درباره ی فیلم سینمایی "قاتل اهلی"
اخیرا فرصتی پیش آمد تا فیلم "قاتل اهلی" (مسعود کیمیایی:1395ش) را ببینم.نمیدانم چرا از این فیلم خوشم آمد؟شاید چون اینقدر بر ضد آن صحبت شده بود که انتظار کار بی ارزشی را داشتم،بخصوص که کلا رابطه ی خوبی با فیلمهای کیمیایی ندارم؛ شاید به همین دلیل خودم را برای یک افتضاح آماده کرده بودم که البته افتضاح نبود.البته قبول دارم کار ضعیفی است و اعتراف میکنم که صحنه های خوانندگی اعتراضی بهمن (پولاد کیمیایی) در وسط داستان، واقعا روی اعصاب بودند.ولی به هرحال داستان خوبی داشت.منتقدان اگر منصف بودند حداقل باید به بدنه ی داستان فیلم امتیاز میدادند.ما در این فیلم، پرویز پرستویی را در قالب مردی مذهبی و لات مسلک میبینیم که با مافیای اقتصادی قدرتمندی به نام "پیسارو" درافتاده و این درافتادن در نهایت به قیمت جانش تمام میشود.کلمه ی پیسارو در درجه ی اول، آدم را به یاد چیزی قدیمی که پوسیده است می اندازد.اما پشتش نام "[فرانچسکو] پیزارو" استعمارگر اسپانیایی و فاتح امپراطوری اینکا در امریکای جنوبیی قرار دارد که به طمع طلا،انبوهی از سرخپوستان پرو را به کشتن داد.پیسارو چیزی قدیمی است که از سوی استعمار جدید تحمیل شده است.
در اینجا روی سخنم با منتقدینی که از پیساروها دستور میگیرند و رسانه هایی که از جنس رضا رشیدپور داخل فیلم هستند نیست.فقط با آنهایی کار دارم که واقعا و از ته دل، شخصیت اصلی فیلم –این حاج آقای آت و لات- را درک نمیکنند و انتقادشان به فیلم از این جهت است.توصیه میکنم کمی بیشتر با مردم و حداقل با قشر مذهبی حشرونشر کنید؛ آن وقت این آدمها را میبینید.برخلاف تصور شما پرویز پرستویی بد بازی نکرده است.من وقتی اشکهای پدرم بر مرگ قهرمان فیلم را دیدم متوجه شدم این شخصیت واقعا قابل درک است.آری او لمپن است خصوصیتی که احتمالا پیش از قرار گرفتن در هسته ی قدرت در خود داشته است.اما اگر صدایش را بلند میکند،اگر با نیش و کنایه حرف میزند،فقط برای فرار از ترس خود و ضدحمله علیه تمام حملات احتمالی از سوی مردم –حتی آنهایی که با او سر جنگ ندارند- است؛ترس از چه چیزی؟ ترس از تنهایی.این آدم تنها است.آیا تنهایی او را در صحنه ای که روی زمین کنار سفره نشسته و روح همسرش را میبیند،درک نمیکنید؟دخترش را ببینید:سروشکلش اصلا شبیه یک زن مومن نیست،حتی او هم عقاید پدرش را قبول ندارد و حالا هم با یک خواننده ی پاپ متضاد با سلیقه ی پدرش نامزد شده است.پسرخوانده های سروش را ببینید که چطور به او خیانت میکنند.او مومن است اما مومن از سر ترس؛همانطور که به حاج آقا نوربهشتی میگوید تنها چیزی که میخواهد سایه ی یک درخت در بهشت است.ترس از تنهایی او را به سمت خدا کشیده و حالا میخواهد پیسارو را که عامل تنهایی خود تشخیص داده سر به نیست کند.پیسارو همان چیزی است که آدمها را از هم دور کرده است.اما عجیب این که تنها کسی که سروش در حلقه ی قدرت به او اعتماد دارد یعنی حاج آقا نوربهشتی (پرویز پورحسینی) یا همان "قاتل اهلی" جور دیگری فکر میکند.
حاج آقا نوربهشتی آدم بدی نیست.او در کنج خانه اش به دور از ریا قرآن میخواند و عبادت میکند؛و حتی زمینه ی آشتی سروش و پسرخوانده اش را در آخرین شب زندگی هردویشان فراهم میکند.آخرین صحنه ی فیلم،غم او از مرگ سروش است.اما چرا این آدم مومن مهربان در حلقه ی قدرت قرار گرفته است؟چه چیزی این آدم را به پیسارو وصل میکند؟او هیچ وجه اشتراکی با عوامل آشکار پیسارو چون زاهدی و رشیدپور ندارد ولی با آنهایی که ما نمیبینیم چطور؟منظورم آنهایی است که فرصت طلبان فاسد پیسارو را برای هدفی بزرگتر اجیر کرده اند.
وجه اشتراک نوربهشتی و دستهای پنهان استعمار،نوعی عرفان است: عرفانی که زبان همه ی ادیان بزرگ است و منشا آن به حدود هزارسال قبل در کشور چین برمیگردد.این مکتب از ترکیب کنفسیوسیزم،تائوئیسم و بودیسم ذن به وجود آمده و غربیها به آن عنوان نوکنفسیوسی میدهند.نوکنفسیوسی ها مدعی بودند که زنده کننده ی تعالیم سری باستانی هستند که از فرزانگان باستان به کنفسیوس (کونگ فوتزو) و از کنفسیوس به منسیوس (منگ تزو) رسیده و پس از منسیوس رهروی نیافته است.بنا به عقیده ی آنها دوران طلایی تاریخ چین به پایان رسیده و پس از این جهان،پیوسته راه زوال را خواهد پیمود.نجات مردم از جهل،دیگر وظیفه ی فرزانه ی راستین نیست و او تنها در شرایط فعلی باید سعی کند که خودش را در جامعه ی فاسد،سالم نگه دارد و از انحراف مصون دارد.این اندیشه از طریق جاده ی ابریشم به آسیای مرکزی پای نهاد و در آنجا به صورت تعالیم غزالی (یا منتسب به غزالی) خود را نشان داد و سپس توسط مکتب مرموز قادریه و در ترکیب با تعالیم اخوان الصفا به صورت اندیشه های رز-صلیبی به اروپا پای نهاد و در آنجا زمینه ساز فراماسونری و دیگر انجمنهای مخفی گردید.اما شرایط اولیه ی پیدایش آن محصول بحران تمدن چینی است که به احتمال زیاد،چیزی شبیه آن در قلمروهای غربی هم پیشامد کرده بود و بی ارتباط با تغییرات آب و هوایی نفسگیر جهان در آن سالها نیست.
اندیشه ی نوکنفسیوسی آخرین راه نجات تعالیم فرزانه ی اول (کنفسیوس) از تباه شدن توسط مکاتب جادویی بودا و تائو بود که سرانجام پس از مرگ امپراطور کانگ شی (آخرین حامی کنفسیوسیزم) در قرن 17، چین را که اسیر فشار استعمار و فساد حاکمان بربر منچو شده بود درنوردیدند و جامعه را به لاابالی گری و تباهی وانهادند.جالب این که قرن 17 دقیقا همان قرنی است که ژزوئیتهای مسیحی برای تبلیغ دین مسیح به چین پا گذاشتند.آنها میراث دوگانه ای از خود به جای گذاشتند:از سویی کنفسیوس یکتاپرست و حامی خانواده را تبلیغ کردند تا زمینه ساز پذیرش مسیحیت شود ولی از سوی دیگر،این موضوع چندان خود را در حضور قدرتمند این عده در دربار منچو نشان نداد.توضیح این که اعتقاد شدید منچوها به طالعبینی باعث شد تا ژزوئیتها که به اختراعات جدید ستاره شناسی در غرب مسلط بودند جای ستاره شناسان مسلمان را در دربار منچو بگیرند.پس از این اتفاق،نفوذ اینان که به ظاهر به شدت به تمدن چینی وفادار بودند حتی تا بایگانی دربار کشیده شد چنانکه برخی چون "یووه تاپر" در فصل چین از کتاب "تاریخ دروغین اروپا" آنها را متهم میکنند که تاریخ و ادبیات چین را به نفع مقاصد خود دستخوش تحریف کرده اند.با اینحال میبینیم که دربار منچو تا به انتها پیرو بودیسم است.به نظر من نتیجه ی این تناقض این بوده که فرهنگ چین در خرافات بودایی-تائویی خلاصه و یکسره باطل شود تا بعد،کنفسیوس غربی نمای ژزوئیتها در قالب مائوئیسم تیشه به ریشه ی کل تاریخ چین ازجمله خود کنفسیوس بزند و تمدنی عظیم که میتوانست رقیبی جدی برای تمدن غربی شود،ریشه کن و کاملا غربی شود.آیا حالا نوبت به ما رسیده است؟اگر چنین است این منافع استعمار است نه منافع نوربهشتی ها.پس نوربهشتی ها به چه چیز دلخوشند؟در بخشی از تراوشات نوکنفسیوسی موجود در عرفان اسلامی،پاسخ را می یابیم:
در دفتر اول مثنوی مولوی،داستان یک پادشاه یهودی آمده که بتی برپا کرد و مسیحیان را مجبور کرد تا یا آن بت را بپرستند و یا در آتش انداخته شوند.اما نوزادی که از آغوش مادر به درآورده شده در آتش انداخته شده بود از درون آتش سخن گفت و مردم را به جهیدن درون آتش فراخواند طوری که همه ی مردم به اشتیاق به درون آتش جهیدند و یهودی احساس حقارت کرد.به نظر میرسد این ابیات توسعه یافته ی داستانی اصیل مرتبط با به سخن درآمدن مسیح نوزاد باشند که در ترکیب با افسانه ی قربانی کردن یهودیان،کودکانشان را در آتش بت مولخ(ملوخ:خدای کنعانی) قرار گرفته است.پس هسته ی آن را میتوان این ابیات دانست:
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد و در آتش در فکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت
اندر آ ای مادر اینجا من خوشم
گر چه در صورت میان آتشم
چشمبندست آتش از بهر حجیب
رحمتست این سر برآورده ز جیب
اندر آ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندر آ و آب بین آتشمثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندر آ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین...
در این داستان،مادر، جسم ما است و طفل،روح خدایی ما که از رحم مادر متولد میشود ولی در همان ابتدا با شدائد زندگی یا همان آتش مشکلات که یهودی (مردمان شیطانصفت) ایجاد میکنند روبرو میشود.مادر وقتی بچه را در آتش میبیند میخواهد به بت (اربابان دروغین یعنی تمناهای مادی مثل خانه،ماشین،زمین،مورد توجه قرارگرفتن توسط انسانهای ناباب، خودکشی و...) سجده کند و تسلیم این خواسته ها شود ولی نوزاد او را به پذیرش این آتش دعوت میکند.یعنی تحمل زندگی فلاکتبار را به عبادتی شجاعانه تعبیر میکند که نتیجه اش گلستان بهشت است.حتما میدانید که بیشتر مردم این شجاعت را ندارند و نمیخواهند صدای نوزاد را حتی بشوند.اکثر مردم بت را به خدا ترجیح خواهند داد و دین تباه خواهد شد ولی این زمینه ساز دینداری واقعی و متضاد با دینداری خودخواهانه ی امثال سروش خواهد بود.این تفکر را میتوان در این رباعی در دیوان شمس مولانا پیدا کرد:
تامدرسه و مناره ویران نشود
احوال قلندری به سامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بنده ی حق به حق مسلمان نشود
در اینجا معلوم میشود که پیسارو، حاج آقا نوربهشتی و پدر روشنفکر بهمن، بر سر این که دوره، دوره ی بهمن ها است با هم توافق دارند و فقط سروش است که نمیتواند با این زمانه هماهنگ شود.صحنه ی آخری که سروش را در تنهاییش در مسجد در حال تفکر میبینیم واقعا غم انگیز است:آدمی است که دیگر نمیداند به کجا باید برود؛خودش را به خدا میسپارد و خدا هم همان شب او را به واسطه ی عوامل پیسارو، از این دنیای آتشین نجات میدهد.شاید از دید فیلمساز،دوران حاج آقا سروش ها تمام شده است. اما آیا نوربهشتی که صحنه ی پایانی فیلم، متمرکز بر چهره ی غمگین او است، واقعا نوربهشت را به این دنیا خواهد تاباند؟!


قاتل اهلی

یهودیان نوزادی را به پای بت ملوخ،قربانی آتش میکنند.

"کانگ یووی": دانشمند کنفسیوسی که در واپسین سالهای امپراطوری چین، مدل اصلاحی خوبی را با ترکیب سنتهای چینی و دستاوردهای غربی برای امپراطوری پیش میبرد اما ستمگران و جاهلان این آخرین فرصت نجات سلسله ی منچو را با سرکوب اصلاحات از بین بردند و بدین ترتیب با سقوط امپراطوری در سال 1911، عصر کلاسیک تاریخ چین برای همیشه به پایان رسید.کانگ یووی که پس از شکست اصلاحات از چین گریخته بود هرگز حاضر به همکاری با انقلابیون نشد.
مطالب مرتبط:







