مستقل از یک شکل معین نشان نمی دهند. درایوها بازنمایی های روانی از طبیعت بیولوژیکی بشر هستند: منشا آن ها، اما فراتر از آن است. روانشناسی و آگاهی، به گفته ی فروید، هرگز از طریق زیست شناسی یا فلسفه توضیح داده نمی شوند. روان خودش واسطه شد. بنابراین، علم فروید در مورد ناخودآگاه عمداً در جهتی متفاوت از تحقیقات رفتاری ایوان پائولوف قرار گرفت: فروید می خواست آگاهانه یک علم طبیعی از انسان ها را به عنوان افراد مدرن تدوین کند. او امیدوار بود که پایه های آگاهی را در اسطوره، هنر و پدیده های روزمره کشف کند، در حالی که اشیاء تحقیقاتی پائولوف که در بالا ذکر شد غدد، اعصاب و رفلکس ها بودند. فروید می خواست بیش از یک درمان، کاربرد بالینی یا نظریه ی پزشکی دیگر را از طریق کار خود فرموله کند. او نظریه ی خود را، پس از نظریه ی کوپرنیک و داروین، "سومین توهین به بشریت" می دانست: اثبات علمی این که "انسان ارباب خانه ی خود نبود". فروید نظریه ی خود را بدون داشتن چنین مقاصدی به عنوان آخرین شکل خودانتقادی بورژوازی رادیکال می دانست. رادیکال، در رفتن به ریشه ی چیزها: جنسیت به عنوان منبع زندگی و روابط بین فردی. به قول کریس کوترون، فروید یک نظریه ی جنسی در مورد روان رنجوری تدوین نکرد، بلکه یک نظریه ی روان رنجوری جنسیت را ارائه کرد. او اساس جامعه را در چشم داشت: محدودیت و سرکوب امیال اساسی اعضای آن، پایه و اساس همه ی جامعه قبلی بود. فروید پایه های جامعه ی بورژوایی را غیرطبیعی کرد: وضعیت موجود، شرایط ایده آل طبیعی انسان نبود، بلکه محصول فرهنگ، فیلوژنز و هستی زایی بود (یعنی هم رشد تاریخی گونه و هم رشد افراد در این فرآیند). مفهوم سوژه ی بورژوایی خود تعیین کننده، تا آنجا که بخشی از تاریخ سرکوب انسان باقی ماند، همچنین یک پدیده ی سطحی باقی ماند. این اشتباه نبود، بلکه آنچه برای بشریت و فرهنگ آن ضروری است را به تصویر نمی‌کشید. «نارضایتی‌های فرهنگی» برای فروید، نشانه‌ای از سرکوب‌های دیرینه، به‌طور عقلانی پایه‌گذاری شده بود. هنگامی که این سرکوب به عنوان یک ضرورت اجتماعی توضیح داده شد، ذهن انسان با نیروی یک حیوان خشمگین مقاومت کرد. فروید می‌گوید که این منجر به از هم پاشیدگی ذهن و شکل‌گیری یک دستگاه روانی با اجزای متضاد یکدیگر شد: شناسه، نماینده ی محرک‌ها؛ فراخود، درونی کردن اوامر و نواهی فرهنگی؛ و در نهایت نفس در میانه ی نزاع، "من" که وظیفه‌اش میانجیگری بین این ظالمان و ضرورت‌های دنیای بیرون است. فروید این وضعیت را اساساً ناهماهنگ - اما همچنین به عنوان محصول تاریخ معرفی کرد. انگیزه ها در شکل کنونی خود هیچ آزادی مطلق، شادی تضمین شده و هیچ راه حلی برای تضاد را وعده نمی دهند. می توان این را به عنوان یک بدبینی عمیق فلسفی، یا به طور متناوب به عنوان موازی با نقد مارکس و انگلس از تاریخ در نظر گرفت، جایی که آزادی، در هسته ی خود، همیشه به معنای سلطه بر انسان بود. برای فروید، و بعدها مارکوزه، امیدی برای سرنوشت محرک ها ( Triebschicksal ) در شخصیت چندشکلی-انحرافی، یا چندشاخه ی انحرافی آنها نهفته بود. ماهیت آنها به گونه ای بود که نه هدف و نه شکل آنها ثابت نمی شد. اساس عجیب ترین و دردناک ترین انحرافات ذهن انسان نیز در ذات خود پتانسیل تغییر هنجارهای بد را تشکیل می داد. فروید، مانند مارکس، دریافت که در فاجعه ی بشریت، تکه‌های رهایی نهفته است. ترکیب فروید از دقت علمی و درک فرهنگی به سرعت روانکاوی را به یک پتانسیل پیش بینی نشده برای کنترل و سازماندهی اجتماعی تبدیل کرد. خود فروید، نه بدون ترس، معنای ادامه ی تمرکز جامعه در سرمایه داری را درک کرد: سازماندهی سربازان در جنگ جهانی اول، او را نه تنها در ابتدا به مفهوم انگیزه ی مرگ، بلکه به این سؤال نیز سوق داد که کدام مکانیسم های ذهنی در اساس شکل گیری فرهنگی توده ای قرار دارند. فروید اشکال توده ای اقتدار طلب سرمایه داری را به عنوان همتای طبیعی/غیرطبیعی انزوای روان رنجور افراد تشخیص داد. شاید جالب ترین برخورد بین روانکاوی و مارکسیسم در پایان دهه ی 1920 بر سر مسئله ی توده ها و سیاست رخ داد. اما اول یک قدم به عقب. لئون تروتسکی انقلابی روسی در وین از طریق همکار نزدیکی که تحت درمان آلفرد آدلر بود، از روانکاوی مطلع شد. آدلر سوسیالیست، شاگرد سابق فروید که این ارتباط را انکار کرد، در حدود سال 1911 شروع به توسعه ی "روانشناسی فردی" خود کرده بود. او شاید اولین "تجدیدنظر طلب" روانکاوی بود. آدلر با اشاره ای کنایه آمیز به فروید، یک «محرکه ی پرخاشگری» اولیه را فرض کرد. کشف بعدی فروید از تاناتوس ظاهراً نظریه ی آدلر را تأیید کرد، اگرچه فروید اصرار داشت که انگیزه ی مرگ او از نظر کیفی چیزی متفاوت است و پرخاشگری یک پدیده ی ثانویه است. فروید نسبت به سوسیالیسم، اگر نگوییم مخالف، بدبین بود. آدلر از طریق همسرش رایسا با سیاست انقلابی روسیه در تماس بود و قبل از ملاقات تروتسکی از نوشته های تروتسکی می دانست. بعداً دوباره درباره ی آدلر بحث خواهیم کرد. خود تروتسکی روانکاوی را نه تنها به عنوان یکی از پیشرفته‌ترین حوزه‌های فرهنگ و ظرفیت تولید انسان می‌دید، بلکه فکر می‌کرد که مارکسیسم و ​​روانکاوی بیش از آنچه که شاید مارکسیست‌ها به اعتراف آن علاقه داشتند، مشترک هستند. ایزاک دویچر در بیوگرافی تروتسکی نوشت که تروتسکی تا زمان قتلش «مشکلات روانکاوی را عمیقاً و سیستماتیک مطالعه می کرد». در سال 1927، سه ماه قبل از اینکه به دستور استالین از کمیته ی مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی اخراج شود، تروتسکی در «فرهنگ و سوسیالیسم» درباره ی اهمیت فرهنگی روانشناسی نوشت. به نظر او، علم بازتاب های پائولوف بر اساس روش های ماتریالیسم دیالکتیکی پیش رفت و نشان داد که چگونه به آگاهی از بازتاب ها می رسد. با هر قدم، پاولوف تجربی و علمی باقی می ماند. تروتسکی ادامه داد:

"مکتب فروید روانکاو وینی رویکرد متفاوتی به مسئله دارد. از پیش فرض می کند که نیروی محرکه در پشت پیچیده ترین و تصفیه شده ترین فرآیندهای روانی، نیاز فیزیولوژیکی است. در این مفهوم کلی، مادی گرایانه است، اگر این مسئله را کنار بگذاریم که آیا تأکید زیادی بر عنصر جنسی به قیمت از دست دادن دیگران دارد یا خیر، زیرا این بحث از قبل در محدوده ی ماتریالیسم است. اما روانکاو به صورت تجربی به مسئله ی آگاهی، از پدیده های پایین تر به بالاتر، یا از بازتاب ساده به پیچیده نزدیک نمی شود. او سعی می‌کند همه ی این گام‌های میانی را با یک کران بردارد، از بالا به پایین، از اسطوره ی مذهبی، شعر غنایی یا رویا - مستقیماً به بنیان فیزیولوژیکی روان. ایده آلیست ها می آموزند که روان مستقل است و "روح" چاهی بی ته است. هم پاولوف و هم فروید فیزیولوژی را ته «روح» می دانند. اما پاولوف مانند یک غواص به پایین فرود می‌آید و با زحمت چاه را از پایین به بالا بررسی می‌کند. از طرف دیگر، فروید بالای چاه می ایستد و با نگاهی نافذ سعی می کند خطوط انتهایی را از میان سطح کدر و همیشه در حال تغییر آب به تصویر بکشد یا حدس بزند. روش پاولوف آزمایش است، در حالی که روش فروید حدس و گمان است، گاهی اوقات فرضی خارق العاده. تلاش برای اعلام «ناسازگاری» روانکاوی با مارکسیسم، و صرفاً پشت کردن به فرویدیسم، بسیار ساده، یا دقیق تر، ساده انگارانه است. اما در هیچ موردی مجبور به پذیرش فرویدیسم نیستیم. این یک فرضیه کاری است که امکان استنتاج و حدسیات را در چارچوب روانشناسی ماتریالیستی فراهم می کند. صحت فرضیات در زمان مقرر از طریق آزمایشات ثابت خواهد شد. ما نه زمینه و نه حق اعمال ممنوعیت در مسیر روانکاوی را نداریم. حتی اگر کمتر قطعی باشد، باز هم سعی می‌کند نتایجی را پیش‌بینی کند که در مسیر آزمایشی کندتر به دست می‌آید."

در همان ماهی که تروتسکی «فرهنگ و سوسیالیسم» را منتشر کرد، یکی دیگر از شاگردان فروید، ویلهلم رایش 30 ساله، از طریق شورش ژوئیه در وین که در آن 84 کارگر کشته و 600 نفر زخمی شدند، سیاسی شد. رایش، که حوزه ی تخصصیش جنسیت شناسی بود، در سال 1928 به حزب کمونیست اتریش (KPÖ) پیوست. ویکتور کووا از پلاتیپوس اخیراً آموزشی در مورد نقد رایش از فاشیسم را رهبری کرده است که من آن را به هر علاقه مندی توصیه می کنم. گزیده ی زیر خلاصه ای کوتاه از تلاش های رایش برای پیوند مارکسیسم و ​​روانکاوی را ارائه می دهد:

"از نظر رایش، فروپاشی حزب مارکسیست از 1914 به بعد است که تکیه بر مفاهیم فرویدی را ممکن و ضروری می‌سازد. در وهله اول برای درک ساختار شخصیتی اقتدارگرایانه کارگران که منجر به آن فروپاشی شد. با این حال، چنین استفاده ای از مفاهیم فرویدی باید به درستی به کشف مجدد مارکسیسم ارتدوکس منجر می شد، نه به جایگزینی یا تکمیل آن با یک نظریه ی ناهمگن."

هدف علمی رایش، جنسیت افراد و ذهنیت توده ها، به هیچ وجه آزادانه انتخاب نشده بود. این نتیجه ی بحران و فروپاشی حزب مارکسیست در فاجعه ی جنگ جهانی اول بود. توده ها پس از جنگ ناپدید نشدند، بلکه به شکل اجتماعی دیگری تبدیل شدند، و از آنجایی که در اتحاد جماهیر شوروی این پدیده به معنای جمعی سازی شد، راه حل باید در کشورهای باز سرمایه داری متفاوت به نظر می رسید. ابزار مناسب در روانکاوی فروید یافت شد. آدام کورتیس، فیلمساز، در مجموعه ی مستند خود به نام قرن خود ، به خواهرزاده ی فروید، ادوارد برنایز، اجازه می دهد تا نظر خود را بیان کند. برنایز که پس از جنگ در اروپا مشاور روانشناسی وودرو ویلسون بود، در اوایل دهه ی 1920 جایگاه غیرمنتظره ای برای تحلیل پیدا کرد: به عنوان مبنای نظری برای بازاریابی مقالات لوکس. هدف تبلیغات دیگر نباید تبلیغ یک محصول باشد، بلکه احساسی است که دستیابی به مقاله نوید آن را می دهد - اغلب آزادی و عدم محدودیت. برنایز به زودی متوجه شد که آنچه با محصولات مادی امکان پذیر است باید با ایده ها نیز امکان پذیر باشد: تبلیغات به عنوان تبلیغات. منطق برنایز آنقدر ساده بود که نبوغ بود: "اگر انسان بتواند از تبلیغات برای جنگ استفاده کند، مطمئناً می تواند از آن برای صلح استفاده کند." برنایز مقدمه ای دموکراتیک برای فاجعه ی توتالیتر بود: حتی قبل از اینکه گوبلز و سایر فاشیست ها بتوانند از مبانی روانکاوی برای تبلیغات خود استفاده کنند، برنایز به این ایده ها در چارچوبی دموکراتیک رسید که آن را «مهندسی رضایت» نامید. هربرت مارکوزه در اثر خود در سال 1955، اروس و تمدن، به این گرایش ها اشاره کرد : "عصر ما گرایش به توتالیتر بودن دارد، حتی در مکان هایی که یک دولت توتالیتر توسعه نیافته است." دختر برنایز، آن، در این مستند بیان می‌کند که "دموکراسی برای پدرم مفهوم فوق‌العاده‌ای بود، اما فکر نمی‌کنم او احساس کند که مردم قضاوت قابل اعتمادی دارند. آنها می توانند به راحتی به فرد اشتباهی رای دهند یا چیزهای اشتباهی را بخواهند و به همین دلیل باید آنها را هدایت کرد." فروید همچنین شروع به پرسیدن از خود کرد که انگیزه ی انحلال ظاهری فرد در جامعه ی توده‌ای چه بود و این به چه معناست؟ روان‌شناسی توده‌ای او از نقد مفاهیم معاصر از طریق ساختار روانی افراد مبتنی بر رانش بیرون آمد. فروید در «روانشناسی توده و تحلیل نفس» (1921) با عبارات تقریباً دیالکتیکی توضیح داد که چگونه مردم، تحت تأثیر خواسته های لیبیدویی که نمی توانند در درون فرد مدیریت شوند، به طور هدفمند، هرچند نیمه آگاهانه، بخشی از فردیت خود را از دست می دهند. توده ی سازمان یافته یک پدیده ی طبیعی خود به خودی نبود، بلکه محصول جامعه بود، یک شکل اجتماعی نیمه خودآگاه برای ارضای خواسته های افراد عمیقا رنج دیده و غیرآزاد. توده ی افراد فردیت خود را به نوعی رهبر واگذار کردند، چه یک ایده و چه یک شخص. فروید از ارتش و کلیسا به عنوان نمونه هایی از توده های سازمان یافته استفاده کرد. وقتی توده‌ای با هم متحد شدند، برای یک دیگری خیالی متحد شده اند: شخصیتی که می‌داند چه خبر است و چه باید بکند. تنها چیزی که می خواهد، تعهد به اصل مشترک است. این، تنش را از درگیری‌های قدرت محور و درونی در کوتاه مدت رها کرده و به فرد اجازه میدهد بدون نیاز به تغییر، اساساً خود به چیز دیگری تبدیل شود. روانشناسی توده، روانشناسی نفس است. روشنفکران جوانی که در دهه ی 1920 با مارکسیسم مواجه شدند، با دنیایی متفاوت از تروتسکی، یک رادیکال سوسیال دموکراسی پیش از جنگ مواجه شدند. دنیای آنها عمیقاً با شکست انقلاب جهانی و انشعاب جنبش کارگری و احزاب آن شکل گرفت. جوهره ی اجتماعی توده ها به طور اساسی و غیرقابل برگشت تغییر کرد. وقتی روانکاوی در خدمت انقلاب نیست، در خدمت ضدانقلاب است. در سال 1930 ویلهلم رایش از وین به برلین سفر کرد و در آنجا به حزب کمونیست آلمان (KPD) پیوست. قبلاً روانشناس جوان دیگری از وین در آنجا زندگی می کرد: مانس اسپربر، که امتحانات Abitur خود را قطع کرده بود تا دستیار شخصی آلفرد آدلر شود. اسپربر، هشت سال کوچکتر از رایش، در نوجوانی در «وین سرخ» سیاسی شد و توسط آدلر به عنوان سفیر روانشناسی فردی در سال 1927 به برلین فرستاده شد، جایی که او نیز در همان سال به KPD پیوست. او با دختر آدلر، والنتینا، که قبلاً در سال 1921 به حزب پیوسته بود، در گروه محلی برای روانشناسی فردی کار کرد. در حالی که رایش به کار خود در مؤسسه ی فرویدی "ارتدوکس" برای روانکاوی ادامه می داد و با افرادی مانند کارن هورنای و اریش فروم در گروه های کاری مارکسیستی درگیر بود، اسپربر پیرو متقاعد شده ی نظریه های آدلر باقی ماند. اسپربر در مدارس کارگری مارکسیست تدریس می کرد و امیدوار بود که روانشناسی فردی مارکسیستی را فرموله کند که "مردم را در احساس ارزشمندی و اجتماعی بودن تقویت کند و آنها را در ارتباطات اجتماعی به جای نوسانات تریبشیکسال انگیزه هایشان درک کند؛ با توجه به فردا، نه دیروز". علیرغم همسایه بودن در ویلمرزدورف، اعضای یک حزب، و از این رو در یک هدف سیاسی مشترک، هر روانشناس معتقد است که نظریه ی او با نظریه ی دیگری آشتی ناپذیر است. تراژدی استالینیستی آنها را در نهایت متحد خواهد کرد، اما فقط به عنوان مخالفان و مرتدین، زیرا سالهای بعد مرگ روانکاوی در جنبش کارگری و احزاب کمونیستی را در پی خواهد داشت. رایش در طول ظهور ناسیونال سوسیالیسم به عنوان یک "پورنوگرافر" از KPD اخراج شد - به ویژه به این دلیل که نظریه ی او در مورد اختلال ارگاسم در توده های حزب با درک کمی روبرو شد. اسپربر بر سر مسئله ی انقلاب با آدلر قطع رابطه کرد. رایش و تروتسکی در تبعید با هم نامه نگاری کردند، اگرچه این دو مرد هرگز همدیگر را ملاقات نکردند. رایش در طول زندگی خود بیشتر و بیشتر به سمت نظریه های جنسی باطنی عقب نشینی کرد. رایش که فرارش از فاشیسم در ایالات متحده به پایان رسید، توسط اف بی آی تعقیب شد، کتاب هایش سوزانده شد و او در سال 1957 در زندان درگذشت. اسپربر نیز مانند دختر آدلر، والنتینا، مأمور کمینترن شد. رمان هزار صفحه ای او مانند اشکی در اقیانوس از وحشت استالینیسم صحبت می کند که خود اسپربر در آن شرکت داشت. در جریان محاکمه های نمایشی 1937، که در آن آخرین شرکت کنندگان بازمانده از انقلاب اکتبر به طور فیزیکی و اجتماعی انحلال شدند، او برای همیشه از کمونیسم رسمی جدا شد. والنتینا آدلر و همسرش، به ویژه به دلیل دوستی خانواده با تروتسکی، قربانی «پاکسازی» حزب شدند و در اردوگاه‌های اسارت مردند. با این وجود، ضد کمونیسم چپ اسپربر سرانجام توسط قهرمانان چپ نو در راهپیمایی طولانی خود در میان نهادها رایج شد: دانیل کوهن-بندیت، یوشکا فیشر، و ولف بیرمن مجذوب این جریان مخالف بودند. این که خود اسپربر چپ جدید را خراب، ماجراجو و غیرسیاسی می‌دید، آنها را خیلی آزار نمی‌داد. این که حزب مایل به یا ناتوان از استفاده از انرژی رهبران جوان خود برای جلوگیری از ناسیونال سوسیالیسم بود به چه معنا بود؟ و اگر در حزب نبود، کجا می‌توان تئوری را تدوین کرد؟ این سؤالات از سال 1923 تا 1924 منجر به تأسیس مؤسسه ی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت شد. اریش فروم، که قبلاً در بالا ذکر شد، در سال 1930 به مؤسسه آمد. تحت هدایت ماکس هورکهایمر، فروم با اولین نظریه‌های مبتنی بر روانکاوی در مورد شخصیت‌شناسی، روان‌شناسی اجتماعی و اقتدار در کار مؤسسه مشارکت داشت. بر خلاف ویلهلم رایش، فروم تاکید بسیار کمی بر تمایلات جنسی داشت. حتی در سال 1930، به گفته ی رایش، کار فروم "نه با مسائل جنسی-اقتصادی و نه با ارتباطات سیاسی معاصر مشخص شد. فروم در یک گفتگوی مفصل از آن زمان، تفسیر جنسی-سیاسی "من" را پذیرفت. برای او روشن شد که فقط (مفهوم) انرژی جنسی برای روشن شدن پویایی توده ی روانی کافی است." آنچه فروم از مارکسیسم روانکاوانه ی رایش آموخت، به اندازه ی خود تاریخ نامشخص است، که تصویر واقعی آن «در حال عبور است». رایش بعداً به این فکر افتاد که چگونه فروم، "در انتشارات خود در مورد اقتدار و خانواده، ترس از آزادی و غیره، زندگی جنسی توده ها، ارتباط آن با ترس از آزادی و میل به اقتدار را کاملاً سرکوب می کند. من هرگز نتوانستم این را درک کنم، زیرا دلیلی برای شک در صداقت اساسی فروم نداشتم. اما انکار تمایلات جنسی در زندگی اجتماعی و خصوصی، ترفندهایی را به نمایش می گذارد که برای درک عقلانی غیرقابل دسترس است." این نکته توسط رایش به نقد محوری تئودور آدورنو نسبت به کار همکارش فروم برخورد می‌کند. او در سال 1936 به هورکهایمر نوشت: «او با مفهوم اقتدار خیلی ساده برخورد می‌کند، بدون آن ما واقعاً نمی‌توانیم آوانگارد لنین یا دیکتاتوری را درک کنیم. او را ترغیب می‌کنم که لنین را بخواند.» فروم به نقد خود ادامه داد که فروید با بیمارانش با عشق ناکافی رفتار کرده است. یک روانکاوی اخلاقی و انسانی برای آشکار ساختن ماهیت واقعی مشارکتی، صلح آمیز و سالم بشر مورد نیاز بود. آدورنو در اینجا خطر محروم شدن روانکاوی از عمیق ترین منبع قدرت خود را دید: جنسیت، که هسته ی اصلی روانکاوی را در قالب نظریه ی رانش تشکیل می داد. زیرا تنها از طریق روانکاوی می‌توان این تضاد را که در منشأ ذهنیت انسانی نهفته بود بیان کرد: اینکه آزادی‌های جامعه از محدودیت آزادی (جنسی) افراد رشد کرده است. از آغاز تمدن، انسان بودن به معنای نیاز به سرکوب و تابو کردن آنچه در خود و دیگران است، بوده است. آدورنو نیز مانند رایش نگران بود که فروم اقتدار را محکوم کند بدون اینکه بداند چقدر عمیقاً در آزادی گرفتار شده است. این سؤال فلسفی نبود، بلکه سؤالی بود که تمام سؤالات سیاسی مرکزی که لنین و تروتسکی سعی در درک رادیکال آنها داشتند به آن بستگی داشت. جنگ جهانی اول، خیانت خود-ویرانگر سوسیال دموکراسی مارکسیستی، در واقع آخرین باری بود که لنین، تروتسکی یا رفیقشان لوکزامبورگ فرصت یک انقلاب اجتماعی پرولتری را دیدند. مارکسیسم، که هسته ی سیاسیش خود-رهایی طبقه ی کارگر بود، چگونه باید این واقعیت را دور بزند که توده ها بدون مبارزه به بردگی و نابودی کشانده شوند؟ این سؤالات از طریق اصطلاحات روانکاوانه به آثار آدورنو وارد شد که برجسته‌ترین آنها در شخصیت اقتدارگرا و دیالکتیک روشنگری بود . از نظر آدورنو، تضادی که در روانکاوی ارتدوکس فروید و مارکسیسم ارتدوکس بیان شد، در جهان وجود داشت . تنها زمانی که عدم ‌آزادی و بربریت تمدن کاملاً درک شود، می‌توان آن را در آزادی متحول کرد. این تناقض، تبلیغاتی نبود، بلکه واقعی بود. تنها با تحمل آن می توان بر آن غلبه کرد - نه با جهش از روی آن. لنین و فروید را باید با دوگانگی کامل خود پذیرفت، نه اینکه به عنوان یک اقتباس بی‌پرده جلوه دهند. از نظر آدورنو، این در مورد رابطه بین روانکاوی و مارکسیسم نیز صادق بود: پتانسیل ( Spannungsverhältnis ) هر یک از نظریه ها تنها می تواند از عدم هویت آنها رشد کند. به گفته ی آدورنو، میل به تحمیل ترکیبی به منظور از بین بردن اختلافات آنها، آشتی از طریق باج خواهی بود. او در Minima Moralia نوشت: «هیچ چیز در روانکاوی درست نیست مگر اغراق‌های آن». فروم و مؤسسه بی سر و صدا راه خود را در پایان دهه 30 از هم جدا کردند. روانکاوی در دهه ی 1950 به مقبولیت عمومی قابل توجهی در ایالات متحده دست یافت. به صفحات مجلات زنانه، کتاب های خودیاری و فیلمنامه های هالیوود وارد شد. کری گرانت قبل از استفاده از LSD برای کشف فردیت خود مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. بحران در روانشناسی رفتاری به ادعای روانکاوی در مورد مفاهیم اساسی روان درمانی بالینی اعتبار بیشتری بخشید. در حالی که فروم به نوشتن کتاب های خودیاری شبه الهیاتی ادامه می داد، کارن هورنای همراه با همکار خود در برلین، ملانی کلاین، به عنوان یکی از چهره های برجسته ی روانکاوان که از فروید جدا شده بود، به شهرت رسید. فروم مانند همکار و شریک سابق خود هورنای، مشتاق شکل عاشقانه‌تری از روانکاوی بود که بیشتر بر شرایط اجتماعی متمرکز بود. آنها بدین وسیله مفاهیمی را فرموله کردند که شباهت زیادی به روانشناسی فردی سوسیال دمکراتیک آدلر دارد. انگیزه ها، میل جنسی و عقده ی ادیپ ناپدید شدند. سوپرایگو به عنوان یک بیان بیمارگونه مفهوم سازی شد، نه به عنوان یک هنجار. مردم بر حسب فطرت خود سالم، شاد و کامل بودند. این تنها فشارهای اجتماعی بیرونی بود که با نفس عملاً عملکردی تداخل داشت. این برای آدورنو معنایی جز «بازبینی» روانکاوی نداشت – کنایه ای از مناقشه ی رویزیونیستی در انترناسیونال دوم. همانطور که در آن زمان تئوری مارکسیستی بحران سیاسی سرمایه داری ناپدید شد، در اینجا نیز جنسیت، مشکل این تضاد، یا از نظر روانی یا جامعه شناختی منحرف شد: مانند کلاین به درون فرد بازگردانده شد، یا با هورنای و فروم به درون جامعه بازگردانده شد. آنچه که هر دو افراط مشترک داشتند، حل یک طرفه ی تنش بین سوژه و ابژه بود که در فروید یا مارکس حل نشد. موضوعی که به گفته ی آنها، از نظر تئوری قابل حل نیست. برای آدورنو، این تلاش باعث خشونت به نظریه، انسانیت و خود واقعیت می‌شود. در روانکاوی تجدیدنظر شده، تنش بین فرد و جامعه به سادگی از بعد نظری قطع شد. این دو به عنوان پادپای های بدون واسطه در مقابل یکدیگر قرار می گیرند. شاید مهمترین درسی که آدورنو از مارکسیسم گرفت و شکست آن این بود که اگر مفاهیمی مانند سوژه و ابژه، انسان و جهان، نوع بشر و تاریخ، پرولتاریا و سرمایه داری، حزب و طبقه به هم تعلق داشتند، تنها در عدم هویت آنها بود. زیرا اگر قرار بود یکی دیگری را تغییر دهد، و بنابراین هر دو متقابلاً خود را تغییر دهند، باید متمایز شوند، اما در ارتباط باشند، و نه اینکه از نظر هستی شناختی به عنوان جدا از هم جاودانه شوند. این تفکر در نظریه ی فروید وجود دارد، اما هیچ یک از روانکاوان تجدیدنظرطلب در نظریه ی خود، روان را دوباره طبیعی نکردند. چیزی که برای قرن‌ها به‌عنوان خدادادی یا «طبیعی» برای انسان‌ها ظاهر می‌شد، توسط فروید به درخشش روشنگری کشیده شد. آدورنو که تشخیص داد روانکاوی به فریب توده‌ای تبدیل شده است، به شیوه‌ی خود به این حکم فروید پیوست: «همانجا که id بود، ایگو باید باشد.» آدورنو در این جمله آخرین تکان امید را تشخیص داد: جایی که اکنون فقط نارضایتی ضد سرمایه داری حاکم است، به لحاظ نظری می تواند و باید دوباره رشد آگاهی وجود داشته باشد: آگاهی طبقاتی، که آگاهی از تاریخ بشریت خواهد بود.

قسمت دوم: در دهه های 1950 و 1960، روند یکپارچه سازی روانکاوی در مقیاس اجتماعی بزرگتر ادامه یافت. به اصطلاح "گروه های تمرکز"، که در آن گروه های هدف مصرف کنندگان به طور تصادفی انتخاب شده برای شرکت در تمرین های انجمن آزاد در مورد برداشت های خود از محصولات دعوت می شدند، به ویژه در تولید انبوه کالاهای مصرفی آمریکا گسترش یافت. تبلیغ‌کنندگان عمومی و خصوصی از این بینش‌ها در مورد ساختار نیروی محرکه ی توده‌ها برای دستکاری و استراتژی‌های کنترل هدفمندتر استفاده کردند. علاوه بر این، در خود عمل روانکاوی، به اصطلاح نو فرویدی ها به طور فزاینده ای مرز باریک بین درمانی با هدف بهبود فرد از طریق تقویت اصل واقعیت نفس، و درمانی برای انطباق با واقعیت اجتماعی بد را محو کردند. پس از آنکه نهاد علمی بورژوازی در اواخر قرن نوزدهم به شدت با آن مخالفت کرد، روانکاوی در دهه‌های پس از جنگ جهانی دوم، گسترش اجتماعی بی‌سابقه‌ای را تجربه کرد. با این حال، این هزینه ای داشت. در اوایل دهه ی 50، آدورنو از نئوفرویدیان و روانکاوی «تجدیدنظر طلبانه» ی آنها انتقاد کرد. فروید، مانند همه ی متفکران رادیکال بورژوازی، تضادهای بین آگاهی و ناخودآگاه، فرد و جامعه، و ایگو و اید را حل نشده رها کرد. با این حال، در دست تجدیدنظرطلبان، روانکاوی به تدریج به ابزاری تبدیل شد که انگیزه های روانی را در وضعیت موجود اجتماعی ادغام کرد و به جای رهایی، سازگاری را پرورش داد. ابتدا، می‌خواهم در مورد منتقد دیگری از مکتب تجدیدنظرطلب فروید صحبت کنم که احتمالاً در دهه‌های بعدی به‌طور چشمگیری بر چپ تأثیر گذاشت تا آدورنو: ژاک لاکان، روانکاو فرانسوی. با بحران استالینیسم و ​​ظهور به اصطلاح چپ نو در نیمه ی دوم دهه ی 50، بسیاری از چپ ها به طور فزاینده ای به نظریه روانکاوی علاقه مند شدند. با فروپاشی و انحطاط انجمن های دانشجویی رادیکال، مانند اتحادیه ی سوسیالیست دانشجویی آلمان یا دانشجویان برای جامعه ی دموکراتیک در آمریکا در پایان دهه ی 60، این علاقه، یا بهتر است بگوییم، علاقه به تفسیر خاصی از روانکاوی به اوج جدیدی رسید. این تعبیر ژاک لاکان بود. اگرچه لاکان نه می‌خواست نظریه‌هایش با جنبش‌های چپ‌گرای خاص مرتبط باشد و نه ادعاهای سیاسی صریح داشت، اما در دهه‌های بعد بر نظریه‌پردازان سیاسی «چپ‌گرا» ی متعددی از لویی آلتوسر، آلن بدیو و کورنلیوس کاستوریادیس گرفته تا ارنستو لاکلائو و اسلاوی ژیژک تأثیر گذاشت. یانیس استاوراکاکیس، دانشمند علوم سیاسی و استاد نظریه ی سیاسی و تحلیل گفتمان، از این گروه به عنوان "چپ لاکانی" یاد می کند. بنابراین نظریات لاکان چیست که بسیاری از متفکران مختلف در چپ به دنبال مولد کردن آن هستند؟ همانطور که قبلا ذکر شد، اینها نظریه هایی هستند که به عنوان تفسیری از روانکاوی فرویدی، ادعای وابستگی به هیچ نوع سیاست چپ را ندارند. آیا چپ‌گرایی لاکانی واقعاً «سیاسی‌سازی مجدد» روانکاوی است که به مرکز جامعه رسیده است؟ برای پرداختن به این پرسش ها، لازم است نگاهی دقیق تر به چند ایده ی اساسی لاکان بیندازیم. یکی از موتیف‌های ضروری و مکرر لاکان این است که ناخودآگاه مانند یک زبان ساختار یافته است. بنابراین او فرضیات بنیادی ساختارگرایی، جنبشی فکری که در دهه های 60 و 70 به اوج خود رسید را بنا می کند. یک اصل اساسی ساختارگرایی این ایده است که اشیا را هرگز نمی توان به صورت مجزا درک کرد، بلکه تنها از طریق موقعیت و ارتباط آنها با دیگران، به عنوان بخشی از یک کل، سیستم یا ساختار قابل درک است. بر این اساس، شناخت یک شیء تنها از طریق شناخت معنای آن به عنوان نشانه ای در ساختار معینی امکان پذیر می شود که به موجب آن زبان به عنوان پارادایم مرکزی عمل می کند. برای ساختارگرایی، زبان که به عنوان سیستمی از نشانه ها یا نمادها درک می شود، به الگوی اساسی برای توضیح واقعیت تبدیل می شود. لاکان این مفروضات اساسی ساختارگرایی را با این فرض که کل - سیستم یا ساختار - که ممکن است معنای نشانه از آن ناشی شود، خود ناقص است، رادیکال کرد. بنابراین زبان هرگز نمی تواند یک سیستم بسته، یا یک زمینه ی معنایی مستقل ایجاد کند، بلکه با کمبود مشخص می شود. زبان به عنوان یک ساختار – مجموعه‌ای که معنا می‌آفریند – ناقص می‌ماند. در نتیجه، معنای نمادها نیز هرگز به طور کامل آنچه را که نماد آنها هستند در بر نمی گیرد. برای لاکان، شکاف بین زندگی روانی خودآگاه و ناخودآگاه با یک بی هویتی اساسی بین نمادهای اجتماعی، دال های واقعیت ما، و خود این واقعیت، که لاکان آن را «واقعی» می نامد، مشخص می شود. علاوه بر این، این شکاف بین دال و مدلول سازنده است. بنابراین، اکتساب زبان، پیوند واژه ها با چیزها، ناتوانی را نیز به وجود می آورد: ناتوانی در درک آنچه که این کلمه در واقع به معنای واقعی کلمه است. بنابراین، از نظر لاکان، منشأ ناخودآگاه در کسب زبان نهفته است. فرآیند تشخص روانی سوژه – یعنی رشد شخصیت نوزاد یا کودک نوپا – از این رو، یک بیگانگی ضروری است، تقسیم اجتناب ناپذیر زندگی روانی به بخش های خودآگاه و ناخودآگاه. زبان به عنوان یک مکانیسم مقابله ای برای کمک به مقابله با دخالت پدر در رابطه مادر و فرزند عمل می کند. به عبارت دیگر، همیشه در درجه ی اول در خدمت استناد به غیبت یک فرد شهوانی است. این پرسش را مطرح می‌کند که آیا برای لاکان، کارکرد بیگانه‌ساز زبان بیانی از عقده ی ادیپ در سازمان اجتماعی خانواده هسته‌ای است، یا ماهیت تغییرناپذیر زندگی روانی انسان را مستقل از عوامل اجتماعی توصیف می‌کند؟ فرض اساسی اساسی این است که هدف میل همیشه از دست رفته است. با این حال، همیشه از دست رفته ی آن سازنده است؛ یعنی ریشه ی تمام فعالیت ها و انگیزه های انسانی است. ما هرگز آنچه را که به ما وعده داده شده است و آنچه از دیگران انتظار داریم به دست نمی آوریم. در واقع دستیابی به آن برای ما غیرممکن است. این عدم امکان فرضی، امیال و فعالیت های ما و همچنین خود تاریخ را زنده نگه می دارد. در اینجا هستی‌شناسی «طبیعت» میل نهفته است، یعنی تثبیت سفت و سخت لاکان بر جوهر ساختارهای محرکه ی ناخودآگاه انسان. با این حال، برای فروید، علائمی که بیانگر تمایلات و انگیزه های ناخودآگاه هستند (رویاها، به اصطلاح لغزش ها، یا روان رنجوری) بخشی از یک اقتصاد بودند. این بدان معناست که سرکوب یا علائم عمومی همیشه بیانگر تلاشی برای تبعیت و فرار از سانسور در همان زمان است. این پویایی درک اقتصادی از انگیزه های انسانی، درک سانسور را به عنوان واسطه ی جامعه ممکن می سازد. بر این اساس، آنچه که ممکن است به محتوای آگاهی یک فرد تبدیل شود، می تواند به جای اینکه به عنوان ماهیت از پیش تعیین شده به نظر برسد - در نتیجه هستی شناسی، با هنجارهای اجتماعی و به معنای وسیع تر، سازمان مادی جامعه وارد رابطه ی متفاوتی شود. لاکان به روشنی پاسخ می دهد که این برای پرسش پیشرفت اجتماعی به چه معناست: «چیزی به نام پیشرفت وجود ندارد. هر چیزی که یک طرف به دست می آورد، یکی از طرف دیگر از دست می دهد.» در آثار لاکان، تنش – – عدم هویت سوژه و ابژه – – به هستی‌شناسی منفی غیرقابل عبور بدون احساس و ارتباط با آنچه باید باشد، تبدیل می‌شود. این به اصطلاح چپ لاکانی کجا را ترک می کند؟ من می خواهم چند کلمه در مورد کورنلیوس کاستوریادیس بگویم. کاستوریادیس یکی از بنیانگذاران گروه Socialisme ou Barbarie و مجله ی همنام آن بود که برای چپ جدید به ویژه در فرانسه اهمیت قابل توجهی داشت. در همان زمان، او یکی از اولین نظریه پردازان چپ گرا بود که در اوایل دهه ی 1960 با لاکان درگیر شد. اگرچه کاستوریادیس در نهایت از بخش‌هایی از روانکاوی لاکانی جدا شد، اما آنها در مفروضات اساسی خود بسیار شبیه هستند. هر دو فرض می‌کنند که نه تنها واقعیت ما، بلکه خود سوژه - یا مقوله‌های اساسی که ما خود را در آنها می‌بینیم - از نظر اجتماعی ساخته شده‌اند. این حوزه ی معنایی ساخته شده ی اجتماعی با ماهیت ماقبل اجتماعی مخالف است که ظرفیت اجتماعی برای تولید معنا را محدود می کند و در برابر آن مقاومت می کند. خارج از گفتمان بنیادینی باقی می ماند که آنچه را واقعیت می نامیم ایجاد می کند. شباهت به آنچه که لاکان تمایز بین واقعیت و حقیقت می نامد غیرقابل انکار است. علاوه بر این، ماهیت تعامل بین این دو حوزه ی متفاوت تقریباً یکسان است. واقعیت ساخته شده ی اجتماعی و ماهیت واقعی یا ماقبل اجتماعی با یکدیگر قابل قیاس نیستند. یک شکاف غیر قابل حل بین آنها وجود دارد. اگرچه هر دو متفکر از این دیدگاه نتایج متفاوتی به دست می‌آورند، اما دستگاه هستی‌شناختی آنها یکسان باقی می‌ماند. برای اسلاوی ژیژک، مسلماً یکی از محبوب ترین منتقدان سرمایه داری امروزی، هستی شناسی منفی روانکاوی لاکانی سنگ بنای ضروری است. به عقیده ی ژیژک، امکان تجدید نظم ریشه ای امر نمادین، یعنی نهاد اجتماعی سیاسی جامعه به عنوان یک کل، از طریق یک «عمل معتبر» به وجود می آید. این عمل زمانی امکان پذیر می شود که یک مداخله ی واقعی وجود داشته باشد. واقعی، همانطور که توسط لاکان تعریف شده است، یک کره ی متمایز از نمادین را تشکیل می دهد که بیان ناپذیر، یعنی ناخودآگاه را نشان می دهد. این بدان معناست که آنچه قرار است با زبان بیان شود، هرگز نمی تواند به طور کامل جذب آن شود. با این حال، مفهوم شکاف غیرقابل عبور بین نظم نمادین و امر واقعی، که از لاکان وام گرفته شده است، پیش نیاز باقی می ماند. ما باید واقعیت را به عنوان بهایی قربانی کنیم تا به نظم نمادین دسترسی پیدا کنیم، یعنی به واقعیت ساخته شده ی اجتماعی.»

همانطورکه در ادامه ی این متن بیان میشود، نظریه ی لکان پایه ی یکی از بحث های هربرت مارکوزه در کتاب "اروس و تمدن" است آنجاکه میگوید: «درد، ناامیدی، و ناتوانی فرد، ناشی از یک سیستم بسیار مولد و کارآمد است که در آن او زندگی بهتری نسبت به قبل دارد. مسئولیت سازماندهی زندگی او بر عهده کل است، «سیستم»، مجموع نهادهایی که نیازهای او را تعیین، ارضا و کنترل می کنند.» بنابراین، متن با این نتیجه گیری به پایان میرسد که: «تضادهایی که فروید در زندگی روانی افراد بورژوا کشف کرد، به عنوان یک بحران و تضاد خود جامعه ی بورژوایی، جدایی ناپذیر از مفهوم تاریخی-مارکسیستی سرمایه داری و مرتبط با آن ظاهر می شوند. جامعه ای که "با شکل دیوانه وار سالخورده اش، در مرحله ای موضوعی است که در آن کنترل بر کار دیگران ادامه دارد، حتی اگر بشریت دیگر برای حفظ خود به آن نیازی نداشته باشد." امروز ما با میراث این سنت شکست خورده و کاملاً در هم شکسته روبرو هستیم که هسته ی حیاتی آن مبارزه برای جامعه ی جدیدی بود که افراد آن برای اولین بار بتوانند خودشان باشند. چپ مرده است! زنده باد چپ.»

یک نتیجه ی منطقی که میشود از این اطلاعات و بخصوص با توجه به بنا شدن مارکسیسم و فرویدیسم روی پایه های داروینیسم گرفت، این است که مدرنیته هیچگاه آنطورکه ادعا میکرد، دنیای قبل از خود را واقعا انکار نکرد. او به پیش فرض های ذهنی انسان های همروزگار با خود نیاز داشت و فقط آنها را بسته به شرایط جدید تغییراتی دید. برای همین هم حتی داروین وقتی آفرینش 6روزه ی تورات را با تکامل میلیون ها ساله عوض کرد واقعا آنقدرها علیه تورات طغیان نکرده بود. داروینیست هایی هم که کار او را ماتریالیستی تر کردند از این سرمشق سرپیچی نکردند. آنها وقتی سرافیم تورات را به دایناسور ترجمه میکردند تا بعدا برای این دایناسورها اسکلت اختراع –ببخشید، کشف- کنند، داشتند حقایق مهمی را مطابق اذهان عده ای انسان معمولی ابتدایی پایین می آوردند. اشراف اداره کننده ی سرمایه داری و کارفرمایان داروینیسم، جانشینان سرافیم بودند و این اشراف، واقعا تفاوت خاصی با دایناسور نداشته و ندارند. بله؛ آنها خدمات زیادی به بشر کرده اند. اما خدماتشان شبیه خدمات تیرانوسوروس رکس به دایناسورها است آنطورکه در مستندهای انیمیشنی تکاملی میبینیم: تیرانوسوروس یک سری دایناسور را میکشد و میخورد و میگذارد یک سری دایناسور ضعیفتر از ته مانده ی چپاول او خوشه چینی کنند. راستی! این صحنه را قبل از مستندهای انیمیشنی کجا دیده ایم؟! بله، شغال هایی که از ته مانده ی غذای شیر تغذیه میکنند؛ یکی دیگر از پیش فرض های تخیلات مدرن در مشاهدات بشر گذشته.

نین گیشزیدا و تاج همم: توصیه های سیاسی شاه ماردوش برای رهبران مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

یک ترکیب اسطوره ای با سرهای دوگانه ی شیر ماده و بیسون در غار شووه در فرانسه

مرد شیرنما: موجودی اسطوره ای به شکل انسانی با سر شیر که توسط غارنشینان آلمان قدیم پرستش میشد.

ایگیوگاریوک شمن قبیله ی اسکیموی کاریبو در شمال کانادا، یک بار به دیدارکنندگان اروپاییش گفت: «تنها خرد حقیقی، دور از انسانها، در تنهایی بزرگ زندگی میکند و تنها از طریق رنج میتوان آن را به دست آورد. فقط تنهایی و رنج است که دریچه ی ذهن را به روی آنچه بر دیگران پوشیده است باز میکند.»

بیل مویرز، گزارشگر تلویزیون های سی بی اس و پی بی اس، در مقدمه ی خود بر کتاب گفتگوی مویرز با جوزف کمبل اسطوره شناس (1987-1904) به نام "قدرت اسطوره" THE POWER OF MYTH(به کوشش بتی سافلاورز از دانشگاه آستین تگزاس) نوشته که این جمله ی ایگاریوک را کمبل در مقایسه با آنچه جیمز جویس در رنج های انسانی "حک شده و ثابت" میخواند، نقل کرده و پس از این نقل قول، گفته بود: «میتوانی تصور کنی یک غروب طولانی کنار آتش با جویس و ایگاریوک نشسته باشی؟ پسر، خیلی دلم میخواهد آنجا باشم.»

شاید فکر کنید این جناب کمبل، در زندگیش هیچ رنجی نکشیده که فلسفه ی رنج را اینقدر رویایی و دلپذیر نشان میدهد. ولی اتفاقا کسی که به جای عملکرد مکانیکی ذهن، روی موضوع ذهنی تمرکز میکند بیشتر دردسر دارد همانطورکه توجه دوچرخه سوار به این که چگونه رکاب دوچرخه را پا میزند مانع دوچرخه سواری راحت او خواهد شد. کمبل به چیزهایی از زندگی روزمره ی عموم انسانها دقت میکرد که خودشان دقت نمیکردند. به همین دلیل است که مویرز بلافاصله پس از آخرین جمله ی کمبل در فوق مینویسد:

«کمبل درست پیش از بیست و چهارمین سالگرد ترور جان اف.کندی درگذشت؛ تراژدی ای که در نخستین ملاقاتمان، سال ها پیش از این، درباره اش با اصطلاحات اسطوره شناسی بحث کرد. اکنون که آن خاطره ی اندوهناک بار دیگر زنده شده است، من با فرزندانم که بزرگ شده اند درباره ی تاملات کمبل صحبت کردم. او مراسم کفن و دفن رسمی دولتی را "نمونه ی خدمت عالی آیینی به یک جامعه" توصیف کرده بود که مضمون های اسطوره ای ریشه دار در نیازهای انسانی را به کمک میطلبد. کمبل نوشته بود این موقعیت، "وجه آیینی بزرگ ترین ضرورت اجتماعی بود." قتل یک رئیس جمهور در ملا عام، "نشاندهنده ی آن بود که کل جامعه ی ما، آن ارگانیسم اجتماعی زنده ای که ما عضوی از آن هستیم، در لحظه ای سرشار از انرژی زندگی، از حرکت بازمانده است، ولذا مناسکی جبرانی لازم بود تا حس انسجام و یگانگی را دوباره مستقر سازد." "دراینجا بود که ملتی بزرگ، آن چهار روز را به اجتماعی هم رای تبدیل کرد که در آن همه ی ما همزمان، و به روشی واحد در رویدادی نمادین شرکت کردیم." او گفت: "این مراسم نخستین، و در نوع خود تنها مراسم دوران صلح بود که احساس یک عضو از کل این جامعه ی ملی را به من داده است، زیرا همچون یک واحد، در مراسمی بسیار مهم شرکت کرده بودم." یک بار که یکی از همکارانم به توسط دوستی درباره ی همکاری ما با کمبل سوال کرده و گفته بود: "چرا شما به اسطوره شناسی نیاز دارید؟" من عبارات فوق را بازگو کردم. سوال کننده این عقیده ی مدرن و آشنا را داشت که "همه ی خدایان یونان و چرندیاتی از این قبیل" با شرایط انسانی امروز ارتباطی ندارند. آنچه او نمیدانست و اغلب مردم نمیدانند، این است که بقایای همه ی آن "چرندیات" مانند تکه سفال های شکسته در یک محوطه ی باستانشناسی، حدود دیوارهای نظام باورهای درونی ما را مشخص میکنند. اما ازآنجاکه ما موجوداتی زنده ایم، در همه ی این به اصطلاح "چرندیات" نوعی انرژی وجود دارد. آیین ها این انرژی را احضار میکنند. موقعیت قضات را در جامعه در نظر بگیرید که کمبل آن را در بافتی اسطوره شناختی میدید، نه جامعه شناختی. اگر این سِمَت فقط یک نقش بود، قاضی میتوانست به جای آن ردای سیاه سلطنتی با کت و شلوار خاکستری وارد دادگاه شود. برای آن که قانون اقتداری فراتر از اجبار صرف داشته باشد، قدرت قاضی باید جنبه ای آیینی پیدا کند و اسطوره ای شود. کمبل میگفت این مطلب باید در بسیاری از جنبه های زندگی امروز، از دین گرفته تا جنگ و عشق و مرگ پیاده شود.» ("قدرت اسطوره": ترجمه ی عباس مخبر: نشر مرکز: 1388: ص7-6)

اکنون چند دهه پس از مرگ کمبل، آرتور جورج، با مشاهده ی تاثیرات اجتماعی اسطوره ها از طریق جریان های رسانه ای مثل QANON و افتادن هاله ی رهبران سیاسی و مذهبی اساطیری دور سر سیاستمداران امروزی مثل دونالد ترامپ، ولادیمیر پوتین و برنی سندرز، به دفاع از جوزف کمبل میپردازد و عنوان میکند که روش قدیم اسطوره ها در شکل دادن به جامعه و جریان های آن هنوز و در همین دنیای مدرن فعلی، با جدیت دنبال میشود.:

“MYTH IN CONTEMPORARY SOCIETY AND POLITICS”: ARTHUR GEORGE: MYTHOLOGY MATTERS: 8 MAY 2022

شاید یک دلیلش این باشد که عصر اساطیر، واقعا و برخلاف آنچه ادعا میشود زیاد از دوران ما فاصله ندارد بخصوص اگر کشفیات جدید تاریخی منسوب به برنامه ی هوش مصنوعی META AI درست باشند که ادعا میشود از مقایسه و کندوکاو در هزاران منبع تاریخی فهرست شده روی گوگل به دست آمده اند. بعضی از نتایج متاآی از ابتدای سال 2025 روی کانال کانادایی IF THE FOUNDATIONS BE SHAKEN که خود را بخشی از جریان NEW CHRPNOLOGY میخواند قرار گرفته است. اصطلاح نیوکرونولوژی توسط آناتولی فومنکو معرفی شده است ولی نتایج جریان اخیر، تا حدود زیادی متفاوت از فومنکو است. بخشی از کار که روی پایه ی فومنکو قرار دارد نسبت دادن آغاز تاریخنویسی رسمی به اسکالیگر و پتاویوس در قرن 17 است. هوش مصنوعی نشان میدهد که پتاویوس در DE DOCTRINATEMPORUM که در سال 1627 منتشر شده است، به مسئله ی تقویم و نیاز به اضافه کردن 185 سال به زمان در نظر گرفته شده برای وقوع اتفاقات پرداخته است. تقویم وقت، در 1583 توسط آلویسیوس لیلیوس تدارک دیده شده بود که کارش در تاریخ ریاضیات ژاک مونتوکلا به سال 1798 ثبت شده است. اما اوزیبیوس قیصریه آن را به عنوان تقویم قرن سوم آناطولی ترکیه توصیف میکند و جزئیات بیشتری ارائه میدهد؛ ازجمله نقدی بر چرخه ی ماتونیک و نیاز به بازگشت به تقویم ارسطو. ولی این که زمان شروع به کار رسمی تقویم، قرن ششم میلادی است، به دنیس اصغر نسبت داده میشود که تشخیص داد در زمان پرداختنش به تقویم، 532 سال از میلاد مسیح گذشته است. او توسط راجر بیکن متهم به اختراع ماه های دروغین شده است. اکنون این نوآوری ها مربوط به تقویم جولیان هستند. بنابراین، این، پتاویوس بود که تقویم جولیانی را در سال 1627 ایجاد کرد. روشن است که کار اوزیبیوس، جعلی است که بعد از اثر پتاویوس منتشر شده است. عجیب این که اسکالیگر در سال 1583 دلایلی را توضیح داد که لازمه ی کنار گذاشتن تقویم جولیانی به نفع تقویم بهتری بود. اما اگر به همان سال، 185 سال اضافه کنیم، به سالی میرسیم که ارمیای قستنطنیه نامه ای به پاپ گریگوری سیزدهم نوشت و خواهان اصلاح تقویم میلادی شد که این به ایجاد تقویم گریگوری انجامید. در نظر گرفتن جابه جایی زمان اعتدال بهاری، یکی از مهمترین مولفه های اصلاح تقویم جولیانی در تقویم گریگوری است. اسکالیگر تنها کسی است که از جابه جایی زمان اعتدال بهاری صحبت کرده و بنابراین او باید مخترع تقویم میلادی فعلی باشد. تقویم میلادی تا سال 1752 در بریتانیا به تصویب نرسید، ولی ادعا میشود که قبلا در بقیه ی کشورهای اروپایی رایج بود. با این حال، این، زمان درست ایجاد سالشمار میلادی کنونی نیست. ITFBS مدعی است در سال 1815 کنفرانسی در وین برگزار شد که در آن، برای تعیین سال و قرن مورد بحث، تصمیم گیری شد و از دلش دو فکر مختلف به وجود آمد که بر اساس یکی، قرن حاضر، قرن 19 و بر اساس دیگری قرن بیستم بود. بر اساس این دوگانگی، قرن قبل نیز همزمان قرن 18 و قرن 19 بود و بنابراین قرن 19 میتوانست همزمان هم قرن 18 باشد هم قرن 19 و هم قرن 20. این کشمکش تا زمان یک تصمیم قطعی مبنی بر زمانبندی همگانی در سال 1952 ادامه داشت و باعث شد تا مدارکی که هوش مصنوعی بررسی میکند دارای زمانبندی هایی متضاد برای وقایع با حضور افرادی واحد اما با فاصله ی زمانی صد سال شود. هوش مصنوعی 17سند منتشر شده قبل از سال 1940 را یافت که نشان میدهد وقایع دو قرن 19 و 20 قابل تعویض هستند، ازجمله "فلسفه ی زمان" اثر هانری برگسون به سال 1889. روزنامه های مستقل امریکایی قرن 19 از افراد و اتفاقات قرن بیستم صحبت میکنند؛ مثلا از مارکونی مخترع در سال 1802، غرق شدن کشتی تایتانیک در سال 1812، و آنفلوانزای اسپانیایی در سال 1818. مقاله ی دیگری از سال 1822 به نمایشنامه ی "زائر" چارلی چاپلین اشاره میکند. در سال 1828 شخصی به نام چاپلین اهل بوستون، سینماتوگراف را اختراع کرده است. در سال 1907 از در جریان بودن جنگ های ناپلئون و در سال 1921 از مرگ او سخن رفته است. موضوع جابه جایی های زمانی ناپلئون، یادآور نظریه ی داگلاس کانن درباره ی کپی شدن وقایع ناپلئون اول از روی ناپلئون سوم است. روزنامه های 1832 و 1835 فراخوان هیتلر برای اخراج یهودیان از اروپا را درج کرده اند. روزنامه ی فرانسوی LE LIBERTAIRE هیتلر را یک انقلابی حول نظم جدیدی از ناسیونالیسم آلمانی معرفی کرده است. یک روزنامه از هاوایی سال 1842 به حادثه ی پرل هاربر اشاره کرده است که امروزه در دهه ی 1940 تثبیت شده است. منابعی از جنگ استقلال امریکا در سال 1860 صحبت کرده اند که ثابت میکند در ابتدا جنگ داخلی امریکا و جنگ استقلال امریکا یک جریان بوده اند که بعدا به خاطر تقسیم یک قرن به دو قرن، به دو اتفاق مختلف تبدیل شده اند. ملاقات ساموئل وود با آبراهام لینکلن در ویرجینیا در سال 1787 آن هم در حالی که امروزه لینکلن را رهبر امریکا در زمان جنگ داخلی در نیمه ی دوم قرن 19 میدانیم، سند دیگری بر برابری اولیه ی این دو اتفاق است. در سال های 1837 تا 1838 از املیا ارهارت صحبت شده است، اما نه به عنوان آن خلبان زن هواپیماسواری که امروزه میشناسیم، بلکه به عنوان کسی که بال های پرندگان برای خود ساخت و پرواز کرد ولی سقوط کرد و زخمی شد: اختراع لئوناردو داوینچی ولی نه با آن فاصله ای که امروزه از هواپیمای برادران رایت دارد. 20درصد اسناد قرن 19، دارای تاریخ قرن 20 هستند و 50درصد روزنامه ها و 15درصد آرشیوها برای قرون 19 و 20 تکراری هستند. دیوید یوینگ معتقد بود که چاپخانه نمیتواند قبل از سال 1850 به وجود آمده باشد و تمام کتاب های کلاسیک با تاریخ چاپ قبلی، در این تاریخ به وجود آمده اند. این، ظاهرا نشدنی نیست چون حجم کتاب ها خیلی میشود. اما حالا میبینیم که حجم عظیمی از سال ها از سال 1750 تا سال 1945 همه میتوانند در این سال 1850 فریز شوند و و به جای یک سال، 200 سال را پوشش دهند. از همه جالبتر این که دقیقا صد سال بعد از کنفرانس تعیین تاریخ در سال 1815، کنگره ی کمیته ی بین المللی اوزان و مقیاس ها در وین به تاریخ سال 1915 برگزار میشود. اسامی شرکت کنندگان نزدیک به نام های شرکت کنندگان شورای سال 1815 است. در سال 1930 گزارشی از همان کمیته ی بین المللی اوزان و معیارها با موضوع اندازه گیری زمان، مرجع 19301 ماده ی 3 را مشخص میکند که میگوید قرون 19 و 20 را باید به عنوان یک واحد زمان در نظر گرفت. کشف این وضعیت، بخش بزرگی از تاریخ بسیاری از کشورها را به کل حذف خواهد کرد و جالب این که در بعضی موارد، حتی سالشمار وقایع هم روی همین حذف صد سال چفت و بست می یابند. مثلا تاریخ استقلال یونان از عثمانی، سال 1823 تعیین شده که با اضافه شدن صد سال، به سال 1923 یعنی سال محو دولت عثمانی انتقال می یابد. اتحاد عثمانی و آلمان در جنگ جهانی اول و با توجه به این که هر دو دولت، خود را روم مینامیدند با فرض غیرواقعی بودن اتفاقات صد سال قبل، میتواند فروپاشی امپراطوری مقدس روم در اوایل قرن 19 را برجسته کند و ما را متوجه کند که روم باستانی که بعدا به دو نیمه ی شرقی و غربی تقسیم و نیمه ی شرقیش نصیب عثمانی شد، ممکن است همین روم مقدسی باشد که هنوز ادیان اسلام عثمانی و پروتستانتیسم آلمانی، آن را به دو قسمت نکرده است. علت تقابل شدید پروتستانتیسم با نمادگرایی مسیحی کاتولیک ها که به تاثیرپذیری شدید آن از اسلام نسبت داده میشود، به سبب آن است که تا همین اوایل قرن پیش، پروتستانتیسم و اسلام، دشمنی ای با هم نداشتند. قرآن عثمانی ها تاقبل از قرن بیستم، یک منبع تاثیرگذار به عنوان اساس اسلام نبود. دیوید یوینگ در سفر خود به شمال افریقا هنوز میتوانست بادیه نشینانی را ببیند که سنت های اسلامی را رعایت میکنند بی این که هرگز قرآن خوانده باشند. آنچه به عنوان فتح شمال افریقا توسط مسلمانان شناخته میشود به سادگی میتواند همان گسترش فرهنگ فنیقی در اثر ایجاد کلنی نشین های فنیقی در منطقه باشد و نامیده شدن هر دو قوم ظاهرا متفاوت مسلمان شمال افریقایی و فنیقی به "مور/آمور" این را ممکن میسازد. میدانیم که فنیقی ها دولت کارتاژ یا قرطاجه را در شمال افریقا و به مرکزیت تونس بنا کردند که شکستش از رم، مهمترین عامل قدرتمند شدن روم و ایجاد امپراطوری آن در منطقه ی مدیترانه شد. فتح کارتاژ توسط روم باستان میتواند همان فتح شهر تونس توسط شارل پنجم از امپراطوری روم مقدس در قرن 17 باشد. در همین قرن، تونس توسط خیرالدین بارباروسا ژنرال سلطان سلیمان قانونی از عثمانی فتح میشود. احتمالا علت این است که سلطان سلیمان و شارل به اصطلاح پنجم، یک نفرند. معلمان یونانی رومی ها نیز زیاد از این دوران ها فاصله ندارند. هرمس، خدایی که از کوه خدایان موسوم به الیمپوس پایین آمد تا با دادن دانش ها به یونانیان و لاتینیان، تمدن آنها را پایه گذاری کند، تبدیل به تاجری به نام هرمس کارجیوس شده که در جایی به نام الیمپیا غسل تعمید داده شده است. او در سال 1625 در قاهره مشغول مطالعه ی مصر بود. در یک متن ترکی، وی فرمانداری در مصر علیا معرفی شده است. یک متن عربی از همان سال میگوید که هرمس، مهندس ارشد و معمار اهرام بوده است. سفرهای پی یر دووال –جلد3، فصل 10- بیان میکند که هرمس کارجیوس معمار خوفو نامیده میشد. (خوفو همان فرعونی است که عامل ساخت اهرام خوانده میشود.) هوش مصنوعی نشان میدهد که در سال 1655 اهرام ثلاثه ی جیزه با کمربند جبار همراستا شدند و اگر قرار است که اهرام ثلاثه نسخه ی زمینی کمربند جبار باشند باید در این تاریخ پدید آمده باشند. همراه هرمس خدا، تمدن های یونانی-رومی هم به قرن 17 منتقل میشوند. این، تا حدودی نظریه ی سیلویان تریستان درباره ی قرون وسطایی بودن یونان باستان را تایید میکند، منتها درحالیکه سیلویان تریستان آن را به قرون 13 و 14 منسوب میکند، ITFBS تاریخ مربوطه را نزدیک به 300سال به سمت ما جلو می آورد. تاریخ بریتانیا هم دنباله ی روم است. جئوفری مونموث که نام اولین نویسنده ی بریتانیای قرون وسطی است، همزمان نام یکی از اعضای خانواده ی سلطنتی هانوفر در سال 1785 نیز هست. اتفاقا جئوفری قرون وسطایی هم فقط در اواخر قرن 18 کشف شد. در تاریح جئوفری، اولین پادشاه بریتانیا بروتوس نامی است که از ایتالیا آمده است. او میتواند ریچارد بروتون (1706-1650) باشد که شوهر آن بروتون بود. آن بروتون احتمالا خود ملکه آن است که بنای یادبودی از سال 1685 او را آخرین دختر شاه جیمز معرفی میکند. کتیبه ای در کلیسای جامع بریستول به سال 1690، او را ملکه آن بروتن نامیده است. ملکه آن به عنوان یک تئودور معرفی میشود، ولی از نظر زمان با سلسله ی تئودور فاصله دارد و اینجا به نظر میرسد که یک استوارت است. جرج دوم هانوفر به جعل تاریخ در سال 1781 متهم شده است. کاترین مک آولی و وست مینیستر ریویو سال های 1781 و 1843 را سال هایی بنیادین در جعل تاریخ بریتانیا میشناسند. ITFBS همچنین زمان وقوع فاجعه ای کیهانی که منجر به ایجاد دره ی گرندکانیون و دریای مدیترانه شد را حدود 500سال پیش تعیین میکند. :

IF THE FOUNDATIONS BE SHAKEN: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 JAN 2025

با یکسان شدن دو قرن 19 و 20، و همراستا شدن عثمانی و روم مقدس، جابجایی های جغرافیایی و زمانی دیگری هم پیش می آید. مثلا فرانکیست های سبتی قرن 18 همان شبتایی های عثمانی در قرن 17 میشوند و جاکوب فرانک رهبر فرانکیست ها با شبتای زوی رهبر شبتایی ها یکسان میشود و احتمالا به خاطر همین است که هر دو تغییر دین میدهند، یکی کاتولیک رومی میشود و دیگری مسلمان رومی. با توجه به این که شبتایی ها رهبر خود را مسیح یهود میدانستند که آمده است، او با انتقال به قرن 18 نسخه ی دیگر یک مسیح آلمانی از آن قرن میشود که شباهت های بسیاری با عیسی مسیح انجیل دارد. شهرهای آلمانی بافان، نازان و کاپلان به ترتیب با سه شهر کتاب مقدسی بیت لحم، ناصره و کپرناحوم جلیل برابر میشدند. این شهرها محل فعالیت جاشوآ گرشون بودند که کلیسای لوتری هامبورگ در سال 1780 گزارشی درباره ی او داده است. جاشوآ (یوشع) گرشون، خود را جسوس/یسوع/عیسی مسیح میخواند که بازگشته است. او خواهرزاده ی موسی گرشون و پسر زنی به نام مریام گرشون بود. عجیب است که موسای پیامبر خواهری به نام مریم، و عیسی مسیح هم مادری به همان نام داشته اند. جاشوآ گرشون پسری به نام دیوید لوبک هم داشت که نام از داود نبی دارد. با این حال، برخلاف عیسی مسیح، نام پدر یوشع گرشون، یوسف نیست بلکه یعقوب بن آبراهام است. جاشوآ دوستی به نام پیتر پیترسون هم داشت که یادآور پطرس قدیس حواری و جانشین عیسی مسیح است. جاشوآ به جرم توهین به مقدسات، تحت پیگرد قرار گرفت. آرشیو لوبک میگوید که او به ترکیه گریخت ولی در جزیره ی پاتموس دستگیر شد. محاکمه ی او تحت نظر پیلاتوس فون پلاهو –قابل مقایسه با پونت پیلاطس انجیل- از امپراطوری مقدس روم انجام شد. دو کاهن به نام های کایافاس و آینئوس –همنام با قاتلان بدنام مسیح- بر محاکمه نظارت و آن را تایید کردند. یهودا توماس برادر جاشوآ –همنام با برادر عیسی مسیح، ولی همزمان در مقام یهودای اسخریوطی، حواری خائن- علیه او شهادت داد. جاشوآ لوبک در 27 نوامبر 1774 در محلی به نام "صخره ی سرخ" سوزانده شد. گزارشات سال 1775 و نامه های سال 1776 شایعاتی در مورد رستاخیز او در خود دارند. داییش موسی گرشون خانواده ی تحت آزار و اذیت او را همراه پیروانشان از آلمان به شمال ایتالیا، سپس به ترکیه و ازآنجا به صفد و الخلیل در فلسطین برد، جایی که میتوانستند حامل گفتمان مسیحایی یهود به قلمروی که امروزه سرزمین مقدس یهود است شمرده شوند احتمالا فقط به خاطر این که یسوعشان در غرب بدیل به عیسی مسیح انجیل شد و گزارشات گوناگون از خانواده اش به صورت داستان ساختگی بنی اسرائیل در تورات کنار هم قرار گرفتند و منظم شدند. برخوردهای یهودیان تورات با مذهب بابلی-آشوری رایج در خاورمیانه میتواند تا حدودی بازتاب برخورد اولیای این یهودیان مسیحایی وارداتی با مذاهب خاورمیانه ی عثمانی باشد، چون آنطورکه ITFBS مدعی است، پادشاهان قدرقدرت بین النهرین در تورات، همان فرمانداران عثمانی در بین النهرین در قرون 18 و 19 هستند. امپراطوری آشور، نماینده ی نیرومندی عراق شمالی به مرکزیت موصل/نینوا به واسطه ی تسلط کردها بر آنجا از طرف عثمانی است. سناخریب، سنجاق بیگ کرد است که در سال 1789 به مانند سناخریب تورات، توسط دو پسرش کشته میشود. تیگلات پیلسر سوم، محمد تیلگیت (طلعت) پاشای ترک است که در سال 1800 به قدرت رسید. جانشینش شلمنصر، سلیمان پاشای بغدادی است. نبوکدنصر پادشاه بابل، نبو پاشا حکمران قدرتمند بغداد است که در سال 1820 نفوذ بین النهرین شمالی را از بین میبرد و بغداد/بابل را به قدرتمندترین مرکز حکومتی عراق تبدیل میکند. پارس ها سلطه گران تازه نفس عثمانی هستند که استقلال نسبی عراق را از بین برده و فرهنگ و مدنیت آنجا را به نفع تاراجگران ترکیه ای، تضعیف میکنند. صحت اسناد خط میخی بین النهرین را میپذیرد ولی قدمت هزاران ساله ی آنها را انکار میکند. [این یادآور است به نظریه ی فومنکو که نوشته شدن متون بین النهرینی بر گل را نه به خاطر قدیمی تر بودنشان از اختراع کاغذ، بلکه به سبب بصرفه بودن در عراق متاخری که در آن، گوناگونی و تعداد درختان بسیار پایین بوده است میشمرد.]:

IF THE FOUNDATIONS BE SHAKEN: PART2: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 30 JAN 2025

توجه کنیم که همه ی اینها علیرغم ظاهر تاریخیشان هنوز اسطوره اند چون اگر بپذیریم که نتایج قبلی متاآی درباره ی درهم فرورفتگی قرون 19 و 20 درست بوده و در اثر آن، قرون 17، 18 و 19 هم از هم قابل تمییز نبوده اند، پس ما اصلا هیچ زمین سفتی برای تخیل نزدیک به واقعیت تاریخ نداریم و فقط میتوانیم نزدیکی شدید مواد اولیه ی اسطوره های یهودی-مسیحی به خود را حس کنیم. یعنی حتی ممکن است آن فرمانداران کلدانی و آشوری عثمانی هم شکل های تاریخی شده ی قهرمانانی اساطیری باشند که همان شخصیت های تخیلی کتاب مقدسند پیش از این که از قرون 18 و 19 به بیش از 2500سال پیش پرتاب شوند. درواقع ما دوری غیر قابل تحمل برای تخمین ذهنی این شخصیت ها را باور میکنیم برای این که سیاستمداران در عرض فقط 200سال، آنها را آنقدر مرتبا به نفع خود تغییر داده اند که ده ها مرتبه دچار تغییر محتوا شده و در هر تغییر محتوا تقریبا به صدها شخصیت غیر واقعی ولی تخیل شده در اسطوره ای به نام "تاریخ"، تقسیم شده اند. اما به نظر میرسد تمام تحریفات روی الگوهای اسطوره ای ثابتی استوارند که مرتبا برای سیاستمداران امکان تازه سازی دارند و خودشان اینقدر تازه اند که انگار همین دیروز همراه انسان های ماقبل تاریخ از داخل غار بیرون آمده و به تحلیل کاخ ها و شهرهایی که خدایان –اخیرا آدم های فضایی- برای انسان غارنشین دیروز ساخته اند میپردازند. میخائیلا مانولاخه بدون این که اعتراضی به قدمت تعیین شده برای افسانه ها داشته باشد، تفسیر خوبی از باززایی مداوم الگوهای آنها میدهد:

«اسطوره ها به عنوان روایات کهن الگویی می توانند در مسائل خود هم جهانی و هم محلی باشند و برای همه ی فرهنگ های جهان معنای عمیقی داشته باشند. از چین باستان تا وایکینگ های ترسناک شمال اروپا، اسطوره‌شناسی با پیوند دادن ما به تاریخ و میراث فرهنگی، پیوندی بین گذشته و حال ایجاد می‌کند. با این حال، با توسل به احساسات، باورهای فرهنگی، و ارزش‌ها، اسطوره‌ها می‌توانند عمداً توسط سیاستمداران برای دستیابی به مخاطبان خاص و انتقال پیامی نیمه واقعی مورد استفاده قرار گیرند. نمونه‌هایی در جنبش‌های رادیکالی که از منابع اسطوره‌ای برای اهداف سیاسی بهره‌برداری می‌کنند آشکار است. تاریخ از سلطنت‌هایی که در آن پادشاهان و ملکه‌ها فریفته ی رویای شیرین فراتر رفتن از میراث اجدادشان بودند به سمت سیاست مدرن که اسطوره‌شناسی را برای دستکاری باورها و عقاید توده‌ها مورد خطاب قرار می‌دهد تغییر کرد. بسیاری از مطالعات تاریخی تحلیل می‌کنند که چگونه اسطوره‌ها از حضور مثبت در زندگی ما به ابزار تبلیغات توده‌ای سیاسی تبدیل شدند . این سرعت در مواردی رخ می دهد که مرز بین آنچه واقعی است و آنچه نیست محو می شود، بنابراین جعل خیالی عمدی رویدادهای تاریخی به عنوان ابزاری برای دستکاری دیدگاه ها عمل می کند. این امر به ویژه برای رژیم های سیاسی سرکوبگر که به نوعی مشروعیت تاریخی برای اعمال خود نیاز داشتند مفید است. فاشیسم، نازیسم و ​​کمونیسم همگی نمونه‌هایی از رژیم‌های سیاسی هستند که از حقایق ثابت شده ی جعلی برای دستکاری و محدود کردن رفتار انسانی استفاده می‌کنند. بسیاری از ما اسطوره ها را ساختارهای فرهنگی می دانیم که عمیقاً در پیشینه ی انسانی ما ریشه دارند. برخی از آنها در مورد تفکر انسان، احساسات و موانع روزمره صحبت می کنند، برخی دیگر جهان بینی ارائه می دهند، پایان جهان را توصیف می کنند، یا در مورد عدالت و بدبختی بحث می کنند. فقط به داستان کتاب مقدس حوا و گناه اصلی فکر کنید و اینکه تا چه مدت مردان به دلیل یک افسانه ی پیدایش که در آن حوا به گناه افتاد، زنان را دست کم گرفتند و آنها را تحقیر کردند. بنابراین، همه ی زنان بی ارزش بودند. برای قرن ها مردان از این افسانه برای ساکت کردن زنان و مجبور کردن آنها به نقش ناچیز در جامعه استفاده کرده اند. اسطوره ها که عمدتاً ماهیت اجتماعی دارند، می توانند با به اشتراک گذاشتن ایده های جمعی و ایجاد هویت های اجتماعی، افراد را زیر یک چتر به هم متصل کنند. از برخی جهات، اسطوره‌ها حتی هنجارها و رفتارهای اجتماعی را به تصویر می‌کشند یا هنجارهایی را ایجاد می‌کنند که در نتیجه منابع بی‌پایانی برای روایت‌ها، معانی، ارزش‌ها و فضایل به دست می‌آیند. آنچه به ویژه در مورد اسطوره ها جالب است، زمانمندی است که آنها را به بهترین شکل توصیف می کند. اسطوره در دوران باستان و امروزه به یک اندازه مرتبط است زیرا معنای آن همراه با جامعه در حال تغییر است. هسته ی اسطوره در حال بافت مجدد و دریافت تفاسیر جدید از طریق ارتباط با رویدادهای روزمره است. Bottici و Kühner (2012) پیشنهاد می کنند که اسطوره ها در ذات خود فرآیندهای تکاملی هستند که معانی مرتبط با زمینه های معاصر را ایجاد می کنند. محققان توافق دارند که اگرچه اسطوره‌شناسی از زمان‌های باستان در نظام حکومت‌داری وجود داشته است، اسطوره ی سیاسی معاصر در طول انقلاب صنعتی ظهور کرد، زمانی که مدرنیته ی تکنولوژیکی بر استانداردهای زندگی توده‌ها و نخبگان تأثیر گذاشت. "اسطوره ی سیاسی" مفهوم پیچیده‌ای است که شامل اصول اسطوره‌ها (الگوها و مدل‌هایی برای زندگی که تمدن‌های باستانی تنها با هدف قابل درک کردن جهان ایجاد کرده‌اند) در کنش‌هایی برای به دست آوردن پیروان ایدئولوژیک و دستاوردهای سیاسی پیچ خورده است. آموزه های سیاسی از طریق روایت های اسطوره ها، پیوندی غیرقابل انکار بین اصول خود و گذشته ی جامعه ایجاد می کنند. یک مثال خوب، تبلیغات جنگی است که در آغاز جنگ جهانی اول، با هدف جذب افراد از بریتانیا و بعداً از ایالات متحده ایجاد شد، پوسترهایی با تصاویری قدرتمند و پیام‌های معنادار، موفقیت‌های باشکوه گذشته را تداعی می‌کردند که به شوالیه‌هایی از قرون وسطی اشاره می‌کردند که به نام خدا، افتخار و برای پادشاه می‌جنگیدند. بنابراین، مردان به جنگ ملحق شدند تا از پادشاهی محافظت کنند و احساساتی مانند شوالیه‌گری، جوانمردی و قهرمانی را برانگیختند. محافظ قرون وسطی در سال 1914 زنده شد و اعتقاد بر این بود که در یک جنگ اسطوره ای نمادین قرون وسطایی به رهبری خود شاه آرتور شرکت می کند. اگرچه قرون وسطی با صدها سال تاریخ و پیشرفت تکنولوژیک عظیم از جنگ جهانی اول جدا شد، چهره ی جنگ فراموش و آرمانی شد. این تبلیغات خاص حول ایده ی میهن پرستی و جوانمردی ساخته شد که ریشه در ذهنیت اروپایی داشت. پوسترها تشابهاتی بین نبردهای باستانی و جنگ مدرن ترسیم می‌کردند که نشان از پیروزی آسان ارتش بریتانیا داشت. هم آمریکایی ها و هم آلمانی ها از منابع اسطوره ای برای اهداف سیاسی و گسترش ارتش خود متوسل شدند. فقط نگاهی به Helmuth Stockmann – Freiwillige aller Waffen sichert Berlin بیندازید. مردی با شمشیر و سپر نشان دهنده ی میهن پرستی و شکوهی است که پشت سرباز شدن است. سیاست مدرن در ایدئولوژی خود روش ها و استراتژی هایی را برای دستیابی به مخاطبان هدف خود گنجانده است. یکی از ابزارهایی که آنها استفاده کرده اند شخصیت های نمادین و اسطوره ای باستانی برای تأثیرگذاری است. اسطوره‌شناسی واقعاً منبعی بی‌پایان برای بیان برخی باورها، توجیه یا جعل جنبه‌های جنبش‌های سیاسی است. سنت جورج، ژاندارک، اسب‌های سفید، سواستیکا و ستاره ی پنج پر تنها چند نماد قدیمی هستند که غرور و اهمیت زیادی برای جوامع دارند. مردم چنین شخصیت‌ها و داستان‌هایشان را می‌شناسند و با آنها همذات پنداری می‌کنند، بنابراین، هر گونه تبلیغات سیاسی که حول این نمادها داستان جعل کند، در هر مناسبتی موفق بوده است. سنت جورج نه تنها یک شخصیت قهرمان است، بلکه یک شخصیت مقدس است که توسط کلیسا گرامی داشته می شود و شر را شکست می دهد. اسب سفید او نیز نمادی از پاکی و قدرت است. شخصیت‌های زنانه‌ای مانند ژاندارک قصد داشتند زنان را برای اهدای پول حساس کنند و به مردانشان برای پیروزی در جنگ کمک کنند که موازی با پیام قاطع "ژان آرک فرانسه را نجات داد. زنان امریکا! کشور خود را نجات دهید. تمبرهای نجات جنگ بخرید" انجام می شود. تبلیغات همچنین از کودکان یا سالمندانی که نیاز به محافظت داشتند استفاده می کرد. در پوستر "زنان بریتانیا؛ بگویید بروند!" ای جی کیلی پیشنهاد می کند که یک شوالیه باید به هر قیمتی از افراد ضعیف دفاع کند.:

How Political Myth Changes Mythology: Mihaela Manolache: different-level: 6FEB2023

معمولا اسطوره ها متعلق به عصر نادانی بشر و زمانی که او از همه چیز در هراس، و مجبور به راضی کردن خدایان همه ی موجودات بود، تلقی میشوند. ترسناک ترین موجودات برای بشر، درندگانی بودند که مرد شکارگر اولیه قوه ی غضب و غلبه گری خود را به آنها فرافکنی میکردد و برای روسای مردم، هم دشمن بودند و هم بزرگترین الهامبخش ها. آنها در تاریکی شب که حواس بشر به خوبی کار نمیکند راحت تر انسان ها را طعمه ی خود میکردند. به همین دلیل از همان ابتدا بین نادانی و جنگ طلبی و حکومت، یک ارتباط تنگاتنگ بود. درحالیکه شاه به خورشید تشبیه میشد عرصه ی جنگاوری او عرصه ی تاریکی بود که او نور خود را در آن به حد ماه و ستارگان پایین می آورد. درعوض در این حالت، میتوانست با خدای خورشیدی در شرایط حکمرانی تاریکی ابرها مقایسه شود که با سلاح آذرخشی که مثل انوار خورشید میدرخشد با نیروهای تاریکی میجنگد. مصرشناسی بزرگترین نماد این نوع حکمرانی را تاج "همم" فراعنه معرفی میکند. این تاج نام از لغت قبطی "همهم" به معنی فریادزدن دارد که اشاره به شرایط جنگی دارد. اختراع این تاج را به دوران آخناتون نسبت میدهند. او پیرو آتون خدای خورشید طالع بود که میتوان گفت نور پیروزشده بر تاریکی است. اگرچه آخناتون شکست خورد و مذهبش سرنگون شد ولی تاجش به جا ماند و بعدا در میان شاهان سیاهان نوبی در جنوب گسترش یافت. ولی بیشترین کسانی که به این تاج اقبال نشان دادند بطالسه یعنی حکمرانان یونانی مصر بوده اند. همانطورکه میدانیم، بطالسه بودند که یهودیان مورد اعتماد خود در اسکندریه ی مصر را مامور تولید نسخه ی یونانی تورات نمودند؛ نسخه ای که بعدا موقع تنظیم کتاب مقدس یونانی و اصلی، به انجیل پیوند خورد. این پیوند یونانی گری و یهودی گری از طریق تاج اخناتون، موقع فکر کردن به کتاب "موسی و یکتاپرستی" زیگموند فروید خیلی مهم به نظر میرسد. تمایل این کتاب به نشان دادن ریشه ی یهودیت موسایی در مذهب اخناتون، موجی قوی ایجاد کرد که مرتبا بر برابری موسی با اخناتون یا یکی از کارگزاران او تاکید میکند. حالا پیوند خوردن یهودیت با انجیل تثلیثی مسیح از طریق زبان یونانی فرعونی یونانی با تاج اخناتون، جالبتر میشود. تاج همم، که جانشین آتف، تاج قبلی حکام مصر شده است، از سه آتف و سه خورشید سرخ رنگ به نشانه ی خورشید طالع تشکیل شده است که یادآور خدای سه گانه ی تثلیث است. از طرفی در دو طرف آن، دو مار به حالتی که شبیه شاخ های یک گاوسان باشد، متنافر نسبت به هم حرکت میکنند. این مارها یادآور دو مار پیچیده به دور عصای هرمس موسوم به کادوسئوس هستند. اتفاقا هرمس هم نوعی تثلیث با خود حمل میکرده که در عنوان او یعنی "هرمس تری مگیستوس" یعنی هرمس سه بار معظم دیده میشود. در تعالیم اسلامی، این کلمه "هرمس ثلاثه عظمه" ادا میشود و به جمع آوردن سه نفر در یک نفر منسوب میگردد. اولی هرمس اصلی یعنی ادریس یا نسخه ی اسلامی انوخ یهودی است، دومی هرمس بابلی است که بعد از سیل زندگی میکرده است و سومی هرمس مصری، عامل رواج علوم غریبه و کیمیاگری و بانی بناهای باستانی مصر منجمله اهرام است. معمولا روی اصل مصری-یونانی هرمس تریمگیستوس تاکید و او در این مقام با تحوت خدای دانش قبطی تطبیق میگردد که یک خدای قمری است، ولی به دلیل تلاش برای زنده کردن مجدد ازیریس خدای خورشیدی، یکی از نیروهای مبارز با تاریکی شمرده میشود، بخصوص که تاج همم مرتبا بر سر ازیریس و همسرش ایزیس و همچنین خدای دیگری به نام هکا یا هخا نمایش داده میشده است. در نگاره های اروپایی قرون وسطایی، هنوز کادوسئوس همراه هرمس تریمگیستوس هست. درواقع این عصا یکی از نشانه های ارتباط هرمس های بابلی و مصری است. چون کادوسئوس در ابتدا متعلق به گیزیدا یا گیشزیدا معروف به نین گیشزیدا (ارباب-گیشزیدا یا خدا-گیشزیدا) از خدایان بین النهرین بوده است. گیزیدا درابتدا یکی از عناوین انقی یا حئا خدای آب ها بوده که بعدا به صورت پسر حئا از او استقلال شخصیت یافته است. گیزیدا در کنار تموز نگهبانان درخت زندگی و از این طریق مرتبط با اسطوره ی باغ عدن یا بهشت بوده اند. در افسانه ی آداپا این دو نفر را در مقام نگهبانان دروازه ی آسمان می یابیم. دو مار به هم پیچیده به نشانه ی وحدت نیروهای متضاد، مشخصه ی تعریفی گیزیدا بوده و گاهی ثنویت مربوطه با نشان دادن او به شکل ماری با دو شاخ بیان میشده است. او به عنوان نسخه ی مکمل تموز یا خدای گیاهان، یک خدای فصلی و ازاینرو مرتبط با خورشید بوده است. در متن اکدی موسوم به «سرود معبد»، نین گیشزیدا صاحب موهای بلند درخشانی خوانده شده که تا پشتش ادامه داشته اند و لاجرم یادآور تشبیه انوار خورشید به موهای دراز طلایی است. با این حال، نین گیشزیدا در ظاهر جدیدی در خواب بر گودئا فرمانروای لاگاش ظاهر و تبدیل به خدای شخصی او شد. در این رویا نین گیشزیدا به شکل مردی ریشو که دو مار از شانه هایش روییده است به گودئا دستور داد معبدی برای نینورتا (خدای کشاورزی و سیاره ی زحل)، در شهر گیرسو بنا کند و مشخصات بنای معبد برای تطبیقش با موقعیت نجومی آسمان را هم به گودئا آموخت. گودئا شاه لاگاش و پسر آخاو، درواقع همان جودا (یهودا) پسر یاخوو (یعقوب) است و کسی نیست جز یهودای اسرائیلی که برعکس تورات، این دفعه صبر نکرده با حکومت داود از اعقابش به قدرت رسیدن خاندان خود را ببیند و خودش شخصا حکومت را به دست گرفته است. او نین گیشزیدا را "شاهین آسمانی" نامیده است. شاید این با تجسم زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی به عقاب، و تولد دوباره ی ازیریس مقتول به صورت هورس خدای خورشید طالع که تجسم حیوانیش بحری است مرتبط باشد. زئوس بر بالای کوه کیهانی المپ زندگی میکرد همانطورکه یهوه خدای اسرائیل بالای کوه کیهانی سینا زندگی میکرد. هر دو آنها خدایان آذرخشی هستند و در ارتباط با آذرخش و کوه، در ایشکور خدای آذرخش آموری ریشه می یابند. نام ایشکور قابل تجزیه به دو لغت "ایشا" به معنی خدا، و "کور" به معنی کوهستان است. بنابراین ایشکور میتواند به معنی ارباب کوه باشد. ایشکور همچنین در بین بعضی از آموریان، با نوموشدا خدای سیل بین النهرین جنوبی تطبیق میشد که یادآور غرق شدن دشمنان یهوه در سیل کیهانی است. ایشکور غالبا به شکل مردی ریشو سوار بر یک ورزاو یا دارای شاخ ها یا کلاهی با شاخ های ورزاو تخیل میشد. شاید ورزاو ایشکور در شاخدار بودن، ارتباطی با شاخ های مار گیزیدا داشته باشند. علاوه بر اینها ایشکور، یک خدای تثلیثی نیز به نظر میرسد. چون در تصاویرش، سه صاعقه در دستش دیده میشوند. به نظر میرسد این سه صاعقه با میله های سه گانه ی ویراکوچا خدای اینکاها در ارتباط باشند. درواقع دو میله یا عصا در کارند که هر کدام در یک دست ویراکوچایند ولی یکیشان دو شاخه است. ممکن است آنها جانشینان گیزیدای دوگانه و همراهش تموز باشند. جانشینی آذرخش با میله میتواند با افسانه ی پرتاب یک میله ی طلایی یا یک تبر طلایی توسط ویراکوچا به زمین مرتبط باشد که در مورد تبر طلایی میدانیم یکی از مشخصه های ایشکور و جانشینی برای آذرخش به عنوان یک سلاح کیهانی است. ویراکوچا در مناطق کوهستانی پرو پرستش میشد که نواحی خوبی برای سکنی گزینی خدای کوهستان به نظر میرسند. نسخه ی دیگرش نین گیشزیدای گودئا نیز در ترکیب مار با پرنده ی شکاری به صورت کواتزلکواتل یا مار پردار آسمانی آزتک ها در مکزیک پرستش میشد. عقیده بر این بود که این خدای ویرانگر به شکل یک مرد رنگ پریده ی ریشو از دریای شرق به مکزیک بازخواهد گشت. زمانی که اسپانیایی ها به قلمرو آزتک وارد شدند هرنان کورتز رهبر اسپانیایی ها به خاطر دارا بودن این مشخصات، بازگشت کواتزلکواتل تلقی شد و توسط مردم و دولت، به داخل پایتخت راه داده شد و به راحتی آنجا را تصرف کرد.:

“NINGISHZIDA AND ISHKUR”: ALESSANDRO DEMONTIS: MENSAGES DE CIVILIZACIONS ANDINAS Y AMERICANAS: DEC2009

به نظر میرسد برابری تقریبی ویراکوچا و کواتزلکواتل با ایشکور و گیزیدا، بخشی از همان طرح درآمدن اخیر دنیای جدید از تمدن به اصطلاح باستانی را نشان میدهد. سرخپوستان امریکا نمیتوانستند تصویری از مرد ریشوی سفیدپوست داشته باشند مگر این که قبلا مانند آن را دیده باشند. بنابراین داستان خلق شده برای چگونگی فتح مکزیک توسط سفیدها، یک داستان متاخر است که از روی یک اسطوره ی کاملا متاخر سرخپوستی درست شده است؛ اسطوره ای که بر اساس آن، تمدن امریکا توسط مهاجرینی دریایی از شرق ساخته شده ولی نسخه ی اولیه ی مهاجرین، مسیحی بر اساس آنچه امروز از این کلمه برداشت میشود نبوده اند بلکه به نوعی منجی مسیح مانند اعتقاد داشتند که جایی بین گیزیدا و مار پردار گیر کرده ولی هنوز یهودی بود. او را میتوانیم "مصری" بنامیم چون از یک ایدئولوژی فرعونی برمی آید که هنوز موسایی علیه آن طغیان نکرده است. تصویر ویراکوچا با دو عصای مختلف در دست، چیزی از این ایدئولوژی نشان میدهد. با عصای یک سر، حربه ی یکتاپرستی برای حذف دشمنان در جایی که ممکن است را داریم و با عصای دوسر، دوگانه پرستی ای که بر اساس آن، در جایی که میصرفد یا چاره نیست، با طرفی که متضاد خود میشناسیم، مذاکره، معامله و حتی همکاری میکنیم.

به نظر میرسد هر دو موقعیت، در تثلیث خانواده ی خدایان طیوه/تبس، به رسمیت شناخته شده است. آمون یا خدای پدر (خورشید)، تاجی دو شاخه دارد که دوگانگی را نمایندگی میکند. ولی همسرش مات (زمین) و پسرش خونسو (ماه) هر یک، تاجی یگانه دارند. دوگانگی خورشید، دوگانگی شب و روز است که به همه ی تضادهای گیتی فرافکنی میشود. اما عجیب اینجا ست که ماه که نمادی از یگانگی شده است در متون شارح آن، خدایی بسیار متلون است چون هر شب در آسمان در حال تغییر شکل است. خونسو هم بر اساس همین تغییر شکل، مدام در حال مسن شدن و بعد مردن در پیری و دوباره متولد شدن به صورت یک نوزاد است. احتمالا کلمه ی یاه برای نامیدن سیاره ی ماه، درواقع نام دیگر خود خونسو باشد چون این نام، تلفظ دیگری از نام یاهو یعنی همان خدای شامی است که به صورت یهوه ی یهودی تحول یافته است، خدایی که درست مثل شاهان و کاهنانی که سنگش را به سینه میزنند مدام در حال رنگ عوض کردن است و باز در کمال بی شرمی ادعا میکند قوانینش بلاتغییر است. معمولا این رنگ عوض کردن ها برای مردم فراموشکاری که در تاریکی جهل زندگی میکنند جلب توجه نمیکنند و دلیلش این است که آسمان ماه همیشه تاریک است برعکس آسمان خورشید که یا تاریک است و یا روشن، و بین این دو خیلی فرق هست. شهر طیوه یا تبس هم مدعی بود که نام قبلیش نات یعنی آسمان بود و بنابراین جایز بود مثل آسمان، هم خدای خورشید را در خود جای دهد و هم خدای ماه را (البته این فقط بازی کلامی با لغت "نیوت" به معنی شهر بود). خدای ماهش یعنی خونسو هم مثل خود ماه بسیار متلون و پر تصویر بود. گاهی شیطانی خوناشام و بیرحم یا یکی از نگهبانان مجازات کننده ی گنهکاران در دوزخ بود که هلال ماه، داس آدم درو کن او بود و گاهی هم خدایی خیرخواه بود که نجات دهنده ی مردم از دست حیوانات درنده در طول شب و یا درمان کننده ی بیماری ها تلقی میشد. بطلمیوس چهارم بعد از این که خونسو بیماری سخت او را شفا داد، از چاکران خونسو شد و خود را "محبوب خونسو" نامید. با همین تصاویر گوناگون که همه شان در شخصیت یهوه جمع آمده اند خونسو/یاه فقط در تثبیت تاریکی میتوانست گوناگون بماند و با مشکل مواجه نشود. همانطورکه میدانیم در غنوصی گری، نور نماد دانش و تاریکی نماد جهل است. نور همچنین نماد عرفان و تاریکی نماد مادیگرایی است. این تقابل ها وقتی که مصر یهودی ساز تورات را با قبط تطبیق کنید خوب با هم چفت میشوند. چون نام قبط یا Egypt تلفظ دیگر "کمت" به معنی سیاه است ازآنروکه خاک حاصلخیز اطراف رود نیل، سیاه رنگ است. بنابراین اینجا میشود تاریکی شب را با تاریکی زمین یکنواخت کرد و شب ماه را به زندگی مادی و زمینی فرافکنی کرد که ته مایه ای از نور دین هم به آن تابیده است. اینجاست که موضوع جالب میشود. ماه در طول تغییر شکل دادن های هر شبش، در اوج خود به قرص کامل تبدیل میشود. خونسو در این مرحله جوان نیرومند تلقی و ملقب به "رع" میشود. رع عنوان آمون نیز هست. اگر آمون خدای آسمان روز باشد، ماه کامل جانشین آن در شب و معادل شاه تاریکی است. مابه ازای او در زمین تاریک، فرعون یا شاه است. کلمه ی "رع" به معنی شاه و دورادور مرتبط با کلمه ی "روح" به معنی خدا است و با تلفظ های نزدیکی چون rey , rex به معنی شاه، و rein به معنی سلطنت، به اروپا وارد شده است. همین کلمه را به صورت "رش" در عبری و "رأس" در عربی به معانی مشترک سر و رئیس داریم. لغت عبری "رازان" و تلفظ ژرمنش "ریگان" با معنی سلطنتی، یک نام فامیل معروف یهودی شده اند. همین بن مایه با اضافه شده حرف تعریف سامی "م" بدل به "رام" یا "راما" خدای هندو و "رخم" rekhem عبری یا "رحم" و "رحیم" مبنای بعضی عناوین الله اسلام شده است. عوض شدن آسمان شب با تاریکی زمینی نشان میدهد که چرا الگوی شاه غربی، یک عدد عیسی مسیح است که پدرش دیده نمیشود ولی مادرش مشخص است. چون پدر یا خدای غایب، همان خورشیدی است که در شب دیده نمیشود و مادر، مات مادر خونسو یعنی خود زمین است. او یکی از دو شق خدای آمون است که در یهوه هم باقی است. به طور آشکارتر میتوانید او را در نماد تای چی چینی بیابید که به دو رنگ سفید و سیاه است و جنبه ی نرینه یا یانگ در سفیدیش، و جنبه ی مادینه یا یین در سیاهیش منعکس است. این جنبه ی مادینه در یهودیت، شخینا یا سکینه نامیده میشود و در نام با هکاته الهه ی ماه که سرور جادوگران و مثل جادوگران شب کار است، همریشه میباشد. "شاکتی" که عنوان جنبه ی مادینه ی خدایان هندو و منعکس در همسرانشان است چیزی بین این دو تلفظ را نشان میدهد. برعکس شاکتی هندوان، شخینای یهودی به شدت انکار شده است. علت، سیطره ی شب است. چون مردم نباید بدانند در شب زندگی میکنند و باید فکر کنند هرچه میبینند نور خدا است و ماهی که در آسمان میدرخشد و رع نامیده میشود خورشید است. بنابراین تظاهر به افراط در مردانگی میشود درحالیکه همه چیز همانقدر برای این مردان وسوسه انگیز است که دیدن کالاهای لوکس بازار برای زنان. یکی از ویژگی های تاریکی این است که همه چیز را یکدست میکند و به همه چیز و همه کس خاصیت و تفسیر یکسانی میبخشد که این تفسیر در مادیگرایی محض، پیرو مضمون کالا دیدن همه چیز حتی خود خدا است. در زیر آسمان آبی، هر چیزی با رنگ و شکل خاص خود از بقیه متمایز است. به همین دلیل هم هست که آمون به رنگ آبی نشان داده میشود. مشهورترین خدای آبی رنگ زنده ی فعلی، کریشنا است که به هر دو رنگ آبی و سیاه تصویر میشود که دو رنگ آسمان در مواقع روز و شبند. کریشنا یکی از داشاواتار یا ده آواتار خدای ویشنو است. لغت جاگانات به معنی ارباب جهان که نامی مناسب برای خدا است امروزه تقریبا هر وقت به کار میرود درباره ی کریشنا استفاده شده است. در شاخه ی اودیای هندوئیسم، لغت جاگانات برای پوروشتمه و پارابرهمن استفاده میشود. "برهمن" به معنی واقعیت نهایی یا خدای پشت مایا (توهم) است و پارابرهمن به معنی برهمن بی شکل است. درمقابل، پوروشتمه ریشه گرفته از پوروشه به معنی روح و شخص است. نام پوروشه برای خدایی به کار میرود که قربانی شد تا جهان مادی از اجزای بدنش به وجود بیاید. پوروشتمه ظاهرا از اضافه شدن پوروشه به "م" مضاف سامی به دست آمده که این نشان میدهد نام پوروشه ممکن است وارداتی و معانی هندویش ثانویه باشند. ممکن است این کلمه دورادور با پولیوس عنوان خدای شهر در یونانی مرتبط باشد. شهر در یونانی پولیس نامیده میشود و روح شهر یعنی پولیوس در اجزایش بعنی مردم تکثیر میشود همانطورکه پوروشه در موجودات جهان تکثیر میشود. این با تصویر وحدت وجودی که کریشنا از شخصیت اصلی خود یعنی ویشنو به صورت جامع تمام جهان بر ارجونا آشکار میکند مرتبط باشد. کلمه ی پوروشتمه هم بیش از هر خدای دیگری درباره ی ویشنو استفاده میشود. ویشنو به نوعی ریشه ی جهان ما است چون درحالیکه روی آب های آغازین خوابیده بود،از نافش یک گل نیلوفر آبی رویید و از آن گل، برهما خدای خالق درآمد و جهان ما را آفرید. این تصویر از برهما با تصویر هورس کودک یا هارپوکرات که همراه یک گل نیلوفر آبی از درون آب ها برمیخیزد همریشه است. هارپوکرات در این حالت، گاهی همم یا تاج ازیریس را بر سر دارد. فراعنه تجسم زمینی ازیریس هستند و در جایگاه خونسوی رع شده در شب زمینیند. هورس به شکل مردی با سر بحری تصویر میشود و همین تصویر را برای خونسو داریم با این تفاوت که یک هلال ماه روی سرش است تا قمری بودنش را نشان دهد. یعنی شاه همهویت با خونسو درست مثل یک ارباب تاریکی در زمانه ی عسرت است که وانمود میکند میخواهد روشنایی صبح را به سرزمینش بیاورد و مردم را به خوشبختی و البته نور دانش برساند. این وعده ها را زیاد از سیاستمداران امروزی میشنویم ولی بعد از مدتی به آنها عادت میکنیم چون به نظر نمیرسد علاقه ی چندانی به تمام شدن شب داشته باشند. در فرمایشات آنها شبی که ما در آن زندگی میکنیم خود روز است و خیلی وقت است که با به قدرت رسیدن آنها صبح شده است. دستگاه سیاسی آنها برای روز برنامه ای ندارد. چون آنها درست مثل ارباب انواع باستانی، خدایان اختری هستند که مثل ستارگان و سرورشان ماه فقط در شب دیده میشوند. عنوان کلی خدایان در مصر، نتر بود. این کلمه ناتی نیز تلفظ میشود که به نظر میرسد با نات در جاگانات همریشه باشد. اگر خورشید به عنوان منبع انوار، ریشه ی نترها را نشان دهد جاگانات به اندازه ی کریشنا با آمون برابر خواهد بود. همانند آمون، جاگانات هندی نیز در قالب یک تثلیث پرستیده میشود. مابه ازای آمون، جاگانات یا کریشنا است و مابه ازای خونسو و مات، برادر و خواهر کریشنا، به ترتیب، بالاراما و سوبهادرا هستند. نمود دیگری از این تثلیث، راما (یکی دیگر از داشاواتار) برای آمون، لاکشمان برادر راما برای خونسو، و سیتا همسر راما برای مات هستند. این سه گانه معمولا همراه هانومان خدای میمون تصویر میشوند که یادآور ارتباط خونسو با بابون ها است. روشن است که اگر جنبه ی زنانه ی خدا (شخینای یهوه) را هم خواهر او بدانیم و هم همسرش، مات برای آمون میتواند هم خواهر ویشنو در قالب کریشنا باشد و هم معشوقه ی ویشنو در قالب راما، کمااینکه میتواند رادا معشوقه ی کریشنا هم باشد که تجسد «لاکشمی» شاکتی ویشنو است. اما تفاوت عمده دراینجا در این است که همتای خونسو یعنی بالاراما یا لاکشمان، درواقع نباید معادل یاه یا یهوه باشد و هرچقدر تشخیص این مطلب درباره ی لاکشمان سخت است درباره ی بالاراما اظهر من الشمس است. برعکس کریشنای معمولا تیره، بالاراما همیشه پوستی روشن دارد و لباسی به رنگ آبی آسمانی میپوشد که نشاندهنده ی روز است. ازهمه مهمتر این که نام او ریشه گرفته از "بعل" سامی و تحت اللفظی به معنی "بعل شاه" است. بعل به معنی ارباب، در تورات، عنوان دشمنان مورد غضب یهوه است. پس چرا در تثلیث جاگانات به جای خود یهوه نشسته است؟ برای این که جای آنها عوض شده است. همانطورکه بیان شد، شما قرار است فکر کنید که یهوه ای که جای خونسو نشسته است ارباب تاریکی نیست بلکه ارباب روشنایی است. او قرار نیست ماه باشد. قرار است خورشید باشد. دقیقا به خاطر همین عوض شدن موقعیت است که خونسو فرزند آمون است چون کیش او فقط بخشی از کیش آمون است همانطور که فرزند فقط بخشی از خصوصیات پدر را به ارث میبرد. همانطورکه گفتیم نور مابه ازای معنویت و دانش عرفانی است و شما با دین قرار است به معنویت برسید. اما کاهنانی به شما تقدیم میشوند که به جای معنوی کردنتان، بیشتر، شما را احمق میکنند. باید دقت کنیم که تیره تر بودن معمول کریشنا به سبب قرار گرفتن او در شرایط جنگی است، همچون خدای خورشید که برای نبرد با نیروهای تاریکی میجنگد و درنتیجه از جنس نیروهای تاریکی و مانند آنها غضبناک میشود درحالیکه دانش به همان اندازه که در شرایط جنگی، یک سلاح است در شرایط صلح وسیله ی گفتگو و الفت است. به همین دلیل هم بعل یا بالاراما به شرایط دوگانه ی اولیه نزدیک تر است و در نحله های مختلف هندوئیسم، بیشتر مضامین معنوی به خود جذب کرده است. کریشنا و بالاراما به عنوان رهبران قوم خود، دو رهبر سیاسی و معنوی را نشان میدهند همانطورکه جوامع قدیم منطقه ی مدیترانه –درباره ی اسپارت ها این به صراحت بیان شده است- دارای دو شاه بودند که یکی رهبر کاهنان و مسئول امور معنوی بود و دیگری رهبر سیاسی و جنگی و مسئول امور مادی. این رهبری دوگانه را در تورات و در دوران حکومت خاندان داود، جایی که پیامبران و کاهنان راستکیش مذهبی در مقابل اعمال خلاف شاه سیاسی و دستگاهش قرار میگیرند میتوانید تشخیص دهید. بعدا این دوگانگی، فرمالیته شد و همانطورکه تاریخ کلیسا و امپراطوری مقدس رومش نشان داد، سیاست عرصه ی نبرد رهبر مذهبی و رهبر سیاسی شد بی این که هیچ کدامشان واقعا معنوی باشند. این، یکی از نتایج طبیعی برآمدن مذهب یهوه و مسیحش از سفرهای شبانه ی خونسو بود.:

“CROWN OF AMUN”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 12/3/2011

این رهبری دوگانه مرا به شدت به یاد تقابل روحانیت و شاه در اواخر سلطنت پهلوی در ایران خودمان می اندازد؛ همینطور به یاد ریشه های این تقابل در کمی قبل تر، زمانی که آیت الله بروجردی به عنوان رهبر مذهبی، هیچ چالش خاصی با محمدرضاشاه به عنوان رهبر سیاسی نداشت و گروهی از مذهبیون که گرد نواب صفوی جمع شدند و با نام فدائیان اسلام، حرکات سیاسی رادیکالی را رقم زدند، از این وضع ناراضی بودند. ظاهرا ایران در بیشتر قرن بیستم، فاصله ی چندانی از فضای توراتی داودی ها و کاهنان مقابلشان نداشتند؛ همینطور از تقابل کلیسا و امپراطور در امپراطوری مقدس روم. اگر دقت کنید هر سه تقابل یک نتیجه دادند: با به مسخره کشیدن معنویت، به زبان بی زبانی، جواز مادیگرایی و غوطه زدن در شب جهل را دادند.

احساس پوچی عمومی: چاقوی دو لبه ی سیاست که اکنون در حال بریدن دست صاحبش است.

تالیف: پویا جفاکش

هشتادمین سالگرد آزادسازی آشویتس توسط نیروهای شوروی سابق در اواخر عمر آلمان نازی، با هیاهوی فراوان رسانه ای برگزار شد و اکثر مطبوعات اروپا درباره ی آن اشک و آه زیادی به خرج دادند، بعضی ها برای مشروعیت بخشی صرف به حکومت اسرائیل و یادآوری زمانی که یهودی ها مظلوم بودند به جامعه ای که بعد از جنگ غزه به شرارت یهودی ها ایمان یافته اند، و بعضی هم بیشتر برای یادآوری نگرانی از بابت بازگشت افکار نازی توسط نئونازی ها در اروپا و امریکای نوینی که ستیزش با مهاجران نااروپایی، بوی نژادپرستی هیتلری به خود گرفته است. نزدیک به 20سال از زمانی که احمدینژاد با زیر سوال بردن هولوکاست، یک پاس گل ویرانگر به هانتینگتون و نظریه ی برخورد تمدن هایش داد و زمینه های درآمدن پدر ایران و انقلاب اسلامیش با هم را فراهم کرد میگذرد. الان احمدینژاد –بعضی میگویند: بدل احمدینژاد- اینقدر بی سر و صدا است که هر کس بخواهد از او برای ربط دادن ایران به هیتلر استفاده کند فقط خودش را مسخره کرده است. با این حال، هنوز راه هایی برای ربط دادن ایران فعلی به هیتلر هست و تعجبی نداشت که آنها که از این ارتباط سازی سود میبردند وظیفه ی این امر خطیر را به کشور صاحب اشویتس یعنی لهستان سپردند و این شد که نماینده ی لهستان در پارلمان اروپا همزمان با سالروز هشتادم آزادسازی اشوییتس، این نطق را –تا اندازه ای خطاب به حکومت جمهوری اسلامی ایران- ایراد کرد.:

«ایران ادعا میکند یک جمهوری اسلامی است ولی همانطورکه این قطعنامه بیان میکند، ایران همچنین یکی از سرکوبگرترین رژیم های دنیا است. بنابراین من سوالی از ملاهای تهران دارم. اگر شما نماینده های خدای خوب قدرتمند و بخشنده ای هستید، پس چرا اینقدر نیاز دارید که مردم خودتان را سرکوب و شکنجه کنید و به قتل برسانید؟! نه. رژیم شما توهین به مقدسات است. رژیم شما هر مسلمان، هر انسان آگاه و با ایمانی را منزجر و متنفر میسازد. شما کشورتان را به چنان استیصالی رسانده اید که حالا با چین قرارداد میبندید که بخش انرژی و زیرساخت های حیاتی خود را به چین ببخشید. مسلما چین هیچ اعتراضی به نقض حقوق بشر در ایران نخواهد کرد. ولی مطمئن نیستم خدا از این که شما نوکر یک رژیم کمونیست و بی خدا شده باشید خرسند باشد. اما اگر شما خواستار روابط بهتری با ما و لغو تحریم ها هستید، به این سرکوب خاتمه دهید. آنچه شما با مردم خود میکنید، غیر انسانی است. و یک چیز دیگر؛ من خواسته ای از کشورها و دیپلمات های اروپایی دارم. دفعه ی بعد که آقای ظریف که شبیه ریبنتراپ خوش خنده وزیر امور خارجه ی آلمان نازی است را ملاقات میکنید، به خود یادآوری کنید که او نماینده ی چه رژیم کثیف و مشمئز کننده ای است. متشکرم.»

این آقا توی لاک خداپرستی و دفاع از مردم به نام خدای اسلام رفته تا عصبانیتش از این که ایران بعد از ناامید شدن از اروپایی ها بر متحد شدن با چینی ها مصمم شده است را به دلایل مذهبی توجیه کند: چینی ها کافرند و اروپایی ها اهل کتاب. همین سیاست سال ها پیش باعث شده بود تا شرقشناس های غربی بیش از خود مسلمان ها در این که قرآن کلام الهی است اصرار داشته باشند و هنوز هم مسلمان ها بعضی از آنها را برای اثبات حقانیت اسلام مثال بزنند بی این که بدانند آنها به کجاها وصل بودند. قرآن، اهل کتاب را که مضمون گسترده ای است به شخصیت های تورات و انجیل محدود میکند. قریب به اتفاق پیامبران اسلام قرآنی، یا یهودیند یا اجداد اسطوره ای یهودیان مانند آدم و نوح و ابراهیم، و داخلشان هم بیش از همه عیسی مسیح محترم است. تبدیل قرآن به مهمترین و بنیادی ترین منبع دین اسلام، کمک زیادی به دور کردن مسلمان ها از خاستگاه شرقیشان و نزدیک کردنشان به غرب میکند. به همین دلیل هم وقتی که میخواهید رژیم ایران را در پیروی از چینی ها کافر نشان دهید، او را از عقبه ی یهودیش جدا میکنید و با قاتلان یهودیان یعنی کارگزاران هیتلر همتراز میکنید؛ حتی اگر شده، ظریف لیبرال را که در خود رژیم ایران دشمن زیاد دارد، به حد وزیر امور خارجه ی آلمان نازی بزرگ میکنید درحالیکه این ظریف حتی وقتی وزیر امور خارجه بود به اندازه ی سپاهی هایی مثل قاسم سلیمانی اهمیت نداشت. با این حال، این واقعیت دارد که ظریف الان و موقتا مهم است چون به عنوان یک لیبرال واقعی، میانجی خوبی برای ارتباط با بزرگترین قدرت جهان است و به نظر میرسد عوارض این ارتباط دارد کم کم آشکار میشود، عوارضی که عوامل اسرائیل و صهیونیسم را نگران میکند. بودجه ی هنگفتی که امریکا به شکم اپوزیسیون ایرانی خارج از کشور میریخت تا با آن علیه ایران توطئه و سیاهنمایی رسانه ای کنند –به همراه کمک های مالی امریکا به بسیاری از نهادهای جنگ نرم و امدادرسانی غذایی و امنیتی در سایر کشورها- به مدت 90روز قطع شده و اگر با مقاومت داخلی خاصی مواجه نشود، بعد از این 90روز کاملا قطع خواهند شد. مایک پمپئو، برایان هوک و جان بولتون، سه مقامی که اتفاقا در دولت پیشین ترامپ، آتش بیار معرکه ی ایران ستیزی بودند، حالا مغضوب ترامپ شده اند که این هم یک پیام مثبت از سوی واشنگتن به تهران تلقی میشود. ترامپ قبل از این هم گفته بود که در مورد ایران، برایشان فقط این مهم است که درآنجا بمب اتمی تولید نشود، یعنی هیچ مشکلی با به اصطلاح «نقض حقوق بشر» در ایران ندارد. بعضی از قبل منتظر چنین تغییراتی بودند. در ماجرای جزایر سه گانه ی مورد اختلاف ایران و امارات، کشورهای عربی، اتحادیه ی اروپا، چین، و روسیه همه معتقد به تعلق جزایر به امارات شده اند؛ یعنی تقریبا همه ی کشورهای صدر اخبار ایران به جز یکی؛ ایالات متحده ی امریکا. به طرز عجیبی تنها کشوری که در مورد جزایر سه گانه موضع نگرفت کسی بود که انتظار میرفت از همه صریح تر به نفع امارات ظاهر شود. اما ظاهرا امریکا سکوت اختیار کرد و منتظر شد ببیند که عرب ها چقدر از او فاصله گرفته و به چین و روسیه نزدیک خواهند شد تا وقتی که احساس کند منافعش در خطر است، در یک چرخش 180درجه ای طرفدار ایران شود و او را نماینده ی منافع خود در خاورمیانه کند؛ یک رصدبینی صبورانه ی امریکایی که هنوز هم با احتیاط هایی ادامه دارد همانطور که در طرف مقابل هم رهبر ایران، در سخنرانی روز مبعث، کاملا هوشیارانه به "مراقبت" هنگام "معامله" در ارتباط با امریکا دعوت میکند. بنابراین امسال هم در دهه ی فجر شعار مرگ بر امریکا خواهیم داشت که البته این اصلا امریکایی ها را که در میانشان، امثال هانتینگتون، شعار "مرگ بر امریکا" را به مسلمانان دیکته میکنند، توهین آمیز و نگران کننده نیست. آنچه نگران کننده است خستگی مفرط امریکایی ها از هدر دادن پول هایشان در یک نبرد سایبری بی انتهای بی نتیجه با ایرانی ها و تقریبا همه ی جهان است؛ خستگی امریکایی ها از این که همه اش از جانب هدر رفت پول های مملکت در تمام وانفساهای سیاسی دنیا عذاب روحی بکشند. ترامپ، دستور لغو تمام کمک های خارجی ایالات متحده را داده است. او در جواب اعتراض کانادایی ها که گفته اند چطور جرئت کرده است کانادا را متعلق به ایلات متحده بخواند، گفته است اگر شما ایالتی از ایالات متحده نیستید پس چرا اینقدر مجانی از منافع اقتصادی امریکا بهره میگیرید؟ اگر دوست ندارید متعلق به امریکا باشید پس انتظار نداشته باشید دخل و خرجتان را ایالات متحده بدهد. اتحادیه ی اروپا هم از کاهش فروریزش پول امریکا به جیبش ناراضی است و این نارضایتی در یک تهدید توام با لبخند، در کاریکاتور زیر از کارتون موومنت نشان داده شده است؛ ترامپ، دارد با اره، دایره ی ستاره ها که نماد اتحادیه ی اروپا است را میبرد درحالیکه خودش روی آن ایستاده است و با قطع شدن اتحادیه ی اروپا ترامپ نیز سقوط خواهد کرد.:

اما واقعا این ترامپ ابرمیلیاردر نیست که از هدررفت ثروت امریکا در قائله های ابلهانه ی بی نتیجه خسته است. مردم امریکا هستند که خسته اند و ترامپ با جواب دادن به انتظارات آنها میخواهد تنش را کم کند. مدتها است که دری وری گفتن های افراطی درباره ی جنایات نازیسم و استالینیسم در دوران جنگ جهانی دوم، حکم عادی نشان دادن بدبختی امریکایی در دنیایی که بدبختی در آن عادی است را داشت. یادم هست یک زمانی میگفتند استالین، صدها هزار نفر بی گناه را در اردوگاه های کار اجباری و دادگاه های نمایشی کشت یا پنهانی در گورهای دسته جمعی دفن کرد. بعدا شد دو میلیون؛ بعد شد 20میلیون؛ بعد شد 60میلیون؛ اخیرا دیدم یک نفر با اطمینان میگفت یک میلیارد نفر. آیا واقعا استالین میتوانست این همه بی گناه را بکشد بدون این که کسی بفهمد، به طوری که تا آخر دوران حکومتش همه او را یک قهرمان بدانند تا بعدش خروشچف یک شبه و فقط با یک سخنرانی، او را از یک خدا به یک شیطان تبدیل کند؟ باید کمی عاقل باشیم. مردم، آسیب های سیاسی-اقتصادی را حتی در حد امریکاییش برای مدت طولانی نمیتوانند تحمل کنند؛ چه رسد به حدود استالینی و نازیش؟! در تمام این سال ها در امریکا در عین برتر دانستن امریکایی ها از روس ها و آلمانی ها، به زبان بی زبانی از امریکایی ها انتظار داشتند که صبر در برابر شرارت حکومت را از آلمانی ها و اهالی شوروی بیاموزند که تا زمان عوض شدن حاکم –هیتلر در آلمان و استالین در شوروی- به حکام جنگسالار و فاتح خود وفادار بودند درحالیکه قطعا حکام جنگسالار و فاتح ایالات متحده ی امریکا از هیتلر و استالین بهترند. همانطورکه قصه های اشک آور آشویتس و گولاک نشان میدهد، یکی از شروط وفاداری دراینجا پذیرش پوچی سیاست و قربانی شدن بی گناهان در لای چرخ های پیش رونده ی ماشین سیاست است.

الکساندر سولژنیتسین در کتاب «مجمع الجزایر گولاک» روایتی وحشتناک از اردوگاه های کار اجباری شوروی با میلیون ها میلیون قربانی در قرن بیستم میدهد که در آن، شدت به تصویر کشیده شدن جنایت، به اندازه ی شدت احمقانه بودن دلایل دستگیری مردم، بسیار اغراق آمیز است. جاناتان زاپ، محتوای اثر را بسیار "سورئال" و از بابت تاکید بیش از اندازه بر بسیار بی گناه نشان دادن قربانیان، مملو از احساس پوچی میخواند و میگوید این کتاب، او را به یاد کتاب "انگل های ذهن" کالین ویلسون می اندازد که علیرغم عدم استقبال از آن از شدت پوچی و سر در گم کنندگیش باعث بر سر زبان افتادن اصطلاح "انگل های ذهن" شد. دراینجا انگل ها به جای جن ها نشسته اند که جسم انسان را مثل یک میکروب یا کرم انگل استثمار میکنند تا از انرژی روحش تغذیه کنند. آنها عاشق احساسات سادومازوخیستی در آدم ها هستند. زاپ که معتاد به مواد مخدر است و در هنگام نشئه بارها اجنه را اطراف خود دیده است این را کاملا باور دارد چون علاقه ی زیادی به خواندن و جمع آوری توهمات اعتیادی افرادی مثل خودش دارد ازجمله توصیف الکس گری از نوشیدن افراطی با دوستانش در آپارتمانی که طی آن، گری موقعی که ضربه زدن دوستانش به باسن همدیگر را مینگرد متوجه خدایان انگلی در بالای صحنه میشود که از انرژی روانی ای که از صحنه برمیخیزد تغذیه میشوند. به نظر زاپ، مارکی دو ساد و هیتلر هر دو اسیر انگل های مشابهی بودند چون هر دو پیامبران سادومازوخیسم ذهنی ولی در دو زمینه ی متفاوت بودند که با هیتلر به فضای سیاسی-اقتصادی میرسد. زاپ اضافه میکند: «موقعی که از یکی از قاتل های زنجیره ای پرسیدند وقتی زنان جوان را برای شکنجه و کشتن آنها تحت تعقیب قرار میدهد به چه فکر میکند، به طور واقعی پاسخ داد: "مراقبت از تجارت". شاید این همان فکری باشد که در سر توخالی جورج دبلیو [بوش، فرمانده ی حملات امریکا و ناتو به عراق و افغانستان] بوق میزند: "مراقبت از تجارت".» انگل های ذهنی به عنوان مابه ازای پنهان تر این اجنه با ذهن بازی میکنند و او را در شرایط طبیعی، دچار اضطراب و استرس و ایجاد وحشت در مقابل دنیا میکنند که این، خود، نوعی حالت مازوخیستی است و جالب این که مروجان این نوع ادبیات و انعکاس های آن در دیگر هنرها چون سینما ثروتمندانی هستند که یکی از معیارهایشان برای جایزه دادن به آثار هنری، ترویج پوچی و احساس تنهایی هذیان بار در انسان ها است گویی که خود این ابرثروتمندان، در اثر دچار شدن به "درد بی دردی" به شدت از این گونه احساس ها رنج میبرند. در سال 2000 زاپ متوجه شده بود که ردی از چنین احساسی در قدرتمداران را در فصلی از HERETICS OF THE DUNE کتاب چهارم از مجموعه ی علمی-تخیلی کلاسیک فرانک هربرت یافته است.:

«در این فصل، یک شخصیت جنگجوی بسیار هوشیار، مایلز تگ، وارد اتاقی میشود که در آن قرار است با یک MATRE افتخاری، یک متخصص قدرتمند یک خواهرخوانده ی مرتد که مجموعه ای وسیع و شوم از قدرت ها دارد –این شخصیت، انگل ذهنی است- ملاقات کند. تگ تشخیص میدهد که ساختمان و اتاق به نظر میرسد متعلق به یک بانک سطح بالا باشد، و ماتر محترم به رسمیت شناختن او را به سبب داشتن یک جلسه ی عمیق تر تصدیق میکند. او به تگ میگوید: "همیشه ابزارهایی برای انتقال مبالغ هنگفت یا فروش قدرت وجود دارد. من از قدرتی که کارخانه ها را اداره میکند صحبت نمیکنم، بلکه از قدرتی صحبت میکنم که مردم را اداره میکند. من خودم را یک بانکدار میدانم." این نشاندهنده ی جوشش یک حقیقت اساسی است. مبارزه ی فردی ما با انگل های ذهنی همیشه در مورد جریان انرژی است. یک بانکدار واحدهای انرژی را که انباشته کرده است کمیت میکند و از آن محافظت میکند، درحالیکه تلاش میکند جریانی از انرژی داشته باشد که در آن واحدهای بیشتری نسبت به هزینه هایش جذب کند. این کاری است که یک انگل یا شکارچی انجام میدهد. بنابراین، با پیروی از پیشنهادات گورجیف و دیگران، متوجه الگوهای مکانیکی میشویم که در آنها شرطی سازی سلولی و اجتماعی باعث میشود خودمان را از منابع روحی و جسمی که ارزش بازگشت آنها را ندارند تخلیه کنیم و سعی میکنیم این جریان را معکوس کنیم. انرژی انسانی شیرین ترین، قوی ترین و غنی ترین انرژی موجود در این طرح است، بنابراین انگل های کمانی فوق العاده زیرکی وجود دارند که از این انرژی تغذیه میکنند. در پارادایم گورجیفی، به این، "غذا دادن به ماه" گفته میشود. این فصل با نقل قولی شروع میشود که قانون حداقل را بیان میکند: "رشد همیشه به وسیله ی آن ضرورتی که حداقل در دسترس است محدود میشود." این قانون بانکی برای هر سیستم زنده ای از یک سیاره، یک تمدن، یک دولت، یک روان انسانی اعمال میشود. برای اعمال این موضوع در زندگی خود، میتوانید از خود بپرسید: "کدام ضرورتی که رشد من را محدود میکند کمتر است؟" گاهی اوقات این میتواند یک عامل محیطی باشد: در قحطی ممکن است غذا باشد، گاهی اوقات مانند پول یا زمان به نظر میرسد که اغلب به یکدیگر وابسته هستند. ممکن است اراده یا هر وسیله ای لازم باشد تا خود را از یک اعتیاد کاهش دهنده مانند خوردن غذاهای کم ارزش، سیگار کشیدن، رابطه ی جنسی بی فکرانه و غیره دور نگه داریم. دیدگاه بانکدار این است که ببیند انرژی در کجا ذخیره یا دزدیده میشود. همانطورکه ماتر افتخاری میگوید (با توجه به این که او را یک بانکدار میدانیم) "این بسیاری از دور و بر های گل آلود و ناراحت کننده را نجات میدهد." ماتر افتخاری که از این پس او را به اختصار م.م مینامیم، به تگ میگوید که انتظار دارد او برای او ارزش زیادی داشته باشد (یعنی ما انتظار داریم استعدادهای شما را با انرژی ذخیره کنیم). تگ پاسخ میدهد: "همیشه فکر میکردم من برای خودم بیشترین ارزش را دارم." این موضع استقلال درونی پیام پرانرژی دیگری است: من توسط یک انگل خارجی تخلیه نمیشوم. م.م به درستی از این اظهارات خشمگین است. م.م که شبیه یک شیطان صفت گورجیفی است، از گروه به عنوان ماک یاد میکند. او به تگ میگوید: "کنجکاوی آنها اندازه ی باریکی دارد. هیچ مسئله ی بزرگی هرگز وارد آگاهی آنها نمیشود. ما تلاش میکنیم تا آن را حفظ کنیم." به درستی م.م بسیار باستانی است زیرا نیروهای انگلی که او نمایندگی میکند قدیمی هستند. او توسط تگ به عنوان یک حریف بسیار خطرناک شناخته میشود. تگ، او را به عنوان "جانور" میشناسد. او غرور یک جانور شکارگر را دارد که هزاران سال در بالای زنجیره ی غذایی نشسته است. یک موضوع جهانی DUNE یا تل ماسه است: چه کسی میتواند بر ساختار قدرت شکارچی/انگلی بسیار تعیین شده غلبه کند؟ پاسخ همیشه یک جهش یافته ی بدعت گذار است، موجودی منفرد با آگاهی برتر به عنوان سلاح شورش. باز هم م.م را به عنوان یک شخصیت درخشان از نیروهای انگل ذهن میبیند. او بسیار ساده است (حداقل برای تگ). چون جمع که او آن را ماک مینامد، همان چیزی است که م.م از آن تغذیه میکند و بنابراین آنها انرژی قابل توجهی را صرف آن میکنند. اطمینان حاصل کنید که جمع ناخودآگاه باقی میماند. او به تگ میگوید: "فقط این است که شما به اشتباه فکر میکنید. خوشبختانه آنها عمدتا خود-محدود کننده هستند. آنها این را جایی در نم های عمیق ترین آگاهی خود میدانند اما نمیتوانند برای مقابله با آن یا هر چیز دیگری جز تقلای فوری برای بقا وقت بگذارند." تگ با کمال تعجب میپرسد: "آنها را نمیتوان بهبود بخشید؟" م.م پاسخ میدهد: "آنها نباید بهبود یابند. اوه. ما به آن توجه میکنیم که بهبود خود یک مد بزرگ در بین آنها باقی بماند. البته هیچ چیز واقعی در مورد آن نیست." این بلافاصله مرا به یاد اظهار نظر قاطع ترنس مک کنا در نیو ایجرز می اندازد: "آنها حاضرند هر عملی را تا زمانی که کار نمیکند امتحان کنند." تگ پاسخ میدهد: "یک تجمل دیگر را باید از آنها دریغ کرد." م.م پاسخ میدهد: "تجمل نیست. وجود ندارد. باید همیشه پشت سدی که ما دوست داریم آن را جهل محافظتی بنامیم مسدود شود." کمی بعد م.م چیزی را بیان میکند که به نظر میرسد تعریف کاملی از زیرمجموعه ی KUNDEBUFFER باشد: "چیزی که از آن مراقبت میکنید متضاد چیزی است که نمیشناسید." او همچنین با کلمات بسیاری به تگ میگوید که محافظه کاری همیشه مرام حاکم بر نیروهای انگلی است. آنها البته مانند جمهوری خواه های نفتی، میخواهند از وضعیت موجود دفاع کنند که به آنها اجازه میدهد انرژی را بدزدند. او به تگ میگوید: "ما آموزش میدهیم که دانش جدید میتواند خطرناک باشد." م.م جمعیت ها را از طریق یک شکل آسیبشناسی از نقش جنسی GESSERIT کنترل میکند. آنها میتوانند از ایجاد لذت در انسان ها برای به بردگی گرفتنشان استفاده کنند. این اتفاق برای یکی از کارکنان تگ که نامش م.ظفر (از این پس م.ظ) است می افتد. آدم هایی مثل م. راحت تر از دچار شدن به رنج، از طریق لذت میتوانند برده شوند. با معرفی م. تگ با این شناخت شهودی تسلیت می یابد که نه م.م و نه م.ظ از زندگی خود لذت زیادی نمیبرند. او اساسا (عبارات از من است) کشف میکند که آگاهی درنهایت سرزندگی بیشتری دارد، که شر تمایل به کاهش قدرت دارد زیرا فاقد نشاط درونی است و همیشه باید از محرک های بیرونی تغذیه کند که با آنها هرچه بیشتر خسته میشود (عادت میکند).»

در ادامه ی متن، زاپ از م.م نقل قول میکند که جامعه فقط با اعمال قدرت این انگل ها از طریق اداره ی سیاستمداران سر پا میماند و بدون حضور آنها جامعه نابود خواهد شد، حرفی که بنا بر رمان، شنیده شدنش باعث به لرزه افتادن تن م.ظفر میشود. این شاید باستانی بودن انگل ها را توضیح دهد چون آنها همان آنوناکی های سومری زکریا سچین هستند که مثل موجودات فضایی به زمین می آیند تا انسان ها را به عنوان بردگان خود در زمین به خدمت بگیرند. در اساطیر کلدانی، آنوناکی ها فرزندان تهامات اژدهای مادینه ی هاویه اند که بدنش از جنس آب است. در بین آنوناکی ها این حئا یا انکی پسر آنو است که بعد از نابودی تهامات، رب النوع آب ها میشود. شاید به همین خاطر باشد که انلیل پسر دیگر آنو در مقام رئیس آنوناکی های زمینی، حئا را مسئول ساختن انسان ها میکند. حئا چیزی از خودش در بشر تعبیه میکند و این حتما مانند خودش از جنس آب است. آب نماد هاویه است و انسان ها فقط از ترس هرج و مرج و خطری که خودشان برای خودشان ایجاد میکنند به حکومت و البته خدایان اداره کننده ی حکومت ها وفادار میمانند. با این حال، حئا دقیقا به خاطر بودن از جنس هرج و مرج، میل به نافرمانی ازجمله نسبت به انلیل را دارد و این نافرمانی از او در انسان مانده و او را مدام به سمت هایی مخالف با انلیل سوق میدهد. انلیل و انکی به عنوان دو پسر آنو، دو جنبه ی متضاد او را نمایندگی میکنند. نام آنو تلفظ دیگر ایلو به معنی خدا است و حامل این ایده که خدا از شیاطین برای رسیدن به مقاصد خود سود میبرد چون ذات حیوانی آدمیزاد به گونه ای است که فقط در اثر فشارهای ناشی از رنج، سعی در اصلاح و تکامل خود میکند. در آی چینگ آمده است که برخی چیزها به طور کامل شکوفا نمیشوند یا آشکار نمیگردند مگر این که کاملا فشرده شوند و ستمرانی یکی از روش های تحت فشار قرار دادن است. انگل های ذهنی هم نسبت به انسان ستمگرند و علیرغم قرار گیریشان در جایگاه دشمنان خدا، گاهی کاملا جزو طرح بزرگتر خدا یا هر اسم دیگری که برای نیروی مافوق آنها میتوان نهاد عمل میکنند. کالین ویلسون هم به همین نتیجه رسیده بود هرچند جرئت باور کردن آن را نداشت ولذا نوشت:

«من نظریه ی دیگری دارم که آنقدر پوچ است که به سختی جرئت ذکر آن را دارم. آن این است که خوناشام های ذهن، بدون این که قصد داشته باشند، ابزار نیرویی بالاتر هستند. آنها البته ممکن است موفق شوند هر نژادی را که میزبان آنها میشود نابود کنند. اما اگر تصادفا میزبان از خطر آگاه شود، نتیجه کاملا برعکس آنچه در نظر گرفته شده است خواهد بود. یکی از موانع اصلی تکامل انسان، کسالت و نادانی انسان و تمایل او به منحرف شدن و موکول کردن محافظت از خود به آینده است. به یک معنا شاید خطر بزرگتری برای تکامل یا حداقل یک مانع نسبت به خود خوناشام ها باشد. هنگامی که یک نژاد از این خوناشام ها آگاه میشود، نبرد به مرحله ی نصف-نصف برنده میرسد. وقتی انسان هدف و باوری داشته باشد، تقریبا شکست ناپذیر است. بنابراین خوناشام ها میتوانند انسان را در برابر بی تفاوتی و تنبلی خود واکسینه کنند.»

هر تزی که انگل های ذهنی به آدمیزاد وادار میکنند جایی بلاخره اشکالات خود را نشان میدهد و آدم ها علیرغم اصرار بر تنبلی نشان دادن در درک اشکالات، بلاخره آنقدر تحت فشار قرار میگیرند که نسبت به آن هوشیار میشوند. فقط باید هشداردهی نسبت به اشکالات مدام فعال باشد. حالا اگر انگل های ذهنی به دو جبهه ی حئا و انلیل تقسیم شده و در رقابت به هم، مدام علیه هم جنگ رسانه ای کنند، آن وقت بیشتر به نفع بشر کار میکنند تا علیه او. در مسیحیت، انلیل تبدیل به یهوه خدای یهود شده و حئا تبدیل به لوسیفر یا شیطان. ازآنجاکه یهوه به جای انلیل ارباب آنوناکی ها و عامل نظم دهی آنها است، گاهی حرکات خطرناک انسان ها در جبهه ی لوسیفر و علیه یهوه، میتواند به ضرر کل انگل های ذهنی تمام شود. این انگل ها به این خاطر به اجنه ای با تصاویر جانوران وحشی تقلیل یافته اند که احتمالا چیزی جز نیروهای غریزی کور به ارث رفته از حیوانات نیستند و به همین خاطر هم هست که به ضرر خود کار میکنند. دکتر ساموئل ساگان دراینباره نظریه ی عجیبی داشت. بر اساس این نظریه، در زمان مرگ انسان، قطعات غلیظ تر و تاریک تری از آگاهی وجود دارد که پس از خروج روح از بدن، در پشت سر باقی میماند و چون این تکه های ناقص آگاهی ارتباط مستقیم خود را با انرژی حیاتی از دست داده اند، باید به طور انگلی خود را به آنهایی که جسم زنده دارند متصل کنند که این، مقوم ایده ی بودایی ترس از "اشباح گرسنه" است. بنابراین اجنه و انعکاس هایشان به صورت انگل های ذهنی، اصلا آدم-فضایی نیستند بلکه بقایای انسان های حیوان صفت گذشته هستند که کالبد بشر زنده را تسخیر میکنند و درحالیکه توانایی تعقل را از دست داده و به حیوان کور تبدیل شده اند نیازهای غریزی خود را از طریق جسمی که مسخش کرده اند تامین میکنند. تقلیل آنها به آگاهی سیاه، آنقدر آنها را روانی و نادیدنی از جنس روح آسمان میکند که عملکردش شبیه طغیان علیه آسمان و نور الهی باشد. بنابراین شورش شیطان و لشکرش علیه خدا از خود زمین رقم میخورد بی این که هیچ آینده ای داشته باشد. مطابق روایتی معروف، شیطان یک فرشته یا جنی محترم تر از فرشتگان بود که به سبب غرور و خود-خدا پنداریش سقوط کرد. ربط این گمانه ی ظاهرا ضد مشرکانه به خورشیدپرستی باستانی، در افسانه ی ددالوس و ایکاروس آشکار میشود. این پدر و پسر، با بال هایی به شکل بال های فرشتگان که توسط ددالوس پدر اختراع میشود، از زندان شاه مینوس در کرت میگریزند اما ایکاروس پسر بیش از حد به خورشید نزدیک میشود و موم بال هایش توسط نور خورشید که جانشین خدا است آب میشود، توانایی پرواز را از دست میدهد و به درون دریا سقوط میکند. میتوان این سقوط به دریا را دریایی شدن از جنس اژدهای تهامات دانست. ارتباط خدای دریا با فرشتگان همان ارتباط لغوی آنوناکی ها با اناکیم در متون یهودی-مسیحی است. اناکیم فرزندان فرشتگان هبوط کرده ای هستند که مانند آنوناکی ها در زمین ساکن شدند و با زنان زمینی آمیختند و انسان هایی دورگه تولید کردند که علیه یهوه شوریدند. این اجنه ی انسان نما مابه ازاهای دیگر آمیختگی انسان با شیطانند پس از آن که میوه ی درخت شیطان توسط آدم ابوالبشر خورده میشود. شیطان برای وا داشتن آدم به خوردن میوه ی ممنوعه، خود را به شکل مار بر حوا زوجه ی آدم آشکار کرد. در این مورد توجه داریم که انکی هم به شکل مار درمی آمد و این یکی از نشانه های جانشینیش بر تهامات اژدها بود. تلاش برای غلبه بر او به تولد جدید خداوند در وجود انسان منجر خواهد شد و این عقیده را به لطف تطابق میوه ی ممنوعه با سیب در مسیحیت اروپایی، هنوز در افسانه هایی که حالت دینی خود را از دست داده اند می یابیم، منتها به شرط اسطوره شناسی تطبیقی آنها. یکی از آنها داستان ALCON کماندار است که زمانی که اژدهایی پسرش را اسیر کرده بود طوری تیرش را به بدن اژدها شلیک کرد که زخمی مرگبار بر مار وارد آورد ولی پسرش سالم ماند. نسخه ی مکمل این قصه، داستان گیوم تل یا ویلیام تل است. او یک تیرانداز ماهر سوئیسی بود که وقتی گسلر فرماندار ظالم منطقه اش کلاه امپراطوری روم مقدس را روی عصایی نصب کرد تا همه بر آن سجده کنند از سجده امتناع کرد و به سزای نافرمانی از سوی گسلر محکوم شد تا سیبی را روی سر پسر خودش که به درختی تکیه داده بود با تیر بزند. ویلیام تل با موفقیت، سیب را با تیر زد بی این که به پسرش بخورد و سپس بلافاصله تیر دیگری در کمان نهاد و به قلب گسلر دوخت و به قیامی مردمی علیه حکومت دست زد. تیراندازی به سیب همزمان با تیراندازی به درخت، این افسانه را به داستان فوآنت شاه آشور ربط میدهد که دخترش میرها را به سبب حامله شدن بدون ازدواج تحت تعقیب قرار داد. دختر به درختی تبدیل شد که فوآنت آن را با تیر زد و از شکافی که ایجاد شد بعدا فرزند میرها متولد شد که همان آدونیس نسخه ی سوری تموز خدای گیاهان است. تموز به عنوان یک خدای میرنده و باز زنده شونده ( به همراه مرگ و رستاخیز طبیعت گیاهی در پاییز و بهار)، سلف عیسی مسیح است و نام میرها تلفظ دیگری از ماریا یا مریم مادر عیسی. به روایتی میرها پنهانی با پدرش زنا کرده بود و این یادآور به این است که مریم به عنوان یک انسان مخلوق یهوه، در حکم دختر یهوه است و عیسی از طریق دختر خدا پسر خدا محسوب میشود. اگر زایش عیسی از مریم، به واسطه ی زایش آدونیس از درخت میرها، در حکم زایش آدم ابوالبشر از درخت ممنوعه باشد، در این صورت، یهوه با کشتن مادر (درخت معرفت) و فرزندش (انسان) دست به این کار میزند تا جلو دانا شدن انسان را بگیرد. یهوه در این فرم خود، به شکل انسانی مجنون ولی بسیار قدرتمند درمی آید. کامبیز شاه پارس، او را در این حالت نشان میدهد. قتل رکسانا همسر حامله ی کامبیز و فرزند داخل شکمش با لگد زدن های پیاپی کامبیز به پهلوی رکسانا، این را نشان میدهد. در زندگینامه ی کامبیز صحنه ای هست که به شدت یادآور ماجرای ویلیام تل است. کامبیز درحالیکه به قدرت تیراندازی خود افتخار میکند، تیری را به قلب پسر بی گناه یکی از اشراف به نام پرکساسپس میدوزد و این سبب میشود که پرکساسپس جزو کسانی باشد که به فکر جانشین کردن کامبیز با حاکم دیگری بیفتند. دراینجا البته مابه ازای پسر تل کشته میشود ولی قتلش درست مثل قتل پسر کامبیز در شکم مادر مقتولش، سبب یک تغییر با عوض شدن حاکم میگردد. بنابراین میشود گفت که پسر خدا مقتول نشده بلکه درحالیکه به نظر میرسد به قتل رسیده، در کالبد جدیدی تغییر را رقم زده است. این میتواند دلایل اختلاف در مرگ یا زنده ماندن عیسی مسیح را هم توضیح دهد. بنابراین میتوان تلاش کامبیز برای کشتن پسر در شکم مادر با ضربه زدن به پهلو را با تولد دیگر نسخه ی رومی عیسی مسیح یعنی ژولیوس سزار که تجسد ژوپیتر نسخه ی لاتین یهوه است مقایسه کرد. چون سزار از پهلوی شکافته ی مادرش متولد و باعث ایجاد لغت "سزارین" به نام خود میشود. حتی میتوان این دوگانگی مرگ و زنده ماندن را در داستان ایکاروس هم یافت و از طریق او به تیراندازی تل ربط داد. اگیل تیرانداز، برادرش وولوند را با ساختن بال هایی مصنوعی شبیه بال های ایکاروس از خشم شاه نیدونگ (مابه ازای شاه مینوس) نجات میدهد. نیدونگ به اگیل دستور میدهد که وولوند در حال فرار با پرواز را با تیر بزند. وولوند این کار را میکند منتها او حقه میزند. او قبلا یک بطری حاوی خون جانور را به وولوند داده و موقع تیراندازی با مهارت آن شیشه را با تیر میزند. همه خون ریخته شده را میبیینند. وولوند وانمود میکند که دارد سقوط میکند ولی درواقع فرود می آید و به سلامت میگریزد. این به همان اندازه که زنده ماندن پسر تل پس از تیراندازی پدر به او است، قربانی شدن اسحاق توسط ابراهیم برای یهوه هم هست. به جای اسحاق، خون جانوری (گوسفند) ریخته میشود همانطورکه به جای وولوند، خون جانوری ریخته میشود با این تفاوت که به نظر میرسد وولوند مرده ولی درواقع زنده است؛ درست مثل عیسی به روایت انجیل برنابا و قرآن، و همانطورکه میدانیم، در مسیحیت، عیسی بره ی خدا نامیده میشود چون مثل گوسفند در راه یهوه قربانی شده است.:

“WILLIAM TELL AND OTHERS”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 27/10/2014

دستکاری یهوه در مریم برای تولد مسیح و قتل یا نقص عضو کردن نسخه های دیگر او توسط بدل خدا در جهت کشتن یا به دنیا آوردن فرزند، یک چیزند. چون مریم در مقام الهه در جایگاه خوخمه یا شخینه یعنی جنبه ی مونث یهوه قرار دارد. معمولا این جنبه ی مادینه را برابر جهان فیزیکی در مقام مادر-زمین قرار میدهند که به سبب نام گرفتن بسیاری از ممالک و نواحی به "زمین" میتواند به راحتی با "مام میهن" جایگزین شود و بنابراین تولد خدای فیزیکی در ممالک، از طریق تغییر در چشم انداز فیزیکی و تکنیکی آنها اتفاق می افتد.

در کابالا یهوه آدم-کدمون نامیده میشود که تمام جهان فیزیکی بدن او است و روحانیات این جهان، قسمت نرینه درحالیکه جسمانیات آن، قسمت مادینه ی این بدن را نشان میدهد. در قبالا که نسخه ی مسیحی کابالا است، سه سوراخ این بدن در جایگاه تثلیث مسیحی قرار میگیرند. دهان در بدن انسان که غذا را دریافت میکند، در جایگاه پدر (یهوه) قرار میگیرد که واسطه ی اتصال بدن جهان فیزیکی به جهانی بالاتر و ابزار تزریق انرژی به بدن زمینی آدم کدمون است. این غذا در داخل بدن به دو قسمت تقسیم میشود. یک قسمت به انرژی ای تبدیل میشود که برای آفرینش در وضع حال لازم است و به شکاف تولید مثلی آدم کدمون تعبیر میگردد که معادل خدای پسر یا عیسی مسیح است. تفاله ها از مقعد دفع میشود و مابه ازای آن در آدم-کدمون به جای روح القدس، حلقه ی بازافکنی جهان ما به جهان بیرون است. تفاله ها وسیله ی تغذیه ی زمین برای رشد گیاهان و تولید دوباره ی غذا هستند. پس آنچه از مقعد (روح القدس) دور انداخته میشود بعدا دوباره از دهان (یهوه) برمیگردد. این میتواند شامل تمام آنچه از مذهب خدا سانسور شده و دور ریخته شده است باشد؛ ازجمله «انحرافاتی» که به مردمان ماقبل یهود نسبت داده شده و در شرع یهودی-مسیحی، به شدت نکوهیده شده اند. در زبان چینی، کلمه ی "رن" به معنی "فرد" به کار میرود ولی همین کلمه همزمان به معنی "سرد" است. غذا را برای تازه نگه داشتن، سرد نگه میدارید تا خراب نشود و وقتی که زمان مصرف رسید آن را بخورید. گاهی چیزهایی که ممنوع میشوند هم برای مردم سرد و دور از دسترس میشوند تا وقتی که هیجانشان مفید است بیرون بزنند. در مورد یهودیان توجه کنیم که زبان و بخشی از فرهنگ آنها دنباله ی کیش فنیقیان تجارت پیشه است که مکاتبی بسیار نمادین داشتند که به صورت هرمسی گری با یهودیت عجین شده و کابالا را ایجاد کرده اند. این مکاتب در آمیختگی با مهمترین اختراع فنیقیان یعنی الفبا به همه جا منتقل شده اند. از توی آنها میشود هر چیزی که شرع یهودی-مسیحی با آن دشمنی جدی دارد درآورد: روانکاوی، فمنیسم، در هم فرو رفتگی نقش های تعریف شده ی جنسی و جنسیتی، کنشگری اقلیمی و پست مدرنیسم. لغت فنیق یا فونیکس که یکی از مبناهای نامیده شدن فنیقی ها است نام پرنده ی خورشیدی ققنوس است که خود را عمدا آتش میزند تا از خاکستر خود به صورت جوان شده و نو شده برخیزد. مذهب یهودی-مسیحی همان آتش است که فنیقی گری را میسوزاند که بعدا به نفع دنباله های یهودی تجارت فنیقی، بازسازیش کند. تجسم پرنده ی عظیم برای فنیقی ها با تجسم پرنده ای کوچک به نام کبوتر برای روح القدس مسیحی همریشه است. چون هر دو یادآور فرشتگان هبوط کرده ای هستند که بال های پرنده مانندی داشتند که آنها را از دست دادند و تبدیل به انسان زمینی شدند. ظاهر دوجنسه ی این فرشتگان به صورت ظاهر دوجنسه ی انسان های ماقبل آدم ابوالبشر بازسازی شده است. تفاوت جنسیتی با آدم ابوالبشر به وجود آمده است و او آدم کدمون است که در اشرف مخلوقاتش انسان تجلی کرده و دو جنبه ی نرینه و مادینه اش را به آدم و حوا و به دنبالشان مرد و زن تجزیه کرده است. یهوه که سرور فرشتگان است به یک جانور که همچون جانوران فیزیکی بی روح، دو جنس نر و ماده دارد تبدیل شده است تا با واداشتن فرشتگان به تعظیم در مقابل انسان، برتری موجود جنسیت دار و تولید مثل کننده را به آنها تفهیم کند. زمانی که این مقایسه، یهودی را با آدم و بنابراین انسان برتر برابر کند و فرشته را با گوییم یا نا یهودیان پست تر، آنگاه تقدس مقام پسر به آلات جنسی نرینه و مادینه ی یهودی منتقل میشود که وظیفه دارند با حداکثر تولید مثل، نسل امت خدا را زیاد کنند. پس خدای "پسر" در بنی آدم خلاصه میشود و آنچه مرز اتحاد فرشته و بنی آدم را در ارتباط با جانشینی خدا برای اثرگذاری بر کیهان مهم میکند، مقعد است که ویژه ی روح القدس است و مبنای سدومی یا لواط آیینی برای ارتباط با خدا. مسیحیت، فارقلیط یا پاراکلتس در انجیل را با روح القدس برابر میخواند. مانی خود را فارقلیط میخواند و در آثارالباقیه ی ابوریحان بیرونی، گزارشی از تمایل مردان مانوی به لواط با پسران نوجوان وجود دارد. نگه داشتن روح القدس در مسیحیت، نشانی از میل به شریک کردن خدای یهود با گوییم در مسیحیت است. روح القدس در عید پنجاهه خود را به شکل آتش بر حواریون مسیح باراند و کشته شدن تمام حواریون، انعکاسی از تصفیه ی بقایای سدومی از مسلک یهودی-رومی منتج به مسیحیت لاتینی است. این تا حدودی با تصفیه ی ظاهری فنیقی گری هم مطابقت دارد ولی قضیه بیشتر تغییر لغت است تا حذف لغت. فنیسیا (فنیقیه) تبدیل به ونیسیا یعنی ونیز شده است که پروفسور گونار هینسون جانشینی مستقیم آن بر فنیقیان کارتاژی پیرو بعل هامون را تایید کرده بود. ونیز به عنوان دروازه ی تجاری ایتالیای پاپ مسیحیان به روی کفار شرقی، نقش مهمی در ایجاد رنسانس ایفا کرد و مکتبی که از آن متولد شد همراه انتقال مراکز تجاری یهودی، به بریتانیا و نهایتا ایالات متحده ی امریکا منتقل شد. درواقع در تمام این نقل و انتقالات، همجنسگرایی بخصوص وقتی با لواط نمادین شده باشد، به عنوان بخش این دنیایی دین و بنابراین حامی اقتصاد، بر جای خود باقی بود. در فرهنگ مردسالارانه ی مذهبی، اولین ارتباط با جنس مخالف، به خاطر احساس شرم و تحقیری که از سمت مرد در مقابل زن هویدا میکند معادل قسمت سخت و ناشناخته یعنی آن دنیایی دین است. مرد تازه کار، باید توام با حالتی نادان و دست پایین، سازوکار عضو ناشناخته ای از زن به نام واژن را کشف کند و همان اول رابطه، در مقابل زن، خلع سلاح شود. فرهنگ مردسالاری که روی یکتایی و بی نظیری جنس مرد تاکید دارد خودش مردان را به نفرت و ضعف در مقابل زنان محکوم میکند و برای همین بوده که مردها راضی به تک همسری با زنان بودند تا در مقابل، با تعداد زیادی معشوق مذکر رفت و آمد داشته باشند، بهانه ی خوبی برای این که همسرشان را از کابوس چندهمسری شوهر نجات دهند. در تمام سال های مدرن، بهانه ی ترویج تصاویر زنان عشوه گر مردصفت در هنرهای بصری، تضعیف همجنسبازی مردان بود، اما این فقط وضعیت را بدتر کرد. چون تصویر غلطی از زنان به مردانی که فقط همجنسان خود را درک میکردند نشان داد و هرگز اجازه نداد مرد حتی بیندیشد که شاید بتواند –نه این که واقعا بتواند- از زاویه ی یک زن به رابطه ی جنسی نگاه کند. درواقع حتی تا هنوز مردان در روابط آزادشان با زنان، دنبال مردی در کالبد زن بوده اند و احساس تحقیر مواجهه با زن در بستر با هرچه ناشناخته تر شدن زن و احساس نفرت هرچه بیشتر مردان جدید از ضعف نشان دادن به عنوان یک مرد، نگرانی های غریبی برای زنانی که با آنان همبستر میشوند ایجاد میکند. یک جوک زنانه ی بریتانیایی هست که میگوید محققی از تعدادی مرد و زن پرسید که در رابطه ی جنسی با جنس مخالف، بیشتر از همه از چه میترسند؛ مردها گفتند از مسخره شدن، و زن ها گفتند از کشته شدن توسط مرد مقابل.! شناسایی جنبه ی به اصطلاح زنانه ی مرد در شخصیت های رسانه ای پررنگ زن حتی به صورت ناخودآگاه بر بعضی از تئوری های توطئه ی محبوب در امریکا تاثیر گذاشته و باعث این تصور شده که بخش بزرگی از ستاره های زن رسانه از همسر جی اف کندی تا همسر هنری کسینجر، و از جنیفر لوپز تا ایوانکا دختر دونالد ترامپ، مردان زن پوش هستند. این که موقع نفرت پراکنی مسیحی نسبت به فراماسونری، حتما پای همجنسبازی وسط می آید، به خاطر وجود یک اطلاعات مرموز مورد توافق همه درباره ی ارتباط مشترک همجنسبازی و فراماسونری با مکاتب پیشین است. فراماسونری نسب خود را به تمپلارها یا شوالیه های معبد میرساند. شان هروس استدلال میکند که تمپلاریسم توسط پسران دوم خانواده های اصیل که حکومت را به ارث نمیبردند و به صومعه ها فرستاده میشدند ایجاد شد، کسانی که در جامعه ی جدید خود، کمونیسم و عشق به همجنس را تمرین میکردند. اسلاوی ژیژک بر اساس استدلال مشابهی بیان میکند که چرا همجنسگرایی در ارتش باید تابو باشد، چون پیوندهای برادرانه بین سربازان عمیقا همجنسگرایانه است، اما برای عملکرد مفید باید سرکوب شود. کی گریگز ادعا میکند که ارتش ایالات متحده توسط جمعی از همجنسگرایان سادیست اداره میشود. درواقع هرچقدر قدرت نظامی در جایی بیشتر تمرکز کند آنجا بیشتر در محل دهان آدم کدمون که انرژی های دورریخته ی باستانیان را جلب میکند قرار خواهد گرفت و هر کجا که بیشتر در مقابل آن مقاومت کند به دورترین صحنه از این بده بستان یعنی آلات جنسی آدم کدمون تمرکز خواهد کرد. بنابراین جریان سرمایه داری منتهی به امپراطوری ایالات متحده در جایگاه دهان یا پدر قرار میگیرد و کمونیسمی که از سرمایه داری منتج میشود و علیه آن طغیان میکند در جایگاه پسر یا آلت جنسی آدم کدمون قرار میگیرد. ایجا در صحنه ی فضای جنگ سرد نظم جهانی جدید پس از جنگ جهانی دوم قرار میگیریم. سرمایه داری به رهبری ایالات متحده مقابل کمونیسم به رهبری اتحاد جماهیر شوروی قرار میگیرد. اولی دنباله ی جبروت متفرعنانه ی یهوه در عهد عتیق است و دومی دنباله ی ادعای مسیح عهد جدید برای نجات دادن مظلومان. اولی هرچقدر بیشتر از بیرون انرژی میخورد، بیشتر ضد مسیحی میشود و به افکار نیمه معنوی ناشی از مسلک روح القدس تمایل می یابد. اینچنین مسالک عصر جدید در امریکا توسعه می یابند و رهبران آن بدل به کارگزاران فرهنگی قدرتمندی در ایالات متحده میشوند که بعد از شکست و فروپاشی شوروی، این جریان را به همه ی جهان صادر میکنند. با این حال، خدای پسر هم نسخه ی ضعیف شده خدای پدر است و همانطورکه مرگ و رستاخیز مسیح نشان میدهد، مثل ققنوس روح القدس، از نو از خاکستر خود باز میخیزد. پس غرور روسی که در سقوط شوروی توسط امریکا لکه دار شد، با رستاخیز ققنوس روسیه به صورت پوتینیسم، با شاخ و شانه کشیدن جدید و زیر پر و بال گرفتن تمام حکومت های استبدادی مخالف ایالات متحده دعوای خداهای پدر و پسر را ادامه میدهد. به همین دلیل هم هست که در رسانه های غربی، خیلی روی همجنسگراستیزی پوتین و دار و دسته اش تاکید میشود. چون آنها در جای مسیح آلت جنسیند که نمیخواهند مقعد خدا رقیبشان شود. این مدتها پیش در استعاره ی سنت باربارا نشان داده شده است. باربارا توسط پدر مستبد مشرکش دیوسکوروس در برجی که فقط دو پنجره دارد زندانی شده است. اما فرشته ای پنجره ی سومی را باز میکند که از آن نور خدا به درون میتراود و او را نجات میدهد و باربارا به مسیحیت میگرود. دراینجا دو پنجره ی اول، معادل مقعد و مجاری ادراری هستند درحالیکه پنجره ی سوم معادل فرج یا واژن است که خدا فقط به زن ها داده است. درواقع سنت باربارا نسخه ی دیگر مریم مقدس است که توسط خدا به مسیح حامله میشود. اگرچه در داستان کنونی سنت باربارا نشانه ای از این رابطه ی جنسی نیست، ولی در نسخه های تحریف شده ی نامذهبیش هنوز میتوان این ارتباط را یافت. یک نسخه، قصه ی راپانزل است که مثل سنت باربارا درون برجی زندانی شده است ولی شاهزاده ای او را می یابد و بالارفتن از دیوار به وسیله ی موهای بلند راپانزل از طریق پنجره به داخل برج راه می یابد. نسخه ی دیگر، قصه ی زال و رودابه در شاهنامه ی فردوسی است که در آن، رودابه مانند راپانزل، از پنجره ی اتاقش در برج، از موهای بلند خود برای بالا کشیدن زال پهلوان به داخل اتاقش در دیدارهای شبانه استفاده میکند.:

‘HOLY SPIRIT, PHOENIX, AND RITUAL SODOMY”: MAZYAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 24 DEC 2024

ازآنجاکه زن –مریم مقدس و باربارای قدیس- جانشین مادر-زمین به عنوان قسمت مادینه ی خدا است، تلاش فرد به جای پسر(مسیح) برای ایجاد تغییر عظیم در زمین –کاری که فقط از خود-خداپندارانی در حکومت های جهانخوار و بنابراین حکام مستبد برمی آید- نیازمند تن دادن به ناشناخته های کریهی تحت نماد واژن است که مردم معمولی نخواهند توانست سختی های راه را در آن تحمل کنند و دیر یا زود باد غرور حاکم با خالی شدن پشتش، خالی خواهد شد و راهش با ضررهای بسیار، نیمه کاره رها خواهد شد. اما اگر سنت باربارا را در مقابل نقیضش لواط آیینی رها کنیم، در مقیاس کیهانی، فرو رفتن آلت جنسی نرینه در مقعد، مفهوم شارژ شدن پسر (مسیح) با روح القدس را خواهد داشت و انسان خدایی مرتبا خود را با روحیه ی کیهانی زمانه هماهنگ خواهد کرد. این، اتفاقا در مقیاس کوچکتر برای هر فرد انسانی در بازه های مختلف عمرش رخ میدهد و تصویر اولیه و بچگانه ی فرد از خدا مرتبا با دریافت اطلاعات نو، نوسازی خواهد شد که معنیش این است که خدایی که قوانینش تغییر نمیکند چیزی در حد خدای یک کودک است که به زحمت میتوان یک بزرگسال را به بلاتغییر بودنش راضی کرد. نرگس بهمن پور، کارشناسی ارشد اختر فیزیک از دانشگاه UCL لندن و دکترای فیزیک اتمی مولکولی از امپریال کالج لندن که اکنون مقطع پسادکتری خود در گروه فلسفه ی علم را در دانشگاه صنعتی شریف ایران میگذراند، در گفتگو با منوچهر دین پرست درباره ی نسبت الهیات با علوم شناختی در مجله ی اطلاعات حکمت و معرفت (شماره ی 173: زمستان 1403:ص 16) میگوید: «تحقیقاتی انجام شده که نشان میدهد که کودکان، این گرایش ذهنی را دارند که در اتفاقاتی که در طبیعت رخ میدهد به دنبال طراحی هدفمند باشند. به دلیل همین سوگیری ذهنی، کودکان بسیار به پذیرش وجود یک خدای آفریننده باز هستند. همچنین علوم شناختی دین در رابطه با این موضوع بحث میکند که چرا انسان تمایل به مناسک فرقه ای یا دینی دارد و به دنبال ریشه یابی چنین تمایلاتی در مغز انسان است.» در ادامه (ص16 تا 17) خانم بهمن پور مسئله ی علوم شناختی را با "الهیات پویشی" مرتبط میکند که تقریبا توسط آلفرد نورث وایتهد بنیان نهاده شد و به وسیله ی چارلز هارتسهورن و جان بی. کاب توسعه پیدا کرد.:

«الهیات پویشی بر مبنای متافیزیک وایتهد است. از نظر بنده ساختار متافیزیک وایتهد شباهت هایی با علوم شناختی دارد که در نگاه اول ممکن است به نظر نرسد. لازم است اول متافیزیک او را معرفی مختصری بکنم تا بتوانم به این شباهت ها بپردازم. وایتهد در وهله ی اول یک ریاضیدان و فیلسوف علم بود. او همراه برتراند راسل، یکی از مهمترین کتب ریاضی را نوشت، یعنی اصول ریاضی. در اواخر دهه ی 1920میلادی، پس از این که از انگلستان به امریکا مهاجرت کرد، در دانشگاه هاروارد به متافیزیک مشغول شد. همانجا بود که کتاب اصلیش یعنی فرایند و واقعیت را نوشت؛ کتابی 450 صفحه ای، با نوشتاری بسیار دشوار و تا حدودی شاعرانه. هدف او از نوشتن این کتاب، بازنگری متافیزیک جوهر بود، یعنی متافیزیکی که اجزای تشکیل دهنده ی جهان را یک سری ذرات مادی صلب میداند که فقط دارای روابط بیرونی هستند، مثل توپ های بیلیارد که فقط با هم برخورد میکنند و این برخوردها هیچ تغییری در درون این ذرات ایجاد نمیکند. تحت تاثیر نظریه ی نسبیت اینشتین و مکانیک کوانتوم قدیم، وایتهد بر آن شد که متافیزیک را بر اساس علم مدرن اصلاح کند. از دیدگاه او جهان نه از ذرات بی جان بلکه از فرایندها تشکیل شده است. در بنیادی ترین سطح، این فرایندها هستند که وجود دارند؛ فرایندهایی که با هم دارای ارتباط درونی هستند، یعنی مدام از یکدیگر تاثیر میپذیرند. چیزی به عنوان فضای مطلق و زمان مطلق وجود ندارد. جهان از شبکه ای از فرایندها تشکیل شده است که فضازمان از دل همین شبکه برمیخیزد. یک فرایند از نقطه ای آغاز میشود، از فرایندهای پیشین خود که پایان پذیرفته اند داده دریافت کرده و در دل خود میگنجاند. این داده ها را بر اساس هدف شخصی که دارد انتخاب کرده و درنهایت با ترکیب اینها، یک امر مطلق در جهان به وجود می آورد. این امر مطلق، خود برای فرایندهای پسین داده فراهم میکند. بنابراین، تمام جهان بر پایه ی پویش و حرکت بنا شده است. اما برگردیم به علوم شناختی. یکی از نظریاتی که بر مبنای علوم شناختی است نظریه ی "پردازش موازی توزیع شده" است که توسط راملهارت RUMELHARTو همکارانش ابداع شده است. بر اساس این نظریه، پردازش اطلاعات در مغز انسان به شیوه ی موازی و توزیع شده صورت میگیرد. یعنی چندین نورون در پردازش یک سری اطلاعات فعالیت میکنند و درنهایت منجر به یک خروجی میشوند. همین نظریه مبنای شبکه های نورونی مصنوعی نیز هست. بنابراین به قولی میتوان گفت که عملکرد این شبکه ها مانند مغز است و با استفاده از مطالعه ی آنها میتوان چیزهای خوبی هم راجع به کارکرد مغز آموخت. و اما، مقایسه ی سطحی "پردازش موازی توزیع شده" و متافیزیک وایتهد نشان میدهد که این دو از لحاظ ساختاری شباهت هایی به یکدیگر دارند. فرایندهایی که در متافیزیک وایتهد تعریف شده اند نیز به حالت موازی و توزیع شده داده از فرایندهای پیشین خود دریافت کرده، آنها را به قولی پردازش میکنند، و نتیجه را به عنوان داده به فرایندهای پس از خود ارائه میدهند. اینها البته مشاهدات بسیار سطحی از تشابهات بین این دو چارچوب نظری است. اما با توجه به این که "پردازش موازی توزیع شده" عملکرد مغز را بازنمایی میکند، آیا این شباهت میتواند جایگاه طبیعی برای مغز در جهان وایتهد ایجاد کند؟ اینها فعلا همه در حد پرسش هستند، با این حال این مقایسه این قابلیت را دارد که افق های جدیدی در بحث متافیزیک مغز باز کند.»

در صفحه ی 18 از خانم بهمن پور پرسیده میشود:

«الهیات پویشی، قدرت صرفا ترغیبی خداوند را مانع گرفتار آمدن آن در دام مسئله ی "شر" میبیند. آیا میتوان به بررسی علوم شناختی و مسئله ی شر با رویکرد الهیات شناختی پرداخت و احتمالا چه نتایجی میتوان به دست آورد؟»

پاسخ این است:

«مسئله ی شر به این موضوع میپردازد که آیا شری که در جهان وجود دارد –یا حداقل از نظر ما شر است- با انتظاراتی که از خدایی که خیر مطلق و قادر مطلق داریم جور در می آید؟ برای این که ببینیم الهیات پویشی چه پاسخی برای این مسئله فراهم میکند، لازم است به طور مختصر الهیات پویشی را توضیح دهیم. وایتهد یکی از بنیانگذاران الهیات پویشی است؛ در کنار چارلز هارتسهورن. در بالا من متافیزیک بسیار گسترده ی او را به طور بیش از اندازه مختصر نشان دادم، فقط در حدی که بتوانم امکان مقایسه ی آن با علوم شناختی را ایجاد کنم. اما متافیزیک او بسیار پیچیده است. از اصلی ترین مقولات متافیزیک وایتهد چیزی به نام "خلاقیت" است. خلاقیت یک اصل است که نیروی پیش راننده ی فرایندها است. مهمترین فرایند در متافیزیک وایتهد، خداوند است. بنابراین خداوند هم از اصل خلاقیت تبعیت میکند و معادل آن نیست. این در حالی است که در الهیات سنتی، خداوند نقش آفریننده را دارد. اما در الهیات پویشی چنین نیست. ذات خداوند در الهیات پویشی به سه مولفه تقسیم میشود: اول، ذات ازلی خداوند که مجموعه ای از تمام امکان ها است. این طبیعت ثابت و تغییرناپذیر خداوند است. دوم، ذات تبعی خداوند است که از مجموع فرایندهای دیگر تاثیر میپذیرد. این تاثیرپذیری و قابل تغییر بودن خداوند را نمیتوان در الهیات سنتی دید. درواقع در متافیزیک وایتهد خداوند با تاثیرپذیری از فرایندهای دیگر متکامل میشود. سوم، ذات حلولی خداوند که به نوعی میتوان گفت برای فرایندهای دیگر هرآنچه دارای ارزش است فراهم میکند. مهمترین پیامد ذات تبعی خداوند این است که فرایندها را در انتخاب آزاد میگذارد. او هرآنچه لازم است در اختیار آنها قرار میدهد، اما صرفا آنها را ترغیب میکند و هرگز اجبار نمیکند. بنابراین، فرایندها قدرت انتخاب و تصمیمگیری دارند. از این طریق، مسئله ی شر با تعریف بالا در الهیات پویشی به وجود نمی آید.»

تعجبی ندارد که وایتهد و راسل با هم همکار بوده باشند. خدایی که در امکانات خود، جایی برای "شر" باز نکرده، مزاحمت چندانی برای راسل مادیگرایی که وقتی میخواهد اتئیسم خود را اعلام کند، هنوز اسیر خدا و شیطان مسیحیت است و کتاب "چرا من مسیحی نیستم؟" را مینویسد، ایجاد نمیکند. درواقع «ایدئولوژی علمی» راسل و «الهیات پویشی» وایتهد مکمل همند. پویش وایتهدی الهیاتی است تا جایی که پوچ گرایی ناشی از ایدئولوژی علمی راسل خطرناک شد، کمی پوچی را با ابزارهای امید به خدا و اعتقاد به طرح های پیشرفته ی خدا برای جهان کنار بزند. در دینی که از اول ابزار تجارت فنیقی بوده و نسبیت و کوانتوم و تمام بازی های فیزیکی-ریاضیاتی حول آنها، صرفا یک نمایش پیچیده برای علمی نمایی آن دین مثلا مطرود هستند، به اندازه ی الهیات پویشی وایتهد، هیچ خیر و شر مطلقی وجود ندارد و همه چیز چاقوی دو لبه است. احساس پوچی مردم هم جزو همین چاقوهای دو لبه است و به جای خود میتواند برای سیاست، مفید یا خطرناک باشد که همانطورکه تغییرات سریع سیاست امریکا در دوره ی ترامپ نشان میدهد، فعلا دارد خطرناک میشود.

حکومت دمشق: فرقه ای که دینداری و تقوا را به شعارهای برابری و آزادی دوخت.

تالیف: پویا جفاکش

کریشنا و بالاراما در زیر درخت

کریشنا و رادا در زیر درخت

موهینی یا ویشنو در هیبت یک زن

موهینی در اقیانوس آغازین به همراه اکسیر حیات

موهینی با وادار کردن یک اسوره به رقصیدن با خود، شیوا را از دست آن اسوره نجات میدهد.

دایره البروج و صور فلکی آن

بنجامین فرانکلین (سیاستمدار امریکایی روی دلار) علیه ژوپیتر

یکی از معماهای مسیحیت که کشیش های متشرع را خیلی اذیت میکند وعده ی مسیح بالای صلیب به "دزد خوب" است که او «امروز» با مسیح در بهشت خواهد بود. این حرف ظاهرا باید وقتی معنی داشته باشد که مسیح همان روز به آسمان پر کشیده باشد. اما مسیحیت چنین چیزی نمیگوید و برعکس، میگوید مسیح همان روز به زیر زمین رفت و سه روز را در جهنم با شیاطین جنگید و سپس زنده گشت و از سرداب یا قبرش برخاست و ناپدید شد. بلاخره مسیح و دزد خوب در روز مصلوب شدنشان به بهشت رفتند یا جهنم؟! این سوال در مسیحیت شرعی هیچ پاسخی نخواهد داشت مگر این که به ریشه ی زندگینامه ی مسیح در پاگانیسم برگردیم.

اسطوره شناسان معتقدند که داستان مرگ و رستاخیز مسیح، نمادین و ریشه دار در قصه ی مرگ و رستاخیز تموز خدای گیاهان است که بیت اللحم زادگاه مسیح هم محل معبد مقدس او بوده است. تموز در فصل خزان طبیعت میمیرد و به جهان زیرین میرود و در بهار همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت زنده میشود. مطابق یک اسطوره ی معروف اکدی، تموز در دوزخ، جانشین همسرش حنانه یا عیشتار شد. در منطقه ی آناطولی که کلیساهای اولیه ی مسیح در آن قرار داشتند دو اسطوره می یابیم که مکمل این ایده هستند. اولی داستان تلپینو خدای طبیعت ختی است که چون پدرش تسحوب خدای طوفان، مهریه ی عروسی او با دختر خدای دریا را نمیدهد قهر میکند و میرود در جایی پنهان میشود و با خودداری از مسئولیتش سبب بروز زمستان میشود. خدایان، زنبور عسل را برای یافتن او گسیل میکنند. زنبور، تلپینو را در خوابی سنگین می یابد و با نیش زدن و عسل مالی صورت او بیدارش میکند. تلپینو چنان خشمگین میشود که جهان را دچار طوفانی سهمگین میکند تا این که مادرش هانا هانا که نسخه ی ختی حنانه است، با انتقال خشم تلپینو به خدای دوزخ در جهان زیرین بوسیله ی جادو، تلپینو را به حالت عادی برمیگرداند و با این اتفاق، سبب وقوع بهار میشود. به نظر میرسد دراینجا پیوند تلپینو با خدای دوزخ، نشان میدهد که نرگال خدای دوزخ بین النهرین در ابتدا نسخه ی به دوزخ رفته و جهنمی شده ی تموز بوده است. در روایت دوم، به جای تموز، اناره دختر هاناهانا را داریم. هاناهانا اناره را به ازدواج مردی به نام هوپاسیاس درمی آورد که معادل دیگر تموز است. اناره شوهرش را به خانه ای بر بالای تپه ای می آورد و در آن با او زندگی میکند ولی از او قول میگیرد که هرگز از پنجره ی خانه به بیرون نگاه نکند. یک روز که اناره در خانه نیست هوپاسیاس از پنجره بیرون را نگاه میکند و خانواده اش را میبیند. دلش برای خانواده اش تنگ میشود و خانه را برای آنها ترک میکند. وقتی اناره می آید و قضیه را میفهمد آنقدر ناراحت میشود که خود را در طبیعت گم و ناپدید میکند. هاناهانا برای یافتن دخترش از امور طبیعت غافل میشود و زمستان درمیگیرد. سرانجام هاناهانا اناره را می یابد و با جادو خشم او را به زمین منتقل میکند و اینچنین همه چیز به حالت عادی برمیگردد و بهار میشود. در بعضی نواحی آناطولی، مردم، اعمال جادویی نسبت داده شده به هاناهانا برای انتقال خشم به زمین را به صورت آیینی تقلید میکردند. روشن است که این داستان یکی از ریشه های افسانه ی یونانی پرسفونه است که در آن، هاناهانا مادر اناره، معادل با دمتر مادر پرسفونه است. پرسفونه دختر دمتر توسط هادس خدای دوزخ که مابه ازای نرگال است دزدیده میشود و در زمانی که دمتر مشغول جستجوی دخترش است و برای او ناراحتی میکند، زمستان درمیگیرد. این که تموز همزمان یک الهه و شوهر آن الهه است، به این مطلب برمیگردد که نام تموس یا تموز یا توموش، از ریشه ی "توم" به معنی قرین و همزاد است و تموز به دو همزاد تقسیم میشود که از درخت زندگی نگهبانی میکنند. یکیشان هنوز تموز نام دارد و دومی نامبردار به گیزیدا است. گیزیدا به مار مجسم میشود و علاوه بر آن، قابلیت تبدیل شدن به زن دارد. بنابراین داستان گیزیدا و تموز تقریبا همان داستان آدم و حوا و البته آدم و مار باغ عدن است. آدم و مار هر دو به زمین تبعید میشوند و هر دو هم نیمه های مکمل تموزند. در مورد مار، میدانیم که او تهامات الهه ی هرج و مرج و مجسم به آب بی شکل است و اژدهایی مهیب است که به دست مردوخ کشته میشود و از جسدش جهان مادی ساخته میشود. از طرفی آدم که نامش از آتوم یا تم یا تموز می آید، در کابالا به شکل آدم کدمون یافت میشود که خدایی هبوط کرده است که جهان مادی، اجزای بدنش را تشکیل میدهد. در ادیان کهن، جهان مادی به عنوان جسم خدا متمثل به زن و مادر-زمین بوده و روح نیمه ی مردانه ی خدا را تشکیل میداده است و این دو همان نیروهای نرینه و مادینه ی حیات در کیهانشناسی چینی هستند که به ترتیب تحت عنوان یانگ و یین دو نیمه ی سفید و سیاه تای چی یا دایره ی کیهانی شانگ دی (خدا) را تشکیل میدهند. هبوط خدا به جهان مادی، قربانی شدن و مرگ او را نشان میدهد که در حکم تبعید تموز به دوزخ است. در هندوئیسم، این را به صورت قربانی شدن خدایی به نام پوروشا برای به وجود آمدن دنیا از اجزای بدنش می یابیم. در بعضی گزاره ها پوروشه معادل با واسو دوا (یعنی واسوی خدا) است که واسو بعدا بیشتر تحت عنوان ویشنو معروف شده است. واسو معادل با اوسو است که همان جزو "وس" در آخر لغات سامی و یونانی را نشان میدهد تا همه چیز بخشی از خدا اوسو به نظر برسد. ظاهرا نام واسو دوا ترجمان واسو تئوس یا باسو تئوس خدای یونانیان باکتریا است که بر بخشی از هند حکومت میکردند. اگر لغت تئوس به معنی خدا با لغت ایل به همان معنا جابجا شود، لغت باسیل به معنی شاه دست می آید. ازقضا باسیل نام یک گیاه هم است که در ادبیات مشترک هندو و مسیحی، مقدس است و در سامی آن را "ریحان" یعنی روحانی مینامند و در هندی، گونه ای از آن موسوم به تولاسی معروف به باسیل مقدس اهمیت دارد. مطابق افسانه ای مسیحی، گیاه باسیل یا ریحان، از ریختن خون عیسای مصلوب به زمین رویید آنگاه که یک سرباز رومی، نیزه اش را در پهلوی مسیح فرو کرد. روشن است که این، نسخه ی دیگری از روییدن گل رز از زمین بر اثر خونریزی آدونیس –از نسخه های سوری تموز- در هنگام قتل او به دست گراز است. اگر ریحان، نسخه ای از درخت مقدس بهشت باشد که از روح درخت (عیسی یا تموز) برخاسته است، میشود فهمید چطور عیسی در روز مرگش در بهشت بوده است؛ چون او خودش یک بهشت ایجاد کرده است؛ بهشتی که بر اثر بخشیده شدن گناهان مردم در اثر خود-قربانی گری عیسی حاصل آمده و ریحان، نماد زمینی او است. بعد از این بهشت سازی زمین، زمین جهنم نیست و خشم خدا همراه با خون مسیح، به جهنم پایین تری در زیر زمین رفته است. روییدن گیاه از محل فرو رفتگی در زیر زمین، ناشی از این است که بهشت همچون یک گیاه ریشه در خالی شدن خشم در جهنم زیرین دارد. داستان تولاسی یا باسیل مقدس هندوها، این انتقال خشم به دوزخ و قربانی گری همراه آن را آشکار میکند. تولاسی در هند معمولا با ویشنو و نسخه ی مونثش لاکشمی تطبیق میشود. نوعی از آن به نام تولاسی شیما یعنی سیاه، به دلیل تیره بودنش با کبودرنگ بودن کریشنا آواتار انسانی ویشنو مربوط میشود و باعث شده که تولاسی همسر کریشنا تلقی شود. کریشنا هم به خاطر تصاویر متواتر از زوج بودنش با بالارانای مذکر و هم به خاطر تصاویرذ متواتر از زوج بودنش با رادای مونث، یادآور دوگانه ی تموز و گیزیدا است. در گبک گزارش مهم پورانایی، الهه ی تولاسی، در دچار کردن ویشنو به رنج، به این خدا مربوط میشود و یادآور به تبعید تموز به دوزخ توسط عیشتار است. در این روایت، گیاه تولاسی از وریندا یک زن اسوره به وجود آمده است. اسوره ها طبقه ای از خدایان شرورند که دشمن دیواها یا خدایان مالوف همچون ویشنو و شیوا هستند. وریندا از پیروان سرسخت ویشنو است ولی با جالانهارا ازدواج میکند، اسورایی که از خشم شیوا به وجود آمده است و جنگی را علیه دیواها به راه می اندازد. طی این جنگ، جالانهارا سوارگا را فتح میکند و با فضیلت بر آن حکمرانی میکند. اما بعد، کامروایی با پرواتی همسر زیبای شیوا را طلب میکند و سبب دشمنی شیوا با خود میشود. جالانهارا دشمنی شکست ناپذیر است و کار را به آنجا میکشد که سعی میکند با درآوردن خود به شکل شیوا پرواتی را برباید. ازقضا جالانهارا در دعایی که به درگاه ویشنو میکند به او میفهماند که عفت همسرش، راز شکست ناپذیری او است. بعد از این اتفاق، وریندا دچار کابوس وحشتناکی درباره ی شوهرش میشود که او را مجنون و از جنگلی به جنگلی آواره میکند تا این که حکیمی او را از دست دو راکشاسا (موجود شیطانی) نجات میدهد و وقتی هویت وریندا را میشناسد بدن مثله شده ی جالانهارا را به او نشان میدهد. وریندا به حکیم التماس میکند که شوهرش را زنده کند و برای رسیدن به هدف، راضی به انجام زنا با حکیم میشود. اما همه ی اینها توهم بود و وریندا در اثر بی عفت شدن توسط ویشنو، شکست ناپذیری شوهرش را از بین برد و جالانهارا در جنگ با شیوا کشته شد. وریندای غمگین ویشنو را نفرین کرد به این آرزو که همسر ویشنو نیز از او جدا شود. این نفرین به این شکل تحقق می یابد که در زمانی که ویشنو به شکل راما درآمده بود، سیتا همسر راما توسط راونای اهریمنی دزدیده شد و وقتی راما سیتا را پس گرفت، سیتا در جواب بدگمانی راما به عفت او، خودسوزی کرد و راما را با حسرت و احساس تنهایی باقی گذاشت. وریندا بعد از این نفرین، خودسوزی کرد و تولاسی از محل قربانی شدن او رویید. در روایتی دیگر، تولاسی با افسانه ی اقیانوس کیهانی و همکاری اسوره ها و دیواها برای ساختن جهان مرتبط میشود که از جهاتی یادآور افسانه ی تهامات است. زمانی که امریتا یا اکسیر حیات به دست می آید اسوراها امکان تصرف آن را پیدا میکنند ولی ویشنو با درآوردن خود به شکل زنی هوس انگیز به نام موهینی، حواس اسوره ها را پرت میکند و اکسیر حیات به دست دیواها می افتد. از اشک شوق ویشنو –به سبب بازپس گیری امریتا- که درون امریتا می افتد، تولاسی میروید. بنابراین وریندا مرید ویشنو از طریق موهینی یا ویشنوی زن شده با لاکشمی جنبه ی زنانه ی ویشنو برابر میشود. لاکشمی را همسر ویشنوی مذکر در نظر میگیرند. بنابراین جالانهارا همسر وریندا که خشم شیوا است که میمیرد و به جهان زیرین میرود بخشی از ویشنو است. شیوا در مقام خدای نابودی، با فرم وحشتناک و انتقامجوی ویشنو موسوم به ناراسیمها که یک مرد شیرمانند است قابل تطبیق میباشد. نام شیوا مرتبط با لغت "شوا" به معنی شیر است و یاهو/یهوه خدای یهود هم مجسم به شیر است. "یسوع/یشوع" نام عیسی مسیح را در عبری گاهی "یهو-شوآ" مینویسند تا یهوه ی شیر معنی دهد. شیوا رود گنگ را به زمین منتقل میکند و بعدا همو در همان آب غسل میکند و این غسل، مکمل قصه ی غسل کردن عیسی در رود اردن است. آب های زمین، بازمانده ی اقیانوس کیهانیند که شمه ای از آن برای از بین بردن ناپاکی ها بعد از جسمانی شدن آب به شکل اجسام زمینی خالی از الوهیت، هنوز باقی مانده است. اما لازم است یهوه به شکل یسوع/عیسی، در آب اردن توسط یوحنای تعمیددهنده یا یحیی غسل کند تا آب آلوده شده به گناهان انسان ها از نو پاک شود. شیوا رودخانه ی مقدس گنگ را از آسمان به زمین انتقال داده است. بنابراین عیسی خودش منشا آب است و بعد به شکلی دیگر به آب تغییر داده شده برمیگردد همانطورکه ژوپیتر یا یهوه ی رومی، میتواند برابر با ژوپیتر مریاموس یا ژوپیتر آبی باشد که پدر تیبر، رود مقدس رم است. ژوپیتر مریموس برابر با نرئوس یک خدای دریایی دیگر است که نامش از لغت "نهر" به معنی رودخانه می آید. نام "نیل" رود مقدس مصر هم از ریشه ی سامی "نهر" می آید همانطورکه عنوان مریموس با "مهرائیم/میزرائیم" یعنی عنوان مصر برای خاستگاه مذهب یهود قابل تطبیق است. ممکن است عناوین "نصرانی" و "ناصری" برای عیسی مسیح هم با لغت "نهر" در ارتباط باشند. عیسی کاملا به ریشه ی پاگانی یهودیت که مصر نماینده ی آن است برمیگردد. استقبال از عیسی با برگ های نخل درحالیکه سوار خر است این را نشان میدهد. درخت های نخل به سبب مقاومت در برابر بیابانزایی در خاورمیانه، نمادهای جاودانگی با کارکردی شبیه درخت کاج همیشه سبز در کریسمس هستند. درواقع نخل ها هم به خاطر این وضعیت نمادین، با تماثیل بهشت مربوطند. آنها متعلق به بعل یاهو یا دیونیسوس خدای پالمیرا هستند. به دلیل ایجاد مذاهب وحشیانه حول دیونیسوس باخوس، مسیحیت نسبت خود با او به طور مستقیم را انکار کرد. اما در نمادسازی، جایی برای آن نگاه داشت و درحالیکه خر حیوان مشترک باخوس و یهوه را رام کرده است به شاخه های نخل مردم، جواب مثبت میدهد. این در مذهب کریشنا با صحنه ی قتل شیطان خرمانند توسط بالاراما با کوبیدن شیطان به درخت نخل جور درمی آید. در بسیاری از نواحی هند، نخل نماد بالاراما است و بالاراما تجسد بالادوا است که نامش به سادگی به معنی بعل خدا است. :

“shantivanam/saccidananda ashrama 2021 retreat”: ELIJAH DOBKINS: GOLDSUNAURA: 30 aug 2023

غلبه بر بینظمی دیونیسوسی بوسیله ی اخلاق، شکل دیگری از غلبه بر بینظمی آبی برای آفرینش است. در بین النهرین، خدای آب ها حئا معروف به انکی به معنی صاحب زمین است و بر پهنه ای آبی به نام آبزو حکومت میکند. آبزو نام صاحب قبلی این پهنه و شوهر تهامات است که توسط حئا به خواب فرو رفته و به اعماق زمین تبعید شده و همین سبب شورش تهامات گشته است. در مشکلات و نیازهای مردمی مرتبط با آب، لحمو نیز خیلی هدف دعا واقع میشد. وی یکی از کارگزاران حئا در آبزو بود که پیشتر در لشکر هیولاهای در خدمت تهامات علیه حئا جنگیده بود. برخی معتقدند نام بیت اللحم تولدگاه مسیح، در اصل به معنی خانه ی لحمو بوده و نه آنطورکه معنی میشود خانه ی lehem یا نان. لحمو با مجسمه های دوگانه ی لاماشو مرتبط است که در دو طرف دروازه ها نگهبانی میدادند و یا ترکیبی از انسان و شیر و پرنده بودند یا ترکیبی از انسان و گاو و پرنده. چهار موجود حاضر در این ترکیبات، یادآور سرهای چهارگانه ی هشت فرشته ی حامل عرش خدا در رویای حزقیال است که این سرها سرهای گاو و شیر و عقاب و انسان بودند. این چهار جانور، چهار فصل سال بابلی، به ترتیب، بهار، تابستان، پاییز و زمستان را نمایندگی میکنند. در تصویر سازی لاماسوها باز یک دوگانگی بر سر انتخاب شیر یا گاو پیش می آید. لاماسوهای شیرگون نماینده های نرگال خدای شیرشکل دوزخند و لاماسوهای گاو شکل، نماینده ی نینورتا خدای کشاورزی. انعکاس دوگانگی لحمو در لاماسوهای دوگانه، او را با جانوس خدای دو چهره ی رومی ها در ارتباط نشان میدهد بخصوص که جانوس هم محافظ دروازه ها است. جانوس همسری به نام جانا دارد که میتواند با لحامو همسر لحمو برابر باشد. لحامو مانند بسیاری از الهگان با مار مربوط است. اناره الهه ی طبیعت و حیات وحش در اساطیر ختی، میتواند جانشین لحامو باشد چون مانند لحمو خاصیتی دوگانگه دارد و این دوگانگی از طریق نگاره های او که دو حیوان وحشی متقارن را در دو دست دارد نشان داده میشود. اناره بیشتر با آرتمیس الهه ی شکار یونانیان تطبیق میشود. آرتمیس الهه ی ماه است درحالیکه برادر دوقلویش آپولو خدای خورشید است. معادل رومی اناره در مقام الهه ی حیات وحش، لیبرا است. لیبرا حامی بردگان و انسان های ضعیف هم هست چون به عنوان حامی حیوانات، مدافع آزادی انسان در زمان حیوانیتش و قبل از ایجاد جامعه ی طبقاتی محسوب میشود. لیبر شوهر لیبرا با دیونیسوس باخوس خدای شراب و سرخوشی و هرج و مرج اجتماعی تطبیق میشد و لغت لیبر به معنی آزادی از نام او می آید. خود لیبرا به عنوان نسخه ی مونث لیبر، به الهه ی شراب نیز شناخته میشد. سیسرو مینویسد که لیبرو لیبرا هر دو فرزندان سرس (نسخه ی لاتین دمتر) بوده اند. لیبر و لیبرا با هادس و پرسفونه شاه و ملکه ی جهان مردگان در جهان زیرین تطبیق میشدند و این، با ریشه گرفتن آنها از مرز تاریکی و روشنایی –جایی که خورشید از دروازه ی جهان زیرین بیرون می آید- مرتبط است. نرگال –هادس بین النهرینی- هم علیرغم ارتباطش با شیر در بین النهرین، در فرهنگ یهودی تلمودی اغلب با خروس مرتبط میشود که با آوازخوانی، برآمدن خورشید سپیده دم را نشان میدهد و البته تاجی سرخرنگ به رنگ خورشید طلوع هم دارد. در اساطیر یونانی، الهه ی سپیده دم به نام ائوس، نمادی از تولد است ولی همزمان به طرزی پارادوکسیکال به مرگ هم مرتبط است. چون هر سپیده دم، انسان را به مرگ نزدیک تر میکند. ائوس نتیجه ی تجاوز پوزیدون در قالب یک اسب به دمتر بود زمانی که دمتر به شکل یک اسب ماده درآمده بود که البته پوزیدون خدای دریا و همچنین خدای اسب ها است و در مقام خدای آب ها با حئا قابل تطبیق است.:

Sagitarius and Gemini: aratta.wordpress.com

تقریبا تمام انقلاب ها خود را به سپیده دم تشبیه کرده اند چون مدعی بوده اند که مردم کشورشان را از حضیض ذلت به عرش کبریایی میرسانند و مانند ائوس، اهالی دوزخ را به حد اهالی بهشت ارتقا میدهند. اهالی بهشت ثروتمندان و قدرتمندانند که همیشه در فضایی معجزه گون و مملو از برخورداری و خرق عادت توصیف شده اند؛ چه در گذشته و چه در حال. آنها خدایانی هستند که برکت را به شکل تکنولوژی و ثروت بر سر مردم میریزند، ولی به بهای جهنمی شدن مردم؛ جهنمی شدن به این معنا که مردم احساس کنند در جهان مردگان به سر میبرند و همیشه از وضع موجودشان خشمگین باشند. رسانه، زمین را عرصه ی نبرد و تعامل قدرت های ابرانسانی توصیف میکند که در کمال خونسردی برای هم خط و نشان میکشند و در نزاع با هم، مردم همدیگر را به دوزخ فلاکت و احساس بد می اندازند و خودشان ککشان هم نمیگزد. چون خدای بهارند که خشم خود را به دوزخ منتقل میکنند و اکنون دوزخ، جامعه ی مردم زیردست است در مقابل بهشت که قلمرو فرادستان است. پس رسانه در تصویرسازی خود از جامعه ی فرودستان، آن را مملو از خلافکاری و حقه بازی و اعمال رذیله تصویر میکند، نه برای این که آن گونه اش کند، بلکه آن را در این تصویر تثبیت و تصویر مربوطه را برایشان عادی سازی کند. مدتها است که جامعه ی عوام، چنین هست؛ جهنمی است پر از مبتلایان به حرص دنیا که برای دست یافتن به کاخ بهشتی ثروتمندان، انواع خیانت ها را در حق همطبقه های خود مرتکب میشوند و پیرو همان لیبرا یا لیبرتی (آزادی) ساخته و پرداخته ی قدرتمدارانند که مردمان را در حق مسابقه برای رسیدن به اوج حیوانیت با هم برابر میکند و البته در خرج دادن حیوانیت، همیشه آنهایی آزادترند که قدرت بیشتری دارند و حقوق حیوانی دیگران را از طریق اعمال قدرت، محدود میکنند. وانمود میشود که آنها رنجی ندارند و با انتقال رنج به طبقات پست تر، بهشت مسیح را بر زمین جاری میکنند. این بهشت ریشه در جهنم دارد و اصلا هم قرار نیست که جهنم مزبور از بار اخلاقی خالی باشد. اتفاقا این مسئله در همین جنبه ی آزادی پرستانه ی ضد اخلاقیش، خیلی مذهبی تر است و به محض این که مذهب را به سمت دیدگاه جانور شناسی تکاملی درباره ی یک جانور بدبخت تصادفی به نام گونه ی بشر ترک میکنیم، میبینیم که مسئله خیلی وقت است که روشن شده است. به عنوان مثال، به نوشته ی زیر از "راندولف ام. نسه" دانشمند امریکایی از پیروان رشته ی پزشکی تکاملی توجه کنید:

«نظریه ی تکامل با پی بردن به آن دو نکته ی مهم به کلی درگون شد: انتخاب هایی که به نفع گروه باشند، ضعیف هستند و انتخاب خویشاوندی میتواند توضیح خوب و محکمی برای رفتارهای دیگرخواهانه باشد. اینها تنها دو تا از بی شمار دلایل تکاملی هستند که توضیح میدهند چرا انتخاب طبیعی در راستای مصون کردن جانوران در برابر بیماری ها عملکرد بهتری نداشته است. ویژگی هایی که باعث آسیب پذیری ما میشوند بیشمارند: عضوی به نام آپاندیس به چه درد ما میخورد؟ چرا دندان عقل درمی آوریم؟ چرا مجرای زایمان اینقدر تنگ است؟ چرا سرخرگ های تاجی قلب تا این حد مستعد تصلب و گرفتگی هستند؟ چرا این همه افراد دچار نزدیک بینی هستند؟ چرا بدن ما در مقابل ابتلا به آنفلوآنزا مصون نشده است؟ یائسگی برای چه اتفاق می افتد؟ چرا از هر یازده زن یک نفر به سرطان سینه مبتلا میشود؟ چرا بسیاری از ما دچار چاقی مرضی هستیم؟ چرا اختلال اضطراب و بی حوصلگی تا این حد شایع هستند؟ چرا ژن هایی که باعث ابتلا به اختلال اسکیزوفرنی میشوند از بین نمیروند؟ هر ویژگی یا ژنی که باعث آسیبپذیری در مقابل بیماری ها باشد، به مثابه معمایی در روند تکامل است. پاسخ قدیمی به این پرسش این گونه بود: کارهایی که انتخاب طبیعی میتواند انجام دهد محدود است، برای مثال از بین بردن تمام جهش های ژنتیکی. این پاسخ میتواند یکی از توضیحات قابل توجه باشد، اما رویکرد اساسی در پزشکی تکاملی این است که حداقل پنج دلیل تکاملی برای آسیب پذیری در مقابل بیماری ها وجود دارد. تکامل نه تنها میتواند دلیل عملکرد عالی بدن را توضیح دهد، بلکه برای نقایص و کمبودهایی که اغلب به آنها دچار میشود نیز توضیحاتی دارد. مثال های کوتاه زیر به روشن تر شدن موضوع به طور کلی در رابطه با بیماری ها و به طور اخص در رابطه با اختلال های روانی، کمک خواهد کرد.:

1-عدم تناسب: بدن انسان برای تحمل شرایط مدرن آمادگی ندارد.

2-عوامل بیماریزا: باکتری ها و ویروس ها سریع تر از ما تکامل پیدا میکنند.

3-محدودیت ها: کارهایی هست که انتخاب طبیعی از عهده ی انجامشان برنمی آید.

4-تهاترها: هر چیزی در بدن مزایا و معایبی دارد.

5-تولید مثل: انتخاب طبیعی در جهت حداکثر کردن امکان تولید مثل عمل میکند، نه حد اکثر کردن سلامتی.

6-پاسخ های دفاعی: پاسخ هایی مثل درد و اضطراب در موقعیت خطر و تهدید سودمند هستند.

بیشتر بیماری های مزمنی که نوع بشر در زمان حاضر با آنها دست به گریبان است، زاده ی زندگی در شرایط مدرن هستند. این به آن معنی نیست که زندگی در شرایطی مشابه زندگی نیاکانمان برای ما بهتر خواهد بود. آن زمان ها زندگی نه تنها کوتاه، بلکه ظالمانه و جان فرسا بود. تصورش را بکنید دندان عقلتان در زمانی که دندانپزشکی در کار نبوده، خراب میشد و چرک میکرد. حتی عفونت های کوچک هم میتوانستند منجر به مرگ یا از دست دادن اعضا شوند. روش درمان معمول، یعنی ریختن روغن داغ بر روی زخم، تنها گاهی نتیجه بخش بود. از زمانی که قطع عضو با استفاده از ابزار فولادی ممکن شد، کار به سرعت انجام میشد، چون امکان بی هوش کردن فرد وجود نداشت. اگر فرزندی که مادر در شکم داشت از اندازه ی عادی بزرگتر بود، میتوانست منجر به مرگی دردناک شود. گاهی هم افراد به سادگی در اثر گرسنگی جان خود را از دست میدادند. وضعیت ما از نظر سلامتی، بسیار بهتر از نیاکانمان است. با این وجود، بسیاری از مشکلات مربوط به سلامتی ما ناشی از زندگی کردن در محیط هایی است که برای براورده کردن خواسته هایمان به وجود آورده ایم. بیشتر مردمان جوامع پیشرفته در مقایسه با شاهان و ملکه های یک قرن پیش، از لحاظ جسمی و فیزیکی، زندگی بهتری دارند. ما انبوهی از غذاهای خوشمزه، سرپناهی برای محافظت در برابر آب و هوا و باد و باران، زمان اضافه برای استراحت و روش هایی برای تسکین دادن درد داریم. این دستاوردها حقیقتا چشمگیرند اما در عین حال منشا بروز بسیاری از بیماری های مزمن نیز هستند. اگر شانس این را پیدا کردید که یک بار پزشکی را به هنگام ویزیت از بیماران در بیمارستان همراهی کنید، از او بپرسید کدام یک از بیماران آنجا میبودند اگر ما هم در محیطی شبیه به محیط زندگی اجدادمان زندگی میکردیم. آنهایی که در اثر استعمال دخانیات به سرطان یا بیماری های قلبی و ریوی مبتلا شده اند، آنجا نمیبودند. همچنین کسانی که در اثر استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر بیمار شده اند. بیشتر بیماران مبتلا به دیابت، فشار خون بالا ، بیماری تصلب شرایین، و بیماری های مرتبط با چاقی مفرط نیز احتمالا آنجا نیبودند. بیشتر بیماران مبتلا به سرطان سینه هرگز به سرطان مبتلا نمیشدند. تعداد مبتلایان به فلج چندگانه، آسم، بیماری های التهابی روده و سایر بیماری های خود-ایمنی که در سال های اخیر شیوع پیدا کرده اند اگر به صفر نمیرسید، دست کم به میزان قابل توجهی کاهش پیدا میکرد.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام. نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص64-62)

بیماری های روانی هم از همین قاعده تبعیت میکنند چون خواسته های روانی ما در آزادی پرستی مدرنیته به جهتی حرکت کرده اند که مخالف با تکامل طبیعی ژن هایمان است.:

«بعد از ظهری گرم در تابستان 1975 بود. من پزشک کشیک شب در بیمارستان بودم. در بخش خبری نبود و اورژانس هم ساکت و آرام بود. تصمیم گرفتم کتاب جدید ادوارد اُ. ویلسون به نام "زیستشناسی اجتماعی" را مطالعه کنم. حدود نیمه شب به جمله ای برخورد کردم که بهت زده ام کرد: "عشق با نفرت یکی میشود، ستیزه جویی با ترس، گستردگی با عقبنشینی و همینطور الی آخر؛ در ترکیب هایی که برای ارتقا دادن شادی فردی طراحی نشده اند، بلکه هدفشان انتقال حداکثری ژن های کنترل کننده است." به چشم برهم زدنی فهمیدم برداشت من از رفتار و احساس ها به کلی اشتباه بوده است. من تصور کرده بودم تکامل، ما را برای تبدیل شدن به انسان هایی خوشحال، سلامت، مهربان و یاری رسان در اجتماع شکل داده است. افسوس که در حقیقت اینطور نیست. انتخاب طبیعی پشیزی ارزش برای شادی ما قائل نیست. در حساب و کتاب تکاملی، تنها چیزی که اهمیت دارد میزان موفقیت در تولید مثل است. من به مدت ده سال اختلال های روانی را به صورت تمام وقت درمان کرده بودم بدون این که دانش زیادی درباره ی احساس های طبیعی داشته باشم. بعد از یک شب بی خوابی، تصمیم گرفتم در این مورد بیشتر بیاموزم. روز بعد تعریف احساسات را در کتاب درسی روانشناسیم پیدا کردم. تعاریف ارائه شده، مشتی معلومات دست و پا شکسته و نه چندان دقیق بود که گیجم کرد و حوصله ام را سر برد. این احساس ها کار خودشان را کردند و من توجهم را به چیز دیگری معطوف کردم. کمی بعد دانش آموزی به من مراجعه کرد که برای کنترل کردن حسادتش نیاز به کمک داشت. او گفت نیاز به کمک فوری دارد چون: "نامزد من فوق العاده زیبا است و من هرگز نخواهم تونست با دختر دیگه ای مثل اون آشنا بشم. چند ماهی هست که با هم آشنا شده ایم، اما اون به من اخطار داده که اگر دست از حسادت کردن بیش از حد بر ندارم، ترکم خواهد کرد. باید هر طور شده، این عادت رو کنار بگذارم." او دلیلی برای مشکوک بودن به نامزدش نداشت. گاهی پنهانی تعقیبش میکرد تا مطمئن شود واقعا به محل کارش میرود و وقت و بی وقت به بهانه های مختلف با او تماس میگرفت تا بفهمد دقیقا کجا است. دچار روان پریشی یا افسردگی هم نبود. از او در مورد روابط پدر و مادرش، دوران کودکیش و رابطه های قبلیش پرسیدم. همینطور سعی کردم بفهمم آیا علائم اختلال دیگری را دارد یا نه، اما هیچ چیز مرتبطی پیدا نکردم. بنابراین، یک دوره ی رفتاردرمانی شناختی را آغاز کردیم تا بتواند افکار اشتباهش را اصلاح کند. پیشرفتش چندان چشمگیر نبود. اصرار داشت نامزدش در فکر ترک کردن او است. برای همین تصمیم گرفتم دوباره مشکلش را بررسی کنیم. حالا دیگر آنقدر با هم آشنا بودیم که بتوانم مجددا در مورد یکی از دلایل شایع "حسادت مرضی" از او سوال کنم. پاسخ داد: "نه. من به نامزدم خیانت نمیکنم. چرا این سوال رو از من میپرسید؟" با این حال، هنگامی که دوباره از او پرسیدم آیا دلیلی دارد که فکر کند نامزدش به او خیانت میکند، پاسخش این بود: "نه، ابدا. فقط گاهی که با دوست صمیمیش هست دیر برمیگرده." مکث کردم تا اطلاعات جدیدی را که شنیده بودم هضم کنم و بعد گفتم: "باید با هم حرف بزنیم." حسادت جنسی یکی از آزاردهنده ترین عواطف انسانی است. در دهه ی 1960، بسیاری گروه های کوچک تلاش کردند با تبلیغ روبط آزاد، این احساس را در جوامع اشتراکی خود ریشه کن کنند. آنها تصور میکردند این احساس، یک عرف اجتماعی است و میتوان به راحتی آن را کنار گذاشت. هیچ کدام از این گروه های اشتراکی نتوانست به حیات خود ادامه بدهد. با وجود تمام تلاش ها برای مهار حسادت، این احساس هر بار مثل علف هرز دوباره رشد میکند. حسادت اثرات مخربی بر روابط دارد. به گفته ی دیوید باس، متخصص تکامل و احساس حسادت، بیش از 13درصد قتل ها توسط همسران اتفاق می افتد. در بین قربانیان قتل در امریکا بین سال های 1976 و 2005، 34درصد از زنان و تنها 2.5 درصد از مردها به دست شریک زندگیشان به قتل رسیده اند. قتل، واقعه ای وحشتناک است، اما تهمت زدن ها و اعمال خشونت هر روزه و روابطی که به واسطه ی حسادت از هم میپاشند نیز بسیار شایع هستند. چرا انتخاب طبیعی این احساس را در انسان ریشه کن نکرده است؟ دو مرد را تصور کنید که یکی در صورت احساس خطر از طرف رقیب، به شدت احساس حسادت میکند و دیگری که عکس العمل خاصی ندارد. کدامشان فرزندان بیشتری خواهد داشت؟ نفر دوم احتمالا زندگی شادتر و آرام تری خواهد داشت. در این صورت، شریکش برای تمام دوران باردهی و شیردهی، شانس این که فرزندی به او بدهد را نخواهد داشت و بنابراین، چنین مردی احتمالا فرزندان کمتری خواهد داشت. این در حالی است که مردان حسود، به همین دلایل، احتمالا فرزندان بیشتری خواهند داشت، هرچند حسادت آنها برای هر دو طرف رابطه و برای کل اجتماع، ناخوشایند و آزارنده باشد. افسوس که احساس های ما برای سود رساندن به خود ما طرح ریزی نشده اند. آنها برای سود رساندن به ژن های ما شکل گرفته اند.» (همان: ص84-82)

این که خواسته های ما با جهت دهی بدنی ما تفاوت دارد کشف تازه ای نیست و از مدت ها قبل ولو به زبان غیر علمی توصیف شده است. مادام بلاواتسکی و تئوسوفی او آن را به یک نوع انرژی الکتریکی پیش برنده ی بدن نسبت میدادند که در بودیسم تبتی، فوهات نامیده میشود و به عنوان نوعی واسطه ی نامرئی مرموز توصیف شده که با آن، «ایده های ذهن جهانی بر ماده تاثیر میگذارد.» پیروان دکترین مخفی، آن را با روح لوگوس تطبیق میکنند و از طریق نسبتسازی بین الکتریسیته و نور که به هفت رنگ تقسیم میشود، روح 7گانه ی لوگوس در تعاریف خود را به 7بودای اولیه مرتبط میکنند. در علم امروزی جریانات مغزی انسان را از نوع الکتریکی میشناسند و در دین بودیسم تبتی هم ذهنیت هر انسانی فوهات مخصوص خود را تولید میکند که در اثر اثرگذاری های افراد با هم، همه شان در یک فوهات جهانی متحد میشوند که جنبه ای از بودای کیهانی را نشان میدهد. تئوسوفی تمام علوم زمان خود را به آموزه های ودایی ربط میداد و زمان تدوین وداها را هزاران سال پیش تعیین میکرد. در مورد فوهات نیز چنین کرد و ادعا نمود که آن در وداها تحت واژه های دوی پراکریتی و مولاپراکریتی توصیف شده است. هیچ یک از این دو واژه در وداها به کار نرفته اند و ازاینرو منتقدان تئوسوفی، این فرقه را در این زمینه متهم به جعل کرده اند. اما معاصر بودن این آموزه بدون حضورش در متن های لزوما هزاران ساله واقعیت دارد. واژه ی دویپراکریتی به فراوانی در گفتارهای هندو به کار میرود و واژه ی مولاپراکریتی هم در گفتارهای روحانیون و خطیب های مشهور هندو چون سیواناندا که خود را پیرو آموزه های ودایی میخواند به کار میرفته و شاید همین باعث شده که اشتباها خاستگاهش وداها تلقی شود.:

“Fohat: the cosmic electricity”: BLAVATSKYTHEOSOPHY.COM

آلیس بیلی، مولاپراکریتی را دریای آتش پیش برنده ی موجود زنده در حالت همگنش میخواند و اضافه میکند که در حالت متمایز شده به چهار جنبه ی هوا، آتش، آب و زمین تقسیم میشود. این دریای آتش که معادل هندویش اکاشا است، از یک تثلیث آتشین هندی برمیخیزد که به تثلیث برهما-ویشنو-شیوا در هندوئیسم مرتبط است. تثلیث آتشین درون انسان عبارت است از:

1-آتش اصطکاکی که به حرکت های چرخشی تشبیه میشود و عملکردهای خودبخودی بدن انسان بدون دخالت ذهن را در بر میگیرد.

2- آتش خورشیدی که به حرکت های مارپیچ تشبیه میشود، ذهنیت های انسان را به پیش میبرد و میتواند او را با دچار کردن به خواست هایی متضاد با توانایی آتش اصطکاکی بدنش دچار مشکل کند.

3- آتش نوری موسوم به شعله ی الهی که پیشرفت رو به جلو آتش را نشان میدهد و متوجه اراده ی هوشمند و میل به معنویت است. این سه گانه به یک پنجگانه ی کیهانی توسعه می یابند. چون آتش اصطکاکی، مابه ازای نیرومحرکه ی آفرینش برهما در آغاز خلقت است و آتش نوری مابه ازای نیروی عشق کیهانی ویشنو. ذهنیت با همه ی توهم هایش، مختص انسان است و مهش یا شیوا که موکل آن است، با آن، انسان را مقابل روند خلقت قرار میدهد. آتش ذهنی شیوا نیروهای برهمایی را با خط و مرزهایی از هم جدا میکند درحالیکه این نیروها چنان در هم فرو رفته اند که میتوانند همه چیز را به همه چیز مربوط کنند. نیروهای برهمایی بازمانده ی جهانی نابود شده اند و تنها به این خاطر نظم یافته اند که برهما از یک گل نیلوفر آبی که از ناف ویشنو درآمده بیرون جسته و این نیروها به واسطه ی ویشنو دوباره متحد شده اند. اما تمایز میان روح و ماده تنها با مرزبندی توهمی ذهن ممکن میشود و این برای تمرکز روی روحانیت لازم است. بنابراین شیوا از طریق انسان، پنجمین مرحله ی آفرینش را هویدا میکند که میتواند هم به نابودی که ذات شیوا است میل کند و هم آفریده را نسبت به وضعیت موجودش ارتقا دهد.:

“A TREATISE ON COSMIC FIRE”: ALICE BAILEY , DJWHAL KHUL: SECTION ONE: I. FIRE IN THE MACROCOSM

شاید این نکته جالب باشد که در نقاط مختلف هند، سگ ها بخصوص سگ های درشت جثه با گوش های نوک تیز، جانوران شیوا تلقی میشوند و این یادآور به آن است که آنوپ یا آنوبیس خدای راهنمای مردگان در جهان دیگر بنا بر اعتقادات قبطی، به صورت مردی با سر یک سگسان سیاه با گوش های نوک تیز تصویر میشود. البته سگ ها در هند هم با جهان مردگان مرتبطند چون علاقه ی خاصی به پرسه زدن در قبرستان دارند ولی برعکس آنوبیس قبطی، سگ های هندی اصلا محترم نیستند و به عنوان جانورانی که مراسم قربانی را به هم میزنند و بی اثر میکنند جانورانی پست به حساب می آیند. با این حال، میبینیم که دهارما راجا، ارباب دهارما یا نظم کیهانی، به شکل سگ ولگردی همسفر یودیشتره میشود تا ایندرا شاه خدایان، بوسیله ی او یودیشتره را امتحان کند. دهارما راجا دراینجا ارتباط مستقیم با وارونه شدن قوانین کیهانی ای که خودش تعیین کرده پیدا میکند و جانوری که نماد این به هم خوردگی است، با جهان مردگان ارتباط پیدا میکند که ارباب آن، یاماراجا قاضی مردگان است. بنابراین بیشتر انسان ها فقط پس از مرگ به سبب تخریب دهارما توبیخ خواهند شد. یاماراجا شکل نظم یافته ی آن دنیایی دهارما راجا و از طریق ارتباط با سگ ها برابر با خود شیوا است. عجیب نیست، چون شیوا خدای نابودی است که در مرگ زندگی میکند.:

“Dharmaraja AS AFRO-HELENO-SEMITIC ANPU AND MESO-AMERICAN XOLOTL”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

دراینجا ما دو برهه از رودررویی با قوانین الهی در حالتی آنقدر قوی که خدا را نزدیک بنماید داریم: اول، در دوران طفولین فرد بشری که قوانین را یاد میگیرد و دوم، در زمان داوری پس از مرگ که از او درباره ی رعایت قوانین بازخاست میشود. بین این دو برهه، برهه ای طولانی داریم که بیشتر افراد طی آن با مشاهده ی مداوم زیر پا گذاشته شدن قوانین توسط مردم دیگر، ترس خود از خدا را از دست میدهند و خود دست به قانون شکنی و توزیع بی نظمی میزنند. این اتفاق فردی در فرافکنی اجتماعی خود، به اولین و آخرین دیدار خدا با مردم در طی تاریخ تفسیر میشود و آغاز رودررویی یهوه با ابراهیم و یا یعقوب را در مقابل تاسیس حکومت الهی در آخرالزمان توام با مقتول شدن اکثر مردم و تاسیس اسرائیل زمینی قرار میدهد. از دید تورات این اتفاق قبلا افتاده و طی دو لحظه ی حیاتی تاریخ اسرائیل در حبرون صورتبندی شده است. حبرون را با الخلیل امروزی در کرانه ی غربی رود اردن برابر میدانند و از طریق معنی کردن لغت آموری حبرون به دوست که همان خلیل لقب ابراهیم است، آن را محل قبرهای ابراهیم، نوه اش یعقوب اسرائیل و همسران یعقوب میشمرند. یعقوب پدر 12 پسر موسوم به بنی اسرائیل یعنی پسران یعقوب است که بعدها اعقابشان در جریان جنگ بنی اسرائیل با پلستینیان، توسط داود مجددا در حبرون متحد میشوند پیش از این که داود، یبوسی ها را شکست دهد و پایتخت را به اورشلیم منتقل کند. دراینجا 12 پسر یعقوب و 12 قبیله ی اسرائیل جانشین 12 صورت فلکی دایره البروج هستند که توسط خورشید متحد میشوند و «سلیمان» پسر داود که نامش به معنی خورشیدی است، مابه ازای زمینی خورشید است که با ایجاد معبد خدا در اورشلیم، نظم خورشیدی جهان ما را در شمایل انسانیش بازتولید میکند. این نظم علاوه بر خورشید به آب و نسخه ی آسمانیش باران هم وابسته است و اینجا است که اهمیت حبرون معلوم میشود. حبرون به معنی باران آخر the latter rain است. باران آخر زمانی درمیگیرد که صورت فلکی آکوآریوس یا دلو (آبریز)، برای دومین بار در سمت الراس خود قرار میگیرد. این باران آخر نام میگیرد چون دفعه ی اول که اینطور میشود را باران پیشین مینامند. باران آخر همزمان با ظهور خورشید در صورت فلکی اسد یا شیر که خانه ی خورشید است اتفاق می افتد و اتحاد آب باران با آتش خورشیدی را به نمایش میگذارد. ارتباط سلیمان بوسیله ی کشتی با سرزمین گرم اوفیر که با هندوستان و افریقا تطبیق شده است، ارتباط نظم خورشیدی نوین با انرژی آتشین آسمانی را به نمایش میگذارد. این کشتی، صورت فلکی سفینه یا کشتی است که معمولا از آسمان جنوبی زمین گزارش میشود و به سرزمین های استوایی مرتبط است. آن را کشتی نوح میدانند. آشکار شدن سفینه در انتهای تابستان و همزمان با آشکار شدن صورت فلکی سنبله که به شکل یک زن است اتفاق می افتد. این، زمان آغاز فصل بارش است و به نظر میرسد که خورشید به صورت نوح خودش را برای سفر در آشفتگی زمینی که به سیل تشبیه میشود آماده میکند. همسر نوح، بارتنوس نام دارد که نامش تلفظ دیگری از پارتنوس الهه ی دوشیزه ی لاتینی و منطبق با صورت فلکی سنبله است. یعنی همسر نوح، همان کشتی نوح است و وارد قلمرو باران زمستانی میشود چون صاحب زمستان، صورت فلکی باران آور دلو یا آبریز است. این صورت فلکی را با گانیمد معشوق مذکر ژوپیتر (همتای لاتین یهوه) برابر میدانستند که این گانیمد، ساقی خدایان است. همانطورکه ژوپیتر به امپراطوران روم مجسم میشد، گانیمد نیز به معشوق جوانمرگ هادریان از امپراطوران روم مجسد شد. هادریان که کیشی برای آنتینوس درست کرد، قصد داشت یک صورت فلکی برای او تخصیص دهد ولی این کار انجام نشد و بعدها در قرن 16 تیکو براهه این کار را کرد. این، حرفی است که تاریخ رسمی میزند. احتمالا به خاطر این که قرن دوم میلادی که ادعا میشود هادریان در آن زندگی میکرد تا حدود زیادی بازتاب باستانی وقایعی است که در ابتدا برای قرن 16 در نظر گرفته شده بودند. نزدیکی اوضاع وقت به زمان حاضر، با نزدیک شدن به عصر اکواریوس یا دلو ارتباط دارد. چون در این عصر، خورشید در اعتدال بهاری که زمان پایان سال قبلی خورشیدی است، در صورت فلکی دلو قرار میگیرد و اتفاق فصلی که به تاسیس خیالی خانه ی خدا در اورشلیم افتاده بود، به یک دوره ی کیهانی تبدیل میشود. صورت فلکی دلو، خانه ی زحل است و زحل را با ساتورن پدر ژوپیتر برابر میدانند که بر عصر طلایی حکومت میکرد؛ عصری که در آن، دولت و نظام طبقاتی وجود نداشت و البته به عدم وجود قوانین اخلاقی هم توصیف شده است. نام ساتورن را از ریشه ی sethur دانسته اند که عدد ابجدش 666 است؛ عدد دجال یا آنتی کریست در مکاشفه ی یوحنا.:

“MAPPE MONDE CELESTE TERRESTRE ET HISTOIREQUE 1787”: STOLENHISTORY.NET

به احتمال زیاد، قرار گرفتن خانه ی زحل در جایگاه بهشت آخرالزمانی، ارتباط مستقیم با فرقه ی یهودی «قانون دمشق» دارد که دارای ریشه ی صادوقی بوده و از طریق کتابی به نام «حکومت دمشق» شناخته میشوند که روایت مکتوبی از یک موعظه ی خاخامی است. اساس این موعظه، فصل دوم کتاب عاموس (27-26 : 5) است که با تهدید خطاب به بتپرستان یهودی میگوید: «خیمه ی پادشاه خود و قیون (کیوان یا زحل) خدای اختری خود را، با بت هایی که برای او ساخته اید، برگیرید زیرا من شما را آن سوی دمشق تبعید خواهم کرد.» اما در موعظه ی حکومت دمشق، به طرز غریبی، این جملات طوری تحریف میشوند که گویی تایید و تشویق مهاجران به دمشق را در بر دارند.: «من، خیمه ی پادشاه شما و پایه ی مجسمه های شما را از خیمه ی خود به دمشق تبعید خواهم کرد.» و بعد این جملات اینطور تفسیر میشوند.: «کتاب شریعت، خیمه ی پادشاه است، همانطورکه خدا گفت: من، خیمه ی داود را که سقوط کرده است برپا خواهم کرد (عاموس نهم، دوم)؛ پادشاه، جماعت است و پایه ی مجسمه ها کتاب های پیامبرانی است که اسرائیل، سخنانشان را تحقیر کرد.» اشاره به خدای ستاره ای از آیه حذف شده است و گویی یهودیان برحق، پیروان آن خدایند که اکنون ریشه ی خود را حاشا میکنند. بنا بر متن، آنها آخرین درستکاران یهود هستند و در شرایطی میان یهود ظهور میکنند که به گفته ی متن، بنی اسرائیل، آنقدر فاسد و گناهکار شده اند که زنای با محارم (متن، زنای خاله با خواهرزاده و عمو با برادرزاده را مثال می آورد) در بینشان وفور یافته است. آخرین یهودیان درستکار، «اسرائیلی های نوکیشی» هستند که به دمشق مهاجرت میکنند و در آنجا امت جدید خدا را ایجاد مینمایند، امتی که قوانین اخلاقی خدا را برگرداند و باعث خشنودی خدا گردد. به جز امت آنها، حکومت های تمام ملت ها را «ماران» تشکیل میدهند و سر مارها در میان یونانیان یافت میشود.:

“the dead sea scrolls”: bibliotecapleyades.net: part5

احتمالا سرمایه گذاری روی قوانین خدا در ظرف مکتب قیون یا کیوان که همان ساتورن است، با مضمون طلوع خورشید در آغاز عصری جدید از مرکز زمستان در برج زحلی دلو مرتبط است. خورشید شریعت، قوانین مثبت زحل درباره ی برادری و برابری انسان ها را به دست میگیرد و با نور خود، تاریکی و سرمای کشنده ی محدوده اش را از بین میبرد یعنی فسادش را ریشه کن میکند تا جایی که نام قیون و ستاره پرستی مرتبط با او حذف میشود و در بسترش فقط نور الهی دیده میشود. حکومت دمشق، برابر با کشتی نوح خواهد بود چون در خارج از کشتی، فقط سیل اژدهایی تهامات وجود دارد که حکومت های ماران، انعکاس هایی از اویند. سر مارها امت یونانی به مرکزیت فرقه ی ژوپیتر/زئوس است که ساتورن را سرنگون کرده است و او است که تحت نام یهوه، یهودی های منحرف را نمایندگی میکند. این، میتواند نشان دهد چرا عثمانی ها که علیه نظم یهودی-مسیحی غرب شوریده بودند و ادعای بازگشت به اصل تعالیم پیامبران یهود را داشتند خود را دنباله روان حکومت باستانی بنی امیه به مرکزیت دمشق میدانستند که درست مثل خود عثمانی ها توسط شخصی به نام عثمان به قدرت رسیده بودند چون اسلام عثمانی ها که قرآن منسوب به عثمان بنی امیه پشتوانه اش بود، شرع یهودی-مسیحی را به مساوات ساتورنی اکواریوسی میدوخت. این عملکرد، به نوعی اعاده ی حیثیت از مساوات بود که از طریق ترجمه ی متون عربی در غرب، به صورتی خوشنام به آن سوی پای نهاد و بعد از بی اعتبار شدن اخلاقیات و شرایع بر اثر فساد کلیسا و گسترش جنبش های سکولار، به پرستش بی حد و حصر آزادی های فردی در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 انجامید که پیشتر نسه جنبه هایی از آن را یادآوری کرد. برخلاف آنچه به نظر میرسید، آزادی های گسترش یافته احساسات خوش به مردم ندادند چون همانطورکه تدریجا معلوم شد، احساسات انسانی حد و مرز مشخصی نسبت به هم ندارند و گاهی احساسات متضاد، ریشه های یکسانی دارند که آنها را همزمان فعال میکنند. احساسات انسانی فقط در لحظه هایی خیلی خوب قابل تمییزند که به درد بقای نوع بشر بخورند. فرمان را دوباره به نسه میدهم.:

«مفید بودن یا نبودن یک احساس، کاملا بستگی به موقعیت آن دارد. جایی که تهدید به خطر یا خسارت وجود داشته باشد، اضطراب و غم مفید هستند، اما آرامش و شادی، بی فایده و حتی خطرناک. زمانی که فرصت هایی طلایی رخ مینمایند، میل، آرزو، و اشتیاق، مفید هستند و غم و نگرانی، آسیبرسان. البته سود نصیب کسانی نخواهد شد که مدام مشوش، غمگین یا سرخوش هستند، بلکه کسانی از احساس های خود سود میبرند که به هنگام تهدید به خسارت، مضطرب، بعد از خسارت دیدن، غمگین، و با رخ نمودن موقعیتی برای موفقیت، شاد و مشتاق باشند. ای کاش همیشه موقعیت ها به این سادگی بودند. برای انسان ها که مدام در تلاش برای هدایت شبکه ای از روابط بیش از حد پیچیده هستند، بیشتر وضعیت ها دربردارنده ی فرصت هایی متناقض، ریسک، سود و زیان، پیچیدگی و عدم قطعیت هستند. تصور کنید کمک هزینه ای برای انجام پروژه ی تحقیقاتیتان به شما پیشنهاد میشود، اما نهادی که پیشنهاد کمک داده، یک نهاد سیاسی بدنام است. چکار باید بکنید؟ یا تصور کنید متوجه میشوید همسر یکی از دوستانتان به او خیانت میکند. چکار باید بکنید؟ احساسات ما، به طرح ها و توطئه هایی دامن میزند که مغزمان در هر ساعت از شبانه روز در حال تدارک آنها است، حتی نیمه شب ها، زمانی که ترجیح میدهیم در خواب ناز باشیم. مردم بعضا تصور میکنند آنچه فرد بشخصه حس میکند، اساس احساس ها را تشکیل میدهد، اما حس فردی تنها یک جنبه از احساس است. گاهی این حس اصلا حضور ندارد. بیمارانی را دیده ام، اغلبشان مذکر، که دچار احساس خستگی مفرط، کاهش وزن، مشکل خواب و بی انگیزگی بودند، بدون این که احساس ناراحتی یا ناامیدی کنند. آنها به افسردگی مبتلا بودند، اما تا مدتها موفق به تشخیص بیماریشان نمیشدم تا این که بلاخره فهمیدم تجربه ی شخصی، تنها یکی از جنبه های افسردگی است. بعد از این که میفهمیم احساس ها همیشه دربردارنده ی حس های شخصی نیستند، تازه میتوانیم میراث احساس ها را تا مبدا آنها، تا منشا تنظیم رفتارها ردیابی کنیم.» (دلایل خوب برای احساس های بد: پیشین: ص92)

ممکن است احساس ها ناپدید باشند فقط به خاطر این که ریشه در تنظیمات سلولی ما دارند و از واکنش های سلولی نامرئی و حس نشدنی ای ریشه میگیرند که مشابهشان را هنوز در برسی رفتار جانداران تک سلولی یا چند سلولی میکروسکوپی میتوانیم شناسایی کنیم.:

«باکتری ها دارای احساس نیستند، اما بدون شک حالت های مختلفی دارند که حسب نیاز و بسته به موقعیت فعال میشوند. اساسی ترین تغییر زمانی اتفاق می افتد که محیط اطرافشان خشک میشود. گویی ناگهان کلیدی زده میشود و باکتری هایی که شادمانه در حال شنا کردن بودند، به تخم هایی کوچک، اما مقاوم و خوش بنیه تبدیل میشوند. حتی در محیط های باثبات نیز، باکتری ها توانایی های خارق العاده ای برای سازوار شدن با شرایط در حال تغییر از خود نشان میدهند. دمای بالا، باعث به هم پیوستن پروتئین های محافظت کننده در برابر شوک حرارتی میشود. تجمع بیشتر مواد غذایی در کمتر از نیم ثانیه، باعث چرخش پادساعتگرد تاژک باکتری میشود و کمک میکند مستقیما به سمت منبع غذایی شنا کند. اگر حجم منبع غذایی کاهش پیدا کند، جهت حرکت تاژک نیز برعکس میشود و توده ای به وجود می آورد که باعث حرکت تصادفی باکتری در جهت های مختلف میشود. زمانی که با گذشت نیم ثانیه شرایط دوباره تغییر میکند و بهتر میشود، باکتری نیز حرکت مستقیم پیشین را از سر میگیرد. به این صورت است که باکتری ها میتوانند در بدن شما خود را به نقطه ای برسانند که بتوانند به راحتی نشو و نما کنند. حافظه ای یک ثانیه ای و کلیدی که بتواند حرکت چرخشی را به حرکت به پیش در خط مستقیم تغییر دهد تنها ابزاری است که یک باکتری برای رساندن خود به غذا و فرار از خطر به آن نیاز دارد. زندگی هم گاهی همینطور به نظر نمیرسد؟ گاهی به آرامی و بی دغدغه در حال حرکت هستید و بعد ناگهان مسیر پیش رو تبدیل به برهوتی خشک و تاریک میشود و متوجه میشوید بدون این که نقشه ای مشخص برای عمل داشته باشید، به دور خود میچرخید. احساس وحشتناکی است، اما امتحان کردن جهت های تصادفی بهتر از پافشاری بر ادامه ی مسیری است که میدانید راه به جایی نمیبرد.» (همان: ص93)

امکان ندارد ما بتوانیم این دور خود چرخیدن های بی هدف و خطرناک و افتادن در مسیرهای ناشناخته ی ریسک آمیز را به صفر برسانیم. اما میتوانیم در جاهایی که توانایی به دست آوردن اطلاعات لازم را داریم، این روند را به حداقل برسانیم و در جاهایی هم که آشنایانی داریم که اطلاعات لازم را دارند، از آنها کمک بگیریم. استعداد و توانایی ما در به دست آوردن اطلاعات یا کشف آدم مناسب و قابل اعتماد در جای لازم و نگه داشتن او در کنار خود، تا حدود زیادی به بخت و اقبال بستگی دارد و بنابراین و بخصوص در جوامع پیچیده ی امروزی، هیچ کس نمیتواند از احساس ناامنی و اضطراب و سرگشتگی در مسائل مختلف، برکنار باشد. اما اگر آزادی ساتورنی امروزی به یک درد بخورد، آن، این است که امکان بهره گیری از اراده ی انسانی در جهت بالا بردن اطلاعات و رفاقت با افراد گوناگون را آنقدر بالا برده که بتوان به ضرس قاطع گفت امروز بیش از گذشته، احساس خوشبختی یا بدبختی فرد به خودش بستگی دارد.

مطلب مرتبط:

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

جواز دینی برای دروغ پراکنی: حرکت کردن به سمت بی خدایی زیر بیرق جنگی خدا

تالیف: پویا جفاکش

رافائل و توبیاس در نقاشی هایی با موضوع کتاب توبیت

"فبشر عبادالذین یستمعون القول و یتبعون احسنه":

«پس بشارت بده به مومنینی که سخنان را گوش میدهند و بهترینشان را تبعیت میکنند.» (قرآن: سوره ی زمر: آیه ی 17)

این آیه یکی از آخرین بازمانده های یک سرمشق مهم اسلامی در جهت گسترش اسلام از طریق گفتگو به میان جمعیت های نامسلمان بود که برای چند قرن با موفقیت در جریان بود قبل از این که قرائت خشن و صلیبی دولت عثمانی از اسلام، در همه جهت به سمت تخریب آن حرکت کند. بر اساس این سرمشق، میشد با تمام ادیان وارد گفتگو شد و بخش های خوب فرهنگ آنان را به بدنه ی دین خود جذب کرد بی این که بدعتی در اسلام رقم خورده باشد همانطورکه این آیه هنوز هم میتواند جواز شرعیش را فراهم کند. دکتر سید حسین نصر یکی از آخرین معترفین به این رویه در ایران است آنجاکه در گفتگو با بهمن شریف زاده در مجله ی "بهار جاودانه" (شماره ی8: اردیبهشت 1398: ص8) حدود قدیم مفهوم "اهل کتاب" را بسیار فراتر از روایت رسمی فعلی که فقط یهودیان و مسیحیان و زرتشتیان را میپذیرد میبرد و پذیرش مذاهب شرک از سوی رهبران مسلمان قبلی هند را مثال می آورد و در جواب تعجب شریفزاده در اشاره به قائلان به محدودیت خداپرستان به یهود و مسیح و اسلام در ایران میگوید:

«این آقایان را باید به هندوستان ببرید تا ببینند که علمای خیلی سنتی هند، نمازشان پنج دقیقه دیر نمیشود. البته الان به خاطر آمدن وهابی ها و القاعده و غیره درباره ی آنها صحبت نمیکنم. من درباره ی اسلام سنتی در هند صحبت میکنم؛ حتی برخی از آنها گفته بودند که آیین هندو رسما از آیین ابراهیم می آید و این یکتاپرستی اولیه بوده است. برخی ها نوشته اند این از نظر لغوی درست نیست؛ ولی از نظر فکری خیلی قابل توجه است. و بودا را پیغمبر میدانستند. مسلمان ها خیلی کتاب نوشته اند که بودا پیغمبر بوده است. اتفاقا شاگردانم خیلی روی متون اسلامی چین کار میکنند. دنیای پنهانی بوده است و چند کتاب هم یافته اند. من هم با آنها همکاری دارم و از جنبه ی اسلامیش با آنها بحث میکنم. خیلی عجیب و غریب است که از قرن اول هجری، مسلمان در چین بوده است. دریانوردان از خود چین در زمان پیغمبر (ص) آمده بودند. هزار و چهارصد سال است مسلمانان در چین هستند. با این که آیین چینی از آیین ما خیلی دورتر است. آیین زرتشتی که از لحاظ جغرافیایی با ما همسایه است. آنها این آیین چین را آیین پیغمبر میدانستند و اهل کتاب میدانند. پیرو هم دارند، دعا هم میخوانند. آخر چه چیزشان کم است که دین نیستند؟ موحد هم هستند.»

اسلام عثمانی با اهل کتاب خواندن یهودیان و مسیحیان، آنها را در خود قدرتمند میکند که تقریبا کل فقه اسلامی و اساطیر مربوطه اش با ادات یهودیت و مسیحیت به پا میشوند و این، نشانه ی انبوهی کارگزاران یهودی و مسیحی در این نظام است. همین مسئله درباره ی انواع دیگر اسلام هم صادق است با این تفاوت که با تثبیت تعریف اسلام روی نسخه ی عثمانی و بدل شیعه اش، این اسلام های دیگر، بیشتر به شرک تعبیر شده و به صورت مذاهب نوینی بازسازی شده اند. ازجمله ی آنها قطعا یکی روایت پلورالیستی از هندوئیسم و بودیسم است که توسط حکام انگلیسی هند برجسته میشود و بعدا جریان های نو عرفانی برخاسته از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 را در غرب رقم میزند. جنبش بریتانیایی تئوسوفی، با تکیه بر هندوئیسم هندی، نسخه ی بودایی مآب آن را ترجیح میداد که البته چندان باب طبع رهبران خشن هندوئیسم فعلی نیست. این، شاخه ای از هندوئیسم بود که در اساس خود با بودیسم برابر و برای انگلیسی های فاتح دارای حسن بود، یعنی قرائتی که از ویشنوئیسم شری چایتانیا برخاسته و پیشتر در خدمت فاتحان قبلی یعنی ترک های مسلمان حاکم بر هند بود. شری چایتانیا که تجسد جدید کریشنا و بنابراین ویشنو تلقی میشد، در زمانه ای که جنگ بین هندوان و مسلمانان از یک سو و درگیری های غیر عادی بین نحله های مختلف هندو از سوی دیگر، امارت اسلامی بنگال را در خطر قرار داده بود، با ارائه ی قرائتی صلح جویانه از دین که میتوانست مسلمانان و هندوان را با هم متحد کند، به ویژه بعد از استقبال یک شیخ با نفوذ اسلامی از قرائت شری چایتانیا از آیات قرآن، مورد حمایت حکومت اسلامی بنگال قرار گرفت و این کم کم به قدرتمند شدن مذهب کریشنا در نقاط مختلف هند انجامید. اگرچه رهبران مسلمانان، جنگسالارانی منفور بودند، پیروان شری چایتانیا معتقد بودند که خداوند گاهی از خشونت جنگسالاران برای به هم زدن یک وضع مشتت و بعدا هدایت فاتح نهایی به سمت یک راه درست استفاده میکند و این، نقطه ی اتصال سیاسی و مهم ویشنوئیسم با بودیسم است؛ چون در مذهب بودا هم گفته میشود بودا از آشوکا فرمانروای ستمگر برای ایجاد یک اتحاد سیاسی ولو به ضرب کشتار و جنایت استفاده کرد و بعد با متمایل کردن قلب آشوکا به بودیسم، او را به سمت صلح و مهربانی به نفع اکثریت متمایل کرد. قطعا میشد همین فلسفه را به نفع انگلیسی ها نیز به کار گرفت، منتها با هرچه دورتر کردن تفسیر کریشنا از شری چایتانیا یا کریشنای اصلی که مکتبش در خدمت حکام مسلمان قبلی هند بود. از نتایج مهم این پذیرش جنگسالاری، ایجاد یک نقطه ی اتصال بین دو مکتب بعدا متضاد ویشنوئیسم و شیوائیسم بود. شیوا خدای نابودی است و اعتقاد بر این بوده که چنگیز خان جد فرمانرواین مغول مسلمان هند، تجسد انسانی شیوا بوده است. شیوا همچنین با الله خدای محمد تطبیق میشد و مسلمانان پیروان شیوا شمرده میشدند. ربط این تناقض با صلح جویی شری چایتانیا در آموزه ی لزوم جنگ برای صلح در وقت خود است. جنگ بخشی از این جهان است و جهان مادی از تجزیه ی بدن یک خدای قربانی شونده به نام پوروشا تشکیل شده است. این همان پیدایش جهان مادی توسط بعل مردوخ از اجزای بدن اژدهای تهامات در افسانه های کلدانی است. تهامات اژدهای دریایی است و با سشا ناگا اژدهای چند سری تطبیق میشود که در ابتدای پیدایش، روی آب های هاویه چنبره زده و ویشنو بر او غنوده بود. همانطورکه ویشنو در کریشنا تجسد کرد سشاناگا هم در بالاراما نابرادری کریشنا تجسد کرد و بالاراما همان بالادوا است که در جای خود، به جیوا یا جنبه ی زنانه ی گیتی (معادل تهامات) تجسد می یابد و آفریده ها را میزیاید و بنابراین رادا معشوقه ی کریشنا نیز تجسدی از او است. در زندگینامه ی چایتانیا، بالادوا در یار و مرشد چایتانیا به نام نیتیاناندا پرابهو تجلی کرده و حقایق را به چایتانیا آموخته است. در شرایط جنگی، نیتیاناندا به شامبو تبدیل میشود که نامش تلفظ دیگر نام شیوا است. وقتی حکومت های جنگسالار از کریشنا و ویشنو استقبال کنند، امکان نزدیک شدن آنها به جنگجویی شیوایی بیشتر میشود و بالادوای سنتی که تجسد پزشک و درمانگری مثل چاراکا در او برجسته است، مقامی فرعی تر می یابد. بنابراین بالادوا به "سامکارشانا" یا "سانکارشانا" نامبردار میشود که سام/سان در آن، معادل sym و syn یونانی هستند که همزمان هم به معنی "خود" هستند و هم به معنی "با" و "در کنار". یعنی بالادوا هم خود کریشنا (بر اساس روایت سنتی) است و هم همراه کریشنا (بر اساس روایت جدیدتر). این، اتفاقا با یک زمینه ی قبلی صلیبی یهودی-مسیحی جور است. چون نام بالادوا به معنی بعل-خدا است و عنوان ویشنو از واسو می آید که خود ریشه در اوسو، یسوع، و یهو دارد که این آخری دقیقا همان یهوه ی یهودیان است. همانطورکه یهوه شکل به روز شده ی بعل (حداد) خدای کنعانی است که نسخه ی قبلی را شیطان مینماید و به جنگ او میرود، انتظار داریم در هندوئیسم هم این تکرار شود، منتها چون اتحاد کریشنا-بالاراما و چایتانیا-نیتیاناندا یک مرحله ی سانسور شده ی قبلی را نشان میدهد، هنوز به چنین تقابلی نرسیده اند. نفوذ کلمه ی یونانی در هندوئیسم مربوطه، نشان از انتقال ریشه های مکتب از جهان یونانی دارد. درآنجا هم تقابل کرونوس و زئوس را داریم که طی آن، ژوپیتر یا زئوس، پدرش کرونوس یا ساتورن را سرنگون میکند و به جای او به تخت مینشیند. ساتورن پدر ژوپیتر است چون نسخه ی قبلی او است و زمانی را نشان میدهد که لغات زئوس و کرونوس هر دو معادل نام فرمی از آمون رع خدای برتر مصری به نام هکا یا هخا بودند. هکاته الهه ی جادوگری و موکل ماه در اروپای قرون وسطی، نسخه ی مونث همین خدا را نشان میدهد و نامش قابل تطبیق با لغت شاکتی برای جنبه ی مونث خدایان هندو مثل ویشنو و شیوا است. به مانند هکاته، ساتورن نیز با تاریکی مرتبط است و ایام مقدسش موسوم به ساتورنالیا (کریسمس کنونی) حول و حوش درازترین شب سال در انقلاب زمستانی بوده است. دقیقا در اوج تاریکی، خورشید جدید متولد میشود که خود عیسی مسیح است که به جنگ تاریکی میرود و پس از این روزها مدام طولانی تر میشوند؛ روندی که انتهایش پیروزی نور بر تاریکی و معادل با پیروزی زئوس بر کرونوس است. زئوس با پیروزی خود، نظام طبقاتی را می آورد و ساتورنالیا به مناسبت یادآوری ایام حکومت ساتورن، ایامی بوده که در آن، فاصله ی بین ارباب و خدمتکار، زن و مرد، و والدین و کودکان، به شدت کم میشده است. این در فرشته شناسی کنونی یهودی-مسیحی هنوز لحاظ میشود. ساتورن خدای زحل است و فرشته ی موکل زحل، کاس یا کاش یا کسیل cassiel یا کستیل castiel است. با تغییر تلفظ معمول "ک" و "ق" به هم، این نام به صورت های قسیل، قسفیل و قفسیل هم تلفظ شده است. در کابالا کسیل را موکل جادوگری میدانند همانطورکه زحل موکل روز سبت یا شنبه روز مخصوص جادوگری در نزد یهود است. کابالیست ها کسیل را به شکل مردی ریشو و تاجدار سوار بر اژدها توصیف میکنند. ولی مخالفان کابالا این تصویرسازی را رد میکنند و میگویند که کسیل قیافه اش چنان غرق در نور است که هیچ کس نمیتواند چهره ی او را ببیند به طوری که اگر اراده میکند میتواند با نور صورتش، دشمنانش را کور کند. این با تصویر شدن محمد –دیگر شخصیت مشهور به دشمن نظام طبقاتی- به صورت مردی که از شدت نور، چهره اش قابل مشاهده نیست، جور در می آید. کسیل هم حامی مظلومان و ستمدیدگان است ولی ازآنجاکه دخالت زیادی در اوضاع دنیا ندارد فقط در شرایط بحرانی به کمک مردم می آید. مثلا وقتی کسی به دلیل بیماری شدیدی در یأس مطلق فرو رفته است، دریچه ای به روی بیمار باز میکند تا احساس خوشی را تجربه کند یا وقتی کسی چنان احساس پوچی میکند که میل به خودکشی پیدا میکند ترتیبی میدهد تا انسان یاری دهنده ای سر راه او قرار بگیرد که به زندگی او معنا دهد. در میان فرشتگان، کسیل کمترین دخالت را در امور جهان دارد و میکائیل بیشترین را. به مانند مسیح، میکائیل هم رب النوعی خورشیدی است و فرشته ی مخصوص خورشید در میان فرشتگان است. معمولا زئوس را فرمانروای مشتری میدانند ولی به هرحال، او قبلا کرونوس یا زحل بوده که نور خورشید را اداره میکند و در نوشته های سانخونیاتون، کرونوس معادل ال یا ایلی است، خدایی که به نور خورشید تشبیه میشود و عنوان هلیوس برای خدای خورشید از نام او می آید. موفق ترین تفسیر از هلیوس، بعدا به صورت آپولو از او جدا میشود و آپولو پسری به نام اسکلپیوس دارد که قابل تطبیق با عیسی پسر یهوه است. اسکلپیوس خدای درمان است و مانند عیسی بیمار لاعلاج را درمان و مرده را زنده کرده است. معادل او در میان فرشتگان، رافائل قهرمان کتاب توبیت است. رافائل نام از "رفا" به معنی درمان دارد و در کتاب توبیت هم زنی را با جن گیری از ازمودئوس دیو نجات میدهد و چشمان نابینای پدر توبیاس را درمان میکند. بنا بر آموزه های خاخام آهارون مایر آلتوشلر (1905-1835) رافائل، فرشته ی واسطه بین دو فرشته ی جبرئیل و میکائیل است که در صورتی که به اولی تمایل یابد نوریم، و در صورتی که به دومی تمایل یابد اوریم نامیده میشود. جبرئیل موکل مله و میکائیل موکل خورشید است و بنابر این، رافائل در دو حالت نوریم و اوریم، با دو سیاره ی بین دو فلک ماه و خورشید، یعنی به ترتیب، عطارد و زهره تطبیق میشود. دوگانگی رافائل در عطارد بهتر بروز می یابد چون خدای عطارد، هرمس است که شخصیت دوگانه اش در دو ماری که به دور عصایش موسوم به کادوسئوس چرخیده اند ضرب میشود. ازاینرو اوریم گاهی به صورت فرشته ای جداگانه از رافائل استقلال می یابد و در کنار جبرئیل، میکائیل و رافائل چهار فرشته ای تلقی میشوند که موفق به مشاهده ی خدا شده اند. دور عصای اسکلپیوس هم مار پیچیده است ولی فقط یکی. بنابراین او رافائلی است که مار تاریکی را دور کرده و ویژگی خورشیدی یافته و زهره در مقام ستاره ی صبح است که طلوع خورشید را اعلام میکند. در روایتی دیگر، به جای اوریم، متطرون فرشته ی چهارم معرفی شده است. متطرون را همان انوخ جد نوح میدانند که بعد از این که با خدا راه رفت دیگر جایز نبود انسان باقی بماند و یک فرشته شد. او در ایزدگونگی و جاودانگی علیرغم مقام انسانیش قابل مقایسه با مسیح است و در جایگاه اسکلپیوس و بنابراین بالادوا نسبت به ویشنو قرار میگیرد. نام متطرون را به "متا ترون" تجزیه و به "در کنار تخت حکومتی" معنی میکنند. منظور، همجواری با خدا است که تقریبا همان معنی سانکارشانا را میرساند. در روایتی دیگر، به جای اوریم و متطرون، لوسیفر است که در کنار جبرئیل و میکائیل و رافائل، خدا را داده است چون لوسیفر معادل سیاره ی زهره و معروف به "ستاره ی صبح" است. به دلیل تاکید بر وضعیت صبحگاهی زهره است که او میتواند با عیسایی تطبیق شود که سیطره ی خورشید الهی در آخرالزمان را اعلام میکند، آخرالزمانی که قهرمانیش هم عیسی مسیح را مشتمل میکند و هم میکائیل شکست دهنده ی شیطان را. این میتواند نگرانی هرود شاه ادومی یهودیه از بابت تولد عیسی را توجیه کند چون اگرچه عیسی مستقیما خود او را از بین نمیبرد ولی مسلک او را تهدید میکند؛ یعنی مسلک ساتورن را که خودش به همراه مسلکش قربانی رشد زئوس/یهوه و تجسدش عیسی مسیح میشود. در زندگینامه ی کریشنا نیز مشابهی برای هرود داریم. کریشنای نوزاد، خطری برای آینده ی کامسا شاه ظالم است ولی کریشنا که نامش با کریست –عنوان عیسی- همریشه است، همچون مسیح به طرزی معجزه آسا نجات می یابد و بعدا چنانکه پیشگویی شده است کامسا را میکشد. ربط هند کریشنا با یهودیه ی کریست آنجا آشکار میشود که در ادبیات هندی، عنوان به کار رفته برای هند، بهاراتا است و این لغت، تلفظی هندی از افراتا است، قلمروی که مطابق پیشگویی میکاه نبی، مسیح یا منجی یهودی ها در آن متولد میشود. لغت افراتا به معنی حاصلخیز همخانواده با لغات فرتیل به معنی حاصلخیز و فرویت به معنی میوه در انگلیسی است. ریشه ی "فیر" به معنی حمل را که به صورت "بیر" در انگلیسی به کار میرود در هندی به صورت "بهر" به همان معنا می یابیم. از طرفی "بهر" در هندی به معنی ثمردهی و بهره دهی نیز هست. تفسیر معمول، این است که افراتا لقب سرزمین حاصلخیز بیت اللحم یهودیه بوده و به سبب پر آبی آنجا به کار رفته است چون افراتا به معنی پرآب نیز هست چنانکه نامجای همخانواده ی "فرات" برای رود پرآب بین النهرین هم سندی بر این وضعیت لغوی است. فرات در کنار دجله، رودهای پرآب بین النهرین و سرچشمه های نهرهای فراوان از آنند که عراق قدیم به نامشان ناهارین یا ناهاریم یعنی سرزمین نهرها نامیده میشد. لغت ناهارین یادآور عنوان نارایانا برای ویشنو است ضمن این که با تبدیل معمول "ه" به "س/ص"، "نهری" میتواند به "نصری" تبدیل شود و مبنای صفات ناصری و نصیری برای مذهب مسیح شود. مصر هم به این خاطر، یک قلمرو تاثیرگذار بر ادبیات جهانی است که نام رود مقدسش یعنی "نیل" تلفظ دیگر لغت "نهر" و بومی کننده ی ناهاریم در خود است. رود گنگ در بهارات یا هند هم تا حدود زیادی مانند مصر، موقعیت را در خود بومی سازی کرده و همچون نیل مقدس است. از طرفی بهاراتا در اصل به معنی زمین یا سرزمین است و افرات میتواند تلفظی از "اورت" به معنی زمین هم باشد. بنابراین بیت اللحم مسیح ممکن است در اصل، سیاره ای به نام زمین از یک جغرافیای کیهانی باشد که خدایی به نام یهوه آنجا را به عنوان قلمرو فرود خود انتخاب کرده است. مرکز بهاراتا یا افراتای هندی، دهلی است که در قدیم، ناگاپور نامیده میشد. معنی ناگاپور، شهر مار است. این نام، دقیقا ترجمه ی ایرناحاش برای شهری است که یهود ساختند. وجه تسمیه ی ایرناحاش به این بود که در جایی بنا شد که موسی، نحوستان یعنی مار برنجی جادویی را بر تکه چوبی علم کرد تا مارگزیدگان را درمان کند. این همان عصای اسکلپیوس است که ماری به دورش پیچیده است. عصا جانشین درخت کیهانی یا کوه کیهانی به عنوان عمود جهان است که مرکز جهان تصور میشود، ازجمله کوه خدا که محل مرکز جهان یهودی یعنی اورشلیم است. مرکز جهان، ناف جهان است که در هندی نابها نامیده میشود و در این عنوان، ترجمه ی لغت دلفوس به معنی ناف برای مرکز جهان یونانی است. دلفی مرکز پرستش آپولو –پدر اسکلپیوس- چنین نامیده میشود چون دلفوس یا ناف جهان است و همین دلفی است که نامش به صورت دلهی یا دهلی، تبدیل به نام فعلی ناگاپور شده است. با دهلی، افراتا یا اوراتا یعنی زمین هم به جایی که دهلی مرکزش باشد یعنی هند بریتانیا محدود شده است و مسیح میکاه هم که باید از افراتا ظهور کند بدل به انسان های مقدس هندی میشود که خدایان مجسد به انسانند. اینجا دیگر یک مسیح منحصر به فرد نداریم. چون عیسی مسیح به عنوان یک خدای خورشیدی ریشه گرفته از مرزهای مشترک اندیشه های یهودی، یونانی و مصری، همپایه با ازیریس و هورس خدایان خورشیدی مصری است که تجلی های متعددی موسوم به "کاس" دارند و همین کاس به صورت کایا برای تجلی های مختلف کریشنا و بودا در هند بازآفرینی میشود. یک تثلیث بودایی داریم که "تری کایا" یا سه بدن بودا نامیده میشود و یادآور سه تجلی خدای مسیح است. بالاراما نیز یک کایا از کریشنا تلقی میشود که در کنار او قرار میگیرد. بالاراما تجلی انسانی سشاناگا است و یکی از فرم های سشا ناگا، ناگا ستانو یا مار ستونی است که به جای کوه کیهانی، مرکز و عمود جهان است و در لغت، با نحوستان موسی تطبیق میکند. بنابراین بالاراما در حکم عصای موسی است که در عصای سلطنتی بازآفرینی و تمثیلی از ابزارهای نظم سازی حکام میشود. حکمران، مرکز و محور گیتی در بین اتباعش است و به عنوان واسطه ی بین زمین و آسمان و عمود کیهان، مطابق با شو خدای شیر شکل مصری که نامش از "شوا" تلفظ دیگر "سبع" به معنی شیر می آید که نماد یهوه خدای یهود و مبنای نامیده شدنش به صبایوت است. همین شوا را میتوان موقع تلفظ نام یشوع/یسوع/عیسی به "یهو شوآ" تشخیص داد و آن را به شیر خدا معنی کرد و معادل با آریاهو به همان معنا دانست. با توجه به همریشه بودن "آری" به معنی شیر و "ایلی" به معنی خدا، آریاهو میتواند با "الیاهو" جانشین شود که شکلی از ایلیا یا الیاس به عنوان یک نبی ناپدید شده و کاندیدای مقام مسیح در بین یهود است. "شوا" در این مقام مسیحایی، لغتا نام شیوا خدای نابودی هندو را به یاد می آورد که در مقام شامبو با بالادوا تطبیق شده و همو را میتوان در قالب ناراسیمها تجلی شیرگون و وحشتناک ویشنو به یاد آورد که احتمالا سلف اصلی شیوا است.:

“Christmas: the advent of lord BAL-YASHAS/PURUSHA YUPA DHAVAJA STEPS INTO TIME”: ELIJAH DOBKINS: GOLDSUNAURA: 25 DEC2024

مطمئنا در قانون شیوایی، نظم دهی حکومت از طرف خدا ولو به زبان خشونت بیشتر اهمیت دارد تا خشونت صرف؛ چون ساتورن یا زحل، خدای سبت سیاه جادوگری هم هست که تصورات خشونتبار درباره اش بسیار است. درواقع خشونت منظم، نافی گوناگونی حداکثری است و همین، نامیده شدن ساتورن به کاس یا کسیل را توجیه میکند چون همانطورکه دیدیم، کاس عنوان تجلیلات گوناگون خدا است. بدین ترتیب، شورش زئوس (یهوه) علیه کرونوس (بعل) شورش خوانش محدود از خدا و قوانینش علیه گوناگونی های تجلی خداوند است. اما این شورش، یک دشمنی کور محض نیست چون با سلاح تاریخ جلو میرود و وضعیت ایدئال بی نظمی های ناشی از گوناگونی خدایان و سلایق را در یک عصر باستان منقرض شده و به واقع موهوم، قابل امکان وانمود میکند.

خشونت دهشتبار خدایان ژرمن، امکان عادی نمایی زندگی آرام و با تمانینه در میان جنگ و کشتار تمام نشدنی را نشان میدهد که تحملش از حد اعصاب یک آلمانی معمولی فزون است. زبان آلمانی، نسبت به انگلیسی و فرانسه، زبان بسیار سخت و دشواری است و اینقدر دستور زبان های حجیم بی فایده دارد که کمتر آلمانی ای حوصله ی رعایت آن را دارد و به نظر میرسد تنها فایده ی این زبان خشک، از بین بردن خلاقیت و تفکر در انسان آلمانی باشد. اما میبینیم که این وضعیت، نوعی احساس عظمت به آلمانی میدهد تا حدی که تصور میکند خدایانی زبان آلمانی را به ملت برگزیده ی ژرمن داده اند و بعد آنها را ترک گفته اند بطوریکه آن زبان در حد تحمل و توانایی های زوال ناپذیر همان خدایان خشن تشنه به خون است. به همین ترتیب، یونان باستان، یک جامعه ی ایدئال برای استادان اکسفوردی و بنیانگذاران علم نوین در انجمن سلطنتی بریتانیا است چون هیچ کدام از آن مسائل فلسفی فرا انسانی مطرح شده در فلسفه ی یونان، با واقعیت جامعه ی انگلستان و هیچ جای دیگری جور در نمی آید. دانشمندان انگلیسی که از زمان درس آموزی در مدارس شبانه روزی تا درس آموزی در کالج و دانشگاه و حتی شاید دوران تدریس به عنوان استاد دانشگاه، در حال لواط با پسران جوان بوده اند و انواع و اقسام بحران های روانی-اجتماعی ناشی از روابط پسر-پسر و مرد-پسر را به چشم دیده بودند، باورشان نمیشد که در رساله ی سمپوزیوم (مهمانی) افلاطون، شش نفر مرد، اینقدر با خونسردی و وقار و آرامش، چنان درباره ی پدراستی (رابطه ی عشقی همجنسگرا با پسر جوان) بحث فلسفی بکنند که انگار همانقدر عادی است که غذا خوردن. به نظر میرسید پسرهای نوجوان یونانی، هیچ ربطی به پسر انسانی فیزیکی ندارند و همگی تکثیر خود اروس خدای عشق بوده اند که در برانگیزنده ترین حالت ممکن بین خدایان بزرگسال رفت و آمد میکند بی این که هیچ وقت، بحران روحی-روانی بگیرد.:

“THE ROYAL SOCIETYS FACTS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 11 NOV 2023

درواقع افسانه های عصر حکومت خدایان هندو بر هند، همان وضعیت اجتماعی دوران تمدن مسلمانان در آن را نشان میدهد منتها در سطحی ایدئال و با ممکن نشان دادن تمنیات انسانی که در یک عصر تاریخی فقط باعث بروز رذایل اخلاقی و بحران های فردی و اجتماعی میشوند و هرچقدر زمانشان عقبتر میرود و باستانی تر میشوند، خرق عادت هایشان هم لاف گویانه تر میشود وگرنه برای هر مرد هندی ای غیر ممکن است که مثل کریشنا 18هزار همسر داشته باشد وقتی میدانیم هر مرد فیزیکی ای در اداره ی حتی یک همسر دچار مشکل است. در ریشه های عثمانی اسلام هم وضعیتی که اکنون قابل اداره و کنترل نیست با فرافکنی به یک عصر ماقبل عثمانی و ایدئال شدن در آن عصر با تخیل انسان هایی تربیت شده بخت بقا برای بازگشت در آینده را می یابد و این عصر، با استاندارد تاریخ عثمانی که ادعای نشستن بر تخت یونانیان را دارد، یونانی وانمود میشود. به همین خاطر هم هست که گفته میشود فلاسفه ی یونان از طریق ترجمه ی متون عربی به غرب معرفی شده اند چون درواقع هرچه به نام یونانیان نوشته شده است، همان معرفت عربی ریشه دار در تعالیم صابئین و حنفا است. در نوشته های اسلامی مثل اسکندرنامه ی نظامی، فیلسوفان بزرگ یونان شامل هرمس و سقراط و افلاطون و ارسطو و فیثاغورس، همه در خدمت اسکندر مقدونی هستند که بنیانگذار دولت روم یا بوزنطیه است. در تاریخ رسمی کنونی، جانشینان بلافصل اسکندر در خاورمیانه سلوکی ها هستند که مدت ها قبل از اسلام نابود شده اند و ترجمه ی متون عربی به لاتین هم حدود سه قرن قبل از فتح قستنطنیه مرکز بوزنطیه توسط عثمانی ها شروع شده است. اما احتمالا فضای زمانی بین این دو دوره جعلی است و وجود ندارد.

دیدیه لاکاپله معتقد است که سلوکی ها در اسم همان سلجوقی ها هستند و حشمونی های یهودی که بر علیه حکومت سلوکی ها بر اورشلیم میجنگند همان عثمانی ها هستند. دولت عثمانی از دل دولت سلجوقی درآمده و یونانی مآبی اولیه ی حکومت سلجوقی که بعدا عثمانی ها آن را سانسور و به دوره ی خیالی قدیمی تری انتقال دادند مایه ی تخیل یک حکومت یونانی بر ترکیه است که روم نامیده میشد و این روم، همان روم مقدس غربی است که دامنه ی نفوذش تا خاورمیانه کشیده میشد. عثمانی قسمت جداشده ی این روم است که رم ایتالیا را با رم شرقی یعنی قستنطنیه یا استانبول عوض کرده است. در یک کتاب مقدس اسلوونی، برای ترسیم معبد مقدس سلیمان، از مسجد ایاصوفیه ی استانبول استفاده شده که سندی است بر این که اورشلیم با قستنطنیه تطبیق میشده و سلطان سلیمان قانونی به عنوان بزرگترین سلطان عثمانی، نسخه ای از سلیمان شاه یهودیه در تورات بوده است. سلطان سلیمان با شارل پنجم در روم غربی همزمان بود که کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ نامیده میشده و این لغت دقیقا همان شارلمان بنیانگذار روم مقدس از زمانی قدیمی تر را نشان میدهد که نامش به همان معنا است. اما نام شارلمان، بازی با لغت شولومان یا سلیمان را نشان میدهد و گواهی بر این است که سلیمانی که بین عثمانی و روم مقدس تقسیم شده است، همان سلیمان شاه یهودیه است که بعد از مرگش، قلمروش به دو حکومت یهودیه و اسرائیل تقسیم میشود. این که همه ی اینها به دوره ی حشمونی ها میرسد با هم معنی بودن روم و یونان در ادبیات ترکی، فارسی و عربی قابل توضیح است. درواقع حکومت قبلی روم غربی بر قلمرو عثمانی، همان حکومت یونانیان به رهبری انتیوخوس بر یهودیه است که با مقاومت حشمونی ها مواجه میشود و این حشمونی ها از میان جامعه ی یهود برمیخیزند که در ابتدا خودشان سروری آنتیوخوس را انتخاب کردند. انتیوخوس متهم به تغییر دین یهود و ایجاد تحریف در آن است و حشمونی ها علیه این تحریف شوریده اند. انتیوخوس بت زئوس را در معبد یهود نصب کرده و ملت را مجبور به پرستش آن کرده است و در جواب مخالفت یهود اصلی با خود، سامری ها را به عنوان فرقه ی راستین یهود رسانده است درحالیکه سامری ها یهودی های بددین محسوب میشده اند. اگر اصلی که با حشمونی ها برمیگردد همان اسلام یهودی مآب عثمانی باشد به هیچ وجه اصل نیست و بنابراین ما باید نسخه ی اولیه ی یهود را مذهب یونانی بدانیم. این احتمال ریشه گرفتن کتاب مقدس از پروتستان ها و جریان یهودی حامی آنها را بیشتر میکند. چون عقیده بر این است که پروتستان ها در تضعیف تثلیث و مقابله با زهدگرایی، شدیدا تحت تاثیر اسلام شرق و ترجمه ی متون عربی به لاتینند. برخاستن حشمونی ها از جریان یونانی-رومی قبلی، معادل با جلب شدن قزاق های اروپای شرقی به رشد روم یونانی مآب مسیحی است که عثمانی ها و ممالیک مصر از میان همان ها برخاستند. این روم یونانی مآب میتواند همان حرکت اسلاوهای پروسی تحت رهبری رومانف (رومی) های ژرمن از آلمان باشد که با افتادن "پ" اول از "پروس"، "روس" شده اند. دورگه بودن قزاق ها از اتحاد تاتار-اسلاو میتواند نشان دهد چرا تصاویر معمول سلاطین عثمانی و ممالیک مصر، شبیه به تاتارهای زردپوست توصیف نمیشود. نام پروس خود مرتبط با پاروشیم یا فریسی ها است که به شکل پارسیان در تاریخ باستان تکرار شده اند. از طرفی حشمونی ها بعد از مدتی اتحاد با فریسیان، با آنها دشمن میشوند و این به شکل جنگ های پارس ها و عثمانی ها در تاریخ قرون وسطای پسین، بازتکرار میشود. اینجا پارس/فریسی با سامری، علیه حشمونی متحد میشود و دور شدن از تورات مطرح میشود. این صحنه در اروپای اسلاوی آشنا است و به نظر میرسد ازآنجا مستقیما به داخل قرآن عثمانی تابیده میشود. در اواخر قرن 17 یهودیان اروپای شرقی، تورات را انکار میکنند و به مذهب سبتی میگروند. احتمالا آغاز پروتستانتیسم هم در ابتدا پس از این دوره و در قرن 18 نهاده شده است. چون در آن قرن، یک متاله معروف آلمانی پروتستان به نام یوهان مارتین لوتر قرار داده شده که مشخص است در ابتدا همو هویت مارتین لوتر بنیانگذار پروتستانتیسم را نمایندگی میکرده است. در قرن 17 همچنین قاهره پایتخت ممالیک مصر موسوم به "خیبر" بود. در تاریخ رسمی صدر اسلام، خیبر نام یک مرکز مهم یهودی است که به دلیل کارشکنی علیه محمد پیامبر، توسط او فتح میشود. قاهره یک مرکز مهم اشرافیت یهود در مصر بوده است. قرآن میگوید یهودیان، عزیر را پسر خدا میشناسند و ازاینرو مشرکند. معمولا این عزیر را عزرای نبی مولف تورات میدانند. اما ممکن است عزیر قبل از تبدیل به انسانی به نام عزرا و بنابراین قبل از اختراع تورات، برابر با ازیریس پسر رع و کهن الگوی فراعنه باشد که مثل عیسی مسیح، خدایی بود که به شکل انسان درمی آمد. یکی از مدعیان مقام مسیحیت، الاسار بود که علیه سلطه ی روم بر یهود شورید و کشته شد. نام او را میتوان ترکیب نام ال با اسار یا اسور دانست که ازیریس نسخه ی مصری او است. الاسار با خوانده شدن به ایلیوس هاسار، تبدیل به ژولیوس سزار شاه-خدای معروف روم شده است که به دلیل تلاش برای رسیدن به سلطنت روم کشته شد. اسور/هاسار/سزار همچنین در لفظ برابر با کورش یا اخشوارش شاه مسیح گون حاکم بر یهود در تورات است. نام اخشوارش به صورت خسروئس در زندگینامه ی محمد روی شاه پارس قرار گرفته که بعد از شکست از رومیان، به دست افراد خودش کشته میشود. مرگ خسروئس باعث ناآرامی در پارس و فتح نهایی آن به دست نیروهای اسلام میشود. نام کورش نیز به صورت خورشاه روی شاه الموت قرار گرفته که رهبر بددینانی است که ریشه ی مذهبشان در مصر قرار دارد. الموت بعد از شکست خورشاه از دست هلاکو خان مغول، از بین میرود. نام هلاکو از الغ به معنی بزرگ می آید که در الکس یونانی تجلی میکند و الکساندر (انسان بزرگ) نسخه ی یونانی اسکندر میشود که پارس را فتح میکند. در صورت برابرگیری پارس با پروسی های نیمه تاتار روسیه ی غربی، الغ را در قالب الغ محمد می یابیم که واسیلی چهارم، امپراطور روسیه را پس از شکست، دستگیر و نابینا می کند. پیروزی الغ محمد بر روم روسی که همان پیروزی محمد پیامبر بر خیبر یهودی –قاهره ی مصر- است، الغ محمد را در مرز هلاکو خان مغول و محمد پیامبر قرار میدهد. در مقام فاتح روم، او به صورت سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه درمی آید که درواقع تسخیر اورشلیم توسط لشکر اسلام را نمایندگی میکند و نشان میدهد که پیشبینی محمد پیامبر درباره ی فتح روم توسط لشکر اسلام ظرف ده سال، از دید مسلمانان قدیم، به حقیقت انجامیده بوده است.:

“ETUDE DU CORAN”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 24 OCT 2024

غلبه بر روم در صورتیکه این روم هم سلوکی یونانی باشد و هم ترک سلجوقی، در تکرار دوباره ی غلبه بر روم توسط یک ترک اما با فرض ترک بودن شاه شکست خورده تکرار میشود. این بار، سلطان بایزید عثمانی را داریم که نامش قابل تبدیل به بوزنطی است و فاتح بزرگ، امیر تیمور گورکانی از سمرقند است که بعد از تخریب فارس یا پارس به عثمانی رسیده است. بعد از فروپاشی امپراطوری تیمور، عثمانی چند تکه میشود تا این که توسط سلطان محمد اول که احتمالا با سلطان محمد دوم همریشه است، دوباره برپا میگردد و میشود گفت عثمانی قبلی، خود سلجوقی است. سمرقند، محل ظهور تیمور، در نام به معنی قلمرو سامری ها به نظر میرسد و جایی به نام سامره در روسیه ی تحت حکومت مغول ها بوده که با روم پروسی رومانف ها درگیر بوده است. ژان دو بک، در کتاب "تاریخ تیمور لنگ بزرگ" (منسوب به 1602 میلادی) روی جنگ های امیر تیمور با تزار مسکو تمرکز کرده است. امیر تیمور یا تیمور لنگ، دراینجا برادرزاده ی حام بزرگ، سلطان تارتاریا (تاتارستان) است که با دختر حام ازدواج کرده است. نویسنده اطلاعاتی درباره ی قستنطنیه هم میدهد ازجمله این که زبان فرانک ها در کنار ترکی و عربی درآنجا تکلم میشود و زبان فرانک ها همان زبان ایتالیایی است. او زبان فرانک ها را ترکیبی از اسلاوی، اسپانیایی و یونانی میخواند بی این که به ریشه ی لاتینی قدیمی ترش اشاره کند. در کتاب "تاریخ تیمور" پی یر واتیر منسوب به 1685، نویسنده میگوید پارسی بودن تیمور لنگ، او را به یاد هانیبال می اندازد که پس از جنگ های بسیار با رومیان، در پروسا در آسیای صغیر درگذشت در حالیکه از خاندان کارتاژی بارسا بود که نامش آوای مشابهی دارد. پروسا (بروز) دقیقا همان منطقه ای است که بعدا در آن قستنطنیه بنا شد و بارسا خاندانی کارتاژی که چندین شهر به نام خود در شبه جزیره ی ایبری بنا کردند و یکیشان بارسلونا است. خاندان بارسا را بارکاس نیز خوانده اند و ریشه در "باراک" عبری-فنیقی و "برق" عربی به معنی نور دارد. ارتباط نامش با نور، یادآور ارتباط نام کورش با "خور" به معنی خورشید است و بنابراین "پارس" کورش، بارسای کارتاژی و پروس تیمور سمرقندی با هم در دشمنی با روم/یونان/روسیه متحد میشوند.:

“TWO OLD STORIES OF TAMERLANE”: CHRONOLOGIA.ORG: 26/4/2016

لغت "کورش" یا "خور" به معنی منبع نور، با اضافه شدن "م" تعریف سامی، به لغات خورسم و خوارزم به معنی خاستگاه نور یا شرق نزدیک میشوند. ممکن است این کلمه با نام تپه ی "گریزیم" به عنوان محل معبد مقدس سامری ها مرتبط باشد. اگر گریزیم را به عنوان اصل و مبدا قبله ی یهودی-مسیحی در نظر بگیریم و به عنوان منبع نور، قائل به امکان ترجمه اش به شرق باشیم، آن وقت ممکن است یکی از معماهای بزرگ باستانشناسی را بتوان با عمومی و فراوان دانستن گریزیم ها حل کرد. با این که ادعا میشود دروازه های کلیساهای قدیمی به سمت شرق ساخته میشدند، ولی این اصلا در وضعیت جغرافیایی کلیساهای قدیمی لحاظ نشده است و آنها به جهات مختلفی متمایلند احتمالا به این خاطر که قبله گاه های آنها معابد مهمتر در نزدیکی بودند. اهمیت این معابد را اغلب موقعیت سوق الجیشی یا ارتباط آنها با منبع انرژی ماورائی که به نور تشبیه میشد تعیین میکرد. دانش هایی مانند فنگ شویی چینی درباره ی تعیین خطوط چی (انرژی کیهانی) و لی لاین های انگلیسی وجود داشت. در انگلستان، خط لی موسوم به اژدهای سنت مایکل بسیار مهم بود و تپه ی سنت مایکل در نزدیکی گلاستون بری مرکز مهمی در آن را تعیین میکند که احتمالا نزدیکی استون هنج به این تپه ازاینرو معنادار میشود. یعنی فلسفه ی مربوطه به هیچ وجه مختص کلیسا در مضمون امروزیش نیست و میتواند انواع معابد به اصطلاح پاگانی را در بر بگیرد. معبد در مقام منبع نور، در حکم جانشین محور جهان است و در برابری اولیه ی ازیریس خدای خورشیدی با یهوه و مرکزیت معبد ازیریس در اون یا هلیوپولیس مصر معنا میپذیرد. ازیریس با دیونیسوس برابر میشد که خدای کوه مقدسی به نام نیسا در عربستان بود. موسی در پای کوه سینا، یهوه را "یهوه نیسی" میخواند و این نام را در کابالا "دئا یو نیسی" خوانده اند که کاملا یادآور دیونیسوس است.:

“principles of planning temples, mosques , synagogues”: chronologia.org: 1/8/2010

در تاریخ سلجوقیان، خوارزم نام دولتی بوده که بعد از فروپاشی امپراطوری سلجوقی، بیشتر نواحی آن را گرفت و به نظر میرسد نسخه ی دیگر سلجوقیان است. حکومت سلجوقیان در زمان فروپاشی خود، در شهری به نام سپاهان یا اصفهان پایتخت داشت. در زمان یورش امیر تیمور به غرب، اصفهان همچنان شهر بزرگی بود که به طرز غم انگیزی توسط تیمور، تخریب و نابود و نسل کشی شد. البته در این زمان، اصفهان شهری مهم در خدمت حکومت آل مظفر بود که پایتختشان در شهر دیگری به نام شیراز بود. هر دو این جاینام ها اکنون روی دو شهر در ایران قرار دارند که با پارس تطبیق میشود چون سمرقند فعلی تاریخی، بازسازی سامرای روسیه توسط ازبک ها در آسیای مرکزی و شرق ایران است و ایران فاصله ی بین این سمرقند و ترکیه ی عثمانی را پر میکند. اما اگر پارس را به منطقه ی بین سامرا و استانبول در خزریه ی روسیه منتقل کنیم، محل ها فرق میکند. شیراز برابر با کلنی قزاق نشین "شوریزا" schoritza (شهر الکساندروفسک کنونی) در منطقه ای به نام خورتیزیا khortytsiaدر مرز روسیه و اوکراین میشود که به لحاظ آثار باستانی به دست آمده از دوران اسکیت ها هم شهرت دارد. نام خورتیزیا یادآور نامجاهای گریزیم و خوارزم است. اصفهان نیز برابر با سواستوپول (شهر سواس) خواهد بود. این شهر در تاتارستان کریمه و در نزدیکی محلی به نام سوداک قرار دارد که در قدیم، سوگدایا به معنی مقدس نامیده میشد و این نامجا یادآور عنوان سغدیه برای محل سمرقند تیمور لنگ است. نام سواستوپول با لغات ترکی sevdaبه معنی عشق افلاطونی و sevag به معنی عشق به طور کلی مرتبط است (لغات لاتین سباستوس و سباستین هم به آنها میرسند) که مذهب عشق صوفیان را به یاد می آورد. صوفیان که نامشان ریشه در "صفا" و "سما" به معنی آسمان دارد و با لغات فوق نیز مرتبط به نظر میرسد، نام خود را به سلسله ای پارسی به نام صفوی داده اند که با عثمانیان، جنگ های خونینی داشتند و پایتختشان اصفهان بود. بنا بر تاریخ فعلی، پایتخت از قزوین به این شهر منتقل شده است. قزوین یادآور عنوان بحرالقزوین برای دریای کاسپین یا خزر است که به عنوان شهر و در ارتباط با این دریا، بیشتر دربند کاسپین در داغستان روسیه را به یاد می آورد. این منطقه در حوالی رودی به نام "سمور" قرار دارد که یادآور سامریان است. اعراب، دربند کاسپین را "باب الحدید" میخوانند که به معنی دروازه ی آهن است. همین معنی را در نام ترکی دربند یعنی "دامیر قاپی" می یابیم. ازآنجاکه نام تیمور هم با دامیر به معنی آهن تطبیق شده است میشود این کلمه را به دروازه ی تیمور معنی و در ارتباط با سمور، محل سمرقند تعیین کرد و شاید به همین خاطر است که تصور میرود پایتخت صفوی از جایی به نام قزوین به اصفهان منتقل شده است. ضمن این که عنوان "سپاهان" یا "صفاهان" برای پایتخت صوفیان، ناظر به برخاستن جنگجویان از میان صوفیان است که نام خود را به سپاه یا لشکر جان برکفان داده اند. بعد از انتقال پارس به ایران، محل اصفهان با یک کلنی اصالتا یهودی موسوم به یهودیه و گی تطبیق شد که در کنار رودخانه ای پرآب واقع بود. این رود که "گی" یعنی رودخانه نامیده میشده است، امروزه بیشتر به زنده رود و زاینده رود شهره است ولی در قدیم به آن، "زرن" و "زرند" هم میگفتند که به نظر میرسد نامش انتقال محلی رودخانه ی "خرون" یا "خرونیا" از سواستوپول به زاینده رود باشد. مقایسه ی محل های سواستوپول (اصفهان) و شوریزا (شیراز) میتواند نشان دهد که چرا در زمان تیمور دیگر اصفهان پایتخت نیست. تیمور، دوران اول سلجوقی را به خود جذب کرده و حرکت عثمانی به سمت شمال و تاثیرگذاریش بر کریمه را نشان میدهد. بنابراین پایتخت یک سیستم متضاد، بیشتر به سمت شمال جابه جا میشود. در این جابجایی، نام حکومتی که شیراز را پایتخت میکنند هم جلب توجه میکند: مظفری ها. آنها تکثیر سلطان المظفر سیف الدین قطز هستند: یک برده ی خوارزمی که به منطقه ی حکومت ایوبیان در مصر راه می یابد ولی ایوبی ها را سرنگون میکند و در ایجاد حکومت ممالیک در مصر نقش آفرینی میکند. او همان سلطانی است که در نبرد عین جالوت در سوریه، مغول های هلاکوخان را شکست میدهد و حکومت ممالیک را حفظ میکند. همانطورکه دیدیم، هلاکو خان نسخه ی مغولی اسکندر است و سلسله ی اسکندر، سلوکیانند که همان سلجوقیان محسوب میشوند. پیروزی المظفر خوارزمی بر هلاکو، همان پیروزی خوارزم بر سلجوقیان است و محدوده ی مصری که المظفر تصرف میکند با متصرفات خوارزمیان در پارس یعنی همان جایی که آل مظفر به بزرگترین مدعیان حکومت بر آن تبدیل میشوند جور است ولی این پارس که امروزه ایران تلقی میشود قبلا یک قلمرو نیمه اسلاوی-نیمه ترکی در اروپای شرقی بوده که تا خود استانبول تداوم شده و پروسیا (بروز) نام حکومت تراکیایی ماقبل رومی قستنطنیه این را نشان میدهد. قستنطنیه ی عثمانی، آغاز نبرد اسلام با پارسی گری و درواقع فریسی گری آمیخته به سامری گری است که در غرب با سیطره ی فرهنگ کتاب مقدس توسط کاتولیک های رومی و پروتستان ها مابه ازا می یابد. فرهنگ قبلی، مصری و در ارتباط مستقیم با کیش ازیریس است. با این حال، میبینیم که بین مصر/روم باستان و اسلام عثمانی، یک میانپرده ی بیزانسی قرار دارد که در ارتباط مستقیم با تثلیث است.

بوزنطیه یا بیزانسی که سلطان محمد فاتح، تسخیرش کرد، یک قلمرو تراکیایی بود که بعد از تاسیس کنستانتینوپول یا قستنطنیه در آنجا یونانی شد. کنستانتینوپول یا شهر کنستانتین را کنستانتین کبیر ایجاد کرد که پیشتر رم را فتح کرده بود. کنستانتین در هنگام محاصره ی رم، صلیبی آتشین را دید که از آسمان فرود آمد و آن را نشانه ای از سوی خدای مسیحیت تلقی کرد. ازقضا در هنگام جنگ با ماکسنتیوس امپراطور رم، نزدیک بود در دامی که برایش طراحی شده بود بیفتد. ولی به طرزی معجزه آسا نجات یافت و ماکسنتیوس و بخش بزرگی از سربازانش در رود تیبر غرق شدند. کنستانتین این واقعه را معجزه تلقی کرد و به مسیحیت گروید و قستنطنیه را پایتخت مسیحیت کرد. رود تیبر، جایی بود که جسد بسیاری از سیاستمداران بدنام رم را در آن انداختند. خدایی به نام ژوپیتر مریموس یا ژوپیتر آبی، «پدر تیبر» تلقی میشد. بنابراین تیبر، خدایی بوده که ماکسنتیوس شیطانی را از بین برده و به عنوان پسر یک نوع ژوپیتر یا یهوه معادل مسیح تاییدکننده ی کنستانتین است. اینجا ژوپیتر، مریموس یا آبی است چون در آب تجلی میکند. تجلی فیزیکی خدا به مانند جهان فیزیکی تولید یهوه که در حکم شخینا یا جنبه ی مونث او است، نام گرفتن مادر خداوند عیسی مسیح به ماریا یا مریم را توضیح میدهد. تصویر خدا به صورت رودخانه با تصویر نیل به عنوان یک خدا در مصر جور است و میتوان غرق شدن امپراطور روم در رود تیبر رم را نسخه ی دیگری از غرق شدن فرعون داستان موسی در دریایی دید که بیشتر میل به تطبیقش با رود نیل است. خدای رود نیل، هاپی به معنی آبی است و این نام را میتوان در آپیس تجلی ازیریس در هیبت گاو بازیافت. این گاو میتواند همان گوساله ی سامری باشد که موسی یهود را از پرستشش باز داشت. یک تثلیث یونانی از ازیریس وجود دارد که او را به سه تجلی پتاح (خالق)، هورس (نور) و تایفون (تاریکی) تقسیم میکند و همین تثلیث است که در هندوئیسم به ترتیب به برهما، ویشنو و شیوا تبدیل میشود. درحالیکه نور و تاریکی وقایع جهان بیرونی و منعکس در آسمان و زمینند جایگاه پتاح در مرکز زمین و جهان زیرین موسوم به آمنتا است که در کتاب آمنتا به قلمروهای جغرافیایی با اسامی اماکن مصر باستان تقسیم شده است. پتاح قبطی، همان پتاحیل روح نیم فرشته-نیم جنی است که در باور مندایی های بین النهرین، خالق جهان و معادل یهوه ی یهود است. در خداسازی قبطی، با برابرسازی پتاح با عیسی مسیح که هم تجلی یهوه و هم پسر او است، پتاح صاحب پسری به نام یو شده است که یو نسخه ی قبطی یاهو یا یهوه است. برابرسازی هر دو با ال سامی، چنانکه نام پتاحیل مندایی نشان میدهد، باعث ایجاد پیامبری به نام یوئیل (یو-ال) شده که پدرش فتاحیل نام دارد. قاعدتا یوئیل پسر پتاحیل، همان یو پسر پتاح در یک هیبت انسانی است. یوئیل نبی در کتاب یوئیل در تورات، یهودی ها را به سبب بددینی و بدکاری توبیخ میکند و وعده میدهد که قومی با دندان هایی همچون دندان های شیر و وحشت افکنی عظیمی چنانکه مشاهده ی شیر وحشت ایجاد کند، در هجومی همچون هجوم ملخ، یهودیه را تخریب خواهند کرد. او در فصل دوم کتاب یوئیل ، زمانی را وعده میدهد که روح چنان از آسمان بر مردم جاری میشود که همه ی مردم فکر میکنند خدا با آنها سخن میگوید. این تکه قسمت مورد علاقه ی پطرس قدیس بوده که آن را برای تبیین عصر مسیحیت به کار میگرفته است و به نظر میرسد واقعیت فعلی وضعیت بشر را که تصور میرود فقط در مسیحیت محقق شده است توضیح میدهد. این واقعیت در ابتدا به هیچ وجه منکر توتمیسم نبوده بلکه موید آن بوده است. خدای آسمانی، مجموعه ی مُثُل افلاطونی فرو فرستاده شده از بهشت را نشان میدهد که تمام جانوران و موجودات کیهان را تعیین میکنند. انسان، کیهان کوچک است و از تمام این موجودات در درون خود دارد. درون انسان مابه ازای آمنتای پتاح است که با دوگانه ی واقعیت بیرونی ازیریس، یک تثلیث میسازد. این تثلیث، با تثلیث کابالایی جسم انسانی و تقسیم آن به جسم فیزیکی، جسم اثیری و جسم ذهنی مطابقت دارد. جسم فیزیکی همان کالبد درونی مملو از ارواح جانوری است که در اثر حلول ارواح گونه های مختلف حیوانات، جسم را به سمت کارهای متفاوتی سیر میدهد. از طرفی عملکرد و نیازسازی انسان، به اندازه ی جانوران، بی فکرانه و محدود نیست چون جسم اثیریش را آمیختگیش با فرشتگان هبوط کرده میسازد که از جنس نور و مایل به خدایی کردنند. جلد آنها به سبب نورانی و براق بودن، به پوست مار تشبیه و به سرافیم یا مارسانان شیطانی ارتباط می یابند و بنابراین امکانش وجود داشته که خدایان زیباپوست یونانی و همه ی امت زیبایی که به آنها نسبت داده میشود بر اثر تطبیق با نژادهای منقرض شده ی تورات، شیطانی تلقی شوند. این هر دو زمینه ی روانی حاکم بر جسم انسانی، ظرفیت هرج و مرج و طغیان را دارند و برای کنترلشان به جسم ذهنی نیاز است که به شدت مملو از توهم است و در درجه ی اول از سوی حکومت و در درجه ی دوم از سمت جامعه ای که حکومتی را باور کرده است به فرد تحمیل میشود. اطلاعات توهمی داده شده بسته به شرایط مدام نوسازی میشوند و نسخه های قبلیشان فراموش میگردد اما در اثر آمیختگی با اثیر جسمی، اثری پایا از خود به جا میگذارند که از طریقت خون/وراثت و عملکرد فردی در خانواده و جامعه به نسل های بعدی منتقل میشود. حکومتی بودن این قطعه، واسطه ی اتصالش با یهوه است چون یهوه و حکومت، هر دو متمثل به شیر درنده اند که سلطان حیوانات تلقی میشود و به سبب رنگ پوست و یال های جنس نر، یک جانور خورشیدی تلقی میگردد. شیر یک جانور اشرافی است ولی شرافت دراینجا کوچکترین ربطی به اخلاق ندارد. شیر هنوز از جنس همان ارواح حیوانی زندانی در درون بشر است که موقتا جسم را تسخیر میکنند؛ سمبل درندگی و استاد کشتن است؛ جانوری است بسیار خودخواه و حتی دزد طعمه های درندگان ضعیف تر. اما خودداریش است که او را برجسته میکند. علیرغم داشتن قدرت زیاد و تغذیه از جانوران دیگر منجمله انسان، از قدرت خود در جهت حداکثر کشتن استفاده نمیکند، برعکس برخی گوشتخواران دیگر، فقط در وقت گرسنگی شکار میکند و بیشتر اوقات در کمال صلح طلبی در کنار چرندگان آرمیده است. از این جهت او کاملا در تضاد با چرندگان قوی تر از خود مثل فیل، اسب آبی و گاومیش آبی است که علیرغم گیاهخواری، در افریقایی که شیر هنوز در آن باقی است، بیشتر سال ها بسیار بیشتر از شیرها انسان ها را میکشند. این جانوران غولپیکر، گهگاه دچار جنون های غریبی میشوند که هرگز از شیرها –حتی شیرهای آدمخوار- دیده نمیشود. بخصوص فیل های نر، در فصل جفتگیری، به یک پرخاشگری ویژه دچار میشوند که هندوان به آن، "ماستی" میگویند. در زمان ماستی، فیل های نر مرتبا بی هیچ دلیلی به حیوانات دیگر منجمله انسان حمله میکنند. بنابراین، شیر صاحب نظمی به نظر میرسد که علیرغم خودخواهی، مرزی بر استفاده از قدرت تعیین میکند و با او قدرت نامحدود خدا خود را در حد و اندازه ی یک جسم نسبتا محدود زمینی، میکاهد. این همان توضیحی است که برای ضعیف و کوچک بودن شاه خدایی در حد مردم معمولی داده میشود. برای رم، چنین شاهی فقط با به حکومت رسیدن مارکوس اکتاویوس ملقب به اگوستوس ظهور میکند و در زمینه ی رومی مسیحیت و از طریق آن وضع حاضر، همیشه باید این پیشزمینه را در نظر داشت. شاید به همین خاطر است که در تاریخ روم مقدس ژرمانیک، داستان کنستانتین و ماکسنتیوس، در جنگ اتوی اول شاه سوابیا [=صوفیه، صفیان، اصفهان؟] با ارتش مجارهای بتپرست بر سر شهری به نام اگسبورگ تکرار میشود. چون اگسبورگ به معنی شهر اگوستوس و درواقع مابه ازای رم است. دراینجا هم معجزه ی سنت اولریش صلیب به دست کارگر می افتد و بخش بزرگی از ارتش مجارها در رودخانه ای غرق میشوند و این یادآور غرق شدن ارتش ماکسنتیوس در جنگ با کنستانتین و نیز غرق شدن ارتش فرعون موقع تعقیب قوم موسی است. داستانی درباره ی فرار سنت اولریش از مقابل دشمنان مجار وجود دارد که او را حتی بیشتر به موسی و صحنه ی گذر معجزه آسایش از آب نزدیک میکند. سنت اولریش و همراهش با گذشتن از عرض رود پرآب، از تعقیب دشمن میگریزند. سنت اولریش به سادگی روی آب راه میرود و به ساحل آن سوی رود میرسد ولی همراهش در آب فرو میرود و غرق میشود. به دلیل ارتباط مکرر سنت اولریش با آب و رودخانه، اولریش را با یک ماهی در دست نشان میدادند که یادآور نامیده شدن عیسی مسیح به ایکتیس یا ماهی است. در نبرد اگسبورگ، طوفانی آذرخشی و وحشتناک هم بروز کرد و این یادآور صحنه ی یک جنگ دیگر مسیحیان با تاتارهای کافر است: نبرد کولیکوف بین روس های دیمیتری دونسکوی و ارتش خان مامای که طی آن، بر اثر برکت دهی یک قدیس مسیحی به دیمیتری و بروز طوفانی سهمگین، بیشتر ارتش خان مامای در رودخانه غرق شدند. پیروزی اتو بر مجارها نقش مهمی در رسیدن او بر تخت امپراطوری روم مقدس و تبدیل شدنش به "اتوی کبیر" ایفا کرد همانطورکه تصرف رم توسط کنستانتین، آغاز حرکت او به سمت تخت حکومت سراسر روم بود. مادر اتو، ماتیلدا نام داشت که در لغت به معنی "مادر مقدس" (لقب مریم) است گویی که اتو یک نسخه ی به شاهی رسیده از عیسی مسیح باشد.:

“BATTLE OF THE LECH RIVER BETWEEN OTTO I THE GREAT AND THE HUNGARIANS IN 955”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 14/5/2015

این مسیح که روح رودخانه است و دشمنان خدا را در آب غرق میکند، همان خدای نوح است که سرافیم را در سیل غرق کرده است. تطبیق سنت اولریش و مسیح با ماهی، اینجا با متسیه یا آواتار ماهی ویشنو تطبیق میشود که کشتی نوح هندوها یعنی مانو را از میان سیل کیهانی هدایت کرد. اگر سرافیم غرق شده جنبه ی نورانی وجود انسان باشند که قابلیت معنویت جویی دارند و دو جنبه ی ذهنی و فیزیکی در جایگاه یهوه قرار بگیرند، مذهب یهوه میل به نابودی معنویت با برجسته کردن غرایز فیزیکی و پراکنش اطلاعات نادرست پیدا میکند و با این معنویت زدایی، شرایط را برای گسترش و پذیرش اتئیسم فراهم میکند، همان اتفاقی که در روم مقدس اروپای مسیحی رخ داده است. سرافیم سرکوب شده با پیروان مذاهب ماقبل یهودی-مسیحی تطبیق میشوند و نور خطرناکشان که هم قابلیت طغیان و صدمه زنی و هم قابلیت معنویت گرایی دارد، با دانش ها و اعتقادات عرفانی کهن منطبق است که مذهب یهوه نتیجه ی پالایش همان ها است. آیه ی 17 سوره ی زمر، یکی از آخرین بازمانده های سرمشقی در اسلام گستری است که آن نور را به رسمیت میشناخت و اسلام سیاسی، این آیه را باقی گذاشته است چون به این فکر میکند که در روزگاری که اسلام یهودی تبار عثمانی، با تکرار سرنوشت مسیحیت اروپای مرکزی، جامعه ی اسلامی را به کفر نزدیک کرد و تا آستانه ی نابودی اسلام پیش رفت، شاید نیاز بیفتد که با بازگشت به سرمشق پیشین، اسلام را دوباره زنده کرد.

مطلب مرتبط:

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت اول

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷