کشتی آسمانی، سیریوسی ها و فضایی های خاکستری مروج بدبختی

نویسنده: پویا جفاکش

در آثار هنری عتیق سرخپوستان امریکای مرکزی، تمثال های گربه سانی دیده میشود که «جاگوار ریش دار» نایده میشود. این تمثال ها از هر جهت، یک مشاهده گر آشنا به حیات وحش را به یاد نژادهای اولیه ی شیر می اندازد که هنوز یال انبوه شیرهای امروزی افریقای شرقی و جنوبی در آنها تثبیت نشده بود و ریش هم برداشتی انسانوار از موی انبوهی است که گاهی زیر گردن شیر نر باستانی تجمع میکرد بی این که هنوز سر او را کامل پوشانده باشد. شاید این شیرها در زمان خلق آثار هنری اولیه خیلی کمتر از جاگوار دیه میشدند و ازاینرو جاگوار ریش دار خوانده شده اند. منتها اشکال اینجاست که به ما گفته شده شیرها 10هزار سال پیش و در پایان عصر یخبندان، از بین رفته اند و احتمال این که بومیان امریکا –که تاریخ رسمی در بی اطلاع نشان دانشان نسبت به اوضاع جهان هیچ رحمی به آنها نکرده است- خاطره ای از شیرهای ماقبل تاریخ در ذهن داشته بوده باشند بسیار بعید است. طبیعتا دانشمندان ترجیح داده اند درباره ی جاگوار ریشدار سکوت کنند ولی افسانه بافان مدرن در این مورد ساکت نیستند و آیینی بودن تمثال های سرخپوستان به آنها فرصت داده تا ادعا کنند این موجودات، اصلا جانور نیستند بلکه اجنه ی شیرمانند باستانی یا به اصطلاح فلین ها هستند که از ستاره ی سیریوس (شعری) به زمین آمده اند و مجسمه ی ابوالهول را به نشانه ی قرار داشتنشان در چیزی بین شیر و انسان برای بزرگترین پرستندگان خود یعنی مصریان باستان ساخته اند. به دلیل تاثیرات انقلاب فرهنگی صلح دوست دهه ی 1960 و آمیختگی آن به پاگانیسم ماقبل یهودی که مصر یک سر آن است، سیریوسی ها گاها موجودات پرورنده ی برابری حقوقی مرد و زن علیرغم اختلاف ذاتی آنها شمرده میشوند تا مردان، جنبه های «زنانه» ی خود را به اندازه ی جنبه ی مردانه ی خود قوی کنند و مورد راهنمایی های خیر مردان زیبای ایزدی که به زن درون آنها جلب شده اند قرار گیرند. در مقابل اینها «خاکستری» gray های خشونت پرور و جنگ گستر قرار دارند که گفته میشود اگرچه از فضا آمده اند ولی در زیر زمین زندگی میکنند و در همانجا با پرستندگانشان یعنی همان فراماسون هایی که گاوهای کشاورزان را برای اعمال شیطانپرستانه سلاخی میکنند و بخصوص علاقه ی زیادی به دزدیدن آلت جنسی گاو دارند، در مراسم خونین و جنسی سبت سیاه مشارکت میکنند. خاکستری ها اصلا عرفانی نیستند و بیشتر به صنعتگری علاقه دارند و تمام وسایل پیشرفت مادی بشر را به قیمت تحمیل کشتار و فحشا و وارد آوردن انواع دردهای روحی به آدمیان، در اختیار رهبران ایالات متحده قرار داده اند.

شاید فکر کنید این افسانه ها خیلی مدرنند. اما پایه های آنها عمیقا در متون مقدس یهودی استوار است. در پاراشای برایشیت، فصل 6، آیات 1 تا 4 آمده است که بعد از این که قابیل، هابیل را کشت، آدم با حوا به سبب به دنیا آوردن قابیل قهر کرد و برای 130 سال، او را ترک نمود. در این مدت، آدم مشغول فحشا با لیلیت جن شد و این جن ماده، از او حجم انبوهی از نژادهای جن را به دنیا آورد، شامل 7 نژاد زیرزمینی که بعضی از آنها به رنگ های آبی و خاکستری بودند.:

“Shabbat beraishit tishri 29, 5770”: yesshem.com

سوالی که در اینجا پیش می آید این است که این جن های خاکستری ای که اینجا در زمین به وجود آمده اند چطور شد که به آسمان ربط یافتند و از فضا وارد زمین شدند.

دقت کنید که به وسایل حمل و نقل یوفوها «سفینه ی فضایی» یا به عبارتی «کشتی فضایی» میگویند. چون این وسایل نقلیه، جانشین یک کشتی آسمانی یعنی صورت فلکی «سفینه» یا «کشتی» هستند که معمولا صورت آسمانی کشتی نوح در نظر گرفته میشود. در بعضی نوشته های منسوب به بروسوس آمده است که نوح که با کشتی از دریا به خشکی پا گذاشت را شکلی از اوآنس پیامبر خردآموز میدانستند که از دریا بیرون آمد تا تمدن را به کلدانی ها بیاموزد و این که بعضی حتی اوآنس را خالق بشر میدانستند. طبیعتا اوآنس در مقام خالق بشر، همان حئا خدای کلدانی است که بر پهنه ی آبی آبزو حکومت میکرد و اسم و بخشی از کارکردهایش در شکل دهی به برخی جنبه های شخصیتی مهم یهوه خدای یهود موثر بوده است. صورت فلکی سفینه را یونانی ها آرگو مینامیدند و گاهی کشتی آرگونات ها و گاهی کشتی دیوکالیون (نوح یونانی) میشمردند ولی با سرزمین آرگوس مرتبطش میکردند که منطقه ای در یونان بود و مقدس ترین مکان آن یک بیشه زار وحشی و خالی از سکنه و منزل وحوش به نام دودونا بود، یادآور نوح که حیوانات را همراه خود داشت و پس از سیل، کشتیش در کوهستانی فرود آمد که قبل از آن هیچ بشری در آن ساکن نبود. کوهستان نوح را آرارات نامیده و با کوهستان ارمنستان و مناطق مجاورش در قفقاز مقایسه کرده اند. این نواحی، مهمترین مناطق استخراج فلز برای متمدنین خاورنزدیک بوده است و مردمش برای افراد عامی که فلزگری و اختراعات حاصل از آن را امری محیر العقول میشمردند حالتی جادویی پیدا کرده بودند. در زمان سیل، نوح، پرندگان را برای کشف خشکی مامور کرده بود و پرندگان حالت جاسوسان نوح را پیدا کرده بودند. شاید هم صحبت از مردمی بود که میتوانستند مثل پرنده پرواز کنند و وسایل پرنده شان هم از جنس فلز بود. نوح، سکاندار کشتی خود بود و ستاره ای در صورت فلکی آرگو، کانوپوس یعنی سکان خوانده میشد. کانوپوس یک ستاره ی مهم در مصر بود و یونانیان، شهری را در مصر به نام او کانوپوس میخواندند. گفته میشد این شهر، سلف اسکندریه پایتخت مصر (در کنار منف) بوده است. از طرفی کانوپوس نیز به جای شهری به نام بدهت ساخته شده بود که قبل از پیدایش منف (قاهره) پایتخت مصر شمرده میشد. پوزانیاس، از یک هرکول کانوپوسی سخن گفته که مدت ها قبل از هرکول صوری زندگی میکرده است. میدانیم که هرکول قابل مقایسه با گیلگمش در بین النهرین است که سفر او به کوهستان جادویی، گاها با سفری به کوه های آرارات معادل شده است. ستاره ی کانوپوس را در عربی، سهیل مینامیدند. با این حال، در منابع نجومی آلفونسی، دو ستاره «سوهل» (سهیل) نامیده شده اند که یکی کانوپوس است و دیگری سیریوس. ظاهرا موکل هر دو ستاره یک ایزد بوده که در شرایط مختلف، کارکردهای نجومی مختلفی اختیار میکرده است. سیریوس یا شعری عامل بالا آمدن رود نیل و به نوعی موکل رود نیل بوده است و قبطیان، صورت فلکی سفینه را با کشتی ازیریس که با رود نیل می آید تطبیق میکردند. ازیریس به عنوان خدای تمدن، همان کارکردی را برای قبطی ها دارد که اوآنس برای کلدانی ها.:

“the Sirius mystery”: Robert k. temple: 1987: part2: chap6

جرالد مسی، معتقد بود اهمیت مصر در نمادسازی های غربی، نتیجه ی مستقیم استواری قدرتمند مسیح بر تزهای عرفانی جامعه ی یهودی اسکندریه در مصر است. وگرنه مصر در ادبیات یهود، تقریبا معنایی مشابه بابل و ادوم دارد. این معناسازی در مقایسه ی وضعیت بهتر زندگی در این تمدن ها نسبت به بدویت یهود مطرح میشود. ظاهرا یهود وارد ارض موعود و سرزمین الهی شده اند. ولی زندگی مشقتبارشان در این سرزمین الهی، اصلا قابل مقایسه با زندگی پر زرق و برق متمدنین مصر و بین النهرین نیست. هوشع نبی، علت سرزمین خدا بودن ارض موعود را برای یهودیان اینطور توضیح داده است که اینجا جایی است که یهود اگر در آن بمیرند بعد از 3 روز در آن زنده میشوند و به نزد خدا میروند. بدین ترتیب، سرزمین موعود یهود به نظر جرالد مسی، نه یک قلمرو جغرافیایی بر سطح زمین بلکه همان شئول یا سرزمین مردگان عبری است. تفاوت یهود با دیگر مردام در این است که دیگر مردمان وقتی در جای دیگری میمیرند مطابق اعتقاد یهود، در شئول به بند در می آیند. ولی یهود در شئول آزادانه راه میروند و حداقلی از کیف دنیا را میکنند و پس از مرگ، مقرب یهوه میشوند. این کیفیت دوگانه ی مرگ و زندگی، همان کیفیت دوگانه ی خیر و شر است که با هم در یهوه جمع می آیند. ازاینرو است که در کتاب مقدس، هم یهوه و هم شیطان به شیر تشبیه میشوند. مسی، این دو شیر را با شیرهای دو افق طلوع و غروب مقایسه میکند که جنبه های متضاد شیری واحد هستند که تمثال خدای خورشید است. نور و تاریکی از یک بنیاد طبیعت پرستانه به نمادهای خیر و شر تبدیل شده و معانی اخلاقی و عرفانی یافته اند.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: v1: fisher unwin: 1907 :P541-2

نبرد نور و تاریکی در دکترین زرتشتی نیز به صورت نبرد اهوره مزدا و شش امشاسپند او با نیروهای اهریمن بازتاب یافته است. مادام بلاواتسکی، بنیاد اولیه ی قصه ی این 7 ایزد را همان 7 ستاره ی مقدس کلدانیان در 7 آسمان میداند که درخشان ترینشان خورشید است. به نظر بلاواتسکی، 7 کابیری فنیقی-یونانی که پیشوای دیوسکوری و کوریت ها و معلمان نخستین فرهنگ و تمدن بوده اند نیز از همین 7گانه برخاسته اند و جاهایی که از هشتگانه سخن رفته از ابتدا آن جاهایی بوده که 7 آسمان سیارات مقدس با فلک خداوند در ورای آنها جمع آمده است. در مقابل اهوره مزدا اهریمن قرار دارد که به اژدها و مار تشبیه میشود و این درحالیست که دکترین یهودی-مسیحی مصری به شدت استوار بر پرستش یهوه در هیبت مار توسط نحاشی ها یا اوفیت ها است. طرفه این که در خود مصر هم خدای خورشید با اژدهای تاریکی میجنگد. یهودیت، طرف ها را وارونه کرده است و این از همان لحظه ای که بنی اسرائیل قوم برگزیده ی یهوه شدند آغاز میشود: یعقوب نردبانی را میبیند که زمین را به آسمان وصل کرده و فرشتگانی از آن بالا میروند و فرشتگانی از آن پایین می آیند. این صحنه در دو اثر کابالایی «اسفنیکسیکا» و «کلید اورانیا برای مکاشفه» با محور گردش دایره البروج تطبیق شده است. بدین معنی که زمانی دایره البروج، عمودی گرد زمین قرار گرفته و با صورت فلکی تنین یا اژدها که ستاره ی قطبی قبلی در آن واقع بود هم مسیر بود و به اندازه ی ستاره ی قطبی عمود آسمان تلقی میشد. ستاره ی قطبی، نماینده ی قلمرو تاریک و یخبندان قطب شمال است که قلمرو اهریمن به شمار می آید. بنا بر عقاید زرتشتیان، اهریمن به شکل اژدها بهشت ایران ویج را تخریب کرد و مردم آریایی را مجبور به مهاجرت نمود. این اژدها همان صورت فلکی تنین و آن سرزمین مقدس، همان قطب شمال تلقی شده است. با این حال، دایره البروج که با آن هماهنگ شده، مسیر حرکت خورشید است و ازاینجا نتیجه گیری شده که قوای خورشیدی زمینی با قوای تاریکی هماهنگ بوده اند. تلاش برای این هماهنگی ازآنجا نشئت میگیرد که حلقه ی دایره البروج، خود به یک مار تشبیه میشود که دم خود را گاز گرفته و از طرفی درازی نور خورشید خود به درازی مار تشبیه میشود. برای همین هم با انتقال ستاره ی قطبی از تنین به دب اصغر، هفت ستاره ی مقدس یا هفت کابیری که مجموعه ی اهوره مزدا و امشاسپندان بوده اند در دو خرس آسمانی یعنی دب اصغر و مادرش دب اکبر بازآفرینی شده اند. هشت مرحله طول کشیده تا دایره البروج عمودی افقی شود و در محل بعدیش قرار بگیرد که این هشت مرحله به هشت پیچ بدن مار تنین تشبیه شده و معادل هشت پله ی نردبان یعقوب شمرده شده اند. حساب شده که هشت مرحله ی مزبور، مجموعه 200هزار سال طول کشیده اند. 200 هزار سال هم طول کشیده تا دایره البروج از یک حالت افقی پیشین به این حالت عمودی درآید یعنی 400هزار سال طول کشیده تا نیروهای خیر به سمت یک یخبندان تاریک و مجموعه ای از مصائب و بلایا وارد و از آن خارج شوند. مرحله ی آخر، نابودی آتلانتیس با سیل نوح بین 10 تا 12 هزار سال پیش بوده که پس از آن، وارد دوران جدید شده ایم.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: part1: stanza12

حیرت انگیز این که امروزه دانشمندان علم زمینشناسی رسمی به ما میگویند که عصر ما به نام هولوسین در 10 تا 12 هزار سال پیش، با پایان یافتن دوران موسوم به پلئیستوسن رقم خورده است. پلئیستوسن دوران ظهور اجداد بشر بوده است. در حدود 400 هزار سال پیش، تغییرات آب و هوایی شدیدی در خاستگاه بشر یعنی افریقای شرقی رخ داده است که در نتیجه ی آن، طبیعت دچار تغییرات بدی شده که آدم ها را در به دست آوردن غذا دچار زحمت کرده است. با این حال، ازآنجاکه دانشمندان مزبور معتقدند انسان مورد بحث یک جانور بی فکر بی مقدار بوده، کلی طول کشیده تا به این نتیجه برسد که ناچار است اختراعات کوچکی برای بهبود زندگیش کند. حداقل از دید دانشمندانی که موسسه ی اسمیتسونیان در سایتش آنها را تایید کرده است، این مدت، 80هزار سال طول کشیده و بلاخره در حدود 320 هزار سال پیش، انسان ها موفق به اختراع نیزه برای بهبود شکار شده اند. در جریان همین تغییرات آب و هوایی و از حدود 400هزار سال پیش، اولین انسان ها از افریقا خارج شده و فسیل هایشان در اسپانیا و اسرائیل یافت شده است، ولی راه زیاد دوری نرفته اند تا موج اصلی مهاجرت انسان ها به خارج از افریقا تا 70 هزار سال قبل به تعویق بیفتد. تغییرات آب و هوایی مزبور که با سرد شدن محسوس محیط زمین همراه بوده است، طی چند ده هزار سال، به وقوع عصر یخبندان انجامیده است که با ظهور لایه های انبوه یخ در اروپا و امریکای شمالی همراه بوده است. با پایان عصر یخبندان در انتهای پلئیستوسن، این یخ ها آب شده و سیل های بزرگی را که توام با پیدایش اقیانوس ها بوده اند به پا کرده و تدریجا الگویی برای افسانه هاییی چون سیل نوح فراهم آورده اند.

برای من یکی باور کردنی نیست که خرافات کابالا به طور اتفاقی با تاریخ کلی زمین از دید زمینشناسان لامذهب جور درآمده باشد. شاید باید در لامذهب بودن علم به اصلاح تجربی کنونی تجدید نظر کنیم، همینطور در تاریخ باور نکردنی انقراض شیرها در امریکا در 10 هزار سال پیش. حداقل اینطوری مجبور نیستیم جاگوارهای ریش دار سرخپوستان را جن های آمده از سیریوس تلقی کنیم.

این موضوع میتواند بخصوص برای ما ایرانی ها مهم باشد. چون ما چند دهه است که به اشتباه، سکولاریسم را مترادف علمی نگری به مسائل مستفاد کرده و در اثر این اشتباه، از ابعاد وخیم تاثیرات سکولاریسم بر تفکر ایرانی و اثرات ثانویه ی مخربش بر زیست فردی و جمعی ایرانی غافل باشیم، اثراتی که اتفاقا انقلاب اسلامی، کوچکترین تاثیری بر رشد پیوسته ی آن از زمان آغاز سلسله ی پهلوی در صد سال پیش نگذاشته و حتی با ظاهر مذهبیش، باعث غفلت بیشتر ما از اثرگذاری آن شده است. بیشک این مسئله که دکتر عبدالکریم سروش در پوشش انقلاب فرهنگیش، آنقدر در فضای ایران جایگاه یافت که از فایده مندی بسیار سکولاریسم برای ایرانی ها بگوید بسیار بر این برداشت غلط اثر گذاشت. چون وی، لغت «علمانیه» را که در عربی به جای سکولاریسم نهاده شده بود، به غلط به «علمی نگری» و دیدگاه علمی داشتن معنی کرده و علم را از این جهت مقابل مذهب قرار داده بود. با این حال، همانطورکه محمد حسین سعیدی (پژوهشگر ادبیات عرب) در نقد خود بر برداشت داده شده از این کلمه از سوی دکتر سروش (مقاله ی «نقدی نو بر یک متن قدیمی»: عصر اندیشه: شماره ی 2: آذر 1402) بیان میکند، «علمانیه» از «علم» با فتحه ی «ع» می آید که همان «عالم» به معنی جهان است و هیچ زبانشناس عربی این کلمه را معادل «علمی شدن» نخوانده، بلکه آن را به مفهوم «دنیوی شدن» در نظر گرفته و دنیوی را بر ضد معنوی و روحانی در نظر گرفته اند، یعنی خالی کردن موضوع از تقدس و یا خارج کردن آن از حیطه ی مسائل معنوی یا دارای برداشت های قدسی. سعیدی در صفحه ی 129 موضوع مهمی را بیان کرده است:

« آقای "فهمی هویدی" که از اندیشمندان صاحب نام مصری به شمار میرود، در مقاله ای تحت عنوان "بازنگری در مفهوم علمانیت" که سال ها پیش در مجله ی "الشراع" لبنان به چاپ رسید، از حضور خود در کنفرانسی یاد میکند که در آن سال ها با عنوان "فروپاشی سکولاریسم و هماوردجویی اسلام و غرب" در شهر لندن از سوی مرکز مطالعات دموکراسی در دانشگاه وست مینسر تشکیل شده بود. وی در مقاله ی مذکور ضمن اشاره به مناقشه ای که قبل از شروع کنفرانس میان وی و پروفسور "جان کین" مدیر مرکز یاد شده اتفاق افتاده است، مینویسد: " او به من گفت: سکولاریسم آن گونه که من میفهمم فقط بر امور دنیوی تکیه دارد و هرچه دنیایی باشد سکولار است. وی در ادامه گفت: اصطلاح سکولاریسم از کلمه ی لاتین seaculum که در قرون وسطی به معنی عالم یا دنیا بوده مشتق شده است. در گذشته هم وقتی به سکولار کردن دارایی های کلیسا اشاره میشد، منظور، انتقال آنها به نظام سیاسی دنیایی خارج از کلیسا بود."»

ازآنجاکه در قرون قدیم اروپا حکما همه از کشیش ها بودند، طبیعتا انتقال علوم فیزیکی و دنیوی از حیطه ی کلیسا به حیطه ی علوم تجربی هم جزو سکولاریزاسیون است. اما مشکل این است که در حکمت قدیم، مرز مذهب و علم نامعلوم است و خیلی از چیزهایی که ما فکر میکنیم باید جزو مذهب باشد هم در قالب علوم ظاهرا مادی از حیطه ی معنویات و ارزش ها به حیطه ی نامقدس، ترجمان ظاهرا علمی یافته اند. اگر آنچه را که گفته شد مرور کنید میبینید که امکان ندارد در این تبدیل وقایع عرفانی به تاریخ بشر، دانشمندان مادی فرق بین خرافات و امور علمی را نفهمیده باشند، با این حال، الان دو قرن است که باستانشناسی، یک بزک علمی برای خرافات مذهبی است فقط به خاطر این که این خرافات روی یک سری محاسبات صدها هزار ساله ی نجومی استوارند که میتوان به کمک آنها عمر جهان را آنقدر طولانی کرد که زمان لازم برای این تغییرات «اتفاقی» که خارج از اراده ی خالق، چند سلول را به میلیاردها موجود زنده ی متنوع و گاها غولپیکر تبدیل کرده اند خریداری شود. کسی که از خدایان کمک میگیرد تا ثابت کند خدایان وجود ندارند قطعا حقه بازی خودفروخته است. اما او خودش را به چه کسی فروخته است؟ در جواب این سوال، دقت کنید ببینید امتیازات کلیسا به چه کسی داده شده اند؟ بله، پاسخ، دولت است. دولت مدرن، مسئول تشکیل دولت-ملت است و ملت با دولت تعریف میشود. اما چرا باید یک ملت بیخود و بی جهت به استیلای دولت تحت هر شرایطی تن دهند؟ اینجاست که دولت باید ببیند مردم بسیار متفاوتی که تحت حکومتش هستند با چه چیزی هویت میگیرند تا از همان در با آنها وارد معامله شود. همه ی مردم قدیم، از مذهب هویت میگرفتند. پس دولت مجبور است ارزش های مذهبی خاصی را که به دردش میخورند حتی اگر فقط با اعتقادات گروهی از مردم جور دربیایند به اختیار خود دربیاورد و آنها را فرهنگ ملت اعلام کند و به نام دفاع از ارزش های راستین ملت، سیاست چماق و هویج را در مورد مردم در پیش بگیرد. این کار، اما دولتمردان را در مورد مردمان «ملت» های همسایه که سنت های مذهبی و فرهنگی مشابهی دارند دچار مشکل میکند. پس ارزش های مذهبی فقط بهانه اند و اصل بنیاد ارتباطی دولت را قدرت نظامی و اقتصادی او بخصوص اگر در ارتباط با یک دولت بزرگ بر ضد دولت های بزرگ دیگر یا دولت های همسایه ی تحت ارتباط مشابه با دولت های بزرگ دیگر باشد تشکیل میدهند و نه اتصالات فرهنگی. بنابراین روابط خصمانه یا غیر قابل اعتماد فعلی با همسایگان، با کاشتن کینه های تاریخی درباره ی جفاهای قبلی همسایگان به «ملت» خودی به اعماق تاریخ فرافکنی میشوند درحالیکه به احتمال زیاد، همسایگان دراینجا ملت های تازه تاسیس از امپراطوری های مشترکی هستند که قبلا از هم قابل تمییز نبوده اند، مثلا روسیه و اوکراین. اینجا ما با مسئله ی تولید ناسیونالیسم ها مواجهیم که لیبرال ها و سوسیالیست ها بر سر آن با هم اختلافی نداشته اند. اما از دهه ها پیش یک یهودی اهل چکسلاواکی به نام ارنست گلنر که هم از نازیسم گریخته بود و هم از استالینیسم، و بنابراین خاطره ی خوشی از دولت های قدرتمند نداشت، نقدی بر ناسیونالیسم تقریر کرد که به مرور زمان، طرفداران بسیاری یافت اما در ابتدای کار خود با کتاب «اندیشه و تغییر» (1964) در فضای دوقطبی شده ی بین سوسیالیست ها و لیبرال ها طرفداری نداشت و تا دهه ی 1980 میلادی باید صبر میکرد تا کم کم آتش جنگ سرد بخوابد و دنباله ی تحقیقاتش در کتاب «ملت ها و ملی گرایی» (1983) مورد توجه قرار گیرد:

« کتاب "اندیشه و تغییر" در پاسخ یا رد کتاب "ناسیونالیسم" الی خذوری نوشته شده بود. خذوری یک یهودی عراقی تبار بود که مثل گلنر، آدم مخالف خوانی بود و بعد از کلی دعوا سر تز دکترایش در آکسفورد با اصرار مایکل اوکشات، فیلسوف محافظه کار به مدرسه ی اقتصادی لندن آمده بود. خذوری آدم ناراحتی بود. در عصر استعمارزدایی و استقلال طلبی مستعمرات، سفت و سخت مدافع امپراطوری بریتانیا بود. خذوری، یک بار در نقد بی محابای آرنولد توینبی صراحتا گفته بود مدافع امپراطوری های قدیمی است؛ هر جور امپراطوری، چه امپراطوری بریتانیا، چه امپراطوری عثمانی یا امپراطوری اطریش-مجارستان. چرا که فکر میکرد این امپراطوری ها این امکان را فراهم میکردند که مردمان مختلف در صلح و صفا در کنار هم زندگی کنند و فروپاشی این امپراطوری ها موجب جنگ های ملی گرایانه ی کشورها برای تسلط بر یکدیگر شد. برای همین، منتقد خروج بریتانیا از خاورمیانه بود. برای همین، دشمن شماره ی یکش لورنس عربستان بود: قهرمان استقلال عرب ها از امپراطوری عثمانی؛ کسی که عملا خاورمیانه ی جدید و ازجمله عراق نوین را پایه گذاری کرد. شخصیت استثنایی او را دیوید لین در درام حماسی لورنس عربستان (1962) در قالب یک مرد خستگی ناپذیر که به جنون میرسید به تصویر کشیده بود. اما برای خذوری، لورنس نماد و سرنمون روشنفکران رمانتیکی بود که تلاششان برای رستگاری از طریق ایجاد یک حماسه ی ملی منجر به فاجعه میشود. حاصل کار لورنس برای خذوری، تبعید و آوارگی بود. عراق نوینی که به لطف اقدامات حماسی لورنس و حمایت دولت علیه ی همایونی بریتانیا ایجاد شده بود برای خانواده ی یهودی خذوری جایی نداشت. میتوان تصور کرد که در عصر ملی سازی کشورهای بازمانده ی عثمانی چه میتواند بر سر یک خانواده ی یهودی بیاید. چیزی که خذوری را تکان داده بود نسل کشی آشوریان در این عراق تازه استقلال یافته بود. خذوری آدم ناراحتی بود و تا حد زیادی حق داشت که چنین باشد. خذوری به عنوان یک متفکر تماما محافظه کار، به شدت منتقد روشنفکران و ملی گرایی نوین بود. از همان تز دکترایش که عملا نگرفت این انتقاد برجسته بود. تز دکترایش به خاطر حمله ی شدیدش به لورنس و سیاست وزارت خارجه ی بریتانیا در حمایت از او بدل به دعوایی بی سابقه در دانشگاه اکسفورد شد. خذوری منتقد رمانتیسیسم روشنفکرانه ای بود که به نظرش منجر به فاجعه میشد. این که چرا رمانتیسیسم روشنفکرانه اینقدر فاجعه بار است در دو کتاب او با عناوین "ناسیونالیسم" (1960) و "ناسیونالیسم در آسیا و افریقا" (1970) توضیح داده شده است. او میگفت رمانتیسیسم الهامبخش یک نوع سیاست انقلابی و به طور خاص ناسیونالیسم قومی است که فیخته، فیلسوف آلمانی، آن را پخت و پز کرده بود. بر اساس این دکترین، هر ملتی بر اساس یک فرهنگ متمایز تعریف میشود. این دکترین انقلابی بود چون ادعا میکرد "هر دسته از مردمانی که از لحاظ زبانی همگن هستند" حق تشکیل یک دولت مستقل دارند. به نظر خذوری در این دیدگاه سیاست بدل به یک خواست ایدئولوژیک میشود که هدفش بسیج کردن توده ها است و برای این کار، وعده میدهد که آنها را از همه ی سختی هایی که کشیده اند آزاد میکند. لورنس تنها یکی از علم داران این سیاست جدیدی بود که بعد از جنگ جهانی اول مبنای نظم جهانی شد. این سیاست جدید، خودمختاری ملی را مبنای نظم بین الملل قرار میداد. توماس وودرو ویلسون رئیس جمهور امریکا در نشست ورسای که بعد از جنگ جهانی اول برگزار شد حامی این نظم جدید بود و از حق تعیین سرنوشت ملت ها دفاع میکرد. او و روشنفکران مترقی طرفدارش فکر میکردند که این مبنا، به صورت خودکار منجر به یک صلح جهانی میشود اما درعوض، خذوری مطمئن بود نظم جهانی بین دو جنگ جهانی از همان ابتدا نظمی است محکوم به فنا. ویلسون و روشنفکران مترقی فکر میکردند کشورها برخلاف امپراطوری ها دلیلی برای حمله به هم ندارند. اما خذوری میگفت اتفاقا دلایل زیادی هم برای حمله و هم برای پاکسازی در داخل خودشان دارند. اصل توضیح خذوری درباره ی ناسیونالیسم اما هنگام بررسی آن در کشورهای غیر غربی و بخصوص اسلامی روشن میشود. توضیح خذوری از شیوع دکترین ناسیونالیسم بخصوص از کشورهای غربی به کشورهای غیر غربی توضیحی فرهنگی بود. حرفش این بود که ناسیونالیسم به کسانی که در اثر تماس با مدرنیته، هویتشان را از دست داده بودند، یک هویت جایگزین ارائه میدهد. به اقتفای نظریات وبر در باب مدرنیته، به نظرش ذات سرد و غیر شخصی مفاهیم حقوقی و تکنیک های اداری دنیای مدرن غربی، عقل گرایی غربی مسلط بر حاکمان مستقر و همچنین فردگرایی غربی که هویت های جمعی را در جوامع سنتی تضعیف میکند، موجب احساس سرگردانی در فرد میشوند و این فرد در هویت های جمعی "جعلی" که ایدئولوژی های ملی گرایانه میسازند در پی تسکین خودش است...گلنر در کمال خونسردی از نظریه ی خذوری درباره ی شیوع ناسیونالیسم بعد فرهنگی آن استفاده کرد اما سعی کرد در مقام جامعه شناس، رابطه ی صنعتی شدن و ملی گرایی را نشان دهد. گلنر میگوید در مواجهه با انتشار نامتوازن صنعتی شدن و نابرابری هایی که به وجود می آورد، روشنفکران وارد صحنه میشوند... ملت هایی که از زیر دست روشنفکران بیرون می آیند مدرن و بدیع هستند حتی اگر در توهم ایدئولوژیکشان اعتقاد داشته باشند که دارند ملتی کهن را احیا میکنند. گلنر میگوید برخلاف برداشت عقل سلیمی تاریخ دانان، شاعران و واژه شناسان، ناسیونالیسم، بیداری و خودآگاهی یک ملت نیست. ناسیونالیسم، خالق ملت هایی است که وجود ندارند. ناسیونالیسم البته که به نشانه هایی نیاز دارد که ملت مخلوق آن را از دیگران متمایز کند، حتی اگر این نشانه های بازمانده در تاریخ گذشته با هم ناسازگار باشند... در [کتاب] "ملت ها و ملی گرایی"... ناسیونالیسم، عملا تحمیل یک فرهنگ عالیه بر جامعه بود؛ جامعه ای که پیش از آن، چند فرهنگ نازل بر زندگی اکثریت یا همه ی مردم، سیطره داشتند. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم به معنای اشاعه ی یک شیوه ی بیان متکی بر آموزش مدرسه ای بود که محتوایش را با استانداردهای آکادمیک تهیه کرده بودند. این شیوه ی بیان قرار بود نیازهای تعاملات بوروکراتیک و تکنولوژیک را برطرف کند.» ("چرا ملت ها متولد میشوند؟": متین غفاریان: کتاب روزآور: شماره ی 4: دی و بهمن 1402: ص9-135)

گلنر « ادعا میکند در حالی که در جوامع قبیله ای، اعضای جامعه خود را به صورت غیر مستقیم از طریق پرستش ارواح میپرستند و جوامع کشاورزی به طور مستقیم یا غیر مستقیم از طریق ادیان تک خدایی، حاکمانشان را میپرستند، در جوامع صنعتی اعضای جامعه خودشان را از طریق ناسیونالیسم میپرستند. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم در جامعه ی صنعتی همان کارکردی را دارد که مذاهب جهانی در امپراطوری های زراعی و فرق انیمیستی در جوامع پیشاکشاورزی و قبیله ای داشتند.» (همان: ص 141) پس پروسه ی سکولار طی شده، پروسه ای است مذهبی که لاف نا مذهبی بودنش، فقط برای سلب اختیار از مدعین سنت های بومی زده میشود و برای دموکراتیک به نظر رسیدن در این پروسه، از هر نوع تظاهر مذهبی که به یکی از فرهنگ های واقعا بومی مربوط باشد خودداری میکند. این شاید از هر ماوراء الطبیعه ای، ماوراء الطبیعه تر باشد چون روی اسطوره ی قوم برگزیده ی یهود استوار است که کپی هایش حتی برای یهودی هایی مثل الخذوری و گلنر گران تمام شدند. در ماوراء الطبیعه بودنش همین بس که درست به اندازه ی وطن مشکوک یهودی ها که سرزمین خدا بود به قول جرالد مسی در یک جهان مردگان و یک قلمرو غیر واقعی قرار گرفته است. پس شورش حکومت مدرن علیه فرهنگ های پیشین، همان شورش یهوه ی یهودی علیه فرهنگ های پیشین است. علت این که به نظر میرسد این شورش یکتاپرستی علیه چندگانگی پرستی است، این است که دیکتاتوری خدای واحد که دولت مدرن جانشین زمینی او است، چندگانگی فرهنگی پیشین را نمیپذیرد. با این حال، معمولا دشمن یهوه یک نفر است: بعل. لغت بعل در اواخر دوره ی باستان، دیگر مخصوص مردوخ شده بود و شورش یهوه علیه مردوخ از تناقض های فرهنگ بین النهرین استنباط و مورد سوء استفاده واقع شده بود. مردوخ رهبر آنوناکی ها و آنوناکی ها همان آناکیم افسانه ی یهودی یعنی نیمه فرشتگان مورد پرستش مردم باستانند که در سیل نوح غرق شدند.

مردوخ خالق جهان در بین النهرین بود. با این حال، دیدگاه نه چندان توضیح داده شده ای، انلیل را رهبر خدایان میخواند که اگر قرار باشد رهبری انلیل بعد از خلقت جهان حاصل آمده باشد، انلیل باید علیه مردوخ طغیان کرده باشد. این ممکن است. چون انلیل بر سر قدرت با برادرش حئا درگیر جنگ بود و در افسانه ی آفرینش بابلی، مردوخ مخلوق و به نوعی پسر حئا است. حئا را به نام عناق یا عنقی یا انکی میشناختند که با آنوناکی دارای منشا واحد است. یعنی حئا را میتوان جمع کیش های پیشین هم خواند. این در مردوخ هم تکرار میشود. در آغاز بهار و مراسم سال نو بابلی که سالگرد پیروزی مردوخ بر نیروهای شر و خلقت جهان بود، سرود پنجاه نام مردوخ خوانده میشد که در آن، مردوخ با نام های بسیارش ستایش میشد: دقیقا 50 نام به تعداد آنوناکی ها. یعنی مردوخ، جامع آنوناکی ها است و البته یکی از 50 نام او «حئا» است. نکته ی جالب این که گیلگمش هم در راس 50 نفر در کوهستانی خطرناک ماجراجویی کرده بود. گیلگمش همان هرکول یونانی است و این از آن جهت حائز اهمیت است که به نوشته ی رابرت گریوز، در اولین نسخه های داستان ارگونات ها، هرکول به جای یاسون رئیس کشتی ارگو بود و اویی که به جای هرکول وسط راه جا میماند، بریاروس نام داشت. تعداد افراد کشتی ارگو نیز 50 نفر بود. این افراد برای یافتن پشم زرین مقدسی که در بیشه زاری توسط ماری که به دور درخت بلوطی پیچیده بود محافظت میشد به کولخیز در قفقاز میرفتند که دنباله ی آرارات نوح است. هرودت نوشته است که کولخیزی ها از نسل قبطی هایند. زمانی کولخیزی ها، اتیوپیایی ها و قبطی ها تنها کسانی بودند که خود را ختنه میکردند تا این که بعضی از سوری ها این رسم را از قبطی ها اخذ کردند. ارتباط کولخیز با قبط مهم است چون مفهوم پشم گوسفند طلایی را روشن میکند. گوسفند طلایی مزبور گوسفند فریکسوس بانی پادشاهی کولخیز بود و در روم، فریکسوس و فریکسیا اووا از نام های صورت فلکی حمل یا قوچ است. به روایتی، این گوسفند، زئوس یا ژوپیتر شاه خدایان المپ بود که در زمان یورش تایفون تیتان، از ترس به شکل گوسفندی درآمد و به قبط (مصر) گریخت و درآنجا تحت نام آمون پرستش شد. رهبری زئوس بر کوه خدایان، یادآور رهبری انلیل بر کوه انوناکی ها به نام اکور است. بنابراین بیشه زار پشم زرین، شکل دیگری از بیشه زار دودونا است که وقف زئوس بود و به مانند نسخه ی کولخیزیش بلوطی مقدس داشت. آمدن یونانی ها به کولخیز و دزدیدن عامل برکت کولخیز توسط آنها همان حمله ی موکنایی ها به کرت زادگاه زئوس و دزدیدن میراث کرت از سوی آنها است که باز هم از راه دریا انجام شده است. قاعدتا دزدان، کسانی هستند که در زمانه بخت بیشتر از بقیه ی کیش ها با آنها است و هر کیش رقیبی مجبور است به نوعی خود را بخشی از کیش آنها کند. اما رقیب زئوس و کسی که حکم حئا را برای انلیل داشته باشد کیست؟ تنها خدایی که در سنت پیشگویی توانست از پیشگویان بیشه ی دونا پیشی بگیرد: آپولو خدای خورشید و صاحب مکتب پیشگویان معبد دلفی. کاهنان آپولو، او را پسر زئوس خواندند و از این طریق بسیاری از خصال کیش زئوس را به او پوشاندند درحالیکه به زبان، برتری زئوس در مقام پدر آپولو را پذیرفته بودند. نماد کیرکه kirke که وقف بیشه ی پشم زرین شده بود این را نشان میدهد. این کلمه از kirkus می آید که در یونانی هم به معنی گرگ است و هم بیشتر به معنی پرنده. اما در مقام پرنده اغلب مفهوم شاهین را میرساند که پرنده ی هورس خدای خورشید قبطی است. هورس و آپولو در اساس خدایی واحدند. نام هورس را در قبطی "هرو" مینویسند. این لغت در یونانی به صورت hero مفهوم نیمه خدایان را یافته و بعدتر به معنی قهرمان مصطلح شده است. لغت "هرو" با لغت "هلیوس" که نام دیگر خدای خورشید است هم ریشه است. در مصری "نب هرو" به معنی خدا-هورس یکی از القاب هورس بود. لغت "نب" دراینجا همان "نبو" یکی از نام های مردوخ است و به صورت "آنوپ" یا آنوبیس درباره ی یک خدای شغال سر هم بومی شده است. در بین النهرین، بائو الهه ی سگ ها و همسر نینورتا پسر انلیل، نام از "آئو" به معنی سگ و شغال دارد. کاهن معبد پشم زرین در کولخیز هم زن جادوگری به نام مدئا است که یاسون را متقاعد به قربانی کردن برای هکاته الهه ی دوزخ و جادوگری میکند. مدئا برادرزاده ی زن جادوگر دیگری به نام سیرسه circe است که او هم نامش تلفظ دیگری از kirke شاهین هورس است و میتوان نسخه ی زنانه ی خدای خورشید به شمار آوردش. قاعدتا هکاته هم تجسمی از او است. ارتباط هکاته با جهان مردگان، یادآور این است که آنوبیس راهنمای مردگان در سفر آخرت است. هادس فرمانروای دوزخ، سگی به نام سربروس دارد که میتواند باز آنوبیس باشد. سربروس به روایت مشهور، سه سر دارد. هکاته نیز در برخی کیش ها به شکل زنی با سر سه جانور –شیر، سگ و اسب- پرستش میشد. روایت های کم تر مشهور، سربروس را دارای 50 سر میخوانند که میشود به تعداد آنوناکی ها و البته 50 نام مردوخ. جالب اینجاست که در سرود 50 نام مردوخ، 51 نام هست که یکی جامع 50 تای دیگر است: نیبیرو، چون نیبیرو نام محل اقامت انوناکی ها و ازاینرو دربردارنده ی همه است. به نظر میرسد نیبیرو همان نب-هروی قبطی باشد. پیوند 50 آنوناکی با سگ 50گانه در افسانه ی آکتیون شکارچی هم دیده میشود که چون آرتمیس (دایانا) -الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو- و کاهنه های باکره اش را موقع آبتنی دید زد، به جادوی آرتمیس به گوزنی تبدیل شد و سگ هایش او را از هم دریدند و به روایتی تعداد سگ ها 50 تا بود. نام آکتیون میتواند انتساب به هکاته را نشان بدهد که درست مثل دایانا الهه ی ماه نیز هست. نام هکاته هم به معنی عدد صد است و هم به معنی عدد 1 چون یک سال 100ماهه را نشان میدهد. سال بزرگ اصلی، 50 ماهه است ولی کمال آن در دو برابر شدنش منظور میشود. این قبل از چرخه های قمری ماه، به چرخه ی شعری (سیریوس) مربوط میشود چون مدت یک دور گردش کامل شعری 50 ماه است ولی دوگون های مالی که شعری را میپرستند معتقدند او یک خدای دوقلو است و برای همین هم 50 ماه را دو برابر میکنند و میکنند صد ماه، ولی هنوز به جای صد ماه میگویند دو پنجاهه.:

“the Sirius mystery”: Robert k. temple: 1987: part2: chap6

چرخه ی قمری باید از طریق وابستگیش به چرخه ی خورشیدی، جانشین چرخه ی شعری شده باشد. هیچ دلیلی برای این همانی خورشید و شعری وجود ندارد جز این که شعری احتمالا به دلیل بالا آوردن رود نیل و ربط یافتن به جریان های آب زیرزمینی، موکل جهان زیرین که جهان مردگان است، شده و رفت و برگشت های خورشید در آن، با ورود و خروج خورشید نسبت به جهان زیرین در یک روز، هم مسئله شده باشد. دو گروه 50 تایی ماه برای یک سال بزرگ هم رفت و برگشت را نشان میدهد. گردیدن دایره البروج به طرف قطب شمال یا اژدهای تاریکی، و افقی شدن مجددش هم باز بازی با همین انگاره ی هر روزه ی رفت و برگشت خورشید به تاریکی است که اصلا لازم نیست آن را 400هزار سال طولانی کنیم مگر این که بخواهیم از باورهای مذهبی فراموش شده، برای طولانی کردن تاریخ جهان به نفع یک انگاره ی ظاهرا ضد مذهبی سوء استفاده کنیم. به هر حال، حداقل حالا میدانیم که داستان نژاد سیریوسی از کجا آمده است: یک برداشت باستانی از آنوناکی های حئا و مردوخ بر اساس چرخه های شعری که در همهویتی با شیر یهوه، تبدیل به مردمان شیرمانند شده اند ولی هنوز کیفیت نسبتا صلح آمیز دوران قبل از یهوه را حفظ کرده اند. این کیفیت صلح آمیز قرار نبود از بین برود چون هنوز برای ایجاد مودت بین فرهنگ های مختلف درون مرزهای یک دولت لازم بود. اما مشکلش این بود که مودت در خارج از مرزها نباید ادامه می یافت و پس از آن، منافع ملی، ملت ها را مقابل هم قرار میداد و دوستی هایشان را کشکی و موقتی میکرد. از آن زمان، فرهنگ های ناکجاآبادی که از روی الگوی سرزمین مقدس یهود برآمده اند، هیچ یک و هیچ وقت نتوانسته اند تعریف قابل قبولی از ملت شرح دهند چون با تکامل فرهنگی واقعی مردمان ممالک در تضاد بوده اند و حتی جایی که باورانده شده اند به سبب سوء تعبیر، به راحتی بحران های داخلی می آفرینند. این عدم موفقیت، باعث میشود سیستم قدیمی، مدام جلو چشم مردم باشد. چون آن از بین نرفته است بلکه رابطه ی طبیعی قبایل علیرغم حفظ یک مرز نادیدنی بین آنها را از آنها گرفته و به رابطه ی مشابه بین دولت-ملت های تحت سلطه ی امپراطوری ایالات متحده تبدیل کرده اند. این روابط دچار مشکلند چون ایالات متحده به جای یهوه به روابط فرهنگی سابق نقصان وارد کرده است. پس عجیب نیست که باشندگان خود امریکا تصور کنند دولتشان با فرشتگان یهوه که حالا شده اند «خاکستری» های زیرزمینی، برای تولید جنگ و بدبختی در جهان همکاری میکند.

رهبری که بیش از اقتصاد، به ایمان مریدانش متکی بود: صفویه، نازی ها و فراماسون ها

نویسنده: پویا جفاکش

آنتونیو گرامشی معتقد بود حتی درحالیکه «امر کهنه» مرده باشد، «امر نو» به راحتی به دنیا نمی آید. نویسنده ی بی نام مقاله ی «آیا ملت ایران ناف دارد؟» در مقدمه ی پرونده ی ناسیونالیسم ایرانی در شماره ی چهارم «کتاب روزآور» (دی و بهمن 1402) ناسیونالیسم ایرانی را نیز چنین «امر نو» یی میداند. عنوان مقاله اشاره به این جمله ی ارنست گلنر است که «ملت ها ناف ندارند.» و نویسنده ایران را هم از این امر کلی، استثنا نمیداند. همیشه ملت ها تاریخی را به زور روی وضع و اندازه ی کنونی ملت خود جور میکنند و بعد سعی میکنند همه را هر طور شده، به آن چیزی که مطابق آن تاریخ باید باشند (و نیستند) تبدیل کنند. درباره ی ایران، «امر نو» به صورت یک جفت نوزاد دوقلو به دنیا آمده که با هم سر ستیزه دارند.: «از این دو نوزاد، یکی ملت را شهروندانی –زن و مرد- برابر میداند که حق زندگی دارند و خود را مبنای آزادی استوار میکند و دیگری پایه های خود را بر مفهومی مردسالار، یکه سالار و دیگرستیز از ملت استوار میسازد. درواقع، این دو جلوه هایی از چهره ی ژانوسی ناسیونالیسم هستند. از زمان پیدایش ناسیونالیسم، نظریه پردازان متوجه این چهره ی ژانوسی شده اند. ناسیونالیسم از سویی مفهومی سیاسی است که مشروعیت دولت را منبعث از مردم میداند و این مردم را شهروندانی برابر میداند و از سوی دیگر، مفهومی است فرهنگی که بر پایه ی مفاهیمی همچون نژاد یا زبان میکوشد مردمانی یکدست برای دولتی واحد ایجاد کند. میتوان این دو رویکرد را به ترتیب ناسیونالیسم مدنی و ناسیونالیسم نژادی نام نهاد. استدلال ما این است که ملت ها پدیده های جدیدی هستند که در زمانه ی مدرن خلق شده اند و بر اساس آنها، مرزهایی به وجود آمده اند و مردمانی درون این مرزها در کنار هم هم سرنوشت شده اند. قبل از ملت ها، جوامعی بوده اند با فرهنگ های متفاوت که در کنار هم زندگی میکرده اند. در اغلب موارد، مرزهای جدید مردمانی با یک فرهنگ واحد را کنار هم جمع نکرده اند. این مرزها به واسطه ی اتفاقات متعدد –جنگ ها و صلح ها و چانه زنی ها- به وجود آمده اند. خطی دور آدم ها کشیده شده، از این طرف، پایی بیرون مانده و از آن طرف دستی آمده داخل. مرزهای غیر طبیعی بر جوامع طبیعی محاط شده اند و هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد که این آدم ها را به هم وصل کند. فقط میماند عنصر هم سرنوشتی. بنابراین ناسیونالیسم را باید در حد مفهومی سیاسی نگه داشت و از ناسیونالیسم به معنایی فرهنگی حذر کرد چرا که همزیستی مردمان هم سرنوشت در درون یک مرز ملی را به مخاطره می اندازد. خطراتی که امروزه ما را تهدید میکند همگی خصلتی فراملی دارند؛ از تروریسم و تخریب محیط زیست تا بیماری های مسری تا بازارهای بی پروا. و ملت ها در برابر نیروهای بزرگ چه در دست دارند؟ مهمترین ابزار دفاعی در برابر این مخاطرات، احتمالا دولت است. دولت ها ابزارهای ایدئالی برای دفاع و حفاظت از شهروندان نیستند. نواقص دولتی فهرستی بلندبالا میشود اما بهتر است نگاهی به آلترناتیوهای واقعا موجود بکنیم: دولت هایی کوچکتر که به اتکای ناسیونالیسم نژادی، سر ستیز با یکدیگر دارند. دولت های جدید به معنی مرزهای جدید هستند، پدیده ای که در طول تاریخ همیشه مناقشه برانگیز بوده است. به علاوه مخاطرات واقعا موجود خصلتی فراملی دارند تا ملی یا فروملی. برای مقابله با این مخاطرات، نیازمند همکاری های ملت ها و دولت ها هستیم. چه بسا برای چنین مقابله ای به نهادهایی ورای دولت ها نیاز داشته باشیم. چراکه سرمایه داری، سیاست ها و پیامدهایش، فرا ملی اند و مدت ها است که فراتر از دولت و ملت در سطح جهانی بر زندگی مردم اثر میگذارند. در وضع موجود ابزاری که دئر دست داریم همین دولت-ملت ها هستند. نتیجه ی سیاست هویت فقط ضعیف تر شدن مردمانی است که همین الان هم در برابر دولت ملی قدرتی ندارند، چه رسد در برابر روندهای جهانی سرمایه داری. تلاش برای دموکراتیک کردن دولت، تقویت اجتماعات مردمی و بسط عدالت در همه ی سرزمین به نظر آلترنالتیو معقول تری می آید.» (ص125)

این آلترناتیو بهتر تا حالا رنگی نداشته چون همیشه اینطور به نظر رسیده که قدرت های نظامی، با فتح سرزمین ها کشوری را به وجود می آورند و بعد آن را به آنچه میخواهند تبدیل میکنند. برای همین هم موسس ایران، کورش خوانده میشود که یک شاه کشورگشا است. بدتر آن است که کورش خودش یک الترناتیو صلح جوتر از اوایل دهه ی هشتاد شمسی برای یک تز وحشتناک قدیمی تر است که موسس ایران را شاه اسماعیل نامی میداند که فتوحاتش را با خشونت و قساوتی وصف ناپذیر شیعه نمود و تشیع را به مایه ی ناسیونالیسم ایرانی تعبیر نمود و جمهوری اسلامی مقلدی ستایشگر نسبت به او به نظر میرسد درحالیکه کورش اگرچه فاتح است ولی آنطورکه مبلغین امریکاییش به مردم ایران یاد داده اند روی دین خاصی تعصب نداشته است. با توجه به این که تصویر صلحجوی کورش تا قبل از نیمه ی دوم دوره ی اصلاحات در ایران ناشناخته مانده و تا دوره ی احمدینژاد تکثیر نشده بود، مدل قبلی کشورسازی در ایران، فقط و فقط مدل شاه اسماعیل بود که لابد باید انتظار داشته باشیم از قرن 16 میلادی تا وقوع انقلاب اسلامی برای بیش از 400سال، تنها مدل کشورسازی در ایران بوده است؛ ازجمله برای رضا شاهی که خودش اصلا شاه اسماعیل را نمیشناخت. درواقع کمتر ایرانی از خودش پرسیده است چه کسانی قصه ی شاه اسماعیل را به مردم ایران یاد داده اند. اما پرونده ی مزبور، در یکی از مقلات خود، پاسخ را به شما میدهد. این مقاله با نام اصلی franz babinger and the legacy of the german counter revolution in early modern Iranian historiography به قلم علی انوشهر در سال 2014 به عنوان فصل دوم کتاب rethinking Iranian nationalism and modernity توسط انتشارات دانشگاه تگزاس منتشر شد و به ترجمه ی مهسا حزینی و با نام «آیا صفویان دولت ملی تشکیل دادند؟» در پرونده ی مذکور درج شده است. مطابق این مقاله، اولین معرفان شاه اسماعیل، دو نفر بودند. یکیشان ادوارد براون انگلیسی، اولین نویسنده ی تاریخ سیاسی ایران است که ادعا میکند شاه اسماعیل قصد احیای ایران ساسانی از بین رفته در هشتصد سال پیش را داشت و در ادامه ی جنبش فرهنگی-ادبی احیای سنت های فارسی از قرن دهم قرار داشته است. اما نفر دوم تاثیر بیشتر و جهانشمول تری بر روند تعریف فرهنگ در ایران داشته است. او فرانتس بابینگر فاشیست آلمانی است که همزمان با براون، ادعای ترسیم میراث شاه اسماعیل را بر اساس اطلاعاتی که در عثمانی و یا در توضیحات شاهدان ایتالیایی به دست آورده است داشته است. به ادعای بابینگر، نهضت شاه اسماعیل، نه یک نهضت احیاگر ایران بلکه دنباله ی نهضت شکست خورده ی شیخ بدرالدین در آناطولی از دولت عثمانی بوده که سعی کرده با فتح ایران، نهضت را سر پا نگه دارد و جنگ با عثمانی را از سرزمین همسایه دنبال کند. بابینگر، نهضت شیخ بدرالدین را ماهیتا کمونیست و واکنشی به یک فضای هرج و مرج و بی امکاناتی شدید توصیف کرده و به آن، رنگ جنبشی عرفانی و اجتماعی داده است. او توضیح نمیدهد که شاه اسماعیل پول فدایی هایی را که برایش میجنگیدند از کجا آورده است و در عوض، مدام به طرزی اغراق آمیز و باورنکردنی روی این مطلب تاکید میکند که مریدهای شاه اسماعیل آنقدر به او ایمان داشتند و او اینقدر جذبه داشت که آنها هر کاری برایش میکردند و همه ی فرمان هایش را بی کم و کاست و بی چون و چرا اجرا میکردند. بعدا و در زمان تاسیس دولت نازی در آلمان، وقتی بابینگر مشکوک خوانده و رگ یهودی ریشه اش برجسته شد، در نوشته هایی اقدام به دفاع از خود کرد و درحالیکه ادعا میکرد خون کاملا پاک و آریایی دارد، خدمات خود را برشمرد و مشاهداتش در جنگ ها را یاد کرد. درآنجا توصیف او از جامعه ی متشتت و بی امکانات آناطولی، کاملا شبیه آلمان زمان جنگ های بابینگر، راست افراطی حاکم بر آلمان کاملا قابل تطبیق با دولت عثمانی، و نهضت شیخ بدرالدین در تطابق با نهضت کمونیستی شکست خورده ی رزا لوکزانبورگ در آلمان به نظر میرسد. ظاهرا بابینگر داشته فضای عثمانی قدیم را از روی آلمان زمان خود ترسیم میکرده است. به دلیل شباهت های این دو فضا بود که یک ایرانشناس فاشیست به روزتر تا آن حد که یک نازی تام و تمام باشد، به شاه اسماعیل بابینگر توجه نشان داد. او والتر هینتس معروف، از پیشوایان تنظیم تاریخ برای ایرانیان است که بسیاری از استادان اولیه ی تاریخ ایران، حکم شاگردان او را دارند. حتی اسناد مکتوبی که هینتس برای تاریخ تبلیغات جریان شاه اسماعیل در آناطولی برای تاسیس نهضت قزلباشان ارائه میکند کپی اسنادی است که بابینگر ادعا میکند در عثمانی به دست آورده است. منتها درحالیکه شاه اسماعیل بابینگر دنباله ی جریان های عثمانی است، هینتس، این شاه اسماعیل را به شاه اسماعیل ادوارد براون که قصد احیای ایران را دارد میدوزد و برای این که ثابت کند براون درباره ی اسماعیل راست میگوید، فقط یک کار میکند: میگوید شاه اسماعیل، ظاهری زیبا و با جذبه داشت که چنین چیزی فقط از آریایی ها ممکن است و اگرچه شاه اسماعیل فقط سبیل میگذاشت، ولی سبیلش متمایل به قرمز بود، پس او نوردیک است و نه مانند اکثریت اطرافیانش ترکمن. هینتس این ادعای عجیب را نمود چون مطابق نظر نازی ها، ایرانی ها به اندازه ی آلمانی ها آریاییند و اینطوری نهضت قزلباش های آناتولی میتوانست سلف نهضت فاشیست آلمانی و خود شاه اسماعیل میتوانست الگوی مناسبی برای هیتلر باشد؛ الگویی که به همان اندازه از اطرافیانش انتظار میرفته دستورات الهی او را مو به مو اطاعت کنند. بدبختانه شکست نازی ها به محبوبیت این شاه اسماعیل قلابی پایان نداد و او در شوروی مورد استقبال قرار گرفت و حتی یک استاد شوروی یعنی ولادیمیر مینورسکی به ترویج این تصویر از شاه اسماعیل در جهان انگلیسی زبان همت گماشت. علت این بود که نهضت کمونیستی شوروی در دوران استالینیسم، اگرچه ادعای فراقومی بودن داشت، ولی عمیقا میخواست ملت های نااسلاو اغلب ترک شوروی را زیر برتری اسلاوها که با ادبیاتی هیتلری، خود را آریایی تلقی میکردند متحد کند و از این جهت، یک برتری آریایی بر یک اکثریت ترک به مدل شاه اسماعیل هینتس برای مورخان شوروی جالب بود. (ص208-193) راجر سیوری انگلیسی و استاد دانشگاه تورنتو، در دنباله ی هینتس و مینورسکی، جارچی تبلیغ این تصویر از شاه اسماعیل شد بی این که هیچ کدام از آنها توضیح داده باشند بلاخره این اسماعیل فراری ای که در 12 سالگی شاه شده است، اقتصادش روی چه استوار بوده و پول این همه سرباز و لشکر برای فتح قلمروی به بزرگی ایران را از کجا آورده است. سیوری «در سال 1986 نوشت که انقلاب اسلامی ایران به رهبری آیت الله خمینی، چیزی جز ظهور دوباره ی نمونه ی صفوی هرچند به شکلی اصلاح شده نیست. نیازی به گفتن نیست که انقلاب اسلامی ایران از نظر او تلاشی آرمان گرایانه به رهبری روحانیون شیعه "نمایانگر آرمان هزاره ای حکومت آرمانشهر مهدی" بود.» (ص210)

ظاهرا شرایط نابسامان آلمان در بحبوحه ی بروز نازیسم، با همکاری های رضا شاه و آلمانی ها در ایران امکان بالقوه برای بومی سازی پیدا کرد و با بروز شرایط نابسامان مشابه با اشغال ایران توسط متفقین در طی جنگ جهانی دوم، این بالقوگی حالت بالفعل یافت. بنابراین تجسد استبداد منور آسمانی در دولت-ملت، قبل از این که به فکر انقلابیون سال 1979 برسد و یا توسط کمونیسم شوروی در ایران بعد از جنگ دوم جهانی مطرح شود، در بازسازی حکومتی مملکت در بعد از جنگ دوم جهانی مجال بروز یافت و فقط شرایط، اجرای آن را حدود 12 سالی به تعویق انداخت. حتی ممکن است شرایط اشغال ایران در جنگ اول جهانی هم از شرایط آن در جنگ دوم جهانی کپی شده باشد. یادمان باشد که زندگینامه ی رضاشاه را پسرش تهیه کرده است که درس آموخته ی خارج بود. وگرنه نه رضا شاه کمسواد میدانست باید برای وجود خودش تاریخ تهیه کند و نه آن رجال قاجاری انگلوفیل اطرافش که با تحقیر و ناخرسندی از او اطاعت میکردند، به او چنین چیزی القا کردند. بنابراین پرتره های رضا شاه منجی و محمد رضا شاه منجی هر دو تحت تاثیر نازیسم خلق شده اند و این نازیسم است که میانپرده ی کمونیسم را از صحنه حذف کرده و یا شاید در مورد رضا شاه، سرکوب آن را به جای دشمن، به جنگجویان خودی نسبت داده است (اشاره ام به جنبش کمونیستی جنگل است که خود رضا شاه در زمانی که هنوز رضا خان بود سرکوبش کرد). علت این است که در زمان تهیه ی داستان شاه اسماعیل توسط بابینگر، فاشیسم هنوز نازیسم نشده بود و همانطورکه تعریف فاشیسم نشان میدهد، قرار بود یک مجموعه ی ناهماهنگ درصدد رسیدن به قدرت باشد که بعد از تحکیم خود به زور، بسته به شرایط برای خود ایدئولوژی بنویسد. حتی در زمان نام گرفتن فاشیسم آلمانی به نازیسم که مخفف «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگر» آلمان است، از اسمش معلوم بود که آن قرار است مایه های سوسیالیستی هم داشته باشد، درحالیکه جهانخواری خود را با رفتن به جنگ ابرقدرت سوسیالیستی شوروی و تعبیر مارکسیسم به توطئه ی یهودی ها شروع کرد. درواقع، نازی ها برای تفسیر قدرت، به هر چیزی چنگ می انداختند و مشکل این بود که درحالیکه روی موج نفرت آلمانی ها از قدرت یهود سوار شده بودند و میخواستند آلمان را از چنگال یهود آزاد کنند، در امکانات فکری واقعا موجود در کشور، هیچ چیزی که بتوان به ضرس قاطع آن را غیر یهودی نامید در دست نداشتند. در خارج هم در نظریه ی آریا، متوجه تئوسوفی بریتانیایی شده بودند که خود ریشه در کابالای یهودی داشت اگرچه بریتانیا تا قبل از حمله ی هیتلر به فرانسه، دوست هیتلر بود و هیتلر هیچ از کمک های مالی سرمایه داران یهودی بریتانیا به خود ناراحت نمیشد. در این شرایط، حتی قصه های نژادی ناسیونالیسم آلمانی اگرچه ضد یهود به نظر میرسید ولی عمیقا یهودی بود، ازجمله افسانه ی نژاد آریا.

در نزد آلمانی ها و فامیل های انگلیسیشان هر پدیده ی ماقبل یهودی-مسیحی ای به قلمرو جن ها و اعماق جنگل ها انتقال داده شده بود. چون تورات و دیگر منابع یهودی-مسیحی، تفکرات ماقبل یهودی را میراث اجنه و مردم ماقبل یهودی را نیمه جن میخواندند و جن ها را سرافیم یعنی مارسانان میخواندند چون تکثیر مار باغ عدن بودند که با فریب دادن آدم و حوا، سبب هبوط انسان به زمین و تحمل رنج و بدبختی شد. ناچارا آریایی ها نیز برای قرار گرفتن مقابل یهود، باید به قلمرو اجنه انتقال می یافتند. مطابق افسانه ها، «آری» نام اجنه ی نیم شیر-نیم انسانی بود که به «فلین» ها یعنی گربه سانان هم شهرت داشتند. کلمه ی «آری» یا «آریه» یا «آریا» -مونثش «آریتا»- در زبان های سامی منجمله عبری به معنی شیر است. نژاد آری ها در یک جهان اثیری به موازات جهان ما و در فضایی با جنگل ها و رودخانه ها و کوهستان ها کاملا شبیه زمین زندگی میکردند. انسان زمینی از نسل آنها برخاست و مدت ها قبل از این که در زمین جایگیر شود، زمین قلمرو خزنده سان ها یا سرافیم بود. سرافیم کم کم با بازی با قدرت های اثیری خود و توانایی تبدیل شدن به موجودات پرنده موسوم به کاریان ها، امکان اوج گیری در آسمان را یافتند و از دریچه ی آسمان به قلمرو شیرمانندها راه یافتند. امروزه دوران حکومت خزنده سانان بر زمین به دوران حکومت دایناسورها تبدیل شده است و اگر دقت کنید علاقه ی زیادی وجود دارد تا پرندگان را از نسل دایناسورها جا بزنند و دایناسورهای زنده بنامند. پرندگان شکاری بخصوص عقاب به بالاترین اوج گیری ها در آسمان مشهورند و نه فقط نماد رومی های قدیم و خدایشان ژوپیتر عقاب است، نه فقط نماد نازی ها که ادعای احیای روم را داشتند هم عقاب است، بلکه نماد روم امروزی یعنی ایالات متحده ی امریکا نیز یک عقاب خاص امریکای شمالی یعنی عقاب طاس است. این نمادسازی تا اندازه ای اشاره به صعود کاریان ها به اوج آسمان دارد که کنایه از رسیدن آنها به درجات بالای معنوی و به دست آوردن توانایی های جادویی ازجمله برای سفر به قلمرو اثیری آری ها دارد. کاریان ها توانایی های ایجاد کالبد اثیری را از آری ها آموختند و از آن برای گسترش موجودات زنده در زمین استفاده کردند. در ابتدا آنها از این قدرت ها دریچه ای به روی جهان فیزیکی زمین گشودند و مرز بین سرافیم و فلین ها را از بین بردند. از ترکیب سرافیم با فلین ها نژاد دورگه ی دراکونی ها یا اژدهایان پدید آمد که یهوه خدای یهود، بعدا به یکی از تاثیرگذارترینشان تبدیل شد و به سبب دورگه بودنش است که هم شیر نماد او است و هم مار. درحالیکه کاریان ها علاقه مند به تولید انواع و اقسام پرندگان با اثیر بودند، آری ها تمرکز خود را بر تولید گونه های کم تعداد تر ولی تاثیرگذار تر گربه سان از روی خود گذاشتند. در انتهای این تولیدات، گربه ی اهلی فقط در عصر آدمیزاد تولید شده است. ماده ی اولیه ی او را به ترکیب های صفاتی شیر وحشی و آدمیزاد آمیختند تا موجودی بینابینی باشد که در کنار آدمیزاد و در شهر میزید و از طریق حواس قدرتمند خود، جاسوسی آدمیان را میکند و به آری ها گزارش میدهد. در مقابل این آخرین گربه، اولین گربه سانی که آری ها ساختند شبیه ترین به خودشان بود: شیر؛ جانوری نیرومند و شکارگر که تفاوت شخصیتی بین نر و ماده در آن به شدت مشهودتر از دیگر گربه سانان است. با پیدایش نژادهای میمون و انسان از گروهی از آری ها، این دوگانگی هنوز در این گونه ها بسیار مشخص و واضح بود. گروه های اخیر، نسلی از مجرمان بودند که آلوده ی فیزیک زمین شده و از سوی جامعه ی خود طرد و از به کارگیری امکانات اثیری محروم شده بودند. با این حال، تا مدتی در اطراف کوهستان محل ارتباط اجنه با زمین یعنی کوه هرمون یا صهیون، با موجودات فراطبیعی ارتباط برقرار میکردند. نام معمول و عمومی تر کوه یعنی هرمون، با نام هرمس خدای خرد تلاقی کرده است، همینطور با حیرام استاد اعظم ماسون ها. به یک روایت، حیرام، دورگه ی اهالی صور با قبیله ی یهودی دان بود. این هم دلیل دارد، چون دان تنها قبیله ی یهودی است که توانایی تصرف منطقه ی کوه هرمون یا صهیون را به دست آورد و به امکانات جادویی موجودات آسمانی دست یافت. در منابع یهودی، از پیروزی قبیله ی دان بر قبایلی با نام های لائیش و لشم سخن رفته که هر دو لغت به معنی شیر هستند. سمسون پهلوان یهودی که شیری را با دست خالی کشت، از قبیله ی دان بود. او را نسخه ی عبری هرکول یونانی میدانند که شیر نمه ای را کشت و پوستش را به تن کرد و خود، او شد. این با صحنه ای از زندگی سمسون قابل تطبیق است که وقتی از محل جسد شیری که قبلا کشته بود میگذشت، دید در جسد او زنبورهای عسل، لانه کرده و عسل تولید نموده اند و از عسل خورد. زنبور عسل، نماد حیوانی قبیله ی دان است و شیر، نماد حیوانی هر دو قبیله ی دان و یهودا است ولی یهودا بیشتر به آن معروف است. عیسی اگرچه بره ی خدا بود، ولی تجسد انسانی شیر یهودا نیز محسوب میشد. درواقع لانه کردن زنبورها در جسد شیر، نشاندهنده ی آن است که آنچه به نام میراث یهودا میشناسیم، اکنون دان میراث بر آن است و البته خود سمسون هم پدرش از دان و مادرش از یهودا بوده و بنابراین مشترک بودن میراث های فرهنگی دان و یهودا را اعتراف میکند. سمسون به مانند نسخه ی یونانیش هرکول، یکی از تجسمات مسیح است و با قرار گرفتن در جای مسیح بن یهودا، درحالیکه همزمان قاتل شیر و جا زننده ی خود در قالب او است، موید حدیث برخاستن آنتی کریست یا دجال از قبیله ی دان است. آنتی کریست چنان در معرفی خود به جای کریست یا مسیح موفق است که همه او را خود مسیح میدانند. ممکن است مسیح کنونی و کلیسایش تجسم خود آنتی کریست باشند. مسیح بن یهودا از نسل داود است و داود هم درست مثل سمسون دانی شهرت خود را با کششتن یک شیر در کنار یک خرس به دست آورده است اگرچه نماد داود هم شیر است. داود و سمسون هر دو قهرمانان مبارزه با پلستینی ها هستند و احتمالا یک نفرند در دو روایت. این البته تضادی با معرفی شدن فراماسونری انگلستان در جایگاه آنتی کریست ندارد. خانه ی فراماسون ها قبل از لندن و یورک در انگلستان، ادینبورگ در اسکاتلند بوده و قدیس حامی ادینبورگ، سنت دیوید یا همان داوود شاه یهودایی است. اشرافیت اسکاتلند خود را میراث بر گروهی از ایرلندی ها میشمردنمد که توهاته دانان خوانده و گاهی به سبب اسمشان، اعقاب قبیله ی دان شمرده میشدند. ادینبورگ به «شهر شیر شهرت» دارد و البته توجه داریم که نام ادینبورگ را میتوان به شهر عدن هم معنی کرد. CAER EDEN دیگر نام ادینبورگ هم معنای یکسانی دارد. اسکاتلند همان باغ عدنی تصور میشد که با هبوط آریایی ها بر آن، به وجود گورگون ها و تایتان ها و نژادهای شیطانی آلوده شد و طوفان خشم یهوه را با سیل نوح بر خود جاری کرد. کشتی نوح در ناحیه ی بوگی اسکاتلند فرود آمد و حیات از آن دوباره جریان رفت. با این حال، مورهای سیاهپوست، ته مانده ی وجود شیاطین را در خود حمل کردند. نام آنها نیز با «موری» اسکاتلند مقایسه شده است. آنها میتوانند همان مروپی ها یعنی قوم مرو باشند. نام مرووه جد خاندان اساطیری مروونژی که روم مقدس مسیحی را برافراشتند میتواند تلفظ دیگری از مروپی باشد. مروپی ها را همان اتیوپیایی ها میدانند که گفته شده اولین مردمی بوده اند که روی تفاوت جنسیتی مرد و زن، حساسیت به خرج داده اند. اتیوپیایی ها را گاهی سرخپوستان یا نژاد سرخ میخواندند که این هم یادآور ارتباط مورها با ادومی ها است چون ادوم را نیز به سرخ معنی میکنند و تازه نام آدم را هم تلفظ دیگر ادوم و به معنی سرخ تلقی میکنند و ازاینرو میگویند او از گل سرخ رس آفریده شد. مصر قلمرو فراعوه (فرعون) که متصل به سرزمین اتیوپیایی ها است نیز در اسکاتلند نسخه ی خود را دارد. جزایر فارو و فرگوس، نام از فراعوه دارند. پومپونیوس ملا مورخ رومی نوشته است: «فاروسی ها در کنار اقیانوس اطلس ساکن بودند جایی که تا قلمرو هیسپریدها ادامه داشت.» ارتباط اسکاتلند با مردمان شیرمانند آریایی، منشا همه ی این بومی سازی ها و البته در همه ی اینها تحت تاثیر ادینبورگ است که تپه ای خاص داشته که به شکل یک اسفنکس یا شیر-انسان استنباط شده است و آن را صندلی آرتور و تخت شیر نیز خوانده اند. آرتور میتوانسته شکلی از شاه داود باشد و با داود، محل اورشلیم، معادل ادینبورگ میشود و البته محل فنیقی ها و کنعانی ها و ادومی ها و اتیوپیایی ها در اطراف ادینبورگ قرار میگیرد. همه ی اینها تا اندازه ای به خاطر آن است که این نژادها از نسل جن های شرور و شیاطینند و اسکاتلند هم علاقه ی زیادی به نسبت دادن جن های شیطانی به خود دارد کمااینکه نام جزایر اورکنی اسکاتلند را به طور عامیانه به اورک ها یا جن های شرور نسبت میدهند. نظرگاه مربوطه کاملا متعلق به ملت هایی است که در شرق بریتانیا میزیستند و از دید آنها بریتانیا غربی ترین محل دنیا و دریای کنار آن، غروبگاه خورشید بود و خورشید در غروب خود، به دوزخ در زیر زمین وارد میشد که جایگاه شیاطین است. دوزخ به خاطر زیرزمینی بودنش مورد توجه نظرگاه های افراطی ژرمن تلقی میشد. چون برای هم ردیف کردن خدایان رومی و ژرمن، نام ووتان (اودین) مهم ترین خدای ژرمن را مخفف نام وولکان خدای آتشفشان و صنعت کرده بودند. وولکان در جهان زیرین آهنگری میکرد و گدازه های آتشفشانی که نماد آتشین بودن دوزخ هم گرفته شده اند، مواد مذاب ریخته گری او شمرده شده اند. آذرخش ژوپیتر که الگوی علاقه ی مخترعین به نیروی الکتریسیته و البته سلاح های جنگی بوده است، نیز در کارگاه زیرزمینی وولکان تهیه شد. وولکان خود مغضوب ژوپیتر واقع و از آسمان به زمین پرت شده بود، درست مثل شیطان. درواقع نسخه ی دیگری از همو بود که الگوی پیشرفت های صنعتی انسان شده بود و باید جایش را در بریتانیا یعنی البای سابق پیدا میکردید که محل حکومت غول های الب (الف) تلقی میشد. با این حال، باغ سیب هیسپریدها نیز در محل بریتانیا شناسایی میشد. هرکول در این باغ بود که سیب های طلایی را که توسط ماری محافظت میشدند به دست آورد. مار، همان شیطان باغ عدن و سیب ها همان میوه ی ممنوعه اند. نسبت او با تاریکی، غرب را به دیگر قلمرو تاریک جهنمی در شمال میپیوست که در اسناد منتسب به دکتر جان دی، توسط شاه آرتور از بریتانیا استعمار شده تا میراث شمال به تصرف غرب یعنی بریتانیا و مولودش امریکا درآید. مار درخت ممنوعه در عدن، مرتبط با تصویر عمود جهان به جای درخت کیهانی است و این عمود جهان ستاره ی قطبی در قطب شمال است. ستاره ی قطبی قبلا در محل ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) واقع بود و اژدها روح قلمرو تاریک و بی بر قطب شمال است اگرچه اکنون محل ستاره ی قطبی به صورت فلکی دب اصغر انتقال یافته است. ترکیب بهشت زیبا و دوزخ بی بر و تاریک، وقتی به دست می آید که بگوییم باغ بهشتی، در اثر نفرین الهی به قلمروی جهنمی مسخ شده است. از قرآن، چنین استنباطی به دست می آید. درآنجا از درخت زهرآگین زخوم در جهنم سخن به میان می آید که شاخه هایش مانند «سرهای شیاطین» هستند. منظور از شیاطین دراینجا مارها است و درختی با شاخه های مارمانند، همان درخت باغ عدن با روح مار است که اکنون به درختی جهنمی تبدیل شده و مایه ی شر برای بشر است.:

“THE CELESTIAL SHIP OF THE NORTH”: E. VALENTIA STRAITON: 1900CE: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

نازی ها نیز مایل بودند نسب نژاد آریایی موهوم خود را در قطب شمال پی بگیرند و ازاینرو نژاد اصیل ژرمن و قوم برگزیده را از نسل نورس های وایکینگ در شمال دور تعیین میکردند. در بریتانیا نیز نسبت مشخصی با میراث بری فتوحات از نورس ها حس میشود که بخصوص به خاطره ی قهرمانی های ریچارد شیردل در جنگ های صلیبی بازمیگردد. ریچارد شیردل دومین پادشاه پلانتیجنت بعد از پدرش هنری دوم بود. پلانتیجنت ها که حاکمان انجو در فرانسه بودند نسب خود را به پلانتیا شاهزاده خانم جن و خواهر ملوسین -دیگر شاهزاده خانم معروف جن- میرساندند. هنری دوم که مادرش شاهزاده خانم بریتانیا و پدرش یک کنت انجو بود و در کودکی، در قلمرو انجو فرانسه بزرگ شده بود، در ادامه ی ارتباطات بریتانیا با نورمن های نورماندی حکام وایکینگ به قدرت رسیده در فرانسه قرار داشت که از زمان فتح بریتانیا توسط ویلیام فاتح -دوک وایکینگ از نورماندی فرانسه- شروع شده بود. در دوران حکومت هنری دوم در بریتانیا، زمین های او در فرانسه بیش از زمین های لویی هفتم، شاه فرانسه بود. هرچند پسرش جان بیشتر زمین هایش را در فرانسه از دست داد ولی ادعای انگلستان در داشتن این زمین ها سبب جنگ های فراوان بین بریتانیا و فرانسه شد. اما همین ارتباط فامیلی قبلی با نورمن ها بود که پای ریچارد شیردل را به جنگ های صلیبی باز کرد. جنگ های صلیبی در ائرشلیم، بعد از آن وقوع یافته اند که الکسیوس اول، بزرگترین پادشاه کومننوس بیزانس، از نورمن ها و پاپ اوربان برای دفاع از خود در مقابل ترک های سلجوقی یاری خواست. اما به زودی خود بیزانس هم درگیر اشتهای بالای نورمن ها برای فتح سرزمین های شرقی شد. این، موقعیت خاصی به شخصیت اساطیری الکسیوس میدهد. چون به نوعی یادآور تلاش صلیبی ها برای متحد شدن با مغول های چنگیزخانی برای نبرد با ممالیک مصر –صاحبان بعدی اورشلیم- است. نکته ی جالب این است که در زمان سلجوقی ها خلافت اسلامی متعلق به عباسیان و در بغداد عراق واقع بود ولی بعد از شکست از هلاکوخان مغول، عباسیان به مصر ممالیک گریخته بودند. این داستانی تصنعی برای ربط دادن دو بابل است، چون هم بغداد و هم مصر با بابل تطبیق میشدند و ازاینرو سلجوقیان و ممالیک نیز دو سوی یک واقعیت شمرده میشوند، واقعیتی که هلاکو بنیانگذار سلسله ی ایلخانی در آن به جای الکسیوس نشسته است و الکسیوس با قرار گرفتن در جایگاهی صلیبی، قابل مقایسه با پیشوای استعمار شرق یعنی الکساندر یا اسکندر کبیر است. از این طریق، قستنطنیه خود نسخه ای از رم و از این طریق قابل مقایسه با اورشلیم محل حکومت خاندان یهوئدا است، همانطورکه رم ایتالیا نیز در جایگاه اورشلیم در سرزمین مقدس قرار داشت. فومنکو پیروزی های همزمان بلغارها و عرب ها بر قستنطنیه در زمان کنستانتین چهارم و مجبور شدن دولت قستنطنیه به دادن باج سنگین به خان بلغارها را شکل دیگری از شکست دولت یهودا از نبوکدنصر شاه بابل و باج سپاری به او میشمرد و اضافه میکند که حکومت بلغارها میتواند همان حکومت مغول های چنگیزخانی باشد بخصوص به خاطر آن که نام منطقه ی ولگا که محل اصلی وقایع حول مغول های چنگیزخانی در روسیه است، با نام قوم بلغار مرتبط است.:

Chronologia2: anatoly fomenko: chap4: part15

نام الکسیوس را میتوان تلفظی دیگر از هلاکو دانست و به لغت سریانی الاکو به معنی پسر خدا ربط داد که میتواند لقبی برای خود عیسی مسیح باشد که پسر یهوه بود. الکساندر نیز پسر جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم رم بود که شکلی از یهوه است. نام الکساندروس ترکیب الکس به اضافه ی اندروس است. اندرو یعنی انسان. اما درعین حال، با توجه به تعبیر انسان به یک مفهوم فلسفی که درجه ی افضل مسیحیت را نشان میدهد، آن میتواند در اصل انذر به معنی نصرانی ترین یا مسیحی ترین باشد که نصرانی معادل «ناصری» لقب مسیح است. طبیعتا مسیحی ترین فرد، خود عیسی مسیح است. تبدیل "ذ" به "د" در لاتین، در نام "مانداروس" برای فرمانروایان عرب نیز دیده میشود که در اصل، "منذر" احتمالا به معنی مسیحی شده است که عنوان سلسله ی فرمانروایان منذری در حیره ی عراق را هم تشکیل میدهد. باز تبدیل "ذ" به "ص" بر اساس تبدیل "نذر" به "نصر"، میتواند «منذر» را به صورت «منصور» اولین خلیفه ی عباسی بغداد بازسازی کرده باشد. «منصور» بر وزن «مفعول» هم میتواند به معنی مسیحی شده باشد. شاید دراینجا مسیحی شدن، اشاره ای به قرار گرفتن جناحی از حکومت سلجوقی مرکز دهنده به بغداد، به قبله ی پاپ رم باشد که مقابل بقیه ی جریان ها ایستاده اند و قستنطنیه که به اندازه ی متصرفات سلجوقیان در ترکیه قرار دارد به دلیل مرکزگیری این جناح مهم شده و بعدا پایتخت عثمانی های برآمده از حکومت سلجوقی شده باشد. این میتواند جای پایی برای قستنطنیه در دربار واتیکان باز کرده باشد که درنهایت سبب ادعای میراث بری مسیحیت از قستنطنیه و نیز ادعای حکومت سرسلسله ی فرمانروایان مسیحی روم یعنی کنستانتین کبیر در قستنطنیه شده باشد، همچنین جعل گسترده ی آثار کلاسیک یونانی-رومی با ارجحیت دادن به یونان با فرض این که کلیسای یونانی زبان قستنطنیه در عثمانی، در مسیحی بودن و حمل میراث رومی ارجح است. با این کار، الکسیوس یا الکساندر نیز به صورت یک پاپ الکساندر پنجم از قستنطنیه به رم وارد شد و بر آن حکومت کرد. او قبل از پاپ شدن، "پیتر کاندیا" نامیده میشد که پیتر همان پطرس اولین پاپ رم است و کاندیا نام جزیره ی کرت زادگاه ژوپیتر است. ژوپیتر هم یعنی پدر یوویس، و پیتر در جایگاه پاپ، همان نسخه ی انسانی شده ی ژوپیتر و باز هم به اندازه ی الکساندر (اسکندر)، یک نسخه ی فرمانروا از مسیح است. جانشین پاپ الکساندر پنجم، پاپ جان است و این هم یادآور تحویل تخت سلطنت بیزانس از الکسیوس اول به پسرش جان کومننوس است. اما این وفاداری به افسانه ی الکسیوس، باعث میشود تا پاپ الکساندر به صورت پاپ الکساندر پنجم، کمی قبل از پاپ الکساندر ششم قرار بگیرد که صورت واقعی تر او است هرچند جان یا یوحنا به صورت جیووانی پسر محبوب پاپ الکساندر ششم که در زمان حیات او به قتل رسید هنوز در زندگینامه ی او حضور دارد. پاپ الکساندر ششم همان کسی است که به خاطر اعمال غیر اخلاقی شنیع و فضا دادن به رنسانس و گناهکاری کشیش ها مایه ی شورش مارتین لوتر آلمانی و ظهور پروتستانتیسم واقع میشود و اینطوری زمینه ی لازم برای جرئت یافتن هنری هشتم بریتانیا برای جدا کردن انگلستان از حکومت پاپ فراهم میشود. با این حال، پیوند آلمان و بریتانیا در این صحنه، فقط مقدمه ای بعدا طراحی شده برای پیوند آلمان و بریتانیا در قرن 18، زمانی که ویلیام اورنج هلندی بریتانیا را فتح کرده و از کاتولیسیسم به پروتستانتیسم لوتری اصطلاحا «برگردانده» بود و حالا خاندان آلمانی ساکس کوبورگ حاکم بریتانیا و جمع آورنده ی فراماسونری گرد خود شده بودند، تلقی میشود. همکاری اسکاتلند در این غلبه ی خارجی نیز او را در حلقه ی ژرمن ها درمی آورد منتها ارتباط اولیه را از طریق خاستگاه تمپلارهای تاثیرگذار بر اسکاتلند یعنی فرانسه دنبال میکند و نورمن ها را برجسته میکند. حتی شورش اسکاتلند علیه انگلستان، دنباله ی شورش ویلیام والاس خوانده میشود که نامش ادای احترامی به ویلیام فاتح است. همین میراث ماسونی است که با ساختن وقایع تاریخی دروغین حول تمثیل های باستانی، به جریان های بعدی الگو میدهد و ازجمله شورش ژرمن ها علیه مسیحیت رومی را با نسبت دادن آنها به وایکینگ های آمده از یک بهشت جهنم شده در قطب شمال، به سمت پرستش تاریکی بر ضد نور میراند با همه ی برداشت های عرفانی ای که میتوان از نور و تاریکی نمود. با تبدیل ژرمن ها به «آریایی ها» توسط سر ویلیام جونز انگلیسی، این نهضت از اروپا به ایران و هند هم تسری می یابد و به این سمت پیش میرود که «غرب» که جایگاه تاریکی است مثبت میشود و «شرق» که طلوعگاه نور خورشید است بد. برای ایران، «غرب» اروپای ژرمن و امریکای شمالی ژرمن است و «شرق» چین و روسیه که اکنون حامیان اویند. اما نکته ی جالب این است که «شرق بد» و «غرب خوب» نمیتوانست تا قبل از این که جمهوری اسلامی به وجود بیاید معنی یابد چون باید حتما اول، حکومت اخلاقی فاسدی از جنس واتیکام رومی به وجود بیاید که بعدش بتوان یک جریان اخلاق ستیز از جنس فراماسونری را مثلا به جنگش فرستاد. همین نشان میدهد که سلف انقلاب اسلامی یعغنی جناب شاه اسماعیل صفوی، هیچ وقت در ایران واقعیت نداشته مگر به عنوان یک الگوی تخیلی و غیر قابل اجرا برای خود انقلاب اسلامی، دقیقا برای این که انقلاب اسلامی شکست بخورد. شاید ادوارد براون هم در همان زمان که مفسده ی دعوت روحانیون شیعی به قدرت توسط مشروطه خواهان ریاکار هنوز شر و شورش بالا بود، بی دلیل، شاه اسماعیل را قهرمان تاریخ ایران نخوانده بود. شاید حق با هینتس بوده است: شاه اسماعیل بابینگر و شاه اسماعیل براون به راحتی میتوانستند به هم متصل شوند؛ حداقل در دورانی که ملتسازی برای شرق را دشمنان غربی شرق مرتکب میشدند؛ دشمنانی که همانقدر به حرف های خود اعتقاد داشتند که شاه اسماعیل مذکور وقتی پیش مریدان مومنش ادعای مهدی بودن، علی بودن و خدا بودن میکرد.

سکولاریسم زورکی با ایجاد بحران های اقتصادی و روانی: از اسکندر تا دونالد ترامپ

نویسنده: پویا جفاکش

نقاشی هلندی قدیمی از ونوس و آدونیس منسوب به قرن17

یورگن هابرماس یکی از فیلسوفان طرفدار سکولاریسم بود که سفرهایی به ایران دوران اصلاحات داشت و اصلاحطلبان را در مسیر رواج سکولاریسم در ایران راهنمایی میکرد. با این حال، فقط چند سال بعد و در سال 2008 هابرماس در یک سخنرانی، فرارسیدن دوران پساسکولار را اعتراف کرد. بنا بر صحبت دکتر همایون همتی در گفتگو با شماره ی 31 مجله ی عصر اندیشه (آذرماه 1402: ص124) او «دو دلیل جامعه شناسی برای عدم کفایت سکولاریسم ارائه کرد: یکی این که اخلاق به دین به عنوان یک پشتوانه نیاز دارد و دیگر این که شکاف طبقاتی در میان شهروندان جوامع اروپایی به ویژه به خاطر مهاجرت های گسترده و رشد آمار مسلمانان در این جوامع، توجه به مسئله ی دین را الزام آور کرده است.» نظریه ی هابرماس را با نظریه ی چارلز تیلور درباره ی سکولاریسم قابل مقایسه میدانند. تیلور معتقد است فضای سکولار، فضایی است که در آن، دین یک آیتم در کنار آیتم های دیگر است و آدمیزاد میتواند بسته به شرایط، در وقتی خاص، دینی و در وقتی دیگر به صورت خنثی نسبت به دین و یا اصلا ضد دستورات دین عمل کند. اما فضای پساسکولار هابرماس، فضای ذهنی آدمی را نشان میدهد که دغدغه ی دینی دارد ولی به طور مرتب، در «سکولاریتی» ها یعنی موقعیت های سکولاری قرار میگیرد که در آنها به حالت بی دین یا ضد دین عمل میکند. درست به موازات اعلام تز جدید هابرماس، سکولاریسم که سابقا راهی برای فرار از خشونت دین تلقی میشد، روز به روز حالت خشن تر و مخاصمه جوتری به خود میگرفت و دیگر در مقابل دین بی طرف نبود، بلکه مستقیما ضد دین ظاهر میشد، چون هستی خود را از سوی دین در خطر میدید. سکولاریسم قبل از آن هم دو چهره داشت: 1-سکولاریسم ایجابی که معتقد به برکناری از قدرت دادن به یک دین خاص به منظور وجود یک فضای رقابت سالم برای افکار دینی و غیر دینی مختلف بود و معمولا همه فقط همین را دیده بودند، چون سکولاریسم ایدئال در گفتمان های امریکایی امثال باراک اوباما بود. 2-سکولاریسم سلبی یا همان لائیسیته که نسبت به دین حالت تهاجمی دارد و اصرار دارد که مذاهب به فضای خصوصی عقب بنشینند و فضای عمومی عاری از ظواهر دینی باشد؛ چیزی که فرانسه به آن معروف است. امروزه شاهد رشد سکولاریسم سلبی با هرچه خشن تر شدن آن هستیم و این نقاب افکنی از چهره، واکنشی به جنگ اعصاب شدید درگیر با سکولاریسم به دنبال احساس خستگی از تاناقض های فراوان عقیدتی آن از قرن گذشته بوده است همانطورکه دکتر احمد بستانی در گفتگو با همان مجله (ص4-113) بیان میکند:

«اساسا اولین چیزی که الهیات سیاسی در قرن بیستم هدف قرار میدهد، سکولاریزاسیون است. یعنی پدران الهیات سیاسی مانند کارل اشمیت یا اریک فوگلین، همگی روایت غالب از سکولاریزاسیون غربی را که یک روایت وبری تلقی میشد، به چالش کشیدند. در چارچوب روایت وبری، انسان با خروج از قرون وسطی تبدیل به سوژه میشود و میکوشد جهان خود را بسازد و رفته رفته با تولید علم و فلسفه ی جدید، فرایند اسطوره زدایی آغاز میگردد و این فرایند در یک حرکت رو به جلو پیوسته در حال کنار زدن اسطوره ها و جایگزین کردن آنها با علم و عقل است. اما مهمترین ضربه ها به این روایت در دهه ی 30 و 40 در اروپا با ظهور نازیسم زده شد و ما شاهد ظهور الگوهایی هستیم که ثنویت امر مقدس و امر عرفی را نفی میکنند و مورد تردید قرار میدهند. مثلا تا پیش از آن، سیاست، امری عرفی فهمیده میشد و از این زاویه، ترکیب الهیات سیاسی، متناقض نما به نظر میرسید. اما در دهه های اخیر، ترکیباتی مانند دین سیاسی، عرفان سیاسی، اسطوره ی سیاسی، معنویت سیاسی، یا برعکس آنها اصطلاح دین سکولار که توسط ریمون آرون برای اطلاق به ایدئولوژی های جدید مانند مارکسیسم به کار برده شد، کمابیش جاافتاده هستند. البته توجه داشته باشید که الهیات سیاسی، دو الگوی ذات گرا و کارکردگرا دارد. الگوی ذات گرا میگوید اساس آن چیزی که ما به عنوان دنیای مدرن میشناسیم، چیزی نیست جز الهیات سکولار شده و تغییر رنگ داده. بنابراین فرایند سکولاریزاسیون، انقطاع از الهیات نیست بلکه همان الهیات با رخت و لباس جدید است. اما الگوی کارکردگرا میگوید حضور دین در دنیای قدیم برای ایفای یک کارکرد مهم یا همان پاسخ گویی به پرسش هایی بود که عقل و تجربه ی بشری برایش پاسخی نداشتند. مثلا شما امید و ایمان و عشق را نمیتوانید از عقل و تجربه دریافت کنید زیرا عناصری الهیاتی هستند. وقتی در دنیای جدید، دین و الهیات به عقب رانده شد و از حوزه ی عمومی بیرون رفت، کارکرد آن برای پاسخ گویی به نیازهای همچنان پابرجای بشر، به چیزهای دیگری مانند دولت مدرن،اسطوره های جدید، ورزش، سینما، و نظایر اینها منتقل گردید. ولی در هر دو حالت یعنی چه ذات دین را تداوم یافته ببینیم و چه معتقد باشیم کارکرد پیشین دین امروزه به مراجع دیگری سپرده شده است، ما با یک واقعیت غیر قابل انکار مواجهیم و آن این که دین و الهیات، عنصر لاینفک حیات بشری است. درنتیجه ادعای ایجاد یک دولت یا وضعیت مطلقا سکولار که درونش مرزهای مشخص و روشنی میان امر دینی و امر عرفی وجود داشته باشد، ادعای گزافی خواهد بود و واقعیت سرسخت، شما را با اشتباهتان روبرو خواهد کرد.»

اما اگر دینی اندیشی اینقدر تا مغز استخوان آدم ها نفوذ کرده بود، پس این چه لذت ابلهانه ای بود که از احساس شجاعت با به کار بردن اصطلاح «مرگ خدا» ی نیچه به تازه به دوران رسیده ها دست میداد؟ هیچ چیز نبود جز یک نوع سرهم بندی بی نتیجه از توهم حل و فصل درگیری احساسات مذهبی درون با سکولاریسمی که از قبل و از زمانی که کلیسای کاتولیک و لوتر، مشترکا، شمشیر پاپ و شمشیر امپراطور را از هم جدا کردند به وجود آمده بود و اگر نیچه قبل از بقیه آنقدر دیوانه شد که حرف از «مرگ خدا» زد به خاطر این بود که دانشجوی کشیشی بود و کفرپراکنی کلیسا علیه خدا ولی به نام خدا را قبل از بیشتر مردم درک کرد. درواقع در قرن 19 که هنوز بیشتر مردم بیسواد بودند هنوز کسان کمی بودند که دست کلیسا برایشان رو شده باشد و این از آن رو تشدید شده بود که واقعا کلیسا آنقدرها که تاریخ رسمی ادعا میکند کهنه کار نبود که هزار سال بر اروپا حکومت کرده و تازه در چند قرن گذشته مرتبا زیر سوال رفته باشد. کلیسا خانه ی یهوه خدای یهود بود که در زمان تولد کلیسا پدر عیسی مسیح شده بود. اما یهوه در کلیساهای سرکوب شده توسط کلیسای رم، یک شیطان بود که در مقام دمیورگ یا خالق، جهان را آفریده بود: فرشته ای بود طاغی به نام یلدابهوت که از فرشتگی خود الهیات و از طغیان خود مرگ را به جهان مادی ارزانی داشته بود. از این دیدگاه، این جهان، اصلا آنطوری که کلیسا ادعا میکند، جهانی کامل تحت یک نظم الهی نیست؛ بلکه زندانی است که ارواح طاغیان موقتا در آن زندانی میشوند تا با رنج و درد روحی و جسمی که میکشند، گناهانشان تسویه شود و به دنیاهای بهتر بازگردند مگر این که در زندان جدید هم دست به خلاف کاری و اعمال شریرانه بزنند و ناچارا به زندان های جهنمی تری تبعید شوند. بنابراین آنچه که ما به نام جهنم میشناسیم و فرشته ی محافظ آن را "آریل" یعنی شیر خدا مینامیم، همین جهان مادی است و زندانبانش آریل همان یهوه ی مجسد به شیر است یا بهتر است بگوییم بود تا زمانی که تحت اصلاحات فرهنگی جدیدتری قرار گرفت. نام یهوه که امروزه روی این خدا قرار دارد و پیشتر معانی متفاوت تری داشته است، جانشین نام قدیم این ایزد یعنی انلیل شده است. در اساطیر بین النهرین، وی هیولایی بیرحم و به شدت خودستا است که این جهان ملک حکومتی او از طرف پدرش آنو (آسمان) است و انسان ها بردگان حقیر و بدبخت او هستند که هر وقت اراده کند با خونسردی آنها را قتل عام میکند. مشکل او این بود که برای جسم مند کردن این برده ها دست به دامن برادرش حئا شد که نامش از «حیات» می آید و جنبه ی زندگی بخش آنو را نمایندگی میکند در مقابل انلیل که بی روحی جهان مرده ی مادی را از طرف آنو یدک میکشد. حئا جهان را و روح انسان را به گونه ای آفرید که تحت شرایطی جادویی، از اشکال همین جهان مرده، جنبه های امیدبخش و تجلی کننده ی معنویت وجود را که با حیات به خود داده شده، درک کند و به جای برده ای خوار، فردی در تکاپوی زندگی بهتر باشد بلکه حئا بتواند از این موجودات بااراده، نیرویی برای طغیان علیه برادرش انلیل بسازد. با این حال، تضاد این دو نزدیک بود در خطر اتحاد بخشی از نیروهای هر دو در ازدواج تموز پسر حئا، و عیشتار نوه ی انلیل قرار بگیرد. این نسبت میتوانسته در ابتدا حتی سرراست تر هم باشد به طوری که بتوان عیشتار را دختر انلیل تلقی کرد. البته روایت نهایی این است که عیشتار دختر سین خدای ماه است و سین پسر بزرگ انلیل است. اما باید توجه کرد که داستان تولد سین، کاملا کنایی از سقوط انلیل به جهان مادی است. انلیل در اثر گناه زنا با یک زن زمینی به نام نینماه، از دربار الهی رانده و به جهنم تبعید میشود جایی که در آن با نینماه ازدواج میکند و سین اولین فرزندشان حاصل این زنا است و در جهنم متولد میشود. همانطورکه دیدیم، جهنم کنایه از جهان مادی است و زمین که مادر همه ی انسان ها است به عنوان تجسم جهان مادی به صورت یک زن، معادل نین ماه (به معنی الهه ی بزرگ) است. بنابراین سین، به عنوان فرزند انلیل و نین ماه، معادل انلیل دچار آمده به جهان مادی است. این تشبیه درباره ی دیگر فرزند انلیل یعنی نرگال نیز قابل رعایت است. نرگال، خدای خورشید است که بعدا فرمانروای جهنم میشود. جهنم در زیر زمین است، جایی که تصور میشود خورشید موقع غروب در افق زمین به آن فرو میشود. پیوند خورشید و زمین دراینجا تشبیه به معاشقه ی آن دو میشود. خورشید به دلیل نورانی بودن، با تشبیه الوهیت و روح به نور مرتبط است. همسر نرگال معمولا "لش" نامیده میشود که همان لاشه به معنی جسد بی روح است. بنابراین انسان به عنوان حاصل ترکیب روح و جسد، حکم فرزند نرگال و لش را دارد. در مقام فرمانروای دوزخ، همسر نرگال، اللات الهه ی زمین است. نرگال بر اساس کیفیت خورشیدیش، مجسم به شیر درنده است و کاملا قابل تطبیق با یهوه و آریل. او علاوه بر آن، به سبب کیفیت مرگ آوریش، تطبیق شده با مریخ سیاره ی جنگاوران و خونریزان است و باعث جنگ های پر کشته روی زمین. از این جهات، هم با پلوتو فرمانروای دوزخ و برادر ژوپیتر –یهوه ی رومی- قابل تطبیق است و هم با آرس یا مارس، خدای جنگ و مریخ در نزد یونانیان و رومیان. نام آرس، شکل یونانی شده ی لغت "حارث" است که در عربی هم به معنی شیر است و هم به معنی جنگجو. حارث در مقام نام فرمانروایان نبطی، در یونانی ارتاس تلفظ شده است و احتمالا همین لغت، ریشه ی نام "هیرودیس" شاه نبطی یهودی شده ی قاتل عیسی مسیح است. عیسی دراینجا به جای تموز قرار گرفته است که آرس قاتل یکی از شکل های لبنانی او یعنی آدونیس بوده است. آرس در یک رقابت عشقی برای تصرف آفرودیت یا ونوس، نسخه ی یونانی-رومی عیشتار، به شکل گرازی آدونیس را میکشد. تموز یا آدونیس، خدای چوپانان و شکارچیان و قبل از همه خدای طبیعت و گیاهان است و سرسبزی و خزان طبیعت با مرگ و رستاخیز او مرتبط است. دست داشتن آرس در مرگ او تنها به سبب آن است که آرس همان نرگال عامل مرگ ها است. در روایت آکدی عشق عیشتار و تموز، این، ارشکیگال یا اللات همسر نرگال است که عیشتار را در دوزخ حبس میکند تا زمانی که تموز جانشین عیشتار در دوزخ میشود و به زودی متوجه خواهیم شد که همه ی اینها به سبب جلوگیری از اتحاد خاندان های حئا و انلیل توسط عیشتار و تموز بوده است. پس از آن، عیشتار، مدتی را در سفرهایی بین غرب و شرق طی میکند تا برای خود پیروانی پیدا کند و قدرتی به هم بزند ولی انگیزه اش هنوز نامعلوم است. بنا بر افسانه ای حرانی موسوم به قصه ی کوثایی نارام سین، عیشتار، مناسب ترین دست پرورده ی خود را سارگون جامدار شاه کیش می یابد و او را به حکومت اکد میرساند جایی که سارگون تحت الطاف انلیل پدربزرگ عیشتار، به اولین امپراطور جهان تبدیل میشود. اما تلاش سارگون برای ساختن یک «بابیلی» یا بابل دوم که در تقدس و شکوه، رقیب بابل اول، پایتخت مردوخ پسر حئا شود، باعث خشم مردوخ و ریزش بلایا بر آکد میشود. در این زمان، دربار آسمانی، به تعیین یک میانجی برای فرو نشاندن خشم مردوخ میپردازد. شهرهای همسایه ی بابل، کوثا و کیش بودند که روی دو شاخه ی مختلف رود کوثا قرار داشتند و نام کیش نیز تلفظ دیگری از کوثا است. در زمان لاویوم شاه کیش، این شهر به تصرف کوثا درآمد و نرگال که خدای حاکم کوثا بود نزدیک ترین خدای همعرض با مردوخ بابل شد. بنابراین نرگال برای میانجی گری به نزد مردوخ رفت. اما با ورود بی اجازه به جایگاه ممنوعه ی مردوخ، باعث تاریک شدن آسمان و به هم ریختن نظم جهان شد. او با این کار، سبب دشمنی مردوخ با خود شد. در این زمان، عیشتار برای دفاع از هم جبهه ای خود نرگال با او علیه مردوخ متحد شد ولی به زودی معلوم شد که او این اتحاد را برای شورش علیه پدرش انلیل مرتکب شده است و همین نشان میدهد که احتمالا آمر اصلی وقوع جدایی بین تموز و عیشتار، خود انلیل بوده است. این اتحاد میتواند مبنای داستان معاشقه ی آرس و آفرودیت در اساطیر یونانی-رومی باشد. عیشتار برای شورش، نارام سین نوه ی سارگون را وعده ی حمایت داد و نارام سین ادعای خدایی نمود و علیه خدایان شورید. انلیل جواب این طغیان را با فرو فرستادن انبوهی از بلایا بر امپراطوری اکد و در بین آن، حمله ی کوه نشینان وحشی گوتی داد. در این بلیه، تمام شهرهای بین النهرین تخریب شدند و در بین آنها اکد به طور کامل از بین رفت. سپس، انلیل، پسر دیگرش نینورتا را مامور ساختن دوباره ی بین النهرین نمود. نینورتا خدای کشاورزی، شروع به تجدید بنای شهرها کرد و در ضمن آن، با گیزیدا خدای معماری همکار شد و دست گیزیدا را که همان هرمس خدای دانش در غرب است، در تمدن سازی باز نمود. گیزیدا یار و رفیق صمیمی تموز پسر حئا و در تیم حئا بود و همین سبب خشم انلیل شد و انلیل، از نینورتا نیز سلب امتیاز کرد و سوئن یا سین را فرمانروا نمود. به زودی سین، سرتاسر بین النهرین به جز بابل مردوخ و لاگاش نینورتا را تصرف نمود و به نفع خود قاعده سازی کرد. وی خدای ماه بود و با گردش 29 و نیم روزی ماه مشخص میشد. ازاینرو به جای نامش عدد 30 را به کار میبردند. عدد 30 در لاتین به صورت xxx یعنی سه تا 10 نوشته میشود و ظاهرا مبنای ورود این نشانه به غرب نیز مکتب سین در حران است. روشن است که سین و برادرانش نرگال و نینورتا سه روایت مختلف از انلیل که بعدا پدرشان تلقی شد بوده اند. موفقیت سین که تصویرش به صورت مردی با ریش دراز، درنهایت تصویر دقیق یهوه و پیامبرانش شد، یکی از اولین مراحل تصفیه ی مکتب قدیم به نفع مکتب یهودی-مسیحی است. برای این کار، به یک توافق ظاهری با خانواده ی مخالف حئا تن داده شد و همسر سین به نام نین گال را دختر حئا خواندند. اما سین که درواقع انلیل جدید بود، یک تثلیث جدید را جانشین تثلیث قبلی آنو-انلیل-حئا کرد که در آن، خودش به همراه پسرش شمش (خورشید) و دخترش عیشتار (ماه) مهم بودند. از اینها فقط سین واقعا آسمانی بود. شمش که اوتو نیز نامیده میشد، در یک هیبت انسان مانند پهلوان "امر-اوتو" یعنی شاه اوتو خوانده شد، نامی که به "مرتو" تخفیف یافت و بعدا تبدیل به مردوخ شد، اما قبل از آن، عنوان قبایل بدوی بیابانگردی شد که عیشتار یا زمین برایشان بیابان بی بر بود. مرتو پسر سین، روایت متاخر و خودی شده ای از یک «مرتو» ی قدیمی تر است که پهلوانی نیرومند با پدر و مادری گمنام در شهر «عناب» بوده است. انتخاب مهم ازآنجا صورت گرفته که حیاتی که به قلمرو مرتو فرو فرستاده میشود به خدمت یک پسر انلیل درآید و زمینه برای جذب کردن پیروان حئا در پیروان انلیل و خلط دو خدا فراهم آید. چون حیوانات اهلی را حئا به قوم مرتو داد ازآنروکه آنها تمدن نداشتند. مرتو به شکل شیری بیرحم و وحشتناک در کوهستان ها جولان میداد و از دور حواسش به مردمش بود. زمانی که شاه مورد علاقه ی او بر قومی خشم میگرفت، مرتو تمام تلاشش را برای بدبخت کردن آن مردم به کار میبرد. آرامش زمانی قوم مرتو را با متمدنین بین النهرین جمع می آورد که هیچ شیر، گرگ، کفتار، مار، عقرب و خلاصه هیچ چیزی که مایه ی «ترس» باشد وجود نداشته باشد.:

“martu”: shebtiw.wordpress.com

تاکید بر بدویت، در ارجحیت آغاز مذهب، به این آموزه ی اخوت های غربی برمیگردد که نیکولاس دو ور فراماسون آن را اینطور تعریف میکند: زمین های بایر، به جادوی جام مقدس، بارور و پر امکانات میشوند. جام مقدس، حلقه ای است که به حلقه ی یک جام شراب تشبیه میشود و شراب، آبی است به رنگ خون. چون لغت lak که به معنی دریاچه و آبگاه بوده، همنام با مایع قرمزرنگ گیاهی سلطنتی موسوم به درخت اژدها بوده که به خون اژدها تشبیه میشده و اشراف اروپایی نیز از نسل اژدها تلقی میشده اند. به گفته ی دو ور، اژدها در پیوند خود با آب و زمین، همان تهاموت، اژدهای دریایی افسانه ی آفرینش بابلی است که مادر خدایان است و مردخ از جسدش جهان مادی را آفرید. نسل او به اژدهای چینی مربوط شده اند که حاملان نمادش اسکیت های آسیایی بدوی از شرقند که اشرافیت اروپایی و حکومت های یکجانشین قرون وسطایی را در اروپا میسازند. آنها به الف ها و گرگنماها و خوناشام ها و فیری ها و گنوم ها و گوبلین ها و اورک ها و خلاصه تمام آن اجنه ی انسان مانند جنگل نشین و حیوان مانندی که یادآور بنیاد وحشی و بدوی آدمیزاد باشند تشبیه میشوند تا تمدنسازیشان معجزه ی حلقه ی جادوییشان باشد که به شکل تاج حلقه مانند بر سر شاهان الف نژاد قرار میگیرد، شاهانی که به خاطر داشتن خون اجنه برتر از انسان های معمولی و لایق سلطنتند. تشبیه حلقه، بازمانده ی حلقه ی انلیل است که از آنو به او رسیده و او از طریق آن برتریش را بر اتحاد هشتگانه ی خدایان ثابت میکرده و حئا آن حلقه را حق خود میدانسته است. اجنه ی شاخدار ژرمن و کلاهخودهای گاومانند بتپرستان نورس پیرو آنان، یادآور تشبیه انلیل و پسرش سین به ورزاو هستند. زئوس یل ژوپیتر، نسخه ی یونانی-رومی انلیل نیز گاهیط به ورزاو تبدیل میشد. دستگاه رحمی زن را به سر گاو تشبیه میکنند و زنانگی هم کنایه از الهه ی زمین و کالبد جهان مادی است. در اساطیر ژرمن، حلقه ی انلیل، تبدیل به حلقه های 9گانه ی وتان خدای آلمانی ها میشود. اودین که یک شکل از وتان است، یک جهان 9گانه را از درون جنگلی مقدس اداره میکند و باز در یک جنگل است که شاهزاده زیگموند با درآوردن شمشیری که اودین تا قبضه در تنه ی درختی فرو کرده و هیچ کس قادر به درآوردنش نیست برتری خود بر دیگر آدمیان را اثبات میکند: داستانی که همتای از سنگ درآوردن شمشیر توسط آرتور است. زیگموند را میتوان شکلی اسطوره ای از سیگسیسموند امپراطور روم مقدس دانست که اخوت اژدها را برای جنگ صلیبی در شرق علیه عثمانی ها ایجاد میکند. پیشگام معروف این جنگ و عضو حلقه ی سیگیسموند، همان مرد سنگدلی است که دقیقا دراکولا یعنی اژدها لقب داشت و حاکم ترانسیلوانیا بود. وی با اعمال سبوعانه ای که مرتکب شد، تقریبا تمام توحش هولناک حول افسانه های خوناشام ها و اجنه را در خود جمع کرد. با این حال، بعدها برام استوکر با انتقال محل حکومت یکی از اعقاب او یعنی کنت دراکولا به انگلستان، وابستگی فراماسونری بریتانیایی به افسانه ی او را اعتراف نمود. اگرچه نبرد سلطان محمد فاتح با دراکولا مطابق تاریخ رسمی در رومانی رخ میدهد، ولی توجه داریم که اصطلاح «رومانی» بعد از آن به مناطق تراسی نشین والاچیا و داچیا تعلق گرفت که «رومانی» تراسی قبلی یعنی بیزانس تحت تصرف سلطان عثمانی قرار گرفت. در غرب، منطقه ی قستنطنیه را نه به نام بیزانتیوم یا بیزانس بلکه به نام «رومانیا» میشناختند درحالیکه کلمه ی «روم» مختص منطقه ی تحت پوشش کلیسای کاتولیک رم در ایتالیا بود. با این حال، گفته میشود عثمانی ها جانشینان سلجوقیان رومند و منظور از روم دراینجا ترکیه است. لاکاپله توجه میکند که سلجوقی ها ترکند و در این مورد، میتوانند شکل کلیت یافته ی جزء شرقی تاتارهایی باشند که به اروپا نیز کوچیده و اشرافیت های آنجا را پدید آورده اند. هر دو منطقه، تابعان قرائتی خشن از دین خدا در مذاهب ابراهیمی میشوند اگرچه در دو قرائت مختلف مسیحی و اسلامی که آنها را مقابل هم قرار میدهد. اتحاد قبلی آنها وابسته به مهاجرت شرقی ها و بخصوص بابلی ها به اروپا است. تمام تحرکات نخستین فرهنگی، حول خدای واحد و واسطه ی تمثیلی او که همان تموز یا آدونیس است و نام های دیگری چوندیونیسوس و آتیس و زرتشت و میترا هم داشته است انجام شده است و داستانسازی درباره ی موسی و مسیح هم در تداوم این تحرکات مذهبی قرار دارد. در ایتالیا اشرافیت های شرقی بندر ونیز را تاسیس میکنند که در آن، کم کم ثروت حاصل آمده از تجارت بین شرق و غرب، حرص ثروت افزایی با روش های بدعت آمیز را ایجاد میکند. تا اینجا روش های بانکداری بابلی تعقیب شده که در آن، ربا وجود ندارد. اما در شورای ترنت، کلیسای کاتولیک رم، قانون ربا را میپذیرد و به نظر لاکاپله درست همین بدعت، مایه ی جدایی شرق و غرب و دین سازی در غرب میشود. یعنی ما قبل از شورای ترنت، کتاب مقدس نداریم. برای حل و فصل مسئله یک انجیل پدید می آید که رباخواران را محکوم میکند اما این انجیل یک گذشته ی یهودی برای خود تخیل میکند که در آن، رباخواری جایز بوده و بانکداران هم با کمال میل سردمداراران این تعریف جدید از یهودیت و مایه ی تولید فرهنگ یهودی میشوند. قدرتی که پول ربا ایجاد میکند، سرمایه داران غربی را آماده ی بلعیدن شرق مقاومت کننده مینماید و دوگانگی امپراطوری حالت مذهبی-سیاسی می یابد. لاکاپله این را معادل تقسیم امپراطوری سلجوقی به دو قلمرو سلجوقیان بزرگ در شرق و سلجوقیان روم در غرب میداند و میگوید که در این تقسیمبندی، سلجوقیان به عنوان جزو تاتارها، در تئوری و در لغت، معادل سلوکیان نسبت به مقدونیان هستند. سلوکیان هم به دو قلمرو شرقی و غربی تقسیم شدند که قلمرو شرقی به تصرف پارتیان درآمد همانطور که قلمرو شرقی سلجوقیان هم توسط خوارزمشاهیان فتح شد. قلمرو غربی سلوکیان به تصرف رومیان درآمد اما خود سلوکیان شاخه ی شرقی دولت مقدونی هستند که پیش از سلوکیان، نسخه ی اروپاییش با همان نام مقدونی، به تصرف روم درمی آید. اورشلیم که پیشتر علیه سلطه ی سلوکیان شوریده بود، درنهایت مقهور روم شد و لاکاپله یادآوری میکند که سرزمین های کتاب مقدس در ایتالیا هم به نام وجود داشتند و رم ایتالیا معادل خود اورشلیم بود. جوویس یا ژوپیتر، خدای اعظم رم، همان یهوه است و خانواده ی خدایانش در بالای کوه المپ همان بارگاه الهی یهوه بالای طور سینا. بنابراین، فتح اورشلیم توسط روم، همان فتح رم توسط ژرمن ها به رهبری شارل پنجم است و فعالیت های صلیبی روم ژرمن در شرق، قستنطنیه را هم نسخه ای از اورشلیم و روم میکند و نتیجه این که یک روم دیگر درآنجا پدید می آید که یک شرق عاصی را برای خود در ایران و آسیای مرکزی تخیل میکند و آن میشود سلجوقیان بزرگ در مقابل سلجوقیان روم. بنیانگذار سلجوقیان روم، اسرائیل نام دارد و پس از او نیز موسی به قدرت میرسد. چون این دولت همانا انتقال ذهنی روم غربی و درواقع اسرائیل یهودی است و موسی نیز همان موسای پیامبر است. اینها همان شق غربی و یهودی-مسیحی اسلام عثمانی را نمایندگی میکنند که بومیانی را پدید می آورد که با غربی ها همکاری میکنند و همان اسماعیلی های نیمه مسلمان همکار با شوالیه های تمپلار در جنگ صلیبی در اورشلیم هستند که از آزار عثمانی ها به شرق میگریزند و پایه ی شیعی گری در ایران میشوند.:

“17TH CENTURY RAGNAROK”: M. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 23SEP2018

هم عثمانی ها و هم قبایلی که از خشم سلطان عثمانی به ایران گریختند، شامل قبیله ی قجر یا قاجار، از نسل ترک های یهودی مآب خزر بودند که نامشان هوسار هم تلفظ میشده است. نام اخیر، یادآور نام جنگجویان هوسی نیز بوده که آنها هم طرف حمله ی سیگیسموند بوده اند. هوسی ها پیروان یان هوس کشیش هستند که اگرچه تثلیث را قبول داشت، ولی عصمت پاپ ها را انکار کرد و اطاعت بی چون و چرای مردم از سخنان دستگاه واتیکان و کشیش های وابسته به آن را زیر سوال برد. این ادعا به قیمت جان هوس تمام شد و در عین حال، با ایجاد جنگ بین سیگیسموند و هوسی های مجارستان، جای پایی برای شوالیه های تویتونی وابسته به سیگیسموند در شرق ایجاد کرد. این شوالیه ها که معبدی بودند، خود را منجی مسیحیت نشان میدادند چون پروسی های بتپرست را که مردم را غارت و کلیساها را آتش میزدند شکست داده بودند. با این حال، جایگیر شدن آنها در پروس، باعث نامیده شدن خودشان به «پروسی» و خلط شدنشان با بتپرستان بود. این موضوع تا حدود زیادی ناشی از آن بود که آنها خودشان هم در آزاررسانی، کمتر از بتپرستان پروسی نبودند. در بعضی نواحی آلمان شامل پروس، بتپرستان را «ساراسن» میخواندند، اصطلاحی که در نواحی جنوبی تر مختص مسلمانان بوده و ظاهرا علت اسلامگرا خواندن بعدی تمپلارها نیز همین بوده است. یک شاه تاتار به نام صلاح الدین با «یاگیلو» شاه لهستان علیه شوالیه های تویتونی متحد شد. لاکاپله معتقد است این همان صلاح الدین ایوبی، دشمن مسلمان تمپلارها در جنگ بر سر اورشلیم است. متحدش یاگیلو در ابتدا دوک لیتوانی و اصالتا ساموگیتی بود. دوک نشین او از بلاروس به سمت شرق و تا مسکوی گسترش یافت. این دوک نشین در آن زمان، دربردارنده ی سارماتیای شرقی میشد در مقابل لهستان که تا اوایل قرن 16 هنوز سارماتیای اروپایی خوانده میشد. به نوشته ی لینفانت، یاگیلو لیتوانیایی ها و ساموگیتیایی ها را مسیحی کرد. ویلنا یا ویلنیوس، اورشلیم لیتوانیایی ها، دارای پناهگاهی با آتش مقدس دائمی بود. جنگل های آن مقدس بودند و الوهیت جنگل، در مارهایش مجسد میشد که مورد پرستش قرار میگرفتند. یاگیلو آتش مقدس را خاموش، جنگل را تخریب، و مارها را کشت. یاگیلو در ساموگیتیا خودش آتش مقدسی را که روی کوهی بلند بود خاموش کرد. درآنجا جنگل مقدسی بود که بریدن چوب هایشش و شکار حیواناتش ممنوع بود. یاگیلو جنگل را ویران و تمام حیواناتش را شکار کرد. آتش جاویدان، رسم پرستش ژوپیتر در رم در دوران ژولیوس سزار بود و در این نواحی از دوره ی رومی ها به جای مانده بود. با توجه به همکاری یاگیلو با مسلمان های تاتار، در انتقال ذهنی افسانه به جنوب، سخن از خاموش شدن آتش های جاویدان زرتشت توسط ساراسن های مهاجم مسلمان و اشراف بومی همدستشان به میان آمد.:

“HUSSITES AND TEUTONS”: M. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 OCT 2021

تمامی این گونه انتقال ها فقط با بومی شدن مناقشات اروپایی در سرزمین های اسلامی ممکن است و این بومی سازی نیز باید کار شق صلیبی همان جناح تحت تاثیر کلیسا و حامیان یهودیش در عثمانی باشد. ازآنجاکه این جناح همزمان با تاسیس کلیسا ظهور کرده و این تاسیس نیز نمیتواند قبل از تاسیس واقعی امپراطوری مقدس رم و تالیف کتاب مقدس یهودی-مسیحی در دوران عثمانی ها باشد، نتیجه میگیریم که مسیح یهودی که او را به نام عیسای ناصری میشناسیم، یک مولود دوران اخیر است و نسخه ی عثمانیش نیز کسی نیست جز شبتای زوی یا شبتای صابی کابالیست قرن 17 که ناتان غزه ای، او را الیاس دانست که به صورت مسیح بازگشت. گفته میشود شبتای زوی وادار به انتخاب بین اعدام و مسلمان شدن شد و دومی را انتخاب کرد و نزدیک به 300خانواده ی وفادار به او با او اسلام آوردند و دونمه نامیده شدند و به رسوخ جدی در سطح سیاسی و مذهبی اسلام پرداختند. اجبار مربوطه همان شکست از اسلام عثمانی، و دونمه شدن، همان تغییر لباس یهودیت و مسیحیت یهودی تبار برای تاثیرگذاری بر اسلام است. شبتای زوی همانطورکه اسمش هم نشان میدهد با آیین های سبتی و ترویج فحشا و نوشیدنی الکلی و مواد مخدر مرتبط است و در قلمرو اروپایی است که از همه ی اینها گناه زدایی میشود و بخشی از زندگی روزمره تلقی میشوند. مسیح یهودی یعنی عیسای ناصری هم تقریبا تمام مردم و گناهکاران را تایید کرد به جز روحانیت را. به همان ترتیب، در ادبیات سکولار اروپا نیز همه خوبند جز کشیش ها و طبقه ی روحانی از هر مذهبی و البته کسانی که حرف های روحانیون را باور میکنند. شاید آیین های سبتی هم پس از گناه خوانده شدن، در مراکز تجاری مستقر و از حوزه ی اختیار خاخام ها و کشیش ها بیرون رفته اند تا نسبتشان با مذهب انکار شود. این، یک تعریف جدید از قوانین دنیا است که قرار است به آغاز ظهور بشر فرافکنی شود. بنابراین مسیح، آدم دوم نامیده میشود. درست مثل آدم اول که از دید کابالیست ها «آدم کدمون» و معادل خود یهوه در مقام بدن جهان مادی است، مسیح هم تجسد یهوه است و به نوعی در ابتدای پیدایش جهان قرار دارد. درواقع همهویتی مسیح با یهوه نشان میدهد او خود انلیل و نرگال است که به جهان مادی تبعید شده است و البته تصویر جهنمی او در جهنم جهان مادی، شکل مشخصی از تموز پس از تبعید به جهنم است. از طریق تطبیق این وضعیت با درونمایه ی داستان تموز که با مرگ و تبعیدش به جهنم، طبیعت سرسبز خزان می یابد، روشن میشود که جهان مادی هم یک خزان غم انگیز نسبت به بهشتی سرسبز در جهانی مافوق است و هرچه که ما درباره ی دوران ماقبل مسیح و فرهنگ های تحت تاثیر آن چون اسلام تخیل کرده ایم، درواقع شکل زمینی شده ی بهشت سرسبز از دست رفته ای است که خزان یافته و این خزان به شکل سقوط تمدن های باشکوه دوران موسوم به «عصر طلایی» تجلی یافته است.

سانتیلانا به یک داستان ایسلندی اشاره میکند که بر اساس آن، عصر طلایی همزمان با ظهور مسیح از بین رفته است و ازآنجاکه در تاریخ رسمی تولد مسیح معاصر دوران حکومت اگوستوس است، تصویر عصر طلایی اگوستوس در روم هم با این داستان در تلاقی است. عامل عصر طلایی، فرودی غول معرفی میشود که آسیابی داشت که سعادت و خوشبختی به جهان هدیه میکرد و این آسیاب توسط دو غول ماده ی برده که پیوسته آسیاب را میگرداندند و در آن، طلا و چیزهای باارزش خرد میکردند شبانه روز در حال کار بود. ماده غول ها از کار زیاد خسته شده بودند و این شد که نفرین یکیشان فرودی را گرفت و غول نری او را در خواب کشت و دو برده را دزدید و سوار کشتی کرد و سنگ نمک های توی کشتیش را داد ماده غول ها آسیاب کنند. اما کشتی دچار طوفان شد و گردابی کشتی را بلعید و آسیاب در حال نمک سودن به زیر دریا رفت و تمام دریاها را از نمک انباشت. سانتیلانا این داستان را با مرگ یمیر غول و پیدایش جهان و اجزای آن از جسدش بنا بر افسانه های اسکاندیناوی مقایسه میکند. تمام اجزای جهان که به وجود می آیند رب النوع های خود را دارند و بنابراین عرش الهی نیز همزمان با جهان مادی معنی می یابد. سانتیلانا دراینباره یادآوری میکند که فرودی دراینجا نسخه ای از تموز و آدونیس است و وقتی تموز کشته شد، تمام بت ها و تمثال های خدایان از سراسر جهان در محل مرگ او جمع شدند و عزاداری کردند. همین اتفاق موقع قتل ینبوشاد –یکی از نسخه های نبطی تموز- افتاد پس از این که او در بابل به دست پیروان دشمنش آدم کشته شد. سانتیلانا نام ینبوشاد را که به صورت یمبوشاد تلفظ میشود، منشا نام یمشاد/یمه خشائته/جمشید، شاه اسطوره ای ایران میداند که در دوره اش جهان غرق سعادت و نیکبختی بود اما با هجوم اژی دهاک یا ضحاک، شکست خورد و کشته شد و جهان دستخوش زوال و خصلت های پست گردید.:

“hamlets mill”: George santillana: chapter6

سانتیلانا در پیشگفتار کتابش، بی توجه به جدی گرفتن احتمال همزمانی عصر طلایی با ظهور مسیح، زمان پایان عصر طلایی را به چند هزار سال پیش و دوران عصر جوزا میبرد. او دراینباره توضیح میدهد که آسمان پیرامون زمین گرد توسط دایره البروج احاطه شده است و چهار نقطه از این دایره البروج، چهار گوشه ی زمین را معنی دار میکنند: یعنی لحظه های وقوع بهار، تابستان، پاییز، و زمستان. این چهار گوشه ی زمین در سطح خرافی، باعث مربع تصور شدن زمین در نزد مردم بی اطلاع از نجوم قدیم شده است. در عصر جوزا، این چهار نقطه بر اساس چهار برج فلکی –به ترتیب- جوزا (دو پیکر)، سنبله (باکره)، قوس (کمان) و حوت (ماهی ها) تعیین میشدند. پیش از این که به دیگر مسائل مطرح شده توسط سانتیلانا در پیشگفتار برگردم، همینجا تفاوت چهار نقطه با وضعیت تاریخیشان در دایره البروج را یادآوری میکنم. عصر مسیح، با وقوع بهار در زمان حضور خورشید در برج حوت شروع میشود. یعنی حوت (ماهی) که آنجا برج زمستان بود، اینجا برج بهار میشود. اگر بخواهیم نسبتی بین دو عصر برقرار کنیم، میتواند این باشد که با پایان عصر طلایی، مسیر، وارونه شده است. زمستان درصورتی وارونه ی بهار خواهد بود که چهار مرحله ی خورشید در سال، به جای چهار مرحله ی خورشید در شبانه روز –طلوع، ظهر، غروب، شب- قرار بگیرند که در این صورت، زمستان معادل شب است و طلوع خورشید، پایان دهنده به آن. این، باعث میشود تا مسیح به نمایندگی از عصر حوت، وارونه ی ماهیت خود شود و تعریف قبلی خود را با تاریکی شیطانی و تعریف کنونی خود را با نور الهی پایان دهنده به آن تاریکی معادل کند که درواقع همان نبرد یهوه علیه تموز و خدایان حول او است. با این حال، مسیح و یهوه در هیبت خورشید، هنوز مجبورند داستان خود را از روی داستان قبلی خورشید بسازند که طی آن، خورشید با قتل توسط تاریکی، موقتا به رحم مادر-زمین میرود و با تولد دوباره در هنگام طلوع انتقام میگیرد، همان چیزی که در تثلیث ازیریس-ایزیس-سیت و تولد دوباره ی ازیریس مقتول از ایزیس به صورت هورس برای انتقام گرفتن از برادرش سیت میبینیم. پس خورشید هم همسر زمین است و هم پسر او، و از طرفی چون قتل، با غروب در افق زمین به وقوع میپیوندد، زمین در این قتل شریک تاریکی است. این هم یادآور همدستی مادر هملت با عموی او برای کشتن پدرش و غصب تاج و تخت است که انتقام هملت را در پی دارد. سانتیلانا در مقدمه به موضوع هملت به خوبی پرداخته است.

به نوشته ی سانتیلانا، داستان معروف شکسپیر از هملت، بیش از هر روایتی تحت تاثیر گزارش ساکسو گراماتیکوس از شاهزاده املث است. گزارش اخیر در بسیاری از صحنه های خود، با افسانه ی فنلاندی کولروو هماهنگی دارد. کولروو پسر کالروو است که توسط برادرش اونتامو کشته میشود و همسرش به ازدواج اونتامو درمی آید. این زن در خانه ی اونتامو پسری میزاید که از همان زمان تولد، بنای ناسازگاری با اونتامو و دار و ندار او میگذارد طوری که اونتامو میگوید این قطعا کالروو است که از نو متولد شده و میخواهد انتقام بگیرد. بعد از این که چند بار سعی کرد کولروو را بکشد و موفق نشد، او را به چوپانی آهنگری گماشت. چون همسر آهنگر، باعث شد چاقوی مهم کولروو شکسته شود، کولروو به راهنمایی کلاغی به جنگل رفت و گرگ ها و خرس های جنگل راموقتا به گاو تبدیل کرد و به جای گاوهای اهلی به خانه آورد. زمانی که زن برای دوشیدن شیر گاوها به طویله رفت، توسط گرگ ها و خرس ها تکه تکه شد. بعد از سال ها کولروو به حوالی زادگاه خود برگشت و در راه در جنگلی با دختری همصحبت شد و با او زنا کرد. سپس تدارک جنگی را دید که در آن، تمام خانواده ی اونتامو را کشت. وقتی به خانه برگشت، دید که مادرش مرده است و از آن بدتر آن که فهمید دختری که در جنگل با او زنا کرده، خواهرش بوده است. مادرش وصیت کرده بود کولروو با تنها دارایی بازمانده شان که یک سگ سیاه بود، به جنگل نزد پریان آبی برود. کولروو با سگ سیاه به راه افتاد، ولی در راه از محل زنایش با خواهرش گذشت و با یادآوری اتفاق افتاده، از شدت عذاب وجدان، خود را روی شمشیر انداخت و کشت. سانتیلانا پایان کولروو را شکلی از پایان شاه آرتور در اثر زنای با محارم میبیند. آرتور نادانسته با خواهرش زنا کرد و پسری که از این عمل شوم متولد شد در آینده سلطنت او را نابود کرد.

سانتیلانا نسبت کولروو با چوپانی و حیوانات وحشی را نشانه ی ارتباط او با خدای طبیعت بخصوص در ورژن دیونیسوس باخوس میداند. دیونیسوس گاهی با تبدیل شدن به حیوانات وحشی و یا فرستادن آنها به سروقت دشمن انتقام میگیرد، چیزی شبیه کاری که کولروو با همسر آهنگر میکند. در داستان املث ساکسو هم نشانی از این داستان هنوز دیده میشود. املث همانند هملت شکسپیر، برای برداشتن ظن و گمان علیه خود، خود را به دیوانگی زده است. همراهانی که عموی املث بر او گماشته است، برای امتحان کردن او در مسیری گرگی را به او نشان میدهند و اسب مینامند. املث میگوید کاش از این اسب ها در چراگاه عمویش وجود داشت. منظور غیر مستقیمش این بود که کاش گرگ به شکل حیوان اهلی در می آمد تا بی سوء ظنی وارد زمین های عمویش میشد و تمام احشام او را از بین میبرد. دیونیسوس باخوس خدای جنون است و لغت املث یا امولدی در بریتانیا به معنی احمق است. سانتیلانا در اینجا توجه میکند که در یک شعر انگلیسی درباره ی اسکندر مقدونی، پارسیان، دو بار، اسکندر را سگ و احمق مینامند و برای احمق، از کلمه ی امولدی استفاده شده است. این، موضوع را برای من جالب میکند. چون یک افسانه ی فارسی میگوید اسکندر، نه پسر شاه روم (یونان)، بلکه پسر شاه فارس بوده که در دربار روم به دنیا آمده و در حمله به فارس، تاج و تخت پدرش را تقاضا میکرده است. با توجه به این که در تاریخ یونانی-رومی، داریوش سوم، یک دیکتاتور غاصب تاج و تخت بوده، نبرد اسکندر مقدونی علیه حکومت پارس در حکم گرفتن تاج و تخت خودش بوده که قبلا شکل دیگری داشته است. توجه کنیم که اینجا پارس به جای شرق و محل طلوع نشسته و یونان/روم به جای غرب و اقلیم شب. بنابراین اسکندر که از طریق هملت همان مسیح است، از قلمرو اروپا به قلمرو شرق حمله میکند تا آنچه را که ادعا میشود قبلا در شرق بوده است به آن بازگرداند و برای شرق فرهنگ تعریف کند.

ظاهرا یکی از دلایل شکست سکولاریسم نه فقط در شرق بلکه در جهان امروز، ساده انگاری این تز بوده است. چون سکولاریسم غربی، زیربنای لازم خود در شرق را به اندازه ی اروپا نداشته است که فقط با تعریف مذهب اصیل از سوی غربی ها درآنجا حاصل آید و حالا با مهاجرت جمعیت های زیاد شرقی به اروپا-امریکا، غربی هایی که احساس میکنند سکولاریسم غربی مشکلاتی دارد، مدام با بازخوردن امکانات فکری دیگر طی مشاهده ی شرقی ها، نسبت به سکولاریسم، دو دل میشوند. یورگن هابرماس هیچ وقت توضیح دقیقی درباره ی این که دنیای پساسکولار را باید چگونه تعریف کرد، ارائه نداد. اما در این که سکولاریسم امروزه به انبوهی از سکولاریتی های معلق در یک فضای ذهنی فراطبیعی عقبنشینی کرده است شکی نیست. نگرانی های رهبران غرب از این مسائل، قطعا یکی از دلایل تلاش آنها برای وارد آوردن فشار اقتصادی و روانی بر ممالک شرقی جهت بی اعتقاد کردن شرقیان به وجود نیروهای فراطبیعی حامی آنها است. اما عجیب این که هر گونه موفقیت آنها در این راه، تنها به لطف خدمات قبلی غرب به شرق ممکن شده که سبب شده فراموش شود زمین از ابتدا یک تبعیدگاه برای تحمل رنج و درد از سوی ارواح انسان ها بوده است.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷