وظیفه ی انسان در مواجهه با پیشرفت تکنولوژی از نظرگاه اصیل مذهبی

نویسنده: پویا جفاکش

این سنگ، لوح یادبود "کلیولند" رئیس جمهور ایالت متحده در هونولولو پایتخت هاوایی است. در شرایطی که دنیا در اوج فعالیت ها و مطامع استعماری به سر میبرد، کلیولند در مقابل طرح تصرف هاوایی مقاومت نمود و به خاطر او الحاق هاوایی به ایالات متحده 9سال به تعویق افتاد. ازاینرو وی مورد احترام مردم هاوایی است بخصوص امروزه که در تمام دعواهای سیاسی، هیچ کس جرئت کوتاه آمدن ندارد و دیپلماسی زور در سیاست از همیشه مقدس تر است. با این که گفته میشود سیاست و مذهب از هم جدا شده اند، ولی از دید جریان های نئو-هندو وضعیت فعلی نتیجه ی نوعی انحراف از مذهب اولیه است. چون مذاهب هندو و بودایی هماهنگی با دهارما یا قانون جهان را می آموزند و سیاست با قانونگزاری و اجرای قانون در ممالک و اقالیم بخشی از دهارما است بنابراین مذهبی نبودن سیاست غیر ممکن است. اما دهارمای اولیه به سبب سیرت دوگانه ی خداوند قانونگزار که هم پدر است و هم مادر، به دو شعبه ی زنانه و مردانه تقسیم میشود، همانطورکه نسخه ی چینیش جهان را در درگیری و تعادل نیروهای یین (زنانه) و یانگ (مردانه) میبیند. در سیاست نوین، شعبه ی زنانه حذف و تحقیر شده است چون بر تسلیم پذیری و خدمتگزاری استوار است و از دید فرهنگ جنگسالار مردانه، خدمتگزاری و تسلیم، کار عوام بی مقدار است و بدبختی اینجاست که مردم معمولی (اعم از مرد و زن) نیز این قانون را پذیرفته اند و برای این که ثابت کنند عوام بی مقدار و به اندازه ی زنان حقیر نیستند و از جنس اشرافند، مدام لجوج تر و دردسرسازتر میشوند. درحالیکه هماهنگی با دهارما به معنی این است که در جای خود، مثل پدر و در جای خود، مثل مادر باشیم. سریلا باکتیسیدانتا ساراسواتی با همین استدلال، اولین روحانی هندویی بود که مظاهر جدید تکنولوژی را پذیرفت و به آنها اعتبار داد و گفت که پیدایش آنها نیز بخشی از دهارما است و وظیفه ی ما در مواجهه با این پیدایش این است که در جای درست در مقابل آن تسلیم باشیم و در جای درست با آن مخالفت کنیم. وی از کسانی بود که خدای دهارما را معادل کریشنا یا ویشنو میدانست. البته خدای دهارما جاگاناتا است که گاهی با ویشنو خدای محافظ موجودات تطبیق میشود و گاهی با شیوا خدای نابودگر موجودات. درواقع امر هر دو است چون دو حالت خوابیده و بیدار ویشنو را نشان میدهد. در حالت بیدار، ویشنو روی گارودا عقاب آسمانی به این سو و آن سو میرود و گارودا دشمن ناگاها یا خدایان مارشکل است. در حالت غنوده، ویشنو روی مار چند سر سشا ناگا بر روی آب های هاویه پس از یک دور نابودی جهان با سیل به خواب میرود. بنابراین بیداری ویشنو معادل حفاظت او و خواب او معادل نابودی است و در فرم بیدار، او میتواند یک منجی باشد که کریشنا حالت منجی گرانه ی او را نشان میدهد. منجی کسی است که اتفاقی را که زمان بر جمعیت وارد میکند خنثی میکند و مار نماد زمان است. با این حال، پیدایش منجی نیز نتیجه ی جبر زمان است و او نیز میتواند یک مار باشد. این تقابل مارها را ایجاد میکند که در داستان موسی دیده میشود آنجاکه عصای مار شده ی موسی، عصاهای مار شده ی جادوگران مصر را میخورد. روایت دیگری از این قصه در مار برنزی موسی آویزان بر یک عصا بروز میکند که مارگزیدگان با دیدن آن شفا می یافتند. دراینجا موسی و عصای مار شده اش با اسکلپیوس خدای درمان که ماری به دور عصایش پیچیده است قابل تطبیق است و مار اسکلپیوس اکنون نماد علم پزشکی است که در دو قرن اخیر پیشرفت های شگرفی کرده و شر بیماری های سابقا آسیبزا را بسیار کم کرده است و این خود نتیجه ی پیشرفت علم مدرن است. این درمانگری در تمام حیطه های مدرنیته دیده میشود و ازاینرو میتوان مار را نماد کل علم مدرن دانست و دقیقا به همین خاطر باید در جای لازم در مقابل او مقاومت و در جای لازم در مقابلش تسلیم بود. این اصلا پند مدرنی نیست و در سده ی نوزدهم، در تجسم ulo یا ulovo خدای افریقای غربی مجسم شده بود که یک مار پیتون دو سر را نشان میداد که در زیر یک سرش، یک مرد و در زیر دیگری یک زن قرار داشت. علیرغم مدرن سازی ها و دین سازی های نو استعمار در افریقا، هنوز 8درصد افریقایی ها به یک خدای خالق دوجنسه اعتقاد دارند که اولو وصلگاه آنها به خاورمیانه است. چون نام اولو تلفظ دیگر از ایلو یا اله یا الله خدای مسلمانان است و مسیحیان و مسلمانان یوروبایی به خدا اولورون میگویند. مردمان ایفه در افریقای غربی، اشراف را "اونی" میخواندند و از نسل خدایی به نام "اونو" تلقی میکردند که نامش تلفظ دیگر اولو است. هرو (هورس) در مصر و "هری" به معنی مقدس در هند که بیشتر لقب کریشنا است تلفظ های دیگر اولو هستند. هورس مثل گارودای ویشنو به شکل یک پرنده ی شکاری است. نام او به صورت اهور یا آسور روی گوی بالدار مشهور آسوریان دیده میشود که خورشید با بال های عقاب را نشان میدهد. در آرم سلطنتی شوشتاتار شاه سوری، نماد خورشید درون گوی بالدار گنجانده شده است. وی بر «باشکان بش» به معنی منشا خوبی ها در منطقه ی رود خابور حکومت میکرد. به دلیل شباهات اسمی، برخی این محل را همان واسوکانی پایتخت میتانی ها میدانند. در دو طرف خورشید بالدار شوشتاتار، دو شیر که هر یک عقابی را حمل میکنند دیده میشوند. شیر جانور خورشید است و خورشید، گذر زمان را نشان میدهد. نام آسور با سوریا خدای خورشید هندی قابل تطبیق است. زمان درست مثل شیر، خورنده ی موجودات است. از این جهت، نمادهای شیر و مار قابل تعویض با همند. ازاینرو شیر هم از جانوران مرتبط با جاگاناتا است و در تجسم جاگاناتا به شکل ناراهاری یا شیر-مرد دیده میشود که ملقب به کالاه یعنی زمان است و لغت کالاه از عناوین شیوا نیز هست. ناراهاری درواقع همان ناراسیمها خدای ویشنو به شکل یک شیر-انسان است زمانی که برای دریدن یک اسوره یا جن، از درون ستونی برمی آید. دراینجا ستون جانشین نماد دیگر جاگاناتا یعنی برهمن دارو به معنی درخت برهما است. این درخت، همان درخت کیهانی است که آسمان را به زمین وصل میکند و در حفظ دهارما شبیه ستون یک خانه عمل میکند که مانع از فرو ریختن سقف به سمت کف میشود. درخت کیهانی در تضمین زندگی مادی انسان ها، معادل درخت معرفت به خیر و شر است که میوه اش باعث ورود انسان به این جهان شد و در افسانه های یهودی، عامل وسوسه ی انسان به خوردن این میوه مار بود. جالب اینجا است که لغت "اب" به معنی پدر برای پدر الهی عیسی نیز با همین درخت تلاقی میکند. چون اگرچه "اب" با معنی پدر از آرامی به عبری راه یافته است، اما از معانی پیشین ترش ریشه ی مشترک جوانه های مختلف یک گیاه است که میتواند هم معنای مذکر و هم معنای مونث داشته باشد. بازی با این نمادهای پاگانی در ادبیات یهود فراوان است، اما جریان مذهبی اصلی یهودی-مسیحی ارتباط یهودیت با پاگانیسم را نمیپذیرد و مدعی است ادبیات مزبور نتیجه ی یونانی مآب شدن یهودی ها در دوران حکومت جانشینان اسکندر است. البته این ادعا درست نیست و آنچه یهودیت خالص خوانده میشود از همان ابتدا و همانطور که دیدیم در خود داستان موسی این نمادها را دارد و درواقع درست این است که آنچه یهودیت خالص نامیده میشود نتیجه ی سانسور مذهب قبلی مشترک مردم مدیترانه است که علیرغم سرکوب در خاورمیانه هنوز در هندوستان و شرق دور دوامی دارد. به هر حال عناصر بازمانده ی فرهنگی آنقدر هستند که سبب جلب جریان نیو ایج و انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 مغربزمین از همان ابتدا و با بیتل ها به جریان های خاصی در مذهب کریشنا شده باشد. درنهایت این جریان بیش از غرب بر هند اثر گذاشت و باعث واکنش های منفی از سوی هندوئیسم ارتدکس بخصوص از سال 2011 در مقابل اپیدمی برابر گیری کریشنا با عیسی مسیح در هندوئیسم شد. رشد ناسیونالیسم هندو بخصوص از این بابت خشمگین بود که مسیح، پیامبر مقدس مسلمانان و فرستاده ی الله است و حس میشود جریان هایی میخواهند مسلمان ها را به اندازه ی هندوها و حتی بیشتر از آنها صاحب هندوئیسم و خود هند نشان دهد درحالیکه مسلمانان بیشتر به تخریب کنندگان معابد هندو شهرت داشته اند. از دهه ی 1960 به بعد و برای مدتی جامعه ی هند به این شهرت بی اعتنا بود تا این که تخریب مجسمه های بودا در بامیان توسط طالبان در ابتدای قرن 21 ثابت کرد که دشمنی مسلمانان با مظاهر تمدن هند میتواند واقعی باشد. هرچند منتقدان یادآوری میکردند که طالبان تخریب بت های بامیان را در واکنش به تخریب مسجد بابری در یودیای هند توسط هندوهای متعصب انجام دادند. اما با گسترش و شدت گیری شهرت تخریب گری اسلام به لطف بنیادگرایان اسلامی در ادامه ی قرن 21 اسلام و تخریب تقریبا دو واژه ی مترادف شدند. جالب این که هندوئیسم تطبیق یافته با مسیحیت، از همین شهرت تخریب چه در مظاهر اسلامی و چه در مظاهر هندوی آن دفاع میکند و میگوید دهارما اگر با زمان جلو برود و شیر خورنده ی نارا هاری باشد لاجرم شکل های تخریبگر به خود میگیرد همانطورکه ویشنو به عنوان جامع موجودات، مظاهر متضاد مفید و مضر مختلفی داشته است. تغییر، قانون دهارما است و دقیقا به همین خاطر، یهوه درحالیکه ویشنو است از او به روزتر است. نام ویشنو تلفظ دیگری از واسو است که آن نیز همان آسو یا یاسو یا یاهو یا یهوه است که یسوع یا عیسی تجسد او است همانطورکه کریشنا تجسد ویشنو است. همین لغت یهوه در جهان یونانی-رومی به صورت های جوویس، ژوپیتر و زئوس دیده میشود و بنابراین مذهب یونانی-رومی نسخه ی قبلی مذهب یهودی-مسیحی است. تفاوت عمده آن است که کریشنا خدای رقص و موسیقی و نسخه ی الهیش ویشنو هر دو به شکل کودک مانندهایی بی ریش تصویر میشوند و یهوه و عیسی هر دو ریشویند. درواقع یهوه/عیسی، شکل بزرگ شده و پیشرفت کرده ی ویشنو/کریشنا است. مرحله ی بینابینی آنها مرحله ی زئوس-آپولو است که در آن، آپولو که به مانند کریشنا خدای رقص و موسیقی است به شکل یک جوان بی ریش، پسر زئوس مسن ریشو است همانطورکه عیسی پسر یهوه است. فرض این مرحله، نتیجه ی برابرگیری آپولو با هلیوس خدای خورشید است. چون کوروس لقب هلیوس با نام کریشا یا کریشنا قابل مقایسه است و رودا همسر هلیوس نیز قابل تطبیق با رادا معشوقه ی کریشنا است. رادا "کوره" هم نامیده میشود که شکل مادینه ی نام کورس است و نشان میدهد رادا و کریشنا هم باید جنبه های مذکر و مونث خدایی واحد باشند. یهوه ی ریشو باید نتیجه ی حذف جنبه ی مادینه ی خدای پیشینی باشد که به ویشنو بچه مانند بی ریش نزدیک بوده است. این نظریه با پروفسور جین هریسون در حدود صد سال پیش شروع شد. هریسون معتقد بود زئوس در هیبت یک بچه ی بی ریش که در جزیره ی کرت با کوریت ها یا نژاد قبلی بی ریش و زن مانند انسان ها میزیست باید تصویر اولیه ی دوجنسه ی زئوس و نزدیک به کورس باشد که کوریت ها نام از او دارند. تصاویر کوریت های در حال رقص، معادل رقص کریشنا و گوپال ها یا پسران چوپان در جنگل است. تصاویر زئوس کودک در حال شیر خوردن از بز یا گاو، معادل کریشنای کودک در حال شیر خوردن از گاو است و در میتولوژی یونانی-رومی معمولا بز و گوسفند و گاو به طور مرتب جای هم را میگیرند و با هم قابل تعویضند. این زئوس کودک معادل مگیستوس کوروس بوده است: یک کودک ابدی به مانند کریشنا. او را به نام ولکانوس welchanus نیز میشناختند که احتمالا همان وولکان vulkan خدای آهنگران است که به سبب صنعتگری و مجسمه سازی، خالق موجودات نیز تلقی شده است. وولکان زشت ریشو نتیجه ی تخلیه ی هرگونه زنانگی از ولکانوس است ازجمله تخلیه ی زیبایی که در فرهنگ جنگسالار مردانه ای که وولکان سلاح های جنگیش را اختراع کرده است یک امر زنانه و لزوما حقیر تلقی میشود. در زئوس یا جوویس، امر زنانه به صورت جونو همسر جوویس از او جدا میشود و درحالیکه جوویس تبدیل به شاهی ریشو شده است، جونو ملکه ی او میشود. جونو برای جوویس، معادل شخینا همسر یهوه است. اما در یهودیت ارتدکس، شخینا/جونو حذف میشود و فقط شاه مردانه ی زورگوی عاشق خشونت به جا میماند.:

“kouros, the youthful zeus, is in fact lord Krishna”: Brandon parker: history,culture: jan6, 2023

پارکر دراینجا علاقه ی زیادی دارد که برای آثار باستانی گواه بر این مطالب، قدمت بیش از دو هزار ساله تعیین کند تا باستانی بودن اعتقادات عرفانی بشر اثبات شود و یک دلیل این کارش هم این است که با تاریخ رسمی غرب که با عیسی مسیح در 2000 سال قبل شروع میشود مشکلی ندارد. اما اگر به جریان تجدید نظر طلب در تاریخ رجوع کنیم، نکات جالب جدیدی دستگیرمان میشود که تغییرات نامبرده را بهتر توضیح میدهند. ازجمله باید به این شباهت زئوس نوزاد و کریشنای نوزاد توجه کرد که اولی در خطر قتل به دست پدرش و دومی در خطر قتل به دست عمویش بود و هر دو شاه خطر آفرین، از ترس پیشگویی مبنی بر ساقط شدن توسط یک نوزاد، دست به قتل نوزادان میزدند. در مورد زئوس، این پدر قاتل، کرونوس خدای زمان بود و زئوس با غلبه بر زمان، قصد ایجاد یک کیش ابدی را داشت. نکته ی جالب این است که این جناب زئوس داستانش فقط در یک فرهنگ اروپایی توصیف شده است، این در حالیست که فقط در همین فرهنگ، تغییر مداوم ظواهر و تجهیزات توصیف شده است؛ برعکس آن، در هندوستان و در قلمرو اسلامی، مردم همیشه همان شکلی در تاریخشان توصیف شده اند که در قرن 19 به آن اشکال و ظواهر دیده میشدند. همین نشان میدهد که فرهنگ جهانخوار یکتای زئوس احتمالا اصلا قدمتی ندارد و نتیجه ی امیدهای غرب از به دست آوردن تکنولوژی مدرن است اگرچه هندی ها و مردم خاورمیانه آن را از غرب گرفته و در همان پیشفرض های بسیار ابتدایی خود، بومی کرده و به قهقرا برده اند و از جهانگیری تفکرات ارتجاعی سخن گفته اند. شاید غربی های زیادی، داستان زئوس یا کریشنا را نشنیده باشند . اما مسیح را همه میشناختند و شورش مسیح علیه هرود، همان شورش زئوس علیه کرونوس بود. درست به مانند پدر زئوس و عموی کریشنا، هرود هم از ترس پیشگویی تولد نوزادی که دشمن او میشود نوزادان بسیاری را کشت.

در منابع مسیحی حدیثی، معمولا فقط یک هرود توضیح داده میشد که عیسی هم معاصر او بود تا این که تحت تاثیر نوشته های یوسفوس فلاویوس، او هرود کبیر نامیده شد و در سلسله ای از هرودها قرار گرفت که عیسی مسیح در زمان دعوای آنها بر سر قدرت و پس از مرزگ هرود کبیر به دنیا آمد. ارکلائوس که «سهم شیر» را به دست آورد ظاهرا باید آن هرود قاتل مسیح تلقی شده باشد که بسیاری از داستان های هرود کبیر به او منتقل شده است. البته نقش او با پونت پیلاطس قاضی رومی که حکم اعدام مسیح را صادر کرد مخلوط شده است. اوزیبیوس نوشته است که پونت پیلاطس بعدا به وین در گاول تبعید شد و در آنجا خودکشی کرد. با این حال، برخی معتقدند اینجا تناقضی هست و آن این که پونت پیلاطس پیشتر به جای دیگری منتقل شده بود و منظور اوزیبیوس، باید ارکلائوس باشد و او بوده که به وین در گاول تبعید شده است. فارغ از این که منظور اوزیبیوس چه باشد، این نتیجه گیری که ارکلائوس به وین تبعید شده است مهم است. چون با او، عیسی مسیح و یهودیه هم از ادوم و فلسطین شامات به اروپای مرکزی منتقل میشوند و علتش این است که داستان های مزبور در اصل در اروپای مرکزی پرورده و بعد به شامات فرافکنی شده اند. از اروپای مرکزی بود که ژرمن ها به رم یورش بردند و آن را فتح و مرکز مذهبی امپراطوری مقدس روم نمودند درحالیکه رم پیشتر معادل خود اورشلیم و قلمروش یهودیه تلقی میشد. شارلمان فرمانروای ژرمن، بنیانگذار روم مقدس تلقی میشود. نام او به سادگی به معنی شاه بزرگ است. وی در اصل، کارلوس مگنوس به همان معنا است که بیشتر شارل پنجم نامیده میشود و منسوب به قرن 16 است. قتل عام او در رم ایتالیا موقع فتح آن، همان قتلعام یهودی های شورشی توسط ارکلائوس در اورشلیم است. ارکلائوس بر سر حکومت با برادرش انتی پاتر رقابت داشت و این رقابت را به نوعی میشود در داستان های حول روابط شارل پنجم با برادر بزرگترش فردیناند اول هابسبورگ نیز یافت. فردیناند فقط «شاه رومیان» بود درحالیکه شارل پنجم، امپراطور رومیان بود. این تفاوت باعث سردرگمی در تعریف داستان هرودها و رابطه شان با روم ها شده است و درحالیکه هرود کبیر و آنتی پاتر و ارکلائوس فقط شاهند تحت حکومت امپراطور رومند درحالیکه ادوم محل حکومت این شاهان در منابع یهودی با خود روم برابر گرفته میشود. بنابراین ارکلائوس و امپراطور زمانه اش اگوستوس یک نفرند و آن یک نفر، شارل پنجم است که از شاهی محدود به امپراطوری رسیده است، درست مثل خود اگوستوس. اتفاقا یکی از عناوین شارل پنجم، اگوستوس بود. اما فردیناند که بخت با او یار نبود، نسخه ی هابسبورگی شده ی پدربزرگش فردیناند اراگون است که عرب ها را در اسپانیا شکست داد و یهودیان و مسلمانان به دنبال این شکست، اخراج یا مجبور به مسیحی شدن گردیدند. این همان سقوط یهودیه توسط روم است. در نسخه ی هابسبورگی، شورش یک پادشاهی یهودی در بوهمیا و مجارستان علیه حکومت وین، انعکاسی از جنگ یهودیان و رومیان دارد. دراینجا باید توجه کرد که مجارستان مرکز حکومت هوسی ها بوده که سربازانش هوسار نامیده میشدند و این نام تلفظ دیگر "خزر" نیز هست که ترک های یهودی شده ی سلف یهودیان اشکنازی را نشان میدهند. این باید با درآمدن هرودها پس از حشمونی ها مقایسه شود. حشمونی ها یهودی های شورشی علیه حکومت یونانی های کافری بودند که یهودیان را مجبور به پرستش زئوس نموده بودند. این جنبش با شورش ماتاتیاس کاهن شروع شد که نامش تلفظ دیگر ماتیاس شاه هوسی مجارستان به نظر میرسد. ظاهرا این هوسی ها همان یهودی های شورشی علیه هابسبورگ هستند. البته آنها به روزگار سیگیسموند امپراطور صلیبی روم مقدس ظهور کرده اند و مابه ازایشان برای فردیناند اول هابسبورگ، عثمانی ها هستند که نامشان تلفظ دیگر حشمونی است. سلیمان سلطان عثمانی در مجارستان بر هابسبورگ ظفر یافت و تا وین پیش رفت و آن را محاصره کرد. فردیناند گریخت اما شارل پنجم آمد و قهرمانانه جنگید و با این خودی که نشان داد محبوبیت زیادی یافت. نکته ی جالب این است که نام شارلمان، ظاهرا بازی با نام سلیمان است که در این صورت کارلوس مگنوس یا شارل پنجم، نسخه ی دیگر سلیمان عثمانی است و هر دو سلیمان، همان سلیمان ابن داود شاه اورشلیم در تورات هستند. سلیمان اورشلیم پسر داود شاه یهودیان بود که دو کهانت متفاوت یهودی از نسل های ایتامار و الاسار را با هم مخلوط کرد و یک کهانت جدید به وجود آورد. الاسار ظاهرا همان الاساری است که یک شورش یهودی علیه رومیان در قرن اول میلادی به راه انداخت و یکی از نامزدهای مقام مسیح است. نام الاسار ترکیب نام های ال به معنی خدا و آسور به معنی فرمانروا است. آسور تلفظ دیگر نام سیروس یا کورش هم هست که در کتاب اشعیا «مسیح» خوانده شده است بی این که یهودی حداقل در معنای ارتدکس آن باشد. بنابراین پیروزی شارل پنجم، پیروزی یک قرائت دورگه از مسیحیت است که از ترکیب مرام های یهودی و نا یهودی به دست آمده اند. ینی چری ها یا جنگجویان مسیحی معروف عثمانی، معرف حاملان این ایدئولوژی مسیحی به درون عثمانی هستند و ازاینرو باید سلیمان فرمانروای قستنطنیه را نسخه ی بومی شده ی شارل پنجم در تاریخ عثمانی شمرد. مسیحی های یونانی زبان که زبان مقدس اروپای رنسانس را حمل میکنند باعث فرض شدن یک روم یونانی در قستنطنیه پیش از مسلمان شدن آن میشوند و ازآنجا که عثمانی ها با یک روم یونانی جنگیدند، میتوان گفت یونانی هایی که حشمونی ها با آنها جنگیدند همان رومیان هستند و این یونانیان جانشینان اسکندر کبیرند چون اسکندر کبیر، شکل دیگری از اسکندر بیگ مسیحی است که نخست در خدمت سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه بود و بعدا با او دشمن شد گرچند شکست خورد. فتح قستنطنیه توسط محمد فاتح، همان فتح رم توسط شارل پنجم و فتح اورشلیم توسط رومیان باستان است. یک نکته ی مهم دیگر، علت تلفظ «عثمانی» به لغت بسیار هماوای «حشمونی» است. «حشمون» را میتوان تحریفی از لغت عبری «ها شیمون» یعنی شمعون یا آسمانی خواند. شمعون نام غلام آزاد شده ی هرود کبیر بود که پس از مرگ هرود ادعای شاهی کرد و درحالیکه پسران هرود بر ضد هم به رومیان پناه برده بودند وی با یک تعصب یهودی به جنگ روم رفت و کشته شد و ازاینرو یسک نسخه ی دیگر مسیح به شمار میرود. او همنام شمعون حواری یا همان پطرس قدیس نخستین پاپ رم ایتالیا است که او هم به دست رومیان اعدام شد. به کار رفتن نام پطرس یا سنت پیتر به جای شمعون، رومی شدن او را نشان میدهد و از این پس، لغت شمعون بار ضد رومی دارد. پس تطبیق عثمانی با حشمونی یا شمعونی، نوعی گرایش یهودی-مسیحی را معرفی میکند که ضد روم اروپایی به نظر میرسد و بیانگر انقلاب عثمانی ها علیه خاستگاه اروپایی آنها است، مسیری که به پیدایش اسلام متعارف یهودی-مسیحی تبار می انجامد. بدین ترتیب، آنتیوخوس شاه یونانی انطاکیه که حشمونی ها علیهش شورش میکنند، میتواند همان ارکلائوس یا شارل پنجم باشد.:

“from paul to mark: the laura knight-jadczyk commentaire”: m.lacapelle: 12aug2021

یک نکته ی مهم دیگر این که انتیوخوس تئوس، نام خدای کوماگنه یا نمرود داغ در ترکیه بود و در همان جا پیریوس ارکله یا هرکول سوزنده، خدای محبوب مریخ تلقی میشد. نام هراکلس یا هرکول با نام ارکلائوس قابل تطبیق است.

در نمرود داغ، ستون نوشته ای هست که انتیوخوس کوماگنه را یک انسان تلقی میکند و برای او شجره نامه ای تعیین مینماید که نسب وی را تا داریوش اول و اسکندر کبیر دنبال میکند. ولی به گزارش ادیامانلی، باستانشناسان کشف کرده اند که نوشته ی مزبور در زمان ساخت بناهای کوماگنه در آن نبوده و بعدها اضافه شده است. بنابراین ممکن است انتیوخوس یک خدای انسان شده مثل مسیح تلقی شده باشد و اصلا شخصیت تاریخی نباشد. تجسم انتیوخوس شیر درنده و طالع نجومی او صورت فلکی اسد است که خانه ی خورشید است و رگولوس یا قلب الاسد با نام یونانی "کوره لیون" که درخشانترین ستاره ی برج اسد است جای مادر او الهه کوماگنه قرار میگیرد. درخشش این ستاره، جامع سه ستاره ی مهم نجومی در قلب انتیوخوس است:

1-هلیوس/آپولون/میترا/هرمس: عطارد

2-زئوس/اوروماسدس: مشتری

3-ارتاگنس/هراکلس/آرس: مریخ

با این حال، به نظر میرسد جاهایی مرز مشتری و زحل محو میشوند بخصوص وقتی هر دو خدای خورشیدی تلقی میشوند. مثلا گیگین در فصل سیارات از کتاب «نجوم» سیاره ی مشتری را "فاینون" مینامد و مینویسد: «به گفته ی هراکلیدس پونتوسی، در زمانی که پرومتئوس مردم را خلق کرد، زیبایی جسمانی ای به او [=فاینون] عطا کرد که با سایرین قابل مقایسه نیست. هنگامی که تصمیم گرفت او را پنهان کند و او را مانند بقیه رها نکند، کوپید این موضوع را به ژوپیتر اطلاع داد. پس از آن، مرکوری به سوی فاینون فرستاده شد و او را متقاعد کرد که در سیاره ی مشتری ظاهر شود و جاودانگی به دست آورد. بنابراین او در میان ستارگان جای گرفت.» و از طرف دیگر، درباره ی زحل مینویسد: «میگویند ستاره ی دوم، خورشید است اما دیگران آن را ستاره ی زحل (ساتورن) مینامند. اراتوستن ادعا میکند که او نام خود را از پسر خورشید، فائتون دریافت کرده است. بنابراین ژوپیتر با صاعقه او را زد و او به اریدانوس افتاد. سپس خورشید او را در میان ستارگان قرار داد.» درواقع فائتون و فاینون دو تلفظ از یک کلمه و به معنی درخشنده هستند که البته با توجه به این که زحل، اداره کننده ی خورشید است با او بیشتر جور درمی آید. اما این که ژوپیتر به جای این که خود مشتری باشد، جای خود را به فاینون یا فائتون داده است به خاطر این است که تعریف او فراسیاره ای و قابل مقایسه با یهوه شده است و در این شرایط، نسخه ی قبلیش به دلیل استعفا از قدرت با پدرش ساتورن و بنابراین با زحل عوض شده است. بنابراین سه سیاره ی جمع آمده در کوماگنه مریخ، زحل و عطارد به نظر میرسند و جامع آنها خورشید است چون برج اسد، خانه ی خورشید است و شیر و البته انتیوخوس خدای خورشید هستند که ستارگان مزبور، لحظه های زمانی مختلف او را نمایش میدهند. این سه خدای سیاره ای، معادل سه شاه مغی هستند که با دنبال کردن ستاره ای به محل تولد مسیح یا خورشید کریسمس در بیت اللحم راهنمایی شدند. در اراضی ترکیه، مریخ فقط در موقع طلوع آفتاب قابل مشاهده است و در مقابل، عطارد در موقع غروب آفتاب آشکار میشود درحالیکه زحل در همان هنگام غروب، به صورتی تقریبا نامرئی در زیر انوار خورشید، به زحمت قابل تشخیص میشود و به نظر میرسد او بوده که خورشید حرکت کرده بین طلوع و غروب را به پیش برده است؛ درست مثل فائتون یا خورشید سقوط کرده که ارابه ی خورشید را در آسمان جابجا کرده بود. موقعیت مریخ و عطارد در طلوع و غروب را میتوان با موقعیت عمومی تر زهره در لحظه های طلوع و غروب مقایسه نمود که گیگین، زهره را در این دو حالت، به ترتیب، لوسیفر و هسپروس میخواند.:

“various small finds”: mark graf: chronologia: 29/8/2009: p29

میتوان فهمید چرا جایگزین کردن لوسیفر با مریخ، امر جالبی به نظر میرسیده است چون مریخ خدای جنگ و مقابله است و حرکت و تغییر از جنگ با سکون و وضع موجود به دست می آید، منجمله حرکت خورشید که زمان و تغییرات آن را به پیش میبرد. زمانی که خورشید به غروب میرسد و میمیرد، زمانی است که دوباره سکون حاکم میشود، گویی که انسانی به اندازه ی یک جنازه بی حرکت شده و شاید اصلا مرده باشد. البته تغییر عمومی از دانش به دست می آید و وقتی جست و جوی دانش به انتها میرسد که دیگر دانشی برای اندوختن وجود نداشته باشد و فرد، خدای دانش شده باشد که البته خدای دانش، هرمس یا عطارد است که با آپولو تطبیق شده است. بنابراین باز با دوگانه ی تغییر و سکون در زمان روبرو میشویم.

همانطورکه نور خورشید مادی بر اساس دوگانه ی سکون و حرکت بر ما میتابد، یک نور اثیری هم برای جهان تصور میشود که از جنس الوهیت است و برخوردها و تعادل های جهان را میسازد و در فلسفه ی مدرن هم بازتاب داشته است. هکل تصور میکرد ما انسان ها با تمام غذاهایی که میخوریم، ذره هایی از ارواح هزاران و بلکه میلیون ها موجود مرده ای که جسمشان از این تن به آن تن شدن های پیاپی به گوشت گیاه یا جانوری که داریم میخوریم وارد شده است را به خود جذب میکنیم. این با نظریه ی هندی اکاشا جور است که در آن، آکاشا ماده ای روحانی است که همراه ماده ی جسمانی مدام بین بدن های موجودات جابجا میشود و ما فقط چیزهایی را میتوانیم بخوریم که اکاشا دارند. اکاشا دوگانه است. یک نوعش گیاهی و یک نوعش حیوانی است. گیاه ایستا و بی حرکت است و جانور به درجات مختلف مدام در حرکت. اکاشای حیوانی که با خوردن گوشت حیوانات در آدمیزاد کثرت می یابد، او را علاقه مند با ستیز با وضع موجود و حرکت به سمت افق های ناشناخته میکند، بخصوص وقتی جانورانی که میخوریم حیوانات سمدار که ذاتا کوچگرند و پرندگان مهاجر باشند. زاهدان و مرتاضان هندو و بودایی اگر گوشت نمیخورند، یک دلیلش این است که اعلام کنند وضع موجود را کاملا پذیرفته اند. همین در بحث «سلول های اثیری» روان انسان در غرب هم تکرار میشود. چون زمان، تغییر را زیاد میکند، حرکت هم زیادتر میشود و انسان حد اعلای برابری حرکت جسمی و تغییرات ذهنی است. kapella از کابالیست های کلاسیک گفته است: «یک سنگ به یک گیاه تبدیل میشود، یک گیاه به یک حیوان تبدیل میشود، یک حیوان به یک بشر، یک بشر به یک روح، و یک روح به یک خدا.» این در نظریه ی تکامل تدریجی، تبدیل به پیدایش حیات سلولی از ماده ی بی جان و تحول مداوم آن از گذر از انواع موجودات به تکامل یافته ترین موجود به نام انسان شده است. اولین موجودات، سلول هایی تلقی شده اند که با تقسیم شدن به طور خود به خودی فرزند می زایند. بنابراین جنس ماده قدیمی تر از جنس نر شمرده میشود. پس ماده ی بی جان هم از ابتدا از جنس مونث بوده است. در بازشناسی ته مانده اش در روح انسان نتیجه میگیریم بی حرکتی در بعد روانی، تسلیم می آورد که امری زنانه است و حرکت در بعد روانی تغییر و مقاومت میطلبد که امری مردانه است و انسان ها به لحاظ روانی و بسته به سیرشان بین این دو نوع سلول، به سه نوع روانی زن، مرد و هرمافرودیت (دوجنسه) تقسیم میشوند. در بحث های جدیدتر، اکاشای هندی با اتم دموکریتوس جانشین شده و تفاوت در خلق و خوها به میزان سیلان ذاتی عناصر در بدن و میزان جذب انواع عناصر با خواص اتمی متفاوت در تغذیه و از طریق محیط زیست جغرافیایی نسبت داده شده است.:

king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p60-68

اگرچه ادعا میشود مدرنیته، دشمن دین است، ولی در این صحنه بعینه میبینیم که مدرنیته شریک مذاهب جدید ریشه دار در مسیحیت در تولید مکتب ایستای جهانی است چون وقتی همه چیز را به مادیات که جنبه ی زنانه ی جهان است کاهش میدهید، درواقع دارید همه چیز را ایستا و بلاتغییر نشان میدهید. اینطوری ناچاریم نتیجه بگیریم ظاهرا همه چیز در حرکت است، ولی این حرکت در یک قانون ایستای تخطی ناپذیر از قبل پیشبینی شده است، حال چه آن را قانون خدا بنامید و چه قانون پایستگی ماده. پس حرکت شما در یک منطقه محدود شده و هیچ خلاصی از آن وجود ندارد. در منطق هندو در این شرایط، نیازی به پوشان خدای راهنمای ارواح انسان ها نیست.

پوشان راهنمای روحانی انسان ها در این جهان بزرگ است چون او خدای چوپانان است و مثل چوپانان که راه های کوهستانی را میشناسند میداند انسان ها را از چه راه هایی به خروج از بحران ها راهنمایی کند. نام او همخانواده با نام پاشو پاتی از خدایان شاخدار ستورمانند هندی است. این ویژگی در کنار این که وی خدای چوپانی است وی را با پان خدای بز مانند ارکادیا برابر میکند و البته این که پوشان ترتیب ازدواج آدم ها را میداند با خدای جنسیت بودن پان جور در می آید. دیوژن کلبی گفته بود که پان، خودارضایی را از پدرش هرمس آموخت و به چوپانان یاد داد. با این حال، گاهی پان از هرمس و دیگر خدایان المپی قدیمی تر تلقی میشود و گفته میشود که وی نبوت را به آپولو آموخت و سگ های شکاری خود را به ارتمیس خواهر دوقلوی آپولو داد. آخیلوس در "رزوس" گفته است که ما دو پان داریم: یکی پسر زئوس و برادر دوقلوی ارکاس، و دیگری پسر کرونوس یا ساتورن. جالب این که در این متن، هر دو پان، در زمره ی ساتیرهای رقصنده در لشکر دیونیسوس هستند. ساتیرها که موجوداتی غریزی و نیم بز-نیم انسانند همان فاون های لاتین هستند که نامشان با نام پان مرتبط است. فاون های بزمانند موجودات شیطانی حاضر در ویکا یا جادوگری سیاه ضد مسیحی هستند. این علیرغم ظاهر غیر مسیحیش با این واقعیت ترکیب میشود که پان در کنار اسکلپیوس تنها خدای یونانی-رومی بودند که مردند و مرگ او را اوزیبیوس قیصریه به نقل از پلوتارخ اعلام کرده است و این، احتمالا کار جاعلانی است که پان را به خاطر ظاهر بزمانندش با شیطان برابر میدانستند. چسترتون توجه کرده است که مرگ پان همزمان با تولد مسیح اتفاق افتاد و پان را به عنوان دربرگیرنده ی تمام هزارتوهای اسطوره نماینده ی تمام خدایانی که با آمدن مسیحیت مردند میداند. سالمون ریناخ و تسلار، پان را به سبب خدای چوپانان بودن با تموز برابر میدانند و شکل بزمانند او را انعکاس جانوران چوپانان میخوانند. به عقیده ی آنها مرگ پان در میان سوگواری مردم، همان مرگ آیینی تموز خدای طبیعت در فصل خزان است که آن هم با فستیوال سالیانه ی سوگواری توام بوده است. دوگانه ی تموز با عنانه یا عیشتار الهه ی طبیعت، در ادبیات یونانی به صورت رابطه ی آدونیس و ونوس تکرار میشود. ونوس الهه ی زهره یا ونریس است و کلمه ی ونریس تلفظ دیگر نام فریر خدای مذکر نورس است. فریا الهه ی زهره ی نورس نیز نامش مونث شده ی فری یا فریر تلقی میشود. نام نانا همسر بالدر دیگر خدای نورس هم با عنانه قابل تطبیق است و بنابراین قتل بالدر، خلاصه شدن او در نانا را نشان میدهد که همان خلاصه شدن فریر در فریا یا جنبه ی مونث خود است. این ارتباطات نشان میدهد که ونوس بعد از مرگ آدونیس تبدیل به لیبرا الهه ی خوشگذرانی و شهوت شده است. چون لیبر فرم مذکر لیبرا همان دیونیسوس باخوس در هیبت سابازیوس خدای شراب و اورجی و لذت پرستی و لایعقلی است که ساتیرها و سنتورهای نیم انسان-نیم حیوان در کنار شیرها و ببرها و مجموعا به نشانه های جنبه های حیوانی وجود بشر دورش کرده اند و جمعا مسئول فسظتی.ال های وحشیانه ی موسوم به باکانلیا هستند. لیبر با هادس یا پلوتون فرمانروای جهان مردگان تطبیق میشد که خود، فرم دوزخی تموز یا آدونیس پس از سقوطش به جهان زیرین را نشان میدهد و لیبرا برابر با پرسفونه همسر هادس است که نصف سال داخل دوزخ و نصف سال بیرون آن است. لیبرا همان لیبرتی یا آزادی است که امروزه شعار لذت پرستان در غرب است.:

“behind the god freyr”: aratta.wordpress.com

اگر مرگ و رستاخیز سالیانه ی تموز را به این طرح تالریخی فرافکنی کنیم باید نتیجه بگیریم که پان که همزمان با تولد مسیح میمیرد تموز است و پس از او دوران خزان تاریخ فرا میرسد تا این که او در بهار شکوفای شورش علیه مسیحبت از جهان زیرین درآید. و بنابراین دوران مسیحیت، دوران جهنم است، همان تصویری که مدرنیته از قرون وسطی میسازد. اما اینطوری خود مسیحیت و مدرنیته بخشی از کیش پان هستند و چون پان خدای اسطوره سازی است، آنچه آنها به نام واقعیت و تاریخ میبافند همه اسطوره است و مانند بسیاری از اسطوره ها در حال پنهان کردن واقعیت هایی است. یکی از این واقعیت ها میتواند این باشد که مسیحیت و مدرنیته با هم ظهور کرده اند تا در رقابت با هم، همکاریشان در حاکم کردن جهنم بر مردم را بپوشانند، چون خدای یگانه ی بی همتا فقط وقتی خیلی مرد است و حامی سیاستمداران است که با جدا شدن از نیمه ی زنانه اش به جهنم فرو فرستاده شود و ازآنجا بر مردم جهان حکومت کند.

شنل نامرئی سیاستمداران: خدایی یا شیطانی؟

نویسنده: پویا جفاکش

معمولا وقتی صحبت از آثار باستانی مصر میشود، همه به یاد مصر فراعنه و صحبت های باستانشناسان درباره ی چند هزار سالگی آنها می افتند. اما آثار باستانی ای که به طور قطع مربوط به دوره ی پسامسیحی هستند گاهی ممکن است از شدت مهم بودنشان کسی درباره شان صحبت نکند. ازجمله ی آنها نوشته های قبطی از مسیحیان اولیه ی مصر در دره ی نیل است. در این نوشته ها شعار تثلیث با عبارت «عیسی، روح القدس و رع» به کار رفته که در آن، رع به جای خدای پدر یا یهوه نشسته است درحالیکه معمولا رع را خدای خورشید پاگان ها یا مشرکین تلقی میکنند. برانون پارکر در اشاره به این نوشته ها میگوید مورخان رسمی دوست ندارند درباره ی آنها صحبت کنند چون ادعا کرده اند که دین مصریان باستان در خشونت وحشیانه ی مسیحیان نابود شد و معلوم نیست چرا مسیحیانی که به ادعای اینان، خدایان مصری را شیاطین میخوانند و آثارشان را نابود میکنند و اثری از دین مصری باقی نگذاشته اند بنا بر آثار باستانی، به کرات نام خدایان پاگانی را روی عیسی و پدرش به کار برده اند؟ به نظر ویلیکینسون، یکی از دلایل این که تاریخ رسمی، ارتباط واقعی مذاهب پاگانی با مسیحیت را پنهان میکند، این است که خدایان قابل تطبیق با مسیح چون رع، هورس، هلیوس، آپولو، آتون، و ویشنو، همگی خدایان خورشیدیند و خورشید فقط یکی از سیارات و ستارگان آسمان است و اگر بخواهیم مسیح را با خورشید مقایسه کنیم، او هنوز یک آدم مقدس در میان بسیاری است همانطورکه خورشید یک ستاره ی مقدس در میان ستارگان مقدس بسیار است.:

“jesus, the holy spirir, ra?”: branon parker: history, culture: 5june2023

بدون شک، این ارتباط پنهان نمیماند فقط به خاطر این که کارخانه ی تولید کفاری چون علم سکولار دانشگاهی، خیلی کلیسا را دوست دارد و نمیخواهد جرئت به افزایش رقبای مسیح و گوروهای مقدس در جامعه افزایش پیدا کند. بلکه به خاطر آن است که این انکار، یکی از ارتباطات مهم اشرافیت های ابرثروتمند کنونی اداره کننده ی زمین با بنیادهای آدم پرستی ای که مسیحیت فقط وظیفه ی سانسور آنها به نفع این اشراف را داشت را پنهان کند و اجازه ندهد معلوم شود که علم سکولار، برده ی کسانی است که با همان اعتقاداتی که به قدرت رسیده اند که همان علم سکولار، خرافات میخواند. مسلما اینها فقط برای ما مردم معمولی باید خرافات باشند و نه اشرافی که خود را از نسل مسیح میخوانند و اینچنین ادعای خون الهی دارند و میتوانند به جای تمام ستارگان آسمان، خدایان انسانی باشند. یعنی بدبختانه فقط یک مسیح وجود ندارد، مردم معمولی فقط یک مسیح دارند که او هم تنها اشرافی ای است که اگرچه شاهزاده ی یهودا بود ولی میان مردم رفت و آمد کرد و خورشید یا ستاره ی نزدیک آنها شد و بقیه ی اشراف در آسمان های دورتر و تخت های رفیع تر، آن هزاران ستاره ی دورتری را که به گفته ی علم سکولار، اکثرا از خورشید بزرگترند، نمایندگی میکنند و بر عکس خورشید، هیچ عنایتی به مردم بی مقدار زمینی ندارند. این اشراف، همانقدر خدایند که ستارگان در نزد مردم ماقبل مسیحی، و البته به اندازه ی ستارگان هم قادر به تعیین سرنوشت مردم زمینی هستند.

در کابالای ظاهرای شیطانی قدرتمدارانی که مردان خدا وظیفه ی توجیه آنها را دارند، قدرت، یک امر خدایی است. الیفاس لوی نوشته است که کسی نمیتواند در راس حکومت قرار بگیرد مگر این که شنل اپولونیوس تیانایی را بر تن و چراغ حکمت هرمس را در دست داشته باشد. از آن زمان، شنل مزبور را در رسانه ها زیاد در تن حکام گذاشته اند ولی آن حکام چندان حکیم به نظر نمیرسند و حتی اغلب حالتی شیطانی دارند بخصوص وقتی شنل مکرر جناب کنت دراکولا را به خاطر بیاوریم. این را باید با دنباله ی نصیحت الیفاس لوی مرتبط دانست که شنل قدرت را همچون درخت سفیروت های کابالا به جای لباس آدم خوانده بود و گفته بود که چون این درخت، نماد جهان است، آدمش هم انسان به تنهایی نیست بلکه انسانی است که با آدم کدمون یا یهوه ی وحدت وجودی کابالا تطبیق میشود که جهان بدن او است و او فقط در صورتی انسان است که مثل آدم ابوالبشر با خوردن میوه ی ممنوعه از بهشت اخراج شده و به دنیای مادی با تمام واقعیت های تلخش پرتاب شده باشد، چون درخت سفیروت کابالا همان درخت ممنوعه ی تورات و در حکم تمام چیزهایی است که خدا بر بشر نهی کرده و واقعیت های زشت جهان مادی را نشان میدهند، واقعیت هایی که هر حاکمی با پوشیدن شنل آنها از کنت دراکولا هم شیطانی تر میشود. پس چرا از شنل آپولونیوس تیانایی سخن میگوییم که حکیم و درمانگر بود، نه مهلک؟ چون اپولونیوس تیانایی شکل دیگر مسیح است که هم انسان است هم درمانگر است و هم تجسد همان یهوه ای است که به جای آدم کدمون، کالبد جهان را نشان میدهد. او با اپولونیوس تیانایی به هند میرود و در سرزمینی در آسیا که امروزه نام هند را بر خود یدک میکشد بومی سازی میشود. مسیحیان اولیه، گاهی خدایشان را "اون" میخواندند. این نام در هند معمولا برای سانکارشانا به کار میرود که با واسو دوا تطبیق میشود و در قهرمانی مورد بحث که جهان مادی در وجودش خلاصه شده است، فرم انسانی می یابد. "سان کارشانا" را میتوان به "با کارشانا"، "علیرغم کارشانا"، و "درون کارشانا" تطبیق کرد که نام کارشانا را در آن برخی با کریشنا تطبیق و در دو معنای اول، او را با بالاراما نابرادری کریشنا و در معنای سوم با خود کریشنا تطبیق کرده اند. کریشنا تجسد ویشنو خدای هندو است که نامش تلفظ دیگری از واسو دوا یا واسو خدا است. کریشنا بر مریدش ارجونا هویت راستین خود را که کل جهان است آشکار کرده است. کریشنا یک شاهزاده ی پهلوان بود که در روستایی دورافتاده در بین چوپانان زندگی کرد و حتی وقتی شاه غاصب را شکست داد هم شاهی اختیار نکرد. او از قبیله ی یادو بود، قبیله ای که نام از یهودا قبیله ی عیسی مسیح دارد و اتفاقا مسیح هم مثل کریشنا شاهزاده ی یهودا بود که به جای سلطنت در بین مردم عادی میزیست و چوپانی هم کرده بود. کریشنا حلقه ای از 12 گوپالا یا پسر چوپان داشت که معادل 12 حواری عیسایند. نام های کریشنا و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند. البته کریست یا مسیح برخلاف کریشنا پهلوان نبود، ولی از بعد نرسیدن به قدرت، کریشنا شباهت زیادی به یک قهرمان اسلامی به نام علی دارد. علی را اهل حق کردستان، خدایی انسان شده میخواندند و این از آن رو است که نام علی تلفظ دیگری از ایلی یا اله یا الله خدای مسلمانان است. این نام را میتوان هری نیز خواند که در هند به معنی مقدس و بیشتر لقب کریشنا است. علی یکی از 4خلیفه ی راشد در عقاید مسلمانان سنی است ولی مطابق عقاید شیعیان، سه خلیفه ی دیگر، حق علی را خوردند و وقتی هم که علی پس از آنها به قدرت رسید تمام 5سال حکومتش درگیر جنگ با برکشیدگان خلیفه ی سوم بود. اختلاف شیعه و سنی بر سر علی، نسخه ی اسلامی شده ی اختلاف یوهانی ها و کاتولیک ها در اروپا بر سر جانشینی مسیح است. مسیح را هم چهار انجیل از چهار نفر مختلف معرفی میکنند که یکیشان یعنی انجیل یوحنا با بقیه تفاوت های ماهوی دارد. یوهانی ها پیروان یوحنای حواری هستند و معتقدند یوحنا و نه پطرس باید پاپ رم و رهبر مسیحیان میشد. یوحنا جوان ترین حواری ولی پسرعمو و خویشاوند مسیح است، درست مثل علی که پسرعموی محمد و جوان ترین خلیفه ی راشد است. رقابت ساختگی یوحنا و پطرس، همان رقابت علی و ابوبکر بر سر جانشینی محمد است. نماینده ی پطرس در اناجیل، انجیل مرقس (مارکوس) است. مطابق منابع کلاسیک مسیحی منجمله اوزیبیوس که منبع تاریخ رسمی کلیسا است، مرقس موعظه های پطرس را ثبت و ضبط کرده و به انجیل تبدیل کرده است و انجیل را هم به خود پطرس نشان داده و پطرس تایید کرده است. بعدا مرقس برای تبلیغ به مصر رفته و کلیسای اسکندریه را در مصر بنا نهاده است و انجیل از همان جا به رم برگشته است. ظاهرا تنها دلیل این که انجیل را به مرقس نسبت داده اند و نه به خود پطرس، این است که از مصر آمده است درحالیکه پطرس در رم بوده و چنین انجیلی به کسی نشان نداده است. نزدیکی شدید مرقس به پطرس را از طریق رساله ی اول پطرس (13 : 5) توجیه میکنند آنجا که میگوید: «او که با شما در بابل انتخاب شده است و همچنین پسرم مرقس به شما درود میفرستند» که منظور از بابل را دراینجا معمولا رم میسدانند. لورا نایت جازیک نوشته است که نوشته های مرقس، بسیار به موعظه های پولس یا پاول قدیس نزدیکند و حتی شاید علت این که مسیح مرقس مدام داشته از جایی به جایی سفر میکرده است، این است که خود پاول مدام به این سو و آن سو سفر میکرده است. ل.ن.ج معتقد است که رساله های پاول بر اناجیل دیگر پیشگامی زمانی دارند و انجیل مرقس و سپس سه انجیل دیگر در وفاداری نسبی به آنها نوشته شده اند هرچند خود رساله های پاول دچار تناقض ماهوی هستند. دلیل این مسئله هم تغییر ایدئولوژی کلیسا در طول زمان است. مطالب مرقس هنوز دارای حالت عرفانی هستند و اگر پیروان مرقس را مرقیون بخوانیم، آن وقت میبینیم که این نام دقیقا همان نام رئیس جریان غنوصی مسیحی است که در کلیسای اسکندریه و کلیسای قبطی قدرتمندترین حامیان خود را دارد. ازاینرو ل.ن.ج مرقس و مرقیون را یک نفر میداند و این درحالیست که در غنوصی گری، یهوه معادل شیطان و یهودیان که پیروان اویند گمراهانند. این ظاهرا با تبلیغ مسیحیت در بین نایهودیان توسط پاول جور درمی آید تا قبل از این که رساله ی پولس به غلاطیان از پشت پستوها پیدا شود و معلوم شود پولس در حال یهودی کردن نایهودیان بود. ادعای ل.ن.ج با نشان دادن این که مواعظ پولس و مرقس در راستای پیشگویی های اشعیا و مزامیر داود و درواقع مکمل آنها هستند به پیش میرود. نکته همینجا است: در پیشگویی های اشعیا از مسیح سخن به میان آمده و این مسیح، عیسای چوپان و سرگردان نیست بلکه شاهی به نام کورش است که ظاهرا یهودی نیز نیست و پارسی است. این با جهان وطنی بودن هسته ی اولیه ی تعالیم منسوب به عیسی جور است اما تلاش های بعدی مسیحیت بر محدود کردن ملت خدا به قومی به نام یهود بود که پیروان اشرافیت یهودا پسر یعقوب ابن اسحاق بودند. اتفاقا ما یک مسیح به نام یهودا در صدر تاریخ مسیحیت داریم که در سال ششم میلادی ظهور میکند و یک یهودی متعصب است که با شمشیر و نفرت به جنگ فاتحان رومی یهودیه میرود. اگر او را مثل عیسی با نام یسوع یعنی منجی بنامیم در این صورت او برابر با یوشع ابن نون جانشین موسی میشود که نامش تلفظ دیگری از یسوع است. خود موسی که نامش تلفظی از مشیا یا مسیح است هم میشود مسیح پیشین یهودی محور یعنی شمعون برده ی آزاد شده ی هرود کبیر که پس از مرگ هرود ادعای شاهی کرد و کمی قبل از ظهور یهودا در سال 3قبل از میلاد توسط رومیان و به نفع پسران هرود به قتل رسید. یک برده که ادعای شاهی میکند یادآور موسی است که از میان بنی اسرائیلی که در مصر به بردگی گرفته شده بودند به مرتبه ی شاهزاده ی مصر رسید و بعدا یک ملت برای خود تشکیل داد که همان یهودیانند. نکته ی جالب دیگر این که نام اصلی پطرس هم شمعون است. برخلاف نظر ل.ن.ج هیچ کدام از این افراد تاریخی نیستند و از روی صورت های فلکی به زمین فرافکنی شده اند. موسی با عصای مارشونده اش صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا در مرکز آسمان است و دست راستش یوشع، صورت فلکی قوس در سمت راست محل قبلی مارافسا است که این جناب قوس در عصر حوت که مسیح در ابتدای آن به دنیا آمده است محل انقلاب زمستانی و بنابراین کریسمس یا تولد مسیح واقع میشود تا یوشع و عیسی باز هم با هم برابر شوند. این به معنی شکست مسیح قبلی یعنی کورش از مسیح یهودی است. نام کورش یا سیروس نه فقط تلفظ دیگری از کریست، بلکه قبل از آن تلفظ دیگری از لغت آسور به معنی فرمانروا است که نام ازیریس خدای قبطی نیز به آن برمیگردد. ازیریس به شکل یک ورزاو تجسم میشد و میتواند همان گوساله ی سامری باشد که موسی بتش را نابود کرد. کیش رومی میترا که بر نماد قتل ورزاو کیهانی به دست میترا میچرخد باز به همین صحنه اشاره دارد و لاجرم موسی و میترا یک موجودیتند و یهودیت نیز چیزی جدا از فراورده های رومی نیست همانطورکه خدای اعظم روم یعنی جوویس یا ژوپیتر نیز نامش فقط در تلفظ با یهوه فرق دارد. یعنی پیدایش یهودیت، یک تصفیه ی نژادی و ایجاد یک نظام کاستی در روم است که با تغییر معنا در شخصیت آسور یا فرمانروا به دست می آید. آسور زمینی با ال یا اله آسمانی برابر میشود و الاسار ایجاد میشود که باز یک نام دیگر برای یک مسیح شورشی یهودی متعصب علیه روم است که همراه پیروانش در قلعه ی ماسادا کشته شدند. رومی شدن نام الاسار به صورت اولیوس اسار، نام ژولیوس سزار را به دست میدهد که او هم تجسد انسانی ژوپیتر و به مانند کورش، یک فاتح درصدد رسیدن به فرمانروایی جهان است. البته کورش شاه فارسیان خوانده میشود و سزار شاه رومیان. همین باعث میشود لاکاپله، تصویر رومی را بر تصویر فارسی پیشگام بخواند چون به گفته ی او لغت فارسی تلفظ دیگری از لغت فریسی است که همان فرقه ی اشرافیت یهودا را نشان میدهد و یهودی شدن بعدی فرقه را گواه است. کورش توسط یک ملکه ی سکایی کشته میشود و نظر به این که برخی از قدرتمندترین اشرافیت های یهودی اروپا از نسل اشکنازیان یا سکاها بودند این روایت دیگری از انحطاط اخشوارش یا کورش توسط ملکه ی یهودیش استر است. لاکاپله نام اخشوارش را با خسروئس شاه پارسی شکست خورده از هراکلیوس امپراطور روم مقایسه میکند. این شکست، امپراطوری خسروئس را در جنگ و خون فرو میبرد و بر خرابه ی آن، امپراطوری اسلامی پیروان محمد پدید می آید. نام محمد به معنی بسیار ستایش شده لقبی آرامی برای مسیح است و بر این اساس، لاکاپله محمد را فرمی تصفیه شده از مسیح میشمرد، مسیحی که بین یهودیت و مسیحیت، دست به ایجاد تعادل زده است. روش به کار رفته هم از غرب می آید. درآنجا انجیل کلی شامل چهار انجیل اصلی، توسط یوهانی ها ساخته میشود که خودشان انجیل یوحنا را نوشته و به اناجیل قبلی ضمیمه کرده اند و این یوهانی ها همان هسته ی تمپلارها یا شوالیه های خادم اشرافیت کاست شده هستند. مسیحیت آنها چیزی بین یهودیت خشن کافر کش و کیش نصیری های صلح جوی پیرو یوحنای تعمیددهنده است و این یوحنای حواری هم شکل مسیحی شده ی یوحنای تعمیددهنده است که تمپلارها و جانشینانشان فراماسون ها او را مسیح اصلی میشمرند. صفت ناصری یا نصرانی برای مسیح هم به پیشینه ی نصیری مسیحیت برمیگردد. اگر دقت کنید، در تاریخ تمپلارها به درس آموزی آنها از فرقه ای از مسلمانان آدم کش موسوم به اساسین ها یا حشاشین اشاره شده که از فرقه ای شیعه به نام اسماعیلیه اند و و این اسماعیلی ها به نام نصیری شناخته میشوند. درواقع رابطه برعکس است و این اسماعیلی ها بازتولید شرقی تمپلاریسم هستند و البته همانطورکه مسیحیت های کاتولیک و یوهانی هر دو از یک هسته ی یوهانی پدید می آیند اسلام سنی و شیعه نیز هر دو از هسته ی نصیری های خودخوانده ی اسلامی یعنی اسماعیلی های تروریست برمیخیزند و به همین دلیل هم هر دو همینقدر خشنند. به نظر لاکاپله، آن مردمی که به نام مشرکین، هدف حمله ی اسلام جهادی تندخو قرار گرفته اند مسلمانان صلح جو و بی ارتباط با جنگ هستند. آنها را میشود در تاریخ یهودی-مسیحی و در ادامه ی کلیسای مرقیون یا مرقس یافت. آنها حصائیان هستند، فرقه ای با عقاید عرفانی و زاهدانه که بسیار صلح جویند و عقایدشان همه عقاید غنوصی است جز یک فرق بزرگ. درحالیکه غنوصی ها دنیا و ازجمله وجود انسان را عرصه ی نبرد دو نیروی متضاد روح و ماده میشمردند و روح را الهی و ماده را شیطانی میخواندند، حصایی ها از شقه ی یهودی خود این فرموده ی تناقض ساز بزرگ را به ارث بردند که همه چیز در دنیا در ید اراده ی الهی و خواست خدا است. همین تناقض به اسلام نیز رسید و به آن صدمات زیادی وارد کرد ولی قبل از آن، خود حصائیان را منکوب کرد. به لطف این آموزه، نوعی پرستش قدرت و زور به ادعای این که هر که زورش بیشتر است فرستاده ی خدا و جانشین او در زمین است پدید آمد و جامعه ی قمران را ایجاد کرد که مثل حصایی ها بسیار زاهد ولی برعکس آنها به شدت جنگجو و در عقاید یهود بسیار متعصب بودند و درحالیکه اکثر حصایی ها مردان مجرد بودند مردان قمرانی همسران و فرزندان بسیار داشتند. اینها نبرد خیر و شر در آموزه ی غنوصی را به این شکل از آن خود کردند که خودشان به عنوان یهودیت ستیزه جو در جایگاه خدا و بقیه ی جهان در جایگاه شیطانند. از میان اینان، ابیونی ها درآمدند که مسیح را فقط پیامبر و نه خود خدا میخواندند و ظاهرا اسلام یهودی تبار از طریق آنها به حصایی گری وصل میشود. یهودی زدگی ای که حصایی گری ایجاد کرد تا اعماق مراکز مرقیونی ها در مصر هم رفت و لاکاپله معتقد است آنچه به نام دین باستانی مصر میشناسیم درواقع همین مذهب نیمه یهودی قرون وسطایی است که تناقض های مشابهی را با خود حمل میکند. به عنوان مثال، در دین مصر باستان، مردم با روح خود موسوم به "با" به بهشت میروند ولی همزمان بسیاری از آنها مردگان خود را مومیایی میکردند به این خیال که برای زندگی ابدی باید جسم مرده سالم باشد. این نتیجه ی این اعتقاد یهودی تلمودی است که معتقد است وقتی جسد را در خاک دفن میکنید این تا آخرالزمان آنجاست و آن موقع به اراده ی الهی، مردگان از قبر درمی آیند و دوباره زنده میشوند. ظاهرا قبطی ها آنقدر باهوش بودند که بدانند مفاد جسد مرده در خاک جذب بدن موجودات دیگر میشوند و دیگر توی قبر نیستند و ناچار شدند رنج مومیایی کردن را بر خود هموار کنند. لاکاپله معتقد است تمام آثار واقعی مصر باستان درواقع بناهای مشرکینی هستند که زیر بیرق حکمرانان ممالیک و به موازات مسلمانان در مصر میزیستند و فقط سیطره ی کامل حکومت عثمانی بر مصر به دوران آنها پایان داد. لاکاپله آثار تغییر مضمون مسیح را با جانشین شدن هورس جنگجو و پهلوان به جای ازیریس نرمخو و مهربان می یابد. نام های هورس و ازیریس، هر دو تلفظ های مختلف عنوان آسور هستند. همین آسور را به صورت اهوره (مزدا) در زرتشتی گری نیز می یابیم جایی که نبرد خیر و شر در غنوصی گری به شکل نبرد نیروهای خیر اهوره مزدا و نیروهای شر اهریمن و در کالبدی به شدت مادی بین آفریده های خیر و آفریده های شر بازتولید میشود. مذهب زرتشت کیش فارسیان شمرده میشود که یک شعبه از فریسیان هستند. لاکاپله اساس مذهب زرتشت را یهودیت میداند و اضافه میکند آن اگرچه مشابهت هایی با مذهب بابلی هم دارد ولی ریشه ی رومی و اروپاییش بیشتر است. پیامبر مذهب زرتشت را شخصی به همین نام میدانند که در بعضی منابع یهودی-مسیحی با عزرای کاتب برابر شده است. لاکاپله مینویسد نام عزرا خود تلفظ دیگری از آسور است و بنابراین او همان مسیحی است که از شاه به پیامبر تبدیل شده است. نتیجه این که اگر میگویند کورش پس از فتح اورشلیم، عزرا را درآنجا مسئول مذهبی کرد، به خاطر این است که کورش، شکل شاهانه و عزرا شکل پیامبرانه ی یک مسیح واحد یعنی آسور هستند. همین زوج یهودی کورش و عزرا به زوج پارسی خسروئس و زرتشت تبدیل شده اند و خسرو را عنوان کلی شاهان پارسی تلقی کرده اند که مذهب زرتشت را بر پارس یا ایران حاکم نمودند. لاکاپله معتقد است مذهب زرتشتر یا زرتشت شکل عربی زدایی شده ی تعالیم شیعی است و دراینجا به نقش سهروردی در عرفان شیعی توجه میکند. اگر نام زرتشتر را به فرزند عیشتار (الهه ی زهره) معنی کنیم، نام سهروردی یا زهره وردی به معنی از نسل زهره، یک برداشت دیگر از این معنی خواهد بود و سهروردی همان کسی است که تعالیم اسلامی را به تعالیم زرتشت آمیخته است. همانطورکه عیسی مسیح توسط یهودیان و به جرم ارتداد کشته شد، سهروردی شیعی نیز توسط سنی ها و به جرم ارتداد کشته شد. آمر به قتل او صلاح الدین ایوبی همان کسی است که هم به حکومت اسماعیلی ها بر مصر خاتمه داده است و هم تمپلارها و بقیه ی صلیبیون را از سرزمین مقدس اخراج کرده است. قاهره پایتخت مصر در این زمان معروف به مستنصریه بوده است، ظاهرا به نام خلیفه المستنصر که اساسین ها هم پیروان پسر او نزار بوده اند. مستنصر میتواند به معنی نصرانی شده و نزار شکل دیگر نصر باشد. اما محل این اتفاقات مصر نیست. وقایع آخرین حکومتگاه بزرگ مسلمان ها در اسپانیا یعنی گرانادا یا قرناطه به کل شرق اسلامی فرافکنی شده است و سلسله ی حکمرانان قرناطه نیز ناصری خوانده شده اند تا تاییدی بر برابر بودن اولیه ی اسلام با کیش یوحنای تعمیددهنده باشد. به دوران آنها فردیناند آراگون فرمانروای مسیحی نیمه یهودی اسپانیا خاتمه داد که بعدا به شکل نوه اش فردیناند اول به خاندان هابسبورگ منسوب و ارشیدوک اطریش شد. برادر فردیناند اول یعنی شارل پنجم که ابتدا دوک هلند بود به مقام فرمانروایی روم مقدس رسید و به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ معروف شد، کلمه ای که هم در تلفظ و هم در معنی شکل دیگری از نام شارلمان بنیانگذار روم مقدس مسیحی دارد. نام شارلمان، بازی با نام سلیمان بزرگترین فرمانروای یهودا نیز هست و همزمان با شارل پنجم، یک سلیمان هم داریم که بر قستنطنیه یا روم عثمانی حکومت میکند. رومی که عثمانی ها فتح کرده اند یک روم یونانی است و لاکاپله توجه میکند که پاول قدیس که برای آموزش نا یهودی ها رفته است فقط با یونانی ها ملاقات میکند انگار که در روم چیزی جز یونانی و یهودی وجود ندارد. علت به نظر لاکاپله برابری یونانی و رومی در نزد مردم شرق است و این که عثمانی های شورشی علیه روم یونانی همان حشمونی های شورشی علیه سلوکی های یونانی هستند. سلوکی ها جانشینان اسکندر مقدونی در آسیای غربی هستند و اسکندر به عنوان فاتح پارس و پیروز نبرد ایسوس، نسخه ی دیگری از هراکلیوس امپراطور روم یونانی است. بنابراین فتح اورشلیم توسط حشمونی ها نیز نسخه ی دیگر فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها است و میتوان فتح اورشلیم توسط مسلمانان بعد از پیروزی هراکلیوس بر پارس را چیزی بین اینها خواند. لاکاپله، معتقد است شمعون مقتول رومی ها در آستانه ی عصر مسیحیت که کاندیدای مسیح بودن است، شمعون مکابی رهبر حشمونی است که به همراه پسرانش یهودا و ماتیاس توسط دامادش بطلمیوس حاکم اریحا ترور شد. ماتیاس همنام بنیانگذار حشمونی ها است و یهودا باز همان یهودای جانشین شمعون برده ی هرود. از ترور شمعون مکابی، فقط یک پسر او جان سالم میبرد که یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس است و یک مدل یهودی شده از یوحنا را نشان میدهد. او برمیگردد و کاهن اعظم میشود. ولی چون خود را شاه میخواند مورد نفرت فرقه ی فریسی که شاهی را از آن خاندان یهودا میدانستند قرار میگیرد و ازاینرو بر فریسیان سخت میگیرد. اگر یهودا دراینجا دوپهلو باشد، این پایانی بر دوران اول حشمونی است ولی به نوعی پایان خود حشمونیان و تبدیل آنها به عثمانی ها نیز هست. بنابراین روایت ممکنه ی دیگر آن در انتهای دوران حشمونیان اتفاق می افتد وقتی هیرکانوس دوم که انعکاس دیگری از هیرکانوس اول است، به کهانت اعظم اکتفا میکند و تاج شاهی را بر سر هرود کبیر میگذارد و این حکمران عرب، فرمانروای یهودیه میشود. یک شاه عرب در کنار یک شاه سابق عمدا کاهن شده ی یهودی، نشان از حکومتی دارد که زبان رسمی آن عربی است، ولی مذهب و روحانیتش عمیقا یهودی است، یعنی همان حکومت عثمانی. میشود گفت دولت حشمونی قبل از یوحنای هیرکانی، معادل عثمانی قبل از انکار رسالت تاریخی یهودا و یهودیت است که به شکل دوران روم یونانی مسیحی و معتقد به برتری عیسی از قبیله ی یهودا بازسازی شده و قبل از تاریخ عثمانی قرار گرفته است. اما این یونانی گری، احتمالا به هیچ وجه به معنی ارتباط اولیه با یونانی زبانان ارتدکس عثمانی نبوده است. چون به روایت کلمنت رومی، همکار پاول قدیس، پاول برای تبلیغ به مرزهای غربی روم رفته بود که میشود منطقه ی اسپانیا. بنابراین پاول، سخنگوی جریان به قدرت رسیده توسط فردیناند است که میخواهد بین مذهب یهودی خودش و مذهب مسلمانان شکست خورده یک آیین بینابینی درست کند و همین آیین به سبب موفقیت خود، الگوی مذهب وسیع تر روم مقدس منسوب به شارل برادر فردیناند میشود. یهودی شدن یوحنای نصیری توسط فرزندان یعقوب ابن اسحاق یعنی یهودیان را لاکاپله در نام یوحنان بن اسحاق آلمانو خاخام کابالیست شناسایی میکند که به وسپازیانوس دوک مانتوآ (مادرید) در اسپانیا خدمت میکرد. این وسپازیانوس نیز تبدیل به امپراطور وسپازیان فاتح اورشلیم شده است و فتح مخرب اورشلیم توسط امپراطور وسپازیان نیز همان فتح مخرب رم ایتالیا توسط شارل پنجم است.:

“from paul to mark: the laura knight-jadczyk commentaire”: m.lacapelle: 12aug2021

احتمالا واقعا مسیح، یک قهرمان رومی است که رونوشت های مختلف محلی منجمله رونوشت یهودی یافته قبل از این که یهودیت با ساختن مسیحیت یهودی تبار، رم را ببلعد. در این مورد، جالب است که به نوشته ی بارتلت، آپولونیوس تیانایی در قرن سوم به عنوان یک «منجی» در رم پرستیده میشد. بارتلت از قول لوسیان مینویسد کریستین (مسیحی) ها آپولونیوس را خدا میدانستند و به نام خدای رومی ها "آپولوس" میخواندند.:

king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p44

این آپولوس قطعا همان آپولو یا آپولون خدای خورشید است و نام آپولونیوس هم توسعه یافته ی نام آپولون است. پس ممکن است کلمه ی آپولوس به صورت پولوس خلاصه شده و یا این که آپولو و پولوس دو تلفظ مختلف از بلوس یا بعل عنوان کلی رب النوع های سامی باشند که دراینجا به عنوان لقبی برای هلیوس خدای خورشید استفاده شده است. پس به همین دلیل است که پولوس و آپولونیوس هر دو مدام در سفرند، چون خورشید هر روز در سراسر زمین سفر میکند. یکی از ویژگی های این سفر، ناچاری آن به ورود به جهان زیرین یا جهنم است که نام اروپایی آن یعنی hell همخانواده با نام هلیوس است. این، معادل مرگ خورشید است که در زمان آن یعنی غروب هنگام، خورشید سرخ و خونین میشود، درست مثل مسیح در موقع مرگ. بازگشت مسیح از قبر، همان بازگشت خورشید از دوزخ است و نبرد مسیح با شیاطین در زیر زمین همان نبرد خورشید با نیروهای تاریکی در جهان زیرین. این در طول سال هم تکرار میشود وقتی روح خورشید به جای کل سال قبل مسیحی در طولانی ترین شب سال، میمیرد و به صورت مسیح نوزاد از نو زاده میشود و پس از آن، روزها دوباره میل به طولانی شدن میگذارند. به نوشته ی بارتلت، درحالیکه به طور سنتی، نماد دی ماه یا زمان کریسمس در تقویم غربی یک جانور نیمه بز-نیمه ماهی است نماد این ماه در یک تقویم کلاسیک بودایی شرقی، یک وال یا نهنگ است که یک فیل از دهانش بیرون می آید. فیل، خدای خورشید است و نهنگ نماد نیروهای تاریکی و جهان زیرین. این نهنگ را باید سمبل دیگری از ماهی ای دانست که یونس را بلعید و بیرون داد. (همان: ص46)

بارتلت، نبرد آپولو با اژدهای پیتون و نبرد کریشنا با مار چند سر سشا را دو روایت از نبرد قهرمان خورشیدی با کلیت نیروهای جهنمی میبیند. اما آن را ضمیمه میکند به این فرموده ی جناب الیفاس لوی که در کابالا یا عرفان یهود، اژدها سمبل نور اثیری است و این نور اثیری است که قدرت ایزدی می آورد و این قدرت ایزدی دوزخی است. در انجیل نیکودموس آمده است که وقتیس مسیح به دوزخ رفت، موسی، داود، اشعیا و تمام قدیسان دیگر یهودیت را در آنجا یافت که چند صد سال بود در آتش دوزخ میسوختند و وضع بسیار بدی داشتند؛ اما عیسی آنها را به آسمان هدایت کرد و آنها در آنجا به خدمت خدای یهود رسیدند که در هیبت مردی با سر خر که سه گوی را در دست میچرخاند، منتظرشان بود. ربی الیشر نوشته است که شیاطین یا اجنه، همان فرشتگان سقوط کرده هستند که در تمام عناصر و اشیاء جهان مادی نفوذ کرده و به آن جان داده اند و نتیجه این که تمام جهان مادی همان جهنم است که الوهیت یا روح مثل خورشید به درون آن سقوط میکند و از آن در می آید. با این حال، جهنم توسط یک نیروی اثیری جان میگیرد که از پایین ترین آسمان و مترادف با اتمسفر یا جو زمین می آید و همه ی ما تحت تاثیر آن هستیم. این آسمان، اصل جهنم و نقطه ی مقابل بهشت است که بالاتر از 7 آسمان هفت سیاره قرار دارد. یک متن زرتشتی میگوید جهنم محل لولیدن مارها و عقرب ها و مورچه ها و بیماری ها و ارواح فیلسوفان ناوفادار به شریعت است. (همان: ص52-48) سنت جروم نوشته است ارواح عناصر، به شکل اجنه ای بز مانند است که همان ساتیرهای یونانی هستند و جادوگران در اسکندریه، یکی از این ساتیرها را استخراج و دستگیر کردند و برای کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری روم مسیحی فرستادند تا برایش جادوگری کند. نور اثیری این جهان، همزمان خدا و شیطان و در وجه خنثای خود، برابر نیروانای بودایی است. ازاینرو است که موسای خوب، با عصای مارشونده به جنگ عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون میرود و در هر دو طرف، مار به جای پیتون اژدهای مغلوب آپولو نشسته است. معنای مار در تمثیل یهودی-مسیحی روشن است: فرمانروای جهنم، شیطان در هیبت مار، حوا را فریفت و سبب اخراج انسان از بهشت شد. با این حال، بعضی روایات غنوصی، این مار را جسوس کریست یا عیسی مسیح میشناسند و با "خنف" معمار جهان مادی [= خنوم، خدای گوسفند شکل و سفالگر مصری] برابر میدانند. (همان: ص57-58)

یهودی ها و غنوصی ها ظاهرا باید جبهه های متضاد هم باشند. ولی کابالا از به هم آمیختن آنها منظور خاصی دارد. به هم ربط دادن اعتقادات این دو جریان در یک گرته برداری دل به خواهی و سپس حواله دادن این دین سازی به آدم ابوالبشر، نتایج اجتماعی خاصی دارد که اصلا لازم نیست فلسفه اش را به مردن یاد بدهید و فقط کافی است مفاد مختلف آن را در لای انواع تولیدات رسانه ای و فرهنگی تحت حمایت قدرت های سیاسی مختلف، به کله ی مردمن بریزید تا ناخودآگاه آنها را در ذهنشان ترکیب کنند و به سنتز برسند. اگر قبول کنیم که دنیا جهنم است ولی نیروهای شیطانیش با قوانین "خدای خوب" یهود کنترل و تضعیف میشود، آن وقت جهنمی ترین کس، قدرتمندترین کس است چون کمتر از همه تحت شمول قانون عرف قرار دارد ولی همزمان خدایی ترین کس نیز همو است. چون همانطورکه تورات میگوید: «هر که خون انسان را بریزد، خون او به دست انسان ریخته خواهد شد، زیرا او [یعنی یهوه] انسان را به صورت خدا آفریده است.» (سفر پیدایش 9 : 6) پس هر کس بیشتر از همه انسان بکشد و از این طریق، کشتگان را به سزای اعمالشان برساند خداتر است و خدایی او بخصوص وقتی ثابت خواهد شد که خودش مشمول قانون فوق نشود و علیرغم کشتن هزاران نفر، به مرگ طبیعی بمیرد. ازاینرو است که شنل قدرت، شنل ایزدی مسیح است.

مسیح نیز اگرچه خود خدا بود ولی قوانین خودش را رعایت نمیکرد. چون وجودش به دلیل ایزدی بودن، فراتر از زیست مردم عادی بود. در هندوئیسم، گفته میشود که بدن انسان ها در اثر اعمال بدی که مرتکب میشوند کم و زیاد ماده ای از جنس کارما یا قانون کیفری تولید میکند و این ماده ی کارمایی در اثر تولید مثل یا خروج از بدن پس از مرگ و ورود به خاک و ازآنجا بدن موجودی دیگر، میتواند در بدن های مادی دیگر ورود کرده و اثرات ناخوشایند بر آنها بگذارد. حتی کارما میتواند از طریق معاشرت با مردم دیگر ولو در حد همقدمی یا همسفرگی، مثل مرض نادیدنی به بقیه منتقل شود. ازاینرو است که هندوئیسم و بودیسم، معاشرت بر مردم عادی را بر زاهدان و بزرگان منع میکنند چون مردم عادی به دلیل بی فرهنگی و همنشینی در جمعیت بزرگ و رد و بدل پیاپی کارما با هم میتوانند باعث سقوط مرد آزاده شوند. در یهودیت هم معاشرت با بدان نهی شده ولی دلیل آن دقیقا مشخص نشده است. با این حال، عیسی با دزدان و بدکاران همسفره میشد و فریسیان او را با انگشت به هم نشان میدادند و میگفتند «این مرد را ببینید که ادعا میکند مرد خدا است ولی با بدکاران نشست و برخاست میکند.» و مسیح هم در جواب میگفت «نیکان به من نیازی ندارند و من به سوی بدکاران فرستاده شده ام». کارمای بدکاران بر عیسی اثر نمیکرد چون عیسی ایزدی بود و چون کارما جذب نمیکرد نیازی هم به رعایت قوانین خودش نمی یافت. این بود که فریسیان یک روز او و حواریونش را دیدند که دارد قانون ممنوعیت در روز سبت را میشکنند و باز ایراد گرفتند که تو چه جور مرد خدایی هستی که برای احیای تورات آمده ای، ولی قانون طلایی تورات در ممنوعیت سبت را زیر پا میگذاری؟ پاسخ عیسی هم این بود که من خودم خدا هستم، خودم قانون را بر مردم وضع کرده ام، خودم هم میتوانم هر جا دلم خواست قانون خودم را نقض کنم.:

“the holy gospel according to st mark by shri guru toshani tika”: jan mares: chao1

حالا فرض کنید به جای عیسی مسیح، مردی را داشته باشیم که لباس قدرت را پوشیده و به طور تمثیلی آپولونیوس و درواقع نسخه ی یهودیش یعنی مسیح شده است. آیا میتوان به این قدرتمدار ایزدی هیچ ایرادی گرفت که چرا قوانین را دور میزند؟ حالا فرض کنید انبوهی از این قدرتمداران ایزدی داشته باشیم که همه شان مدام قانون را زیر پا بگذارند. چه بلایی بر سر دنیا می آید؟ ظاهرا دموکراسی برای همین آمده است؛ برای این که پوشندگان شنل دراکولا، همه شان قدرتشان به حدی باشد که بتوانند همدیگر را خنثی کنند و چنین خنثی سازی ای هم فقط با مجبور کردن همکاران به رعایت قانون از طریق اعمال قدرتی بالاتر که قاعدتا خدایی تر است ممکن است، چون هر کس هر جا بتواند کسی را به قانون خودش مجبور کند قطعا از خدا تقلید کرده است. تصویر گول زنکی که ایجاد میشود این است که مدام در اخبار آدم هایی را میبینیم که همدیگر را گیر قانون می اندازند و یک لحظه دچار توهم میشویم که نکند واقعا بر سیاست قانون حکمفرما است و ما حسش نمیکنیم. شاید یک دلیل این توهم این باشد که انبوه خدایان سیاسی، قانون به تن کردن شنل کنت دراکولا را رعایت نمیکنند و به جایش کت و شلوار میپوشند.

بازارسازی ماتریالیستی با پوشش عرفان: جنبش عصر جدید و نقاب یونگی آن

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1985 نوشتاری از والتین تومبرگ (درگذشته به 1971) منتشر شد که اظهار برائت او از جنبش عصر جدید و جریان های معنوی نو ظهور دهه ی 1960 را تایید میکرد. قابل باور بود که او این کار را کرده باشد چون قبلا صحبت هایی از اختلافات او با جریان های عرفانی کابالایی حاکم بر غرب منتشر شده و ظاهرا همان ها سبب تقویت تردید منلی پی.هال در سلامت و صداقت این جریان ها شده بود. هال که اسطوره شناس نجومی مشهوری بود و مردم زیادی را به معنویت و صلح جهانی دعوت کرده بود، با فاصله گرفتن از جنبش شبه معنوی انقلابی دهه ی 1960 و افشاگری درباره ی حلقه های اداره کننده ی آن، فحش و ناسزاهای زیادی را از جانب این جریان ها به جان خرید. هال در سال های آخر عمر، به مسیحیت بازگشته بود و اگرچه تلقیش از مسیح با کلیسل خیلی فرق داشت و هنوز تابع نظریات اختری پیشین خود درباره ی تطابق مسیح و اساطیر نجومی بود، اما به بیشتر اخلاق مسیحی احترام میگذاشت و مشکلش با جریان پیش برنده ی انقلاب فرهنگی دهه ی 60 این بود که آنها داشتند اخلاق و معنویت را با هم نابود میکردند، مسیری دقیقا برعکس دعوت اولیه ی زیرکانه شان به معنویت. دیوید مایکل شرمن که پیرو جریان های معنویت جوی پیشین، در حال تطبیق افسانه های مسیح با پاگانیزم مرده ی باستان و پاگانیسم زنده ی هندوستان و شرق دور بوده است، در درس گفتارهای خود، جانب تومبرگ و هال را گرفته و گفته بود که آنها انسان های واقع بینی بودند چون توانسته بودند از یکی از پرده های بزرگ گنوستیسیسم قدیم که سببساز فریبکاری های نئوگنوسیسم حاکم بر جنبش های دهه ی 1960 شده بود بگذرند. گنوسیزم افراطی و منحرف، جهان مادی را یکسره بی ارزش نامیده و مانع از ارتباط گیری مردم با خدا از طریق آفریده هایش یعنی موجودات و پدیده های جهان در عرفان پاگانی شده بود که اگر این میزان تطهیر کردن خدا از انعکاسش در صفات آفریده ها رقم نخورده بود، عرفان زدایی از داستان های تورات و انجیل و ظاهرگرایی افراطی کلیسا نیز به وقوع نمیپیوست. مادیگرایی و لذت پرستی افراطی، نتیجه ی باور این آموزه ی غنوصی حاکم بر یهودیت و مسیحیت است که هر چیز مادی و این جهانی، بی ارزش و ابلهانه است و بنابراین هیچ قانونی آنقدر اهمیت ندارد که بخواهیم بر سر زیر پا گذاشتن آن حرص بخوریم؛ آخرش به این جا میرسید که جان و مال و آبروی مردم نیز اهمیت ندارد و میشود همه شان را دزدید؛ همان قانون بالقوه ی حاکم بر مادیگرایی جهان غرب که با تزریق بیشتر پوچ گرایی غنوصی به آن در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بالفعل شد. همین اتفاق در هند هم افتاد و واکنشی به پوچ گرایی جریان مذهبی مشابه مایاوادا بود که همه چیز در جهان را مایا یعنی توهم میخواند. در هر دو مورد، انحطاط با افراط در ایدئالیسم با بی ارزش دانستن هر چیز زنده ی موقت و میرا به نفع بزرگ کردن بی مرگی و ابدیت خدا اتفاق افتاد. به نظر شرمن، آنچه اتفاق افتاده است را زرتشتی گری بهتر اسطوره پردازی کرده است چون در این مذهب، مطابق نوشته های کلاسیک، نخست دو خدای متضاد و خیر و شر یعنی اهوره مزدا و اهریمن، فرزندان و درواقع دو پاره ی وجود یک خدای بزرگتر یعنی زروان بودند ولی در زرتشتی گری کنونی، اثری از زروان به جای نمانده و همه چیز در دعوا و جنگ اهوره مزدا و اهریمن خلاصه میشود. علت این است که در هم فرو رفتگی چیزهای مفید و مضر برای انسان در وجود خدایی واحد انکار شده و درنتیجه همه چیز اهورایی و اهریمنی، و بنابراین خیر مطلق یا شر مطلق، سفید یا سیاه تلقی شده است. اینطوری فرقی بین خاکستری (زروان) و سیاه (اهریمن) باقی نمیماند. بنا بر منابع کلاسیک، زروان همان کرونوس یا ساتورن خدای زحل است که موکل روز شنبه میباشد که برای یهودیان، روز وقف یهوه است. شنبه در بسیاری از جوامع سیلان و هند و نپال، روز ناراسیمها تجسم شیر شکل ویشنو در هندوئیسم و اوالوکیتشوارا در بودیسم بوده است و در نپال، شنبه که روز آیینی نسبت به ناراسیمها است تعطیل است. این تجسم شیرشکل و ترسناک و نابودگر را هر دو مذهب با شیوا خدای نابودی هندو تطبیق میکردند و شیوا را فرم خشمگین ویشنو/اوالوکیتشوارا تلقی مینمودند. همانطورکه میدانیم، شیر تجسم یهوه خدای یهود است. شیر در عبری "آریه" نامیده میشود، لغتی که فرم عمومی تر سامیش آری یا آریا، با کنایه شدن شیر به انسان اشرافی، باعث نام گیری ملت برگزیده ی متون هندی به آریا شده است. نازی ها که نژاد آلمانی را آریا نامیده و مقابل یهود قرار داده بودند، متوجه نبودند که نام مقدسشان هنوز وابسته به اعتقادات بنیادی یهود درباره ی خدایشان است. ریشه ی نام به کار رفته برای شیر درنده، با نام های عمومی تر خدا چون آشور، شرو، هرو، هری، علی، ال، ایلو، اله و الله برابر است و این شیر به عنوان یک موجود بلعنده و بیرحم، قانون حاکم بر جهان مادی را که مثل یک شیر، هر چیز باقی ممکن را از بین میبرد نشان میدهد. چون از بین رفتن موجودات مشمول حکم زمان است، این به اوروبوروس یا مار زمان هم تشبیه میشود که از خودش تغذیه میکند. دراینجا جنبه ی رحمان و مهربان خدا درست مثل اهوره مزدا در مقابل اهریمن و شیطان در مقابل مسیح، با جنبه ی کشنده درگیر است و این در حکم درگیری کریشنا شکل مثبت و دوست داشتنی ویشنو به شکل یک پسر جوان با کالیوا یا مار چند سر است که معادل سشا ناگا مار چند سر بستر ویشنو نارایانا نیز هست. ترکیب مار و شیر، شکل اولیه و یبنیادین اژدهای چینی را میسازد که مرکب «گوان یین» الهه ی محبوب بودایی است. گوان یین جنبه ی زنانه ی اوالوکیتشوارا است و مطابق قانون عمومی الهگان، به عنوان جنبه ی مادینه ی خداوند، جهان مادی را نشان میدهد که مرگ و تغییر بخش لاینفک آنند. آیین های رقص شیر و رقص اژدها در جشن سال نو چینی به سبب ارتباط این موجودات اسطوره ای با تغییر به نو شدن سال گره خورده اند. در بسیاری از نواحی، جوانان گرداننده ی پوست شیر حین رقص شیر، وقتی به کودک وارد شده به نوجوانی میرسیدند، به طور صوری او را از دهان شیر میگرفتند و داخل پوست شیر میبردند و بعد از جنبش هایی نامرئی درون لباس شیر، کودک را از دهان شیر برمیگرداندند. این درواقع تقلید خورده شدن فرد توسط شیر زمان برای ورود او به دوره ی جدیدی از عمرش و آماده کردن او برای بزرگ شدن و بلوغ بود. آن را میتوان با خورده شدن فرزندان ساتورن توسط او و بعد بیرون آمدن دوباره شان از دهان پدر توسط ژوپیتر یا زئوس پسر نجات یافته ی ساتورن مقایسه کرد. شرمن، میگوید فرزندان ساتورن که توسطش خورده میشوند همان جلوه های مختلف خدا در مذاهب مختلف در جغرافیاها و دوره های مختلف است که هیچ یک ابدی نیستند و همه باید به کالبد مذهب واحد اولیه بازگردند تا جای به تعابیر جدید از خدا و دین دهند. اما زئوس که فرزند کرونوس است ولی پدرش را سرنگون میکند همان فرزند ساتورن و درواقع همان جلوه ی یهوه است که اراده کرده باقی بماند و جاودان باشد و این همان پادشاه جدید جهان است که خدای فرزندخوار و نادائمی و ناعمومی سابق را سرنگون میکند. خدای سابق در جاهای مختلف به موجودات مختلف زمین تشبیه شده و مذاهبی که در حکم فرزندانش هستند را به وجود آورده بود. ازاینرو همتای هندویش پوروشا یا پرجاپتی است که مثل مسیح یا یهوه در هیبت انسان قربانی میشود. برای پوروشا هدف از این قربانی شدن، پیدایش موجودات جهان از بدن او است. پس کسی که بخواهد حاکم همه چیز شود، باید همانطورکه زئوس تمام فرزندان قبلی کرونوس را احیا و دور خودش جمع کرد، همه ی مذاهب را متحد کند تا پوروشا احیا شود. تعبیر وحدت وجودی از یهوه در یهودیت و کریشنا در هندوئیسم نیز از این سبب برجسته شده است. شرمن، راماکریشنا را که خود را تجسد دوباره ی شری چایتانیا میخواند به سبب همکاری با تئوسوفی مسئول دوباره نویسی مذهب کریشنا و همشکلی آن با یهوه بنا بر وحدت وجود کابالا میخواند. اما به نظر شرمن، این جریان دوگانه ی شرقی-غربی، یک جریان ضد معنوی و ضد اخلاقی بود که بیشتر قصد تکه تکه کردن جامعه به بهانه ی جایز بودن تمام فرقه ها را داشت.:

“NEO-GNOSTIC SOUL-KILLING MIS-INFORMATION”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

شرمن، نقش کیش بنگالی کریشنا در طرح ایجاد شورش علیه ستم با متحد کردن حداکثر مردم در ایجاد فکر متحد کردن گروه های ناذیرفته علیه جریان رایج به همان شکل که در انقلاب فرهنگی 1960 پیش آمد را به سبب تاثیر گذاری آن از طریق گاندی بر مارتین لوترکینگ در جامعه ی امریکا و به دنبالش کل جهان بسیار برجسته میبیند. به نوشته ی وی، زمانی که مسلمانان هندوستان را گرفتند، برای مبارزه با مذاهب بومی، فرقه ی برهمن های مایا وادا را که همه ی لذت های مادی را توهم میدانستند و سختگیری مذهبی بر ملت روا میداشتند را به قدرت رساندند و به طبقه ی حاکم در هند تبدیل کردند. ازآنجاکه این برهمن ها مردانی دین به دنیا فروش و خادمان حکام بیگانه بودند مذاهب و فرق، آنها را طریق دروغین میخواندند و در عوض، بین خودشان بر سر این که کدامشان طریق راستند اختلافات بالا میگرفت. به دلیل سیطره ی ظلم و بی عدالتی و تشتت و نژادپرستی کاستی، اوضاع ناخوشایندی بر کشور حاکم شده بود. در این شرایط، در بنگال قرن 16، شری چایتانیا که تجسد دوباره ی کریشنا بود، در کنار نیتیاناندا که تجسد دوباره ی بالاراما (نابرادری کریشنا) بود، مردم را به صلح دعوت کردند و مظلومان را مورد تفقد قرار دادند. آنها زنان و همجنسگرایان و کاست های پست نژادی را که مورد تحقیر هندوئیسم حاکم بودند، مردم برگزیده ی خدا خواندند و از حقوق آنها دفاع کردند و این مظلوم پروری را تا جمع آوردن مذاهب مغلوب و تضعیف شده به دور خود، گسترش دادند. ازآنجاکه شورش ها و ناآرامی های پیاپی صدمات زیادی به دولت و امنیت جامعه وارد کرده بود، جمع آمدن مردم دور کیش چایتانیا نظر حاکم مسلمان بنگال را به خود جلب کرد و او متوجه شد که میتواند از این کیش، به عنوان وسیله ای برای اتحاد مردم سرزمین استفاده کند. ازاینرو دستور به ترکیب مذهب کریشنای شری چایتانیا با اسلام داد و این گونه تصوف اسلامی در بنگال پدید آمد و ازآنجا به همه سو گسترش یافت. به نوشته ی شرمن، به دلیل پیشینه ی شری چایتانیا بود که انقلاب گاندی در هند، با شعار شورش صلح آمیز پیش رفت و پیرو یافت، اگرچه بعد از انقلاب، هندوئیسم تندخو، تعاریف نامسلامت آمیزتری از کریشنا را ترجیح داد. نکته ی جالب در این داستان این است که شری چایتانیا اتحاد ملت را با زیر پر و بال گرفتن همان کسانی شروع میکند که دموکراسی خواهی غربی نوین هم با ادعای حمایت از حقوق آنها خود را توسعه داد: زنان، همجنسگرایان و نژادهای ستمدیده (برای غربی ها: سیاهان و مهاجران خارجی).:

“is a popular uprising inspired by the holy spirit/paramatma or not?”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

آمادگی غرب برای پذیرش جریان هندی احتمالا موضوعی غیر عادی نیست، چون داستان شری چایتانیا آنقدرها هم هندی نیست و بیشتر به نظر میرسد که یک جریان خارجی و حتی اصالتا اسلامی در منبع هندی خود بومی سازی شده باشد. اتفاقا خود شرمن در جای دیگری نشان داده است که کریشنای مورد بحث، مابه ازاهای خارجی دارد. وی از تجربه ی ملاقاتش با صوفیان مسلمان در افغانستان می گوید و این که همه ی آنها معتقد بودند الله به شکل یک پسر زیبا با ظاهر دوجنسه است و یکی از دلایل این که شریعت رسمی اسلام، آنها را باطل میدانست، همین بود. توصیف آنها از الله نزدیک به توصیف هندوان از ظاهر کریشنا و بالاراما است که نوجوانان ابدی هستند. در بین مردان افغان، رقصیدن "بچه" ها یعنی پسران در مجالس رقص امر رایجی است. این، رسمی قدیمی در سرزمین های اسلامی است که غربی ها آن را بیشتر با "کوچک" های عثمانی به خاطر می آورند. "کوچک" به پسرانی گفته میشد که در لباس زنانه در مجالس عروسی یا ختنه سوران یا مانند آنها نوعی رقص را که امروزه زنانه تلقی میشود و با تکان های شهوانی باسن همراه است اجرا میکردند و تا زمانی که جوانیشان زایل میشد به این شغل ادامه میدادند. کوچک ها بسیار بیشتر از "چنگی" ها یا رقاصان زن بین مردان محبوبیت داشتند و گاهی مردان بر سر تصاحب آنها با هم زد و خورد میکردند. طی مدرن سازی عثمانی از اواخر قرن 19 تا اوایل قرن بیستم، کوچک ها حمایت دربار از خود را از دست دادند و کم کم مضمحل شدند و درنهایت شکلی مضحک از آنها با مردان زمخت سبیلویی که در لباس زنانه و تحت نام "کوچک" در مجالس میرقصیدند باقی ماند تا این که این اواخر، با کم شدن حساسیت ها تدریجا در حال بازگشتند. مشابه کوچک ها در شبه جزیره ی عربستان تحت عنوان "خنیث" و در مصر تحت عنوان "خول" شناخته شده است. در تمام این کشورها آمیزش جنسی مردان مسن و حتی پیرمردان با پسران نوجوان رواج داشته که شرمن آن را به شدت نکوهش میکند و نتیجه ی تحریف مفهوم هماغوشی با خداوند در تصوف اسلامی میشمرد و یادآوری میکند که در داستان کریشنا او فقط با نوجوانان بسیار صمیمی است و نه مردان بزرگسال. شرمن، صحنه های شادی کریشنا و دوستانش را با رقص کوریت ها یا نژاد اول بشر مقایسه میکند که محافظان زئوس در زمان نوزادی زئوس در کرت بودند و این را به نظریه ی پروفسور جین هریسون کلاسیک نویس مرتبط میکند که گفته بود زئوس اولیه ی یونانی-رومی، در اصل، کوروس یا هلیوس خدای جوان صورت بی ریش بود که بعدا بیشتر به نام آپولو شناخته شد و همین خدا در روندی دیگر، ابتدا به مگیستوس کوروس و سپس هرکول پهلوان نیز تبدیل شد. شرمن، نام کوروس را با کریشنا و نام رادا معشوقه ی کریشنا را با رودا همسر و درواقع نیمه ی زنانه ی هلیوس کورس تطبیق میکند و صحنه های رقص کریشنا با دختران شیردوش را نیز با صحنه ی احاطه شدن آپولو توسط میوزها یا الهگان هنر تطبیق میکند. نام هلیوس از ریشه ی علی، ایلو، اله و الله است و الله را مسلمانان با یهوه ی یهود برابر کرده اند. این باعث میشود تا تصویر یهوه ی دوجنسه موسوم به آدم کدمون در کابالای یهودی در تصوف اسلامی برجسته تر شود. آدم کدمون، همان خدا در هیبت آدم ابوالبشر است که نیمه ی زنانه اش به شکل حوا از او جدا میشود و خودش به شکل مردی زمخت درمی آید که تصور معمول یهوه نیز هست. شرمن، لغت "حوا" را با لغت هندی "جیوا" به معنی جان یا مایه ی زندگی فرد در زندگی مادیش میبیند. کلی ترین معادل حوا در هندوئیسم در مقام یک الهه، به نظر شرمن، "مایاگ الهه ی توهم است که سرشت جهان مادی را نشان میدهد. به نظر او "حوا" همچنین تلفظ دیگری از hebe نام همسر هرکول است. hebeنام جامدار خدایان نیز هست، مسئولیتی که در روایات مشهورتر به یک پسر به نام گانیمد محول شده است. به نوشته ی پوزانیوس و استرابون، در سیسیون و فیلیوس، هبه را با عنوان "گانیمدس" در بیشه ای مقدس پرستش میکردند. "هبه" نام دیگر کوره یا پرسفونه نیز هست. نام کوره شکل مونث کورس است و او در مقام پرسفونه زوجه ی هادس یا پلوتو خدای مردگان است که معادل هندویش شیوا است. هادس به عنوان ارباب مرگ، خدایی که جنبه ی مادینه و جاندارش از او جدا و مستقل شده است را نشان میدهد.:

“the bridal mysticism , gender of god in Islamic divine love”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

منلی پی.هال نیز پس از یک انتقاد کلی از آلودگی کابالای یهودی و قبالای مسیحی به خرافات غریب و جادویی یهود و حقه بازی خواندن فروش کتاب های ششم و هفتم موسی که جادوی موسی می آموزند، با کنایی بودن مضمون آدم ابوالبشر و دوجنسگی آن به کنایه از دوجنسه بودن خدا آنطورکه کابالا از کتاب مقدس برداشت میکند موافقت میکند و می افزاید به دلیل از بین رفتن متون قدیم یهودی توسط کلیسای مسیحی و خلاصه شدن یهودیت به عهد عتیق، بخش پنهانی عقاید قدیم یهود به طور رمزی و توسط یهودیان نویسنده ی عهد عتیق در کتاب مقدس گنجانده شده و ازاینرو است که گفته میشود هیچ وقت یک مسیحی نخواهد توانست به معانی واقعی عهد عتیق دست یابد و حتی ذهنش هم به کنه ی آنها راه نمی یابد چون جرئت ندارد با این واقعیت تناقض آمیز که نویسندگان یهودی کتاب مقدس به خدایان متعدد از نوع خدایان یونانی اعتقاد داشتته اند، مواجه شود. با این حال، بعضی از جنبه های پنهان داستان پیدایش عهد عتیق در کلیات با زیربنای یونانی اعتقادات کلیسا قابل تکمیل و بازسازی است همانطورکه در نوشته های فیلو جودائوس دیده میشود. فیلو آدم عهد عتیق را که حیوانات را در بهشت نامگذاری میکند، ذهن انسان به طور کلی میدانست که با نام نهادن بر مخلوقات، آنها را با ویژگی های متمایزشان، کلاما نیز از هم باز میشناخت اما نمیتوانست راز طبیعت خود را درک کند و ازاینرو بی نام ماند و فقط آدم به معنی انسان خوانده شد. آدم همچنین به موناد فیثاغورسی تشبیه شد که به واسطه ی حالت وحدت کامل خود میتوانست در حوزه ی عدن ساکن شود.: «هنگامی که از طریق فرایندی شبیه به شکافت، موناد به دوآد تبدیل شد-نماد مناسب اختلاف و توهم- موجودی که به این ترتیب شکل گرفت از خانه ی آسمانی خود تبعید شد. بدین ترتیب، انسان دوگانه از بهشت متعلق به خلقت تقسیم ناپذیر بیرون رانده شد و یک کروبی و شمشیری شعله ور در دروازه های جهان علی نگهبانی دادند. درنتیجه، تنها پس از برقراری مجدد وحدت در درون خود، انسان میتواند حالت روحانی اولیه ی خود را باز یابد. به گفته ی ایساریم، دکترین مخفی اسرائیل وجود چهار آدم را تعلیم میداد که هر کدام در یکی از چهار جهان قبالایی ساکن بودند. آدم اول یا بهشتی، به تنهایی در حوزه ی آزیلوتیک زندگی میکرد و در ذات او همه ی ظرفیت های معنوی و مادی وجود داشت. آدم دوم، در کره ی بریه ساکن شد. مانند آدم اول، این موجود دوجنسه بود و بخش دهم بدنش یعنی پاشنه ی پا یا ملخوت، مطابق با کلیسای اسرائیل بود که سر مار را کبود خواهد کرد. آدم سوم و به همان ترتیب دوجنسه، در بدنی از نور پوشیده شد و در کره ی یزیره ساکن شد. آدم چهارم، صرفا سومین آدم پس از سقوط در کره ی آسیه بود؛ در آن زمان، انسان روحانی پوسته یا پوست حیوانی پوشید. آدم چهارم، هنوز به عنوان یک فرد واحد در نظر گرفته میشد، هرچند در ذات او تقسیم صورت گرفته بود و دو پوسته یا بدن فیزیکی وجود داشت که در یکی قوه ی مذکر و در دیگری قوه ی مونث تجسم یافته بود. برای جزئیات بیشتر به اسحاق مایر مراجعه فرمایید. ماهیت جهانی آدم در روایات مختلف در مورد مواردی که از آنها تشکیل شده آشکار شده است. در اصل مقرر شده بود که "کثیفی" که در شکل دادن به او استفاده میشود باید از هفت سیاره مشتق شود. با این حال، از آن جایی که این سیارات از دادن مواد خود سر باز زدند، خالق با زور، عناصری را که در دستورالعمل آدمی به کار گرفته میشد، از آنها خارج کرد. آگوستین قدیس، یک نوتاریکن به نام آدم کشف کرد. او نشان داد که چهار حرف نام adam، چهار اولین حروف کلمات عبارت Anatole dyis arktos mesembria هستند؛ نامی یونانی برای چهار گوشه ی جهان. همین نویسنده همچنین نمونه ی اولیه ی مسیح را در آدم میبیند زیرا مینویسد: "آدم میخوابد تا حوا شکل بگیرد. مسیح میمیرد تا کلیسا تشکیل شود. در حالی که آدم خواب است، حوا از پهلوی او شکل میگیرد. هنگامی که مسیح در حال مرگ است، پهلوی او با نیزه کوبیده میشود که درآنجا آداب مقدس برای تشکیل کلیسا جاری میشود."» هال معتقد است اگر این داستان ها را ساده سازی کنیم، به این نتیجه میرسیم که مسلمانان وقتی میگویند بهشتی که آدم از آن اخراج شد، جایی در زمین نبوده و سرزمینی آسمانی است، از تمام فرقه های دیگر که در این موضوع توافق ندارند، به حقیقت نزدیکترند، هرچند برخی احادیث اسلامی که آدم را غولی عظیم میشمرند که در چند قدم، زمین را طی میکرد و جورج فورت مور، روایات پایه ی یهودی آنها را هم برشمرده است، بازمانده ی این تفکرند که آدم از بهشت اخراج شده، تکه ای از جهان ایزدی بود که تبدیل به جهان مادی شد و درنتیجه به عظمت دنیا بود. اما آدم برابر با انسان نیز هست چون انسان «کیهان کوچک» است و خود را از مداقه در جهان بازمیشناسد. هال مینویسد: « از نظر فلسفی، آدم را میتوان به عنوان نماینده ی انسان –دوجنسه و نه در معرض زوال- در نظر گرفت. انسان فانی از این ماهیت کامل تر، درک کمی دارد. همانطورکه روح حاوی ماده در درون خود است و هم منشا و هم حالت غایی ماده نامیده شده است، حوا نیز نمایانگر بخش پست تر یا فانی است که از آن خارج شده است یا وجود موقتی در خلقت معنوی بزرگ تر و کامل تر دارد. حوا که نماینده ی بخش فرودست فرد است، وسوسه انگیزی است که با توطئه با مار دانش فانی، آدم را در حالت خلسه فرو برد که در آن از خود برتر خود بی خبر بود. وقتی آدم ظاهرا از خواب بیدار شد، درواقع در خواب فرو رفت، زیرا او دیگر در روح نبود، بلکه در بدن بود. در درون او تفرقه رخ داد، آدم واقعی در بهشت آرام گرفت درحالیکه بخش کوچکش در موجودی مادی یعنی حوا تجسم یافت و در تاریکی وجود فانی سرگردان شد.» یوهانی ها فرقه ای از مسیحیت بودند که یوحنای حواری را که پسرعموی مسیح بود، شاگرد برگزیده ی مسیح میدانستند و معتقد بودند او باید به جای پطرس، پاپ رم و جانشین سیاسی مسیح میشد؛ آنها در جنگ صلیبی داخل اروپا توسط کلیسایس کاتولیک پطرس، سرکوب شدند ولی بازمانده هایشان به تمپلارها و سپس فراماسون ها ملحق شدند و بر آنها اثرگذاری کردند. برخی از یوهانی ها اعتقاد داشتند یوحنای حواری، اصل انجیل را زیر خاک معبد خدا در اورشلیم کشف کرده است. این دیدگاه، بیانگر این است که از مدت ها داستان زندگی مسیح پیشبینی شده و او بخشی از یک جریان قدیمی تر بوده و اختراع این داستان، مستلزم آن است که در قرون وسطی هنوز بسیاری از مردم میدانستند که تمام چیزهای مثبتی که به مسیح نسبت داده میشوند به هیچ وجه با او به زمین وارد نشده اند.:

Qabbalistic keys to the creation of man: manly p.hall: sacred-texts.com

اگر مسیح همان آدم باشد و قتل مسیح همان به خواب رفتن آدم با تبدیلش به حوا باشد، پس کلیسا در تطبیق با حوا نماینده ی زندگی این جهانی و کاملا مادی است. البته مسیح طی سه روز تمثیلی از مرگ بیدار شده و از نظرها غایب شده است، اما این که روز میان مرگ و رستاخیز چه بوده، جالب است. بارتلت توجه میکند که شنبه روز بین روز قتل مسیح (جمعه) و روز رستاخیز او از قبر (یکشنبه) است و درواقع شنبه روز نبرد مسیح با شیاطین در جهان زیرین یا دوزخ است. شگفت انگیز است که شنبه روز زحل یا ساتورن است که جشن ویژه اش ساتورنالیا در ابتدای زمستان و در ایامی که به طور سنتی برج جدی یا بز نماد آن است، اکنون تبدیل به کریسمس یا جشن میلاد مسیح شده است و در همان حال، بز ساتورن به نماد شیطان یا هرآنچه ضد خدایی است تبدیل شده است. ساتورنالیا به یاد دوران طلایی ساتورن و عصر یگانگی بشر در آن برگزار میشد، زمانی که هیچ گناهی شرآفرین نبود و هیچ ممنوعیتی وجود نداشت و بنابراین هیچ موجود ماوراءالطبیعی مثلا زئوس پسر ساتورن اعمال مردم را مجازات نمیکرد. اگر بخواهیم آن را برای امروز بازآفرینی کنیم، باید از زئوس یا یهوه ی کنونی فاکتور بگیریم، کاری که جادوگران یهودی میکنند و فکر میکنند خدا روز شنبه خواب است و میتوان در سبت یا شنبه همه جور فسق و فجور و گناهی مرتکب شد، همان چیزی که سبب برگزاری جادوی سبت سیاه در این روز میشود. مرگ مسیح در شنبه ی تمثیلی نیز شکل دیگری از همان خواب یهوه در شنبه ی یهودی است. این روز خاص، محدودیت بخشی به ماهیت خود یهوه در تطبیق با مجموع صفات غریزی موجودات در جهان مادی است میتوانند تمام اتفاقات سبت سیاه را تایید کنند. چون یاخوس لقب دیونیسوس باخوس خدای اورجی و شراب و مخدرات و خونریزی آیینی، نامش فقط تلفظ دیگری از نام یاهو یا یهوه است. وی را "یهوه نیسی" نیز میخواندند که نام ماه سریانی "نیسان" برای آغاز بهار به این نام معروف است. درآمدن مسیح از قبر در اعتدال بهاری، معادل تولد خدای نیسان از مادر-زمین در اعتدال بهاری است کمااینکه بعضی فرقه های سرکوب شده ی مسیحیت، عیسی را فقط مسیح بهار میشمردند و با تشبیه کل زمان به یک سال از آغاز تا پایان، معتقد بودند که 12 مسیح وجود دارد. iesاز نام های فنیقی باخوس، با جسوس یا یشوع نام متداول عیسی مسیح قابل تطبیق است. باخوس به شکل گاو، بز و خر مجسم میشد که در شکل گاو با ازیریس یا دیونیسوس مصری و در شکل مردی با سر خر، با خدای یهودیان و مسیحیان در رم تطبیق میشد. پیروان اورجی باخی را تحت تاثیر جادوی مار برنزی درمانگر یهودیان در بیابان میشمردند که یک مار ماده شمرده میشد و به eva یا heva نامبردار بود و قاعدتا همان eve یا حوای یهودی-مسیحی است. درواقع او بخش مادینه ی وجود یهوه بود و یاهوی پیشین را "یهوه" نامیدند تا نامش ترکیب نام های ei و حوا به نظر برسد که ei همان "حی" از نام های باستانی خدا است. توضیح این که بعضی از یهودیان، یهوه را خدای اصلی نمیدانستند و او را فرزند خدای بزرگ تری به نام "کثر" یا "حی" میشمردند که با ال یا الله خدای اعراب قابل تطبیق است. در این باور، یهوه معادل دقیق برهمای هندی در مقام خالق جهان مادی است و از به هم آمیزی نطفه ای از روح ایزدی کثر با وجود ماده ی اولیه ی جهان به جای الهه به وجود آمده است. الهه همان مادر-زمین است که مسیح در عید پاک از آن خارج میشود و عید پاک در اعتدال بهاری، ایستر نامیده میشود که نامی نزدیک به نام عیشتار الهه ی زمین دارد. عیشتار ملقب به ماری یا الهه بود که ماریا یا مریم، متولد کننده ی عیسی است. روز 25 مارس که به یک روایت، روز اعتدال بهاری است، وقف مریم باکره شده است و این روز را رومیان پیشتر وقف هیلاریا یا کوبله مادر خدایان میکردند. مریم را بطول مینامیدند که تلفظ دیگری از "بیت ایل" به معنی خانه ی خدا است و منظور از خانه ی خدا محل سکونت فعلیش یعنی زمین است. بنابراین عیسی ابن مریم که تجسد زمینی یهوه تلقی میشود، شکل انسانی شده ی خود یهوه است که پدر نادیدنیش کثر، او را در دامن مادرش جهان مادی قرار داده است. عیسی پسر ماریا در تشبیه به روح جهان مادی در هیبت یک مرد، همان بودا پسر مایا است که قبل از این که انسانی به نام گئوتمه باشد که به روشنبینی یا بودایی رسیده است، روح جهان است. در بعضی تصاویر، دور سر بودا هاله ی نوری با هفت پرتو نور میکشند که کنایه از همان 7سیاره ی معروفیند که صفات مادی انسان در این جهان را تعیین میکنند.:

“king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p22-32, 39, 42, 47

امکان ندارد این بحث های غامض اسطوره ای از سوی جوامع مدرن قرن بیستمی پذیرفته شوند مگر این که به زبانی علمی یا شبه علمی، جادوی باستانی را امکانپذیر کرده باشید. این کاری بود که کارل گوستاو یونگ روانکاو سوئیسی با احیای مثل افلاطون به صورت کهن الگوها و اثبات کیهان کوچک بودن انسان با تایید ناخودآگاه روانی ای که صفات درون را به موجودات بیرونی فرافکنی میکرد انجام داد. ازاینرو بسیاری یونگ را پدر معنوی جنبش عصر جدید و انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 میدانند. این ادعا موضوع مقاله ی جالبی از دیوید تیسی در 1998 بوده است. وی مینویسد:

«نام یونگ برای حدود سه دهه با عصر جدید گره خورده است، اما اکنون "نفوذ" ادعایی او بر این جنبش به طور رسمی مطرح و بیان می شود. در معنویت عصر جدید، دانکن فرگوسن استدلال می‌کند که یونگ نقش عمده‌ای در توسعه ی این معنویت عمومی ایفا کرده است و اخیراً پل هیلاس، جامعه‌شناس ادعا می‌کند که یونگ یکی از «سه شخصیت کلیدی» در جنبش عصر جدید است؛ دیگران، بلاواتسکی و گورجیف هستند که مسئول وجود جنبش هستند. به همین ترتیب، نویل دروری معتقد است که "تاثیر یونگ بر تفکر عصر جدید بسیار زیاد بوده است، شاید بیشتر از آن چیزی که بسیاری از مردم تصور می کنند." در همه جا این ادعا مطرح می شود که جنبش عصر جدید محصول علاقه ی یونگ است، و امروزه درمانگران معنوی از طیف های متنوعی از زمینه ها همگی ادعا می کنند که یونگی هستند، یا از یونگ به عنوان پدر معنوی، مرجع علمی، و الهام بخش یا منبع خود یاد می کنند. آیا این ادعاها معتبر هستند؟ عصر جدید چقدر یونگی است؟ با بررسی شباهت‌ها و تفاوت‌های بین معنویت عصر جدید و فراروان‌شناسی یونگ، عصر جدید را از چند جنبه ی مهم، غیر یونگی یا حتی ضد یونگی می‌دانم که در اینجا مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

یونگ به وضوح چندین نقطه ی مشترک با عصر جدید دارد. هم یونگ و هم عصر جدید موافقند که معنای معنوی دیگر مترادف با مؤسسات مذهبی و نهادهای فرهنگ غربی نیست و دیگر نمی تواند آن را مهار کند. یونگ و عصر جدید علاقه مند به کاوش در منابع معنای معنوی غیر مسیحی، پیش از مسیحیت یا پس از مسیحیت هستند. هر دو به عرفان، کیمیاگری، و سنت های متفکرانه ی شرقی علاقه مند هستند. یونگ و عصر جدید با درجه‌ای از خوش‌بینی به آینده نگاه می‌کنند و «روحی» را می‌بینند که در طول تاریخ کار می‌کند و یک هدف یا آرمان آینده را منادی می‌کند که هنوز محقق نشده است. هر دو چشم‌انداز آینده‌ای را دارند که شاید به طرز متناقضی به ما می‌آموزد چگونه در زمان حال زندگی کنیم. زمان حال در انتظار آینده ای «بهتر» زندگی می کند، و برای یونگ ایده آل آینده را می توان در کلمه ی «کلیت» خلاصه کرد، آرمانی که او اغلب با اخلاق مسیحی «کمال» در تضاد قرار می دهد. عصر جدید نیز دوست دارد «کلیت» را بالاتر از «کمال» قرار دهد، همانطور که بر خدای درونی ببشتر از یک خدای متعالی تأکید می‌کند. گاهی اوقات به نظر می رسد که معنویت عصر جدید صرفاً روانشناسی یونگی است که به طور گسترده نوشته شده است و الگوی یونگ را به دنیای بیرون می برد و خرد او را به انبوهی که نیاز به هدایت معنوی دارند توزیع می کند. اما مسلماً آنچه عصر جدید قرار است انجام دهد و آنچه در واقع انجام می دهد، چیزهای بسیار متفاوتی هستند. عصر جدید یک فلسفه ی دینی منسجم نیست و اغلب به نظر می رسد که بیشتر توسط منافع تجاری و نیروهای بازار هدایت می شود تا هر موقعیت فلسفی خاصی. در تأکید بر اقتدار معنوی تجربه ی فردی (که یونگ از پروتستانیسم وام گرفته است)، بر نیاز به دگرگونی مذهبی و فرهنگی (که یونگ از رمانتیسم آلمانی وام گرفته است) و بر اهمیت راه های غیرمتعارف برای دستیابی به وحدت با خالق (که یونگ از گنوسیزم، هرمسییسم و ​​کیمیاگری وام گرفته است) به طور غیر قابل انکاری تفاوت وجود دارد. ارزش عصر جدید در این است که چگونه ارتدکسی مذهبی غربی را برای رسیدن به تفاسیر جدید و فرهنگی مرتبط از روح انسانی به چالش می کشد. عصر جدید «فریاد قلب» توده‌ها است، فریادی برای مرتبط ساختن معنویت به زمانه ی ما و از نظر عاطفی با تجربه فردی انسان. این یک جنبش مردمی است که بسیاری از نگرش‌ها، گرایش‌ها و دیدگاه‌هایی را که در دین سنتی غرب یافت می‌شود، معکوس می‌کند، به ویژه دیدگاه‌های مربوط به بدن، جنسیت، طبیعت و میل. این جنبشی است که روندی کهن الگویی را دنبال می کند و آن را گسترش می دهد که مبتنی بر «اصل زنانه» به عنوان جبران کننده ی غرب پدرسالار است و با رمانتیسم، گنوسیسم، بت پرستی، طبیعت گرایی، برهنگی و غیبت پیوند دارد. اگر عصر جدید، یونگی به نظر می رسد به این دلیل نیست که از یونگ استفاده کرده است، بلکه به این دلیل است که زندگی خود را از یک جریان کهن الگویی قوی می گیرد که ممکن است ما با یونگ مرتبط کنیم زیرا او به وضوح این قلمرو روانی-روحی را ترسیم کرده است. یونگ به ویژه به فرآیندهای کهن الگویی که برای غرب پدرسالار «جبران» بود، علاقه داشت، بنابراین این امر او را حتی بیشتر به منافع عصر جدید نزدیک می کند. با این حال، یونگ ساده لوحانه این جریان های جبرانی را در روان غربی تجلیل یا ایده آل نکرد. او این جریان ها را شناسایی کرد و آنها را نام برد، اما پاسخ او به آنها همیشه انتقادی، منفصل و دوگانه بود. یونگ پیوسته به دنبال ادغام متضادهای متضاد و عناصر متضاد (مانند بت پرستی و مسیحیت) در یک کل بزرگتر بود و تقریباً هرگز از یک سری ادعاهای کهن الگویی به قیمت از دست دادن دسته ی دیگر دفاع نکرد. گرچه یونگ به طور پیشگویانه ای می‌دید که محتوای «زنانه» و «بت‌پرستانه» در روان غربی در حال افزایش است، اما هرگز از رها کردن خود به این محتواها حمایت نکرد. برعکس، او احساس می کرد که وظیفه ی فردیت مستلزم مقاومت در برابر این نیروهای جمعی و ایجاد پاسخ انتقادی به آنها است. هر جنبش جمعی که با یک فرآیند کهن الگویی یکی می شود، عملاً بنا به تعریف، با ذائقه ی یونگی که مبتنی بر اخلاق و زیبایی شناسی فردیت است، مطابقت ندارد. حمله ی یونگ به چیزی که او «همذات پنداری با روان جمعی» می‌خواند، به راحتی و عمداً توسط همه ی درمانگران، مشاوران، مدافعان و شمن‌های عصر جدید که دوست دارند آزادانه محتوای کهن الگویی تازه شکل‌گرفته شده را جشن بگیرند و حتی «پرستش» کنند، نادیده گرفته می‌شود. آرزوهای مشرکانه، انگیزه‌های عرفانی و تلاش‌های معنوی نامتعارفی که صدها سال در غرب سرکوب شده‌اند، پس از فروپاشی اقتدار جهان مسیحیت رها شده‌اند، و اکنون، بدون هیچ مانعی، می‌بینیم که این مطالب در برابر ما رژه رفته است.»

بدین ترتیب، تیسی اگرچه میپذیرد که «عصر جدید تلاش می‌کند نگرش‌های غالب فرهنگ سکولار و دینی غرب را تصحیح کند»، اما اضافه میکند «یک تحلیل انتقادی محدودیت‌های نگرش عصر جدید و واگرایی آن از موضع یونگ را» آشکار میکند و یکی از حوزه هایی که مورد توجه تیسی قرار میگیرد، حوزه ی نیمه ی مادینه ی خدا است که تیسی آن را در فهرستش با زیر عنوان "از خدا تا گایا" بدین شرح مورد انتقاد قرار میدهد:

«نگرش غالب در فرهنگ سکولار غرب این است که خدایان باستان مدتهاست مرده اند، و اخیراً، خدای پدر یهودی-مسیحی ما نیز مرده است. زندگی متافیزیکی و معنوی وجود ندارد و جهان از معنای دینی تهی شده است. اعتقاد به معنویات با آموزش سکولار ریشه کن شده است و دین امروز صرفاً قلمرو بی سوادان، فقرا یا خرافات است. جستجوی مدرن و مترقی برای رهایی اجتماعی و شخصی است، و یکی از اولین چیزهایی که با حرکت به سوی آزادی کنار گذاشته می شود، انقیاد در برابر اقتدار دینی و اطاعت از امر مقدس است. نگرش غالب در فرهنگ دینی غرب این است که دین مردسالار سنتی در حال از دست دادن اقتدار خود با بت پرستی جهان است، و جامعه در نگرش خود نسبت به میل، تمایلات جنسی، و رضایت های زمانی سهل گیرتر می شود. از آنجایی که سوپرایگوی غربی تضعیف می‌شود و به انگیزه‌های «طبیعی‌تر» اجازه می‌دهد بر زندگی اجتماعی حکومت کنند، کلیسا اغلب بر این باور است که باید عزم خود را تقویت کند و ادعاهای زندگی ماورایی را تقویت کند. از این رو، کلیساها اغلب محاصره شده و ارتجاعی به نظر می رسند، در یک موقعیت دفاعی محبوس شده اند و موج تغییر را مهار می کنند. در تلاش برای اصلاح این رویکردها، نگرش عصر جدید حرکت با جریان روزگار، پذیرش قلمرو میل و اشتیاق، تشویق به حرکت بت پرستانه ی جامعه، اما افزودن یک بعد مقدس یا معنوی به این حرکت است. عصر جدید اساساً به گرایش‌ها و نگرش‌هایی که قبلاً در فرهنگ غربی وجود دارد، «برکت معنوی» می‌دهد: مصرف‌گرایی، لذت‌گرایی، ماتریالیسم و ​​خودشیفتگی. عصر جدید نقدی از جامعه ارائه نمی کند، بلکه صرفاً چیزهایی را که قبلاً ما را به خود مشغول کرده است، اسطوره سازی و رمزآلود می کند. بنابراین، در یک جامعه ی غربی غرق در رابطه ی جنسی و وسواس به بدن، عصر جدید "رابطه ی جنسی مقدس" را پیشنهاد می کند و استدلال می کند که بدن "معبد روح" است. در جامعه‌ای که توسط خواسته‌های مادی و ارضای آنی اداره می‌شود، عصر جدید یک باور حیات‌گرایانه به «انرژی سبز» پیشنهاد می‌کند، ثروت را نمادی از «ثروت معنوی» می‌بیند (در وارونه کردن اخلاق یهودی-مسیحی)، و به «آرامش عمیق به عنوان یک تعقیب مقدس (معکوس کردن تقدیس کار و زحمت مسیحی) » توجه می‌کند. عصر جدید، مانند جریان اصلی سکولار، اقتدار کلیسا را ​​با انگشت شست نشان می دهد، پیوریتانیسم را ترسناک و کسل کننده می بیند، و علاقه ی چندانی به احیای خدای پدر ما که اخیراً درگذشته است، ندارد. عصر جدید به ویژه به خدایان بت پرست دوران باستان، ارواح فرهنگ های شمنیستی و شخصیت های الهی ادیان شرقی علاقه مند است. اگرچه در ذائقه‌اش متنوع و مشرک است، اما خدای غالب عصر جدید احتمالاً الهه ی زمین یا الهه ی مادر است، خواه به عنوان گایا، دمتر، کوبله، آفرودیت، آستارته یا بسیاری از شخصیت‌های مشابه دیگر در زمینه‌های مختلف فرهنگی و تاریخی تصویر شوند. عصر جدید در تمرکز فلسفی خود عمیقاً غیرتاریخی، جهان‌شمول و ذات‌گرا است. به نظر می‌رسد شعار آن این است که «هر خدایی انجام خواهد داد»، تا زمانی که این خدایی نباشد که ما در دو هزار سال گذشته ی دین رسمی با او رنج برده‌ایم. در اسطوره های باستانی، الهه ی زمین هرگز به تنهایی ظاهر نمی شود، بلکه همیشه با همسر، پسر-عاشق یا کشیش خود نشان داده می شود، و همین امر در مورد آخرین ظهور او در عصر جدید صادق است. همسر الهه معمولاً نماد باروری و عامل باروری خود اوست، و بنابراین ظرفیت های فالیک او به طور کلی مورد تاکید قرار می گیرد، مانند چهره هایی مانند پان، دیونیزوس، آدونیس، تموز، و به ویژه پریاپوس. در عصر جدید، پسر-عاشق یا کشیش الهه ی زمین اغلب در شکلی ترکیبی که گاهی اوقات "مرد سبز" نامیده می شود، تجلیل می شود. مرد سبز نماد باروری زمین، چرخه ی فصلی رشد-مرگ-تولد مجدد و "وحدت" همه ی چیزهای طبیعی و ارگانیک است. اگر از مسیح در عصر جدید یاد شود، او معمولاً فقط در شکل خود به عنوان پسر مادر بزرگ، به عنوان خدای سال در حال مرگ و رستاخیز که توسط مادرش و زنان مقدس در پای صلیب سوگواری می شود، مشغول است. به عبارت دیگر، عصر جدید ممکن است تصویر مسیح کاتولیک رومی را با اهداف خود تطبیق دهد، اما اصلاً زمانی برای مسیح پروتستان و پدرسالار ندارد. عصر جدید بر رسالت رستگاری و فوری بینش دینی خود تأکید دارد. هدف آن آوردن افسون و رمز و راز جدید به دنیایی است که خسته، افسرده و افسون شده است. به دنبال احیای مجدد زندگی روح در جهانی است که بیش از حد عقلانی، بدبینانه، سرخورده شده است. این به دنبال بیدار کردن مجدد آگاهی بدن در فرهنگی است که بیش از حد در ذهن گیر کرده است. مهم‌تر از همه، عصر جدید یک الزام زیست‌محیطی و نجات‌دهنده ی جهان دارد: بازیابی احترام به زمین، ماده (برگرفته از کلمه لاتین "mater" به معنی "مادر")، فیزیکی و محیط زیست طبیعی در زمانی که پیشرفت پدرسالارانه انجام شده و صدمات عظیمی (برخی از آن غیرقابل برگشت) به شبکه ی بیوفیزیکی حیات وارد کرده است. فریاد مهم این است که فقط الهه ی مادر و مرد سبز او می توانند ما را از مصیبت غرب مردسالار نجات دهند. این اسطوره ی جدید نه تنها در اکوفلسفه و اکو معنویت، در اکولوژی عمیق و الهیات بوم‌شناختی، بلکه در فیلم‌های پرطرفدار مانند «فرن گلی»، در نمایش‌های اکوکارتون و جنگجو مانند «کاپیتان سیاره»، جزوه‌های زیست‌محیطی، ادبیات فعالان ، و داستان های مشهور نیز دیده می‌شود. ارزش‌ها و اسطوره‌های زیست‌محیطی عصر جدید نیز در سیستم آموزش عمومی، برنامه‌های مطالعات محیطی، سیاست‌های سبز، رسانه‌ها و سرگرمی یافت می‌شوند. ما شاهد ظهور یک اسطوره‌شناسی قدرتمند و باستانی هستیم، گواهی بر این واقعیت که «اسطوره‌ها» هرگز نمی‌میرند، و در فرهنگ‌های سکولار و «عرف‌زدایی» مانند ما، اسطوره‌ها نه تنها زنده می‌مانند، بلکه رشد می‌کنند، و حتی قدرتمندتر هستند برای اینکه با عنوان "اسطوره ای" تلقی نمی شوند. یونگ چگونه به این جنبه از عصر جدید پاسخ می دهد؟ یونگ در سال 1961 درگذشت، چند سال قبل از اینکه عصر جدید شتاب بین المللی پیدا کند، و قبل از اینکه جنبش بوم شناختی ایجاد شود (در زمان یونگ از آن به عنوان "حفاظت" یاد می شد و معمولاً استان محافظه کاران سیاسی بود). با این حال، او ظهور بت پرستی را در روان غربی پیش‌بینی کرده بود و در واقع قبلاً این بت‌پرستی را به‌عنوان منبع کهن الگوی فاشیسم قرن بیستم و سوسیالیسم ملی شناسایی کرده بود. در مسائل مذهبی، یونگ هم مسیحی بود و هم عصر جدیدی. یونگ می‌توانست ببیند که خدایان و الهه‌های قدیمی و پیش از مسیحیت هنوز زنده هستند و اغلب در روان به عنوان هسته‌های اصلی عقده‌ها و روان عصبی‌ها کشف می‌شوند. یونگ به دوران پیش از مسیحیت، غیر مسیحی و پس از مسیحیت علاقه مند بود، اما برخلاف عصر جدید، او ضد مسیحی نبود. او از تعصبات ضد مسیحی رنج نمی برد و مانند جیمز هیلمن پس از خود موظف نمی دانست که ضمن تقبیح میراث یهودی-مسیحی، ستایش یونان باستان را بخواند. یونگ به وظیفه ی بازگرداندن خدای مسیحی به کرامت فرهنگی و درک انسانی متعهد بود. یونگ می توانست ببیند که یک سویه بودن دین و فرهنگ مردسالارانه لزوماً بیداری چهره های کهن الگوی مادرسالارانه و زنانه ی جبرانی را به همراه خواهد داشت، اما پاسخ او به این چهره ها دوسویه بود. از یک سو، ما باید کهن الگوی زنانه را تشویق کنیم تا پس از قرن‌ها غفلت و سرکوب، خود را نشان دهد. از سوی دیگر، ما نمی توانیم به زنان اجازه دهیم که «تصرف» آگاهی را در اختیار بگیرند. باید ادغام شود و اجازه ندهیم که در یک جانبه گرایی جدید، به همان اندازه افراطی و در نتیجه به همان اندازه نامطلوب تسلط یابد. یونگ عقده ی مادری مثبتی داشت و همین امر او را به بسیاری از هنرها و علوم مادرسالاری که توسط پدرسالاری "ممنوع" شده بود، اما در زمان یونگ در دسترس عموم قرار گرفت، متمایل کرد. علاقه ی یونگ به طالع بینی و پیشگویی کاملاً شناخته شده است، و او تقریباً به تنهایی هنر باستانی کیمیاگری را به بررسی های علمی و روانشناختی مدرن بازیابی کرد. یونگ نیز مدتها قبل از اینکه این نگرش ها مورد تجلیل و تثبیت بوم شناسی عامه پسند قرار گیرد، بوم شناسانه و عاشقانه به مناظر، زمین، درختان وابسته بود. شاید بیشتر از خود یونگ، اریش نویمان از پیروان اصلی او غرق این آگاهی بود که کهن الگوی زنانه در شرف جابجایی و به چالش کشیدن پایه های کهن الگوی پدرسالاری است، همانطور که به ویژه در مادر بزرگ و دنیای کهن الگوی هنری مور می بینیم. اخیراً، ادوارد ویتمونت، تحلیلگر یونگی، یک جلد کامل با عنوان بازگشت الهه را به پدیده ی بیداری کهن الگوی زنانه و پسر-عاشق فالیک او در متن مدرنیته و پست مدرنیته اختصاص داده است. یونگ با عصر جدید موافق است که اگر قرار است یک تغییر عمده در نگرش فرهنگی رخ دهد، از جمله تغییر چشمگیر قلب در مورد رابطه ی انسان با محیط زیست و جهان فیزیکی، آنگاه باید از حمایت کهن الگویی برای توانمند ساختن بشریت در "احساس متفاوت" در مورد جهان استفاده شود. تغییرات اجتماعی که صرفاً در سطح عقلانی عمل می کنند، مانند فراخوانی برای بیدار کردن وجدان اخلاقی در مورد جهان، یا فراخوانی برای تشدید مسئولیت اخلاقی در مورد محیط زیست، مؤثر نخواهد بود، زیرا احساسات عمیق تر انسان فعال یا برانگیخته نشده است. یونگ یک پوزیتیویست اجتماعی نبود، به این فانتزی که جامعه ناگزیر در حال «بهتر شدن» است اعتقاد نداشت، اما او به قدرت اسطوره و توانایی آن در بسیج کنش های انسانی و ایجاد واکنش جمعی متقاعد شده بود. اگر بتوان به دنبال دگرگونی معنوی بود و دیدگاه جدیدی ایجاد کرد که از احیای این دیدگاه باستانی ناشی می‌شود که زمین «مادر اجدادی» یا منبع معنوی ماست، برای آینده ی زمین بسیار بهتر است. مطمئنم یونگ احساس می‌کند که اسطوره‌سازی مجدد باید با انقلاب اجتماعی همراه باشد و بازگرداندن گایا، دمتر یا آفرودیت به جایگاه اسطوره‌ای زنده بهای ناچیزی برای بقای خود جهان، تنوع زیستی و ساکنان آن است. همانطور که گفته شد، یونگ اگر احساس کند که فرقه ی جدیدی از گایا یا به اصطلاح فرضیه ی گایا به قیمت از دست دادن خدای پدر، اصل مردانه و آنیموس تمام خواهد شد، انتقاد می کند. او می‌پرسد که تمایز دو هزار سال یا بیشتر از کهن‌الگوی مردانه چه فایده‌ای دارد، اگر ما آماده باشیم که همه ی آن‌ها را در واکنشی هراسناک به وضعیت اسفناک جهان کنار بگذاریم؟ چرا باید به سمت یک انانتیودرومی فرهنگی (دوران از یک افراط مخالف به دیگری) حرکت کنیم، در حالی که این فرصت را داریم که هر دو طرف طیف کهن الگویی را در نظر بگیریم؟ چرا در حالی که عمیق‌ترین الزام ما، هم برای خود و هم برای فرهنگمان، مبارزه به سوی یکپارچگی و وحدت است، به یک جانبه‌گرایی جدید بسنده کنیم؟ به هر حال گایا را بیاورید و دمتر را بازگردانید، اما اجازه دهید این شخصیت های قدیمی را در گفتگوی معنادار با معنویت مسیحی و دین غربی درگیر کنیم. در حالی که در آن هستیم، اجازه دهید به سمت بازیابی بعد زنانه ی گمشده در خدای یهودی-مسیحی نیز کار کنیم (مانند سوفیا، لیلیت، مریم، حکمت و روح القدس). اما با بیرون انداختن آب حمام فرهنگی ما، یونگ هشدار می‌دهد که بیرون انداختن عیسای نوزاد نیز منجر به سرکوب کامل روح مردانه و پیامدهای خطرناک قلمرو غفلت‌شده یا تبعید شده ی مردانه می‌شود.»

Jung and the new age: david tacey: planetdeb.net

این مطلب، قطعا با انتقاد دیگری که تیسی در زیر عنوان دیگری به نام "از رنج تا سعادت" وارد میکند، مرتبط است. یعنی افراط عصر جدید در لذتپرستی در واکنش به افراط مسیحیت سنتی در زهدگرایی که مورد انتقاد تیسی است، یکی از عوارض افراط در ماتریالیسم در واکنش تفریط روح گرایی است که همانطورکه تیسی نیز بیان کرد، روح به جای پدر ایزدی و ماتر یا ماده به جای مادر ایزدی ظاهر میشوند. امکان ندارد این ارتباط از دیدگان تیزبین بانیان انقلاب فرهنگی به دور مانده باشد وقتی تمام متون عرفانی نئوپاگانیسم انباشته از توجه به این تمثیل است. پس تنها پاسخی که برای این لذتپرستی به نام عرفان ولی علیه عرفان به جا میماند این است که به اصطلاح جنبش عصر جدید، نقابی عرفانی بر یک ماهیت عمیقا بازاری و ضد عرفانی بود، یعنی همان جریان ماتریالیست و ضد الهی سابق که وقتی که ترسید مردم دارند از شدت افسردگی به دین پناه میبرند، به خود ظاهر یک دین عمومی را داد و این به ماتریالیسم کمک کرد تا در کشورهای دیگری که از دین های بازسازی شده از روی مسیحیت سرخورده شده اند، ماتریالیسم با همان نام ماتریالیسم ولی در ظاهر جنبش عصر جدید وارد شود و بی دردسرتر برای خودش بازار درست کند. آیا ما ایرانی ها الان در یکی از این کشورها زندگی نمیکنیم؟!

مطلب مرتبط:

چرا خدا اجازه میدهد جامعه جهنمی و پر گناه شود؟!

خدا بیشتر دشمن تفکر است یا بی خدایان؟

ترک ایتالیایی: اپیدمی جهانگیر دولتی که بر سر مردمش بلا می آورد تا حکومت کند.

چرا خدا اجازه میدهد جامعه جهنمی و پر گناه شود؟!

نویسنده: پویا جفاکش

کریشنا و ارجونا

یکی از مشهورترین شعارهای علم کاملا غربی سیاست این است که اساس سکولاریسم در غرب به فرمان مسیح که گفت: «کار خدا را به خدا بسپارید و کار قیصر را به قیصر.» برمیگردد. با این حال، خیلی جالب است که لغات کلیسا و کنیسه که به معابد مسیحی و یهودی گفته میشوند، در نوشتار غرب، همتای سیاسی هم دارند که آن هم اکلیسیا یا مجمع بزرگان اسپارت است. به جای این لغت، گاهی از اصطلاح آپلا به معنی دیوار سنگی استفاده میشد، لغتی که پیشتر برای دیوار محافظ گله های حیوانات به کار میرفت. با این حال، هسیسخیوس نوشته است که آپلا یک بازی با کلمات در جهت دوپهلویی در خود دارد و آپلای سیاسی، نام از آپولو دارد که به گفته ی هسیخیوس خدای سیاست است. آپولو درست مثل دیوار سنگی، محافظ گله های احشام نیز بود و مردم نیز در نزد سیاستمداران به گله ی گوسفندان تشبیه میشدند. در ادبیات کشیش ها، مردم گله اند و خوب هایشان گوسفندها و بدهایشان بزهایند، چوپانان این گله کشیش ها هستند که ازاینرو پاستور یعنی چوپان نامیده میشوند و سگ های گله هم شاه و دربار و لشکریانش هستند. با این حال، کلیسا ادعای نسب بردن از آپولو را ندارد و برعکس، او را با آپولیون از دیوهای تخریبگر و خرابکار برابر میداند. کلمه ی آپولیون در یونانی به معنی مخرب است. اتفاقا این هم با شهرت دیگر آپولو در فرو فرستادن بلایا و بیماری ها بر مردم در تضاد نیست. در آسیای صغیر، آپولو چنین خدای مخربی بود. او در این مقام، برابر با آپلو انلیل، خدای طاعون و نسخه ی ختی ها از نرگال خدای دوزخ و مرگ و جهان زیرین در اساطیر بین النهرین است. پلوتو که معادل رومی نرگال است نامش به آپولو نزدیک است. ارتباط دوزخ با آپولو حتی به نام شیطان کشیده میشود و او لوسیفر به معنی درخشنده نام میگیرد که قابل مقایسه با فوئبوس لقب آپولو به همان معنی درخشنده است. چون آپولو با هلیوس خدای خورشید تطبیق شده که هر روز ارابه ی خورشید را با راندن اسب های سفیدش در آسمان جابجا میکند و هلیوس ملقب به لیسیوس یعنی درخشنده است. این هم تبدیل به لیکیوس لقب لتو مادر آپولو شده است. ظاهرا نام هلیوس با hel به معنی جهنم مرتبط است. "هل" دوزخی را به "هله" الهه ی تاریکی ربط میدهند که نامش احتمالا شکل مونث نام هلیوس است و حکم آرتمیس یا دایانا خواهر دوقلوی آپولو را دارد که الهه ی ماه است. الهه ی ماه گاهی الهه ی زهره نیز هست که آن هم درخشان نامیده میشود و نام یک الهه ی بدنام تر یعنی ونوس، تبدیل به نام لاتین زهره شده است. موضوع این است که مطابق روایتی کریسوس کاهن آپولو در تروآ به سبب گناهان مردم شهر، آنها را نفرین کرد و آپولو اسمینتئوس یا آپولو موش در جواب این نفرین، شهر را با بلای طاعون مجازات نمود، و دراینجا نام کریسوس به وضوح تلفظ دیگری از نام کریست است. ظاهرا کلیسای کریست با اکلیسیای اسپارتی یک شباهت دارد و آن این که هر دو با نابودی بدکاران حتی به بهای ایجاد جنگ های خانمان سوز، هدف خود را به پیش میبرند و ازاینرو است که آپولو که خدای نابودی است پیش برنده ی سیاست و حامی شاهان نیز هست. اگرچه نسبت کلیسا با آپولوی سیاسی در تاریخ رسمی آن سانسور شده است ولی بقایایش در هند هنوز قابل مشاهده است. درآنجا شما کتاب بهاگاوادگیتا را دارید که در آن میبینید کریشنا تجسد انسانی ویشنو ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و کمک میکند او به تخت شاهی برسد. تصویر کریشنا در حال راندن ارابه ای با اسب های سفید، دقیقا همان تصویر هلیوس در حال راندن ارابه ی خورشید است. هلیوس معروف به کورس است، لقبی که با نام های کریشنا و کریست ارتباط مستقیم دارد. همسر هلیوس کوروس، رودا نام دارد که این نام هم به صورت رادا روی معشوقه ی کریشنا دیده میشود. کریشنا درست مثل آپولو یک خدای چوپان و راهبر گاوها است. از این جهت میتواند به یک گاو نر در ریاست گاوها تشبیه شود. با این حال، تصویر گاو نر بیشتر برای شیوا خدای نابودی و تخریب به کار میرود که نسخه ی شرورتر آپولو را نشان میدهد. شیوا ملقب به کالاه به معنی سیاه است و نام کریشنا نیز در هند معنی سیاه میدهد. هر دو خدا به رنگ های آبی و سیاه ترسیم میشوند که آسمان های روز و شب را نشان میدهند. در مصر هم یک خدای ورزاو شکل موسوم به ازیریس داریم که در شکل انسانی خود به رنگ های آبزی و سبز ترسیم میشده است. گاو مقدس ازیریس، آپیس نامیده میشود و پیروانش مثل هندی های پیرو شیوا از خوردن گاو منع شده بودند. نام سراپیس مهمترین خدای بطلمیوسی های مصر، ترکیب نام اسر (ازیریس) با آپیس را نشان میدهد. با این حال، بنا بر تواریخ تاسیتوس، این خدا یک خدای بیگانه بوده است که به خواب بطلمیوس اول آمده و به او دستور داده است که فرستادگانی به پونتوس بفرستد و مجسمه ی او را ازآنجا به کشور خود مصر بیاورد که در این صورت، کشور او غرق توفیق های الهی خواهد شد. بطلمیوس از تیموتئوس آتنی که جزو حلقه ی عرفان الئوسی بود در مورد چنین خدایی سوال کرد. تیموتئوس با پرس و جو متوجه شد که این خدا باید ژوپیتر-دیس باشد که مجسمه اش به شکل مردی ریشو در کنار مجسمه ی الهه پروسرپینا (پرسفونه) در معبدی در شهر سینوپ در پونتوس مورد پرستش واقع میشود. بطلمیوس کم کم از فکر این رویا به در آمده بود که خدا دوباره در رویا بر او ظاهر شد و او را تهدید کرد که اگر مجسمه اش را به مصر نیاورد خودش و کشورش دچار عذاب خواهند شد. بطلمیوس فرستادگانی به نرد پیشگوی آپولو فرستاد تا دراینباره مشورت کند. آپولو از زبان پیشگویش آدرس معبد سینوپ را داد و گفت که فقط باید مجسمه ی پدرش ژوپیتر را ازآنجا بیاورند و مجسمه ی خواهرش باید همانجا بماند. نمایندگان بطلمیوس برای گرفتن مجسمه رفتند. اما شاه که میترسید با دادن مجسمه مورد خشم مردم قرار بگیرد مدتی امتناع کرد. این باعث شد تا خدا بیماری ها و بلایایی بر شهر نازل کند که در نتیجه ی آن، شاه تصمیم گرفت مجسمه را بدهد اما مردم مخالفت کردند و اختلاف بالا گرفت تا این که مجسمه خودش بلند شد و سوار قایق شد و به مصر رفت. تاسیتوس میگوید که این خدا را برخی با ژوپیتر یا زئوس، و برخی با ازیریس برابر میدانند، درحالیکه به دلیل اقامت در زیر زمین، او را برخی با وولکان، و برخی با هادس یا پلوتون، برابر میدانند. برخی هم او را با اسکلپیوس برابر میدانند، چون بیماران را شفا میدهد. به نوشته ی تاسیتوس، امپراطور وسپازیان زمانی که از معبد سراپیس دیدار کرد با تعجب دید که کوری نزد او آمد و گفت که شنیده است خدا او را برای شفای بیماریش فرستاده است و لنگی نیز آمد و گفت که شنیده است خدا او را برای دوای لنگیش فرستاده است. امپراطور اگرچه خودش هم تعجب کرده بود ولی به پیشبینی اهمیت داد و در چشم کور، تف کرد و کور بینا شد و پای لنگ را هم دست زد و لنگ شروع به دویدن کرد. امپراطور فهمید که عامل پیشبینی، باسیلیدس بوده که اخیرا در آن اطراف دیده شده است. نام باسیلیدس به معنی شاهزاده است اما توجه کنیم که باسیل را میتوان باسو تئوس نیز خواند و دیس نه فقط معنی فرند و نسب میدهد بلکه میتواند نام ژوپیتر دیس و هادس هم باشد. باسو تئوس قابل مقایسه با واسو دوا یا واسو خدا است که واسو فرم دیگری از نام ویشنو است و کریشنا پسر ویشنو است همانطور که عیسی پسر یهوه است. در این صورت، یهوه برابر با ژوپیتر دیس است که باید آدرسش را از آپولو گرفت. او و آن الهه، دو نیمه ی مردانه و زنانه ی آپولو را نشان میدهند. آپولو به شکل یک مرد بی ریش زن مانند است و وقتی میگوید که باید خدای ریشو را بدون الهه ی کنارش بیاورند، درواقع دارد فقط جنبه ی مردانه ی خودش را که جنبه ی کشنده تر و بی رحم تر است به شاه برگزیده ی خود میدهد. جنبه ی زنانه هم هنوز آپولو است و میدانیم که نام دیگر پرسفونه، "کور" بوده که همان کوروس برای هلیوس است. پرسفونه را همسر هادس یا پلوتو خدای مرگ میدانند که معادل دقیق شیوا در هندوئیسم است و ژوپیتر دیس نیز نباید تفاوتی با هادس داشته باشد. نیمه ی زنانه میتواند به جای همسر، خواهر خدا هم باشد که اینجا باید آن را با آرتمیس یا دایانا برای آپولو برابر گرفت. مردانگی بدون زنانگی، مرد ریشو با ظاهر مسن تر را میسازد که چون قیافه اش مسن تر است بعدا پدر آپولو تلقی میشود و زئوس مرسوم را میسازد. با این حال، چون مکتب زئوس یا هادس از کیش آپولو جدا شده است، حکم پسر آپولو را هم دارد که در این حالت، با اسکلپیوس (اقلبیوس) خدای درمان در ظاهر مردی ریشو تطبیق میشود. اسکلپیوس به شکل مردی عصادار که ماری به دور عصایش پیچیده است نشان داده میشود و در این حالت، با موسی –یک مرد مقدس چوپان دیگر- و عصای مار شکل او موسوم به نهوستان که بیماری ها را درمان میکرد قابل مقایسه است. بیشک همو است که پیشتر در مواجهه ی موسی با جادوگران فرعون باز یک در قالب یک عصای مار شکل ظاهر شد، این بار عصای چوبی موسی که به ماری تبدیل شد و عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون را بلعید. زمانی شهر رم دچار طاعونی عظیم شد و مردم به معبد آپولو استغاثه کردند. آپولو گفت فقط پسرم اسکلپیوس مبتواند بر شما رحم بیاورد. اسکلپیوس در هیبت ماری عظیم از اپیداروس به ایتالیا آمد و بیماران را درمان کرد. این مار غولپیکر، یادآور سشا مار غولپیکر ویشنو در مذهب کریشنا است. هنوز هم نماد داروخانه ها یک جام دارو با ماری در روی آن است که این مار همان اسکلپیوس است. اسکلپیوس همچنین به سبب یک بار زنده کردن مرده ای، با عیسی قابل مقایسه است که هم بیماران را شفا میداد و هم یک بار مرده ای را زنده کرد. "یاساس" به معنی شفادهنده لقب اسکلپیوس است. این کلمه هم قابل تبدیل به یشوع یا عیسی است هم قابل تبدیل به نام یهوه و هم قابل تبدیل به واسو و بعدا ویشنو. اگر کریشنا را پسر ویشنو تلقی کنیم، او را در گله داری و جنگجویی با هرکول کروتونا پسر ژوپیتر برابر خواهیم یافت: به گزارش آویدوس، هرکول، زمانی که با انبوه گله ی گاوها از اسپانیا بر دریا گذشت و در ساحل لاکینیوم در ایتالیا پهلو گرفت، در خانه ی شخصی به نام کروتون رحل اقامت گزید و به کروتون وعده داد که در آینده شهری باشکوه به نام او دراینجا تاسیس خواهد شد. این وعده زمانی محقق شد که هرکول به خواب میسلوس پسر آلمون از اهالی آرگوس آمد و به او گفت که باید شهرش را به مقصد «ساحل پر از سنگریزه ی ایسر» ترک کند. این، میسلوس بود که درآنجا شهری به نام کروتن بنا کرد و همانطورکه آوید میگوید، از موارد شهرت این شهر یعنی کروتونا، یکی فیثاغورس حکیم بود که درآنجا بستر تعالیم خود را گسترد. او از چهار عصر بشر سخن میگفت که در هر کدام، انسان زوال یافته است. در عصر طلایی، اینقدر درختان میوه زیاد بودند که بشر با گیاهان سیر میشد و گوشتخواری تنها کار جانوران پلید خوناشام چون «ببرهای ارمنی، شیرهای خشمگین، گرگ ها و خرس ها» بود. اما روزی انسانی به گوشتخواری شیر حسادت کرد و خودش هم گوشت خورد و این را به دیگران نیز آموخت. انسان ها ابتدا خوک را به جرم درآوردن دانه های گیاهان از زمین و بز را به جرم خوردن انگورهای باغ مقدس باخوس، قربانی کردند و خوردند ولی کم کم به گاو و گوسفند و ماهی و بلاخره بسیاری جانوران سمدار مشابه و پرندگان آسمانی نیز رحم نیاوردند و شکم خود را از مردار انباشتند. فیثاغورس زندگی زاهدانه و پرهیز از گوشتخواری را تعلیم میداد که در کنار اعتقاد به چهار عصر توأم با انحطاط، بسیار شبیه به تعالیم مرتاضان هندو و بودایی است. آوید مینویسد نوما شاه-پیغمبر رومی ها نیز در جستجوی مردان مناسب برای رم به کروتونا سفر کرد. این کروتونای تاثیرگذار، اتفاقی توسط گله ی گاو گذرنده از آب نیامده است. هرکول پسر زئوس وقتی با یسوع پسر یهوه برابر میشود، نسخه ی پهلوان یسوع یعنی یوشع ابن نون در مرکب موسی را به یاد می آورد. او بود که امت خدا را که همان گله ی او هستند به ارض موعود برد و البته قبلا آنها در رکاب موسی مثل هرکول و گله اش از آب گذشته بودند. آمدن خدای انسان نما از آب با صفت "ناصری" برای مسیح و "نصرانی" برای مسیحیان و البته همگامی هرکول با گاوها بی ارتباط نیست. لغت "ناصری" به دلیل تبدیل معمول "ه" و "س" به هم، میتواند "ناهاری" خوانده شود و با "نهر" به معنی رودخانه برابر شود، چیزی که با ریشه داشتن افسانه های خدایان در بین النهرین غیر عادی نیست، چون آن سرزمین را «ناهاریم» میخوانند که اگرچه به معنی سرزمین رودها است ولی با تعبیر "م" آخر به حرف اضافه ی معمول سامی، میتواند معنی نهر به تنهایی را هم بدهد. نام رود «نیل» در مصر هم تلفظ دیگر کلمه ی "نهر" است و این سرزمین قابلیت بومی سازی خدا در خود را دارد. خدای رود نیل در مصر، هاپی نام دارد، کلمه ای که از ریشه ی کلدانی "آپ" به معنی آب است ولی قابل تبدیل به آپیس هم هست و در تطبیق آپیس با ازیریس، او بدل به ازیریس آپیس یا سراپیس میشود که باسیلیدس نسخه ی انسانی او به نظر میرسد همانطورکه عیسی نسخه ی انسانی یهوه است. پس این خیلی جالب است که نسخه ی تاسیتوسی عیسی یعنی باسیلیدس، قدرت درمان بیماری ها را به امپراطور وسپازیان یعنی همان کسی داده که خانه ی خدای یهود یعنی اورشلیم را تصرف میکند و بعدا پسرش تیتوس معبد خدا را ویران میکند. خدای یهود به بزرگترین مظهر ویرانی در نزد یهود، قدرت شفابخشی میدهد تا ثابت کند پادشاهان تخریبگر درصورتیکه برگزیده ی او باشند باعث نجات مردمند.:

“rendering unto Caesar, testing the power of serapis”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

وسپازیان، اورشلیم را در قرن اول میلادی مورد مواجهه قرار داد و حتی فرستاده ی خدا برای مجازات یهودیان به سبب قتل مسیح در همان قرن تلقی میشود. آغاز قرن اول و ظهور مسیح را معاصر با ورود جهان به عصر حوت (صورت فلکی ماهی) گرفته اند، یعنی زمانی که اعتدال بهاری با ورود خورشید به صورت فلکی حوت رقم میخورد و به دوره ی قبلی یعنی عصر حمل (قوچ) خاتمه میدهد. دوگانگی درمانگری و تخریبگری وسپازیان قابل جمع آمدن در دو ماهی عصر حوت است. همینطور میتوان گذر از دریا را به ماهی گون بودن مسیح و درآمدن او از دریا ربط داد. بارتلت معتقد است مسیح همان اوآنس یا قهرمان ماهی پوش افسانه های کلدانی است که از دریا به در می آید و به مردم تمدن می آموزد. او به شکل داگون خدای ماهی گون در مرکز کیش پلستینی ها از دشمنان مشرک یهودیان در تورات قرار میگیرد. ولی مسیح نیز به خاطر طلوع با عصر حوت ملقب به ایکتیس یا ماهی است درحالیکه بره ی خدا هم هست چون در مرز تحویل خورشید از حمل به حوت قرار دارد و به جای عصر قبل کشته هم میشود که میشود قربانی شدن خدا به شکل گوسفند در عصر جدید. پس مسیح به شکل گوسفند به قتل میرسد و به شکل ماهی زنده میشود. قتل او در جمعه انجام میشود و زنده شدنش در یکشنبه. به همین دلیل، مسیحیان را توصیه کرده بودند در روز جمعه ماهی بخورند. دوگانگی ماهی های حوت، در دوگانگی گوسفند خدا در عصر پیشین جلوه میکند. از یک طرف، مسیح، گوسفنمد برج حمل در فروردین ماه است و از طرف دیگر، تولد او در کریسمس، در برج جدی در دی ماه رقم میخورده که صورت فلکی بز را نشان میدهد. درحالیکه گوسفند نماد مسیح است، بز جانور فاون ها و سیلوان ها و ساتیرها یعنی موجودات نیم بز-نیم انسانی است که در مسیحیت به شیاطین پلید تعبیر میشوند. این دوگانگی، خود، محصول جداسازی مسیح به صورت خدایی ویژه از پاره های دیگر پیکر خدایی قدیمی تر است که پاره های جداسازی شده تبدیل به شیطان شده اند. این خدای قدیمی تر، هنوز خدای یهود است ولی یک خدای سانسور شده و حتی شکست خورده که با عصر قبلی یعنی عصر ثور تطبیق میشود، عصر صورت فلکی ورزاو که خدایش شکل گاو است و گوسفند مسیح و بز شیطان به خاطر این که دو گاوسان کوچکند، فرزندان این گاو محسوب میشوند. او را میشناسیم: ملوخ است؛ بت گاومانند خدایی عاشق قربانی خونین که الیستر کراولی باور داشت یهودیان در دره ی هینوم، فرزندانشان را در راه او قربانی میکنند و در آتش میسوزانند. زمانی که ابراهیم پسرش را برای خدا قربانی میکرد، ظاهرا او هنوز ملوخ بود ولی شرایط با داستان یعقوب تغییر کرد آنجاکه یعقوب خدا را یافت و با او گلاویز شد و خدا را به زور مجبور کرد که او را جانشین خدا در زمین اعلام کند و این یعقوب ملقب به اسرائیل (بنده ی خدا) ریشه ی قوم برگزیده ی خدا و مذهبشان یهودیت شد. این نمادی از شکست خدا از فرزندش است و در اساطیر یونانی-رومی، تعبیر به شکست ساتورن یا کرونوس از پسرش زئوس یا ژوپیتر میشود. ساتورن خدای زحل سیاره ی موکل شنبه روز مقدس یهودیان است. ساتورن فرزندانش را در نوزادی آنها میخورد تا علیه او شورش نکنند، تمثالی دقیق از ملوخ نوزاد خوار و کودک خوار. اما زئوس پیروز شد و ساتورن را شکست داد و جای او را گرفت. زئوس همان ساتورن است با تغییراتی که مذهب یهود را دگرگون میکنند، به سمت همان مسیری که به مسیحیت ختم شود. ساتورن رهبر عصر طلایی است و ازاینرو قابل تطبیق با ازیریس که او هم بر یک عصر طلایی حکومت میکرد. ازیریس هم مثل ملوخ، مجسم به گاو بود. او به دست برادرش سیت به قتل رسید تا این که ازیریس به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس به دنیا آمد و انتقام گرفت. هورس و سیت دو جنبه ی متضاد ازیریسند و این که ازیریس درنهایت معادل هورس است به خاطر آن است که درنهایت قرار بوده ازیریس به هورس فرو کاسته شود، وگرنه ازیریس همان هورس سابق است. حکومت سیت میانپرده ای برای برحق کردن هورس پیروز است و این میانپرده همان فاصله ی عصر ثور با عصر حوت است که برای تطابق با گوسفند حمل، با یهودی های گوسفندچران و بزچران پر میشود. شکستن بت گوساله ی طلایی توسط موسی، همان قتل ازیریس توسط سیت است و مسیح، بازگشت ازیریس به شکل هورس پهلوان که با احیای نمادهای پاگانی، به برتری یهودی های شیطانی خاتمه میدهد. به همین دلیل نیز هست که کریسمس مسیح در روز رومی ساتورنالیا جشن گرفته میشود که جشن سالانه ی ساتورن به یاد دوران طلایی او بود و بنابراین فاصله ی خاصی بین خدای جدید و خدای قدیم وجود نداشت. یعنی میشود گفت رابطه ی هورس و ازیریس، همان رابطه ی ژوپیتر و ساتورن است. هاثور مادر ایزیس که قابل تطبیق با ایزیس در داستان ازیریس است، به مانند ازیریس، به شکل گاو درمی آمده است. هاثور، الهه ی زمین و معادل دقیق عیشتار یا استارته ی سامی و ونوس یونانی-رومی است. عیشتار ملقب به "مری" meri یعنی الهه بوده که معادل mary یا مریم نام مادر عیسی است و تلفظ دیگر آن "ماریا" نیز ریشه ی نام "مایا" مادر بودا به نظر میرسد. او معادل شاکتی نیمه ی زنانه ی شیوا خدای نابودی نیز هست. اتحاد شیوا و شاکتی در یوگای جنسی، مرتبط با جادوی جنسی سبت سیاه در یهودیت برای باز آفرینی ارتباط یهوه با شخینا یا نیمه ی مادینه اش به صورت رابطه ی جنسی مرد و زن است. "دبستان" نیمه ی مونث شیوا را "مایا" مینامد که نام الهه ی توهم و البته تلفظ دیگری از نام ماریا یا مریم است. جادوی جنسی، تکرار آیینی استفاده ی ایزیس از جادو برای تولد دوباره ی خدا با نزولش در بطن ایزیس به جای مادر-زمین است و معمولا هر موجود انسان نمایی از جمله خدای انسان نما با مرگ در بطن زمین جای میگیرد و تبدیل میشود. ازیریس/هورس در شکل زیر زمینی خود با آنوبیس خدای شغال شکل جهان مردگان قابیل تطبیق است. رسوخ به جهان زیرین از طریق غارها صورت میگیرد و غارها وقف الهه ها هستند، ازجمله برای شوالیه های تمپلار پیرو جادوی سبت سیاه. جهان زیرین، قلمرو اجنه ی شرور و شیاطین است و قهرمان در سفر به جهان زیرین باید با آنها روبرو شود. یهودیان به جای شیاطین، از بعلیم یاد میکنند که میشوند خدایان سقوط کرده و محو شده و به اصطلاح مرده به دست یهودیت که در فرم هبوط کرده و در زیر زمین دوزخی شده ی خود، شیاطین و نماینده ی نیروهای مادی برخاسته از درون زمینند و این، مرحله ی بینابینی ورزاو و ماهی است که با هم، سه دوره ی خدا –بودن، سقوط و بازگشت- را میسازند و این سه دوره، انعکاسی از سه تصویر متفاوت خدا هستند که تثلیث نیز همان ها را بروز میدهد.:

“king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: chap1,2

هرکول هم ورزاوهایی که به کروتنا را آورد را از یک غول سه پیکر به نام گریون دزدیده بود و جالب این که سه گانگی در هرکول هم قابل مشاهده است. «جین هریسون» کلاسیسیست، با بررسی چهل قهرمان به نام هراکلس یا هرکول در اساطیر، آنها را به سه شخصیت تقسیم میکند: 1-مگیستوس کوروس 2-هراکلس باسیلئوس شاه-قهرمان. 3-هلیوس خدای خورشید. از اینها دومینشان هراکلس شاه اسپارت است که با برادرش افیکلس، مشترکا حکومت اسپارت را اداره میکردند. ازآنجا که در شاهان دوگانه ی اسپارت، آن که سنش بیشتر بود حرف نهایی را میزد، هرکول که برادر بزرگتر بود، شاه اصلی بود. این دو برادر با دوگانه ی کریشنا-بالاراما در هندوستان قابل تطبیقند و بالاراما که برادر بزرگتر است، باسیل یا شاه اصلی است. تصویر هرکول در پوست شیر که سر شیر را بالای بدن آدم نشان میدهد، یادآور به یکی از تجسم های دیگر ویشنو یعنی ناراسیمها یا مرد شیرگون است. لغت باسیل یا باسوتئوس همان واسو دوا یا ویشنو در هند است و با بالادوا نسخه ی هندی بعل خدای سامیان تطبیق میشود که نیروی روحانی الی یا اله خدای برتر را در حدی که در جهان مادی انعکاس می یابد نشان میدهد و هلیوس نیز تلفظ یونانی نام اله است. اله و بعل، دو خدای اولیه در تثلیث سامی اله-بعل-آدون هستند که در یهودیت تبدیل به تثلیث الوهیم-یاهو-عیسی شده است. بدین ترتیب، یاهو که همان یهوه است، تجسمی از جهان مادی است. این تثلیث معادل تثلیث قبطی هرو-آسو-آتوم است که در آن، آسو چیزی بین واسو و یاهو است. بدین ترتیب،تثلیث هرکولی هلیوس-هراکلس باسیلئوس- مگیستوس کوروس، همان تثلیث هندی هری-ویشنو-کریشنا است که در آن، کریشنا یا اسان ایزدی، معادل آتمن یا فرد همهویت شده با جنبه ی الهی خود است و ازاینرو کریشنا را "هری" مینامند که همان هرو یا هورس یا هلیوس یا الی یا اله است. او خدایی است که در زمین از نو زاده میشود و وجه تطبیقش با خورشید در این است که خورشید هر غروب، در افق زمین فرو میرود و در طلوع فردا از افق دیگری به دنیا می آید و مثل این است که به درون مادرش هاثور فرو میرود تا فردا از او مجددا به دنیا بیاید. این فرو رفتن هورس به درون هاثور برای تولد دوباره، همان فرو شدن ازیریس به بطن ایزیس برای تولد دوباره از او است و الهه که دراینجا کالبد زمین است، قرار است موجودی دوگانه از جسم و روح به دنیا بیاورد.:

“cosmology of milk: theotokos, the sacred cows , the birth of the galaxios”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

ظاهرا برای این که فرد بتواند با وجود قدسی خود ارتباط برقرار کند، ابتدا باید با دنیا ارتباط برقرار کند، ارتباطی شبیه ارتباط کریشنا با بالاراما که همان ارتباط فرد با یهوه به عنوان خدای متحدکننده ی کالبد جهان است، اما چون این به مفهوم سقوط روح در دوزخ و ارتباط با جهان معنوی یا خدای پیشین است، موضوع کاملا باری مادی گرایانه و شیطانی پیدا میکند. ازآنجاکه ارتباط مثبت با جهان طبیعت و آفریده های خدادادی، فقط در صورت ایجاد فاصله و ارتباط غیر مستقیم با آنها برای دور بودن از گرفتاری هایی که آفریده های دشمن انسان یا سختی های به دست آوردن محصولات از آفریده های مفید ممکن است، شهر بخصوص شهر بزرگ و پر امکانات تنها جایی است که در آن ممکن است جهان مادی تبدیل به چیزی یک سره دوست داشتنی شود که در این صورت، شهر مظهر شیطان هم میشود.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی نوشته است که این، خدای مار شکل کلده، حئا یا ائا بود که به انسان ها شهرسازی و توانایی زیست در شهر را آموخت و اولین شهر را یونانیان به نامش Aei POLIS نامیدند. حئا پسر آنو یا آسمان و از این جهت معادل دقیق "بعل"، نسخه ای پیشین تر از مردوخ ملقب به آشور (فرمانروا) خدای بابل است و نام ازیریس نیز از آشور می آید. پسر آسمان که به زمین هبوط میکند و معمولا بعل نامیده میشود، تموز یا تاموس است که حرف اول اسمش یعنی "تائو" یا T یعنی علامت صلیب نماد او است و صلیب از روی برابری الو با مسیح، نماد مسیح شده است. آدم که از بهشت اخراج میشود و در زندگی با مشقت زندگی میکند، همان تموز است که به انسان تشبیه شده است. تموز در اصل، خدای گیاهان بوده که در فصل خزان، همراه سرسبزی طبیعت میمیرد و در جهان زیرین زندگی میکند تا در بهار با سرسبزی طبیعت برگردد و خورشید در رفت و برگشت خود به جهان زیرین، تکرار هر روزه ی او است. این سه گالنگی تموز در حالت بود-رفت-برگشت، او را تبدیل به ایزدی سه گانه و ملقب به "بعل شلیشا (ثلاثه)" میکند و از سه گانگی او تثلیث زرتشتی زروان-اهوره مردا-اهریمن، و تثلیث فنیقی الاصل یونانی کرونوس-فوتوس (شهوت)-اوملاک (بخار) و تثلیث یونانی دیگر خائوس (بی نظمی)- اربوس (تاریکی)- اثیر (ماده ی فرا مادی، برمی آیند. شکل جهنمی تموز در جهان زیرین، در کنایه به جنبه های اجتماعی انسان، زیست انسان شهری است که میتوان آن را با تجسد حئا یا مردوخ در شهر بابل مقایسه کرد. نمرود را شکل انسانی مردوخ یا بعل در مقام شاه بابل میشناسند. نام نمرود را در تلمود، "نبروت" نوشته اند که به گونه های نپروت و نیپرو هم خوانده شده است. این احتمالا شهر "نیپور" یا "نفر" از شهرهای باستانی بین النهرین و مابه ازای بابل است که با نام گرفتن از نمرود، تجسد او در شهر را نشان میدهد. حئا خدای آب ها و رودخانه ها است و لغت "اب" به معنی پدر با "آب" همخانواده است.:

Rivers of life: v2: j.g.r forlong: celephais press: 2005 :P59-61

در گزارشات نقل قول شده از بروسوس، تمدن را اولین بار، اوآنس که مردی در لباس ماهی بود پس از بیرون آمدن از دریا به مردم کلده آموخت. ازاینرو اوآنس با نینوس از نام های یونانی نمرود تطبیق میشود که شهر نینوا را به نام خود ساخت، چون نین را با نون به معنی ماهی مقایسه کرده اند. البته به نوشته ی فورلانگ، نین در آشوری به طور کلی به معنی ارباب یا خدا و تلفظ دیگری از لغت "نر" به معانی شیر درنده و مرد شجاع است. ولی فورلانگ، امکان ارتباط نینوس با نون/ماهی و اوآنس را تایید میکند و دراینباره به دکتر اینمان اعتماد میکند که متوجه شده بود لغت "نین" در مقابل خدایان مذکر جنگاوری چون نرگال و آشور، مفهوم زنانه پیدا میکند و ماهی نیز به سبب شباهت به رحم زن، مضمون مادینه دارد. این مادینگی قبل از کسب تکلیف، بی نظمی قبل از رسیدن به نظم را نشان میدهد و نظمی که از درون آن درمی آید، حکم اوآنس برآمده از دریا را دارد. چون در گزارش بروسوس، دریا نامبردار به آمورکا و ثعلات الهه ی بی نظمی است که به دست بلوس خدای نظم سرکوب میشود. این داستان به شکلی دیگر مجددا در تکه پاره های نوشته های منسوب به بروسوس به شکل وقوع سیلی عظیم تکرار میشود که در آن، خیسوتروس شاه زمانه موفق به نجات گروهی از مردم و موجودات با سوار کردن آنها به کشتی میشود. سیل، الهه است و خیسوتروس، بلوس. همین خیسوتروس است که در تاریخ یهود، به شکل نوح کشتی ساز، مجددا زندگی را از سیل نابودگر نجات میدهد. در گزارش نیکلاس دمشقی از پیروزی نظم بر بی نظمی، بلوس (بعل) پسر آئوس (حئا) الهه ی دریایی به نام تهاته را شکست میدهد که به نظر میرساند نام تحوت خدای دانش و حکمت، شکل نرینه شده و منظم شده ی تهاته باشد. به عقیده ی اسمیت، اسم تهاته از لغت "تهو" یا "تهوم" به معانی ته و عمق می آید که معمولا به ماده ی غلیظی که از یک مایع در ته شکاف یا ظرفی جمع میشود اشاره دارد و ظاهرا آن به مانند تهاته ماده ی اولیه ی خلقت ارباب انواع است و به خشکی ای که از یک سیل به جا میماند تشبیه میشود. در چنین خشکی ای هم هوا هست هم آب هست و هم خشکی، و اینها در زمره ی اختیارات سه رب النوع –به ترتیب: آنو، حئا و بعل- قرار میگیرند. ارواح که مثل هوا نادیدنیند تحت اختیار آنو فرمانروای آسمان هستند، امور مادی که مثل محتویات زمین خشک قابل مشاهده اند تحت اختیار بعل هستند، و امور ذهنی و عاطفی که از بر هم کنش روح و جسم پدید می آیند و مثل آب سیال و در تلاطم و تغییرند، تحت اختیار حئا میباشند.:

Ibid: p43-46

شاید به همین دلیل است که روانشناسی دقیقا جاهایی جذاب و قابل ارتباط گیری برای عموم میشود که به روانکاوی فروید و یونگ نزدیک میشود و نقش کهن الگوها را پررنگ و قابل داستان سازی میکند. یونگ، 12 نوع کهن الگو برای زندگی شهروندی شناسایی کرده بود که conor neil در مقاله یUnderstanding Personality: The 12 Jungian Archetypes: april2018 در وبسایت خود آنها را اینطور نام میبرد و خلاصه سازی میکند:

1. تعیین کننده ی خطوط

  • شعار: آزاده که من و تو باشیم
  • خواسته ی اصلی: رسیدن به بهشت
  • هدف: شاد بودن
  • بزرگترین ترس: تنبیه شدن برای انجام کار بد یا اشتباه
  • استراتژی: انجام درست کارها
  • ضعف: خسته کننده با همه ی معصومیت ساده لوحانه ی آنها
  • استعداد: ایمان و خوش بینی
  • به این نام ها نیز معروف است: اتوپیایی (ایدئالیست)، سنت گرا، ساده لوح، عارف، قدیس، رمانتیک، رویاپرداز.

2. مساوات گرا

  • شعار: همه ی مردان و زنان برابر آفریده شده اند
  • خواسته ی اصلی: ارتباط با دیگران
  • هدف: تعلق داشتن
  • بزرگترین ترس: کنار گذاشته شدن یا متمایز شدن از جمع
  • استراتژی: ایجاد فضایل معمولی جامد، روی زمین بودن، لمس مشترک
  • ضعف: از دست دادن خود در تلاش برای ادغام یا به خاطر روابط سطحی.
  • استعداد: واقع گرایی، همدلی، عدم تظاهر
  • همچنین به این نام ها شناخته می شود: پسر خوب، پسر/دختر معمولی، فرد همسایه، واقع گرا، سختکوش، شهروند ثابت، همسایه ی خوب، اکثریت ساکت.

3. قهرمان

  • شعار: جایی که اراده هست، راهی هست
  • میل اصلی: اثبات ارزش خود از طریق اعمال شجاعانه
  • هدف: تسلط متخصص به روشی که جهان را بهبود بخشد
  • بزرگترین ترس: ضعف، آسیب پذیری، "مرغ" بودن
  • استراتژی: تا حد امکان قوی و توانمند باشید
  • ضعف: تکبر، همیشه نیاز به نبرد دیگری برای جنگیدن
  • استعداد: شایستگی و شجاعت
  • قهرمان با نام های زیر نیز شناخته می شود: جنگجو، صلیبی، نجات دهنده، ابرقهرمان، سرباز، اژدها کش، برنده و بازیکن تیم.

4. مراقب

  • شعار: همسایه ی خود را مانند خود دوست داشته باشید
  • میل اصلی: محافظت و مراقبت از دیگران
  • هدف: کمک به دیگران
  • بزرگترین ترس: خودخواهی و ناسپاسی
  • استراتژی: انجام کارها برای دیگران
  • ضعف: قربانی شدن و هدف استثمار واقع شدن
  • استعداد: شفقت، سخاوت
  • مراقب نیز به عنوان: قدیس، نوع دوست، والدین، یاور، حامی نیز شناخته می شود.

5. کاوشگر

  • شعار: مرا در حصار نکش
  • میل اصلی: آزادی برای یافتن اینکه چه کسی هستید از طریق کاوش در جهان
  • هدف: تجربه ی یک زندگی بهتر، معتبرتر و رضایت بخش تر
  • بزرگترین ترس: به دام افتادن، سازگاری و پوچی درونی
  • استراتژی: سفر، جستجو و تجربه ی چیزهای جدید، فرار از کسالت
  • ضعف: سرگردانی بی هدف، نامناسب شدن
  • استعداد: خودمختاری، جاه طلبی، وفادار بودن به روح
  • کاوشگر به نامهای دیگر نیز شناخته می شود: سالک، شمایل شکن، سرگردان، فردگرا، زائر.

6. شورشی

  • شعار: قوانین برای شکستن ساخته شده اند
  • خواسته ی اصلی: انتقام یا انقلاب
  • هدف: براندازی چیزی که کار نمی کند
  • بزرگترین ترس: ناتوان یا بی اثر بودن
  • استراتژی: مختل کردن، نابود کردن، یا شوک
  • ضعف: عبور از سمت تاریک، جنایت
  • استعداد: ظالمانه، آزادی رادیکال
  • یاغی با نام‌های زیر نیز شناخته می‌شود: شورشی، انقلابی، مرد وحشی، نامناسب، یا شمایل شکن.

7. معشوق

  • شعار: تو تنها کس هستی
  • میل اصلی: صمیمیت و تجربه
  • هدف: داشتن رابطه با افراد، کار و محیطی که دوست دارند
  • بزرگترین ترس: تنها بودن، گل دیواری، ناخواسته بودن، مورد محبت واقع نشدن
  • استراتژی: از نظر جسمی و احساسی بیشتر و بیشتر جذاب شوید
  • ضعف: تمایل بیرونی برای راضی کردن دیگران تا حد قرار گرفتن در معرض خطر از دست دادن هویت خود
  • استعداد: اشتیاق، قدردانی، و تعهد
  • معشوق با نام‌های زیر نیز شناخته می‌شود: شریک، دوست، صمیمی، مشتاق، حس‌گرا، همسر، تیم‌ساز.

8. خالق/هنرمند

  • شعار: اگر بتوانید آن را تصور کنید، می توان آن را انجام داد
  • میل اصلی: ایجاد چیزهایی با ارزش پایدار
  • هدف: تحقق یک چشم انداز
  • بزرگترین ترس: دید متوسط ​​یا اعدام
  • استراتژی: کنترل هنری و مهارت را توسعه دهید
  • وظیفه: ایجاد فرهنگ، بیان دیدگاه خود
  • ضعف: کمال گرایی، راه حل های بد
  • استعداد: خلاقیت و تخیل
  • خالق به این نام ها نیز گفته می شود: هنرمند، مخترع، مبتکر، نوازنده، نویسنده یا رویاپرداز.

9. شوخ طبع

  • شعار: شما فقط یک بار زندگی می کنید
  • خواسته ی اصلی: زندگی در لحظه با لذت کامل
  • هدف: داشتن اوقاتی عالی و روشن کردن جهان
  • بزرگترین ترس: بی حوصله یا کسل کردن دیگران
  • استراتژی: بازی کنید، شوخی کنید، خنده دار باشید
  • ضعف: بیهودگی، اتلاف وقت
  • استعداد: شادی
  • شوخ طبع همچنین به عنوان های: احمق، حقه باز، جوکر، جوکر عملی یا کمدین شناخته می شود.

10. حکیم

  • شعار: حقیقت شما را آزاد خواهد کرد
  • خواسته ی اصلی: یافتن حقیقت.
  • هدف: استفاده از هوش و تحلیل برای درک جهان.
  • بزرگترین ترس: فریب خوردن، گمراه شدن یا نادانی.
  • استراتژی: جستجوی اطلاعات و دانش. خود بازتابی و درک فرآیندهای فکری
  • ضعف: می تواند جزئیات را برای همیشه مطالعه کند و هرگز عمل نکند.
  • استعداد: خرد، هوش.
  • حکیم به نام‌های زیر نیز شناخته می‌شود: کارشناس، محقق، کارآگاه، مشاور، متفکر، فیلسوف، دانشگاهی، برنامه‌ریز، حرفه‌ای، مربی، معلم، اندیشمند.

11. شعبده باز

  • شعار: من کاری می کنم که اتفاق بیفتد.
  • خواسته ی اصلی: درک قوانین اساسی جهان
  • هدف: تحقق رویاها
  • بزرگترین ترس: پیامدهای منفی ناخواسته
  • استراتژی: یک چشم انداز ایجاد کنید و بر اساس آن زندگی کنید
  • ضعف: دستکاری شدن
  • استعداد: یافتن راه حل های برد-برد
  • جادوگر همچنین به عنوان: بینا، کاتالیزور، مخترع، رهبر کاریزماتیک، شمن، شفا دهنده، مرد پزشکی شناخته می شود.

12. حکمران

  • شعار: قدرت همه چیز نیست، تنها چیز است.
  • خواسته ی اصلی: کنترل
  • هدف: ایجاد یک خانواده یا جامعه ی مرفه و موفق
  • استراتژی: اعمال قدرت
  • بزرگترین ترس: هرج و مرج، سرنگونی
  • ضعف: مستبد بودن، ناتوانی در تفویض اختیار
  • استعداد: مسئولیت، رهبری
  • حکمران همچنین به عنوان: رئیس، رهبر، اشرافی، پادشاه، ملکه، سیاستمدار، الگو، مدیر یا مسئول اجرایی شناخته می شود..

ما ممکن است در لحظات مختلف، در هر کدام از این کهن الگوها برویم و موقتا با آنها همهویت شویم ولی نکته این است که فقط وقتی از همذاتپنداری خود در هر کدام از اینها با موجودات زنده و غیر زنده ی دیگر و در یک جامعه ی تقریبا به طور کامل انسانی خارج شویم است که ممکن است بار احساسی و روحانی و کاملا انسانی آنها را حس کنیم و آنچه را که ادیان از مدت ها قبل کشف کرده و تنها در عده ای معدود قابل تبلور میدیدند در جمعیت های بزرگ تری قابل اشتراک گذاری بیابیم، گویی که خدا واقعا از طریق فرود به جهنم قابل پیروزی بر شیطان است. شاید سه گانه ی دوران قدیم، مدرنیته و پست مدرنیته هم از ابتدا بر اساس انتظار قبلی از تقسیم تاریخ به سه دوره ی حضور و شکست و بازگشت خدا ساخته شده است و رزیویونیست ها راست میگویند که متون معرف مذهب یونانی-رومی، واقعا در آغاز دوران مدرن و بر اساس وضعیت فعلی جعل یا دوباره نویسی شده اند.

مطلب مرتبط:

تسلیحات مقدس: جادوگری سیاسی و اسرائیل بزرگ

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

خدا بیشتر دشمن تفکر است یا بی خدایان؟

نویسنده: پویا جفاکش

هلن در تروآ

سنت نیکولاس

آیا ممکن است خدایی که تمام وجود جهان با قوانین و اتفاقاتش از او است و ظاهرا همه چیز را میداند باز هم اشتباه کند و آدم نامناسبی را برای رسالتی، جانشین خود در زمین کند؟ این سوالی است که از مطالعه ی رابطه ی کریشنا با ارجونا در میتولوژی هندی، به ذهن هندوهای شکاک میرسد. در داستان مربوطه، کریشنا که ظاهرا ارابه ران بی مقدار شاهی به نام ارجونا بوده است، هویت واقعی خود را بر شاه آشکار میکند. کریشنا خدای ویشنو است که تمام جهان کالبد او است. شاه با آشکار شدن این مطلب بر خود بر اثر مکاشفه ای که کریشنا بر او وارد کرد در مقابل ارابه ران خود سجده کرد و شاگرد کریشنا شد. از وصیت های کریشنا که به سبب جنگجویی همیشه آماده ی مرگ بود، این بود که پس از مرگش، ارجونا از خانواده و دارایی ها و گاوهای او مراقبت کند. با این حال، مدتی پس از مرگ کریشنا، ابهری ها یورش بردند و خانواده و دارایی ها و گاوهای کریشنا را به یغما بردند و ارجونا را مغموم و دچار عذاب وجدان به جای گذاشتند. چطور کریشنا این مطلب را پیشبینی نکرده بود؟

بعضی تفاسیر میگویند ارجونا از مراوده با خدا (کریشنا) مغرور شده بود و کریشنا چون این را میدانست ماموریت مزبور را به ارجونا سپرد تا در آن شکست بخورد و به خود بیاید. در راه این هدف، این، خود کریشنا بود که در قالب قبایل ابهری به یورش پرداخت و خانواده و دارایی ها و گاوهای خود را پس گرفت و عمدا قبیله ی ابهری را انتخاب کرد چون آنها خویشاوندان یادوها یا قبیله ی کریشنا بودند. معمولا ابهری ها فرم دامدار یادوهای یکجانشین در سرزمین راش محسوب میشوند. با این حال، بعضی تفاسیر، ابهری ها را یک قبیله ی بدنام گاودزد میشمرند که گناهی نبوده که مرتکب نشده باشند. دیوید مایکل شرمن، نام آباری یا ابهری را تلفظ دیگری از هابیرو یا عبری میداند که نام قبایل عبری زبان یهودی بود و نام یادوها را نیز تلفظ دیگری از لغت یهودی میشمرد. ابهری ها خدایی به شکل مردی با سر شیر معروف به هاریه کالاه را میپرستیدند که شرمن، عنوان هاریه در آن را با لغت عبری "آریه" (آریا در سریانی) به معنی شیر مقایسه و به توصیف شدن یهوه خدای یهود به شکل شیر مرتبط میکند. همچنین ابهری ها و دستکم برخی از یادوها مادرتبار بودند که این هم آنها را شبیه یهودی ها میکند. شل گرفتن یا سفت گرفتن در تعریف ابهری هم میتواند به نگاه های مثبت و منفی نسبت به قبیله ی کریشنا برگردد و این از دید خود پیروان کریشنا عجیب نیست، چون کریشنا و نابرادریش بالاراما فعالانه در جنگ مهابهاراتا شرکت کرده و افراد زیادی را کشته بودند و طبیعتا دشمنان زیادی هم داشتند که بر ضدشان روایت میساختند. مطابق یکی از این روایت ها، افراد قبیله ی کریشنا و بالاراما به سزای گناهانشان و در اثر نفرین، در عالم مستی و لایعقلی، با هم وارد نزاعی شدند که در آن، اکثرشان به دست همدیگر کشته شدند. شرمن، این داستان را با تبار فنیقی عبرانی ها مقایسه میکند. مطابق یک افسانه ی یونانی، تمدن و الفبای یونان توسط کادموس فنیقی بنیان گذاشته شد. وی در سفر به یونان، با اژدهایی برخورد کرد و او را کشت. از دندان های اژدها مردانی جنگجو به وجود آمدند که به کادموس حمله بردند. کادموس سنگی به میانشان پرتاب کرد و آنها بر سر آن سنگ آنقدر همدیگر را کشتند که فقط 5نفر باقی ماندند و آنها اجداد قوم اسپارت شدند. شرمن، لغت اسپارت را با لغت شپرد به معنی چوپان مقایسه میکند که از عناوین یهودی ها است و اسپانیا به سبب وفور سافاردیم یا یهودی ها چنین نام گرفته است. کریشنا و بالاراما نیز چوپان بودند و گاوبانی میکردند. شپرد همچنین مرتبط با سوبارتو نام سرزمین شمالی بین النهرین است که امپراطوری آشور را به آن منطقه نسبت میدهند. هم اسپارت ها و هم امپراطوری آشور به جنگسالاری و مقدس دانستن جنگ نسبت به همه چیز مشهورند. تصور میرود تقدس جنگ را فاتحین حوری از ترکیه به شمال عراق وارد کرده اند و جنگ پرستی بی منطق هنوز در بقایای حوری ها چون کردها و ارمنی ها و گرجی ها دیده میشود. این موضوع، خود باعث میشود تا شرمن داستان اسپارت ها را به افسانه ی سرکوب کشاتریا یا طبقه ی جنگجویان در هند توسط پاراسوراما برهمن جنگجو نسبت دهد. چون پاراسوراما تمام کشاتریا به جز 5نفرشان را کشت که میتوانند همان 5جد اسپارتی ها باشند که از نبرد با کادموس زنده به جا ماندند. پدید آمدن اسپارتی ها از دندان اژدها باز مار گونگی آنها را نشان میدهد که آنها را با ناگاها یا خدایان مار انسان نمای هندی مقایسه میکند. خانواده ای از مارهای کبری به نام این خدایان، ناگا یا ناژا نامیده میشوند. شرمن، لغت ناگا یا ناگاس را نیز با لغت نحاش در عبری به معنی مار مقایسه میکند. ناحاشی ها یا اوفیت ها فرقه ای از مارپرستان یهودی بودند که خدا را به مار تشبیه میکردند. اما چطور میتوان دین اسپارت های مارتبار را به دین یهود چسباند؟ شرمن دراینجا اشاره میکند که حداقل دو سلسله ی شاهان اسپارتی، در کیش سلطنتی خود، سه خدا را میپرستیدند: هلیوس خدای خورشید در کنار دو برادر جنگجو به نام های هراکلس و ایفیکلس. وی این سه خدا را به صحنه ای در تاریخ یهود ربط میدهد که هلیودوروس گماشته ی شاه یونانی سلوکی حاکم بر یهودیه، میخواهد ثروت های معبد اورشلیم را تصرف کند، اما مردی جنگاور سوار بر اسب در کنار دو جوان نیرومند زیبای «دیگر» ظاهر میشود و آنها هلیودوروس را آنقدر به باد کتک میگیرند که فقط به شفاعت کاهن معبد، جان سالم به در میبرد. از دید شرمن، مرد اسب سوار معادل هلیوس خدای یونانی است و همان کالکی منجی موعود هندوئیسم است. نام هلیوس تلفظ دیگر علی/الی/اله/الله خدای آسمان فنیقی است که با یهوه خدای یهود تطبیق شده است. دو جوان نیرومند که معادل دو برادر جنگجوی ایزدی در اسپارتند، همان کریشنا و بالاراما هستند بخصوص که تطبیق بالاراما با هرکول/هراکلس سابقه دار است. دراینجا نکته ی دیگری هم حائز توجه است. هلیوس یک تیتان است و تیتان ها نسل قبلی خدایان و معادل نفیلیم یا انسان های باستانی هستند که نسخه ی جدیدتر یهوه آنها را نابود کرده است. آنها از بابل ظهور کرده اند که با سیل نابود شده است، درست مثل دوارکا پایتخت کریشنا و بالاراما. نام دوارکا به معنی دروازه ی خدا است، درست مثل بابل (باب بعلاوه ی ال= دروازه ی خدا). میدانیم که بابل، یک نسخه ی فنیقی هم داشت که به یونانی بیبلوس نامیده میشد و با سرزمین خوش آب و هوای جبیل در لبنان تطبیق میشد. "رب هدا" شاه بیبلوس با "عبد عشیره" رئیس قبیله ی آموری در جنگ بود. پس از مرگ عبد عشیره، پسرش عزیر، جانشین او شد. او جبیل را گشود و رب هدا را کشت و با ختی ها علیه فرعون مصر متحد شد. شرمن، نام عبدعشیره را قابل تبدیل به "یودیشتره" نام شاه پیروز نبرد مهابهاراتا میداند که کریشنا و بالاراما به او یاری میرساندند.:

“the abhira yadava/hapiru Hebrew family”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

نبرد ختی ها ی ترکیه علیه مصری های فراعنه، همان نبرد عثمانی های ترکیه علیه مصر ممالیک در قرون وسطی است. یکی از انتسابات به ختی ها تخریب بابل است. این کار به هخامنشیان یا متحدین پارسی یهودی ها نیز نسبت داده میشود. لاکاپله نام عثمانی ها را شکل دیگری از اصطلاح یونانی آکامنس برای شاهانی که امروزه هخامنشی میخوانیم میداند. این اکامنس با اسامنوس برای شورش یهودی حشمونی نیز قابل همپوشانی است. عثمانی ها را لاکاپله با حشمونی های یهودی مقایسه میکند که علیه سلوکی های یونانی جنگیدند همانطورکه عثمانی ها علیه بیزانسی های یونانی جنگیدند. عثمانی ها قزاق هایی از نسل ترک های یهودی خزر در اروپای شرقی بودند. لاکاپله لغت خزر را با لغت هوسار برای جنگجویان مجار مقایسه میکند. وجه تسمیه ی هوسار را پیروی جنگجویان مجاری از مذهب هوسی میدانند که در دوران حکومت شاه ماتیاس بر مجارستان حاکم شد و لاکاپله این ماتیاس را همان ماتیاس کاهن آغازگر شورش حشمونی میداند. ماتیاس با ولاد تپس مشهور ترانسیلوانیا متحد شده بود ولی مدتی او را زندانی کرد. همین رابطه را درباره ی ارتباط سلطان مراد دوم عثمانی با ولاد تپس نوشته اند و لاکاپله این را دلیلی بر برابری مراد دوم و ماتیاس مجارستان میداند. دلیل اهمیت ولادتپس معروف به دراکولا (اژدها) این است که او علیه سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه ی بیزانسی شورید و در شورش ناموفق خود کشته شد و به نظر لاکاپله او فرم وحشی تر و شیطانی تر اسکندر بیگ حاکم مسیحی آلبانی است که دقیقا همین رابطه را با سلطان محمد داشت. اسکندربیگ به خاطر داشتن کلاهخودی به شکل سر بزی دو شاخ، معادل اسکندر ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) بنیانگذار امپراطوری سلوکی و پیشوای یونانی مآبی در بیزانس است و نشان میدهد که امپراطوری بیزانسی، درواقع فرم اولیه ی امپراطوری عثمانی است پیش از این که جنگجویان مسیحی موسوم به ینی چری ها در قرن 18 میلادی توسط سلطان محمود عثمانی سرکوب و شریعت اسلامی حاکم شود. بدین ترتیب، سلطان محمد دوم، نسخه ی قدیمی شده ی سلطان محمود است. از طرف دیگر، دولت عثمانی، حکومت خود را روم مینامید و یونان و روم در ادبیات اسلامی با هم برابر بودند. در مقابل، در ادبیات اشکنازی، روم با ادوم برابر بود. بنابراین دوران رومی یا عثمانی متاخر، با تصرف اورشلیم توسط هرود ادومی بعد از ترور آخرین شاه حشمونی ها به وجود می آید و به دوره ی سیطره ی روم لاتینی می انجامد پس از آن که ارکلائوس و انتی پاتر پسران هرود بر سر حکومت دچار اختلاف میشوند و به داوری رومیان گردن مینهند و رومیان ارکلائوس را تصدیق میکنند. دوره ی ارکلائوس با سرکوب شورش حشمونی ها و عوض شدن کاهن اعظم به سبب فسادش با کاهن محبوب مردم همراه بوده است. همه ی اینها انعکاسی از فتح رم توسط شارل پنجم امپراطور ژرمن هستند که با غارت و قتل عام در رم و عوض شدن پاپ همراه بود و توسط یهودی های اسپانیایی در فلسطین فعلی بومی سازی شد چون رم ایتالیا سابقا معادل اورشلیم بود و قستنطنیه یا استانبول کنونی هم چون توسط مسیحیان آمده از اروپا با رم برابر شد، موقعیتی برابر با اورشلیم یافت. عوض شدن کاهن اعظم، شکست کلمنت هفتم یا پاپ جولیوس دو مدیچی است که بحران ایجاد شده توسط او در واتیکان بعد از مدتی با به قدرت رسیدن پاپ ژولیوس دوم به پایان رسید. هر دو این پاپ ها دو شکل متفاوت از خدای مقدس رم و مظهر امپراطوری آن یعنی ژولیوس سزارند. نام ژولیوس/یولیوس سزار، شکل دیگری از الیوس هازار یا الازار است که نام یک کاندیدای مسیح و شورشی شکست خورده ی اورشلیم در زمان رومی ها نیز هست. لاکاپله این نام را حاصل برابری ال (خدا) با اسور/آشور (فرمانروا) میداند و میگوید همین آشور که با ازیریس مصری برابر است، به صورت عزرا مولف کتاب مقدس یهودی و نسخه ی قرآنیش عزیر بازتولید شده است.:

“la dynastie tartare 1313-1775”: m. lacapelle: theognosis: decembre11, 2019

این ارتباط سازی ها میتوانند رابطه ی بین یونانی گری و یهودی گری را روشن کنند. اما توضیح نمیدهند که چرا باید همتای اسکندر کبیر در نسخه ی تاریخ عثمانی آن، به جای یونانی، آلبانیایی باشد. جستجوی این معما اتفاقا همان امری است که ربط یهودیت به اسپارت را مستدل تر میکند.

همانطورکه میدانیم یونانیان باستان در اصل «هلنی» نامیده شده اند و این عنوان به هلیوس خدای خورشید برمیگردد. از طرفی نام "هلن" یا "هلنه" یا "هلنا" زن فتنه گر عامل جنگ تروآ نیز به خورشیدی یا زن خورشیدی قابل معنا است. همانطورکه میدانیم هلن همسر یک اسپارتی آخایی به نام منلائوس بود که فرارش با "پاریس" شاهزاده ی تروآیی در فریجیای ترکیه باعث رقم خوردن جنگی عظیم بین آخایی ها و تروایی ها شد که در آن، تروآ ویران شد و بر اساس اشعار ویرژیل، بازماندگانش به رهبری انئاس طی سفری بی مقصد، از ایتالیا سر به در آوردند و در آنجا رم را ساختند. منلائوس از خاندان نفرین شده ی اترئوس بود و به همین سبب او و برادرش اگاممنون با دو خواهر فتنه گر –هلن و کلیتمنسترا- ازدواج کردند که هر دو برایشان مصیبت آور بودند. با این حال، مقدر شده بود که هلن، سبب ایجاد اتحاد آخایی شود. درباره ی این زن زیبا که خواستگاران بسیاری داشت پیشگویی شده بود که سبب جنگی موحش میشود. ازاینرو پدرش که میترسید جنگ خواستگاران بر سر او سبب بروز جنگ در آخایا شود، همه ی خواستگاران را جمع کرد و از آنها قول گرفت قسم یاد کنند که هلن هر کس را به همسری انتخاب کرد، اگر کسی سعی کرد هلن را از آن شخص برباید، بقیه با شوهر هلن علیه آن شخص متحد شوند و همین شد که همه ی شاهان آخایی زیر سایه ی اگاممنون اسپارتی برادر منلائوس علیه تروا متحد شوند. بدین ترتیب، هلن، شکل زن شده ی هویت الهی و خورشیدی است که هویت های گوناگون را زیر سایه ی هویت اسپارتی درمی آورد. اما این هم مهم است که آگاممنون و منلائوس، هر دو، نسب ایلیری نیز داشتند و فامیل فریجی های ایلیری الاصل تروآ بودند و ظاهرا میخواستند با پس گرفتن موقعیت ایلیری خود از تروآیی ها، خود را الهی نشان دهند. استفانوی بونسینیوری ذیل لغت "شیاوونیا" (اسلوونیا) ایلیریا را شکل گرفته توسط ایلیروس پسر کادموس فنیقی میخواند و کادموس بنیانگذار تمدن و الفبای یونانی نیز تلقی میشود. استفانو اضافه میکند سرزمین ایلیریا بعدتر از همه سو هدف مهاجرت اسلاوها واقع شد که از آنها با نام های هم منشا اسلوونی، صربی، سرتی و سارماتی یاد میشده است. قدیمی ترین بناها در یوگوسلاوی سابق همه یا صربیند یا آلبانیایی که این نشان میدهد لغت صرب درابتدا معادل و تلفظ دیگری از اسلاو بوده و مقابل آلبانیایی قرار میگرفته است. زبان آلبانیایی هیچ مشابه دیگری در بالکان و کل کره ی زمین ندارد و ازاینرو برخی را تصور بر آن بوده که آلبانیایی ها بازمانده ی ایلیری ها و اصیل ترین آنها هستند. البته مرکز تمدنی اصلی آلبانیایی ها نه در آلبانی بلکه در کوزوو بود و بسیاری از رهبران صرب نیز از طریق فامیلی با آلبانیایی های کوزوو توانسته بودند رشد کنند و قدرت بگیرند. ازاینرو کوزوو با محل حکومت بزرگترین پادشاه ایلیری یعنی داردانوس تطبیق میشد. داردانوس که جداگانه پادشاه آرکادیا نیز تلقی شده است به دنبال سیلی عظیم، سوار بر قایق، سرزمینش را ترک گفت و ابتدا به ساموتراس و از آنجا به فریجیا رفت و درآنجا جد شاهان تروآ شد. با این حال، جالب اینجاست که در نوشتار استفانو بونسینیوری ذیل لغت "ایتالیا"، داردانیا مطابق با شبه جزیره ی ایتالیا به نظر میرسد. وی مینویسد اولین شاه شبه جزیره ی ایتالیا گومر گالوس پسر یافث ابن نوح بود. اما هنگامی که حام ابن نوح از سوی بقیه ی مردم رانده شد، به آنجا رفت و در آنجا فساد و گرفتاری زیادی ایجاد کرد. نوح شخصا به ایتالیا رفت و حام را از آنجا بیرون کرد و از آن پس در ایتالیا به نام "یانوس" یا "ژانوس" مقدس شد. چند سال پس از مرگ نوح، اشراف بومی بر مردم ستم کردند و مردم برای نجات از رنج وارده، ازیریس مشتری (اوزیری جیو جیوستو) شاه اجیتو/مصر را برای فتح کشور دعوت کردند. ازیریس، مردم را «آزاد کرد» و با نام "آپی" (آپیس) بر ایتالیا سلطنت نمود. سپس پادشاهی را به لستریژون واگذار نمود و به مصر بازگشت ولی درآنجا به دست برادرش تایفون به قتل رسید. به دلیل دست داشتن لستریژون در این جنایت، ارکول (هرکول) پسر ازیریس، از سر انتقام، حکومت ایتالیا را از بین برد و سال ها بر آن حکومت کرد تا این که آن را به پسرش توسکو سپرد. اما طولی نکشید که اسپرو (هسپروس) که توسط برادرش ایتالوس از اسپاگنا (اسپانیا) اخراج شده بود، انتوریا (ایتالیا) را اشغال کرد و نام آن به هسپروس تغییر نمود. حکومت او زیاد دوام نیاورد، زیرا برادرش «ایتالوس اطلس ختیم» پادشاه اسپانیا، در تعقیب او به هسپروس رسید و او را از آنجا نیز فراری داد و هسپروس به نام وی ایتالیا نامیده شد. داردانوس یکی از جانشینان او بود که پس از این که برادرش ایاسیو (یاسیون) را اشتباها کشت، از ترس جانش به ساموتراس گریخت. درآنجا او تمام ادعاهایش در مورد پادشاهی ایتالیا را در مقابل تورنو (تیرنوس) پسر پادشاه اعظم لیدیا واگذار کرد و در ازای آن، کشوری در آسیا به دست آورد که همان تروآ بود. بنا به وصیت ایتالوس، حکومت ابوریجینی ها یا بومیان ایتالیا به دخترش روما داده شده بود که از او قلمرو لاتیو (لاتیوم) پدید آمد. زمانی که تروآ نابود شد، انئاس بنا بر پیشینه ی فامیلی قبلی، مردم تروآ را به لاتیوم آورد و رم را درآنجا پایه گذاری نمود.:

“Kosovo: is this some more falsification of history?”: mick harper: stolen history: 6 apr2022

دراینجا معلوم میشود که اسکندربیگ (نماینده ی جریان اسکندر یونانی در تیم عثمانی ها) به این خاطر آلبانیایی نامیده شده که آلبانیایی ها با داردانی ها برابر شده اند درحالیکه داردانیا ایتالیا بوده و ایتالیا نیز از طریق آرکادیا با یونان برابر شده است. بنابراین روم و یونان یک حکومتند و آن حکومت هم توسط هسپروس یا شپردها که نام اسپانیا هم از آنها می آید ایجاد شده است و این شپردها همان اسپارت ها هم هستند و فتح تروآ توسط اسپارت ها همان فتح فریجیه توسط حکومت یهودی تبار روم ایتالیا است که دستگاه پاپی رم مرکز مذهبی آن بنا بر مذهب رسمی مسیحیت یهودی تبار است. حالا در نسخه ی بومی رم یا اورشلیم در سرزمین مفتوحه یعنی قستنطنیه یا استانبول که جزو قلمرو عثمانی و از طریق آن اکامنید/هخامنشی بود، نویسنده ی کتاب مقدس یعنی عزرای کاتب هم بومی شده بود و یک نسخه از این عزرا به شکل عزیر ابن عبد عشیره علیه بیبلوس (بابل) قرار گرفته بود تا نفرین پیامبران یهود بر بابل را عملی کند.

عزرای کاتب که معاصر سقوط بابل به دست هخامنشیان/ختی ها بود و رهبر سیاسی-مذهبی اورشلیم هم شده بود، با نوشتن کتاب تورات و منسوب کردن آن به موسی، خود را سلف موسی و به لحاظ فکری فرزند او نشان داد ولی درواقع او خود موسی بود و همین نسبت بین عبد عشیره و عزیر آموری وجود دارد، ازاینرو عبد عشیره هم پدر عزیر است و هم خود او. از طرفی عزرا چون در قالب الازار به عنوان روح مذهب یهودی-مسیحی به جای ینی چری ها سرکوب شد، جانشین عیسی مسیح نیز هست. بدین ترتیب تعجبی ندارد که ناپدید شدن مسیح/عزیر، او را در قالب عبد عشیره به یودیشتره ی هندوها تبدیل کرده باشد. یودیشتره که به مانند عیسی مسیح، از نظرها ناپدید شده است، شاهی بود که درنهایت عزلت گزید و تاج و تخت را در جستجوی سرنوشتی نامعلوم، ترک گفت و از این جهت شبیه عیسی است که شاه یهودا بود ولی مثل مسافری مفلس میزیست. یودیشتره به همراه چهار برادرش و همسر مشترکشان دوروپدی به این سفر میروند و در راه، سگی آنها را همراهی میکند. طی سفر، تمام افراد به جز یودیشتره و سگ میمیرند و در پایان راه، یاما راجا فرمانروای مردگان سوار بر ارابه ای آتشین به استقبال یودیشتره می آید و میگوید که باید او را به آسمان ببرد ولی سگ را که حیوان نجس و ناپاکی است به محفل خدایان راه نیست. یودیشتره چون سگ تا آخر همراهش بوده است میگوید اگر سگ نیاید من هم نمی آیم. در این زمان، سگ به چهره ی واقعیش که دهارما راجا خدای قانون کیهانی باشد درمی آید و معلوم میشود یودیشتره مشمول آزمایش الهی شده بود. او از آزمایش سربلند بیرون آمده بود و حالا باید به آسمان بر میشد.

"نیل کالیا رابینسون" سگ مزبور را معادل بابانوئل گرفته است. چون سنت نیکولاس که بعدا بابا نوئل شد، در برخی نگاره های اروپای شرقی، با قیافه ی یک سگسان تصویر شده است و ازاینرو قابل تطبیق با سنت کریستوفر بوده که او هم در بعضی روایات، دارای سر سگ تصویر میشد. برخی را که خلاف این فکر میکنند، عقیده بر این است که چون سنت کریستوفر کنعانی بوده و کلمه ی "کنعان" به کلمه ی canin به معنی سگسان نزدیک است این خرافه به وجود آمده است. کریستوفر به معنی حامل مسیح، لقب غولی کنعانی است که با خود عهد کرده بود قدرتمندترین انسان جهان را پیدا و به او خدمت کند. او نخست به خدمت شاه سوریه درآمد که بزرگترین و نیرومندترین شاه جهان شمرده میشد. ولی یک روز وقتی صحبت از شیطان به میان آمد، دید که شاه ترسید و یک نشان صلیب رسم کرد. غول فهمید که شاه از شیطان میترسد، پس شیطان از او قوی تر است. درنتیجه غول به جستجوی شیطان برآمد و پس از سفری طولانی، در بیابانی به دسته ای از راهزنان برخورد که معلوم شد رئیسشان شیطان است. غول مدتی خدمت شیطان را کرد تا این که یک روز دید شیطان موقع رسیدن به یک صلیب، راه خود را کج کرد. غول فهمید که شیطان واقعا از صلیب میترسد و علتش هم این است که صلیب نماد مسیح است، پس مسیح از شیطان قوی تر است. این بود که غول به جستجوی مسیح برآمد. او نزد زاهدی مسیحی رفت و از او خواست تا راه رسیدن به مسیح را به او نشان دهد. زاهد گفت باید عبادت و روزه بر خود تحمیل کنی. غول گفت این جور کارها از او برنمی آید. زاهد گفت پس در فلان محل برو و مردم را از رودخانه ی خطرناکی رد کن که این کار چون باعث خشنودی مردم است، مسیح را متوجه تو میکند. غول مدتی مدید مردم را از رود میگذرانید تا این که یک روز، کودکی ضعیف خواست تا غول او را از رودخانه رد کند. غول کودک را سوار کرد و همینطورکه از عرض رود رد میشد، مدام حس میکرد بار روی دوشش بیشتر میشود تا این که درنهایت طاقتش طاق شد و فریاد برآورد: «احساس میکنم جهان را روی دوشم حمل میکنم.» وقتی به سلامت به آن سوی رود رسید، کودک، هویت راستین خود را بر غول فاش کرد و ناپدید شد. او مسیح بود. پس از آن، غول که حالا سنت کریستوفر بود پیرو سرسخت مسیح شد و به انطاکیه ی سوریه رفت و به تبلیغ مسیحیت پرداخت. شاه شهر که کافر بود سعی کرد کریستوفر را با وعده ی پول و قدرت از مسیر خود، منحرف کند. ولی کریستوفر قبول نکرد. شاه نقشه ای دیگر کشید و دو فاحشه را به سر وقت کریستوفر فرستاد تا او را به بی آبرویی بکشاند. اما کریستوفر، آن دو فاحشه را توبه داد و به زنانی درستکار تبدیل کرد. وقتی مردم دیدند که کریستوفر، دو فاحشه را درستکار کرده است، به بزرگی کریستوفر ایمان آوردند و چنان تعداد مسیحیان در شهر زیاد شد که شاه به لشکرش دستور قتل کریستوفر را داد. لشکریان به جنگی سخت با کریستوفر دست زدند و با زخم های زیادی که به او وارد کردند او را ناتوان از حرکت بر زمین انداختند و سپس سرش را قطع کردند. وجه اشتراک عمده ی کریستوفر با دهارما راجا در این است که هر دو به شکل یک سگ، مسیح/یودیشتره را از مسیری گذرانده اند و بابانوئل که هر سال در کریسمس مسیح را می آورد نیز همان سنت کریستوفر حامل مسیح کودک است. رابینسون از این شباهت ها میخواهد به این جا برسد که بابا نوئل یک افسانه ی وارداتی از هند است. ولی دیوید شرمن را عقیده بر این است که افسانه ی مسیحی و افسانه ی هندی، دو زائده ی یک افسانه ی بزرگ تر جهانی هستند. او هر دو خدای سگ مانند مقدس را با آنوپ یا آنوبیس خدای راهنمای اموات در مصر مقایسه میکند که مردی با سر یک سگسان تصویر میشود. رودخانه نیز از دید شرمن، همان رودخانه ی استیکس است که مردگان برای گذر به جهان دیگر، باید از آن بگذرند. رودخانه ی اردن در منطقه ی اورشلیم نیز به عنوان نسخه ی زمینی اردن آسمانی یعنی اریدانوس (صورت فلکی النهر یا رودخانه) چنین کاربردی دارد. چون صحبت از رابطه ی بین آسمان و زمین است، عمود فرضی جهان در قطب شمال نیز که آسمان را به زمین وصل میکند میتواند محل ارتباط باشد و بابانوئل هم بی همین دلیل از آن جا می آید. البته قطب شمال به عنوان سردترین و تاریک ترین مکان شناخته شده برای قدما، یک نامزد عمده برای دوزخ و نامبردار به هادس و منشا تمام هرج و مرج ها و بی نظمی ها و موضوعات شیطانی جهان نیز تلقی میشده است. هادس یا دوزخ، محل زیست انواع الف ها و اجنه و موجودات نیم انسان- نیم حیوان نیز بوده که میشده بابا نوئل را هم به شکل آنها نیم حیوان ترسیم کرد، مثلا به شکل جانوری اهریمنی چون گرگ که در شرلیطی قطبی مانند موسوم به زمستان بیشتر به آدم ها حمله میکند. درنهایت، آنچه بابا نوئل را در این لیست مهم میکند این است که او حامل سال جدید به شکل یک کودک به جای مسیح کودک است. مسیح کودک روی دوش کریستوفر سنگینی جهان را ایجاد کرده بود چون تمام جهان، کالبد مسیح است؛ چرا؟ چون عیسی یا یسوع، شکلی انسانی از یهوه خدای یهود است و یهوه شکل بازتعریف شده ی بعل یاهو خدای اریحا و تدمر است که تجسم بخشی از الی یا اله در جهان مادی است. بعل که صورت فلسفی اصلی این ایزد است، اساسا همان بالا دوا یعنی بعل ایزد، خدای هندی است که بالاراما شکل انسانی او است. این است که داستانی مشابه کریستوفر و مسیح کودک را در مورد بالاراما نیز باز می یابیم: غولی که از اسوره ها یا شیاطین است، بالاراما را میفریبد که روی دوشش سوار شود تا او را برباید، اما وقتی سعی میکند با بالاراما بر دوشش بدود و دور شود، ناگهان و به طرزی جادویی، بالاراما آنقدر بر دوشش سنگین میشود که غول از حرکت باز میماند. علت این است که بالاراما و یسوع/یهوه هر دو همان بعل یاهو در مقام جهان مادی هستند که انسان، پیام های ایزدی را از آن میگیرد و نوعی ارتباط بین آن و جهان ماورائی وجود دارد که به انسان هایی تشبیه میشوند که توسط سنت کریستوفر از این سو به آن سو یا از آن سو به این سوی رود برده میشوند. هدایایی که بابا نوئل به ازای کارهای نیک کودکان در کریسمس برای آنها میبرد، همان مهر الهی از فراسوی جهان مادی است که به هدایای مادی مجسد شده و به مردمان میرسد. شرمن به غنوصی ها ایراد وارد میکند که با شیطانی تلقی کردن یهوه و جهان مادی، امکان وصول به فیض الهی از طریق زندگی در این جهان را بر پیروان خود سلب کرده بوده اند.:

“vedic empires back to doghead Christmas special”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

هیچ کودکی نیست که در بزرگسالی هنوز به بابا نوئل باور داشته باشد. با این حال، هیچ بزرگسالی هم آن لذتی را که کودک از دریافت هدایای بابا نوئل به دست می آورد، از دریافت منافع مادی مشابه کسب نمیکند، چون آن منافع مادی را الهی نمی یابد. کودک این لذت را نمیبرد چون به آن باور مذهبی که بابا نوئل را واقعی میبیند پایبند است ولی وقتی بزرگ میشود، یاد نگرفته است که بابا نوئل را عقلانی کند. اعتقاد مذهبی کمک میکند تا وجودی الهی در انسان برانگیخته شود که با برقرار کردن ارتباط مثبت بین وقایع و اشیا در ذهن فرد، از آنها داستانی بسازد که به زندگی سرشار از اضطراب و نگرانی فرد معنا دهد. این وقایع و پدیده ها به خودی خود هیچ ربطی به هم ندارند و فقط زندگی فرد و تفسیری که وی از داستان به هم پیوسته ی گذشته و حال و آینده ی خود دارد هستند که آنها را در مسیری که مختص خود فرد و تکمیل کننده یا نفی کننده ی پیش ذهنیت های قبلی او است متحد میکنند، به شرطی که فرد درست مثل یک کودک میل به دانستن بیشتر داشته باشد. فقط کودکان یا کسانی که کودک درون فعالی دارند هستند که به ندانستن و میل به دانستن بیشتر اعتراف میکنند و از آن شرم ندارند و به نظر شرمن به همین دلیل است که کریشنا و بالاراما و نسخه های یونانی-سامی-قبطیشان مثل هلیوس، آپولو، مرکوری-هرمس و دیونیسوس در معنای مثبتش، به شکل جوانانی کودک صورت، بی ریش و با بدنی بی مو تصویر میشوند تا به خدای درون مفهومی کودکانه داده شود. شرمن یادآوری میکند که بودا که همان پتاح خدای قبطی است نیز در ابتدای ورودش به هند، گاها در مجسمه ها با سبیل تصویر میشد ولی درنهایت تصویر بی سبیل و دوجنسه اش تصویر رسمی و جهانگیر بودا شد چون دوجنسه یا بی جنسیت بودن به کودک بودن نزدیک است. در میان فرهنگ های شناخته شده فقط تاکید فرهنگ های بودایی، کریشنایی و یونانی روی دو جنسه بودن ایزد امکان دوام و بقا می یابد. اما امروزه در همان حال که مذهب یونانی مرده است و مجسمه های بودا یک بدعت یونانی در ماتورا تلقی میشوند، کیش «نوین» کریشنا نیز تمام یونانی ها را پیرو یاوانای شیطانی میخواند و حساب خود را از آنها جدا میکند و این مانع از درک اهمیت جهانی کودک گونگی ایزد و تبلور الوهیت درون در مذاهب هندی میشود و صدای آن به دیگران نیز نمیرسد.:

“arca vigraha murti incarnations of the lords form in the asyla federation”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

در دوران ما، آنچه را که باستانیان به زبان اسطوره بیان میکردند، کسانی چون کارل گوستاو یونگ و هانری کوربن به زبان فلسفه و روانشناسی تکرار کرده و سعی کرده اند تا ساز و کار آن را مدلل کنند. آنها معتقدند خیال، نقش بسیار مهمی در معنا بخشی به پدیده های مادی دارد و خیال، مشتمل است بر تنظیم داستانی وقایع بیرونی بر اساس تجربیات اجداد که خاطره ی محوشان در ناخودآگاه یعنی بخش تقریبا به فعالیت درنیامده ی پس ذهن هر فرد ذخیره شده است.:

«این، ساحت خیال است که در نقش واسطه ای میان جسم و روان، که از قوای هر دو بهره میبرد، قابلیت آن را دارد که صور ناخودآگاه را محقق کند. چون وضعیتی میانی دارد، در خیال است که امکان جمع اضداد، تغییر و دگرگونی در ماده و روان، توأمان، و ظهور پدیده هایی دارای خصائص جسمانی و روحانی ایجاد میشود... در حقیقت، قوه ی خیال آدمی در ساحتی میان جسم و عقل، در تناظر و ارتباط مستقیم با این قلمرو میانی عالم، شروع به خلق اموری خیالی، اما واقعی میکند؛ واقعیتی خیالی با ویژگی های انحصاری عالم خیال. البته دراینجا ضروری است که بر تفاوت خطیر خیال با امر موهوم و غیر حقیقی تاکید کنیم، که جایی برای ایجاد شائبه و خلط میان این دو باقی نماند. یونگ اذعان میدارد تخیل را باید قوه ی واقعی خلق صور دانست، در مقابل خیال پردازی که فقط یعنی توهم، تفکری بی اساس و کم اهمیت؛ و در ادامه اضافه میکند که تخیل، احضار فعال تصاویر درونی و شاهکار قابل اعتماد اندیشه و ایده پردازی است که خیالات بی اساس را بی جهت به هم نمیبافد و فقط با صوری که در خود دارد بازی نمیکند، بلکه میکوشد تا واقعیتی درونی را بیابد. گویا بر طبق نظر یونگ، روان تا آن جا که به تفکر و به تعبیر وی، خیال پردازی در ساحت خودآگاه میپردازد، تنها بازی با صور است و بی حاصل؛ اما وقتی از تخیل خود مدد میگیرد و به مکاشفه در درون و ناخودآگاه میپردازد، امکان خلق صور حقیقی برای او حاصل میشود. این دو، در دو ساحت مختلف وجودی از روان پدید می آید. البته نکته ی مهمی دراینجا وجود دارد: یونگ به احضار صور درونی بسنده میکند و پیش تر نمیرود زیرا از نظر وی کهن الگوها و صور مثالی هم جملگی در ناخودآگاه حضور دارند و تخیل در مسیر تفرد نیازی به فراتر از روان ندارد. این که خاستگاه این صور کجا است و آیا دستاورد ساحت حیات زمینی بشرند یا تبیین دیگری بتوان برای وجود آنها ارائه کرد، خارج از حیطه ی اندیشه و کنش یونگ در حوزه ی روان است، با این حال، وی تصریح میکند که "حتی اگر هیچ دلیلی وجود صور مثالی را مدلل نمیساخت و همه ی هوشمندان جهان میتوانستند ما را متقاعد کنند که وجود چنین چیزی امکان پذیر نیست، ما بی درنگ باید آنها را اختراع میکردیم تا مگر از ناپدید شدن عالی ترین و مهم ترین ارزش های خود در ناخودآگاه جلوگیری کنیم." و این به خوبی ارج و اهمیت این صور را نمایان میسازد. اما کوربن در مقام فیلسوف پدیدارشناس، ضمن هشدار نسبت به امکان خلط میان عالم خیال راستین و آنچه معمولا در مغرب زمین از آن به خیالی، موهوم و غیر واقعی، تعبیر میکنند، بر وجود مستقل این عالم و صور آن تاکید میورزد و حتی آنها را حقیقی تر از محتویات عالم محسوس میداند. درواقع، اینجا با حقایقی مثالی و خیالی روبرو هستیم که عارف، حضور آنها را تجربه میکند و با قوه ی تخیل خویش، به احضار آنها و خلقی نو نائل می آید. وی در جهت تفرد خویش و خلق جسمی نو، تکاپویی جسمانی و در عین حال روحانی و در حیطه ای میان این دو را پیش میگیرد. از این رو آنچه در نهایت داریم جسمی است پیراسته از اضداد، لطیف و روحانی و با این اوصاف، تمثیلی از "من ملکوتی". این جسم که ویژگی های واسطه و میانه بودن خیال را دارا است، ساخته شده از عناصر عالم خیال است و بدین جهت برتر از جسم خاکی است. به تعبیر کوربن: "خود این خیال، ستاره در نهاد بشر، جسم لطیف است که در آن واحد، هم قوه ی نیل به تاله خاص خویش و هم دستاورد این تاله یا خداگونگی است. باری، این تکوین جسم لطیف، همان ولادت انسان روحانی است." با تفسیری که کوربن از خیال و جسم ارائه میدهد، حتی اگر همچون مشائیان، قوه ی خیال را جسمانی بدانیم، عملکرد این قوه درنهایت به تاله و فردیت می انجامد. این خیال است که من ملکوتی آدمی را احضار میکند و صورت میبخشد و در عین حال آنچه مشاهده و ادراک میشود و صورت میبخشد و در عین حال، آنچه مشاهده میشود نیز همین صورت خیالی است و بنابراین دراینجا تنها با محتویات ناخودآگاه روبرو نیستیم. درحقیقت، نفس در مسیر تفرد با ناخودآگاه و درون مایه های آن روبرو میشود و پذیرای صور آن میشود، اما علت ایجاد این جسم، فقط فرافکنی محتویات ناخودآگاه در ماده نیست و تمام جهد و قصد کوربن نیز همین است که تفرد را تنها به هماهنگی مواد خودآگاه و ناخودآگاه روان تقلیل ندهد. از این رو، نفس بدین جا بسنده نمیکند، به عالم خیال و صور مثالی و قلمرو پیکرهای لطیف ورود پیدا میکند و امکان ایجاد و خلق جسم لطیف و روحانی برای او حاصل میشود. بنابراین هرچند نفس نقش پرداز اصلی این تجربه است، با این حال، از سویی صور عالم خیال و از سوی دیگر جسم، در تکوین من ملکوتی اثر مهمی دارند. کوربن در این باره تصریح میکند که: "آری، این اجسام دنیوی که آنها را در دنیا میبینی، اگر از اعراض و حالات بیگانه با خود پاک و پیراسته شوند، حکم مرتبه ی سافلشان به مراتب عالیشان میپیوندد. در آن صورت، این اجسام به ذات خویش (ذاتا) معانی جبروتی و صور ملکوتی را درک میکنند." بنابراین همین اجسام دنیویند که امکان ارتقای مرتبه ی وجودی را دارا هستند و عناصر اجسام لطیف در آنان نهفته شده است و بدین سبب، بدن و حیات جسمانی نقشی بنیادین در ایجاد آن دارد. اصولا از آن جایی که خود جسم لطیف و فرایند تکوین آن، همگی از جنس خیالند و همانطورکه آمد، خیال در حالتی میانی، قلمرو کل نیروهای جسم و روان را در بر میگیرد، بدین سبب، در یک سطح، تفرد تجربه ای جسمانی و این امر از دو جنبه حائز اهمیت است. اول آن که در بعد طبیعی و جسم انسان، شوق و میلی به لطافت و دیدار و پیوند با بعد روحانی و من برتر او وجود دارد که این وصلت را میسور میکند. یونگ بر این اساس، تفرد را یک دگرگونی طبیعی میداند که خود طبیعت در آن، طالب ولادت نوین و خواهان تبدیل ما به یار درونی بعد روحانی وجودمان است. کوربن نیز تصریح میکند که وجود زمینی ما در جهت تفرد، به تجدید دیدار و پیوست با بعد نورانی ما، گشودگی و تمایل دارد. در حقیقت، جسم نیز مشتاق آن است که تراکم و کثیفی خود را به لطافت مبدل کند. بنابراین بی شک، نوع حیات و احوالات ساحت جسمانی وجود، یا همان بدن، بر چندی و چگونگی این شوق و طریق دیدار اثرگذار است و به همین سبب، در فرایند تفرد، آن طور که در برخی سلوک عرفانی مشاهده میکنیم، جسم و امور جسمانی محض نیز هرگز از درجه ی اعتبار ساقط نمیشوند و اتفاقا جایگاه ویژه ای در این تحول و تکوین جسم لطیف دارند. اما جنبه ی دوم، علاوه بر بدن، ساحت نفسانی حیات و روان را در بر میگیرد، بعدی که هرچند حیطه ی عمل خود را دارد، اما از ماده و جسم مستقل نیست. در این جا است که وقایع مادی و روانی با هم پیوند میخورند، جسمانی و نفسانی در هم می آمیزد و واحدی تفکیک ناپذیر ایجاد میشود. بنابراین کل نظام وجودی ما در این فرایند تفرد دخیل است. در سیاق روانشناختی، خودآگاه و ناخودآگاه و دومی بیش از اولی. از این رو عارفی که در مسیر تکوین من ملکوتی خویش که جسمی لطیف است، پیش میرود، نمیتواند و نباید که از هیچ یک از ساحات وجود خویش غافل شود؛ حتی امور شعور باطنی که به تعبیر یونگ، خود را به وسیله ی احساساتی غلبه پذیر، توهمات، عواطف، هیجانات و رویاها، ظاهر میسازند.» ("امر جسمانی در تفرد روحانی از منظر کربن و یونگ": مریم زائری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 165: زمستان 1401: ص 30-29)

شاید دراینجا پاسخ سوال ابتدای مقاله را هم یافته باشیم: این که آیا خدا اشتباه میکند وقتی کسی را مسئول رسالتی میکند که قرار است در آن رسالت شکست بخورد؟ در این جور رسالت ها شخص است که از طریق اطلاعاتی که به ذهنش وارد میشود و ارتباط یابی بین آنها برای خودش رسالت تعریف میکند و تصور میکند خواست خدا است که به این مسیر وارد شود؛ اما پیروزی و شکست او نتیجه ی اشتباه خدا نیست، چون ممکن است سرنوشت او درسی برای کس دیگری باشد که دارد از دنیا پیام های خدا را میچیند و برای خودش رسالت تعریف میکند و این روند همینطور ادامه خواهد داشت.

بنابراین خدا دشمن بشر نیست و فقط برای موفقیت پایدار بشر در زمینه های مثبت پیش رو، زمینه سازی اجتماعی وسیع میطلبد. اگر انسان ها تا به حال و علیرغم گذشت زمان زیاد، به این زمینه سازی نرسیده اند به خاطر این است که خودشان نخواسته اند، و خودشان نخواسته اند چون اربابانشان نیاز به این خواستن را در آنها ایجاد نکرده اند. آنچه تا به حال به دروغ به ما گفته بوده اند یعنی این که کلیسا و اعتقاد به خدا که کلیسا در آدم ها کاشته است، مانع رشد آدمی است، یکی از بزرگ ترین عوامل اشتباهات ما و در نتیجه دیر رسیدن به این خواست است، چون این دروغ مانع از آن بود که مردم متوجه شوند کلیسا به خواست اشرافی قدرتمندتر و با نوع زندگی کاملا مغایر با فرامین اخلاقی خدای کلیسا، مانع رشد آدمیان شده است و آنچه که باعث شد تا آدمیان از سیطره ی کلیسا خارج شوند این بود که اشراف مربوطه با رقابت کلیسا با خودشان مواجه شدند و برای کنار زدن رقیب، تله ی کلیسایی را با تله ی ضد کلیسایی و در پشت شعارهای عوامفریبانه ای چون دموکراسی و اراده ی مردم مخفی کردند. این عوامفریبان، اشراف خط خون جام مقدس و سادات ادعایی عیسی مسیح هستند که هر سال در سلسله جلسات مکنی به «گروه بیلدربرگ» (به نام هتلی که یک بار ملاقات پنهانیشان در آنجا لو رفت و توسط خبرنگاران محاصره شدند) دور هم جمع میشوند و تصمیمات پنهانی میگیرند. آنها خیلی دیر و تنها در اواخر دهه ی 1990 بعد از این که احساس کردند دموکراسی به اندازه ی کافی آبرویش نزد مردم هدر رفته است، در نوشته هایی که لارنس گاردنر به تحریک نیکولاس دی ور فون دراکنبرگ از اشرافیت خانه ی هابسبورگ بریتانیا منتشر کرد، جرئت به نشان دادن ماهیت خود نمودند. گاردنر هنوز از حکومت مذهبی سخن میگوید، ولی خدای مقدسش دیگر یهوه که معادل انلیل در اساطیر بین النهرینی است نیست بلکه سمائیل یا شیطان است که گاردنر، او را با حئا برادر رقیب انلیل در حکومت برابر میکند و دوست انسان ها میخواند و از این رقابت استفاده میکند تا تمام اصول خدای کلیسا را ضد الهی نشان دهد. در این صورت، این اصل کلیسا که «خدا وجود دارد» هم باید موقتا زیر سوال برود تا بعدا که هر گونه مفهوم متعارف از خدا فراموش شد، خدای اصلی که سمائیل یا شیطان باشد، قوانین خود را دیکته کند. چرا؟ این را میتوانید در مقاله ای تحت عنوان the dragon court: assembly of the annnunakis solutionکه در زمان داغ بودن قضیه و در سال 2003 کمی پس از مشهور شدن این ادعاها در globalelite.org منتشر شد، بیابید. مطابق این مقاله، گاردنر و دی ور متعلق به جریان موسوم به دادگاه اژدها یا دراگون کورت هستند که سیگیزموند امپراطور روم مقدس برای پس گرفتن اختیارات حکومت از نفوذ کلیسای رم به راه انداخت و درصدد بازگرداندن اعتبار وراثت خونی از مسیح از طریق مریم مجدلیه در مقابل وراثت مکتبی که کلیسا از طریق آن، خود را وارث مسیح میخواند بودند. پس از تضعیف کلیسا دادگاه اژدها با جریان های دموکراسی خواه علیه کمونیسم جهانی که دشمن اشراف و زمینداران بود متحد شدند و وانمود به مردمداری کردند. اما با سقوط کمونیسم، عملا شمشیر را علیه دموکراسی از رو بستند و در عین حال چون متوجه شدند سرخوردگی مردم از حکومت های جدید بار معنوی دارد، با وانمود کردن به احیای معنویت، سعی کردند حکومت ایدئال خود را عرفانی آن هم به گونه ی عرفانی مرید و مرادپرور که مردم را به اطاعت محض دعوت کند، جلوه دهند. ازاینرو گاردنر در "پیدایش پادشاهان جام" به ادعاهای سلطنتی اشراف تضعیف شده، رنگ و بوی تئوسوفی مادام بلاواتسکی را زد که بعد از کشتارهای نازیسمی که از دل همان تئوسوفی درآمده بود موقتا کمرنگ شده بودند. گاردنر صراحتا از الف زاده و اژدها زاده بودن اشراف خط خون جام مقدس و برتری آنها بر مردم عادی صحبت میکند چون اشراف را صاحبان خون الهی میخواند. ازاینرو ضد دموکراسی است و بی نگرانی درباره ی رای دهی در دموکراسی های نوین مینویسد: «احمق های خودخواه و نالایق طبقه ی متوسط، اغلب تحت کنترل سیستم های اجتماعی گسترده رای میدهند.» به طرز عجیبی مرگ نابهنگام مالاچی مارتین همزمان با این ادعاها و در سال 1999، توجه ها را متوجه آخرین کتاب مارتین کرد، کتابی که نشان میداد این اشراف آنقدرها هم که به نظر میرسد با رهبری کلیسای رم مشکل نداشته اند. مارتین که 20 سال آخر عمرش را مستقیما در واتیکان کار کرده و به 17 زبان مسلط و نوشته هایش مورد احترام بود، ادعا میکرد یک توطئه ی پنهان در واتیکان در حال انجام است و مناسک شیطانی در کلیسای مخفی اختصاص داده شده به لوسیفر اجرا میشود. کمی بعد از مرگ مارتین و در سال 2000، انجن مخفی «جمجمه و استخوان» ییل، لارنس گاردنر را به عنوان سخنران مهمان معرفی کرد. انجمن جمجمه و استخوان که ارتباطات پنهانیش با سازمان سیا مشهور است، همان سال، جورج دبلیو بوش پسر را که از اعضای خود بود، در انتخاباتی پر حاشیه و بحث برانگیز، رئیس جمهور امریکا کرد. کمی قبل از تالیف مقاله ی فوق نیز گاردنر با دعوت خانواده ی سلطنتی بریتانیا (از خاندان های خط خون جام مقدس) به پیوستن به انجمن انتیک ها در خانه ی وینزور که قدیمی ترین انجمن باستانشناسان جهان است و توسط پادشاه جورج سوم تاسیس شده است، دعوت گردید. اهمیت گاردنر در آن است که به حکومت های ملوک الطوایفی و ارباب-رعیتی دوران بی رقیبی این اشراف در قرون وسطی و البته شوالیه های شجاع و خالص در خدمت آنها چهره ای انسانی و رمانتیک میبخشد. ولی محرک گاردنر یعنی نیکولاس دی ور آنقدرها محافظه کاری ندارد. او در نوشته هایش آنقدرها در ابر-انسان بودن اشراف اغراق میکند که حتی ادعا میکند جادوگری فقط با خط خون منتقل میشود و بیشتر جادوگران قرن بیستم حقه بازند چون برعکس اشراف، از نسل جن ها و الف ها نیستند. دی ور که آریایی های هیتلر را همان اژدهایان انسان نما و حتی خوناشام ها میشناسد، پس از این که ثابت کرد عیسی باطنا اژدها و از نسل شیطان و البته در صدر خط خون جام است، مدعی میشود: «جادوی سیاه، مراسم اصلی مسیحی عیسی بود که کاتولیک های بعدی آن را دزدیدند و برای مصرف عمومی، آن را پاکسازی کردند.» بنابراین «برای هر فرد باهوشی، برای هر مشاهده گر واقعی، مفاهیمی مانند جادوی سفید و جادوی سیاه، خیر و شر، چه از نظر منطق و چه از نظر واقعیت تجربی، چرندیات غیر منطقی و کودکانه هستند.» نتیجه این که دی ور هیچ گونه ارزشی برای انسانیت قائل نیست و صراحتا مینویسد: «شر خوب است و خیر، بد است.» وی همچنین مینویسد: «انسان کاملا احمق و کم هوش است... و این وضعیت به طور ژنتیکی به ارث رسیده است. به نظر میرسد پرورش قادر به بهبود آنچه طبیعت دراینجا مقرر کرده است نیست. دراینجا ایدئالیست میتواند استدلال کند که راه حل اصلاح نژادی با واسطه ی مهندسی ژنتیک میتواند جمعیت را با از بین بردن ژن احمقانه و جایگزینی آن، منفعل تر یا متفکرانه تر کند.» مقاله ی globalelite در ادامه، نوشته های دی ور را همراستا با چند دهه تلاش شاهزاده اتو فون هابسبورگ برای احیای سلطنت در اطریش میداند و معتقد است بخشی از بودجه ی تکثیر عقاید دی ور را خاندان هابسبورگ اطریش پرداخته بودند. ولی واکنش منفی به نوشته های گاردنر، سبب اخراج او و ایجادا انشقاق در دراگون کورت شد تا این که شورای درونی سارکنی رند با انتصاب شاهزاده مایکل استوارت به عنوان محافظ اعظم فرقه و در مراسمی مانور آمیز در یورک که به طرز عجیبی با حضور نمایندگان ملکه الیزابت دوم برگزار شد، به گاردنر اجازه داد که به صورتی بی سر و صدا تر در جمع باقی بماند. دو سال بعد و در اواخر سال 2002، وبسایت دراگون کورت، گزارش کرد که شاهزاده نیکولاس دی ور از اسکیزوفرنی حاد پارانوئید رنج میبرد. علیرغم این مطلب، دی ور به قدرتنمایی خود در دراگون کورت ادامه داد و پس از آن، دراگون کورت به سه شاخه تقسیم شد. مقاله رشد گرفتن ساخت فیلم های با موضوعات ماوراء الطبیعی و وانمود کننده به تمایلات شیطانی را مرتبط با برکشی افرادی خاص توسط دی ور و همکاران و اربابانش میداند.

به هر حال، ما باید از گروه دی ور ممنون باشیم که از موفقیت های اولیه شان آنقدر ذوق زده شدند که عقاید پشت طرح هایی که تاکنون به نام دموکراسی و مذهب ستیزی در جامعه به پیش بردند را آشکارا بیان کردند و عمق ضد مردمی بودن خود را زودتر از موعد به اطلاع ما رساندند. علت این هم که موج عربده کشیشان به نفع تکرار دوباره ی شعارهای دموکراتیک خوابیده است نیز قاعدتا همین شکست بعد از پیروزی بوده است. ولی مشاهده ی بقایای این واقعه چندین سال پس از وقوع آن، ما را متوجه میکند که هیچ کدام از مطالبی که در بالا گفتیم نباید از نظر دور بمانند و شاید واقعا تفکر، بیش از ریشه داشتن در بی خدایی، بار معنوی و الهی داشته باشد.

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

نویسنده: پویا جفاکش

شاید خیلی غیر قابل باور باشد که گروهی از مسیحیان، خرپرست شده باشند فقط به خاطر این که عیسی مسیح، سوار بر خر برکت یافته وارد اورشلیم شده است. ولی خر عیسی مسیح، خر معمولی نبود، خدای یهود بود که بنا بر منابع لاتینی به خر تشبیه میشد و نتیجه ی برابرگیری یهوه خدای یهود با سیت یا سوت یا سوتخ یا صدوق یا صدیق خدای قبطی بود که گاها به خر یا مردی با سر خر مجسم میشد. دیوید شرمن، داستان برکت یافتن خر مرکب مسیح توسط خدای انسان شده یعنی عیسی مسیح را نسخه ی دیگر داستان هندوی خر جن زده ای میداند که بالاراما او را با پرتاب به روی درختی از شیطان آزاد کرد. درواقع مسیح آمده بود تا دین یهود را از ویژگی های شیطانیش آزاد کند. شرمن، این ویژگی های شیطانی را همان آیین های ارجی-مخدری-الکلی سابازیوس فرم شیطانی دیونیسوس میداند که همان یهوه صبایوت بود: فرمی یونانی-رومی از دیونیسوس که با پرستش اخلاقی اولیه ی آن در مرکز مقدسش بعلبک در تضاد بود. شرمن، تمام مافیاهای مروج قاچاق مواد مخدر، مراکز فحشا، قمار، مشروبات الکلی، و میانجی های تبلیغاتی اینها که از مغربزمین به تمام جهان رخنه کرده اند را حتی وقتی ادعای کفر و بی خدایی دارند زیرمجموعه ی این شکل تحریف شده ی دیونیسوس و دستگاه یهودی-مسیحی ای که آن را تحت پوشش گرفته است میداند. در هندوئیسم، بحران های اخلاقی ناشی از موارد فوق را کار دو نوع شیطان به نام های راهو و کتو یا ستو میدانند که شرمن، ستو را همان سیت میسداند و یادآوری میکند که سیت هم در ابتدا خدای مثبتی بود ولی بعدا با تحریف مکتبش به موجودی شیطانی بدل شد. با این حال به عقیده ی شرمن، یوگای جنسی شیوا در هندوئیسم و بودیسم، نسخه ی شرقی فحشای آیینی سابازیوسی در سبت سیاه غربی است همانطورکه شیوا در مقام خدای مرگ و نابودی، با دیونیسوس سابازیوس عاشق قربانی انسان و مرگ طلب قابل تطبیق است؛ در مقابل، مسیح موقتا غایب در جایگاه خدای خوبی ها، همان ویشنوی به خواب رفته روی آب های هرج و مرج پس از نابودی یک دوران توسط شیوا است. ویشنو را در این حالت، نارایانا مینامند، لغتی که شرمن، آن را تلفظی دیگر از نهری در ناهاریم یا ناهارین به معنی سرزمین رودها و معادل بین النهرین یا عراق کنونی میشمرد و معتقد است صفات ناصری و نصیری برای عیسی مسیح و مسیحیان، تلفظ دیگری از ناهاری و بنابراین نارایانا است. بالاراما نیز همزاد و همدم کریشنا نسخه ی انسانی ویشنو است که او هم قابل مقایسه با خدا در قالب انسانی به نام عیسی مسیح است. شرمن در اندیشه ی خود، پیرو دکتر جی.استیلسون جودا، استاد بازنشسته و رئیس کتابخانه ی اتحادیه ی الهیات فارغ التحصیلان در برکلی کالیفرنیا است که معتقد شده بود که هری کریشنا اسما و شخصیتا همان هلیوس کورس خدای خورشید یونانی-رومی و نسخه ی دیگر آپولو خدای خورشیدی هنرها است و رادا معشوقه ی کریشنا (و تجسم زمینی لاکشمی همسشر ویشنو) نیز کسی جز رودا همسر هلیوس کوروس نیست و در این تطبیقات، بالاراما نیز معادل دیونیسوس دانسته شده است. البته دیگران پیشتر کریشنا را برابر با دیونیسوس و بالاراما را برابر با هرکول میدانستند و این دو فکر قابل جمعند. همانطورکه میدانیم کریشنا را به دو شکل آبی رنگ و سیاه رنگ تصویر میکنند که هر دو رنگ، رنگ های آسمان هستند: آبی برای روز و سیاهی برای شب. مردم قدیم، متوجه بودند که معمولا در اوایل صبح که هنوز خورشید کاملا استیلا نیافته است، تا حدودی ستارگان و ماه قابل رویتند. بنابراین این آبی روز است که ستارگان شب سیاه را میپوشاند و نتیجه این که آبی پوشش سیاه است. این با آبی رنگ تصویر شدن معمول لباس بالاراما هم قابل نشان دادن است. بالاراما پوشش آبی کریشنای سیاه است ازجمله موقعی که کریشنا را آبی نشان میدهیم. بالاراما تجسم انسانی بالادوا یعنی خدا بعل است و با توجه به این که کریشنا در یودا نسخه ی هندی یهودیه ی یهودی ها زندگی میکرد، بعل مزبور نیز بعل یاهو خدای تدمر است که یهوه از وجود او استخراج شد و قسمت های زدوده شده ی آن را "بعل" نامید و شیطانی تلقی کرد. این، درواقع حمله ی یک بخش از خدا به بقیه ی آن است و با توجه به آبی تصور کردن آمون رع، میتواند به حذف چهره ی شاهانه ی آبی رنگ دیگر آن یعنی ازیریس توسط برادرش سیت یا سوت تعبیر کرد. دوگانگی یهوه هنوز قابل تشخیص است. او هم به شیر مجسم است و هم به انسان. در هیبت انسان، او یک پدر خیرخواه ولی بداخلاق برای بشر است ولی در هیبت شیر، او دشمن وحشتناکی است که بدکاران را مجازات میکند. این دو تصویر، در وجود هرکول پوست شیر پوش جمع می آیند. هرکول، یک انسان نجات دهنده است ولی با پوشیدن پوست شیر سرزمین نمه که کشته است رعب انگیز شده است. در عین حال، کشتن شیر یا جنبه ی ترسناک و عقوبت کننده ی خدا به نوعی احساس امنیت به کسی که بخواهد از دستورات خدا سرپیچی کند میدهد، ازجمله در این موضوع که شیر حیوان الهه است و عیشتاروت الهه ی طبیعت را زیاد در کنار شیر تصویر میکردند. این دو تصویر در چهره ی سخمت الهه ی شیرآسا جمع می آمدند و سخمت، عقوبت کننده ی گناهکاران بود. سخمت را "سخت" sekhet نیز میخواندند که احتمالا این نام، معادل شاکتی جنبه ی مونث خدایان در هند، و نیز منشا اصطلاح شخینا یا سکینه برای جنبه ی مونث یهوه در متون یهود است. او همان رودا برای کریشنا است. کریشنا و رودا جنبه های مذکر و مونث خدا شری چایتانیا را میساختند و رفیق نزدیک چایتانیا یعنی نیتیاناندا نیز معادل بالاراما بود. نیتیاندا که بیماران را درمان میکرد و از این جهت معادل اسکلپیوس فرم درمانگر آپولو بود، همان فرم دیونیسوس است که در غرب به صورت عیسی مسیح تحول یافته است و جنبه ی مقدس و اخلاقی اولیه ی دیونیسوس را نشان میدهد. او با کریشنایی که فقط رودا را در کنار خود دارد و با او زوج دیونیسوس-آریادنه را تکرار میکنند تطبیق میشود، درحالیکه کریشنایی که با انبوه دختران شیردوش میرقصد و کارهای خلاف شرع میکند دیونیسوس همراه مئنادها و در فرم افراطی خود سابازیوس است: خدای وحشی و دائم الخمر و بی منطق و شهوتران و آدم کشی که هیچ گونه اخلاقیاتی را در مقابل انسان ها ملزم نیست و کاملا غیر قابل اعتماد است. مئنادها یا زنان رقصان و دائم الخمر همراه دیونیسوس، تکثیر انسانی همان الهه ای هستند که شیر بازدارنده از وجودش حذف شده و تبدیل به یک زن لاابالی شده است. توجه کنیم که حذف شیر، محدود شدن نام قبلی کلی تر خدا یعنی ال یا الوهیم به یهوه را نیز نشان میدهد. لغات ال، ایلو، اله، علی، آری، آریه، آریا، هری، هیرو، شیرو، آشور، کوروس و مانند آنها مشترکا به معنی شیر درنده، آسمان و خدا هستند و عشتاروت، فرم مونث نام عاثتر یا آشور است. اصلاح "هری" که در ابتدای نام کریشنا به کار میرود، و خود نام کریشنا که به اندازه ی کریست برای مسیح، برخاسته از کوروس است، با یکی از تجسم های قبلی ویشنو یعنی ناراسیمها یا مرد شیرآسا بی ارتباط نیست. ویشنو برای عقوبت کردن یک آسورا یا ضد خدا با کشتن او، به شکل شیر-انسان درآمده بود. نکته این که ال را با کرونوس/ساتورن پدر زئوس/جوویس/ژوپیتر –معادل یونانی و لاتین یهوه- تطبیق کرده اند. زئوس و کرونوس نخست یک خدای واحد و معادل آمون بودند. اما زئوس متعارف، خدایی است که پدرش کرونوس را سرنگون میکند و به عصر طلایی آدم ها در دوران کرونوس خاتمه میدهد. این همان عصر طلایی ازیریس است که توسط سیت خاتمه می یابد و درواقع معادل شورش سیت علیه پدرش آمون با حذف بخشی از تعریف او در مذهب است. ازاینرو است که زئوس پسر کرونوس به شمار آمده است، چون کیش او بخشی از کیش زئوس-کرونوس است همانطورکه یهوه بخشی از شخصیت بعل یاهو را در خود دارد.:
“balarama”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

بدین ترتیب، یهوه در قالب خدای عادل مهربان، چیزی یک پوشش آبی رنگ برای یک شب تاریک مخوف نیست و ازاینرو است که در پس ظاهر اخلاقی مذهب یهود، شیطانپرستی هیولایی ای در جولان است که به محض غروب خورشید، همه جا را فرا میگیرد، درست مثل شیطانپرستی دیونیسوسی در پوشش این که دیونیسوس پسر زئوس و اصلا خود او است.

پرورشگاه زئوس در زمان کودکی، جزیره ی کرت بود که تا مدت ها تختگاه او باقی ماند. این نام، قابل مقایسه با لغت فنیقی "قرط" به معنی زمین است. در الجزایر، شهری به نام قسنطین یا کنستانتین وجود دارد که به "سیرتاس" cirtas از همین ریشه نیز معروف بوده است. نام فنیقی شهر "کرتن" با "کاف" (ک) است که به نام کرت نزدیک است. این شهر از همه طرف توسط دره ها محاصره و به دلیل وفور پل ها به شهر پل ها معروف بود که به او حالتی جزیره مانند میداد. سیرتاس، پایتخت دولت نومیدیا بود که نخست وابسته به دولت فنیقی قرطاجه (کارتاژ) در تونس کنونی بود و بعد از سقوط کارتاژ، مدتی مستقل بود تا این که ژولیوس سزار دیکتاتور روم، در تعقیب وابستگان به پمپی به نومیدیا آمد و آنجا را تصرف کرد و نام شهر به جولیا سیرتاس یا کلنیا جولیا تغییر پیدا کرد. سزار، سیتی sitian های کامپانیا را به اینجا منتقل کرد تا در ترکیب با نومیدی ها یک جامعه ی لاتینی بسازند. در جریان جنگ امپراطور ماکسنتیوس با دومیتیوس الکساندر مدعی امپراطوری، شهر ویران شد تا این که سال بعدش، کنستانین بعد از شکست دادن ماکسنتیوس و تصرف رم، سیرتاس را بازسازی کرد و نام شهر به کنستانتین یا آنطورکه امروزه در عربی گفته میشود قسنطنین تغییر یافت. بعد از سقوط روم و جاری شدن وندال ها در شمال افریقا قسنطین اهمیت خود را همچنان حفظ کرد ولی با تصرف شمال افریقا توسط عرب ها از اهمیت آن کاسته شد تا این که در قرن 18 صالح بای که از طرف سلطان محمد پنجم عثمانی، بای الجزایر شده بود، آن را بازسازی و آباد نمود و الان آن یکی از شهرهای بزرگ الجزایر است. به نظر میرسد 1100 سال بی اهمیتی برای قسنطین کمی غیر عادی باشد و میتوان دلیل آن را از لای قصه ی مسلمان شدن الجزایر فهمید. اولین بار، شیخی به نام اوزمار از الجزایر توسط عثمان ابن عفان مسلمان شد و در بازگشت به الجزایر، قبیله ی خود را نیز مسلمان کرد. اوزمار، تلفظ بربر "عثمان" است و کلمه ی عثمان، معرب هسمان یا اوزمان به معنی رئیس غزها است که عنوان رهبران قزاق ها بوده است. عثمان ابن عفان، نام مستعاری برای عثمانی ها است. عثمانی ها از ارض روم می آمدند و تصرف سیرتاس توسط رومی ها نیز همین قصه را نشان میدهد. کامپانی و عفان، احتمالا هر دو تلفظ های دیگری از لغت کاپا به معنی سر و رئیس مرتبط با لغت کاپیتول به معنی پایتخت هستند. تصرف شهر توسط کنستانتین نیز همین را نشان میدهد. لغت کنستانتین احتمالا نام شهر بود که بعد بر روی یک فرمانروای خیالی گذاشته شده است. قسنطین درست تر است و از لغت آشوری غوزنتو به معنی محل فعالیت مهتر می آید که کلمه ی عربی حضانت به معنی سرپرستی نیز از همان ریشه است. در برداشت سیاسی، قسنطین یعنی پایتخت. نام کنستانتینوپول یا قستنطنیه برای استانبول ترکیه پایتخت عثمانی ها از همین ریشه می آید. توجه کنید که اگر غزنتو را غزنه تلفظ کنیم، غزنین پایتخت سلطان محمود غزنوی در سیستان افغانستان هم چنین ریشه ای دارد و این نظر فومنکو و نوسفسکی را تایید میکند که سلطان محمود در غزنین را نسخه ی افغان سلطان محمد فاتح در قستنطنیه میشمارند. اگر این را به انحطاط قسنطنین پس از استیلای عثمانی تعبیر کنیم، نتیجه میگیریم که قستنطنیه ی عثمانی، موقعیت قبلی قسنطنین فنیقی در الجزایر را تصرف کرده است که در حکم تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط سلطان محمد فاتح است. پس بعید نیست سیرتاس یک نسخه از کرت زئوس و محل یونان باشد. شکست دومیتیوس الکساندر از امپراطور روم لاتینی نیز همان شکست سلوکی ها یا سلسله ی الکساندر یا اسکندر یونانی در ترکیه است و اسکندر نیز که هم پسر زئوس و هم پسر آمون نامیده میشود، خدای جدیدی است که بر ارض یونان حکومت میکند، درست مثل زئوس زمینی در ارض کرت. امپراطور کنستانتین نیز بنیانگذار یک امپراطوری یونانی روم است که در آن، روم و یونان معنی یکسانی می یابند. همانطورکه دیدیم عاملان رومی شدن سیرتاس، سیتی ها بودند که احتمالا قوم سیت یا شیث خدای مصری-عبرانی و فرزند آمون هستند. پس میتوان سیت و زئوس و اسکندر را خدایی یکسان و شکل انسانی یهوه خدای یهود دانست. در عین حال، این کار، مصر را هم به قسنطین می آورد. آیا ممکن نیست نام کرت به صورت قاهره درآمده و با پایتخت مصر تطبیق شده باشد. توجه کنید که اسکندریه دیگر پایتخت مصر هم نام اسکندر دارد و البته بندر است. آیا این با نزدیک بودن قسنطین به دریا و تجارتش با ونیز و دیگر بنادر ایتالیا بی ارتباط نیست؟ اسکندریه ی مصر، مصدر متون یونانی به ایتالیا بوده است و همین صادرات را هم به قستنطنیه ی بیزانس در ترکیه نسبت داده اند. آیا به خاطر این نیست که مصر و بیزانس نخست یک محل واحد بودند؟ اسکندریه و قاهره همچنین محل قبلی رش گلوتا یا اشرافیت داودی یهودیان پیش از مهاجرت آنها به اسپانیا بوده است. آیا الجزایر خیلی به اسپانیا نزدیکتر نیست تا مصر، و آیا منطقی تر است که مسیحیان اسپانیا متون عربی را در نواحی نزدیک به اسپانیا بهتر جذب کرده باشند؟ شاید خیلی از صحنه های مواجهه ی غرب و شرق و اصلا تاریخ شرق که ما محل آنها را خاورمیانه میشمریم در الجزایر و در ابعادی بسیار کوچک تر رقم خورده باشند و با انتقال هدف جنگ صلیبی به عثمانی، به آنجا انتقال ذهنی داده شده باشند، ازجمله فتح اورشلیم که فومنکو ارتباط آن با قستنطنیه را نشان داده است. با توجه به این که قسنطین نومیدیا بعد از سقوط قرطاجه تا حدودی جانشین آن شد، احتمالا او ویژگی های قرطاجه را که درست مثل سیرتاس، نام از قرط یا کرت دارد را به خود جذب کرده است و سقوط حکومت فنیقی ها در قرطاجه که همان شهر تونس کنونی است، همان فتح تونس توسط شارل پنجم امپراطور روم مقدس منسوب به قرن 16 است که پیشتر ایتالیا را تصرف کرده بود. این احتمالا نسخه ای اصیل تر از داستان فتح کارتاژ فنیقی ها توسط روم لاتینی است. در انئید ویرژیل، نسخه ی باستانی تر، بعد از جنگ روم و کارتاژ در اثر خیانت انئاس بنیانگذار روم به دیدو ملکه ی کارتاژ به وقوع پیوست. انئاس سردسته ی تروایی هایی بود که بعد از سقوط شهرشان توسط آخایی ها به شمال افریقا و سپس ایتالیا رفتند. آغاز سفر تروایی ها را از ترکیه یعنی سرزمین عثمانی ها میدانند و آخایی ها را هم یونانیان باستان تلقی میکنند. جالب اینجاست که سقوط کرت هم کار آخایی ها است و نوعی ارتباط بین کرت و تروآ حس میشود. کرت پس از آن مغلوب آخایی ها شد که تمدنش در اثر وقوع بلایای طبیعی چون سونامی و زلزله و آتشفشان نابود شد. ختی های ترکیه هم پس از این که به دلایلی نامعلوم و احتمالا در اثر بلایای طبیعی ضعیف شدند، مقهور بربرهای یونان و سکائیه گردیدند. این، چیزی است که دانشمندان از نشانه های باستانشناسی حدس زده اند. ولی شاید ختی ها هیچ وقت از بین نرفتند و فقط جانشین در هم شکسته های قبلی شدند. چون به قول فومنکو ختی ها همان ختایی ها یا ختنی ها هستند و قزاق های رسوخ کرده در خاورمیانه شامل عثمانی ها و ممالیک مصر را در بر میگیرند. فومنکو هیکسوس ها یا فاتحان عرب مصر فراعنه را نیز تحت رهبری همین ختی ها یا قزاق های رسوخ کرده در شمال افریقا میشمرد و چه بسا اصطلاح "ختنی" همخانواده با عنوان "قحطانی" برای اعراب جدید باشد. معمولا قحطانی ها را از جنوب شبه جزیره ی عربستان و بیشتر منطقه ی یمن میشناختند که به مکه ی حجاز محل رسمی خانه ی خدا نیز نزدیک است. در سال های اخیر، به دلیل رشد بحث های مربوط به کپی شدن تقریبا تمام شریعت اسلامی از مذهب یهودی-مسیحی، کسانی که از آشکار شدن زیربنای یهودی تقریبا همه ی آنچه ما در قانون امروز آدمی بدیهی تلقی میکردیم نگرانند دست به کشفیات باستانشناسی هدفداری میزنند که ثابت میکند قوانین اسلام ریشه در قوانین عربی ماقبل یهودی در یمن دارد و در این مسائل، اعراب با یهودیان مشترک بودند، نه این که کپی گر محض یهودیان و مسیحیان باشند. البته باور این فکر، نیازمند قبول این ایده است که اسلام واقعا از جنوب عربستان به سمت شمال جابجا شده باشد درحالیکه برابری قحطانی با ختنی این معادله را به هم میریزد. فومنکو معتقد بود که زبان و خط عربی به همراه ترک ها و مغول ها از منطقه ی روسیه به جنوب سرازیر شده اند. البته او ترک ها و مغول ها منجمله قزاق ها را اسلاو میدانست. ولی همانطورکه لاکاپله مینویسد، نظریه ی فومنکو به اندازه ی نظریه ی آستین وادل، وامدار نظریه ی گادفری هگینز از اوایل قرن 19 درباره ی آشکارگی نشانه های یک مذهب جهانی بود. درحالیکه آستین وادل، این مذهب جهانی را نشانه ی یک امپراطوری جهانی در هزاران سال پیش میدانست و آن را با عناوین امپراطوری ختی، گوتیک، فنیقی و آریایی میخواند، فومنکو این امپراطوری را بسیار جدید و بر اساس ناسیونالیسم روسی، اداره شده از سمت روسیه میخواند. با توجه به این که وادل، وجود آثار معماری گوتیک دوره ی رنسانس به این سو در خرابه های ختی ها در آناطولی را نشانه ی برابری دو فرهنگ میخواند، باورکردنی تر است که خرابه های ختی ها متعلق به چند صد سال اخیر باشند و نه بالعکس، و ازاینرو حداقل زمانبندی فومنکو درست تر است. چیزی که هیچ کدام از این دو نویسنده نمیگویند این است که ممکن است اتحاد قبلی جهان در اثر از بین رفتن نظم سیاسی آن در یک فاجعه ی کیهانی بخصوص آنطورکه مایک بیلی، هویل و ویکراماسینگ معتقد بودند، در اثر برخورد شهابسنگ از بین رفته باشد و طاعون قرن 14 فقط یکی از عوارض این فاجعه باشد که نابودی جمعیت جهان در آن زمان را یک تنه به گردن آن انداخته اند، درحالیکه فجایع تورات مانند سیل نوح نیز عوارض دیگر آن باشند. بعد از آن، گروهی خاص، فرهنگ گستری را در دنیا بر عهده گرفته اند و تحقیق هگینز هم محدود بودن تعلیمات جهانی را نشان میدهد آنجاکه ارتباط تنگاتنگ جهانبینی های هندو و بودایی با جهانبینی یهودی-مسیحی و حتی جهانبینی گالیک-سلتی را مدلل میکند. ولادیمیر ملامد، تاثیر واضح جهانبینی یهودی بر لامائیسم تبت، بودیسم چان (ذن) و شینتوئیسم ژاپنی که آن هم از بودیسم تجزیه شده است را نشان داده است. لاکاپله سیل نوح را که جهان را زیر آب برد، کنایه ای از غسل تعمید کل دنیا توسط مسیحیت یهودی تبار میشمرد. این مسیحیت به نظر لاکاپله نه در جلیل فلسطین اشغالی کنونی بلکه در گالیل یا گاول فرانسه ی امروزی متولد شده و ازآنجا و از طریق اسپانیا به سمت شرق گسترش یافته است و و گفتارهای ژان اسپانیله درباره ی همسانی زبان های به اصطلاح دوریان یونان باستان و زبان اسپانیایی به سبب این است که زبان های به اصطلاح یونانی در اصل نه زبان مردمان اسلاو شبه جزیره ی یونان، که فرمی از زبان های کلتی-باسکی-اسپانیولی بودند. از این نظرگاه، لاکاپله بعید نمیداند که نقش بربرهای شمال افریقا در انتشار مذهب یهودی-مسیحی به سمت خاورمیانه بیشتر باشد. به نظر او اتفاقی نیست که هم بومیان شمال افریقا "بربر" نامیده شده اند و هم واندال های اشغالگر روم که به شمال افریقا سرازیر شده اند. چون بربرهای اصلی، همان فاتحان ژرمن روم بودند که جهانبینی خود را به درون افریقای شمالی و از طریق آنها به خاورمیانه صادر کردند، پروژه ای که با نفوذ از سمت اروپای شرقی و روسیه به خاورمیانه و ایجاد امپراطوری عثمانی و نفوذ مجدد در آن تکمیل شد و این ممکن شد چون شعبه ی تاتار یهودی ها یعنی یهودیان اشکنازی نیز با تصرف سرزمین های ژرمن به همقطاران سافاردی (اسپانیایی) خود ملحق شده بودند.:

A la chasse aux sorcieres: m. lacapelle: theognosis: 18 jan 2014

این یادآور نوشته های جرالد مسی است که مطابق آن نسل جدید اعراب یعنی قحطانی ها یا فرزندان قحطان، جانشین نسل سابق یعنی قوم عاد شدند و عاد در آرامی یعنی اجداد. عاد ها که تمدن پیشرفته ای داشتند در سلسله ای از بلایای آسمانی که خدا بر آنها نازل کرد نابود شدند. این بلایا قابل مقایسه با نابودی تمدن آتلانتیس در اثر بلایای طبیعی است که سیل نوح را هم در بر میگیرد. آتلانتیس 10 جزیره ی کلی شامل 7جزیره ی خاص داشت که قابل مقایسه با 7سر و 10 شاخ اژدهای دشمن خدا در مکاشفه ی یوحنا است. 7سر این اژدها همان 7ستاره ی صورت فلکی دب اکبر هستند که مادر صورت فلکی دب اصغر محل کنونی ستاره ی قطبی است. چون قطب شمال قلمرو تاریکی و سرما است و در مقابل خداوند نیکی ها که به نور و گرمای خورشید تشبیه میشود قرار دارد. ستاره ی قطبی در خرافات قدما عمود جهان بوده و کوه کیهانی در محل آن قرار داشته است. دب اکبر اژدها است چون ستاره ی قطبی از محل ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) به محل کنونی تغییر محل داده و روح اژدها را نیز با خود جابه جا کرده است. به دلیل دریایی بودن اژدها در تمثیل هرج و مرج به آب های هاویه، دب اکبر و دب اصغر در مصر به دو هیولای آبزی با اندازه های بزرگ تر و کوچک تر یعنی به ترتیب اسب آبی و تمساح تشبیه میشدند. اسب آبی خود تا حدود زیادی جانشین کرگدن یا اسب تک شاخ است که نقطه ی مقابل شیر حیوان خدا است و یکی از آرم های سلطنتی معروف بریتانیا شیر انگلستان را در کنار تک شاخ اسکاتلند نشان میدهد که نشانگر جمع ضدین در سیاست بریتانیا است. دب اصغر درست مثل دب اکبر با 7ستاره تصور میشده است. نام سوبک خدای تمساح را به صورت sevekh هم تلفظ میکردند که معنی عدد 7 میدهد. این صورت فلکی به شکل سگسانان هم تجسم میشد که جانوران سیت بودند و سیت هم دشمن هورس و ازیریس خدایان خورشیدی است. سیت، ازیریس را که تجسمش ورزاو آپیس است کشته است و در این حالت، او با صورت فلکی جبار (اوریون) در نبرد با صورت فلکی ثور (ورزاو) تطبیق میشود. صورت فلکی دب اکبر از پای ثور پس از قتل او به وجود آمده است و اسب آبی هم از دید مصریان گاو آبی و نسخه ی آبزی گاو است. بدین تریب، دب اکبر و دب اصغر، تجسمی از پیروزی نظم جدید سیت به دست میدهند. با این حال، ازیریس بعدا به شکل هورس و در حالت هایی متضاد با خود از نو متولد میشود و دوران سیت را از بین میبرد درحالیکه در بعضی مسائل، کاملا مقلد سیت است. این در یک نگاره ی از بین رفته که لپسیوس از آن کپی ای ارائه کرده است دیده میشود: یک اسب آبی در یک درخت میوه جای گرفته است و یک شاهین از درخت میوه میچیند. شاهین، پرنده ی هورس است و اسب آبی نماد دشمنان شیطانی او. درخت اما به جایگزینی گهگاه کوه کیهانی با درخت کیهانی برمیگردد. ظاهرا هورس به عنوان خدای نابودگر هفتگانه خودش هفتگانه را به خود جذب میکند، ازجمله شاید در سیل نوح. در یک نسخه ی هندوی طوفان نوح که کار مانو است، ما 7 مانو یا پدرسالار اولیه را داریم که در زمان هفتمینشان سیل نابودگر جهان به وقوع میپیوندد و این همان سیل نوح است که نابودگر آتلانتیس نیز به شمار میرود. در ادبیات یهودی-مسیحی، دشمنان هفتگانه معادل 7ستاره ی مورد پرستش کلدانیانند که 7طبقه ی آسمان را میسازند و در 7 طبقه ی زیگورات های بابلی مجسم میشوند که با جانشینی 7 طبقه ی آسمان، تمثیلی از برج بابل که زمین را به آسمان میدوخت و همتای دیگر کوه کیهانی بود ارائه میدهند. گاهی 7خدای مزبور فقط 7ستاره ی دبین هستند که به صورت یک مجموعه در کنار ماه و خورشید قرار میگیرند ازجمله در این نظر که اهرام ثلاثه جانشینان برج بابل در سه حالت ماه و خورشید و مجموعه ی هفتگانه اند. یک افسانه میگوید که این اهرام را هار-سشو یعنی خدمتگزاران هفتگانه ی هورس ساختند که باز قوای پیروز را تقلید هفتگانه نشان میدهند. برای مسیحیان دشمن شرک بابلی، مقلدین هفتگانه، کلیساهای هفتگانه ی نخستینند که جهان را میگیرند درست مثل نوح که آینده فقط متعلق به نسل او به عنوان اولین برگزیده ی یهوه بود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: P466-477

دراینجا میتوان این ایده را یافت که مذهب جهانی هگینز به همان اندازه که میتواند نتیجه ی سیل نوح باشد، با تمثیل گرفتن سیل نوح از گسترش مسیحیت نیز میتواند به معنای رسوخ مسیحیان و کارگزاران یهودیشان در شرق برای دین سازی باشد. هگینز که باور داشت یهودیت از دل پاگانیزم برآمده است، در ابتدای تحقیقات خود، وجود نشانه های واضح یهودی در پاگانیسم هندو و بودایی را نشانه ی برخاستن یهودیت و دنباله های مسیحی و اسلامیش از هند تلقی کرده بود و یک دلیل این اشتباهش این بود که متوجه شده بود بودیسم و انواع شرک هندو به راحتی با مذهب غالب اسلام در هند، در برهم کنش فرهنگی نسبت به هم قرار دارند اگرچه اسلام هندی به اندازه ی اسلام عثمانی دارای زیربنای یهودی است و با این حال، مرزهای هندوئیسم، بودیسم، مسیحیت، اسلام و یهودیت در تصوف اسلامی ای که از هند به تمام بلاد اسلامی رسوخ کرده است، کمرنگ میشوند. هگینز متوجه نبود یا نمیخواست ما متوجه شویم که ساز و کار نرمخویانه ای که با تعلیم و تربیت فرهنگی و برجسته کردن مرزهای باز بین توحید و شرک، امکان بر هم کنش توافقی آنها را با هم فراهم میکند، ظرفیت تسخیر و تحریف مذهب بومی توسط فراورده های غربی یهودی-مسیحی پاگانیزم از درون را هرچقدر هم که این فراورده ها بدعت آمیز باشند دارد. منتها هگینز بیش از آن مسیحی بود که این ساز و کارها را درک کند.

شاید بهترین کسی که بتواند ما را در مورد آنها راهنمایی کند، دکتر ساچیکو موراتای ژاپنی است که از یک طرف وابسته به فرهنگ های پاگانی شرق دور است و از طرف دیگر به دلیل ازدواج با ویلیام چیتیک اسلامشناس، مسلما نزدیکی فرهنگ های اسلامی و شرق دور برایش جالب است تا جایی که او را به انتشار کتاب «تائوی اسلام» از طرف انتشارات دالنشگاه ایالتی نیویورک در سال 1992 سوق داده است. خانم موراتا روی یک موضوع خاص در اسلام، تمرکز میکند که امروزه در غوغای قدرت بی اندازه ی شریعت، کمتر مسلمانی درباره اش شنیده یا آن را به یاد می آورد و آن، بحث تنزیه و تشبیه است. تنزیه یعنی منزه دانستن خدا از این که یکی از آفریده ها باشد و تشبیه یعنی برجسته کردن صفات خدا در موجودات زنده، پدیده های طبیعی، شخصیات انسانی و حتی جنسیت ها. پاگانیزم که در اسلام با اصطلاح «شرک» مترادف شده است، حد افراطی تشبیه است و مذهب نوح حد افراطی تنزیه. قدرت گرفتن شریعت، به افراط در تنزیه انجامیده که سلفی گرایی اسلامی و تجسم بدنامش یعنی وهابیت، حد افراطی شریعت و تنزیه با هم است. اما شریعت متعادل اسلامی، جایی میانه ی تشبیه و تنزیه قرار میگیرد و سعی میکند با نزدیک کردن تشبیه به تنزیه، پاگان ها را در جرگه ی مسلمین درآورد. خانم موراتا تمثیل های قرآنی را نشانه ی اهتمام اسلام به تشبیه حتی در بعد شرعی خود میکند و به یک آیه ی خاص در قرآن توجه نشان میدهد: «ما آیات خود را در آفاق و در خودشان به آنها نشان خواهیم داد تا برایشان روشن شود که او واقعی است.» (53 : 41) این که خدا هم در جهان بیرون و هم در درون ذات انسان مشابه هایی دارد، یادآور بحث کیهان بزرگ و کیهان کوچک است که بر اساس آن، انسان نسخه ی کوچکی از دنیا است و تمام صفات انسانی قابل فرافکنی به جانوران و پدیده های بیرونی و از طریق آنها به خداوندند. به گفته ی موراتا، موضوع تأویل در اسلام از موضوعات مرتبط با استخراج مفاهیم تمثیل ها است و تأویل هم موضوع نوشته های ابن سینا و احادیث امام جعفر صادق بوده و هم موضوع تعالیم غزالی که دشمن پیروان آن دو است. موراتا از این موضوع، برای برجسته کردن بحث های اسلامی درباره ی رابطه ی مرد و زن با فلسفه ی چینی یین و یانگ که در شرق دور بسیار معروف است استفاده میکند و سعی میکند از طریق آن به انتقادات فمنیستی به اسلام پاسخ دهد و برای این کار، از نوشته های عتیق منسوب به 48 نویسنده ی مسلمان قدیمی بهره میجوید. در نزد چینی های کهن، یین نیروی زنانه و یانگ نیروی مردانه ی حاکم بر گیتی است که دو بخش وجود خداوند را میسازند و همه ی موجودات تا حدی از این و تا حدی از آن را دارند. تمثیل "نون والقلم" یا قلم و دوات در اسلام برای آفرینش، یک تمثیل از این نوع است که بر اساس آن، قلم یا آفرینش خدا یک مضمون مذکر و دوات به عنوان ماده ی اولیه ی آفرینش، یک مضمون مونث است و لوح به عنوان محل نوشتار آفرینش که جهان منظم مادی باشد، باز یک مضمون مادینه ی دیگر است. قلم، نشان دهنده ی اراده ی الهی با صفات نادیدنی او است و آنچه ترسیم میشود، اشکال را میسازند که ماهیت مادینه دارند. بر اساس آن در اسلام، صفات خدا به دو دسته ی صفات جمال و صفات جلال تقسیم میشوند که اولی در بعد زنانه و دومی در بعد مردانه معنی میشوند و صفات جمال فقط تحت تاثیر صفات جلال قابل دستیابیند همانطورکه زن خوب تابع شوهرش است. چون ماده ی آفرینش از جنس زمین است، زمین مادینه و آسمان نرینه است همانطورکه در فلسفه ی یین و یانگ شرق دور چنین است و ازدواج آسمان و زمین، به ازدواج روح و ماده تشبیه میشود، ازجمله در انسان. عبدالرازق کاشانی، حاصل ازدواج روح و کالبد در انسان را پیدایش «قلب» یا دل که مذکر است، و جان که مونث است میخواند. به گفته ی او جان، دو بلای بزرگ برای انسان یعنی شهوت و غضب را از مادرش بدن مادی به ارث میبرد. در کیهانشناسی چینی، غضب یک صفت یانگ و مذکر است اما از طرف دیگر، تمام یین ها تا حدی آغشته به یانگند و برعکس، و موراتا آمنیختگی شهوت و غضب در جان را نیز از این نوع میبیند. سهروردی، از ازدواج روح و عقل در انسان سخن میگوید که روح مذکر، و عقل مونث است که این ازدواج فرخنده، مخالف دوگانه سازی غربی رایج از تضاد لاینحل روح و عقل است. بر اساس این تعابیر، موراتا معتقد است که مفاهیم «مرد» و «زن» در اسلام از ابتدا مفاهیم نسبی و معادل با یین و یانگ بوده اند و درست مثل فلسفه ی چینی، در اسلام نیز هر انسانی با هر جنسیتی، تا حدی مرد و تا حدی زن است. بر این اساس، یک زن میتواند در جرگه ی مردان باشد اگر روح خود را پرورش دهد و در عین زن بودن، به یک انسان متعالی تبدیل شود چنانکه مولانا گفته است مریم مقدس، در درون خود، یک رستم دستان پنهان کرده بود، و در مقابل، مرد نیز اگر بخواهد تن به لذت های نفسانی دهد و انسانیت خود را فدای آنها کند ذاتا زن است. اما این که چرا مرد به یک جنسیت و زن به یک جنسیت خلاصه شده اند، کار شریعت است و به این نصیحت تقریبا تمام نویسندگان منبع موراتا برمیگردد که شریعت باید راهنمای انسان ها در راهیابی به تاویل باشد. در شریعت، مرد بر زن برتری داده شده و جامعه به این شکل اداره میشود و انسان ها از کودکی باید سیطره ی متوازن و متعادل مرد بر زن و تداوم مثبت زندگی خانوادگی از طریق آن را ببینند تا مفهوم تبعیت نفس جسمانی از روح را بر اساس آن در ذهن شبیه سازی کنند.:

“book review the tao of islam: sourcebook on gender relationships in Islamic thought”: dr Muhammad legenhausen: al-islam.org

شریعت، وقتی فقط راهنما است که انسان بخواهد خودش راه را پیدا کند ولی امکان ندارد همه ی آدم ها با توسل به عقل و دریافت های شخصی خود، راه های یکسانی برای رسیدن به خدا بیابند وقتی خودشان مستقیما با هرمس یا مرکوری (فرشته ی عقل) در وجود خودشان ارتباط برقرار کنند. پیش فرض اصلی این است که اکثر آدم ها با این کار، به طور خود به خودی به بیراهه میروند. این ممکن است بر اساس تجربیاتی واقعی به دست آمده باشد، ولی توضیحش به زبان اسطوره ها فرمول بندی کلی ای برای این ایجاد کرده که عدم تلاش برای خروج از آن، اکنون درسر ساز است بخصوص برای شریعت اسلامی که در همه چیز، به پیش فرض های عمیقا مسیحی خود اعتماد کرده و آن را چنان لای احادیث دروغین پیچیده که دیگر خودش هم نمیداند کدام دروغ از کدام منبع یهودی-مسیحی با چه میزان درجه ی اعتماد، وارد شریعت اسلامی شده است.

یکی از مهمترین پیش فرض های مسیحیت این است که بهشت در بالا و جهنم در زیر پای ما و زیر زمین قرار دارد. قبل از مسیحیت و در اساطیر بین النهرینی، زیر زمین، محل «آبزو» یا «انگور» بود که قلمرو آبی حئا خدای آب ها بود و نام های یادشده ی آن، به سبب ارتباط با آب و جهان زیرین و البته همانطور که خوانش غربی آبزو یعنی abyss نشان میدهد معنی هرج و مرج و هاویه را میدادند. با این حال، حئا خدای حیات هم بود و اگر بخواهید حیات را به جهنم که قلمرو شیاطین است ربط بدهید به این نتیجه میرسید که حئا با نیروهای آبزو یا abyss انسان ها و حیواناتی خلق کرده که دارای ویژگی های شیطانی بودند. در این تفسیر، حئا خودش یک شیطان است، درحالیکه روح را خدا میدهد؛ پس انسان های مخلوق حئا فاقد روح و انسانیت بودند ولی چون با انسان های ساخت خدا یا فرزندان آدم آمیخته اند در قالب انسان های دورگه ی معمولی هنوز در بین ما هستند و هر از گاهی خصایل شیطانیشان به دیگران صدمه وارد میکند و چاره ای جز نابودی این موجودات نیمه شیطانی با اعدام و جنگ نیست. آنها ارتش شیاطینند چون حئا و یارانش فرشتگان اخراج شده از آسمان و موجد نفیلیم میباشند و ازآنجاکه دروازه ی آسمان به رویشان بسته است در زمین در قالب انواع اجنه و شیاطین موصوف در فولکلور مردم سراسر جهان به حضور خود و وسوسه کردن مردم به تامین خواست های شیطانی خود ادامه میدهند و چون حریف جادوی خودشان نمیشود شد، باید پیروان عمده و جامعه دارشان را به زور جنگ تسلیم کرد. ولی عجیب این است که جنگ و به دنبالش فتوحات قاره ای عظیم دوران جدید را اختراع آهن به پیش برده است و آهنگری به سبب تولید وسایل از مواد مذابی که شبیه ماگمای اعماق زمین است خودش تقلیدی از برگیری نیروهای شیطانی حئا است. مردم عامه این فرهنگ را پذیرفته اند و این در اعتقاد به خوش شانسی آوردن نعل اسب بروز می یابد. چون نعل اسب هم از آهن است و هم کفش اسب یعنی جانوری است که وسیله ی حمل و نقل و جنگ، دو عامل مشهور گسترش تمدن است. در بریتانیا اسب، شکل جانوری اپونا الهه ی حامی واگون ها بود. این الهه که نامش با اسب پونی مرتبط است، شکل اسب گون مورگانا الهه ی جادوگری و زمین بود که به فرم های انسان و کلاغ هم درمی آمد.:

“the horse, silent witness to the past”: will scarlet: conjuringthepast.com

اگر بخواهید برای این تناقض، توجیه شرعی بیاورید، باید آن را در اقتدا به خنوخ پدرسالار شیثی دوران غول ها یا همان نفیلیم قبل از سیل نوح بخوانید که با غول ها مراوده میکرد و از توانایی های شیطانی آنها مواخذات مثبت مینمود و در اسلام نیز تحت نام ادریس به رسمیت شناخته شده است.:

«یکی بودن خنوخ/ادریس و هرمس در اسلام و بخصوص در عرفان اسلامی باعث میشود که ما آنها را با نتایجی که یونگ با توجه به هرمس در کیمیا و هرمسیه به دست آورده، تطبیق دهیم. بگذارید دراینجا فقط معنایی را که صورت خنوخ برای تحلیل ارائه میکند ذکر کنیم: خنوخ فقط مخزنی برای وحی الهی نیست. او چنان به نمایش الهی کشانده میشود و در آن جای میگیرد که گویی دستکم یکی از پسران خدا بوده است. همه چیز چنان رخ میدهد که گویی آنچه منطبق با انسان گونگی الهی بوده، نوعی خداگونگی یا دست کم فرشته گونگی نوع بشر، یعنی شمول او در واقعه ی ملأ اعلا بوده است. زیرا "پسر انسان" به صورت "آن که مالک عدل است"، آن که "قدیم الایام" را همراهی میکرد، و "صورت او مانند صورت یکی از فرشتگان مقدس شبیه انسان و سرشار از ملاحت بود" توصیف شده، اما سرانجام فرشته ی مفسر، خود خنوخ را با عنوان "پسر انسان" خطاب میکند. به این ترتیب خنوخ خود را در خلسه ی پسر انسان یا پسر خدا بودن بازشناسی میکند. او در راز الهی که شاهد آن بوده کاملا جذب شده و جایگاه خود را در آسمان ها به دست آورده است. نام "پسر انسان" که پیش از این به حزقیال داده شده، حاکی از آن است که تجسد و چهارگونگی الهی در ملأ اعلی نمونه ی اصلی اتفاقی بودند که به سبب انسان گونگی الهی، نه فقط برای پسر خدا که برای کل ابدیت از پیش دانسته شده بود، بلکه برای هر یک از افراد نوع بشر خواهد افتاد... آنچه برای خنوخ با ظرفیتش در حد انسانی عادی و فانی اتفاق می افتد، میتواند به نحوی کارآمد برای دیگران نیز روی دهد. وعده ی تبشیری فرستادن فارقلیط ، روح القدس که مسیح را به وجود آورد و خدا را در انسان مخلوق به وجود خواهد آورد، با امکان این واقعه که تنها پیشبینی خلسه آمیز در خنوخ بود، مطابقت دارد. این تجسد به وسیله ی روح القدس به این گفته می انجامد: یک تجسد مستمر و متوالی. "آن که به من باور دارد کارهایی را که من میکنم خواهد کرد و نیز کارهایی بزرگتر." "من گفته ام: شما خدایان هستید. شما پسران اعلی هستید." هیچ تفسیر کلیسایی یا اجتماعی-سیاسی را نمیتوان دراینجا جایگزین کرد. دقیقا در هر فرد بشر است که مسیر راز رستگاری باید طی شود. اما این تفرد از و به واسطه ی تجسد تنها میتواند کار سوفیا [نام یونانی شخینه] باشد. درست همین جا است که تعارض رخ میدهد و تهدید دجال فاش میشود. در مسیحیت، فرمانروایی شیطان به پایان نرسیده است. عمل فاراقلیط که اهمیت متافیزیکی زیادی دارد برای تشکیلات مخصوص کلیسا بسیار نامطلوب است، زیرا تحت کنترل نیست. درنتیجه، بر یکتایی واقعیت تجسد، شدیدا تاکید خواهد شد و از باور به سکونت متوالی روح القدس در انسان بر حذر داشته و یا منع میشود. هر کس که روح القدس، او را به "انحراف" کشیده باشد، "مرتد" است. پس ریشه کنی و نابودی او هم به مذاق شیطان خوش می آید و هم ضروری است. به طور قطع، اگر هر فرد قادر بود شهودهای روح القدس را خود به کار گیرد و دیگران را مجبور به پذیرش آن شهودها کند مسیحیت باید به تشتتی بابل گونه گردن مینهاد. اما سرانجام بر عهده ی روح القدس است که تنها در انسان های فردیت یافته سکونت یابد و به گونه ای عمل کند که آموزه های مسیح را به یاد آنها بیاورد. اکنون همین افراد هستند که یا دستخوش اجبار جمعی تمامیت خواه میشوند یا هر یک از آنها در پی اجبار دیگران برمی آیند. تضاد درونی دردآور همین جا افشا میشود: نوید روح القدس و ناممکن بودن حاکمیت او. زیرا این حاکمیت تنها در شرایطی میتواند اتفاق بیفتد که روح القدس خود میتواند ایجاد کند. تا زمانی که آن انسان مهذبی که تفرد را در خود تکمیل کرده، جلوه کند (به معنای فنی یونگ)، این یک استثنا یا عملی قهرمانانه خواهد بود.» ("سوفیای ازلی": هانری کوربن: ترجمه ی میترا سرحدی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 160: پاییز 1400: ص 14-13)

پس مردم، یک قهرمان را که به اندازه ی ادبیات مسیحی دارای حالات عرفانی به نظر میرسد، تجسم روح القدس میکنند و از او اطاعت میکنند تا قانون الهی یکسانی به جامعه نظم دهد و ازاینرو است که گفته میشود غزالی عارف، با پرخاش به فلسفه ی ابن سینا و تظاهر به عقل ستیزی، شرع را بر صدر نشاند و بعد شرع با عرفان ستیزی به وادی سلفی گری پای نهاد. با این حال، این روند، مستلزم شیطانی تلقی کردن وجود مادی آدم ها یا نفس آنها است ضمن این که با کشتن روح مردم برای اطاعت پیشه ماندنشان، آنها را به نفسشان فرو میکاهد. همانطورکه مضمون اطاعت، از رابطه ی زن و مرد به سلسله مراتب سیاسی-اجتماعی فرافکنی میشود، این روند، به شیطانی تلقی کردن نفس زن منوط است و علاقه ی زیادی به همگامی وفور تصویر زن ولنگار و زیر پا نهادن تمام قوانین اجتماعی ایجاد میکند: یعنی همان شکلی که شریعت، نفس را آنطور تصویر میکند. انقلاب اسلامی در ایران، جامعه ی ایران را به همین سمت برد و کپی های سنی و شیعی دیگرش هم در صورتی که در تاسیس حکومت اسلامی موفق شوند به همین سو خواهند رفت. یک دلیل این که کار انقلاب ایران به این جا کشید، این بود که شریعت بنیادی او بخشی از مدرنیته ی رضاشاه و نتیجه ی واردات فکری-فرهنگی شریعت سنگلجی از عربستان سعودی سلفی های وهابی بود که اربابان انگلیسی رضا شاه، اخیرا آن را به وجود آورده و به جای عثمانی، مرکز جهان اسلام کرده بودند. پس تز اولیه ی شریعتمداری در همینجا بالقوه مانده و منتظر بالفعل شدن بود: این که جامعه بیش از مکاشفات الهی به نظم قانونی نیاز دارد و شریعت، وسیله ای در راه ایجاد نظم است.

دقیقا به همین خاطر، از ابتدای انقلاب ایران، مضمونی به نام «مصلحت» به حکومت شرعی ایران افزوده شد که کار سه فقیه –آیت الله بهشتی، آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری- بود و با تن دادن به عملکرد مدرن در قانون کار و حفاظت محیط زیست و جلوگیری از بازگشت فضای ارباب-رعیتی ماقبل اصلاحات ارضی، بلوایی به پا کرد. علت این که ولایت فقیه در ایران، فرم «ولایت مطلقه ی فقیه» به خود گرفت هم این بود که ولی فقیه بتواند حتی به عملکردهای ظاهرا مخالف شریعت دستور دهد. مصطفی زالی (عضو گروه هیئت علمی گروه فلسفه ی دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران) انتقادات منتقدین را چنین صورتبندی میکند: «مصلحت در ساحت حکمرانی امری است ملازم با نقض و ترک شریعت. همین تلقی اولیه منجر به شکل گیری تفسیر سکولار از این دوگانه شده است، به گونه ای که گویی مصلحت در چارچوب فهم متعارف از شریعت قابل گنجاندن نیست و استناد به آن برای حل منازعات مستلزم گونه ای فراروی از احکام اولیه ی شرعی است. پس طرح مفهوم مصلحت، ذیل مفهوم ولایت مطلقه ی فقیه، به معنای نامقید بودن حاکمیت سیاسی به هنجارها و به طور خاص هنجارهای شرعی است. این تفاسیر از مفهوم مصلحت و ولایت، ولایت مطلقه را مشابه مفهوم حکومت های مطلقه ی غربی کرده و همانطور که آن حکومت ها زمینه ساز گذار به سکولاریزم بوده اند، این تجربه را نیز مستلزم گذار به سکولاریزم میداند... برای مثال، سعید حجاریان، نقش آموزه ی ولایت فقیه را به عنوان آخرین تلاش برای عرفی شدن بررسی میکند، چرا که پذیرش مصلحت منجر به آن میشود که مصالح ملی بدون قید و بند فقهی توسط عرف عقلای قوم تعیین شود. ولی فقیه میتواند مطلقا در دستگاه فقه دخل و تصرف نماید و آن را به مقتضای مصالح و منافع ملی عرفی نماید. تفسیر مشابه دیگری از طرف رسول نمازی مطرح شده است. مطابق ادعای نمازی، اندیشه ی سیاسی امام خمینی را باید گسستی کامل از فقه شیعه و یک نظریه ی میانی برای گذار به دولت سکولار دانست، چرا که بر عدم کفایت قوانین فقهی برای مواجهه با پیچیدگی های زندگی جدید تصریح دارد. از نظر نمازی، نامه ی امام در پاسخ به اظهارات امام جمعه ی تهران [در اعتراض به قانون کار] صریح ترین موضع گیری ناظر به این مدعا است، چراکه مطابق آن "دولت نسبت به تمام احکام شریعت، تقدم دارد" و درنتیجه میگوید دولت محدود به احکام شریعت نیست، چرا که حکومت فقها مطلق است و مقصود از اطلاق آن است که این حکومت مقید به احکام شریعت نیست.» ("آیا لحاظ مصلحت در ساحت حکمرانی، امری ذاتا سکولار است؟": مصطفی زالی: "باور": شماره ی4: آذر و دی 1402: ص 4-152)

اظهارات حجاریان در فوق، در کتاب "از شاهد قدسی تا شاهد بازاری" در سال 1380 شمسی مرقوم شده اند و اظهارات نمازی در کتاب "آیت الله خمینی" در سال 2019 (1398شمسی) بیان شده اند. در این فاصله اتفاقات مهمی در ایران افتاده است. درحالیکه نوشته های حجاریان، واکنشی به بروز آشکارگی دین گریزی در سطح جامعه پس از انتخابات مردمی سال 1376 بوده اند، پس از آن، ما شاهد بودیم که از سال 1382 به صورت تدریجی جبهه ی برنده ی اصلاحات در تنگنا قرار میگیرند و به نظر میرسد مدام قدرتنمایی ولی فقیه در حال افزایش است ولی آنچه به نظر می آید، بیشتر دین گریزی را به دین هراسی و دین ستیزی نزدیک میکند و واقعا ولایت مطلقه ی فقیه، هرچه بیشتر و بیشتر، جامعه را متمایل به سکولاریزاسیون مینماید. فردگرایی به طرزی افراطی جامعه ی متحد شده توسط شریعت را دچار فروپاشی میکند و از این پس، حکومت یا باید شاهد دین زدایی بیشتر و افزایش هرچه بیشتر آسیب زنی های اعضای جامعه به هم باشد یا شرایط را برای معنویت جویی فردی آدم ها آماده کند. شاید منظور از ظهور دوباره ی نور الهی به شکل خدای خورشیدی در حال میوه چینی از درخت ممنوعه ی اژدهای تاریکی نیز چیزی شبیه همین بوده است.

شیاطین هالووین به دنبال قربانی: آیا جنگ و تحریم را خدا نصیب ملت های شیطانی میکند؟

نویسنده: پویا جفاکش

معبد قدیمی فراماسونی واقع در وستون در ویرجینیای غربی

خیلی چیزها هستند که شاید در زمان مستعمل شدنشان در ادیان و مذاهب، فایده مندیشان معلوم بود ولی با قانونی شدن توسط داستان های خدایان، کم کم چنان دلایل نامعقولی یافتند که الان حتی علم هم نمیداند آیا بر اساس تجربه بنا شدند یا خرافات محض؟! رسم افریقایی ختنه که گفته میشود یهودی ها آن را از مصری ها گرفتند و به دین اسلام فروختند، چنین حالتی دارد. دانشمندان بر سر مفید بودن یا نامفید بودن ختنه با هم اتفاق نظر ندارند اما قدر مسلم این که وقتی دلیلش را در لای خود ادیان جستجو میکنیم، چیزی جز خرافات حول هماهنگی با دنیا در زمانه ی موجود نمی یابیم. از دید مصری ها دوران جدید، یک دوران انحطاط نسبت به عصر طلایی ازیریس بوده است. ازیریس توسط برادرش سیت به قتل میرسد و همسرش ایزیس که در اصل جنبه ی زنانه ی او است سعی میکند با جادو او را از نو به دنیا بیاورد. ازیریس به شکل هورس خدای خورشید از نو به دنیا می آید و انتقام میگیرد. در مسیحیت، دوران ایزیس شده عصر حاضر بین قتل و بازگشت مسیح. چون نیمه ی مردانه ی خدا مرده است و نیمه ی زنانه اش مانده است، مرد انسانی که از دید یهودیت به شکل خدا است (یهوه چون زیباترین موجود بوده است، اشرف مخلوقات را از روی قیافه ی خودش خلق کرده است) پس مرد وظیفه دارد به طور صوری خود را اخته کند و ختنه همین اخته شدن صوری است و اقتدا کردن به سیت به عنوان خدای زمانه. سیت به شکل خر بوده است و منابع رومی هم یهودی ها را به پرستش خدایشان به شکل خر موصوف میکنند. تصویر خر مصلوب در کاپیتول به نشانه ی مصلوب شدن عیسی مسیح که تجسد انسانی یهوه خدای یهود بود نیز همین را نشان میدهد. سمسون قهرمان یهودی، کافران را با یک آرواره ی خر میکشد. یهوه همچنین جوویس یا ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم روم است که برای رسیدن به سلطنت، به عصر طلایی ساتورن یا کرونوس خدای قبلی خاتمه میدهد. عصر طلایی ساتورن، همان عصر طلایی ازیریس است. ساتورن خدای زحل و موکل روز سبت یا شنبه یعنی روز مقدس یهودی ها است و با این حال، به جای خدای ماقبل آنها قرار گرفته است. زحل دورترین سیاره ی شناخته شده و معرف فلک خدا بود و ازاینرو به ال یا ایلو یا ایلی یا علی که لغات معروف برای خدا هستند نامبردار میشد. در متون قدیمی یهودی، لغت یهوه گاها معادل ال است ولی فعلا خدا فقط یهوه است. یعنی یهوه یک تعریف جزوی از ال و در حکم فرزند او است همانطورکه جوویس پسر ساتورن خوانده شده است. ترکیب ال و آسور –ریشه ی نام ازیریس- در الاسار دیده میشود: یک شورشی یهودی که توسط وسپازیان امپراطور روم از بین رفت. فلاویو باربیرو نوشته است که وسپازیان برای از بین بردن شورش یهود، به کمک جوزفوس فلاویوس یهودی، مذهب میترائیسم را وسیله ی یک نوع اخوت یهودی-رومی نموده است که مسیحیت یهودی تبار از آن برخاسته است. میترا خدای خورشید و معادل الاگابالوس یا سول اینویکتوس، خورشید قهرمان اساطیر رومی است. میترا به گاو کشی معروف است و گاو تجسم ازیریس است. قتل گاو توسط میترا همان قتل ازیریس توسط سیت است. سیت خدای جنگ و رنگش سرخ است و این او را به عیصو بنیانگذار ادوم شبیه میکند که بدنش پر از موهای سرخ رنگ بود. ادوم در منابع یهودی اشکنازی، معادل روم به کار رفته است و در تاریخ رسمی نیز یهودیه در آستانه ی غلبه ی کامل روم بر آن، توسط شاهان ادومی اداره میشد. دیوید ماتیسن، نام ادوم را با آدم ابوالبشر مقایسه میکند و این موضوع را یادآور میشود که آدم و ادوم هر دو معنی سرخ میدهند و آدم از گل سرخ ساخته شده است. وی تعریف آدم به پدر همه ی بشر را درحالیکه نشان انحطاط و اخراج از بهشت است، با تطبیق بهشت با عصر طلایی ربط میدهد و سعی میکند تا زمان این اخراج را تعیین کند. به نظر وی، غلبه ی قهرمان خورشیدی بر ورزاو همان مواجهه ی صور فلکی جبار (اوریون) و ثور (ورزاو) در آسمان است و چون ران ورزاو پس از قتل او تبدیل به صورت فلکی دب اکبر در آسمان قطب شمال شده است، زمان پایان عصر طلایی، زمان انتقال ستاره ی قطبی به عنوان محور آسمان به صورت فلکی دب اصغر است که فرزند صورت فلکی دب اکبر تلقی میشود. «گوتی» یکی از عناوین مجموعه ی ستارگان آسمان قطب شمال است و جالب این که دشمنان بربر تمدن اکدی بین النهرین هم گوتی ها بودند. ممکن است نام اکدی ها با نام ارکادی ها در تاریخ یونان تعویض شده و خصوصیات عصر طلایی ساتورن به ارکادیای پیش از هجوم بربرهای دوری انتقال یافته باشد. انتقال قطب شمال به دب اصغر بر اساس براوردهای اسطوره ای ماتیزن با اتکا به جورج سانتیلانا بایستی در دوران موسوم به عصر جوزا بین 8500 تا 6000سال پیش رخ داده باشد. اما یک دفعه رخ نداده و با دور کردن انسان ها از معانی اسطوره ها برای مادی کرن آنها مثل آدم شروع شده است. یهودیت مرحله ی پیشرفته ی این توطئه است چون در عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000 سال پیش ظهور میکند و به عصر ثور (ورزاو) در 6000 تا 4000 سال پیش خاتمه میدهد، اتفاقی که یادآور قتل ورزاو به دست جبار است و یهودی های گوسفند چران، قهرمان گوسفندی ای هستند که رئیسشان موسی بت گوساله ی سامری را به جای ورزاو برج ثور به قتل میرساند. شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی، همان قتل ورزاو توسط میترا نیز هست و بنابراین جوزفوس فلاویوس، وقتی مذهب میترا را به عنوان مدل رومی یهودیت گسترش داده است ارتداد بارزی مرتکب نشده است. با تبدیل یهودیت به مسیحیت یهودی تبار، این روند سرعت میگیرد و به فرهنگ کشی گسترده در جهان به ویژه در دوران استعمار می انجامد درحالیکه تا اوایل قرن 19 گادفری هگینز، به وجود بازمانده های یک دین جهانی در تمام قاره ها حتی امریکای سرخپوستان اقرار میکرد. به نظر ماتیزن، آنچه به نام نسل کشی سرخپوستان شناخته میشود، در جهت از بین بردن وجوه فرهنگی مشترک بومیان امریکا با مردمان قاره های دیگر بوده است. اما آیا واقعا لازم بود این موضوع اینقدر طول بکشد؟ پالسخ لاکاپله به این سوال منفی است. وی به ماتیزن خرده میگیرد که به عقاید مذهبی ماقبل توراتی یهودیان توجهی نکرده است. ماتیزن به پیروی از باربیرو قبول میکند که یهودی ها در دوران زندگی در بابل، به مذاهب عرفانی آنجا جلب شده اند، ولی تصور میکند که عزرای پیامبر تمام این عرفان را جارو کرده است و در زمان سلطه ی وسپازیان بر اورشلیم، چیزی جز سنت خاخامی وجود نداشته است. اما اگر اینطور است پس آیا میترای جوزفوس فلاویوس، یک خدای خارجی است که به استخدام یهود درآمده است؟ میترا نام الاگابالوس در ترکیه ی جنوبی است جایی که در آن با هلیوس و آپولو خدایان خورشید رومیان تطبیق میشود و نام هلیوس از علی و اله می آید. ولی جالب این است که میترا را به ایران نسبت میدهند، به نظر لاکاپله ازآنرو که ایران در گذشته به نام یهودیه معروف بوده است. لاکاپله معتقد است که میترا و بقیه ی خدایان پاگانیسم یونانی-رومی، نماینده ی اعتقادات یهودیان پیش از نوشته شدن تورات و انجیل هستند و بنابراین این خدایان طی آنچه متیزن عصر حمل (قوچ) میپندارد و از 4000 تا 2000 سال پیش طول میکشد از بین نرفته اند. ازجمله عصر طلایی ساتورن نیز کلا انکار نشده است. خدای زحل در قالب بین النهرینیش یعنی انقی یا حئا، همچنان در حال اثرگذاری بر تصویر جدید خدا در مذهب مسیحی است. عصر پس از حمل که عیسی در ابتدای آن ظهور میکند عصر حوت یا ماهی است که عیسی به نام آن ایکتیس لقب میگیرد. این انسان-ماهی، همان اوآنس پیامبر ماهی پوش است که از دریا بیرون آمد و اصول تمدن را به کلدانیان آموخت. بنابراین دوران کلده به دوران عیسی مسیح گره میخورد و خود عیسی جنبه هایی از خدای عصر طلایی را به خود جذب میکند. علت ارتباط عصر طلایی با برج جوزا این نیست که در عصر جوزا رقم خورده یا از بین رفته است بلکه آن است که خدا در دین ورزی یهودی-مسیحی یک موجودیت دوگانه است، درست مثل صورت فلکی جوزا یا دو پیکر که از دیوسکوری یا دو نفر به نام های کاستور و پولوکس درست شده است. همین دوگانه به صورت دوگانه ی میترا و هلیوس در میترائیسم و سپس دوگانه ی یوحنای تعمیددهنده و عیسی در مسیحیت درآمده اند. این دوگانه، دوگانه ی خواص و عوام است که در آن، خواص، ملزوم به رعایت اصول مذهب عوام نیستند و پایان یافتن عصر طلایی با شروع یک عصر سختگیری در قوانین مذهبی، فقط برای عوام معنی دارد نه خواص ثروت اندوز و لذتجو. پولس قدیس که مسیحیت یهودی تبار را –آن هم بسته به این که جاعل خطابه هایش که باشد، به صورت های متناقض- در بین عوام میگسترد، نام از آپولو خدای خورشید دارد و نام اصلیش یعنی شائول نیز همان سول رومی به معنی خورشیدی است. او با تایید قیصران روم و دفع خشونت از آنها عملا در جبهه ی آنها است و ازاینرو همان دوگانگی را دارد: شائول مسافر و عامی برای مردم معمولی و شائول شاه ثروت اندوز و پشت کننده به قوانین موسی که عصر شاهان را در یهودیت پدید آورد برای امپراطوران روم مقدس مسیحی. شائول، به دلیل نزدیکی لغوی، روح شئول یا دوزخ نیز هست که انحطاط را نشان میدهد. برای آدم جوزا که همان ساتورن است، این انحطاط، اخراج از بهشت و زندگی زمینی است که در آن، انسان به جانوری در ردیف جانوران دیگر تبدیل میشود. بنابراین دو آدم برج جوزا میتوانند دو بعد حیوانی و انسانی، و به زبان دیگر دو بعد غریزی و روحانی بشر را نماینده باشند. چون شبیه ترین جانوران به انسان به لحاظ عملکرد غریزی، چهارپایان پشمالو هستند گاهی بعد حیوانی قهرمان در جوزا، یک مرد پشمالو را نشان میدهد؛ مثلا انکیدو برای گیلگمش و عیصو برای یعقوب را که این دومی به دوگانه ی رومی و اسرائیلی می انجامد و همانطورکه متایزن بیان کرده است، اسرائیلی به معنی فاتح اورشلیم، صاحب هیچ قلمرو زمینی نیست چون کوه خدا در ارض موعود، یک قلمرو آسمانی و در اصل معادل اورشلیم آسمانی است. نیمه های حیوانی و انسانی همچنین گاهی در یک قهرمان با ظاهر انسان که پوست حیوانی را پوشیده است متحد میشوند؛ مثلا در یوحنای تعمیددهنده که پوست گرگ پوشیده است، دیونیسوس که پوست پلنگ پوشیده است و هرکول که پوسصت شیر پوشیده است.:

“etoiles immortalles”: m. lacapelle: theognosis: 5jan2016

لاکاپله، در مقاله ی دیگری این دوگانگی را تا زندگینامه ی خود مسیح پی گرفته است: عیسی مسیح، ظاهرا امور دنیوی را پست تر از امور مذهبی میدانست و به همین دلیل، بازار صراف ها و فروشندگان در معبد اورشلیم را خراب و آنها را از آنجا بیرون کرد. با این حال، در وضعیتی متناقض، او در خارج از معبد و در جوار مردمی عامی میزیست که از زندگی فقط امور مادیش را میفهمیدند و مهم میدانستند و عیسی در طرف اینها در منازعه با کاهنان معبد قرار میگرفت. اگر قرار بود عیسی سخنگوی معنویت باشد، باید در جوار یوحنای تعمیددهنده یا یحیی و به دور از قیل و قال زندگی دنیوی مردم بیسواد و درگیر شکم قرار میگرفت. این تناقض خود به یک تناقض دیگر تاریخ کلیسا ختم میشود و آن این که یوهانی ها یا یوحنایی ها به سبب غنوصی بودن از سوی جامعه ی یهودی طرد شده بودند و در معبد اورشلیم جایی نداشتند درحالیکه عیسی قرار بود در مقام خدای انسان شده صاحب آن معبد باشد و از طرف دیگر، میبینیم که شوالیه های معبد یا تمپلارها ادعای احیای معبد را میکردند درحالیکه همزمان خود را یوهانی یا پیرو یحیی میخواندند و اعقابشان یعنی فراماسون ها هنوز همین ادعا را دارند. یوحنای تعمیددهنده در زمان غسل تعمید دادن عیسی، بزرگی او را تایید کرد. نسطوری های خاورمیانه از سوی کلیسای رم طرد شدند چون معتقد بودند عیسی پیش از غسل تعمید، فردی معمولی بوده و پس از آن، انسان مقدس شده است، اعتقادی که بیشتر موید اهمیت یوحنا است و نه عیسایی که از دید کلیسای رم، از بدو تولد خدا بوده است. پل لی کور به این تناقض ها واکنش نشان داد و معتقد شد که مسیحیت، یک مذهب دوگانه است که آدم ها را به دو دسته ی اشراف یوحنایی و مردم عامی و بی اهمیت تحت تاثیر تورات و انجیل تقسیم میکند. در این راستا، از چهار انجیل هم سه تایشان عامیانه و دارای خط و مشی تایید یهودند و چهارمی که انجیل یوحنا باشد مخصوص خواص است و یوحنایش هم بازسازی مسیحی آن یوحنای تعمیددهنده است که پیامبر مندائیان باشد. این دو یوحنا یا جان، همان جانوس دو چهره ی روم باستان و در آبریزی بر سر خلق، معادل گانیمد جامدار خدایان هستند و صورت فلکی اکواریوس یا دلو نیز که عصر آتی را نشان میدهد همین گانیمد است. بنابراین پل لی کور یکی از معتقدان به عصر اکواریوس بود ولی اعتقاد به آخرالزمانی اکواریوس را وامدار آخرالزمان مسیحی بود چون او به وجود شخصیت تاریخی عیسی مسیح و زندگی او در دو هزار سال پیش، معتقد بود. لاکاپله معتقد است همین عدم پیشروی او در زیر سوال بردن کلی تاریخ، او را از نتیجه گیری های ممکن بعدی باز داشت، ازجمله در این دیدگاه های جدیدتر که خلق تورات و انجیل را در دوره ی رنسانس به این سو و در اروپای لاتینی میداند و معتقد است در جریان این امر، داستان های خدایان بین النهرین به صورت داستان های انسان های مقدس بازسازی و تحریف شده و ازجمله لا به لای آنها ایده های روز، از زبان انسان های باستانی تقلبی به خدا نسبت داده شده است. میتوان این موضوع را از اتهام یان هوس –یک نسخه ی دیگر یوحنا- به کلیسای کاتولیک دریافت که کلیسای رم را متهم میکرد در عشای ربانی فقط به مردم شراب میدهد و نان را از آنها دریغ میدهد یعنی معرفت را بر مردم ممنوع میکند و فقط به آنها عشق ارزانی میدارد. بر این اساس، ایدئولوژی یوهانی ها نه فقط در نوع عرضه ی اناجیل بلکه در تورات نویسی هم منعکس شده است و همانطورکه ما یک یسوع (عیسی) داریم که طرفدار مردم و بنیانگذار مسیحیت است، یک یوشع/یسوع دیگر هم داریم که جانشین رسمی موسی و یک فاتح و سیاستمدار و از جنس اشراف یوهانی است و نیمه ی دوم آن عیسای مردمی نما است. این با آغاز یهودیت مربوط است و در این صورت، خود یهودیت اگرچه ادعا میکند قبل از مسیحیت وضع شده است، ولی در معنای توراتیش مخلوق کلیسا است و این کلیسا حتی نه شاید آنطورکه ادعا میشود کلیسای رم، بلکه کلیسای به اصطلاح پروتستان است که ادعای ارجحیت تورات را در کتاب مقدس میکند و ادعا میکند کلیسای کاتولیک به تلاش عیسی برای احیای آن وقعی نمینهد که در این صورت باید کلیسای کاتولیک رم را هم فرع بر به اصطلاح پروتستان هایی که برای اولین بار کتاب مقدس را چاپ و منتشر کردند بدانیم. پس نتیجه این که یهودیت متعارف، یک محصول مسیحیت و مسیحیت محصول یک اشرافیت یهودی قدیمی تر است که برای همراستا کردن منافع خود با اکثریت نایهودی اروپا تغییر لباس داده است. قاعدتا دشمن راستین این جریان، همان هایی هستند که سقوطشان در جنگ صلیبی داخلی اروپا مشهورتر است یعنی کاتارهای غنوصی و آریوسی ها. اگر این عرفان مسلکان قبلا بر مردم تاثیر داشته باشند مذهب جدید باید ادعای عرفان مسلکی کند و وانمود کند که از روی مصالح عرفانی، کارهایی را میکند که مردم از آنها سر در نمی آورند. علت برجستگی نمادهای عرفانی پاگان ها در تمپلاریسم و فراماسونری همین است. داستان سرکوب تمپلارها نیز واقعیت ندارد و صرفا روایت دیگری از سرکوب کاتارها است که تمپلارها آنها را واسطه های خودشان با یوحنا وانمود میکنند. امکان ندارد تمپلارها از فرانسه اخراج شده باشند وقتی تمام مدت داشتند بی دردسر به ترویج کفر و هنرهای مخرب اخلاق جامعه در کشور میپرداختند. تمپلارها یهودی های واقعیند و پرداختنشان به عرفان، مبنای کابالا یا عرفان یهود و نسخه ی مسیحیش یعنی قبالا است. یسوعی (ژزوئیت) ها که یک فرقه ی کشیش دست اندرکار در کابالا بودند، بزرگترین جارچیان ایجاد یک امپراطوری جهانی به رهبری کلیسای کاتولیک رم بودند و میتوان گفت یسوعی ها اولین عیسویان یا پیروان عیسای قلابی انجیل و برنامه ریز ایجاد نسخه های مختلف او در جهان برای فرهنگسازی به نفع اشرافیت اروپایی بودند. شعبه ای از یهودیان اسپانیایی که از قرن 17 در «جلیل» در فلسطین اشغالی در عثمانی مکتبی تشکیل دادند و با بومی سازی سرزمین مقدس درآنجا زمینه های تاسیس بعدی دولت اسرائیل درآنجا را فراهم کردند، برای جلب توجه عثمانی ها به تلفیق یهودیت توراتی با آریانیسم طرد شده از سوی مسیحیت اروپایی و ایجاد اسلام یهودی تبار پرداختند تا سوء ظن جاسوسی از سوی اروپایی های دشمن را ایجاد نکنند و نتیجه قدسیت یافتن قبه الصخره در قدس فلسطین به عنوان ملاک پیروزی اسلام بر سرزمین مقدس از سوی خدا شد. علت رواج مکتب یوحنای سابق در ایران قرن 17 که مندائیان خوزستان آخرین بازماندگان آنهایند این بود که ایران به اندازه ی واسطه های تجاری مهم اروپا و عثمانی در ترکیه و کشورهای عربی مورد توجه کشیش های یسوعی قرار نداشت و خیلی دیر اهمیت یافت ولی تا زمان اهمیت یافتنش، اسلام در حال شبیه کردن خود به مسیحیت اروپا ازجمله در دوگانه ی اشراف و عوام و از این معبر ناچارا قرار گرفتن تحت تاثیر عرفان کابالا بود.:

Le johanisme de paul le cour: m. lacapelle: theognosis: 26nov2015

اصطلاحات کابالا و قبالا از طریق کوبله الهه ی زمین که به سنگ مکعب شکل تشبیه میشود، با لغات مقدس کعبه و قبله در اسلام مرتبط شده اند. کوبله نسخه ی ترکیه ای گایا الهه ی زمین است که در بطنش دوزخ قرار دارد و جادوگری احضار شیاطین از دوزخ است. کابالیست ها هم به جادوگری مشهور بوده اند. نام گایا شکلی مونث از گی یا کی به معنی دره یا طریقی به اعماق زمین در زبان های سامی منجمله عبری است. گایا میتواند شکل یونانی شده ی یک واسطه بین گی و گهنه/جهنم در آرامی به معنی دوزخ، و "هینوم" که نام دره ی پرستشگاه آتش در نزد عبریان است هم باشد؛ همچنین لغت مغولی "شینو" به معنی گرگ، لغت یونانی canis به معنی سگ، نسخه ی اروپای غربیشان hyena به معنی کفتار، و البته لغت ژرمن hunt به معنی شکار حیوانات وحشی. در نواحی اروپای شرقی، "کوبی" به معنی مرتبط با کی، معنی جادوگری میدهد. "کوبا" به معنی احساس بد، و کوباواس به معنی روح شیطانی از این ریشه برخاسته اند و بیشک گابلین و کوبلاین به معنی جن در نواحی غربی تر اروپا را نیز باید از همین ریشه دانست. کلمات ترکی-مغولی kem, khem, Kan, khan به معنی رودخانه نیز باید از ریشه ی زمین باشند. کلمات چینی کانگ و جیانگ به معنی رودخانه . کان یانگ به معنی ساحل نیز باید با این ریشه مرتبط باشند، همچنین عنوان کانگ میان که در دوره ی استعمار انگلستان در بعضی نواحی سیستان برای رود هیرمند به کار میرفت. این لغات همه مرتبط با لغت فارسی "خندق" به معنی جوی آبند که به جاری بودن آب در زمین کنده شده اشاره دارد و از ریشه ی "کندن" به معنی حفر زمین هستند، چنانکه در ترکی قفقاز و ایران و آسیای مرکزی و سین کیانگ چین، لغات "کند" ، "کنت"، "خنت" و "خانه" به فراوانی درباره ی شهر، خرابه و محل زندگی انسان (ها) به کار میروند که همه از حفر زمین به حساب می آیند. در اوراسیا این لغت با تلفظ های کاتا و کوتا به فراوانی درباره ی رودخانه ها و نواحی زیست انسانی به کار رفته که به نظر میرسد با خوانده شدن خاستگاه تاتارها به ختا و ختن مرتبط باشد. لغت "کاسل" به معنی قلعه در اروپا نیز از این ریشه است. لغات کان و خان به معنی منسوب به زمین، احتمالا در نام گرفتن "گنوم" دیگر اصطلاح به کار رفته درباره ی جن نقش دارند چون گنوم نیز جن های ساکن در زیر زمین هستند و در غارها و چاله ها میزیند. تصویر رایج از آنها به صورت کوتوله های ریشو در قالب مجسمه های محافظ باغ، در اواخر دهه ی 1860 از آلمان به انگلستان وارد و از آنجا جهانی شد. تصور میشده آنها در اثر برخورد با نور خورشید به سنگ تبدیل میشوند احتمالا ازآنرو که سنگ، بدنه ی زمین را تشکیل میدهد. کلمات هاتو –بعدا hate در انگلیسی- و "خدو به معنی خزنده نیز باید از همین ریشه ی گی به معنی زمین و در مفهوم خاستگاه اجنه مربوط باشند. "ر" که علامت نسبتساز دیگر است، "کور/خور/هرو/هلیوس" به معنی خورشید را که از زمین درمی آید و به این کلمه مضامین الوهی میدهد، به این لیست اضافه میکند، همچنین لغت ساکسونholm به معنی زمین طلوع خورشید.holm treeبه معنی درخت همیشه سبز و مرتبط بوده با لغات ارب/هرب به معنی گیاه و علف، گاهی فقط گیاهان غیر چوبی، گاهی زغال سنگ که از گیاهان به دست می آید، و رشد گیاهان سبز نیز مثل طلوع خورشید، برآمدن از زمین را نشان میدهند. لغت herfesht/harvest به معنی درو محصول، ترکیب گیاه با بازگشت به زمین با مرگ را نشان میدهد بخصوص وقتی در نسبت دادن مرگ به اجنه ی زیر زمین، حالت قتل و آسیب به خود بگیرد. لغت hart/heart به معنی آسیب زدن ازاینجا می آید. قبل از آن، لغاتharsh/karsدر زبان های ژرمن-اسلاو به معنی خراشیدن و باز در تشبیه به خراش، خراش زدن را داریم که به معنی چهارپایان وحشی معمولا قوی هم به کار میرفتند، وحوشی که میتوانستند به انسان آسیب بزنند، و بعدا در کنایه به آنها معنی پشمالو هم یافتند. Harm دیگر لغت برخاسته از این ریشه است که بعدا به صورت sharm یا شرم، مفهوم آسیب روحی را هم یافت. ممکن است لغت karma به معنی عقوبت گناهان، تا اندازه ی زیادی با این برداشت از الوهیت برخاسته از زمین نسبت داشته باشد. Kaza, kost به معنی کشت و گیاهان زراعی در سرزمین های اسلاوی و ژرمن نیز باز برآمدن گیاه از زمین را اعلام میکنند. لغات khog/hog که در قدیم بیشتر به معنی جوجه تیغی –یک حیوان زیرزمینی شب زی- به کار میرفته است، بعدا در آلمانی، بیشتر معنی حیوانات قربانی شونده مثل گوسفند و بز و خوک به کار رفته و درنهایت روی خوک تثبیت شده است. حتی خود لغت hell به معنی دوزخ در غرب هم با همین انتساب به درون زمین معنی می یابد. "غول" یا جن آدمخوار معمولا با ظاهر نیم حیوان و معادل نزدیک آدم-گرگ در اروپا، نیز با دوزخ مرتبط و تلفظ دیگر hell است. hell با hole مرتبط است که هم معنی گودال میداده است و هم معنی پنهان شدن. از همین خانواده heleبه معنی جلد و پنهان کردن، همچنین hydan, hoden, husan به معنی پنهان کردن و پوشاندن، و hide, hyda, haid به معنی پوست حیوانات بزرگ، اشاره به پنهان شدن حیات یا زندگی توسط قالب زمینی موجودات دارد و تلفظ دیگر gey یا دره در عبری، "حی" به معنی زنده است که در صورت آسمانی خود ریشه ی heaven به معانی آسمان و بهشت، و نیز مرتبط با ihvi یکی از فرم های اولیه ی نام یهوه خدای یهود است. این دوگانکی بین آسمان و زمین دراینجا نیز دیده میشود که اروس یا ارض به معنی زمین، تلفظ دیگر ایلو، اله، و الله به معنی خداوند آسمان است و در نزد رومیان، "اروس" که یکی از نام های یونانی خدا و معادل ایلو است برای کوپید خدای بالدار و پروازکننده ی عشق به کار میرود. نام اروس معادل "هرو" خدای خورشیدی است که hero به معنی نیمه خدا و قهرمان هم با آن مرتبط است.:

Chronologia.org: issue 1190

این رابطه ی رفت و برگشت خدا بین زمین و آسمان به تولید نسل او از انسان ها در زمین و پیدایش قهرمانان تشبیه میشود که در مسیحیت یهودی تبار، تنها نسخه ی جایز آن، عیسی مسیح است اما اگر قرار است همه ی مردم برای قرار گرفتن در ارتش مسیح، زیر سایه ی قدرت های استعماری متحد شوند، لازم است که شکل کلی تر و نا مقدس تر این پروژه در قالب هبوط آدم بر زمین برای همه ی انسان ها تکرار شود. پس گفته میشود اگر خدا انسان را بر زمین فرستاد برای آن بود که از نسل او دشمن آینده ی شیطان یعنی مسیح پدید آید و درآنجا قدرت بگیرد. شیطان هم چون این را میدانست، لشکریانش را که فرشتگان هبوط کرده بودند، بر زمین فرستاد تا با تولید مثل با زنان زمینی، نسلی از شیاطین و انسان های پست را تولید کند تا نژاد انسان تباه شود و نتواند در ارتش خدای انسان شده یعنی مسیح قرار بگیرد. اگر خدا سیل نوح را بر زمین فرستاد، ازآنرو بود که جز قرار گیرندگان در کشتی نوح، تمام انسان ها و حیوانات به خوی شیطانی فرشتگان هبوط کرده آلوده شده بودند و تازه باز هم از خون آنها چیزی در وجود بازماندگان باقی ماند تا غول هایی را که بعدا موسی و یارانش در کنعان نسل کشی کردند به وجود بیاورد. هم آن مردم و هم حیواناتشان که به همراه خودشان توسط دژخیمان یوشع قصابی شدند همه شیطانی بودند و وجودشان به ضرر دیگران بود. اینطور نبود که خدا به آنها مهلت خوب شدن نداده باشد. هزاران و صدها سال فاصله بین فجایع، نشان این است که خدا مهلت کافی برای درست شدن به اینها داده، ولی فایده نداشته است. این هم تازه آخر وجود خون شیاطین در رگ های انسان ها نبوده است. توضیح این که عیسی میگوید به سرعت و در زمان زنده بودن قاتلینش به زمین برمیگردد همین است. عیسی که خدا بود به صورت انسان برنگشت بلکه به صورت روح برانگیزنده ی جنگ ها و بلایا نه فقط یهودیان را به دست رومیان مجازات کرد بلکه همانطورکه پیشگویی دیگری میگفت هزار سال بعد باز به شکل بلایای انسانی و طبیعی بازگشت و طی صدها سال، با انواع و اقسام زلزله ها و سیل ها و قحطی ها و رانش زمین ها بدکاران را مجازات کرد و در جنگ ها بدکاران را به دست همدیگر از بین برد تا خون شیاطین در انسان ها رقیق شود و هنوز هم سرزمین های جنگ زده و بلازده، مکان های عمده ی نیمه شیطان ها است که انسان ها نباید بر رنج آنها دل بسوزانند و روند طی شده را تنها چاره ی از بین رفتن تاثیر شیطان بر انسان های زمین بشمارند. دراینجا دین هیچ مخالفتی با فراماسونری یعنی اخوت سیاسی برانگیزنده ی جنگ ها و تحریم ها ندارد و تقریبا فراماسون ها و شیطانپرست ها را ابزار خدا برای تسویه حساب با بدکاران میبیند. تاریخ که امروزه بیش از هر جریان دیگری، مذاهب درصدد دفاع از آن هستند، مهمترین ابزار توجیه این ایدئولوژی مشترک بین مسیحیت و فراماسونری است. چون برای این که ثابت شود مردمی که خدا بر آنها خشم گرفته است، حقشان است که هدف تحریم و جنگ قرار بگیرند، باید تاریخ طولانی انسان واقعیت داشته باشد تا ثابت شود این انسان ها اصلاح ناپذیرند. این ایدئولوژی همچنین نیاز واضحی به وجود تاریخی عیسی مسیح دارد تا ثابت کند انسان، قانونا باید لشکر خدا باشد و آنها که در تیم مسیح و مغربزمین فراماسون ها نیستند در تیم شیطانند درحالیکه نظریه های زیر سوال برنده ی تاریخ، به پیروی از کسانی چون خانم مورداک، مسیح را خدایی نا انسانی در حد خدایان پاگان ها و نتیجه ی جمع آنها میشمارند. منتها تناقض این نظریه با خودش در این است که با خراب شدن کشورهای دیگر توسط قدرت های استعماری و پر شدن کشورهای غربی از مردان سرزمین های ظاهرا شیطانی، گروه های کنجکاو مسیحیان به شباهت های فرهنگ های سنتی خود و این ملت های ظاهرا شیطانی پی برده اند و متوجه شده اند که هر دو گروه، هدف نظریه های عصر روشنگری از نغربزمین هستند که تقریبا تمام چیزهای خوبی را که تورات و انجیل از آنها اعتبار میگرفته است، در سنت های مشترک مردم سرزمین های قدرتمند و مردم سرزمین های شیطانی از بین برده اند. حتی نظریه های توطئه دراینباره برای ارضای شکاکان، بازار هم پیدا کرده اند بطوریکه میبینیم این نظریه ی مدت ها پیش فراموش شده که موسی توسط یک جادوگر مصری ترور شد و آن جادوگر، خود را به شکل او درآورد و با تحریف نهضت موسی و ایجاد یهودیت متعارف به جبهه ی شیطان یاری رساند، در قالب کتاب های عامه پسند در سطح اینترنت، خود را به فروش میرساند.:

“THE MILLENIAL REIGN OF CHRIST AND THE LAST RESET”: PUSHA MAKU: STOLEN HISTORY: 6 NOV 2020

به طرز شگفت انگیزی این جبرگرایی در اعتقاد به خون شیطانی، همان جرثومه ی مسیحی است که به صورت جبرگرایی ژنتیکی در به اصطلاح اتئیسم یا بی خدایی زیستشناسی داروینی مطرح و با کتاب «ژن خودخواه» ریچارد داوکینز به شهرت رسیده است. مطابق این عقیده، آدم ها در تمام اعمال خود تحت تاثیر ژن هستند و حتی در جذب محیط به خود، فقط تا آن حدی که ژنتیکشان به موضوع جلب شود از محیط اخذ میکنند. لاکاپله داروینیست ها را متهم میکند که آنها با این که خدا را انکار و خلقت گرایان را به مسخره میگیرند ولی عملا از قوانین فیزیکی و زیستشناختی، یک مجموعه ی جبری میسازند که تفاوتی با تقدیر خداوند یهودی-مسیحی ندارد. برای آنها بزرگترین اهمیت داروینیسم در انکار خدا به خودی خود نیست بلکه در این است که با از بین بردن خدای شخصی که میتواند به اراده ی خود در مسائل تغییر ایجاد کند، همه چیز را بسیار کند کرده اند تا حدی که بتوان به جای 6هزار سال تاریخ انسان از قول کلیسا 2میلیون سال تاریخ قرار داد و ادعا کرد که تمام تغییرات بشر بسیار کند اتفاق افتاده و تغییر مسیر انسان ها در دنیا نسبت به وضع فعلیشان نیز بسیار کند و بدون هیچ انقلاب واقعی علیه مسیر فعلی و البته قدرتمداران فعلی رقم خواهد خورد. با توجه به این که ژنتیک به جای «خون» جبرگرایان نظام قبیله ای، توجیه کننده ی عدم امکان استعفای فرد از ذات خوب یا بدش است، داروینیست ها سعی کردند تا با فرمول بندی تغییرات ژن، مسیر تکامل بشر از صدها هزار سال پیش تاکنون را تعریف یا درواقع اثبات کنند. با این که آنها فرمول بندی تغییرات ژن را همان جوری که به حد اکثر ممکن به نفع تز اولیه شان باشد انجام دادند ولی نتایج آنقدر ناامیدکننده بود که به جای داده های تجربی، با حدس و گمان جاهای خالی را پر کردند. این را «دیوید سایکس» داروینیست اعتراف کرد که در کتاب «7دختر حوا» به زعم خودش 7 تغییر بزرگ در ژنتیک انسان ها به واسطه ی تغییرات میتوکندری را که به 7 زن برمیگشتند تعیین کرد. این تز روی این علاقه ی شدید داروینیست ها به تغییرات میتوکندری استوار است که جهش های ژنتیکی در آنها بسیار به ندرت روی میدهد. با این حال همانطورکه لاکاپله از قول سایکس مینویسد، زمانی که برای فرمول بندی تغییرات ژنتیک طی 1000 سال و نسبت گیری آن با دوران های قبلی به شجره نامه ها و متون تاریخی اعتماد کردند، مدام دچار شکست شدند. چون به نظر میرسید جهش های میتوکندری بسیار زیادند، گاهی تقریبا در حد غیر ممکن. به عنوان مثال، در مورد مک دونالدها که نسبشان به یک ژنرال وایکینگ فاتح اسکاتلند در قرن سیزدهم میلادی میرسد، ملاحظه شد که ژنتیک آنها آنقدر با هم اختلاف دارد که انگار در شجره نامه های همه شان موارد متعدد باورنکردنی از حرامزدگی رقم خورده است. اتفاقا سایکس از طریق تحقیق درباره ی خود اسکاتلند این مشکل را حل کرد بدین ترتیب که دریافت زمانی که یک ارباب، منطقه ای را تصرف میکرد، همه ی اهالی با نسبنامه های گوناگون و متفاوت، اسم و رسم خود را به طرف ارباب تغییر میدادند و بنابراین بیشتر مردم در آن موقع لزوما با هم فامیلی نسبی از طریق پدر نداشتند هرچند بعدا ممکن بود این فامیلی حاصل شود بی این که اجدادشان یکسان باشند. سایکس حدس زد که احتمالا در بخش اعظم دنیا همینطور بوده است. البته او با این حل مشکل، درواقع مشکل دیگری ایجاد کرد. چون اینطوری دیگر هیچ راهی برای فهمیدن زمانبندی و چگونگی منطقی تحول ژنتیک نسل ها طی 1000 سال باقی نمیماند، چه رسد به تخمین آن برای میلیون ها سال پیش، و هرچه که به دست آمده، مطلقا حدس و گمان و البته حدس و گمان تابع نتیجه گیری از پیش تعیین شده است.:

La malediction d,adam: m. lacapelle: theognosis: jan16,2016

وقتی شواهد علمی تابع ایدئولوژی هستند، از مجموعه ی نقل قول های غیر قابل اعتماد تاریخی در نوشته های سرشار از معجزه و دروغی که توسط قلم به مزدها تهیه شده اند چه انتظاری میخواهید داشته باشید؟ تردید وجود ندارد که بسیاری از ما –حداقل آنهایی که مطمئنیم حلال زاده ایم- حتی مثل چند سال قبل خود فکر نمیکنیم، چه رسد به پدران بلافصل خودمان از نسل قبل. پدرانمان هم دقیقا مثل پدرانشان فکر نمیکردند. مردم مدام در حال تحولند و اگر حافظه شان یاری کند خودشان متوجه این تحول میشوند، چه برایشان داستان هزاران سال درجا زدن دروغین در یک تاریخ دروغین را تعریف کنید یا نکنید. بنابراین باید دیدگاه توراتی از نبرد دائمی بین امت خدا و امت شیاطین را فراموش کنید و به اصل قصه ها در دوران رمزنگاری باستانی برگردید: به درون خاستگاه نمادین انسان یعنی صورت فلکی جوزا و دو نیمه ی وجود جانوسی او: نیمه های غریزی-حیوانی و روحانی-انسانی. آنها که مقابل هم قرار گرفته اند، این دو نیمه اند؛ نه در گروه های ارتشی از دو جبهه ی خدایی و انسانی، بلکه در تک تک آدم ها. یعنی جنگ آدم های خوب و بد را نداریم، بلکه جنگ نیمه های متضاد در انسان را داریم و هر کدام از این نیمه ها در جای خود مثبت و در جای خود منفیند، نه این که یکی کاملا مثبت و دیگری کاملا منفی باشد. اما همین تمثیل عامل بدبختی های بعدی است چون اعتراف میکند که آدم ها ذاتا یک نیمه ی شر در خود دارند و بدبختی وقتی شروع میشود که کسانی ادعا میکنند این شر در وجودشان جای ندارد و آنها با بقیه ی مردم فرق دارند. زمانی که این خودبرتربینی حاصل شد، آن وقت بهانه برای شر تلقی کردن مطلق بقیه با به هم دوختن آسمان و زمینشان فراهم میشود و در مصر که اشرافیت یهود ازآنجا به اروپا نقل مکان کردند، این بهانه وجود داشت.

به نوشته ی جرالد مسی، مصری ها معتقد بودند در محل ستاره ی قطبی در آسمان قطب شمال، کوه بلندی قرار دارد که آسمان را نگه میدارد و این کوه ریشه در آمنتا یا جهان زیرین دارد که یهودی ها با شئول یا دوزخ خود تطبیق میکردند. یعنی از این دید، دوزخ به آسمان دوخته شده است. ارواح از جاده ی آسمانی که همان راه شیری است، از آسمان قطب شمال به زمین می آمدند و در بدن ها جای میگرفتند و متولد میشدند. فرشتگانی که به مانند هورس با ظاهر انسان هایی با سر شاهین تخیل میشدند، راهنمای ارواح در این جاده بودند و این برای مسی، یادآور نامیده شدن راه شیری به «جاده ی پرندگان» در فولکلور لیتوانی است. برخی از مصری ها این جاده را یک رودخانه ی آسمانی میشمردند. چون آسمان نه فقط محل ارواح بلکه خاستگاه آب باران نیز بود. یونانی ها آسمان را اورانوس مینامیدند و دکتر بیرچ این نام را برخاسته از کلمه ی قبطی "آرنو" به معنی آب میداند [که احتمالا به لغات "وارون" و "باران" در فارسی و زبان های هندی هم مرتبط است]. در برخی اعتقادات چینی و نیز در کتاب زرتشتی بندهش، راه شیری هم رودخانه است و هم محل گذر ارواح. رودخانه ی نیل در مصر و رود هوانگ هو در چین، نسخه های زمینی راه شیری به شمار می آمدند. طبیعتا این باعث میشد تا مکان هایی در مناطق جغرافیایی مالوف، محل های سابق کوه آسمانی تلقی شوند. کوه آسمانی در بسیاری از افسانه های قدیمی، سفیدرنگ بود و در زمان جرالد مسی، کره ای ها آن را به نام «کوهستان سفید» میشناختند. در مصر، این تبدیل به یک سنگ بنای سفید زمین در جایی به نام «کاخ سفید» شده بود که فرعون «احمس» آن را خراب کرد تا با سنگش معبد پتاح را در منف (قاهره ی سابق) بسازد. این معبد به نام "ها کا پتاح" معروف بود و یک نظریه درباره ی نام Egypt برای مصر به این معبد برمیگردد. کاخ سفید، سکونتکاه سخمت همسر پتاح بود و سخمت در هیبت یک ماده شیر در آنجا زندگی میکرد. این اتصالگاه آسمان و زمین در جایی به نام turui در نزدیکی منف واقع بود که در زمان جرالد مسی به نام torah شناخته میشد. مسی، troy یا تروا در حماسه ی هومری را نسخه ی یونانی turui میداند که به همان شکل تخریب شده است. وی همچنین برج بابل را یک نمونه ی دیگر کوه آسمانی میداند که به مانند کاخ سفید مصری آسمان را به زمین متصل میکرد و تخریب شد. Turui مصر همچنین محل "سیسنو" یا بهشت 8ایزد بود که به روایت دیگری در بهشت "آم خمن" در کوه آسمانی ساکن بودند. به هر حال به سبب این قصه ها محدوده ی شامل معبد پتاح در منف و اطراف آن به "آنو" یعنی خانه ی خدایان نیز نامبردار بود. پتاح یا هفستوس معادل وولکان خدای آهنگران و مروج صنعت بود که کارگاهش در جهان زیرین قرار داشت و مواد مذاب آتشفشان ها از کارگاه ریخته گری او بیرون می آمد. درست مثل یک کوه آتشفشان که برای رسیدن به آسمان، رشد میکند، معبد پتاح نیز تلاشی برای تداوم خلقت با وصل کردن زمین به آسمان است و به این داستان برمیگردد که خدا-قب (زمین) و الهه نات (آسمان) توسط پدر و مادرشان شو و تفنوت از هم جدا شدند تا دیگر نتوانند دست به تولید مثل و خلقت خدایان جدید بزنند و شاید تخریب کاخ سفید و بنای معبد پتاح از روی آن، معنی تغییر نوع خلقت و انسانی کردن آن را بدهد. در این برداشت و با توجه به این که کاخ سفید سخمت جانشین کوه قطب شمال است، معادل نات الهه ی آسمان، خبت الهه ی مجسم به اسب آبی و معادل دب اکبر در آسمان قطبی است که الهه ی جهنمی هرج و مرج است و ازاینرو است که کوه خدایان از آمنتای دوزخی به قلمرو او متصل میشود. بدین ترتیب، آسمان روح دوزخ را به خود جلب میکند و در این حالت، در جایگاه هاثور الهه ی زمین و مادر هورس یا خدای خورشیدی قرار میگیرد. در قصه ی هاثور، کوه آسمانی با درخت موسوم به پرسیا جانشین میشود که محل اقامت هاثور است. آمسو یا هورس 30ساله با سفر به بالای درخت پرسیا به سرکوب اژدهای آپپ پرداخته بود تا مادرش هاثور را از اسارت نیروهای شیطانی نجات دهد. هاثور قیافه ی گاو را دارد که نسخه ی خشکی زی اسب آبی به شمار میرود. ازاینرو هاثور نیز قابل تطبیق با دب اکبر است و 7هاثور از ضرب او در 7ستاره ی دب اکبر پدید آمده اند. 7 هاثور در قالب 7گاو ماده توسط یک گاو نر هدایت میشوند که همان صورت فلکی ثور است که دب اکبر از ران او ساخته شده است. هاثور معادل ایزیس و ورزاو معادل ازیریس است و دوران تاریک و تایفونی هاثور، معادل دوران حکومت سیت پس از قتل ازیریس است که سایه ی ازیریس از سر ایزیس کم شده است تا زمانی که ازیریس به صورت هورس بازگردد. یکی از معانی نام سیت، کوه و ستون است و این باز موقعیت هاثور در قطب شمال و در قالب درخت پرسیا را نشان میدهد. این موقعیت را میتوانیم در افسانه ی کشف ایرلند توسط maelduin و دریانوردان همراهش دید. آنها ذوق زده شدند وقتی کشتی آنها به یک سرزمین زیبا رسید. ولی در آستانه ی آن وحشتزده شدند وقتی درختی را دیدند که شاخه های آن همانند گردن هایی، بر خود، سر های حیوانات وحشی مخوف را داشتند و در پای آنها، هیولایی چوپان در کنار گله ی گاوهایش، ورزاوی را کشته و در حال خوردن او بود. به نظر جرالد مسی، این هیولا نسخه ی دیگر آپپ، ورزاو نسخه ی دیگر ازیریس، گله ی گاوها انسان های به جا مانده از دوران ازیریس که الان فقط به درد قربانی شدن میخوردند، و درخت نسخه ی دیگر پرسیا تحت کنترل نیروهای شیطانی است. مسی، این داستان را با قصه ی فتح ایرلند توسط توهاته دانان مقایسه میکند که به جنگ غول هایی به بزرگی کوه ها رفته بودند. اینجا همان نیروهای شخصی شده ی جدا کننده ی زمین و آسمان را به جای کوه نگهدارنده ی آسمان و البته در حالت شیطانی خود داریم. ایرلند برای بریتانیایی ها محترم است چون بریتانیا را مرکز جهان نشان میدهد و در بومی سازی مرکز جهان در خود، دنباله رو مصر است. اما نکته ی کلیدی که در داستان اگرچه بازتکرار تقریبی یافته ولی عمیقا کمرنگ شده است، قرار دادن شیاطین در آسمان بالای محور زمین در زمان فتح آن توسط قهرمانان خورشیدی است چون با آن، یک محدوده ی دوزخی در اوج آسمان تعریف میشود که سرزمین الهی در ورای آن قرار میگیرد. با بومی سازی این قلمرو اسطوره ای در زمین مصر، ملتی به نام یهود پیدا میشوند که با سفر به شمال و رفتن به ماورا و به سمت نزدیکترین سرزمین کوهستانی در شمال، تخیل میزنند که با از بین بردن شیاطینی تحت نام کنعانیان در سر راه، به اورشلیم آسمانی و نسخه ی زمینی بهشت خواهند رسید و ادعا میکنند اجدادشان قبلا این کار را کرده و قوانین خاص شریعت یهود را درآنجا از آسمان گرفته و بر زمین جاری کرده اند.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: :P284-290

پس مردم یهودی از جایی در ورای دوزخ آسمانی آمده اند و مردم دیگر، ترکیب یک زمین دوزخی و یک آسمان دوزخی هستند و شر مطلقند. قطعا هر آدم خوبی در دنیا همویی است که رگ خویشاوندیش بجنبد و طرف یهودی ها قرار بگیرد که در این صورت، این آدم خوب فقط به این شرط میتواند یک یهودی الاصل در میان نایهودیان باشد که اجدادش در اثر آزار و اذیت اجدادشان توسط انسان های شیطانی، ناچار به تغییر دین شده باشند. این چیزی نیست که همه دوست داشته باشند ولی مسیحیت آن را از یهودیت میگیرد و به جمعیت های بی شمار میدهد و البته یهودیت را بازتعریف میکند وقتی یهودیت اصلی را آمده توسط موسایی میخواند که عیسی درصدد احیای او است. پس یهودی های قبلی که هستند؟ همان هایی که گوساله پرستی کردند و موسی نفرینشان کرد. درواقع احتمالا ورزاو ازیریس قبل از این که نماد هر قوم دیگری باشد نماد یهودی ها بوده است.

لاکاپله دلیل این احتمال را شرح میدهد: سال مذهبی یهود از پاییز آغاز میشود و اگرچه تقویم قمری آن دستخوش دستکاری های زیادی شده است اما زمانی به شدت درگیر تطبیق آن با تقویم شمسی بود. در آن زمان، آغاز پاییز در زمان وقوع ماه بدر در برج ثور تعیین میشد که به آبان ماه می افتاد و همین اتفاق است که در تقویم میلادی با زمان سامهاین یا هالووین کنونی در آبان ماه مرتبط میشود. سامهاین که آغاز زمستان سلتی بوده است، در زمان تنظیم تقویم میلادی، به دلیل اهمیتش دهم ماه قرار گرفته است تا با روز مهم یوم کیپور که دهمین روز سال مذهبی یهود و زمان دادن قربانی است برابر شود. پس از آن، ماه های 30 روزه یا 31 روزه ی تقویم میلادی که به همراه تقویم شمسی از بابل در عراق وارد شده بودند، نسبت به آن تعیین شدند. نام گرفتن ماه به نوامبر به معنی نهم، وابسته به تقسیم سال 360روزه ی خورشیدی به دوره های چهل روزه بود چون 40 عدد کمال به شمار میرفت. سامهاین، شروع نهمین دوره ی سال پس از کریسمس بود و اهمیتش نیز در همین بود. پس از 40 روز گذشت زمان از سامهاین یا هالووین، 21 دسامبر [=اول دی] فرا میرسد که معادل یلدا یا روز تولد مسیح در تقویم سریانی است. این روز، قبلا روز تولد الجبل یا الاگابالوس بوده است که همان میترای گاو کش است. بدین ترتیب مسیح 40 واحد –یعنی یک دوره ی کامل- پس از دوران ورزاو، ورزاو کیهانی را شکست میدهد و عصر یهوه را رقم میزند. با برجستگی هرچه بیشتر تقویم شمسی در روم، به جای ورود ماه کامل به برج ثور، صحبت از زمان ورود خورشید به برج ثور در ابتدای سال بابلی یعنی اول بهار شد و تخیل شد که عصر دشمنان یهودیت مثل بابلی ها و کنعانی ها در عصر ثور قبل از عصر حمل رقم خورده است. این نمیتوانسته تا قبل از تنظیم تقویم میلادی بر اساس تقویم جولیانی مورد فکر قرار گرفته باشد. تقویم جولیانی را به ژولیوس سزار در 44 سال قبل از میلاد مسیح نسبت میدهند. ولی لاکاپله مینویسد ژولیوس سزار سازنده ی تقویم جولیانی، به سادگی همان ژولیوس سزار پدر جوزف اسکالیگر یسوعی بوده که در قرن 16 زندگی میکرده است. جوزف اسکالیگر مخترع سالشمار تاریخ اروپا و منشا تاریخ رسمی است و تقویم کلیسا نیز برای او چیزی جدای از تاریخ خیالیش نیست.:

40jours: m. lacapelle: theognosis: 30nov2016

شاید این که هالووین موسم محبوب شیاطین و جادوگران و موجودات اهریمنی و ارواح شرور است به این مربوط باشد که در موعد فرضی ظهور یهودیت سابق و من باب علاقه ی یهود به جادوگری که هیچ وقت از بین نرفت رقم میخورد و در پاییز این روز، برای آنها مهم است چون معادل یوم کیپور سابق و موعد قربانی دادن است و اجنه ی سابق برای گرفتن قربانی از انسان ها می آیند و انسان ها ناچارند خودشان را شکل آنها کنند. امال در این صورت، پس چرا اینها ملت مقدسند و بقیه شیطانی؟ تنها پاسخ این است که تا وقتی که قبول کنیم همه چیز دنیا در دست «خدای خوب» است و «خدا جای حق نشسته است»، هر کس در این دنیا بلا سرش می آید حقش است و حتما در جبهه ی شیطان است و متاسقپفانه در دنیای امروز، پیروزی و شکست، بستگی به میزان پولی که خرج میکنید و کیفیت حقه هایی که به دیگران میزنید دارد که در هر دوشان هیچ کس به اندازه ی سرمایه داران یهود امکانات ندارد. هر کسی که این ایدئولوژی را از قدرتمداران بلوک غرب امروز بگیرد و با آن به جنگ همان ها برود از پیش محکوم به شکست است.

ترک ایتالیایی: اپیدمی جهانگیر دولتی که بر سر مردمش بلا می آورد تا حکومت کند.

نویسنده: پویا جفاکش

کریشنا و بالاراما

کریشنا و معشوقه ی اصلیش رادها

کریشنا و دختران شیردوش

حیات وحش هند قدیم

یک افسانه ی قدیمی از آسیای مرکزی میگوید که مدت ها پیش از آدم و حوا، تمام این منطقه به جز هسته ی کوهستانی آن که در جنوب تا هند تداوم داشت، زیر دریا بود و شوره زارهای بیابانی و نمک دار آن منطقه، بازمانده ی دریای آنند. در آن زمان، آن کوهستان، محل زندگی نژادی از مردمان فراطبیعی بود که توانایی های خارق العاده داشتند و منشا جادوگری در انسان بعدی بوده اند. ممکن است این فقط یک تغییر زمان در یکی از دنباله های داستان اسلامی فرار کنعان ابن نوح از سیل الهی به قله ی کوه ها باشد. اما مادام بلاواتسکی و جریان تئوسوفی او که هند و هیمالیایش را منشا نژاد آریایی اروپا میشمردند، بسیار دوست داشتند این داستان را تاریخی تلقی کنند. چون با توجه به این که تنها سرزمین بسیار سرسبز اطراف این کوهستان، شبه قاره ی هند است پس از فروکش دریا، نژاد مزبور احتمالا به آنجا فرود آمدند و تمدن بزرگ را با نیروی جادو از آنجا آغازیدند. ازاینرو مادام بلاواتسکی در استانزای نهم از جلد دوم کتاب the secret doctrine به مخالفت با جیمز فرگوسن باستانشناس پرداخته است که معتقد بود هیچ بنای دارای قدمت زیادی در هندوستان وجود ندارد. بلاواتسکی قبول میکند که شهرهای فعلی هند جدیدند ولی میگوید هیچ بعید نیست شهرهای جدید فعلی، روی خرابه های نسخه های کهن تر خود استوار باشند. ازاینرو سعی میکند فقدان تاییدیه های کهن از هند را با بازیابی نژاد مرموز در تمدن کلده که کهنگی آن تایید شده بود جبران کند. برخی معتقد بودند که بانیان کلده، آشوریانند و چون نام آشوری ها در برخی تلفظ ها آتوری آمده است، آنها باید همان توری ها یا تورانی ها باشند که در بین النهرین با سامیان آمیخته و بازمانده های دانش یک ملت کهن تر تاتار از آسیای مرکزی را به سامیان انتقال داده اند. بلاواتسکی به این نظریه میچسبد ولی ادعا میکند این دانش نه به تاتارها بلکه به هندی های معلم تاتارها متعلق بوده است. ازاینرو بلاواتسکی سعی میکند تا مردمان جادویی افسانه ی مزبور را در بین النهرین بیابد و در این راه، به یک روایت یهودی در باب گذشته ی کلده میچسبد. در این روایت، "علیم" نام خدا که به یهوه خدای یهود داده شده است، به "الیم" به معنی ال ها یا خدایان تعبیر میشود و این ال ها دانشمندان "گان عدن" که یک باغ در بابل است تصور میشوند که رئیسشان «جاوا علیم» همان یهوه است. آدم یکی از شاگردان این این دانشگاه است که بعدا پدر همه ی انسان ها تلقی میشود و انسان های قبل از او فرشتگان، و رئیسشان جاوا علیم که یاوه یا یهوه باشد، خدا شمرده میشوند. یکی از نام های محل اطراف بابل، «گان دونیاش» بوده که این نام، با گان عدن یا باغ عدن آدم و حوا در تورات تطبیق شده است. این روایت همانطورکه بلاواتسکی نیز میگوید، به همین مقایسه برمیگردد. با این حال، بلاواتسکی معتقد است که این، فقط بومی سازی باغ عدن شرقی توسط مهاجران دانای کوهستان افسانه ی بالا است و خشک شدن دریا که راه آنها را به کلده باز کرده است نیز به صورت داستان سیل خیسوتروس یا زیوسودرا وارد بین النهرین شده و بعدتر که آدم جد همه ی انسان ها تلقی شده است، باز به صورت سیل نوح در بعد از آدم بازتولید شده است. بلاواتسکی در عوض، مایل است تا نام عدن را با لغت یونانی "هدون" به معنی شهوت مقایسه کند. وی فضای شهوتپرستانه ی حاکم بر خدایان المپ به عنوان نسخه ی دیگر باغ عدن را یادآور میشود، همچنین "سوارگا" بهشت ایندرا در کوه meru را که محل شهوترانی مومنان با زنان جن است و به صورت فردوس پر از حوری احادیث اسلامی بازتولید شده است. کلدانیان البته بهشت را دارای چنین مشخصاتی نمیشناختند، اما حیوان پرستی و طبیعت پرستی آمیخته به مذاهبشان، جایی برای انحطاط اخلاقی و فیزیکی بشر به سوی حیوانیت محض باز میگذاشت. کاهنان کیش نرگال، هر کدام یک توتم جانوری خاص خود را داشتند و تمثال یا عضوی از بدن آن جانور را به عنوان طلسم با خود حمل میکردند و از درختی می آویختند. ناگال ها یا جادوگران سرخپوست مکزیکی هم چنین میکنند و بلاواتسکی مایل بوده بین نام آنها و نام نرگال ارتباطی ایجاد کند. این توتم پرستی، برای جذب حمایت ارباب جادوگر جنگل است که تمام حیوانات وحشی را تحت پوشش خود قرار میدهد. حالا اگر آدم بتواند صفات توتمی حیوانات گوناگون را در خود پرورش دهد، بیشتر در جادو پیشرفت میکند و موفق به شکست عناصر مذهب سنتی میشود که البته در نتیجه اش اعقاب او که بخت حل کردن نژادهای دیگر در خود را می یابند نیز حیوانی ترین انسان ها خواهند بود. در نقشه ی مادام بلاواتسکی، فقط جانوران ریز و درشت امروزی در این جعبه ی جادو جمع نشده اند. او جرئت کرده است تمام هیولاهای افسانه های انسانی را جانوران منقرض شده ی باستانی تلقی کند و علتش هم کشف پشت سر هم فسیل های دایناسورها در زمان او است. بلاواتسکی معتقد بود تعبیر شیاطین به مارهای پرنده در روایات یهودی-مسیحی، نتیجه ی دیدن پتروسورها یا سوسمارهای پرنده ی عصر دایناسورها است و اشموغ دیو زرتشتی که خزنده ای با گردن شتر توصیف شده است، اشاره به ساروپادها یا دایناسورهای گردن دراز دارد. بلاواتسکی با توجه دادن به این که فیل های امروزی از ماموت ها کوچک تر هستند و همین فیل ها نیز در شرف انقراضند، مدعی است که حیات وحش کهن همه غولپیکر بوده اند و مدام کوچکتر شده و یا به کل از بین رفته اند و انحطاط کیفیت گونه ها، یقه ی انسان ها را هم گرفته است. هندوستان با جنگل های انبوه و پر جانورش، جای خوبی برای جذب جادوهای حیوانی بوده است درحالیکه در کلده ی در حال از دست دادن سرسبزی خود، جنگل با تک درخت جانشین شده و آدم در حال خوردن میوه ی ممنوعه از درخت معرفت، کسی جز گئوتمه بودای هندی در حال دستیابی به بینش زیر سایه ی درخت "بودی" نیست.

ممکن است مسیر مورد توجه تئوسوفی برقرار ولی وارونه باشد، بدین شکل که با از بین رفتن حیات وحش و طبیعت دربردارنده ی آن در خاورنزدیک، جذب صفات حیوانی به بشر از طریق توتمیسم در پناهگاه های جانوران غولپیکر چون هند و افریقای سیاه، مورد توجه قرار گرفته باشد. لاکاپله مذاهب هندی را تحت تاثیر جریان های یهودی-مسیحی غربی و جمع آنها در تصوف اسلامی میداند. به نوشته ی وی، در هندوئیسم متعارف، برهما، ویشنو و شیوا که سه خدای خالق، نگهدارنده و نابودکننده در جهان هستند، به ترتیب سه پدرسالار ابراهیم، عیسی و موسی هستند. ویشنو و شیوا به جای مسیحیت و یهودیت، دو نیمه ی متفاوت مکتب برهما یا ابراهیم را میسازند و اسلام که مسیری میانه ی یهودیت و مسیحیت اتخاذ میکند ادعای بازگشت به ابراهیم را دارد. شیوا به دلیل علاقه ی زیادش به دریافت قربانی خونین، باید خدای محبوب جنگسالاران باشد. ویشنو در هیبت برهمنی جنگجو به نام پاراسوراما، کشاتریا یا جنگجویان را به نفع برهمن ها یا روحانیون سرکوب کرد. پاراسوراما با دو رامای دیگر در چرخه ی تناسخ های ویشنو تکرار میشود: راما چاندرا که بلافاصله آواتار بعدی ویشنو است و سپس بالاراما که نابرادری کریشنا –آواتار دیگر ویشنو- و همراه و تاییدکننده ی کریشنا است. نبرد راماچاندرا با اسوره های شیطانی، باید تکرار نبرد پاراسوراما با جنگسالاران باشد و جمع آنها درآمدن قبلی ویشنو به شکل یک برهمن کوتوله یا وامانا برای تسخیر جهان از تصرف "بالی" شاه اسوره ها است. عجیب این که نام بالی تلفظ دیگری از "بالا" در بالاراما و معادل بعل دشمن یهوه است و جایی میان بعل و راما مصالحه شده است. علت را باید در تغییرات رخ داده در این مابین جست. روایت است که بالی بر سرزمین های ایران تا چین حکومت میکرد ازجمله بر سرتاسر هند. در هند، تنها ملتی که بر پیوند با ایران تاکید داشتند، زرتشتی ها بودند. آنها معتقد بودند اولین شاه ایران، مهاباد بود که پایتختش در شمال هند قرار داشت. آمورات جانشین مهاباد، اولین نفر از قائنی ها یا کاهنان مملکت بود و بنابراین هم در راس حکومت بود و هم در راس کهانت. در تاریخ یهود، اولین کسی که خود را هم شاه و هم رئیس کاهنان خواند، جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی رئیس شورش کاهنان حشمونایی بود که بدین سبب، مورد دشمنی فریسیان قرار گرفت که شاهی را متعلق به آل داود از قبیله ی یهودا میدانستند. به نظر میرسد یکی از واکنش های فریسی به بدعت کهانت حشمونی، درآمدن مسیح داودی به شکل یک آدم عامی مجزا از شاهان و کاهنان است. در هندوستان، این به تناسخ ویشنو به کریشنای چوپان بدل شده که آدمی عامی و عشرتجو و زنباره بوده و قوانین شریعت هندو را زیر پا مینهاده است. طبیعتا قوم مورد علاقه ی ویشنو، قبیله ی یادو –نسخه ی هندوی قبیله ی یهودا- است که ویشنو در بین آنها به کریشنا تبدیل شده است. در مهابهاراتا یادوها همدستان پاندوه ها در نبرد با خویشاوندان آنها کوروها هستند. کوروها نام از یک مسیح دیگر تورات یعنی کورش شاه پارس دارند که هیبت یک شاه-کاهن بین النهرینی را دارد و معبد اورشلیم را بازسازی و شاید اختراع کرده است. ولی این درگیری هنوز یک درگیری خانوادگی و در ترجمان یهودی خود درون دینی است و باید آن را به نبرد یهودی های متشرع در جبهه ی کوروها با سامری ها یا یهودی های منحرف در جبهه ی یادوهای کریشنا برگرداند. جان هیرکانوس به همان اندازه ی فریسی ها با سامری ها دشمنی داشت. پورانا ها که متون مقدس مکتب ویشنو-کریشنا هستند و در 1790 میلادی منتشر شدند، احتمالا در راستای بومی سازی کتاب مقدس یهودی-مسیحی اروپایی هستند با این تبصره که انکار ارتباطشان با مسیحیت، بخش های سانسورشده ی ایدئولوژی یهودی-مسیحی را افشا میکند. کریشنا معادل دیونیسوس باخوس نسخه ی شهوتپرست و ولنگار یهوه است که یاخوس نیز نامیده میشود و نام یاخوس نه تنها تلفظ دیگری از یهوه بلکه قابل مقایسه با اوغوز خان نیای فرمانروایان تاتار فاتح هندوستان است. فتح هند توسط تاتارها درواقع همان فتح هند توسط باخوس به روایت متون یونانی-رومی است. در داستان اصلی، هند مفتوح باخوس، در افریقای سیاه قرار دارد، ولی سیاهپوست بودن مردم شبه قاره، سبب انتقال ذهنی هند باخوس به آنجا شده است. باخوس را بارخوس به معنی فرزند کوش نیز خوانده اند که کوش جد سیاهان است و معادل بارخوس اینجا نمرود شاه بابل است که با بعل تطبیق میشده است. نسخه ی افریقایی باخوس، ازیریس است که از مصر به حبشه انتقال یافته است. بنابراین مصر هم یک محل عمده ی دیگر برای پرورش مکتب یهودا یا یادو است. درگیری کوروها با پاندوه ها و یادوها همان درگیری عثمانی های ترکیه با ممالیک مصر است. نام عثمانی ها قابل مقایسه با حشمونی ها سلسله ی فرمانروایان یهودی است که یوحنای هیرکانی از آن برخاست. حشمونی ها علیه سلوکیان یونانی قیام کردند و سلوکیان همان سلجوقیان هستند که حکومت عثمانی از میان آنها برخاست. عثمانی، شاخه ی غربی قلمرو سلجوقی موسوم به سلجوقیان روم را به تصرف درآورد. ولی درست به مانند متصرفات شرقی دولت سلوکی که به دست پارت ها افتاد، متصرفات شرقی دولت سلجوقی نیز به دست خوارزمی ها افتاد. نام خوارزم قابل مقایسه با گریزیم، کوه مقدس سامری ها است که سلوکی ها معبد آن را به جای معبد اورشلیم، خانه ی یهوه تعیین کرده بودند. خورسم یا خوارزم، تلفظ دیگر خوراسان به معنی محل طلوع خورشید است که میتواند تمام سرزمین های شرق عثمانی منجمله هند را در بر بگیرد. منتها از این سرزمین های شرقی فقط ایران مورد توجه ویژه قرار گرفته چون راه عثمانی به هند از درون ایران میگذرد همانطورکه مصر هم در افریقا مهم است چون راه عثمانی به هند افریقایی هم از درون مصر میگذرد و درست به مانند سلوکی های خاورمیانه که با حمله ی اسکندر به وجود آمدند، در مصر هم یک حکومت مهم بطلمیوسی با فتح اسکندر به وجود می آید. حکومت مسیحی یونانی-رومی قستنطنیه در ترکیه که پایتخت عثمانی را تشکیل داد، جانشین بحق اسکندر شمرده میشد. این فکر که فرقه ی آریوس که تثلیث مسیحی را قبول نداشت، پس از سرکوبی در قستنطنیه، راه همسایه های دشمن قستنطنیه را در پیش گرفت و با پذیرفته شدن از سوی اعراب اسماعیلی، پایه ی اسلام شد، سبب بازسازی شدن آریوس به صورت علی خدا و مرشد فرقه ی اسماعیلی شد و یک دولت اسماعیلی در مصر، یک دولت اسماعیلی در ایران و یک شاه اسماعیل صفوی که به نام علی، در ایران یک دولت دشمن عثمانی بنا نهاد از روی آن تخیل شدند. اما دراینجا قستنطنیه ی عثمانی ها خود، یک اورشلیم بازسازی شده از روی اورشلیم قبلی یعنی رم ایتالیا است. رم پس از این که توسط شارل پنجم فتح و مرکز مذهبی امپراطوری مقدس روم شد، جای تاریخ خود را با تاریخ روم باستان عوض کرد و قستنطنیه نیز بعد از فتح شدن توسط نیروهای صلیبی روم مقدس اروپایی، نام و محل روم را به خود انتقال داد. کتاب مقدس رسمی نیز در اروپا نوشته شده و با هرچه پیشروی بیشتر یهودیت و مسیحیت متعارف مرتبط با آن به سمت شرق، داستان های خود را در شرق نزدیک و دور بازسازی کرده است. هرچه به شرق میرویم، سامری گری قوی تر میشود و این سامریان هنوز فریسیند ولی به جای فریسی، فارسی یا پارسی نامیده میشوند. آنها آریایی نامیده شده اند، اما آریایی قبل از این که مفهوم نژادی داشته باشد مفهوم اقتدا به آریوس یا علی را میرساند. تنها پس از مرکزیت یافتن مذهبی کتاب قرآن به همت اروپایی ها –برای نزدیک کردن اهالی شرق نزدیک و میانه به اروپایی ها- بود که تا حدود زیادی از این نواحی، پارسی زدایی شد. این موقعیت با اقتدا به پیروزی هلاکو خان مغول بر اسماعیلی ها در ایران دارای پایه ی قبلی تلقی شد. هلاکو همان الکس و بنابراین الکساندر یا اسکندر فاتح پارس است و اسکندر به عنوان بانی سلوکیان و یک پیشتاز استعمار غرب، عقبه ی غربی ایدئولوژی ترک های سلجوقی را یادآور میشود.:

“syncretismes”: m. lacapelle: theognosis: apr11,2020

ارتباط بنیادین ترک های عثمانی با اروپا به نوعی از سطور زیر در وقایع نگاری نورنبرگ منسوب به قرن 16 قابل استنباط است:

«من می بینم که بسیاری در زمان ما، نه تنها معلمان و شاعران معتبر، بلکه مورخان نیز مرتکب اشتباه می شوند که ترک ها را تئوکروس می نامند، به اعتقاد من، به دلیل این واقعیت است که ترک ها تروا را در اختیار دارند که زمانی توسط Teucros اشغال شده بود. ترک‌ها اهل اسکیتیه هستند اما اصل آنها از کرت یا کاندیا و ایتالیا است و چنان گسترش یافته‌اند که آسیا و یونان را تصاحب می‌کنند تا نام لاتین و مسیحی را ناامید کنند.»

کاندیا میتواند همان اسکاندیا باشد که این منبع، آن را جزیره ای در نزدیکی سوئد میشمرد و درباره ی آن مینویسد:

« از این جزیره تعداد بی شماری از مردم در یک زمان بیرون رفتند و تمام اروپا را با جنگ افسرده کردند. آنها با گوت ها و هون ها جنگیدند، پانونیا، موسیا، مقدونیه و کل منطقه ی ایلیریا را محاصره کردند و تمام آلمان، گال و ایتالیا را ویران کردند. آنها سرانجام در اسپانیا مستقر شدند و از این رو منشأ آنها تلقی شد.»

و درباره ی دانمارک نیز مینویسد:

« اینجا سرچشمه ی هجوم بربرهایی شد که در صدد غلبه بر ایتالیا و نابودی روم بودند. آنها توسط ماریوس آرپیموس منقرض شدند.»

میدانیم که فرانک ها قوم ژرمن سازنده ی روم مقدس نیز بخشی از هجوم بربیرها به ایتالیا بودند. درباره ی آنها در منبع آمده است:

« اکنون که فرانک ها از اسکیتیه خارج شدند و به آلمان آمدند و مدت زیادی در آنجا زندگی کردند، آلمانی شده اند.»:

kronika Shedelya: chronologia.org

مسلما یک ارتباط قبلی بین اسکیت های اسکیتیه و دنباله شان در اروپا سبب جذب شعبه ی شرقی به شعبه ی غربی شده و همین سبب ایتالیایی تلقی شدن نسب ترک های عثمانی شده است. اما پس چرا پای بربرهای شمال دور به این نسب مشترک جوامع اروپایی و شرقی به میان آمده است؟ بیشک ازآنرو که شمالگان محل ستاره ی قطبی و کوه عمود آسمان تلقی میشد و نشانی از نظم بود، نظمی که قرار بود به آدمیان در نواحی متمدن تر جنوبی منتقل شود. هرچقدر با دنبال کردن ستاره ی قطبی به سمت شمال برویم بر زمان تاریکی شب و سردی هوا افزوده میشود که ویژگی های فصل زمستان است. جرالد مسی مینویسد درحالیکه سیل در مصر با بالا آمدن آب رود نیل در ابتدای تابستان ارتباط دارد، در بین النهرین، سیل به باران های زمستانی مرتبط میشود و ازاینرو سیل بابلی نیز قابل نسبتسازی با عمود قطبی است. در اساطیر چینی، گونگ گونگ هیولا با تک شاخ خود، کوه نگهدارنده ی آسمان را از جای خود درآورده و سوراخ شدن آسمان توسط قله ی کوه، باعث نزول سیل از دریای آسمانی به سمت زمین شده است. این معنی نقصان در عمود آسمان هنگام سیل را دارد و ممکن است با جابجایی ستاره ی قطبی از صورت فلکی ثعبان (اژدها) به صورت فلکی دب اصغر ارتباط داشته باشد. در ترجمان بابلی خود، این میتواند مفهوم نوسازی عمود آسمان ازجمله برج بابل را داشته باشد. هاسیسادرا یا نوح بابلی هم در زمان فروکش سیل نوح، یک معبد بنا کرد. معابد بابلی، زیگورات هایی با 7 طبقه به نشانه ی 7طبقه ی آسمان و 7خدای سیاره ای آنها بودند و بنابراین جانشینی برای عمود آسمان و همتای برج بابل بودند و لغت بابل نیز به معنی دروازه ی خدا است. مفهوم وجود هرج و مرج در زمین بعد از تخریب معبد خدا در روایات یهود نیز احتمالا مفهوم عمود نداشتن و و نظم نداشتن آسمان را میدهد. این ضمنا مضمون انتقال نظم از هورس به سیت خدای غاصب در افسانه های مصری را هم میرساند که با توجه به برابری سیت با شیث پدرسالار مثبت یهودی ها مضمون مهمی است. صورت فلکی تنین یا اژدها با هورس-سوبک یا هورس در هیبت تمساح قابل تطبیق بود و سیت یا سوت که برادر او است، محل بعدی ستاره ی قطبی یعنی دب اصغر یا خرس کوچک را میسازد که همواره با صورت فلکی دب اکبر یا خرس بزرگ یک دوگانه میسازد. در افریقا دب اکبر را یک تمساح یا اسب آبی فرض میکردند و دب اصغر را یک شغال، و در اروپا دب اکبر یک ماده خرس و دب اصغر یک سگ بوده است. به هر حال دب اصغر مصری در هیبت سگسان خود، هنوز ویژگی های مادرش الهه ی اسب آبی در دب اکبر را جذب میکرده است که مشخصه ی یک هیولای آبی است و جلوه ی منظم او میتوانست ورزاو باشد چون گاو، نسخه ی زمین زی اسب آبی تلقی میشد. سوت که در جنبه ی مثبت خود معمولا با آنوبیس خدای سگسان دیگر جایگزین میشود، معروف به "بار" بود که تلفظ دیگری از لغت "بعل" است. او فرزند "خفت" الهه ی دب اکبر بود و در ترکیب با او سوت-تایفون را ایجاد میکرد. در جنبه ی زمینی، سیت با آدم و خفت با حوا که نامش تلفظ دیگری از او است جانشین میشوند و شیث به عنوان تنها فرزند بر حق آدم، شکل دیگر او است. سوت بنیانگذار پدرسالاری و قابل مقایسه با این داستان درباره ی شیث است که در زمان او مردان اهمیت یافتند. در یک داستان غنوصی آمده است که یلدابهوت که همان یهوه است، به این خاطر غول ها را در سیل نوح از بین برد که آنها به یلدابهوت نه به چشم پدر بلکه به چشم برادر بزرگ نگاه میکردند و قطعا دراینجا یلدابهوت یا یهوه در جایگاه سیل سازی از قطب شمال قابل جانشینی با سیت است.:

Ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p454-8

یکی از نکات جالب در این همانندسازی، آن است که یورش شمال علیه ایتالیا را میتواند به یورش علیه نظم تشبیه کند و این نظم، پدرسالارانه و البته در تشبیه پدر به ورزاو است. لغت یونانی "پاریو" و لغت آلمانی قدیم "فارو" و آلمانی جدید "فاره" به معنی ورزاو، به طور اتفاقی یا عمدی، با لغت "پی یر" که تلفظی از "پیتر" یا پدر است معادل شده اند. "پیر" از ریشه ی "پی یر" معنی زادن میدهد. یکی از نظریه ها درباره ی نام شکسپیر –از منابع مهم ادبیات ماسونی- «شیخ پیر» یا شیخ زاده است اما پیر را از طریق نام کوچک شکسپیر یعنی ویلیام، هنوز میتوان با ورزاو مقایسه کرد. "ویلهلم" که در انگلیسی ویلیام تلبفظ میشود، میتواند از "بول شالوم" –همزمان به معانی ورزاو شاه و ورزاو کوهستان- بیاید. در صورت جانشینی شالوم با خان به همان معنای شاه و ایجاد لغت "بول خان"، به نام «وولکان» نزدیک میشویم که خدای صنعت و آتشفشان ها در ایتالیا است و بدین ترتیب هم با دوزخ در جهان زیرین ارتباط دارد و هم با کوهی که خدا بر آن تجلی آتشین پیدا میکند. در فیلم «و کشتی به حرکت درمی آید» از فدریکو فلینی که فیلمنامه ی آن را تونینو گوئرا نوشته است، قطعه ای وجود دارد که در آن، وارث اطریشی درباره ی پیچیدگی لحظه ی کنونی صحبت میکند و دو مترجم ایتالیایی درباره ی معنی حرف او بحث میکنند. یکی میگوید: "معنی حرفش اینه که الان همه لب کوهیم." دومی میگوید: "غلطه. گفت ما همه لب چاله ای هستیم." وارث گفته بود اروپا مانند آتشفشان است. آتشفشان، کوره ی آهنگری و نیز در حکم واژن مادر-زمین است که با تبدیل به الهه ای انسان گون به نام مریم، تمدن اروپا را به صورت عیسی مسیح متولد میکند. ازیریس نسخه ی قبلی هورس، به عنوان خدا که همسر مریم است به ورزاو و خود مریم به جای ایزیس همسر ازیریس، متشبه به ماده گاو است. پلوتارخ نوشته است که هورس چون احساس کرد مادرش ایزیس به اندازه ی کافی دشمن سیت نیست، سر او را با شمشیر قطع کرد و به جای سر قبلی ایزیس، یک سر گاو قرار گرفت. یکی از نظریه های قدیمی در نامیدن ایتالیا، برابر گرفتن آن با ویتولیا گوشه ی جنوب غربی شبه جزیره بوده است که نام از ویتول به معنی ورزاو داشته است. این لغت به صورت "بیدول" به فراوانی در نواحی اسلاوی اروپای شرقی و به همان معنی گاو نر کاربرد داشته است. "ایتی" دیگر نام گاو احتمالا به اندازه ی بیدی تلفظی از ویتو ریشه ی ویتول/بیدول است. ویت در لاتین به معنی چهارشنبه و مرتبط با نام وتان خدای ودنزدی یا چهارشنبه است. از طرفی ویتالاشی به معنی صومعه است که خانه ی خدا را چیزی شبیه خانه ی گاو نشان میدهد. گاو نر حیوان زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم رومیان لاتینی بوده است و جایگاه او قرار بود توسط بربرهای پرستنده ی وتان تصرف شود. بر اساس تواریخ یونانی-رومی میتوان فهمید که قاتل خدای گاو، خود تکرار جدید خدای گاو خواهد شد. کامبیز شاه پارس ها وقتی که دید قبطیان به صرافت گرفتن جشن گاو آپیس تجسد خدای ازیریس، توجه چندانی به ورود او به ممفیس نکرده اند، از خشم با شمشیر به گاو حمله برد و قصد داشت شکم گاو را بزند ولی گاو چرخید و ران او زخمی شد ولی گاو از همان زخم مرد و کاهنان از ترس خشم کامبیز، جسد او را مخفیانه دفن کردند. کمی بعد در سوریه کامبیز موقع نشستن بر اسب، اشتباها با شمشیر خودش و از همان ناحیه ای که گاو آپیس را با شمشیر زده بود، زخمی شد. چون مسئله برایش عجیب آمد احساس نفرین شدگی کرد. پیشتر پیشگویی گفته بود که کامبیز در اکباتان خواهد مرد. پس کامبیز از اطرافیان نام محل را پرسید. گفتند اینجا اکباتان نام دارد. همان موقع کامبیز فهمید که اجلش رسیده است.:

Bull: Chronologia.org

طبیعتا قتل آپیس به دست کامبیز همتای قتل ازیریس به دست سیت است و ازاینرو سیت یک ورزاو جدید و محتوم به قتلی مشابه بر اساس تز «مرگ خدا» ی نیچه است. ستاره ی قطبی قبلی –ثعبان در تنین- ازیریس/هورس بود و ستاره ی قطبی کنونی سیت. اما زمانی که اسطوره زدایی از ستاره شناسی، عمود جهان در ستاره ی قطبی را انکار کند، تنها نظم ساختمانی معبد و شهرهای انسانی تابع آن مظهر اراده به نظم در جهان خواهند بود و این نزدیک به همان بحث های محیط زیستی مدرن است که انسان را مسئول دوام و بقای همه ی موجودات در جهان و نگهبان طبیعت تلقی میکند، نگهبانی که به وظیفه اش خیانت کرده است. این به دور از خود-خداپنداری انسان نیست. با درک این مسئله اگر نظم خدا را به جای قطب شمال قرار دهیم و نظم تمدن انسانی را به جای عمود دومی که انسان میسازد، آن وقت، نظم جدید یک نظم کفرآمیز و همچون برج بابل به روایت توراتیش، طغیانی علیه خدا است که تنها در جامعه ی مدرن محقق شده است. خدا پدر سابق بود و حالا در غیاب خدا، فقط دولت مدرن، وظیفه ی ایفای نقش پدر را دارد، اما نقش پدر هم در جامعه ی به شدت مدرن و سرشار از بحران های اخلاقی، با نقش سنتی پدر فرق میکند و پدر، همان موجود بداخلاق مزاحم فیلم های غربی است. دولت نیز مسلما بهتر از این نیست. دکتر محمدرضا کلاهی در گفتگو با شماره ی 31 مجله ی عصر اندیشه (آذرماه 1402: ص7-184) میگوید:

«از نظر وبر، دولت مدرن عبارت است از نهادی که انحصار اعمال خشونت مشروع را در اختیار خود دارد. در دوران پیشامدرن، اعمال خشونت، در انحصار هیچ نهادی نبود. برای مثال، قبایل مختلف هرکدام مسلح و مسئول تامین امنیت خودشان بودند. مثلا در ایران، عشایر که تا آخر قاجار 30درصد از جمعیت را تشکیل میدادند خودشان امنیت خود را حفظ میکردند و دولت کاری برای آنها نمیکرد. از جایی به بعد اجازه ی اعمال قدرت و خشونت از گروه های مختلف گرفته شد و فقط در انحصار یک نهاد قرار گرفت. این نهاد، همان دولت بود. در گذشته دولت با جامعه پیوندی داشت. مثلا در خدمت توسعه، تامین بهداشت، مسکن و آموزش یا ساماندهی نظم اقتصادی از طریق بازتوزیع ثروت بود. امروز این پیوندها حذف شده و دولت تابع محض منطق خود شده است؛ یعنی تابع اعمال خشونت یا اعمال قدرت. این وضعیت با درون ماندگاری ناب سرمایه پیوندی دارد. امروز که سرمایه تابع محض منطق خود شده است، نهادهای اقتصادی را دیگر دولت تنظیم یا اداره نمیکند یا آنها را در خدمت رفاه جامعه قرار نمیدهد. آنها باید بر اساس منطق درونی خودشان کار کنند. حوزه های گوناگون اجتماعی روز به روز کالایی تر شده اند. همه چیز به کالایی تبدیل میشود که باید خریده شود. همه چیز درون منطق ناب سرمایه حل شده است. دیگر هیچ چیز در حیطه ی اختیارات دولت نیست. تنها حوزه ای که میماند، همان حق انحصاری اعمال خشونت مشروع است؛ چیزی که جورجیو آگامبن به آن "دولت امنیت" میگوید. آگامبن در کتاب وضعیت استثنایی، تفکیکی بین "دولت حق" و "دولت امنیت" میگذارد. "دولت حق" دولتی بود که قرار بود حافظ حق شهروندی باشد. آگامبن به هابز ارجاع میدهد که معتقد است از آن جا که انسان تابع غریزه است، در وضعیت پیشادولت یا وضعیت طبیعی، جامعه برای اطفاء غرایز به عرصه ی جنگ همه علیه همه تبدیل خواهد شد. انسان ها یکدیگر را خواهند درید و ترس حاکم خواهد شد. لویاتانی لازم است تا این درنده خویی را کنترل کند و ترس را از بین ببرد. این لویاتان، دولت است. چنین دولتی، "دولت حق" است، یعنی دولتی که قرار است از حق شهروندان حفاظت کند. "شهروندی" در این چهارچوب معنادار میشود. چنین دولتی هم با ابزار قانون عمل میکند و هم خود تابع قانون است. قانون، میانجی میان دولت و جامعه است؛ عاملی است که دولت را به جامعه پیوند میدهد و بر اعمال خشونت حد میزند. اما آگامبن توضیح میدهد که از آن زمان تا به امروز به شیوه های گوناون، در مقاطع مختلف، "شرایط واقعی" از چهارچوب "نظم قانونی" بیرون زده است. این شرایط واقعی بیرون از توان کنترل توسط نظم قانونی، وضعیت هایی است که به انحاء مختلف بحرانی یا اضطراری یا فوق العاده و به هر حال "استثنایی" نامیده میشود. حوادث طبیعی، جنگ ها، اقدامات تروریستی و حتی بحران های اقتصادی، نمونه های وضعیت استثنایی هستند. در این وضعیت ها قانون موقتا لغو میشود تا امکان کنترل وضعیت فراهم آید. وضعیت استثنایی یعنی وضعیت الغای قانون؛ وضعیتی که دولت به نحوی متناقض برای آن که بتواند قانون را اعمال کند، قانون را لغو میکند. اما از نظر آگامبن، هر بار پس از خاتمه ی شرایط استثنایی، بخشی از قانون لغو شده، لغو باقی میماند و به حالت پیشین باز نمیگردد. به عبارت دیگر، بخشی از شرایط استثنایی حفظ میشود. و این وضعیت امروز به آن جا رسیده که شرایط استثنایی، وضعیت ترس و بحران، به قاعده تبدیل شده است. به عبارت دیگر، شرایط استثنایی، لازمه ی اعمال قانون شده است. اگر در گذشته دولت لازم بود تا ترس را از میان ببرد،؛ امروز این رابطه معکوس شده است؛ ترس لازم است تا دولت بتواند اعمال قدرت کند. وضعیت استثنایی، نقطه ی تلاقی نظام حقوقی با زندگی سیاسی یا زندگی واقعی است، یعنی جایی که آنچه واقعیت اضطرار و بحران تلقی میشود، با نظام حقوقی برخورد پیدا میکند. وضعیت استثنایی، فضای معلق میان این دو است. بحران، اضطرار یا وضعیت استثنایی در ظاهر به شدت عینی است؛ وضعیتی است که به هیچ قضاوت ذهنی وابسته نیست. اما به نظر آگامبن، برعکس، چنین وضعیتی کاملا ذهنی است. این که چه وضعیتی وضعیت اضطراری یا بحرانی دانسته شود، به قضاوت ما درباره ی وضع موجود وابسته است. اگر نظم موجود موجه دانسته شود، اختلال در آن بحران محسوب میگردد اما اگر وضع موجود را موجه ندانیم، اختلال در آن را بحران و اضطرار تلقی نمیکنیم. در هر صورت از نظر آگامبن، بسیاری از وضعیت های استثنایی، وضعیت های جعل شده هستند. اضطرار جعل میشود تا دولت بتواند اختیارات فوق العاده داشته باشد. درنتیجه، حق قانون گذاری گام به گام از نهاد مقننه و قانون گذار گرفته و به قوه ی مجریه داده شده و درنهایت، نهاد قانون گذار به امضا کننده ی لوایحی که دولت می آورد تبدیل شده است، نه نهادی که راسا قانونگذاری کند. در این نوع جدید دولت، حق تعیین نظم عمومی، حق تعیین حدی که تخطی از آن جرم تلقی میشود و حق تعیین مجرم نیز از نهاد قضایی گرفته شده و در اختیار نهادهای دیگر، مثل پلیس و رسانه ها –که بخشی از دولت به معنی کلی کلمه هستند- قرار داده میشود. به این ترتیب علاوه بر قانون گذاری، قضاوت نیز به حوزه ی دولت واگذار میشود. دولت عملا کل حوزه ی اختیارات سه قوه را در اختیار خود میگیرد. به این ترتیب، مفهوم قانون و همراه با آن حق شهروندی و خود شهروندی مضمحل میشود. در دولت امنیت، شهروند بی معنا است. این است که دولت امنیت، جز به منطق ناب قدرت، به چیز دیگری و مهم تر از همه به شهروندان خود نیز متعهد نیست. آگامبن، روند تبدیل دولت حق به دولت امنیت را در طول 150 تا 200سال گذشته در کشورهای مختلف اروپایی از قبیل اسپانیا، ایتالیا، فرانسه، آلمان و انگلستان بررسی میکند و نشان میدهد چگونه شرایط استثنایی گام به گام بسط پیدا کرده تا امروز که کل نظام قانونی و قضایی را به درون خود بلعیده است. دولت امنیت، دولتی تابع منطق ناب قدرت است. همانطورکه رابطه ی سرمایه از جامعه گسسته، رابطه ی سیاست هم از جامعه گسسته و درنهایت جامعه به حال خود رها شده است. در این وضعیت، با یک دوگانه مواجهیم. در یک سر طیف مردمی هستند که به ذره هایی جدا از یکدیگر و جدا از جامعه تبدیل شده اند. در ماراتن زندگی هر کس به تنهایی باید گلیم خود را از آب بکشد تا در امواج بی رحم زندگی نابود نشود. هر کس به تنهایی دنبال افزایش مهارت های شخصی خویش است تا در یک معنای کاملا ذره ای شده، اتمیزه و کاملا فردی به "موفقیت" برسد. پس روز به روز باید "توانمندتر" شود. چراکه در وضعیتی جنگل گونه زندگی میکنیم –در وضعیت طبیعی هابزی- که در آن، ناتوان نابود است. پس هر کس مجبور است مدام توانمندتر شود، "مهارت" پیدا کند تا بتواند در این ماراتون با دیگران رقابت کند تا زیر دست و پای جمعیتی که به سمت "پیشرفت" و "موفقیت" بیشتر میدوند، له نشود. "توانمندسازی"، "مهارت آموزی" و "موفقیت"، مهمترین کلیدواژه های دوران زوال امر جمعی است؛ واژه هایی که در گذشته وجود نداشت... اما سر دیگر این وضعیت، گروه بندی هایی در قالب های هویتی است. گروه های هویتی حول خاص گرایی هایی سازمان می یابند که از امر اجتماعی یا امر مشترک گسسته اند. در فقدان امکان گروه بندی های اجتماعی حول امر مشترک، یعنی گروه هایی که میان هر هویت و نژاد و ملیت و قومیت و مذهب مشترک باشد، خاص گرایی ها و گروه های هویتی رشد میکنند و هویت های قومی، ملی، نژادی و مذهبی برجسته میشوند.»

این وضعیت، هم نزاع بین افراد و هم نزاع بین هویت ها را افزایش میدهد و به دولت در ایجاد «وضعیت استثنایی» کمک میکند و همه ی اینها نتیجه ی هرچه غریزی تر و حیوانی تر شدن سرشت فرد و جامعه از آدم ابوالبشر تاکنون و بر اساس گفتمان تئوسوفی است.مدت ها قبل، پیشزمینه های این تز همراه امکانات تمدنی و سیاسی اروپایی با عثمانی ها وارد شرق شد و حالا در ادامه ی آن، با دولت هایی در شرق و غرب مواجهیم که همه شان از این که مردمشان همیشه احساس ناامنی و تشتت اقتصادی-اجتماعی داشته باشند خرسند و الان فقط خود مردمند که احساس میکنند اینجا مشکلی وجود داشته باشد؛ اما چرا باید کار دنیا به اینجا بکشد که من نویسنده موقع اشاره به میلیون ها مردم روی زمین، از کلمه ی «فقط» استفاده کنم؟!

مطالب مرتبط:

سکولاریسم زورکی با ایجاد بحران های اقتصادی و روانی: از اسکندر تا دونالد ترامپ

شیاطین هالووین به دنبال قربانی: آیا جنگ و تحریم را خدا نصیب ملت های شیطانی میکند؟

جنگ اوکراین و روانشناسی فرقه ها

رهبری که بیش از اقتصاد، به ایمان مریدانش متکی بود: صفویه، نازی ها و فراماسون ها

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷