بازی سازی ژاپنی و زنان جن از دنیاهای دیگر

نویسنده: پویا جفاکش

آقای کوجیما نسبت به بقیه ی بازی سازان ژاپنی، با مخاطب خود روراست تر به نظر میرسد و اقلا سعی نمیکند شخصیت های بازی هایش را لزوما با اسم ژاپنی و اصلا با شخصیت ژاپنی جار بزند و برای همین هم هست که سرسلسله ی "اسنیک" هایش به عنوان جانشین شیطان خوابیده با "اوا"(حوا) ی باغ عدن در قرن بیستم یعنی جناب "بیگ باس" جاسوس سی آی ای است و این سلسله تمام ماموریت هایشان را برای امریکا انجام میدهند اگرچه خود بیگ باس ملقب به اسنیک ایتر (مارخوار) و از این جهت متشبه به شاه کبری بزرگترین مار زهرآگین است که فقط مار میخورد و سمبلی از سرور ناگاها یا خدایان مارسان هندوی نفوذ کرده از بودیسم به درون ژاپن است. شاید همین غربزدگی آشکار، باعث قابل درک شدن کوجیما برای مخاطب ایرانی شده و جوانان با او احساس راحتی میکنند تا جایی که استاد «بازیخوار» یک ضربی خوانی در وصف یکی از آثار استاد کوجیما ارائه کرده و آن را به این بیت ختم کرده است:

استاد سینمای ما کوجیما

شما بگید چی میزنه این آقا؟!

با این حال، "قاتل" آخرین انگی بود که میشد به کوجیما زد که آن را هم چند رسانه ی اروپایی ناخواسته زدند وقتی عکس های نامتعارف آقای کوجیما به جای قاتل شینزو آبه روی اینترنت پخش شد و بعضی ایرانی های مشهور نیز بخصوص به خاطر یکی از عکس های شخصی کوجیما با پوستر چه گوآرا آن را بازنشر کردند. اروپایی ها هم احتمالا بیشتر به خاطر همین عکس و نشانه روی ژست های شیطانی کوجیما به سمت مارکسیسم فرهنگی در اذهان غربی به آن جلب شده بودند. ولی در خود ژاپن درباره ی آدم هایی مثل کوجیما نظریات عجیب تری رایج است که به راحتی میتواند اتحاد بازی سازان ژاپنی و شغل های مشابه مثل اصحاب انیمه-مانگا با یاکوزاهای آدمکش و مافیای اقتصادی –حتی تا خود یاماگوچی ها که برخی بدبینانه ترور آبه را به اتحاد او با آنها بر ضد دیگر یاکوزاها نسبت داده اند- قابل هضم کند. کافی است همه ی آنها شخصیت فرمول بندی شده ی یکسانی داشته باشند که فرمولش در نامتعارف بودن خلاصه شده است. وقتی آنقدر شرور باشید که از چشم همه ی اطرافیانتان افتاده باشید، آن وقت میتوانید از دنیای آدم ها خارج شوید و دنیای خودتان را داشته باشید. هانیه ها یا اجنه ی زن مانند به رویایتان می آیند و از شما باردار میشوند و دنیاهای جدیدی را برایتان در دنیایی خارج از دنیای ملموس حامله میشوند. شما در این دنیاها سفر میکنید و همیشه نیز در آنها در خطر حمله ی موجودات مهیب و افسانه ای هستید. لابد هم طی الارض های اساتید در این دنیاها مبنای بازی ها و کارتون ها و کمیک های مالیخولیاییشان میشود. رسیدن به این درجات، بسته به تمرینات شما است که استادان دستورات آنها را از "کوئو" گرفته اند: شخصی اروپایی که به جادوی کابالا پرداخته و نمادهای او شیر و بزمجه بودند.

رمل و اسطرلاب، راه تائو را پیش روی کوئو گذاشته بودند. اما تائوئیسم او چنان ناپذیرفتنی و مبتکرانه شده بود که ناچار بود آن را در خارج از چین پرورش دهد. پس با گذر از دریای زرد به ژاپن آمد و دراینجا مورد حمایت یک دایمیوی محلی قرار گرفت تا بعدا اسباب آیین سازی در ژاپن شود. این افسانه البته با تصورات خاص ژاپنی های مسدود در جزیره شان از دریای محیط بیگانه نیست. ژاپنی ها نیز درست مثل اروپایی ها به اجنه ی ماده ی دریایی اعتقاد داشته اند که با آوازهای مسحورکننده، ماهیگیران را به خود جذب میکردند و آنها را میکشتند. دریای پریان که کوئو را به ژاپن می آورد با دنیاهای ناشناخته ی هانیه ها تفاوت چندانی ندارد. شاید مبنای آن هم یکی باشد: برداشت کشیش های مسیحی از "مرمید" ها یا دوشیزه های دریایی که همان ارواح آب و دختران "مامی واتو" یا "مامی واتار" (مادر-آب) ملکه ی دریایند. مرمیدها مردان را عاشق خود میکنند. ولی چون نمیتوانند به دور از دریا زندگی کنند مردان یا باید آنها را از دست بدهند یا این که همراه آنها به دریا بروند. معنی این تشبیه در ارتباط با این اعتقاد است که مامی واتو را جن مروج هرج و مرج و دریا را نمادی از بینظمی میبیند. مرمیدها درواقع مرتبط با عشق های زودگذرند. مردی زنی را میبیند و به او دل میبازد ولی به سرعت عشقش زوال می یابد وقتی میبیند زن آن چیزی که فکر میکرد نیست. او یا باید با جدا شدن از زن به شکست عشقی دچار شود و یا با ماندن در کنار او ریسک دچار شدن زندگیش به آشوب را بپذیرد. در برخی روایات آمده که مردانی در رویا خود را به شکل مرمید با پایین تنه ی ماهی و بالاتنه ی دختر دیده اند و از این رویا به شدت مشوش شده اند و همین سبب شده این تصویر از مرمید معروف شود. شخصی که توانسته باشد زن مورد علاقه اش را بیرون از قوانین جامعه به خود جذب کرده باشد درواقع به مرمید و هانیه دست یافته و خودش هم خطر این رویکرد را میداند ولی احساس برگزیدگی که این دسترسی به او میدهد ریسک کار را لذتبخش میکند و هوس لحظه ی حاضر، ذهن را از خطر آینده منحرف میکند. این حس برگزیدگی، اتفاقا یک فرافکنی از مقدسین و فراانسان های معدود فرضی از زمان های دور به انسان های معمولی است. در ژاپن قرن 19 این تقدس، از سمت "تنسیو دای سین" یعنی "تنسیو خدای روشنایی" می آمد که بنیانگذار ژاپن تلقی میشد. وی سوار بر گاوی به این سو و آن سو میرفت و به نظر فورلانگ، این نشان ارتباط او با گاوپرستی کیش های ازیریس و شیوا در مصر و هندوستان است. نام تنسیو یکی از تلفظ های ژاپنی نام تنگری خدای مغول ها است. این خدا به همراه اسکیت های تاتارنژاد به اروپا هم رفته و در بریتانیا تحت نام های "تنور" و "تنوریس" برای خدای رعد و برق به کار رفته است که فورلانگ، آن را شکلی از یهوه خدای یهود میداند. دکتر بوشل زمانی که به مشاهده ی معبد مغول ها به نام "تنگری اوبا" در بالای تپه ای در چین رفته بود، شنید که تاتارها و تبتی ها خدایان خود را تا وقتی درخت در کار باشد در قالب درختان میپرستند، اما وقتی درختی در چشم انداز نباشد خدا را مجسد در کوه و نیز مجسد در عصای چوبی میبینند که هر دو جانشین درختند؛ عصا در دست مقدسین از جمله بودا حمل میشود و به آدم ها خدائیت میدهد. بوشل، همان جا به یاد تصویر موسای عصا به دست در بالای کوه سینا افتاد. فورلانگ نظر او را درست میبیند ولی معتقد است این صورتسازی، نتیجه ی یک جمعبندی تاتار از مجموعه ای از تصاویر موجود مقدس در فرهنگ های افریقایی، عرب و آشوری است. معبد تنسیو در ژاپن، نایکو نام داشته که فرمی از کلمه ی هندی "ناگا" تصور میشده است. فورلانگ، ناگاها یا خدایان مار را نیز تکثیر عصای مارشونده ی موسی به شمار می آورد و آنها را نتیجه ی مذهب پذیری دراویدی های هندوستان از فاتحان مغول آنجا استنباط میکند.:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p152-3

تاتارهای فاتح ژاپن، فامیل تاتارهایی هستند که در روسیه ی غربی به سلک یهودیت درآمدند و در جریان کشورگشایی ها و درآمیزی خود با اشرافیت های بومی، امپراطوری عثمانی را در جنوب و امپراطوری رم مقدس را در غرب به وجود آوردند. اما تصویر مسیح زاهد و فروتن که گفته میشد پس از موسی آمده و مذهب او را نسخ کرده، در هر دو قلمرو عثمانی و اروپای مسیحی، مانع از انفجاری شدن حس انباشته ی برگزیدگی در انسان های عامی میشد. با این حال، ممکن است جای دو تصویر موسی و مسیح در تاریخ عوض شده باشد. فورلانگ، موسی را یک مرحله جلوتر از مسیح میبیند. موسی که مانند عیسی مسیح، مادرش مهم است و پدرش در صحنه نیست، علاوه بر مادر اصلیش یک مادرخوانده هم دارد که او را میپرورد: همسر فرعون مصر. علاقه ی این زن به موسای نوزاد، سبب بزرگ شدن او در دربار فراعنه میشود. بدین ترتیب موسی، مسیحی است که دستگاه و جلال دشمنان خدا را با بزرگ شدن در میان آنها از آن خود میکند و به همین دلیل، موسی برعکس مسیح، جنگجو و کشورگشا است. این دو مادری در اساطیر لاتین، در داستان کوپید خدای عشق ظاهر میشود. کوپید پسر ونوس است ولی مربیش مینروا الهه ی عقل است. این الهه ی جنگجو و مردآسا به کوپید تیراندازی با کمان را می آموزد و کوپید از تیر و کمان برای علاقه مند کردن افراد به هم استفاده میکند. تیری که در چله ی کمان قرار دارد حالتی شبیه صلیب مسیح دارد ولی با جلوه ای به مراتب خشن تر. فورلانگ، مینروا را مدلی از گورگون ها یا زنان هیولایی و نماد هرج و مرج میداند:

ibid: p202

در یک افسانه ی صرب، اسکندر مقدونی، از سر بریده ی مدوسا ملکه ی گورگون ها –که با نگاهش دیگران را به سنگ تبدیل میکرد- برای سنگ کردن دشمنانش بهره میگیرد. این زن هیولایی با شنیدن آوازه ی اسکندر، شیفته ی او شده و اسکندر را به کامجویی دعوت کرده بود. اما اسکندر، فیلیپ جادوگر را در لباس خودش به جای خود به وعده گاه فرستاد. فیلیپ به مدوسا گفت که برای این که ازچشمان مدوسا صدمه نبیند او سرش را پایین نگه دارد. مدوسا چنین کرد و در همان لحظه فیلیپ سر او را با شمشیر قطع کرد. به نظر میرسد فیلیپ در این افسانه کاهنی برای کیش اسکندر باشد که به مانند مسیح، پسر خدا است. در یونانی گری معمولا فیلیپ نام پدر اسکندر است. با این حال، روایات دیگری میگویند که فیلیپ مقدونی فقط شوهر المپیاس مادر اسکندر است و پدر واقعی اسکندر، نکتانبو آخرین فرعون مصر است. نوسووسکی، نکتانبو را نام دیگر روح القدس مسیحیان میداند. در برخی نگاره های قرون وسطایی، فیلیپ مقدونی با عصایی صلیب شکل در یک دست و یک مدل از کره ی زمین در دست دیگر تصویر شده است که این یکی از تمثال های مسیح نیز هست. در منابع اسلامی مثل شاهنامه ی فردوسی، اسکندر گسترنده ی دین مسیح در زمین است. قتل گورگون به دست فیلیپ در لباس اسکندر، درواقع تسخیر یک سرزمین توسط نماینده ی خدایی به نام اسکندر است که نماینده اش فیلیپ نام گرفته است و لباس آن خدا را پوشیده است. ازآنجا که در افسانه های یونانی، قتل مدوسای گورگون و حمل سر بریده اش به عنوان سلاح، ویژگی پرسئوس جد پارسیان است میتوان گفت اسکندر همان پرسئوس و فتحش فتح سرزمین پارس یا پرشیا است. پرشیا نام دیگری برای قلمروهای اسلاو "پروس" یا "بروس" در اروپا بوده که با افتادن آسان "پ/ب" به نام قوم روس و کشور روسیه تبدیل شده است. سر بریده ی گورگون در دست اسکندر یا پرسئوس درواقع همان نیروی ملت شکست خورده است که به دست حکام افتاده و آنها را شبیه خود کرده است. در داستان اسکندر، او پس از فتح پارس، پارسی مآب و با این حالت ناشایست و پسگردنده، عامل انحطاط جنگاوری قوم خود میشود و این ظاهرا بی ارتباط با ازدواج او با زنی پارسی به نام رکسانا نیست. اگر قرار است اثر گورگونی این تشبیه فرهنگ به زنان را کشف کنید باید به توجه مسلمانان به اسکندر و پیشوا خواندن او توسط سلاطین عثمانی توجه کنید که به مانند اسکندر، رومی تصور میشدند. زنی روس به نام روکسولانا [یعنی روس-آلانی مونث] که در جنگی اسیر عثمانی ها شده بود به همسری سلطان سلیمان قانونی بزرگترین فرمانروای عثمانی درآمد و تحت عنوان خرم سلطان در دربار او، این سلطان را به تصمیماتی وادار کرد که انحطاط دولت او را تسریع کردند. رکسانا در لغت همان روکسولانا است و اسکندر نیز کسی جز سلیمان قانونی نیست. مسلمانان، اسکندر را به نام ذوالقرنین میشناختند و او را دارای دو شاخ میخواندند که احتمالا همان هلال ماه نماد عثمانی ها است که به صورت شاخ گاوسانان بر سر او قرار گرفته است. موسی نیز همچون اسکندر دارای دو شاخ تصور میشود و نگاره های زیادی از او در این حالت وجود دارند. فتوحات اسکندر، تکرار فتوحات موسی و به جای خود، الگوی فتوحات عثمانی ها است:

“shahnameh”: g.v.nosovsky: chap8

آیا هلال ماه عثمانی به جای شاخ های گاوسان اسکندر، همان هلال ماه روی کلاهخود سامورایی ها نیست و جایگزین گاو حامل تنسیو در ژاپن نشده است؟ ژاپنی، تاتارتر از آنی بود که برای موسی بودن، نیاز به رسالتی الهی شبیه به رسالت مسیح داشته باشد. او فقط وقتی قابل کنترل بود که خودش را در تخیلات موسی های متوهم فرهنگی از کوجیما ها گرفته تا یاماگوچی ها بگذارد و با این جوازدهی، هنوز تحت کنترل باشد، درسی که از سرنوشت وحشتناک اروپا در جنگ های اول و دوم جهانی آموخت پس از آن که اروپا مسیحی را که ژاپن هیچوقت نداشت حذف کرد و در همان حال با دعوت ژاپن به راه خود، هزینه های کمرشکنی را به آن کشور وارد کرد که پایان فاجعه آمیز استعمار ژاپنی در جنگ دوم جهانی، فقط آغاز آنها بود.

افسانه ی "سماعیل" جن و "تاماریس" دختر عرب  

نویسنده: پویا جفاکش

سه شنبه شب 21 تیرماه 1401 در شبکه ی 4سیما دیدم برنامه ی "جناس" به مناسبت ایام حج دارد با دکتر "علاء الدین الزعتری" عالم سنی و استاد دانشگاه از کشور سوریه درباره ی اهمیت حج مصاحبه میکند. دکتر الزعتری معتقد بود حج مهمترین وسیله ی تحکیم ایمان فرد مسلمان در دوره های اخیر بوده است. فرد مسلمان بیش از هر چیز نیاز داشته تا افراد زیادی را بر مسیر طی شده توسط خودش ببیند تا مطمئن شود راه را درست میرود. وقتی روزه میگیرد چون همه چیز آن در مسیر زندگی شخصی خودش رقم میخورد آن را در این راه مفید نمیبیند. در مسجد هم معمولا فقط هم میهنان و حتی اغلب فقط هم محلی ها و هم شهری های خودش را میبیند. اما وقتی به حج میرود با افرادی از ممالک و نژادها و زبان های گوناگون برخورد میکند که مثل خودش مسلمانند و در مدت طولانی زندگی کردن در کنار آنها در طول حج در می یابد که آن ممالک و فرهنگ ها در بسیاری از اعتقادات اسلامی با او متفاوتند ولی اصول و بیشتر اعتقادات بین فرهنگ های مسلمان مشترک است. این شخص را به فرموده ی خدا در قرآن که اختلاف در زبان ها و عادات انسان ها را از آیات الهی خوانده مومن میکند و به او می آموزد که به دانش مذهبی خود مغرور نباشد و از دیدن همین تفاوت ها کنجکاو شود تا حقیقت را در فضایی بزرگتر از دانش محلی خود بجوید و نیز توجه کند که گاهی انسان ها با طی مسیرهای متفاوت، به هدفی واحد که یافتن راه خدا است دست می یابند. این حرف ها بسیار مهم و درستند و البته الان دیگر واقعا شنیدنشان از تلویزیون ایران عجیب نیست. به رسمیت شناسی عقل در یافتن راه خدا الان خیلی مناسب تر است تا واداشتن انسان ها به تقلید کورکورانه، وقتی موفق ترین و عادی ترین راه تقلید را رسانه های لیبرال هیپی پرور، پیش پای مسلمان و نامسلمان میگذارند. الان دیگر نمیتوان مسلمان بودن را به ایرانی شیعی بودن فروکاست چون دیدن انواع مسلمانان بیگانه -چه افراطی و چه معتدل- اگرچه به تعقل اسلامی می انجامد ولی باز در ذهن فضای زیادتری به اسلام اختصاص میدهد تا این که جوان شیعه ی ایرانی را با تصاویر امریکایی ها و امریکایی زده ها در کامپیوترش تنها بگذارید. تا حالا ما عقلانیت را فقط در غرب جسته ایم و خودمان هم نفهمیده ایم و به صلاح هم نبود بفهمیم در این راه میرویم. ولی همین راه بود که به جای کعبه ی خدا از ترکستان جادوپرستی هالیوودی سر بر آورد. عقل ما تا حالا نصفه و نیمه بود چون به گروهی خاص از عالمان موسوم به اصولیون محدود میشد (توجه کنید: عالم یعنی دانشمند؛ بعدا به خاطر پدید آمدن عالمان غیر مذهبی، پهلوی ها این قشر را با عنوان مهلک تر "روحانی" متمایز کردند). مهمترین تاثیر انقلاب اسلامی بر ایران، کم شدن شر حدیث گرایان افراطی و ضد عقل موسوم به اخباریون، از اذهان مردد مردم توسط اصولیون غالب بود. درواقع، نوع مواجهه ی اصولیون با تمدن جدید، محصول عقل گرایی نسبی آنها در مقایسه با اخباریون بوده که پس از به حکومت رسیدن و اجبار به اخذ نهادهای مدرن حکومتی، آنها را ناچار به گذر از راه سوم و میانه ی دو مسیر عقل ستیزی اخباری از یک سو، و تصور افراطی همگام بودن فلسفه و مذهب در باور پیروان فارابی از سوی دیگر نموده است. به قول "صادق حقیقت" استاد علوم سیاسی دانشگاه مفید، این راه سوم جز "همروی" معرفتشناختی بسته به شرایط خاص، چیز دیگری نمیتوانست باشد و همروی یا کونفلوئنس، خود یک شاخه از روش شناسی غربی است. این ناچاری، یک سوراخ نفوذ برای غربگرایی فراهم میکرده که مجرای فقهی این نفوذ را میتوانید در یکی از منابع رسمی حقوق در ایران یعنی کتاب "اصول فقه به روش ساده" (سمیرا سیدجوادی: جلد اول: نشر مشاهیر دادآفرین: 1400: ص32) ببینید:

«اصولیون متقدم عقیده داشتند که هر علمی باید موضوع معینی داشته باشد. بنابراین اصول فقه نیز مانند هر علمی باید موضوع معینی داشته باشد. آنان موضوع اصول فقه را "قرآن، سنت، اجماع و عقل" میدانستند. اصولیون متاخر اعتقاد دارند لازم نیست هر علمی موضوع معینی داشته باشد. علم اصول فقه نیز موضوع معینی ندارد. موضوع علم اصول فقه محدود و منحصر به چیزی نیست بلکه هر چیزی که به وسیله ی آن بتوان حکم شرعی را استنباط نمود موضوع علم اصول فقه است. بنابراین به عقیده ی این گروه، قرآن، سنت، اجماع و عقل میتوانند از موضوعات علم اصول فقه باشند لکن موضوع علم اصول فقه محدود به این موارد نمیباشد و حتی علاوه بر ادله ی معتبر، ادله ی غیر معتبر نیز میتوانند موضوع این علم باشند.»

و برای دور زدن احادیث مزاحم نیز در صفحه ی 34 به بخشی از تاریخ رسمی که ظاهرا بر ضد احادیث شیعه است صحه نهاده شده است:

«بر اساس شواهد تاریخی، هسته ی اولیه ی تفکر اصولی در میان شیعه به عصر امامت امام باقر (ع) و امام صادق (ع) برمیگردد. آن بزرگواران شیوه ی صحیح استنباط احکام الهی را از قرآن و سنت به وسیله ی اصول آموزش میدادند. برخی اصحاب ائمه رساله هایی در مسائل علم اصول تالیف کردند ازجمله هشام ابن حکم از اصحاب امام صادق(ع) رساله ای در باب الفاظ و پس از آن یونس ابن عبدالرحمن شاگرد امام موسی (ع) کتاب اختلاف الحدیث را در بحث تعادل و تراجیح نوشت. ازاینرو میتوان گفت امام محمد باقر (ع) و امام صادق (ع) موسس علم اصول هستند. بنا بر نظر مشهور مورخان اصولی، اولین مولف اصول، "محمد ابن ادریس شافعی" که از اهل سنت است میباشد و نام کتابش "الرساله" است و بنا برگفته ی سید بحرالعلوم اولین کتاب اصول فقه که به وسیله ی اصولیین شیعه نوشته شد "الذریعه الی اصول الشریعه" تالیف سیدمرتضی است.»

خیلی جالب است. اول نظر جایز شیعه ی 12امامی درباره ی اصول را بیان میکنید و بعد با نظر قدیم دراینباره همه ی آنچه گفته اید را به مطالبی که سندی درباره ی آنها وجود ندارد تبدیل و شفاهی بودن فقه امامان باقر و صادق را اعتراف میکنید. این شفاهی بودن خیلی به درد میخورد. چون کتبی بودن، نظرتان را منجمد میکند و بعدا یقه تان را میگیرد ولی حرف شفاهی معلوم نیست چقدر راست است. شیعه ی انقلابی، این شفاهیت را خیلی دوست دارد. به عنوان مثال، نگاه کنید ببینید روزنامه ی همشهری در وسط بحران های اخیر و در شماره ی 11تیر 1401 چه جملاتی از شهید مطهری را به نقل از کتاب ده گفتار، ص 5-304 نقل کرده است:

«در سال های اقامتم در حوزه ی علمیه ی قم که افتخار شرکت در محضر درس پرفیض مرحوم آیت الله آقای بروجردی اعلی الله مقامه را داشتم، یک روز ضمن درس فقه حدیثی به میان آمد به این موضوع که از حضرت صادق (ع) سوالی کرده اند و ایشان جوابی داده اند. شخصی به آن حضرت میگوید: قبلا همین مسئله از پدر شما امام باقر (ع) سوال شده، ایشان طور دیگر جواب داده اند؛ کدام یک درست است؟ حضرت صادق (ع) در پاسخ فرمودند: آنچه پدرم گفته درست است. بعد اضافه کردند شیعیان، آن وقت که سراغ پدرم می آمدند با خلوص نیت می آمدند و قصدشان این بود که ببینند حقیقت چیست و بروند عمل کنند، او هم عین حقیقت را به آنها میگفت. ولی اینها که می آیند از من سوال میکنند قصدشان هدایت یافتن و عمل نیست، میخواهند ببینند از من چه میشنوند و بسا هست که هرچه از من میشنوند به این طرف و آن طرف بازگو میکنند و فتنه به پا میکنند. من ناچارم که با تقیه به آنها جواب بدهم. چون این حدیث متضمن تقیه از خود شیعه بود نه از مخالفین شیعه، فرصتی به دست آن مرحوم داد که درد دل خودشان را بگویند. گفتند: "تعجبی ندارد، تقیه از خودمانی مهم تر و بالاتر است. من خودم در اول مرجعیت عامه گمان میکردم از من استنباط است و از مردم عمل، هرچه من فتوا بدهم مردم عمل میکنند. ولی در جریان بعضی فتواها که برخلاف ذوق و سلیقه ی عوام بود، دیدم مطلب اینطور نیست."»

این جناب تقیه که ظاهرا برای در امان ماندن از قدرت زمانه (برای امان: خلفای وقت) به آن قدرت صحه مینهد و میدان میدهد، بهانه میشود تا مذهب متوسل جامعه نیز پای همین حدیث ها و تقیه ها هرچه بیشتر مدرنیته را –که قدرت فعلی زمانه است- اعتقادات امامان شیعی تصور کند. در حشر و نشرم با اولیای بسیج، شاهد بودم که آنها همیشه از موقعیت مدنی و شبه مدرن تر ایران نسبت به همسایگانش صحبت میکردند و این را سندی میدانستند که ایران باید راهبر آنها باشد درحالیکه این حالت مدرن بیشتر تقلید از غرب است تا همگامی با اسلام. به نظر من همین مسئله رسیدن تبار منجی گرایی ایرانی-اسلامی به مسیحیت منجی گرای یونانی را اثبات میکند، چیزی که موفقیت آن به اسکندر کبیر –که مسیحی تلقی میشد- و جانشینانش در روم شرقی منسوب بود و اینقدر محبوب بود که حتی غیر رومیان دوست داشتند جزو روم اسکندر بوده باشند تا فرهنگشان مستقیما توسط او تایید یا اصلاح شده به نظر برسد.

در یکی از (احتمالا) قدیمی ترین روایت ها از توالی سلسله ها در آسیای غربی میبینیم که بر بستر امپراطوری تخریب شده ی آشور بانی پال، دولت "نبو اپل آسور" (نبوپلسر) و "نبو کودوری آسور" (نبوکدنصر) سر بر می آورد. این سلسله تا دوران "نادین بعل" دوام می آورد و در این هنگام با هرج و مرجی روبرو میشود که هجوم "کوباباش" مصری-حبشی از جایی در غرب دور به نام "یوآنان" (یونان؟) ایجاد میکند. در این بین، شخصی به نام "ارتاشتا" (ارتاشس یا ارتاخشتر یا اردشیر) ملقب به "دارموش" (داراوش یا دارا یا داریوش) به حکومت اوروخ (عراق) میرسد ولی توسط "الکسی" سرنگون میشود و حکومت اوروخ به "فیلیپ" بیگانه میرسد. نام الکسی با الکساندر یا اسکندر مقدونی قابل مقایسه است. الکس یعنی منجی، و الکساندر یعنی منجی انسان ها. این هر دو، میتوانند لقب مسیح هم باشند. البته این مسیح و جانشینش فیلیپ اسامی یونانی دارند و چه بسا الکساندر کبیر پسر فیلیپ خوانده شده چون مذهب او تولیدشده توسط فیلیپ در محل خاصی بوده است. این محل نیز قطعا عراق سریانی نیست و افسانه ی یونانی، محل داستان را بدانجا منتقل کرده است. جای اصلی، جایی است که مهاجم به آن، میراث بر یوآنان یا همان یونان باشد ولی در غرب دور. چنین جایی جز قستنطنیه نیست، جایی که در قرن13 فیلیپ اول در آن متولد شد و در مهاجرت به غرب به کمک صلیبی ها قدرت یافت و قستنطنیه را فتح کرد و تورات و انجیل غربی را بر بومیان تحمیل کرد. فیلیپ برای ارتقای خود در غرب، با یک زن سیسیلی ازدواج کرده و با او به قستنطنیه بازگشته بود. این درست مثل داستان پاریس ملقب به الکساندر شاهزاده ی تروآ است که با هلن -یک زن یونانی از غرب- به تروا بازگشت و این کار به قیمت نابودی تروا تمام شد که دراینجا منظور از تروا فرهنگ بیزانسی ماقبل صلیبی است. فتح قستنطنیه توسط فیلیپ که همان پاریس الکساندر است همتای فتح سرزمین داریوش توسط الکساندر کبیر است. اگرچه این خاطره محصول ترکیب روایات مختلف است ولی بر همترازی مسیح و اسکندر استوار است که هر دو پسران خدایند. اسکندر درواقع یک مسیح پادشاه، مستبد و بیرحم است و این با انتظار شرقی از او همخوانی دارد. روایت شده است که سریانی ها کلمه ی "جسوس" که تلفظ یونانی یسوع یا عیسی است را با یک کلمه ی بومی مقایسه میکرده اند که هم معنی شیر درنده میداده است و هم معنی شیطان. این کلمه باید نزدیک به "جساس" در عربی باشد که به معنی شیر بوده و بعدها از آن، لغات تجسس و جاسوسی و جست و جو منشعب شده اند. البته ارتباط شیر با جن و شیطان و لولو، در لغت "عفر" که هر دو معنی را میدهد بارزتر است. معانی دیگر این کلمه تابع این دو معنیند، از آن جمله: چیز گنده یا زشت یا ترسناک، شجاع و جنگجو، خاک و خاکی شدن (خاک جانشین زمین شده و به استعاره ی زمینی بودن به معنی تابع نیروهای شیطانی بودن مرتبط است). لغات عفراس، عفرین و لیث عفر، به معنی شیر غولپیکرند. اصل لغت عفر/افر/ افل به معنی افول و زوال است که در انگلیسی به "فال" به معنی سقوط تبدیل شده است. ارتباط این لغت با جن، به سبب همانیدگی آن با سرنوشت بعل ها یا خدایان ماقبل یهودی است که ابراهیم درباره ی آنها جمله ی "لا یحب الآفلین" (افول کنندگان را دوست ندارم) به کار برد. این جمله پس از آن مطرح شد که ابراهیم، مذهب کلدانیان را که بر پرستش خورشید و ماه و ستارگان استوار بود، به سبب افول کننده بودن جایگاه این موجودات در آسمان، ترک گفت و به دنبال خدایی همیشگی و ناچارا نادیدنی گشت. کلمه ی افل بی تردید مرتبط با لغت "اپال" است و به عنوان شاه افسانه ای "زمبیر" یعنی "نبو اپال عدن" (یعنی نبو فرمانروای عدن) بازمیگردد. دراینجا عدن هم بهشت گم شده ی تورات است که آدم از آن اخراج شد و هم بین النهرین کلدانی است که ابراهیم از آن اخراج شد و هر دو معنی، افول از عدن را نیز میرساند. این افول به دنبال خود عروجی دارد و علت این که اپال یا فرمانروای عدن، نبو نامیده شده است همین است. نبو پسر مردوخ یا فرم جوان تر شده ی او است که پس از سقوط مردوخ به زندان تهاموت الهه ی هرج و مرج، در اعتدال بهاری (عید نوروز) بر تهاموت غلبه میکند. این اتفاق، در طول شبانه روز هم تکرار میشود. گاها موقع غروب خورشید (افتادن مردوخ به سیاهچال یا دوزخ) ستاره ی زهره (تهاموت) را در گوشه ی آسمان میبینید و موقع طلوع خورشید (بازگشت مردوخ یا نبو از دوزخ) باز او در گوشه ی آسمان ظاهر میشود. او الهه ی زمین است که در قالب زهره، هر شب خورشید را میبلعد و صبح فردا او را از نو میزاید. مسیح نیز میمیرد و بازمیگردد و در این زمینه تکرارگر بعل های آفل است. فورلانگ لغات افر، اپر، اپل، پال، فال، فان، فر، بر... را تلفظ های مختلف "بعل" میداند و تلفظ پال را به یکی از تجسم های درخت مقدس عدن یعنی نخل خرما مربوط میکند که نامش با اضافه شدن به حرف تعریف "م" سامی، لغت "پالم" به معنی نخل را ساخته است. برگ های کج نخل، حالتی قایق مانند دارند و حیاتبخشی آنها به بستر سیل خیز بین النهرین، او را همچون قایقی روی سطح دریای آشوبناک مینمایاند. صاحب قایق، تجسم نبو است که با تهاموت به تجسم دریای آشوبناک میجنگد. "نبو" از "ناو" (قایق و کشتی) و آن از "نو" [و بلاخره "نوح" و "روح"] می آیند. تلفظ عبری نبو، "نبی" به معنی پیامبر [و منشا "نبأ" به معنی خبر] است. لغت نبی در عبری قدیم، با دو علامت نشان داده میشد که شبیه دو قایق کنار هم بودند.:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p186

مشکل این تشبیه این است که شما برای آن که همیشه در سحرگاهی امیدبخش یا بهاری دل انگیز باشید باید هماره در حال نبرد با شیران درنده و اجنه و دیوان و جانشینان انسانی آنها که مثل مسیح خاورمیانه شخصیت خود را از آنها کپی کرده اید باشید و بدون جنگیدن راهی برای مقدس بودن نمیشناسید؛ جامعه ی شما باید مثل کشتی نوح یا نبو باشد که فقط آنها که داخل آنند در امانند و بقیه در خارج از آن محکوم به هلاکند. آیا این همان "جزیره ی ثبات" تعریف شده از ایران توسط اروپایی ها نیست؟ تا وقتی که همسایه های ما درگیر جنگ و بدبختی نباشند تقدس ما اثبات نمیشود. این مشابه سرنوشت درخت نخل بعد از نابودی درختان دیگر در بیابان های خاورمیانه است و در افسانه ی ارتباط نخل با سماعیل جن صورتبندی شده است. سماعیل موکل اقیانوس آسمانی بود و وقتی در آن به سر میبرد به شکل یک ماهی و وقتی در خشکی بود به شکل یک بز ظاهر میشد. او موکل بارش باران از اقیانوس آسمانی بود. ولی جاه طلبیش او را به سمتی متفاوت با وظیفه اش کشاند. وی بر اساس این اصل جادوگری که ماری که مار بخورد اژدها میشود خود و معشوقه اش لیلیت را به مارهای در حال جفتگیری تبدیل کرد و سعی کرد مطابق اصل فوق که به قربانی زنان در سبت سیاه و جنایات چارلز منسون ختم شد، لیلیت را بکشد و بخورد. اما لیلیت فرار کرد و در جنگل های عربستان مخفی شد. سماعیل برای افزایش قدرت خود در همان قالب مار، دم خود را گاز گرفت و از خودش تغذیه کرد و کم کم آنقدر قوی شد که اختیار خورشید را از چنگ فرشته ی موکل آن به نام "نیا" گرفت. خورشید را بر عربستان به شدت تاباند و طبیعت آنجا را به بیابان تبدیل کرد تا تمام زنانش در تیررس او باشند. هر زنی را که میدید فرض میکرد لیلیت باشد، پس به شکل شیری به زن حمله میکرد و او را میخورد تا این که یک بار زنی به نام تاماریس را هدف گرفت. تاماریس که زن مومنی بود از شیر به خدا پناه برد و خدا او را به شکل یک درخت خرما (تمر) درآورد. سماعیل که میدید نمیتواند درخت را بخورد به شکل مارمولکی درآمد و از درخت بالا رفت، در آن شکافی ایجاد و با درخت جفتگیری کرد. اینطوری نسل سماعیل در یکی از مهمترین مایه های زندگانی مردم خاورمیانه بر آنها تاثیر نهاد. این تاثیر، در ترکیب بندی دوگانه ی بز و ماهی سماعیل در جدی یا صورت فلکی دی ماه مهم میشود. در عصر حمل که دایره البروج را به آن نسبت میدهند انقلاب زمستانی و طولانی ترین شب سال در برج جدی واقع میشده و پیروزی تاریکی بر روشنایی همان دزدیده شدن خورشید از نیا توسط سماعیل است. قلمرو تاریکی به طور سنتی غرب است و اهمیت ورود یونانی گری و سپس اروپایی گری از غرب جغرافیایی به خاورمیانه نیز در همین است. بسته های این انتقال، تخم شر در خاک بومی بوده اند که هنوز مثل نسل تاماریس و درختان نخل، زندگی بسیاری به این کشت غریب شرقی-غربی بستگی دارد.

کلوسیوم کجاست؟ ایتالیا یا ترکیه؟!

نویسنده: پویا جفاکش

شاید باورتان نشود. ولی تصویری که در بالا میبینید احتمالا خرابه های کلوسیوم واقعی و اصیل است که در شهر استانبول ترکیه قرار دارد. ابعاد آن تقریبا به همان اندازه ی ابعاد خرابه های کلوسیوم رم ایتالیا است اما داخلش کاملا با انواع ساختمان ها شامل یک هتل، و جالب این که ازآنجمله یک ورزشگاه پر شده و زیر سایه ی تبلیغات کلوسیوم رم ایتالیا کاملا به فراموشی سپرده شده که قطعا اداره کننده های ساختمان های داخل آن از این موضوع خوشوقتند. دلیل این فراموشی عمدی نیز کاملا روشن است. تاریخ جهان کاملا اروپا محور است و این تاریخ اروپا محور، رم اصلی را رم ایتالیا میداند که توسط اشرافیت بیزانسی مهاجر از قستنطنیه (استانبول) طی سقوط بیزانس (روم شرقی) به دست عثمانی ها مسکون و جانشین رم شرقی یا قستنطنیه گردید. آنها خاطرات آن رم را به رم ایتالیا منتقل نموده و آن را رم اصلی جا زده اند. آمفی تئاتر بدنام کلوسیوم که صحنه ی نبرد حیوانات و انسان ها، و انسان ها با انسان ها، در مقابل دیدگان تشنه به خون تماشاگران بوده، یکی از این خاطرات است.

تا قبل از پاپ بندیکت چهاردهم در قرن 18 در محل کلوسیوم رم ایتالیا، یک کارگاه پارچه بافی و انبار نمک و مانند آن، و قبل از آن هم فقط یک برکه وجود داشته است. پاپ بندیکت، کلوسیوم را به عنوان یک بنای یادبود شهدای مسیحی که در کلوسیوم اصلی، خوراک حیوانات درنده شدند، بنا کرد و عمدا آن را به صورت یک ویرانه برپا ساخت. در نگاره ای از دوران پاپ پیوس هفتم (1800 میلادی به بعد) در واتیکان، شما کلوسیوم درحال ساخت را میبینید که فرشته ای بر ساخت آن نظارت میکند. گفته میشده کلوسیوم، تئاتری بوده که وسپازیان امپراطور روم برای یک بت بنا کرده است. اما در نگاره های قرن17، این تئاتر، کوچکترین شباهتی به آن محوطه ی آدمکشی عظیمی که انتظار داریم آدم ها و حیوانات در آن با خشونت در راه بت مزبور قربانی شوند ندارند چون هنوز کلوسیوم فعلی رم ساخته نشده بود. ضمنا ستونیوس و دیگر منابع، میگویند وسپازیان، مصالح ساخت چندین بنا ازجمله چند آمفی تئاتر را با بازمانده ی مصالح معبد تخریب شده ی یهودیان در اورشلیم ساخت و البته چیزی که امروزه شما فقط میشنوید این است که کلوسیوم با این مصالح ساخته شد. ظاهرا راویان اولیه انتظار نداشته اند آمفی تئاتر آنقدر بزرگ باشد که مصالح معبد اورشلیم را تمام کند. درواقع کلوسیوم رم ایتالیا تقلید آمفی تئاتر بزرگ قستنطنیه بوده که در نقشه ی براون جورج و هوگنبرگ فرانس از استانبول قدیم –منسوب به 1575 میلادی- در وسط قستنطنیه قرار داشته و از آن، با عنوان "کلوسیو دی اسپریتی" یاد شده که یادآور نام کلوسیوم ایتالیا است. این بنا در کنار اوبلیسک کنستانتین موسوم به کلوسیوس بنا شده و خرابه هایش در انتهای مخالف مسجد حاجیه صوفیه قرار دارد:

“Istanbul and the Vatican: colosseum”: g.v.nosovsky , a.t.fomenko: studies 2008-2010: chronologia.org

این واقعیتی غریب است که فقط و فقط تاریخ ژزوئیت نوشته ی غربی، پیچیده اش کرده است. کلوسیوم روح قستنطنیه است که ما آن را شهر بنا شده توسط کنستانتین کبیر اولین امپراطور مسیحی تاریخ میشناسیم و مقدس میداریم. اما همانطورکه روم، تقدس خود را از کشتن مسیح و آواره کردن یهودیان به دست آورد خرابه های معبد پیشین یهودیت و البته مذهب و خدایش، جنونگاه نظم توحش رومی مسیحی شدند و این کشتار تحت کنترل مجسمه ی نرون در جوار کلوسیوم –همان بت محبوب وسپازین- صورت میگرفت که جانشینان نرون آن را "سول کلوسوس" یا خدای خورشید غولپیکر میخواندند و نام محل هم از همان آمده است. حروف ابجد نام نرون nero برابر با عدد 666 یعنی شماره ی ظهور دجال و شیطان در آخرالزمان در مکاشفه ی یوحنا است و او عمدا چنین نامیده شده تا به نظر برسد دجال که نرون بوده، آمده و رفته است به همراه آن کلوسیوم قتلگاه مسیحیان. اما این گول زننده است. نرون یا دجال، همان خدای خورشید است. جانور خورشید شیر است و با توجه به این که زمان با خورشید پیش میرود لحظه های مختلف زمان همچون صفات شیر به حد وحوش مختلف توسعه می یابند. به همین دلیل سیرک های رومی مثل کلوسیوم را ارنا میخوانند که از عرین در عربی به معنی جایگاه شیر -معمولا جنگل- می اید. خدای خورشید موکل زمان است و در دوره ی رنسانس، زمان، قاتل ایمان مسیحی بود در قالب اسطوره ای مومنان بی پناهی که توسط رومیان کافر زجرکش شدند. زمان است که میگذرد و خاطره ها را ارزشمند میکند. برای کلیسا لازم بود خاطره ی شکنجه و مرگ مسیحیان اولیه در جدالشان با کافران ابدی باشد تا هیچ وقت شکست کلیسا یک لحظه ی ابدی از تاریخ به نظر نرسد. به همین دلیل کلوسیوم به شکل یک ویرانه ساخته شد، چون قرار است زمان به همان نسبت دوستان خدا، دشمنان او را نیز لحظه ای گذرا از تاریخ بداند و سقوطشان را محتوم.

درخت چینی فراماسونری

نویسنده: پویا جفاکش

از بتانی به بیت المقدس میرفت

واقعه ی شومی او را از پای درآورده بود

روی تپه ها بوته ها سوخته بودند

دود، بالای کلبه ای بیحرکت قرار گرفته بود

و هوا سوزان بود. نی ها خاموش شده بودند

و آرامش بحرالمیت به حد کمال بود

و چنانکه این دریا تلخ بود، او با تلخکامی

قدم برمیداشت. از زیر گام هایش ابری برمیخاست

بر روی این جاده ی خاک آلود او به شهر میرفت

به خانه ای که در آن، مریدانش انتظار او را داشتند.

خویشتن را به اندوه غم جانکاه خود رها کرده بود

و زمین برای او جز بوی افسنتین نبود.

همه خاموش بودند. مسیح در دشت تنها بود

و همه ی دشت الهامبخش بود.

همه متحیر بودند: گرما، صحرا،

و مارمولک ها و چشمه ها و رودها.

مسیح در راه درخت انجیری دید.

میان برگ های خشکش، یک دانه میوه هم آویزان نبود.

مسیح به درخت انجیر گفت: «به چه درد میخوری؟

با این بی باری خویش، چه شادی ای برمی انگیزی؟

تشنگی و گرسنگی مرا نمیتوانی چاره کنی.

همچون تکه سنگ خارا بیهوده و بی بری.

شگفت فقر و فلاکت داری.

تا پایان قرون همچنان باقی میمانی.»

درخت را لعنت [مسیح] از پای درآورد

همچون برق گیری که برق گذران بر آن فرود آید.

درخت انجیر برق زده چون سنگی شد.

باری، اگر در برگ ها، تنه، شاخه ها و ریشه های خویش

ناچیزترین اثر آزادی را یافته بود

شاید قوانین طبیعت سودبخش میبود

اما این معجزه بود و و معجزه همان خدا است.

به هنگام آشفتگی و بی سر و سامانی ما

ناگهان بر ما فرود می آید و ما را میبلعد.

نام این شعر، "معجزه" و یکی از پر اقبال ترین اشعار بوریس پاسترناک است. اقبال به آن، محصول زمانه اش بوده است. تمام پیشرفت های تکنیکی توسط پروتستان هایی رقم خورده بود که به عنوان استادان وهابی های خودمان، میگفتند نص کتاب مقدس مهم است و نه تحلیل و تفسیرهای کاتولیک ها از آن. نتیجه این که به یهودی هایی که بسیاری از کاتولیک ها به سبب کشتن مسیح لعنتشان میکردند و برای رفع ابهام، داستان های اسلافشان را کنایه و پیشگویی ظهور مسیح میخواندند، بر اساس تورات مجددا اعتبار داده و آنها را قوم برگزیده ی خدا بر زمین خوانده بودند. اما همان انجیل، یهود را در این معجزه ی مشهور، به درخت انجیر بی باری تشبیه کرده بود که به لعنت مسیح تا ابد بی بار میماند و در همین حال بی باری، به ادعای پروتستانتیسم قوم برگزیده ی خدا بود. مردم یهودی-مسیحی این بی باری را روی دوش خودشان حس میکردند و عجیب برای تشبیه خود به درخت بی بار آمادگی داشتند. تا اوایل قرن بیستم، جز انگلستان –که هنوز و البته فقط بین خودشان، بر سر "انقلاب صنعتی" نامیدن انقلاب صنعتی این مملکتی که همه ی تغییراتش را اشرافیت فئودال رقم زدند اختلاف است- سرعت خاصی در رشد شهرسازی دیده نمیشد و حتی فرانسه –خاستگاه اولین انقلاب مدرن و جارزننده ی آن در جنگ های ناپلئونی- تا پایان جنگ اول جهانی، یک مملکت عمدتا کشاورزی بود که فقط مسافران زودگذر گول شکوه پاریسش را میخوردند. بنابراین تامین نیاز زندگی از درختی که مقابل چشمان شما است مهم بود و به همان نسبت تمثیل درخت معنوی. ازاینرو فراماسونری علاقه ی زیادی داشت تا به مردم وانمود کند درخت بهشت تورات همین الان در شرق دور که محیط مشرکانه اش چندان نشانی از یهودی زدگی ندارد برقرار است و میتوان از آن کسب معرفت کرد. این درخت مقدس، درخت فو یا بودا است که ریشه اش در اعماق خاک چین فرو رفته و تنه و شاخه هایش که ظاهر حکومت فاسد و تباه کننده ی منچو در کشور تریاکی چین را نشان میدهد گول زنکی است برای رسیدن میوه های درخت به دست ذیصلاحان پنهانی فراماسون همچون همان ریشه های پنهان شرقی آن. شگفت این که این ادعا بر چشمگیری تنظیم فعالیت باندهای زیرزمینی مافیایی چینی توسط چندین فرقه ی رمزآمیز چینی شبیه فراماسونری در بین چینی های ساکن در کانادا و البته گل سرسبد فراماسونری بریتانیایی یعنی ایالات متحده ی امریکا استوار بود. این باندهای خشن و استادان الهیشان، عین آب خوردن آدم میکشتند. اما مقتولان اغلب همان چینی های مشهود نا جذاب بودند که حتما حقشان بود تصفیه شوند. به نظر میرسید ریشه ها افراد اشرافی و تحصیلکرده ای هستند که از قربانی کردن افراد بی ارزش در راه اهداف بزرگ نمیهراسند و در سیرابی از میوه ی درخت معرفت، خیلی با سران کثیف مافیای ایتالیا متفاوتند. حسی که از این تصویرسازی پدید آمد، نقش پررنگی در پذیرش جنگ های خانمان سوز قرون 19 و 20 از سوی اروپایی های فرمانپذیر اشرافیت فراماسون غرب بر اساس الگوی نسبت چینی های به درد نخور به چینی های به درد بخور بازی کرد و فقط وقتی مورد شک و تردید قرار گرفت که کمونیست ها در چین به قدرت رسیدند و با از بین بردن سنت ها عملا ریشه ی درخت بهشت را قطع کردند و دیگر به نظر نمیرسید دنیا و اربابان فراماسونش از ریشه ی درخت بودا تغذیه شوند. درخت بودا از اول هم چندان آذین شده به معرفت نبود. چند درخت مختلف در هند، نامزد آن بودند بطوریکه گاهی گفته میشد بودا چهار بار برای مدیتیشن، درخت عوض کرده است تا بلاخره زیر درخت انجیر بودهی –نکند همان درخت انجیر یهودیت باشد؟- به بودایی رسیده است. معروفترین درخت نامزد دراینباره درختی در الله آباد بود که تقدس آن را در روایات دیگر به تغییرات فکری امپراطورانی چون کانیشکا و آسوکا در زیر آن نیز نسبت داده بودند که به نظر میرسد این روایات همه در جای واحدی به هم میرسند. سرهنگ فورلانگ انگلیسی در قرن 19 به روایتی از "شوان زانگ" راهب چینی اشاره میکند که بر اساس آن در زیر این درخت، استخوان های افرادی دیده میشد که در راه درخت قربانی شده بودند. گفته میشد آنها خوراک جن آدمخوار محافظ درخت شده بودند. فورلانگ این گزارش را با روایت "عبدالقادر" نامی از دوره ی مغول مقایسه میکند که بر اساس آن، افراد از کرانه ی این درخت خود را در رودخانه ای غرق میکردند. فورلانگ به این نتیجه میرسد که ظاهرا بودای مقدس هندی-چینی، چیزی جز تصویر باسمه کاری شده ای از شیوا خدای مرگ و نابودی نیست. وی از نگاره های هندی در از درختی شبیه به مار صحبت میکند و آن را با درخت ممنوعه ی تورات که مار به دورش پیچیده است مقایسه میکند. بر اساس برخی روایات هندو، ناگاها یا خدایان مارمانند در اطراف درختی ظهور کرده اند و فورلانگ، "کبری" بودن ناگاها را با لغت "کوپلو" به معنی اشرافی مقایسه میکند:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p38-40

الان دیگر تشخیصش واقعا سخت است که این نظامی انگلیسی در دل از درخت بودای فرقه های سری چینی تعریف میکرد یا خطرناکش می یافت.

استعمار روسی و گاوبازی آسمانی

نویسنده: پویا جفاکش

معمولا وقتی از فلاسفه پرسیده میشود که فلسفه به چه درد این دنیا میخورد، میگویند: «فلسفه دنیا را عوض نمیکند. ولی نگاه آدم ها به دنیا را عوض میکند و آدم ها بسته به فلسفه شان، نسبت به دنیا احساس خوب یا بد پیدا میکنند.» این به نوعی گم کردن خط اثر است. چون تمام سیاست ها و بروزهای مادی جهان از یک مجرای سیاسی که با فلسفه ای مورد قبول واقع شده توجیه میشود ظاهر شده اند. انقلاب های مارکسیستی قرن بیستم مشهودترین جلوه ی این واقعیتند و شگفت این که ما در ترجمه ی تئوری های علمی به "نظریه" خودبخود به فلسفی بودن آنها اعتراف میکنیم. چون نظریه یعنی چیزی که از "نظر" یعنی مشاهده پدید آمده و ابراز عقیده ی فلسفی نیز "نظر" نامیده میشود چون عقیده از "نظر کردن" و مشاهده به دست می آید. بنیاد اسطوره نیز بر نظر کردن به شباهت ها و تفاوت های موجودات و برجسته شدن صفات آنان بر اثر همسطح شدنشان با صفات انسانی بوده است. پس اسطوره درست مثل علم و فلسفه از مشاهده بروز کرده و فقط ابزارهایش دقیق نبوده اند. این دقیقا همان مسئله ای است که دوام آوردن خرافات فلسفی با اصالت اسطوره ای را در عصر علم تضمین کرده و علم را در تولید انواع سلاح های جنگی فیزیکی و معنوی به خدمت این اسطوره ها درآورده است. بسیاری از خطوط جنگی، این اسطوره ها را به منصه ی نمایش گذارده اند، ازجمله گاوبازی اسپانیایی که در اندلس سنت ملی است و در اسپانیای شمالی به عنوان یک عمل وحشیانه مورد حمله قرار میگیرد. گاوکشی اندلسی برای مسیحی های اسپانیای جنوبی مهم بوده چون پیروزی آنها بر گاو نر، جانشین پیروزی خودشان بر عرب ها، و پیروزی اخیر جانشین پیروزی موسی و بنی اسرائیل در عصر حمل (گوسفند) بر پادشاهی های بازمانده از عصر ثور (ورزاو) است البته خودشان نمیدانند چرا دارند بر سر دوام این بازی به عنوان یک سنت مبارزه میکنند. منظور از عصر ثور، عصری است که اعتدال بهاری به صورت فلکی ثور (ورزاو) می افتاد و او تجسم بعل خدای کافران –گوساله ی سامری شکسته شده در داستان موسی- بود درحالیکه عصر حمل، دوره ای بود که اعتدال بهاری به صورت فلکی حمل (قوچ) می افتاد و پیرو این تصویر، بنی اسرائیل شورنده علیه اقوام قبلی، گوسفندچران و چوپان تصویر میشدند و در بیابان میزیستند تا گاوچرانی یکجانشینان ساکن در کرانه ی رودهای پرآب و مطلوب گاو، جزوی از زندگیشان نباشد. نکته این است که تمدن که اختراع اصحاب بعل بوده فاسد تلقی میشده ولی تا الآن اندلسی ها و همه ی دشمنان مسیحی اقوام شرقی –منجمله مسلمانان- جنگ های صلیبی خود را به نام تمدن انجام داده اند.

این بنیاد خرافی، زمینه ی خاصی به فومنکو و بقیه ی ناسیونالیسم روسی داده تا با انکار تاریخ، تمدن را یک مقوله ی گسترش یافته توسط روسیه و کتاب مقدس مسیحی را برساخته در اروپا پس از گسترش تمدن از روسیه به سرزمین های لاتین بخوانند بلکه یک توجیه فلسفی برای جانشین کردن استعمار غربی با استعمار روسی، به خورد مستعمرات غرب بدهند. فومنکو در فصل آخر کتاب "سفر آخر خانواده ی مقدس" عنوان میکند که ایتالیای اصلی، درواقع "اتل" پایتخت اسکیت های خزری بوده است و اسکیت های کوچنشین بودند که با ساکن شدن در اتل در کرانه ی ولگا، تمدن را پایه گذاری کردند و روم شرقی بیزانسی و روم غربی لاتینی آن را از او اخذ کردند. او میگوید روم اولیه که بعدا وابستگان پاپ دربار امپراطوری مقدس روم در شبه جزیره ی خودخوانده ی ایتالیا ادعای اصل بری از اورا کرده اند، درواقع همان ایتالیای روسیه است که اتل مخفف نام آن است. وی دراینباره پای هرکول را وسط میکشد و میگوید بنا بر افسانه های یونانی، اسکیت ها از جفتگیری هرکول با یک زن نیمه مار پدید آمدند. فومنکو منظور از نیمه مار را همان تصاویر تیتان هایی میداند که پاهایی شبیه دم مار دارند و به دست خدایان یونان سرکوب شدند. پای آنها مارگون است چون آنها سکاهای شلوارپوشند که شلوار را به اروپا معرفی کردند. اروپایی ها شلوار آنها را به اشتباه پوست پاهای آنها یافتند و فکر کردند از جنس پوست مار است که درمی آید. پس زن مارسان، زن سکایی یا آمازون است. هرکول به عنوان پدربزرگ سکاها یکی از اعمالش دزدیدن گله ی گاو "گوریون" هیولای سه سر است و همین داستان با یک روایت عامیانه درباره ی نام گرفتن ایتالیا مرتبط شده است. هرکول با گاوها بدرفتاری میکرد و همین باعث شد یکی از ورزاوهای جوان فرار کند و به دریا بزند. هرکول برای یافتن او تمام خشکی مقابل را جست و در همه جا احوال اونتاس یا ورزاوی جوان را گرفت. برای همین آنجا معروف به انتالیا و سپس ایتالیا شد یعنی سرزمین ورزاو جوان. فومنکو این داستان را به نفع ربط دادن هرکول به ایتالیای اسکیتی یا اتل تصرف کرده ولی جالب این که روایت کمی حاشیه ای تر او از گزارش مالاله درباره ی هرکول، اساس این داستانپردازی را حتی به نفع وجود تمدن هایی پیش از روسیه میچرخاند. روایت مالاله هرکول را مردی سه چهره در پوست شیر و با چماقی در دست که در گودال شیران زیست میکند و سه سیب طلایی در دست دارد توصیف میکند. سه چهره بودن هرکول، جانشینی او بر گوریون را نشان میدهد و این که او تمدنی جانشین تمدن دیگر است. شیرگون بودن هرکول نیز به سبب آن است که شیر به خاطر داشتن یال و زرد بودن رنگ پوستش، جانشین زمینی خورشید تابان محسوب میشود. پس شکار گاو توسط هرکول شیرپوش از گوریون یعنی این که او شیر یهودا یعنی تجسم شیرگون و خورشیدی یهوه است که جایگاه و اختیارات تمدن های عصر ثور یعنی زمانی که خورشید گاوچهره بود را تصرف میکند. این تمدن ها در آغاز تاریخ 6هزارساله ی زمین به روایت یهود ظهور کرده اند که تقریبا می افتد به آغاز عصر ثور.

این که اعتدال بهاری در حدود 2000 سال قبل از میلاد مسیح به برج حمل افتاده و از حدود 2000 سال قبل از آن تاریخ -یعنی در ابتدای تاریخ 6هزار ساله ی زمین به روایت یهود- در عصر ثور روی میداده است، اکتشاف ابرخس یا هیپارخوس تلقی شده که او را الگوی اصلی کیهانشناسی بطلمیوس در المجسطی شناخته اند. وی در حال حاضر به قرن دوم قبل از میلاد منسوب است. با این حال، مسئله میتواند پیچیده تر از اینها باشد. کتاب زندگینامه ی سزار الکسیوس اول کومننوس -فرمانروای بیزانس- که توسط پسرش آنا کومننوس نوشته شده، در قرن 17 یا 18 کشف شده است. در این کتاب، بسیاری از مسائل ستاره شناسی که امروزه بی هیچ شک و تردیدی به هیپارخوس نسبت داده میشوند ابتکارات دوران الکسی کومننوس خوانده شده اند. اعتبار این کشفیات به پای یک دانشور اهل اسکندریه ی مصر به نام "سیف" گذاشته شده، ولی در جاهای دیگری از کتاب، برجسته ترین فرد از جمع ستاره شناسان، رودستس یعنی رودسی خوانده شده است. این نکته ازآنجا جالب است که هیپارخوس که در نیقیه متولد شده، بخشی از عمر خود را در اسکندریه و بخشی دیگر را در رودس گذرانده است. فومنکو و نوسووسکی که سیف یا رودستس را همان هیپارخوس میدانند، در گفتارهای 12 - 1 تا 18 – 1 از کتاب "زودیاک نجومی واتیکان" بر اساس این گفته ی بطلمیوس در المجسطی که هیپارخوس حدود 265 سال قبل از زمان او محاسبه ای را انجام داده، زمان نگارش المجسطی را با اضافه کردن این سال ها به زمان الکسیوس اول در میانه ی قرن 11 میلادی، در حدود قرن 14 میلادی محاسبه کرده اند. به گفته ی المجسطی، فرمانروای معاصر بطلمیوس، آنتونینوس پیوس امپراطور روم بود. فومنکو ولی همنامی بطلمیوس به عنوان یک شهروند اسکندریه با عنوان حاکمان یونانی آن شهر که جانشینان اسکندر کبیر بودند را تصادفی ندانسته و بخشی از تناقضات المجسطی را ناشی از آن دانسته که "کلودیوس بطلمیوس" که کتاب عنوان او را بر خود دارد خود آنتونینوس پیوس شاه زمانه بوده که ستاره شناسان مختلف، گزارشات خود را زیر نام او متحد کرده اند و به همین دلیل است که در بعضی نگاره های قرون وسطایی، بطلمیوس ستاره شناس، تاج شاهی بر سر دارد. فومنکو دلیل خوبی برای جمع آوری این گزارشات توسط یک شاه سراغ دارد. یکی از نام های مسیحی آنتونینوس پیوس، "آنوتونین اوسفی" است که ممکن است نام اول، لاتینیزه شده ی نام اخیر باشد. فومنکو معتقد است اوسفی همان اوزبیوس یا اوزبیاه است که تاریخ یهودیان و نسبت آن با تاریخ جهان را جمع آوری و تنظیم کرده است و ازآنجا که "ب" به "و" و آن به "ق" تبدیل میشده نام صورت شاه فرم اوزبیوس، "حزقیاه" تلفظ دیگر اوزبیاه است. حزقیا نام یک شاه یهود است که به مانند آنتونینوس پیوس یک شاه درستکار توصیف شده است. اشعیای نبی، پیامبری خود را با معجزه در دربار او اثبات کرد بدین ترتیب که از شاه پرسید دوست دارد سایه ی خورشید ده گام به جلو برود یا ده گام به عقب؟ حزقیاه گفت: "ده گام به عقب". به معجزه ی اشعیا چنین شد. کمی بعد سفیران مروداخ بلدان شاه کلدانیان بابل، به سبب بیماری حزقیاه، به عیادت او آمدند و هدایایی تقدیمش کردند. در بین صحبت ها بابلیان گفتند که مطابق بررسی های نجومی ستاره شناسان آنان، به دلایل نامعلوم، موقعیت های خورشیدی به اندازه ی 15سال جابجا شده اند. حزقیاه این تغییرات را نتیجه ی اراده ی خودش دید و از شدت خوشحالی و برای ثبت این اعمال قدرت بر جریده ی تاریخ، دستور به جمع آوری تحقیقات نجومی کلدانیان و نواختن این ستاره شناسان کرد، چیزی که سبب شکایت و نگرانی اشعیا شد. فومنکو اضافه میکند که کلدانیان را در قرون وسطی با ستاره شناسان مصری تطبیق میکردند. در زمان ورود ارتش ناپلئون به قاهره، یکی از اماکن آنجا به "قلعه ی بابل" مشهور بود. قبل از آن، بعضی منابع مثل لوکاس برندیس آلمانی، اسکندریه ی مصر را با بابل تطبیق کرده و گاها از بابل شمالی تری در همسایگی کلده و هیرکانیه سخن گفته بوده اند. نکته ی جالب، حضور منابع کلدانی در رفرنس های المجسطی است که مجموعه ی آنها در اسکندریه به "نبو نصر" ستاره شناس معاصر حزقیاه منسوب بوده است. عمل عجیب دستکاری بطلمیوس در زمان اعتدالین از زمان نبونصر هم برای تبیین آرام تغییر در زمان به نفع معجزه ی حزقیاه صورت گرفته است. چون طوری دستکاری کرده که تغییر طی 10 مرحله (همان ده "گام" اشعیا) و طی 15 سال صورت بگیرد. فومنکو دلیل 15ساله بودن تغییر را نمیداند ولی سخن رفتن از مراحل 15ساله را مسبوق به سابقه میخواند. با این حال، باید با دید غیر ناسیونالیستی تری به تخریب تاریخ غرب توسط فومنکو نگاه کرد بطوریکه آن فقط به نفع تاریخ 1000ساله ی خزرهای روسیه –از قرن 11- نباشد. درواقع اگر به تغییر جایگاه خورشید به همان دیدی نگاه کنیم که ولیکوفسکی و پیروانش نگاه کرده اند و آن را با نظریه ی فومنکو ممزوج کنیم نه فقط تاریخ غرب بلکه حتی وابستگی ادعاییش به روسیه دچار شکست زمانی میشوند. از دید ولیکوفسکی عقب رفتن خورشید ازجمله در داستان یوشع، مقارن با تغییر محور زمین و نابودی بخش اعظم حیات وحش و مردم زمین در اثر بلای وارده است و فروریختن دیوارهای اریحا در اثر زمین لرزه در همان معجزه ی جا ماندن اریحایی ها از خورشید به نفع لشکر فرضی یوشع، فقط یک چشمبندی از این رخداد است. به عبارت دیگر، اگر مثل فومنکو بخواهیم زمان حزقیا و اشعیا را در قرن 14 تعیین کنیم باید از نابودی تمدن پیشین و رشد دنباله اش در تمدن های باقیمانده در آن قرن سخن بگوییم که در این صورت شاید حتی وجود یک امپراطوری قبلی نیز اصلا برای تاریخ نیاز نباشد. پس باید از این تعجب کنیم که چرا اعقاب یهودی های خزری روسیه در اروپای غربی موقع نوشتن انجیل، برعکس داستان یوشع، اینجا حتی از بروز فاجعه نیز سخن نگفته اند درحالیکه تغییر جایگاه ستارگان در آسمان به اندازه ی 15 سال، حتما با تغییر محور زمین و بروز فاجعه همراه میشده است. خیلی ساده. برای این که بشود تاریخ را آنقدر کش داد که از عصر ثور شروع شود بی آن که نیاز افتد از طول عمر عصر حمل یا حوت کاسته شود. آری. تاریخ همینقدر خرافی است و آنقدر خرافات دارد که بتواند چندین جنگ جهانی برای ورزاوکشی از ملل جهان به دست هم را تغذیه کند. شاید علت این که از این اتفاقات کم می افتد به خاطر آن است که مردم در بیشتر امور زندگیشان به چیزی بیش از فلسفه برای عمل کردن نیاز دارند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷