شوفر مست (شعری از محمدعلی افراشته در کتاب "آی گفتی")
روزی شوفری عربده ای کرد و عرق خواست
چون سیر بنوشید،پس آنگاه به پا خاست
بنشست به پشت رول و با خویش همی گفت
هر رهگذر امروز به زیر اتول ما است
پرگاز چو میرانم با سرعت هشتاد
گر داد مسافر به هوا خاست چه پروا است
پیستون اگرم سوخته یا بوق شکسته
استادی من بین که برم بی کم و بی کاست
چون من که تواند بشناسد چدن از مس
پیستون که صدا داد بدانم ز فوتولکا است
ناگاه یکی کامیون از پیچ خیابان
پیدا شد و بوقی زد و خوردند به هم راست
مانند کلاهی که خورد توسر بسیار
یا آن که بیفتد به زمین کوزه ی پرماست
بشکست ز شوفر سر و ماشین چو فانوس
خلقی به تماشا و صف معرکه برپا است
اینش عجب آمد که مگر کوه فروریخت
یا زلزله حادث شده یا غرش دریا است
چون نیک نظر کرد یکی مست چو خود دید
گفتا ز که نالیم که از ما است که بر ما است













