نویسنده: پویا جفاکش

 

پدرم وقتی که دانش آموز بود، هر روز کله ی سحر، از روستای کنفگوراب کنونی تا شهر آستانه ی اشرفیه را پیاده می آمد تا در مدرسه ی بوعلی سینا در کوچه ی برق فعلی، تلمذ کند: راهی طولانی که امروزه امکان ندارد کسی فکر طی آن بدون اتومبیل را به ذهن بیاورد. آن زمان، راه کاملا شوسه و غیر آسفالت بود و گاهی به سبب بارش های شدید، چنان گلی و صعب العبور میشد که وقتی روستاییان دیر به مدرسه میرسیدند، ناظم به جای دعوا کردنشان بر آنها دل میسوزاند و میفرستادشان کنار بخاری نفتی مدرسه که گرم شوند. بعضی از ساعات کلاس در صبح بود و بعضی در بعد از ظهر. ازاینرو پدرم و بقیه ی روستایی زاده ها باید ناهار را در شهر میخوردند. پدرم به همراه جمعی از دوستانش، هر روز برای صرف ناهار، به یک مغازه ی نان و باقلایی در کنار نانوایی اوستا گل آقا در خیابان وادیه میرفتند و بعد از خوردن نان و باقلا، به یک نانوایی بربری در همان نزدیکی که صاحبش برادر صاحب نانوایی بربری فعلی همان خیابان است میرفتند چون او به آنها اجازه ی ماندن میداد. آن شخص اولین مغازه دار صاحب تلویزیون در آن خطه بود و بارها دیده میشد که کسانی پشت شیشه ی مغازه اش جمع میشدند و با حسرت تلویزیون نگاه میکردند. تلویزیون او گهگاه حتی باکو را نیز میگرفت اما برفکی و نامعلوم. یک روز و در زمانی که پدرم کلاس 12 بود او و دوستانش در فاصله ی بین کلاس های صبح و بعد از ظهر، گذرشان به منطقه ی جنب حشمترود افتاد که در آن زمان یک منطقه ی کاملا روستایی بود. آنها با چشم خود دیدند که عده ای جمع شده بودند و جسد دکتر محمد معین را در محل مقبره ی کنونیش دفن میکنند. ولی اصلا برایشان مهم نبود و سریع از آن محل عبور میکردند. پدرم وقتی این را تعریف میکرد، گفت: «اصلا باورم نمیشود که امروز وقتی شخص صاحب نامی فوت میکند این همه برای جوان ها مهم است و خیلی ها هر سال سر قبر بعضی ها سالروز میگیرند. این چیزها برای بیشتر مردم زمان ما مهم نبود. ما فقط به گذران زندگی به هر زحمتی که بود فکر میکردیم. اصلا نمیدانستیم که دکتر معین کیست که بدانیم دایره المعارف مینوشت و تحقیق تاریخ میکرد و تازه اگر میدانستیم هم نمیفهمیدیم ارزش این کارها به چه میتواند باشد.»

این را گفتم که بگویم که هنوز هم کسانی هستند که دلشان برای آن ایام بی اطلاعی محض عصری که خودشان به آن «ستم شاهی» میگویند تنگ شده است. چه کسانی؟ خب معلوم است، همان کسانی که به آن عصر خاتمه دادند. همین سال پیش، در مجله ی سیاستنامه –شماره ی 18: شهریور 1400- حجت الاسلام رسول جعفریان مقاله ای نوشت به نام «درد مزمن ناامنی حقوقی: تمدن اسلامی با فقه ساخته میشود یا با تاریخ؟» و در آن حسرت میخورد برای عصر صفوی که پادشاهش طهماسب اول فهمید کشور را باید فقیهان اداره کنند و بدین منظور، از جبل عامل لبنان، فقیه وارد کرد و یکی از این فقیهان جبل عاملی، به نام محقق کرکی، قصاصی ها و داستان پردازی ها و فولکلور بومی را نابود کرد چون میدانست این داستان ها و باورهای شبه تاریخی حول آنها به درد نمیخورند و مملکت نه به تاریخ و داستان بلکه به فقه نیاز دارد. اما بعد از سقوط صفویه به دست افغان ها نادرشاه برای این که خرج سپاهش در بیرون کردن افغان ها را تامین کند تمام دارایی ها و وقفیات و ثروت های روحانیون شیعی را از چنگشان درآورد و نتیجه این شد که مدارس روحانیت دیگر خرج تامین زندگی طلاب را نداشتند و فقه در ایران سقوط کرد. (ص 1-270) جعفریان معتقد است که شیعه از اول به تاریخ اهمیت نمیداده چون اولا قصه پردازی یک چیزی است که از دیرهای مسیحیان بیرون تراویده و بسته به حب و بغض ها احادیث را پدید آورده و به بدنه ی تاریخ اسلام تبدیل کرده (ص265) و ثانیا همین تاریخ اسلام را هم «مخالفان ما» نوشته اند (ص267) و تاریخ زندگی پیامبر و ائمه فقط در این حد معتبر است که فقیه از داخل داستان های اعمال پیامبر و ائمه، فقه بیرون بکشد و بفهمد در موقع لزوم چه کند. اما کتاب "شهید جاوید" و سخنرانی های شریعتی که یک درس آموخته ی غرب و جامعه شناس و ازاینرو متوجه به تاریخ بود، در اواخر دوره ی شاه، تاریخی گری را در ایران رواج دادند و انتظاراتی را پدید آوردند که ظهور سریال های تاریخی ائمه با سریال امام علی، نتیجه ی انتظارات پدید آمده از آن بود. (ص5-263 و 269) ازآنجا هم که فضا مارکسیستی بود، انتظار تاریخی مزبور هم حول مارکسیست کردن ائمه و صحابه و بازگشت به نهج البلاغه بود درحالیکه نهج البلاغه را که سید رضی نوشته، نمیتوان مبنای فقهی کرد و این شد که مالدار بودن روحانیون و سرمایه داران نشان دشمنی آنها با اسلام تلقی شد. (ص3-271 و 276) در نهج البلاغه «امیرالمومنین میفرماید که من ثروت انباشته ای ندیدم الا آن که در کنارش حقی ضایع شده» و «در قرآن هم از این تعبیرات کلی هست که مثلا "اگر خداوند رزقش را بر بندگانش بسط دهد باغی میشوند"» و ازاینجاها نتیجه گیری میشد «هر کس پول دارد پس دزد است» و «هرکس ثروتمند است اهل بغی است و اهل بغی را باید کشت و مالشان را گرفت.» (ص274) خلاصه آقای جعفریان از ما میخواهد تاریخ را ول کنیم و به مملکت فقهی صفویان نابودگر تاریخ بازگردیم. دلیل این خواهش هم مشخص است بخصوص وقتی از یک مجله ی مدافع نئولیبرالیسم بیان میشود. روحانیون در کشور روی شعارهای کمونیستی انقلاب کرده بودند تا کمونیسم را نابود کنند و به سرمایه داری تولیدگر فساد اقتصادی گسترده ی فعلی، توجیه شرعی ببندند ولی تمام شعارهای کمونیستیشان را به جای زنده یادان مارکس و انگلس، از قول علی نهج البلاغه و حسین عاشورا بیان کردند و وقتی خلاف آنچه میگفتند رفتند جوانان –ازجمله طلاب حوزه ها- برای اولین بار سوالشان شد که ائمه ی اینها بلاخره کدام وریند؟ اگر الآن زنده بودند تاریخ طبری را قبول میکردند یا اصول کافی را یا نهج البلاغه را یا خدای نکرده بحارالانوار را؟ این بود که رفتند ببینند این تاریخ اسلام چیست و چه میگوید؟ ولی ازآنجایی که تحقیق و منابعشان محدود بود و نادقیق، همه ی کاسه و کوزه ها را به جای روحانیون، روی سر پیامبر و ائمه ی فرضی متون روحانیون شکستند و در انواع و اقسام فسادها و جنایت ها از همان پیامبر و ائمه ی فرضی متون متناقض اسلامی تقلید کردند. این یک حقیقت است ولی بقیه ی حرف حقیقت نیست. فقه راه نجات از تاریخ نیست بلکه علت مراجعه به آن است. فقها مورد سوالی قرار گرفته اند که نمیدانم چرا خودشان این را از خودشان نپرسیده اند. سوال این است: چرا باید پیامبر و ائمه مرجع باشند و تاریخ فقط داستان های مرجعیت آنها را معتبر بداند وقتی معلوم نیست علت مرجعیت آنها چیست؟ آیا واقعا آدم های خوبی بوده اند یا نه؟ آقای جعفریان میگوید تاریخ اسلام را «مخالفان ما» نوشته اند. چرا آدم باید از تاریخی اعتبار بگیرد که دشمنانش نوشته اند وقتی تنها دلیل دوام صد و اندی ساله ی اعتبارش بین مردم این بوده که مردم نمیدانسته اند تاریخ معتبر کننده ی شخص مزبور را دشمنان آن شخص نوشته اند. (احتمالا ازجمله همان دشمنانی که فقط در سرمایه دار بودن با فرد مزبور شریکند و او را فقط مقدس کرده بودند و جلو فرستاده بودند تا برایشان کمونیسم سرکوب کند.) طبیعتا مردم حتی اگر زیاد هم بر روی این مسئله فکر نکنند، حداقل این را میدانند که بازگو کردن این تاریخ تهوع آور –ولو غیر واقعی- به ضرر کیست. پس این سوال پیش می آید که چطور در مملکتی که در آن تنها کسانی که "عالم" یعنی دانشمند خوانده شده اند، قشر فقیهانند هیچ کدام از طلاب فقه متوجه این مسئله نشده و با آن یقه ی استادان خود را نگرفته باشند؟ پاسخ این است: البته که گرفته اند و پاسخی هم که شنیده اند، همان پاسخ آقای جعفریان است: فقه نه برای بازگویی تاریخ بلکه برای تمدنسازی است و تنها دشمنان آن، مهدورالدمانی مثل کسرویند که چون دشمن ملت ایران بودند و این کشف بزرگ صفویان را مانع سعادت ایرانیان میدانسته اند به تخریب صفویه و تشیع با هم پرداخته اند. این پاسخ طبیعتا در زمانی که دانش آموختگان غرب با تنها دانش آموختگان دیگر یعنی طلاب در صف مشترکی علیه بیعدالتی قرار میگرفتند رنگی از خود به همگان میزد و انقلاب را تحت الشعاع خود میگرفت نه به این خاطر که درست بود بلکه به این خاطر که از همه رفع مسئولیت میکرد و بار تمامی بی مسئولیتی ها را به دوش تنها مسئولان اسمی تمدن یعنی فقیهان می انداخت. چند وقت پیش مهندسی را دیدم اهل روستای نوبیجار. میگفت «در زمان شاه باید پای پیاده مسیری طولانی را در گل و چل تا لاهیجان طی میکردیم و وقتی به کمربندی سابق در خیابان مولانای کنونی میرسیدیم، به نهر آبی میرسیدیم که لوله ی فاضلاب شهر به آن میریخت و آبش چنان گرم بود که همه پاهایمان را توی آن میکردیم تا گرم شویم و حتی نمیدانستیم این فاضلاب مستراح است چون آب نهر علیرغم ریختن فاضلاب به آن زلال بود. علت هم این بود که جمعیت شهر کم بود. اما الآن به دلیل زیادی جمعیت، تمامی منابع آبی آن روستاها به فاضلابی متعفن و گندیده تبدیل شده و کسی هم کاری نمیکند چون نمیدانند باید چه کار کنند.» این مشکلی نیست که فقها بخواهند آن را حل کنند و کار تکنوکرات ها است. اتفاقا الان دار و دسته های فکری وابسته به فقها هم میگویند ما به تکنوکرات های غیر ایدئولوژیک نیاز داریم. اما همه چسبیده اند به همان شعار تمدن سازی با فقه و این که همه ی مشکلات این مملکت «زیر سر آخوندها است.» بعضی مشکلات در این مملکت اینقدر ریشه ایند که برای رفعشان، لازم است بیش از این که فقها دست از سر مردم بردارند، اول مردم دست از سر فقها بردارند.