خوشبخت شدن با پول بر اساس قانون مذهبی فرود به قلمرو شیاطین

تالیف: پویا جفاکش

« روانشناسی به ثروت گره خورده است. در ظاهر، ثروتمند بودن می تواند باعث شود مردم باور کنند که کنترل بیشتری بر زندگی خود دارند، اما خود می تواند آنها را از نظر احساسی نیز کنترل کند.»

این جمله ی کری هانون در نیویورک تایمز، مطلع مقاله ی «چرا افراد ثروتمند اینقدر مضطرب هستند؟» از "مگان دی" (نویسنده ی "بزرگتر از برنی") است. در ادامه ی مقاله میخوانیم:

«مقاله ی هانون با عنوان "من ثروتمند هستم و این مرا مضطرب می‌کند" احتمالاً باعث می‌شود کسانی از ما که تا ابد مورد توجه رئیس ها، صاحبخانه ها و بانک ها هستیم، غافلگیر کند . ما را میتوان به خاطر کوتاهی در جلب شفقت بخشید. جیمز گرابمن، روانشناس ثروتمندان ، اذعان میکند: "هیچ‌کس با صحبت کردن درباره ی این چیزها همدلی زیادی دریافت نمی‌کند. اما این واقعیتی را که او هر روز می بیند تغییر نمی دهد: اینکه ثروت می تواند اضطراب، ناامنی و ترس بی حد و حصر ایجاد کند - حتی اگر راحتی ، ثبات و آزادی را نیز فراهم کند." این مشاهده که ثروت با ناامیدی همپوشانی دارد، هرگز برای تفکر سوسیالیستی کاملاً بیگانه نبوده است. سرمایه داری منابع و قدرت را به طور نابرابر توزیع می کند. ثروتمندان به گونه‌ای ثروتمند می‌شوند که اکثریت جمعیت جهان را از دسترسی به کالاهای اساسی و استفاده از آزادی‌های اولیه باز می‌دارد ، که به طور کلی شادی را کاهش می‌دهد. اما رضایت و بدبختی به طور کامل با ثروت و فقر منطبق نیست. مشخص شده است که مولتی میلیونرهای مقاله ی هانون دارای احساسات شدید گناه، شک به خود، و مهمتر از همه، نگرانی از دزدیده شدن یا هدر رفتن پس انداز آنها به دلیل اشتباهات یا بدبختی ها هستند. آیا بورژوازی نیز گروگان سرمایه داری است؟ سوسیالیست‌ها هر از گاهی به این سوال فکر کرده‌اند، شاید به یاد ماندنی‌ترین نمونه اش اسکار وایلد باشد. وایلد ناظر دقیق عادات، آداب و عواطف بورژوایی بود، یک خارجی ایرلندی با حساسیتی طعنه آمیز که نخبگان بریتانیایی را هم جذاب و هم رقت انگیز می دید. وایلد در «روح انسان در دوران سوسیالیسم» نوشت :

صنعت لازم برای کسب درآمد نیز بسیار تضعیف کننده است. در جامعه‌ای مانند جامعه ی ما، که دارایی، تمایز، موقعیت اجتماعی، افتخار، احترام، عناوین و دیگر چیزهای خوشایند از این نوع را به ارمغان می‌آورد، انسان که به‌طور طبیعی جاه‌طلب است، هدف خود را جمع‌آوری این دارایی قرار می‌دهد و مدت‌ها پس از اینکه خیلی بیشتر از آنچه می‌خواهد، یا شاید می‌تواند استفاده کند یا از آن لذت می‌برد، خسته‌کننده شده است، به جمع‌آوری آن ادامه می‌دهد. انسان با کار زیاد خود را می کشد تا مال را تأمین کند و واقعاً با توجه به مزایای عظیمی که دارایی به همراه دارد، به سختی متعجب می شود. افسوس آدمی این است که جامعه باید بر مبنایی بنا شود که انسان را مجبور به وارد کردن شیاری کند که در آن نتواند آزادانه آنچه را که در او شگفت‌انگیز، جذاب و لذت‌بخش است بسازد - که در واقع لذت واقعی زندگی را از دست می‌دهد. او همچنین، تحت شرایط موجود، بسیار ناامن است. یک تاجر بسیار ثروتمند ممکن است - اغلب اوقات - در هر لحظه از زندگی خود تحت سلطه ی چیزهایی باشد که تحت کنترل او نیستند. اگر باد به یک نقطه ی اضافی یا بیشتر بوزد، یا آب و هوا ناگهان تغییر کند، یا اتفاق بی اهمیتی رخ دهد، ممکن است کشتی او سقوط کند، حدس و گمان هایش ممکن است اشتباه از آب درآید، و او خود را مردی فقیر بیابد که موقعیت اجتماعی اش کاملاً از بین رفته است.

این نکته ی اخیر نکته ی مهمی است. این دیگر عصر پادشاهان نیست. اکثر افراد ثروتمند در حال حاضر اگر می خواهند امتیاز خود را حفظ کنند و از غرق شدن در میان طبقات پایین اجتناب کنند، مجبورند در این زمینه تلاش کنند. بورژوازی از طریق شیوه‌های استثماری خود حجم مناسبی از کار برای خود ایجاد کرده است، که همان تهدید استثمار را ایجاد می‌کند که او را وادار می‌کند تا آن اعمال را تکرار کند و حفظ کند، ظاهراً به نفع خود. سرمایه داری همه، از جمله طبقه ی حاکم را مجبور به وابستگی به بازار و انضباط بازار می کند. در اینجا الن میسکینز وود توضیح می دهد که این رشته در سرمایه داری چقدر جهانی است:

این سیستم متمایز وابستگی به بازار به این معنی است که الزامات رقابت و حداکثر کردن سود، قوانین اساسی زندگی هستند{...} چیزی که ممکن است همیشه، حتی در گزارش های سوسیالیستی از بازار، چندان واضح نباشد، این است که ویژگی متمایز و غالب بازار سرمایه داری فرصت یا انتخاب نیست، بلکه برعکس، اجبار است. زندگی مادی و بازتولید اجتماعی در سرمایه داری به طور جهانی با میانجیگری بازار انجام می شود، به طوری که همه ی افراد باید به هر طریقی وارد روابط بازار شوند تا به وسایل زندگی دست یابند. این سیستم منحصر به فرد وابستگی به بازار به این معنی است که دستورات بازار سرمایه داری - الزامات رقابت، انباشت، حداکثر کردن سود، و افزایش بهره وری کار - نه تنها همه ی معاملات اقتصادی بلکه روابط اجتماعی را به طور کلی تنظیم می کند.

وابستگی به بازار می‌تواند سرمایه‌داران را وادار کند که به گونه‌ای رفتار کنند که نسبت به آن دوپهلو یا گناهکار هستند، یا می‌تواند آنها را از دیگران بیگانه کند. ویوک چیبر تحلیل روشنی از چگونگی ساختار سرمایه داری رفتار سرمایه داران ارائه می دهد:

بنابراین، صرفاً زنده ماندن در نبرد رقابتی، سرمایه دار را وادار می‌کند تا ویژگی‌های مرتبط با "روح کارآفرینی" را در اولویت قرار دهد{...} جامعه‌پذیری قبلی‌اش هرچه باشد، او به سرعت درمی‌یابد که باید با قوانین مرتبط با محل زندگی‌اش مطابقت داشته باشد وگرنه مؤسسه‌اش تحت تأثیر قرار می‌گیرد. این ویژگی قابل توجه ساختار طبقاتی مدرن است که هر انحراف قابل توجهی توسط یک سرمایه دار از منطق رقابت پذیری بازار به نوعی به عنوان هزینه نشان داده می شود - امتناع از تخلیه ی لجن سمی به عنوان از دست دادن سهم بازار برای کسانی که این کار را انجام می دهند آشکار می شود. تعهد به استفاده از نهاده‌های ایمن‌تر اما گران‌تر نتیجه ی خود را به صورت افزایش هزینه‌های واحد و غیره نشان می‌دهد. سرمایه‌داران فشار زیادی را احساس می‌کنند تا جهت‌گیری هنجاری خود را - ارزش‌ها، اهداف، اخلاقیات، و غیره - با ساختار اجتماعی که در آن تعبیه شده‌اند تنظیم کنند، نه برعکس.

همیشه این فقرا هستند که گرانترین قیمت را برای تخلفات ثروتمندان می پردازند. با این حال، این واقعیت همراه با اجبار دائمی برای رقابت، تسلط، و انباشت - یا متحمل شدن از پیامدهای آن است. اینکه چنین شرایطی می تواند حتی یک فرد از نظر مادی راحت احساس کند که در دام افتاده، تحت فشار، مضطرب، گناهکار و افسرده است، چندان تعجب آور نیست. به همین دلیل است که مارکس طبقه ی کارگر را "طبقه ی جهانی" نامید - طبقه ای که رهایی آن منجر به بهبود جهانی در وضعیت انسانی خواهد شد. در اینجا دوباره Wood است که تنها راه حلی را ارائه می دهد که برای همه کار می کند:

بهترین کاری که سوسیالیست ها می توانند انجام دهند این است که تا آنجا که ممکن است هدفشان جدا کردن زندگی اجتماعی از وابستگی به بازار باشد. این به معنای تلاش برای از بین بردن کالایی شدن هر چه بیشتر حوزه‌های زندگی، و دموکراتیزه‌سازی آنهاست – نه فقط تحت سلطه ی سیاسی دموکراسی «رسمی»، بلکه حذف آنها از کنترل مستقیم سرمایه و از کنترل «غیر شخصی» الزامات بازار، که هر نیاز و عمل انسانی را تابع الزامات انباشت و حداکثر سود قرار می‌دهد.

هدف اصلی سوسیالیسم، البته، سود رساندن به توده‌ها است : میلیاردها نفری که اکنون توسط یک طبقه ی حاکم کوچک استثمار، خلع ید شده و کنترل می‌شوند. اما برای ثروتمندان نیز یک جنبه روانی، اگر نه لزوما مادی، وجود دارد. همانطور که وایلد می گوید: "اگر اموال صرفاً لذت‌هایی داشت، می‌توانستیم آن را تحمل کنیم، اما وظایفش آن را غیرقابل تحمل می‌کند. بایسته و به نفع ثروتمندان است که از شر آن خلاص شویم." »:

Why Are Rich People So Anxious?: BY MEAGAN DAY: jacobin: 21/11/2017

از این نظرگاه به شدت سوسیالیستی، به نظر میرسد که اربابان اقتصادی جهان و کارگزاران سیاسیشان، عامل احساس بدبختی همه ی مردم و ازجمله خودشانند. با این حال، همانطورکه عرب ها میگویند: «الناس علی دین ملوکهم» (مردم بر دین پادشاهانشان هستند.) و بنابراین در یک جامعه ی تحت کنترل ابرمیلیاردرهای مادیگرا، مردم، ارزش های حکامشان را میپذیرند اگرچه به ضرر خودشان باشد، و همین باعث میشود تا افراد یا نمایندگان طبقات بالا این ادعا را داشته باشند که تفاوت خاصی با بقیه ی مردم جامعه شان ندارند. مثلا این دیالوگ ها را در نظر بگیرید:


«ما الان همه از طبقه متوسط ​​هستیم.»:

جان پرسکات، معاون سابق نخست وزیر کارگری، 1997

«طبقه یک مفهوم کمونیستی است. این [مضمون]، افراد را به صورت دسته‌هایی گروهبندی می‌کند و آنها را در برابر یکدیگر قرار میدهد.»:

مارگارت تاچر، نخست وزیر سابق محافظه کار، 1992

این نقل قول ها را آنتونی ماستد در مقاله ی «روانشناسی طبقه ی اجتماعی: چگونه وضعیت اجتماعی-اقتصادی بر افکار، احساسات و رفتار تأثیر می گذارد؟» آورده است و نشان میدهد که این افراد میتوانند این ادعا را درباره ی جامعه ی خود داشته باشند به خاطر این که دقیقا همان کسانی که بیشترین ضررهای اقتصادی را از سیاست های این افراد متحمل شده اند بزرگترین حامیان نظام آنها هستند ولی به دلیل از بین رفتن مرزهای شناخته شده ی سابق بین طبقات در اثر تغییر ساختار اجتماعی-اقتصادی جامعه، هیچ گونه آگاهی طبقاتی به این شکل که به لحاظ عقیدتی تفاوتی بین خود و ابرمیلیاردرهای موجد نظام سرمایه داری احساس نمیکنند. یایید نگاهی به این مقاله بیندازیم.:

« با تکیه بر تحقیقات اخیر در مورد روانشناسی طبقه ی اجتماعی، من استدلال می کنم که شرایط مادی که در آن افراد رشد می کنند و زندگی می کنند تأثیری پایدار بر هویت فردی و اجتماعی آنها دارد و این هم بر نحوه ی تفکر و احساس آنها در مورد محیط اجتماعی و هم بر جنبه های کلیدی رفتار اجتماعی آنها تأثیر می گذارد. در مقایسه با همتایان طبقه ی متوسط، افراد طبقه ی کارگر کمتر احتمال دارد که خود را بر اساس وضعیت اجتماعی-اقتصادی خود تعریف کنند و به احتمال زیاد خودپنداره های وابسته به یکدیگر را داشته باشند. آنها همچنین تمایل بیشتری به توضیح رویدادهای اجتماعی در شرایط موقعیتی دارند، زیرا در نتیجه احساس کنترل شخصی کمتری دارند. افراد طبقه ی کارگر در معیارهای همدلی نمرات بالاتری می گیرند و به احتمال زیاد به دیگران در مضیقه کمک می کنند. این دیدگاه عمومی مبنی بر اینکه افراد طبقه ی کارگر نسبت به مهاجران و اقلیت های قومی تعصب بیشتری دارند، تابعی از تهدید اقتصادی است، به این صورت که افراد دارای تحصیلات عالی نیز نسبت به این گروه ها ابراز تعصب می کنند، زمانی که گروه های دوم به عنوان تحصیلات عالی توصیف می شوند و بنابراین تهدید اقتصادی هستند. این واقعیت که هنجارهای طبقه ی متوسط ​​استقلال در دانشگاه ها و مکان های کاری معتبر حاکم است، باعث می شود که افراد طبقه ی کارگر کمتر برای پست در چنین موسساتی درخواست دهند، کمتر انتخاب شوند و در صورت انتخاب کمتر بمانند. به عبارت دیگر، تفاوت‌های طبقاتی اجتماعی در هویت، شناخت، احساسات و رفتار این احتمال را کاهش می‌دهد که افراد طبقه ی کارگر بتوانند از فرصت‌های آموزشی و شغلی برای بهبود شرایط مادی خود بهره ببرند. این بدان معناست که برای شکستن چرخه ی محرومیتی که فرصت ها را محدود می کند و انسجام اجتماعی را تهدید می کند، به سیاست های بازتوزیعی نیاز است. یکی از طعنه‌های جوامع مدرن غربی، با تأکید بر ارزش‌های شایسته سالارانه که این تصور را ترویج می‌کنند که مردم در صورت داشتن استعداد کافی و آمادگی برای کار سخت می‌توانند به آنچه می‌خواهند دست یابند، این است که شکاف‌های بین طبقات اجتماعی گسترده‌تر می‌شود، نه محدودتر. برای مثال، در بریتانیا، ارقام "اعتماد برابری" ( 2017 ) نشان می‌دهد که یک پنجم خانوارهای برتر 40 درصد درآمد ملی دارند، در حالی که یک پنجم پایین تنها 8 درصد درآمد ملی دارند. این ارقام بر اساس داده های سال 2012 است. بین سال‌های 1938 و 1979، نابرابری درآمد در بریتانیا تا حدودی کاهش یافت، اما در دهه‌های بعدی، این روند معکوس شد. بین سال‌های 1979 و 2009/2010، 10 درصد بالای جمعیت سهم خود را از درآمد ملی از 21 درصد به 31 درصد افزایش دادند، در حالی که سهم دریافتی 10 درصد پایین از 4 درصد به 1 درصد کاهش یافت. نابرابری ثروت حتی شدیدتر از نابرابری درآمد است. ارقام دفتر آمار ملی بریتانیا (ONS، 2014 ) نشان می دهد که در دوره ی 2012-2014، 10 درصد ثروتمندترین خانوارها در بریتانیای کبیر 45 درصد از ثروت خانوار را در اختیار داشتند، در حالی که 50 درصد کمترین ثروت خانوارها کمتر از 9 درصد را داشتند. چگونه می توان این تقسیمات بسیار بزرگ در درآمد مادی و ثروت را با این دیدگاه تطبیق داد که ساختار طبقاتی که حداقل تا اواسط قرن بیستم در بریتانیا حاکم بود دیگر مرتبط نیست، زیرا طبق گفته ی جان پرسکات در یکی از نقل‌قول‌های آغازین، طبقه ی کارگر سنتی «ناپدید شده است» و در تز Goldoick19 توسط Goldoick تحلیل شده است. برای مقاله ی حاضر، این الگوهای متغیر توزیع ثروت و درآمد چه پیامدهایی برای هویت طبقاتی، شناخت اجتماعی و رفتار اجتماعی دارند؟ اولین نکته ای که باید به آن اشاره کرد مربوط به ناپدید شدن فرضی سیستم طبقاتی است. همانطور که تحقیقات اخیر جامعه‌شناختی به طور قطعی نشان داده است، نظام طبقاتی در بریتانیا هنوز وجود دارد، البته به گونه‌ای که با اشکال سنتی‌تر که اساساً مبتنی بر شغل بودند متفاوت است. در یکی از مطالعات جامع‌تر اخیر، Savage و همکاران . ( 2013 ) نتایج یک نظرسنجی بزرگ از طبقه ی اجتماعی در بریتانیا، نظرسنجی کلاسی بزرگ بریتانیایی بی‌بی‌سی در سال 2011، که شامل 161400 پاسخ‌دهنده ی وب بود را به همراه نتایج یک نظرسنجی نمونه ی ملی مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. با استفاده از تحلیل طبقه ی پنهان، نویسندگان هفت طبقه را شناسایی کردند که از یک «نخبگان» با متوسط ​​درآمد سالانه ی خانوار 89000 پوند تا یک «precariat» با میانگین درآمد سالانه ی خانوار 8000 پوند متغیر بودند. در میان بسیاری از نتایج جالب این واقعیت است که «طبقه ی کارگر سنتی» تنها 14 درصد از جمعیت را تشکیل می‌داد. این بدون شک تأثیر صنعتی زدایی را منعکس می کند و تقریباً به طور قطع اساس این دیدگاه رایج است که سیستم طبقاتی «قدیمی» در بریتانیا دیگر کاربرد ندارد. همانطور که تحقیقات Savage و همکاران به وضوح نشان می دهد، سیستم طبقاتی قدیمی در نتیجه ی تحولات اقتصادی و سیاسی دوباره پیکربندی شده است، اما آشکارا درست است که اعضای طبقات مختلف شناسایی شده توسط این محققان در جهان هایی زندگی می کنند که به ندرت تلاقی می کنند، چه رسد به همپوشانی. تحقیق ساویج و همکاران نشان داد که تفاوت بین طبقات اجتماعی که آنها شناسایی کردند فراتر از تفاوت در شرایط مالی است. همچنین تفاوت‌های مشخصی در سرمایه ی اجتماعی و فرهنگی وجود داشت که به ترتیب بر اساس اندازه ی شبکه ی اجتماعی و میزان درگیری با فعالیت‌های فرهنگی مختلف نمایه شد. از منظر روان‌شناختی اجتماعی، به نظر می‌رسد که رشد و زندگی در چنین زمینه‌های اجتماعی و اقتصادی متفاوتی تأثیر قابل‌توجهی بر افکار، احساسات و رفتار افراد داشته باشد. هدف اصلی این مقاله بررسی ماهیت این تاثیر بود. یک بازتاب جالب از روش‌های پیچیده ی تلاقی شاخص‌های عینی و ذهنی طبقه ی اجتماعی را می‌توان در تجزیه و تحلیل داده‌های بررسی نگرش‌های اجتماعی بریتانیا یافت (ایوانز و ملون، 2016 ). علیرغم این واقعیت که مشاغل سنتی طبقه ی کارگر کاهش چشمگیری داشته است، تعداد زیادی از شهروندان بریتانیا همچنان خود را "طبقه ی کارگر" توصیف می کنند . به طور کلی، حدود 60 درصد از پاسخ دهندگان خود را به عنوان طبقه ی کارگر تعریف می کنند و نسبت افرادی که این کار را انجام می دهند در طول 33 سال گذشته به سختی تغییر کرده است. ممکن است به طور منطقی بپرسیم که آیا و چقدر اهمیت دارد که بسیاری از افرادی که وضعیت شغلی آنها نشان می دهد که آنها از طبقه ی متوسط ​​هستند، خود را به عنوان طبقه کارگر توصیف می کنند. ایوانز و ملون ( 2016 ) کاملا متقاعدکننده نشان می دهند که این خودشناسی اهمیت دارد . در تمام طبقات شغلی غیر از مدیریت و حرفه، این که پاسخ دهندگان خود را طبقه ی کارگر یا طبقه ی متوسط ​​معرفی کنند، تفاوت اساسی در نگرش های سیاسی آن ها ایجاد کرده است، به طوری که احتمال کمتری دارد که به عنوان طبقه ی کارگر به عنوان جناح راست طبقه بندی شوند. جای تعجب نیست که مارگارت تاچر مایل بود مفهوم طبقه را کنار بگذارد، همانطور که نقل قول در ابتدای این مقاله نشان می دهد. علاوه بر این، خودشناسی به عنوان طبقه ی کارگر به طور قابل توجهی با نگرش های اجتماعی در تمام طبقات شغلی مرتبط بود. به عنوان مثال، این پاسخ دهندگان بیشتر نگرش های مستبدانه داشتند و کمتر طرفدار مهاجرت بودند، نکته ای که بعداً به آن خواهم پرداخت. از این تحقیق واضح است که هویت طبقاتی ذهنی با تفاوت‌های کاملاً مشخص در نگرش‌های اجتماعی-سیاسی مرتبط است. در ادامه به مجموعه ای از مفاهیم مرتبط اما به هیچ وجه قابل تعویض اشاره خواهم کرد. همانطور که قبلاً دیدیم، باید بین شاخص های عینی و ذهنی طبقه اجتماعی تمایزی قائل شد. در اصطلاح مارکسیستی، طبقه به طور عینی بر حسب رابطه فرد با وسایل تولید تعریف می شود. شما یا مالکیت ابزار تولید دارید که در این صورت متعلق به بورژوازی هستید یا کار خود را می فروشید که در این صورت متعلق به پرولتاریا هستید و تفاوت کیفی آشکاری بین این دو طبقه وجود دارد. این زمانی که اکثر مردم را می‌توان به عنوان مالک یا کارگر طبقه‌بندی کرد، به خوبی کار می‌کرد. همانطور که دیدیم، در عصری که مشاغل سنتی در حال کاهش یا ناپدید شده اند، طبقه ی متوسط ​​قابل توجهی از مدیران و متخصصان پدیدار شده اند، و شکاف طبقاتی مبتنی بر ثروت و سرمایه ی اجتماعی و فرهنگی است، حفظ چنین رویکردی دشوارتر شده است. یک رویکرد جایگزین، رویکردی است که بر تفاوت‌های کمی در وضعیت اجتماعی-اقتصادی (SES) تمرکز می‌کند، که به طور کلی بر اساس موقعیت اقتصادی و پیشرفت تحصیلی یک فرد، نسبت به دیگران، و همچنین شغل او تعریف می‌شود. همانطور که در زیر نشان داده خواهد شد، هنگامی که از مردم در مورد هویت آنها سوال می شود، آنها راحت تر از نظر طبقه ی اجتماعی به SES فکر می کنند. این احتمالاً به این دلیل است که آنها نسبت به دیگران، از نظر عوامل اقتصادی و پیشرفت تحصیلی، درک معقولی از جایگاه خود دارند و شاید تشخیص می‌دهند که مرزهای سنتی بین طبقات اجتماعی کمتر متمایز شده است. به این دلایل، بسیاری از ادبیات روان‌شناختی اجتماعی در مورد طبقه ی اجتماعی به جای طبقه ی اجتماعی که بر حسب رابطه با ابزار تولید تعریف می‌شود، بر SES که بر اساس درآمد و پیشرفت تحصیلی نمایه‌سازی می‌شود، و/یا بر طبقه اجتماعی ذهنی متمرکز شده‌اند. برای اهداف کنونی، اصطلاحات «طبقه ی کارگر»، که بیشتر توسط محققان اروپایی استفاده می‌شود، و «طبقه ی پایین»، که معمولاً توسط محققان آمریکایی استفاده می‌شود، به جای یکدیگر استفاده می‌شوند. به طور مشابه، عبارات «طبقه ی متوسط» و «طبقه ی بالا» به‌عنوان مترادف یکدیگر استفاده می‌شوند، علی‌رغم مفاهیم متفاوت اصطلاح اخیر در ایالات متحده و اروپا، جایی که تمایل دارد برای اعضای اشراف زمین‌دار در نظر گرفته شود. نکته ی پایانی در مورد اصطلاحات مربوط به «ایدئولوژی» است که در اینجا برای اشاره به مجموعه‌ای از باورها، هنجارها و ارزش‌ها استفاده می‌شود، نمونه‌هایی از ایدئولوژی شایسته سالارانه است که در بیشتر سیستم‌های آموزشی و ایدئولوژی (مرتبط) تحرک اجتماعی که در ایالات متحده برجسته است. تحلیل‌های روان‌شناختی اجتماعی هویت به‌طور سنتی توجه زیادی به طبقه ی اجتماعی یا SES به‌عنوان مؤلفه‌ای از هویت نمی‌کنند. در عوض، تمرکز بر مقولاتی مانند نژاد، جنسیت، گرایش جنسی، ملیت و سن بوده است. ایستربروک، کوپنز و منستد ( 2018 ) داده‌های دو نمونه بزرگ و نماینده ی بزرگسالان بریتانیایی را تجزیه و تحلیل کردند و نشان دادند که پاسخ‌دهندگان اهمیت ذهنی بالایی برای هویت خود قائل هستند که نشان‌دهنده ی SES است. در واقع، آنها حداقل به همان اندازه به هویت های SES خود اهمیت می دادند که به هویت هایی (مانند قومیت یا جنسیت) که بیشتر توسط محققین خود و هویت مورد مطالعه قرار می گرفت. ایستربروک و همکارانش همچنین نشان دادند که شاخص‌های عینی SES یک فرد، پیش‌بینی‌کننده‌های قوی و قدرتمندی از اهمیتی است که برای انواع مختلف هویت‌ها در خودپنداره‌های خود قائل می‌شوند: آنهایی که SES بالاتری داشتند به هویت‌هایی که نشان‌دهنده ی موقعیت SES آن‌ها است اهمیت بیشتری می‌دادند، اما اهمیت کمتری به هویت‌هایی داشتند که ریشه در جهت‌گیری اولیه ی جمعیت‌شناختی یا مرتبط با گرایش اجتماعی آن‌ها دارند. ... جالب توجه است که این یافته‌ها بازتاب یافته‌های یک مطالعه ی کیفی و مبتنی بر مصاحبه است که با دانشجویان آمریکایی انجام شد: آریس و سیدر ( 2007 ) دریافتند که پاسخ‌دهندگان مرفه بیشتر از همتایان کمتر مرفه‌شان اهمیت طبقه ی اجتماعی را در شکل‌دهی هویت خود تصدیق می‌کنند. همانطور که محققان بیان کردند، «دانشجویان مرفه به خوبی از مزایای آموزشی ناشی از موقعیت ممتاز اقتصادی و فرصت‌هایی که برای سفر و دنبال کردن علایق خود داشتند، آگاه بودند. دانش‌آموزان کم‌درآمد نسبت به دانش‌آموزان مرفه بیشتر احتمال داشت که طبقه را در درک هویت خود کم‌اهمیت جلوه دهند. بنابراین، علیرغم اینکه SES توجه نسبتا کمی از سوی محققان خود و هویت دریافت می کند، شواهد کمی و کیفی همگرا وجود دارد که نشان می دهد SES نقش مهمی در ساختار خودپنداره ایفا می کند. استفنز، مارکوس و فیلیپس ( 2014 ) روش‌هایی را که طبقه اجتماعی خودپنداره را از طریق «زمینه‌های دروازه» یعنی خانه، مدرسه و کار شکل می‌دهد، تحلیل کرده‌اند. آنها با تمرکز بر ایالات متحده، اما با پیامدهای گسترده تر، استدلال می کنند که طبقه ی اجتماعی منشاء فرهنگ خاص و الگوهای تفکر، احساس و عمل است. یک نوع از خود آنها برچسب "وابستگی متقابل سخت" می زنند. آنها استدلال می کنند که این ویژگی برای کسانی است که در محیط های کم درآمد و طبقه ی کارگر بزرگ می شوند. همانطور که نویسندگان بیان کردند، «با سطوح بالاتر محدودیت‌های مادی و فرصت‌های کمتر برای نفوذ، انتخاب و کنترل، زمینه‌های طبقه ی کارگر تمایل به درک خود و رفتار به‌عنوان وابسته به دیگران و زمینه ی اجتماعی دارند» جنبه ی "سخت" این خود ناشی از انعطاف پذیری است که برای مقابله با ناملایمات لازم است. نوع دیگری از خود که نویسندگان آن را شناسایی می‌کنند، «استقلال بیانی» است، که گفته می‌شود برای افرادی که در زمینه‌های مرفه و طبقه ی متوسط ​​رشد می‌کنند، است. در مقایسه با افراد طبقه ی کارگر، کسانی که در خانواده های طبقه ی متوسط ​​بزرگ می شوند، "نیاز به نگرانی کمتری در مورد تامین هزینه های زندگی یا غلبه بر تهدیدهای مداوم دارند. در عوض، زمینه های طبقه ی متوسط، ​​افراد را قادر می سازد تا به گونه ای عمل کنند که آرمان فرهنگی مستقل را منعکس کرده و بیشتر تقویت کند - ترجیحات شخصی خود را بیان کنند، بر علایق اجتماعی خود تأثیر بگذارند، از زمینه های اجتماعی خود متمایز شوند، و زمینه های اجتماعی خود را توسعه دهند." استفنز و همکارانش طیف وسیعی از کارها را در مورد اجتماعی شدن مرور می‌کنند که از استدلال آنها حمایت می‌کند که زمینه‌های خانه، مدرسه و محل کار این تصورات متفاوت از خود را تقویت می‌کنند. آنها همچنین استدلال می‌کنند که مدارس و محل‌های کار طبقه ی متوسط ​​از استقلال بیانی به عنوان معیاری برای سنجش موفقیت استفاده می‌کنند و در نتیجه موانع نهادی برای تحرک اجتماعی رو به بالا ایجاد می‌کنند. این ایده که مدارس زمینه‌هایی هستند که در آن نابرابری‌های طبقاتی اجتماعی تقویت می‌شود، ممکن است در ابتدا گیج کننده به نظر برسد، با توجه به اینکه مدارس باید محیط‌های شایسته‌سالارانه‌ای باشند که در آن‌ها موفقیت به جای هر گونه مزیتی که توسط پیشینه ی طبقاتی اعطا می‌شود، توسط توانایی و تلاش شکل می‌گیرد. با این حال، همانطور که بوردیو و پاسرون ( 1990 ) استدلال کرده‌اند، سیستم مدرسه نابرابری‌های اجتماعی را با ترویج هنجارها و ارزش‌هایی که برای کودکان از پس‌زمینه‌های طبقه ی متوسط ​​آشناتر است، بازتولید می‌کند. تا جایی که این امر به کودکان طبقه ی متوسط ​​کمک می کند تا از همسالان طبقه ی کارگر خود بهتر عمل کنند، این باور «شایستگانانه» که چنین تفاوت های عملکردی به دلیل تفاوت در توانایی و/یا تلاش است، به «توضیح» و عملکرد نابرابر قانونی کمک می کند. مطابق با این استدلال، Darnon، Wiederkehr، Dompnier و Martinot ( 2018 ) مفهوم شایستگی را در دانش‌آموزان کلاس پنجم فرانسوی مطرح کردند و دریافتند که این منجر به نمرات پایین‌تری در آزمون‌های زبان و ریاضیات می‌شود - اما این فقط برای کودکان با SES پایین اعمال می‌شود. علاوه بر این، تأثیر شایستگی اول بر عملکرد آزمون با میزانی که کودکان باورهای شایسته سالارانه را تأیید کردند، واسطه شد. پس در اینجا شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد ایدئولوژی شایسته‌سالاری به بازتولید تفاوت‌های طبقاتی اجتماعی در محیط‌های مدرسه کمک می‌کند. مفهوم سازی استفنز و همکاران ( 2014 ) از خودهای خاص فرهنگ که به عنوان تابعی از طبقه ی اجتماعی متفاوت هستند، با استدلال "رتبه ی اجتماعی ذهنی" ارائه شده توسط کراوس، پیف و کلتنر ( 2011 ) سازگار است. نویسندگان اخیر استدلال می‌کنند که تفاوت در منابع مادی در دسترس افراد طبقه کارگر و متوسط، هویت‌های فرهنگی را ایجاد می‌کند که مبتنی بر ادراکات ذهنی از رتبه ی اجتماعی در رابطه با دیگران است. این ادراکات مبتنی بر الگوهای متمایز رفتار قابل مشاهده است که از تفاوت در ثروت، تحصیلات و شغل ناشی می شود. "تا جایی که این الگوهای رفتاری هم قابل مشاهده و هم قابل اعتماد با ثروت فردی، اعتبار شغلی و تحصیلات مرتبط هستند، به سیگنال‌هایی بالقوه برای سایرین طبقه ی اجتماعی فرد تبدیل می‌شوند" (Kraus et al ., 2011 ). از جمله نشانه های طبقه ی اجتماعی، رفتار غیرکلامی است. کراوس و کلتنر ( 2009 ) رفتار غیرکلامی را در جفت‌هایی از افراد با پس‌زمینه‌های طبقات اجتماعی مختلف مورد مطالعه قرار دادند و دریافتند که در حالی که افراد طبقات بالاتر از نظر غیرکلامی بی‌تفاوت‌تر بودند، افراد طبقه ی پایین‌تر تماس چشمی، تکان دادن سر و خنده را از خود نشان دادند. علاوه بر این، زمانی که به ناظران ساده لوح گزیده‌ای از این تعاملات دهه ی 60 نشان داده شد، آنها از این سبک‌های رفتاری غیرکلامی برای قضاوت در مورد سوابق تحصیلی و درآمدی افرادی که دیده بودند با دقت بالاتر استفاده کردند. به عبارت دیگر، تفاوت‌های طبقاتی اجتماعی در سیگنال‌های اجتماعی منعکس می‌شود و افراد می‌توانند از این سیگنال‌ها برای ارزیابی رتبه اجتماعی ذهنی خود استفاده کنند. با مقایسه ی ثروت، تحصیلات، شغل، سلایق زیباشناختی و رفتار خود با دیگران، افراد می توانند تعیین کنند که در سلسله مراتب اجتماعی کجا قرار دارند و این رتبه ی اجتماعی ذهنی سپس جنبه های دیگری از رفتار اجتماعی آنها را شکل می دهد. تحقیقات جدیدتر این یافته ها را تایید کرده است. بکر، کراوس و راینشمیت سام ( 2017 ) دریافتند که طبقه ی اجتماعی افراد را می‌توان با دقت بالاتر از شانس از روی عکس‌های آپلود شده ی فیس‌بوک قضاوت کرد، در حالی که کراوس، پارک و تان ( 2017 ) دریافتند که وقتی از آمریکایی‌ها خواسته می‌شود طبقه ی اجتماعی یک سخنران را فقط از روی هفت کلمه ی گفته شده قضاوت کنند، شانس مجدداً درست است. این واقعیت که سیگنال‌های رفتاری طبقه اجتماعی وجود دارد همچنین این پتانسیل را برای دیگران باز می‌کند که نگرش‌های تعصب‌آمیز داشته باشند و در رفتار تبعیض آمیز نسبت به افراد طبقه ی اجتماعی پایین‌تر شرکت کنند، اگرچه کراوس و همکارانش ( 2011 ) بر این متمرکزند که چگونه فرآیند مقایسه ی اجتماعی بر ادراک خود از رتبه ی اجتماعی تأثیر می گذارد و چگونه این به نوبه ی خود بر سایر جنبه های رفتار اجتماعی تأثیر می گذارد. این نویسندگان استدلال می کنند که رتبه ی اجتماعی ذهنی "مستقل از جوهر طبقه ی اجتماعی عینی تأثیرات گسترده ای بر افکار، احساسات و رفتار اجتماعی می گذارد". رابطه ی طبقه ی اجتماعی عینی و ذهنی در نوع خود موضوع جالبی است. طبقه ی اجتماعی عینی عموماً از نظر ثروت و درآمد، میزان تحصیلات و شغل عملیاتی می شود. اینها سه "زمینه ی دروازه" هستند که توسط استفنز و همکاران شناسایی شده اند ( 2014 ). همانطور که توسط آنها استدلال می شود، این زمینه ها تأثیر قدرتمندی بر شناخت و رفتار فردی دارند که در آنها عمل می کنند، اما آنها به طور کامل تعیین نمی کنند که افراد در حال رشد و زندگی در این زمینه ها چگونه فکر می کنند، احساس می کنند و چگونه عمل می کنند. به همین ترتیب، شرایطی وجود خواهد داشت که در آن افرادی که بطور عینی، مثلاً از طبقه ی متوسط ​​هستند، خود را دارای رتبه ی اجتماعی ذهنی پایینی در نتیجه ی زمینه ای که در آن زندگی می کنند، تعبیر می کنند. شواهدی از روانشناسی سلامت وجود دارد مبنی بر اینکه معیارهای طبقه ی اجتماعی عینی و ذهنی تأثیرات مستقلی بر پیامدهای سلامتی دارند، با طبقه ی اجتماعی ذهنی که تغییرات در پیامدهای سلامت را بیش از آنچه که می‌توان بر حسب طبقه ی اجتماعی عینی توضیح داد، توضیح می‌دهد (آدلر، اپل، کاستلازو، و ایکوویکس، 2000 ؛ کوهن و همکاران ، 2008 ). به عنوان مثال، در مطالعه ی آینده نگر کوهن و همکاران . ( 2008 )، 193 داوطلب در معرض ویروس سرماخوردگی یا آنفولانزا قرار گرفتند و در قرنطینه برای علائم عینی و ذهنی بیماری تحت نظر قرار گرفتند. طبقه ی ذهنی بالاتر با خطر کمتری برای بیمار شدن در نتیجه ی قرار گرفتن در معرض ویروس همراه بود و این رابطه ی مستقل از طبقه ی اجتماعی عینی بود. تجزیه و تحلیل های اضافی نشان داد که تأثیر طبقه ی اجتماعی ذهنی بر احتمال بیمار شدن تا حدی به دلیل تفاوت در کمیت و کیفیت خواب است. قابل قبول ترین توضیح برای چنین یافته هایی این است که طبقه ی اجتماعی ذهنی پایین با استرس بیشتر همراه است. ممکن است این که خود را در کلاس سوبژکتیو پایین بدانیم، خود منبع استرس باشد، یا آسیب پذیری در برابر اثرات استرس را افزایش دهد. در زیر، ادبیات روان‌شناختی اجتماعی در مورد طبقه ی اجتماعی را از نظر تأثیر طبقه بر سه نوع پیامد سازماندهی می‌کنم: اندیشه ، شناخت اجتماعی و نگرش‌ها؛ عاطفه ، با تمرکز بر احساسات اخلاقی و رفتار اجتماعی؛ و رفتار در محیط های آموزشی و محیط کار با اعتبار بالا. من نشان خواهم داد که این تأثیرات طبقه ی اجتماعی با این دیدگاه سازگار است که تعابیر مختلف از خود که با رشد در زمینه‌های طبقه ی اجتماعی پایین در مقابل طبقه ی اجتماعی بالا ایجاد می‌شود، پیامدهای روان‌شناختی پایداری دارد. روش‌هایی که این تفاوت‌ها در خود-تفسیر شناختی اجتماعی را شکل می‌دهند توسط کراوس، پیف، مندوزا-دنتون، راینشمیت و کلتنر ( 2012 ) در یک مدل نظری سنتز شده‌اند. ... آنها طرز تفکر افراد طبقه ی پایین در مورد محیط اجتماعی را «زمینه گرایی» توصیف می کنند، به معنای جهت گیری روانشناختی که انگیزه ی آن نیاز به مقابله با محدودیت ها و تهدیدهای خارجی است. و روشی که افراد طبقات بالا در مورد محیط اجتماعی به عنوان «غریب گرایی» می اندیشند، به معنای جهت گیری است که توسط حالات درونی مانند احساسات و اهداف شخصی برانگیخته می شود. یکی از راه‌هایی که این جهت‌گیری‌های مختلف خود را نشان می‌دهند، تفاوت در پاسخ‌ها به تهدید است. فرض در اینجا این است که زمینه های طبقه ی پایین به طور عینی با سطوح تهدید بیشتری مشخص می شوند، همانطور که در امنیت کمتر در اشتغال، مسکن، ایمنی شخصی و سلامت منعکس می شود. این تهدیدات مزمن توسعه ی یک «سیستم تشخیص تهدید» را تقویت می‌کند و در نتیجه افرادی که در چنین محیط‌هایی رشد می‌کنند هوشیاری بالایی در برابر تهدید دارند. مدلی از روشی که زمینه های طبقه متوسط ​​و کارگر شناخت اجتماعی را شکل می دهند، همانطور که توسط کراوس و همکاران ارائه شده است. طبق نظر کراوس و همکاران ، یکی دیگر از تفاوت‌های مهم بین جهت‌گیری طبقه ی پایین‌تر زمینه‌گرا و طبقه بالای سولیپسیست ( 2012 )، در کنترل ادراک شده است. کنترل ادراک شده ارتباط نزدیکی با سایر سازه های روانشناختی کلیدی، مانند اسناد، دارد. شواهد به وضوح نشان می‌دهند که افراد دارای طبقه اجتماعی ذهنی پایین‌تر نیز از نظر کنترل شخصی پایین‌تر هستند، و همچنین نشان می‌دهد که این کاهش احساس کنترل با ترجیح نسبت‌های موقعیتی (به جای تمایلی) برای طیفی از پدیده‌های اجتماعی، از جمله نابرابری اجتماعی، مرتبط است. منطق ارتباط طبقه ی اجتماعی با ادراکات کنترل ساده است: کسانی که در محیط های طبقه ی متوسط ​​یا بالا بزرگ می شوند احتمالاً منابع مادی و روانی بیشتری در دسترس خود دارند و در نتیجه اعتقادات قوی تری در مورد میزانی که می توانند نتایج اجتماعی خود را شکل دهند، دارند. در مقابل، کسانی که در محیط‌های طبقه ی پایین‌تر بزرگ می‌شوند، احتمالاً منابع کمتری در دسترس خود دارند و در نتیجه باورهای ضعیف‌تری در مورد توانایی خود در کنترل نتایج خود دارند. پشتیبانی تجربی خوبی برای این پیوندها وجود دارد. در یک سری از چهار مطالعه، کراوس، پیف و کلتنر ( 2009 ) دریافتند که در مقایسه با همتایان طبقه اجتماعی ذهنی بالاتر خود، افراد طبقه ی اجتماعی ذهنی پایین‌تر (1) کنترل کمتری را گزارش کردند و (2) احتمال بیشتری داشت که پدیده‌های مختلف را توضیح دهند، از نابرابری درآمد تا پیامدهای اجتماعی گسترده‌تر، مانند نقش عوامل خارجی در ورود به مدرسه ی پزشکی. علاوه بر این، مطابق با استدلال نویسندگان، کنترل ادراک‌شده، تأثیر غیرمستقیم معنی‌داری طبقه ی اجتماعی سوبژکتیو بر تمایل به دیدن پدیده‌ها به‌عنوان ناشی از عوامل خارجی را ایجاد میکند. یکی دیگر از معیارهای مهم شناخت اجتماعی در رابطه با طبقه ی اجتماعی، تعصب است. در این زمینه دو جنبه تعصب وجود دارد. یکی تعصب نسبت به افراد طبقه ای متفاوت از طبقه ی خود و به ویژه نگرش نسبت به افراد فقیر یا بیکار است. دیگری مرتبط با درجه ی نگرش های تعصب آمیز مردم در مورد سایر گروه های اجتماعی با طبقه ی اجتماعی خودشان است. با توجه به نگرش به افرادی که به طبقه ی اجتماعی متفاوتی تعلق دارند، شواهد بریتانیا به وضوح نشان می دهد که نگرش به فقر در طول سه دهه ی گذشته تغییر کرده است، به این صورت که مردم به طرز فزاینده ای معتقد میشوند کسانی که در نیازمندی زندگی می کنند به دلیل فقدان اراده یا به دلیل تنبلی به فقر دچار میشوند، و همزمان این باور کاهش مکی یابد که مردم در بی عدالتی زندگی می کنند . جالب توجه است که کلری و همکاران در تجزیه و تحلیل داده های نگرش اجتماعی بریتانیا در یک دوره 28 ساله ، به این نتیجه رسیدند که «الگوهای واضحی از تغییر در دیدگاه‌های طبقات مختلف اجتماعی وجود ندارد، که نشان می‌دهد تغییر شرایط اقتصادی بر نگرش به فقر در سراسر جامعه تأثیر می‌گذارد، نه فقط در میان افرادی که احتمالاً تحت تأثیر آنها قرار می‌گیرند». با توجه به تغییر نگرش نسبت به فقر، تعجب آور نیست که متوجه شویم نگرش عمومی به هزینه های رفاهی و مالیات های بازتوزیعی نیز به گونه ای تغییر کرده است که نشان دهنده ی همدردی کمتر با کسانی است که در فقر زندگی می کنند. به عنوان مثال، نگرش به مزایای بیکاران از سال 1997 به شدت در بریتانیا تغییر کرده است، زمانی که اکثر پاسخ دهندگان هنوز معتقد بودند که مزایا بسیار کم است. تا سال 2008، اکثریت قریب به اتفاق پاسخ دهندگان معتقد بودند که این مزایا بسیار زیاد است (تیلور-گوبی، 2013 ). روشی که ریاضت اقتصادی بر نگرش به این موضوعات تأثیر گذاشته است موضوع تحقیق کیفی انجام شده توسط والنتاین ( 2014 ) بود. مصاحبه با 90 نفر در شمال انگلستان، که از طیفی از پیشینه‌های اجتماعی و قومی انجام شد، نشان داد که بسیاری از پاسخ‌دهندگان بر این باور بودند که بیکاری ناشی از شکست‌های شخصی است و نه ساختاری، و این یک «انتخاب سبک زندگی» است و باعث می‌شود که مصاحبه‌شوندگان بیکارها را به خاطر کمبود کارشان سرزنش کنند و نگرش منفی نسبت به [دولت] رفاه داشته باشند. والنتاین ( 2014 ، ص 2) مشاهده کرد که "احساس اخلاقی فقر به عنوان نتیجه ی انتخاب فردی، به جای ضعف ساختاری و نابرابری، در اکثر پاسخ دهندگان مشهود بود"، و "نگرش های منفی نسبت به تامین رفاه در انواع موقعیت های اجتماعی شناسایی شد و از طبقه ی متوسط شامل طبقه ی کارگر، یا طبقه کارگر به طور انحصاری محفوظ نبود." با عطف به نگرش به مسائل اجتماعی گسترده‌تر که توسط اعضای طبقات اجتماعی مختلف برگزار می‌شود، یک سنت طولانی در علوم اجتماعی استدلال می‌کند که افراد طبقه ی کارگر در مورد تعدادی از مسائل تعصب بیشتری دارند، به‌ویژه در مورد اقلیت‌های قومی و مهاجران. مثلا لیپست، در 1959 استدلال میکند که در واقع، شواهدی وجود ندارد که نشان دهد سفیدپوستان طبقه ی کارگر نگرش منفی بیشتری نسبت به این گروه ها ابراز می کنند. یک توضیح برای این ارتباط این است که افراد طبقه ی کارگر تمایل دارند اقتدارگراتر باشند - دیدگاهی که می توان آن را به تحقیقات اولیه در مورد شخصیت اقتدارگرا ردیابی کرد (آدورنو، فرنکل-برانسویک، لوینسون و سنفورد، 1950 ). تحقیقات اخیری که شواهدی را به نفع این دیدگاه ارائه می دهد توسط کارواچو و همکاران گزارش شده است . ( 2013 ). این نویسندگان با استفاده از ترکیبی از نظرسنجی‌های مقطعی و مطالعات طولی انجام‌شده در اروپا و شیلی، بر نقش نگرش‌های ایدئولوژیک، در قالب استبداد راست‌گرا (RWA؛ Altemeyer, 1998 ) و جهت‌گیری سلطه ی اجتماعی (SDO؛ Sidanius & Pratto، 1999 بین تعصبات اجتماعی و طبقه‌بندی مجدد رسانه‌ها) تمرکز کردند. برای آزمایش پیش‌بینی‌های خود، محققان چهار مجموعه داده ی افکار عمومی را تجزیه و تحلیل کردند: یکی بر اساس هشت نمونه ی نماینده در آلمان. دوم بر اساس نمونه های نماینده از چهار کشور اروپایی (فرانسه، آلمان، بریتانیا، و هلند). سوم بر اساس تحقیقات طولی در آلمان. و چهارم بر اساس تحقیقات طولی در شیلی. مطابق با تحقیقات قبلی، محققان دریافتند که درآمد و تحصیلات، دو شاخص طبقه ی اجتماعی که مورد استفاده قرار می‌دهند، نمرات بالاتری را در طیفی از معیارهای تعصب پیش‌بینی می‌کنند، به طوری که درآمد و تحصیلات پایین‌تر با تعصب بیشتر مرتبط است - اگرچه ثابت شد که تحصیلات به طور مداوم پیش‌بینی‌کننده‌ای برای تعصب نسبت به درآمد است. RWA و SDO به طور منفی با درآمد و تحصیلات مرتبط بودند، به طوری که نمرات بالاتر در درآمد و تحصیل، نمرات کمتری را در RWA و SDO پیش بینی کرد. در نهایت، شواهدی مطابق با فرضیه ی میانجیگری نیز وجود داشت: ارتباط بین درآمد و تحصیلات، از یک سو، و معیارهای تعصب، از سوی دیگر، اغلب (اما نه همیشه) توسط SDO و (به طور مداوم) RWA میانجیگری می شد. کارواچو و همکارانش به این نتیجه رسیدند که "طبقه ی کارگر ظاهراً در حال توسعه و بازتولید پیکربندی ایدئولوژیکی است که عموماً برای مشروعیت بخشیدن به نظام اجتماعی مناسب است".

در واقع، موضوعی که از تحقیقات در مورد طبقه و نگرش‌های اجتماعی به دست می‌آید این است که عوامل ایدئولوژیک تأثیر قدرتمندی بر نگرش‌ها دارند. ایدئولوژی نئولیبرالی که در اکثر جوامع صنعتی غربی در سه دهه ی گذشته بر گفتمان سیاسی مسلط بوده، نگرش ها را به حدی تحت تاثیر قرار داده است که حتی حامیان احزاب سیاسی چپ میانه، مانند حزب کارگر در بریتانیا، فقر را ناشی از عوامل فردی می دانند و تمایل دارند که باورهای منفی در مورد سطح مزایای بیکاری را برای بیکاری در نظر بگیرند. چنین نگرش هایی تا حدی شگفت انگیز توسط افراد طبقه ی کارگر مشترک است (کلری و همکاران ، 2013 ) و همانطور که دیدیم، تحقیقات کارواچو و همکاران . ( 2013 ) پیشنهاد می‌کند که طبقه کارگر ایدئولوژی‌هایی را تأیید می‌کنند که سیستم اجتماعی را تأیید و حفظ می‌کنند که از نظر مادی به آنها ضرر می‌رساند. این تصور که افرادی که از یک سیستم اجتماعی محروم هستند، احتمالاً از آن حمایت می کنند، به عنوان «فرضیه ی توجیه سیستم» شناخته می شود، که بر این باور است که «افرادی که از یک وضعیت معینی از امور بیشتر رنج می برند، به طور متناقضی کمترین احتمال را دارند که آن را زیر سوال ببرند، به چالش بکشند، رد کنند یا تغییر دهند» (Jost, Pelham, Sheldon, & Sullivan, .20133 , ). منطق این پیش‌بینی تا حدی از طریق نظریه ی ناهماهنگی شناختی ناشی می‌شود (فستینگر، 1957 )، این ایده این است که تجربه ی ظلم از نظر روان‌شناختی بااعتراض به سیستمی که باعث آن می‌شود، ناسازگار است. یکی از راه‌های کاهش ناهماهنگی ناشی از آن، حمایت قوی‌تر از سیستم است، به همان شیوه‌ای که کسانی که برای پیوستن به یک گروه یا سازمان باید مراسم آغاز ناخوشایندی را پشت سر بگذارند، به شدت به آن متعهد می‌شوند.

دو مطالعه در مقیاس بزرگ از داده‌های نظرسنجی (برانت، 2013 ؛ کاریکاتی، 2017 ) تردید قابل‌توجهی در مورد اعتبار این فرضیه ایجاد کرده است، و نشان می‌دهد که هر تمایلی برای افرادی که در انتهای یک سیستم اجتماعی قرار دارند به احتمال زیاد از سیستم حمایت کنند تا همتایان برترشان، در بهترین حالت، به دور از استحکام است. علاوه بر این، استدلال شده است که در هر صورت یک ناسازگاری نظری اساسی بین نظریه ی توجیه سیستم و نظریه ی ناهماهنگی شناختی وجود دارد (اووامالام، روبین و اسپیرز، 2016 ). با این حال، این واقعیت که افراد طبقه ی کارگر ممکن است بیشتر از همتایان طبقه متوسط ​​و بالای خود از نظام سرمایه داری حمایت نکنند، به این معنی نیست که آنها از سیستم حمایت نمی کنند. بنابراین، اهمیت یافته های کارواچو و همکاران ( 2013 ) لزوماً با نتایج گزارش شده توسط برانت ( 2013 ) و کاریکاتی ( 2017 ) تضعیف نمی شود. تمایل به مشروعیت بخشیدن به سیستم با داشتن تمایل قوی تر به انجام این کار نسبت به افرادی که از مزایای بیشتری از سیستم بهره می برند، یکسان نیست.

این یافته که ارتباطی بین طبقه ی اجتماعی و تعصب وجود دارد بر اساس تهدید اقتصادی نیز توضیح داده شده است. ایده در اینجا این است که اعضای اقلیت‌های قومی و مهاجران نیز تمایل دارند که از نظر موقعیت اجتماعی پایین باشند و بنابراین احتمال بیشتری دارد که با افراد طبقه ی کارگر برای شغل، مسکن و سایر خدمات رقابت کنند تا با افراد طبقه متوسط. یک راه قوی برای آزمایش توضیح تهدید اقتصادی این است که ارزیابی کنیم که آیا افراد طبقات بالاتر هنگام مواجهه با مهاجرانی که تحصیلات بالایی دارند و احتمالاً برای دسترسی به شغل و مسکن با آنها رقابت می کنند، تعصب دارند یا خیر. چنین آزمایشی توسط Kuppens، Spears، Manstead و Tausch ( 2018 ) انجام شد. این محققان بررسی کردند که آیا شرکت‌کنندگان با تحصیلات عالی نگرش‌های منفی نسبت به مهاجران با تحصیلات عالی ابراز می‌کنند، به‌ویژه زمانی که تهدیدی برای شغل خود پاسخ‌دهندگان برجسته می‌شود، یا با جلب توجه به چشم‌انداز منفی اقتصادی و یا با تلویحاً اینکه شایستگی‌های خود پاسخ‌دهندگان ممکن است در بازار کار فعلی ناکافی باشد. مطابق با فرضیه ی تهدید اقتصادی، مجموعه ای از مطالعات تجربی با شرکت کنندگان دانشجویان در کشورهای مختلف اروپایی نشان داد که نگرش به مهاجران زمانی که مهاجران دارای تحصیلات دانشگاهی نیز بودند، منفی ترین بود.»:

The psychology of social class: How socioeconomic status impacts thought, feelings, and behavior: Antony S R Manstead : Br J Soc Psychol: . 2018 Feb 28;57(2):267–291. Doi: 10.11. 2011/bjso.12251

به بعضی از برداشت های ذهنی دیگر در حاشیه ی این جریان باید توجه خاص شود، مثلا به این که وقتی پس از قائله ی داعش، مهاجران سوری بسیاری به غرب گریختند، جریان های راست افراطی آنها را دشمن تمدن غرب خواندند بی این که به نقش حکومت های غربی در ایجاد داعش اشاره کنند. برسازنده های رسانه ای نظریات توطئه، همیشه مهاجران را مرد و عمدتا مردان جوان نشان میدادند و آنها را بسیار خشن و متجاوز به زنان توصیف کردند گویی که خود داعش به همراه آنها به غرب آمده باشد. طبق معمول، بعضی رمزنگاره های پنهانی در این انعکاس رسانه ای وجود دارند که به اسم غربی داعش یعنی ISIS برمیگردند. این اسم حتی در املا برابر با نام یک الهه ی معروف فراماسونری است که پرورش دهندگیش ازجمله در پرورش جامعه مورد توجه است. "الما ماتر" به معنی مادر پرورش دهنده لقب مشترک ایزیس و کوبله الهه ی زمین در آسیای صغیر بوده است. ایزیس به عنوان مادر هورس خدای خورشید مصر، برابر با هاثور الهه ی زمین و مادر هورس در روایت مصری دیگری است. ایزیس، هاثور و کوبله هر سه تجسم گاو دارند چون زهدان زن شبیه سر گاو است، همچنین شبیه جامی که به صورت جام مقدس افسانه های فراماسونری، نمادین شده است. میدانید که گاو به خاطر شکل شاخ هایش جانوری قمری است. زهدان تکیه ی مستقیم بر مادرانگی دارد و مادر هم به وجود آورنده است و هم پرورش دهنده. تعجبی ندارد که آلماماتر یکی از عناوین اروپایی دانشگاه نیز بوده است. دانشگاه، خدمتگزاران نظام را ایجاد میکند و این خدمتگزاران بخصوص امروزه افکار عمومی را شکل میدهند و به مردم می آموزند که به چه چیزهایی اعتقاد داشته باشند، ازجمله اعتقاداتی که بر ضد خودشان است. بعد از این که این اعتقادات در اکثر مردم نهادینه شدند بقیه ناچار به اطاعت از جمع میشوند. صفت الما به معنی پرورش دهنده به ندرت در کنار "ماتر" به معنی مادر قرار میگیرد و بیشتر ترکیب "ماگناماتر" یعنی مادر کبیر را داریم که صفت کوبله و نسخه ی مشهورترش آرتمیس افسوسی است. آرتمیس الهه ی ماه در افسوس، تصویر رایجی از کوبله با ده ها پستان برای پرورش دادن فرزندان بسیارش یعنی انسان ها را داشت. آرتمیس افسوسی همچنین به زنبور عسل متشبه بود و کاهنه هایش ملیسا نام داشتند که فرم مونث نام زنبور عسل است. چون جامعه ی بزرگ انسانی یادآور جامعه ی بزرگ زنبور عسل و مورچه است و الهه حکم ملکه ی زنبورها و ملکه ی مورچه ها را دارد که با تخمگذاری جامعه را تولید میکند. در یک نظرگاه جهانگیر، الهه درواقع سمبل زمین است که کالبد فیزیکی همه ی انسان ها را به وجود می آورد. در افسانه های بابلی، چنین الهه ای معادل با تهامات مادر خدایان و هیولایی از جنس آب است که مردوخ پس از کشتن او جهان مادی را از جسد او آفریده است و به جهان نظم بخشیده است. بعد از این نظم بخشی موکل آب ها حئا است که مردوخ را با نیروی فکر خود ایجاد کرده و درواقع مردوخ فرم جنگجوی خود او است. حئا صاحب نماد دو مار به هم پیچیده به نشانه ی وحدت در تضاد است که در حالت به هم پیچیده دور یک عصا بعدا به یکی از فرم های او یعنی گیزیدا اختصاص یافته و تبدیل به هرمس یا مرکوری خدای عطارد در اساطیر یونانی-رومی تبدیل شده است. هرمس در مصر با تحوت خدای نرینه ی ماه تطبیق میشود که با جادو روح خدا-ازیریس را به درون رحم ایزیس میفرستد تا به صورت هورس متولد شود. هورس وظیفه ی جنگ با نیروهای تاریکی را دارد. در هند، هلال ماه و گاو نمادهای دائم شیوا خدای نرینه هستند اما او یک فرم مادینه ی هاویه گون دارد که در زمان به خواب رفتنشان فعال میشود و آن کالی الهه ی وحشتناک است که گردنبندی از سرها و دست های انسان میپوشد. همین گردنبند را در نگاره های کواتلیکو الهه ی مکزیکی داریم که فرزندانش به رهبری دخترش کویولخاهوکوئی، به او حمله میبرند و سرش را قطع میکنند تا از جسدش جهان مادی را بسازند. از محل سر قطع شده ی کواتلیکو، دو فواره ی خون بیرون می آید که به دو مار تبدیل میشوند که میتوانند همان دو مار حئا و هرمس باشند. در همین زمان از رحم الهه ی مقتول، خدای خورشید بیرون می آید و قاتلین را قتل عام میکند و ازجمله سر کویولخاهوکوئی را قطع میکند و به آسمان می اندازد که آن دراینجا تبدیل به ماه میشود. یادمان باشد که خورشید منبع نور است و قبل از آن جهان غرق در تاریکی بود. ماه هم اگرچه سرور شب تاریک است ولی از جنس نور خورشید است و دوگانه ی نور و تاریکی که همان یانگ و یین چینی است دوگانه ی نرینه و مادینه است و دوگانه ی تضاد مارها شامل این تضاد هم میشود. ماه نیمی تاریکی و نیمی نور است و بنابراین دختر الهه خود او است که با نورانی شدنش فرم قبلی خود را کشته است. تصویر معمول آرتمیس یا مینروا الهه ی یونانی-رومی ماه به شکل یک زن مردآسا بهره مند شدن ماه مادینه ی تاریک از نور نرینه ی خورشید را نشان میدهد و به همین دلیل است که آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید است. از طرفی تمثیل برابری الهه ی ماه با جسد مادر گیتی، ماه را ماده ی آفرینش نشان میدهد که خدای خورشید برای خلقتگری به او نیاز دارد. این خلقتگری در صورت تشبیه آن به خلقتگری توسط انسان با تولید فرزند در اثر جفتگیری، فرایند خلقت را به جفتگیری مرد و زن تشبیه میکند. در کتاب خنوخ گزاره ای وجود دارد که چنین تشبیهی را از طریق به هم آمیختن آن با طلوعگاه ها و غروبگاه های مختلف خورشید (مشارق و مغارب) دراماتیک میکند. خنوخ، از 6دروازه ی غروب یاد میکند و خورشید را به دامادی تشبیه میکند که برای دنبال کردن عروسش به سمت آنها میدود. ناز کردن عروس برای داماد و امتناع معمول زن از خوابیدن با مرد، باعث میشود تا معلوم نباشد خدای خورشید قرار است در کدام قسمت از جهان زیرین، الهه ی ماه را بیابد و به همین دلیل غروبگاه ها زیادند و از طرفی علت این که زمانبندی چرخه ی ماه در آسمان بسیار پیچیده تر از خورشید است هم همین امتناع به نظر میرسیده است. وقتی خورشید در جهان زیرین است ماه که از نور او نورانی شده است به آسمان میگریزد و خورشید آن زیر، اسیر نیروهای تاریکی جهنم میشود و تا فردا امکان نجات از جهان زیرین را نمی یابد. نبرد خورشید با نیروهای تاریکی در زیر زمین، همان نبرد مسیح با شیاطین در جهنم پس از قتل او است. روز مخصوص مسیح یعنی یکشنبه SUNDAY روز خورشید است و تولد او در کریسمس هم جانشین سالگرد تولد خورشید در طولانی ترین شب سال به یاد طلوعش از اوج تاریکی است. تمثیل مهمتر دیگر دراینباره تولد مسیح از باکره است. برج باکره در دایره البروج، سنبله است و علامت او یک حرف m را در کنار یک ماهی نشان میدهد. m,Mنشاندهنده ی آب و حرف اول لغت فنیقی "میم" به معنی آب است. پس علامت سنبله یادآور پیدایش حیات از کالبد یک الهه ی آبگون است. همانطورکه خورشید آغاز تاریخ است مسیح هم از این رهگذر آغاز جهان است و از روی ارتباط یافتن به ماهی و نامیده شدن به ایکتیس (ماهی) تصور میشود در اولین زمستان عصر فلکی حوت یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری از صورت فلکی حوت (ماهی) برمی آید متولد شده و روحش روح عصر حوت است که تصور میرود کمی بیش از 2000سال پیش آغاز شده باشد. از طرفی مسیح در زمان حضور خورشید در برج حمل (قوچ) به عنوان "بره ی خدا" قربانی میشود و این هم آغازی برای عصر جدید است. منتها این آغاز به یک عصر قبل تر و آغاز عصر فلکی حمل (بین 4000 تا 2000سال پیش) و زمانی انتقال داده میشود که ابراهیم، یک قوچ را به جای اسحاق قربانی کرد. قوچی که به جای اسحاق قربانی میشود، میتواند به داستان انجیل برنابا هم برگردد که یوحنای اسخریوطی حواری خائن، اشتباها به جای مسیح اعدام شد. ارتباط با قوچ دراینجا دلیل مشخصی دارد. نماد برج فلکی حمل یا قوچ، یک سر قوچ است که طوری ترسیم شده که شبیه نماد قیچی مانند پشت سر مار کبری است و اینطوری دوگانگی شاخ های قوچ هم به دوگانگی مارهای تضاد برمیگردد. این دوگانگی تضادآمیز در مورد مسیح، دوگانه ی کریست و انتی کریست یا مسیح و دجال است که دومی عین اولی و بنابراین به همان اندازه خورشید مانند است. در تمثیلی از قحطی بزرگ اروپا در سال های 1315 تا 1317 دوگانگی خورشید را با ظاهری بسیار نزدیک به سر قوچ یادشده میبینیم. فرشته ی مرگ، اختیار یک شیر بالدار را به دست گرفته و با تازیانه ای از جنس اژدها او را میراند. شیر حیوان خورشید است بخصوص شیر بالدار که مثل خورشید در آسمان پرواز میکند. شیر بالدار هم نماد بابل در کتاب دانیال است و پول پرستی و تجارت محوری را میرساند و هم شیر سنت مارک انجیل نویس است که انجیلش با محتوای مستقیم آموزه های پطرس قدیس، سنگ بنای کلیسای رم است. واسطه ی این دو، شیر بالدار ونیز، شهر بانکداران یهودی و مرکز تجاری است که در جریان جنگ های صلیبی، «اشرافیت سیاه» آن نفوذ زیادی روی دربار پاپ و جهان مسیحیت به دست آوردند. ظاهرا این قدرتگیری بابل در رم، همان قدرتگیری شیطان بر شیر بالدار با نماد اهریمنی اژدها است. در نتیجه ی این سلطه، دم شیر که به خاطر زنگوله ی رویش معمولا به مار تشبیه میشود، به اژدهایی آتشین بدل میگردد و خورشید اضافه ای بیرون میفرستد که همان دجال است. ربطش به قحطی این که انگار از زیادی آتش خورشید، خشکسالی آمده است. تصویر نیمه اسکلت مانند شیطان مزبور، اشاره به از قبر درآمدن مردگان در آخرالزمان مسیحی دارد. مردگان خوب، به شکل طبیعی زنده میشوند و مردگان بد به حالت نیمه پوسیده همچون فرشته ی مرگ که حالا زامبی های فیلم های هالیوودیند. بر اساس انجیل مورمون ها یکچنین اتفاقی قبلا با مرگ مسیح افتاده است: همزمان با مرگ مسیح، در نقاط مختلف زمین، زمین لرزه ها و طوفان های وحشتناک درگرفته و شهرهایی نابود شده اند و قبرها همه تخریب شده و مردگان از قبر بیرون افتاده اند. انجیل مورمون برخلاف آنچه امروزه ادعا میشود توسط کلاهبرداری به نام جوزف اسمیت نوشته نشده است و این از آنجا معلوم میشود که تناقض های بسیاری با زندگینامه ی جوزف اسمیت دارد. درست مثل بیشتر مسیحی های معمولی که هیچ وقت انجیل نخوانده اند مورمون ها و دشمنانشان هم اغلب هیچ وقت انجیل مورمون را نخوانده اند و ازاینرو کمتر کسی از خود پرسیده است که درحالیکه بزرگترین اتهام مردان مورمون، گرفتن همسران بسیار است، چرا باید جوزف اسمیتی که میگویند 50 همسر داشته است، توی انجیلش نوشته باشد داشتن همسر و صیغه ای غیر از همسر اصلی، گناه است؟! درواقع انجیل مورمون همانقدر جدید است که اناجیل چهارگانه و وقتی دنبال قبایل گم شده در امریکا میگردد دارد به این حقیقت که امریکا خودش یک نسخه از ارض موعود است نشانه میدهد. سفر مسیحیان از اروپا به امریکا همان سفر قوم برگزیده است و این قوم برگزیده درست مثل قبایل گم شده ی اسرائیل هنوز تابع وعده ی خدا به رهبری اولاد یوسف بر خود هستند. به همین دلیل هم مخترع این انجیل، جوزف اسمیت یعنی "یوسف ساخته شده" نام دارد چون یک نفر پشت اسم مستعار یوسف پیامبر، این کتاب را از خدا دریافت و درواقع از قول خدا جعل کرده است. نبرد مسیحیان در امریکا با سرخپوستانی که آنها را تارتار یعنی همزمان تاتار و جهنمی مینامند، همان نبرد بنی اسرائیل با کنعانیان در ارض موعود است و دراینجا خط و مرز مشخصی بین امریکا و بیشتر نقاط جهان نیست. تقریبا تمام خشکی های بالای خط استوا محل نبرد تمدن جدید با تارتاری تلقی شده اند و انگار خط استوا بیشتر از این که یک جدا کننده ی جغرافیایی باشد، مرز بین تاریخ و ماقبل تاریخ است.:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

امریکا در غرب دور اروپا و در آن سوی دریا جایی است که از دیدگاه اروپایی خورشید به جای مسیح در بیت المقدس آنجا میمیرد و درهمانجا از نو زنده میشود. با این مرگ و رستاخیز، جهان قدیم شامل تمدن های ماقبل مدرن ویران میشود و جهان از نو ساخته میشود و هرچه قبل از آن است از جنس تارتاروس یعنی جهنم تلقی میشود. اما خورشید نوین در قالب تمدن مسیحی، برای به دست آوردن ماده ی اولیه ی خلقت نوین، مرتبا در این جهنم غروب میکند و ممالک تارتاری و ماقبل تارتاری را استثمار مینماید. دموکراسی با برابر کردن خدایان انسانی و افراد معمولی، همین انتظار را به مردم معمولی میدهد و مردم همه مثل ابرپولدارها در جهنم فرو میروند تا بخت قمری را تصاحب کنند ولی بخت قمری از دیدرسشان خارج میشود و آنها را با شیاطین تنها میگذارد؛ چون مردم فراموش کرده اند حتی پولدارهای خورشیدی هم برخلاف آنچهه به مردم عادی نشان میدهند، هر روز دارند مثل خورشید در طمع ماه در میان شیاطین غروب میکنند.

خدایان پولدار: از تسلط بر زن ها تا تسلط بر دنیا.

تالیف: پویا جفاکش

به فاصله ی کمی بعد از روی کارآمدن مجدد دونالد ترامپ به عنوان رئیس جمهور امریکا، نیویورکر در تاریخ 7نوامبر 2024 مقاله ای با عنوان HOW AMERICA EMBRACED GENDER WAR و به قلم خانم Jia Tolentino ( نویسنده ی ثابت نیویورکر و برنده ی جایزه ی ناشنال ماگازین در سال 2023) منتشر کرد که نشان میداد چطور این آخرین صف بندی انتخابات ریاست جمهوری در امریکا، یک صف بندی جنسیتی بوده است. مجله ی «ترجمان علوم انسانی» در شماره ی 33 خود (زمستان 1403) در ذیل مقالاتی که حول انتخاب مجدد ترامپ و دلایل بالقوه ی آن ترجمه نموده بود، این مقاله را نیز با عنوان «چطور مبارزه ی ترامپ و هریس به مبارزه ی میان مردان و زنان جوان امریکایی تبدیل شد؟» درج کرده است. یک دلیل این که عنوان مقاله را عوض کرده، این است که همانطورکه خود مجله میگوید، «خلاصه» ی مقاله درج شده است. اما این خلاصه سازی، چنان خلاصه سازی ایدئولوژیکی است که تقریبا میتوان گفت بخشی از محتوای مقاله و مشاهدات نویسنده را حذف کرده و آن را به سمتی هدایت نموده که بیشتر ضد ترامپ باشد. البته این کار فقط برای خوشایند مقامات جمهوری اسلامی در کشوری که مقاله در آن چاپ میشود یعنی ایران، نیست بلکه به این خاطر هم هست که تجددگراهای ایرانی اراده کرده اند از امریکا در موضوع مرد کردن زن ها الگو بگیرند و اصلا درست نیست که مای مخاطب احساس کنیم روش امریکایی، ایراداتی دارد که موانع بزرگی برای تقلید کورکورانه ی ما و به نفع شعارهای اصولگرایان علیه غربزدگی هستند و به همین دلیل و با توجه به این که دیگر نمیتوان شورش مردان علیه «آزادی» زنان در امریکا را سانسور کرد، فقط میشود مقاله را طوری ترجمه کرد که مردهای شورشی همانقدر ابله به نظر برسند که ترامپ. برای این که منظورم را متوجه شوید، مقاله را اینجا میگذارم و حتی الممکن بخش هایی که "ترجمان" آنها را حذف کرده است، در اکولاد قرار میدهم.:

«گفته می شود دو جنسیت اصلی در حال جنگ هستند. به سختی میتوان خوانشی غیر از این از نتایج انتخابات ریاست جمهوری داشت: در داده های اولیه ی نظرسنجی پس از خروج رای ها از صندوق در پنسیلوانیا، رای زنان هجده تا بیست و نه ساله چهل درصد به نفع کامالا هریس تغییر کرده، در حالی که رای همتایان مرد آنها بیست و چهار درصد به نفع دونالد ترامپ تغییر کرده است. تضاد {– وحش آخرالزمانی چند سر تاریک، غرنده، بی‌تفاوت و تحقیر کننده ای که از این اعداد بیرون می‌آید-} دهه‌هاست که ایجاد شده است. زنان در آمریکا، مانند تقریباً در تمام دموکراسی‌های صنعتی، محافظه‌کارتر از مردان بودند. در دهه ی 1970، آنها شروع به تغییر جهت به چپ کردند، سپس شکاف حزبی را تا دهه ی هشتاد کاهش دادند، و در طول دهه ی نود به شدت لیبرال تر از مردان آمریکایی شدند. ساده‌ترین توضیح برای این موضوع، قابل قبول‌ترین توضیح است: زنان، با کسب آموزش و قدرت در محل کار و استقلال اقتصادی، به حزبی نزدیک شدند که برابری را ارزشمند می‌دانست و از حزبی که سلسله‌مراتب را ارزش می‌بخشید، فاصله گرفتند. {با کنترل بارداری، با سقط جنین ایمن و قانونی، این داستان پیش رفت، زنان کنترل زندگی خود را به دست آوردند.} در دهه ی 2010، زنان کنترل فرهنگ را نیز به دست آوردند. یک فمینیسم نرم [در "ترجمان": روتوش شده] و شرکتی {- لیوان‌های مربوط به اشک‌های مردانه، کلاهک‌های روت بادر گینزبورگ -} حوزه ی عمومی را اشغال کرده بود. {دختران گستاخ و با اعتماد به نفس بودند و مشتاق بودند که کلمات زشت مردانه را به زبان بیاورند. دیگر جایز نبود دختری را ببوسید وقتی دلش نمیخواست حتی اگر دارای رفتار فاحشه مانند sluttyبود.} همه ی اینها باعث شد گروه خاصی از مردان احساس کنند کنترل از دستشان خارج شده است. با گذشت زمان، تعداد آنها افزایش یافت و در گوشه‌هایی از اینترنت رو به طغیان گذاشت و این گونه احساس عقب ماندگی را در آنها افزایش داد. {تعداد زنان در دبیرستان و کالج بیشتر از مردان فارغ التحصیل شد. آنها به طور ناگهانی در مکان هایی که تقریبا برای همیشه ناخواسته بودند تحت تعقیب قرار گرفتند.} حدود ده سال پیش کسی نامزد ریاست جمهوری شد که {قول داد تغییراتی را که زندگی آمریکایی ها را به سمت برابری تغییر داده بود معکوس کند و} مردان، سفیدپوستان، مردان سفیدپوست را دوباره در صدر قرار دهد. در آن زمان نیز کارزاری در جریان بود: ترامپ با وجود این که و درواقع به دلیل این واقعیت که در مورد تجاوز جنسی به زنان لاف زده بود، این واقعیت که همسرش هات [در ترجمان: "زیبا"]، ساکت و به ظاهر بدبخت بود، و این واقعیت که او اینقدر شاکی داشت که هیچ کس نمیتوانست همه ی شکایت ها را پی گیری کند، در انتخابات پیروز شد. ترامپ آنچه را که وعده داده بود انجام داد و دادگاهی عالی را برپا کرد که حکم سقط آزادی جنین را در یک دوره ریاست جمهوری دموکرات ها که ظاهراً او را مورد سرزنش قرار میدادند، لغو کرد. {حداقل بیست ایالت سقط جنین را کم و بیش غیرقانونی اعلام کردند. سقط جنین در آلاباما محدود شد. پزشکان در ایالت هایی مانند اوکلاهاما، تگزاس و فلوریدا درمان زنان در معرض خطر مرگ را به دلیل سقط جنین فعال متوقف کردند. به زنی که حاملگی سرطانی و غیرقابل دوام داشت، گفته شد که در پارکینگ بیمارستان خونریزی کند تا زمانی که به اندازه ی کافی بیمار شود و واجد شرایط مراقبت شود. یک دختر سیزده ساله در می سی سی پی که در حیاط خانه اش مورد تجاوز قرار گرفته بود، نمی توانست برای سقط جنین به شیکاگو برود و بنابراین قبل از شروع کلاس هفتم مادر شد.} انتخابات سال 2024 را دموکرات ها با خوش بینی، به عنوان یک همه پرسی در مورد این گرفتاری تلقی کردند، همانطورکه در انتخابات میان دوره ای چنین بودند. پس از ورود هریس به رقابت، تقریباً از هر ده زن زیر سی سال، چهار نفر از سقط جنین به عنوان مهم‌ترین موضوع رای خود نام بردند. سقط جنین دومین موضوع مهم در میان رای دهندگان هریس بود و اولین موضوع مهم آنان «دموکراسی» بود. برای رای دهندگان ترامپ، اقتصاد مهمترین مسئله بود. {نکته ی خنده دار این است که ما می توانیم این مفاهیم را از هم جدا کنیم. بدون حق انتخاب، زنان در یک دموکراسی یا یک اقتصاد مشارکت کامل ندارند.} Bottom of Form

هر دو کمپین بر جنگ جنسیتی متمرکز شدند. ترامپ که در سال 2016 مورد حمایت زنان سفیدپوست حاشیه نشین قرار گرفته بود، توجه خود را از آنان برداشت و معطوف مردان جوان کرد، در مسابقات UFC شرکت کرد، با ایلان ماسک رفاقت کرد و در پادکست‌هایی که پسر هجده ساله‌اش توصیه می‌کرد حاضر شد. او انبوهی از پرخاش گری های پوچ گرایانه، فضای متعفن رمزارزها و تستوسترون یوتیوبی را رهبری می کرد که به او امکان میداد ساختار سیاست {انقیاد واقعی، وحشیانه و} جنسیت زده سرپوش بگذارد. {ترامپ در زمره ی بسیاری از نامزدهای حزب جمهوری خواه قرار داشت که به طور جمعی ده ها میلیون دلار را در تبلیغات سیاسی ضد ترنس سرمایه گذاری کردند و این گونه تعهد خود را نه به زنان بلکه به خود نهاد جنسیت نشان داد.} هریس در پادکست call her daddy،پادکستی که در آن زنان جوان درباره ی رابطه ی جنسی صحبت می‌کنند و از مردان گلایه میکنند، جولیا رابرتز را وادار کرد تا تبلیغ کند که چگونه همسران مجبور نیستند آرای لیبرال خود را به شوهران محافظه‌کارشان فاش کنند. این استراتژی واقعیتی را منعکس می‌کند که از آن زمان تا کنون توسط نتایج آشکار شده است : یک نبرد جنسیتی که توسط جوانان تشدید شده است، جوانانی که برای تثبیت جایگاه فردی خود در دنیایی که به سختی شروع به زندگی در آن کرده‌اند می‌جنگند. {منظور از نتایج، همان نتایج نظرسنجی آرای خرووجی از پنسیلوانیا است و یا مثلا رای گیری در کارولینای شمالی، جایی که رای دهندگان زن جوان با سی و سه درصد رای بیشتر به هریس و رای دهندگان مرد جوان با بیست و سه درصد رای بیشتر به ترامپ پیش رفتند. این واقعیت که کل ملت، کم و بیش، حداقل اندکی به سمت راست می‌چرخند، اما مردان هجده تا بیست و نه ساله از سال 2020 تقریباً سی درصد به سمت راست حرکت کرده‌اند.}اگر انتخابات 2016 وضعیت تکان دهنده ی وفاداری زنان سفیدپوست را روشن کرد، انتخابات 2024 فوراً همین کار را برای مردان جوان انجام داد. جنگ جنسیت ها که توسط سیاستمداران مطرح شده است، حول دو دیدگاه متضاد حول زندگی زنانه می چرخد. هر طرف فکر می‌کند می‌داند طرف مقابل چه می‌خواهد. ترامپیست ها – به نمایندگی جی. دی ونس، و حرف های تحقیرآمیزش راجع به زنان گربه ای مسخره ی بی فرزند [در ترجمان، به جای گربه ای، گربه دار معنی شده است] و همچنین تاکر کارلسون و تصویر او از کاملا هریس به عنوان یک "مالزیایی ساموایی با ضریب هوشی پایین" و طرفدار استخدام مهاجران غیر سفیدپوست- معتقدند که چپ ها میخواهند زن ها در جوانی قرص های ضد بارداری مصرف کنند، در آغاز بزرگسالی، در شرکت ها شغل های مردها را از دستشان دربیاورند، و بعد از چهل سالگی، پیردخترهایی عصبی در حال طی شیدایی برای انجماد تخمک یا ناباروری باشند. {(به زودی پس از آن، مشکل زن بودن به طور نسبتا نامرئی توسط تعرذیف مضمون "زن یائسه" خنثی می شود.)} لیبرال ها معتقدند که محافظه کاران می خواهند که زنان جوانی خود را صرف آموزش برای جذب، تسلیم کردن خود به مردان و خشنود ساختن آنها کنند و تمام اشکال دیگر پتانسیل انسانی را به نفع مسائلی مثل مدلینگ لباس، و حبس کردن خود در لبخند تصنعی و ور رفتن با بدن خود، [چه به لحاظ ظاهری و چه به لحاظ عاطفی} سرکوب کنند. شکاف بین مردان و زنان جوان در رای امسال، شکاف بین این دو داستان است. این ها مردانی هستند که از شیفتگی زنان برای استقلال به قیمت از بین رفتن مرکزیت خود می ترسند و زنانی که از انقیاد خود در برابر مردان به قیمت زندگی خود می ترسند. تفاوت - و این همیشه بوده - در مورد اراده است. مردانی که به ترامپ رای دادند از آنچه زنان واقعاً می خواهند می ترسند. زنانی که به هریس رای داده‌اند می‌ترسند که برخلاف آنچه میخواهند اتفاق بیفتد. {در دنیای خیالی که توسط رئیس دختران خشمگین لزبین سوسیالیست اداره می‌شود، اگر می‌خواهید یک خانه‌دار باشید، مطلقاً چیزی نمی‌تواند مانع از این ‌شود که در بیست و چهار سالگی یک خانه‌دار باردار و پابرهنه باشید. در دنیای غیر فرضی فزاینده ای که توسط ترامپیست های راست افراطی اداره می شود، بندگی سعادتمندانه ی زنان باید با از بین بردن کنترل آنها بر بدنشان، و در حالت ایدئال، در واقع، با حذف کامل آنها از حوزه ی عمومی بیمه شود. در ویدئویی جدید، جان مک انتی، دستیار سابق ترامپ و مشاور پروژه ی 2025، در حالی که با خوشحالی سیب زمینی سرخ کرده با پنیر چیلی می خورد، به کنایه میگوید: «بنابراین، حدس می زنم وقتی ما گفتیم که می خواهیم فقط از طریق "پست" mailرای دهیم، اشتباه متوجه شدند. منظور ما male"نر" بود.» دیل پارتریج، کشیش یک کلیسای «ضد بیدار» و نویسنده ی کتابی به نام «مردانگی مسیح» - همیشه یک استدلال خنده‌دار است، با توجه به این که عیسی به طور معروف با خون‌ریزی جان خود را از دست داد تا زندگی تازه‌ای بدهد، همانطور که بسیاری از دختران و زنان در ایالت‌های محافظه‌کار در چهار سال آینده این کار را خواهند کرد- میگوید: "در یک ازدواج مسیحی، یک زن باید مطابق اراده ی شوهرش رای بدهد. شوهر رئیس است و آن دو یک نفرند." چیزی که من را در مورد این رقابت فرضی بین ایده‌های زنانگی که هر دو توسط مردان برای اهداف سیاسی ابداع شده‌اند، گیج می‌کند، فاصله ی آن با واقعیت زن بودن است. کشمکشی که بین کار و فرزندپروری، بین بی فرزندی و تربیت فرزند وجود دارد - حتی بین اعمال قدرت بر مردان و پذیرش سلطه ی آنها بر خود - نه در شکاف بین یک زن لیبرال و یک زن محافظه کار، بلکه در زندگی هر یک از آنها شعله ور می شود. دو سوم مادران جمهوری خواه خارج از خانه کار می کنند. این درصد برای مادران دموکرات تنها سه درصد بیشتر است. زنان دموکرات به طور متوسط ​​تنها یک سال دیرتر از زنان جمهوری خواه در بیست و پنج سالگی اولین فرزند خود را به دنیا می آورند. هشتاد و شش درصد از والدین دموکرات و هشتاد و هشت درصد از والدین جمهوری خواه، فرزندپروری را یکی از مهمترین بخش های هویت خود می دانند. زنان چپ می خواهند بچه داشته باشند. زنان سمت راست سقط جنین می کنند. میلیون‌ها زن، عمدتاً سفیدپوست وجود دارند - چهل و پنج درصد آنها در این انتخابات به ترامپ رأی دادند - که به دیدگاه محافظه‌کارانه ی اصلی مادری کشیده شده‌اند. اما شکاف جنسیتی در رای جوانان نشان می دهد که دعوا در حال تغییر است، زیرا زنان در میانه ی طیف سیاسی، پس از قانون ممنوعیت سقط جنین، بر اساس زندگی واقعی خود شروع به رای دادن می کنند. احتمال ممنوعیت ملی سقط جنین در حال نزدیک شدن است. وکیل پشتیبان لایحه ی 8 سنا، قانون ممنوعیت سقط جنین در تگزاس، از نزدیک با ترامپ متحد است و اخیراً از او در دادگاه عالی نمایندگی کرده است. پروژه ی 2025 طرحی را برای نظارت رسمی فدرال بر بارداری ترسیم می کند. این همان چیزی است که بسیاری از مردان جوان، مردان دگرجنس گرا که می خواهند زنان فرزندان آنها را به دنیا بیاورند، به آن رأی دادند. {اکنون دعوای همتا با همتا، بین مردانی که خواهان کنترل باروری هستند و زنانی که از آن امتناع می‌کنند، صورت می‌گیرد.} بازگشت ترامپ به قدرت - کنترل قریب‌الوقوع او بر دیوان عالی و قوه ی قضاییه ی فدرال، انحلال قریب الوقوع ایده ی دولت به ععنوان منبع ارائه ی هر نوع حفاظی در برابر قدرت شرکت‌ها، خشونت‌های امنیتی و تخریب محیط‌زیست - آغاز یک دوره ی سیاسی است که احتمالاً دهه‌ها طول خواهد کشید. بخش زیادی از آن در سطحی انجام می شود که یک فرد معمولی عمدتاً نمی تواند آن را لمس کند. اما این بخش خاص - سیاست سقط جنین، مبارزه در مورد اینکه چه کسی باید تعیین کند که یک فرد چه زمانی و چرا و چگونه بچه دار می شود، این سوال که یک زن برای چه کسی و برای چه چیزی کار می کند - در خانه نیز مورد بحث قرار خواهد گرفت. فیلیس رز منتقد در مطالعه ی خود درباره ازدواج «زندگی های موازی» استدلال می کند که «ازدواج اولین تجربه ی سیاسی است که اکثر ما در بزرگسالی در آن شرکت می کنیم». به همین دلیل است که هر دو کمپین به طرق مختلف، چارچوب دعواهای سیاسی خود را به عنوان درام های زناشویی شکل داده اند. {برای کسانی از ما که خدا آنها را دگرجنس گرا قرار داده است، اکنون قلمرو صمیمی بیش از هر زمان دیگری سیاسی شده است. اما از این پایه است که ما راهی برای خروج پیدا می کنیم. از اینجاست، در عرصه ی گوشت و اصطکاک، شگفتی و تعالی - عرصه‌ای که ممکن است برای مردان جوان محدود، منزوی، رادیکال‌شده به طور فزاینده‌ای بیگانه باشد و به حق برای همتایان زن آنها جذابیتی نداشته باشد - ما نه تنها یاد می‌گیریم که چه زمانی بر علیه شخص دیگری اسلحه به دست بگیریم، بلکه چه زمانی بیشتر تلاش کنیم تا آنها را ببینیم، یا اجازه دهیم آنها ما را تغییر دهند. اینجاست که می آموزیم در نهایت چقدر به یکدیگر نیاز داریم.}»

احتمالا به خاطر تمرکز زیاد ترجمان روی شیطان سازی از ترامپ بود که نتیجه گیری مقاله حذف شد. چون وقتی به آن توجه میکنیم، میبینیم که تمرکز آن بیشتر از این که روی سیاستمداران باشد، روی ما مردم به طور کلی است. عدم موفقیت اقتصادی مردان در دوران حاضر و ازجمله در امریکا همانطورکه دیگر مقالات مجله ی ترجمان این شماره هم نشان میدهند فقط تقصیر زنان نیست و بخصوص توصیف خانم آرلی هاکشیلد در اولین مقاله ی مجله به نام "پارادوکس غرور" از احساس خفت مردمان امریکا بخصوص در نواحی دورافتاده و شهرهای کوچک از آنچه "رویای امریکایی" نامیده میشود (صفحه ی 15 مجله) بسیار مهم است. اما مجموعه ی این عوامل بهانه ی خوبی میدهند تا مشکلی که میشود حمله ی اساسی به آن کرد یعنی زن ها برجسته شوند و نه عوامل سخت تر مثل پولدارها که ترامپ خودش جزو آنها است. زن ها دراینجا جزئی نماینده ی کلند چون دنیای مادی به زن تشبیه میشود (مادر زمین و اخیرا مام میهن را همیشه در نزدیک ذهن خود داشته باشید) و غلبه بر زنان، نمادی از غلبه بر جهان مادی با تمام مشکلات آن است امری که رسانه ها موقع تصویر کردن قهرمانان ایدئال ولی کاملا غیرواقعی به ذهن مردم فرو میکنند. البته رسانه ها مبدع این انتظار بیجا نیستند بلکه اومانیسم مسئول اصلی است و شورش علیه این مسئول در حکم کفر است چون اومانیسم همان دینی است که عامل الهی تولید دنیای صنعتی مدرن به شمار میرود.

اومانیسم ریشه در مسیحیت دارد. همانطورکه فوئرباخ جهان را مرحله بندی کرده است، بشر در ابتدا خدایی در آسمان برای خود تجسم میکند که یهودیت در این مرحله است، بعد این خدا آدم میشود و روی زمین در میان مردم راه میرود که عیسی مسیح خدای مسیحیان چنین است، در مرحله ی آخر، همه ی آدم ها خدا و مسئول جهان میشوند و با خدای آسمان بای بای میکنند و او را غیر واقعی میخوانند. این ارتباط با مسیح، خیلی خرافی تر از آن چیزی است که به نظر میرسد. مسیح معروف به ایکتیس یعنی ماهی است چون روح صورت فلکی حوت یا ماهی است که ادعا میشود مسیح در آغاز عصر فلکی آن به دنیا آمده است. این صورت فلکی از دو ماهی تشکیل شده که نشانه ی تضادند و درواقع دورادور همان دو نیمه ی تایچی یا دایره ی یین و یانگ چینی ها هستند. این دایره از دو قسمت سفید و سیاه تشکیل شده که شبیه ماهیند و درون قسمت سفید یک دایره ی سیاه و درون قسمت سیاه یک دایره ی سفید قرار دارند که در حکم چشم ماهی ها هستند. قسمت سیاه نشاندهنده ی یین یا نیروی منفعل گیتی و بیشتر جهان فیزیکی است و نیمه ی سفید نماینده ی یانگ یا نیروی نرینه و پویا و محرک است که قوت خود را از روح میگیرد. این دو نیرو با هم بر دنیا تاثیر میگذارند و اشتباهی که در غرب درباره شان میشود میتواند همان اشتباهی باشد که از صدر مسیحیت بر غرب تحمیل شده است. در مسیحیت، سفیدی نشانه ی پاکی و سیاهی نماینده ی بدی است و شما ممکن است ازاینجا نتیجه بگیرید که جسم بد است و زن هم بد است درحالیکه در نظرگاه چینی که اصیل تر است اصلا اینطور نیست و هر چیزی در جای خود مفید است. خورشید باعث حیات گیاهان است ولی اگر شب تاریک موقتا او را از زمین دور نکند گرمای آن تمام گیاهان را از بین خواهد برد و حیات در زمین مختل خواهد شد. درخت استوار خوب است مثل مرد محکم باشد اما اگر در مقابل طوفانی سهمگین انعطاف را که در حکم انفعال زنانه است نداشته باشد خواهد شکست. علاوه بر این هیچ انسانی مطلقا مرد یانگ و مطلقا زن یین نیست و اینطور نیست که آنچه زنانگی نامیده میشود به خاطر قضیه ی یین و یانگ در چین تحقیر شده باشد. این فقط یک نظرگاه مسیحی و غربی است و به قول جیمز گرونز در چین ماقبل مدرن که همجنسبازی در آن وفور داشته معنی نداشته است چون محکومیت همجنسگرایی در یهودیت و مسیحیت هم ناشی از محکومیت زنانگی و خوار داشتن مردی است که تصور میشود در موقعیت زن قرار گرفته است. تونگ چانگ شیه مینویسد که کاملا طبیعی است که گاهی یک زن در موقعیت یانگ نسبت به یک مرد در موقعیت یین قرار بگیرد و همین حالت میتواند بین دو مرد هم اتفاق بیفتد و البته به هیچ وجه به این معنی نیست که هر فردی همیشه یانگ یا همیشه یین است؛ همچنین یک مرد میتواند نسبت به مردی دیگر یانگ تر و نسبت به مردی دیگر یین تر باشد و در هر حال وقتی میلی بین افرادی در این موقعیت ها ایجاد شود میتواند نشانه ی نوعی میل به تعادل باشد و تعادل در فرهنگ چینی بهترین چیز است. لیات لیم هم یادآوری میکند که زنانگی شامل مادرانگی هم میشود و مادری که عاشق فرزندش است حتما نوعی تحکم به فرزندش اعمال میکند که از مقوله ی یانگ به شمار میرود. از طرفی دیوید لوپز توجه میکند که در فرهنگ چینی، زیادی اضطراب و استرس در فرد، از نشانه های زیاده از حد بودن یانگ است چون فرد میخواهد بر اساس نیروی یانگ بر تمام محیط اطراف خود اعمال سلطه کند ولی همیشه نگران است که جایی اعمال سلطه اش با یک رسوایی در مقابل دید عموم ترک بخورد و همین باعث نگرانی و دلواپسی دائم او و ترسش از دیگر مردمان میشود. بیشک این نگرانی، با خدای گون به نظر رسیدن فرد و انتظارات جامعه از انسان ایزدی و خود ایزدان هم در ارتباط است. این بخصوص نتیجه ی ایجاد تصویر ایدئال از خالق گیتی است که در مسیحیت و یهودیت بسیار قوی تر از ادیان آسیای دور است. در این ادیان ابراهیمی، خدایی قدرقدرت داریم که خلقت او در زمین بهترین خلقت ممکن است و جهانش عیب و نقص ندارد. ولی گهگاهی خود متون یهودی-مسیحی بخصوص وقتی یاد آخرالزمان میکنند اعتراف میکنند که دنیا کامل نیست و باید اصلاح شود. این نقطه ضعف، همان مشکلی را نشان میدهد که باعث شده تا خط و مرز یین و یانگ چینی و یهوه ی غربی پاک شود و نیمه ی زنانه ی یهوه یعنی شخینا حتی المقدور انکار شود. چون جهان مادی به اندازه ی یین برابر با شخینا است و جنبه ای از خدا را نشان میدهد که نیاز به اصلاح دارد. پس به وضعیتی منفعل که الگوی کلیشه ی زنانگی در انسان میشود بدل میگردد و قسمت بهتر به صورت جنبه ی نرینه و محرک، در آن اعمال تغییر میکند. این جنبه ی نرینه از جنس حیات و زندگی است و به بیداری در مقابل خواب تشبیه میشود. پس خواب شبانه در مقابل بیداری روزانه قرار میگیرد و نماد حیات، نور خورشید روز میشود. خورشید به سبب رنگش و نورهای مومانندش به شیر تشبیه میشده که سلطان درندگان به شمار میرفته است. درندگان، با خوردن بخشی از جانوران گیاهخوار، نظم طبیعت را کنترل میکردند و مانع از تخریب گیاهان و محیط زیست در اثر زیاد شدن گیاهخواران میشدند. بنابراین گوشتخواران درست مثل نیروی یانگ، یک نیروی تصفیه گر بوده اند و شیر به عنوان رئیسشان تصویر دقیق تری از خدایی در راس عرش الهی میدهد. یهوه هم به شیر تشبیه میشود. شیر الهی تجسم خورشید است و همانطورکه خورشید در موقع غروب به جهان زیرین هبوط میکند خدای نرینه هم به جهان مادی زنانه فرود می آید و در آن تجسم می یابد همانطورکه در چین، زمین و آسمان کنفسیوس با یین و یانگ تائوئیسم تطبیق میشوند. در زبان یونانی، هلیوس خدای خورشید است و این اسم را میشود به هلی/الی/اله به اضافه ی یوس/یاسو/یاهو چرخاند و هلیوس را با الی یاهو یا خدا-یهوه ی سابق تطبیق کرد. دهه ها پیش، جین هریسون نشان داد که هلیوس اصیل ترین خدای یونانی-رومی است و ظاهر جوان بی ریش او به دوجنسگی او برمیگردد و این که همزمان زن و مرد است قبل از این که زنانگیش به صورت یک الهه از او جدا شود و خودش به زئوس یا ژوپیتر ریشو بدل گردد. این ژوپیتر یا یوپیتر (یو-پدر) همان یو یا یاهو یا یهوه و همچنان رئیس یک عرش الهی است. زئوس مرتبا با یک خدای زمینی که امروزه بیشتر با یکی از نام هایش یعنی دیونیسوس شناخته میشود تطبیق میشده که این دیونیسوس را میتوان همان خدای آسمانی آمده به زمین دانست همانطورکه عیسی مسیح هم در مسیحیت چنین است. هم مسیح و هم دیونیسوس بیشتر پسر خدا قلمداد شده اند. در مورد سلف یهوه یعنی ال یا الی یا اله هم باید توجه داشت که تجسم های گوناگون او تحت عنوان بعل (ب+ال) یعنی پسر خدا نامیده میشدند. خود یهوه به عنوان تجسم ال درابتدا با بعل برابر بوده ولی درنهایت بعل نسبت به او تا حد یک شیطان معارض فاصله گرفته است. علت، وضعیت ماقبل شرعی یهودیت بوده که به بهانه ی قبول کردن همه چیز جهان به عنوان بعل یا تجسم خدا در آفرینش، تمام گناهان و اعمال خبیثه را میپذیرفته است. اینجا بعل دقیقا با تصویر کنونی دیونیسوس به عنوان خدایی عیاش و هوسباز و موکل شراب و مواد مخدر مطابقت دارد و تقابل یهوه با بعل، مشابه تقابل آپولو و دیونیسوس در فرهنگ یونانی-رومی است که هر دو خدایان خورشیدی و تجسم هایی از هلیوس بوده اند. جالب است که در هندوئیسم، جای بعل و یهوه وارونه است. درآنجا یاهو/یاسو/اوسو/واسو به صورت واسو دوا (واسو-خدا) و بعد ویشنو درآمده و ویشنو در کریشنا قهرمان قبیله ی یدو (یهودا) تجسم یافته است و این کریشنا تمام قهرمانی هایش را به همراه همزادش بالا راما انجام میدهد که تجسد بالادوا (بعل –خدا)است، ولی کریشنا موجودی به شدت این دنیایی است و بالادوا به لحاظ رعایت اخلاقیات و نزدیکی جالبش به بودا برای تکمیل شخصیت او لازم و ضروری است. کریشنا همچنین با جنبه ی زنانه اش که به راد ا معشوقه ی کریشنا مجسد شده است برجسته میشود که همان برجستگی یهوه و شخینا، یا یانگ و یین با هم است. درواقع دراینجا کریشنا تصویر قبلی یاهو را نشان میدهد که در مغربزمین، طی یک انقلاب مذهبی و تحت عنوان بعل از یهوه یا یاهوی فعلی زدوده شده است. احتمالا انقلاب مزبور در مذهب یهودی-مسیحی بعد از مباحثی درباره ی کتاب مکابیان بوده است و در این موضوع که پروتستان ها به کتاب مکابیان عنایتی ندارند و در کاتولیسیسم جایگاه مهمی دارد جلوه گر شده است. در کتاب مکابیان میخوانیم که یهودی ها در شورش علیه حکومت یونانی سوریه با اسپارت ها متحد شدند. این صحنه که میتواند آغاز جدایی یهودیت از مذهب یونانی هم باشد، ناظر به این واقعیت هم هست که هرکول، دیگر پسر زئوس، یک شاهزاده ی اسپارتی و ملقب به باسیلئوس یعنی شاه بوده و هریسون تصویر اولیه ی او را در زمره ی تصاویر هلیوس برشمرده است. باسیل در یونانی به معنی شاه، تصویر عمومی از شاه را به یاد می آورد: انسانی که قوانین سختی را بر جامعه حاکم میکند و خودش برای لذت ورزی و خوشگذرانی، تمام آن قوانین را نقض میکند؛ تصویری بینابینی از دیونیسوس و آپولو، و جایی که مکن است این اشتباه را ایجاد کند که آنها هنوز از هم جدا نشده اند. کلمه ی "باسیل" از ترکیب لغت باسو/واسو/اوسو/یوس با ال (خدا) می آید. یوس همان یسوع (عیسی) و البته یاهو یا یهوه است و باسیل یا شاه، نسخه ی زمینی الیاهوی پیش گفته است. اوسو به صورت اوتو و آتون و آتوم هم تلفظ میشود. آتوم خدای خورشید غروب در مصر است و آتون که درواقع همان آدون به معنی سرور و لقب یهوه است، خدای فرعونی است که آخناتن یعنی آتون یگانه نامیده میشود چون به عنوان یک شاه-پیامبر به اندازه ی عیسی، تجسم زمینی آتون یا همان یهوه است. در عین حال، کلمه ی ریشه یعنی اوتو به صورت auto در یونانی به معنی "خود" ظاهر میشود و میتواند فرد انسانی را در جایگاه خدا قرار دهد. در هند، آن به صورت "آت" به معنی برتر، درجایگاهی والاتر از "من" به معنی خود قرار میگیرد و اصطلاح "آتمن" به معنی خود برتر را درباره ی انسان های معنوی ایجاد میکند. ولی تلفظ دیگر آن یعنی "آتما" هنوز با آتوم مصری در ارتباط است. این آتوم هنوز نور مجسد به زمین است و همان چیزی است که در مادیگرایی محض فیزیک نوین، تحت عنوان "اتم" ذره ی بنیادین سازنده ی تمام موجودات زنده و غیر زنده میشود. بدین ترتیب، ریشه ی فرافیزیکی انسان از او گرفته میشود ولی او هنوز وظیفه دارد در زمین تغییر ایجاد کند و چون اساس خدائیت را داشتن اتم بیشتر و بنابراین ثروت و اختیارات بیشتر در زمین تشکیل میدهد، باسیل ها یا رهبران اقتصادی و سیاسی فعلی جهان، خدایان جهان جدید شمرده میشوند. به تقلید از آنها مردم دون پایه هم آرزومندند که در میان کسانی که میشناسند، داراترین و تواناترین شخص در اعمال تغییر در وضعیت اطراف خود به نظر برسند.:

“THE PHYSICS AND METAPHYSICS OF BRIDAL MYSTICISM IN ANCIENT HISTORY”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 27 APR 2021

امروزه و در فوران شعار آزادی و برابری، یادآوری این مطلب سخت است که اشرافیت های اروپایی که این شعار را در جوامع پراکندند دنباله های نظام طبقاتی پیشین مسیحیند ولی در هندوئیسم این نظام طبقاتی بسیار برجسته و بایسته برقرار است و خجالت چندانی هم از وضع خود نمیکشد. چون مردم چندان آن را به چالش نمیکشند و همین هندوستان را به یکی از بی دغدغه ترین و آشکارترین شکاف های طبقاتی جهان دچار کرده است. در این مورد باید توجه داشت که هند به اندازه ی نام خود، خود را وارث دانش توصیف شده از هندیان در متون یونانی میخواند اگرچه منظور یونانیان از هندیان بیشتر سیاهان و بخصوص افریقاییان است و لغات هندی و اتیوپیایی معادل هم به کار میروند. در اساطیر یونانی، هندیان صاحبان سابق زمین و معادل تیتان ها هستند که زئوس پسرش باخوس یعنی دیونیسوس را مامور سرکوبی آنها در زمین کرده است و باخوس مدام در حال انجام سفرهای نظامی و لشکرکشی برای مبارزه با آنها است. منابع مسیحی غربی، باخوس را با کوش کتاب مقدس برابر میدانند و نام کوش نیز گاهی خوس خوانده میشده است. اوخوس میتواند نامی بین خوس و باخوس باشد و او هم اوغوزخان افسانه های ترکی است که پیشوای تاتارها در فتح جهان بوده است. هندیان نیز از شاهی به نام کوش نام برده اند که بر کشورشان حکومت میکرد و هند به نامش کوش نامیده میشود. وی میتواند همان مهابلی شاه سرزمین های بین چین و ایران باشد که تمام هند را فتح کرد و پایتختش را در شمال هند مستقر کرد. مثل کوش، او نیز لقبش بهاراتا به عنوان نامی برای شبه قاره ی هند به جای ماند. مهابلی به عنوان اولین پادشاه ایران قابل تطبیق با مهابود اولین پادشاه پارسی و بنیانگذار ایران بنا بر کتاب دساتیر است. دساتیر که قبل از این که در قرن بیستم جعلی خوانده شود، کل قرن 19 را برای تاثیرگذاری روی زرتشتی گری به طور اخص و پان فارسیسم به طور اعم وقت کافی داشت، برسازی چهار طبقه ی جامعه در ایران را به مهابود نسبت میدهد که مسلما همان 4 کاست طبقاتی هندوئیسم هستند. مهابود 14 آواتار دارد که قابل تطبیق با 14 مانو یا انسان بنیانگذار هندوان و از آن برجسته تر 14 معصوم در اعتقادات مسلمانان شیعی است. اولین 14 معصوم، محمد پیامبر است که قاعدتا با خود مهابود برابر است. همچنین جانشینان مهابود، قائن نامیده میشوند که همان کائن فنیقی و ریشه ی "کاهن" در عبری و "خان" در ترکی و تاتاری است که هر سه رهبران مذهبی را نشان میدهند. بنابراین قائنی ها مثل خان های ترکی، شاه-کاهن هستند و احتمالا نسخه ی دیگر همان خان ها به عنوان جانشینان اوغوز خان میباشند. سومین جانشین مهابود، داریوش ویشتاسب نام دارد که اگر این اسم را به داریوش پسر ویشتاسب معنی کنیم که درنهایت همین خوانش موفق شد، این به طرز عجیبی یادآور به این است که در تواریخ هرودت، سومین جانشین سیروس/کورش (بنیانگذار پادشاهی پارس)، داریوس پسر هیستاسپس نامیده شده است. در سال 1805 که هنوز اصطلاح هخامنشی به وجود نیامده و اکامنیدهای هرودت هم لزوما تاریخی تلقی نمیشدند، پولیاتر از داریوش ویشتاسب به عنوان یک پادشاه قائنی یاد کرد. در تواریخ شرقی فقط یک داریوش مشهور بوده که بیشتر به نام دارا ذکر شده و همویی است که به دست اسکندر مقدونی سرنگون شده است ولی در تاریخ رسمی فعلی، داریوش ویشتاسب برابر با داریوش اول هخامنشی، درحالیکه داریوشی که سرزمینش به دست اسکندر افتاد برابر با داریوش سوم هخامنشی است. از طرفی اسکندر تواریخ یونانی، همانطورکه داریوش را در پارس شکست میدهد پوروس شاه هند را هم شکست میدهد که نام پوروس میتواند بازمانده ای از پارسی بودن حکومت هند در همان زمان باشد. اما شکست داریوش از اسکندر یونانی میتواند مابه ازای اراده ی خدا مبنی بر حکایت ناگفته ی شکست داریوش اخشوارش از یونانیان به سبب بدعهدی در بازسازی معبد اورشلیم در اعتقادات یهود هم باشد. داریوش اخشوارش در کتاب دانیال، به جای کورش، فاتح بیگانه ی جانشین نبوکدنصر در بابل است. اصطلاح "داریوش اخشوارش" را هم به داریوش پسر اخشوارش معنی کرده اند و هم به داریوش که خود اخشوارش است. اخشوارش تلفظ دیگری از نام کورش است که در این صورت، داریوش با کورش برابر خواهد شد و این درحالیست که در تاریخ هخامنشیان به نظر میرسد داریوش اول، حکومت اولاد کورش را غصب کرده و به خاندان خود منتقل کرده است. قاعدتا برابری کورش با داریوش، تغییر نسل در حکومت را به کورش منتقل و حکومت قبلی را به کسی غیر از او منتسب میکند. در مهابهراتا این اتفاق افتاده است. در آن کتاب، پنجمین شاه بهاراتا به سبب بددینی پسر بزرگش یادو، پسر کوچکترش کوروس را جانشین خود میکند که میشود همان کورش. کوروها یا سلسله ی کوروس پادشاهی بزرگی را صاحب میشوند درحالیکه یدوها یا اولاد یادو که همان یهودی ها یا قبیله ی یهودا باشند به یک پادشاهی کوچک با مردمی عمدتا چوپان بدل میگردند. کوروها پیروان مهادوا یعنی شیوا خدای نابودی هستند درحالیکه یدوها پیروان ویشنو میباشند که در بین همانان به کریشنا مجسد میشود. کریشنا کانسا شاه یدوها را میکشد و پدربزرگش اوگورساین را به تخت برمیگرداند. اوگورساین را میتوان اویغور-قائن و اینچنین خان اویغورها یا مغول ها معنی کرد تا معلوم شود ما هنوز در قلمرو قائنی ها هستیم. کریشنا کل جهان را به صورت کالبد ویشنو آشکار میکند و از ویشنو خدایی وحدت وجودی میسازد و بنابراین معادل یهوه ی وحدت وجودی کابالای یهودی است درحالیکه شیوا به عنوان یک عقوبت دهنده ی مداوم گناهکاران، بیشتر به یهوه ی شریعت یهود نزدیک است. شیوا همیشه با نماد هلال ماه ظاهر میشود که معرف تجسم قمری یهوه در شب است و همین نماد را به لطف عثمانی ها اکنون به عنوان نماد اسلام میشناسیم؛ اسلامی که قیام کرده تا شریعت انبیای یهود را که خود یهود نقضش کرده اند بر دنیا حاکم کند. در مقابل، کریشنا یا ترس از عقوبت گناه را از بین میبرد یا معنی گناه را عوض میکند. مثلا خودش دخترانی را که در برکه برهنه آبتنی میکنند دید میزند درحالیکه در هندوئیسم، آبتنی زن بدون لباس در فضای آزاد گناه است. راجا سوسپال، کریشنا را به آوردن دین جدید متهم کرده بود که اوپانیشادها و پوراناها که ستایشگر کریشنایند گاها خود جزو این بدعت به شمار میروند. همانطور که عثمانی ها از سوی اشرافیت یهودا که به اروپا منتقل و حامی اشرافیت اروپایی شده اند به چالش کشیده میشوند، کریشنا نیز موجودیت کوروها را تهدید میکند و به یودیشتره از رهبران پاندوه ها کمک میکند تا حکومت کوروها نابود شود. از مهمترین جنگ های یودیشتره جنگ او با دورجون شاه کوروسی آیودیا بود که نام دورجون نزدیک به نام داریوش است. یودیشتره 50 سال حکومت میکند و پایان حکومت او آغاز عصر کالی یوگا یعنی عصر تاریکی است که در آن همه ی ارزش ها در خطر نابودی قرار میگیرند و اوضاع جهان به هم میریزد. روشن است که یودیشتره معادل اسکندر در ساقط کردن حکومت کورش در پارس است و بی نظمی ایجاد شده بعداز یودیشتره همان بی نظمی ناشی از فروپاشی امپراطوری اسکندر با مرگ او است. در تاریخ عثمانی، این، معادل تصرف عثمانی توسط تیمور لنگ و اولین فروپاشی کشور عثمانی به دنبال فروپاشی امپراطوری تیمور لنگ در اثر مرگ تیمور است. تیمور لنگ را میتوان به عنوان خصم کوروها هم شناخت چون با منتقل کردن تمام امکانات جایی به نام خورسم یا خوارزم به پایتختش سمرقند، باعث انحطاط خوارزم شد و نام این خورسم یادآور نام کوروسی ها است. نام های خوارزم و خراسان، دو تلفظ از یک کلمه اند و یکی از دشمنان یودیشتره هم کالیمن شاه کوراسان (خراسان) بود. خورسم همچنین معادل با گریزیم محل معبد مقدس سامری ها است همانطور که سمرکند (سمرقند) را هم میتوان به سرزمین سامری ها معنی کرد. سامری ها بددینانی بودند که سلوکیان یعنی جانشینان اسکندر آنها را به عنوان یهودیان راستین برگزیدند و باعث قیام حشمونی های یهودی علیه خود شدند. در تاریخ عثمانی، سلکویان در نام میتوانند همان سلجوقیان باشند که بیشتر سرزمین هایشان به دست خوارزمی ها یا همان پیروان گریزیم افتاد و حشمونی ها نیز در نام، همان عثمانی ها هستند. تصرف اورشلیم توسط حشمونیان همان تصرف قستنطنیه پایتخت یونانیان به دست عثمانی های دور دوم است و عثمانی های دور اول که تیمور سمرقندی/سامری به دورانشان خاتمه داد، همان اکامنیدها هستند که سلوکیان جانشینشان شدند و اکامنید تلفظ دیگری از لغت اتمانید یا عثمانی است. بنابراین دوران یونانیان، نه دوران حکومت یونانیانی راستین، بلکه دوران حکومت ترکان یونانی مسلکی است که همان سلجوقیان باشند و عثمانی ها بعد از درآمدن از دل سلجوقیان، دوران آنها را وارونه توصیف کرده اند. این وارونگی البته نه مشمول سلجوقیان روم که عثمانی ها وارث آنها شدند بلکه امپراطوری خیالی سلجوقی میشود که بسیار عظیم بود و نقشه ی فعلی آن، از ترکیه تا آسیای مرکزی را در بر میگیرد . ادعا بر این است که این امپراطوری، به دو قلمرو سلجوقیان روم در ترکیه و سلجوقیان بزرگ در شرق آن تقسیم شد که این تقسیمبندی، همان تجزیه ی پادشاهی سلیمان به دو پادشاهی اسرائیل و یهودا است. پادشاهی اسرائیل به دست آشوریان افتاد و باشندگانش با اقوام بیگانه آمیختند و سامری ها محصول همین آمیختگی بودند. اما پادشاهی یهودا که اولاد سلیمان بر آن حکومت میکردند توسط بابلی ها فتح و درنهایت همراه بابل، ضمیمه ی حکومت کورش شد. سیروس یا کورش نام از آسیروس یا آسور یا آشور خدای آسوریان دارد و بنابراین تجسم دیگری از آشور دورگه ی اسرائیلی-گوییم است. خود کورش با اخشوارش در کتاب استر تطبیق میشود که همسر یهودیش استر، او را به یهودیان متمایل کرد. شخصیت شاه-کاهن قائنی، به آسور می آویزد که الگوی پادشاهی در بین النهرین، و در مصر تحت عنوان ازیریس همزمان فرعون و خدا است. اما بر اساس تقسیمبندی یهودا که کار شاه و کاهن را از هم جدا میکند، آسور اکامنید هم دو تجسم می یابد: به صورت کورش، شاه نوازنده ی یهود میشود و با تلفظ عزیر یا عزرا تبدیل به کاهن-پیامبری میشود که تورات را نوشت و یهودیت را چارچوب بندی کرد. مبنای پارسی بودن این دوران نیز همین تقسیمبندی است. چون لغات «پارسی» و «فارسی»، برآمده از عناوین پاروشیم و فریسی برای پیروان اشرافیت یهودا است. اتفاقا اولین شورشی بزرگ مکابی هم یهودا نام داشت ولی شورش شعبه ی حشمونی مکابیان، به سمت بازگرداندن اختیارات شاه و کاهن در یک نفر پیش رفت و باعث ناخرسندی فریسیان و قرار گرفتن آنها در مقابل جنبش شد که میتواند همان مقابله ی اشرافیت یهودا با عثمانی ها باشد. در اساطیر هندی، اینها را در قالب حوادث دوران راما می یابیم. کشاتریا یا طبقه ی اشراف جنگسالار، به مقام برهمن ها یا روحانیون طمع میکنند و اختیارات طبقه ی آنها را تصرف میکنند ولی ویشنو به شکل پاراسوراما درمی آید و کشاتریا را قتل عام میکند و سپس به صورت راما چاندرا درمی آید و با صلح حکومت میکند تا این که میل به زهد پیدا میکند و رهسپار جنگل میشود. در غیاب او فداییان ویشنو که به کشاتریای جدید تبدیل شده اند مجددا اختیارات برهمن ها را تصرف میکنند. تبدیل شدن راما چاندرا و پاراسوراما به یک مسافر آواره که به شاهان نمیماند به سفرهای جنگی آواره مانند اسکندر شبیه است و کشاتریاهای قبل و بعد از او معادل به ترتیب اکامنیدها و حشمونی ها یا به عبارتی دوران های اول و دوم عثمانی در قبل و بعد از تیمور هستند. پاراسوراما و راما چاندرا به عنوان دو تجلی ویشنو در کریشنای نبرد مهابهاراتا متحد میشوند و به جای کشاتریا با کوروسی ها میجنگند. این کریشنا در نزاعی در اثر مستی کشته میشود و پایتختش وارکا یا دوارکا به زیر سیل میرود. اینجا وارکا معادل اوروک یا عراق است و سیل مزبور هم سیل نوح میباشد. جهانگیر بودن این سیل، در یک افسانه ی هندی دیگر انعکاس می یابد که قهرمانش به نوح یهودیان نزدیکتر است. این قهرمان، ساتیوآرتا نام دارد. این نام، معادل دقیق زیوسودرا نوح کلدانی است که در گزارش بروسوس، نامش به صورت خیسوتروس آمده است. زیوسودرا/خیسوتروس، پیامبری جاودانه است و از این جهت، خیستوروس را میتوان در نام با خضر پیامبر جاودانه ی مسلمانان هم برابر دانست. نسخه ی هندی او یعنی ساتیوآرتا مثل نوح تورات، سه پسر دارد که قلمروش را بین آنها تقسیم میکند. یاپاتی در شمال و غرب ایران، و شرمیا بر نواحی جنوبی آن از هند تا مصر حکومت میکنند ولی به پسر سوم یعنی چارما چیزی نمیرسد چون به خاطر اعمال بدش از سوی پدر طرد شده است. روشن است که چارما انعکاسی از حام پسر نفرین شده ی نوح را دارد که نفرین پدر، به جای خود حام، اولاد فرزندش کنعان را میگیرد که همان کنعانیانی هستند که بنی اسرائیل، موقع ورود به ارض موعود، آنها را قصابی میکنند. در افسانه های اسلامی، اما کنعان، نام پسر چهارم نوح است و او است که از سوی پدر طرد شده است چون به آیین مردم بدکار ماقبل سیل نوح گرویده است. کنعان ابن نوح، با پناه بردن به کوهستان، از سیل در امان می ماند و این، میتواند آنچه بعدا بیشتر به فرزندان کنعان ابن حام نسبت داده شد را بازمانده ی میراث ملت قبل از نوح نشان دهد. در کوش نامه، کوش پسر کنعان ابن حام و از این جهت معادل بقایای مذهب ماقبل نوح است و این میتواند همان کوش فاتح هند و اوغوز خان و باخوس باشد که همه میراث حامند و لغت "خام" که تلفظ دیگر نام حام است، در اروپا مرتبا به جای "خان" برای رهبران تاتار استفاده میشد تا نشان دهد کل آسیا به عنوان جای دهنده ی تختگاه های تاتارها در خود، قلمرو ماقبل نوح است. با این حال، اروپا نیز در ابتدا در همین جرگه بود. اسکیت های تاتار تمام اروپای شرقی را طی کردند و در آمیزش با اشرافیت های بومی، رهبران مسیحی اروپا را پدید آوردند. اتروسک های اتروریا که آسیایی بودند نیز احتمالا از نسل همین تاتارهای ورود یافته به اروپای شرقی بودند. اتروسک ها بر رم هم حکومت میراندند و بنابراین تقریبا عامل ایجاد امپراطوری روم و شکل گیری اروپا شدند. با جبهه گیری اشرافیت یهودا در اروپا و حمایت مالی آن از فتح آسیا توسط رهبران آن، آسیا و اروپا به نسخه های جدید سامره و یهودا تبدیل شدند و یهودای جدید، خواهان احیای امپراطوری سابق یهودا که شامل اسرائیلی و یهودی با هم بود گردید. حالا اسرائیلی از نایهودی قابل تمییز نبود و شاه یهودا هم تبدیل به عیسی مسیحی شده بود که برای نجات یهودی و نایهودی قیام کرده بود. کلیسای این مسیح، مرکز امپراطوری شارلمان شد که اگرچه نامش به معنی شاه بزرگ است، ولی بازی با نام شولومان یا سلیمان نیز هست که بزرگترین پادشاه یهودا در زمان اتحاد آن با اسرائیل بود. از طرفی نام شولومان با اسور جمع آمده و تبدیل به شلمنسر نام پادشاه آشوری شده است که اسرائیلی ها را شکست داد. چون ال یا الی قبل از این که با یاهو/یهوه برابر شود با آسور برابر بوده است. در تورات هم دو خط کهانت یهودی از دو پسر هارون به نام های ایتامار و الاسار داریم که خط الاسار مهمتر بوده است. الاسار ترکیب نام های ال و آسور است و اهمیت عزرا/آسور در ایجاد تورات را هم در نظر دارد. نام الاسار به صورت ایلیوس هاسار و درنهایت ژولیوس سزار، عنوان بنیانگذار امپراطوری روم شده است. همچنین نام آسور یا سور، به صورت "سول" به معنی خورشید درآمده که سلم و سولومان و سلیمان شده است و این سول همان سول اینویکتوس یا خورشید پیروز یعنی خدایی است که جشن تولدش در انقلاب زمستانی تبدیل به کریسمس شده است. میترا و آپولو نام های دیگر او هستند. نام سول تبدیل به نام شائول و نام آپولو تبدیل به پولوس لقب شائول شده است و این شائول یا پولوس، مهمترین تثبیت کننده ی مسیحیت و همان کسی است که در نامه به قلاطیان نوشته است که میخواهد یهودی و یونانی را با هم متحد کند شاید چون یهودی و یونانی در ابتدا همان یهودی و سامری و بنابراین یهودی و اسرائیلی، یهودی و آشوری، و درنهایت یهودی و نایهودی هستند. این، اشرافیت یهود و نسخه ی اروپایی معبد سلیمان آنها است که میخواهد این اتحاد را ایجاد کند و کاهنان این معبد سلیمان، تمپلارها یا شوالیه های معبد هستند که در آسیا با حشاشین پیرو علی متحد شده اند. علی یکی از نام های الله و معادل ایلی یا ال خدای سامی است که یهوه یا ژوپیتر، شکل متاخر آن برای یهودی و رومی است. بنابراین تمپلاریسم ادعای بازگشت به اصل دارد. در قالب یک انسان، علی جانشین بلافصل محمد از دید شیعه است و اگر در ابتدا محمد همان مهابود بوده باشد، اتحاد تمپلارها با حشاشین، در حکم اتحاد معبد سلیمان با بقایای کوشیان یعنی صاحبان دنیای قبل از هرج و مرج است. شیعیان نقطه ی مقابل عثمانی ها بودند که مذهبشان پیرو سنت یا اصل تلقی میشد و ازاینرو شیعه گری معادل بددینی است. بنابراین مقابله ی عثمانی با شیعه معادل مقابله ی حشمونی با سامری است. با این حال، درنهایت و در دوران اوج حکومت غربی ها بر جهان میبینیم که تصویر رسمی شیعه که در مرکز فعلیش ایران برقرار است کمترین ارتباطی با آن بددینی ای که سنی ها از شیعه ها انتظار داشته اند ندارد و تصویر نزدیکتر در بین علوی های ترکیه و سوریه از سوی قاطبه ی شیعیان به عنوان مرتد رد میشود. الان اختلاف شیعه و سنی در حد اختلاف بر سر این که چه کسی در تاریخ جانشین برحق پیامبر بود پایین آمده است. چون جای علی ماقبل مسیحی با علی مابعد مسیحی عوض شده است. این علی دوم، نامش فقط در تلفظ با آریوس کشیش تفاوت دارد. آریوس مسیحی بود ولی عیسی را نه خدا بلکه پیامبر میدانست و ازاینرو از سوی کلیسای غرب طرد شد و پیروانش در شرق به تبلیغ پرداختند. ادعای آنها الان توسط اسلام تکرار میشود و در این زمینه جریان فعلی غالب در تشیع، تفاوتی با سنی گری ندارد. علی شیعه ی ارتدکس هم مثل آریوس انسان نیست و برخلاف علی علوی ها که به ایلی یا خدای سامی باستان نزدیکتر است، خدای انسان شده نیست. اصول شیعه هم دیگر آن مخدر کشی و فسق و فجور حشاشین دانشمند تمپلارها را تایید نمیکنند و به اخلاقیات مسیح که اخلاقیات آریوس است نزدیک شده اند. این آریوس قبل از رومی شدن یهودیت به شکل مسیحیت کاتولیک از جریان جدا شده و ایران هم امروزه به سرزمین ملاهایی تبدیل شده که رهبرانشان آیت الله ها، تنها نسخه های اسلامی کوهن گدول یا کاهن اعظم یهودی هستند و مانند آنها را در بقیه ی جهان شیعی پرورش داده استعاقبت تشیع دراینجا الگو گرفته از عاقبت معبد سامری است: گریزیم محل معبد مقدس سامریان، درنهایت تبدیل به یک پایگاه قرائیان یعنی یهودیان راستکیشی شد که فقط به تورات و حدیث اهمیت میدادند و هر گونه نوآوری را به نام بدعت انکار میکردند. توجه کنیم که شیعه به عنوان بدیل عثمانی دوم، در حکم تکرار حمله ی اسکندر و یونانی گری برای عثمانی اول یل هکامنیدها بود و پیروزیش بر عثمانی نیز مانند پیروزی نسخه ی ترکی اسکندر یعنی تیمور لنگ بر دوره ی اول عثمانی بود. پس باید به یاد بیاوریم که حکمرانان مغول مسلمان هند هم اعقاب تیمور لنگ سمرقندی بودند که به شبه قاره نقل مکان کرده بودند. درست مثل سلجوقی/سلوکی های موصوف در بالا، آنها نیز در ابتدا رفتار خوبی با بومیان داشتند تا این که اورنگ زیب که مسلمان متعصبی بود، در یک کودتا پدرش را سرنگون کرد و تمام متون هندو را نابود نمود و جالب این که انگلیسی هایی که حکومت مسلمانان در هند را از بین بردند، در اواخر قرن 18 وانمود کردند که متون هندویی را که اورنگ زیب از بین برده است کشف کرده اند و تحویل هندوها دادند. احتمالا متونی که آنها برای هندوها کشف کردند، روی هم رفته چیزی به جز یک نوع "تورات سامری" نیستند. همه ی سرگذشت های خدایان انسان گون میتواند تکرار همین الگو را نشان دهد. مثلا میتوانیم توجه کنیم که شیاطین مذهب هندو اسوره نام دارند که احتمالا با آسور خدای آسوریان مرتبط است. پارسیان نیز همان آسور را تحت عنوان اهوره میپرستیدند و در قدیم، پارسی و آسوری گاها با هم معادل بودند. در هند، "پارسی" عنوان زرتشتیان هندی است که خدایانشان اهوره و شیاطینشان دیو نامیده میشوند و از این جهت، دقیقا برعکس هندوانند. همچنین شیوا یا مهادیوا که حتی اکنون در هندوئیسم، نسخه ی اصلی الله مسلمانان شمرده میشود، مجسم به ورزاو و از این جهت برابر با ازیریس قبطی است. در یهودیت فعلی، موسی بت گوساله ی سامری را میشکند و گاوپرستی را ممنوع میکند که این میتواند معادل با طغیان این «شاهزاده ی مصر» علیه مذهب مصری باشد. تمپلارها نیز پیرو میترا هستند که آفرینش جهانش با قربانی آیینی ورزاو کیهانی اتفاق می افتد و به نظر میرسد موسی شکل نو شده ی میترا باشد. با این حال، در دعوای ویشنو و شیوا، شیوا بیشتر به موسی نزدیک است و ویشنو به عیسی. شیوا هر چیز "غیر" را تخریب میکند و ویشنوی کریشنایی همه چیز را میپذیرد. موضوع این است که افراط در تخریب، میتواند آنچه ضد آن است را به مخرب بودن تشویق کند. دین قرار است نجات دهنده ی انسان ها باشد نه کشنده ی آنها. به همین دلیل، ما انتظار داریم مردان خدا انسان هایی مهربان و صلح دوست باشند نه جنایتکارانی دزد و آدم کش. تاریخ قلابی کاست ها در هند هم که به اندازه ی عمر متون هندو و خود کاست ها جدید و نتیجه ی کشفیات انگلیسی ها است، وانمود میکند که در ابتدا طبقه ی برهمن ها یا روحانیون بر طبقه ی کشاتریا یا جنگجویان برتری داشت ولی سوء استفاده ی جنگجویان از قدرت نظامی و آزار برهمنان توسط آنان باعث شد تا دوگانه ی کشاتریا-برهمن یا جنگجو-روحانی، با دوگانه ی کشاتریا-ویشنو عوض شود. پاراسوراما کشاتریای پیشین را از بین میبرد و برای جلوگیری از تکرار فاجعه، راما که ویشنوی انسان شده است، موجد کشاتریای جدیدی میشود و کریشنا تجسد دیگر ویشنو نیز خود سرکرده ی کشاتریا است. کریشنا موقع ایجاد جنگ های موحش مهابهاراتا، پرچم عقاب را که مرکب ویشنو و درواقع تجسمی حیوانی از او است، روی پرچم سپاه خود درج کرده است چون سپاه او همان سپاه روم است که عقاب ژوپیتر را نشان خود نموده است. طبیعتا این در حکم انتقال صحنه ی اتفاقات اروپا به شرق است. در اروپا عقاب روم در رنسانس و با این ادعا برگشت که حکومت خشن اخلاقیات در اروپا باعث انحطاط آنجا شده بود و چاره ای نبود جز این که عصر باشکوه روم برگردد. با این حال، روم باستانی که ارائه شد بیشتر اختراع شده بود تا این که کشف شده باشد و متون کلاسیک آن هم دقیقا وقتی پیدا شدند که اراده به بازگشت به روم کلاسیک پیدا شد. توجه کنیم که میترای تمپلارها هم خدای لژیونرهای رومی بود و بازگشت تمپلارها در قالب فراماسونری بعد از سرکوبشان توسط فیلیپ عادل هم همانقدر «بازگشت» محسوب میشود که بازگشت روم باستان. حامیان این بازسازی یا بهتر است بگوییم نوسازی روم، اما هنوز از آن یهودی زده هایی که با خلاصه کردن همه چیز در تورات و انجیل و تفسیر کشیشی آنها، مانع تفکر معقول شدند فاصله ی چندانی ندارند چون همان سفر توراتی اسرائیل از مصر به ارض موعود را به صورت سفر از اروپا به امریکا بازسازی میکنند و اصلا هم عجیب نیست چون همان اتروریایی که اتروسک هایش روم باستان آنها را میسازند در دوره ی رنسانس، بزرگترین محل انتشار کیمیاگری مصری و تبلیغ ازیریس و همسرش ایزیس بوده اند و اروپای روم، مصر ازیریس است که اشرافیت یهود قرار است با گذر از دریا علیه گوساله پرستیش قیام کند و در ارض موعود جدید، اورشلیم نوین بسازد. در تورات، در مقابل بنی اسرائیل، قدرت خطرناک آموری ها یا آموروکو یا عمالقه قرار داشتند که نامشان شبیه نام قاره ی امریکا است. عمالقه در روایات اعراب، از همگنان قوم عاد و در زمره ی اعراب بائده (اعراب نابود شده) یا اعراب عاربه (عرب های اصلی) یعنی عرب های باستانی –قبل از عرب های جدیدتر اسماعیلی (مضری) و قحطانی (یمنی)- بودند که به سبب جباریتشان خدا آنها را با انواع بلاها از روی زمین محو کرد و ظاهرا بقایایشان یعنی عمالقه با بومیان امریکا تطبیق شده اند. جالب است که این بومیان امریکا همزمان تارتار (تاتار) و هندی هم نامیده شده اند و بنابراین کل انتظاراتی که روایات و متون هندی از تاتارها و هندی ها و آسیایی های باستان ایجاد میکنند، یک انتظار ابتدایی اروپایی از امریکا یا جهان امریکایی به نظر میرسد.:

“SYNCRETISMES”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 11 APR 2020

انتظار مشابهی را میتوان از کتاب SOME ACCOUNT OF THE BRITISH DOMINIONS BEYOND THE ATLANTIC منسوب به WILLIAM DOYLE انگلیسی در 1770 یافت جایی که میگوید در ابتدا جهان فقط سه قاره داشت: اوگیگیا، آتلانتیس و استرالیا. سپس اوگیگیا به سه قاره ی آسیا، افریقا و اروپا تقسیم شد و آتلانتیس به سه قاره ی امریکا، سباستیا و هایپربوریا. هایپربوریا همانطورکه متن توضیح میدهد در اینجا جزایر بین اسکاندیناوی و امریکای شمالی مثل آیسلند و گرینلند هستند و امریکا و سباستیا هم به ترتیب، امریکای شمالی و امریکای جنوبیند که ادعا میشود نام از کاشف هایشان –به ترتیب امریکو وسپوچی و سباستین کاپوت- دارند. نکته این است که این مجموعه به عنوان دربردارنده ی تمام سرزمین های ماورای اروپا در آتلانتیک یا اقیانوس اطلس، با آتلانتیس افسانه ای افلاطون تطبیق شده اند که تمدن کهنش مدت ها قبل در زمین لرزه و سیلی که میتوان آن را سیل نوح دانست از بین رفت. درباره ی ریشه گیری تمدن امروز از آتلانتیس در منابع اروپایی دو سه قرن پیش خیلی صحبت شده است. از طرفی آتلانتیس در مقابل اوگیگیا قرار گرفته است که جامع آسیا، اروپا و افریقا و معرف بر قدیم است در مقابل بر جدید که امریکا است. اوگیگیا در ادیسه ی هومر، نام جزیره ای است که کالیپسو دختر اطلس در آن زندگی میکند و ادیسه در زمان ورود به آنجا فریفته ی او میشود. کالیپسو سعی میکند ادیسه را در آنجا پیش خود نگه دارد ولی درنهایت ادیسه آنجا را برای بازگشت به نزد همسر و سرزمینش ترک میکند. آیسخولوس به رود نیل، "اوگیگیان" میگوید و یوستاتیوس بیزانسی، اوگیگیا را نام اولیه ی قبط یا مصر معرفی میکند. شاید این تعابیر، با ارتباط اطلس با کالیپسو قابل حل باشند. اگرچه نام مادر کالیپسو معمولا ذکر نشده، اما هگینوس نوشته است که مادر او پلیونه مادر پلیادها یا ستارگان ثریا در صورت فلکی ثور یا ورزاو بوده است. اگر ورزاو را با ازیریس بنیانگذار مصر برابر بدانیم، ثریا معادل ایزیس یا نیمه ی زنانه ی او میشود که به همسر ازیریس فرعون مجسم میشود. هفت ستاره ی ثریا با انتقال پای ثور به قطب شمال و تبدیلش به دب اکبر، در هفت ستاره ی آن انعکاس یافته اند. دب اکبر، مادر دب اصغر محل ستاره ی قطبی یا عمود جهان است. اطلس نیز یک نسخه از عمود جهان است که آسمان را بالای زمین نگه میدارد. بنابراین انتقال ثریا به قطب شمال در حکم انتقال عروس به خانه ی شوهر و ازدواج دب اکبر به جای ثریا با اطلس است که میتواند ازدواج ازیریس با ایزیس در مصر یا قبط هم باشد. کالیپسو به عنوان الهه ای که از این اتحاد پدید می آید نمادی از مادر-زمین است. پس اوگیگیای ادیسه که بعدا به جزیره ای کم اهمیت تبدیل شد، درواقع مجموعه ی جهان فیزیکی به صورت زمینی احاطه شده توسط آب است و آنچه به عنوان آتلانتیس در ورای آن قرار دارد و امریکا را ایجاد میکند ماورای زمینی و فراطبیعی است. دقیقا به همین خاطر است که آتلانتیس را باید با قلمرو افسانه ی نفیلیم یا آناکیم یعنی موجودات نیم انسان-نیم فرشته تطبیق کرد که یهوه بر آنها خشم گرفت و در سیل نوح نابودشان کرد. نام آناکیم معادل نام آنوناکی ها یا موجودات فراطبیعی در اساطیر بابلی است و رهبر آنوناکی ها انلیل، فرستنده ی سیل عظیم و معادل یهوه ی تورات بود. انلیل، انسان ها را به عنوان کارگرانی بی مقدار برای خدمت کردن به آنوناکی ها میخواست ولی حئا برادر انلیل موقع ساختن انسان ها چیزی از خود در آنها نهاد که باعث شد میل به شورش بیابند و همین باعث شد که انلیل به فکر نابودی همه ی بشر بیفتد. ازاینرو پس از وقوع سیل، انسان ها به پیشنهاد حئا مدتی نوکران بی اراده ی انلیل ماندند تا در این فرصت، حئا بخشی از قدرت انلیل را تصرف کند. این حئا سازنده ی زمین برای انلیل هم هست و به عنوان خدای آب ها و خدمتگزار انلیلی که الگوی فرمانروایان و مانند آنها عاشق جواهرات است، نوع زمین سازیش نیز معلوم است. در اساطیر سرخپوستان امریکا و مغول های آسیای دور، به طور مرتب میبینیم که خالق دنیا اردک یا پرنده ی آبزی غواص دیگری است که به زیر آب ها شیرجه میرود و ذرات ته نشین آب را به سطح می آورد و اینقدر به این کار ادمه میدهد که مجموع ذرات، تبدیل به تپه ای و در نهایت تبدیل به جزیره ی زمین میشود. فکر اولیه احتمالا موقع تمیز کردن جوی ها و ایجاد تپه های کوچک از ذرات گل و لجن خارج شده از جوی در روی زمین ایجاد شده و به این فکر منتهی شده که شاید خاک کنار جوی هم همینطور به وجود آمده باشد. از طرفی این خاک رویی بر تونل های زیر زمینی گذر دهنده ی آب های زیرین استوارند و برای کسانی که تونل سازی معدنچی ها را دیده اند این تونل های آبی، دستپخت معدنچیان شمرده میشوند. معدنچیان در موقع کار، درست مثل اردکی که خاک را از زیر آب خارج میکند تونل هایی عظیم در زمین میکنند و ضایعاتی که ایجاد میکنند تبدیل به تپه هایی عظیم میشود. اگر معدنچی های انسانی را با غول های معدنچی که تیتان ها و سیکلوپ های باستانی به عنوان نسخه های دیگر نفیلیم هستند عوض کنید آن وقت به فکر ایجاد کوه ها و دره های عظیم توسط آنها می افتید و احساس میکنید تمام تغییرات جغرافیایی زمین، با معدنکاوی های آنوناکی ها اتفاق افتاده است. در قاره ی امریکا که پر از معادن ارزشمند است و اشکال خارق العاده ی زمینشناسی مثل گرند کانیون را دارد چنین تصویرسازی ای توسط ذهن اروپایی مهاجر بسیار ساده است. بنابراین هر گونه ساخت و ساز عظیمی جلوه ای از کارهای خدایان یا انسان های خدای گون را پیدا میکند و برای غربی دارای تربیت مسیحی، اگر چنین ساخت و سازهایی در مستعمرات و کشورهای نیازمند استعمار مشاهده شدند باید به نژادهای باستانی منقرض شده نسبت داده شوند. بخصوص در مصر که بناهای منسوب به فراعنه و در راسشان اهرام فراوانند، مصرشناسی رسمی هزاران سال بین بومیان فعلی و سازندگان بناها فاصله انداخته است. ادعا میشود که در ابتدای قرن 19 و در جریان فتوحات ناپلئونی در مصر، یک نابغه ی فرابشر فرانسوی به نام شمپولیون موفق شده است خطوط هیروگلیف مصری را که هیچ کس نمیشناخت بخواند ولی چیزی که گفته نمیشود این است که از همان زمان و سال 1806 کتابی به نام ANCIENT ALPHABETS AND HIEROGLYPHIC CHARACTERS از JOSEPH HAMMER داریم که بر اساس نوشته های کشف شده در قاهره از علی ابن مختار ابن عبدالکریم، ارتباط هیروگلیف های به اصطلاح مصر باستان با الفباهای کلدانی و سریانی و نبطی و عربی را توضیح میدهد و معنای آنها را روشن میکند. ادعا میشود که این نوشته ها کار احمد ابن ابوبکر ابن وحشیه هستند که آنها را در زمان عبدالملک ابن مروان فرمانروای اموی نوشته است. ولی فارغ از این که در چه زمانی نوشته شده باشند نشان میدهند که معنای آنها کاملا در ارتباط با الفباسازی فلسفی سامی بوده است و نمیگذارد این احتمال که مصر باستان چیزی جدای از تمدن عربی متاخر بوده باشد از ذهن دور بماند و فقط فرهنگ سازی های نوین میتوانسته اند بنیادهای ارتباط دو تمدن را از بین ببرند، فرهنگ سازی هایی که همانطورکه متوجه شدیم به نفع اروپاییان و تابع خواست ها و انتظارات آنها بوده اند؛ انتظاراتی مانند این که لازم بوده با جدا کردن تصویر بومیان از تمدنشان در ذهن سربازان مسلح به ایدئولوژی مسیحی، آنها را از تشکیک در فکر سلطه بر این موجودات دون بشر باز دارند. در عوض، این اروپاییان خواهند بود که با به دست آوردن حق بهره برداری از معادن مستعمرات و وادار کردن بومیان به کارگری برای آنها در این معادن، همانطورکه انسان ها کارگران معادن آنوناکی ها بودند، خدایان بودن خود را اثبات خواهند کرد. فیلم ها و داستان های بسیاری ساخته شده اند درباره ی قهرمانانی که در خرابه ها یا تونل های پیچ در پیچ و مرموز و خطرناک، گنج باارزشی را کشف میکنند. در تمام این آثار، قهرمان با رسیدن به هدف خود، جایگاهی خدایگانی خواهد یافت و فلزهای گرانقیمتی که کشف میکند سند این خدائیت هستند. این فلزها معمولا از جنس کریستالند و کریستال در لغت یعنی از جنس کریست یا مسیح.:

“COULD OUR PLANET EARTH BE ONE HUGE QUARRY?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 13 DEC 2020

شاید همین رویه باشد که الان بر ضد خود تمدن غرب رشد کرده و در ایجاد آنچه ترامپیسم مینامیم ایفای نقش کرده باشد. خانم آرلی هاکشیلد، جامعه شناس امریکایی، در همان مقاله ی "پارادوکس غرور" مجله ی ترجمان که ذکرش را کردیم صحنه های مشابهی را از خود امریکا گزارش میکند. او در سفرش به پایک ویل در کنتاکی شرقی و توصیف وضعیت مردم آنجا که روسای خانواده هایشان عمدتا کارگران سفیدپوست معادن زغال سنگند شرح میدهد که چطور این مردم که زمانی نسبت به نقش حیاتی خود در اقتصاد امریکا افتخار و احساس غرور داشتند، بعد از سیاست های زیست محیطی جدید و همچنین انتقال خطوط تولیدی صنعتی از منطقه، دچار فقر و تحمل تحقیر توسط ساکنان شهرهای بزرگی شدند که برعکس این گونه نواحی، از جهانی شدن، سود سرشاری برده اند. در جایی از مقاله درباره ی یکی از این سرخورده ها گفته میشود: «اشلی، طی طرح آپوارد باوند (برنامه ی آماده سازی پیش دانشگاهی که با بودجه ی فدرال اجرا میشود) در اردویی به بوستون رفته بود و ماجرای بازدید از یک کتابفروشی در این اردو را برایم تعریف میکرد: "وقتی با آقای فروشنده حرف زدم، پرسید بچه ی کجا هستم. وقتی گفتم شرق کنتاکی، خودش را از پشت کانتر بالا کشید و خم شد تا نگاه کند ببیند پابرهنه هستم یا نه. البته کارش شوخی و مسخره بازی بود، ولی به من فهماند که آنها با من شوخی هایی میکنند که من نمیتوان همان را با آنها بکنم.» (ترجمان: پیشین: ص14)

وقتی چنین احساسات جریحه دار شده ای خدایان دروغین را تهدید میکند، خدایان مجبورند یکی از خودشان را به عنوان ناجی برای این مردم بفرستند تا ارزش های خدایان زیر سوال نرود؛ یک ناجی پولدار بانفوذ فراقانون مثل ترامپ را.

حمزه و اسکندر: جایی که اسلام شرقی و دموکراسی غربی با هم تلاقی میکنند.

تالیف: پویا جفاکش

در 3 اکتبر سال 1986 میلادی –برابر با 13مهر 1365- یک فروند هواپیمای نظامی باربری ایالات متحده در جنوب نیکاراگوئه مورد اصابت موشک زمین به هوای روسی قرار گرفت و تنها بازمانده ی هواپیما که توانسته بود با چتر نجات به بیرون شیرجه بزند توسط دولت نیکاراگوئه بازداشت شد. او اعتراف کرد که هواپیمایش حامل سلاح های ارسالی امریکا برای شورشیان کنترا بوده است. این به یک رسوایی بزرگ علیه دولت رونالد ریگان تبدیل شد چون ظاهرا کنگره ی امریکا در اوایل سال 1984 کمک به کنتراها را ممنوع کرده بود. اما پرونده ای که دادگاه لاهه دراینباره تشکیل دارد مسئله را بسیار بزرگتر کرد. رای دادگاه تایید میکرد که امریکا به طور جدی به آموزش، مسلح کردن و قرار دادن امکانات مالی و تجهیزاتی در اختیار کنتراها پرداخته بود و با این حال، امریکا قطعنامه ای را که از این کشور درخواست میکرد رای دیوان دادگستری لاهه درباره ی نیکاراگوئه را محترم بشمارد در شورای امنیت وتو کرد. واحدهای کنترا به قاچاق مواد مخدر بخصوص کوکائین از کلمبیا به ایالات متحده میپرداختند و سازمان سیا که مخزن تامین بودجه ی شورشیان کنترا بود در این تجارت دست داشت. این موضوع را سناتور دموکرات، جان کری افشا کرد. تحقیقات کری و دستیارانش نشان داد کنتراها پوششی برای قاچاق مواد مخدر کارتل ها به امریکا و با همدستی سیا هستند. سال ها بعد بازرس کل سیا قاچاق مواد مخدر به امریکا توسط کنتراها را تایید ولی نقش سیا را پنهان کرد. علاوه بر اینها این پرونده فقط یقه ی امریکا را نگرفت و به سرعت پای انقلاب نوپدید ایران را نیز به میان کشید. انقلاب های ایران و نیکاراگوئه تقریبا دوقلو بودند. به فاصله ی کمی پس از انقلاب ایران در اواخر 1357شمسی، در 1358 انقلاب نیکاراگوئه غلیه دیکتاتوری سوموزا به وقوع پیوست و دنیل اورتگا رئیس جمهور جدید شد. از همان ابتدا دولت موقت مهدی بازرگان، به صراحت از دولت جدید نیکاراگوئه حمایت کرد و پس از سقوط بازرگان هم این همدلی ظاهری ادامه داشت و حتی میرحسین موسوی در زمان زمامداری خود شخصا به آنجا سفر کرد و با مقامات دیدار کرد. هر دو حکومت نیکاراگوئه و ایران با امریکا مشکل پیدا کرده بودند. اما درحالیکه دولت نیکاراگوئه آشکارا به امریکا التماس میکرد که او را به رسمیت بشناسد و با دولت جدید ارتباط برقرار کند، ایران وانمود میکرد که خودش رابطه با امریکا را قطع کرده است. با این حال، کشف ارتباطات مخفی ماجرای موسوم به ایران-کنترا نشان داد که در سیاست، ممکن است آنهایی که با ظاهر با هم دوستند در باطن مثل دشمن باشند و آنهایی که در ظاهر دشمنند، ممکن است در باطن دوست باشند. بعد از بحران گروگان گیری افراد سفارت امریکا در تهران، ریگان تصمیمات عجیب و غریبی برای صدمه زدن به ایران به محض پیروزی در انتخابات اتخاذ کرده بود ولی اسرائیلی ها که آشکارا در رقابت انتخاباتی پیش رو جانب او بودند پیشنهاد وسوسه کننده تری به او دادند. آنها به ریگان گفتند که به حکومت جدید مذهبی ایران برای ریشه کن کردن کمونیست ها در ایران نیاز دارد و آنها باید بمانند ولی علاوه بر آن، این رژیم میتواند کمک ریگان در از سر راه برداشتن رقیبش کندی باشد. قرار شد امریکا به ایران بر ضد عراق اسلحه بفروشد و ایران در عوض اینقدر گروگان ها را نگه دارد که کندی بی آبرو شود و فقط بعد از تحلیف ریگان، گروگان ها را آزاد کند. حتی حسن کروبی (برادر مهدی کروبی) که از طرف امام خمینی برای مذاکره با امریکایی ها رفت از شنیدن این پیشنهاد یکه خورد چون فکر میکرد امریکایی ها میخواهند در ازای آزاد کردن گروگان ها به ایران اسلحه بفروشند و فکر نمیکرد این حد از خیانت به هموطنان برای رهبران امریکا عادی باشد. با این حال پیشنهاد ریگان پذیرفته شد و آنچه باورنکردنی است این که برای دور زدن دولت کندی، ایران پولش را به کنتراها داد و وردست های ریگان از طریق اسرائیل به ایران اسلحه فروختند. ("میهمان ناخوانده؟: مرور ماجرای سفر رابرت مک فارلین به ایران از طریق اسناد امریکایی": سرگه بارسقیان: آگاهی نو: شماره ی 11: بهار 1402: ص9-176)

رفتار ایرانی ها در این زمینه از دید خودشان غیر اخلاقی نبود چون مغز متفکر جریان ایرانی در این بده-بستان، هاشمی رفسنجانی بود که با تفکرات مشابهی موفق به حذف دولت بازرگان و جریان او یعنی نهضت آزادی شده بود. کافی است به خطبه های نماز جمعه ی او در 13 آبان 1362 و بعد از تخریب و غارت دفنر نهضت آزادی و کتک خوردن افراد آن با حمله ی افرادی که خود را حزب الله مینامند توجه کنید:

« مردم هم ریختند آنجا. البته من تایید نمیکنم که مردم بروند. خود ما عاجز نیستیم. میتوانیم جلوی آن را بگیریم. مردم رفتند. دیگر حالا این مردم ما از اول اینطور بودند. ما از روز اول کارهایمان را خود مردم جلو میرفتند و انجام میدادند. حالا دیگر دولت مسلط است و نیاز زیادی نیست ولی ما دیگر به مردم اینقدر هم نمیتوانیم زور بگوییم.»

«مردم» شنونده اینقدر خوششان آمد که به هیجان درآمدند و اقدام به سر دادن شعار «مرگ بر ...» کردند که هاشمی دخالت کرد و گفت:

«شعار ندهید. استحقاق مرگ را ندارند و من این حرف ها را جهت روشن کردن شما میگویم. من جزو دلسوزان اینها هستم. اینها سوابقی دارند و ما دلمان میخواهد تا آخر با ما باشند. اما من این نصیحت را میکنم. به آنها، به خانواده هایشان نصیحت میکنم که جلو آنها را بگیرند. اینها دارند اشتباه میکنند. اینها کارشان به جایی میرسد که فردا مثل محارب در مقابل جمهوری اسلامی قرار بگیرند.»

هاشمی بعد از آن چند بار دیگر نصیحت دلسوزانه اش را با کلماتی دیگر تکرار کرد و بلاخره یکی از معدود حرف های راستی که در عمرشان زده است را به زبان آورد:

«اگر این انقلاب روزی نیاز به خفقان پیدا کرد خفقان پیش می آوریم. اما امروز ایجاب نکرده. هنوز ملت ما و اکثریت مردم که رایشان دموکراسی میسازد اینها با انقلابند.»

مجله ی آگاهی نو (پیشین) در مقاله ای به نام «زنده باد اقلیت» (ص59) این خطبه را تکرار کرده و در ادامه نوشته که چطور نامه ای منسوب به امام خمینی بر ضد نهضت آزادی، تقریبا کلک نهضت را کند و وقتی نهضت، نامه را جعلی خواند، موسسه ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی، از آنها شکایت کرد و اتهامی به اتهاماتشان افزوده شد اما بعدها در ششم اردیبهشت 1402 همان موسسه ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی که حالا تحت کنترل سید حسن خمینی معلوم الحال است اسنادی را منتشر کرد که نشان میداد امام در باطن با نهضت بود و حتی پنهانی به آنها رای میداد ولی لابد دلش نمیخواست با رای الکثریت مخالفت کند که گذاشت سرنگون شوند. عجبا! امام خمینی بسته به این که موسسه ی نشر اسنادش را چه کسی داشته باشد، شخصیتش تغییر میکند. همه میدانیم که سید حسن خمینی ژست دموکراسی دارد. بنابراین میتوانیم بگوییم از گردونه ی پیشرفت انقلاب عقب مانده است. چون همانطورکه به قول نویسنده ی مقاله، هاشمی رفسنجانی در آن خطبه «آینده را پیشبینی» کرده بود، حالا دیگر زمان «دموکراسی» نیست و زمان «خفقان» است. پس دقت کنید که هاشمی از کلمه ی «شورا» و حتی کلمه ی «جمهوری» استفاده نکرده بود. دقیقا گفته بود: «دموکراسی». همان کلمه ای که برای امریکایی ها و مستعمرات اروپاییشان مقدس است و سنگ آن را به سینه میزنند. همانطورکه دشمنی انقلاب ایران با "امریکا" همیشگی نیست و در جاهایی مثل ایران-کنترا انقلاب با این «دشمن» بر ضد دوست متحد میشود، دلیلی ندارد دشمنیش با مقدسات آن مثلا دموکراسی هم همیشگی باشد و جایی که به درد بخورد، مثلا نابود کردن اقلیت به کمک اکثریت، این مقدسات خیلی هم خوبند. بله؛ انقلاب ایران، ضد امریکایی است. ولی برخلاف آنچه ادعا میکند روی یک بنیاد امریکایی سوار است و همانطور وارث برحق این بنیاد است که انقلاب امریکا وارث بنیاد انگلیسی خود است. یادمان باشد امریکا به نام خدا انقلاب کرد و نام خدا را بر دلارش حک نمود: «خدا با ما است». انگلستان که خود علیه کلیسای کاتولیک طغیان کرده و آنگاه پادشاه بریتانیا را تنها جانشین برحق خدا بر زمین دانسته بود، با خیانت به خدا و دین مسیح، طغیان امریکا با ادعاهای مشابه علیه خود را توجیه کرد و چرا بعد از خیانت امریکا به مذهب مسیح که پیامبر محترم ایرانی ها هم هست، ایران بعد از انقلاب علیه عمال امریکا وظیفه ی بازگشت به مذهبی که روش و اصولش را امریکا و بریتانیا به همه یاد داده اند نداشته باشد؟ واقعیت این است که این اصول را خود مسیحیت و ریشه ی یهودیش تعیین کرده اند و اسلام ایرانی هم قصد احیای حکومت خدای یهود و مسیح را دارد و اگر کمی دقت کنید میبینید که انقلاب مذهبی ایران اصلا در اتفاقات فوق، به بنیاد مذهبی خود خیانت نکرده است. در اسلام نوین، درست مثل یهودیت و مسیحیت و دیگر سوغات آنها یعنی هندوئیسم، رهبران مذهبی جانشینان پیامبران خدایگونند و پیامبران مزبور به عنوان کسانی که در مرز انسان و خدا قرار دارند تفاوتی با فرشتگان ندارند.

در انجیل، کلمات یکسانی برای نبی انسانی و فرشته استفاده شده که معنی پیامبر یا پیغامبر میدهند. چون هر دو گروه مامورند پیام خدا را به انسانها برسانند. کلمه ی انجلوس در لاتین به معنی فرشته با لغات "انگیرا" به معنی کاهنان کیش آگنی خدای آتش در هندوئیسم و "اینگیروس" یا کاهنان کیش آتش در ایتالیای رومی قابل تطبیق است. همه ی این لغات مرتبط با اگورا در لاتین به معنی پیک هستند که منشا نام "آگنی" نیز میتواند باشد. "آگورا" خود از ریشه ی نام "آسور" خدای باستانی سامی است که یکی از صورت های اسمش در عبری، "آذر" به معنی آتش است که احتمالا مبنای ربط پیغامبر با کیش آتش میباشد. "گورو" به معنی مربی در تمرینات مذهبی هم باز ریشه در همین آگورا دارد. کلمه ی دیگری که در یونانی و عبری برای پیامبر استفاده میشود، پروفیت است که این یکی هم قابل تطبیق با "پروهیتا" عنوان کاهنان مراسم قربانی در آتش برای ویشنو است. دلیل، جهانبینی یهودی است که مذهب خود را طغیانی علیه فرزندان فرشتگان هبوط کرده یا نفیلیم میبینید. این موجودات به سرافیم هم معروف بودند که قابل ارتباط یابی با ساراف به معنی فرشته است. کلمه ی مزبور معنی مار هم میدهد. شکل هندی آن "سارپا" به معنی مار است. [ممکن است شرپاها یا راهنمایان محلی کوهنوردان در هیمالیا به این خاطر به این نام خوانده شوند که به عنوان راهنمایان کوره راه ها معادلی برای راهنمایی های کاهنان مار صفت در راهنمایی مومنین در کوره راه های دنیای مادی باشند.] سرافیم یا فرشتگان نافرمان به عنوان شیاطین، دار و دسته ی مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن هستندد که در پیشگویی های آخرالزمانی به صورت اژدها نیز نمود می یابد. شیاطین نیروهای جهنمیند و جهنم محلی آتشین است. یکگ دلیلش این است که شکل قبلی خدا که خدا در قالب یهوه علیهش مبارزه میکند یک خدای خورشیدی بوده است. یهوه با ال یل الی یا اله یا الوهیم تطبیق میشود و الی حتی در اسم تبدیل به هلیوس خدای خورشید یونانی-رومی شده است. ارتباط رب النوع ها یا عناصر مذهبی ادیان پیشین با آتش هم در ارتباط با آتشین بودن خورشید است. جانور خورشید، معمولا شیر است و یهوه خدای یهود، هنوز به شکل شیری ترسیم میشود که گهگاه در آثار هنری به صورت دشمن مار و اژدها ظاهر میگردد. روز مقدس یهوه یعنی شنبه در بین هندوها هم روز ناراسیمها یا خدای شیر شکل است. روز قبل یعنی جمعه برای هندوان روز سشا یا مار چند سر دریایی هاویه است. نام این مار، قابل ارتباط یابی با عدد شش (6) است همانطورکه جمعه ششمین روز هفته است. یهوه جهان را در شش روز آفرید و روز هفتم استراحت فرمود. بنابراین تا جمعه خلقت تکمیل شده بود و 6 نمادی از خلقت شامل رهبران آن یعنی ارباب انواع است که فرشتگان ساکن در زمین میباشند. ازاینرو است که فرشتگان نیز باید ظواهر 6گانه داشته باشند که با توجه به بی پا بودن کرم ها، دو پا بودن پرندگان و چهارپا بودن پستانداران (شامل انسان) که پیشرفته ترینند، انتظار میرود فرشتگان 6دست و پا داشته باشند. خدایان هندو بر این اساس 4دست دارند و دو پا. فرشتگان مسیحی، به جایش دو پا و دو دست و دو بال دارند و بال ها، جای دست های اضافه را گرفته اند. فرشتگان کمک های خدا هستند که پیشتر و هنوز ارباب انواع یا رب النوع ها بوده اند و حکم خدایان مذاهب شکست خورده و منحل شده را دارند که الان به خدا خدمت میکنند. تفاوت وضعیتشان این است که حالا دیگر به اراده ی خود عمل نمیکنند و هرچه ارباب جدید بخواهد انجام میدهند و وقتی از آنها سکوت خواسته شود تمکین میکنند.:

“ANGELS- THE MESSENGERS OF HARI-VASU/ELI-YAHU”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 7 NOV 2010

این تمکین، هنوز در تمکین نیروهای جهنمی حاکم بر سیاست مدرن به هر نیروی سیاسی ای که خود را الهی بخواند تکرار میشود با این توضیح که تا قبل از مسیحیت و بازسازی او از یهودیت، عناصر «پیشین» هیچگاه خودشان را جهنمی تصور یا توصیف نکرده بودند و فقط به خاطر جهنم سازی مسیحیت و یهودیت از هرآنچه قبل از آنها وجود داشته، هست که شما الان اجازه دارید موقع به خدمت گرفتن عناصر نظام پیش از خود در راه خدا، شیطانی ترین هایشان را فرشته گون ترینشان تلقی کنید و مورد استفاده قرار دهید. اما چه مکانیزمی توجیه میکند که حتما باید عناصر نظام پیشین جهنمی باشند تا مطمئن باشیم که نظم خدایی فقط از میان آنها برخواهد خاست؟! این کاملا به غنوصی گری مسیحی و بنیاد آن در نگاه بدبینانه به جهان اطراف انسان در دنیای ابتدایی مشرکین برمیگردد.

دنیای انسان اولیه دنیای خطرناک، کابوس وار و وحشتناکی بود که هیچ کس انتظار نداشت در آن بهشت بسازد. تمام مذاهب اولیه بر لحظه ای که انسان از بهشت اخراج شد و به این زمین جهنمی افتاد افسوس میخورند و آن را به اشتباه انسان یا انسان هایی که به خدای آسمان خیانت کردند میخوانند. تورات هم داستانی درباره ی اخراج از بهشت دارد با این تفاوت که آن متعصب هایی که تورات را تفسیر میکنند پادوهای کابالیست هایی هستند که معتقدند آدمی که از بهشت اخراج شد خود خدا در برترین تجسم خود بود. یهوه در کابالا برابر با آدم کدمون است که تمام جهان بدن او است و در میان موجودات جهان بیش از همه در انسان تجلی یافته است. سقوط او به زمین در حکم همان خواب روز هفتم یهوه است. شش روز پیشین خلقت نماد تقسیمبندی 6گانه ی حیات در زمین است که هر روز به یکی از آنها تعلق دارد. از دید یهود، این 6 نوع موجود زنده، گیاهان، بی مهرگان، ماهیان، خزندگان (شامل قورباغه و وزغ و سمندر)، پرندگان و پستانداران هستند. اوفیت ها و شیثی ها این 6 نوع آفرینش را به 6پسر یلدابهوت (یهوه) نسبت میدهند و معتقدند یلدابهوت خود در هفتمین پسرش که نماینده ی نوع بشر است تجسم یافت و به همراه اشتباهات او به زمین جهنمی سقوط کرد. از اینرو 6پسر دیگر از نوع انسان متنفرند و آفریده هایشان تا جای ممکن با بشر دشمنی میکنند. این 6 پسر قابل تطبیق با 6 سونگ یا مفتخران اولیه در اساطیر چینی هستند. پسر هفتم به خاطر معادل بودن با آدم دوجنسه ی اولیه که در کنار موجودات دارای جنسیت های نر و ماده ظهور کرد، در اساطیر هندو به صورت یک موجود دوجنسه که بعد از 6زوج پدید آمد معرفی شده است. درست مثل یهودیت، در هندوئیسم و بودیسم هم این نفر هفتم از بقیه الهی تر است. برای همین، در بودیسم، 7بودای پیاپی داشتیم که فقط هفتمینشان یعنی ساکیامونی یا گئوتمه آنقدر اهمیت یافت که مصدر تمام تعالیم مهم بودیسم تلقی شود. درحالیکه هدف این ادیان از نفر هفتم، پوشش دادن همه ی انسان ها است، مفسران عتیق تورات، معمولا گوییم یعنی نا یهودیان را در زمره ی آفرینش ششم یا پستانداران قرار میدادند و روحشان را حیوانی میشمردند و معتقد بودند فقط ارواح بنی اسرائیل بهره ای از روح یهوه برده و انسان واقعی فقط از بین یهود برخواهد خاست. با این حال، از دید مسیحیان، خیزش انسان آرمانی از یهودیت یک بار اتفاق افتاده و آن مورد عیسی مسیح بوده است. دقیقا یک روز بعد از استراحت یا مرگ مثالی خدا در روز هفتم (شنبه)، مسیح که همان یهوه در هیبت بشر بود، از جهان مردگان بازگشت درحالیکه روز قبل یا همان شنبه را در حال جنگ با شیاطین در جهان زیرین گذرانده بود. یکشنبه روز خورشید است و مسیح هم یک خدای خورشیدی است. ربط اینها به نقش بالای کلیساهای مصر در دکترین مسیحی و برخاستن انجیل مرقس که شامل تعالیم راستین پدر کلیسای رم یعنی پطرس شمرده میشد از مصر است. در اساطیر مصری، زمین در آغاز خلقت خود دقیقا مشابه یک جهنم است. ذرات نور که از آسمان اخراج شده اند از طریق دالانی در کوهی که عمود آسمان و واصل زمین و آسمان است، به جهان زیرین تبعید میشوند و درآنجا در اثر قدرت گرفتن بر اثر نبرد با شیاطین به صورت پتاح درمی آیند. پتاح یا خدای خالق، در جهان زیرین دالان هایی حفر میکند که گذرگاه خورشید میشوند. خورشید که از قدرت گرفتن هرچه بیشتر نور به وجود می آید از تونلی در شرق بیرون می آید و در سطح زمین با سباعو یا نیروهای تاریکی میجنگد و این الگوی خلقت نوین میشود. این جا پتاح به خورشید طلوع یا هورس کودک تبدیل شده که رستاخیز خورشید غروب یا آتوم به جای نورهای در حال تبعید به زیر زمین است. آتوم در نام همان آدم و معادل آدم کدمون کابالا است. هم آتوم و هم پتاح در قبطی یو خوانده شده اند که همان یاهو یا یهوه ی بعدی است. آتوم به خاطر خورشیدی بودنش خدایی شیرشکل است و مسیری هم که از آن به زیر تبعید میشود به یک نیروی شیر شکل تشبیه میشود. شو خداوند هوا به شکل شیر است. او و خواهرش تفنوت بین قب (زمین) و نات (آسمان) حایل میشوند و آنها را از هم جدا میکنند و از این جهت هر دو در کوه کیهانی تجسم میگیرند. آنها یک نفرند و آن همان آدم دو جنسه ی اولیه است که حوا هنوز از دنده ی او به وجود نیامده و با او زنانگی از مردانگی جدا نشده است. چون شیر به صورت تمثیلی یک موجود دوجنسه است. خود شیر، ماهیت مذکر دارد ولی دم مارمانندش مونث است. دراینجا ارتباط مارگونگی و تانیث، هنوز در ارتباط با تصویر هاویه ی نخستین به صورت یک اژدهای مادینه ی دریایی به نام تهامات در اساطیر کلده است. بعد از اخراج نور نظم بخش از آسمان به زمین، آسمان تاریک حکم این هاویه ی مادینه را می یابد و الهه نات میشود درحالیکه زمین به خاطر دریافت نور مذکر، نرینه میشود و قب نام میگیرد. محل پیدایش زمین همان محل اتصال زمین و آسمان است و فرج آسمان برای این تولد، صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر محل ستاره ی قطبی یا عمود آسمان است. هم دب اکبر و هم دب اصغر با هفت ستاره مجسم میشدند که مابه ازاهای همان 7 موجود مجسم کننده ی هفت روز آفرینشند. به عنوان روح قطب شمال و جایی که موجود دوجنسه از آن به زمین فرود آمد، تااورت الهه ی قبطی دب اکبر، هنوز ارتباطی با شیر شو دارد ولی به عنوان مادر خلقت بودن، اژدهای مادینه ی بابلی هم هست و به همین دلیل در تصویر خود، مابه ازاهای مصری اژدهای دریایی یعنی اسب آبی و تمساح را هم جای میدهد که اتفاقا مابه ازاهای آبزی شیر هم هستند. تصویر کلی، شیر و انسان –موجودات آدم کدمون دوجنسه- را در ترکیب با اسب آبی به عنوان نسخه ی مادینه ی اژدها و تمساح به عنوان نسخه ی نرینه ی اژدها قرار میدهد با این تفاوت که این اسب آبی دوپا با دم تمساح خود، جای نیروهای نرینه و مادینه در بدن شیر را عوض میکند. علت این است که او با به وجود آمدن از ستارگان نوری در بستر تاریک، هنوز ارتباطی با خدای نرینه ی نور دارد و زایشش حاصل ازدواج یهوه با نیمه ی مادینه ی خود در یهودیت یعنی شخینا است. در افریقای سیاه و ازجمله در بین ماسایی ها معمول بود که مرد بعد از ازدواج با همسرش برای یک ماه، لباس زنانه میپوشید تا زن ها را درک کند و اژدهای مادینه ی ما هم، نیمه ی زنانه ی خدایی بود که نیمه ی مردانه اش هم به طور صوری زن شده بود تا با او ازدواج کند. این همانند همان هفت تجلی خدا به صورت هفت پسرش در یک کالبد مادینه چون دب اکبر است که با خودش میشود هشت تا و بعد در زمین به صورت یک وجود نهم درما آید که پتاح است. به همین دلیل، عدد پتاح 9 است و کلمه ی پوت که همخانواده با نام پتاح است در قبطی به معنی عدد 9 است. یک نتیجه گیری طبیعی بعد از شکل گیری این قصه این بوده که این موجود نهم بیش از این که آسمانی باشد، آبی است و در اثر نظمی که به مرور به وجود آمده آبی شده است. در این مورد توجه داریم که اسب آبی از دید مصریان، نسخه ی آبزی گاو است و گاو اهلی شونده ی علفخوار نتیجه ی زمینی شدن اسب آبی وحشی علفخوار است. هاثور الهه ی زمین هم که هورس خدای خورشید موقع طلوع از رحم او متولد میشود مجسم به گاو است و قاعدتا تا زمانی که اسب آبی گاو نشده باشد پتاح هم خورشید نمیشود. پس کلیت آفرینش مثل تهامات مادینه که از جنس آب نماد هاویه بود، هاویه ای و بی نظم و ازاینرو جهنمی بود و فرزند متولد شده اش هم موجودی آبزی بود که باید به همراه آفرینش کم کم زمینی میشد. پتاح نیز ازاینرو به شکل های قورباغه و جعل (سوسک سرگین غلتان) ترسیم میشد؛ جعل، به خاطر این که بعد از طغیان های نیل، در مناطق گلی حاشیه ی آب ها در حال فعالیت دیده میشود، و قورباغه، به خاطر این که اول یک موجود ماهی شکل است که فقط در آب میتواند دوام بیاورد و کم کم به یک چهارپا تبدیل میشود و از آب بیرون می آید. ازآنجاکه آب های بی نظمی نمادی از جهنمند که به جهان زیرین هم تشبیه میشود، خورشیدی که از جهان زیرین بیرون می آید، همان یهوه ی از خواب بیدار شده و مسیح درآمده از قبر است که حکم انسان آرمانی را دارد و جهان قبل از پیدایش این انسان، جهانی جهنمی است که خود خدا در آن سقوط کرده و انسان خداگون هم در آن سرشتی جهنمی دارد.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

در داستان مسیحیت، اورشلیم به عنوان نسخه ی زمینی بهشت، جانشین آسمانی میشود که نورش به زمین جهنمی تبعید میشود و خودش هم جهنمی و تاریک میگردد. طبیعتا آن نور اخراجی که نور مسیحیت است، از اورشلیم الهی به قلمرو به شدت دوزخی و جهنمی رم باستان میرود تا مثل پتاح که در دوزخ زمین نیرو گرفت، با تغذیه از جهنم مشرکانه ی روم رشد کند و قوی شود و بعد با طی همین مراحل، به بریتانیا، امریکا و بلاخره ایران منتقل شود. در تمام مناطق سر راه آدم ها هستند. ولی قرار نیست این آدم ها متحول و به انسان آرمانی تبدیل شوند. چون انسان آرمانی فقط یک نفر است: مسیح. یکشنبه ی مقدس او فقط در آخرالزمان اتفاق خواهد افتاد و تا قبل از آن، خدا فقط جایز است به صورت یک موجود جهنمی مرده وسیله ی تغذیه ی نیروهایی جهنمی باشد که نیروهای جهنمی مخالف را سرکوب کنند تا روزی که آن مسیح بیاید. در ایران هم هنوز قرار است مسیح بیاید منتها این بار همراه یک منجی آخرالزمانی دیگر یعنی مهدی و به عنوان سرباز مهدی. چه روزی؟ جمعه؛ یک روز قبل از مرگ خدا؛ آخر میدانید که؟ خدا از دید اسلام نه میمیرد و نه حتی میخوابد. ولی این دلیل نمیشود که خدا جهنمی نباشد. بنابراین نه در شنبه بلکه در جایی که آفرینش با وحوش به کمال خود رسید ظهور میکند تا آدم ها هم سطحی بالاتر از حیوانات غریزی زمینی نداشته باشند و در شرایط جهنمی به سر ببرند. پس نیروهای الهی که ادعای جانشینی مسیح و مهدی را دارند، جز یک مشت خدعه های شیطانی، چیزی برای ماندن در حکومت در چنته ندارند و چاره ای هم ندارند؛ آنها باید بقا داشته باشند تا وقتی مهدی و مسیح ظهور میکنند به آنها سرباز و نیرو بدهند. در این شرایط هر کس که ادعای جانشینی مسیح را کند عملا تبدیل به دجال و ضد مسیح میشود ولی او دارد به مسیح خیانت نمیکند بلکه فقط دارد با به واقعیت تبدیل کردن پیشگویی های مسیحی به مسیحیت لطف میکند و درواقع قانون دنیا از دید خالقان مسیحیت را تایید میکند. بنابراین هر کسی که بخواهد انسان ها را به جهت هدف راستین دین سابق که به انسانیت رساندن بشر است هدایت کند ناچارا باید خارج از حیطه ی شرعی مذاهب موجود ظهور کند.

شبیه همین حرف را اخیرا دکتر مطهرنیا در میزگردی در دانشگاه تهران با حضور دکتر زیباکلام زد ولی باز هم به کوچه ی علی چپ زد و در جواب آدرس غلط مطرح شده ، با یک آدرس غلط تر راه را طولانی تر کرد. در ابتدای میزگرد، روزنامه نگاری با نام فامیل "زارع" پشت تریبون رفت و حرف هایی درباره ی حقوق زد که دقیقا همان حرف های دکتر سیدجواد طباطبایی بودند: ایرانشهری تلقی کردن سنت سیاستنامه نویسی و حسرت خوردن بر از بین رفتن آن در اثر حمله ی مغول، محکوم کردم حقوق غربی عدلیه ی داور در دوره ی پهلوی اول و دفاع از اصلاح حقوق فقهی با عنوان بومی بودن آنها. دکتر مطهرنیا در پاسخ به زارع، ضمن درود فرستادن به بعضی استادهایی که زارع نام برده بود و چند استاد دیگر، ولی بی هیچ موردی از نام بردن از دکتر طباطبایی، یادآوری کرد که دانشگاه از آکادمی افلاطون شروع شده و افلاطون شاگرد سقراطی است که علیه خدایان طغیان کرده و خود افلاطون در نوشته هایش از این طغیان به نیکی یاد میکند؛ اگر قرار بود دانشگاه به مدل حوزه های علمیه با علوم دینی کار کند دیگر چه نیازی به بودن دانشگاه است؟ دانشگاه همین الان هم تولیدی خوبی ندارد؛ افرادی مدرک دکترا میگیرند که سواد خوبی ندارند؛ دانشگاه الان فقط مدرک فروشی است و سواد آدم ها را مغزدار بودن حرف هایشان تعیین میکند نه مدرکشان؛ «ول کنید مدرک دکترای من را؟ دکتر فلانی! هوفف.»؛ اگر الان به موضوعات شرعی برگردیم دوباره باید بحث علم را دینی کنیم و بگوییم این علم مسیحی است و آن علم یهودی است؛ تمام نظریه پردازهای بزرگ دنیا از کسینجر گرفته تا هانتینگتون، یهودی بوده اند و حتی در ایران هم هیچ نظریه پردازی نیست که تحت تاثیر این نظریه پردازان جهانی نباشد، پس آیا ممکن است به نام بازگشت به علوم اسلامی، این افراد را از دانشگاه حذف کرد؟ خلاصه دکتر مطهرنیا دعوت کرد که دانشگاه را به جایگاه اصلیش برگردانیم نه این که با دچار کردن دوباره اش به علوم دینی، بیشتر به مرگش کمک کنیم. ولی همین آقا دعوت خود به به روز بودن را بهانه کرد تا جواب آنهایی را که خرده گیری هایی به آینده نگری او کرده بودند بدهد. مطهرنیا قبلا حرف های عجیبی زده بود درباره ی این که در آینده ی نزدیک، هیچ نخبه ای نخواهد مرد و اطلاعات مغزش موقع مرگش در یک روبات ذخیره خواهد شد و از او باز هم استفاده خواهد شد، مردم به مریخ خواهند رفت و در آنجا پایگاه خواهند زد و هوش مصنوعی چیزی ابتدایی ای است و برای همین در اختیار مردم قرار گرفته چون قدرت ها از نیروهایی فراتر از هوش مصنوعی بهره مند شده اند و قس علی هذا، که اگر کسی به اینها خیالپردازی نگوید عجیب است. ولی مطهرنیا در جواب منتقدان گفت: «شما میگویید مطهرنیا متوهم است که میگوید انسان به مریخ میرود. دیدید که بعد از من ترامپ هم گفت امریکا میخواهد در مریخ پایگاه بزند. حالا من متوهمم یا شماها که در زندان تاریخ محدود شده اید؟!» اما نگفت که از کی تا حالا ترامپ و ایلان ماسک راستگو شده اند؟ آیا هرچه آنها میگویند درست است؟ سفر به آسمان هنوز یک امر قدسی است چون آسمان برای افرادی که در ظاهر جملات دینی گیر افتاده اند جانشین قلمرو خدا است و برای همین است که امریکا و شوروی کافر این قدر با هم رقابت میکردند که در آسمان هر کدام از دیگری بالاتر برود. جهان معنویت جای خود را به یک آسمان تاریک قدسی زده شده داده است و وقتی آسمان مادی میشود، تعالیم آسمانی هم مادی میشود. همان جهانبینی مسیحی سر جای خود باقی میماند با تغییراتی در جهت جهنمی شدن بی هیچ بازگشتی. خدای خورشیدی همچنان در قالب عیسای تاریخی انجیل، انسان باقی میماند ولی در حد یک نفر که یک بار آمد و زندگی کرد و مرد و هیچ معجزه ای هم نداشت؛ رفته است و دیگر برنمیگردد. بقیه ی جهان همانطوری جهنمی و حیوانی میماند بی هیچ منجی ای. آدم ها هم یک مشت جانور بدبختند که اسیر ژن هایشان هستند و آنها تعیین میکنند آنها چطور باشند. انسان ها هیچ فرقی با جانوران ندارند و حتی وقتی به هم وفادارند هم هنوز در حد زوج های نر و ماده ی پرندگانند که به هم وفادار میمانند. این نظریه پردازی ها همه دنباله ی داروینیسم انگلیسی است که تعیین کرد جانوران بسیار ابتدایی در حد کرم، بدون تغییر محتوای خاصی تدریجا به تمام جانوران امروز جهان متحول شده اند و از شاخه ی خانواده ی میمون این تحولات هم انسان بیرون آمده است. این یکی از همان انحطاط های شیطانی بریتانیا بود که امریکا در مقابلش ایستاد و هنوز هم بخشی از آن به شدت می ایستد. ولی این ایستادگی هم برنامه ریزی شده و بر اساس تز سیاسی لزوم تولید سوپاپ اطمینان (اپوزیسیون خودی) است چون حتی این که الان امریکایی ها انگلیسی صحبت میکنند نتیجه ی قدرت داشتن همان اشرافیت انگلیسی درآمده از فراماسونری بریتانیا و کاملا مروج نظریه ی داروینیسم است و حتی خود انقلاب امریکا یکی از آن تولیدات سوپاپ اطمینان است که شبیه به حاشیه ای قوی تر از متن ولی درواقع خود متن است و برای همین هم سراسر قلمروش مملو از نمادهای فراماسونری یعنی جریانی است که از بدو پیدایش در خدمت خاندان سلطنتی بریتانیا بوده است و صددرصد مطمئن باشید بریتانیا همین حالت نیمه قبول و نیمه رد شدگی برای گمراه سازی را به همان حالتی که در انقلاب امریکا رعایت کرده است در انقلاب ایران هم رعایت کرده است. اهمیت انقلاب ایران نه در قسمت قبول شده بلکه دقیقا در قسمت رد شده است چون دقیقا همین قسمت است که معمولا آنقدر خطرناک است که اشرافی که دقیقا منشا بدبختی مردم کشورها هستند نیاز میبینند با آوردن افرادی که به روش های ابلهانه از ارزش های مربوطه دفاع میکنند آن ارزش ها را تخریب کنند و خود را خوب نشان دهند (همانطورکه یک ضرب المثل امریکایی میگوید: «بهترین حمله، بد دفاع کردن است.») و معمولا برای این که این ارزشی های قلابی به خوبی از سوی جامعه پذیرفته شوند، از مدتی قبل انواعی از جریان های ارزشی صادراتی را با ارزش های بومی مخلوط میکنند تا به مرور طوری پرورده شوند که بشود از تویشان، بدترین آدم هایی را که ممکن است تصور کرد به گونه ی مردان خدا و متدینینی اخلاقمدار به مردم بی اطلاع تحمیل کرد. جالب است که تاریخ هم به نوعی ارتباط دو طرفه بین رهبران جریان های غربی و شرقی اعتراف میکند ولی زمان رابطه را آنقدر قدیمی نشان میدهد که تداومش غیر ممکن به نظر برسد و در مورد اسلام ایرانی، این کار را دقیقا از زمانی که ظاهرا دشمنی شروع شده است یعنی جنگ های صلیبی منسوب به قرون 12 و 13 کرده است.

الیزابت هرشمن و دونالد ییتس در کتاب «یهودیان و مسلمانان در امریکای مستعمره ی بریتانیا» (2012) به موضوع حضور آشکار مسلمانان در اتحاد با یهودیان در زمان گسترش نیروهای وابسته به بریتانیا در امریکای شمالی پرداخته اند و آنها را دنباله های حضور اسپانیا به عنوان یک کشور سابقا عربی-اسلامی و مخزن یهودیان سافاردی (که نام اسپاردا یا اسپانیا از آنها می آید) در امریکای شمالی در نظر گرفته اند. اما نویسندگان، در فصل 10 به موضوع فراماسونری و نقش حضور رهبران مورهای مسلمان و یهودیان در آن در جهت پذیرش انگلیسی شدن امریکا نیز پرداخته اند. آنها این ارتباط را به جنگ های صلیبی و اتحاد شوالیه های تمپلار با برخی مسلمانان و یهودیان در جریان های باطنی میرسانند و معتقدند این اتحاد بین غربی ها و گروه هایی از مسلمانان و یهودیان هرگز قطع نشده است. شخصیت مرکزی اولیه در فراماسونری انگلیسی یک یهودی به نام الیاس اشمول بوده که لغت اشمول همان نام اسماعیل و نشاندهنده ی تبار مور یا مسلمان است. اشمول یک کابالیست، ستاره شناس و مروج مهاجرت به امریکای شمالی بود که با جوامع یهودی مخفی (کریپتو) مرتبط بود. حلقه ی اجتماعی او شامل بسیاری از افراد با پیشینه های یهودی و مسلمان بود و ارتباطات بین المللی گسترده ای داشت. «آتلانتیس نو» فرانسیس بیکن که کتاب مقدس تولید جامعه ی اتوپیایی نوین در امریکای شمالی است، جامعه ی آتلانتیس خود را «بن سالم» مینامد که میتواند ارتباطی با نام گرفتن مردم برگزیده به مسلمان (پیرو سلام) در میان مورها داشته باشد. همچنین فراماسونری از سنت های باطنی، غنوصی و هرمسی برای توجیه خود استفاده میکند که در جوامع یونانی زبان مصر رواج داشتند و از کیش دیونیسوس یا باخوس درآنجا برآمده بودند. خدای مزبور در برابری با هرمس، به حد هرمس تریمگیستوس پیغمبر کابالا توسعه یافت که مسلمانان او را رد نکردند و او را تحت نام ادریس، یک پیامبر الهی شمردند. این فرهنگ به خاطر دوام آوری در میان مسلمانان به غرب منتقل شده و اصلا یکی از اتهامات وارده به ساراسن ها یا مورها یا مسلمانان از سوی صلیبیون، مشرک بودنشان بود. همانطورکه تاریخ رسمی میگوید یکی از اهداف جنگ های صلیبی، کشتار و غارت مشرکین و یهودیان بود. پس چه شد که صلیبی ها با دشمنانشان اتحاداتی ایجاد کردند؟ توجه کنیم که تمپلارها بانکدار بودند و حتی در ادعای دروغ سقوط آنها در روم، طمع پاپ و پادشاه فرانسه به ثروت هنگفت آنها برجسته میشود. میدانیم که ثروت بانکداران بود که سرمایه ی به اصطلاح کشف امریکا را فراهم کرد تا با اندوختن ثروت های آن قاره سرمایه ی بر بادرفته با چندین برابر سود جبران شود. این دوران با اوج گرفتن انکیزاسیون مصادف بود و انکیزاسیون بود که هم یهودی ها را تحت تعقیب قرار داد و هم تمپلارها را و هم مورها را. در اوج انکیزاسیون، یهودیان اسپانیایی به همه طرف متواری شدند و مازیار مهاجر به این موضوع توجه میکند که یهودیان کاشان و اشرافیت و روحانیت پر حرف و حدیث آن هم همزمان با اوج انکیزاسیون در قرن 16 و در دوره ی بنیانگذاری ایران شیعه توسط صفوی ها از اسپانیا به ایران آمدند. آیا انکیزاسیون بهانه ای برای صدور یک جریان خودی که به دروغ دشمن نامیده شده بود به درون نظام های بیگانه نبود؟ سوال دیگری هم مطرح است. همیشه یهودیت و فراماسونری به هم گره میخورند و اگرچه ادعا میشود فراماسونری از درون یک نظام کاملا مسیحی با پایه ی یهودی یکتاپرست بیرون آمده است، ولی تویش پر از نمادهای طبیعت پرستانه است که در یهودیت شرعی، به نام تعلق به مشرکان لعنت میشوند. آیا یهودیت و تمپلاریسم اصلا از اول یکتاپرستانه و مسیحی بودند و آیا اصلا معنی دارد که فکر کنیم جنگ های صلیبی مشکوک کذایی را یک تعداد یکتاپرست برای پس گرفتن قبر خدای یکتایشان مرتکب شدند؟! آیا انکیزاسیون به بهانه ی خوبی برای ایجاد یهودیان پنهانی یا مارانوها تبدیل نشده و آیا با سرکوب هر گونه حضور آشکاری از یهودیت در جامعه کمک نکرده است که یهودیت معنایش تغییر یابد و در ظاهر به یک چیز دیگری تبدیل شود؟ نگاه کنید و ببینید که تمپلارها و اشرافیت یهود هر دو بانکدار و ابرسرمایه دار و احتمالا در ابتدا یک چیز بودند. این بانکداران یهودی بودند که دستگاه پاپ و از این طریق کل فضای تاییدکننده ی سیاست های جاری در روم را میچرخاندند. پس چرا باید خودشان را تحت تعقیب قرار دهند اگر چیزی غیر از فریب مردمی که از آنها متنفرند مد نظر بوده است؟ اصلا آیا چنین تعقیبی به واقع ممکن بوده است؟ بسیاری از ادعاها درباره ی تعقیب یهودیان و اسلاوها در آلمان نازی ها هم مورد ابهامند. وین تنها 166مایل از زاگرب فاصله دارد و در جهان آلمانی، اقوام اسلاو و ژرمن چنان در هم آمیخته اند که تشخیصشان از هم تقریبا غیر ممکن است. وقتی میشود درباره ی اتفاقی در قرن بیستم دروغ پردازی کنید و مردم باور کنند، چرا همین کار را درباره ی اتفاقی در زمانی دور که هیچ کس ندیده است تکرار نکنید؟ به راحتی میشود یهودیت نوینی که در زمان نوسازی قاره ی امریکا درست شده است را به اعماق تاریخ بفرستید و یک کتاب مقدس مثلا سه هزار ساله برای ادعایتان جعل کنید. ولی هنوز میتوانید توی همین کتاب، نشان دهید اگر کسی خاطره ای از یهودیت دارد که غیر از این بود به خاطر چیست. مثلا بگویید که آخازیا شاه یهودیه به خاطر دعا کردن به درگاه بعل زبوب از خدایان رقیب، مورد خشم یهوه قرار گرفت. اینجا دارید رد همان یهودیت چند خدا پرست اولیه را آشکار میکنید که کسی شک نکند ولی وانمود میکنید این یهودیت تحریف شده است و یهودیت اصلی، همین یهودیت یکتاپرست و ضد بتپرستی ای است که اخیرا آشکار شده است. شما واقعا دشمن چند خدا پرستی یهودی نیستید بلکه خود آنید و آن را برای خودتان نگه میدارید و فراماسونری مینامید. در مجسمه های اشراف خدمتگزارتان، آنها را در لباس های به اصطلاح روم باستان نشان میدهید چون روم باستانتان هم قدیمی نیست و همین اواخر برقرار بوده است. لباسش لباس قبلی یهودی است قبل از این که لباس بادیه نشینان سرزمین های مور را لباس سابق یهود بخوانید و رومی را از یهودی جدا کنید. جداسازی رومی از یهودی درواقع فقط جداسازی یهودی اشکنازی از یهودی سافاردی است. یهودی سافاردی به گونه ی یهودی مومن از اشکنازی های جهان وطن جدا میشود و البته آنهایی که پیرو روسای سافاردیند واقعا مومنند و با گوش دادن به روسای خود تعصب پیشه میکنند ولی سافاردی ریاست پیشه ممکن است آنقدرها با اشکنازی در حال پیشروی به سمت مدرنیته اختلاف نداشته باشد که خودش ادعا میکند و فقط به پیروان مومن نیاز دارد تا دورویی خودش پنهان بماند. نیاز به دورویی در پایین ها نتیجه ی گسترش دشمنی و دورویی در بالاها است. سه جریان بر سر قدرت در روم مبارزه میکنند که در ابتدا در هم فرو رفته اند: 1-جریان اقتدارطلب و اشرافسالار و ستایشگر سلسله مراتب نظامی که نزدیکترین جریان به توصیف روم به اصطلاح باستان است و رهبران حکومت کشورها را در بر میگیرد. 2- جریان موسوم به بیزانسی که اشراف اقتصادی-فرهنگی ای هستند که با ظهور عثمانی ها قدرت خود را در ترکیه از دست داده اند و در اروپا روی ایتالیا تمرکز کرده و در ایجاد دستگاه پاپ و مذهب مسیحیت یهودی تبار، نقشی کلیدی ایفا کرده اند. 3- عثمانی ها که احتمالا از قزاق های پیرو حکومت سابق قازان برخاسته و در ترکیه قدرت گرفته اند؛ آنها علیرغم نسبت اولیه شان با روم و توسعه طلبی نظامی آن در شرق، برای داشتن بهانه ای در راه استقلال، علیه مسیحیت غرب موضع گرفته و بین یهودیت جدید و مسیحیت جدید، جریان میانه ی شریعت اسلامی را ایجاد کرده اند. جریان های اول و دوم در ابتدا با هم متحد بودند و افزایش اختلافات بین آنها نقش مهمی در فروپاشی روم داشت. جریان اشرافسالار نظامی، به سزاریسم/تزاریسم آلمانی تبدیل شد و با انتقال به روسیه، روی گسترش نظام های استبدادی در شرق متمرکز گردید درحالیکه جریان مقابل به همراه تمپلاریسم از آلمان به بریتانیا منتقل گردید و آنجا و درنهایت امریکا را مرکز جهان گردانید. بعضی نویسندگان امریکایی مثل دیوید تیلور هنوز روی هویت رومی امریکای نوین تاکید دارند اما بعضی ادوات تعریفی نظام پیشن را هنوز میتوان در روسیه ی جریان مقابل یافت. درآنجا کلمه ی IND به معنی «(سرزمین) دور» میباشد و این احتمالا مبنای مناسبی برای نامیده شدن نواحی ای در سراسر زمین به "ایند" یا همان "هند" بوده است. دوری در هند میتواند معنی محتوایی هم داشته باشد و مثلا سرخپوستان امریکا "هندی" هستند چون به سبب طبیعت پرستی، از مسیحیت سفیدپوستان امریکایی فاصله ی زیادی دارند. در دنیای مدرن هم مذهب موسوم به INDO یا هندی، تمثیلی جهانگیر از شرک جادوگرانه است که نام سرزمینی را که امروزه هند نامیده میشود با خود یدک میکشد ولی این محتوا کاملا با باطن فراماسونری که در عین یهودی بودن، خدایان و شیاطین گوناگون را ترجیحا در تعریفات جادوگرانه شان میپذیرد این همانی دارد. این نظام، همان چیزی است که در ادبیات مسیحی، اسباب حمله به فراماسون ها میشود ولی چرا باید فکر کنیم فراماسون ها واقعا از این حملات نگرانند وقتی خودشان یک نظام مسیحی در امریکا ساخته اند و از گذشته تا هنوز در نظام سیاسی امریکا قوی ترین جریان بوده اند؟ درواقع مسیحیت یهودی تبار کنونی، خودش یک نظام یهودی کریپتو است که آدم هایی را که ظاهرا دشمن یهودند را باطنا یهودی مخفی میکند و وقتی در مرکز دنیا خودش را محکم میکند تولید مشابه هایش در نقاط حاشیه ای تر دنیا اصلا کار سختی نیست. اشراف یهود این همانندسازی را برای پنهان کردن خود میکنند و اگر نیاز نیفتد اصلا به آن دست نمیزنند. مثلا در برزیل سابقا اینطور بود. تاریخ رسمی برزیل، افسانه بافی میکرد که یک یهودی همان اول آمد و برزیل را کشف کرد ولی بعد بدون هیچ دلیلی رفت پی کارش و به جایش پرتغالی ها آمدند و بومیان را کشتند و با استفاده از برده ها یک کشور پرتغالی ساختند و در تمام مدت هم هیچ حرفی از یهودی ها نیست فقط معلوم نیست چرا با وجود این که فقط 0.04 جمعیت برزیل یهودیند، تمام امکانات اقتصادی و سیاسی و رسانه ای در اختیار اشرافیت اقتصادی یهودی برزیل است. برای این که کسی به این موضوع توجه نکند، حتی المقدور از یهودی ها هیچ صحبتی نمیشد. حتی در مدرسه درباره ی جنگ های اول و دوم جهانی صحبت نمیشد تا کسی کنجکاو نشود که یهودی ها چرا اینقدر مهم بودند که عده ای به خاطر مظنون بودن به نقش آنها در جنگ اول جهانی، جنگ دوم جهانی را هم به راه انداختند. نه فقط این، بلکه مراسم مسیحی سبت در برزیل هم به حد سوزاندن مترسک یهودا در فستیوال سبتی کاهش یافت تا اگر کسی به ذهنش رسید یهود چه ارتباطی با سبت دارد بلافاصله یاد یهودا بیفتد. اما حالا که به سبب شبکه های اجتماعی و گسترش ارتباطات، اطلاعات از خارج وارد میشوند یهودی ستیزی در برزیل بسیار افزایش پیدا کرده و تلویزیون مرتبا برنامه بر ضد یهودی ستیزی پخش میکند و دولت حتی هفته ی مبارزه با یهودی ستیزی ترتیب میدهد و امروزه مشابه همان جریانات رسانه ای که در اروپا برای دفاع از یهود سابقه دارد به برزیل هم پای گذاشته است.:

“JEWS AND MUSLIMS IN BRITISH COLONIAL AMERICA”: MAZIAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 14 FEB 2025

اگر انقلاب ایران رنگ ضد یهود و ضد استعمار را با هم داشته و در این آمیختگی بسیار پررنگ بوده است، شک نکنید که مشاهدات جمعی از وضعیت آن روز جامعه ی ایران با هم در ایجاد این ستیزه نقش آفرینی کرده اند. اگر واقعا یک خشم پایه ای وجود نداشت یهودیت هنوز مانند برزیل سابق از سطح جامعه پنهان بود ولی اگر الان خیلی خودش را جار میزند به خاطر خشمی است که بعد از 45سال خودش هم دلیلش را به یاد نمی آورد. چون همانطورکه متوجه شدیم دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا مردم نفهمیده اند از کجا خورده اند که در این صورت هیچ کس صدایش را در نمی آورد و یا از یک کاسگی یهود (واقعی) و استعمار و فراماسونری مطلع شده اند که در این صورت، خائنان احمق نما چنان آش یهودستیزی و فراماسونری ستیزی را شور میکنند که هر کس چیزی بر ضد این گروه ها بگوید مخاطبان او را به چشم یک احمق روانی ببینند.

یک دلیل موجه جهانی برای فریب خوردن از این دستورالعمل وجود دارد و آن این که امریکا و قدرت های تحت امرش به صورت ظاهری همیشه ستایشگران دموکراسی و آزادی های فردی و جمعی هستند و این باعث میشود حتی وقتی از مستبدین حمایت میکنند، در حال خیانت به اصول خود به نظر برسند بخصوص به این دلیل که از شانس خوبشان –که قطعا فقط به خاطر شانس نیست- هر گروه یا حزب یا انقلاب یا جریان سیاسی که در جایی از دنیا مقابلشان می ایستد، به طرز افراطی ای مستبد و تمامیت خواه از آب درمی آید. این هم اتفاقا توجهی به خدایشان که پیامبر هم هست دارد. عیسی مسیح «شاه یهودا» است ولی در خیابان کنار مردم معمولی راه میرود و با فاحشه ها بیشتر رفیق است تا با کاهنان و اشراف.

توجه کنیم که این شاه یهودا قبل از انسان شدن، همان یهوه ای بود که شاه جهان بود، عنوانی که هر حاکم مستبدی در دنیا دوست دارد داشته باشد. عیسی ادعای پادشاهی یهودا را داشت چون شاهزاده ای از نسل داود و از اشرافیت یهودا بود که پیروانشان فریسیان یا پاروشیم نامیده میشوند. این اصطلاح در تاریخ رسمی عینا به صورت پارسی یا فارسی در قالب یک پادشاهی فاتح عظیم در شرق بازآفرینی شده است که بعدا به تسخیر اسکندر کبیر یونانی درمی آید. بنیانگذار سیستم شاهنشاهی پارسی، سیروس یا کورش است که در کتاب اشعیا «مسیح» خوانده شده است و نامش فقط در تلفظ با کریست عنوان عیسی مسیح تفاوت دارد. درواقع کریست یک عدد کورش است که به جای این که شاه قدرقدرت باشد در کسوت آدم های معمولی درآمده تا بهتر مردم را به خود جذب کند. نام کورش در کتاب استر به صورت اخشوارش تلفظ میشود و این اخشوارش همان خسروئس یا خسرو دیگر شاه پارسی است که رومیان با او جنگیده اند. در تاریخ پارس، خسرو دو تا شده است: خسرو اول یا انوشیروان (انوشه روان)، و خسرو دوم یا پرویز (پیروز) که این دومی با کمک رومیان به قدرت رسیده ولی بعد از قتل پدرزنش امپراطور فوکاس، با خود روم وارد جنگ شده است. این نشان میدهد که خسرو دوم میتواند اصل خسرو و نشانه ی پیشروی تصویر اولیه ی مسیح از سمت غرب به سمت شرق باشد. خسرو که بعد از طغیان علیه پدرش هرمزان، به روم گریخته بود، به دنبال سقوط و قتل پدرش در جریان شورش بهرام چوبین، به همراه رومیان به پارس لشکر کشید. شورش بهرام بعد از آن درگرفت که علیرغم پیروزی درخشان بهرام علیه ساوه شاه ترک ها و نجات کشور از خطری جدی، هرمزان به بهرام توهین کرد و ناگهان بهرام خدمتگزار به دشمنی کینه توز تبدیل شد. ولی بهرام از خسرو شکست خورد و در حال فرار به دربار همان ترک هایی که تا به حال با آنها میجنگید به قتل رسید. به نظر میرسد بهرام چوبین قهرمان غیر متعارف، تصویر دیگری از امیر حمزه ی دلاور در افسانه های قرن نوزدهمی سرزمین های اسلامی باشد. امیر حمزه به خسرو اول خدمت میکند و سخت ترین کارها را برای او انجام میدهد به این امید که به ازدواج مهرنگار دختر خسرو برسد ولی به دنبال خیانت های خسرو، با او دشمن میشود و شکست های سنگینی به ارتش پارس وارد می آورد. یکی از کارهای مهمی هم که برای خسرو انجام میدهد، شکست دادن تورکا طاووس شاه تاتارها است که همتای نبرد بهرام چوبین با ساوه شاه است. ن.ابراهیموف و ت.مختاروف معتقدند که امیرحمزه همان حمزه ی سیدالشهدا عموی محمد پیامبر اسلام در زمان خسرو دوم است که داستان هایش به مرور دچار تغییراتی شده اند. بعضی از خصوصیات داستان امیر حمزه یادآور داستان های خود محمدند ازجمله داستان تولد او که در مرز داستان های تولد عیسی مسیح و محمد قرار دارد. مانند عیسی و محمد، همزمان با تولد حمزه ستاره ای در آسمان ظاهر میشود که معرف بخت و اقبال است. از طرفی از مدتی قبل، خسرو خواب تولد قهرمان جدید را دیده و تصمیم به به خدمت گرفتن او از همین حالا دارد. ازاینرو فرستادگانی را با هدایا به محل میفرستد و تقدیم خانواده ی حمزه میکند و نه فقط این، بلکه به تمام کسانی که در آن شب صاحب نوزادی شده اند هدیه میدهد. این یادآور هدیه آوری شاهان مجوس برای عیسای در گهواره با دنبال کردن ستاره ای است. در داستان تولد امیر حمزه، شترداری داریم که همسر حامله اش را که یک کنیز حبشی است، مجبور میکند حتما همان شب زایمان کند تا بتواند از فرستادگان شاه فارس هدیه بگیرد. وقتی زن میگوید که نمیتواند، مرد اینقدر با چوب به شکم او میزند که او بچه را به دنیا می آورد و بعد میمیرد. این بچه که در حکم همزاد حمزه است، عمر عیار است که بعدا به بزرگترین دوست و یاور حمزه تبدیل میشود. این تلاش بیشتر به تلاش برای کشتن نوزاد شبیه است تا متولد کردن او. این پدر سنگدل میتواند کرونوس پدر زئوس یا ژوپیتر نسخه ی یونانی-رومی یهوه باشد که نوزادان خود را به محض تولد میخورد تا مبادا او را سرنگون کنند. کرونوس یا ساتورن خدای زحل، نسخه ی قبلی یهوه و موکل روز شنبه یا سبت، روز مقدس یهودیان است. نوزاد به دنیا آمده یهوه ی دوم یا عیسی است که در روز شنبه در جهان زیرین در حال نبرد با شیاطین است و در روز بعد یعنی یکشنبه از قبر درمی آید و با بازگشت او یهودیت به همراه خدایش کرونوس رسمیت خود را از دست میدهند. اگر عمر عیار هم به اندازه ی حمزه نسخه ای از عیسی باشد، پس عمر و حمزه یک نفر هستند در دو روایت، و در وضعیت بینابینی خود نسبت به مسیح و جنگاوری، فرم های دیگر محمدند. سلطان محمد فاتح که قستنطنیه پایتخت روم را فتح و مرکز اسلام میکند، نزدیکی مشابهی با محمد پیامبر دارد که بعد از متواری شدن از زادگاهش مکه به یثرب میگریزد و با رسیدن به حکومت در یثرب، آنجا را به پایتخت اسلام تبدیل میکند. اگرچه ورود محمد به یثرب صلح طلبانه است، ولی یک فرم بینابینی دیگر یعنی محمد الغ بیگ در دشت قبچاق هم هست که بعد از متواری شدنش از اقلیمش به قازان میرود و آنجا را فتح میکند و حاکم آنجا میشود. این فرار میتواند همان فرار بهرام چوبین به ترکستان باشد با این تفاوت که محمد الغ بیگ و نسخه ی عربش حمزه زنده میمانند و در مقصد به حکومت هم میرسند. این دوگانگی در بیان سرنوشت نیز همان دوگانگی سرنوشت مسیح است که اناجیل رسمی او را کشته ولی منابعی چون انجیل برنابا و قرآن او را موفق به فرار توصیف میکنند. در روایت اخیر، ادعا میشود که خدا یهودای خائن را که عیسی مسیح را لو داده بود، به شکل خود عیسی درآورد و مردم او را به اشتباه به جای عیسی اعدام کردند. شبیه همین اتفاق برای عمر عیار می افتد. او توسط پسر خسرو دستگیر و حکم اعدامش صادر میشود. اما با جادو جای خودش و پسر خسرو عوض میشود و پسر خسرو به جای عمر اعدام میشود. داستان دیگری شبیه این قصه ولی در جهتی که بیشتر به تغییر قانون شبیه باشد تا فرار، درباره ی عمر عیار وجود دارد. گروهی از پارسیان، مردم را میدزدند تا در فستیوال مذهبی خود با سوزاندن در آتش، به عنوان قربانی به خدای آتش تقدیم کنند و افرادی از خانواده ی امیر حمزه هم در بین ربوده شدگانند. عمر برای نجات آنها با تغییر چهره، افرادی از جبهه ی پارسیان را میکشد و درحالیکه وانمود میکند کاهن اعظم پارس است، دستور توقف مراسم را صادر میکند و قربانیان را نجات میدهد. بدین ترتیب، جریان امیرحمزه و عمر به نمایندگی از جریان اسلام محمدی، یک جریان مذهبی را نشان میدهد که توسط جریان مسلط قدرت در شرق پذیرفته شده تا باعث اعتبار و موفقیت جریان حاکم شود و با درآمدن به رنگ جریان حاکم یعنی پارسیان/فریسیان، موفق به تغییرات مثبتی درون آن شده است ولی بلاخره دشمنی ها از پرده درآمده اند و جریان اسلام که اثر مثبت گذاشته است از صحنه گریخته و شبحی غیرواقعی از آن در جریان قدرت به جای مانده است. این جریان، جریانی است که تفاوت زیادی بین حاکم و مردم معمولی نمیگذارد. تصویر متواتر امیر حمزه در حال کشتن شیرها او را با داود (پیش از شاه شدن) و سمسون، دو قهرمان شیرکش قابل مقایسه با مسیح نزدیک میکند که در زمان شیر کشی، پهلوانانی در لباس مردم معمولی بودند. ازآنجاکه محمد نسخه ی عربی مسیح است، انتظار داریم همین جریان را در روم مسیحی نیز شناسایی کنیم. اتفاقا چنین چیزی ممکن است. روم و یونان در منابع شرقی یک ملت واحد بوده اند ولی در تاریخ رسمی کنونی دو ملت جداگانه شمرده میشوند. علت هم این است که جایی آزادی پرستی و دموکراسی گرایی یونانی با استبداد و قدرت پرستی رومی در تضاد افتاده است. حلقه ی اتصال این دو مضمون متضاد، اسکندر کبیر است که در شرق هم یونانی تلقی میشده و هم رومی. اسکندر یک شاه است که در دموکراسی را تخته میکند ولی برخلاف شاهان پارسی، افتادگی زیادی در مقابل افراد خود دارد و به آنها فخر نمیفروشد. او قصد آزادی یونان از اسارت پارس را دارد و ازاینرو مانند حمزه است که به پارس خدمت میکند ولی بعد علیه آن میشود. هم حمزه و هم اسکندر، در جوانی اسب سرکشی را رام میکنند. هم حمزه و هم اسکندر، گاهی نجابت و سخاوت شگفتی در مقابل دشمن شکست خورده نشان میدهند و گاهی برعکس، عزیزانشان را قربانی عصبانیت موقتی و عدم خویشتنداری خود میکنند. هم حمزه و هم اسکندر ملقب به "شاه جهان" هستند. هم حمزه و هم اسکندر، در سرزمین هایی که فتح میکنند، بین سربازان خود و زنان بومی، مراسم ازدواج دسته جمعی ترتیب میدهند تا بین دو قوم، انس و الفت به وجود بیاید و کینه ها زدوده شوند.:

“EMIR HAMZA”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 21/9/2016

اگر یونان به خاطر گذشته ی دموکراتش از روم مستقل شده باشد، ریشه ی مشترک این یونان و اسلامی که حمزه عموی پیامبر در راهش شهید شد، هنوز جایی در گنجه ی حافظه ی جمعی ملت ها پنهان مانده و اکنون آمادگی خلط کردن هر دو مضمون را علیرغم تحریف شدید هر دویشان دارد. زمانی که هاشمی رفسنجانی جرئت میکرد بلند بلند و از پشت تریبون نماز جمعه بگوید که اگر نظام نیاز پیدا کند، خفقان را جایگزین دموکراسی میکند، دموکراسی برای مردم چندان مهم نبود چون آنچه اسلام میپنداشتند برایشان عزیزتر بود. فقط آنهایی که برای ایرانیان و بقیه ی مردم سرزمین های اسلامی تاریخ مینویسند، میدانند کجاها اسلام شرقی و دموکراسی غربی به هم گره میخورند و وقتی که منافعشان بچربد، با به بازی درآوردن آنها دموکراسی را از اسلام مهمتر میکنند و ماهی های بومی را به قلاب ماهیگیران غربی می اندازند.

انقلاب ایران به عنوان استعاره ای از سرنوشت جهان پس از جنگ دوم جهانی

تالیف: پویا جفاکش

یکی از کشفیات علمی عجیب سال 2021 این بود که زمین آنقدرها هم که فکر میکردیم گرد نیست و تقریبا شبیه یک تخم مرغ است. البته دانشمندها هیچ وقت موقع تشخیص ظاهر زمین، چیزی خارج از کابالا نگفته اند. وقتی میگفتند زمین شکل توپ است، کُره های مقدس فیثاغورس را مد نظر داشتند و وقتی کشف کردند زمین شکل سیب است، هنوز در حال و هوای سیب فتنه گر آدم و حوا بودند که به نمایندگی از زندگی «زمینی»، بهشت را از انسان گرفت. احتمالا حالا هم فیلشان یاد هندوستان کرده و به تخم کیهانی افسانه های پیشین برگشته اند اما این بازگشت کاملا هم بدعت نیست و در اطلس های جغرافیایی قدیم، زیاد نقشه ی زمین را شبیه تخم مرغ میکشیدند و درست مثل نقشه ی فعلی، قطبین در عرض تخم مرغ، با خط مستقیم به هم متصل میشدند. نقشه ی فعلی خیلی بیشتر از نقشه های قبلی، اروپا و امریکای شمالی را در عرض با قطب شمال متحد کرده و ظاهرا تاکید ویژه ای بر محوریت این دو قاره ی برسازنده ی مفهوم اساطیری «غرب» دارد. شکسته شدن تخم کیهانی، تولد جهان جدید را ممکن میکند. شاید دنیای کروی شکل یا سیب شکلی که تا حالا فکر میکردیم، نتیجه ی تغییرات ظاهری در تخم مرغ کیهانی سابق زمین بوده باشد و الان مجددا زمین به شکل تخم کیهانی درآمده چون قرار است از نو و با برجسته شدن محل اروپا و امریکا گرد شود. ظاهرا این با گرد و خاک حسابی راست افراطی در اروپا طی سال های اخیر و افزایش قدرتشان با ظهور ترامپیسم در امریکا مرتبط است. عجین بودن این مضمون با نژادپرستی جاه طلبانه ی سفیدپوستان و اعتقادات مذهبی یهودی-مسیحی گسترش یافته از سمت استعمارگران اروپایی، کاملا یادآور زمانی است که اولین نقشه های جهان توسط اروپاییان ترسیم و در اطلس ها جای گرفتند یعنی دوران استعمار با همان برتری جویی های مذهبی و نژادی خاص سفیدپوستان اروپایی آن دوره که ظاهرا هنوز علاقه ی زیادی به دیده شدن زمین به شکل تخم کیهانی آبستن خلق جهان جدید داشتند. حتی دلایلی برای تصور درآمدن زمین کروی از زمین تخم مرغی با برجستگی اروپا تخیل شده بود. همانطورکه اولین عکس های شهرهای اروپایی در قرن 19 نشان میدهد تمام این شهرها روی بستری از گِل ساخته شده اند و انگار تازه اروپا از یک سیل درآمده بوده است. کوربن دالاس، این سیل های گل را مکمل فاجعه ای میدانست که باعث بیابان شدن عربستان و شمال افریقا شده و بر اساس زمانبندی سابق نقشه های ساخته شده برای جهان، این بیابانزایی در اوایل قرن هجدهم رخ داده بوده است. اگر آن بیابانی شدن با این سیل گل همزمان پدید آمده باشند پس احتمالا مدتی طولانی و بیش از یک قرن برای خشک شدن آب ها در اروپا صبر شده و بعد اولین شهرهای اروپایی ساخته شده اند. این همه آب مسلما نمیتوانسته از سیل های طبیعی رودخانه ها یا بارش باران حاصل شده باشد. پس از کجا آمده است؟ ظاهرا مطلب ربطی به دریای مفقوده ی تتیس دارد که قرار داشتن قبلی اروپا در زیر آب های آن به تصدیق زمین شناسی رسیده است منتها زمانش به جای چند سده پیش به دوران دایناسورها در صد و اندی میلیون سال پیش انتقال داده و عنوان شده که در آن زمان، در محل اروپا فقط سه جزیره ی کوچک وجود داشته است. این نظریه با تایید وجود آثار دریا و موجودات دریایی در خشکی های قاره –از اسپانیا تا رومانی شرقی- و درواقع برای توضیح وجود این شواهد وضع شده است. گیلولی و وودفورد در 1961 عنوان کردند که این دریا در ابتدای پیدایش خود، انگلستان، آلمان، فرانسه و دانمارک را تحت پوشش خود داشت ولی به حدود لهستان و روسیه نرسیده بود. این دو، کوهزایی بخصوص در منطقه ی آلپی را عامل بالا آمدن قاره و حرکت دریا به اطراف خواندند. فاستووسکی و وایزهنپل بعدا در 1996 درباره ی توسعه ی دریا به سمت روسیه ی شرقی و اتصال آن با این دریا به اقیانوس اطلس نوشتند. کوندی و اسلوان در 1997 ایجاد اقیانوس اطلس را عامل اصلی از بین رفتن دریای تتیس خواندند. اگرچه زمینشناسان جرئت اعتراف به این نکته را ندارند، ولی درواقع حرف هایشان مثل این میماند که کسی زمین را از دو طرف فشار بدهد و این فشار باعث بالا آمدن سطح آن در اروپا شود و اینطوری یک زمین تخم مرغی به یک زمین کروی بدل شود. کاملا ممکن است که با بالا آمدن خشکی، آب های محدوده ی آن به سمت آسیا روان شده و تداوم کوه زایی از اروپا به سمت خاورمیانه مرتبا آنها را به جنوب شرق متمایل کرده و آنچه را که به آن طوفان نوح میگوییم به ذهن متبادر کرده باشد. کویرهای نمک خاورمیانه بقایای نمک های دریا هستند و شاید بخش عظیمی از ماسه ها هم با دریا آمده و به نوبه ی خود در خشک کردن محیط خاورمیانه و افزایش فرسایش خاک و نابودی پوشش گیاهی نقش آفرینی کرده باشند. این واقعه همچنین میتوانسته عاملی مهم در فرار انسان ها و جانوران از خاورمیانه به اروپا باشد و اگر زمان واقعه را به جای دوران دایناسورها به یکی دو قرن قبل از ظهور شهرهای اروپایی برسانیم، روشن است که این جانوران نه دایناسورها بلکه جانوران عصر پستانداران و اولین هایشان در قاره حیوانات عصر یخبندانند و یخبندان مزبور هم نه یخبندان بزرگ نسبت داده شده به 10هزار سال پیش بلکه عصر یخبندان کوچک پایان یافته در قرن 19 است. حرکت آدمیان به قاره ی جدید از دو مسیر انجام شده است: مسیر دریایی توسط فنیقی ها و مسیر زمینی توسط اسکیت ها یا هون ها. شاخه ی اول، همان کارتاژهایی هستند که قلمروهایشان در اروپا به تسخیر روم درآمد و شاخه ی دوم، هون های نیمه هوری هستند که با ژرمن ها و گاول های سر راهشان متحد میشدند و اگر نظر گادفری هگینز درباره ی همریشه بودن کلت ها و فنیقی ها درست باشد، ژرمن ها و گاول های مزبور، خود در زمره ی دورگه های هون-فنیقی-هوری هستند. با توجه به ذیق وقت ایجاد شده حرکت بعدی تاتارها یا مغول ها به سمت اروپا در قرون 13 و 14 میلادی در اصل همان حرکت ظاهرا باستانی تر هون ها است. این حرکت، با خود، طاعون بزرگ را به اروپا آورد که با از بین بردن جمعیت قاره و بازسازی های بعدی آن، سرچشمه ی عصر جدید شد. ظاهرا طاعون بزرگ ارتباطی با سیل نوح هم دارد. سیل نوح و خشک شدنش با حرکات برج آبی دلو یا آبریز در آسمان داستانسازی شده اند. در 24 مارس سال 1345 میلادی، گای دو شاولیاک، سیارات زحل، مشتری و مریخ را به هم چسبیده در آسمان و در زیر برج دلو دید (به هم رسیدن این سیارات عامل تغییر اعصار شمرده میشود) و در همان روز یک خورشیدگرفتگی در آسمان مشاهده شد. این مشاهده، پیشگویی طاعون بزرگ تلقی شد. یک نظریه ی رایج درباره ی تاریخ سازی از طریق بازی با اعداد، بیان میکند که بسیاری از زمان سازی ها از طریق خوانش I قبل از اعداد به عدد 1 ساخته شده اند درحالیکه I دراینجا حرف اول ISUS است و گاهی به جای I حرف J به جای JESUS قرار میگرفته است. یعنی سال 1345 در اصل سال I-345 به معنی 345 پس از مسیح بوده است. سال 345 میلادی هم سال جالبی است؛ چون در آن کشیشی کلدانی به نام "شمعون بر صبا" به همراه کثیری از دیگر کشیش های امپراطوری پارس –بنا بر تاریخ مسعودی: 16000 آشوری مسیحی- توسط عمال حکومت پارس به شهادت رسیده اند. گناه شمعون بر صبا این بود که "ایفراهرمزان" ملکه ی یهودی متنفذ پارس را مسیحی کرده بود. ایفرا هرمزان که پس از مرگ تمام پسران شوهرش، نایب السلطنه ی فرزند کوچکش –شاپور دوم بعدی- شده بود، زنی بسیار سیاس بود که یهودیان را در حکومت و اقتصاد پارس بسیار قدرتمند کرده بود و این در حالی بود که مسیحیت مذهب دشمنان پارس در روم تلقی میشد و یهودیان که نمیخواستند مسیحیان قدرتشان را از بین ببرند از سوء ظن ایجاد شده نهایت استفاده را کردند. به نظر میرسد مسیحی کشی گسترده ی پارس به عنوان همسایه ی شرقی روم (با فرض ریشه گیری روم از رم ایتالیا)، ارتباطی با مسیحی کشی روم شرقی (همسایه ی روم غربی) در همان قرن و ظاهرا چند سال زودتر در زمان امپراطور لیسینوس داشته باشد. لیسینوس که همزمان با کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی بر نیمه ی شرقی روم حکومت میکرد، تنها رقیب باقی مانده در امپراطوری برای کنستانتین از میان چندین مدعی امپراطوری در زمان فروپاشی امپراطوری روم بود. او نخست با کنستانتین متحد بود و با مسیحیان مدارا میکرد اما حرکت او به سمت آزار و اذیت مسیحیان در 320 میلادی یکی از آغازهای دشمنی کنستانتین و لیسینوس و متعاقبا دستگیری و اعدام لیسینوس و اتحاد رم تحت لوای کنستانتین گردید. ازجمله افسانه های معروف این دوره داستان قدسی 40شهید سباست است که نشان میدهد چطور 40سرباز رومی که حاضر نشدند دست از مسیحیت بکشند در شهر سباست توسط جلادان لیسینوس اعدام شدند. درواقع 320 جانشین اتفاقات قرن 18 شده است و این را با استدلال مشابهی میتوان کشف کرد. آغاز قرن 18 با سال 1700 کلید مسئله است و دستورالعمل این کلید باز به I,Jبرمیگردد. J علاوه بر جسوس، حرف اول جهووه یا یهوه نیز هست و IJ میتوانسته عیسی یهوه معنی بدهد. از طرفی این دو حرف در کنار هم در آلمانی قدیم، گاهی به جای Y دیگر حرف نشان یهوه استفاده میشدند که طرد این روش به سال 1804 نسبت داده میشود. با توجه به این که در قدیم، حرف J بارها شبیه عدد 7 نوشته میشد و I هم همانطورکه گفتیم، با 1 جابجا میشد، سال 1700 میشود همان سال 00 و این صفر دو رقمی است چون در زمانی تعیین شده که سال ها هنوز دو رقمی نوشته میشدند. این که 320 و 345 و بلاخره 1345 جانشین 1700 شده اند به نومرولوژی 320 برمیگردد. 320 در عددنویسی رومی به صورت CCCXX نوشته میشود که C مخفف کریست یا مسیح است که به نشانه ی تثلیث مسیحی سه بار تکرار شده و X نشانه ی صلیب است به نشانه ی دو بار تصلیب مسیح یک بار به صورت عیسی در شرق و بار دوم به صورت پطرس در غرب. جانشین شدن Cها با خود عدد تثلیث یعنی 3، اصلا عجیب نیست و بعد میشد بقیه اش را هم عدد کرد. بنابراین 320 میتواند فقط 20 باشد. اما 320 شدنش ارزش دارد. چون در نومرولوژی، ارقام عدد سه رقمی را با هم جمع میکنند و از آن به عدد پایه میرسند که این عدد پایه برای 320 عدد 5 است که مشوق سرمایه گذاری های جدید، خودانگیختگی و شبکه سازی است که همه شان مشخصات عصر جدید است. چون 5مزبور از طریق 320 متاخر بر 20 است با 20 جمع میشود و عدد 25 را میسازد. این 25 با 1700 جمع میشود و عدد 1725 را میسازد. با توجه به اضافه شدن 185 سال به قدمت وقایع در کارهای اسکالیگری، 1725 برابر با سال 1540 خواهد بود که سال تاسیس انجمن ژزوئیت یا یسوعی یعنی همان گروهی از کشیش های دین ساز است که از اروپا به کل دنیا سفر کنند تا برای مردم مختلف دنیا به نفع اروپایی ها دین سازی کنند. این 25 همچنین با 320 جمع میشود و به 345 یعنی سال اعدام بر صبا تبدیل میشود. پس آیا عاقبت لیسینوس، نسخه ی مکمل خنثی شده ی عاقبت قاتلان شمعون بر صبا نیست؟ دقت کنید که "بر صبا" میتواند به معنی پسر صابئی باشد. مسیحیان شرق ابتدائا عقایدی متفاوت از مسیحیان کاتولیک و پروتستان رومی داشتند و به خاطر تبار صابئیشان عقایدی مخلوط با دوران ماقبل یهودی-مسیحی در مذهبشان در جریان بود که خود، آن را مسیحیت اصیل میشمردند. آنها باید توسط کفار قربانی میشدند تا انتقامشان توسط مسیحیان رومی گرفته شود. این میتواند به معنی پاکسازی ریشه ی مسیحیت برای پنهان کردن تحریف آن هم باشد و شاید به همین خاطر است که برصبا مثل پطرس قدیس که اولین پاپ رم است "شمعون" نام دارد. سیمون یا شمعون به معنی سمائی یا آسمانی است و یادآور به عیسی مسیح که یک آسمانی بود که به کالبد زمینی درآمده بود. عیسی توسط یهودیان کشته شد و یهودیان، خود را با ادعای نسب گیری از بنی اسرائیل، پاک ترین فرزندان نوح میشمرند با این فرض که بقیه ی مردم کم و بیش به خون نژادهای فاسد قبل از سیل نوح آلوده اند. در مورد بقای این نژاد، میتوان به قرآن توجه کرد که از یک پسر چهارم نوح به نام کنعان سخن میگوید که بدکار بود و از سیل نوح به کوهستان پناه برد. مسلمانان امروزی معتقدند سیل تا کوه رسید و او را هم کشت. ولی قرآن دراینباره ساکت است. آیا ممکن است کوهستانی که از آن صحبت میکنیم قاره ی نوپدید اروپا باشد که فنیقی ها از خرابی خاورمیانه منجمله در اثر سیل تتیس به آن پناه برده اند؟! میدانیم که در قرن 19 در بین متفکرین اروپایی علاقه ی زیادی به نشان دادن ریشه های مسیحیت در مذاهب کلدانیان و ملت های باستانی خاورنزدیک و دورتر تا هندوستان وجود داشت و این درحالی بود که آنها بقایای نژادهای شیطانی دوران سیل نوح و برج بابل تلقی میشدند. بنابراین انکار تورات و انجیل، راهی برای خنثی سازی ارتباط با گذشته و برحق نشان دادن جهان غرب بود. علم برای همین از همان ابتدا با داروینیسمی که جز شبه علم نمیتوانست باشد کنار آمد و باستانشناسی و دیرینشناسی را به نفع ایدئولوژی داروینیسم مصادره کرد. پیدایش جهان به جای خدای تورات به اتفاق و تکامل وانهاده شد و بیان شد که میلیون ها سال طول کشیده تا انسان به وجود بیاید و صدها هزار سال طول کشیده تا این انسان یاد بگیرد تا ابزار بسازد و بعد 6000سال طول کشیده تا به تمدن کنونی برسد و همه ی اینها برای این که تولیت دینی به دست گروهی از پیروان ایدئولوژی ای که پشت نام مقدس علم مخفی شده اند سپرده و مسیحیت به وسیله ی آن بازسازی شود. کوربن دالاس کل این تاریخ از دایناسورها گرفته تا مصر و یونان و روم باستان را جعلی میشمرد و دنیای باستان را با تمام خرابه هایش کمی پیش از شهرهای فرو رفته در گل اروپا و امریکای قرن 19 قرار میدهد. بنابراین او برای پیدایش دنیا توضیحی جز "خلقت" ندارد. ولی به نظر او این خلقت نه توسط چیزی شبیه یهوه ی سفر پیدایش بلکه توسط آنوناکی های زکریا سچین انجام شده است. دالاس معتقد است که منبع اصلی سچین در برجسته کردن آنوناکی ها کتاب خنوخ است چون کتاب خنوخ درحالیکه ارتباط مستقیمی با جهانبینی کتاب مقدس دارد ولی آنچه درباره ی تغییر نژاد انسان و اهدای امکانات تمدن به بشر توسط پسران هبوط کرده ی خدا میدهد آن را در جایی بین کتاب مقدس و آنوناکی های سچین قرار میدهد. آنوناکی ها گروهی از ارباب انواع در اساطیر بین النهرینند که به رهبری انلیل در زمین ساکن میشوند ولی قبل از آن زمین را میسازند. حئا برادر انلیل و ملقب به انکی به معنی ارباب زمین، به دستور انلیل، هم زمین و امکانات آن را میسازد و هم انسان را به عنوان برده های حقیر انلیل خلق میکند ولی چیزی از خود در انسان میگذارد که باعث میشود همانطورکه حئا علیه انلیل شورش میکند انسان هم علیه انلیل شورش کند. "حئا" اسما همان "حی" به معنی زنده، خدای مندایی های صابئی است که اختلافاتشان با یهودی ها و اتهامی که به یهودی ها در باب تحریف دین وارد کردند باعث تضعیف و محدودشدنشان شد. ازآنجاکه الفباهای فنیقی، هم چپ به راست و هم راست به چپ نوشته میشدند، بعضی کلمات از وارونه کردن الفبا به دست می آمد و ممکن است YAH/YAHU که بعدا یهوه ی یهودی ها شد، در اصل برعکس اسم "حی" بوده باشد. "هو" تلفظ دیگر همین حئا یا حی است و ممکن است همین در ترکیب با MAN به معنی بشر، لغت HUMAN را ساخته باشد. در "هیومان"، هو معرف بخش روحانی بشر و "من" معرف بخش فیزیکی و نفسانی او است و معرف این که فعلا خدای اصلی در درون بشر مخفی شده و آن کسی که ما یهوه/حی تصور میکنیم و پیروانش این عنوان را به او داده اند، همان انلیل دشمن حئا است که انسان ها را به عنوان برده میخواهد و دوست ندارد آنها پیشرفت کنند. در اساطیر کلدانی، این، انلیل بود که سیل نوح را رقم زد و این حئا بود که انسان ها را نجات داد ولی بعدش انسان ها برای زمان خری و تحت تدبر حئا موقتا دست به تمکین از انلیل زدند درحالیکه هنوز پیرو حئا بودند و این همان زمانی است که مسیحیت خاورمیانه به صورت مذهب رومی اروپاییان استعمارگر بازسازی میشود. پس از این، "یهودی" و "سامی" با هم برابر میشوند و یهودی ستیزی "آنتی سمیتیزم" یعنی سامی ستیزی خوانده میشود چون میصرفد که چنین شود از آن جهت که با معمولی تلقی کردن یهودی در مقابل نیمه خدا تلقی کردن اروپایی، فرافکنی یهودی به همه ی شرقی ها کمک میکند تا اروپایی حق چپاول بقیه را به دست بیاورد. این حق در این اواخر و در دوران نازی های آلمانی به "آریان" یا آریایی ها تعلق داشت. ولی قبل تر پای اسکیت ها یا سکاها هم در میان بود. چارلز لاسال در کتاب origins of the western nations , languages اسکیت ها را صاحبان تمدن و فرهنگ خوانده که مردمان بربر تحت حکومتشان علیه آنها طغیان کردند و با فتنه ی جنگ، باعث تقسیم ملت ها و کند شدن پیشرفت اروپا شدند. میتوان اسکیت های او را با خدایان آسمانی و آنوناکی های بینن النهرینی برابر کرد و tartarian ها را در مقایسه با آنها تارت-آریان یعنی آریایی ترا یا زمین خواند. تارتارها یا تاتارها که بیشتر حکام آسیا و امریکا تلقی میشدند از دید خودبرتربینی اروپایی نمادی از انحطاط روح در اثر آمیختگی با زمین بودند چون برعکس خویشاوندان اروپاییشان که فقط با خاندان های اصیل ازدواج میکردند، آنها هیچ تعصب نژادی نداشتند و با نژادهای پست آمیزش میکردند و در این راه الگوی بدی برای قبایل خود بودند. بنابراین آنها جهنمی بودند و جهنم دراینجا معادل تارتاروس و جهان مردگان در عمق زمین است تا اسارت توسط خصایل زمینی را نشان دهد. نازی های کمیک های امریکایی که در تونل های زیر قطب جنوب فعالیت میکنند را به یاد بیاورید که ظاهرا فاصله ی زیادی از دورانی که ژول ورن، در "سفر به اعماق زمین"، نظریه ی زمین توخالی را دراماتیزه میکرد نداشته اند. نازی ها به زیر زمین میرفتند چون از جنس تارتارها یا اسکیت های زمینی شده و به اندازه ی آنها حاصل آمیزش اسکیت ها با قبایل بیگانه بودند. درواقع این اسکیت ها همان اشکنازی ها یا دنباله های ژرمن شده ی ترک های یهودی خزر بودند که در آسیای غربی و مرکزی و دور و شمالی و جنوبی منتشر شدند. دو نقشه ی زیر را با هم مقایسه کنید. متوجه میشوید که انتشار اسکیت ها در جهان باستان تفاوتی با انتشار خزرها در قرون وسطی نداشته است.:

لغت اشکنازی را میتوان به اشکه نازی تقسیم و به نازی های اسکیت معنی کرد تا معلوم شود که خلوص طلبی نژادی راست افراطی هیچ فاصله ای از خلوص طلبی نژادی بنی اسرائیل در تورات ندارد. قیام علیه تمایلات یهودی آنها با بازگشت به اصل فرهنگ آریایی یا اسکیت، دومین آغازگاه بعد از تشکیل جهان نوین بود که اولین قدم های آن، با انقلاب بنیادین علیه همه ی پیش فرض های فرهنگی پیشین اتفاق افتاد که فقط در انقلاب فرانسه تبلور یافت. انقلابیون فرانسه، سال 1792 میلادی را سال 1 خواندند. با عقب بردن اسکالیگری سال به 185 سال قبل تر، به سال 1607 میرسیم که سال تاسیس اولین کلنی انگلیسی در امریکا است. اکثر باشندگان اروپایی ایالات متحده به عنوان رهبر جدید جهان، در اصل از مهاجرین هلندی و آلمانی بودند و اگر الان اعقابشان انگلیسی صحبت میکنند به خاطر تسلط انگلیسی ها بر کشور و آموزش و پرورش به زبان رسمی انگلیسی است. بنابراین 1792 به نوعی سال آغاز جهان امریکایی کنونی نیز میباشد. از طرفی اگر آن 3تثلیث را کنار 00بگذاریم و عدد 300 را بسازیم با 300سال عقب رفتن به سال 1492 میرسیم که سال کشف امریکا است. این سال برابر با سال 7000 بیزانسی بود که قاعدتا باید از طریق تفکرات هزاره ای حول هفت مرحله –ترجیحا هر یک 1000 سال- به معنی پایان یک دوره ی تاریخی باشد. پس جالب است که به اصطلاح کشف امریکا بیشتر به کشف «دنیای جدید» شهره است شاید چون دنیای جدید از امریکا آغاز میشود. پس 1492 در اثر برابر بودن 300 با 0 تبدیل میشود به 1792. 92 سال از 1700 گذشته بود ولی این بدین معنی نبود که سال ها دقیقا از خود 1700 شمرده شده اند. 92 یک عدد نمادین دیگر و جانشین 911 بود. جمع ارقام این عدد، 11 است و مهم هم همین 11 است چون در فراماسونری جانشین دو ستون مهم معبد یهود است و 9 اضافه میشود چون جمع شدنش با 11 باز 11 را میسازد. اگر برای رسیدن به آغاز تاریخ، به جای 92سال، 911 سال کم کنیم به سال 681 میلادی میرسیم. این سال مصادف است با ششمین شورای جهانی کشیش ها در قستنطنیه که طی آن یکتاپرستی در مسیحیت محکوم میشود و این در حکم اعلان جنگ با یکتاپرستی یهودی نیز هست و احتمالا به همین دلیل است که در همان سال در اروپا ژرمن های حاکم شروع به سختگیری علیه یهودیان میکنند. این برای یهودی هایی که تا حالا سرور بودند و به معبد مقدسشان مینازیدند در حکم وارونه شدن 9 در 911 و تبدیلش به 6 است. آن وقت 611 را داریم که سالش برابر با سال 6119 بیزانسی است. همانطور که میبینید یک 69 است که با یک 11 به جای ستون های معبد، دو شقه شده است. 69 سال چهار امپراطور در روم است و دورانی از هرج و مرج در روم را نشان میدهد که نتیجه ی مرگ نرون بود. میتوان آن را با هرج و مرج روم در زمان به تخت نشستن کنستانتین مقایسه کرد. اینجا همتای کنستانتین، وسپازیان است که با به تخت نشستن به هرج و مرج پایان میدهد. وسپازیان در همین سال 69 شورش یهودیه را سرکوب کرد. این سرکوب، سنگ بنای تخریب معبد یهود توسط تیتوس پسر وسپازیان در آینده ی نزدیک شد. در سال 69 فلاویوس جوزفوس رهبر شورش یهود که به خدمت وسپازیان درآمد به او پیشگویی امپراطور شدنش را کرد. در سال 1877 برونو باوئر در کتاب "مسیح و سزارها" جوزفوس را یکی از اعضای خاندان کالپورنیوس پیسو و مغز متفکر تاسیس مسیحیت خواند و مسیح را تا حدودی بازتاب روحیه ی خود جوزفوس دانست. در همان سال 69 لوسیوس کالپورنیوس پیسو لیسیانوس معاون گالبا امپراطور پیشین در شورشی به همراه گالبا به قتل رسیده بود. آیا مرگ و رستاخیز مسیح نمیتوانست همین باشد؟ از طرفی لیسینوس پیش گفته که در زمان کنستانتین سقوط کرد هم لیسیانوس لیسینوس نام داشت. آیا اتفاقی است؟ نکته ی دیگر این که وسپازیان برای رسیدن به قدرت، در همان سال 69 وتلیوس را شکست داد که در ژرمانیا خود را امپراطور خوانده بود و به ژرمانیکوس یعنی آلمانی ملقب بود. در آن سال کلیدی 320 هم کنستانین با شکست دادن ژرمن های فرانک در عمق آلمان پیشروی نمود. جالب است چون حالا میتوانیم کل چند سال هدر رفته در جنگ بین لیسینوس و کنستانتین را در همان یک سال هرج و مرج دوران وسپازیان جمع کنیم. یهودیه برابر با روم شرقی و پارس میشود و از طریق پارس یا پرشیا مفهوم شرق را پیدا میکند. در قرن بیستم، پرشیا به حد ایران کنونی فرو کاسته شد و احتمالا فقط در زمانی که آن سر و سامان پیدا کرد تعیین شد که سالی که دوران جدیدش با آن شروع شده است 1320 شمسی است. طبق معمول باید 1 را حذف کرد و 320 خواند. این یعنی سال توسط اروپایی ها تحمیل شده است که در همان سال ایران را فتح نموده بودند. چرا نباید چنین باشد وقتی حمله به بهانه ی همکاری رضاشاه ایران با هیتلر آلمان انجام گرفته و درست مثل داستان وسپازیان، غلبه بر پرشیا/یهودیه و آلمان همزمان اتفاق افتاده است؟ اما اینطوری سالشمار قبلی ایران هم درست نخواهد بود. در ایران همه میدانند که دولت رضا خان بود که با ایجاد شناسنامه، باعث شد تا سال تولد آدم ها معلوم شود ولی هیچ کس جز محرفین تاریخ به یاد ندارد مامورین رضا خان چند سال پیش برای این مهم راهی روستا یا شهرش شده اند و همینقدر معلوم است که آن مامورین برایشان مهم نبود که آیا زمانی واقعی یا خیالی برای سالروز تولد آدم ها یادداشت میکنند. این شناسنامه دار شدن بخشی از فرایند تاثیرپذیری ایران از اروپا بخصوص بعد از تصرف آن توسط بیگانگانی چون انگلستان و روسیه است. ظاهرا اروپایی ها دو دفعه ایران را گرفته اند. یک بار در زمانی که رضاخان وزیر جنگ و سپس نخست وزیر شد و بار دوم در زمانی که او در انتهای دوران حکومت خود بود. دوران اول مصادف با دوران احمدشاه قاجار بود که انگلیسی ها از رضاخان علیه او استفاده میکردند. عجیب است که بعد از سقوط رضاشاه، بعضی از انگلیسی ها میخواستند برادر احمدشاه فوت شده را به حکومت برسانند ولی درنهایت پسر رضاشاه یعنی محمدرضا، شاه شد و عجیب تر آن که هنوز یک اشرافیت قاجاری به جای شاه بر کشور حکومت میکردند. کاملا ممکن است که بتوان 20 سال حکومت رضا خان که حالا رضا شاه تلقی میشود را بشود در 4سال دوران تسخیر ایران توسط متفقین در جنگ اول جهانی خلاصه کرد و فقط زمان را از جنگ اول به جنگ دوم جهانی عوض کرد بخصوص اگر نازی را با اشکه نازی برابر کرده و به عثمانی های اسکیت تبار فعال در آذربایجان ایران فرافکنی کرده باشید که اینطوری دیگر حد و مرز مشخصی بین عثمانی های متحد آلمان در جنگ اول جهانی و نازی های جنگ دوم جهانی باقی نمیماند. عثمانی و ایران هر دو بقایای دولت سلجوقیند که نیایشان سلجوق بعد از ترور نافرجام خاقان خزرها با قبیله اش از خزریه به قلمرو اسلامی گریخته بود. این دو کشور روی هم رفته قلمرو اصلی آنچه پرشیا نامیده میشودند و در صورت در نظر گرفتن مصر به عنوان بخشی از عثمانی در اوج خود، با شرق در ادبیات کلاسیک یونانی قابل تطبیق است. حمله ی بلوک غرب به آنها بازتکرار حمله ی الکساندر یا اسکندر مقدونی به پرشیا است. قلمرو اسکندر به سه زیرقلمرو سلوکی در آسیای غربی، بطالسه در مصر و مقدونیان در اروپا تقسیم شد. این سه قلمرو قابل تطبیق با اتحاد سه گانه ی یک الکساندر دیگر یعنی الکساندر اول روسیه است که علیه ناپلئون فرمانروای پاریس –نسخه ی قرن نوزدهمی پرسپولیس برای اسکندر- برقرار شد. این سه گانه پروسیا، روسیه و اوستریا یا اطریش بودند که پروسیا در نبرد واترلو نقشی محوری در شکست ناپلئون ایفا کرد. پروسیا با احیای آلمان و داشتن ادعای حق بازسازی روم مقدس برای ژرمن ها، درواقع جانشین روم مقدس اروپایی است که ناپلئون آخرین رهبر آن بود. اوستریا به عنوان بخشی از ژرمانیا دیگر اطریش اروپایی نخواهد بود و قاعدتا با خاورمیانه ی ترک ها شامل ایران قاجاری، ترکیه ی عثمانی و مصر ممالیک جانشین خواهد شد و روسیه به عنوان خاستگاه اسکیت ها قلمرو مادر خواهد بود. تصرف روسیه توسط کمونیست هایی مثل لنین که آلمان برای انقلاب به داخل روسیه ی تزاری میفرستد یک جابجایی داخلی قدرت به نظر میرسد که هرج و مرج ناشی از آن، محرک هیتلر برای تصرف کامل روسیه میشود و شاید سقوط عثمانی و قطعه قطعه شدنش توسط فرانسه ی آزادی پرست و انگلستان ارتجاع پرست، بخشی از همین هرج و مرج است. فرانسه بعد از این که توسط آلمان اشغال میشود نقش خود در شعار آزادی را به امریکا واگذار میکند و درنهایت اتحادیه ی سه گانه ی مملکت اسکندر بدل به اتحاد سه گانه ی فاتحان ایران یعنی امریکا، انگلستان و شوروی میشود که به ترتیب با مقدونیه، مصر و سلوکیه تطبیق میشوند. این تغییرات عمدا بسیار طولانی تر از آنچه واقعا بودند ترسیم شدند و با زدودن اضافات، تمام آنچه بین دو جنگ جهانی در ایران و ترکیه رخ داده است قابل بازآفرینی به یک طرح داستانی اولیه در طی یک حمله ی اسکندری واحد از سمت غرب است. شاید اجازه دادن رضا خان برای تصرف کوه های ایران توسط آتاتورک روایت دیگر نفوذ عثمانی در آذربایجان و اهتمامش به تاسیس جریان «اتحاد اسلام» در تهران و بخصوص در قیام جنگل در شمال ایران باشد و تمایل بعدی قیام جنگل به شوروی بعد از شکست اتحاد اسلام، دنباله ی همان ماجرای جانشین شدن تزارها با شوروی در شمال باشد. احتمالا اتفاقی نیست که آتاتورک و رضاخان همزمان با هم و رفیق هم ترسیم میشوند. چون یکی به عثمانی خدمت میکرد و برای مدرن کردن کشور به آن خیانت کرد و دومی به قاجار خدمت میکرد و برای مدرن کردن کشور به آن خیانت کرد یا شاید به نظر میرسد این دو به دولت خود خیانت کرده اند. یعنی ظاهرا فتح ایران توسط متفقین همان فتح ایران توسط عثمانی است و شاید دو روایت از یک روایتند که اتفاق مربوطه در نسخه ی ایرانیش ابتدائا طوری تنظیم شده بود که کلا 4سال طول بکشد. اگر این 4سال را به 1320 اضافه کنید به سال 1324 میرسید که آن هم جانشین 324 میلادی شده است. در ارتباط با تاریخ پارس، سال 324 سال سقوط سنطروق دوم پادشاه هاترا یا الحضر و نابودی این کشور در شمال عراق توسط ارتش پارس است و این اتفاق پس از آن می افتد که سنطروق با رومیان متحد میشود. سنطروق معروف به الضیزن، ساطرون، طائر و شهنما بوده است که لقب الضیزن یادآور عنوان "ساسان" برای سلسله ی حکومتی پارس است. گویی که حکومت مسیحی هاترا ساسان قبلی بوده که بعد از فتحش توسط پارس ها عنوانش را به حکومت آنها داده است، داستانی که احتمالا بی ارتباط با نگرانی از رومی مآبی حکومت ساسانی در اثر فعالیت های شمعون بر صبا نیست. بنابراین سال 1324 شمسی به عنوان بازسازی سال 324 میلادی، سال تصرف هویت پارسی توسط ایران کنونی نیز هست. از منظر سیاسی، اتفاق خاص آن سال شمسی، به نخست وزیری رسیدن حکیم الملک و سختگیری او در تلاش برای خارج کردن شوروی از آذربایجان بوده است. حکیم الملک خودش به اندازه ی کافی جالب هست. او یک رجل مشروطه خواه فعال در مشروطه ی قاجاری بوده که در دوره ی استبداد رضاخانی برای 20 سال هیچ خبری از او نبوده و نوشته اند در این مدت مشغول تالیف بوده بی این که هیچ کتابی منتشر کرده باشد. اما از آن جالب تر، کسی است که قبل از او نخست وزیر بوده است: مرتضی قلی بیات. او ظاهرا پسر یک نماینده ی مجلس معمولی از اراک بوده ولی نکته ایلی است که از آن برخاسته است: بیات. مطابق تاریخ ایل بیات به نوشته ی نادر بیات، بیات ها ترکمن هایی بودند که در قرن 18 از کرکوک عراق به نیشابور مهاجرت کرده و متعاقبا به آقامحمدخان قاجار در تاسیس دولت قاجار همکاری کرده و در عراق عجم به قدرت رسیده اند. اراک هم نام از عراق دارد و ظاهرا قبل از این که یک شهر باشد جامع عراق عجم است. اسم بیات ها در نشان دادن اهمیت آنها آموزنده است. بایات به معنی رئیس اسب است و چون در بین ترکمن ها اسب نماد دارایی است معنی ثروت و ثروتمند هم میدهد. اسب جانوری بوده که در جوامع ابتدایی حکم یک سلاح پیشرفته ی جنگی را داشته است. بنابراین بیات هم معرف طبقه ی جنگجویان است و هم معرف طبقه ی ثروتمندان و قدرتمندان در کشور. مرتضی قلی بیات که از مدافعان سرسخت انحلال قاجاریه و شاه شدن رضا خان معرفی شده است، پیشرفت خود در قدرت را با رسیدن به وزارت مالیه ی رضا شاه شروع کرده و معمار مدرن کردن اقتصاد ایران بوده است. بنابراین او را باید نمادی از تغییرات اساسی در ایران از طرف طبقه ی اشراف قاجاری دانست که به رضا شاه منتسب شده و همکاری با آلمان در جهت پروژه های اقتصادی و عمرانی بخش پیشرفته ی این تغییرات بوده است. شگفت این که جانشینی بیات با حکیم الکملک در سال 1324 رخ میدهد که مصادف است با 1945 و پایان جنگ دوم جهانی و آغاز نظم نوین جهانی. در این دوران، امریکا و شوروی دنیا را بین خود تقسیم میکنند و نماد تمام جاه طلبی های شوروی استالین است که با امریکا بر سر بلعیدن ایران رقابت دارد. استالین ظاهرا جانشین لنین شده است که همزمان با جنگ جهانی اول در روسیه به قدرت رسید و این قدرت یابی باعث خروج نیروهای تزاری از ایران تحت اشغال شد. در تاریخ رسمی، استالین با یک کودتا علیه خواست های لنین به قدرت رسیده است اما بررسی شواهد، موضوع این کودتا را بسیار پیچیده تر نشان میدهد هرچند شاید پشت این پیچیدگی، سادگی غیر قابل باوری نهفته باشد. این پوستر امریکایی از دهه ی 1960 که توسط عوامل سازمان سیا منتشر شده است، مردم مختلف حکومت شوروی را نشان میدهد و شگفت این که شخصی که "تاتار" خوانده شده است، قیافه ی لنین را دارد.:

شاید لنین نمادی از تاتارها است و حکومتش همان حکومت تاتارها بر روسیه. دراینجا تاتار همان تارتاریان است و آریایی نیمه خدای انحطاط یافته توسط نژادهای پست را نشان میدهد که میتواند تزارها را یکراست به استالینیسمی متصل کند که از دید نازی ها بوی گند مرام یهودی مارکسیسم را میدهد. غیر عادی هم نیست چون هرج و مرج انتهای دوران تزارها همان هرج و مرج زمان به قدرت رسیدن استالین بود. بیخود نیست که لنین و اکثر همراهانش در انقلاب بلشویکی به جز استالین، یهودی خوانده شده اند. اتحاد و برابری انسان ها در مواعظ مارکسیستی لنین بوی فرا ملی میداد. این یکی از همان چیزهایی بود که هیتلر از آن بدش می آمد و آن را به اندازه ی خود مارکس، یهودی تبار میشمرد چون فقط پست ترین نژادها که یهود عصاره ی آنها بود، ممکن بود از برابری با نژاد برتر و نیمه خدای آلمانی سود ببرند. درواقع این برتری جویی حد اعلای صلیبی و استعماری شدن مسیح با انکار آمدن او برای رستگاری همه ی مردم جهان بود که با کلیسای رم و تحت لوای امپراطوری ژرمن روم مقدس مطرح شد. خدا هنوز مسیح است ولی مسیحی وارونه شده. به همین دلیل پطرس قدیس به عنوان سنگ بنای کلیسای رم، روی یک صلیب وارونه به شهادت میرسد تا با مرگش صلیب مسیحیت هم وارونه کار شود. صلیب به شکل حرف T است و اینT با چکش تور/ثور، خدای آذرخش ژرمن ها نیز مقایسه میشود که نسخه ی ژرمن یهوه است. این چکش میتواند شکل جنگجوی چکش هفستوس خدای آهنگران یونانیان هم باشد که همانطورکه نام لاتینش "وولکان" نشان میدهد در کوه های آتشفشان ساکن بود و ارتباط وثیقی با کوه زایی داشت. نام هفستوس از پتاح خدای آهنگر مصریان می آید که خالق زمین هم بود و نامش قابل تطبیق با پتاحیل (پتاح-خدا) یعنی همان موجود نیم فرشته-نیم شیطانی است که به عقیده ی مندایی ها جهان مادی را آفریده است. شاید چکش زدن های هفستوس/پتاح به زمین شکل داده و آن را از تخم مرغ به سیب تبدیل کرده است. دفعه ی قبل، این چکش کاری باعث ایجاد نژادپرستی و خشونت مذهبی در اروپا و امریکا و جارو شدن کل دنیا توسط آن شد و به نظر میرسد این حالا توسط جریان راست افراطی در حال تکرار است. QANON در امریکا الهامبخش راست افراطی است و فتح ساختمان کنگره توسط اعضای آن در جریان اعتراض به تقلب در انتخابات امریکا، اوج قدرتنماییش بود. یکی از سوژه های جالب این یورش، "جیک انجلی" بود که به خاطر نام فامیلیش، خود را فرشته ی Q نامید. او پوشش عجیبی به تن داشت که از زیر آن، خالکوبی یک چکش بزرگ وارونه ی Tشکل به نشانه ی چکش تور در گفتمان نازی ها بر بدنش خودنمایی میکرد. او یک جفت شاخ گاو روی سرش گذاشته بود. گاو حیوانی است که توسط میترا خدای فراماسون ها قربانی میشود تا خلقت جدید رقم بخورد و جهان جدید هم از قربانی شدن راست افراطی و از اجزای آن پدید خواهد آمد همانطورکه در پایان صحنه ی پیشین پرستش نژاد آریا در انتهای جنگ جهانی دوم و همزمان با سقوط حکومت نازی ها در امپراطوری هیتلر چنین شد. این خدای قربانی شونده از بابت گاو شکلیش ازیریس مظهر خدا-شاهی مصر نیز هست که توسط برادرش تایفون یا سیت کشته شد و قدرت را تا وقت معهود به او واگذار کرد. تایفون در اساطیر یونانی عامل ایجاد هیولاهای حیوانی یا نیمه حیوانی است که بعدا توسط هرکول از بین رفتند. هرکول چماق کش، نسخه ی قبلی تور چکش به دست است و نام تور نیز با تائور یا ثور به معنی ورزاو مرتبط است. ناچارا نیروهای مقابل جک انجلی و کیو انون هم مابه ازای نیروهای تایفونند که باید قدرت را از چنگشان درآورد. این نیروها مثل آنوناکی ها مجهز به تکنولوژی و تغییر دهنده ی انواعند. شایعه ی تولید 150 موجود هیبریدی انسان-حیوان در آزمایش های سری توسط دانشمندان ژنتیک بریتانیا بین سال های 2008 تا 2011 خاطره ی هیولاسازی های تایفون و آنوناکی ها را زنده میکند و کوربن دالاس هم نگاه کلی به دانشمندان مدرن کشورهای قدرتمند را قابل تطبیق به نگاه باستانیان به دانش های فراانسانی آنوناکی ها میبیند.:

“THE BATTLE OF THE GODS: HISTORY IN REPORTS FROM INSIDE THE AMERICAN REVOLT”: oniju Nbei: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2024

چرا باید بعد از 2000سال سروری اسمی یکتاپرستی و تثلیث یهودی-مسیحی، خدایان شرک در هیولایی ترین ظواهر خود آنقدر زنده باشند که بشود حتی در صحنه سازی های رسانه ای آنها را واقعی نشان داد. مسئله فقط این نیست که آن 2000سال غیرواقعی است. مسئله این است که آن 2000سال اصلا ممکن نیست رخ داده باشند چون ذهن انسانی که تنها در قرن بیستم از پهنه ی طبیعت به داخل شهرهای مدرن پرتاب شده است اصلا نمیتواند چنان یکتاپرستی ای را برای مدتی طولانی تحمل کند. این بخصوص الان و توسط نظریه ی شناختی دین شناسایی میشود که اگرچه درباره ی موضوع غیر طبیعی بودن ادیان اجماع دارد اما هنوز شیوه ی ذهنی ای که با آن ساختار شناختی طبیعی میتواند باور به خدایان را در میان عموم مردم ایجاد کند برایش مورد بحث است. دراینباره سه گزارش مختلف یعنی گزارش اسنادی، گزارش تجهیزی و گزارش طبیعی مطرح شده است که هر یک، رگه هایی از حقیقت در خود دارند ولی فعلا اویی که به بحث ما مربوط است گزارش اسنادی است:

«این گزارش مدعی است که باور به عوامل ماوراء الطبیعی، ازجمله ارواح، روح نیاکان، و خدایان، تا اندازه ای به این دلیل که انسان ها مجهز به یک واحد شناختی کارکردی یا ابزار شناسایی عامل هستند، به وجود می آید؛ واحد یا ابزاری که اشیاء یا ابژه ها را عوامل یا رخدادهایی هدفمند میداند که معلول عللی هدفمند و بعضا تنها معلول کوچکترین تحریک هستند. ازآنجاکه حضور عوامل هدفمند در فضای نیاکان ما نشانه ی بزرگترین تهدید برای بقا و همزمان بزرگترین نوید برای بقا و تولید مثل بوده، شناسایی حتی کوچکترین شاهد و مدرک برای اثبات حضور عوامل هدفمند ضروری به نظر میرسد. بهتر است به جای این که حضور یک عامل را نادیده بگیریم، اثبات کنیم که دلایل کافی برای حضور یک عامل مخاطره آمیز یا موثر را در دست نداریم. قوه ای که مسئول یا مسبب انتساب عامل هدفمند به اشیاء است یا علت بروز رویدادها است را در اصطلاح "ابزار شناسایی عامل فوق حساس" نامیده اند که با اختصار HADD خوانده میشود. "فوق حساس" به جای این که عوامل واقعی را بر مبنای دروندادهای دقیق شناسایی کند، بر قابلیت تنظیم کنندگی ابزار در ثبت موارد درست و غلط تاکید میکند. ما در روند عادی زندگی انسانی، صور انسانی، چهره های انسانی، صداهای انسانی، و دست ساخته های انسانی، HADD ، و صفات غیر عقلانی عامل انسانی را به مثابه منبع درک میکنیم. بنابراین، دومین سیستم شناختی ای که مسبب پیدایش وضعیت های مرتبط با حالات ذهنی است (نظریه ی ذهن)، فعال میشود و به نحو خودکار جزئیات مربوط به باورها، تمایلات، احساسات و دیگر مسائل احتمالی از این دست را با جزئیات به دست میدهد. اما برخی اوقات، صداها، اشکال، الگوها، یا HADD با عوامل طبیعی شناخته شده مثل انسان ها و حیوانات همخوانی ندارد. در این شرایط، فعالیت HADD ممکن است منتهی به این فرض شود که یک گونه ی متفاوتی از عامل یعنی خدا وجود دارد. برت چنین توضیح میدهد: "ذهن های ما الگوهای شناسایی بیشماری دارند که اطلاعات بصری را در واحدهای معنادار دسته بندی میکنند. HADD مواظب الگوهای مشخصی است که عوامل به دست میدهند. اگر این اطلاعات دسته بندی شده با الگوها مطابقت داشته باشند HADD عامل را شناسایی میکند و به دیگر ابزارهای ذهن خبر میدهد. قسمت جالبتر قضیه زمانی است که الگویی شناسایی میشود و به نظر میرسد هدفمند است اما به نظر نمیرسد که علت مکانیکی یا بیولوژیکی عادی داشته باشد. این قبیل الگوها HADD را بر آن میدارد تا به دنبال علت بگردند. این علت ها ممکن است اشخاص ناشناس، حیوانات، یا موجودات فضایی، ارواح و یا خدایان باشند."» ("معرفتشناسی اصلاح شده و دانش شناختی دین": کلی جیمز کلارک و یوستین برت: ترجمه ی علیرضا روایت: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 173: زمستان 1403: ص 37-36)

در یک دیدگاه ابتدایی و ماقبل علمی که بیشتر سازوکارها ناشناخته اند تقریبا هر موجود معمولی ای میتواند صرفا به خاطر نوع رابطه اش با انسان، همچون خدایان جلوه کند. ازاینرو هم موجوداتی که انسان میخورد و هم موجوداتی که انسان را میخورند جلوه های ایزدی می یابند و سعی میشود تا این جلوه ها به شکلی که به نفع آدمیزادان و آسایش روانی جامعه شان به نظر برسد با هم به تفاهم برسند. نتیجه این که موجود زنده ای که انسان میخورد اگر به خوبی پرستش شود حاضر به قربانی شدن برای انسان است. انتظار میرود جانوری که انسان یا دام هایش را شکار میکند و میخورد هم حاضر باشد برای منفعت آدمیزاد خود را قربانی کند. البته این داوطلبی به بیشتر این درندگان نمیخورد مگر این که فکر کنید آنها به خاطر تغذیه از موجوداتی که انسان ها هم آنها را میخورند مواد ایزدی آنها را به خود جذب کرده و مثل آنها خاصبت پذیرش قربانی شدن را بیابند و فقط باید مناسک جادویی را به کار گرفت تا این خاصیت در جای خود، در درندگان هم به کار بیفتد. موضوع این است که اگر این حرف را قبول کنید آن وقت باید بپذیرید که با خوردن جانورانی که قربانی میشوند خودتان هم این خاصیت را به خود جذب میکنید و آن وقت به جای انفعال گیاهان، به انفعال تاسفبار حیواناتی که راه فرار دارند دچار خواهید شد. این یکی از دلایلی است که فیثاغورسی ها، مندایی ها و بودایی ها به گوشتخواری نظر مثبتی ندارند. تکثیر کارمای قربانی شدن در افراد جامعه با گوشتخواری، قربانی شدن جامعه را میسر میکند و خدای جامعه خدایی است که در حملات بیگانه قربانی میشود. در اساطیر یونانی، خدای جامعه زئوس-پولیوس است که نامش با لغت پولیس به معنی شهر مرتبط است. این لغت با نام پوروشه خدای قربانی شونده ی هندی در ارتباط است که جهان از اجزای بدنش به وجود می آید و در اساس همان یهوه ی کابالا یعنی آدم-کدمون است که تمام موجودات بخشی از اویند. نام پوروشه ارتباطی با کشور پرشیا یا پارس نیز دارد و اهوره مزدا خدای پارس روح او است. اهوره مزدا همان اسوره میشتو یا اسورا مستاس یعنی آسور خدای آشوریان است که نامش در اسری/ازیریس و هرو/هورس خدایان خورشیدی قربانی شونده ی مصر قابل مشاهده است. برای نوشتن نام هورس، گاهی از هیروگلیف قبطی "ر" یا "ل" استفاده میشد. حرف "ر" در عبری، "ریش" نام دارد که درواقع همان "رش" یا "راز" در عبری به معنی رئیس و معادل با "رکس" و "رگ" در اروپا و "راجا" در هند است که همه ی این لغات معانی شاه و رئیس را دارند. هورس و ازیریس هم خدای مجسد در شاه بودند و در این حالت با اوسو یا واسو تطبیق میشدند که اسما همان یسوع (عیسی مسیح) و از طریق او یهوه اند. واسو در هند هم تحت این نام و هم تحت تلفظ "ویشنو" پرستش میشد و از طریق تجسد ویشنو در کریشنا قربانی شوندگی پوروشه را به کریشنا منتقل کرده است. کلمه ی "هری" به معنی مقدس که در هندوئیسم بیش از همه درباره ی کریشنا به کار میرود همریشه با نام هرو یا هورس است و ویشنو و کریشنا به مانند هورس، ارتباط مستقیمی با گیاه لوتوس یا نیلوفر آبی با مضمون نماد پیدایش دارند. کریشنا با پرتاب تیر یک شکارچی به قلبش میمیرد و این شکارچی جزو پرستندگان اسکاندا خدای مریخ است که موکل جنگ و آشوب است. تیر مزبور معروف به ول اسکاندا را میتوان با نیزه ی سرباز رومی که به پهلوی عیسی اصابت میکند مقایسه کرد و سرباز رومی این نیزه را به مارس یا مریخ خدای جنگ محبوب رومیان تقدیم میکند. اسکاندا به عنوان خدای جنگ، فرمی کم تر مشهور از شیوا خدای نابودی است که اختلافاتش با کریشنا و ویشنو معروف تر است. به روایتی معروف، شیوا زهر "هلاهل" را نوشید ولی چند قطره از آن از دهانش فرو ریخت و بدل به انواع و اقسام موجودات سمی و شرور شد. شیوا برای این که از اثر منفی زهر در خود خلاصی یابد بخش تحت تاثیر را به صورت "پاپا پوروشه" از خود جدا کرد که با قربانی شدن پوروشه تبدیل به جهان مادی شد که ما در آن ساکنیم. برای امن تر شدن دنیا روح پوروشه به شکل کریشنا متمرکز شد تا با قتل کریشنا بدی ها در جهان کمتر شود و برای همین است که زندگی شخصی کریشنا علیرغم خدا بودنش اصلا ایدئال نیست. ولی کریشنا پس از این پاک میشود و بعدا به شکل کالکی در آخرالزمان باز میگردد تا بازمانده ی ناپاکی ها را از زمین محو کند.:

“Jesus Christ: Vishnu Tattva, YAGNA PURUSHA YUPA DHVAJA”: COLLECTES\D WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI”: 7 NOV 2010

مرگ کریشنا با پرتاب تیر به قلبش، در ارتباط با نسبت ازیریس با قلب است چون قلب مرکز بدن است همانطورکه حاکم، مرکز جامعه است. در کتاب مردگان مصری، روح مرده، ازیریس را "سرور قلب آرام" ندا میکند. اسکندر هم در هند با پرتاب تیری که به نوک پستانش اصابت کرد تقریبا مرد ولی به طرزی معجزه آسا زنده شد که نسخه ی دیگر مرگ و رستاخیز مسیح است. به نظر میرسد نامیده شدن نوک پستان به "ممه" در نام "مامای" دشمن تاتار دیمیتری دونسکوی روس در نبرد کولیکوف تاثیرگذار باشد. دیمیتری دونسکوی به توسعه ی قدیس سرجیوس رادونیژ نخست سعی کرد با فرستادن هدایایی برای مامای با او صلح کند ولی موفق نشد. این حرکت را در تورات و در روبرویی یعقوب (پدر بنی اسرائیل) با برادر کینه توزش عیصو (پدر ادومی ها) نیز میبینیم. یعقوب بعد از دعا کردن به درگاه خدا و با همراه داشتن هدایایی به ملاقات عیصو میرود. در تورات، عیصو برادرش را میپذیرد و در آغوش میگیرد. محل صلح آنها مهانائیم به معنی محل دو اردوگاه نام میگیرد که در آن، "مها" به معنی اردوگاه میتواند تلفظ دیگر "مکه" و بعدا "مسکو" (برای روس های دیمیتری) باشد. ولی در روایت های دیگر یهودی، این ملاقات به این راحتی پیش نمیرود. به یک روایت، عیصو با تظاهر به بوسه دادن، گردن یعقوب را گاز میگیرد ولی گردن یعقوب از جنس سنگ مرمر میشود و دندان های عیصو میشکند و عیصو مجبور به کرنش میشود. در روایتی دیگر که بیشتر به داستان رودررویی مامای و دیمیتری نزدیک است، پس از آن جنگ در میگیرد و یعقوب، عیصو را با پرتاب تیری به قلبش میکشد. البته در داستان دیمیتری، مامای توسط دیمیتری کشته نمیشود و بعد از شکست از دیمیتری، توسط نیروهای خان تختامیش به قتل میرسد ولی همانطورکه فومنکو نشان داده است دیمیتری تنها نسخه ی اسلاو شده ی خان تختامیش تاتار است. به روایتی یعقوب دلش نمیخواست عیصو بمیرد و ازاینرو عیصو در کوه سیر مجددا زنده شد. این کاملا نام عیصو را شکل دیگر نام عیسی یا یسوع نشان میدهد و مسلما ازاینرو است که هر دو مرگ و رستاخیز داشته اند. منتها در این مرحله عیصو/عیسی هنوز به دشمنان بنی اسرائیل یا نمایندگان یهود تعلق دارد. گذر یعقوب با عصا از رود اردن برای ملاقات با عیصو و لشکرش همان گذر موسی با عصا از دریا برای رسیدن به ارض موعود است. عصای موسی خشکی ای در دریا ایجاد میکند که قوم موسی از آن میگذرند ولی لشکر فرعون مصر که در تعقیبشان است در دریا غرق میشوند. اسکندر هم موقع فرار از لشکریان داریوش با سلامت از رود فرات میگذرد ولی تعقیب کنندگان پارسیش در رود غرق میشوند. در سفر موسی یهوه است که به او کمک میکند اما داستان مفصل تر چرایی کمک یهوه را در یعقوب می یابیم. او با خدا کشتی گرفته و خدا را شکست داده است و خدا به این سبب او را اسرائیل (بنده ی خدا) نامیده و گفته کسی که خدا را شکست بدهد مردم را هم شکست خواهد داد و این دقیقا در آستانه ی رودررویی عیصو و یعقوب رخ میدهد. پس عیصو شکست میخورد چون یهوه شکست خورده است. یهوه به عنوان یک پهلوان زورمند دراینجا قابل تطبیق با جالوت غول است که چون از داود چوپان شکست میخورد کل ارتشش هم شکست میخورند. به عنوان روح امپراطوری میتوانید فتح اروپا توسط ناپلئون را دراینجا بینید چون ناپلئون هم مثل داود، آدمی معمولی بود که امپراطور شد. شکست عیصو از یعقوب هم جانشین شکست یهوه از یعقوب است. در یک افسانه ی ایرلندی هم میبینیم که همسر فین پهلوان با خوراندن سنگ هایی به شکل کیک به یک غول گاول، دندان های او را میشکند که یادآور شکسته شدن دندان های عیصو با گاز گرفتن گردن سنگ شده ی یعقوب است. کلمه ی گاول با نام گولیات یا جالوت همراستا به نظر میرسد. بنابراین داود به عنوان کهن الگوی رش گلوتا یا رهبری یهود، خدایی را که خود خلق کرده است شکست میدهد و با این کار، سرزمین های دیگرانی را که خدایش را باور کرده اند تصرف میکند. بنابراین یهوه تبدیل به پسر داود هم میشود و این بار ابشالوم یعنی پدر سلام و به عبارتی پدر اسلام نام میگیرد. همانطورکه اسلام به جنگ یهود میرود، ابشالوم هم علیه پدرش شورش میکند. در جنگلی که نیروها با هم رودررو میشوند طوفانی درمیگیرد که نیروهای ابشالوم و مردم آن اطراف را در هم میکوبد. در داستان نبرد کولیکوف هم در جنگلی یک طوفان بر ضد تاتارها میوزد که طی آن، بسیاری از سربازان تاتار در رودخانه غرق میشوند که باز هم یادآور غرق شدن ارتش فرعون در آب است. در داستان داود، طوفان باعث میشود تا موهای ابشالوم زمانی که او روی قاطری است به شاخه های پیچان دو درخت گیر کند و او به حالتی شبیه دار زدن در هوا معلق شود. در تعریف داستان در تورات، برای قاطر، از لغت "مچه" استفاده شده که میتواند تلفظ دیگر "مکه" محل معبد مقدس مسلمانان باشد. درحالیکه ابشالوم از درختان آویزان است،یوآب سردار داود سه تیر به قلب او پرتاب میکند و او را میکشد. اتفاقا داود هم نیروهایش را موقع جنگ با ابشالوم به سه جبهه تقسیم کرده بود. شاید این سه جبهه و سه تیر، معادل های سه قسمت شدن خدا در تثلیث مسیحی برای تاکید بر حقانیت مسیحیت در مقابل یکتاپرستی اسلام باشند.:

“RECONSTRUCTION ISSUES 2”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P34

آیا سه جبهه ی مسیح داودی، معادل سه جبهه ی فاتح ایران در جنگ دوم جهانی نیستند و آیا رستاخیز اسلام در ایران بر اثر انقلاب اسلامی، همان رستاخیز ابشالوم به جای عیصو نیست؟ این کمک میکند تا بیشتر باور کنیم که عکس یادگاری رهبران سه کشور فاتح ایران یعنی امریکا، بریتانیا و شوروی در ایران، استعاره ای از فتح پرشیا به جای جهان خارج از این سه قوه توسط خدای تثلیث است و خدای تثلیث، اکنون خود را در سه وضعیت سیاسی که این سه جبهه موکل آنها نشان داده میشوند هویتسازی شده است: مساوات و مخالفت با تضاد طبقاتی بر اساس کمونیسم شوروی، محافظه کاری و دفاع از سنت بر اساس سلطنت بریتانیایی، و آزادی طلبی و دموکراسی خواهی بر اساس انقلاب امریکایی-فرانسوی. اینها روی هم ایدئولوژی مسیح را میسازند و هر جریان جدیدی که شعارهای مسیحایی سر بدهد روی ترکیبی از این ایده ها رستاخیز مسیحایی میکند. تجربه ی انقلاب ایران –به عنوان کشوری که با فروکاهی به پرشیا، تمثیل چنین رستاخیزی شده است- به وضوح نشان داده که این رستاخیز مسیحایی، لزوما رستاخیز ایدئال و ایزدی ای نیست و مانند الگوی ایران قرار است در سرتاسر جهان، حرکت های فشل و معیوب سیاسی را سبب شود. دلیلش هم مشخص است. هر سه جبهه ی فوق، جبهه های سیاسی ای هستند که بر اساس "شهریار" ماکیاولی، مهره های سیاست خود را میچینند و به هیچ اصول اخلاقی ای پایبند نیستند. آنها با فروکاهی مسیح به سیاست، جلو پیشرفت اخلاق انسان ها را میگیرند و با دچار کردن افراد بشر به شر رسانی همدیگر، از بقای خود مطمئن میشوند. هرگز در جامعه ای که انسان ها به دنبال منجی سیاسی میگردند، نمیتوان انتظار تاسیس زندگی جمعی ایدئال را داشت. چون این جامعه از تربیت انسان باز میماند و در فوران تاریکی جهالت و فریبکاری های پنهان در پشت این تاریکی، مصداق این بیت فارسی میشود که:

من از شب های تاریک و بدون ماه میترسم؛

نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه میترسم.

موسی با نقاب خشایارشا، یا چگونه مملکتی را جهنم کنیم تا مردمش به این نتیجه برسند که امریکا بهشت است؟!

تالیف: پویا جفاکش

درفش های سرخ لشکریان بابری هند با نشان شیر و خورشید در مینیاتوری درباره ی لشکرکشی های اکبر شاه بابری در کتاب پادشاهنامه

ببری در محلی گلی با فاصله ی کم از یک جاده ی پررفت و آمد، قطعه جواهری را به دست گرفته بود و هر کس از راه میرسید، پیشنهاد میداد که بیاید و این جواهر گرانقیمت را از او بگیرد. مردم به جواهر وسوسه میشدند ولی چون طرف، ببر بود، چیزی نمیگفتند و به راه خود میرفتند. تا این که یک نفر چنان وسوسه شد که به جای رفتن پی کار خود، ماند و با ببر یکی به دو کرد. به خیال خودش پیش را گرفته بود که پس نیفتد. فکر میکرد اگر به ببر حالی کند که به او بدبین است، میتواند تا حدودی نقشه ی احتمالی ببر را خنثی کند؛ هرچند خودش هم نمیدانست، این حدود به کجا میرسد ولی عزم کرده بود که ریسک کند. پس گفت:

-متاعت چنده؟

-هیچ. مجانیه.

-آهای. تو مگه ببر نیستی؟ مگه ببرت دشمن آدما و آدما دشمن ببرا نیستن؟ پس چطور شده میخوای بیخود و بیجهت جواهر به این گرونی رو برای یه آدم حروم کنی؟

- من توبه کردم و به راه حق درآمدم. دیگه این ثروت های پست دنیوی برای من ارزشی ندارن و دشمنی ای هم با هیچ کس چه آدم باشه یا غیر آدم، ندارم. پس این جواهر رو از صمیم قلب به تو مرد خوب هدیه میدم.

-زکی. اگه این جواهر جزو ثروت های پست دنیویه، پس چرا برای تو بده ولی برای من خوب؟ داری حقه میزنی؟

- من این جواهرو به هر کسی دارم نمیدم. بلکه به تو میدم. چون به خاطر عباداتی که کردم، به باطن آدما آگاهم و میدونم که تو با بیشتر آدما فرق میکنی. کاملا مطمئنم که اگه این جواهرو به تو بدم، از اون به بهترین وجه در راه سعادت دنیا استفاده میکنی، حتی اگه اینطور به نظر نیاد.

-جون من راست میگی؟

-به جان تو.

مرد که خیلی از این تعریف روحیه گرفته بود، تصمیم گرفت جلو بیاید. اما یادش آمد که باید احتیاط کند. کمی جلو آمد. ببر از جایش تکان نخورد و با لبخند الهی ای مرد را تشویق به جلو آمدن کرد. مرد کمی جلوتر آمد و هرچه ببر را بی تکان تر و لبخندش را الهی تر دید، احتیاطش کمتر شد. ناگهان زمین زیر پایش خالی شد و توی گل فرو رفت طوری که توان حرکتش تقریبا فلج شد. دراینجا سایه ای روی سرش افتاد. بالا را نگاه کرد و دید ببر با لبخندی که همه چیز میشد به آن گفت جز الهی، به او نگاه میکند و میگوید:

-چی شد؟ توی گل گیر کردی؟ عیب نداره. من درت میارم.

آخرین جملات مرد قبل از خورده شدن این بود:

-این حق من بود. چون طمع چشمم را کور کرد و آنچه را که باارزش مینمود از دشمن جانم قبول کردم.

در کشورهایی که ببر در آنها وجود داشته است –منجمله هند که این افسانه از آن می آید- این جانور هم به خاطر زیبایی ظاهر و قدرت کم نظیرش آدم ها را به خود جذب میکرده و هم به سبب آدمخواری و زیان هایی که به دامپروری میزده، منفور بوده است. هرچقدر فاصله ی آدم ها از ببر بیشتر شود، نفرتشان هم رنگ میبازد و بیشتر به او جلب میشوند. برای همین هم مردمی که از پشت میله های قفس باغ وحش یا از روی پرده ی تلویزیون ببر را میبینند، نمیتوانند نگرانی کشاورزانی را که در کنار او زندگی میکنند درک کنند. برای همین ببرها درست مثل سلبریتی های خوش خط و خال سیاسی و هنری و به هر حال تبلیغاتی در دنیای مدرنند. هرچقدر از آنها بیشتر فاصله داشته باشید، آنها را بیشتر جادویی و الهام انگیز میبینید و هرچقدر بیشتر به آنها نزدیک شوید، بیشتر از آنها میترسید. جالب است که ببر داستان بالا هم یک فروشنده ی تبلیغاتچی است و درست مثل سلبریتی های مدرن، با وسایل تبلیغاتیش افراد زودباور را شکار میکند. اگر تبلیغاتچی ببرصفت و خوش خط و خال، فاصله اش از شکارش آنقدر زیاد باشد که آدمخوار بودنش دانسته نباشد، شکار حتی به اندازه ی این آدم طمعکار داخل قصه هم به سوء نیت او شک نمیکند. مثلا فرض کنید که تبلیغاتچی ما از داخل یک کشور بیگانه که مردمش همه خوشبخت و فوق العاده به نظر میرسند (لابد چون از نعمت این نوع تبلیغاتچی ها برخوردارند) با شما صحبت کند. مثل این میماند که یک ببر از هند دستش را به سوی یک کانگورو در استرالیا دراز کند و ادعای دوستی نماید. درست است؟ طبیعتا بسته به اطلاعات افراد درباره ی انسان های ببرصفت، بازخوردهای مختلفی از رابطه به وجود می آید که حتی ممکن است داستان بالا را کم و بیش کج و معوج کند. این درست است که این داستان منبع اصلی مشخصی دارد یعنی کتاب پانجاتانترا؛ اما همانطورکه کمتر ایرانی ای شاهنامه خوانده است کمتر هندی ای هم پانجاتانترا خوانده است. قریب به اتفاق داستان های آموزنده از زبان حیوانات در هند، از کتاب پانجاتانترا درآمده اند. اما حتی معروفترین های آنها از طریق روایات شفاهی گوناگون و بازنقل های کودکانه ی فراوان به سمع و نظر مردم رسیده اند و در هر بازسازی و ازآنجمله قطعا بازسازی بالا، چیزهایی بسته به شرایط روز و تجارب راوی ها تغییر میکنند. حتی ممکن است عمدا بعضی از نکات مهم بازسازی بالا سانسور شوند. چون همه دوست ندارند باور کنند ببر بالا الگوی یک سلبریتی خارجی است. اتفاقا پانجاتانترا هم خودش به آنها حق میدهد. چون یک قصه دارد به نام "شغال آبی" که طبق معمول به انواع و اقسام روایت ها تبدیل شده است و یکی از آنها اتفاقا نشان میدهد کسی که بخواهد به حد یک سلبریتی موفق نزدیک شود چطور توسط همطبقه های حسودش کله پا میشود.

روایت مزبور میگوید که شغالی موقع فرار از سگ های ده در خم رنگرزی افتاد و آبی رنگ شد. وقتی به جنگل برگشت حیوانات جنگل او را نشناختند و به خاطر رنگ آبیش فکر کردند از خدایان است. فقط همنوعانش یعنی شغال ها او را شناختند. حیوانات قوی جنگل به شغال آبی خدمت میکردند و برایش خوراک های خوشمزه فراهم میکردند ولی او از این پیروزی چیزی جز فخرفروشی نثار شغال های معمولی که تا دیروز دوستانش بودند نمیکرد. شغال ها هم دست به یکی کردند و شب هنگام در زیر نور ماه دسته جمعی زوزه کشیدند. شغال آبی نتوانست دربرابر وسوسه ی زوزه کشیدن مقاومت کند و با زوزه کشیدن، هویت خود را آشکار کرد. حیوانات وحشی جنگل وقتی از فریبکاری شغال آبی آگاه شدند او را کشتند.

جامعه ای را تصور کنید که بسیاری از مردمش اروپایی ها و امریکایی ها را خدایان بدانند و بخواهند با درآوردن ادای خدایان غربی، مردم دیگر را سرکیسه کندند (یک نمونه اش کلاس های اینترنتی فروش موفقیت!) ولی همطبقه های فرد او را زمین بزنند و بی آبرو کنند. این فرد اگر از ابتدا مثل شغال آبی به همنوعانش یاری نمیکند برای این است که از قبل از سرشت آنها آگاه است و دوست دارد حتی المقدور از آنها دور شود و به جهان خدایان یعنی کشورهای غربی مهاجرت کند. البته پانجاتانترا چیزی درباره ی چنین مهاجرتی نمیگوید. ولی به نظر میرسد خود کشورهای غربی موقع تولید مسیحیت و یهودیت، الگویی از مهاجرت به غرب توسط قوم برگزیده ایجاد کرده اند که قصه ی بنی اسرائیل شده است. امروزه این الگو بعد از تمام شدن موفق ماموریتش با ایجاد کمدی سیاه دولت اسرائیل در خاورمیانه پایان یافته است. ولی هنوز میتوان ردی از بنی اسرائیلی را که از آسیا به اروپا مهاجرت کردند تا به ارض موعود برسند در تواریخ هرودت یافت. دراینجا هلاس یا یونان باستان جانشین اروپا میشود همانطورکه هنوز هم در تواریخ غربی و فلسفه ی غربی، یونان باستان، ریشه ی اروپا تلقی میگردد.

جزئیات لشکرکشی های خرخس به هلاس (در تواریخ هرودت) و موسی به ارض موعود (در سفر پیدایش) مشابه هم است. هرودت هلاس را از قول طالبان حمله ی خرخس به آنجا سرزمین «زیبا، فراوان و حاصلخیز» توصیف میکند که شبیه تلاش برای وسوسه کردن موسی از سوی یهوه برای سفر جمعی به آنجا است. همانطورکه موسی در ابتدا تمایلی به هجرت به ارض موعود ندارد، خرخس هم در ابتدا در مقابل این وسوسه مقاومت نشان میدهد. اما هر دو در اثر مداخله ی الهی، وادار به این عمل میشوند. تاریکی مصر به مدت سه روز در سفر پیدایش (10: 23-22) قابل مقایسه با خورشیدگرفتگی همزمان با حمله ی خرخس به هلاس است. پسر ارشد پیتیوس که خرخس او را دو تکه میکند تا لشکرش با گذر از میان دو تکه ی این قربانی، به پیروزی برسند، قابل مقایسه با پسران ارشد مصریانند که قربانی یهوه میشوند تا موسی و قومش اجازه ی خروج از مصر را بیابند. عبور موسی و قومش از میان باریکه ی خشکی که وسط دریا پدید می آید، با باریکه ی خشکی ارتش خرخس در دریای بین آسیا و اروپا عوض میشود و باریکه ی اخیر، پلی از قایق ها است که مصریان و فنیقیان همراه خرخس برای عبور لشکر او میسازند. مرگ ارتش آرتابازوس در اثر جزر و مد دریا جانشین غرق شدن لشکر فرعون در دریای سرخ میشود. در آن سوی ساحل، قوم موسی در بی آبی در شوره زاری سرگردان میشوند تا به آب میرسند. لشکر خرخس هم رودخانه ی لیسوس را فقط با نوشیدن آبش خشک میکنند (معلوم است خیلی تشنه بودند!). سپس موسی و قومش به کوه مقدس موسوم به طور سینا میرسند. لشکر خرخس هم با دو قله ی تکه تکه شده ای که از کوه پارناسوس سقوط کرده اند برخورد کرده اند که یادآور دو لوحه ی تکه تکه شده ای است که موسی با خود از قله ی سینا آورده بود. بازدید لشکر خرخس از کوه ایدا و قلعه ی پریام، دیگر مابه ازاهای دیدار قوم از کوه مقدسند. در قصه ی خرخس، ارابه ی مقدس زئوس (همتای یونانی یهوه در کوه المپ) که توسط تراکی ها دزدیده میشود جانشین تابوت عهد یهوه میشود که بعدها توسط پلستینی ها دزدیده میشود. موسی به سرزمین مقدس وارد نمیشود همانطورکه خرخس هم بیش از سالامیس پیشروی نمیکند و بازمیگردد. موسی از این سوی رود اردن، با حسرت به ارض مقدس مینگرد. خرخس هم پیش از بازگشت، از این سوی دریا با حسرت به آنچه وانهاده است مینگرد. کاری که موسی شروع کرد توسط جانشینش یوشع تداوم می یابد. در داستان خرخس هم علیرغم صرف نظر خرخس از ادامه ی جنگ، خویشاوندش مردونیوس به جنگ ادامه میدهد. همانطورکه موسی و یوشع یک نفر هستند که به دو نفر تقسیم شده است خرخس و مردونیوس هم همین وضعیت را دارند. ازاینرو نامعلوم بودن محل قبر مردونیوس قابل مقایسه با نامعلوم بودن محل قبر موسی است. در جایی که مردونیوس درگذشت، سه پایی طلایی معروف دلفی روی مجسمه ی یک مار سه سر ساخته شد که بعدا در هیپودروم قستنطنیه نصب گردید. قستنطنیه در زمانی که مسیحیت مذهب رسمی روم شد پایتخت روم بود و همزمان با این رسمیت یابی مسیحیت بنا شد. ازآنجاکه روم حول شهر رم که توسط تروآیی ها بنا شده بود به وجود آمد داستان های کتاب مقدس هم با ارتباط یابی نسبت به تروآ بازنویسی شدند و احتمالا اینجا یک نسخه ی دیگر مردونیوس را میتوان از کتاب هرودت پیدا کرد که ارتباط مشخص تری با تروآ دارد. همانطورکه بیان شد مردونیوس جانشین یوشع شده است. یوشع در نام و معنا همان یسوع یا منجی عنوان عیسی مسیح است. یکی از نیروهای سرخود خرخس که موقع حمله به هلاس در جایی در سر راه پل قایق ها کار خودش را پیش میبرد آرتائیکتس است که همزمان عیسی مسیح و یهودای اسخریوطی است. میدانیم که عیسی و یهودا را میتوان در روایت انجیل برنابا مبنی بر مصلوب شدن یهودا در اثر اشتباه شدنش با عیسی جمع آورد. آرتائیکتس یهودا است چون به عنوان یک پیرو خرخس، به او با دادن گزارش دروغ خیانت میکند و متصرفات خود در خرسون را به نام خود میزند. خرسون به عنوان سلف قستنطنیه در مقام واسطه ی تجاری بین آسیا و اروپا درواقع داستان های قستنطنیه را تقبل کرده است. آرتائیکتس به معبد پروتسیلائوس اهانت کرد و نه فقط گنجینه ی آن را دزدید، بلکه با زنان مقدس کارمند در آن همبستر شد. پروتسیلائوس به معنی نخستین انسان، لقب یولائوس اولین یونانی (هلنی) ای بود که موقع حمله به تروآ در خاک آسیا پیاده شد و همانطورکه پیشگویان در مورد چنین آغازگری گفته بودند، کشته و درواقع قربانی جمع شد. همسر او مجسمه ی او را ساخت و اولین پرستنده ی او شد و رابطه ی این زن و شوهر یادآور رابطه ی مسیح و مریم مجدلیه در افسانه های جام مقدس است. زمانی که آتنی ها خرسونز را گرفتند و آرتائیکتس را دستگیر کردند، ماهی ای که برای پختن آماده میشد، زنده شد و تکان تکان خورد. خود آرتائیکتس معجزه بودن این اتفاق را به آتنی ها تذکر داد و آن را دلیل بر زنده بودن پروتسیلائوس گرفت. یادآوری میشود که مسیح [به سبب همزمانی نسبت داده شده به تولدش با آغاز عصر فلکی حوت یا ماهی] ملقب به ایکتیس یعنی ماهی بود و زنده شدن ماهی مرده به جای پروتسیلائوس، مرگ و رستاخیز عیسی را یادآوری میکند. [به نظر میرسد نام خود آرتائیکتس هم قابل معنی به "ماهی زمینی" باشد.] آرتائیکتس که مثل مسیح با مصلوب شدن میمیرد، یهودای اسخریوطی است که به اشتباه مسیح تلقی شده است چون مسیح اصلی، پروتسیلائوس دوم یعنی اسکندر است. اسکندر هم به خاطر این که اولین کسی بود که در هنگام حمله ی یونانی ها به پارس، از دریا در آسیا پا نهاد، پروتسیلائوس نامیده میشد. او پروتسیلائوس زنده شده یا مسیح زنده شده بود علیه پارس هایی که همچون آنتی کریست، به دروغ ادعای تاییدیه ی ایزدی برای فتح جهان را داشتند. پارس ها به عنوان فاتحان موفق بابل، روی الگوی پادشاهان بابلی و آشوری سوار شده بودند که خود را جانشینان زمینی مردوخ یا آشور شاه نیروهای الهی معرفی میکردند. مردوخ هم مانند مسیح وضعیتی شبیه مرگ و رستاخیز داشت. او در نبرد با تهامات الهه ی هرج و مرج نخست شکست میخورد و مدتی زندانی میشد ولی درنهایت از زندان آزاد میگردید و با پیروزی بر تهامات، نظم را ایجاد میکرد که این نظم همان نظم طبیعت در آغاز بهار بود و در بابل به صورت جشن آغاز بهار موسوم به "رأس الستین" بازسازی میشد. مردوخ در این وضعیت مرگ و رستاخیز مانند و همزمانی رستاخیزش با آغاز بهار، شکل شاه شده ی تموز خدای طبیعت و گیاهان بود. تموز به همراه طراوت گیاهان در فصل خزان میمرد یا در جهان زیرین زندانی میشد و همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت در بهار از نو زنده میشد یا آزاد میگردید. او در مقام خدای گیاهان به درخت کیهانی تشبیه میگردید. این درخت کیهانی را میتوان در افسانه ی پروتسیلائوس نیز یافت. چون پوره ها بر سر مزار پروتسیلائوس بذر نارون میکارند و این بذر بدل به یک درخت نارون تناور و مقدس میگردد. بنابراین تبدیل پروتسیلائوس به اسکندر، معادل تبدیل تموز به مردوخ نیز هست. تموز نه یک شاه بلکه معمولا یک چوپان است؛ درست مثل انبیای یهوه. ادعای مسیح مبنی بر این که شاه یهودا است، فاصله ی یک چوپان معمولی تا شاه جهان را پر میکند تا امپراطوران رومی به عنوان الگوگیران اسکندر، جایگاه جانشینان زمینی مردوخ یعنی شاهان بابل و آشور را تصاحب کنند. مشابه جشن بهاری مردوخ را در حمص سوریه برای الاگابالوس یا الگبل یا الجبل خدای خورشید میگرفتند و این همان خدایی است که جشن تولدش در انقلاب زمستانی را رومیان به کریسمس یا جشن تولد مسیح تبدیل کرده اند. به نوشته ی هرودیانوس، یک امپراطور سوری الاصل رومی که خود را الاگابالوس مینامید و تجسد این خدا میخواند، جشن های بهاری الاگابالوس را به صورت یک کیش شاهی در ایتالیا رواج داد. این جشن ها قابل مقایسه با جشن رستاخیز مسیح در عید پاک واقع در اعتدال بهاری است. امپراطور الاگابالوس در ابتدای جوانی توسط افراد گارد خودش کشته شد همانطورکه عیسی مسیح به دست مردم خودش به قتل رسید.:

“Protesilaus, ARTAICTES AND CHRIST”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 27/11/2014

با این که صحنه ی اصلی رشد مسیحیت و وقایع مهم آن، قلمروهای اروپای مرکزی و غربی است ولی نقش مهمی که به قستنطنیه یا استانبول در گسترش مسیحیت داده شده است با توجه به اسلامی بودن امروزین آن کمی غیر طبیعی جلوه میکند. اما همین غیر طبیعی بودن است که باعث میشود تا صحنه ی حرکت موسی و قومش به سمت ارض موعود در ترکیه و یونان کنونی بومی سازی شود. چون استانبول شهری است بین دو قاره ی آسیا و اروپا که در غربش اروپای یونانی و در شرقش آسیای ترکی قرار دارد. بنابراین یونان باستانی که ارض موعود خرخس بود در سرزمینی که تنها امروزه یونان تلقی میشود بازسازی میگردد درحالیکه تنها مورد از نوع خود نبوده است. همانطورکه ما یک قستنطنیه یا کنستانتینوپول در ترکیه داریم، یک شهر کنستانتین یا قسنطین هم در شمال افریقا داریم. افریقای مور کنار دریای مدیترانه هم مثل استانبول ترکیه یورشگاه مسلمانان به اروپا و از طریق اسپانیا و سیسیل بود که این تهاجم به همان ترتیب دفع شد و هر دو تهاجم، قابل مقایسه با تهاجم داریوش به یونانند. آسیایی ها برای اروپایی ها بدطینت و شیطانی توصیف میشوند ولی رهبران شیطانصفتشان که به ایما و اشاره آنتی کریست یا مسیح دروغین معرفی میشوند، عملا بدل به مسیح یهودی حامی دین موسای آسیایی در اروپایی که وظیفه ی تصرف آسیا را دارد میگردند. شاید رمز اهمیت توجه به این مذهب به عنوان سوغات مهاجمین ددخو در جایی باشد که موسی و قومش از آن به سمت ارض موعود به حرکت درآمدند: "گشن" یعنی همان شهر مصری که از زمان یوسف، بنی اسرائیل در آن اقامت داشتند. فومنکو گشن را در نام همان قازان در روسیه میداند. اما احتمال درست تر آن است که قازان از جایی جنوبی تر به شمال منتقل شده باشد چون تاتارها نخست در سرزمین های متمدن خاورمیانه با ابزارها و طرح های توسعه ی نظامی آشنایی یافتند و از آن برای توسعه دادن امکانات خود در سمت شمال و غرب و شرق استفاده کردند. در این خصوص به ویژه باید به نخستین استعمال آهن سیاه در کزووطنه kezuwatnaدر آناطولی جنوب شرقی توجه کرد چون آهن سیاه، یکی از مهمترین جهش های بشر در تولید سلاح را موجب شد. کزو وطنه به تسخیر ختی ها درآمد که نامشان یادآور ختایی ها یا مغول ها است. فومنکو نبرد ختی ها با قبطی ها بر سر تصرف سوریه را با نبرد عثمانی ها و ممالیک مصر بر سر سوریه تطبیق میکند و البته یادآوری میشود که مغول های چنگیزخانی هم در سوریه با ممالیک میجنگیدند و این مغول های ظاهرا شرقی تر، خود، کهن الگویی برای عثمانی هایند. کزو وطنه را در لغت به معنی سرزمین کوه یا سرزمین دریا معنی کرده اند. چون کزو هم معنی دریا میدهد و هم معنی کوه، و این میتواند به خاطر مجاورت پایتختش کومانی با کوه های تائوروس و آمانوس از یک سو و خلیج اسکندرون از سوی دیگر باشد، ضمن این که ختی ها از kezu برای توصیف یک قوم هم استفاده میکردند، که در هر سه مورد، کزو قابل تطبیق با لغت بین النهرینی "کاس" است. شباهت بین لغت کزو و لغت غز نیز آشکار است و همانطورکه میدانیم عثمانی ها و بقیه ی ترک های فاتح در خاورمیانه از تبار غز بودند. بنابراین از کزو میتوان به عنوان توصیفی غازان رسید. غزنه به معنی قلمرو غازان، نامجای جالبی برای پایتخت گروه دیگری از ترکان غز به رهبری محمود غزنوی است. اگر این غزنه را غزنت یا غزنات بخوانیم، با توسعه ی جغرافیایی آن به لغت قسنطین و بعد از آن قستنطنین و کنستانتین میرسیم. این شبیه توسعه ی غازان از جنوب به سمت استانبول و احتمالا سپس ماورای آن ازجمله قازان است. در این مورد بخصوص نام پایتخت کزو وطنه یعنی کومانی جلب توجه میکند چون یادآور نام خاندان بیزانسی کومننوس است که گفته میشود در قستنطنیه به قدرت رسیدند و بعدا در ترکیب با ترکانی با نام هماوای کومان در غرب پراکنده شدند و از طریق یکی از شعبه های اسپانیاییشان تحت رهبری شارل پنجم به قدرتمندترین جریان تاثیرگذار بر مسیحیت سیاسی و اجتماعی در اروپا بدل گردیدند. ممکن است کوماگن های نمرودداغ هم یک شعبه ی دیگر آنها باشند. نام kumani همخانواده با لغت هوری kumeni به معنی معبد و همریشه با "خومه" و "قم" به معنی مقدس است. ظاهرا آنجا محل مناسبی برای ظهور یک قوم مقدس بوده است. تخریب کومانی و کزووطنه در یورش بربرهای آمده از سمت یونان، نقش مهمی در پراکنش فنون آنها در دنیا داشت و ممکن است نمایندگان فرهنگی مقدس ساز سلاح های آنها در هرکجا که وارد شده باشند مذهب و حتی اصطلاحات خاص آن را در محل بومی کرده باشند. انتقال غازان به غزنه در افغانستان سلطان محمود از این قسم است. محمود غزنوی نمادی افسانه ای از جریانی از ترکان مسلمان است که در هندوستان نفوذ می یابند و درواقع به همراه یک نسخه ی دیگر خود یعنی محمود غوری، الگوهای قدیمی شده ی فرمانروایان بابری هند در مسئله ی فتح هند به دست مسلمانان به شمار میروند. در مورد غوریان این نکته ی بخصوص جلب توجه میکند که آنها دارای یک پرچم زردرنگ با طرح شیر و خورشید بودند که مشابهش روی بیرق های بابری های هند هم استفاده میشد. این نماد به شدت یادآور مجسم شدن خدای یهود به شیر ازجمله در خود تورات و نیز تواتر نمادین شدن خورشید با شیر در پاگانیسمی قدیمی تر است. البته بابری ها پرچم شیر و خورشید را به تیمور گورکانی نسبت میدادند. ولی گورکان یا غورخان به نوبه ی خود به معنی خان غور است. اگر محمود غزنوی همان محمود غوری به روایتی ثانوی باشد پس انتظار داریم یک محمود غازانی هم در غرب پیدا کنیم که مثل این دو مسلمان باشد. ازقضا چنین کسی داریم: سلطان محمود غازان خان که میتوان نامش را به محمود خان غازان معنی کرد. او اولین فرمانروای مغول مسلمان ایلخانی بوده و برای خوشایند مسلمانان متعصب، معابد بتپرستان را ویران، و یهودیان و مسیحیان و مانویان و اسماعیلیان را تحت فشار قرار داده است. این اعمال، یادآور بتشکنی های سلطان محمود در هند و قرمطی جویی و زندیق ستیزیش در افغانستان است. در مورد وجه تسمیه ی نام غازان خان آورده اند که مغول ها عادت داشتند اسم اولین شیئی که موقع تولد نوزاد وارد چادر میشد را روی او بگذارند و چون برای محمود این شیء یک کتری یا غزغان بود اسمش غزغان و بعدا غازان شد. البته توجه داریم که غزغان میتواند صورت دیگری از "غزخان" یا پادشاه غزها باشد. ازقضا چون تبدیل "غ/ق" به "و" در قدیم خیلی رایج بوده است این اسم میتواند توضیح دهد که چرا غازان در جایی به نام "قزوین" درگذشت ولی در جایی که به نامش "شنب غازان" نامیده شد دفن گردید. درواقع قزوین به اندازه ی غزغان شکلی از غازان است. امروزه قزوین و شنب غازان نام دو محل ترک نشین مختلف در آذربایجان سابق ایران است ولی شنب غازان در جوار شهر ترک نشین تبریز در نزدیکی مرز ترکیه است. با این که از ابهت و شکوه و بناهای عظیم شنب غازان قدیم زیاد گفته اند ولی هیچ اثری از این بناها در شنب غازان فعلی آذربایجان نیست و حدس زده میشود که همه در اثر زلزله از بین رفته باشند. اما شاید درست تر این باشد که تبریز اصلی نه تبریز آذربایجان بلکه محل همنام تائوروس در ترکیه باشد و شنب غازان نیز کومانی ریشه ی کزو وطنه در مجاورت تائوروس باشد. کلمه ی شنب غازان را در منابع قدیم، "شام غازان" نیز تلفظ و لغت "شام" را اصل "شنب" دانسته اند. همانطورکه میدانیم شام نام قدیم سوریه است و تمدن کزو وطنه نیز دنباله ی تمدن شام در ترکیه ی جنوبی است و کومانی منشا کزووطنه، در اثر قرار گرفتن در مسیر تجاری شهرهای سوری ابلا، آلالاخ و کرکمیش در اثر تمدن سوری رشد کرده و شهر شده است. از طرفی شنب غازانی ها در حمله ی تیمور گورکانی به تبریز در جبهه ی تیمور بودند و آنقدر بر او نفوذ داشتند که توانستند مانع از قتل عام و غارت تبریزی ها توسط تیمور شوند. آیا قرار گرفتن شنب غازانی ها در تیم غورخانیان همان قرار گرفتن کزووطنه در تیم ختی ها نیست؟ به نظر میرسد پاسخ مثبت باشد و بتوان اینجا را غازان اصلی و معادل گشن موسی دید. آن وقت لشکرکشی خرخس از پارس که همان لشکرکشی موسی از گشن است پارس را با شنب غازان و البته قزوین برابر خواهد کرد. جالب است که در تاریخ عثمانی هم یک دولت دیگر فارس یا پارس داریم که توسط سلسله ی صفوی و به مرکزیت شهر قزوین بنا شده است. از طرفی سلطان سلیمان قانونی در حمله ی خود به این پارس، شنب غازان را تصرف کرده و ازآنجا پایگاهی برای جنگ با فارسیان ساخته است. بعد از چندین جنگ ویرانگر بین فارس و عثمانی در شنب غازان، شاه عباس کبیر شاه صفوی، آنجا را تصرف کرد و دستور داد تمام بناهای بزرگ آنجا به جز چند بنای معدود (مثل مقبره ی غازان خان) را تخریب کردند تا سربازان عثمانی نتوانند توی آنها پنهان شوند. مسلما علت درآمدن شنب غازان و تبریز از دست عثمانی ها این است که تداوم حضور پارس توضیح داده شود چون پارس بعدا توسط شرقشناسان با ایران تطبیق میشود و دقیقا به همین خاطر، محل شنب غازان و تبریز به آذربایجان ایران در مرز عثمانی انتقال جغرافیایی داده میشود. شاید نسخه ی کامل تر فتح غازان/پارس توسط سلیمان قانونی، همانا فتح قازان شمالی توسط ایوان مخوف باشد. ایوان مخوف درست مثل سلطان سلیمان قانونی، نقطه ی اوج دوران اول رومانف ها بود. اما با کشتن تمام وراث ذکور به درد بخور خود، باعث سقوط حکومت خود در زمان پسر خود شد. سلطان سلیمان هم به همین ترتیب، فقط یک وارث نالایق یعنی سلیم دوم به جا گذاشت که با او عصر انحطاط عثمانی فرا رسید و عجیب این که شاه عباس کبیر که میراث سلطان سلیمان را در تبریز به تصرف درآورد به همان ترتیب بدترین جانشین ممکن را برای خود به جا گذاشت تا پس از او حکومت صفوی یکسره به انحطاط برود. انگار که خود سلطان سلیمان برای ایران بومی سازی شده باشد. توجه داریم که بخش مهمی از داستان های نبردهای سلاطین عثمانی با پارس ها مرتبط با نبردهای ترکان مسلمان با قزاق های مسیحی تندرو وفادار به روسیه ی رومانف هستند و این میتواند به سبب نسخه برداری شاه عباس کبیر از ایوان مخوف به عنوان نسخه ی افسانه ای رومانف ها هم باشد. نکته ی جالبتر این که سلسله ی عثمانی از دل سلسله ی سلجوقیان روم درآمد که درست مثل ختی ها و روم مقدس مسیحی، پرچم عقاب دوسر داشت. پدربزرگ ایوان مخوف، نماد عقاب دوسر را به روسیه ی اسلاوی آورد ولی فقط نوه اش ایوان مخوف بود که تاج شاهی روسیه بر سر نهاد و این نماد با او سلطنتی شد. مقایسه کنید: ختی ها با نماد عقاب دو سر، کزووطنه را تصرف میکنند، ایوان مخوف با نماد عقاب دو سر، قازان را تصرف میکند و بعد از آن آنقدر در قدرت پیشرفت میکند که یادآور دستیابی ختی ها به سلاح های کزو وطنه باشد، و یک خاندان کومننوس که نامش شبیه نامجای کومانی پایتخت کزووطنه است در امپراطوری مقدس روم بدل به قدرت اصلی میشود که نمادش عقاب دوسر است. همه ی اینها به نمایندگی از روسیه ی اسلاوی ایوان مخوف که قازان را تصرف کردند میشوند مصریانی که بر یهود تسلط یافتند و بعدتر به شکل بابلی ها و آشوری هایی که یهودیه ی ارض مقدس را تصرف کردند بازآفرینی شدند. در نسخه ی خرخس، این تسلط، تسلط آتنی ها بر خرسون و معبد مقدس پروتسیلائوس به جای معبد یهوه است (پروتسیلائوس هم درست مثل مسیح، یهوه ی انسان شده است). با توجه به این که خرسون جانشین کهن نمای قستنطنیه است، آن را باید در اینجا به جای قستنطنیه در جایگاه مرکز سابق جهان یونانی قرار داد. همانطورکه میدانیم در عصر ظاهرا کهن تر خرخس، این مرکز جهان یونانی، آتن بود که ادعای دموکراسی داشت و میخواست هلاس را از استبداد پارسیان نجات دهد. پس درواقع غلبه بر آرتائیکتس در خرسون، روایت دیگر غلبه بر خرخس در آتن است و اگر از طریق ارتائیکتس، مستبد شکست خورده را یک نسخه از عیسی مسیح شناسایی کنیم، به سادگی اعدام آرتائیکتس، شکل دیگر اعدام رهبر مستبدین آتنی یعنی سقراط توسط طرفداران دموکراسی است. با توجه به این که ارتائیکتس همزمان مسیح و یهودا است، سقراط ماسک مسیح او را نشان میدهد. سقراط شهیدوار مرد و آنگونه که در دادگاه ظاهر شد باعث رسوایی قاتلینش شد. این دادگاه را افلاطون وصف میکند که به همراه گزنفون، دو شارح سقراط هستند که هر دو دشمن دموکراسی هستند. همانطورکه میدانیم، افلاطون مدافع نظریه ی شاه-فیلسوف بود ولی در عین حال کتابی به نام جمهوری داشت. آرای سیاسی افلاطون در کتب مختلفش با هم در تضادند احتمالا به این خاطر که این کتب را افراد مختلفی به نامش جعل کرده اند. اما جریان غالبی که همه ی آنها را با اطمینان به او قالب کرد بی این که موقع سوا کردن افلاطون از افلوطین، از مزاحمت تضادشان خلاص شود به سبب دلبستگی به ماکیاولی، از این تضاد سود برد. چون ماکیاولی در گفتارها، با خونسردی، جمهوری را بر سلطنت برتری میدهد و بعد وقتی خوب دقت میکنید میبینید که در جمهوری او هنوز یک شاه قدرقدرت بر مجلس و جمهوری اعمال قدرت میکند.

مارک گراف، افلاطون را به عنوان خالق سقراط، به اندازه ی سقراط، نسخه ی دیگری از مسیح میداند و نمادین بودنش در وقایع هلاس را به داستان کالیستنس ربط میدهد. کالیستنس دوست نزدیک اسکندر و خویشاوند ارسطو بود و در زمانی که دموکراسی فاسد آتنی زیر پاتی سلطنت طلبی اسکندر و تقلید او از خدا-شاهی پارسیان له میشد، در کنار اسکندر قرار داشت. او از خدا خواندن اسکندر و سجده کردن در مقابل او خودداری کرد و در این عمل، از سرمشق ارسطو تبعیت کرد که میگفت: «افلاطون را دوست دارم ولی حقیقت را بیشتر.» اگر اینجا افلاطون و اسکندر در ایده ی شاه-فیلسوف همراستا باشند و مسیح بودن هر دویشان هم پذیرفته باشیم، پس کالیستنس در جدا شدن از اسکندر، در حکم یهودای اسخریوطی خواهد بود. کالیستنس را زندانی کردند. بطلمیوس میگوید او را بعد از شکنجه دار زدند. آریستوبولوس میگوید در زندان از بیماری مرد. خارس میلتنی میگوید از چاقی بیش از حد و شپش مرد. اما جالب این است که او درست همان زمانی مرد که اسکندر در هند، مجروح شد. طی این واقعه اسکندر درحالیکه فقط دو سرباز (مابه ازاهای دو دزد مصلوب شده همراه مسیح) در دو طرفش بودند چنان مجروح شد که همه فکر کردند مرده است. اما به طرز معجزه آسایی از جنگ زنده بیرون آمد و همه این را دلیل بر ایزدی بودنش شمردند. این تقریبا همان مرگ و رستاخیز مسیح است و همزمانیش با مرگ کالیستنس به خاطر جمع آوردن مرگ مسیح و یهودا در یک زمان است. یهودا خود را به دار آویخت همانطورکه مسیح به جای خدا داوطلبانه مصلوب شد. در مورد این که آیا کالیستنس دار زده شد یا از شپش مرد هم باید توجه داشت که لغت ووش و تلفظ های مختلفش در اروپای شرقی هم به معنی شپش و هم به معنی آویختن هستند و ممکن است دار زدن با شپش اشتباه شده باشد. این احتمالا درباره ی بعضی از دیگر مابه ازاهای مسیح هم که از شپش مرده اند صادق است؛ ازجمله سقراط که مارکوس اورلیوس او را در کنار دموکریتوس و هراکلیتوس، کسانی که از شپش مرده اند میخواند. در تفسیر این فراز از مارکوس اورلیوس معمولا شپش ها را کنایه از قاضیان و اتهام زنندگان نادرست میخوانند. اگر بخواهیم یکی از این قربانیان شپش را بیش از بقیه شبیه مسیح بدانیم، او کسی است که رهبر انقلاب پابرهنگان است؛ یونوس که داستانش درواقع ریشه ی احتمالی شورش بردگان در روم به رهبری اسپارتاکوس است. یونوس یک برده ی اهل فامیه در سوریه بود که ادعای پیشگویی و پیامبری و درمان بیماری کرد و بردگان را دور خود جمع آورد و موفق به فتح شهر انا در سیسیل شد. او شاه انا شد، پیروان خود را سوریان نامید و نام خودش را به آنتیوخوس عوض کرد که عنوان شاهان سلوکی سوریه بوده است؛ اما از قوای روم شکست خورد و در اسارت درگذشت. انا ناف سیسیل نامیده میشد همانطورکه اورشلیم ناف جهان است. این شهر بعدا طی یورش مسلمانان به سیسیل، با نفوذ لشکریان مسلمان از طریق یک چاه فاضلاب به داخل شهر فتح شد همانطورکه اورشلیم یبوسی ها نیز به همین شکل توسط لشکریان داود اسرائیلی فتح گردید. [با توجه به این که یونوس خود را آنتیوخوس مینامیده است، تسلط او بر انا معادل تسلط آنتیوخوس سلوکی سوریه بر اورشلیم است و به عنوان کسی که همزمان غاصب بدکار معبد مقدس و مسیح منجی است، سیطره ی یونوس بر انا معادل سیطره ی آرتائیکتس بر معبد مقدس پروتسیلائوس است.] با این حال، خدای یونوس برخلاف داود و خلفش عیسی مسیح یهودی، یک خدای مادینه بود. یونوس ادعا میکرد از الهه آتارگاتیس وحی دریافت میکند. آتارگاتیس سوری در برابرنهاد یونانیش با دمتر الهه ی طبیعت تطبیق میشد. میتوان او را با "هرا" در آموزه های فرسیدس مقایسه کرد که نماینده ی ماده بود و از کلمات زئوس یا روح بارور میشد. فرسیدس استاد فیثاغورس که همان معجزات فیثاغورس را مرتکب میشد خود یکی از قربانیان شپش بود. او اهل جزیره ی سیروس (روایت دیگری از لغت سوریه) بود و با آموختن تعلیمات فنیقیان بدون معلم، به توانایی هایی رسیده بود. او اولین کسی بود که به یونانی متن منثور نوشت. فرسیدس جهان را عرصه ی نبرد نیروهای ایزدی مخالف تحت رهبری کرونوس از یک سو و افیونوس از سوی دیگر میدانست و معتقد بود این همان نبرد زئوس و تایفون در افسانه های یونانی است. یعنی از دید او زئوس و کرونوس یک خدا بودند. این نبرد از دید او همچنین نبرد نیروهای تایفون با نیروهای ازیریس و هورس در اساطیر مصری بود. اوفیونوس و نیروهایش مدتی بر جهان حکومت میکردند تا این که کرونوس آنها را شکست داد و در تارتاروس در زیر زمین زندانی کرد و زمین باکره مامور جلوگیری از بیرون آمدن آنها از رحم خود شد. زئوس قفل های آهنین برای جلوگیری از بیرون آمدن نیروهای مغلوب از تارتاروس بر زمین نصب میکرد ولی آنها از طریق آمیختگی به آب، راه هایی برای بیرون آمدن و تاثیرگذاری بر جهان پیدا میکردند و به روایتی نیز اوفیونوس و یارانش به اقیانوس تبعید شدند. فرسیدس معتقد بود که زئوس هر خدای طاغی ای را پس از تبعید به زمین، درآنجا مجازات میکند. جالب اینجاست که خود فرسیدس هم خدایی زمینی بود که تصور میشد به خاطر زیر سوال بردن آیین های قربانی خدایان، از سوی آنها به یک مرگ تدریجی دردناک در اثر خورده شدن توسط شپش ها محکوم شده است.:

“Phercydes and others who died allegdy from lice”: Mark Graf: chronologia: 19/12/2014

روشن است که نیروهای اوفیونوس همان لشکر فرشتگان هبوط کرده هستند و زئوس-کرونوس، همان یهوه که آنها را در زمین سرکوب کرد. آمیختگی تیتان های اوفیونوس به آب و اقیانوس و زندانی شدنشان در رحم زمین، یادآور برخاستن آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین از مادر-تهامات الهه ی آشوب است که به دریا تشبیه میشد و مردوخ از بدنش جهان زمینی را آفرید. با توجه به این که آنوناکی های بین النهرینی، همان ارباب انواع در کنترل نیروهای طبیعتند که تمام خدایان اولیه را نمایندگی میکنند، طبیعی است که این دیدگاه به سمت تفسیر خدایان ملت های ماقبل یهودی به شیاطین شکست خورده پیش برود. با این حال، خدای جدید یهود شکل بزک شده ی یکی از همان خدایان است. فرسیدس سلف عیسایی است که تجسد یهوه است و دوگانه ی روح و ماده اش همان دوگانه ی روح و ماده در بین مسیحیان غنوصی است. در صورت برابر شدنش با عیسی که تجسد یهوه یا زئوس است ریشه ی خود فرسیدس هم از طریق آیین شاهی، به آرتائیکتیس، خرخس، مردوخ و درنهایت تموز میرسد و دوگانه ی زئوس و هرایش همان دوگانه ی تموز و عیشتار، خدایان طبیعت در بین النهرین باستان میشود. عیشتار و به دنبالش هرا معادل مادر-زمین میشوند که قبل از نظم نسبی، از جنس بی نظمی تهامات بوده است و هنوز هم نیروهای آشوب از آن بیرون میزنند. اگر یادتان باشد مشتری بخت برگشته ی ببر جواهرفروش پانجاتانترا با فرو رفتن در گل به دام منبع حرص افتاد و گل، ترکیبی از آب و خاک (زمین) است. در یکی از روایت های دیگر داستان، ببر پشت یک جریان آبی مرد را به جلو آمدن به سمت جواهر دعوت کرد و مرد متوجه نشد که آب چقدر عمیق است. سهلگیری در مقابل آب یا گل، تا حدودی تشبیه آنها به زن را توجیه میکند. چون معمولا مردها تا وقتی که در راه گذر به سمت کار و زندگی، از ورطه ی ازدواج نگذشته و سختی کنار آمدن با زنان را درک نکرده بودند، نمیفهمیدند این ورطه چقدر میتواند عمیق و محدود کننده ی ادامه ی مسیر باشد. البته این یک رابطه ی دو طرفه است ولی چون دین ها را مردها میسازند و روح به مرد تشبیه میشود و این روح است که در زمین زندانی شده است، پس در ادبیات، این زن است که با تاکید، غیر قابل درک توصیف میشود. راندولف نسه روانشناس تکاملی امریکایی درباره ی طبیعی بودن عدم درک دو جنس توسط هم مینویسد که جلب ما به جنس مخالف، تحریکات ژن های ما به نفع آن ژن ها است بیش از آن که لزوما با روحیات خودمان سازگار باشد و چون ژن ها دوست دارند خودشان را از طریق ما در حداکثر افراد جنس مخالف تکثیر کنند این تمهید را در وجودمان گذاشته اند که حتی المقدور از زوج فعلیمان ناراضی باشیم و اگر هم آن را به نفع زوجی دیگر کنار بگذاریم از جدیده هم ناراضی باشیم و الخ. هرچقدر اخلاق سنتی، این وضعیت را مهار میکرد مدرنیته به بیرون زدن محتوای اصلی این نارضایتی بدون سانسور کمک کرده است.:

«همه نمیتوانند شریک دلخواه خود را داشته باشند. نارضایتی باعث ایجاد انگیزه برای صرف زمان بر روی آماده شدن برای انواع رقابت های اجتماعی میشود. بخش وسیعی از زندگی صرف قضاوت کردن، قضاوت شدن، و آماده سازی برای مورد قضاوت قرار گرفتن در مسابقات اجتماعی میشود. این کاملا بی رحمانه است. دوست شخصی که از نیافتن شریک مناسب شکایت داشت، به او گفت: "شما یک هشت هستید که میخواهید یک ده پیدا کنید اما توسط شش تعقیب میشوید!". رسانه های مدرن این مشکل را بدتر میکنند. در یک جامعه ی شکارچی-گردآورنده که تعداد شریک بالقوه برای فرد در آن از یک جین فراتر نمیرود، امیدواری بیشتری برای پیدا کردن شریک فوق العاده وجود دارد. ما هر روز صدها تابلوی تبلیغاتی مختلف میبینیم. اشخاص ثروتمند، بااستعداد، زیبا و پر انرژی برنامه های تلویزیونی گویی از هر لحاظ از زندگیشان رضایت دارند. زندگی واقعی ما نمیتواند با این تصاویر خیالی رقابت کند. خود ما هم نمیتوانیم. تخیلات ذهنی ما با واقعیت مجازی رسانه های مدرن تغییر شکل میدهند. ما به ندرت از خودمان یا شریک زندگیمان راضی هستیم. یک مطالعه ی کوچک و دوست داشتنی که توسط روانشناس تکاملی، داگلاس کنریک، انجام شد از مردان خواست میزان رضایت خود از زندگیشان را ارزیابی کنند. پیش از پر کردن پرسشنامه، نیمی از مردان در یک اتاق با کتاب هایی درباره ی هنر انتزاعی منتظر ماندند، و نیمی دیگر در اتاقی با مجله های پر زرق و برق. ورق زدن همین مجله ها باعث شده بود گروه دوم رضایت کمتری از زندگی مشترک خود داشته باشند. انتخاب طبیعی، مکانیسم های روانشناختی ای ایجاد کرده است که کمک میکند نگذارد این قبیل مشکلات غیر قابل مهار شوند. ظرفیت سرکوب یکی از آنها است. اما مهمتر از آن، الگویی است که ما برای انتخاب جفت داریم. ما به شرکای خود وابسته میشویم. حتی از آن بهتر، بیشتر مردم عاشق میشوند. آنها یک نفر را به شریک ایدئال زندگی خود بدل میکنند و علاقه ی خود به دیگران را از دست میدهند. لحظه ای مکث کنید و مبهوت شیفتگی عاشقانه شوید. این به خوبی ارزش نیروی اراده و تصمیم گیری را نشان میدهد. همانطورکه جورج برنارد شاو گفته: "عشق یک اغراق بزرگ است در تفاوت قائل شدن میان یک فرد و دیگران". شیفتگی چنان خواست را بر معشوق متمرکز میکند که تمام دیگری ها از دیده برون میروند. چنین فاعلیتی میتواند زندگی را شگفت انگیز کند. افسوس که این حس ممکن است از بین برود. آمبروز بیرس عشق را "یک شیدایی موقت قابل درمان بوسیله ی ازدواج" توصیف میکند. در سال 2017 عنوان مقاله ای در نیویورک تایمز که بیشترین بازدید ماهانه را داشت، این بود: "چرا با شخص اشتباهی ازدواج خواهید کرد؟". درست است که بسیاری از زوج ها روابط صمیمی، پایدار و رضایتبخشی دارند اما مشکلات نیز بسیار شایع هستند. بیشتر زوج های جوان رابطه ای نسبتا منظم دارند. این احتمالا به مدت زمانی که یک تخمک بارور میماند ارتباط دارد. چراکه بسامد بالای رابطه شانس فرزندآوری را حداکثر میکند. احتمال دیگر این است که مدت زمانی که زوجین در زیست بوم های اجدادی به دلیل شکار از هم جدا بوده اند بر این امر تاثیر گذار باشد. همسرانی که چند روزی از هم جدا بوده اند معمولا مشتاق بازگشت به یکدیگر هستند. این برای آنها، برای باروریشان و برای تولیدمثلشان خوب است. با این حال، در روابط بسیاری از زوج ها، عواملی مثل بیماری، بارداری، نگرانی و یا خستگی میتواند منجر به دوره های موقت عدم تطابق شود. ممکن است یکی از زوج ها داروی ضد افسردگی مصرف کند که باعث بیش فعالی میشود. در فیلم "آنی هال" ساخته ی وودی آلن، روانکاو آنی هال از او میپرسد: "چند وقت یک بار با شوهرت رابطه داری؟" او پاسخ میدهد: "به طور دائم. میتونم بگم هفته ای سه بار". روانکاو شوهر نیز همین سوال را از او میپرسد. مرد پاسخ میدهد: "خیلی به ندرت. شاید هفته ای سه بار". گاهی اوقات نیز اوضاع برعکس است. اکثر اوقات زوجین این عدم تطابق را از طریق ترکیبی از روش ها از قبیل پذیرش، انکار و یا شوخ طبعی مدیریت میکنند با این حال، جمله ی کلاسیک جورج برنز، کمدین معروف، معمولا مصداق دارد: "درباره ی ازدواج و رابطه، در طول ازدواج، رابطه نداشتن شما میتواند طولانی و طولانی تر و طولانی تر شود." انتخاب طبیعی، ساز و کاری برای هماهنگی خواسته ها شکل نداده است. این بد نیست، فاجعه است.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام.نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص8-296)

دکتر نسه توضیح نداده است که «انتخاب طبیعی» به چه شکل، بر نارضایتی محوری ژن ها مهار زده که جا برای عشق باز شده و چرا این مهار، هیچ گاه آنقدر قدرتمند نشده که کارش به وضع فعلی نکشد. ولی میشود گفت یکی از مهمترین ابزارهای قوی انتخاب طبیعی در پیدایش این شرایط، حذف ژن های زیاده خواه در اثر قتل افراد زناکار توسط افراد خانواده با تایید جامعه بوده است. چون پای جان در میان بوده، ژن های محرک زنا حتی المقدور نیمه خاموش شده و منتظر شرایط مناسب عمل مجدد شده اند که حالا این شرایط برای افراد بیشتری در جامعه مهیا هستند. شرایط نیمه خاموش میتواند شامل عملکرد لحظه ای ژن ها در اثر تحریک محیط بیرونی حاصل آید مانند آن مردان آزمایش شونده که وقتی مجله های زرد را خواندند بیشتر از زوجشان احساس نارضایتی پیدا کردند.

تعجبی ندارد که این شرایط به زندگی مادی افراد هم فرافکنی شود. چون همانطورکه یک مرد بعد از به دست آوردن زن مورد علاقه اش نسبت به او سرد میشود، افراد مختلف هم بعد از به دست آوردن ثروت های مادی یا منابع شهرت مد نظر خود، از آنها سرد میشوند و دنبال جاه طلبی های بعدی میروند. مردی که از همسرش سیر شده است احتمالا هرگز از خانم جذاب سلبریتی روی آنتن سیر نمیشود. چون هرگز موفق نمیشود آن را به دست بیاورد. به همین ترتیب، هرچقدر افراد یک جامعه منابع ثروت و شهرت بیشتری را روی آنتن رسانه ها و در کشورهای غربی ببینند ولی در کشور خودشان امکان به دست آوردن آن منابع را نداشته باشند فضای آن کشورهای بیگانه را بیشتر بهشتی و ماوراء الطبیعی تلقی میکنند و نسبت به سرزمین و هویت خود بیشتر احساس حقارت و نفرت پیدا میکنند. خیلی شبیه داستان ببر جواهرفروش است. مرد که میخواست به موقعیت ببر نزدیک شود در اثر محدودیت زمین گلی متوقف شد و آن وقت ببر به او نزدیک شد و او را شکار کرد. نتیجه این که کشورهایی که بیش از همه ادای دشمنی با غرب را درمی آورند، بیشترین موفقیت در غربزده کردن روحیه ی مردم خود را دارند چون آنها با دشوار کردن فضای اقتصادی کشور خود در اثر دشمنی با غرب، در مردم خود، حرص زیادی برای رسیدن به موفقیت های غربی ایجاد میکنند و البته مردم کمی هم امکان مالی پیدا میکنند که غرب واقعی را ببینند و با الهه ی آزادیش زنا کنند و از آن هم سرد شوند. این جور کشورها ناچارند مستبد باشند تا نارضایتی ها را کنترل کنند ولی استبدادشان به نفع آزادی دموکراسی غربی تمام میشود. به عقاب دوسر کومننوسی های بیزانسی و روم مقدسشان فکر کنید که همزمان نماد دشمنان سلجوقی مسلمان بیزانس و روم مقدس هم بود. حالا روم مقدس به دموکراسی پیشرو ختم شده و اسلام سلجوقی به استبداد ارتجاعی. آیا اتفاقی است که دو سر عقاب روم مقدس به دو سمت متنافر نگاه میکنند درحالیکه هر دو از یک بدن زندگی میگیرند و آیا اتفاقی است که دوگانه ی نیروهای الهی و شیطانی در جهان مدرن، فقط در دو سر اسلام –با قرائت غزالی سلجوقی ها- و دموکراسی برخاسته از کتب یونانی آمده از بیزانسی که سلجوقی ها با آن میجنگیدند، خلاصه شده است؟

اینجاست که معلوم میشود باید دنباله ی این دوگانه سازی را از دنباله سازی برای دوگانه های درآمده از فتنه ی سلجوقی کشف کرد. اسلام سلجوقیان قرائت مخالف با خود را در نبردهای حشاشین پیرو شیخ الجبل اسماعیلی ها علیه خود تجربه نمود درحالیکه همزمان با صلیبی های آمده از روم مقدس هم میجنگید. دو جبهه ی مقابل این دشمن مشترک با هم متحد شدند و صلیبیون آنقدر تحت تاثیر دوستان جدید حشاششان قرار گرفتند که سیستمی مشابه سیستم آنها برساختند که همان تمپلاریسم بدل شده به فراماسونری است و استاد اعظمش هم چیزی شبیه شیخ الجبل حشاشین شد. اما در فرهنگ عامه ی غربی، شیخ الجبل به جای این که الگوی غربی ها معرفی شود الگوی نیروهای مقابل آنها مثل آیت الله های ایرانی و القاعده ی سنی معرفی میشود. شاید این دشمن نمایی هم بخشی از تصمیمات ناشی از اتحاد کذایی باشد. در فیلم "مارکوپولوی معظم" بخشی از پشت صحنه ی این اتحاد لو داده شده است. مارکوپولو که تنها کسی از جبهه ی فرستادگان پاپ برای دربار قوبیلای خان است که از حمله ی نیروهای شیخ الجبل زنده مانده است، به حضور شیخ الجبل یا همانطورکه غربی ها میگویند پیرمرد کوهستان میرسد. پیرمرد کوهستان یک ماسک ریشو دارد ولی زمانی که ماسک را از کله اش برمیدارد به خاطر کله ی گرد و بی ریش و البته کلاه سفیدی که بر سر دارد بلافاصله این فکر را به ذهن متبادر میکند که نکند یک اسقف مسیحی خود را به شکل پیرمرد کوهستان درآورده است. از طرفی او به خاطر نوع صحبت کردن بازیگرش (حکیم تامیروف فقید) بعد از درآوردن ماسک اصلا دیگر مقدس به نظر نمیرسد بخصوص اگر فیلم را با دوبله ی فارسی دیده باشید که در آن، زنده یاد ایرج دوستدار همانطور به جای پیرمرد کوهستان حرف میزد که به جای جان وین و پاگنده. پس اگر هم واقعا یک اسقف شیاد باشد اصلا عجیب نیست. برای بیشتر مردم این فکر فقط لحظه ای به ذهن میرسد ولی برای من هنوز در ذهن مانده است. ماسک ریشوی این یارو مرا خیلی اذیت میکند چون به شدت یادآور سر مفرغی سارگون بنیانگذار امپراطوری ها در بین النهرین است. شاه-خدای بین النهرینی همویی است که خرخس که حالا اسمش خشایارشا شده است به جای او یونان را فتح کرد. سلجوقی ها هم با یونانی های بیزانسی میجنگیدند و دنباله های عثمانیشان با فتح قستنطنیه بیزانس را به پایان رساندند اما همانطورکه آتنی ها خرسون و آتن را از خرخس پس گرفتند نیروهای ممالک دموکراتیک اروپایی که دنباله های یونانی مآبی روم مقدس بر اثر ورود کتب از بیزانس میباشند، قستنطنیه را از عثمانی ها گرفتند و یک فراماسون غربگرای خودی یعنی جناب آتاتورک را به حکومت آن رساندند تا به مرور ترکیه را که آخرین قلمرو مانده دست عثمانی ها بود به دموکراسی متمایل کند. آیا حضور موقت قستنطنیه ی آرمانی –به نمایندگی از حلقه های اتصال اروپا و آسیا- در دست عثمانی های برآمده از سلجوقی، همان حکومت موقت آرتائیکتس بر خرسون و خرخس بر آتن نیست؟ دیدیم که آرتائیکتس و از طریق او خرخس آنتی کریست بودند. آیا این بی ارتباط با آنتی کریست تلقی کردن محمد پیامبر اسلام و تبدیل نام محمد به ماهوند –شیطانی که در اروپای قدیم، بچه ها را با نامش میترساندند- نیست؟ ظاهرا بدل شدن جبهه ی پارسی به دو شعبه ی مسیح خرخس و ضد مسیح آرتائیکتس، همان دو شعبه شدن اسلام تحت نام های سلجوقیان و حشاشین و دنباله های امروزیشان یعنی سنی ها و شیعه ها است. حالا به یاد بیاورید که درحالیکه پلیدی های آنتی کریست در ارتائیکتس تخلیه شد، شباهت های او به مسیح، به صورت سقراط از او جدا شد و قتل سقراط باعث بی آبرویی دموکرات های آتنی شد و به تسلط اسکندر مقدونی بر یونان کمک کرد. اسکندر عملا از خط و مشی شاه-خدایی شاهان پارسی تبعیت میکرد اگرچه همان ها را از صحنه بیرون نمود. دقت کنید ببینید چه مسئله ای میتوانست سقراط را محق جلوه دهد؟ افلاطون که مدافع سقراط و درواقع ماسک دیگر مسیح سقراطی است، مدافع سنت ها بود و از رواج بی اخلاقی در اثر از بین رفتن سنت ها توسط دموکرات ها خشمگین بود. افلاطون و سقراط دقیقا مدافع سیستم اشرافی مستبدین بودند که حامی سنت ها شمرده میشد. اسلام هم امروزه به نام دفاع از سنت ها استبداد میکند. اسلام استبدادی، دشمن دموکراسی غربی است و در این جنگ به اندازه ی پارس ها شکست خورده است. اما همانطورکه دشمن پارس ها یعنی اسکندر از آنها الهام گرفت و به دشمن دموکراسی آتنی تبدیل شد، دشمنان امروزی اسلام یعنی راست های افراطی اروپایی هم با به سینه زدن سنگ سنت های مذهبی مسیحی که به اندازه ی سنت های مذهبی اسلامی ریشه در ده فرمان موسی دارند، در داخل ممالک دموکرات مردم را به سمت خود جذب میکنند. به یاد بیاورید هلهله ها و شادی هایی که در نقاط مختلف پارس، مردم خسته از حکومت سلاله ی خرخس برای اسکندر آزادی بخشی که آزادی را در یونان نابود کرده بود سر میدادند و به ایرانی های خسته از حکومت اسلامی استبدادی فکر کنید که منتظرند دونالد ترامپی که در امریکا دشمن آزادی و دموکراسی تلقی میشود بیاید و آزادشان کند. آیا دونالد ترامپ، تمرینی برای ایجاد اسکندرهای بزرگتری در آینده است و آیا تاریخ که ظاهرا در گذشته اتفاق افتاده است یک دستورالعمل برای آینده است که فعلا در ابعاد مضحکی مثل ترامپیسم در حال آزمایش شدن است؟ شاید همه در مورد ابعاد مختلف این دستورالعمل با هم موافق نباشند. اما همین یک تکه اش که همکاری استبداد در شرق و دموکراسی در غرب برای برحق نشان دادن غرب لازم می آید، برای این که مخالفین هم در اجرای بعضی ادوات دستورالعمل کوتاه بیایند کافی است. حالا خودتان قضاوت کنید: آیا حشاشین معلمین تمپلارها بودند یا برعکس؟ به وقایع سوریه نگاه کنید و ببینید چقدر راحت، همان امریکایی ها و اروپایی ها و اسرائیلی هایی که احمدالشرع و اسلامگراهای آدمخوارش را در سوریه به قدرت رساندند دارند کم کم برای دشمن نشان دادن او در آینده داستانسازی میکنند تا جواب سوالتان را بگیرید. سابقا یک اسقف ماسک یک رهبر اسلامی ریشو را به چهره میزد و شیخ الجبل میشد و حالا هر بی سرو پایی میتواند این کار را بکند. به این میگویند پیشرفت!

احساس پوچی عمومی: چاقوی دو لبه ی سیاست که اکنون در حال بریدن دست صاحبش است.

تالیف: پویا جفاکش

هشتادمین سالگرد آزادسازی آشویتس توسط نیروهای شوروی سابق در اواخر عمر آلمان نازی، با هیاهوی فراوان رسانه ای برگزار شد و اکثر مطبوعات اروپا درباره ی آن اشک و آه زیادی به خرج دادند، بعضی ها برای مشروعیت بخشی صرف به حکومت اسرائیل و یادآوری زمانی که یهودی ها مظلوم بودند به جامعه ای که بعد از جنگ غزه به شرارت یهودی ها ایمان یافته اند، و بعضی هم بیشتر برای یادآوری نگرانی از بابت بازگشت افکار نازی توسط نئونازی ها در اروپا و امریکای نوینی که ستیزش با مهاجران نااروپایی، بوی نژادپرستی هیتلری به خود گرفته است. نزدیک به 20سال از زمانی که احمدینژاد با زیر سوال بردن هولوکاست، یک پاس گل ویرانگر به هانتینگتون و نظریه ی برخورد تمدن هایش داد و زمینه های درآمدن پدر ایران و انقلاب اسلامیش با هم را فراهم کرد میگذرد. الان احمدینژاد –بعضی میگویند: بدل احمدینژاد- اینقدر بی سر و صدا است که هر کس بخواهد از او برای ربط دادن ایران به هیتلر استفاده کند فقط خودش را مسخره کرده است. با این حال، هنوز راه هایی برای ربط دادن ایران فعلی به هیتلر هست و تعجبی نداشت که آنها که از این ارتباط سازی سود میبردند وظیفه ی این امر خطیر را به کشور صاحب اشویتس یعنی لهستان سپردند و این شد که نماینده ی لهستان در پارلمان اروپا همزمان با سالروز هشتادم آزادسازی اشوییتس، این نطق را –تا اندازه ای خطاب به حکومت جمهوری اسلامی ایران- ایراد کرد.:

«ایران ادعا میکند یک جمهوری اسلامی است ولی همانطورکه این قطعنامه بیان میکند، ایران همچنین یکی از سرکوبگرترین رژیم های دنیا است. بنابراین من سوالی از ملاهای تهران دارم. اگر شما نماینده های خدای خوب قدرتمند و بخشنده ای هستید، پس چرا اینقدر نیاز دارید که مردم خودتان را سرکوب و شکنجه کنید و به قتل برسانید؟! نه. رژیم شما توهین به مقدسات است. رژیم شما هر مسلمان، هر انسان آگاه و با ایمانی را منزجر و متنفر میسازد. شما کشورتان را به چنان استیصالی رسانده اید که حالا با چین قرارداد میبندید که بخش انرژی و زیرساخت های حیاتی خود را به چین ببخشید. مسلما چین هیچ اعتراضی به نقض حقوق بشر در ایران نخواهد کرد. ولی مطمئن نیستم خدا از این که شما نوکر یک رژیم کمونیست و بی خدا شده باشید خرسند باشد. اما اگر شما خواستار روابط بهتری با ما و لغو تحریم ها هستید، به این سرکوب خاتمه دهید. آنچه شما با مردم خود میکنید، غیر انسانی است. و یک چیز دیگر؛ من خواسته ای از کشورها و دیپلمات های اروپایی دارم. دفعه ی بعد که آقای ظریف که شبیه ریبنتراپ خوش خنده وزیر امور خارجه ی آلمان نازی است را ملاقات میکنید، به خود یادآوری کنید که او نماینده ی چه رژیم کثیف و مشمئز کننده ای است. متشکرم.»

این آقا توی لاک خداپرستی و دفاع از مردم به نام خدای اسلام رفته تا عصبانیتش از این که ایران بعد از ناامید شدن از اروپایی ها بر متحد شدن با چینی ها مصمم شده است را به دلایل مذهبی توجیه کند: چینی ها کافرند و اروپایی ها اهل کتاب. همین سیاست سال ها پیش باعث شده بود تا شرقشناس های غربی بیش از خود مسلمان ها در این که قرآن کلام الهی است اصرار داشته باشند و هنوز هم مسلمان ها بعضی از آنها را برای اثبات حقانیت اسلام مثال بزنند بی این که بدانند آنها به کجاها وصل بودند. قرآن، اهل کتاب را که مضمون گسترده ای است به شخصیت های تورات و انجیل محدود میکند. قریب به اتفاق پیامبران اسلام قرآنی، یا یهودیند یا اجداد اسطوره ای یهودیان مانند آدم و نوح و ابراهیم، و داخلشان هم بیش از همه عیسی مسیح محترم است. تبدیل قرآن به مهمترین و بنیادی ترین منبع دین اسلام، کمک زیادی به دور کردن مسلمان ها از خاستگاه شرقیشان و نزدیک کردنشان به غرب میکند. به همین دلیل هم وقتی که میخواهید رژیم ایران را در پیروی از چینی ها کافر نشان دهید، او را از عقبه ی یهودیش جدا میکنید و با قاتلان یهودیان یعنی کارگزاران هیتلر همتراز میکنید؛ حتی اگر شده، ظریف لیبرال را که در خود رژیم ایران دشمن زیاد دارد، به حد وزیر امور خارجه ی آلمان نازی بزرگ میکنید درحالیکه این ظریف حتی وقتی وزیر امور خارجه بود به اندازه ی سپاهی هایی مثل قاسم سلیمانی اهمیت نداشت. با این حال، این واقعیت دارد که ظریف الان و موقتا مهم است چون به عنوان یک لیبرال واقعی، میانجی خوبی برای ارتباط با بزرگترین قدرت جهان است و به نظر میرسد عوارض این ارتباط دارد کم کم آشکار میشود، عوارضی که عوامل اسرائیل و صهیونیسم را نگران میکند. بودجه ی هنگفتی که امریکا به شکم اپوزیسیون ایرانی خارج از کشور میریخت تا با آن علیه ایران توطئه و سیاهنمایی رسانه ای کنند –به همراه کمک های مالی امریکا به بسیاری از نهادهای جنگ نرم و امدادرسانی غذایی و امنیتی در سایر کشورها- به مدت 90روز قطع شده و اگر با مقاومت داخلی خاصی مواجه نشود، بعد از این 90روز کاملا قطع خواهند شد. مایک پمپئو، برایان هوک و جان بولتون، سه مقامی که اتفاقا در دولت پیشین ترامپ، آتش بیار معرکه ی ایران ستیزی بودند، حالا مغضوب ترامپ شده اند که این هم یک پیام مثبت از سوی واشنگتن به تهران تلقی میشود. ترامپ قبل از این هم گفته بود که در مورد ایران، برایشان فقط این مهم است که درآنجا بمب اتمی تولید نشود، یعنی هیچ مشکلی با به اصطلاح «نقض حقوق بشر» در ایران ندارد. بعضی از قبل منتظر چنین تغییراتی بودند. در ماجرای جزایر سه گانه ی مورد اختلاف ایران و امارات، کشورهای عربی، اتحادیه ی اروپا، چین، و روسیه همه معتقد به تعلق جزایر به امارات شده اند؛ یعنی تقریبا همه ی کشورهای صدر اخبار ایران به جز یکی؛ ایالات متحده ی امریکا. به طرز عجیبی تنها کشوری که در مورد جزایر سه گانه موضع نگرفت کسی بود که انتظار میرفت از همه صریح تر به نفع امارات ظاهر شود. اما ظاهرا امریکا سکوت اختیار کرد و منتظر شد ببیند که عرب ها چقدر از او فاصله گرفته و به چین و روسیه نزدیک خواهند شد تا وقتی که احساس کند منافعش در خطر است، در یک چرخش 180درجه ای طرفدار ایران شود و او را نماینده ی منافع خود در خاورمیانه کند؛ یک رصدبینی صبورانه ی امریکایی که هنوز هم با احتیاط هایی ادامه دارد همانطور که در طرف مقابل هم رهبر ایران، در سخنرانی روز مبعث، کاملا هوشیارانه به "مراقبت" هنگام "معامله" در ارتباط با امریکا دعوت میکند. بنابراین امسال هم در دهه ی فجر شعار مرگ بر امریکا خواهیم داشت که البته این اصلا امریکایی ها را که در میانشان، امثال هانتینگتون، شعار "مرگ بر امریکا" را به مسلمانان دیکته میکنند، توهین آمیز و نگران کننده نیست. آنچه نگران کننده است خستگی مفرط امریکایی ها از هدر دادن پول هایشان در یک نبرد سایبری بی انتهای بی نتیجه با ایرانی ها و تقریبا همه ی جهان است؛ خستگی امریکایی ها از این که همه اش از جانب هدر رفت پول های مملکت در تمام وانفساهای سیاسی دنیا عذاب روحی بکشند. ترامپ، دستور لغو تمام کمک های خارجی ایالات متحده را داده است. او در جواب اعتراض کانادایی ها که گفته اند چطور جرئت کرده است کانادا را متعلق به ایلات متحده بخواند، گفته است اگر شما ایالتی از ایالات متحده نیستید پس چرا اینقدر مجانی از منافع اقتصادی امریکا بهره میگیرید؟ اگر دوست ندارید متعلق به امریکا باشید پس انتظار نداشته باشید دخل و خرجتان را ایالات متحده بدهد. اتحادیه ی اروپا هم از کاهش فروریزش پول امریکا به جیبش ناراضی است و این نارضایتی در یک تهدید توام با لبخند، در کاریکاتور زیر از کارتون موومنت نشان داده شده است؛ ترامپ، دارد با اره، دایره ی ستاره ها که نماد اتحادیه ی اروپا است را میبرد درحالیکه خودش روی آن ایستاده است و با قطع شدن اتحادیه ی اروپا ترامپ نیز سقوط خواهد کرد.:

اما واقعا این ترامپ ابرمیلیاردر نیست که از هدررفت ثروت امریکا در قائله های ابلهانه ی بی نتیجه خسته است. مردم امریکا هستند که خسته اند و ترامپ با جواب دادن به انتظارات آنها میخواهد تنش را کم کند. مدتها است که دری وری گفتن های افراطی درباره ی جنایات نازیسم و استالینیسم در دوران جنگ جهانی دوم، حکم عادی نشان دادن بدبختی امریکایی در دنیایی که بدبختی در آن عادی است را داشت. یادم هست یک زمانی میگفتند استالین، صدها هزار نفر بی گناه را در اردوگاه های کار اجباری و دادگاه های نمایشی کشت یا پنهانی در گورهای دسته جمعی دفن کرد. بعدا شد دو میلیون؛ بعد شد 20میلیون؛ بعد شد 60میلیون؛ اخیرا دیدم یک نفر با اطمینان میگفت یک میلیارد نفر. آیا واقعا استالین میتوانست این همه بی گناه را بکشد بدون این که کسی بفهمد، به طوری که تا آخر دوران حکومتش همه او را یک قهرمان بدانند تا بعدش خروشچف یک شبه و فقط با یک سخنرانی، او را از یک خدا به یک شیطان تبدیل کند؟ باید کمی عاقل باشیم. مردم، آسیب های سیاسی-اقتصادی را حتی در حد امریکاییش برای مدت طولانی نمیتوانند تحمل کنند؛ چه رسد به حدود استالینی و نازیش؟! در تمام این سال ها در امریکا در عین برتر دانستن امریکایی ها از روس ها و آلمانی ها، به زبان بی زبانی از امریکایی ها انتظار داشتند که صبر در برابر شرارت حکومت را از آلمانی ها و اهالی شوروی بیاموزند که تا زمان عوض شدن حاکم –هیتلر در آلمان و استالین در شوروی- به حکام جنگسالار و فاتح خود وفادار بودند درحالیکه قطعا حکام جنگسالار و فاتح ایالات متحده ی امریکا از هیتلر و استالین بهترند. همانطورکه قصه های اشک آور آشویتس و گولاک نشان میدهد، یکی از شروط وفاداری دراینجا پذیرش پوچی سیاست و قربانی شدن بی گناهان در لای چرخ های پیش رونده ی ماشین سیاست است.

الکساندر سولژنیتسین در کتاب «مجمع الجزایر گولاک» روایتی وحشتناک از اردوگاه های کار اجباری شوروی با میلیون ها میلیون قربانی در قرن بیستم میدهد که در آن، شدت به تصویر کشیده شدن جنایت، به اندازه ی شدت احمقانه بودن دلایل دستگیری مردم، بسیار اغراق آمیز است. جاناتان زاپ، محتوای اثر را بسیار "سورئال" و از بابت تاکید بیش از اندازه بر بسیار بی گناه نشان دادن قربانیان، مملو از احساس پوچی میخواند و میگوید این کتاب، او را به یاد کتاب "انگل های ذهن" کالین ویلسون می اندازد که علیرغم عدم استقبال از آن از شدت پوچی و سر در گم کنندگیش باعث بر سر زبان افتادن اصطلاح "انگل های ذهن" شد. دراینجا انگل ها به جای جن ها نشسته اند که جسم انسان را مثل یک میکروب یا کرم انگل استثمار میکنند تا از انرژی روحش تغذیه کنند. آنها عاشق احساسات سادومازوخیستی در آدم ها هستند. زاپ که معتاد به مواد مخدر است و در هنگام نشئه بارها اجنه را اطراف خود دیده است این را کاملا باور دارد چون علاقه ی زیادی به خواندن و جمع آوری توهمات اعتیادی افرادی مثل خودش دارد ازجمله توصیف الکس گری از نوشیدن افراطی با دوستانش در آپارتمانی که طی آن، گری موقعی که ضربه زدن دوستانش به باسن همدیگر را مینگرد متوجه خدایان انگلی در بالای صحنه میشود که از انرژی روانی ای که از صحنه برمیخیزد تغذیه میشوند. به نظر زاپ، مارکی دو ساد و هیتلر هر دو اسیر انگل های مشابهی بودند چون هر دو پیامبران سادومازوخیسم ذهنی ولی در دو زمینه ی متفاوت بودند که با هیتلر به فضای سیاسی-اقتصادی میرسد. زاپ اضافه میکند: «موقعی که از یکی از قاتل های زنجیره ای پرسیدند وقتی زنان جوان را برای شکنجه و کشتن آنها تحت تعقیب قرار میدهد به چه فکر میکند، به طور واقعی پاسخ داد: "مراقبت از تجارت". شاید این همان فکری باشد که در سر توخالی جورج دبلیو [بوش، فرمانده ی حملات امریکا و ناتو به عراق و افغانستان] بوق میزند: "مراقبت از تجارت".» انگل های ذهنی به عنوان مابه ازای پنهان تر این اجنه با ذهن بازی میکنند و او را در شرایط طبیعی، دچار اضطراب و استرس و ایجاد وحشت در مقابل دنیا میکنند که این، خود، نوعی حالت مازوخیستی است و جالب این که مروجان این نوع ادبیات و انعکاس های آن در دیگر هنرها چون سینما ثروتمندانی هستند که یکی از معیارهایشان برای جایزه دادن به آثار هنری، ترویج پوچی و احساس تنهایی هذیان بار در انسان ها است گویی که خود این ابرثروتمندان، در اثر دچار شدن به "درد بی دردی" به شدت از این گونه احساس ها رنج میبرند. در سال 2000 زاپ متوجه شده بود که ردی از چنین احساسی در قدرتمداران را در فصلی از HERETICS OF THE DUNE کتاب چهارم از مجموعه ی علمی-تخیلی کلاسیک فرانک هربرت یافته است.:

«در این فصل، یک شخصیت جنگجوی بسیار هوشیار، مایلز تگ، وارد اتاقی میشود که در آن قرار است با یک MATRE افتخاری، یک متخصص قدرتمند یک خواهرخوانده ی مرتد که مجموعه ای وسیع و شوم از قدرت ها دارد –این شخصیت، انگل ذهنی است- ملاقات کند. تگ تشخیص میدهد که ساختمان و اتاق به نظر میرسد متعلق به یک بانک سطح بالا باشد، و ماتر محترم به رسمیت شناختن او را به سبب داشتن یک جلسه ی عمیق تر تصدیق میکند. او به تگ میگوید: "همیشه ابزارهایی برای انتقال مبالغ هنگفت یا فروش قدرت وجود دارد. من از قدرتی که کارخانه ها را اداره میکند صحبت نمیکنم، بلکه از قدرتی صحبت میکنم که مردم را اداره میکند. من خودم را یک بانکدار میدانم." این نشاندهنده ی جوشش یک حقیقت اساسی است. مبارزه ی فردی ما با انگل های ذهنی همیشه در مورد جریان انرژی است. یک بانکدار واحدهای انرژی را که انباشته کرده است کمیت میکند و از آن محافظت میکند، درحالیکه تلاش میکند جریانی از انرژی داشته باشد که در آن واحدهای بیشتری نسبت به هزینه هایش جذب کند. این کاری است که یک انگل یا شکارچی انجام میدهد. بنابراین، با پیروی از پیشنهادات گورجیف و دیگران، متوجه الگوهای مکانیکی میشویم که در آنها شرطی سازی سلولی و اجتماعی باعث میشود خودمان را از منابع روحی و جسمی که ارزش بازگشت آنها را ندارند تخلیه کنیم و سعی میکنیم این جریان را معکوس کنیم. انرژی انسانی شیرین ترین، قوی ترین و غنی ترین انرژی موجود در این طرح است، بنابراین انگل های کمانی فوق العاده زیرکی وجود دارند که از این انرژی تغذیه میکنند. در پارادایم گورجیفی، به این، "غذا دادن به ماه" گفته میشود. این فصل با نقل قولی شروع میشود که قانون حداقل را بیان میکند: "رشد همیشه به وسیله ی آن ضرورتی که حداقل در دسترس است محدود میشود." این قانون بانکی برای هر سیستم زنده ای از یک سیاره، یک تمدن، یک دولت، یک روان انسانی اعمال میشود. برای اعمال این موضوع در زندگی خود، میتوانید از خود بپرسید: "کدام ضرورتی که رشد من را محدود میکند کمتر است؟" گاهی اوقات این میتواند یک عامل محیطی باشد: در قحطی ممکن است غذا باشد، گاهی اوقات مانند پول یا زمان به نظر میرسد که اغلب به یکدیگر وابسته هستند. ممکن است اراده یا هر وسیله ای لازم باشد تا خود را از یک اعتیاد کاهش دهنده مانند خوردن غذاهای کم ارزش، سیگار کشیدن، رابطه ی جنسی بی فکرانه و غیره دور نگه داریم. دیدگاه بانکدار این است که ببیند انرژی در کجا ذخیره یا دزدیده میشود. همانطورکه ماتر افتخاری میگوید (با توجه به این که او را یک بانکدار میدانیم) "این بسیاری از دور و بر های گل آلود و ناراحت کننده را نجات میدهد." ماتر افتخاری که از این پس او را به اختصار م.م مینامیم، به تگ میگوید که انتظار دارد او برای او ارزش زیادی داشته باشد (یعنی ما انتظار داریم استعدادهای شما را با انرژی ذخیره کنیم). تگ پاسخ میدهد: "همیشه فکر میکردم من برای خودم بیشترین ارزش را دارم." این موضع استقلال درونی پیام پرانرژی دیگری است: من توسط یک انگل خارجی تخلیه نمیشوم. م.م به درستی از این اظهارات خشمگین است. م.م که شبیه یک شیطان صفت گورجیفی است، از گروه به عنوان ماک یاد میکند. او به تگ میگوید: "کنجکاوی آنها اندازه ی باریکی دارد. هیچ مسئله ی بزرگی هرگز وارد آگاهی آنها نمیشود. ما تلاش میکنیم تا آن را حفظ کنیم." به درستی م.م بسیار باستانی است زیرا نیروهای انگلی که او نمایندگی میکند قدیمی هستند. او توسط تگ به عنوان یک حریف بسیار خطرناک شناخته میشود. تگ، او را به عنوان "جانور" میشناسد. او غرور یک جانور شکارگر را دارد که هزاران سال در بالای زنجیره ی غذایی نشسته است. یک موضوع جهانی DUNE یا تل ماسه است: چه کسی میتواند بر ساختار قدرت شکارچی/انگلی بسیار تعیین شده غلبه کند؟ پاسخ همیشه یک جهش یافته ی بدعت گذار است، موجودی منفرد با آگاهی برتر به عنوان سلاح شورش. باز هم م.م را به عنوان یک شخصیت درخشان از نیروهای انگل ذهن میبیند. او بسیار ساده است (حداقل برای تگ). چون جمع که او آن را ماک مینامد، همان چیزی است که م.م از آن تغذیه میکند و بنابراین آنها انرژی قابل توجهی را صرف آن میکنند. اطمینان حاصل کنید که جمع ناخودآگاه باقی میماند. او به تگ میگوید: "فقط این است که شما به اشتباه فکر میکنید. خوشبختانه آنها عمدتا خود-محدود کننده هستند. آنها این را جایی در نم های عمیق ترین آگاهی خود میدانند اما نمیتوانند برای مقابله با آن یا هر چیز دیگری جز تقلای فوری برای بقا وقت بگذارند." تگ با کمال تعجب میپرسد: "آنها را نمیتوان بهبود بخشید؟" م.م پاسخ میدهد: "آنها نباید بهبود یابند. اوه. ما به آن توجه میکنیم که بهبود خود یک مد بزرگ در بین آنها باقی بماند. البته هیچ چیز واقعی در مورد آن نیست." این بلافاصله مرا به یاد اظهار نظر قاطع ترنس مک کنا در نیو ایجرز می اندازد: "آنها حاضرند هر عملی را تا زمانی که کار نمیکند امتحان کنند." تگ پاسخ میدهد: "یک تجمل دیگر را باید از آنها دریغ کرد." م.م پاسخ میدهد: "تجمل نیست. وجود ندارد. باید همیشه پشت سدی که ما دوست داریم آن را جهل محافظتی بنامیم مسدود شود." کمی بعد م.م چیزی را بیان میکند که به نظر میرسد تعریف کاملی از زیرمجموعه ی KUNDEBUFFER باشد: "چیزی که از آن مراقبت میکنید متضاد چیزی است که نمیشناسید." او همچنین با کلمات بسیاری به تگ میگوید که محافظه کاری همیشه مرام حاکم بر نیروهای انگلی است. آنها البته مانند جمهوری خواه های نفتی، میخواهند از وضعیت موجود دفاع کنند که به آنها اجازه میدهد انرژی را بدزدند. او به تگ میگوید: "ما آموزش میدهیم که دانش جدید میتواند خطرناک باشد." م.م جمعیت ها را از طریق یک شکل آسیبشناسی از نقش جنسی GESSERIT کنترل میکند. آنها میتوانند از ایجاد لذت در انسان ها برای به بردگی گرفتنشان استفاده کنند. این اتفاق برای یکی از کارکنان تگ که نامش م.ظفر (از این پس م.ظ) است می افتد. آدم هایی مثل م. راحت تر از دچار شدن به رنج، از طریق لذت میتوانند برده شوند. با معرفی م. تگ با این شناخت شهودی تسلیت می یابد که نه م.م و نه م.ظ از زندگی خود لذت زیادی نمیبرند. او اساسا (عبارات از من است) کشف میکند که آگاهی درنهایت سرزندگی بیشتری دارد، که شر تمایل به کاهش قدرت دارد زیرا فاقد نشاط درونی است و همیشه باید از محرک های بیرونی تغذیه کند که با آنها هرچه بیشتر خسته میشود (عادت میکند).»

در ادامه ی متن، زاپ از م.م نقل قول میکند که جامعه فقط با اعمال قدرت این انگل ها از طریق اداره ی سیاستمداران سر پا میماند و بدون حضور آنها جامعه نابود خواهد شد، حرفی که بنا بر رمان، شنیده شدنش باعث به لرزه افتادن تن م.ظفر میشود. این شاید باستانی بودن انگل ها را توضیح دهد چون آنها همان آنوناکی های سومری زکریا سچین هستند که مثل موجودات فضایی به زمین می آیند تا انسان ها را به عنوان بردگان خود در زمین به خدمت بگیرند. در اساطیر کلدانی، آنوناکی ها فرزندان تهامات اژدهای مادینه ی هاویه اند که بدنش از جنس آب است. در بین آنوناکی ها این حئا یا انکی پسر آنو است که بعد از نابودی تهامات، رب النوع آب ها میشود. شاید به همین خاطر باشد که انلیل پسر دیگر آنو در مقام رئیس آنوناکی های زمینی، حئا را مسئول ساختن انسان ها میکند. حئا چیزی از خودش در بشر تعبیه میکند و این حتما مانند خودش از جنس آب است. آب نماد هاویه است و انسان ها فقط از ترس هرج و مرج و خطری که خودشان برای خودشان ایجاد میکنند به حکومت و البته خدایان اداره کننده ی حکومت ها وفادار میمانند. با این حال، حئا دقیقا به خاطر بودن از جنس هرج و مرج، میل به نافرمانی ازجمله نسبت به انلیل را دارد و این نافرمانی از او در انسان مانده و او را مدام به سمت هایی مخالف با انلیل سوق میدهد. انلیل و انکی به عنوان دو پسر آنو، دو جنبه ی متضاد او را نمایندگی میکنند. نام آنو تلفظ دیگر ایلو به معنی خدا است و حامل این ایده که خدا از شیاطین برای رسیدن به مقاصد خود سود میبرد چون ذات حیوانی آدمیزاد به گونه ای است که فقط در اثر فشارهای ناشی از رنج، سعی در اصلاح و تکامل خود میکند. در آی چینگ آمده است که برخی چیزها به طور کامل شکوفا نمیشوند یا آشکار نمیگردند مگر این که کاملا فشرده شوند و ستمرانی یکی از روش های تحت فشار قرار دادن است. انگل های ذهنی هم نسبت به انسان ستمگرند و علیرغم قرار گیریشان در جایگاه دشمنان خدا، گاهی کاملا جزو طرح بزرگتر خدا یا هر اسم دیگری که برای نیروی مافوق آنها میتوان نهاد عمل میکنند. کالین ویلسون هم به همین نتیجه رسیده بود هرچند جرئت باور کردن آن را نداشت ولذا نوشت:

«من نظریه ی دیگری دارم که آنقدر پوچ است که به سختی جرئت ذکر آن را دارم. آن این است که خوناشام های ذهن، بدون این که قصد داشته باشند، ابزار نیرویی بالاتر هستند. آنها البته ممکن است موفق شوند هر نژادی را که میزبان آنها میشود نابود کنند. اما اگر تصادفا میزبان از خطر آگاه شود، نتیجه کاملا برعکس آنچه در نظر گرفته شده است خواهد بود. یکی از موانع اصلی تکامل انسان، کسالت و نادانی انسان و تمایل او به منحرف شدن و موکول کردن محافظت از خود به آینده است. به یک معنا شاید خطر بزرگتری برای تکامل یا حداقل یک مانع نسبت به خود خوناشام ها باشد. هنگامی که یک نژاد از این خوناشام ها آگاه میشود، نبرد به مرحله ی نصف-نصف برنده میرسد. وقتی انسان هدف و باوری داشته باشد، تقریبا شکست ناپذیر است. بنابراین خوناشام ها میتوانند انسان را در برابر بی تفاوتی و تنبلی خود واکسینه کنند.»

هر تزی که انگل های ذهنی به آدمیزاد وادار میکنند جایی بلاخره اشکالات خود را نشان میدهد و آدم ها علیرغم اصرار بر تنبلی نشان دادن در درک اشکالات، بلاخره آنقدر تحت فشار قرار میگیرند که نسبت به آن هوشیار میشوند. فقط باید هشداردهی نسبت به اشکالات مدام فعال باشد. حالا اگر انگل های ذهنی به دو جبهه ی حئا و انلیل تقسیم شده و در رقابت به هم، مدام علیه هم جنگ رسانه ای کنند، آن وقت بیشتر به نفع بشر کار میکنند تا علیه او. در مسیحیت، انلیل تبدیل به یهوه خدای یهود شده و حئا تبدیل به لوسیفر یا شیطان. ازآنجاکه یهوه به جای انلیل ارباب آنوناکی ها و عامل نظم دهی آنها است، گاهی حرکات خطرناک انسان ها در جبهه ی لوسیفر و علیه یهوه، میتواند به ضرر کل انگل های ذهنی تمام شود. این انگل ها به این خاطر به اجنه ای با تصاویر جانوران وحشی تقلیل یافته اند که احتمالا چیزی جز نیروهای غریزی کور به ارث رفته از حیوانات نیستند و به همین خاطر هم هست که به ضرر خود کار میکنند. دکتر ساموئل ساگان دراینباره نظریه ی عجیبی داشت. بر اساس این نظریه، در زمان مرگ انسان، قطعات غلیظ تر و تاریک تری از آگاهی وجود دارد که پس از خروج روح از بدن، در پشت سر باقی میماند و چون این تکه های ناقص آگاهی ارتباط مستقیم خود را با انرژی حیاتی از دست داده اند، باید به طور انگلی خود را به آنهایی که جسم زنده دارند متصل کنند که این، مقوم ایده ی بودایی ترس از "اشباح گرسنه" است. بنابراین اجنه و انعکاس هایشان به صورت انگل های ذهنی، اصلا آدم-فضایی نیستند بلکه بقایای انسان های حیوان صفت گذشته هستند که کالبد بشر زنده را تسخیر میکنند و درحالیکه توانایی تعقل را از دست داده و به حیوان کور تبدیل شده اند نیازهای غریزی خود را از طریق جسمی که مسخش کرده اند تامین میکنند. تقلیل آنها به آگاهی سیاه، آنقدر آنها را روانی و نادیدنی از جنس روح آسمان میکند که عملکردش شبیه طغیان علیه آسمان و نور الهی باشد. بنابراین شورش شیطان و لشکرش علیه خدا از خود زمین رقم میخورد بی این که هیچ آینده ای داشته باشد. مطابق روایتی معروف، شیطان یک فرشته یا جنی محترم تر از فرشتگان بود که به سبب غرور و خود-خدا پنداریش سقوط کرد. ربط این گمانه ی ظاهرا ضد مشرکانه به خورشیدپرستی باستانی، در افسانه ی ددالوس و ایکاروس آشکار میشود. این پدر و پسر، با بال هایی به شکل بال های فرشتگان که توسط ددالوس پدر اختراع میشود، از زندان شاه مینوس در کرت میگریزند اما ایکاروس پسر بیش از حد به خورشید نزدیک میشود و موم بال هایش توسط نور خورشید که جانشین خدا است آب میشود، توانایی پرواز را از دست میدهد و به درون دریا سقوط میکند. میتوان این سقوط به دریا را دریایی شدن از جنس اژدهای تهامات دانست. ارتباط خدای دریا با فرشتگان همان ارتباط لغوی آنوناکی ها با اناکیم در متون یهودی-مسیحی است. اناکیم فرزندان فرشتگان هبوط کرده ای هستند که مانند آنوناکی ها در زمین ساکن شدند و با زنان زمینی آمیختند و انسان هایی دورگه تولید کردند که علیه یهوه شوریدند. این اجنه ی انسان نما مابه ازاهای دیگر آمیختگی انسان با شیطانند پس از آن که میوه ی درخت شیطان توسط آدم ابوالبشر خورده میشود. شیطان برای وا داشتن آدم به خوردن میوه ی ممنوعه، خود را به شکل مار بر حوا زوجه ی آدم آشکار کرد. در این مورد توجه داریم که انکی هم به شکل مار درمی آمد و این یکی از نشانه های جانشینیش بر تهامات اژدها بود. تلاش برای غلبه بر او به تولد جدید خداوند در وجود انسان منجر خواهد شد و این عقیده را به لطف تطابق میوه ی ممنوعه با سیب در مسیحیت اروپایی، هنوز در افسانه هایی که حالت دینی خود را از دست داده اند می یابیم، منتها به شرط اسطوره شناسی تطبیقی آنها. یکی از آنها داستان ALCON کماندار است که زمانی که اژدهایی پسرش را اسیر کرده بود طوری تیرش را به بدن اژدها شلیک کرد که زخمی مرگبار بر مار وارد آورد ولی پسرش سالم ماند. نسخه ی مکمل این قصه، داستان گیوم تل یا ویلیام تل است. او یک تیرانداز ماهر سوئیسی بود که وقتی گسلر فرماندار ظالم منطقه اش کلاه امپراطوری روم مقدس را روی عصایی نصب کرد تا همه بر آن سجده کنند از سجده امتناع کرد و به سزای نافرمانی از سوی گسلر محکوم شد تا سیبی را روی سر پسر خودش که به درختی تکیه داده بود با تیر بزند. ویلیام تل با موفقیت، سیب را با تیر زد بی این که به پسرش بخورد و سپس بلافاصله تیر دیگری در کمان نهاد و به قلب گسلر دوخت و به قیامی مردمی علیه حکومت دست زد. تیراندازی به سیب همزمان با تیراندازی به درخت، این افسانه را به داستان فوآنت شاه آشور ربط میدهد که دخترش میرها را به سبب حامله شدن بدون ازدواج تحت تعقیب قرار داد. دختر به درختی تبدیل شد که فوآنت آن را با تیر زد و از شکافی که ایجاد شد بعدا فرزند میرها متولد شد که همان آدونیس نسخه ی سوری تموز خدای گیاهان است. تموز به عنوان یک خدای میرنده و باز زنده شونده ( به همراه مرگ و رستاخیز طبیعت گیاهی در پاییز و بهار)، سلف عیسی مسیح است و نام میرها تلفظ دیگری از ماریا یا مریم مادر عیسی. به روایتی میرها پنهانی با پدرش زنا کرده بود و این یادآور به این است که مریم به عنوان یک انسان مخلوق یهوه، در حکم دختر یهوه است و عیسی از طریق دختر خدا پسر خدا محسوب میشود. اگر زایش عیسی از مریم، به واسطه ی زایش آدونیس از درخت میرها، در حکم زایش آدم ابوالبشر از درخت ممنوعه باشد، در این صورت، یهوه با کشتن مادر (درخت معرفت) و فرزندش (انسان) دست به این کار میزند تا جلو دانا شدن انسان را بگیرد. یهوه در این فرم خود، به شکل انسانی مجنون ولی بسیار قدرتمند درمی آید. کامبیز شاه پارس، او را در این حالت نشان میدهد. قتل رکسانا همسر حامله ی کامبیز و فرزند داخل شکمش با لگد زدن های پیاپی کامبیز به پهلوی رکسانا، این را نشان میدهد. در زندگینامه ی کامبیز صحنه ای هست که به شدت یادآور ماجرای ویلیام تل است. کامبیز درحالیکه به قدرت تیراندازی خود افتخار میکند، تیری را به قلب پسر بی گناه یکی از اشراف به نام پرکساسپس میدوزد و این سبب میشود که پرکساسپس جزو کسانی باشد که به فکر جانشین کردن کامبیز با حاکم دیگری بیفتند. دراینجا البته مابه ازای پسر تل کشته میشود ولی قتلش درست مثل قتل پسر کامبیز در شکم مادر مقتولش، سبب یک تغییر با عوض شدن حاکم میگردد. بنابراین میشود گفت که پسر خدا مقتول نشده بلکه درحالیکه به نظر میرسد به قتل رسیده، در کالبد جدیدی تغییر را رقم زده است. این میتواند دلایل اختلاف در مرگ یا زنده ماندن عیسی مسیح را هم توضیح دهد. بنابراین میتوان تلاش کامبیز برای کشتن پسر در شکم مادر با ضربه زدن به پهلو را با تولد دیگر نسخه ی رومی عیسی مسیح یعنی ژولیوس سزار که تجسد ژوپیتر نسخه ی لاتین یهوه است مقایسه کرد. چون سزار از پهلوی شکافته ی مادرش متولد و باعث ایجاد لغت "سزارین" به نام خود میشود. حتی میتوان این دوگانگی مرگ و زنده ماندن را در داستان ایکاروس هم یافت و از طریق او به تیراندازی تل ربط داد. اگیل تیرانداز، برادرش وولوند را با ساختن بال هایی مصنوعی شبیه بال های ایکاروس از خشم شاه نیدونگ (مابه ازای شاه مینوس) نجات میدهد. نیدونگ به اگیل دستور میدهد که وولوند در حال فرار با پرواز را با تیر بزند. وولوند این کار را میکند منتها او حقه میزند. او قبلا یک بطری حاوی خون جانور را به وولوند داده و موقع تیراندازی با مهارت آن شیشه را با تیر میزند. همه خون ریخته شده را میبیینند. وولوند وانمود میکند که دارد سقوط میکند ولی درواقع فرود می آید و به سلامت میگریزد. این به همان اندازه که زنده ماندن پسر تل پس از تیراندازی پدر به او است، قربانی شدن اسحاق توسط ابراهیم برای یهوه هم هست. به جای اسحاق، خون جانوری (گوسفند) ریخته میشود همانطورکه به جای وولوند، خون جانوری ریخته میشود با این تفاوت که به نظر میرسد وولوند مرده ولی درواقع زنده است؛ درست مثل عیسی به روایت انجیل برنابا و قرآن، و همانطورکه میدانیم، در مسیحیت، عیسی بره ی خدا نامیده میشود چون مثل گوسفند در راه یهوه قربانی شده است.:

“WILLIAM TELL AND OTHERS”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 27/10/2014

دستکاری یهوه در مریم برای تولد مسیح و قتل یا نقص عضو کردن نسخه های دیگر او توسط بدل خدا در جهت کشتن یا به دنیا آوردن فرزند، یک چیزند. چون مریم در مقام الهه در جایگاه خوخمه یا شخینه یعنی جنبه ی مونث یهوه قرار دارد. معمولا این جنبه ی مادینه را برابر جهان فیزیکی در مقام مادر-زمین قرار میدهند که به سبب نام گرفتن بسیاری از ممالک و نواحی به "زمین" میتواند به راحتی با "مام میهن" جایگزین شود و بنابراین تولد خدای فیزیکی در ممالک، از طریق تغییر در چشم انداز فیزیکی و تکنیکی آنها اتفاق می افتد.

در کابالا یهوه آدم-کدمون نامیده میشود که تمام جهان فیزیکی بدن او است و روحانیات این جهان، قسمت نرینه درحالیکه جسمانیات آن، قسمت مادینه ی این بدن را نشان میدهد. در قبالا که نسخه ی مسیحی کابالا است، سه سوراخ این بدن در جایگاه تثلیث مسیحی قرار میگیرند. دهان در بدن انسان که غذا را دریافت میکند، در جایگاه پدر (یهوه) قرار میگیرد که واسطه ی اتصال بدن جهان فیزیکی به جهانی بالاتر و ابزار تزریق انرژی به بدن زمینی آدم کدمون است. این غذا در داخل بدن به دو قسمت تقسیم میشود. یک قسمت به انرژی ای تبدیل میشود که برای آفرینش در وضع حال لازم است و به شکاف تولید مثلی آدم کدمون تعبیر میگردد که معادل خدای پسر یا عیسی مسیح است. تفاله ها از مقعد دفع میشود و مابه ازای آن در آدم-کدمون به جای روح القدس، حلقه ی بازافکنی جهان ما به جهان بیرون است. تفاله ها وسیله ی تغذیه ی زمین برای رشد گیاهان و تولید دوباره ی غذا هستند. پس آنچه از مقعد (روح القدس) دور انداخته میشود بعدا دوباره از دهان (یهوه) برمیگردد. این میتواند شامل تمام آنچه از مذهب خدا سانسور شده و دور ریخته شده است باشد؛ ازجمله «انحرافاتی» که به مردمان ماقبل یهود نسبت داده شده و در شرع یهودی-مسیحی، به شدت نکوهیده شده اند. در زبان چینی، کلمه ی "رن" به معنی "فرد" به کار میرود ولی همین کلمه همزمان به معنی "سرد" است. غذا را برای تازه نگه داشتن، سرد نگه میدارید تا خراب نشود و وقتی که زمان مصرف رسید آن را بخورید. گاهی چیزهایی که ممنوع میشوند هم برای مردم سرد و دور از دسترس میشوند تا وقتی که هیجانشان مفید است بیرون بزنند. در مورد یهودیان توجه کنیم که زبان و بخشی از فرهنگ آنها دنباله ی کیش فنیقیان تجارت پیشه است که مکاتبی بسیار نمادین داشتند که به صورت هرمسی گری با یهودیت عجین شده و کابالا را ایجاد کرده اند. این مکاتب در آمیختگی با مهمترین اختراع فنیقیان یعنی الفبا به همه جا منتقل شده اند. از توی آنها میشود هر چیزی که شرع یهودی-مسیحی با آن دشمنی جدی دارد درآورد: روانکاوی، فمنیسم، در هم فرو رفتگی نقش های تعریف شده ی جنسی و جنسیتی، کنشگری اقلیمی و پست مدرنیسم. لغت فنیق یا فونیکس که یکی از مبناهای نامیده شدن فنیقی ها است نام پرنده ی خورشیدی ققنوس است که خود را عمدا آتش میزند تا از خاکستر خود به صورت جوان شده و نو شده برخیزد. مذهب یهودی-مسیحی همان آتش است که فنیقی گری را میسوزاند که بعدا به نفع دنباله های یهودی تجارت فنیقی، بازسازیش کند. تجسم پرنده ی عظیم برای فنیقی ها با تجسم پرنده ای کوچک به نام کبوتر برای روح القدس مسیحی همریشه است. چون هر دو یادآور فرشتگان هبوط کرده ای هستند که بال های پرنده مانندی داشتند که آنها را از دست دادند و تبدیل به انسان زمینی شدند. ظاهر دوجنسه ی این فرشتگان به صورت ظاهر دوجنسه ی انسان های ماقبل آدم ابوالبشر بازسازی شده است. تفاوت جنسیتی با آدم ابوالبشر به وجود آمده است و او آدم کدمون است که در اشرف مخلوقاتش انسان تجلی کرده و دو جنبه ی نرینه و مادینه اش را به آدم و حوا و به دنبالشان مرد و زن تجزیه کرده است. یهوه که سرور فرشتگان است به یک جانور که همچون جانوران فیزیکی بی روح، دو جنس نر و ماده دارد تبدیل شده است تا با واداشتن فرشتگان به تعظیم در مقابل انسان، برتری موجود جنسیت دار و تولید مثل کننده را به آنها تفهیم کند. زمانی که این مقایسه، یهودی را با آدم و بنابراین انسان برتر برابر کند و فرشته را با گوییم یا نا یهودیان پست تر، آنگاه تقدس مقام پسر به آلات جنسی نرینه و مادینه ی یهودی منتقل میشود که وظیفه دارند با حداکثر تولید مثل، نسل امت خدا را زیاد کنند. پس خدای "پسر" در بنی آدم خلاصه میشود و آنچه مرز اتحاد فرشته و بنی آدم را در ارتباط با جانشینی خدا برای اثرگذاری بر کیهان مهم میکند، مقعد است که ویژه ی روح القدس است و مبنای سدومی یا لواط آیینی برای ارتباط با خدا. مسیحیت، فارقلیط یا پاراکلتس در انجیل را با روح القدس برابر میخواند. مانی خود را فارقلیط میخواند و در آثارالباقیه ی ابوریحان بیرونی، گزارشی از تمایل مردان مانوی به لواط با پسران نوجوان وجود دارد. نگه داشتن روح القدس در مسیحیت، نشانی از میل به شریک کردن خدای یهود با گوییم در مسیحیت است. روح القدس در عید پنجاهه خود را به شکل آتش بر حواریون مسیح باراند و کشته شدن تمام حواریون، انعکاسی از تصفیه ی بقایای سدومی از مسلک یهودی-رومی منتج به مسیحیت لاتینی است. این تا حدودی با تصفیه ی ظاهری فنیقی گری هم مطابقت دارد ولی قضیه بیشتر تغییر لغت است تا حذف لغت. فنیسیا (فنیقیه) تبدیل به ونیسیا یعنی ونیز شده است که پروفسور گونار هینسون جانشینی مستقیم آن بر فنیقیان کارتاژی پیرو بعل هامون را تایید کرده بود. ونیز به عنوان دروازه ی تجاری ایتالیای پاپ مسیحیان به روی کفار شرقی، نقش مهمی در ایجاد رنسانس ایفا کرد و مکتبی که از آن متولد شد همراه انتقال مراکز تجاری یهودی، به بریتانیا و نهایتا ایالات متحده ی امریکا منتقل شد. درواقع در تمام این نقل و انتقالات، همجنسگرایی بخصوص وقتی با لواط نمادین شده باشد، به عنوان بخش این دنیایی دین و بنابراین حامی اقتصاد، بر جای خود باقی بود. در فرهنگ مردسالارانه ی مذهبی، اولین ارتباط با جنس مخالف، به خاطر احساس شرم و تحقیری که از سمت مرد در مقابل زن هویدا میکند معادل قسمت سخت و ناشناخته یعنی آن دنیایی دین است. مرد تازه کار، باید توام با حالتی نادان و دست پایین، سازوکار عضو ناشناخته ای از زن به نام واژن را کشف کند و همان اول رابطه، در مقابل زن، خلع سلاح شود. فرهنگ مردسالاری که روی یکتایی و بی نظیری جنس مرد تاکید دارد خودش مردان را به نفرت و ضعف در مقابل زنان محکوم میکند و برای همین بوده که مردها راضی به تک همسری با زنان بودند تا در مقابل، با تعداد زیادی معشوق مذکر رفت و آمد داشته باشند، بهانه ی خوبی برای این که همسرشان را از کابوس چندهمسری شوهر نجات دهند. در تمام سال های مدرن، بهانه ی ترویج تصاویر زنان عشوه گر مردصفت در هنرهای بصری، تضعیف همجنسبازی مردان بود، اما این فقط وضعیت را بدتر کرد. چون تصویر غلطی از زنان به مردانی که فقط همجنسان خود را درک میکردند نشان داد و هرگز اجازه نداد مرد حتی بیندیشد که شاید بتواند –نه این که واقعا بتواند- از زاویه ی یک زن به رابطه ی جنسی نگاه کند. درواقع حتی تا هنوز مردان در روابط آزادشان با زنان، دنبال مردی در کالبد زن بوده اند و احساس تحقیر مواجهه با زن در بستر با هرچه ناشناخته تر شدن زن و احساس نفرت هرچه بیشتر مردان جدید از ضعف نشان دادن به عنوان یک مرد، نگرانی های غریبی برای زنانی که با آنان همبستر میشوند ایجاد میکند. یک جوک زنانه ی بریتانیایی هست که میگوید محققی از تعدادی مرد و زن پرسید که در رابطه ی جنسی با جنس مخالف، بیشتر از همه از چه میترسند؛ مردها گفتند از مسخره شدن، و زن ها گفتند از کشته شدن توسط مرد مقابل.! شناسایی جنبه ی به اصطلاح زنانه ی مرد در شخصیت های رسانه ای پررنگ زن حتی به صورت ناخودآگاه بر بعضی از تئوری های توطئه ی محبوب در امریکا تاثیر گذاشته و باعث این تصور شده که بخش بزرگی از ستاره های زن رسانه از همسر جی اف کندی تا همسر هنری کسینجر، و از جنیفر لوپز تا ایوانکا دختر دونالد ترامپ، مردان زن پوش هستند. این که موقع نفرت پراکنی مسیحی نسبت به فراماسونری، حتما پای همجنسبازی وسط می آید، به خاطر وجود یک اطلاعات مرموز مورد توافق همه درباره ی ارتباط مشترک همجنسبازی و فراماسونری با مکاتب پیشین است. فراماسونری نسب خود را به تمپلارها یا شوالیه های معبد میرساند. شان هروس استدلال میکند که تمپلاریسم توسط پسران دوم خانواده های اصیل که حکومت را به ارث نمیبردند و به صومعه ها فرستاده میشدند ایجاد شد، کسانی که در جامعه ی جدید خود، کمونیسم و عشق به همجنس را تمرین میکردند. اسلاوی ژیژک بر اساس استدلال مشابهی بیان میکند که چرا همجنسگرایی در ارتش باید تابو باشد، چون پیوندهای برادرانه بین سربازان عمیقا همجنسگرایانه است، اما برای عملکرد مفید باید سرکوب شود. کی گریگز ادعا میکند که ارتش ایالات متحده توسط جمعی از همجنسگرایان سادیست اداره میشود. درواقع هرچقدر قدرت نظامی در جایی بیشتر تمرکز کند آنجا بیشتر در محل دهان آدم کدمون که انرژی های دورریخته ی باستانیان را جلب میکند قرار خواهد گرفت و هر کجا که بیشتر در مقابل آن مقاومت کند به دورترین صحنه از این بده بستان یعنی آلات جنسی آدم کدمون تمرکز خواهد کرد. بنابراین جریان سرمایه داری منتهی به امپراطوری ایالات متحده در جایگاه دهان یا پدر قرار میگیرد و کمونیسمی که از سرمایه داری منتج میشود و علیه آن طغیان میکند در جایگاه پسر یا آلت جنسی آدم کدمون قرار میگیرد. ایجا در صحنه ی فضای جنگ سرد نظم جهانی جدید پس از جنگ جهانی دوم قرار میگیریم. سرمایه داری به رهبری ایالات متحده مقابل کمونیسم به رهبری اتحاد جماهیر شوروی قرار میگیرد. اولی دنباله ی جبروت متفرعنانه ی یهوه در عهد عتیق است و دومی دنباله ی ادعای مسیح عهد جدید برای نجات دادن مظلومان. اولی هرچقدر بیشتر از بیرون انرژی میخورد، بیشتر ضد مسیحی میشود و به افکار نیمه معنوی ناشی از مسلک روح القدس تمایل می یابد. اینچنین مسالک عصر جدید در امریکا توسعه می یابند و رهبران آن بدل به کارگزاران فرهنگی قدرتمندی در ایالات متحده میشوند که بعد از شکست و فروپاشی شوروی، این جریان را به همه ی جهان صادر میکنند. با این حال، خدای پسر هم نسخه ی ضعیف شده خدای پدر است و همانطورکه مرگ و رستاخیز مسیح نشان میدهد، مثل ققنوس روح القدس، از نو از خاکستر خود باز میخیزد. پس غرور روسی که در سقوط شوروی توسط امریکا لکه دار شد، با رستاخیز ققنوس روسیه به صورت پوتینیسم، با شاخ و شانه کشیدن جدید و زیر پر و بال گرفتن تمام حکومت های استبدادی مخالف ایالات متحده دعوای خداهای پدر و پسر را ادامه میدهد. به همین دلیل هم هست که در رسانه های غربی، خیلی روی همجنسگراستیزی پوتین و دار و دسته اش تاکید میشود. چون آنها در جای مسیح آلت جنسیند که نمیخواهند مقعد خدا رقیبشان شود. این مدتها پیش در استعاره ی سنت باربارا نشان داده شده است. باربارا توسط پدر مستبد مشرکش دیوسکوروس در برجی که فقط دو پنجره دارد زندانی شده است. اما فرشته ای پنجره ی سومی را باز میکند که از آن نور خدا به درون میتراود و او را نجات میدهد و باربارا به مسیحیت میگرود. دراینجا دو پنجره ی اول، معادل مقعد و مجاری ادراری هستند درحالیکه پنجره ی سوم معادل فرج یا واژن است که خدا فقط به زن ها داده است. درواقع سنت باربارا نسخه ی دیگر مریم مقدس است که توسط خدا به مسیح حامله میشود. اگرچه در داستان کنونی سنت باربارا نشانه ای از این رابطه ی جنسی نیست، ولی در نسخه های تحریف شده ی نامذهبیش هنوز میتوان این ارتباط را یافت. یک نسخه، قصه ی راپانزل است که مثل سنت باربارا درون برجی زندانی شده است ولی شاهزاده ای او را می یابد و بالارفتن از دیوار به وسیله ی موهای بلند راپانزل از طریق پنجره به داخل برج راه می یابد. نسخه ی دیگر، قصه ی زال و رودابه در شاهنامه ی فردوسی است که در آن، رودابه مانند راپانزل، از پنجره ی اتاقش در برج، از موهای بلند خود برای بالا کشیدن زال پهلوان به داخل اتاقش در دیدارهای شبانه استفاده میکند.:

‘HOLY SPIRIT, PHOENIX, AND RITUAL SODOMY”: MAZYAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 24 DEC 2024

ازآنجاکه زن –مریم مقدس و باربارای قدیس- جانشین مادر-زمین به عنوان قسمت مادینه ی خدا است، تلاش فرد به جای پسر(مسیح) برای ایجاد تغییر عظیم در زمین –کاری که فقط از خود-خداپندارانی در حکومت های جهانخوار و بنابراین حکام مستبد برمی آید- نیازمند تن دادن به ناشناخته های کریهی تحت نماد واژن است که مردم معمولی نخواهند توانست سختی های راه را در آن تحمل کنند و دیر یا زود باد غرور حاکم با خالی شدن پشتش، خالی خواهد شد و راهش با ضررهای بسیار، نیمه کاره رها خواهد شد. اما اگر سنت باربارا را در مقابل نقیضش لواط آیینی رها کنیم، در مقیاس کیهانی، فرو رفتن آلت جنسی نرینه در مقعد، مفهوم شارژ شدن پسر (مسیح) با روح القدس را خواهد داشت و انسان خدایی مرتبا خود را با روحیه ی کیهانی زمانه هماهنگ خواهد کرد. این، اتفاقا در مقیاس کوچکتر برای هر فرد انسانی در بازه های مختلف عمرش رخ میدهد و تصویر اولیه و بچگانه ی فرد از خدا مرتبا با دریافت اطلاعات نو، نوسازی خواهد شد که معنیش این است که خدایی که قوانینش تغییر نمیکند چیزی در حد خدای یک کودک است که به زحمت میتوان یک بزرگسال را به بلاتغییر بودنش راضی کرد. نرگس بهمن پور، کارشناسی ارشد اختر فیزیک از دانشگاه UCL لندن و دکترای فیزیک اتمی مولکولی از امپریال کالج لندن که اکنون مقطع پسادکتری خود در گروه فلسفه ی علم را در دانشگاه صنعتی شریف ایران میگذراند، در گفتگو با منوچهر دین پرست درباره ی نسبت الهیات با علوم شناختی در مجله ی اطلاعات حکمت و معرفت (شماره ی 173: زمستان 1403:ص 16) میگوید: «تحقیقاتی انجام شده که نشان میدهد که کودکان، این گرایش ذهنی را دارند که در اتفاقاتی که در طبیعت رخ میدهد به دنبال طراحی هدفمند باشند. به دلیل همین سوگیری ذهنی، کودکان بسیار به پذیرش وجود یک خدای آفریننده باز هستند. همچنین علوم شناختی دین در رابطه با این موضوع بحث میکند که چرا انسان تمایل به مناسک فرقه ای یا دینی دارد و به دنبال ریشه یابی چنین تمایلاتی در مغز انسان است.» در ادامه (ص16 تا 17) خانم بهمن پور مسئله ی علوم شناختی را با "الهیات پویشی" مرتبط میکند که تقریبا توسط آلفرد نورث وایتهد بنیان نهاده شد و به وسیله ی چارلز هارتسهورن و جان بی. کاب توسعه پیدا کرد.:

«الهیات پویشی بر مبنای متافیزیک وایتهد است. از نظر بنده ساختار متافیزیک وایتهد شباهت هایی با علوم شناختی دارد که در نگاه اول ممکن است به نظر نرسد. لازم است اول متافیزیک او را معرفی مختصری بکنم تا بتوانم به این شباهت ها بپردازم. وایتهد در وهله ی اول یک ریاضیدان و فیلسوف علم بود. او همراه برتراند راسل، یکی از مهمترین کتب ریاضی را نوشت، یعنی اصول ریاضی. در اواخر دهه ی 1920میلادی، پس از این که از انگلستان به امریکا مهاجرت کرد، در دانشگاه هاروارد به متافیزیک مشغول شد. همانجا بود که کتاب اصلیش یعنی فرایند و واقعیت را نوشت؛ کتابی 450 صفحه ای، با نوشتاری بسیار دشوار و تا حدودی شاعرانه. هدف او از نوشتن این کتاب، بازنگری متافیزیک جوهر بود، یعنی متافیزیکی که اجزای تشکیل دهنده ی جهان را یک سری ذرات مادی صلب میداند که فقط دارای روابط بیرونی هستند، مثل توپ های بیلیارد که فقط با هم برخورد میکنند و این برخوردها هیچ تغییری در درون این ذرات ایجاد نمیکند. تحت تاثیر نظریه ی نسبیت اینشتین و مکانیک کوانتوم قدیم، وایتهد بر آن شد که متافیزیک را بر اساس علم مدرن اصلاح کند. از دیدگاه او جهان نه از ذرات بی جان بلکه از فرایندها تشکیل شده است. در بنیادی ترین سطح، این فرایندها هستند که وجود دارند؛ فرایندهایی که با هم دارای ارتباط درونی هستند، یعنی مدام از یکدیگر تاثیر میپذیرند. چیزی به عنوان فضای مطلق و زمان مطلق وجود ندارد. جهان از شبکه ای از فرایندها تشکیل شده است که فضازمان از دل همین شبکه برمیخیزد. یک فرایند از نقطه ای آغاز میشود، از فرایندهای پیشین خود که پایان پذیرفته اند داده دریافت کرده و در دل خود میگنجاند. این داده ها را بر اساس هدف شخصی که دارد انتخاب کرده و درنهایت با ترکیب اینها، یک امر مطلق در جهان به وجود می آورد. این امر مطلق، خود برای فرایندهای پسین داده فراهم میکند. بنابراین، تمام جهان بر پایه ی پویش و حرکت بنا شده است. اما برگردیم به علوم شناختی. یکی از نظریاتی که بر مبنای علوم شناختی است نظریه ی "پردازش موازی توزیع شده" است که توسط راملهارت RUMELHARTو همکارانش ابداع شده است. بر اساس این نظریه، پردازش اطلاعات در مغز انسان به شیوه ی موازی و توزیع شده صورت میگیرد. یعنی چندین نورون در پردازش یک سری اطلاعات فعالیت میکنند و درنهایت منجر به یک خروجی میشوند. همین نظریه مبنای شبکه های نورونی مصنوعی نیز هست. بنابراین به قولی میتوان گفت که عملکرد این شبکه ها مانند مغز است و با استفاده از مطالعه ی آنها میتوان چیزهای خوبی هم راجع به کارکرد مغز آموخت. و اما، مقایسه ی سطحی "پردازش موازی توزیع شده" و متافیزیک وایتهد نشان میدهد که این دو از لحاظ ساختاری شباهت هایی به یکدیگر دارند. فرایندهایی که در متافیزیک وایتهد تعریف شده اند نیز به حالت موازی و توزیع شده داده از فرایندهای پیشین خود دریافت کرده، آنها را به قولی پردازش میکنند، و نتیجه را به عنوان داده به فرایندهای پس از خود ارائه میدهند. اینها البته مشاهدات بسیار سطحی از تشابهات بین این دو چارچوب نظری است. اما با توجه به این که "پردازش موازی توزیع شده" عملکرد مغز را بازنمایی میکند، آیا این شباهت میتواند جایگاه طبیعی برای مغز در جهان وایتهد ایجاد کند؟ اینها فعلا همه در حد پرسش هستند، با این حال این مقایسه این قابلیت را دارد که افق های جدیدی در بحث متافیزیک مغز باز کند.»

در صفحه ی 18 از خانم بهمن پور پرسیده میشود:

«الهیات پویشی، قدرت صرفا ترغیبی خداوند را مانع گرفتار آمدن آن در دام مسئله ی "شر" میبیند. آیا میتوان به بررسی علوم شناختی و مسئله ی شر با رویکرد الهیات شناختی پرداخت و احتمالا چه نتایجی میتوان به دست آورد؟»

پاسخ این است:

«مسئله ی شر به این موضوع میپردازد که آیا شری که در جهان وجود دارد –یا حداقل از نظر ما شر است- با انتظاراتی که از خدایی که خیر مطلق و قادر مطلق داریم جور در می آید؟ برای این که ببینیم الهیات پویشی چه پاسخی برای این مسئله فراهم میکند، لازم است به طور مختصر الهیات پویشی را توضیح دهیم. وایتهد یکی از بنیانگذاران الهیات پویشی است؛ در کنار چارلز هارتسهورن. در بالا من متافیزیک بسیار گسترده ی او را به طور بیش از اندازه مختصر نشان دادم، فقط در حدی که بتوانم امکان مقایسه ی آن با علوم شناختی را ایجاد کنم. اما متافیزیک او بسیار پیچیده است. از اصلی ترین مقولات متافیزیک وایتهد چیزی به نام "خلاقیت" است. خلاقیت یک اصل است که نیروی پیش راننده ی فرایندها است. مهمترین فرایند در متافیزیک وایتهد، خداوند است. بنابراین خداوند هم از اصل خلاقیت تبعیت میکند و معادل آن نیست. این در حالی است که در الهیات سنتی، خداوند نقش آفریننده را دارد. اما در الهیات پویشی چنین نیست. ذات خداوند در الهیات پویشی به سه مولفه تقسیم میشود: اول، ذات ازلی خداوند که مجموعه ای از تمام امکان ها است. این طبیعت ثابت و تغییرناپذیر خداوند است. دوم، ذات تبعی خداوند است که از مجموع فرایندهای دیگر تاثیر میپذیرد. این تاثیرپذیری و قابل تغییر بودن خداوند را نمیتوان در الهیات سنتی دید. درواقع در متافیزیک وایتهد خداوند با تاثیرپذیری از فرایندهای دیگر متکامل میشود. سوم، ذات حلولی خداوند که به نوعی میتوان گفت برای فرایندهای دیگر هرآنچه دارای ارزش است فراهم میکند. مهمترین پیامد ذات تبعی خداوند این است که فرایندها را در انتخاب آزاد میگذارد. او هرآنچه لازم است در اختیار آنها قرار میدهد، اما صرفا آنها را ترغیب میکند و هرگز اجبار نمیکند. بنابراین، فرایندها قدرت انتخاب و تصمیمگیری دارند. از این طریق، مسئله ی شر با تعریف بالا در الهیات پویشی به وجود نمی آید.»

تعجبی ندارد که وایتهد و راسل با هم همکار بوده باشند. خدایی که در امکانات خود، جایی برای "شر" باز نکرده، مزاحمت چندانی برای راسل مادیگرایی که وقتی میخواهد اتئیسم خود را اعلام کند، هنوز اسیر خدا و شیطان مسیحیت است و کتاب "چرا من مسیحی نیستم؟" را مینویسد، ایجاد نمیکند. درواقع «ایدئولوژی علمی» راسل و «الهیات پویشی» وایتهد مکمل همند. پویش وایتهدی الهیاتی است تا جایی که پوچ گرایی ناشی از ایدئولوژی علمی راسل خطرناک شد، کمی پوچی را با ابزارهای امید به خدا و اعتقاد به طرح های پیشرفته ی خدا برای جهان کنار بزند. در دینی که از اول ابزار تجارت فنیقی بوده و نسبیت و کوانتوم و تمام بازی های فیزیکی-ریاضیاتی حول آنها، صرفا یک نمایش پیچیده برای علمی نمایی آن دین مثلا مطرود هستند، به اندازه ی الهیات پویشی وایتهد، هیچ خیر و شر مطلقی وجود ندارد و همه چیز چاقوی دو لبه است. احساس پوچی مردم هم جزو همین چاقوهای دو لبه است و به جای خود میتواند برای سیاست، مفید یا خطرناک باشد که همانطورکه تغییرات سریع سیاست امریکا در دوره ی ترامپ نشان میدهد، فعلا دارد خطرناک میشود.

ستاره ی داود امریکایی: اورشلیم امروزه کجا است؟ القدس یا نیویورک؟

تالیف: پویا جفاکش

در سال 2012 که بسیاری از مردم دنیا نگران پایان دنیا بر اساس خرافات طالع بینان بودند بخشی از باورمندان به تلمود مطمئن بودند که دنیا نابود نخواهد شد چون بر اساس تلمود سنهدرین 97 "جهان 6000سال وجود خواهد داشت" و زمانسنجی تلمودی میگوید این 6000 سال در سال 2240میلادی به پایان خواهد رسید؛ ازآنجاکه عصر مسیحایی حداقل 40سال طول خواهد کشید، پس مسیح هم در حدود سال 2200 میلادی ظهور خواهد کرد. تلمودی ها باور به پایان جهان خود را از طریق نسبت دادن وقایع جهان به نقشه های خدا توجیه میکنند و معتقدند کاهش تدریجی تولید مثل و پیر شدن جمعیت جهان بر اساس خیرخواهی خدا است تا در آخرالزمان، کمترین تلفات خشونتبار از انسان ها حاصل شود. البته تلمودی ها این موضوع را یک اتفاق استثنایی در تاریخ میدانند چون باور عمومی بر این است که در تمام طول تاریخ، انسان ها تولید مثل زیادی داشتند و بیش از 10فرزند تولید میکردند و فقط در زمان ما است که به دنیا آوردن حداکثر 2فرزند، غلبه دارد. با این حال، این، ادعایی است که فقط در زمان جهش ناگهانی جمعیت بشر در قرن های 19 و 20 با اطمینان به مردم تحمیل شده و الان ما در قرن 21 و با دیدن نتایج فاجعه بار افزایش جمعیت، در آن به تردید مینگریم و بخصوص از خود میپرسیم که آیا با تاریخ میلیون ها ساله ای که برای حضور بشر در زمبن تعیین شده است، زمین باید مدتها پیش توسط تریلیون ها نفر جمعیت خارج از کنترل انسان ها نابود نمیشد اگر انسان ها هیچ وقت به کنترل تولید مثل خود، فکر نمیکردند؟ تاریخ رسمی گویی که برای چنین تردیدی خود را آماده کرده باشد، کل تاریخ بشر را به مجموعه ای از جنگ های وحشیانه و بیماری ها و بلایای تمام نشدنی فرو کاسته که در آن، باشندگان تمام تمدن ها را یک مشت احمق تشنه به خون تشکیل میدهند که به خاطر هیچ و پوچ خود را به همراه جمعیت های عظیمی در راه خرافات و حیوان صفتی های محض به کشتن میدهند و معلوم نیست وسط این همه جنگ و کشتار و تخریب، کی وقت تمدن سازی و اصلا تولید غذا را داشتند؟ اما این جواب، امروزه و بعد از این که کم اطلاع ترین و کمسوادترین مردم جهان، به تدریج، گوش دادن به خرافات مذهبی درباره ی تاکثیر مومنان را فدای رهایی از بحران اقتصادی میکنند دیگر جواب هوشمندانه ای نیست. حتی در افریقای درگیر قحطی و فقر، اکنون دیگر این صدا بلندتر شنیده میشود که آمار رسمی درباره ی افزایش تولید مثل سیاهان بومی، فریبی است که واسطه های رساندن کمک های مالی به مردم افریقا از آن برای به جیب زدن بخش های بیشتری از این کمک ها استفاده میکنند. الان همه ی نگاه ها متوجه اسرائیل است. بروز بحران های فراوان، چپگراها و سکولارها را هرچه بیشتر از آنجا فراری داده و باورمندان متعصبی در کشور باقی مانده اند که سال ها است در انتخابات به جریان نتانیاهو رای میدهند و در میانه ی بدترین بحران ها بر اساس قانون تورات و برای تکثیر جمعیت مومنان بر ضد کفار، خانواده های بزرگ با فرزندان بسیار تشکیل میدهند. با این حال، ممکن است این هم یک بار دیگر موقتی باشد. حالا دیگر احتمال این که یهودی ها بارها در این شعار جا زده باشند زیاد است چون با وجود این که تورات علیه ازدواج یهودی با غیر یهودی است ولی یهود بارها برای تکثیر خود ناچار شده اند دست به دامان نایهودیان شوند که پیدایش بخش اعظم یهودیان جهان یعنی اشکنازی از اتحاد یهود با ترک ها و سپس آلمانی ها این را اثبات میکند. با این که اسرائیل همیشه این را انکار کرده و مهاجران به اسرائیل را بنی اسرائیل اصیل وانمود کرده است، ولی الان با رئیس جمهور شدن دونالد ترامپ و سلبریتی شدن دخترش دیگر امکان انکار وجود ندارد. ایوانکا ترامپ، با جرد کوشنر یهودی ازدواج کرد و خود، یهودی شد و دو فرزند یهودی به دنیا آورد. او اکنون مشهورترین نو کیش یهودی دنیا و سندی بر واقعیت نوکیشی یهودی به اندازه ی نو کیشی اسلامی و مسیحی است؛ همچنین سندی بر این شعار یهودی که: «خدا فقط اسرائیل را به ترتیب در میان ملت ها تبعید کرد که نو کیشان نصیبشان شود.» (پساحیم/87) در قرن 19 بسیاری از کودکان یتیم حاصل از جنگ ها را در یتیمخانه ها تحت تربیت کشیشی قرار میدادند و با یک تربیت دینی جدید به عنوان کاهنانی برای فرقه های دینی جدید تربیت میکردند و به مستعمرات میفرستادند. ممکن است بخش بزرگی از جمعیت یهودی اروپا هم فقط و فقط در اثر میسیونری مذهبی خاخام هایی پرورش یافته به این ترتیب، به وجود آمده باشند.:

“world population: where are the missing trillions of people?”: korben dallas: stolen history: 11/7/2018

شاید این که مسیحیت و اسلام، به صراحت، ادعای احیای تعالیم انبیای یهود را دارند و یهود را به خیانت به این انبیا متهم میکنند کافی باشد تا قبول کنیم که یهودیت، یک پروژه ی فرانژادی و حتی فراملی است. اما سانسور گسترده ی تاریخ، مانع از این میشود که متوجه شویم این فر املی چقدر فراملی است. دارم از تاریخ باستان صحبت نمیکنم. از تاریخ قرن بیستم صحبت میکنم. ستاره ی داود که نماد دولت یهود است قبل از تشکیل دولت اسرائیل و زمانی که هنوز پرچم اسرائیل اختراع نشده بود روی پرچم کشوری قرار داشت که مقرر بود بعد از جنگ دوم جهانی –قابله ی تولد دولت اسرائیل در فلسطین اشغالی- رهبر کل جهان شود. ما امروز پرچم امریکا را فقط با ستاره های پنج پرش میشناسیم. ولی از همان آغاز تاسیس دولت امریکا، پرچم هایی با ستاره های شش پر ارجحیت داشتند و ستاره ی شش پر همان ستاره ی داود است. تعیین این پرچم ها به عنوان نماد انقلاب امریکا را به سال 1777 میلادی (یک عدد کاملا ماسونی) نسبت میدهند. اولین تصاویر از پرچم ها فقط روی نقاشی ها وجود دارند. ولی همزمان با ظهور عکاسی در زمان جنگ داخلی امریکا در نیمه ی دوم قرن 19، ما ستاره ی شش پر را به صورت تکی –درست مثل ستاره ی داود پرچم اسرائیل- در یک عکس می یابیم.:

کوربن دالاس با معرفی این عکس و با پیش کشیدن این نظریه که احتمالا به اصطلاح انقلاب امریکا و به اصطلاح جنگ داخلی امریکا رویدادی واحد از قرن 19 هستند این پرچم را یکی از آغازهای سیاسی امریکا میشمرد. پرچم هایی از امریکا هستند که از چندین ستاره ی داود، یک ستاره ی داود واحد میسازند. در پرچم های قدیمی استرالیا هم ستاره ی داود بزرگ هست و این پرچم ها برای نشان دادن اتحاد امریکا و استرالیا در تصاویر کنار پرچم امریکا قرار میگیرند. تعجبی هم ندارد. چون ایالات متحده و استرالیا هر دو به اندازه ی اسرائیل از بریتانیا پدید آمده اند. پرچم های امریکایی دارای ستاره های داود، تا خود جنگ جهانی دوم استفاده میشدند و بعضی از آنها در زمان فتح فرانسه ی تحت کنترل نازی ها بوسیله ی امریکایی ها ضبط شده و در فرانسه نگهداری میشوند.:

ستاره ی شش پر با این که یک نماد یهودی است ولی تا قبل از قرن بیستم، کاربرد زیادی در یهودیت نداشته است. احتمالا اتحاد یهودیان با مسیحیان در صهیونیسم، عامل برجستگی این نماد است. چون روز خدا در یهودیت، سبت است که در اصل به معنی عدد هفت است و روز سبت یعنی شنبه روز هفتم هفته ی یهودی است ولی این روز در مسیحیت، روز ششم هفته است و ستاره ی شش پر در یک نظرگاه مسیحی، نماد کمال ایزدی در یهوه است. دراینجا تصویر یهوه به عنوان یک ستاره ی ششگانه او را در جایگاه ستاره ی زحل یا ساتورن قرار میدهد که ارباب روز شنبه است. ب.استانکمن، رواج نماد ستاره ی شش پر برای ایالات متحده و سانسور آن از تاریخ را نشانی از این میداند که تصمیم اصلی بر ایجاد اورشلیم نوین در ایالات متحده بوده است و امریکا الان مرکز یهودیت جهان است.:

“stars of DAVID ON THE US FLAG”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 15/9/2018

فرانژادی بودن یهودیت و گام برداریش به سمت جا دادن جهان در خود، با رواج یافتن نماد ستاره ی داود توسط یهودیان اشکنازی هم ثابت میشود. چون رهبری یهود را اشکنازی هایی ایجاد کرده اند که پیدایش خودشان هیچ ارتباطی با شعار «ازدواج یهودی فقط با یهودی» ندارد. اشکنازی ها (برخاسته از ریشه ی ایشغوز یا ایسگوز یا اسکوت یا اسکیت به معنی سکایی یا تاتار) از نسل خزرهایی هستند که از روسیه آمده اند و ترک هایی یهودی شده بودند. بنابراین بسیار به کوثیم یا سامری ها نزدیکند که حاصل اتحاد یهود با غیر یهود به شمار رفته اند. اتفاقا در روسیه که خاستگاه خزرها است منطقه ای مغولی با نام سامره یا سمور وجود داشته که خاستگاه ترکان سمرقندی شمرده شده است. سمرقند به معنی سرزمین سامری، پایتخت حکومت تیمور لنگ معروف شمرده شده است. با این حال، تیمور در اصل همان تامیر یا "تا امیر" به معنی امیر بزرگ است که برای فرمانروایان مغول روسیه به کار میرفته و در روسیه ی اسلاوی شده هم در نام ولادیمیر –یعنی تیمور سفید- هنوز باقی مانده است. ارتباط نام "تیمور" با آهن، ناشی از آهنگر بودن شمن های ترک است که آهنگریشان تقلید از خلقتگری خالق است. لنگ بودن تیمور هم به سبب آن است که او نسخه ای از هفستوس یا وولکان، خدای لنگ آهنگران است. بنابراین سمرقند خدایی انسان شده را در خود بومی کرده است. ترکان تیموری که خود را "مغول" میخواندند در زمان بابر، حکومت سمرقند را از دست دادند. در زندگینامه ی خودنوشت بابر، او از شکست های پی در پیش در برابر دشمن و عقبنشینی پیوسته اش به سمت جنوب میگوید تا این که به شبه قاره ی هند میرسد و این بار بدون هیچ دردسری موفق به تشکیل یک حکومت بسیار بزرگ میکند. چون هندی ها در توصیف بابر، مردمی به دور از هر گونه تمدن، معماری، صنعت و ابزار جنگی توصیف شده اند. واضح است که جعل زندگینامه ی بابر، قبل از عمومی شدن تصمیم بریتانیا برای تعیین تمدن هزاران ساله برای هند صورت گرفته و میتوان مطمئن بود که تمام مظاهر تمدن هند متعلق به دوران حکومت مغول های بابری بر آن است. ولی خود بابر، صرفا یک روح ایزدی است. لغت "بابر" از لغت عربی "ببر" به معنی شیر می آید و او همان شیری است که روی پرچم مغول های هندی از خورشید صیانت میکند و باید تمثالی از خدای خورشید باشد. اهمیت او فقط در واقعیت مهاجرت تیموری ها از سمرقند است. ولی این تنها معبر سفر سامری های روسیه به جنوب نبوده است. تیمور سمرقندی در تاریخ عثمانی نیز اهمیت بنیادین دارد. او آنکارا پایتخت عثمانی را تصرف میکند و با زندانی کردن سلطان بایزید اول، وقفه ای در تاریخ عثمانی ایجاد میکند که بعد از اتحاد دوباره ی عثمانی توسط سلطان محمد اول برطرف میشود. با این حال، تاریخ عثمانی قبل از امیر تیمور همانقدر غیر واقعی است که خود امیر تیمور، و بنابراین تیمور لنگ را میتوان نماد نسخه ی قبلی عثمانی شمرد که بعدا علیه آن طغیان میشود. این که عامل طغیان، محمد نام دارد و همنام پیامبر اسلام است نشانه ای بر تغییر دین خزرهای ایجاد کننده ی عثمانی از یهودیت به اسلام است. همین مطلب را میتوان درباره ی سلطان محمد دوم معروف به فاتح هم گفت که به حکومت بیزانس یا روم شرقی پایان میدهد و درواقع نسخه ی المثنای محمد اول است که این بار طغیانش علیه یونانی گری برجسته میشود. شاید این طغیان با عوض شدن محل اورشلیم هم نسبت داشته باشد و باعث شده باشد که اورشلیم عثمانی ها به جای قستنطنیه یا استانبول، در ایلیا فلسطین یا القدس کنونی قرار گیرد. معبد مقدس آنجا یعنی قبه الصخره را عبدالملک مروان از خاندان بنی امیه ساخته که توسط خلیفه ی سوم به نام عثمان به قدرت رسیده اند و این عثمان، جمع آوری کننده ی قرآن هم هست. واضح است که این عثمان و بنی امیه اش، الگوی دروغین عثمانی های ترکیه اند ولی نکته ی بسیار مهمی است که چرا در مقر خود اینقدر از ترکیه فاصله گرفته اند؛ همچنین بسیار مهم است که چطور جنگ های صلیبی حکومت اروپایی روم مقدس با عثمانی و عقبه ی خیالیش بیزانس، به القدس در شامات و همسایه ی مهمش مصر/قبط منتقل شد. نبردهای دریایی صورت گرفته در تاریخ تورات هم مشابهی دارند. پرست ها که از یونان و ایتالیا و از راه دریا به مصر و سپس فنیقیه حمله برده اند دقیقا نسخه های باستانی تر صلیبیون اروپایی هستند و همانان پلستینی های توراتند که داود بر سر پس گرفتن سرزمین یهود با آنان رودررو میشود. با این حال، داود در جنگ با دشمن یهودیش شائول با پلستینی/پرست ها متحد میشود و شاید این یک برهان چینی برای پاروشی و فریسی نامیدن پیروان داود و اشرافیت برخاسته از او –بر اساس شباهت پاروشی و پرست- باشد. حالا باید ربط این دفع شر را به جنگ های صلیبی در اورشلیم و مصر دریافت که با فتح هر دو سرزمین توسط صلاح الدین ایوبی ختم به خیر شد. دیدیه لاکاپله نام صلاح الدین را تحریفی از "سالیتیس" نام رهبر هیکسوس ها یا فاتحان آسیایی مصر در نقل قول جوزفوس از مانه تو میداند. معمولا نام سالیتیس را با "شالیت" لقب مصری یوسف ابن یعقوب اسرائیل در منابع یهود تطبیق میکنند و جوزفوس نیز هیکسوس ها را یهودی میداند. در گزارش جوزفوس که در کتاب "علیه آپیون" آمده است، هیکسوس ها توسط یک کاهن معبد ازیریس به نام اوزارسف از شهر اون یا هلیوپولیس به مصر وارد میشوند و این اوزارسف، لشکری از جذامیان مصری تشکیل داده است که بعد از شکست خوردن هیکسوس ها به همراه اوزارسف از مصر میگریزند و اوزارسف پس از آن موسی نام میگیرد. جوزفوس دراینجا با مانه تو مخالفت میکند چون قبول ندارد که در لابه لای امت موسی مصری ها بوده باشند. البته بعضی جزئیات دیگری که جوزفوس میدهد ادعای او را ناقص میکند. مثلا او میگوید موسی و بنی اسرائیل بعد از ورود به ارض موعود برای مقابله با خطر رو به رشد آشور، اورشلیم را میسازند. این کاملا نشان میدهد که گزارش جوزفوس مربوط به قبل از تنظیم کتاب مقدس است. چون در کتاب مقدس، موسی مقر قوم را در شیلو قرار میدهد و پایتخت سده ها بعد توسط داود به اورشلیم منتقل میشود. ضمنا موسی صدها سال با تهدید مصر و اورشلیم توسط آشور فاصله دارد و با کنعانی ها و عمالقه میجنگد و نه آشوری ها. با این حال، نکته این است که نام قوم آشور، از خدایی به نام آشور یا آسور می آید و ازیریس قبطی هم نسخه ای از همین آسور است. همچنین قبط که با مصر تطبیق میشود همانطورکه به تسخیر هیکسوس ها درآمده است به تسخیر آشوری ها هم درآمده و ممکن است هیکسوس ها مامورین آشوری ها در حکومت بر مصر بوده باشند. راجر صباح معتقد است که نسخه ی اصلی و اولیه ی یهودیت، کیش های آمون و ازیریس در مصر بوده اند و یهودیت کتاب مقدس، همزمان با تهیه ی تورات یونانی به دستور بطالسه یا حکمرانان یونانی مصر به وجود آمده است که این، مذهب یهودی شرعی و دنباله ی مسیحیش را یک اختراع یونانی نشان میدهد. باید بین این اتفاق و گزارشات جوزفوس و کتاب مکابیان از جنگ های یهود و یونانیان ارتباط جست. چون به گزارش مگاستنس، یهودیان در زمان اسکندر، در بابل اکثریت داشتند و انقلاب های سلوکی در سوریه و بابل، باعث تمرکز جمعیت آنها در فنیقیه و مصر شد. هرودت نوشته است که کلخیزی ها، فنیقی ها و قبطی ها تنها مردمی هستند که خود را ختنه میکنند و این مورد اعتراض جوزفوس قرار میگیرد چون به گفته ی آنها تنها فنیقی هایی که خود را ختنه میکنند یهودیانند و این، نشان میدهد که جاعل هرودت، فنیقی ها را عمدتا از طریق تنها نسخه ی به قدرت رسیده شان در اروپا یعنی یهودیان اسپانیایی میشناسد که خاندان هایشان بر دربار پاپ حکومت میکردند. نسخه ی قبلی یهودیت، آسوری یا سوری است. هرودت، ساکنان کرانه های رودخانه ی ترمودوم در ترکیه را به نام سوریان معرفی میکند. این رودخانه محل پیدایش آمازون ها یا زنان مردمانند است که یک نسخه از توصیف نژاد انسان های ماقبل آدم ابوالبشر هستند. آمازون ها از تمام نواحی خاورمیانه و دنباله اش در شمال تا شمال دریای کاسپین (خزر) گزارش شده اند. بنابراین آنها نژاد باستانی خاورمیانه و نواحی تحت تاثیر آن در سکائیه را معرفی میکنند؛ ازجمله خزریه محل ظهور یهودیت اشکنازی که خاستگاه قزاق های بنیانگذار عثمانی هم هست. چرکس های تحت دستور صلاح الدین که حکومت ممالیک را در مصر ایجاد کردند هم از نسل همین قزاق هایند. بنابراین پیدایش یهودیان را میتوان به جدا شدن آنها از آشوریان و پیدایش قطعی فریسی گری با ظهور دولت پارس نسبت داد و این را میتوان از نام گرفتن بنیانگذار دولت پارس به کورش و سیروس فهمید. چون "کور/سور" در لغت همان آسور و مبنای نام گیری حکومت های آشور و سوریه است. کورش همان اخشوارش شاه بابل است که تحت تاثیر همسر یهودیش استر، اشرافیت یهود را در دربارش نفوذ میدهد و این، مبنای پیدایش پارس و فارس از پاروشیم یا فریسیان است. اخشوارش از ریشه ی خشور یا هاسور است که به صورت سزار در روم بازتولید شده است. کورش که اشعیا او را مسیح میخواند در نام، نسخه ی دیگر کریست است که قابل تطبیق با الاسار مرده ی زنده شده است و الاسار در نام، ال آسار یعنی خدا آسور است که در روم بدل به ایلیوس هاسار و درنهایت ژولیوس سزار شده است. ژولیوس سزار از طریق موفقیت هایش در گاول، محبوبیت می یابد و به رسیدن به امپراطوری نزدیک میشود ولی قبل از آن به دست دشمنانش به قتل میرسد؛ به همان ترتیب، کریست، از طریق موفقیت در سرزمین همنام گالیله یا جلیل، در ادعایش بر تاج و تخت یهود شهرت می یابد ولی قبل از رسیدن به مقصود، به دست دشمنانش به قتل میرسد. در هر دو مورد، قتل قهرمان، نتیجه ای مخالف با آنچه قاتلین میخواستند به بار می آورد. اما از آن مهمتر این که رم که ژولیوس سزار آرزوی تصاحب آن را داشت یک نسخه از اورشلیم است که مسیح میخواست بر تخت آن بنشیند. راه رسیدن روح خدا بر تخت رم از طریق گاول به سکاهای ترک شرقی میرسید. چون فرانک هایی که اشرافیتی دورگه از این سکاها داشتند گاول را تصرف کردند و شارلمان رهبر فرانک ها با تصرف رم ایتالیا امپراطوری رم مقدس را بنا کرد. از طرفی گفته میشود بنیانگذاران تمدن رم و اولین حکمرانان آن، اتروسک های آسیایی بودند و این، به نفع نظریه ی ترک بودن اتروسک ها است. شارلمان یعنی شاه بزرگ، ولی در اصل بازی لغوی با نام شولومون یا سلیمان پسر داود است. سلیمان معبد مقدس اورشلیم را بنا مینهد همانطورکه کورش و نسخه های توراتی دیگرش داریوش و ارتاخشتر (اردشیر) دستور به تجدید بنای معبد سلیمان میدهند. اما نسبت دادن این تطبیق به پیروزی آسیایی های پارسی/فریسی در روم مشکل است چون در تاریخ رسمی، سخنی از فتح رم توسط پارس نیست. درعوض از حملات پارس به یونان سخن رفته و در منابع فارسی، عربی و ترکی، روم و یونان یک حکومت و برابر کل اروپایند. با توجه به یونانی زبان بودن بسیاری از قسمت های ایتالیا و فقط در قرن 19 رواج یافتن زبان یونانی در جایی که امروزه یونان نامیده میشود، به نظر میرسد این ادعا درست باشد. درباره ی فتح یونان اروپایی توسط سیروس/کورش هرودت، مطلبی وجود ندارد، ولی خرخس، درآنجا فتوحات بزرگی کرد که بعدا آنها را از دست داد. درست مثل سیروس، خرخس هم تلفظ دیگری از نام کورش است و امروزه خرخس را به شاهی جداگانه به نام خشایارشا تبدیل کرده اند که به وضوح تلفظی از نام اخشوارش است. در صورتی که مجموعه ی شاهان سلسله ی سیروس که همه سیروس و داریوس و ارتاخرخس نام دارند و تکثیر بیخود کورش/داریوش/اخشوارش/ارتاخشتر توراتند را در یک شاه جمع آورده و او را همان داریوسی بدانیم که از الکساندر یا اسکندر کبیر شاه مقدونی یونانی ها شکست خورد. در این صورت خرخسی که یونان را تصرف میکند و آن را از دست میدهد قوای تاتاری است که آسیا و اروپا را تصرف کرده و مقهور قوای اروپایی خود شده است و این دگردیسی، همان دگردیسی آسور به یهودی و فارسی/فریسی شدن سیروس/کورش/اخشوارش توسط استر و اشرافیت یهود است. پس، اسکندر و یونانی گری نتیجه ی همین دگردیسی است. هکاتائوس آبدره، از پارس های زرتشتی که با یونانیان متحد بودند با عنوان یهودی یاد میکند. هکاتائوس همچنین مینویسد که "انبوهی از یهودیان توسط پارسیان به بابل برده شدند." سینسلوس حتی از تبعید یهودیان به بابل توسط آرتاخرخس اوخوس یاد میکند که البته همه ی ارتاخرخس ها انعکاسی از ارتاخشتر (یعنی شاه زمین) لقب کورش/داریوش هستند. "تبعید" مزبور، انتقال یهودیان به بابل توسط نبوکدنصر شاه بابل را به یاد می آورد و احتمالا انتقال یهودیان سامره توسط شلمنسر به آشور هم نسخه ی دیگر آن است. درواقع نبوکدنصر و شلمنسر، تصاویر اولیه ی خود اخشوارش/کورش را نشان میدهند که در ابتدا به یهودیان ستم میکرد. اسکندر میتواند تصویر دوم باشد. به نوشته ی هکاتائوس، در لشکرکشی اسکندر به بابل، فوجی از یهودیان در لشکر او هستند و تنها قومیند که با بازسازی معبد بلوس (بعل مردوخ، نام کلدانی آسور) که توسط خرخس/اخشوارش تخریب شده بود مخالفت میکنند. جوزفوس میگوید اسکندر مقدونی، یک چهارم اسکندریه ی مصر را به یهودیان پیشنهاد کرد و به همین دلیل، یهودیان مصر را مقدونی میخوانند. اسکندریه و قاهره و گاهی خود مصر، به سبب انتقال اشرافیت یهودی بابل به مصر، در منابع قرون وسطایی، بابل نامیده شده اند و درواقع سکونت دادن یهودیان در مصر توسط اسکندر، نسخه ی دیگری از انتقال یهودیان به بابل است، با این تفاوت که لحن جوزفوس درباره ی اسکندر بسیار ستایشگرانه است.: «اسکندر، ملت ما را تا آنجا ارج نهاد که به گفته ی هکاتائوس، به عنوان پاداش احساسات نیکو و وفاداری که یهودیان به او نشان دادند، استان سامره را که از خراج معاف بود، به دارایی های آنها اضافه کرد. بطلمیوس پسر لاگوس احساسات اسکندر را نسبت به یهودیانی که ساکن اسکندریه بودند، داشت. درواقع او دژهای محکم مصر را در دستان آنها قرار داد، با این روحیه که آنها صادقانه و شجاعانه از آنها محافظت خواهند کرد... جانشین او، بطلمیوس ملقب به فیلادلفوس، بارها به یهودیان مبالغی پول داد و بیشتر از اینها و مهمتر از همه، او میخواست قوانین ما را بداند و متون مقدس ما را بخواند. بطلمیوس سوم ملقب به اورگتس، پس از فتح تمام سوریه، به خاطر پیروزی بر خدایان مصر، قربانی نکرد بلکه به اورشلیم آمد و طبق آیین ما درآنجا قربانی های متعددی برای خدا کرد و هدایایی را به او تقدیم کرد. او شایسته ی پیروزی است. بطلمیوس فیلومتور و همسرش کلئوپاترا تمام پادشاهی خود را به یهودیان سپردند و اونیاس و دوسیتئوس، دو یهودی را در راس کل ارتش خود قرار دادند.» جالب است که اسکندری که سامره را به یهودیان داد، همان شلمنسر است که آنها را از سامره اخراج کرد و رفت و برگشت یهودیان از سامره معادل رفت و برگشت یهودیان توسط نبوکدنصر و کورش به اورشلیم است. پس میتوان گفت دین یهود در اساس سامری است ولی بعدا دچار تغییر محتوا شده و این تغییر محتوا از سامری به اورشلیمی را لاکاپله همان شورش عثمانی علیه تیمور سمرقندی (سامری) میداند. در نسخه ی سلوکی این تغییر محتوا، اسکندر محبوب از آنتیوخوس بدنام جدا و به شخصیت متفاوتی تبدیل شده است. گناه آنتیوخوس این است که سامریان را یهودیان اصلی تعیین کرده است و این سبب شورش حشمونیان علیه دولت سلوکی برای احیای یهودیت میشود. حشمونی ها اسما همان عثمانی ها هستند و سلوکیان اسما همان ترکان سلجوقی که عثمانی ها از درون بارگاه آنها برمی آیند. سلوکیان، یونانی و سلف بیزانس هستند. بنابراین سلجوقیان نیز حاملان فرهنگ یونانی بوده اند قبل از این که عثمانی ها گذشته ی سلجوقی خود را تحریف و بازتفسیر کنند. پس تصرف اورشلیم تحت تسلط سلوکی ها توسط یوحنای هیرکانی از شاهان حشمونی، همان تصرف قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح است. هیرکانی میتواند تلفظ دیگری از گورکانی یا گورخانی عنوان تیمور باشد. یوحنا که همان شاه مسیحی افسانه ای تاتارها است شکل سلطنتی شده ی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است که مسیح، معارفش را با یهودیت ترکیب میکند. لاکاپله معتقد است که محمد پیامبر اسلام در اولین تصاویر خود با یحیی برابر بوده است. بنابراین محمد فاتح، به همان اندازه شکل به حکومت رسیده ی محمد است که یوحنای هیرکانی شکل به حکومت رسیده ی یحیی. عثمانی ها در شریعت اسلامی که ایجاد کردند ادعای بازگشت به ریشه ی تعالیم انبیای یهودی داشتند که یهودیت و مسیحیت از آن منحرف شدند و در این ادعا وامدار تورات و انجیل بودند که اصلی متفاوت از وضعیت واقعی زندگی یهود را برای آنها تعیین کرده بود. با این حال، جالب است که بازگشت عثمانی به ریشه، دقیقا بازگشت به تورات هم نیست چون اسلام عثمانی مدعی است که تورات هم اصل نیست و تحریف شده است و همین ادعا را زوهر کتاب محبوب کابالیست های یهودی در اروپا هم دارد.:

“CONTRE-APION”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

اینطورکه به نظر میرسد، سامری گری بر کیش کتاب مقدس ارجحیت دارد و دریچه ی اشتراک یهودیت با مذاهب قبلی است. پیوند این مطلب با افسانه ی پبدایش یهودیت در مصر و از طریق مهاجرت بنی اسرائیل از آنجا، در ارتباط مستقیم با برابری هفستوس و نسخه ی مصریش پتاح با تیمور سامری/سمرقندی است چون تفسیری از همین خدا او را در جایگاه ازیریس و بنابراین آشور قرار میدهد که رابط پیدایش یهودیت متعارف در مصر است.

بنا بر بازسازی جرالد مسی از افسانه ی آفرینش مصری، پتاح، در بدو امر یک خدای زیرزمینی و معرف تبعید نور به قلمرو تاریکی بوده است. این تبعید در نتیجه ی جنگ اولیه ی هورس خدای نور با سوت خدای تاریکی بوده که در آن، سوت دست بالا را داشته است. هورس در این برهه خدای خورشیدی نیست و با رع-تحت RA-TAHTیا رع در قالب نورهای ماه و ستارگان در عالم تاریکی شب تطبیق میشود. این قطعه با افسانه ی آفرینش بابلی مبنی بر این که آسمان قبل از زمین شکل گرفت و الگوی تمام موجودات زمینی، صورت های فلکی شکل گرفته از ستارگان در آسمان است مطابقت دارد. در این برهه زمین هنوز از جنس آب های هاویه است که در اساطیر مصری "نون" نام دارند و معادل کلدانی-آشوری آنها تهامات مادر آنوناکی ها است که به اژدهایی دریایی تشبیه میشود. معادل این اژدها در اساطیر مصری، آپپ یا آپوفیس دشمن آمون رع است. سوت، نیروهای نور را به شکم این اژدها در مقام مظهر زمین غرق در هاویه میریزد و مجموعه ی این نورها درآنجا در قالب آمون یا رع رو به رشد با اژدها میجنگد و به حد خدای خورشیدی قدرتمند میشود و تبدیل به پتاح خداوند خالق صنعتگر در آمنتا یا جهان زیرین میگردد. تبعید این نیروها به جهان زیرین، همان تبعید ازیریس به جهان زیرین پس از قتل او توسط برادرش سیت یا سوت است. ازیریس به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس که نماد مادر-زمین است متولد میشود و برمیگردد و سیت را شکست میدهد. هورس دراینجا معادل خورشید طالع است که هر صبحگاه طلوع میکند و به سروری نیروهای تاریکی به رهبری سیت پایان میدهد. این نبرد به همان اندازه که نبرد شرق روشنی بخش و غرب تاریک است نبرد شمال و جنوب هم هست. چون از خاورمیانه هرچه به سمت شمال برویم تاریکی و سرما غلبه میکند و هرچه به سمت جنوب برویم نور و گرما غلبه میکند. بنابراین تصور میرود زمین بین دو آسمان قرار دارد و بخشی از نور به صورت هورس توانسته از جنوب برآید و قطب دیگری بر ضد قطب سوت در شمال ایجاد میکند. پس به نظر میرسد مرکز زمین و قلمرو پتاح که با ازیریس تطبیق شده است منطقه ی صلح و بی طرفی بین نیروهای سوت و هورس است و چون دنیا صحنه ی نبرد نیروهای تضادآفرین متشبه به نور و تاریکی است پتاح به عنوان جامع آنها یک خلقتگر است. در آمنتا یا جهان زیرین قبطی، اماکن همه همنام شهرهای مصر باستان هستند و مرکز قلمرو میانی پتاح، "آنو" نام دارد که اتفاقا همنام تلفظ قبطی "اون" یعنی هلیوپولیس مصری و مرکز پرستش ازیریس در قبط است. پتاح، "علی" یعنی نیروهای هفتگانه ی جدا کننده ی زمین و آسمان تحت رهبری شو را که هورس و سیت جزو آنها هستند به خدمت خود درآورده و به عنوان جامع آنها "علی" نام گرفته است. "شو" خدای هوا به سبب شیر شکلیش مشخصا یک خدای خورشیدی است. او به جدا کردن آسمان و زمین از هم در راس علی هفتگانه مشهور است. این هم یکی از ویژگی های خورشید است. چون در تاریکی، مرز زمین و آسمان مشخص نیست و این دو فقط در روشنایی خورشید، از هم متمایز میشوند. با این حال، نیروهای هفتگانه ی شو، در مقام هفت طبقه ی آسمان که فلک ثابتات را از زمین جدا میکنند با سیاراتی مشخص میشوند که به جز خورشید –که آن هم فقط بعدا بسیار نیرومند میشود- همه فقط در تاریکی شب قابل مشاهده اند و تشخص اولیه ی نور در جزئیاتی شناور در تاریکی در دوران سیطره ی سیت را نشان میدهند که فقط در مهاجرت به جهان زیرین توان اتحاد و نیرومند شدن را دارند. علی هفتگانه به عنوان هفت نیرو در جهان زیرین با هفت جن دوزخ در اساطیر کلدانی تطبیق می شوند. آنها به عنوان نیروهای تاریکی، به واسطه ی هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر در قلمرو تاریک قطب شمال به جهان زیرین راه یافته اند که دب اکبر، خود، الهه ای در مقام تهامات است و هفت جن دوزخ از این جهت، جامع تهامات هستند. آنوناکی ها از تهامات متولد میشوند و بنابراین از زیر زمین می آیند چون نور نیز در زیر زمین تکامل می یابد و با هورس، جهان بالایی را فتح میکند. البته میتوانید با اعتقادبه د.ام نون/تهامات در آسمان و مادینه تلقی کردن آسمان به صورت الهه نات، محل تولد آنوناکی ها را در آسمان بدانید و از پیدایش ستارگان از انوار هفتگانه ی علی صحبت کنید که البته مصری ها این کار را کرده اند. از این جهت، برابر نهاد آنوناکی ها با علی هم ممکن است و چنین تکثیری جواز هم دارد چون علی هنوز همزمان یک اسم مفرد و یک اسم جمع است. شاید الوهیم تورات هنوز نسخه ی دقیق تری از آن باشد. چون در هر حال، "علی" تلفظ دیگر "ایلی" یا "اله" است که یک اسم مفرد است. ولی لغت "الوهیم" که در تورات با یهوه برابر شده است، همزمان یک اسم مفرد و یک اسم جمع است. چون "یم" آخر را هم میتوان حرف تعریف تلقی کرد و هم علامت جمع. "علی" در مقام جمع، کارگزاران آتوم رع خدای خورشیدی نیز هستند و البته توجه داریم که آتوم به عنوان خورشید غروب، هنوز مهاجرتی از آسمان به جهان زیرین را محور قرار داده است. البته همراهان آتوم-رع 12 تن هستند، ولی هنوز با علی 7گانه ی پتاح مرتبطند؛ چون نیروهای تحت اراده ی خورشید، 12 ماه سالند که از روی 12 صورت فلکی دایره البروج تعیین میشوند. این 12صورت فلکی توسط هفت سیاره اداره میشوند که خود، نسخه ی دیگر "علی 7گانه اند. چرخه ی 12 برج، یک دایره میسازد که در مصر ظاهرا هنوز با پتاح مرتبط است؛ چون نام پتاح مرتبط با لغت قبطی "پوت" به معنی دایره است. لغت پتاح که در اصل به معنی گشاینده است، در تلفظی نزدیک به پوت، در عنوان یهودی "پوتاهیا" یعنی یاه یا یاهو یا یهوه ی گشاینده برای یهوه به کار رفته است و این، یکی از صریح ترین معابر ارتباط یهوه ی یهودی با پتاح قبطی است. درست مثل یهوه که یک فرم ایزدی پدر و یک فرم انسانی پسر یعنی عیسی مسیح را دارد، پتاح هم یک فرم پدر به نام خپر-پتاح و فرم پسر به نام "یو" دارد که یو همان یهو یا یاهو یا یهوه است. علاوه بر این، پتاح در قوی ترین حالت خود مانند یهوه همه چیز را فقط با گفتن "موجود شو" موجود میکند و این عمل، "هکائو" نامیده میشود که خود در قالب عمل خلقت، به صورت خدایی که شکلی از پتاح است متشخص میشود.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

هکا یا هخا، در نگاره های قبطی، در دو فرم مرد شیر-سر به عنوان مظهر نابودی و مرگ، و مرد مارافسا به عنوان مظهر درمان و پزشکی و نجات، هویتی متناقض نما دارد. تصویر دوم، تقریبا او را با اسکلپیوس خدای درمان یونانی برابر میکند که تمثالش مار است. اسکلپیوس، پسر آپولو است و آپولو موفق ترین و پرکاربردترین تصویر از هلیوس خدای خورشید است. بنابراین اسکلپیوس یک نیروی خورشیدی است و از این جهت با هکا مطابقت دارد. هکا در بعضی نگاره ها به شکل جوانی با انگشتش در دهانش نشان داده میشود که او را با هارپوکراتس و از طریق او هورس سیپی برابر میکند. از طرفی هکا قابلیت تطبیق با الهه را هم دارد. چون "حق" که ریشه ی نامش است به صورت "حقات" یا "حقه" HQTمونث شده است. این حقات که به جانوران آبزی مجسم میشود، اسما همان هکاته HEKATE الهه ی جادوگران و متمثل به ماه در اروپا است. با تبدیل معمول "ه" به "س/ش" او همچنین با "سخت/سخمت" SEKHET/SEKHMET الهه ی برآمده از چشم رع که به شیری نابودگر تبدیل میشود برابر خواهد بود. سخت در اسم همچنین برابر با شاکتی، جنبه ی زنانه ی ایزدان در هندوئیسم است و اسمش ریشه ی نام شخینا یا سکینه جنبه ی مونث یهوه است که در کابالا در حکم همسر او است. اتحاد یهوه و شخینا به صورت اتحاد زن و مرد به شکل دو مثلث بالایی و پایینی در یک ستاره ی شش ضلعی که همان ستاره ی داود است، لغت هگزاگرام را میسازد چون لغات هگز و سیکس به معنی عدد 6 از نام هکاته می آیند، همچنین لغت "سکس" برای عمل جنسی. جالب است که احتمالا نام "سشا" برای مار ایزدی هندوئیسم هم با همین دایره لغات مرتبط است و سشا همان هکا است که نامش را عمدا به صدای مار نزدیک کرده اند. در آغاز خلقت، ویشنو در میان آب های هاویه بر روی سشا غنوده و در همین هنگام، برهما خدای خالق بر روی یک گل نیلوفر آبی از ناف او بیرون می آید و جهان را می آفریند. ویشنو و سشا بعدا به صورت های زوج ایزدی هری کریشنا و بالاراما در قالب انسان مرتبط میشوند که در مورد بالاراما ارتباطش با سشای مارمانند میتواند به این برگردد که از او در بعضی نحله های هندوئیسم، با عنوان خدای پزشکان یاد شده که او را با هکا مرتبط میکند. بالاراما در راستای برابری با هکا و اژدهای هاویه فرم الهه نیز به خود میگیرد که میتواند او را در جایگاه لاکشمی یا دورگا -شاکتی ویشنو- و تجسم انسانیش یعنی رادا معشوقه ی کریشنا نشان دهد. هری کریشنا و رادا اسما همان هلیوس کوروس خدای خورشید یونانی و همسرش رودا هستند:

“EGYPTIAN HEKA , THE AYUR VEDIC MEDICINE CULTUS OF ANANTA-SESHA-NAGA AS DHANVANTARI”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 5 APRIL 2013

کریشنا شکل انسان شده ی ویشنو و بالاراما شکل انسان شده ی سشا است و در هر دو مورد، آنها به عنوان تجسد انسانی خدا، پسران خدا شمرده میشوند درست مثل عیسی و پتاح پسر (یو) که همزمان یهوه و پسر یهوه هستند. ویشنو از واسو می آید که همان اوسو یا یسو یا یهو یا یهوه است و یسوع/یشوع نام مسیح که معنی منجی میدهد هم تلفظی از آن است. درمقابل، بالاراما معمولا فرم انسانی بالا دوا است که نامش به بعل خدا معنی میشود. درواقع یاهو سلف یهوه نیز در ابتدا ملقب به بعل به معنی رئیس بود و بعل یاهو همان خدایی است که در یونانی دیونیسوس و در لاتین باخوس نامیده میشود و جالب این که ازیریس قبطی هم با دیونیسوس باخوس تطبیق میشده است. ممکن است بازی های لغوی فراوان یهود با نام خدا با ایجاد تلفظ های مختلف از آن، برای پنهان کردن ارتباط اولیه ی یهوه با خدایان پاگانی و یسا برعکسش، لو دادن این ارتباط به خودی ها باشد. ازجمله وقتی نام یشوع به صورت "یهوشو" تلفظ میشود، دارد یشوع را به دو خدای یهو و شو تقسیم میکند که شو رئیس علی هفتگانه ی مصری، نسخه ی دیگر الوهیم است. شو یک خدای شیر شکل است و با یهوه با تصویر متواتر شیر تطبیق میکند. احتمالا لغت "شو" تلفظ قبطی "شوا" در سامی است که همان "سبع" است: لغتی که هم معنی شیر و تلویحا درنده میدهد و هم معنی عدد 7. یشوع همچنین "یشی" و با اضافه شدن "م" تعریف، "یشم" تلفظ شده که این یکی هم با اضافه کردن "ال" یا "عیل" به معنی خدا به آن، به "یشمعیل" تبدیل شده که یکی از تلفظ های نام "اسماعیل" جد محمد پیامبر است. اگر اسماعیل از طریق یشمعیل شکل دیگری از یاهو-عیل باشد، با وارونه شدن، بدل به "الیاهو" میشود که نام رسمی اتیلیا یا الیاس نبی و از کاندیداهای مقام مسیح در نزد یهود است. از طرفی عنوان "ال" یا "ایل" یا "ایلو" یا "ایلی" یا "علی"، که بیشتر به معنی خدا به طور کلی استفاده میشده است، به صورت های "آری" و "آریا" به معنی شیر هم تلفظ میشود و علاوه بر این که منشا نام های "هرو/هورس" و آسور و ازیریس است، همان "هری" به معنی مقدس است که اول نام خدایان هندو و بیش از همه کریشنا به کار میرود. بنابراین یشمعیل و الیاهو خودبخود شکل دیگر لغت "آریاهو" به معنی شیر خدا هستند که برای تجسم شیرشکل یهوه به کار میرود و معادل است با ناراسیمها تجسم شیرشکل ویشنو در هندوئیسم. با جایگزین کردن یاهو با ال به معنی کلی خدا، آریاهو تبدیل به آریل به همان معنی شیر خدا میشود که عنوان فرشته ی شیر سر مسئول مجازات گنهکاران در دوزخ است. موقعیت او در حالت فرمانروای جهان زیرین، او را به ازیریس نزدیک میکند و تطبیق ازیریس با فرمی زیرزمینی از از پتاح به نام "شوکار" یا "سوکار" دوباره او را در جایگاه شیر خدا نشان میدهد. چون شوکار را میتوان به "شو/شوا/سبع" (شیر) و "کار/هر/ار/ال" (خدا) تجزیه کرد و باز به شیر خدا یا آریل رسید. همین تفسیر را میتوان از یهوشو (یاهو به اضافه ی شیر) کرد و آن را در جای یشم قرار داد و یشمعیل را به "یاهو شیر خدا (ال)" معنی کرد. درباره ی "م" تعریف پنهان کننده ی این سر در "یشم" باید گفت عنوان "یشم" عمدا از یشوع یا یاهو درآمده تا مبدا لغت "اشمون" به معنی آسمان به نظر بیاید. اشمون یک خدای سامی بود که رومیان او را با اسکلپیوس یونانی، خدای درمان، تطبیق میکردند و یشوع یا عیسی مسیح نیز از طریق برابر شدن با او، صاحب معجزه ی درمان کردن دردهای بی درمان شناخته شد. بالاراما هم خدای درمانگران است چون بر اساس اسمش به اندازه ی عیسی مسیح، ریشه در کیش بعل یاهو دارد.:

“HATI: A MOST ESSENTIAL REVEALED NAME OF THE ONE TRUE GOD”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 15 APR 2014

بعلی که با یاهو تطبیق میشود معمولا همان آدون یا آدونیس در نظر گرفته میشود چون در تورات، یهوه با عنوان "آدون" خطاب شده است. آدون در لفظ همان آتون خدای خورشیدی آخناتون است و این، از مهرهایی دارای عبارت هر-آسو-آتن که در اسرائیل کشف شده اند استنباط میشود. مصرشناسان مدعیند که در مصر، کیش آتون خدای خورشید آخناتون به مرکزیت هلیوپولیس، مقابل کیش خورشیدی دیگر آمون رع به مرکزیت طیوه یا تبس قرار گرفته است و درنهایت کیش آتون از کیش آمون شکست خورده است اما از دست رفتن متصرفات مصر در شامات، باعث شده تا بقایای آتونیسم در آنجا دوام یابد و رشد کند و در اورشلیم یهودی مرکزیت یابد. برجسته شدن نقش فراعنه در این داستانسرایی، ناشی از دو عنوان ایزدی دیگر برابر شده با آتن یعنی "هر" و "آسو" است. آسو که تلفظ دیگر اوسو و یسو و بنابراین همان یاهو است، "آهو" نیز تلفظ میشود. از طرفی "هر" نیز قابل تبدیل به "اور" به معنی نور است که به سبب بنیان گرفتن جهان بر نور، به "فرو" PHERUبه معنی بنیاد جهان در زبان یونانی نیز تبدیل شده که گاهی معادل اطلس غول است. بنابراین "فرو آهو" به جای "هر-آسو" عملا به لغت "فراعوه" برای فرعون یا شاه مصر در تورات نزدیک میشود. از طرفی خوانده شدن آسان "فرو" به "پرو" و قرار گرفتن "آسو" در جای خود، به "پروآسو" منجر میشود که معادل "پوروشه" خدایی است که با قربانی کردن خود، جهان مادی را از اجزای بدن خود آفرید. پروآسو همچنین به پولیوس یونانی به معنی خدای جامعه و بخصوص شهر تبدیل میشود که خود را در مردم جامعه تجزیه و تکثیر میکند. مردم جامعه به رنگ رهبر خود درمی آیند که پوروشه یا پولیوس یا پراعوه جامعه و معادل فرعون یعنی خدایی است که به شکل انسان درآمده است. فرعون از طریق برابری با فرو معادل اورائوس یا مار نور نیز هست که روی کلاه فرعون چنبره زده است. شعاع نور در درازی به مار تشبیه میشود و چون دنیا از نور پدید آمده است این مار، معادل سشا برای ویشنو نیز هست. منتها مار اولیه مظهر بی نظمی است و وقتی نظم پیدا میکند به موجودات جهان هویت میدهد، همانطورکه جامعه ی انسانی هم فقط توسط حکومت، نظم می یابد و بدون داشتن ریاست، نظم خود را از دست میدهد و در هرج و مرج فرو میرود. گناه آمونیسم نیز در عدم اطاعت محضش از حاکم بود. کاهنان آمون مظنون به دستور قتل مخفیانه ی بعضی از فراعنه بودند و درحالیکه عدم اطاعت از فرعون به خودی خود گناه بزرگی است، قتل فرعون به عنوان خدای زنده گناهی نابخشودنی است و درنتیجه آمونیسم، به نوعی میل به هاویه را ایجاد میکرد که خود نیز در آن قربانی میشد. درحالیکه بقایای آتـونیسم با تبدیل به یهودیت در اورشلیم، به سمت حکومت جهانی طویل المدت سیر میکرد. غلبه ی یهوه خدای جاویدان بر اژدهای لویاتان همین معنی را میدهد و آن، البته نسخه ی دیگری از نبرد هورس با تاریکی است. هورس به شاهین مجسم میشود که یک پرنده ی شکاری مارخوار است و در هند هم گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو دشمن ناگاها یا خدایان مار شکل است. در مذهب یونانی-رومی، موکل نظم جامعه، زئوس یا ژوپیتر است که سمبلش عقاب است. سرگردانی ایزد بین اشکال انسان و پرنده، در تصویر اروس خدای عشق تثبیت میشود که جوانی با بال های پرنده است و نامش تلفظ دیگری از هورس، هلیوس، ایلوس و اله. عشق، دشمن غریزه محوری اژدهایی حاکم بر این جهان است و عشق از آن خدا است. اما خدا جهان اژدهایی غریزه محور را نابود نکرده بلکه رام خود کرده است و جهان مادی با تمام خصال مثبت و منفیش در خدمت خدا است. خدای انسان شده یعنی حاکم هم خصال مثبت و منفی جامعه را حفظ میکند و از آنها به نفع خود استفاده میکند. البته نتیجه هرچه باشد حتما به نفع مردم است چون حاکم به مردم خود "عشق" میورزد.:

“THE CORONA OF HARI/HELI/ELI AND ATENISM EXPLAINED”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 4/9/2000

بر اساس آنچه گفته شد باید تا حالا روشن شده باشد که این اتفاقات به لحاظ تاریخی، در کشوری که به نام مصر میشناسیم رخ نداده اند چون مصر زمینی، انعکاسی از مصر جهان زیرین یعنی آمنتا است و هلیوپولیسی که آتون در آن رشد کرد همان قلمرو پتاح سوکار یا ازیریس در جهان زیرین است. اگر بخواهیم این را به زبان جغرافیای سیاسی و رشد قدرت الهی یهودیت به جای یهوه و عقبه ی خورشیدیش تعریف کنیم، باید سفر نیروهای نور از شمال به مرکز زمین و ازآنجا به جنوب را به لحاظ جغرافیایی بازسازی کنیم. همانطورکه متوجه شدیم، شمال سرد و تاریک در جایگاه غرب و غروب، و جنوب گرم و روشن در جایگاه شرق و طلوع خورشید قرار گرفته اند و اگر ما نظریه ی گرد بودن زمین را بپذیریم در سفر از شرق به غرب و درآمدن دوباره از شرق، همچنان روی زمین طی مسیر خواهیم کرد. در نظرگاه دنیای قدیم، جهان محدود به سه قاره ی آسیا، افریقا و اروپا تعریف میشود و مبدا تمدن را خاورمیانه در نظر میگیرند که جایی که از نظرگاه مردمش همزمان غرب سرد و محل ورود تاریکی باشد قاره ی اروپا است. محدود شدن دنیای اولیه به حد ساحل شرقی اقیانوس اطلس، برای قرار گرفتن قاره ی امریکا در میانه ی سفر نور از غروب اروپایی به محل ظهور خورشید طالع در آسیای شرقی است. درواقع امریکای شمالی، معادل مرکز زمین برای پتاح-سوکار خدای خالق و محل حکومت ازیریس کهن الگوی فراعنه است و درنتیجه باید رهبر راستین جهان شناخته شود. تکنولوژی و پیشرفت های نظامی روم آلمانی هیتلر، در ایالات متحده به اوج خود میرسند (نماد هر دو حکومت، عقاب زئوس است) ولی بعد، سرمایه ی امریکایی به آسیای شرقی و بخصوص چین منتقل و باعث نارضایتی مردمان تحت کنترل ابرقدرت جهانی ایجاد شده در امریکای شمالی یعنی ایالات متحده میشود و یک دونالد ترامپ ظهور میکند تا برای چینی ها شاخ و شانه بکشد بلکه دل مردم امریکا خنک شود. بنابراین ایالات متحده مرکز پتاح یا سوکار است و سوکار یا شوکار، همان شو رئیس علی هفتگانه است که فقط به خاطر مبدل شدن به پتاح جهان زیرین است که در ریاست بر علی، جای خود را با پتاح عوض میکند. همانطورکه بیان شود هفتگانگی علی، ناشی از مشخص بودن آنها به صورت هفت سیاره ی نورانی در یک زمینه ی تاریک شبانه است و با توجه به این که نور (هورس) و تاریکی (سوت) جزو علیند، درواقع باید در ترکیب با هم، مهمترین دلیل آشکارگی هفتگانگی علی و بنابراین جامع همه ی آنها در شو باشند. پس اروپا یک بستر تاریک اولیه برای سپردن ذرات مشخص نور به هلیوپولیس امریکایی است و جمیع انوار در این هلیوپولیس به آتون آخناتون بدل میشود که فروید در موسی و یکتاپرستی، او را ریشه ی یهوه ی موسی عنوان کرد. همانطورکه دیدیم این آتون، همان آدون فنیقی و جواز برابرگیری نسبی یهوه با آدونیس است. اما آدونیس یا تموز، خدای گیاهان و یک خدای فصلی است و به سبب ارتباط تغییر فصول با حرکت خورشید در 12 برج سال (هنوز مرتبط با سیارات هفتگانه ی علی) است که یک خدای خورشیدی شناخته میشود. اما اتفاقا فصلی شدنش فلسفه ی آن را تشدید میکرد. آدونیس درست مثل سفر روزانه ی خورشید، یک ایزد میرنده و از نو زنده شونده است و همراه خزان طبیعت میمیرد و با بازگشت سرسبزی گیاهان در بهار از نو زنده میشود و اتفاقا دقیقا به همین خاطر، بیش از رفت و برگشت کوتاه و روزانه ی خورشید، معرف تغییرات منفی و مثبت محیطی است. سفر او به جهان زیرین که با افزایش سرما و تاریکی همراه است، به مرگ موجودات زنده ی زیادی می انجامد که اجسادشان باعث تغذیه ی خاک برای رشد گیاهان جدید در بهار میشود. بنابراین آدونیس، جهان را دچار مرگ و تاریکی میکند تا نور قدرت رشد داشته باشد و این مرگ و تاریکی، همان بازتاب دوزخ جهان زیرین به دورانی از سال در روی زمین است. پس دراز تر شدن شب ها در طول سال، مابه ازایی برای فرو رفتن هرچه بیشتر در تاریکی در سفر به دوزخ جهان زیرین است. تولد مسیح در اوج زمستان نیز همین فلسفه را میرساند. مسیح در درازترین شب سال متولد میشود که معادل دقیق مرکز جهان زیرین برای آتون هلیوپولیس است. به همین دلیل است که ایالات متحده ی امریکا به عنوان مابه ازای هلیوپولیس مرکز زمین، هنوز یک کشور مسیحی است چون مسیح به عنوان یک خدای خورشیدی، معادل نور هورس است که در جنگ با تاریکی سوت در شمال سرکوب شده و به جهان زیرین تبعید شده است و یادتان هست که غرب اروپایی به جای شمال سوت نشسته است. متضاد مسیح در جایگاه نیروهای تاریکی، کفر و بی خدایی است که اروپا آن را به همه ی جهان صادر کرده است. بنابراین یهوه از عرش کبریاییش در شمال سوت (غرب اروپایی) به هلیوپولیس ایالات متحده ی امریکا سقوط کرده تا درآنجا تبدیل به عیسی مسیح شود و با رشد دائم در ادامه ی سفر زمستانی، به صورت خورشید طالع از شرق عالم متولد شود و این شرق که از طریق برابرگیری شرق و جنوب در افسانه ی خورشیدی مصری، معادل جنوب هم هست (جنوب نسبت به اروپا و امریکای شمالی)، در بردارنده ی تمام کشورهای خارج از اروپا و امریکای شمالی است. بنابراین ایالات متحده راهبر و خیرخواه تمام کشورهای موسوم به "شرقی" است و مردم این کشورها باید به دستورالعمل های او گوش دهند. اکثر مردم شرق بر اساس اطلاعاتی که از طریق رسانه ها و محیط اطراف به ذهنشان وارد میشود ناخودآگاه میدانند که باید از الگوهای ایالات متحده ی امریکا اطاعت کنند ولی نمیدانند چرا؟ چون اگر این دستورالعمل را برای امروزی ها توضیح دهند امکان ندارد باور کنند دلیل خوبی برای مقدس بودن ایالات متحده ی امریکا باشد مگر این که مخاطبش به اندازه ی برسازندگان این دستورالعمل، مغزش با خرافات کابالا مسموم شده باشد. اما شاید در قدیم و قبل از بروز اثرات نفرت آور این دستور العمل، چنین حساسیتی وجود نداشت و میشد با افتخار، ستاره ی داود را روی پرچم ایالات متحده به اهتزاز درآورد و با آن پرچم، برای نجات یک کشور دیگر مثل فرانسه شتافت. واقعا چه شد که تظاهر به صهیونیسم و افتخار به آن، به مرور، اینقدر سخت و خجالت آور شد؟ آیا آن سیاستمداران امریکایی که در هر بار جنایات اسرائیلی های صهیونیست در سرزمین های اشغالی، با تظاهر به افتخار، از اتحاد همیشگی اسرائیل و ایالات متحده حرف میزنند، در باطن، از این که مجبورند ادای چنین صمیمیتی با اسرائیلی ها را دربیاورند خجالت میکشند؟!

چرا فکر میکنیم اسلام با جنگ گسترش یافته است؟

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 24 آبان 1403 iribnews خبر قابل تاملی را منتشر کرد:

« به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای استان خوزستان، سرتیپ پاسدار حسن شاهوارپور فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان می‌گوید: سپاه باید دو بعدی حرکت کند؛ معنوی و مادی (تجهیزاتی و آمادگی‌های رزم) و این دو باید در کنار یکدیگر باشند؛ هرگز نباید به دلیل اینکه دسترسی ما به سلاح و تجهیزات بهتر می‌شود، نسبت به بعد مهم و اصلی معنوی بی‌توجهی شود.

او با بیان اینکه سلاح و تجهیزات سپاه اکنون باعث قدرت ایران است، افزود: نه تنها باید نسبت به بعد معنوی و نماز بی‌توجهی نکرد، بلکه باید اهمیت آن نیز بیشتر شود زیرا در دنیا مباهات ما متکی به اعتقاد جمهوری اسلامی به وحدانیت است.

سرتیپ شاهوارپور اضافه کرد: آموزه‌های دینی می‌تواند ما را در بعد مادی به جایی برساند که ما امروز در مقابل دشمنان بایستیم و قدرتمند باشیم؛ پاسخ سختی به آنها بدهیم و تکیه ما در بعد توانمندی‌های مادی بر ایمان و قرآن و باورهای دینی است.

فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان ادامه داد: اقدامات ما در حوزه افزایش توانمندی‌های معنوی باید روز به روز بیشتر شود و در حوزه نمایندگی نیز در این زمینه اقدامات خوبی انجام می‌شود؛ به ویژه اردوهای مشهد که هر ساله برگزار می‌شوند و تداوم دارند بسیار پر اهمیت هستند.

او همچنین به گذراندن دوره‌های عقیدتی از سوی سربازان اشاره کرد و گفت: سربازی بدون گذراندن این دوره‌ها نمی‌تواند پایان خدمت بگیرد و یکی از مهم‌ترین مسائل آموزشی در این دوره‌ها نیز نماز و احکام دین است.

سرتیپ پاسدار شاهوار پور یادآور شد: اقدامات باید در حوزه کیفی بخشی نماز افزایش یابد، ضمن آنکه برگزاری نماز جماعت از ۲ وعده به ۳ وعده در دستور کار قرار دارد؛ زیرا هرچه ما بیشتر به نماز اهمیت دهیم اثرات آن را در بهره‌وری کار مشاهده می‌کنیم.

او گفت: اثرگذاری و توسعه کیفی نماز در بیرون از مجموعه سپاه هم اهمیت دارد و بسیج سازندگی با ساخت ساز و کمک به تعمیر مساجد در این زمینه کمک می‌کند؛ تلاش برای استقرار روحانی در برخی نقاط نیز پیگیر هستیم و پیگیر پر کردن خلا‌هایی هستیم که در حوزه ی نماز در سطح استان وجود دارد.»

این خبر، از سویی تایید میکند که افتخار نظام اسلامی ایران به رشد تسلیحاتی، قدرت امنیتی و اعلام امپراطوری سازیش با سر دادن شعار حکومت بر 4 پایتخت عربی، موفقیت زیادی در دلبستگی سربازان خودش به تعلیمات دینی مطلوب جمهوری اسلامی ایجاد نکرده است و از سوی دیگر، بر لبان بعضی افراد تبسمی ایجاد خواهد کرد؛ کسانی که مطمئنند افزایش دفعات نماز و تعلیمات دینی در روز برای سربازان، آنها را دیندار نخواهد کرد. این تبسم ناشی از تجربه است بی این که دلیلش دقیقا فهمیده شده باشد. اما میتوان گفت دلیل اصلی، رقابت تسلیحاتی با کسی است که «دشمن» نامیده میشود و دشمن بودنش هم دقیقا به خاطر دین ستیزی و ترویج مادی گرایی توسط او است، یعنی «جناب غرب». ایران در این صحنه ابدا استثنایی بر قاعده نیست و آنها که در کشورسازی و مقابله ی امنیتی با غرب بسیار موفق تر از ایران بوده اند همین حال را در درجاتی حتی بدتر یافته و با آن دست به گریبانند. شئوهان لین که از موفق ترین کشور رقیب امریکا یعنی چین می آید مادی گرایی افراطی چینی را با ذکر دلیلش به خوبی شرح داده است:

«جمعیت چین بی شرمانه مادی گرا هستند. این فقط یک درصد نیست که روی چیزهای ظریف زندگی ولخرجی می کند. میل به کالاهای لوکس یک پدیده در سطح کشور است. در سال 2010، دعوا در یکی از فروشگاه های اپل در پکن رخ داد، زیرا مشتریان در تلاش بودند تا بیشترین تعداد ممکن آیفون را جمع کنند. در سال 2012، یک نوجوان چینی کلیه ی خود را فروخت تا برای خرید آیفون و آیپد، پس انداز کند. در سال 2013، مردی که چندین کیسه خرید حمل می‌کرد، در یک مرکز خرید جان خود را از دست داد، زیرا از خریدهای عجیب و غریب رفیقه اش خسته شده بود. برخلاف بسیاری از حکایات، اینها در واقع کاملاً آموزنده هستند. آنها به درستی ذهنیت مصرف گرای خشن در چین را به تصویر می کشند. تحقیقات انجام شده توسط شرکت مشاوره ی IDEO نشان می دهد که بسیاری از کارگران مهاجر جوان که درآمدی بیش از 830 دلار در ماه ندارند، مایلند تمام حقوق ماهانه ی خود را برای خرید آیفون خرج کنند. تحقیقات دیگری که توسط مشاور Bain انجام شده است نشان می دهد که چین بزرگترین خریدار اقلام گران قیمت در جهان است. در سال 2013، 29 درصد از این محصولات که به طور منظم از لانکوم، گوچی، آئودی، رولکس و تیفانی استفاده می‌کنند، توسط چینی‌ها خریداری شدند. BDDO، یک آژانس تبلیغاتی، دریافته است که مصرف کنندگان ثروتمند چینی به طور فزاینده ای در مورد تاریخ و فرهنگ برندهای خارجی آگاه هستند. سازمان جهانی گردشگری (UNWTO) محاسبه می‌کند که مسافران چینی با 102 میلیارد دلار در سال هزینه‌های خارجی، بزرگ‌ترین خرج‌کنندگان جهان هستند. نمی توان انکار کرد که این اعداد نشانه هایی از افزایش ثروت است که محصول مستقیم رشد اقتصاد چین است. با این حال، تمایل چین به کالاهای لوکس بسیار فراتر از پارامترهای اقتصادی آن است. یک ماه پیش، چین بالاخره از نظر تولید ناخالص داخلی از آمریکا پیشی گرفت. در حال حاضر، چین دارای بالاترین برابری خرید در جهان است. البته سرانه ی آمریکا فرسنگ ها از چین جلوتر است. تولید ناخالص داخلی سرانه 53000 دلاری ایالات متحده واقعیتی تلخ را نسبت به 12000 دلار چین نشان می دهد. واضح است که متوسط ​​شهروندان چینی به طور قابل توجهی فقیرتر از همتاهای آمریکایی خود هستند. بنابراین آمار فوق گیج کننده است. مردم چین، برخلاف کل کشور، از نظر مالی استثنایی نیستند، اما به نوعی توانسته اند به بزرگترین خریداران اقلام گران قیمت و بزرگترین خرج کنندگان در جهان تبدیل شوند. از این نقطه نظر، حکایت‌های رفتارهای خودزنی برای به دست آوردن کالاهای مادی، رگه‌ای سطحی ویژه در میان چینی‌ها را به نمایش می‌گذارد. یکی از استدلال‌هایی که معمولاً برای رد شیفتگی چین به سبک زندگی تجملاتی ذکر می‌شود، شکاف درآمدی است که ثروتمندان را از فقرا جدا می‌کند. برخی ادعا می‌کنند که مصرف‌گرایی چین به‌طور مصنوعی توسط "ثروت‌های نو" (土豪) که در سرتاسر کشور و فراتر از آن در حال گسترش اقتصاد چین در قرن بیست و یکم هستند، متورم شده است. این استدلال، البته، این واقعیت را نادیده می گیرد که طبقه ی متوسط ​​چین به طور مداوم در حال رشد بوده است. ساختار اقتصادی چین، برخلاف آنچه که برخی معتقدند، مانند یک هرم است. در سال 2012، 70.5٪ از جمعیت چین هنوز با فقر مبارزه می کردند، 28.5٪ به راحتی از درآمد طبقه ی متوسط ​​برخوردار بودند و تنها 1٪ در تجملات غسل می کردند. در حالی که درست است که طبقه ی بالای جمعیت چین دارای مقدار نامتناسبی از ثروت هستند، افراد ثروتمند به سادگی آنقدر زیاد نیستند، حداقل بسیار کمتر از آنچه ما فکر می کنیم. به طور دقیق از نظر میلیونرها، چین در سال 2013 به 2378000 میلیونر افتخار کرد که برای مقام دوم کافی است. بدیهی است که ایالات متحده تعداد بیشتری داشت: 5000137. برای کشوری که چهار برابر جمعیت کمتری دارد، بیش از دو برابر تعداد میلیونرها را دارد. با این حال، تاج هزینه های گزاف بر دوش چینی ها می افتد. در چین، تصور اینکه همه ی این نام‌های تجاری صرفاً در انحصار قشر واقعاً مرفه باشد دشوار است. اگر مطمئن نباشیم، بسیار محتمل است که طبقه ی متوسط ​​چین در این «عجله برای برندها» نقش داشته باشد. یک مطالعه ی IPSOS که در سال 2013 انجام شد نشان می‌دهد که ذهنیت چینی به ویژه مادی‌گرا است. ماتریالیسم، همانطور که با موفقیت با چیزهایی که شخص در اختیار دارد، تعریف می‌شود، بالاترین امتیاز را در چین کسب کرد. در واقع، 71 درصد از پاسخ‌دهندگان چینی موافق بودند که موفقیت یک فرد را با چیزهایی که دارند ارزیابی می‌کنند. پاسخ دهندگان کشورهای غربی که درآمد سخاوتمندانه تری دریافت می کنند، به میزان قابل توجهی کمتر مادی گرا هستند. آلمانی ها 27 درصد، آمریکایی ها 21 درصد و انگلیسی ها تنها 16 درصد این مطالعه را به دست آوردند. روی هم رفته، رد کردن اینکه چینی‌ها عاشق شراب‌های بوردو، کیف‌های دستی هرمس و نقاشی‌های پیکاسوی خود هستند، سخت است. شواهد این سوال را مطرح می کنند: چرا چین اینقدر مادی گرا است؟ برخی تلاش کرده اند در تاریخ چین پاسخی بیابند. آنها ادعا می کنند که ماتریالیسم در فرهنگ چینی بومی است. چین از لحاظ تاریخی بر جهان به عنوان نقطه ی اتکای شکوفایی اقتصادی تسلط داشته است. [سلسله های] تانگ و سونگ چین به ویژه ثروتمند بودند و ثروت همسایگان و پادشاهی های غربی را تحت الشعاع قرار دادند. آنها استدلال می کنند که چنین ثروتی لزوماً باید توسط افراد کارآفرینی که منافع تجاری را در اولویت قرار می دهند حمایت شود. از آنجایی که آنها در رفاه غوطه ور بودند، طبیعی بود که در میان مردم چین میل به با کیفیت ترین کالاهای مادی ایجاد شود. من با این استدلال مخالفم. رفاه چرخه ای است. دور از ذهن است که ادعا کنیم علاقه به تجمل گرایی اجداد ما تا به امروز ادامه داشته است. برای بی اعتبار کردن این استدلال، نیازی به نگاهی فراتر از دوران کمونیست نیست. در دوران اوج مائوتسه تونگ، چینی ها با کمال میل آسایش مادی را پیش بردند. ثروت اندکی که در اختیار داشتند بین جامعه تقسیم شد. ماتریالیسم به عنوان یک مفهوم به سادگی در چین وجود نداشت. برعکس، در حالی که چین در فقر غرق شده بود، ایالات متحده از بریتانیا پیشی گرفت و به بزرگترین نیروی اقتصادی جهان تبدیل شد. با افزایش قدرت آنها موجی از مصرف به راه افتاد. پپسی و کوکا کولا، فورد و هالیوود، همگی آمریکا و جهان را در طوفان فرو بردند. تا سال 1960، 75 درصد خانواده های آمریکایی صاحب ماشین و 87 درصد صاحب تلویزیون بودند. بدیهی است که ماتریالیسم با نبض چرخه ای شکوفایی اقتصادی در ارتباط است. در هنگام فقر محو می شود و در زمان توانگری سر برمی دارد. با از بین بردن این استدلال، ما هنوز به حل این معما نزدیک نیستیم. اگر ماتریالیسم خود را در رفاه نشان می دهد، پس چرا ثروتمندترین کشورهای جهان کمتر از چین مادی گرا هستند؟ با وجود چین، کدام کشور ماتریالیست ترین در جهان است؟ بر اساس همین مطالعه IPSOS، دومین کشور مادی‌گرا هند است و پس از آن ترکیه، برزیل و در نهایت کره جنوبی پنج کشور اول را تکمیل می‌کنند. اشتراک این پنج کشور واضح است. همه ی آنها کشورهایی هستند که به سرعت در حال توسعه هستند که سه تای آنها BRICS بدنام را تشکیل می دهند. بنابراین، به نظر می‌رسد این الگو نشان می‌دهد که نه کشورهای ثروتمند و نه کشورهای فقیر به‌ویژه به کالاهای مادی علاقه‌مند نیستند. کشورهایی که وسواس فرهنگ مصرف دارند آنهایی هستند که به اندازه کافی ثروتمند هستند، اما همچنان از گرسنگی سیری ناپذیری برای ثروت بیشتر رنج می برند. این درک توسط سلسله مراتب نیازهای مازلو تأیید می شود. انسان ها در ابتدا به نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی توجه دارند، اما این نگرانی ها برای اقتصادهای نوظهور مانند چین اهمیت چندانی ندارد. افرادی که می توانند پست ترین نیازهای خود را برآورده سازند، در آن صورت به نیازهای تعلق و احترام مشغول می شوند. ماتریالیسم و ​​جستجو برای اقلام لوکس کاملاً با این معیارها مطابقت دارد. در نهایت، با برآورده کردن همه ی این الزامات، انسان ها به دنبال خودشکوفایی خواهند بود. شاید توسعه‌یافته‌ترین کشورها، همانطور که با بی‌علاقگی عمومی آنها نسبت به مادی‌گرایی بیان می‌شود، به این مرحله رسیده‌اند. آن‌ها می‌دانند که موفقیت را نمی‌توان صرفاً با دارایی‌های خود نشان داد، بلکه با اخلاق، خلاقیت و روشن‌بینی ذهنی مشخص می‌شود. ماتریالیسم یک چیز است؛ اما چرا چینی‌ها اینقدر به دنبال خرید کالاهای جدید و گران قیمت هستند؟ این اصرار برای تصاحب نام های تجاری برتر از کجا می آید؟ چینی ها در مصرف خود بسیار بی ثبات شده اند. فورد دیگر آن را قطع نمی کند. باید BMW باشد، لویی ویتون دیگر به اندازه ی کافی خوب نیست. شانل ملکه ی جدید شهر است. چین عملاً از اصول اساسی ماتریالیسم فراتر رفته است. اکنون فوق ماتریالیستی است. من معتقدم که این ویژگی ناشی از بحران هویت مردم چین است. از سال 1839 تا 1949، چین دوره ای را پشت سر گذاشت که در اصطلاح عامیانه به عنوان قرن تحقیر (百年国耻) شناخته می شود. در این سال ها، چین در جنگ های اول و دوم تریاک به شدت از غربی ها شکست خورد؛ حتي يك كشور خراج گذار، ژاپن، از نظر نظامي و فناوري برتر از چين شد كه نتايج جنگ اول چين و ژاپن این را نشان داد. به طور خلاصه، چین تمام برتری های نظامی خود را از دست داد و مجبور شد امتیازات تجاری و ارضی را در ازای به دست آوردن صلح ارائه دهد. در یک صد سال، اعتبار و ثروتی که چین در طول هزاره‌های تاریخ به دقت انباشته بود، به سرقت رفت. قلمرو افسانه ای چین مانند یک بوقلمون بین قدرت های خارجی حریص و امپریالیستی تقسیم شد. این دوره ی شرم آور باعث ایجاد نارضایتی عمیق اما موجه نسبت به غرب (و ژاپن) در جمعیت چین شد. مائو را وارد کنید: موضع شجاعانه ی او در برابر ژاپن در طول جنگ جهانی دوم و بیرون راندن گومیندانگ مورد حمایت آمریکا نه تنها از تجاوزات بیشتر ارضی جلوگیری کرد، بلکه به جهان نشان داد که چینی ها نباید دست کم گرفته شوند. مائو با نمایش زور وحشیانه که می‌توانست حتی غرب را تحت سلطه ی خود درآورد (مثلاً جنگ‌های کره و ویتنام)، تا حدی اعتبار چین را در صحنه ی جهانی بازگرداند. به لطف مائو، چین دیگر به عنوان "مرد بیمار آسیا" شناخته نمی شد. چینی ها "ایستاده اند". اما ثروت چیزی بود که مائو نمی توانست به چین قول دهد. این دنگ شیائوپینگ بود که از طریق سیاست درهای باز خود در سال 1978، رفاه مادی غرب را فاش کرد و مردم چین را در مورد آینده ای سرشار از فراوانی مسخره کرد. با این حال، مردم چین در معرض چندین دهه لفاظی ضدغربی در دوران مائو، از آن زمان به رقابتی تلخ علیه غرب دامن زدند. بنابراین، پنجره ی جدید به جهان، یک احساس ناراحت کننده و متناقض را به ترکیب اضافه کرد: خواستن. در حال حاضر، جمعیت چین در تلاش است تا مبارزه ی درونی خود را بین طرد و شمولیت معنا کند. از یک سو، آنها به شدت غرب را رد می کنند، آداب امپریالیستی و استکبار دیپلماتیک خود را تحقیر می کنند و بر فضایل فرهنگ چین تأکید می کنند. آنها انقیاد متحمل شده توسط قدرت های غربی را فراموش نکرده اند. از سوی دیگر، عاجزانه می‌خواهند به همان احترامی که غربی‌ها در بین خود قائل هستند، احترام بگذارند. آنها معتقدند که زیر لبخند سفید مرواریدی اش، مرد سفیدپوست همچنان نسبت به چینی ها تحقیر می کند. اما آنها با اکراه می‌دانند که، علی‌رغم تجدید حیات اقتصادی چین، راه رسیدن به عظمت در خارج از کشور است - نه در قلب چین. جمعیت چین هنوز با احساس ناامنی عمیق مبارزه می کنند. نمایش‌های تند ناسیونالیسم آن‌ها نشانه ی عزت نفس شکننده‌شان است. یک گفتمان متمایز از «ما» در مقابل «آنها» در جمعیت چین وجود دارد، اما طعنه آمیز است که آنها چیزی بیش از تأیید «آنها» نمی خواهند. اگر چینی ها از بودن با غرب امتناع می ورزند، اما می خواهند مانند غرب زندگی کنند، پس چه باید کرد؟ واضح است که پاسخ، پیشی گرفتن از غرب است. پس ماتریالیسم فراماتریالیسم چیزی بیش از تجلی این میل مبرم در قلمرو مصرف نیست. از نظر اجتماعی نیز همین ذهنیت محسوس است. کدام والدین چینی به فرزند خود نگفته اند که در مدرسه از خارجی ها (老外) پیشی بگیرد؟ چه زمانی چینی ها به هزینه ی خود نسبت به خارجی ها بزرگوار نبوده اند؟ بازی های المپیک 2008 بیانگر وضعیت چین در مقابل غرب است. چین که مایل به از دست دادن یک دست و پای خود برای میزبانی گران‌ترین مراسم افتتاحیه در تمام دوران است، تلاش کرد به غرب نشان دهد که عقب نیفتاده است؛ که اکنون شایسته ی احترام بیشتری است. این مثال برای بچه ی چینی که کلیه را برای خرید آیفون می فروشد به طرز وحشتناکی آشناست. هر دو مایل بودند هزینه های استراتوسفری را متحمل شوند تا نشان دهند که در واقع بهترین هستند. همین الگو را می توان از نظر سیاسی تشخیص داد. دولت چین مرتباً غرب، به‌ویژه ایالات متحده را در مورد مسائل سیاسی از جمله تجارت، اختلافات دریایی، حقوق بشر و مقررات زیست‌محیطی به چالش می‌کشد. از نظر نظامی، چین در حال مدرن سازی تجهیزات خود با قصد آشکار برای آماده شدن در برابر رویارویی احتمالی با ایالات متحده است. خرید موشک‌های ضد حامل برای رد برتری دریایی ایالات متحده در تنگه ی تایوان، فناوری جنگ سایبری برای مختل کردن ارتباطات ایالات متحده و قابلیت‌های هسته‌ای ضربه ی دوم سیار برای تهدید شهرهای آمریکا تأیید می‌کند که چین نه تنها از سرپیچی از ماشین جنگی آمریکا بیم ندارد بلکه قصد دارد در برابر آن پیروز شود. به طور خلاصه، رقابت علیه غرب، و مهمتر از آن، میل به پشت سر گذاشتن آن به هر قیمتی، تقریباً در تمام عرصه‌های رقابت گسترده است. از آنجا که ماتریالیسم فوق العاده ی چین اساساً مبتنی بر ذهنیت رقابت شدید علیه غرب است، منطقی است که زمانی که چین از دشمن خود پیشی می گیرد، کاهش یابد. تحت الشعاع قرار دادن ایالات متحده، به ویژه از نظر کیفیت زندگی، پیروزی کامل چین بر غرب را تایید خواهد کرد. به طور خاص چینی های سطحی همچنان هوس نام های تجاری لوکس را دارند، اما مطمئناً این فشار در میان طبقه متوسط ​​از بین خواهد رفت. وقتی چین شماره یک شود، چیز زیادی برای حسادت نخواهد داشت. به اوج سلسله مراتب نیازهای مازلو رسیده است. به عنوان یک جمعیت، دیگر برای جبران ادراک اجتماعی حقارت، چیزهای جدید گران قیمت به دست نمی آید. نه تنها ماتریالیسم کاهش می یابد، بلکه ارزش نام های تجاری خارجی نیز احتمالاً ضربه خواهد خورد. درست مانند اولویت مصرف جنس امریکایی برای افکار عمومی امریکایی، چین و جمعیت آن از برندهای بومی قدردانی خواهند كرد. این تصور مضحک است که کیف های ساخت چین کیفیت پایین تری نسبت به کیف های ساخت فرانسه دارند. اگر چین می‌تواند راکت‌ها را به فضا و زیردریایی‌ها را به اعماق اقیانوس‌ها بفرستد، پس چرا نمی‌تواند تکه‌ای از چرم را که بشریت هزاران سال پیش آموخته است بسازد؟ بدیهی است که ساختار مشترک پرستیژ، ذهنیت مصرف‌گرای چینی را دیکته می‌کند. نظر این نویسنده این است که تنها با جوان سازی کامل چین تا عصر طلایی خود می توان به اعتبار دست یافت. وقتی چین به یک هژمون جهانی تبدیل شود، چه احترامی برای کشور نسبتا کوچک و ضعیفی مانند فرانسه قائل است؟ اما تا آن زمان، ما احتمالاً پولی که به سختی به دست آورده‌ایم را روی کفش‌ها و کیف‌های طراحان، ماشین‌های ممتاز، فناوری‌های مد روز و جواهرات غربی می‌اندازیم که باعث غم و اندوه برادران خودشکوفا‌مان می‌شود.»:

China’s Ultra-Materialism Explained”: shaoHan Lin: MEDIUM: 9 JAN 2015

خوشبینی این نویسنده ی مغرور چینی، شاید به جا باشد اما درباره ی آینده ی کشوری که تا همین جا هم پیروزی های قاطعی بر غرب به دست آورده است. اما اگر پای کشوری وسط باشد که به جنگ غرب رفت و در این جنگ شکست خورد چه؟ لازم نیست زیاد از چین فاصله بگیریم. کافی است پیشگام چین و شرق آسیا در مدرن شدن و همزمان جنگ با غرب را به یاد بیاوریم: همسایه ی کوچک چین، جناب ژاپن را که وقتی منکوب غرب شد، هویت خود را بیش از هر کشور بی طرفی در مقابل او باخت. الان ژاپن حتی وقتی میخواهد تولیدات فرهنگی رسانه ای برای معرفی هویت خود بسازد قهرمانانش بیشتر از این که ژاپنی باشند غربیند. در انیمه های ژاپنی، شبیه ترین افراد به ظاهر ژاپنی، نقش های منفی (آن هم نقش های منفی بی عرضه و موقتی) هستند، حتی وقتی انیمه در حال نشان دادن سامورایی های قرون وسطایی باشد. پس شاید دانستن این موضوع برای ما مهم باشد که بدانیم ژاپنی ها قبل از این که مقلد بی چون و چرای غرب بوده باشند مقلد چین بودند ولی نه مقلد بی چون و چرا.:

«چگونه میتوان این نفوذ فرهنگ چینی را در دوران گذشته ی ژاپن توجیه کرد؟ آیا میتوان گفت این نفوذ نتیجه ی میل شدید به تقلید مفرط از فرهنگ برتر چین بوده است؟ همانطورکه تاریخ سایر ملل نشان میدهد به ندرت موردی دیده شده که مردمی عقبمانده با میل خود، فرهنگی را بپذیرند که از مردم پیشرفته تری گرفته شده باشد. به طور کلی در فرهنگ پذیری، شرایط دیگری وجود دارد که پذیرش فرهنگ بیگانه را ممکن میسازد. همانطورکه از طرز استدلال و قضاوت ژاپنی ها متوجه خواهیم شد، بین برخی از ویژگی ها و شیوه های تفکر ژاپنی و چینی شباهت زیادی وجود داشته است. اکنون متوجه میشویم که علاوه بر شباهت های موجود در ساختارهای اجتماعی و روش های اقتصادی این دو کشور، شرایط دیگری نیز بوده که که علت میل و علاقه ی مردم ژاپن در آن زمان را نسبت به پذیرش فرهنگ چین توجیه میکند. ظاهرا الگوهای مشابه زندگی اجتماعی این دو کشور و رشد و گسترش آنها در آب و هوا و محیطی یکسان، به پدید آمدن شیوه های فکری مشترک کمک کرده است.» ("شیوه های تفکر ملل شرق": جلد2 (تبت و ژاپن): هاجیمه ناکامورا: ترجمه ی مصطفی عقیلی: انتشارات حکمت: 1378: ص76)

نکته ی جالب این است که زبان ژاپنی با زبان چینی متفاوت است ولی با آوانگارهای چینی توضیح داده میشود و در ابتدای مدرن شدن، هنوز غربگراهای ژاپنی داشتند هیروگلیف های چینی را با هم ترکیب میکردند تا از آنها کلمات ژاپنی جدیدی بسازند که مفاهیم غربی را توضیح دهند. این دنباله ی راه راهبان بودایی ژاپنی بود که به چین رفته و در آنجا تعلیم یافته و متون بودایی چینی را به ژاپن آورده بودند بی این که هیچ وقت زبان چینی را دقیقا فهمیده باشند و بیشتر اوقات، آوانگارهای چینی که بسته به شکل هیروگلیفیشان مفاهیم متعددی را استعاره میکردند صرفا از دریچه ی ذهن یک استاد برجسته ی ژاپنی و کاملا متفاوت از منظور چینیشان تفسیر میشدند. زمانی که مراتب تا واعظین بودایی روستاهای دور کاهش می یافت ممکن بود واعظ بودایی منظوری از کلمه ی چینی را به مردم القا کند که به کل متفاوت از منظور چینیش بوده است. با همین رویه زبان چینی در سطح بالایی از تاثیر، زبان و فرهنگ عمومی ژاپنی را به چیزی بسیار متفاوت از خود تغییر داد. (همان: ص79-77)

فرهنگ ژاپنی کاملا چینی نشد دقیقا به خاطر این که زبان چینی زبانی استعاری بود که میشد در هر کلامش، بخشی از استعاره ها را کمرنگ و بخشی را پررنگ کرد و با خود آن، بخشی از آن را سانسور و بخشی دیگر را تشدید کرد و غرب نیز از این موضوع درس عبرتی گرفت برای این که در مواجهه اش با ژاپن، بی کنایه ترین و سرراست ترین تجلی های خود را رو کند. تشدید توجه روی تصویر، دقیقا به خاطر عادت ژاپنی به تصویری بودن پیام های دریافت شده است؛ درست مثل چین. در زبان های هجایی شرق دور که الفبا وجود ندارد، ذهن افراد، موقع شنیدن کلمات، در حال نقاشی کردن است و بلافاصله بعد از شنیدن هر کلمه، یک تصویر به ذهن میرسد. این وضعیت، قبل از آموختن سواد توسط کودک چینی یا ژاپنی یا کره ای برقرار نیست. توجه کنیم که در قدیم، بیشتر مردم این کشورها بیسواد بودند و فقط در نهضت سوادآموزی جدید است که عادت دهی مردم به این نوع برخورد با زبان، به نهایت حد خود رسیده است. چارلز سامرویل که بین سال های 1904 تا 1914 برای انجمن مبلغان لندن کار میکرد، مجموعه ای از آوانگارهای بسیار ابتدایی چینی را جمع آوری کرد که شباهت زیادی به هیروگلیف های مصری داشتند. قیافه های چینی ها نیز بسیار شبیه چهره های انسان ها در نگاره های مصری است و ریشه گرفتنشان از افریقا و انتقالشان به شرق دور از طریق آسیای غربی و شمالی، دور از ذهن نبوده است. پیوند هیروگلیف های مصری، چینی، فنیقی و خط میخی بین النهرینی مورد توجه بسیاری بوده است. در میان اینها فنیقی به حدی از ریشه ی هیروگلیفی خود فاصله گرفت که پایه ی الفبا شد و انواع الفباها تقریبا تمام جهان های موسوم به غرب و خاورمیانه را فرا گرفتند و مدل ذهنیت مردم این نواحی را به کل متفاوت از تمدن های شرقی تر کردند و ورود الفبا به هند، آنجا را نیز پیرو ذهنیت مشابه کرد. شاید دلیل اصلی این فاصله گیری از خط تصویری یا سانسور دلالت های هیروگلیفی آن، حذف فلسفه ای بود که از آن زبان بیرون میتراوید و اخیرا توسط تجارت پیشگی فنیقی-عبری، در حال سانسور بود. این با کفرستیزی یهودیت و فراورده هایش در مسیحیت و اسلام، نسبت مستقیم دارد و پیوسته از جنوب سامی به سمت شمال و غرب حرکت میکند و جریان های قبلی را به سمت شرق منحرف میکند. دشمنان خدا در داستان ساخته شده اولاد حام هستند که امروزه بیشتر به سیاهان تعبیر میشوند؛ ولی در گذشته گاهی زردپوستان مد نظر توصیف مربوطه بودند و سیاهان، گولم هایی تلقی میشدند که جادوگران یهودی در جزیره ی مورو (افریقا) برای ساختن نژادی از بردگان تولید نمودند. البته این روایت برای جمع آوردن سیاهان و زردپوستان در میراث حام هم که شده باقی مانده و نظریه های توطئه ی راست افراطی در غرب، ارتقای کشورهای افریقایی توسط چین را توطئه ی زردها برای پر کردن دنیا از انسان مانندهای مکانیکی و غریزی سیاه بر ضد بشریت به شمار آورده اند. اولاد حام جهنمیند درحالیکه اولاد سام بهشتیند و البته فقط یهودی ها خیلی در سام ریشه دارند و انسان های معمولی تر یافثی یا ترکیب سام و یافثند. توسعه ی شق اخیر، پیوسته باعث عقبگردی حامی های جهنمی است که در اثر ارتباط یافتن با زردپوستان، لغات "تاتار" و "تارتار" را به هم دوخته اند که دومی همان تارتاروس یا دوزخ است. تارتاریا یا سرزمین تاتارها گاهی کل آسیا است، گاهی نیمه ی شمالی آن است و گاهی شمالی که تا حد ممکن به شرق عقب نشسته است. عقبنشینی اخیر را در یک کره ی جغرافیایی منسوب به ویلم جانسون بلائو از آمستردام سال 1630 میبینیم که در صومعه ی استراهوف در پراگ نگهداری میشود. این کره ی جغرافیا حتی با تاریخ رسمی هم سر ناسازگاری دارد بطوریکه در سال 1630 حدود نیوزیلند را ترسیم میکند که بنا بر تاریخ رسمی فقط در دهه ی 1840 کشف شد. بنابراین اگرچه مثل بقیه ی نقشه های جغرافیایی جعل متاخر است ولی جزو آن نقشه هایی است که قبل از تنظیم تاریخ رسمی جعل شده و برخی از مطالب سانسورشده را در خود حفظ کرده است. در این نقشه تارتاریا قلمروی در شمال چین و شرق روسیه ی کنونی است که اقوام آلتایی یورشگر به چین شامل منگول/مغول ها را که منچوها شاخه های دیرآمده ی آنها هستند در بر میگیرد.:

این اقوام، همان مردمی هستند که باعث نامیده شدن چین به ختا، ختن و کیتای در روسیه و غرب شده اند. در تاریخ خود چین، این اصطلاحات مرتبط با قوم خیتان هستند که سلسله ی لیائو را در چین ایجاد نمودند. در آسیای مرکزی، ختا هم نام چین هست و هم نام قوم مغولی برسازنده ی حکومت قراختایی یا ختاهای سیاه در آسیای مرکزی که سقوطش شرایط را برای هجوم چنگیزخان به غرب فراهم کرد. درحالیکه ختا عنوان چین است، همزمان قسمت های جنوبی چین با اصطلاحات مانزی یا مانجی به لحاظ هویتی گاهی از شمال آن تحت عنوان کیتای تمییز داده میشوند. لغات مزبور قطعا مرتبط با اصطلاح "مانچو" برای آخرین حکمرانان چینند که درواقع فقط بعد از انتقال آنها به جنوب، هویت چین را از جای دیگری به سرزمینی جدید منتقل کرده اند و فامیل های نیمه چینی-نیمه جورچنشان هم پادشاهی کره را تاسیس نمودند. ترویج خطوط هیروگلیفی سرکوب شده در غرب و تکاملشان در قلمرو جدید، میتواند نتیجه ی عقبنشینی مداوم تارتاریا تا آسیای جنوب شرقی باشد. توجه کنیم که ختایی ها عنوان قارا را برای خود به کار میبردند که نه فقط معنی سیاه بلکه معنی قدرتمند داشت چون نیروی آنها از قعر جهنم می آمد. در نقشه ی تارتاریای صومعه ی مزبور، قطب شمال، دریای یخ زده ی تارتاریا نامیده شده است چون قطب شمال به عنوان یک سرزمین سرد و تاریک، خود، نسخه ای جغرافیایی از دوزخ و تارتاروس است. فرهنگ چینی نگهدارنده ی یک اعتراف قدرتمند به جهنمی بودن جهان فیزیکی خدادادی بود که در غرب نه حذف بلکه فقط به لحاظ ذهنی سانسور شده بود و هنوز در بخش های شبیه به هم فقه اللغه های چینی و سامی میتوان رد آن را یافت. در این مورد، باید بخصوص روی فلسفه ی هنوز پابرجای یین و یانگ در شرق دور تمرکز کرد که درست مثل زبان های سامی غرب، به نرینه و مادینه کردن پدیده ها میپردازد. در فرهنگ سامی، خط، نرینه است و در مقابل مادینه بودن طبیعت قرار میگیرد. طبیعت، به خودی خود بینظم و بدون قانون دائمی است. اما شما میتوانید از تماثیل و استعارات درآمده از طبیعت، قانونی بیرون بکشید که مختص انسان باشد و آن را به زبانی بیان کنید که لغات قانونش نام از عناصر طبیعت داشته باشند. اصطلاح قرآنی "نون و القلم" یعنی دوات و قلم دقیقا چنین میکند. قلم وسیله ی نوشتن و متمثل به خالق است ولی با دوات مینویسد که کنایه از عناصر طبیعت است. قلم نرینه و دوات مادینه است و دوات دراینجا نون نامیده شده که عنوان آب های هاویه و نماد بینظمی در مذهب مصری است. این دقیقا تمثیلی از خلقت جهان منظم فیزیکی توسط بعل مردوخ از پیکر تهامات -اژدهای بینظمی و الهه ی آب ها- در اساطیر کلدانی است. این تشبیهات، مدت ها است که بر ذهنیت سامی اثرگذاشته و سپس با تحریف فرهنگ، از بین رفته اند. این تحریف فرهنگ توام با تغییر زبان های قدسی و ازجمله متروک شدن خط میخی و انقراض زبان های آرامی و سریانی بوده است چون زبان خود مظهری از نظم است و با حذف یک نظم، از بین رفتن زبان آن نیز طبیعی است. این را زبانسازان به خوبی میدانند چون کارشان تحریف طبیعت بی قانون برای ساخت قانون است. در چین و ژاپن اما چنین نیست چون زبان هنوز به اندازه ی طبیعت، تصویری است تا جایی که دینی مثل تائوئیسم داریم که کتاب مقدسش تائو ته چینگ، قانونش را تحت نام تائو به صراحت "مادر" میخواند، اصطلاحی که به لحاظ متافیزیکی برای طبیعت به کار میرود و باز تائو را "تهی" و خالی مینامد انگار که به اندازه ی طبیعت، بی قانون است. درباره ی چنین فرهنگ هایی شما هیچ راهی ندارید جز این که یک تصویر ثابت از طبیعت و جهان را به شرطی که همانطورکه رهبران غرب صلاح میبینند برایشان بسازید تا غربیشان کنید و البته میتوانید تائوئیسم و مشابه بوداییش در بودیسم ذن را با برداشت های محدودشده ای نگه دارید تا هر وقت خواستید قانون را با تغییر تصویر جهان عوض کنید، تائو و ذن را برای بی معنا نشان دادن تصاویر قبلی، موقتا برجسته کنید. این میانپرده ی تائویی برای شرق دور، مابه ازای میانپرده ی پوچی و تشتت ذهنی –معادل ترسناک تر "تهی" تائویی- برای مردم الفبایی است و دوزخ را به صورت "مرگ خدا" ی نیچه ای برای آنها بازآفرینی میکند. زمانی که پوچی با معنابخشی جدید جابجا میشود، خدا دوباره زنده میشود. چون او دنباله ی خدای طبیعت یا تموز است که با خزان طبیعت میمیرد و در بهار، به همراه سرسبزی طبیعت باز میگردد. یک داستان معروف اکدی، مرگ تموز را به سبب جانشینیش با همسرش عیشتار و به انتقام عیشتار عنوان میکند. در نسخه ی یونانی این افسانه، تموز تحت نام آدونیس در دوران سرسبزی طبیعت در کنار یک معشوقه اش آفرودیت روی زمین قرار دارد و در دوران خزان طبیعت در جهان زیرین در کنار معشوقه ی دیگرش پرسفونه. آفرودیت و پرسفونه نسخه های بهشتی و جهنمی عیشتار هستند و قالب جهان مادی را در حالت های با معنا و بی معنایش نشان میدهند. درواقع جهان مادی در جایگاه شخینا یا نسخه ی مادینه یا همسر یهوه برای یهود و یین مادینه ی سیاه نسبت به یانگ نرینه ی سفید در تایچی یا دایره ی سیاه و سفید نمادین شانگ دی خدای بی شکل چینی است. در اسلام، او "حقیقت" را نشان میدهد که یکی از نام های الله است. "حقیقت" لغتی مادینه برای نامیدن اللهی است که ظاهرا نرینه است. چون "حقیقت" تلفظ دیگر "حقه" HAQQET فرم مادینه ی "حق" که یکی دیگر از نام های الله است میباشد. "حق" معنی قانون و امتیاز قانونی میدهد و "حقیقت" معنی آنچه اتفاق افتاده است. برای به دست آوردن حق، باید حقیقت کشف شود و این درحالیست که دنیای مادی اینقدر بزرگ است که درآوردن بسیاری از زوایای مخفی آنچه در آن رخ داده است بسیار سخت است. بنابراین حقیقت مستور یا پوشیده است درست مثل زنی که زیر حجاب رفته است. برای حفظ آبروی مردم، لازم است حقیقت زیر حجاب باشد همانطورکه زنان زیر حجاب باشند برای حفظ جامعه بهتر است. کشف حقیقت در موقع لازم و ضروری، حکم رفع حجاب یک زن موقع ازدواج را دارد. تعبیر دیگر آن، باز کردن قفل حقیقت است. این باز کردن قفل را در آرامی "قلت" یا "اقلید" (ریشه ی نام اقلیدس حکیم) و در عربی "کلید" مینامند و هنوز هم در فارسی وسیله ای که با آن قفل را باز میکنند را "کلید" میخوانند. ریشه های آرامی قلت و اقلید میتوانند با لغت "کلت" برای قوم برانگیزنده ی تعالیم دروئیدی که فراماسون های بلعنده ی جهان به آنها اقتدا میکنند مرتبط باشد و دانش انکشاف و فتح جهان مادی را رو کند. در تعالیم دروئیدی، الهه ی زمین به عنوان مشابه جهان مادی، اپونا است که به اسب مجسم میشود و معنی اسمش شبیه به هیپو یعنی اسب است. اسب، مرکب کشورگشایان قدیم بود. بنابراین نوع نمایاندن جهان مادی به کشورها برای فتح آنها سلاحی برای تصاحب قلمرو آنها است. در جنگ تروا این مسئله را به صراحت میبینیم. به نظر میرسد اسب تروآ که وارد شهر میشود و سربازان آخایی از درونش بیرون میریزند و شهر را فتح میکنند، و هلن شاهزاده خانم آخایی که توسط شاهزاده ی تروایی دزدیده و به تروآ برده میشود و بهانه ی فتح شهر میگردد دو روایت از یک قصه باشند و آن ورود الهه ی جهان فیزیکی یعنی اپونا در هر دو شکل زن و اسب آن به قلمرو هدف استعمار است. مایلز متیس کلمه ی آخایی را با "آگایی" یونانی و "آقا" در ترکی به معنی اشرافی مقایسه میکند و "تروآ" را در نام همان تیروس یا شهر بندری صور در لبنان به عنوان مرکز تجارت فنیقی مینگرد و فتح تروآ را همان تصرف شبکه ی تجاری و تمدن گستری فنیقی توسط فلسفه ی اشرافزادگی به نمایندگی از یهودیت میشناسد. اسب تروآ چوبی است فقط به خاطر این که تروئی میتواند "دروئی" به معنی چوبی و تخته ای هم تلفظ شود، لغتی که البته نام دروئیدها هم از آن می آید. ارتباط یهودیت با کلتی مآبی که به ایبری و بریتانیا و فرانسه محدود میشود در نوشته های اندرو مارفول پوجاداس روشن میشود. او از آمدن اشرافیت یهود از مصر به سرزمینهای ایبری و فرانسه میگوید و آنها را پایه گذاران فرهنگ کتاب مقدس و و مذاهب نو شده ی یهودیت و مسیحیت به شکلی که معروفند میشناسد و رهبری اشرافیت یهود که خاندان کولوم یا کولومینا یا کولون میباشند را همان جریان تصرف کننده ی امریکا تحت نام مستعار کلمبوس میشناسد که به امریکا منتقل میشوند و آنجا را رهبریت جهان میشناسد. خاندان یهودا که نوشته های آیزاک نیوتن را در دنیا مطرح کردند و در تاسیس صهیونیسم نیز ایفای نقش نمودند از طریق بنونیست ها از همین خاندانند. آبراهام شالوم یهودا (1951-1877) کارشناس امور خاورمیانه که 1936 نسخه های خطی کتاب "کرونولوژی پادشاهی های باستانی ایزاک نیوتن" (با ادعای انتشار آن در 1728: یک سال بعد از مرگ نیوتن) را معرفی کرد هم یکی از آنها است؛ کتابی که یک تفسیر فراموش شده از ارتباط تاریخ جهان به روایت کتاب مقدس با تاریخ جهان به روایت نویسندگان کلاسیک یونانی چون هرودت و دیودوروس میدهد و امروز زیاد باب میل تاریخ رسمی نیست. جالب است که آبراهام یهودا خود شخصا با یک یهودی دیگر به نام زیگموند فروید تماس گرفت و از او خواست که کتاب "موسی و یکتا پرستی" را منتشر نکند، کتابی که نشان میداد موسی مصری بود و کیشش دنباله ی کیش آتون فرعونی به نام آخناتون بوده است. فروید یکی از اعضای BNAI Brith و فردی متنفذ بود و به نظر میرسد هدف از منصرف کردنش، پنهان ماندن بعضی از نقشه های پیش رونده از طریق تاریخ در بین جریان های رمزنگار بود. آبراهام یهودا به جای خود، سعی نمود اوفارل را هم که کتابی پیرامون تفسیر نفرین شاه توث به مجموعه ای از قتل های سیاسی و این ادعا که عیسی پسر موسی است نوشته بود وادار کند که ساکت شود. کتاب نسبت داده شده به نیوتن هم درواقع چندان تاریخ را کم نکرد بلکه برعکس با تعبیر خدایان به انسان های زمینی و ربط دادن آنها به هم در یک امپراطوری وسیع منسوب به شخصی به نام سیساکا (از دید نیوتن: تایفون یا سوت خدای مصری)، تاریخ طولانی مصر را در بابل و سکائیه و یونان توسعه داد و همه ی آنها را دنباله ی آدم تورات که نیوتن به پیروی از اوزیبیوس او را همان منس فرعون مصر شناخت نمود. نیوتن به پیروی از دیودوروس، موسی را کسی که بعد از خروج از مصر، اورشلیم را پایه گذاری کرده و پایتخت خود نموده است خواند و از این جهت، کاملا برخلاف تاریخ مفصل کتاب مقدس حرکت کرد تا تاریخ بنی اسرائیل را در تاریخ ملل دیگر گم و بی اهمیت کند. بنابراین نیوتن، جهان بزرگی را تفسیر میکند اما در جهت بازتفسیر جهان دیودوروس که خود بازتفسیر هرودت است و آبراهام یهودا تفسیر همه ی آنها برای یک جهان بزرگتر و جدیدتر است؛ حلقه های مداوم بازتفسیر تاریخ برای به روز کردن آن بی این که نیاز شود منابع اصلی مثل هرودت و دیودوروس و کتاب مقدس که خود، جعل های سده های اخیرند به طور کامل دور انداخته شوند.:

“ISAAC NEWTONS CHRONOLOGY OF ANCIENT KINGDOMS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 31 AUG2024

از قدیم الایام، کسی میتوانست بالاتر از روایت های حاصل از این دنیا قرار داشته باشد که توانسته باشد به دنیای فرامادی سفر کند و یا پیام هایی از آنجا دریافت کند که به توهمات جهان مادی آلوده نباشد. چنین کسی در اساطیر مصری به هارپوکرات یا هوروس کودک تشبیه میشود زمانی که سوار بر ساقه ی نیلوفر آبی از آب بیرون میزند و بر روی برگ نیلوفر آبی در خارج از آب قرار میگیرد. دراینجا آب، کارکرد بدن تهامات الهه ی اژدهایی آب ها را دارد که در مورد خدایان خورشیدی مثل هورس و رع، به صورت آپوفیس یا آپپ اژدهای تاریکی در دوزخ یا جهان زیرین آشکار میشود. جهان زیرین رحم زمین است و مثل بدن تهامات، خدای خورشیدی و انسانی را که به او تشبیه میشود احاطه میکند. جهان ماورایی برای کسی که از این رحم آزاد نشده است درست مثل جهان بیرون از شکم مادر برای یک نوزاد ناشناخته و غیر قابل تصور است و درست به مانند نوزاد که موقع بیرون آمدن از شکم مادر، از وحشت گریه میکند انسان نیز از خروج از جهان مادی با مرگ وحشت دارد. در مورد هورس، این مادر، هاثور الهه ی طبیعت و مابه ازای مصری عیشتار است که خورشید هر غروب توسط او خورده میشود و هر صبحگاه توسط او از نو متولد میشود و ساقه ی نیلوفر آبی برای هورس کودک، حکم بند ناف تغذیه کننده ی او از جهان مادی برای خورشید نوزاد موقع تولد از هاثور را دارد. ازآنجا که نیلوفر آبی دو نسخه ی بیرون و درون آب را دارد، هاثور هم در مقام وصل کننده ی زمین و آسمان به یک گیاه دیگر اما این بار به شکل درختی عظیم تشبیه میشود که نسخه ای آسمانی دارد که با درخت نات الهه ی آسمان تطبیق میشود. این دو درخت زمینی و آسمانی که روی هم یک درخت واحد هستند میتوانند با درخت زیخوم در اریدو یا پهنه ی آبی محل حکومت حئا تطبیق شوند که نتیجه ی نظم یافتگی آب های تهاموت توسط حئا ایزد آب های کلده است. همانطورکه هاثور «خانه ی هورس» خوانده میشود، زیخوم هم «خانه ی تموز» خوانده میشود ضمن این که درست مثل هاثور، زیخوم هم مجسم به یک الهه است. باغی که زیخوم در آن قرار دارد آدین یا عدن نامیده میشود که همنام باغ بهشتی آدم و حوا در تورات است. اگر درخت های زمینی و آسمانی هاثور و نات دو جنبه ی مختلف آن را نشان دهند میتوانند به ترتیب با درخت معرفت به خیر و شر و درخت حیات در باغ عدن تورات تطبیق شوند. از طرف دیگر، لغت "عدن" در زبان اکدی معمولا به معنی دشت بی درخت یا کم درخت است که تصویر یک تک درخت از زیخوم را به ذهن می آورد. میتوان آن را با ساکاپو یا درخت مقدس منچوری چین مقایسه کرد که با یک تک درخت روی یک تپه نمایش داده میشود. ساکاپو احتمالا نسخه ی منچوی درخت بودایی "فو" یا روشنبینی است که چینی ها محل آن را روی یک تپه در وسط دریا در منطقه ی قطب شمال میدانند. مسلما این نسخه ای ترکیبی از محور جهان در محل ستاره ی قطبی در دب اصغر است که هم به کوه کیهانی تشبیه میشود و هم به درخت کیهانی. ازقضا درخت زیخوم هفت شاخه دارد که میتوانند به هفت ستاره ی صورت فلکی دب اصغر وصل باشند. بنابراین اینجا محل خوبی برای قرار دادن درخت آسمانی نات در بالای کوه کیهانی است. همچنین اینجا میتواند محلی باشد که در آن، آدم و حوا به سمت جهنم زمین اخراج شدند. نات، الهه ی حامی درختان انجیر بوده است و ممکن است میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا انجیر باشد و به همین دلیل هم آدم و حوا بعد از آگاه شدن از عورت خود در نتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه، عورت های خود را با برگ انجیر پوشاندند. سقوط آدم به جهنم، همان سقوط توم یا تاموس یا تموز است که یک نسخه ی مصریش یعنی آتوم به خورشید غروب تشبیه میشود. بنابراین بازگشت انسان به آسمان هم به طلوع خورشید و فاصله گرفتن آن از افق زمین در اوج گرفتن به آسمان تشبیه میشود که در شرق رخ میدهد و درخت هاثور باید در شرق باشد. قاعدتا در مقابل شرق باید غرب قرار داشته باشد اما همانطورکه شرق در زیادی روشنایی گاهی جای به جنوب میدهد غرب هم در زیادی تاریکی گاهی جای به شمال میدهد. قطب شمال تاریک ترین و یخبندان ترین قلمرو زمین شناخته شده برای انسان متمدن باستانی بوده است. سترونی آنجا استعاره ای از سترونی زمستان بود و موکلش نیز موکل سترونی بود: دب اکبر یا خرس بزرگ که مادر دب اصغر یا خرس کوچک بود. با این حال، دب اکبر از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو به وجود آمده بود. ورزاو شخم زن، نماد کار کشاورزی برای پرورش زمین در بهار و از سترونی درآوردن خاک بود. ورزاو در زمستان به همراه بقیه ی دام ها در آغل زندانی میشد همانطورکه خرس در زمستان برای خوابی طولانی به درون غار تاریک میرود. در آسیا و اروپا خرس تا حدود زیادی جانشین اسب آبی شده که از دید مصری ها جانور اعماق آب ها و مابه ازایی راستین برای الهه ی قطب شمال است. اسب آبی را مصری ها نسخه ی آبزی گاو میشمردند و او را "گاو آبی" میخواندند. بنابراین تاورت که الهه ی اسب آبی بود، نسخه ی مضر هاثور در جلوه ی گاو بود. گاو ماده به عنوان اصیل ترین چهره ی جانوری هاثور به خاطر دادن شیر خوردنی به مردم، مفید شناخته میشد. این با تصویر توراتی از اورشلیم و نسخه ی آسمانیش بهشت به داشتن رودهایی که شیر و عسل در آنها جریان دارد مربوط است. پس شیر خوردنی از جنس آسمان است و خروجش از پستان گاو ماده نماد حیوانی هاثور، نسخه ی تمثیلی دیگر خروج هورس خدای خورشید از درخت شرقی به عنوان نماد گیاهی هاثور است.:

ANCIENT EGYPT: GERALD MASSEY: CHAP2

جانور خورشید و نماد قدرتنمایی خدای خورشیدی، شیر درنده است و لغت "لبن" برای شیر خوردنی، ظاهرا از "لابو" از نام های شیر درنده می آید. لاوی نام دیگر شیر درنده تلفظ دیگر همین لغت است که عنوان قبیله ی کاهنان بنی اسرائیل از نسل هارون برادر موسی است فقط به خاطر این که خود موسی چون همسرش صفورا نااسرائیلی بود حق نداشت فرزندانش را کاهن تعیین کند. یهوه خدای تورات هم متمثل به شیر است و ظاهرا جانشین خدای خورشید شده است. در صحاری عربستان که در مسیر خروج بنی اسرائیل از مصر در زمان تولد یهودیت رخ مینمایند خورشید یک جسم زرد رنگ درون یک آسمان آبی به نظر میرسد و تولدگاه یهودیت را صحراهای زردی تعریف میکنند که در افق به یک آسمان آبی میرسند. سبز که رنگ گیاهان است نتیجه ی ترکیب زرد و آبی است. برای یهودیان که در جستجوی سرزمین مقدس در کوه صهیون، مصر را به مقصد این صحاری ترک کردند اولین کوهستان سرسبز و پردرخت سر راه، جبل لبنان یا مونت لیبانوس بود که نام از لبن به معنی شیرگونگی، خورشیدی بودن و در مجموع ایزدی بودن دارد. لئونهارت ریوولف این کوهستان را محل زندگی دروزی ها خوانده است. هارت، آنها را از قبایل "کلبی" توصیف میکند. لغت "کلب" بیشتر به معنی سگ به کار میرود ولی اصل آن از ترکیب دو لغت "ک" (مانند) با "لابو" (شیر) به دست می آید و در مجموع به معنی شیر مانند است، لغتی که میتواند صفت مردمان آسمانی باشد. گادفری هگینز، کلبی های جبل لبنان را به دلیل دروزی بودن با دروس به معنی درخت پرست تطبیق میکند که دقیقا معادل دروئید در اروپا است. به نظر هگینز، دروزها در ابتدا دروئید و نسخه ی قبلی یهودیت بوده اند چون به روایت معروفی، هارون و دیگر اسرائیلی هایی که همراه او به گوساله پرستی روی آوردند و اساس مذهب سامری شدند در جبل لبنان ساکن شدند. اینجا فاصله ی زیادی از بنادر فنیقی صور و صیدا ندارد و امپراطوری صور که در تمام شمال افریقا و بخش هایی از اروپا حاکم شد میتواند دریچه ی ورود یهود از شمال افریقا به اروپا باشد. اوکانر معتقد است یهودی ها از بنادر فنیقی اروپای جنوبی با اشرافیت اروپایی نیمه اسکیت آمده از شرق و شمال ترکیب شدند و مذاهب کلتی را به شکلی که قابل قبول باشد بنیان نهادند. اسکیت های تاثیرگذار بر این روند، شاخه ی غربی هون ها و تاتارهای فاتح چین در شرقند. گادفری هگینز معتقد است تمام زبان های جهان موسوم به غرب یا از عربی پدید آمده اند یا به طور مشترک از عربی و کلتی.:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: hunter press: 1829: P263-8

هگینز در چند صفحه ی بعدی مینویسد که کاهنان کلتی درست مثل قدیسین یهود به سه دسته تقسیم میشدند: انبیا، لاوی ها و واعظین برای یهود به ترتیب با دروئیدها، باردها و ویت ها برای کلت ها تطبیق میشوند. واعظین یهودی فقط حرف های کاهنان لاوی را تکرار میکردند ولی لاوی ها در مقابل انبیا فرمانپذیر مطلق بودند و باید هر تحریفی در دین از سوی آنان را فرمان جدید خداوند تلقی میکردند چون انبیا با عالم غیب در ارتباط بودند. همین رابطه بین ویت ها، باردها و دروئیدها برقرار بود و دروئیدها توانایی تحریف دین را داشتند. با این حال، دروئیدها نیز توسط سازمان مافوقی محدود میشدند. به نوشته ی هگینز، در زمان حمله ی سزار به گاول (فرانسه و بلژیک)، تمام دروئیدهای گاول وظیفه داشتند در ابتدای اختیار این وظیفه، برای تحصیل، به بریتانیا بروند و این نشان میدهد که پایگاه اصلی دروئیدیسم بریتانیا تعیین شده است. این نکته ای را به ذهن من می آورد و آن این که اپونا الهه ی اسب مانند زمین در بین کلت ها اساسا یک الهه ی بریتانیایی است. از طرفی اسب، به خاطر یال هایش که به انوار خورشید تشبیه میشوند جانور خورشید است و ارابه های خورشید را در آسمان چهار اسب به نشانه ی چهار فصل سال جابه جا میکنند. بنابراین اسب های خورشید که وسیله ی اوج گیری و الوهی شدن اویند از جنس زمینند همانطورکه درخت و نیلوفر آبی که خدای خورشیدی را به ماوراء الطبیعه میرسانند در اصل زمینیند. حالا روح زمینی خدای خورشیدی در جایگاه انبیای یهود، آنجا وصل شدنش به آسمان را اثبات میکند که پیامبر از زمین نفرینی میفرستد و آسمان میشنود و یک سری ملت های متمدن و رفاه مند را به سزای کفرورزی، در آتش عذاب الهی و با زلزله و سیل و قحطی و آتش جنگ نابود میکند. ترکیب این مضامین با هم، خورشید اسلام را میسازد که زرد است چون از شن های زرد عربستان برمیخیزد و هنوز هم توسط اسب های جنگی اوج میگیرد چون قرار است بر کفار بلا نازل کند. منتها از یک جایی اسب ها به روز میشوند و به سلاح های آتشین چون تانک و تفنگ و هواپیماهای جنگی و بخصوص موشک بدل میشوند. اینها قهرمان اسلامی را به اوج آسمان میرسانند تا از آنجا به غرب حمله کند درست مثل موشک هایش که از «شرق» خیالی به اوج آسمان میروند و بعد به سمت «غرب» خیالی کمانه میکنند. این تکرار سفر خورشید به اوج آسمان برای فرود آمدن به غرب برای جنگ با نیروهای تاریکی در آنجا است. نکته این است که خورشید برای جنگ با غرب باید خیلی به زمین نزدیک شود و حتی در آن فرو رود و در این هنگام همانطورکه قدما فکر میکردند خورشید قرمز میشود چون از شدت زخم هایی که نیروهای شر به او وارد کرده اند خونین شده است.

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟: قسمت دوم

تالیف: پویا جفاکش

برای این که دقیق تر بفهمیم چطور دنیای مدرن هم ایام ساتورن (بعل) است و هم ایام ژوپیتر (یهوه)، باید کمی بیشتر درباره ی الهه ی مکعبی و نوع طغیان علیه او اطلاعات به دست بیاوریم. همانطورکه دیدیم او مجسد در معبد مکعبی بود و زنده ترین معبد از این نوع امروزه کعبه ی مسلمین است. البته اصل کلمه ی استفاده شده برای چنین معبدی در زبان های زنده، به "قبه" ی فعلی نزدیکتر بوده و "کعبه" محصول "العربیه" یا عربی فصیح است که یک زبان مصنوعی است ولی در بازسازی این زبان هم طوری عمل کرده اند که "کعبه" مونث نام "کعب" باشد؛ یک عرب مقدس که در اواخر عمر، مردم عرب را دور هم جمع کرد و نصایحی به آنها کرد و به پاسداشت آن روز، اعراب همیشه در آن روز از هفته دور هم جمع میشدند و ازاینرو آن روز هفته «جمعه» نامیده میشود و چون در میان نصایح کعب، پیشبینی ظهور پیامبری در بین اعراب بود که او را به محمد رسول اسلام تفسیر کرده اند، "جمعه" ماهیت خود را حفظ کرده و در اسلام در این روز، نماز جماعت مخصوص موسوم به نماز جمعه برگزار میکنند. یک شباهت خاص بین جمعه ی اسلامی و کریسمس اروپایی وجود دارد و آن این که هر دو تعطیل رسمیند؛ رسمی به این معنی که در این روز، ادارات دولتی و مدارس تعطیل میباشند. اما تفاوت در این است که تعطیلی ادارات و سازمان های دولتی در کریسمس رومی، به پیروی از سلفش ساتورنالیا انجام میگیرد که در یک قلمرو دولت دار بوروکراتیک یعنی رم رعایت میشد و کوچکترین توصیفی از صدر اسلام به عنوان حامل چنین دولتی وجود ندارد و تازه، جمعه به طور سنتی، مثل کریسمس یک روز شاد برای تفریح خانواده و لذت از زندگی تلقی میشود درحالیکه جمعه از نظر شرعیا حامل چنین تفسیری از خود نبوده و ازجمله در ایران، یکی از شایعات درباره ی تعطیلی برنامه ی رادیویی طنز محبوب «صبح جمعه با شما» این بوده که متشرعین فشار آورده اند این برنامه برداشته شود چون با پخشش در صبح جمعه مانع از رفتن مردم به نماز جمعه میشد. به نظر میرسد از همان ابتدای مدرنیته ی ایرانی، بنیانگذارانی بودند که میخواستند جمعه را یک کریسمس هفتگی ایرانی کنند. اما میلاد مسیح چه ارتباطی با جمعه ی اسلامی دارد؟

جمعه تنها روز سیاره ی زهره در هفته است و زهره تنها الهه در میان خدایان روزهای هفته است. البته "زهره" نسخه ی عربی عیشتار الهه ی این سیاره است و عیشتار، خود، فرم مونث "عاثتر" یا "عتر" خدای دوجنسه ی سیاره ی زهره است. عیشتار به کوبله، کوبله به رئا همسر ساتورن، رئا به جونو همسر ژوپیتر، و نهایتا جونو به مریم همسر زمینی یهوه تبدیل شده اند و روز خاص زهره در هفته، تکرارگر تولد مسیح از مریم است. ازاینرو در قدیمی ترین منبع مسیحی که به برگزاری کریسمس در 25دسامبر اشاره دارد، یعنی در قسمت هشتم گاهنامه ی 354 در وصف سال 1میلادی میخوانیم: «وقتی اینها کنسول بودند، عیسی مسیح 8روز قبل از میلاد به دنیا آمد؛ در کلندس دسامبر، روز ونوس (زهره).» لاکبی مینویسد که با در نظر گرفتن اصلاح تقویم، روز مزبور به 24 یا 25 دسامبر می افتد و بنابراین همزمان کلندس یا عید شمع ها را که متعلق به جانوس خدای دو چهره و جونو همسر ژوپیتر و در نام، نسخه ی مونث جانوس است، با روز تولد سول اینویکتوس یا خورشید شکست ناپذیر که همان میترا است جمع می آورد و میدانیم که میتراکانا یا جشن تولد دوباره ی خورشید به صورت میتراس یا ناتالیس اینویکتی، زمانی همزمان با کالندس برگزار میشد. اتفاقا اینویکتوس عصر پس از میلاد، از ابتدا با نام "اینویکتی" مطرح شد که در لغت، فرم خنثی و نه مرد-نه زن لغت مذکر "اینویکتوس" است. مایلز مینویسد: «DEIS NATALIS INVICTI احتمالا اولین بار در رم به دستور امپراطور اورلیان، عبادتگر سرسخت بعل خدای خورشید سوریه، جشن گرفته شد و این خدا زمانی رقیب جدی عیسی مسیح برای مردم متفکر بود. میترائیسم از نظر گرایش های توحیدی، آیین های مقدس، اخلاق نسبتا والای آن، آموزه ی شفیع و نجات دهنده، و اعتقاد روشن آن به زندگی آینده و قضاوت در آینده، به مسیحیت شباهت داشت.» آیین های مربوطه بخشی از ساتورنالیا یا ایام مخصوص ساتورن بودند که از 17 دسامبر شروع میشد و فستیوال آغاز زمستان بود. سامهاین، دیگر جشن بتپرستانه ی آغاز زمستان بود که در کریسمس ادغام شد. این شب که امروزه تحت عنوان "هالووین" هنوز بر جای خود هست، ایم باز شدن دروازه های تاریکی به روی زمین و سر زدن جنه به جهان ما است و در نوامبر (آبان ماه) قرار گرفته، چون در قبل از این که سال اروپایی چهار فصله تعریف شود، فقط دو فصل تابستان و زمستان داشته و آغاز زمستان در نوامبر بوده است. بنابراین کسانی که تولد خورشید را به آغاز زمستان حواله میکردند، تولد مسیح را به جای خورشید در سامهاین قرار میدادند. اگرچه تطبیق کریسمس با تولد خورشید در 25 دسامبر در رم به قرن 4میلادی نسبت داده میشود، ولی در گزارش سنت بده (673 تا 735 میلادی) از کریسمس بریتانیایی، "روز مادر" (سامهاین) و کریسمس در یک روز انجام گرفته اند. به نظر میرسد خدایان تا حداکثر ظرفیت ممکن داشتند در مسیح ادغام میشدند. این را لاکبی با وضعیت توصیف شده از بنی اسرائیل در کتاب اول پادشاهان (21 : 18) مقایسه میکند که میگوید: «و الیاس نزد تمام قوم آمد و گفت: "چه مدت بین دو عقیده توقف دارید؟ اگر یهوه خدا است، از او پیروی کنید اما اگر بعل خدا است، از بعل پیروی کنید." و مردم یک کلمه به او پاسخ ندادند.» یعنی مردم تمایل داشتند یک کیش ترکیبی از بعل و یهوه بسازند و بعل در تمام خدایان دیگر تقسیم شده بود و پرستش خدایان مختلف به عنوان رقبای یهوه خشم او را برانگیخته بود. یهوه در سفر خروج (5 : 20) درباره ی خدایان غیر میگوید: «به آنها تعظیم نکنید و آنها را عبادت نکنید، زیرا من یهوه خدایت، خدای حسود هستم که گناه پدران را بر فرزندان تا نسل سوم و چهارم از آنها که با من در تضادند، سزا میدهم.» لاکبی، در فراز زیر از کتاب عاموس (26 : 5) رد علاقه به نصب تمثال ستاره روی درخت کریسمس را میجوید: « اما شما خیمه ی ملوخ و شمایل القیون، ستاره ی خدای خود را که برای خود ساخته اید، حمل کرده اید.» ملوخ که خدای زحل و موکل قبلی روز سبت یا شنبه روز هفتگی زحل است، به این خاطر با القیون ربط پیدا کرده که القیون درخشان ترین صورت فلکی ثور (ورزاو) خانه ی زهره در دایره البروج است و ملوخ را هم گاو شکل میکشند. رسم قربانی کودکان برای ملوخ در تورات، میتواند تکرار آیینی بلعیده شدن فرزندان ساتورن –خدای رومی زحل- توسط پدرشان باشد. در افسانه های بابانوئل که خدای کریسمس است، ردی از منسوخ شدن کشتن و خوردن کودکان توسط خود خدا یعنی نسخه ی زمینیش پیدا میکنیم. ویلیام شپرد والش در کتاب "داستان بابانوئل" که در سال 1909 منتشر شده است، بسیاری از افسانه های سنت نیکلاس –قدیس مسیحی که با بابانوئل تطبیق شده است- را جمع آوری کرده است. ازجمله ی آنها داستانی است درباره ی ایامی که به سبب قحطی، گوشت نایاب شد و در این هنگام، صاحب یک مسافرخانه کودکان را میدزدید و آنها را قصابی میکرد و گوشتشان را میپخت و به عنوان گوشت حیوانات به مسافران میداد تا این که سنت نیکلاس به طور اتفاقی در آن مسافرخانه به اجساد مثله شده ی کودکان برخورد و به معجزه ی الهی، کودکان را دوباره زنده و سرپا کرد و مورد پرستش آنها قرار گرفت. والش معتقد است که بابا نوئل یا سنت نیکلاس درواقع کسی نیست جز MISRULE یا ارباب تقلبی کارناوال ساتورنالیا؛ کسی که در این ایام، به جای حاکم، موقتا بر تخت سلطنت مینشیند و حکم های مسخره صادر میکند و به دعاوی رسیدگی میکند. به نوشته ی چمپلین، رسم ارباب دروغین ساتورنالیا به صورت ارباب دروغین کریسمس در انگلستان تا سال 1627 ادامه داشت و در این هنگام، به سبب رواج افراطی عیاشی و بی قانونی طی آن، به کوشش پیوریتن ها ممنوع شد. حکم ارباب میسروله در هر حال حکم حاکم است چون حاکم او را به جای خود بر تخت نشانده است؛ درست مثل بابا نوئل که حکم او حکم ساتورن است اگرچه قواعد خود ساتورن مثل قربانی کردن کودکان را زیر پا میگذارد. محاکمات میسروله در انتهای سال رومی، نسخه ی دیگر محاکمات مسیح پس از نشستن به تخت سلطنت در انتهای تاریخ است. در محاکمات الهی آخرالزمان، بدها از خوب ها جدا میشوند و خوب ها به بهشت و نزد خدا میروند و بدها به جهنم و نزد شیاطین و اربابشان. بنابراین بابا نوئل هم که به جای خدای انتهای تاریخ نشسته است دو چهره پیدا میکند: بابا نوئل پیرمرد مهربان و کرامپوس شیطان آزارگر به شکل یک بز-انسان (به سبب ارتباط بز با شیطان در مسیحیت) با زبان دراز به نشانه ی زبان مار (دیگر حیوان شیطان در مسیحیت) و در کریسمس، همانطورکه بدل بابا نوئل به بچه های خوب هدیه میدهد، بدل کرامپوس بچه های بد را میزند. ازقضا به سبب قرار گرفتن کریسمس در روز جونو –نسخه ی مونث جانوس و ساتورن- بابانوئل هم یک نسخه ی مونث به نام سانتا لوسیا معروف به "مسیح -بچه" داشت که به همراه یک نسخه ی زشت از کرامپوس به نام "هانس تراپ" به دم در خانه ها میرفته است.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP3-6

از طرفی شمع روشن کردن در کندلس، که در اصل، آیینی به آرزوی پیروزی نور بر تاریکی به دنبال تولد خورشید ضعیف در طولانی ترین شب سال بود، از طریق معادل کردن آن با شمع روشن کردن آیینی حنوخا در یهودیت، شرعی نشان داده میشد. البته این بعد از تطبیق کندلس با تولد خورشید بوده، چون در ابتدا طولانی ترین شب سال را در 21 یا 22 دسامبر جشن میگرفتند نه در 25دسامبر. تاریخ یهود مدعی است که حنوخا به مناسبت بازپس گیری و پاکسازی معبد یهوه توسط یهودای مکابی به اجرا درآمد. اهمیت موضوع ناشی از آن است که یهودای مکابی، در روزی که در یهودیت به صراحت ذکر نشده کی است، بت زئوس را در معبد اورشلیم نصب کرده و قصد یونانی سازی مذهب یهود را داشت. معبد دقیقا در همان روز ناپاک شدنش توسط زئوس پس گرفته و تطهیر شد. بنابراین حنوخا از طریق برابر شدن با کندلس و از این طریق کریسمس، روز مقدس مسیح را با روز مقدس زئوس برابر کرده است و دانکن، از آن، روایتی را نتیجه میگیرد که بر اساس آن، تولد زئوس/ژوپیتر و نسخه ی زمینی ترش دیونیسوس باخوس –خدای شرابخواری و فسق و فجور آیینی- در 25دسامبر رخ داده است.:

ibid: chap12

بنابراین فرمانروای دروغینی که نسخه ی زمینی ساتورن یا کرونوس است ولی قوانین او را دستکاری میکند، قبل از مسیح و بابا نوئل، زئوس یا ژوپیتر خدای حکمرانی بوده است و درست مثل مسیح که پسر یهوه و همزمان خود او است، او نیز پسر ساتورن و همزمان خود او است اگرچه در اصلاحات مذهبی که به افسانه ی بازپس گیری معبد یهود از یونانیان نسبت داده میشود، یهوه ی عبری علیه نسخه ی اصلی یونانیش زئوس طغیان کرده و در آن، تغییراتی ایجاد کرده است، ولی میبینیم که این تغییرات، تاثیر زیادی در ماهیت خدا نگذاشته و هرزگی های دیونیسوسی مراسم زئوس در کندلس، الان به جای بخشی از سال، هر روز اتفاق می افتند.

به عنوان مکمل این حقیقت باید اضافه کرد که لاکبی در فصل کوتاه هفتم از کتاب کریسمس، نشان میدهد که ساتورنالیای رومی و به همان میزان کریسمس اربابان برده دار ایالات متحده در قرن 19، راهی برای اشراف بودند تا بردگان و مستخدمان را از طریق انباشتن موقت از لذت های دنیوی، وادار به خدمت صادقانه و حداکثری در بقیه ی طول سال ولو با رنج و مشقت زیاد کنند.

به این موضوع خوب فکر کنید: در ساتورنالیا اربابان، ادای برابری دموکراتیک با بردگان را درمی آوردند، بردگان را به داخل خانه های قشنگ میبردند، به آنها امکاناتی به عنوان هدایا میدادند و البته در تمام هرزگی های دیونیسوسیشان شریک میکردند، ولی در پایان مراسم، برده ها هنوز برده بودند و موجوداتی مادون اربابان. غرب مدرن هم به ما دموکراسی صوری، خانه های قشنگ و امکانات مادی زیادی داده است و هر روز با تقدیم خوشی های دیونیسوسی به ما رشوه میدهد ولی در ازای همه ی آنها از ما اطاعت کورکورانه میخواهد و این انتظار را دارد که هر جایی که تصمیماتی با عواقب کمرشکن میگیرد –از به قدرت رساندن دیکتاتورهای خونخوار در ممالک در حال توسعه تا خرج کردن تمام پول مملکت در جنگ های همپیمانانش در اوکراین و اسرائیل و مانند آنها- مردم چیزی نگویند و مانند بردگانی بی نظر مطیع باشند. حکومت های سرمایه داری، کوچکترین احترامی برای شخصیت مردم معمولی قائل نیستند. از دید آنها دموکراسی یا حکومت مردم، هنوز حکومت آن میسروله ی مسخره ی ابلهی است که اگر حاکم بر او نظارت نداشته باشد فاجعه به بار می آورد و اگرچه ظاهرا مستقل از حاکم، فرمان میراند ولی خود حاکم است که به او اذن حکومت داده و او را برگزیده است، همانطورکه عیسی هم صحبت از احیای قوانین یهوه در تورات میکند و چون کریسمسش برابر با به قدرت رسیدن زئوس به جای ساتورن است، خدایش نیز چیزی جز یهوه ی تورات نیست که ادعای برابری با ال/اله/الوهیم را میکند ولی درواقع کل ال را به قامت خودش ویرایش کرده است، درست مثل ساتورن سلف زئوس که در حدی که در ساتورنالیا و به دنبالش کل غرب مدرن منعکس شده است، همان چیزی است که پایین کشنده اش زئوس اراده کرده و به نفع منافع زئوس/یهوه و "برگزیدگان" او یعنی اشراف پول پرست، از نو تعریف شده است."برگزیدگان" در برنامه نویسی اسطوره ای خود از روی این الگو، کریسمس/ساتورنالیا را با روز داوری و پایان سال به جای پایان تاریخ تطبیق کردند تا حکومت ارباب میسروله به جای دموکراسی غربی، تبدیل به پایان تاریخ شود و وقتی که تمام ویژگی های مالوف ساتورنالیا –برابر شدن زن و مرد، همتراز ی نسبی حاکم و مردم در ظاهر، رسیدن بادی از موفقیت های مادی به مردم، مهم شدن کودکان، و عیش و نوش بی حد و حصر- هر روز در زمین به سمع و نظر مردم رسیدند، پایان تاریخ برقرار به نظر برسد که در معرفی نامه ی غربی ها همین حالا برقرار است، هرچند فقط فوکویاما اینقدر بی احتیاط بود که عنوان «پایان تاریخ» را به صراحت به کار ببرد و اسم کتابش کند و بقیه که از نارضایتی مردم از «عصر طلایی» اینها نگران شده اند فوکویاما را با کنایه ی «پایان تاریخ» چوب زدند انگار منظور خودشان از سرمایه داری، پایان تاریخ نبوده است! اما چرا این پایان تاریخ، درحالیکه عصر برابری ساتورن (مسیح) است، هنوز دور و برش پر از شرایط استثماری عصر زئوس است و چرا زئوس بر ساتورن هنوز برتری دارد؟

این به تمثیل مشهور و اساسی حول تشبیه حاکم به چوپان و تشبیه مردم به گله ی گوسفندان برمیگردد؛ تمثیلی که از شدت اهمیتش، ما هنوز به طور سنتی، طوری زمانبندی دایره البروج (مسیر سفر خورشید در صور فلکی) را طوری تنظیم میکنیم که دی ماه –زمان تولد مسیح- را با حضور خورشید در برج جدی (بز-ماهی) میشناسیم. آغاز دی به عنوان زمان طولانی ترین شب سال مقابل آغاز تیر ماه به عنوان زمان طولانی ترین روز سال قرار میگیرد و وقتی طولانی ترین شب سال در برج جدی باشد، طولانی ترین روز سال در برج سرطان (خرچنگ) قرار میگیرد. زمانی که خورشید به برج جدی وارد میشود، صورت فلکی قیفاووس که تمثال شاهان است، در آن تکه از آسمان قرار دارد و دراینجا ما باید شاه را در مسیح شناسایی کنیم. در این صورت فلکی، دو ستاره به نام های ارائی (چوپان) و "الفیرک" (گله) وجود دارد که تولد مسیح در بین چوپانان و گله هایشان را نشان میدهد. اما مسیح در آخور متولد میشود و علت، این است که مسیح، خورشید از نو متولد شده است و هنوز به دوران درخشش خود در درازترین روز سال وابسته است چون در صورت فلکی سرطان، ستاره ای به نام "کندوی عسل" وجود دارد که در قدیم، بیشتر به نام "آخور" شناخته میشد. ورود مسیح به برج جدی نه فقط با تولد او بلکه همچنین با دوران وسوسه ی او توسط شیطان نیز شناخته میشود. تلاش شیطان برای وسوسه کردن مسیح، در دوران چهل روزه ی اقامت مسیح در طبیعت و دوریش از نظم تمدن اتفاق می افتد. 40 یکی از اعداد تکراری در اساطیر و اغلب مرتبط با آزمایش های الهی است. این، تکرار برهه ی چهل روزه ی اول زمستان است. چون از دید کشاورزان قدیم، 40روز طول میکشد تا آب و هوای سخت اول زمستان، تعدیل شود و گرمای خورشید بر سرمای زمستان یک پیروزی قطعی به دست بیاورد و مسیح در طبیعت هم خورشیدی است که در حال غلبه بر سرما و تاریکی زمستانی است؛ سرما و تاریکی ای که از نظرگاه اخلاقی، با شیطان وسوسه گر عوض شده است. توجه کنید که در سپیده دم امت یهود هم قوم بلافاصله پس از خروج از مصر و آمادگی برای استقلال، بایستی چهل سال سرگردانی در بیابان را تحمل میکرد که این چهل سال آزمایش رهبر و قومش معادل 40روز آزمایش عیسی مسیح است.:

“PROOF THAT JESUS CHRIST WAS A SUN GOD”: MALIK JABBAR: CHRISTMYTH.COM

اگر ساتورن/کرونوس مظهر غلبه ی تاریکی باشد، ژوپیتر/زئوس نماینده ی روز و اوج قدرتش در انقلاب تابستانی (درازترین روز سال) مقابل ساتورنالیا در انقلاب زمستانی (درازترین شب سال) است. بنابراین گله و چوپانی که در ساتورنالیا خوشگذرانی میکنند در هر حال باید به آغل زئوس برگردند و منشا اعتبارشان (عیسای متولد در کریسمس) در خود آخور زئوس به دنیا آمده و تحویل چوپانان داده شده است. تمام زمان هایی که بشر مدرن برای لذتجویی، اخلاق و قانون را موقتا زیر پا میگذارد جانشینان ساتورنالیا و هالووین هستند که در آن، فرد انسانی درست مثل مسیح، جامعه ی قانونمند را به مقصد طبیعت و حکومت غرایز حیوانی ترک میکند، ولی آخر باید به قلمرو جامعه ی قانونمند ژوپیتری برگردد و به آن خدمت کند و در این هنگام، باید بر وسوسه هایش غلبه و خود را مقید کند. بر اساس قانونی نانوشته، زمان کلیشه ای برای خوشگذرانی های دیونیسوسی، شب است، یعنی همان هنگامی که تاریکی غلبه میکند و خورشید موقتا شکست میخورد، همانطورکه در چرخه ی سالانه این اتفاق در انقلاب زمستانی رخ میدهد.

نکته ی مهم دیگر این که ورود عیسی به انقلاب زمستانی همتای ورود خورشید و خدای فصل ها و گیاهان به جهان زیرین و بازگشت پیروزمندانه اش از آن است. همراه مسیح/قیفاووس، گله ی انسانی هم مدام به دنیای دیگری میرود و وقتی از آن بیرون می آید چیزی از چراگاه آن در خود دارد. تاکنون به طور مرتب دیدیم که از ابتدای مدرنیته مدام اجتماع انسانی از طبیعت خدادادی وارد دنیای غیر طبیعی صنایع میشد و وقتی به واقعیت بازمیگشت در اثر گوشتی که از چرای جهان هنوز غیر طبیعی دریافت میکرد نیرویی برای تبدیل دنیای طبیعی به دنیای مجازی ای که هنوز فقط در داستان های مدرن علمی-تخیلی یافت میشد پیدا مینمود تا این که کم کم جهان غیر طبیعی تبدیل به جهان طبیعی شد. بعد از آن و درحالیکه دنیای غیر طبیعی سابق، اکنون کل دنیای فیزیکی بود، یک دنیای حتی غیر طبیعی تر در عالم رسانه خلق شد و انواع شوها و فیلم ها و مدهای جدید تجاری مدرنیته را پوشش داد و باز هم متداوما گله ی انسانی به درون این دنیای مجازی رفت و هر بار که بیرون آمد تغییر جدیدی کرده بود تا این که دنیا اینقدر مجازی شد که به جهان شبکه های اجاتماعی تبدیل شد، جهانی که انسان ها امرزه آنقدر در آن زندگی میکنند که فروپاشیشان در آن دنیای غیر فیزیکی میتواند به فروپاشیشان در دنیای فیزیکی بینجامد. آنطورکه کیوران مک مائن از یونیورسیتی کالج دوبلین توضیح میدهد، حتی در آستانه ی شکل گیری شبکه های اجتماعی که مک مائن ترجیح میدهد برایشان از اصطلاح "رسانه ی اجتماعی" استفاده کند، آفت اصلی این نوع ارتباط گیری مجازی که هنوز زیست مجازی نشده بود در حال اکتشاف بود:

«دراینجا به دوره ای دقیقا پیش از ظهور رسانه ی اجتماعی بازمیگردیم: داستان غم انگیز کارمن ارموسیو Carmen HERMOSILLO[معروف به HUMDOG]. در سال 2008 او یکی از نخستین نمونه های معروف مرگ مرتبط با اینترنت بود. پیش از آن که فوت کند، در نسل اولیه ی رسانه ی اجتماعی بسیار فعال بود. این تابلوی اعلانات الکترونیکی که به لینک الکترونیک کل زمین یا به اختصار "ول"wellشهرت داشت، در سال 1985 تاسیس شد و تا به امروز نیز فعال است. ول شماری سرویس مانند ایمیل و صفحات وب خصوصی ارائه میدهد، اما بیشتر به خاطر تالارهای گفتگو که به تالارهای کنفرانس نیز معروفند، شناخته است. دراینجا بود که ول تا اواسط دهه ی 1980 و اوایل 1990 اولین نمونه های بسیاری از جنبه های فرهنگ اینترنتی را در نظر گرفت که اکنون همگی با آنها کاملا آشنا هستیم و همین جا بود که دقیقا ایده ی "جامعه ی مجازی" بنیان نهاده شد. مناظره ها بر سر آزادی بیان و اهمیت دوستی های آنلاین همگی دراینجا اتفاق افتاد و معمولا با نوعی "شعله ور شدن" همراه بود که هنوز مشخصه ی هم پیوندان کامپیوتر واسط است. اعضای آن شامل پیشگامان اولیه ی اینترنت مانند جان پری بارلو و نیز کارمن ارموسیو بودند. او در بسیاری از گروه های آنلاین دیگر هم حضور داشت اما حضور او در ول است که از همه بیشتر به آن علاقه مند هستیم. بسیاری از جوامع الکترونیک اولیه مانند ول آکنده از نوعی عقیده ی آرمان گرایانه بودند، اگر نگوییم عقیده ی آرمانشهری. شاید اغلب به صراحت شعار قدیمی فیسبوک بیان نمیشد –"فیسبوک به شما کمک میکند با افراد زندگی خود ارتباط برقرار کنید و با آنها اشتراک گذاری کنید"- اما این روحیه ی مثبت در مجموع باعث توسعه ی جامعه ی آنلاین به مدتی طولانی شد. کارمن ارموسیو یکی از اولین مشارکت کنندگان در گروه های آنلاین بود و یکی از نخستین کسانی هم بود که این تفکر را بی ارج و قرب کرد. در مقاله ای در سال 1994، "صدای پاندورا: در باب جامعه در فضای مجازی" ارموسیو با بیان این نکته شروع میکند که تصور میکرد تعامل آنلاین با افراد همانند تعامل با افراد در هر جای دیگری باشد، اما مشخص شد که اینطور نیست. او در ادامه به توصیف شماری از حوادث آزاردهنده ای میپردازد که در ول رخ داده بودند، مانند زمانی که نمونه های خیانت آشکار و اختلافات خانوادگی در کنفرانس های الکترونیک آن اتفاق می افتاد و به روزها و روزها مکالمه های احساسی کشیده میشد. از همه مهمتر، او اشاره کرد که آنچه این حوادث را با جریان عادی امور در ول متفاوت میکند این است که صاحبانشان تصمیم میگیرند آنها را از سوابقشان پاک کنند. برای ارموسیو همین پاک کردن است که به ما مجال میدهد ببینیم در حالت عادی چه اتفاقی می افتد: درواقع، مکالمه های بسیار احساسی، ترافیک وبسایت را بالا میبرند. او اینطور استدلال میکند:

"آنچه دراینجا میفهمم این است که جامعه ی الکترونیک، تشکیلاتی تجاری است که خیلی خوب با روند فزاینده ی غیر انسانی شدن در جامعه ی ما مطابقت دارد: این جامعه از ما میخواهد تعاملات انسانی را کالایی کنیم و صرف نظر از هزینه ی انسانیش از این نمایش لذت ببریم."

کارمن در جای دیگری از مقاله ی مذکور مینویسد که گمان میبرد فضای مجازی به این دلیل وجود دارد که که همانطورکه ژان بودریار آن را توصیف کرد، خالص ترین تجلی توده ی مردم باشد. وی در ادامه میگوید که فضای مجازی سیاهچاله است؛ انرژی و شخصیت را جذب میکند و سپس آن را همچون یک نمایش بازنمایی میکند. [حواستان باشد که سیاهچاله نور را در خود زندانی میکند همانطورکه جهان زیرین، خورشید را در خود زندانی میکند.(پ.ج)] به عبارت دیگر، با این که ول، به گفته ی او، "یک حالت هیپی قدیمی" داشت و آن فضای مجازی "نوعی جزیره ی رستگاران" تلقی میشد که در آن "افراد آزادند فردیتشان را بروز دهند و بیان کنند"، واقعیت قدری متفاوت است: منطق اصلی آن تجاری است. به همین ترتیب، شایعات آدمربایی [سه نوجوان در اورشلیم] پخش شده در واتساپ را به یاد بیاورید. وقتی آنهایی که قانون بایکوت خبری را شکستند در ابتدا اطلاعاتی را به اشتراک گذاشتند، نه فقط درآنجا هیچ مرجع اخلاقی مشهودی وجود نداشت که به آنها یادآوری کند انجام آن کار غیر قانونی است، بلکه آنها حتی به این فکر نکردند که دارند حجم زیادی از ترافیک شبکه را به واتساپ انتقال میدهند. به این لحاظ، زمانی که افراد در این فضاها درگیر مکالمه هایی با بار عاطفی میشوند، نمایشی ایجاد میشود که ترافیک اینترنت را هدایت میکند. بنابراین دشواری های روان شناختی شخصی ما به چیزی با ارزش تجاری تبدیل میشوند: ما خودهایمان را کالایی میکنیم. درک این برای بسیاری از افراد راحت نیست و با این اوصاف، مقاله ی ارموسیو باعث دلواپسی زیادی در ول شد که او هر از گاهی خود را از آن دور نگه میداشت. داستان او پایانی غم انگیز داشت و باید درباره ی پیامی که برای ما دارد با دقت فکر کنیم. "ارزش" ما برای رسانه ی اجتماعی چیست؟ شایان ذکر است که پروفایل ارموسیو همچنان در لینکدین فعال است. با این که او بیش از یک دهه است که فوت کرده است، آن سرویس رسانه ی اجتماعی همچنان تولید محتوا میکند.» ("روانشناسی رسانه ی اجتماعی": کیوران مک مائن: ترجمه ی ماندانا افتخار: نشر نو: 1402: ص120-117)

مک مائن در ادامه شرح تحقیق کزینسکی، استیل ول و گرپل درباره ی تولید محتوای مجازی را میدهد و نتیجه میگیرد:

«تحقیق کزینسکی به تمام معنا ... نسخه ی پخته تری از آنچه ارمن ارموسیو در موردش هشدار داد [را نشان داد]: کالا شدگی روانشناسی. حضور شما در رسانه ی اجتماعی اساسا شکل یک محاسبه ی احتمال را به خود میگیرد: چقدر احتمال دارد که روی یک تبلیغ مشخص کلیک کنید؟ این گونه است که ارزش شما تعیین میشود.» (همان: ص123)

این چیزی نیست که دولت ها به تنهایی موفق به آن شده باشند بلکه پشتیبانی جمعیت انبوه انسانی را با خود دارند که کمتر کسی از اتباع جرئت حرکت کردن برخلاف جریانشان را پیدا میکنند و اگر هم این جرئت را به خرج دهند، باید تاوان دهند. کارمن ارموسیو شخصا این تاوان را پرداخت. به نوشته ی کاترین دی در "نیو آتلانتیس"، ارموسیو با توصیف مشاهداتش از «کابوس آنلاین»، «هویتشناسی هیستریک»، «رویا فروشی» و «فروش روح» فرد توسط خودش به صورت اینترنتی، و این که دورنمای شبکه های اجتماعی، جای کمی برای پیوند راستین و بی خطر انسان ها به جای میگذارد، باعث ناراحتی کسانی شد که انتظار داشت با آنها در اینترنت متحد شود و بنابراین مدام بیشتر به انزوا گروید و سلامتیش دچار نقصان روزافزون شد. بعضی معتقدند کارمن ارموسیو با نخوردن عمدی قرص های قلبش، "خودکشی بی عملانه" کرده است. البته خواهرش میگوید او به سبب عوارضی که احساس میکرد از داروها بر جنبه های دیگری از سلامتیش وارد آمده اند از مصرف آنها خودداری کرد. ولی هیچ کدام از این احتمالات، چیزی از رنجی که کشید کم نمیکنند.:

“SELLING THE DRAMA”: KATHERINE DEE: THE NEW ATLANTIS: SPRING 2023

این مقاومت در مقابل صلاح جمعی و تن دادن به زمانه با پیروی از اکثریت، یک گذشته ی مذهبی دارد که مسیحیت، آن را تشدید کرده است. "ملک ه.جبار" معتقد است با توجه به این که داستان مسیح پسر یهوه و مریم، شکل تحریف شده ی حاصل اتحاد دو خدای آسمان و زمین باشد، مسیح برابر با روح جهان خواهد بود چون نیرویی آسمانی است که از طرف پدر-آسمان یا قلمرو روح در مادر-زمین یا دنیای فیزیکی حلول کرده و از ترکیب آنها کل نیروهای حاکم بر جهان را ایجاد کرده است. بنابراین این انگاره که مسیح معصوم از گناه بود و نمیتوانست اشتباه کند و هرچه گفته و کرده است، درست و الهی است، درواقع فرافکنی روح طبیعت به یک شخصیت انسانی ساختگی است. چون طبیعت هم همه چیزش کامل است و هیچ کدام از نیروهای طبیعت مربوط به قبل از خلقت انسان، نمیتوانند گناه کنند، چون خداوند آنها را بنا به مصلحت خود همانگونه آفریده است که باید باشند. آنها از خود اراده ای ندارند و اراده فقط با انسان به وجود آمده است. پس اعمال آنها حتی اگر سبب تغییر طبیعت شود درست است و روح جهان/مسیح با تبدیل به زمان یعنی نیرویی که موجودات را به مرور از بین میبرد تغییر را تصدیق میکند. گردش زمان با آمدن شب و روز در اثر حرکت خورشید اتفاق می افتد و مسیح در تشبیه به خورشید، زمان و تغییر را مدیریت میکند. مرگ و نوزایی مسیح در زمستان به جای مرگ خورشید در غروب و زنده شدن مجددش در صبح هم میتواند استعاره ای از چرخه ی تغییر جهان باشد. روایات قدیمی میگویند که این اتفاق قبلا افتاده است. در کتاب خنوخ، جایی که نوح پیش جدش خنوخ میرود، خنوخ خطاب به نوح پیشبینی میکند که در یک فاجعه ی عظیم جهانی، بیشتر زمین یخ خواهد زد و فرشتگان، زمین را ترک خواهند کرد و این بعد از آن اتفاق خواهد افتاد که در منظره ای هولناک، رودخانه های عظیم آتش از زیر زمین به همه سمت جاری خواهد شد. جبار، این را به جابجایی عظیم ماگما مرتبط میداند که فقط در اثر تغییر محور زمین اتفاق می افتد و فاجعه ی مربوطه باید جلوه ای از همان اتفاقی باشد که باعث شده است محل عمود آسمان در قطب شمال، از ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین یا اژدها (دراکو) به ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر (اورسا مینور) جابجا شود. یخ زدن گسترده ی زمین، در زمینشناسی، با دوران موسوم به عصر یخبندان در اعصار ماقبل تاریخ شناخته شده است، ولی در گزاره های ملل، خاطرات روشنی از زمانی که ستاره ی قطبی در تنین بود وجود دارد. تغییر محور زمین در دوره ی تمدن، میتواند عدم تطابق قبله ها و جهتبندی های جغرافیایی در بعضی آثار باستانی را نیز توضیح دهد.:

ASTROLOGICAL CYCLES AND AGES: MALIK JABBAR: CHRISTMYTH.COM

زمستانی که در آن زمان جهان را فرا گرفت با زمستان امروزی بازآفرینی میشود و مسیحی که در عید پاک در اعتدال بهاری از قبر خارج میشود، همان روح دنیا است که بر این زمستان تاریک غلبه کرده است. در کنار عید پاک مسیحی، عید فصح هم یک نسخه ی یهودی اعتدال بهاری است و سالروز خروج بنی اسرائیل به رهبری موسی از مصر را نشان میدهد. بنی اسرائیل در پشت سر خود، یک مصر بلازده به جا گذاشته اند که میتوانند انعکاسی از فجایع نابودی دوره ی پیشین جهان در خود داشته باشد. آنها با گذر از یک پهنه ی آبی به سرزمین جدید که جهان جدید است وارد میشوند و مصریان در آن پهنه ی آبی از بین میروند. این نسخه ی دیگر نابودی ملل به جز امت نوح در سیل بزرگ است. سفر پیدایش، زمان پایان سیل نوح را روز هفدهم از ماه هفتم تقویم مذهبی عبری میخواند که برابر میشود با روز دوم عید فصح. این سیل هاویه، معادل تهاموت اژدها است که همان روح صورت فلکی تنین و برابر با عمود قبلی جهان است که با طغیان علیه فرزندانش، نظم جهان را مختل کرده است تا زمانی که در عمود جدید جهان یعنی قطب شمال جدید جهان به شکل صورت فلکی دب اکبر (اورسا میجر) که مادر دب اصغر است مستقر میشود و نظم جدید حاکم میگردد. دب اکبر از دید قدما هفت ستاره داشت که در هفت ستاره ی دب اصغر تکرار میشدند و معادل همان هفت خدای اختری متجلی در هفت ستاره ی کلدانی و هفت آسمانشان هستند که هفت روز هفته را میسازند. آنها در شکل جهنمی و هاویه گونشان به شکل هفت جن بلاخیز دوزخ در افسانه های کلدانی بازآفرینی میشوند. جرالد مسی مینویسد کلدانیان معتقد بودند از جادوی این هفت جن است که «از صلب مرد، زن به وجود می آید». بنابراین هفت جن دوزخ عامل پیدایش جنس زن بودند و مسی، این را به این اعتقاد متصل میکند که قطب شمال به عنوان یک سرزمین سرد و تاریک و تاریک ترین قسمت زمین شناخته شده ی اسبق، تمثیلی از دوزخ و جهان زیرین بود و هفت جن دوزخ، همان هفت ستاره ی دب اکبرند که این صورت فلکی را به صورت یک الهه میساختند. این الهه درواقع خود تهاموت است و در مصر به نام های خپت و آپت و بیشتر تااورت شناخته میشده و ترکیبی از جانوران دهشتناک منجمله اسب آبی و تمساح را نشان میداده که تمثال های مصری اژدهای دریاییند. بنا شدن قطب شمال، معادل بند شدن آسمان روی زمین است که به "شو" خدای هوا و نسخه ی قبطی اطلس نسبت داده میشود. شو کسی است که در رهبری هفت خدا قب یا زمین را از نات یا آسمان جدا کرده است. در اساطیر کلدانی، جدایی آسمان و زمین از هم کار مردوخ است که این دو را از دو تکه کردن جسد تهاموت حاصل آورد. اما قبل از آن، ظاهرا در کالبد هاویه ای خود تهاموت، تفاوتی بین آسمان و زمین بود بی این که آنها هنوز آسمان و زمین باشند و در این مرحله از جدایی انشار و کیشار صحبت میشود که نام هایشان به ترتیب به معنی صاحب آسمان و صاحب زمین است. در این مرحله، آسمان و زمین، هر دو از جنس آبند و در هاویه ای قرار میگیرند که قبطیان از آن با عناوین "نو" و "نون" یاد میکنند. بسیاری از قدما آسمان را به سبب این که آب باران از آن می آید، بیشتر آبی یا آبگون میپنداشتند. بنابراین آسمان به الهه نزدیکتر پنداشته میشد و ظاهرا علت این که قبطیان آسمان را الهه پنداشته و "نوت" یا نوی ماده مینامیدند، همین است. در زبان ایرلندی یکی از نامهای آسمان "نیون" Nion بوده است. تفنوت خواهر شو و همکار او در دا کردن آسمان از زمین هم الهه ی رطوبت هوا است. قب یا زمین که شکل جامد شده ی آب است، در وضعیت ثانویه نسبت به او نرینه تلقی میشود و تجلی نظم ماوراء الطبیعی منعکس شده در هاویه و متشبه به نوزایی خدای نرینه ی نظم به شکل فرزند باکره زاد او است. بنابراین نظم جهان با مسیح تطبیق میشود که در ابتدای عصر حوت یا صورت فلکی ماهی به دنیا آمد و به همراه مادر آبزیش مریم به شکل دو ماهی در آن صورت فلکی جای گرفتند. تصور این که زمین، لاک یک لاکپشت عظیم است همانطورکه در تمثال های شرق دور مدام تکرار میشود، وابسته به این تصور است که ماهی زمین به شکل یک مخلوق نیم آبزی-نیم خشکی زی تکامل یافته است. اما این برداشت ها همه ثانویه و مربوط به فرافکنی جهان پس از نظم به هاویه ی آغاز پیدایش است. چون اگر الهه اولین زن باشد و فقط توسط هفت جن دوزخ ایجاد شده باشد، خدایان پیش از او همه باید مذکر بوده باشند. در متن مصری موسوم به کتیبه ی اسفنکس، اطلاعاتی درباره ی این خدایان وجود دارد. اسفنکس یا شیر-انسان که در قبطی «آخر» نامیده میشود، در جهان زیرین استراحت میکند و در این استراحت که همان استراحت خورشید در جهان زیرین است، ترکیب تجسم های انسان و شیر از خدای خورشید به نظر میرسد. شرایط جهان زیرین شبیه شرایط آغاز گیتی توصیف میشود زمانی که تاریکی و اربابش سوت بر جهان حکومت میکردند تا این که هورس علیه سوت شورید و در خارج از قلمرو سوت، قلمرو روشنایی را پدید آورد و این دو قلمرو، دو قطب شمال و جنوب به نمایندگی از شمال یخ زده و جنوب استوایی را ایجاد کردند که فقط با تعادل آنها زمین شکل گرفت. هورس مجسم به شاهین طلایی رنگ به نشانه ی روشنایی است درحالیکه سوت مجسم به کلاغ یعنی پرنده ای است که رنگ پرهایش به رنگ تاریکی است. در زبان های سامی قدیم، لغات «غروب» به معنی آغاز تاریکی و «غراب» به معنی کلاغ همریشه بودند. جالب این که در این کتیبه سوت و هورس هر دو در زمره ی هفت خوطی هستند: هفت نیرو از "نونو" ها یا نیروهایی از جنس نون که در خدمت پتاح تانن خدای خلقتگرند. آنها در تجسم آبگون و جهان زیرینی خود به آب های زیرزمینی تشبیه میشوند که به سطح زمین آمده اند و به 7شاخه ی جریان آب تبدیل شده اند که زمین را به 7خشکی تقسیم کرده اند. آنها در سفر از میان آب به مقصد حیات زمینی، معادل "کابیری" یا 7کبیر در افسانه های فنیقی-یونانی هستند که ملوانانیند که با سفر به سواحل سرزمین ها تمدن و صنعت را در آنجاها مستقر میکنند. خود پتاح نیز در تشبیه به موجودی آبی که به زیست زمینی جهش یافته است گاها به قورباغه تشبیه میشد: جانوری که در ابتدای زندگیش به شکل یک ماهی است و بعدا به چهارپایی تبدیل و روی زمین مستقر میشود ولی هنوز برای زیست به آب نیازمند است. در لقب "تانن" برای پتاح، "تا" به معنی زمین و "نن" همان نون یا آب های هاویه است و زمینی را نمایندگی میکند که هنوز در هرج و مرج و قلمرو تاریکی به سر میبرد. پتاح تانن خلقتگری را مانند یک سفالگر انجام میدهد و در این حالت به یک جعل یا سوسک سرگین غلتان موسوم به خپری تبدیل میشود و درست مثل جعل که به سرگین شکل جدید میدهد، او نیز به گل های زمین اشکال جدید میدهد. خپری نام رع خدای آسمان قبطی نیز هست وقتی به شکل یک جعل، خورشید را همچون یک سرگین، از شرق جهان به غرب جهان میغلتاند. هفت نونوی در خدمت او با مکمل کردن ارواحشان نسبت به هم، یک روح یگانه به دست می آورند که "علی" نام دارد. این نام، درواقع یکی از نام های "ال" یا "ایلی" یا "اله" یا "الوهیم" خدای کلی سامی است که در تورات با یهوه تطبیق شده است. در پاپیروس کاهن معبد پانوپولیس به سال سیزدهم حکومت «الکساندر پسر الکساندر» مکمل این اسطوره را می یابیم. دراینجا پتاح تانن که «پتاح خپری» نامیده میشود، معمار آمنتا یا جهان زیرین است و با ازیریس تطبیق شده و ملقب به «خالق سخنگو» است. او پس از خلقت جهان توسط "علی"، یک نیروی هشتم به آنها اضافه میکند که "مآ" یا الهه ی قانون است و قوانین جهان جدید را تعیین میکند. با اضافه شدن مآ، هشت نیرو به شکل چهارچوب مکعبی جهان مادی در چهار گوشه ی زمین و آسمان مستقر میشوند و جهان سر و ته می یابد. مآ معادل آپت، تفنوت و هاثور دیگر الهگان مصری است. هاثور، الهه ی زمین، پر قصه ترین آنها است. او مجسم به گاو است که نسخه ی خشکی زی اسب آبی، جانور محوری آپت آبگون است. دب اکبر –تجسم آسمانی آپت- از پای کنده شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو ساخته شده که خانه ی زهره است و هاثور، الهه ی زهره به شمار میرود و ازاینرو در گاو تجلی می یابد. هاثور در هفت ستاره ی دب اکبر ضرب میشود و به هفت گاو ماده تشبیه میشود. این تکثیر در هفت، وابسته به انعکاس روح مآ در علی هفتگانه است و از طریق آنها کلیت جهان پیشین است که به تمام موجودات و درواقع خدایان یا فرشتگان، حالت دوجنسه میدهد. این دوجنسگی، خدایان را در دو توصیف منعکس میدهد: در فرم انسانیشان به شکل مردانی زن مانند و در فرم غیر انسانی به شکل جانوران یا ترکیباتی انسانی-حیوانی که درست مثل بیشتر حیوانات، تشخیص نر و ماده شان به سادگی ممکن نباشد. حتی از این دوجنسگی در ارتباطش با سیاهی، تفسیر به قبایل سیاهپوست افریقایی شده که گاهی تشیص مردان و زنانشان از هم در نگاه اول مشکل است. با ضرب شدن علی در جنبه های مردانه و زنانه شان، آنها از 7به 14 تکثیر میشوند که تعداد شب هایی است که هلال ماه کامل میشود و در این حالت، اساس تقویم قمری میگردند. هفت روز اول ماه قمری که مبنای اصلی تعیین هفته است، علی یا خدایان هفتگانه را به شکل مراحل مختلف یک خدا نشان میدهد. در انعکاس روح جهان به این 7روز، این هفت مرحله معادل هفت مرحله ی پیدایش جهان در تورات میشود. منتها فقط شش روز، روزهای خلقتند و روز هفتم یعنی سبت یا شنبه، روزی است که یهوه از خلقت فارغ شده و به خواب رفته است. خواب یهوه/ال در پایان هفته مابه ازای استراحت خورشید در جهان زیرین در پایان روز است و او در این حالت، به خورشید غروب تبدیل میشود که آتوم نام دارد، نامی که در اساس همان "آدم" عبری است. در کابالا آدم برابر با یهوه و در این حالت، نامبردار به آدم کدمون است که به حالت وحدت وجودی، روح کل جهان را در بر میگیرد ولی بیشتر در انسان تجلی میکند. جدا شدن حوا از آدم در بهشت، همان جدا شدن یهوه از جنبه ی مادینه اش خوخمه است و تا قبل از این، این دو حکم یانگ و یین یعنی نیروهای نرینه و مادینه ی جهان در اساطیر چینی را دارند که در دایره ی سیاه و سفید "تای چی" به هم آمیخته اند. بنابراین روز هفتم یعنی سبت یا شنبه که روز خواب یا مرگ موقت خدا و پایان یک جهان است، روز تجزیه ی خدایان دوجنسه به موجودات میرنده ی نر و ماده است که با اخراج آدم و حوا از بهشت به جای ورود آدم کدمون به جهان زمینی جدید، به عنوان نیروهای مولد حیات در جهان جدید عمل میکنند و همگی در یهوه جمع آمده و بخشی از اویند. پس خواب یهوه که مرگ موقت او است معادل نزول مسیح به سطح زمین است و مسیح با هورس تطبیق میشد که از دوزخ یا قلمرو سوت خارج شده است. هورس خدای خورشید است که هر روز به کالبد مادر و همسرش هاثور وارد میشود و فردا صبح از نو از او متولد میشود و هاثور تجسم زمینی تر آپت یا تهاموت دوزخی است. در روایتی ترکیبی تر و احتمالا جدیدتر، هورس معادل ازیریس است که توسط برادرش سیت/سوت کشته شده و به جهان زیرین رفته است ولی به صورت هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود و با سیت میجنگد. هورس همزمان پسر ازیریس تلقی میشود که بعد از سقوط پدرش به جهان زیرین متولد شده است. همانطورکه دیدیم پتاح جهان زیرین، با ازیریس تطبیق میشود و پتاح پسری به نام "یو" دارد که در سوریه، نامش تلفظ دیگری از یائو یا یاهو است؛ خدایی که یهوه ی یهودی از تصرف در او ساخته میشود. بنابراین یو به اندازه ی ازیریس و پتاح، از هبوط یک روح الهی در جهان زیرین حاصل می آید و این هبوط را هر روز آتوم یا خورشید غروب تکرار میکند. پتاح خپری برای آتوم، باغ زیبایی به نام "اعارو" در آمنتا ساخته است که در هنگام اقامت در جهان زیرین، در آن به سر میبرد. روشن است که باغ آتوم، نسخه ی دیگر باغ آدم یعنی بهشت عدن است. در باغ اعارو، کوهی به نام هوتپ وجود دارد که به عنوان یک کوه بهشتی در قلمرو تاریکی، به صورت کوهی به همین نام در محل عمود جهان در قطب شمال بازسازی میشود و در قله ی آن در آسمان، باغ بهشتی رع قرار میگیرد تا داستان بهشت آسمانی با بهشتی که در دوزخ قرار دارد ترکیب گردد. نکته این که باغ بهشتی در دوزخ زمینی، محصول ترکیب نیروهای زمینی و آسمانی است و اگر همه ی موجودات باغ بهشت و بعدا زمین، از این اتحاد به وجود آمده باشند، فقط انسان است که با تجلی اراده ی الهی در او، به حد معقولی خداوندی است درحالیکه بقیه بیشتر محصول نیروهای جهنمیند و جهنمی بودنشان در زیست غریزی فارغ از اخلاقشان متجلی میشود. در منابع خاخامی یهود آمده است که فقط بنی اسرائیل –که همه ی یهودیان از آن تلقی میشوند- از جنس آدم ابوالبشر و دارای روح الهیند و «گوییم» یا نایهودیان، جانورانی در شکل انسانند و اجدادشان حیواناتی با روح حیوانی بودند. جرالد مسی، این عقیده را سوء استفاده از مشاهده ی مردمان بدوی میخواند که ارواح جانوری را میپرستند و جانوران توتمی را اجداد خود میخواندند. به هر حال، از دید مسی، احتمالا در ابتدا یهود و هیچ ملت دیگری فرصت داشتن یک بهشت روحانی ویژه ی خود –به آن اندازه که اعارو ویژه ی آتوم و عدن ویژه ی آدم باشد- را نداشتند چون ایده ی تقسیم تقویم به هفته های هفت روزه یک ایده ی جهانی نیست. جالب اینجاست که در هاوایی و پولینزی، ما همچنان ایده ی خلقت جهان در 6روز را داشتیم ولی از روز هفتم برای استراحت خداوند خبری نبود و در دوره های تقویمی، روز ششم مابه ازای روز استراحت و تفریح بود چون تکمیل خلقت جهان در بهترین حالت خود را نشان میداد که زمین اولیه را در جایگاه بهشت از دست رفته معرفی میکرد.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: CHAP2

میتوان گفت در ابتدا خدای هفتم، جمیع 6خدا بوده همانطورکه در زرتشتی گری، اهوره مزدا جمیع 6 امشاسپند و هفتمین آنها است. بنابراین تعجبی ندارد که به مانند پولینزی و هاوایی، در اسلام هم روز تفریح، روز ششم و معادل جمعه در هفته است. همانطورکه دیدیم، این روز، متعلق به زهره یا عاثتر خدی نرینه ای است که به دو حالت نرینه و مادینه ظاهر میشود و میتوان تبدیل او به دو فرم آسمانی (نرینه) و زمینی (مادینه) را همان جدا شدن زمین و آسمان از هم توسط مردوخ دانست. سقوط زهره در فردای جمعه به سبت یا دوزخ، همان تبدیل پای ورزاو ثور -خانه ی زهره- به دب اکبر موکل قطب شمال (مابه ازای جغرافیایی دوزخ) است. منتها تقسیم خدای زهره به دو فرم نرینه و مادینه که همان تقسیم آدم کدمون به آدم و حوا است، به دوران این سقوط و زمان اقامت او در باغ بهشتی احاطه شده توسط وحشت دوزخ برمیگردد. این، وقت خری برای ورود به دوره ی جدید خلقت با یک جهنم موقتی است. چون اگر زهره که همان لوسیفر یا شیطان سقوط کرده است، در خود روز ششم خلقت، سقوط کرده و باافاصله وارد جهان مادی شده باشد، ما الان در جهنم زندگی میکنیم. پس شما یهوه را به جای آدم کدمون در تجسم انسانی دیگرش یعنی عیسی قرار میدهید که در روز ششم هفته یعنی جمعه اعدام میشود و به جهان زیرین میرود و فردایش سبت/شنبه یعنی روز استراحت یهوه را در نبرد با اجنه ی دوزخ میگذراند و پس فردا در یکشنبه –روز خورشید- مانند خورشید طالع، پیروزمندانه از دوزخ خارج میشود و چرخه ی خلقت تکرار میگردد.

این نقشه در عین حال میتواند بازسازی بهشت بعد از سقوط موقتش در دوزخ را به صورت چیزی متفاوت از اول توجیه و تایید کند. ما این را در مقایسه ی دو فراز ظاهرا متناقض از قرآن درباره ی برسازی گیتی می یابیم.:

1-« هوالذی خلق لکم ما فی الارض جمیعا ثم استوی الی السماء فسواهن سبع السماوات و هو بکل شیء علیم.» (سوره ی بقره: آیه ی 29)

«او خدایی است که هرآنچه در زمین است را برای شما خلق کرد و پس از آن، به خلقت آسمان ها نظر گماشت و هفت آسمان را بر فراز یکدیگر برافراشت و او به همه چیز دانا است.»

2-«اانتم اشد خلقا ام السماء بناها رفع سمکها فسواها و اغطش لیلها و اخرج ضحاها والارض بعد ذلک دحاها» (سوره ی نازعات: آیات 27 تا 30):

«آیا آفرینش شما دشوارتر است یا آسمانی که [خدا] آن را بنا کرده است؟سقفش را برافراشت و آن را درست کرد و شبش را تیره و روزش را آشکار گردانید و پس از آن، زمین را با غلتانیدن گسترد.»

در گزینه ی اول، خدا ابتد ا موجودات زمین را آفریده و سپس هفت آسمان را بر بالای زمین استوار کرده است درحالیکه در گزینه ی دوم، خدا ابتدا آسمان ها را ساخته و بعد زمین را در زیرشان با غلتانیدن گسترانده است. درواقع علت این است که داریم درباره ی دو برهه ی مختلف خلقت صحبت میکنیم:

1-دوران قبل از تدوین نظم که در آن، موجودات زمین در تصاویر قبلیشان یعنی آنوناکی های دوران قبل از بی نظمی تهاموت و یا قبل از وقوع سیل نوح به سر میبرند.این آنوناکی ها همان فرشتگان کتاب خنوخند که با وقوع فاجعه ی جهانی، زمین را ترک گفتند.

2- دوران شکل گیری نظم که مردوخ، تهاموت را سرکوب کرده و آسمان و زمین را از هم جدا کرده است همانطورکه با فروکش سیل نوح که چشم انداز آب زمینی را به چشم انداز آسمان آبگون دوخته است و با فروکش سیل و آشکار شدن زمین، تفاوت بین زمین و آسمان حاصل میشود.

تشبیه برهه ی دوم به غلتانیدن زمین نیز به این برمیگردد که خشکی تدریجا از بستر آب غیر قابل تشخیص از آسمان بیرون می آید. دراینجا زمین الهه شده که تانیث خود را به دوران قبلیش در کالبد تهاموت فرافکنی میکند، همان هشتمین کارگر پتاح و ایجاد کننده ی چارچوب مکعب شکل معبد زمین است و جهنمی بودنش هیچ دلیلی ندارد جز این که دوران اعتقاد به او مربوط به قبل از مسیحیت متعارف و تعبیر شده به دوران شرک است که یهوه علیه آن شوریده است. با این حال، چون مربوط به دورانی است که تمدن امپراطوری ها پیشرفت چندانی نکرده و به اندازه ی امروز، موانعی مقابل ابراز شخصیت انسانی وجود نداشت، انسان ها در آن احساس راحتی بیشتری میکردند. فضای مجازی اکنون جایی برای بازسازی شصی آن دوره و دادن امکان به انسان ها برای انعکاس علایق خود در آن است و دقیقا به همان اندازه جا برای هرج و مرج آسیب رسان باز میکند، چیزی که باعث تصویب قوانین محدودکننده بر آن میشود (همین اخیرا مجلس استرالیا تصویب قانون ممنوعیت شبکه های اجتماعی برای افراد زیر 16سال را مورد بررسی قرار داده است) و احتمالا راهی را که جهان فیزیکی قبلا رفته است تکرار میکند. فضای مجازی عصر طلایی را در خود بازآفرینی کرد فقط به خاطر این که امید مردم نسبت به وعده های مدرنیست هایی که شعار آوردن عصر طلایی به دنیای فیزیکی را میدادند به باد رفت. امید در دنیای جدید مجازی هم به چنین سرنوشتی دچار خواهد شد ولی باز هم کمی طول خواهد شد. چون درست مثل دنیای فیزیکی، در مورد دنیای مجازی هم مردم انتظار دارند طبیعی باشد که باغ بهشت آن را با آسیب دیدن طی گذر از درون یک دوزخ بیابند.

مطلب مرتبط:

صلح طلبی زنانه: جمع گرایی عتیق، عصر اینترنت و آزادی زنان

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟ : قسمت1

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

حکمت سقوط قهرمانان: شکست انقلاب ها بخشی طبیعی از روند به خود آمدن ملت ها است.

چرا لباس شاهان قدیم، شبیه لباس زنانه است؟ : غوری در یک غربزدگی دیرپاتر از تغییرات رضاخانی

آیا بدبینی ایرانی ها به مذهب، به نفع آنها است یا به ضرر آنها؟

دروغ مصلحتی مدرنیته و توافق کفر و ظهور در تنها شدن آدم ها

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟ : قسمت1

تالیف: پویا جفاکش

در اواسط قرن 19 دولت بریتانیا برای تحت کنترل درآوردن قبایل سرکش اسکاتلند، تارتن را که لباس تفاخر جنگی مردان اسکاتلندی بود ممنوع کرد. در اواخر قرن19، این ممنوعیت برداشته شد ولی تارتن فقط در مقام لباس ملی اسکاتلند بازگشت و نه لباس رزم. برای تمام غیر اسکاتلندی ها مسخره است که لباس رزم، چیزی که امروزه دامن زنانه تلقی میشود در خود داشته باشد. ولی با این حال، فلسفه ی این لباس، چیزی مشترک با اعتقادات فراموش شده ی دیگران دارد که در تارتن بهتر حفظ شده است. منشا نام تارتن هرچه باشد، آن به سبب شباهتش با اصطلاح تارتار به موفقیت رسیده است. "تارتار" هم معادل تارتاروس یا جهنم یونانی است و هم تلفظ اروپایی از عنوان "تاتار" برای اقوام ترک-مغول یا اسکیت. به خاطر همپوشانی این دو لغت است که گسترش تاتارها زیر لوای هجوم مغول و با تخریب ها و کشتارهای گسترده معرفی میشود. چون آنها معادل لشکر جهنمیانند. در گزارش کارپینی از اردوی تارتارها (مغول ها)، مردان و زنان آنان تقریبا با مساوات و بدون تبعیض مردانه با هم روبرو میشدند و زنان گاهی به اندازه ی مردان، اسبسوارانی جنگجو بودند و با این حال، این، زنان بودند که تمام وسایل اردو ازجمله ابزار یراق های اسب های جنگی مردان را میساختند. با توجه به این که جوامع کلتی اروپا همه توسط اسکیت ها فتح و برسازی شده اند، این، مسلما بر ذهنیت های مذهبی این جوامع تاثیر گذاشته است. چون کلت ها افسانه های الف ها یا اجنه ی جادوگر اروپایی را تا حدود زیادی از روی سروران تاتار خود ساخته اند و طبیعتا قصه های الهگان نیز از روی زنان تاتار ساخته شده است ازجمله در تهیه ی وسایل جنگی و ایجاد آن. بنابراین عجیب نیست که اسکاتلندی ها خود را از نسل شاهزاده خانمی به نام اسکوتا بخوانند که میشود اسمش را به اسکیت مونث معنی کرد. به همین ترتیب، خدای جنگ های بریتانیایی، اپونا الهه ی اسب ها است و به شکل اسب است چون اسب، یکی از اصلی ترین وسایل پیشرفت جنگ ها بوده است. همانطورکه اعتقادات تاتارها با افسانه های بین النهرین گره خورده است، الهه ی جنگ کلتی هم از روی الگوی تهاموت الهه ی هرج و مرج در بین النهرین که تجسمش دریا و هاویه ی آبی است، با الهگان آب تاتاری تطبیق شده است. ازاینرو اسب نیز جانور دریایی خوانده شده و منان مک نیر، خدای دریا نیز یک اسب دریازی صمیمی با خود دارد. موریگان یا مورگانا الهه ی جادوگران که تجسم کلاغ دارد و به خاطر ارتباطش با ماه و سه شکل آن –هلال، بدر، محاق- یک الهه ی سه گانه است هم صاحب دریاچه تصویر میشده است. این نوع الهگان به سبب زیست در آب، ظواهر مارگون و ماهی گون یافته اند. ملوسین جده ی حاکمان آنژو در فرانسه و سپس بریتانیا، زنی نیمه ماهی یا زنی با پاهایی به شکل دم مار توصیف شده است. تصویر زن نیمه ماهی را در مرمید یا پری دریایی نیز می یابیم. تصویر الهه ی مار، مرتبط با لیلیت جن ماده و همسر اول آدم است که روح درخت ممنوعه بود و با تجسم تک تک الهگان در درخت حیات ارتباط دارد که مسئول تامین طبیعتند. وضعیت وحشی تارتاروس، قوم مغول و البته کلت ها و آنچه از ادبیاتشان حاصل آمده است هم ناشی از طبیعت است. درواقع آن نیروهای شیطانی تهدیدکننده ی آدمی که در اروپا "دمون" و در خاورمیانه "جن" نامیده شده اند، همه تجسمی از ارواح وحشی طبیعت هستند که آدمیزاد به دلیل ریشه گرفتن از طبیعت، مابه ازاهایشان را در خود دارد و در جوار طبیعت جنگلی، همیشه خود را در معرض تهدید آنها میبیند. این ارواح در انواع و اقسام جانوران وحشی و ترسناک تر از همه چهارپایان بزرگی تجلی میکنند که بدنشان از پشم پوشیده شده است. تصویر متواتر از مرد بربر که مو و ریش انبوه دارد و بسیار جنگجو است، انسان وحشی ای را نشان میدهد که برای در امان ماندن از خطر تهاجم چهارپایان وحشی یا ارواحشان، خود را مثل آنان پشمالو و جنگجو کرده تا با او احساس نزدیکی کنند. چنین تخیلاتی از قدما غریب نیست. همین امروز در ایالات متحده و کانادا ساسکواچ به این خاطر بسیار زیاد مشاهده میشود که در قاره ی امریکای شمالی، شهرهای بزرگ کمند و بیشتر مردم در جوار مناظر طبیعی، احساساتی شبیه بشر باستانی پیدا میکنند و دمون هایشان را به این خاطر تحت نام ساسکواچ و با ظاهر یک مرد پشمالو تخیل میکنند که آن هنوز انعکاسی از ارواح چهارپایان بزرگ را دارد ولی دنزدیکیش به طبیعت وحشی بشر را به نمایش میگذارد. معمولا بربرها برای آرام کردن چنین ارواحی، آنان را در قالب جانور خاصی میپرستیدند. کلت ها برای اطمینان خاطر، بزرگترین چهارپایی را برگزیدند که نسبت به انسان، کم تهاجم ترین باشد یعنی گوزن که ترکیبش با انسان، تجسم سرنونوس حاکم جنگل شد. زور گوزن نر بیشتر به همنوع خودش میرسد و او فقط برای دو چیز با گوزن نر دیگر میجنگد: حدود قلمرو و گوزن ماده. بنابراین الگوی حاکم بر آدمیزاد بنا بر تخیل کلتی هم باید جنگ باشد در راه: 1-کشورگشایی2-شکار زنان به بیشترین حد ممکن، همانطورکه گوزن نر، در هر پیروزی، کل گله ی گوزن های ماده را حامله میکند و بعد ولشان میکند تا دفعه ی بعدی که اسیر شهوت شد. تمام ادبیات شوالیه ای اروپا را جنگ برای کشورگشایی و تصاحب زنان پر کرده است. زهدگرایی مسیحی، تا حد ممکن، این الگو را شیطانی و جهنمی/ تارتاری توصیف کرده است ولی اینجا تناقضی وجود دارد: درحالیکه نیروهای جهنمی از جنگل می آیند، ولی بهشت هم به شکل جنگل توصیف شده است. برای تاتارهای استپ نشین که امکانات زندگی چندانی نداشتند، آرزوی جنگل های پر از درختان میوه، بهترین توصیف از بهشت بود. جنگل های نوین اروپایی از چنین تصویری به دورند ولی ادبیات مذهبی باستانی از نابودی تمدن هایی که باغ های میوه ی عظیم داشتند و در اثر کفران نعمت، مورد عذاب الهی واقع شدند با انگاره ی باغ عدن در تورات که آدم و حوا از آن اخراج شده اند به هم آمیخته است. «سر لورنس گاردنر» فراماسون، افسانه های لموریا یا قاره ی لمورها را تایید میکند ولی میگوید آن را به اشتباه در سرزمین های گرمسیر جنوبی جستجو میکنند چون آن مربوط به زمانی است که همه جای دنیا سرسبز بود و برای اروپاییان، لموریا در اروپای شرقی و بخصوص کوهستان کارپات و حوزه ی دریای سیاه مستقر بود ولی تغییرات آب و هوایی که بلاخره به عصر یخبندان نسبت داده شد، جنگل های آن را از بین برد و میمون های موسوم به لمور را که لموریا نام از آنها دارد آنقدر به جنوب راند تا این که در زمانی که ماداگاسکار هنوز با دریا از افریقا جدا نشده بود وارد ماداگاسکار و درآنجا زندانی شدند و فقط همانجا ماندند. در گفتمان های مدرن اروپایی که علم رایج آنها را رد کرده است، لموریا معادل آتلانتیس صاحب تمدن افسانه ای دارای تکنولوژی های جادویی است که در سیل نوح غرق شد و برخی این سیل را به گسترش دریای سیاه نسبت داده اند. در روایت کلدانی سیل نوح، ما رقابت دو خدا را میبینیم که میتوانند نماینده ی جریان های بهشتی و جهنمی حاکم بر تارتاروس باشند: حئا و انلیل، دو پسر آنو فرمانروای آسمان و درواقع دو جنبه ی متفاوت از او هستند که درباره ی انسان با هم اختلاف دارند. درحالیکه انلیل دوست دارد انسان ها برده های بی مقدار و زبون او و دائم در بدبختی باشند تا همیشه او را بپرستند، حئا/ائا/انقی که انسان ها را برای انلیل آفریده است عمدا در آنها ظرفیتی ایجاد کرده تا علیه انلیل شورش کنند و سعی کنند زمین را که خود حئا برای انلیل آفریده است به یک بهشت تبدیل کنند. این، انلیل است که سیل عظیم را برای نابودی بشر می آفریند و این، حئا است که انسان ها را بوسیله ی بنده ی کشتی سازش اتراهاسیس، از نابودی در سیل انلیل نجات میدهد. بینظمی سیل دراینجا میتواند با طغیان تهاموت به شکل اژدهای دریایی مقایسه شود که درآنجا هم این حئا بود که با خلق مردوخ و فرستادنش به جنگ تهاموت، نظم را نجات داد. مردوخ که نسخه ی جنگجوتر خود حئا است با کشتن تهاموت و خلق زمین و آسمان از جسدش، بی نظمی را تبدیل به نظم نمود و اتحاد نیروهای زمینی و ماورائی را ممکن کرد که از آن تعبیر به هیروس گاموس یا ازدواج زمین و آسمان میشود. دراینجا و درحالیکه تهاموت معادل لیلیت است، حئا با سمائیل جن -شوهر لیلیت- تطبیق میشود که این دو به شکل دو مار با هم متحد شدند. سمائیل در مسیحیت، جن مقابل یهوه است که یهوه نسخه ی یهودی انلیل است. چون انلیل هم به جای تهاموت در حالت هاویه ی آبی سیل قرار میگیرد، میتواند یکی از دو مار مزبور و در حالت اتحادش با حئا، نشاندهنده ی وحدت در عین تضاد باشد که مشهورترین تمثالش، دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس خدای اخوت های رمزی قرون وسطایی است. با جانشینی مار با اسب و ماهی، در هم پیچیدگی مار، با نگاره ی کلتی دو جانور دریایی با بالاتنه ی اسب و پایین تنه ی ماهی جایگزین میشود.:

“IS TARTARIA A FAIRY TALE?”: WELKYN SONOMAN: STOLEN HISTORY: 14 SEP 2020

دیوید شرمن امریکایی، به نگاره ی حئا درحالیکه پوست ماهی پوشیده است توجه میکند و ترکیب آن با قصه ی نجات از سیل را در افسانه ی هندوی سیل مانو می یابد. مانو که نخستین پادشاه بعد از سیل است، به کمک ویشنو که خود را به شکل یک ماهی درآورده است، از وقوع سیل آگاه شد و با ساختن کشتی ای عظیم که نسخه ی هندوی کشتی نوح است، جانوران و انسانها را از نابودی نجات داد و خود ویشنوی ماهی شکل، کشتی او را بوسیله ی طنابی، از میان آب های طوفانی هدایت کرد. این قالب از ویشنو متسیه نام دارد و کوهستان مقدس "مکه لوکشوارا" در هیمالیا محل پرستش او است. در این نامجا، لوکشوارا نام دیگر ویشنو است. این کوه برای بودایی ها نیز مهم است چون ویشنو/لوکشوارا را تحت عنوان «بودا آوالوکیتشوارا» یکی از قدیسین خود میشناسند و بنابراین حئا از طریق متسیه با بودا هم تطبیق میشود. تصویر ماهی شکل این دو، در "دلفینوس" نیز پیدا میشود که تجسم آپولو خدای خورشید دلفی به صورت بعضی مخلوقات دریایی است. "نرئوس" خدای آب ها نیز به صورت یک مرد نیمه ماهی تجسم میشود. رومیان او را در تطبیق با ژوپیتر یا زئوس که نسخه ی یونانی-رومی یهوه است، ژوپیتر مریموس یعنی ژوپیتر آبی میخواندند و همسر او را نیز به نام جونو یا هرا، همسر ژوپیتر، "جونو مریما" مینامیدند. اساس مریموس MERIMUS، MERبه معنی آب به اضافه ی "م" تعریف سامی است و ممکن است آن اصل MERMID و به معنی از جنس آب باشد که بعدا به MER-MAID تجزیه و به دوشیزه ی آبی معنی شده است که در انحصار مرمیدها به دختران نیم ماهی تاثیر داشته است. نام نرئوس نیز از "نهر" سامی به معنی رودخانه می آید و میتواند او را مثل حئا در سرزمینی به نام "ناهاریم" مجسد کند که همان بین النهرین یا بلادالرافدین است و با تبدیل معمول "ه" به "س"، "نهر" میتواند بدل به "نصر" شود و اساس نام قوم "نصیری" را توضیح دهد که مندائیان بین النهرین و پیوسته در حال غسل تعمیدند. عیسی غسل تعمید را از یحیی پیامبر مندایی ها گرفت و لغت "ناصری" برای عیسی، میتواند تلفظ اشتباهی از "نصیری" یا "نصری" باشد. به همان ترتیب که نرئوس در بین النهرین تجسم می یابد، مریموس نیز در قلمرو نیل تجلی می یابد چراکه نام رود "نیل" هم تلفظ دیگر "نهر" و بنابراین نسخه ی قبطی ناهاریم یا بین النهرین است. دراینجا MER به "مهر" از تلفظ های نام میثره یا میترا از نسخه های آسیای صغیر آپولو می آمیزد و نامجاهای "مصر" و "میزرائیم" را میسازد که در تورات، نام کشور حول "نیل" است و با قبط محل رودی به نام نیل تطبیق میشود. در قبط، خدای رود نیل، "هاپی" نام دارد که از "هاپ" به معنی آب می آید. او در قالب رع خدای خورشید، از یک گل نیلوفر آبی از رود نیل متولد میشود و در این هنگام، به قبطی "هرو آسو" و به یونانی، "هلیوس فانس" نام میگیرد. هلیوس، نسخه ی عمومی تر آپولو در مقام خدای خورشید است و نامش قابل ترجمان به "الیاهو" یعنی "ال" خدای کلی که با یاهو نسخه ی قبلی یهوه تطبیق شده است، میباشد. نیلوفر آبی روی سطح رودخانه، حکم رودس جزیره ی هلیوس کوروس را توی دریا دارد. رودس به ازای مادر-زمین که زمین احاطه شده توسط اقیانوس را نمایندگی میکند، معادل رودا همسر هلیوس کوروس است و این زوج در اسم به صورت هری کریشنا و معشوقه اش رادا در هندوئیسم بازتولید میشوند که نسخه های انسانی شده ی ویشنو و جنبه ی مونثش لاکشمی هستند. گردونه ی خورشید هلیوس را اسب های سفید در آسمان میکشیدند که از طریق او جانوران خورشید بودند و کریشنا نیز در مهابهاراتا ارابه رانی با اسب های سفید است. کریشنا در قبیله ی یاداوا ظهور میکند که نسخه ی هندوی یهودا یا بنی اسرائیل هستند و بنابراین درآنجا همزمان هلیوس/آپولو و یهوه/زئوس است. رودس جزیره ی هلیوس کوروس هم نسخه ی قبلی کرت جزیره ی زئوس است. درست مثل یهوه، زئوس هم نسخه ی قبلی داشته که زئوس تری اوکولوس یعنی زئوس سه چشم نامیده میشده است و این، تجسم اصلی زئوس در قبل از جنگ تروآ بوده که میتواند همان هلیوس تری اوکولوس یا خورشید سه چشم باشد. سه چشم خورشید از سه گانگی نسخه ی مونثش الهه ی ماه به دست آمده و به سه حالت اصلی خورشید در آسمان یعنی طلوع، ظهر و غروب فرافکنی شده است. در هندوئیسم، این سه حالت، به سه خدای برهما، ویشنو و شیوا تبدیل شده اند که به ترتیب خدایان خلقت، نگهداری و نابودی جهانند. تجمیع این سه خدا باز در یک محیط هاویه ی دریایی و در یک مابه ازای نیلوفر آبی برای خدای خورشیدی مشاهده میشود. درحالیکه شیوا به جای انلیل، جهان را در سیل نابود کرده است، حئا به جای ویشنو بازسازی آن را بعد از سیل به عهده میگیرد. ویشنو دراینجا نارایانا یعنی از جنس نارا یا آب نام میگیرد که نارا باز نسخه ی هندی نهر است. ویشنو به جای نیلوفر آبی روی بدن یک مار عظیم خفته است و در این هنگام، یک گل نیلوفر آبی از ناف او میروید که از آن، برهما به شکل مردی چهار سر بر می آید و جهان را از نو می آفریند. مار عظیم، جای ماهی را گرفته است چون مار، نسخه ی آبزی شیر به شمار میرود و ترکیب مار با سر شیر برای نشان دادن یلدابهوت یا خالق جهان در ادبیات غنوصی نیز بر این جانشینی تاکید دارد. اساس تصویر اژدهای چینی هم روی ترکیب اولیه ی مشابه شیر و مار استوار بوده است. این شیر که هنوز تجسم یهوه خدای یهود و بیانگر نابودگری شیوا است، همان "نارا هاری" یا خدای شیرشکل هندوها است که ناراسیمها فرم شیرمانند ویشنو یکی از جلوه های آن است. هر دو جزو لغت "نارا هاری" سامی و مرتبط با لغات "نر" و "آریا" به معنی شیر است. بنابراین ویشنوی به خواب رفته و مار که به جای شیوا در صحنه حضور دارد، با هم همهویتند و برهما از این مجموعه به وجود می آید. پس سه خدا در مابه ازای انگاره ی نیلوفر آبی جمع می آیند و هویت تاج سه شاخه ی فرشته ی خورشید به شکل سه برگ نیلوفر آبی را روی سر خدای خورشید مصری افشا میکنند. همین تاج سه شاخه را گاهی در سه شاخ تمثال اژدهای چینی در فستیوال ها منعکس میبینیم. در شرایطی که حکومت نابودی «وضع موجود» است ولی ویشنو خدای نگهدارنده ی وضع موجود به خواب رفته است، برهما یا خالق میتواند وضع موجود را تغییر دهد و از آن زمان، تمثال شورش حئا علیه انلیل در نجات موجودات از سیل، به شکل شورش خلقت مداوم علیه حفظ وضع موجود درآمده و تداوم یافته است. وضع موجود همیشه شکل نابودی را دارد تا وقتی که حالت بی نظم به خود گرفته باشد و برای ایجاد نظم، باید با نوآوری های مداوم تکنولوژیک و فرهنگی علیهش طغیان کرد. شیر، جانور سلطنت و حکومت است و طغیان علیه خدای شیرمانند، معادل طغیان علیه نیروهای سیاسی موجود نیز هست.:

“ANIMAL THEOPHANIES OF THE HIDDEN GOD”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNOURA: 5JAN2022

در قرن 19 و در زمانی که این گونه اساطیر و معانیشان هنوز در ذهن مردم زنده بودند، هیچ قدرت اروپایی دوست نداشت که نماینده ی بی نظمی به نظر برسد. بنابراین در آن دوران که استعمار ملل به تمامی در جریان بود، صحبت از بازگرداندن مردم جهان به اتحادشان در دوران بلافاصله بعد از سیل نوح و قبل از این که فروپاشی برج بابل، باعث اختلاف و پراکندگی مردم در جهان شود میشد. با این حال، افزایش اختلافات قدرت های اروپایی در گرفتن امتیاز بیشتر از تصرف جهان، بیشتر به تفرقه میان ملل افزود و جنگ به جای سازندگی، وسیله ی حکومت بر جهان شد. تا قبل از این، فراماسونری بریتانیایی که خود را سخنگوی آیین های دروئیدی کلت ها و میراث به جا مانده از آنها در ادبیات ایرلندی معرفی میکرد، مایل به ایجاد پیوند بین بابل کلدانی و ایرلند کلتی بود.

گادفری هگینز از فراماسونری یورک، نوشته است که علاقه ی خاصی به افسانه ی فنیوس فارسیدس یا فنیوس باستانی وجود داشت. او جد بزرگ ایرلندی ها بود که در بابل میزیست و مخترع الفبای رون و زبان های کلتی، یونانی و ایتالیایی بود. نام "فنیوس" از "پنی" یا "بنی" به معنی فرزندان می آید به کنایه از فرزندان فنیقی ها در ایرلند. فنیقی ها از طریق دریا به اروپا آمدند همانطورکه افسانه ی یونانی کادموس نشان میدهد. درست مثل کادموس، آنها تمدن را در اروپا گستردند و کهن الگوهایشان کابیری ها یا خدایان ملوان تمدن گسترند. بنابراین فنیقی ها همان پلاسگی ها نیز هستند که نامشان به دریایی ترجمه میشود و قدیمی ترین ساکنان یونان و ایتالیا شمرده میشوند. آنها در شمال افریقا کارتاژ را ایجاد کردند و ازآنجا و با تاسیس بندر کادیز در اسپانیا، در تمام ایبری و سپس گاول و بریتانیا منتشر شدند. با این حال، از یک شعبه ی تراکیایی پلاسگی ها نیز صحبت شده که با اتروسک ها و اومبریایی ها که مربیان تمدن ایتالیا هستند در پیوند بوده اند. اینها همان جریانی هستند که همراه اسکیت ها از اروپای شرقی به سمت غرب منتشر شده و به کلت ها و ژرمن ها تبدیل شده اند. در کرونیکل های لاباریوس، آمده که گوت ها و اسکیت ها از پرشیا یا پارس به بریتانیا آمده اند و از طرف دیگر، در فرازی دیگر از همان جا منشا ایرلندی ها و بریتون ها سواحل دریای خزر خوانده شده است. در قرن 18 از ترکیب این دو عقیده، محل پرشیا را معمولا در سواحل شرقی یا غربی دریای خزر تعیین میکردند. اما در قرن 19 پرشیا با ایران کنونی تطبیق میشد و هگینز، قبولاندن این فکر را به «سر ویلیام جونز» انگلیسی نسبت میدهد. هگینز میگوید که متنی ایتالیایی از یکی از بیانات جونز را خوانده که در آن، وی میگوید کشور همسایه ی شرقی عثمانی که در زمان او به نام های «کوسکان»، «کوسدئان» و «اسکیتیا» نامبردار بوده است، باید «پارس/پرشیا» در منابع یونانی و «ایران» در شاهنامه ی فردوسی باشد. وی از طریق تواریخ یونانی، قدرت گرفتن اسکیت ها را نتیجه ی ازدواج آنها با خاندان سلطنتی آشور تشخیص داده و با توجه به این که در منابع مسیحی اروپایی، اسکیت ها و تاتارها را از نسل «مادای» میدانستند، به این نتیجه رسیده بود که این اسکیت های سلطنتی همان مادهای تواریخ هرودت هستند که پارس ها از کشور آنها می آیند. زبان پهلوی که از ایران و در قالب زبان فرهنگی دین زرتشت به هند گسترش یافته است، از زبان آشوری ریشه گرفته و بنابراین ایران باید یکی از مراکز صدور تمدن و فرهنگ و محل پارس باشد. از هر سه نژاد هندی، اسکیت و عرب در ایران وجود دارد و ایران میتوانسته محل تولد هر سه نژاد باشد و اسکیت ها نیز ازآنجا به اروپا کوچ کرده باشند. جونز یک سری شباهت ها بین زبان های زرتشتی، هندی، یونانی، لاتین، کلتی و ژرمن یافته بود که باعث میشد ایران را منشا تمام این زبان ها تلقی کند. درباره ی اثرگذاری پرشیا بر هند، او مستقیما تحت تاثیر BALIE است با این تفاوت که بیلی، پرشیا را همان "باکتریا" میدانست که محلش با شمال شرقی افغانستان تطبیق شده بود و آن را از این جهت خاستگاه هند میشمرد که زبان های پراکریتی افغانستان را خاستگاه زبان سانسکریت که قدیمی ترین زبان دینی هند شمرده میشد تشخیص داده بود. با این حال، نظریه ی ویلیام جونز، نظریه ی بیلی را به گفتمان موفق تر هودلستون نزدیک میکرد که معتقد بود فراوانی نام "بل" BEL برای خدایان کلتی، ارتباط آنها را با "بعل" ها یا خدایان کلدانی نشان میدهد و حتی عنوان کلدانی "کلداخ" برای منجم کاهن، مترادف با عنوان کلتی "کلتاخ" برای فرد کلتی است و اسکیت ها واسطه ی انتقال مفادی از مذاهب کلدانی-آشوری به غرب بوده اند درحالیکه در شرق نیز رواج چشمگیر لغات نزدیک به "بل" برای خدایان و شیاطین هندو، تاثیر بعل های بین النهرین را نشان میدهد. با این حال، هگینز با نظر جونز درباره ی منشا گرفتن عرب ها از بخشی از ایرانی ها مخالفت میکند و معتقد است ایرانی ها و عرب ها در اساس، قومی واحدند و بنیاد نژاد ایرانی را عرب هایی تشکیل میدهند که در ایران در اثر ترکیب با اقوام دیگر، زبان های مختلفی پیدا کرده اند؛ این درحالیست که بخش بزرگی از عربستان تا قبل از رسوخ مسیحیت در آن، از جابجایی اقوام برکنار بوده و تنها سرزمین دیگری در بر قدیم که چنین وضعی دارد ایرلند است. ازاینرو هگینز معتقد است که به سبب پیوند ریشه ای هر دو فرهنگ عرب و ایرلندی با فنیقی ها، مقایسه ی ایرلند و عربستان، مطالبی را درباره ی نوع فرهنگ منتشره در بدو تمدنسازی فنیقی روشن میکند. کلنل والنسی و مستر چشول نشان داده اند که قدیمی ترین الفبای ایرلندی، با الفبای سامری مطابقت دارد. از طرف دیگر، الفبای سامری، نسخه ی متعارفی از الفباهای فنیقی قدیم است و ازآنجاکه الفبای سامری یکی از الفباهای مورد استفاده ی یهود بوده که بعدا با گسترش الفبای عبری –به عنوان یک نوع فنیقی نوسازی شده- شکست خورده است، ممکن است فنیقی هایی که در گاول و بریتانیا ساکن شده و فرهنگ کلتی را گسترده اند، یک شعبه از یهود باشند. از طرف دیگر، کتاب ایوب در کتاب مقدس، یکی از اصیل ترین جلوه های تفکر عرب قبل از سیطره ی مذاهب یهودی-مسیحی بر آنها است. این کتاب، به لحاظ جهانبینی با بقیه ی عهد عتیق تضاد دارد و به این خاطر و نیز از این جهت که قهرمانش یک عرب ادومی و با این حال، نزدیکترین شخص به خدا معرفی میشود، بیشتر یهودیان حاضر به پذیرش آن در کتاب مقدس خود نبوده اند. ازاینرو تصور میشود کتابی مستقل بوده که شاخه ای از یهود، بنا بر پاره ای از ملاحظات، آن را درون کتاب مقدس گنجانده اند. گفته شده که کتاب ایوب، در نسخه ی اصلی خود به خط کلدانی بوده است و این، نشان از دوام تمدن منقرض شده ی کلدانی در بین اعراب ماقبل یهودی مآبی دارد. مسلما انتقال کتاب به یهودیان، در حین نفوذ یهود در اعراب اتفاق افتاده است و این نفوذ، با خود، نوعی کلدانی دوستی را در بین یهود ایجاد کرده است که به ایجاد مذهب کلتی در اروپا انجامیده است. در بین یهود، گروه های موسوم به کارملی ها و حصایی ها به کلدانی دوستی معروف بودند که دومی از اولی ریشه گرفته اند. محل معروف فعالیت کارملی ها مونت لیبانوس یا جبل لبنان بوده که در ارتباط مستقیم با بندر فنیقی صور و استعمارگری هایش در اروپا و افریقا قرار داشته است. جبل لبنان، محل شهر "دورا" هم بوده که پرستش هرکول مگوسانوس از آنجا به زیلاند وارد شده است. مگوسانوس یعنی از جنس مگوس یا مجوس یا مغ، اصطلاحی که معمولا به جادوگر معنی میشد و هگینز معتقد است معادل "مخوس" است: اصطلاحی که به گفته ی دیوگنس لائرتیوس، یونانی ها برای کاهنان فنیقی به کار میبردند و به گفته ی لائرتیوس، عنوان "اوخوس" برای کاهنان کلتی، تلفظ دیگری از آن است. هگینز، هرکول مگوسانوس را یک نسخه از هرکول صور یا ملقارت میداند و معتقد است همان هرکولی است که اولادش به رهبری دوری ها رسیدند و بوسیله ی آنها تمام یونان را تصرف کردند و بنابراین، نام دوری ها از شهر دورا در جبل لبنان می آید. جبل لبنان، در دوره های اخیر، محل زندگی پیروان مذهب دروزی بوده که هاید آنها را از قبایل کلبی توصیف کرده است. نام "دروز" شباهت زیادی به اصطلاح "دروس" به عنوان شکل دیگر لغت "دروئید" است که برای کاهنان کلتی استفاده میشده است. گالیوس نوشته است که یونانی ها به فیلسوفان فنیقی، "دروئید" میگفتند. دروزی ها در دوره ای که شناسایی شدند به عربی صحبت میکردند ولی به نوشته ی لئونهارت روولف منسوب به 1695، قبلا به زبان تروسکی صحبت میکردند، لغتی که حداقل تلفظ اروپاییش یادآور عنوان تروکسی برای اتروسک های اتروریا است. دروزی ها در بین مسلمانان به بددینی معروف بودند همانطورکه کارملی های جبل لبنان در بین یهود به بددینی معروف بودند. افسانه ای وجود داشت که میگفت هارون و بازمانده ی گوساله پرستان بنی اسرائیل پس از طرد شدن از سوی موسی، به جبل لبنان رفته و درآنجا ساکن شده اند. افسانه ی شکسته شدن بت گوساله ی هارون توسط موسای گوسفند چران، به طغیان مذهب عصر حمل (قوچ) علیه مذهب عصر ثور (ورزاو) تعبیر میشد و کلدانی ها و مصری ها نمایندگان فرهنگ حاکم بر عصر ثور در آغاز تمدن بودند. بنابراین رواج تقدس گاو و قربانی آن در بین کلت ها و انبوه ادبیات بریتانیایی حول جنگ کلت های قدیم بر سر گاوهای خواص، یک نوع تظاهر به قدیمی نشان دادن مذهب کلتی با اساس سامری و کارملی است. دراینجا کلتی و کلدانی، نشاندهنده ی دوره ی قبلی بنی اسرائیل است که با یعقوب اسرائیل آغاز میشود و تا موسی ادامه می یابد. "لبنان" بر اساس اسمش میتوانسته سرزمین لابان باشد و سرزمین لابان همانجایی است که یعقوب از آن تحت عنوان "گیلعاد" یا "جلعاد" یاد میکرد، قلمروی که یادآور لغت "گالاتی" برای گاول ها و کلت های آسیای صغیر است. ارتباط کلت های گاودوست با هرکول فنیقی را میتوانید در داستان دزدیده شدن گله های گاو گوریون سه پیکر توسط هرکول در بریتانیا به یاد بیاورید.:

THE CELTIC DRUIDS: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P252-266

هیچ عجیب نیست اگر در سه پیکری گوریون، یک تثلیث تشخیص دهیم و آن را با زئوس تری اوکلوس یا هلیوس تری اوکولوس و از طریق آنها با تثلیث خدایان هندو تطبیق کنیم. از طریق برابری همزمان هلیوس با الیاهو، و هلیوس کوروس با هری کریشنا میتوانیم به صحنه ی تکراری کریشنا در مقام چوپان گاوها برسیم. دراینجا کریشنا، بالاراما یا بل رام را در کنار خود دارد که یکی از آن بعل های هندی مد نظر هودلستون است و ما میبینیم که کریشنا به عنوان نسخه ی هندی ال-یاهو نه فقط دشمن بعل نیست بلکه نزدیک ترین کس به او است و جالب این که هر دو در قلمرو قبیله ی یاداوا یا یهود به سر میبرند که میتوان آن را با تفکر یهودی کارملی نزدیک دانست. حتی عنوان الیاهو را میتوان به الیاس نبی برگرداند که کارملی ها و حصایی ها خود را پیروان صدیق او معرفی میکردند. بیخود نبود که فراماسونری بریتانیایی اینقدر اصرار داشت که هند را قدیمی ترین فرهنگ نشان دهد چون این بخش از فرهنگ پیشایهودی درآنجا زنده بود. هگینز هم در بخشی از کتاب اناکالیپسیس، بر بنیاد بودن هند تاکید داشت اما همزمان با برابر گرفتن یادوها با یهودیان، این بنیاد را یهودی معرفی میکرد. سوال این است که اگر با یک موضوع ماقبل یهودی طرفیم که یهودیت علیهش طغیان کرده است، پس دیگر چه اصراری بر خودی کردن آن توسط یهودیت وجود دارد و چرا باید کابالای یهودی، معیار اصلی عرفان جهانی باشد؟!

ویل اسکارلت پاسخ این سوال را در متون نگ حمادی میجوید. وی با تکرار این که سوال هایی درباره ی اصالت متون کتابخانه ی نگ حمادی وجود دارد، ولی قدمت متون را موضوعی ثانویه میداند؛ چون چه متون مال دوران قدیم باشند و چه جعلیاتی جدید، نویسندگانشان که قطعا علایقی در غنوصی گری داشتند میخواستند از طریق آنها موضوعی را مطرح کنند که وقتی به آن دقت میکنیم میبینیم هم در گذشته مصداق داشته است و هم در امروز. غنوصی گری مدعی است که جهان را نه خود خدا، بلکه فرشته ای مغرور و خودبین به نام یلدابهوت آفریده که همان یهوه است و معمولا غنوصی ها از او تحت عنوان دمیورگ یا خالق یاد میکنند. به ادعای نگ مادی، در گذشته سوفیا یا اقنوم مادینه ی خدا که روح سیاره ی زمین و بخشش گر حکمت است، سعی میکرد تا تمام انسان ها را به سمت درستی و الوهیت راهنمایی کند. اما دمیورگ، یک نوکر وفادار به نام ابراهیم یافت و به او قول داد که اگر در جهت منافع او فعالیت کند، از نسل او امت برگزیده برخواهند خواست که این امت برگزیده بنی اسرائیل بودند که بعد از ماموریت موسی، یهودی شدند. قدرتمند شدن یهوه به این معنی بود که از این پس، فقط خادمان وفادارش حق ورود به سعادت را خواهند داشت و بقیه فقط بردگان بی عقل و هوش یهوه و امت برگزیده اش خواهند بود که مطابق اراده ی یهوه، برای رنج بردن صرف، به این دنیا وارد میشوند. حذف بعلیم که دیگر فرشتگان و خلاصه شدن در "بعل" دشمن یهوه اند، برای جلوگیری از امکان شکوفایی تفکر و سعادت در افراد ایجاد شده است. چون بعل و یاهو نیروهایی هستند که همدیگر را کنترل میکنند. درحالیکه یاهو نماینده ی نیروهای وادارنده به اطاعت از مافوق و جامعه است، بعل، نیروی طغیانگری است که گاهی انسان را به شیطنت وا میدارد و گاهی، به درستی، انسان را از اطاعت کورکورانه نسبت به حکام و جامعه در وقتی که آنها راه غلطی میروند باز میدارد. بعل و یاهو موکلان وحدت در عین تضادند. آن دو هیچ یک مطلقا مثبت نیستند و وقتی در بهینه ترین و درست ترین حالت خود عمل میکنند که نسبت به هم در تعادل باشند. آنها هر دو فقط فرشته اند و نه خدا. زمانی که شما یهودی تلقی میشوید، بعل/بعلیم را حذف و یاهو/یهوه را خدای مطلق کرده اید و شما نه بر اساس عقل و منطق بلکه فقط به این خاطر چنین کرده اید که پذیرفته اید برگزیدگان او در مقام خدا هستید و از بقیه ی امت ها و ملت ها برترید؛ بنابراین شما هیچ گونه اعتقادی به این که خدا همه ی ملت ها را به بهترین مسیر راهنمایی میکند ندارید و فقط خواستار حکومت برگزیدگان بر مردم معمولی بی ارزشید. بنابراین شما در ابزار عرفان نمایتان کابالا به دنبال آگاه کردن مردم دنیا نیستید، بلکه در فکر اینید که چطور از دانش های موجود در عرفان باستان شامل انگاره ی تضاد در عین وحدت، در تنها راه سعادت شناخته شده در یهودیت یعنی ثروت اندوزی و قدرت گستری مادی سوء استفاده کنید. قدرت های برگزیده، در زمینه ی سیاسی، فعال کردن همزمان نیروهای متضاد را به همین شکل کلید میزنند تا مکانیزم ذهنی تقابل خودی و بیگانه به جای این که برای مردم، دانش تولید کند، برای برگزیدگان، بهره وری مادی تولید کند. ازاینرو آنها در موقع برسازی هر کشوری که لاجرم به دلیل ویژگی های خاص جغرافیایی و تاریخی، منافعی متفاوت با منافع برگزیدگان –اشراف فراملی- خواهد داشت، نفوذی هایی را در جنبش های سیاسی آنجا میگذارند و اطمینان حاصل میکنند که به راس هرم قدرت برسد و این نفوذی ها درحالیکه ادعای برطرف کردن احتیاج های ملت را دارند و گاهی علنا به برگزیدگان بد و بیراه میگویند به نفع برگزیدگان کار میکنند. در هر جایی هم که نارضایتی های عمومی نسبت به وضعیت موجود به وجود آمده و کسانی صادقانه یا فرصت طلبانه سخنگوی این نیاز شده اند، "نفوذی" هایی را میفرستند تا در صفوف مخالفان نفوذ کنند و بین آنها تفرقه ایجاد کنند یا در شرایط مناسب، آنها را به جای نفوذی های قبلی، قدرت حاکم بر جنبش یا کشور کنند. چه بسیار پیش آمده است که نفوذی ها شعارهای مومنانه ی شدیدی علیه منافع برگزیدگان و به نفع برابری همه ی مردم جهان سر داده اند فقط برای این که احمق نمایی آشکار و به گند کشیدن تمام آن شعارها، باعث محبوب شدن برگزیدگان در کشور عاصی شوند. اما اثر چشمگیری که تخریب این جنبش ها به وسیله ی چنین نفوذی هایی گذاشته است، گسترش طمع و تلاش همه برای «برگزیده» و خاص نشان دادن خود بوده است. فضای رسانه و اینترنت بخصوص شبکه های اجتماعی، محل مناسبی برای اثبات این رقابت همه با همه است و دقیقا به همین خاطر، در هرچه دورترشدن افراد خانواده ها و جوامع دوستانه از هم ایفای نقش کرده است. اینترنت که گاهی به آن دنیای مجازی گفته میشود، دقیقا شبیه نسخه ی یهودی دنیای مادی است که در آن، افرادی که به خدای اینترنت یعنی ایدئولوژی برگزیدگان یهوه در دنیای مادی، وفاداری نشان میدهند، «برگزیدگان» آن ایدئولوژی و دارنده ی بیشترین امتیازات نسبت به سایرین خواهند بود.:

“AI-ARCHON INTERFERENCE”: WILL SCARLET: CONJURINGTHEPAST.COM

کاملا منطقی است. چون ما در فضای مجازی، با نیروهای امنیتی ناظر اینترنت همانطور برخورد میکنیم که در زندگی فیزیکی با خدا. ما به سادگی تن به خلاف میدهیم چون از بس شنیده ایم که خدا همه جا ما را نگاه میکند، دیگربه وجود خدا در کنار خودمان عادت کرده ایم و به این که خدا سزای اعمالمان را ظاهرا کف دستمان نمیگذارد هم عادت کرده ایم. در اینترنت هم همینطور است. علیرغم جنجال های افشای اطلاعات درباره ی تحت نظر بودن محتوای پروفایل های خصوصی مردم ازجمله باز شدن پر سر و صدای پای مارک زاکربرگ به مجلس سوال و جواب، این جنجال ها کوچکترین تاثیری در این که مردم، در انتشار تصاویر و زندگی روزمره ی خود در فضای مجازی احتیاط بیشتری به خرج بدهند نداشته است چون مردم به جاسوسان (اف بی آی و سی آی و ام آی سیکس و ...)، ابزارهای هوش مصنوعی آنها و بلاخره خدایانی که آنها را استخدام کرده اند، همانطور نگاه میکنند که به یهوه و لشکر فرشتگانش. درست مثل ترس افراطی از خدا که مانع زندگی روزمره خواهد شد، نگرانی تمام وقت از بابت نامحرمانی که به حریم خصوصی وارد میشوند هم مانع استفاده از اینترنت خواهد شد و بنابراین مردم ترجیح میدهند در مقابل آن، کوتاه بیایند. این وضع، به عادی شدن خو گرفتن مردم به وضع موجود و فرافکنی فضای مجازی به زندگی واقعی کمک میکند چون مردم در فضای مجازی به دلیل عدم رودررویی مستقیم با مخاطبان، شجاع تر از حالت معمولند و خودخواهی های خود را راحت تر بیرون میریزند تا «برگزیده» به نظر برسند. اهمیت این مثال در این است که اینترنت، آغاز جهان نبوده و جهان اینترنتی، توسط گروهی از مخلوقات خدا خلق شده که مخلوقات دیگر خدا، ایدئولوژی آنها را از خود آن خالقین «برگزیده» بیشتر جدی گرفته و آنها را با خدایان اشتباه گرفته اند.

همین اتفاق در خلقت قبلی خدا و در جهان پس از سیل تکرار شده است. در نسخه ی هندی سیل، برهمای خالق، خود موجود تازه خلق شده ای است که از بطن ویشنو –نسخه ی هندی حئا- درآمده است پس از این که انلیل/شیوا جهان را با سیل نابود کرده است. این در زمان به خواب رفتن ویشنو به عنوان نگهدارنده ی وضع موجود اتفاق افتاده است. درنتیجه برهما نسخه ی جدید ویشنو است و موقعیت مردوخ نسبت به حئا را به یاد می آورد. درآمدن برهما از شکم ویشنو، یادآور افسانه ی یونانی تولد زئوس است که در آن، کرونوس یا ساتورن، فرزندان خود را میخورد ولی یکی از فرزندان یعنی زئوس/ژوپیتر، جان سالم به در میبرد و بعدا پدرش را سرنگون میکند و جای او را میگیرد که با به قدرت رسیدن مردوخ به جای حئا در زمین و خلق جهان پس از تهاموت/سیل توسط او بی ارتباط نیست. بنابراین قدرتنمایی یلدابهوت/یهوه به جای سوفیا در زمین، قدرتنمایی مردوخ/نظم به جای تهاموت/هرج و مرج است و این هرج و مرج، با فردگرایی ای مشخص میشود که در آن، مردم به دلیل عدم وابستگی کورکورانه به قانون، همه چیز را با سبک و سنگین کردن و در اثر سلیقه ی خود، به اجرا میگذارند و سنگ روی سنگ بند نمیشود. سوفیا همانطورکه دیدیم، الهه ی زمین است و تنها الهه ی زمینی که در رم، به اندازه ی تهاموت «مادر خدایان» خوانده شده است، کوبله الهه ی فریجی است.

ماکروبیوس و ویرژیل، کوبله را همسر ساتورن خوانده و درواقع او را با رئا خواهر و همسر ساتورن برابر کرده اند. بنابراین او مادر زئوس شمرده میشود. در روایتی دیگر، همسر ساتورن، ops نام داشت که این هم یکی از القاب کوبله است. مراسم اوپس تحت نام اوپالیا همزمان با ساتورنالیا برگزار میشد و ساتورنالیا همان جشنی است که امروزه بدل به کریسمس شده است. یعنی تولد زئوس تبدیل به تولد عیسی مسیح شده و بزرگترین مراسم کوبله به همراه کریسمس تبدیل به بزرگترین فستیوال مسیحیت شده است. ساتورن در مقام معشوق رئا در رم، جای آتیس را برای کوبله در آسیای صغیر گرفته است. آتیس عهد بسته بود تا برای کوبله مجرد بماند ولی زیر عهد خود زد و تصمیم به ازدواج با پوره ای به نام "ساگارتیس" گرفت. کوبله از سر انتقام، ساگارتیس را کشت و آتیس به سبب عذاب وجدان، خود را مقطوع النسل کرد و این، الگوی کاهنان کوبله موسوم به گالی ها، کوریت ها، کوریبانت ها، داکتیل ها، تلخین ها و آیداها شد که مردانی مجرد و زن نما بودند. کشیش های مجرد کلیسای کاتولیک با لباس های زنانه مانندشان، نسخه های مسیحی آنها هستند. در رم قدیم، برای کاهنان گالی، عنوان خانوادگی گالانت انتخاب شده بود که الان یک نام خانوادگی معروف یهودی است. گالاتیا در آسیای صغیر هم که مرکز پرستش کوبله بود باید چنین وجه تسمیه ای داشته باشد. در گالاتیا کوبله در قالب یک سنگ سیاه کوچک پرستش میشد که یادآور زیارت حجرالاسود در خانه ی کعبه است. در بعضی احادیث اسلامی آمده است که حجرالاسود درابتدا به سفیدی شیر بود ولی گناهان بنی آدم، آن را سیاه کرد. این با توجه به این که حجرالاسود سنگ گوشه ی معبد است، یادآور این فراز از انجیل است: «هرکه گوش دارد، بشنود که روح به کلیساها چه میگوید. به هر که پیروز شود، از "منا" پنهانی میخورانم و سنگ سفیدی به او میدهم و بر آن سنگ نام جدیدی نوشته شده است که هیچ کس جز کسی که آن را میگیرد نمیداند.» (مکاشفه ی یوحنا 17 : 2) و میدانیم که در «افسوسیان 20 : 2» مسیح، «سنگ گوشه» و «سنگ اصلی» معبد الهی خوانده شده است. در مورد مسلمانان، این معبد مکعب شکل است و یادآور این که بسیاری از قدما، نام کوبله را به مکعب شکل معنی میکردند. در ساتورنالیا و همزمان با آن اوپالیا برای قرعه گرفتن، از تاس استفاده میشد چون آن مکعب شکل بود. آویدوس نوشته است که جشن کوبله در مگالیسیا 8روزه بود چون 8، تعداد رئوس مکعب است. به نوشته ی آویدوس، در مگالیسیا مردانی که کباده ی خدمتگزاری الهه را میکشیدند، در این روز به خودشان زخم وارد میکردند که تکرار زخم زنی آتیس به خود به سبب مقصر دانستن خود در مرگ ساگارتیس بود و فدائیان میخواستند با تکرار زخم زدن آتیس به خود، همدردی خود با الهه در ناراحتی از اذیت شدن آتیس را نشان دهند درحالیکه زنان به گریه کردن کفایت میکردند همانطورکه در بابل و سوریه نیز زنان با گریه کردن برای تموز عزاداری میکردند. خود زنی سینه چاکان آتیس را کاتولیک های افراطی با زخم زدن به خود با زنجیر زنی و چاقو زنی تکرار میکردند تا قربانی شدن داوطلبانه ی مسیح در راه مردمی که او را به شدت زخمی کردند و به شهادت رساندند بازآفرینی و از طریق آن با مسیح همدردی کنند. به نوشته ی آوید، آتیس بعد از وارد کردن زخم های زیاد به خود، خود را اخته کرد و در اثر خونریزی زیاد ناشی از این عمل، جان سپرد و بدین ترتیب کفاره ی زیر پا نهادن عهد خود با الهه را پرداخت همانطور که مسیح بالای صلیب، کفاره ی گناهان انسان ها را پرداخت. صلیب، جانشینی برای درخت است و آتیس نیز زیر یک درخت کاج جان سپرد که ساگارتیس موکل آن نوع درخت بود و احتمالا مقدس بودن کاج کریسمس به این برمیگردد. در عین حال، باید توجه داشت که آتیس، نسخه ای از تموز خدای گیاهان و فصول بود و رابطه ی آتیس و کوبله همان رابطه ی تموز و عیشتار در بین النهرین بود. خدایان گیاهی معمولا با خزان و بهار طبیعت میمیرند و از نو زنده میشوند. ولی کاج، یک درخت همیشه سبز است و بنابراین آتیس با قربانی شدن پای کاج، به یک خدای همیشه زنده نزدیک میشود؛ چیزی که امکان اسوه شدنش برای خدای مسیح شونده ی واتیکان رم را ایجاد میکند و جالب این که یکی از مکان های قربانی دادن برای کوبله در رم، تپه ی واتیکان بود. درواقع در واتیکان، کوبله با مریم مقدس مادر مسیح جانشین شد که کلیسا حکم کالبد او را دارد. خدا به درون کالبد مریم میرود تا از نو از او متولد شود و مریم، جانشین کوبله الهه ی زمین است که کالبدش جایی است که جسد آتیس و قبل از او تموز به همراه بقایای گیاهان به آن وارد میشود تا در بهار، به همراه سرسبزی گیاهان، از نو از آن متولد شود. کشیش ها محکوم شدن کیش تموز در تورات را با یکی از منفورترین اعمال یهود در تورات یعنی پرستش ملکه ی آسمان مرتبط میدانند. هیچ چیز به اندازه ی پرستش ملکه ی آسمان توسط یهود، یهوه را خشمگین نکرده است. منابع مسیحی، هر دو الهه ی ایزیس و کوبله را "ملکه ی آسمان" در تورات میدانند. همانطورکه کوبله با مرگ آتیس عزادار میشد، ایزیس نیز با مرگ ازیریس نسخه ی قبطی تموز عزادار میشد. عناوین "الما ماتر" و "مادر خدایان" که معمول کوبله اند، به جز او برای ایزیس الهه ی قبطی هم به کار رفته اند. بویس، ایزیس را نسخه ی زنانه ی میترا تشخیص داده است که او هم یک خدای خورشیدی فریجی است و ازقضا کیش کوبله با کیش میترا ریشه های مشترکی دارد. مونتفاکون، آتیس و میترا را خدایان اساسا یکسانی میداند و سول، آدونیس، دیس (پلوتون)، تایفون، و آمون را با آنها همریشه میشمرد. در نگاره ی عتیقی که فولکانلی از آتیس ارائه داده است، او در کنار نمادهایش شیر و درخت و میله، در هیبت مرد زن مانند شلوارپوشی دیده میشود که طوری لباس پوشیده که شکمش آشکار و یقه هایش باز است؛ تصویری دقیق از وضعی که امروزه زنان عشوه گر را به عنوان مابه ازاهای امروزی گالی های به وجود آمده از روی نسخه ی آتیس، به آن وضع، به مردم، نشان داده میشوند. این با اتهام رواج فحشای جنسی در آیین های باستانی ارتباط دارد که به نوشته ی هرودت، جز یونانی ها و مصری ها همه ی ملت ها به آن عمل میکردند.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP14

فحشا اتهامی بود که به زنان جادوگر قرون وسطی هم وارد شده و با عمل کردن آنها به کیش های ماقبل مسیحی نسبت یافته است، موضوعی که در انکیزاسیون دوره ی رنسانس به شدت پی گیری شد و هزاران زن به خاطرش در آتش سوزانده شدند. با این حال، این گزارش شروح مسخره و باورنکردنی ای دارند. یکی از آنها راهگشا است: زن مظنون به جادوگری را توی آب می انداختند؛ اگر روی آب شناور میماندد ثابت میشد که جادوگر است و اعدام میشد. واضح است که هیچ انسانی حداقل از دید عقل سکولار آن تاریخنویس دروغگویی که از این قصه ها برای تخریب دین استفاده میکند، نمیپذیرد که هیچ آدمی موقع افتادن توی آب عمیق، روی سطح آب شناور بماند و این ترفند برای اعدام هزاران زن جادوگر استفاده شود و آن وقت آقای تاریخنویس سکولار با دلسوزی و اشک تمساح بگوید آنها جادوگر نبودند و در اثر حماقت خداپرستان کشته شدند. اما توضیح منطقی تری هم هست. در گزارشات برای قربانیان از کلمه ی "تقلبی" استفاده شده که بیشتر درباره ی پول تقلبی استفاده میشده است. بسیاری از پول های تقلبی به دلیل نداشتن چگالی استاندارد، روی سطح آب شناور میماندند. این پول های تقلبی با آتش ذوب میشدند تا برای تولید وسایل جدید استفاده شوند. با توجه به این که اساس گزارش های تفتیش عقاید، جمع آوری شده توسط افراد مشکوک و احتمالا شاخ و بال یافته برای تخریب مذهب به نفع اومانیسم رو به رشد قرن 19 هستند، باید دلیلی منطقی برای فرض پایه در جایگزینی سکه با زن برای سوختن در آتش بیابیم. معمولا در اروپا سکه ها جز آن موقع که عکس شاه یا حاکمی را بر خود داشتند، عکس یک زن اساطیری مثلا زنی که ترازو در دست دارد بر خود داشتند. شاید قبل از این که پول های دارای آرم شاهان باب شوند، بیشتر سکه ها عکس الهه داشتند و پول به عنوان بت تکثیر شده ی الهه، با نسخه های انسانی تکثیر شده ی الهه یعنی زنان جادوگر عوض شده است. این الهه میتواند کوبله الهه ی مردان مجرد مثل کشیش های کاتولیک باشد و پرستشش در دوران کلیسا رواج داشته برای این که اصل مسیحیت بوده است. یعنی ما تا این زمان نه تورات داشتیم نه انجیل، و بنابراین خدایان پیشین هنوز انکار نشده بودند بطوریکه حتی باید متون کلاسیک یونانی-رومی را که همه در دوره ی رنسانس کشف شده اند و منجمله داستان پذیرش کوبله در رم باستان را شرح میدهند، نه کشفیات مسیحیان بلکه اختراعات آنها خواند. یهودیت این دوره هم نه شرعیات تورات بلکه همان مذهب باخوسی-سابازیوسی نسبت داده شده به مشرکین بوده که چیزی جز کشتار دوستی و فحشای آیینی سبت سیاه کابالا نیست. این که یهودیان هم در کنار جادوگران تحت پیگرد انکیزاسیون قرار گرفته اند، یهودیانی را هدف گرفته که هنوز زیر بار شرع توراتی ریشه گرفته از عهد عتیق انجیل مسیحی نرفته اند و خدایان [منجمله "ملکه ی آسمان"] را انکار نکرده اند. با این حال، فرهنگ انجیل، خود، نتیجه ی رسوخ یهود در سطوح بالای قدرت در کلیسا است که درنهایت با پیدایش پروتستانتیسم به حداکثر یهودی سازی مسیحیت میرسد. فحشای آیینی اینجا به جادوگری و زنان جادوگر ربط پیدا میکند و پوشش قبلی برای از بین بردن تمام چیزهای "تقلبی" –یا بهتر است بگوییم "غیر رسمی"- برای زمان حال را در نظر دارد. گزارش های انکیزاسیون در سوئد تا حدی بر این موضوع نور میتابانند. در این گزارش ها دغدغه ی اصلی، حذف زنانی است که در اثر فحشا فرزندان غیر قانونی به دنیا آورده اند و علت گسترش فحشا هم وفور جنگ ها و کمبود مردانی بوده که خانواده ها را اداره کنند. ما اینجا میتوانیم داستان بخشی از بچه یتیم هایی را پی گیری کنیم که برای نوسازی و خدمت در فرقه های مافیایی یا مدارس دینی در یتیم خانه ها جمع آوری و تربیت میشدند و اغلب هم برای انجام ماموریت، به خارج از کشور مادری خود میرفتند. در کله ی اینها به جای فرهنگ بومی، چیزهای جدیدی ریخته میشد و حذف مادرانشان راهی برای جلوگیری از نضج فرهنگ قبلی بود. با چنین لشکرهایی، مسیحیت یهودی شده ی صاحب انکیزاسیون همه چیز را از نو تعریف کرد: از خود مسیحیت کاتولیک گرفته تا تاریخ یهودیت را که احتمالا در ابتدا نه یک دین قبیله ای بلکه یک اخوت جمع کننده ی ثروتمندان و قدرتمداران و جنگسالاران بود؛ همان کسانی که جنگ ها را به راه انداختند و از قدرت خود برای بازتعریف همه چیز به نفع خود استفاده کردند و حتی یهودیت قلابی تولید کردند تا با قربانی کردن مردم معمولی با آدرس غلط یهودی، هویت خود را پنهان کنند. آنچه این همه قدرت را به جنگسالاران داد بدون این که پیشتر امکان آن را یافته بوده باشند، احتمالا یک فاجعه ی عظیم زمینشناختی با پیامدهای گسترده ی آب و هوایی و در قرن 18 است که حکومت های قبلی را از بین برده و فرصت طلبان دارای امکان قدرتگیری را برای اتحاد در فتح سراسر جهان تحریک کرده است. عکس های موجود از شناوری شهرهای قدیم اروپا و امریکا در میان سیل گل، نزدیک بودن آن بلای جهانی و موفق ترین و جهانی ترین کهن الگویش "سیل نوح" را به زمان بنای راستین دوران مدرن در قرن 19 نشان میدهند.:

“THE CHURCH INQUISITION DID NOT PERSCUTE PEOPLE, BUT COUNTERFIT COINS”: FABIO REM: STOLEN HISTORY: 18 JUL 2021

اگر حق با فابیو رم باشد و یهودیت به همراه مسیحیت کاتولیک ریشه در کیش کوبله یا همان ملکه ی آسمانی داشته باشد که در تورات، یهوه علیهش شوریده است، پس کوبله به عنوان روح جهان فیزیکی با مرگ جهان فیزیکی پیشین در سیلی که تجسم نهایی خود الهه و آن جهان فیزیکی بوده، به پایان خود رسیده است درحالیکه شما میتوانید خدای قدرت گرفته پس از آن (برهما/یهوه) را خدای پیشینی بپندارید که خودش با سیل، آن دنیا را نابود کرده است (انلیل/شیوا) و پرستشش را ترویج کنید. به همین دلیل و با توجه به این که یهوه همان زئوس/ژوپیتر یونانی-رومی است، بسیاری از قوانین تربیتی مدرن در آستانه ی ترک مسیحیت به نفع کفر، قوانین دنیای یونانی-رومی تلقی میشدند که مدتی رها شده بودند.

لاکبی گزاره هایی از این موضوع ارائه میدهد که سیستم تربیتی قرون 18 و 19 اروپا را بسیار شبیه به توصیف وضع تربیتی جهان یونانی-رومی نشان میدهد: در دوران کلاسیک، والدین، کودکان را از 7 تا 9سالگی مجبور به کارکردن برای دیگران برای کسب پول میکردند و در اسپارت، حتی آنها را از 7سالگی، از والدین جدا و تبدیل به سرباز میکردند و جنگجویانی بیرحم بار می آوردند. همین توصیف کار در بیرون از 7 تا 9 سالگی را در انگلستان قرن 18 نیز می یابیم و در هر دو دوره خبری از محبت کافی به کودکان و نگرش انسانی به آنها نیست. ماکروبیوس مینویسد رومیان، روی سینه ی کودکان، یک قلب پارچه ای میبستند تا آنها یادشان باشد که تنها قلب واقعیشان همین است و طبیعتا کسی که قلب ندارد به درد تربیت کردن هم نمیخورد. با این حال، لاکبی مینویسد بین قرون اول قبل از میلاد تا اول بعد از میلاد، موقتا دوره ای پیش آمده که میبینیم مادرانی مثل مادر ژولیوس سزار، فرزندشان را تربیت میکنند ولی این هم خیلی سریع جای خود را به سپردن کودک به تربیت شدن توسط بیگانه میدهد و لاکبی، این را نیز همان سپردن کودکان مدرن به مدرسه برای تربیت شدن توسط بیگانگانی که پول میگیرند منافع نظام خاصی را تامین کنند و لزوما راستگو نیستند میبیند. اما همانطورکه بازه ی حول تولد مسیح یک استثنا در این تاریخ است، کریسمس و نسخه ی قبلیش ساتورنالیا هم یک استثنا در وسط سال رومیند. در کریسمس با کودکان به مهربانی رفتار و به آنها هدیه داده میشد و این وامدار تکرار دوره ی از بین رفته ی ساتورن بود. در ساتورنالیا «عصر طلایی» ساتورن بازآفرینی میشد: دورانی که بردگی –مشخصه ی عصر زئوس- هنوز پدید نیامده بود و مردم با هم برابر بودند. در این هنگام از سال، بردگان و اربابان با هم سر یک میز غذا میخوردند و دوستانه رفتار میکردند، به نشانه ی برابری زن و مرد، بعضی مردان لباس زنانه و بعضی زنان لباس مردانه میپوشیدند و کودکان هم به اندازه ی بزرگسالان شخصیت می یافتند و از سوی آنها هدیه دریافت میکردند، چیزی که از ساتورنالیا به کریسمس رسید. این تغییر مقام کودک که تقریبا با جوان شدن او برابر بود، باعث شد تا یوونالیس یا مراسم بزرگداشت یوونتاس الهه ی جوانان مهمترین فستیوال خود را در 19دسامبر و در دوران ایام ساتورنالیا بیابد. بیشتر این تغییر نقش های ساتورنی را امروزه در قالب شعارهای مدرنیته می یابیم ازجمله آزادی تقریبی کودکان از اختیار مطلق والدینشان و بلند شدن صداهایی برای حمایت از حقوق کودک را، و همه اش هم به این برمیگردد که خاطره ای از «عصر طلایی» با این مضامین وجود داشته و غرب مدرن هم ادعای بازگشت به عصر طلایی را دارد. زمینه ی این اتفاق را هم محبوبیت کریسمس به عنوان مهمترین عامل جذابیت مسیحیت ایجاد کرده است.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP8

البته ما بازگشت عصر طلایی را صددرصدی نمی یابیم و همه ی کودکان، از حقوق خود برخوردار نیستند همانطورکه همه ی زنان هم با مردان برابر نیستند یا اصلا به چنین برابری ای فکر نمیکنند و همانطورکه رفع تضاد طبقاتی هم در حد یک شعار باقی مانده و تنها پیشرفت واقعی این است که هیچ قدرتمداری جرئت نمیکند مردم را آشکارا حقیر بخواند. اگر دقت کنیم تغییرات در همین حد هم شگفت انگیز است چون کریسمس از اول قرار بود فقط یک میانپرده در میانه ی تاریخی چندش آور و سال پر زحمتی که از روی کهن الگوی این تاریخ ساخته میشود باشد ولی اگر هم تغییر بیشتری رخ نمیدهد و تغییرات شکل گرفته هم لزوما مثبت نیستند به خاطر این است که همه قبول دارند همان سیستم است که کریسمس و کیشش را ایجاد کرده است و قرار نیست تحول راستینی علیه آن رخ دهد.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟: قسمت دوم

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت دوم)

تالیف: پویا جفاکش

وقتی از جامعه ی مدرن حرف میزنیم، معنیش این میشود که تمام آن تاریخ سازی ها برای توضیح وضع حال اتفاق افتاده اند. اما چرا باید آنچه درباره ی حال است به زبان گذشته بیان شود؟ یک دلیل بسیار حیاتی برای این کار، خطر کشف هویت جاعل یا زیر سوال رفتن دقت او در توصیف حال است. این خطر، امروزه در عصر فوران اطلاعات، بخش عظیمی از کاربران وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی را تهدید میکند و "کیوران مک مائن" –دکترای تاریخ و نظریه ی روانشناسی از یونیورسیتی کالج دوبلین- در کتاب "روانشناسی رسانه ی اجتماعی" به آن میپردازد. مک مائن در فصل اول کتابش پیش از رسیدن به اصل مسئله، بیان میکند که کلمه ی "رسانه ی اجتماعی" را جانشین اصطلاح معمول تر «شبکه ی اجتماعی» میکند چون اصطلاح «شبکه ی اجتماعی» به قبل از رواج اینترنت برمیگردد و به محافل اجتماعی راستین و بی واسطه ی انسانها اطلاق میشده است. "رسانه های اجتماعی" هم مدعیند که میخواهند همین را تقلید کنند، ولی بسیاری اوقات، در این ادعا صداقت ندارند (درست مثل تاریخ نویسان و توصیفگران فرهنگی). مک مائن در فصل دوم، مثالی از این بی صداقتی و مشکلاتش برای خود عامل تولید اطلاعات نادرست را ارائه میکند:

«در سال 2011 با آغاز انقلاب رسانه ی اجتماعی در تمام دنیای غرب، "بهار عربی" در سرتاسر افریقای شمالی و خاورمیانه در حال گسترش بود. ستون اینچ های بسیاری پر شد از بحث درباره ی این که آیا مورد دوم از مورد اول نشئت گرفته است یا خیر، اما خوشبختانه این بحث فراتر از چارچوب این کتاب است. درعوض، میخواهیم به وهله ای غم انگیز و ناراحت کننده در این رخدادها نگاهی بیندازیم و ببینیم چگونه ین وهله ی غم انگیز، مطالعه ی روانشناختی پروفایل هایمان را شرح میدهد. در این خصوص، در مورد یک وبلاگ، البته با توجه به موردی خاص که در رسانه ی اجتماعی هم به همین اندازه روشنگرانه است، صحبت میکنیم. برای روزنامه نگاران، زیبایی محتوای تولیدی کاربر این است که به جای این که مجبور باشند برای مصاحبه ی رودررو با افراد به نقاط دوردست سفر کنند، میتوانند آنها را در اینترنت پیدا کنند و بدون هیچ گونه الزامی به ترک دفتر کارشان از آنها سوال بپرسند. بنابراین زمانی که در طول تحولات سوریه وبلاگی که به زبان انگلیسی خوب نوشته شد، علی الظاهر به دست خانم جوانی که در آنجا زندگی میکرد، به وجود آمد، برای بسیاری از سازمان های رسانه ای وسوسه انگیز شد. "دختری در دمشق" در ماه فوریه ی آن سال شروع به کار کرده بود و نویسنده اش ادعا کرده بود خانم 35ساله ی سوری-امریکایی است. نامش امینه عارف بود و همانطورکه کشورش به تدریج وارد جنگ داخلی شد، امینه عارف درگیر تظاهرات ضد رژیم شد. داستان قانع کننده ای بود ضمن این که امینه به زبان انگلیسی امریکایی خیلی خوبی مینوشت که بزرگ شدنش در ایالات متحده ی امریکا، که او اغلب در مورد خاطرات کودکیش درباره ی آن صحبت میکرد، توجیه کننده ی این موضوع بود و روایتش با گزارش های مفصل از زندگی در سوریه در دوران انقلاب مهیج تر هم میشد. در یک پست خاطره انگیز، "پدر قهرمان من"، از بیدار شدن در نیمه شب با شنیدن صدای نیروهای امنیتی که برای بردنش آمده بودند و پدرش که با سخنوری دل آنها را نرم کرد خبر داد. چنین داستان های فوق العاده ای به معرفی او در رسانه های خبری معتبری مانند تایم، گاردین، واشنگتن پست و حتی برنامه ی "نیوز نایت" بی بی سی انجامید. با این حال، خیلی زود معلوم شد که وبلاگ "دختری در دمشق" چیزی نیست جز حقه ای فوق العاده. شاید چون نویسنده اش داشت از ادامه ی این نقش بازی کردن خسته میشد، پستی، ظاهرا از طرف دخترعموی امینه، در وبلاگش منتشر شد که شرح میداد سرویس های امنیتی، امینه را ربوده اند. در این مرحله، امینه دیگر موضوع جنجالی محافل بخصوصی بود، اما این پست، او را به بالاترین سطح رسانید، شاید برخلاف چیزی که نویسنده اش قصد داشت به آن دست پیدا کند. روزنامه نگارانی مانند اندی کاروین از رادیو ان پی آر درباره ی این اتفاق توئیت کردند و فعالان تمام دنیا از هشتگ FREE AMINA استفاده کردند. این موضوع، داستان امینه را به گوش مخاطبان به مراتب گسترده تری رسانید و در عرض چند روز مشخص شد که امینه یک بلاگر/فعال سوری-امریکایی نیست. زمانی که مردم سرتاسر دنیا صفحه ی پروفایلش را برای یافتن سرنخی از این که کجا ممکن است باشد زیر و رو میکردند برخی از جزئیات درست از آب درنمی آمد. وقتی فردی به نام تام مک مستر، دانشجوی کارشناسی ارشد و مرد امریکایی سفیدپوست چهل ساله، در وبلاگ "دختری از دمشق" که خودش تمام پست های آن را مینوشت پست گذاشت، میتوانید تصور کنید چه جنجالی به راه افتاد. او گفت که عمیقا به مسائل مربوط به خاورمیانه اهمیت میدهد اما فهمیده که هر وقت به صورت آنلاین با هویت متعلق به خودش درباره ی آن مسائل بحث میکند، با "واکنش منفی" مواجه میشود. به همین دلیل، مک مستر شخصیت امینه را خلق کرد که خودش میگفت بعدا "تبدیل به حقه ای خارج از کنترل" شد.» ("روانشناسی رسانه ی اجتماعی": کیوران مک مائن: ترجمه ی ماندنا افتخار: فرهنگ نشر نو: 1402: ص26-24)

مک مائن، این مثال را با برخی تحقیقات پژوهشی درباره ی خلق هویت های دروغین در شبکه های اجتماعی تکمیل میکند، ازجمله مطالعه ی سال 2016 درباره ی کاربران فنلاندی لست اف ام و فیسبوک، اوسکی و لمپینن که «مشکل اصالت» را بررسی میکرد و مک مائن در اشاره به آن مینویسد:

«نویسندگان این پژوهش، به یک معضل ناخوشایند بودن در رسانه ی اجتماعی اشاره میکنند. به تصویر کشیدن اکانت "واقعی" از خودتان در پروفایلتان اغلب مستلزم چنان کار اضافی ای است که غیر اصیل به نظر میرسد. آیا این همان چیزی است که "دختری در دمشق" را تباه کرد؟ آیا ادامه دادن به آن توهم، کار زیادی بود؟ اما شاید برای بقیه ی ما نیز مصداق داشته باشد؟ آیا در رسانه ی اجتماعی مجبور هستیم "خودمان را به واقعی بودن بزنیم"؟ این امر ما را به یکی از پدیده های پیچیده تر در روانشناسی رسانه ی اجتماعی هدایت میکند: "پارادوکس حریم خصوصی". در یک مقاله ی تحلیلی که دقیقا با اوج گرفتن انقلاب رسانه ی اجتماعی نوشته شد، بارنز ذکر کرد که هنجار اجتماعی جدید چگونه ایجاد شده است. با آن که اکثر مردم ادعا میکردند که مباحث حریم خصوصی را درک میکنند، باز هم اطلاعات خصوصی زیادی در حال پست شدن در پروفایل های رسانه ی اجتماعی بود. بارنز این پارادوکس را در بافتار نوجوانانی بررسی کرد که وقتی والدینشان فهمیدند که آنها به صورت آنلاین مشغول چه کارهایی هستند، شگفتزده شدند. اما این پارادوکس به وضوح کارایی گسترده تری دارد. در تلاش برای حفظ یک پروفایل جذاب با اصالت، آیا کاربران بی خیال این شده اند که چه میزان اطلاعات شخصی را به صورت آنلاین به اشتراک میگذارند؟ این امر درباره ی کاربران فیسبوک هم مصداق دارد: بارگذاری کردن اطلاعات خصوصی زیاد برای نشان دادن هویتشان به جای گفتن از آن.» (همان: ص 32-31)

درست مثل شبکه های اجتماعی، اثر تاریخی کلاسیک هم اغلب، بیشتر از این که واقعیت سرزمین یا مردمی را نشان دهد، چیزهایی را درباره ی نویسنده/جاعل آن و بخصوص جریانی که این نویسنده/جاعل را اجیر کرده است روشن میکند. با این تفاوت که برخلاف کاربر شبکه ی اجتماعی، جاعل تاریخ، نگران لو رفتن هویتش نیست چون دارد از قول کسی که ظاهرا مدت ها پیش مرده است مینویسد و همچنین نگران لو رفتن دروغ های خودش هم نیست چون اگر هم چیزی از جامعه ی سوژه کشف شود که با نوشته ی او نمیخواند، میشود مدعی شد که امری بوده که در گذشته کم یا زیاد رواج داشته و حالا ندارد و مشاهده ی راوی هم میتواند گذری و کم عمق بوده باشد. اما ایدئولوژی کلی همیشه یکی است: این گذشته اصل و نشاندهنده ی فرهنگ مردم است و مردم حال یا باید آن را بپذیرند یا از آن فاصله بگیرند. پس تاریخ هنوز متوجه حال است و اتفاقا ممکن است این حال و لاجرم گذشته ی تصویر شده اش، همیشه به اندازه ی دنیای مدرن کنونی تازه بوده باشد.

اتفاقا این را باز یکی از مورخین غیر رسمی بی نام و نشان یعنی کوربن دالاس نشان داد. چند سال پیش، سایت مقالات او به طرزی ناگهانی از روی اینترنت محو شد بدون این که هویت واقعی خودش هیچ وقت شناخته شود، با این حال، بخش هایی ذخیره شده از مقالاتش با تجدید نظرهای تقریبی مخاطبانش تدریجا در استولن هیستوری منتشر شد. برخی معتقدند "کوربن دالاس" نام مستعار دیدیه لاکاپله ی فرانسوی بوده است، ولی بعضی دیگر شک دارند که او اصلا انسان بوده باشد چون قریحه ی عجیبی در جمع آوری عکس های قدیمی از منابع تک افتاده و ناشناسی که گوگل عمدا آنها را زیاد آفتابی نکرده است داشت و همینطور جملات کوتاه ولی مهم از کتاب های سنگین و قطور بی ارتباط با هم را به فراوانی جمع آورده و چاشنی نظریات خود کرده بود و علیرغم نشان دادن تناقض ها و متمرکز شدن روی نکته ها نتیجه گیری های عجیب و غیر قابل باوری از آنها میکرد درحالیکه انتظار میرفت به عنوان یک انسان دانا قطعا بهتر از خوانندگانش باید جمع بندی کند. بنابراین یک حدس این است که او در اصل، یک برنامه ی کامپیوتری هوش مصنوعی با کاربرد موقت بوده که افرادی ناشناس و محتملا اجیر شده توسط یک جریان سیاسی خاص، با تزی از قبل معلوم، آن را به کار انداخته بودند. بخشی از این تز روشن است: جهان مدرن ما، به دنبال یک نابودی عظیم در اثر یک فاجعه در قرن 18 یا 19 شکل گرفته که سیل ها و زلزله های نسبت داده شده به سال های مختلف این دو قرن، تجسم های مختلف آن هستند. به همین دلیل هم هست که اولین عکس ها از شهرهای قرن 19 بارها آنها را فرو رفته در چیزی شبیه بقایای گلی یک سیل نشان میدهند. تجدید بنای تمام شهرهای اروپا و امریکا به دهه ی 1860 منسوب است و کوربن دالاس، آن را نه تجدید بنا، بلکه بنای راستین این شهرها میشمرد. او مدعی بود که تاریخ درواقع از دهه ی 1870 و بیشتر از دهه ی 1880 شروع میشود و در این دوره، تمام منابع تاریخی و توصیفی، بازنویسی و یا با تاریخگذاری جدید روانه ی بازار یا در موزه ها مستقر شده اند. این میتواند کمک کند تا بسیاری از وقایع نسبت داده شده به تاریخ کهن و چند صد سال پیش، سایه های به نظر دور وقایسع فراموش شده از خود قرن 19 باشند. ازجمله انتقال منابع یونانی کلاسیک به غرب از بیزانس در حال عثمانی سازی میتواند به قرن 19 منتقل شود. در این مورد، توجه داریم که حکومت عثمانی روی بقایای دولت سلجوقی تشکیل شد و جایی به نام "شهر سلجوق" درست در جوار بقایای افسوس باستانی قرار دارد که به مرکزیت معبد آرتمیس –الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید- معروف است. آرتمیس افسوس، الهه ی زنبورها بود و مورد علاقه ی خاندان ایتالیایی باربرینی قرار داشت که نمادشان زنبور بود. در این مورد، جالب است که در تاریخ رسمی، جانور توتمی باربرینی ها دو بار عوض شده و از مگس سیاه اسب به مگس طلایی اسب و سپس به زنبور طلایی تغییر یافته است. اما کوربن دالاس، آن را دروغی تاریخی برای ربط دادن نمادین مگس اسب به زنبور عسل میداند با این توجیه که مگس اسب، با تغذیه از اسب، درست حکم جنگسالارانی را دارد که با استفاده از اسب، حکومت گستری میکردند و درواقع الهه ی زنبور عسل هم در مقام ملکه ی زنبورها حکم الگوی تشکیل یک جامعه ی سلسله مراتبی توسط جنگسالارانی را دارد که خدایشان، الهه ی زنبورها، وظیفه ی تولید افراد این کلنی را دارد. کندوی عسل، فقط ملکه دارد نه شاه. چون زنبور نری که ملکه را باردار کرده، فلنگ را بسته و دیگر در صحنه حضور ندارد. کار او فقط بارور کردن کلنی است و بنابراین فرزندان ملکه را نه یک پدر (خدا)، بلکه یک مجموعه ی بوروکراتیک از اقلیتی از فرزندان ملکه اداره میکنند. تاریخ رسمی میگوید آرتمیس افسوس که با دایانای رومی تطبیق میشد، درواقع یک نسخه از کوبله الهه ی فریجی آسیای صغیر و در روم معروف به ماگنا ماتر (مادر کبیر) بود که الهه ی زمین و تجسم جهان فیزیکی بود و به سبب شکل گرفتن از عناصر چهارگانه ی فیزیکی و مابه ازاهای آسمانیشان به یک مکعب –با دو چهارگوش بالا و پایین- تشبیه میشد، مکعبی که به سبب کیفیت تاریک مادیات، سیاه رنگ بود و در تجسم زمین، نمادی از خانه ی خدای خورشیدی شمرده میشد، خانه ای که خورشید در وقت غروب وارد آن میشود و در وقت طلوع از آن خارج میشود. خورشید به عنوان منبع نور، دراینجا نمادی از ارواح نورانی انسان ها بود که به جهان تاریکی زمین تبعید میشدند تا از نو متولد شوند و تغییر شخصیت یابند. جهان پس از فاجعه ی عظیم نیز که توام با درگیری های شدید مردم بر سر منابع باقی مانده ی زمین بود، در حال نوزایی بود. بنابراین الهه جامعه ای بود که مردمان را از نو متولد میکرد. اگر حکام جامعه در خدمت او بودند، باید منویات او را با تغییر فرهنگ مردم و از طریق آموزش و پرورش، جامه ی عمل میپوشاندند و حجم عظیم بچه یتیم هایی که از جنگ های این دوره ی اروپاییان به جا مانده بودند، به سبب تربیت ناشدگی، لوح های سفیدی برای چسباندن هر نوع فرهنگ من درآوردی تلقی میشدند. پس بچه یتیمان را با کیش های جدیدی آشنا و کاهنان آنها میکردند و به اطراف و اکناف دنیا برای گستراندن مذاهب جدید صادر میکردند. تصاویر عتیق از ژاپن، نشان میدهد درآنجا معابد، اولین یتیم خانه ها بودند و معابد پیکره های الهه هستند همانطورکه کلیسای کاتولیک، کالبد مریم مقدس است. معابد نوین، درواقع آزمایشگاه های تولید انسان های نوین هستند و یکی از آخرین نمونه هایشان که در قرن 20 و 21 بعینه به نمایش گذاشته شد، به اصطلاح بنیادگرایی اسلامی است که نقطه ی اوج آن داعش بود. اسم داعش –دولت اسلامی عراق و شام- به گونه ای انتخاب شده که مخففش در انگلیسی بشود ISIS که دقیقا نام نسخه ی مصری کوبله ی فریجی است. این نام اینقدر در اخبار و اینترنت و فضای رسانه برای داعش پمپاژ شد که دیگر تقریبا معنی "ایزیس" برای بیشتر مردم به کل عوض شده است. داعش، حد اعلی و در حکم آرتمیس جماعت دوشیزگان الهی برای رژیم های اسلامگرایی بود که باعث شدند غرب برای مسلمان ها شیرین شود و جمعیت های کثیری از آنها به اروپا و امریکا راهی شوند. به طرز عجیبی، درحالیکه رسانه ها علاقه داشتند زنان را بزرگترین قربانیان داعش و دیگر رژیم های اغراق شده ی اسلامی نشان دهند، ولی موقع نمایش رسانه ای مهاجرت مسلمانان به غرب، آنها عمدا اغلب مرد نشان داده میشدند و این مردان هم تا حد ممکن بوالهوس و زنباره توصیف میشوند چون در حکم زنبورهای نر تولید شده توسط ملکه ی زنبورهایند که به محض بلوغ، کلنی را ترک میکنند و با حامله کردن دیگر ملکه ها کلنی های جدید میسازند. به همین ترتیب، این مهاجران مسلمان نیز حاملان تخم اسلام افراطی و باعث گسترش کلنی اسلامی در غرب معرفی میشوند و جامعه ی غرب، الهه ای است که از منی تفکرات مردان مردسالار متشرع آنها حامله میشود، اگرچه همچنان گفته میشود آنها از بای شریعت اسلامی میگریزند. این وضعیت، درواقع فرافکنی قدیم به حال است. چون رهبری دنیای مدرن در ایالات متحده ی امریکا هم یک جامعه ی تماما مهاجرپذیر بی ریشه یا استوار بر برهوت فرهنگی معرفی میشود و انگار یکسره توسط بچه یتیم های آمده از اروپا ساخته شده است که حامل کیش مادر خود به امریکایند. این مادر، در مجسمه ی آزادی امریکا تجلی میکند که در سال 1886 به ایالات متحده داده شد. بنابراین کوربن دالاس پیشنهاد میکند که آغاز ایالات متحده در سال 1886 باشد. در طی این روند؛، مکعب سیاه الهه تجسم های گوناگونی پیدا کرده است. خود صلیب مسیحی، یکی از آنها است چون اگر مکعب را به جعبه ای تشبیه و از هم باز کنیم، شکلی شبیه صلیب پیدا میکند و صلیب همانقدر خانه ی خدا است که مکعب. تفیلین یا کلاه غریب مکعب شکل خاخام شکل دیگر آن است که کاربردش کاملا با پیشرفت تکنولوژی به وجود آمده است. همانطورکه مذهب کارگو در افریقا (پرستش بت ها و طلسم هایی ساخته شده به شکل اختراعات الکترونیکی غربی به سبب ایزدی تلقی کردنشان) نشان میدهد، بسیاری از بدویان، غربی ها را به خاطر بیسیم ها و وسایل ارتباطی ای که تصور میشد وسایل ارتباط با خدایانند، به گونه ی پیامبران و فرشتگان تصور میکردند و در عین عبودیت محض به آنها، وسایل ارتباطی آنها را با وسایل معمولی بازآفرینی میکردند که یکی از آنها کلاه های آنتن دار یهودی است. در یک بازسازی موفق تر، این کلاه با تفیلین مکعب شکل و سیاه رنگ یهودی و نسخه ی ژاپنیش "تاکین" جابجا شده است. درون تفیلین، یک آیه از تورات قرار داده شده است تا همانطورکه آنتن، پیام خدا را از آسمان میگیرد و به دولتمرد میدهد، تورات که تنها کلام خدا از دید یک متشرع است، با تفیلین به داخل کله ی فرد یهودی برود. در قرن بیستم، بعد از این که تلویزیون از طریق آنتن، پیام های ایزدی ایدئال حکام را در سطح وسیعی از جوامع با موفقیت بومی سازی کرد، از یک زمانی تلویزیون ها منحصرا به شکل مکعب های سیاه ساخته شدند چون ثابت کردند که مثل خود الهه، جوامع را از نو ساخته اند و در قرن 21 همین روند برای مانیتورهای کامپیوتری و اکثر گوشی های موبایل تکرار شد. کشفیات کوربن دالاس تا اینجا روندی منطقی داشت، ولی کم کم به ادعاهای عجیب و غریب او درباره ی این که نخستین انسانها تولید ماشینند انجامید و این ایده به میان آمد که مکعب سیاه، ماشین جوجه کشی تبدیل تخم های الهه به لشکر بچه یتیم ها بوده است. اما حتی در این مرحله هم کوربن دالاس، هنوز ابتکارات خاصی نکرده بود و داشت بعضی دری وری های تاریخ رسمی درباره ی خدایان روشنگری غرب را به حالت فلسفی ای درمی آورد که خود روشنگری، از مدت ها قبل مایل به فراموش شدنشان بوده است. در این مورد خاص، به طور دقیق، باید از لایبنیتس یاد کرد که آنقدر آدم مهمی بود که پطر کبیر در یک سفر سیاسی به اروپای غربی، عمدا راه خود را کج کرد تا او را ببیند. لایبنیتس مسبب اختراعات متعددی درقرون 17 و 18 خوانده شده است ازجمله اولین ماشین حساب که به طرز باور نکردنی، لایبنیتس از هوش مصنوعی ایجاد شده حول آن برای احیای زبان آدم و حوا استفاده کرد که تصور میشد با سقوط برج بابل و پراکنش انسان ها از بین النهرین به تمام جهان، در پشت آوار زبان های جدید مدفون شده است. لایبنیتس احیای زبان باستانی را که خط مقدم فتح سنگرهای احیای دنیای پیش از فاجعه ی بزرگ بود، جدی گرفت و برای این کار، نه فقط زبان های بیگانه بلکه تمام دانش های گوناگون اقوام حول مسائل مختلفی که به کلام دربیایند را مورد مطالعه قرار داد. او که اصلا محققی معمولی با امکانات یک فرد از طبقه ی متوسط نبود (قطعا کسی که به فرانسه سفر میکند فقط برای این که از لویی 14 بخواهد فرانسه به مصر حمله کند تا به عثمانی ضربه بزند، یک محقق معمولی نیست)، زد و بندهای سیاسی فراوانی داشت که از طریق آنها میتوانست به دانش های جمع آوری شده توسط ژزوئیت ها از نواحی مختلف جهان دست یابد. کلیسای واتیکان، 6ماه به او اجازه ی استفاده از کتابخانه ی واتیکان را داد تا تمام اطلاعات جمع آوری شده از ژزوئیت ها درباره ی تمدن چین را مرور کند و چین شناسیش نیز همین جا شکل گرفت. همه ی اینها برای این بود که مواد خام برای دادن به هوش مصنوعیش را پیدا کند و آن کسی که کل این پروژه را رهبری میکرد، "کرچر" جاسوس ژزوئیت بود، کسی که معتقد بود سرچشمه های نیل در «کوهستان ماه (مون)» در افریقا، راه به جهان زیرین دارند و از غارهای آن منطقه، غول هایی بیرون می آیند که از بقایای تمدن آتلانتیس یعنی قاره ی تکنولوژیک غرق شده در سیل نوح بنا بر تفکرات اروپایی هستند. به نظر کرچر، در کنار این غول ها در جهان زیرین، اژدهایان زندگی میکنند. اتفاقا قائل شدن این کاربرد تکنولوژیک برای جهان زیرینی که گذشتگان را به درون خود برده و بیرون میدهد، با ماشینی بودن ایده ی لایبنیتس درباره ی فرو بردن بقایای گذشته به درون مابه ازای مکعب سیاه برای نوسازیش کاملا مرتبط است. فکر کردن به فعالیت ماشین ها در اثر نیروهای الکترومغناطیسی ای که در جهان زیرین وجود دارد چیز تازه ای نیست. از قدیم این فکر وجود داشته که شهرهای مهم، روی قسمت های خاصی از خطوط "لی" –مابه ازاهای خطوط "چی" چینی ها در اروپا- بنا شده اند که در زیرشان، توده های کریستالی نیروساز خاصی قرار دارند. این ایده در نظریه های توطئه ی کنونی به این شکل درآمده که توده های کریستالی جهان زیرین، توسط انگل ها آلوده شده و توهم تولید میکنند و اگر عملکرد این کریستال ها اصلاح شود و توهم برطرف گردد، انسان ها میبینند که نیمی از افرادی که قبلا در اطراف خود میدیدند، خزندگان فضاییند! اتفاقا دستگاه اسطوره ای لایبنیتس هم چندان فاصله ای از ایجاد توهم ندارد. او زبان مادر را زبان عبری اصلاح شده با ماشین قرار داده و تمام زبان های بعدی ساخته شده برای کرچر و ژزوئیت های دیگر برای ساخت و نشر فرهنگ در جهان را با آن اصلاح کرده است. احتمالا این زبان عبری، عبری کتاب مقدس کنونی است که تنها منبع عتیق عمده ی آن زبان به جز جعلیات ارتش یهود در اسرائیل یک سال قبل از تاسیس آن دولت است. این واقعا از عجایب است چون لایبنیتس برخلاف دیگر خدایان انسان نمای روشنگری زمان خود یعنی اسپینوزا و نیوتون، یهودی نبود. این برای یهودیان ابرمیلیاردری که معتقدند امکان ندارد یک مغز متفکر در میان گوییم ظهور کند مگر آن که از یک یهودی سرقت کرده باشد، گران آمده است و ازاینرو است که جان ساکس از خاندان یهودی استعمارگر ساکس مدعی شده است که لایبنیتس دانش خود را از اسپینوزا دزدیده است و محور ادعایش هم وجود مکاتبات فراوان بین اسپینوزا و لایبنیتس بوده است. اسپینوزا یک یهودی پرتغالی الاصل ساکن هلند بود و در آمستردامی میزیست که کانون درخشان فعالیت های اقتصادی یهود و منشا فعالیت های استعماری اسپانیا در قبل از جدا شدن هلند از اسپانیا بود و شرکت هند شرقی هلند را به عنوان یکی از پایه های استعمار جهانخوار بعدی تحویل اروپای غربی داد. بنابراین اسپینوزا و وحدت وجود معروفش به این داستان وارد شده اند تا جای پایی برای جذب مغزها از قاره به استعمار نوظهور باقی بگذارند. وگرنه لایبنیتس وجود خارجی نداشت که بخواهد از اسپینوزا دزدی کند. بهترین سند هم اسمش است. لغت لایبنیتس به سادگی یعنی «هیچ کس». اسپینوزا وضع بهتری ندارد و معنی اسمش «پر از چرخش» است: تصوری درست از شکل انسانی شده ی روح خدای وحدت وجودی کابالا که مدام نسبت به قوانین خودش، چرخش های محیرالعقول میکند. پس بهترین تفسیر از این داستان این است که اسپینوزا را نماینده ی نایهودیانی بدانیم که بدون هیچ گونه علاقه ی شخصی برای اشرافیت یهود، موجودیت تاریخی نژادی ایجاد میکنند و تاثیرشان را به زبان عبری برمیگردانند. درباره ی تصنعی بودن این حرکت، کافی است در نظر بگیریم که تاثیر تلمود بر یهودیت بیش از کتاب مقدس عبری بوده فقط به خاطر این که حتی خاخام ها عبری را به اندازه ی آرامی متوجه نمیشدند و تلمود و بیشتر منابع عتیق یهود به زبان آرامی بودند. آرامیان از بین النهرین به مناطق تاتاری شمال گسترش یافته و آن مردم را تحت تاثیر خود قرار داده بودند، ازجمله پایه ی اصلی یهودیت نوین اروپا یعنی ترک های یهودی شده ی خزری را. اعقاب یهودیان خزری در اروپا هم بیشتر به آرامی و یونانی مینوشتند و توجهشان به گذشته نیز ناشی از بقایای اساطیر آرامیان درباره ی تمدن های قدیم کلدانی در بین النهرین و نواحی دیگر جهان بود. حتی یهودی کابالیستی مثل "آمون هیلمن" که آشکارا خود را "شیطانپرست" میخواند، اعتراف میکند که کتاب مقدس از ابتدا به یونانی نوشته شد و نه به عبری، و بهترین دلیل خود را این میداند که عبری، با امکانات ضعیف زبانیش قادر به ارائه ی کلمات برای بسیاری از مفاهیم نبود. به عنوان مثال، در تورات یونانی، خدا موقع بیهوش کردن آدم، از کلمه ی "اکستازی" استفاده میکند (انگار که خدا به آدم، ماده ی مخدر داده باشد) و تورات عبری فقط میگوید «خواباند» چون در عبری، کلمه ای برای اکستازی وجود نداشت. دلیل هم به عقیده ی هیلمن این است که عبری، از اول، یک زبان مصنوعی بوده که نه توسط مردم و بر اساس احتیاج های آنها بلکه توسط یک مشت جادوگر برای عددبازی ابجدی و علم الحروف اختراع شده است. عبری رایج زبانی مصنوعی است که از کیش تورات ساخته و بعد توسط مردم لهجه دار شده است همانطورکه عربی فصیح هم یک زبان مصنوعی است که نخست برای نوشتن قرآن استفاده شده و فقط از طریق تفاسیر علمای شرع اسلامی فهمیده میشده ولی سپس با آموزش و پرورش، زبان اتحاد اعراب شده است. تا قبل از مرحله ی تالیف کتاب مقدس عبری، یونانی گری اساس یهودیت بوده است و ما باید نتیجه بگیریم که خدا موقع دادن رسالت به قوم یهود برای احیای مذهب نوح، به آنها اشتباهی زبان یونانی داده و حالا آنها باید اشتباه خدا را با احیای عبری از طریق هوش مصنوعی و قالب کردن قوانینش به زبان ها و فرهنگ های دیگر جبران کنند. این معنی ندارد مگر این که احیای فرهنگ با دستور زبان های ریاضیاتی و سپس روش های پیچیده تر الکترونیکی را بیشتر اختراع گذشته بدانیم تا بازیابی آن. علت این که هنوز این پروژه به کشف یک گذشته ی واقعی برای تحریف نیاز دارد، همان واقعیتی است که نظریه ی کهن الگوهای یونگ به روشنی بیان کرده است؛ این که بقایای مذاهب طبیعتپرستانه ی قدیم به صورتی که امروزه میتوانیم بگوییم ژنتیکی است، در بشر امروز جاری است و باعث میشود فرد بشری مدام به یاد قدیم بیفتد و احساس کند شرایط جدید با واقعیتش نمیخواند. اما از طرفی امکان فرار از حال را هم ندارد و تحت تاثیر فرهنگ نوین تعریف شده برای خود است. بنابراین وقتی گذشته را میکاود، احساس میکند همه ی معارف، یا غیر واقعی است یا همجنسگرایانه، و چون تحت تاثیر فرهنگ حاکم، از هر دو لغت بدش می آید، از خیر کشف گذشته میگذرد و به حال رنج آور بازمیگردد و بدین ترتیب، فرهنگ حاکم میتواند از حذف گذشته و تبدیلش به زنبور نری که حامله میکند و درمیرود مطمئن شود و با الهه ی خود و ماشین مکعب سیاه او همه چیز را نوسازی کند.:

“the perpetual black cube”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 26 JUNE2024

نوسازی خدا با ورود او به الهه/مکعب سیاه/ریاضیات زبانشناسانه (از ازیریس به ایزیس، و از ایزیس به هورس)، با انگاره ی تغییر اخشوارش در اثر ازدواج با استر مطابق است. فومنکو در بازسازی ای که از زندگینامه ی ایوان مخوف (امپراطور افسانه ای روسیه) –با ترکیب التر ایگوهای تاریخی مختلف او- به دست آورده است، ایوان مخوف را نسخه ی اصلی اخشوارش شناخته و استر را النای مولداوی معرفی کرده که پرستوی فرستاده شده از سوی پروتستان های آلمانی و عناصر یهودی وفادار به آنها در روسیه بود و ایوان مخوف را از مسیحیت ارتدکس دور کرد. ولی از یک جایی ایوان مخوف، از کرده های خود پشیمان شد و به ایمان ارتدکس برگشت. دراینجا پروتستان و یهودی تقریبا با هم مترادفند و لاکاپله آن را همتای پروتستان شدن نسخه ی دیگر اخشوارش یعنی هنری هشتم بریتانیا برای ازدواج با آن بولین (از نسخه های انگلیسی استر) میداند. به نظر لاکاپله، تمرکز خاص فومنکو روی ایوان مخوف، بر اساس ناسیونالیسم اسلاو صورت میگیرد در حالی که خود فومنکو جا برای نتیجه گیری های دیگر را هم ایجاد میکند، چون فومنکو معتقد است که ایوان مخوف بر اساس اسمش (ایوان تلفظ اسلاو نام یوحنا است) همان پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای مسیحی ترک-مغول در شرق بنا بر افسانه های غربی است. فومنکو مدعی است که مغول ها در اصل اسلاو بودند و با این حال، آنها را رومانف نمیداند. مشکل این است که سلطه ی اسلاوها بر روسیه از تاریخ رهبران مسیحی آلمانی-رومی آنها یعنی رومانف ها جدایی ناپذیر است. سرگئی ایگناتنکو معتقد بود که تا قبل از تسلط ناپلئون بر روسیه در اوایل قرن 19، آنجا یک قلمرو کاملا مغولی بود و به سبب جدایی ناپذیری غربی شدن روسیه از تسلط فرانسه است که اولین لباس های نظامی روسیه اساسا همان لباس های نظامی فرانسویند. آهازیف نشان داده است که اولین ادوات موسیقی روسی همان ادوات موسیقی تاتاری هستند. او ضمنا گفته است که جامعه ی تاتارها به سه طبقه تقسیم میشد که طبقه ی متوسط آن، قزاق نام داشتند. در "آنودومینی" مارتین بایم، قزاق ها "کوزار" نامیده میشوند که معادل عنوان "خزر" برای تاتارهای یهودی مآب روسیه است. عثمانی ها نیز از قزاق ها پدید آمده اند. شورش حشمونی های یهودی علیه سلوکی ها، همان شورش عثمانی ها علیه سلجوقی ها است و در این بستر یهودی-ترکی، پرستر جان هم نسخه ی حشمونی خود را دارد: جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی که اورشلیم را از سلوکی ها پس گرفت و در تاریخ عثمانی، قابل مقایسه با سلطان محمد دوم، فاتح قستنطنیه یا اورشلیم عثمانی است. سلطان محمد دوم، یکی از نسخه های محمد پیامبر اسلام است. بنا بر تاریخ رسمی، محمد پیامبر مدعی است خداوند رسالت یهود را به عرب های اسماعیلی منتقل کرده است و علیرغم اتحاد نخستینش با اکابر یهود، بعدا علیه آنها میشود. در یوحنای هیرکانی نیز چنین تغییری را میبینیم. یوحنا نخست با فریسی ها یا پیروان اشرافیت داودی، علیه سامری ها یا یهودی های بددین برکشیده شده توسط سلوکی ها میجنگد ولی بعدا با فریسی ها درگیر اختلاف میشود و صادوقی ها را به قدرت برمیکشد: فرقه ای از یهود که مدعی شدند خدا از بنی اسرائیل به عنوان اولاد اسحاق ابن ابراهیم ناامید شده و وعده ی خود به ابراهیم را اکنون از طریق اولاد دیگر پسر ابراهیم یعنی اسماعیل محقق میکند که با اعراب مخلوط شده اند. این دو بار تغییر مسیر یوحنای هیرکانی، همان دو بار تغییر مسیر ایوان مخوف است. یعنی ایوان مخوف/اخشوارش/کورش، بعد از فریب خوردن توسط النا/استر و سر سپردن به اشرافیت یهود/فریسی ها/مسیحیت رومی، به سامری گری/ارتدکسیسم برنگشته، بلکه صادوقی شده و سرگذشت تاتارها را از طغیان صلیبی-سلجوقی علیه بغداد/بابل، تا ضدیت با پشتیبانان رومی-فریسی سابق خود با درآمدن به لباس اسلام یهودی تبار، در یک تن خلاصه میکند. طغیان علیه سامری گری و یونانی گری یک چیز است چون شورش حشمونیان علیه سلوکیان پس از آن صورت گرفت که آنتیوخوس سلوکی مجسمه ی زئوس یا ژوپیتر را در معبد یهود گذاشت و دستور به قربانی کردن خوک برای او داد و باغ هایی ایجاد کرد که در آن، مردان، برهنه راه میرفتند یعنی تصویری بینابینی از یک چشم انداز یونان باستانی با خوک خوری مسیحی. این بسیار به شرک یونانی-رومی حاکم بر رم قبل از حکمرانی مسیحیت متعارف بر آن نزدیک است. این را اصل روم میشمرند و لغت روم تحریفی از "آرام" در اشاره به آرامی مسلکی بابل است، ضمن این که در قرون وسطی گاهی رم را "بابل" مینامیدند. خاندان یهودا نیز پس از به قدرت رسیدن در بابل، الیگارشی بابلی نامیده شد که این، یهودی گری و بابلی گری را تا حدودی با هم مترادف کرد و ازاینرو رم و یهودیه هم مترادف همند. منظور از "فاحشه ی بابل" در کتاب مکاشفه ی یوحنا را که بر هفت کوهستان مینشیند، رم بنا شده بر هفت تپه میشمردند. با این حال، در بعضی منابع یهودی، حکمرانان یونانی-رومی یهودیه را "کتیم" نامیده اند که لغتی مرتبط با "ختی" یا "خیتای" به مفهوم اسکیت و تاتار است. درواقع همانطورکه وقایع کیش اسطوره ای یهودی-تاتاری در عثمانی بومی سازی شده است، شاخه ی اروپایی اشرافیت آن نیز آن را در اروپا بومی سازی کرده است و به همان شکل که عثمانی علیه سلجوقی طغیان کرده، امپراطوری مقدس روم هم علیه بنیاد تاتاری خود طغیان کرده و بعد، خود را به جای تاتارها بازسازی یک روم باستان اروپایی خوانده است. بنیانگذار روم مقدس، شارلمان به معنی شاه بزرگ نام دارد و این نام، بازی با نام "سولومان" یا سلیمان برای بزرگترین شاه یهود است. نام شارلمان به صورت لقب کارلوس مگنوس به همان معنا برای صورتی ظاهرا متاخرتر ولی واقعا اصیل تر از او یعنی شارل پنجم تکرار میشود. فتح و غارت رم توسط شارل پنجم و تاجگذاری او درآنجا همتای فتح یهودیه توسط وسپازیان و تیتوس امپراطوران مشرک رومی است. شارل پنجم از خاندان هابسبورگ خوانده شده چون این خاندان پس از استقلال از امپراطوری ناپلئون در تلاش برای احیای روم مقدس به هر شکل که خودشان میدانستند، تاریخ آن را به نفع خود نوشتند و ازاینرو شارل پنجم هم به اندازه ی روم مقدس، بنیاد تاتاری دارد و بیخود نیست که همزمان با شارل پنجم در اروپای مسیحی، یک نسخه ی دیگر سلیمان یهودی، یعنی سلطان سلیمان قانونی ترکیه بر عثمانی حکومت میکند. درواقع عثمانی سلطان سلیمان و روم مقدس شارل پنجم، دو نیمه ی اسرائیل بزرگ سلیمان هستند که به دو تکه ی یهودیه و اسرائیل تقسیم شد و این دو تکه همان روم های شرقی و غربی به جای عثمانی و روم مقدس هستند و اسرائیلش همان ده قبیله ی گم شده ی اسرائیلند که با بیگانگان ترکیب میشوند. عقاب دو سر که نماد امپراطوری مقدس روم است، نماد ختی های ترکیه (منسوب به قبل از میلاد)، ساسانی های پارسی (منسوب به قرن ششم پس از میلاد) و سلجوقی های ترکیه (منسوب به قرون 12 و 13 میلادی) نیز خوانده شده است. عقاب دو سر، نسخه ی آسمانی ثنویت دو شیر مقدس ختی ها و موکنایی ها است و دولت های یهودا و اسرائیل به عنوان دو جریان فکری-سیاسی-مذهبی مختلف، خود، تجسم هایی حکومتی از این دو شیرند. در اختلاف یهودا و اسرائیل، اویی که در خدمت به سلیمان میماند برحق است. سلیمان به کمک کاهنی به نام صادوق به قدرت رسید ولی بعدا چنان با او دشمن شد که آرزوی مرگش را کرد. این صادوق، همان روح اخیر یوحنای هیرکانی و معادل اخشوارش/کورش شاه است که یهودی ها را در بابل به قدرت رساند ولی بعدا به طرف صادوقی گری/اسلام غلتید و از جهتی که اروپا و امریکا به آن حرکت کردند جدا شد. بنابراین دو جهت مختلف از فریسی گری برمیخیزند که جهت غربی و جهت اسلامی است. جهت غربی، ادامه ی یکی از مسیرهای قطعی فریسی گری است. فریسیان به این خاطر از یوحنای هیرکانی مکدر بودند که او علیرغم کاهن بودن، هر دو رهبری سیاسی و مذهبی را به خود اختصاص داده بود درحالیکه رهبری سیاسی پیشتر متعلق به داودی های خاندان یهودا بود. این زیاده خواهی یوحنای هیرکانی، با درگیری های پاپ و امپراطور برای تسلط به هر دو رهبری سیاسی و مذهبی در امپراطوری مقدس روم همخوانی دارد. اگر این را در زمینه ی فریسی قبلی جدایی راه پاپ و امپراطور بسنجیم، کل بساط ملوک الطوایفی معقول قرون وسطای اروپا مارک فریسی میخورد و این با هم معنایی فارسی/پارسی و فریسی قابل جمع آمدن است. پروسی های آلمانی نام از پارس/فارس/فریسی دارند و همان ها هستند که تحت رهبری رومانف ها تا اعماق روسیه میروند و روسیه را "روم" مینامند و رهبرشان را "تزار" (سزار) که عنوان رهبر روم است. در عین حال، در زبان روسی به پیروی از آلمانی، pars به معنی پارت و بخش و مرز و سرزمین است و تمام قلمروهای کوچکتر میتوانند پارس باشند و جنگ تزار نوگرا با ارتجاع ملوک الطوایفی، جنگ صلیبی غرب با پارس ها باشد بخصوص که بیشتر این حکومت های ملوک الطوایفی، اساس ترکی-مغولی دارند و بسیاری از این حکومت (پارس) های ترک بعد از شکست از تزارها به سمت سرزمین های جنوبی تر چون ازبکستان و ایران و تشکیل حکومت در آنها متواری میشوند. مظهر نوگرایی تزاریسم غربی، پطر کبیر است که به جنگ صلیبی با پارس ها و سفارش وصیت بر این هدف شهرت داشته است. پطر کبیر که به آلمانی سازی روسیه و مدرن کردنش همت گماشت، اولین تزاری بود که از ریاست بر کلیسای ارتدکس روسیه صرف نظر کرد و بنابراین به خط سکولار ریشه گرفته از فریسی گری که اساسش در اختلاف فریسیان با حشمونی ها/صادوقی ها بود وفادار ماند. بدین ترتیب، فارس/فریسی، دو فراورده ایجاد کرد که هر دو به جنگ نسخه ی قبلی او رفتند: 1-یونانی گری، رومی گری و وارثشان روسی گری. 2-عثمانی گری که بعدا اختلافش با فارس و یهودی را به صدر اسلام، فرافکنی نمود. هر دو رسته ی رومی-روسی و عثمانی، بزرگترین دغدغه شان در تاریخ رسمی، فتح ایران است که با پارس تطبیق شده است و بنیاد ناخوشایند این فرقه ها و ممالک را به یک کشور بیگانه حواله میدهد تا الهی به نظر برسد. دراینجا پارس برابر با ایران دوران کورش یا اخشوارش است که وقایع به بیش از 1000سال پس از او منتقل شده است. دراینجا به جای اخشوارش، تلفظ دیگری از نامش یعنی خسروئس جانشین میشود. هراکلیوس امپراطور روم یونانی یا بیزانس که مابه ازای اسکندر کبیر است، ارتش پارسی خسروئس را شکست میدهد و اورشلیم را پس میگیرد، اما درنهایت اورشلیم و پارس هر دو به دست ارتش اسلام می افتند. اگر خسروئس را اخشوارش دوم یهودی شده بدانیم و پارس را بابل فریسی شده، هراکلیوس نماینده ی یونانی گری سلوکی/سلجوقی/بیزانسی، درحالیکه ارتش اسلام معادل حشمونی ها یا همان عثمانی ها خواهد بود اما هر دو رسته قهرمان افسانه ای واحدی را به عنوان بستر سیاسی خود قرار میدهند و آن را به نفع ایدئولوژی خود آنقدر تحریف میکنند که کم کم لازم میشود تفاسیر متفاوتشان حتی در اسم، از هم فاصله بگیرند. بدین ترتیب، کنستانتین کبیر، هراکلیوس و سلطان محمد فاتح، به سبب فتح یونان/رم/قستنطنیه/اورشلیم، همه روایات مختلفی از اسکندر کبیرند، ولی دو تای اول به یونانیان ارتدکس و –از نظرگاه نجات غرب مسیحی توسط دژ بیزانس- کل مسیحیت تعلق گرفتند و سومی به اسلام یهودی تبار. همین دو جبهه، تنها جبهه های دارنده ی ادعاهای ایدئولوژیک سیاسی-مذهبی در جهان معاصرند. کنستانتین بنیانگذار روم یونانی قستنطنیه با نسبت داده شدن جدا کردن امپراطوری و سیاست از هم به او ریشه ی سکولاریسم غربی است و اسلام یهودی تبار، با تکرار شعار اتحاد مذهب و سیاست از سوی یوحنای هیرکانی، جریان مقابل غرب و سکولاریسم آن.:

“chronology8”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 28 FEB2024

این دو جریان معارض در اثر برابر بودن با دو شیر ختی-موکنایی تبدیل شده به عقاب دو سر روم مقدس، درواقع نسخه های دیگر شیرهای افق های طلوع و غروبند که نماینده های نور و تاریکی و بنابراین الوهیت و کفرند. «غرب» در مقام غروبگاه خورشید، قلمرو کفر است و شرق اردوگاه ارتش خدا. اما وقتی این استعاره را نگاه میکنیم، باید دقت کنیم که رابطه ی غرب و شرق را خورشید تایید میکند و خورشید پیوسته به سمت غرب حرکت میکند. همچنین شیرهای دو افق غرب و شرق، مابه ازاهای اسطوره ای دیگر خدایان قطب شمال و استوای جنوبی یعنی سیت و هورسند. حرکت موسی و قومش از جنوب روشن و گرم به سمت شمال سرد و تاریک، تکرار سفر خورشید از قلمرو روشنایی به قلمرو تاریکی است و قلمرو تاریکی در جهان زیرین، گورگاه خورشید است و جایی است که حقیقت را میکشد تا موقع طلوع، از نو و بر اساس تجربیاتش در جهنم، از نو متولد شود. احتمالا کرچر هم وقتی بقایای آتلانتیس را در جنوب گرم و روشن افریقا میجست و میخواست به شمال سرد و تاریک اروپا بیاورد تا برای احیای آتلانتیس/بابل، به خورد برنامه نویسی لایبنیتس بدهد، داشت همین مسیر را میرفت. بنابراین نباید تعجب کرد که اسلام سیاسی، ادعای دشمنی با غرب را کند و با این حال به سمت غرب حرکت کند، چون غرب تاریک به عنوان جانشین قطب شمال تاریک، مرکز جدید جهان است و کسی که آن را از دست خدا/سیت درآورد، خدای جدید/هورس خواهد بود. افق تاریکی در غرب، اکنون با جدیدترین نسخه ی مکعب سیاه یعنی فضای مجازی و بخصوص جدیدترین ورشنش شبکه ی اجتماعی –یا به قول مک مائن: رسانه ی اجتماعی- جایگزین شده است و بازتعریف ها همه درآنجا اتفاق می افتد. اما چگونگی مدیریت تغییر رفتارهای افراد برای بازسازی جامعه، فرهنگ و مذهب در آن، بستگی به پایبندی انسان ها در میدان آن به برنامه ای دارد که از قبل برایشان طراحی شده است.

این برنامه ی اجتماعی چیست؟ در میدان روابط هر فرد، افراد مختلفی وجود دارند که بسیاریشان همدیگر را نمیشناسند و به لحاظ بافتی با هم تفاوت دارند. بسیار پیش می آید که یکی از افراد نزدیک به فرد، فردی با بافت مخالف را خوش نیاید. فرد بدبین، رفتارها و کلام های فرد را بر اساس پیش داوری ها و اطلاعات قبلی ای که از جامعه ی طراحی شده دریافت کرده، میسنجد و درصورتیکه از بافت جدید خوشش نیاید، او را پیش دوست مشترک، تخریب میکند. معمولا افراد زمانی جرئت به چنین کاری میکنند که از نفوذ بیشتر خود روی دوست مشترک مطمئن باشند و در حلقه های دوستان، کسانی از نفوذ بیشتری برخوردارند که قلدرترند و حرف خود را در افراد بیشتری به کرسی مینشانند. این روی الگوی فریسی/پارسی بیان شده توسط لاکاپله استوار است که از طریق معنی کردن "پارس" به استان یا بخش حکومتی، با میراث حکومت های ملوک الطوایفی و ارباب-رعیتی تطبیق میکند. در حکومت ملوک الطوایفی، ارباب بود که تعیین میکرد مردم باید چگونه فکر کنند و چه کارهایی نباید بکنند تا جزو جامعه باشند و نفوذ دوست قلدر در حلقه ی دوستان، ته مانده ی نفوذ ارباب در روستا است. ازآنجایی که این دوستان قلدر الگوی دیگران میگردند، کم کم باعث گسترش جذابیت تخریب میشوند و میدان روابط حول فرد گاهی چنان از بین میرود که به اصطلاح جامعه شناسی دچار «فروپاشی بافت» میشود. این اتفاق، در رسانه ی اجتماعی، حتی با سرعت بیشتری اتفاق می افتد، چون حتی فرد صاحب پروفایل هم بیشتر اوقات، همه ی مخاطبان خود را نمیشناسد و حتی از بابت این که چه کسانی اطلاعات او را برانداز میکنند نگران است. بنابراین قلدری مجازی در رسانه ی اجتماعی، پدیده ی رایجی است.

تحقیق فوستل و کوآنت درباره ی قلدری مجازی و جذابیت دانش آموزان پرخاشگر در بین دیگر دانش آموزان آلمانی در شبکه ی اجتماعی، پرتوی بر این مکانیزم انداخته است. محبوب ترین دانش آموزان، آنهایی بودند که هم قلدری مجازی میکردند و هم قربانی قلدری مجازی واقع شده بودند نه آنهایی که فقط قلدر بودند و نه آنهایی که فقط قربانی.:

“social relations and cyberbullying”: R. FESTL, T. QUANDT: HUMAN COMMUNICATION RESEARCH: 39 (1): 2013

اگر دقت کنید، میبینید که در سایر عرصه های رسانه ای هم قهرمانان در چنین قالبی خلق میشوند. مثلا شبکه ی ماهواره ای "من و تو" که به تبلیغ سلسله ی پهلوی برای ایرانی ها و بر ضد جمهوری اسلامی میپرداخت، مستندهایی درباره ی سلسله ی پهلوی ساخت که بر پرده ی آنها، شاه سابق و پدرش هم قلدر بودند و هم قلدری دیدند و از همین رو محبوبسازی شدند. درست بر اساس ادبیات جنگی قبیله ای که افراد را برای نجات از دشمن مشترک، حول هم جمع میکنند، نشان داده میشود که شاهان پهلوی ناچار بودند قلدر باشند چون جامعه (قبیله) در خطر بود و سقوط هر دو توسط قلدرتر از خودشان، این را اثبات کرد. تنهایی و پوچی هر دو شاه بعد از سقوطشان به شکلی که در در مستندهای "من و تو" بازسازی شد، با بازآفرینی "فروپاشی بافتی" حلقه ی یاران مخاطب و یادآوری تنهایی و پوچی حاکم بر خودشان، باعث همدردی مخاطب با شاهان و تخیل خودش به جای آنها میشد. احساسات مشابهی نسبت به صدام حسین در عراق، سرهنگ قذافی در لیبی و هیتلر در گفتمان های نئونازی اروپایی-امریکایی وجود دارد. این چرخه ی اسطوره ای سقوط از قلدری به انزوا و حتی قتل، تکرار تجربه ی خدای مسیحیت است. یهوه خدایی قلدر و به شدت لاف زن بود ولی زمانی که به شکل عیسی مسیح درآمده و به اندازه ی یک انسان معمولی ضعیف شده بود، تا حد مرگ قلدری دید و دقیقا به خاطر احساس تنهایی مشترک مریدانش با خود، توسط قاتلانش تقدیس شد و همین اتفاق، در تشیع ایرانی و در قالب سقوط از مقام شامخ نوه ی پیامبر به اتهام خیانت به اسلام، برای امام حسین –تاثیرگذارترین امام شیعی- تکرار گردید و در فرایند رسانه ای گسترده از تصویرسازی قهرمانان جنگ ایران و عراق، به صورت امام حسین هایی که توسط جامعه ی خسته از جنگپرستی ریاکانه ی «برخی» از افراد در جمهوری اسلامی، پس زده شده اند (فیلم های ابراهیم حاتمی کیا موفق ترین از این نوعند)، تبدیل به یک زاپاس عقیدتی برای جمهوری اسلامی شد.

تا اینجایش فقط به درد تقدیس گذشته و کشیدن آن به رخ حال میخورد. اما شبکه ی اجتماعی یک گام جلوتر از تلویزیون است و با تکیه ی بیشتر به حال، کمک میکند تا مردمی با احساسات مشترک از این دست، بهتر با حاکمی که در چنین وضعیتی است متحد و تبدیل به جامعه شوند. پیروزی ترامپ در انتخابات اخیر امریکا این را اثبات میکند. ترامپ هم قلدری کلامی میکند و هم قلدری مجازی، و در هر دو عرصه هم قلدری میبیند. طرفداران سینه چاکش هم همه افرادی قلدرمآبند ولی فضای مجازی کمک میکند تا از راه دور و توسط افرادی که نمیشناسند، پیوسته «احمق» توصیف گردند و هجو و تحقیر شوند و بنابراین قلدری ببینند. جالب اینجاست که دشمن مشترک ترامپ و "من و تو" یعنیس جمهوری اسلامی هم همینطوری است یعنی هم نسبت به دشمنانش قلدرانه حرف میزند و هم پیوسته از این که از سوی همان دشمنان قلدری میبیند، ادای مظلومیت درمی آورد و از «تحریم های ظالمانه ی غرب» میگوید. برای حدو سه دهه این نوع ادبیات جمهوری اسلامی بسیار موفق عمل میکرد تا این که در حرکت خورشیدوارش به سمت غرب آنقدر به مکعب سیاه نزدیک شد که آن را وارد خانه ی خود کرد. مکعب سیاه اینترنت و صنعت عظیم رسانه، دراصل متعلق به بلوک غرب است و هرچقدر به غرب نزدیکتر شوید، بیشتر، قلدرهای قلدری دیده ی غربی را به شما نشان میدهد و آنها را برای شما مقدس میکند. سیت، مکعب سیاه را چنان برنامه ریزی کرده که با آن راحت تر بتواند دشمنانش را شکست دهد. غرب برای این، الگوی خدای خورشیدی را از اعصار قدیم درآورد تا خورشید مثل یک شیرینی دوار به جهت غرب، تمام حشرات موذی را به خود جذب کند و به غرب بیاورد تا غرب، همه را یکجا از بین ببرد و باز غرب به این خاطر، خورشیدپرستی آشکار قدیم را انکار کرده و خدای خورشیدی را با رهبران انقلابی زمینی جایگزین کرده تا چرخش به غرب، آشکار نباشد.

این، راهی است که دنیا به سمت آن میرود. «دالی پارتون» گفته است: «اگر جاده ای را که میروی، دوست نداری، یکی دیگر را آسفالت کن.» کمتر کسی جرئت عمل به این نصیحت را دارد. چون خوردن انگ «بافت ناهماهنگ» از سوی بعضی افراد جامعه، عوارضی به همراه دارد که در مقایسه با فروپاشی بافتی بعدی، حکم «نقد» در مقابل «نسیه» را دارند اگرچه باید قبول کرد که بدهی این عوارض در هر حال باید داده شود و اگر در این لحظه داده نشود، درست مثل قرض یهودی که بر نزولخواری استوار است، موقع فروپاشی بافتی، با قیمت بیشتری پرداخت میشود و صدمات روانی بدتری وارد میکند.

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان : قسمت اول

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟

بز قربانی یوم کیپور: کهن الگوی مردمان سرگردان در بیابان پوچ مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

مثل تمام موبایل دارها من هم وقتی صفحه ی گوگل را روی نمایشگر موبایلم باز میکنم، میبینم جاسوسان مجازی گوگل، بسته به سلایقی که درست یا غلط از من تخیل کرده اند، بعضی موضوعات را برایم فهرست کرده اند. یکی از آخرین هایشان، معرفی یک کتاب در سایت ایبنا (به تاریخ 12 آبان 1403) در مطلبی با عنوان «خلاف زمان: تاملی فلسفی درباره ی مواجهه با نوستالژی» بوده است به این شرح:

«به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب "خلاف زمان؛ دربارۀ نوستالژی، آرمان‌شهر و دیگر وارونگی‌های تاریخی" اثر دیه‌گو گاروچو منتشر شد. این کتاب را الهام شوشتری‌زاده از اسپانیایی ترجمه و نشر اطراف آن را منتشر کرده است. ما نمی‌توانیم به گذشته برگردیم اما همیشه می‌توانیم آن را به یاد بیاوریم. نکته این‌جاست که وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم، همه‌چیز بهتر از آنچه واقعاً بوده به نظر می‌رسد. حافظهٔ ما چه فردی و چه جمعی معمولاً اجزای آزاردهندهٔ گذشته را حذف می‌کند و به‌مرور، تصویری آرمانی از آن می‌سازد. در واقع، «به یاد آوردن» صرفاً به معنای بازیابی منفعلانهٔ رخدادهای گذشته نیست، بلکه نوعی ساخت و تفسیر گذشته در زمان حال است. ما تکه‌پاره‌های خاطره را منظم می‌کنیم، شکلی به آن‌ها می‌دهیم و از آن‌ها برساخت‌هایی پیچیده می‌سازیم. شاید به همین سبب است که بسیاری از تاریخ‌نگاران «نوستالژی» را در معنایی منفی به کار می‌برند. اما از منظر فلسفی چطور می‌توان به این پدیده نگاه کرد و توضیحش داد؟ کتاب خلاف زمان تأملی فلسفی است در همین باره؛ دربارهٔ مواجهه با گذشته، زمان‌آگاهی و تجربهٔ ناگزیر «حسرت». این جستار بلند با نقدِ نگاه نوستالژی‌زده و کلان‌روایت‌های نوستالژی‌محور، بستری فراهم می‌کند تا خاطره، اسطوره، فراموشی، گذشته و تاریخ را از منظری جدید ببینیم. دیه‌گو گاروچو، استاد فلسفهٔ اخلاق و فلسفهٔ سیاسی دانشگاه مادرید که از روزنامه‌نگاران و جستارنویسان شاخص اسپانیا به شمار می‌رود، در این کتاب نشان می‌دهد که گاهی می‌شود پاسخ امروزی‌ترین پرسش‌ها را در میراث کهنِ ادبی، فرهنگی و تاریخی یافت. البته چنین رویکردی میان جستارنویسان اسپانیایی بی‌سابقه نیست. برای مثال، پیش از گاروچو، خابیِر موسکوسو هم در کتاب تاریخ فرهنگیِ درد برای فهم و تحلیل بهتر تجربهٔ انسانیِ درد و رنج در بافت‌های معاصر از آثار متفکران قرن‌های گذشته کمک گرفته است. در فضای سیاسی امروز جهان، سیاستِ دیروزمحور صدایی بلند و رسا دارد. جنبش‌های پوپولیستی، تا حد زیادی بر دلزدگی و سرخوردگی مردم از وضع موجود متکی‌اند. وعدهٔ به عقب برگرداندن زمان و زنده کردنِ گذشتهٔ شکوهمند و درخشانْ روایتی جذاب و گیرا می‌سازد که به مذاق جامعهٔ مأیوس و ناراضی از شرایط امروز در نقاط مختلف جهان خوش می‌آید. گرچه این وعده نهایتاً تحقق نمی‌یابد چون تحقق چنین وعده‌ای اساساً شدنی نیست. جالب است که به نظر می‌رسد یأس ناشی از تحقق نیافتنش چندان نمی‌پاید. وقتی نهادها و فرهنگ سیاسی موجود چنان ناکارآمد و راکد شده‌اند که شوقی به آینده برنمی‌انگیزند، کافی است جریان پوپولیستی دیگری بیاید و وعدهٔ مشابهی بدهد تا سودای بازگشت به گذشته دوباره در ما جان بگیرد. این‌جاست که نوستالژی وجوهی سیاسی می‌یابد و می‌تواند به عنصری خطرناک تبدیل شود. دیه‌گو گاروچو در کتاب خلاف زمان سراغ آثار فلسفی کلاسیک می‌رود و سیر تحول مفهوم «نوستالژی»، وجوه سیاسی یادآوری و فراموشی، و نسبت نوستالژی با شهر مدرن را بررسی می‌کند. او نشان می‌دهد آرمان‌شهری که بر پایهٔ نوستالژی بنا شده رو به آینده ندارد. گاهی حتی رو به گذشته هم ندارد و در واقع، تکرار همین چیزی است که اکنون داریم. کتاب خلاف زمان را می‌توان نمایندهٔ جریانی قوی و ریشه‌دار در سنتِ ناداستان‌نویسی و مشخصاً ژانر «تأملاتِ» اسپانیا دانست که البته شاید برای خوانندهٔ ایرانی کمتر شناخته‌شده باشد. توجه به این نکته نیز مهم است که وجود برخی شباهت‌ها در تجربهٔ سیاسی و اجتماعی ما ایرانیان و اسپانیایی‌زبان‌ها چه در اسپانیا و چه در آمریکای لاتین باعث می‌شود در بسیاری از موارد، دغدغه‌ها و پرسش‌های مشابهی داشته باشیم. با این حساب، توجه به ادبیات اسپانیایی، اعم از داستان و ناداستان، می‌تواند برای خوانندهٔ معاصر ایرانی بسیار سودمند باشد و مجالی برای عمیق‌تر اندیشیدن به مسائل امروزیِ ما ایجاد کند. "خلاف زمان" در ۱۸۴ صفحه و به قیمت ۱۹۴ هزار تومان از سوی نشر اطراف وارد بازار کتاب شده است.»

مسلما تجربه ی این کتاب همانطورکه تا حدی در معرفی ایبنا از آن منعکس شده است ارتباط محرزی با وضعیت روز ایران دارد. ایرانی ها که پیشتر با شورش علیه مدرنیته ی پهلوی، قصد بازگشت به دوران خوش صدر اسلام تحت «احیای اسلام ناب محمدی» را داشتند، درنهایت مدرنیته ی پر عیب و اشکال پهلوی را بیش از همیشه پذیرفتند و آنگاه که جمهوری مثلا اسلامی را کپی و پهلوی را اصل تلقی کردند، ناگهان از پهلوی بهشت موعود ساختند، موضوعی که اسباب ماهی گیری مرتجعین وابسته به سلسله ی پیشین از این آب گل آلود شده و قطعا ترجمه ی کتاب فوق در جمهوری اسلامی ایران، به قصد انذار این است که چون قرار است دوباره بر اساس نوستالژی پوچ انقلاب شود، پس باز هم وضع موجود یک بار دیگر از صفر تکرار خواهد شد و به کشور ضرر خواهد زد. عجیب است که مدعیان پهلوی با گرفتن ظاهر سکولار به خود، روی همان موج نوستالژی سازی استوارند که از دل سنت احیای اسلام ناب محمدی پس از انحرافات گرفتارکننده اش درآمده است ولی آنها در کپی کاری از دشمن هم باز از دشمنان اسلامگرایشان کپی کرده اند چون اسلام ناب محمدی، بزرگترین دشمن خود را یهود میشمرد درحالیکه این، یهود بود که آفت «احیای گذشته ی بهشتی» با تصفیه ی حال را به داخل جهان انداخت.

اتفاقا یهودیت، خودش داعیه داران سابقی را به رسمیت شناخته که مدعی است خدایش را از آنها «پس گرفته» است و ظاهرا نسخه های اصلی یهودند که بدعتگذاران در آنها انقلابی ایجاد کرده اند که به یهودیت کنونی انجامیده است. ادعاهای جدید درباره ی این که یهودی هایی که عزرا با نوشتن تورات ایجاد کرد، به دنبال ماموریت عزرا از سوی حکومت پارسی هخامنشی پدید آمدند و تنها بازماندگان بلاواسطه ی آن مذهبند، درواقع نوعی چرخش به سمت قبول این بدعتگذاری است. اما در تورات، "پس گیری" با پس گرفتن تابوت عهد از پلستینی ها اتفاق می افتد چون با دزدیده شدن تابوت عهد به عنوان خانه ی یهوه توسط پلستینی ها محل یهوه هم به غزه پایتخت پلستینی ها منتقل شده بود. پلستینی ها مهاجمان دریانوردی بودند که از جزایر یونان و ایتالیا به یهودیه آمده بودند. در اسناد مدینه هبو در مصر، از آنها به نام "پرست" یاد شده است، نامی که ولیکوفسکی آن را با عنوان "پارس" برای حکومت هخامنشی تطبیق میکند. فرانکو دو سار، بر این تطبیق صحه مینهد چون معتقد است دزدیده شدن خانه ی خدا توسط پلستینی ها تکرار دزدیده شدن صلیب مقدس همان خدا توسط پارسی ها در زمان خسروئس است و این خسروئس، همان اخشوارش یا کورش شاه پارسی متصرف کننده ی اورشلیم است. خسروئس، اورشلیم را از دست رومی ها درآورد ولی هراکلیوس امپراطور روم، اورشلیم و صلیب مقدس را پس گرفت همانطورکه یهودی ها پلستینی ها را شکست دادند و تابوت عهد را پس گرفتند. صلیب مقدس توسط هلنا مادر کنستانتین بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم کشف شد و درواقع تجسمی از او به عنوان خانه ی خدا و مادر خدا بود. بنابراین صلیب به جای هلنا برابر با هلن شاهزاده خانم یونانی نیز هست که تروایی ها او را دزدیدند ولی یونانی ها پسش گرفتند. "هلن" به معنی خورشیدی، و "هلنا" مونث آن است و ظاهرا اشاره به اقامت خدای خورشید در سنگ های آسمانی فرود آمده بر زمین به عنوان مادران خدا دارد. بنابراین دیگر تجسم همان خدا یعنی حجرالاسود کعبه ی مسلمانان هم ماهیتی شبیه صلیب مسیحی و تابوت عهد یهودی پیدا میکند و فراموش نمیکنیم که کنستانتین هم با دیدن صلیب آتشینی که از آسمان به زمین افتاد مسیحی شد. آن میتواند با ستاره ی دنباله داری که مدتی قبل از امپراطور شدن هراکلیوس و همزمان با تولد پیامبر اسلام در قرن ششم میلادی در آسمان ظاهر شد تطبیق شود که به دنبالش فجایع زیادی در زمین روی دادند. یعنی شهابسنگ مزبور، همان شهابسنگی است که در دیدگاه کاتاستروفیست هایی مثل ولیکوفسکی، با برخورد به زمین، باعث بروز زلزله ها و سیل ها و طاعون ها و قحطی های زیادی شده است. این فاجعه میتواند فاجعه ای باشد که به دوران موسوم به عصر یخبندان و حکومت چهارپایان موحش بر سراسر زمین پایان داد بی این که عصر مزبور واقعا عصر یخبندان باشد چون از دید کاتاستروفیسم، این فاجعه باعث جابجایی قطبین و تغییرات آب و هوایی ناشی از این شده که اتفاقا به کاهش آب و هوای سرزمین های شمالی انجامیده و احتمالا جنگل های سرسبز قطب شمال در یافته های فسیلی و افسانه های قرون وسطایی، مربوط به همان دورانند و زمانی را نشان میدهند که بیشتر نقاط زمین دارای آب و هوای مشابه و یکسان بودند. فاجعه ی مزبور، باعث باور به خشم خدا از اعتقادات و عملکردهای وقت بشر شد و تجدید نظری اساسی در مذهب را باعث گردید و پیدایش ادیان ابراهیمی یادشده یعنی یهودیت ارتدکس، مسیحیت یهودی تبار و اسلام، عامل آن است. دوسار به پیروی از یووه تاپر، معتقد است که این رویکرد ابتدا با یک زهدمآبی شدید همراه بود که کاتاریسم اروپایی مظهر اصلی آن است، ولی بعد، کلیسای رم ضمن سرکوب کاتارها به تدریج آن را اصلاح کرد درحالیکه در شرق، با شدت و حدتی کمی کمتر در مرحله ی زهدپرستی باقی ماند. تاپر، این فاجعه را به قرن 14میلادی نسبت میدهد که زمان بروز همزمان طاعون بزرگ و مشاهده ی نشانه های آسمانی غریب است، درست مثل طاعون نسبت داده شده به قرن ششم که در دنباله ی مشاهده ی دنباله داری بروز کرد. فومنکو بی این که از بروز فاجعه صحبت کند، رواج زهدمآبی را به دنبال نشانه هایی مرموز در آسمان تایید میکند ولی آن را در قرن 12 میلادی میجوید و به اعدام مسیح تاریخی در کریمه مرتبط میکند. در مقابل، دوسار و تاپر، مسیحیت را نوعی کیش خورشیدپرستی میشمرند که بعد از فاجعه توسط کلیسا و مامورین انجیل نویسش تحریف شده و درواقع تمام نشانه های مذاهب خورشید پرستی که در خاورمیانه و اروپا و شمال افریقا داریم، همه وابسته به همین کیشند و اگر منابع کلاسیک یونانی-رومی، خدایان آنها را به قبل از مسیحیت ربط میدهند، به خاطر این است که این منابع کلاسیک، جعلیات اصحاب کلیسای رم برای تعریف خاطره ی این مذاهب به شرک هستند. با این حال، دوسار هنوز شباهتی به فومنکو دارد و آن این که درحالیکه فومنکوی روس، به پیروی از ناسیونالیسم روسی، یک خاستگاه مسیحی اسلاو در کریمه برای مسیح جور میکند، دوسار، یک مرکز مسیحی گالیک در زادگاهش فرانسه خلق میکند که همانا پروونس مرکز غنوصی های مسیحی فرانسه است. دوسار همچنین برخلاف تاپر، زمان فاجعه را نه در قرن 14 بلکه در قرن 16 تعیین میکند که اتفاقا در آن نیز هم گزارش دنباله دار فاجعه آفرین داریم و هم گزارش طاعون گسترده. اتفاقا نکته ی جالب این است که درحالیکه در قرن 14 مد نظر تاپر، دمای هوای زمین کاهش یافته است، در قرن 15 دوباره بالا رفته و بعد در قرن 16 دوباره پایین آمده است. شاید به خاطر این که در تاریخنویسی اولیه، قرن های 14 و 16 یک قرن در دو روایت بوده اند.:

“LE RECENTISME EN FRANCAIS”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 9MARS 2014

فرهنگ کشی گسترده و ستمگری به نام مذهب که در جریان اصلاح دین و پاک کردن آن از مظاهر طبیعت پرستی صورت گرفت، در مقابل مدارای مذهبی کورش قرار میگیرد بی این که سندی از چنین مدارای مذهبی جز درباره ی یهود وجود داشته باشد. دلیلش این است که کورش همان اخشوارش و اخشوارش همان خسروئس دزدنده ی صلیب مقدس است که او را در مقام یک بنیانگذار مذهبی نشان میدهد. در این صورت، هراکلیوس رهبر روم یونانی که خسروئس را شکست میدهد برابر با اسکندر کبیر فاتح سلسله ی کورش یا همان هخامنشیان است. این ادعا امروزه کمی عجیب به نظر میرسد. چون تاریخ رسمی، بین کورش و اسکندر 200سال فاصله انداخته که با رودررویی هراکلیوس و خسروئس متفاوت است. اما این کار تاریخ رسمی، با محوریت دادن به تواریخ یونانی انجام شده که تیم کلیسایی جمع آورنده شان، اسم های مختلف شاه زمان نوشته شدن تورات در کتاب مقدس چون کورش، اخشوارش، داریوش و ارتاخشتر را به صورت یک سری اسم های تکراری شاهان هخامنشی با نام های سیروس، داریوس، خرخس و ارتاخرخس پشت سر هم ردیف کرده اند و این درحالیست که تمام این اسم ها تلفظ های مختلف آسور/آشور، لقب مردوخ خدای قوم آسوریان هستند که در پادشاهان آشوری تجلی میکرد به اضافه ی ارتاخشتر به معنی شاه زمین که با عنوان "شاه چهارگوشه ی زمین" برای شاهان آشور قابل تطبیق است. تنها استثنا در تاریخنویسی یونانی، اسم "کامبیز" است که هم برای شاه قبل از سیروس که پدر او است به کار رفته است هم برای شاه قبل از داریوس اول که پسر سیروس شناخته میشود. علت این است که کامبیز یک شاه محلی قبل از سیروس بوده و سیروس یک امپراطور که در تمام شاهان بعد از خود ضرب شده و همان داریوش شاهی است که به دست اسکندر سرنگون میشود. ازآنجاکه سیروس اول و داریوس اول، هر دو نشاندهنده ی اوج سلسله و نزدیک ترین به آشور قدرقدرتند، قبل از هر دو یک کامبیز قرار گرفته است. پس کل پادشاهی پارس در یک کورش یا داریوش که همان خسروئس است و به دست هراکلیوس/اسکندر سرنگون میشود جمع می آید. با این حال، روند داستانسازی از همه ی این آسورها از یک داستان سازی قبلی پیروی میکند که در وقایعنامه های شاهان آشوری و کلدانی متجلی میشود و درواقع جامع دو سلسله ی نوآشوری و نوکلدانی است اگرچه به دلیل این که همه ی شاهان مزبور، جلوه های تکراری یک ایزدند، جاهایی با هم مخلوطی داستان پیدا میکنند و بعضی شاهان چند بار تکرار میشوند. برابری آشوری ها و کلدانی ها با هم در عهد عتیق از جمله در کتاب جودیت، قابل توجیه است. درست مثل شاهان هخامنشی که همه آشورند، اسم اغلب شاهان آشوری، کلمه ی آشور/آسور/اسر به معنی فرمانران را در خود دارد. از طرفی دو بنیانگذار امپراطوری کلدانی، به ترتیب نبوپلسر (نبو بعل آسور) و نبوکدنصر (نبو کد نا آسور) هستند که نام هر دو به معنی "نبو خدای فرمانران) هستند و نشان میدهد کلدانی ها آشوری هایی بودند که نبو خدای دانش را با آشور یا مردوخ رئیس خدایان برابر میدانستند. امت سوئینی، در کتاب "رامسسی ها، مادها و پارس ها" تقریبا روند منطقی اصل فهرست اکامنیدها یا شاهان به اصطلاح هخامنشی روایات یونانی را ارائه داده که در آن، سرسلسله ی اکامنیدها یعنی سیروس با توکولتی نینورتا تطبیق میشود و آخرینشان یعنی داریوس سوم با نبونیدوس. بنابراین اسکندر کبیر و سلسله ی یونانی سلوکی بلافاصله بعد از سقوط حکومت کلدانی ها در بابل، وارد میشوند و این نشان میدهد که چرا بعضی منابع یهود، کورش را نجات دهنده ی یهودیان میشناسند و برخی دیگر، کورش را ستمگر بر یهودیان میخوانند و به جایش اسکندر را ناجی یهود میشمرند. چون اسکندر، نسخه ی یونانی کورش است، کلمه ای که به سادگی به معنی رئیس و لقب مسیح اشعیا است. اسکندر پسر زئوس است همانطورکه مسیح پسر یهوه است. اتفاقا سوئینی در تطبیق پارسی ها با پلستینی های یونانی با ولیکوفسکی موافق است. منابع یهودی، پلستینی ها را "قفطوری" به معنی اهل جزیره ی کرت میخوانند و کرت، پرورشگاه زئوس نوزاد است که بعدا پدر اسکندر میشود. اسکندر، یهودیه را فتح کرده است، درحالیکه این کار توکولتی نینورتا نبوده است و سناخریب و تیگلات پیلسر و شلمنصر بوده اند که سرزمین های یهودی را گرفته اند. با این حال، توکولتی نینورتا روح امپراطوری ای بود که توسط آن سه شاه بزرگ بعدی گسترش یافت. توکولتی نینورتا که سوئینی، تیگلات پیلسر سوم را نسخه ی دیگر او میداند، حتی ها را در شمال و بابل را در جنوب تسخیر کرد. سوئینی، عنوان "هاتوسیلیس" برای شاه حتی در داستان های نبرد رامسس فرعون مصر با حتی ها را به معنی "عالی حتی ها" میخواند و معتقد است وارونه شدن لغات ممکن است که در این صورت، "آلیاتس" خوانده خواهد شد، نامی که یونانی ها برای بانی لودیه یا لیدی به کار برده اند و بنابراین فتح حتی و بابل توسط توکولتی نینورتا همان فتح لیدی و بابل توسط سیروس است. البته توکولتی نینورتا برعکس سیروس در نبرد کشته نمیشود و قتل سیروس یا کورش، به سبب تطبیق او با کریست یا مسیح به سبب مسیح خوانده شدنش در کتاب اشعیا است. از طرفی حکومت نوآشوری با پیروزی بر حکومت قبلی میتانی در شمال عراق شکل گرفته است و این هم همان تصرف کشور ماد توسط سیروس از پارس های تحت سلطه ی مادها در گزارش هرودت است. دیدیه لاکاپله بازسازی سوئینی را با اصلاحاتی میپذیرد ولی آن را تاریخ راستین تلقی نمیکند و زمانش را به بسیار جلوتر می آورد. چون معتقد است که سلوکی ها یا جانشینان یونانی اسکندر در آسیا، در نام و محتوا، نسخه ی یونانی شده ی سلجوقیان ترک هستند که در قرون وسطی بر بغداد پایتخت خلفا در منطقه ی بابل ظفر یافتند و بابل باستانی، محل قبلی بغداد است که رش گلوتا یا الیگارشی یهودی در آن ساکن بودند. امپراطوری سلجوقی همان حکومت اسرائیل بزرگ سلیمان است و تقسیم اسرائیل به دو حکومت اسرائیل و یهودا در آن تکرار میشود. یهودا برابر با سلجوقیان روم در ترکیه است که امپراطوری عثمانی از آن پدید می آید که اسرائیل که بعدا سامری ها در آن نشو و نما کردند، سلجوقیان بزرگ در ایران و آسیای مرکزی است. حکومت سلجوقیان بزرگ، به زودی متلاشی شد و جایش را حکومت خوارزم پر کرد که اسمش تحریفی از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها است و خوارزم بعدا در وجود دولت سامارکینت یا سمرقند محو شد که نامش به معنی سرزمین سامری ها است. سلوکی ها –درواقع: سلجوقی ها- پرستش زئوس و مذهب سامری را به رسمیت شناختند که شورش حشمونیان یا کاهنان یهودی متعصب را در پی داشت و حشمونی ها موفق به تصرف اورشلیم شدند. حشمونی ها در نام و محتوا همان عثمانی ها هستند و پیروزیشان بر سلوکیان یونانی، هم پیروزیشان بر سلجوقیان است و هم بر دولت روم یونانی موسوم به بوزنطیه در ترکیه. نام های حشمونیان و عثمانیان، صورت دیگری از عنوان اکامنیدها نیز هست و پیروزی اکامنیدها بر بابل، درست به اندازه ی تاسیس دولت حشمونی به احیای یهودیت می انجامد. با این حال، اکامنیدها در اصل، تکرار عثمانی ها بعد از جدا شدن راهشان از آنها میباشند و خود جزو بددینانند چون پیرو سیروس یا آسورند که یهود امروزه آن را دشمن باستانی خود میشمرند. در زندگینامه ی کورش یا سیروس، نوعی احیای مذهب فراموش شده دیده میشود و آن، جایی است که کورش، مذهب مردوخ را احیا میکند. نبونید که شاه قبل از کورش در بابل است، مذهب مردوخ را رها کرده و خدایان دیگر و بیش از همه سین را تقویت کرده بود. ازاینرو کورش با حمایت کاهنان مردوخ، بابل را تصرف و مذهب مردوخ را احیا کرد. آشوریان، مردوخ را آشور یعنی ارباب میخواندند. در تورات البته یهوه با آشور تطبیق نشده، ولی در لایه هایی از تورات، "ال" یعنی خدا خوانده شده است و همانطورکه فرانچسکو کاروتا نشان میدهد، مسیح در لایه های داستانی صدر مسیحیت، الاسار –نامی ترکیبی از "ال" و "آسور"- است که در انجیل، مردی است که درست مثل مسیح میمیرد و دوباره زنده میشود. همین ال آسار به صورت ایلیوس هاسار و نهایتا ژولیوس سزار به عنوان پسر زئوس یا ژوپیتر، تبدیل به یک فرم شاهانه از مسیح در روم میشود. کورش هم در کتاب اشعیا مسیح خوانده شده است، اما عجیب اینجاست که اشعیا همزمان "پول" شاه آشور را فرستاده ی خدا میخواند و انتظار دارد اسرائیل، جبر او را بپذیرند. "پول" را با تیگلات پیلسر سوم تطبیق میکنند که سوئینی همان توکولتی نینورتا و معادل کورش میخواند. توکولتی نینورتا یعنی توکل کننده به نینورتا (از خدایان قبل از مردوخ)، درحالیکه تیگلات پیلسر یعنی توکل کننده به بعل آشور، که بعل و آشور، هر دو القاب اصلی مردوخند. یعنی کورش از طریق یکسان شدن با توکولتی نینورتا درواقع خودش مظهری از انقلاب دینی به نفع مردوخ است، ازجمله در اسم خودش. پس معبد یهود که توسط نبوکدنصر ویران و به دستور کورش یا داریوش یا ارتاخشتر بازسازی میشود، همان معبد مردوخ در بابل است. در کتاب دانیال، داریوش شاه بلافصل بابل بعد از نبوکدنصر و فرمانده به بازسازی معبد یهود است. در تاریخ رسمی هم محوریت رسالت مذهبی به جای سیروس و کامبیز به داریوش داده شده که خود را فرستاده ی اهوره مزدا میخواند. اهوره یا اهوره مزدا خدای زرتشتیان، همان آسور یا آسورامستاس خدای شاهان آشور است. در تاریخ آشور، میانپرده ی رفت و برگشت دین بین دو شاه، به صورت تخریب و بازسازی بابل توسط دو شاه بلافصل تکرار میشود. سناخریب بابل را به سزای شورش ویران میکند ولی پسرش اسرحدون آن را بازسازی میکند و در حرکتی نمادین، خود در تجدید بنای معبد مردوخ شرکت میکند. اگر دقت کنید، نام اسرحدون باز اسم آشور را در خود دارد، درحالیکه نام پدرش سناخریب (سین-آ-خریبو) به معنی مقرب سین است که سین همان خدای اصلی نبونید است. اسرحدون حکم کرده بود که بابل تا 70سال ویرانه بماند، ولی درنهایت زمان مزبور را تا 11سال تخفیف داد. ولی یهود همچنان مدعیند که معبد اورشلیم 70سال ویرانه بود و یک دلیل طولانی شدن تاریخ حکام بابلی بین نبوکدنصر تا داریوش نیز همین است. با این حال، در همین تاریخ سازی تقلبی، بعضی زوایای پنهان تغییر مرام اسرحدون یا کورش آشکار میشود. در کتاب مصری مانتو، جانشین بلافصل نبوکدنصر، "عامل مردوخ" نام دارد. این نام به صورت "اویل مروداخ" در کتاب دوم پادشاهان تکرار میشود. دراین فصل از تورات میبینیم که شاه اورشلیم که زندانی نبوکدنصر بوده است، در زمان اویل مروداخ، نخست وزیر شاه بابل است و یهود را در حکومت بابل به شدت نفوذ داده است. در کتاب استر (فصل دیگری از تورات) چنین نفوذی را در دربار اخشوارش (کورش) می یابیم. اخشوارش، شاه ستمگری است که یهود را به بردگی گرفته است، اما یک زن یهودی به نام استر، با ازدواج با اخشوارش و نفوذ بر او، دشمنان یهود به رهبری همان نخست وزیر را نابود میکند و پسرعمویش مردخای را به صدارت مینشاند که یهودیان را بر بابل حاکم و مذهب بابل را یهودی یا نیمه یهودی میکند. مردخای و استر، در نام، همان مردوخ و عیشتار، خدا و الهه ی اصلی بابل هستند. اخشوارش قبل از ازدواج با استر، معادل نبوکدنصر و بعد از ازدواج با استر، معادل کورش است. همچنین مردخای و هامان، دو تعریف مختلف اخشوارش (آشور) هستند که مقابل هم قرار گرفته اند. درحالیکه مردخای معادل مردوخ است، هامان از نام های آمون خدای اعظم مصر قبل از برجستگی ازیریس است. نام اسری یا ازیریس باز از آسور می آید. او کهن الگوی فراعنه ی مصر است و جایگاه بزرگی را که قبلا به آمون و پتاح تعلق داشته است تصرف میکند. ازیریس پسر آمون تلقی میشود همانطورکه اسرحدون پسر سناخریب تلقی میشود. شکست آمون در مصر، با شکست سناخریب درآنجا تطبیق میکند. به روایت هرودت، زمانی که لشکر سناخریب، آماده ی فتح نهایی مصر میشدند، به معجزه ی خدایان، موش ها کمان های ارتش سناخریب را جویدند و ارتش سناخریب مجبور شدند بی نتیجه برگردند. جالب این که افسانه های یهود همین داستان را درباره ی محاصره ی اورشلیم توسط لشکر سناخریب میگویند و دلیلش این است که مصر به اندازه ی اورشلیم، جانشین بابل شده است چون بعد از انتقال اشرافیت یهودی بابل از بغداد به قاهره پایتخت مصر، قاهره و گاهی خود مصر، بابل نامیده شده اند. ازیریس و ایزیس، همتای مردخای و استر در مصر هستند و از این موضوع نباید تعجب کرد. چون همانطورکه مردخای و هامان ربط فامیلی به هم ندارند، ازیریس یا آسور هم با تبدیل شدن به یهوه آنقدر بزرگ شد که آمون فقط یک رقیب باطل برایش بود و دیگر نیازی به این که خود را پسر آمون بخواند نداشت. وقتی خدای یهود اینقدر بزرگ شد دیگر در حیطه ی مذهب مردوخ نیز نمیگنجید و علیه آن شورید و ادعای بازگشت به اصل نمود بطوریکه خود مردوخ به صورت فرشته ای کوچک تر از یهوه یعنی میسکائیل در مسیحیت باقی ماند و البته همچنان مانند مردوخ، یک قهرمان اژدهاکش نجات دهنده ماند. تغییرات پیش آمده، در حکم شورش حشمونی ها و برابر قیام عثمانی ها علیه یونانی گری منسوب به اسکندر بود. به همین دلیل، غارت معبد یهود توسط نبوکدنصر به صورت غارت معبد مردوخ در بابل توسط اسکندر تکرار شد و اسکندر، به صورت یک نسخه ی یونانی از نبوکدنصر درآمد. اسکندر در مصر، خود را پسر زئوس آمون نامید و ازاینرو خود تجسمی از هامان و جبهه ی او شد. اگر اسکندر امپراطور جهان است فقط به خاطر برابریش با نبوکدنصر است وگرنه او فقط نماینده ی شقی از فرهنگ ترکان سلجوقی بود که به صورت فرهنگ عثمانی کوچک شد. الگوی دقیق تر اسکندر به صورت یک شاه ترک که مذهب سامری های بددین را ضد یهودیت اصیل ترویج کرده است، تیمورلنگ شاه سمرقند (سرزمین سامری ها) است که پایتخت عثمانی را فتح و بایزید سلطان عثمانی را همانطور که شاه یهودیه اسیر نبوکدنصر شد زندانی میکند. با این حال، بعد از مرگ تیمور لنگ، امپراطوریش فرو میپاشد و بعد از یک سری جنگ های داخلی بین پسران بایزید، محمد اول، عثمانی را احیا میکند و بعدتر هم محمد دوم با فتح قستنطنیه –اورشلیم عثمانی ها- از تسلط یونانی ها، حقانیت دولت عثمانی را اثبات میکند. این دو محمد، یک نفر و دو نسخه ی همریشه ی محمد پیامبر اسلامند که عثمانی ها سخنگوی مذهبش هستند، اسلامی که ادعای احیای یهودیت بعد از تحریفش توسط بنی اسرائیل را دارد. صدر اسلام محمدی به جنگ پارس ها نیز میرود و عثمانی نیز همین سنت را تکرار میکند. به گفته ی سنت جروم، پارس ها فرقه ی شکل گرفته حول پرستش میترا هستند. در مذهب زرتشتی که پیروانش "پارسی" خوانده میشوند میترا یکی از خدایان است. در مغربزمین، میترا به عنوان یک خدای خورشیدی، اساس کیش تمپلارها است که کلیسای کاتولیک، آنها را در مرکزشان فرانسه، سرکوب میکند ولی آنها باقی میمانند و بعدا فراماسونری را ایجاد میکنند. میترا احتمالا فرم قبلی و نزدیک به اصل اهوره مزدا و بنابراین آسور/مردوخ است. بدین ترتیب، مذاهب آشوری و یونانی، یک میانپرده در تاریخ یهود معرفی میشوند و به همین خاطر هم هست که سرزمین آشور در اسرائیل کتاب مقدس بومی سازی شده است به این ادعا که آشوری ها در زمان تصرف گیلعاد (جلعاد) و جلیل در سامریه، نام گیلعاد را به نام خدایشان آسور، به «آسور» تغییر دادند.:

“CHRONOLOGIE DE LA FIN DU ROUYAUME D,ISRAEL”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 21DEC2021

گیلعاد به عنوان نسخه ی یهودی آسور، در اسم میتواند همان گالاتیا در ترکیه باشد و از طریق ریشه ی گاول یا گالیک یا کلت گالاتیا با گاول های فرانسه و بقیه ی کلت های اروپایی ارتباط حاصل کند. منطقه ی گالاتیا حول رودخانه ی اکیس شکل گرفت که جان اونیل، آن را با لغت AXIS به معنی قطب و معمولا قطب شمال تطبیق میکند. او نام اکیس را به نام قوم اکم یا اکموس مربوط میکند که یونانیان، آنها را با سیکلوپ ها یا غول های یک چشم تطبیق میکردند. علت این بود که قطب شمال، محل کوه کیهانی بود که آسمان را نگه میداشت چون ستاره ی قطبی در محل آن، تنها ستاره ی ثابت جهان بود و محور گیتی به نظر میرسید. از طرفی کوه کیهانی با اطلس غول نیز تطبیق میشد و ازاینرو به نظر میرسید ستاره ی قطبی، تک چشم یک غول باشد که سیکلوپ ها تکثیر آنند. سیکلوپ ها با آریماسپی ها یا باشندگان هایپربوریا یا شمال دور یونانی ها تطبیق میشدند. به نوشته ی استفانوس بیزانسی، در شمال قلمرو یونانی ها، قلمرو اسکیت ها (سکاها)، بعد از آن قلمرو ایسدونی ها و بعد از آن قلمرو آریماسپی ها قرار داشت. هرودت مینویسد که در زبان اسکیت ها، "آریما" به معنی یگانه و "اسپ" به معنی چشم –مرتبط با SPY به معنی جاسوسی- است و بنابراین اریماسپی یعنی تک چشم، معنایی که یادآور سیکلوپ ها است. اما پلینی، نام اریماسپی ها را برگرفته از رودخانه ای به نام اریماسپی میخواند که از طریق آن، اریماسپ میتواند اسب یگانه معنی شود. منظور از اسب یگانه، "آسپالیس" –یعنی الهه ی اسب- است که زنی مقدس در بین قبیله ای از اسکیت ها بود که به نامش اسپوئی نامیده شدند. همانطورکه بطلمیوس نشان میدهد، آنها در اول نام سرزمین هایشان کلمه ی "آسپ" اضافه میکردند و در آخر نامشان هم باز "آسپ" اضافه میکردند تا برابریشان با روح اسب را نشان دهند. بنابراین آنها قابلیت تطبیق با سنتورها یا موجودات نیم اسب-نیم انسان را هم دارند که این با سوارکاری و اسب دوستی اسکیت ها جور است. زن مزبور، نسخه ای انسان شده از الهه آرتمیس یا دایانا به صورت دختر مردی به نام آرگیوس بود که به تارتاروس یا دوزخ سفر کرد و تارتاروس در نزد بعضی قدما با تارتاریا یا تاتارستان سرزمین اسکیت ها تطبیق شده است. این زن بعد از مرگ، به شکل بز درآمد و آسپوئی برایش بز قربانی میکردند. "آسپی" همچنین به مفهوم درخت و تحت اللفظی به معنی از جنس AS یا ASH به معنی خاکستر است. این معانی تحت ارتباط با غول یک چشم و قطب آسمانی با درخت کیهانی که نسخه ی دیگر کوه کیهانی است جمع می آیند و در افسانه های ایرلندی، SEARBHANغول محافظ درخت زندگی در DUBHROS یا جنگل سیاه را میسازند که روی پیشانیش یک چشم سرخ آتشین نابودگر داشت. نام او با نام "شیبار" از جن های نام برده شده در قصه های عربی در ارتباط به نظر میرسد. قطب شمال به دلیل این که سرزمین تاریکی است، با تارتاروس یا قلمرو مردگان تطبیق میشد و چشم نابودگر هم نمادی از این مرگ هراسی انسانی و به همین دلیل، نماد شیطان است. در اساطیر مصری، این چشم نابودگر، چشم رع یا آمون است که تبدیل به الهه سخمت میشود و به شکل شیری مهیب، جهان را به خاک و خون میکشد. سخمت دختر رع همان اسپالیس دختر ارگیوس است و ارگیوس میتواند به معنی متعلق به آرک یا سرزمین شمال باشد. او همان ارگوس غول نیز هست که تمام بدنش از چشم پوشیده شده و به خاطر این چشم ها همیشه بیدار است چون هر وقت نصف چشم ها خوابند نصف دیگر بیدارند و علاوه بر این به گفته ی اوریپیدس، هرا چشمی ویژه وسط پیشانی او قرار داده است. ارگوس به خاطر داشتن چشمان بسیار، با میترا قابل تطبیق است که بنا بر گفتمان زرتشتی، ده هزار چشم و ده هزار گوش دارد که با آنها همه چیز را میبیند و میشنود. با این حال، چشم های ارگوس، تکثیر چهار چشم ساتورن یا کرونوس –نسخه ی یونانی آمون رع- در نقل قول فیلو و اوزیبیوس از ساخونیاتون فنیقی هستند که هر وقت دو تا از چشم ها بسته اند دوتای دیگر بیدارند و این چهار چشم، معادل دو چشم خورشید و دو چشم ماهند که هر یک، یکی از چشم های پتاحند. نام های ارگوس و ارگیوس و ارک به ارکتوس یا ارتوس یا اورسا به معنی خرس مربوطند چون صورت فلکی اورسا میجر یا دب اکبر یا خرس بزرگ، موکل قطب شمال است. خرس فرم غول مانند و انسان نمای شیر است و "شو" نسخه ی قبطی اطلس به شیر مجسم میشود. هرکول، قهرمان پوست شیرپوش در اساطیر یونانی، فرم متحرک اطلس است و این آنجا آشکار میشود که هرکول یک بار به جای اطلس، کره ی آسمانی را بر دوش گرفته است. تفنوت خواهر شو هم مجسم به شیر و بارها با سخمت تطبیق شده است. این دو میتوانند با شیرهای دو افق طلوع و غروب تطبیق شوند که موکلان روز و شب و ازاینرو مجسم در خورشید و ماهند. در یونانی گری، آپولو و آرتمیس، فرزندان زئوس و برادر و خواهر دوقلویی هستند که به ترتیب موکلان خورشید و ماهند.:

THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP5

در متن مصری موسوم به پاپیروس جادویی، آمده است که شو «مدتی به شکل یک مرد میمونی و مدتی به شکل یک مرد دیوانه» بود و در این حالت، به شکل غولی چند ذراعی دیده میشد. جرالد مسی، حدس میزند که فرم میمون شکل، اشاره به گذشته ی وحشی و حیوان مانند شو دارد درحالیکه مرد دیوانه همان موسی است که از کوه سینا پایین آمده و بنی اسرائیل را در حال گوساله پرستی یافته و از خشم، دیوانه شده و الواح قوانین یهوه را شکسته است. پایین آمدن او از کوه یهوه همان نزول خدا به شکل انسانی به نام موسی است و خدای مزبور، شیر مقدس یهودا است که میتواند خود شو و معادل مرد وحشی سابق باشد همانطورکه موسی از قبیله ی "لاوی" به معنی شیر می آید. موسی زمانی در جایی به نام "هند" سرزمین خرمی را مشاهده کرده است که در آن، خورشید در طول شب غروب نمیکند. این "هند" همان "هنتو" یا "خنتو" یعنی جنت یا بهشت قبطی است که افریقای سیاه در جنوب مصر و در سرچشمه های نیل را نشان میدهد و کشور سرچشمه ی نیل، اوگاندا نام دارد که تلفظ دیگر خنتو است. چون هرچقدر در جنوب پیش بروید روزها طولانی تر میشوند به نظر میرسد اگر به بهشت برسید دیگر شبی وجود نخواهد داشت. بنابراین روشنایی جنوب در مقابل تاریکی قطب شمال قرار میگیرد. ظهور موسی در این محل، تضادی با پایین آمدن او از کوه کیهانی به جای عمود قطبی ندارد چون کتاب آمنتا یا کتاب هادس میگوید آدمیان، ملت رع هستند که رع آنها را به سزای ناسپاسیشان، از قصرش در کوه قطبی به آمنتا یا دوزخ جهان زیر آن کوه تبعید کرده است ولی آنها با دنبال کردن تونل های پتاح در آمنتا، از دروازه ای در جنوب خارج شده و پیوسته به شمال به سمت کوه قطبی و قصر بهشتی آن حرکت کرده اند. نامجاهای آمنتا همه همان نامجاهای قبط یا مصرند و به نظر میرسد مصری که موسی از آن خروج کرده است همان آمنتا یا دوزخ باشد و ظهور انسان ها روی زمین، همان لحظه ی آغاز حرکت بنی اسرائیل به رهبری موسی به سمت اورشلیم یا بهشت زمینی است. نام موسی قابل تعبیر به "ما-شو" ترکیب نام های ما/مآت با شو است. مآت الهه ی حقیقت با تفنوت تطبیق میشود که نیمه ی مونث مکمل شو است. همکاری در عین تضاد شو و تفنوت، معادل همکاری در عین تضاد موسی با خواهرش مریم جادوگر است. قوانین موسی از ته مانده ی خرده های قابل خوانش الواح تکه تکه شده برآمده ای که خود موسی به جای خدای یهود شکسته و نشان از کوچک شدن و تحریف دین خدا دارد که خود شکل گیری داستان به این شکل در تورات و حدیث، نمود این تحریف است. یعنی میتوان گوساله پرستی سابق را بخشی از یهودیت اصلی شمرد که البته چون گاو تجسم حیوانی ازیریس است، یهودیت قبلی برابر با مذهب فرعون ها است که ازیریس، کهن الگوی آنها است. ازیریس همچنین فرمانروای مردگان و ازاینرو تقریبا رئیس آمنتا نیز هست. بنابراین قیام موسی علیه گوساله پرستی، همان لحظه ی خروج او از اطاعت فرعون در مصر یا آمنتا نیز هست. ازیریس پیش از این که فرمانروای جهان مردگان شود، بر زمین حکومت میکرد ولی توسط برادرش سوت کشته شد و با این حال، شقی از او به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس (زمین) متولد شد و به جنگ سوت رفت. هورس به خورشید طالع از زمین تشبیه میشود. هورس و لشکرش، موسی و بنی اسرائیل در حال خروج از زمینند و از طریق ازیریس پسر رع، انسان را در جایگاه بخشی از خدا نشان میدهند که در مقابل شق دیگر رع یعنی سوت به نمایندگی از نیروهای مخالف خواست انسانی قرار میگیرند. درواقع، یکی از روایات مصری درباره ی کوه کیهانی این است که دو سمت آن توسط دو شیر موسوم به "شنیو" محافظت میشود و ممکن است نام کوه سینا با این لغت مرتبط باشد. پس این دو شیر، به جای سوت و هورس، دو مظهر رع هستند و به عنوان تجسم های روشنایی جنوب و تاریکی شمال، در شرق و غرب که محل های ظهور روز و شبند هم جاگذاری میشوند. بعد از تبعید انسان به جهان زیرین، شیر که حیوانی خورشیدی است، به شکل شغال مردارخوار که نماد مرگ است، درمی آید و درحالیکه آنوپ یا آنوبیس (نسخه ی زیرزمینی هورس) خدای شغال سر راهنمای انسان ها در جهان زیرین است، سوت نیز ظاهر سگسانی ترسناک را می یابد. درنهایت، با تجزیه ی رع و دشمنی سوت و هورس، شق سوت، به نمایندگی از نیروهای مخالف اراده ی فرد انسان، شیطانی تلقی میشود و پس از این، رع یا خدا که حالا برابر با یهوه است، تقریبا ایدئال انسان در حال ادعای خدایی کردن است. یهوه در نام همان ایهوهIHUH است: فرمی از آنهور (شو) که در تمثیلش، روی سرش نیمتنه ی پایینی شیر دیده میشود. دلیل این است که اگر خورشید را به شیری تشبیه کنیم که از افق شرق به افق غرب حرکت میکند، در لحظه ی غروب، نیمتنه ی پایینیش دیده میشود و در لحظه ی طلوع، نیمتنه ی بالاییش. در هیروگلیف مصری نیمتنه ی بالایی شیر نماد افتخار است، درحالیکه نیمتنه ی پایینی شیر نماد قدرت است، چون قدرت فرد از طریق جنگ با دشمنانش آشکار میشود و خورشید موقع فرود آمدن به سرزمین دشمنانش نیروهای تاریکی، آماده ی نشان دادن قدرتش میشود و وقتی سالم از افق شرق طلوع میکند، یعنی دشمنانش را شکست داده و مفتخر است. در کتاب آمنتا انسان ها بعد از بیرون آمدن به زمین پیوسته به سمت شمال پیش میروند وهرچه جلوتر میروند روزها کوتاه تر و شب ها درازتر است و بنابراین دارند به سمت جبهه ی تاریکی پیش میروند. ازاینرو با تقلید حرکت خورشید به سمت غرب تاریک و همترازی با نیمه ی پایینی شیر، برابر با ایهوه یا یهوه خواهند بود. بنی اسرائیل با خروج از مصر، در بیابانی سرگردان میشوند و یهوه به شکل خری بر آنها ظاهر میشود و راه خروج را نشان میدهد. یکی از نام های مصری خر، "یو" است که تلفظ دیگر یهو یا یهوه است که همان ایهوه در حال سفر به قلمرو تاریکی است. شو-آنهور در قالب ایهوه به دلیل برابر بودن با آتوم خدای خورشید غروب، در ترکیب با او "آتوم هوهی" را میسازد که مجسم در "ینبو" یعنی بوته ی زرین است. این یکی هم همان بوته ی آتشینی است که یهوه در آن برای اولین بار بر موسی ظاهر شد. بوته ی زرین، با شاخه ی زرین افسانه ای هادس یا جهان زیرین به روایت ویرژیل هم قابل تطبیق است و معادل گیاه حیات است که گیلگمش برای به دست آوردن آن به جهان دیگر سفر کرد. میوه ی زندگی بخش گیاه حیاتبخش گیلگمش، روی یک بوته ی خاردار رشد میکرد و برای چیدنش باید دقت میشد که خار، دست قهرمان را زخمی نکند. این به سبب خورشیدی بودن میوه است و اشاره به تجسم خورشید به گل رنگارنگ و زیبایی دارد که روی یک بوته ی خاردار رشد میکند و خارها از آن محافظت میکنند. تاریکی جهان زیرین دراینجا با تاریک ترین شب سال یعنی کریسمس در انقلاب زمستانی جابه جا میشود که خدای خورشیدی در قالب عیسی مسیح در آن متولد میشود و همزمان به عنوان معجزه در اوج زمستان، یک بوته ی خار، گل میدهد. دراینجا گل معادل مسیح و بوته ی خار معادل مادر مسیح است و اساس هر دو آنها خدای خورشیدی است که از مادر-زمین متولد میشود. در اساطیر مصری، معادل مسیح، هورس یا خورشید طالع است و معادل مادر-زمین، هاثور که خورشید از رحم آن به جای افق زمین درمی آید. هاثور همان ایزیس همسر ازیریس است که ازیریس به شکل خورشید غروب وارد آن میشود تا به شکل هورس یا خورشید طالع از او متولد شود. هم هاثور و هم ایزیس مجسم به گاو توصیف شده اند. بنابراین بوته ی زرین، همان بت گوساله ی زرین بنی اسرائیل نیز هست که خدای گاو یعنی ازیریس در آن خانه کرده بود. شکستن یا ذوب کردن بت گوساله ی زرین توسط موسی در یوم کیپور، همان سوزاندن بوته ی مقدس برای تجلی خدا به صورت آتش گل مانند و تقلیل مذهب پیشین به آتش یهوه است که به تقلیل مصر یا جهنم به صدر یهودیت معنی میشود.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

یوم کیپور، روز آمرزش گناهان یهود است و یهود برای این منظور، بز قربانی میکنند. برای این کار، یک بز کشته و مصرف میشود و بز دیگری که گناهان قوم روی برگه هایی نوشته و به گردنش انداخته شده است در بیابان رها میشود. قبلا لازم بود گاوی هم در مراسم قربانی شود که یادآور گوساله ی طلایی باشد ولی همین حالا هم بز نسخه ی کوچک تر گاو به حساب می آید و میتوان گاو را شیطان بزرگ یا فرعون خواند و بزها را گناهکاران کوچک و معمولی. بز و گاو به خاطر شاخ هایشان یادآور هلال ماه بودند و اتفاقا شباهت شاخ بز به هلال، معمول تر است. ماه متعلق به الهه است و روشنایی هلال شکل آن، نور خورشید یا ازیریس را نشان میدهد که در طول شب، وارد رحم همسرش میشود. هم گاو و هم بز (برعکس فامیلشان گوسفند که به عیسی مسیح تشبیه میشود)، نر و ماده شان شاخدارند و مثل ماه حالت دوجنسه دارند. اما قطعی شدن بز یک دلیل دیگر هم دارد. بز جانور صحرانشینان است و چون از هر چیزی تغذیه میکند، برخلاف گاو برای زندگی در بیابان مناسب است. این بنی اسرائیل را بهتر با او همهویت میکند چون بنی اسرائیل هم به سزای گوساله پرستی در بیابان سرگردان شدند. درواقع بز به این خاطر قربانی شدنش مهمتر است که یهودی به لحاظ شخصیت به او نزدیک است و بز به جای انسان قربانی میشود همانطورکه اولین قربانیان یهوه در یوم کیپور هم بددینانی بودند که به سبب گوساله پرستی، مورد خشم یهوه قرار گرفته بودند.

یوم کیپور در دهمین روز از هفتمین ماه سال اجرا میشد که منظور از سال، سالی است که مانند سال قمری-شمسی بابلی، از اعتدال بهاری آغاز میشود. اما به سبب فرافکنی وقایع یوم کیپور به 12 برج فلکی سال خورشیدی بابلی، یک تفسیر دیگر هم از آن به دست آمده است. در دایره البروج، برج ثور یا ورزاو خانه ی سیاره ی زهره یا ونوس است که معمولا با الهه ی قمری تطبیق میشود. بنابراین سوزاندن گوساله ی طلایی میتواند برابر با منقضی شدن برج ثور و ورود خورشید به برج جوزا باشد و آنچه بعد از آن در ماه جوزا یا دو پیکر پیش می آید، مقابل هم قرار گرفتن شاخ های گاو به شکل دو انسان است که موسی و هارون را نشان میدهند تا این که امت در برج سرطان یا خرچنگ، به شکل دو بازوی خرچنگ دوباره با هم متحد میشوند. اگر این را به شروع یک عصر و حسابرسی جدید ماه ها تعبیر کنیم، هفتمین ماه برابر با برج جدی است که به طور سنتی، برج کریسمس است و صورت فلکی این برج، یک جانور نیم بز-نیم ماهی است که بزش بز یهود است و ماهیش موکل عصر ما یعنی عصر حوت که صورت فلکی حوت یا ماهی است و مسیح در برابری او با او اکتیس یعنی ماهی نامیده میشود. نگاره های مصری از هورس به شکل مردی شاهین سر سوار بر این بز-ماهی، برابری هورس با مسیح در مسیحیت قبلی را نشان میدهد. در تقویم گریگوری، کریسمس در 25 دسامبر برگزار میشود ولی قبلا بنا بر تقویم جولیانی در 21 دسامبر برگزار میشد. بنابراین 10روز طول میکشید تا ماه دسامبر تمام و سال جدید مسیحی آغاز شود. نتیجه این که سال نو مسیحی، خود، مدلی از یوم کیپور است و مسیحیت و یهودیت هر دو روی کهن الگوی بز سوارند، کهن الگویی که جامع هویت مردمان تحت ادراه ی کاهنان یهودی-مسیحی است. این بز در قالب الهه ی ماه یا آرتمیس، برابر با آن زن بز شده ای است که آریماسپ ها یا مردم اسب، برایش بز قربانی میکردند. این آریماسپ ها الگوی جنگجویان اسبسوار و شوالیه هایی میشوند که با اخوت میترا به تمپلاریسم و بعدا فراماسونری میرسند و قربانی گاو به دست میترا هم نسخه ی آنها از گوساله کشی موسی است. البته شوالیه های اروپایی در صحرا زندگی نمیکنند و درواقع احتمالا دین یهود اصلا در بیابان شکل نگرفته است. بیابان تمثیلی است و شبیه بودن و تهی از محتوا بودنش انعکاس سرگردانی انسان ها در دنیایی است که در آن همه چیز بوی پوچی میدهد و راه فرار از آن مشخص نیست. این پوچی به سبب ترک دین خدای گاو اتفاق افتاده است. چون آن به سبب وصل بودن به دوزخی در زیر کوه کیهانی و محل قصر بهشتی، راهنمایی به بهشت بود ولی مثل گاو و بز قربانی، تجزیه و به شیوه ای خاص مصرف شد. در یوم کیپور، بخش های خوردنی قربانی که نماد بخش های قابل پذیرش دین قبلی بودن پخته و خورده میشدند تا نیرومحرکه ی حرکت قوم باشند درحالیکه استخوان ها و پوست و روده ها و دیگر ضایعات در گوشه ای جمع و تا حد نابودی سوزانده میشدند و دود میشدند و به هوا میرفتند و اینها نماد بخش هایی هستند که در آسمان، به خدا تبدیل میشدند، خدای خشمناکی که اراده اش بر سرگردانی قوم در بیابان بود. این برابر با کوچک شدن گاو تا حد بز هم بود چون بزی که زنده مانده و معروف به بز عزازیل است و در بیابان رها میشود، تکرارگر سرگردانی بنی اسرائیل است. بز عزازیل در دره ای به نام "گهنوم" رها میشد که نامش تلفظ دیگر "جهنم" به معنی دوزخ در عربی است. اما در عین حال، لغات «گهنوم» و «جهنم» هر دو همان "گیهان/جهان/کیهان" به معنی دنیا به اضافه ی "م" تعریف سامی نیز هستند و حکایت از معادله ی جهنم و جهان مادی برای انسان همهویت با بز عزازیل دارند. بز عزازیل به جای انسان، برابر همان قسمت از گاو قربانی شده است که به مصرف قوم رسیده و نیرومحرکه ی آن است و اکنون خدا به صورت قسمت های دورریخته شده ی گاو که به صورت دود، بخشی از خدا شده اند، علیه او است. بنابراین خدای گاو به دو بز تقسیم شده که یکی مثل خود گاو قربانی میشود و دیگری در بیابان رها میشود. اگر قوم بخواهند به صورت گاو احیا شوند و راه شمال تاریک را بازیابند، باید با بز عزازیل متحد شوند. بز مقتول، معادل دین موسی و احیاگرش مسیح است که با هورس تطبیق میشود. بنابراین بز عزازیل، با نقطه ی مقابل هورس یعنی سوت یا سیت تطبیق میشود که همانطورکه کلیسای شیطان در امریکا مدعی است، همان شیطان است. سیت گاها به شکل مردی با سر خر تصویر میشود و همان خر ایزدی است که بنی اسرائیل را از سرگردانی در بیابان نجات داد.

ظاهرا رواج تمام مسائل موسوم به شیطانی در دنیای مدرن، منوط به اتحاد دو شق ایزدی و شیطانی یهودیت در قالب های کریست و آنتی کریست یا هورس و سیت جهت نجات دادن مردم از سرگردانی در بیابان پوچ و بی معنای زمان حاضر بوده است اما نه تنها سرگردانی از بین نرفته، بلکه بدتر هم شده است. شاید علت این است که دیدگاه یهودی محور حاکم بر زمین، به هیچ وجه دیدگاه کاملی نیست و تعجبی هم ندارد، چون همه چیزش روی خودی و ناخودی اگر ادوات فکری موجود در یک مصر یا جهنم بوده است. او فقط جهنم را کامل کرده است بی این که راهی به بهشت گشوده باشد. به همین دلیل هم هست که تمام نهضت های بازگشت به گذشته فقط زمان حال را -آن هم با توقف های موقتی و درجا زدن های ضررده- تقویت کرده اند چون گذشته های نوستالژیک همه ی آنها توسط دین سازان یهودی درست شده و از ذهنیت جهنمی فاصله ای نداشته است. کتاب هادس دراینباره از تورات صادق تر است: سفر از باغ بهشتی جنوب به شمال تاریک، تکرار سفر به دوزخ از بهشت بالای قطب شمال به جهنم زیر آن در پایین کوه کیهانی است. هیچ وقت فراری از جهنم اتفاق نیفتاده است جز فرار دروغینی که یهود مدعیش شد تا با تکثیر این دروغ در ادیان، جهنم را عمیق تر و گسترده تر کند و بیابان سرگردان کننده ی یک ملت (جنگجویان اسبسواری که الان تبدیل به جنگجویان تانک سوار شده اند) را به اندازه ی تمام جهان بزرگ کند تا کسی دیگر به بزپرستان قوم جنگجوی حاکم، به سبب ترسشان از هیچستانی که مطلقا هیچستان است با تاسف نگاه نکند. البته تمام دروغ های آنها به سبب یک حرف راستشان مجاز است و آن این که آنها جانشینان خدا بر زمینند. پس کسی نمیتواند بر آنها ایراد بگیرد، چون اراده ی خدا بر اسارت انستن ها در جهنم قرار گرفته است.

مطلب مرتبط:

آموزش الفبای اتئیسم: درس کلاسی حذف شده ی مدرسه ی مدرنیته

ورتیگرن یا نسخه ی انگلیسی کورش: چطور حلقه ی سایرون به امریکا رفت؟

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

شراب مولانا علیه مفتی ریاکار: سرمشق الهی فراموش شده ی تاریخ بازان دائم الخمر

تالیف: پویا جفاکش

برای شراب دوست های حرفه ای امروز که به محض آغاز بهار و سیلان احساس رمانتیک بودن در وجودشان، با یک سرچ ساده در اینترنت، مارک های شراب «مخصوص فصل بهار» را شناسایی و تهیه میکنند، به سختی قابل تصور است که زمانی بهار برای شرابسازان چه فصل غم انگیز و پردردسری بوده است. تاک انگور که در زمستان بسیار آسیب پذیر است، با گرم شدن هوا و خاک، شروع به جوانه زدن میکند و کشاورز، ماه های فروردین و اردیبهشت را باید صرف شناسایی جوانه های نامناسب کند و با هرس کردنشان، آب و مواد غذایی ساقه را به سمت جوانه هایی که به انگورده های خوبی تبدیل خواهند شد هدایت نماید. کشاورز همچنین باید مرتبا از جوانه های تازه درآمده در مقابل جانورانی چون آهوان و گوزن ها و جوندگان و بعضی پرندگان مراقبت کند. اما یک خطر عمده برای کشاورز در این فصل از سال این بوده که با توجه به گرمی خاک و بارش باران های بهاری، زیادی آب در خاک، باعث قوی شدن تاک ها شود و مانع از شراب سازی مطبوع از خاک گردد. این خطر در تابستان هم هست. ولی در آن موقع معمولا با شخم زدن اطراف خاک تاک، میتوان با تبخیر آب اضافی، مشکل را تا حدودی رفع کرد، هرچند شخم زدن زمین برای این کار، خود، فوت و فن لازم را میخواهد و اگر درست انجام نشود میتواند سبب صدمه به تاک شود. ازاینرو یکی از روش های معمول برای مقابله با زیادی آب خاک در تابستان و بخصوص بهار، کاشتن گونه های دیگر گیاه در بین تاک ها بوده تا آب اضافی خاک را به خود جذب کنند. بدین ترتیب، تاک کاری برای شرابسازی، یکی از معدود کشاورزی های حرفه ای بوده که ناچار به پذیرش تنوع گیاهی در باغ خود بوده است.

با توجه به این که در ادبیات ملل و حتی در جوامع شهری، به دست آوردن حاصل زحمت از کار شخصی، همیشه به برداشت محصول از زمین زراعی تشبیه میشده است، تنوع شغل ها نیز جامعه را به تنوع گیاهان در محیط وحشی شبیه میکرده و کسی را که قصد داشته همه ی مردم را به نفع شغل سیاسی یا مذهبی خود یکدست کند، شبیه باغداری میکرده که تنوع محیط را به نفع یک کشاورزی تک محصولی تغییر میداده است. طبیعتا در جوامع متشرع اسلامی متاخر، اهل تشرع یعنی روحانیت و نزدیک ترین پیروان اجتماعی آن، شبیه چنین کشاورزی ای به نظر میرسیدند و شرابساز فصل بهار و کسی که از شراب او میخورد، چیزی مغایر با آن. به دلیل شدت تمثیلی بودن تفکرات مذهبی پیشین، این موضوع، در برجسته شدن تصویر شراب انگور در گفتمان اهل طریقت و قبل از آنها گروه های دیندار عمومی تری که گوناگونی را در جامعه به رسمیت میشناختند نقش ایفا کرده است. درواقع و در شرایطی که متشرعین، مامورین حکومت های مستبد، برای فرهنگ کشی و سانسور عقاید و تفکرات و دانسته های جامعه به نفع قدرتمداران داخلی و خارجی بودند، مخالفت با وضع موجود، درست مثل رفتار یک فرد مست از شراب، خطرناک بود و ممکن بود به مرگ مخالف مزبور بینجامد. تنها چیزی که میتوانست باعث شود این فرد، برخلاف دیگران، جانش را در راه بقای اعتقادات قدیم به خطر بیندازد، مست شدن او از دانش پیشینیان بود. او مست بود چون عاشق فرهنگ در حال اضمحلال بود. یکی از معدود صحنه هایی که میتوانیم کیفیت این عشق را در ارتباط با مستی و البته بیش از آن، گوناگونی گیاهان در بهار (به جای سلایق در جامعه) بیابیم، ترجیع بندی از دیوان شمس تبریزی است که اتفاقا در آن، به صراحت از اعتدال هوای بهار در مقایسه با افراط و تفریط دما در زمستان و تابستان سخن رفته است. کیفیت مذهبی این شعر، در تشبیه عشق به شیر که عمومی ترین تمثیل خدا در جهان بوده است، روشن میشود؛ گوشتخواری که تمام قربانیان حیوانی که به خدایان تقدیم میشد از قربانی خواهی او ناشی میشد و به وقتش قربانی انسانی هم طلب میکرد که امروزه به آن شهید میگویند. اهمیت این شعر در این است که کسی که به جای مولانا شعر را سروده است قصد دارد از تناقض اشعار خود مولانا رفع ابهام کند. در اشعار مولانا مرتبا دستور به «خموشی» داده میشود و این که کسی که چیزی میداند، ساکت باشد و چیزی نگوید و بگذارد دنیا کارش را بکند چون هرچه زیر آسمان خدا رقم میخورد درست است کمااینکه در شعر هم به صراحت، شیر آدمخوار را با یگانگی گیتی مربوط کرده است که اشاره به وحدت وجود است. اما خود مولانا این پند خود را زیر پا میگذارد و بیش از هر انسانی روی زمین حرف زده است. اشعار مولانا اینقدر زیادند که اگر مولانا واقعا وجود داشت و همه ی این شعرها از او بود، باید سال های بی شمار صبح تا شب در حال شعر گفتن میبود که در این صورت، چیزی به جر یک بیکار بیعار به نظر نمیرسد. بنابراین شاعر ما از ترجیع سوم به بعد مولانا را به جای یک بلبل مست قرار میدهد که دارد از زیاده گوییش در مقابل یک غنچه ی دهان بسته ی خونین رنگ گل دفاع میکند.:

بیا ای عشق بی صورت، چه صورت های خوش داری

که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نی زردی

چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جان فزایی تو

چو صورت را بیندازی،همان عشقی، همان فردی

بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی

نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی

مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:

"من آن تو، تو آن من، چرا غمگین و پردردی؟"

تو را ای عشق، چون شیری، نباشد عیب خونخواری

که گوید شیر را هرگز: «چه شیری تو که خونخواری؟»

به هر دم گویدت جان ها: «حلالت باد خون ما

که خون هر که را خوردی، خوشش حی ابد کردی.»

فلک گردان به درگاهات، ز بیم فرقت ماهت

همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی

ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی

که شیر عشق بس تشنه است و دارد قصد خونریزی

بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی

بگو «نار ولا عار» که مردن به ز بدنامی

چو حله ی سبز پوشیدند عامه ی باغ، آمد گل

قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوه ی عامی

لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر

گریبانش بود شمسی و دامانش بود شامی

دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که «ای دهان بسته»

بگفتش: «بستگی منگر، تو بنگر باده آشامی»

جوابش گفت بلبل: «هی، اگر میخواره ای پس می

کند آزاد مستان را، تو چون پابست این دامی؟!»

جوابش داد غنچه: «تو ز پا و سر خبر داری

تو در دام خبر هایی، چو در تاریخ ایامی»

بگفتا: «زان خبر دارم که من پیغمبر یارم»

بگفت: «ار عارف یاری، چرا در بند پیغامی؟»

بگفتش: «بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم.

چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی»

نه این مستی چو مستی ها، نه این هش مثل آن هش ها

که آن سایه است و این خورشید و آن پستست و این سامی

دراینجا مستی عرفانی همانطور از مستی معمولی جدا میشود که نقل تواریخ ایام توسط بلبل (کنایه از عارف متدین) از نقل آن توسط مورخین معمولی جدا میشود. در بیت آخر، تاریخ نویسی معمولی و خالی از درس اخلاقی یا دینی، سایه ای است که از نور خورشید الهی به وجود می آید و پستی در کنار یک بلندی (سامی) معرفی میشود. این درهم آمیختن بلندی با خورشید، با محیطی که مولانا را به آن منسوب کرده اند در ارتباط است. مولانا اهل قونیه یا کونیا است که حول پرستش آپولو کونیوس خدای خورشید کوهستان تائوروس یا طوروس به وجود آمده است و شمس (خورشید) تبریزی مولانا هم همین خدای خورشید تائوروسی است. همانطورکه میدانیم تمثیل شیر برای خدا، در ارتباط مستقیم با تشبیه نور الهی به خورشید و خورشیدی بودن نمادین شیر درنده است. عجیب نیست که این همه ادبیات ضد الهی با خدمترسانی بی دریغ هنر به همراه خروارها تاریخ بی سر و ته و داستان های نمادین تبدیل شده به وقایع تاریخی کسل کننده و حتی تهوع آور، تاریکی های حاصل آمده از یک خورشید عرفانی باشند. چون آپولو حامی هنرها نیز بر سرزمین های سرد و تاریک شمالی هایپربوریا حکم میراند.

همانطورکه میدانیم خدای اسلام فعلی با یهوه خدای کوه مقدس یهود تطبیق میشود که همان جوویس و ژوپیتر در رم و زئوس فرمانروای کوه مقدس المپ در اساطیر یونانی است. اگرچه در اسطوره شناسی متاخر رسمی، آپولو پسر زئوس است، جان اونیل توجه میکند که مهمترین خدای دوری ها یا بانیان تمدن یونان ازجمله ایونی های کوهستان طوروس، «زئوس آپولو» نام داشته و بنابراین زئوس و آپولو با هم تطبیق میشده اند. آرگوسی ها به آپولو «زئوس» میگفتند. زئوس-آپولو در نزد اسپارت ها باقی مانده و بین آنها به سوپروس معروف بوده است. سوپرا که مونث این کلمه است، عنوان الهه "کاردیا" بوده است که نامش مونث کاردو به معنی مرکز است. کاردو از نام های قطب شمال بوده است چون آنجا به دلیل داشتن تنها ستاره ی ثابت آسمان شمالی یعنی ستاره ی قطبی، محل عمود جهان به صورت کوه کیهانی یا درخت کیهانی تخیل میشده که آسمان را به زمین وصل میکند. گیاه مقدس الهه کاردیا لوبیا بوده و این نشان میدهد که یکی از نمادهای افسانه ای درخت کیهانی یعنی درخت لوبیای عظیم داستان "جک و لوبیای سحرآمیز" به کاردیا و کاردو مرتبط است. کاردو عنوان کوهستان طورس نیز بوده است چون آن هم یک نسخه ی بومی شده ی کوه کیهانی است. هر معبد مقدسی میتواند در این جایگاه باشد. بنابراین دیوارهای معابد را "کاردین" می نامیدند و کلمه ی "کاردینال" هم از این ریشه است. رومی ها اصطلاح کاردو را برای خطی از شمال به جنوب که زمین را به دو قسمت تقسیم میکرد به کار میبردند و آن را بر خطی افقی که زمین را به دو نیمه ی شمالی و جنوبی تقسیم میکند عمود میکردند که تصویر به دست آمده از همان تصویر معمول صلیب مسیحی به شکل علامت + است. اما صلیب دیگری هم به شکل علامت ضرب داریم که به شکل صلیب های سنت اندرو و سنت پاتریک مقدس شده است و روی پرچم بریتانیا به چشم میخورد. به تحقیق دکتر بوج، این یک نمادسازی طرفین جغرافیایی کلدانی است که از اومبریای ایتالیا و به واسطه ی سرزمین های گالیک، به سمت بریتانیا گسترش یافته و بر اساس آن، شمال شرقی برابر شرق، شمال غربی برابر شمال، جنوب غربی برابر غرب، و جنوب شرقی برابر شمالند. قبله ی معبدی در تل مغیر به سمت شمال شرقی قرار دارد درحالیکه هدف آن پرستش خورشید طالع در شرق است. بعضی از چینی ها نیز به سمت شمال شرق دعا میکرده اند که ظاهرا منظورشان شرق بوده است. تفاوت در این مدل سازی ازآنجا پدید آمده که محل ستاره ی قطبی از ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین جابجا شده و ستاره ی قطبی جدید، در صورت فلکی دب اصغر واقع است و با این تغییر، محورهای جغرافیایی نیز کج شده اند. این که شرایط مثل قبل باشد برای بریتانیایی ها خوشایند بوده است. چون اینطوری آنها به عنوان منتها الیه شمال غربی رم، قابل تطبیق با شمال مرکزی افسانه ای بودند، ازجمله هایپربوریایی که آپولو خدای هنرها بر آن حکومت میکرد. دیودوروس باشندگان هایپربوریا موسوم به آریماسپ ها را کاهنان آپولو توصیف کرده است. دیودوروس همچنین از قول فرنیکوس، هایپربوریایی ها را از نژاد تیتان ها یعنی خدایان ماقبل زئوس خوانده است. اونیل، آپولوی هایپربوریا را با «پولی داماس» برابر میداند که ارابه ران ورزاو کیهانی بود. (تائوروس در یونانی به معنی ورزاو است.) درست مثل هرکول قهرمان که با کشتن شیری با دست خالی و پوشیدن پوست آن شیر شهرت به دست آورد، پولی داماس هم در کوهستان المپ، شیری را کشت. پولی داماس همچنین بلندقدترین خدایان دانسته شده است درحالیکه در روایت معروف، اطلس غول بلندقدترین خدایان است و به همین خاطر، آسمان را بالای دوشش نگه داشته است. اطلس در این حالت، خود، نسخه ی ایزدی کوه کیهانی است. از طرفی هرکول هم برای به دست آوردن سیب های باغ هیسپریدها که دختران اطلس بودند مدتی به جای اطلس، آسمان را بالای سر نگه داشت تا اطلس سیب ها را بیاورد. بدین ترتیب هرکول و به همان اندازه پولی داماس نیز نسخه های دیگر اطلسند. اطلس نام کوهستانی نیز هست که در بلندای آن، قهرمانی موسوم به هسپروس –مقایسه کنید با هیسپریدها- سوار گردونه ی آتشینی شد و به آسمان رفت، داستانی که قطعا نسخه ی دیگر سفر الیاس پیامبر در گردونه ی آتشین به آسمان است. در مورد این وصل شدن کوه کیهانی به قلمروهای ناشناخته، غلبه ی معمول تاریکی بر قطب شمال را باید در نظر آورد که جانشین تاریکی قبر و از روی آن، جهان مردگان شده است. چینی ها شمال را جایگاه مردگان میدانستند و بودا نیز موقع مرگ طوری خوابید که سرش رو به شمال باشد. در کتاب حزقیال، زنان در دروازه ی شمالی معبد است که برای تموز –خدای شهید شونده- گریه میکنند. ازآنجاکه بسیاری از مردم معتقد بودند انسانها بعد از مرگ پیش خدایان میروند و زندگی بهتری از زندگی زمینی را تجربه میکنند بسیاری شمال را جایگاه رسیدن به بهشت میشمردند. اما مذهب زرتشت که مرگ را یک رویداد اهریمنی و سزای گناهان میشمرد، شمال را جایگاه اهریمن و دیوان میخواند. در اروپای مسیحی، ترکیبی از هر دو ایده دیده میشود که بر اساس آن، قطب شمال در ابتدا سرزمینی بهشتی و فوق العاده بود ولی در اثر گناهان پادشاهش با سرما نابود شد. این پادشاه افسانه ای و سرزمین بهشتیش به شدت رنگ کرونوس یا ساتورن خدای عصر طلایی گزارش های هزیودی را به خود گرفته است که پسرش زئوس او را سرنگون کرد و به تارتاروس یا دوزخ فرستاد. ساتورن، به روایت فیلو و اوزیبیوس –به نقل از سانخونیاتون فنیقی- چهار چشم داشت که هر وقت خوابیده بود دو تایشان بیدار و دو تایشان خواب بودند. این دو چشم، معادل چشم های بیدار و خواب آسمان در شب و روز یعنی خورشید و ماهند که میتوانند هر یک، دو چشم آسمان باشند. ازجمله باید دو چشم پتاح، خدای خالق را در نظر آورد که خدای آهنگران و معادل هفستوس یونانی است. در این صوزت، جالب است که ونوس الهه ی زهره که همسر هفستوس است در اساطیر مصری چشم رع خدای بزرگ است: زنی که به شیری خشمگین به نام سخمت تبدیل میشود و جهان را به خاک و خون میکشد و همان چشم بیدار فراماسونری است. سخمت با تفنوت همسر شو تطبیق میشود و هم شو و هم تفنوت جلوه ی شیر دارند. شو نسخه ی قبطی اطلس نیز هست. آنها به جای خورشید و ماه، با شیرهای دو افق طلوع و غروب تطبیق میشوند. نسخه های دیگر آنها به جای نمودهای تضاد روشنایی و تاریکی، دو شغال محافظ شمال و جنوبند که چهار چشمشان روی هم همان چهار چشم به نوبت بیدار و خواب ساتورنند. درست مثل ساتورن، ارگوس هم غولی است که چشمان زیادی دارد و وقتی میخوابد و همیشه بیدار است چون چشم هایش به نوبت میخوابند. هرا او را مامور مراقبت از یوی زندانی، معشوقه ی زئوس کرده که مورد نفرت هرا همسر زئوس است. به گفته ی اوریپیدس، هرا یک چشم روی پیشانی ارگوس قرار داده است. این چشم که نسخه ی دیگر چشم کیهانی است، یادآور تصویر سیکلوپ ها است که گاهی یک چشم روی پیشانی دارند و گاهی یک چشم روی پیشانی به اضافه ی دو چشم در جای طبیعی. سیکلوپ ها را اکموس مینامیدند. این نام با اکیس شوهر گالاتیا نزدیک است که سرزمین گالاتیا در ترکیه از او نام داشت. شاید به همین خاطر هم پدر پولیفموس سیکلوپ در افسانه ی ادیسه گالاتوس نام داشت. این کلمه به گالاکسیا یا کهکشان مربوط است و رودی که گالاتیا و اکیس در آن با هم ملاقات کردند چیزی جز راه شیری نیست. برای پولی فموس باید همان را به صورت مدیترانه بازآفرینی کنید؛ دریایی که ادیسه و کشتیش در آن سرگردان شدند و به قلمرو پولیفموس رسیدند، ددالوس (مخترع توانمند) و پسرش ایکاروس مثل خدایان با بال های پرنده مانند بر فراز آن پرواز کردند و بازماندگان تروایی ها از طریق همان، خودشان را به لاتیوم ایتالیا رساندند، جایی که در آن رم را ساختند و یا رمولوس و رموس بانیان رم از اعقابشان پدید آمدند. باز همین معبر است که سفر دریایی تروایی ها در آن، به صورت گذر رمولوس و رموس نوزاد در رود تیبر خروشان به سمت لانه ی ماده گرگی که آنها را بزرگ کرد در رم بومی سازی شد. همه ی اینها میتواند در حکم فرود تمدن توسط انسان های ایزدی از دریای آسمانی به زمین باشد. دقیقا به همین خاطر است که سیکلوپ ها به اندازه ی کوریت ها یا کوریبانت ها با کابیری ها یا بنیانگذاران صنعت و تمدن تطبیق میشوند که در حکم نژاد ابرانسان های قبل از انسان کنونیند. مطابق روایت رسمی، سیکلوپ ها تیتان های صنعتگری بودند که بعد از سرکوب کرونوس توسط زئوس، به خدمت هفستوس خدای آهنگری درآمدند و هم برای هادس خدای دوزخ وسایل تولید کردند و هم برای پوزیدون خدای دریا. پوزانیاس، از خود زئوس، تصویری سه چشم شامل چشم رویس پیشانی شبیه به سیکلوپ ها ارائه داده که بتش در لاریسا در قلمروی با نام بامسمای ارگوس قرار داشت. او را لاریسایوس مینامیدند و معتقد بودند دراصل متعلق به پریام شاه تروآ بوده و بنابراین جزو نمادهای مذهبی است که با سقوط تروا توسط اخایی های یونانی، به یونانی ها منتقل شده است. لاریساسوس همچنین لقب آپولو و آتنا بوده و هم آشیل قهرمان بزرگ جنگ تروا و هم نیزه ی او نیز لاریسایوس نامیده میشدند. پوزانیاس مینویسد درحالیکه بیشتر مردم زئوس را حاکم آسمان میدانند، هومر (روایتگر جنگ تروا) او را فرمانروای جهان زیرین خوانده است و آخیلوس پسر اوفوریون، زئوس را فرمانروای دریا خوانده است. ازاینرو پوزانیاس حدس میزند که سه چشم او نماد سه فرمانروایی آسمان، جهان زیرین و دریا است که به سه پسر کرونوس یعنی زئوس، هادس، و پوزیدون تعلق گرفته اند. تاریکی جهان زیرین، اقلیم دریایی و ارتباط با آسمان در دریای یخ زده ی قطب شمال به هم میرسند، جایی که هر سه میتوانستند از کرونوس یا ساتورن پدید آیند. آدام اهل برمن نیز سیکلوپ ها را غول های شمال دور خوانده است. ساتورن رئیس تیتان ها بود، ملتی که با هایپربوریایی ها تطبیق میشوند. اکنون سقوط ساتورن، همان سقوط تیتان ها و آتلانتیسی ها بود و به فرو رفتن یک زمین در اعماق دریای قطب شمال تبدیل میشد و نظریه پردازان نژاد آریا، مردم اروپا را از نسل مردمان بهشت آریایی در قطب شمال معرفی میکردند که بعد از نابودی سرزمینشان در سرمای شمالی، از راه اسکاندیناوی به جنوب مهاجرت کردند. ظهور نظریه ی عصر یخبندان برای توضیح ناپدید شدن جانوران گرمسیری کشف شده از فسیل های اروپایی هم به این نظریه مشروعیت بخشید. در دهه ی 1860، لاتهام معتقد بود همان زمان که سرد شدن اروپا جانوران گرمسیر را به سمت سرزمین های جنوبی متواری میکرد، ژرمن ها نیز از آلمان به سمت جنوب رفتند و سر راهشان یونانی ها و سپس هندوایرانی ها را ایجاد کردند. همچنین نظریه ای نیز برای توضیح حکومت آپولو یا خورشید بر این ملت شمالی پدید آمد که بر اساس آن، اجداد ژرمن ها با دنبال کردن خورشید، از شرق به سمت غرب رفته اند و بنابراین خاستگاه آریایی ها در استپ های روسیه است.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP4,5

امروزه کاردوی رومی تبدیل به نصف النهار مبدا شده و جهان را طوری به شرق و غرب تقسیم کرده که نصف النهار مبدا از روی گزینویچ لندن بگذرد. فرق نمیکند که دیگر کجا رویش قرار بگیرد. مهم این است که پایتخت بریتانیا روی عمود صلیب مسیح باشد. اما پرچم بریتانیا به جز صلیب مسیح، صلیب سنت اندرو را هم دارد و مرکز بریتانیایی جهان باید نماینده ی قطب شمال دیگری باشد که در شمال غربی جهان قرار دارد. در نقشه ای که برایمان از جهان درست کرده اند، این شمال غربی، امریکای شمالی است و درست مثل بریتانیا جمعیت ریشه ای انگلوساکسونی دارد که مرکز امریکای شمالی یعنی ایالات متحده ی امریکا را جانشین سرزمین خدایان کرده اند. حالا اینجا جایی است که عمده ترین انبوهی آثار هنری و نمادسازی هایش حق جهانی شدن و صدور به تمام جهان را دارند. چون امریکای شمالی به اندازه ی قطب شمال ثعبانی قبل از عصر فعلی، حق اصالت و ادعای خدایی بودن دارد. شاید مردم خیلی از کشورها سلایق امریکایی را درک نکنند. ولی آنها باید خود را عوض کنند. چون حق با امریکا است و پیامبران امریکایی به عنوان جانشینان آریماسپ های پیرو خدای هنر، وظیفه دارند با تولید انبوه هنرها و گذاشتن درونمایه های دیکته شده از روی ادبیات شکسپیری بریتانیایی هایی که او را ساختند، نسل های جدید این کشورها را عوض کنند و اروپایی-امریکایی نمایند، آن هم حتما اروپایی-امریکایی مدرن. بنابراین روان متعادل انسانی فقط وقتی به رسمیت شناخته میشود که خود را با وضعیت اقتصادی-اجتماعی امریکای مدرن و عصر سرمایه داری ناشی از آن، هماهنگ کرده باشد.

ران رابرتز، از اعضای انجمن روانشناسی بریتانیا، کتابی در انتقاد از روانشناسی رسمی و خدمتگزاریش به قدرت های مالی مروج سرمایه داری نوشت و در آغاز آن، این سه نقل قول را آورده است:

«انسان صرفا همانقدر خودش را میشناسد که جهان را.»:

یوهان ولفگانگ گوته

«تبدیل تناقضات اقتصادی به مشکلات روان شناختی، یکی از حقه های مرسوم ایدئولوژی بورژوایی است.»:

لوسین سو

«همگی ما در امریکا زندگی میکنیم.»:

رامشتاین

رابرتز در جمعبندی خود از انتقادات خود از روانشناسی، به یکدست کردن همه ی مردم امریکا و فرافکنی استانداردهای سرمایه داری مدرن به روان همه ی انسان ها در همه ی جغرافیاها و همه ی دوره های تاریخی پرداخته و نوشته است:

«روانشناسی به مثابه رشته، وضعیت بیگانه ی کنونی ما را به گونه ای در نظر میگیرد که انگار وضعیتی طبیعی و پدیده ای بی چون و چرا است. دو فرض که این رشته پیش میکشد، تا حد زیادی به این امر کمک میکند. اولین فرض این است که انسان ها به گونه ای در نظر گرفته شوند که انگار چیزی جز اشیای مادی پیچیده "در آن بیرون" نیستند، به جای این که خودمان را عاملان فعال بدنمندی ببینیم که در قبال کنش هایمان مسئول هستیم و آزادی یا آزادی بالقوه مان همیشه وجود ما را در فراسوی آن چه بی واسطه داده شده است، قرار میدهد. مارکس البته دیدگاه دوم را پذیرفت و انسانیت را در حال تحقق خودش به طور اجتماعی از طریق کنش تاریخی تصور میکرد. سارتر نیز زندگی بشر را پروژه ی در حال انجامی میدانست که لااقل به طور فردی، فقط با مرگ ما تمام میشود. نظریه ی برساخت شخصی "جورج کلی" (1970) هم اصولا تاریخی است؛ زیرا این نظریه نیز انسان ها را به گونه ای به تصویر میکشد که دائما به ورطه ی ناشناخته ها میروند و حقیقت زندگی ما همواره "جایی در آن سوی افق" قرار دارد. "کلی" کاملا از این موضوع آگاه بود که نظریات روانشناسی بیانگر ارزش ها هستند و تلویحا موضع خاصی نسبت به مردم اتخاذ میکنند. بحث اصلی مطرح شده در این صفحات این است که ارزش هایی که تلویحا در نظریه و عمل روانشناسی جریان اصلی مهر تایید میخورند، ارزش هایی هستند که رکن اصلی فلسفه، ایدئولوژی و عملکرد سرمایه داری را تشکیل میدهند. فرض دومی که در روانشناسی گنجانده شده، منبع بی پایانی از بیگانگی فراهم میکند و این است که رفتار ما (باز هم از منظر خارجی) همچون ترکیبی از تاثیرات ژنتیکی و محیطی قابل توضیح است. این دیدگاه سترون، اکثر شاخه های این رشته را برای مدت قابل توجهی به تحرک واداشته و از این طریق برای دانشجویان این رشته –و در اینجا هیئت علمی را نیز به حساب می آورم- تقریبا غیر ممکن شده است تا دیدگاهی تخصصی به جهان داشته باشند که به آنها توانایی تعیین زندگی و سرنوشت خودشان را بدهد. اگر آنها موفق شوند این دیدگاه را برای خود حفظ کنند، زندگی شخصیشان از موضوع دغدغه های دانشگاهیشان جدا میماند. پس در بهترین حالت، اگر از خود بیگانگی از طریق انکار ارتباط میان دغدغه های حرفه ای فرد و خودش مهار شود، پس آن دیدگاه تقریبا به طور قطع در مورد دیگران اعمال خواهد شد که به بیگانگی از آنها کمک میکند. در این دوگانگی طبیعت-پرورش، امور انسانی به نتیجه ی مسابقه ی پینگ پنگ بین نیروهای داخلی و خارجی تقلیل می یابد. البته احتمال دیگری نیز وجود دارد و این باز مربوط به عنصر تاریخی است. دست بر قضا، افزایش آگاهی از بعد تاریخی زندگی بشر از طریق فروپاشی نظام کمونیستی در اروپای شرقی صورت گرفته است. این موضوع، در علوم اجتماعی فراتر از روانشناسی، به درگیری جدی با مسائل مربوط به نحوه ی یادآوری و انتقال گذشته بین اجتماعات مختلف، حافظه و نیز نحوه ی انتقال گذشته به نسل های بعد درون جامعه ای معین انجامیده است. فرو ریختن پرده ی آهنین و متعاقب آن مهاجرت مردم از بلوک شوروی سابق به اروپای غربی متضمن آن بود که مردم مسافر، خاطرات فردی و جمعی خود را به همراه آورده باشند؛ روایات آنها از وقایع گذشته در برخی از موارد تفاوت قابل توجهی با روایت غربی ها دارد. کار روی حافظه ی اجتماعی نه تنها نشان داد که حافظه ی اجتماعی به اندازه ی حافظه ی فردی گزینشی و مغرضانه است، بلکه مانند حافظه ی فردی در پیوند با پروژه هایی است که به حفظ آرمان ها و هویت های (اجتماعی) خاص مربوط هستند. بنابراین آشکار شده است که حافظه ی اجتماعی در معرض همان انواع یادآوری و فراموشی انگیزه مندی است که فروید به عنوان جنبه هایی از حافظه ی فردی به آنها اشاره میکند. کار روی حافظه ی اجتماعی اهمیت بیشتری یافته است، نه تنها به این دلیل که با این ادعای مارکس در 1852 همخوانی دارد که "سنت همه ی نسل های مرده مانند کابوسی بر مغز زندگان سنگینی میکند." بلکه چون به وسیله ای اشاره دارد که گذشته ممکن است از طریق آن در خارج از حوزه ی ژنتیک یا محیط بی واسطه اثرگذار باشد. بنابراین، تاثیرات بر رفتار انسان معاصر، هم افقی و هم عمودی هستند. چنین دیدگاهی نه تنها بر پویایی ها در هر سطحی از سلسله مراتب اجتماعی (از خانواده ها و محل کار گرفته تا عرصه ی سیاسی بین المللی) پرتو جدیدی میتاباند، بلکه همچنین چالشی مستقیم برای صورتبندی های زیستشناختی پنهان و مسلط در حوزه ی سلامت و بیماری روان پیش میکشد.» ("روانشناسی و سرمایه داری: دستکاری ذهن": ران رابرتز: ترجمه ی روژان مظفری: نشر شوند: 1402: ص6-124)

از آن زمان و به همان گونه که امریکایی مآبی قانون همه ی دنیا میشود، خود امریکا نیز قربانی این امریکایی مآبی شده، چون فرهنگش در طول زمان مدام دچار تحریف شده که اگر غیر از این بود، امریکا بزرگترین مرکز نبرد سلیقه ها طی «انقلاب فرهنگی» به نام فرارسیدن نیو ایج در جهان نمیشد. امریکا خود یک شمال بازسازی شده برای بریتانیا به عنوان جانشین شمال الگو دهنده ی قبلی انگلستان و دقیقا در شمال غربی منتهاالیه سابق جهان آن است. این مرکز قبلی، ایرلند بوده که فراماسون های لندن تمام الگوهای اصیل دروئیدی خود را از زبان اهالی آنجا کشف کرده اند.

گادفری هگینز مینویسد ایرلند آخرین پناهگاه مکتب اصیل دروئیدی در بریتانیا بعد از تصفیه ی شدید آن به دست رومی ها در انگلستان بود، تصفیه ای که به بهانه ی مبارزه با قربانی انسان به عنوان یکی از اصول محوری مذهب کلتی انجام گرفت. کیش مزبور طی پیشروی کیمبری ها در بریتانیا از گاول به آنجا منتقل و توسط همان ها در ایرلند مستقر شد. بریانت، کلت ها را همان گالاتی های آسیای صغیر و شکلی از کلدی یا کلدانی ها میشمرد. سنت های گالیک گالاتی و ایونی در هم تنیده اند و به عقیده ی بریانت، گالاتی ها و کلدانی ها یک قوم یعنی پرستندگان زن مانند خورشیدند و ازاینرو تعداد شهرهای ایونی به تعداد ماه های دایره البروج خورشیدی 12تایند. ایونی ها از دوری ها یا دوریک ها هستند که توسط پسران هرکول اداره میشدند. در هلند، کیش هرکول مگوسان HERCULI MAGUSANO توسط فنیقی های دوری وارد شده بود که اهالی شهر دورا در نزدیکی کوه کارمل بودند. آنها همان کارملی های یهودیند که خود را وفادار به آن الیاس پیامبری میشناسند که با گردونه ی آتشین به آسمان رفت. هرکول مزبور هم هرکول صوری یا ملقارت است که کیشش همراه فنیقی ها در شمال افریقا منتشر میشود و ستون های هرکول را در وصلگاه افریقا به اروپا بنا میکند و یهودیت عبرانی نیز که محصول تفاسیری از مذاهب فنیقی است، از همین منطقه به ایبری، گاول و درنهایت بریتانیا وارد میشود. سنت اگوستین مسئول تبلیغ مسیحیت در بریتانیا یک کارملی بود، همینطور سنت پاتریک، قدیس مشهور ایرلندی ها که مسیحیت را در ایرلند پراکند. با این حال، بقایای اتصال مذهب دروئیدی به مسیحیت ایرلندی را در کیش شخصیت سنت بریجیت میتوان یافت: کاهنه ای مشرک که پس از مسیحی شدن، بعضی روش های سابق خود را در صومعه ی خویش به کار گرفت. بریجیت، شکل انسانی شده ی یک الهه ی ایرلندی به همین نام است. در صومعه ی سنت بریجیت، آتش مقدس به پا بود که همان آتش مقدس دروئیدی است که نباید خاموش شود و نباید نفس انسان آلوده اش کند؛ درست همان قوانین کیش آتش پرستی یهودی که در زرتشتی گری هم به جای مانده اند. مسئولین حفاظت از آتش دروئیدی، زنان بودند چون به عقیده ی بریانت، همانطورکه در آسیای صغیر، نژاد کاهنان زن مانند کلدانی/ایونی، به آمازون ها یا زنان مردمانند تغییر توصیف پیدا کرده بودند، در ایرلند هم کاهنه های دروئیدی، نسخه ی دیگر آمازون ها بودند. هودلستون از سیبیل ها یا کاهنه های پیشگوی گاول سخن میگوید که همتای سیبیل های پیشگویی کننده از قول آپولو هستند. او نام آپولو را برگرفته از "بعل" یا خدا در سامی میشمرد و آپولو را خدایی کلدانی میشمرد. آیکین میگوید که معمولا در بریتانیا مضمون کلدانی را کوچک تر میکنند و به کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب در اسکاتلند میرسند که بقایای به قدرت رسیدن دانیال نبی در دربار بابلند، ولی آیکین مایل است که ظهور دروئیدی ها را به قبل از این تاریخ برساند و برای همین از قدمت ماقبل یهودی که غرب برای مذهب کلدانی قائل است مایه میگذارد. با این حال، هودلستون از مطالعه ی تاریخ فرقه ی صومعه ی سنت اندرو دریافت که بقایای کولدی ها و همسران و فرزندانشان در کلیسای مقدس سنت اندرو دفن بود که به 15 نسل قبل از هگینز (ابتدای قرن 19) نسبت داده میشد و نشان میداد که کولدی ها زمانی بخش لاینفکی از کلیسای آغازین بریتانیا بوده اند. هگینز، کولدی های قدیم را همان دروئیدها یا منشا سنت های آنها و همینطور دیگر سنت های موسوم به کلتی میداند.کلمه ی celt/kelt بیشتر با مضامین جنگل و چوب مرتبط شده است و دروئید هم بیشتر به درخت پرست معنی شده است.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P184-191

خیلی جالب است که دادن مضمون پرستش گیاهی به زیربنای کلدانی این مجموعه با سرمستی بلبل از شکفتگی و تجلی گوناگونی گیاهان در بهار، موافق است و روشن میکند که گوناگونی سلیقه ها دورادور به طبیعت پرستی و بقایای آن در انسان مدرن میرسد. و اما برجستگی شراب در قضیه، میتواند به کارملی ها مربوط باشد.:

جبل کرمل یا کوهستان کارمل که مرکز کارملی ها بود و محل عروج الیاس نبی به آسمان شمرده میشد و ازاینرو به "جبل مار الیاس" نیز شهرت داشته است، کشاورزیش حول محور تهیه ی روغن زیتون و شراب انگور میگذشت به طوری که اگرچه کارمل لغتا به معنی باغ خدا است، اما آن را به «تاکستان خدا» نیز ترجمه میکرده اند. کوهستان کارمل، محل نبرد بنی اسرائیل به رهبری شائول با پلستینی ها خوانده شده است. به نوشته ی یامبلیخوس، فیثاغورس به این کوهستان سفر کرد، اگرچه به نوشته ی یامبلیخوس «این کوه، مقدس ترین کوه است و سفر به آن، برای بسیاری ممنوع است.» به موازات این مطالب، کارمل محل زندگی جنایتکاران بود چون همانطورکه کتاب عاموس توصیف میکند، درختان انبوهش آن را به مخفیگاه خوبی بدل کرده بود. بعدها نیز منطقه ی کوهستان کارمل، پناهگاه فرقه های مرتد چون دروزی ها و بهایی ها شد.:

“mount carmel”: wikipedia

شاید ادبیات شراب برای گوناگونی سلایق، همراه کارملی ها به سمت تصوف و ادبیات فارسی گسترش یافته باشد و شاید حاملان این تفکر، از سمت عموم با بدبینی نگریسته میشدند چون باز بودن روی دیگران، شامل سنت پذیرش تبهکاران و انگل های جامعه از خود ریشه گاه در کوه کرمل میشد. این باعث میشد تا حکامی که قصد متحد کردن جوامع زیر لوای خود را داشتند از تشرع های خشن ضد گوناگونی ها بهره ببرند چون با گرفتن ژست اخلاقی –ولو از سر ریاکاری- میتوانستند وجهه ی عمومی بیابند. اما چرا پذیرش ابتدایی گوناگونی ها درنهایت اعتبار خود را از دست داد؟ دلیلش میتواند این باشد که احترام مردم به سوادآموزی و کسانی که نوشتار را آموزش میدادند، درنهایت به رواج بدکاری توسط کارملی ها و از طریق ادبیات منجر شد.

در سنت اسلامی آمده است که خداوند، "کتاب و ملک" یا نوشتار و حکومت را به موسی داد و از این پس، گسترندگان حکومت و نوشتار در جهان، امت موسایند. البته مسلمانان دراینجا قضیه را مثل یهود نژادی ارزیابی نمیکنند و مدعیند امت اصلی موسی خودشانند، چون تشرع اسلامی، خود را دنباله رو سنت اسرائیل بین موسی و سلیمان میخواند و بعد از آن را قبول ندارد، درحالیکه یهود را نتیجه ی تحریفات پس از این دوره میشناسد. به جز یهود، مسیحیان نیز "اهل کتاب" شناخته میشوند. این بر قرآن استوار است که یهود و نصاری را اهل کتاب میخواند. بنا بر سنت، نصاری مسیحیان شناخته میشوند. هم آنها و هم یهودیان مشرکند چون به گفته ی قرآن، نصاری عیسی را پسر خدا میدانند و یهود "عزیر" را. عزیر ظاهرا همان عزرای کاتب، نویسنده ی تورات است. یهودیان امروزی چنین ادعایی درباره ی او ندارند. ولی ممکن است عزرا یا عزیر قبلا و در اصل خود، همان ازیریس کهن الگوی فراعنه و پسر رع بوده باشد. بودن اشرافیت بابلی یهود در مصر که باعث شد قاهره با بابل تطبیق شود، احتمال این که دین اولیه ی یهود همان مذهب مصر باستان باشد را بالا میبرد. نصاری را در اسم میتوان با نصیری عنوان دیگر اسماعیلیان نیز تطبیق کرد که از مصر ریشه گرفتند. با این حال، مسلمانان سنی، آنها را از مصر برکندند. سرکوب آنها در قلعه ی الموت توسط هلاکو خان مغول، روایت دیگر این اتفاق است. نام هلاکو به صورت تزار الکسیس در تاریخ روسیه بازسازی شده و در زندگی آن تزار نیز سرکوب بدعتگذاران را داریم که طی جنگ آن تزار با لهستان بروز میکند. لهستان محل زندگی اکثریت کاتولیک و اقلیت یهودی سبتی یا شبتایی بوده است. شبتایی ها عوامل بدنام گسترش فحشای آیینی و مسکرات الکلی و مواد مخدر بودند و مورد اعتراض اکثریت مسیحی قرار میگرفتند. این از آن جهت جالب است که در مدینه ی محمد هم اکثریت معروف به انصار –تلفظ دیگر "نصاری"(؟)- مدام در اثر توطئه های اقلیت یهودی دچار دردسر میشدند و درنهایت یهود را از جامعه حذف کردند. یهود در ارتباط مخفی با کفار (بدکاران) بودند و زنده کردن رسوم کفار، یکی از اتهامات شبتایی ها در امپراطوری عثمانی بود. با این حال، بیشتر شبتایی ها مسلمان شدند و با رسوخ در مدارج بالای قدرت، عثمانی و اسلامش را از درون تخریب کردند که همان زنده شدن تدریجی رسوم کفار در حکومت جانشینان محمد است. این همچنین میتواند مرزبندی بعدی بین نصاری و انصار را برای پوشاندن این واقعیت کند که مسیحیان عملا در جبهه ی یهود شکل گرفتند و بر اسلام تفوق یافتند. اگر هر سه سنت روی پایه ی ازیریس استوار باشند، انتظار داریم که عزرا، مسیح و محمد هر سه در ابتدا او بوده باشند. پس داستان عزرا جایی با محمد تلاقی میکند. عزرا از طرف شاه فاتح پارس موسوم به کورش، اخشوارش و ارتاخشتر، مامور تشکیل مذهب رسمی در اورشلیم شده است. عنوان کورش/اخشوارش، دقیقا از آسور می آید که ریشه ی عزرا و ازیریس است و بنابراین عزرا شکل پیامبر شده ی حکومت وقت است. نحمیا نیز در تورات همین ماموریت را دارد و ظاهرا نام دیگر عزرا است. جالب اینجاست که در زمان محمد نیز خسروئس که تلفظ دیگر اخشوارش است، شاه پارس است که اورشلیم را تصرف میکند و پیامبری به نام نحمیا را مسئول دین سازی در آن میکند که میتواند با پیدایش اسلام در اورشلیم مرتبط شود. خسروئس درنهایت از هراکلیوس امپراطور روم شکست میخورد. ولی هراکلیوس هم اورشلیم را از دست میدهد. روم هراکلیوس، یک روم یونانی است و غلبه اش بر اورشلیم، همان غلبه ی سلوکی های یونانی بر اورشلیم است. در این دوران، یهودیان به رهبری حشمونی ها که در اصل همان عثمانی ها هستند، علیه ترویج بددینی توسط سلوکی ها میشورند و یک قوم نصیری دیگر به نام زیلوت ها در صحنه ظاهر میشدند که با حشمونی ها علیه سلوکی ها متحد میشوند. زیلوت ها از یهودی های حصایی هستند که عرفانگراییشان بر مسیحیت تاثیر گذاشته است. آنها از عهد عتیق، فقط کتاب استر را قبول نداشتند و یک دلیلش این بود که این کتاب، درواقع درباره ی خودشان نوشته شده بود. در این کتاب، اخشوارش تحت تاثیر همسر یهودیش استر، یهودیان را در حکومت خود قوی کرد و جریان مخالف یهود به رهبری هامان را که درواقع معادل مسلمانان اولیه اند، کشتار نمود. درواقع این داستان، تمثیلی از جریان سیاسی قدرت گیرنده در هر سه جبهه ی یهودیت، مسیحیت و اسلام است.:

Une Bible musulmane ?”: D.Lacapelle: THEGNOSIS: 24 OCT 2024

مسلما جریان خزنده ی مزبور، همان جریانی است که اکنون به رده های بالای قدرت جهان امروز رسیده است؛ یک قدرت اقتصادی بی اعتقاد به هر گونه اخلاقیات که از شرایع دگرستیز ظاهرا اخلاقی برای از بین بردن فرهنگ های رقیب استفاده و بعد خود آن شرایع را برای گستردن بساط بازار خود بدنام کرده است و هنوز از آنها همزمان استفاده میکند و بدنامشان میکند. با این حال، لازم بوده تا آنچه که دشمن این شرایع شده است، یعنی علم، خود به اتحاد جامعه زیر لوای این قدرت ها یاری رساند. این است که علم نیز علیرغم تاکید اولیه بر تجربه گرایی، درنهایت به اندازه ی مذاهب بی واسطه پیش از خود، یک جهانبینی دارد که میخواهد مردم را یکدست کند. عمدا به علم، اجازه ی تایید خدا داده نشده تا نتواند به یک ایدئولوژی تمام و کمال تبدیل شود چون سلایق گوناگون برای گسترش بازارها باید به رسمیت شناخته شوند. به همین دلیل هم هست که درست مثل تنوع گیاهی طبیعت بهاری، در غرب هم لیبرالیسمی به قدرت میرسد که فردیت را به رسمیت میشناسد. اشکال در این است که امکان اندک موجود برای ارائه ی نفس، تمام دردهای فردی را بیرون میریزد، دردهایی که در هر فرد بر اساس تجربه ی شخصیش از جهان بروز کرده و به ماهیتش شکل داده اند. انسان دنیا را به شکل خود میبیند چون قطعات دنیا که به او شکل داده اند قطعات محدودیند، چه آنچه که به لحاظ وراثتی از والدین و اجدادش دریافت کرده و چه آنچه که به لحاظ تجربی از برخورد با پدیده های گوناگون در طول حیاتش در او شکل گرفته است. این قطعات همه روی مضمون جهانگیر «انسان، کیهان کوچک است» ذهنیت انسان را شکل میدهند ولی ذهنیت انسانها را متفاوت میکند چون بزرگی دنیا بر گذشتگان مکشوف نبود و اگر ما امروز میدانیم دنیا چقدر بزرگ است، بیش از این که به خاطر جهانگیری رسانه باشد ناشی از شکست ایدئولوژی ها و جهانبینی های مدرن است. کارل گوستاو یونگ روانکاو سوئیسی (1961-1875) قبل از این که رسانه ها این را به ما اثبات کنند، از جنگ های نابودکننده ی جهانبینی ها متوجه کمبود ناشی از این بقایای مذاهب پیشین در انسان مدرن و تجربه گرایی او شد.:

«تجربه گرایی به مفهومی خود یک راه است، چون خصوصی ترین موجودیت ما نیز در پایان آن آزمونی است انجام شده توسط طبیعت و تلاشی است برای ایجاد ترکیبی جدید. یک علم هیچگاه یک جهانبینی نیست بلکه ابزاری برای آن است. آیا کسی این وسیله را به دست خواهد آورد؟ پاسخ بستگی به این پرسش دیگر دارد: این کس دارای چه نوع جهانبینی بوده است؟ چون به هر حال هر کس برای خود نوعی جهانبینی شخصی دارد. حداقل این جهانبینی را دارد که آموزه ها و تجربیات و محیط بر او تحمیل کرده اند. به عنوان مثال، اگر این جهانبینی بگوید "بزرگترین خوشبختی برای انسان شخصیت است"، بی تردید انسان مطیعانه برای ساختن یک جهانبینی و برای ساختن خود به علم و نتایج آن متوسل میشود. ولی اگر اعتقاد موروثی به او بگوید که علم وسیله نیست، بلکه یک هدف و موضوعی در خود است، همان شخص از شعاری استفاده میکند که از دویست سال پیش به عنوان تنها اعتقاد قابل قبول پذیرفته شده است، یعنی اولویت را به تجربه میدهد. انسان های منزوی و مرتاضان گوشه گیر و زاهد، ناامیدانه با این نگرش مخالفت کرده اند. فرضیه ای که آنان از تکامل و مفهوم زندگی برای خود ساخته اند، رسیدن به اوج تکامل شخصیت انسانی است و نه کثرت روش های فنی منتهی به تفکیک یکسویه ی یک تمایل واحد به عنوان مثال، دانش یا علم. اگر علم به خودی خود یک هدف باشد، انسان هم باید جز عقل نباشد. اگر هنر به خودی خود، هدف باشد، استعداد و ذوق نمایش تنها ارزش انسانی است و عقل را باید کنار گذاشت. اگر یک شمش طلا به خودی خود هدف باشد، علم و هنر باید بساطشان را جمع کنند. هیچ کس نمیتواند انکار کند که خودآگاه مدرن، کم و بیش ناامیدانه میان این "هدف در خود"ها پاره پاره شده است. ازاینرو انسان ها دیگر جز کیفیت هایی تخصصی نیستند: خود به صورت ابزار درآمده اند. در این دویست سال گذشته با جهانبینی های متعددی آشنا شده ایم و همین امر برای بی اعتبار کردن آنها کافی است. درمان یک بیماری هر قدر مشکل تر باشد، داروهای بیشتری برای آن تجویز میشود و تاثیر هر یک از این داروها از دیگری مشکوک تر است. ظاهرا عامل جهانبینی دیگر از مد افتاده است. مشکل بتوان باور داشت که این تحول جز یک حادثه ی کوتاه مدت، تاسفبار و بی معنی نباشد، چون عاملی نیرومند و متعالی، نمیتواند باری به هر جهت به این نقطه ی مشکوک و مذبوحانه منتهی و از دنیا حذف شود. در این پس راندگی باید وجود عاملی درخور نقد و سرزنش را پذیرفت. پس بیاییم از خود بپرسیم: جهانبینی چه شبهه ای است؟ ظاهرا اشتباه خطرناک، اشتباهی است که تاکنون وجود داشته است: این که خواسته ایم به یک حقیقت عینی زمانی ارزش دهیم که قاطعیت علمی داشته باشد و در حد مدعا نماند و این خواسته، عواقب غیر قابل تحملی دارد. ازجمله یک خدای خوب باید به یاری آلمانی ها، فرانسویان، انگلیسی ها، ترک ها، و کافران بیاید و خلاصه با همه و علیه همه باشد. خودآگاه مدرن با گسترده ترین دریافتش از رویدادهای جهانی با وحشت از چنین موجود عجیبی روگردانده و فلسفه را جایگزین آن کرده است. ولی دریافتها است که این یکی هم مدعی داشتن ارزش عینی است. این فرضیه ها بی اعتبار شده اند و درنتیجه نوعی پراکندگی و تشتت و تفرقه به وجود آمده است که نتایجش را نمیتوان توصیه و سفارش کرد. تمام جهانبینی ها، تمایلی خاص به ملاحظه ی خویشتن به عنوان آخرین حقیقت روی کائنات دارند و اشتباه بنیادین در همین جا است، چون فراتر از نامی نیستند که ما به کائنات میدهیم. آیا میرویم در علم به مبارزه ای دست زنیم تا بدانیم کره ی نپتون دارای همان ویژگی آسمانی است که با جسم آلمانی تطابق دارد؟ و آیا این نام تنها نام مناسب برای آن است؟ درست مانند دنیای ما و به همین لحاظ فراتر از این تفاوت ها است. علم جز نتایج آزمایشگاهی را نمیپذیرد و تنها روح انسان بدوی به نام "راستین" اعتقاد دارد. در قصه ها میتوان جن RUMPELSTIZCHENرا تکه تکه کرد و آن را به نام واقعیش خواند. رئیس قبیله نام واقعی خود را افشا نمیکند و از آن به عنوان یک راز و رمز برای امور روزانه استفاده میکند تا هیچ کس نتواند با دانستن نامش او را افسون کند. در مصر قدیم، نام و تصویر خدایان را در مقابر فراعنه مینوشتند و نقش میکردند تا فرعون با شناخت نام واقعی خدایان، بر آنها مسلط شود. کسی که نام واقعی خداوند را میدانست، از قدرت جادویی مطلق برخوردار بود. خلاصه این که: برای انسان بدوی نام، خود شخص یا خود شیء بود. یک ضرب المثل مصر باستان در مور پتاح [خدای خالق] به این مضمون است: "آنچه بگوید خواهد شد." جهانبینی از این بدویت ناخودآگاه در عذاب است. علم ستاره شناسی نمیداند آیا ساکنان کره ی مریخ به نام نادرستی که به کره ی آنها داده شده است، اعتراض دارند یا نه. آیا حق نداریم فکر کنیم که دنیا نگران آن نیست که درباره اش چه قضاوتی داریم؟ بی تردید این دلیل نمیشود که دیگر به دنیا نیندیشیم و البته چنین کاری هم نمیکنیم. علم راه خود را ادامه میدهد و جهانبینی های کهن موروثی از بین میروند ولی آن که در این دگرگونی ها سرگردان میشود انسان است. در جهانبینیش به سبک قدیم، ساده لوحانه روح خود را به جای اشیاء قرار میداد، اجازه میداد آنچه میبیند، به عنوان چهره ی کائنات درآید و خود را تصویری از خدا تلقی کند؛ خدا! عظمتی که نمیبایست به آن سنگینی عذاب های دوزخ، تاوانش را پرداخت. اما در محدوده ی علم، انسان دیگر به خود نمی اندیشد، توجهش به دیای مادی، به دنیای عناصر و اشیاء است. خود را حذف و شخصیت خود را فدای روح عینی و ملموس کرده است. در این روند، از نظر اخلاقی، روح علم فراتر از تمام جهانبینی های سبک قدیم است. ولی ما اندک اندک عواقب این ضعف شخصیت بشری را احساس میکنیم. در همه جا مسئله ی جهانبینی به مفهوم زندگی و دنیا چهره نشان میدهد. کم نیستند در عصر ما، کسانی که برای بازگشت به گذشته و رسیدن به شیوه ی قدیم تلاش میکنند. این عرفان سیر و سلوک و جذبه، به عبارت دقیق تر همان فلسفه ی طبیعت یا آنتروپوسوفی است. ما نیاز به نوعی برداشت از دنیا داریم، حداقل در مورد آنچه به نسل جوان مربوط میشود. ولی اگر نخواهیم به عقب بازگردیم، باید از خرافات دارای ارزش عینی دوری کنیم. باید اعتراف کرد که در این جا پای تصویری در میان است که ما برای عشق روح خود ترسیم میکنیم و نه یک نام جادویی که به وسیله ی آن به اشیاء عینیت میبخشیم. این برای دنیا نیست، برای خودمان است که نوعی جهانبینی خلق میکنیم. چون اگر تصویری از کلیت دنیا به وجود نیاوریم، خودمان را هم نمیبینیم که با این حال، نسخه ی کامل همان دنیاییم. ما نمیتوانیم در آینه جز تصویری که از دنیا به خود داده ایم ببینیم. ما تنها در تصویری که ابداع میکنیم ظاهر میشویم. در کنش خلاقه ی ما است که کاملا واضح و آشکاریم و میتوانیم خود را به عنوان کلیت بشناسیم. ما هرگز به دنیا تصویری جز تصویر خود نمیدهیم.» ("مشکلات روانی انسان مدرن": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی محمود بهفروزی: نشر جامی: 1397: ص3-130)

بشر امروز، خود را بسیار ناتوان میبیند و میفهمد دنیایش کوچک است ولی وقتی سعی میکند دنیایش را بزرگ کند خود را مقابل هزارتویی میبیند که همه جایش یکسان است و تمام نمیشود. سرگئی ایزنشتاین، در محیط تحت حکومت یکی از سرراست ترین و بی تعارف ترین ایدئولوژی های استبدادی یکسان کننده یعنی اتحاد جماهیر شوروی، در فیلم هایش مدام چنین هزارتوهایی را مقابل قهرمان قرار میداد و عمدا آنها را در شمایلی کلیسایی و قرون وسطایی خلق میکرد. هزارتوها هنوز معما گونه بودند و حل آنها به اندازه ی حل معمای اسفنکس (هیولای نیم شیر-نیم زن) در افسانه ی ادیپوس حکم وضعیت یا مرگ یا زندگی را داشت و ایزنشتاین عمدا با پیش کشیدن عقده های ادیپی در قهرمان هایش به همان شکل که فروید مطرح کرده بود، میخواست این وضعیت را تداعی کند. در یکی از فیلم های اینچنینی یعنی "ایوان مخوف"، ایزنشتاین با مطرح کردن کهن الگوی اساطیری تزارها و استبداد روسی یعنی ایوان مخوف، عملا سیستم استبدادی موجود را به چالش میکشد و ظالم را به اندازه ی مظلوم، اسیر هزارتوی ایدئولوژیک نشان میدهد.:

“Eisenstein's Labyrinth”: HAKAN LOVGREN: Almqvist & Wiksell International, 1996: PART OF “THE LABYRINT BUILDER”

وقتی کل دنیای فیزیکی، تبدیل به چنین هزارتوی مایوس کننده ای میشود، تعجبی ندارد که هنوز بسیاری از مردم، امنیت را در ماوراء الطبیعه و جهان باقی میجویند. اگر کل دنیای فیزیکی میتواند از روی دوزخ تاریک هادس برساخته شده باشد، پس باورکردنی است که بهشت هم به اندازه ی دوزخ واقعی باشد.

علم در خدمت توهم: بازگشت به جهنم به نام فرار از جهنم

تالیف: پویا جفاکش

چشم پرنور که مست نظر جانان است

ماه از او چشم گرفته است و فلک لرزان است

خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد

سجده گاه ملک و قبله ی هر انسان است

هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم

بهر ناموس منی، آن نفس او شیطان است

وآنک آن لحظه نبیند اثر نور برو

او کم از دیو بود زانکه تن بیجان است

دل به جا دار در آن طلعت با هیبت او

گر تو مردی که رخش قبله گه مردان است

دست بردار ز سینه چه نگه میداری

جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آن است

جمله را آب درانداز و در آن آتش شو

کآتش چهره ی او چشمه گه حیوان است

سر برآور ز میان دل شمس تبریز

کو خدیو ابد و خسرو هر فرمان است

(غزلیات شمس تبریزی: غزل شماره ی 407)

این، یکی از صریح ترین اشعار منسوب به مولانا است که نشان میدهد شمس تبریزی اشعار مولانا یک خورشید تمثیلی است. «چشم پرنور» لقب خورشید است که چشم پرنور آسمان است، در مقابل ماه که چشم کم نور آسمان است. شعر در همان بیت اول میگوید که ماه از خورشید چشم گرفته است، چون آنچه باعث میشود ماه شبیه یک چشم زردرنگ از نوع خورشید شود، نور گرفتن از خورشید است. شعر همچنین میگوید که نور خورشید از نور خدا است و آن موقعی که خورشید تحت تاثیر جلوه ی مستقیم خدا است کسی که خود را با وقایع روز هماهنگ نکند، یک آدم متعصب و تحت تاثیر «ناموس منی» یعنی عقاید شخصی یا فرقه ای خودش است که نمیخواهد از آنها کوتاه بیاید. مواقعی که خورشید تجلی حق است، ماه های خاصی است و همانطورکه کلمه ی فارسی "ماه" و کلمه ی انگلیسی month نشان میدهند، این ماه ها قمری هستند و تجلی خورشید در ماه های قمری به عنوان بیوت یا خانه های خورشید را نمایندگی میکنند که رفت و آمد خورشید در آنها باعث رقم خوردن شبانه روز میشود. علت این که شمس یا خورشید مولانا هم تبریزی است همین است: مولانا را ساکن قونیه یا کونیا دانسته اند که نام از کونیوس از نسخه های طورسی آپولو خدای خورشید یونانی دارد. TAURUS نام یونانی کوهستان طوروس ترکیه است که TAVRIS و درنتیجه تبریز هم خوانده شده است. TAURUS به معنی ورزاو است و گاو به خاطر شاخ های هلالی شکلش نمادی از ماه است. بنابراین قونیه تجلی گاه خورشید در قمر شب است که به لحاظ عرفانی، نور الهی انعکاس یافته در تاریکی جهان مادی را نمایندگی میکند. عنصر ماه، آب است و عنصر خورشید، آتش. به همین دلیل است که آتش شمس تبریزی، «آب حیوان» یعنی آب حیات نیز هست. ظهور خدای خورشید در پای یک کوهستان به جای ماه و در تجلی انسانی، در ادبیات یهودی های کارملی مسبوق به سابقه است. اعتقاد رایج بر این است که کارملی ها نخست در خربه الکرمل و سپس خربه السوسیه در منطقه ی حبرون ساکن بودند و گروهیشان از حبرون به "جبل لبنان" در بیروت بزرگ کوچیدند و در حازمیه در حومه ی شهر بیروت ساکن شدند. با توجه به روستا بودن خربه الکرمل و خربه السوسیه ممکن است مسیبر این مهاجرت وارونه باشد. کارمل در اصل، کاربل به معنی باغ بعل یا خدا است که نامجای کربلا در ادبیات شیعی دارای ریشه شناسی یکسان با آن است. اصطلاح باغ خدا در یک فضای یهودی، یادآور به بهشت عدن است. "مل" که تلفظ موجود از بعل است، با اضافه شدن "ها" ی تعریف عبری، "هامل" و سپس "عامل" تلفظ شده و مبنای نام "جبل عامل" (کوه عامل) برای کوهستانی در لبنان شده که روحانیون تشیع 12 امامی از آنجا به ایران کوچیده و ایران را تبدیل به مرکز تشیع جهان نموده اند. جبل عامل نام از قبیله ای به همین نام دارد که ادعا میشود از ناحیه ی جلیل در اسرائیل به این کوهستان آمده اند و ازاینرو جبل عامل را به نام جبال جلیل نیز شناخته اند. جلیل محل فعالیت عیسی مسیح است و ممکن است کارملی ها در قالب عاملی ها بنینگذاران مسیحیت یهودی تبار و باعث عرفانی تر بودن مسیحیت نسبت به تشرع یهودی نیز باشند. "جلیل" به معنی دایره و مخفف "جلجل" یا "گلگال" است که لغت circle به معنی دایره از آن می آید و خود انتساب به kirke/circe/ceres به معنی الهه ی زمین را نشان میدهد که گردیش آن را به صورت circus باز به معنی دایره و حلقه درآورده است. یعنی اتفاق مسیح به عنوان یک خدای خورشیدی، در زمین به طور کلی می افتد و کریسمس یا تولد مسیح، همان طلوع خورشید از زمین تاریک است.

گادفری هگینز، به وجود افسانه ها و آیین های مشابه کریمس در اقصی نقاط دنیا اشاره میکند و آنها را به یهودی های حصایی نسبت میدهد که در مصر و ایران و دیگر کشورها مرتبا افسانه های مذهب خود را به زبان مذاهب بومیان درمی آوردند و دو مذهب را با هم ترکیب میکردند. به نوشته ی هگینز، حصائیان، خود را پیروان الیاس میشمردند و از این جهت، تقریبا با کارملی ها در ارتباط تنگاتنگند چون کارملی ها یهودی های مسیحی مآبی بودند که الیاس را مسیح میشمردند. هگینز، تفسیر آنها از مسیح را به خورشیدپرستی نزدیک میبیند و تولد خداوند خورشیدی از دوشیزه را تولد خورشید از زمین ارزیابی میکند که زمین دراینجا دقیقا همان الهه سرس است که در یونانی بیشتر به دمتر مشهور است. در ساموتراس، آیین های سرس، آمیخته به آتش پرستی بودند، چون آتش، عنصر خورشید بود و خورشید و زمین هر دو "کورش" در کلدانی به معنی خدا نامیده میشده اند. به همین ترتیب، نام ceres از همین ریشه، با cearas به معنی آتش مرتبط است. نام "کرسور" خدای صنعتگر فنیقی در روایات سانخونیاتون، که با هفستوس یونانی تطبیق میشد، به معنی کارکننده با آتش به نظر میرسد. او معادل "صدیق" یا "صادق" استاد کابیری ها و از این جهت در مقام دمیورگ یا خالق فنیقی بود که صنعتگریش با خلقت خدا در زمین برابر میشد. نام کابیری از ریشه ی "کبیر" به معنی بزرگ است. کابیری ها هفت نفر بودند که با استادشان صدیق هشت تا میشدند. ازاینرو لغت "ثمن" به معنی هشت، همخانواده با "اسمون" به معنی آسمان است که خلقت از آن فرود می آید و "علیم" خداوند آسمان "ثامن" یعنی هشتم لقب میگیرد. این کلمه همچنین مرتبط با لغت "زمان" به معنی وقت است که فقط در جهان فیزیکی ای از جنس زمین ما معنی دارد. کابیری ها صنعت را در جهان گستردند و افسانه هایشان با نظریه ی conon درباره ی یک امپراطوری فنیقی در آسیا که در مصر شعبه زد و بعد -همانطورکه افسانه ی سفر کادموس فنیقی به یونان نشان میدهد- تمدن اروپا را پدید آورد، مرتبط است. آتش درون کوره ی صنعتگران، یادآور آتش خورشیدی در رحم مادر-زمین بنا بر آیین ساموتراسی است. استرابون نوشته است که در بریتانیا آیین سرس شبیه ساموتراس برگزار میشد. درست به مانند رابطه ی سرس و سیراس، در ایرلند هم لغت daghdae را داریم که هم نام الهه ای است و هم به معنی آتش است. فیبر توجه کرده است که در افسانه های ایرلندی، از زرتشت صحبت شده است و در سنت زرتشتی، مادر زرتشت، دغدو نام دارد، نامی که کاملا قابل تطبیق با داغدائه ی ایرلندی است. زرتشتیان به پرستش آتش معروف بودند و در ایرلند، پرستش آتش تحت عنوان AESIR رواج داشت. AESIR در اتروسکی به معنی خدا است و بیشتر برای خدای جنگ به کار میرفته است. فستیوال این خدا در ماه مارس در ابتدای بهار برگزار میشده که متعلق به مریخ سیاره ی خدای جنگ است. ماه مربوطه (فروردین ماه) در عراق "آدار" و در سوریه "اودار" نامیده میشده که هر دو لغت مرتبط با "آذر" به معنی آتشند و AESIR نیز تلفظ دیگری از همین لغت است. زرتشتیان برای آتش، معمولا از لغت "آذر" استفاده میکنند. مستر هاید به مراسم آتش افروزی پاییزی "گبرهای هند" یعنی زرتشتیان اشاره کرده و نوشته است که ممکن است سال نو پاییزی یهودی ها یعنی "رش ها شنه" (رأس السنه) نتیجه ی حکومت امت زرتشت یعنی مادها و پارس ها بر یهود بنا بر تورات باشد. خدای یهود نیز بر موسی در هیبت آتش ظاهر شد و یک سنت آتش پرستی یهودی وجود داشته که تفاوت چندانی با آتش پرستی زرتشتی ندارد. جالب این که مراسم آتش یاد شده در ماه آبان برگزار میشود که معادل سامهاین یا آغاز زمستان ایرلندی است. این آیین که با بدترین خدای ایرلندی موسوم به سامهان معروف به سزیل (شیطان) مرتبط است، با بازی لغوی اسم این خدا بین لغات سامی "سمس" (خورشید) و "سمان" (آسمان) جالب تر میشود. دین شناسان اروپایی بر آن بوده اند که این فستیوال، در اصل، آغاز پاییز کلتی است و به این خاطر در برج عقرب برگزار میشود که بازمانده ی زمانی تصور میشود که بهار در هنگام ورود خورشید به برج ثور (ورزاو)، و پاییز در هنگام ورود خورشید به برج عقرب (کژدم) رقم میخورند و جشنواره ی "می پول" که الان در اردیبهشت برگزار میشود نیز یادگار زمانی است که بهار در موقع ورود خورشید به برج ثور (اردیبشت یا می کنونی) آغاز میشده است. در این دوران، خدا به شکل صورت فلکی آغاز سال یعنی گاو درمی آمده است و موسی که بت گوساله ی سامری را میشکند کنایه از نابودی سنت های این دوران توسط یهودیت است. تمثال میترا در حال کشتن ورزاو نیز چنین مضمونی دارد. در یک نگاره ی میترایی که در قرن 18 در اکسفورد وجود داشته است، تصویر نوزادی دیده میشد که در آغوش مادرش است. استاکنر معتقد بود این نوزاد، میترای تازه متولد شده است. تمثال مربوطه را بیشتر برای مریم مقدس و مسیح نوزاد به کار میبرند. میترا یک خدای خورشیدی است و آیین های میترا در غار برگزار میشدند که مابه ازای رحم مادر-زمین در کوه است. بنابراین بریتانیا یکی از حلقه های وسطای طبیعت پرستی کلدانی و مسیحیت را نشان میدهد. اگوستین و دیگر مروجان نخستین مسیحیت در بریتانیا از کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب دانسته شده اند و هگینز معتقد است اینان همان کارملی ها و حصایی ها هستند. هگینز، پرتش "هرکول مگوسان" HERCULI MAGUSANO در هلند را بازمانده ی کیش اینان میشمرد چون مروجان این کیش، فنیقی های دوری یا دوریان از شهر "دورا" در حوالی کوه کارمل در سوریه خوانده شده اند. هرکول مزبور، همان هرکول بنا کننده ی ستون های طنجه در مراکش و معادل ملقارت یا هرکول صور است که نماینده ی ورود فنیقی های تجارت پیشه شامل عبرانیان مروج یهودیت از شمال افریقا و از طریق شبه جزیره ی ایبری به اروپا است.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P149-184

گادفری هگینز در جای دیگری مینویسد که در ادبیات فراماسون ها بعضا تراپوتای کارملی، ریشه ی مذهب حصایی در یهودیت و از طریق آن فراماسونری عنوان میشود و کارملی ها از عمده ترین واسطه های دخول عقاید کلدانی به یهودیت بوده اند و آن را میراث خود از سفر ابراهیم از کلده به کنعان میشمردند. "یائو" بعل کارمل یک خدای خورشیدی و برابر با YI لقب آپولو بود درحالیکه کارمل در پای کوهستان لبنان (جبل لبنان) قرار داشت که کوه های ماه شناخته میشدند. بنابراین ظهور خدای خورشیدی در پای این کوهستان، چیزی شبیه به تولد عیسی مسیح خدای خورشیدی مسیحیت از الهه ی ماه است. ماه خدایی دوجنسه بود و معمولا مردانگی و زنانگیش به ترتیب به قسمت های روشن و تاریکش نسبت داده میشدند. تجلی نور خورشید در ماه تاریک، او را در مقام یک الهه به خورشید بعدی حامله میکرد. این همان تجلی ازیریس یا خورشید مقتول (در غروب) در ایزیس الهه ی ماه برای از نو متولد شدن به صورت هورس است. ازیریس نیز در قالب زمینیش به ورزاوی به نام آپیس تجسد می یافت. پلوتارخ از قول فیلارخوس نوشته است که پرستش ازیریس و آپیس را باخوس از ایندوس یا هند به مصر آورد. در معابد دایانا الهه ی ماه لاتین، فستیوالی مخصوص باخوس برگزار میشد که در آن باخوس به شکل مردی با شاخ های گاو نشان داده میشد. باخوس یا بغ به معنی خدا، لقب دیونیسوس یکی از نسخه های آدونیس خدای طبیعت سوریه است که با یائوی کارمل و کریشنای هندوستان تطبیق میشود. دیونیسوس معروف به بروموس نیز بود، عنوانی که یادآور نام برهما خدای خالق هندوان است. دیونیسوس، خدای کوهی به نام نسا بوده که محلش را گاهی در هند و بیشتر در عربستان تعیین کرده اند. او در مقام یائو قابل تبدیل به یهوه خدای کوه سینا است که موسی را مامور تاسیس مذهب یهود نمود. یهوه با جووه یا جوویس خدای اتروسک ها و لاتینی ها تطبیق میشود که بیشتر به نام ژوپیتر شناخته میشود و نسخه ی یونانیش زئوس خدای کوه المپ است. همچنین یهوه در قامت خدای اورجی و جادوگری با سابازیوس از فرم های جنون آمیز دیونیسوس قابل تطبیق است و نام سابازیوس نیز تلفظ دیگری از صبایوت لقب یهوه است. منظور مسیحیت از یائو/یهوه در مقام خدای خورشیدی، در ادبیات باسیلیدی ها که روی تطبیق مسیح با خورشید بیشتر مانوور داده اند روشن میشود: خورشید از زمان تولدش در آغاز زمستان و در طول سال، بسته به چهار فصل، چهار شخصیت می یابد که به ترتیب عبارتند از: پلوتو (زمستان)، ژوپیتر (بهار)، سول (تابستان) و یائو (پاییز). نسخه ی پاییزی یا یائو با رخ دادن "رش ها شنه" یا آغاز سال مذهبی یهود در پاییز قابل جمع آمدن است. اما تولد خورشید در زمستان و بعد از 9ماه آبستنی مادرش، نشان میدهد که خدا باید در آغاز بهار وارد رحم الهه شده باشد. جمع آمدن این عقیده با تمثیل ورزاو باعث اعتقاد به آغاز جهان در بیش از 6هزار سال پیش و در آغاز عصر ثور شده است؛ زمانی که خورشید در اعتدال بهاری وارد برج ثور یا ورزاو میشد که به یونانی TAURUS نامیده میشود. موکل این برج، سیاره ی زهره است که نسخه ی رومیش ونوس نامیده میشود. نام VENUS با WEN در کلتی به معنی زن در ارتباط است و کل جنس زن را به اندازه ی حوای ام البشر در ونوس جمع آورده است. ونوس به صورت رسمی، الهه ای شهوتجو در نظر گرفته میشود. با این حال هگینز در اسنادی از کارملی ها که در دوبلین به دست آورد، متوجه شد که آنها به الهه ی دوشیزه ای به نام "استلا د ماریس" یعنی ستاره ی دریایی اعتقاد دارند که دقیقا لقب سیاره ی زهره است و اشاره به تولد ونوس از دریا در اعتقادات رومی ها دارد. نام استلا د ماریس در مقام یک دوشیزه همچنین یادآور نام ماری یا مریم دوشیزه، مادر عیسی مسیح است. البته همه در باکره زاد بودن عیسی موافق نیستند و یهودی ها او را حرامزاده میشمرند. کتاب تولدوت یشوع از یک نظرگاه یهودی، عیسی را فرزند نامشروع سربازی رومی به نام پاندیرا میخواند و او را جسوس بن پاندیرا مینامد. درباره ی این اتهام، هگینز یادآوری میکند که اپیفانیوس، کلئوفاس برادر یوسف (شوهر مادر عیسی) را پسر جیمز/یعقوب ملقب به پاندر (پلنگ) خوانده است. پلنگ، جانور دیونیسوس است. بنابراین عیسی همزمان هم پسر پاندیرا است، هم پسر یوسف است و هم پسر یهوه است؛ چون هر سه ی آنها برابر با دیونیسوس میباشند و انسان شدن یهوه در قالب عیسی، همان انسان شکل شدن دیونیسوس است. در مقابل، مقدس بودن مریم همزمان در مقام های دوشیزه و مادر، به ارتباطش با فرم های پاستوریزه ی الهه ی زهره برمیگردد که در لاتین، "آلما ونوس" یعنی مادر-ونوس نامیده میشده اند. لغت "آلما" (علمه) -به صورت تحت اللفظی به معنی الهه یا زن مقدس- هم در معنی مادر به کار میرفته است و هم در معنی دوشیزه. در بین لاتینی های ماقبل مسیحیت، هیچ الهه ای به اندازه ی کوبله الهه ی زمین در آسیای صغیر، در مقام "مادر" برجسته نشده بود و او را "ماگنا ماتر" یا مادر کبیر میخواندند. کوبله معروف به SURIA یعنی ملکه بود و ظاهرا دی سیریای لوسیان –به معنی الهه ی سوریه- نیز همو است اگر تبدیل آسان SURIA به SYRIA را بپذیریم. در این صورت، کوبله صاحب سیریا استرنه اولین معبد مقدس رم خواهد بود و کلیسای کاتولیک رم به عنوان مادر مردم و جایگزین مریم مقدس را باید شکل بازسازی شده ی آن در نظر گرفت. لغت "ماریا" با لغت "مریه" نیز مرتبط است که همزمان هم به معنی گاو ماده و هم به معنی کبوتر وحشی است. کبوتر نماد کلیسای رم و روح القدس است و گاو ماده هم ونوس در مقام الهه ی برج ثور (ورزاو) است. نام ماریا با افتادن "ر" وسط، تبدیل به "مایا" شده است که موکل ماه "می" MAYمعادل لاتین برج ثور رسمی (اردیبهشت ماه) است. مایا مادر هرمس یا مرکوری خدای عطارد است که دانش را به مردم داده است. به طرز جالبی، در هند، مایا نام مادر گئوتمه بودا است که معمولا منظور از لغت بودا همین گئوتمه در نظر گرفته میشود. ولی "بودا" در هند، نام خدای عطارد و مابه ازای دقیق مرکوری نیز هست. عجیب این که مایا در هند معمولا الهه ی توهم است و توهم را هندوان مایا مینامند. در برابرنهادی مشابه، ممکن است "مانیا" به معنی جنون، با توجه به تبدیل آسان "ر" و "ن" به هم، تلفظ دیگری از "ماریا" در نظر گرفته شده باشد و البته توجه داریم که لغت مانیا را به "مون" به معنی ماه نسبت میدهند.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK6: CHAP2-4

تولد خدای دانش از الهه ای که عامل بی خردی است، مسلما با زمینی شدن نژاد بشر بعد از گناه اولیه ی آدم به وسوسه ی حوا مرتبط است. در اساطیر یونانی، مابه ازای داستان آدم و حوا، قصه ی پاندورا است. بر اساس این قصه، نخستین انسان ها همه مرد و با هم متحد بودند و زئوس برای این که اتحاد آنها را بشکند، زنی به نام پاندورا را ساخت و با یک جعبه به میان مردان فرستاد به این شرط که هیچ وقت در جعبه را باز نکند. ولی یک روز پاندورا در غیاب شوهرش اپی مته، در جعبه را باز کرد و حشراتی موذی از درون جعبه بیرون آمدند که تمام انسانها را گزیدند و تخم انواع شرارت ها از دروغ گرفته تا خیانت را بین انسانها کاشتند و اتحاد آنها را از بین بردند. این داستان ظاهرا با یکی از قصه های عامیانه ی کم اهمیت و بدون پایان ایرلندی مرتبط است. بر اساس این داستان، در شب سامهاین، مردی، سبد بسته ای را به زنی میدهد و از او میخواهد آن را تا جایی حمل کند. زن سبد را میگیرد و در مسیر، از سنگینی آن در عجب میشود و کنجکاو میشود که ببیند در سبد چیست. پس در سبد را باز میکند. در این هنگام، پیرمردی کوتوله با زشت ترین قیافه ای که زن در عمرش دیده بود از سبد خارج میشود و میگریزد. اگرچه این فقط یک قصه ی شب ترسناک معمولی برای القای فکر وجود اجنه تلقی میشده است ولی وقوعش در شب سامهاین مهم است. چون این شب که معادل آغاز زمستان کلتی است، زمان بازشدن درهای دنیای دیگر به روی زمین و ورود اجنه ی شرور و شیاطین و جادوگران به دنیای ما است و میتوان آنها را با عوامل شر در داستان پاندورا مقایسه کرد. یعنی پیرمرد کوتوله روح تمام عوامل شر و معادل شیطان رجیم است. سامهاین همان جشنی است که امروزه و تحت عنوان هالووین، توسط امریکایی ها به تمام دنیا صادر شده است و در جاهایی که شدت و حدت دارد، کودکان در لباس اجنه و سبد به دست جلو در خانه ها میروند تا شکلات و شیرینی تحویل بگیرند.

در اوایل قرن بیستم، جان اونیل، قصه ی پیرمرد کوتوله ی سبد سامهاین را با سبدهای شکلات و شیرینی این شب به هم آمیخت و بر اساس سنت مسیحی درباره ی خدایی به نام عیسی مسیح که خود را به خوراکی ها تشبیه میکند و توسط مردم خورده میشود، رد هر دو را در خدایان و قهرمانان افسانه ای درآمده از توی سبد و صندوق یافت. اولینشان قطعا اولین امپراطور تاریخ یعنی سارگون اکدی است که در نوزادی در درون سبدی نهاده و در رودخانه رها شد ولی به خواست عیشتار الهه ی زهره، سبد به باغ قصر شاهی رسید که تقدیر بر این بود که بعدا سارگون شاه این قصر شود. پوزانیاس داستان مشابهی درباره ی دیونیسوس نقل میکند. او در دوران به قدرت رسیدن کادموس فنیقی در یونان، از زنای زئوس شاه خدایان با زنی زمینی به نام سمله به دنیا آمد. کادموس دستور داد مادر و نوزادش را به سزای فعل حرام رخ داده، در سبدی بیندازند و در دریا رها کنند. آب دریا سبد را به ساحل دیگری رساند و مردم با باز کردن آن، سمله ی مرده را در کنار نوزاد زنده اش یافتند و این نوزاد درآنجا رشد کرد و بعدا تبدیل به خدای شراب یعنی دیونیسوس باخوس شد. پرسئوس و مادرش دانائه نیز به دنبال تولد پرسئوس از زنای زئوس با دانائه، در صندوقی روی سطح آب دریا رها شدند و در آن سوی دریا به قصر شاهی رسیدند که بعدا با پرسئوس دشمن شد. در مورد موسی –بنیانگذار یهودیت- که او هم روی سطح آب رها شد و به قصر شاهی که بعدا دشمنش شد رسید و درآنجا پرورش یافت، ابزار مربوطه را هم صندوق خوانده اند و هم سبد که در مورد گزینه ی صندوق، ارتباطش با صندوق عهد که محل زندگی یهوه خدای یهود بود دور از نظر نیست. در زبان یونانی، کیسته هم به معنی صندوق و هم به معنی سبد است. در آسیای صغیر، سکه ها را کیستوفوروئی مینامیدند چون بر رویشان تصویر یک سبد برج مانند با ماری در کنار آن بود و این سبد نماد دیونیسوس بود. کیستوفوروئی در 12 شهر رواج داشتند که 11تایشان را میشناسیم: افسوس، ازمیر، پرگاموس، تیاتیرا، سارد، لائودیسه، آدرامیتیوم، نسا NYSSA (انطاکیه)، ترالیس (انطاکیه)، پاریوم، و فامیه. بنابراین این 12 شهر تقریبا مابه ازای مکان های 12 کلیسای مادر در مسیحیت به حساب می آیند. کیسته ی تصویر شده ی روی آنها نیز میتواند نشانه ای از اسرار جویی مسیحیت بخصوص در ابعاد سیاسی به واسطه ی دیونیسیسم و پرورش فراماسونری با اصرار بر رازداری مذهبی-سیاسی در دل مسیحیت از این معبر باشد. چون کیسته ی دیونیسوس، نماد سبدی از اسرار الهی است که عوام، حق دانستن آن را ندارند. در بین عوام مذهب دیونیسوس، این سبد با سبدی پر از شیرینی هایی به شکل قلب عوض میشود. این شیرینی ها جانشینان قلب زاگرئوس یا دیونیسوس اول هستند که تنها چیزی بود که از جسد او بعد از تکه تکه شدن به دست تیتان ها باقی ماند. زئوس، این قلب را خورد و در اثر جادوی آن، دیونیسوس را بعد از رابطه ی جنسی با سمله مجددا به دنیا آورد. تکه تکه شدن خدا توسط اشرار و از نو متولد شدنش را در داستان ازیریس نیز داریم. ازیریس شاه مصر نیز پس از مقتول شدن توسط برادرش سیت، در صندوقی چوبی روی آب رود نیل رها شد و به دنیا آمدن دوباره اش به صورت هورس منوط به کشف جسد توسط همسرش ایزیس بود. برج مانند بودن سبد دیونیسوس در طرح کیستوفوروئی نشانه ی خانه ی سلطنتی بودن آن است. آن را میتوان با جام های اساطیری شاهان ازجمله جام مقدس مسیح هم جابجا کرد، چون سبد را در یونانی CUPA و در اسلاوی KUPA میخوانند که مرتبط با CUP به معنی جام است. در اساطیر یونانی، نمونه ی تمام قد یک جام ایزدی، جام مسی کرزوس شاه لودیه است که روی آن، تصاویر صور فلکی به نشانه ی آسمانی بودنش درج شده است. کرزوس، گنج های بی نظیری داشت و اونیل او را شکل انسانی شده ی یک خدای گنج ها بازشناسی کرد. جام مزبور را پریاندروس برایش فرستاد. پریاندروس، خالق کلوسوس یا مجسمه ی غولپیکر هلیوس خدای خورشید در جزیره ی رودس بود که یکی از عجایب هفتگانه خوانده میشد. بنا به روایتی ضبط شده توسط تئوفراستوس، تمام هفت بنای ذکر شده در عجایب هفتگانه که از آنها امروز فقط اهرام ثلاثه ی مصر باقی مانده است، توسط پریاندروس و با ورد جادویی او سر جایشان قرار گرفته بودند. بنابراین تمام آنها مثل جام کرزوس، در جایگاه سبد برج مانند دیونیسوس و معادل خانه ی خدا بودند. برج برای شاه مابه ازای کوهی است که خانه ی خدا است و در اساطیر یونانی، این کوه، معمولا الیمپوس محل اقامت زئوس است. کوه مزبور، جانشین کوه کیهانی یا درخت کیهانی در محل ستاره ی قطبی است چون ستاره ی قطبی، تنها ستاره ی ثابت آسمان و ازاینرو محل وصل شدن زمین و آسمان تلقی میشده است. ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر قرار داشت که پسر دب اکبر موکل قطب شمال است و عجایب هفتگانه با هفت ستاره ی مشهود دب اکبر قابل تطبیقند. گاهی به جای کوه یا درخت، اطلس غول را قرار میدهند که کره ی آسمانی را روی دوش گرفته است و کلوسوس در هیبت مردی غولپیکر و ایزدی، مابه ازایی برای اطلس است. هرکول قهرمان هم نسخه ای از اطلس به نظر میرسد، چون یک بار به جای اطلس، کره ی آسمانی را روی دوش گرفته است. هرکول هم مانند دیونیسوس و پرسئوس، فرزند حرامزاده ی زئوس و مورد نفرت هرا همسر زئوس بود. هرکول در نوزادی در سبدش مورد حمله ی دو مار قرار گرفت که هرا برای کشتنش فرستاده بود، ولی هرکول نوزاد آنقدر قوی بود که مارها را خفه کرد. این صحنه احتمالا در زندگینامه ی نسخه ی دیگری از خدای کوه کیهانی یعنی ارکتونیوس تکرار شده است. این بار، مابه ازای کوه کیهانی، اکروپولیس آتن است و مابه ازای خدایش ارکتونیوس/ارختونیوس اولین شاه آتن. ارکتونیوس از تجاوز هفستوس خدای آهنگری به آتنا الهه ی عقل به دنیا آمد. آتنا او را در سبدی گذاشت و در دامنه ی اکروپولیس رها کرد. یک بار دو مار در اطراف سبد دیده شدند ولی ظاهرا موفق به ورود به آن نشدند. اینها مابه ازای مارهای هجوم برنده به هرکول هستند. شاید هم آنها مار-خدایانی بودند که تاثیراتی بر نوزاد نهادند. چون وقتی نوزاد از توی سبد بیرون آمد، بالاتنه ی آدم و پایین تنه ی مار داشت. به روایتی دیگر، او فرزند دمتر الهه ی زمین بود و مانند یک گیاه از زمین رشد کرد و ازاینرو نامش از ارکت به معنی رشد کردن می آید. پایین تنه ی مارمانندش هم مابه ازایی برای ساقه ی گیاه است. به هر حال، مارنما بودن ارکتونیوس، با تصویر مار در کنار سبد دیونیسوس بر سکه های کیستوفوروئی جور درمی آید. ارکتونیوس موجود دانشمندی بود و اختراعات زیادی برای استفاده ی مردم کرد که مهمترینشان خیش کشاورزی بود. ازاینرو او مابه ازای هرمس خدای دانش هم به شمار میرود و نامش ترکیبی از لغات اریونیوس و کتونیوس هستند که هر دو القاب هرمسند. در مورد کتونیوس میدانیم که مونث آن کتونیا عنوان دمتر الهه ی زمین است. این کلمه از ریشه ی KATA به معنی کندن است و کندن زمین برای کشاورزی را به ذهن متبادر میکند. اتفاقا دمتر صاحب یک درخت مقدس بود که قطع شد و مابه ازایی برای درخت کیهانی است. اگر ارکتونیوس به عنوان فرزند دمتر با یک شاخه از درخت کیهانی جابجا شود، جانشینی عصای سلطنتی با درخت کیهانی را به ذهن متبادر میکند. هرمس هم چنین عصایی دارد و ازقضا روح این عصا موسوم به کادوسئوس از دو مار پیچیده به دور آن پدید می آید که میتوان گفت همان دو مار شکل دهنده به ارکتونیوسند و چون با جمع شدن در وحدت هرمس، هویت خود را از دست میدهند، به طور صوری میمیرند و به همین دلیل توسط دیگر مابه ازای ارکتونیوس یعنی هرکول به قتل میرسند. هفستوس آهنگر که به عنوان پدر ارکتونیوس جای زئوس پدر قهرمان های حرامزاده ی دیگر را گرفته است، از طریق ریشه ی مصریش به خدای قدرقدرت متصل میشود. هفستوس در ریشه پتاح خدای خالق مصری است که خلقتش به آهنگری تشبیه میشود. او دمیورگ و در این مقام برابر با یهوه خالق جهان از دید یهود است. همانطورکه عمود جهان در تاریک ترین نقطه ی زمین شناخته شده یعنی قطب شمال قرار دارد، فرزند حرامزاده ی رسمی یهوه یعنی عیسی مسیح هم در آغاز زمستان متولد میشود که در تقویم رسمی کلیسا، به تاریک ترین زمان ممکن یعنی درازترین شب سال در انقلاب زمستانی -25 دسامبر در محاسبه ی کلیسا- جابجا میشود. این همان کریسمس است و باز ما اینجا سبدهای حاوی شکلات و شیرینی را در دست بابا نوئلی که از قطب شمال می آید می یابیم. در ادبیات مسیحی اروپا، مرتبا تصویر زنی که در سرمای زمستان یا کوهستان، نوزاد حرامزاده ای را در سبدی حمل میکند و در جایی رها میکند و آن بچه ی حرامزاده تبدیل به قهرمانی تاثیرگذار میشود تکرار میگردد. تمام این قهرمان های حرامزاده جانشینان مسیحند اگرچه برخلاف خود عیسی، پدران بیولوژیک انسانی دارند. علت این است که آنها در جایی که دیونیسوس داخل سبد در حال تبدیل به عیسی ابن مریم بود گیر کرده اند. دراینجا یهوه برابر با سابازیوس نسخه ی شهوت پرست دیونیسوس باخوس است که انجام اعمال حرام جنسی در مناسک اورجیش، تقلید خلقت او هستند و نمادش یک ساتیر و یک مئناد در حال رقصیدن به دور سبد یک نوزاد است. ساتیر که یک نیم مرد-نیم بز است، مابه ازای شیاطین مسیحی و مئناد یا کاهنه ی دائم الخمر بی حیای دیونیسوس، نماد زن لاابالی است که به عمل حرام جنسی تن میدهد. سابازیوس/یهوه به واسطه ی اینها فرزندان حرامزاده ی ایزدیش را از فحشای انسان ها تولید میکند.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP3

این بنیاد دوزخی، با تولد مسیح در تاریک ترین زمان سال و در مقام یک خدای خورشیدی نسبت مستقیم دارد. چون شب تاریک و قطب شمال معروف به شب های تاریک، هر دو جانشینان تاریکی جهان زیرین یا دوزخ هستند که معنایی کاملا اخلاقی یافته است. معمولا جهان مردگان در زیر زمین تلقی میشود چون زمانی که خورشید با غروب در افق وارد آن میشود تاریکی بر آسمان و زمین سیطره می یابد. اگر بنیاد گیتی به همراه کوه کیهانی در قطب شمال باشد، پس این تاریکی، وضع آغازین است و جرالد مسی، چنین تصوری را پشت عقاید مردمی که معتقد بوده اند قبل از وجود خورشید و ماه وجود داشته اند میبیند. او این مردم را «قطبی ها» مینامد و در مقابل «خورشیدی ها» قرار میدهد که عبرانیان یا ملت یهود هستند. در مورد اخیر، آتوم یا خورشید غروب مصری که ظاهرا خدای خورشیدی علاقه مند به جهان زیرین است، تبدیل به خورشیدی میشود که اولین بار از جهان زیرین خارج شد و در نام تبدیل به «آدم» اولین انسان میشود که نژاد انسان ها در عقاید یهودیان از او پدید آمد و یهودیان اصیل ترین فرزندان اویند. آتوم که صورت اصلی نامش توم است، همان "تماس" یا "تموز" خدای طبیعت و فصول و معادل آدونیس است. مطابق یک روایت عربی، فرعون زمان موسی، تموزی نام داشت. بنابراین روشن است که خورشید غروب کرده در جهان زیرین، با تموز مرده در ایام خزان سال تطبیق شده و در هر دو صورت به عنوان فرمانروای قلمرو مردگان تعیین شده است، همانطورکه ازیریس که خدایی خورشیدی است، به ریاست جهان مردگان میرسد و همزمان کهن الگوی فراعنه است. رع خدای کلی خورشید در مصر، بیشتر از همه ی خدایان خورشیدی با آتوم تطبیق شده است. رع، چشم پرنور آسمان است که چشم کم نور یا ماه را پدید می آورد. افسانه ای مصری میگوید که انسان ها از اشک های آتوم پدید آمدند و افسانه ای دیگر، ستارگان را انگل هایی که از چشم رع خارج شدند میشمرد. این دو اینطور با یکدیگر همپوشانی می یابند که انسان های زمینی مابه ازاهای ستارگان آسمان و دارای شخصیت هایی تحت تاثیر ستارگانند. جانوران هم نسخه های زمینی ارواح حیوانی ستارگان و صور فلکیند که در خدایان ایزدی تجلی می یابند و از طریق آنها انسانها واجد صفات حیوانات الهی –از تمساح سوبک گرفته تا گازورک خپری- میشوند. اگر تختگاه خدا در کوه کیهانی و نسخه ی اصلیش در قطب شمال باشد، خانه ی الهی در کوه خدا، دروازه ی رسوخ ستارگان الهی از بهشت آسمانی به قلمرو تاریکی در جهان زیرین است و قطب شمال تاریک است چون بیشتر تحت تاثیر تاریکی جهان زیرین قرار دارد. بنابراین ارواح اختری به سزای اعمالشان از طریق دروازه ی قطب شمال، به دوزخ عذاب آور جهان زیرین تبعید میشوند و این همان آمنتا یا قلمرو مردگان در جهان زیرین است. با این حال، گروهی از مردم با رد شدن از تونل هایی که پتاح از طریق آنها، آمنتا را به سرزمین های دور از کوه قطبی وصل کرده است، در سرزمین های دور جنوبی از زمین خارج شده و درصدد بازگشت به کاخ بهشتی در بالای کوه کیهانیند. جرالد مسی متوجه شده است که مابه ازای تمام شهرهای معروف مصر در آمنتا وجود دارد و قبط یا مصر اصلی، درواقع جهان مردگان است و این همان مصری است که موسی و قومش از آن میگریزند. ده بلای مصر به گزارش تورات، میتوانند مجازات انسان ها در جهنم را نمایش دهند. آمنتا به تعداد 12 صور فلکی دایره البروج خورشیدی، به 12 قسمت تقسیم میشده که با 12 قبیله ی بنی اسرائیل قابل تطبیقند. بنی اسرائیل فرزندان یعقوب و در مصر، تحت حکومت یوسف یودند. یعقوب-ایل و یوسف-ایل، دو خدای مورد پرستش در شمال سوریه و نام های هر دو تحریفی از یهوه هستند که با ال یا ایل، خدای کنعانی تطبیق شده است. سرخپوستان لنی لنیپ در امریکا نیز معتقدند که از جهان زیر زمین وارد جهان ما شده اند و راهنمایشان در این سفر، یک گرگ بوده است. این گرگ، مسلما به عنوان فامیل شغال مصری، با آنوبیس خدای شغال سر جهان زیرین در دین مصریان مرتبط است که راهنمای ارواح مردگان در سفر به جهان دیگر است. گریز قوم از جهان مردگان، همتای خروج خورشید از جهان زیر زمین است. همانطورکه خورشید از شرق بیرون می آید، دروازه ی این خروج میتواند شرق در برابر غرب باشد و همانطورکه روزهای طولانی تر جنوب در مقابل شب های طولانی تر شمال قرار میگیرند، دروازه ی این خروج میتواند جنوبی باشد که قوم از آن به سمت شمال حرکت میکنند. نبردهای مصر شمالی با مصر جنوبی، استعاره ای از نبردهای نیروهای تاریکی قطب شمال با نیروهای روشنایی جنوب گرم هستند. معمولا نیروهای جبهه ی روشنایی، ارتش هورس هستند که به جنگ نیروهای تاریکی به رهبری سوت میرود. هورس، خورشید تابان است و لشکرکشیش علیه جبهه ی تاریکی، در حکم لشکرکشی موسی و یوشع علیه کنعانی ها یا نسل قبلی حکام زمین است که از مصر در جنوب به سمت کنعان در شمال حرکت میکنند. نمادهای حیوانی هورس، شاهین و عقابند که عقاب زئوس را به یاد می آورند که اتفاقا او هم مثل هورس، در ابتدای جوانی، به جنگ تیتان ها یا حاکم قبلی زمین رفت. البته هنوز هم باید رد ورود خورشید را بر اساس قانون طلوع، در شرق جست. از نظرگاه مصری، تااور به معنی شرق بزرگ، میتواند "اور کسدیم" باشد که ابراهیم از آن به سمت غرب حرکت کرد. کسدیم را کلدانیان معنی میکنند. اما با توجه به این که اور به معنی شرق با اور به معنی شهر یا سرزمین جابجا شده است، ظاهرا معنی شرق به کسدیم منتتقل شده است. پس "کسدیم" میتواند با لغات "کاظم" و "قدیم" به معنی شرق مرتبط باشد و اور کسدیم باید به سرزمین شرقی یعنی قلمرو خورشید معنی گردد. با این حال، حرکت خورشید از دل شب آغاز شده و در این هنگام، ماه است که چراغ خورشید را روشن نگه داشته است. یهوه خدای حامی موسی همان جهوتی یا تحوت خدای روشنایی ماه است که رع، او را حامی گناهکاران میخواند. تحوت، درواقع همان نور آتوم یا خورشید غروب است که در تاریکی ماه طنین افکن میشود و ذره های نور را در جهان زیرین گرد خود جمع میکند و در مقام آتوم، او برابر با آتوم-آیو یا آتوم به شکل الاغ است که یکی از تجسم های یائو و بنابراین یهوه است و همان الاغی است که یهوه به شکل او درآمد تا در زمان سرگردانی بنی اسرائیل در صحرا آنها را به آب راهنمایی کند و بهانه ی توجیه ارتباط جدانشدنی خدای یهود از الاغ شد. در کتاب امنتا یا کتاب هادس، جسد ازیریس مومیایی شده، آتوم و روح او "یو" نامیده میشود که این دومی نیز همان یائو یا یهوه است. "یو" در زبان قبطی به معنی الاغ است. در افسانه ی آمنتا، رهبر مهاجرت و تجسم آتوم، شو است که مردم را به سمت کوهستانی که شیرها در آن استراحت میکنند راهنمایی میکند. خود شو نیز به مانند آتوم و البته یهوه تجسم ایزدی معمولش شیر است. خواهرش تفنوت نیز گاها با سخمت الهه ی شیر شکل خشم تطبیق میشود. تفنوت همچنین با مآت یا "ما" الهه ی حقیقت تطبیق میشود. ترکیب شو و ما، "ما-شو" نامیده میشود که یکی از نام های راهبر به نام گرفتن رهبری مهاجرت بنی اسرائیل به موسی است. موسی و خواهرش ماریای جادوگر، شو و تفنوت را نشان میدهند. جالب است که سوئیداس، قانونگزار بزرگ یهود را زنی به نام "موسو" MUSU خوانده است که ظاهرا این بار، ماشو به طرف زنانه ی خود غلتیده است. ماسو میتواند ریشه ی مسیح نیز باشد و مسیح یشوع یعنی منجی نامیده میشود که فقط در تلفظ با یوشع قهرمان جنگی سفر خروج فرق دارد. یوشع پسر نون خوانده شده است که همان نو یا آب های بی نظمی است و در مقام منجی، با هورس تطبیق میشود: ازیریس یا خورشید مرده که به جادوی تحوت، از ایزیس یا ماه متولد شد. نام تحوت با نامجای دیگر دوزخ یعنی توات به معنی تحت یا زیر مربوط است. ممکن است نام توآته دانان افسانه های ایرلندی یعنی ملتی اساطیری که در نبردی شبیه نبرد بنی اسرائیل با کنعانیان، بریتانیا را تصرف کردند با توآت مرتبط باشد. "دانان" در این اسم، اشاره به دانو الهه ی ایرلندی و مادر اساطیری تواته دانان دارد. دانو میتواند "تا نو" یعنی نوی بزرگ معنی شود و نو یا نون، آب های بی نظمی را نماینده است. تواته دانان با گذر از دریا به بریتانیا یا کنعان ایرلندی وارد شدند و بریتانیا به عنوان مجمع الجزایری محاط در اقیانوس، جانشین خشکی های زمین است. جرالدوس در توپوگرافیاهیبرنیا به روایتی اشاره کرده است که بر اساس آن، توآته دانان ارواحی بودند که از آسمان به زمین تبعید شدند. این پیدایش اجنه از فرشتگان هبوط کرده به زمین را به یاد می آورد. در اساطیر ایرلندی، مرز بین اجنه و ارواح مردگان گم است. بنابراین یک میانجی جغرافیایی در جهان زیرین هنوز از نظر دور نیست. سفر انسان ها به بریتانیا از سمت فرانسه در اروپای قاره ای، خود، بومی سازی افسانه های آنجا را مشخص میکند. در خاطرات ژولیوس سزار آمده است که گاول های فرانسه خود را از نسل دیس پاتر میدانند. دیس پاتر که همان پلوتو یا هادس فرمانروای جهان مردگان است، ازیریس کهن الگوی فراعنه ی مصر را به یاد می آورد که به فرمانروایی جهان مردگان رسیده بود. اتفاقا اروپای گالیک توسط دریا از مراکش در افریقا جدا میشود و در مراکش، صحرایی به نام توات وجود دارد. پس یک مصر اساطیری دیگر اینجا ظهور میکند تا عبری ها به همراه یهودیت از جهنم آن وارد شبه جزیره ی ایبری و بقیه ی اروپا شوند. به نظر مسی، تمام این پیوندها ایدئولوژیک و ناجغرافیاییند و به اسطوره سازی باستانیان از روی صور فلکی وابسته اند ولی یهود آن را به شکل تاریخ خودشان مصادره کرده اند. در منابع قدیمی یهود در هاگادوت و تلمود و کابالا نشانه های زیادی هست که نشان میدهد بسیاری از یهودیان قدیم، این افسانه ها را تمثیلی میشمردند ولی از طرف دیگر، روشن است که کسانی که اسفار پیدایش و خروج و داستان یوشع را خلق کردند، عمدا قصد تاریخی نمایی این داستان ها را داشته اند. مسی، معتقد است بدترین بلایی که بر سر آشورشناسی و مصرشناسی آمد این بود که باستانشناسی در این دو رشته، از همان ابتدا در خدمت اثبات داستان های کتاب مقدس قرار گرفت و سعی اصلی بر این بوده که کشورها و شهرهای یادشده در تورات را در خاورمیانه کشف یا بومی سازی کنند درحالیکه مذاهب نجومی خاورمیانه به ندرت روی مرزبندی های جغرافیایی در زمین، حساسیت داشته اند.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

در این تصویرسازی، مردم برای بازگشت به بهشت، مرتبا راه های شرق به غرب و جنوب به شمال را طی میکنند. ابتدا در سفر از شرق به غرب، از کلده به کارمل، ازآنجا با گذر از سراسر شمال افریقا به مراکش، و بعد در سفر از جنوب به شمال، از مراکش به ایبری، از ایبری به فرانسه، و باز در سفر از شرق به غرب، از فرانسه به بریتانیا و ازآنجا به امریکای شمالی رفته اند. در یک نگاه کلی اگر غرب و شمال را با هم ترکیب کنیم و شمال غربی را محل دقیق قصری بهشتی در مرکز سرزمین مقدس تعیین کنیم، میبینیم که روی نقشه های جغرافیایی، شمال غربی دنیا را امریکای شمالی تعیین میکنند که مرکزش ایالات متحده ی امریکا است و نمادش عقاب سرسفید، مطمئنا نسخه ی بومی شده ی شاهین هورس و عقاب زئوس است. تمام این سفر جغرافیایی، از روی یک جغرافیای اسطوره ای گرته برداری شده که در آن، سفر به شمال و سفر به غرب، دو نسخه ی سفر به قلمروهای تاریک تر و پر شب تر، و ترکیبشان موید سفر در بیشترین تاریکی است، تاریکی ای که روبروی نور الهی قرار دارد و منظور این است که شما از یک سرزمین الهی و در احاطه ی قوانین ملکوتی برمیخیزید ولی بعد مرتبا به این قوانین ملکوتی پشت میکنید تا در سفری قهرمانانه، به محل حکومت خدا برسید و بی اذن خداوند، و بدون حرف شنوی از او، بهشتی را که فقط از طریق اعمال نیک و (پس از گذراندن دوران اعمال شاقه در جهان فیزیکی) پس از مرگ میتوان به دست آورد، در همین دنیا و به کمک قهرمانی های ضد خدایی خود صاحب شوید. اما شما هیچ وقت از صمیم قلب به چنین طرحی تن نمیدهید و کسی هم آن را به عیان به شما نمیگوید مگر کسی که بینهایت ابله به نظر میرسد و با ابله نماییش، عمدا هر گونه شک و تردید شما در مورد راهی که دنیا میرود را باطل میکند. پس شما با خیال راحت، فقط راهی را که همه میروند میروید و امیدوارید که کل آن، هیچ معنایی نداشته باشد و خودبخود پیش میرود. با این حال، تناقضی وجود دارد و آن این که همان کسانی که میگویند هیچ طرحی در این راهپیمایی وجود ندارد همه اش از هدف پیشرفت بشریت سخن میگویند و اصرار دارند که ما داریم مدام در علم و تکنولوژی پیشرفت میکنیم. حالا چه میشود اگر همانطورکه تا به حال فهمیدیم، خدای دانش ما که همان هرمس کارملی ها است، فرزند مایا یا توهم باشد؟ آیا علم در خدمت توهم قرار نمیگیرد؟

مایا یک مفهوم مرکزی در سلسله قوانین کارمایی هندوان است و توهم میسازد تا ارواحی که از جهانی دیگر و یا از یک زندگی زمینی دیگر به زندگی فعلیشان تناسخ یافته اند با دنبال کردن توهماتشان، عذاب ببینند و به سزای اعمالشان برسند و کسی نتواند نجاتشان دهد. در مفهومی وسیع تر، خدایان مایا و کارما را حاکمان دنیای فیزیکی کرده اند تا انسان ها نتوانند علیه خدایان شورش کنند و پیوسته در اثر اشتباهاتشان نزول کنند. اما گاهی به نظر میرسد بعضی برخلاف قانون حرکت میکنند. چینی ها برای این استثنائات، نظریه ی خاصی دارند. آنها معتقدند زمانی که ارواح از جهانی دیگر به اجسام زمینی این دنیا تبعید میشوند، یک جن عجوزه به نام منگ پو که الهه ی فراموشی است، به آنها سوپ فراموشی میدهد تا چیزهایی را که قبلا آموخته اند فراموش کنند و در این دنیا آکبند باشند ولی گاهی بعضی ارواح موفق میشوند از نوشیدن کم و بیش چای مخصوصی که همراه سوپ فراموشی سرو میشود، طفره بروند. اینها در زندگی زمینیشان، مطالب اندک و گم و نامفهومی را به یاد می آورند که با آنچه در جامعه شان میگذرد سر ناسازگاری دارد؛ ولی به هیچ وجه برای تعیین دقیق واقعیت بی آموختن کافی نیست و برای همین هم هست که اگر شما در زندگی قبلیتان با گیاه خاصی مسموم شده باشید، در این دنیا همچنان در خطر مسموم شدن با آن گیاه هستید اگر بخت شناسایی آن در زندگی نوین را نیاموخته باشید. قدر مسلم این که هرچقدر هم که نشانه های غلط بودن اوضاع در افراد زیادی باقی مانده باشد به دلیل نامفهوم بودن و پراکندگیشان و کم بودن احتمال برخورد با کسی که توانسته باشد آنها را توسعه بدهد یا اصلا کم بودن میل به یافتن چنین کسی، جامعه تکان سنگینی نمیخورد. آهنگی از پینک فلوید میگوید: «شما فقط آجراهای یک دیوار عظیمید.» و ترک خوردن یک آجر، خطری برای دیوار ایجاد نمیکند مگر این که ترک های همزمان چند آجر کم کم در آجرهای زیادی توسعه یابند. اما خدا در یهودیت و مسیحیت، هنوز انسان ها را میبخشد و میتوان با پناه بردن به دامان او، سرنوشت را تغییر داد و شاید به همین دلیل هم هست که جامعه ی یهودی-مسیحی و جهان تحت تاثیر او دارد از خدا فاصله میگیرد یا خدا را در لباس دوست و دشمن، بدنام میکند تا هر چیزی که مانع اسارت انسان در این زندان یا نوید بخش نجات از آن است را از زندانیان بگیرد و آنها را در وضعی که هستند نگه دارد. مایا (مسئول توهم) اکنون فضای اطلاعات سازی رسمی در جهان است که برای انواع و اقسام سلایق، دروغ و مسیرهای غلط اعیین میکند و اخبار و اطلاعات دروغ و مضر را از طریق تلویزیون و سینما و رادیو و روزنامه های کثیر الانتشار و اخیرا با پمپاژ بی رویه و عظیم آنها در شبکه های اجتماعی، به مغزهای مردم میریزد و میگذارد آنها خودشان با تجزیه و تحلیل اطلاعاتی که اکثرا مکمل دروغ های یکسانی هستند، همان مسیری را که حکومت های بزرگ برایشان در نظر گرفته اند بروند.:

“ALTERNATIVE MEGA THEORIES”: WILL SCARLET: STOLEN HISTORY: 27 MAY 2022: P4-5

حالا فرض کنید که تمام این حکام جهان، خود را جانشینان خدا و مامورین خدمتگذار خدا یا خدایان یا مرام و مسلکی که حقانیت خدا را به خود جذب کرده است میخوانند و کاخ سفید رئیس بزرگشان ایالات متحده، اصلا برابر قصر خدا در کوه کیهانی است. یادتان هست که خدا مردم را به آمنتا تبعید کرده بود تا مجازات شوند. پس آیا زندان اطلاعاتی اینها تفاوتی با زندان آمنتا در دوزخ دارد؟ حرفی که زده میشود این است که ما از جهان تاریک زیرین خارج شده ایم و حالا داریم با رفتن در درون تاریکی دیگری به بهشت زمینی نزدیک میشویم. اما آیا ما واقعا و عملا الان داریم در این سیر به تاریکی، به جهان زیرین برنمیگردیم؟ به نظر میرسد روشنایی شرقی یا جنوبی که قومی درونش قرار گرفتند، یک روشنبینی اولیه بود که به مردم نشان داد باید علیه شری که بر آنها حاکم است قیام کنند ولی مکاتبی که اطلاعات خدای روشنبینی را تصرف کردند درحالیکه ماسک او را بر چهره زده بودند به نام او مردم را به تاریکی برگرداندند. وقتی روشن میشود که قطب شمال از ابتدا جایگزینی برای جهان زیرین بوده است و هر دو روی تمثیل تاریکی برای جهل استوار بوده اند محال است باور کنیم که این کج روی ادیان از روی جهل محض رخ داده است. آنها عمدا تمثیل های مذهبی کهن را به ضد خود برگردانده اند و از کم اطلاعی مردم درباره ی دانش پنهانی، سوء استفاده کرده اند. اکنون در عصر ایدئولوژی های علمی، در هنوز بر همان پاشنه میچرخد. هنوز هم مرکوری (علم) فرزند مایا (توهم) است.

نظم مدرن، داروینیسم اجتماعی و انجیل شیطان

تالیف: پویا جفاکش

من یک خواب دیدم که همه ی آن یک رویا نبود

خورشید درخشان خاموش شد و ستارگان

تاریک در فضای ابدی

بی پرتو و بی راه سرگردان شدند، و زمین یخی

در هوای بی ماه، کور و سیاه شد.

صبح آمد و رفت، آمد و روزی نیاورد

و مردم از ترس این ویرانی

احساسات خود را فراموش کردند و همه ی دل ها

در دعای خودخواهانه برای نور، سرد شدند.

و آنها با آتش نگهبان زندگی کردند و تاج و تخت ها

کاخ های پادشاهان تاج گذاری شده و کلبه ها

مسکن های همه ی چیزهایی که ساکن هستند

برای فانوس دریایی سوختند. شهرها نابود شدند

و مردم دور خانه های فروزان خود جمع شدند

تا یک بار دیگر به چهره ی یکدیگر نگاه کنند.

خوشا به حال کسانی که در چشم آتشفشان ها و مشعل کوه هایشان ساکن بودند.

جنگل ها به آتش کشیده شدند

اما ساعت به ساعت سقوط کردند و پژمرده شدند

و ترقه های تنه هاشان با یک تصادف خاموش شدند

و همه چیز سیاه بود.

ابروهای مردان در برابر نور ناامید کننده

ظاهری غیر زمینی به خود میگرفتند

چنان که جرقه ها بر آن فرود آمد.

برخی دراز کشیدند و چشمان خود را پنهان کردند و گریستند.

و برخی چانه های خود را روی دست های گره کرده ی خود قرار دادند و لبخند زدند.

و دیگران با عجله به این سو و آن سو میرفتند

و انبوهی از تشییع جنازه شان را با سوخت تغذیه میکردند

و سپس دوباره با نفرین،آنها را بر خاک افکندند و دندان هایشان را به هم ساییدند و زوزه میکشیدند.

پرندگان وحشی فریاد میکشیدند و وحشتزده روی زمین بال میزدند

و بال هایشان را بی فایده تکان میدادند.

وحشی ترین وحوش، رام و لرزان شده اند.

و افعی ها خزیده اند و خود را دو تا کرده اند و هیس میکنند

اما بی نیش زدن برای غذا کشته میشوند.

و جنگ که لحظه ای دیگر نبود دوباره خود را پر کرد

یک وعده ی غذایی با خون خریده شد

و هر کدام، عبوس از هم جدا شدند

و آن مرگ بی درنگ و بی شکوه بود.

و در قحطی از تمام احشا تغذیه شد.

انسان ها مردند و استخوان هایشان مانند گوشتشان بی قبر بود.

ناچیزها را میخوردند و حتی سگ ها به اربابانشان حمله میکردند.

همه جز یک نفر، و او به یک لشکر وفادار بود

و پرندگان و حیوانات و آدم های قحطی زاده را دور نگه داشت

تا زمانی که گرسنگی آنها را گرفت

یا در حال سقوط به مرگ، آرواره هایشان را جمع کردند.

خودش نه به دنبال غذا بلکه به دنبال ناله های رقت انگیز همیشگی بود

و یا یک گریه ی سریع بیهوده، یک لیسیدن دست

که مرد با نوازش جواب نمیداد.

جمعیت درجا قحطی زده بود.

اما دو شهر از یک شهرستان زنده ماندند

و آنها دشمن بودند.

بلند شدند و با دست های اسکلتی سردشان لرزیدند.

خاکستر ضعیف و نفس ضعیفشان برای اندکی دمید و شعله ای ساخت که مایه ی تمسخر بود.

سپس چشمانشان را که روشن تر میشد بلند کردند و جنبه های یکدیگر را دیدند

دیدند، فریاد زدند و مردند

حتی به دلیل افتضاح دوجانبه شان مردند.

نمیدانستند او کیست که قحطی روی پیشانیش «شیطان» نوشته بود.

جهان پوچ بود، پرجمعیت و قدرتمند یک توده بود.

بی فصل، بی گیاه، بی درخت، بی انسان، بی جان،

یک توده مرگ.

هرج و مرج از خاک رس سخت.

رودخانه ها، دریاچه ها، و اقیانوس ها همگی ایستاده اند

و هیچ چیز در اعماق ساکت آنها تکان نمیخورد.

کشتی های بدون ملوان در حال پوسیدن روی دریا بودند

و دکل هایشان تکه تکه سقوط کرد.

جزر و مد در گور آنها بود.

ماه، معشوقه ی آنها قبلا منقضی شده بود.

بادها در هوای راکد پژمرده شدند و ابرها نابود شدند.

تاریکی، نیازی به کمک آنها نداشت.

او کائنات بود.

این متن، موسوم به شعر تاریک، به لرد بایرون منسوب است و گفته میشود او آن را در سال 1816 معروف به سال بدون تابستان سروده است و ناظر به فضای ناخوشایند زندگی در آن دوره ی اوج عصر یخبندان (به اصطلاح) کوچک بوده است. سال های قبل از آن سال نیز با نابودی های بزرگی همراه بوده اند که بعضی از آنها را به انسان نسبت داده اند، مثل نابودی شهرهای روسیه در حمله ی ناپلئون، نابودی لیسبون در زلزله ای عظیم، و به آتش کشیده شدن واشنگتون پایتخت امریکا توسط یک لشکر مهاجم بریتانیایی که به معجزه ی خدا، فردایش در یک گردباد/تورنادو نابود شدند. اما هیچ سعیی برای وصل کردن این قطعات پازل به هم انجام نمیشود و عجیب این که درحالیکه به صراحت از سقوط وضع طبیعت و اقتصاد در تغییرات آب و هوایی سال 1816 در آسیای غربی، چین، اروپای غربی و امریکای شمالی سخن میرود، هیچ بحثی حول وقفه افتادن در روسیه که باید در کانون بحران باشد نمیشود. چون زیر سوال بردن تاریخ روسیه ی تزاری در دوره ی منتهی به این سال، تاریخ اروپا را ناقص و مشکوک میکند و بعد دومینووار، کل وقایع نسبت داده شده به قرن 18 و اوایل قرن 19 را نیازمند بازتعریف میخواند. شاید به همین خاطر باشد که تا دهه ی 1880 هیچ تحقیقی درباره ی بحران سال 1816 نشده است، چون اصلا این واقعه مال سال 1816 نیست و جدیدتر در دهه ی 1830 و اوایل دهه ی 1840 است و عمدا دیر درباره اش صحبت کرده اند تا حافظه ها کمی بگندد و بشود قضیه را تحریف کرد و آن وقت ماجرا را گردن فوران های آتشفشانی اندونزی بیندازند. این کار در قرن 19 خیلی راحت بود، چون هر کس فقط از منطقه ی خودش خبر داشت و تصویری از یک بحران جهانی مثلا در اثر برخورد شهابسنگ و چندین فاجعه ی زمینشناختی یا آب و هوایی متعاقب آن به سختی به دست می آمد. ما به تازگی به جوانی بیشتر جنگل های زمین پی برده ایم و فکر فاجعه ای جهانی در کمی بیش از 200سال قبل را میکنیم. بر اساس این حدس، شاید حتی جسدهای ماموت های سیبری که در اثر یخ زدگی نسبتا سالم مانده اند هم نه مال دوره ی موسوم به پلئیستوسن در بیش از 12 هزار سال قبل (آنطورکه تاریخ رسمی میگوید) بلکه مال همان دوره ی متاخری باشد که تاریخ تزارها را برای طولانی کردن تا وسط آن کشیده اند.:

“1816 lord byrons darkness reveals what: war, catastrophe or nothing?”: korben dallas: stolen history: 14sep2020

از این مفاد میتوان چنین برداشت کرد که دوران ما احتمالا با همه ی شهرهای شناخته شده و وضعیت های متعارفش محصول قرن 19 و پس از آن است ولی ممکن است حقانیت خود را مدیون پیشبینی هایی قدیمی تر باشد. آلن گرینفیلد درباره ی گزارشات متون رمزگرایان از تلاش های کیمیاگران برای مرگ آیینی خورشید و از نو متولد کردن آن در راه نظمی جدید، و فریاد زدن جان دی و الیستر کراولی برای فراخوانی الهه ی خورشیدی صحبت کرده است. پارسونز حتی پس از گشودن دروازه ی اختری ادعا کرد که «بابالون اکنون به شکل یک زن فانی بر روی زمین تجسم یافته است.» بانوی خورشیدی، کسی جز سول یا سانه الهه ی خورشید نورس نیست که در آخرالزمان به دست گرگ فنریر کشته میشود و با این اتفاق، تاریکی و سرما بر زمین سیطره می یابد. این الهه با بابالون یا همان بابل فاحشه در مکاشفه ی یوحنا تطبیق شده که فرودش بر زمین، یک فرود آخرالزمانی است. ظاهرا گرگ فنریر، معادل وحش آخرالزمانی مکاشفه است که همدم الهه است نه علیه او. پس الهه در فرودش بازتعریف شده است و تبدیلش به زن زمینی همین را نشان میدهد. به طرز شگفت انگیزی این بازتعریف، کاملا در جهت توضیح نظم زمینی است همانطورکه در نامه ی پولس رسول به غلاطیان (4 : 21-32) میبینیم:

«به من بگویید ای شما که میخواهید تحت شریعت باشید؛ آیا قانون را نمیشنوید؟ زیرا مکتوب است که ابراهیم دو پسر داشت: یکی از کنیز و دیگری از زن آزاد. اما اویی که از کنیز بود، بر حسب جسم متولد شد و آن زن آزاد به واسطه ی وعده که امور نمادین است. زیرا این دو عهد است؛ یکی از کوه سینا که بندگی را به دنیا می آورد که هاجر است، زیرا این هاجر کوه سینا در عربستان و مطابق با اورشلیم است که اکنون هست و با فرزندان خود در اسارت است؛ اما اورشلیم بالاتر رایگان است که مادر همه ی ما است؛ زیرا نوشته شده است: شاد باش ای نازا، ای نازا! بیرون شو و فریاد بزن ای که زایمان نمیکنی؛ زیرا که فقیر از شوهرش فرزندان بیشتری دارد. با این وجود کتاب مقدس چه میگوید؟ "کنیز و پسرش را بیرون کن، زیرا پسر کنیز با پسر آزاده وارث نخواهد بود." اکنون ما برادران، مانند اسحاق، فرزندان موعود هستیم. اما همانطورکه آن که بر حسب جسم زاده شد، سپس بر او که بر اساس روح متولد شده بود جفا کرد، اکنون نیز چنین است. پس ای برادران، ما فرزندان کنیز نیستیم، بلکه از آزادگان هستیم.»

متن، داستان ابراهیم را میگوید که از همسرش ساره فرزندی نداشت ولی از کنیزش هاجر صاحب پسر شد تا این که سه فرشته به ابراهیم و ساره وعده ی فرزنددار شدن از ساره را دادند و ساره به طرز معجزه آسایی به اسحاق باردار شد و مورد حسادت اسماعیل پسر هاجر قرار گرفت. دراینجا یهود به فرزندان هاجر و مسیحیان به فرزندان ساره تشبیه شده اند و ساره جای مریم، مادر عیسی را گرفته است درحالیکه هاجر، برابر با شهر اورشلیم است. هاجر، همسر ابراهیم نیست و ابراهیم با او زنا کرده است، پس او میتواند بابل فاحشه در نظر گرفته شود. از طرفی دستگاه روم تمام متون یهودیان را یک بار از بین برده و با تفاسیر کتاب مقدس خودش که یهود بعد از این فقط بخش «عهد عتیق» آن را قبول دارند جایگزین کرده است. بنابراین یهود متعارف هم تولید کلیسا و از این پس فرزند اسحاق است نه فرزند اسماعیل. ولیکن هنوز میتوان وابستگی ماری یا مریم به بابالون را مشاهده کرد. بابالون با عیشتار الهه ی زهره تطبیق میشود و زهره موکل صورت فلکی ثور (ورزاو) است و همزمان با اقامت خورشید در آن، مثل ورزاوی که زمین را شخم میزند کشاورزی مردم را رونق میدهد. زهره قبل از طلوع خورشید در آسمان دیده میشود و ازاینرو هم متولد کننده ی خورشید است و هم روح زمینی که خورشید از افق آن خارج میشود. ازاینرو او الهه ی خورشیدی و مجسم به ورزاو آتشین است. مطابق یک خرافه ی باسک که در هر دو کشور اسپانیا و فرانسه منتشر شده است، گاوهای سرخ آتشین موسوم به aatxe مامورین الهی فرشته ای مادینه به نام "ماری" هستند و ماری گاهی خودش به شکل این ورزاوها درمی آید. تمثیل گاو سرخ را احتمالا در قصه ی کلتی "موگ رویت" از شمن های دروئید هم می یابیم که پوست گاو جادویی داشت که وقتی آن را میپوشید میتوانست پرواز کند. معنی موگ رویت، جادوگر سرخ است. کلمه ی موگ/مگی/مجوس (جادوگر) در بین کلت ها با ماگیار یا مجار که هون های آمده از شرقند مرتبط است. در جهانبینی مسیحی، جادوگران، به دلیل ارتباط با سبت سیاه یا شنبه ی مقدس یهود که روز زحل است، وابسته به کیش ساتورن یا کرونوس خدای زحل و عصر منقضی او هستند که همان عصر حکومت کرونوس بر زمین موسوم به «عصر طلایی» در کیهانشناسی هزیودی است. در مجارستان، بقایای اعتقاد به عصر طلایی را در افسانه ی یک جزیره ی شناور بر روی آب های درون قاره ای –و نه دریایی- در منطقه ی نیرسیگ داریم چون از این جزیره، نوری طلایی و رنگ های گوناگون مشاهده میشود. در ایرلند هم که سرزمین مقدس دروئیدها است چندین افسانه درباره ی جزیره های شناور بر آب های درون زمینی وجود دارد که در یکی از آنها جزیره تحت کنترل ملکه ای به نام ایلونا است که نامش به سادگی به معنی الهه یا خدای مونث است. درست مثل عصر طلایی کرونوس که دوران سکونت تیتان ها یا خدایان باستانی بر زمین بود، در اساطیر ایرلندی نیز دوران باستان، دوران حکومت موجودات ماوراء الطبیعی موسوم به فین ها بر زمین بود. فین یعنی نور، و این یادآور مابه ازای مسیحی تیتان ها یعنی «فرزندان نور» است که فرشتگانی بودند که بر زمین فرود آمدند و با زنان انسانی آمیزش جنسی کردند و از آنها فرزندانی فوق طبیعی پدید آوردند. بنیانگذار جامعه ی فین ها بر زمین دیارموید بود که بعدا توسط یک گراز سبز رنگ که گوش و دم نداشت کشته شد. این احتمالا اشاره به خنجرهای دسته سبز سکایی است که نشان سر گراز داشتند و گرازش گاهی گوش نداشت همانطورکه طبیعتا دم هم نداشت. پس ممکن است جامعه ی فین ها در حمله ی سکاها از بین رفته باشد. میتوان مرگ دیارموید را با قتل آلباکتانوس پادشاه تروایی اسکاتلند در حمله ی هون ها 25سال پس از ورود تروایی ها به بریتانیا مقایسه کرد. این حمله به فتح قسمت جنوبی جزیره توسط هون ها انجامید تا این که لوکرینوس هون ها را از آن جا اخراج کرد. طی جنگ اخیر، "هامبر" رهبر هون ها در رودخانه غرق شد و آن رودخانه به نامش هامبر نام گرفت. این کلمه به عقیده ی پروفسور ashe با کلمه ی مجاری hab به معنی آب مرتبط است و نام هامبر را میتوان به صورت هابور بر روی رودخانه ای در مجارستان دید. اما از طرف دیگر، تلفظ هابور به صورت هامبر، میتواند بازی لغوی دیگر هم در خود داشته باشد، به این شکل که هامبر، تلفظی اجباری از "هون بر" یا بعل هون ها یا خدای هون ها باشد و قرار گرفتنش به صورت اسم رودخانه، اشاره به برجستگی پرستش آب در بین هون ها و از طریق آنها در بریتانیای کلتی داشته باشد. یادآوری کنیم که در زبان مجاری، اتل یا ایتیل به معنی آب است و همزمان با اتله تلفظ مجاری نام آتیلا رهبر افسانه ای هون ها مرتبط به نظر میرسد و جالب این که تالاب های اطراف گلاستونبری سامرست (انگلستان) «اتلنی» نامیده میشوند. با این حال، اتل مجاری همزمان با del در مجاری به معنی نور، و "دلی" به معنی جوانی مرتبط است و جالب این که ادل در آلمانی هم به معنی جوانی است. درباره ی ارتباط رودخانه با جهانگیری سکاها میتوان به رویای امسه در آلموس مجارستان اشاره کرد که خواب دید از شکمش رودی برمی آید که جهان را در بر میگیرد و دراینجا اتل به معنی رودخانه با اتله یا آتیلا یک رهبر جهانخوار برابر میشود. پس "هون بر" به معنی سرور یا خدای هون ها با رودخانه و آب، این همان میشود. لغت "هون بر" میتواند با "کونو بلینوس" یا "کونوبل" یعنی خان بعل، لقب خدایی بریتانیایی به نام "تاس" یکی شود که احتمالا به صورت تاسیانوس، تبدیل به یک شاه افسانه ای در دو دهه ی آخر قبل از میلاد شده است. "تاس" میتواند همان "توث" یا تحوت خدای ماه مصر باشد. واسطه اش با آب، "مانا ویدان" خدای دریای کلتی، پسر "لیر" است که نام "لیر" با "لور" در زبان مجاری به معنی رطوبت و مایعات مرتبط است. ماناویدان را باید به «وتان ماه» معنی کرد (وتان یا اودین، رئیس خدایان ژرمن است) چون مان یعنی ماه، و البته ماه عامل جزر و مد آب و ازاینرو مرتبط با دریا است. ظاهرا کلمه ی مانو به معنی انسان هم از ریشه ی ماه است. ماناویدان را گاهی فقط مانان یعنی از جنس مان میخوانند. جزایر مان در بریتانیا نیز نام از ماه دارند چون دریای ورای آنها افق به هم پیوستن فضاهای ماه شب و خورشید روز هستند. در ایرلند قبر خورشید را هم در محل مرگش در دریای غرب می یابید. ظاهرا قبر sil پادشاهی که با لباس طلایی در تنش به خاک سپرده شده است قبر خود خورشید است. نام sil میتواند با sol نام رومی خورشید مرتبط باشد. محل مزبور پر از آب است و sil قاعدتا با sole در مجاری به معنی پری دریایی mermaid هم مرتبط است. مجارها یک صورت فلکی به این نام داشتند و صورت فلکی دیگری به معنی سرهای سه پری دریایی داشتند که این سه پری دریایی را «سه مادر» میخواندند، چون مادران خورشید و ماه و ستارگان بودند. مجموع این سه الهه ظاهرا در باب دوازدهم مکاشفه در توصیف بانویی که قرار است یک فرزند مرد مهم به دنیا بیاورد جمع میشوند: «و عجب بزرگی در آسمان ظاهر شد؟ زنی پوشیده از خورشید و ماه در زیر پاهایش و بر سرش تاجی از 12 ستاره.» مقدر است که فرزند او با عصای آهنین، بر همه ی ملت ها حکومت کند. اژدهایی سعی میکند با فرستادن سیل، مادر و پسر را از بین ببرد. دوام مادر احتمالا با پری دریایی بودن او مرتبط است و میتوان او را نیم ماهی تخیل کرد چون ماهی جانور صورت فلکی حوت است که عیسی در ابتدای عصر آن ظهور کرده است. مادر و پسر میتوانند ایزیس و هورس نوزاد باشند و اژدها تایفون غاصب. در اساطیر مصری، هورس فرزند و شوهر هاثور الهه ی زمین است و این الهه به گاو تشبیه میشود. در «ایزیس و ازیریس» پلوتارخ نیز ازیریس و ایزیس، ایزیس مادر هورس سر گاو پیدا میکند و هورس، شکل از نو زاده شده ی ازیریس است که او نیز مجسم به ورزاو آپیس است. ازیریس به دست برادرش سوت یا تایفون، به قتل میرسد و بعد با جادوی تحوت، از نو به شکل هورس از همسرش ایزیس متولد میشود تا انتقام بگیرد. شکل ورزاو برای ازیریس در مقام یک خدا، میتواند روح مجموعه ی انسان های یک عصر را نشان دهد. چون همانطورکه گاوها وسیله ی خدمترسانی و قربانی شدن در راه انسان را دارند، انسان ها هم وظیفه ی خدمترسانی و قربانی شدن در راه خدایان را دارند. در بین النهرین، انسان ها «گاو های خدا نر» خوانده میشدند. به نوشته ی پروفسور آرتور سایس، «نر» که بعدا بیشتر به «نرگال» معروف شد، از دید سامیان، خدای مجازات کننده ی بدکاران بود، اما در مرکز پرستش خود در کوثا به خدایی جهنمی تبدیل شد که وقتی آتش خشمش میجنبید، درستکار و بدکار را با هم میسوزاند. نرگال خدای دوزخ و معادل خورشید پس از غروب بود که آن روی سیاه و تاریک خورشید که در روز دیده نمیشود را نشان میداد. او نسخه ی دقیقی از تایفون بود درحالیکه ازیریس و هورس، خورشید روز را نشان میدادند. بنابراین او خود خدا بود که شکل مهربان تر خود را از بین میبرد و در قالب آن، انسان های عصر به جای گاوها قربانی میشدند. نرگال مانند دیگر خدایان خورشیدی به شیر مجسم میشد. از طرف دیگر، چرخه ی خورشید، زمان را به وجود می آورد و زمان، به ماری تشبیه میشود که از خودش تغذیه میکند. این ما را به تصویر شدن کنوبیس نماد یلدابهوت به ماری با سر شیر که هاله ی خورشیدی سرش هست حساس میکند. یلدابهوت که دمیورگ خدای خالق تلقی میشود، از دید غنوصی ها همان یهوه خدای یهود است و در صورت ارتباط با زمان، با کرونوس یا ساتورن خدای زمان این همانی می یابد. طبیعتا این برداشت از او، برای کسانی مفید است که معتقدند باید تمام میراث گذشته را از بین برد تا دوران جدیدی به وجود بیاید و به اصطلاح خورشید پیر، جوان شود.:

“old sun, young sun”: john frank: hxmokha: 16/10/2015

بعد از سقوط کرونوس به دست پسرش زئوس (که شکل به روز شده ی خود کرونوس است) تنها تیتانی که هنوز مسئولیت مهمی در زمین داشت اطلس بود. "آین رند" اطلس را به عنوان بخش به جا مانده از دنیای قبلی در حکومت کنونی میشناسد و الگوی حکومت و نظام ها را اطلس تعیین میکند. اطلس، آسمان را روی دوشش نگه داشته است و نمیتواند هیچ دخالتی در امور انسان ها کند. او مردم را آزاد میگذارد و فقط میماند و نظاره میکند که چطور جامعه ی این مردم، با آزادی ای که به دست آورده اند، دچار «فروپاشی» میشود. نظرات رند چندان مشهور نیستند اما مطمئنیم که بر «انجیل شیطان» آنتون لاوی که فلسفه ی حاکم بر دنیای مردم را خیلی فاش بیان میکند، تاثیری قوی داشته و این درحالیست که متخصصان جوامع مخفی، مطمئنند که رند متفکری بسیار قوی بود، درحالیکه لاوی ابدا چنین نبود. مثلا جان اوسمولو در «دورویی، سرقت ادبی و لاوی» مینویسد: «ریاکاری لاوی فقط در مورد افزودن عناصر تخیلی به زندگینامه ی خود نیست.همچنین به انجیل شیطانی معروف مربوط میشود. با بررسی دقیق تر، واضح است که لاوی، در طول نگارش انجیل شیطان، ایده های زیادی از خودش ایجاد نکرده است. او به شدت از نوشته های تعداد انگشت شماری از نویسندگان قبلی، ازجمله آین رند، فردریش نیچه و الیستر کراولی استفاده کرد. با این حال، باید پذیرفت که اگر لاوی متفکری اصیل نبود، باید این ترکیب خلاقانه از افکار دیگران را که قرار است برجسته ترین تاثیر بر شیطانپرستی مدرن باشد، به او نسبت داد.» لاوی در موضوع «داروینیسم اجتماعی» و گره زدن آن به شیطانپرستی در انجیل شیطان، کاملا تحت تاثیر آین رند است. در مقدمه ی انجیل شیطان، لاوی میگوید که زین پس، «جسم غالب است، و نجات انسانی دیگر نباید به انکار خود بستگی داشته باشد.» و بسته به وضعیت فعلی، «9 اعلامیه ی شیطانی» به شرح زیر را صادر میکند:

«1- شیطان به جای پرهیز، نشاندهنده ی زیاده روی است.

2-شیطان، نشان دهنده ی وجود حیاتی است، نه وعده های معنوی غیر واقعی.

3-شیطان به جای ریاکاری که مردم از آن لذت میبرند، حکمت بی آلایش را نشان میدهد.

4-شیطان به جای هدر دادن مسرفانه ی نیکی برای افراد ناسپاس، آن را به کسانی که سزاوار آن هستند، نشان میدهد.

5-شیطان به جای بخشش، نماینده ی انتقام است.

6-شیطان به جای نگرانی در مورد خون آشام های روانی، مسئولیت را در قبال کسانی که میدانند چگونه آن را قبول کنند، نشان میدهد.

7-شیطان انسان را به سادگی به عنوان یک حیوان دیگر نشان میدهد، گاهی بهتر، اما اغلب بدتر از موجوداتی که چهار دست و پا راه میروند، که به لطف به اصطلاح "رشد فکری و معنوی" او، شریرتر از همه ی حیوانات شده است.

8-شیطان، نمایانگر به اصطلاح گناهان است، زیرا این گناهان، منجر به ارضای جسمی، ذهنی یا احساسی میشوند.

9-شیطان بهترین دوست کلیساها است زیرا آنها را برای مدتی طولانی در تجارت نگه داشته است.»

تمام این 9 اعلامیه، مشوق آزادی های فردی انسان و مروج مادی گرایی بی دغدغه از معنویت هستند و این همان چیزی است که آین رند موعظه میکرد. آین رند در این راه حتی شورش به میزان کوچک را تایید میکرد و مثلا قبول داشت که زنان و سیاهان باید برای گرفتن حق برابری خود، اعتراضات اجتماعی داشته باشند، اما آین رند، هرگز واژگون کردن نظم سیاسی را تجویز نمیکرد و بر اساس داروینیسم اجتماعی که روی قانون «قوی تر پیروز است» دنیای جانوران به روایت داروینیسم استوار بود، سرمایه داری را بهترین سیستم ممکن میشمرد. در سرمایه داری، قوی ترین ها بالاترین ها هستند یعنی آنهایی که به جای سر اطلس، به آسمان میرسند: ابرمیلیاردرهایی که از بالا همه را میبینند ولی خود را به مردم نشان نمیدهند. جالب است که در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 که ظاهرا علیه سیستم سرمایه داری بود، پرفروش ترین کتاب بعد از کتاب مقدس، کتاب «شورش اطلس» بود که تقریبا 8درصد امریکایی ها آن را خواندند. اگر اطلس نماد نظم موجود باشد، علیه خود با چیزی مثل انقلاب فرهنگی شورش نمیکند مگر این که این شورش، حرکتی مختصر باشد بلکه سنگینی آسمان در موقعیت قبلی، بیش از این، اذیت نکند. برای همین است که در دستورات شیطانپرستی، همه جور حقی درباره ی همه جور عمل جنسی ای تایید میشود و همه جور حمله ای به برده داری مذاهب و اصحاب کلیسا میشود ولی هیچ شکایتی علیه تضاد طبقاتی مدرن منجمله در نابرابری مایات ها، و رسیدن سرنخ همه ی رسانه های رسمی به یک مشت ابرمیلیاردر معدود نمیشود.:

“l eglise de satan (2)”: kaosphorus: 16 apr 2011

بیایید این شرایط را با تغییر عصری که از آن بر می آید بسنجیم. یادتان می آید در شعر تاریکی بایرون، فقط یک نفر بود که از اوضاع خوشحال و به همراه لشکرش از بلایا در امان بود؟ کسی که روی پیشانیش کلمه ی "شیطان" نوشته شده بود؟ آیا لشکر شیطان ثروتمندان نیستند و آیا آنچه که حرص مادی مردم زمانه ی ما را پدید آورده است، بحران احتیاجات مادی در جریان یک نابودی گسترده نبوده است؟ نابودی ای همراه با یک زمستان سرد و تاریک؟

سوزان وی.توموری، از خاطره ی چنین زمستانی در اساطیر مجاری سخن رانده است. در این افسانه، از 7 شاعر آوازه خوان سخن میرود که در اثر سرمای شدید، گوش ها و بینی هایشان را از دست دادند. ولی در بعضی روایات قصه، زمستان جای به جنگ داده است و از دست رفتن گوش ها و بینی ها جراحات جنگ شمرده شده اند. این اتفاق به نبرد اگسبورگ در سال 955 میلادی هم فرافکنی شده است. توموری، این 7 آوازه خوان را همتای 7 آوازه خوان اساطیری میداند که با عیسی مسیح دیدار کردند و بعدا در مکانی در مجارستان به نام "هتنی" به معنی محل هفت دفن شدند، جایی که اتفاقا محل کشف آثار قدیمی هم هست. توموری، نسخه ی بریتانیایی شکل جنگی هفت بازمانده را در داستان ولزی شاه پرایدری می یابد. در این داستان، از حمله ی بریتانیا به ایرلند، فقط 7نفر بریتانیایی زنده میمانند که یکیشان پرایدری شاه دیفد است. آنها به بریتانیا بازمیگردند. اما یکیشان به نام bendigiedfran که از شدت جراحت، زنده به مقصد نخواهد رسید، از جمعیت میخواهد سر او را قطع کنند و با خود به بریتانیا ببرند و در سرزمینش دفن کنند. آنها چنین میکنند، اما جالب اینجاست که سر بریده ی بندیگیدفران تا مدتی حرف میزند و جمع را میخنداند. ایرلند، انعکاسی از دوزخ نیز هست. به همین دلیل، سنت پاتریک به آن وارد میشود تا مارها را از آن فراری دهد چون مارها مابه ازای شیاطینند و در فرهنگ مسیحی، مظاهر فرهنگ گذشته همه جزو شیاطینند. رئیس مارها اژدها است و اوتر پدر شاه آرتور، معروف به "پن دراگون" یعنی سر اژدها است و عجیب نیست چون شاه آرتور، الگوی شمشیرکشی و شوالیه گری، و افسانه های جام مقدس را یکجا در خود دارد. از طرفی، نام آرتوس یا آرتور را با آرکتوس به معنی صورت فلکی دب اکبر مقایسه میکنند که مظهر قطب شمال است و ستاره ی قطبی قطب شمال، قبل از این که به دب اصغر پسر دب اکبر منتقل شود، در صورت فلکی تنین یا اژدها قرار داشته است. بنابراین آرتور و اژدها هر دو نمادی از یخبندان قطبی نیز هستند. مابه ازای سنت پاتریک در مجارستان، bence اژدهاکش است که قاتل شیر و اژدهای آتشین و مار بالدار است. در این گونه افسانه ها شیر و اژدها معمولا شکارچی زنان و دختران توصیف میشوند چون زنان، نماد نیروهای باروری زمین و خود زمینند و نبرد با این درندگان، به معنی گسترش تسلط بر زمین توسط انسان است. توموری این برداشت را به این واقعیت ربط میدهد که در مجارستان، نواحی متعددی به نام های اژدها (سارکانی) و شیر (ارسلان) وجود دارد.:

“a new view of the Arthurian legends”: susan v. tomory: part3: stolen history: 30 jan 2022

ممکن است سرمای عظیمی که 7 شاعر مجارستانی از آن نجات یافتند، به اندازه ی جنگ با ایرلند که 7قهرمان بریتانیایی از آن زنده ماندند، نشاندهنده ی شرایط ناخوشایند حاکم بر زمین باشند که انسان باید با غلبه بر آنها ، به مثابه غلبه بر شیر و اژدها، تمدن خود را توسعه دهد. حالا حساب کنید که بخواهیم این اتفاقات و برداشت های پشت آنها را به ترکیبی از جنگ و سرما در ایرلند قرن 19 انتقال دهیم تا شرایط را برای دوران مدرن پس از عصر یخبندان کوچک شبیه سازی کنیم. مسلما آغاز قحطی بزرگ ایرلند در دهه ی 1840 و مرگ یک میلیون ایرلندی و آوارگی میلیون ها تن دیگر در اثر گرسنگی در زمانی که آذوقه ی ایرلند به انگلستان منتقل میشد، جلب توجه میکند. این فاجعه را علت آغاز جنگ های استقلال ایرلند میشمرند. جالب اینجاست که در همین زمان، فراماسونری انگلیسی در آثاری متعدد، این سرزمین لم یزرع را منشا دروئیدیسم بریتانیا و از طریق آن، منشا فراماسونری میشمرد و حتی در مقابل جریان پان بابیلونیسم در آلمان که بابل در عراق را منشا تمام دانش بشری میشمرد، در بریتانیا جریانی به راه می افتد که تمام چیزهایی را که به بابل نسبت داده میشود، به بریتانیا و ازجمله ایرلند نسبت میدهد و به دلیل شباهت فرهنگ و زبان بریتانیایی باستان به فرهنگ و زبان عبری-فنیقی، مدعی میشود فنیقی ها بریتانیایی ها بودند که تمام جهان را متمدن کردند. این، باید ما را به یاد 7 فرزانه ی بابلی بیندازد که بین النهرین را متمدن کردند و آنها نسخه ی انسانی 7سیاره ی معروف کلدانیان بوده اند. آیا همین 7نفر به صورت 7قهرمان بازمانده از جنگ بریتانیا و ایرلند، هفت شاعر تحت تاثیر مسیح در مجارستان، و 7شاعر مجار آسیب دیده از زمستان سخت درنیامده اند؟ در نسخه ی بریتانیایی، آنها بریتانیایی هایی هستند که از ایرلند «برمیگردند» چون اساس فراماسونری، مابه ازای کیش دروئیدی مرتبط با 7سیاره است که از ایرلند به انگلستان (محل حکومت پادشاه) و ولز (محل حکومت ولیعهد) بازگردانده میشود ولی یکیشان نصفه برمیگردد. حالا جالب اینجاست که این 7تا را بر اساس جهانبینی مسیحی، باید با 7ستون یک خانه هم مقایسه کنیم چون در امثال سلیمان (1 : 9) درباره ی خدا آمده است: «حکمت، خانه ی او را ساخته است. او هفت ستون خود را تراشیده است.» این خانه قطعا جهان فیزیکی است. اینجا باید به استعاره ی شمعدان 7شاخه ی یهودیان به جای 7 سیاره اشاره کنیم که به نظم 7گانه ی جهان، حالتی ستون مانند میدهد و یکی از شمع ها در مرکز، جای ستون مرکزی جهان، کوه کیهانی و برج شکسته ی بابل قرار دارد. اگر آنها را با ترتیب سیارات در کیهانشناسی بطلمیوسی بسنجیم، از هر طرف که بشمریم، شمع وسطی، خورشید است، خورشیدی که نقصان یافته و سرما و تاریکی میتواند نتیجه ی این نقصان باشد. یکی از افسانه های ماسونی، قصه ی ستون شکسته و باکره ی گریان است که در آن، ستون شکسته ستون مرکزی گیتی است و در محلش مغاکی ایجاد شده که از آن آشوب و هرج و مرج بیرون میزند. ظاهرا ستون شکسته با سر بریده جابجا شده و به جای آن به بریتانیا آمده تا آنجا را به مرکز جدید جهان و منشا نظام نظم دهنده به گیتی بشمرد، همان قلب تپنده ی امپراطوری وسیع بریتانیا؛ کشوری که خورشید در آن غروب نمیکند. اما چرا ستون مرکزی جای به سر بریده میدهد؟ آیا سر بریده ی سخنگو، همان سر بریده ی سخنگوی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی نیست؟ پاسخ را باید در مغاک آشوبناک و آشوبسازی جست که شکستن ستون و قتل قهرمان ایجاد میکند.

الکساندر ریورا مینویسد که اژدهای قرمز مکاشفه ی یوحنا که سیل از دهانش بیرون می آید، قابل مقایسه با مغاکی در دوزخ است که آشوب و بی نظمی بر جهان میفرستد و تشبیهش به سیل آب، در ارتباط با نابودگری سیل نوح است که دنیای قدیم را کلا از بین برد. اژدها به دنبال زن مقدس مکاشفه و پسر نوزادش که مابه ازای مریم مقدس و عیسی مسیح هستند به زمین آمد و همراه او یک سوم ستارگان آسمان به زمین منتقل شدند. [شهابسنگ های سقوط کرده از آسمان؟] این همان فرود آمدن پسران شیطانی شده ی خدا به زمین است. [یک سوم= 33درصد. آیا 33 درجه ی فراماسونری جانشین 33درصد ستارگان سقوط کرده یا شیاطین است؟] تعداد فرشتگان هبوط کرده را بنا بر مزمور 82 داود، حدود 70 تا میدانند و جالب این که در متن غنوصی «درباره ی منشا جهان» از 72 خدا صحبت شده که بر فرهنگ 72 ملت موجود روی زمین نظارت میکنند. آیا این 72 خدا همان حدود 70 فرشته ی سقوط کرده و تمام جوامع جهان تحت تاثیر آنها شیطانپرست نیستند؟ با این حال، در انجیل لوقا (1 : 10-7) میبینیم که عیسی نیز 70 شاگرد دارد، مطابق یک تفسیر برای این که توطئه های 70فرشته ی طاغی را از سمت مسیح خنثی کنند و لابد 72 فرهنگی که میگوییم همینطوری پدید آمده اند. البته بنا بر کتاب اول خنوخ، میکائیل فرشته، به دستور خدا، فرشتگان طاغی را در زمین زندانی کرد و گذاشت تا از مشاهده ی نابودی فرزندان زمینیشان به دست همدیگر، زجر بکشند. عزازیل فرمانروای جهنم، در دره ی گهنوم (جهنم) زندانی بود و یهود، بز قربانی روز یوم کیپور را به جای خودشان به این دره تقدیم میکردند. درواقع دراینجا عزازیل، جای اژدهای سیل ساز نشسته و دهان آشوبسازش، دره ی گهنوم است که مغاکی به آشوب دوزخ است. با این حال، این دوزخ، همچون جزیره ای در وسط دریا هم هست: نهنگی که یونس را بلعید و به عقیده ی جی آر اس مید، این نهنگ، خود جهان مادی به کنایه از زمین خشک احاطه شده توسط دریا است که قهرمان را میبلعد و او باید بتواند از آن بیرون بیاید. توصیف عیسی از یحیی به «یونس بزرگتر» نشان میدهد که یحیی در جایگاه یونس قرار داشته است: توسط دوزخ بلعیده میشود تا بتواند مردم را از چگونگی نجات از دوزخ مطلع کند. این، بخشی از پروژه ی نجات گناهکاران توسط مسیح است، همانطورکه در انجیل اول یوحنا (1 : 2) میخوانیم: «اگر کسی گناه کند، ما یک فارقلیط داریم که با پدر است: عیسی مسیح عادل.» اما فارقلیط فقط مسیح نیست: «من (مسیح) به پدر دعا خواهم کرد و او به شما فارقلیط دیگری خواهد داد که تا ابد با شما زندگی خواهد کرد، حتی روح حقیقت.» (یوحنا 16 : 14) پس یک فارقلیط دیگر هم هست. تفسیر کلیسا این است که این فارقلیط، روح القدس است. برای روح القدس در نسخه ی یونانی انجیل، از کلمه ی پنوما استفاده شده که بی جنسیت است و این، تفاسیر ممکن از روح القدس را بسیار گوناگون کرده است. برخی برای او ضمیر مذکر به کار برده اند، برخی مونث، و برخی به جای «او»، از «آن» استفاده کرده اند. با این حال، گوناگونی روح القدس دلیل دیگری هم دارد: «فیض و سلامتی از جانب او که هست، که بود و خواهد آمد، و از هفت روح که در برابر تخت او هستند، و از عیسی مسیح با شما باد.» (مکاشفه ی یوحنا 1 : 4-5) ازاینجا تفسیر میشود که روح القدس از 7 روح تشکیل شده است و اینها همان هفت ستون خانه ی خدا در امثال سلیمان (9 : 1) هستند.:

“the seven parts of the holy spirit”: alexander rivera: theaeoneye.com

اگر ایرلند مابه ازایی برای جهنم باشد و 7 بازمانده ی لشکر بریتانیا درآنجا 7 بخش روح القدس یا فارقلیطی که میخواهد گناهکاران را نجات دهد، اویی که جسدش در ایرلند میماند و خود را قربانی میکند، مابه ازای یوحنا/یحیی است که به جای یونس، توسط هیولای دریایی (ایرلند) بلعیده میشود. سر سخنگوی او که به انگلستان می آید، توصیف جهنم ایرلندی یا قانون دروئیدی روی خطوط نوشته های ظاهرا قدیمی است که یاد میدهند دنیای پهلوانان و شاهان و جادوگران بسیار گناهکار و بسیار بی وجدان عصر قدیم چگونه بود. اگر این جهنم برای بریتانیا ایرلند است، به خاطر آن است که ایرلند در غرب نزدیک انگلستان و ولز واقع است و به نظر میرسد خورشید/یحیی، در افق آنجا به جهنم تاریک جهان زیر زمین یا زیر دریا سقوط میکند. با این حال، همانطورکه گفته شد، جزایر غربی، کنایه ای از جهان مادی به عنوان سقوط گاه نوری هستند که خورشید، استعاره ای از منبع آن است. بنابراین دنیای ایزدی که قلمرو مسیح به رهبری کلیسا است، عمدا مردم را به دنیای فاسد به اصطلاح قدیم با ملت هایی که در کتب تاریخی نسبت داده شده به دوران قبل از مسیحیت توصیف شده اند، دچار میکند و انتظار دارد آنها خودشان را بیرون بکشند و این موضوع را میتوان از استعاره ی ایرلند هم بیرون کشید.

در ادبیات ولزی و نقشه های منسوب به بریتانیای قدیم، نشانه های زیادی از جزایری در غرب نزدیک ایرلند دیده میشود که امروز وجود ندارند و ادعا میشود در یک سیل دریایی عظیم از بین رفته اند؛ جزایری چون آنتیلیا، جزایر سنت برندان، های برازیل و مجموعه ی آنچه گاها به نام آتلانتیس ولز نامیده میشود. بعضی از این مکان ها را اکنون در قاره ی امریکا بازسازی کرده اند؛ مثل برزیل و آنتیل. در عین حال، سیل نابود کننده ی این آتلانتیس، جانشین سیل نابودکننده ی آتلانتیس افلاطون یا زمین دوران نوح است که به شکل سیل های عظیم در تاریخ اروپای مرکزی هم بازسازی شده است. بدین ترتیب، انتظار میرود آتلانتیس حاضر در غرب ولز، نسخه ای از کل جهان شناخته شده برای بریتانیا را در خود داشته باشد، همانطورکه خود بریتانیا چنین حالتی را برای اروپای غربی دارد. اینطوری است که میبینیم نام قدیم استرالیا ولز جنوبی بوده و در آن، نواحی ای با نام های نیو انگلند، نیو اسکاتلند، ایرلند، سوئیزرلند (سرزمین سوئیس)، نیوزیلند (زلاند جدید)، آیسلند، فنلاند، و دوچلند (آلمان)، به پا میشوند و بعد در ورای دریاها همانطورکه ولز به ایرلند مینگریست، داستان های ملت ها را در جزایر بریتانیایی دور و نزدیک، بازسازی میکرد. به همین دلیل است که در افسانه های مائوری های نیوزیلند، از وجود مردمانی سفیدپوست قبل از آنها در جزیره میشنویم که از جنس پریان بودند و نام های قومی مانند تورهو (ترک)، اوروکهو (عراقی)، جیپتی (مصری)، ایندو (هندی) و ایرسی (ایرانی) داخلشان می یابید. چون همان نوع تاریخ افسانه ای که برای مائوری ها تدارک شده بود، مشابهش در دیگر مستعمرات یا همسایه های بریتانیا در حال بازسازی به صورت تاریخ کشورها و قطعا به همان اندازه واقعی بود.:

“mythical islands from welsh folklore turn out to be real”: janus stark: stolen history: 22 oct 2022

همان خیالپردازی ماورای دریایی بریتانیایی ها در استرالیا را در جزایر اصلی بریتانیا نسبت به قاره ی امریکا مرتکب شده اند و قطعا مابه ازای یهودیه ای که دره ی گهنوم در آن است ایالات متحده است، جایی که گفته میشود مهاجران، آن را «سرزمین موعود» مینامیدند، همان نامی که به اسرائیل کتاب مقدس داده میشد. مورمون ها که اسرائیل اصلی را همان سرزمین ایالات متحده ی امریکا میدانند در یوتا تجمع کرده اند که نامش تلفظ دیگری از یودا یا یهودا یا یهودیه به نظر میرسد. خلیج کالیفرنیا در جوار یوتا، دریای غربی ای است که اسرائیل به آن ختم میشود و خود اسرائیل، ایالت یوتا است که رود اردن هم دارد. یوتا یک محل پررونق در پرورش زنبور عسل و معروف به ایالت کندوی عسل است تا سرزمین شیر و عسل خوانده شدن اسرائیل، وجه تسمیه ی درستی داشته باشد. کتاب مورمون "بخش مهرو موم شده" (فصل 81: 41-26) میگوید زمانی که کلیسای راستین خدا یعنی کلیسای جوزف اسمیت، سرکوب و سرزمین مقدس بودن ایالات متحده انکار شود، دو کلیسا رشد میکنند که بر سر سیطره بر جهان با هم رقابت خواهند کرد. شیطان، کلیسایی را که موفق تر ظاهر شود، تحت سیطره ی خود میگیرد و به رشد آن کمک میکند و تمام دنیا را با آن تصرف میکند.:

“biblical Israel is California”: stolen history: 11 nov 2021

امریکای انگلیسی شده، نسخه ی دیگر ایرلند تصرف شده توسط بریتانیا است و دنیای مدرن، محتویات جهنم امریکا است که همه چیزش از داخل شکم ماهی بیرون کشیده شده و حتی یهودیه اش هم درحالیکه عمقش در ثروت ابرمیلیاردرهای بریتانیا و امریکا است در یک بیغوله در شرق نزدیک کپی شده است، کپی ای که مثل همه ی کپی ها برابر اصل نیست. سرخپوستان امریکا نیز همانطورکه متون کلاسیک ادعا میکنند، به عنوان صاحبان اصلی امریکا، شعبه ی امریکایی تاتار (تارتار) هایی هستند که سابقا بر تمام اوراسیا حکومت میکردند و بعد از آن که مثل سرخپوستان امریکا مقهور حکومت های غربی شدند، به اندازه ی سرخپوستان در هرج و مرج و بی شکلی دنیای مدرن، محو شده اند. جغرافیای ایالات متحده نقش بزرگی در شکل گیری نظریه ی علمی موسوم به عصر یخبندان در دوره ی پلئیستوئسن داشت چون صخره های عظیمی در وسط بیابان های آن دیده میشوند که معادن سنگشان، کوهستان هایی در فواصل بسیار دورند و این صخره ها با سیل های عظیمی به این بیابان ها منتقل شده اند که نتیجه ی آب شدن یخ ها شمرده میشوند. اما چه میشود اگر یخبندان های بزرگ و کوچک، یک اتفاق باشند و کل نظامی که فکر میکنیم صدها و بلکه هزاران سال بر زمین حاکم بوده است تنها حدود 200سال قدمت داشته باشد؟ قدمت طولانی این مسیر، فقط برای محکم نشان دادن بنیادش تدارک دیده شده است و مسیر پیش رو، از همان ابتدا نه خوشایند انسان بلکه خوشایند شیطان شعر تاریکی بوده است، پس تا آخر هم خوشایند شیطان است نه انسان. به قول دالی پارتون: «اگر جاده ای را که میروی، دوست نداری، یکی دیگر را آسفالت کن.»

تونل گرگ و راهنمای الهی: پیش زمینه ی شیاطین آتشین فیلم مورال کمبات

تالیف: پویا جفاکش

نشان شهر سالامانکا در اسپانیا شامل دو شیر رودرروی هم

در اوایل دهه ی 1380 و قبل از این که اینترنت با کامپیوتر و موبایل، زندگی همه ی انسان ها و ازجمله همه ی کودکان را درنوردد، گیمینگ، جدیدترین و موفق ترین صنعت الکترونیکی مورد پسند کودکان بود. در این زمان، سری بازی های مورال کمبات –یا آنطورکه معمولا تلفظ میشد: "مورتال کومبات"- بسیار جلب توجه کرده بودند و چنان که انتظارش میرفت، به زودی سی دی های فیلم های سینمایی و سریال های مورال کمبات با زبان اصلی و گاها زیرنویس در مدارس بین دانش آموزان دست به دست میشدند (قسمت اول سینمایی مورال کمبات بعدا به مدیریت چنگیز جلیولند به فارسی دوبله شد). برادرم بعضی از این سی دی ها را به خانه آورد و من هم آنها را دیدم. یادم هست که قسمت دوم سینمایی مورال کمبات را بعد از قسمت اول دیدیم و من همان اولش فهمیدم که اینها موقعی که آخر قسمت اول را تمام کردند، هنوز هیچ برنامه ای برای این که قسمت دوم چه شکلی باشد تهیه ندیده بودند. قسمت دوم با سقوط آتشین و سریع شیاطین از آسمان به روی زمین همچون شهابسنگ هایی آذرخش نما و سریع السیر شروع میشد. آن موقع نمیدانستم این صحنه میتواند اهمیت اسطوره ای داشته باشد. اما اخیرا مقاله ای از الکساندر ریورا مطالعه کردم که به وضعیت تقریبا آخرالزمانی چنین صحنه ای گواهی میداد.

ریورا در اوایل مقاله اش از قول رودلف اشتاینر از کهنه کاران انجمن های کابالایی، بیان کرده بود که شیاطین همچون شهابسنگ و آذرخش از آسمان، سقوط های سریع السیر کرده اند چون میکائیل با تمام وجودش آنها را از آسمان به پایین پرت کرده است. اشتاینر معتقد بود این صحنه در آخرالزمان هم تکرار میشود، اما این بار همزمان با واکسیناسیون عمومی علیه بیماری ها. ربط شهابسنگ به بیماری، به افسانه ی wormwood یا جنگل کرم ها (و نیز به معنی افسنطین) برمیگردد که عنوان شهابسنگی است که تصور میشود به درون آب سقوط میکند و انگل ها را در آب میپراکند و باعث افزایش بیماری ها در انسان میشود. افزایش بیماری ها یکی از نشانه های آخرالزمان در فرهنگ مسیحی است که باعث شد مردم، بحران کووید و واکسیناسیون سنگین حول آن را نشانه ی وقوع آخرالزمان بشمرند. از طرفی این بحران در آستانه ی زمانی پیش آمد که یک اتفاق خاص در تاریخ جنگ های صلیبی را برجسته میکرد: در سال 1325 گیلهم بلیباست، پیشگوی کاتار درست قبل از این که توسط دژخیمان کلیسای کاتولیک در آتش سوزانده شود، فریاد زد: «ما 700سال دیگر باز خواهیم گشت، زمانی که لورل دوباره سبز شود.» و سال 2020 یعنی سال وقوع بحران کووید، زیاد از زمان بازگشت احتمالی کاتارها در 700سال بعد از فاجعه فاصله نداشت. «لورل»، تاج برگی است که بر سر قهرمانان میگذارند و امروزه و از طریق رسانه های نوین، بیش از هر گروهی، یادآور امپراطوران روم باستان است. آیا منظور، این بود که نظم نوینی که با ظهور و تحکیم کلیسای کاتولیک رم و ضمن تخریب بقایای پاگانیسم رمی و رقبایی چون کاتارها پدید آمده است، سقوط کرده و جهان به عقب باز خواهد گشت؟ بعضی هنوز این فکر را دارند اما دقیقا به خاطر قصه ی ورم وود فکر نمیکنند بحران مربوطه دقیقا مرتبط با کووید باشد چون ورم وود درواقع برخاسته از پیشگویی ارمیا در کتاب ارمیا در عهد عتیق است. ارمیا میگوید خدا چون از مردم ناامید شده است، آب مردم را تلخ خواهد کرد و شمشیری در آب خواهند انداخت تا مردم با خوردنش «تلو تلو بخورند و دیوانه شوند». شمشیر مزبور ظاهرا همان شهابسنگ است. اما شهابسنگ نیز به نوبه ی خود به ماری آتشین تشبیه میشود همانطور که آپپ یا آپوفیس در اساطیر مصری گاهی چنین کیفیتی دارد. مار وقتی با شیطان تطبیق میشود، بیماری اخلاقی نیز ایجاد میکند. کرم ها شبیه مارند و بعضی بیماری های انگلی توسط کرم ها ایجاد میشوند. یک عقیده درباره ی چگونگی دچار شدن آدم و حوا به خصال شیطانی این است که این خصال با یک کرم که درون میوه ی سیب آدم و حوا میلولید به بدن آن دو راه یافتند و تخم شیطان را در نوع انسان کاشتند. امروزه هنوز میکروب ها مثل شیاطین، در حکم کرم های نادیدنیند و ربط دادنشان به بیماری های روانی بشر در نزد بعضی منطقی است. تشبیه به دیوانگی باعث میشود تا پیشگویی ارمیا تکرار داستان خون شدن آب مصر در زمان موسی باشد. آبی که به رنگ خون درآمده و هنوز خورده میشود، همان شراب انگور است که باعث بی عقلی و بدمستی و حتی نزاع و قتل میشود. یک پیشگویی غنوصی دیگر از وقوع موجی از دیوانگی توام با گسترش جنگ های مخرب و پر خونریزی در جهان از جایی به نام «دروازه های شیر» خبر میدهد. ما در دوره ای زندگی میکنیم که اخبار جنگ ها پیوسته آزارمان میدهد و تمام این جنگ ها نیز توسط حلقه های محدودی از قدرتمداران از اخوت های کابالایی مدیریت و در اثر حرص آنها تداوم می یابند. خدای اینان، مرکوری یا هرمس است که یکی از تجسم هایش در کیمیاگری، شیر سبز رنگی است که خورشید را گاز میگیرد و از آن خون جاری میکند. جالب است که مشهورترین نماد حیوانی خورشید هم شیر است، ولی نباید فراموش کرد که تنها جانوری که میتواند دشمنی خطرناک برای یک شیر باشد، همنوع او است. در کتاب مقدس، هم یهوه و هم شیطان به شیر تشبیه شده اند. در فرهنگ یهودی-مسیحی، اجنه ی دوزخ به شیر تشبیه میشوند و گاهی رهبرشان آریل، مردی با سر شیر است. از طرف دیگر، میکائیل فرشته که شیطان و لشکر اجنه را سرکوب میکند هم به شیر تشبیه میشود. یکی از دلایلی که کلیسای رم، تصاویر رقبای جادوگرش از خدایان بز مانند و گاومانند را در تصویر شیطان برجسته کرد پوشاندن این حقیقت بود که دشمن دین خدا از داخل لباس خود دین خدا بیرون خواهد آمد. با این حال، این، کاملا منطقی است که در هر کشور یا نظامی، دست هیچ کسانی به اندازه ی قدرتمداران و کشیشان تابع مکتب رسمی برای تخریب وضع روانی و ازجمله وضع دینی آن نظام باز نیست. داستان ژول دوینول قابل ذکر است که یک غنوصی مدعی احیای کاتاریسم بود، اما به محض این که کلیسای غنوصی فرانسه را تاسیس کرد، بلافاصله تغییر لباس داد و یک کاتولیک رومی شد و آن وقت با لئو تاکسیل –حقه باز مشهور- که او هم ادعای خروج از فراماسونری و بازگشت به آغوش کلیسا را میکرد، متحد شد تا در کتاب «لوسیفر بدون نقاب» به افشاگری در مورد غنوصی گری و فراماسونری بپردازد و جالب این که برخی معتقدند نامه ی منسوب به البرت پایک که در آن، پایک وقوع سه جنگ جهانی را در آینده ی نزدیک پیشبینی میکند (دو تایش پیش آمدند) در اصل به قلم لئو تاکسیل بوده اند. گاهی تخریب آنقدر تدریجی رخ میدهد که مردم اصلا متوجه نمیشوند. انگلیسی ها بر اساس تجاربشان دراینباره تمثیل پختن قورباغه را به کار میبرند. قورباغه را اگر یک دفعه در آب داغ بیندازید بیرون میپرد چون نمیخواهد بپزد. اما اگر او را در آب سرد بگذارید و کم کم دمای آب را افزایش دهید، چنان میپزد که خودش هم نمیفهمد. شما محو شدن نور در تاریکی را متوجه نمیشوید چون نور باید غذای شیر سبز شود و شیر سبز از آن انرژی میگیرد چون همان لورلی است که باید سبز شود. زمستان دشمن گرمابخشی خورشید است و به دلیل چشمگیری بیشتر فعالیت گرگ ها در زمستان، شیر سبز میتواند با گرگ فنریر در اساطیر نورس جابجا شده باشد که در آخرالزمان، خدایان را از بین میبرد. سقوط کاتارها نیز در جایگاه قربانی شدن خورشید قرار دارد. بر اساس یک آموزه ی کاتاری که ادعا میشود از محاکمه ی کاتارها پیش از اعدامشان به دست آمده است، در اعدام مسیح بر صلیب، فقط جنبه ی مردانه ی خدا کشته شد و جنبه ی زنانه اش به صورت نور معنوی موجود در گیتی باقی ماند تا با سقوط دومین دژ کاتار در قرن 13 میلادی از بین برود و جهان خاموش شود. استیون ویگنز، درباره ی فرمی از استارته الهه ی سامی در قالب یک الهه ی خورشیدی نوشته که درخت چنار وقف او بوده و چنار که یک نسخه از درخت کیهانی است، واسطه ی پرستش شیرها و مارها هم بوده است و مفاد کیش آن تا حد زیادی به پرستش خوخمه همسر یهوه خدای یهود منتقل شده است.:

“cathar prophecies, lion gates, and the age of wormwood”: alexander rivera: theaeoneye.com

درهم آمیزی خدای خورشیدی با درخت، در تمثیل تصلیب مسیح هم دیده میشود. مسیح فقط بعد از قتلش تقدس عمومی یافت و گویی بر بالای مابه ازای درخت یعنی چوبه ی دار، متولد شد. جان اونیل، این تمثیل را به هیروگلیف های چینی ربط میدهد. چینی ها برای نوشتن کلمات تونگ (شرق، طلوع)، کائو (ظهر) و یائو (غرب، غروب) به ترتیب از نگاره ی خورشید پشت نگاره ی درخت، نگاره ی خورشید بالای نگاره ی درخت، و نگاره ی خورشید زیر نگاره ی درخت استفاده میکنند. در مورد اولی که خورشید را با درخت یکسان میکند تا تولد خورشید را نشان دهد، موضوع تطبیق خدایان خورشید و درخت به ذهن میرسد که طبیعی هم هست؛ چون سرسبزی گیاهان از تابش نور خورشید است. [نور خورشید، کلروفیل تولیبد میکند.] اف. جی. برگمان، این را به تقدس درختان زبان گنجشک و بلوط نزد اسکیت ها/سکاها مرتبط میکند که به واسطه ی آنها به اروپا رسیده است و توجه میدهد که از این دو درخت، اولی در انگلیسی ash tree یعنی درخت خاکستر نامیده میشود و نام انگلیسی دومی یعنی oak به ریشه ی ac/aik آلمانی برمیگردد که همریشه با ash به معنی خاکستر است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p326

خاکستر نامیده شدن درخت که در ارتباط با حلول آتش خورشیدی بر آن است، یادآور به افسانه ای بریتانیایی درباره ی یک درخت توت جادویی است که میوه هایش خاصیت جوانبخشی دارند تا جایی که خوردنشان میتواند یک پیرمرد صد ساله را به ظاهر یک جوان 30ساله درآورد. این درخت توسط فوموئیر شمال نگهبانی میشود و او غولی به نام sharvan است که بر پیشانی سیاهرنگش، یک چشم قرمز رنگ آتشین دارد و ظاهرا باید یک سیکلوپ (غول یک چشم اساطیر یونانی) باشد. دیارمیت قهرمان، با کشتن شروان، به این میوه ها دست می یابد. (همان: ص320) جوانی بخشی میوه های درخت غول آتشین، با عمر طولانی مسیح پس از غیبت بی ارتباط نیست و البته به عقیده ی اونیل قبل از هر چیز با درخت جاودانگی در بهشت مرتبط است همانطورکه شجره ی طوبی در آسمان هفتم به عقیده ی مسلمانان تکیه گاه جاودانگانان بهشتی است. در ارتباط با جاودانگی، درخت ویژگی های چشمه ی آب حیات را هم به خود جذب میکند و با همین قالب، به آموزه های پیامبران یهودی-مسیحی، ظاهری پاگان پسند میدهد. ازاینرو بنا بر انجیل نیکودموس، موسی در محل تپه ای به نام تابور [از طبر یا تپور به معنی تپه] درگذشت و دفن شد و بعدها داود فهمید در آن محل، درختی رشد کرده است؛ پس داود، درخت را مقدس خواند و دورش حصار کشید؛ به زودی، از درون درخت، چشمه ای جاری شد و سلیمان بر رودی که از آن حاصل آمد پلی ساخت. افسانه ی درخت توام با مابه ازای چشمه ی آب حیات در محل مرگ موسی، از دید اونیل، قابل مقایسه با داستان بودا شدن گئوتمه در زیر بودی یا درخت روشنبینی است چون روشن شدن بودا توام با مرگ نفس او و تسلیم شدنش در مقابل جهان است که میتوان آن را به کوتاه آمدن مکتب موسی در مقابل اصلاح جهان با مرگ تندخویی شرعی دستگاه او مقایسه کرد. (همان: ص3-322)

بر اساس قانون خدایان، خداترین، همانی است که کمتر از همه از او سخن میرود گویی که مرده است. مسیح هم ظاهرا مرده است ولی همیشه از زنده بودن او سخن میرود. ولی از او قوی تر خدایی است که به نظر میرسد مسیح زنده او را کشته است. ظاهرا باید نشانه ای از دوام او مانده باشد بی این که نامش برود. پس چه خدایی قوی تر از ساتورن یا کرونوس که مراسم میخوارگی و پر افراطش ساتورنالیا الان تبدیل به کریسمس یا میلاد مسیح شده است؟ کرونوس به خدایی که فرزندان خود را میخورد مشهور بود. این فرزندان میتوانستند تمام موجودات زنده و غیر زنده باشند چون کرونوس خدای زمان بود و همه چیز در طول زمان به وجود می آید و از بین میرود. سنت پاتریک در ایرلند به کروم کراچ نسخه ی دیگر کرونوس برخورد که هم خدای کشاورزی بود و هم برایش انسان قربانی میکردند. ساتورن هم خدای کشاورزی و نمادش یک داس دروگری بود که بعدا به وسیله ای در دست فرشته ی مرگ تبدیل شد. سنت پاتریک، پرستش کروم کراچ را از تمام ایرلند برانداخت. تاریخ بریتانیا ادعا میکند سنت پاتریک اولین کشیشی بود که تصمیم به برقرار کردن دین مسیح در خارج از حدود روم گرفت و بنابراین نمادی از جهان گرایی کلیسای روم بود که به کشتن مذهب جهانی برآمده بود؛ مذهبی که آن را در تمام حالات خود، مذهب ملوخ یا ساتورن قربانی خواه برداشت میکرد. ولی به نظر میرسد کلیسا بیشتر داشت همان معامله ای را که به نظر میرسید با مسیح شده است با ساتورن میکرد؛ یعنی قدرتمندتر کردن خدا با کشتن او. بنابراین اصحاب سیاسی جدیدی که حول کلیسا پدید آمدند بیشترین خون ها را در جهان ریختند و بیشترین میخوارگی ها را گستردند چون مسیح کریسمسشان ساتورن ساتورنالیا بود. منتها به نظر میرسید آنها به یک جسد قربانی میدهند. این حالت به نوعی در قصه ی مرگ کورش که نامش تلفظ دیگری از کریست (مسیح) است بازنمایانده شده است. به نوشته ی پولیانوس، سیروس (کورش) در یک مهمانی، در اثر افراط در میخوارگی، آسیب پذیر و به دست سکاها کشته شد. هرودت نوشته است تومیریس ملکه ی سکاها، سر سیروس را در خون غوطه داد و گفت من تو را از خون سیراب میکنم. پیوند خون و شراب در مسیحیت و قبل از آن در کیش دیونیسوس باخوس خدای شراب مطرح شده است. اما داستان های دیگری هستند که این پیوند را به فلز مذاب که یک مصنوع متالوژی و وسیله ی پیشبرد تمدن مدرن است تسری میدهند. در یک نسخه ی رومی کورش میبینیم که کراسوس فرمانده ی رومی در جنگ با سکاهای پارتی کشته میشود و سر بریده ی او را در تیسفون در اجرای سلطنتی نمایشنامه ی باکائه ی اوریپیدس در مقابل شاه اورودس به جای سر بریده ی پنتئوس استفاده میکنند. پنتئوس به دلیل مخالفت با وحشی گری و فسق آمیز بودن کیش دیونیسوس توسط مئنادها یا زنان مست لایعقل پیرو دیونیسوس، تکه تکه شده بود. طی اجرای نمایشنامه، در دهان سر کراسوس، آهن مذاب ریختند؛ شکلی به روز تر از ریختن خون در دهان سر بریده ی کورش. داستان مشابهی در دستگیر شدن والریانوس امپراطور روم به دست یک شاه دیگر تیسفون یعنی شاپور پارسی روی میدهد. به مانند کراسوس، والریانوس در اثر خیانت گروهی از افرادش به دست دشمن افتاد. شاپور، او را مرتب تحقیر میکرد بطوریکه موقع سوار شدن بر اسب، به جای صندلی، پایش را روی پشت والریان چهار دست و پا شده میگذاشت. والریان برای نجات از این تحقیر، باج سنگین و گرانقیمتی را به شاپور پیشنهاد داد. اما شاپور چنان خشمگین شد که دستور داد والریان را با ریختن آهن مذاب در دهانش بکشند. بعد دستور داد پوست والریان را بکنند و از کاه و سرگین پر کنند و در معبد شوش به نمایش عمومی بگذارند و جسد والریان تا پایان جنگ سوم ایران و روم در 350 سال بعد آنجا بود و تنها در آن هنگام خاکسپاری شد. واضح است که این داستان دروغ محض است [مگر این که پارس ها را بنیانگذاران تاکسیدرمی بدانیم و بپنداریم که آنها فقط انسان را تاکسیدرمی میکردند!] و درواقع نمادی است از خدا شدن مردی که توسط خودی ها به قتل رسیده و بتش به جای جسدش در معبد به پرستش گذاشته شده است. پس کورش شاه شوش خوانده میشود چون اول خدای آنجا بوده است. البته اینجا اول دستگیری شاه را داریم. به تحقیر رفتن شاه روم توسط دشمنی بربر، در تاریخ روم شرقی یا بیزانس،ذ به صورت اسارت و تحقیر امپراطور دیوژن چهارم توسط سلطان الب ارسلان سلجوقی، و در تاریخ عثمانی که آن هم روم نامیده میشد، به صورت دستگیری و تحقیر سلطان بایزید عثمانی توسط تیمور لنگ تکرار میشود. نام تیمور را معمولا به آهن تعبیر میکنند چون او یک نسخه از چنگیز خان است که نام اصلی او هم تموچین به معنی آهنگر است. این آهنگری با آن تقدیم آهن مذاب به خدای مرده دارای نسبت است و آهن مذاب هم به جای شراب و خون نشسته است. بایزید میخواره ای قهار بود و یکی از دلایل شکستش از تیمور این بود که در اثر میخوارگی زیاد، سلامت عقل و جسمش نقصان یافته بود که این یادآور شکست کورش از سکاها در اثر میخوارگی به روایت پولیانوس است. تحقیر شاه روم/عثمانی توسط شاه پارس/سکایی، پس از دستگیری او، همان تحقیر مسیح در مقام شاه یهودا پس از دستگیری او است. سلطان بایزید معروف به «آذرخش» بود و این، یادآور تقدس ساتیاگو (یعقوب مقدس) در اسپانیا است که معتقدند بر دشمنان اسپانیا، مثل رعد و برق فرود می آید و شکست وارد میکند. طبیعتا بایزید نیز انعکاس از خدایی است که در دست کسی که اسیرش کرده است حکم یک سلاح را دارد. این خدا میتواند با سلاح های گرم و ازجمله توپ های آتشین جابجا شود و آن وقت شما میتوانید توی دهانش آهن مذاب بریزید بی این که بمیرد. تیمور لنگ درست مثل یک ارتش مجهز به سلاح های گرم، بسیار ویرانگر است. او نه تنها نابودکننده ی شهرها بلکه از جا برکننده ی چند کوه خوانده شده است. ترکیب نابودی شهر و نابودی کوه، ما را به افسانه ی سقوط برج بابل میرساند که مثل کوه کیهانی، آسمان را به زمین وصل کرده بود.:

“tamarlane”: mark graf: chronologia: 19/3/2013

خون، به دلیل زندگی بخشی با جریان یافتن در بدن، به محتویات زمین تشبیه میشود که اساس کار خدای خالق یا یلدابهوت است چون یادآور سیلان مواد مذاب کارگاه های ریخته گری است که وسیله ی تولید صنایع است و آهنگری در تشبیه به خلقت، صنعت را به یک صحنه ی تخیل معجزات الهی بدل میکند. یلدابهوت خدای اصلی باستانیان و معادل ملوخ تخیل میشد و ازاینرو تصور میرفت به آنها امکان انجام معجزات مکانیکی میدهد، ماند حمام های آپولونیوس تیانایی که خزینه شان فقط با یک شمع گرم میماند یا قلعه ی ساخت ابو ایوب انصاری در اندلس که نزدیک شدن دشمن از راه دریا را خودبخود اطلاع میداد و افسانه ی فانوس دریایی اسکندریه در مقام آینه ی سکندری، مشابهی برای آن است. ته مانده ی همین انتظار است که باعث میشود امروزه نیز مردم در صحبت هایشان پیرامون اختراعات جدید، به آنها حالتی ماوراء الطبیعی بدهند. کوه های آتشفشان، محل های سرریز کارگاه آهنگری خدای صنعتند که در افسانه های یونانی-رومی هفستوس یا وولکان نام دارد و کوه آتشفشان به نامش وولکان نامیده میشود. دهانه ی کوه آتشفشان که مواد مذاب زمین از درون آن پیدایند، هم به جام شراب تشبیه میشود و هم به جام پر از خون مسیح که یوسف رامه ای از قتل مسیح تهیه کرد و به جام مقدس یا گرال معروف است. وولفرام فون اشنباخ در افسانه ی پارزیفال، گرال را سنگی خوانده است که از آسمان به زمین برخورد کرد. جمع این دو، سوراخی در زمین است که از برخورد شهابسنگ به زمین ایجاد شده و درونیات زمین را آشکار کرده است. چنین حادثه ای میتواند خونریزی آیینی زمین و قربانی شدن آن را به ذهن متبادر کند. در جهانبینی های باستانی، خدا از خون و چربی قربانی تغذیه میکند. چون وقتی جانور را در معبد قربانی میکنند، خون آن به زمین معبد میریزد و بقیه اش پخته میشود؛ در این هنگام، دودی که از پختن به هوا میرود، نتیجه ی سوختن چربی ها تلقی میشود و چون به آسمان میرود غذای خدا در نظر گرفته میشود درحالیکه گوشت باقی مانده در زمین توسط مردم خورده میشود. در داستان مسیح، خون او روی صلیب جاری میشود و صلیب هم جایگاه گرال را می یابد. صلیب، جانشین درخت کیهانی یا کوه کیهانی است که آسمان را نگه میدارد و مظهر نظم زمینی است. در معبد سلیمان، آن به بن شطیاه یا سنگ بنای معبد تبدیل میشود. مشابه آن در خانه ی کعبه ی مسلمانان، حجرالاسود است که اتفاقا یک سنگ آسمانی در نظر گرفته میشود و مابه ازایی برای گرال ولفرام است. اگر سنگ مقدس را با صلیبی که مسیح بر آن قربانی شد تطبیق کنیم، آن وقت تبدیل به سنگ مذبح میشود و مابه ازای عیسی مسیح هم میشود یوحنای تعمیددهنده یا یحیی –دیگر کاندیدای مقام مسیح- که سرش از تنش جدا شد. چون سر با جدا شدن، خون لازم برای قربانی را بر سنگ میریزد، خود جانشینی برای مسیح میشود و این گونه است که افسانه های جادوگری درباره ی جمجمه های مقدس ظهور میکنند. این ایدئولوژي قطعا با تمپلارها یا شوالیه های معبد مرتبط است. همانطورکه میدانیم آنها متهم به پرستش بافومت بودند. تفسیر رایج این بوده که کلمه ی بافومت، تلفظ دگرگونی از نام محمد پیامبر عرب ها است. اما یکی از تفسیرهای دیگر این است که بافومت، دگرگون شده ی "(ا)بو فهمت" یعنی پدر ادراک بوده است و چون تمام دانش ها و ادراک ها در سر ذخیره میشود سر بریده ی یک آدم مهم، جادویی است. هر آدم مهمی در اثر انتخاب ها بر اثر اختیار خودش به درجه ای که در آن بوده، رسیده است و اختیار، ملازم با انتخاب میان ضدین است که مظهرش، انسان های دوگانه ی صورت فلکی جوزا یا جمینی هستند. آنها گاهی با هم متحدند و گاهی علیه همند و جفت های دوقلوی متعددی را در اساطیر برمیسازند: کاستور و پولوکس، هابیل و قابیل، رمولوس و رموس، اهوره مزدا و اهریمن، میترا و وارونا، هورس و سوت-تایفون، زئوس و پوزیدون، آپولو و دیونیسوس،... شیطان و مسیح هم چنین جفت متناقضی را نشان میدهند. هر دو آنها نیرویی الهی هستند که از آسمان به زمین آمده است و در جذب مردم، با هم رقیبند. اگرچه عیسی و شیطان سقوط کرده هیچ یک شخصیت های عهد عتیق نیستند، اما الگوی هبوطشان از آسمان، در کتاب مقدس، در کتاب اشعیا و در اشاره به شاه بابل، و در قالب استعاره ی سقوط لوسیفر/هلل به معنی حامل نور از آسمان به زمین دیده میشود. لوسیفر و هلل، معمولا عنوان های سیاره ی زهره دانسته میشوند. البته زهره هنوز در آسمان است، اما سقوط میتواند با جدا شدن یک سنگ آسمانی از آن و افتادنش به زمین اتفاق افتاده باشد.:

“hidden knowledge in the grail temple”: alexander rivera: theaeoneye.com

همین دوگانه را میتوانیم در پیشگویی های آخرالزمانی مسیحی حول تشبیه جهان آخرالزمان به مکعبی سیاه بیابیم که مکعب سفید "اورشلیم آسمانی" رویش سوار میشود و آنگاه امکان اتصال دوباره ی انسان به آسمان وجود دارد و قابیل و دیگر پیامبران جحهنمی هم امیدوارند در آن زمان، فرصتی برای فرار از جهنم جهان زیرین به بهشت آسمانی بیابند. مکعب آخرالزمان تاریک است چون 7 کلیسای اولیه ی مسیحیت در آسیا که مابه ازای 7رنگ نور منعکس در رنگین کمانند تعطیل میشوند و آن وقت دنیا دیگر نوری ندارد. تشبیه نور ماورائی به رنگین کمان، به این خرافه برمیگردد که سقف آسمان جهان فیزیکی ما شیشه ای است و نور که از بالا می آید در آن به حالت منشوری تجزیه میشود و این خرافه هنوز در اعتقادات "زمین تخت ها" ی مدرن باقی مانده است. از این جهت، رنگین کمان به سبب مضمون متافیزیکیش یک مضمون غنوصی و عرفانی است و انتخابش به عنوان نماد جنبش همجنسگرایان نیز به تایید همجنسگرایی در عرفان برمیگردد. فراماسونری نیز به سبب ادعای ریشه ی غنوصی برای خود، رنگین کمان را نماد جریان خود کرده است و مضمون مربوطه اش در صحنه های باشگاه عیاشی جادوگرانه در فیلم «چشمان کاملا بسته» ی استنلی کوبریک، با برجسته کردن نماد رنگین کمان، یادآوری میشود. جایگزینی نماد خورشیدی رنگین کمان با کلیساهای هفتگانه، انعکاس خاصی به تاکید روی بسته شدن کلیساهای هفتگانه ی اولیه میدهد که در منابع مورد وثوق کلیسای تثلیثی، از مکاشفه ی یوحنا شروع شده و دلیل درج این متن در انجیل، هنوز مورد بحث است چون پدران کلیسا با مکاشفه و الهام مشکل داشتند و این نوع رویدادها را جزو ویژگی های شیطانی کیش های آپولو و دیونیسوس میشمردند. آموزه ی منسوب به اوریجن، سهم مهمی در جا انداختن اهمیت لباس پوشیدن انسان داشت و آن را به خطر نفوذ این خدایان دروغین از طریق منافذ بدن به درون انسان برای الهام دادن، مربوط میکرد؛ ازجمله حکایت کاهن فیثی را نقل میکرد که وقتی کنار غاری نشسته بود، آپولو در قضیبش وارد شد و آن را اشغال نمود و او ناگهان شروع کرد به وعظ پیشگویی های حیرت انگیز آخرالزمانی. با این حال، کلیسا در مقابل این نوع الهام گیری ها کوتاه آمد پس از آن که مونتانوس کشیش میسیایی اهل فریجیه شروع به وعظ پیشگویی های حیرت انگیز آخرالزمانی کرد و همه ی پدران کلیسا او را مرتد اعلام کردند، الا بزرگترین دشمن بدعت ها و تحریف ها یعنی ترتولیان که مونتانوس را تایید کرد. جالب این که مونتانوس قبل از مسیحی شدن، یک کاهن آپولو بود و از آن جالب تر این که سنت جروم، مونتانوس را با عناوین «مرد بریده، نیمه مرد» تحقیر میکرد، عناوینی که یادآور به توصیف اخته بودن گالی ها یا کاهنان کیش کوبله الهه ی زمین ترکیه است و از طریق آن میتوانیم متوجه شویم که «مادر خدایان» که گاهی کوبله/گایا/رئا الهه ی زمین است و گاهی هکاته الهه ی جادوگری، الگوی هر انسانی ازجمله مرد زن شده یعنی مردی است که خدا به او وارد میشود و او را به پیشگویی ها و محتویات دینی حامله میکند.:

“where the rainbow ends and begin”: alexander rivera: theaeoneye.com

انسان، کیهان کوچک است و درون زمین میتواند با درون انسان جابجا شود بخصوص در لحظه ی مستی شراب که درونیات فرد بر او سیطره دارند. در این هنگام، یک احساس تکراری این است که بدن فرد در حالت فروپاشی قرار گرفته ولی ذهن مقاومت میکند. پس ذهن جایگاهی شبیه یک قهرمان برای خارج کردن فرد از درون زمین را پیدا میکند. جانوران زیادی هستند که در تونل زیرزمینی زندگی میکنند چون آنجا امن است. ولی برای تامین نیازهایشان ناچار به خروج از تونل هستند. انسان هم چنین موجودی است اما این تونل برایش در حکم مجرای دوزخ در زیر زمین را دارد که سگ هرمس خدای دانش، راهنمای انسان در خروج از آن است. از طرف دیگر، نسخه ی وحشی این سگ، یعنی گرگ، بزرگترین خطر برای بشر است و میتوان او را در جایگاه فنریر گرگ آخرالزمانی نورس بازشناخت. او در همین تونل، درصدد شکار انسان است. جایگاه جهنمی گرگ، از طریق برابری ستاره ی شعری با سربروس یا سگ محافظ جهنم در اساطیر یونانی ثابت میشود چون چینی ها همین ستاره را «گرگ آسمانی» میخواستند. ربطش به آهنگری در این است که هوانگ دی اولین امپراطور چین، «شغال آسمانی» را با تیر نشانه گرفت و هوانگ دی بنیانگذار آهنگری و از جمله مخترع پیکان های جنگ و شکار بود؛ این درحالیست که در بین النهرین، ستاره ی شعری را «تیر» به معنی پیکان مینامیدند و آن را به شکل یک سر پیکان مثلث شکل نشان میدادند. این احتمالا با باور دوگون های مالی مبنی بر این که شعری از سه ستاره ی روی هم تشکیل شده و علم امروزی هم آن را تایید کرده است مرتبط است. باز از سوی دیگر، گرگ فنریر با زنجیر آهنی به بند کشیده شده و زمانی که زنجیرش را پاره کند آخرالزمان میشود. پروکلوس نوشته است یک روباه مدام به زنجیر آهنی متصل کننده ی زمین و آسمان گاز میزند و آن را تهدید میکند. آلمانی ها نیز به چنین روباهی اعتقاد داشتند و معتقد بودند او بلاخره روزی زنجیر را پاره و جهان را نابود خواهد کرد. ساکنان جزیره ی یونانی سئوس، زمانی که انتظار قیام شعری را داشتند، دعا کردند تا بادهای شمالی، «گرمای سگ» را خنک کند که در اعتقاداتشان، جهان را تهدید به سوزاندن میکرد. ارتباط جهنمی شعری با آتش که باعث شد او را سرخ رنگ بپندارند، راهنمای مردگان مصری در جهان زیرین یعنی آنوبیس را هم به شعری مربوط کرد و البته آنوبیس یک نسخه ی مصری هرمس ولی با ظاهر یک سگسان بود. رساله ی ترمگیستی «باکره ی جهان» بالاترین درجه ی آغاز پنهانی ممکن در دین مصر باستان را «آیین سیاه» مرتبط با «ازیریس سیاه» میخواند که جوهره ی «اسرار ایزیس» است. این رساله میگوید هرمس از آسمان به زمین آمد تا تمدن را به مردم بیاموزد و سپس دوباره «بر ستارگان سوار شد.» به گفته ی پلوتارخ، آنوبیس در خدمت ایزیس همسر ازیریس بوده و از او محافظت میکرده و واسطه ای بین ایزیس و خواهرش نفتیس بوده است. هم ایزیس و هم آنوبیس با ستاره ی شعری یا سیریوس مرتبط شده اند. عرب ها به یک همزاد یا هدمدم برای ستاره ی شعری و در جوار آن اعتقاد داشتند که آن را "وزن" مینامیدند. ممکن است شعری و وزن، دراینجا ستاره های دوقلوی سیریوس Aو سیریوسB باشند. از طرفی "وزن" نام عربی ستاره ی کانوپوس یا سهیل نیز بوده است که او را ناخدای صورت فلکی سفینه یا کشتی میشمردند. در اساطیر یونانی، این صورت فلکی، معادل ارگو کشتی ارگونات ها است که 50 دریانورد در آن بودند. در بعضی اساطیر مصری و بابلی تعداد خدایان 50 تا است و ظاهرا در سرود «50 نام مردوخ» همه ی آنها تبدیل به شکل های مختلف مردوخ خدای اعظم بابل شده اند. در رساله ی «باکره ی جهان» بیان شده که دستیابی به کلید اسرار، تنها با رسیدن انسان به آسمان ممکن میشود. هنوز هم انسان ها فکر میکنند انجام دادن بزرگترین سفرهای فضایی در عمق کهکشان، نشانه ی اوج گیری تمدن است ولی این آسمان خالی از معنا و مفهوم کنونی، با آسمان اسرار ایزیس خیلی فرق دارد.:

“THE SIRIUS MYSTERY”: ROBERT K.G.TEMPLE (1976), “tracking the alien astroengineers”: Vladimir v.rubbtsov (1998): IN “EARTHS SIRIUS CONNECTION”: BY ROBERTINO SOLARION (2000)

میدانیم که مهمترین دلیلی که عقلای باستانیان معتقد بودند زمین گرد است، این بود که ستارگان آسمان های شمالی و جنوبی با هم فرق میکردند و عقیده این بود که قوس زمین مانع مشاهده ی ستارگان جنوب در شمال میشود. ستاره ی سهیل که در مصر و یمن قابل مشاهده بود، در اراضی شمالی تر، خیلی به زحمت دیده میشد. در زبان فارسی هنوز هم وقتی کسی خیلی کم دیده شود، به او میگویند: «عینهو ستاره ی سهیل شدی.» بنابراین تمثیل ستاره ی سهیل در ارتباط آن با «آیین سیاه» حول ایزیس-آنوبیس یا شعری، لحظات محدودی را که امکان برخورد نیروهای مخالف هم به وجود می آید را بازآفرینی میکند؛ لحظاتی که تجلی ایدئال و نهاییشان سوار شدن مکعب سفید اورشلیم آسمانی بر مکعب سیاه جهان مادی است. شاید این اتفاق در مقیاس کوچکتر با راهنمایی های هرمس سگ به مردم در تونل گرگ، هر روز اتفاق می افتد. اما نقش شعری و سهیل در گرفتن این صحنات به خود ممکن است عاریه ای دیرآمده از ستاره ای دیگر باشد.

تنها جایی که در آن، به نظر میرسد شعری/سیریوس، نقش تقویمی و بنابراین همزمان مذهبی و عملی مهمی داشته باشد مصر است که بر اساس کتیبه ی کانوپوس میدانیم در آن، حرکت مارپیچ ستاره ای به نام سپدت، در تعیین آغاز سال مهم بوده است و این سپدت را با سوتیس در نوشته ای از سنسورینوس درباره ی آغاز سال مصری تطبیق میکنند که به گفته ی سنسورینوس، سوتیس همان سیریوس است. با این حال، دقیقا کتیبه ی کانوپوس که در محلی به همین نام قرار دارد است که مشکل ایجاد میکند چون مطابق آن، طلوع سپدت در ماه چهارم زمستان زیر نظر قرار داشته و نه در ابتدای تابستان که طلوع شعری در آن اهمیت دارد. دیدیه لاکاپله که تاریخ رسمی و قدمت تمدن بشر را باور ندارد، از جمیع مطالب حول این قضیه نتیجه میگیرد که نوشته های یونانی درباره ی تقویم سوتیس، متاخرند و سیریوس همان صورت فلکی ثور است و ستاره ی آن نیز زهره موکل برج ثور است. کانوپوس محلی که درباره ی سوتیس در آن فرمان آمده، باز میتواند نامی دیگر برای سوتیس یا سیریوس باشد. اما ویژگی های کیش اختری توسط پرستندگان ستاره هایی مثل شعری و سهیل جذب شده و اینها شامل فلسفه های نجومی حول سیاره ی زهره یا عیشتار است که همراه تقویم نیپور از بابل به مصر وارد شده است. ازجمله خطرناکی و بحران افکنی شعری به جای سیریوس، عاریه از زهره است که داستانش به صورت سقوط لوسیفر از آسمان را در انجیل میبینیم. این میتواند با سقوط شهابسنگی که جهان را ویران کرد همانطورکه مورد توجه ولیکوفسکی است هم نسبت برقرار کرده باشد. اما زهره لزوما با پرتاب شهابسنگ فاجعه ایجاد نمیکند و میتواند سقوطش با گرفتن شکل انسانی به خود رقم بخورد. پیامبران یهود به پرستش عشتاروت به عنوان همسر یهوه خدای یهود در بین اسرائیل اعتراض داشتند. یهوه همان جوویس یا ژوپیتر یا زئوس در جهان یونانی-رومی است که با سیاره ی مشتری تطبیق میشود همانطورکه عشتاروت با زهره. در بابل، این دو خدای اختری، مردوخ و عیشتارند و همین دو نام را به صورت مردخای و استر، دو یهودی نفوذی در دربار بابل/پارس می یابیم که در فاجعه ای وحشتناک، نایهودیان دشمن نفوذ یهود را نابود میکنند و عصر قدرتگیری یهود را رقم میزنند، انگار که شکل دیگری از آغاز یک عصر جدید با مشخصات جدید بعد از سقوط یک شهابسنگ باشد.:

“venus”: d.lacapelle: theognosis: 2jan2022

ارمیای نبی بعد از برخورد با یهودیانی که به دنبال سقوط اورشلیم توسط بابل، به مصر رفته بودند، آنها را به سبب پرستش «ملکه ی آسمان» شماتت کرد. عقیده ی رایج این است که منظور از ملکه ی آسمان، ایزیس، خواهر و همسر ازیریس است و ایزیس نسخه ی مصری عیشتار است همانطورکه ازیریس نسخه ی مصری آسور یا مردوخ است. همین دو ایزد، تبدیل به استر و مردخای تورات شده اند و از طرف دیگر، عیشتار با «بابل فاحشه» در مکاشفه ی یوحنا هم تطبیق میشود که همدمش وحش آخرالزمانی 666 هم معادل بعل مردوخ است. با این حال، همین زوج به صورت عیسی و همسرش مریم مجدلیه در ادبیات جام مقدس احیا و در نوشته های وابستگان جریان تمپلار، عامل ایجاد امپراطوری روم مقدس و از این طریق اشرافیت های اروپایی معرفی میشوند. این موضوع به این شکل قابل توضیح است که عیسای کلیسا بازتعریف شده است و این اتفاق، پس از سقوط تقریبی تمپلارها و جانشین شدنشان با جریان شوالیه های هاسپیتالر وفادار به پاپ رم رخ داده است. تمپلارها در هیچ کجا به اندازه ی فرانسه قدرت نداشتند و احتمالا مرکز مقدس مسیح اولشان، همان جایی است که امروزه به نام مقبره ی لازاروس در اوتون شناخته میشود. العازار یا لازاروس، مرده ای است که مسیح، او را زنده کرد و ادعا میشود بعدا به گاول آمده و اسقف مارسی شده است. البته گاول لزوما فاصله ای از یهودیه ندارد چون یهودیان تبعیدی هم گلوتا و رهبریشان رش گلوتا نامیده میشوند. لغت "گال" به معانی شیر، شرق و بندر کاربرد دارد که یهودیت در اروپا یادآور هر سه مضمون است. مرگ و رستاخیز العازار، همان مرگ و رستاخیز ازیریس است و العازار ترکیب نام های ال (خدا) و آسور را دارد. مسیح که او را از نو زنده میکند، یهوه است که مسیح بعدی یعنی عیسی را میمیراند و زنده میکند و یهوه همان جوویس یا ژوپیتر خدای رم است. ژوپیتر یا زئوس معادل آمون پدر ازیریس است و به همراه ازیریس یا همان العازار، به یک کیش قبلی اضافه شده است. این کیش، اخوت میترا در لژیون های رومی است و در نزد یونانیان، میترا نام دیگر هرمس خدای کیمیاگری و عرفان است. هرمس، در مصر، تحوت نامیده میشود و نام داود بنیانگذار رش گلوتا هم تحریفی از تحوت است. این، داود است که خطی از کاهنان از نسل العازار پسر هارون را به خط قبلی از نسل ایثامار پسر دیگر هارون اضافه میکند و درواقع دراینجا العازار همان ازیریس است که به ایثامار یا میترا اضافه شده است. تحوت، خدایی است که قدرت جادویش را در خدمت زنده کردن دوباره ی ازیریس به کار میگیرد که این، داود را در جایگاه مسیح در حال زنده کردن لازاروس نشان میدهد و البته یهوه را هم در حال زنده کردن عیسی مسیح. ایزیس باید همین جا همراه ازیریس اضافه و بعد در زمان سرکوب تمپلارها حذف و به بابل فاحشه تبدیل شده باشد. اما تصویر او در کنار پسرش هورس نوزاد یا ازیریس از نو به دنیا آمده به صورت تصویر مریم مقدس در کنار مسیح نوزاد به جا مانده است و این مریم در مقام همسر یهوه، نسخه ی دیگر مریم مجدلیه (ایزیس) در مقام همسر مسیح (ازیریس) است. ازیریس پسر آمون، مطمئنا همان عزیر است که قرآن، یهودیان را به خاطر آن که او را پسر الله میشمرند سرزنش میکند. بعد از تخریب و نوسازی یهودیت توسط کلیسای کاتولیک، اثری از چنین اعتقادی در بین یهودیان متعارف باقی نمانده است اما تداوم اعتقاد به ازیریس در بین تمپلارها نشان میدهد که تمپلاریسم، همان یهودیت سابق است. این که رهبر بزرگشان ژاک دو مولای (ملا یعقوب) نام دارد، به خاطر آن است که آنها هم دنباله ی یعقوب اسرائیل –پدر بنی اسرائیل- هستند و هم تحت امر سانتیاگو یا یعقوب مقدس حواری که حامی صلیبیون در پیروزی بر اعراب در اسپانیا و ازآنجا بر همه ی دنیا بود. تمپلارها مدعی عمل کردن به عرفان کاتارها هستند و یک دلیلش این است که در اروپای قدیم، کاتارها را با مصریان برابر میدانستند. قلعه های کاتارها در فرانسه ی جنوبی یعنی همان مرکز قدرت تمپلارها قرار داشتند. محققانی مانند هودی میکوسکی و الکسی خروستالف معتقدند که سرزمین مقدس در کتاب مقدس، برابر با فرانسه ی قرن 14 است. اگرچه تاریخ رسمی سقوط کاتارها را به قرون 13 و 14 میلادی نسبت میدهد، اما مطابق تاریخ رسمی، بعضی از قلعه های کاتاری تا قرن 17 همچنان مورد استفاده بودند و احتمالا تاریخ دقیق سقوط کاتارها و به قدرت رسیدن کلیسای تثلیثی در همان دوره است. ممکن است کاتاریسم، بقایایی از مسیحیت نخستین را در خود داشته باشد چون نزدیکی زیادی به غنوصی گری مرقیونی های اسکندریه ی مصر دارد و اگرچه بعید است کاتارها انجیل مرقس را قبول داشته بوده باشند، ولی مرقیونی های اسکندریه خود را پیرو انجیل مرقس و همچنین نامه های پولس میخواندند. مرقس حامل آموزه های پطرس یا پیتر بنیانگذار کلیسای رم شمرده میشود و این ادعا احتمالا ازآنرو است که کلیسای رم روی مکتب مرقس بلند شده و خود را پیشکسوت آن میخواند. در مقابل، تمپلارها بیشتر به یوهانیسم گرایش دارند، یعنی فرقه ی پیروان یوحنا پسرعمو و جوانترین حواری مسیح که معتقدند یوحنا و نه پطرس، جانشین برحق عیسی بوده است. البته این یک اختلاف برساخته ی بعدی است و جایی در اعتقادات کاتارها ندارد. کاتارها به مانند بودایی ها به چرخه های تناسخ اعتقاد داشتند، ولی معتقد بودند انسان بعد از 7 یا 9 دور تناسخ، از این دنیا خارج میشود. ظاهرا این منشا اعتقاد به 7 جان یا 9 جان بودن گربه است. چون گربه جانور جادوگران است و کاتارها هم اگر سلف تمپلارها دانسته شوند، قاعدتا باید پیرو جادوگری به نظر برسند. پیروزی رم بر کاتارها پیروزی رم بر مصر نیز هست. آغاز تلاقی این دو حکومت، با ژولیوس سزار رخ داد که اتفاقا فاتح گاول نیز خوانده شده است. نام ژولیوس سزار، تحرفی از ایلیوس هازار یا همان العازار یا لازاروس است. :

“france- biblical Israel”: will scarlet: stolen history: 22 sep2021 :p7-8

معمول ترین توضیح برای رواج مصری مآبی در روم، ازدواج ژولیوس سزار با کلئوپاترا ملکه ی مصر، بعد از تصرف الکساندریا یا اسکندریه پایتخت مصر است. این شهر به دلیل سکونت اشرافیت یهودی بابلی در آن، «بابل» نیز نامیده میشد و جالب این که ما در اسپانیا نیز شهری به نام الکانته (الکساندریا) داریم که در آن، محله ای به نام بابل قرار دارد. الکانته یک بندر شرقی در والنسیا و یکی از اولین صحنه های آشنایی بومیان ایبری با فنیقی ها است. الفبا و چرخ توسط فنیقی ها و از الکانته وارد شبه جزیره ی ایبری شدند. بنابراین الکانته دروازه ی مناسبی برای ورود یهودی ها به عنوان شعبه ای از فنیقی ها به اسپانیا بوده است. ایالتی به نام سالامانکا با شهری به همین نام به عنوان مرکز در اسپانیا وجود دارد که دانشگاه قدیمی معروفی دارد. معنی سالامانکا «محل سلیمان» است، نامی که ما را به یاد اورشلیم و معبدش می اندازد. در شمال اسپانیا ایالتی به نام کانتابریا یعنی کشور عبری ها (یهودیان) وجود دارد و در آن، محلی به نام اوویدو واقع است، به نام عبیدو، محلی در سودان که در آن، یهودیان، مریم مقدس را کشتند. لازم به ذکر است که استان کانتابریای کنونی، قبلا سانتاندر نام داشته و اصطلاحات کانتابریا و کانتابریایی ها در ادبیات قدیم و متون قرون وسطای متاخر، همیشه به منطقه ی خودمختار باسک در مجاورت آن اشاره داشته اند که واسطه ی انتقال اشرافیت یهود به فرانسه و حکومت فرانک است. البته کانتابریا در دوره ی اوج خود شامل سانتاندر هم میشده است ولی اهمیت نمادین نامیده شدن سنتاندر به کانتابریا در این است که این منطقه مرکز اصلی جنگ های کانتابری در دوران امپراطور اگوستوس بود که مرحله ی نهایی رومی شدن اسپانیا تلقی میشود. استوریاس و لئون هم در همین جنگ ها جزو روم شدند و شهر سالامانکا نیز توسط مهاجرینی از لئون مسکون و بعدا توسط شاهان لئون توسعه پیدا کرد. این نکته بسیار مهم است، چون تمام این نواحی جزو «کاستیل قدیم» هستند و کاستیل قدیم، توسط آخرین حلقه ی بقایای رژیم ویزیگوت-رومی در کوهستان های آستوریاس شروع شد که علیه جامعه ی غالب مور در اسپانیا مبارزه میکردند و بعد از اولین موفقیت های خود، شهر لئون را ساختند. این شهر، پایتخت پادشاهی لئون میشود ولی بعدا شهر کوچک کاستیل که در نزدیکی لئون پدید آمده است، پایتخت میشود و پادشاهی کاستیل به وجود می آید. با این همه، تمام رویدادهای منسوب به این جنگ، باید با وقایع قدیمی تر درباره ی تصرف هسته ی قدرت در این منطقه توسط رومی ها جمع آیند و با وقایعی به مراتب متاخرتر تطبیق شوند. نظم مور که لئون و کاستیل علیه آن میجنگند، درواقع نظم آراگونی است که اشرافیت یهودی بارسلونا در باسک بر سراسر شبه جزیره ی ایبری حاکم کرد پس از آن که در پرووانس فرانسه با اعقاب ژرمن اشرافیت تاتار مجار آمده از شرق متحد شد و مورها را عرب-افریقایی میشمرند چون اشرافیت یهود از شمال افریقا به اینجا نقل مکان کرد. حکومت های کاستیل و پرتغال علیه آراگون طغیان کردند. ممکن است این استقلال جویی ها جزو درگیری های سیاسی بین خاندان های آنژو و لاسکاریس باشند که بعدا بیشتر تحت عناوین به ترتیب بوربون و هابسبورگ با هم جنگیدند. روم مقدس به رهبری معنوی پاپ واتیکان، چیزی جز اسرائیل کتاب مقدس نیست که روم مقدس متاخر هابسبورگ ها در قرن 18 و اواخر قرن 17، گذشته ی آن را تصرف و به صورت یک شجره نامه ی دروغین کپی سازی کرده است. شارل سوم هابسبورگ، در قرن 18 کاستیل را تصرف کرد ولی آن به زودی به دست فیلیپ پنجم بوربون افتاد. در ادامه ی قرن، تقریبا تمام فرانسه و اسپانیا به دست بوربون ها می افتد و هابسبورگ ها بیشتر توجه خود را متوجه وین در اطریش میکنند. احتمالا اختلافات بوربون ها با پاپ و اتحادشان با عثمانی در قرن 18، زیرمجموعه ی درگیری هایشان با هابسبورگ ها است. پیروزی های آنژوها، با ظهور حجم عظیمی از متون کلاسیک که نشان میدهند دنیا قبل از قرون وسطای پاپ چه شکلی بود همراه است و در آنها میتوانید ببینید که تقریبا در همه جای دنیا، مردم، مذاهب و تعصبات و تفریحات و انگیزه های سیاسی و اقتصادی یکسانی داشته اند؛ علت نیز این است که انجمن عیسی یا ژزوئیت ها ستون پنجم فتح جهان توسط قدرت های پیروز شده اند و وظیفه دارند برای تمام دنیا، فرهنگ هایی مطابق میل اشرافیت های اروپایی ایجاد کنند. به زودی بوربون ها، هابسبورگ ها و پاپ به مسیرهای متفاوتی میروند ولی جریان تعریف تاریخ به وجود آمده تحت کنترل پنهان ترین نیروهای تغییرطلب که تا حالا از اختلافات اشراف نامدار سود میبردند و حالا کم کم آشکار میشدند، به مسیر خود ادامه میدهد.:

“the struggle amgelus (Anjou)- laskaris komnenos (habsbourg) for the control of the roman empire”: andreu marfull (2017): andreumarfull.com

بنابراین میتوان گفت کمرنگ شدن موقت تمپلارها با قدرت یافتن لاسکاریس های کومننوسی مرتبط است. آنها پیرو جریان آنجو یا آنجلوس (فرشتگان) بودند و عجیب نیست که بعدا در کشوری به نام انگلند (سرزمین فرشتگان) با اخوتی جدید به نام فراماسونری برگردند. با توجه به این که دراینجا هابسبورگ ها و پاپ متحد به نظر میرسند، پس سقوط کاتارها توسط عمال پاپ نیز همرده با سقوط تمپلارها وانمود میشود چون مانند تمام انقلاب ها این بار هم نحله های متناقض با هم متحد میشوند و در راه اهدافشان بر هم اثرگذاری میکنند؛ نحله هایی متناقض تا حد تناقض کاتارهای دشمن مادیات و اشرافیت پولپرست یهودی. با توجه به این که تجسم جهان مادی، الهه است، طبیعتا دراینجا تصویر الهه پررنگ میشود، آن هم برای ستایش. حالا شما میتوانید الهه را زنی اخلاقی به شمار آورید و به یک دنیای مادی اخلاقی فرافکنی کنید و یا برعکس، او را فاحشه ای طاغی مجسم کنید و بر دنیایی ضد اخلاقی فرافکنی کنید. طبیعتا این دومی بیشتر به نفع اشرافیت های مال اندوز است چون با ارزش هایی که چنین جامعه ای را رهبری میکنند، فقط اشراف هستند که میتوانند با پول و ارعاب، همه ی چیزهای مادی و بیشتر انسان ها را بخرند و بنابراین فقط آنها خدا میشوند. بعد برای این که بقیه ی مردم، از شدت احساس کمبود شورش نکنند، با رسانه ها نسخه های انسانی الهه ی طاغی را تا میتوانند تکثیر میکنند تا یک سری مرد با درآوردن ادای شوالیه هایی که تمپلارهای مدرن سنگ تداوم راهشان را به سینه میزنند، آنها را به جای الهه تصاحب کنند و چون در این بازی همه چیز دروغ است، تنها ارزش ظاهرا متضاد با پول پرستی یعنی شوالیه بازی هم مرتبا در مقابل پول پرستی شکست میخورد بخصوص ازآنرو که الهگان قلابی به گونه ای ساخته میشوند که اغلب فقط در مقابل برق پول اشراف مزبور دست از طغیان بردارند. اثر دنیایی که ایجاد شده است، هنوز برای برخی، یادآور یک فاجعه ی زیست محیطی از سمت زمین و آسمان است، درست مثل پیشگویی های آخرالزمانی، همانطور که در این شعر از فریدون مشیری میبینیم:

«کودکی که تازه دیده باز میکند/ یک جوانه است/ گونه های خوش تر از شکوفه اش/ چلچراغ تابناک خانه است/ خنده اش بهار پرترانه است چون میان گاهواره ناز میکند/ ای نسیم رهگذر/ این جوانه های باغ زندگی/ این شکوفه های عشق/ از سموم وحشی کدام شوره زار/ رفته رفته خار میشوند؟/ این کبوتران برج دوستی/ از غبار جادوی کدام کهکشان/ گرگ های هار میشوند؟»

مکتب عرفانی سرمایه دارانی که معتقد بودند باید فقرا را تا حدی ثروتمند کرد.

تالیف: پویا جفاکش

«عن المرء لا تسئل و سل عن قرینه

فکل قرین بالمقارن یقتدی

اذا کنت فی قوم فصاحب خیارهم

ولاتصحب الاردی فتردی مع الردی»

یعنی: "از شخص راجع به شخصیت او سوال نکن بلکه دراین باره از شخصیت قرین و دوست و همنشین او بپرس. زیرا هر همنشینی از همنشین خود پیروی میکند. وقتی در میان گروهی به سر میبری با افراد برگزیده مصاحبت کن، و با افراد پست همنشین مباش زیرا با همنشینی با افراد پست، پست میگردی." (عدی ابن زید)

این شعر در کتاب «اسلام و تعلیم و تربیت» (سید محمد باقر حجتی: بخش اول: دفتر نشر فرهنگ اسلامی:1358: ص115) آمده و در تحکیم پیام آن، این مثل اسپانیایی: "به من بگو معاشر تو کیست تا بگویم کیستی." اضافه شده است. مطمئنا این تفکر بسیار قدیمی و نتیجه ی یکی از دیرین ترین تجربیات بشر است. در بدو امر و در زمانی که انسان به لحاظ شخصیتی تفاوتی بین خود و جانوران نمینهاد درس آموزی از غیر، رابطه ی حیوان و انسان را هم در بر میگرفت و حس آشنای موجود در این جمله از "تری ایروین" (دانشمند امریکایی) که میگوید: «اگر استطاعت داشته باشید و با عشق با حیات وحش تماس برقرار کنید و همراه باشید، شما برای همیشه تغییر میکنید و خواهید خواست که دنیا را جای بهتری کنید.» (به نقل از Brainyquote.com) بازمانده ی چنین دورانی است. اما هرچه جلوتر آمده و به جامعه و سپس زیرجوامع انسانی محدود شده ایم، معاشران و درس آموزان دوران اولیه ی زندگی انسان ها برجسته تر شده اند که در دوران مدرن، این معاشران بعد از خانواده، هم کلاسی ها و معلمان و اولیای مدارس هستند.

طبیعتا در اشعار انقلابی دوران شاه سابق در ایران، توجه زیادی به محیط مدرسه شده و سعی میکردند از وصف کلاس های درس، برای ایجاد شور انقلابی در نوجوانان شاعرپیشه استفاده کنند. پدرم در دوران شاه سابق، کتابی با عنوان «درس اول: دروغ» خریده بود که هنوز دارد و تویش پر از این نوع اشعار است. اخیرا دیدم پدرم دارد یکی از گفتارهای دکتر رشید کاکاوند را گوش میدهد که دکتر کاکاوند یکی از آن اشعار با عنوان «فعل مجهول» از بانو سیمین بهبهانی را میخواند. شعر درباره ی خانم معلمی بود که درباره ی «فعل مجهول» از دانش آموزی میپرسید و دانش آموز داغ دیده به جایش یک «فعل مجهول» دیگر یعنی اعمال پدر ظالم و بدمستش در خانه را شرح میدهد. پدرم گفت که یک شعر مشهور دیگر از این نوع –یعنی درس دادن دانش آموز به معلم- را خسرو گل سرخی سروده است که در آن این درس ریاضی که میگوید «1 با 1 برابر است» در فرافکنی به جامعه ی انسانی و شکاف فقیر و غنی شکست میخورد. اتفاقا این شعر هم در کتاب «زنگ اول: دروغ» هست. پدرم که معلم ریاضی است تعریف کرد که: «در زمان شاه، یک بار این شعر 1 با 1 برابر نیست را در کلاس ریاضی از حفظ خواندم. یکی از بچه ها به حالت مرموزی پرسید: "ببخشید آقا. این شعر از خسرو گل سرخی نیست؟" جواب دادم: "والله نمیدانم از کیست." ولی خوب میدانستم که از گل سرخی است و جرئت نداشتم بگویم "آره، هست."»

داریم درباره ی جریان چپی صحبت میکنیم که صحبت هایش درباره ی برادری و برابری، با برداشت کاملا عامیانه –و نه فقهی و شرعی- مردم ایران از سنت اسلامی موافق بود و انقلاب پرولتاریایش یادآور وعده ی قرآن به رسیدن «مستضعفین» به حکومت جهان بود، امری که مردم را به انقلاب اسلامی سوق داد ولی به زودی تمام آن شعارها فراموش شد و حتی معنی «مستضعفین» مزبور در آن، به امامان مظلوم شیعه –و از آنها مهمتر: جانشینان رسمی نامظلومشان- تغییر کرد. به جای عدالت، فقط شرع گستری اهمیت یافت. این اتفاق ها در تاریخ غرب هم سابقه دارد. عیسی مسیح هم ادعای دفاع از مردم عامی در مقابل کاهنان ریاکار را داشت ولی نسخه هایی پیدا کرد که معجزات او را داشتند درحالیکه یکسره خود را وقف جنگ با شرک به نفع گسترش شریعت کاهنان نموده بودند و درنهایت، اهداف اجتماعی مسیح تحت الشعاع داستان های سرگرم کننده ی جبهه ی او درباره ی فرشتگان و غولان و اجنه شدند و همین وضع اخیر، بدون کوچکترین مزاحمتی، از صحنه ی مواعظ کلیسا به پرده ی فیلم های تخیلی دوره ی کفرپروری منتقل شد.

قطعا مشخص ترین این نسخه ها سنت مارتین اسقف تورز فرانسه در قرن 4 میلادی است که مثل مسیح، مرده زنده کرد و فلج را درمان نمود و از بدن مجنون، جن خارج کرد. او تمام همت خود را وقف سرکوب مذاهب شرک آمیز گاول ها نمود. جان اونیل، او را در نام (به معنی از جنس مارس) معادل با روح بت مارس خدای جنگ میشناسد که ژولیوس سزار علیه گاول های ستیزه جو در گاول برافراشت. به نظر اونیل، مارس همچنین در نام معادل مارکوس یا مرقس انجیل نویس بانی کلیسای اسکندریه ی مصر است که تعالیم پطرس قدیس از توی انجیلش بیرون کشیده و بر کلیسای رم جاری شد.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p283-4

نکته ی جالب این که هنگامی که ژان فوکه منسوب به قرن15، مسئولیت تصویرپردازی کتاب تاریخ یهود ژوزفوس را به عهده گرفت، معبد سلیمان در یهودیه را به طور کامل به شکل کلیسای جامع تورز کشید. انگار، بیت المقدس هم با مسیح/ سنت مارتین کاملا به فرانسه منتقل شده است، ولی احتمالا برعکس است یعنی مسیح با یهودیه به فرانسه منتقل شده است چون فرانسه دریچه ی ورود اشرافیت یهود به اروپا به واسطه ی تشکیل امپراطوری مقدس روم به وسیله ی ژرمن های فرانک است.

اشرافیت یهود یعنی خاندان کولونا از مصر به اسپانیا نقل مکان کرد و با تمرکز قدرت در بارسلونا در مرز فرانسه و با نفوذ فراوان بر سرزمین های گاول از آن سمت ظاهر شد. کافی است نقش سرزمین های گاولی در مطرح شدن تثلیث به عنوان تنها شکل مشروع مسیحیت و اساس مسیحیت کلیسای رم را یادآوری کنیم. تئودوسیوس اول به عنوان تنها امپراطوری که عملا آریانیسم یعنی مسیحیتی که مسیح را کوچکتر از خدا میدانست را سرکوب کرد، کاملا تحت تاثیر سنت امبروز اسقف گاولی شهر میلان در ایتالیا بود. سنت امبروز مدتها در میلان در مقابل حکام مدافع آریانیسم مقاومت کرده بود. امروزه بعضی محققان با پیش کشیدن آثار ظاهرا قدیمی تر مدعیند که تئودوسیوس اصلا تحت تاثیر امبروز نبوده و تنها منابع متاخر هستند که ارتباط این دو را بسیار قوی نشان داده اند. اما در این مورد ممکن است مثل بخش وسیعی از تاریخ فعلی، منابع قدیمی تر در پاسخ به منابع ظاهرا جدیدتر و درواقع بعد از آنها پدید آمده باشند. در نسبت تئودوسیوس با روم شرقی که بعدا تبدیل به امپراطوری عثمانی شد، میتوانیم یادآور شویم که نام امبروز یا امبروس، از "عمرو" یا "عمر" نام خلیفه ی عربی می آید که عثمان کهن الگوی سلاطین عثمانی در خدمت او بود و جانشینش شد. عمر، یک فاتح بزرگ بود که زندگی ساده ای داشت و به یک کشیش شبیه بود. برعکس، عثمان، جانشینش، باب ثروت اندوزی و فامیل پرستی را در بین اعراب حجازی آغازید و اعمال او سبب شکل گیری امپراطوری اموی توسط فامیل های عثمانی شد، دولتی که ترکان عثمانی ادعای اقتدا به آن را داشتند و ظاهرا افسانه ی عثمان و فامیل هایش از روی عنوان عثمانی ساخته شده است. در تاریخ روم، کسی را داریم که مثل عمر، فاتح بزرگی بوده بی آن که امپراطور شود ولی مدعی دنباله روی از او بعدا به امپراطوری رسیده است. این شخص، ژولیوس سزار است. او ظاهرا مال 2000سال پیش است، ولی به شکل دیگری، در پاپ ژولیوس دوم در دوره ی رنسانس بازسازی شده است. درست مثل سزار که به سبب فتح گاول به شهرت رسید، پاپ مزبور نیز به خاطر اعمالش در گاول به موفقیت دست یافت و حشمت و مکنتش آنقدر در حد یک امپراطور بود که عنوان ژولیوس را به نشانه ی مطابقت با ژولیوس سزار برای خود برگزید. این ادعایی است که تاریخ میکند، اما احتمالا پاپ ژولیوس و سزار ژولیوس، دو روایت از یک شخصیت افسانه ایند که خودش نسخه ای از مسیح است و ازاینرو تولد سزار از ژوپیتر با تولد مسیح از یهوه یکسان است. ماکسیمیلیان از خاندان هابسبورگ، در به قدرت رساندن پاپ ژولیوس، ایفای نقش کرد و به زودی از این خدمت، سهم خواهی نمود. شاید او ریشه ی جدا شدن یک امپراطوری از مقام پاپی باشد. اگر اینطور باشد معلوم میشود که چرا هابسبورگ ها خود را هم از نسل ژولیوس سزار میخواهند و هم از نسل کولونا. کولونایند چون کولونا مثل مسیح از نسل داودند و از نسل سزارند چون قدرت خود را مدیون همکاری با نسخه ای از ژولیوس سزار –یعنی بازسازی لاتین عیسی مسیح- هستند. با این حال، دستگاهی که هابسبورگ ها از آن برخاسته اند چندان از شعبه سازی آنها راضی نبوده و اقدام به تخریب آنها نموده است. کشف پترارک و معرفی او به ریشه ی رنسانس، اولین واکنش جدی به این واکنش بوده است. پترارک اولین کسی است که از «قرون تاریک» سخن میگوید . دوران سیاهی به نام قرون وسطی را وصف میکند، وصفی که بعد از او مرتب بدتر و ترسناک تر شد. پترارک به عنوان مخترع قرون وسطی، علیه هابسبورگ ها بود. او را خادم خاندان لوکسامبورگ خواندند که تنها در قرن 19 و بعد از سقوط امپراطوری مقدس روم در جنگ های ناپلئونی، صاحب کشوری که به نامشان لوکسامبورگ نامیده میشود شدند. آخرین امپراطوران روم مقدس، خاندان هابسبورگ بودند که بعدا صاحبان امپراطوری اطریش-مجارستان شدند. امپراطوری مقدس روم، یک جانشین نالایق برای روم باستانی شمرده میشود که اگوستوس، علمدار پرچم ژولیوس سزار، بانی امپراطوری آن بود. پس امپراطوری روم مقدس، خاندان هابسبورگ و به همراه آنها قرون به اصطلاح وسطی، انحرافی بر یک روم باستان تخیلی شمرده میشوند که رنسانس و طغیان علیه روم مقدس ازجمله با روشنگری فرانسوی و ناپلئونی، بازگشت به آن وانمود میشود و این روم باستان تخیلی که چندصدسال طول کشیده است، همه در اعمال پاپ ژولیوس در برهه ای کوتاه خلاصه خواهند شد که اصلاحیه ای در کلیسای قبل از او بود، درست مثل قانونگذاری های ژولیوس سزار که که حامل اصلاحاتی در روم فاسد زمانه بود و به همان اندازه واکنش منفی برانگیخت.:

“arch of glory of imperator Maximillian I”: will scarlet: stolen history: 5nov2010

لوکزامبورگ

بارسلونا

ژان باپتیست مزونا، پاپ ژولیوس دوم و ژولیوس سزار را دو چهره ی متمایز شده ی یک شاه-کاهن میخواند که بعدا به دو شغل متفاوت کاهن و شاه تجزیه شده است. این تجزیه بعد از شکست خلف پاپ ژولیوس یعنی کلمنت هفتم از شارل پنجم نوه ی ماکسیمیلیان اول رقم خورده است، جایی که این پاپ گناهکار، مجبور به گذاشتن تاج امپراطوری بر سر شارل و از دست دادن مقام شاهی میشود. شارل پنجم معروف به اگوستوس بود و شکست کلمنت از او میتواند معادل شکست جایگاه غاصبان ژولیوس سزار از اگوستوس سزار باشد. این شکست همچنین معادل فتح اورشلیم توسط رومیان است و اورشلیم کتاب مقدس، رم ایتالیا است و پاپ، مدل تحریف شده ی کاهن اعظم یهود در آن. خدای جدید تفاوت چندانی با ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم یونانی-رومی ندارد، چون او همان مجسمه ی زئوس است که آنتیوخوس شاه یونانی حاکم بر اورشلیم، یهودیان را مجبور به پرستش او کرد. ژولیوس سزار که حالا به سبب فرزندی او لایق داشتن هر دو شغل بوده است، در اصل ایلیوس هازار و لغتا برابر با العازار است که خود را شاه یهود خوانده بود. العازار که به دست رومیان به قتل رسید، نسخه ای دیگر از عیسی مسیح است. نام او مشتمل بر ترکیب عناوین ال و آسور برای خدا است که دومی در مصر، مرکز سابق اشرافیت یهود، به صورت ازیریس، تبدیل به کهن الگوی فراعنه شده بود. این اشرافیت از طریق اسپانیا وارد اروپا شد و اسپانیا زمانی بزرگترین جولانگاه یهودیان در اروپا بود. کلمه ی سافاردیم برای یهودیان، منشا نام اسپاردا یا اسپانیا است. این نام، در نامجای اسپارت منسوب به یونان باستان تکرار میشود. طغیان این اشرافیت علیه یهودیت سنتی، در طغیان کلئومنس شاه اسپارت علیه دولت پارس در تاریخ یونان باستان بازسازی میشود. چون نام قوم پارس، مرتبط با پاروشیم یا فریسیان است. کلئومنس تلفظ دیگری از سلیمان است. از طرفی شارل پنجم، کارلوس مگنوس به معنی شاه بزرگ نامیده میشود که تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا تلقی میشود. شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس تصور میشود و نام او فقط بازی لغوی با کلمه ی سلیمان است. سلیمان پسر داود است و داود، نسخه ی انسانی تحوت است، خدای مصری دانش که اهمیتش منطبق با تعریف جدید مسیحیت است: مسیح، به قتل رسیده و از نظرها غایب شده است ولی در آخرالزمان بازخواهد گشت و در غیاب او وارثان سیاسی-مذهبیش حکومت خواهند کرد که به ظهور او یاری خواهند رسانید. این با قصه ی ازیریس در کتاب ایزیس و ازیریس پلوتارخ منطبق است که بر اساس آن، ازیریس به دست دشمنانش به قتل رسیده، ولی تحوت درصدد است تا او را به صورت هورس از نو به دنیا بیاورد و بر غاصبان پیروز کند. هورس دراینجا معادل مسیح آخرالزمان و تحوت معادل اشرافیت داودی است. داود اولین شاه موفق در دوره ی جدا شدن رهبری سیاسی و مذهبی از هم توسط سموئیل نبی است. سموئیل، اول، شائول را برگزیده بود، ولی شائول، گزینه ی خوبی از آب درنیامد و بلاخره هم حذف شد. نام شائول، مرتبط با عنوان "سول" (تلفظ دیگر سور/آسور) است که رومیان، آن را برای نامیدن خورشید استفاده میکنند و سیاسی ترین تجلیش، سول اینویکتوس (خورشید پیروز) است که این لقب را برای میترا خدای اخوت سیاسی روم استفاده میکرده اند. میترا خدای فارسیان یا پارسیان و فریجیان خوانده شده و البته فارسی و فریجی، دو تلفظ دیگر اصطلاح فریسی هستند و میترا خدای یهود قبل از به میان آمدن یهوه یا جوویس یا ژوپیتر را نشان میدهد.:

“le pape juef”: jean-baptiste mesona: calliope services: 24jan2021

اگر مسیحیت، اصلاحیه ای در مذهب فریسی باشد، مشخصا هرگز با بنیاد تعریف خود درنیفتاده است. دیدیه لاکاپله اساس مذهب فریسی را همان اساس پیدایش مکتب پارسی میداند که به تاثیرپذیری اخشوارش شاه بابل از ملکه ی یهودی او برمیگردد و به گفته ی لاکاپله، این اخشوارش در تاریخ یونانی، هم به کورش کبیر تبدیل شده است و هم به داریوش کبیر. داستان تغییر مسیر فرهنگی شاه توسط یک زن، در تاریخ اروپا بیش از همه در اولین جدایی سیاسی مهم از کلیسای مسیح انعکاس می یابد: جدا شدن کلیسای انگلیکن در بریتانیا از کلیسای کاتولیک رم و تحت رهبری هنری هشتم تحت القائات آن بولین، زنی که هنری هشتم را به ازدواج با خود وا میدارد. آن بولین، نسخه ی انگلیسی استر، ملکه ی یهودی اخشوارش است. اولین قربانی انسانی بزرگ در این جدایی سیاسی، سر توماس مور است که چون حاضر نمیشود کلیسای انگلیکن و جدایی از کلیسای کاتولیک را تایید کند، اعدام میشود. اندیشه های توماس مور در کتاب اتوپیا یا آرمانشهر او منعکس شده است اما جالب این که به گفته ی لوزاک همیور، اندیشه های این کتاب که ظاهرا به قلم یک کشیش کاتولیک نوشته شده است، تماما افلاطونی و هرمسی است. نتیجه گیری لاکاپله این است که اصطلاح کاتولیک دراینجا اصلا متوجه آنچه امروزه به نام کلیسای کاتولیک رم میشناسیم نیست بلکه صحبت از "کاتولیک" تحت اللفظی یعنی «جهانی» و منظور از آن، مذهب جهانی، یعنی همان فرهنگ گسترده ای است که علائم آن به طور جسته و گریخته، تقریبا در تمام مذاهب و ادیان جهان مشاهده میشود و پیوند مشخصی با فلسفه های افلاطونی، نو افلاطونی و هرمسی دارد. امروزه تقریبا تنها جریانی که ادعای متحد کردن «مجدد» دنیا تحت لوای مذاهب افلاطونی-هرمسی را دارد، تمپلاریسم منعکس در اخوت های رمزی سیاسی وابسته به غرب است که خود را دنباله ی شوالیه های تمپلار پناه برده از کلیسای رم به بریتانیا معرفی میکنند. جالب است که بریتانیا اولین کشور پروتستان معرفی میشود و پروتستانتیسم میراث مارتین لوتر است که نماد رسمیش یک رز و یک صلیب، یعنی همان دو نماد جریان هرمسی رز-صلیبی یا رزیکروسیان است. این جریان به یک شخصیت افسانه ای به نام کریستین رزنکراتس نسبت داده میشود که در نامش هم اصطلاحات رز و صلیب، و هم کلمه ی کریستین به معنی مسیحی دیده میشود. پس شاید بتوان رز-صلیبی گری لوتر را اساس مسیحیت نیز شمرد. انجیل کینگ جیمز که تنها انجیل رسمی کنونی است، به جیمز اول انگلستان نسبت داده میشود و میتوان با اطمینان، کلیسای کاتولیک کنونی را اختراع پروتستانتیسم و تمپلاریسم پشت سر آن شمرد. این که چرا این جریان، مذهب جهانی را از بین میبرد و بعد مدعی میشود که میخواهد آن را احیا کند، در این خلاصه میشود که تنها روایت رسمی آن از هرمتیسم و افلاطونی گری، همانی است که اساس کابالا یا عرفان یهود را تشکیل میدهد. گیوم دو پوستل مدعی بود کابالا میخواهد شرق و غرب را آشتی دهد و جهان را زیر سایه ی کلیسای رم متحد کند و در شرح دلیل این کار، پشت سر هم ادبیات کلیسایی با مضامین یهودی و مسیحی به کار میبرد. پس یک بازگشت واقعی در کار نیست. آنچه بازگشت نامیده میشود، یک تجدید نظر اساسی پس از غوطه دادن موضوع در مذهب نوین یهودی-مسیحی است. به عنوان نوعی سندیت آوردن بر دوام گذشته در تمپلاریسم، پشت سر هم بر اعتقاد آنها به آیین میترا تاکید میشود ولی استلزاماتش نامرئی و نامعلوم است و در عوض، بسیاری از مظاهر مشخص آیین میترا در کاتولیسیسم واتیکان، به آشکاری به نمایش گذاشته میشود تا تمپلاریسم، مذهب باطنی باشد و کاتولیسیسم، مذهب ظاهری؛ آن وقت به طرز متناقضی ما باید معتقد باشیم که کاتولیسیسم عامل نابودی میترا و دیگر خدایان باستان بوده است.:

“LE SYNCERTISME AUX 16EME ET 17EME SIECLES”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 6 AUT 2015

مذهب میترا را تنها تئودوسیوس اول از روم برکند و تئودوسیوس، آخرین امپراطوری بود که بر هر دو روم غربی و شرقی حکومت کرد. پس از آن، حکومت میراث او به روم شرقی به مرکزیت قستنطنیه محدود شد. لاکاپله معتقد است این داستان میخواهد بگوید چرا مذهب میترا در غرب باقی ماند و در شرق از بین رفت. در استانبول یا قستنطنیه یک ابلیسک هست که در آن، کلماتی ازجمله نام تئودوسیوس به یونانی نوشته شده و کلماتی هم با هیروگلیف مصری شامل نام تحتوموس یا توتموس دیده میشود. فرض میشود که این ابلیسک، متعلق به تئودوسیوس دوم است ولی لاکاپله یک تئودوسیوس بیشتر نمیشناسد و نام او را به از جنس تائوتس یا تحوت معنی میکند و یادآوری میکند توتموس هم به معنی فرزند تحوت است. بنابراین تئودوسیوس همان توتموس است و در فرزندی تحوت، برابر با سلیمان پسر داود است. رومی که پس از تئودوسیوس به دو تکه تقسیم میشود، همان پادشاهی سلیمان است که بعد از مرگش به دو دولت یهودیه و اسرائیل تقسیم میشود. تئودوسیوس عامل از بین رفتن مذاهب بتپرستان در روم است. او در این بتشکنی تا حدودی به محمد پیامبر در سیره ی نبوی رسمی شبیه است. چنین چیزی به صراحت درباره ی توتموس نیامده، اما دو فرعون دیگر قابل مقایسه با توتموس یعنی آخناتون و خئوپس به بستن معابد توصیف شده اند. گزارش خئوپس که با فرعونی به نام خنوم خوفو تطبیق میشود، در کتاب هرودت آمده و او در آنجا به بنای هرم بزرگ سرآمد شده است. در ساختمان محل اقامت کارگران هرم بزرگ در جیزه، بقایای فرهنگ مسیحی یافت و ادعا شده که این ساختمان بعدها بدل به صومعه شده است، اما درست تر آن است که تصور کنیم هرم بزرگ، یک مکان مقدس مسیحی بوده و این کشیش ها کاهنان آن بوده اند. هرم بزرگ، مابه ازایی برای برج بابل، و قاهره محل آن نامبردار به بابل بوده است چون بابل محل سکونت الیگارشی یهودی شمرده میشده است. راجر صباح، دین اولیه ی یهودیان را همان مذهب پاگانی مصر میشمرد و قاعدتا مسیحی که از میان یهودیان برخاست نیز ازیریس/هورس مصری و اساس مکتب مرقس است که همراه یهود به اروپا منتقل و درآنجا تکامل یافته است. در رم، لاتینی ها تحت تاثیر اتروسک ها بودند و ازجمله خدایان اتروسک، "آسار" است که در نام معادل ازیریس مصری است. در دوره ی رنسانس، اتروریا محل زندگی اتروسک ها محل انتشار بسیاری از متون کابالایی، هرمسی، افلاطونی و فیثاغورسی بوده است. مجموعه ی این اطلاعات، نشان میدهد که مذاهب مسیحی، اسلامی و بتپرستی مصری، تناقض جدی با هم نداشتند و نابودی بقایای مذهب مصری توسط شرع اسلامی باید یک پدیده ی دیرآمده باشد. در این مورد، فتح مصر ممالیک توسط سلیم اول عثمانی که هم خونخوار و متعصب، و هم نامش برگرفته از سلم یا اسلام است، اتفاق سیاسی جالبی به نظر میرسد. با این حال، ممالیک برمیگردند و تا زمان تسلط ناپلئون بر آنجا حکومت میکنند. با توجه به تمثیلی بودن نام سلیم، لاکاپله معتقد است فتح اول، کپی فتح اصلی و دوم است: یعنی قدرت گرفتن شرع اسلامی توسط استعمارگران اروپایی پس از سقوط ممالیک در مصر. او توصیف دقیق تر سلیم را نه در سلیم اول که پدر سلیمان قانونی است، بلکه در سلیم دوم که پسر سلیمان قانونی است، بازمیشناسد. سلیم اول تا مدتها رقیب برادرش مهمت یا محمد برای رسیدن به حکومت است. پس از قتل محمد در اثر بدبینی های نادرست سلطان سلیمان، سلیم رقیب برادر دیگرش بایزید میشود و سرانجام او را میکشد و خودش سلطان میشود. به نظر لاکاپله، سلطان سلیمان، نسخه ی عثمانی سلیمان تورات و شارلمان روم مقدس است و این سه پسر، سه شق مختلف وجود اویند: محمد، همان صاحب اساطیری قرآن و برابر با پیامبری است که واقعیتش زیر خروارها تحریف و دروغ، نامشخص و ناپدید شده و میتوان گفت به دست خویشانش به قتل رسیده است؛ بایزید، نامش تحریفی از بوزنطیه یا بیزانس به عنوان میراث یونانی امپراطوری روم است؛ و بلاخره سلیم همان تعصبی است که تمام این فرهنگ ها را از عثمانی میزداید و مابه ازای خود را در مصر و دیگر مستعمرات اروپایی بازتولید میکند. این سلیمان بر قستنطنیه حکومت میکند چون قستنطنیه رم شرقی و نسخه ی دوم روم اروپایی در آسیا است و ایدئولوژی اصلی از اروپا برمیخیزد. اما اروپا میخواسته از شر ایدئولوژی غامض سابق خلاص شود و بدش نمی آمده که آن را به رم شرقی فرافکنی کند. ارتش سلیمان قانونی که از مقابل دروازه های وین کم کم تا دورترین شرق ممکن عقب میکشند، همان شارلمان در حال تبدیل به سلیمان قانونی را نشان میدهند که جای به خاندان هابسبورگی میدهد که قرار است از وین در اطریش، امپراطوری روم مقدس را ادامه دهند.:

“CHRONOLOGY5 BY FOMENKO (2): EGYPT”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 19FEB2019

اگرچه تئودوسیوس را به قستنطنیه نسبت داده اند ولی او هنوز تحت تاثیر سنت امبروز کلتی ساکن میلان است. احتمالا ماکسیمیلیان به معنی بزرگترین، لقبی برای تئودوسیوس بوده که حالا به عنوان شخصی متفاوت، در راس امپراطوری خاندان هابسبورگ قرار گرفته و بعدا به حد نوه اش شارل پنجم –شارلمان اصلی- ارتقا یافته است. از طرفی امبروز هم بیخود اهل میلان خوانده نشده است. میلان، یکی از کانون های رنسانس و به اصطلاح احیای روم باستان و بنابراین مکان مناسبی برای بومی کردن یک جریان کلتی بوده است. از طرفی تورز به عنوان یک قلمرو کلتی که قبلا سزارودونوم یعنی منطقه ی سزار نامیده شده است خود میتواند یک نسخه از رم سزار و البته اورشلیم مسیح در قلمرو کلتی بوده باشد. البته نام بعدی یعنی تورز و نام بومی ترش تورنوس هر دو به معنی برج ها هم مهم هستند. جان اونیل کلمه ی تور –معادل با tower در انگلیسی- به معنی برج را با نام تروآ مقایسه میکند: شهری که خاستگاه رومی ها شمرده میشد. به نظر او تور همچنین در نام دوری ها یعنی قومی که یونان را تسخیر کردند و دولتشهرهای یونانی را ساختند انعکاس مشابهی دارد. از طرفی زئوس یا ژوپیتر خدای روم به خاطر آن که شاهزاده خانمی را از شهر صور یا tyr دزدیده و به کرت برده بود، به ورزاو تیری (صوری) معروف بود که دراینجا تور با تلفظ شدن به جای تیر و نشستن به جای صور/سور، تقریبا با نام قوم سوری برابر میشود و به لغت سور/تسور/آسور به معنی رئیس یا خدا برمیگردد. از این جهت، اونیل، آن را با "تیران" که عنوان جباران حاکم بر دولتشهرهای یونانی است قابل برابری میشمرد. تلفظ دیگر این لغت یعنی "توران" عنوان ونوس الهه ی عشق در بین اتروسک ها بوده است. تورمس یا تورموس از عناوین لاتین هرمس یا مرکوری خدای دانش هم باید دارای ریشه ی مشترکی باشد. تور از عناوین قوم ترک و منشا لغت توران برای محل استقرار این مردم است. در شاهنامه، توران نام از تور پسر فریدون دارد که به همراه برادرش سلم شاه روم، برادر سوم به نام ایرج را که نامش منشا نام ایران است کشتند. این سه برادر با نام سه قوم در اوستا به نام های توریوئی، سئیریم و آریوئی مرتبط هستند که هر سه از تلفظ های مختلف اهور/اسور/اتور ریشه گرفته اند. درمیان آنها آریوئی در ادبیات هندوئی، مرتبط با خدای هندی به نام آریامن شناخته میشود که حاکم آسمان است و میترا [نسخه ی هندوی میترای رومی] را گاهی در برابری با او میترا آریامن میخوانند. بنابراین اونیل، آریاهای افسانه های هندی را با ستارگان آسمان تطبیق و به اسطوره های خدایان اختری مرتبط میکند و از طرف دیگر، داستان شکست افراسیاب شاه پرماجرای توران در شاهنامه را که در کوهی اسیر ایرانی ها میشود با حمله ی او به ایران به مفهوم حمله به آسمان از طریق کوه مرتبط میکند. اونیل یادآوری میکند که قلعه ها جانشینان کوهند و این کوه، میتواند کوه اساطیری مرکز زمین باشد که سه قلمرو آسمان، زمین و جهان زیرین را به هم مرتبط میکنند. در جانشینی کوه افراسیاب با برج، قطعا برج بابل را خواهیم داشت که هدفش تعرض به جایگاه خدا بود و به همین سبب سقوط کرد. زئوس هم در قله ی کوه المپ زندگی میکند که یک نسخه از کوه عمود آسمان است. زئوس را گاها به نام "زان" میشناختند که میتواند تلفظ دیگر لغت "دان" به معنی ارباب باشد. اونیل، نام دانائه زنی را که از زئوس به پرسئوس قهرمان اساطیر یونانی حامله شد، نسخه ی مادینه ی لغت دان میشمرد و میگوید این دان یا دون میتواند تلفظ دیگر "دور" در نام قوم دوری/دوریان هم باشد.:

The night of the gods: ibid: p285-7

الیستر کراولی، زئوس را نسخه ی نرینه ی بابالون الهه ی کابالایی و این دو را جنبه های مکمل شخصیت آپولون خدای خورشیدی با ظاهر دوجنسه میشمرد که با میترا یا سول اینویکتوس تطبیق میشود و دیونیسوس باخوس خدای شراب هم یک جنبه ی دانی از او را نشان میدهد. در تطبیق اخیر، بابالون به عنوان یک موجود مادینه، با جام شراب که فرورفتگیش به مادینگی تشبیه میشود تطبیق میگردد و جام شراب جادوی سبت یهودی، تجسم بابالون شمرده میشود. شراب سرخ رنگ درون جام به تاسی از شراب عشای ربانی که خون مسیح شمرده میشود، خون هفت روح خدا را نشان میدهد که قربانی شده و به هفت سر هیولایی که بابالون بر آن سوار است تبدیل شده اند. این هیولا همان وحش آخرالزمانی هفت سر و ده شاخ مکاشفه ی یوحنا با نام رمزی 666 است که در خدمت «بابل فاحشه» است که این بابل فاحشه، همان بابالون کابالا است. او را برابر با جسم زمینی خدا میشمرند که هیبت یک زن را گرفته است و این زن فاحشه است چون با تمام مردم زمین آمیزش جنسی میکند، کنایه از این که لطائف زندگی مادی را کم و زیاد و به شکل های مختلف، به تمامی مردم جهان میدهد چرا که انسان ها جسما زمینی ولی دارای ارواح آسمانیند. هفت روح خدا کنایه از صفات بشرند که از هفت سیاره ی مقدس بابلی ریشه میگیرند. مجموعه ی او در مقام کالبد بابل در قالب یک زن، با عیشتار الهه ی بابلی تطبیق میشود که الهه های مختلف یونانی و لاتین تجسم اویند، ولی بیش از همه بر تطبیق او با ونوس الهه ی شهوت و هکاته الهه ی جادوگری میل وجود دارد. عیشتار همچنین معادل ایزیس همسر ازیریس است که او را به صورت هورس از نو متولد میکند و در مقام بابالون به جای جهان مادی، حکم مادر مسیح رستاخیز را دارد چون ظهور مسیح به شرایط جهان ما بستگی دارد. البته نام بابالون، تحریفی از بابیلون عنوان یونانی منطقه ی بابل است. نگارش لاتین آن یعنی babalon به مانند هفت روح خدا هفت حرف دارد. در این حروف، جای y در Babylon با a عوض شده تا لغت al که نام کابالایی el خدای سامی است آن وسط باشد. اینطوری کلمه به "باب" به معنی دروازه بعلاوه ی al (خدای کابالا) و "اون" که نام شهری در مصر در روایات یهود است تقسیم و به دروازه ی خدای کابالا در شهر "اون" معنی میشود که "اون" را معمولا با محل قرار گرفتن اهرام مصر برابر و به "هلیوپولیس" (شهر خورشید) و "شهر اهرام" ملقب میکردند. ازاینرو اصطلاح «شهر اهرام» جانشین بابل و عنوان انجمن بزرگان دارای اخوت های رمزی شده است. آنها مسئولیت ظهور هورس به جای مسیح را دارند و این کار را با لیبرتی میکنند، کلمه ای که به آزادی معنی میشود و ریشه در "لیبر" از عناوین لاتین دیونیسوس باخوس و بنابراین بابالون دارد. جک پارسونز در مارس 1946 درباره ی «نیروی هورس» نوشت: «این نیرو کاملا کور است، وابسته به مردان و زنانی است که در آنها ظاهر میشود و آنها را هدایت میکند. بدیهی است که این هدایت به سمت فاجعه میرود. این تمایل، عمدتا به دلیل عدم درک ما از ماهیت خودمان است. میل سرکوب شده، ترس ها، نفرت ناشی از عشق کاذب، سمت و سوی آدم کشی و خودکشی را به خود گرفته است. این بن بست با تجسم نیروی دیگری به نام بابالون شکسته میشود. ماهیت این نیرو با عشق، تفاهم، و آزادی دیونیسوسی پیوند خورده و وزنه ی تعادل لازم برای تجلی هورس است.»:

“babalon”: Spartacus freeman: kaosphorus: 2 aug 2008

شراب انگور به عنوان روح خدا در مسیحیت و کابالا، قابل تطبیق با ویشنو خدای هندو است که در ساتاپاتا براهمانا روح نوشیدنی مست کننده ی سوما خوانده شده است. بر اساس ریگودا، سوما نام دیگر وریتره است، خدایی که در قالب یک شاهین، نوشیرنی پدید آمده از گیاه سوما را از سوارگا بهشت تحت کنترل ایندره خدای هندو می آورد و این بهشت بالای کوه meruکه عمود کیهان است می آید. از این جهت، گیاه رشد کننده بر کوه کیهانی در ترکیب با او درخت کیهانی را میسازد. از طرفی سوما لغتا همان هئومه یا هوم نوشیدنی مخدر زرتشتی های هندی است که موکل آن الهه ارداویسورا است. بنابراین سوما/هوم، جانشین درخت کیهانی الهه زیخوم در اریدو بر اساس اساطیر کلدانی است که تموز خدای طبیعت و گیاهان، در میانه ی آن ساکن است. آتیس که خدای کاج ها در ترکیه بوده، نسخه ای از تموز است و درخت کاج کریسمس مسیح هم وامدار ارتباط اسلاف او با کاج به عنوان یک نسخه از درخت کیهانی است. در اساطیر نورس، درخت کیهانی را در قالب یگدراسیل و به عنوان متحد کننده ی جهان ها می یابیم. از طرفی "آدام اهل برمن" منسوب به قرن 11، از اعتقاد ساکسون های وستفالی به ستون کیهانی دوزنده ی آسمان به زمین موسوم به "ارمین سول" سخن گفته که نامش به خدایی به نام "هرمن" یا "ارمین" برمیگردد. ازآنجاکه به نوشته ی آدام، بت مرکزی این خدا از جنس چوب بوده است، m.globlet d,alviella معتقد است که ترکیب آن چوب با ستون کیهانی، میتواند درخت کیهانی و ازجمله یگدراسیل را نسخه ی دیگر ارمن سول نشان دهد. بت هرمن در معبد مرکزی آن در جایی به نام مونس مارتیس (کوه مارس) در قرن هشتم میلادی به وسیله ی شارلمان از بین رفته است. ارمین خدای نیزه ها بوده و همانطورکه اسمش نشان میدهد، توسعه یافته ی یک نسخه ی نظامی از هرمس بوده که با مارس رومی قابل تطبیق است. این بت، در یک دست خود عصا و در دست دیگر، یک گل رز داشت. در افسانه های یونانی، یکی از ارگونات ها (دریانوردان کشتی ارگو)، مردی به نام آرمنوس یا آرمینیوس است که اهل جایی به نام سرزمین رزها است. معادل ژرمنش میشود رزلند، جایی که مخففش رولند به صورت یک قهرمان نظامی مشهور صلیبی در حماسه ای مشهور از زمان خود شارلمان بازسازی شده است.:

The night of the gods: ibid: p290-3

توجه کنیم که آرمینیوس، نام یک قهرمان جنگاور ژرمن نیز هست که از پیشروی ارتش روم در آلمان جلوگیری کرد و با نابود کردن یک ارتش عظیم رومی به رهبری وارو، باعث شد تا امپراطور اگوستوس تا آخر عمر، ناراحت باشد و مدام فریاد بزند: «وارو، سپاه مرا بازگردان.» اگر اگوستوس به قول لاکاپله همان شارل پنجم، و شارل پنجم همان شارلمان به عنوان روح امپراطوری روم مقدس باشد و ارمینیوس همان ارمین یا هرمان یعنی هرمس نظامی شده، آیا نظامی گری او همان روح مارس نیست که سزار به قلمرو بربرها آورد و این مارس همانطورکه اونیل نیز گفت، همان مرقس منشا مسیحیت کاتولیک متاخر نیست، یعنی کاتولیسیسم اختراع هرمسیون رز-صلیبی که به قول لاکاپله همراه مکتب مرقس با اشرافیت یهود و از مصر وارد اروپا شده اند؟! شاید به همین خاطر است که ادعا میشود هرمن/آرمین، در دست خود گل رز داشته است، چون او روح مکتب رز-صلیبی است و در مقام خدای نیزه ها مروج جنگ است چون این هرمسی گری توسط شوالیه ها –کنایه از جنگ افروزان- در جهان گسترش می یابد. پس هدف آن بازگشت به مسیحیت قبل از به اصطلاح شارل پنجم است یعنی زمانی که آپولو/میترا هنوز به زئوس و بابالون تجزیه نشده بود. در غیاب هورس یا مسیح بازگردنده، زئوس یا یهوه در تعریف سابقش حاکم جهان و با خشونت، تعیین کننده ی نظم آن است و اگر قرار است به اصل خود برگردد، باید مقادیر زیادی بابالون به وجود او تزریق شود. همانطورکه دیدیم بابالون با تنعم و تن آسایی و دنیاپرستی مرتبط است پس اگر قرار است مردم از زئوس/یهوه و مذهب و قانونمداری خشن حول او عقبنشینی کنند، ابتدا باید مقادیر متفاوت ولی چشمگیری از بهبود سطح مادی زندگی و افزایش کلی رفاه در جوامع تجربه شود و این همان دلیلی است که به برهه هایی از فقرزدایی و رواج شعارهای سوسیالیستی و برابری خواهانه در کشورها مشروعیت بخشید و قطعا هیچ کدام از موفقیت های کسب شده در این مسیر، بدون همیاری و کمک های مادی و معنوی گروهی از ثروتمندترین سرمایه داران جهان، ممکن نبوده اند. اما همیشه جایی ترمزی بر این مسیر وارد میشود. چون در نتیجه ی سال ها حکومت با زور اسلحه در جهان، زئوس خواهی نخواهی مظهر قدرت و نظم است و زوال و انحطاط اخلاقیات، خود به خود به نظم ستیزی و زیر سوال بردن حکومت ها منجر میشود. بنابراین از یک جایی، این شعارها فقط به لطف دخالت های حکومت ها در کشورهای دارای سلایق سیاسی مخالف، پیش میروند و درواقع الان بیشتر سلاح هایی در دست قدرتمداران علیه همدیگرند تا این که دارای قصد واقعی برای اصلاح جوامع به سمت نظم ستیزی در درون مرزها باشند. الان تنها چیزی که میتواند کشورها را به اصلاح خودشان ناچار کند، نگرانی از دخالت های قدرتمداران فضول است. ظاهرا وارد دنیایی شده ایم که در آن، هیچ کشوری بدون وجود دشمن، امکان پیشرفت ندارد. با دانستن این مسئله و نیز این حقیقت بدیهی که قطعا مطرح کردن موضوع بازگشت به مذهب جهانی، به هدف بازگشتی راستین نبوده است، تنها نتیجه ی ممکن این است که هدف از بهبود وضع مادی مردم تا حد ارضای پاره ای از غرایزشان یعنی همان غرایز بابالونی پرورده شده در مدرنیته، دور کردن مردم از تفکر است و سقوط عمومی تفکر، چیزی است که به نظر نمیرسد هیچ کدام از دولت های فعلی جهان با آن مشکل داشته باشند.

مطلب مرتبط:

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

تلقی ای از خدا که با آن، مذهبی بودن به عذاب جمعی می انجامد.

تالیف: پویا جفاکش

خیلی جالب است که امروزه وقتی صحبت از امپراطوری آلمان میشود، ترجیحا از اصطلاح «امپریوم ژرمانیکوم» استفاده میشود درحالیکه همانطورکه در فوق میبینید، آثار کلاسیک، مایل بودند آن را «امپریوم رومانو ژرمانیکوم» یعنی امپراطوری رومی آلمانی بخوانند هرچند هرچقدر ناسیونالیسم آلمانی قوی تر و روم بیشتر با منطقه ی اطراف کلیسای رم ایتالیا تطبیق میشد، اندازه ی لغت رومانو هم کوچکتر میشد. به هر حال، آلمان جانشین دولت امپراطوری مقدس روم بود که اگرچه مرکز مذهبیش کلیسای واتیکان، ولی حکومتش با یک امپراطور ژرمن یا آلمانی بود. آنچه اما باعث خجالت آلمانی ها از رومی خواندن خودشان میشود این است که این فرمانروایان ژرمن نه زبان خود بلکه زبان لاتین را زبان سوادآموزی قرار دادند که امروزه زبان ایتالیا تصور میشود اگرچه این اشتباه میتواند ناشی از آن باشد که کلیسای رم این زبان را زبان سوادآموزی کشیشان تعیین کرد و نه این که واقعا ایتالیایی است. الفبای لاتین مانند دیگر الفباها ریشه در فنیقی دارد و اتروسک ها که از اولین بنیانگذاران دولت و تمدن در ایتالیا شمرده میشوند تحت تاثیر فرهنگ فنیقی بودند. لغات فنیقی نیز در لاتین زیادند. ولی ایتالیا تنها کشور اروپایی نیست که محل کلنی های فنیقی واقع شده است. یهوه خدای یهود که درنهایت به پدر مقدس کلیسای رم تبدیل شد، در تورات با "ال" معروف به «علیون» خدای فنیقی تطبیق شده است. «علیون» به معنی بالاتر از همه، در ترجمه به آلمانی تبدیل به "هگست" میشود که همان highest در انگلیسی است. به طرز شگفتی، هگست همان آگوست یا آگوستوس عنوان اولین امپراطور روم است. یعنی اولین امپراطور لاتینی نامش از یک زبان ژرمن شمالی بیرون آمده و در ایتالیای جنوبی کپی شده، درحالیکه در محتوا برابر با یک خدای فنیقی است. ال یا ایلی به صورت یونانی با هلیوس خدای خورشید نیز تطبیق میشود که همان میترا یا سول اینویکتوس خدای اخوت های سیاسی رومی است. sol به معنی خورشید که تلفظ دیگر هلیوس و ال است، thole نیز تلفظ میشود که نام یک جزیره ی افسانه ای به عنوان خاستگاه ژرمان ها به شمار میرود. اگر همین لغت را با "نا" ی اضافه به اول در عبری و عربی بخوانید، به لغت insula به معنی جزیره نزدیک میشوید و شابید به همین خاطر است که تول که باید فقط سرزمین ال باشد، جزیره تلقی میشود. جریان های نژادی آریانیسم، ژرمن ها را از نسل وایکینگ ها میشمردند و وایکینگ ها ازجمله در جزیره ای به نام آیسلند میزیستند. آیسلند به سرزمین یخ ترجمه و با یک جزیره ی یخ زده ی کم سکنه تطبیق میشود. اما ممکن است آیسلند فقط همان تلفظ دیگر island به معنی جزیره در انگلیسی باشد و در اینسولا و البته تول و سول/ال ریشه داشته باشد. از طرفی تا دهه ی 1980 زبان لاتین سابق در ترانسیلوانیای رومانی به عنوان زبان پزشکی استفاده میشد و در آن زمان، پیران محلی از آن به یک زبان گسترده ی نابودشده که اکنون فقط اطبا و داروسازان آن را می آموزند یاد میکردند. آیا رومانی و رومانو با هم در نام فامیل نیستند؟ این را هم به مطلب اضافه کنید که الکیونیوس، نوشته است که آتیلای هون، «از کشورش استادانی فرستاد تا زبان گوتیک را به لاتینی ها بیاموزند.» گوت عنوان کلی ژرمن های نابودکننده ی امپراطوری خیالی روم است و ظاهرا گوت ها از میان تاتارها برخاسته اند و این تاتارها همان هون های منطقه ی دریای سیاهند که لاتین هم در رومانی آنجا شناخته شده بوده است. تمام سرزمین های اطراف دریای سیاه به لحاظ فرهنگی ارتباط تنگاتنگی با آناطولی ترکیه داشتند که مملو از فرهنگ های یونانی نیز بوده است. اتفاقا روم لاتینی نیز شاگرد فرهنگ یونانی شمرده میشود و اولین برخورد رومیان با گنجینه های این فرهنگ، پرگامون در شمال غربی آناطولی بوده که دومین کتابخانه ی بزرگ یونانی (بعد از اسکندریه ی مصر) را داشته است. در تاریخ رسمی، پرگامو یا پرغامه یا پرگامون، یکی از فتوحات یونانی ها در آناطولی و در محل تروآی سابق اشعار هومری بوده که در هرج و مرج ناشی از تهاجم کلت ها به آناطولی پس از قتل سلوکوس، فرصت استقلال پیدا کرده و در زمان سیطره ی روم بر آن، دولتی مخصوص خود داشته است. نکته ی جالب، همنامی پرگامون با یک شهر آلمانی یعنی برگامه است. نام برگامه از "برگ هایم" به معنی شهر اطراف قلعه می آید. جالب این که ترجمه ی رایج از نام آکروپولیس تپه ی محل بنای آتن مرکز فرهنگی یونان باستان هم دقیقا همین شهر اطراف قلعه است و پرگامون و به دنبالش کل یونان مورد توجه روم هم میتوانند یک مقوله ی ریشه دار در امپراطوری ژرمن باشند. فرهنگ یونانی، خود را بسیار تحت تاثیر تمدن کلده نشان میدهد. امروزه کلدانی ها آخرین سلسله ی فرمانروایان بومی بابل و دنباله روان تمدنی دیرین شمرده میشوند که با سومری ها آغاز شد. با این حال، یونانی ها هیچ نامی از سومری ها نمیبرند. به گفته ی پروفسور گونار هینسون، سومر به عنوان اولین تمدن بشری تنها در قرن 19 و در برداشت های یکجانبه ی شرقشناسان از منابع بومی بین النهرین اختراع شد و هیچ منبع کهنی که از آن به عنوان دوره ای خاص از تاریخ یاد کند وجود ندارد. بنابراین یونانی ها و رومی ها و ژرمن های قرون وسطایی با کلدانی ها که قبل از آنها چیزی دانسته نیست همزمان بوده اند. معمولا برای نشان دادن قدمت بسیاری از بناهای چندین هزارساله و همینطور فسیل های باستانی به فرض مثال از عصر یخبندان در دیرینشناسی، فقط به قدمست سنجیده شده با کربن14 استناد میشود درحالیکه معمولا کربن سنجی های مختلف، بسته به پیش فرض های مجریانشان نتایجی متفاوت گاها با فاصله های زمانی هزاران ساله به دست می آورند. یونانی ها خود را "هلن" –دیگر واژه ی مرتبط با ال و هلیوس- میخواندند ولی در لاتینی گرگوس خوانده میشدند، به نام مردم یونانی زبان مهاجر به ایتالیا که در آن، کلنی های یونانی ساختند. احتمالا این لغت که بیشتر به صورت گریک نوشته میشود، معنی انتساب به "گر" را میرساند. در زبان یونانی، لغات عبری بسیار زیادند و در عبری، "گر" به معنی مسافر است. حالا اگر بخواهیم بعضی افراد را به این لغت "گریک" منتسب کنیم، به لغت گرکور یا آنطورکه مرسوم است "گرگور" میرسیم که از جنس آن، "گرگوری" میشود چنانکه امپراطوری رومی اگوستوس هم باید گرگوری تلقی شود. اما جالب، جمع آمدن اگوستوس و گرگوری در تاریخ بریتانیا است. اگوستین به معنی منسوب به اگوست، نام کشیشی است که پاپ گریگوری کبیر، او را مامور گسترش مسیحیت در بریتانیا کرد. شگفت این که زنی به نام "اگوستا گرگوری" جمع آوری کننده ی فولکلور ایرلندی در قرن 19 تلقی میشود. پاتریک مک کافرتی و مایک بیلی در کتاب «خدایان سلتیک» بر آنند که اگوستا گرگوری فوق الذکر در موقع بازگویی داستان های پریان، آنها را پالایش کرده است و ازجمله در داستان ها نشانه ای از توصیف یک فاجعه ی کیهانی زیر و رو کننده ی دنیا در اثر جسمی فضایی چون شهابسنگ می یابند که جدی گرفتنشان به عنوان بازتاب خاطره ای ملموس در فولکلور جمعی، مزاحم روایت تاریخ رسمی از قرون وسطای بریتانیا و جهان است و ازاینرو سانسور شده اند. از جمع آوردن این مطلب با مطالب پیش گفته، ناچارا به این نتیجه میرسیم که اگوستا گریگوری، خالق ادبیات پریان در ایرلند و احتمالا بریتانیا و نام مستعار یک دستگاه کشیشی است که در زمانی بسیار نزدیک به ما، ادبیات و اعتقادات قدیم جهان را به نفع دیدگاه هایی نوین پالایش کرده اند. نکته ی جالب این است که پاپ گریگوری، ساکسون ها را که به او روی خوش نشان دادند، انجل یعنی فرشته نامید و از آن پس، ساکسون های مزبور که حالا امت گرگوری بودند، انگل یا انگلوساکسون نامیده شدند. گریگوری عنوان فرشتگان هبوط کرده از دربار الهی یا فرزندان آنها نیز هست که کل این مجموعه در قالب آنها به مانند فرشتگان، رسالت تغییر فرهنگ زمین را یافته اند.:

“on the veracity of ancient sources”: mick harper: stolen history: 4 oct 2022

در کابالای یهودی، گریگوری فقط موجودات ماوراء الطبیعی نیستند بلکه برداشت های مختلف از موجودات زمینی به صورت پندارهای ذهنی مختلف و گاهی منحصر به فرد افراد از آنها یا موجوداتی ترکیبی از آنها نیز هستند. از این جهت، اصطلاحات گریگوری یا اگرگور را میتوان اسلاف لغت ارکه تایپ یا کهن الگو دانست که کارل گوستاو یونگ روانکاو، درباره ی ته مانده ی اعتقادات یا نگرانی های توتمی یا تجربیات فراموش شده ی اجداد از موجودات و پدیده ها در ته ذهن یک انسان امروزی به کار برده است. کابالا واقعی بودن این پندارها را به انعکاس پدیده ها در چهار دنیای تو در تو ولی متفاوت مرتبط میکند و از تصاویر بینابینی صحبت میکند که جدی گرفتنشان توسط افراد واقعی، نتایجی واقعی میدهد. در این برداشت، تاثیر کواکب و سیارات همانطور که در اعتقادات کلدانیان مطرح بوده است، نقش مهمی در انتخاب تصویر یا اگرگور خاص از موضوع در ذهن فرد دارد.:

“un egregore ou des egregores”: john e. Constantine: kaosphorus: 18 feb 2017

طبیعتا تعریف نوین گریگوری با تبدیل او به پاپ، جریانی را نشان میدهد که میخواهند تمام اسطوره ها و اعتقادات را در ذهن بشر نوین بازسازی کنند و قطعا این گروه، خود را مسئول تغییر میدانند چون فکر میکنند از بقیه ی مردم بهترند.

هر گونه تفکری از این نوع، از یهود شروع میشود که معتقدند تنها فرزندان خلف و پیروان راستین ابراهیم به عنوان تنها کسی هستند که علیه انحطاط فرزندان آدم در بابل شورید، تقریبا در همان زمانی که سقوط برج بابل باعث پراکنش مردم در جهان شد. بنابراین مذهب یهود، مذهب راستین آدم قبل از انحطاط بشر تلقی میشود. ولی دین یهود با مهاجرت قوم موسی از مصر شروع میشود و بعضی هم قبط را که با مصر تورات برابر تلقی میشود منشا تمام اعتقادات بشر میشمردند. راجر صباح به این موضوع توجه دارد که قاهره و اسکندریه که محل تمرکز اشرافیت یهود در قبط پیش از انتقال این اشرافیت به اروپا هستند در قرون وسطی با بابل تطبیق میشدند و حتی فانوس دریایی اسکندریه را که در زلزله ای سقوط کرد نسخه ی مصری سقوط برج بابل میشمرد. صباح، این نوع داستان ها را نشانه ی بازسازی دین یهود از روی اعتقادات پاگانی مصری میشمرد و به این نتیجه میرسد که یهودیت اولیه مذهب پاگانی مصری بوده است. لاکاپله فرازهای فوق از راجر صباح را به داستان قورت داده شدن کتاب مقدس توسط یوحنای انجیل نویس و نوشته شدن مکاشفه ی یوحنا توسط او در باورهای مسیحیت یوهانی ربط میدهد و نتیجه میگیرد که این میتواند نشانه ی تخریب و نوسازی متون قبلی یهود باشند که همان مذهب مصری سابق است و فاحشه ی بابل در مکاشفه، همان مذهب سابق یهودی یا مصری است، ولی همه ی اینها به اندازه ی یوحنای انجیل نویس، همزمان با پیدایش مسیحیت رقم میخورند و چون صاحب تنها مسیحیت برحق، کلیسای کاتولیک رم در امپراطوری روم مقدس شمرده میشود بازسازی یهودیت و همچنین بازسازی مسیحیت و طغیان علیه بابل در اروپا به عنوان قلمرو جدید اشرافیت یهود رقم میخورد. ازیریس، کهن الگوی فراعنه ی مصر،مسیح سابق است که به ورزاو تشبیه میشود و میترا که ورزاو اثیری را میکشد، خدای اخوت رومی است که خود یک مسیح یا منجی است و مسیح سابق را میکشد. او بعدا در تورات تبدیل به موسی در حال شکستن بت گوساله ی سامری میشود و یهودیت متعارف هم با موسی به وجود می آید. اخوت رومی توسط فلاویان ها و بعد از فتح اورشلیم توسط وسپازیان و تیتوس ظهور میکند و اورشلیم، در اصل، رم ایتالیا است؛ سرزمین مقدس یهود که از این پس، سرزمین مقدس مسیح و امپراطوری مسیحی روم است. بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم، شارلمان است که اسمش در معنی و اساس، همان کارلوس مگنوس یا شاه بزرگ لقب شارل پنجم است که مثل تیتوس که اورشلیم را فتح و غارت کرد، رم را فتح و غارت و البته در آن تاج گذاری کرد. نام شارلمان، فقط بازی لغوی با نام سلیمان بزرگترین پادشاه یهود در تورات است. بنابراین امپراطوری یهودی سلیمان که به دو قسمت تجزیه میشود، همان امپراطوری روم شارلمان است. تقسیم امپراطوری روم، عامل پیدایش امپراطوری بیزانس یا روم شرقی است که بعدا به عثمانی ها تعلق میگیرد. در عثمانی، سلیمان به صورت سلیمان قانونی بزرگترین سلطان عثمانی بازسازی میشود، ولی این فقط انتقال ذهنی سلیمان از رم اروپایی به قستنطنیه یا رم شرقی است. در داستان سلیمان قانونی، میبینیم که او پسرش محمد را از سر بدبینی میکشد. این محمد درواقع همان محمد پیامبر به عنوان یک فرزند یهودیت سلطنتی سلیمان است که مکتبش در اروپا سرکوب میشود ولی در روم شرقی که همان عثمانی است به موفقیت میرسد و بدین ترتیب محمد به صورت محمد دوم عثمانی معروف به «فاتح» که قستنطنیه ی مسیحی را تصرف کرد بازسازی میشود. سدی که اسکندر مقدونی در مقابل یاجوج و ماجوج مغولی میسازد تا از پیشروی آنها جلوگیری کند همان موفقیت امپراطوری اروپایی در مقابل نفوذ اسلام در قالب یک فرهنگ تاتاری یا ترکی-مغولی است. یاجوج و ماجوج، نیروهایی جهنمیند و تاتارها را تارتار یعنی اهل تارتاروس یا جهنم میشمردند. تارتاریا کشور تاتارها با اسکیتیه تطبیق میشد و لغت اسکیتیه تلفظی دیگر به صورت اسکاندیا دارد که آن هم به صورت اسکاندیناوی یا قلمرو وایکینگ ها در شمال و به عنوان خاستگاه گوت ها و ژرمن ها بازسازی شده است. اربینیوس از فتح اسکیتیه یا کیتای توسط گوت ها سخن گفته است و کیتای خود تلفظی از عنوان گوتی به نظر میرسد. جغرافیدانان اسکاندیناوی، گوتیا و اسکاندیا را در کنار گارامانیا (ژرمانیا) و بیزانسن (امپراطوری بیزانس؟!) جزو "افریقا" میشمردند. افریقا نام کشور حام ابن نوح است و در قرون وسطی، بسیاری حام را به سبب سرکردگی در انحطاط بشر جدید که فرزندان نوحند فرمانروای تارتارهای جهنمی و بنابراین از جنس تاتارها و زردپوستان میشمردند که این، افریقا را با تارتاریا و سرزمین های مغولی اوراسیا برابر میکند؛ برای جغرافیدانان اسکاندیناوی، مشخصا منطقه ی غربی آن در مجاورت اروپا و شامل بخشی از اروپای شرقی.:

“revelations and Scandinavian geographical tractates”: d.lacapelle: 16may2019

لاکاپله در این بازسازی، مذهب مسیحیت را به اندازه ی آن تفکراتی که مسیحیت را بی اعتبار کردند، ساخته و پرداخته ی تمپلارها یا جریان های غیبی اداره کننده ی محیط های جنگی روم مقدس میشمرد و ظاهرا اینها هیچ ابایی از تغییر دادن مرامشان نداشتند. تاریخ، به شکلی تفاوت آسیای تاتاری با زائده اش اروپای ژرمن را در این تعیین کرده که اروپا پیوسته پیشرفت کرده و آسیا در زمان منجمد شده است. مذاهب آسیا و بقیه ی جهان به جز نژاد ژرمن، به گونه ای توصیف شده اند که حقایق بی زمانند درحالیکه اروپا و تولیدات امریکاییش پیوسته به تغییر با زمان می اندیشند.

به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در اخوت های کابالایی متحد کننده ی اشرافیت های اروپایی، آتش، خدایی است که پیش برنده ی زمان است و آتش دو نوع است: آتش نامرئی مرکز خورشید که به اصل آفریدگار نزدیک است، و آتش فیزیکی فضای بیرونی خورشید که در هفت سیاره ی الهی کلدانیان ضرب میشود و از طریق آنها بر فیزیک زمین تاثیر میگذارد. پندارهای ما با آنها شکل میگیرند و زمانی که سطوح توهمیشان کاملا میسوزند انسان را به طرزی ناخوشایند بینا میکنند. چون دانش دشمن توهم است، دانش را به آتش تشبیه میکنند و دانشمندان را آمیخته به آتش میشمرند. توهم بخشی از کیهان را تشکیل میدهد که از ترکیب پدر و مادر یعنی آتش های اثیری و فیزیکی تشکیل نشده و فقط از مادر یعنی آتش فیزیکی برآمده است. این تکه همان باکره زادی مشهور منعکس در ادیان است. این تولد باکره زاد به صورت یک سه گانه ی آتشین ظهور میکند که عنصر سوم، در چهارگانه ی خورشید و سه سیاره ی اداره کننده اش –زحل، مشتری، مریخ- ضرب میشود و سه گانه ی پیشین را هم بعد از خورشید و به ترتیب به صورت سیارات زهره، عطارد و ماه بازآفرینی میکند که این سه بعلاوه ی چهار بعلاوه ی سه، عدد کامل 10 را میسازند. این عقاید از کلده به یهودیت منتقل و در کابالا متبلور شده اند اما مکملشان را میتوان در هندوئیسم یافت جایی که نقل قولی از مانو، معنی سه گانه ی اول را روشن میکند: یک علت ناشناخته، تخم کیهانی موسوم به هیرانیا گربهه (یعنی رحم طلایی) را میسازد و با شکستن این تخم، برهما خدای خالق متجلی میشود. تخم تا قبل از این لحظه دوجنسه است، چون نیمه ی پایینی گودش مادینه و نیمه ی برآمده ی بالایش نرینه است، ولی برهما با شکستن نیمه ی بالایی، فقط بخش مادینه را زنده میگذارد و تخم از این پس مادینه و مادر میشود. از این پس میتوان تخم را در باکره زادی به مریم و برهما را به مسیح تعبیر کرد. مریم معروف به آنا است و آنا یا آنات یا آناهیتا فرم مادینه ی "آن/آنو" خدای کلدانی است که ال صورت فنیقی او است. الهه دراینجا جانشین تاریکی یا فضای سیاه آسمان در شب است که انوار ستارگان را در برمی گیرد درست مثل در بر گرفته شدن زرده ی تخم مرغ توسط سفیده ی آن و این زرده همانی است که تبدیل به برهما یا مسیح یا پسر میشود. همانطورکه مریخ و مشتری و زحل به ترتیب اهمیت، فاصله ی بین خورشید و ناشناختنی میشوند، سه گانه ی مادر-پسر-پدر هم به ترتیب اهمیت در فاصله ی خورشید با نقطه ی مقابل آن یعنی زمین حایل میشوند و به ترتیب زهره-عطارد-ماه از آب درمی آیند. پس ماه میشود مابه ازای پدر، و راه راستین پرستش، پرستش ماه میشود همانطورکه یهوه یک خدای قمری است. اما قرار است ماه در راهنمایی به رسیدن به خورشید، ابتدا یک انحطاط ایجاد کند همانطورکه حرکت از پدر به پسر به مادر انحطاط است و مابه ازای مادر یعنی زهره دقیقا با تاریکی جانشین شده است. توجه کنیم که این تاریکی که بعدا بیشتر ماده ی سیاه خوانده شد، با اثیر برابر میشد و اثیر تنها چیزی بود که میتوانست موتور تغذیه ی خورشید باشد. اما اثیر با متراکم شدن در تبدیل به موجودات زمینی به هدر میرود مگر این که آتش مخفی شده در موجودات زمینی به خورشید بازگردد. دبلیو متیو ویلیامز سازوکاری درباره ی چگونگی جذب تشعشعات گرمایی از ماده ی پراکنده شده از اثیر به خورشید و به عنوان یک نظریه ی فیزیکی پیشنهاد داده بود و دکتر سی ویلیام زیمنس هم نظرات مشابهی درباره ی حفظ انرژی خورشیدی با برگشت آن به خودش داشت؛ نظراتی که به عقیده ی مادام بلاواتسکی، زیاد از عقاید غیبتگرایان دور نبوده است. مادام بلاواتسکی، چنین ساز و کاری را حامی نظریه ی کارما میداند که بر اساس آن، انسان ها باید نتیجه ی همه ی اعمال خوب و بدشان را ببینند و نتیجه ی اعمال بد به این دلیل ایجاد میشود که انحطاط انسان با ارتکاب شر، باعث تضعیف او میشود و این وقتی قابل توجیه میشود که بگوییم قوت خارج شده از انسان به خورشید که خدای این جهان است برگشته است. دکتر جونز و بابیج معتقد بودند که هر فکری که ذرات مغز را جا به جا کند و به حرکت درآورد، آنها را در سراسر جهان پراکنده میکند و به عقیده ی اینان، هر ذره ی از ماده ی موجود باید دارای ثبتی از اکثر اتفاقات باشد. بدین ترتیب، گناهکاری آدمیزاد و بلایای فراوانی که بر سر گروه های انبوه آدمی می آیند، تضادی با وحدت وجود یعنی خدایی بودن همه چیز در جهان فیزیکی ندارد چون همه دارند بدون این که بدانند در راه بقای زمین قربانی میشوند.:

“the secret doctrine”: v1: h.p.blavatsky: stanza4

ظاهرا این نظریات باید امروزه منسوخ باشند چون امروزه افلاک هفتگانه در مسیر نور به زمین قرار ندارند و علت هم آن است که کیهانشناسی امروزی، خورشیدمرکزی است نه زمین مرکزی. اما بلاواتسکی یادآوری میکند که کابالا تحت تاثیر فیثاغورسیسم که یک سیستم خورشیدمرکزی دارد نیز هست و هیچ وقت طوری برنامه ریزی نمیکند که تضاد نظریات، جایی مجموعه ی کلی آن را خراب کند. در این مورد، وی میگوید جهان های چهارگانه لزوما با چهار سیاره ی نخستین سیستم متافیزیک فیض جور نیستند و کافی است به همان اندازه آتشین باشند. سه گام اخیر هم برداشت های غیر سیاره ای دارد. ازجمله میتوان آنها را با پیدایش خود زمین مربوط کرد. سه گانه ی پدر-مادر-پسر در نخستین کیهانشناسی های یونانی، سه گانه ی کائوس (آشوب) -گایا (زمین) -اروس (عشق) بوده است و اروس یا پسر، در دوره ی متاخرتر با کوپید پسر ونوس تطبیق شده است و ونوس الهه ی زهره است که دراینجا به جای گایا الهه ی زمین قرار گرفته است. سه مرحله ی مزبور در هند با سه گام ویشنو –از خدایان وحدت وجودی- تطبیق میشوند که به شکل وامانا یا کوتوله بر شاه اسوره ها یا موجودات اهریمنی وارد شد و وقتی اجازه ی تعیین قلمرو خود را در سه گام گرفت، به غولی تبدیل شد و در سه گام، کل جهان را طی نمود. این سه گام را گاهی با سه تظاهر فیزیکی خورشید، آذرخش و آتش تطبیق میکنند که مراحل گذر نور الهی از آسمان این جهان به زمین است. در عین حال، این سه مرحله معادل سه مرحله ی طلوع، ظهر و غروب خورشید نیز هستند که میتوانند سه گام خورشید در طی کردن زمین باشند و شاید هم تعریف اخیر، زمینی سازی سه مرحله ی قبلی در خلاصه کردن جهان فیزیکی به زمین باشد. دراینجا خورشید در گردش دایره ای از نظریه ی چرخش گردابی ذرات ماده تبعیت میکند که به گفته ی بلاواتسکی، از کلدانیان به مصریان، از مصریان به یهودیان، و از یهودیان به اروپای مدرن رسید. در عین حال، خورشید که از جهان های آتشین برمی آید، یک کائوس یا بی نظمی در حال تجلی به نظم است. در کابالا نظم الهی در نظم انسانی تجلی میکند و آدم کدمون که همان یهوه است خود را در آدم ابوالبشر بیش از دیگر موجودات تجلی میدهد. بنابراین انتظار میرود هفت مرحله ی تجلی خدا در جهان فیزیکی، به صورت هفت نژاد پیاپی انسانی در زمین تکرار شوند که 4نژاد اول به همراه جانوران نخستین در یک فاجعه ی آتشین از بین بروند و از بقایای آنها سه نژاد باقی مانده برخیزند. به عقیده ی فرقه ی تئوسوفی، تا زمان نگارش مطلب توسط بلاواتسکی فقط نژاد پنجم ظهور کرده و دو نژاد دیگر در راهند. آنها به تدریج و با تجسد ارواح انسان های ایدئال تر نژادهای منقرض شده در نژاد پنجم، فرصت پیدایش و رشد پیدا خواهند کرد.:

Ibid: stanza5

در تاریخ امروزی زمین، از هفت نژاد پیاپی انسان سخن نمیرود ولی یک نابودی آتشین بزرگ برای زمین تعیین شده که کار یک شهابسنگ است، ولی نه آنطورکه ولیکوفسکیست ها و دیگر کاتاستروفیست ها میگویند، شهابسنگی در عصر انسان، بلکه شهابسنگی که در 65 میلیون سال پیش به زمین خورد، دایناسورها را نابود کرد و معدودی جانوران چون لاکپشت ها و تمساح ها و مارمولک ها را باقی گذاشت. دایناسورها آخرین حکمرانان عصر خزندگان بودند که به طرز جالبی چهارمین عصر جانوران بعد از اعصار بی مهرگان، ماهیان و دوزیستان حساب میشود. دراینجا باید نکته ی جالبی را یادآوری کرد: گریگوری یا فرشتگان هبوط کرده و فرزندانشان به سرافیم یا مارسانان نیز مشهور بودند چون این فرشتگان در سقوط به زمین، کاملا تکثیر شیطان بودند که در تورات به مار نامیده شده بود. مارهایی که همچون فرشتگان دست و پا دار باشند، به شکل سوسمارند درست مثل دایناسورها. از طرفی انسان ها دنباله ی پستاندارانند که در دوران دایناسورها موجودات کوچک موش مانندی بودند. اما بعد از نابودی دایناسورها به تدریج رشد کردند و به جاندارانی هولناک تبدیل شدند. شاید این همان تجسد دوباره ی روح موجودات نابودشده در فاجعه ی آتشین در جانوران برگزیده ی جدید باقی مانده باشد. یعنی مثلا تیرانوسوروس رکس به شیر تبدیل شده باشد و بعضی ساروپادها به انواع فیل و کرگدن و اسب آبی، و راپتورهای باهوش هم در میمون های انسان نما حلول کرده و گروهیشان را به انسان تبدیل کرده باشند. هرچه باشد تمام این مرحله تا قرن 19 و دوران پیدایش تئوسوفی که هنوز انسان ها در حال تکثیر و درگیر مشکلات اولیه ی مادی بودند، جزو موضوع نژاد پنجم است و گام اول ویشنو. شاید بعد از آن با تکثیر و تصرف زمین توسط انسان، به مرحله ی ششم و گام دوم وارد شده باشیم و لابد آنچه به نام مسابقه برای فتح آسمان خوانده میشود هم با تحقق خود، گام سوم ویشنو و نژاد هفتم انسان را تکمیل خواهد کرد. نتیجه این که ویشنو خدای سه گام بردار، انسان نما است چون روح نوع انسان است که برای فتح زمین و آسمان و رسیدن به خدایی جهان فیزیکی تلاش میکند فقط به خاطر آإن که پنج مرحله ی تجلی نور در جهان، از طریق دایناسورها به پستانداران رسیده و فقط در انسان بخت تداوم با تکامل روش زیست را یافته است. این خیال پردازی، یک نتیجه ی دیگر هم دارد: هر گامی که ویشنو برمی دارد یک بخش از قلمرو اسوره ها یا شیاطین را اشغال میکند، پس با اوج گرفتن تمدن انسانی، اعتقاد به شیاطین و مشاهده ی آنها از سوی انسان هم باید کاهش پیدا کند، چیزی که علم به آن اصرار دارد. به نظر میرسد باوراندن پنهان شدن شیاطین به عنوان تنها مداخله گران در آفرینش خدا، تاکیدی بر آن باشد که همه ی چیزهایی که در دنیای امروز اتفاق می افتند ازجمله بی عدالتی ها، جنگ ها، انقلاب های فاجعه بار، و افزایش روزافزون فاصله ی طبقاتی، همه فقط و فقط کار خدا و بر اساس علم لایزال او اتفاق می افتند. به همین دلیل هم یکی از تغییراتی که لازم آمده در مسیحیت و مذاهب مانند آن اتفاق افتند، تاکید بر خوبی و مهربانی خدا است تا همه ی این مسائل ناخوشایند، جزوی از لطف خداوند باشند و به همین دلیل، سکولاریسم و کلیسا واقعا آنطورکه به نظر میرسد مخالف هم نیستند. اما هشداری که یونگ همزمان با فجایع جنگ های اول و دوم جهانی، درباره ی دوگانگی خدای مسیحیت داده بود هنوز تکرار میشود؛ ازجمله در مقاله ی «شناخت نفس» ادوارد ادینجر، دانشمند یونگی.:

«در هنگام ناآرامی ها جنبه ی جبران کننده ی روان به کار می افتد؛ بینظمی در کنار نظم قرار میگیرد و در چنین شرایطی، نظم اغلب به وسیله ی مقداری انضباط و مرجعیت گرایی برقرار میشود. آنچه در این موارد میتواند اتفاق بیفتد این است که خویش به طور جمعی و گسترده به رهبر و به عنوان مثال به fuhrer فرافکنی میشود. این وضع در آلمان نازی اتفاق افتاد و چنان درسی به ما آموخته است که خطرات فرافکنی جمعی خویش را دیگر نمیتوان دست کم گرفت. همین وضعیت را همه جا البته در مقیاس کوچک تر، در فرقه های دینی که رهبران کاریزماتیک دارند هم میبینیم. وقتی که دیگر در اسطوره ی دینی معمول خود نمیگنجیم، این خطر افزایش پیدا میکند. خطر این کار برای بشریت بسیار بیش از خطر بمب اتمی است. یونگ در کتاب "پاسخ به ایوب" آنجاکه میگوید "هرکه خدا را بشناسد بر او (خدا) تاثیر میگذارد" این مفهوم را به طور موجز بیان کرده است. البته این یک گفته ی نمادین است. بیان این مطلب به زبان روانشناسی به این صورت است که خویش، برای آن که دگرگون شود، به ایگو و به آگاهی ایگو و به رابطه اش با ایگو نیاز دارد، و این همان نکته است که به زبان معمول روانشناسی بیان شده است. همانطورکه پیش از این هم گفتم، خویش یا تصویر الهی، در شکل ناخودآگاهش، یک وحدت پارادوکسی اضداد است. زیربنای وجود روانی ما به این صورت است و خدای عشق مسیحی فقط نیمی از آن را تشکیل میدهد. به همین خاطر است که شیطان هرگز از صحنه بیرون نرفته است؛ زندگی جاودانه ای دارد، ولی در همین حول و حوش است. یونگ نشان داده است که مسیح و شیطان، دو پسر یک وجود متناقض هستند، دو پسری که متضاد یکدیگرند. و وقتی این تصاویر ذهنی در زندگی تجربه میشوند، لازم است که به نوعی با یکدیگر آشتی کنند. این دو وجه، نوعی تضاد درونی ایجاد میکنند که اگر به آشتی نینجامد، تحمل ناپذیر خواهد بود؛ این تضاد وقتی ایجاد و تجربه میشود که فرد با تصویر الهی ازلی و خصوصیات متضاد آن روبرو میشود. فرد، به فعالیت افتادن این برخورد و تضاد را در چهارچوب ذات الهی تجربه میکند. ولی در این پویایی، امکان وحدت این متضادها هم وجود دارد و این همان چیزی است که اغلب در فرایند تفرد، از طریق خیال فعال، حاصل میشود. حاصل این کار این است که روان، دیگر دو پاره نخواهد بود. روان مسیحی دو پاره است و استثنایی هم در کار نیست. این که شما یک مسیحی معتقد باشید و یا نباشید هم وضع را عوض نمیکند. این بخشی از روان جمعی است که همگی در آن شریکیم و ازاینرو همگی ما دو پاره ایم، زیرا که تصویر الهی دو پاره است. درواقع امر این دو پارگی حتی پیش از مسیحیت اتفاق افتاده بود؛ افلاطون و رواقیون آن را دو پاره کردند و ازاینرو این دوپارگی یک منبع فلسفی هم دارد. ولی وقتی یک شعور فردی انسانی در زندگی فردی خود با این مسئله ی عمقی درگیر میشود، همین دوپارگی، همین دوگانگی متناقض وجود است که آشتی و دگرگونی میپذیرد. و آنگاه این قطعه ی کوچک روان جمعی، که فرد آن را حمل میکند، دگرگون شده است. اگر تعداد کافی از افراد چنین چیزی را تجربه کنند و در این دگرگونی تصویر الهی شرکت جویند، به عنوان نوعی کاتالیزور بلوغ کل جامعه عمل خواهند کرد و اندک اندک یک تصویر الهی جمعی از این میان سر بر خواهد آورد. در تفکر مدرن، اغلب این پرسش مطرح میشود که "آیا مسیحیت شکست خورده و کارش به پایان رسیده است؟" یونگ در این رابطه به نکته ی بسیار جالبی اشاره میکند. او میگوید که مضمون مرگ خدا، جزئی از ساختار مضمون خود اسطوره ی مسیحی است. اجازه بدهید ببینم که آیا میتوانم این نکته را روشن کنم یا نه، زیرا به نظر من این نکته ی مهمی است. مطابق با اسطوره ی مسیحی، و من این موضوع را در کتاب خودم به نام the Christian atchrtype روشن کرده ام، خدا با فرو رفتن در قالب یک انسان و از طریق عامل روح القدس که مریم باکره را آبستن میکند، به زمین هبوط میکند. بعد خدا به عنوان یک انسان، یک زندگی انسانی را بر روی زمین میگذراند؛ عذاب میکشد، میمیرد، دوباره زنده میشود و به آسمان عروج میکند. پس اسطوره ی مسیحی در روایت حلولیش، عبور الوهیت از مرگ [را] وصف میکند. مطابق این اسطوره، پس از این مرگ، روح القدس مجددا بر عید پنجاهه نازل میشود و این بار مطابق با آنچه در شریعت مسیح آمده است، کلیسا زاده میشود. عید پنجاهه را روز تولد کلیسا میدانند. پس چرخه ی حلول و جسمیت یافتن تکرار میشود: روح القدس، یعنی الوهیت، هبوط میکند و بار دوم در قالب کلیسا، که خود را همچون جسم مسیح وصف میکند، جسمیت پیدا میکند. بعد، مطابق با نظر بعضی الهیون، کلیسا به عنوان جسم مسیح، میبایست همان مراحل زندگی مسیح را تکرار کند. یعنی کلیسا هم باید عذاب بکشد و بمیرد. کلیسا این وقایع را هرچه میتواند به آینده، به روز قیامت، فرا می افکند. ولی از لحاظ روانی میتوان گفت که این وقایع هم اکنون در حال وقوعند. با در نظر گرفتن این که کلیسا جسم مسیح و یا به عبارت دیگر، جسمیت یافتن جمعی مسیح است –مسیح، اولین جسمیت یافتن فردی الوهیت بود و کلیسا جسمیت یافتن دوم و نوع جمعی آن، که آن هم میبایست عذاب بکشد و بمیرد و باز جسمیت پیدا کند- حال آن طور که من میفهمم، این جسمیت یافتن دور سومی را به راه می اندازد که در آن روح القدس خود را در قالب فردی انسانی جسمیت میبخشد. این نقطه نظر یونگ است و همانطورکه دیدید وقتی آن را به این طریق برای شما روشن کردم به صورت یک تداوم و تفسیر یکدست و مناسب اسطوره ی مسیحی به نظر می آید. یونگ درواقع کاملا مراقب بود که گنجینه ی اسطوره ی مسیحی، در انسان مدرن گم نشود. او یک تفسیر دگرگشتی این اسطوره را در اختیار ما گذاشت و آن را در قالب مفهوم جسمیت یافتن و حلول دائم، که تمام نمادهای غنی مسیحیت را در خود حفظ میکند، ولی حال در یک سطح فردی و روانی درک میشود، صورتبندی کرد. من دوران جدید را به این معنا درک میکنم و بر این اساس معتقدم که یونگ یک انسان دورانی است. بافت اجتماعی جمعی جامعه ی غربی دچار اختلال جدی است. یونگ دقیقا از این امر آگاه بود و حتی در نامه ای متذکر شد که کتاب پاسخ به ایوب را به این خاطر نوشت که نمیخواست امور به سوی فاجعه پیش روند. آنچه او آن را آشکار کرده است و به روشنی بیان میکند، این است که پاسخ به ایوب، پادزهر وقوع آخرالزمان است. اگر بتوانیم پاسخ به ایوب را درک کنیم، در موقعیتی قرار خواهیم گرفت که بتوانیم از حمله ی بی امان آخرالزمان، که گذر از دوره ای به دوره ی دیگر است، جان به در ببریم.» ("چهار مقاله ی یونگی": ترجمه ی مهدی سررشته داری: نشر مهراندیش: 1399: ص39-36)

شاید هم سه گام ویشنو همین سه مرحله ی نزول و عذاب کشیدن و سفر خدا در قالب های عیسی، کلیسا و نهایتا کل افراد جامعه باشد. اما چرا مراحل قبل از مسیح، به دوران جانوران وحشی و بلایای طبیعی تبدیل شده است؟ احتمالا دلیل، این است که آمدن و مرگ و رستاخیز مسیح، همان وقایع چرخه ی تموز خدای طبیعت در یک سالند که مسیحیت آن را به سالی به اندازه ی کل تاریخ فرافکنی کرده است. تموز یا آدونیس، روح گیاهان و حامی جانوران است که در فصل خزان سال، به همراه طراوت و سرسبزی گیاهان میمیرد و در فصل بهار همراه با بازگشت سرسبزی طبیعت از نو متولد میشود. ازآنجاکه جسد جانوران و گیاهان مرده در زمستان، باعث حاصلخیزی خاک و قوت یابی گیاهان در بهار میشود، تموز هم خواه ناخواه یک خدای قربانی گیر است.

الکساندر ریورا انگاره ی درخت کیهانی در افسانه ی مسیح را مهمترین نشانه ی وامداری مسیح و از طریق او یهوه به تموز/آدونیس میشناسد و میگوید این انگاره ی اساسا بابلی-آشوری هنوز به صورت یک مفهوم فلسفی نمادین در یهودیت به صورت درخت کابالا زنده مانده است. این درخت، تجسمی از آدم کدمون یا یهوه در قالب انسان است و در قبالای مسیحی، مسیح به شکل حرف اپسیلون (نشاندهنده ی لقب "پسر") به درخت کابالا مصلوب است. چون صلیبی که خون و مسیح بر آن جاری میشود، جانشین درخت زندگی است که در احادیث مسیحی، خون جاری شده از شهادت عیسی، آن را آبیاری میکند و میوه های جاودانگی به بشر میدهد. کلمه ی عبری به کار رفته برای درخت که معمولا برای درخت زندگی یهودی استفاده میشود، آقی است. بنابراین از درخت زندگی، به اقاقیا یعنی درخت درخت ها هم یاد میشود. این اسم روی درخت خاصی به جا مانده که تصور میشود نخستین بار، یهوه در قالب آتش بر روی درختچه ای از آن بر موسی ظاهر شد. درواقع آتش درختچه ی موسی، خودش یکی از مابه ازاهای میوه ی درخت زندگی است و در کیش های کلتی با دارواش جانشین شده است، یک گیاه انگلی بوته ماند رشد کننده روی درختان که وقتی زرد میشود، نسخه ی گیاهی آتش به نظر میرسد و ازاینرو در کیش کلت ها مقدس بوده است. گاهی از میوه های آتشین درخت زندگی سخن میرود. آنها میتوانند به همان شرابی که در عشای ربانی به نشانه ی خون مسیح خورده میشود هم تبدیل شوند چون به یک روایت غنوصی، میوه ی ممنوعه ای که خوردنش سبب سقوط آدم و حوا از بهشت شد، انگور قرمز بود که از آن شراب تهیه میشود. میدانیم که آدم و حوا جنبه های نرینه و مادینه ی آدم کدمون یا یهوه ی انسان شده هستند. پس آیا عجیب نیست که مابه ازای مسیح که وعده ی جاودانگی با خوردن میوه ی خود را به انسان میدهد، در داستان آدم و حوا ماری است که به حوا وعده میدهد اگر او و آدم از میوه ی ممنوعه بخورند جاودانه خواهند شد؟ عجیب است چون این مار را خود شیطان میدانند. افریم سوری درباره ی داستان شیطان و حوا نوشته است که حوا فریب خورد چون واقعا میوه ی زندگی که عمر جاودان بدهد در باغ عدن بود اما مار، به جای آن، میوه ی عارف شدن به نیک و بد را به حوا آن نمایاند. درواقع درخت زندگی پشت درخت معرفت به خیر و شر مخفی شده بود و خدا خوردن میوه ی این دومی را بر آدم و حوا ممنوع کرده بود چون اگر میوه ی آن را میخوردند احتمالا پشتش به میوه های درخت زندگی هم میرسیدند. مار این اطلاعات غلط را داد تا آدم و حوا با به دست آوردن اختیاری که دیگر جانوران ندارند به خدمت او دربیایند. بنابراین از این پس، انسان و فرزندانش عملا مارسان و معادل دقیق سرافیم یا فرشتگان هبوط کرده در افسانه های یهودی-مسیحی شدند و مار همان مسیح است و عامل انحطاط بشر؛ سوال این است که این انحطاط چه سودی برایش دارد؟ آموزه های سنت پاول میگوید انسان از سه قسمت جسم و روان و روح تشکیل شده است و از این سه قسمت، روح را مسیح به انسان داده است. اگر جسم و روان تخریب شوند، روح امکان رشد یابی پیدا خواهد کرد. بنابراین نتیجه میگیریم گناهان انسانی که سبب خدشه وارد شدن به جسم و روان انسان ها میشوند با این گونه آسیب زنی ها افراد انسانی را از قسمت های حیوانی خدایی آنها جدا و قسمت مسیحی-ماری خاص انسان را در آنها تقویت میکند.:

“the sun lady tales”: alexander rivera: chap1

ارتباط مسیح با مار، در زندگینامه ی یکی از نسخه های چینی مسیح یعنی یوئه فی منسوب به قرن 12 میلادی قابل ردیابی است. پدر یوئه فی، بچه دار نشده بود و این درحالی بود که سنش از 50 سال گذشته و همسرش به حدود 40سالگی رسیده بود و هر دو نگران بودند که دیگر هیچ وقت بچه دار نشوند. آقای یوئه به زیارت معبد یک بودیستوا رفت و کاهن معبد به او وعده داد که به زودی فرزند دار خواهد شد. کمی بعد، خانم یوئه حامله شد. در شب تولد نوزاد، همسایه ها نور درخشانی را دیدند که از خانه ی یوئه می آید. فکر کردند خانه آتش گرفته و برای کمک کردن به فرو نشستن آتش به محل شتافتند. ولی دیدند این یک نور ماوراء الطبیعی است. همان جا در مقابل چشمان حیرتزده ی جمعیت، یک پنگ (فنیکس یا ققنوس) از آسمان فرود آمد و بر سقف خانه نشست، بال های خود را به نشانه ی اعلام موجودیت گشود و سپس پرواز کرد و رفت، به همین دلیل، آقای یوئه اسم پسر به دنیا آمده را "فی" به معنی پرواز گذاشت. کمی بعد، مرد مقدسی به آقای یوئه گفت که هر وقت نوزاد گریه کرد، نوزاد و مادر را درون یک خمره ی آب بگذارد. ازقضا کمی بعد نوزاد گریه ی بسیار بلندی سر داد و آقای یوئه همسر و پسرش را مطابق دستور مرد مقدس، درون یک خمره نهاد. ناگهان سیل عظیمی از سمت رود زرد از راه رسید و بسیاری از مردم ازجمله آقای یوئه را کشت ولی همسر و پسر آقای یوئه شناور در خمره روی آب، زنده ماندند. عامل سیل، اژدهایی بود که دشمن همان پنگی به شمار میرفت که در شب تولد یوئه فی به خانه ی یوئه آمده بود. پنگ یک چشم اژدها را کور کرده و اژدها درصدد انتقام بود. او از گریه ی بلند بچه دانست که او پسر پنگ است و سیل را به آن سمت گسیل داشت تا نوزاد را بکشد ولی شکست خورد. موضوع مادر و نوزاد شناور روی آب، در اساطیر یونانی و در قصه ی تولد پرسئوس جد پارسیان دیده میشود و البته پرسئوس خود یک نسخه از موسی است که او هم در نوزادی در صندوقی روی آب رها شده بود. نکته ی جالب دیگر این که اینجا پای خانواده ی وانگ وسط می آید چون آقای وانگ خواب دیده نور درخشانی را در آسمان میبیند و خوابگزار آن را اینطور تعبیر میکند که به زودی انسان والایی از سمت رود به محل او خواهد آمد که باعث خیر و برکت زندگیش خواهد شد و البته این انسان والا یوئه فی نوزاد است که به همراه مادرش در یک خمره ی شناور بر آب سیل به محل وانگ میرسد. مارک گراف معتقد است تشبیه نوزاد به نوری در آسمان، مرتبط با داستان ستاره ی بیت اللحم است که سه شاه مجوسان در تعقیب آن به تولدگاه مسیح رسیدند. یوئه فی هرچقدر رشد میکرد جسارت و شجاعت بیشتری از خود نشان میداد و از قضا در حین ماجراجویی هایش در یک غار، با ماری درگیر شد و زمانی که مار را گرفته بود، مار با صدای پوف به دود و غبار تبدیل شد و در دست یوئه فی یک نیزه به جا ماند، یک نیزه ی جادویی که به کمک آن، یوئه فی قهرمانی های زیادی را توفیق یافت. یوئه فی به یکی از بزرگترین قهرمانان جنگ سلسله ی سونگ با دشمنان جورچن تبدیل شد ولی مورد بدگویی حسودان قرار گرفت و به همراه پسرش، به عنوان یک خائن تحت بازجویی های شدید زیر شکنجه قرار گرفتند. QIN GUIبدسیرت، به تشویق همسرش، فرمان دروغین قتل آن دو را از سوی امپراطور جعل کرد و دژخیمان، یوئه فی و پسرش را با طناب خفه کردند. قتل یوئه فی، خشم عمومی را برانگیخت و بیشتر خائنان در یک شورش به قتل رسیدند. بعدا فرمانی صادر شد که بر اساس آن، اجساد چین گوئی و همسرش را از قبر درآوردند و به محل دفن یوئه فی بردند و سرهای اجساد را در آنجا قطع و بر قبر یوئه فی نهادند تا آنها به طور آیینی در راه یوئه فی قربانی و در آن دنیا خدمتگزارانش باشند و مجسمه های آهنی چین گوئی و همسرش را هم به صورت تعظیم کرده کنار قبر او نصب کردند تا خدمتگزاری آنها به یوئه فی را مدلل کرده باشند. مقبره ای با این داستان، در منطقه ی تانگین یانگژو قرار داشت که یک محل زیارتی بود و بعدا حزب کمونیست، طبق قانونی، مردم را از شاشیدن و تف کردن به روی مجسمه های آهنی منسوب به چین گوئی و همسرش منع کرد. دستگیری و قتل یوئه فی به این خاطر میسر شد که او نیزه ی جادوییش را از دست داده بود. هیولایی که ظاهرش شبیه یک اژدهای بی شاخ و ماهی بی آبشش توصیف شده است از درون رودخانه ای بیرون آمد و به یوئه فی حمله کرد. یوئه فی با نیزه اش مقابل او قرار گرفت ولی هیولا فقط نیزه را از دست یوئه قاپید و درون رود ناپدید شد. یوئه فی این را نشانی از آن گرفت که نیزه باید به خدای رودخانه تعلق بگیرد و دیگر پی گیرش نشد. مارک گراف، این داستان را با داستان واپسین دوران حکومت شاه آرتور مقایسه میکند که وقتی در جنگ با پسر حرامزاده اش موردرد به شدت مجروح و ناتوان شد و حکومت را ترک گفت، شمشیر جادوییش را درون رودخانه ای انداخت، دستی از رودخانه بیرون آمد، شمشیر را سه بار تکان داد و دوباره درون رودخانه فرو رفت؛ همچنین با داستان ذوالفقار شمشیر امام علی که علی در واپسین لحظه های عمرش دستور داد آن را درون رود فرات بیندازند و وقتی این کار را کردند، آن محل تا سه روز در حال جوشیدن بود. مارک گراف، این سه بار تکان دادن دست و آن سه روز جوشیدن رودخانه را جانشین های سه روز اقامت مسیح در جهان زیرین پس از شهادت میشناسد و درواقع ناپدید شدن سلاح را نسخه ای دیگر از مرگ صاحب آن میشمارد که خود، جانشین یک مسیح ناپدید شده است.:

“RECONSTRUCTION ISSUES,II”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016

داستان نیزه ی جادویی یوئه فی، بیشک همریشه با داستان ژاپنی شمشیر جادویی شاهزاده یاماتو تاکرو است که سوزانوئو خدای جنگ، آن را از درون بدن اژدهایی که کشته بود به دست آورده بود. مرگ شاهزاده تاکرو نیز همزمان با از دست دادن شمشیرش اتفاق افتاد. بنابراین او هم مثل یو ئه فی و دیگر دارندگان سلاح های افسانه ای، شکل شخصیت یافته ی خود سلاح و البته این سلاح یک مار است که به جای شیطان نشسته است و قهرمان ظاهرا دشمن همو است ولی آن به مهمترین بخش وجود خود قهرمان تبدیل میشود. بنابراین ناپدید شدن سلاح –یعنی مار تبدیل شده به سلاح- همان ناپدید شدن مسیح است اگرچه ظاهرا مسیح کشته شده است. داستان های این قهرمانان برای کودکان و جوانان تعریف میشد تا آنها به عنوان یک الگو در آحاد بشر تکثیر شوند و قطعا مردمی که از قهرمانان تراژیک الگو میگیرند نمیتوانند انتظار داشته باشند کسانی که این الگوها را بی هیچ سلاح جادویی ای تحویل مردم داده اند، برای مردم، نقشه های تراژیک نکشیده باشند.

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت2

تالیف: پویا جفاکش

مشکلی که دراینجا پیش می آید این است که اگر مسیح در تمدن شرق متجلی شده و باید قالبش را به نفع غرب عوض کند، لازمه اش این است که شرق با او بمیرد که این منشا انگاره ی تخیل تمدن های باشکوه برای تمام ملل شرقی است. اما چطور ممکن است شخص مرده در جای دیگری به حیات خود ادامه دهد؟ این ایراد باعث میشود تا مسیح از دجال جدا شود و خدا به دو هویت شرقی و غربی تجزیه شود؛ برای غرب دجال بماند و برای شرق مسیح. اما چرا غرب دجال است و شرق مسیح؟ برای این که شرق قرار است بلاتغییر مانده باشد و غرب در حال تغییر باشد. تغییر فقط از آدم زنده سر میزند و مرده به همان حالتی که آخرین بار زنده بوده است باقی میماند. ته مانده ی این تفکر را آنالی اکبری در مقاله ی «ارواح خوشپوش» (هفت صبح: 20مرداد 1403) با طنزی جالب در تصویر مردگان در فیلم های مدرن بازنمایی کرده است:

«اگر مرگ شبیه فیلم های سینمایی باشد و خودت را ببینی که بی جان روی زمین افتاده ای، اوضاع عجیب میشود. روح ها همیشه لباسی را بر تن دارند که در آخرین روز حیات پوشیده بودند؛ ظاهری که قرار است همیشگی باشد. شما هیچ وقت با شبحی روبرو شده اید که اوقات فراغتش را با خرید آنلاین لباس و کفش سپری کند؟ نه. روح ها فقط عاشق این هستند که پرده ها و کاغذها را تکان دهند و توی لوله های آب ریسه بروند. راستی چرا در فیلم های ترسناک همیشه صدای خنده ی روح دختربچه ها شنیده میشود؟ کسی نیست بگوید "اگه چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم"؟»

مشکل مرگ تمدن های شرقی این است که آنها را خیلی پیر توصیف کرده اند و درنتیجه در زمان مرگ، بسیار مچاله و مریض و خرفت شده بودند و از روح آنها انتظار میرود در همین تصویر زوال یافته ابدی بمانند تا «مسیح» باشند. اما در عمل چنین چیزی ممکن نیست چون این معادله واقعی نیست. مشاهدات اتفاقا از تغییر بیشتر بزرگترین متوهمان جانشینی مسیح درست موقع جنگشان با دجال غرب گواهی میدهند. میتوانید در این مورد، به سرنوشت جمهوری اسلامی ایران توجه کنید که هرچقدر بیشتر شعار «مرگ بر امریکا» و «مرگ بر انگلیس» سر میدهد بیشتر امریکایی و انگلیسی میشود. حتی دراینجا هم سرنوشت تمدن ها از روانشناسی افراد انسان کپی میشود و ارتباط اینها را بولاس با الهام از نظریات روزنفلد به خوبی نشان داده است:

«هربرت روزنفلد یکی از برجسته ترین نظریه پردازان بالینی انگلستان بود. وی ضمن مطالعه ی اختلال شخصیت خودشیفته استعاره ای به کار گرفت که مدتها پس از مرگش، نسل های گوناگون متخصصان بالینی در سراسر جهان تحت تاثیر آن بودند. روزنفلد ذهن خودشیفته را به گروهی مافیایی تشبیه میکند. این گروه رهبر قدرتمندی دارد که چکیده ی همه ی بخش های مخرب شخصیت است. این رهبر که سوء استفاده گر، بدبین، بدون احساس گناه و قاتل است، قسمت های خوب شخصیت را صرفا از طریق ایجاد ترس ساکت میکند. کارهای مخرب با وفاداری گروه به بخش مسلط شخصیت پاداش میگیرد و حس درونی انسجام بر اساس نفرت خلق میشود. کار روزنفلد نقطه ی اوج بینش خلاق حاصل از "روانکاوی روابط ابژه" است. این روانکاوی نشان میدهد که ما چطور در دنیای درونیمان به مثابه ی مجموعه ای از "خود" های مختلف که به ابژه های درون ذهن (بازنمایش های ذهن از دیگران و جنبه هایی از واقعیت بیرونی) مرتبطند وجود داریم. اگر تعادل داشته باشیم، آنگاه بازنمایش های مخرب با بخش های مهرورز، مراقبت کننده، سازنده و اخلاقی شخصیتی خنثی میشوند. گاهی برای مراجعانم ذهن را به یک "نهاد نمایندگی" تشبیه میکنم. اگر مراجع امریکایی باشد، کنگره را به عنوان استعاره برمیگزینم؛ اگر اروپایی و غیره باشد، از استعاره ی پارلمان استفاده میکنم. ایده ی مد نظرم کاملا ساده است: میتوان تصور کرد که ذهن بسیاری از حالات "خود"، احساسات و شرایط را به ابژه تبدیل میکند. اگر از حیث روان دموکرات باشیم، آنگاه تمامی ایده ها ازجمله ایده های مخرب، دارای نماینده خواهند بود و میتوانند وارد ذهن شوند، اعم از این که ما را واپس بزنند و از خود بیگانه کنند یا این که الهامبخش باشند و به ما نیرو دهند. مثلا مراجعی را در نظر بگیرید که ادعا میکرد تنها احساسی که به شوهرش دارد نفرت است و برای اثبات این ادعا اظهارات تلخی بر زبان میراند. اما گاهی ناخواسته جنبه ی مثبتی از رفتارش را نیز بیان میکرد: این که ماشین را تعمیر میکرد، فرزندان را به پارک میبرد، و از کار زنش تعریف میکرد. این سخنان انعکاسی از حس محبت زن به شوهر است که در حالت عادی سرکوب شده. برای این که بتوانم این مطلب را به وی نشان دهم، ذهنشان را به کنگره تشبیه میکنم و میگویم تمامی افکارش در مجلس نمایندگان قرار دارند، با این که معمولا فقط افکار مخرب عنان اندیشه هایش را به دست دارند. معمولا انتظار دارم پاسخ عاطفی خشنی دریافت کنم. مراجع از این استعاره متنفر است و آن را بیش از حد ساده و توهین آمیز میپندارد. مشاهده میکنم که مقاومتش به علت خشم او است، خشم از این که از استعاره متنفر است و آن را بیش از حد ساده و توهین آمیز میپندارد. مشاهده میکنم که مقاومتش به علت خشم او است، خشم از این که این استعاره قدرت ایجاد تغییر دارد. او نمیتواند استعاره را منکر شود و این فرم بیانی –نه محتوا- نقش پیوسته موثری در توانایی فکر کردن ما به گرایش های به شدت مخرب او دارد. بینش روزنفلد از ذهن به مثابه ی یک گروه میتواند به ما در حل مسئله ی یکپارچه سازی فرد و توده کمک کند. بیون و سایر نظریه پردازان کلاینی بی تردید معتقد به این پیش فرض بودند که روانشناسی فردی و گروهی اصول موضوعه ی ذهنی مشترکی دارند، ولی روزنفلد بود که این دیدگاه را به قالب ابژه ی تبدیلگر درآورد. یعنی به محض این که تکه های روانشناسی فردی و گروهی موجود در تفکر کلاینی در استعاره ی روزنفلد کنار هم گذاشته شدند، فرم جدیدی از روانکاوی ممکن شد. با توجه به ارتباطات احتمالی روانکاوی در غرب و شرق، تصور میکنم استعاره ی ذهن به مثابه ی کنگره ای از ایده ها سنت انزواجوی دائوئیسم و بودیسم را با اخلاق اجتماعی کنفسیوس و نو کنفسیوسی ها گرد هم می آورد. البته باید در پارلمان ذهن، یک کرسی نمایندگی برای "بدون ایده" یا "فضای خالی" یا "فکر ناشده" نیز در نظر بگیریم. در فرهنگ چین، کره و ژاپن شاهد هزاران سال تلاش برای یکپارچه ساختن درون خود فردی با شفافیت خود اجتماعی هستیم. درحالیکه بعضی از توصیه های مناسکی تر و صوری تر این سنت به لحاظ روانشناختی ضد دموکراتیک به نظر میرسند (مثلا شرمساری در ملا عام بابت رفتار نادرست یا داشتن افکار متضاد)، همچنان شاهد تلاش برای ساختن ذهنی هستیم که بتواند در دو دنیا فعالیت کند: دنیای درونی بازنمایش های ذهنی و دنیای بیرونی اعمال مشخص. درواقع، به هنگام مقایسه ی سنت های غربی و شرقی به نظرم میرسد که میتوان پروژه ای کشف کرد که هزاران سال قدمت دارد و هدفش ایجاد ذهن گروهی فرانسلی است. هرچند ذهن گروهی بسیاری از مولفه های ذهن فردی را دارد، ممکن است از آن ساختارهای ذهنی تشکیل شده باشد که جامعه در آن نهادینه ساخته تا به فرایند گروهی مستقل خودش بیندیشد. منظورم این نیست که این پروژه آگاهانه بوده، بلکه به نظرم باید از نو به کار تاریخ (روایت های ساخته شده از گذشته مان) بیندیشیم و آن را نه نوعی یادآوری بلکه تلاش برای گردآوری تلقی کنیم. تاریخ نگار با گردآوری داستان های گذشته مان به ناچار تفکری آینده نگرانه خواهد داشت. البته این ادعا بدیهی است. سخنانی همچون "تاریخ قضاوت خواهد کرد" یا "کسانی که نمیتوانند گذشته را به یاد بیاورند محکوم به تکرار آن هستند" (سانتیانا) اشاره به این مطلب دارند که تاریخ برای آینده کارکردی دارد. عمل ناخودآگاه انتقال دستاوردهای یک نسل به نسل بعدی، ضمن تلاش برای درک و بسط ذهن بشر، ذهنی گروهی خلق میکند که میتواند به اندیشه هایی که در آینده لازمند بیندیشد. درحقیقت، تلاش برای فهم ذهن و رشد انباشتی ذهن در طول همین فرایند جدایی ناپذیرند. فکر کردن به ذهن به معنای رشد دادن زندگی روانی است. هر نسلی سرعت متفاوتی دارد و کمابیش نقشی در رشد ذهن فرانسلی ایفا میکند. این فرایند گسسته است و ناگزیر تحت تاثیر خودشیفتگی جوانان، اضطراب افسردگی پیران، و واپس روی به حالات ذهنی اولیه تحت تاثیر نفرت جمعی است که ممکن است به جنگ یا نسل کشی و به لحاظ درونی، به کاهش ظرفیت ذهنی بینجامد. وقتی یک نسل "مشعل را به دست نسل دیگر میدهد" و میگوید "آینده به آنها بستگی دارد" درست مانند آن است که نسلی وظیفه ی جمعی را رها کرده باشد. انتقال موفق میان نسل ها در صورتی رخ میدهد که یک ایده یا فرایند اجتماعی موفق که بتواند در ذهن آینده ادغام شود منتقل گردد.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص8-165)

روشن است که همه ی ملت ها چنین نیازی را در خود حس میکردند و برای همین است که در هیچ کشوری به طور عمومی با تدریس تاریخ مخالفت نشده است اما موضوع این است که برخلاف نظر بولاس، این روند نمیتواند جهانی و هزاران ساله باشد چون همانطورکه دیدیم 6000 سال تاریخ تمدن، یک توهم است. بنابراین باید در کشف تاریخ برای تمام کشورها و از همه ی زمان ها توسط غربی ها بدبین باشیم و روی آن قسمت هایی از تاریخ شرق که در نظرگاه بومی در مقوله های به قول بولاس «"بدون ایده" یا "فضای خالی" یا "فکر ناشده"» میگنجند تمرکز ویژه کنیم، ازجمله در مورد این معمای بزرگ که چرا بزرگترین دشمن فرهنگی یهود در شرق یعنی اسلام رادیکال، خدایش الله نام دارد ولی تمام پیامبران مورد وثوقش برگماشتگان یهوه خدای یهودند بی این که بیشتر مسلمانان حتی این را بدانند؟

در مورد این سوال باید به سامری ها برگردیم چون به نظر میرسد که آنها در راس تخیل انحرافی بودن اسلام در پرستش اله یا الله هستند. یکی از تلفظ های اله، "ایلی" است که نام پیامبری است که مرکز مقدس یهود را از گریزیم محل معبد سامری ها به شیلو انتقال داد، جایی که در آن، سموئیل جانشین ایلی شد و با به شاهی رساندن شائول و سپس داود، بنای فریسی گری را نهاد. طبیعتا سامری ها انتقال پایتخت مذهبی توسط ایلی را یکی از بدعت های او میشمرند اما درست تر آن است که خود سامری ها را یک بدعت جدید بشمریم که پایتخت خود را به عنوان یکی از قدیمی ترین مراکز مذهبی معرفی کرده اند. مطابق تاریخ رسمی، موفقیت سامری ها در زمان سلطنت سلوکیان یا فرمانروایان یونانی رقم خورد که آنها را به عنوان یهودیت اصلی به رسمیت شناختند. در این زمان، سلوکیان، مجسمه ی زئوس را برای پرستش در معبد اورشلیم قرار دادند که شورش یهودیان تحت رهبری حشمونی ها را به دنبال داشت و با تصرف اورشلیم توسط جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی شاه حشمونی و شکست سنگین سامریان از او دنبال شد. اما یوحنای هیرکانی، با دادن همزمان عناوین شاه و کاهن اعظم به خود، باعث خشم فریسیان که شاهی را فقط از خاندان داود قبول داشتند شد و به نظر میرسد همین جا جایی برای اتحاد سامری ها و فریسی ها باز شده باشد که در تورات نیز منعکس است. اما بعضی از تغییرات حشمونی ها قاعدتا باقی ماندند و مرز بین زئوس یونانی و یهوه ی فریسی باید در همین زمان به وجود آمده باشد. لاکاپله در مورد تاثیر این وقایع بر غرب، به نظر فلاویو باربیرو متوصل میشود که نوشته است یهودیان از کردستان به آذربایجان ایران و از آنجا به سرزمین های تاتاری شمالی رسوخ یافته و در قالب یهودیان اشکنازی نیمه ترک به درون اروپا رسوخ کرده و حکومت فرانک ها را پدید آورده اند. طبیعتا این ارتباط در زمان رسوخ اسکیت ها یا ترک ها به درون خاورمیانه منطقی میشود که اولین جایی که چنین رسوخی در تاریخ اسلام برجسته میشود ظهور امپراطوری سلجوقی است. لاکاپله معتقد است که سلوکی ها در نام همان سلجوقیانند و حشمونی ها در نام همان عثمانی ها. زئوس مدل اولیه ی یهوه در زمانی است که عثمانی ها هنوز یونانی مآبی، ترکان را به طرف یک کپی از مذهب یهودی-مسیحی توراتی و جدا شدن هویت عثمانی از سلجوقی تغییر نداده بودند. بعضی از مسائل حول بازگشت به اصل، باعث بازگشت اله/الله و تاثیرگذاری کیش قدیمش بر مذهب حشمونی/عثمانی شدند که از دل مکتب سلجوقی بیرون آمد. بنابراین سلجوقی ها در ابتدای غلبه ی بیگانه بر یهود و در صحنه ی زورگویی آنتیوخوس سلوکی به یهودیان قرار دارند. آنتیوخوس معادلی برای فاتحان آشوری و بابلی یهود نیز هست و سیروس یا کورش کهن الگوی این شاهان است که گاهی با یهود است و گاهی علیه آنها. دقیقا همین رابطه را یهود با رومیان دارند و نام روم، مرتبط با نام قوم آرامی است که آشوریان به زبان آنها سخن میگفتند.:

“HASMONEANS= OTTOMANS”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 22MAY2019

احتمالا نام ارمینریک/آرماناریک/یرمونوریک شاه افسانه ای گوت ها را میتوان همزمان به شاه آرامی ها و شاه آلمان/هرمان/ژرمن معنی کرد. وی یک نسخه ی ژرمن اخشوارش/کورش در کتاب استر است. در او همچنین شباهتی به قصه ی داود با همسر اوریا وجود دارد. همانطورکه میدانیم، داود با همسر اوریا زمانی که اوریا در حال جنگ برای خود داود بود معاشقه کرد. البته مطابق تورات، داود، اوریا را به جنگی فرستاد که دیگر از آن برنگردد و بعد همسر اوریا را برای خود گرفت. اما در حماسه ی "تیدرک از برنه" نسخه ی گوت همسر اوریا در مرز همسر اوریا و استر قرار میگیرد. در این داستان، در زمانی که سیفکا وزیر ارمینریک در حال جنگ برای شاهش بود، شاه به زور با اودیل همسر زیبای سیفکا هماغوشی کرد. زمانی که سیفکا از موضوع مطلع شد با همدستی همسرش نقشه ای انتقامجویانه کشید که با اجرای آن، بیشتر پسران و برادرزادگان شاه با اتهاماتی که اودیل و سیفکا به شاه القا میکردند کشته شدند. حتی دو تا از برادرزاده های شاه به این اتهام دروغ اودیل کشته شدند که میخواستند با اودیل همبستر شوند. زمانی که نوبت انتقام به تیدرک از برادرزادگان شاه رسید، او به آتیلا شاه شوش پناه برد و به او در ساقط کردن آرمینریک همکاری کرد. دراینجا شوش، نام پایتخت "هون لند" یعنی سرزمین ها خوانده شده است. مارک گراف در برابر کردن این داستان با قصه ی استر، یادآوری میکند که نام پایتخت داریوش اخشوارش (فاتح پارسی یا مادی بابل در تورات و همسر استر) هم شوش است. به نوشته ی جوردانس، در زمان جنگ آرماناریک با هون ها قبیله ی روسومونی ها به آرماناریک خیانت کردند و زمانی که آرماناریک به آنها حمله برد، سونیلدا همسر رئیس روسومونی ها را اسیر کرد و او را میان اسب های چموش بست تا تکه تکه شود. دو برادر سونیلدا برای انتقام به آرماناریک، زخمی مرگبار وارد کردند که بر اثر آن ناتوان شد و آنقدر زنده ماند تا شاهد نابودی حکومتش به دست هون ها باشد. آرماناریک بعدتر و در سن 110سالگی درگذشت. این سونیلدا برابر با سوانهیلد در حماسه ی ولسونگا است که همسر یرمونریک (آرمینریک) شد ولی بیگی مشاور خائن یرمونریک، به دروغ، شاه را قبولاند که راندور پسر شاه با سوانهیلد رابطه ی نامشروع دارد و شاه به خاطر این دروغ، دستور اعدام پسرش را صادر کرد، ولی خیلی دیر و زمانی که کار از کار گذشته بود، متوجه شد که اشتباه کرده است. در این هنگام، بیگی، همه ی تقصیرات را به گردن سوانهیلد انداخت و سوانهیلد با افتادن زیر پای اسب ها اعدام شد. بدین ترتیب سوانهیلد/سونیلدا نیز یک نسخه ی دیگر استر در داستان آرمینریک است.:

“reconstruction issues ii”: mark graf: chronologia: 13/12/2017: P126

اگر آرمینریک و آتیلا هر دو در جایگاه سیروس یا کورش یا آشور قرار داشته باشند، پس ما در این قصه، انتظار بازیابی شکلی از سقوط آشور یا حکومت و جانشینی آن با شکلی دیگر را داریم. ظاهرا این قصه قبلا در داستان درگیری نمرود با ابراهیم جد یهودیان رمزگذاری شده است:

مطابق منابع یهودی، نمرود بنیانگذار امپراطوری آشور است. او کاندیدای اصلی مقام امرافیل است: شاه بابل که ابراهیم با رواج بتپرستی توسط او مخالفت کرد. "امرافیل" به معنی امرکننده به آتش است، چون تصور میشود نمرود دستور داد ابراهیم را توی آتش بیندازند، اما بعد از این که به معجزه ی خدا آتش بر ابراهیم اثر نکرد، از مجازات ابراهیم دست کشید؛ البته این باعث نشد از گردنکشیش علیه خدا دست بردارد. نمرود زمانی خداپرست بود تا این که در درگیری بین خویشاوندانش از بنی حام موسوم به پاتروسی ها و خویشاوندان یافثیش دودانیم، طرف دودانیم را گرفت و به پیروزی آنها باعث شد، اما سپس آنها را نیز تار و مار کرد و خود شاه شد و سرزمین آشور پسر سام در شنعار (بین النهرین) را تصرف کرد، آنگاه به موفقیت های خود غره شد و بر ضد خدا شورید. خدا نیز حمایتش را از او برداشت. در این هنگام، کدرلاعمر از خدمتگزاران نمرود که در بلبشوی بعد از سقوط برج بابل، بابل را ترک کرده و در عیلام ساکن شده و حکومت شوش را برساخته بود، علیه نمرود شورید. نمرود در جنگ شکست خورد و خدمتگزار کدرلاعمر شد و در رکاب او به جنگ با پادشاهان غرب پرداخت که ارتش مشترک آنها در محل سدوم و عموره از ارتش ابراهیم شکست خورد. از بدعت های نمرود، یکی ساخت خانه ای بزرگ یعنی قصر برای خود بود که بعدا ساکنانش آن را ترک گفتند و به روایتی یهودیان در آن سکنی گزیدند بی این که خدا ناراحت شود. از تبار نمرود و دو همسر پاتروسی او، پلاسگی ها پدید آمدند که نتیجه ی اتحاد گروهی از پاتروسی ها با گروهی از کسلوخی ها بودند و در جزیره ی کرت ساکن و معروف به قفطوریم شدند. کسلوخی ها همان کوشی ها هستند که نام از کاسیوس (قصی)، کوهی در شرق مصر دارند. در یونانی آنها را به نام اتیوپیایی میشناسند. به گفته ی ترقوم، کسلوخی ها و پاتروسی ها با هم دشمن بودند. ولی با این حال، قفطوریم بیشتر به هویت کوشی خود نزدیک بودند. آنها در قالب پلستینی ها به کنعان حمله کردند و با یهود جنگیدند. ولی بزرگترین مرکز قدرتسازیشان در آناطولی بود. آشوری ها آنها را به مادای (ماد) کوچاندند و آنها آنجا را به نام هویت کوشی خود، "کوش" نامیدند. "داریوش مادی" که تبار عبرانی-مدینی بود، به حکومت آنان رسید و بابل را فتح کرد و از آن پس، قدرتی بزرگ به اینان منتقل شد. آنها از آنجا با عناوین توری یا تورانی به اطراف و اکناف گسترش یافتند. از قفطوری های ماد، سه قبیله ی عمده ی کزروق، کوتراق و سابیر برخاستند که از مجموع آنها سلجوقیان پدید آمدند. این سه قبیله در مهاجرت به غرب، به دو اتحادیه ی اصلی کوتریگور و اوتیگور تقسیم شدند که دسته ی اول، دشمن بیزانس و دسته ی دوم متحد بیزانس بودند و به ترتیب به اکامنید (هخامنشی) و خزر نیز شناخته میشدند ولی مجموع آنها بلغار خوانده میشد. دو دستگی آنها باعث تصرف سرزمینشان توسط آوارهای فینو-اوگری شد. درحالیکه اوتیگورها هنوز مایل بودند تا بیزانسی ها را علیه اوتیگورها بشورانند، بیزانسی ها اقدام به متحد کردن اوتیگورها و اکامنیدها علیه آوارها کردند و با موفقیت، آوارها را شکست دادند. اما بعدا آوارها قیام کردند و مملکت را به نابودی کشاندند. اوتیگورها به سمت بیزانس حرکت کردند و کوتریگورها با قلمروی بسیار کاهش یافته به نام خزریه بر جای ماندند.:

“Nimrod” , “kaftorite nation”: wikinoah.org

کورش فاتح بابل که اکامنید نامیده میشود، در تورات هم شاه عیلام است و هم شاه ماد. بدین ترتیب، شورش کدرلاعمر عیلامی علیه نمرود، شورش مادها و هخامنشی ها علیه آشور و بابل، و حمله ی آتیلای شوش به آرمنریک، همه در یک تغییر داخلی درون جریان آشوری-بابلی خلاصه میشود ضمن این که در داستان سکونت یهودیان در قصر نمرود و فتح بابل توسط یک داریوش شاه یهودی تبار، موضوع به قدرت رسیدن یهودیان در بعد این تغییر نیز تا حدی برجسته شده است. ظاهرا در داستان های اخیر، ردی از یک زن برای سقوط نیست ولی مادیگرایی و دور شدن آشوریان از روحانیت همانطورکه در داستان یونانی شکست ساراک آشوری از مادها دیده میشود، در علت یابی سقوط امپراطوریشان برجسته است و دلیلش میتواند این باشد که نقش زن در این سقوط یا انحطاط، کاملا یک نقش تمثیلی است و در تفسیر بهاکتی آناندا گوسوامی از آسور قابل شناسایی است.:

لغت کوروس یا سور یا آسور یا اهور یا هور یا هری به معنی سرور و حاکم، معادلی دیگر برای لغت "بعل" به همان معنا است و هر دو عنوان برای خدایان و شاهان زمینی به کار رفته اند. "هر" که ریشه ی لغت هور یا سور است، تلفظ دیگری از "ال" یا "ال" است که بعدتر بیشتر روی خدا متمرکز شده است و یاهو که یهوه فرم تحول یافته ی آن است، خود را با ال تطبیق کرده است. لغت یاهو به صورت های یهو، یسو، اسو، وسو، باسو هم تلفظ شده و در یونانی در ترکیب با لغت ایل/ال، لغت "باسیل" به معنی شاه را ساخته است. معادل آن در هند، واسو دوا است که به مانند باسیل، مفهوم خدا واسو یا بعل یاهو را میرساند. در بعضی منابع هندی، واسو معادل روح و جیوا همسر او و به معنی جسم یا جان است که واسو به سبب آن به زمین سقوط میکند و در جسم زمینی محدود و اسیر میشود. نام حوا تلفظ دیگر "جیوا" است. در تورات، مار که نماد سقوط و شیطان است، از طریق حوا میوه ی ساقط کننده را به آدم میدهد. از طرفی "آسو" که تلفظ دیگر "وسو/یاهو" است، در یونانی "آوتوس" تلفظ میشود که معنی "خود" در ذهن فرد بشر را دارد. همین لغت با اضافات سامی "م" و "ن" به صورت های آتوم، آتون و آدون درمی آید که "آتوم" تلفظ دیگر نام "آدم" شوهر حوا است. همانطورکه لغت "ار/هر" علاوه بر خدا معنی شیر میدهد، آتوم نیز در مصر یک خدای شیرچهره است. او یک کهن الگوی شاه است که تخت شیرنشانش همسر او است. در تمامی سرزمین های سامی و قبطی، شیر، بیشتر همدم الهگان بوده و از تطابق او با الهه، تصویر سخت/سخمت الهه ی شیرشکل به دست آمده است که نامش هم تلفظ دیگر نام هکاته الهه ی جادوگری و هم تلفظ دیگر نام شخینا نیمه ی مونث یهوه است. آتوم در مصر شمالی بیشتر با هورس و در مصر جنوبی بیشتر با آمون تطبیق و در هر دو مورد برابر با رع خدای خورشید شمرده میشد. منتها آمونیست ها میل مشخص تری به وحدت وجود و سریان دادن خدا-آتوم در تمام جهان داشتند. این از مذهب فرعونی قابل برداشت بود. چون پراسو یا پراهو که همان فراعوه یا فرعون است، در لغت قابل تبدیل به پولیوس به معنی جامعه یا شهر در زبان یونانی است و همین پراسو که به طور مستقل، تلفظ دیگری از "بعل یاهو" نیز هست، در هند تبدیل به "پوروشا" نام خدایی شده که جهان مادی از اجزای بدن او پدید آمده است. کشتن فرعون جنایتی بزرگ و در حکم کشتن نظم جامعه بود. اما زمانی که کاهنان آمون این قانون خود را زیر پا نهادند و خاندان آخناتون را که کمر به نابودی مذهب آمون بسته بودند ریشه کن کردند پیروان مذهب مصری در خارج از سرزمین اصلی مصر و در شامات، به مذهب آتون که همان "آدون" از نام های سابق یاهو/یهوه است وفادار ماندند و بدل به یهودیان شدند.:

The corona of hari/heri/heli/eli and atenism explained”: bhakti ananda goswami: eohn: 4/9/2000

در هند، "سوره" ها زمانی درخشان ترین و باایمان ترین مردم بودند، ولی دچار سقوط اخلاقی شدند و از آنها تعبیر به "اسوره" شد. مادام بلاواتسکی، آنها را در این سقوط، معادل بنی الوهیم یا پسران خدا در یهودیت میداند که فقط به خاطر زنان زمینی دچار سقوط اخلاقی شدند. به گفته ی بلاواتسکی، رودررویی آنها با "دوا ها" یا خدایان مرسوم هندی از ابتدا نشان رودررویی خیر و شر نبود بلکه فقط تناقض های ذاتی خلقت بین آفریده ها و صفاتشان را نشان میداد که ناشی از دوگانگی خود خدا بود. در کابالا محل این دوگانگی در دایره البروج، در منطقه ی برج های سنبله تا عقرب نشان داده میشود [که همانطورکه دیدیم، میشود محل ماه های پاییزی در عصر حوت و همان جایی که علی و دو چشمش یعنی حسن و حسین در آن قرار گرفته اند]. در ویشنو پورانا این دوگانگی، دوگانگی ماهیت ویشنو پروردگار ویشناوا را میرساند. دو گروه سوره ها و دواها بارها با هم جنگیدند و بعد از مدتی کار بر دواها سخت آمد چون سوره ها به خاطر ایمان و درستکاری و وفاداری خود به دین، دارای روحیه ی بسیار قوی بودند و شکست دادنشان غیر ممکن مینمود. اما ویشنو به دواها قول داد که سوره ها را با فریب دادن و منحرف کردن از راستی، ضعیف کند. پس ویشنو خود را به صورت موجودی الهی به نام مهاموها درآورد و بین سوره ها رفت و کم کم به آنها قبولاند که خود خدا است که آمده به آنها بگوید چه کار کنند و با این ترفند، شروع کرد تمام حلال ها را حرام کردن و تمام حرام ها را حلال کردن. اینطوری سوره ها به نادرستی و خلافکاری افتادند و با از بین رفتن خلوص روحیشان انحطاط یافتند و دواها آنها را شکست دادند.:

“fundamentals of qabbalistic cosmogony”: h.p.blavatskey: sacred-texts.com

ظاهرا مهاموها به معنی موهای بزرگ، در اسم همان "مایا" الهه ی توهم و معادل استر در تخریب آسور یا حاکم یعنی روح تمدن موسوم به آسوری یا آرامی است که با این کار، دواها را که لاجرم مظهر مقدسات یهودیان (ملت استر) هستند در جهان به قدرت میرساند.

این انحطاط در مورد خدایی انسانواره، میتواند همان سقوط روح از آسمان به زمین و تبدیل خدا از یک امر ماوراء الطبیعی به نیروهای تحت پرستش انسان در زمین یعنی افتخارات مادی چون پول و قدرت و شهرت و بتواره های فیزیکی از قبیل اتومبیل و خانه های شیک و حتی بعضی انسان ها (سلبریتی ها) باشد. همه ی این قبیل پرستش ها از قدیم وجود داشته، ولی درحالی که در قدیم در مقابل مذهب و شرع قرار میگرفته، امروزه مذهبی ترین عملکرد تبلیغی را در سطح جهان دارد. علت، آمیختگی شدید تمدن مدرن به سازوکارهای مغناطیسی و الکتریکی است چون خدا نیز در تشبیه به قطبین زمین، در عملکرد مغناطیسی آن مستتر بود. او درست مثل دو جنبه ی متضادش که به دو مار پیچیبده به دور کادوسئوس عصای هرمس تشبیه میشوند، در دو قطب مغناطیسی مخالف هم شمال و جنوب تقسیم میشد و محل قطب شمال را ستاره ی قطبی و محل قطب جنوب را به غلط ستاره ی سهیل (کانوپوس) تعیین کرده بودند. اولی با سرمای وحشتناک کاهنده ی زندگی و دومی با گرمای استوایی برسازنده ی انبوهی عظیم و هولناک زندگی در قالب جنگل ها و محیط های طبیعی مملو از جانوران خطرناک و عوامل بیماریزا مشخص میشدند و این نیروهای مخالف در مرکز زمین و در سواحل جایی که به آن "مدیترانه" یعنی دریای میانی میگفتند به تعادل میرسیدند و درست در همین منطقه تمدن انسانی شکل گرفت و با دریانوردی فنیقیان در سرتاسر این سواحل، فرم مشابهی پیدا کرد. پس تمدن انسانی، برایند الهی و نمود خود خدا بوده است. اما اکنون که آن تمام جهان را درنوردیده و توحش تهدیدکننده ی انسان باستانی را به قلیل ترین حد ممکن رسانده است، خود را تنها قطب موجود و در خطر عدم ادامه ی مغناطیس می یابد و برای دوام خود دنبال قطب مخالف جدید میگردد. مکتب لاوکرافتی «کتلهو» هیولای هشت پا مانند، با زنده کردن تصاویر توراتی از خدایان وحشی تشنه ی خون که به جای اجنه و ارواح نشسته اند دنبال همین قطب گشته است. معبد نیارلات هوتپ با برجستگی شدید مضمون رویا در رمان های لاوکرافتی، به این نتیجه رسیده است که باید از طریق رویا با قطب مخالف تماس برقرار کرد و دروازه ی رویاها موسوم به MI-GO را در جنگل ها و اماکن طبیعی میجوید. در داستان "نارنیا" ی سی.اس لوئیس، «جنگل بین دنیاها» قلمروی مرموز با ظاهر یک جنگل ساده است که دنیاهای زمین، نارنیا و چارن را به هم مربوط میکند و دروازه اش به زمین، یک کمد جالباسی است. این جنگل، به نوعی ارتباط زمین با جهان اجنه از طریق دروازه هایی را شبیه سازی میکند. به عنوان مثال، در داستان از قول خانم و آقای سگ آبی میشنویم که جادیس آخرین ملکه ی چارن، از نسل لیلیت همسر اول آدم است که یک ماده جن بود. چارلز دی اینت در کتاب "قدم زنی روحانی" نوشته است: «همه ی جنگل ها یکی هستند... همه ی آنها پژواک اولین جنگلی هستند که راز را در زمان شروع جهان به وجود آورد... برای هر جنگلی که وارد میشوید دو جنگل وجود دارد: پژواک فیزیکی جایی که وارد میشوید، و آن که بدون توجه به مسافت یا زمان به همه ی جنگل های دیگر متصل است؛ جنگل بدوی که خاطره ی آن از طریق حافظه ی جمعی همه ی درختان ماندگار میشود... افسانه و اسطوره در الفبای درختان در هم پیچیده، نه تنها با هوش، بلکه با شگفتی، با ترس، به یاد ما می آیند.» اعضای نیارلات هوتپ در جنگلی در نزدیکی ورثینگ در ساسکس غربی انگلستان دنبال می گو میگشتند؛ محلی که از دهه ی 1960 مکان مشاهده ی بشقاب پرنده ها و طبق افسانه های محلی، محل ناپدید شدن اسرارآمیز انسان ها و حیوانات در جنگل بود، سگ ها از مکان های خاصی از جنگل آن میترسند و فاصله میگیرند، ردپاهای اسرارآمیز و اشکال عجیب در آن کشف میشدند، برخی از مردم ناگهان و بدون هیچ گونه دلیل مشخصی در آن احساس ناراحتی میکردند، و در یک کلام طلسم شده توصیف میشد و آن وقت طالبان می گو در آن میخوابیدند تا رویاهای راهنمایی کننده ببینند. کل تمدن غرب و جهان الان روی همین محور رویاهای راهنمایی کننده میگردد منتها با اتکا به روانکاوی که معتقد است دریافت های دوره ی بیداری هم میتوانند تحت تاثیر ناخودآگاه فرد، عملکردی مشابه رویا بیابند، در بیداری و از طریق رسانه برای افراد، رویا میسازد. همه ی ما تحت تاثیر فیلم ها و اخبار و رسانه های جمعی، خودبخود تحت تاثیر تغییراتی قرار میگیریم که نوع به کارگیری کلمات در رسانه و در زبان افراد تحت تاثیر رسانه، بر ناخودآگاه ما وارد میکند. این یکی از برکات روانکاوی بخصوص پس از توجه لکان به زبان از نظرگاه آن است، موضوعی که باعث علاقه ی روانکاوی به شرق دور شده است. در آن منطقه هیروگلیف های چینی، برداشت هایی نقاشی وار از کلمات در ذهن ایجاد میکنند که در بشر غربی پنهان است چون در غرب، نوشتن کلمات با الفبا، معنی پنهان و اولیه ی لغات را که هنوز با ناخودآگاه ما بازی میکنند از خودآگاه ما محو کرده اند و برخی میگویند فنیقی ها در رواج دادن الفبا عمدا این موضوع را مد نظر داشتند. اما میتوان با رسانه های دیداری و شنیداری، هنوز تصاویر مخالفی را با کلمات به ذهن وارد کرد. به همین دلیل است که احتمال عصبانی شدن یک امریکایی طبقه ی متوسط از بعضی کلمات معمولی خیلی بیشتر است تا یک هندی یا افریقایی فقیر، چون دو نفر اخیر، به اندازه ی نفر اول، تحت تاثیر رسانه های پیچیده نیستند و برعکس آنها نفر اول، از شنیدن کلمه، موجی از خاطرات فراموش شده ی باقی مانده در ناخودآگاه از تحقیر یا نفرت یا جنسیت زدگی را که آن کلمه از طریق رسانه در ذهن فرد ذخیره کرده است تجربه میکند. موضوع مسائل ناخوشایند دراینجا هنوز تحت تاثیر حقانیت اعتقاد به الکترومغناطیس و جلب به قطب مخالف است. هگل مدتها قبل، این مضمون را وارد ادبیات سیاسی کرد جایی که مدعی شد GEIST یا روح جهان مدام به اولین قطب مخالفی که مخالف خود می یابد جذب میشود و این را در افراد و ملت ها و مذاهب تا بینهایت به سمت دورترین قطب مخالف ممکن دنبال میکند. معمولا قطب مخالف، یک دشمن است، اعم از این که یک فرد، یک خطر طبیعی یا یک ملت باشد و وقتی هم که کل زمین را خانه ی خود ببینید و با آن متحد بشوید، ممکن است برای خودتان دشمنان فضایی تخیل کنید و به آنها میل کنید. یا ممکن است با زمان حال، همهویت شوید و گذشته را به عنوان یک خطر، مملو از خوناشامان و جنایتکاران درگیر قربانی های خونین ببینید، مانند انگلیسی ها و امریکایی های کاملا مدرنی که جنایت های نسبت داده شده به ولاد تپس ملقب به دراکولا –شاه قرون وسطایی ترانسیلوانیا- را با خوناشامی کنت دراکولای رمان برام استوکر در قرن 19 یکی میگیرند و قدسی زدایی از انسان سنتی را تا حد مملو کردن تخیلی قرون وسطی از حجم عظیمی از انسان های آدمخوار بالفطره در مقام گرگنماهای واقعی پیش میبرند. حتی لذت تماشای یک فیلم ترسناک پر از قتل های وحشیانه ی آدم ها توسط همدیگر یا موجودات تخیلی تهوع آور، اما در کانون امن یک خانه ی شهری نیز از همین قطبی سازی ریشه میگیرد. پاسخ دادن به چنین نیازی برای حکومت هم ضروری است چون همانطورکه روانکاوان میگویند، هرچقدر به یک نفر بیشتر آسیب روانی وارد شود، مکانیسم دفاعی روانیش بیشتر تمایل پیدا میکند جای خاطرات بد را با یک تاریخ زیبای غیر واقعی پر کند و درنتیجه دوره ی افتضاحی که آدم ها به هم بی تفاوت یا خیانتپیشه اند و پشت سر هم به یکدیگر ضربات روانی وارد میکنند، در بازگویی ها به بهترین دوران زندگی بشر روی زمین و یک دوره ی طلایی از همه جهت تغییر خوانش پیدا میکند. :

“STOLEN HISTORY AND PSYCHOANA;YSIS”: FROSTY CHUD: STOLENHISTORY: 17NOV2022

موضوع تاثیر خدا بر زمین در قالب دو جریان متضاد ناشی از دو قطب در گفتاری از آپولونیوس یافت میشود که بر اساس آن، خدایان باد از دو دروازه ی کوه المپ (محل سکونت خدایان) جاری میشوند و این دروازه ها دو قطب زمینند. هرکول، دو پسر بورئاس تراسی، خدای باد را کشت و در محل قتل، دو ستون به نشانشان برافراشت که میتواند نشانگر دو نوع باد دو قطب کوه مانند باشد. داستان ستون ها در دو ستون هرکول در کوه های اطلس به نشانه ی پایان دنیا و احتمالا مابه ازای المپ مزبور، تکرار میشود. به قولی خود هرکول بود که کوهستان اطلس را به دو قسمت تقسیمم کرد که اکنون بخش های اروپایی و افریقایی کوهستان معبر دریای مدیترانه به اقیانوس اطلس تلقی میشوند. هرکول به مانند اطلس غول، مدتی آسمان را در آن کوه ها بر دوش کشید و ستون مابه ازایی برای کوه است. در اساطیر هندی، خدای ویشنو در قالب یک شیر-انسان به نام ناراسیمها از درون یک ستون بیرون جست و شاه اسوره ها را کشت. جسد ازیریس نیز در قالب یک تنه ی درخت، تبدیل به ستون قصر شاه جبیل در فنیقیه شد. ملقارت همتای فنیقی هرکول، در قالب دو ستون پرستش میشد. در نوشته های سانخونیاتون، اوسوس فنیقی، پرستش باد و آتش در قالب دو ستون را رواج داد.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p 236-7

کلمه ی column به معنی ستون، از ریشه ی کولوفون یونانی است که آن هم با لغت لاتین "کائلوم" به معانی آسمان و خدا همخانواده است. ازاینجا در موضوع دوگانگی قطب، به نام «آمفی ماخوس» به معنی «دوگانه ی بزرگ» میرسیم که پادشاه کولوفون و رهبر اسبسوارانی مشهور بود که به سببشان کولوفون مرکز پرستش خدایان اسب بوده است. کولوفون محل حکومت گیگس پادشاه لیدیایی بوده است که به داشتن حلقه ای جادویی مشهور بوده است، حلقه ای که در قدرت ماندن پادشاه به آن منوط بود. کولوفون همچنین نام بنیانگذار شهر ازمیر محل حکومت آلیاتس دیگر پادشاه مشهور لیدیه بوده است. کولوفونیا نام کوهستانی است که شهر سه دروازه ی فاسالیس در آن قرار داشته است. این شهر محل زیارت یک دانه ی لوبیای جادویی بوده است که با دانه های لوبیای جادویی جک و درخت لوبیای سترگی که از آنها برآمد و آسمان را به زمین دوخت مربوط است. این درخت، جانشینی برای کوهستان قطب شمال است و اتفاقا کولوفونیا به دیگر مابه ازای کوهستان عمود جهان یعنی آکروپولیس آتن هم مرتبط است چون نام خواهر ارکتیوس شاه خدای زمین زاد آنجا کولوفونیا است. ارکتیوس یکی از عناوین پوزیدون خدای دریا نیز بوده است. در خانه ی کعبه در مکه ی حجاز، سازه ای به نام "قطب" وجود دارد که به نظر میرسد از طریق آن، کعبه را به مرکز زمین تعبیر کرده اند. "قطب" عنوان رهبران دراویش در بین مسلمانان نیز هست و هر قطب درویش، مرکز جهان و جانشین خدا بر زمین از دید پیروان خود است. در مصر، بسیاری از مسلمانان، عنوان "قطب" را برای ایلیا یا الیاس به کار میبردند و او را به عنوان یک پیامبر زنده که به دلیل خوردن از آب حیات، عمر جاویدان دارد، عامل برکتبخشی بر جهان میشمردند. از قول مولوی شیخ نیقوسیه نقل شده است که الیاس در خشکی قطب جهان است و حسین در دریا. (همان: ص229-233) اطلس غولی که آسمان را در کوه هایی به همین نام روی بازوان خود نگه میداشت، جایی بین قطب انسانی و کوه قطبی قرار دارد. یکی از معانی نسبت داده شده به نام او "آت" (بزرگ) به علاوه ی "لاس" (سنگ) در مجموع به معنی سنگ بزرگ است که درواقع به این موضوع اشاره دارد که تمام سنگ های مقدس و سازه های سنگی مقدس چون معابد میتوانند جانشین اطلس و قطب کیهانی باشند کماینکه خود لغت "لاس" به معنی سنگ میتواند مرتبط با "اللات" الهه ی عرب باشد که به شکل سنگ های مقدس پرستیده میشد. لغت "لاتین" نیز به یک احتمال، از "اللات" می آید. گفته میشود لاتینی ها نام از شاه یا خدایی به نام لاتیوم داشته اند. لاتیوم میتواند لادیوم هم تلفظ شود و یکی از تعابیر از معنی "پالادیوم" بت مقدسی که به لاتینی ها اعتبار میداد، "پالاس" بعلاوه ی "لادیوم" و در مجموع به معنی بت سنگی پالاس یا آتنا است. عقیده بر این بود که پالادیوم یک سنگ سقوط کرده از آسمان بوده و از این جهت، به خدایی هبوط کرده شبیه بود. (همان: ص212-209) نام "اللات" با نام "لوط" پیامبر هم مرتبط است که همراه خانواده اش از بلای آسمانی که بر سدوم فرود آمد گریختند اما همسرش به عقب نگریست و به یک ستون سنگی تبدیل شد. به دانیل ابوت در سفرش به شامات، ستونی سنگی را نشان دادند که گفته میشد همسر لوط است، یعنی همسر لوط از خودش به لحاظ دیداری جاویدان تر و در تجسد در سنگ دقیقا برابر اللات بود. میشود لوط را در تبدیل به لات با اگدیستیس، خدای دوجنسه مقایسه کرد که در موقع تبعید به زمین، اخته و تبدیل به زنی شد که به نام الهه کوبله میشناسیم. علت این است که خدایان باستانی، موجوداتی بی جنسیت یا دارای حالت های مشترک هر دو جنسیت بودند و در این زمینه پایاترین کیفیت را تا به امروز، دیونیسوس باخوس داشته است. در چین، به حالتی ناشخصی تر، خدا به شکل یک دایره ی دو رنگ به نام تای چی نشان داده میشد که رنگ سفیدش یانگ یا نیروی نرینه و بخش سیاهش یین یا نیروی مادینه را نشان میداد و تمام نیروهای متضاد گیتی از این دو شق که جای دو قطبند ریشه میگیرند. یهوه خدای یهود نیز دارای کیفیت دوجنسه بوده و این کیفیت در یاکیم و بوعز، دو ستون معبد سلیمان که همتای دو ستون هرکول هستند ضرب شده بود. کابالیست ها جنبه ی مذکر یهوه را "هو" و جنبه ی مونث او را "شخینا" مینامیدند و معتقد بودند "هو" پنهان است و آنچه از یهوه آشکار است، همه جزو شخینا است. (همان: ص9-238)

ظاهرا اصحاب سیاست اروپایی-امریکایی تحت کنترل اخوت های کابالایی، ابایی ندارند از این که صاحبان قصرهای یک بابل یا نینوای پر از ریخت و پاش و لذتپرستی و یا همچون دونالد ترامپ و روپرت مورداخ بازیچه ی دست زنان به نظر برسند؛ چون مطابق تاریخی که دستورالعمل سیاسی است، آنها در این موقعیت، فقط انواع مختلف یک اخشوارش بازیچه ی دست استر هستند که به استر به عنوان جنبه ی هویدای خدا کمک میکنند تا به زودی شرع خدای یهود بر جهان حاکم شود. معلوم نیست این اخشوارش منحط چند هزار سال دیگر قرار است بر زمین حکومت کند تا ثابت شود کابالا راست میگوید؟!

مطلب مرتبط:

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1536 میلادی، جاناتان اسکایپ کشیش انگلیسی موعظه ی جنجالی ای ایراد کرد که نزدیک بود به یک شورش در انگلستان منجر شود. در آن زمان، هنری هشتم پادشاه بریتانیا از همسر اولش طلاق گرفته و با آن بولین ازدواج کرده و ضمنا از این موضوع، بهانه ای برای خروج از کلیسای رم و تصرف اموال کلیسای رم در بریتانیا ساخته و بریتانیا را صاحب اولین دولت پروتستان اروپا کرده بود. این اتفاقات منجر به رشد قدرت کلیساهای محلی شده بود و توماس کرامول قصد جلوگیری از این افزایش قدرت را داشت درحالیکه ملکه آن، طرف کشیش ها را گرفته بود. در این شرایط، اسکایپ، در موعظه ی جنجالی خود، شاه هنری را با اخشوارش (کورش) شاه پارس ها در کتاب استر در عهد عتیق مقایسه کرد، کرامول را با هامان وزیر ضد یهودی اخشوارش برابر نمود، و ملکه آن را در مقام استر ستود که یهود را از خطر نابودی توسط هامان رهانید. این موعظه در آن زمان به اندازه ی خود پروتستانتیسم غیر طبیعی مینمود، چون درحالیکه تا آن زمان، در ادبیات مسیحی، یهود به عنوان یک قوم خائن و ناسپاس نسبت به خدا شمرده میشدند، یک کشیش مسیحی، داشت کشیش ها را با یهود برابر میکرد. با این حال، مارک گراف، این را غیر طبیعی نمیبیند چون به عقیده ی او این موعظه در دوره ای مدرن تر پرداخته شده تا کدی باشد برای توجه دادن خودی ها به این که دو پادشاه ظاهرا بی ربط به هم یعنی کورش و هنری هشتم، دو روایت مختلف هستند از یک شاه واحد. در همین موعظه، اسکایپ، هنری هشتم را به سبب هوسبازی های رسوایی بارش با زنان و دور شدن از راه خدا توسط زنان، با سلیمان شاه یهود مقایسه میکند، کسی که درست مثل کورش، بنا کننده ی معبد مرکزی یهوه در اورشلیم شمرده شده است. این درحالیست که از راه به در شدن سلیمان توسط زنان، میتواند شامل سرسپردگی اخشوارش به استر و هنری هشتم به آن بولین هم باشد، بخصوص آن بولین که بعدا به جرم زنا با 5مرد و همچنین به جرم زنای با محارم (یکی از آن مردها برادر او بود) اعدام شد و خیلی جالب است که چنین زنی، حامی کشیش ها باشد و آن کشیش ها هنوز مردان خدا باشند؛ حالا در نظر بگیرید این مردان خدا را باید جای تنها قوم برگزیده ی خدا روی زمین یعنی یهودی های لجباز و خائنی بگذاریم که هنوز معلوم نیست خدا چرا مدام وقتش را سر برگزیدن اینها تلف کرده و بعد برای انتقام، بر سرشان عذاب فرستاده است. مارک گراف از طریق بازسازی فومنکو و نوسفسکی از زندگینامه ی درهم و برهم ایوان مخوف و خانواده اش، توانسته دلیل حمایت یک زن «خراب» از مردان خدا را دریابد. در زندگی ایوان مخوف، این زن، النای مولداوی است که جاسوس کشورهای پروتستان غربی در روسیه است و مثل آن بولین، جانشین همسر اول ایوان مخوف میشود. این زن وظیفه ی کمک به قدرت یافتن یک شبکه ی یهودی وابسته به غرب در روسیه را داشت و پروتستانتیسم و یهودی گری اینجا نیز با هم جمع می آیند. اما ایوان مخوف بعدا توبه کرد و النا را طرد نمود و یهودیان را سرکوب و مسیحیت ارتدکس را احیا نمود.:

“reconstruction issues ii”: mark graf: chronologia: 13/12/2017: p118

در تاریخ رسمی، مسیحیت ارتدکس که ایوان مخوف کمر به نجات آن بسته بود، در بوزنطیه علیه کلیسای کاتولیک رم شوریده بود و پروتستانتیسم هنری هشتم نیز باز علیه کلیسای کاتولیک شوریده بود. اما دیدیه لاکاپله معتقد است لغت "کاتولیک" به معنی جهانی، در قسمت های نزدیک به اصل این قصه ها چیزی متفاوت از کلیسای کاتولیک فعلی رم و درواقع معادل اصطلاح "دین کاتولیک" یا دین جهانی گادفری هگینز در اوایل قرن 19 است که اشاره به قابلیت تطبیق اساطیر مردمان مختلف موحد و مشرک آن دوران دارد. در این تعریف، خدایان مختلف اختری، جانوری، گیاهی، جمادی و طبیعی، همگی جلوه هایی تمثیلی از یک نیروی واحد حاکم بر جهان هستند و مسیح کلیسای رم در تقریبا تمام داستان های خود، مشابه هایی در میان آنها دارد. چیزی که لاکاپله با آن مخالفت میکند، قدمتی است که هگینز برای این ادیان و البته تاریخ جهان قائل است و آن به سبب جدی گرفته شدن بحث تقدیم های هیپارخوسی در تقویم توسط هگینز است. هگینز به سبب ارتباط تنگاتنگ اساطیر مسیحی با عصر حوت (یعنی عصری که در آن، اعتدال بهاری در صورت فلکی حوت رقم میخورد) تصور میکرد که مسیحیت در آغاز عصر حوت و این آغاز همانطورکه ادعا میشود، در سال 1میلادی پدید آمده اند و 2000سال قبل از آن، ما عصر حمل (قوچ)، و باز 2000سال قبل از عصر حمل، عصر ثور (ورزاو) را داشته ایم که تمدن در آن به وجود آمده است. اما لاکاپله به نظریه ی کاتاستروفیسم یعنی وقوع یک فاجعه ی وقفه انگیز در تاریخ بشر اعتقاد دارد که مطابق آن و با کمک گیری از نظریه ی برندا فریبورن، در اثر تغییر محور زمین بر اثر برخورد یک شهابسنگ، ما ناگهان از عصر ثور وارد اواخر عصر حمل و بعد از آن به سرعت وارد عصر حوت شده ایم و عصر حمل نیز فقط از قرن 14 قابل ردیابی است. مطابق آثار باستانی، حسابرسی اعصار فلکی برای مردم قدیم مطرح بوده، چون حتی به 12 صورت فلکی دایره البروج هم وفادار نبودند چنانکه از ایتالیای قرون وسطی، دایره البروج های دارای 11 صورت فلکی و از خاورمیانه حداقل دو دایره البروج دارای 10 صورت فلکی را شناخته ایم که در نسخه ی 11برجه، برج های عقرب و میزان با هم یک برج بودند و در نسخه ی 10برجه، برج های سنبله، میزان و عقرب. بنابراین لاکاپله با نظریه ی ادوین جانسون موافقت میکند که بر اساس آن، تورات و انجیل، تنها در اروپای قرن 15و 16میلادی نوشته شده اند. [ادوین جانسون، تاریخدان امریکایی قرن نوزدهمی بود که وجود قرون وسطی با توصیف تاریخ رسمی را نمیپذیرفت و آن را افسانه میخواند و معتقد بود اروپا از دوره ی شرک رومی مستقیما وارد دوره ی رنسانس شده است.] لاکاپله میگوید هگینز تطابق شدید الفباها و لغات کلتی بریتانیا با عبری را متوجه شد و حتی شمایل شکنی کلیسای بریتانیا در ایرلند و اسکاتلند را با اعمال یوشع در کنعان مقایسه کرد ولی متوجه نشد که ممکن است این وقایع، همه یکسان باشند. البته هگینز، به شکلی به یکسانی کلت ها و یهودیان اعتقاد داشت. وی کوریت ها را که مردمان زمان نوزادی زئوس یا ژوپیتر خدای روم بودند، به لحاظ لغوی با کلت ها و گالاتی ها و گالیک ها و گاول ها و همچنین نام جزیره ی کرت که زئوس نوزاد در آن نگهداری میشد همردیف نمود و کوریت ها را با کابیری ها خدایان دریانوردی برابر نمود که نامشان قابل تبدیل به هاپیرو و ایبری و عبری است. "عبری" نام زبان یهود و یک شعبه از زبان فنیقی است و فنیقی ها بخش دریانورد کنعانی هایی هستند که یهودی های موسی و یوشع، آنها را قصابی کردند. با این حال، زبان فنیقی باستان تقریبا همان زبان مقدس سامری ها است که یهودی های منحرف و بازگشته به مذهب مشرکین شمرده میشوند. بنابراین یهودی ها و ملتی که آنها نابود کردند هر دو عبری و البته کابیری، کوریت و کلت هستند. ورود عبری ها به اروپا از سمت اسپانیا و شبه جزیره ای رقم خورده که به نامشان "ایبری" نامیده میشود. در جنوب این شبه جزیره، ستون های طنجه قرار داشتند که پروکوپیوس نوشته است رویشان به فنیقی درج کرده بودند: «ما از مقابل یوشع دزد میگریزیم.» افسانه های عربی، از نبردهای یوشع در مراکش میگویند. همچنین به عقیده ی مسلمانان، "رعانه فرعون" مصر در زمان یوسف، و "ولید" فرعون زمان موسی، هر دو از عمالقه یعنی همان مردمی بودند که یهودیان یوشع علیهشان بسیج شده بودند. بدین ترتیب شورش یهود علیه مصر و جنگش با کنعان دو روایت از یک قصه اند و بتشکنی یهود در کنعان نیز میتواند نسخه ی دیگر سرکوب مذهب مصری توسط کامبیز پسر کورش باشد. ژان پل بورو ارتباط گاول فرانسه، گالاتیای ترکیه و گالیل یا جلیل قلمرو مسیح یهودی ها در انجیل را نشان داده است. از طرفی ژان اسپانیله نشان داده است که فرانسوی های ایل دو فرانس، آکیتن پاتوآ و باسک، شبیه زبان های یونانی دوریک هستند. با توجه به این مسئله که مردم کشوری که امروزه یونان نامیده میشود، در قرن 19 اصلا یونانی صحبت نمیکردند و با توجه به این که یونانی ها استادان رومی های لاتینی شمرده میشوند درحالیکه لاتین زبان رسمی اروپای غربی و مرکزی بوده است و نه قلمروهای ارتدکس شرقی، لاکاپله با ادوین جانسون درباره ی ریشه ی کلتی و لاتین نوشته های به اصطلاح یونان و روم باستان و تعلق آنها به قرون 15 و 16 موافقت میکند و کتاب مقدس و تاریخ یونانی-رومی را که تاریخ تمام جهان از طریق سنجش با آنها تهیه شده است را دو جزو متمم یک طرح جدید میشمرد که از سمت اروپای غربی شروع میشود و تمام دنیا را درمینوردد. این طرح برای موفقیت، به فرهنگسازی و زبانسازی های جدید از طریق مدرسه و دانشگاه نیاز داشته و یک نمونه اش زبان ایرلندی است که در اوایل قرن 19 هگینز مدام آن را با عبری مقایسه میکرد ولی امروز هیچ شباهتی به عبری ندارد و البته زمانی که زبان ایرلندی دانشگاهی تدریس میشد، ایرلندی زبان های قدیمی هم آن را نمیفهمیدند. به همین راحتی میشود در عرض 200 سال، چنان زبان یک ملت را عوض کرد که وقتی نوشته های نه چندان قدیمی خود را ببینند، فکر کنند با یک زبان هزاران ساله طرفند.:

“hier encore et a louest?”: d. lacapelle: theognosis: 18sep2014

به نوعی میتوان این اتفاقات را با زمینی شدن خدا در یهودیت سنجید. جان اونیل، از قول دانشمندی به نام کینگ، بیان میکند که کشتی گرفتن یعقوب با خدا و شکست دادن او، روایتی از تصاحب جایگاه خدا توسط یک انسان افسانه ای و اعقابش که یهودیانند است. وی معتقد است لقب "اسرائیل" برای یعقوب، هموزن با لغت سامی "آسور-ایل" یعنی فرمانروا خدا است و یعقوب همان یهوه است که جای سلف خود، ایل یا اله را که همان الله مسلمانان است اشغال کرده است. ایل در چرخه ی سال و وقایع نجومی متجلی میشد و به همین دلیل هم 12 فرشته که فرزندان او بودند و به نام در مسیحیت باقی مانده اند موکلان 12 ماه سال و از این جهت مطابق با 12 صورت فلکیند. طبیعتا نسخه ی زمینیش یعنی یعقوب هم 12 پسر دارد که ادعا میشود تمام یهودی ها از نسل آنهایند. اونیل، همچنین 12 امام شیعه را نیز دیگر نسخه ی زمینی این 12 فرشته میشمرد و یادآوری میکند که نام "علی" که سرسلسله ی این ائمه است از نام های الله و تلفظ دیگر لغت "اله" نیز هست. وی همچنین یادآور میشود که دو امام بعدی یعنی حسن و حسین که دو پسر علی هستند، در اعتقادات دراویش، به دو چشم علی و تلویحا دو نیمه ی متضاد او تعبیر میشوند که با این تعبیر، میتوان از تقویم 12 برجه به تقویم های 11برجه و 10برجه نیز رسید.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p174-5

دو چشم خدا با دو نام نزدیک به هم را میتوان در دو برادر افسانه ای دیگر، دیکتوس و پولی دکتس، پسران مگنز متجلی دید. به نوشته ی اونیل، این دو نام، یادآور دیکتائوس لقب زئوس رئیس خدایان یونان هستند. پولی دکتس همان شاهی است که به همراه دربارش توسط پرسئوس جد پارسیان و بوسیله ی سر بریده ی مدوسا که انسان ها را به سنگ تبدیل میکرد بدل به سنگ شدند. اونیل دراینجا جانشین شدن انسان های الهی با سنگ را یادآور قرار گرفتن 12سنگ در معبد روباز یهود توسط یوشع به جای 12 پسر یعقوب میداند.:

Ibid:p174-5

سنگ شدن خدا، به نوعی هبوط او در نیروهای زمینی و تجزیه اش در عناصر زمینی را نشان میدهد. اونیل، افسانه ی یونانی سقوط "یگانه ی باستانی" به زمین را یادآور میشود که او درآنجا توسط چهار نیم فوک-نیم انسان تکه تکه شد وقتی آنها به اشکال شیر، اژدها، خرس، و ببر درآمدند. چهار وحش مزبور، جانشینان 4جهت اصلی جغرافیای زمین و چهار فصل سالند.:

Ibid: p187

آنچه که دراینجا به تکه تکه یا تقسیم شدن خدا تعبیر است وقتی با سنگ شدن او و تقسیم سنگ بزرگ به سنگ های کوچک، برابر گردد، با رساندن مضمون بی تحرکی که بین جسد و سنگ مشترک است، محدود شدن خدا را به ذهن متبادر میکند. خدا در موجودات زمینی به نسبت های مختلف محدود میشود و یهودیت با نفی پرستش طبیعت، یکی از محدودترین موجودات یعنی انسان را در یکی از محدودترین ممکن های انسان بودن یعنی انسان پیرو یهوه/زئوس بودن، در جای خدا مینشاند ولی باز هم خدا تقسیم میشود و یعقوب در مقام یهوه به 12 شکل محدودتر ولی جامع خود یعنی بنی اسرائیل تقسیم میشود که برای تکمیل پازل خدا باید با هم جمع شوند و تشکیل گروه دهند. این ذهنیت، درست روی موضوع خدابودگی گروه کار میکند، حتی اگر گروه را بتوان به خدایی به اندازه ی یهوه غیر قابل تحمل تفسیر کرد. احساس آدمیزاد از این وضعیت در این جمله از ویلفرد بیون قابل شناسایی است: «فرد، حیوانی است گروهی که نه تنها با گروه بلکه با خودش نیز برای آن که حیوانی گروهی است سر جنگ دارد، همچنین با آن جنبه هایی از شخصیتش که قوام دهنده ی گروهی بودن است.» و با این حال، باز به گفته ی بیون: «هیچ فردی، هر قدر هم که در فضا و زمان منزوی باشد، نمیتواند خارج از گروه یا فاقد نمودهای فعال روانشناسی گروه در نظر گرفته شود.»

کریستوفر بولاس، دو عبارت بالا را از قول بیون نقل کرده و در ادامه نوشته که بیون که کنفسیوس را مطالعه کرده بوده، احتمالا در این عقاید، تحت تاثیر کنفسیوس بوده است، و این عقاید بیشتر در نو کنفسیوسیسم رشد کرده اند. ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص154) بولاس در ادامه مینویسد که این توجه در شرق، به سبب باقی ماندن بستر طبیعی زیست ذهنی بشر و جدا نکردن بشر از زمینه ی طبیعی و وحشی "مادر گیتی" در فرهنگ های آنجا است.:

«دیوید هینتون در مقدمه ی بسیار روشنگرانه اش بر شعر "وانگ وی" میگوید "کیهانشناسی طبیعت وحشی" که در پس همه ی تفکرات شاعرانه ی چین حضور دارد، "عمیقا زیست بومی" است زیرا انسان و دنیای طبیعت را به شیوه ای تجربی و معنوی یکپارچه میکند تا جایی که تمایز میان انسان و طبیعت سطحی میشود. او میگوید این بینش "عمیقا فمنیستی" است و حول "کیهانشناسی اولیه" شکل گرفته است، حول "نیروی زاینده" [و بنابراین زنانه] ای که به عقیده ی او در فعالیت های پارینه سنگی و باور به "مادر بزرگ" قابل ردیابی است. دراینجا هینتون با زبانی بلیغ اعلام میکند که در این راستا تفکر چینی باستان اهمیتی حیاتی دارد: "در این دوره ی غربی، محیط زیست به شدت آسیب دیده است زیرا مردم گمان میکنند ارواحی هستند که فقط مدتی کوتاه در این دنیای صرفا فیزیکی زندگی میکنند، این که دنیای فیزیکی صرفا برای استفاده و کسب منفعت آنها خلق شده است. این امر باعث میشود جهانبینی تائوئیستی/چان و بروز آن در اشعار کسانی مانند وانگ وی به طرزی روزافزون ضرورت پیدا کند، زیرا بینش بدیلی است که بشر را به طور کامل به قلمرو فیزیکی فرایندهای طبیعی متعلق میداند."» (همان: ص155)

در عین حال، صحبت کردن از دوستی با طبیعت، فقط امروزه عاقلانه است چون در بیشتر نقاط دنیا، دیرزمانی از خطرات یا حداقل خطرات آشکار و چشمگیری که طبیعت برای انسان ایجاد میکرد گذشته است. نگهداری حیوانات خانگی بیفایده در خانه های شهری، نشانه ای از احساس رفع آن خطر است.:

«به عقیده ی عموم، داشتن حیوان خانگی به شکل امروزی آن به عصر ویکتوریا برمیگردد. در آن زمان بود که نگهداری از حیوانات اهلی به منظور همنشینی و تفریح کم کم در میان طبقه ی متوسط رواج پیدا کرد. تا پیش از آن، نگهداری از حیوانات اهلی عادتی عجیب و غریب و مخصوص طبقه ی اشراف بود. داشتن حیوان خانگی از انگلستان به کل دنیا صادر شد و با سایر اشکال رابطه و دوستی انسان و حیوان در تضاد قرار گرفت. هریت ریتوو، تاریخ شناس حیوانات، داشتن حیوانات خانگی را با مفهوم عام تر تسلط تکنولوژیک انسان بر طبیعت مرتبط میداند. او مینویسد "از وقتی که طبیعت، دیگر آن دشمن همیشگی نبود، میشد با حس علاقه و حتی –وقتی کفه ی ترازو به نفع انسان سنگین میشد- با حس نوستالژی به آن نگاه کرد." جان برجر در مقاله ی معروف خود با عنوان "چرا به حیوانات مینگریم؟" (1980) استدلال مشابهی را مطرح میکند. مقاله با یک پارادوکس آغاز میشود: "حیوانات از همه جا محو شده اند." برجر مینویسد، تحت تاثیر صنعتی شدن، حیوانات از زندگی روزمره ی انسان حذف شدند و همزمان در فرهنگ عامه جا باز کردند. از قرن 19 به بعد، حیوانات دیگر بخشی از بافت جامعه نبودند؛ در عوض، به شکل گوشت و چرم و پشم و در باغ وحش ها و در فضای خانه به عنوان حیوان خانگی و اسباب بازی هایی مجلل برای کودکان ظاهر شدند. به عقیده ی برجر، این نوع نزدیکی، میل عمیق انسان به ارتباط با حیوانات را ارضا نمیکرد. از سال 1970، جمعیت حیات وحش تقریبا 69درصد کاهش یافته است. در عین حال، در همین بازه ی زمانی، داشتن حیوان خانگی در ایالات متحده بیش از سه برابر شده است. این که حیوانات به معنای دقیق کلمه جزئی از طبیعت به حساب می آیند یا نه، پرسشی است که پاسخ دادن به آن در عصر ویکتوریا هم به اندازه ی امروز دشوار بود. سگ ها و گربه ها محصول سال ها زادگیری گزینشی هستند که در آن، ویژگی های بخصوصی مثل اطاعت، وفاداری و نشان دادن عواطف مطلوب شمرده میشد... از نظر آکیرا میزوتا لیپیت و همینطور برجر، ظهور شیوه های نوین تصویربرداری، به ظهور روابط امروزی با حیوانات وابسته بود. لیپیت در کتاب خود با عنوان "حیوان الکتریکی: به سوی رتوریک حیات وحش" (2000) استدلال میکند که فناوری های نوین به منظور همانندی با شباهت هایی به حیواناتی که فناوری جدید جایگزین آنها شد ساخته شده اند. او آرم اسب را مثال میزند که معمولا روی ماشین های بخار اولیه که جایگزین اسب شده بودند، حک میشد. از نظر لیپیت، فناوری به طور کلی و فیلم به طور خاص را میتوان نوعی "ماشین بزرگ عزاداری دانست که برای پر کردن جای خالی حیوانات به کار میرود." به بیان دیگر، وقتی حیوانات عملا از محیط پیرامون انسانها محو شدند، در تکنولوژی جای گرفتند. تکنولوژی که توسط حیوانات تسخیر شده بود، حتی برخی صفات حیوانات را به خود گرفت. لیپیت رد پای فیلم را در علاقه ی ادوارد کایبریج به حرکت حیوانات می یابد و کلمات animal(حیوان) و animate(حرکت) را از نظر ریشه شناسی مشابه میداند. از نظر لیپیت، حیوانات در دنیای امروزی مثل روح هستند. چشم که باز میکنند خود را در خانه و در رسانه های شبح وار عکس و فیلم میبینند. حیوان "نمیتواند بمیرد" و بنابراین در دنیا به حیات خود ادامه میدهد. حیوان نمیمیرد چون –اینجا لیپیت از برجر وام میگیرد- حیوانات، موجوداتی دارای هویت منحصر به فرد نیستند. هر فیلی "فیل" است، هر شیری "شیر" است. وقتی بدن حیوان میمیرد، گونه هنوز پابرجا است. بنابراین حیوان زنده نیز فرقی با لاشه ندارد. اما جایگاه حیوانات خانگی در این بحث کجا است؟ حیوانات خانگی منحصر به فردند. ما هر گربه ای را گربه ای بخصوص میدانیم و به چشم یک گونه به آن نگاه نمیکنیم. وقتی به گربه نگاه میکنیم فقط لاشه اش را نمیبینیم. بیش از هر چیز، فردیت داشتن حیوانات خانگی است که آنها را از عالم پهناور "طبیعت"، آن گونه که در مدرنیته ی غربی درک میشود جدا میکند.» ("گربه های زشت و تنهایی انسان": لورن کولی: ترجمه ی نسیم حسینی: ترجمان: تابستان 1403: شماره ی 31)

و البته همانطورکه گفته شد، سگ ها و گربه ها با دستکاری های ژنتیکی فراوانی که انسان در آنها کرد به این مرتبه رسیدند و چون آنجوری درآمدند که انسان دوست دارد است که فردیت یافته اند و چون فردیت یافته اند میمیرند و برخلاف بقیه ی حیوانات «روح» و نامیرا نیستند. بدین ترتیب، انسان نیز با فرد شدن و جدا شدن از روح اجتماع و گونه اش، از خدائیت خارج میشود و به موجودی بی ارزش بدل میگردد. «گونه» دراینجا میتواند هر هویت انسانی عمده اعم از هویت های نژادی، مذهبی، ملیتی یا غربی-شرقی باشد. اینها همه تابع نظم پدرانه و درنتیجه ی تربیت آموزی از بالا به وجود می آیند، درحالیکه قبل از این مرحله، نظم مادرانه در همان توصیفی که اشعار لائوتزو و مذهب تائوئیسم در دنباله ی آن، از تائو (راه) به عنوان آن آغوش مادرانه ای که فرد را در خود میکشد یاد میکنند قرار دارد.

سابینا ماگلیوکو از قول جرالد گاردنر، تائو را همردیف یک خدای ناشناخته به نام "درایگتین" میکند که "خدای شاخدار"، «زیر-خدا»ی معروف او در جهان غرب است. خدای شاخدار که توسط ویکان ها به شهرت رسیده است، معادلی برای «مرد سبز» یا خدای طبیعت قدیم اروپایی است که توسط مسیحیت سرکوب شده و به دو شاخ به نشانه ی تضاد در وحدت، نشان داده میشود. وی با سرنونوس یا کارناینا معادل میشود: یک نیم مرد-نیم گوزن وحشی که نسخه ی جنگلی خدایان بزمانند یونانی-رومی چون پان و فاونوس و پریاپوس است. رونالد هاتون مورخ، نام او را مرتبط با "ذوالقرنین" (به معنی صاحب دو شاخ) در اسلام میشناسد، همانطورکه موری در 1931 این نظر را داد و بر الکس سندرز نیز تاثیر گذاشت، درحالیکه پرودنس جونز، این نام را با karneios تطبیق میکند: مدلی اسپارتی از آپولو خدای خورشید که همسر و زیردست دایانا الهه ی ماه است. بنا بر استار هاوک (6ژانویه ی 2007) برای ویکان ها، خدای شاخدار، «شخصیت انرژی، نیروی حیات در حیوانات و حیات وحش است» و به نوشته ی باربارا جین در «مقدمه ای بر مطالعات بتپرستی»، با زمینه ی وحشی، مردانگی و شکار مرتبط است. مارگارت موری مدعی شد که خدای شاخدار ویکان، همان سرنونوس و زیرمجموعه هایش است که در زمان غلبه ی مسیحیت با پان و فاونوس برابر شده و بقایای بتپرستان را دور خود جمع کرده و در همین زمان، توسط کلیسای مسیحیت به شیطان تبدیل شده است. موری با استفاده از برابر شدن پریاپوس با مندس خدای بزمانند مصری توسط دیودوروس، پای این اسطوره را به مصر میکشاند و یادآوری میکند که در مصر، مندس شکل شخصیت یافته ی «روح ازیریس» است. همزمان با موری، الیستر کراولی نیز "بافومت" معبدی ها را به شکل یک نیم بز-نیم انسان نشان داد و به خدای شاخدار جادوگری بار معنوی داد. رونالد هاتون در این که این گونه معنادهی ها به جادوگری و خدای شاخدار قبل از قرن بیستم ممکن باشد، شک دارد ولی جرالد گاردنر ریشه دار بودن خدای شاخدار را بر اساس نوشته های موری ممکن میدانست و معتقد بود اینها قبل از این که در ویکان و ویچکرافت مدرن متجلی شوند، خرد خرد در منابع فراماسونری و فرقه ی طلوع طلایی قابل یافت بودند. با این حال، خدای شاخدار گاردنر هنوز خیلی لطیف بود و ویکان ها تنها به لطف تطبیق این خدا با شیطان توانستند عقاید گاردنر را نیز به چرخه ی شیطانپرستی بپیوندانند. برابری سرنونوس با هرنه از کاندیداهای رهبری «شکار وحش» که نسخه ای جنگلی از سبت سیاه یهودی است به این موضوع کمک کرد، موضوعی که درست مثل ادعاهای شیطانپرستان، به خدای شاخدار به اندازه ی طبیعت، بار جنسی میدهد. در روانشناسی یونگ نیز همانطورکه ریچارد ساگ بیان میکند، مرد شاخدار بخشی از «سایه» ی روانی مرد و مرتبط با جنبه های ستوری و حیوانی او است که مورد علاقه ی جنسی زن قرار میگیرد و در صورت غلبه ی آن بر مرد، ممکن است اینقدر دردسر درست کند که یا مرد، زن را ترک کند یا زن، مرد را. جان روآن، خدای شاخدار را بخش وحشی بعضی مردان ظریف میشمرد که میل به رام شدن توسط زنان دارند و باعث احترام بیش از حد به زنان و انواع و اقسام پارافیلیا (به اصطلاح میل به انحرافات جنسی) میگردد.:

“horned god”: wikipedia

دراینجا مضمون تبعیت از زن، با مضمون تبعیت از طبیعت یکجا جمع می آیند و طبیعت با محیط جابجا میشود. مرد شاخدار جای به گوزن شمالی میدهد که گردونه ی saule الهه ی خورشید بالتیک را در آسمان جابجا میکند تا به طبیعت برکت دهد و در یک نظم مادر-محور، این تصویر، جانشین تصویر بابا نوئلی میشود که به همان ترتیب، توسط گوزن های شمالی در آسمان جابجا میشود. گوزن جانشین مرد شاخدار یا سرنونوس است و مرد شاخدار، روح رام نشده ی مردان زمین که اغلب مستقیما تربیت نشده اند و فقط برده ی محیطند. در این نظم جدید، حکومت، مستقیما دستور نمیدهد، بلکه محیطی که دستورها را به بردگان القا کند ایجاد میکند. این دفعه همه ی مردم به جای اخشوارشند و محیط تولید حکومت به جای استر. دیگر، هامانی در کار نیست و شورشی درنمیگیرد. چون همه بخشی از محیط و همزمان استر و اخشوارشند.

علت این که مردم دراینجا به سمتی حرکت میکنند که بر ضدشان است، آن است که تربیت (امر پدرانه) هیچ وقت عمقی در جامعه و عموم افراد آن نداشته و زمانی که دموکراسی غربی به جوامع عمدتا بیسواد شرقی تقدیم شده است، آنها اکثرا برگ هایی بودند که با باد زمانه این سو و آن سو میرفتند و واقعا در نظم مادرانه غوطه ور بودند. در مورد شرق دور که نظم مادرانه درآنجا وضوح مشخصی دارد، بولاس به این موضوع توجه میدهد که چطور فرهنگ چینی با اتکای عمیقش به تائو عملا خود را در غربگرایی مائوئیسم که جبر جدید محیط بود منحل کرد و همین موضوع در ناسیونالیسم کره ای و ژاپنی هم تکرار شد. به عنوان مثال، بولاس، "تاکئو دوی" ژاپنی را مثال میزند که در دو دوره ی زمانی در ایالات متحده به عنوان رزیدنت روانپزشکی مقیم شد. او از تاکید فرهنگ امریکا بر فردگرایی و عدم نشانم دادن وابستگی به دیگران در آنجا شگفتزده شد و آن را در مقابل مفهوم "آمائه" در ژاپن قرار داد.:

«تاکئو دوی در اثرش راجع به آمائه، یکی از اصول موضوعه ی حیاتی در شخصیت ژاپنی را تشخیص میدهد، هرچند جالب است که او پارادایم آمائه را به متون مادری چین ربط نمیدهد. دوی در اثر شکوهمند خود ضمن شرح جزئیات متقاعدکننده ای نحوه ی شکل گیری شخصیت ژاپنی را بر اساس رابطه ی مادر-نوزاد توضیح میدهد؛ این که هر یک از ما حق دارد با خصوصیات مادرانه ی حاضر در دیگری دوست داشته شود. آمائه حضور "عشق منفعلانه" است و کسی را "آمرو" کردن یعنی به او عشقی بی قید و شرط ولی فرمالیزه شده دادن. به بیان دیگر، در ذهن ژاپنی این امر پذیرفته شده است که خود باید به دیگری خدمت کند بی آن که از او چنین درخواستی شده باشد.... یک دهه بعد، همکار کوچکتر و زبردستش اوسامو کیتایاما به مطالعه ی روانپزشکی و روانکاوی در لندن مشغول شد. کیتایاما با شور و شوق فراوان فرهنگ غرب را مطالعه کرد به نحوی که بازگشت به ژاپن دیگر برایش آسان نبود، زیرا میبایست بسیاری از سنت هایش را از نو می آموخت و شالوده های ادبیشان را از نو می یافت. همچون "آناتومی وابستگی" نوشته ی تاکئو دوی، "ممنوعیت نگاه کردن" اثر کیتایاما نیز نه تنها جستاری زیبا درباره ی "گذار" است، بلکه بر اصول موضوعه ی فرمال رفتار ژاپنی تاکید دارد. کتاب کیتایاما مقدمه ای به قلم همکار و دوست هندیش دکتر "جوما باساک" دارد که بافتار زندگی و اثرش را ترسیم میکند. هنگام خواندن نوشته های تاکئو دوی و اوسامو کیتایاما از آنچه در آنها آمده و نیز از آنچه در آنها نیامده، متعجب میشوم. آنها در نظریه ی ذهن ژاپنی همانقدر که بر گفته تاکید دارند بر ناگفته نیز تاکید دارند ولی تصور میکنم در سطحی دیگر حذفی صورت گرفته باشد. هیچ کدام از این دو نویسنده به تاثیر سنت تفکر چین در ذهن ژاپنی اشاره نمیکنند. ولی آیا این ناگفته ی آشکار به عنوان "ناگفته" صرفا امری بدیهی را بیان کرده است؟» ("ذهن چینی": ص8-177)

بولاس همچنین به شبه جزیره ی کره که به لحاظ تصرف شدن توسط تمام همسایگانش، از آن تعبیر به «لهستان آن منطقه» میکند (همان: ص179)، میپردازد و این انکار داشتن روحیات مشابه با چین و البته ژاپن را در آنجا نیز می یابد:

«ژاپن و کره هر دو تحت تاثیر دائوئیسم، کنفسیوسیسم و بودیسم قرار داشتند. اما هدف حمله ی یک خویشاوند متدین و متفکر قرار گرفتن باعث عزیز شدن او نمیشود و شاید تا حدی به همین دلیل است که کره ای ها چندان علاقه ای ندارند که اشتراکات ذهنیشان با مردم چین و ژاپن را تصدیق کنند. ولی اگر هر سه منطقه، در تلاش برای ایجاد تمایز از یکدیگر، و در پی تمایلشان به رفتن به دنیای بیرون و واردات محصولاتشان، ذهن چینی را سرکوب کرده باشند چه؟ اگر این فرم های دیرپای اندیشه -که تا حدی برای ذهن غربی فهم ناپذیرند- در خود شرق محل تردید جدی باشند چه؟ اگر چین، کره و ژاپن بسیار مشتاق باشند که ذهنشان را از دست بدهند چه؟ وضعیت طنزآمیز است. آیا بهترین راه برای نایل آمدن به تهی شدن ذهن که قلمرو اندیشه ی بی فرم خصوصی است، این نیست که دچار توهم سلبی جمعی شویم؟ با ناتوانی در تشخیص آنچه به طور مشترک مورد پذیرش است، ذهنیت مشترکی حفظ میشود. آن ذهن بی ذهن که طی قرن ها شکل گرفته، دیگر به بازنمایش نیاز ندارد. درواقع، روشنفکران چین، کره، ژاپن و دیگر کشورها آزادند تا خود را از تاریخشان رها کنند، درست به این دلیل که تاریخشان غیبت اندیشه را مجاز میداند. این فرهنگ ها با رها کردن ریشه های فکری چینیشان میتوانند کاری کنند که حریم پیشاکلامیشان نامکشوف باقی بماند. در ناخودآگاه جمعی باقی میماند تا شاید روزی در آینده به تملک درآید. درواقع به نظر میرسد نوعی رویکرد "قهر و آشتی" با متون مادر و اصول موضوعه ی ناخودآگاهش دارند؛ مثلا پس از قرن ها بی توجهی به کنفسیوس، ناگهان دوباره او را به جبهه ی تفکراتشان بازگرداندند. اگر چنین باشد، پس این تصمیم آگاهانه نیست بلکه به طور پیشفرض با تمایلات ناخودآگاه جمعی ممکن یا مجاز شده است. اگر غرب را فرهنگی در نظر بگیریم که فرضیات خود کلامی را بیان میکند، شرق میتواند فرهنگ اصلیش را در قلمرو فرم غیر کلامی پنهان کند. این بدین معنا نیست که این فرم ها در فضای خصوصی پرورش پیدا میکنند؛ درحقیقت، فرم های جدید رفتار ممکن است با شور و شوق فراوان پذیرفته شوند. ولی طنز دیگری در کار است زیرا این تصمیم، جمعی بوده است.» (همان: ص81-80)

آنچه که در این حرکت های جمعی، از خفتگی خارج میشود، میل به یک حرکت قبلی است که مدتها پیش نیمه کاره مانده است؛ در مورد چین و همسایگانش، تلاش کنفسیوس برای تغییر مردم در یک نظم اخلاقی پدرانه که نیمه کاره رها شد و زمانی که احساس شد آن برحق بوده است، نظم مادرانه نه توسط پدر محترم کنفسیوس بلکه توسط پدر زورگوی مائو محدود شد. این میانپرده ی پدرانه ی قبلی که قدرش دانسته نشد، در داستان مشهور جک و لوبیای سحرآمیز قابل ردیابی است. جک که فقط با مادرش زندگی میکند، از یک پیرمرد (نسخه ی دانای پدر) دانه های لوبیایی دریافت میکند که در زمین، تبدیل به درختی میشوند که زمین و آسمان را به هم میدوزند. جک از درخت بالا میرود،گنج های یک غول (نسخه ی خشن پدر) را میدزدد، و در فرار از مقابل غول، درخت را قطع میکند؛ درخت به همراه غول سقوط میکند و غول میمیرد. اینجا باز انگاره ی سقوط خدا و جسد شدن او را داریم؛ اما علاوه بر آن، یک بازه ی کوچک ارتباط بین جهان های مادی و معنوی (زمین و آسمان) را داریم که کسانی که در اثر این ارتباط، به دانشی الهی رسیده اند، با آن پولدار شده اند اگرچه در این راه، خدایی را که منشا این دانش بود از ماورایی به این عالم، هبوط داده و کشته اند.

جان اونیل، درخت لوبیای جک را نسخه ای از درخت کیهانی میشمرد که در افسانه های باستانی، رابط قلمروهای انسان و خدایان بود و البته یک مابه ازای قطع شدنی برای کوه عمود جهان در قطب شمال بوده است که سنگ های مقدس، جانشینان آن هستند. ازاینرو سنگ خوابگاه یعقوب در ایتیل که یعقوب بر آن، رویای بالا و پایین رفتن فرشتگان از نردبان آسمان را دید نسخه ی دیگر درخت عظیم جک است.:

the night of rhe gods: ibid: p191

در اسلام، این اتصال موقت در صحنه ی برخورد موسی با خضر در مجمع البحرین متجلی شود که به سفر موقت ولی با پایان جدایی آن دو دنبال شد. خضر را که نامش به معنی سبزرنگ است، برخی از مسلمانان با جرجیس برابر کرده اند که نامی برای سنت جورج اژدهاکش است. ازآنجاکه اژدها مسئول مسدود شدن آب ها و بروز بی آبی در زیست گیاهان تلقی میشد، تطبیق خضر با سنت جورج منطقی است. اما بیشتر، میل به تطبیق خضر با الیاس یا ایلیا پیامبر جاویدان وجود داشته و جالب اینجاست که در بعضی نواحی روسیه، الیاس به صورت سنت ایلیا با یک گئورگ یا یورگ یا یگوری یا یوری (تلفظ های مختلف جورج) متحد بوده است. سنت ایلیا سوار بر ارابه ی آسمانی، بر بالای ابرها با آذرخش الهی به جنگ دیوها و شیاطین میرود و بر زمین، باران جاری میکند. گئورگ نیز با مارها و اژدهایان میجنگد و یک گرگ که حکم سگ اهلی گئورگ را دارد، او را همراهی میکند. در بهار، در اسلوونی، فستیوال "یگوری سبز" برگزار میشود که همتای جک سبزپوش در بریتانیا است. در آتن پاگانی، در ماه دسامبر، فستیوال زئوس گئورگوس zeus georgus برگزار میشد و منابع یونانی،یک قبیله ی اسکیتی را به نام georgoi میشناسند. در اساطیر ولزی، gworgi با برادر نیزه دارش predor paladyr hir که نام و لقبش به معنی «دارای نیزه ی بلند» است، یک زوج قدیس میسازد که نسخه ی مسیحی زوج کاستور و پولوکس در اساطیر رومی به نظر میرسد. نیزه جانشینی دیگر برای عمود آسمان است. (همان: ص198) در بابل، اللات، الهه ی نیزه ها بود. (همان: ص 204)

به نظر میرسد اللات (به معنی الهه) در روایت اونیل، همان عیشتار در گزارش لوئیس اسپنس باشد که میگوید ارتباطش با نیزه ها به سبب تشبیه تیرهای آذرخش به سلاح های جنگی است و این ارتباط پس از آن به وجود آمده که عیشتار با نین لیل الهه ی طوفان ها و همسر انلیل برابر شده است، درحالیکه کارکردهای طبیعی اولیه ی عیشتار به عنوان مادر طبیعت و الهه ی زمین، به کل، او را جدا از ساحت جنگ های انسانی نگه میداشت. به نظر میرسد حمله ی انلیل به قلمرو عیشتار و تجاوزش به او امکان تلقی بعدی او به ملکه ی انلیل را ایجاد کرد و درنهایت عیشتار به عنوان الهه ی جنگ و همسر آسور، رئیس خدای ملت جنگجوی آشور درآمد و در همین حالت، نام و سیرت خود را به استر همسر یهودی اخشوارش داد.:

“myths and legends of babylonia and Assyria”: lewis spence: 1917: p123-5

پذیرش واقعیت داشتن داستان استر و تعلقش به عهد عتیق، تا مدتها بین خاخام ها مورد مناقشه بوده است. کشف اکثر متون عهد عتیق در دستنوشته های قمران، تا حدود زیادی به ریشه ی این مناقشه نور تابانده است چون همانطورکه لاکاپله اشاره میکند، کتاب استر جزو متون قمران نیست. جامعه ی قمران را یهودیان زهدپیشه ای اداره میکردند که از تصویر مرسوم از تجارتپیشگان ابرثروتمند یهودی فاصله ی زیادی دارند. تجارتپیشگان مزبور، از ثروت و ناز و نعمت دربار داود و سلیمان آبرو میگیرند که پیشوایان مذهب فریسیان هستند. دیوید اوینگ جونیور [نام مستعار دیوید فیزنبرگ جونیور] پاروشیم یا فریسیان را همان پارسیان یا فارسیان میشمرد و به لحاظ مملکتی در درجه ی اول در اسم و محتوا معادل پروسی های آلمانی در نظر میگیرد. از دید او اسرائیل بزرگ داود و سلیمان، با پیشروی تزارهای آلمانی در شرق به وجود آمد و بعد تجزیه شد و از بقایایش کشورهای آلمان و روسیه و ترکیه و ایران پدید آمدند. این اتفاق نه در اعماق تاریخ بلکه تنها به دنبال حمله ی ناپلئون به روسیه در اوایل قرن 19 رقم خورد. قبل از آن و برخلاف تاریخ رسمی در روسیه نه تزارهای مسیحی بلکه حکومت های ترک-مغول مسلمان حکومت میکردند. انقلاب بلشویکی روسیه تا حدود زیادی ازآنرو موفق شد که بقایای نامذهبی اسلامی که تزارها نابودش کرده بودند در مارکسیسم مشابهاتی برای خود یافته بود (با این حال، رهبران یهودی انقلاب بلشویکی، در اسلام زدایی از روسیه بسیار موفق تر عمل کردند و حتی اولین کلیساهای مسیحی در سیبری فقط در دهه ی 1950 پدید آمدند.) این نبرد مسیحیت با اسلام، تا حدود زیادی در قصه ی جنگ های صلیبی بازسازی میشود. دیوید اوینگ حمله ی صلیبیون به اورشلیم اسلامی را همتای حمله ی پلستینی ها به یهود میشمرد و عجیب این که دراینجا مسلمانان هستند که به جای دشمنان صلیبیشان با یهود تطبیق میشوند. این جابجایی تا حدود زیادی در قصه ی صندوق عهد موسی رمزنگاری میشود که پلستینی ها آن را از یهود گرفتند و در معبد خود گذاشتند، ولی مدتها بعد یهوه به این نتیجه رسید که صندوق باید به نزد بنی اسرائیل بازگردد و با فرو فرستادن طاعون بر پلستینیان، آنها را ناچار به بازگرداندن صندوق نمود. میتوان گفت در این لحظه پیام متن متوجه گروهی از جنگجویان جناح غرب چون عثمانی ها است که ابتدا به نفع اشرافیت اروپایی جنگیدند و دشمن آن شدند. البته آنها هنوز میتوانند خود را در جایگاه یهود و نظر کرده ی خدا بپندارند ولی در غرب، کتاب مقدس را طوری نوشته اند که بتوان داود یهودی را هنوز به اشکال بیگانگانی چون کورش «مسیح شرق» اشعیا، شاهان آشوری، و آنتیوخوس یونانی که انطکیه را ساخت، برای ناخودی ها بازآفرینی کرد. اوینگ و لاکاپله بر سر این موضوع توافق دارند که کتاب مقدس اصلی شامل متون عهد عتیق و عهد جدید، همان انجیل کینگ جیمز است که به شاه جیمز اول انگلستان در قرن 17 منسوب است، اما این پادشاه وجود خارجی ندارد و جیمز/جاهوبس/جکوب/یعقوب، دراصل همان یهوه خدای یهود است که داستان های کتاب، گفته های او شمرده میشوند. متن اصلی انجیل به یونانی است ولی این که طوری داستانش را تهیه کرده اند که به پای انگلستان تمام شود، به خاطر آن است که انگلستان آخرین خانه ی اشرافیت یهود بعد از فتح آن توسط هلندی ها و در زمان سیطره ی مذهب یهودی-مسیحی بر اروپا بوده است. تعیین زبان ژرمن انگلیسی برای انگلستان به جای زبان گالیک نیز تنها در این دوره اتفاق افتاد و آن به عنوان دنباله ی سرزمین گالیک فرانسه و اسپانیای سابق، بار و بندیل اشراف آن نواحی را یدک میکشید، بخصوص و از ابتدا اسپانیا را که اولین محل انتشار زوهر است: انجیل کابالای یهودی که ادعا میکند انسان میتواند خدا شود. این به علایق فریسی ها نزدیک است، همچنین به شاخه ی مسیحی نمایشان ژزوئیت ها یا یسوعیان که کارگزاران اصلی کلیسای رم هستند. هم فریسیان و هم ژزوئیت ها متهمند که تا زمانی که مناسک عبادی به خوبی انجام شود، خیر و شر را برای رستگاری بی تفاوت میشمرند و این اعتقاد آنها از ریاکاریشان ناشی میشود؛ از دید آنها اختیار انسان یعنی توانایی امتناع از اخلاق دینی. در سال 1619، پاپ لئوی دهم، دستور به انتشار تلمود بابلی بر ضد زوهر داد اگرچه بخش بزرگی از یهودیان اروپا تا سال 1948 تلمود بابلی را نمیشناختند. به نوشته ی جردن تابوف، یکی از امپراطوران روم شرقی (بیزانس) به نام لئو، خود را سلیمان میخواند. لاکاپله معتقد است این لئو به سبب حکومت بر استانبول و همهویتی با سلیمان، همان سلیمان قانونی بزرگترین سلطان عثمانی و نسخه ی ترکیه ای سلیمان تورات است اما در استانبول است چون استانبول (قستنطنیه) نسخه ی شرقی رم ایتالیا است و در رم، مابه ازای لئو/سلیمان، شارلمان –نامی ناشی از بازی زبانی با اسم سلیمان و به معنی شاه بزرگ- است، شاه فرانک ها و بنیانگذار امپراطوری روم مقدس که فرانسه ی ناپلئون، نام از قوم او دارد. لاکاپله نام شارلمان را در معنی و تلفظ، معادل با کارلوس مگنوس، لقب شارل پنجم میشمارد که رم را فتح و تخریب و درآنجا تاج گذاری کرد که این همان فتح اورشلیم یهودی توسط روم و تبدیل اورشلیم به رم است. شارل پنجم به خاندان هابسبورگ تعلق دارد و داستانش تلاش آن خاندان برای افتخار تراشی برای خود در راه تصرف میراث روم مقدس است. در قرن 19 علاوه بر خاندان هابسبورگ که به حکومت امپراطوری اطریش-مجارستان رسیده بودند، حکومت پروس هم که بعدا آلمان را متحد کرد و به وجود آورد، ادعای جانشینی روم مقدس را داشت. سرسلسله ی شاهان مدرن پروس، فردریک ویلیام از نیمه ی دوم قرن 18 است. به نظر لاکاپله کارهای او به نام فردریک دوم هوهنشتناوفن امپراطور روم مقدس در قرن 13 نوشته شده اند که از طرف کلیسای رم، فرقه ی شوالیه های تویتونی را مامور کرد تا نواحی ای از آلمان شامل پروس را فتح و کاتولیک کنند. این جنگ صلیبی میتواند مکمل جنگ صلیبی کلیسای رم با کاتارها در فرانسه باشد. احتمالا اسلام نیز در قدیم به مانند کاتاریسم، نوعی مسیحیت عرفانی ریشه دار در صابئی گری بوده است. لاکاپله اشاره میکند که تا قرن 18، اصطلاح «مسلمان» در بین مونتنی ها و آمیش های آلمانی رواج داشته، اگرچه آنها مسیحی بودند. همچنین تا حدود 150 سال پیش، بیشتر اروپایی ها گوشت خوک نمیخوردند و حتی عقیده داشتند آن، مزه ی گوشت انسان میدهد. گفته میشود رواج بیماری تریشینوسیس از طریق گوشت خوک، باعث کاهش علاقه به آن تا زمان اصطلاح پخت آن در اواسط قرن 19 شده است اما شاید واقعیت این باشد که مسیحیت رومی به عنوان جوازدهنده ی مصرف گوشت خوک، در آن زمان برای اولین بار در حال گسترش بود. عجیب این که در ژاپن، مصرف گوشت خوک تنها در مدرنیسم قرن بیستم و همزمان با تبلیغ شینتوئیسم به عنوان دین ملی ژاپن رواج یافت. دوام کلمه ی yallah (یا الله) در زبان ژاپنی، یکی از آشکارترین بقایای نفوذ اسلام در شرق تا ژاپن و از طریق مغول ها است. [منظور، لغت yala یا yara در ژاپنی با یک املای خاص است که هم موقع امر به اجرا کردن، ساختن و درگیری به کار میرفت و هم بعضی اوقات به معنی عمل جنسی.] از میان دریای لغات عربی، تنها حدود 400 لغت آن در قرآن وجود دارد که تقریبا مشابه همه ی آنها در زبان های فرانسوی و آلمانی وجود دارد. در دهه ی 1920، هلند، آلمان، اطریش، سوئیس، اسکاندیناوی و فرانسه، برنامه هایی را برای عقیم کردن افراد تیره پوست که امروزه همه شان را زیر نام "کولی" قالب بندی و برچسب زنی کرده اند، اجرا کردند. نازی ها افراد موبور را از دانمارک به آلمان می آوردند تا بتوانند برای آلمان، نژاد آریایی خلق کنند. اما ایجاد خلوص نژادی برای اروپا هیچ وقت ممکن نشد و از دهه ی 1960 با تسهیل مهاجرت بیگانگان به اروپا سعی کردند از بین رفتن اروپای اصیلی که فقط در ذهن وجود داشت را به گردن مهاجران بیندازند.:

“la these de daviud ewing jr”: d. lacapelle: theognosis: 1 mars 2024

مقایسه ی آغاز پروس با دوران حکومت فردریک دوم روم مقدس، خود، موضوع جالبی است. چون فردریک دوم روم مقدس، شخصیتی به شدت افسانه ای و آخرالزمانی است. به نوشته ی مارک گراف، غیرعادی دانستن فردریک دوم با تولدش در شهری به نام "یسی" (جسی) شروع میشود، شهری که نامش برگرفته از جسوس/یسوع/عیسی است و درست مثل عیسی که در طویله ای در بیرون بیت اللحم به دنیا آمد، فردریک هم درون چادری در بیرون یسی به دنیا آمد. به مانند یوحنا/یحیی –فامیل هم سن و سال عیسی که رقیب او در عنوان مسیح بود- پدر و مادر فردریک هم در سنین پیری او را صاحب شدند طوری که برخی فکر میکردند فردریک نه پسر هنری ششم بلکه پسر یک قصاب است که ملکه او را به فرزندی پذیرفته است چون حاملگی یک زن 52ساله معقول نیست. فردریک در زمان پادشاهی، خود را در احیای امپراطوری روم معادل کنستانتین کبیر میخواند اما به دلیل اختلاف هایش با پاپ، از طرف دربار پاپ، به آنتی کریست یا دجال نامیده شده و از درون با وحش نیم خرس، نیم شیر، نیم پلنگ آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا تطبیق شده بود. سیلیامبن دو آدام، در اثری که امروزه موجود نیست، عصر فردریک را با عصر موسی مقایسه کرده و 12 بلای بزرگ زمان موسی شامل طاعون را عینا در عصر فردریک قابل بازیابی نشان داده بود. وقتی فردریک دوم به طرزی نابهنگام درگذشت، شایعه شد که نمرده و در جایی پنهانی زندگی میکند چون دجال است و باید کارهای ناتمامش را تمام کند. در کرونیکل "یانس انیکل" اهل وین حدس زده شده که او در «سرزمین های بیگانه» ساکن شده است. با زوال روزافزون روم مقدس پس از مرگ او مردم به او به چشم یک ناجی که زنده است و اوضاع را در آینده سامان خواهد داد نگریستند. در 1285 فریبکاری که خود را فردریک دوم بازگشته میخواند در آتش سوزانده شد. شاعری آلمانی به نام اسوالد منسوب به 1400 گفته است که فردریک دوم در حین شکار، توسط فرستادگان پرستر جان یا شاه یوحنای تاتارهای مسیحی جلب و به سرزمین آنها برده شد. سیلیامبن دو آدام، پیشگویی های مرلین جادوگر درباره ی فردریک های اول و دوم روم مقدس را تکرار کرده که در آنها فردریک دوم، «بره ای در میان بزها» (مسیح در میان یهودیان؟) توصیف میشود که به سرزمین «مورها» (معمولا منظور از "مور"، اعراب مسلمان یا ساکنان شمال افریقا است) برده میشود و درآنجا به حد شیری مهیب، رشد میکند و چنان روم را نابود و متلاشی میکند که دریا از خون انسان ها رنگین میشود.:

“reconstruction issues ii”: ibid: p123

این نشانه ها در زندگینامه ی فردریک دوم هستند تا او را به جای عیسی یعنی یهوه ی انسان شده قرار دهند که همزمان یعقوب و موسی نیز هست. ظاهرا در بخش هایی از تاریخ که امروزه سانسور شده اند مدعیان جدید حکومت آلمان و فامیل هایشان در سراسر اروپا دنباله ی نسل فردریک دومی تلقی میشدند که هم مسیح بود و هم دجال. این که گفته میشود اروپا از طریق تجارت با تاتارها و ترجمه ی متون عرب دانشمندان مسلمان رشد کرده است شکل به روز شده ی این فکر است که فردریک -یعنی خدا در ظاهر شکوه یک تمدن- تا حالا در کشورهای بیگانه میزیسته و حالا به غرب بازگشته است و لابد بعد از این، دیگر، کشورهای شرقی نمیتوانند تمدن شکوهمندی داشته باشند چون آنها کافرند و خدا دیگر در بین آنها نیست. لابد به خاطر حضور موقت همین خدا در بین شرقیان است که تمام داستان های کتاب مقدس غربی در تاریخ آنها مابه ازا دارند!

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت2

شیاطین، میکروب ها و مشابه های سیاسی-اجتماعی آنها

نویسنده: پویا جفاکش

آکروپولیس یونان و شهر آتن در پایین دست آن

فرشتگان به شکل دو مرد جوان در مقابل مرد ایزدی اسبسوار، هلیودوروس را در معبد یهوه مورد حمله قرار میدهند.

در سال 1386 دو سال بعد از روی کار آمدن دولت محمود احمدینژاد، دکتر عبدالله شهبازی که ابتدا از طرفداران احمدینژاد بود کم کم در حال زاویه یافتن با او بود هرچند هنوز تا "بهایی" و "نفوذی" و خائن خوانده شدن احمدینژاد از سوی شهبازی، خیلی مانده بود. این است که شهبازی در یک سخنرانی در شیراز، موضوع ثروت اندوزی خانوادگی از طریق رسیدن به قدرت در ایران در دوره های هاشمی رفسنجانی و خاتمی را مورد نقد قرار داد و عجیب این که سخنرانی خود را با نقد نظریه ی استبداد شرقی شروع کرد و به این موضوع پرداخت که غربی هایی که موضوع حکومت «سلطان» بر تمام زمین های کشور در عثمانی و هند را مطرح کرده اند همه چیز را غلط فهمیده اند ولی هنوز این تز استبداد شرقی، در مقابل آزادی غربی قرار میگیرد و حتی خانم لمبتون کتابی درباره ی مالکیت در اسلام مینویسد که بیشتر اسناد و مدارکش ضد مالکیت همه چیز از سوی حکومت است ولی باز هم میخواهد به زور، از توی آن، «استبداد شرقی» بیرون بکشد. شهبازی میگوید ماگناکارتا قانون نامه ی زمینداران در انگلستان که غربگراهای ایرانی به حالتی مجذوب، آن را سنگ بنای آزادی میشمرند، هیچ برتری خاصی نسبت به قوانین مالکیت در فقه اسلامی ندارد. به گفته ی شهبازی، تصور شاهی که بسیار ثروتمند و صاحب همه چیز و همه کس است، فقط طی درس آموزی غربگراهای اواخر دوره ی قاجار از اروپایی ها به وجود آمده و روی رضا شاه و بعدا با وقفه ای محمدرضاشاه فرافکنی شده و برای آن، با سندسازی و دروغبافی درباره ی قاجار و ماقبل آن، پیشینه ساخته شده است؛ اما چون عمقی در فرهنگ ایران نداشته، در انقلاب شکست خورده است تا این که با بازگشت اروپامحوری از دوره ی هاشمی رفسنجانی، مجددا عادی سازی شده است. ("نقد شهبازی بر هاشمی، خاتمی و احمدینژاد": جهان نیوز: 23 آذر 1386)

شاید با یک نگاه اجمالی به سه رئیس جمهوری که مورد انتقاد شهبازی قرار گرفته اند، سویه ی دیگری از این خیزبرداری به سمت سلطانی شدن با ثروت اندوزی درک شود. اگرچه سلطان در «استبداد شرقی» تخیل شده توسط شرقشناسان، یک موجود مقدس است، اما وقتی تقدس او واقعا برقرار میشود که مردم، این تقدس را باور کرده باشند. این است که ما به تدریج از انتخابات فرمایشی هاشمی رفسنجانی، به افتخار خاتمی به رسیدن به قدرت از طریق صندوق های رأی طبقه ی روشن نگر و روزنامه نگاران، و از آنجا به تلاش احمدینژاد برای نشان دادن خود به عنوان قهرمان همه ی مردم ایران میرسیم. اما چرا باید انتخاب ایرانی ها به عنوان مردمی که در فریب خوردن از سیاستمداران، هیچ تفاوتی با بقیه ی مردم دنیا ندارند، به مقدس شدن یک فرد بینجامد؟ بی هیچ دلیلی جز این که این مردم در خاک ایران میزیند و خاک ایران، «پاک» است، «غرور آفرین» است، قهرمانساز است، با همه ی خاک ها فرق دارد. پس مردمش هم با بقیه فرق دارند، چون همانطورکه تورات میگوید، انسان از خاک آفریده شده است و چون خاک ایران خاص است، مردم ایران هم خاصند. یعنی خاک ایران تا آنجایی که مثلا مرز عراق یا ترکیه یا پاکستان است خاص است و بقیه اش خاص نیست چون توسط حکومت تهران کنترل نمیشود. پس حتما جادوی یک شهر خاص به نام تهران، آن را خاص کرده است؛ و عجیب اینجاست که بقیه ی پایتخت ها هم همین اصطلاحات و همین جادو را درباره ی خاک کشور خود قائلند. اما چگونه ممکن است این فکر به وجود بیاید که یک شهر یا مملکت خاص است؟

به نوشته ی جان اونیل، تنها کسی که میتوانست شهرها را مقدس کند و جان ببخشد و به آنها هویت انسانی دهد، خورشید بود وقتی که بر ساختمان های شهر میتابید و این کاری بود که آپولو خدای خورشید با شهرهای یونانی-رومی مینمود. علت این بود که سنگ های آسمانی به مانند آذرخش ها، آتش های خورشیدی شمرده میشدند که به سنگ های زمین جذب میشوند و در این سنگ ها که فنیقیان و ازجمله عبرانیان به آنها "بیت ایل" یعنی خانه ی خدا میگویند، نیروهای خورشیدی لانه میکنند. این گونه سنگ ها گاهی خود خدای مذکر خورشیدی تصور میشدند مانند بتیلوس پسر اورانوس، و گاهی الهه ای که خدای خورشیدی از او متولد میشود مانند کوبله. در کتاب هوشع از این سنگ ها به نام "بیت آن" یاد شده است که آن یا آنو، تلفظ دیگر ال و ایلو نام های خدا در فنیقی است که تلفظ "آن" بیشتر در بین النهرین رواج داشته است. نسخه ی مونث "آن"، "آنات" نام داشت و لغت "بیت آنات" در تورات در کتاب یوشع (38 : 19) و در کتاب قضات (33 : 1) به کار رفته است. در اساطیر نورس، از شخصی به نام svedger یاد شده است که به همراه 12نفر دیگر در جستجوی ""گادهایم" یعنی خانه ی خدا و برای ملاقات با اودین رئیس خدایان نورس، به tyrkland یعنی تروآ میروند و به محلی به نام استاین stein میرسند که سنگی به بزرگی یک خانه درآنجا است. یک دورف یا کوتوله از سنگ خارج میشود و سودجر را به درون دعوت میکند. سودجر با دورف درون سنگ میرود و پس از آن، دیگر هیچ کس، او را نمیبیند. استاین به معنی سنگ است. "بیت الله" نام حرم خانه ی خدا در کعبه است که حجرالاسود آن، یک سنگ آسمانی تلقی میشود و در گزارش های بیزانسی، آن را آفرودیت خوانده اند که نام الهه ای است و ظاهرا هدف، توجه به مادینگی خانه ی خدا است. سنگ مقدس خدای خورشیدی در حمص، به نام او الگبل یا هلیوگابالوس نام داشت و این نام، مرتبط با نام گیبیل خدای آتش بین النهرین است ولی از طرف دیگر با "جبل" به معنی کوه هم ارتباط دارد. کوه ها جانشینان کوه عمود زمین در قطب شمال هستند که باعث جریان مغناطیس تصور میشد. سنگ های آسمانی هم مغناطیسی تصور میشدند چون نیروی الهی ذخیره در آنها میتوانست باعث جانمند شدن سنگ ها شود همانطورکه سنگ هایی که دیوکالیون (نوح یونانی) و همسرش پشت سرشان می انداختند تبدیل به اجداد انسان های امروزی شد و بعدها هم مجسمه ی زنی که پیگمالیون ساخت به نیروی الهی ونوس/آفرودیت، تبدیل به انسانی زنده شد. طبیعتا توجه به مغناطیس، آهن را پررنگ میکند چون آهن به مغناطیس آهنربا جذب میشود. مانتو نوشته است که هورس از جنس مغناطیس و تایفون/سیت از جنس آهن بود و بنابراین طغیان سیت علیه هورس در افسانه های مصری، طغیان آفریدگان علیه آفرینش بود. شبیه این طغیان را در افسانه های چینی نیز داریم و آن، طغیان "چی یو" (مظهر بینظمی) با لشکری از موجودات حیوان مانند آهنی که مثل انسان سخن میگفتند علیه هوآنگ دی (اولین امپراطور) است که به شکست لشکر چی یو منجر میشود. در ضبط نام این چی یو، از هیروگلیفی نشاندهنده ی کوه استفاده شده است. در روایات ژاپنی از یک شمن بودایی به نام چی یو سخن رفته که در سال 658 میلادی، یک ارابه ی مغناطیسی ساخت و بعدا در سال 666 میلادی، یک ارابه ی خاص دیگر ساخت. ظاهرا این دو چی یو، دو روایت از یک موجود واحدند. در افسانه های چینی، گزارش های دیگری درباره ی مجسمه ی کنفسیوس و مجسمه ی ژوگه لیانگ که میتوانستند طوری حرکت کنند که از دور، آدم واقعی به نظر برسند صحبت شده است. این افسانه ها تکرار سنگ های آدم شونده ی یونانینی-رومیند. مغول ها افسانه ای دارند که مطابق آن، چینی ها نیز از سنگ ها پدید آمدند. مطابق این افسانه، دو دختر یک خان، از یک سنگ آسمانی باردار شدند و دو پسر زاییدند که یکیشان انسان بسیار خوبی بود و دیگری شیطانصفت بود. از این دو پسر، نژاد چینی ها به وجود آمدند که در هنگام نیکوکاری، بسیار ایزدی و در هنگام خباثت، بسیار شیطانیند. اونیل، این افسانه را با داستان تولد زئوس مقایسه میکند که در آن، رئا مادر زئوس برای این که کرونوس پدر زئوس، او را نبلعد، یک سنگ را به جای زئوس، به خورد او داد. به روایتی این سنگ، شبیه یک آدم بود و لباس داشت. بدین ترتیب، اونیل میگوید میشد از زئوس هم تصور یک موجود سنگی یا آهنی و مکانیکی را داشت که مثل چی یو، موجودات مکانیکی، ارتش او میشوند. اونیل میگوید "آگاممنون" پیش از این که نام رهبر یونانی ها در فتح تروآ باشد، لقب خود زئوس بود که به "آگ" (حق) یعنی ایزدی، و "ممنون" یعنی به حرکت درآورنده تقسیم میشد و در مجموع میشد حرکت دهنده ی ایزدی. اونیل، این معنی را با قصه ی orcus در گزارش وریوس از محلی به نام دروازه ی اورکوس ربط میدهد. وی نوشته است که در گذشته نام اورکوس را بیشتر به صورت urgus تلفظ میکردند که منشا لغت urgeبه معنی جانمند کردن و به حرکت درآوردن است و اورکوس هم خدای ماشین ها و مخلوقات مکانیکی بوده است. بر این اساس، زئوس میتوانسته در بدوو امر، سنگی باشد که در اثر تابش خورشید جان گرفته است. در گزارش های یونانی، بارها از پرستش زئوس به شکل یک سنگ سخن رفته است، ولی شاید یکی از مهمترین زئوس های سنگ نما، "قصی" خدای آرامی است که زئوس در تطبیق با او، "زئوس کاسیوس" نامیده میشد. سرزمین مقدس این ایزد، کوه کاسیوس در انطاکیه مرکز حکومت یونانیان در سوریه بود و درآنجا به نام "زئوس کرونوس" پرستش میشد. نمادش سنگی بود که هادریان امپراطور روم، برایش قربانی نمود و مردم انطاکیه مدعی بودند این سنگ از آسمان سقوط کرده است. این سنگ نه در زیر سقف یک معبد بلکه در زیر آسمان باز قرار داشت. یک کوه کاسیوس دیگر هم در مرز مصر و فلسطین قرار داشت که زئوس درآنجا به شکل مجسمه ی جوانی که یک انار در دست دارد نمایش داده میشد. انار نماد خدای ریمون (رحمان) است. بر اساس قصه ی قصی، ممکن است ارتش زئوس لشکری از سنگ های نمادین خدایان مشرکین عرب باشند که مسلمان ها به آنها انصاب میگفتند و بعضی از این سنگ ها فقط مذبح هایی بودند که رویشان قربانی میشد و مثل سنگ مذبح یعقوب پدر بنی اسرائیل مقدس شده بودند. در افسانه ی پری بانو در هزار و یک شب، میبینیم که چطور او جمعیت عظیمی از انسان هایی که به سنگ تبدیل شده اند را به انسان های جاندار و گوشتمند برمیگرداند و آنها به سرزمین هایشان برمیگردند. این میتواند ردی از تخیل سنگ های انسان شده بر اساس یک سنگ پرستی باشد. این سنگپرستی در دنباله ی جهان یونانی-رومی تا اعماق اروپا قابل ردگیری است. finn magnussen نوشته است که پرستش سنگ های گرد، تا انتهای قرن 18 در کوه های آلپی نروژ رواج داشته است. در پرتغال، مردم، به شدت نگران بروکساها یا شیاطین محلی بودن و برای مقابله با آنها در کیسه ها سنگ های کوچکی را که در معبد با نام "سنت بده" saint bede تقدیس شده بودند حمل میکردند چراکه مطابق افسانه ای، سنت بده مسلح به سنگ های مقدسی بود که فرشتگان به او داده بودند. اعتقاد به سنگ های جادویی در قلمرو اسلامی و بیشتر دربین درویشان نیز با حددت برقرار بوده و بعضی از این سنگ ها در حلقه ی انگشتری در انگشتان دستان درویشان دیده میشدند. یکی از محبوب ترین انواع سنگ جادویی در بین درویشان، سنگی به نام «نجف» بود که معدن آن در محلی به همین نام قرار داشت.:

the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: chap9

روشن است که هر سنگ و خاکی نمیتواند با تابش یا الکتریسیته و مغناطیس خورشید، جانمند شود، مگر این که دارای یک خمیرمایه ی خاص باشد. اما خاص بودن خمیرمایه تا حد ممکن را فقط حکومتی که مرزهای کشور را تعیین کرده است روشن میکند؛ هرچقدر وسعت تصرفات حکومت بیشتر باشد، وسعت خاک جادویی –البته جادویی فقط از دید اتباع همان حکومت- نیز بیشتر است.

اندرو مارفول با استفاده از کتاب «رساله ی کلامی-سیاسی» اسپینوزا منسوب به قرن 17، داستانسازی برای تقدس کشورها را نتیجه ی طغیان شاهزادگان و حکام ولایات علیه حکومت پاپ میخواند و مهمترین قسمت قضیه این است که نه تنها کتاب او هیچ سالشمار و قرنی ندارد –گویی که قبل از اختراع سالشمار توسط ژزوئیت های جاعل تاریخ مدرن نوشته شده است- بلکه هیچ سخنی از قرون وسطی و حکومت مسیحیان در آن نیست و فقط درباره ی حکومت یهود صحبت میکند، حکومتی ملوک الطوایفی با یک پاپ و یک شاه کلی و یک پارلمان که عین سنای روم باستان در قبل از قرون وسطی است و البته یک قانون نامه که بین پاپ و شاه کلی داوری میکند و این قانون نامه بر اساس یهودیت است. اسپینوزا تورات را میشناسد و اصالت آن را رد میکند و میگوید تمام داستان موسی و جانشینانش در آن، تخیلات نویسنده ای قانون گزار از عصر اسکندر کبیر است؛ مطلبی نزدیک به آنچه درباره ی نوشته شدن تورات توسط عزرای کتاب در دوران آزادی یهود از اسارت بابل شنیده ایم. به نظر اسپینوزا نویسنده ی توررات ناچار بوده برای وا داشتن مردم به اطاعت از قانون، داستان هایی آمیخته به تهدید و تطمیع درباره ی خدای یهود و جانشینانش در زمین جعل کند و این داستانسازی بعدا به ضرر رهبر عمومی یعنی پاپ یهودی و توسط شاهزادگان و قدرتمداران گردنکش ادامه پیدا کرده و پاپ و شاه و مردم نیز هر کدام برای دفاع از وضعیت خود، اقدام به جعل داستان هایی مشابه کرده اند و معجونی که از آمیزه ی نهایی این قصه سازی ها به وجود آمد شالوده ی جهانبینی مسیحی شد. به نظر مارفول، مهمترین پیشرانه ی این معجون، همان چیزی است که اسپینوزا آن را در بارگاه سابق پاپ میستاید وآن دربار را قربانی همان نیز میشناسد: دادن آزادی حداکثری به حکام ولایات با این تز که همه در برابر خداوند در آزادی برابرند و از این جهت فرقی بین پاپ و امپراطور و مردم نیست. مارفول، تصور میکند اسپینوزا به عنوان مدافع آزادی جریانی که از عدالت و آزادی بیرون می آیند و آن را نابود میکنند، مانند خدای یهودیت است که یهود را آزاد میگذارد تا خودش را در قالب عیسی مسیح بکشند. بنابراین او نام «بندیکت اسپینوزا» را به دو قسمت تقسیم میکند: "بندیکت" عنوان رهبر افسانه ای فرقه ای مسیحی که توسط شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس به رهبری مذهبی پاپ آوینیون، به قدرت رسیدند و آن امپراطوری، بنیان ترویج مسیحیت شد، و "اسپین نوزا" لغتی که مارفول، آن را به خارهای درختی گرد شده معنی و به تاج خاری مرتبط میکند که در موقع شکنجه و اعدام مسیح، برای تحقیر عیسی در مقام «شاه یهودا» به جای تاج مالوف روی سر او گذاشتند.:

“ Spinoza denuncio la histora y su cronologia official hasta el siglo xvii”: andreu marfull: chronologia: 7 sep 2020

مارفول، با بهره گیری از دستنوشته ای درباره ی تاریخ پروونس به زبان پروونسی و منسوب به ژان نوستراداموس، نقش قوای جانشین شارلمان در این تحریف را بیشتر ارزیابی میکند. مطابق این نوشته، در گذشته ساراسن ها بر اروپا حکومت میکردند و رهبر این ساراسن ها، ترسس، شاه گالسیا و تارتاریا و تروآ بود. شارلمان او را شکست داد و مسیحی کرد و به حکومت تولوز رساند. مارفول توجه میکند که تولوز منبع اشرافیت یهودی حاکم بر کاتالانیا است که احتمالا شخصیت های اصلی پشت نوشته شدن تورات و انجیلند. از طرفی قلمرو تاثیر این اشرافیت، منطقه ی اکسیتانیا است که در قدیم به گوتیا شهرت داشته و محل فعالیت کاتارها بوده است. گوتیای دیگری هم در قدیم، در منطقه ی شمال دریای سیاه واقع و محل استقرار خزرها که ترک هاییی یهودی شده بودند شمرده شده و از این خزرها به نام کاتاروس یاد شده است. بنابراین ساراسن ها (مسلمانان باستان)، کاتارها (مسیحیان عرفانگرای سرکوب شده توسط کلیسا) و تارتار (تاتار) ها با هم در یک جا جمع می آیند و مذهبی را نشان میدهند که در حال تحریف به سمت یهودیت توراتی و مکمل مسیحی آن است. با توجه به نیمه اسکیت بودن اشرافیت ژرمن فرانک ها –قوم شارلمانی- این شبیه یک شورش علیه شاه تاتارها به نظر میرسد و با توجه به خزری بودن رهبری قبلی، میتوان آن را با شورش چنگیز خان علیه وانگ خان رهبر کرائیت ها مقایسه کرد. چون نام کرائیت در تلفظ یکسان با تلفظ غربی عنوان "قرائی" برای یهودیت پیرو حدیث گرایی و تفسیر حدیث است که در قلمرو خزرها مورد حمایت واقع شد و توسعه یافت. ایجاد دشمنی بین چنگیزخان و وانگ خان، نتیجه ی بدگویی های وانگ خان بود که یادآور ایجاد دشمنی بین داود و شائول است و در هر دو داستان، این دشمنی با مرگ رقیب قهرمان توسط یک جریان ثالث پایان می یابد.:

“Nostradamus (jean): el primer conde de Toulouse fue el rey de tartaria, de gallicia y de troya la grande”: andreu marfull: chronologia: 2 jan 2023

نام "وانگ خان" جالب است. "وانگ" در چینی به معنی شاه است و عقیده بر این است که کرائیت ها علاقه ای به تمدن چینی داشتند. این موضوع، ممکن است شورش چنگیزخان را به واسطه ی افسانه ی یهودی فتح اورشلیم، با فتح چین تطبیق دهد. داود برای فتح سرزمین مقدس اورشلیم یا بیت المقدس، از طریق یک تونل زیرزمینی و به قولی چاه فاضلاب وارد شهر شد. در گزارش کارپینی، چنگیزخان برای فتح چین، پایتخت آنها را از طریق یک تونل زیرزمینی فتح نمود و با کشتن فرمانروای آنان، از اطاعت بقیه ی چینی ها مطمئن شد. جالب این که به نوشته ی کارپینی، چینی ها در اخلاق و عبادت و اعتقاد به مجازات و پاداش در جهان دیگر، شبیه مسیحی ها هستند، همچنین چینی ها ریش نمیگذارند و صورتشان به گشادی مغول ها نیست. کارپینی چنگیزخان را هم به اسکندر تشبیه کرده است و هم به نمرود، که هر دو این قهرمانان اساطیری، فاتحان مشهور بابلند. چنگیزخان کارپینی به مانند اسکندر، با یاجوج و ماجوج هم مقابله میکند و جالب این که به گفته ی کارپینی، یاجوج و ماجوج، یهودیانی بودند که توسط اسکندر به بعضی نواحی محدود شده بودند. از طرف دیگر، یکی از نبردهای مهم مغول های چنگیزی، نبرد کالکا با ترک های کومان است که در محل دو رودخانه به نام های کالکا و کونیزوس رخ میدهند. هر دو این نام ها مرتبط با عنوان کولیکوف برای محل نبرد دیمیتری دونسکوی با خان مامای و پیروزی دیمیتری به معجزه ی مسیحیت در تاریخ روسیه هستند. فومنکو نشان داده است که دیمیتری دونسکوی در پیروزی بر مامای، نسخه ی مسیحی خان تختامیش از نسل چنگیزخان است که خانی از خاندان دیگر یعنی مامای را سرنگون میکند. این در حکم همان «پس گرفتن» حکومت سرزمین مقدس از غاصبان کنعانی و آموری توسط یهود است که اول از همه، قهرمان مسیحی است که با کمال میل، آن را از خود میکند. این قهرمان مسیحی به عنوان رهبر اسلاوهای مبارز با مغول ها، خود، نسخه ی دیگر اسکندر پیشوای استعمارگران است. غرق شدن سربازان مغول در رودخانه در نبرد کولیکوف، قابل تطبیق با غرق شدن سربازان داریوش در تعقیب اسکندر در رود فرات و قبل از آن، غرق شدن لشکر فرعون در دریا در تعقیب موسی و قومش است. بنابراین دو رودخانه ی نبرد کالکا هم نسخه هایی از دجله و فرات بابل نمرودند.:

“reconstration issues”: mark graf: cronologia: 12/4/2015: p115

کاملا ممکن است تصرف سرزمین مقدس، کنایه ای از تصرف اقلیم معنوی توسط یک مدعی جدید باشد و از این جهت است که مسیحیت، افسانه های پیشین تاتارهای حق به جانب را به نفع خود مصادره کرده است و اولین صحنه ی این مصادره نیز علیه مسیحیت پیشین که حالا ارتداد تلقی میشود به کار میرود و در سرکوب کاتارها به دست قوای کلیسای کاتولیک رم منعکس میشود.

جیم دایر مینویسد آنچه درباره ی سرکوب مسیحیت های غیر کاتولیک توسط دستگاه پاپ نوشته اند، مربوط به گروه هایی میشود که عیسی را متعلق به یهود نمیدانستند و تورات را رد میکردند. کلیسای باقی مانده و پایتختش رم، از انجیل برای برحق نشان دادن خود استفاده میکرد، اما تورات را رها نکرد چون «این تنها متنی است که از نسل کشی، برده داری، نفرت از زنان و همجنسگرایان، و این باور که شما میتوانید مرتکب هر اشتباهی شوید و در آخرین لحظه مورد عفو قرار بگیرید، حمایت میکند.» و جیم دایر، بخش اعظم ادبیات نفرت از همجنسگرایان، کسانی که به زبان آشنا صحبت نمیکنند، و نژادهای بیگانه در دنیای مدرن را ریشه دار در تورات میداند:

“and earth was divided”: jim duyer: stolen history: 25may2023

طغیان یهوه خدای یهود علیه خدایان پیشین، در خشمی که موقع جلوه گری در گدازه های آتشفشان طور سینا نشان میدهد اثبات میگردد. این کوه به عنوان مابه ازای عمود جهان و همزمان تجسم یهوه، اطلس غول را به یاد می آورد که آسمان را روی سر خود نگه داشته است و جالب اینجاست که تصویری خشمگین از اطلس به صورت یک کوه آتشفشانی ممکن است در تالوس غول مفرغی کتاب آرگوناتیکا انعکاس یافته باشد که به سمت دریانوردان کشتی ارگوس سنگ پرت میکرد ولی مدئای جادوگر، با طلسمی، قوزک پای او را تخریب کرد و او سقوط کرد و تکه تکه شد. کلمه ی تالوس احتمالا با کلمه ی اطلس مرتبط است. "تالوس" از "تل" سامی به معنی تپه و مرتبط با tall به معنی قدبلند می آید و "تالاخ" ایرلندی به معنی سنگ بزرگ نیز از همین ریشه است. "طلسم" یا talisman در جادوگری هم در ابتدا به معنی سنگ مقدس و از همین ریشه بود. به روایتی تالوس را دیدالوس مخترع ماشین های مکانیکی، اختراع کرده است ولی جالب این که دیدالوس، برادرزاده ای به نام تالوس نیز داشته که چون از خودش مخترع بهتری به نظر میرسیده، تالوس را کشته و به سزای قتل تالوس، به کرت تبعید شده است. ممکن است این دو تالوس، یک موجودیت واحد باشند و نام "دی دالوس" نیز قابل تعبیر به "صاحب تالوس" و درواقع شخصیت اصلی پشت آن است. تالوس برادرزاده ی دیدالوس، از اکروپولیس آمده بود و اکروپولیس قابل معنی به شهر خدا یا خدایان و یا شهر آسمانی در کنایه به بهشت است. هسیخیوس نوشته است که بازی های المپیک به "زئوس تالیوس" تقدیم میشوند و این نشان میدهد که تالوس میتواند همان زئوس در مقام یک خدای سنگی باشد که برای مرکز جهان شدن، به اندازه ی کوه عمود قطب شمال، عظیم شده است.:

the night of rhe gods”: ibid: p133-5

در ویکی پدیا ذیل لغت talos (inventor) آمده است که مطابق دگردیسی های آوید، تالوس برادرزاده ی دیدالوس، با دندان های یک جمجمه ی مار، در چوب شیارهایی ایجاد کرد و ازاینجا به فکر اختراع اره افتاد؛ ازاینرو وقتی کسی دیدالوس را در حال جابه جایی جسد تالوس دید و به او شک برد و از دیدالوس پرسید «چه میکنی؟»، دیدالوس پاسخ داد جسد یک مار را دفن میکند، ازآنروکه دیدالوس در ایجاد اره کردن، جانشین یک مار شده بود. من فکر میکنم دراینجا مار، جانشین ماری شده است که به جای شیطان از بهشت اخراج شد و پایین آمدن تالوس از تپه ی اکروپولیس (مابه ازای کوه خدا و محل بهشت) همین اخراج را نشان میدهد. امروزه محل اکروپولیس را در آتن پایتخت یونان قرار میدهند و عمدا این محل را انتخاب کرده اند چون فرض شده که یونان در جنوب شرقی اروپا و نزدیک ترین فاصله به خاورمیانه، اولین محل انتقال تمدن از خاورمیانه به اروپا بوده و در تمدن یونانی زبانان، برای اولین بار، فلاسفه خدایان را از تولید منع کردند و این اتفاق با طالس شروع شد که خلقت جهان از آب در افسانه های بابلی را اخذ کرد ولی از نقش مردوخ (خدای بابلی) به عنوان خالق در آن صرف نظر کرد. جالب است که نام طالس هم شبیه تالوس است. این، آغاز "علم" و شورش علیه خدایان همانطورکه شیطان میخواهد است و ادامه اش باید به تولید وسایل مکانیکی بینجامد. اگر دیدالوس خدای مکانیک، تالوس را اختراع کرده تا بعدا از بین ببرد، پس برابری تالوس با زئوس و یهوه به این معنا است که نیروی پیش برنده ی جهان مصنوعی، خدایی را خود ساخته است تا مثل غولی خرابکار، همه چیز را ویران کند و مردم به سببش از خدا گریزان شوند (همانطورکه تاریخ کلیسا در قرون وسطای اروپا نشان میدهد) و از همان نیرویی که اینچنین خدایی را برای بدنام کردن مذهب تولید کرده و به جان مردم انتخاب است، همچون یک قهرمان برای نابودی آن، استقبال کنند. تا زمان طغیان مارکسیسم علیه سرمایه داری، هنوز نسبت پول پرستان با این خدای روانی آشکار بود، ولی با به هم آمیختن سرمایه داری و مارکسیسم در هر دو بلوک طی جنگ سرد، کم کم نسبت خدای دروغین و سرمایه داری فراموش شد و بعد از سقوط کمونیسم و از بین رفتن بهانه ی دفاع از خدا در مقابل کمونیست های کافر، سرمایه داری توانست با نیروی بیشتری از مرکز خود ایالات متحده ی امریکا به عنوان ناجی جهان در جنگ با تالوس مذهب، میدان عمل پیدا کند. برای همین هم بود که بوش، در حمله ی خود به عراق و افغانستان، از «جنگ صلیبی» سخن گفت، ولی میشد نبرد غرب علیه دشمنان جانشین شده ی شوروی را هم نبرد مسیحیت علیه اسلام خواند و هم نبرد بی خدایی و شیطانپرستی علیه مذهب خدا.

یونان یعنی تمدنی که غرب از آن برآمد، مجموعه ای از دولتشهرها بود که از هجوم دوری ها به زمین آن پدید آمدند. دوری ها عاملان پایان تمدن مینوسی کرت که ددالوس به آن خدمت میکرد نیز شدند و بعد از مدتی هرج و مرج، قانون لوکورگوس را بر آن حاکم کردند. لوکورگوس پسری به نام "لائوداماس" داشت که نامش ترکیب "لائوس" به معنی سنگ و "داماس" معادل "آداماس" یا آدم به معنی انسان است. این نام، ترکیبی از سنگ های دیوکالیون که تبدیل به نخستین انسان های نوع جدید شدند در اساطیر یونانی، و پیدایش آدم تورات از توده ی خاک را نشان میدهد. آوید، آداماس را یکی از نام های پلوتون یا هادس، فرمانروای دوزخ خوانده است. نام آتاماس (از شاهان یونانی) هم تلفظ دیگر آداماس شمرده میشود. گوسفند طلایی رنگی که پشم مقدسش مایه ی برکت کلخیز در شرق شد از قلمرو آتاماس آمده بود. مدئا کاهنه ی این پشم بود که عاشق یاسون یونانی شد و با او و به همراه پشم به یونان گریخت و به ادعای این داستان، آن را بازگرداند. بنابراین مدئا میتواند نسخه ی شرقی ایجاد کننده ی آدم سنگی به جای خدا باشد. اتفاقا درباره ی مدئا داستانی داریم که میگوید او مردی را به سنگ تبدیل کرد و آن سنگ، به نامش مدوس نام گرفت. از طرفی، مدوس، نام پسر مدئا و یاسون است که جد مدی ها یا مادها شد. مدوس به معنی میانی است و کشور وسط دنیا را نشان میدهد. از دید تاتارها سرزمین میانی جهان، چین است و اتروسک ها که حاکمان قبلی سرزمین لاتینی ها در منطقه ی رم ایتالیا بودند گاهی از نسل تاتارها شمرده میشوند. لاتینوس که لاتینی ها از او نام دارند با شاهی اتروسکی به نام مدنتوس در جنگ بود که لنورمنت، این نام را به معنی نسب گرفته از مدوس میشمرد. درواقع جنگ لاتینی ها علیه تاتارها نه فقط در ایتالیا اتفاق می افتد و نه در جزیره ای کوچک امروزی به نام کرت، بلکه در سطح دنیا رقم میخورد. چون "کرت" در اصل همان "قرط" فنیقی به معنی زمین است که جزیره ای وسط اقیانوس شمرده میشد. از لغات پدید آمده از آن، "کرزوس" و "کراسوس" به معنی فرمانروای جهانند که میتواند مرتبط با cress عنوان نسخه ای آرگوسی از دیونیسوس-باخوس باشند که جزیره ی کرت از نام او گرفت و درآنجا به ژوپیتر-کرسیس یعنی ژوپیتر یا زئوس کرتی نامبردار شد که میتواند همان زئوس پسر کرونوس باشد که در جزیره ی کرت پرورش یافت. کرس میتواند همان آیتلیادس باشد که جد آیتلیادها شامل ده خدای مدیریت کننده ی جزیره ی کرت است و این نام ارتباط با تالوس و اطلس را نشان میدهد که درست مثل زئوس در قصه ی کرونوس با سنگ جایگزین میشوند. ظاهرا جریان منتسب به یاسون و مدئا، وظیفه دارند غولی را که خود با عنوان زئوس پدید آورده اند با جادو سرنگون کنند. این احتمال، کاملا منطقی است چون نام مدئا به لحاظ لغوی تلفظ دیگر "مدوسا" زنی هیولایی با موهایی به شکل مار است که نگاهش، انسان ها را به سنگ تبدیل میکند و پرسئوس، از سر بریده ی او برای سنگ کردن دشمنانش استفاده میکند. نام مدئا همچنین در آندرومدا همسر پرسئوس دیده میشود چون مدئا برای یاسون، هم همسر است و هم وسیله ی شکست دشمنان، و هر دو کارکرد مدوسا و اندرومدا برای پرسئوس را دارد. سر بریده ی مدوسا اطلس غول را هم با سنگ کردن تبدیل به یک کوه کرد و این میتواند همان تبدیل خدا به زئوس سنگی و تالوس مفرغی به عنوان نمادهایی از یک مذهب متصلب و خشک و بی انعطاف و مکانیکی باشد. از قطرات خونی که از سر بریده ی مدوسا بر زمیسن چکید، مارها پدید آمدند که جانشینان شیاطین و مروج جادوگری شمرده میشوند. جادو را magy و جادوگر را magus میخواندند. این کلمات، مرتبط با majus عنوان لاتین ماه "می" است که مرتبط با "مایا" از الهگان رومی و مادر هرمس است و ازجمله کسانی که در این ایام برای او قربانی میکردند، پیروان هفستوس خدای صنعتگران بودند که مایا را همسر هفستوس میشمردند. ظاهرا نام های مایا و مدئا و مدوسا با مجوس دارای ریشه ی مشترکند و جادوگری و صنعتگری مکمل هم بودند. از خونی که از سر بریده ی مدوسا به زمین چکید، همچنین پگاسوس یا اسب بالدار پروازگر در آسمان پدید آمد که نامش برگرفته از peges به معنی اسب آبی است و اسب آبی، که یکی از بزرگترین مظاهر الهه و مجسم کننده ی صورت فلکی قطب شمالی دب اکبر است، نسخه ی آبزی اسب است و پگاسوس با اوجانشین میشود چون اسب آسمانی در اقیانوس آسمان حرکت میکند. اقیانوسی که کرت یعنی زمین را احاطه کرده است هم میتواند همین اقیانوس آسمانی باشد و دوری ها و ارگونات ها که تصرفش میکنند میتوانند همان فرشتگان هبوط کرده ی تورات باشند که در قالب خدایان المپ که ارتش زئوسند، مسیر زندگی انسان را تغییر میدهند.:

the night of rhe gods”: ibid: p138-150

رونالد هندل، مینویسد این خدایانی که زمین را تصرف میکنند و در کوه ساکن میشوند، ازجمله خدایان کوه سافون یعنی همان کوه کاسیوس در سوریه هستند که "بعل" آن، "زئوس کاسیوس" نامیده میشد. آنها همان خدایان فنیقی گزارش شده توسط سانخونیاتون هستند که فیلو نویسنده ی یهودی اسکندرانی، از آنها انسان های باستانی میسازد و فرزندانشان همان نفیلیم یا انسان های دارای توانایی مافوق طبیعی در افسانه های یهودند. دراینجا یکی از گزاره های غامض اسطوره شناسی که وارد انسانشناسی شده اند قابل رمزیابی میشود و آن صحبت فیلو است از دورانی که اخلاق زنان آنقدر پست شد که با مردان مختلف خوابیدند و چون پدر فرزندان معلوم نبود به مادرشان نسبت داده شدند. هندل مینویسد این دوره ای از زندگی انسان نیست، چون این زنان، انسان نیستند و الهگانی هستند که با زنان باستانی تطبیق شده اند.:

“the nephilim were on the earth”: Ronald hendel: in “the fall of the angels”:edt by christoph auffarth m loren t. stuckenbruck : brill: 2004: p24-27

با این که این حرف، منطقی است ولی این هم انکار نشدنی است که این الهگان خیالی، واقعا الگوی زنان زمینی مدرن شده اند و این با تطبیق این الهگان با جن های ماده ی در خدمت الهه ی شهوت بنا بر مذهب جادوگری ارتباط تنگاتنگ دارد. الهه ی شهوت در جادوگری به سبب ارتباط با گربه جانور جادوگران، کاملا جانشین باستت الهه ی شهوت مصری است که گاهی با سر گربه نشان داده میشود. از میان چند منطقه ای که گربه های وحشی میزیند، گربه ها فقط در مصر اهلی شدند و باورهای مربوط به آنها همراه خود گربه ها از مصر به همه جا رفت. حتی اگر مصر قدرت استیلای فرهنگی خاصی نداشت، تاثیرپذیریش بر فرهنگ انگلیسی که همه ی فرهنگ ها را عوض کرد کافی است، فرهنگی که در آن، اصطلاح "پوسی" هم برای گربه به کار میرود و هم برای آلت جنسی زن، و فاحشه خانه ها را "کت هاوس" یعنی خانه ی گربه میخواند. پس به این موضوع دقت کنیم که شیاطین یعنی خدایان بیگانه شامل "دوری" های موجد به اصطلاح یونان باستان، از قدیم عامل ایجاد بیماری های جسمی و بیماری های شخصیتی میشدند و این دو نوع بیماری اخلاقی و جسمانی، در بعضی میکروب ها به هم میرسند که اتفاقا اولینشان را که متوجه اهمیتشان شده ایم، یک انگل گربه موسوم به توکسوپلاسما گوندی است. توجه کنیم که میکروب ها درست مثل شیاطین، نامرئی هستند و انگل های مرئی، اغلب به شکل کرم کشف میشدند که کاریکاتوری از مار بود.

کتلین مک آلیف در مقاله ی «آیا دلیل دیوانگی های نوع بشر، گربه های بامزه اند؟» که به ترجمه ی آمنه محبوبی نیا در مجله ی ترجمان (شماره ی31: تابستان 1403) منتشر شده است، به تحقیقات دانشمندان درباره ی تغییرات رفتاری که انگل ها با تصرف بدن قربانی هایشان در ذهن ایجاد میکنند، اشاراتی میکند؛ مثل زنبور انگلی که تخمش را روی بدن عنکبوت گردباف میگذارد، لارو که از تخم درآمد، موادی شیمیایی آزاد میکند که عنکبوت را از تنیدن تورهای مارپیچی باز میدارد و او را مجبور میکند به جایش تورهایی با بافت هندسی به عنوان پیله به دور لارو ببافد؛ یا کرم پهنی که با حمله به دستگاه عصبی مورچه او را برده ی خود میکند و باعث میشود مورچه به جای رفتن در لانه اش، برود نوک برگ یک علف و همانجا بچسبد تا گوسفند، موقع چرا او را بخورد و اینطوری انگل وارد بدن گوسفند شود. در مورد انسانها یکی از مثال های شناخته شده ی چنین انگلی، مشخصا تی. گوندی است. وی هم اول یک جانور کوچک را نشانه میگیرد: موش. موش با دچار شدن به این انگل، ترس خود از گربه را نه فقط از دست میدهد بلکه به گربه جذب میشود تا توسط او خورده شود. انگل پس از گذشتن از بدن گربه، با مدفوع او بر علف ها می افتد و ازآنجا به بدن دیگر حیوانات خانگی و سپس انسان منتقل میشود. گوشت گاو و گوسفند و خوک درصورتیکه کاملا پخته نباشند، میتوانند حامل این انگل باشند که با خورده شدن علف های آلوده به مدفوع گربه، وارد بدن این حیوانات شده است. بیشتر اوقات، عوارض اولیه ی این میکروب، به صورتی نزدیک به آنفلوآنزا بروز میکند ولی سپس حالت نهفته پیدا میکند و در این حالت نهفته متوجه مغز میشود و با لانه کردن در آن باعث تغییرات رفتاری در انسان ها میشود. ازجمله باعث افزایش ترشح دوپامین و از این طریق باعث افزایش شجاعت انسان میشود، بطوریکه ممکن است شخص در یک حکومت استبدادی، به صراحت و با صدای بلند، انتقاد سیاسی کند و باعث وحشت اطرافیانش شود. چنین کسی همچنین خیلی بی محابا و با صراحت، حرفش را میزند و احساساتش را بیان میکند و ازاینرو دوستان زیادی ندارد. انگل، علاوه بر این، باعث کاهش تمرکز فرد مدتی بعد از شروع کار عملی و از این طریق نقصان در توانایی هایی چون رانندگی میشود و مطابق یک تخمین، حدود صدهزار تلفات ناشی از تصادفات رانندگی در سال، کار این انگل است. به نظر میرسد حداقل یک سوم جمعیت زمین به آن مبتلا باشند بدون این که لزوما از آن مطلع باشند. زمانی که انگل به مغز برسد، نمیتوان آن را بیرون کشید و هیچ راهی برای درمان آن وجود ندارد. تغییرات رفتاری حاصل از آن بسیار تدریجی است و شاید هیچ وقت تسلطش بر مغز معلوم نشود. انگل، ابتدا در نواحی ای تصادفی از مغز ساکن میشود اما هدف نهاییش کیست سازی در نواحی کنترل کننده ی لذت جنسی و نواحی کنترل کننده ی اضطراب و نگرانی است و بخصوص نقش مهمی در ایجاد اضطراب ها و حالت های عصبی افراطی بعد از هر اتفاق کوچک دارد. معلوم شده که در افراد مبتلا به شیزوفرنی، این انگل، در جهت تخریب بخش هایی از قشر خاکستری مغز وارد عمل میشود و ازجمله در افراد دارای ویژگی های ژنتیکی شیزوفرنی، به بالفعل شدن بیماری برای رسیدن به مقصودش کمک میکند. ای. فولر توری معتقد است که شیزوفرنی از نیمه ی قرن 18 زمانی که اهالی لندن و پاریس برای اولین بار، اقدام به نگهداری حیوانات خانگی کردند رو به افزایش نهاد و این افزایش در امریکا همزمان با شیوع تب گربه داری از میان «شاعران و اهالی آوانگارد و چپی محله ی گرینویچ نیویورک» رقم خورد. انگل در مردان و زنان به دو شکل مختلف عمل میکند. مردان را دچار انزوا و بدگمانی میکند ولی باعث افزایش جذابیت آنان در نزد زنان میشود. این مشاهده در موش ها نیز دیده شده است. در مورد موش ها کشف شده که انگل از طریق منی موش نر، وارد رحم موش ماده میشود و ازآنجا به سمت بالا و مغز حرکت میکند ضمن این که امکان آلوده سازی فرزندان آنها را نیز می یابد و شاید همین در مورد انسان ها نیز صادق باشد. زنان برعکس، در اثر آلوده شدن به انگل گربه، به طرزی نامعمول، اجتماعی میشوند و علاقه به جلب توجه عمومی و پوشیدن لباس های رنگارنگ و متنوعی پیدا میکنند که نگاه ها را بیشتر متوجه آنها کنند....

آیا مصر خاستگاه یهودیت در تورات به این خاطر با کشور قبط تطبیق شده است که گربه ها ازآنجا آمده اند و گسترش یهودیت، معادل گسترش مذهب انگل هایی است که مردم از آنها تعبیر به شیاطین و خدایان باستانی کرده اند، ولی فقط مطابق تعریف جادوگری یهودی؟ اما چرا این خدایان تعریف های شخصیت های مختلفی دارند؟ احتمالا به این خاطر که آنها معرف صفات گوناگون انسانی به شکلی که در ادبیات غرب و بازتولیدهای هنری متعددش جلوه گر میشوند هستند و همواره هم در نوشته ها و دیالوگ ها به برانگیختن این احساسات توسط خدایان المپ تاکید شده است. اما یونانی گری چطور در دنباله ی یهودیت قرار گرفته است؟

برای این قصه هم داستانی وجود دارد که در کتاب مکابیان آمده است. هلیودوروس فرستاده ی شاه یونانیان، مامور ضبط گنجینه های معبد یهوه در اورشلیم شد. اما مردی جوان سوار بر اسب در صحنه ظاهر شد و کمی بعد دو فرشته به شکل دو مرد جوان آمدند و هلیودوروس را به باد کتک گرفتند. این باعث ایمان آوردن هلیودوروس به خدای یهود شد. این هلیودوروس را همان هلیودوروسی میشناسند که در تاریخ یونانیان، شاه یونان را کشت. همزمان هلیودوروس دیگری در هند، ستونی برای خدای کریشنا برپا کرد که بعضی او را همان هلیودوروس میدانند. در این تلقی، کریشنا و همزادش بالاراما با دو فرشته ی کتاب مکابیان تطبیق شده اند و دو فرشته هم جنبه های مکمل شخصیت همان مرد اسبسوارند. اعتقاد یهود این است که مرد اسبسوار، همان یهوه است و این، تنها چهره ی غیر خشمگین و اغلب ناظر یهوه است. یهوه بیشتر اوقات خشمگین و در این هنگام، مجسم به شیر است و کریشنا نیز یک چهره ی خشمگین به نام ناراسیمها مجسم به یک نیم شیر-نیم انسان دارد. نام کریشا یا کریشنا، برگرفته از کوروس، سوروس، هلیوس، الی، علی و اله است که همگی اشاره به خدای سامی باستانی ای است که یهوه خود را او میشناساند. ممکن است ماجرای هلیودوروس، داستانی برای توجیه رسمیت یافتن تفسیر یهودیان از او در نزد یونانیان داشته باشد، رسمیتی که عامل ترجمه ی عهد عتیق عبری به یونانی در اسکندریه ی مصر به دستور یونانیان شد و ادعا میشود همین ترجمه است که منشا تفسیر رسمی کتاب مقدس در اروپا است.:

“catholic vaishnava connections in history”: bhakti ananda goswami: bhaktiananadagoswani.wordpress.com

شیر (تجسم معمول یهوه) معمولا همراه الهگان سامی است و همه ی آنها شکل های مختلف استارته هستند که در عهد عتیق، پیامبران علیه پرستش او در بین یهودند. جالب اینجاست که در سوریه، از بین الهگان مصری، استارته با باستت تطبیق میشد که بیشتر به الهه ی گربه سر شهرت دارد. آمنهوتپ دوم، پیروزی خود بر رتنو (سوریه) را به نیروی باستت محقق دانسته بود. از این موضوع نباید تعجب کرد. باستت تنها در بخش پایانی دوران پرستش خود با گربه مرتبط میشد و اولین تجسمش شیر بود. او را الهه ی شیران و گاهی به شکل زنی با سر شیر نر تصویر میکردند و گاهی هم از ترکیب این دو موجود، به شیر ماده مجسم میشد. باستت، چشم رع و از این جهت متطابق با هاثور بود. هاثور به عنوان الهه هم به گاو که بزرگترین دوست انسان است مجسم میشد و هم به شیر که بزرگترین دشمن او است. گاهی تصویر گاو شکل، هاثور، و تصویر شیر شکل، باستت نامیده میشدند. از طرفی در شکل شیرمانند هاثور نیز تقسیمبندی ای به عمل آمد که در هیبت شیر خشمگین، او را سخمت و در هیبت شیر بی آزار و رام، او را باست یا باستت نامیدند. گربه، جانشینی برای یک شیر رام بود که در خانه نگهداری میشد تا از خانه در مقابل شیاطین و بلایا محافظت کند. در انتهای دوره ی پرستش باستت که مصادف با دوران یونانی مآبی بود، باستت منحصرا منطبق با گربه بود و هیسروگلیف نامش را طوری مینوشتند که نشانه ی تطبیق او با مآت –یک الهه ی دیگر- در آن باشد.:

“bast-bastet”: Francesco raffaele, h.velde, norra scot, Deborah schorsch, james frantz, jurg eggler, eric gubel,…: live journal: 20march2009

اگر یهوه ی معهود و مداخله گر، شیر خشمگین هاثور در هیبت سخمت باشد، شکل بی طرف و بی فایده ی آن که در مقام همراه یا تجسم باستت است، قطعا خدای سکولاریسم است که بود و نبودش برای کسی فرق ندارد و گربه ای را جانشین خود کرده که شیطان به اطراف و اکناف دنیا میفرستد و نگاه میکند ببیند چه میشود و آدم ها چطور تغییر میکنند و چطور عذاب میبینند. شاید بر اساس همین سرمشق، دولت ها هم از مداخله در زندگی مردم دست برمیدارند و ازجمله آنها را در مقابل فقر و بیماری های اجتماعی و اخلاقی که سیاست های خودشان ایجاد میکند رها میکنند. برای همین هم هست که در ایران، خیلی ها حسرت دوران قبل از هاشمی را میخورند، دورانی که هنوز هیچکس در ایران جرئت نداشت سرمشق های اروپا از صندوق بین المللی پولش را در یک کشور «نه شرقی-نه غربی» پیاده کند. شاید سیاستمداران هم دلشان برای آن دوران تنگ شده باشد، بخصوص وقتی میبینند همان اروپایی که به آنها سرمشق داده، حالا به مردمشان میگوید: «نگاه کنید، اینها اداره ی اقتصاد بلد نیستند، چون به سرمشق ما گوش نمیدهند!».

تسلیحات مقدس: جادوگری سیاسی و اسرائیل بزرگ

نویسنده: پویا جفاکش

همزمان با انتشار اسناد سلاح های کشتار جمعی صدام در اوایل قرن 21 و درحالیکه شرایط برای حمله ی امریکا و متحدانش به عراق فراهم میشد، دو گزارشگر بی بی سی، اطلاعاتی سری از قول منبعی ناشناس منتشر نمودند که نشان میداد اسناد مربوطه دروغند و فقط بهانه ای برای ایجاد یک جنگ خانمانسوزند. مدتی طول کشید تا دولت تونی بلر یقین کند که این منبع ناشناس، دکتر "دیوید کلی" از دانشمندان بررسی کننده ی نیروگاه های عراق بوده است و یک دلیل این هم که این دیر باور شد، این بود که "کلی" قبلا با افشای تسلیحات خطرناک شوروی، کمک بزرگی به بلوک غرب در تخریب حیثیت شوروی رسانده بود و در تصمیم گیری های جمعی برای بدنام کردن عراق هم بسیار کرنش پذیر به نظر میرسید. با این حال، کلی، مردم و فرهنگ عراق را دوست داشت اگرچه از حکام ستمگر آن بیزاری میجست. به مرور که "کلی" مشهورتر میشد، به یکی از دوستانش گفت احتمالا به زودی جسدش در جنگل پیدا خواهد شد. کمتر از سه ماه بعد از فتح عراق، "کلی" درگذشت، البته جسدش در جنگل پیدا نشد. او در خانه ی خودش مرد، ولی بعد از مصرف سمی مهلک. مرگ او را خودکشی اعلام کنند، اما افکار عمومی تمایل داشت که توطئه ی قتل او را باور کند و مرگ او هنوز هم مرموز است.:

“david Kelly”: wikipedia

این ماجرا نقش مهمی در ظن و حدسیات درباره ی چرایی اصرار بر جنگ عراق ایجاد کرد. در ابتدا بیشتر مردم تصور میکردند مسئله فقط تصرف نفت عراق است. اما بعد از این که جنگ عراق، آغاز دومینویی از جنگ ها و فجایع خونین متعدد در خاورمیانه شد و تجزیه طلبی تا آستانه ی اعلام موجودیت ناموفق کشور کردستان در عراق پیش رفت، کم کم دوباره نام طرح فراموش شده ی ینون بر زبان ها جاری شد.

طرح ینون یا طرح ادد ینون که از نام شخصی به همین نام می آید، طرحی به صورت یک مقاله بود که استراتژی اسرائیل در دهه ی 1980 را پیشنهاد میداد. مطابق این مقاله، کشورهای خاورمیانه به خودی خود، خطری برای اسرائیل نیستند. چون بریتانیایی ها و متحدانشان در زمان تاسیس خاورمیانه ی نوین در پایان جنگ جهانی اول، آنها را به گونه ای ساخته اند که همیشه در درون خودشان مدام درگیر ناآرامی و گرفتاری باشند و هیچ وقت نتوانند خطر بزرگی برای بلوک غرب شوند. برای این کار، مرزبندی این کشورها بدون هیچ گونه مبنای عقلانی و اتحاد قومی یا مذهبی تعیین شده اند. این است که کشورهایی مثل بحرین و عراق به گونه ای درست شده اند که یک اقلیت سنی بر یک اکثریت شیعی حکومت کنند و همیشه بتوان با برجسته کردن هویت های مذهبی، در این کشورها درگیری های داخلی ایجاد کرد. عراق، سوریه و ترکیه هر یک دچار به یک بخش مهم کردی زبان هستند که همیشه وزنه ای برای ایجاد جنگ داخلی بر اساس ناسیونالیسم کرد باشند. عربستان سعودی کشور بزرگی است و به دلیل توسعه نیافتگی، مردمی که توسط صحاری آن از هم جدا میشوند، دارای روحیات متفاوتیند و تا وقتی که اطمینان حاصل شود پول نفت آن فقط در جیب یک اقلیت به دقت انتخاب شده میرود، میشود در آن، جنگ قومی و اعتقادی راه انداخت. ایران به لحاظ تنوع قومی و مذهبی، کشور گوناگونی است و به راه انداختن تجزیه طلبی در آن راحت است، ولی مقاله فعلا و برای دهه ی 1980 موضوع تفرقه اندازی بین ترک زبان ها و فارس زبان ها را توصیه میکند. ینون، پیمان صلح بین مصر و اسرائیل در زمان انور سادات را شکستی بزرگ برای اسرائیل میخواند و میگوید برگرداندن صحرای سینا به مصر، مانعی بزرگ برای نفوذ یهود در مصر ایجاد کرده است، نفوذی که میتوانست به تجزیه ی مصر و به دنبالش تجزیه ی بقیه ی شمال افریقا از لیبی و تونس گرفته تا سودان و الجزایر منجر شود. در تمام این تفرقه افکنی ها هدف نه بر خطرناکی خود اعراب، بلکه بر نگرانی از نفوذ شوروی در این کشورها است که فقط با ایجاد دولت های کوچکتر و فرصت دادن به اسرائیل برای تصرف این کشورهای کوچک به نفع بلوک غرب، برطرف خواهد شد. اولین هدف تخریب اسرائیل هم باید عراق باشد که بعد از انقلاب این کشور و سقوط سلطنت دستنشانده ی انگلستان درآنجا با سلاح های شوروی و پول نفت بسیار قدرتمند و محل نفوذ کمونیسم شوروی شده است و تخریب عراق، خودبخود باعث به آشوب کشیده شدن و تضعیف امنیتی بقیه ی خاورمیانه خواهد شد. مقاله ی اودد ینون با عنوان «راهبردی برای اسرائیل در دهه ی 1980» در سال 1982 به زبان عبری در کیوونیم (جهت ها)، مجله ی دپارتمان اطلاعات سازمان جهانی صهیونیستی، منتشر و در همان سال توسط اسرائیل شاهاک به انگلیسی در ماساچوست امریکا ترجمه شده است. خلیل نخله در مقدمه ی این ترجمه نوشته است:

«اودد ینون یک روزنامه نگار اسرائیلی است و قبلاً وابسته به وزارت خارجه ی اسرائیل بود. تا آنجا که ما می دانیم، این سند صریح ترین، جزئی ترین و بدون ابهام ترین بیانیه تا به امروز از استراتژی رژیم صهیونیستی در خاورمیانه است. علاوه بر این، به عنوان یک نمایش دقیق از "دیدگاه" رژیم صهیونیستی حاکم کنونی بگین، شارون و ایتان برای کل خاورمیانه است. از این رو، اهمیت آن نه در ارزش تاریخی آن، بلکه در کابوس‌ی است که ارائه می‌کند. این طرح در دو مکان اساسی عمل می کند: برای زنده ماندن، اسرائیل باید

1-تبدیل به یک قدرت منطقه ای امپراتوری شود.

2-باید با انحلال همه کشورهای عربی موجود، کل منطقه را به کشورهای کوچک تقسیم کند.

کوچک بودن اینجا به ترکیب قومی یا فرقه ای هر ایالت بستگی دارد. در نتیجه، امید صهیونیست ها این است که دولت های فرقه محور به اقمار اسرائیل و از قضا منبع مشروعیت اخلاقی اسرائیل تبدیل شوند. این یک ایده ی جدید نیست و برای اولین بار در تفکر استراتژیک صهیونیستی ظاهر نمی شود. در واقع، تکه تکه کردن همه ی کشورهای عربی به واحدهای کوچکتر موضوعی تکراری بوده است. این موضوع در مقیاس بسیار کم در نشریه ی AAUG، تروریسم مقدس اسرائیل (1980)، توسط لیویا روکاچ ثبت شده است. بر اساس خاطرات موشه شرت، نخست وزیر اسبق اسرائیل، اسناد مطالعاتی روکاچ، با جزئیات قانع کننده، طرح صهیونیستی آنگونه که در لبنان و از اواسط دهه ی پنجاه اعمال می شود تهیه شده است. اولین تهاجم گسترده ی اسرائیل به لبنان در سال 1978 این نقشه را به جزییات نشان داد. حمله ی دوم و وحشیانه‌تر و فراگیرتر اسرائیل به لبنان در 6 ژوئن 1982، با هدف اجرای بخش‌هایی از این طرح است که امیدوار است نه تنها لبنان، بلکه سوریه و اردن را نیز تکه تکه ببیند. این باید ادعاهای عمومی اسرائیل در مورد تمایل آنها به یک دولت مرکزی قوی و مستقل لبنان را به سخره بگیرد. دقیق تر، آنها خواهان یک دولت مرکزی لبنان هستند که طرح های امپریالیستی منطقه ای آنها را با امضای یک معاهده ی صلح با آنها تحریم کند. آنها همچنین به دنبال موافقت با طرح های خود از سوی دولت های سوریه، عراق، اردن و دیگر دولت های عربی و همچنین مردم فلسطین هستند. آنچه آنها می خواهند و برای آن برنامه ریزی می کنند، جهان عرب نیست، بلکه دنیایی از تکه های عربی است که آماده تسلیم شدن در برابر هژمونی اسرائیل است. از این رو، اودد ینون در مقاله ی خود، "استراتژی برای اسرائیل در دهه ی 1980" در مورد "فرصت های گسترده ای برای اولین بار از سال 1967" صحبت می کند که توسط "وضعیت بسیار طوفانی [که] اسرائیل را احاطه کرده است" فراهم شده اند. سیاست آواره‌کردن فلسطینی‌ها از فلسطین، سیاستی بسیار فعال است، اما در زمان‌های درگیری، مانند جنگ 1947-1948 و جنگ 1967، با قدرت بیشتری دنبال می‌شود. ضمیمه ای با عنوان « گفتگوهای اسرائیل درباره خروج جدید » در این نشریه گنجانده شده است تا پراکندگی های گذشته ی فلسطینیان از سرزمین خود توسط صهیونیست ها را نشان دهد و علاوه بر سند اصلی صهیونیستی که ارائه می کنیم، سایر برنامه های صهیونیست ها برای فلسطین زدایی از فلسطین را نشان دهد. از سند کیونیم که در فوریه ی 1982 منتشر شد، مشخص است که «فرصت‌های گسترده‌ای» که استراتژیست‌های صهیونیست به آن فکر کرده‌اند، همان «فرصت‌هایی» است که می‌کوشند جهان را متقاعد کنند و ادعا می‌کنند که با تهاجم آنها در ژوئن 1982ایجاد شده است. همچنین واضح است که فلسطینی‌ها هرگز تنها هدف نقشه‌های صهیونیست‌ها نبوده‌اند، بلکه هدف اولویت‌دار بوده‌اند، زیرا حضور واقعی و مستقل آن‌ها به‌عنوان مردمی، ماهیت دولت صهیونیستی را نفی می‌کند. با این حال، هر کشور عربی، به‌ویژه آن‌هایی که جهت‌گیری‌های ملی گرایانه ی منسجم و روشن دارند، دیر یا زود یک هدف واقعی هستند. برخلاف راهبرد مفصل و بدون ابهام صهیونیستی که در این سند توضیح داده شده است، متاسفانه استراتژی اعراب و فلسطین از ابهام و عدم انسجام رنج می برد. هیچ نشانه ای وجود ندارد که استراتژیست های عرب طرح صهیونیستی را در عواقب کامل آن درونی کرده باشند. در عوض، هر زمان که مرحله ی جدیدی از آن آشکار می شود، با ناباوری و شوک واکنش نشان می دهند. این امر در واکنش خاموش اعراب ، به محاصره ی بیروت توسط اسرائیل آشکار است. واقعیت غم انگیز این است که تا زمانی که استراتژی رژیم صهیونیستی برای خاورمیانه جدی گرفته نشود، واکنش اعراب به محاصره ی دیگر پایتخت های عربی در آینده یکسان خواهد بود.»

اسرائیل شاهاک نیز به نوبه ی خود قبل از درج متن ترجمه مینویسد:

1. این ایده که همه ی کشورهای عربی باید توسط اسرائیل به واحدهای کوچک تجزیه شوند، بارها و بارها در تفکر استراتژیک اسرائیل رخ می دهد. به عنوان مثال، زیو شیف، خبرنگار نظامی هاآرتص (و احتمالاً آگاه ترین در اسرائیل در این زمینه) در مورد "بهترین" که می تواند برای منافع اسرائیل در عراق اتفاق بیفتد، می نویسد:

«انحلال عراق با تجزیه به یک کشور شیعه، یک کشور سنی و یک کشور کرد میسر میشود.» (هاآرتص: 6/2/1982)

در واقع، این جنبه از طرح بسیار قدیمی است. ارتباط مستحکم با تفکر نومحافظه کار در ایالات متحده، به ویژه در یادداشت های نویسنده بسیار برجسته است. اما، در حالی که به ایده ی «دفاع از غرب» در برابر قدرت شوروی پرداخته می شود، هدف واقعی نویسنده و تشکیلات کنونی اسرائیل روشن است: برای تبدیل اسرائیل به یک امپراتوری، به یک قدرت جهانی. به عبارت دیگر، هدف شارون این است که آمریکایی ها را پس از اینکه بقیه را فریب داد، فریب دهد. بدیهی است که بسیاری از داده های مربوطه، چه در یادداشت ها و چه در متن، مخدوش یا حذف شده اند، مانند کمک های مالی ایالات متحده به اسرائیل . بیشتر آن فانتزی محض است. اما نباید این طرح را برای مدت کوتاهی بی‌نفوذ یا غیرقابل تحقق تلقی کرد. این طرح صادقانه از ایده های ژئوپلیتیکی جاری در آلمان در سال های 1890-1933 پیروی می کند که توسط هیتلر و جنبش نازی ها بلعیده شدند و اهداف آنها را برای اروپای شرقی تعیین کردند . آن اهداف، به‌ویژه تقسیم دولت‌های موجود، در سال‌های 1939-1941 انجام شد و تنها یک اتحاد در مقیاس جهانی برای مدتی مانع از تحکیم آنها شد.»

ساهاک در پایان مطلب هم یادآوری میکند که اسرائیل مدام به مردم خود تبلیغ میکند که یهوه در تورات به اولاد ابراهیم، حکومت بین شطین نیل و فرات را وعده داده است و مسلما بعد از این که اگر احیانا تمام این منطقه را تصرف کند هم باز منطقه ی جغرافیایی اسرائیل را بزرگتر خواهد کرد. میشل چوسودوفسکی از گلوبال رسرچ در مقدمه ی خود بر بازنشر این مقاله، با "مهدی داریوش ناظم رعایا" همعقیده است که طرح ینون، یک طرح استعماری است که هنوز برقرار است. ناظم رعایا در سال 2011 نوشت:
«[طرح ینون] یک طرح راهبردی اسرائیل برای تضمین برتری منطقه ای اسرائیل است. اصرار دارد و تصریح می کند که اسرائیل باید محیط ژئوپلیتیک خود را از طریق بالکانیزه کردن کشورهای عربی اطراف به کشورهای کوچکتر و ضعیف تر، بازسازی کند. استراتژیست های اسرائیلی، عراق را بزرگترین چالش استراتژیک خود از سوی یک کشور عربی می دانستند. به همین دلیل است که عراق به عنوان محور بالکانیزاسیون خاورمیانه و جهان عرب معرفی شد. در عراق بر اساس مفاهیم طرح ینون، استراتژیست های اسرائیلی خواهان تقسیم عراق به یک کشور کردی و دو کشور عربی، یکی برای مسلمانان شیعه و دیگری برای مسلمانان سنی شده اند. اولین قدم برای ایجاد این جنگ، جنگ بین عراق و ایران بود که طرح ینون در مورد آن بحث می کند. آتلانتیک، در سال 2008، و مجله نیروهای مسلح ارتش ایالات متحده، در سال 2006، هر دو نقشه های پرتیراژی را منتشر کردند که از نزدیک طرح ینون را دنبال می کرد. جدای از عراق تجزیه شده، که طرح بایدن نیز خواستار آن است، طرح ینون خواستار تقسیم لبنان، مصر و سوریه است. تجزیه ب ایران، ترکیه، سومالی و پاکستان نیز همگی با این دیدگاه ها مطابقت دارند. طرح Yinon همچنین خواستار انحلال در شمال آفریقا است و پیش بینی می کند که از مصر شروع شود و سپس به سودان، لیبی و بقیه منطقه سرایت کند.»

چوسودوفسکی در دنباله ی نقل قول بالا از ناظم رعایا، یادآوری میکند:
«از این منظر، جنگ علیه سوریه بخشی از روند گسترش ارضی اسرائیل است. اطلاعات اسراییل دست در دست آمریکا، ترکیه و ناتو به طور مستقیم از مزدوران تروریست القاعده در داخل سوریه حمایت می کند. پروژه ی صهیونیستی همچنین مستلزم بی‌ثبات کردن مصر، ایجاد شکاف‌های جناحی در مصر است که با ابزار «بهار عربی» منجر به تشکیل یک دولت فرقه‌ای تحت سلطه ی اخوان‌المسلمین شد.»:

“gteater Israel”: Israel Shahak: globalreaearch: 13june2014

درحالیکه اودد دررپ مقاله ی فوق الذکر، به ذشدت مردمش را از خطر حمله ی هسته ای شوروی میترساند، ولی امروزه شوروی ای وجود ندارد که باعث چنین ترسی باشد و این درحالیست که ظاهرا اجرای طرح اودد تسریع شده است. مسئله دیگر دفاع از خود نیست بلکه آشوبسازی و تخریب در جهت برقراری یک نظم نوین است. این نشان میدهد که ماجرای اروپای شرقی، تنها سرمشقی نیست که صهیونیست ها از نازی ها گرفته اند بلکه با نازی ها در جاهایی اتحاد ایدئولوژیک هم داشتند، اگرچه نازی ها همیشه سرمشق های ایدئولوژیک خود را به جای یهود، مردمان ناشناخته تر اعلام میکردند.

یکی از عجیب ترین حکایت ها درباره ی سقوط حکومت نازی ها، کشف هزار جسد مرد تبتی در یونیفورم نظامی نازی در برلین توسط فاتحان روس است. فارغ از میزان درستی این خبر، انجام فعالیت های مرموز نازی ها در تبت بر کسی پوشیده نیست. نازیسم وارث جریان بریتانیایی تئوسوفی بود که کوهستانی را که کشتی نوح بر آن فرود آمد بلندترین کوهستان جهان یعنی هیمالیا خواند و به دنبال آغاز دانش بشری در اطراف آن گشت. یعنی هیمالیا محل بابل اصلی و یک مرحله قبل از تحریف دانش توسط جریان های ظاهرا مذموم یهودی-مسیحی تلقی میشد. نماد سواستیکا در بین بوداییان هیمالیا بسیار زیاد مورد استفاده قرار میگرفت و در بین آنها در هیچ کجا به اندازه ی تبت، نگرش ظاهرا فلسفی بودیسم با مذهب بومی که کاملا جادوگرانه بود یعنی آیین "بون" ترکیب نشده بود. جادوگری به قبل از فلسفه و دانش تعلق دارد ولی بودیسم به ادعای رسیدن به روشنگری، با آن ستیز نمیکند. این به تفسیر مکتب تول از نشان سواستیکای نازی ها اعتبار میدهد که مطابق آن، چرخش سواستیکا یا صلیب شکسته در خلاف جهت عقربه های ساعت، بازگشت به اصل، با تخریب وضع موجود را گواهی میدهد درحالیکه این تخریب، قطعا با خود، آشوب های نابودگرانه به همراه دارد. البته سواستیکا به هیچ وجه مختص تبت نیست و در نواحی مختلف جهان ازجمله اروپا یافت شده است.:

“the men behind hitler”: Bernard Schreiber: bibliotecapleyades.net

بابل حتی اگر به خراب آباد تبت انتقال داده شود فقط با ادعای ریشه گیری دور یهودیت از بابل، بهانه ی عملیات اکولتیستی میشود و ازاینرو است که علاقه به آشوب در مکاتب اکولتیست مثل تول، کاملا پیرو جادوگری اروپایی و آمیزش آن به عددشناسی و حروفشناسی یونانی، عبری و لاتین است. کلمه ی اکولت ازجمله همخانواده با آکولاسیا در یونانی به معانی پراکندگی، نارضایتی، هرزگی و بی حوصلگی است. عدد ابجد اکولاسیا 333 است و از این جهت فرمی هم محتوا از اکولتیسم است که به کورونزون شیطان بدنام جادوی انوخی تعبیر میشود چون عدد کورونزون 333 است. در یک طلسم انوخی از قول کورونزون آمده است: «من، برای حکومت، پا به زمین گذاشته ام؛ من، قدرت 333 از اثیر دهم، که نامش در میان شما خدای فتح است.» برخی منظور از 333 را نیمه ی تکمیل کننده ی 666 نام رمزی وحش آخرالزمانی در مکاشفه ی یوحنا میشمرند. این وحش، توسط زنی ایزدی موسوم به فاحشه ی بابل کنترل میشود که میتواند نیمه ی مکمل مونث و همزمان رئیس وحش شمرده شود. از این جهت، کورونزون با هکاته الهه ی جادوگران نیز تطبیق میشود. نام کورونزون در دستنوشته های ادوارد کلی و دکتر جان دی مطرح شده و با الیستر کراولی به شهرت رسیده است. کورونزون، شیطانی بود که در سال 1909 باعث شد الیستر کراولی از صعود در علوم غریبه باز ماند. لولوخرخره ای است که مبتدیان جادوگری را با آن، از جادوگری میترسانند، چون علاقه ی عجیبی به حل کردن و پوسیده کردن همه چیز اطراف خود ازجمله اطلاعات قبلی ذهن انسان دارد و میتواند قربانی خود را به دیوانگی دچار کند. کورونزون عامل انحلال جسمی، ذهنی و معنوی انسان ها است. کورونزون به شدت با نظم دشمن است و سعی میکند هر نظمی ازجمله نظم فکری را به بی نظمی و آشفتگی تبدیل کند. برای ایجاد آشفتگی ذهنی، گاهی تحریف هایی را در تصویر خود ایجاد و لای افکار افراد مستتر میکند و کم کم افراد را به کاریکاتورهای ناآگاه خود تبدیل میکند.:

“choronzon: the lord of dispersion”: bibliotecapleyades.net

کورونزون از طریق نسبتش با زنانگی، قابل تعبیر به روح القدس نیز هست که با نفوذ در مریم، عیسی مسیح را به وجود می آورد. توجه کنیم که 333 برای تکمیل جهان فعلی، باید با 666 جمع آید و آن را تحت کنترل بگیرد و یکی از تعابیر 666 در دنیای مدرن، اصطلاح ufo برای موجودات فضایی است که با برابرگیری u انگلیسی با "واو" عبری حاصل آمده است. موجودات فضایی، جانشینان مدرن "پسران خدا" در ادبیات یهودند: فرشتگان هبوط کرده که با مردم زمینی هماغوشی کرده و نژاد مردم نایهودی را پدید آورده اند که یهودیان و خدایشان علیه آنها هستند. خود خدا با فرود آمدن به شکل کریست یا مسیح و از طریق روح القدس در میان یهود، رهبری تصرف دشمنان بشری خود از طریق بخشی از نوع بشر را تایید کرده است. یک نظر این است که نام choronzon تحریفی از Corazon است؛ لغتی همریشه با کریست که در زبان اسپانیایی، معانی جان، عشق و قلب را میدهد.:

Choronzon: mochael topper: bibliotecapleyades.net

تطبیق کورونزون با مسیح، تا حدودی با تطبیق او با دعات daat(h) یا دانش مرتبط است چون کورونزون در تعریف کامل تر خود، سمت منفی دانش را نمایندگی میکند که به جاهایی راه می یابد که فهم آنها برای بشر ممکن نیست و مذهب نیز ادعای نسب بردن از همین قسمت ها را دارد. زمانی که تمام دعات یا دانش در حوزه ی مذهب قرار بگیرد، تمام دانش، قدغن میشود و ازاینرو کورونزون تاج دعات را غصب میکند و با گذاشتن آن بر سر خود، خود را دعات مینمایاند. باورمندان به عصر کتولهو که معتقدند این عصر از 1904 میلادی آغاز شده است، میگویند کتولهو -هیولای دریایی موصوف اچ پی لاوکرافت- از گرداب دعات برمیخیزد. دراینجا گرداب دعات با پهنه ی آبی یک هیولای دریایی برابر شده که این هیولای دریایی، همان داگون دشمن یهوه که مورد پرستش دشمنان پلستینی شاه داود قرار داشت است. باز شدن دروازه ی آن، کار یوگ سوتوث از «باستانیان» توصیف شده توسط لاوکرافت است. در این نام، یوگ به معنی ائون یا عصر است و سوتوث، نامی ترکیبی از نام های دو خدای ابتدائا واحد ولی بعدا متضاد است: سوت و توث. ثنویت این دو خدا با خود لغت دعات مقایسه میشود که یکی از معانی آن، دوگانگی است.:

“l,avenement de l,eon de cthulhu”: spartakus freeman: kaosphorus: 17 feb 2011

مانند بیشتر عقاید فراماسونی، اینجا هم دلیل عقاید، به زبان اساطیر خدایان مصر عصر اهرام بیان میشود. در میتولوژی فرعونی، سوت/سیت و توث/تحوت، دو خدای مهم در داستان ظهور هورس –یکی از مابه ازاهای مسیح- هستند که مطابق این داستان، اولی غاصبی است که تخت ازیریس (نسخه ی قبلی هورس) را تصاحب کرده و هورس باید بر او غلبه کند درحالیکه دومی، یک جادوگر الهی است که به تولد هورس و پیروزی او بر سیت کمک میکند. از نظرگاه امروزی، این دو که هر دو در دوران غیبت هورس/کریست/مسیح، برجسته میشوند، جفت متضاد اداره کننده ی جهان از طریق نزاع و آشوب در دوران غیبتند و میتوان آنها را به ترتیب با کفر و پلیدی (در معنای مسیحی آن) و نیروهای پاپ به عنوان جانشینان مسیح تطبیق کرد. از این نظرگاه، نیروهای پاپ، خود همکار مدافعان کفر در از بین بردن نشان مسیح راستینند.

یک متن قدیمی منسوب به یوهان نوستراداما، برادر میشل نوستراداما یا همان نوستراداموس معروف، نشان میدهد که مابه ازای قبلی دستگاه منسوب به مسیح چه بوده است. همانطورکه میدانیم، قدرت کلیسا از امپراطوری مقدس روم برمیخیزد که بنا یا احیای حیاتی آن به شارلمان شاه فرانک ها نسبت داده میشود. یوهان نوستراداما میگوید او به حکومت ساراسن ها بر فرانسه ی جنوبی پایان داده و آنها را به جنوب متواری کرده است، جایی که آنها درآنجا یک خلافت تشکیل دادند. این، مغایر با تاریخ رسمی است. چون در تاریخ رسمی، ساراسن ها که همان نیروهای مذهب تازه تاسیس اسلامند از شمال افریقا به اسپانیا یورش میبرند و پیشروی بیشتر آنها به اعماق اروپا با شکستشان از شارل مارتل جد شارلمان متوقف میشود. اندرو مارفول، اگرچه وجود برادران نوستراداما را باور ندارد و این نوشته ها را حاوی اطلاعاتی از جاعلینی جدیدتر از آنها میشمرد، ولی به دلیل بی اعتمادی شدیدش به اصالت همه ی متون تاریخی، هنوز این متن را آنقدر قدیمی میداند که شایان اعتنا باشد و ازاینرو به یک اسطوره شناسی تطبیقی در جهت رمزیابی این نوشته، مبادرت میکند. وی یادآوری میکند که شارلمان، موفقیت خود در رسیدن به رهبری روم مقدس را مدیون اتحاد با اشرافیت یهودی شاه داودی که از جنوب افریقایی به اسپانیا کوچیده و در کاتالانیا ساکن شده اند است. از طرفی اسحاق نیوتن، نام کاتالانیا را ترکیب نام های اقوام "خاتی" و "آلانی" میشمرد. خاتی ها همان ختی ها یا حتی ها هستند که در ترکیه حکومت میکردند و جنگ هایشان با مصر مشهور است. ظاهرا آنها درنهایت بر مصر پیروز شدند و قدرت خود را در سراسر شمال افریقا گستردند که همین زمان ظهور روم مقدس را بسیار جدیدتر میکند چون چنین فتحی فقط در زمان عثمانی ها ممکن شده است. اتحاد خاتی ها با آلان که عنوانی برای گروهی از متحدان هون ها است و حضورشان در قفقاز مشهور است، میتواند نشان دهد که با همین مهاجرت، زبان های قفقازی به اروپا وارد شده و زبان مردمان باسک اسپانیا و فرانسه گردیده اند. آلانی ها از شرق یعنی دشت های اوراسی و به همراه هون ها تا اروپای مرکزی پیش رفتند و مانند هون ها با اشرافیت ژرمن آمیختند و سلطنت های اروپایی از این آمیزش ها پدید آمدند. مارفول توجه میکند که منطقه ی نفوذ مشترک اشرافیت یهودی کاتالانیا و شارلمان، اوکسیتانیا بوده که به گوتیا نیز شهرت داشته است و همین منطقه محل سقوط کاتارهای عرفانگرا توسط شوالیه های در خدمت پاپ بوده است. از طرفی در بالای دریای سیاه نیز منطقه ای موسوم به گوتیا بوده که محل استقرار گروه هایی از ترکان یهودی شده موسوم به خزر بوده و اصطلاح خزری درآنجا به صورت کاتاران تلفظ میشده است. مارفول نتیجه میگیرد که حکومت ساراسن مغلوب شارلمان، معادل کاتارهای مغلوب جنگ های صلیبی است و هر دو آنها یک جهانبینی ماقبل مسیحی را نشان میدهند که نتیجه ی اتحاد جهانبینی های تاتاری و یهودی سابق است. جریان بندیکتی که در منطقه ی اوکسیتانیا توسعه می یابد، تا حدودی دنباله ی همان جریان است: جریانی که زهددوستی تاتارها را با شرع یهودی با هم در خود دارد. بنابراین جریان جدید یهودی که مسیحیت کاتولیک پاپی را جانشین جریان قبلی کرده است، فقط اسما یهودی است و یهودیت قبلی را که ظاهرا اسلام اولیه بوده است به نقع یک مذهبسازی جدید، تخریب کرده است. این جریان از درون خود نظام ساراسن یا مسلمان برآمده و به همراه آن از شمال افریقا وارد شده است. به همین دلیل هم رهبر مسلمانان فاتح اسپانیا موسی ابن نصیر نام دارد و همنام با موسی پیامبر بنی اسرائیل است چون او یکی از نسخه های قبلی مهاجرت موسی از مصر به کنعان است. اما از این پس، موسی معنای توراتی می یابد و تورات هم به همراه اناجیل، درون اروپا نوشته شده و از آنجا به اطراف و اکناف جهان صادر شده است. مسیحیان و مقتصدین یهودیشان، در تکاپوی شبیه کردن همه ی مردم جهان برای حکومت بر آنها بوده اند. اما چنین چیزی در ابتدا غیر ممکن بود. بنابراین مسیحی های ژزوئیت، به نقاط مختلف جهان عازم شدند تا مذاهبی شبیه مسیحیت را در آن ممالک و بر ضد مذاهب اصلیشان گسترش دهند. بودیسم های مورد علاقه ی اکولتیست های مدرن اروپایی هم نتیجه ی دینسازی های ژزوئیت ها در چین و ژاپن بوده اند. دلیل این که تحریف اعتقادات بومی به سمت عقاید یهودی-مسیحی ممکن است، این است که بخش اعظم قاره های مرتبط با اروپا شامل آسیا، افریقای شمالی و امریکا، همچون اروپا توسط حکومت های ترک-تاتار اداره میشدند و این، همان عامل تصور یک امپراطوری متحد تاتار در خارج از اروپا به مرکزیت چین در ادبیات اروپایی است. بنابراین مشابه عقایدی که به صورت مکاتب یهودی-مسیحی تکامل یافته اند، به طور بالقوه و چه از طریق سیاست یا تجارت، در اکثر سرزمین های غیر اروپایی وجود داشته است.:

“el santo grail tartaro”: andreu marful pujadas: chronologia: april 2024

با این که اساس سیاست استعماری غرب در خارج از اروپا با تبلیغ مسیحیت گره خورده است، ولی علیرغم این که به نظر نمیرسد این سیاست، قصد وحدت انسان ها را دارد اما عملا به سمت تفرقه میل میکند چون با کپی کردن تخیل وجود قوم برگزیده ی کتاب مقدس (بنی اسرائیل) برای ممالکی که همه در دوره ی مدرن شکل گرفته و محصول استعمارند، بذر تکه تکه کردن جوامع انسانی را میریزد و آنها را تا حد به افراد منفرد مطبوع نظریه های لیبرالیستی، تجزیه میکند. این به جسد موجود زنده ی بزرگی تشبیه میشود که به زودی پر از کرم های مگس ها و دیگر موجودات بی مهره ی ریزی میشود که از جسد تغذیه میکنند و به خودی خود، بسیار ضعیف و آسیب پذیرند. در ادامه ی این تشبیه، آدم ها به لحاظ شخصیتی نیز تا حد حشرات که غریزی ترین و بی فکر ترین موجوداتند کاهش می یابند، موجوداتی که وقتی جامعه ی بزرگ مثلا کندوی زنبور عسل (از نمادهای محبوب فراماسونی) تشکیل میدهند، کورکورانه خود را در راه رهبری که به صراحت و مثل ملکه ی زنبورها، تضاد طبقاتی بر جامعه اش حاکم کرده است، به کشتن میدهند؛ حتی ادبیات سیاسی ستایش این نوع جامعه نیز چندان تفاوتی با برتری دادن زنبور عسل ساز به مگس لاشه خوار ندارد. جسدی که مگس ها بر آن تخم میگذارند و با تغذیه ی فرزندانشان از آن، خود را تکثیر میکنند، همان جامعه ی مرده ی بشری است که هر کس، سهم خود را از میراث آن میبرد تا همراه حشرات پراکنده شود. جسد است چون جنبش و حیاتی ندارد ولی این بی جنبشی و عدم حیات نباید به چشم بیاید. خدای مذهب چنین جامعه ی مرده ای باید جوری نازل شده باشد که بود و نبودش فرقی نکند و از اول به اندازه ی یک جسد سرد باشد. چنین خدایی به ماه تشبیه میشود که مانند خورشید روشنایی دارد ولی روشناییش هیچ گرمایی ایجاد نمیکند و زندگی بخشی آن به اندازه ی خورشید آشکار نیست اگرچه ماه با جزر و مد آب ها و تاثیر گذاری بر بارش ها نقشی حیاتی در زندگی کشاورزی ایفا میکند و به همین خاطر مثل خدا به تداوم زندگی موجودات یاری میرساند. تقویم های کشاورزی قدیم، ترکیبی از تقویم های شمسی و قمری بودند و هلال ماه به خاطر یادآور بودن شاخ ورزاو از مهمترین یاوران بشر قدیم در کشاورزی، خدای ماه را به گاو تشبیه میکرد. از طرفی ماه بر جزر و مد مایعات بدن و از این جهت چرخه ی تولید مثل و عادت ماهانه ی زنان تاثیر میگذاشت و یک نسخه ی مونث نیز داشت که همان هکاته الهه ی جادوگری است و به سبب سه شکل ماه –بدر، هلال، محاق- به شکل سه زن مختلف با سه نام مختلف درمی آمد و تثلیث های ایزدان مذکر ازجمله تثلیث زنده و موفق برهما-ویشنو-شیوا در هندوئیسم، نیز نسخه ی مذکر همین تثلیثند. هفت روز طول میکشد تا محاق به هلال نیمه برسد و هفت روز دیگر طول میکشد تا هلال نیمه به بدر (ماه کامل) تبدیل شود و دو هفت روز دیگر برای برگشت ماه به محاق لازمند؛ ازاینرو است که سیستم هفت روزه ی هفته را داریم. سبت روز مقدس یهودیان که همان روز شنبه است، چون هفتمین و از این جهت کامل ترین روز است، روز ویژه ی یهوه است و این با تطبیق یهوه با ماه روشن میشود. از این جهت، یهودیان چندان تفاوتی با سامیان متمدن تر و قدرتمند تر موسوم به "دیا ناسی" یعنی خدایان مردم ندارند که ماه را "بعل سخماش" یعنی ارباب خورشید میخواندند اگرچه یهوه یهودیان را برای تخریب تمدن و فرهنگ آنان بسیج کرد. اما تفاوت اصلی یهودی ها با دیگر سامیان این بود که مذهب سامیان قبلی، در ماه متوقف نمیشد و ازجمله هفت روز هفته را که از سیستم قمری برمی آمد، به هفت ستاره شامل ماه و خورشید نسبت میداد و سیستم قمری را به تمام ستارگان و اجرام آسمانی توسعه میداد چنان که قطامه افسانه های نبطیان درباره ی ستارگان و صور فلکی را از بت ماه دریافت کرد. اما یهودیت، دنیای خداوند را در حد نزدیک سیاره به زمین یعنی ماه نگه داشت تا همه چیز در زمین و ارباب برگزیده ی آن یعنی انسان خلاصه شود. این با جاروب کردن کیش بقیه ی اجرام آسمانی و موکلین آنها همراه بود و به از بین رفتن انسان های پیشین زمین که از نسل خدایان بودند با بلایای یهوه تشبیه گردید، چون سرنوشت همه ی انسان ها توسط ستارگان مخصوص تعیین شده است. در عین حال، این شورش ماه علیه خودش نیز بود. چون باید انواع و اقسام خدایان قمری به همراه مابه ازاهای اختریشان از بین میرفتند و به همراه آن، انسان ها نیز به آدم ابوالبشری که مستقیما توسط یهوه یعنی ماه پدید آمده است کاهش می یافتند. همانطورکه دیدیم ماه یک ایزد دوجنسه بود و به همراهش تمام انسان های پیشین و خدایانشان نیز باید حالت دوجنسه می یافتند. جدا شدن حوا از آدم به صورت یک موجود منفرد به نام زن، تجزیه ی یهوه را نشان میدهد که فقط در وقت پیوستن مرد و زن به هم برای هماغوشی و خلق یک انسان جدید، وحدت اولیه را بازآفرینی میکند. این ایزد اولیه، سوتریا یا آپولو دوجنسه است که همزمان آپولو خدای خورشید و خواهر دوقلویش آرتمیس الهه ی ماه را در خود دارد. او معادل ازیریس لونوس است که ازیریس خدای خورشید را در هیبت ماه نشان میدهد. تحوت خدای دانش نیز یک ایزد قمری است اگرچه او با هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی تطبیق میشود که خدای عطارد است ولی میدانیم که در هند، "بودا" خدای عطارد و معادل هرمس، فرزند "سوما" خدای ماه است چون دانش از خورشیدی که جای به ماه داده است پدید می آید و منظور از این تمثیل، روشنایی قمری ای است که در شب جهل، در آسمان دیده میشود چون نور ماه، از خورشید می آید و به نظر میرسد در پایان شب، برای روشن کردن خورشیدی جدید، به آن داده میشود. آنچه در این بین اتفاق می افتد حکومت سیت به جای شب است که با قتل ازیریس یا خورشید اتفاق می افتد و طی آن، تحوت با جادو، ازیریس مرده را به صورت هورس از نو در رحم ایزیس زنده میکند. ایزیس دراینجا هم الهه ی ماه است و هم الهه ی زمین، چون خورشید در زمان غروب در رافق زمین فرو میرود انگار که ازیریس وارد وجود الهه میشود و در این مدت شرایط برای تولد خدا در وجود موجودات زمانی فراهم میگردد. تا مدت ها این موجودات، جانوران بی اختیارند و تصویر متواتر زنی ایزدی در کنار شیر که سرور قبلی مخلوقات است، دوگانه ی قبلی خدای خورشیدی و الهه ی قمری را نشان میداد. زمانی که هورس متولد میشود و انتقام میگیرد و روز برمیگردد، درواقع خدایان مرده اند که به همراه دربار فلکی خورشید برمیگردند و طبق معمول در انسان ها مجسم میشوند. چون در این مدت، انسان های جانور مانند قبلی با تصفیه ی روح خود، در حال تجسم دادن روح ایزدی در خود هستند. تحوت نیز به میمون تشبیه میشود که دقیق ترین جانور در مرز انسان و حیوان، و تمثال بشر در حال شکل گیری به خدایان باستانی است و به قدرت رسیدن هورس توسط او را میتاوان با به قدرت رسیدن راما قهرمان ایزدی هندو توسط هانومان خدای میمون مانند در "دوسهرا" (افسانه ی غلبه بر شیاطین) دید.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

برای یهودیان بزچران باستانی که در یوم کیپور، بز را به جای خودشان برای خدا قربانی میکردند و سعی میکردند به لحاظ شخصیتی اندازه ی بز باشند بلکه یهوه بین آنها و بز فرق نگذارد، این موجودیت مابین نیم انسان –نیم حیوان، معادل fauna یا bone dea مخلوقات نیم بز –نیم انسان اساطیر رومی هستند که الهامبخش شیاطین مسیحیند. این موجودات، فرزندان فاونوس نسخه ی لاتین "پان" خدای نیم بز-نیم انسان یونانیند. پدر فانوس، picus است که نامش با peak به معنی قله ی کوه و pike به معنی سلاح و بخصوص نیزه مرتبط است. به سبب ارتباط موارد اخیر با جنگ، فاونوس را پسر مارس خدای جنگ نیز خوانده اند. ویرژیل، پیکوس را مردی اسب دوست خوانده است که این، او را با فرهنگ اسبسواران مرتبط میکند. پیکوس شاه سیاهان و از اولین انسان ها بود که با یک نیمف ازدواج کرد. سیرسه ی جادوگر، پیکوس را به دارکوب تبدیل کرد و خانواده ی دارکوب های سبز، هنوز picus نامیده میشوند. سرزمین picenum نام خود را از پیکوس داشت. این سرزمین، شمالی ترین قلمرو picent ها بود که شامل قومیت های ایتالیایی سابین، پلاسگی و اومبری میشدند. پیکومنوس و پیلومنوس، دو برادر و همراهان مارس بودند. هم وارو و هم نونیوس، آن دو را پسران ژوپیتر یا زئوس شمرده اند. پیکومنوس، نام یک خدای اتروسکی نیز هست که احتمالا شکل شخصیت ایزدی یافته ی دارکوب است. به لحاظ اسمی، وی باید با پیکولوس خدای پروسی همریشه باشد. نام پیلومنوس مرتبط با پیلومنوئه یا مردم ساکن کوهستان پیلاتوس است. نام اخیر، خود از ریشه ی pallas است که هم معنی نیزه میدهد و هم مرتبط با لغت pole به معنی قطب است. از این جهت، پالاس نسخه ی دیگر پیکوس است چون قطب، محل کوه عمود آسمان تلقی میشد و باز با قله ارتباط می یافت. گاهی به جای کوه، یک درخت عظیم درآنجا تصور میکردند که قاعدتا خدایش مثل یک دارکوب، در درخت، دخل و تصرف میکرد. قصرهای حاکمان، جانشینان این کوه ایزدیند و ازاینرو لغت palace به معنی قصر، با pallas همریشه است. پالاتیوم یا پالاتین، تپه ی محل حکومت حاکمان در رم ایتالیا، هم یک نسخه ی بومی شده ی قطب است. این نام دو پهلو است. چون میتواند به "پال لاتیوم" یا "پال لاتین" تجزیه و معنی قطب لاتینی ها را بدهد. پالاتو نام همسر لاتینوس یعنی همان مردی است که لاتینی ها نام از او دارند. پالاتو دختر هایپربوروس است؛ شخصیتی افسانه ای که شمال دور به نام او هایپربوریا نامیده و بدین ترتیب باز با قطب شمال مرتبط میشود. رومولوس، تپه ی پالاتین را محل قصر تعیین کرد چون درآنجا 12 کرکس در حال پرواز چرخان دید که جانشینان 12 صورت فلکی دایره البروج برای چرخش خورشید به نظر میرسیدند. پرندگان شکاری عظیم، جانشینان آسمانی شیر، حیوان خورشیدند و نام پیکوس با pici به معنی شیرهای افسانه ای با بال های عقاب نیز مرتبط است. رومولوس و برادر دوقلویش رموس، بانیان افسانه ای رم هستند. آنها نسخه های لاتینی از یک زوج دوقلوی ایتالیایی دیگر به نام palici به نظر میرسند که ماکروبیوس و سرویوس از قول یک شاعر سیسیلی درباره شان نوشته اند. آنها فرزندان یک خدای دوجنسه ی سیسیلی به نام آدراموس یا آدرانوس بودند اما آخیلوس، آنها را فرزندان زئوس خوانده است. معبد پالیسی، در نزدیکی یک دریاچه ی گوگرد بود. ارتباط آنها با آب، نام ها و نامجاهای یادشده را به پالستینوس (فلسطین) مرتبط میکند که قومی دریانورد بودند. pallas نام پسر کریوس تیتان از زنی به نام اوروبیا بود و این کریوس، شوهر استیکس دختر اقیانوس نیز بود و از این موقعیت برای حکمرانی و تاثیرگذاری بر آب ها استفاده مینمود. لغت pallas به معنی عدد 7 نیز هست و این، مسلما مرتبط با این واقعیت است که دو صورت فلکی موکل قطب شمال یعنی دب اکبر و دب اصغر، هر دو، دارای هفت ستاره شمرده میشدند. ممکن است خدایان دوقلو، به تخیل دوقلویی دبین فلکی مربوط باشند و از این طریق، پالاس میتواند اسما همان پولوکس برادر دوقلوی کاستور باشد که این زوج اخیر موسوم به دیوسکوری، خود در زمره ی خدایان دریانوردانند. پالاس پسر اواندروس نیز خوانده شده است. evander از نام های کرونوس یا ساتورن است و با evan از القاب دیونیسوس باخوس نیز مرتبط به نظر میرسد. کرونوس را پدر زئوس رئیس خدایان کوه المپ میشمرند و جالب این که یکی از عناوین زئوس، pallantinus است. یهوه خدای یهودیت هم بالای یک کوه زندگی میکند و هویت ال یا اله یا الوهیم خدای قدیمی تر سامی را به نفع خود مصادره کرده است، درحالیکه در نوشته های یونانی-رومی، "ال" نام فنیقی کرونوس شمرده شده است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p40-49

بدین ترتیب، پیکوس پدر فاون ها، با زئوس المپی برابر میشود اما تبدیلش از یک کوه به یک انسان –که اطلس غول که مثل یک کوه، آسمان را بالای سر خود دارد، واسطه ی آن میشود- تا حدود زیادی برای جا به جا کردن قطب به همراه انسانی متحرک است. در مثال تشبیه عمود قطبی به درخت، مسئله ی فرزند خدا حل میشود. شاخه ی درخت حکم فرزند درخت را دارد کمااینکه در غرب، لغت branch هم معنی شاخه ی درخت میدهد و هم معنی تبار آدمیان را. عصا جانشین یا شکل بازسازی شده ی شاخه است و از این جهت، عصای یعقوب و عصای موسی، جانشینان مرکز جهان هستند که رهبر بنی اسرائیل به هر جا حرکت کند، مکان مقدس و محل زندگی خدا را نیز با خود بدانجا میبرد. نسخه ی کامل تر این عصا، عصای هرمس/مرکوری موسوم به کادوسئوس است که دو مار پیچیده به آن، نشانه ی جمع نیروهای متضاد در وحدتند. به جای این عصا، تبر دو سویه ی جنگسالاران همین وحدت در عین تضاد را نشان میدهد که جنبه های متضاد حاکم فاتح را نمایندگی میکنند؛ کسی که میتواند در آنی، از این رو به آن رو شود و قوانین خود را نقض کند. نماد نیزه هم جانشین دیگر عصا است چون سلاحی جنگی است که در عمودی به عصا شبیه است. (همان: ص55-52)

عصای غله گون دیونیسوس باخوس، به دلیل نوک نیزه مانندش، در مرز گیاه و سلاح قرار دارد. کلمه ی باکتروس به معنی عصا، مرتبط با نام باخوس است و ممکن است همان به نامجای باکتریا مربوط باشد: یکی از سرزمین های شرق در نوشته های یونانی-رومی. چنگک سه شاخه ی پوزیدون یا نپتون خدای دریا، شکل دیگر نیزه است. این چنگک، سه شاخه است چون پوزیدون فرزند وسط از سه گانه ی برادران زئوس (آسمان)- پوزیدون (دریا)- هادس (جهان زیرین) است که پسران کرونوس هستند و پوزیدون به عنوان تیغ میانی چنگک، دقیقا نوک نیزه ی اصلی و نزدیک ترین شخص به ساتورن یا کرونوس را نشان میدهد. چنگک سه شاخه ی نیزه ی نپتون باز در ترکیب با گیاهان در فلوردلیس یا زنبق مقدس اسرائیل که از بغل و به شکل یک گل با سه برگ نشان داده میشود منعکس میشود. ویرژیل به نپتون، عنوان "ساتورنیوس دومیتور ماریس" (ساتورن حاکم بر دریا) را میدهد. ساتورن خدای زحل است و معادل حئا خدای بین النهرین به شمار میرود که اتفاقا او هم حاکم آب ها است و پدر بعل مردوخ خدای مشتری به شمار میرود که زئوس/ژوپیتر هم معادل مشتری است. ممکن است عنوان تریتون (به معنی سه گانه) برای یک خدای دیگر آب ها منطبق با سه گانگی نپتون و سلاحش باشد. گفته میشود آتنا الهه ی عقل زمانی که از سر پدرش زئوس خارج شد، در آب های تریتیا خود را شست. سه گانگی سلاح دراینجا جانشین جمع ضدین در عصای هرمس است. (همان: ص78-75)

در مصر، کلمه ی apt به معنی عصا دارای شباهت املایی و آوایی به هیروگلیف apet برای الهه ای آب گون با ظاهر اسب آبی (نماد بینظمی) است. لغت uat که برای الهه به کار میرود، هیروگلیفش عصایی با سر یک گل نیلوفر آبی است که نیلوفر آبی، نمادی از الهگان است. uat مونث uas عنوان نوعی عصای سلطنتی است که دسته ی آن به شکل سر خر است و خر، جانور سیت است که در غیاب ازیریس حکومت میکند و در این هنگام، ازیریس در الهه مستقر میشود. نام ازیریس در مصر، "آسار" تلفظ میشود که با هیروگلیفی ترکیبی از نام "آس" As با هیروگلیف معرف الهه ایزیس، و یک هیروگلیف چشم نوشته میشود. آسار را "آسرا" نیز تلفظ کرده اند که ترکیب هیروگلیف "آس" با هیروگلیف نام "رع" خدای خورشید را میرساند و ظاهرا چشم قبلی هم چشم خورشید از نشان های رع است. بنابراین ازیریس، خورشید مستقر در زمین/الهه را نشان میدهد و الهه ی مزبور که حامی جادوگران است به عصای رهبری مجسم میشود. ازاینرو است که یکی از سمبل های جادوگری، عصایی است که جادو میکند. عصای جادوگران مصر را که به مار تبدیل میشوند در نظر بگیرید و توجه کنید که عصای موسی در مقابل آنها همین خرق عادت را تکرار میکند (همان: ص61-58)

جادوگری تقلیدی از خلقت خداوند است و اساس همه ی افسانه های متاخر خلقت، افسانه ی کلدانی قتل تهاموت الهه ی آشوب و مجسم به اژدها توسط بعل مردوخ است. مردوخ جسد تهاموت را به دو تکه میکند و یک تکه ی آن را آسمان و تکه ی دیگر را زمین میکند. درواقع این چیزی شبیه سزارین الهه برای تولد نظم جدید جهان به رهبری خدایی چون هورس است. بعل (مردوخ) که عنوانش با "پال" پیش گفته مرتبط است، با جدا کردن آسمان و زمین، تا حدودی مانند یک قطب عمل میکند. البته مردوخ نه با یک سلاح سنگین بلکه با یک هارپه یا سلاح دسته کوتاه هلالی مانند، تهاموت را میکشد. به نظر میرسد بخشی از ایدئولوژی شکل گرفته از این اسطوره توسط اسکیت ها و گوت ها وارد اروپا شده باشد. در اروپای قدیم، لغات اسکیت schytو گوت در کنار مشتقات خود مانند کایزوس و گایسوس، همگی معنی دارت یا سلاح سرد کوچک با دسته ی کوتاه را میدادند و دلیلش هم این بود که تیووس خدای جنگ اسکیت ها که همتای یهوه ی یهودیان شمرده میشد، اغلب مسلح به یک دارت مخصوص بود. یکی از لغات دیگر به کار رفته برای دارت، "اسپارا" است که آن هم مرتبط با لغت "اسپیر" به معنی نیزه است و هم مرتبط با لغت اسپار به معانی ظاهرا متضاد حیاط و قطب یا عمود. علت این است که فرهنگ کشاورزی و دامداری به فرهنگ جنگ گره خورده و نیزه با یک دسته ی بلند که بر سرش تیزی آهنی است، جانشین خوشه های گیاهان با ساقه ی بلند و بذر گیاهان بر سر آن شده است که توسط کشاورزان و احشامش مصرف میشوند و قرار است به اندازه ی گیاهان برای آدمیزاد حیاتی تلقی شود. تیرسوس عصای غله مانند باخوس خدای شراب، واسطه ی غله ی درو شده و نیزه ای در دست سرباز است و لغت باکتروس به معنی عصا نامبردار از باخوس است. گیاه جانشین درخت زندگی از مابه ازاهای عمود جهان است و عصای رهبر سیاسی جانشین درخت زندگی و مشخص کننده ی مرکز جهان در اقالیم سیاسی البته فقط از دید اتباع رهبر سیاسی. در افسانه ی کادموس، این ترکیب گیاه و نیزه، سلاح های سرد کوچکتر را تکثیر میکند. کادموس، اژدهایی را میکشد و دندان های اژدها تبدیل به سربازانی میشوند که اولین اسپارت هایند. نام اسپارت، تلفظی دیگر از اسپارا به معنی دارت است و نیزه حکم مار بزرگی را دارد که دارت، دندان آن است. رشد سرباز از دارت یا سلاح، حکم رشد گیاه از دانه ی گیاه را دارد. این گونه دارت ها شبیه هلال ماه بودند و از این جهت، به داس نیز شباهت داشتند. پس میشد گفت گیاه توسط چیزی از جنس خودش که میتواند مالکش شود، درو میشود و همین رابطه در مورد قتل انسان ها و حتی دیگر موجودات توسط سلاح هم تکرار میشود کمااینکه میتوان نام هارپه را با لغت هارپاس مقایسه کرد که عنوان عمومی اسب هایی است که اهالی هاپربوریا یا قطب شمال برای آپولو خدای خورشید قربانی میکردند چون ارابه ی خورشید را اسب ها در آسمان جابجا میکردند. کرونوس پس از سرنگون کردن پدرش اورانوس، او را با یک هارپه ی داسی شکل اخته کرد و این باز یادآور درو خوشه ی گیاه است که به مانند آلت جنسی مرد، او را تکثیر میکند و بدین ترتیب، یک مذهب، جلو بقا و تکثیر مذهب دیگری را میگیرد. در این مورد، کنایه ای به جانشینی مذهب «بعل شماییم» با مذهب ال (کرونوس) در فنیقیه را داریم. شاید داستان اخته شدن سیت توسط هورس در جنگ بزرگ آن دو نیز به همین استعاره مربوط باشد. این استعاره میتواند به کیش کوبله در رم هم مربوط باشد. چون این الهه، در ابتدا خدای مذکری به نام اگدیستیس بود که بعد از اخته شدن، زن شد و به زمین تبعید گردید و اولین خادمش آتیس هم مثل خودش اخته گردید. تبدیل خدای مذکر به زن، مرتبط با افسانه ی عاثتر خدای مذکر زهره است که گاهی به یک الهه موسوم به عیشتاروت یا عیشتار تبدیل میشد. تجسم عشتاروت، غزال یا آهو بود که اعراب، زنان زیبا را به او تشبیه میکردند. غزال، شاخ هایی خنجرمانند داشت که شکار او با سلاح سرد را آیینی و ایدئولوژیک میکرد و به نظر میرسد در قربانی بز توسط یهود، بز به سبب شاخ های خنجرمانندش نسخه ی اهلی غزال در نظر گرفته شده است. ظاهرا منقار پرندگان هم کیفیتی شبیه شاخ گاوسانان داشته و بخصوص منقار دارکوب که آنقدر سفت و تیز است که میتواند در درختان محکم، سوراخ های بزرگ ایجاد کند، باعث برجستگی او در افسانه ی پیکوس شده است. با وسط آمدن پرندگان، شباهت نام هارپه یا سلاح سرد کرونوس با "هارپی" عنوان زنان پرنده مانند هیولایی در افسانه های یونانی جالب توجه است. آپولودوروس دو تا از هارپی ها را با عنوان "آلوئه" یعنی طوفان خوانده است. میدانیم که آذرخش ها سلاح های سرد خدایان طوفان در نظر گرفته میشدند و این سلاح ها میتوانستند شکل های مختلفی به خود بگیرند. در ژاپن داستانی شبیه داستان کادموس داریم که در آن، سوزانوو از خدایان، یک شمشیر جادویی را از شکم یک اژدها بیرون میکشد و این شمشیر بعدا به شاهزاده یاماتو تاکرو میرسد. این میتواند قانون تقدس سلاح را به تمام سلاح ها تسری دهد و شاید سلاح های بزرگ هم شکل رشد کرده ی سلاح کوچک به جای تخم گیاه و بچه اژدها هستند. از طرف دیگر، در زبان قبطی مصر، کلمه ی "خپش" که برای خاندان سلطنتی به کار میرود، با هیروگلیف یک دارت هلالی شکل نشان داده میشود. گاهی به جای این هیروگلیف، از نشان یک پای گاو استفاده میشود. تصور میشود این پای گاو، پای چهارم گم شده ی صورت فلکی ثور (ورزاو) است که در آسمان شمالگان، تبدیل به صورت فلکی دب اکبر شده و از دب اکبر، صورت فلکی دب اصغر پدید آمده که محل عمود آسمان یعنی ستاره ی قطبی است. بدین ترتیب، سلاح ها نمادی از برحقی حکومت، و مرکزیت حکومت مسلح در جهان هستند. (همان: ص92-83)

مطمئنا سلاح های گرم با تولید جرقه و دود، حتی بیش از سلاح های سرد، یادآور آذرخش و طوفان، و بنابراین الهی تر و البته جادویی ترند. یادآوری میشود که جادوگری، تقلید خلقت است و تناسبش با سلاح سازی و جنگ منطقی است. اما ه گفته ی الیستر کراولی، جادوگر بدنام، یک دستورالعمل جادوگری هم هست که میگوید: «پس از آن که جادوگر ابزار خود را آفرید و آن را به طور واقعی متعادل کرد و آن را از اراده ی خود پر کرد، آنگاه اسلحه را کنار میگذارد و در این سکوت، تقدیس واقعی می آید.» بنابراین، جادوگر، مانند خدا، ابزارهایش شامل سلاح هایش را به صحنه می اندازد و نگاه میکند ببیند چه میشود. به همین دلیل هم هست که ادعا میشود جادوگری به آیین های ماقبل یهوه تعلق دارد، چون خدایی را مد نظر دارد که برخلاف یهوه در همه چیز دخالت نمیکند و به قول کراولی، به "تائو" ی لائوتزو در شرق دور نزدیک است. در ادبیات توراتی، این خدا باید "الوهیم" نام خدا در قبل از یهوه باشد که همان ال/ایلی/اله است به اضافه ی "م" تعریف سامی. با این حال، جادوگری، تلفظ دیگر الوهیم یعنی "علیم" را ترجیح میدهد. توضیح این که تغییر تلفظ "ال" از el به al آن را از حالت مذکر به حالت فاقد جنسیت یا خنثی تبدیل میکند و از طرفی کابالا تمایل دارد "ه" در لغت "اله" (مرکز الوهیم) را "ه" تانیث ساز وانمود کند که دراینجا تانیث el که لغتی کاملا مذکر است، به آن حالت دوجنسه میدهد و بنابراین الوهیم و علیم هر دو لغاتی فاقد جنسیت هستند که از نظرگاه عرفانی، تحرک مردانه را از خدا میگیرند. اما در عین حال، عدد ابجد alim 81 است که عدد محبوب هکاته الهه ی ماه و حامی جادوگران است. بدین ترتیب، میتوان جمع آمدن مذکر و مونث در یک جا را به تشبیه محبوب جادوگران از آفرینش به عمل جنسی بین زن و مرد متصل کرد که منشا بدنامی جادوگری و اتهام افزایش فسق و فجور بین زن و مرد در دنیای مدرن به آن است. هرکدام از حروف لغت alim با یک حرف عبری نشان داده و معنی دار میشوند. A با "الف" جانشین میشود که نماد «نیروی چرخان صاعقه» و درواقع «صاعقه ی زئوس» است که از آسمان به زمین فرود می آید و از طریق آن، الف، مفهوم مذکر و حرف بعدی یعنی"لامد" (ل) مفهوم مونث می یابند. [جالب اینجاست که حرف "ع" که در عربی جانشین الف شده است، خود شبیه یک هارپه یا جسم تیز آهنی آسیبرسان است.] به نوشته ی کراولی، در برداشت جادوگرانه، «حروف الف و لامد در این دوران هورس بسیار مهم هستند. آنها درواقع کلید کتاب شریعت هستند. دراینجا چیزی بیشتر از این نمیتوان گفت که الف، هارپوکراتس، باخوس دیفوس، روح القدس، "احمق محض" یا بیگناه معصوم است که همچنین خواننده ی سرگردانی است که دختر پادشاه را به فرزندش باردار میکند. لامد، دختر پادشاه است که از او راضی است و "شمشیر و ترازو" ی او را در دامان خود گرفته است.» دو حرف بعدی، تکرار و مکمل در تشبیه بالایند. "یود" (ی) که حرف یهوه و یهود است، در کنار "میم" (م) که در لغت به معنی آب است، اسپرم خدا را میرسانند که در آب رحم شاهزاده خانم وارد شده و منتظر تبدیل به خدای نوینند بی این که مانند هر پدر و مادر دیگری معلوم باشد بچه دقیقا قرار است چه از آب درآید.:

“magick in theory and practice”: v3: aleister Crowley: chap4

بنابراین، جادوگری شبیه یک کارخانه ی اسلحه سازی است که اسلحه هایش را به طرفین نبرد میدهد و منتظر میشود ببیند کدام بهتر عمل میکند و البته این اسلحه ها میتوانند تا حد نقشه ها و حیله های جنگی و تاکتیک ها و استراتژی های سیاسی، نامرئی باشند تا حتی بیشتر به بی عملی جادوگر نزدیک باشند. از این منظر، قوی ترین سلاح ها، بی عمل ترین آنها در ظاهر هستند، مثلا سبک زندگی انسان اروپایی که نتیجه ی دهه ها عدم وجود جنگ در آن است و ناخودآگاه سلاح های جادویی ای که خیلی کم عمل میکنند را به ذهن متبادر میکنند بخصوص اگر از اروپا و امریکا این دست کوک کننده ی آدم آهنی صهیونیسم در خاورمیانه هیچ خبر بدی به آن منطقه نرسد و سبک زندگی آرام اروپایی، مقابل تصویر خاورمیانه ی همواره درگیر جنگ و آشوب و بحران مالی قرار بگیرد. تنها چیزی که میتواند این سلاح خوش رنگ و لعابی که با پنبه سر میبرد را بی اثر کند جز این نیست که ادامه ی جنگ و درگیری در خاورمیانه و خرج پول ممالک بلوک غرب برای تامین سلاح های جنگ آن و بخصوص سرازیری آنها به جیب های سیرنشدنی یک اسرائیل جهانخوار، مردم اروپا و امریکا را که میدانیم درگیر بحران های مالی عدیده اند و این بحران ها را رسانه های غرب به دیگران نشان نمیدهند به عصیان وا دارد و حتی به همدردی آنها با مردمی که در خاورمیانه با سلاح های غرب در دست سربازان اسرائیل کشته میشوند، بینجامد.

بنیامین نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل در سخنرانی اخیر خود در امریکا که به دلیل جنایاتش در غزه، با حضور جمعیت معترض علیه او همراه بود، در اشاره به حضور زنان با پوشش آزاد در گردهمایی معترضان و حمایت جریان های همجنسگرایان از مردن ستمدید ی غزه، این چنین معترضانی را «احمق ها»یی نامید که رژیم جمهوری اسلامی ایران را خوشحال میکنند که نمیگذارد زنان پوشش آزاد داشته باشند و همجنسگرایان را اعدام میکند. ولی نتانیاهوی فریبکار، که حزبش لیکود هنوز صحبت از اسرائیل بزرگ بین دو شط نیل و فرات میکند، بهتر از هر کسی میداند اسرائیل او خیلی بیشتر از ایران برای امریکا زحمت ایجاد کرده و اگر مقاومتی نشود، سکته های بیشتری به این قلب تپنده ی جهان وارد خواهد کرد.

خدای مرده: سوغات ادیان استعماری

نویسنده: پویا جفاکش

این، تصویر برج شیطان در وایومینگ ایالات متحده است. دانشمندان، آن را اثر ماگمای آتشفشانی میدانند. ولی خرافات محلی بر آنند که آن، بازمانده ی تنه ی درختی غولپیکر و یادگار دوران غول های باستانی ازجمله سرخپوستان غولپیکر است که با آمدن مردم سفیدپوست اروپایی به پایان رسید و فقط برخی درختان غولپیکر سکویا از موج نابودی غول ها به دست ارتش خداوند نجات یافتند. غول های مزبور، فرافکنی غول های کنعانی در افسانه های یهودیند که به دست ارتش یهودیان موسی و یوشع نابود شدند. آنها با تیتان های افسانه های یونانی-رومی مقایسه میشوند که ملت کرونوس پدر زئوس بودند. زئوس یا جوویس یا ژوپیتر، همان یهوه خدای یهود است که بیشتر در مسیحیت به وجود آمده است و پدرش ساتورن یا کرونوس را که تصویر قبلی خدای یهود و موکل زحل سیاره ی سبت یا شنبه روز مقدس یهودیان است سرنگون میکند. در رویکرد مسیحی، دوران ژوپیتر یا مشتری، دوران آغاز سال مسیحی با وقوع کریسمس در زمان ورود خورشید به برج قوس (کمان) است که برج مشتری است و به عصر قبلی که در آن، خورشید در این هنگام به برج جدی (بز) خانه ی زحل وارد میشد، پایان میدهد و این تغییر به حدود 2000سال پیش و زمان تولد مسیح نسبت داده میشود. بز، نماد حیوانی یهود است و لحظه ی مزبور، لحظه ای است که کرونوس و زئوس یک نفرند و عیسی از خانه ی یهودا رهبری یهود برمیخیزد و یهود به جنگ او میروند و او را قربانی میکنند. در این صورت، نبرد مسیحیت علیه یهودیان شرور در قرون وسطی، با نبردی عظیم تر علیه تمام مردم نامسیحی جهان که همه تیتان هستند دنبال میشود و اگر به نظر میرسد این اتفاق از 2000 سال پیش شروع شده است هیچ دلیلی جز تخمین های خرافی نجومی ندارد و به همان اندازه ی نبرد علیه سرخپوستان در امریکا جدید است. حتی اولین هدف این نبرد صلیبی یعنی یهودی ها نیز جدیدند و به دین سازی های اروپا در قرن 19 برمیگردند که از تولید یهودی ها شروع شدند. این دین سازی ها با روحانی کردن حجم عظیمی از بچه های یتیم تولید شده در جنگ های داخلی اروپا و به دلایل ایدئولوژیک انجام میگرفتند. به عنوان مثال، در سال 1808 و همزمان با فتح پروس توسط ناپلئون، جمعیت یهودیان در اوکراین و لهستان رو به افزایش گذاشت. دلیلش را افزایش ناگهانی تولید مثل در یهودیان این منطقه نامیدند. ولی علت اصلی، آوردن بچه یتیم های پروسی به اروپای شرقی بود. این جمعیت یهودی، بعدا نقش مهمی در فتح روسیه ی تزاری به نفع اروپای غربی با تولید اتحاد جماهیر شوروی ایفا کردند. اولین مدرسه ی خاخام ها در لهستان در سال 1840 و اولین دانشگاه یهودی در بوداپست در سال 1877 افتتاح شدند. تجربه ی تولید یهودی های به درد بخور در اروپای شرقی، با فرستادن لشکری از روحانی های اروپایی مذاهب یهودی، مسیحی، مسلمان، زرتشتی و هندو به میان بومیان در ترکیه، کشورهای عربی، قفقاز، ایران، هند و آسیای مرکزی از سال 1820 به بعد با موفقیت دنبال شد. این روحانیون از میان بچه یتیم های به دقت پرورش یافته ی اروپایی برمیخاستند تا کاملا از پیش زمینه ی تربیتی فرهنگ های بومی به دور باشند و فقط آنچه استعمارگران اروپایی به آنها آموخته اند را تحویل ملل بومی دهند. در تولید و صادرات این روحانیون، ایدئولوژی نژادی وقت هم در نظر گرفته میشد و چون نظریه ی نژاد آریایی اروپا با مشخصه های موی بور و چشم آبی درآمده بود حتی المقدور برای تصفیه ی اروپا از نژادهای گوناگونش بچه یتیم های فاقد این مشخصات را برای میسیونری مذهبی به مستعمرات میفرستادند و آنهایی را هم که در اروپا میماندند به یهودی تبدیل میکردند و تمام بدبختی های اروپا را به گردن آنها می انداختند. این مسئله باعث شده است تا گاها به نظر برسد آنچه شرایع 3200سال، 2000ساله و 1400ساله ی یهودیت، مسیحیت و اسلام خوانده میشوند، بیش از 200سال قدمت نداشته باشند. اخیرا و با مطرح شدن این که وقایع ناپلئون های اول و سوم در قرن 19 تکرار وقایعی یکسانند، حتی همین زمان هم زیاده از حد به نظر رسیده است و ترکیبش با واقعیت های فوق، نظریات غریبی ایجاد کرده است، ازجمله نظریه ی دیوید اوینگ جونیور را که 70سال از تاریخ قرن 19 را اضافه میداند و مرز های بین زندگی بسیاری از شخصیت ها را از بین میبرد و دین سازی سال 1820 را نیز از سال 1860 شروع میکند. او این دین سازی را حتی آغاز یهودیت و مسیحیت اروپایی میشناسد و معتقد است این دین سازی از درون اروپا و در درجه ی اول، بر ضد اسلام که دین گسترده ای در اروپا و امریکا بوده است شروع شده است. چون یهودیت و مسیحیت تصنعی تولید غرب، بر اساس یک پیشزمینه ی کاملا اومانیستی و انسانگرا که بر اشرافیت قرن 19 اروپا حاکم است پدید آمده و اسلام تنها دین ابراهیمی است که از این اومانیسم برکنار است. وی آلمانی بودن امپراطوری مقدس روم را برجسته میکند و موضوع کشف متون قرآنی بسیار به زبان عربی در آلمان را وسط میکشد. با توجه به این که قرآن به داود و سلیمان شاهان یهود نگاه مثبتی دارد، اوینگ نتیجه میگیرد که اسلام اصلی همان فریسی گری ماقبل یهودی و داستان های قرآنی مقدم بر داستان های یهودیند. البته در قرآن، از یهودیان و مسیحیان سخن رفته و به همین دلیل، اوینگ معتقد است قرآن پس از اسلام به وجود آمده است. از دیدگاه اوینگ، فریسی ها همان پروسی ها هستند که در معیت تزارهای آلمانی در شرق گسترش یافته و به لحاظ اسمی، با افتادن آسان "پ" اول، تبدیل به «روس» ها میشوند ولی قبل از آن در جنوب به صورت عثمانی ها و ایرانی ها که هر دو پارسی خوانده شده اند تولید میگردند. بدین ترتیب از دید اوینگ، فریسی، فارس، و مسلمان، سه اصطلاح مترادف بوده اند. اوینگ جدا شدن فارس به صورت یک قوم مجزا از فرهنگ عرب و قرار گرفتنش قبل از آن را ناشی از برابر کردن پارسی و زرتشتی پس از آن میداند که یسوعی های پرتغالی، مذهب زرتشتی امروزی را در هندوستان با جمعیت بومی تولید کردند و این جمعیت را «پارسیان» نامیدند. ادعا میشود این زرتشتیان از ایران به هند آمده اند؛ اما اولین مدرسه ی زرتشتی در ایران تنها در سال 1865 بنا شده و درواقع این زرتشتیان هندند که در ایران شعبه زده اند و از قبل در کشور وجود نداشته اند. زرتشتیان هند در دوره ی استعمار بریتانیا از طریق تجارت تریاک و در همکاری با اشرافیت یهودی ثروت هنگفتی به جیب زدند و بعضی از آنها مانند خاندان تاتا نفوذ وحشتناکی در سطوح قدرت سیاسی و اقتصادی در هند یافتند که با نفوذ یهودیان هند در بالیوود تکمیل میشود. اوینگ توجه میکند که خاندان تاتا با رهبران جریان اسلام سنی افراطی هند که بعدا کشور پاکستان را از هند جدا کردند ارتباط فامیلی داشتند و دشمنی دین زرتشت با اسلام، دروغی است به آشکاری این ارتباط فامیلی که مثل بقیه ی دشمنی های دینی در شرق، بر اساس تفرقه سازی های استعماری به وجود آمده است. تمام کتب ظاهرا اسلامی که از پیشینه ی ایرانی دین زرتشت سخن میگویند تنها در قرن 19 و در هند بریتانیا کشف شده اند و به طور قطع و یقین توسط عوامل هندی استعمار انگلستان جعل گردیده اند. دین سازی بریتانیایی ها در ایران از معبر هند به این یک مورد ختم نمیشود. اروینگ توجه میکند که اولین کتاب "باب" پیامبر مذهب بهایی در ایران نیز نه در ایران بلکه مدت ها پس از مرگ ادعایی او و در سال 1891 در بمبئی به عربی و فارسی منتشر شده است. با این پیشزمینه، اوینگ جرئت میکند بگوید آلمان، روسیه، ایران و عثمانی تا جنگ جهانی اول، در قرن 19 یک جبهه ی واحد اسلامی بودند همانطورکه در زمان جنگ جهانی اول با هم علیه غرب متحد بودند و این اتحاد فقط با شکستشان در جنگ اول جهانی از بین رفت. به نظر اوینگ، پیشینه ی اسلامی آلمان و روسیه باعث شد تا حاکمان آلمانی این دو کشور، تحت تاثیر اکثریت مسلمان خود، به رودررویی با فامیل های اروپایی خود برخیزند. به نظر اوینگ، این موضوع غریب نیست چون سزار آلمان و تزار روسیه هیچ گونه عمقی در دوران قبل از قرن 19 این ممالک ندارند و هر دو نتیجه ی جنگ های ناپلئونیند. اوینگ معتقد است که این، امپراطوری مغول مسلمان روسیه بود که در جنگ های ناپلئونی از بین رفت و تزارهای آلمانی ارتدکس جایش را گرفتند، هرچند نتوانستند جمعیت را مسیحی کنند و این تنها اتحاد جماهیر شوروی بود که با موفقیت، بقایای اسلام را از روسیه ی اروپایی زدود. نظریه ی اوینگ مانند بیشتر نظریاتش به شدت رادیکال است ولی نقش بقایای خرافات عامه که دانستنشان میتواند ما را به تاریخ دانشگاهی بدبین کند در آن محرز و بسیار مهم است. به عنوان مثال، درباره ی گستردگی اسلام در قبل از دوران مدرن باید به تعبیر لغت "مور" به مسلمان در ادبیات غرب توجه کرد. "مور" نامی است که در ادبیات غرب، به نامسیحی های شمال افریقا و اسپانیا داده میشود. با این حال، آمیختگی آن به فرهنگ عربی، باعث تخیل شدن لغت "لمور" به معنی شبح یا روح مرده به "المور" شده و لغت "لمور" نیز از طریق افسانه ی قاره ی "لموریا" تقریبا با لغت "تیتان" برابر شده که این اصطلاح را میتوان به تمام مشرکان دوران قبل از حکومت یهوه یا زئوس مسیحی تعبیر نمود. طبیعتا این ادعا شامل قرآنی که عیسی را بسیار مقدس و گرامی میدارد نمیشود مگر این که مثل ادوین جانسون معتقد باشیم اسلام قبل از یهودیت و مسیحیت وجود داشته است ولی از جنس مذاهب حنفا و صابئان بوده و بعدا مذهب یهودی-مسیحی، با فرستادن نفوذی هایش آن را از درون فتح کرده است. تورات و انجیل، در اروپا و با سرمایه گذاری اشرافیت یهودی اسپانیا و فرانسه تهیه شده اند اما استقبال از مفاد آنها در شرق ممکن بوده است چون بسیاری از بن مایه های آنها در خاورمیانه شناخته شده بودند. افسانه های اروپایی علاقه ی زیاد به قرار دادن تبارنامه ها در خاورمیانه دارند و حتی ائسیرها یا خدایان نورس که مظهر نژاد آریایی مطلوب اروپای قرن 19 شمرده میشدند بنا بر اداهای اسکاندیناوی، از خاورمیانه به اروپا کوچیده بودند. در آسیای غربی، فرهنگ های عربی و آرامی یک ملت واحد را تشکیل میدادند و لغات عربی و آرامی دو تلفظ از لغتی واحدند. کاملا ممکن بلکه محتمل است که لغت "روم" نام گرفته از لغت "آرام" باشد. در ادبیات شرقی، لغات "رومی" و "یونانی" با هم معادلند و علاوه بر روم اروپایی در اشاره به روم نزدیک تری در ترکیه نیز به کار میروند که اسکندر (الکساندر) و پدرش فیلفوس (فیلیپ) بر آن حکومت میکردند. الکساندر تحت نام «اسکندر رومی» منشا یونانی گری در شرق شمرده میشود ولی میتوان او را به روم جنوبی تری نیز نسبت داد. در ادبیات یهودی اشکنازی، لغت «روم» معادل لغت «ادوم» است و ادوم به منطقه ی اردن کنونی گفته میشود که محل حکومت اعراب آرامی مسلک نبطی بوده است. همانطورکه میدانیم، در اسکندرنامه های غربی آمده است که الکساندر نه پسر فیلیپ، بلکه پسر نکتانبو آخرین فرعون مصر بوده است. جوزفوس فلاویوس یک همتای ادومی این داستان را ذکر کرده است که مطابق آن، همسر فیلیپ چهارم ادوم، توسط هرود آنتیپاس شاه ادومی یهودیه دزدیده میشود و از او یک دختر به نام سالومه و یک پسر به نام الکساندر به دنیا می آورد. روشن است که حکومت های یونانیان و رومیان بر یهودیه، روایت دیگر حکومت ادوم بر یهودیه هستند و در این قصه پردازی، یونان و روم با هم قابل تعویضند. آنتیوخوس حاکم یونانی سوریه، بت ژوپیتر را در معبد اورشلیم نصب کرد و دستور به قربانی خوک برای او داد: داستانی که میتواند مسیحی و رومی شدن خدای یهود و جایز شدن خوردن خوک در مسیحیت یهودی تبار را توضیح دهد. ازاینرو کاملا ممکن است ستمگری آنتیوخوس بر یهودیان، با عوض شدن خدای یهود به شکل خدای مسیح، با ستمگری امپراطوران رومی بر مسیحیان نخستین عوض شده باشد. دراینجا شاید الگوی اصلی امپراطوران روم، دیوکلیتیان باشد چون در وقایعنامه ی برتانی، دیوکلیتیان را شاه سوریه خوانده اند. در منابع یهودی مربوط به جنگ های حشمونیان، دشمنان یهودیان، کتیم خوانده شده اند، لغتی که به یونانی و رومی ترجمه میشود. ولی میتواند با لغت خیتای یا ختن برای فرمانروایان تاتار یا اسکیت شمالی هم برابر باشد. سلوکیان که دشمنان یهودی حشمونیانند میتوانند همان سلجوقی های ترک ارض روم یا ترکیه باشند و حشمونیان که اورشلیم را از چنگ کتیم درمی آورند همان عثمانی ها هستند که جانشین سلجوقیان میشوند. عثمانی ها اصالتا قزاق بودند و از نسل ترک های یهودی شده ی خزر به شمار میرفتند. مراد آزیف نوشته است که «قزاق» ، نام دومین طبقه از سه طبقه ی اجتماعی تاتارهای مسلمان در روسیه و معادل طبقه ی متوسط بوده است. آزیف، نوع موسیقی و آلات موسیقی روس ها و تاتارها را یکسان یافته و این که قدیمی ترین قبرستان ها در روسیه گورستان تاتارها نام داشته اند. با این حال، معروفترین کسی که یکسانی تاریخ قدیم مغول و روسیه ی اسلاوی را مطرح کرده است آناتولی فومنکو است که به نادرستی، اسلاوها و مغول ها را یک قوم یکسان خوانده است. وی سعی کرده تا تمام تاریخ روم غربی را برگرفته از تاریخ تزارهای اسلاو بخواند. وی همین کار را به نفع ناسیونالیسم روس، در سطح جهانی انجام میدهد. وی از روی منابع تاریخی، اثبات میکند که تمام تاریخ های مربوط به سال های معروف به هزار و اندی، درواقع روی هزار سال اضافی سوارند چون حروف I,J در اول نشانه ی سال، به عدد 1 تعبیر شده اند درحالیکه حروف اول نام یسوس یا جسوس یعنی عیسی مسیح هستند. به عنوان مثال، سال 503مسیحی، سال 1503 شده است. به این ترتیب، فومنکو 1000 سال از تاریخ اروپا را که قرون وسطی باشد انکار میکند و معتقد است با سقوط روم باستان در قرن پنجم، ما مستقیما وارد دوره ی رنسانس در قرن 15 میشویم و در این دوران، منابع کلاسیک تاریخ یونانی-رومی از روی خاطراتی قدیمی تر بازتولید میشوند. اما این خاطرات، مربوط به روم غربی نیستند و از تواریخ بیزانس و روسیه گرته برداری شده اند که هر دو پیرو مسیحیت ارتدکسند و فومنکو عیسای مسیحیت اولیه ی آنها را یک امپراطور بیزانسی به نام اندرونیکوس کومننوس میشناسد. با این پیش فرض، فومنکو تاریخ روسیه ی ارتدکس را بر تاریخ روم غربی کاتولیک مقدم قرار میدهد. ولی وی به این موضوع توجه نمیکند که تاریخ روسیه ی تزاری تا قرن 19 نه توسط روس ها بلکه توسط غربی ها نوشته شده است، ازجمله در خود روسیه. اولین مورخ روسی در اکادمی علوم روسیه پس از یازده مورخ آلمانی انتخاب شد و تاریخ کامل روسیه پس از مرگ او توسط یک مورخ آلمانی نوشته شد. پس از آنها، مورخ کارامزین به درخواست نیکلاس اول، پس از شکست نهایی تاتارستان بزرگ در سال 1812، تاریخ روسیه را از نو نوشت. سرگئی ایگناتیو معتقد است که تا قبل از تصرف مسکو توسط ناپلئون در سال 1812 قدرت اصلی روسیه تاتارستان بزرگ بود و نیروهای اروپایی برای حمایت از الکساندر اول روسیه علیه تاتارها متحد شده اند؛ ازاینرو است که لباس سربازان فرانسوی و روسی یکسان بوده است ازجمله کلاه خز بلند که اکنون گارد سلطنتی بریتانیا به آن شهرت دارد. بنابراین تاریخ دوره ی تزارها در قبل از قرن 19 کاملا جعلی است. با این حال، فومنکو جعل تاریخ روسیه را نه از قرن 19 بلکه از زمان یک تزار فرضی به نام میخائیل در قرن 17 شروع میکند. فومنکو درباره ی این تزار صحبت خاصی نکرده است جز این که برای اثبات رواج زبان عربی و متون قرآنی در روسیه ی قبل از تغییر فرهنگی، به شمشیر مقدس او که رویش آیه ی قرآن به زبان عربی نوشته شده بود اشاره ای کرده است. این شمشیر و اسم تزار دروغین، در معنا بخشی به جایگاه او در تاریخ ملل، نقش مهمی دارند. او همنام سنت مایکل یا فرشته میکائیل است که با شمشیرش شیطان را شکست میدهد. بنابراین شمشیر مزین به آیه ی قرآن، اشاره ای به شکست آخرالزمانی شیطان با فرهنگ اسلامی دارد. از طرف دیگر، یک حاکم اسلاو به نام میشائیل مقدس یا همان سنت مایکل داریم که شهر یاروسلاول را ساخته و پایتخت خود کرده است. یاروسلاو دقیقا تلفظ اسلاو نام شهر اورشلیم است. اورشلیم به معنی شهر سلام یا صلح و هم معنی با اسلامبول (اسلام پول) نام دیگر استانبول است. هر دو را میتوان به شهر اسلام نیز معنی کرد. بنابراین تحریف تاریخ تزار میخائیل، تحریف تاریخ شرق پس از به قدرت رسیدن اسلامی است که در حکومت بر اورشلیم با حاکمان یهودا یعنی فریسیان پهلو میزند. بزرگترین پادشاه یهودا در اورشلیم، سلیمان است و در استانبول نیز بزرگترین سلطان عثمانی، سلیمان نام داشته است. با این حال، این سلیمان در ارض روم یا ترکیه، معاصر شارل پنجم در روم غربی است که معروف به کارلوس مگنوس یا شاه بزرگ بوده است. وی اصل شارلمان بنیانگذار افسانه ای امپراطور مقدس روم است که نامش به همان معنی شاه بزرگ است. نام شارلمان درواقع بازی با نام سلیمان است و شارلمان شاه روم، همان سلیمان سلطان اورشلیم است. از القاب شارل پنجم، اگوستوس بوده و این او را با مارکوس اکتاویوس به همان لقب برابر میکند که اولین امپراطور روم باستان شد و در نیل به قدرت، از فامیلی با ژولیوس سزار مایه گذاشت. ژولیوس سزار که خود را تجسد زنده ی ژوپیتر میخواند، دیکتاتور روم بود که سعی کرد با کاستن از امتیازات اشراف و افزودن به امتیازات مردم، محبوبیت مردمی بیابد و به تخت سلطنت بنشیند و دقیقا به همین خاطر، توسط اشراف رم ترور شد. این موضوع با این واقعیت جمع می آید که اورشلیم اولیه ی تورات و انجیل، رم ایتالیا بوده و جوویس یا ژوپیتر خدای رم نیز کسی جز یهوه ی یهودیان نبوده است. فتح و غارت رم توسط شارل پنجم نیز همان فتح و غارت یهودیه توسط وسپازیان و تیتوس امپراطوران روم است. حالا اینها را با این مطلب جمع کنید که مارکوس انتونیوس که پرچم گرفتن انتقام سزار را برافراشت و کیش پرستش ژولیوس سزار را به راه انداخت، حکمران یهودیه بود. نتیجه این که سزار، خدایی بود که به صورت یک شاه به مردمش نعمت ارزانی داشته و دورانش به صورت دوران بهشت اولیه ی کرونوس یا ساتورن تخیل و در جشن ساتورنالیا معادل کریسمس بازآفرینی میشد. نام ژولیوس سزار از ایلیوس هازار یا ال-ازیریس یعنی ازیریس خدا می آید و ازیریس نیز حکمران مصر در یک دوره ی بهشتی طلایی بود. درست مثل سزار، با قتل ازیریس، هرج و مرج، مصر را فرا گرفت تا این که پسرش هورس، حکومت جدیدی را ایجاد کرد همانطورکه اگوستوس با حکومت جدیدی به دوران هرج و مرج پس از قتل سزار خاتمه داد. ازیریس مسلما همان عزیر است که در قرآن، یهودیان به پرستش او به عنوان خدا متهمند. در قرآن، سلیمان و پدرش داود یهودی نیستند بلکه مسلمانند. قتل ازیریس و رستاخیزش به صورت هورس، همان مرگ و رستاخیز عیسی نیز هست. در این مورد باید به شورش شخصی به نام الاسار در یهودیه علیه روم و قتل او در قرن اول میلادی توجه کرد که او هم نامزد مقام مسیح است و همانطورکه اسمش نشان میدهد میتواند شکل عامی و مسخره شده ی ایلیوس هاسار یا ژولیوس سزار باشد. بدین ترتیب، یهودی ها مردمی بدبخت و حقیر و بدشکل تصویر میشوند چون شکل اغراق شده ی برداشت تحقیرآمیز اشراف روم از پلبین ها یا مردم عادی رم ایتالیا هستند و هر کسی که به نفع آنها عمل کند هم تا حد آنها حقیر است، ازجمله سزار که تبدیل به یک «شاه یهودا» در لباس مردم عامی و تحت نام یسوع (عیسی) به معنی منجی میشود. این با خاستگاه اشرافی و اقتصادی یهودیت تضاد دارد، خاستگاهی که همانطورکه اصطلاح «یهودی» نشان میدهد، از اشرافیت یهودا می آید. ازیریس نیز بر اساس آن به شکل یک شاه یا فرعون تخیل میشود. ایزیس همسر ازیریس که او را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد تخت ازیریس نامیده میشود. چون شاه با جلوس بر تخت است که شاه میشود و درواقع مقامش از تخت به دنیا می آید. ایزیس به شکل صورت فلکی کاسیوپیا «تخت عیسی» نیز شده است. کاسیوپیا را ملکه ی آسمانی نیز میخوانند و او در این مقام، با «فاحشه ی بابل» نیز برابر است. چون مصر را نیز بابل میخواندند، فاحشه ی بابل میتواند همان ایزیس باشد. او به عنوان تخت ازیریس، جنبه ی مادینه ی او را نمایندگی میکند که با عامی شدن عیسی از او جدا میشود و به صورت فرهنگ شیطانی بازآفرینی میشود. این جنبه ی زنانه معادل ژاندارک قهرمان جنگ فرانسه علیه انگلستان نیز هست. عیسی و ژاندارک، هر دو رسالتی الهی را به دوش میگیرند، هر دو به اتهامات دروغین محاکمه و اعدام میشوند و درباره ی هر دو نیز شایعه میشود که کس دیگری به جای آنها اعدام شده و خودشان از نظرها غایب شده اند. اتهام فساد جنسی علیه ژاندارک، اتهام مشابه به فاحشه ی بابل را به یاد می آورد. نام "جوآن" برای ژاندارک، شکل مونث نام یوحنا یا جان است. او در مقام یک مسیح، با یوحنای تعمیددهنده که مقتول است و نامزد مقام مسیح، قابل مقایسه است و در مقام یک جنگجوی فاتح، با پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق که حکمران تاتارها است. شاه یوحنا یا پرسبیتر جان در هیبت اسلاوش تبدیل به ایوان مخوف (ایوان= یوحنا) شده است و در هیبت حشمونیش تبدیل به جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، فاتح اورشلیم در زمان سلوکی ها و در هیبت مغولش تبدیل به امپراطوری یوآن که توسط چنگیزخان و اولادش بر چین امروزی حاکم شد. هم یوحنای تعمیددهنده و هم ژاندارک از شخصیت های مقدس و متواتر آیین های تمپلارها هستند و این تمپلارها را باید یهودیان اصلی خواند. همان ها هستند که فراماسونری را ایجاد کرده اند و همان هایند که مسئول تولید یک یهودیت عامی نمای قلابی برای استتار خودند. اما بعد از تولید این یهودیت عامی، ظاهر دفاع از آن با مشروعیت گرفتن از آن را به خود میگیرد. چون این یهودیت قلابی، وارث یک بهشت زمینی دروغین به نام ارض مقدس است که جانشین بهشت طلایی ازیریس شده است و حکومت مدرن جهانی، حکم هورس را برای آن دارد. قرون وسطی دوره ی هرج و مرج میانی است که وظیفه ی حفظ بقایای دوران پیشین آن را اسلام بر عهده میگیرد. در داستان ازیریس، این تحوت، وزیر ازیریس بود که امکان به قدرت رسیدن هورس پسر ازیریس را فراهم کرد. در استانبول ترکیه، یک ابلیسک هست که در پایین آن، نوشته هایی به هیروگلیف شامل نام فرعون توتموس هست که این نام را میتوان به فرزند تحوت یا از نسل تحوت معنی کرد. در بالای ابلیسک، یک متن یونانی شامل نام تئودوسیوس دیده میشود که آن را میتوان هم معنی با توتموس دانست. به کار رفتن هیروگلیف مصری در ابلیسک برخلاف آنچه مصرشناسی رسمی مدعی است نشانه ی باستانی بودن آن نیست. خطوط هیروگلیف همین امروز برای زبان های ژاپنی و چینی به کار میروند و متروک شدنشان در مصر نیز فقط در اواخر قرون وسطی رخ داده و به همین دلیل است که خوانششان ممکن است. این ابلیسک را به تئودوسیوس اول امپراطور روم نسبت داده اند. ولی جالب این که تئودوسیوس دوم منسوب به قرن پنجم میلادی، امپراطور روم بود که با زنی به نام ادوکسیا ازدواج کرد و صاحب دختری به نام ادوکسیا شد، قابل مقایسه با تزار میخائیل روسیه که با زنی به نام ائودوکسی ازدواج کرد و صاحب دختری به نام ائودوکسی شد. پس تئودوسیوس و توتموس در قستنطنیه ی عثمانی، حکم میکائیل فرشته در غلبه بر بی نظمی شیطانی را دارند و درست مثل غرب مدرن برای یهودیت، نقش هورس را در مسلک ازیریس ایفا میکنند و این به سبب تبار حشمونی و یهودی عثمانی ها است که هر گونه تفاوت ظاهری مسلک آن با یهودیت، در درجه ی اول از سر رعایت مصلحت هایی در رقابت سیاسی با جریان های صلیبی غربی است.:

“chronology8”: m. lacapelle: theognosis: 28feb2024

اگر عصری که مدرنیته آغاز کرده است شامل نظمی باشد که به یک دوره ی فترت و بی نظمی پس از سقوط نظمی دیگر پایان داده است این دوره ی بی نظمی بر چه اعتقاداتی استوار بوده و چه نسبتی با نظم پیشین داشته است؟ همانطورکه دیدیم، فراماسونری غربی که جریان مدرنیته را با توجیهات مذهبی جلو میبرد ادعای اتصال به ازیریس و ایزیس را دارد و دشمن اسلامیش نیز خود را وامدار تحوت وزیر ازیریس میبیند که همان هرمس تری مگیستوس به عنوان پیامبر نحله های عرفانی غربی و دنباله ی فراماسونی آنها است. برجستگی هیروگلیف مصری و نمادهای مصر باستان در هر دو طرف، نشان میدهد که باید تحوت یا هرمس را از نظرگاه مصری آن درک کنیم. کتاب «مصر باستان» جرالد مسی از همان قرن 19 راهنمای خوبی است. البته وی معتقد است تمدن مصر هزاران ساله است، ولی خوبیش این است که بقایای این تمدن هزاران ساله را در فولکلور انسان نوین میجوید و به نظر من همین نشان میدهد که فولکلور مصری آنقدرها هم دور از قرن 19 خلق نشده است.

به نوشته ی مسی، تحوت مانند بسیاری از خدایان دیگر با درخت مربوط است، ولی نوع درخت مخصوص تحوت، یک نوع نخل است که در افریقای سیاه وجود دارد و بومی خود مصر نیست و همین نشان میدهد که جهت جستجوی دانش ایزدان برای مصریان باستان، به سمت جنوب بوده است. مصریان، تا-نتر یا سرزمین خدایان را به نام "پونت" مینامیدند که مورخان در تعیین محل آن دچار مشکلند. گاهی به نظر میرسد این محل، عربستان است و گاهی به نظر میرسد افریقای سیاه است. ولی ظاهرا مصر عتیق هرچه جلوتر آمده است افریقای سیاه را برجسته تر کرده است. این بیش از هر چیز، نتیجه ی دستنخورده تر ماندن زمینه ی اصلی شکل گیری جهانبینی بشر قدیم منجمله مصریان در افریقای سیاه است. این منطقه محل جنگل های عظیم، تغییرات آب و هوایی ناگهانی و مبهوت کننده، و ذخیره گاه حیات وحشی انبوه و در هم تنیده است که به آن صورت در خاورمیانه باقی نمانده است. خدایان مصری متشبه به حیوانات، و حیوانات، کهن الگوهای ذهنی بشرند و منطقه ی مملو از اقسام حیوانات، جای مناسبی برای پرورش افسانه های خدایان است. دراینجا انسان موجودی ضعیف در احاطه ی خطرات فراوان است و نگرانی بشر که در تمدن های بزرگتر همیشه او را دنبال کرده است، دراینجا ریشه ی خود را عیان میکند. نیروهای تاریکی و وحشتزا در مقابل بشر بسیار بزرگند و انسان کودکی ضعیف در مقابل غول طبیعت به نظر میرسد. درنتیجه آرزوی قلبی بشر در غلبه بر طبیعت ترسناک و تصرف گنج های آن، به صورت افسانه های افریقایی متعدد درباره ی غلبه ی یک موجود ضعیف بر موجودات قوی تر بروز میکند که مسی، آنها را همتای افسانه های موسوم به «جک غول کش» در اروپای زمان خود میشناسد. ازجمله گویاترین افسانه از این نوع یعنی قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز مابه ازای افریقایی دارد. زولوها داستانی دارند درباره ی جهان زیرزمینی که مردمش آدمخوارند و یک برادر و خواهر با بالارفتن از یک ساقه ی درخت از آن خارج میشوند. بهروزی ناشی از این صعود میتواند به بهروزی جک و مادرش بعد از دزدی جک از گنج های غول در بالای درخت لوبیای سحرآمیز مقایسه شود. عمل جک، عمل شرافتمندانه ای نیست. ولی موجودات زیرزمینی که قهرمانان داستان زولو از آنها برمیخیزند نیز شرافتمند نیستند. آنها موجوداتی غریزی و بی قید در حد یک کودکند و برای مصریان، کودک گونگیشان در عین بزرگسالی، آنها را به "بس" یا کوتوله ی ایزدی افسانه های قبطی تبدیل میکند که احتمالا انعکاسی از نژاد پیگمی یا کوتوله های افریقای مرکزی نیز دارد. "بس" همتای هورس کودک است که همراه مادرش آپت از افریقای مرکزی به مصر می آید. اما در عین حال، او به پتاح یا خدای خالق مصریان در هیبت یک کوتوله نیز تبدیل شده است. پتاح با "سخت" sekhet الهه ی شیرمانند یک زوج تشکیل میدهد. این نیز قابل مقایسه با خوشگذرانی بس در یک مرحله قدیم تر است که "سخت" معشوقه و نه همسر او است. این مرحله کاملا در ارتباط با پرستش نیروهای ترسناک طبیعت است. در وقایع نگاری سوتی، که به مذهب سوت تعلق دارد، اولین فراعنه ی مصر، تنها لنگی از پوست شیر میپوشیدند که دم شیر از عقب آن آویزان میشد و این یک رسم شناخته شده در میان "کافر" های افریقای سیاه است. اصطلاح «ارباب من، شیر» در میان بعضی سیاهان افریقایی، هم در اشاره به شیر و هم در اشاره به رئیس قبیله به کار میرفت. «شیر موتوکو» توتم کافرهای فورت سالیسبوری در ماشونالند زیمبابوه بود. کاهن خدای شیر آنها معروف به «موندورو» یک شیر زنده تلقی میشد که پس از مرگ به یک انسان تبدیل شده است. بسیاری از افریقایی ها معتقد بودند ارواح مردگان پس از مرگ به شیر تبدیل میشوند و در یک باور غنوصی مصری نیز تصور شده مانی پیامبر پس از مرگ، به شیری تبدیل شده و آن شیر، به نوبه ی خود پس از مردن، بدل به یک موجود فراطبیعی شده است. این باورهای ابتدایی با نظرگاه اولیه درباره ی پهنه ی آبی ابتدایی آفرینش گره خورده است که در آن، شیر با موجودات خطرناک آبزی چون تمساح، اسب آبی و مارهای غولپیکر تعویض شده است. انواع افریقایی این موجودات، عظیم تر و ترسناک تر از همتاهای خاورمیانه ای خود بوده اند و این خود، پونت بودن افریقای سیاه را بیشتر اثبات میکرده است. به نظر میرسد خدایان تمساح مانند چون آپت، نیت و سوبک، و خدایان شیرمانند چون شو، تفنوت، سخت، هورس و آتوم رع، همه با پیش فرض تبدیل انسان مرده به شیر و سپس خدا، مابه ازاهای انسانی تاریخی پیدا کرده باشند. با بازسازی اعتقادات فعلی در سپیده دم آب گون آفرینش، "سخت" شیرمانند جای خود را به آپت یا خپت متشبه به تمساح و اسب آبی داده است. او فرمانروای سرزمین دریاچه ها در مرکز افریقا است که قبطیان "کاروآ" و بطلمیوس "کلوئه" نامیده اند و "آپتا" نیز خوانده شده است. رود نیل از این منطقه و در درون دریاچه ی نیانزا یا ویکتوریا از زیر زمین میجوشد و زندگی را به منطقه ی بیابانی مصر می آورد. اسب آبی ترسناک دراینجا با گاو که جانور نسخه ی قبطیش هاثور است جای عوض میکند و مادر هورس میشود چون گاو اهلی یک جانور زندگی بخش است. نظر مصریان درباره ی پیدایش زمین از آب در آن منطقه با بعضی سیاهان جنوبی مشترک است. مثلا زولوها معتقدند پیدایش یک نیزار در وسط پهنه ی آبی، کم کم سبب بیرون آمدن خاک از آب شده است و مصریان نیزار را با انبوه پاپیروس ها عوض میکنند. ژاپنی ها هم باز همین قصه را دارند ولی گیاه جایگزینشان نیلوفر آبی است. نیلوفر آبی که در شرق دور گیاه مقدسی است بیرون آورنده ی هورس از درون آب نیز هست و اینجا آب به جای جهان زیرین زولو و گیاه آبی به جای درخت بالابر زولو و لوبیای سحرآمیز جک عمل میکند. زمین هاثور نیز با نیزار زمینساز، جانشین آبگاه آپت میشود. هورس که خورشید است هر غروب در زمین فرو میرود و در بامداد مجددا از مادرش هاثور یا زمین متولد میشود. در این مدت، درخشش خورشید در زمین، سنگ های درخشان طلا را در آن تولید میکند. مصریان طلای خود را از افریقای سیاه تامین میکردند و همین علت دیگر تطبیق آنجا با پونت یا سرزمین خدایان بود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007:p 197-207

در افسانه های کلدانی، آب، بدن تهاموت اژدهای دریایی است که نماد بی نظمی است. وی به دست بعل مردوخ خداوند نظم و مخلوق حئا خدای بعدی آب ها کشته میشود. مردوخ، جسد او را به دو نیم میکند و از این دو نیم، زمین و آسمان را می آفریند. تهاموت در بین هوری ها با هبات الهه ی مادر برابر بود. این نام که "هبه" هم خوانده میشود، معادلی برای "حوا" در آرامی به معنی حیات است که در نزد عبرانیان، نام همسر آدم ابوالبشر و مادر همه ی مردمان است. هبات را "هانا هانا" یعنی بانوی بانوان نیز میخواندند که لغتا همان حنانه یا عنانه نام دیگر عیشتار الهه ی بین النهرینی اسشت. هبات با آرنه الهه ی خورشید هوری برابر شده است ولی بعدا آرنه را دختر او خوانده اند. ازآنجا که هبات به کوبله مادر-زمین آناطولی و نسخه ی یونانی او دمتر هم تبدیل شده است، زوج هبات-آرنه بدل به زوج دمتر-پرسفونه شده اند. پرسفونه توسط هادس دزدیده میشود و مادرش الهه ی طبیعت غمگین میشود و در غیاب پرسفونه فصل خزان طبیعت رقم میخورد و این اتفاق هر سال تکرار میشود. جان چادویک، نام پرسفونه را برگرفته از perse دختر اقیانوس میگیرد که در نزد برخی یونانیان، روح دریا بوده است و بنابراین پرسفونه هنوز ارتباطی با تهاموت دارد. نام رومی او کوره است که میتواند با "کور" نام دیگر تهاموت مرتبط باشد. از طرفی پرسفونه از طریق آرنه با آرتمیس یا دایانا نیز برابر است. چون آرنه الهه ی شکار و حیوانات وحشی است و در همین عنوان بدل به آرتمیس الهه ی ماه شده است. کاتولوس در شعری در رثای آرتمیس، او را لاتونیا و لوسینا نامیده است. لاتونیا معادل لاتونا است که مادر زوج دوقلوی آپولو-آرتمیس خدایان خورشید و ماه تلقی میشود. لاتونا از "لتون" صورت اتروسکی لتو نام یونانی این زن می آید. لتو دختر کوئوس و فیبی بود. کوئوس به معنی پرسش، تیتان عقل در دوران قبل از سقوط تیتان ها توسط زئوس پدر ادعایی آپولو بود. کوئوس را به نام پولوس نیز خوانده اند که تلفظ دیگر نام آپولو نیز به نظر میرسد. اتفاقا آپولو نیز خدای عقل و گاهی معادل هرمس تلقی شده است. فیبی به معنی درخشنده در سروده های هومری از عناوین آپولو است. به نظر میرسد لاتونا، کوئوس و فیبی همه خود آپولو باشند و آرتمیس هم جنبه ی مونث آپولو را نمایندگی کند. آپولو همچنین معادل هلیوس تیتان حامل خورشید است که به "کور" معروف بوده است. همه ی اینها آپولو را با تهاموت برابر میکند. اما تهاموت یک اژدها است و در این مقام با "پیتون" اژدهای مقتول به دست آپولو برابر است که این آپولو را معادل بعل مردوخ میکند. در این مورد، شباهت نام پیتون با عنوان پیتیا برای کاهنه های آپولو جلب توجه میکند. آپولو از زبان این زنان سخن میگوید همانطورکه نظم مردوخ در جسد تهاموت که جهان مادی باشد تجلی میکند. میتوان آن را با تجلی آتش خورشید در وستال ها یا کاهنه های دوشیزه ی آتش وستا نیز مقایسه کرد. قبل از این که همه چیز اینقدر و تا حد انسان های امروزی جامد شود مقدمه با تجلی حئا در آب ها انجام شده است. نام حئا معادل آئوس لقب آدونیس یا تموز است که نسخه ی مذکر پرسفونه به شمار میرود. مثل پرسفونه تموز نیز در فصل خزان به جهان زیرین میرود و در هنگام بهار به روی زمین بازمیگردد و همین کار را خورشید که آپولو نماینده ی او است هر روز انجام میدهد. شمش نسخه ی سامی آپولو در جهان زیرن بدل به نرگال فرمانروای دوزخ میشود که همان هادس و در حکم نسخه ی انحطاط یافته ی تموز است. نرگال خدای جنگ و در این مقام معادل سیاره ی مریخ است. در مصر، مریخ، «هورس سرخ» نامیده و تجلی هورس تلقی میشد که یک ایزد پهلوان جنگجو و خورشیدی بود. همسر نرگال، اللات نام دارد که به نظر میرسد نام لتو از او می آید و لتو از طریق او با پرسفونه همسر هادس برابر میشود. پلوتو نام رومی هادس، خود، شکلی از نام پولوس به نظر میرسد. زوج پلوتو و پرسفونه در رم، لیبر و لیبرا نامیده میشدند که با دیونیسوس باخوس خدای شراب و همسرش آریادنه نیز تطبیق شده اند. جشن لیبر و لیبرا با عیاشی و مستی و هوسبازی و تقدیسم قربانی های خونین همراه بود و کلمه ی لیبرتی به معنی آزادی که از اسم آنان می آید تا به امروز بر اساس فستیوال آنها با هرج و مرج برابر است که نظر به تطبیق آنان با شاه و ملکه ی دوزخ، برداشت اخلاقی از دوزخ را نیز روشن میکند. لیبر و لیبرا معادل شیوا و نیمه ی مونثش شاکتی در اساطیر هندویند. شیوا خدای نابودی و مجسم به گاو جانور ازیریس است. جانور شاکتی اما شیر است که در این زمینه او را با سخمت [یا سخت) همسر پتاح برابر میکند. همانطورکه منیدانیم شیر دشمن گاو است و این به نوعی غلبه ی الهه بر خدا را نشان میدهد که میتواند در قتل آدونیس به سبب عشق ونوس (عیشتار) انعکاس یابد. در مورد شیوا غلبه ی شاکتی میتواند در رقص او به صورت کالی وحشتناک و خونریز روی بدن خوابیده ی شیوا منعکس شضود. شیوای خوابیده، همان تموز در مرگ موقت خود در دوزخ است که با نرگال یا هادس برابر شده است. به همین دلیل است که لیبرتی به معنی آزادی، نامی مادینه دارد. چون شوهر او خدای مرده در تعریف اخلاقی او است که برابر با خدای مسیحیت برای تمدن غربی است. در غرب، خدای مسیحیت به عنوان حامی اخلاق برجسته میشود تا با اطمینان از مرگ نیچه ای و نبود او در صحنه، آنچه باقی میماند و لازم به نظر میرسد بی اخلاقی باشد. این خدای مرده با هورس برابر است که رستاخیز ازیریس را نشان میدهد. اما هورس رستاخیزکننده اکنون خدای جنگ و معادل مریخ در آسمان شب است. پس جلوه ی خورشیدیش به درون زمین رفته و تقدس را به مادر-زمین منتقل کرده است که کنایه از جهان مادی و موجد ارزش های مادی است؛ ارزش هایی که بر اساس آنها فقط پولدارها و ثروتمندان مقدسند، همچنین جنگسالارانی که به ثروت این مقدسین مادی مسلک می افزایند. این انتقال الوهیت به مادیات، با ربوده شدن "می" مقدس از حئا توسط عیشتار ارتباط دارد. چون کهانت انسان را به همراه بقیه ی دانش ها حئا خدای حیات به انسان ها آموخت و اولین کاهن ها باید همان آپکالوهای آموزنده ی دانش به بشر باشند چون اپکالوها به نشانه ی ارتباط با آب که عنصر حئا است نیمه ماهی تصویر میشوند. لقب هفتمین اپکالو جالب است: "ان می دور آن کی" یعنی صاحب "می" از پیوند آسمان و زمین. نام او را «اوتو آبزو» یعنی خورشید پهنه ی آبی خوانده اند که او را با شمش تطبیق میکند. اوتوآبزو به آسمان صعود کرده و در این زمینه معادل خیسوتروس آخرین پادشاه کلدانی قبل از سیل بزرگ و معادل نوح در نوشته های بروسوس است. از نظرها غایب شدن اوتوآبزو همچنین او را معادل انوخ (ادریس) در افسانه های یهودی میکند که مثل اوتوآبزو هفتمین پدرسالار است. اوتوآبزو همچنین با آداپا کاهن حئا تطبیق میشود که آشوری ها اولین کتاب دنیا به نام «نوشته هایی در مورد زمان از آنوی الهی و انلیل الهی» را در زمینه ی نجوم و تقویم به او نسبت داده اند. در منابع عبری، انوخ با هرمس تری مگیستوس تطبیق شده است. خنوخ که نزدیک شدن سیل نوح را دانسته بود، گنج های دانش را در اعماق زمین پنهان کرد تا از سیل در امان باشند و سپس رهسپار کوه موریاه شد جایی که بعدا اورشلیم در آن تاسیس گردید.:

“THE PSUEDEPIGRAPHICAL BOOK OF ENOCH”: MYSTAE.COM

دراینجا سیل نوح هم معادل تهاموت و هرج و مرج است و هم معادل الهه ی زمین؛ و گنج دانش که در عمق زمین مخفی میشود، ازیریس است که در رحم ایزیس یا زمین وارد میشود تا از نو متولد شود. اما این تولد فقط به تدریج و با نور اندک تدریجی آشکار میشود. چون ایزیس به صورت کاسیوپیا تخت حکومت عیسی/ازیریس و حکومت های جانشین او است و این حکومت ها هرگز تخت سلطنتی خود را با عوام شریک نمیشوند و برعکس، جادوی تخت را برای انقیاد مردم به کار میگیرند. شب تاریک جهل پس از ناپدید شدن ازیریس از بین نرفته است و آن خدایی که ادیان استعماری ادعای باز معرفی آن را نمودند، از اول، مرده از جعبه بیرون آمده است. هورس این شب جهل، خورشید نیست، بلکه مریخ، ارباب جنگ و آشوب و تخریب است.

مطلب مرتبط:

قدیس های تاجر: از چین مارکو پولو تا اروپای اسلامی دیویند اوینگ

دانلود کتاب «حکومت و خدا: چطور خدا زمینی شد؟»

وظیفه ی انسان در مواجهه با پیشرفت تکنولوژی از نظرگاه اصیل مذهبی

نویسنده: پویا جفاکش

این سنگ، لوح یادبود "کلیولند" رئیس جمهور ایالت متحده در هونولولو پایتخت هاوایی است. در شرایطی که دنیا در اوج فعالیت ها و مطامع استعماری به سر میبرد، کلیولند در مقابل طرح تصرف هاوایی مقاومت نمود و به خاطر او الحاق هاوایی به ایالات متحده 9سال به تعویق افتاد. ازاینرو وی مورد احترام مردم هاوایی است بخصوص امروزه که در تمام دعواهای سیاسی، هیچ کس جرئت کوتاه آمدن ندارد و دیپلماسی زور در سیاست از همیشه مقدس تر است. با این که گفته میشود سیاست و مذهب از هم جدا شده اند، ولی از دید جریان های نئو-هندو وضعیت فعلی نتیجه ی نوعی انحراف از مذهب اولیه است. چون مذاهب هندو و بودایی هماهنگی با دهارما یا قانون جهان را می آموزند و سیاست با قانونگزاری و اجرای قانون در ممالک و اقالیم بخشی از دهارما است بنابراین مذهبی نبودن سیاست غیر ممکن است. اما دهارمای اولیه به سبب سیرت دوگانه ی خداوند قانونگزار که هم پدر است و هم مادر، به دو شعبه ی زنانه و مردانه تقسیم میشود، همانطورکه نسخه ی چینیش جهان را در درگیری و تعادل نیروهای یین (زنانه) و یانگ (مردانه) میبیند. در سیاست نوین، شعبه ی زنانه حذف و تحقیر شده است چون بر تسلیم پذیری و خدمتگزاری استوار است و از دید فرهنگ جنگسالار مردانه، خدمتگزاری و تسلیم، کار عوام بی مقدار است و بدبختی اینجاست که مردم معمولی (اعم از مرد و زن) نیز این قانون را پذیرفته اند و برای این که ثابت کنند عوام بی مقدار و به اندازه ی زنان حقیر نیستند و از جنس اشرافند، مدام لجوج تر و دردسرسازتر میشوند. درحالیکه هماهنگی با دهارما به معنی این است که در جای خود، مثل پدر و در جای خود، مثل مادر باشیم. سریلا باکتیسیدانتا ساراسواتی با همین استدلال، اولین روحانی هندویی بود که مظاهر جدید تکنولوژی را پذیرفت و به آنها اعتبار داد و گفت که پیدایش آنها نیز بخشی از دهارما است و وظیفه ی ما در مواجهه با این پیدایش این است که در جای درست در مقابل آن تسلیم باشیم و در جای درست با آن مخالفت کنیم. وی از کسانی بود که خدای دهارما را معادل کریشنا یا ویشنو میدانست. البته خدای دهارما جاگاناتا است که گاهی با ویشنو خدای محافظ موجودات تطبیق میشود و گاهی با شیوا خدای نابودگر موجودات. درواقع امر هر دو است چون دو حالت خوابیده و بیدار ویشنو را نشان میدهد. در حالت بیدار، ویشنو روی گارودا عقاب آسمانی به این سو و آن سو میرود و گارودا دشمن ناگاها یا خدایان مارشکل است. در حالت غنوده، ویشنو روی مار چند سر سشا ناگا بر روی آب های هاویه پس از یک دور نابودی جهان با سیل به خواب میرود. بنابراین بیداری ویشنو معادل حفاظت او و خواب او معادل نابودی است و در فرم بیدار، او میتواند یک منجی باشد که کریشنا حالت منجی گرانه ی او را نشان میدهد. منجی کسی است که اتفاقی را که زمان بر جمعیت وارد میکند خنثی میکند و مار نماد زمان است. با این حال، پیدایش منجی نیز نتیجه ی جبر زمان است و او نیز میتواند یک مار باشد. این تقابل مارها را ایجاد میکند که در داستان موسی دیده میشود آنجاکه عصای مار شده ی موسی، عصاهای مار شده ی جادوگران مصر را میخورد. روایت دیگری از این قصه در مار برنزی موسی آویزان بر یک عصا بروز میکند که مارگزیدگان با دیدن آن شفا می یافتند. دراینجا موسی و عصای مار شده اش با اسکلپیوس خدای درمان که ماری به دور عصایش پیچیده است قابل تطبیق است و مار اسکلپیوس اکنون نماد علم پزشکی است که در دو قرن اخیر پیشرفت های شگرفی کرده و شر بیماری های سابقا آسیبزا را بسیار کم کرده است و این خود نتیجه ی پیشرفت علم مدرن است. این درمانگری در تمام حیطه های مدرنیته دیده میشود و ازاینرو میتوان مار را نماد کل علم مدرن دانست و دقیقا به همین خاطر باید در جای لازم در مقابل او مقاومت و در جای لازم در مقابلش تسلیم بود. این اصلا پند مدرنی نیست و در سده ی نوزدهم، در تجسم ulo یا ulovo خدای افریقای غربی مجسم شده بود که یک مار پیتون دو سر را نشان میداد که در زیر یک سرش، یک مرد و در زیر دیگری یک زن قرار داشت. علیرغم مدرن سازی ها و دین سازی های نو استعمار در افریقا، هنوز 8درصد افریقایی ها به یک خدای خالق دوجنسه اعتقاد دارند که اولو وصلگاه آنها به خاورمیانه است. چون نام اولو تلفظ دیگر از ایلو یا اله یا الله خدای مسلمانان است و مسیحیان و مسلمانان یوروبایی به خدا اولورون میگویند. مردمان ایفه در افریقای غربی، اشراف را "اونی" میخواندند و از نسل خدایی به نام "اونو" تلقی میکردند که نامش تلفظ دیگر اولو است. هرو (هورس) در مصر و "هری" به معنی مقدس در هند که بیشتر لقب کریشنا است تلفظ های دیگر اولو هستند. هورس مثل گارودای ویشنو به شکل یک پرنده ی شکاری است. نام او به صورت اهور یا آسور روی گوی بالدار مشهور آسوریان دیده میشود که خورشید با بال های عقاب را نشان میدهد. در آرم سلطنتی شوشتاتار شاه سوری، نماد خورشید درون گوی بالدار گنجانده شده است. وی بر «باشکان بش» به معنی منشا خوبی ها در منطقه ی رود خابور حکومت میکرد. به دلیل شباهات اسمی، برخی این محل را همان واسوکانی پایتخت میتانی ها میدانند. در دو طرف خورشید بالدار شوشتاتار، دو شیر که هر یک عقابی را حمل میکنند دیده میشوند. شیر جانور خورشید است و خورشید، گذر زمان را نشان میدهد. نام آسور با سوریا خدای خورشید هندی قابل تطبیق است. زمان درست مثل شیر، خورنده ی موجودات است. از این جهت، نمادهای شیر و مار قابل تعویض با همند. ازاینرو شیر هم از جانوران مرتبط با جاگاناتا است و در تجسم جاگاناتا به شکل ناراهاری یا شیر-مرد دیده میشود که ملقب به کالاه یعنی زمان است و لغت کالاه از عناوین شیوا نیز هست. ناراهاری درواقع همان ناراسیمها خدای ویشنو به شکل یک شیر-انسان است زمانی که برای دریدن یک اسوره یا جن، از درون ستونی برمی آید. دراینجا ستون جانشین نماد دیگر جاگاناتا یعنی برهمن دارو به معنی درخت برهما است. این درخت، همان درخت کیهانی است که آسمان را به زمین وصل میکند و در حفظ دهارما شبیه ستون یک خانه عمل میکند که مانع از فرو ریختن سقف به سمت کف میشود. درخت کیهانی در تضمین زندگی مادی انسان ها، معادل درخت معرفت به خیر و شر است که میوه اش باعث ورود انسان به این جهان شد و در افسانه های یهودی، عامل وسوسه ی انسان به خوردن این میوه مار بود. جالب اینجا است که لغت "اب" به معنی پدر برای پدر الهی عیسی نیز با همین درخت تلاقی میکند. چون اگرچه "اب" با معنی پدر از آرامی به عبری راه یافته است، اما از معانی پیشین ترش ریشه ی مشترک جوانه های مختلف یک گیاه است که میتواند هم معنای مذکر و هم معنای مونث داشته باشد. بازی با این نمادهای پاگانی در ادبیات یهود فراوان است، اما جریان مذهبی اصلی یهودی-مسیحی ارتباط یهودیت با پاگانیسم را نمیپذیرد و مدعی است ادبیات مزبور نتیجه ی یونانی مآب شدن یهودی ها در دوران حکومت جانشینان اسکندر است. البته این ادعا درست نیست و آنچه یهودیت خالص خوانده میشود از همان ابتدا و همانطور که دیدیم در خود داستان موسی این نمادها را دارد و درواقع درست این است که آنچه یهودیت خالص نامیده میشود نتیجه ی سانسور مذهب قبلی مشترک مردم مدیترانه است که علیرغم سرکوب در خاورمیانه هنوز در هندوستان و شرق دور دوامی دارد. به هر حال عناصر بازمانده ی فرهنگی آنقدر هستند که سبب جلب جریان نیو ایج و انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 مغربزمین از همان ابتدا و با بیتل ها به جریان های خاصی در مذهب کریشنا شده باشد. درنهایت این جریان بیش از غرب بر هند اثر گذاشت و باعث واکنش های منفی از سوی هندوئیسم ارتدکس بخصوص از سال 2011 در مقابل اپیدمی برابر گیری کریشنا با عیسی مسیح در هندوئیسم شد. رشد ناسیونالیسم هندو بخصوص از این بابت خشمگین بود که مسیح، پیامبر مقدس مسلمانان و فرستاده ی الله است و حس میشود جریان هایی میخواهند مسلمان ها را به اندازه ی هندوها و حتی بیشتر از آنها صاحب هندوئیسم و خود هند نشان دهد درحالیکه مسلمانان بیشتر به تخریب کنندگان معابد هندو شهرت داشته اند. از دهه ی 1960 به بعد و برای مدتی جامعه ی هند به این شهرت بی اعتنا بود تا این که تخریب مجسمه های بودا در بامیان توسط طالبان در ابتدای قرن 21 ثابت کرد که دشمنی مسلمانان با مظاهر تمدن هند میتواند واقعی باشد. هرچند منتقدان یادآوری میکردند که طالبان تخریب بت های بامیان را در واکنش به تخریب مسجد بابری در یودیای هند توسط هندوهای متعصب انجام دادند. اما با گسترش و شدت گیری شهرت تخریب گری اسلام به لطف بنیادگرایان اسلامی در ادامه ی قرن 21 اسلام و تخریب تقریبا دو واژه ی مترادف شدند. جالب این که هندوئیسم تطبیق یافته با مسیحیت، از همین شهرت تخریب چه در مظاهر اسلامی و چه در مظاهر هندوی آن دفاع میکند و میگوید دهارما اگر با زمان جلو برود و شیر خورنده ی نارا هاری باشد لاجرم شکل های تخریبگر به خود میگیرد همانطورکه ویشنو به عنوان جامع موجودات، مظاهر متضاد مفید و مضر مختلفی داشته است. تغییر، قانون دهارما است و دقیقا به همین خاطر، یهوه درحالیکه ویشنو است از او به روزتر است. نام ویشنو تلفظ دیگری از واسو است که آن نیز همان آسو یا یاسو یا یاهو یا یهوه است که یسوع یا عیسی تجسد او است همانطورکه کریشنا تجسد ویشنو است. همین لغت یهوه در جهان یونانی-رومی به صورت های جوویس، ژوپیتر و زئوس دیده میشود و بنابراین مذهب یونانی-رومی نسخه ی قبلی مذهب یهودی-مسیحی است. تفاوت عمده آن است که کریشنا خدای رقص و موسیقی و نسخه ی الهیش ویشنو هر دو به شکل کودک مانندهایی بی ریش تصویر میشوند و یهوه و عیسی هر دو ریشویند. درواقع یهوه/عیسی، شکل بزرگ شده و پیشرفت کرده ی ویشنو/کریشنا است. مرحله ی بینابینی آنها مرحله ی زئوس-آپولو است که در آن، آپولو که به مانند کریشنا خدای رقص و موسیقی است به شکل یک جوان بی ریش، پسر زئوس مسن ریشو است همانطورکه عیسی پسر یهوه است. فرض این مرحله، نتیجه ی برابرگیری آپولو با هلیوس خدای خورشید است. چون کوروس لقب هلیوس با نام کریشا یا کریشنا قابل مقایسه است و رودا همسر هلیوس نیز قابل تطبیق با رادا معشوقه ی کریشنا است. رادا "کوره" هم نامیده میشود که شکل مادینه ی نام کورس است و نشان میدهد رادا و کریشنا هم باید جنبه های مذکر و مونث خدایی واحد باشند. یهوه ی ریشو باید نتیجه ی حذف جنبه ی مادینه ی خدای پیشینی باشد که به ویشنو بچه مانند بی ریش نزدیک بوده است. این نظریه با پروفسور جین هریسون در حدود صد سال پیش شروع شد. هریسون معتقد بود زئوس در هیبت یک بچه ی بی ریش که در جزیره ی کرت با کوریت ها یا نژاد قبلی بی ریش و زن مانند انسان ها میزیست باید تصویر اولیه ی دوجنسه ی زئوس و نزدیک به کورس باشد که کوریت ها نام از او دارند. تصاویر کوریت های در حال رقص، معادل رقص کریشنا و گوپال ها یا پسران چوپان در جنگل است. تصاویر زئوس کودک در حال شیر خوردن از بز یا گاو، معادل کریشنای کودک در حال شیر خوردن از گاو است و در میتولوژی یونانی-رومی معمولا بز و گوسفند و گاو به طور مرتب جای هم را میگیرند و با هم قابل تعویضند. این زئوس کودک معادل مگیستوس کوروس بوده است: یک کودک ابدی به مانند کریشنا. او را به نام ولکانوس welchanus نیز میشناختند که احتمالا همان وولکان vulkan خدای آهنگران است که به سبب صنعتگری و مجسمه سازی، خالق موجودات نیز تلقی شده است. وولکان زشت ریشو نتیجه ی تخلیه ی هرگونه زنانگی از ولکانوس است ازجمله تخلیه ی زیبایی که در فرهنگ جنگسالار مردانه ای که وولکان سلاح های جنگیش را اختراع کرده است یک امر زنانه و لزوما حقیر تلقی میشود. در زئوس یا جوویس، امر زنانه به صورت جونو همسر جوویس از او جدا میشود و درحالیکه جوویس تبدیل به شاهی ریشو شده است، جونو ملکه ی او میشود. جونو برای جوویس، معادل شخینا همسر یهوه است. اما در یهودیت ارتدکس، شخینا/جونو حذف میشود و فقط شاه مردانه ی زورگوی عاشق خشونت به جا میماند.:

“kouros, the youthful zeus, is in fact lord Krishna”: Brandon parker: history,culture: jan6, 2023

پارکر دراینجا علاقه ی زیادی دارد که برای آثار باستانی گواه بر این مطالب، قدمت بیش از دو هزار ساله تعیین کند تا باستانی بودن اعتقادات عرفانی بشر اثبات شود و یک دلیل این کارش هم این است که با تاریخ رسمی غرب که با عیسی مسیح در 2000 سال قبل شروع میشود مشکلی ندارد. اما اگر به جریان تجدید نظر طلب در تاریخ رجوع کنیم، نکات جالب جدیدی دستگیرمان میشود که تغییرات نامبرده را بهتر توضیح میدهند. ازجمله باید به این شباهت زئوس نوزاد و کریشنای نوزاد توجه کرد که اولی در خطر قتل به دست پدرش و دومی در خطر قتل به دست عمویش بود و هر دو شاه خطر آفرین، از ترس پیشگویی مبنی بر ساقط شدن توسط یک نوزاد، دست به قتل نوزادان میزدند. در مورد زئوس، این پدر قاتل، کرونوس خدای زمان بود و زئوس با غلبه بر زمان، قصد ایجاد یک کیش ابدی را داشت. نکته ی جالب این است که این جناب زئوس داستانش فقط در یک فرهنگ اروپایی توصیف شده است، این در حالیست که فقط در همین فرهنگ، تغییر مداوم ظواهر و تجهیزات توصیف شده است؛ برعکس آن، در هندوستان و در قلمرو اسلامی، مردم همیشه همان شکلی در تاریخشان توصیف شده اند که در قرن 19 به آن اشکال و ظواهر دیده میشدند. همین نشان میدهد که فرهنگ جهانخوار یکتای زئوس احتمالا اصلا قدمتی ندارد و نتیجه ی امیدهای غرب از به دست آوردن تکنولوژی مدرن است اگرچه هندی ها و مردم خاورمیانه آن را از غرب گرفته و در همان پیشفرض های بسیار ابتدایی خود، بومی کرده و به قهقرا برده اند و از جهانگیری تفکرات ارتجاعی سخن گفته اند. شاید غربی های زیادی، داستان زئوس یا کریشنا را نشنیده باشند . اما مسیح را همه میشناختند و شورش مسیح علیه هرود، همان شورش زئوس علیه کرونوس بود. درست به مانند پدر زئوس و عموی کریشنا، هرود هم از ترس پیشگویی تولد نوزادی که دشمن او میشود نوزادان بسیاری را کشت.

در منابع مسیحی حدیثی، معمولا فقط یک هرود توضیح داده میشد که عیسی هم معاصر او بود تا این که تحت تاثیر نوشته های یوسفوس فلاویوس، او هرود کبیر نامیده شد و در سلسله ای از هرودها قرار گرفت که عیسی مسیح در زمان دعوای آنها بر سر قدرت و پس از مرزگ هرود کبیر به دنیا آمد. ارکلائوس که «سهم شیر» را به دست آورد ظاهرا باید آن هرود قاتل مسیح تلقی شده باشد که بسیاری از داستان های هرود کبیر به او منتقل شده است. البته نقش او با پونت پیلاطس قاضی رومی که حکم اعدام مسیح را صادر کرد مخلوط شده است. اوزیبیوس نوشته است که پونت پیلاطس بعدا به وین در گاول تبعید شد و در آنجا خودکشی کرد. با این حال، برخی معتقدند اینجا تناقضی هست و آن این که پونت پیلاطس پیشتر به جای دیگری منتقل شده بود و منظور اوزیبیوس، باید ارکلائوس باشد و او بوده که به وین در گاول تبعید شده است. فارغ از این که منظور اوزیبیوس چه باشد، این نتیجه گیری که ارکلائوس به وین تبعید شده است مهم است. چون با او، عیسی مسیح و یهودیه هم از ادوم و فلسطین شامات به اروپای مرکزی منتقل میشوند و علتش این است که داستان های مزبور در اصل در اروپای مرکزی پرورده و بعد به شامات فرافکنی شده اند. از اروپای مرکزی بود که ژرمن ها به رم یورش بردند و آن را فتح و مرکز مذهبی امپراطوری مقدس روم نمودند درحالیکه رم پیشتر معادل خود اورشلیم و قلمروش یهودیه تلقی میشد. شارلمان فرمانروای ژرمن، بنیانگذار روم مقدس تلقی میشود. نام او به سادگی به معنی شاه بزرگ است. وی در اصل، کارلوس مگنوس به همان معنا است که بیشتر شارل پنجم نامیده میشود و منسوب به قرن 16 است. قتل عام او در رم ایتالیا موقع فتح آن، همان قتلعام یهودی های شورشی توسط ارکلائوس در اورشلیم است. ارکلائوس بر سر حکومت با برادرش انتی پاتر رقابت داشت و این رقابت را به نوعی میشود در داستان های حول روابط شارل پنجم با برادر بزرگترش فردیناند اول هابسبورگ نیز یافت. فردیناند فقط «شاه رومیان» بود درحالیکه شارل پنجم، امپراطور رومیان بود. این تفاوت باعث سردرگمی در تعریف داستان هرودها و رابطه شان با روم ها شده است و درحالیکه هرود کبیر و آنتی پاتر و ارکلائوس فقط شاهند تحت حکومت امپراطور رومند درحالیکه ادوم محل حکومت این شاهان در منابع یهودی با خود روم برابر گرفته میشود. بنابراین ارکلائوس و امپراطور زمانه اش اگوستوس یک نفرند و آن یک نفر، شارل پنجم است که از شاهی محدود به امپراطوری رسیده است، درست مثل خود اگوستوس. اتفاقا یکی از عناوین شارل پنجم، اگوستوس بود. اما فردیناند که بخت با او یار نبود، نسخه ی هابسبورگی شده ی پدربزرگش فردیناند اراگون است که عرب ها را در اسپانیا شکست داد و یهودیان و مسلمانان به دنبال این شکست، اخراج یا مجبور به مسیحی شدن گردیدند. این همان سقوط یهودیه توسط روم است. در نسخه ی هابسبورگی، شورش یک پادشاهی یهودی در بوهمیا و مجارستان علیه حکومت وین، انعکاسی از جنگ یهودیان و رومیان دارد. دراینجا باید توجه کرد که مجارستان مرکز حکومت هوسی ها بوده که سربازانش هوسار نامیده میشدند و این نام تلفظ دیگر "خزر" نیز هست که ترک های یهودی شده ی سلف یهودیان اشکنازی را نشان میدهند. این باید با درآمدن هرودها پس از حشمونی ها مقایسه شود. حشمونی ها یهودی های شورشی علیه حکومت یونانی های کافری بودند که یهودیان را مجبور به پرستش زئوس نموده بودند. این جنبش با شورش ماتاتیاس کاهن شروع شد که نامش تلفظ دیگر ماتیاس شاه هوسی مجارستان به نظر میرسد. ظاهرا این هوسی ها همان یهودی های شورشی علیه هابسبورگ هستند. البته آنها به روزگار سیگیسموند امپراطور صلیبی روم مقدس ظهور کرده اند و مابه ازایشان برای فردیناند اول هابسبورگ، عثمانی ها هستند که نامشان تلفظ دیگر حشمونی است. سلیمان سلطان عثمانی در مجارستان بر هابسبورگ ظفر یافت و تا وین پیش رفت و آن را محاصره کرد. فردیناند گریخت اما شارل پنجم آمد و قهرمانانه جنگید و با این خودی که نشان داد محبوبیت زیادی یافت. نکته ی جالب این است که نام شارلمان، ظاهرا بازی با نام سلیمان است که در این صورت کارلوس مگنوس یا شارل پنجم، نسخه ی دیگر سلیمان عثمانی است و هر دو سلیمان، همان سلیمان ابن داود شاه اورشلیم در تورات هستند. سلیمان اورشلیم پسر داود شاه یهودیان بود که دو کهانت متفاوت یهودی از نسل های ایتامار و الاسار را با هم مخلوط کرد و یک کهانت جدید به وجود آورد. الاسار ظاهرا همان الاساری است که یک شورش یهودی علیه رومیان در قرن اول میلادی به راه انداخت و یکی از نامزدهای مقام مسیح است. نام الاسار ترکیب نام های ال به معنی خدا و آسور به معنی فرمانروا است. آسور تلفظ دیگر نام سیروس یا کورش هم هست که در کتاب اشعیا «مسیح» خوانده شده است بی این که یهودی حداقل در معنای ارتدکس آن باشد. بنابراین پیروزی شارل پنجم، پیروزی یک قرائت دورگه از مسیحیت است که از ترکیب مرام های یهودی و نا یهودی به دست آمده اند. ینی چری ها یا جنگجویان مسیحی معروف عثمانی، معرف حاملان این ایدئولوژی مسیحی به درون عثمانی هستند و ازاینرو باید سلیمان فرمانروای قستنطنیه را نسخه ی بومی شده ی شارل پنجم در تاریخ عثمانی شمرد. مسیحی های یونانی زبان که زبان مقدس اروپای رنسانس را حمل میکنند باعث فرض شدن یک روم یونانی در قستنطنیه پیش از مسلمان شدن آن میشوند و ازآنجا که عثمانی ها با یک روم یونانی جنگیدند، میتوان گفت یونانی هایی که حشمونی ها با آنها جنگیدند همان رومیان هستند و این یونانیان جانشینان اسکندر کبیرند چون اسکندر کبیر، شکل دیگری از اسکندر بیگ مسیحی است که نخست در خدمت سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه بود و بعدا با او دشمن شد گرچند شکست خورد. فتح قستنطنیه توسط محمد فاتح، همان فتح رم توسط شارل پنجم و فتح اورشلیم توسط رومیان باستان است. یک نکته ی مهم دیگر، علت تلفظ «عثمانی» به لغت بسیار هماوای «حشمونی» است. «حشمون» را میتوان تحریفی از لغت عبری «ها شیمون» یعنی شمعون یا آسمانی خواند. شمعون نام غلام آزاد شده ی هرود کبیر بود که پس از مرگ هرود ادعای شاهی کرد و درحالیکه پسران هرود بر ضد هم به رومیان پناه برده بودند وی با یک تعصب یهودی به جنگ روم رفت و کشته شد و ازاینرو یسک نسخه ی دیگر مسیح به شمار میرود. او همنام شمعون حواری یا همان پطرس قدیس نخستین پاپ رم ایتالیا است که او هم به دست رومیان اعدام شد. به کار رفتن نام پطرس یا سنت پیتر به جای شمعون، رومی شدن او را نشان میدهد و از این پس، لغت شمعون بار ضد رومی دارد. پس تطبیق عثمانی با حشمونی یا شمعونی، نوعی گرایش یهودی-مسیحی را معرفی میکند که ضد روم اروپایی به نظر میرسد و بیانگر انقلاب عثمانی ها علیه خاستگاه اروپایی آنها است، مسیری که به پیدایش اسلام متعارف یهودی-مسیحی تبار می انجامد. بدین ترتیب، آنتیوخوس شاه یونانی انطاکیه که حشمونی ها علیهش شورش میکنند، میتواند همان ارکلائوس یا شارل پنجم باشد.:

“from paul to mark: the laura knight-jadczyk commentaire”: m.lacapelle: 12aug2021

یک نکته ی مهم دیگر این که انتیوخوس تئوس، نام خدای کوماگنه یا نمرود داغ در ترکیه بود و در همان جا پیریوس ارکله یا هرکول سوزنده، خدای محبوب مریخ تلقی میشد. نام هراکلس یا هرکول با نام ارکلائوس قابل تطبیق است.

در نمرود داغ، ستون نوشته ای هست که انتیوخوس کوماگنه را یک انسان تلقی میکند و برای او شجره نامه ای تعیین مینماید که نسب وی را تا داریوش اول و اسکندر کبیر دنبال میکند. ولی به گزارش ادیامانلی، باستانشناسان کشف کرده اند که نوشته ی مزبور در زمان ساخت بناهای کوماگنه در آن نبوده و بعدها اضافه شده است. بنابراین ممکن است انتیوخوس یک خدای انسان شده مثل مسیح تلقی شده باشد و اصلا شخصیت تاریخی نباشد. تجسم انتیوخوس شیر درنده و طالع نجومی او صورت فلکی اسد است که خانه ی خورشید است و رگولوس یا قلب الاسد با نام یونانی "کوره لیون" که درخشانترین ستاره ی برج اسد است جای مادر او الهه کوماگنه قرار میگیرد. درخشش این ستاره، جامع سه ستاره ی مهم نجومی در قلب انتیوخوس است:

1-هلیوس/آپولون/میترا/هرمس: عطارد

2-زئوس/اوروماسدس: مشتری

3-ارتاگنس/هراکلس/آرس: مریخ

با این حال، به نظر میرسد جاهایی مرز مشتری و زحل محو میشوند بخصوص وقتی هر دو خدای خورشیدی تلقی میشوند. مثلا گیگین در فصل سیارات از کتاب «نجوم» سیاره ی مشتری را "فاینون" مینامد و مینویسد: «به گفته ی هراکلیدس پونتوسی، در زمانی که پرومتئوس مردم را خلق کرد، زیبایی جسمانی ای به او [=فاینون] عطا کرد که با سایرین قابل مقایسه نیست. هنگامی که تصمیم گرفت او را پنهان کند و او را مانند بقیه رها نکند، کوپید این موضوع را به ژوپیتر اطلاع داد. پس از آن، مرکوری به سوی فاینون فرستاده شد و او را متقاعد کرد که در سیاره ی مشتری ظاهر شود و جاودانگی به دست آورد. بنابراین او در میان ستارگان جای گرفت.» و از طرف دیگر، درباره ی زحل مینویسد: «میگویند ستاره ی دوم، خورشید است اما دیگران آن را ستاره ی زحل (ساتورن) مینامند. اراتوستن ادعا میکند که او نام خود را از پسر خورشید، فائتون دریافت کرده است. بنابراین ژوپیتر با صاعقه او را زد و او به اریدانوس افتاد. سپس خورشید او را در میان ستارگان قرار داد.» درواقع فائتون و فاینون دو تلفظ از یک کلمه و به معنی درخشنده هستند که البته با توجه به این که زحل، اداره کننده ی خورشید است با او بیشتر جور درمی آید. اما این که ژوپیتر به جای این که خود مشتری باشد، جای خود را به فاینون یا فائتون داده است به خاطر این است که تعریف او فراسیاره ای و قابل مقایسه با یهوه شده است و در این شرایط، نسخه ی قبلیش به دلیل استعفا از قدرت با پدرش ساتورن و بنابراین با زحل عوض شده است. بنابراین سه سیاره ی جمع آمده در کوماگنه مریخ، زحل و عطارد به نظر میرسند و جامع آنها خورشید است چون برج اسد، خانه ی خورشید است و شیر و البته انتیوخوس خدای خورشید هستند که ستارگان مزبور، لحظه های زمانی مختلف او را نمایش میدهند. این سه خدای سیاره ای، معادل سه شاه مغی هستند که با دنبال کردن ستاره ای به محل تولد مسیح یا خورشید کریسمس در بیت اللحم راهنمایی شدند. در اراضی ترکیه، مریخ فقط در موقع طلوع آفتاب قابل مشاهده است و در مقابل، عطارد در موقع غروب آفتاب آشکار میشود درحالیکه زحل در همان هنگام غروب، به صورتی تقریبا نامرئی در زیر انوار خورشید، به زحمت قابل تشخیص میشود و به نظر میرسد او بوده که خورشید حرکت کرده بین طلوع و غروب را به پیش برده است؛ درست مثل فائتون یا خورشید سقوط کرده که ارابه ی خورشید را در آسمان جابجا کرده بود. موقعیت مریخ و عطارد در طلوع و غروب را میتوان با موقعیت عمومی تر زهره در لحظه های طلوع و غروب مقایسه نمود که گیگین، زهره را در این دو حالت، به ترتیب، لوسیفر و هسپروس میخواند.:

“various small finds”: mark graf: chronologia: 29/8/2009: p29

میتوان فهمید چرا جایگزین کردن لوسیفر با مریخ، امر جالبی به نظر میرسیده است چون مریخ خدای جنگ و مقابله است و حرکت و تغییر از جنگ با سکون و وضع موجود به دست می آید، منجمله حرکت خورشید که زمان و تغییرات آن را به پیش میبرد. زمانی که خورشید به غروب میرسد و میمیرد، زمانی است که دوباره سکون حاکم میشود، گویی که انسانی به اندازه ی یک جنازه بی حرکت شده و شاید اصلا مرده باشد. البته تغییر عمومی از دانش به دست می آید و وقتی جست و جوی دانش به انتها میرسد که دیگر دانشی برای اندوختن وجود نداشته باشد و فرد، خدای دانش شده باشد که البته خدای دانش، هرمس یا عطارد است که با آپولو تطبیق شده است. بنابراین باز با دوگانه ی تغییر و سکون در زمان روبرو میشویم.

همانطورکه نور خورشید مادی بر اساس دوگانه ی سکون و حرکت بر ما میتابد، یک نور اثیری هم برای جهان تصور میشود که از جنس الوهیت است و برخوردها و تعادل های جهان را میسازد و در فلسفه ی مدرن هم بازتاب داشته است. هکل تصور میکرد ما انسان ها با تمام غذاهایی که میخوریم، ذره هایی از ارواح هزاران و بلکه میلیون ها موجود مرده ای که جسمشان از این تن به آن تن شدن های پیاپی به گوشت گیاه یا جانوری که داریم میخوریم وارد شده است را به خود جذب میکنیم. این با نظریه ی هندی اکاشا جور است که در آن، آکاشا ماده ای روحانی است که همراه ماده ی جسمانی مدام بین بدن های موجودات جابجا میشود و ما فقط چیزهایی را میتوانیم بخوریم که اکاشا دارند. اکاشا دوگانه است. یک نوعش گیاهی و یک نوعش حیوانی است. گیاه ایستا و بی حرکت است و جانور به درجات مختلف مدام در حرکت. اکاشای حیوانی که با خوردن گوشت حیوانات در آدمیزاد کثرت می یابد، او را علاقه مند با ستیز با وضع موجود و حرکت به سمت افق های ناشناخته میکند، بخصوص وقتی جانورانی که میخوریم حیوانات سمدار که ذاتا کوچگرند و پرندگان مهاجر باشند. زاهدان و مرتاضان هندو و بودایی اگر گوشت نمیخورند، یک دلیلش این است که اعلام کنند وضع موجود را کاملا پذیرفته اند. همین در بحث «سلول های اثیری» روان انسان در غرب هم تکرار میشود. چون زمان، تغییر را زیاد میکند، حرکت هم زیادتر میشود و انسان حد اعلای برابری حرکت جسمی و تغییرات ذهنی است. kapella از کابالیست های کلاسیک گفته است: «یک سنگ به یک گیاه تبدیل میشود، یک گیاه به یک حیوان تبدیل میشود، یک حیوان به یک بشر، یک بشر به یک روح، و یک روح به یک خدا.» این در نظریه ی تکامل تدریجی، تبدیل به پیدایش حیات سلولی از ماده ی بی جان و تحول مداوم آن از گذر از انواع موجودات به تکامل یافته ترین موجود به نام انسان شده است. اولین موجودات، سلول هایی تلقی شده اند که با تقسیم شدن به طور خود به خودی فرزند می زایند. بنابراین جنس ماده قدیمی تر از جنس نر شمرده میشود. پس ماده ی بی جان هم از ابتدا از جنس مونث بوده است. در بازشناسی ته مانده اش در روح انسان نتیجه میگیریم بی حرکتی در بعد روانی، تسلیم می آورد که امری زنانه است و حرکت در بعد روانی تغییر و مقاومت میطلبد که امری مردانه است و انسان ها به لحاظ روانی و بسته به سیرشان بین این دو نوع سلول، به سه نوع روانی زن، مرد و هرمافرودیت (دوجنسه) تقسیم میشوند. در بحث های جدیدتر، اکاشای هندی با اتم دموکریتوس جانشین شده و تفاوت در خلق و خوها به میزان سیلان ذاتی عناصر در بدن و میزان جذب انواع عناصر با خواص اتمی متفاوت در تغذیه و از طریق محیط زیست جغرافیایی نسبت داده شده است.:

king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p60-68

اگرچه ادعا میشود مدرنیته، دشمن دین است، ولی در این صحنه بعینه میبینیم که مدرنیته شریک مذاهب جدید ریشه دار در مسیحیت در تولید مکتب ایستای جهانی است چون وقتی همه چیز را به مادیات که جنبه ی زنانه ی جهان است کاهش میدهید، درواقع دارید همه چیز را ایستا و بلاتغییر نشان میدهید. اینطوری ناچاریم نتیجه بگیریم ظاهرا همه چیز در حرکت است، ولی این حرکت در یک قانون ایستای تخطی ناپذیر از قبل پیشبینی شده است، حال چه آن را قانون خدا بنامید و چه قانون پایستگی ماده. پس حرکت شما در یک منطقه محدود شده و هیچ خلاصی از آن وجود ندارد. در منطق هندو در این شرایط، نیازی به پوشان خدای راهنمای ارواح انسان ها نیست.

پوشان راهنمای روحانی انسان ها در این جهان بزرگ است چون او خدای چوپانان است و مثل چوپانان که راه های کوهستانی را میشناسند میداند انسان ها را از چه راه هایی به خروج از بحران ها راهنمایی کند. نام او همخانواده با نام پاشو پاتی از خدایان شاخدار ستورمانند هندی است. این ویژگی در کنار این که وی خدای چوپانی است وی را با پان خدای بز مانند ارکادیا برابر میکند و البته این که پوشان ترتیب ازدواج آدم ها را میداند با خدای جنسیت بودن پان جور در می آید. دیوژن کلبی گفته بود که پان، خودارضایی را از پدرش هرمس آموخت و به چوپانان یاد داد. با این حال، گاهی پان از هرمس و دیگر خدایان المپی قدیمی تر تلقی میشود و گفته میشود که وی نبوت را به آپولو آموخت و سگ های شکاری خود را به ارتمیس خواهر دوقلوی آپولو داد. آخیلوس در "رزوس" گفته است که ما دو پان داریم: یکی پسر زئوس و برادر دوقلوی ارکاس، و دیگری پسر کرونوس یا ساتورن. جالب این که در این متن، هر دو پان، در زمره ی ساتیرهای رقصنده در لشکر دیونیسوس هستند. ساتیرها که موجوداتی غریزی و نیم بز-نیم انسانند همان فاون های لاتین هستند که نامشان با نام پان مرتبط است. فاون های بزمانند موجودات شیطانی حاضر در ویکا یا جادوگری سیاه ضد مسیحی هستند. این علیرغم ظاهر غیر مسیحیش با این واقعیت ترکیب میشود که پان در کنار اسکلپیوس تنها خدای یونانی-رومی بودند که مردند و مرگ او را اوزیبیوس قیصریه به نقل از پلوتارخ اعلام کرده است و این، احتمالا کار جاعلانی است که پان را به خاطر ظاهر بزمانندش با شیطان برابر میدانستند. چسترتون توجه کرده است که مرگ پان همزمان با تولد مسیح اتفاق افتاد و پان را به عنوان دربرگیرنده ی تمام هزارتوهای اسطوره نماینده ی تمام خدایانی که با آمدن مسیحیت مردند میداند. سالمون ریناخ و تسلار، پان را به سبب خدای چوپانان بودن با تموز برابر میدانند و شکل بزمانند او را انعکاس جانوران چوپانان میخوانند. به عقیده ی آنها مرگ پان در میان سوگواری مردم، همان مرگ آیینی تموز خدای طبیعت در فصل خزان است که آن هم با فستیوال سالیانه ی سوگواری توام بوده است. دوگانه ی تموز با عنانه یا عیشتار الهه ی طبیعت، در ادبیات یونانی به صورت رابطه ی آدونیس و ونوس تکرار میشود. ونوس الهه ی زهره یا ونریس است و کلمه ی ونریس تلفظ دیگر نام فریر خدای مذکر نورس است. فریا الهه ی زهره ی نورس نیز نامش مونث شده ی فری یا فریر تلقی میشود. نام نانا همسر بالدر دیگر خدای نورس هم با عنانه قابل تطبیق است و بنابراین قتل بالدر، خلاصه شدن او در نانا را نشان میدهد که همان خلاصه شدن فریر در فریا یا جنبه ی مونث خود است. این ارتباطات نشان میدهد که ونوس بعد از مرگ آدونیس تبدیل به لیبرا الهه ی خوشگذرانی و شهوت شده است. چون لیبر فرم مذکر لیبرا همان دیونیسوس باخوس در هیبت سابازیوس خدای شراب و اورجی و لذت پرستی و لایعقلی است که ساتیرها و سنتورهای نیم انسان-نیم حیوان در کنار شیرها و ببرها و مجموعا به نشانه های جنبه های حیوانی وجود بشر دورش کرده اند و جمعا مسئول فسظتی.ال های وحشیانه ی موسوم به باکانلیا هستند. لیبر با هادس یا پلوتون فرمانروای جهان مردگان تطبیق میشد که خود، فرم دوزخی تموز یا آدونیس پس از سقوطش به جهان زیرین را نشان میدهد و لیبرا برابر با پرسفونه همسر هادس است که نصف سال داخل دوزخ و نصف سال بیرون آن است. لیبرا همان لیبرتی یا آزادی است که امروزه شعار لذت پرستان در غرب است.:

“behind the god freyr”: aratta.wordpress.com

اگر مرگ و رستاخیز سالیانه ی تموز را به این طرح تالریخی فرافکنی کنیم باید نتیجه بگیریم که پان که همزمان با تولد مسیح میمیرد تموز است و پس از او دوران خزان تاریخ فرا میرسد تا این که او در بهار شکوفای شورش علیه مسیحبت از جهان زیرین درآید. و بنابراین دوران مسیحیت، دوران جهنم است، همان تصویری که مدرنیته از قرون وسطی میسازد. اما اینطوری خود مسیحیت و مدرنیته بخشی از کیش پان هستند و چون پان خدای اسطوره سازی است، آنچه آنها به نام واقعیت و تاریخ میبافند همه اسطوره است و مانند بسیاری از اسطوره ها در حال پنهان کردن واقعیت هایی است. یکی از این واقعیت ها میتواند این باشد که مسیحیت و مدرنیته با هم ظهور کرده اند تا در رقابت با هم، همکاریشان در حاکم کردن جهنم بر مردم را بپوشانند، چون خدای یگانه ی بی همتا فقط وقتی خیلی مرد است و حامی سیاستمداران است که با جدا شدن از نیمه ی زنانه اش به جهنم فرو فرستاده شود و ازآنجا بر مردم جهان حکومت کند.

شنل نامرئی سیاستمداران: خدایی یا شیطانی؟

نویسنده: پویا جفاکش

معمولا وقتی صحبت از آثار باستانی مصر میشود، همه به یاد مصر فراعنه و صحبت های باستانشناسان درباره ی چند هزار سالگی آنها می افتند. اما آثار باستانی ای که به طور قطع مربوط به دوره ی پسامسیحی هستند گاهی ممکن است از شدت مهم بودنشان کسی درباره شان صحبت نکند. ازجمله ی آنها نوشته های قبطی از مسیحیان اولیه ی مصر در دره ی نیل است. در این نوشته ها شعار تثلیث با عبارت «عیسی، روح القدس و رع» به کار رفته که در آن، رع به جای خدای پدر یا یهوه نشسته است درحالیکه معمولا رع را خدای خورشید پاگان ها یا مشرکین تلقی میکنند. برانون پارکر در اشاره به این نوشته ها میگوید مورخان رسمی دوست ندارند درباره ی آنها صحبت کنند چون ادعا کرده اند که دین مصریان باستان در خشونت وحشیانه ی مسیحیان نابود شد و معلوم نیست چرا مسیحیانی که به ادعای اینان، خدایان مصری را شیاطین میخوانند و آثارشان را نابود میکنند و اثری از دین مصری باقی نگذاشته اند بنا بر آثار باستانی، به کرات نام خدایان پاگانی را روی عیسی و پدرش به کار برده اند؟ به نظر ویلیکینسون، یکی از دلایل این که تاریخ رسمی، ارتباط واقعی مذاهب پاگانی با مسیحیت را پنهان میکند، این است که خدایان قابل تطبیق با مسیح چون رع، هورس، هلیوس، آپولو، آتون، و ویشنو، همگی خدایان خورشیدیند و خورشید فقط یکی از سیارات و ستارگان آسمان است و اگر بخواهیم مسیح را با خورشید مقایسه کنیم، او هنوز یک آدم مقدس در میان بسیاری است همانطورکه خورشید یک ستاره ی مقدس در میان ستارگان مقدس بسیار است.:

“jesus, the holy spirir, ra?”: branon parker: history, culture: 5june2023

بدون شک، این ارتباط پنهان نمیماند فقط به خاطر این که کارخانه ی تولید کفاری چون علم سکولار دانشگاهی، خیلی کلیسا را دوست دارد و نمیخواهد جرئت به افزایش رقبای مسیح و گوروهای مقدس در جامعه افزایش پیدا کند. بلکه به خاطر آن است که این انکار، یکی از ارتباطات مهم اشرافیت های ابرثروتمند کنونی اداره کننده ی زمین با بنیادهای آدم پرستی ای که مسیحیت فقط وظیفه ی سانسور آنها به نفع این اشراف را داشت را پنهان کند و اجازه ندهد معلوم شود که علم سکولار، برده ی کسانی است که با همان اعتقاداتی که به قدرت رسیده اند که همان علم سکولار، خرافات میخواند. مسلما اینها فقط برای ما مردم معمولی باید خرافات باشند و نه اشرافی که خود را از نسل مسیح میخوانند و اینچنین ادعای خون الهی دارند و میتوانند به جای تمام ستارگان آسمان، خدایان انسانی باشند. یعنی بدبختانه فقط یک مسیح وجود ندارد، مردم معمولی فقط یک مسیح دارند که او هم تنها اشرافی ای است که اگرچه شاهزاده ی یهودا بود ولی میان مردم رفت و آمد کرد و خورشید یا ستاره ی نزدیک آنها شد و بقیه ی اشراف در آسمان های دورتر و تخت های رفیع تر، آن هزاران ستاره ی دورتری را که به گفته ی علم سکولار، اکثرا از خورشید بزرگترند، نمایندگی میکنند و بر عکس خورشید، هیچ عنایتی به مردم بی مقدار زمینی ندارند. این اشراف، همانقدر خدایند که ستارگان در نزد مردم ماقبل مسیحی، و البته به اندازه ی ستارگان هم قادر به تعیین سرنوشت مردم زمینی هستند.

در کابالای ظاهرای شیطانی قدرتمدارانی که مردان خدا وظیفه ی توجیه آنها را دارند، قدرت، یک امر خدایی است. الیفاس لوی نوشته است که کسی نمیتواند در راس حکومت قرار بگیرد مگر این که شنل اپولونیوس تیانایی را بر تن و چراغ حکمت هرمس را در دست داشته باشد. از آن زمان، شنل مزبور را در رسانه ها زیاد در تن حکام گذاشته اند ولی آن حکام چندان حکیم به نظر نمیرسند و حتی اغلب حالتی شیطانی دارند بخصوص وقتی شنل مکرر جناب کنت دراکولا را به خاطر بیاوریم. این را باید با دنباله ی نصیحت الیفاس لوی مرتبط دانست که شنل قدرت را همچون درخت سفیروت های کابالا به جای لباس آدم خوانده بود و گفته بود که چون این درخت، نماد جهان است، آدمش هم انسان به تنهایی نیست بلکه انسانی است که با آدم کدمون یا یهوه ی وحدت وجودی کابالا تطبیق میشود که جهان بدن او است و او فقط در صورتی انسان است که مثل آدم ابوالبشر با خوردن میوه ی ممنوعه از بهشت اخراج شده و به دنیای مادی با تمام واقعیت های تلخش پرتاب شده باشد، چون درخت سفیروت کابالا همان درخت ممنوعه ی تورات و در حکم تمام چیزهایی است که خدا بر بشر نهی کرده و واقعیت های زشت جهان مادی را نشان میدهند، واقعیت هایی که هر حاکمی با پوشیدن شنل آنها از کنت دراکولا هم شیطانی تر میشود. پس چرا از شنل آپولونیوس تیانایی سخن میگوییم که حکیم و درمانگر بود، نه مهلک؟ چون اپولونیوس تیانایی شکل دیگر مسیح است که هم انسان است هم درمانگر است و هم تجسد همان یهوه ای است که به جای آدم کدمون، کالبد جهان را نشان میدهد. او با اپولونیوس تیانایی به هند میرود و در سرزمینی در آسیا که امروزه نام هند را بر خود یدک میکشد بومی سازی میشود. مسیحیان اولیه، گاهی خدایشان را "اون" میخواندند. این نام در هند معمولا برای سانکارشانا به کار میرود که با واسو دوا تطبیق میشود و در قهرمانی مورد بحث که جهان مادی در وجودش خلاصه شده است، فرم انسانی می یابد. "سان کارشانا" را میتوان به "با کارشانا"، "علیرغم کارشانا"، و "درون کارشانا" تطبیق کرد که نام کارشانا را در آن برخی با کریشنا تطبیق و در دو معنای اول، او را با بالاراما نابرادری کریشنا و در معنای سوم با خود کریشنا تطبیق کرده اند. کریشنا تجسد ویشنو خدای هندو است که نامش تلفظ دیگری از واسو دوا یا واسو خدا است. کریشنا بر مریدش ارجونا هویت راستین خود را که کل جهان است آشکار کرده است. کریشنا یک شاهزاده ی پهلوان بود که در روستایی دورافتاده در بین چوپانان زندگی کرد و حتی وقتی شاه غاصب را شکست داد هم شاهی اختیار نکرد. او از قبیله ی یادو بود، قبیله ای که نام از یهودا قبیله ی عیسی مسیح دارد و اتفاقا مسیح هم مثل کریشنا شاهزاده ی یهودا بود که به جای سلطنت در بین مردم عادی میزیست و چوپانی هم کرده بود. کریشنا حلقه ای از 12 گوپالا یا پسر چوپان داشت که معادل 12 حواری عیسایند. نام های کریشنا و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند. البته کریست یا مسیح برخلاف کریشنا پهلوان نبود، ولی از بعد نرسیدن به قدرت، کریشنا شباهت زیادی به یک قهرمان اسلامی به نام علی دارد. علی را اهل حق کردستان، خدایی انسان شده میخواندند و این از آن رو است که نام علی تلفظ دیگری از ایلی یا اله یا الله خدای مسلمانان است. این نام را میتوان هری نیز خواند که در هند به معنی مقدس و بیشتر لقب کریشنا است. علی یکی از 4خلیفه ی راشد در عقاید مسلمانان سنی است ولی مطابق عقاید شیعیان، سه خلیفه ی دیگر، حق علی را خوردند و وقتی هم که علی پس از آنها به قدرت رسید تمام 5سال حکومتش درگیر جنگ با برکشیدگان خلیفه ی سوم بود. اختلاف شیعه و سنی بر سر علی، نسخه ی اسلامی شده ی اختلاف یوهانی ها و کاتولیک ها در اروپا بر سر جانشینی مسیح است. مسیح را هم چهار انجیل از چهار نفر مختلف معرفی میکنند که یکیشان یعنی انجیل یوحنا با بقیه تفاوت های ماهوی دارد. یوهانی ها پیروان یوحنای حواری هستند و معتقدند یوحنا و نه پطرس باید پاپ رم و رهبر مسیحیان میشد. یوحنا جوان ترین حواری ولی پسرعمو و خویشاوند مسیح است، درست مثل علی که پسرعموی محمد و جوان ترین خلیفه ی راشد است. رقابت ساختگی یوحنا و پطرس، همان رقابت علی و ابوبکر بر سر جانشینی محمد است. نماینده ی پطرس در اناجیل، انجیل مرقس (مارکوس) است. مطابق منابع کلاسیک مسیحی منجمله اوزیبیوس که منبع تاریخ رسمی کلیسا است، مرقس موعظه های پطرس را ثبت و ضبط کرده و به انجیل تبدیل کرده است و انجیل را هم به خود پطرس نشان داده و پطرس تایید کرده است. بعدا مرقس برای تبلیغ به مصر رفته و کلیسای اسکندریه را در مصر بنا نهاده است و انجیل از همان جا به رم برگشته است. ظاهرا تنها دلیل این که انجیل را به مرقس نسبت داده اند و نه به خود پطرس، این است که از مصر آمده است درحالیکه پطرس در رم بوده و چنین انجیلی به کسی نشان نداده است. نزدیکی شدید مرقس به پطرس را از طریق رساله ی اول پطرس (13 : 5) توجیه میکنند آنجا که میگوید: «او که با شما در بابل انتخاب شده است و همچنین پسرم مرقس به شما درود میفرستند» که منظور از بابل را دراینجا معمولا رم میسدانند. لورا نایت جازیک نوشته است که نوشته های مرقس، بسیار به موعظه های پولس یا پاول قدیس نزدیکند و حتی شاید علت این که مسیح مرقس مدام داشته از جایی به جایی سفر میکرده است، این است که خود پاول مدام به این سو و آن سو سفر میکرده است. ل.ن.ج معتقد است که رساله های پاول بر اناجیل دیگر پیشگامی زمانی دارند و انجیل مرقس و سپس سه انجیل دیگر در وفاداری نسبی به آنها نوشته شده اند هرچند خود رساله های پاول دچار تناقض ماهوی هستند. دلیل این مسئله هم تغییر ایدئولوژی کلیسا در طول زمان است. مطالب مرقس هنوز دارای حالت عرفانی هستند و اگر پیروان مرقس را مرقیون بخوانیم، آن وقت میبینیم که این نام دقیقا همان نام رئیس جریان غنوصی مسیحی است که در کلیسای اسکندریه و کلیسای قبطی قدرتمندترین حامیان خود را دارد. ازاینرو ل.ن.ج مرقس و مرقیون را یک نفر میداند و این درحالیست که در غنوصی گری، یهوه معادل شیطان و یهودیان که پیروان اویند گمراهانند. این ظاهرا با تبلیغ مسیحیت در بین نایهودیان توسط پاول جور درمی آید تا قبل از این که رساله ی پولس به غلاطیان از پشت پستوها پیدا شود و معلوم شود پولس در حال یهودی کردن نایهودیان بود. ادعای ل.ن.ج با نشان دادن این که مواعظ پولس و مرقس در راستای پیشگویی های اشعیا و مزامیر داود و درواقع مکمل آنها هستند به پیش میرود. نکته همینجا است: در پیشگویی های اشعیا از مسیح سخن به میان آمده و این مسیح، عیسای چوپان و سرگردان نیست بلکه شاهی به نام کورش است که ظاهرا یهودی نیز نیست و پارسی است. این با جهان وطنی بودن هسته ی اولیه ی تعالیم منسوب به عیسی جور است اما تلاش های بعدی مسیحیت بر محدود کردن ملت خدا به قومی به نام یهود بود که پیروان اشرافیت یهودا پسر یعقوب ابن اسحاق بودند. اتفاقا ما یک مسیح به نام یهودا در صدر تاریخ مسیحیت داریم که در سال ششم میلادی ظهور میکند و یک یهودی متعصب است که با شمشیر و نفرت به جنگ فاتحان رومی یهودیه میرود. اگر او را مثل عیسی با نام یسوع یعنی منجی بنامیم در این صورت او برابر با یوشع ابن نون جانشین موسی میشود که نامش تلفظ دیگری از یسوع است. خود موسی که نامش تلفظی از مشیا یا مسیح است هم میشود مسیح پیشین یهودی محور یعنی شمعون برده ی آزاد شده ی هرود کبیر که پس از مرگ هرود ادعای شاهی کرد و کمی قبل از ظهور یهودا در سال 3قبل از میلاد توسط رومیان و به نفع پسران هرود به قتل رسید. یک برده که ادعای شاهی میکند یادآور موسی است که از میان بنی اسرائیلی که در مصر به بردگی گرفته شده بودند به مرتبه ی شاهزاده ی مصر رسید و بعدا یک ملت برای خود تشکیل داد که همان یهودیانند. نکته ی جالب دیگر این که نام اصلی پطرس هم شمعون است. برخلاف نظر ل.ن.ج هیچ کدام از این افراد تاریخی نیستند و از روی صورت های فلکی به زمین فرافکنی شده اند. موسی با عصای مارشونده اش صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا در مرکز آسمان است و دست راستش یوشع، صورت فلکی قوس در سمت راست محل قبلی مارافسا است که این جناب قوس در عصر حوت که مسیح در ابتدای آن به دنیا آمده است محل انقلاب زمستانی و بنابراین کریسمس یا تولد مسیح واقع میشود تا یوشع و عیسی باز هم با هم برابر شوند. این به معنی شکست مسیح قبلی یعنی کورش از مسیح یهودی است. نام کورش یا سیروس نه فقط تلفظ دیگری از کریست، بلکه قبل از آن تلفظ دیگری از لغت آسور به معنی فرمانروا است که نام ازیریس خدای قبطی نیز به آن برمیگردد. ازیریس به شکل یک ورزاو تجسم میشد و میتواند همان گوساله ی سامری باشد که موسی بتش را نابود کرد. کیش رومی میترا که بر نماد قتل ورزاو کیهانی به دست میترا میچرخد باز به همین صحنه اشاره دارد و لاجرم موسی و میترا یک موجودیتند و یهودیت نیز چیزی جدا از فراورده های رومی نیست همانطورکه خدای اعظم روم یعنی جوویس یا ژوپیتر نیز نامش فقط در تلفظ با یهوه فرق دارد. یعنی پیدایش یهودیت، یک تصفیه ی نژادی و ایجاد یک نظام کاستی در روم است که با تغییر معنا در شخصیت آسور یا فرمانروا به دست می آید. آسور زمینی با ال یا اله آسمانی برابر میشود و الاسار ایجاد میشود که باز یک نام دیگر برای یک مسیح شورشی یهودی متعصب علیه روم است که همراه پیروانش در قلعه ی ماسادا کشته شدند. رومی شدن نام الاسار به صورت اولیوس اسار، نام ژولیوس سزار را به دست میدهد که او هم تجسد انسانی ژوپیتر و به مانند کورش، یک فاتح درصدد رسیدن به فرمانروایی جهان است. البته کورش شاه فارسیان خوانده میشود و سزار شاه رومیان. همین باعث میشود لاکاپله، تصویر رومی را بر تصویر فارسی پیشگام بخواند چون به گفته ی او لغت فارسی تلفظ دیگری از لغت فریسی است که همان فرقه ی اشرافیت یهودا را نشان میدهد و یهودی شدن بعدی فرقه را گواه است. کورش توسط یک ملکه ی سکایی کشته میشود و نظر به این که برخی از قدرتمندترین اشرافیت های یهودی اروپا از نسل اشکنازیان یا سکاها بودند این روایت دیگری از انحطاط اخشوارش یا کورش توسط ملکه ی یهودیش استر است. لاکاپله نام اخشوارش را با خسروئس شاه پارسی شکست خورده از هراکلیوس امپراطور روم مقایسه میکند. این شکست، امپراطوری خسروئس را در جنگ و خون فرو میبرد و بر خرابه ی آن، امپراطوری اسلامی پیروان محمد پدید می آید. نام محمد به معنی بسیار ستایش شده لقبی آرامی برای مسیح است و بر این اساس، لاکاپله محمد را فرمی تصفیه شده از مسیح میشمرد، مسیحی که بین یهودیت و مسیحیت، دست به ایجاد تعادل زده است. روش به کار رفته هم از غرب می آید. درآنجا انجیل کلی شامل چهار انجیل اصلی، توسط یوهانی ها ساخته میشود که خودشان انجیل یوحنا را نوشته و به اناجیل قبلی ضمیمه کرده اند و این یوهانی ها همان هسته ی تمپلارها یا شوالیه های خادم اشرافیت کاست شده هستند. مسیحیت آنها چیزی بین یهودیت خشن کافر کش و کیش نصیری های صلح جوی پیرو یوحنای تعمیددهنده است و این یوحنای حواری هم شکل مسیحی شده ی یوحنای تعمیددهنده است که تمپلارها و جانشینانشان فراماسون ها او را مسیح اصلی میشمرند. صفت ناصری یا نصرانی برای مسیح هم به پیشینه ی نصیری مسیحیت برمیگردد. اگر دقت کنید، در تاریخ تمپلارها به درس آموزی آنها از فرقه ای از مسلمانان آدم کش موسوم به اساسین ها یا حشاشین اشاره شده که از فرقه ای شیعه به نام اسماعیلیه اند و و این اسماعیلی ها به نام نصیری شناخته میشوند. درواقع رابطه برعکس است و این اسماعیلی ها بازتولید شرقی تمپلاریسم هستند و البته همانطورکه مسیحیت های کاتولیک و یوهانی هر دو از یک هسته ی یوهانی پدید می آیند اسلام سنی و شیعه نیز هر دو از هسته ی نصیری های خودخوانده ی اسلامی یعنی اسماعیلی های تروریست برمیخیزند و به همین دلیل هم هر دو همینقدر خشنند. به نظر لاکاپله، آن مردمی که به نام مشرکین، هدف حمله ی اسلام جهادی تندخو قرار گرفته اند مسلمانان صلح جو و بی ارتباط با جنگ هستند. آنها را میشود در تاریخ یهودی-مسیحی و در ادامه ی کلیسای مرقیون یا مرقس یافت. آنها حصائیان هستند، فرقه ای با عقاید عرفانی و زاهدانه که بسیار صلح جویند و عقایدشان همه عقاید غنوصی است جز یک فرق بزرگ. درحالیکه غنوصی ها دنیا و ازجمله وجود انسان را عرصه ی نبرد دو نیروی متضاد روح و ماده میشمردند و روح را الهی و ماده را شیطانی میخواندند، حصایی ها از شقه ی یهودی خود این فرموده ی تناقض ساز بزرگ را به ارث بردند که همه چیز در دنیا در ید اراده ی الهی و خواست خدا است. همین تناقض به اسلام نیز رسید و به آن صدمات زیادی وارد کرد ولی قبل از آن، خود حصائیان را منکوب کرد. به لطف این آموزه، نوعی پرستش قدرت و زور به ادعای این که هر که زورش بیشتر است فرستاده ی خدا و جانشین او در زمین است پدید آمد و جامعه ی قمران را ایجاد کرد که مثل حصایی ها بسیار زاهد ولی برعکس آنها به شدت جنگجو و در عقاید یهود بسیار متعصب بودند و درحالیکه اکثر حصایی ها مردان مجرد بودند مردان قمرانی همسران و فرزندان بسیار داشتند. اینها نبرد خیر و شر در آموزه ی غنوصی را به این شکل از آن خود کردند که خودشان به عنوان یهودیت ستیزه جو در جایگاه خدا و بقیه ی جهان در جایگاه شیطانند. از میان اینان، ابیونی ها درآمدند که مسیح را فقط پیامبر و نه خود خدا میخواندند و ظاهرا اسلام یهودی تبار از طریق آنها به حصایی گری وصل میشود. یهودی زدگی ای که حصایی گری ایجاد کرد تا اعماق مراکز مرقیونی ها در مصر هم رفت و لاکاپله معتقد است آنچه به نام دین باستانی مصر میشناسیم درواقع همین مذهب نیمه یهودی قرون وسطایی است که تناقض های مشابهی را با خود حمل میکند. به عنوان مثال، در دین مصر باستان، مردم با روح خود موسوم به "با" به بهشت میروند ولی همزمان بسیاری از آنها مردگان خود را مومیایی میکردند به این خیال که برای زندگی ابدی باید جسم مرده سالم باشد. این نتیجه ی این اعتقاد یهودی تلمودی است که معتقد است وقتی جسد را در خاک دفن میکنید این تا آخرالزمان آنجاست و آن موقع به اراده ی الهی، مردگان از قبر درمی آیند و دوباره زنده میشوند. ظاهرا قبطی ها آنقدر باهوش بودند که بدانند مفاد جسد مرده در خاک جذب بدن موجودات دیگر میشوند و دیگر توی قبر نیستند و ناچار شدند رنج مومیایی کردن را بر خود هموار کنند. لاکاپله معتقد است تمام آثار واقعی مصر باستان درواقع بناهای مشرکینی هستند که زیر بیرق حکمرانان ممالیک و به موازات مسلمانان در مصر میزیستند و فقط سیطره ی کامل حکومت عثمانی بر مصر به دوران آنها پایان داد. لاکاپله آثار تغییر مضمون مسیح را با جانشین شدن هورس جنگجو و پهلوان به جای ازیریس نرمخو و مهربان می یابد. نام های هورس و ازیریس، هر دو تلفظ های مختلف عنوان آسور هستند. همین آسور را به صورت اهوره (مزدا) در زرتشتی گری نیز می یابیم جایی که نبرد خیر و شر در غنوصی گری به شکل نبرد نیروهای خیر اهوره مزدا و نیروهای شر اهریمن و در کالبدی به شدت مادی بین آفریده های خیر و آفریده های شر بازتولید میشود. مذهب زرتشت کیش فارسیان شمرده میشود که یک شعبه از فریسیان هستند. لاکاپله اساس مذهب زرتشت را یهودیت میداند و اضافه میکند آن اگرچه مشابهت هایی با مذهب بابلی هم دارد ولی ریشه ی رومی و اروپاییش بیشتر است. پیامبر مذهب زرتشت را شخصی به همین نام میدانند که در بعضی منابع یهودی-مسیحی با عزرای کاتب برابر شده است. لاکاپله مینویسد نام عزرا خود تلفظ دیگری از آسور است و بنابراین او همان مسیحی است که از شاه به پیامبر تبدیل شده است. نتیجه این که اگر میگویند کورش پس از فتح اورشلیم، عزرا را درآنجا مسئول مذهبی کرد، به خاطر این است که کورش، شکل شاهانه و عزرا شکل پیامبرانه ی یک مسیح واحد یعنی آسور هستند. همین زوج یهودی کورش و عزرا به زوج پارسی خسروئس و زرتشت تبدیل شده اند و خسرو را عنوان کلی شاهان پارسی تلقی کرده اند که مذهب زرتشت را بر پارس یا ایران حاکم نمودند. لاکاپله معتقد است مذهب زرتشتر یا زرتشت شکل عربی زدایی شده ی تعالیم شیعی است و دراینجا به نقش سهروردی در عرفان شیعی توجه میکند. اگر نام زرتشتر را به فرزند عیشتار (الهه ی زهره) معنی کنیم، نام سهروردی یا زهره وردی به معنی از نسل زهره، یک برداشت دیگر از این معنی خواهد بود و سهروردی همان کسی است که تعالیم اسلامی را به تعالیم زرتشت آمیخته است. همانطورکه عیسی مسیح توسط یهودیان و به جرم ارتداد کشته شد، سهروردی شیعی نیز توسط سنی ها و به جرم ارتداد کشته شد. آمر به قتل او صلاح الدین ایوبی همان کسی است که هم به حکومت اسماعیلی ها بر مصر خاتمه داده است و هم تمپلارها و بقیه ی صلیبیون را از سرزمین مقدس اخراج کرده است. قاهره پایتخت مصر در این زمان معروف به مستنصریه بوده است، ظاهرا به نام خلیفه المستنصر که اساسین ها هم پیروان پسر او نزار بوده اند. مستنصر میتواند به معنی نصرانی شده و نزار شکل دیگر نصر باشد. اما محل این اتفاقات مصر نیست. وقایع آخرین حکومتگاه بزرگ مسلمان ها در اسپانیا یعنی گرانادا یا قرناطه به کل شرق اسلامی فرافکنی شده است و سلسله ی حکمرانان قرناطه نیز ناصری خوانده شده اند تا تاییدی بر برابر بودن اولیه ی اسلام با کیش یوحنای تعمیددهنده باشد. به دوران آنها فردیناند آراگون فرمانروای مسیحی نیمه یهودی اسپانیا خاتمه داد که بعدا به شکل نوه اش فردیناند اول به خاندان هابسبورگ منسوب و ارشیدوک اطریش شد. برادر فردیناند اول یعنی شارل پنجم که ابتدا دوک هلند بود به مقام فرمانروایی روم مقدس رسید و به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ معروف شد، کلمه ای که هم در تلفظ و هم در معنی شکل دیگری از نام شارلمان بنیانگذار روم مقدس مسیحی دارد. نام شارلمان، بازی با نام سلیمان بزرگترین فرمانروای یهودا نیز هست و همزمان با شارل پنجم، یک سلیمان هم داریم که بر قستنطنیه یا روم عثمانی حکومت میکند. رومی که عثمانی ها فتح کرده اند یک روم یونانی است و لاکاپله توجه میکند که پاول قدیس که برای آموزش نا یهودی ها رفته است فقط با یونانی ها ملاقات میکند انگار که در روم چیزی جز یونانی و یهودی وجود ندارد. علت به نظر لاکاپله برابری یونانی و رومی در نزد مردم شرق است و این که عثمانی های شورشی علیه روم یونانی همان حشمونی های شورشی علیه سلوکی های یونانی هستند. سلوکی ها جانشینان اسکندر مقدونی در آسیای غربی هستند و اسکندر به عنوان فاتح پارس و پیروز نبرد ایسوس، نسخه ی دیگری از هراکلیوس امپراطور روم یونانی است. بنابراین فتح اورشلیم توسط حشمونی ها نیز نسخه ی دیگر فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها است و میتوان فتح اورشلیم توسط مسلمانان بعد از پیروزی هراکلیوس بر پارس را چیزی بین اینها خواند. لاکاپله، معتقد است شمعون مقتول رومی ها در آستانه ی عصر مسیحیت که کاندیدای مسیح بودن است، شمعون مکابی رهبر حشمونی است که به همراه پسرانش یهودا و ماتیاس توسط دامادش بطلمیوس حاکم اریحا ترور شد. ماتیاس همنام بنیانگذار حشمونی ها است و یهودا باز همان یهودای جانشین شمعون برده ی هرود. از ترور شمعون مکابی، فقط یک پسر او جان سالم میبرد که یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس است و یک مدل یهودی شده از یوحنا را نشان میدهد. او برمیگردد و کاهن اعظم میشود. ولی چون خود را شاه میخواند مورد نفرت فرقه ی فریسی که شاهی را از آن خاندان یهودا میدانستند قرار میگیرد و ازاینرو بر فریسیان سخت میگیرد. اگر یهودا دراینجا دوپهلو باشد، این پایانی بر دوران اول حشمونی است ولی به نوعی پایان خود حشمونیان و تبدیل آنها به عثمانی ها نیز هست. بنابراین روایت ممکنه ی دیگر آن در انتهای دوران حشمونیان اتفاق می افتد وقتی هیرکانوس دوم که انعکاس دیگری از هیرکانوس اول است، به کهانت اعظم اکتفا میکند و تاج شاهی را بر سر هرود کبیر میگذارد و این حکمران عرب، فرمانروای یهودیه میشود. یک شاه عرب در کنار یک شاه سابق عمدا کاهن شده ی یهودی، نشان از حکومتی دارد که زبان رسمی آن عربی است، ولی مذهب و روحانیتش عمیقا یهودی است، یعنی همان حکومت عثمانی. میشود گفت دولت حشمونی قبل از یوحنای هیرکانی، معادل عثمانی قبل از انکار رسالت تاریخی یهودا و یهودیت است که به شکل دوران روم یونانی مسیحی و معتقد به برتری عیسی از قبیله ی یهودا بازسازی شده و قبل از تاریخ عثمانی قرار گرفته است. اما این یونانی گری، احتمالا به هیچ وجه به معنی ارتباط اولیه با یونانی زبانان ارتدکس عثمانی نبوده است. چون به روایت کلمنت رومی، همکار پاول قدیس، پاول برای تبلیغ به مرزهای غربی روم رفته بود که میشود منطقه ی اسپانیا. بنابراین پاول، سخنگوی جریان به قدرت رسیده توسط فردیناند است که میخواهد بین مذهب یهودی خودش و مذهب مسلمانان شکست خورده یک آیین بینابینی درست کند و همین آیین به سبب موفقیت خود، الگوی مذهب وسیع تر روم مقدس منسوب به شارل برادر فردیناند میشود. یهودی شدن یوحنای نصیری توسط فرزندان یعقوب ابن اسحاق یعنی یهودیان را لاکاپله در نام یوحنان بن اسحاق آلمانو خاخام کابالیست شناسایی میکند که به وسپازیانوس دوک مانتوآ (مادرید) در اسپانیا خدمت میکرد. این وسپازیانوس نیز تبدیل به امپراطور وسپازیان فاتح اورشلیم شده است و فتح مخرب اورشلیم توسط امپراطور وسپازیان نیز همان فتح مخرب رم ایتالیا توسط شارل پنجم است.:

“from paul to mark: the laura knight-jadczyk commentaire”: m.lacapelle: 12aug2021

احتمالا واقعا مسیح، یک قهرمان رومی است که رونوشت های مختلف محلی منجمله رونوشت یهودی یافته قبل از این که یهودیت با ساختن مسیحیت یهودی تبار، رم را ببلعد. در این مورد، جالب است که به نوشته ی بارتلت، آپولونیوس تیانایی در قرن سوم به عنوان یک «منجی» در رم پرستیده میشد. بارتلت از قول لوسیان مینویسد کریستین (مسیحی) ها آپولونیوس را خدا میدانستند و به نام خدای رومی ها "آپولوس" میخواندند.:

king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p44

این آپولوس قطعا همان آپولو یا آپولون خدای خورشید است و نام آپولونیوس هم توسعه یافته ی نام آپولون است. پس ممکن است کلمه ی آپولوس به صورت پولوس خلاصه شده و یا این که آپولو و پولوس دو تلفظ مختلف از بلوس یا بعل عنوان کلی رب النوع های سامی باشند که دراینجا به عنوان لقبی برای هلیوس خدای خورشید استفاده شده است. پس به همین دلیل است که پولوس و آپولونیوس هر دو مدام در سفرند، چون خورشید هر روز در سراسر زمین سفر میکند. یکی از ویژگی های این سفر، ناچاری آن به ورود به جهان زیرین یا جهنم است که نام اروپایی آن یعنی hell همخانواده با نام هلیوس است. این، معادل مرگ خورشید است که در زمان آن یعنی غروب هنگام، خورشید سرخ و خونین میشود، درست مثل مسیح در موقع مرگ. بازگشت مسیح از قبر، همان بازگشت خورشید از دوزخ است و نبرد مسیح با شیاطین در زیر زمین همان نبرد خورشید با نیروهای تاریکی در جهان زیرین. این در طول سال هم تکرار میشود وقتی روح خورشید به جای کل سال قبل مسیحی در طولانی ترین شب سال، میمیرد و به صورت مسیح نوزاد از نو زاده میشود و پس از آن، روزها دوباره میل به طولانی شدن میگذارند. به نوشته ی بارتلت، درحالیکه به طور سنتی، نماد دی ماه یا زمان کریسمس در تقویم غربی یک جانور نیمه بز-نیمه ماهی است نماد این ماه در یک تقویم کلاسیک بودایی شرقی، یک وال یا نهنگ است که یک فیل از دهانش بیرون می آید. فیل، خدای خورشید است و نهنگ نماد نیروهای تاریکی و جهان زیرین. این نهنگ را باید سمبل دیگری از ماهی ای دانست که یونس را بلعید و بیرون داد. (همان: ص46)

بارتلت، نبرد آپولو با اژدهای پیتون و نبرد کریشنا با مار چند سر سشا را دو روایت از نبرد قهرمان خورشیدی با کلیت نیروهای جهنمی میبیند. اما آن را ضمیمه میکند به این فرموده ی جناب الیفاس لوی که در کابالا یا عرفان یهود، اژدها سمبل نور اثیری است و این نور اثیری است که قدرت ایزدی می آورد و این قدرت ایزدی دوزخی است. در انجیل نیکودموس آمده است که وقتیس مسیح به دوزخ رفت، موسی، داود، اشعیا و تمام قدیسان دیگر یهودیت را در آنجا یافت که چند صد سال بود در آتش دوزخ میسوختند و وضع بسیار بدی داشتند؛ اما عیسی آنها را به آسمان هدایت کرد و آنها در آنجا به خدمت خدای یهود رسیدند که در هیبت مردی با سر خر که سه گوی را در دست میچرخاند، منتظرشان بود. ربی الیشر نوشته است که شیاطین یا اجنه، همان فرشتگان سقوط کرده هستند که در تمام عناصر و اشیاء جهان مادی نفوذ کرده و به آن جان داده اند و نتیجه این که تمام جهان مادی همان جهنم است که الوهیت یا روح مثل خورشید به درون آن سقوط میکند و از آن در می آید. با این حال، جهنم توسط یک نیروی اثیری جان میگیرد که از پایین ترین آسمان و مترادف با اتمسفر یا جو زمین می آید و همه ی ما تحت تاثیر آن هستیم. این آسمان، اصل جهنم و نقطه ی مقابل بهشت است که بالاتر از 7 آسمان هفت سیاره قرار دارد. یک متن زرتشتی میگوید جهنم محل لولیدن مارها و عقرب ها و مورچه ها و بیماری ها و ارواح فیلسوفان ناوفادار به شریعت است. (همان: ص52-48) سنت جروم نوشته است ارواح عناصر، به شکل اجنه ای بز مانند است که همان ساتیرهای یونانی هستند و جادوگران در اسکندریه، یکی از این ساتیرها را استخراج و دستگیر کردند و برای کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری روم مسیحی فرستادند تا برایش جادوگری کند. نور اثیری این جهان، همزمان خدا و شیطان و در وجه خنثای خود، برابر نیروانای بودایی است. ازاینرو است که موسای خوب، با عصای مارشونده به جنگ عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون میرود و در هر دو طرف، مار به جای پیتون اژدهای مغلوب آپولو نشسته است. معنای مار در تمثیل یهودی-مسیحی روشن است: فرمانروای جهنم، شیطان در هیبت مار، حوا را فریفت و سبب اخراج انسان از بهشت شد. با این حال، بعضی روایات غنوصی، این مار را جسوس کریست یا عیسی مسیح میشناسند و با "خنف" معمار جهان مادی [= خنوم، خدای گوسفند شکل و سفالگر مصری] برابر میدانند. (همان: ص57-58)

یهودی ها و غنوصی ها ظاهرا باید جبهه های متضاد هم باشند. ولی کابالا از به هم آمیختن آنها منظور خاصی دارد. به هم ربط دادن اعتقادات این دو جریان در یک گرته برداری دل به خواهی و سپس حواله دادن این دین سازی به آدم ابوالبشر، نتایج اجتماعی خاصی دارد که اصلا لازم نیست فلسفه اش را به مردن یاد بدهید و فقط کافی است مفاد مختلف آن را در لای انواع تولیدات رسانه ای و فرهنگی تحت حمایت قدرت های سیاسی مختلف، به کله ی مردمن بریزید تا ناخودآگاه آنها را در ذهنشان ترکیب کنند و به سنتز برسند. اگر قبول کنیم که دنیا جهنم است ولی نیروهای شیطانیش با قوانین "خدای خوب" یهود کنترل و تضعیف میشود، آن وقت جهنمی ترین کس، قدرتمندترین کس است چون کمتر از همه تحت شمول قانون عرف قرار دارد ولی همزمان خدایی ترین کس نیز همو است. چون همانطورکه تورات میگوید: «هر که خون انسان را بریزد، خون او به دست انسان ریخته خواهد شد، زیرا او [یعنی یهوه] انسان را به صورت خدا آفریده است.» (سفر پیدایش 9 : 6) پس هر کس بیشتر از همه انسان بکشد و از این طریق، کشتگان را به سزای اعمالشان برساند خداتر است و خدایی او بخصوص وقتی ثابت خواهد شد که خودش مشمول قانون فوق نشود و علیرغم کشتن هزاران نفر، به مرگ طبیعی بمیرد. ازاینرو است که شنل قدرت، شنل ایزدی مسیح است.

مسیح نیز اگرچه خود خدا بود ولی قوانین خودش را رعایت نمیکرد. چون وجودش به دلیل ایزدی بودن، فراتر از زیست مردم عادی بود. در هندوئیسم، گفته میشود که بدن انسان ها در اثر اعمال بدی که مرتکب میشوند کم و زیاد ماده ای از جنس کارما یا قانون کیفری تولید میکند و این ماده ی کارمایی در اثر تولید مثل یا خروج از بدن پس از مرگ و ورود به خاک و ازآنجا بدن موجودی دیگر، میتواند در بدن های مادی دیگر ورود کرده و اثرات ناخوشایند بر آنها بگذارد. حتی کارما میتواند از طریق معاشرت با مردم دیگر ولو در حد همقدمی یا همسفرگی، مثل مرض نادیدنی به بقیه منتقل شود. ازاینرو است که هندوئیسم و بودیسم، معاشرت بر مردم عادی را بر زاهدان و بزرگان منع میکنند چون مردم عادی به دلیل بی فرهنگی و همنشینی در جمعیت بزرگ و رد و بدل پیاپی کارما با هم میتوانند باعث سقوط مرد آزاده شوند. در یهودیت هم معاشرت با بدان نهی شده ولی دلیل آن دقیقا مشخص نشده است. با این حال، عیسی با دزدان و بدکاران همسفره میشد و فریسیان او را با انگشت به هم نشان میدادند و میگفتند «این مرد را ببینید که ادعا میکند مرد خدا است ولی با بدکاران نشست و برخاست میکند.» و مسیح هم در جواب میگفت «نیکان به من نیازی ندارند و من به سوی بدکاران فرستاده شده ام». کارمای بدکاران بر عیسی اثر نمیکرد چون عیسی ایزدی بود و چون کارما جذب نمیکرد نیازی هم به رعایت قوانین خودش نمی یافت. این بود که فریسیان یک روز او و حواریونش را دیدند که دارد قانون ممنوعیت در روز سبت را میشکنند و باز ایراد گرفتند که تو چه جور مرد خدایی هستی که برای احیای تورات آمده ای، ولی قانون طلایی تورات در ممنوعیت سبت را زیر پا میگذاری؟ پاسخ عیسی هم این بود که من خودم خدا هستم، خودم قانون را بر مردم وضع کرده ام، خودم هم میتوانم هر جا دلم خواست قانون خودم را نقض کنم.:

“the holy gospel according to st mark by shri guru toshani tika”: jan mares: chao1

حالا فرض کنید به جای عیسی مسیح، مردی را داشته باشیم که لباس قدرت را پوشیده و به طور تمثیلی آپولونیوس و درواقع نسخه ی یهودیش یعنی مسیح شده است. آیا میتوان به این قدرتمدار ایزدی هیچ ایرادی گرفت که چرا قوانین را دور میزند؟ حالا فرض کنید انبوهی از این قدرتمداران ایزدی داشته باشیم که همه شان مدام قانون را زیر پا بگذارند. چه بلایی بر سر دنیا می آید؟ ظاهرا دموکراسی برای همین آمده است؛ برای این که پوشندگان شنل دراکولا، همه شان قدرتشان به حدی باشد که بتوانند همدیگر را خنثی کنند و چنین خنثی سازی ای هم فقط با مجبور کردن همکاران به رعایت قانون از طریق اعمال قدرتی بالاتر که قاعدتا خدایی تر است ممکن است، چون هر کس هر جا بتواند کسی را به قانون خودش مجبور کند قطعا از خدا تقلید کرده است. تصویر گول زنکی که ایجاد میشود این است که مدام در اخبار آدم هایی را میبینیم که همدیگر را گیر قانون می اندازند و یک لحظه دچار توهم میشویم که نکند واقعا بر سیاست قانون حکمفرما است و ما حسش نمیکنیم. شاید یک دلیل این توهم این باشد که انبوه خدایان سیاسی، قانون به تن کردن شنل کنت دراکولا را رعایت نمیکنند و به جایش کت و شلوار میپوشند.

بازارسازی ماتریالیستی با پوشش عرفان: جنبش عصر جدید و نقاب یونگی آن

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1985 نوشتاری از والتین تومبرگ (درگذشته به 1971) منتشر شد که اظهار برائت او از جنبش عصر جدید و جریان های معنوی نو ظهور دهه ی 1960 را تایید میکرد. قابل باور بود که او این کار را کرده باشد چون قبلا صحبت هایی از اختلافات او با جریان های عرفانی کابالایی حاکم بر غرب منتشر شده و ظاهرا همان ها سبب تقویت تردید منلی پی.هال در سلامت و صداقت این جریان ها شده بود. هال که اسطوره شناس نجومی مشهوری بود و مردم زیادی را به معنویت و صلح جهانی دعوت کرده بود، با فاصله گرفتن از جنبش شبه معنوی انقلابی دهه ی 1960 و افشاگری درباره ی حلقه های اداره کننده ی آن، فحش و ناسزاهای زیادی را از جانب این جریان ها به جان خرید. هال در سال های آخر عمر، به مسیحیت بازگشته بود و اگرچه تلقیش از مسیح با کلیسل خیلی فرق داشت و هنوز تابع نظریات اختری پیشین خود درباره ی تطابق مسیح و اساطیر نجومی بود، اما به بیشتر اخلاق مسیحی احترام میگذاشت و مشکلش با جریان پیش برنده ی انقلاب فرهنگی دهه ی 60 این بود که آنها داشتند اخلاق و معنویت را با هم نابود میکردند، مسیری دقیقا برعکس دعوت اولیه ی زیرکانه شان به معنویت. دیوید مایکل شرمن که پیرو جریان های معنویت جوی پیشین، در حال تطبیق افسانه های مسیح با پاگانیزم مرده ی باستان و پاگانیسم زنده ی هندوستان و شرق دور بوده است، در درس گفتارهای خود، جانب تومبرگ و هال را گرفته و گفته بود که آنها انسان های واقع بینی بودند چون توانسته بودند از یکی از پرده های بزرگ گنوستیسیسم قدیم که سببساز فریبکاری های نئوگنوسیسم حاکم بر جنبش های دهه ی 1960 شده بود بگذرند. گنوسیزم افراطی و منحرف، جهان مادی را یکسره بی ارزش نامیده و مانع از ارتباط گیری مردم با خدا از طریق آفریده هایش یعنی موجودات و پدیده های جهان در عرفان پاگانی شده بود که اگر این میزان تطهیر کردن خدا از انعکاسش در صفات آفریده ها رقم نخورده بود، عرفان زدایی از داستان های تورات و انجیل و ظاهرگرایی افراطی کلیسا نیز به وقوع نمیپیوست. مادیگرایی و لذت پرستی افراطی، نتیجه ی باور این آموزه ی غنوصی حاکم بر یهودیت و مسیحیت است که هر چیز مادی و این جهانی، بی ارزش و ابلهانه است و بنابراین هیچ قانونی آنقدر اهمیت ندارد که بخواهیم بر سر زیر پا گذاشتن آن حرص بخوریم؛ آخرش به این جا میرسید که جان و مال و آبروی مردم نیز اهمیت ندارد و میشود همه شان را دزدید؛ همان قانون بالقوه ی حاکم بر مادیگرایی جهان غرب که با تزریق بیشتر پوچ گرایی غنوصی به آن در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بالفعل شد. همین اتفاق در هند هم افتاد و واکنشی به پوچ گرایی جریان مذهبی مشابه مایاوادا بود که همه چیز در جهان را مایا یعنی توهم میخواند. در هر دو مورد، انحطاط با افراط در ایدئالیسم با بی ارزش دانستن هر چیز زنده ی موقت و میرا به نفع بزرگ کردن بی مرگی و ابدیت خدا اتفاق افتاد. به نظر شرمن، آنچه اتفاق افتاده است را زرتشتی گری بهتر اسطوره پردازی کرده است چون در این مذهب، مطابق نوشته های کلاسیک، نخست دو خدای متضاد و خیر و شر یعنی اهوره مزدا و اهریمن، فرزندان و درواقع دو پاره ی وجود یک خدای بزرگتر یعنی زروان بودند ولی در زرتشتی گری کنونی، اثری از زروان به جای نمانده و همه چیز در دعوا و جنگ اهوره مزدا و اهریمن خلاصه میشود. علت این است که در هم فرو رفتگی چیزهای مفید و مضر برای انسان در وجود خدایی واحد انکار شده و درنتیجه همه چیز اهورایی و اهریمنی، و بنابراین خیر مطلق یا شر مطلق، سفید یا سیاه تلقی شده است. اینطوری فرقی بین خاکستری (زروان) و سیاه (اهریمن) باقی نمیماند. بنا بر منابع کلاسیک، زروان همان کرونوس یا ساتورن خدای زحل است که موکل روز شنبه میباشد که برای یهودیان، روز وقف یهوه است. شنبه در بسیاری از جوامع سیلان و هند و نپال، روز ناراسیمها تجسم شیر شکل ویشنو در هندوئیسم و اوالوکیتشوارا در بودیسم بوده است و در نپال، شنبه که روز آیینی نسبت به ناراسیمها است تعطیل است. این تجسم شیرشکل و ترسناک و نابودگر را هر دو مذهب با شیوا خدای نابودی هندو تطبیق میکردند و شیوا را فرم خشمگین ویشنو/اوالوکیتشوارا تلقی مینمودند. همانطورکه میدانیم، شیر تجسم یهوه خدای یهود است. شیر در عبری "آریه" نامیده میشود، لغتی که فرم عمومی تر سامیش آری یا آریا، با کنایه شدن شیر به انسان اشرافی، باعث نام گیری ملت برگزیده ی متون هندی به آریا شده است. نازی ها که نژاد آلمانی را آریا نامیده و مقابل یهود قرار داده بودند، متوجه نبودند که نام مقدسشان هنوز وابسته به اعتقادات بنیادی یهود درباره ی خدایشان است. ریشه ی نام به کار رفته برای شیر درنده، با نام های عمومی تر خدا چون آشور، شرو، هرو، هری، علی، ال، ایلو، اله و الله برابر است و این شیر به عنوان یک موجود بلعنده و بیرحم، قانون حاکم بر جهان مادی را که مثل یک شیر، هر چیز باقی ممکن را از بین میبرد نشان میدهد. چون از بین رفتن موجودات مشمول حکم زمان است، این به اوروبوروس یا مار زمان هم تشبیه میشود که از خودش تغذیه میکند. دراینجا جنبه ی رحمان و مهربان خدا درست مثل اهوره مزدا در مقابل اهریمن و شیطان در مقابل مسیح، با جنبه ی کشنده درگیر است و این در حکم درگیری کریشنا شکل مثبت و دوست داشتنی ویشنو به شکل یک پسر جوان با کالیوا یا مار چند سر است که معادل سشا ناگا مار چند سر بستر ویشنو نارایانا نیز هست. ترکیب مار و شیر، شکل اولیه و یبنیادین اژدهای چینی را میسازد که مرکب «گوان یین» الهه ی محبوب بودایی است. گوان یین جنبه ی زنانه ی اوالوکیتشوارا است و مطابق قانون عمومی الهگان، به عنوان جنبه ی مادینه ی خداوند، جهان مادی را نشان میدهد که مرگ و تغییر بخش لاینفک آنند. آیین های رقص شیر و رقص اژدها در جشن سال نو چینی به سبب ارتباط این موجودات اسطوره ای با تغییر به نو شدن سال گره خورده اند. در بسیاری از نواحی، جوانان گرداننده ی پوست شیر حین رقص شیر، وقتی به کودک وارد شده به نوجوانی میرسیدند، به طور صوری او را از دهان شیر میگرفتند و داخل پوست شیر میبردند و بعد از جنبش هایی نامرئی درون لباس شیر، کودک را از دهان شیر برمیگرداندند. این درواقع تقلید خورده شدن فرد توسط شیر زمان برای ورود او به دوره ی جدیدی از عمرش و آماده کردن او برای بزرگ شدن و بلوغ بود. آن را میتوان با خورده شدن فرزندان ساتورن توسط او و بعد بیرون آمدن دوباره شان از دهان پدر توسط ژوپیتر یا زئوس پسر نجات یافته ی ساتورن مقایسه کرد. شرمن، میگوید فرزندان ساتورن که توسطش خورده میشوند همان جلوه های مختلف خدا در مذاهب مختلف در جغرافیاها و دوره های مختلف است که هیچ یک ابدی نیستند و همه باید به کالبد مذهب واحد اولیه بازگردند تا جای به تعابیر جدید از خدا و دین دهند. اما زئوس که فرزند کرونوس است ولی پدرش را سرنگون میکند همان فرزند ساتورن و درواقع همان جلوه ی یهوه است که اراده کرده باقی بماند و جاودان باشد و این همان پادشاه جدید جهان است که خدای فرزندخوار و نادائمی و ناعمومی سابق را سرنگون میکند. خدای سابق در جاهای مختلف به موجودات مختلف زمین تشبیه شده و مذاهبی که در حکم فرزندانش هستند را به وجود آورده بود. ازاینرو همتای هندویش پوروشا یا پرجاپتی است که مثل مسیح یا یهوه در هیبت انسان قربانی میشود. برای پوروشا هدف از این قربانی شدن، پیدایش موجودات جهان از بدن او است. پس کسی که بخواهد حاکم همه چیز شود، باید همانطورکه زئوس تمام فرزندان قبلی کرونوس را احیا و دور خودش جمع کرد، همه ی مذاهب را متحد کند تا پوروشا احیا شود. تعبیر وحدت وجودی از یهوه در یهودیت و کریشنا در هندوئیسم نیز از این سبب برجسته شده است. شرمن، راماکریشنا را که خود را تجسد دوباره ی شری چایتانیا میخواند به سبب همکاری با تئوسوفی مسئول دوباره نویسی مذهب کریشنا و همشکلی آن با یهوه بنا بر وحدت وجود کابالا میخواند. اما به نظر شرمن، این جریان دوگانه ی شرقی-غربی، یک جریان ضد معنوی و ضد اخلاقی بود که بیشتر قصد تکه تکه کردن جامعه به بهانه ی جایز بودن تمام فرقه ها را داشت.:

“NEO-GNOSTIC SOUL-KILLING MIS-INFORMATION”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

شرمن، نقش کیش بنگالی کریشنا در طرح ایجاد شورش علیه ستم با متحد کردن حداکثر مردم در ایجاد فکر متحد کردن گروه های ناذیرفته علیه جریان رایج به همان شکل که در انقلاب فرهنگی 1960 پیش آمد را به سبب تاثیر گذاری آن از طریق گاندی بر مارتین لوترکینگ در جامعه ی امریکا و به دنبالش کل جهان بسیار برجسته میبیند. به نوشته ی وی، زمانی که مسلمانان هندوستان را گرفتند، برای مبارزه با مذاهب بومی، فرقه ی برهمن های مایا وادا را که همه ی لذت های مادی را توهم میدانستند و سختگیری مذهبی بر ملت روا میداشتند را به قدرت رساندند و به طبقه ی حاکم در هند تبدیل کردند. ازآنجاکه این برهمن ها مردانی دین به دنیا فروش و خادمان حکام بیگانه بودند مذاهب و فرق، آنها را طریق دروغین میخواندند و در عوض، بین خودشان بر سر این که کدامشان طریق راستند اختلافات بالا میگرفت. به دلیل سیطره ی ظلم و بی عدالتی و تشتت و نژادپرستی کاستی، اوضاع ناخوشایندی بر کشور حاکم شده بود. در این شرایط، در بنگال قرن 16، شری چایتانیا که تجسد دوباره ی کریشنا بود، در کنار نیتیاناندا که تجسد دوباره ی بالاراما (نابرادری کریشنا) بود، مردم را به صلح دعوت کردند و مظلومان را مورد تفقد قرار دادند. آنها زنان و همجنسگرایان و کاست های پست نژادی را که مورد تحقیر هندوئیسم حاکم بودند، مردم برگزیده ی خدا خواندند و از حقوق آنها دفاع کردند و این مظلوم پروری را تا جمع آوردن مذاهب مغلوب و تضعیف شده به دور خود، گسترش دادند. ازآنجاکه شورش ها و ناآرامی های پیاپی صدمات زیادی به دولت و امنیت جامعه وارد کرده بود، جمع آمدن مردم دور کیش چایتانیا نظر حاکم مسلمان بنگال را به خود جلب کرد و او متوجه شد که میتواند از این کیش، به عنوان وسیله ای برای اتحاد مردم سرزمین استفاده کند. ازاینرو دستور به ترکیب مذهب کریشنای شری چایتانیا با اسلام داد و این گونه تصوف اسلامی در بنگال پدید آمد و ازآنجا به همه سو گسترش یافت. به نوشته ی شرمن، به دلیل پیشینه ی شری چایتانیا بود که انقلاب گاندی در هند، با شعار شورش صلح آمیز پیش رفت و پیرو یافت، اگرچه بعد از انقلاب، هندوئیسم تندخو، تعاریف نامسلامت آمیزتری از کریشنا را ترجیح داد. نکته ی جالب در این داستان این است که شری چایتانیا اتحاد ملت را با زیر پر و بال گرفتن همان کسانی شروع میکند که دموکراسی خواهی غربی نوین هم با ادعای حمایت از حقوق آنها خود را توسعه داد: زنان، همجنسگرایان و نژادهای ستمدیده (برای غربی ها: سیاهان و مهاجران خارجی).:

“is a popular uprising inspired by the holy spirit/paramatma or not?”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

آمادگی غرب برای پذیرش جریان هندی احتمالا موضوعی غیر عادی نیست، چون داستان شری چایتانیا آنقدرها هم هندی نیست و بیشتر به نظر میرسد که یک جریان خارجی و حتی اصالتا اسلامی در منبع هندی خود بومی سازی شده باشد. اتفاقا خود شرمن در جای دیگری نشان داده است که کریشنای مورد بحث، مابه ازاهای خارجی دارد. وی از تجربه ی ملاقاتش با صوفیان مسلمان در افغانستان می گوید و این که همه ی آنها معتقد بودند الله به شکل یک پسر زیبا با ظاهر دوجنسه است و یکی از دلایل این که شریعت رسمی اسلام، آنها را باطل میدانست، همین بود. توصیف آنها از الله نزدیک به توصیف هندوان از ظاهر کریشنا و بالاراما است که نوجوانان ابدی هستند. در بین مردان افغان، رقصیدن "بچه" ها یعنی پسران در مجالس رقص امر رایجی است. این، رسمی قدیمی در سرزمین های اسلامی است که غربی ها آن را بیشتر با "کوچک" های عثمانی به خاطر می آورند. "کوچک" به پسرانی گفته میشد که در لباس زنانه در مجالس عروسی یا ختنه سوران یا مانند آنها نوعی رقص را که امروزه زنانه تلقی میشود و با تکان های شهوانی باسن همراه است اجرا میکردند و تا زمانی که جوانیشان زایل میشد به این شغل ادامه میدادند. کوچک ها بسیار بیشتر از "چنگی" ها یا رقاصان زن بین مردان محبوبیت داشتند و گاهی مردان بر سر تصاحب آنها با هم زد و خورد میکردند. طی مدرن سازی عثمانی از اواخر قرن 19 تا اوایل قرن بیستم، کوچک ها حمایت دربار از خود را از دست دادند و کم کم مضمحل شدند و درنهایت شکلی مضحک از آنها با مردان زمخت سبیلویی که در لباس زنانه و تحت نام "کوچک" در مجالس میرقصیدند باقی ماند تا این که این اواخر، با کم شدن حساسیت ها تدریجا در حال بازگشتند. مشابه کوچک ها در شبه جزیره ی عربستان تحت عنوان "خنیث" و در مصر تحت عنوان "خول" شناخته شده است. در تمام این کشورها آمیزش جنسی مردان مسن و حتی پیرمردان با پسران نوجوان رواج داشته که شرمن آن را به شدت نکوهش میکند و نتیجه ی تحریف مفهوم هماغوشی با خداوند در تصوف اسلامی میشمرد و یادآوری میکند که در داستان کریشنا او فقط با نوجوانان بسیار صمیمی است و نه مردان بزرگسال. شرمن، صحنه های شادی کریشنا و دوستانش را با رقص کوریت ها یا نژاد اول بشر مقایسه میکند که محافظان زئوس در زمان نوزادی زئوس در کرت بودند و این را به نظریه ی پروفسور جین هریسون کلاسیک نویس مرتبط میکند که گفته بود زئوس اولیه ی یونانی-رومی، در اصل، کوروس یا هلیوس خدای جوان صورت بی ریش بود که بعدا بیشتر به نام آپولو شناخته شد و همین خدا در روندی دیگر، ابتدا به مگیستوس کوروس و سپس هرکول پهلوان نیز تبدیل شد. شرمن، نام کوروس را با کریشنا و نام رادا معشوقه ی کریشنا را با رودا همسر و درواقع نیمه ی زنانه ی هلیوس کورس تطبیق میکند و صحنه های رقص کریشنا با دختران شیردوش را نیز با صحنه ی احاطه شدن آپولو توسط میوزها یا الهگان هنر تطبیق میکند. نام هلیوس از ریشه ی علی، ایلو، اله و الله است و الله را مسلمانان با یهوه ی یهود برابر کرده اند. این باعث میشود تا تصویر یهوه ی دوجنسه موسوم به آدم کدمون در کابالای یهودی در تصوف اسلامی برجسته تر شود. آدم کدمون، همان خدا در هیبت آدم ابوالبشر است که نیمه ی زنانه اش به شکل حوا از او جدا میشود و خودش به شکل مردی زمخت درمی آید که تصور معمول یهوه نیز هست. شرمن، لغت "حوا" را با لغت هندی "جیوا" به معنی جان یا مایه ی زندگی فرد در زندگی مادیش میبیند. کلی ترین معادل حوا در هندوئیسم در مقام یک الهه، به نظر شرمن، "مایاگ الهه ی توهم است که سرشت جهان مادی را نشان میدهد. به نظر او "حوا" همچنین تلفظ دیگری از hebe نام همسر هرکول است. hebeنام جامدار خدایان نیز هست، مسئولیتی که در روایات مشهورتر به یک پسر به نام گانیمد محول شده است. به نوشته ی پوزانیوس و استرابون، در سیسیون و فیلیوس، هبه را با عنوان "گانیمدس" در بیشه ای مقدس پرستش میکردند. "هبه" نام دیگر کوره یا پرسفونه نیز هست. نام کوره شکل مونث کورس است و او در مقام پرسفونه زوجه ی هادس یا پلوتو خدای مردگان است که معادل هندویش شیوا است. هادس به عنوان ارباب مرگ، خدایی که جنبه ی مادینه و جاندارش از او جدا و مستقل شده است را نشان میدهد.:

“the bridal mysticism , gender of god in Islamic divine love”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

منلی پی.هال نیز پس از یک انتقاد کلی از آلودگی کابالای یهودی و قبالای مسیحی به خرافات غریب و جادویی یهود و حقه بازی خواندن فروش کتاب های ششم و هفتم موسی که جادوی موسی می آموزند، با کنایی بودن مضمون آدم ابوالبشر و دوجنسگی آن به کنایه از دوجنسه بودن خدا آنطورکه کابالا از کتاب مقدس برداشت میکند موافقت میکند و می افزاید به دلیل از بین رفتن متون قدیم یهودی توسط کلیسای مسیحی و خلاصه شدن یهودیت به عهد عتیق، بخش پنهانی عقاید قدیم یهود به طور رمزی و توسط یهودیان نویسنده ی عهد عتیق در کتاب مقدس گنجانده شده و ازاینرو است که گفته میشود هیچ وقت یک مسیحی نخواهد توانست به معانی واقعی عهد عتیق دست یابد و حتی ذهنش هم به کنه ی آنها راه نمی یابد چون جرئت ندارد با این واقعیت تناقض آمیز که نویسندگان یهودی کتاب مقدس به خدایان متعدد از نوع خدایان یونانی اعتقاد داشتته اند، مواجه شود. با این حال، بعضی از جنبه های پنهان داستان پیدایش عهد عتیق در کلیات با زیربنای یونانی اعتقادات کلیسا قابل تکمیل و بازسازی است همانطورکه در نوشته های فیلو جودائوس دیده میشود. فیلو آدم عهد عتیق را که حیوانات را در بهشت نامگذاری میکند، ذهن انسان به طور کلی میدانست که با نام نهادن بر مخلوقات، آنها را با ویژگی های متمایزشان، کلاما نیز از هم باز میشناخت اما نمیتوانست راز طبیعت خود را درک کند و ازاینرو بی نام ماند و فقط آدم به معنی انسان خوانده شد. آدم همچنین به موناد فیثاغورسی تشبیه شد که به واسطه ی حالت وحدت کامل خود میتوانست در حوزه ی عدن ساکن شود.: «هنگامی که از طریق فرایندی شبیه به شکافت، موناد به دوآد تبدیل شد-نماد مناسب اختلاف و توهم- موجودی که به این ترتیب شکل گرفت از خانه ی آسمانی خود تبعید شد. بدین ترتیب، انسان دوگانه از بهشت متعلق به خلقت تقسیم ناپذیر بیرون رانده شد و یک کروبی و شمشیری شعله ور در دروازه های جهان علی نگهبانی دادند. درنتیجه، تنها پس از برقراری مجدد وحدت در درون خود، انسان میتواند حالت روحانی اولیه ی خود را باز یابد. به گفته ی ایساریم، دکترین مخفی اسرائیل وجود چهار آدم را تعلیم میداد که هر کدام در یکی از چهار جهان قبالایی ساکن بودند. آدم اول یا بهشتی، به تنهایی در حوزه ی آزیلوتیک زندگی میکرد و در ذات او همه ی ظرفیت های معنوی و مادی وجود داشت. آدم دوم، در کره ی بریه ساکن شد. مانند آدم اول، این موجود دوجنسه بود و بخش دهم بدنش یعنی پاشنه ی پا یا ملخوت، مطابق با کلیسای اسرائیل بود که سر مار را کبود خواهد کرد. آدم سوم و به همان ترتیب دوجنسه، در بدنی از نور پوشیده شد و در کره ی یزیره ساکن شد. آدم چهارم، صرفا سومین آدم پس از سقوط در کره ی آسیه بود؛ در آن زمان، انسان روحانی پوسته یا پوست حیوانی پوشید. آدم چهارم، هنوز به عنوان یک فرد واحد در نظر گرفته میشد، هرچند در ذات او تقسیم صورت گرفته بود و دو پوسته یا بدن فیزیکی وجود داشت که در یکی قوه ی مذکر و در دیگری قوه ی مونث تجسم یافته بود. برای جزئیات بیشتر به اسحاق مایر مراجعه فرمایید. ماهیت جهانی آدم در روایات مختلف در مورد مواردی که از آنها تشکیل شده آشکار شده است. در اصل مقرر شده بود که "کثیفی" که در شکل دادن به او استفاده میشود باید از هفت سیاره مشتق شود. با این حال، از آن جایی که این سیارات از دادن مواد خود سر باز زدند، خالق با زور، عناصری را که در دستورالعمل آدمی به کار گرفته میشد، از آنها خارج کرد. آگوستین قدیس، یک نوتاریکن به نام آدم کشف کرد. او نشان داد که چهار حرف نام adam، چهار اولین حروف کلمات عبارت Anatole dyis arktos mesembria هستند؛ نامی یونانی برای چهار گوشه ی جهان. همین نویسنده همچنین نمونه ی اولیه ی مسیح را در آدم میبیند زیرا مینویسد: "آدم میخوابد تا حوا شکل بگیرد. مسیح میمیرد تا کلیسا تشکیل شود. در حالی که آدم خواب است، حوا از پهلوی او شکل میگیرد. هنگامی که مسیح در حال مرگ است، پهلوی او با نیزه کوبیده میشود که درآنجا آداب مقدس برای تشکیل کلیسا جاری میشود."» هال معتقد است اگر این داستان ها را ساده سازی کنیم، به این نتیجه میرسیم که مسلمانان وقتی میگویند بهشتی که آدم از آن اخراج شد، جایی در زمین نبوده و سرزمینی آسمانی است، از تمام فرقه های دیگر که در این موضوع توافق ندارند، به حقیقت نزدیکترند، هرچند برخی احادیث اسلامی که آدم را غولی عظیم میشمرند که در چند قدم، زمین را طی میکرد و جورج فورت مور، روایات پایه ی یهودی آنها را هم برشمرده است، بازمانده ی این تفکرند که آدم از بهشت اخراج شده، تکه ای از جهان ایزدی بود که تبدیل به جهان مادی شد و درنتیجه به عظمت دنیا بود. اما آدم برابر با انسان نیز هست چون انسان «کیهان کوچک» است و خود را از مداقه در جهان بازمیشناسد. هال مینویسد: « از نظر فلسفی، آدم را میتوان به عنوان نماینده ی انسان –دوجنسه و نه در معرض زوال- در نظر گرفت. انسان فانی از این ماهیت کامل تر، درک کمی دارد. همانطورکه روح حاوی ماده در درون خود است و هم منشا و هم حالت غایی ماده نامیده شده است، حوا نیز نمایانگر بخش پست تر یا فانی است که از آن خارج شده است یا وجود موقتی در خلقت معنوی بزرگ تر و کامل تر دارد. حوا که نماینده ی بخش فرودست فرد است، وسوسه انگیزی است که با توطئه با مار دانش فانی، آدم را در حالت خلسه فرو برد که در آن از خود برتر خود بی خبر بود. وقتی آدم ظاهرا از خواب بیدار شد، درواقع در خواب فرو رفت، زیرا او دیگر در روح نبود، بلکه در بدن بود. در درون او تفرقه رخ داد، آدم واقعی در بهشت آرام گرفت درحالیکه بخش کوچکش در موجودی مادی یعنی حوا تجسم یافت و در تاریکی وجود فانی سرگردان شد.» یوهانی ها فرقه ای از مسیحیت بودند که یوحنای حواری را که پسرعموی مسیح بود، شاگرد برگزیده ی مسیح میدانستند و معتقد بودند او باید به جای پطرس، پاپ رم و جانشین سیاسی مسیح میشد؛ آنها در جنگ صلیبی داخل اروپا توسط کلیسایس کاتولیک پطرس، سرکوب شدند ولی بازمانده هایشان به تمپلارها و سپس فراماسون ها ملحق شدند و بر آنها اثرگذاری کردند. برخی از یوهانی ها اعتقاد داشتند یوحنای حواری، اصل انجیل را زیر خاک معبد خدا در اورشلیم کشف کرده است. این دیدگاه، بیانگر این است که از مدت ها داستان زندگی مسیح پیشبینی شده و او بخشی از یک جریان قدیمی تر بوده و اختراع این داستان، مستلزم آن است که در قرون وسطی هنوز بسیاری از مردم میدانستند که تمام چیزهای مثبتی که به مسیح نسبت داده میشوند به هیچ وجه با او به زمین وارد نشده اند.:

Qabbalistic keys to the creation of man: manly p.hall: sacred-texts.com

اگر مسیح همان آدم باشد و قتل مسیح همان به خواب رفتن آدم با تبدیلش به حوا باشد، پس کلیسا در تطبیق با حوا نماینده ی زندگی این جهانی و کاملا مادی است. البته مسیح طی سه روز تمثیلی از مرگ بیدار شده و از نظرها غایب شده است، اما این که روز میان مرگ و رستاخیز چه بوده، جالب است. بارتلت توجه میکند که شنبه روز بین روز قتل مسیح (جمعه) و روز رستاخیز او از قبر (یکشنبه) است و درواقع شنبه روز نبرد مسیح با شیاطین در جهان زیرین یا دوزخ است. شگفت انگیز است که شنبه روز زحل یا ساتورن است که جشن ویژه اش ساتورنالیا در ابتدای زمستان و در ایامی که به طور سنتی برج جدی یا بز نماد آن است، اکنون تبدیل به کریسمس یا جشن میلاد مسیح شده است و در همان حال، بز ساتورن به نماد شیطان یا هرآنچه ضد خدایی است تبدیل شده است. ساتورنالیا به یاد دوران طلایی ساتورن و عصر یگانگی بشر در آن برگزار میشد، زمانی که هیچ گناهی شرآفرین نبود و هیچ ممنوعیتی وجود نداشت و بنابراین هیچ موجود ماوراءالطبیعی مثلا زئوس پسر ساتورن اعمال مردم را مجازات نمیکرد. اگر بخواهیم آن را برای امروز بازآفرینی کنیم، باید از زئوس یا یهوه ی کنونی فاکتور بگیریم، کاری که جادوگران یهودی میکنند و فکر میکنند خدا روز شنبه خواب است و میتوان در سبت یا شنبه همه جور فسق و فجور و گناهی مرتکب شد، همان چیزی که سبب برگزاری جادوی سبت سیاه در این روز میشود. مرگ مسیح در شنبه ی تمثیلی نیز شکل دیگری از همان خواب یهوه در شنبه ی یهودی است. این روز خاص، محدودیت بخشی به ماهیت خود یهوه در تطبیق با مجموع صفات غریزی موجودات در جهان مادی است میتوانند تمام اتفاقات سبت سیاه را تایید کنند. چون یاخوس لقب دیونیسوس باخوس خدای اورجی و شراب و مخدرات و خونریزی آیینی، نامش فقط تلفظ دیگری از نام یاهو یا یهوه است. وی را "یهوه نیسی" نیز میخواندند که نام ماه سریانی "نیسان" برای آغاز بهار به این نام معروف است. درآمدن مسیح از قبر در اعتدال بهاری، معادل تولد خدای نیسان از مادر-زمین در اعتدال بهاری است کمااینکه بعضی فرقه های سرکوب شده ی مسیحیت، عیسی را فقط مسیح بهار میشمردند و با تشبیه کل زمان به یک سال از آغاز تا پایان، معتقد بودند که 12 مسیح وجود دارد. iesاز نام های فنیقی باخوس، با جسوس یا یشوع نام متداول عیسی مسیح قابل تطبیق است. باخوس به شکل گاو، بز و خر مجسم میشد که در شکل گاو با ازیریس یا دیونیسوس مصری و در شکل مردی با سر خر، با خدای یهودیان و مسیحیان در رم تطبیق میشد. پیروان اورجی باخی را تحت تاثیر جادوی مار برنزی درمانگر یهودیان در بیابان میشمردند که یک مار ماده شمرده میشد و به eva یا heva نامبردار بود و قاعدتا همان eve یا حوای یهودی-مسیحی است. درواقع او بخش مادینه ی وجود یهوه بود و یاهوی پیشین را "یهوه" نامیدند تا نامش ترکیب نام های ei و حوا به نظر برسد که ei همان "حی" از نام های باستانی خدا است. توضیح این که بعضی از یهودیان، یهوه را خدای اصلی نمیدانستند و او را فرزند خدای بزرگ تری به نام "کثر" یا "حی" میشمردند که با ال یا الله خدای اعراب قابل تطبیق است. در این باور، یهوه معادل دقیق برهمای هندی در مقام خالق جهان مادی است و از به هم آمیزی نطفه ای از روح ایزدی کثر با وجود ماده ی اولیه ی جهان به جای الهه به وجود آمده است. الهه همان مادر-زمین است که مسیح در عید پاک از آن خارج میشود و عید پاک در اعتدال بهاری، ایستر نامیده میشود که نامی نزدیک به نام عیشتار الهه ی زمین دارد. عیشتار ملقب به ماری یا الهه بود که ماریا یا مریم، متولد کننده ی عیسی است. روز 25 مارس که به یک روایت، روز اعتدال بهاری است، وقف مریم باکره شده است و این روز را رومیان پیشتر وقف هیلاریا یا کوبله مادر خدایان میکردند. مریم را بطول مینامیدند که تلفظ دیگری از "بیت ایل" به معنی خانه ی خدا است و منظور از خانه ی خدا محل سکونت فعلیش یعنی زمین است. بنابراین عیسی ابن مریم که تجسد زمینی یهوه تلقی میشود، شکل انسانی شده ی خود یهوه است که پدر نادیدنیش کثر، او را در دامن مادرش جهان مادی قرار داده است. عیسی پسر ماریا در تشبیه به روح جهان مادی در هیبت یک مرد، همان بودا پسر مایا است که قبل از این که انسانی به نام گئوتمه باشد که به روشنبینی یا بودایی رسیده است، روح جهان است. در بعضی تصاویر، دور سر بودا هاله ی نوری با هفت پرتو نور میکشند که کنایه از همان 7سیاره ی معروفیند که صفات مادی انسان در این جهان را تعیین میکنند.:

“king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p22-32, 39, 42, 47

امکان ندارد این بحث های غامض اسطوره ای از سوی جوامع مدرن قرن بیستمی پذیرفته شوند مگر این که به زبانی علمی یا شبه علمی، جادوی باستانی را امکانپذیر کرده باشید. این کاری بود که کارل گوستاو یونگ روانکاو سوئیسی با احیای مثل افلاطون به صورت کهن الگوها و اثبات کیهان کوچک بودن انسان با تایید ناخودآگاه روانی ای که صفات درون را به موجودات بیرونی فرافکنی میکرد انجام داد. ازاینرو بسیاری یونگ را پدر معنوی جنبش عصر جدید و انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 میدانند. این ادعا موضوع مقاله ی جالبی از دیوید تیسی در 1998 بوده است. وی مینویسد:

«نام یونگ برای حدود سه دهه با عصر جدید گره خورده است، اما اکنون "نفوذ" ادعایی او بر این جنبش به طور رسمی مطرح و بیان می شود. در معنویت عصر جدید، دانکن فرگوسن استدلال می‌کند که یونگ نقش عمده‌ای در توسعه ی این معنویت عمومی ایفا کرده است و اخیراً پل هیلاس، جامعه‌شناس ادعا می‌کند که یونگ یکی از «سه شخصیت کلیدی» در جنبش عصر جدید است؛ دیگران، بلاواتسکی و گورجیف هستند که مسئول وجود جنبش هستند. به همین ترتیب، نویل دروری معتقد است که "تاثیر یونگ بر تفکر عصر جدید بسیار زیاد بوده است، شاید بیشتر از آن چیزی که بسیاری از مردم تصور می کنند." در همه جا این ادعا مطرح می شود که جنبش عصر جدید محصول علاقه ی یونگ است، و امروزه درمانگران معنوی از طیف های متنوعی از زمینه ها همگی ادعا می کنند که یونگی هستند، یا از یونگ به عنوان پدر معنوی، مرجع علمی، و الهام بخش یا منبع خود یاد می کنند. آیا این ادعاها معتبر هستند؟ عصر جدید چقدر یونگی است؟ با بررسی شباهت‌ها و تفاوت‌های بین معنویت عصر جدید و فراروان‌شناسی یونگ، عصر جدید را از چند جنبه ی مهم، غیر یونگی یا حتی ضد یونگی می‌دانم که در اینجا مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

یونگ به وضوح چندین نقطه ی مشترک با عصر جدید دارد. هم یونگ و هم عصر جدید موافقند که معنای معنوی دیگر مترادف با مؤسسات مذهبی و نهادهای فرهنگ غربی نیست و دیگر نمی تواند آن را مهار کند. یونگ و عصر جدید علاقه مند به کاوش در منابع معنای معنوی غیر مسیحی، پیش از مسیحیت یا پس از مسیحیت هستند. هر دو به عرفان، کیمیاگری، و سنت های متفکرانه ی شرقی علاقه مند هستند. یونگ و عصر جدید با درجه‌ای از خوش‌بینی به آینده نگاه می‌کنند و «روحی» را می‌بینند که در طول تاریخ کار می‌کند و یک هدف یا آرمان آینده را منادی می‌کند که هنوز محقق نشده است. هر دو چشم‌انداز آینده‌ای را دارند که شاید به طرز متناقضی به ما می‌آموزد چگونه در زمان حال زندگی کنیم. زمان حال در انتظار آینده ای «بهتر» زندگی می کند، و برای یونگ ایده آل آینده را می توان در کلمه ی «کلیت» خلاصه کرد، آرمانی که او اغلب با اخلاق مسیحی «کمال» در تضاد قرار می دهد. عصر جدید نیز دوست دارد «کلیت» را بالاتر از «کمال» قرار دهد، همانطور که بر خدای درونی ببشتر از یک خدای متعالی تأکید می‌کند. گاهی اوقات به نظر می رسد که معنویت عصر جدید صرفاً روانشناسی یونگی است که به طور گسترده نوشته شده است و الگوی یونگ را به دنیای بیرون می برد و خرد او را به انبوهی که نیاز به هدایت معنوی دارند توزیع می کند. اما مسلماً آنچه عصر جدید قرار است انجام دهد و آنچه در واقع انجام می دهد، چیزهای بسیار متفاوتی هستند. عصر جدید یک فلسفه ی دینی منسجم نیست و اغلب به نظر می رسد که بیشتر توسط منافع تجاری و نیروهای بازار هدایت می شود تا هر موقعیت فلسفی خاصی. در تأکید بر اقتدار معنوی تجربه ی فردی (که یونگ از پروتستانیسم وام گرفته است)، بر نیاز به دگرگونی مذهبی و فرهنگی (که یونگ از رمانتیسم آلمانی وام گرفته است) و بر اهمیت راه های غیرمتعارف برای دستیابی به وحدت با خالق (که یونگ از گنوسیزم، هرمسییسم و ​​کیمیاگری وام گرفته است) به طور غیر قابل انکاری تفاوت وجود دارد. ارزش عصر جدید در این است که چگونه ارتدکسی مذهبی غربی را برای رسیدن به تفاسیر جدید و فرهنگی مرتبط از روح انسانی به چالش می کشد. عصر جدید «فریاد قلب» توده‌ها است، فریادی برای مرتبط ساختن معنویت به زمانه ی ما و از نظر عاطفی با تجربه فردی انسان. این یک جنبش مردمی است که بسیاری از نگرش‌ها، گرایش‌ها و دیدگاه‌هایی را که در دین سنتی غرب یافت می‌شود، معکوس می‌کند، به ویژه دیدگاه‌های مربوط به بدن، جنسیت، طبیعت و میل. این جنبشی است که روندی کهن الگویی را دنبال می کند و آن را گسترش می دهد که مبتنی بر «اصل زنانه» به عنوان جبران کننده ی غرب پدرسالار است و با رمانتیسم، گنوسیسم، بت پرستی، طبیعت گرایی، برهنگی و غیبت پیوند دارد. اگر عصر جدید، یونگی به نظر می رسد به این دلیل نیست که از یونگ استفاده کرده است، بلکه به این دلیل است که زندگی خود را از یک جریان کهن الگویی قوی می گیرد که ممکن است ما با یونگ مرتبط کنیم زیرا او به وضوح این قلمرو روانی-روحی را ترسیم کرده است. یونگ به ویژه به فرآیندهای کهن الگویی که برای غرب پدرسالار «جبران» بود، علاقه داشت، بنابراین این امر او را حتی بیشتر به منافع عصر جدید نزدیک می کند. با این حال، یونگ ساده لوحانه این جریان های جبرانی را در روان غربی تجلیل یا ایده آل نکرد. او این جریان ها را شناسایی کرد و آنها را نام برد، اما پاسخ او به آنها همیشه انتقادی، منفصل و دوگانه بود. یونگ پیوسته به دنبال ادغام متضادهای متضاد و عناصر متضاد (مانند بت پرستی و مسیحیت) در یک کل بزرگتر بود و تقریباً هرگز از یک سری ادعاهای کهن الگویی به قیمت از دست دادن دسته ی دیگر دفاع نکرد. گرچه یونگ به طور پیشگویانه ای می‌دید که محتوای «زنانه» و «بت‌پرستانه» در روان غربی در حال افزایش است، اما هرگز از رها کردن خود به این محتواها حمایت نکرد. برعکس، او احساس می کرد که وظیفه ی فردیت مستلزم مقاومت در برابر این نیروهای جمعی و ایجاد پاسخ انتقادی به آنها است. هر جنبش جمعی که با یک فرآیند کهن الگویی یکی می شود، عملاً بنا به تعریف، با ذائقه ی یونگی که مبتنی بر اخلاق و زیبایی شناسی فردیت است، مطابقت ندارد. حمله ی یونگ به چیزی که او «همذات پنداری با روان جمعی» می‌خواند، به راحتی و عمداً توسط همه ی درمانگران، مشاوران، مدافعان و شمن‌های عصر جدید که دوست دارند آزادانه محتوای کهن الگویی تازه شکل‌گرفته شده را جشن بگیرند و حتی «پرستش» کنند، نادیده گرفته می‌شود. آرزوهای مشرکانه، انگیزه‌های عرفانی و تلاش‌های معنوی نامتعارفی که صدها سال در غرب سرکوب شده‌اند، پس از فروپاشی اقتدار جهان مسیحیت رها شده‌اند، و اکنون، بدون هیچ مانعی، می‌بینیم که این مطالب در برابر ما رژه رفته است.»

بدین ترتیب، تیسی اگرچه میپذیرد که «عصر جدید تلاش می‌کند نگرش‌های غالب فرهنگ سکولار و دینی غرب را تصحیح کند»، اما اضافه میکند «یک تحلیل انتقادی محدودیت‌های نگرش عصر جدید و واگرایی آن از موضع یونگ را» آشکار میکند و یکی از حوزه هایی که مورد توجه تیسی قرار میگیرد، حوزه ی نیمه ی مادینه ی خدا است که تیسی آن را در فهرستش با زیر عنوان "از خدا تا گایا" بدین شرح مورد انتقاد قرار میدهد:

«نگرش غالب در فرهنگ سکولار غرب این است که خدایان باستان مدتهاست مرده اند، و اخیراً، خدای پدر یهودی-مسیحی ما نیز مرده است. زندگی متافیزیکی و معنوی وجود ندارد و جهان از معنای دینی تهی شده است. اعتقاد به معنویات با آموزش سکولار ریشه کن شده است و دین امروز صرفاً قلمرو بی سوادان، فقرا یا خرافات است. جستجوی مدرن و مترقی برای رهایی اجتماعی و شخصی است، و یکی از اولین چیزهایی که با حرکت به سوی آزادی کنار گذاشته می شود، انقیاد در برابر اقتدار دینی و اطاعت از امر مقدس است. نگرش غالب در فرهنگ دینی غرب این است که دین مردسالار سنتی در حال از دست دادن اقتدار خود با بت پرستی جهان است، و جامعه در نگرش خود نسبت به میل، تمایلات جنسی، و رضایت های زمانی سهل گیرتر می شود. از آنجایی که سوپرایگوی غربی تضعیف می‌شود و به انگیزه‌های «طبیعی‌تر» اجازه می‌دهد بر زندگی اجتماعی حکومت کنند، کلیسا اغلب بر این باور است که باید عزم خود را تقویت کند و ادعاهای زندگی ماورایی را تقویت کند. از این رو، کلیساها اغلب محاصره شده و ارتجاعی به نظر می رسند، در یک موقعیت دفاعی محبوس شده اند و موج تغییر را مهار می کنند. در تلاش برای اصلاح این رویکردها، نگرش عصر جدید حرکت با جریان روزگار، پذیرش قلمرو میل و اشتیاق، تشویق به حرکت بت پرستانه ی جامعه، اما افزودن یک بعد مقدس یا معنوی به این حرکت است. عصر جدید اساساً به گرایش‌ها و نگرش‌هایی که قبلاً در فرهنگ غربی وجود دارد، «برکت معنوی» می‌دهد: مصرف‌گرایی، لذت‌گرایی، ماتریالیسم و ​​خودشیفتگی. عصر جدید نقدی از جامعه ارائه نمی کند، بلکه صرفاً چیزهایی را که قبلاً ما را به خود مشغول کرده است، اسطوره سازی و رمزآلود می کند. بنابراین، در یک جامعه ی غربی غرق در رابطه ی جنسی و وسواس به بدن، عصر جدید "رابطه ی جنسی مقدس" را پیشنهاد می کند و استدلال می کند که بدن "معبد روح" است. در جامعه‌ای که توسط خواسته‌های مادی و ارضای آنی اداره می‌شود، عصر جدید یک باور حیات‌گرایانه به «انرژی سبز» پیشنهاد می‌کند، ثروت را نمادی از «ثروت معنوی» می‌بیند (در وارونه کردن اخلاق یهودی-مسیحی)، و به «آرامش عمیق به عنوان یک تعقیب مقدس (معکوس کردن تقدیس کار و زحمت مسیحی) » توجه می‌کند. عصر جدید، مانند جریان اصلی سکولار، اقتدار کلیسا را ​​با انگشت شست نشان می دهد، پیوریتانیسم را ترسناک و کسل کننده می بیند، و علاقه ی چندانی به احیای خدای پدر ما که اخیراً درگذشته است، ندارد. عصر جدید به ویژه به خدایان بت پرست دوران باستان، ارواح فرهنگ های شمنیستی و شخصیت های الهی ادیان شرقی علاقه مند است. اگرچه در ذائقه‌اش متنوع و مشرک است، اما خدای غالب عصر جدید احتمالاً الهه ی زمین یا الهه ی مادر است، خواه به عنوان گایا، دمتر، کوبله، آفرودیت، آستارته یا بسیاری از شخصیت‌های مشابه دیگر در زمینه‌های مختلف فرهنگی و تاریخی تصویر شوند. عصر جدید در تمرکز فلسفی خود عمیقاً غیرتاریخی، جهان‌شمول و ذات‌گرا است. به نظر می‌رسد شعار آن این است که «هر خدایی انجام خواهد داد»، تا زمانی که این خدایی نباشد که ما در دو هزار سال گذشته ی دین رسمی با او رنج برده‌ایم. در اسطوره های باستانی، الهه ی زمین هرگز به تنهایی ظاهر نمی شود، بلکه همیشه با همسر، پسر-عاشق یا کشیش خود نشان داده می شود، و همین امر در مورد آخرین ظهور او در عصر جدید صادق است. همسر الهه معمولاً نماد باروری و عامل باروری خود اوست، و بنابراین ظرفیت های فالیک او به طور کلی مورد تاکید قرار می گیرد، مانند چهره هایی مانند پان، دیونیزوس، آدونیس، تموز، و به ویژه پریاپوس. در عصر جدید، پسر-عاشق یا کشیش الهه ی زمین اغلب در شکلی ترکیبی که گاهی اوقات "مرد سبز" نامیده می شود، تجلیل می شود. مرد سبز نماد باروری زمین، چرخه ی فصلی رشد-مرگ-تولد مجدد و "وحدت" همه ی چیزهای طبیعی و ارگانیک است. اگر از مسیح در عصر جدید یاد شود، او معمولاً فقط در شکل خود به عنوان پسر مادر بزرگ، به عنوان خدای سال در حال مرگ و رستاخیز که توسط مادرش و زنان مقدس در پای صلیب سوگواری می شود، مشغول است. به عبارت دیگر، عصر جدید ممکن است تصویر مسیح کاتولیک رومی را با اهداف خود تطبیق دهد، اما اصلاً زمانی برای مسیح پروتستان و پدرسالار ندارد. عصر جدید بر رسالت رستگاری و فوری بینش دینی خود تأکید دارد. هدف آن آوردن افسون و رمز و راز جدید به دنیایی است که خسته، افسرده و افسون شده است. به دنبال احیای مجدد زندگی روح در جهانی است که بیش از حد عقلانی، بدبینانه، سرخورده شده است. این به دنبال بیدار کردن مجدد آگاهی بدن در فرهنگی است که بیش از حد در ذهن گیر کرده است. مهم‌تر از همه، عصر جدید یک الزام زیست‌محیطی و نجات‌دهنده ی جهان دارد: بازیابی احترام به زمین، ماده (برگرفته از کلمه لاتین "mater" به معنی "مادر")، فیزیکی و محیط زیست طبیعی در زمانی که پیشرفت پدرسالارانه انجام شده و صدمات عظیمی (برخی از آن غیرقابل برگشت) به شبکه ی بیوفیزیکی حیات وارد کرده است. فریاد مهم این است که فقط الهه ی مادر و مرد سبز او می توانند ما را از مصیبت غرب مردسالار نجات دهند. این اسطوره ی جدید نه تنها در اکوفلسفه و اکو معنویت، در اکولوژی عمیق و الهیات بوم‌شناختی، بلکه در فیلم‌های پرطرفدار مانند «فرن گلی»، در نمایش‌های اکوکارتون و جنگجو مانند «کاپیتان سیاره»، جزوه‌های زیست‌محیطی، ادبیات فعالان ، و داستان های مشهور نیز دیده می‌شود. ارزش‌ها و اسطوره‌های زیست‌محیطی عصر جدید نیز در سیستم آموزش عمومی، برنامه‌های مطالعات محیطی، سیاست‌های سبز، رسانه‌ها و سرگرمی یافت می‌شوند. ما شاهد ظهور یک اسطوره‌شناسی قدرتمند و باستانی هستیم، گواهی بر این واقعیت که «اسطوره‌ها» هرگز نمی‌میرند، و در فرهنگ‌های سکولار و «عرف‌زدایی» مانند ما، اسطوره‌ها نه تنها زنده می‌مانند، بلکه رشد می‌کنند، و حتی قدرتمندتر هستند برای اینکه با عنوان "اسطوره ای" تلقی نمی شوند. یونگ چگونه به این جنبه از عصر جدید پاسخ می دهد؟ یونگ در سال 1961 درگذشت، چند سال قبل از اینکه عصر جدید شتاب بین المللی پیدا کند، و قبل از اینکه جنبش بوم شناختی ایجاد شود (در زمان یونگ از آن به عنوان "حفاظت" یاد می شد و معمولاً استان محافظه کاران سیاسی بود). با این حال، او ظهور بت پرستی را در روان غربی پیش‌بینی کرده بود و در واقع قبلاً این بت‌پرستی را به‌عنوان منبع کهن الگوی فاشیسم قرن بیستم و سوسیالیسم ملی شناسایی کرده بود. در مسائل مذهبی، یونگ هم مسیحی بود و هم عصر جدیدی. یونگ می‌توانست ببیند که خدایان و الهه‌های قدیمی و پیش از مسیحیت هنوز زنده هستند و اغلب در روان به عنوان هسته‌های اصلی عقده‌ها و روان عصبی‌ها کشف می‌شوند. یونگ به دوران پیش از مسیحیت، غیر مسیحی و پس از مسیحیت علاقه مند بود، اما برخلاف عصر جدید، او ضد مسیحی نبود. او از تعصبات ضد مسیحی رنج نمی برد و مانند جیمز هیلمن پس از خود موظف نمی دانست که ضمن تقبیح میراث یهودی-مسیحی، ستایش یونان باستان را بخواند. یونگ به وظیفه ی بازگرداندن خدای مسیحی به کرامت فرهنگی و درک انسانی متعهد بود. یونگ می توانست ببیند که یک سویه بودن دین و فرهنگ مردسالارانه لزوماً بیداری چهره های کهن الگوی مادرسالارانه و زنانه ی جبرانی را به همراه خواهد داشت، اما پاسخ او به این چهره ها دوسویه بود. از یک سو، ما باید کهن الگوی زنانه را تشویق کنیم تا پس از قرن‌ها غفلت و سرکوب، خود را نشان دهد. از سوی دیگر، ما نمی توانیم به زنان اجازه دهیم که «تصرف» آگاهی را در اختیار بگیرند. باید ادغام شود و اجازه ندهیم که در یک جانبه گرایی جدید، به همان اندازه افراطی و در نتیجه به همان اندازه نامطلوب تسلط یابد. یونگ عقده ی مادری مثبتی داشت و همین امر او را به بسیاری از هنرها و علوم مادرسالاری که توسط پدرسالاری "ممنوع" شده بود، اما در زمان یونگ در دسترس عموم قرار گرفت، متمایل کرد. علاقه ی یونگ به طالع بینی و پیشگویی کاملاً شناخته شده است، و او تقریباً به تنهایی هنر باستانی کیمیاگری را به بررسی های علمی و روانشناختی مدرن بازیابی کرد. یونگ نیز مدتها قبل از اینکه این نگرش ها مورد تجلیل و تثبیت بوم شناسی عامه پسند قرار گیرد، بوم شناسانه و عاشقانه به مناظر، زمین، درختان وابسته بود. شاید بیشتر از خود یونگ، اریش نویمان از پیروان اصلی او غرق این آگاهی بود که کهن الگوی زنانه در شرف جابجایی و به چالش کشیدن پایه های کهن الگوی پدرسالاری است، همانطور که به ویژه در مادر بزرگ و دنیای کهن الگوی هنری مور می بینیم. اخیراً، ادوارد ویتمونت، تحلیلگر یونگی، یک جلد کامل با عنوان بازگشت الهه را به پدیده ی بیداری کهن الگوی زنانه و پسر-عاشق فالیک او در متن مدرنیته و پست مدرنیته اختصاص داده است. یونگ با عصر جدید موافق است که اگر قرار است یک تغییر عمده در نگرش فرهنگی رخ دهد، از جمله تغییر چشمگیر قلب در مورد رابطه ی انسان با محیط زیست و جهان فیزیکی، آنگاه باید از حمایت کهن الگویی برای توانمند ساختن بشریت در "احساس متفاوت" در مورد جهان استفاده شود. تغییرات اجتماعی که صرفاً در سطح عقلانی عمل می کنند، مانند فراخوانی برای بیدار کردن وجدان اخلاقی در مورد جهان، یا فراخوانی برای تشدید مسئولیت اخلاقی در مورد محیط زیست، مؤثر نخواهد بود، زیرا احساسات عمیق تر انسان فعال یا برانگیخته نشده است. یونگ یک پوزیتیویست اجتماعی نبود، به این فانتزی که جامعه ناگزیر در حال «بهتر شدن» است اعتقاد نداشت، اما او به قدرت اسطوره و توانایی آن در بسیج کنش های انسانی و ایجاد واکنش جمعی متقاعد شده بود. اگر بتوان به دنبال دگرگونی معنوی بود و دیدگاه جدیدی ایجاد کرد که از احیای این دیدگاه باستانی ناشی می‌شود که زمین «مادر اجدادی» یا منبع معنوی ماست، برای آینده ی زمین بسیار بهتر است. مطمئنم یونگ احساس می‌کند که اسطوره‌سازی مجدد باید با انقلاب اجتماعی همراه باشد و بازگرداندن گایا، دمتر یا آفرودیت به جایگاه اسطوره‌ای زنده بهای ناچیزی برای بقای خود جهان، تنوع زیستی و ساکنان آن است. همانطور که گفته شد، یونگ اگر احساس کند که فرقه ی جدیدی از گایا یا به اصطلاح فرضیه ی گایا به قیمت از دست دادن خدای پدر، اصل مردانه و آنیموس تمام خواهد شد، انتقاد می کند. او می‌پرسد که تمایز دو هزار سال یا بیشتر از کهن‌الگوی مردانه چه فایده‌ای دارد، اگر ما آماده باشیم که همه ی آن‌ها را در واکنشی هراسناک به وضعیت اسفناک جهان کنار بگذاریم؟ چرا باید به سمت یک انانتیودرومی فرهنگی (دوران از یک افراط مخالف به دیگری) حرکت کنیم، در حالی که این فرصت را داریم که هر دو طرف طیف کهن الگویی را در نظر بگیریم؟ چرا در حالی که عمیق‌ترین الزام ما، هم برای خود و هم برای فرهنگمان، مبارزه به سوی یکپارچگی و وحدت است، به یک جانبه‌گرایی جدید بسنده کنیم؟ به هر حال گایا را بیاورید و دمتر را بازگردانید، اما اجازه دهید این شخصیت های قدیمی را در گفتگوی معنادار با معنویت مسیحی و دین غربی درگیر کنیم. در حالی که در آن هستیم، اجازه دهید به سمت بازیابی بعد زنانه ی گمشده در خدای یهودی-مسیحی نیز کار کنیم (مانند سوفیا، لیلیت، مریم، حکمت و روح القدس). اما با بیرون انداختن آب حمام فرهنگی ما، یونگ هشدار می‌دهد که بیرون انداختن عیسای نوزاد نیز منجر به سرکوب کامل روح مردانه و پیامدهای خطرناک قلمرو غفلت‌شده یا تبعید شده ی مردانه می‌شود.»

Jung and the new age: david tacey: planetdeb.net

این مطلب، قطعا با انتقاد دیگری که تیسی در زیر عنوان دیگری به نام "از رنج تا سعادت" وارد میکند، مرتبط است. یعنی افراط عصر جدید در لذتپرستی در واکنش به افراط مسیحیت سنتی در زهدگرایی که مورد انتقاد تیسی است، یکی از عوارض افراط در ماتریالیسم در واکنش تفریط روح گرایی است که همانطورکه تیسی نیز بیان کرد، روح به جای پدر ایزدی و ماتر یا ماده به جای مادر ایزدی ظاهر میشوند. امکان ندارد این ارتباط از دیدگان تیزبین بانیان انقلاب فرهنگی به دور مانده باشد وقتی تمام متون عرفانی نئوپاگانیسم انباشته از توجه به این تمثیل است. پس تنها پاسخی که برای این لذتپرستی به نام عرفان ولی علیه عرفان به جا میماند این است که به اصطلاح جنبش عصر جدید، نقابی عرفانی بر یک ماهیت عمیقا بازاری و ضد عرفانی بود، یعنی همان جریان ماتریالیست و ضد الهی سابق که وقتی که ترسید مردم دارند از شدت افسردگی به دین پناه میبرند، به خود ظاهر یک دین عمومی را داد و این به ماتریالیسم کمک کرد تا در کشورهای دیگری که از دین های بازسازی شده از روی مسیحیت سرخورده شده اند، ماتریالیسم با همان نام ماتریالیسم ولی در ظاهر جنبش عصر جدید وارد شود و بی دردسرتر برای خودش بازار درست کند. آیا ما ایرانی ها الان در یکی از این کشورها زندگی نمیکنیم؟!

مطلب مرتبط:

چرا خدا اجازه میدهد جامعه جهنمی و پر گناه شود؟!

خدا بیشتر دشمن تفکر است یا بی خدایان؟

ترک ایتالیایی: اپیدمی جهانگیر دولتی که بر سر مردمش بلا می آورد تا حکومت کند.

خدا بیشتر دشمن تفکر است یا بی خدایان؟

نویسنده: پویا جفاکش

هلن در تروآ

سنت نیکولاس

آیا ممکن است خدایی که تمام وجود جهان با قوانین و اتفاقاتش از او است و ظاهرا همه چیز را میداند باز هم اشتباه کند و آدم نامناسبی را برای رسالتی، جانشین خود در زمین کند؟ این سوالی است که از مطالعه ی رابطه ی کریشنا با ارجونا در میتولوژی هندی، به ذهن هندوهای شکاک میرسد. در داستان مربوطه، کریشنا که ظاهرا ارابه ران بی مقدار شاهی به نام ارجونا بوده است، هویت واقعی خود را بر شاه آشکار میکند. کریشنا خدای ویشنو است که تمام جهان کالبد او است. شاه با آشکار شدن این مطلب بر خود بر اثر مکاشفه ای که کریشنا بر او وارد کرد در مقابل ارابه ران خود سجده کرد و شاگرد کریشنا شد. از وصیت های کریشنا که به سبب جنگجویی همیشه آماده ی مرگ بود، این بود که پس از مرگش، ارجونا از خانواده و دارایی ها و گاوهای او مراقبت کند. با این حال، مدتی پس از مرگ کریشنا، ابهری ها یورش بردند و خانواده و دارایی ها و گاوهای کریشنا را به یغما بردند و ارجونا را مغموم و دچار عذاب وجدان به جای گذاشتند. چطور کریشنا این مطلب را پیشبینی نکرده بود؟

بعضی تفاسیر میگویند ارجونا از مراوده با خدا (کریشنا) مغرور شده بود و کریشنا چون این را میدانست ماموریت مزبور را به ارجونا سپرد تا در آن شکست بخورد و به خود بیاید. در راه این هدف، این، خود کریشنا بود که در قالب قبایل ابهری به یورش پرداخت و خانواده و دارایی ها و گاوهای خود را پس گرفت و عمدا قبیله ی ابهری را انتخاب کرد چون آنها خویشاوندان یادوها یا قبیله ی کریشنا بودند. معمولا ابهری ها فرم دامدار یادوهای یکجانشین در سرزمین راش محسوب میشوند. با این حال، بعضی تفاسیر، ابهری ها را یک قبیله ی بدنام گاودزد میشمرند که گناهی نبوده که مرتکب نشده باشند. دیوید مایکل شرمن، نام آباری یا ابهری را تلفظ دیگری از هابیرو یا عبری میداند که نام قبایل عبری زبان یهودی بود و نام یادوها را نیز تلفظ دیگری از لغت یهودی میشمرد. ابهری ها خدایی به شکل مردی با سر شیر معروف به هاریه کالاه را میپرستیدند که شرمن، عنوان هاریه در آن را با لغت عبری "آریه" (آریا در سریانی) به معنی شیر مقایسه و به توصیف شدن یهوه خدای یهود به شکل شیر مرتبط میکند. همچنین ابهری ها و دستکم برخی از یادوها مادرتبار بودند که این هم آنها را شبیه یهودی ها میکند. شل گرفتن یا سفت گرفتن در تعریف ابهری هم میتواند به نگاه های مثبت و منفی نسبت به قبیله ی کریشنا برگردد و این از دید خود پیروان کریشنا عجیب نیست، چون کریشنا و نابرادریش بالاراما فعالانه در جنگ مهابهاراتا شرکت کرده و افراد زیادی را کشته بودند و طبیعتا دشمنان زیادی هم داشتند که بر ضدشان روایت میساختند. مطابق یکی از این روایت ها، افراد قبیله ی کریشنا و بالاراما به سزای گناهانشان و در اثر نفرین، در عالم مستی و لایعقلی، با هم وارد نزاعی شدند که در آن، اکثرشان به دست همدیگر کشته شدند. شرمن، این داستان را با تبار فنیقی عبرانی ها مقایسه میکند. مطابق یک افسانه ی یونانی، تمدن و الفبای یونان توسط کادموس فنیقی بنیان گذاشته شد. وی در سفر به یونان، با اژدهایی برخورد کرد و او را کشت. از دندان های اژدها مردانی جنگجو به وجود آمدند که به کادموس حمله بردند. کادموس سنگی به میانشان پرتاب کرد و آنها بر سر آن سنگ آنقدر همدیگر را کشتند که فقط 5نفر باقی ماندند و آنها اجداد قوم اسپارت شدند. شرمن، لغت اسپارت را با لغت شپرد به معنی چوپان مقایسه میکند که از عناوین یهودی ها است و اسپانیا به سبب وفور سافاردیم یا یهودی ها چنین نام گرفته است. کریشنا و بالاراما نیز چوپان بودند و گاوبانی میکردند. شپرد همچنین مرتبط با سوبارتو نام سرزمین شمالی بین النهرین است که امپراطوری آشور را به آن منطقه نسبت میدهند. هم اسپارت ها و هم امپراطوری آشور به جنگسالاری و مقدس دانستن جنگ نسبت به همه چیز مشهورند. تصور میرود تقدس جنگ را فاتحین حوری از ترکیه به شمال عراق وارد کرده اند و جنگ پرستی بی منطق هنوز در بقایای حوری ها چون کردها و ارمنی ها و گرجی ها دیده میشود. این موضوع، خود باعث میشود تا شرمن داستان اسپارت ها را به افسانه ی سرکوب کشاتریا یا طبقه ی جنگجویان در هند توسط پاراسوراما برهمن جنگجو نسبت دهد. چون پاراسوراما تمام کشاتریا به جز 5نفرشان را کشت که میتوانند همان 5جد اسپارتی ها باشند که از نبرد با کادموس زنده به جا ماندند. پدید آمدن اسپارتی ها از دندان اژدها باز مار گونگی آنها را نشان میدهد که آنها را با ناگاها یا خدایان مار انسان نمای هندی مقایسه میکند. خانواده ای از مارهای کبری به نام این خدایان، ناگا یا ناژا نامیده میشوند. شرمن، لغت ناگا یا ناگاس را نیز با لغت نحاش در عبری به معنی مار مقایسه میکند. ناحاشی ها یا اوفیت ها فرقه ای از مارپرستان یهودی بودند که خدا را به مار تشبیه میکردند. اما چطور میتوان دین اسپارت های مارتبار را به دین یهود چسباند؟ شرمن دراینجا اشاره میکند که حداقل دو سلسله ی شاهان اسپارتی، در کیش سلطنتی خود، سه خدا را میپرستیدند: هلیوس خدای خورشید در کنار دو برادر جنگجو به نام های هراکلس و ایفیکلس. وی این سه خدا را به صحنه ای در تاریخ یهود ربط میدهد که هلیودوروس گماشته ی شاه یونانی سلوکی حاکم بر یهودیه، میخواهد ثروت های معبد اورشلیم را تصرف کند، اما مردی جنگاور سوار بر اسب در کنار دو جوان نیرومند زیبای «دیگر» ظاهر میشود و آنها هلیودوروس را آنقدر به باد کتک میگیرند که فقط به شفاعت کاهن معبد، جان سالم به در میبرد. از دید شرمن، مرد اسب سوار معادل هلیوس خدای یونانی است و همان کالکی منجی موعود هندوئیسم است. نام هلیوس تلفظ دیگر علی/الی/اله/الله خدای آسمان فنیقی است که با یهوه خدای یهود تطبیق شده است. دو جوان نیرومند که معادل دو برادر جنگجوی ایزدی در اسپارتند، همان کریشنا و بالاراما هستند بخصوص که تطبیق بالاراما با هرکول/هراکلس سابقه دار است. دراینجا نکته ی دیگری هم حائز توجه است. هلیوس یک تیتان است و تیتان ها نسل قبلی خدایان و معادل نفیلیم یا انسان های باستانی هستند که نسخه ی جدیدتر یهوه آنها را نابود کرده است. آنها از بابل ظهور کرده اند که با سیل نابود شده است، درست مثل دوارکا پایتخت کریشنا و بالاراما. نام دوارکا به معنی دروازه ی خدا است، درست مثل بابل (باب بعلاوه ی ال= دروازه ی خدا). میدانیم که بابل، یک نسخه ی فنیقی هم داشت که به یونانی بیبلوس نامیده میشد و با سرزمین خوش آب و هوای جبیل در لبنان تطبیق میشد. "رب هدا" شاه بیبلوس با "عبد عشیره" رئیس قبیله ی آموری در جنگ بود. پس از مرگ عبد عشیره، پسرش عزیر، جانشین او شد. او جبیل را گشود و رب هدا را کشت و با ختی ها علیه فرعون مصر متحد شد. شرمن، نام عبدعشیره را قابل تبدیل به "یودیشتره" نام شاه پیروز نبرد مهابهاراتا میداند که کریشنا و بالاراما به او یاری میرساندند.:

“the abhira yadava/hapiru Hebrew family”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

نبرد ختی ها ی ترکیه علیه مصری های فراعنه، همان نبرد عثمانی های ترکیه علیه مصر ممالیک در قرون وسطی است. یکی از انتسابات به ختی ها تخریب بابل است. این کار به هخامنشیان یا متحدین پارسی یهودی ها نیز نسبت داده میشود. لاکاپله نام عثمانی ها را شکل دیگری از اصطلاح یونانی آکامنس برای شاهانی که امروزه هخامنشی میخوانیم میداند. این اکامنس با اسامنوس برای شورش یهودی حشمونی نیز قابل همپوشانی است. عثمانی ها را لاکاپله با حشمونی های یهودی مقایسه میکند که علیه سلوکی های یونانی جنگیدند همانطورکه عثمانی ها علیه بیزانسی های یونانی جنگیدند. عثمانی ها قزاق هایی از نسل ترک های یهودی خزر در اروپای شرقی بودند. لاکاپله لغت خزر را با لغت هوسار برای جنگجویان مجار مقایسه میکند. وجه تسمیه ی هوسار را پیروی جنگجویان مجاری از مذهب هوسی میدانند که در دوران حکومت شاه ماتیاس بر مجارستان حاکم شد و لاکاپله این ماتیاس را همان ماتیاس کاهن آغازگر شورش حشمونی میداند. ماتیاس با ولاد تپس مشهور ترانسیلوانیا متحد شده بود ولی مدتی او را زندانی کرد. همین رابطه را درباره ی ارتباط سلطان مراد دوم عثمانی با ولاد تپس نوشته اند و لاکاپله این را دلیلی بر برابری مراد دوم و ماتیاس مجارستان میداند. دلیل اهمیت ولادتپس معروف به دراکولا (اژدها) این است که او علیه سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه ی بیزانسی شورید و در شورش ناموفق خود کشته شد و به نظر لاکاپله او فرم وحشی تر و شیطانی تر اسکندر بیگ حاکم مسیحی آلبانی است که دقیقا همین رابطه را با سلطان محمد داشت. اسکندربیگ به خاطر داشتن کلاهخودی به شکل سر بزی دو شاخ، معادل اسکندر ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) بنیانگذار امپراطوری سلوکی و پیشوای یونانی مآبی در بیزانس است و نشان میدهد که امپراطوری بیزانسی، درواقع فرم اولیه ی امپراطوری عثمانی است پیش از این که جنگجویان مسیحی موسوم به ینی چری ها در قرن 18 میلادی توسط سلطان محمود عثمانی سرکوب و شریعت اسلامی حاکم شود. بدین ترتیب، سلطان محمد دوم، نسخه ی قدیمی شده ی سلطان محمود است. از طرف دیگر، دولت عثمانی، حکومت خود را روم مینامید و یونان و روم در ادبیات اسلامی با هم برابر بودند. در مقابل، در ادبیات اشکنازی، روم با ادوم برابر بود. بنابراین دوران رومی یا عثمانی متاخر، با تصرف اورشلیم توسط هرود ادومی بعد از ترور آخرین شاه حشمونی ها به وجود می آید و به دوره ی سیطره ی روم لاتینی می انجامد پس از آن که ارکلائوس و انتی پاتر پسران هرود بر سر حکومت دچار اختلاف میشوند و به داوری رومیان گردن مینهند و رومیان ارکلائوس را تصدیق میکنند. دوره ی ارکلائوس با سرکوب شورش حشمونی ها و عوض شدن کاهن اعظم به سبب فسادش با کاهن محبوب مردم همراه بوده است. همه ی اینها انعکاسی از فتح رم توسط شارل پنجم امپراطور ژرمن هستند که با غارت و قتل عام در رم و عوض شدن پاپ همراه بود و توسط یهودی های اسپانیایی در فلسطین فعلی بومی سازی شد چون رم ایتالیا سابقا معادل اورشلیم بود و قستنطنیه یا استانبول کنونی هم چون توسط مسیحیان آمده از اروپا با رم برابر شد، موقعیتی برابر با اورشلیم یافت. عوض شدن کاهن اعظم، شکست کلمنت هفتم یا پاپ جولیوس دو مدیچی است که بحران ایجاد شده توسط او در واتیکان بعد از مدتی با به قدرت رسیدن پاپ ژولیوس دوم به پایان رسید. هر دو این پاپ ها دو شکل متفاوت از خدای مقدس رم و مظهر امپراطوری آن یعنی ژولیوس سزارند. نام ژولیوس/یولیوس سزار، شکل دیگری از الیوس هازار یا الازار است که نام یک کاندیدای مسیح و شورشی شکست خورده ی اورشلیم در زمان رومی ها نیز هست. لاکاپله این نام را حاصل برابری ال (خدا) با اسور/آشور (فرمانروا) میداند و میگوید همین آشور که با ازیریس مصری برابر است، به صورت عزرا مولف کتاب مقدس یهودی و نسخه ی قرآنیش عزیر بازتولید شده است.:

“la dynastie tartare 1313-1775”: m. lacapelle: theognosis: decembre11, 2019

این ارتباط سازی ها میتوانند رابطه ی بین یونانی گری و یهودی گری را روشن کنند. اما توضیح نمیدهند که چرا باید همتای اسکندر کبیر در نسخه ی تاریخ عثمانی آن، به جای یونانی، آلبانیایی باشد. جستجوی این معما اتفاقا همان امری است که ربط یهودیت به اسپارت را مستدل تر میکند.

همانطورکه میدانیم یونانیان باستان در اصل «هلنی» نامیده شده اند و این عنوان به هلیوس خدای خورشید برمیگردد. از طرفی نام "هلن" یا "هلنه" یا "هلنا" زن فتنه گر عامل جنگ تروآ نیز به خورشیدی یا زن خورشیدی قابل معنا است. همانطورکه میدانیم هلن همسر یک اسپارتی آخایی به نام منلائوس بود که فرارش با "پاریس" شاهزاده ی تروآیی در فریجیای ترکیه باعث رقم خوردن جنگی عظیم بین آخایی ها و تروایی ها شد که در آن، تروآ ویران شد و بر اساس اشعار ویرژیل، بازماندگانش به رهبری انئاس طی سفری بی مقصد، از ایتالیا سر به در آوردند و در آنجا رم را ساختند. منلائوس از خاندان نفرین شده ی اترئوس بود و به همین سبب او و برادرش اگاممنون با دو خواهر فتنه گر –هلن و کلیتمنسترا- ازدواج کردند که هر دو برایشان مصیبت آور بودند. با این حال، مقدر شده بود که هلن، سبب ایجاد اتحاد آخایی شود. درباره ی این زن زیبا که خواستگاران بسیاری داشت پیشگویی شده بود که سبب جنگی موحش میشود. ازاینرو پدرش که میترسید جنگ خواستگاران بر سر او سبب بروز جنگ در آخایا شود، همه ی خواستگاران را جمع کرد و از آنها قول گرفت قسم یاد کنند که هلن هر کس را به همسری انتخاب کرد، اگر کسی سعی کرد هلن را از آن شخص برباید، بقیه با شوهر هلن علیه آن شخص متحد شوند و همین شد که همه ی شاهان آخایی زیر سایه ی اگاممنون اسپارتی برادر منلائوس علیه تروا متحد شوند. بدین ترتیب، هلن، شکل زن شده ی هویت الهی و خورشیدی است که هویت های گوناگون را زیر سایه ی هویت اسپارتی درمی آورد. اما این هم مهم است که آگاممنون و منلائوس، هر دو، نسب ایلیری نیز داشتند و فامیل فریجی های ایلیری الاصل تروآ بودند و ظاهرا میخواستند با پس گرفتن موقعیت ایلیری خود از تروآیی ها، خود را الهی نشان دهند. استفانوی بونسینیوری ذیل لغت "شیاوونیا" (اسلوونیا) ایلیریا را شکل گرفته توسط ایلیروس پسر کادموس فنیقی میخواند و کادموس بنیانگذار تمدن و الفبای یونانی نیز تلقی میشود. استفانو اضافه میکند سرزمین ایلیریا بعدتر از همه سو هدف مهاجرت اسلاوها واقع شد که از آنها با نام های هم منشا اسلوونی، صربی، سرتی و سارماتی یاد میشده است. قدیمی ترین بناها در یوگوسلاوی سابق همه یا صربیند یا آلبانیایی که این نشان میدهد لغت صرب درابتدا معادل و تلفظ دیگری از اسلاو بوده و مقابل آلبانیایی قرار میگرفته است. زبان آلبانیایی هیچ مشابه دیگری در بالکان و کل کره ی زمین ندارد و ازاینرو برخی را تصور بر آن بوده که آلبانیایی ها بازمانده ی ایلیری ها و اصیل ترین آنها هستند. البته مرکز تمدنی اصلی آلبانیایی ها نه در آلبانی بلکه در کوزوو بود و بسیاری از رهبران صرب نیز از طریق فامیلی با آلبانیایی های کوزوو توانسته بودند رشد کنند و قدرت بگیرند. ازاینرو کوزوو با محل حکومت بزرگترین پادشاه ایلیری یعنی داردانوس تطبیق میشد. داردانوس که جداگانه پادشاه آرکادیا نیز تلقی شده است به دنبال سیلی عظیم، سوار بر قایق، سرزمینش را ترک گفت و ابتدا به ساموتراس و از آنجا به فریجیا رفت و درآنجا جد شاهان تروآ شد. با این حال، جالب اینجاست که در نوشتار استفانو بونسینیوری ذیل لغت "ایتالیا"، داردانیا مطابق با شبه جزیره ی ایتالیا به نظر میرسد. وی مینویسد اولین شاه شبه جزیره ی ایتالیا گومر گالوس پسر یافث ابن نوح بود. اما هنگامی که حام ابن نوح از سوی بقیه ی مردم رانده شد، به آنجا رفت و در آنجا فساد و گرفتاری زیادی ایجاد کرد. نوح شخصا به ایتالیا رفت و حام را از آنجا بیرون کرد و از آن پس در ایتالیا به نام "یانوس" یا "ژانوس" مقدس شد. چند سال پس از مرگ نوح، اشراف بومی بر مردم ستم کردند و مردم برای نجات از رنج وارده، ازیریس مشتری (اوزیری جیو جیوستو) شاه اجیتو/مصر را برای فتح کشور دعوت کردند. ازیریس، مردم را «آزاد کرد» و با نام "آپی" (آپیس) بر ایتالیا سلطنت نمود. سپس پادشاهی را به لستریژون واگذار نمود و به مصر بازگشت ولی درآنجا به دست برادرش تایفون به قتل رسید. به دلیل دست داشتن لستریژون در این جنایت، ارکول (هرکول) پسر ازیریس، از سر انتقام، حکومت ایتالیا را از بین برد و سال ها بر آن حکومت کرد تا این که آن را به پسرش توسکو سپرد. اما طولی نکشید که اسپرو (هسپروس) که توسط برادرش ایتالوس از اسپاگنا (اسپانیا) اخراج شده بود، انتوریا (ایتالیا) را اشغال کرد و نام آن به هسپروس تغییر نمود. حکومت او زیاد دوام نیاورد، زیرا برادرش «ایتالوس اطلس ختیم» پادشاه اسپانیا، در تعقیب او به هسپروس رسید و او را از آنجا نیز فراری داد و هسپروس به نام وی ایتالیا نامیده شد. داردانوس یکی از جانشینان او بود که پس از این که برادرش ایاسیو (یاسیون) را اشتباها کشت، از ترس جانش به ساموتراس گریخت. درآنجا او تمام ادعاهایش در مورد پادشاهی ایتالیا را در مقابل تورنو (تیرنوس) پسر پادشاه اعظم لیدیا واگذار کرد و در ازای آن، کشوری در آسیا به دست آورد که همان تروآ بود. بنا به وصیت ایتالوس، حکومت ابوریجینی ها یا بومیان ایتالیا به دخترش روما داده شده بود که از او قلمرو لاتیو (لاتیوم) پدید آمد. زمانی که تروآ نابود شد، انئاس بنا بر پیشینه ی فامیلی قبلی، مردم تروآ را به لاتیوم آورد و رم را درآنجا پایه گذاری نمود.:

“Kosovo: is this some more falsification of history?”: mick harper: stolen history: 6 apr2022

دراینجا معلوم میشود که اسکندربیگ (نماینده ی جریان اسکندر یونانی در تیم عثمانی ها) به این خاطر آلبانیایی نامیده شده که آلبانیایی ها با داردانی ها برابر شده اند درحالیکه داردانیا ایتالیا بوده و ایتالیا نیز از طریق آرکادیا با یونان برابر شده است. بنابراین روم و یونان یک حکومتند و آن حکومت هم توسط هسپروس یا شپردها که نام اسپانیا هم از آنها می آید ایجاد شده است و این شپردها همان اسپارت ها هم هستند و فتح تروآ توسط اسپارت ها همان فتح فریجیه توسط حکومت یهودی تبار روم ایتالیا است که دستگاه پاپی رم مرکز مذهبی آن بنا بر مذهب رسمی مسیحیت یهودی تبار است. حالا در نسخه ی بومی رم یا اورشلیم در سرزمین مفتوحه یعنی قستنطنیه یا استانبول که جزو قلمرو عثمانی و از طریق آن اکامنید/هخامنشی بود، نویسنده ی کتاب مقدس یعنی عزرای کاتب هم بومی شده بود و یک نسخه از این عزرا به شکل عزیر ابن عبد عشیره علیه بیبلوس (بابل) قرار گرفته بود تا نفرین پیامبران یهود بر بابل را عملی کند.

عزرای کاتب که معاصر سقوط بابل به دست هخامنشیان/ختی ها بود و رهبر سیاسی-مذهبی اورشلیم هم شده بود، با نوشتن کتاب تورات و منسوب کردن آن به موسی، خود را سلف موسی و به لحاظ فکری فرزند او نشان داد ولی درواقع او خود موسی بود و همین نسبت بین عبد عشیره و عزیر آموری وجود دارد، ازاینرو عبد عشیره هم پدر عزیر است و هم خود او. از طرفی عزرا چون در قالب الازار به عنوان روح مذهب یهودی-مسیحی به جای ینی چری ها سرکوب شد، جانشین عیسی مسیح نیز هست. بدین ترتیب تعجبی ندارد که ناپدید شدن مسیح/عزیر، او را در قالب عبد عشیره به یودیشتره ی هندوها تبدیل کرده باشد. یودیشتره که به مانند عیسی مسیح، از نظرها ناپدید شده است، شاهی بود که درنهایت عزلت گزید و تاج و تخت را در جستجوی سرنوشتی نامعلوم، ترک گفت و از این جهت شبیه عیسی است که شاه یهودا بود ولی مثل مسافری مفلس میزیست. یودیشتره به همراه چهار برادرش و همسر مشترکشان دوروپدی به این سفر میروند و در راه، سگی آنها را همراهی میکند. طی سفر، تمام افراد به جز یودیشتره و سگ میمیرند و در پایان راه، یاما راجا فرمانروای مردگان سوار بر ارابه ای آتشین به استقبال یودیشتره می آید و میگوید که باید او را به آسمان ببرد ولی سگ را که حیوان نجس و ناپاکی است به محفل خدایان راه نیست. یودیشتره چون سگ تا آخر همراهش بوده است میگوید اگر سگ نیاید من هم نمی آیم. در این زمان، سگ به چهره ی واقعیش که دهارما راجا خدای قانون کیهانی باشد درمی آید و معلوم میشود یودیشتره مشمول آزمایش الهی شده بود. او از آزمایش سربلند بیرون آمده بود و حالا باید به آسمان بر میشد.

"نیل کالیا رابینسون" سگ مزبور را معادل بابانوئل گرفته است. چون سنت نیکولاس که بعدا بابا نوئل شد، در برخی نگاره های اروپای شرقی، با قیافه ی یک سگسان تصویر شده است و ازاینرو قابل تطبیق با سنت کریستوفر بوده که او هم در بعضی روایات، دارای سر سگ تصویر میشد. برخی را که خلاف این فکر میکنند، عقیده بر این است که چون سنت کریستوفر کنعانی بوده و کلمه ی "کنعان" به کلمه ی canin به معنی سگسان نزدیک است این خرافه به وجود آمده است. کریستوفر به معنی حامل مسیح، لقب غولی کنعانی است که با خود عهد کرده بود قدرتمندترین انسان جهان را پیدا و به او خدمت کند. او نخست به خدمت شاه سوریه درآمد که بزرگترین و نیرومندترین شاه جهان شمرده میشد. ولی یک روز وقتی صحبت از شیطان به میان آمد، دید که شاه ترسید و یک نشان صلیب رسم کرد. غول فهمید که شاه از شیطان میترسد، پس شیطان از او قوی تر است. درنتیجه غول به جستجوی شیطان برآمد و پس از سفری طولانی، در بیابانی به دسته ای از راهزنان برخورد که معلوم شد رئیسشان شیطان است. غول مدتی خدمت شیطان را کرد تا این که یک روز دید شیطان موقع رسیدن به یک صلیب، راه خود را کج کرد. غول فهمید که شیطان واقعا از صلیب میترسد و علتش هم این است که صلیب نماد مسیح است، پس مسیح از شیطان قوی تر است. این بود که غول به جستجوی مسیح برآمد. او نزد زاهدی مسیحی رفت و از او خواست تا راه رسیدن به مسیح را به او نشان دهد. زاهد گفت باید عبادت و روزه بر خود تحمیل کنی. غول گفت این جور کارها از او برنمی آید. زاهد گفت پس در فلان محل برو و مردم را از رودخانه ی خطرناکی رد کن که این کار چون باعث خشنودی مردم است، مسیح را متوجه تو میکند. غول مدتی مدید مردم را از رود میگذرانید تا این که یک روز، کودکی ضعیف خواست تا غول او را از رودخانه رد کند. غول کودک را سوار کرد و همینطورکه از عرض رود رد میشد، مدام حس میکرد بار روی دوشش بیشتر میشود تا این که درنهایت طاقتش طاق شد و فریاد برآورد: «احساس میکنم جهان را روی دوشم حمل میکنم.» وقتی به سلامت به آن سوی رود رسید، کودک، هویت راستین خود را بر غول فاش کرد و ناپدید شد. او مسیح بود. پس از آن، غول که حالا سنت کریستوفر بود پیرو سرسخت مسیح شد و به انطاکیه ی سوریه رفت و به تبلیغ مسیحیت پرداخت. شاه شهر که کافر بود سعی کرد کریستوفر را با وعده ی پول و قدرت از مسیر خود، منحرف کند. ولی کریستوفر قبول نکرد. شاه نقشه ای دیگر کشید و دو فاحشه را به سر وقت کریستوفر فرستاد تا او را به بی آبرویی بکشاند. اما کریستوفر، آن دو فاحشه را توبه داد و به زنانی درستکار تبدیل کرد. وقتی مردم دیدند که کریستوفر، دو فاحشه را درستکار کرده است، به بزرگی کریستوفر ایمان آوردند و چنان تعداد مسیحیان در شهر زیاد شد که شاه به لشکرش دستور قتل کریستوفر را داد. لشکریان به جنگی سخت با کریستوفر دست زدند و با زخم های زیادی که به او وارد کردند او را ناتوان از حرکت بر زمین انداختند و سپس سرش را قطع کردند. وجه اشتراک عمده ی کریستوفر با دهارما راجا در این است که هر دو به شکل یک سگ، مسیح/یودیشتره را از مسیری گذرانده اند و بابانوئل که هر سال در کریسمس مسیح را می آورد نیز همان سنت کریستوفر حامل مسیح کودک است. رابینسون از این شباهت ها میخواهد به این جا برسد که بابا نوئل یک افسانه ی وارداتی از هند است. ولی دیوید شرمن را عقیده بر این است که افسانه ی مسیحی و افسانه ی هندی، دو زائده ی یک افسانه ی بزرگ تر جهانی هستند. او هر دو خدای سگ مانند مقدس را با آنوپ یا آنوبیس خدای راهنمای اموات در مصر مقایسه میکند که مردی با سر یک سگسان تصویر میشود. رودخانه نیز از دید شرمن، همان رودخانه ی استیکس است که مردگان برای گذر به جهان دیگر، باید از آن بگذرند. رودخانه ی اردن در منطقه ی اورشلیم نیز به عنوان نسخه ی زمینی اردن آسمانی یعنی اریدانوس (صورت فلکی النهر یا رودخانه) چنین کاربردی دارد. چون صحبت از رابطه ی بین آسمان و زمین است، عمود فرضی جهان در قطب شمال نیز که آسمان را به زمین وصل میکند میتواند محل ارتباط باشد و بابانوئل هم بی همین دلیل از آن جا می آید. البته قطب شمال به عنوان سردترین و تاریک ترین مکان شناخته شده برای قدما، یک نامزد عمده برای دوزخ و نامبردار به هادس و منشا تمام هرج و مرج ها و بی نظمی ها و موضوعات شیطانی جهان نیز تلقی میشده است. هادس یا دوزخ، محل زیست انواع الف ها و اجنه و موجودات نیم انسان- نیم حیوان نیز بوده که میشده بابا نوئل را هم به شکل آنها نیم حیوان ترسیم کرد، مثلا به شکل جانوری اهریمنی چون گرگ که در شرلیطی قطبی مانند موسوم به زمستان بیشتر به آدم ها حمله میکند. درنهایت، آنچه بابا نوئل را در این لیست مهم میکند این است که او حامل سال جدید به شکل یک کودک به جای مسیح کودک است. مسیح کودک روی دوش کریستوفر سنگینی جهان را ایجاد کرده بود چون تمام جهان، کالبد مسیح است؛ چرا؟ چون عیسی یا یسوع، شکلی انسانی از یهوه خدای یهود است و یهوه شکل بازتعریف شده ی بعل یاهو خدای اریحا و تدمر است که تجسم بخشی از الی یا اله در جهان مادی است. بعل که صورت فلسفی اصلی این ایزد است، اساسا همان بالا دوا یعنی بعل ایزد، خدای هندی است که بالاراما شکل انسانی او است. این است که داستانی مشابه کریستوفر و مسیح کودک را در مورد بالاراما نیز باز می یابیم: غولی که از اسوره ها یا شیاطین است، بالاراما را میفریبد که روی دوشش سوار شود تا او را برباید، اما وقتی سعی میکند با بالاراما بر دوشش بدود و دور شود، ناگهان و به طرزی جادویی، بالاراما آنقدر بر دوشش سنگین میشود که غول از حرکت باز میماند. علت این است که بالاراما و یسوع/یهوه هر دو همان بعل یاهو در مقام جهان مادی هستند که انسان، پیام های ایزدی را از آن میگیرد و نوعی ارتباط بین آن و جهان ماورائی وجود دارد که به انسان هایی تشبیه میشوند که توسط سنت کریستوفر از این سو به آن سو یا از آن سو به این سوی رود برده میشوند. هدایایی که بابا نوئل به ازای کارهای نیک کودکان در کریسمس برای آنها میبرد، همان مهر الهی از فراسوی جهان مادی است که به هدایای مادی مجسد شده و به مردمان میرسد. شرمن به غنوصی ها ایراد وارد میکند که با شیطانی تلقی کردن یهوه و جهان مادی، امکان وصول به فیض الهی از طریق زندگی در این جهان را بر پیروان خود سلب کرده بوده اند.:

“vedic empires back to doghead Christmas special”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

هیچ کودکی نیست که در بزرگسالی هنوز به بابا نوئل باور داشته باشد. با این حال، هیچ بزرگسالی هم آن لذتی را که کودک از دریافت هدایای بابا نوئل به دست می آورد، از دریافت منافع مادی مشابه کسب نمیکند، چون آن منافع مادی را الهی نمی یابد. کودک این لذت را نمیبرد چون به آن باور مذهبی که بابا نوئل را واقعی میبیند پایبند است ولی وقتی بزرگ میشود، یاد نگرفته است که بابا نوئل را عقلانی کند. اعتقاد مذهبی کمک میکند تا وجودی الهی در انسان برانگیخته شود که با برقرار کردن ارتباط مثبت بین وقایع و اشیا در ذهن فرد، از آنها داستانی بسازد که به زندگی سرشار از اضطراب و نگرانی فرد معنا دهد. این وقایع و پدیده ها به خودی خود هیچ ربطی به هم ندارند و فقط زندگی فرد و تفسیری که وی از داستان به هم پیوسته ی گذشته و حال و آینده ی خود دارد هستند که آنها را در مسیری که مختص خود فرد و تکمیل کننده یا نفی کننده ی پیش ذهنیت های قبلی او است متحد میکنند، به شرطی که فرد درست مثل یک کودک میل به دانستن بیشتر داشته باشد. فقط کودکان یا کسانی که کودک درون فعالی دارند هستند که به ندانستن و میل به دانستن بیشتر اعتراف میکنند و از آن شرم ندارند و به نظر شرمن به همین دلیل است که کریشنا و بالاراما و نسخه های یونانی-سامی-قبطیشان مثل هلیوس، آپولو، مرکوری-هرمس و دیونیسوس در معنای مثبتش، به شکل جوانانی کودک صورت، بی ریش و با بدنی بی مو تصویر میشوند تا به خدای درون مفهومی کودکانه داده شود. شرمن یادآوری میکند که بودا که همان پتاح خدای قبطی است نیز در ابتدای ورودش به هند، گاها در مجسمه ها با سبیل تصویر میشد ولی درنهایت تصویر بی سبیل و دوجنسه اش تصویر رسمی و جهانگیر بودا شد چون دوجنسه یا بی جنسیت بودن به کودک بودن نزدیک است. در میان فرهنگ های شناخته شده فقط تاکید فرهنگ های بودایی، کریشنایی و یونانی روی دو جنسه بودن ایزد امکان دوام و بقا می یابد. اما امروزه در همان حال که مذهب یونانی مرده است و مجسمه های بودا یک بدعت یونانی در ماتورا تلقی میشوند، کیش «نوین» کریشنا نیز تمام یونانی ها را پیرو یاوانای شیطانی میخواند و حساب خود را از آنها جدا میکند و این مانع از درک اهمیت جهانی کودک گونگی ایزد و تبلور الوهیت درون در مذاهب هندی میشود و صدای آن به دیگران نیز نمیرسد.:

“arca vigraha murti incarnations of the lords form in the asyla federation”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

در دوران ما، آنچه را که باستانیان به زبان اسطوره بیان میکردند، کسانی چون کارل گوستاو یونگ و هانری کوربن به زبان فلسفه و روانشناسی تکرار کرده و سعی کرده اند تا ساز و کار آن را مدلل کنند. آنها معتقدند خیال، نقش بسیار مهمی در معنا بخشی به پدیده های مادی دارد و خیال، مشتمل است بر تنظیم داستانی وقایع بیرونی بر اساس تجربیات اجداد که خاطره ی محوشان در ناخودآگاه یعنی بخش تقریبا به فعالیت درنیامده ی پس ذهن هر فرد ذخیره شده است.:

«این، ساحت خیال است که در نقش واسطه ای میان جسم و روان، که از قوای هر دو بهره میبرد، قابلیت آن را دارد که صور ناخودآگاه را محقق کند. چون وضعیتی میانی دارد، در خیال است که امکان جمع اضداد، تغییر و دگرگونی در ماده و روان، توأمان، و ظهور پدیده هایی دارای خصائص جسمانی و روحانی ایجاد میشود... در حقیقت، قوه ی خیال آدمی در ساحتی میان جسم و عقل، در تناظر و ارتباط مستقیم با این قلمرو میانی عالم، شروع به خلق اموری خیالی، اما واقعی میکند؛ واقعیتی خیالی با ویژگی های انحصاری عالم خیال. البته دراینجا ضروری است که بر تفاوت خطیر خیال با امر موهوم و غیر حقیقی تاکید کنیم، که جایی برای ایجاد شائبه و خلط میان این دو باقی نماند. یونگ اذعان میدارد تخیل را باید قوه ی واقعی خلق صور دانست، در مقابل خیال پردازی که فقط یعنی توهم، تفکری بی اساس و کم اهمیت؛ و در ادامه اضافه میکند که تخیل، احضار فعال تصاویر درونی و شاهکار قابل اعتماد اندیشه و ایده پردازی است که خیالات بی اساس را بی جهت به هم نمیبافد و فقط با صوری که در خود دارد بازی نمیکند، بلکه میکوشد تا واقعیتی درونی را بیابد. گویا بر طبق نظر یونگ، روان تا آن جا که به تفکر و به تعبیر وی، خیال پردازی در ساحت خودآگاه میپردازد، تنها بازی با صور است و بی حاصل؛ اما وقتی از تخیل خود مدد میگیرد و به مکاشفه در درون و ناخودآگاه میپردازد، امکان خلق صور حقیقی برای او حاصل میشود. این دو، در دو ساحت مختلف وجودی از روان پدید می آید. البته نکته ی مهمی دراینجا وجود دارد: یونگ به احضار صور درونی بسنده میکند و پیش تر نمیرود زیرا از نظر وی کهن الگوها و صور مثالی هم جملگی در ناخودآگاه حضور دارند و تخیل در مسیر تفرد نیازی به فراتر از روان ندارد. این که خاستگاه این صور کجا است و آیا دستاورد ساحت حیات زمینی بشرند یا تبیین دیگری بتوان برای وجود آنها ارائه کرد، خارج از حیطه ی اندیشه و کنش یونگ در حوزه ی روان است، با این حال، وی تصریح میکند که "حتی اگر هیچ دلیلی وجود صور مثالی را مدلل نمیساخت و همه ی هوشمندان جهان میتوانستند ما را متقاعد کنند که وجود چنین چیزی امکان پذیر نیست، ما بی درنگ باید آنها را اختراع میکردیم تا مگر از ناپدید شدن عالی ترین و مهم ترین ارزش های خود در ناخودآگاه جلوگیری کنیم." و این به خوبی ارج و اهمیت این صور را نمایان میسازد. اما کوربن در مقام فیلسوف پدیدارشناس، ضمن هشدار نسبت به امکان خلط میان عالم خیال راستین و آنچه معمولا در مغرب زمین از آن به خیالی، موهوم و غیر واقعی، تعبیر میکنند، بر وجود مستقل این عالم و صور آن تاکید میورزد و حتی آنها را حقیقی تر از محتویات عالم محسوس میداند. درواقع، اینجا با حقایقی مثالی و خیالی روبرو هستیم که عارف، حضور آنها را تجربه میکند و با قوه ی تخیل خویش، به احضار آنها و خلقی نو نائل می آید. وی در جهت تفرد خویش و خلق جسمی نو، تکاپویی جسمانی و در عین حال روحانی و در حیطه ای میان این دو را پیش میگیرد. از این رو آنچه در نهایت داریم جسمی است پیراسته از اضداد، لطیف و روحانی و با این اوصاف، تمثیلی از "من ملکوتی". این جسم که ویژگی های واسطه و میانه بودن خیال را دارا است، ساخته شده از عناصر عالم خیال است و بدین جهت برتر از جسم خاکی است. به تعبیر کوربن: "خود این خیال، ستاره در نهاد بشر، جسم لطیف است که در آن واحد، هم قوه ی نیل به تاله خاص خویش و هم دستاورد این تاله یا خداگونگی است. باری، این تکوین جسم لطیف، همان ولادت انسان روحانی است." با تفسیری که کوربن از خیال و جسم ارائه میدهد، حتی اگر همچون مشائیان، قوه ی خیال را جسمانی بدانیم، عملکرد این قوه درنهایت به تاله و فردیت می انجامد. این خیال است که من ملکوتی آدمی را احضار میکند و صورت میبخشد و در عین حال آنچه مشاهده و ادراک میشود و صورت میبخشد و در عین حال، آنچه مشاهده میشود نیز همین صورت خیالی است و بنابراین دراینجا تنها با محتویات ناخودآگاه روبرو نیستیم. درحقیقت، نفس در مسیر تفرد با ناخودآگاه و درون مایه های آن روبرو میشود و پذیرای صور آن میشود، اما علت ایجاد این جسم، فقط فرافکنی محتویات ناخودآگاه در ماده نیست و تمام جهد و قصد کوربن نیز همین است که تفرد را تنها به هماهنگی مواد خودآگاه و ناخودآگاه روان تقلیل ندهد. از این رو، نفس بدین جا بسنده نمیکند، به عالم خیال و صور مثالی و قلمرو پیکرهای لطیف ورود پیدا میکند و امکان ایجاد و خلق جسم لطیف و روحانی برای او حاصل میشود. بنابراین هرچند نفس نقش پرداز اصلی این تجربه است، با این حال، از سویی صور عالم خیال و از سوی دیگر جسم، در تکوین من ملکوتی اثر مهمی دارند. کوربن در این باره تصریح میکند که: "آری، این اجسام دنیوی که آنها را در دنیا میبینی، اگر از اعراض و حالات بیگانه با خود پاک و پیراسته شوند، حکم مرتبه ی سافلشان به مراتب عالیشان میپیوندد. در آن صورت، این اجسام به ذات خویش (ذاتا) معانی جبروتی و صور ملکوتی را درک میکنند." بنابراین همین اجسام دنیویند که امکان ارتقای مرتبه ی وجودی را دارا هستند و عناصر اجسام لطیف در آنان نهفته شده است و بدین سبب، بدن و حیات جسمانی نقشی بنیادین در ایجاد آن دارد. اصولا از آن جایی که خود جسم لطیف و فرایند تکوین آن، همگی از جنس خیالند و همانطورکه آمد، خیال در حالتی میانی، قلمرو کل نیروهای جسم و روان را در بر میگیرد، بدین سبب، در یک سطح، تفرد تجربه ای جسمانی و این امر از دو جنبه حائز اهمیت است. اول آن که در بعد طبیعی و جسم انسان، شوق و میلی به لطافت و دیدار و پیوند با بعد روحانی و من برتر او وجود دارد که این وصلت را میسور میکند. یونگ بر این اساس، تفرد را یک دگرگونی طبیعی میداند که خود طبیعت در آن، طالب ولادت نوین و خواهان تبدیل ما به یار درونی بعد روحانی وجودمان است. کوربن نیز تصریح میکند که وجود زمینی ما در جهت تفرد، به تجدید دیدار و پیوست با بعد نورانی ما، گشودگی و تمایل دارد. در حقیقت، جسم نیز مشتاق آن است که تراکم و کثیفی خود را به لطافت مبدل کند. بنابراین بی شک، نوع حیات و احوالات ساحت جسمانی وجود، یا همان بدن، بر چندی و چگونگی این شوق و طریق دیدار اثرگذار است و به همین سبب، در فرایند تفرد، آن طور که در برخی سلوک عرفانی مشاهده میکنیم، جسم و امور جسمانی محض نیز هرگز از درجه ی اعتبار ساقط نمیشوند و اتفاقا جایگاه ویژه ای در این تحول و تکوین جسم لطیف دارند. اما جنبه ی دوم، علاوه بر بدن، ساحت نفسانی حیات و روان را در بر میگیرد، بعدی که هرچند حیطه ی عمل خود را دارد، اما از ماده و جسم مستقل نیست. در این جا است که وقایع مادی و روانی با هم پیوند میخورند، جسمانی و نفسانی در هم می آمیزد و واحدی تفکیک ناپذیر ایجاد میشود. بنابراین کل نظام وجودی ما در این فرایند تفرد دخیل است. در سیاق روانشناختی، خودآگاه و ناخودآگاه و دومی بیش از اولی. از این رو عارفی که در مسیر تکوین من ملکوتی خویش که جسمی لطیف است، پیش میرود، نمیتواند و نباید که از هیچ یک از ساحات وجود خویش غافل شود؛ حتی امور شعور باطنی که به تعبیر یونگ، خود را به وسیله ی احساساتی غلبه پذیر، توهمات، عواطف، هیجانات و رویاها، ظاهر میسازند.» ("امر جسمانی در تفرد روحانی از منظر کربن و یونگ": مریم زائری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 165: زمستان 1401: ص 30-29)

شاید دراینجا پاسخ سوال ابتدای مقاله را هم یافته باشیم: این که آیا خدا اشتباه میکند وقتی کسی را مسئول رسالتی میکند که قرار است در آن رسالت شکست بخورد؟ در این جور رسالت ها شخص است که از طریق اطلاعاتی که به ذهنش وارد میشود و ارتباط یابی بین آنها برای خودش رسالت تعریف میکند و تصور میکند خواست خدا است که به این مسیر وارد شود؛ اما پیروزی و شکست او نتیجه ی اشتباه خدا نیست، چون ممکن است سرنوشت او درسی برای کس دیگری باشد که دارد از دنیا پیام های خدا را میچیند و برای خودش رسالت تعریف میکند و این روند همینطور ادامه خواهد داشت.

بنابراین خدا دشمن بشر نیست و فقط برای موفقیت پایدار بشر در زمینه های مثبت پیش رو، زمینه سازی اجتماعی وسیع میطلبد. اگر انسان ها تا به حال و علیرغم گذشت زمان زیاد، به این زمینه سازی نرسیده اند به خاطر این است که خودشان نخواسته اند، و خودشان نخواسته اند چون اربابانشان نیاز به این خواستن را در آنها ایجاد نکرده اند. آنچه تا به حال به دروغ به ما گفته بوده اند یعنی این که کلیسا و اعتقاد به خدا که کلیسا در آدم ها کاشته است، مانع رشد آدمی است، یکی از بزرگ ترین عوامل اشتباهات ما و در نتیجه دیر رسیدن به این خواست است، چون این دروغ مانع از آن بود که مردم متوجه شوند کلیسا به خواست اشرافی قدرتمندتر و با نوع زندگی کاملا مغایر با فرامین اخلاقی خدای کلیسا، مانع رشد آدمیان شده است و آنچه که باعث شد تا آدمیان از سیطره ی کلیسا خارج شوند این بود که اشراف مربوطه با رقابت کلیسا با خودشان مواجه شدند و برای کنار زدن رقیب، تله ی کلیسایی را با تله ی ضد کلیسایی و در پشت شعارهای عوامفریبانه ای چون دموکراسی و اراده ی مردم مخفی کردند. این عوامفریبان، اشراف خط خون جام مقدس و سادات ادعایی عیسی مسیح هستند که هر سال در سلسله جلسات مکنی به «گروه بیلدربرگ» (به نام هتلی که یک بار ملاقات پنهانیشان در آنجا لو رفت و توسط خبرنگاران محاصره شدند) دور هم جمع میشوند و تصمیمات پنهانی میگیرند. آنها خیلی دیر و تنها در اواخر دهه ی 1990 بعد از این که احساس کردند دموکراسی به اندازه ی کافی آبرویش نزد مردم هدر رفته است، در نوشته هایی که لارنس گاردنر به تحریک نیکولاس دی ور فون دراکنبرگ از اشرافیت خانه ی هابسبورگ بریتانیا منتشر کرد، جرئت به نشان دادن ماهیت خود نمودند. گاردنر هنوز از حکومت مذهبی سخن میگوید، ولی خدای مقدسش دیگر یهوه که معادل انلیل در اساطیر بین النهرینی است نیست بلکه سمائیل یا شیطان است که گاردنر، او را با حئا برادر رقیب انلیل در حکومت برابر میکند و دوست انسان ها میخواند و از این رقابت استفاده میکند تا تمام اصول خدای کلیسا را ضد الهی نشان دهد. در این صورت، این اصل کلیسا که «خدا وجود دارد» هم باید موقتا زیر سوال برود تا بعدا که هر گونه مفهوم متعارف از خدا فراموش شد، خدای اصلی که سمائیل یا شیطان باشد، قوانین خود را دیکته کند. چرا؟ این را میتوانید در مقاله ای تحت عنوان the dragon court: assembly of the annnunakis solutionکه در زمان داغ بودن قضیه و در سال 2003 کمی پس از مشهور شدن این ادعاها در globalelite.org منتشر شد، بیابید. مطابق این مقاله، گاردنر و دی ور متعلق به جریان موسوم به دادگاه اژدها یا دراگون کورت هستند که سیگیزموند امپراطور روم مقدس برای پس گرفتن اختیارات حکومت از نفوذ کلیسای رم به راه انداخت و درصدد بازگرداندن اعتبار وراثت خونی از مسیح از طریق مریم مجدلیه در مقابل وراثت مکتبی که کلیسا از طریق آن، خود را وارث مسیح میخواند بودند. پس از تضعیف کلیسا دادگاه اژدها با جریان های دموکراسی خواه علیه کمونیسم جهانی که دشمن اشراف و زمینداران بود متحد شدند و وانمود به مردمداری کردند. اما با سقوط کمونیسم، عملا شمشیر را علیه دموکراسی از رو بستند و در عین حال چون متوجه شدند سرخوردگی مردم از حکومت های جدید بار معنوی دارد، با وانمود کردن به احیای معنویت، سعی کردند حکومت ایدئال خود را عرفانی آن هم به گونه ی عرفانی مرید و مرادپرور که مردم را به اطاعت محض دعوت کند، جلوه دهند. ازاینرو گاردنر در "پیدایش پادشاهان جام" به ادعاهای سلطنتی اشراف تضعیف شده، رنگ و بوی تئوسوفی مادام بلاواتسکی را زد که بعد از کشتارهای نازیسمی که از دل همان تئوسوفی درآمده بود موقتا کمرنگ شده بودند. گاردنر صراحتا از الف زاده و اژدها زاده بودن اشراف خط خون جام مقدس و برتری آنها بر مردم عادی صحبت میکند چون اشراف را صاحبان خون الهی میخواند. ازاینرو ضد دموکراسی است و بی نگرانی درباره ی رای دهی در دموکراسی های نوین مینویسد: «احمق های خودخواه و نالایق طبقه ی متوسط، اغلب تحت کنترل سیستم های اجتماعی گسترده رای میدهند.» به طرز عجیبی مرگ نابهنگام مالاچی مارتین همزمان با این ادعاها و در سال 1999، توجه ها را متوجه آخرین کتاب مارتین کرد، کتابی که نشان میداد این اشراف آنقدرها هم که به نظر میرسد با رهبری کلیسای رم مشکل نداشته اند. مارتین که 20 سال آخر عمرش را مستقیما در واتیکان کار کرده و به 17 زبان مسلط و نوشته هایش مورد احترام بود، ادعا میکرد یک توطئه ی پنهان در واتیکان در حال انجام است و مناسک شیطانی در کلیسای مخفی اختصاص داده شده به لوسیفر اجرا میشود. کمی بعد از مرگ مارتین و در سال 2000، انجن مخفی «جمجمه و استخوان» ییل، لارنس گاردنر را به عنوان سخنران مهمان معرفی کرد. انجمن جمجمه و استخوان که ارتباطات پنهانیش با سازمان سیا مشهور است، همان سال، جورج دبلیو بوش پسر را که از اعضای خود بود، در انتخاباتی پر حاشیه و بحث برانگیز، رئیس جمهور امریکا کرد. کمی قبل از تالیف مقاله ی فوق نیز گاردنر با دعوت خانواده ی سلطنتی بریتانیا (از خاندان های خط خون جام مقدس) به پیوستن به انجمن انتیک ها در خانه ی وینزور که قدیمی ترین انجمن باستانشناسان جهان است و توسط پادشاه جورج سوم تاسیس شده است، دعوت گردید. اهمیت گاردنر در آن است که به حکومت های ملوک الطوایفی و ارباب-رعیتی دوران بی رقیبی این اشراف در قرون وسطی و البته شوالیه های شجاع و خالص در خدمت آنها چهره ای انسانی و رمانتیک میبخشد. ولی محرک گاردنر یعنی نیکولاس دی ور آنقدرها محافظه کاری ندارد. او در نوشته هایش آنقدرها در ابر-انسان بودن اشراف اغراق میکند که حتی ادعا میکند جادوگری فقط با خط خون منتقل میشود و بیشتر جادوگران قرن بیستم حقه بازند چون برعکس اشراف، از نسل جن ها و الف ها نیستند. دی ور که آریایی های هیتلر را همان اژدهایان انسان نما و حتی خوناشام ها میشناسد، پس از این که ثابت کرد عیسی باطنا اژدها و از نسل شیطان و البته در صدر خط خون جام است، مدعی میشود: «جادوی سیاه، مراسم اصلی مسیحی عیسی بود که کاتولیک های بعدی آن را دزدیدند و برای مصرف عمومی، آن را پاکسازی کردند.» بنابراین «برای هر فرد باهوشی، برای هر مشاهده گر واقعی، مفاهیمی مانند جادوی سفید و جادوی سیاه، خیر و شر، چه از نظر منطق و چه از نظر واقعیت تجربی، چرندیات غیر منطقی و کودکانه هستند.» نتیجه این که دی ور هیچ گونه ارزشی برای انسانیت قائل نیست و صراحتا مینویسد: «شر خوب است و خیر، بد است.» وی همچنین مینویسد: «انسان کاملا احمق و کم هوش است... و این وضعیت به طور ژنتیکی به ارث رسیده است. به نظر میرسد پرورش قادر به بهبود آنچه طبیعت دراینجا مقرر کرده است نیست. دراینجا ایدئالیست میتواند استدلال کند که راه حل اصلاح نژادی با واسطه ی مهندسی ژنتیک میتواند جمعیت را با از بین بردن ژن احمقانه و جایگزینی آن، منفعل تر یا متفکرانه تر کند.» مقاله ی globalelite در ادامه، نوشته های دی ور را همراستا با چند دهه تلاش شاهزاده اتو فون هابسبورگ برای احیای سلطنت در اطریش میداند و معتقد است بخشی از بودجه ی تکثیر عقاید دی ور را خاندان هابسبورگ اطریش پرداخته بودند. ولی واکنش منفی به نوشته های گاردنر، سبب اخراج او و ایجادا انشقاق در دراگون کورت شد تا این که شورای درونی سارکنی رند با انتصاب شاهزاده مایکل استوارت به عنوان محافظ اعظم فرقه و در مراسمی مانور آمیز در یورک که به طرز عجیبی با حضور نمایندگان ملکه الیزابت دوم برگزار شد، به گاردنر اجازه داد که به صورتی بی سر و صدا تر در جمع باقی بماند. دو سال بعد و در اواخر سال 2002، وبسایت دراگون کورت، گزارش کرد که شاهزاده نیکولاس دی ور از اسکیزوفرنی حاد پارانوئید رنج میبرد. علیرغم این مطلب، دی ور به قدرتنمایی خود در دراگون کورت ادامه داد و پس از آن، دراگون کورت به سه شاخه تقسیم شد. مقاله رشد گرفتن ساخت فیلم های با موضوعات ماوراء الطبیعی و وانمود کننده به تمایلات شیطانی را مرتبط با برکشی افرادی خاص توسط دی ور و همکاران و اربابانش میداند.

به هر حال، ما باید از گروه دی ور ممنون باشیم که از موفقیت های اولیه شان آنقدر ذوق زده شدند که عقاید پشت طرح هایی که تاکنون به نام دموکراسی و مذهب ستیزی در جامعه به پیش بردند را آشکارا بیان کردند و عمق ضد مردمی بودن خود را زودتر از موعد به اطلاع ما رساندند. علت این هم که موج عربده کشیشان به نفع تکرار دوباره ی شعارهای دموکراتیک خوابیده است نیز قاعدتا همین شکست بعد از پیروزی بوده است. ولی مشاهده ی بقایای این واقعه چندین سال پس از وقوع آن، ما را متوجه میکند که هیچ کدام از مطالبی که در بالا گفتیم نباید از نظر دور بمانند و شاید واقعا تفکر، بیش از ریشه داشتن در بی خدایی، بار معنوی و الهی داشته باشد.

شیاطین هالووین به دنبال قربانی: آیا جنگ و تحریم را خدا نصیب ملت های شیطانی میکند؟

نویسنده: پویا جفاکش

معبد قدیمی فراماسونی واقع در وستون در ویرجینیای غربی

خیلی چیزها هستند که شاید در زمان مستعمل شدنشان در ادیان و مذاهب، فایده مندیشان معلوم بود ولی با قانونی شدن توسط داستان های خدایان، کم کم چنان دلایل نامعقولی یافتند که الان حتی علم هم نمیداند آیا بر اساس تجربه بنا شدند یا خرافات محض؟! رسم افریقایی ختنه که گفته میشود یهودی ها آن را از مصری ها گرفتند و به دین اسلام فروختند، چنین حالتی دارد. دانشمندان بر سر مفید بودن یا نامفید بودن ختنه با هم اتفاق نظر ندارند اما قدر مسلم این که وقتی دلیلش را در لای خود ادیان جستجو میکنیم، چیزی جز خرافات حول هماهنگی با دنیا در زمانه ی موجود نمی یابیم. از دید مصری ها دوران جدید، یک دوران انحطاط نسبت به عصر طلایی ازیریس بوده است. ازیریس توسط برادرش سیت به قتل میرسد و همسرش ایزیس که در اصل جنبه ی زنانه ی او است سعی میکند با جادو او را از نو به دنیا بیاورد. ازیریس به شکل هورس خدای خورشید از نو به دنیا می آید و انتقام میگیرد. در مسیحیت، دوران ایزیس شده عصر حاضر بین قتل و بازگشت مسیح. چون نیمه ی مردانه ی خدا مرده است و نیمه ی زنانه اش مانده است، مرد انسانی که از دید یهودیت به شکل خدا است (یهوه چون زیباترین موجود بوده است، اشرف مخلوقات را از روی قیافه ی خودش خلق کرده است) پس مرد وظیفه دارد به طور صوری خود را اخته کند و ختنه همین اخته شدن صوری است و اقتدا کردن به سیت به عنوان خدای زمانه. سیت به شکل خر بوده است و منابع رومی هم یهودی ها را به پرستش خدایشان به شکل خر موصوف میکنند. تصویر خر مصلوب در کاپیتول به نشانه ی مصلوب شدن عیسی مسیح که تجسد انسانی یهوه خدای یهود بود نیز همین را نشان میدهد. سمسون قهرمان یهودی، کافران را با یک آرواره ی خر میکشد. یهوه همچنین جوویس یا ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم روم است که برای رسیدن به سلطنت، به عصر طلایی ساتورن یا کرونوس خدای قبلی خاتمه میدهد. عصر طلایی ساتورن، همان عصر طلایی ازیریس است. ساتورن خدای زحل و موکل روز سبت یا شنبه یعنی روز مقدس یهودی ها است و با این حال، به جای خدای ماقبل آنها قرار گرفته است. زحل دورترین سیاره ی شناخته شده و معرف فلک خدا بود و ازاینرو به ال یا ایلو یا ایلی یا علی که لغات معروف برای خدا هستند نامبردار میشد. در متون قدیمی یهودی، لغت یهوه گاها معادل ال است ولی فعلا خدا فقط یهوه است. یعنی یهوه یک تعریف جزوی از ال و در حکم فرزند او است همانطورکه جوویس پسر ساتورن خوانده شده است. ترکیب ال و آسور –ریشه ی نام ازیریس- در الاسار دیده میشود: یک شورشی یهودی که توسط وسپازیان امپراطور روم از بین رفت. فلاویو باربیرو نوشته است که وسپازیان برای از بین بردن شورش یهود، به کمک جوزفوس فلاویوس یهودی، مذهب میترائیسم را وسیله ی یک نوع اخوت یهودی-رومی نموده است که مسیحیت یهودی تبار از آن برخاسته است. میترا خدای خورشید و معادل الاگابالوس یا سول اینویکتوس، خورشید قهرمان اساطیر رومی است. میترا به گاو کشی معروف است و گاو تجسم ازیریس است. قتل گاو توسط میترا همان قتل ازیریس توسط سیت است. سیت خدای جنگ و رنگش سرخ است و این او را به عیصو بنیانگذار ادوم شبیه میکند که بدنش پر از موهای سرخ رنگ بود. ادوم در منابع یهودی اشکنازی، معادل روم به کار رفته است و در تاریخ رسمی نیز یهودیه در آستانه ی غلبه ی کامل روم بر آن، توسط شاهان ادومی اداره میشد. دیوید ماتیسن، نام ادوم را با آدم ابوالبشر مقایسه میکند و این موضوع را یادآور میشود که آدم و ادوم هر دو معنی سرخ میدهند و آدم از گل سرخ ساخته شده است. وی تعریف آدم به پدر همه ی بشر را درحالیکه نشان انحطاط و اخراج از بهشت است، با تطبیق بهشت با عصر طلایی ربط میدهد و سعی میکند تا زمان این اخراج را تعیین کند. به نظر وی، غلبه ی قهرمان خورشیدی بر ورزاو همان مواجهه ی صور فلکی جبار (اوریون) و ثور (ورزاو) در آسمان است و چون ران ورزاو پس از قتل او تبدیل به صورت فلکی دب اکبر در آسمان قطب شمال شده است، زمان پایان عصر طلایی، زمان انتقال ستاره ی قطبی به عنوان محور آسمان به صورت فلکی دب اصغر است که فرزند صورت فلکی دب اکبر تلقی میشود. «گوتی» یکی از عناوین مجموعه ی ستارگان آسمان قطب شمال است و جالب این که دشمنان بربر تمدن اکدی بین النهرین هم گوتی ها بودند. ممکن است نام اکدی ها با نام ارکادی ها در تاریخ یونان تعویض شده و خصوصیات عصر طلایی ساتورن به ارکادیای پیش از هجوم بربرهای دوری انتقال یافته باشد. انتقال قطب شمال به دب اصغر بر اساس براوردهای اسطوره ای ماتیزن با اتکا به جورج سانتیلانا بایستی در دوران موسوم به عصر جوزا بین 8500 تا 6000سال پیش رخ داده باشد. اما یک دفعه رخ نداده و با دور کردن انسان ها از معانی اسطوره ها برای مادی کرن آنها مثل آدم شروع شده است. یهودیت مرحله ی پیشرفته ی این توطئه است چون در عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000 سال پیش ظهور میکند و به عصر ثور (ورزاو) در 6000 تا 4000 سال پیش خاتمه میدهد، اتفاقی که یادآور قتل ورزاو به دست جبار است و یهودی های گوسفند چران، قهرمان گوسفندی ای هستند که رئیسشان موسی بت گوساله ی سامری را به جای ورزاو برج ثور به قتل میرساند. شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی، همان قتل ورزاو توسط میترا نیز هست و بنابراین جوزفوس فلاویوس، وقتی مذهب میترا را به عنوان مدل رومی یهودیت گسترش داده است ارتداد بارزی مرتکب نشده است. با تبدیل یهودیت به مسیحیت یهودی تبار، این روند سرعت میگیرد و به فرهنگ کشی گسترده در جهان به ویژه در دوران استعمار می انجامد درحالیکه تا اوایل قرن 19 گادفری هگینز، به وجود بازمانده های یک دین جهانی در تمام قاره ها حتی امریکای سرخپوستان اقرار میکرد. به نظر ماتیزن، آنچه به نام نسل کشی سرخپوستان شناخته میشود، در جهت از بین بردن وجوه فرهنگی مشترک بومیان امریکا با مردمان قاره های دیگر بوده است. اما آیا واقعا لازم بود این موضوع اینقدر طول بکشد؟ پالسخ لاکاپله به این سوال منفی است. وی به ماتیزن خرده میگیرد که به عقاید مذهبی ماقبل توراتی یهودیان توجهی نکرده است. ماتیزن به پیروی از باربیرو قبول میکند که یهودی ها در دوران زندگی در بابل، به مذاهب عرفانی آنجا جلب شده اند، ولی تصور میکند که عزرای پیامبر تمام این عرفان را جارو کرده است و در زمان سلطه ی وسپازیان بر اورشلیم، چیزی جز سنت خاخامی وجود نداشته است. اما اگر اینطور است پس آیا میترای جوزفوس فلاویوس، یک خدای خارجی است که به استخدام یهود درآمده است؟ میترا نام الاگابالوس در ترکیه ی جنوبی است جایی که در آن با هلیوس و آپولو خدایان خورشید رومیان تطبیق میشود و نام هلیوس از علی و اله می آید. ولی جالب این است که میترا را به ایران نسبت میدهند، به نظر لاکاپله ازآنرو که ایران در گذشته به نام یهودیه معروف بوده است. لاکاپله معتقد است که میترا و بقیه ی خدایان پاگانیسم یونانی-رومی، نماینده ی اعتقادات یهودیان پیش از نوشته شدن تورات و انجیل هستند و بنابراین این خدایان طی آنچه متیزن عصر حمل (قوچ) میپندارد و از 4000 تا 2000 سال پیش طول میکشد از بین نرفته اند. ازجمله عصر طلایی ساتورن نیز کلا انکار نشده است. خدای زحل در قالب بین النهرینیش یعنی انقی یا حئا، همچنان در حال اثرگذاری بر تصویر جدید خدا در مذهب مسیحی است. عصر پس از حمل که عیسی در ابتدای آن ظهور میکند عصر حوت یا ماهی است که عیسی به نام آن ایکتیس لقب میگیرد. این انسان-ماهی، همان اوآنس پیامبر ماهی پوش است که از دریا بیرون آمد و اصول تمدن را به کلدانیان آموخت. بنابراین دوران کلده به دوران عیسی مسیح گره میخورد و خود عیسی جنبه هایی از خدای عصر طلایی را به خود جذب میکند. علت ارتباط عصر طلایی با برج جوزا این نیست که در عصر جوزا رقم خورده یا از بین رفته است بلکه آن است که خدا در دین ورزی یهودی-مسیحی یک موجودیت دوگانه است، درست مثل صورت فلکی جوزا یا دو پیکر که از دیوسکوری یا دو نفر به نام های کاستور و پولوکس درست شده است. همین دوگانه به صورت دوگانه ی میترا و هلیوس در میترائیسم و سپس دوگانه ی یوحنای تعمیددهنده و عیسی در مسیحیت درآمده اند. این دوگانه، دوگانه ی خواص و عوام است که در آن، خواص، ملزوم به رعایت اصول مذهب عوام نیستند و پایان یافتن عصر طلایی با شروع یک عصر سختگیری در قوانین مذهبی، فقط برای عوام معنی دارد نه خواص ثروت اندوز و لذتجو. پولس قدیس که مسیحیت یهودی تبار را –آن هم بسته به این که جاعل خطابه هایش که باشد، به صورت های متناقض- در بین عوام میگسترد، نام از آپولو خدای خورشید دارد و نام اصلیش یعنی شائول نیز همان سول رومی به معنی خورشیدی است. او با تایید قیصران روم و دفع خشونت از آنها عملا در جبهه ی آنها است و ازاینرو همان دوگانگی را دارد: شائول مسافر و عامی برای مردم معمولی و شائول شاه ثروت اندوز و پشت کننده به قوانین موسی که عصر شاهان را در یهودیت پدید آورد برای امپراطوران روم مقدس مسیحی. شائول، به دلیل نزدیکی لغوی، روح شئول یا دوزخ نیز هست که انحطاط را نشان میدهد. برای آدم جوزا که همان ساتورن است، این انحطاط، اخراج از بهشت و زندگی زمینی است که در آن، انسان به جانوری در ردیف جانوران دیگر تبدیل میشود. بنابراین دو آدم برج جوزا میتوانند دو بعد حیوانی و انسانی، و به زبان دیگر دو بعد غریزی و روحانی بشر را نماینده باشند. چون شبیه ترین جانوران به انسان به لحاظ عملکرد غریزی، چهارپایان پشمالو هستند گاهی بعد حیوانی قهرمان در جوزا، یک مرد پشمالو را نشان میدهد؛ مثلا انکیدو برای گیلگمش و عیصو برای یعقوب را که این دومی به دوگانه ی رومی و اسرائیلی می انجامد و همانطورکه متایزن بیان کرده است، اسرائیلی به معنی فاتح اورشلیم، صاحب هیچ قلمرو زمینی نیست چون کوه خدا در ارض موعود، یک قلمرو آسمانی و در اصل معادل اورشلیم آسمانی است. نیمه های حیوانی و انسانی همچنین گاهی در یک قهرمان با ظاهر انسان که پوست حیوانی را پوشیده است متحد میشوند؛ مثلا در یوحنای تعمیددهنده که پوست گرگ پوشیده است، دیونیسوس که پوست پلنگ پوشیده است و هرکول که پوسصت شیر پوشیده است.:

“etoiles immortalles”: m. lacapelle: theognosis: 5jan2016

لاکاپله، در مقاله ی دیگری این دوگانگی را تا زندگینامه ی خود مسیح پی گرفته است: عیسی مسیح، ظاهرا امور دنیوی را پست تر از امور مذهبی میدانست و به همین دلیل، بازار صراف ها و فروشندگان در معبد اورشلیم را خراب و آنها را از آنجا بیرون کرد. با این حال، در وضعیتی متناقض، او در خارج از معبد و در جوار مردمی عامی میزیست که از زندگی فقط امور مادیش را میفهمیدند و مهم میدانستند و عیسی در طرف اینها در منازعه با کاهنان معبد قرار میگرفت. اگر قرار بود عیسی سخنگوی معنویت باشد، باید در جوار یوحنای تعمیددهنده یا یحیی و به دور از قیل و قال زندگی دنیوی مردم بیسواد و درگیر شکم قرار میگرفت. این تناقض خود به یک تناقض دیگر تاریخ کلیسا ختم میشود و آن این که یوهانی ها یا یوحنایی ها به سبب غنوصی بودن از سوی جامعه ی یهودی طرد شده بودند و در معبد اورشلیم جایی نداشتند درحالیکه عیسی قرار بود در مقام خدای انسان شده صاحب آن معبد باشد و از طرف دیگر، میبینیم که شوالیه های معبد یا تمپلارها ادعای احیای معبد را میکردند درحالیکه همزمان خود را یوهانی یا پیرو یحیی میخواندند و اعقابشان یعنی فراماسون ها هنوز همین ادعا را دارند. یوحنای تعمیددهنده در زمان غسل تعمید دادن عیسی، بزرگی او را تایید کرد. نسطوری های خاورمیانه از سوی کلیسای رم طرد شدند چون معتقد بودند عیسی پیش از غسل تعمید، فردی معمولی بوده و پس از آن، انسان مقدس شده است، اعتقادی که بیشتر موید اهمیت یوحنا است و نه عیسایی که از دید کلیسای رم، از بدو تولد خدا بوده است. پل لی کور به این تناقض ها واکنش نشان داد و معتقد شد که مسیحیت، یک مذهب دوگانه است که آدم ها را به دو دسته ی اشراف یوحنایی و مردم عامی و بی اهمیت تحت تاثیر تورات و انجیل تقسیم میکند. در این راستا، از چهار انجیل هم سه تایشان عامیانه و دارای خط و مشی تایید یهودند و چهارمی که انجیل یوحنا باشد مخصوص خواص است و یوحنایش هم بازسازی مسیحی آن یوحنای تعمیددهنده است که پیامبر مندائیان باشد. این دو یوحنا یا جان، همان جانوس دو چهره ی روم باستان و در آبریزی بر سر خلق، معادل گانیمد جامدار خدایان هستند و صورت فلکی اکواریوس یا دلو نیز که عصر آتی را نشان میدهد همین گانیمد است. بنابراین پل لی کور یکی از معتقدان به عصر اکواریوس بود ولی اعتقاد به آخرالزمانی اکواریوس را وامدار آخرالزمان مسیحی بود چون او به وجود شخصیت تاریخی عیسی مسیح و زندگی او در دو هزار سال پیش، معتقد بود. لاکاپله معتقد است همین عدم پیشروی او در زیر سوال بردن کلی تاریخ، او را از نتیجه گیری های ممکن بعدی باز داشت، ازجمله در این دیدگاه های جدیدتر که خلق تورات و انجیل را در دوره ی رنسانس به این سو و در اروپای لاتینی میداند و معتقد است در جریان این امر، داستان های خدایان بین النهرین به صورت داستان های انسان های مقدس بازسازی و تحریف شده و ازجمله لا به لای آنها ایده های روز، از زبان انسان های باستانی تقلبی به خدا نسبت داده شده است. میتوان این موضوع را از اتهام یان هوس –یک نسخه ی دیگر یوحنا- به کلیسای کاتولیک دریافت که کلیسای رم را متهم میکرد در عشای ربانی فقط به مردم شراب میدهد و نان را از آنها دریغ میدهد یعنی معرفت را بر مردم ممنوع میکند و فقط به آنها عشق ارزانی میدارد. بر این اساس، ایدئولوژی یوهانی ها نه فقط در نوع عرضه ی اناجیل بلکه در تورات نویسی هم منعکس شده است و همانطورکه ما یک یسوع (عیسی) داریم که طرفدار مردم و بنیانگذار مسیحیت است، یک یوشع/یسوع دیگر هم داریم که جانشین رسمی موسی و یک فاتح و سیاستمدار و از جنس اشراف یوهانی است و نیمه ی دوم آن عیسای مردمی نما است. این با آغاز یهودیت مربوط است و در این صورت، خود یهودیت اگرچه ادعا میکند قبل از مسیحیت وضع شده است، ولی در معنای توراتیش مخلوق کلیسا است و این کلیسا حتی نه شاید آنطورکه ادعا میشود کلیسای رم، بلکه کلیسای به اصطلاح پروتستان است که ادعای ارجحیت تورات را در کتاب مقدس میکند و ادعا میکند کلیسای کاتولیک به تلاش عیسی برای احیای آن وقعی نمینهد که در این صورت باید کلیسای کاتولیک رم را هم فرع بر به اصطلاح پروتستان هایی که برای اولین بار کتاب مقدس را چاپ و منتشر کردند بدانیم. پس نتیجه این که یهودیت متعارف، یک محصول مسیحیت و مسیحیت محصول یک اشرافیت یهودی قدیمی تر است که برای همراستا کردن منافع خود با اکثریت نایهودی اروپا تغییر لباس داده است. قاعدتا دشمن راستین این جریان، همان هایی هستند که سقوطشان در جنگ صلیبی داخلی اروپا مشهورتر است یعنی کاتارهای غنوصی و آریوسی ها. اگر این عرفان مسلکان قبلا بر مردم تاثیر داشته باشند مذهب جدید باید ادعای عرفان مسلکی کند و وانمود کند که از روی مصالح عرفانی، کارهایی را میکند که مردم از آنها سر در نمی آورند. علت برجستگی نمادهای عرفانی پاگان ها در تمپلاریسم و فراماسونری همین است. داستان سرکوب تمپلارها نیز واقعیت ندارد و صرفا روایت دیگری از سرکوب کاتارها است که تمپلارها آنها را واسطه های خودشان با یوحنا وانمود میکنند. امکان ندارد تمپلارها از فرانسه اخراج شده باشند وقتی تمام مدت داشتند بی دردسر به ترویج کفر و هنرهای مخرب اخلاق جامعه در کشور میپرداختند. تمپلارها یهودی های واقعیند و پرداختنشان به عرفان، مبنای کابالا یا عرفان یهود و نسخه ی مسیحیش یعنی قبالا است. یسوعی (ژزوئیت) ها که یک فرقه ی کشیش دست اندرکار در کابالا بودند، بزرگترین جارچیان ایجاد یک امپراطوری جهانی به رهبری کلیسای کاتولیک رم بودند و میتوان گفت یسوعی ها اولین عیسویان یا پیروان عیسای قلابی انجیل و برنامه ریز ایجاد نسخه های مختلف او در جهان برای فرهنگسازی به نفع اشرافیت اروپایی بودند. شعبه ای از یهودیان اسپانیایی که از قرن 17 در «جلیل» در فلسطین اشغالی در عثمانی مکتبی تشکیل دادند و با بومی سازی سرزمین مقدس درآنجا زمینه های تاسیس بعدی دولت اسرائیل درآنجا را فراهم کردند، برای جلب توجه عثمانی ها به تلفیق یهودیت توراتی با آریانیسم طرد شده از سوی مسیحیت اروپایی و ایجاد اسلام یهودی تبار پرداختند تا سوء ظن جاسوسی از سوی اروپایی های دشمن را ایجاد نکنند و نتیجه قدسیت یافتن قبه الصخره در قدس فلسطین به عنوان ملاک پیروزی اسلام بر سرزمین مقدس از سوی خدا شد. علت رواج مکتب یوحنای سابق در ایران قرن 17 که مندائیان خوزستان آخرین بازماندگان آنهایند این بود که ایران به اندازه ی واسطه های تجاری مهم اروپا و عثمانی در ترکیه و کشورهای عربی مورد توجه کشیش های یسوعی قرار نداشت و خیلی دیر اهمیت یافت ولی تا زمان اهمیت یافتنش، اسلام در حال شبیه کردن خود به مسیحیت اروپا ازجمله در دوگانه ی اشراف و عوام و از این معبر ناچارا قرار گرفتن تحت تاثیر عرفان کابالا بود.:

Le johanisme de paul le cour: m. lacapelle: theognosis: 26nov2015

اصطلاحات کابالا و قبالا از طریق کوبله الهه ی زمین که به سنگ مکعب شکل تشبیه میشود، با لغات مقدس کعبه و قبله در اسلام مرتبط شده اند. کوبله نسخه ی ترکیه ای گایا الهه ی زمین است که در بطنش دوزخ قرار دارد و جادوگری احضار شیاطین از دوزخ است. کابالیست ها هم به جادوگری مشهور بوده اند. نام گایا شکلی مونث از گی یا کی به معنی دره یا طریقی به اعماق زمین در زبان های سامی منجمله عبری است. گایا میتواند شکل یونانی شده ی یک واسطه بین گی و گهنه/جهنم در آرامی به معنی دوزخ، و "هینوم" که نام دره ی پرستشگاه آتش در نزد عبریان است هم باشد؛ همچنین لغت مغولی "شینو" به معنی گرگ، لغت یونانی canis به معنی سگ، نسخه ی اروپای غربیشان hyena به معنی کفتار، و البته لغت ژرمن hunt به معنی شکار حیوانات وحشی. در نواحی اروپای شرقی، "کوبی" به معنی مرتبط با کی، معنی جادوگری میدهد. "کوبا" به معنی احساس بد، و کوباواس به معنی روح شیطانی از این ریشه برخاسته اند و بیشک گابلین و کوبلاین به معنی جن در نواحی غربی تر اروپا را نیز باید از همین ریشه دانست. کلمات ترکی-مغولی kem, khem, Kan, khan به معنی رودخانه نیز باید از ریشه ی زمین باشند. کلمات چینی کانگ و جیانگ به معنی رودخانه . کان یانگ به معنی ساحل نیز باید با این ریشه مرتبط باشند، همچنین عنوان کانگ میان که در دوره ی استعمار انگلستان در بعضی نواحی سیستان برای رود هیرمند به کار میرفت. این لغات همه مرتبط با لغت فارسی "خندق" به معنی جوی آبند که به جاری بودن آب در زمین کنده شده اشاره دارد و از ریشه ی "کندن" به معنی حفر زمین هستند، چنانکه در ترکی قفقاز و ایران و آسیای مرکزی و سین کیانگ چین، لغات "کند" ، "کنت"، "خنت" و "خانه" به فراوانی درباره ی شهر، خرابه و محل زندگی انسان (ها) به کار میروند که همه از حفر زمین به حساب می آیند. در اوراسیا این لغت با تلفظ های کاتا و کوتا به فراوانی درباره ی رودخانه ها و نواحی زیست انسانی به کار رفته که به نظر میرسد با خوانده شدن خاستگاه تاتارها به ختا و ختن مرتبط باشد. لغت "کاسل" به معنی قلعه در اروپا نیز از این ریشه است. لغات کان و خان به معنی منسوب به زمین، احتمالا در نام گرفتن "گنوم" دیگر اصطلاح به کار رفته درباره ی جن نقش دارند چون گنوم نیز جن های ساکن در زیر زمین هستند و در غارها و چاله ها میزیند. تصویر رایج از آنها به صورت کوتوله های ریشو در قالب مجسمه های محافظ باغ، در اواخر دهه ی 1860 از آلمان به انگلستان وارد و از آنجا جهانی شد. تصور میشده آنها در اثر برخورد با نور خورشید به سنگ تبدیل میشوند احتمالا ازآنرو که سنگ، بدنه ی زمین را تشکیل میدهد. کلمات هاتو –بعدا hate در انگلیسی- و "خدو به معنی خزنده نیز باید از همین ریشه ی گی به معنی زمین و در مفهوم خاستگاه اجنه مربوط باشند. "ر" که علامت نسبتساز دیگر است، "کور/خور/هرو/هلیوس" به معنی خورشید را که از زمین درمی آید و به این کلمه مضامین الوهی میدهد، به این لیست اضافه میکند، همچنین لغت ساکسونholm به معنی زمین طلوع خورشید.holm treeبه معنی درخت همیشه سبز و مرتبط بوده با لغات ارب/هرب به معنی گیاه و علف، گاهی فقط گیاهان غیر چوبی، گاهی زغال سنگ که از گیاهان به دست می آید، و رشد گیاهان سبز نیز مثل طلوع خورشید، برآمدن از زمین را نشان میدهند. لغت herfesht/harvest به معنی درو محصول، ترکیب گیاه با بازگشت به زمین با مرگ را نشان میدهد بخصوص وقتی در نسبت دادن مرگ به اجنه ی زیر زمین، حالت قتل و آسیب به خود بگیرد. لغت hart/heart به معنی آسیب زدن ازاینجا می آید. قبل از آن، لغاتharsh/karsدر زبان های ژرمن-اسلاو به معنی خراشیدن و باز در تشبیه به خراش، خراش زدن را داریم که به معنی چهارپایان وحشی معمولا قوی هم به کار میرفتند، وحوشی که میتوانستند به انسان آسیب بزنند، و بعدا در کنایه به آنها معنی پشمالو هم یافتند. Harm دیگر لغت برخاسته از این ریشه است که بعدا به صورت sharm یا شرم، مفهوم آسیب روحی را هم یافت. ممکن است لغت karma به معنی عقوبت گناهان، تا اندازه ی زیادی با این برداشت از الوهیت برخاسته از زمین نسبت داشته باشد. Kaza, kost به معنی کشت و گیاهان زراعی در سرزمین های اسلاوی و ژرمن نیز باز برآمدن گیاه از زمین را اعلام میکنند. لغات khog/hog که در قدیم بیشتر به معنی جوجه تیغی –یک حیوان زیرزمینی شب زی- به کار میرفته است، بعدا در آلمانی، بیشتر معنی حیوانات قربانی شونده مثل گوسفند و بز و خوک به کار رفته و درنهایت روی خوک تثبیت شده است. حتی خود لغت hell به معنی دوزخ در غرب هم با همین انتساب به درون زمین معنی می یابد. "غول" یا جن آدمخوار معمولا با ظاهر نیم حیوان و معادل نزدیک آدم-گرگ در اروپا، نیز با دوزخ مرتبط و تلفظ دیگر hell است. hell با hole مرتبط است که هم معنی گودال میداده است و هم معنی پنهان شدن. از همین خانواده heleبه معنی جلد و پنهان کردن، همچنین hydan, hoden, husan به معنی پنهان کردن و پوشاندن، و hide, hyda, haid به معنی پوست حیوانات بزرگ، اشاره به پنهان شدن حیات یا زندگی توسط قالب زمینی موجودات دارد و تلفظ دیگر gey یا دره در عبری، "حی" به معنی زنده است که در صورت آسمانی خود ریشه ی heaven به معانی آسمان و بهشت، و نیز مرتبط با ihvi یکی از فرم های اولیه ی نام یهوه خدای یهود است. این دوگانکی بین آسمان و زمین دراینجا نیز دیده میشود که اروس یا ارض به معنی زمین، تلفظ دیگر ایلو، اله، و الله به معنی خداوند آسمان است و در نزد رومیان، "اروس" که یکی از نام های یونانی خدا و معادل ایلو است برای کوپید خدای بالدار و پروازکننده ی عشق به کار میرود. نام اروس معادل "هرو" خدای خورشیدی است که hero به معنی نیمه خدا و قهرمان هم با آن مرتبط است.:

Chronologia.org: issue 1190

این رابطه ی رفت و برگشت خدا بین زمین و آسمان به تولید نسل او از انسان ها در زمین و پیدایش قهرمانان تشبیه میشود که در مسیحیت یهودی تبار، تنها نسخه ی جایز آن، عیسی مسیح است اما اگر قرار است همه ی مردم برای قرار گرفتن در ارتش مسیح، زیر سایه ی قدرت های استعماری متحد شوند، لازم است که شکل کلی تر و نا مقدس تر این پروژه در قالب هبوط آدم بر زمین برای همه ی انسان ها تکرار شود. پس گفته میشود اگر خدا انسان را بر زمین فرستاد برای آن بود که از نسل او دشمن آینده ی شیطان یعنی مسیح پدید آید و درآنجا قدرت بگیرد. شیطان هم چون این را میدانست، لشکریانش را که فرشتگان هبوط کرده بودند، بر زمین فرستاد تا با تولید مثل با زنان زمینی، نسلی از شیاطین و انسان های پست را تولید کند تا نژاد انسان تباه شود و نتواند در ارتش خدای انسان شده یعنی مسیح قرار بگیرد. اگر خدا سیل نوح را بر زمین فرستاد، ازآنرو بود که جز قرار گیرندگان در کشتی نوح، تمام انسان ها و حیوانات به خوی شیطانی فرشتگان هبوط کرده آلوده شده بودند و تازه باز هم از خون آنها چیزی در وجود بازماندگان باقی ماند تا غول هایی را که بعدا موسی و یارانش در کنعان نسل کشی کردند به وجود بیاورد. هم آن مردم و هم حیواناتشان که به همراه خودشان توسط دژخیمان یوشع قصابی شدند همه شیطانی بودند و وجودشان به ضرر دیگران بود. اینطور نبود که خدا به آنها مهلت خوب شدن نداده باشد. هزاران و صدها سال فاصله بین فجایع، نشان این است که خدا مهلت کافی برای درست شدن به اینها داده، ولی فایده نداشته است. این هم تازه آخر وجود خون شیاطین در رگ های انسان ها نبوده است. توضیح این که عیسی میگوید به سرعت و در زمان زنده بودن قاتلینش به زمین برمیگردد همین است. عیسی که خدا بود به صورت انسان برنگشت بلکه به صورت روح برانگیزنده ی جنگ ها و بلایا نه فقط یهودیان را به دست رومیان مجازات کرد بلکه همانطورکه پیشگویی دیگری میگفت هزار سال بعد باز به شکل بلایای انسانی و طبیعی بازگشت و طی صدها سال، با انواع و اقسام زلزله ها و سیل ها و قحطی ها و رانش زمین ها بدکاران را مجازات کرد و در جنگ ها بدکاران را به دست همدیگر از بین برد تا خون شیاطین در انسان ها رقیق شود و هنوز هم سرزمین های جنگ زده و بلازده، مکان های عمده ی نیمه شیطان ها است که انسان ها نباید بر رنج آنها دل بسوزانند و روند طی شده را تنها چاره ی از بین رفتن تاثیر شیطان بر انسان های زمین بشمارند. دراینجا دین هیچ مخالفتی با فراماسونری یعنی اخوت سیاسی برانگیزنده ی جنگ ها و تحریم ها ندارد و تقریبا فراماسون ها و شیطانپرست ها را ابزار خدا برای تسویه حساب با بدکاران میبیند. تاریخ که امروزه بیش از هر جریان دیگری، مذاهب درصدد دفاع از آن هستند، مهمترین ابزار توجیه این ایدئولوژی مشترک بین مسیحیت و فراماسونری است. چون برای این که ثابت شود مردمی که خدا بر آنها خشم گرفته است، حقشان است که هدف تحریم و جنگ قرار بگیرند، باید تاریخ طولانی انسان واقعیت داشته باشد تا ثابت شود این انسان ها اصلاح ناپذیرند. این ایدئولوژی همچنین نیاز واضحی به وجود تاریخی عیسی مسیح دارد تا ثابت کند انسان، قانونا باید لشکر خدا باشد و آنها که در تیم مسیح و مغربزمین فراماسون ها نیستند در تیم شیطانند درحالیکه نظریه های زیر سوال برنده ی تاریخ، به پیروی از کسانی چون خانم مورداک، مسیح را خدایی نا انسانی در حد خدایان پاگان ها و نتیجه ی جمع آنها میشمارند. منتها تناقض این نظریه با خودش در این است که با خراب شدن کشورهای دیگر توسط قدرت های استعماری و پر شدن کشورهای غربی از مردان سرزمین های ظاهرا شیطانی، گروه های کنجکاو مسیحیان به شباهت های فرهنگ های سنتی خود و این ملت های ظاهرا شیطانی پی برده اند و متوجه شده اند که هر دو گروه، هدف نظریه های عصر روشنگری از نغربزمین هستند که تقریبا تمام چیزهای خوبی را که تورات و انجیل از آنها اعتبار میگرفته است، در سنت های مشترک مردم سرزمین های قدرتمند و مردم سرزمین های شیطانی از بین برده اند. حتی نظریه های توطئه دراینباره برای ارضای شکاکان، بازار هم پیدا کرده اند بطوریکه میبینیم این نظریه ی مدت ها پیش فراموش شده که موسی توسط یک جادوگر مصری ترور شد و آن جادوگر، خود را به شکل او درآورد و با تحریف نهضت موسی و ایجاد یهودیت متعارف به جبهه ی شیطان یاری رساند، در قالب کتاب های عامه پسند در سطح اینترنت، خود را به فروش میرساند.:

“THE MILLENIAL REIGN OF CHRIST AND THE LAST RESET”: PUSHA MAKU: STOLEN HISTORY: 6 NOV 2020

به طرز شگفت انگیزی این جبرگرایی در اعتقاد به خون شیطانی، همان جرثومه ی مسیحی است که به صورت جبرگرایی ژنتیکی در به اصطلاح اتئیسم یا بی خدایی زیستشناسی داروینی مطرح و با کتاب «ژن خودخواه» ریچارد داوکینز به شهرت رسیده است. مطابق این عقیده، آدم ها در تمام اعمال خود تحت تاثیر ژن هستند و حتی در جذب محیط به خود، فقط تا آن حدی که ژنتیکشان به موضوع جلب شود از محیط اخذ میکنند. لاکاپله داروینیست ها را متهم میکند که آنها با این که خدا را انکار و خلقت گرایان را به مسخره میگیرند ولی عملا از قوانین فیزیکی و زیستشناختی، یک مجموعه ی جبری میسازند که تفاوتی با تقدیر خداوند یهودی-مسیحی ندارد. برای آنها بزرگترین اهمیت داروینیسم در انکار خدا به خودی خود نیست بلکه در این است که با از بین بردن خدای شخصی که میتواند به اراده ی خود در مسائل تغییر ایجاد کند، همه چیز را بسیار کند کرده اند تا حدی که بتوان به جای 6هزار سال تاریخ انسان از قول کلیسا 2میلیون سال تاریخ قرار داد و ادعا کرد که تمام تغییرات بشر بسیار کند اتفاق افتاده و تغییر مسیر انسان ها در دنیا نسبت به وضع فعلیشان نیز بسیار کند و بدون هیچ انقلاب واقعی علیه مسیر فعلی و البته قدرتمداران فعلی رقم خواهد خورد. با توجه به این که ژنتیک به جای «خون» جبرگرایان نظام قبیله ای، توجیه کننده ی عدم امکان استعفای فرد از ذات خوب یا بدش است، داروینیست ها سعی کردند تا با فرمول بندی تغییرات ژن، مسیر تکامل بشر از صدها هزار سال پیش تاکنون را تعریف یا درواقع اثبات کنند. با این که آنها فرمول بندی تغییرات ژن را همان جوری که به حد اکثر ممکن به نفع تز اولیه شان باشد انجام دادند ولی نتایج آنقدر ناامیدکننده بود که به جای داده های تجربی، با حدس و گمان جاهای خالی را پر کردند. این را «دیوید سایکس» داروینیست اعتراف کرد که در کتاب «7دختر حوا» به زعم خودش 7 تغییر بزرگ در ژنتیک انسان ها به واسطه ی تغییرات میتوکندری را که به 7 زن برمیگشتند تعیین کرد. این تز روی این علاقه ی شدید داروینیست ها به تغییرات میتوکندری استوار است که جهش های ژنتیکی در آنها بسیار به ندرت روی میدهد. با این حال همانطورکه لاکاپله از قول سایکس مینویسد، زمانی که برای فرمول بندی تغییرات ژنتیک طی 1000 سال و نسبت گیری آن با دوران های قبلی به شجره نامه ها و متون تاریخی اعتماد کردند، مدام دچار شکست شدند. چون به نظر میرسید جهش های میتوکندری بسیار زیادند، گاهی تقریبا در حد غیر ممکن. به عنوان مثال، در مورد مک دونالدها که نسبشان به یک ژنرال وایکینگ فاتح اسکاتلند در قرن سیزدهم میلادی میرسد، ملاحظه شد که ژنتیک آنها آنقدر با هم اختلاف دارد که انگار در شجره نامه های همه شان موارد متعدد باورنکردنی از حرامزدگی رقم خورده است. اتفاقا سایکس از طریق تحقیق درباره ی خود اسکاتلند این مشکل را حل کرد بدین ترتیب که دریافت زمانی که یک ارباب، منطقه ای را تصرف میکرد، همه ی اهالی با نسبنامه های گوناگون و متفاوت، اسم و رسم خود را به طرف ارباب تغییر میدادند و بنابراین بیشتر مردم در آن موقع لزوما با هم فامیلی نسبی از طریق پدر نداشتند هرچند بعدا ممکن بود این فامیلی حاصل شود بی این که اجدادشان یکسان باشند. سایکس حدس زد که احتمالا در بخش اعظم دنیا همینطور بوده است. البته او با این حل مشکل، درواقع مشکل دیگری ایجاد کرد. چون اینطوری دیگر هیچ راهی برای فهمیدن زمانبندی و چگونگی منطقی تحول ژنتیک نسل ها طی 1000 سال باقی نمیماند، چه رسد به تخمین آن برای میلیون ها سال پیش، و هرچه که به دست آمده، مطلقا حدس و گمان و البته حدس و گمان تابع نتیجه گیری از پیش تعیین شده است.:

La malediction d,adam: m. lacapelle: theognosis: jan16,2016

وقتی شواهد علمی تابع ایدئولوژی هستند، از مجموعه ی نقل قول های غیر قابل اعتماد تاریخی در نوشته های سرشار از معجزه و دروغی که توسط قلم به مزدها تهیه شده اند چه انتظاری میخواهید داشته باشید؟ تردید وجود ندارد که بسیاری از ما –حداقل آنهایی که مطمئنیم حلال زاده ایم- حتی مثل چند سال قبل خود فکر نمیکنیم، چه رسد به پدران بلافصل خودمان از نسل قبل. پدرانمان هم دقیقا مثل پدرانشان فکر نمیکردند. مردم مدام در حال تحولند و اگر حافظه شان یاری کند خودشان متوجه این تحول میشوند، چه برایشان داستان هزاران سال درجا زدن دروغین در یک تاریخ دروغین را تعریف کنید یا نکنید. بنابراین باید دیدگاه توراتی از نبرد دائمی بین امت خدا و امت شیاطین را فراموش کنید و به اصل قصه ها در دوران رمزنگاری باستانی برگردید: به درون خاستگاه نمادین انسان یعنی صورت فلکی جوزا و دو نیمه ی وجود جانوسی او: نیمه های غریزی-حیوانی و روحانی-انسانی. آنها که مقابل هم قرار گرفته اند، این دو نیمه اند؛ نه در گروه های ارتشی از دو جبهه ی خدایی و انسانی، بلکه در تک تک آدم ها. یعنی جنگ آدم های خوب و بد را نداریم، بلکه جنگ نیمه های متضاد در انسان را داریم و هر کدام از این نیمه ها در جای خود مثبت و در جای خود منفیند، نه این که یکی کاملا مثبت و دیگری کاملا منفی باشد. اما همین تمثیل عامل بدبختی های بعدی است چون اعتراف میکند که آدم ها ذاتا یک نیمه ی شر در خود دارند و بدبختی وقتی شروع میشود که کسانی ادعا میکنند این شر در وجودشان جای ندارد و آنها با بقیه ی مردم فرق دارند. زمانی که این خودبرتربینی حاصل شد، آن وقت بهانه برای شر تلقی کردن مطلق بقیه با به هم دوختن آسمان و زمینشان فراهم میشود و در مصر که اشرافیت یهود ازآنجا به اروپا نقل مکان کردند، این بهانه وجود داشت.

به نوشته ی جرالد مسی، مصری ها معتقد بودند در محل ستاره ی قطبی در آسمان قطب شمال، کوه بلندی قرار دارد که آسمان را نگه میدارد و این کوه ریشه در آمنتا یا جهان زیرین دارد که یهودی ها با شئول یا دوزخ خود تطبیق میکردند. یعنی از این دید، دوزخ به آسمان دوخته شده است. ارواح از جاده ی آسمانی که همان راه شیری است، از آسمان قطب شمال به زمین می آمدند و در بدن ها جای میگرفتند و متولد میشدند. فرشتگانی که به مانند هورس با ظاهر انسان هایی با سر شاهین تخیل میشدند، راهنمای ارواح در این جاده بودند و این برای مسی، یادآور نامیده شدن راه شیری به «جاده ی پرندگان» در فولکلور لیتوانی است. برخی از مصری ها این جاده را یک رودخانه ی آسمانی میشمردند. چون آسمان نه فقط محل ارواح بلکه خاستگاه آب باران نیز بود. یونانی ها آسمان را اورانوس مینامیدند و دکتر بیرچ این نام را برخاسته از کلمه ی قبطی "آرنو" به معنی آب میداند [که احتمالا به لغات "وارون" و "باران" در فارسی و زبان های هندی هم مرتبط است]. در برخی اعتقادات چینی و نیز در کتاب زرتشتی بندهش، راه شیری هم رودخانه است و هم محل گذر ارواح. رودخانه ی نیل در مصر و رود هوانگ هو در چین، نسخه های زمینی راه شیری به شمار می آمدند. طبیعتا این باعث میشد تا مکان هایی در مناطق جغرافیایی مالوف، محل های سابق کوه آسمانی تلقی شوند. کوه آسمانی در بسیاری از افسانه های قدیمی، سفیدرنگ بود و در زمان جرالد مسی، کره ای ها آن را به نام «کوهستان سفید» میشناختند. در مصر، این تبدیل به یک سنگ بنای سفید زمین در جایی به نام «کاخ سفید» شده بود که فرعون «احمس» آن را خراب کرد تا با سنگش معبد پتاح را در منف (قاهره ی سابق) بسازد. این معبد به نام "ها کا پتاح" معروف بود و یک نظریه درباره ی نام Egypt برای مصر به این معبد برمیگردد. کاخ سفید، سکونتکاه سخمت همسر پتاح بود و سخمت در هیبت یک ماده شیر در آنجا زندگی میکرد. این اتصالگاه آسمان و زمین در جایی به نام turui در نزدیکی منف واقع بود که در زمان جرالد مسی به نام torah شناخته میشد. مسی، troy یا تروا در حماسه ی هومری را نسخه ی یونانی turui میداند که به همان شکل تخریب شده است. وی همچنین برج بابل را یک نمونه ی دیگر کوه آسمانی میداند که به مانند کاخ سفید مصری آسمان را به زمین متصل میکرد و تخریب شد. Turui مصر همچنین محل "سیسنو" یا بهشت 8ایزد بود که به روایت دیگری در بهشت "آم خمن" در کوه آسمانی ساکن بودند. به هر حال به سبب این قصه ها محدوده ی شامل معبد پتاح در منف و اطراف آن به "آنو" یعنی خانه ی خدایان نیز نامبردار بود. پتاح یا هفستوس معادل وولکان خدای آهنگران و مروج صنعت بود که کارگاهش در جهان زیرین قرار داشت و مواد مذاب آتشفشان ها از کارگاه ریخته گری او بیرون می آمد. درست مثل یک کوه آتشفشان که برای رسیدن به آسمان، رشد میکند، معبد پتاح نیز تلاشی برای تداوم خلقت با وصل کردن زمین به آسمان است و به این داستان برمیگردد که خدا-قب (زمین) و الهه نات (آسمان) توسط پدر و مادرشان شو و تفنوت از هم جدا شدند تا دیگر نتوانند دست به تولید مثل و خلقت خدایان جدید بزنند و شاید تخریب کاخ سفید و بنای معبد پتاح از روی آن، معنی تغییر نوع خلقت و انسانی کردن آن را بدهد. در این برداشت و با توجه به این که کاخ سفید سخمت جانشین کوه قطب شمال است، معادل نات الهه ی آسمان، خبت الهه ی مجسم به اسب آبی و معادل دب اکبر در آسمان قطبی است که الهه ی جهنمی هرج و مرج است و ازاینرو است که کوه خدایان از آمنتای دوزخی به قلمرو او متصل میشود. بدین ترتیب، آسمان روح دوزخ را به خود جلب میکند و در این حالت، در جایگاه هاثور الهه ی زمین و مادر هورس یا خدای خورشیدی قرار میگیرد. در قصه ی هاثور، کوه آسمانی با درخت موسوم به پرسیا جانشین میشود که محل اقامت هاثور است. آمسو یا هورس 30ساله با سفر به بالای درخت پرسیا به سرکوب اژدهای آپپ پرداخته بود تا مادرش هاثور را از اسارت نیروهای شیطانی نجات دهد. هاثور قیافه ی گاو را دارد که نسخه ی خشکی زی اسب آبی به شمار میرود. ازاینرو هاثور نیز قابل تطبیق با دب اکبر است و 7هاثور از ضرب او در 7ستاره ی دب اکبر پدید آمده اند. 7 هاثور در قالب 7گاو ماده توسط یک گاو نر هدایت میشوند که همان صورت فلکی ثور است که دب اکبر از ران او ساخته شده است. هاثور معادل ایزیس و ورزاو معادل ازیریس است و دوران تاریک و تایفونی هاثور، معادل دوران حکومت سیت پس از قتل ازیریس است که سایه ی ازیریس از سر ایزیس کم شده است تا زمانی که ازیریس به صورت هورس بازگردد. یکی از معانی نام سیت، کوه و ستون است و این باز موقعیت هاثور در قطب شمال و در قالب درخت پرسیا را نشان میدهد. این موقعیت را میتوانیم در افسانه ی کشف ایرلند توسط maelduin و دریانوردان همراهش دید. آنها ذوق زده شدند وقتی کشتی آنها به یک سرزمین زیبا رسید. ولی در آستانه ی آن وحشتزده شدند وقتی درختی را دیدند که شاخه های آن همانند گردن هایی، بر خود، سر های حیوانات وحشی مخوف را داشتند و در پای آنها، هیولایی چوپان در کنار گله ی گاوهایش، ورزاوی را کشته و در حال خوردن او بود. به نظر جرالد مسی، این هیولا نسخه ی دیگر آپپ، ورزاو نسخه ی دیگر ازیریس، گله ی گاوها انسان های به جا مانده از دوران ازیریس که الان فقط به درد قربانی شدن میخوردند، و درخت نسخه ی دیگر پرسیا تحت کنترل نیروهای شیطانی است. مسی، این داستان را با قصه ی فتح ایرلند توسط توهاته دانان مقایسه میکند که به جنگ غول هایی به بزرگی کوه ها رفته بودند. اینجا همان نیروهای شخصی شده ی جدا کننده ی زمین و آسمان را به جای کوه نگهدارنده ی آسمان و البته در حالت شیطانی خود داریم. ایرلند برای بریتانیایی ها محترم است چون بریتانیا را مرکز جهان نشان میدهد و در بومی سازی مرکز جهان در خود، دنباله رو مصر است. اما نکته ی کلیدی که در داستان اگرچه بازتکرار تقریبی یافته ولی عمیقا کمرنگ شده است، قرار دادن شیاطین در آسمان بالای محور زمین در زمان فتح آن توسط قهرمانان خورشیدی است چون با آن، یک محدوده ی دوزخی در اوج آسمان تعریف میشود که سرزمین الهی در ورای آن قرار میگیرد. با بومی سازی این قلمرو اسطوره ای در زمین مصر، ملتی به نام یهود پیدا میشوند که با سفر به شمال و رفتن به ماورا و به سمت نزدیکترین سرزمین کوهستانی در شمال، تخیل میزنند که با از بین بردن شیاطینی تحت نام کنعانیان در سر راه، به اورشلیم آسمانی و نسخه ی زمینی بهشت خواهند رسید و ادعا میکنند اجدادشان قبلا این کار را کرده و قوانین خاص شریعت یهود را درآنجا از آسمان گرفته و بر زمین جاری کرده اند.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: :P284-290

پس مردم یهودی از جایی در ورای دوزخ آسمانی آمده اند و مردم دیگر، ترکیب یک زمین دوزخی و یک آسمان دوزخی هستند و شر مطلقند. قطعا هر آدم خوبی در دنیا همویی است که رگ خویشاوندیش بجنبد و طرف یهودی ها قرار بگیرد که در این صورت، این آدم خوب فقط به این شرط میتواند یک یهودی الاصل در میان نایهودیان باشد که اجدادش در اثر آزار و اذیت اجدادشان توسط انسان های شیطانی، ناچار به تغییر دین شده باشند. این چیزی نیست که همه دوست داشته باشند ولی مسیحیت آن را از یهودیت میگیرد و به جمعیت های بی شمار میدهد و البته یهودیت را بازتعریف میکند وقتی یهودیت اصلی را آمده توسط موسایی میخواند که عیسی درصدد احیای او است. پس یهودی های قبلی که هستند؟ همان هایی که گوساله پرستی کردند و موسی نفرینشان کرد. درواقع احتمالا ورزاو ازیریس قبل از این که نماد هر قوم دیگری باشد نماد یهودی ها بوده است.

لاکاپله دلیل این احتمال را شرح میدهد: سال مذهبی یهود از پاییز آغاز میشود و اگرچه تقویم قمری آن دستخوش دستکاری های زیادی شده است اما زمانی به شدت درگیر تطبیق آن با تقویم شمسی بود. در آن زمان، آغاز پاییز در زمان وقوع ماه بدر در برج ثور تعیین میشد که به آبان ماه می افتاد و همین اتفاق است که در تقویم میلادی با زمان سامهاین یا هالووین کنونی در آبان ماه مرتبط میشود. سامهاین که آغاز زمستان سلتی بوده است، در زمان تنظیم تقویم میلادی، به دلیل اهمیتش دهم ماه قرار گرفته است تا با روز مهم یوم کیپور که دهمین روز سال مذهبی یهود و زمان دادن قربانی است برابر شود. پس از آن، ماه های 30 روزه یا 31 روزه ی تقویم میلادی که به همراه تقویم شمسی از بابل در عراق وارد شده بودند، نسبت به آن تعیین شدند. نام گرفتن ماه به نوامبر به معنی نهم، وابسته به تقسیم سال 360روزه ی خورشیدی به دوره های چهل روزه بود چون 40 عدد کمال به شمار میرفت. سامهاین، شروع نهمین دوره ی سال پس از کریسمس بود و اهمیتش نیز در همین بود. پس از 40 روز گذشت زمان از سامهاین یا هالووین، 21 دسامبر [=اول دی] فرا میرسد که معادل یلدا یا روز تولد مسیح در تقویم سریانی است. این روز، قبلا روز تولد الجبل یا الاگابالوس بوده است که همان میترای گاو کش است. بدین ترتیب مسیح 40 واحد –یعنی یک دوره ی کامل- پس از دوران ورزاو، ورزاو کیهانی را شکست میدهد و عصر یهوه را رقم میزند. با برجستگی هرچه بیشتر تقویم شمسی در روم، به جای ورود ماه کامل به برج ثور، صحبت از زمان ورود خورشید به برج ثور در ابتدای سال بابلی یعنی اول بهار شد و تخیل شد که عصر دشمنان یهودیت مثل بابلی ها و کنعانی ها در عصر ثور قبل از عصر حمل رقم خورده است. این نمیتوانسته تا قبل از تنظیم تقویم میلادی بر اساس تقویم جولیانی مورد فکر قرار گرفته باشد. تقویم جولیانی را به ژولیوس سزار در 44 سال قبل از میلاد مسیح نسبت میدهند. ولی لاکاپله مینویسد ژولیوس سزار سازنده ی تقویم جولیانی، به سادگی همان ژولیوس سزار پدر جوزف اسکالیگر یسوعی بوده که در قرن 16 زندگی میکرده است. جوزف اسکالیگر مخترع سالشمار تاریخ اروپا و منشا تاریخ رسمی است و تقویم کلیسا نیز برای او چیزی جدای از تاریخ خیالیش نیست.:

40jours: m. lacapelle: theognosis: 30nov2016

شاید این که هالووین موسم محبوب شیاطین و جادوگران و موجودات اهریمنی و ارواح شرور است به این مربوط باشد که در موعد فرضی ظهور یهودیت سابق و من باب علاقه ی یهود به جادوگری که هیچ وقت از بین نرفت رقم میخورد و در پاییز این روز، برای آنها مهم است چون معادل یوم کیپور سابق و موعد قربانی دادن است و اجنه ی سابق برای گرفتن قربانی از انسان ها می آیند و انسان ها ناچارند خودشان را شکل آنها کنند. امال در این صورت، پس چرا اینها ملت مقدسند و بقیه شیطانی؟ تنها پاسخ این است که تا وقتی که قبول کنیم همه چیز دنیا در دست «خدای خوب» است و «خدا جای حق نشسته است»، هر کس در این دنیا بلا سرش می آید حقش است و حتما در جبهه ی شیطان است و متاسقپفانه در دنیای امروز، پیروزی و شکست، بستگی به میزان پولی که خرج میکنید و کیفیت حقه هایی که به دیگران میزنید دارد که در هر دوشان هیچ کس به اندازه ی سرمایه داران یهود امکانات ندارد. هر کسی که این ایدئولوژی را از قدرتمداران بلوک غرب امروز بگیرد و با آن به جنگ همان ها برود از پیش محکوم به شکست است.

ترک ایتالیایی: اپیدمی جهانگیر دولتی که بر سر مردمش بلا می آورد تا حکومت کند.

نویسنده: پویا جفاکش

کریشنا و بالاراما

کریشنا و معشوقه ی اصلیش رادها

کریشنا و دختران شیردوش

حیات وحش هند قدیم

یک افسانه ی قدیمی از آسیای مرکزی میگوید که مدت ها پیش از آدم و حوا، تمام این منطقه به جز هسته ی کوهستانی آن که در جنوب تا هند تداوم داشت، زیر دریا بود و شوره زارهای بیابانی و نمک دار آن منطقه، بازمانده ی دریای آنند. در آن زمان، آن کوهستان، محل زندگی نژادی از مردمان فراطبیعی بود که توانایی های خارق العاده داشتند و منشا جادوگری در انسان بعدی بوده اند. ممکن است این فقط یک تغییر زمان در یکی از دنباله های داستان اسلامی فرار کنعان ابن نوح از سیل الهی به قله ی کوه ها باشد. اما مادام بلاواتسکی و جریان تئوسوفی او که هند و هیمالیایش را منشا نژاد آریایی اروپا میشمردند، بسیار دوست داشتند این داستان را تاریخی تلقی کنند. چون با توجه به این که تنها سرزمین بسیار سرسبز اطراف این کوهستان، شبه قاره ی هند است پس از فروکش دریا، نژاد مزبور احتمالا به آنجا فرود آمدند و تمدن بزرگ را با نیروی جادو از آنجا آغازیدند. ازاینرو مادام بلاواتسکی در استانزای نهم از جلد دوم کتاب the secret doctrine به مخالفت با جیمز فرگوسن باستانشناس پرداخته است که معتقد بود هیچ بنای دارای قدمت زیادی در هندوستان وجود ندارد. بلاواتسکی قبول میکند که شهرهای فعلی هند جدیدند ولی میگوید هیچ بعید نیست شهرهای جدید فعلی، روی خرابه های نسخه های کهن تر خود استوار باشند. ازاینرو سعی میکند فقدان تاییدیه های کهن از هند را با بازیابی نژاد مرموز در تمدن کلده که کهنگی آن تایید شده بود جبران کند. برخی معتقد بودند که بانیان کلده، آشوریانند و چون نام آشوری ها در برخی تلفظ ها آتوری آمده است، آنها باید همان توری ها یا تورانی ها باشند که در بین النهرین با سامیان آمیخته و بازمانده های دانش یک ملت کهن تر تاتار از آسیای مرکزی را به سامیان انتقال داده اند. بلاواتسکی به این نظریه میچسبد ولی ادعا میکند این دانش نه به تاتارها بلکه به هندی های معلم تاتارها متعلق بوده است. ازاینرو بلاواتسکی سعی میکند تا مردمان جادویی افسانه ی مزبور را در بین النهرین بیابد و در این راه، به یک روایت یهودی در باب گذشته ی کلده میچسبد. در این روایت، "علیم" نام خدا که به یهوه خدای یهود داده شده است، به "الیم" به معنی ال ها یا خدایان تعبیر میشود و این ال ها دانشمندان "گان عدن" که یک باغ در بابل است تصور میشوند که رئیسشان «جاوا علیم» همان یهوه است. آدم یکی از شاگردان این این دانشگاه است که بعدا پدر همه ی انسان ها تلقی میشود و انسان های قبل از او فرشتگان، و رئیسشان جاوا علیم که یاوه یا یهوه باشد، خدا شمرده میشوند. یکی از نام های محل اطراف بابل، «گان دونیاش» بوده که این نام، با گان عدن یا باغ عدن آدم و حوا در تورات تطبیق شده است. این روایت همانطورکه بلاواتسکی نیز میگوید، به همین مقایسه برمیگردد. با این حال، بلاواتسکی معتقد است که این، فقط بومی سازی باغ عدن شرقی توسط مهاجران دانای کوهستان افسانه ی بالا است و خشک شدن دریا که راه آنها را به کلده باز کرده است نیز به صورت داستان سیل خیسوتروس یا زیوسودرا وارد بین النهرین شده و بعدتر که آدم جد همه ی انسان ها تلقی شده است، باز به صورت سیل نوح در بعد از آدم بازتولید شده است. بلاواتسکی در عوض، مایل است تا نام عدن را با لغت یونانی "هدون" به معنی شهوت مقایسه کند. وی فضای شهوتپرستانه ی حاکم بر خدایان المپ به عنوان نسخه ی دیگر باغ عدن را یادآور میشود، همچنین "سوارگا" بهشت ایندرا در کوه meru را که محل شهوترانی مومنان با زنان جن است و به صورت فردوس پر از حوری احادیث اسلامی بازتولید شده است. کلدانیان البته بهشت را دارای چنین مشخصاتی نمیشناختند، اما حیوان پرستی و طبیعت پرستی آمیخته به مذاهبشان، جایی برای انحطاط اخلاقی و فیزیکی بشر به سوی حیوانیت محض باز میگذاشت. کاهنان کیش نرگال، هر کدام یک توتم جانوری خاص خود را داشتند و تمثال یا عضوی از بدن آن جانور را به عنوان طلسم با خود حمل میکردند و از درختی می آویختند. ناگال ها یا جادوگران سرخپوست مکزیکی هم چنین میکنند و بلاواتسکی مایل بوده بین نام آنها و نام نرگال ارتباطی ایجاد کند. این توتم پرستی، برای جذب حمایت ارباب جادوگر جنگل است که تمام حیوانات وحشی را تحت پوشش خود قرار میدهد. حالا اگر آدم بتواند صفات توتمی حیوانات گوناگون را در خود پرورش دهد، بیشتر در جادو پیشرفت میکند و موفق به شکست عناصر مذهب سنتی میشود که البته در نتیجه اش اعقاب او که بخت حل کردن نژادهای دیگر در خود را می یابند نیز حیوانی ترین انسان ها خواهند بود. در نقشه ی مادام بلاواتسکی، فقط جانوران ریز و درشت امروزی در این جعبه ی جادو جمع نشده اند. او جرئت کرده است تمام هیولاهای افسانه های انسانی را جانوران منقرض شده ی باستانی تلقی کند و علتش هم کشف پشت سر هم فسیل های دایناسورها در زمان او است. بلاواتسکی معتقد بود تعبیر شیاطین به مارهای پرنده در روایات یهودی-مسیحی، نتیجه ی دیدن پتروسورها یا سوسمارهای پرنده ی عصر دایناسورها است و اشموغ دیو زرتشتی که خزنده ای با گردن شتر توصیف شده است، اشاره به ساروپادها یا دایناسورهای گردن دراز دارد. بلاواتسکی با توجه دادن به این که فیل های امروزی از ماموت ها کوچک تر هستند و همین فیل ها نیز در شرف انقراضند، مدعی است که حیات وحش کهن همه غولپیکر بوده اند و مدام کوچکتر شده و یا به کل از بین رفته اند و انحطاط کیفیت گونه ها، یقه ی انسان ها را هم گرفته است. هندوستان با جنگل های انبوه و پر جانورش، جای خوبی برای جذب جادوهای حیوانی بوده است درحالیکه در کلده ی در حال از دست دادن سرسبزی خود، جنگل با تک درخت جانشین شده و آدم در حال خوردن میوه ی ممنوعه از درخت معرفت، کسی جز گئوتمه بودای هندی در حال دستیابی به بینش زیر سایه ی درخت "بودی" نیست.

ممکن است مسیر مورد توجه تئوسوفی برقرار ولی وارونه باشد، بدین شکل که با از بین رفتن حیات وحش و طبیعت دربردارنده ی آن در خاورنزدیک، جذب صفات حیوانی به بشر از طریق توتمیسم در پناهگاه های جانوران غولپیکر چون هند و افریقای سیاه، مورد توجه قرار گرفته باشد. لاکاپله مذاهب هندی را تحت تاثیر جریان های یهودی-مسیحی غربی و جمع آنها در تصوف اسلامی میداند. به نوشته ی وی، در هندوئیسم متعارف، برهما، ویشنو و شیوا که سه خدای خالق، نگهدارنده و نابودکننده در جهان هستند، به ترتیب سه پدرسالار ابراهیم، عیسی و موسی هستند. ویشنو و شیوا به جای مسیحیت و یهودیت، دو نیمه ی متفاوت مکتب برهما یا ابراهیم را میسازند و اسلام که مسیری میانه ی یهودیت و مسیحیت اتخاذ میکند ادعای بازگشت به ابراهیم را دارد. شیوا به دلیل علاقه ی زیادش به دریافت قربانی خونین، باید خدای محبوب جنگسالاران باشد. ویشنو در هیبت برهمنی جنگجو به نام پاراسوراما، کشاتریا یا جنگجویان را به نفع برهمن ها یا روحانیون سرکوب کرد. پاراسوراما با دو رامای دیگر در چرخه ی تناسخ های ویشنو تکرار میشود: راما چاندرا که بلافاصله آواتار بعدی ویشنو است و سپس بالاراما که نابرادری کریشنا –آواتار دیگر ویشنو- و همراه و تاییدکننده ی کریشنا است. نبرد راماچاندرا با اسوره های شیطانی، باید تکرار نبرد پاراسوراما با جنگسالاران باشد و جمع آنها درآمدن قبلی ویشنو به شکل یک برهمن کوتوله یا وامانا برای تسخیر جهان از تصرف "بالی" شاه اسوره ها است. عجیب این که نام بالی تلفظ دیگری از "بالا" در بالاراما و معادل بعل دشمن یهوه است و جایی میان بعل و راما مصالحه شده است. علت را باید در تغییرات رخ داده در این مابین جست. روایت است که بالی بر سرزمین های ایران تا چین حکومت میکرد ازجمله بر سرتاسر هند. در هند، تنها ملتی که بر پیوند با ایران تاکید داشتند، زرتشتی ها بودند. آنها معتقد بودند اولین شاه ایران، مهاباد بود که پایتختش در شمال هند قرار داشت. آمورات جانشین مهاباد، اولین نفر از قائنی ها یا کاهنان مملکت بود و بنابراین هم در راس حکومت بود و هم در راس کهانت. در تاریخ یهود، اولین کسی که خود را هم شاه و هم رئیس کاهنان خواند، جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی رئیس شورش کاهنان حشمونایی بود که بدین سبب، مورد دشمنی فریسیان قرار گرفت که شاهی را متعلق به آل داود از قبیله ی یهودا میدانستند. به نظر میرسد یکی از واکنش های فریسی به بدعت کهانت حشمونی، درآمدن مسیح داودی به شکل یک آدم عامی مجزا از شاهان و کاهنان است. در هندوستان، این به تناسخ ویشنو به کریشنای چوپان بدل شده که آدمی عامی و عشرتجو و زنباره بوده و قوانین شریعت هندو را زیر پا مینهاده است. طبیعتا قوم مورد علاقه ی ویشنو، قبیله ی یادو –نسخه ی هندوی قبیله ی یهودا- است که ویشنو در بین آنها به کریشنا تبدیل شده است. در مهابهاراتا یادوها همدستان پاندوه ها در نبرد با خویشاوندان آنها کوروها هستند. کوروها نام از یک مسیح دیگر تورات یعنی کورش شاه پارس دارند که هیبت یک شاه-کاهن بین النهرینی را دارد و معبد اورشلیم را بازسازی و شاید اختراع کرده است. ولی این درگیری هنوز یک درگیری خانوادگی و در ترجمان یهودی خود درون دینی است و باید آن را به نبرد یهودی های متشرع در جبهه ی کوروها با سامری ها یا یهودی های منحرف در جبهه ی یادوهای کریشنا برگرداند. جان هیرکانوس به همان اندازه ی فریسی ها با سامری ها دشمنی داشت. پورانا ها که متون مقدس مکتب ویشنو-کریشنا هستند و در 1790 میلادی منتشر شدند، احتمالا در راستای بومی سازی کتاب مقدس یهودی-مسیحی اروپایی هستند با این تبصره که انکار ارتباطشان با مسیحیت، بخش های سانسورشده ی ایدئولوژی یهودی-مسیحی را افشا میکند. کریشنا معادل دیونیسوس باخوس نسخه ی شهوتپرست و ولنگار یهوه است که یاخوس نیز نامیده میشود و نام یاخوس نه تنها تلفظ دیگری از یهوه بلکه قابل مقایسه با اوغوز خان نیای فرمانروایان تاتار فاتح هندوستان است. فتح هند توسط تاتارها درواقع همان فتح هند توسط باخوس به روایت متون یونانی-رومی است. در داستان اصلی، هند مفتوح باخوس، در افریقای سیاه قرار دارد، ولی سیاهپوست بودن مردم شبه قاره، سبب انتقال ذهنی هند باخوس به آنجا شده است. باخوس را بارخوس به معنی فرزند کوش نیز خوانده اند که کوش جد سیاهان است و معادل بارخوس اینجا نمرود شاه بابل است که با بعل تطبیق میشده است. نسخه ی افریقایی باخوس، ازیریس است که از مصر به حبشه انتقال یافته است. بنابراین مصر هم یک محل عمده ی دیگر برای پرورش مکتب یهودا یا یادو است. درگیری کوروها با پاندوه ها و یادوها همان درگیری عثمانی های ترکیه با ممالیک مصر است. نام عثمانی ها قابل مقایسه با حشمونی ها سلسله ی فرمانروایان یهودی است که یوحنای هیرکانی از آن برخاست. حشمونی ها علیه سلوکیان یونانی قیام کردند و سلوکیان همان سلجوقیان هستند که حکومت عثمانی از میان آنها برخاست. عثمانی، شاخه ی غربی قلمرو سلجوقی موسوم به سلجوقیان روم را به تصرف درآورد. ولی درست به مانند متصرفات شرقی دولت سلوکی که به دست پارت ها افتاد، متصرفات شرقی دولت سلجوقی نیز به دست خوارزمی ها افتاد. نام خوارزم قابل مقایسه با گریزیم، کوه مقدس سامری ها است که سلوکی ها معبد آن را به جای معبد اورشلیم، خانه ی یهوه تعیین کرده بودند. خورسم یا خوارزم، تلفظ دیگر خوراسان به معنی محل طلوع خورشید است که میتواند تمام سرزمین های شرق عثمانی منجمله هند را در بر بگیرد. منتها از این سرزمین های شرقی فقط ایران مورد توجه ویژه قرار گرفته چون راه عثمانی به هند از درون ایران میگذرد همانطورکه مصر هم در افریقا مهم است چون راه عثمانی به هند افریقایی هم از درون مصر میگذرد و درست به مانند سلوکی های خاورمیانه که با حمله ی اسکندر به وجود آمدند، در مصر هم یک حکومت مهم بطلمیوسی با فتح اسکندر به وجود می آید. حکومت مسیحی یونانی-رومی قستنطنیه در ترکیه که پایتخت عثمانی را تشکیل داد، جانشین بحق اسکندر شمرده میشد. این فکر که فرقه ی آریوس که تثلیث مسیحی را قبول نداشت، پس از سرکوبی در قستنطنیه، راه همسایه های دشمن قستنطنیه را در پیش گرفت و با پذیرفته شدن از سوی اعراب اسماعیلی، پایه ی اسلام شد، سبب بازسازی شدن آریوس به صورت علی خدا و مرشد فرقه ی اسماعیلی شد و یک دولت اسماعیلی در مصر، یک دولت اسماعیلی در ایران و یک شاه اسماعیل صفوی که به نام علی، در ایران یک دولت دشمن عثمانی بنا نهاد از روی آن تخیل شدند. اما دراینجا قستنطنیه ی عثمانی ها خود، یک اورشلیم بازسازی شده از روی اورشلیم قبلی یعنی رم ایتالیا است. رم پس از این که توسط شارل پنجم فتح و مرکز مذهبی امپراطوری مقدس روم شد، جای تاریخ خود را با تاریخ روم باستان عوض کرد و قستنطنیه نیز بعد از فتح شدن توسط نیروهای صلیبی روم مقدس اروپایی، نام و محل روم را به خود انتقال داد. کتاب مقدس رسمی نیز در اروپا نوشته شده و با هرچه پیشروی بیشتر یهودیت و مسیحیت متعارف مرتبط با آن به سمت شرق، داستان های خود را در شرق نزدیک و دور بازسازی کرده است. هرچه به شرق میرویم، سامری گری قوی تر میشود و این سامریان هنوز فریسیند ولی به جای فریسی، فارسی یا پارسی نامیده میشوند. آنها آریایی نامیده شده اند، اما آریایی قبل از این که مفهوم نژادی داشته باشد مفهوم اقتدا به آریوس یا علی را میرساند. تنها پس از مرکزیت یافتن مذهبی کتاب قرآن به همت اروپایی ها –برای نزدیک کردن اهالی شرق نزدیک و میانه به اروپایی ها- بود که تا حدود زیادی از این نواحی، پارسی زدایی شد. این موقعیت با اقتدا به پیروزی هلاکو خان مغول بر اسماعیلی ها در ایران دارای پایه ی قبلی تلقی شد. هلاکو همان الکس و بنابراین الکساندر یا اسکندر فاتح پارس است و اسکندر به عنوان بانی سلوکیان و یک پیشتاز استعمار غرب، عقبه ی غربی ایدئولوژی ترک های سلجوقی را یادآور میشود.:

“syncretismes”: m. lacapelle: theognosis: apr11,2020

ارتباط بنیادین ترک های عثمانی با اروپا به نوعی از سطور زیر در وقایع نگاری نورنبرگ منسوب به قرن 16 قابل استنباط است:

«من می بینم که بسیاری در زمان ما، نه تنها معلمان و شاعران معتبر، بلکه مورخان نیز مرتکب اشتباه می شوند که ترک ها را تئوکروس می نامند، به اعتقاد من، به دلیل این واقعیت است که ترک ها تروا را در اختیار دارند که زمانی توسط Teucros اشغال شده بود. ترک‌ها اهل اسکیتیه هستند اما اصل آنها از کرت یا کاندیا و ایتالیا است و چنان گسترش یافته‌اند که آسیا و یونان را تصاحب می‌کنند تا نام لاتین و مسیحی را ناامید کنند.»

کاندیا میتواند همان اسکاندیا باشد که این منبع، آن را جزیره ای در نزدیکی سوئد میشمرد و درباره ی آن مینویسد:

« از این جزیره تعداد بی شماری از مردم در یک زمان بیرون رفتند و تمام اروپا را با جنگ افسرده کردند. آنها با گوت ها و هون ها جنگیدند، پانونیا، موسیا، مقدونیه و کل منطقه ی ایلیریا را محاصره کردند و تمام آلمان، گال و ایتالیا را ویران کردند. آنها سرانجام در اسپانیا مستقر شدند و از این رو منشأ آنها تلقی شد.»

و درباره ی دانمارک نیز مینویسد:

« اینجا سرچشمه ی هجوم بربرهایی شد که در صدد غلبه بر ایتالیا و نابودی روم بودند. آنها توسط ماریوس آرپیموس منقرض شدند.»

میدانیم که فرانک ها قوم ژرمن سازنده ی روم مقدس نیز بخشی از هجوم بربیرها به ایتالیا بودند. درباره ی آنها در منبع آمده است:

« اکنون که فرانک ها از اسکیتیه خارج شدند و به آلمان آمدند و مدت زیادی در آنجا زندگی کردند، آلمانی شده اند.»:

kronika Shedelya: chronologia.org

مسلما یک ارتباط قبلی بین اسکیت های اسکیتیه و دنباله شان در اروپا سبب جذب شعبه ی شرقی به شعبه ی غربی شده و همین سبب ایتالیایی تلقی شدن نسب ترک های عثمانی شده است. اما پس چرا پای بربرهای شمال دور به این نسب مشترک جوامع اروپایی و شرقی به میان آمده است؟ بیشک ازآنرو که شمالگان محل ستاره ی قطبی و کوه عمود آسمان تلقی میشد و نشانی از نظم بود، نظمی که قرار بود به آدمیان در نواحی متمدن تر جنوبی منتقل شود. هرچقدر با دنبال کردن ستاره ی قطبی به سمت شمال برویم بر زمان تاریکی شب و سردی هوا افزوده میشود که ویژگی های فصل زمستان است. جرالد مسی مینویسد درحالیکه سیل در مصر با بالا آمدن آب رود نیل در ابتدای تابستان ارتباط دارد، در بین النهرین، سیل به باران های زمستانی مرتبط میشود و ازاینرو سیل بابلی نیز قابل نسبتسازی با عمود قطبی است. در اساطیر چینی، گونگ گونگ هیولا با تک شاخ خود، کوه نگهدارنده ی آسمان را از جای خود درآورده و سوراخ شدن آسمان توسط قله ی کوه، باعث نزول سیل از دریای آسمانی به سمت زمین شده است. این معنی نقصان در عمود آسمان هنگام سیل را دارد و ممکن است با جابجایی ستاره ی قطبی از صورت فلکی ثعبان (اژدها) به صورت فلکی دب اصغر ارتباط داشته باشد. در ترجمان بابلی خود، این میتواند مفهوم نوسازی عمود آسمان ازجمله برج بابل را داشته باشد. هاسیسادرا یا نوح بابلی هم در زمان فروکش سیل نوح، یک معبد بنا کرد. معابد بابلی، زیگورات هایی با 7 طبقه به نشانه ی 7طبقه ی آسمان و 7خدای سیاره ای آنها بودند و بنابراین جانشینی برای عمود آسمان و همتای برج بابل بودند و لغت بابل نیز به معنی دروازه ی خدا است. مفهوم وجود هرج و مرج در زمین بعد از تخریب معبد خدا در روایات یهود نیز احتمالا مفهوم عمود نداشتن و و نظم نداشتن آسمان را میدهد. این ضمنا مضمون انتقال نظم از هورس به سیت خدای غاصب در افسانه های مصری را هم میرساند که با توجه به برابری سیت با شیث پدرسالار مثبت یهودی ها مضمون مهمی است. صورت فلکی تنین یا اژدها با هورس-سوبک یا هورس در هیبت تمساح قابل تطبیق بود و سیت یا سوت که برادر او است، محل بعدی ستاره ی قطبی یعنی دب اصغر یا خرس کوچک را میسازد که همواره با صورت فلکی دب اکبر یا خرس بزرگ یک دوگانه میسازد. در افریقا دب اکبر را یک تمساح یا اسب آبی فرض میکردند و دب اصغر را یک شغال، و در اروپا دب اکبر یک ماده خرس و دب اصغر یک سگ بوده است. به هر حال دب اصغر مصری در هیبت سگسان خود، هنوز ویژگی های مادرش الهه ی اسب آبی در دب اکبر را جذب میکرده است که مشخصه ی یک هیولای آبی است و جلوه ی منظم او میتوانست ورزاو باشد چون گاو، نسخه ی زمین زی اسب آبی تلقی میشد. سوت که در جنبه ی مثبت خود معمولا با آنوبیس خدای سگسان دیگر جایگزین میشود، معروف به "بار" بود که تلفظ دیگری از لغت "بعل" است. او فرزند "خفت" الهه ی دب اکبر بود و در ترکیب با او سوت-تایفون را ایجاد میکرد. در جنبه ی زمینی، سیت با آدم و خفت با حوا که نامش تلفظ دیگری از او است جانشین میشوند و شیث به عنوان تنها فرزند بر حق آدم، شکل دیگر او است. سوت بنیانگذار پدرسالاری و قابل مقایسه با این داستان درباره ی شیث است که در زمان او مردان اهمیت یافتند. در یک داستان غنوصی آمده است که یلدابهوت که همان یهوه است، به این خاطر غول ها را در سیل نوح از بین برد که آنها به یلدابهوت نه به چشم پدر بلکه به چشم برادر بزرگ نگاه میکردند و قطعا دراینجا یلدابهوت یا یهوه در جایگاه سیل سازی از قطب شمال قابل جانشینی با سیت است.:

Ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p454-8

یکی از نکات جالب در این همانندسازی، آن است که یورش شمال علیه ایتالیا را میتواند به یورش علیه نظم تشبیه کند و این نظم، پدرسالارانه و البته در تشبیه پدر به ورزاو است. لغت یونانی "پاریو" و لغت آلمانی قدیم "فارو" و آلمانی جدید "فاره" به معنی ورزاو، به طور اتفاقی یا عمدی، با لغت "پی یر" که تلفظی از "پیتر" یا پدر است معادل شده اند. "پیر" از ریشه ی "پی یر" معنی زادن میدهد. یکی از نظریه ها درباره ی نام شکسپیر –از منابع مهم ادبیات ماسونی- «شیخ پیر» یا شیخ زاده است اما پیر را از طریق نام کوچک شکسپیر یعنی ویلیام، هنوز میتوان با ورزاو مقایسه کرد. "ویلهلم" که در انگلیسی ویلیام تلبفظ میشود، میتواند از "بول شالوم" –همزمان به معانی ورزاو شاه و ورزاو کوهستان- بیاید. در صورت جانشینی شالوم با خان به همان معنای شاه و ایجاد لغت "بول خان"، به نام «وولکان» نزدیک میشویم که خدای صنعت و آتشفشان ها در ایتالیا است و بدین ترتیب هم با دوزخ در جهان زیرین ارتباط دارد و هم با کوهی که خدا بر آن تجلی آتشین پیدا میکند. در فیلم «و کشتی به حرکت درمی آید» از فدریکو فلینی که فیلمنامه ی آن را تونینو گوئرا نوشته است، قطعه ای وجود دارد که در آن، وارث اطریشی درباره ی پیچیدگی لحظه ی کنونی صحبت میکند و دو مترجم ایتالیایی درباره ی معنی حرف او بحث میکنند. یکی میگوید: "معنی حرفش اینه که الان همه لب کوهیم." دومی میگوید: "غلطه. گفت ما همه لب چاله ای هستیم." وارث گفته بود اروپا مانند آتشفشان است. آتشفشان، کوره ی آهنگری و نیز در حکم واژن مادر-زمین است که با تبدیل به الهه ای انسان گون به نام مریم، تمدن اروپا را به صورت عیسی مسیح متولد میکند. ازیریس نسخه ی قبلی هورس، به عنوان خدا که همسر مریم است به ورزاو و خود مریم به جای ایزیس همسر ازیریس، متشبه به ماده گاو است. پلوتارخ نوشته است که هورس چون احساس کرد مادرش ایزیس به اندازه ی کافی دشمن سیت نیست، سر او را با شمشیر قطع کرد و به جای سر قبلی ایزیس، یک سر گاو قرار گرفت. یکی از نظریه های قدیمی در نامیدن ایتالیا، برابر گرفتن آن با ویتولیا گوشه ی جنوب غربی شبه جزیره بوده است که نام از ویتول به معنی ورزاو داشته است. این لغت به صورت "بیدول" به فراوانی در نواحی اسلاوی اروپای شرقی و به همان معنی گاو نر کاربرد داشته است. "ایتی" دیگر نام گاو احتمالا به اندازه ی بیدی تلفظی از ویتو ریشه ی ویتول/بیدول است. ویت در لاتین به معنی چهارشنبه و مرتبط با نام وتان خدای ودنزدی یا چهارشنبه است. از طرفی ویتالاشی به معنی صومعه است که خانه ی خدا را چیزی شبیه خانه ی گاو نشان میدهد. گاو نر حیوان زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم رومیان لاتینی بوده است و جایگاه او قرار بود توسط بربرهای پرستنده ی وتان تصرف شود. بر اساس تواریخ یونانی-رومی میتوان فهمید که قاتل خدای گاو، خود تکرار جدید خدای گاو خواهد شد. کامبیز شاه پارس ها وقتی که دید قبطیان به صرافت گرفتن جشن گاو آپیس تجسد خدای ازیریس، توجه چندانی به ورود او به ممفیس نکرده اند، از خشم با شمشیر به گاو حمله برد و قصد داشت شکم گاو را بزند ولی گاو چرخید و ران او زخمی شد ولی گاو از همان زخم مرد و کاهنان از ترس خشم کامبیز، جسد او را مخفیانه دفن کردند. کمی بعد در سوریه کامبیز موقع نشستن بر اسب، اشتباها با شمشیر خودش و از همان ناحیه ای که گاو آپیس را با شمشیر زده بود، زخمی شد. چون مسئله برایش عجیب آمد احساس نفرین شدگی کرد. پیشتر پیشگویی گفته بود که کامبیز در اکباتان خواهد مرد. پس کامبیز از اطرافیان نام محل را پرسید. گفتند اینجا اکباتان نام دارد. همان موقع کامبیز فهمید که اجلش رسیده است.:

Bull: Chronologia.org

طبیعتا قتل آپیس به دست کامبیز همتای قتل ازیریس به دست سیت است و ازاینرو سیت یک ورزاو جدید و محتوم به قتلی مشابه بر اساس تز «مرگ خدا» ی نیچه است. ستاره ی قطبی قبلی –ثعبان در تنین- ازیریس/هورس بود و ستاره ی قطبی کنونی سیت. اما زمانی که اسطوره زدایی از ستاره شناسی، عمود جهان در ستاره ی قطبی را انکار کند، تنها نظم ساختمانی معبد و شهرهای انسانی تابع آن مظهر اراده به نظم در جهان خواهند بود و این نزدیک به همان بحث های محیط زیستی مدرن است که انسان را مسئول دوام و بقای همه ی موجودات در جهان و نگهبان طبیعت تلقی میکند، نگهبانی که به وظیفه اش خیانت کرده است. این به دور از خود-خداپنداری انسان نیست. با درک این مسئله اگر نظم خدا را به جای قطب شمال قرار دهیم و نظم تمدن انسانی را به جای عمود دومی که انسان میسازد، آن وقت، نظم جدید یک نظم کفرآمیز و همچون برج بابل به روایت توراتیش، طغیانی علیه خدا است که تنها در جامعه ی مدرن محقق شده است. خدا پدر سابق بود و حالا در غیاب خدا، فقط دولت مدرن، وظیفه ی ایفای نقش پدر را دارد، اما نقش پدر هم در جامعه ی به شدت مدرن و سرشار از بحران های اخلاقی، با نقش سنتی پدر فرق میکند و پدر، همان موجود بداخلاق مزاحم فیلم های غربی است. دولت نیز مسلما بهتر از این نیست. دکتر محمدرضا کلاهی در گفتگو با شماره ی 31 مجله ی عصر اندیشه (آذرماه 1402: ص7-184) میگوید:

«از نظر وبر، دولت مدرن عبارت است از نهادی که انحصار اعمال خشونت مشروع را در اختیار خود دارد. در دوران پیشامدرن، اعمال خشونت، در انحصار هیچ نهادی نبود. برای مثال، قبایل مختلف هرکدام مسلح و مسئول تامین امنیت خودشان بودند. مثلا در ایران، عشایر که تا آخر قاجار 30درصد از جمعیت را تشکیل میدادند خودشان امنیت خود را حفظ میکردند و دولت کاری برای آنها نمیکرد. از جایی به بعد اجازه ی اعمال قدرت و خشونت از گروه های مختلف گرفته شد و فقط در انحصار یک نهاد قرار گرفت. این نهاد، همان دولت بود. در گذشته دولت با جامعه پیوندی داشت. مثلا در خدمت توسعه، تامین بهداشت، مسکن و آموزش یا ساماندهی نظم اقتصادی از طریق بازتوزیع ثروت بود. امروز این پیوندها حذف شده و دولت تابع محض منطق خود شده است؛ یعنی تابع اعمال خشونت یا اعمال قدرت. این وضعیت با درون ماندگاری ناب سرمایه پیوندی دارد. امروز که سرمایه تابع محض منطق خود شده است، نهادهای اقتصادی را دیگر دولت تنظیم یا اداره نمیکند یا آنها را در خدمت رفاه جامعه قرار نمیدهد. آنها باید بر اساس منطق درونی خودشان کار کنند. حوزه های گوناگون اجتماعی روز به روز کالایی تر شده اند. همه چیز به کالایی تبدیل میشود که باید خریده شود. همه چیز درون منطق ناب سرمایه حل شده است. دیگر هیچ چیز در حیطه ی اختیارات دولت نیست. تنها حوزه ای که میماند، همان حق انحصاری اعمال خشونت مشروع است؛ چیزی که جورجیو آگامبن به آن "دولت امنیت" میگوید. آگامبن در کتاب وضعیت استثنایی، تفکیکی بین "دولت حق" و "دولت امنیت" میگذارد. "دولت حق" دولتی بود که قرار بود حافظ حق شهروندی باشد. آگامبن به هابز ارجاع میدهد که معتقد است از آن جا که انسان تابع غریزه است، در وضعیت پیشادولت یا وضعیت طبیعی، جامعه برای اطفاء غرایز به عرصه ی جنگ همه علیه همه تبدیل خواهد شد. انسان ها یکدیگر را خواهند درید و ترس حاکم خواهد شد. لویاتانی لازم است تا این درنده خویی را کنترل کند و ترس را از بین ببرد. این لویاتان، دولت است. چنین دولتی، "دولت حق" است، یعنی دولتی که قرار است از حق شهروندان حفاظت کند. "شهروندی" در این چهارچوب معنادار میشود. چنین دولتی هم با ابزار قانون عمل میکند و هم خود تابع قانون است. قانون، میانجی میان دولت و جامعه است؛ عاملی است که دولت را به جامعه پیوند میدهد و بر اعمال خشونت حد میزند. اما آگامبن توضیح میدهد که از آن زمان تا به امروز به شیوه های گوناون، در مقاطع مختلف، "شرایط واقعی" از چهارچوب "نظم قانونی" بیرون زده است. این شرایط واقعی بیرون از توان کنترل توسط نظم قانونی، وضعیت هایی است که به انحاء مختلف بحرانی یا اضطراری یا فوق العاده و به هر حال "استثنایی" نامیده میشود. حوادث طبیعی، جنگ ها، اقدامات تروریستی و حتی بحران های اقتصادی، نمونه های وضعیت استثنایی هستند. در این وضعیت ها قانون موقتا لغو میشود تا امکان کنترل وضعیت فراهم آید. وضعیت استثنایی یعنی وضعیت الغای قانون؛ وضعیتی که دولت به نحوی متناقض برای آن که بتواند قانون را اعمال کند، قانون را لغو میکند. اما از نظر آگامبن، هر بار پس از خاتمه ی شرایط استثنایی، بخشی از قانون لغو شده، لغو باقی میماند و به حالت پیشین باز نمیگردد. به عبارت دیگر، بخشی از شرایط استثنایی حفظ میشود. و این وضعیت امروز به آن جا رسیده که شرایط استثنایی، وضعیت ترس و بحران، به قاعده تبدیل شده است. به عبارت دیگر، شرایط استثنایی، لازمه ی اعمال قانون شده است. اگر در گذشته دولت لازم بود تا ترس را از میان ببرد،؛ امروز این رابطه معکوس شده است؛ ترس لازم است تا دولت بتواند اعمال قدرت کند. وضعیت استثنایی، نقطه ی تلاقی نظام حقوقی با زندگی سیاسی یا زندگی واقعی است، یعنی جایی که آنچه واقعیت اضطرار و بحران تلقی میشود، با نظام حقوقی برخورد پیدا میکند. وضعیت استثنایی، فضای معلق میان این دو است. بحران، اضطرار یا وضعیت استثنایی در ظاهر به شدت عینی است؛ وضعیتی است که به هیچ قضاوت ذهنی وابسته نیست. اما به نظر آگامبن، برعکس، چنین وضعیتی کاملا ذهنی است. این که چه وضعیتی وضعیت اضطراری یا بحرانی دانسته شود، به قضاوت ما درباره ی وضع موجود وابسته است. اگر نظم موجود موجه دانسته شود، اختلال در آن بحران محسوب میگردد اما اگر وضع موجود را موجه ندانیم، اختلال در آن را بحران و اضطرار تلقی نمیکنیم. در هر صورت از نظر آگامبن، بسیاری از وضعیت های استثنایی، وضعیت های جعل شده هستند. اضطرار جعل میشود تا دولت بتواند اختیارات فوق العاده داشته باشد. درنتیجه، حق قانون گذاری گام به گام از نهاد مقننه و قانون گذار گرفته و به قوه ی مجریه داده شده و درنهایت، نهاد قانون گذار به امضا کننده ی لوایحی که دولت می آورد تبدیل شده است، نه نهادی که راسا قانونگذاری کند. در این نوع جدید دولت، حق تعیین نظم عمومی، حق تعیین حدی که تخطی از آن جرم تلقی میشود و حق تعیین مجرم نیز از نهاد قضایی گرفته شده و در اختیار نهادهای دیگر، مثل پلیس و رسانه ها –که بخشی از دولت به معنی کلی کلمه هستند- قرار داده میشود. به این ترتیب علاوه بر قانون گذاری، قضاوت نیز به حوزه ی دولت واگذار میشود. دولت عملا کل حوزه ی اختیارات سه قوه را در اختیار خود میگیرد. به این ترتیب، مفهوم قانون و همراه با آن حق شهروندی و خود شهروندی مضمحل میشود. در دولت امنیت، شهروند بی معنا است. این است که دولت امنیت، جز به منطق ناب قدرت، به چیز دیگری و مهم تر از همه به شهروندان خود نیز متعهد نیست. آگامبن، روند تبدیل دولت حق به دولت امنیت را در طول 150 تا 200سال گذشته در کشورهای مختلف اروپایی از قبیل اسپانیا، ایتالیا، فرانسه، آلمان و انگلستان بررسی میکند و نشان میدهد چگونه شرایط استثنایی گام به گام بسط پیدا کرده تا امروز که کل نظام قانونی و قضایی را به درون خود بلعیده است. دولت امنیت، دولتی تابع منطق ناب قدرت است. همانطورکه رابطه ی سرمایه از جامعه گسسته، رابطه ی سیاست هم از جامعه گسسته و درنهایت جامعه به حال خود رها شده است. در این وضعیت، با یک دوگانه مواجهیم. در یک سر طیف مردمی هستند که به ذره هایی جدا از یکدیگر و جدا از جامعه تبدیل شده اند. در ماراتن زندگی هر کس به تنهایی باید گلیم خود را از آب بکشد تا در امواج بی رحم زندگی نابود نشود. هر کس به تنهایی دنبال افزایش مهارت های شخصی خویش است تا در یک معنای کاملا ذره ای شده، اتمیزه و کاملا فردی به "موفقیت" برسد. پس روز به روز باید "توانمندتر" شود. چراکه در وضعیتی جنگل گونه زندگی میکنیم –در وضعیت طبیعی هابزی- که در آن، ناتوان نابود است. پس هر کس مجبور است مدام توانمندتر شود، "مهارت" پیدا کند تا بتواند در این ماراتون با دیگران رقابت کند تا زیر دست و پای جمعیتی که به سمت "پیشرفت" و "موفقیت" بیشتر میدوند، له نشود. "توانمندسازی"، "مهارت آموزی" و "موفقیت"، مهمترین کلیدواژه های دوران زوال امر جمعی است؛ واژه هایی که در گذشته وجود نداشت... اما سر دیگر این وضعیت، گروه بندی هایی در قالب های هویتی است. گروه های هویتی حول خاص گرایی هایی سازمان می یابند که از امر اجتماعی یا امر مشترک گسسته اند. در فقدان امکان گروه بندی های اجتماعی حول امر مشترک، یعنی گروه هایی که میان هر هویت و نژاد و ملیت و قومیت و مذهب مشترک باشد، خاص گرایی ها و گروه های هویتی رشد میکنند و هویت های قومی، ملی، نژادی و مذهبی برجسته میشوند.»

این وضعیت، هم نزاع بین افراد و هم نزاع بین هویت ها را افزایش میدهد و به دولت در ایجاد «وضعیت استثنایی» کمک میکند و همه ی اینها نتیجه ی هرچه غریزی تر و حیوانی تر شدن سرشت فرد و جامعه از آدم ابوالبشر تاکنون و بر اساس گفتمان تئوسوفی است.مدت ها قبل، پیشزمینه های این تز همراه امکانات تمدنی و سیاسی اروپایی با عثمانی ها وارد شرق شد و حالا در ادامه ی آن، با دولت هایی در شرق و غرب مواجهیم که همه شان از این که مردمشان همیشه احساس ناامنی و تشتت اقتصادی-اجتماعی داشته باشند خرسند و الان فقط خود مردمند که احساس میکنند اینجا مشکلی وجود داشته باشد؛ اما چرا باید کار دنیا به اینجا بکشد که من نویسنده موقع اشاره به میلیون ها مردم روی زمین، از کلمه ی «فقط» استفاده کنم؟!

مطالب مرتبط:

سکولاریسم زورکی با ایجاد بحران های اقتصادی و روانی: از اسکندر تا دونالد ترامپ

شیاطین هالووین به دنبال قربانی: آیا جنگ و تحریم را خدا نصیب ملت های شیطانی میکند؟

جنگ اوکراین و روانشناسی فرقه ها

رهبری که بیش از اقتصاد، به ایمان مریدانش متکی بود: صفویه، نازی ها و فراماسون ها

کشتی آسمانی، سیریوسی ها و فضایی های خاکستری مروج بدبختی

نویسنده: پویا جفاکش

در آثار هنری عتیق سرخپوستان امریکای مرکزی، تمثال های گربه سانی دیده میشود که «جاگوار ریش دار» نایده میشود. این تمثال ها از هر جهت، یک مشاهده گر آشنا به حیات وحش را به یاد نژادهای اولیه ی شیر می اندازد که هنوز یال انبوه شیرهای امروزی افریقای شرقی و جنوبی در آنها تثبیت نشده بود و ریش هم برداشتی انسانوار از موی انبوهی است که گاهی زیر گردن شیر نر باستانی تجمع میکرد بی این که هنوز سر او را کامل پوشانده باشد. شاید این شیرها در زمان خلق آثار هنری اولیه خیلی کمتر از جاگوار دیه میشدند و ازاینرو جاگوار ریش دار خوانده شده اند. منتها اشکال اینجاست که به ما گفته شده شیرها 10هزار سال پیش و در پایان عصر یخبندان، از بین رفته اند و احتمال این که بومیان امریکا –که تاریخ رسمی در بی اطلاع نشان دانشان نسبت به اوضاع جهان هیچ رحمی به آنها نکرده است- خاطره ای از شیرهای ماقبل تاریخ در ذهن داشته بوده باشند بسیار بعید است. طبیعتا دانشمندان ترجیح داده اند درباره ی جاگوار ریشدار سکوت کنند ولی افسانه بافان مدرن در این مورد ساکت نیستند و آیینی بودن تمثال های سرخپوستان به آنها فرصت داده تا ادعا کنند این موجودات، اصلا جانور نیستند بلکه اجنه ی شیرمانند باستانی یا به اصطلاح فلین ها هستند که از ستاره ی سیریوس (شعری) به زمین آمده اند و مجسمه ی ابوالهول را به نشانه ی قرار داشتنشان در چیزی بین شیر و انسان برای بزرگترین پرستندگان خود یعنی مصریان باستان ساخته اند. به دلیل تاثیرات انقلاب فرهنگی صلح دوست دهه ی 1960 و آمیختگی آن به پاگانیسم ماقبل یهودی که مصر یک سر آن است، سیریوسی ها گاها موجودات پرورنده ی برابری حقوقی مرد و زن علیرغم اختلاف ذاتی آنها شمرده میشوند تا مردان، جنبه های «زنانه» ی خود را به اندازه ی جنبه ی مردانه ی خود قوی کنند و مورد راهنمایی های خیر مردان زیبای ایزدی که به زن درون آنها جلب شده اند قرار گیرند. در مقابل اینها «خاکستری» gray های خشونت پرور و جنگ گستر قرار دارند که گفته میشود اگرچه از فضا آمده اند ولی در زیر زمین زندگی میکنند و در همانجا با پرستندگانشان یعنی همان فراماسون هایی که گاوهای کشاورزان را برای اعمال شیطانپرستانه سلاخی میکنند و بخصوص علاقه ی زیادی به دزدیدن آلت جنسی گاو دارند، در مراسم خونین و جنسی سبت سیاه مشارکت میکنند. خاکستری ها اصلا عرفانی نیستند و بیشتر به صنعتگری علاقه دارند و تمام وسایل پیشرفت مادی بشر را به قیمت تحمیل کشتار و فحشا و وارد آوردن انواع دردهای روحی به آدمیان، در اختیار رهبران ایالات متحده قرار داده اند.

شاید فکر کنید این افسانه ها خیلی مدرنند. اما پایه های آنها عمیقا در متون مقدس یهودی استوار است. در پاراشای برایشیت، فصل 6، آیات 1 تا 4 آمده است که بعد از این که قابیل، هابیل را کشت، آدم با حوا به سبب به دنیا آوردن قابیل قهر کرد و برای 130 سال، او را ترک نمود. در این مدت، آدم مشغول فحشا با لیلیت جن شد و این جن ماده، از او حجم انبوهی از نژادهای جن را به دنیا آورد، شامل 7 نژاد زیرزمینی که بعضی از آنها به رنگ های آبی و خاکستری بودند.:

“Shabbat beraishit tishri 29, 5770”: yesshem.com

سوالی که در اینجا پیش می آید این است که این جن های خاکستری ای که اینجا در زمین به وجود آمده اند چطور شد که به آسمان ربط یافتند و از فضا وارد زمین شدند.

دقت کنید که به وسایل حمل و نقل یوفوها «سفینه ی فضایی» یا به عبارتی «کشتی فضایی» میگویند. چون این وسایل نقلیه، جانشین یک کشتی آسمانی یعنی صورت فلکی «سفینه» یا «کشتی» هستند که معمولا صورت آسمانی کشتی نوح در نظر گرفته میشود. در بعضی نوشته های منسوب به بروسوس آمده است که نوح که با کشتی از دریا به خشکی پا گذاشت را شکلی از اوآنس پیامبر خردآموز میدانستند که از دریا بیرون آمد تا تمدن را به کلدانی ها بیاموزد و این که بعضی حتی اوآنس را خالق بشر میدانستند. طبیعتا اوآنس در مقام خالق بشر، همان حئا خدای کلدانی است که بر پهنه ی آبی آبزو حکومت میکرد و اسم و بخشی از کارکردهایش در شکل دهی به برخی جنبه های شخصیتی مهم یهوه خدای یهود موثر بوده است. صورت فلکی سفینه را یونانی ها آرگو مینامیدند و گاهی کشتی آرگونات ها و گاهی کشتی دیوکالیون (نوح یونانی) میشمردند ولی با سرزمین آرگوس مرتبطش میکردند که منطقه ای در یونان بود و مقدس ترین مکان آن یک بیشه زار وحشی و خالی از سکنه و منزل وحوش به نام دودونا بود، یادآور نوح که حیوانات را همراه خود داشت و پس از سیل، کشتیش در کوهستانی فرود آمد که قبل از آن هیچ بشری در آن ساکن نبود. کوهستان نوح را آرارات نامیده و با کوهستان ارمنستان و مناطق مجاورش در قفقاز مقایسه کرده اند. این نواحی، مهمترین مناطق استخراج فلز برای متمدنین خاورنزدیک بوده است و مردمش برای افراد عامی که فلزگری و اختراعات حاصل از آن را امری محیر العقول میشمردند حالتی جادویی پیدا کرده بودند. در زمان سیل، نوح، پرندگان را برای کشف خشکی مامور کرده بود و پرندگان حالت جاسوسان نوح را پیدا کرده بودند. شاید هم صحبت از مردمی بود که میتوانستند مثل پرنده پرواز کنند و وسایل پرنده شان هم از جنس فلز بود. نوح، سکاندار کشتی خود بود و ستاره ای در صورت فلکی آرگو، کانوپوس یعنی سکان خوانده میشد. کانوپوس یک ستاره ی مهم در مصر بود و یونانیان، شهری را در مصر به نام او کانوپوس میخواندند. گفته میشد این شهر، سلف اسکندریه پایتخت مصر (در کنار منف) بوده است. از طرفی کانوپوس نیز به جای شهری به نام بدهت ساخته شده بود که قبل از پیدایش منف (قاهره) پایتخت مصر شمرده میشد. پوزانیاس، از یک هرکول کانوپوسی سخن گفته که مدت ها قبل از هرکول صوری زندگی میکرده است. میدانیم که هرکول قابل مقایسه با گیلگمش در بین النهرین است که سفر او به کوهستان جادویی، گاها با سفری به کوه های آرارات معادل شده است. ستاره ی کانوپوس را در عربی، سهیل مینامیدند. با این حال، در منابع نجومی آلفونسی، دو ستاره «سوهل» (سهیل) نامیده شده اند که یکی کانوپوس است و دیگری سیریوس. ظاهرا موکل هر دو ستاره یک ایزد بوده که در شرایط مختلف، کارکردهای نجومی مختلفی اختیار میکرده است. سیریوس یا شعری عامل بالا آمدن رود نیل و به نوعی موکل رود نیل بوده است و قبطیان، صورت فلکی سفینه را با کشتی ازیریس که با رود نیل می آید تطبیق میکردند. ازیریس به عنوان خدای تمدن، همان کارکردی را برای قبطی ها دارد که اوآنس برای کلدانی ها.:

“the Sirius mystery”: Robert k. temple: 1987: part2: chap6

جرالد مسی، معتقد بود اهمیت مصر در نمادسازی های غربی، نتیجه ی مستقیم استواری قدرتمند مسیح بر تزهای عرفانی جامعه ی یهودی اسکندریه در مصر است. وگرنه مصر در ادبیات یهود، تقریبا معنایی مشابه بابل و ادوم دارد. این معناسازی در مقایسه ی وضعیت بهتر زندگی در این تمدن ها نسبت به بدویت یهود مطرح میشود. ظاهرا یهود وارد ارض موعود و سرزمین الهی شده اند. ولی زندگی مشقتبارشان در این سرزمین الهی، اصلا قابل مقایسه با زندگی پر زرق و برق متمدنین مصر و بین النهرین نیست. هوشع نبی، علت سرزمین خدا بودن ارض موعود را برای یهودیان اینطور توضیح داده است که اینجا جایی است که یهود اگر در آن بمیرند بعد از 3 روز در آن زنده میشوند و به نزد خدا میروند. بدین ترتیب، سرزمین موعود یهود به نظر جرالد مسی، نه یک قلمرو جغرافیایی بر سطح زمین بلکه همان شئول یا سرزمین مردگان عبری است. تفاوت یهود با دیگر مردام در این است که دیگر مردمان وقتی در جای دیگری میمیرند مطابق اعتقاد یهود، در شئول به بند در می آیند. ولی یهود در شئول آزادانه راه میروند و حداقلی از کیف دنیا را میکنند و پس از مرگ، مقرب یهوه میشوند. این کیفیت دوگانه ی مرگ و زندگی، همان کیفیت دوگانه ی خیر و شر است که با هم در یهوه جمع می آیند. ازاینرو است که در کتاب مقدس، هم یهوه و هم شیطان به شیر تشبیه میشوند. مسی، این دو شیر را با شیرهای دو افق طلوع و غروب مقایسه میکند که جنبه های متضاد شیری واحد هستند که تمثال خدای خورشید است. نور و تاریکی از یک بنیاد طبیعت پرستانه به نمادهای خیر و شر تبدیل شده و معانی اخلاقی و عرفانی یافته اند.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: v1: fisher unwin: 1907 :P541-2

نبرد نور و تاریکی در دکترین زرتشتی نیز به صورت نبرد اهوره مزدا و شش امشاسپند او با نیروهای اهریمن بازتاب یافته است. مادام بلاواتسکی، بنیاد اولیه ی قصه ی این 7 ایزد را همان 7 ستاره ی مقدس کلدانیان در 7 آسمان میداند که درخشان ترینشان خورشید است. به نظر بلاواتسکی، 7 کابیری فنیقی-یونانی که پیشوای دیوسکوری و کوریت ها و معلمان نخستین فرهنگ و تمدن بوده اند نیز از همین 7گانه برخاسته اند و جاهایی که از هشتگانه سخن رفته از ابتدا آن جاهایی بوده که 7 آسمان سیارات مقدس با فلک خداوند در ورای آنها جمع آمده است. در مقابل اهوره مزدا اهریمن قرار دارد که به اژدها و مار تشبیه میشود و این درحالیست که دکترین یهودی-مسیحی مصری به شدت استوار بر پرستش یهوه در هیبت مار توسط نحاشی ها یا اوفیت ها است. طرفه این که در خود مصر هم خدای خورشید با اژدهای تاریکی میجنگد. یهودیت، طرف ها را وارونه کرده است و این از همان لحظه ای که بنی اسرائیل قوم برگزیده ی یهوه شدند آغاز میشود: یعقوب نردبانی را میبیند که زمین را به آسمان وصل کرده و فرشتگانی از آن بالا میروند و فرشتگانی از آن پایین می آیند. این صحنه در دو اثر کابالایی «اسفنیکسیکا» و «کلید اورانیا برای مکاشفه» با محور گردش دایره البروج تطبیق شده است. بدین معنی که زمانی دایره البروج، عمودی گرد زمین قرار گرفته و با صورت فلکی تنین یا اژدها که ستاره ی قطبی قبلی در آن واقع بود هم مسیر بود و به اندازه ی ستاره ی قطبی عمود آسمان تلقی میشد. ستاره ی قطبی، نماینده ی قلمرو تاریک و یخبندان قطب شمال است که قلمرو اهریمن به شمار می آید. بنا بر عقاید زرتشتیان، اهریمن به شکل اژدها بهشت ایران ویج را تخریب کرد و مردم آریایی را مجبور به مهاجرت نمود. این اژدها همان صورت فلکی تنین و آن سرزمین مقدس، همان قطب شمال تلقی شده است. با این حال، دایره البروج که با آن هماهنگ شده، مسیر حرکت خورشید است و ازاینجا نتیجه گیری شده که قوای خورشیدی زمینی با قوای تاریکی هماهنگ بوده اند. تلاش برای این هماهنگی ازآنجا نشئت میگیرد که حلقه ی دایره البروج، خود به یک مار تشبیه میشود که دم خود را گاز گرفته و از طرفی درازی نور خورشید خود به درازی مار تشبیه میشود. برای همین هم با انتقال ستاره ی قطبی از تنین به دب اصغر، هفت ستاره ی مقدس یا هفت کابیری که مجموعه ی اهوره مزدا و امشاسپندان بوده اند در دو خرس آسمانی یعنی دب اصغر و مادرش دب اکبر بازآفرینی شده اند. هشت مرحله طول کشیده تا دایره البروج عمودی افقی شود و در محل بعدیش قرار بگیرد که این هشت مرحله به هشت پیچ بدن مار تنین تشبیه شده و معادل هشت پله ی نردبان یعقوب شمرده شده اند. حساب شده که هشت مرحله ی مزبور، مجموعه 200هزار سال طول کشیده اند. 200 هزار سال هم طول کشیده تا دایره البروج از یک حالت افقی پیشین به این حالت عمودی درآید یعنی 400هزار سال طول کشیده تا نیروهای خیر به سمت یک یخبندان تاریک و مجموعه ای از مصائب و بلایا وارد و از آن خارج شوند. مرحله ی آخر، نابودی آتلانتیس با سیل نوح بین 10 تا 12 هزار سال پیش بوده که پس از آن، وارد دوران جدید شده ایم.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: part1: stanza12

حیرت انگیز این که امروزه دانشمندان علم زمینشناسی رسمی به ما میگویند که عصر ما به نام هولوسین در 10 تا 12 هزار سال پیش، با پایان یافتن دوران موسوم به پلئیستوسن رقم خورده است. پلئیستوسن دوران ظهور اجداد بشر بوده است. در حدود 400 هزار سال پیش، تغییرات آب و هوایی شدیدی در خاستگاه بشر یعنی افریقای شرقی رخ داده است که در نتیجه ی آن، طبیعت دچار تغییرات بدی شده که آدم ها را در به دست آوردن غذا دچار زحمت کرده است. با این حال، ازآنجاکه دانشمندان مزبور معتقدند انسان مورد بحث یک جانور بی فکر بی مقدار بوده، کلی طول کشیده تا به این نتیجه برسد که ناچار است اختراعات کوچکی برای بهبود زندگیش کند. حداقل از دید دانشمندانی که موسسه ی اسمیتسونیان در سایتش آنها را تایید کرده است، این مدت، 80هزار سال طول کشیده و بلاخره در حدود 320 هزار سال پیش، انسان ها موفق به اختراع نیزه برای بهبود شکار شده اند. در جریان همین تغییرات آب و هوایی و از حدود 400هزار سال پیش، اولین انسان ها از افریقا خارج شده و فسیل هایشان در اسپانیا و اسرائیل یافت شده است، ولی راه زیاد دوری نرفته اند تا موج اصلی مهاجرت انسان ها به خارج از افریقا تا 70 هزار سال قبل به تعویق بیفتد. تغییرات آب و هوایی مزبور که با سرد شدن محسوس محیط زمین همراه بوده است، طی چند ده هزار سال، به وقوع عصر یخبندان انجامیده است که با ظهور لایه های انبوه یخ در اروپا و امریکای شمالی همراه بوده است. با پایان عصر یخبندان در انتهای پلئیستوسن، این یخ ها آب شده و سیل های بزرگی را که توام با پیدایش اقیانوس ها بوده اند به پا کرده و تدریجا الگویی برای افسانه هاییی چون سیل نوح فراهم آورده اند.

برای من یکی باور کردنی نیست که خرافات کابالا به طور اتفاقی با تاریخ کلی زمین از دید زمینشناسان لامذهب جور درآمده باشد. شاید باید در لامذهب بودن علم به اصلاح تجربی کنونی تجدید نظر کنیم، همینطور در تاریخ باور نکردنی انقراض شیرها در امریکا در 10 هزار سال پیش. حداقل اینطوری مجبور نیستیم جاگوارهای ریش دار سرخپوستان را جن های آمده از سیریوس تلقی کنیم.

این موضوع میتواند بخصوص برای ما ایرانی ها مهم باشد. چون ما چند دهه است که به اشتباه، سکولاریسم را مترادف علمی نگری به مسائل مستفاد کرده و در اثر این اشتباه، از ابعاد وخیم تاثیرات سکولاریسم بر تفکر ایرانی و اثرات ثانویه ی مخربش بر زیست فردی و جمعی ایرانی غافل باشیم، اثراتی که اتفاقا انقلاب اسلامی، کوچکترین تاثیری بر رشد پیوسته ی آن از زمان آغاز سلسله ی پهلوی در صد سال پیش نگذاشته و حتی با ظاهر مذهبیش، باعث غفلت بیشتر ما از اثرگذاری آن شده است. بیشک این مسئله که دکتر عبدالکریم سروش در پوشش انقلاب فرهنگیش، آنقدر در فضای ایران جایگاه یافت که از فایده مندی بسیار سکولاریسم برای ایرانی ها بگوید بسیار بر این برداشت غلط اثر گذاشت. چون وی، لغت «علمانیه» را که در عربی به جای سکولاریسم نهاده شده بود، به غلط به «علمی نگری» و دیدگاه علمی داشتن معنی کرده و علم را از این جهت مقابل مذهب قرار داده بود. با این حال، همانطورکه محمد حسین سعیدی (پژوهشگر ادبیات عرب) در نقد خود بر برداشت داده شده از این کلمه از سوی دکتر سروش (مقاله ی «نقدی نو بر یک متن قدیمی»: عصر اندیشه: شماره ی 2: آذر 1402) بیان میکند، «علمانیه» از «علم» با فتحه ی «ع» می آید که همان «عالم» به معنی جهان است و هیچ زبانشناس عربی این کلمه را معادل «علمی شدن» نخوانده، بلکه آن را به مفهوم «دنیوی شدن» در نظر گرفته و دنیوی را بر ضد معنوی و روحانی در نظر گرفته اند، یعنی خالی کردن موضوع از تقدس و یا خارج کردن آن از حیطه ی مسائل معنوی یا دارای برداشت های قدسی. سعیدی در صفحه ی 129 موضوع مهمی را بیان کرده است:

« آقای "فهمی هویدی" که از اندیشمندان صاحب نام مصری به شمار میرود، در مقاله ای تحت عنوان "بازنگری در مفهوم علمانیت" که سال ها پیش در مجله ی "الشراع" لبنان به چاپ رسید، از حضور خود در کنفرانسی یاد میکند که در آن سال ها با عنوان "فروپاشی سکولاریسم و هماوردجویی اسلام و غرب" در شهر لندن از سوی مرکز مطالعات دموکراسی در دانشگاه وست مینسر تشکیل شده بود. وی در مقاله ی مذکور ضمن اشاره به مناقشه ای که قبل از شروع کنفرانس میان وی و پروفسور "جان کین" مدیر مرکز یاد شده اتفاق افتاده است، مینویسد: " او به من گفت: سکولاریسم آن گونه که من میفهمم فقط بر امور دنیوی تکیه دارد و هرچه دنیایی باشد سکولار است. وی در ادامه گفت: اصطلاح سکولاریسم از کلمه ی لاتین seaculum که در قرون وسطی به معنی عالم یا دنیا بوده مشتق شده است. در گذشته هم وقتی به سکولار کردن دارایی های کلیسا اشاره میشد، منظور، انتقال آنها به نظام سیاسی دنیایی خارج از کلیسا بود."»

ازآنجاکه در قرون قدیم اروپا حکما همه از کشیش ها بودند، طبیعتا انتقال علوم فیزیکی و دنیوی از حیطه ی کلیسا به حیطه ی علوم تجربی هم جزو سکولاریزاسیون است. اما مشکل این است که در حکمت قدیم، مرز مذهب و علم نامعلوم است و خیلی از چیزهایی که ما فکر میکنیم باید جزو مذهب باشد هم در قالب علوم ظاهرا مادی از حیطه ی معنویات و ارزش ها به حیطه ی نامقدس، ترجمان ظاهرا علمی یافته اند. اگر آنچه را که گفته شد مرور کنید میبینید که امکان ندارد در این تبدیل وقایع عرفانی به تاریخ بشر، دانشمندان مادی فرق بین خرافات و امور علمی را نفهمیده باشند، با این حال، الان دو قرن است که باستانشناسی، یک بزک علمی برای خرافات مذهبی است فقط به خاطر این که این خرافات روی یک سری محاسبات صدها هزار ساله ی نجومی استوارند که میتوان به کمک آنها عمر جهان را آنقدر طولانی کرد که زمان لازم برای این تغییرات «اتفاقی» که خارج از اراده ی خالق، چند سلول را به میلیاردها موجود زنده ی متنوع و گاها غولپیکر تبدیل کرده اند خریداری شود. کسی که از خدایان کمک میگیرد تا ثابت کند خدایان وجود ندارند قطعا حقه بازی خودفروخته است. اما او خودش را به چه کسی فروخته است؟ در جواب این سوال، دقت کنید ببینید امتیازات کلیسا به چه کسی داده شده اند؟ بله، پاسخ، دولت است. دولت مدرن، مسئول تشکیل دولت-ملت است و ملت با دولت تعریف میشود. اما چرا باید یک ملت بیخود و بی جهت به استیلای دولت تحت هر شرایطی تن دهند؟ اینجاست که دولت باید ببیند مردم بسیار متفاوتی که تحت حکومتش هستند با چه چیزی هویت میگیرند تا از همان در با آنها وارد معامله شود. همه ی مردم قدیم، از مذهب هویت میگرفتند. پس دولت مجبور است ارزش های مذهبی خاصی را که به دردش میخورند حتی اگر فقط با اعتقادات گروهی از مردم جور دربیایند به اختیار خود دربیاورد و آنها را فرهنگ ملت اعلام کند و به نام دفاع از ارزش های راستین ملت، سیاست چماق و هویج را در مورد مردم در پیش بگیرد. این کار، اما دولتمردان را در مورد مردمان «ملت» های همسایه که سنت های مذهبی و فرهنگی مشابهی دارند دچار مشکل میکند. پس ارزش های مذهبی فقط بهانه اند و اصل بنیاد ارتباطی دولت را قدرت نظامی و اقتصادی او بخصوص اگر در ارتباط با یک دولت بزرگ بر ضد دولت های بزرگ دیگر یا دولت های همسایه ی تحت ارتباط مشابه با دولت های بزرگ دیگر باشد تشکیل میدهند و نه اتصالات فرهنگی. بنابراین روابط خصمانه یا غیر قابل اعتماد فعلی با همسایگان، با کاشتن کینه های تاریخی درباره ی جفاهای قبلی همسایگان به «ملت» خودی به اعماق تاریخ فرافکنی میشوند درحالیکه به احتمال زیاد، همسایگان دراینجا ملت های تازه تاسیس از امپراطوری های مشترکی هستند که قبلا از هم قابل تمییز نبوده اند، مثلا روسیه و اوکراین. اینجا ما با مسئله ی تولید ناسیونالیسم ها مواجهیم که لیبرال ها و سوسیالیست ها بر سر آن با هم اختلافی نداشته اند. اما از دهه ها پیش یک یهودی اهل چکسلاواکی به نام ارنست گلنر که هم از نازیسم گریخته بود و هم از استالینیسم، و بنابراین خاطره ی خوشی از دولت های قدرتمند نداشت، نقدی بر ناسیونالیسم تقریر کرد که به مرور زمان، طرفداران بسیاری یافت اما در ابتدای کار خود با کتاب «اندیشه و تغییر» (1964) در فضای دوقطبی شده ی بین سوسیالیست ها و لیبرال ها طرفداری نداشت و تا دهه ی 1980 میلادی باید صبر میکرد تا کم کم آتش جنگ سرد بخوابد و دنباله ی تحقیقاتش در کتاب «ملت ها و ملی گرایی» (1983) مورد توجه قرار گیرد:

« کتاب "اندیشه و تغییر" در پاسخ یا رد کتاب "ناسیونالیسم" الی خذوری نوشته شده بود. خذوری یک یهودی عراقی تبار بود که مثل گلنر، آدم مخالف خوانی بود و بعد از کلی دعوا سر تز دکترایش در آکسفورد با اصرار مایکل اوکشات، فیلسوف محافظه کار به مدرسه ی اقتصادی لندن آمده بود. خذوری آدم ناراحتی بود. در عصر استعمارزدایی و استقلال طلبی مستعمرات، سفت و سخت مدافع امپراطوری بریتانیا بود. خذوری، یک بار در نقد بی محابای آرنولد توینبی صراحتا گفته بود مدافع امپراطوری های قدیمی است؛ هر جور امپراطوری، چه امپراطوری بریتانیا، چه امپراطوری عثمانی یا امپراطوری اطریش-مجارستان. چرا که فکر میکرد این امپراطوری ها این امکان را فراهم میکردند که مردمان مختلف در صلح و صفا در کنار هم زندگی کنند و فروپاشی این امپراطوری ها موجب جنگ های ملی گرایانه ی کشورها برای تسلط بر یکدیگر شد. برای همین، منتقد خروج بریتانیا از خاورمیانه بود. برای همین، دشمن شماره ی یکش لورنس عربستان بود: قهرمان استقلال عرب ها از امپراطوری عثمانی؛ کسی که عملا خاورمیانه ی جدید و ازجمله عراق نوین را پایه گذاری کرد. شخصیت استثنایی او را دیوید لین در درام حماسی لورنس عربستان (1962) در قالب یک مرد خستگی ناپذیر که به جنون میرسید به تصویر کشیده بود. اما برای خذوری، لورنس نماد و سرنمون روشنفکران رمانتیکی بود که تلاششان برای رستگاری از طریق ایجاد یک حماسه ی ملی منجر به فاجعه میشود. حاصل کار لورنس برای خذوری، تبعید و آوارگی بود. عراق نوینی که به لطف اقدامات حماسی لورنس و حمایت دولت علیه ی همایونی بریتانیا ایجاد شده بود برای خانواده ی یهودی خذوری جایی نداشت. میتوان تصور کرد که در عصر ملی سازی کشورهای بازمانده ی عثمانی چه میتواند بر سر یک خانواده ی یهودی بیاید. چیزی که خذوری را تکان داده بود نسل کشی آشوریان در این عراق تازه استقلال یافته بود. خذوری آدم ناراحتی بود و تا حد زیادی حق داشت که چنین باشد. خذوری به عنوان یک متفکر تماما محافظه کار، به شدت منتقد روشنفکران و ملی گرایی نوین بود. از همان تز دکترایش که عملا نگرفت این انتقاد برجسته بود. تز دکترایش به خاطر حمله ی شدیدش به لورنس و سیاست وزارت خارجه ی بریتانیا در حمایت از او بدل به دعوایی بی سابقه در دانشگاه اکسفورد شد. خذوری منتقد رمانتیسیسم روشنفکرانه ای بود که به نظرش منجر به فاجعه میشد. این که چرا رمانتیسیسم روشنفکرانه اینقدر فاجعه بار است در دو کتاب او با عناوین "ناسیونالیسم" (1960) و "ناسیونالیسم در آسیا و افریقا" (1970) توضیح داده شده است. او میگفت رمانتیسیسم الهامبخش یک نوع سیاست انقلابی و به طور خاص ناسیونالیسم قومی است که فیخته، فیلسوف آلمانی، آن را پخت و پز کرده بود. بر اساس این دکترین، هر ملتی بر اساس یک فرهنگ متمایز تعریف میشود. این دکترین انقلابی بود چون ادعا میکرد "هر دسته از مردمانی که از لحاظ زبانی همگن هستند" حق تشکیل یک دولت مستقل دارند. به نظر خذوری در این دیدگاه سیاست بدل به یک خواست ایدئولوژیک میشود که هدفش بسیج کردن توده ها است و برای این کار، وعده میدهد که آنها را از همه ی سختی هایی که کشیده اند آزاد میکند. لورنس تنها یکی از علم داران این سیاست جدیدی بود که بعد از جنگ جهانی اول مبنای نظم جهانی شد. این سیاست جدید، خودمختاری ملی را مبنای نظم بین الملل قرار میداد. توماس وودرو ویلسون رئیس جمهور امریکا در نشست ورسای که بعد از جنگ جهانی اول برگزار شد حامی این نظم جدید بود و از حق تعیین سرنوشت ملت ها دفاع میکرد. او و روشنفکران مترقی طرفدارش فکر میکردند که این مبنا، به صورت خودکار منجر به یک صلح جهانی میشود اما درعوض، خذوری مطمئن بود نظم جهانی بین دو جنگ جهانی از همان ابتدا نظمی است محکوم به فنا. ویلسون و روشنفکران مترقی فکر میکردند کشورها برخلاف امپراطوری ها دلیلی برای حمله به هم ندارند. اما خذوری میگفت اتفاقا دلایل زیادی هم برای حمله و هم برای پاکسازی در داخل خودشان دارند. اصل توضیح خذوری درباره ی ناسیونالیسم اما هنگام بررسی آن در کشورهای غیر غربی و بخصوص اسلامی روشن میشود. توضیح خذوری از شیوع دکترین ناسیونالیسم بخصوص از کشورهای غربی به کشورهای غیر غربی توضیحی فرهنگی بود. حرفش این بود که ناسیونالیسم به کسانی که در اثر تماس با مدرنیته، هویتشان را از دست داده بودند، یک هویت جایگزین ارائه میدهد. به اقتفای نظریات وبر در باب مدرنیته، به نظرش ذات سرد و غیر شخصی مفاهیم حقوقی و تکنیک های اداری دنیای مدرن غربی، عقل گرایی غربی مسلط بر حاکمان مستقر و همچنین فردگرایی غربی که هویت های جمعی را در جوامع سنتی تضعیف میکند، موجب احساس سرگردانی در فرد میشوند و این فرد در هویت های جمعی "جعلی" که ایدئولوژی های ملی گرایانه میسازند در پی تسکین خودش است...گلنر در کمال خونسردی از نظریه ی خذوری درباره ی شیوع ناسیونالیسم بعد فرهنگی آن استفاده کرد اما سعی کرد در مقام جامعه شناس، رابطه ی صنعتی شدن و ملی گرایی را نشان دهد. گلنر میگوید در مواجهه با انتشار نامتوازن صنعتی شدن و نابرابری هایی که به وجود می آورد، روشنفکران وارد صحنه میشوند... ملت هایی که از زیر دست روشنفکران بیرون می آیند مدرن و بدیع هستند حتی اگر در توهم ایدئولوژیکشان اعتقاد داشته باشند که دارند ملتی کهن را احیا میکنند. گلنر میگوید برخلاف برداشت عقل سلیمی تاریخ دانان، شاعران و واژه شناسان، ناسیونالیسم، بیداری و خودآگاهی یک ملت نیست. ناسیونالیسم، خالق ملت هایی است که وجود ندارند. ناسیونالیسم البته که به نشانه هایی نیاز دارد که ملت مخلوق آن را از دیگران متمایز کند، حتی اگر این نشانه های بازمانده در تاریخ گذشته با هم ناسازگار باشند... در [کتاب] "ملت ها و ملی گرایی"... ناسیونالیسم، عملا تحمیل یک فرهنگ عالیه بر جامعه بود؛ جامعه ای که پیش از آن، چند فرهنگ نازل بر زندگی اکثریت یا همه ی مردم، سیطره داشتند. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم به معنای اشاعه ی یک شیوه ی بیان متکی بر آموزش مدرسه ای بود که محتوایش را با استانداردهای آکادمیک تهیه کرده بودند. این شیوه ی بیان قرار بود نیازهای تعاملات بوروکراتیک و تکنولوژیک را برطرف کند.» ("چرا ملت ها متولد میشوند؟": متین غفاریان: کتاب روزآور: شماره ی 4: دی و بهمن 1402: ص9-135)

گلنر « ادعا میکند در حالی که در جوامع قبیله ای، اعضای جامعه خود را به صورت غیر مستقیم از طریق پرستش ارواح میپرستند و جوامع کشاورزی به طور مستقیم یا غیر مستقیم از طریق ادیان تک خدایی، حاکمانشان را میپرستند، در جوامع صنعتی اعضای جامعه خودشان را از طریق ناسیونالیسم میپرستند. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم در جامعه ی صنعتی همان کارکردی را دارد که مذاهب جهانی در امپراطوری های زراعی و فرق انیمیستی در جوامع پیشاکشاورزی و قبیله ای داشتند.» (همان: ص 141) پس پروسه ی سکولار طی شده، پروسه ای است مذهبی که لاف نا مذهبی بودنش، فقط برای سلب اختیار از مدعین سنت های بومی زده میشود و برای دموکراتیک به نظر رسیدن در این پروسه، از هر نوع تظاهر مذهبی که به یکی از فرهنگ های واقعا بومی مربوط باشد خودداری میکند. این شاید از هر ماوراء الطبیعه ای، ماوراء الطبیعه تر باشد چون روی اسطوره ی قوم برگزیده ی یهود استوار است که کپی هایش حتی برای یهودی هایی مثل الخذوری و گلنر گران تمام شدند. در ماوراء الطبیعه بودنش همین بس که درست به اندازه ی وطن مشکوک یهودی ها که سرزمین خدا بود به قول جرالد مسی در یک جهان مردگان و یک قلمرو غیر واقعی قرار گرفته است. پس شورش حکومت مدرن علیه فرهنگ های پیشین، همان شورش یهوه ی یهودی علیه فرهنگ های پیشین است. علت این که به نظر میرسد این شورش یکتاپرستی علیه چندگانگی پرستی است، این است که دیکتاتوری خدای واحد که دولت مدرن جانشین زمینی او است، چندگانگی فرهنگی پیشین را نمیپذیرد. با این حال، معمولا دشمن یهوه یک نفر است: بعل. لغت بعل در اواخر دوره ی باستان، دیگر مخصوص مردوخ شده بود و شورش یهوه علیه مردوخ از تناقض های فرهنگ بین النهرین استنباط و مورد سوء استفاده واقع شده بود. مردوخ رهبر آنوناکی ها و آنوناکی ها همان آناکیم افسانه ی یهودی یعنی نیمه فرشتگان مورد پرستش مردم باستانند که در سیل نوح غرق شدند.

مردوخ خالق جهان در بین النهرین بود. با این حال، دیدگاه نه چندان توضیح داده شده ای، انلیل را رهبر خدایان میخواند که اگر قرار باشد رهبری انلیل بعد از خلقت جهان حاصل آمده باشد، انلیل باید علیه مردوخ طغیان کرده باشد. این ممکن است. چون انلیل بر سر قدرت با برادرش حئا درگیر جنگ بود و در افسانه ی آفرینش بابلی، مردوخ مخلوق و به نوعی پسر حئا است. حئا را به نام عناق یا عنقی یا انکی میشناختند که با آنوناکی دارای منشا واحد است. یعنی حئا را میتوان جمع کیش های پیشین هم خواند. این در مردوخ هم تکرار میشود. در آغاز بهار و مراسم سال نو بابلی که سالگرد پیروزی مردوخ بر نیروهای شر و خلقت جهان بود، سرود پنجاه نام مردوخ خوانده میشد که در آن، مردوخ با نام های بسیارش ستایش میشد: دقیقا 50 نام به تعداد آنوناکی ها. یعنی مردوخ، جامع آنوناکی ها است و البته یکی از 50 نام او «حئا» است. نکته ی جالب این که گیلگمش هم در راس 50 نفر در کوهستانی خطرناک ماجراجویی کرده بود. گیلگمش همان هرکول یونانی است و این از آن جهت حائز اهمیت است که به نوشته ی رابرت گریوز، در اولین نسخه های داستان ارگونات ها، هرکول به جای یاسون رئیس کشتی ارگو بود و اویی که به جای هرکول وسط راه جا میماند، بریاروس نام داشت. تعداد افراد کشتی ارگو نیز 50 نفر بود. این افراد برای یافتن پشم زرین مقدسی که در بیشه زاری توسط ماری که به دور درخت بلوطی پیچیده بود محافظت میشد به کولخیز در قفقاز میرفتند که دنباله ی آرارات نوح است. هرودت نوشته است که کولخیزی ها از نسل قبطی هایند. زمانی کولخیزی ها، اتیوپیایی ها و قبطی ها تنها کسانی بودند که خود را ختنه میکردند تا این که بعضی از سوری ها این رسم را از قبطی ها اخذ کردند. ارتباط کولخیز با قبط مهم است چون مفهوم پشم گوسفند طلایی را روشن میکند. گوسفند طلایی مزبور گوسفند فریکسوس بانی پادشاهی کولخیز بود و در روم، فریکسوس و فریکسیا اووا از نام های صورت فلکی حمل یا قوچ است. به روایتی، این گوسفند، زئوس یا ژوپیتر شاه خدایان المپ بود که در زمان یورش تایفون تیتان، از ترس به شکل گوسفندی درآمد و به قبط (مصر) گریخت و درآنجا تحت نام آمون پرستش شد. رهبری زئوس بر کوه خدایان، یادآور رهبری انلیل بر کوه انوناکی ها به نام اکور است. بنابراین بیشه زار پشم زرین، شکل دیگری از بیشه زار دودونا است که وقف زئوس بود و به مانند نسخه ی کولخیزیش بلوطی مقدس داشت. آمدن یونانی ها به کولخیز و دزدیدن عامل برکت کولخیز توسط آنها همان حمله ی موکنایی ها به کرت زادگاه زئوس و دزدیدن میراث کرت از سوی آنها است که باز هم از راه دریا انجام شده است. قاعدتا دزدان، کسانی هستند که در زمانه بخت بیشتر از بقیه ی کیش ها با آنها است و هر کیش رقیبی مجبور است به نوعی خود را بخشی از کیش آنها کند. اما رقیب زئوس و کسی که حکم حئا را برای انلیل داشته باشد کیست؟ تنها خدایی که در سنت پیشگویی توانست از پیشگویان بیشه ی دونا پیشی بگیرد: آپولو خدای خورشید و صاحب مکتب پیشگویان معبد دلفی. کاهنان آپولو، او را پسر زئوس خواندند و از این طریق بسیاری از خصال کیش زئوس را به او پوشاندند درحالیکه به زبان، برتری زئوس در مقام پدر آپولو را پذیرفته بودند. نماد کیرکه kirke که وقف بیشه ی پشم زرین شده بود این را نشان میدهد. این کلمه از kirkus می آید که در یونانی هم به معنی گرگ است و هم بیشتر به معنی پرنده. اما در مقام پرنده اغلب مفهوم شاهین را میرساند که پرنده ی هورس خدای خورشید قبطی است. هورس و آپولو در اساس خدایی واحدند. نام هورس را در قبطی "هرو" مینویسند. این لغت در یونانی به صورت hero مفهوم نیمه خدایان را یافته و بعدتر به معنی قهرمان مصطلح شده است. لغت "هرو" با لغت "هلیوس" که نام دیگر خدای خورشید است هم ریشه است. در مصری "نب هرو" به معنی خدا-هورس یکی از القاب هورس بود. لغت "نب" دراینجا همان "نبو" یکی از نام های مردوخ است و به صورت "آنوپ" یا آنوبیس درباره ی یک خدای شغال سر هم بومی شده است. در بین النهرین، بائو الهه ی سگ ها و همسر نینورتا پسر انلیل، نام از "آئو" به معنی سگ و شغال دارد. کاهن معبد پشم زرین در کولخیز هم زن جادوگری به نام مدئا است که یاسون را متقاعد به قربانی کردن برای هکاته الهه ی دوزخ و جادوگری میکند. مدئا برادرزاده ی زن جادوگر دیگری به نام سیرسه circe است که او هم نامش تلفظ دیگری از kirke شاهین هورس است و میتوان نسخه ی زنانه ی خدای خورشید به شمار آوردش. قاعدتا هکاته هم تجسمی از او است. ارتباط هکاته با جهان مردگان، یادآور این است که آنوبیس راهنمای مردگان در سفر آخرت است. هادس فرمانروای دوزخ، سگی به نام سربروس دارد که میتواند باز آنوبیس باشد. سربروس به روایت مشهور، سه سر دارد. هکاته نیز در برخی کیش ها به شکل زنی با سر سه جانور –شیر، سگ و اسب- پرستش میشد. روایت های کم تر مشهور، سربروس را دارای 50 سر میخوانند که میشود به تعداد آنوناکی ها و البته 50 نام مردوخ. جالب اینجاست که در سرود 50 نام مردوخ، 51 نام هست که یکی جامع 50 تای دیگر است: نیبیرو، چون نیبیرو نام محل اقامت انوناکی ها و ازاینرو دربردارنده ی همه است. به نظر میرسد نیبیرو همان نب-هروی قبطی باشد. پیوند 50 آنوناکی با سگ 50گانه در افسانه ی آکتیون شکارچی هم دیده میشود که چون آرتمیس (دایانا) -الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو- و کاهنه های باکره اش را موقع آبتنی دید زد، به جادوی آرتمیس به گوزنی تبدیل شد و سگ هایش او را از هم دریدند و به روایتی تعداد سگ ها 50 تا بود. نام آکتیون میتواند انتساب به هکاته را نشان بدهد که درست مثل دایانا الهه ی ماه نیز هست. نام هکاته هم به معنی عدد صد است و هم به معنی عدد 1 چون یک سال 100ماهه را نشان میدهد. سال بزرگ اصلی، 50 ماهه است ولی کمال آن در دو برابر شدنش منظور میشود. این قبل از چرخه های قمری ماه، به چرخه ی شعری (سیریوس) مربوط میشود چون مدت یک دور گردش کامل شعری 50 ماه است ولی دوگون های مالی که شعری را میپرستند معتقدند او یک خدای دوقلو است و برای همین هم 50 ماه را دو برابر میکنند و میکنند صد ماه، ولی هنوز به جای صد ماه میگویند دو پنجاهه.:

“the Sirius mystery”: Robert k. temple: 1987: part2: chap6

چرخه ی قمری باید از طریق وابستگیش به چرخه ی خورشیدی، جانشین چرخه ی شعری شده باشد. هیچ دلیلی برای این همانی خورشید و شعری وجود ندارد جز این که شعری احتمالا به دلیل بالا آوردن رود نیل و ربط یافتن به جریان های آب زیرزمینی، موکل جهان زیرین که جهان مردگان است، شده و رفت و برگشت های خورشید در آن، با ورود و خروج خورشید نسبت به جهان زیرین در یک روز، هم مسئله شده باشد. دو گروه 50 تایی ماه برای یک سال بزرگ هم رفت و برگشت را نشان میدهد. گردیدن دایره البروج به طرف قطب شمال یا اژدهای تاریکی، و افقی شدن مجددش هم باز بازی با همین انگاره ی هر روزه ی رفت و برگشت خورشید به تاریکی است که اصلا لازم نیست آن را 400هزار سال طولانی کنیم مگر این که بخواهیم از باورهای مذهبی فراموش شده، برای طولانی کردن تاریخ جهان به نفع یک انگاره ی ظاهرا ضد مذهبی سوء استفاده کنیم. به هر حال، حداقل حالا میدانیم که داستان نژاد سیریوسی از کجا آمده است: یک برداشت باستانی از آنوناکی های حئا و مردوخ بر اساس چرخه های شعری که در همهویتی با شیر یهوه، تبدیل به مردمان شیرمانند شده اند ولی هنوز کیفیت نسبتا صلح آمیز دوران قبل از یهوه را حفظ کرده اند. این کیفیت صلح آمیز قرار نبود از بین برود چون هنوز برای ایجاد مودت بین فرهنگ های مختلف درون مرزهای یک دولت لازم بود. اما مشکلش این بود که مودت در خارج از مرزها نباید ادامه می یافت و پس از آن، منافع ملی، ملت ها را مقابل هم قرار میداد و دوستی هایشان را کشکی و موقتی میکرد. از آن زمان، فرهنگ های ناکجاآبادی که از روی الگوی سرزمین مقدس یهود برآمده اند، هیچ یک و هیچ وقت نتوانسته اند تعریف قابل قبولی از ملت شرح دهند چون با تکامل فرهنگی واقعی مردمان ممالک در تضاد بوده اند و حتی جایی که باورانده شده اند به سبب سوء تعبیر، به راحتی بحران های داخلی می آفرینند. این عدم موفقیت، باعث میشود سیستم قدیمی، مدام جلو چشم مردم باشد. چون آن از بین نرفته است بلکه رابطه ی طبیعی قبایل علیرغم حفظ یک مرز نادیدنی بین آنها را از آنها گرفته و به رابطه ی مشابه بین دولت-ملت های تحت سلطه ی امپراطوری ایالات متحده تبدیل کرده اند. این روابط دچار مشکلند چون ایالات متحده به جای یهوه به روابط فرهنگی سابق نقصان وارد کرده است. پس عجیب نیست که باشندگان خود امریکا تصور کنند دولتشان با فرشتگان یهوه که حالا شده اند «خاکستری» های زیرزمینی، برای تولید جنگ و بدبختی در جهان همکاری میکند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب قدیمی‌تر