چرا فکر میکنیم اسلام با جنگ گسترش یافته است؟

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 24 آبان 1403 iribnews خبر قابل تاملی را منتشر کرد:

« به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای استان خوزستان، سرتیپ پاسدار حسن شاهوارپور فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان می‌گوید: سپاه باید دو بعدی حرکت کند؛ معنوی و مادی (تجهیزاتی و آمادگی‌های رزم) و این دو باید در کنار یکدیگر باشند؛ هرگز نباید به دلیل اینکه دسترسی ما به سلاح و تجهیزات بهتر می‌شود، نسبت به بعد مهم و اصلی معنوی بی‌توجهی شود.

او با بیان اینکه سلاح و تجهیزات سپاه اکنون باعث قدرت ایران است، افزود: نه تنها باید نسبت به بعد معنوی و نماز بی‌توجهی نکرد، بلکه باید اهمیت آن نیز بیشتر شود زیرا در دنیا مباهات ما متکی به اعتقاد جمهوری اسلامی به وحدانیت است.

سرتیپ شاهوارپور اضافه کرد: آموزه‌های دینی می‌تواند ما را در بعد مادی به جایی برساند که ما امروز در مقابل دشمنان بایستیم و قدرتمند باشیم؛ پاسخ سختی به آنها بدهیم و تکیه ما در بعد توانمندی‌های مادی بر ایمان و قرآن و باورهای دینی است.

فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان ادامه داد: اقدامات ما در حوزه افزایش توانمندی‌های معنوی باید روز به روز بیشتر شود و در حوزه نمایندگی نیز در این زمینه اقدامات خوبی انجام می‌شود؛ به ویژه اردوهای مشهد که هر ساله برگزار می‌شوند و تداوم دارند بسیار پر اهمیت هستند.

او همچنین به گذراندن دوره‌های عقیدتی از سوی سربازان اشاره کرد و گفت: سربازی بدون گذراندن این دوره‌ها نمی‌تواند پایان خدمت بگیرد و یکی از مهم‌ترین مسائل آموزشی در این دوره‌ها نیز نماز و احکام دین است.

سرتیپ پاسدار شاهوار پور یادآور شد: اقدامات باید در حوزه کیفی بخشی نماز افزایش یابد، ضمن آنکه برگزاری نماز جماعت از ۲ وعده به ۳ وعده در دستور کار قرار دارد؛ زیرا هرچه ما بیشتر به نماز اهمیت دهیم اثرات آن را در بهره‌وری کار مشاهده می‌کنیم.

او گفت: اثرگذاری و توسعه کیفی نماز در بیرون از مجموعه سپاه هم اهمیت دارد و بسیج سازندگی با ساخت ساز و کمک به تعمیر مساجد در این زمینه کمک می‌کند؛ تلاش برای استقرار روحانی در برخی نقاط نیز پیگیر هستیم و پیگیر پر کردن خلا‌هایی هستیم که در حوزه ی نماز در سطح استان وجود دارد.»

این خبر، از سویی تایید میکند که افتخار نظام اسلامی ایران به رشد تسلیحاتی، قدرت امنیتی و اعلام امپراطوری سازیش با سر دادن شعار حکومت بر 4 پایتخت عربی، موفقیت زیادی در دلبستگی سربازان خودش به تعلیمات دینی مطلوب جمهوری اسلامی ایجاد نکرده است و از سوی دیگر، بر لبان بعضی افراد تبسمی ایجاد خواهد کرد؛ کسانی که مطمئنند افزایش دفعات نماز و تعلیمات دینی در روز برای سربازان، آنها را دیندار نخواهد کرد. این تبسم ناشی از تجربه است بی این که دلیلش دقیقا فهمیده شده باشد. اما میتوان گفت دلیل اصلی، رقابت تسلیحاتی با کسی است که «دشمن» نامیده میشود و دشمن بودنش هم دقیقا به خاطر دین ستیزی و ترویج مادی گرایی توسط او است، یعنی «جناب غرب». ایران در این صحنه ابدا استثنایی بر قاعده نیست و آنها که در کشورسازی و مقابله ی امنیتی با غرب بسیار موفق تر از ایران بوده اند همین حال را در درجاتی حتی بدتر یافته و با آن دست به گریبانند. شئوهان لین که از موفق ترین کشور رقیب امریکا یعنی چین می آید مادی گرایی افراطی چینی را با ذکر دلیلش به خوبی شرح داده است:

«جمعیت چین بی شرمانه مادی گرا هستند. این فقط یک درصد نیست که روی چیزهای ظریف زندگی ولخرجی می کند. میل به کالاهای لوکس یک پدیده در سطح کشور است. در سال 2010، دعوا در یکی از فروشگاه های اپل در پکن رخ داد، زیرا مشتریان در تلاش بودند تا بیشترین تعداد ممکن آیفون را جمع کنند. در سال 2012، یک نوجوان چینی کلیه ی خود را فروخت تا برای خرید آیفون و آیپد، پس انداز کند. در سال 2013، مردی که چندین کیسه خرید حمل می‌کرد، در یک مرکز خرید جان خود را از دست داد، زیرا از خریدهای عجیب و غریب رفیقه اش خسته شده بود. برخلاف بسیاری از حکایات، اینها در واقع کاملاً آموزنده هستند. آنها به درستی ذهنیت مصرف گرای خشن در چین را به تصویر می کشند. تحقیقات انجام شده توسط شرکت مشاوره ی IDEO نشان می دهد که بسیاری از کارگران مهاجر جوان که درآمدی بیش از 830 دلار در ماه ندارند، مایلند تمام حقوق ماهانه ی خود را برای خرید آیفون خرج کنند. تحقیقات دیگری که توسط مشاور Bain انجام شده است نشان می دهد که چین بزرگترین خریدار اقلام گران قیمت در جهان است. در سال 2013، 29 درصد از این محصولات که به طور منظم از لانکوم، گوچی، آئودی، رولکس و تیفانی استفاده می‌کنند، توسط چینی‌ها خریداری شدند. BDDO، یک آژانس تبلیغاتی، دریافته است که مصرف کنندگان ثروتمند چینی به طور فزاینده ای در مورد تاریخ و فرهنگ برندهای خارجی آگاه هستند. سازمان جهانی گردشگری (UNWTO) محاسبه می‌کند که مسافران چینی با 102 میلیارد دلار در سال هزینه‌های خارجی، بزرگ‌ترین خرج‌کنندگان جهان هستند. نمی توان انکار کرد که این اعداد نشانه هایی از افزایش ثروت است که محصول مستقیم رشد اقتصاد چین است. با این حال، تمایل چین به کالاهای لوکس بسیار فراتر از پارامترهای اقتصادی آن است. یک ماه پیش، چین بالاخره از نظر تولید ناخالص داخلی از آمریکا پیشی گرفت. در حال حاضر، چین دارای بالاترین برابری خرید در جهان است. البته سرانه ی آمریکا فرسنگ ها از چین جلوتر است. تولید ناخالص داخلی سرانه 53000 دلاری ایالات متحده واقعیتی تلخ را نسبت به 12000 دلار چین نشان می دهد. واضح است که متوسط ​​شهروندان چینی به طور قابل توجهی فقیرتر از همتاهای آمریکایی خود هستند. بنابراین آمار فوق گیج کننده است. مردم چین، برخلاف کل کشور، از نظر مالی استثنایی نیستند، اما به نوعی توانسته اند به بزرگترین خریداران اقلام گران قیمت و بزرگترین خرج کنندگان در جهان تبدیل شوند. از این نقطه نظر، حکایت‌های رفتارهای خودزنی برای به دست آوردن کالاهای مادی، رگه‌ای سطحی ویژه در میان چینی‌ها را به نمایش می‌گذارد. یکی از استدلال‌هایی که معمولاً برای رد شیفتگی چین به سبک زندگی تجملاتی ذکر می‌شود، شکاف درآمدی است که ثروتمندان را از فقرا جدا می‌کند. برخی ادعا می‌کنند که مصرف‌گرایی چین به‌طور مصنوعی توسط "ثروت‌های نو" (土豪) که در سرتاسر کشور و فراتر از آن در حال گسترش اقتصاد چین در قرن بیست و یکم هستند، متورم شده است. این استدلال، البته، این واقعیت را نادیده می گیرد که طبقه ی متوسط ​​چین به طور مداوم در حال رشد بوده است. ساختار اقتصادی چین، برخلاف آنچه که برخی معتقدند، مانند یک هرم است. در سال 2012، 70.5٪ از جمعیت چین هنوز با فقر مبارزه می کردند، 28.5٪ به راحتی از درآمد طبقه ی متوسط ​​برخوردار بودند و تنها 1٪ در تجملات غسل می کردند. در حالی که درست است که طبقه ی بالای جمعیت چین دارای مقدار نامتناسبی از ثروت هستند، افراد ثروتمند به سادگی آنقدر زیاد نیستند، حداقل بسیار کمتر از آنچه ما فکر می کنیم. به طور دقیق از نظر میلیونرها، چین در سال 2013 به 2378000 میلیونر افتخار کرد که برای مقام دوم کافی است. بدیهی است که ایالات متحده تعداد بیشتری داشت: 5000137. برای کشوری که چهار برابر جمعیت کمتری دارد، بیش از دو برابر تعداد میلیونرها را دارد. با این حال، تاج هزینه های گزاف بر دوش چینی ها می افتد. در چین، تصور اینکه همه ی این نام‌های تجاری صرفاً در انحصار قشر واقعاً مرفه باشد دشوار است. اگر مطمئن نباشیم، بسیار محتمل است که طبقه ی متوسط ​​چین در این «عجله برای برندها» نقش داشته باشد. یک مطالعه ی IPSOS که در سال 2013 انجام شد نشان می‌دهد که ذهنیت چینی به ویژه مادی‌گرا است. ماتریالیسم، همانطور که با موفقیت با چیزهایی که شخص در اختیار دارد، تعریف می‌شود، بالاترین امتیاز را در چین کسب کرد. در واقع، 71 درصد از پاسخ‌دهندگان چینی موافق بودند که موفقیت یک فرد را با چیزهایی که دارند ارزیابی می‌کنند. پاسخ دهندگان کشورهای غربی که درآمد سخاوتمندانه تری دریافت می کنند، به میزان قابل توجهی کمتر مادی گرا هستند. آلمانی ها 27 درصد، آمریکایی ها 21 درصد و انگلیسی ها تنها 16 درصد این مطالعه را به دست آوردند. روی هم رفته، رد کردن اینکه چینی‌ها عاشق شراب‌های بوردو، کیف‌های دستی هرمس و نقاشی‌های پیکاسوی خود هستند، سخت است. شواهد این سوال را مطرح می کنند: چرا چین اینقدر مادی گرا است؟ برخی تلاش کرده اند در تاریخ چین پاسخی بیابند. آنها ادعا می کنند که ماتریالیسم در فرهنگ چینی بومی است. چین از لحاظ تاریخی بر جهان به عنوان نقطه ی اتکای شکوفایی اقتصادی تسلط داشته است. [سلسله های] تانگ و سونگ چین به ویژه ثروتمند بودند و ثروت همسایگان و پادشاهی های غربی را تحت الشعاع قرار دادند. آنها استدلال می کنند که چنین ثروتی لزوماً باید توسط افراد کارآفرینی که منافع تجاری را در اولویت قرار می دهند حمایت شود. از آنجایی که آنها در رفاه غوطه ور بودند، طبیعی بود که در میان مردم چین میل به با کیفیت ترین کالاهای مادی ایجاد شود. من با این استدلال مخالفم. رفاه چرخه ای است. دور از ذهن است که ادعا کنیم علاقه به تجمل گرایی اجداد ما تا به امروز ادامه داشته است. برای بی اعتبار کردن این استدلال، نیازی به نگاهی فراتر از دوران کمونیست نیست. در دوران اوج مائوتسه تونگ، چینی ها با کمال میل آسایش مادی را پیش بردند. ثروت اندکی که در اختیار داشتند بین جامعه تقسیم شد. ماتریالیسم به عنوان یک مفهوم به سادگی در چین وجود نداشت. برعکس، در حالی که چین در فقر غرق شده بود، ایالات متحده از بریتانیا پیشی گرفت و به بزرگترین نیروی اقتصادی جهان تبدیل شد. با افزایش قدرت آنها موجی از مصرف به راه افتاد. پپسی و کوکا کولا، فورد و هالیوود، همگی آمریکا و جهان را در طوفان فرو بردند. تا سال 1960، 75 درصد خانواده های آمریکایی صاحب ماشین و 87 درصد صاحب تلویزیون بودند. بدیهی است که ماتریالیسم با نبض چرخه ای شکوفایی اقتصادی در ارتباط است. در هنگام فقر محو می شود و در زمان توانگری سر برمی دارد. با از بین بردن این استدلال، ما هنوز به حل این معما نزدیک نیستیم. اگر ماتریالیسم خود را در رفاه نشان می دهد، پس چرا ثروتمندترین کشورهای جهان کمتر از چین مادی گرا هستند؟ با وجود چین، کدام کشور ماتریالیست ترین در جهان است؟ بر اساس همین مطالعه IPSOS، دومین کشور مادی‌گرا هند است و پس از آن ترکیه، برزیل و در نهایت کره جنوبی پنج کشور اول را تکمیل می‌کنند. اشتراک این پنج کشور واضح است. همه ی آنها کشورهایی هستند که به سرعت در حال توسعه هستند که سه تای آنها BRICS بدنام را تشکیل می دهند. بنابراین، به نظر می‌رسد این الگو نشان می‌دهد که نه کشورهای ثروتمند و نه کشورهای فقیر به‌ویژه به کالاهای مادی علاقه‌مند نیستند. کشورهایی که وسواس فرهنگ مصرف دارند آنهایی هستند که به اندازه کافی ثروتمند هستند، اما همچنان از گرسنگی سیری ناپذیری برای ثروت بیشتر رنج می برند. این درک توسط سلسله مراتب نیازهای مازلو تأیید می شود. انسان ها در ابتدا به نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی توجه دارند، اما این نگرانی ها برای اقتصادهای نوظهور مانند چین اهمیت چندانی ندارد. افرادی که می توانند پست ترین نیازهای خود را برآورده سازند، در آن صورت به نیازهای تعلق و احترام مشغول می شوند. ماتریالیسم و ​​جستجو برای اقلام لوکس کاملاً با این معیارها مطابقت دارد. در نهایت، با برآورده کردن همه ی این الزامات، انسان ها به دنبال خودشکوفایی خواهند بود. شاید توسعه‌یافته‌ترین کشورها، همانطور که با بی‌علاقگی عمومی آنها نسبت به مادی‌گرایی بیان می‌شود، به این مرحله رسیده‌اند. آن‌ها می‌دانند که موفقیت را نمی‌توان صرفاً با دارایی‌های خود نشان داد، بلکه با اخلاق، خلاقیت و روشن‌بینی ذهنی مشخص می‌شود. ماتریالیسم یک چیز است؛ اما چرا چینی‌ها اینقدر به دنبال خرید کالاهای جدید و گران قیمت هستند؟ این اصرار برای تصاحب نام های تجاری برتر از کجا می آید؟ چینی ها در مصرف خود بسیار بی ثبات شده اند. فورد دیگر آن را قطع نمی کند. باید BMW باشد، لویی ویتون دیگر به اندازه ی کافی خوب نیست. شانل ملکه ی جدید شهر است. چین عملاً از اصول اساسی ماتریالیسم فراتر رفته است. اکنون فوق ماتریالیستی است. من معتقدم که این ویژگی ناشی از بحران هویت مردم چین است. از سال 1839 تا 1949، چین دوره ای را پشت سر گذاشت که در اصطلاح عامیانه به عنوان قرن تحقیر (百年国耻) شناخته می شود. در این سال ها، چین در جنگ های اول و دوم تریاک به شدت از غربی ها شکست خورد؛ حتي يك كشور خراج گذار، ژاپن، از نظر نظامي و فناوري برتر از چين شد كه نتايج جنگ اول چين و ژاپن این را نشان داد. به طور خلاصه، چین تمام برتری های نظامی خود را از دست داد و مجبور شد امتیازات تجاری و ارضی را در ازای به دست آوردن صلح ارائه دهد. در یک صد سال، اعتبار و ثروتی که چین در طول هزاره‌های تاریخ به دقت انباشته بود، به سرقت رفت. قلمرو افسانه ای چین مانند یک بوقلمون بین قدرت های خارجی حریص و امپریالیستی تقسیم شد. این دوره ی شرم آور باعث ایجاد نارضایتی عمیق اما موجه نسبت به غرب (و ژاپن) در جمعیت چین شد. مائو را وارد کنید: موضع شجاعانه ی او در برابر ژاپن در طول جنگ جهانی دوم و بیرون راندن گومیندانگ مورد حمایت آمریکا نه تنها از تجاوزات بیشتر ارضی جلوگیری کرد، بلکه به جهان نشان داد که چینی ها نباید دست کم گرفته شوند. مائو با نمایش زور وحشیانه که می‌توانست حتی غرب را تحت سلطه ی خود درآورد (مثلاً جنگ‌های کره و ویتنام)، تا حدی اعتبار چین را در صحنه ی جهانی بازگرداند. به لطف مائو، چین دیگر به عنوان "مرد بیمار آسیا" شناخته نمی شد. چینی ها "ایستاده اند". اما ثروت چیزی بود که مائو نمی توانست به چین قول دهد. این دنگ شیائوپینگ بود که از طریق سیاست درهای باز خود در سال 1978، رفاه مادی غرب را فاش کرد و مردم چین را در مورد آینده ای سرشار از فراوانی مسخره کرد. با این حال، مردم چین در معرض چندین دهه لفاظی ضدغربی در دوران مائو، از آن زمان به رقابتی تلخ علیه غرب دامن زدند. بنابراین، پنجره ی جدید به جهان، یک احساس ناراحت کننده و متناقض را به ترکیب اضافه کرد: خواستن. در حال حاضر، جمعیت چین در تلاش است تا مبارزه ی درونی خود را بین طرد و شمولیت معنا کند. از یک سو، آنها به شدت غرب را رد می کنند، آداب امپریالیستی و استکبار دیپلماتیک خود را تحقیر می کنند و بر فضایل فرهنگ چین تأکید می کنند. آنها انقیاد متحمل شده توسط قدرت های غربی را فراموش نکرده اند. از سوی دیگر، عاجزانه می‌خواهند به همان احترامی که غربی‌ها در بین خود قائل هستند، احترام بگذارند. آنها معتقدند که زیر لبخند سفید مرواریدی اش، مرد سفیدپوست همچنان نسبت به چینی ها تحقیر می کند. اما آنها با اکراه می‌دانند که، علی‌رغم تجدید حیات اقتصادی چین، راه رسیدن به عظمت در خارج از کشور است - نه در قلب چین. جمعیت چین هنوز با احساس ناامنی عمیق مبارزه می کنند. نمایش‌های تند ناسیونالیسم آن‌ها نشانه ی عزت نفس شکننده‌شان است. یک گفتمان متمایز از «ما» در مقابل «آنها» در جمعیت چین وجود دارد، اما طعنه آمیز است که آنها چیزی بیش از تأیید «آنها» نمی خواهند. اگر چینی ها از بودن با غرب امتناع می ورزند، اما می خواهند مانند غرب زندگی کنند، پس چه باید کرد؟ واضح است که پاسخ، پیشی گرفتن از غرب است. پس ماتریالیسم فراماتریالیسم چیزی بیش از تجلی این میل مبرم در قلمرو مصرف نیست. از نظر اجتماعی نیز همین ذهنیت محسوس است. کدام والدین چینی به فرزند خود نگفته اند که در مدرسه از خارجی ها (老外) پیشی بگیرد؟ چه زمانی چینی ها به هزینه ی خود نسبت به خارجی ها بزرگوار نبوده اند؟ بازی های المپیک 2008 بیانگر وضعیت چین در مقابل غرب است. چین که مایل به از دست دادن یک دست و پای خود برای میزبانی گران‌ترین مراسم افتتاحیه در تمام دوران است، تلاش کرد به غرب نشان دهد که عقب نیفتاده است؛ که اکنون شایسته ی احترام بیشتری است. این مثال برای بچه ی چینی که کلیه را برای خرید آیفون می فروشد به طرز وحشتناکی آشناست. هر دو مایل بودند هزینه های استراتوسفری را متحمل شوند تا نشان دهند که در واقع بهترین هستند. همین الگو را می توان از نظر سیاسی تشخیص داد. دولت چین مرتباً غرب، به‌ویژه ایالات متحده را در مورد مسائل سیاسی از جمله تجارت، اختلافات دریایی، حقوق بشر و مقررات زیست‌محیطی به چالش می‌کشد. از نظر نظامی، چین در حال مدرن سازی تجهیزات خود با قصد آشکار برای آماده شدن در برابر رویارویی احتمالی با ایالات متحده است. خرید موشک‌های ضد حامل برای رد برتری دریایی ایالات متحده در تنگه ی تایوان، فناوری جنگ سایبری برای مختل کردن ارتباطات ایالات متحده و قابلیت‌های هسته‌ای ضربه ی دوم سیار برای تهدید شهرهای آمریکا تأیید می‌کند که چین نه تنها از سرپیچی از ماشین جنگی آمریکا بیم ندارد بلکه قصد دارد در برابر آن پیروز شود. به طور خلاصه، رقابت علیه غرب، و مهمتر از آن، میل به پشت سر گذاشتن آن به هر قیمتی، تقریباً در تمام عرصه‌های رقابت گسترده است. از آنجا که ماتریالیسم فوق العاده ی چین اساساً مبتنی بر ذهنیت رقابت شدید علیه غرب است، منطقی است که زمانی که چین از دشمن خود پیشی می گیرد، کاهش یابد. تحت الشعاع قرار دادن ایالات متحده، به ویژه از نظر کیفیت زندگی، پیروزی کامل چین بر غرب را تایید خواهد کرد. به طور خاص چینی های سطحی همچنان هوس نام های تجاری لوکس را دارند، اما مطمئناً این فشار در میان طبقه متوسط ​​از بین خواهد رفت. وقتی چین شماره یک شود، چیز زیادی برای حسادت نخواهد داشت. به اوج سلسله مراتب نیازهای مازلو رسیده است. به عنوان یک جمعیت، دیگر برای جبران ادراک اجتماعی حقارت، چیزهای جدید گران قیمت به دست نمی آید. نه تنها ماتریالیسم کاهش می یابد، بلکه ارزش نام های تجاری خارجی نیز احتمالاً ضربه خواهد خورد. درست مانند اولویت مصرف جنس امریکایی برای افکار عمومی امریکایی، چین و جمعیت آن از برندهای بومی قدردانی خواهند كرد. این تصور مضحک است که کیف های ساخت چین کیفیت پایین تری نسبت به کیف های ساخت فرانسه دارند. اگر چین می‌تواند راکت‌ها را به فضا و زیردریایی‌ها را به اعماق اقیانوس‌ها بفرستد، پس چرا نمی‌تواند تکه‌ای از چرم را که بشریت هزاران سال پیش آموخته است بسازد؟ بدیهی است که ساختار مشترک پرستیژ، ذهنیت مصرف‌گرای چینی را دیکته می‌کند. نظر این نویسنده این است که تنها با جوان سازی کامل چین تا عصر طلایی خود می توان به اعتبار دست یافت. وقتی چین به یک هژمون جهانی تبدیل شود، چه احترامی برای کشور نسبتا کوچک و ضعیفی مانند فرانسه قائل است؟ اما تا آن زمان، ما احتمالاً پولی که به سختی به دست آورده‌ایم را روی کفش‌ها و کیف‌های طراحان، ماشین‌های ممتاز، فناوری‌های مد روز و جواهرات غربی می‌اندازیم که باعث غم و اندوه برادران خودشکوفا‌مان می‌شود.»:

China’s Ultra-Materialism Explained”: shaoHan Lin: MEDIUM: 9 JAN 2015

خوشبینی این نویسنده ی مغرور چینی، شاید به جا باشد اما درباره ی آینده ی کشوری که تا همین جا هم پیروزی های قاطعی بر غرب به دست آورده است. اما اگر پای کشوری وسط باشد که به جنگ غرب رفت و در این جنگ شکست خورد چه؟ لازم نیست زیاد از چین فاصله بگیریم. کافی است پیشگام چین و شرق آسیا در مدرن شدن و همزمان جنگ با غرب را به یاد بیاوریم: همسایه ی کوچک چین، جناب ژاپن را که وقتی منکوب غرب شد، هویت خود را بیش از هر کشور بی طرفی در مقابل او باخت. الان ژاپن حتی وقتی میخواهد تولیدات فرهنگی رسانه ای برای معرفی هویت خود بسازد قهرمانانش بیشتر از این که ژاپنی باشند غربیند. در انیمه های ژاپنی، شبیه ترین افراد به ظاهر ژاپنی، نقش های منفی (آن هم نقش های منفی بی عرضه و موقتی) هستند، حتی وقتی انیمه در حال نشان دادن سامورایی های قرون وسطایی باشد. پس شاید دانستن این موضوع برای ما مهم باشد که بدانیم ژاپنی ها قبل از این که مقلد بی چون و چرای غرب بوده باشند مقلد چین بودند ولی نه مقلد بی چون و چرا.:

«چگونه میتوان این نفوذ فرهنگ چینی را در دوران گذشته ی ژاپن توجیه کرد؟ آیا میتوان گفت این نفوذ نتیجه ی میل شدید به تقلید مفرط از فرهنگ برتر چین بوده است؟ همانطورکه تاریخ سایر ملل نشان میدهد به ندرت موردی دیده شده که مردمی عقبمانده با میل خود، فرهنگی را بپذیرند که از مردم پیشرفته تری گرفته شده باشد. به طور کلی در فرهنگ پذیری، شرایط دیگری وجود دارد که پذیرش فرهنگ بیگانه را ممکن میسازد. همانطورکه از طرز استدلال و قضاوت ژاپنی ها متوجه خواهیم شد، بین برخی از ویژگی ها و شیوه های تفکر ژاپنی و چینی شباهت زیادی وجود داشته است. اکنون متوجه میشویم که علاوه بر شباهت های موجود در ساختارهای اجتماعی و روش های اقتصادی این دو کشور، شرایط دیگری نیز بوده که که علت میل و علاقه ی مردم ژاپن در آن زمان را نسبت به پذیرش فرهنگ چین توجیه میکند. ظاهرا الگوهای مشابه زندگی اجتماعی این دو کشور و رشد و گسترش آنها در آب و هوا و محیطی یکسان، به پدید آمدن شیوه های فکری مشترک کمک کرده است.» ("شیوه های تفکر ملل شرق": جلد2 (تبت و ژاپن): هاجیمه ناکامورا: ترجمه ی مصطفی عقیلی: انتشارات حکمت: 1378: ص76)

نکته ی جالب این است که زبان ژاپنی با زبان چینی متفاوت است ولی با آوانگارهای چینی توضیح داده میشود و در ابتدای مدرن شدن، هنوز غربگراهای ژاپنی داشتند هیروگلیف های چینی را با هم ترکیب میکردند تا از آنها کلمات ژاپنی جدیدی بسازند که مفاهیم غربی را توضیح دهند. این دنباله ی راه راهبان بودایی ژاپنی بود که به چین رفته و در آنجا تعلیم یافته و متون بودایی چینی را به ژاپن آورده بودند بی این که هیچ وقت زبان چینی را دقیقا فهمیده باشند و بیشتر اوقات، آوانگارهای چینی که بسته به شکل هیروگلیفیشان مفاهیم متعددی را استعاره میکردند صرفا از دریچه ی ذهن یک استاد برجسته ی ژاپنی و کاملا متفاوت از منظور چینیشان تفسیر میشدند. زمانی که مراتب تا واعظین بودایی روستاهای دور کاهش می یافت ممکن بود واعظ بودایی منظوری از کلمه ی چینی را به مردم القا کند که به کل متفاوت از منظور چینیش بوده است. با همین رویه زبان چینی در سطح بالایی از تاثیر، زبان و فرهنگ عمومی ژاپنی را به چیزی بسیار متفاوت از خود تغییر داد. (همان: ص79-77)

فرهنگ ژاپنی کاملا چینی نشد دقیقا به خاطر این که زبان چینی زبانی استعاری بود که میشد در هر کلامش، بخشی از استعاره ها را کمرنگ و بخشی را پررنگ کرد و با خود آن، بخشی از آن را سانسور و بخشی دیگر را تشدید کرد و غرب نیز از این موضوع درس عبرتی گرفت برای این که در مواجهه اش با ژاپن، بی کنایه ترین و سرراست ترین تجلی های خود را رو کند. تشدید توجه روی تصویر، دقیقا به خاطر عادت ژاپنی به تصویری بودن پیام های دریافت شده است؛ درست مثل چین. در زبان های هجایی شرق دور که الفبا وجود ندارد، ذهن افراد، موقع شنیدن کلمات، در حال نقاشی کردن است و بلافاصله بعد از شنیدن هر کلمه، یک تصویر به ذهن میرسد. این وضعیت، قبل از آموختن سواد توسط کودک چینی یا ژاپنی یا کره ای برقرار نیست. توجه کنیم که در قدیم، بیشتر مردم این کشورها بیسواد بودند و فقط در نهضت سوادآموزی جدید است که عادت دهی مردم به این نوع برخورد با زبان، به نهایت حد خود رسیده است. چارلز سامرویل که بین سال های 1904 تا 1914 برای انجمن مبلغان لندن کار میکرد، مجموعه ای از آوانگارهای بسیار ابتدایی چینی را جمع آوری کرد که شباهت زیادی به هیروگلیف های مصری داشتند. قیافه های چینی ها نیز بسیار شبیه چهره های انسان ها در نگاره های مصری است و ریشه گرفتنشان از افریقا و انتقالشان به شرق دور از طریق آسیای غربی و شمالی، دور از ذهن نبوده است. پیوند هیروگلیف های مصری، چینی، فنیقی و خط میخی بین النهرینی مورد توجه بسیاری بوده است. در میان اینها فنیقی به حدی از ریشه ی هیروگلیفی خود فاصله گرفت که پایه ی الفبا شد و انواع الفباها تقریبا تمام جهان های موسوم به غرب و خاورمیانه را فرا گرفتند و مدل ذهنیت مردم این نواحی را به کل متفاوت از تمدن های شرقی تر کردند و ورود الفبا به هند، آنجا را نیز پیرو ذهنیت مشابه کرد. شاید دلیل اصلی این فاصله گیری از خط تصویری یا سانسور دلالت های هیروگلیفی آن، حذف فلسفه ای بود که از آن زبان بیرون میتراوید و اخیرا توسط تجارت پیشگی فنیقی-عبری، در حال سانسور بود. این با کفرستیزی یهودیت و فراورده هایش در مسیحیت و اسلام، نسبت مستقیم دارد و پیوسته از جنوب سامی به سمت شمال و غرب حرکت میکند و جریان های قبلی را به سمت شرق منحرف میکند. دشمنان خدا در داستان ساخته شده اولاد حام هستند که امروزه بیشتر به سیاهان تعبیر میشوند؛ ولی در گذشته گاهی زردپوستان مد نظر توصیف مربوطه بودند و سیاهان، گولم هایی تلقی میشدند که جادوگران یهودی در جزیره ی مورو (افریقا) برای ساختن نژادی از بردگان تولید نمودند. البته این روایت برای جمع آوردن سیاهان و زردپوستان در میراث حام هم که شده باقی مانده و نظریه های توطئه ی راست افراطی در غرب، ارتقای کشورهای افریقایی توسط چین را توطئه ی زردها برای پر کردن دنیا از انسان مانندهای مکانیکی و غریزی سیاه بر ضد بشریت به شمار آورده اند. اولاد حام جهنمیند درحالیکه اولاد سام بهشتیند و البته فقط یهودی ها خیلی در سام ریشه دارند و انسان های معمولی تر یافثی یا ترکیب سام و یافثند. توسعه ی شق اخیر، پیوسته باعث عقبگردی حامی های جهنمی است که در اثر ارتباط یافتن با زردپوستان، لغات "تاتار" و "تارتار" را به هم دوخته اند که دومی همان تارتاروس یا دوزخ است. تارتاریا یا سرزمین تاتارها گاهی کل آسیا است، گاهی نیمه ی شمالی آن است و گاهی شمالی که تا حد ممکن به شرق عقب نشسته است. عقبنشینی اخیر را در یک کره ی جغرافیایی منسوب به ویلم جانسون بلائو از آمستردام سال 1630 میبینیم که در صومعه ی استراهوف در پراگ نگهداری میشود. این کره ی جغرافیا حتی با تاریخ رسمی هم سر ناسازگاری دارد بطوریکه در سال 1630 حدود نیوزیلند را ترسیم میکند که بنا بر تاریخ رسمی فقط در دهه ی 1840 کشف شد. بنابراین اگرچه مثل بقیه ی نقشه های جغرافیایی جعل متاخر است ولی جزو آن نقشه هایی است که قبل از تنظیم تاریخ رسمی جعل شده و برخی از مطالب سانسورشده را در خود حفظ کرده است. در این نقشه تارتاریا قلمروی در شمال چین و شرق روسیه ی کنونی است که اقوام آلتایی یورشگر به چین شامل منگول/مغول ها را که منچوها شاخه های دیرآمده ی آنها هستند در بر میگیرد.:

این اقوام، همان مردمی هستند که باعث نامیده شدن چین به ختا، ختن و کیتای در روسیه و غرب شده اند. در تاریخ خود چین، این اصطلاحات مرتبط با قوم خیتان هستند که سلسله ی لیائو را در چین ایجاد نمودند. در آسیای مرکزی، ختا هم نام چین هست و هم نام قوم مغولی برسازنده ی حکومت قراختایی یا ختاهای سیاه در آسیای مرکزی که سقوطش شرایط را برای هجوم چنگیزخان به غرب فراهم کرد. درحالیکه ختا عنوان چین است، همزمان قسمت های جنوبی چین با اصطلاحات مانزی یا مانجی به لحاظ هویتی گاهی از شمال آن تحت عنوان کیتای تمییز داده میشوند. لغات مزبور قطعا مرتبط با اصطلاح "مانچو" برای آخرین حکمرانان چینند که درواقع فقط بعد از انتقال آنها به جنوب، هویت چین را از جای دیگری به سرزمینی جدید منتقل کرده اند و فامیل های نیمه چینی-نیمه جورچنشان هم پادشاهی کره را تاسیس نمودند. ترویج خطوط هیروگلیفی سرکوب شده در غرب و تکاملشان در قلمرو جدید، میتواند نتیجه ی عقبنشینی مداوم تارتاریا تا آسیای جنوب شرقی باشد. توجه کنیم که ختایی ها عنوان قارا را برای خود به کار میبردند که نه فقط معنی سیاه بلکه معنی قدرتمند داشت چون نیروی آنها از قعر جهنم می آمد. در نقشه ی تارتاریای صومعه ی مزبور، قطب شمال، دریای یخ زده ی تارتاریا نامیده شده است چون قطب شمال به عنوان یک سرزمین سرد و تاریک، خود، نسخه ای جغرافیایی از دوزخ و تارتاروس است. فرهنگ چینی نگهدارنده ی یک اعتراف قدرتمند به جهنمی بودن جهان فیزیکی خدادادی بود که در غرب نه حذف بلکه فقط به لحاظ ذهنی سانسور شده بود و هنوز در بخش های شبیه به هم فقه اللغه های چینی و سامی میتوان رد آن را یافت. در این مورد، باید بخصوص روی فلسفه ی هنوز پابرجای یین و یانگ در شرق دور تمرکز کرد که درست مثل زبان های سامی غرب، به نرینه و مادینه کردن پدیده ها میپردازد. در فرهنگ سامی، خط، نرینه است و در مقابل مادینه بودن طبیعت قرار میگیرد. طبیعت، به خودی خود بینظم و بدون قانون دائمی است. اما شما میتوانید از تماثیل و استعارات درآمده از طبیعت، قانونی بیرون بکشید که مختص انسان باشد و آن را به زبانی بیان کنید که لغات قانونش نام از عناصر طبیعت داشته باشند. اصطلاح قرآنی "نون و القلم" یعنی دوات و قلم دقیقا چنین میکند. قلم وسیله ی نوشتن و متمثل به خالق است ولی با دوات مینویسد که کنایه از عناصر طبیعت است. قلم نرینه و دوات مادینه است و دوات دراینجا نون نامیده شده که عنوان آب های هاویه و نماد بینظمی در مذهب مصری است. این دقیقا تمثیلی از خلقت جهان منظم فیزیکی توسط بعل مردوخ از پیکر تهامات -اژدهای بینظمی و الهه ی آب ها- در اساطیر کلدانی است. این تشبیهات، مدت ها است که بر ذهنیت سامی اثرگذاشته و سپس با تحریف فرهنگ، از بین رفته اند. این تحریف فرهنگ توام با تغییر زبان های قدسی و ازجمله متروک شدن خط میخی و انقراض زبان های آرامی و سریانی بوده است چون زبان خود مظهری از نظم است و با حذف یک نظم، از بین رفتن زبان آن نیز طبیعی است. این را زبانسازان به خوبی میدانند چون کارشان تحریف طبیعت بی قانون برای ساخت قانون است. در چین و ژاپن اما چنین نیست چون زبان هنوز به اندازه ی طبیعت، تصویری است تا جایی که دینی مثل تائوئیسم داریم که کتاب مقدسش تائو ته چینگ، قانونش را تحت نام تائو به صراحت "مادر" میخواند، اصطلاحی که به لحاظ متافیزیکی برای طبیعت به کار میرود و باز تائو را "تهی" و خالی مینامد انگار که به اندازه ی طبیعت، بی قانون است. درباره ی چنین فرهنگ هایی شما هیچ راهی ندارید جز این که یک تصویر ثابت از طبیعت و جهان را به شرطی که همانطورکه رهبران غرب صلاح میبینند برایشان بسازید تا غربیشان کنید و البته میتوانید تائوئیسم و مشابه بوداییش در بودیسم ذن را با برداشت های محدودشده ای نگه دارید تا هر وقت خواستید قانون را با تغییر تصویر جهان عوض کنید، تائو و ذن را برای بی معنا نشان دادن تصاویر قبلی، موقتا برجسته کنید. این میانپرده ی تائویی برای شرق دور، مابه ازای میانپرده ی پوچی و تشتت ذهنی –معادل ترسناک تر "تهی" تائویی- برای مردم الفبایی است و دوزخ را به صورت "مرگ خدا" ی نیچه ای برای آنها بازآفرینی میکند. زمانی که پوچی با معنابخشی جدید جابجا میشود، خدا دوباره زنده میشود. چون او دنباله ی خدای طبیعت یا تموز است که با خزان طبیعت میمیرد و در بهار، به همراه سرسبزی طبیعت باز میگردد. یک داستان معروف اکدی، مرگ تموز را به سبب جانشینیش با همسرش عیشتار و به انتقام عیشتار عنوان میکند. در نسخه ی یونانی این افسانه، تموز تحت نام آدونیس در دوران سرسبزی طبیعت در کنار یک معشوقه اش آفرودیت روی زمین قرار دارد و در دوران خزان طبیعت در جهان زیرین در کنار معشوقه ی دیگرش پرسفونه. آفرودیت و پرسفونه نسخه های بهشتی و جهنمی عیشتار هستند و قالب جهان مادی را در حالت های با معنا و بی معنایش نشان میدهند. درواقع جهان مادی در جایگاه شخینا یا نسخه ی مادینه یا همسر یهوه برای یهود و یین مادینه ی سیاه نسبت به یانگ نرینه ی سفید در تایچی یا دایره ی سیاه و سفید نمادین شانگ دی خدای بی شکل چینی است. در اسلام، او "حقیقت" را نشان میدهد که یکی از نام های الله است. "حقیقت" لغتی مادینه برای نامیدن اللهی است که ظاهرا نرینه است. چون "حقیقت" تلفظ دیگر "حقه" HAQQET فرم مادینه ی "حق" که یکی دیگر از نام های الله است میباشد. "حق" معنی قانون و امتیاز قانونی میدهد و "حقیقت" معنی آنچه اتفاق افتاده است. برای به دست آوردن حق، باید حقیقت کشف شود و این درحالیست که دنیای مادی اینقدر بزرگ است که درآوردن بسیاری از زوایای مخفی آنچه در آن رخ داده است بسیار سخت است. بنابراین حقیقت مستور یا پوشیده است درست مثل زنی که زیر حجاب رفته است. برای حفظ آبروی مردم، لازم است حقیقت زیر حجاب باشد همانطورکه زنان زیر حجاب باشند برای حفظ جامعه بهتر است. کشف حقیقت در موقع لازم و ضروری، حکم رفع حجاب یک زن موقع ازدواج را دارد. تعبیر دیگر آن، باز کردن قفل حقیقت است. این باز کردن قفل را در آرامی "قلت" یا "اقلید" (ریشه ی نام اقلیدس حکیم) و در عربی "کلید" مینامند و هنوز هم در فارسی وسیله ای که با آن قفل را باز میکنند را "کلید" میخوانند. ریشه های آرامی قلت و اقلید میتوانند با لغت "کلت" برای قوم برانگیزنده ی تعالیم دروئیدی که فراماسون های بلعنده ی جهان به آنها اقتدا میکنند مرتبط باشد و دانش انکشاف و فتح جهان مادی را رو کند. در تعالیم دروئیدی، الهه ی زمین به عنوان مشابه جهان مادی، اپونا است که به اسب مجسم میشود و معنی اسمش شبیه به هیپو یعنی اسب است. اسب، مرکب کشورگشایان قدیم بود. بنابراین نوع نمایاندن جهان مادی به کشورها برای فتح آنها سلاحی برای تصاحب قلمرو آنها است. در جنگ تروا این مسئله را به صراحت میبینیم. به نظر میرسد اسب تروآ که وارد شهر میشود و سربازان آخایی از درونش بیرون میریزند و شهر را فتح میکنند، و هلن شاهزاده خانم آخایی که توسط شاهزاده ی تروایی دزدیده و به تروآ برده میشود و بهانه ی فتح شهر میگردد دو روایت از یک قصه باشند و آن ورود الهه ی جهان فیزیکی یعنی اپونا در هر دو شکل زن و اسب آن به قلمرو هدف استعمار است. مایلز متیس کلمه ی آخایی را با "آگایی" یونانی و "آقا" در ترکی به معنی اشرافی مقایسه میکند و "تروآ" را در نام همان تیروس یا شهر بندری صور در لبنان به عنوان مرکز تجارت فنیقی مینگرد و فتح تروآ را همان تصرف شبکه ی تجاری و تمدن گستری فنیقی توسط فلسفه ی اشرافزادگی به نمایندگی از یهودیت میشناسد. اسب تروآ چوبی است فقط به خاطر این که تروئی میتواند "دروئی" به معنی چوبی و تخته ای هم تلفظ شود، لغتی که البته نام دروئیدها هم از آن می آید. ارتباط یهودیت با کلتی مآبی که به ایبری و بریتانیا و فرانسه محدود میشود در نوشته های اندرو مارفول پوجاداس روشن میشود. او از آمدن اشرافیت یهود از مصر به سرزمینهای ایبری و فرانسه میگوید و آنها را پایه گذاران فرهنگ کتاب مقدس و و مذاهب نو شده ی یهودیت و مسیحیت به شکلی که معروفند میشناسد و رهبری اشرافیت یهود که خاندان کولوم یا کولومینا یا کولون میباشند را همان جریان تصرف کننده ی امریکا تحت نام مستعار کلمبوس میشناسد که به امریکا منتقل میشوند و آنجا را رهبریت جهان میشناسد. خاندان یهودا که نوشته های آیزاک نیوتن را در دنیا مطرح کردند و در تاسیس صهیونیسم نیز ایفای نقش نمودند از طریق بنونیست ها از همین خاندانند. آبراهام شالوم یهودا (1951-1877) کارشناس امور خاورمیانه که 1936 نسخه های خطی کتاب "کرونولوژی پادشاهی های باستانی ایزاک نیوتن" (با ادعای انتشار آن در 1728: یک سال بعد از مرگ نیوتن) را معرفی کرد هم یکی از آنها است؛ کتابی که یک تفسیر فراموش شده از ارتباط تاریخ جهان به روایت کتاب مقدس با تاریخ جهان به روایت نویسندگان کلاسیک یونانی چون هرودت و دیودوروس میدهد و امروز زیاد باب میل تاریخ رسمی نیست. جالب است که آبراهام یهودا خود شخصا با یک یهودی دیگر به نام زیگموند فروید تماس گرفت و از او خواست که کتاب "موسی و یکتا پرستی" را منتشر نکند، کتابی که نشان میداد موسی مصری بود و کیشش دنباله ی کیش آتون فرعونی به نام آخناتون بوده است. فروید یکی از اعضای BNAI Brith و فردی متنفذ بود و به نظر میرسد هدف از منصرف کردنش، پنهان ماندن بعضی از نقشه های پیش رونده از طریق تاریخ در بین جریان های رمزنگار بود. آبراهام یهودا به جای خود، سعی نمود اوفارل را هم که کتابی پیرامون تفسیر نفرین شاه توث به مجموعه ای از قتل های سیاسی و این ادعا که عیسی پسر موسی است نوشته بود وادار کند که ساکت شود. کتاب نسبت داده شده به نیوتن هم درواقع چندان تاریخ را کم نکرد بلکه برعکس با تعبیر خدایان به انسان های زمینی و ربط دادن آنها به هم در یک امپراطوری وسیع منسوب به شخصی به نام سیساکا (از دید نیوتن: تایفون یا سوت خدای مصری)، تاریخ طولانی مصر را در بابل و سکائیه و یونان توسعه داد و همه ی آنها را دنباله ی آدم تورات که نیوتن به پیروی از اوزیبیوس او را همان منس فرعون مصر شناخت نمود. نیوتن به پیروی از دیودوروس، موسی را کسی که بعد از خروج از مصر، اورشلیم را پایه گذاری کرده و پایتخت خود نموده است خواند و از این جهت، کاملا برخلاف تاریخ مفصل کتاب مقدس حرکت کرد تا تاریخ بنی اسرائیل را در تاریخ ملل دیگر گم و بی اهمیت کند. بنابراین نیوتن، جهان بزرگی را تفسیر میکند اما در جهت بازتفسیر جهان دیودوروس که خود بازتفسیر هرودت است و آبراهام یهودا تفسیر همه ی آنها برای یک جهان بزرگتر و جدیدتر است؛ حلقه های مداوم بازتفسیر تاریخ برای به روز کردن آن بی این که نیاز شود منابع اصلی مثل هرودت و دیودوروس و کتاب مقدس که خود، جعل های سده های اخیرند به طور کامل دور انداخته شوند.:

“ISAAC NEWTONS CHRONOLOGY OF ANCIENT KINGDOMS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 31 AUG2024

از قدیم الایام، کسی میتوانست بالاتر از روایت های حاصل از این دنیا قرار داشته باشد که توانسته باشد به دنیای فرامادی سفر کند و یا پیام هایی از آنجا دریافت کند که به توهمات جهان مادی آلوده نباشد. چنین کسی در اساطیر مصری به هارپوکرات یا هوروس کودک تشبیه میشود زمانی که سوار بر ساقه ی نیلوفر آبی از آب بیرون میزند و بر روی برگ نیلوفر آبی در خارج از آب قرار میگیرد. دراینجا آب، کارکرد بدن تهامات الهه ی اژدهایی آب ها را دارد که در مورد خدایان خورشیدی مثل هورس و رع، به صورت آپوفیس یا آپپ اژدهای تاریکی در دوزخ یا جهان زیرین آشکار میشود. جهان زیرین رحم زمین است و مثل بدن تهامات، خدای خورشیدی و انسانی را که به او تشبیه میشود احاطه میکند. جهان ماورایی برای کسی که از این رحم آزاد نشده است درست مثل جهان بیرون از شکم مادر برای یک نوزاد ناشناخته و غیر قابل تصور است و درست به مانند نوزاد که موقع بیرون آمدن از شکم مادر، از وحشت گریه میکند انسان نیز از خروج از جهان مادی با مرگ وحشت دارد. در مورد هورس، این مادر، هاثور الهه ی طبیعت و مابه ازای مصری عیشتار است که خورشید هر غروب توسط او خورده میشود و هر صبحگاه توسط او از نو متولد میشود و ساقه ی نیلوفر آبی برای هورس کودک، حکم بند ناف تغذیه کننده ی او از جهان مادی برای خورشید نوزاد موقع تولد از هاثور را دارد. ازآنجا که نیلوفر آبی دو نسخه ی بیرون و درون آب را دارد، هاثور هم در مقام وصل کننده ی زمین و آسمان به یک گیاه دیگر اما این بار به شکل درختی عظیم تشبیه میشود که نسخه ای آسمانی دارد که با درخت نات الهه ی آسمان تطبیق میشود. این دو درخت زمینی و آسمانی که روی هم یک درخت واحد هستند میتوانند با درخت زیخوم در اریدو یا پهنه ی آبی محل حکومت حئا تطبیق شوند که نتیجه ی نظم یافتگی آب های تهاموت توسط حئا ایزد آب های کلده است. همانطورکه هاثور «خانه ی هورس» خوانده میشود، زیخوم هم «خانه ی تموز» خوانده میشود ضمن این که درست مثل هاثور، زیخوم هم مجسم به یک الهه است. باغی که زیخوم در آن قرار دارد آدین یا عدن نامیده میشود که همنام باغ بهشتی آدم و حوا در تورات است. اگر درخت های زمینی و آسمانی هاثور و نات دو جنبه ی مختلف آن را نشان دهند میتوانند به ترتیب با درخت معرفت به خیر و شر و درخت حیات در باغ عدن تورات تطبیق شوند. از طرف دیگر، لغت "عدن" در زبان اکدی معمولا به معنی دشت بی درخت یا کم درخت است که تصویر یک تک درخت از زیخوم را به ذهن می آورد. میتوان آن را با ساکاپو یا درخت مقدس منچوری چین مقایسه کرد که با یک تک درخت روی یک تپه نمایش داده میشود. ساکاپو احتمالا نسخه ی منچوی درخت بودایی "فو" یا روشنبینی است که چینی ها محل آن را روی یک تپه در وسط دریا در منطقه ی قطب شمال میدانند. مسلما این نسخه ای ترکیبی از محور جهان در محل ستاره ی قطبی در دب اصغر است که هم به کوه کیهانی تشبیه میشود و هم به درخت کیهانی. ازقضا درخت زیخوم هفت شاخه دارد که میتوانند به هفت ستاره ی صورت فلکی دب اصغر وصل باشند. بنابراین اینجا محل خوبی برای قرار دادن درخت آسمانی نات در بالای کوه کیهانی است. همچنین اینجا میتواند محلی باشد که در آن، آدم و حوا به سمت جهنم زمین اخراج شدند. نات، الهه ی حامی درختان انجیر بوده است و ممکن است میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا انجیر باشد و به همین دلیل هم آدم و حوا بعد از آگاه شدن از عورت خود در نتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه، عورت های خود را با برگ انجیر پوشاندند. سقوط آدم به جهنم، همان سقوط توم یا تاموس یا تموز است که یک نسخه ی مصریش یعنی آتوم به خورشید غروب تشبیه میشود. بنابراین بازگشت انسان به آسمان هم به طلوع خورشید و فاصله گرفتن آن از افق زمین در اوج گرفتن به آسمان تشبیه میشود که در شرق رخ میدهد و درخت هاثور باید در شرق باشد. قاعدتا در مقابل شرق باید غرب قرار داشته باشد اما همانطورکه شرق در زیادی روشنایی گاهی جای به جنوب میدهد غرب هم در زیادی تاریکی گاهی جای به شمال میدهد. قطب شمال تاریک ترین و یخبندان ترین قلمرو زمین شناخته شده برای انسان متمدن باستانی بوده است. سترونی آنجا استعاره ای از سترونی زمستان بود و موکلش نیز موکل سترونی بود: دب اکبر یا خرس بزرگ که مادر دب اصغر یا خرس کوچک بود. با این حال، دب اکبر از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو به وجود آمده بود. ورزاو شخم زن، نماد کار کشاورزی برای پرورش زمین در بهار و از سترونی درآوردن خاک بود. ورزاو در زمستان به همراه بقیه ی دام ها در آغل زندانی میشد همانطورکه خرس در زمستان برای خوابی طولانی به درون غار تاریک میرود. در آسیا و اروپا خرس تا حدود زیادی جانشین اسب آبی شده که از دید مصری ها جانور اعماق آب ها و مابه ازایی راستین برای الهه ی قطب شمال است. اسب آبی را مصری ها نسخه ی آبزی گاو میشمردند و او را "گاو آبی" میخواندند. بنابراین تاورت که الهه ی اسب آبی بود، نسخه ی مضر هاثور در جلوه ی گاو بود. گاو ماده به عنوان اصیل ترین چهره ی جانوری هاثور به خاطر دادن شیر خوردنی به مردم، مفید شناخته میشد. این با تصویر توراتی از اورشلیم و نسخه ی آسمانیش بهشت به داشتن رودهایی که شیر و عسل در آنها جریان دارد مربوط است. پس شیر خوردنی از جنس آسمان است و خروجش از پستان گاو ماده نماد حیوانی هاثور، نسخه ی تمثیلی دیگر خروج هورس خدای خورشید از درخت شرقی به عنوان نماد گیاهی هاثور است.:

ANCIENT EGYPT: GERALD MASSEY: CHAP2

جانور خورشید و نماد قدرتنمایی خدای خورشیدی، شیر درنده است و لغت "لبن" برای شیر خوردنی، ظاهرا از "لابو" از نام های شیر درنده می آید. لاوی نام دیگر شیر درنده تلفظ دیگر همین لغت است که عنوان قبیله ی کاهنان بنی اسرائیل از نسل هارون برادر موسی است فقط به خاطر این که خود موسی چون همسرش صفورا نااسرائیلی بود حق نداشت فرزندانش را کاهن تعیین کند. یهوه خدای تورات هم متمثل به شیر است و ظاهرا جانشین خدای خورشید شده است. در صحاری عربستان که در مسیر خروج بنی اسرائیل از مصر در زمان تولد یهودیت رخ مینمایند خورشید یک جسم زرد رنگ درون یک آسمان آبی به نظر میرسد و تولدگاه یهودیت را صحراهای زردی تعریف میکنند که در افق به یک آسمان آبی میرسند. سبز که رنگ گیاهان است نتیجه ی ترکیب زرد و آبی است. برای یهودیان که در جستجوی سرزمین مقدس در کوه صهیون، مصر را به مقصد این صحاری ترک کردند اولین کوهستان سرسبز و پردرخت سر راه، جبل لبنان یا مونت لیبانوس بود که نام از لبن به معنی شیرگونگی، خورشیدی بودن و در مجموع ایزدی بودن دارد. لئونهارت ریوولف این کوهستان را محل زندگی دروزی ها خوانده است. هارت، آنها را از قبایل "کلبی" توصیف میکند. لغت "کلب" بیشتر به معنی سگ به کار میرود ولی اصل آن از ترکیب دو لغت "ک" (مانند) با "لابو" (شیر) به دست می آید و در مجموع به معنی شیر مانند است، لغتی که میتواند صفت مردمان آسمانی باشد. گادفری هگینز، کلبی های جبل لبنان را به دلیل دروزی بودن با دروس به معنی درخت پرست تطبیق میکند که دقیقا معادل دروئید در اروپا است. به نظر هگینز، دروزها در ابتدا دروئید و نسخه ی قبلی یهودیت بوده اند چون به روایت معروفی، هارون و دیگر اسرائیلی هایی که همراه او به گوساله پرستی روی آوردند و اساس مذهب سامری شدند در جبل لبنان ساکن شدند. اینجا فاصله ی زیادی از بنادر فنیقی صور و صیدا ندارد و امپراطوری صور که در تمام شمال افریقا و بخش هایی از اروپا حاکم شد میتواند دریچه ی ورود یهود از شمال افریقا به اروپا باشد. اوکانر معتقد است یهودی ها از بنادر فنیقی اروپای جنوبی با اشرافیت اروپایی نیمه اسکیت آمده از شرق و شمال ترکیب شدند و مذاهب کلتی را به شکلی که قابل قبول باشد بنیان نهادند. اسکیت های تاثیرگذار بر این روند، شاخه ی غربی هون ها و تاتارهای فاتح چین در شرقند. گادفری هگینز معتقد است تمام زبان های جهان موسوم به غرب یا از عربی پدید آمده اند یا به طور مشترک از عربی و کلتی.:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: hunter press: 1829: P263-8

هگینز در چند صفحه ی بعدی مینویسد که کاهنان کلتی درست مثل قدیسین یهود به سه دسته تقسیم میشدند: انبیا، لاوی ها و واعظین برای یهود به ترتیب با دروئیدها، باردها و ویت ها برای کلت ها تطبیق میشوند. واعظین یهودی فقط حرف های کاهنان لاوی را تکرار میکردند ولی لاوی ها در مقابل انبیا فرمانپذیر مطلق بودند و باید هر تحریفی در دین از سوی آنان را فرمان جدید خداوند تلقی میکردند چون انبیا با عالم غیب در ارتباط بودند. همین رابطه بین ویت ها، باردها و دروئیدها برقرار بود و دروئیدها توانایی تحریف دین را داشتند. با این حال، دروئیدها نیز توسط سازمان مافوقی محدود میشدند. به نوشته ی هگینز، در زمان حمله ی سزار به گاول (فرانسه و بلژیک)، تمام دروئیدهای گاول وظیفه داشتند در ابتدای اختیار این وظیفه، برای تحصیل، به بریتانیا بروند و این نشان میدهد که پایگاه اصلی دروئیدیسم بریتانیا تعیین شده است. این نکته ای را به ذهن من می آورد و آن این که اپونا الهه ی اسب مانند زمین در بین کلت ها اساسا یک الهه ی بریتانیایی است. از طرفی اسب، به خاطر یال هایش که به انوار خورشید تشبیه میشوند جانور خورشید است و ارابه های خورشید را در آسمان چهار اسب به نشانه ی چهار فصل سال جابه جا میکنند. بنابراین اسب های خورشید که وسیله ی اوج گیری و الوهی شدن اویند از جنس زمینند همانطورکه درخت و نیلوفر آبی که خدای خورشیدی را به ماوراء الطبیعه میرسانند در اصل زمینیند. حالا روح زمینی خدای خورشیدی در جایگاه انبیای یهود، آنجا وصل شدنش به آسمان را اثبات میکند که پیامبر از زمین نفرینی میفرستد و آسمان میشنود و یک سری ملت های متمدن و رفاه مند را به سزای کفرورزی، در آتش عذاب الهی و با زلزله و سیل و قحطی و آتش جنگ نابود میکند. ترکیب این مضامین با هم، خورشید اسلام را میسازد که زرد است چون از شن های زرد عربستان برمیخیزد و هنوز هم توسط اسب های جنگی اوج میگیرد چون قرار است بر کفار بلا نازل کند. منتها از یک جایی اسب ها به روز میشوند و به سلاح های آتشین چون تانک و تفنگ و هواپیماهای جنگی و بخصوص موشک بدل میشوند. اینها قهرمان اسلامی را به اوج آسمان میرسانند تا از آنجا به غرب حمله کند درست مثل موشک هایش که از «شرق» خیالی به اوج آسمان میروند و بعد به سمت «غرب» خیالی کمانه میکنند. این تکرار سفر خورشید به اوج آسمان برای فرود آمدن به غرب برای جنگ با نیروهای تاریکی در آنجا است. نکته این است که خورشید برای جنگ با غرب باید خیلی به زمین نزدیک شود و حتی در آن فرو رود و در این هنگام همانطورکه قدما فکر میکردند خورشید قرمز میشود چون از شدت زخم هایی که نیروهای شر به او وارد کرده اند خونین شده است.

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟: قسمت دوم

تالیف: پویا جفاکش

برای این که دقیق تر بفهمیم چطور دنیای مدرن هم ایام ساتورن (بعل) است و هم ایام ژوپیتر (یهوه)، باید کمی بیشتر درباره ی الهه ی مکعبی و نوع طغیان علیه او اطلاعات به دست بیاوریم. همانطورکه دیدیم او مجسد در معبد مکعبی بود و زنده ترین معبد از این نوع امروزه کعبه ی مسلمین است. البته اصل کلمه ی استفاده شده برای چنین معبدی در زبان های زنده، به "قبه" ی فعلی نزدیکتر بوده و "کعبه" محصول "العربیه" یا عربی فصیح است که یک زبان مصنوعی است ولی در بازسازی این زبان هم طوری عمل کرده اند که "کعبه" مونث نام "کعب" باشد؛ یک عرب مقدس که در اواخر عمر، مردم عرب را دور هم جمع کرد و نصایحی به آنها کرد و به پاسداشت آن روز، اعراب همیشه در آن روز از هفته دور هم جمع میشدند و ازاینرو آن روز هفته «جمعه» نامیده میشود و چون در میان نصایح کعب، پیشبینی ظهور پیامبری در بین اعراب بود که او را به محمد رسول اسلام تفسیر کرده اند، "جمعه" ماهیت خود را حفظ کرده و در اسلام در این روز، نماز جماعت مخصوص موسوم به نماز جمعه برگزار میکنند. یک شباهت خاص بین جمعه ی اسلامی و کریسمس اروپایی وجود دارد و آن این که هر دو تعطیل رسمیند؛ رسمی به این معنی که در این روز، ادارات دولتی و مدارس تعطیل میباشند. اما تفاوت در این است که تعطیلی ادارات و سازمان های دولتی در کریسمس رومی، به پیروی از سلفش ساتورنالیا انجام میگیرد که در یک قلمرو دولت دار بوروکراتیک یعنی رم رعایت میشد و کوچکترین توصیفی از صدر اسلام به عنوان حامل چنین دولتی وجود ندارد و تازه، جمعه به طور سنتی، مثل کریسمس یک روز شاد برای تفریح خانواده و لذت از زندگی تلقی میشود درحالیکه جمعه از نظر شرعیا حامل چنین تفسیری از خود نبوده و ازجمله در ایران، یکی از شایعات درباره ی تعطیلی برنامه ی رادیویی طنز محبوب «صبح جمعه با شما» این بوده که متشرعین فشار آورده اند این برنامه برداشته شود چون با پخشش در صبح جمعه مانع از رفتن مردم به نماز جمعه میشد. به نظر میرسد از همان ابتدای مدرنیته ی ایرانی، بنیانگذارانی بودند که میخواستند جمعه را یک کریسمس هفتگی ایرانی کنند. اما میلاد مسیح چه ارتباطی با جمعه ی اسلامی دارد؟

جمعه تنها روز سیاره ی زهره در هفته است و زهره تنها الهه در میان خدایان روزهای هفته است. البته "زهره" نسخه ی عربی عیشتار الهه ی این سیاره است و عیشتار، خود، فرم مونث "عاثتر" یا "عتر" خدای دوجنسه ی سیاره ی زهره است. عیشتار به کوبله، کوبله به رئا همسر ساتورن، رئا به جونو همسر ژوپیتر، و نهایتا جونو به مریم همسر زمینی یهوه تبدیل شده اند و روز خاص زهره در هفته، تکرارگر تولد مسیح از مریم است. ازاینرو در قدیمی ترین منبع مسیحی که به برگزاری کریسمس در 25دسامبر اشاره دارد، یعنی در قسمت هشتم گاهنامه ی 354 در وصف سال 1میلادی میخوانیم: «وقتی اینها کنسول بودند، عیسی مسیح 8روز قبل از میلاد به دنیا آمد؛ در کلندس دسامبر، روز ونوس (زهره).» لاکبی مینویسد که با در نظر گرفتن اصلاح تقویم، روز مزبور به 24 یا 25 دسامبر می افتد و بنابراین همزمان کلندس یا عید شمع ها را که متعلق به جانوس خدای دو چهره و جونو همسر ژوپیتر و در نام، نسخه ی مونث جانوس است، با روز تولد سول اینویکتوس یا خورشید شکست ناپذیر که همان میترا است جمع می آورد و میدانیم که میتراکانا یا جشن تولد دوباره ی خورشید به صورت میتراس یا ناتالیس اینویکتی، زمانی همزمان با کالندس برگزار میشد. اتفاقا اینویکتوس عصر پس از میلاد، از ابتدا با نام "اینویکتی" مطرح شد که در لغت، فرم خنثی و نه مرد-نه زن لغت مذکر "اینویکتوس" است. مایلز مینویسد: «DEIS NATALIS INVICTI احتمالا اولین بار در رم به دستور امپراطور اورلیان، عبادتگر سرسخت بعل خدای خورشید سوریه، جشن گرفته شد و این خدا زمانی رقیب جدی عیسی مسیح برای مردم متفکر بود. میترائیسم از نظر گرایش های توحیدی، آیین های مقدس، اخلاق نسبتا والای آن، آموزه ی شفیع و نجات دهنده، و اعتقاد روشن آن به زندگی آینده و قضاوت در آینده، به مسیحیت شباهت داشت.» آیین های مربوطه بخشی از ساتورنالیا یا ایام مخصوص ساتورن بودند که از 17 دسامبر شروع میشد و فستیوال آغاز زمستان بود. سامهاین، دیگر جشن بتپرستانه ی آغاز زمستان بود که در کریسمس ادغام شد. این شب که امروزه تحت عنوان "هالووین" هنوز بر جای خود هست، ایم باز شدن دروازه های تاریکی به روی زمین و سر زدن جنه به جهان ما است و در نوامبر (آبان ماه) قرار گرفته، چون در قبل از این که سال اروپایی چهار فصله تعریف شود، فقط دو فصل تابستان و زمستان داشته و آغاز زمستان در نوامبر بوده است. بنابراین کسانی که تولد خورشید را به آغاز زمستان حواله میکردند، تولد مسیح را به جای خورشید در سامهاین قرار میدادند. اگرچه تطبیق کریسمس با تولد خورشید در 25 دسامبر در رم به قرن 4میلادی نسبت داده میشود، ولی در گزارش سنت بده (673 تا 735 میلادی) از کریسمس بریتانیایی، "روز مادر" (سامهاین) و کریسمس در یک روز انجام گرفته اند. به نظر میرسد خدایان تا حداکثر ظرفیت ممکن داشتند در مسیح ادغام میشدند. این را لاکبی با وضعیت توصیف شده از بنی اسرائیل در کتاب اول پادشاهان (21 : 18) مقایسه میکند که میگوید: «و الیاس نزد تمام قوم آمد و گفت: "چه مدت بین دو عقیده توقف دارید؟ اگر یهوه خدا است، از او پیروی کنید اما اگر بعل خدا است، از بعل پیروی کنید." و مردم یک کلمه به او پاسخ ندادند.» یعنی مردم تمایل داشتند یک کیش ترکیبی از بعل و یهوه بسازند و بعل در تمام خدایان دیگر تقسیم شده بود و پرستش خدایان مختلف به عنوان رقبای یهوه خشم او را برانگیخته بود. یهوه در سفر خروج (5 : 20) درباره ی خدایان غیر میگوید: «به آنها تعظیم نکنید و آنها را عبادت نکنید، زیرا من یهوه خدایت، خدای حسود هستم که گناه پدران را بر فرزندان تا نسل سوم و چهارم از آنها که با من در تضادند، سزا میدهم.» لاکبی، در فراز زیر از کتاب عاموس (26 : 5) رد علاقه به نصب تمثال ستاره روی درخت کریسمس را میجوید: « اما شما خیمه ی ملوخ و شمایل القیون، ستاره ی خدای خود را که برای خود ساخته اید، حمل کرده اید.» ملوخ که خدای زحل و موکل قبلی روز سبت یا شنبه روز هفتگی زحل است، به این خاطر با القیون ربط پیدا کرده که القیون درخشان ترین صورت فلکی ثور (ورزاو) خانه ی زهره در دایره البروج است و ملوخ را هم گاو شکل میکشند. رسم قربانی کودکان برای ملوخ در تورات، میتواند تکرار آیینی بلعیده شدن فرزندان ساتورن –خدای رومی زحل- توسط پدرشان باشد. در افسانه های بابانوئل که خدای کریسمس است، ردی از منسوخ شدن کشتن و خوردن کودکان توسط خود خدا یعنی نسخه ی زمینیش پیدا میکنیم. ویلیام شپرد والش در کتاب "داستان بابانوئل" که در سال 1909 منتشر شده است، بسیاری از افسانه های سنت نیکلاس –قدیس مسیحی که با بابانوئل تطبیق شده است- را جمع آوری کرده است. ازجمله ی آنها داستانی است درباره ی ایامی که به سبب قحطی، گوشت نایاب شد و در این هنگام، صاحب یک مسافرخانه کودکان را میدزدید و آنها را قصابی میکرد و گوشتشان را میپخت و به عنوان گوشت حیوانات به مسافران میداد تا این که سنت نیکلاس به طور اتفاقی در آن مسافرخانه به اجساد مثله شده ی کودکان برخورد و به معجزه ی الهی، کودکان را دوباره زنده و سرپا کرد و مورد پرستش آنها قرار گرفت. والش معتقد است که بابا نوئل یا سنت نیکلاس درواقع کسی نیست جز MISRULE یا ارباب تقلبی کارناوال ساتورنالیا؛ کسی که در این ایام، به جای حاکم، موقتا بر تخت سلطنت مینشیند و حکم های مسخره صادر میکند و به دعاوی رسیدگی میکند. به نوشته ی چمپلین، رسم ارباب دروغین ساتورنالیا به صورت ارباب دروغین کریسمس در انگلستان تا سال 1627 ادامه داشت و در این هنگام، به سبب رواج افراطی عیاشی و بی قانونی طی آن، به کوشش پیوریتن ها ممنوع شد. حکم ارباب میسروله در هر حال حکم حاکم است چون حاکم او را به جای خود بر تخت نشانده است؛ درست مثل بابا نوئل که حکم او حکم ساتورن است اگرچه قواعد خود ساتورن مثل قربانی کردن کودکان را زیر پا میگذارد. محاکمات میسروله در انتهای سال رومی، نسخه ی دیگر محاکمات مسیح پس از نشستن به تخت سلطنت در انتهای تاریخ است. در محاکمات الهی آخرالزمان، بدها از خوب ها جدا میشوند و خوب ها به بهشت و نزد خدا میروند و بدها به جهنم و نزد شیاطین و اربابشان. بنابراین بابا نوئل هم که به جای خدای انتهای تاریخ نشسته است دو چهره پیدا میکند: بابا نوئل پیرمرد مهربان و کرامپوس شیطان آزارگر به شکل یک بز-انسان (به سبب ارتباط بز با شیطان در مسیحیت) با زبان دراز به نشانه ی زبان مار (دیگر حیوان شیطان در مسیحیت) و در کریسمس، همانطورکه بدل بابا نوئل به بچه های خوب هدیه میدهد، بدل کرامپوس بچه های بد را میزند. ازقضا به سبب قرار گرفتن کریسمس در روز جونو –نسخه ی مونث جانوس و ساتورن- بابانوئل هم یک نسخه ی مونث به نام سانتا لوسیا معروف به "مسیح -بچه" داشت که به همراه یک نسخه ی زشت از کرامپوس به نام "هانس تراپ" به دم در خانه ها میرفته است.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP3-6

از طرفی شمع روشن کردن در کندلس، که در اصل، آیینی به آرزوی پیروزی نور بر تاریکی به دنبال تولد خورشید ضعیف در طولانی ترین شب سال بود، از طریق معادل کردن آن با شمع روشن کردن آیینی حنوخا در یهودیت، شرعی نشان داده میشد. البته این بعد از تطبیق کندلس با تولد خورشید بوده، چون در ابتدا طولانی ترین شب سال را در 21 یا 22 دسامبر جشن میگرفتند نه در 25دسامبر. تاریخ یهود مدعی است که حنوخا به مناسبت بازپس گیری و پاکسازی معبد یهوه توسط یهودای مکابی به اجرا درآمد. اهمیت موضوع ناشی از آن است که یهودای مکابی، در روزی که در یهودیت به صراحت ذکر نشده کی است، بت زئوس را در معبد اورشلیم نصب کرده و قصد یونانی سازی مذهب یهود را داشت. معبد دقیقا در همان روز ناپاک شدنش توسط زئوس پس گرفته و تطهیر شد. بنابراین حنوخا از طریق برابر شدن با کندلس و از این طریق کریسمس، روز مقدس مسیح را با روز مقدس زئوس برابر کرده است و دانکن، از آن، روایتی را نتیجه میگیرد که بر اساس آن، تولد زئوس/ژوپیتر و نسخه ی زمینی ترش دیونیسوس باخوس –خدای شرابخواری و فسق و فجور آیینی- در 25دسامبر رخ داده است.:

ibid: chap12

بنابراین فرمانروای دروغینی که نسخه ی زمینی ساتورن یا کرونوس است ولی قوانین او را دستکاری میکند، قبل از مسیح و بابا نوئل، زئوس یا ژوپیتر خدای حکمرانی بوده است و درست مثل مسیح که پسر یهوه و همزمان خود او است، او نیز پسر ساتورن و همزمان خود او است اگرچه در اصلاحات مذهبی که به افسانه ی بازپس گیری معبد یهود از یونانیان نسبت داده میشود، یهوه ی عبری علیه نسخه ی اصلی یونانیش زئوس طغیان کرده و در آن، تغییراتی ایجاد کرده است، ولی میبینیم که این تغییرات، تاثیر زیادی در ماهیت خدا نگذاشته و هرزگی های دیونیسوسی مراسم زئوس در کندلس، الان به جای بخشی از سال، هر روز اتفاق می افتند.

به عنوان مکمل این حقیقت باید اضافه کرد که لاکبی در فصل کوتاه هفتم از کتاب کریسمس، نشان میدهد که ساتورنالیای رومی و به همان میزان کریسمس اربابان برده دار ایالات متحده در قرن 19، راهی برای اشراف بودند تا بردگان و مستخدمان را از طریق انباشتن موقت از لذت های دنیوی، وادار به خدمت صادقانه و حداکثری در بقیه ی طول سال ولو با رنج و مشقت زیاد کنند.

به این موضوع خوب فکر کنید: در ساتورنالیا اربابان، ادای برابری دموکراتیک با بردگان را درمی آوردند، بردگان را به داخل خانه های قشنگ میبردند، به آنها امکاناتی به عنوان هدایا میدادند و البته در تمام هرزگی های دیونیسوسیشان شریک میکردند، ولی در پایان مراسم، برده ها هنوز برده بودند و موجوداتی مادون اربابان. غرب مدرن هم به ما دموکراسی صوری، خانه های قشنگ و امکانات مادی زیادی داده است و هر روز با تقدیم خوشی های دیونیسوسی به ما رشوه میدهد ولی در ازای همه ی آنها از ما اطاعت کورکورانه میخواهد و این انتظار را دارد که هر جایی که تصمیماتی با عواقب کمرشکن میگیرد –از به قدرت رساندن دیکتاتورهای خونخوار در ممالک در حال توسعه تا خرج کردن تمام پول مملکت در جنگ های همپیمانانش در اوکراین و اسرائیل و مانند آنها- مردم چیزی نگویند و مانند بردگانی بی نظر مطیع باشند. حکومت های سرمایه داری، کوچکترین احترامی برای شخصیت مردم معمولی قائل نیستند. از دید آنها دموکراسی یا حکومت مردم، هنوز حکومت آن میسروله ی مسخره ی ابلهی است که اگر حاکم بر او نظارت نداشته باشد فاجعه به بار می آورد و اگرچه ظاهرا مستقل از حاکم، فرمان میراند ولی خود حاکم است که به او اذن حکومت داده و او را برگزیده است، همانطورکه عیسی هم صحبت از احیای قوانین یهوه در تورات میکند و چون کریسمسش برابر با به قدرت رسیدن زئوس به جای ساتورن است، خدایش نیز چیزی جز یهوه ی تورات نیست که ادعای برابری با ال/اله/الوهیم را میکند ولی درواقع کل ال را به قامت خودش ویرایش کرده است، درست مثل ساتورن سلف زئوس که در حدی که در ساتورنالیا و به دنبالش کل غرب مدرن منعکس شده است، همان چیزی است که پایین کشنده اش زئوس اراده کرده و به نفع منافع زئوس/یهوه و "برگزیدگان" او یعنی اشراف پول پرست، از نو تعریف شده است."برگزیدگان" در برنامه نویسی اسطوره ای خود از روی این الگو، کریسمس/ساتورنالیا را با روز داوری و پایان سال به جای پایان تاریخ تطبیق کردند تا حکومت ارباب میسروله به جای دموکراسی غربی، تبدیل به پایان تاریخ شود و وقتی که تمام ویژگی های مالوف ساتورنالیا –برابر شدن زن و مرد، همتراز ی نسبی حاکم و مردم در ظاهر، رسیدن بادی از موفقیت های مادی به مردم، مهم شدن کودکان، و عیش و نوش بی حد و حصر- هر روز در زمین به سمع و نظر مردم رسیدند، پایان تاریخ برقرار به نظر برسد که در معرفی نامه ی غربی ها همین حالا برقرار است، هرچند فقط فوکویاما اینقدر بی احتیاط بود که عنوان «پایان تاریخ» را به صراحت به کار ببرد و اسم کتابش کند و بقیه که از نارضایتی مردم از «عصر طلایی» اینها نگران شده اند فوکویاما را با کنایه ی «پایان تاریخ» چوب زدند انگار منظور خودشان از سرمایه داری، پایان تاریخ نبوده است! اما چرا این پایان تاریخ، درحالیکه عصر برابری ساتورن (مسیح) است، هنوز دور و برش پر از شرایط استثماری عصر زئوس است و چرا زئوس بر ساتورن هنوز برتری دارد؟

این به تمثیل مشهور و اساسی حول تشبیه حاکم به چوپان و تشبیه مردم به گله ی گوسفندان برمیگردد؛ تمثیلی که از شدت اهمیتش، ما هنوز به طور سنتی، طوری زمانبندی دایره البروج (مسیر سفر خورشید در صور فلکی) را طوری تنظیم میکنیم که دی ماه –زمان تولد مسیح- را با حضور خورشید در برج جدی (بز-ماهی) میشناسیم. آغاز دی به عنوان زمان طولانی ترین شب سال مقابل آغاز تیر ماه به عنوان زمان طولانی ترین روز سال قرار میگیرد و وقتی طولانی ترین شب سال در برج جدی باشد، طولانی ترین روز سال در برج سرطان (خرچنگ) قرار میگیرد. زمانی که خورشید به برج جدی وارد میشود، صورت فلکی قیفاووس که تمثال شاهان است، در آن تکه از آسمان قرار دارد و دراینجا ما باید شاه را در مسیح شناسایی کنیم. در این صورت فلکی، دو ستاره به نام های ارائی (چوپان) و "الفیرک" (گله) وجود دارد که تولد مسیح در بین چوپانان و گله هایشان را نشان میدهد. اما مسیح در آخور متولد میشود و علت، این است که مسیح، خورشید از نو متولد شده است و هنوز به دوران درخشش خود در درازترین روز سال وابسته است چون در صورت فلکی سرطان، ستاره ای به نام "کندوی عسل" وجود دارد که در قدیم، بیشتر به نام "آخور" شناخته میشد. ورود مسیح به برج جدی نه فقط با تولد او بلکه همچنین با دوران وسوسه ی او توسط شیطان نیز شناخته میشود. تلاش شیطان برای وسوسه کردن مسیح، در دوران چهل روزه ی اقامت مسیح در طبیعت و دوریش از نظم تمدن اتفاق می افتد. 40 یکی از اعداد تکراری در اساطیر و اغلب مرتبط با آزمایش های الهی است. این، تکرار برهه ی چهل روزه ی اول زمستان است. چون از دید کشاورزان قدیم، 40روز طول میکشد تا آب و هوای سخت اول زمستان، تعدیل شود و گرمای خورشید بر سرمای زمستان یک پیروزی قطعی به دست بیاورد و مسیح در طبیعت هم خورشیدی است که در حال غلبه بر سرما و تاریکی زمستانی است؛ سرما و تاریکی ای که از نظرگاه اخلاقی، با شیطان وسوسه گر عوض شده است. توجه کنید که در سپیده دم امت یهود هم قوم بلافاصله پس از خروج از مصر و آمادگی برای استقلال، بایستی چهل سال سرگردانی در بیابان را تحمل میکرد که این چهل سال آزمایش رهبر و قومش معادل 40روز آزمایش عیسی مسیح است.:

“PROOF THAT JESUS CHRIST WAS A SUN GOD”: MALIK JABBAR: CHRISTMYTH.COM

اگر ساتورن/کرونوس مظهر غلبه ی تاریکی باشد، ژوپیتر/زئوس نماینده ی روز و اوج قدرتش در انقلاب تابستانی (درازترین روز سال) مقابل ساتورنالیا در انقلاب زمستانی (درازترین شب سال) است. بنابراین گله و چوپانی که در ساتورنالیا خوشگذرانی میکنند در هر حال باید به آغل زئوس برگردند و منشا اعتبارشان (عیسای متولد در کریسمس) در خود آخور زئوس به دنیا آمده و تحویل چوپانان داده شده است. تمام زمان هایی که بشر مدرن برای لذتجویی، اخلاق و قانون را موقتا زیر پا میگذارد جانشینان ساتورنالیا و هالووین هستند که در آن، فرد انسانی درست مثل مسیح، جامعه ی قانونمند را به مقصد طبیعت و حکومت غرایز حیوانی ترک میکند، ولی آخر باید به قلمرو جامعه ی قانونمند ژوپیتری برگردد و به آن خدمت کند و در این هنگام، باید بر وسوسه هایش غلبه و خود را مقید کند. بر اساس قانونی نانوشته، زمان کلیشه ای برای خوشگذرانی های دیونیسوسی، شب است، یعنی همان هنگامی که تاریکی غلبه میکند و خورشید موقتا شکست میخورد، همانطورکه در چرخه ی سالانه این اتفاق در انقلاب زمستانی رخ میدهد.

نکته ی مهم دیگر این که ورود عیسی به انقلاب زمستانی همتای ورود خورشید و خدای فصل ها و گیاهان به جهان زیرین و بازگشت پیروزمندانه اش از آن است. همراه مسیح/قیفاووس، گله ی انسانی هم مدام به دنیای دیگری میرود و وقتی از آن بیرون می آید چیزی از چراگاه آن در خود دارد. تاکنون به طور مرتب دیدیم که از ابتدای مدرنیته مدام اجتماع انسانی از طبیعت خدادادی وارد دنیای غیر طبیعی صنایع میشد و وقتی به واقعیت بازمیگشت در اثر گوشتی که از چرای جهان هنوز غیر طبیعی دریافت میکرد نیرویی برای تبدیل دنیای طبیعی به دنیای مجازی ای که هنوز فقط در داستان های مدرن علمی-تخیلی یافت میشد پیدا مینمود تا این که کم کم جهان غیر طبیعی تبدیل به جهان طبیعی شد. بعد از آن و درحالیکه دنیای غیر طبیعی سابق، اکنون کل دنیای فیزیکی بود، یک دنیای حتی غیر طبیعی تر در عالم رسانه خلق شد و انواع شوها و فیلم ها و مدهای جدید تجاری مدرنیته را پوشش داد و باز هم متداوما گله ی انسانی به درون این دنیای مجازی رفت و هر بار که بیرون آمد تغییر جدیدی کرده بود تا این که دنیا اینقدر مجازی شد که به جهان شبکه های اجاتماعی تبدیل شد، جهانی که انسان ها امرزه آنقدر در آن زندگی میکنند که فروپاشیشان در آن دنیای غیر فیزیکی میتواند به فروپاشیشان در دنیای فیزیکی بینجامد. آنطورکه کیوران مک مائن از یونیورسیتی کالج دوبلین توضیح میدهد، حتی در آستانه ی شکل گیری شبکه های اجتماعی که مک مائن ترجیح میدهد برایشان از اصطلاح "رسانه ی اجتماعی" استفاده کند، آفت اصلی این نوع ارتباط گیری مجازی که هنوز زیست مجازی نشده بود در حال اکتشاف بود:

«دراینجا به دوره ای دقیقا پیش از ظهور رسانه ی اجتماعی بازمیگردیم: داستان غم انگیز کارمن ارموسیو Carmen HERMOSILLO[معروف به HUMDOG]. در سال 2008 او یکی از نخستین نمونه های معروف مرگ مرتبط با اینترنت بود. پیش از آن که فوت کند، در نسل اولیه ی رسانه ی اجتماعی بسیار فعال بود. این تابلوی اعلانات الکترونیکی که به لینک الکترونیک کل زمین یا به اختصار "ول"wellشهرت داشت، در سال 1985 تاسیس شد و تا به امروز نیز فعال است. ول شماری سرویس مانند ایمیل و صفحات وب خصوصی ارائه میدهد، اما بیشتر به خاطر تالارهای گفتگو که به تالارهای کنفرانس نیز معروفند، شناخته است. دراینجا بود که ول تا اواسط دهه ی 1980 و اوایل 1990 اولین نمونه های بسیاری از جنبه های فرهنگ اینترنتی را در نظر گرفت که اکنون همگی با آنها کاملا آشنا هستیم و همین جا بود که دقیقا ایده ی "جامعه ی مجازی" بنیان نهاده شد. مناظره ها بر سر آزادی بیان و اهمیت دوستی های آنلاین همگی دراینجا اتفاق افتاد و معمولا با نوعی "شعله ور شدن" همراه بود که هنوز مشخصه ی هم پیوندان کامپیوتر واسط است. اعضای آن شامل پیشگامان اولیه ی اینترنت مانند جان پری بارلو و نیز کارمن ارموسیو بودند. او در بسیاری از گروه های آنلاین دیگر هم حضور داشت اما حضور او در ول است که از همه بیشتر به آن علاقه مند هستیم. بسیاری از جوامع الکترونیک اولیه مانند ول آکنده از نوعی عقیده ی آرمان گرایانه بودند، اگر نگوییم عقیده ی آرمانشهری. شاید اغلب به صراحت شعار قدیمی فیسبوک بیان نمیشد –"فیسبوک به شما کمک میکند با افراد زندگی خود ارتباط برقرار کنید و با آنها اشتراک گذاری کنید"- اما این روحیه ی مثبت در مجموع باعث توسعه ی جامعه ی آنلاین به مدتی طولانی شد. کارمن ارموسیو یکی از اولین مشارکت کنندگان در گروه های آنلاین بود و یکی از نخستین کسانی هم بود که این تفکر را بی ارج و قرب کرد. در مقاله ای در سال 1994، "صدای پاندورا: در باب جامعه در فضای مجازی" ارموسیو با بیان این نکته شروع میکند که تصور میکرد تعامل آنلاین با افراد همانند تعامل با افراد در هر جای دیگری باشد، اما مشخص شد که اینطور نیست. او در ادامه به توصیف شماری از حوادث آزاردهنده ای میپردازد که در ول رخ داده بودند، مانند زمانی که نمونه های خیانت آشکار و اختلافات خانوادگی در کنفرانس های الکترونیک آن اتفاق می افتاد و به روزها و روزها مکالمه های احساسی کشیده میشد. از همه مهمتر، او اشاره کرد که آنچه این حوادث را با جریان عادی امور در ول متفاوت میکند این است که صاحبانشان تصمیم میگیرند آنها را از سوابقشان پاک کنند. برای ارموسیو همین پاک کردن است که به ما مجال میدهد ببینیم در حالت عادی چه اتفاقی می افتد: درواقع، مکالمه های بسیار احساسی، ترافیک وبسایت را بالا میبرند. او اینطور استدلال میکند:

"آنچه دراینجا میفهمم این است که جامعه ی الکترونیک، تشکیلاتی تجاری است که خیلی خوب با روند فزاینده ی غیر انسانی شدن در جامعه ی ما مطابقت دارد: این جامعه از ما میخواهد تعاملات انسانی را کالایی کنیم و صرف نظر از هزینه ی انسانیش از این نمایش لذت ببریم."

کارمن در جای دیگری از مقاله ی مذکور مینویسد که گمان میبرد فضای مجازی به این دلیل وجود دارد که که همانطورکه ژان بودریار آن را توصیف کرد، خالص ترین تجلی توده ی مردم باشد. وی در ادامه میگوید که فضای مجازی سیاهچاله است؛ انرژی و شخصیت را جذب میکند و سپس آن را همچون یک نمایش بازنمایی میکند. [حواستان باشد که سیاهچاله نور را در خود زندانی میکند همانطورکه جهان زیرین، خورشید را در خود زندانی میکند.(پ.ج)] به عبارت دیگر، با این که ول، به گفته ی او، "یک حالت هیپی قدیمی" داشت و آن فضای مجازی "نوعی جزیره ی رستگاران" تلقی میشد که در آن "افراد آزادند فردیتشان را بروز دهند و بیان کنند"، واقعیت قدری متفاوت است: منطق اصلی آن تجاری است. به همین ترتیب، شایعات آدمربایی [سه نوجوان در اورشلیم] پخش شده در واتساپ را به یاد بیاورید. وقتی آنهایی که قانون بایکوت خبری را شکستند در ابتدا اطلاعاتی را به اشتراک گذاشتند، نه فقط درآنجا هیچ مرجع اخلاقی مشهودی وجود نداشت که به آنها یادآوری کند انجام آن کار غیر قانونی است، بلکه آنها حتی به این فکر نکردند که دارند حجم زیادی از ترافیک شبکه را به واتساپ انتقال میدهند. به این لحاظ، زمانی که افراد در این فضاها درگیر مکالمه هایی با بار عاطفی میشوند، نمایشی ایجاد میشود که ترافیک اینترنت را هدایت میکند. بنابراین دشواری های روان شناختی شخصی ما به چیزی با ارزش تجاری تبدیل میشوند: ما خودهایمان را کالایی میکنیم. درک این برای بسیاری از افراد راحت نیست و با این اوصاف، مقاله ی ارموسیو باعث دلواپسی زیادی در ول شد که او هر از گاهی خود را از آن دور نگه میداشت. داستان او پایانی غم انگیز داشت و باید درباره ی پیامی که برای ما دارد با دقت فکر کنیم. "ارزش" ما برای رسانه ی اجتماعی چیست؟ شایان ذکر است که پروفایل ارموسیو همچنان در لینکدین فعال است. با این که او بیش از یک دهه است که فوت کرده است، آن سرویس رسانه ی اجتماعی همچنان تولید محتوا میکند.» ("روانشناسی رسانه ی اجتماعی": کیوران مک مائن: ترجمه ی ماندانا افتخار: نشر نو: 1402: ص120-117)

مک مائن در ادامه شرح تحقیق کزینسکی، استیل ول و گرپل درباره ی تولید محتوای مجازی را میدهد و نتیجه میگیرد:

«تحقیق کزینسکی به تمام معنا ... نسخه ی پخته تری از آنچه ارمن ارموسیو در موردش هشدار داد [را نشان داد]: کالا شدگی روانشناسی. حضور شما در رسانه ی اجتماعی اساسا شکل یک محاسبه ی احتمال را به خود میگیرد: چقدر احتمال دارد که روی یک تبلیغ مشخص کلیک کنید؟ این گونه است که ارزش شما تعیین میشود.» (همان: ص123)

این چیزی نیست که دولت ها به تنهایی موفق به آن شده باشند بلکه پشتیبانی جمعیت انبوه انسانی را با خود دارند که کمتر کسی از اتباع جرئت حرکت کردن برخلاف جریانشان را پیدا میکنند و اگر هم این جرئت را به خرج دهند، باید تاوان دهند. کارمن ارموسیو شخصا این تاوان را پرداخت. به نوشته ی کاترین دی در "نیو آتلانتیس"، ارموسیو با توصیف مشاهداتش از «کابوس آنلاین»، «هویتشناسی هیستریک»، «رویا فروشی» و «فروش روح» فرد توسط خودش به صورت اینترنتی، و این که دورنمای شبکه های اجتماعی، جای کمی برای پیوند راستین و بی خطر انسان ها به جای میگذارد، باعث ناراحتی کسانی شد که انتظار داشت با آنها در اینترنت متحد شود و بنابراین مدام بیشتر به انزوا گروید و سلامتیش دچار نقصان روزافزون شد. بعضی معتقدند کارمن ارموسیو با نخوردن عمدی قرص های قلبش، "خودکشی بی عملانه" کرده است. البته خواهرش میگوید او به سبب عوارضی که احساس میکرد از داروها بر جنبه های دیگری از سلامتیش وارد آمده اند از مصرف آنها خودداری کرد. ولی هیچ کدام از این احتمالات، چیزی از رنجی که کشید کم نمیکنند.:

“SELLING THE DRAMA”: KATHERINE DEE: THE NEW ATLANTIS: SPRING 2023

این مقاومت در مقابل صلاح جمعی و تن دادن به زمانه با پیروی از اکثریت، یک گذشته ی مذهبی دارد که مسیحیت، آن را تشدید کرده است. "ملک ه.جبار" معتقد است با توجه به این که داستان مسیح پسر یهوه و مریم، شکل تحریف شده ی حاصل اتحاد دو خدای آسمان و زمین باشد، مسیح برابر با روح جهان خواهد بود چون نیرویی آسمانی است که از طرف پدر-آسمان یا قلمرو روح در مادر-زمین یا دنیای فیزیکی حلول کرده و از ترکیب آنها کل نیروهای حاکم بر جهان را ایجاد کرده است. بنابراین این انگاره که مسیح معصوم از گناه بود و نمیتوانست اشتباه کند و هرچه گفته و کرده است، درست و الهی است، درواقع فرافکنی روح طبیعت به یک شخصیت انسانی ساختگی است. چون طبیعت هم همه چیزش کامل است و هیچ کدام از نیروهای طبیعت مربوط به قبل از خلقت انسان، نمیتوانند گناه کنند، چون خداوند آنها را بنا به مصلحت خود همانگونه آفریده است که باید باشند. آنها از خود اراده ای ندارند و اراده فقط با انسان به وجود آمده است. پس اعمال آنها حتی اگر سبب تغییر طبیعت شود درست است و روح جهان/مسیح با تبدیل به زمان یعنی نیرویی که موجودات را به مرور از بین میبرد تغییر را تصدیق میکند. گردش زمان با آمدن شب و روز در اثر حرکت خورشید اتفاق می افتد و مسیح در تشبیه به خورشید، زمان و تغییر را مدیریت میکند. مرگ و نوزایی مسیح در زمستان به جای مرگ خورشید در غروب و زنده شدن مجددش در صبح هم میتواند استعاره ای از چرخه ی تغییر جهان باشد. روایات قدیمی میگویند که این اتفاق قبلا افتاده است. در کتاب خنوخ، جایی که نوح پیش جدش خنوخ میرود، خنوخ خطاب به نوح پیشبینی میکند که در یک فاجعه ی عظیم جهانی، بیشتر زمین یخ خواهد زد و فرشتگان، زمین را ترک خواهند کرد و این بعد از آن اتفاق خواهد افتاد که در منظره ای هولناک، رودخانه های عظیم آتش از زیر زمین به همه سمت جاری خواهد شد. جبار، این را به جابجایی عظیم ماگما مرتبط میداند که فقط در اثر تغییر محور زمین اتفاق می افتد و فاجعه ی مربوطه باید جلوه ای از همان اتفاقی باشد که باعث شده است محل عمود آسمان در قطب شمال، از ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین یا اژدها (دراکو) به ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر (اورسا مینور) جابجا شود. یخ زدن گسترده ی زمین، در زمینشناسی، با دوران موسوم به عصر یخبندان در اعصار ماقبل تاریخ شناخته شده است، ولی در گزاره های ملل، خاطرات روشنی از زمانی که ستاره ی قطبی در تنین بود وجود دارد. تغییر محور زمین در دوره ی تمدن، میتواند عدم تطابق قبله ها و جهتبندی های جغرافیایی در بعضی آثار باستانی را نیز توضیح دهد.:

ASTROLOGICAL CYCLES AND AGES: MALIK JABBAR: CHRISTMYTH.COM

زمستانی که در آن زمان جهان را فرا گرفت با زمستان امروزی بازآفرینی میشود و مسیحی که در عید پاک در اعتدال بهاری از قبر خارج میشود، همان روح دنیا است که بر این زمستان تاریک غلبه کرده است. در کنار عید پاک مسیحی، عید فصح هم یک نسخه ی یهودی اعتدال بهاری است و سالروز خروج بنی اسرائیل به رهبری موسی از مصر را نشان میدهد. بنی اسرائیل در پشت سر خود، یک مصر بلازده به جا گذاشته اند که میتوانند انعکاسی از فجایع نابودی دوره ی پیشین جهان در خود داشته باشد. آنها با گذر از یک پهنه ی آبی به سرزمین جدید که جهان جدید است وارد میشوند و مصریان در آن پهنه ی آبی از بین میروند. این نسخه ی دیگر نابودی ملل به جز امت نوح در سیل بزرگ است. سفر پیدایش، زمان پایان سیل نوح را روز هفدهم از ماه هفتم تقویم مذهبی عبری میخواند که برابر میشود با روز دوم عید فصح. این سیل هاویه، معادل تهاموت اژدها است که همان روح صورت فلکی تنین و برابر با عمود قبلی جهان است که با طغیان علیه فرزندانش، نظم جهان را مختل کرده است تا زمانی که در عمود جدید جهان یعنی قطب شمال جدید جهان به شکل صورت فلکی دب اکبر (اورسا میجر) که مادر دب اصغر است مستقر میشود و نظم جدید حاکم میگردد. دب اکبر از دید قدما هفت ستاره داشت که در هفت ستاره ی دب اصغر تکرار میشدند و معادل همان هفت خدای اختری متجلی در هفت ستاره ی کلدانی و هفت آسمانشان هستند که هفت روز هفته را میسازند. آنها در شکل جهنمی و هاویه گونشان به شکل هفت جن بلاخیز دوزخ در افسانه های کلدانی بازآفرینی میشوند. جرالد مسی مینویسد کلدانیان معتقد بودند از جادوی این هفت جن است که «از صلب مرد، زن به وجود می آید». بنابراین هفت جن دوزخ عامل پیدایش جنس زن بودند و مسی، این را به این اعتقاد متصل میکند که قطب شمال به عنوان یک سرزمین سرد و تاریک و تاریک ترین قسمت زمین شناخته شده ی اسبق، تمثیلی از دوزخ و جهان زیرین بود و هفت جن دوزخ، همان هفت ستاره ی دب اکبرند که این صورت فلکی را به صورت یک الهه میساختند. این الهه درواقع خود تهاموت است و در مصر به نام های خپت و آپت و بیشتر تااورت شناخته میشده و ترکیبی از جانوران دهشتناک منجمله اسب آبی و تمساح را نشان میداده که تمثال های مصری اژدهای دریاییند. بنا شدن قطب شمال، معادل بند شدن آسمان روی زمین است که به "شو" خدای هوا و نسخه ی قبطی اطلس نسبت داده میشود. شو کسی است که در رهبری هفت خدا قب یا زمین را از نات یا آسمان جدا کرده است. در اساطیر کلدانی، جدایی آسمان و زمین از هم کار مردوخ است که این دو را از دو تکه کردن جسد تهاموت حاصل آورد. اما قبل از آن، ظاهرا در کالبد هاویه ای خود تهاموت، تفاوتی بین آسمان و زمین بود بی این که آنها هنوز آسمان و زمین باشند و در این مرحله از جدایی انشار و کیشار صحبت میشود که نام هایشان به ترتیب به معنی صاحب آسمان و صاحب زمین است. در این مرحله، آسمان و زمین، هر دو از جنس آبند و در هاویه ای قرار میگیرند که قبطیان از آن با عناوین "نو" و "نون" یاد میکنند. بسیاری از قدما آسمان را به سبب این که آب باران از آن می آید، بیشتر آبی یا آبگون میپنداشتند. بنابراین آسمان به الهه نزدیکتر پنداشته میشد و ظاهرا علت این که قبطیان آسمان را الهه پنداشته و "نوت" یا نوی ماده مینامیدند، همین است. در زبان ایرلندی یکی از نامهای آسمان "نیون" Nion بوده است. تفنوت خواهر شو و همکار او در دا کردن آسمان از زمین هم الهه ی رطوبت هوا است. قب یا زمین که شکل جامد شده ی آب است، در وضعیت ثانویه نسبت به او نرینه تلقی میشود و تجلی نظم ماوراء الطبیعی منعکس شده در هاویه و متشبه به نوزایی خدای نرینه ی نظم به شکل فرزند باکره زاد او است. بنابراین نظم جهان با مسیح تطبیق میشود که در ابتدای عصر حوت یا صورت فلکی ماهی به دنیا آمد و به همراه مادر آبزیش مریم به شکل دو ماهی در آن صورت فلکی جای گرفتند. تصور این که زمین، لاک یک لاکپشت عظیم است همانطورکه در تمثال های شرق دور مدام تکرار میشود، وابسته به این تصور است که ماهی زمین به شکل یک مخلوق نیم آبزی-نیم خشکی زی تکامل یافته است. اما این برداشت ها همه ثانویه و مربوط به فرافکنی جهان پس از نظم به هاویه ی آغاز پیدایش است. چون اگر الهه اولین زن باشد و فقط توسط هفت جن دوزخ ایجاد شده باشد، خدایان پیش از او همه باید مذکر بوده باشند. در متن مصری موسوم به کتیبه ی اسفنکس، اطلاعاتی درباره ی این خدایان وجود دارد. اسفنکس یا شیر-انسان که در قبطی «آخر» نامیده میشود، در جهان زیرین استراحت میکند و در این استراحت که همان استراحت خورشید در جهان زیرین است، ترکیب تجسم های انسان و شیر از خدای خورشید به نظر میرسد. شرایط جهان زیرین شبیه شرایط آغاز گیتی توصیف میشود زمانی که تاریکی و اربابش سوت بر جهان حکومت میکردند تا این که هورس علیه سوت شورید و در خارج از قلمرو سوت، قلمرو روشنایی را پدید آورد و این دو قلمرو، دو قطب شمال و جنوب به نمایندگی از شمال یخ زده و جنوب استوایی را ایجاد کردند که فقط با تعادل آنها زمین شکل گرفت. هورس مجسم به شاهین طلایی رنگ به نشانه ی روشنایی است درحالیکه سوت مجسم به کلاغ یعنی پرنده ای است که رنگ پرهایش به رنگ تاریکی است. در زبان های سامی قدیم، لغات «غروب» به معنی آغاز تاریکی و «غراب» به معنی کلاغ همریشه بودند. جالب این که در این کتیبه سوت و هورس هر دو در زمره ی هفت خوطی هستند: هفت نیرو از "نونو" ها یا نیروهایی از جنس نون که در خدمت پتاح تانن خدای خلقتگرند. آنها در تجسم آبگون و جهان زیرینی خود به آب های زیرزمینی تشبیه میشوند که به سطح زمین آمده اند و به 7شاخه ی جریان آب تبدیل شده اند که زمین را به 7خشکی تقسیم کرده اند. آنها در سفر از میان آب به مقصد حیات زمینی، معادل "کابیری" یا 7کبیر در افسانه های فنیقی-یونانی هستند که ملوانانیند که با سفر به سواحل سرزمین ها تمدن و صنعت را در آنجاها مستقر میکنند. خود پتاح نیز در تشبیه به موجودی آبی که به زیست زمینی جهش یافته است گاها به قورباغه تشبیه میشد: جانوری که در ابتدای زندگیش به شکل یک ماهی است و بعدا به چهارپایی تبدیل و روی زمین مستقر میشود ولی هنوز برای زیست به آب نیازمند است. در لقب "تانن" برای پتاح، "تا" به معنی زمین و "نن" همان نون یا آب های هاویه است و زمینی را نمایندگی میکند که هنوز در هرج و مرج و قلمرو تاریکی به سر میبرد. پتاح تانن خلقتگری را مانند یک سفالگر انجام میدهد و در این حالت به یک جعل یا سوسک سرگین غلتان موسوم به خپری تبدیل میشود و درست مثل جعل که به سرگین شکل جدید میدهد، او نیز به گل های زمین اشکال جدید میدهد. خپری نام رع خدای آسمان قبطی نیز هست وقتی به شکل یک جعل، خورشید را همچون یک سرگین، از شرق جهان به غرب جهان میغلتاند. هفت نونوی در خدمت او با مکمل کردن ارواحشان نسبت به هم، یک روح یگانه به دست می آورند که "علی" نام دارد. این نام، درواقع یکی از نام های "ال" یا "ایلی" یا "اله" یا "الوهیم" خدای کلی سامی است که در تورات با یهوه تطبیق شده است. در پاپیروس کاهن معبد پانوپولیس به سال سیزدهم حکومت «الکساندر پسر الکساندر» مکمل این اسطوره را می یابیم. دراینجا پتاح تانن که «پتاح خپری» نامیده میشود، معمار آمنتا یا جهان زیرین است و با ازیریس تطبیق شده و ملقب به «خالق سخنگو» است. او پس از خلقت جهان توسط "علی"، یک نیروی هشتم به آنها اضافه میکند که "مآ" یا الهه ی قانون است و قوانین جهان جدید را تعیین میکند. با اضافه شدن مآ، هشت نیرو به شکل چهارچوب مکعبی جهان مادی در چهار گوشه ی زمین و آسمان مستقر میشوند و جهان سر و ته می یابد. مآ معادل آپت، تفنوت و هاثور دیگر الهگان مصری است. هاثور، الهه ی زمین، پر قصه ترین آنها است. او مجسم به گاو است که نسخه ی خشکی زی اسب آبی، جانور محوری آپت آبگون است. دب اکبر –تجسم آسمانی آپت- از پای کنده شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو ساخته شده که خانه ی زهره است و هاثور، الهه ی زهره به شمار میرود و ازاینرو در گاو تجلی می یابد. هاثور در هفت ستاره ی دب اکبر ضرب میشود و به هفت گاو ماده تشبیه میشود. این تکثیر در هفت، وابسته به انعکاس روح مآ در علی هفتگانه است و از طریق آنها کلیت جهان پیشین است که به تمام موجودات و درواقع خدایان یا فرشتگان، حالت دوجنسه میدهد. این دوجنسگی، خدایان را در دو توصیف منعکس میدهد: در فرم انسانیشان به شکل مردانی زن مانند و در فرم غیر انسانی به شکل جانوران یا ترکیباتی انسانی-حیوانی که درست مثل بیشتر حیوانات، تشخیص نر و ماده شان به سادگی ممکن نباشد. حتی از این دوجنسگی در ارتباطش با سیاهی، تفسیر به قبایل سیاهپوست افریقایی شده که گاهی تشیص مردان و زنانشان از هم در نگاه اول مشکل است. با ضرب شدن علی در جنبه های مردانه و زنانه شان، آنها از 7به 14 تکثیر میشوند که تعداد شب هایی است که هلال ماه کامل میشود و در این حالت، اساس تقویم قمری میگردند. هفت روز اول ماه قمری که مبنای اصلی تعیین هفته است، علی یا خدایان هفتگانه را به شکل مراحل مختلف یک خدا نشان میدهد. در انعکاس روح جهان به این 7روز، این هفت مرحله معادل هفت مرحله ی پیدایش جهان در تورات میشود. منتها فقط شش روز، روزهای خلقتند و روز هفتم یعنی سبت یا شنبه، روزی است که یهوه از خلقت فارغ شده و به خواب رفته است. خواب یهوه/ال در پایان هفته مابه ازای استراحت خورشید در جهان زیرین در پایان روز است و او در این حالت، به خورشید غروب تبدیل میشود که آتوم نام دارد، نامی که در اساس همان "آدم" عبری است. در کابالا آدم برابر با یهوه و در این حالت، نامبردار به آدم کدمون است که به حالت وحدت وجودی، روح کل جهان را در بر میگیرد ولی بیشتر در انسان تجلی میکند. جدا شدن حوا از آدم در بهشت، همان جدا شدن یهوه از جنبه ی مادینه اش خوخمه است و تا قبل از این، این دو حکم یانگ و یین یعنی نیروهای نرینه و مادینه ی جهان در اساطیر چینی را دارند که در دایره ی سیاه و سفید "تای چی" به هم آمیخته اند. بنابراین روز هفتم یعنی سبت یا شنبه که روز خواب یا مرگ موقت خدا و پایان یک جهان است، روز تجزیه ی خدایان دوجنسه به موجودات میرنده ی نر و ماده است که با اخراج آدم و حوا از بهشت به جای ورود آدم کدمون به جهان زمینی جدید، به عنوان نیروهای مولد حیات در جهان جدید عمل میکنند و همگی در یهوه جمع آمده و بخشی از اویند. پس خواب یهوه که مرگ موقت او است معادل نزول مسیح به سطح زمین است و مسیح با هورس تطبیق میشد که از دوزخ یا قلمرو سوت خارج شده است. هورس خدای خورشید است که هر روز به کالبد مادر و همسرش هاثور وارد میشود و فردا صبح از نو از او متولد میشود و هاثور تجسم زمینی تر آپت یا تهاموت دوزخی است. در روایتی ترکیبی تر و احتمالا جدیدتر، هورس معادل ازیریس است که توسط برادرش سیت/سوت کشته شده و به جهان زیرین رفته است ولی به صورت هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود و با سیت میجنگد. هورس همزمان پسر ازیریس تلقی میشود که بعد از سقوط پدرش به جهان زیرین متولد شده است. همانطورکه دیدیم پتاح جهان زیرین، با ازیریس تطبیق میشود و پتاح پسری به نام "یو" دارد که در سوریه، نامش تلفظ دیگری از یائو یا یاهو است؛ خدایی که یهوه ی یهودی از تصرف در او ساخته میشود. بنابراین یو به اندازه ی ازیریس و پتاح، از هبوط یک روح الهی در جهان زیرین حاصل می آید و این هبوط را هر روز آتوم یا خورشید غروب تکرار میکند. پتاح خپری برای آتوم، باغ زیبایی به نام "اعارو" در آمنتا ساخته است که در هنگام اقامت در جهان زیرین، در آن به سر میبرد. روشن است که باغ آتوم، نسخه ی دیگر باغ آدم یعنی بهشت عدن است. در باغ اعارو، کوهی به نام هوتپ وجود دارد که به عنوان یک کوه بهشتی در قلمرو تاریکی، به صورت کوهی به همین نام در محل عمود جهان در قطب شمال بازسازی میشود و در قله ی آن در آسمان، باغ بهشتی رع قرار میگیرد تا داستان بهشت آسمانی با بهشتی که در دوزخ قرار دارد ترکیب گردد. نکته این که باغ بهشتی در دوزخ زمینی، محصول ترکیب نیروهای زمینی و آسمانی است و اگر همه ی موجودات باغ بهشت و بعدا زمین، از این اتحاد به وجود آمده باشند، فقط انسان است که با تجلی اراده ی الهی در او، به حد معقولی خداوندی است درحالیکه بقیه بیشتر محصول نیروهای جهنمیند و جهنمی بودنشان در زیست غریزی فارغ از اخلاقشان متجلی میشود. در منابع خاخامی یهود آمده است که فقط بنی اسرائیل –که همه ی یهودیان از آن تلقی میشوند- از جنس آدم ابوالبشر و دارای روح الهیند و «گوییم» یا نایهودیان، جانورانی در شکل انسانند و اجدادشان حیواناتی با روح حیوانی بودند. جرالد مسی، این عقیده را سوء استفاده از مشاهده ی مردمان بدوی میخواند که ارواح جانوری را میپرستند و جانوران توتمی را اجداد خود میخواندند. به هر حال، از دید مسی، احتمالا در ابتدا یهود و هیچ ملت دیگری فرصت داشتن یک بهشت روحانی ویژه ی خود –به آن اندازه که اعارو ویژه ی آتوم و عدن ویژه ی آدم باشد- را نداشتند چون ایده ی تقسیم تقویم به هفته های هفت روزه یک ایده ی جهانی نیست. جالب اینجاست که در هاوایی و پولینزی، ما همچنان ایده ی خلقت جهان در 6روز را داشتیم ولی از روز هفتم برای استراحت خداوند خبری نبود و در دوره های تقویمی، روز ششم مابه ازای روز استراحت و تفریح بود چون تکمیل خلقت جهان در بهترین حالت خود را نشان میداد که زمین اولیه را در جایگاه بهشت از دست رفته معرفی میکرد.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: CHAP2

میتوان گفت در ابتدا خدای هفتم، جمیع 6خدا بوده همانطورکه در زرتشتی گری، اهوره مزدا جمیع 6 امشاسپند و هفتمین آنها است. بنابراین تعجبی ندارد که به مانند پولینزی و هاوایی، در اسلام هم روز تفریح، روز ششم و معادل جمعه در هفته است. همانطورکه دیدیم، این روز، متعلق به زهره یا عاثتر خدی نرینه ای است که به دو حالت نرینه و مادینه ظاهر میشود و میتوان تبدیل او به دو فرم آسمانی (نرینه) و زمینی (مادینه) را همان جدا شدن زمین و آسمان از هم توسط مردوخ دانست. سقوط زهره در فردای جمعه به سبت یا دوزخ، همان تبدیل پای ورزاو ثور -خانه ی زهره- به دب اکبر موکل قطب شمال (مابه ازای جغرافیایی دوزخ) است. منتها تقسیم خدای زهره به دو فرم نرینه و مادینه که همان تقسیم آدم کدمون به آدم و حوا است، به دوران این سقوط و زمان اقامت او در باغ بهشتی احاطه شده توسط وحشت دوزخ برمیگردد. این، وقت خری برای ورود به دوره ی جدید خلقت با یک جهنم موقتی است. چون اگر زهره که همان لوسیفر یا شیطان سقوط کرده است، در خود روز ششم خلقت، سقوط کرده و باافاصله وارد جهان مادی شده باشد، ما الان در جهنم زندگی میکنیم. پس شما یهوه را به جای آدم کدمون در تجسم انسانی دیگرش یعنی عیسی قرار میدهید که در روز ششم هفته یعنی جمعه اعدام میشود و به جهان زیرین میرود و فردایش سبت/شنبه یعنی روز استراحت یهوه را در نبرد با اجنه ی دوزخ میگذراند و پس فردا در یکشنبه –روز خورشید- مانند خورشید طالع، پیروزمندانه از دوزخ خارج میشود و چرخه ی خلقت تکرار میگردد.

این نقشه در عین حال میتواند بازسازی بهشت بعد از سقوط موقتش در دوزخ را به صورت چیزی متفاوت از اول توجیه و تایید کند. ما این را در مقایسه ی دو فراز ظاهرا متناقض از قرآن درباره ی برسازی گیتی می یابیم.:

1-« هوالذی خلق لکم ما فی الارض جمیعا ثم استوی الی السماء فسواهن سبع السماوات و هو بکل شیء علیم.» (سوره ی بقره: آیه ی 29)

«او خدایی است که هرآنچه در زمین است را برای شما خلق کرد و پس از آن، به خلقت آسمان ها نظر گماشت و هفت آسمان را بر فراز یکدیگر برافراشت و او به همه چیز دانا است.»

2-«اانتم اشد خلقا ام السماء بناها رفع سمکها فسواها و اغطش لیلها و اخرج ضحاها والارض بعد ذلک دحاها» (سوره ی نازعات: آیات 27 تا 30):

«آیا آفرینش شما دشوارتر است یا آسمانی که [خدا] آن را بنا کرده است؟سقفش را برافراشت و آن را درست کرد و شبش را تیره و روزش را آشکار گردانید و پس از آن، زمین را با غلتانیدن گسترد.»

در گزینه ی اول، خدا ابتد ا موجودات زمین را آفریده و سپس هفت آسمان را بر بالای زمین استوار کرده است درحالیکه در گزینه ی دوم، خدا ابتدا آسمان ها را ساخته و بعد زمین را در زیرشان با غلتانیدن گسترانده است. درواقع علت این است که داریم درباره ی دو برهه ی مختلف خلقت صحبت میکنیم:

1-دوران قبل از تدوین نظم که در آن، موجودات زمین در تصاویر قبلیشان یعنی آنوناکی های دوران قبل از بی نظمی تهاموت و یا قبل از وقوع سیل نوح به سر میبرند.این آنوناکی ها همان فرشتگان کتاب خنوخند که با وقوع فاجعه ی جهانی، زمین را ترک گفتند.

2- دوران شکل گیری نظم که مردوخ، تهاموت را سرکوب کرده و آسمان و زمین را از هم جدا کرده است همانطورکه با فروکش سیل نوح که چشم انداز آب زمینی را به چشم انداز آسمان آبگون دوخته است و با فروکش سیل و آشکار شدن زمین، تفاوت بین زمین و آسمان حاصل میشود.

تشبیه برهه ی دوم به غلتانیدن زمین نیز به این برمیگردد که خشکی تدریجا از بستر آب غیر قابل تشخیص از آسمان بیرون می آید. دراینجا زمین الهه شده که تانیث خود را به دوران قبلیش در کالبد تهاموت فرافکنی میکند، همان هشتمین کارگر پتاح و ایجاد کننده ی چارچوب مکعب شکل معبد زمین است و جهنمی بودنش هیچ دلیلی ندارد جز این که دوران اعتقاد به او مربوط به قبل از مسیحیت متعارف و تعبیر شده به دوران شرک است که یهوه علیه آن شوریده است. با این حال، چون مربوط به دورانی است که تمدن امپراطوری ها پیشرفت چندانی نکرده و به اندازه ی امروز، موانعی مقابل ابراز شخصیت انسانی وجود نداشت، انسان ها در آن احساس راحتی بیشتری میکردند. فضای مجازی اکنون جایی برای بازسازی شصی آن دوره و دادن امکان به انسان ها برای انعکاس علایق خود در آن است و دقیقا به همان اندازه جا برای هرج و مرج آسیب رسان باز میکند، چیزی که باعث تصویب قوانین محدودکننده بر آن میشود (همین اخیرا مجلس استرالیا تصویب قانون ممنوعیت شبکه های اجتماعی برای افراد زیر 16سال را مورد بررسی قرار داده است) و احتمالا راهی را که جهان فیزیکی قبلا رفته است تکرار میکند. فضای مجازی عصر طلایی را در خود بازآفرینی کرد فقط به خاطر این که امید مردم نسبت به وعده های مدرنیست هایی که شعار آوردن عصر طلایی به دنیای فیزیکی را میدادند به باد رفت. امید در دنیای جدید مجازی هم به چنین سرنوشتی دچار خواهد شد ولی باز هم کمی طول خواهد شد. چون درست مثل دنیای فیزیکی، در مورد دنیای مجازی هم مردم انتظار دارند طبیعی باشد که باغ بهشت آن را با آسیب دیدن طی گذر از درون یک دوزخ بیابند.

مطلب مرتبط:

صلح طلبی زنانه: جمع گرایی عتیق، عصر اینترنت و آزادی زنان

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟ : قسمت1

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

حکمت سقوط قهرمانان: شکست انقلاب ها بخشی طبیعی از روند به خود آمدن ملت ها است.

چرا لباس شاهان قدیم، شبیه لباس زنانه است؟ : غوری در یک غربزدگی دیرپاتر از تغییرات رضاخانی

آیا بدبینی ایرانی ها به مذهب، به نفع آنها است یا به ضرر آنها؟

دروغ مصلحتی مدرنیته و توافق کفر و ظهور در تنها شدن آدم ها

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟ : قسمت1

تالیف: پویا جفاکش

در اواسط قرن 19 دولت بریتانیا برای تحت کنترل درآوردن قبایل سرکش اسکاتلند، تارتن را که لباس تفاخر جنگی مردان اسکاتلندی بود ممنوع کرد. در اواخر قرن19، این ممنوعیت برداشته شد ولی تارتن فقط در مقام لباس ملی اسکاتلند بازگشت و نه لباس رزم. برای تمام غیر اسکاتلندی ها مسخره است که لباس رزم، چیزی که امروزه دامن زنانه تلقی میشود در خود داشته باشد. ولی با این حال، فلسفه ی این لباس، چیزی مشترک با اعتقادات فراموش شده ی دیگران دارد که در تارتن بهتر حفظ شده است. منشا نام تارتن هرچه باشد، آن به سبب شباهتش با اصطلاح تارتار به موفقیت رسیده است. "تارتار" هم معادل تارتاروس یا جهنم یونانی است و هم تلفظ اروپایی از عنوان "تاتار" برای اقوام ترک-مغول یا اسکیت. به خاطر همپوشانی این دو لغت است که گسترش تاتارها زیر لوای هجوم مغول و با تخریب ها و کشتارهای گسترده معرفی میشود. چون آنها معادل لشکر جهنمیانند. در گزارش کارپینی از اردوی تارتارها (مغول ها)، مردان و زنان آنان تقریبا با مساوات و بدون تبعیض مردانه با هم روبرو میشدند و زنان گاهی به اندازه ی مردان، اسبسوارانی جنگجو بودند و با این حال، این، زنان بودند که تمام وسایل اردو ازجمله ابزار یراق های اسب های جنگی مردان را میساختند. با توجه به این که جوامع کلتی اروپا همه توسط اسکیت ها فتح و برسازی شده اند، این، مسلما بر ذهنیت های مذهبی این جوامع تاثیر گذاشته است. چون کلت ها افسانه های الف ها یا اجنه ی جادوگر اروپایی را تا حدود زیادی از روی سروران تاتار خود ساخته اند و طبیعتا قصه های الهگان نیز از روی زنان تاتار ساخته شده است ازجمله در تهیه ی وسایل جنگی و ایجاد آن. بنابراین عجیب نیست که اسکاتلندی ها خود را از نسل شاهزاده خانمی به نام اسکوتا بخوانند که میشود اسمش را به اسکیت مونث معنی کرد. به همین ترتیب، خدای جنگ های بریتانیایی، اپونا الهه ی اسب ها است و به شکل اسب است چون اسب، یکی از اصلی ترین وسایل پیشرفت جنگ ها بوده است. همانطورکه اعتقادات تاتارها با افسانه های بین النهرین گره خورده است، الهه ی جنگ کلتی هم از روی الگوی تهاموت الهه ی هرج و مرج در بین النهرین که تجسمش دریا و هاویه ی آبی است، با الهگان آب تاتاری تطبیق شده است. ازاینرو اسب نیز جانور دریایی خوانده شده و منان مک نیر، خدای دریا نیز یک اسب دریازی صمیمی با خود دارد. موریگان یا مورگانا الهه ی جادوگران که تجسم کلاغ دارد و به خاطر ارتباطش با ماه و سه شکل آن –هلال، بدر، محاق- یک الهه ی سه گانه است هم صاحب دریاچه تصویر میشده است. این نوع الهگان به سبب زیست در آب، ظواهر مارگون و ماهی گون یافته اند. ملوسین جده ی حاکمان آنژو در فرانسه و سپس بریتانیا، زنی نیمه ماهی یا زنی با پاهایی به شکل دم مار توصیف شده است. تصویر زن نیمه ماهی را در مرمید یا پری دریایی نیز می یابیم. تصویر الهه ی مار، مرتبط با لیلیت جن ماده و همسر اول آدم است که روح درخت ممنوعه بود و با تجسم تک تک الهگان در درخت حیات ارتباط دارد که مسئول تامین طبیعتند. وضعیت وحشی تارتاروس، قوم مغول و البته کلت ها و آنچه از ادبیاتشان حاصل آمده است هم ناشی از طبیعت است. درواقع آن نیروهای شیطانی تهدیدکننده ی آدمی که در اروپا "دمون" و در خاورمیانه "جن" نامیده شده اند، همه تجسمی از ارواح وحشی طبیعت هستند که آدمیزاد به دلیل ریشه گرفتن از طبیعت، مابه ازاهایشان را در خود دارد و در جوار طبیعت جنگلی، همیشه خود را در معرض تهدید آنها میبیند. این ارواح در انواع و اقسام جانوران وحشی و ترسناک تر از همه چهارپایان بزرگی تجلی میکنند که بدنشان از پشم پوشیده شده است. تصویر متواتر از مرد بربر که مو و ریش انبوه دارد و بسیار جنگجو است، انسان وحشی ای را نشان میدهد که برای در امان ماندن از خطر تهاجم چهارپایان وحشی یا ارواحشان، خود را مثل آنان پشمالو و جنگجو کرده تا با او احساس نزدیکی کنند. چنین تخیلاتی از قدما غریب نیست. همین امروز در ایالات متحده و کانادا ساسکواچ به این خاطر بسیار زیاد مشاهده میشود که در قاره ی امریکای شمالی، شهرهای بزرگ کمند و بیشتر مردم در جوار مناظر طبیعی، احساساتی شبیه بشر باستانی پیدا میکنند و دمون هایشان را به این خاطر تحت نام ساسکواچ و با ظاهر یک مرد پشمالو تخیل میکنند که آن هنوز انعکاسی از ارواح چهارپایان بزرگ را دارد ولی دنزدیکیش به طبیعت وحشی بشر را به نمایش میگذارد. معمولا بربرها برای آرام کردن چنین ارواحی، آنان را در قالب جانور خاصی میپرستیدند. کلت ها برای اطمینان خاطر، بزرگترین چهارپایی را برگزیدند که نسبت به انسان، کم تهاجم ترین باشد یعنی گوزن که ترکیبش با انسان، تجسم سرنونوس حاکم جنگل شد. زور گوزن نر بیشتر به همنوع خودش میرسد و او فقط برای دو چیز با گوزن نر دیگر میجنگد: حدود قلمرو و گوزن ماده. بنابراین الگوی حاکم بر آدمیزاد بنا بر تخیل کلتی هم باید جنگ باشد در راه: 1-کشورگشایی2-شکار زنان به بیشترین حد ممکن، همانطورکه گوزن نر، در هر پیروزی، کل گله ی گوزن های ماده را حامله میکند و بعد ولشان میکند تا دفعه ی بعدی که اسیر شهوت شد. تمام ادبیات شوالیه ای اروپا را جنگ برای کشورگشایی و تصاحب زنان پر کرده است. زهدگرایی مسیحی، تا حد ممکن، این الگو را شیطانی و جهنمی/ تارتاری توصیف کرده است ولی اینجا تناقضی وجود دارد: درحالیکه نیروهای جهنمی از جنگل می آیند، ولی بهشت هم به شکل جنگل توصیف شده است. برای تاتارهای استپ نشین که امکانات زندگی چندانی نداشتند، آرزوی جنگل های پر از درختان میوه، بهترین توصیف از بهشت بود. جنگل های نوین اروپایی از چنین تصویری به دورند ولی ادبیات مذهبی باستانی از نابودی تمدن هایی که باغ های میوه ی عظیم داشتند و در اثر کفران نعمت، مورد عذاب الهی واقع شدند با انگاره ی باغ عدن در تورات که آدم و حوا از آن اخراج شده اند به هم آمیخته است. «سر لورنس گاردنر» فراماسون، افسانه های لموریا یا قاره ی لمورها را تایید میکند ولی میگوید آن را به اشتباه در سرزمین های گرمسیر جنوبی جستجو میکنند چون آن مربوط به زمانی است که همه جای دنیا سرسبز بود و برای اروپاییان، لموریا در اروپای شرقی و بخصوص کوهستان کارپات و حوزه ی دریای سیاه مستقر بود ولی تغییرات آب و هوایی که بلاخره به عصر یخبندان نسبت داده شد، جنگل های آن را از بین برد و میمون های موسوم به لمور را که لموریا نام از آنها دارد آنقدر به جنوب راند تا این که در زمانی که ماداگاسکار هنوز با دریا از افریقا جدا نشده بود وارد ماداگاسکار و درآنجا زندانی شدند و فقط همانجا ماندند. در گفتمان های مدرن اروپایی که علم رایج آنها را رد کرده است، لموریا معادل آتلانتیس صاحب تمدن افسانه ای دارای تکنولوژی های جادویی است که در سیل نوح غرق شد و برخی این سیل را به گسترش دریای سیاه نسبت داده اند. در روایت کلدانی سیل نوح، ما رقابت دو خدا را میبینیم که میتوانند نماینده ی جریان های بهشتی و جهنمی حاکم بر تارتاروس باشند: حئا و انلیل، دو پسر آنو فرمانروای آسمان و درواقع دو جنبه ی متفاوت از او هستند که درباره ی انسان با هم اختلاف دارند. درحالیکه انلیل دوست دارد انسان ها برده های بی مقدار و زبون او و دائم در بدبختی باشند تا همیشه او را بپرستند، حئا/ائا/انقی که انسان ها را برای انلیل آفریده است عمدا در آنها ظرفیتی ایجاد کرده تا علیه انلیل شورش کنند و سعی کنند زمین را که خود حئا برای انلیل آفریده است به یک بهشت تبدیل کنند. این، انلیل است که سیل عظیم را برای نابودی بشر می آفریند و این، حئا است که انسان ها را بوسیله ی بنده ی کشتی سازش اتراهاسیس، از نابودی در سیل انلیل نجات میدهد. بینظمی سیل دراینجا میتواند با طغیان تهاموت به شکل اژدهای دریایی مقایسه شود که درآنجا هم این حئا بود که با خلق مردوخ و فرستادنش به جنگ تهاموت، نظم را نجات داد. مردوخ که نسخه ی جنگجوتر خود حئا است با کشتن تهاموت و خلق زمین و آسمان از جسدش، بی نظمی را تبدیل به نظم نمود و اتحاد نیروهای زمینی و ماورائی را ممکن کرد که از آن تعبیر به هیروس گاموس یا ازدواج زمین و آسمان میشود. دراینجا و درحالیکه تهاموت معادل لیلیت است، حئا با سمائیل جن -شوهر لیلیت- تطبیق میشود که این دو به شکل دو مار با هم متحد شدند. سمائیل در مسیحیت، جن مقابل یهوه است که یهوه نسخه ی یهودی انلیل است. چون انلیل هم به جای تهاموت در حالت هاویه ی آبی سیل قرار میگیرد، میتواند یکی از دو مار مزبور و در حالت اتحادش با حئا، نشاندهنده ی وحدت در عین تضاد باشد که مشهورترین تمثالش، دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس خدای اخوت های رمزی قرون وسطایی است. با جانشینی مار با اسب و ماهی، در هم پیچیدگی مار، با نگاره ی کلتی دو جانور دریایی با بالاتنه ی اسب و پایین تنه ی ماهی جایگزین میشود.:

“IS TARTARIA A FAIRY TALE?”: WELKYN SONOMAN: STOLEN HISTORY: 14 SEP 2020

دیوید شرمن امریکایی، به نگاره ی حئا درحالیکه پوست ماهی پوشیده است توجه میکند و ترکیب آن با قصه ی نجات از سیل را در افسانه ی هندوی سیل مانو می یابد. مانو که نخستین پادشاه بعد از سیل است، به کمک ویشنو که خود را به شکل یک ماهی درآورده است، از وقوع سیل آگاه شد و با ساختن کشتی ای عظیم که نسخه ی هندوی کشتی نوح است، جانوران و انسانها را از نابودی نجات داد و خود ویشنوی ماهی شکل، کشتی او را بوسیله ی طنابی، از میان آب های طوفانی هدایت کرد. این قالب از ویشنو متسیه نام دارد و کوهستان مقدس "مکه لوکشوارا" در هیمالیا محل پرستش او است. در این نامجا، لوکشوارا نام دیگر ویشنو است. این کوه برای بودایی ها نیز مهم است چون ویشنو/لوکشوارا را تحت عنوان «بودا آوالوکیتشوارا» یکی از قدیسین خود میشناسند و بنابراین حئا از طریق متسیه با بودا هم تطبیق میشود. تصویر ماهی شکل این دو، در "دلفینوس" نیز پیدا میشود که تجسم آپولو خدای خورشید دلفی به صورت بعضی مخلوقات دریایی است. "نرئوس" خدای آب ها نیز به صورت یک مرد نیمه ماهی تجسم میشود. رومیان او را در تطبیق با ژوپیتر یا زئوس که نسخه ی یونانی-رومی یهوه است، ژوپیتر مریموس یعنی ژوپیتر آبی میخواندند و همسر او را نیز به نام جونو یا هرا، همسر ژوپیتر، "جونو مریما" مینامیدند. اساس مریموس MERIMUS، MERبه معنی آب به اضافه ی "م" تعریف سامی است و ممکن است آن اصل MERMID و به معنی از جنس آب باشد که بعدا به MER-MAID تجزیه و به دوشیزه ی آبی معنی شده است که در انحصار مرمیدها به دختران نیم ماهی تاثیر داشته است. نام نرئوس نیز از "نهر" سامی به معنی رودخانه می آید و میتواند او را مثل حئا در سرزمینی به نام "ناهاریم" مجسد کند که همان بین النهرین یا بلادالرافدین است و با تبدیل معمول "ه" به "س"، "نهر" میتواند بدل به "نصر" شود و اساس نام قوم "نصیری" را توضیح دهد که مندائیان بین النهرین و پیوسته در حال غسل تعمیدند. عیسی غسل تعمید را از یحیی پیامبر مندایی ها گرفت و لغت "ناصری" برای عیسی، میتواند تلفظ اشتباهی از "نصیری" یا "نصری" باشد. به همان ترتیب که نرئوس در بین النهرین تجسم می یابد، مریموس نیز در قلمرو نیل تجلی می یابد چراکه نام رود "نیل" هم تلفظ دیگر "نهر" و بنابراین نسخه ی قبطی ناهاریم یا بین النهرین است. دراینجا MER به "مهر" از تلفظ های نام میثره یا میترا از نسخه های آسیای صغیر آپولو می آمیزد و نامجاهای "مصر" و "میزرائیم" را میسازد که در تورات، نام کشور حول "نیل" است و با قبط محل رودی به نام نیل تطبیق میشود. در قبط، خدای رود نیل، "هاپی" نام دارد که از "هاپ" به معنی آب می آید. او در قالب رع خدای خورشید، از یک گل نیلوفر آبی از رود نیل متولد میشود و در این هنگام، به قبطی "هرو آسو" و به یونانی، "هلیوس فانس" نام میگیرد. هلیوس، نسخه ی عمومی تر آپولو در مقام خدای خورشید است و نامش قابل ترجمان به "الیاهو" یعنی "ال" خدای کلی که با یاهو نسخه ی قبلی یهوه تطبیق شده است، میباشد. نیلوفر آبی روی سطح رودخانه، حکم رودس جزیره ی هلیوس کوروس را توی دریا دارد. رودس به ازای مادر-زمین که زمین احاطه شده توسط اقیانوس را نمایندگی میکند، معادل رودا همسر هلیوس کوروس است و این زوج در اسم به صورت هری کریشنا و معشوقه اش رادا در هندوئیسم بازتولید میشوند که نسخه های انسانی شده ی ویشنو و جنبه ی مونثش لاکشمی هستند. گردونه ی خورشید هلیوس را اسب های سفید در آسمان میکشیدند که از طریق او جانوران خورشید بودند و کریشنا نیز در مهابهاراتا ارابه رانی با اسب های سفید است. کریشنا در قبیله ی یاداوا ظهور میکند که نسخه ی هندوی یهودا یا بنی اسرائیل هستند و بنابراین درآنجا همزمان هلیوس/آپولو و یهوه/زئوس است. رودس جزیره ی هلیوس کوروس هم نسخه ی قبلی کرت جزیره ی زئوس است. درست مثل یهوه، زئوس هم نسخه ی قبلی داشته که زئوس تری اوکولوس یعنی زئوس سه چشم نامیده میشده است و این، تجسم اصلی زئوس در قبل از جنگ تروآ بوده که میتواند همان هلیوس تری اوکولوس یا خورشید سه چشم باشد. سه چشم خورشید از سه گانگی نسخه ی مونثش الهه ی ماه به دست آمده و به سه حالت اصلی خورشید در آسمان یعنی طلوع، ظهر و غروب فرافکنی شده است. در هندوئیسم، این سه حالت، به سه خدای برهما، ویشنو و شیوا تبدیل شده اند که به ترتیب خدایان خلقت، نگهداری و نابودی جهانند. تجمیع این سه خدا باز در یک محیط هاویه ی دریایی و در یک مابه ازای نیلوفر آبی برای خدای خورشیدی مشاهده میشود. درحالیکه شیوا به جای انلیل، جهان را در سیل نابود کرده است، حئا به جای ویشنو بازسازی آن را بعد از سیل به عهده میگیرد. ویشنو دراینجا نارایانا یعنی از جنس نارا یا آب نام میگیرد که نارا باز نسخه ی هندی نهر است. ویشنو به جای نیلوفر آبی روی بدن یک مار عظیم خفته است و در این هنگام، یک گل نیلوفر آبی از ناف او میروید که از آن، برهما به شکل مردی چهار سر بر می آید و جهان را از نو می آفریند. مار عظیم، جای ماهی را گرفته است چون مار، نسخه ی آبزی شیر به شمار میرود و ترکیب مار با سر شیر برای نشان دادن یلدابهوت یا خالق جهان در ادبیات غنوصی نیز بر این جانشینی تاکید دارد. اساس تصویر اژدهای چینی هم روی ترکیب اولیه ی مشابه شیر و مار استوار بوده است. این شیر که هنوز تجسم یهوه خدای یهود و بیانگر نابودگری شیوا است، همان "نارا هاری" یا خدای شیرشکل هندوها است که ناراسیمها فرم شیرمانند ویشنو یکی از جلوه های آن است. هر دو جزو لغت "نارا هاری" سامی و مرتبط با لغات "نر" و "آریا" به معنی شیر است. بنابراین ویشنوی به خواب رفته و مار که به جای شیوا در صحنه حضور دارد، با هم همهویتند و برهما از این مجموعه به وجود می آید. پس سه خدا در مابه ازای انگاره ی نیلوفر آبی جمع می آیند و هویت تاج سه شاخه ی فرشته ی خورشید به شکل سه برگ نیلوفر آبی را روی سر خدای خورشید مصری افشا میکنند. همین تاج سه شاخه را گاهی در سه شاخ تمثال اژدهای چینی در فستیوال ها منعکس میبینیم. در شرایطی که حکومت نابودی «وضع موجود» است ولی ویشنو خدای نگهدارنده ی وضع موجود به خواب رفته است، برهما یا خالق میتواند وضع موجود را تغییر دهد و از آن زمان، تمثال شورش حئا علیه انلیل در نجات موجودات از سیل، به شکل شورش خلقت مداوم علیه حفظ وضع موجود درآمده و تداوم یافته است. وضع موجود همیشه شکل نابودی را دارد تا وقتی که حالت بی نظم به خود گرفته باشد و برای ایجاد نظم، باید با نوآوری های مداوم تکنولوژیک و فرهنگی علیهش طغیان کرد. شیر، جانور سلطنت و حکومت است و طغیان علیه خدای شیرمانند، معادل طغیان علیه نیروهای سیاسی موجود نیز هست.:

“ANIMAL THEOPHANIES OF THE HIDDEN GOD”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNOURA: 5JAN2022

در قرن 19 و در زمانی که این گونه اساطیر و معانیشان هنوز در ذهن مردم زنده بودند، هیچ قدرت اروپایی دوست نداشت که نماینده ی بی نظمی به نظر برسد. بنابراین در آن دوران که استعمار ملل به تمامی در جریان بود، صحبت از بازگرداندن مردم جهان به اتحادشان در دوران بلافاصله بعد از سیل نوح و قبل از این که فروپاشی برج بابل، باعث اختلاف و پراکندگی مردم در جهان شود میشد. با این حال، افزایش اختلافات قدرت های اروپایی در گرفتن امتیاز بیشتر از تصرف جهان، بیشتر به تفرقه میان ملل افزود و جنگ به جای سازندگی، وسیله ی حکومت بر جهان شد. تا قبل از این، فراماسونری بریتانیایی که خود را سخنگوی آیین های دروئیدی کلت ها و میراث به جا مانده از آنها در ادبیات ایرلندی معرفی میکرد، مایل به ایجاد پیوند بین بابل کلدانی و ایرلند کلتی بود.

گادفری هگینز از فراماسونری یورک، نوشته است که علاقه ی خاصی به افسانه ی فنیوس فارسیدس یا فنیوس باستانی وجود داشت. او جد بزرگ ایرلندی ها بود که در بابل میزیست و مخترع الفبای رون و زبان های کلتی، یونانی و ایتالیایی بود. نام "فنیوس" از "پنی" یا "بنی" به معنی فرزندان می آید به کنایه از فرزندان فنیقی ها در ایرلند. فنیقی ها از طریق دریا به اروپا آمدند همانطورکه افسانه ی یونانی کادموس نشان میدهد. درست مثل کادموس، آنها تمدن را در اروپا گستردند و کهن الگوهایشان کابیری ها یا خدایان ملوان تمدن گسترند. بنابراین فنیقی ها همان پلاسگی ها نیز هستند که نامشان به دریایی ترجمه میشود و قدیمی ترین ساکنان یونان و ایتالیا شمرده میشوند. آنها در شمال افریقا کارتاژ را ایجاد کردند و ازآنجا و با تاسیس بندر کادیز در اسپانیا، در تمام ایبری و سپس گاول و بریتانیا منتشر شدند. با این حال، از یک شعبه ی تراکیایی پلاسگی ها نیز صحبت شده که با اتروسک ها و اومبریایی ها که مربیان تمدن ایتالیا هستند در پیوند بوده اند. اینها همان جریانی هستند که همراه اسکیت ها از اروپای شرقی به سمت غرب منتشر شده و به کلت ها و ژرمن ها تبدیل شده اند. در کرونیکل های لاباریوس، آمده که گوت ها و اسکیت ها از پرشیا یا پارس به بریتانیا آمده اند و از طرف دیگر، در فرازی دیگر از همان جا منشا ایرلندی ها و بریتون ها سواحل دریای خزر خوانده شده است. در قرن 18 از ترکیب این دو عقیده، محل پرشیا را معمولا در سواحل شرقی یا غربی دریای خزر تعیین میکردند. اما در قرن 19 پرشیا با ایران کنونی تطبیق میشد و هگینز، قبولاندن این فکر را به «سر ویلیام جونز» انگلیسی نسبت میدهد. هگینز میگوید که متنی ایتالیایی از یکی از بیانات جونز را خوانده که در آن، وی میگوید کشور همسایه ی شرقی عثمانی که در زمان او به نام های «کوسکان»، «کوسدئان» و «اسکیتیا» نامبردار بوده است، باید «پارس/پرشیا» در منابع یونانی و «ایران» در شاهنامه ی فردوسی باشد. وی از طریق تواریخ یونانی، قدرت گرفتن اسکیت ها را نتیجه ی ازدواج آنها با خاندان سلطنتی آشور تشخیص داده و با توجه به این که در منابع مسیحی اروپایی، اسکیت ها و تاتارها را از نسل «مادای» میدانستند، به این نتیجه رسیده بود که این اسکیت های سلطنتی همان مادهای تواریخ هرودت هستند که پارس ها از کشور آنها می آیند. زبان پهلوی که از ایران و در قالب زبان فرهنگی دین زرتشت به هند گسترش یافته است، از زبان آشوری ریشه گرفته و بنابراین ایران باید یکی از مراکز صدور تمدن و فرهنگ و محل پارس باشد. از هر سه نژاد هندی، اسکیت و عرب در ایران وجود دارد و ایران میتوانسته محل تولد هر سه نژاد باشد و اسکیت ها نیز ازآنجا به اروپا کوچ کرده باشند. جونز یک سری شباهت ها بین زبان های زرتشتی، هندی، یونانی، لاتین، کلتی و ژرمن یافته بود که باعث میشد ایران را منشا تمام این زبان ها تلقی کند. درباره ی اثرگذاری پرشیا بر هند، او مستقیما تحت تاثیر BALIE است با این تفاوت که بیلی، پرشیا را همان "باکتریا" میدانست که محلش با شمال شرقی افغانستان تطبیق شده بود و آن را از این جهت خاستگاه هند میشمرد که زبان های پراکریتی افغانستان را خاستگاه زبان سانسکریت که قدیمی ترین زبان دینی هند شمرده میشد تشخیص داده بود. با این حال، نظریه ی ویلیام جونز، نظریه ی بیلی را به گفتمان موفق تر هودلستون نزدیک میکرد که معتقد بود فراوانی نام "بل" BEL برای خدایان کلتی، ارتباط آنها را با "بعل" ها یا خدایان کلدانی نشان میدهد و حتی عنوان کلدانی "کلداخ" برای منجم کاهن، مترادف با عنوان کلتی "کلتاخ" برای فرد کلتی است و اسکیت ها واسطه ی انتقال مفادی از مذاهب کلدانی-آشوری به غرب بوده اند درحالیکه در شرق نیز رواج چشمگیر لغات نزدیک به "بل" برای خدایان و شیاطین هندو، تاثیر بعل های بین النهرین را نشان میدهد. با این حال، هگینز با نظر جونز درباره ی منشا گرفتن عرب ها از بخشی از ایرانی ها مخالفت میکند و معتقد است ایرانی ها و عرب ها در اساس، قومی واحدند و بنیاد نژاد ایرانی را عرب هایی تشکیل میدهند که در ایران در اثر ترکیب با اقوام دیگر، زبان های مختلفی پیدا کرده اند؛ این درحالیست که بخش بزرگی از عربستان تا قبل از رسوخ مسیحیت در آن، از جابجایی اقوام برکنار بوده و تنها سرزمین دیگری در بر قدیم که چنین وضعی دارد ایرلند است. ازاینرو هگینز معتقد است که به سبب پیوند ریشه ای هر دو فرهنگ عرب و ایرلندی با فنیقی ها، مقایسه ی ایرلند و عربستان، مطالبی را درباره ی نوع فرهنگ منتشره در بدو تمدنسازی فنیقی روشن میکند. کلنل والنسی و مستر چشول نشان داده اند که قدیمی ترین الفبای ایرلندی، با الفبای سامری مطابقت دارد. از طرف دیگر، الفبای سامری، نسخه ی متعارفی از الفباهای فنیقی قدیم است و ازآنجاکه الفبای سامری یکی از الفباهای مورد استفاده ی یهود بوده که بعدا با گسترش الفبای عبری –به عنوان یک نوع فنیقی نوسازی شده- شکست خورده است، ممکن است فنیقی هایی که در گاول و بریتانیا ساکن شده و فرهنگ کلتی را گسترده اند، یک شعبه از یهود باشند. از طرف دیگر، کتاب ایوب در کتاب مقدس، یکی از اصیل ترین جلوه های تفکر عرب قبل از سیطره ی مذاهب یهودی-مسیحی بر آنها است. این کتاب، به لحاظ جهانبینی با بقیه ی عهد عتیق تضاد دارد و به این خاطر و نیز از این جهت که قهرمانش یک عرب ادومی و با این حال، نزدیکترین شخص به خدا معرفی میشود، بیشتر یهودیان حاضر به پذیرش آن در کتاب مقدس خود نبوده اند. ازاینرو تصور میشود کتابی مستقل بوده که شاخه ای از یهود، بنا بر پاره ای از ملاحظات، آن را درون کتاب مقدس گنجانده اند. گفته شده که کتاب ایوب، در نسخه ی اصلی خود به خط کلدانی بوده است و این، نشان از دوام تمدن منقرض شده ی کلدانی در بین اعراب ماقبل یهودی مآبی دارد. مسلما انتقال کتاب به یهودیان، در حین نفوذ یهود در اعراب اتفاق افتاده است و این نفوذ، با خود، نوعی کلدانی دوستی را در بین یهود ایجاد کرده است که به ایجاد مذهب کلتی در اروپا انجامیده است. در بین یهود، گروه های موسوم به کارملی ها و حصایی ها به کلدانی دوستی معروف بودند که دومی از اولی ریشه گرفته اند. محل معروف فعالیت کارملی ها مونت لیبانوس یا جبل لبنان بوده که در ارتباط مستقیم با بندر فنیقی صور و استعمارگری هایش در اروپا و افریقا قرار داشته است. جبل لبنان، محل شهر "دورا" هم بوده که پرستش هرکول مگوسانوس از آنجا به زیلاند وارد شده است. مگوسانوس یعنی از جنس مگوس یا مجوس یا مغ، اصطلاحی که معمولا به جادوگر معنی میشد و هگینز معتقد است معادل "مخوس" است: اصطلاحی که به گفته ی دیوگنس لائرتیوس، یونانی ها برای کاهنان فنیقی به کار میبردند و به گفته ی لائرتیوس، عنوان "اوخوس" برای کاهنان کلتی، تلفظ دیگری از آن است. هگینز، هرکول مگوسانوس را یک نسخه از هرکول صور یا ملقارت میداند و معتقد است همان هرکولی است که اولادش به رهبری دوری ها رسیدند و بوسیله ی آنها تمام یونان را تصرف کردند و بنابراین، نام دوری ها از شهر دورا در جبل لبنان می آید. جبل لبنان، در دوره های اخیر، محل زندگی پیروان مذهب دروزی بوده که هاید آنها را از قبایل کلبی توصیف کرده است. نام "دروز" شباهت زیادی به اصطلاح "دروس" به عنوان شکل دیگر لغت "دروئید" است که برای کاهنان کلتی استفاده میشده است. گالیوس نوشته است که یونانی ها به فیلسوفان فنیقی، "دروئید" میگفتند. دروزی ها در دوره ای که شناسایی شدند به عربی صحبت میکردند ولی به نوشته ی لئونهارت روولف منسوب به 1695، قبلا به زبان تروسکی صحبت میکردند، لغتی که حداقل تلفظ اروپاییش یادآور عنوان تروکسی برای اتروسک های اتروریا است. دروزی ها در بین مسلمانان به بددینی معروف بودند همانطورکه کارملی های جبل لبنان در بین یهود به بددینی معروف بودند. افسانه ای وجود داشت که میگفت هارون و بازمانده ی گوساله پرستان بنی اسرائیل پس از طرد شدن از سوی موسی، به جبل لبنان رفته و درآنجا ساکن شده اند. افسانه ی شکسته شدن بت گوساله ی هارون توسط موسای گوسفند چران، به طغیان مذهب عصر حمل (قوچ) علیه مذهب عصر ثور (ورزاو) تعبیر میشد و کلدانی ها و مصری ها نمایندگان فرهنگ حاکم بر عصر ثور در آغاز تمدن بودند. بنابراین رواج تقدس گاو و قربانی آن در بین کلت ها و انبوه ادبیات بریتانیایی حول جنگ کلت های قدیم بر سر گاوهای خواص، یک نوع تظاهر به قدیمی نشان دادن مذهب کلتی با اساس سامری و کارملی است. دراینجا کلتی و کلدانی، نشاندهنده ی دوره ی قبلی بنی اسرائیل است که با یعقوب اسرائیل آغاز میشود و تا موسی ادامه می یابد. "لبنان" بر اساس اسمش میتوانسته سرزمین لابان باشد و سرزمین لابان همانجایی است که یعقوب از آن تحت عنوان "گیلعاد" یا "جلعاد" یاد میکرد، قلمروی که یادآور لغت "گالاتی" برای گاول ها و کلت های آسیای صغیر است. ارتباط کلت های گاودوست با هرکول فنیقی را میتوانید در داستان دزدیده شدن گله های گاو گوریون سه پیکر توسط هرکول در بریتانیا به یاد بیاورید.:

THE CELTIC DRUIDS: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P252-266

هیچ عجیب نیست اگر در سه پیکری گوریون، یک تثلیث تشخیص دهیم و آن را با زئوس تری اوکلوس یا هلیوس تری اوکولوس و از طریق آنها با تثلیث خدایان هندو تطبیق کنیم. از طریق برابری همزمان هلیوس با الیاهو، و هلیوس کوروس با هری کریشنا میتوانیم به صحنه ی تکراری کریشنا در مقام چوپان گاوها برسیم. دراینجا کریشنا، بالاراما یا بل رام را در کنار خود دارد که یکی از آن بعل های هندی مد نظر هودلستون است و ما میبینیم که کریشنا به عنوان نسخه ی هندی ال-یاهو نه فقط دشمن بعل نیست بلکه نزدیک ترین کس به او است و جالب این که هر دو در قلمرو قبیله ی یاداوا یا یهود به سر میبرند که میتوان آن را با تفکر یهودی کارملی نزدیک دانست. حتی عنوان الیاهو را میتوان به الیاس نبی برگرداند که کارملی ها و حصایی ها خود را پیروان صدیق او معرفی میکردند. بیخود نبود که فراماسونری بریتانیایی اینقدر اصرار داشت که هند را قدیمی ترین فرهنگ نشان دهد چون این بخش از فرهنگ پیشایهودی درآنجا زنده بود. هگینز هم در بخشی از کتاب اناکالیپسیس، بر بنیاد بودن هند تاکید داشت اما همزمان با برابر گرفتن یادوها با یهودیان، این بنیاد را یهودی معرفی میکرد. سوال این است که اگر با یک موضوع ماقبل یهودی طرفیم که یهودیت علیهش طغیان کرده است، پس دیگر چه اصراری بر خودی کردن آن توسط یهودیت وجود دارد و چرا باید کابالای یهودی، معیار اصلی عرفان جهانی باشد؟!

ویل اسکارلت پاسخ این سوال را در متون نگ حمادی میجوید. وی با تکرار این که سوال هایی درباره ی اصالت متون کتابخانه ی نگ حمادی وجود دارد، ولی قدمت متون را موضوعی ثانویه میداند؛ چون چه متون مال دوران قدیم باشند و چه جعلیاتی جدید، نویسندگانشان که قطعا علایقی در غنوصی گری داشتند میخواستند از طریق آنها موضوعی را مطرح کنند که وقتی به آن دقت میکنیم میبینیم هم در گذشته مصداق داشته است و هم در امروز. غنوصی گری مدعی است که جهان را نه خود خدا، بلکه فرشته ای مغرور و خودبین به نام یلدابهوت آفریده که همان یهوه است و معمولا غنوصی ها از او تحت عنوان دمیورگ یا خالق یاد میکنند. به ادعای نگ مادی، در گذشته سوفیا یا اقنوم مادینه ی خدا که روح سیاره ی زمین و بخشش گر حکمت است، سعی میکرد تا تمام انسان ها را به سمت درستی و الوهیت راهنمایی کند. اما دمیورگ، یک نوکر وفادار به نام ابراهیم یافت و به او قول داد که اگر در جهت منافع او فعالیت کند، از نسل او امت برگزیده برخواهند خواست که این امت برگزیده بنی اسرائیل بودند که بعد از ماموریت موسی، یهودی شدند. قدرتمند شدن یهوه به این معنی بود که از این پس، فقط خادمان وفادارش حق ورود به سعادت را خواهند داشت و بقیه فقط بردگان بی عقل و هوش یهوه و امت برگزیده اش خواهند بود که مطابق اراده ی یهوه، برای رنج بردن صرف، به این دنیا وارد میشوند. حذف بعلیم که دیگر فرشتگان و خلاصه شدن در "بعل" دشمن یهوه اند، برای جلوگیری از امکان شکوفایی تفکر و سعادت در افراد ایجاد شده است. چون بعل و یاهو نیروهایی هستند که همدیگر را کنترل میکنند. درحالیکه یاهو نماینده ی نیروهای وادارنده به اطاعت از مافوق و جامعه است، بعل، نیروی طغیانگری است که گاهی انسان را به شیطنت وا میدارد و گاهی، به درستی، انسان را از اطاعت کورکورانه نسبت به حکام و جامعه در وقتی که آنها راه غلطی میروند باز میدارد. بعل و یاهو موکلان وحدت در عین تضادند. آن دو هیچ یک مطلقا مثبت نیستند و وقتی در بهینه ترین و درست ترین حالت خود عمل میکنند که نسبت به هم در تعادل باشند. آنها هر دو فقط فرشته اند و نه خدا. زمانی که شما یهودی تلقی میشوید، بعل/بعلیم را حذف و یاهو/یهوه را خدای مطلق کرده اید و شما نه بر اساس عقل و منطق بلکه فقط به این خاطر چنین کرده اید که پذیرفته اید برگزیدگان او در مقام خدا هستید و از بقیه ی امت ها و ملت ها برترید؛ بنابراین شما هیچ گونه اعتقادی به این که خدا همه ی ملت ها را به بهترین مسیر راهنمایی میکند ندارید و فقط خواستار حکومت برگزیدگان بر مردم معمولی بی ارزشید. بنابراین شما در ابزار عرفان نمایتان کابالا به دنبال آگاه کردن مردم دنیا نیستید، بلکه در فکر اینید که چطور از دانش های موجود در عرفان باستان شامل انگاره ی تضاد در عین وحدت، در تنها راه سعادت شناخته شده در یهودیت یعنی ثروت اندوزی و قدرت گستری مادی سوء استفاده کنید. قدرت های برگزیده، در زمینه ی سیاسی، فعال کردن همزمان نیروهای متضاد را به همین شکل کلید میزنند تا مکانیزم ذهنی تقابل خودی و بیگانه به جای این که برای مردم، دانش تولید کند، برای برگزیدگان، بهره وری مادی تولید کند. ازاینرو آنها در موقع برسازی هر کشوری که لاجرم به دلیل ویژگی های خاص جغرافیایی و تاریخی، منافعی متفاوت با منافع برگزیدگان –اشراف فراملی- خواهد داشت، نفوذی هایی را در جنبش های سیاسی آنجا میگذارند و اطمینان حاصل میکنند که به راس هرم قدرت برسد و این نفوذی ها درحالیکه ادعای برطرف کردن احتیاج های ملت را دارند و گاهی علنا به برگزیدگان بد و بیراه میگویند به نفع برگزیدگان کار میکنند. در هر جایی هم که نارضایتی های عمومی نسبت به وضعیت موجود به وجود آمده و کسانی صادقانه یا فرصت طلبانه سخنگوی این نیاز شده اند، "نفوذی" هایی را میفرستند تا در صفوف مخالفان نفوذ کنند و بین آنها تفرقه ایجاد کنند یا در شرایط مناسب، آنها را به جای نفوذی های قبلی، قدرت حاکم بر جنبش یا کشور کنند. چه بسیار پیش آمده است که نفوذی ها شعارهای مومنانه ی شدیدی علیه منافع برگزیدگان و به نفع برابری همه ی مردم جهان سر داده اند فقط برای این که احمق نمایی آشکار و به گند کشیدن تمام آن شعارها، باعث محبوب شدن برگزیدگان در کشور عاصی شوند. اما اثر چشمگیری که تخریب این جنبش ها به وسیله ی چنین نفوذی هایی گذاشته است، گسترش طمع و تلاش همه برای «برگزیده» و خاص نشان دادن خود بوده است. فضای رسانه و اینترنت بخصوص شبکه های اجتماعی، محل مناسبی برای اثبات این رقابت همه با همه است و دقیقا به همین خاطر، در هرچه دورترشدن افراد خانواده ها و جوامع دوستانه از هم ایفای نقش کرده است. اینترنت که گاهی به آن دنیای مجازی گفته میشود، دقیقا شبیه نسخه ی یهودی دنیای مادی است که در آن، افرادی که به خدای اینترنت یعنی ایدئولوژی برگزیدگان یهوه در دنیای مادی، وفاداری نشان میدهند، «برگزیدگان» آن ایدئولوژی و دارنده ی بیشترین امتیازات نسبت به سایرین خواهند بود.:

“AI-ARCHON INTERFERENCE”: WILL SCARLET: CONJURINGTHEPAST.COM

کاملا منطقی است. چون ما در فضای مجازی، با نیروهای امنیتی ناظر اینترنت همانطور برخورد میکنیم که در زندگی فیزیکی با خدا. ما به سادگی تن به خلاف میدهیم چون از بس شنیده ایم که خدا همه جا ما را نگاه میکند، دیگربه وجود خدا در کنار خودمان عادت کرده ایم و به این که خدا سزای اعمالمان را ظاهرا کف دستمان نمیگذارد هم عادت کرده ایم. در اینترنت هم همینطور است. علیرغم جنجال های افشای اطلاعات درباره ی تحت نظر بودن محتوای پروفایل های خصوصی مردم ازجمله باز شدن پر سر و صدای پای مارک زاکربرگ به مجلس سوال و جواب، این جنجال ها کوچکترین تاثیری در این که مردم، در انتشار تصاویر و زندگی روزمره ی خود در فضای مجازی احتیاط بیشتری به خرج بدهند نداشته است چون مردم به جاسوسان (اف بی آی و سی آی و ام آی سیکس و ...)، ابزارهای هوش مصنوعی آنها و بلاخره خدایانی که آنها را استخدام کرده اند، همانطور نگاه میکنند که به یهوه و لشکر فرشتگانش. درست مثل ترس افراطی از خدا که مانع زندگی روزمره خواهد شد، نگرانی تمام وقت از بابت نامحرمانی که به حریم خصوصی وارد میشوند هم مانع استفاده از اینترنت خواهد شد و بنابراین مردم ترجیح میدهند در مقابل آن، کوتاه بیایند. این وضع، به عادی شدن خو گرفتن مردم به وضع موجود و فرافکنی فضای مجازی به زندگی واقعی کمک میکند چون مردم در فضای مجازی به دلیل عدم رودررویی مستقیم با مخاطبان، شجاع تر از حالت معمولند و خودخواهی های خود را راحت تر بیرون میریزند تا «برگزیده» به نظر برسند. اهمیت این مثال در این است که اینترنت، آغاز جهان نبوده و جهان اینترنتی، توسط گروهی از مخلوقات خدا خلق شده که مخلوقات دیگر خدا، ایدئولوژی آنها را از خود آن خالقین «برگزیده» بیشتر جدی گرفته و آنها را با خدایان اشتباه گرفته اند.

همین اتفاق در خلقت قبلی خدا و در جهان پس از سیل تکرار شده است. در نسخه ی هندی سیل، برهمای خالق، خود موجود تازه خلق شده ای است که از بطن ویشنو –نسخه ی هندی حئا- درآمده است پس از این که انلیل/شیوا جهان را با سیل نابود کرده است. این در زمان به خواب رفتن ویشنو به عنوان نگهدارنده ی وضع موجود اتفاق افتاده است. درنتیجه برهما نسخه ی جدید ویشنو است و موقعیت مردوخ نسبت به حئا را به یاد می آورد. درآمدن برهما از شکم ویشنو، یادآور افسانه ی یونانی تولد زئوس است که در آن، کرونوس یا ساتورن، فرزندان خود را میخورد ولی یکی از فرزندان یعنی زئوس/ژوپیتر، جان سالم به در میبرد و بعدا پدرش را سرنگون میکند و جای او را میگیرد که با به قدرت رسیدن مردوخ به جای حئا در زمین و خلق جهان پس از تهاموت/سیل توسط او بی ارتباط نیست. بنابراین قدرتنمایی یلدابهوت/یهوه به جای سوفیا در زمین، قدرتنمایی مردوخ/نظم به جای تهاموت/هرج و مرج است و این هرج و مرج، با فردگرایی ای مشخص میشود که در آن، مردم به دلیل عدم وابستگی کورکورانه به قانون، همه چیز را با سبک و سنگین کردن و در اثر سلیقه ی خود، به اجرا میگذارند و سنگ روی سنگ بند نمیشود. سوفیا همانطورکه دیدیم، الهه ی زمین است و تنها الهه ی زمینی که در رم، به اندازه ی تهاموت «مادر خدایان» خوانده شده است، کوبله الهه ی فریجی است.

ماکروبیوس و ویرژیل، کوبله را همسر ساتورن خوانده و درواقع او را با رئا خواهر و همسر ساتورن برابر کرده اند. بنابراین او مادر زئوس شمرده میشود. در روایتی دیگر، همسر ساتورن، ops نام داشت که این هم یکی از القاب کوبله است. مراسم اوپس تحت نام اوپالیا همزمان با ساتورنالیا برگزار میشد و ساتورنالیا همان جشنی است که امروزه بدل به کریسمس شده است. یعنی تولد زئوس تبدیل به تولد عیسی مسیح شده و بزرگترین مراسم کوبله به همراه کریسمس تبدیل به بزرگترین فستیوال مسیحیت شده است. ساتورن در مقام معشوق رئا در رم، جای آتیس را برای کوبله در آسیای صغیر گرفته است. آتیس عهد بسته بود تا برای کوبله مجرد بماند ولی زیر عهد خود زد و تصمیم به ازدواج با پوره ای به نام "ساگارتیس" گرفت. کوبله از سر انتقام، ساگارتیس را کشت و آتیس به سبب عذاب وجدان، خود را مقطوع النسل کرد و این، الگوی کاهنان کوبله موسوم به گالی ها، کوریت ها، کوریبانت ها، داکتیل ها، تلخین ها و آیداها شد که مردانی مجرد و زن نما بودند. کشیش های مجرد کلیسای کاتولیک با لباس های زنانه مانندشان، نسخه های مسیحی آنها هستند. در رم قدیم، برای کاهنان گالی، عنوان خانوادگی گالانت انتخاب شده بود که الان یک نام خانوادگی معروف یهودی است. گالاتیا در آسیای صغیر هم که مرکز پرستش کوبله بود باید چنین وجه تسمیه ای داشته باشد. در گالاتیا کوبله در قالب یک سنگ سیاه کوچک پرستش میشد که یادآور زیارت حجرالاسود در خانه ی کعبه است. در بعضی احادیث اسلامی آمده است که حجرالاسود درابتدا به سفیدی شیر بود ولی گناهان بنی آدم، آن را سیاه کرد. این با توجه به این که حجرالاسود سنگ گوشه ی معبد است، یادآور این فراز از انجیل است: «هرکه گوش دارد، بشنود که روح به کلیساها چه میگوید. به هر که پیروز شود، از "منا" پنهانی میخورانم و سنگ سفیدی به او میدهم و بر آن سنگ نام جدیدی نوشته شده است که هیچ کس جز کسی که آن را میگیرد نمیداند.» (مکاشفه ی یوحنا 17 : 2) و میدانیم که در «افسوسیان 20 : 2» مسیح، «سنگ گوشه» و «سنگ اصلی» معبد الهی خوانده شده است. در مورد مسلمانان، این معبد مکعب شکل است و یادآور این که بسیاری از قدما، نام کوبله را به مکعب شکل معنی میکردند. در ساتورنالیا و همزمان با آن اوپالیا برای قرعه گرفتن، از تاس استفاده میشد چون آن مکعب شکل بود. آویدوس نوشته است که جشن کوبله در مگالیسیا 8روزه بود چون 8، تعداد رئوس مکعب است. به نوشته ی آویدوس، در مگالیسیا مردانی که کباده ی خدمتگزاری الهه را میکشیدند، در این روز به خودشان زخم وارد میکردند که تکرار زخم زنی آتیس به خود به سبب مقصر دانستن خود در مرگ ساگارتیس بود و فدائیان میخواستند با تکرار زخم زدن آتیس به خود، همدردی خود با الهه در ناراحتی از اذیت شدن آتیس را نشان دهند درحالیکه زنان به گریه کردن کفایت میکردند همانطورکه در بابل و سوریه نیز زنان با گریه کردن برای تموز عزاداری میکردند. خود زنی سینه چاکان آتیس را کاتولیک های افراطی با زخم زدن به خود با زنجیر زنی و چاقو زنی تکرار میکردند تا قربانی شدن داوطلبانه ی مسیح در راه مردمی که او را به شدت زخمی کردند و به شهادت رساندند بازآفرینی و از طریق آن با مسیح همدردی کنند. به نوشته ی آوید، آتیس بعد از وارد کردن زخم های زیاد به خود، خود را اخته کرد و در اثر خونریزی زیاد ناشی از این عمل، جان سپرد و بدین ترتیب کفاره ی زیر پا نهادن عهد خود با الهه را پرداخت همانطور که مسیح بالای صلیب، کفاره ی گناهان انسان ها را پرداخت. صلیب، جانشینی برای درخت است و آتیس نیز زیر یک درخت کاج جان سپرد که ساگارتیس موکل آن نوع درخت بود و احتمالا مقدس بودن کاج کریسمس به این برمیگردد. در عین حال، باید توجه داشت که آتیس، نسخه ای از تموز خدای گیاهان و فصول بود و رابطه ی آتیس و کوبله همان رابطه ی تموز و عیشتار در بین النهرین بود. خدایان گیاهی معمولا با خزان و بهار طبیعت میمیرند و از نو زنده میشوند. ولی کاج، یک درخت همیشه سبز است و بنابراین آتیس با قربانی شدن پای کاج، به یک خدای همیشه زنده نزدیک میشود؛ چیزی که امکان اسوه شدنش برای خدای مسیح شونده ی واتیکان رم را ایجاد میکند و جالب این که یکی از مکان های قربانی دادن برای کوبله در رم، تپه ی واتیکان بود. درواقع در واتیکان، کوبله با مریم مقدس مادر مسیح جانشین شد که کلیسا حکم کالبد او را دارد. خدا به درون کالبد مریم میرود تا از نو از او متولد شود و مریم، جانشین کوبله الهه ی زمین است که کالبدش جایی است که جسد آتیس و قبل از او تموز به همراه بقایای گیاهان به آن وارد میشود تا در بهار، به همراه سرسبزی گیاهان، از نو از آن متولد شود. کشیش ها محکوم شدن کیش تموز در تورات را با یکی از منفورترین اعمال یهود در تورات یعنی پرستش ملکه ی آسمان مرتبط میدانند. هیچ چیز به اندازه ی پرستش ملکه ی آسمان توسط یهود، یهوه را خشمگین نکرده است. منابع مسیحی، هر دو الهه ی ایزیس و کوبله را "ملکه ی آسمان" در تورات میدانند. همانطورکه کوبله با مرگ آتیس عزادار میشد، ایزیس نیز با مرگ ازیریس نسخه ی قبطی تموز عزادار میشد. عناوین "الما ماتر" و "مادر خدایان" که معمول کوبله اند، به جز او برای ایزیس الهه ی قبطی هم به کار رفته اند. بویس، ایزیس را نسخه ی زنانه ی میترا تشخیص داده است که او هم یک خدای خورشیدی فریجی است و ازقضا کیش کوبله با کیش میترا ریشه های مشترکی دارد. مونتفاکون، آتیس و میترا را خدایان اساسا یکسانی میداند و سول، آدونیس، دیس (پلوتون)، تایفون، و آمون را با آنها همریشه میشمرد. در نگاره ی عتیقی که فولکانلی از آتیس ارائه داده است، او در کنار نمادهایش شیر و درخت و میله، در هیبت مرد زن مانند شلوارپوشی دیده میشود که طوری لباس پوشیده که شکمش آشکار و یقه هایش باز است؛ تصویری دقیق از وضعی که امروزه زنان عشوه گر را به عنوان مابه ازاهای امروزی گالی های به وجود آمده از روی نسخه ی آتیس، به آن وضع، به مردم، نشان داده میشوند. این با اتهام رواج فحشای جنسی در آیین های باستانی ارتباط دارد که به نوشته ی هرودت، جز یونانی ها و مصری ها همه ی ملت ها به آن عمل میکردند.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP14

فحشا اتهامی بود که به زنان جادوگر قرون وسطی هم وارد شده و با عمل کردن آنها به کیش های ماقبل مسیحی نسبت یافته است، موضوعی که در انکیزاسیون دوره ی رنسانس به شدت پی گیری شد و هزاران زن به خاطرش در آتش سوزانده شدند. با این حال، این گزارش شروح مسخره و باورنکردنی ای دارند. یکی از آنها راهگشا است: زن مظنون به جادوگری را توی آب می انداختند؛ اگر روی آب شناور میماندد ثابت میشد که جادوگر است و اعدام میشد. واضح است که هیچ انسانی حداقل از دید عقل سکولار آن تاریخنویس دروغگویی که از این قصه ها برای تخریب دین استفاده میکند، نمیپذیرد که هیچ آدمی موقع افتادن توی آب عمیق، روی سطح آب شناور بماند و این ترفند برای اعدام هزاران زن جادوگر استفاده شود و آن وقت آقای تاریخنویس سکولار با دلسوزی و اشک تمساح بگوید آنها جادوگر نبودند و در اثر حماقت خداپرستان کشته شدند. اما توضیح منطقی تری هم هست. در گزارشات برای قربانیان از کلمه ی "تقلبی" استفاده شده که بیشتر درباره ی پول تقلبی استفاده میشده است. بسیاری از پول های تقلبی به دلیل نداشتن چگالی استاندارد، روی سطح آب شناور میماندند. این پول های تقلبی با آتش ذوب میشدند تا برای تولید وسایل جدید استفاده شوند. با توجه به این که اساس گزارش های تفتیش عقاید، جمع آوری شده توسط افراد مشکوک و احتمالا شاخ و بال یافته برای تخریب مذهب به نفع اومانیسم رو به رشد قرن 19 هستند، باید دلیلی منطقی برای فرض پایه در جایگزینی سکه با زن برای سوختن در آتش بیابیم. معمولا در اروپا سکه ها جز آن موقع که عکس شاه یا حاکمی را بر خود داشتند، عکس یک زن اساطیری مثلا زنی که ترازو در دست دارد بر خود داشتند. شاید قبل از این که پول های دارای آرم شاهان باب شوند، بیشتر سکه ها عکس الهه داشتند و پول به عنوان بت تکثیر شده ی الهه، با نسخه های انسانی تکثیر شده ی الهه یعنی زنان جادوگر عوض شده است. این الهه میتواند کوبله الهه ی مردان مجرد مثل کشیش های کاتولیک باشد و پرستشش در دوران کلیسا رواج داشته برای این که اصل مسیحیت بوده است. یعنی ما تا این زمان نه تورات داشتیم نه انجیل، و بنابراین خدایان پیشین هنوز انکار نشده بودند بطوریکه حتی باید متون کلاسیک یونانی-رومی را که همه در دوره ی رنسانس کشف شده اند و منجمله داستان پذیرش کوبله در رم باستان را شرح میدهند، نه کشفیات مسیحیان بلکه اختراعات آنها خواند. یهودیت این دوره هم نه شرعیات تورات بلکه همان مذهب باخوسی-سابازیوسی نسبت داده شده به مشرکین بوده که چیزی جز کشتار دوستی و فحشای آیینی سبت سیاه کابالا نیست. این که یهودیان هم در کنار جادوگران تحت پیگرد انکیزاسیون قرار گرفته اند، یهودیانی را هدف گرفته که هنوز زیر بار شرع توراتی ریشه گرفته از عهد عتیق انجیل مسیحی نرفته اند و خدایان [منجمله "ملکه ی آسمان"] را انکار نکرده اند. با این حال، فرهنگ انجیل، خود، نتیجه ی رسوخ یهود در سطوح بالای قدرت در کلیسا است که درنهایت با پیدایش پروتستانتیسم به حداکثر یهودی سازی مسیحیت میرسد. فحشای آیینی اینجا به جادوگری و زنان جادوگر ربط پیدا میکند و پوشش قبلی برای از بین بردن تمام چیزهای "تقلبی" –یا بهتر است بگوییم "غیر رسمی"- برای زمان حال را در نظر دارد. گزارش های انکیزاسیون در سوئد تا حدی بر این موضوع نور میتابانند. در این گزارش ها دغدغه ی اصلی، حذف زنانی است که در اثر فحشا فرزندان غیر قانونی به دنیا آورده اند و علت گسترش فحشا هم وفور جنگ ها و کمبود مردانی بوده که خانواده ها را اداره کنند. ما اینجا میتوانیم داستان بخشی از بچه یتیم هایی را پی گیری کنیم که برای نوسازی و خدمت در فرقه های مافیایی یا مدارس دینی در یتیم خانه ها جمع آوری و تربیت میشدند و اغلب هم برای انجام ماموریت، به خارج از کشور مادری خود میرفتند. در کله ی اینها به جای فرهنگ بومی، چیزهای جدیدی ریخته میشد و حذف مادرانشان راهی برای جلوگیری از نضج فرهنگ قبلی بود. با چنین لشکرهایی، مسیحیت یهودی شده ی صاحب انکیزاسیون همه چیز را از نو تعریف کرد: از خود مسیحیت کاتولیک گرفته تا تاریخ یهودیت را که احتمالا در ابتدا نه یک دین قبیله ای بلکه یک اخوت جمع کننده ی ثروتمندان و قدرتمداران و جنگسالاران بود؛ همان کسانی که جنگ ها را به راه انداختند و از قدرت خود برای بازتعریف همه چیز به نفع خود استفاده کردند و حتی یهودیت قلابی تولید کردند تا با قربانی کردن مردم معمولی با آدرس غلط یهودی، هویت خود را پنهان کنند. آنچه این همه قدرت را به جنگسالاران داد بدون این که پیشتر امکان آن را یافته بوده باشند، احتمالا یک فاجعه ی عظیم زمینشناختی با پیامدهای گسترده ی آب و هوایی و در قرن 18 است که حکومت های قبلی را از بین برده و فرصت طلبان دارای امکان قدرتگیری را برای اتحاد در فتح سراسر جهان تحریک کرده است. عکس های موجود از شناوری شهرهای قدیم اروپا و امریکا در میان سیل گل، نزدیک بودن آن بلای جهانی و موفق ترین و جهانی ترین کهن الگویش "سیل نوح" را به زمان بنای راستین دوران مدرن در قرن 19 نشان میدهند.:

“THE CHURCH INQUISITION DID NOT PERSCUTE PEOPLE, BUT COUNTERFIT COINS”: FABIO REM: STOLEN HISTORY: 18 JUL 2021

اگر حق با فابیو رم باشد و یهودیت به همراه مسیحیت کاتولیک ریشه در کیش کوبله یا همان ملکه ی آسمانی داشته باشد که در تورات، یهوه علیهش شوریده است، پس کوبله به عنوان روح جهان فیزیکی با مرگ جهان فیزیکی پیشین در سیلی که تجسم نهایی خود الهه و آن جهان فیزیکی بوده، به پایان خود رسیده است درحالیکه شما میتوانید خدای قدرت گرفته پس از آن (برهما/یهوه) را خدای پیشینی بپندارید که خودش با سیل، آن دنیا را نابود کرده است (انلیل/شیوا) و پرستشش را ترویج کنید. به همین دلیل و با توجه به این که یهوه همان زئوس/ژوپیتر یونانی-رومی است، بسیاری از قوانین تربیتی مدرن در آستانه ی ترک مسیحیت به نفع کفر، قوانین دنیای یونانی-رومی تلقی میشدند که مدتی رها شده بودند.

لاکبی گزاره هایی از این موضوع ارائه میدهد که سیستم تربیتی قرون 18 و 19 اروپا را بسیار شبیه به توصیف وضع تربیتی جهان یونانی-رومی نشان میدهد: در دوران کلاسیک، والدین، کودکان را از 7 تا 9سالگی مجبور به کارکردن برای دیگران برای کسب پول میکردند و در اسپارت، حتی آنها را از 7سالگی، از والدین جدا و تبدیل به سرباز میکردند و جنگجویانی بیرحم بار می آوردند. همین توصیف کار در بیرون از 7 تا 9 سالگی را در انگلستان قرن 18 نیز می یابیم و در هر دو دوره خبری از محبت کافی به کودکان و نگرش انسانی به آنها نیست. ماکروبیوس مینویسد رومیان، روی سینه ی کودکان، یک قلب پارچه ای میبستند تا آنها یادشان باشد که تنها قلب واقعیشان همین است و طبیعتا کسی که قلب ندارد به درد تربیت کردن هم نمیخورد. با این حال، لاکبی مینویسد بین قرون اول قبل از میلاد تا اول بعد از میلاد، موقتا دوره ای پیش آمده که میبینیم مادرانی مثل مادر ژولیوس سزار، فرزندشان را تربیت میکنند ولی این هم خیلی سریع جای خود را به سپردن کودک به تربیت شدن توسط بیگانه میدهد و لاکبی، این را نیز همان سپردن کودکان مدرن به مدرسه برای تربیت شدن توسط بیگانگانی که پول میگیرند منافع نظام خاصی را تامین کنند و لزوما راستگو نیستند میبیند. اما همانطورکه بازه ی حول تولد مسیح یک استثنا در این تاریخ است، کریسمس و نسخه ی قبلیش ساتورنالیا هم یک استثنا در وسط سال رومیند. در کریسمس با کودکان به مهربانی رفتار و به آنها هدیه داده میشد و این وامدار تکرار دوره ی از بین رفته ی ساتورن بود. در ساتورنالیا «عصر طلایی» ساتورن بازآفرینی میشد: دورانی که بردگی –مشخصه ی عصر زئوس- هنوز پدید نیامده بود و مردم با هم برابر بودند. در این هنگام از سال، بردگان و اربابان با هم سر یک میز غذا میخوردند و دوستانه رفتار میکردند، به نشانه ی برابری زن و مرد، بعضی مردان لباس زنانه و بعضی زنان لباس مردانه میپوشیدند و کودکان هم به اندازه ی بزرگسالان شخصیت می یافتند و از سوی آنها هدیه دریافت میکردند، چیزی که از ساتورنالیا به کریسمس رسید. این تغییر مقام کودک که تقریبا با جوان شدن او برابر بود، باعث شد تا یوونالیس یا مراسم بزرگداشت یوونتاس الهه ی جوانان مهمترین فستیوال خود را در 19دسامبر و در دوران ایام ساتورنالیا بیابد. بیشتر این تغییر نقش های ساتورنی را امروزه در قالب شعارهای مدرنیته می یابیم ازجمله آزادی تقریبی کودکان از اختیار مطلق والدینشان و بلند شدن صداهایی برای حمایت از حقوق کودک را، و همه اش هم به این برمیگردد که خاطره ای از «عصر طلایی» با این مضامین وجود داشته و غرب مدرن هم ادعای بازگشت به عصر طلایی را دارد. زمینه ی این اتفاق را هم محبوبیت کریسمس به عنوان مهمترین عامل جذابیت مسیحیت ایجاد کرده است.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP8

البته ما بازگشت عصر طلایی را صددرصدی نمی یابیم و همه ی کودکان، از حقوق خود برخوردار نیستند همانطورکه همه ی زنان هم با مردان برابر نیستند یا اصلا به چنین برابری ای فکر نمیکنند و همانطورکه رفع تضاد طبقاتی هم در حد یک شعار باقی مانده و تنها پیشرفت واقعی این است که هیچ قدرتمداری جرئت نمیکند مردم را آشکارا حقیر بخواند. اگر دقت کنیم تغییرات در همین حد هم شگفت انگیز است چون کریسمس از اول قرار بود فقط یک میانپرده در میانه ی تاریخی چندش آور و سال پر زحمتی که از روی کهن الگوی این تاریخ ساخته میشود باشد ولی اگر هم تغییر بیشتری رخ نمیدهد و تغییرات شکل گرفته هم لزوما مثبت نیستند به خاطر این است که همه قبول دارند همان سیستم است که کریسمس و کیشش را ایجاد کرده است و قرار نیست تحول راستینی علیه آن رخ دهد.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟: قسمت دوم

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت دوم)

تالیف: پویا جفاکش

وقتی از جامعه ی مدرن حرف میزنیم، معنیش این میشود که تمام آن تاریخ سازی ها برای توضیح وضع حال اتفاق افتاده اند. اما چرا باید آنچه درباره ی حال است به زبان گذشته بیان شود؟ یک دلیل بسیار حیاتی برای این کار، خطر کشف هویت جاعل یا زیر سوال رفتن دقت او در توصیف حال است. این خطر، امروزه در عصر فوران اطلاعات، بخش عظیمی از کاربران وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی را تهدید میکند و "کیوران مک مائن" –دکترای تاریخ و نظریه ی روانشناسی از یونیورسیتی کالج دوبلین- در کتاب "روانشناسی رسانه ی اجتماعی" به آن میپردازد. مک مائن در فصل اول کتابش پیش از رسیدن به اصل مسئله، بیان میکند که کلمه ی "رسانه ی اجتماعی" را جانشین اصطلاح معمول تر «شبکه ی اجتماعی» میکند چون اصطلاح «شبکه ی اجتماعی» به قبل از رواج اینترنت برمیگردد و به محافل اجتماعی راستین و بی واسطه ی انسانها اطلاق میشده است. "رسانه های اجتماعی" هم مدعیند که میخواهند همین را تقلید کنند، ولی بسیاری اوقات، در این ادعا صداقت ندارند (درست مثل تاریخ نویسان و توصیفگران فرهنگی). مک مائن در فصل دوم، مثالی از این بی صداقتی و مشکلاتش برای خود عامل تولید اطلاعات نادرست را ارائه میکند:

«در سال 2011 با آغاز انقلاب رسانه ی اجتماعی در تمام دنیای غرب، "بهار عربی" در سرتاسر افریقای شمالی و خاورمیانه در حال گسترش بود. ستون اینچ های بسیاری پر شد از بحث درباره ی این که آیا مورد دوم از مورد اول نشئت گرفته است یا خیر، اما خوشبختانه این بحث فراتر از چارچوب این کتاب است. درعوض، میخواهیم به وهله ای غم انگیز و ناراحت کننده در این رخدادها نگاهی بیندازیم و ببینیم چگونه ین وهله ی غم انگیز، مطالعه ی روانشناختی پروفایل هایمان را شرح میدهد. در این خصوص، در مورد یک وبلاگ، البته با توجه به موردی خاص که در رسانه ی اجتماعی هم به همین اندازه روشنگرانه است، صحبت میکنیم. برای روزنامه نگاران، زیبایی محتوای تولیدی کاربر این است که به جای این که مجبور باشند برای مصاحبه ی رودررو با افراد به نقاط دوردست سفر کنند، میتوانند آنها را در اینترنت پیدا کنند و بدون هیچ گونه الزامی به ترک دفتر کارشان از آنها سوال بپرسند. بنابراین زمانی که در طول تحولات سوریه وبلاگی که به زبان انگلیسی خوب نوشته شد، علی الظاهر به دست خانم جوانی که در آنجا زندگی میکرد، به وجود آمد، برای بسیاری از سازمان های رسانه ای وسوسه انگیز شد. "دختری در دمشق" در ماه فوریه ی آن سال شروع به کار کرده بود و نویسنده اش ادعا کرده بود خانم 35ساله ی سوری-امریکایی است. نامش امینه عارف بود و همانطورکه کشورش به تدریج وارد جنگ داخلی شد، امینه عارف درگیر تظاهرات ضد رژیم شد. داستان قانع کننده ای بود ضمن این که امینه به زبان انگلیسی امریکایی خیلی خوبی مینوشت که بزرگ شدنش در ایالات متحده ی امریکا، که او اغلب در مورد خاطرات کودکیش درباره ی آن صحبت میکرد، توجیه کننده ی این موضوع بود و روایتش با گزارش های مفصل از زندگی در سوریه در دوران انقلاب مهیج تر هم میشد. در یک پست خاطره انگیز، "پدر قهرمان من"، از بیدار شدن در نیمه شب با شنیدن صدای نیروهای امنیتی که برای بردنش آمده بودند و پدرش که با سخنوری دل آنها را نرم کرد خبر داد. چنین داستان های فوق العاده ای به معرفی او در رسانه های خبری معتبری مانند تایم، گاردین، واشنگتن پست و حتی برنامه ی "نیوز نایت" بی بی سی انجامید. با این حال، خیلی زود معلوم شد که وبلاگ "دختری در دمشق" چیزی نیست جز حقه ای فوق العاده. شاید چون نویسنده اش داشت از ادامه ی این نقش بازی کردن خسته میشد، پستی، ظاهرا از طرف دخترعموی امینه، در وبلاگش منتشر شد که شرح میداد سرویس های امنیتی، امینه را ربوده اند. در این مرحله، امینه دیگر موضوع جنجالی محافل بخصوصی بود، اما این پست، او را به بالاترین سطح رسانید، شاید برخلاف چیزی که نویسنده اش قصد داشت به آن دست پیدا کند. روزنامه نگارانی مانند اندی کاروین از رادیو ان پی آر درباره ی این اتفاق توئیت کردند و فعالان تمام دنیا از هشتگ FREE AMINA استفاده کردند. این موضوع، داستان امینه را به گوش مخاطبان به مراتب گسترده تری رسانید و در عرض چند روز مشخص شد که امینه یک بلاگر/فعال سوری-امریکایی نیست. زمانی که مردم سرتاسر دنیا صفحه ی پروفایلش را برای یافتن سرنخی از این که کجا ممکن است باشد زیر و رو میکردند برخی از جزئیات درست از آب درنمی آمد. وقتی فردی به نام تام مک مستر، دانشجوی کارشناسی ارشد و مرد امریکایی سفیدپوست چهل ساله، در وبلاگ "دختری از دمشق" که خودش تمام پست های آن را مینوشت پست گذاشت، میتوانید تصور کنید چه جنجالی به راه افتاد. او گفت که عمیقا به مسائل مربوط به خاورمیانه اهمیت میدهد اما فهمیده که هر وقت به صورت آنلاین با هویت متعلق به خودش درباره ی آن مسائل بحث میکند، با "واکنش منفی" مواجه میشود. به همین دلیل، مک مستر شخصیت امینه را خلق کرد که خودش میگفت بعدا "تبدیل به حقه ای خارج از کنترل" شد.» ("روانشناسی رسانه ی اجتماعی": کیوران مک مائن: ترجمه ی ماندنا افتخار: فرهنگ نشر نو: 1402: ص26-24)

مک مائن، این مثال را با برخی تحقیقات پژوهشی درباره ی خلق هویت های دروغین در شبکه های اجتماعی تکمیل میکند، ازجمله مطالعه ی سال 2016 درباره ی کاربران فنلاندی لست اف ام و فیسبوک، اوسکی و لمپینن که «مشکل اصالت» را بررسی میکرد و مک مائن در اشاره به آن مینویسد:

«نویسندگان این پژوهش، به یک معضل ناخوشایند بودن در رسانه ی اجتماعی اشاره میکنند. به تصویر کشیدن اکانت "واقعی" از خودتان در پروفایلتان اغلب مستلزم چنان کار اضافی ای است که غیر اصیل به نظر میرسد. آیا این همان چیزی است که "دختری در دمشق" را تباه کرد؟ آیا ادامه دادن به آن توهم، کار زیادی بود؟ اما شاید برای بقیه ی ما نیز مصداق داشته باشد؟ آیا در رسانه ی اجتماعی مجبور هستیم "خودمان را به واقعی بودن بزنیم"؟ این امر ما را به یکی از پدیده های پیچیده تر در روانشناسی رسانه ی اجتماعی هدایت میکند: "پارادوکس حریم خصوصی". در یک مقاله ی تحلیلی که دقیقا با اوج گرفتن انقلاب رسانه ی اجتماعی نوشته شد، بارنز ذکر کرد که هنجار اجتماعی جدید چگونه ایجاد شده است. با آن که اکثر مردم ادعا میکردند که مباحث حریم خصوصی را درک میکنند، باز هم اطلاعات خصوصی زیادی در حال پست شدن در پروفایل های رسانه ی اجتماعی بود. بارنز این پارادوکس را در بافتار نوجوانانی بررسی کرد که وقتی والدینشان فهمیدند که آنها به صورت آنلاین مشغول چه کارهایی هستند، شگفتزده شدند. اما این پارادوکس به وضوح کارایی گسترده تری دارد. در تلاش برای حفظ یک پروفایل جذاب با اصالت، آیا کاربران بی خیال این شده اند که چه میزان اطلاعات شخصی را به صورت آنلاین به اشتراک میگذارند؟ این امر درباره ی کاربران فیسبوک هم مصداق دارد: بارگذاری کردن اطلاعات خصوصی زیاد برای نشان دادن هویتشان به جای گفتن از آن.» (همان: ص 32-31)

درست مثل شبکه های اجتماعی، اثر تاریخی کلاسیک هم اغلب، بیشتر از این که واقعیت سرزمین یا مردمی را نشان دهد، چیزهایی را درباره ی نویسنده/جاعل آن و بخصوص جریانی که این نویسنده/جاعل را اجیر کرده است روشن میکند. با این تفاوت که برخلاف کاربر شبکه ی اجتماعی، جاعل تاریخ، نگران لو رفتن هویتش نیست چون دارد از قول کسی که ظاهرا مدت ها پیش مرده است مینویسد و همچنین نگران لو رفتن دروغ های خودش هم نیست چون اگر هم چیزی از جامعه ی سوژه کشف شود که با نوشته ی او نمیخواند، میشود مدعی شد که امری بوده که در گذشته کم یا زیاد رواج داشته و حالا ندارد و مشاهده ی راوی هم میتواند گذری و کم عمق بوده باشد. اما ایدئولوژی کلی همیشه یکی است: این گذشته اصل و نشاندهنده ی فرهنگ مردم است و مردم حال یا باید آن را بپذیرند یا از آن فاصله بگیرند. پس تاریخ هنوز متوجه حال است و اتفاقا ممکن است این حال و لاجرم گذشته ی تصویر شده اش، همیشه به اندازه ی دنیای مدرن کنونی تازه بوده باشد.

اتفاقا این را باز یکی از مورخین غیر رسمی بی نام و نشان یعنی کوربن دالاس نشان داد. چند سال پیش، سایت مقالات او به طرزی ناگهانی از روی اینترنت محو شد بدون این که هویت واقعی خودش هیچ وقت شناخته شود، با این حال، بخش هایی ذخیره شده از مقالاتش با تجدید نظرهای تقریبی مخاطبانش تدریجا در استولن هیستوری منتشر شد. برخی معتقدند "کوربن دالاس" نام مستعار دیدیه لاکاپله ی فرانسوی بوده است، ولی بعضی دیگر شک دارند که او اصلا انسان بوده باشد چون قریحه ی عجیبی در جمع آوری عکس های قدیمی از منابع تک افتاده و ناشناسی که گوگل عمدا آنها را زیاد آفتابی نکرده است داشت و همینطور جملات کوتاه ولی مهم از کتاب های سنگین و قطور بی ارتباط با هم را به فراوانی جمع آورده و چاشنی نظریات خود کرده بود و علیرغم نشان دادن تناقض ها و متمرکز شدن روی نکته ها نتیجه گیری های عجیب و غیر قابل باوری از آنها میکرد درحالیکه انتظار میرفت به عنوان یک انسان دانا قطعا بهتر از خوانندگانش باید جمع بندی کند. بنابراین یک حدس این است که او در اصل، یک برنامه ی کامپیوتری هوش مصنوعی با کاربرد موقت بوده که افرادی ناشناس و محتملا اجیر شده توسط یک جریان سیاسی خاص، با تزی از قبل معلوم، آن را به کار انداخته بودند. بخشی از این تز روشن است: جهان مدرن ما، به دنبال یک نابودی عظیم در اثر یک فاجعه در قرن 18 یا 19 شکل گرفته که سیل ها و زلزله های نسبت داده شده به سال های مختلف این دو قرن، تجسم های مختلف آن هستند. به همین دلیل هم هست که اولین عکس ها از شهرهای قرن 19 بارها آنها را فرو رفته در چیزی شبیه بقایای گلی یک سیل نشان میدهند. تجدید بنای تمام شهرهای اروپا و امریکا به دهه ی 1860 منسوب است و کوربن دالاس، آن را نه تجدید بنا، بلکه بنای راستین این شهرها میشمرد. او مدعی بود که تاریخ درواقع از دهه ی 1870 و بیشتر از دهه ی 1880 شروع میشود و در این دوره، تمام منابع تاریخی و توصیفی، بازنویسی و یا با تاریخگذاری جدید روانه ی بازار یا در موزه ها مستقر شده اند. این میتواند کمک کند تا بسیاری از وقایع نسبت داده شده به تاریخ کهن و چند صد سال پیش، سایه های به نظر دور وقایسع فراموش شده از خود قرن 19 باشند. ازجمله انتقال منابع یونانی کلاسیک به غرب از بیزانس در حال عثمانی سازی میتواند به قرن 19 منتقل شود. در این مورد، توجه داریم که حکومت عثمانی روی بقایای دولت سلجوقی تشکیل شد و جایی به نام "شهر سلجوق" درست در جوار بقایای افسوس باستانی قرار دارد که به مرکزیت معبد آرتمیس –الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید- معروف است. آرتمیس افسوس، الهه ی زنبورها بود و مورد علاقه ی خاندان ایتالیایی باربرینی قرار داشت که نمادشان زنبور بود. در این مورد، جالب است که در تاریخ رسمی، جانور توتمی باربرینی ها دو بار عوض شده و از مگس سیاه اسب به مگس طلایی اسب و سپس به زنبور طلایی تغییر یافته است. اما کوربن دالاس، آن را دروغی تاریخی برای ربط دادن نمادین مگس اسب به زنبور عسل میداند با این توجیه که مگس اسب، با تغذیه از اسب، درست حکم جنگسالارانی را دارد که با استفاده از اسب، حکومت گستری میکردند و درواقع الهه ی زنبور عسل هم در مقام ملکه ی زنبورها حکم الگوی تشکیل یک جامعه ی سلسله مراتبی توسط جنگسالارانی را دارد که خدایشان، الهه ی زنبورها، وظیفه ی تولید افراد این کلنی را دارد. کندوی عسل، فقط ملکه دارد نه شاه. چون زنبور نری که ملکه را باردار کرده، فلنگ را بسته و دیگر در صحنه حضور ندارد. کار او فقط بارور کردن کلنی است و بنابراین فرزندان ملکه را نه یک پدر (خدا)، بلکه یک مجموعه ی بوروکراتیک از اقلیتی از فرزندان ملکه اداره میکنند. تاریخ رسمی میگوید آرتمیس افسوس که با دایانای رومی تطبیق میشد، درواقع یک نسخه از کوبله الهه ی فریجی آسیای صغیر و در روم معروف به ماگنا ماتر (مادر کبیر) بود که الهه ی زمین و تجسم جهان فیزیکی بود و به سبب شکل گرفتن از عناصر چهارگانه ی فیزیکی و مابه ازاهای آسمانیشان به یک مکعب –با دو چهارگوش بالا و پایین- تشبیه میشد، مکعبی که به سبب کیفیت تاریک مادیات، سیاه رنگ بود و در تجسم زمین، نمادی از خانه ی خدای خورشیدی شمرده میشد، خانه ای که خورشید در وقت غروب وارد آن میشود و در وقت طلوع از آن خارج میشود. خورشید به عنوان منبع نور، دراینجا نمادی از ارواح نورانی انسان ها بود که به جهان تاریکی زمین تبعید میشدند تا از نو متولد شوند و تغییر شخصیت یابند. جهان پس از فاجعه ی عظیم نیز که توام با درگیری های شدید مردم بر سر منابع باقی مانده ی زمین بود، در حال نوزایی بود. بنابراین الهه جامعه ای بود که مردمان را از نو متولد میکرد. اگر حکام جامعه در خدمت او بودند، باید منویات او را با تغییر فرهنگ مردم و از طریق آموزش و پرورش، جامه ی عمل میپوشاندند و حجم عظیم بچه یتیم هایی که از جنگ های این دوره ی اروپاییان به جا مانده بودند، به سبب تربیت ناشدگی، لوح های سفیدی برای چسباندن هر نوع فرهنگ من درآوردی تلقی میشدند. پس بچه یتیمان را با کیش های جدیدی آشنا و کاهنان آنها میکردند و به اطراف و اکناف دنیا برای گستراندن مذاهب جدید صادر میکردند. تصاویر عتیق از ژاپن، نشان میدهد درآنجا معابد، اولین یتیم خانه ها بودند و معابد پیکره های الهه هستند همانطورکه کلیسای کاتولیک، کالبد مریم مقدس است. معابد نوین، درواقع آزمایشگاه های تولید انسان های نوین هستند و یکی از آخرین نمونه هایشان که در قرن 20 و 21 بعینه به نمایش گذاشته شد، به اصطلاح بنیادگرایی اسلامی است که نقطه ی اوج آن داعش بود. اسم داعش –دولت اسلامی عراق و شام- به گونه ای انتخاب شده که مخففش در انگلیسی بشود ISIS که دقیقا نام نسخه ی مصری کوبله ی فریجی است. این نام اینقدر در اخبار و اینترنت و فضای رسانه برای داعش پمپاژ شد که دیگر تقریبا معنی "ایزیس" برای بیشتر مردم به کل عوض شده است. داعش، حد اعلی و در حکم آرتمیس جماعت دوشیزگان الهی برای رژیم های اسلامگرایی بود که باعث شدند غرب برای مسلمان ها شیرین شود و جمعیت های کثیری از آنها به اروپا و امریکا راهی شوند. به طرز عجیبی، درحالیکه رسانه ها علاقه داشتند زنان را بزرگترین قربانیان داعش و دیگر رژیم های اغراق شده ی اسلامی نشان دهند، ولی موقع نمایش رسانه ای مهاجرت مسلمانان به غرب، آنها عمدا اغلب مرد نشان داده میشدند و این مردان هم تا حد ممکن بوالهوس و زنباره توصیف میشوند چون در حکم زنبورهای نر تولید شده توسط ملکه ی زنبورهایند که به محض بلوغ، کلنی را ترک میکنند و با حامله کردن دیگر ملکه ها کلنی های جدید میسازند. به همین ترتیب، این مهاجران مسلمان نیز حاملان تخم اسلام افراطی و باعث گسترش کلنی اسلامی در غرب معرفی میشوند و جامعه ی غرب، الهه ای است که از منی تفکرات مردان مردسالار متشرع آنها حامله میشود، اگرچه همچنان گفته میشود آنها از بای شریعت اسلامی میگریزند. این وضعیت، درواقع فرافکنی قدیم به حال است. چون رهبری دنیای مدرن در ایالات متحده ی امریکا هم یک جامعه ی تماما مهاجرپذیر بی ریشه یا استوار بر برهوت فرهنگی معرفی میشود و انگار یکسره توسط بچه یتیم های آمده از اروپا ساخته شده است که حامل کیش مادر خود به امریکایند. این مادر، در مجسمه ی آزادی امریکا تجلی میکند که در سال 1886 به ایالات متحده داده شد. بنابراین کوربن دالاس پیشنهاد میکند که آغاز ایالات متحده در سال 1886 باشد. در طی این روند؛، مکعب سیاه الهه تجسم های گوناگونی پیدا کرده است. خود صلیب مسیحی، یکی از آنها است چون اگر مکعب را به جعبه ای تشبیه و از هم باز کنیم، شکلی شبیه صلیب پیدا میکند و صلیب همانقدر خانه ی خدا است که مکعب. تفیلین یا کلاه غریب مکعب شکل خاخام شکل دیگر آن است که کاربردش کاملا با پیشرفت تکنولوژی به وجود آمده است. همانطورکه مذهب کارگو در افریقا (پرستش بت ها و طلسم هایی ساخته شده به شکل اختراعات الکترونیکی غربی به سبب ایزدی تلقی کردنشان) نشان میدهد، بسیاری از بدویان، غربی ها را به خاطر بیسیم ها و وسایل ارتباطی ای که تصور میشد وسایل ارتباط با خدایانند، به گونه ی پیامبران و فرشتگان تصور میکردند و در عین عبودیت محض به آنها، وسایل ارتباطی آنها را با وسایل معمولی بازآفرینی میکردند که یکی از آنها کلاه های آنتن دار یهودی است. در یک بازسازی موفق تر، این کلاه با تفیلین مکعب شکل و سیاه رنگ یهودی و نسخه ی ژاپنیش "تاکین" جابجا شده است. درون تفیلین، یک آیه از تورات قرار داده شده است تا همانطورکه آنتن، پیام خدا را از آسمان میگیرد و به دولتمرد میدهد، تورات که تنها کلام خدا از دید یک متشرع است، با تفیلین به داخل کله ی فرد یهودی برود. در قرن بیستم، بعد از این که تلویزیون از طریق آنتن، پیام های ایزدی ایدئال حکام را در سطح وسیعی از جوامع با موفقیت بومی سازی کرد، از یک زمانی تلویزیون ها منحصرا به شکل مکعب های سیاه ساخته شدند چون ثابت کردند که مثل خود الهه، جوامع را از نو ساخته اند و در قرن 21 همین روند برای مانیتورهای کامپیوتری و اکثر گوشی های موبایل تکرار شد. کشفیات کوربن دالاس تا اینجا روندی منطقی داشت، ولی کم کم به ادعاهای عجیب و غریب او درباره ی این که نخستین انسانها تولید ماشینند انجامید و این ایده به میان آمد که مکعب سیاه، ماشین جوجه کشی تبدیل تخم های الهه به لشکر بچه یتیم ها بوده است. اما حتی در این مرحله هم کوربن دالاس، هنوز ابتکارات خاصی نکرده بود و داشت بعضی دری وری های تاریخ رسمی درباره ی خدایان روشنگری غرب را به حالت فلسفی ای درمی آورد که خود روشنگری، از مدت ها قبل مایل به فراموش شدنشان بوده است. در این مورد خاص، به طور دقیق، باید از لایبنیتس یاد کرد که آنقدر آدم مهمی بود که پطر کبیر در یک سفر سیاسی به اروپای غربی، عمدا راه خود را کج کرد تا او را ببیند. لایبنیتس مسبب اختراعات متعددی درقرون 17 و 18 خوانده شده است ازجمله اولین ماشین حساب که به طرز باور نکردنی، لایبنیتس از هوش مصنوعی ایجاد شده حول آن برای احیای زبان آدم و حوا استفاده کرد که تصور میشد با سقوط برج بابل و پراکنش انسان ها از بین النهرین به تمام جهان، در پشت آوار زبان های جدید مدفون شده است. لایبنیتس احیای زبان باستانی را که خط مقدم فتح سنگرهای احیای دنیای پیش از فاجعه ی بزرگ بود، جدی گرفت و برای این کار، نه فقط زبان های بیگانه بلکه تمام دانش های گوناگون اقوام حول مسائل مختلفی که به کلام دربیایند را مورد مطالعه قرار داد. او که اصلا محققی معمولی با امکانات یک فرد از طبقه ی متوسط نبود (قطعا کسی که به فرانسه سفر میکند فقط برای این که از لویی 14 بخواهد فرانسه به مصر حمله کند تا به عثمانی ضربه بزند، یک محقق معمولی نیست)، زد و بندهای سیاسی فراوانی داشت که از طریق آنها میتوانست به دانش های جمع آوری شده توسط ژزوئیت ها از نواحی مختلف جهان دست یابد. کلیسای واتیکان، 6ماه به او اجازه ی استفاده از کتابخانه ی واتیکان را داد تا تمام اطلاعات جمع آوری شده از ژزوئیت ها درباره ی تمدن چین را مرور کند و چین شناسیش نیز همین جا شکل گرفت. همه ی اینها برای این بود که مواد خام برای دادن به هوش مصنوعیش را پیدا کند و آن کسی که کل این پروژه را رهبری میکرد، "کرچر" جاسوس ژزوئیت بود، کسی که معتقد بود سرچشمه های نیل در «کوهستان ماه (مون)» در افریقا، راه به جهان زیرین دارند و از غارهای آن منطقه، غول هایی بیرون می آیند که از بقایای تمدن آتلانتیس یعنی قاره ی تکنولوژیک غرق شده در سیل نوح بنا بر تفکرات اروپایی هستند. به نظر کرچر، در کنار این غول ها در جهان زیرین، اژدهایان زندگی میکنند. اتفاقا قائل شدن این کاربرد تکنولوژیک برای جهان زیرینی که گذشتگان را به درون خود برده و بیرون میدهد، با ماشینی بودن ایده ی لایبنیتس درباره ی فرو بردن بقایای گذشته به درون مابه ازای مکعب سیاه برای نوسازیش کاملا مرتبط است. فکر کردن به فعالیت ماشین ها در اثر نیروهای الکترومغناطیسی ای که در جهان زیرین وجود دارد چیز تازه ای نیست. از قدیم این فکر وجود داشته که شهرهای مهم، روی قسمت های خاصی از خطوط "لی" –مابه ازاهای خطوط "چی" چینی ها در اروپا- بنا شده اند که در زیرشان، توده های کریستالی نیروساز خاصی قرار دارند. این ایده در نظریه های توطئه ی کنونی به این شکل درآمده که توده های کریستالی جهان زیرین، توسط انگل ها آلوده شده و توهم تولید میکنند و اگر عملکرد این کریستال ها اصلاح شود و توهم برطرف گردد، انسان ها میبینند که نیمی از افرادی که قبلا در اطراف خود میدیدند، خزندگان فضاییند! اتفاقا دستگاه اسطوره ای لایبنیتس هم چندان فاصله ای از ایجاد توهم ندارد. او زبان مادر را زبان عبری اصلاح شده با ماشین قرار داده و تمام زبان های بعدی ساخته شده برای کرچر و ژزوئیت های دیگر برای ساخت و نشر فرهنگ در جهان را با آن اصلاح کرده است. احتمالا این زبان عبری، عبری کتاب مقدس کنونی است که تنها منبع عتیق عمده ی آن زبان به جز جعلیات ارتش یهود در اسرائیل یک سال قبل از تاسیس آن دولت است. این واقعا از عجایب است چون لایبنیتس برخلاف دیگر خدایان انسان نمای روشنگری زمان خود یعنی اسپینوزا و نیوتون، یهودی نبود. این برای یهودیان ابرمیلیاردری که معتقدند امکان ندارد یک مغز متفکر در میان گوییم ظهور کند مگر آن که از یک یهودی سرقت کرده باشد، گران آمده است و ازاینرو است که جان ساکس از خاندان یهودی استعمارگر ساکس مدعی شده است که لایبنیتس دانش خود را از اسپینوزا دزدیده است و محور ادعایش هم وجود مکاتبات فراوان بین اسپینوزا و لایبنیتس بوده است. اسپینوزا یک یهودی پرتغالی الاصل ساکن هلند بود و در آمستردامی میزیست که کانون درخشان فعالیت های اقتصادی یهود و منشا فعالیت های استعماری اسپانیا در قبل از جدا شدن هلند از اسپانیا بود و شرکت هند شرقی هلند را به عنوان یکی از پایه های استعمار جهانخوار بعدی تحویل اروپای غربی داد. بنابراین اسپینوزا و وحدت وجود معروفش به این داستان وارد شده اند تا جای پایی برای جذب مغزها از قاره به استعمار نوظهور باقی بگذارند. وگرنه لایبنیتس وجود خارجی نداشت که بخواهد از اسپینوزا دزدی کند. بهترین سند هم اسمش است. لغت لایبنیتس به سادگی یعنی «هیچ کس». اسپینوزا وضع بهتری ندارد و معنی اسمش «پر از چرخش» است: تصوری درست از شکل انسانی شده ی روح خدای وحدت وجودی کابالا که مدام نسبت به قوانین خودش، چرخش های محیرالعقول میکند. پس بهترین تفسیر از این داستان این است که اسپینوزا را نماینده ی نایهودیانی بدانیم که بدون هیچ گونه علاقه ی شخصی برای اشرافیت یهود، موجودیت تاریخی نژادی ایجاد میکنند و تاثیرشان را به زبان عبری برمیگردانند. درباره ی تصنعی بودن این حرکت، کافی است در نظر بگیریم که تاثیر تلمود بر یهودیت بیش از کتاب مقدس عبری بوده فقط به خاطر این که حتی خاخام ها عبری را به اندازه ی آرامی متوجه نمیشدند و تلمود و بیشتر منابع عتیق یهود به زبان آرامی بودند. آرامیان از بین النهرین به مناطق تاتاری شمال گسترش یافته و آن مردم را تحت تاثیر خود قرار داده بودند، ازجمله پایه ی اصلی یهودیت نوین اروپا یعنی ترک های یهودی شده ی خزری را. اعقاب یهودیان خزری در اروپا هم بیشتر به آرامی و یونانی مینوشتند و توجهشان به گذشته نیز ناشی از بقایای اساطیر آرامیان درباره ی تمدن های قدیم کلدانی در بین النهرین و نواحی دیگر جهان بود. حتی یهودی کابالیستی مثل "آمون هیلمن" که آشکارا خود را "شیطانپرست" میخواند، اعتراف میکند که کتاب مقدس از ابتدا به یونانی نوشته شد و نه به عبری، و بهترین دلیل خود را این میداند که عبری، با امکانات ضعیف زبانیش قادر به ارائه ی کلمات برای بسیاری از مفاهیم نبود. به عنوان مثال، در تورات یونانی، خدا موقع بیهوش کردن آدم، از کلمه ی "اکستازی" استفاده میکند (انگار که خدا به آدم، ماده ی مخدر داده باشد) و تورات عبری فقط میگوید «خواباند» چون در عبری، کلمه ای برای اکستازی وجود نداشت. دلیل هم به عقیده ی هیلمن این است که عبری، از اول، یک زبان مصنوعی بوده که نه توسط مردم و بر اساس احتیاج های آنها بلکه توسط یک مشت جادوگر برای عددبازی ابجدی و علم الحروف اختراع شده است. عبری رایج زبانی مصنوعی است که از کیش تورات ساخته و بعد توسط مردم لهجه دار شده است همانطورکه عربی فصیح هم یک زبان مصنوعی است که نخست برای نوشتن قرآن استفاده شده و فقط از طریق تفاسیر علمای شرع اسلامی فهمیده میشده ولی سپس با آموزش و پرورش، زبان اتحاد اعراب شده است. تا قبل از مرحله ی تالیف کتاب مقدس عبری، یونانی گری اساس یهودیت بوده است و ما باید نتیجه بگیریم که خدا موقع دادن رسالت به قوم یهود برای احیای مذهب نوح، به آنها اشتباهی زبان یونانی داده و حالا آنها باید اشتباه خدا را با احیای عبری از طریق هوش مصنوعی و قالب کردن قوانینش به زبان ها و فرهنگ های دیگر جبران کنند. این معنی ندارد مگر این که احیای فرهنگ با دستور زبان های ریاضیاتی و سپس روش های پیچیده تر الکترونیکی را بیشتر اختراع گذشته بدانیم تا بازیابی آن. علت این که هنوز این پروژه به کشف یک گذشته ی واقعی برای تحریف نیاز دارد، همان واقعیتی است که نظریه ی کهن الگوهای یونگ به روشنی بیان کرده است؛ این که بقایای مذاهب طبیعتپرستانه ی قدیم به صورتی که امروزه میتوانیم بگوییم ژنتیکی است، در بشر امروز جاری است و باعث میشود فرد بشری مدام به یاد قدیم بیفتد و احساس کند شرایط جدید با واقعیتش نمیخواند. اما از طرفی امکان فرار از حال را هم ندارد و تحت تاثیر فرهنگ نوین تعریف شده برای خود است. بنابراین وقتی گذشته را میکاود، احساس میکند همه ی معارف، یا غیر واقعی است یا همجنسگرایانه، و چون تحت تاثیر فرهنگ حاکم، از هر دو لغت بدش می آید، از خیر کشف گذشته میگذرد و به حال رنج آور بازمیگردد و بدین ترتیب، فرهنگ حاکم میتواند از حذف گذشته و تبدیلش به زنبور نری که حامله میکند و درمیرود مطمئن شود و با الهه ی خود و ماشین مکعب سیاه او همه چیز را نوسازی کند.:

“the perpetual black cube”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 26 JUNE2024

نوسازی خدا با ورود او به الهه/مکعب سیاه/ریاضیات زبانشناسانه (از ازیریس به ایزیس، و از ایزیس به هورس)، با انگاره ی تغییر اخشوارش در اثر ازدواج با استر مطابق است. فومنکو در بازسازی ای که از زندگینامه ی ایوان مخوف (امپراطور افسانه ای روسیه) –با ترکیب التر ایگوهای تاریخی مختلف او- به دست آورده است، ایوان مخوف را نسخه ی اصلی اخشوارش شناخته و استر را النای مولداوی معرفی کرده که پرستوی فرستاده شده از سوی پروتستان های آلمانی و عناصر یهودی وفادار به آنها در روسیه بود و ایوان مخوف را از مسیحیت ارتدکس دور کرد. ولی از یک جایی ایوان مخوف، از کرده های خود پشیمان شد و به ایمان ارتدکس برگشت. دراینجا پروتستان و یهودی تقریبا با هم مترادفند و لاکاپله آن را همتای پروتستان شدن نسخه ی دیگر اخشوارش یعنی هنری هشتم بریتانیا برای ازدواج با آن بولین (از نسخه های انگلیسی استر) میداند. به نظر لاکاپله، تمرکز خاص فومنکو روی ایوان مخوف، بر اساس ناسیونالیسم اسلاو صورت میگیرد در حالی که خود فومنکو جا برای نتیجه گیری های دیگر را هم ایجاد میکند، چون فومنکو معتقد است که ایوان مخوف بر اساس اسمش (ایوان تلفظ اسلاو نام یوحنا است) همان پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای مسیحی ترک-مغول در شرق بنا بر افسانه های غربی است. فومنکو مدعی است که مغول ها در اصل اسلاو بودند و با این حال، آنها را رومانف نمیداند. مشکل این است که سلطه ی اسلاوها بر روسیه از تاریخ رهبران مسیحی آلمانی-رومی آنها یعنی رومانف ها جدایی ناپذیر است. سرگئی ایگناتنکو معتقد بود که تا قبل از تسلط ناپلئون بر روسیه در اوایل قرن 19، آنجا یک قلمرو کاملا مغولی بود و به سبب جدایی ناپذیری غربی شدن روسیه از تسلط فرانسه است که اولین لباس های نظامی روسیه اساسا همان لباس های نظامی فرانسویند. آهازیف نشان داده است که اولین ادوات موسیقی روسی همان ادوات موسیقی تاتاری هستند. او ضمنا گفته است که جامعه ی تاتارها به سه طبقه تقسیم میشد که طبقه ی متوسط آن، قزاق نام داشتند. در "آنودومینی" مارتین بایم، قزاق ها "کوزار" نامیده میشوند که معادل عنوان "خزر" برای تاتارهای یهودی مآب روسیه است. عثمانی ها نیز از قزاق ها پدید آمده اند. شورش حشمونی های یهودی علیه سلوکی ها، همان شورش عثمانی ها علیه سلجوقی ها است و در این بستر یهودی-ترکی، پرستر جان هم نسخه ی حشمونی خود را دارد: جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی که اورشلیم را از سلوکی ها پس گرفت و در تاریخ عثمانی، قابل مقایسه با سلطان محمد دوم، فاتح قستنطنیه یا اورشلیم عثمانی است. سلطان محمد دوم، یکی از نسخه های محمد پیامبر اسلام است. بنا بر تاریخ رسمی، محمد پیامبر مدعی است خداوند رسالت یهود را به عرب های اسماعیلی منتقل کرده است و علیرغم اتحاد نخستینش با اکابر یهود، بعدا علیه آنها میشود. در یوحنای هیرکانی نیز چنین تغییری را میبینیم. یوحنا نخست با فریسی ها یا پیروان اشرافیت داودی، علیه سامری ها یا یهودی های بددین برکشیده شده توسط سلوکی ها میجنگد ولی بعدا با فریسی ها درگیر اختلاف میشود و صادوقی ها را به قدرت برمیکشد: فرقه ای از یهود که مدعی شدند خدا از بنی اسرائیل به عنوان اولاد اسحاق ابن ابراهیم ناامید شده و وعده ی خود به ابراهیم را اکنون از طریق اولاد دیگر پسر ابراهیم یعنی اسماعیل محقق میکند که با اعراب مخلوط شده اند. این دو بار تغییر مسیر یوحنای هیرکانی، همان دو بار تغییر مسیر ایوان مخوف است. یعنی ایوان مخوف/اخشوارش/کورش، بعد از فریب خوردن توسط النا/استر و سر سپردن به اشرافیت یهود/فریسی ها/مسیحیت رومی، به سامری گری/ارتدکسیسم برنگشته، بلکه صادوقی شده و سرگذشت تاتارها را از طغیان صلیبی-سلجوقی علیه بغداد/بابل، تا ضدیت با پشتیبانان رومی-فریسی سابق خود با درآمدن به لباس اسلام یهودی تبار، در یک تن خلاصه میکند. طغیان علیه سامری گری و یونانی گری یک چیز است چون شورش حشمونیان علیه سلوکیان پس از آن صورت گرفت که آنتیوخوس سلوکی مجسمه ی زئوس یا ژوپیتر را در معبد یهود گذاشت و دستور به قربانی کردن خوک برای او داد و باغ هایی ایجاد کرد که در آن، مردان، برهنه راه میرفتند یعنی تصویری بینابینی از یک چشم انداز یونان باستانی با خوک خوری مسیحی. این بسیار به شرک یونانی-رومی حاکم بر رم قبل از حکمرانی مسیحیت متعارف بر آن نزدیک است. این را اصل روم میشمرند و لغت روم تحریفی از "آرام" در اشاره به آرامی مسلکی بابل است، ضمن این که در قرون وسطی گاهی رم را "بابل" مینامیدند. خاندان یهودا نیز پس از به قدرت رسیدن در بابل، الیگارشی بابلی نامیده شد که این، یهودی گری و بابلی گری را تا حدودی با هم مترادف کرد و ازاینرو رم و یهودیه هم مترادف همند. منظور از "فاحشه ی بابل" در کتاب مکاشفه ی یوحنا را که بر هفت کوهستان مینشیند، رم بنا شده بر هفت تپه میشمردند. با این حال، در بعضی منابع یهودی، حکمرانان یونانی-رومی یهودیه را "کتیم" نامیده اند که لغتی مرتبط با "ختی" یا "خیتای" به مفهوم اسکیت و تاتار است. درواقع همانطورکه وقایع کیش اسطوره ای یهودی-تاتاری در عثمانی بومی سازی شده است، شاخه ی اروپایی اشرافیت آن نیز آن را در اروپا بومی سازی کرده است و به همان شکل که عثمانی علیه سلجوقی طغیان کرده، امپراطوری مقدس روم هم علیه بنیاد تاتاری خود طغیان کرده و بعد، خود را به جای تاتارها بازسازی یک روم باستان اروپایی خوانده است. بنیانگذار روم مقدس، شارلمان به معنی شاه بزرگ نام دارد و این نام، بازی با نام "سولومان" یا سلیمان برای بزرگترین شاه یهود است. نام شارلمان به صورت لقب کارلوس مگنوس به همان معنا برای صورتی ظاهرا متاخرتر ولی واقعا اصیل تر از او یعنی شارل پنجم تکرار میشود. فتح و غارت رم توسط شارل پنجم و تاجگذاری او درآنجا همتای فتح یهودیه توسط وسپازیان و تیتوس امپراطوران مشرک رومی است. شارل پنجم از خاندان هابسبورگ خوانده شده چون این خاندان پس از استقلال از امپراطوری ناپلئون در تلاش برای احیای روم مقدس به هر شکل که خودشان میدانستند، تاریخ آن را به نفع خود نوشتند و ازاینرو شارل پنجم هم به اندازه ی روم مقدس، بنیاد تاتاری دارد و بیخود نیست که همزمان با شارل پنجم در اروپای مسیحی، یک نسخه ی دیگر سلیمان یهودی، یعنی سلطان سلیمان قانونی ترکیه بر عثمانی حکومت میکند. درواقع عثمانی سلطان سلیمان و روم مقدس شارل پنجم، دو نیمه ی اسرائیل بزرگ سلیمان هستند که به دو تکه ی یهودیه و اسرائیل تقسیم شد و این دو تکه همان روم های شرقی و غربی به جای عثمانی و روم مقدس هستند و اسرائیلش همان ده قبیله ی گم شده ی اسرائیلند که با بیگانگان ترکیب میشوند. عقاب دو سر که نماد امپراطوری مقدس روم است، نماد ختی های ترکیه (منسوب به قبل از میلاد)، ساسانی های پارسی (منسوب به قرن ششم پس از میلاد) و سلجوقی های ترکیه (منسوب به قرون 12 و 13 میلادی) نیز خوانده شده است. عقاب دو سر، نسخه ی آسمانی ثنویت دو شیر مقدس ختی ها و موکنایی ها است و دولت های یهودا و اسرائیل به عنوان دو جریان فکری-سیاسی-مذهبی مختلف، خود، تجسم هایی حکومتی از این دو شیرند. در اختلاف یهودا و اسرائیل، اویی که در خدمت به سلیمان میماند برحق است. سلیمان به کمک کاهنی به نام صادوق به قدرت رسید ولی بعدا چنان با او دشمن شد که آرزوی مرگش را کرد. این صادوق، همان روح اخیر یوحنای هیرکانی و معادل اخشوارش/کورش شاه است که یهودی ها را در بابل به قدرت رساند ولی بعدا به طرف صادوقی گری/اسلام غلتید و از جهتی که اروپا و امریکا به آن حرکت کردند جدا شد. بنابراین دو جهت مختلف از فریسی گری برمیخیزند که جهت غربی و جهت اسلامی است. جهت غربی، ادامه ی یکی از مسیرهای قطعی فریسی گری است. فریسیان به این خاطر از یوحنای هیرکانی مکدر بودند که او علیرغم کاهن بودن، هر دو رهبری سیاسی و مذهبی را به خود اختصاص داده بود درحالیکه رهبری سیاسی پیشتر متعلق به داودی های خاندان یهودا بود. این زیاده خواهی یوحنای هیرکانی، با درگیری های پاپ و امپراطور برای تسلط به هر دو رهبری سیاسی و مذهبی در امپراطوری مقدس روم همخوانی دارد. اگر این را در زمینه ی فریسی قبلی جدایی راه پاپ و امپراطور بسنجیم، کل بساط ملوک الطوایفی معقول قرون وسطای اروپا مارک فریسی میخورد و این با هم معنایی فارسی/پارسی و فریسی قابل جمع آمدن است. پروسی های آلمانی نام از پارس/فارس/فریسی دارند و همان ها هستند که تحت رهبری رومانف ها تا اعماق روسیه میروند و روسیه را "روم" مینامند و رهبرشان را "تزار" (سزار) که عنوان رهبر روم است. در عین حال، در زبان روسی به پیروی از آلمانی، pars به معنی پارت و بخش و مرز و سرزمین است و تمام قلمروهای کوچکتر میتوانند پارس باشند و جنگ تزار نوگرا با ارتجاع ملوک الطوایفی، جنگ صلیبی غرب با پارس ها باشد بخصوص که بیشتر این حکومت های ملوک الطوایفی، اساس ترکی-مغولی دارند و بسیاری از این حکومت (پارس) های ترک بعد از شکست از تزارها به سمت سرزمین های جنوبی تر چون ازبکستان و ایران و تشکیل حکومت در آنها متواری میشوند. مظهر نوگرایی تزاریسم غربی، پطر کبیر است که به جنگ صلیبی با پارس ها و سفارش وصیت بر این هدف شهرت داشته است. پطر کبیر که به آلمانی سازی روسیه و مدرن کردنش همت گماشت، اولین تزاری بود که از ریاست بر کلیسای ارتدکس روسیه صرف نظر کرد و بنابراین به خط سکولار ریشه گرفته از فریسی گری که اساسش در اختلاف فریسیان با حشمونی ها/صادوقی ها بود وفادار ماند. بدین ترتیب، فارس/فریسی، دو فراورده ایجاد کرد که هر دو به جنگ نسخه ی قبلی او رفتند: 1-یونانی گری، رومی گری و وارثشان روسی گری. 2-عثمانی گری که بعدا اختلافش با فارس و یهودی را به صدر اسلام، فرافکنی نمود. هر دو رسته ی رومی-روسی و عثمانی، بزرگترین دغدغه شان در تاریخ رسمی، فتح ایران است که با پارس تطبیق شده است و بنیاد ناخوشایند این فرقه ها و ممالک را به یک کشور بیگانه حواله میدهد تا الهی به نظر برسد. دراینجا پارس برابر با ایران دوران کورش یا اخشوارش است که وقایع به بیش از 1000سال پس از او منتقل شده است. دراینجا به جای اخشوارش، تلفظ دیگری از نامش یعنی خسروئس جانشین میشود. هراکلیوس امپراطور روم یونانی یا بیزانس که مابه ازای اسکندر کبیر است، ارتش پارسی خسروئس را شکست میدهد و اورشلیم را پس میگیرد، اما درنهایت اورشلیم و پارس هر دو به دست ارتش اسلام می افتند. اگر خسروئس را اخشوارش دوم یهودی شده بدانیم و پارس را بابل فریسی شده، هراکلیوس نماینده ی یونانی گری سلوکی/سلجوقی/بیزانسی، درحالیکه ارتش اسلام معادل حشمونی ها یا همان عثمانی ها خواهد بود اما هر دو رسته قهرمان افسانه ای واحدی را به عنوان بستر سیاسی خود قرار میدهند و آن را به نفع ایدئولوژی خود آنقدر تحریف میکنند که کم کم لازم میشود تفاسیر متفاوتشان حتی در اسم، از هم فاصله بگیرند. بدین ترتیب، کنستانتین کبیر، هراکلیوس و سلطان محمد فاتح، به سبب فتح یونان/رم/قستنطنیه/اورشلیم، همه روایات مختلفی از اسکندر کبیرند، ولی دو تای اول به یونانیان ارتدکس و –از نظرگاه نجات غرب مسیحی توسط دژ بیزانس- کل مسیحیت تعلق گرفتند و سومی به اسلام یهودی تبار. همین دو جبهه، تنها جبهه های دارنده ی ادعاهای ایدئولوژیک سیاسی-مذهبی در جهان معاصرند. کنستانتین بنیانگذار روم یونانی قستنطنیه با نسبت داده شدن جدا کردن امپراطوری و سیاست از هم به او ریشه ی سکولاریسم غربی است و اسلام یهودی تبار، با تکرار شعار اتحاد مذهب و سیاست از سوی یوحنای هیرکانی، جریان مقابل غرب و سکولاریسم آن.:

“chronology8”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 28 FEB2024

این دو جریان معارض در اثر برابر بودن با دو شیر ختی-موکنایی تبدیل شده به عقاب دو سر روم مقدس، درواقع نسخه های دیگر شیرهای افق های طلوع و غروبند که نماینده های نور و تاریکی و بنابراین الوهیت و کفرند. «غرب» در مقام غروبگاه خورشید، قلمرو کفر است و شرق اردوگاه ارتش خدا. اما وقتی این استعاره را نگاه میکنیم، باید دقت کنیم که رابطه ی غرب و شرق را خورشید تایید میکند و خورشید پیوسته به سمت غرب حرکت میکند. همچنین شیرهای دو افق غرب و شرق، مابه ازاهای اسطوره ای دیگر خدایان قطب شمال و استوای جنوبی یعنی سیت و هورسند. حرکت موسی و قومش از جنوب روشن و گرم به سمت شمال سرد و تاریک، تکرار سفر خورشید از قلمرو روشنایی به قلمرو تاریکی است و قلمرو تاریکی در جهان زیرین، گورگاه خورشید است و جایی است که حقیقت را میکشد تا موقع طلوع، از نو و بر اساس تجربیاتش در جهنم، از نو متولد شود. احتمالا کرچر هم وقتی بقایای آتلانتیس را در جنوب گرم و روشن افریقا میجست و میخواست به شمال سرد و تاریک اروپا بیاورد تا برای احیای آتلانتیس/بابل، به خورد برنامه نویسی لایبنیتس بدهد، داشت همین مسیر را میرفت. بنابراین نباید تعجب کرد که اسلام سیاسی، ادعای دشمنی با غرب را کند و با این حال به سمت غرب حرکت کند، چون غرب تاریک به عنوان جانشین قطب شمال تاریک، مرکز جدید جهان است و کسی که آن را از دست خدا/سیت درآورد، خدای جدید/هورس خواهد بود. افق تاریکی در غرب، اکنون با جدیدترین نسخه ی مکعب سیاه یعنی فضای مجازی و بخصوص جدیدترین ورشنش شبکه ی اجتماعی –یا به قول مک مائن: رسانه ی اجتماعی- جایگزین شده است و بازتعریف ها همه درآنجا اتفاق می افتد. اما چگونگی مدیریت تغییر رفتارهای افراد برای بازسازی جامعه، فرهنگ و مذهب در آن، بستگی به پایبندی انسان ها در میدان آن به برنامه ای دارد که از قبل برایشان طراحی شده است.

این برنامه ی اجتماعی چیست؟ در میدان روابط هر فرد، افراد مختلفی وجود دارند که بسیاریشان همدیگر را نمیشناسند و به لحاظ بافتی با هم تفاوت دارند. بسیار پیش می آید که یکی از افراد نزدیک به فرد، فردی با بافت مخالف را خوش نیاید. فرد بدبین، رفتارها و کلام های فرد را بر اساس پیش داوری ها و اطلاعات قبلی ای که از جامعه ی طراحی شده دریافت کرده، میسنجد و درصورتیکه از بافت جدید خوشش نیاید، او را پیش دوست مشترک، تخریب میکند. معمولا افراد زمانی جرئت به چنین کاری میکنند که از نفوذ بیشتر خود روی دوست مشترک مطمئن باشند و در حلقه های دوستان، کسانی از نفوذ بیشتری برخوردارند که قلدرترند و حرف خود را در افراد بیشتری به کرسی مینشانند. این روی الگوی فریسی/پارسی بیان شده توسط لاکاپله استوار است که از طریق معنی کردن "پارس" به استان یا بخش حکومتی، با میراث حکومت های ملوک الطوایفی و ارباب-رعیتی تطبیق میکند. در حکومت ملوک الطوایفی، ارباب بود که تعیین میکرد مردم باید چگونه فکر کنند و چه کارهایی نباید بکنند تا جزو جامعه باشند و نفوذ دوست قلدر در حلقه ی دوستان، ته مانده ی نفوذ ارباب در روستا است. ازآنجایی که این دوستان قلدر الگوی دیگران میگردند، کم کم باعث گسترش جذابیت تخریب میشوند و میدان روابط حول فرد گاهی چنان از بین میرود که به اصطلاح جامعه شناسی دچار «فروپاشی بافت» میشود. این اتفاق، در رسانه ی اجتماعی، حتی با سرعت بیشتری اتفاق می افتد، چون حتی فرد صاحب پروفایل هم بیشتر اوقات، همه ی مخاطبان خود را نمیشناسد و حتی از بابت این که چه کسانی اطلاعات او را برانداز میکنند نگران است. بنابراین قلدری مجازی در رسانه ی اجتماعی، پدیده ی رایجی است.

تحقیق فوستل و کوآنت درباره ی قلدری مجازی و جذابیت دانش آموزان پرخاشگر در بین دیگر دانش آموزان آلمانی در شبکه ی اجتماعی، پرتوی بر این مکانیزم انداخته است. محبوب ترین دانش آموزان، آنهایی بودند که هم قلدری مجازی میکردند و هم قربانی قلدری مجازی واقع شده بودند نه آنهایی که فقط قلدر بودند و نه آنهایی که فقط قربانی.:

“social relations and cyberbullying”: R. FESTL, T. QUANDT: HUMAN COMMUNICATION RESEARCH: 39 (1): 2013

اگر دقت کنید، میبینید که در سایر عرصه های رسانه ای هم قهرمانان در چنین قالبی خلق میشوند. مثلا شبکه ی ماهواره ای "من و تو" که به تبلیغ سلسله ی پهلوی برای ایرانی ها و بر ضد جمهوری اسلامی میپرداخت، مستندهایی درباره ی سلسله ی پهلوی ساخت که بر پرده ی آنها، شاه سابق و پدرش هم قلدر بودند و هم قلدری دیدند و از همین رو محبوبسازی شدند. درست بر اساس ادبیات جنگی قبیله ای که افراد را برای نجات از دشمن مشترک، حول هم جمع میکنند، نشان داده میشود که شاهان پهلوی ناچار بودند قلدر باشند چون جامعه (قبیله) در خطر بود و سقوط هر دو توسط قلدرتر از خودشان، این را اثبات کرد. تنهایی و پوچی هر دو شاه بعد از سقوطشان به شکلی که در در مستندهای "من و تو" بازسازی شد، با بازآفرینی "فروپاشی بافتی" حلقه ی یاران مخاطب و یادآوری تنهایی و پوچی حاکم بر خودشان، باعث همدردی مخاطب با شاهان و تخیل خودش به جای آنها میشد. احساسات مشابهی نسبت به صدام حسین در عراق، سرهنگ قذافی در لیبی و هیتلر در گفتمان های نئونازی اروپایی-امریکایی وجود دارد. این چرخه ی اسطوره ای سقوط از قلدری به انزوا و حتی قتل، تکرار تجربه ی خدای مسیحیت است. یهوه خدایی قلدر و به شدت لاف زن بود ولی زمانی که به شکل عیسی مسیح درآمده و به اندازه ی یک انسان معمولی ضعیف شده بود، تا حد مرگ قلدری دید و دقیقا به خاطر احساس تنهایی مشترک مریدانش با خود، توسط قاتلانش تقدیس شد و همین اتفاق، در تشیع ایرانی و در قالب سقوط از مقام شامخ نوه ی پیامبر به اتهام خیانت به اسلام، برای امام حسین –تاثیرگذارترین امام شیعی- تکرار گردید و در فرایند رسانه ای گسترده از تصویرسازی قهرمانان جنگ ایران و عراق، به صورت امام حسین هایی که توسط جامعه ی خسته از جنگپرستی ریاکانه ی «برخی» از افراد در جمهوری اسلامی، پس زده شده اند (فیلم های ابراهیم حاتمی کیا موفق ترین از این نوعند)، تبدیل به یک زاپاس عقیدتی برای جمهوری اسلامی شد.

تا اینجایش فقط به درد تقدیس گذشته و کشیدن آن به رخ حال میخورد. اما شبکه ی اجتماعی یک گام جلوتر از تلویزیون است و با تکیه ی بیشتر به حال، کمک میکند تا مردمی با احساسات مشترک از این دست، بهتر با حاکمی که در چنین وضعیتی است متحد و تبدیل به جامعه شوند. پیروزی ترامپ در انتخابات اخیر امریکا این را اثبات میکند. ترامپ هم قلدری کلامی میکند و هم قلدری مجازی، و در هر دو عرصه هم قلدری میبیند. طرفداران سینه چاکش هم همه افرادی قلدرمآبند ولی فضای مجازی کمک میکند تا از راه دور و توسط افرادی که نمیشناسند، پیوسته «احمق» توصیف گردند و هجو و تحقیر شوند و بنابراین قلدری ببینند. جالب اینجاست که دشمن مشترک ترامپ و "من و تو" یعنیس جمهوری اسلامی هم همینطوری است یعنی هم نسبت به دشمنانش قلدرانه حرف میزند و هم پیوسته از این که از سوی همان دشمنان قلدری میبیند، ادای مظلومیت درمی آورد و از «تحریم های ظالمانه ی غرب» میگوید. برای حدو سه دهه این نوع ادبیات جمهوری اسلامی بسیار موفق عمل میکرد تا این که در حرکت خورشیدوارش به سمت غرب آنقدر به مکعب سیاه نزدیک شد که آن را وارد خانه ی خود کرد. مکعب سیاه اینترنت و صنعت عظیم رسانه، دراصل متعلق به بلوک غرب است و هرچقدر به غرب نزدیکتر شوید، بیشتر، قلدرهای قلدری دیده ی غربی را به شما نشان میدهد و آنها را برای شما مقدس میکند. سیت، مکعب سیاه را چنان برنامه ریزی کرده که با آن راحت تر بتواند دشمنانش را شکست دهد. غرب برای این، الگوی خدای خورشیدی را از اعصار قدیم درآورد تا خورشید مثل یک شیرینی دوار به جهت غرب، تمام حشرات موذی را به خود جذب کند و به غرب بیاورد تا غرب، همه را یکجا از بین ببرد و باز غرب به این خاطر، خورشیدپرستی آشکار قدیم را انکار کرده و خدای خورشیدی را با رهبران انقلابی زمینی جایگزین کرده تا چرخش به غرب، آشکار نباشد.

این، راهی است که دنیا به سمت آن میرود. «دالی پارتون» گفته است: «اگر جاده ای را که میروی، دوست نداری، یکی دیگر را آسفالت کن.» کمتر کسی جرئت عمل به این نصیحت را دارد. چون خوردن انگ «بافت ناهماهنگ» از سوی بعضی افراد جامعه، عوارضی به همراه دارد که در مقایسه با فروپاشی بافتی بعدی، حکم «نقد» در مقابل «نسیه» را دارند اگرچه باید قبول کرد که بدهی این عوارض در هر حال باید داده شود و اگر در این لحظه داده نشود، درست مثل قرض یهودی که بر نزولخواری استوار است، موقع فروپاشی بافتی، با قیمت بیشتری پرداخت میشود و صدمات روانی بدتری وارد میکند.

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان : قسمت اول

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت اول)

تالیف: پویا جفاکش

تشنج بر سر بازی فوتبال، اتفاق معمولی است، ولی نه وقتی که یک سر آن، هواداران یک تیم اسرائیلی آن هم وسط جنگ های اخیر اسرائیل در خاورمیانه باشند و خودشان بازی را -آن هم وقتی بازی با یک تیم هلندی است- به تشنج کشیده باشند. ببینید جان هلنی خبرنگار اروپای گاردین، به تاریخ سه شنبه 12نوامبر 2024 چه گزارشی از واقعه در گاردین منتشر کرده است؟:

« در شرایطی که خشونت‌ها و حملات فزاینده ی یهودی‌ستیزانه و اسلام‌هراسی در سراسر اروپا به دلیل درگیری‌های خاورمیانه دامن زده است، خشونت در آمستردام در حوالی مسابقه ی فوتبال لیگ اروپا بین تیم محلی آژاکس و تیم مکابی تل آویو اسرائیل، وحشت را در سراسر جهان برانگیخت. فمکه هالسما، شهردار آمستردام، گفته است که به او گفته نشده بود که این بازی پرخطر است، اگرچه اوایل هفته گذشته باشگاه بشیکتاش ترکیه بازی خود را مقابل ماکابی به دلیل ترس از "اقدامات تحریک آمیز" به کشوری بی طرف منتقل کرد. شهرداری آمستردام در گزارشی که روز دوشنبه منتشر کرد، اعلام کرد که تحقیقات مستقل کاملی در مورد خود رویدادها و همچنین اقدامات مقامات هلندی از جمله پلیس و سرویس‌های اطلاعاتی قبل، حین و بعد از بازی در جریان است. در این گزارش در یک جمع بندی اولیه آمده است: "آنچه در چند روز گذشته اتفاق افتاده، پیامد یک کوکتل سمی یهودی ستیزی، هولیگانیسم و ​​خشم نسبت به جنگ در فلسطین، اسرائیل، و سایر کشورهای خاورمیانه بوده است." در اینجا چیزهایی است که ما تاکنون در مورد چگونگی رخدادها و واکنش سیاستمداران می دانیم. اولین حوادث عصر چهارشنبه یک روز قبل از بازی گزارش شد. پلیس می گوید که هواداران مکابی پرچم فلسطین را از نمای ساختمانی پاره کردند و آن را سوزاندند، فریاد زدند "لعنتت، فلسطین" و یک تاکسی را آتش زدند. پس از یک ارتباط رادیویی، تعدادی از رانندگان تاکسی در یک کازینو در نزدیکی Max Euweplein، جایی که حدود 400 حامی اسرائیلی در آن جمع شده بودند، گرد هم آمدند. پلیس رانندگان تاکسی را متفرق کرد و هواداران را به بیرون از کازینو اسکورت کرد. ویدئوهای تایید شده ی رسانه‌های اجتماعی نشان می‌دهد که هواداران مکابی آتش بازی می‌کنند و به زبان عبری شعار می‌دهند "اول، اول، بگذار ارتش اسرائیل پیروز شود، ما عرب‌ها را لعنت می‌کنیم" و اعلام می‌کنند که «بچه‌ای» در غزه باقی نمانده است. آمستردام دارای جامعه ی بزرگ مسلمان است و تا کنون اجازه ی برگزاری بیش از 2500 تظاهرات علیه جنگ غزه را در سال جاری داده است. درگیری‌های بعدی بعد از ظهر پنجشنبه در میدان مرکزی دام، جایی که جمعیت زیادی از هواداران مکابی تجمع کرده بودند، روی داد. پلیس گفت که تظاهرکنندگان طرفدار فلسطین سعی کردند خود را به میدان برسانند. دو نفر دستگیر شدند. هواداران مکابی در حال سر دادن شعارهای ضد عربی در مسیر خود به سمت ورزشگاه یوهان کرایف فیلمبرداری شدند. پلیس 2600 هوادار را تا بازی اسکورت کرد و معترضانی را که از ممنوعیت تظاهرات طرفدار فلسطین در خارج از ورزشگاه سرپیچی کردند، متفرق کرد. بعد از این مسابقه که در آن، آژاکس با نتیجه ی 5-0 پیروز شد، حملات متعددی به هواداران مکابی در مرکز شهر روی داد که هالسما آن را "بزن و فرار کن" توصیف کرد. فیلم‌ها نشان می‌دهد که جوانان نقاب‌دار سوار بر اسکوتر و دوچرخه‌های برقی در حال تعقیب، و ضرب و شتم قربانیان - عمدتا به رنگ‌های مکابی - تا حدود ساعت 4 صبح هستند. گزارش‌های شاهدان و اسکرین‌شات‌های مبادله ی پیام‌های تلفن همراه نشان می‌دهند که برخی از آنها به عنوان یهودی هدف قرار گرفته‌اند و از آنها پرسیده شده که آیا یهودی هستند یا پاسپورت خود را نشان دهند. گزارش های دروغین مبنی بر مفقود شدن یا گروگان گرفتن هواداران مکابی منتشر شد. پنج نفر در بیمارستان بستری شدند و 20 تا 30 نفر نیز زخمی شدند. همچنین فیلم هایی از طرفداران مکابی در نزدیکی ایستگاه راه‌آهن مرکزی آمستردام منتشر شده است که آتش بازی می‌کنند، شعارهای ضد فلسطینی سر می‌دهند و لوله‌های داربست آهنی و تخته‌های چوبی را از محل ساختمان برای استفاده به عنوان سلاح می‌برند. تصاویر دیگر، هواداران مکابی را نشان میدهد. تنش ها همچنان ادامه دارد: دوشنبه شب، ده ها نفر که چوب و ترقه حمل می کردند، یک تراموای خالی را به آتش کشیدند و شیشه های آن را در غرب آمستردام شکستند. تصاویر نشان می دهد که افراد زیادی در میدان مشغول پرتاب آتش بازی، تیرک ها و پالت های چوبی هستند. حدود 800 پلیس در مجموع 62 نفر را قبل، در حین و بعد از مسابقه دستگیر کردند که عمدتاً به دلیل نقض نظم عمومی بود. گزارش شهرداری که روز دوشنبه منتشر شد، حاکی از آن است که 10 اسرائیلی در میان بازداشت شدگان بودند. بیشتر 62 نفر با جریمه ی نقدی آزاد شدند، اما چهار مرد - اتباع هلندی بین 16 تا 26 سال - هنوز در بازداشت هستند. یک مرد روز شنبه پس از شناسایی از تصاویر دوربین های مداربسته دستگیر شد و پلیس روز دوشنبه پنج نفر دیگر را دستگیر کرد که همگی مردان 18 تا 37 ساله از آمستردام یا شهرهای اطراف آن بودند. وضعیت اضطراری جزئی در آمستردام و مناطق اطراف آن اعلام شد و به پلیس این حق را داد که عملیات توقف و جستجوی تصادفی را انجام دهد. پلیس بیشتری به محل اعزام شد، تدابیر امنیتی در ساختمان‌های یهودی تشدید شد و اعتراضات ممنوع شد. هالسما در یک کنفرانس مطبوعاتی در روز جمعه گفت که خشونت "خاطرات قتل عام‌ها را زنده می‌کند. به شدت به شهر آسیب وارد می کند. فرهنگ یهود به شدت مورد تهدید قرار گرفته است. این یک طغیان یهودستیزی است که امیدوارم دیگر شاهد آن نباشم." حدود 75 درصد از یهودیان هلندی که بیشتر آنها در آمستردام زندگی می‌کنند، در هولوکاست کشته شدند که بالاترین نسبت در اروپای غربی است. رنه دو بوکلیر، دادستان عمومی، گفت که تحقیقات بر روی یهودستیزی به عنوان انگیزه متمرکز خواهد بود. او گفت که پلیس در حال تجزیه و تحلیل فیلم برای شناسایی عاملان و رسانه های اجتماعی برای تعیین میزان سازماندهی حملات است. مقامات همچنین در حال بررسی این ادعا هستند که اسرائیل به مقامات هلندی در مورد مشکلات احتمالی هشدار داده است. بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر اسرائیل، گفت که دو هواپیما با سربازان و تیم های پزشکی برای تخلیه ی اسرائیلی ها اعزام می کند، اما آنها هرگز محقق نشدند و هواداران مکابی در نهایت با پروازهای ال ال به خانه بازگشتند. نتانیاهو به سرعت "حمله ی یهودی ستیزانه ی برنامه ریزی شده علیه شهروندان اسرائیلی" را محکوم کرد، سپس خشونت را با قتل حدود 91 یهودی در آلمان نازی در سال 1938 مقایسه کرد و آن را به عنوان "ناخت کریستال ... در خیابان های آمستردام" توصیف کرد. آیزاک هرتزوگ، رئیس‌جمهور اسرائیل، این رویدادها را "یک قتل عام یهودی‌ستیزانه" و "یک علامت هشدار برای هر کشوری که می‌خواهد از ارزش‌های آزادی حمایت کند" نامید. پادشاه هلند گفت که یهودیان باید در هلند احساس امنیت کنند. ویلم الکساندر گفت: "ما جامعه ی یهودی هلند را در طول جنگ جهانی دوم شکست دادیم و شب گذشته دوباره شکست خوردیم". جو بایدن، رئیس جمهور ایالات متحده، خشونت را "نفرت انگیز" و پژواک "لحظه های تاریک تاریخ" خواند. دیک شوف، نخست وزیر هلند، آن را "شرم آور"، "غیر قابل قبول" و "نقطه عطف" خواند. وی از وزیر امور خارجه ی اسرائیل، گیدئون ساعر، برای گفتگو در لاهه دعوت کرد، جایی که دو طرف در مورد فوریت مبارزه با یهودستیزی فزاینده توافق کردند. شوف روز دوشنبه افزود که از اتهامات نژادپرستی و خشونت علیه هواداران مکابی آگاه است، "اما تفاوت زیادی بین تخریب اشیا و شکار یهودیان وجود دارد. هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز نمی تواند بهانه ای برای جستجو و شکار عمدی یهودیان باشد." گیرت ویلدرز، که حزب ضداسلام آزادی او در انتخابات اخیر هلند اول شد، اما خود نقشی رسمی در دولت ندارد، در یک سری پست های رسانه ای اجتماعی تحریک آمیز، خواستار استعفای هالسما شد. ویلدرز، که اسلام را "ایدئولوژی یک فرهنگ عقب مانده" و مراکشی ها را "تفاله" نامیده است، گفت در آمستردام "شکار یهودی" صورت گرفته است. وی افزود: مسلمانان با پرچم فلسطین در حال شکار یهودیان هستند. او متعهد شد که "رادیکال‌های اسلامی را متوقف و اخراج کند".»

وقتی این گزارش را میخوانید، میبینید که آتش بیاران معرکه و کسانی که آغازگران اتفاقا شدید قائله بودند خود یهودیان بودند که تنشان بد جور میخارید ولی این وسط، تمام دلسوزی ها فقط نثار آنها شده و نه هلندی هایی که فقط به خاطر حمایت از مردم غزه اینطور در خاک خود مورد ریشخند مهمانان قرار گرفته اند. نویسنده ی مقاله خودش بی هیچ خجالتی تمام غلط کاری های طرفداران تیم مکابی را نقل کرده، ولی هنوز دارد از خطر بازگشت یهودستیزی میگوید و این که «دنیا» نگران است. احتمالا منظورش از دنیا، مردم کشور فینگیلی اسرائیل است. میگویم مردم اسرائیل و نمیگویم دولتمردان آن یا اشرافیت اقتصادی جهانخوار حامی اسرائیل. چون اینها علیرغم تمام هوچی گری ای که به راه انداخته اند از خوشحالی در پوست خود نمیگنجند. یهود فقط وقتی احساس مقدس بودن میکند که احساس مظلوم بودن کند و خود را درست مثل زمان موسی، تحت خطر آزار و اذیت مصریان ببیند تا موسای جدیدی جستجو کند که این موسی فعلا بنیامین نتانیاهو است. این احساس مظلومیت، کوچکترین منافاتی با این که مقصر دشمنی، خود یهود بودند ندارد. چون آنهایی که به ملت ها یاد داده اند موسی یک شخصیت تاریخی و منجی راستین بنی اسرائیل بوده است در همان تاریخی که برای موسی ساخته اند بنی اسرائیل را بقایای هیکسوس هایی خوانده اند که به قبطیان ستم فراوان کردند و قبطیان پس از به دست گرفتن قدرت، از سر انتقام، آنها را به بردگی کشیدند. این یک بازسازی کاملا مدرن است. چون درحالی کشور قبط با مصر تورات تطبیق شده که شاهان عتیق قبطی، هیچ مناسبات خاصی با بنی اسرائیل ندارند و عوضش سعی شده تا جاهایی که متون قبطی از شاسوها یعنی مردم سوری الاصل ساکن قبط سخن میرانند حتی المقدور شاسو را به اسرائیلی تعبیر کنند. تنها استثنای عمده، ستون نوشته ی مرنپتاح است که در آن، از شکست "یسرائیل" در میان مجموعه ای از مهاجمان به قبط سخن رفته بود.

جرالد مسی با تعبیر یسرائیل مربوطه به بنی اسرائیل و شاسوها مخالف بود. متن میگوید که موقع سرکوب مهاجمان شامل خیتا (ختی های معروف) و بربرهای لوبی (لیبیایی)، "بذر یسرائیل منقطع شده است" و در همین حال، از شاسوها به عنوان ادومی های صلحجویی که بی دردسر در کنار قبطیان زندگی میکنند یاد میکند. بنابراین از دید مسی، قبیله ی یسرائیل منقرض و متواری شده اند و شاسوها ادومی هایی متفاوت از بنی اسرائیلند. این یسرائیل نه بنی اسرائیل تورات بلکه قومی بوده اند که افسانه ی عمومی تری را به نام خود زده اند که اسرائیل تورات نیز به گونه ی متفاوتی همان را ملک طلق خود کرده اند و آن همان آغاز و انجام نوع بشر در کتاب آمنتا یا هادس است. در این کتاب قبطی آمده است که انسان ها نخست در باغ بهشت در بالای کوه کیهانی هوتپ در مرکز زمین در محل ستاره ی قطبی در قطب شمال ساکن بودند ولی به سبب خلاف هایشان، رع، آنها را اخراج و به جهنم یا آمنتا در زیر زمین تبعید کرد ولی انسان ها به رهبری شو-آنهور، با دنبال کردن تونل های پتاح در جهان زیرین، در جنوب دور، از زیر زمین درآمدند و برای پس گرفتن باغ بهشت، به طرف سرزمین تاریکی در قطب شمال لشکر کشیدند. نامجاهای به کار رفته برای قلمروهای آمنتا در کتاب مزبور، همه نام های شهرهای قبط هستند که در متون یهودی-مسیحی با مصر تورات تطبیق شده است. بنابراین مسی نتیجه میگیرد که شو-آنهور همان موسی است و مصر، دوزخ است و بنی اسرائیل، همه ی انسان ها که میخواهند از جهنم خارج شوند و به بهشت برگردند. تنها عنصر مخالف، عنوان فراعوه یا فرعون برای دشمن موسی است چون این کلمه در قبط هیچگاه برای شاهان استفاده نشده است و تداول استفاده شان منحصرا ناشی از منابع یهودی است. مسی، نزدیک ترین کلمه ی قبطی به آن را «پارو» به معنی شیر میداند و یادآوری میکند که شیر، نماد سلطنت است. لغت "پارو هاک" –به صورت تحت اللفظی یعنی شیر حق- در مصر به مفهوم پادشاه الهی به کار میرفت و از طرفی "پاروهاکیس" که صورت مونث آن است، گاهی به مفهوم الهه به کار رفته است. بنابراین پاروهاک هم شاه بوده و هم خدا که این، آن را در کهن الگوی شاهان قبطی یعنی ازیریس جمع می آورد. اتفاقا ازیریس فرمانروای جهان مردگان بوده و حکم خدای خورشید بعد از غروب به جهان زیرین را داشته است. رع هم خدای خورشید بوده و در هنگام غروب، به آتوم خدای شیر صورت بدل میشده در حالیکه موقع طلوع، در شکل هورس شاهین شکل آشکار میشده است. این دو، موکلان شب و روز و معادل دو شیر افق شرق و غرب هستند که یکیشان مسبب طلوع و موکل روشنایی، و دیگری مسبب غروب و موکل تاریکی میباشند. جای آنها را میتوان با شغال های شمال و جنوب عوض کرد که موکلین قطبین یعنی سوت به جای «النجم القطبی» در مقام ستاره ی قطب شمالی، و کانوپوس به جای سهیل در مقام ستاره ی قطب جنوبند. کانوپوس یکی از معادل های اختری آنوبیس خدای شغال سر راهنمای مردگان است که ارواح را به خروج از آمنتا راهنمایی میکند و میتواند به جای شو-آنهور، خارج کننده ی انسان ها از جهنم باشد. اگر جنوب را با شرق عوض کنیم، شو با هورس هم تطبیق میشود که خود ازیریس است که بعد از مقتول شدن به دست برادرش سیت یا سوت، از نو از همسرش ایزیس به جای الهه ی زمین به دنیا می آید و ایزیس، دراینجا حکم هاثور مادر هورس را دارد که هر غروب خورشید را به جای هورس میبلعد تا فردا از نو به دنیا بیاورد. هاثور، معادل سیاره ی زهره است که برجش ثور یا ورزاو معادل اردیبهشت زمان کار کشاورزان شناخته و ازاینرو مسئول باروری زمین شمرده شده است. در این هنگام، کشاورزان، زمین را با ورزاو شخم میزنند. ازاینرو ازیریس به شکل ورزاو، ایزیس را به هورس بارور میکند و هاثور و ایزیس هم هر دو مجسم به گاوند. کیش شکل گرفته حول این گاوها، همان بت گوساله ی سامری است که به دست موسی نابود میشود و نمادی است از پشت کردن هورس به ازیریس که معادل پشت کردن موسی به فرعون است چون ازیریس در دوزخ باقی میماند درحالیکه بخشی از او که هورس است برای پس گرفتن حکومتش از سیت، لشکرکشی میکند. بنابراین رع دراینجا به دو قسمت هورس و سوت تقسیم شده است که قسمت هورس برحق است و میخواهد قسمت ناحق را که سوت/سیت یا تایفون است از قدرت بردارد و این میشود عصاره ی لشکرکشی هورس به جای موسی علیه غاصبین سرزمین مقدس. به نظر مسی، این غاصبین که در تورات انسان تصویر شده اند، دراصل انسان نبوده، بلکه سباعو یا شیاطین سر راه در کتاب آمنتایند. قطب شمال، قلمرو تاریکی و مابه ازای منشا جهنم است. ستاره ی قطبی که محل دقیق آن را تعیین میکند، در صورت فلکی دب اصغر قرار دارد که مشتمل بر هفت ستاره شمرده میشده و خود، پسر الهه ی صورت فلکی دب اکبر است که آن هم شامل هفت ستاره تلقی میشده است. بنابراین قطب شمال را هپتانومیس یعنی سرزمین هفتگانه میخواندند. بنا بر کتاب یوشع (10 : 3) سرزمین مقدس نیز قلمرو هفت قوم بود: کنعانیان، ختی ها، حوی ها، پریزی ها، جرگاشی ها، آموری ها و یبوسی ها. ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل، نخست در اثر آمیختن با این اقوام، از قبایل اصلی یهودی جدا شدند. بهشت بالای کوه هوتپ در کتاب آمنتا هم به ده بخش تقسیم شده بود. آتوم رع به سبب گردش خورشید در 12 ماه سال، یک خدای 12شخصیته بود. بنابراین قبایل اصلی بنی اسرائیل هم 12 تا در نظر گرفته شدند. هفت قوم بیگانه ای که بنی اسرائیل باید با آنها میجنگیدند دقیقا به نام، همان هفت قوم ساکن اریحا در زمان یورش اسرائیل تحت رهبری یوشع به آن هستند. بنابراین سرزمین مقدس، در اریحا خلاصه شده است. اریحا یک شهر با باروهای محکم است. اما بنی اسرائیل به راهنمایی فاحشه ای به نام راحاب، آن را فتح میکنند. جرالد مسی معتقد است که اصل داستان فتح تروا توسط آخایی ها برای دست یافتن به یک زن به نام هلن نیز همین داستان اریحا است و هلن، همسر پاریس تروایی که منلائوس آخایی او را پس میگیرد (درواقع تصرف میکند) همان راحاب است. این را میتوان با روایت پلوتارخ از خیانت تئوریس همسر تایفون و گرویدنش به هورس مقایسه کرد. تئوریس همان تااورت یا الهه ی کبیر، الهه ی دب اکبر و موکل قطب شمال است. او به یک اژدهای آبی متشبه است و تصویرش را معمولا ترکیبی از تمساح، اسب آبی، شیر و انسان تشکیل میدهد. "خپت" که نام دیگر او است، تقریبا تلفظ دیگر نامجاهای کمت و قبط به مفهوم سرزمین مصر است. اتفاقا در ادبیات آشوری ها، "رحابو" به معانی هیولای آبزی و تمساح، استعاره ای از مصر است و راحاب هم در نام ظاهرا همین رحابو و بنابراین تااورت است. خپت، فرم آبزی هاثور الهه ی زهره است که رنگش قرمز است و مرکزیت اسب آبی در تصویرگری تااورت نیز تا حدود زیادی ناشی از اخرایی و مایل به قرمز بودن رنگ پوست اسب آبی است. راحاب نیز با رنگ قرمز برای ارتش یوشع علامت میدهد چون تجسمی از سیاره ی زهره است که نسخه ی رومیش ونوس مثل راحاب، فاحشه و در مقام الهه ی شهوت، علاقه مند به رنگ سرخ است.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

دیوید شرمن امریکایی، توجه میدهد که اریحا به شهر نخل ها معروف بوده و خدای اصلیش بعل یاهو که ارباب نخل ها است، اساس یهوه ی یهودی و معادل دیونیسوس یونانی است ضمن این که با برابرنهاد ازیریس با دیونیسوس در منابع یونانی-رومی موافقت میکند. بعل یاهو نسخه ی المثنی و تکمیل کننده ی خدا یعنی ال/ایلی/اله در جهان مادی است که انعکاس خدا را در دنیای فیزیکی با مشخصه ی خاص خود یعنی زمان نشان میدهد. عامل تعیین زمان در جهان فیزیکی، خورشید است که نام اله بیش از همه در او متجلی میشود و در یونانی به هلیوس نامبردار میگردد. ایر و آری و هری و هرو و هورس و سور و آسور هم همه از همین ریشه اند و علاوه بر آن، نامهای تاثیرگذار بر «آریه/آریا» و دیگر اسامی حیوان خورشید یعنی شیر نیز هستند. سابازیوس/صبایوت –به معنی سبع گون یا درنده مانند- که وحشی ترین شکل دیونیسوس است تجسم خونریز شیر را برجسته میکند و اساس یهوه در هیبت شیر و شیر-انسان میشود که خدای موسی و یهودیان ارتدکس را نمایندگی میکند. نامگذاری های "آریل" و "لیونل" برای کودکان یهودی و مسیحی که معنی "شیر ال" یا "شیر خدا" میدهند ته مانده ی این اعتقاد فراموش شده هستند که تجسم شیر، زمانی فقط نشاندهنده ی بخش مهمی از خدا بود و نه کل آن. البته برجستگی شیر دلیل دارد و به غلبه گری حیوان برمیگردد که به خدا فرافکنی میشود. اصطلاح dominate به معنی غلبه کردن از dome می آید که خود از ریشه ی "توم" یا "آتوم" برای خدای خورشیدی شیرمانند است و ریشه ی اصلیش ههو/ هسو/اوتو/آسو به صورت های دیگری چون آتون و آدون نیز نام خدایان باستانی شده است. در مصر جنوبی، آن را به صورت هرو-آسو شکلی از هورس می یابیم که خدای این جهان است. آسو/اوسو/واسو خدای این جهان است که نامش در انگلیسی به صورت های is به معنی هست، و was به معنی "بود" درآمده است چون نشاندهنده ی بودن در این دنیا است و به همین خاطر است که در زبان یونانی و لاتین، آخر بسیاری از کلمات US قرار میگرفت تا تجسمی از خدا باشند. نام واسو را در هند به صورت نام های واسو دوا و ویشنو می یابیم و ویشنو نیز یک تجسم شیرمانند موسوم به ناراسیمها دارد. واسو نام پدر کریشنا خدای محبوب هند نیز هست که اتفاقا تجسم انسانی ویشنو است چون کریشنا هم پسر ویشنو/واسو است و هم تجسم او، همانطورکه یسوع (عیسی) -تلفظی دیگر از نام اوسو- همین نسبت را با یاهو (یهوه) – یک تلفظ دیگر آسو- دارد. عنوان "هری کریشنا" برای کانها خدای هندو، تلفظ دیگری از هلیوس کورس است و رادا معشوقه ی کریشنا که درواقع تجسد لاکشمی یا نیمه ی مونث ویشنو است، نام از رودا همسر کورس و درواقع نیمه ی زنانه ی او به عنوان الهه ی زمین دارد. کورس و رودا در جزیره ای که به نام این الهه رودس نام دارد ساکنند و این جزیره ی ثبات در وسط دریای بی شکلی است. کرت جزیره ای که زئوس رئیس خدایان یونان در آن رشد میکند نیز کنایه ای از زمین و نظم جهان فیزیکی است چون آب مظهر بی نظمی است و این بی نظمی از زمان و گذر آن ریشه میگیرد. بنابراین زمان، به جریان آب تشبیه میشود که نیروی الهی و بنابراین بعل یاهو به عنوان مظهری از جهان بی زمان و فناناپذیر در آن همچون جزیره ای ریشه میدواند تا محور جهان و عامل ثبات نسبی یا آنچه از ثبات در این گیتی به نظر ما میرسد باشد. در مقام ویشنو او را دراینجا باید با نارایانا یا فرمی از ویشنو برابر دید که بر بستر مار سشا بر سطح آب های آغازین آرمیده و یک ساقه ی نیلوفر آبی از ناف او روییده و بر گل آن، برهما خدای چهارسر خالق ظاهر میشود که جهان را خلق میکند. نیلوفر آبی مابه ازای محور جهان است و از ناف میروید چون ناف معنی مرکز میداده است چنانکه معبد آپولو نسخه ی دیگر هلیوس کورس هم دلفی نامیده میشد از ریشه ی دلفوس به معنی ناف. همین بن مایه را در نام دلفین می یابید که نسخه ی ماهی مانند آپولو است. این ماهی الهی را نیز باید با متسیه فرم ماهی شده ی ویشنو یا برهما مقایسه کرد که بر مانو ظاهر میشود و او را از وقوع سیلی عظیم به عنوان مابه ازای سیل نوح آگاه میکند و به مانو می آموزد که کشتی ای بزرگ بسازد و موجودات آغازین را در آن از نابودی حفظ کند و خود، کشتی مانو را در دریای بی نظمی هدایت میکند تا در اولین جزیره ی خشکی ماوا بگیرند. مانو به معنی انسان و همخانواده با man در زبان های ژرمن به معنی انسان است. در افسانه های زرتشتی، کار او را ییمه میکند که انسان ها را در یک قلعه از سرمای شدید زمستانی حفظ میکند و او همان "یمه" دیگر نسخه ی انسان نخستین هندو است که تبدیل به فرمانروای جهان مردگان میشود. یکی از فرم های یمه، یاما دهارما راجا است که گاها با سر سگ تصویر میشده است و از این جهت قابل تطبیق با آنوبیس خدای شغال سر مصری بود. حکومت یمه بر جهان مردگان، معادل حکومت ازیریس بر جهان مردگان است و فرم از نو متولد شده ی ازیریس یعنی هورس گاها درست مثل برهمای نارایانا استوار بر یک گل نیلوفر آبی دیده میشود. لغت نارایانا را میتوان به "نهرینی" معنی کرد در اشاره به ناهارین یا ناهاریم به معنی سرزمین نهرها که عنوانی است که برای وادی الرافدین یا بین النهرین (عراق امروزی) به کار میرفته است. بین النهرین میتواند مصر هم باشد و با قبط عوض شود چرا که در قبط هم رودی عظیم به نام نیل آبیاریش میکند و نام "نیل" تلفظ قبطی لغت "نهر" به معنی رودخانه است. مار سشا همین رودخانه است که در درازی به مار تشبیه شده است و بستر شدنش برای ویشنو، رام شدن اژدهای آبی را نشان میدهد. فرم دیگر ویشنو یعنی کورما یا لاکپشت کیهانی، همین اژدها را نشان میدهد که دارد از تب و تاب می افتد و به لاکپشتی کند و سنگین تبدیل میشود. "کورما" معادل دقیق "کلمه" یا خدای مسیحیت درحالتی است که در چیزی قابل نامگذاری تجلی می یابد. در نگاره های قبطی نیز هورس نوزاد را روی پشت اژدهایی ساکن می یابیم درحالیکه تاجی عظیم به شکل سر شیر بر سر دارد. درحالیکه این هورس و به مانندش بیشتر خدایان نخستین، مجسم به مردان جوان بی ریش هستند –شرمن، تصویر کریشنا و پسران چوپان همراهش را به جماعت خدایان اولیه معنی میکند- انعکاس یال شیر به صورت ریش مرد در چهره ی خدا، تصویر کرونوس یا ساتورن ریشو را ساخته که فرزندش زئوس –که فقط فرم نوسازی شده ی او است- آن را هنوز حفظ کرده است. کرونوس خدای زمان و معادل رع در اساطیر مصری است. مطابق افسانه ای قبطی، زمانی که توتموس در بین پاهای مجسمه ی ابوالهول –مجسمه ی اسفنکس (یا شیر با سر انسان) غولپیکر مصر- آرمیده بود، رع در مجسمه هلول کرد و از زبان او با توتموس سخن گفت. علت، ارتباط رع و نسخه ی یونانی-رومیش کرونوس یا ساتورن با جلوه های شیر و شیر-انسان (مانند ابوالهول) است. "مین" که نسخه ی قبطی مانو است، به شکل مردی در میانه ی جانور وحشی و انسان تصویر میشود تا انحطاط خدای شیرگون به حد ضعف بشری را نشان دهد و همراه این تغییر، بخشی از وجود خدای سابق نیز در بازتعریفش به زئوس یا ژوپیتر پاک میشود. در زرتشتی گری، این تحدید را بهتر متوجه میشویم. درآنجا زروان خدای زمان که حتی در اسم معادل کرونوس است، به دو فرزندش اهوره مزدا و اهریمن تجزیه میشود و انسان ها باید در جناح اهوره مزدا علیه اهریمن موضع بگیرند و این، معادل تجزیه ی رع به ازیریس و سیت نیز هست. اهوره معروف به مزدا در نام، همان سور یا اسور خدای سامیان است که نامش تلفظ دیگری از ایلو/ایرو و ریشه ی مستقیم نام های ازیریس و هورس است. چنانکه باید، نام او نیز معنی ثبات را میرساند و لغات اسیلا در هندی و شایر در انگلیسی هر دو به معنی شهر یا سکونتگاه انسانی از اصطلاح آسور ریشه میگیرند. چون شهر و جامعه، درست مثل نظم ایزدی از قانون تبعیت میکنند و اولین قوانین صادر شده توسط خدا تلقی میشدند. بنابراین آسور معادل بعل است و به مانند او، نام بعل/پول هم، ریشه ی لغات "پولیس" در یونانی به معنی شهر، و "زئوس پولیوس" به مفهوم خدای شهر میشود. پولیوس حامی نظم شهر است و لغت "پلیس" به معنی نیروی حافظ نظم در شهر، نام از او دارد. اما حفظ نظم شهر در درجه ی اول نیازمند انتشار قانون به عنوان روح خدا در اکثریت شهروندان است و این حکم تجزیه ی جامعه به همراه خدا در مردمش را دارد. شرمن، آن را با تجزیه ی پوروشا یا خدای آغازین در تمام موجودات زنده بنا بر افسانه های هندو مقایسه و یادآوری میکند که احتمالا لغت عبری "پرازیم" برای شهرهای یهودی، واسطه ی پولیوس یونانی و پوروشه ی هندی است. بنابراین انتظار میرود فرد با رشد در جامعه ی خود، چیزهایی درباره ی خدا بیاموزد ولی مکمل اصلی و قطعی، یک نیروی خارجی است که همانقدر در این دنیا بیگانه است که کریشنا در جامعه ی خود. کریشنای نوزاد که در خطر مقتول شدن توسط کامسا شاه سرزمینش بود به طرزی معجزه آسا از رحم مادرش به رحم زنی دیگر از قبیله ی یادو (یهودی) منتقل شد. او تمام قهرمانی هایش را به کمک نابرادریش از همان خانواده یعنی بل رام یا بالاراما نمود. بالاراما شکل زمینی "بالا دوا" به معنی بعل خدا بود. بنابراین بالاراما همان بعل یاهو/ دیونیسوس/ آپولو/ پولیوس یا تصور مردم یک سرزمین از خدا بنا بر سنت های بومی خودشان است که باید با تصاویر بیگانه ی خدا –دراینجا کریشنا- متحد شود تا بتواند به چیزی که بشود آن را موفقیت الهی نامید منجر شود.:

“Nara-Hari, exodus , THE JEWISH PERAZON, HERADIM , DOSSIM PEOPLE OF GOD”, “TRACING THE CONNECTION THROUGH AFRICA, GREECE, JUDAISM AND VAISHNAVISM”, “REGARDING THE PERSIAN ZERVAN –TIME- ETERNITY AND SITCHIN, NIBIRU AND ANCIENT ALIEN BASED ATHEISM”: COLLECTED WORKS ARCHIVE OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

اتفاقی که در یهودیت افتاده است این است که "بعل یاهو" با تمام ناتمامیش، کل خدا تلقی شده و در یک تجزیه ی هرچه بیشتر حکمرانی اجتماعی، به دو خدای دشمن "بعل" و "یاهو" تجزیه شده و یاهو به صورت یهوه تبدیل به نیمه ی مثبت خواستنی شده است و این در حکم تجزیه ی ازیریس به هورس بعد از تجزیه ی رع به ازیریس و سیت است. بنابراین تفسیر نبرد خیر و شر از کتاب مردگان مصری یا کتاب هادس/آمنتا، تقریبا در آغاز یهودیت و قبل از مرحله ی شکستن بت گوساله ی سامری به جای ازیریس قرار دارد.

راجر صباح که هیروگلیف های مصری را مکمل علم الحروف الفبای عبری یهود میشمرد، یهودیان را در اساس همان مصریان باستان و کتاب مردگان مصری را نسخه ی اولیه ی تورات میشمرد و معتقد است در ترجمه ی تورات به یونانی به دستور حکمرانان یونانی مصر، تورات اولیه به کل با چیز دیگری عوض شده است. دیدیه لاکاپله نظر او را میپذیرد اما این ترجمه را نمادین میشمرد چون اعتقادی به تاریخی بودن حکومت بطالسه به عنوان جانشینان فاتحی به نام الکساندر یا اسکندر کبیر در مصر ندارد. به نظر لاکاپله، به دلیل برابر بودن اولیه ی بین النهرین و مصر با هم، بطالسه فقط نسخه های قبطی شده ی سلوکیان یا جانشینان یونانی اسکندر در بین النهرین هستند و این در حالی است که فرمانروایان سلوکی نیز به هیچ وجه یونانی نبودند چون آنها در اصل خود همان سلجوقیان ترک هستند که در ابتدا یونانی مآب بودند و ازاینرو بعد از این که سلجوقیان، حکومت را به عثمانی ها باختند، یونانی زبانان آنها را از خود کردند و طبیعتا این به صورت سقوط حکومت یونانی مسیحی بیزانطیوم/بیزانس از عثمانی های مسلمان در تاریخ غرب تکرار شد. بنابراین سلوکی و سلجوقی، عناوینی برای دوره ی اول حکومت عثمانی هستند که هنوز تمامیت خواهی شرعی اسلامی بر مستعمرات عثمانیان حاکم نشده بود. نتیجه این که نوشته شدن تورات در مصر به دستور بطالسه ی یونانی، نسخه ی دیگر نوشته شدن تورات در یهودیه توسط عزرای کاتب است که مامور حکمرانان پارسی بابل در بین النهرین است. آزاد شدن مصر از حکومت پارسیان توسط اسکندر یونانی، همان آزاد شدن یهودیه از حکومت بابل توسط کورش پارسی است چون اسکندر نماینده ی نسخه ی دوم کورش است. کورش در کتاب استر، اخشوارش نام دارد. او یهودیان را به بردگی گرفته است ولی یهودیان با فرستادن یک پرستوی یهودی به نام استر که ملکه ی اخشوارش میشود اخشوارش را به یک شاه یهودی دوست که کشورش را به یهودیان میفروشد تبدیل میکنند. بنابراین اخشوارش به دو شخصیت ماقبل یهودی و مابعد یهودی تقسیم میشود. از یک طرف، اخشوارش اول به نبوکدنصر فاتح بابلی یهودیه که یهودیان را به تبعید میبرد تبدیل شده و اخشوارش دوم، تبدیل به کورش فارسی/فریسی یهودی نواز؛ و از طرف دیگر، نسخه ی اول، تبدیل به کورش/داریوش/خرخس پارسی ظالم به مصر/بابل شده و نسخه ی دوم، تبدیل به اسکندر آزادکننده ی مصر/بابل. این دوگانگی در آزاد شدن بغداد (بابل) توسط سلجوقیان هم دیده میشود که به زودی تبدیل به دشمنی پنهانی خلیفه ی بغداد با سلطان سلجوقی بر سر حکومت بر ملک میگردد. اسکندر، ادعای احیای مصر و بابل را میکند که در دوران پارسیان، انحطاط یافته اند و برای خلیفه ی بغداد، آنها که شکوه ملک را بر باد داده اند، بددینان هستند. این بددینان، اسماعیلی ها هستند که هم در مصر حکومت تشکیل داده اند و هم در بلاد فارس. حکومت فارسیشان در الموت برقرار است که نامجایش تحریفی از "یرموت" محل سکونت یهودیان در دوران بردگی در مصر است. یعنی الموت پارسی به عنوان یک جزیره در میان دریای اتحاد گسترده ی سلجوقی-بغدادی، همتای یهودیه در امپراطوری بابل و مابه ازایش یرموت در مصر است. آخرین شاه الموت، خورشاه نام دارد که در اساس و معنی، همان کورش است. او توسط هلاگو خان مغول سرنگون میشود و هلاگو به معنی بزرگ، ریشه ی عنوان الکس در الکساندر/اسکندر (به معنی انسان بزرگ) است. هلاگو پس از متحد شدن با بغداد برای از بین بردن الموت، اختلافاتی با خلیفه ی بغداد پیدا میکند و خلافت را هم از بین میبرد و احتمالا این همان کاری است که بعدا عثمانی ها با ریشه ی بغداد به عنوان بنای بابلی اولیه ی کیش ها و فرهنگ ها میکنند. این به معنی بازتعریف سلجوقی هم هست که به عنوان زیربنای ادعایی عثمانی متاخر، وانمود میشود آغاز قشری شدن اسلام است. درواقع کار تمام شده ی هلاگو با ساقط کردن بغداد، همان تبدیل سلجوقی و بیزانس به عثمانی است و دراینجا بیزانس یونانی به جای سلجوقی مصادره میشود چون غلبه ی اسکندر بر اخشوارش، در تاریخ رسمی، به صورت غلبه ی هراکلیوس امپراطور بیزانس بر خسروئس پارسی –تلفظ دیگر نام اخشوارش- بازسازی میشود و سلطان محمد دوم عثمانی به عنوان فاتح بیزانس، حد نهایی اسکندر/هلاکو را نشان میدهد. به همین خاطر است که اسکندر در منابع اسلامی، تا حد یک پیامبر برجسته و اسوه ی سلاطین عثمانی شده است. لاکاپله همچنین معتقد است که سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی در ابتدا یک شخصیت بوده اند و سلطان محمد اول که از بخش آسیایی عثمانی با برادرش موسی چلبی در بخش اروپایی و یونانی عثمانی میجنگیده است، مکمل سلطان محمد دوم در غلبه بر یونانی گری است. دراینجا سلطان آسیایی نام محمد پیامبر عثمانی ها را بر خود دارد و سلطان اروپایی، نام موسی پیامبر یهودی ها را. محمد عثمانی ها ادعای احیای سنت موسی را دارد که یهودیان تحریف کرده اند. بنابراین موسایی که از سلطان محمد اول شکست میخورد، دین موسایی سابق یهود است که از این پس به اروپا پناه میبرد. ورود کتب یونان باستان توسط پلتو از بیزانس به اروپای لاتینی که به طور سنتی در زمان سلطان محمد دوم رخ داده است، به همان راحتی میتواند به زمان سلطان محمد اول ربط داده شود و کتب یونانی، درواقع نشاندهنده ی جهانبینی قبلی یهود موساییند پیش از این که در اروپا نیز به مانند عثمانی بازتعریف شوند. یعنی کتب کلاسیک یونانی-رومی که به دو هزار سال پیش و بیشتر نسبت داده میشوند، چیزی جز مجموعه ای از دخل و تصرف های یهودی به زبان اروپای مسیحی در کیش ها و اعتقادات فراری از آسیا و افریقای تحت سلطه ی ارتجاع عثمانی نیستند. برای این که این دخل و تصرف انجام شود، لازم است ایدئولوژی جدید یهودی از قبل در اروپا باشد و عثمانی هم به احیای آن در خاورمیانه علاقه دارد برای این که خود، وارث این میراث یهودی-مسیحی است و فقط بین شق های متناقض یهودی و مسیحیش به زعم خود، تعادلی ایجاد میکند. بنابراین قزاق های ایجاد کننده ی امپراطوری عثمانی، جزوی از جریان صلیبی یورشگر به شرقند که علیه بنیاد اروپایی خود طغیان میکنند و این طغیان، در حکم طغیان ده قبیله ی اسرائیل علیه قبیله ی یهودا به رهبری خاندان داود و سلیمان است.:

“AVATARS OF JUDAISM”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 19 NOV 2018
آنچه این رونوشت یهودی از اعتقادات نایهودی را لازم میکند، زدن رنگ شرک با تعریف یهودی-مسیحی کلیسایی متاخرش بر تمام اعتقادات دینی خارج از انجیل کاتولیک-پروتستان و تفاسیر آن میباشد. چون این عقاید نمیمیرند مگر این که ریشه های آنها به گونه ای نزدیک به انتظارات یهودی-مسیحی تحریف شوند تا کنترل بیگانگان هرگز از اختیار صلیبیون و دنباله هایشان یعنی استعمارگران مدرن خارج نباشد. ایدئولوژی حاکم بر کل این پروژه هنوز کاملا مسیحی است و استوار بر این ادعا که تمام شرقیان و تمام مردمان ماقبل تاثیرپذیری از یهودیت و مسیحیت، هزاران سال در یک نقطه ی خاصی یعنی شرایط جنگسالارانه ی حاکم بر مصریان و بابلیان و آشوریانی که یهودی ها را به بردگی کشیدند درجا زده اند.

با این حال، از قرن 19 نگرانی هایی در مورد این بنیاد به وجود آمد. در آن قرن، جی جی باکوفون در تحقیقات خود درباره ی جوامع به اصطلاح بدوی، بقایای نوعی اختیار و قدرت زنان و در بعضی موارد، رژیم مادر-تباری یعنی نام گرفتن فرزند از مادر را یافت و از مقایسه ی آن با جوامع اصطلاحا مدرن که پدرسالارانی زن آزار به نظر میرسیدند، تصور کرد که اگر هزاران سال سیطره ی تدریجی قدرت مردان را بر این وضع متقدم کنیم، جوامع اولیه باید مادرسالار و تحت رهبری زنان بوده باشند. اگرچه نظریه ی باکوفن، اساس بهشت کمون اولیه ی مارکس و انگلس شد، اما توسط اکثر انسانشناسان قویا رد شد تا این که گسترش باستانشناسی طی سال های بعد از جنگ دوم جهانی، بعضی را تا حدودی به آن برگرداند. مهمترین دلیل، مطالعه ی سنگنگاره های انسان ماقبل تاریخ بود که در علایقش، کوچکترین نشانی از جنگپرستی و میل به انسان کشی و آن نوع حماسه های مملو از قصابی انسان به دست انسان که در ادبیات انسان تاریخی تصویر شده است دیده نمیشود ضمن این که مجسمه های موسوم به ونوس، از بعضی از آنها به دست آمده که تجسم الهه ی زمین شمرده میشوند. حتی در میان فرهنگ های سرخپوستی امریکای لاتین که مورخین، سنت جنگ های آیینی با قربانی انسان را به واسطه ی آزتک ها و مایاها تا آستانه ی ورود بشر مسیحی به قاره ی امریکا در آنها استوار خوانده اند، تمدن حول هرم کارال در پرو کشف شد که نشان میداد تمدنش توسط مردمی از نواحی مختلف از کرانه های دریا گرفته تا بالای کوهستان ها شکل گرفته است بی این که کوچکترین نشانی از جنگ بین این اقوام وجود داشته باشد، چه رسد به سنت قربانی انسان. کشف همین بی علاقگی به جنگ در بقایای گوبکلی تپه ی ترکیه که باعث عدم علاقه ی درازمدت باستانشناسی رسمی به این فرهنگ شد، سبب شد تا باستانشناسی اسرائیل به سبب حساسیت ارتباطش با اثبات واقعیات کتاب مقدس، همچنان در انحصار کلیسای مسیحی و جریان های صهیونیستی باقی بماند مبادا چیزی از این صلح جویی در گذشته ی آنجا هم آشکار شود. ماریا گیمبوتاس در حفاری های خود در بقایای انسان باستانی در تسالی یونان، باز به موضوع عدم نشانه های جنگ و میل به کشتار در گذشته ی انسان دست یافت و به این نتیجه رسید که نظریه ی باکوفن میتواند درست باشد. وی به تحقیقات گسترده ای درباره ی تمدن های اولیه دست زد و به این نتیجه رسید که قبل از هندواروپایی ها که اروپاییان مدرن، خود را وارثان آنها میشمردند، تمام جوامع برای زنان احترام قائل بوده اند و همزمان همه هم الهه پرست بودند و این، فقط اسطوره شناسی هندواروپایی است که تسلط یک خدای پدرسالار زورگوی زن آزار از جنس زئوس یونانی را طبیعی میداند و همین فرهنگ، به نیروی جنگ، پدرسالاری را تدریجا بر تمام جوامع متمدن حاکم کرده و نظم پیشنهادی برای قبل از این دوران، زن سالاری یا مادرسالاری است. گیمبوتاس، حتی قصه ی شکار گسترده ی جادوگران در انتهای قرون وسطای اروپا را تعبیر به ریشه کن کردن زن سالاری در قاره شمرد. انتقادی که بر این نظریه شده است این است که مهربانی را درست مطابق ادبیات یک جنگسالار مرد، مترادف با زنانگی شمرده و صلح جویی را حکومت زنانگی و از روی این الگو حکومت زنان شمرده است. در هیچ کدام از جوامعی که دانشمندان فمنیست سعی کرده اند آنها را مادرسالار جلوه دهند –حتی جوامعی که سیستم مادر تباری در آنها وجود دارد- سلطه ی کامل زن وجود ندارد و فقط برابری بین زن و مرد خیلی چشمگیر است. تطابق زن سالاری با برابری زن و مرد در این گونه ادعاها هموزن ارتباط مادرسالاری باستانی مورد ادعای فمنیست ها با شعار برابری زن و مرد توسط آنها است. زن ها میتوانند همانقدر جاه طلب و تشنه ی قدرت باشند که مردها، بخصوص که به قول قدیمی ها «پشت هر مرد قوی، یک زن قوی پنهان شده است». جاه طلبی و حرص زن ها میتواند آنها را بسیار بی منطق کند که این، خود، مانع ایجاد نظم توسط آنها است. معمولا گفته میشود که جنگسالارها به خاطر داشتن سلاح های جنگی، توانستند جوامع صلح جوتر را تصرف کنند و مذاهب ستایشگر جنگ و مردانگی پرخاشجو را بر آنها تحمیل کنند. در خاورمیانه که ریشه ی پیدایش این نوع جوامع جنگسالار ضد زن معرفی میشود، مشاهده شده است که علیرغم نسبت دادن هزاران سال زن ستیزی مذهبی به آن، تنها در دوره ی مدرن، حکومت های متشرع فقهی بر آنها حاکم ولی فقط پس از چند دهه که اصلا قابل مقایسه با هزاران سال مربوطه نیست، مردم از پذیرش احکام این حکام شرعی شانه خالی کرده و اولین لشکری هم که به جنگشان فرستاده اند زنانی هستند که تمام دستورات شرعی را که زنان را محدود میکنند زیر پا میگذارند. این زنان، ازجمله و بخصوص، تابو شکنی هایی میکنند که نظم جامعه را دچار نقصان میکند و از این جهت، کاملا متضاد با مضمون جامعه سازی نسبت داده شده به مادرسالاران باستانی است. این میل به بینظمی حتی در خود فمنیسم هم دیده میشود آنجاکه جای زنان خانواده دوست فمنیست اولیه را که بیشتر خواستار دستمزد برابر مرد و زن بودند، زنان هنجار شکنی میگیرند که بیشتر، مزدور رهبران مردسالار جامعه ی مدرنند تا این که علیه آنها قیام کرده باشند. به همین ترتیب در مغربزمین میبینیم که به هم خوردن تعادل روابط مرد و زن به نفع مرد شدن زن ها تحت شعارهای فمنیستی، چطور به حیثیت یابی مردسالاری افراطی زن ستیزانه و رشد مجدد راست افراطی فقط در عرض چند دهه انجامیده و حتی گاها نظریه ی دوران مادرسالاری به این شکل پذیرفته شده که زن های باستانی به خاطر بدجنسی هایی که در حق مردها کردند توسط آنها سرنگون شدند و مردسالاری افراطی، تنها راه نجات جهان از زیاده خواهی های زنان است. در رفع پارادوکسی که این تظاهرات نظم ستیزانه از قدرت گرفتن زنان ایجاد میکند، اتفاقا تعبیر مادرسالار به جادوگر، کمک کننده ی خوبی است. در داستان های برادران گریم و ادبیات مشابهی که در دنبال آن پدید آمدند، جادوگر بدجنس منزوی که نماد مادرسالار اخراج شده از جامعه است، معمولا پیرزنی با خلق و خوی جدی و بداخلاق است. او بیشتر به زنی شبیه است که با پیر شدن، خلق و خوی مردانه پیدا کرده و نمادی از پیرزنانی است که در اداره ی جامعه و بخصوص نظارت بر زنان جوانتر، شریک مردان جامعه اند. با این حال، در ادبیات نخستین فمنیست های هنجارشکن، پیرزن ها معمولا زنان ضعیفی هستند که به خاطر محافظه کاری، توانایی طغیان علیه قوانین مردسالارانه ی جامعه را نداشته اند. در مقابل، بیشتر، روی بارورکنندگی الهه و به تناسب آن، جاذبه ی جنسی زن صحبت میشود که به خودی خود، هیچ امکانی برای اداره ی جامعه یا مشارکت در آن برای زن باز نمیکند. پیرزن های حاکم، بیشتر، آزادی جنسی زن های جوانتر را محدود میکردند تا نظم برقرار کنند. ولی در بسیاری از جوامع، دقیقا به خاطر سخت بودن زندگی و نیاز به مشارکت تمام افراد جامعه در تهیه ی مایحتاج آن، این موضوع، مانعی برای مشارکت دوش به دوش مرد و زن در انجام کارها ایجاد نمیکرد و درنتیجه همکاری آشکار مرد و زن در جامعه، اتفاق گسترده ای بود. اما تبدیل این مشارکت 50-50 به برابری زن و مرد از طریق مرد شدن زن، از مشاهده گری غربی های یهودی-مسیحی در همسایگان تاتارشان پدید آمده است. ازآنجاکه جنگجویی یک امر مردانه به حساب می آید، جنگجویی نسبی زنان تاتار، حیرت آور است. اگر جامعه ی مساوات نمای تاتاری، جزو مراحل میانی منتهی به جامعه ی مردسالار افراطی مدرن باشد، پس آسان است که قبل از آن، دوره ای هم تخیل شود که در آن، زن ها بر مردها سیطره داشتند و سپس مردها تدریجا این سلطه را وارونه کردند.:

“Gynoratic age – matriarchal pre history”: B. STANKMAN: STOLEN HISTORY: 26 APR2021

میتوان گفت ترک بودن عثمانی ها نقش مهمی در این ادعا که بقایای تاریخ کهن از سرزمین آنها به اروپا منتقل شده است داشته است و این گونه در بدو امر یعنی پیش از این که مشخصات جغرافیایی سرزمین های بر قدیم از نو تعیین گردد، همه ی آنها دوران انتقال مادرسالاری فرضی به پدرسالاری در پیش از مسیحیت را معرفی میکردند و برای این کار، لازم بود قلمرو نامتعارف خدایان، با تبدیل کردن خدایان به انسان های تاریخی، زمینی شود. بدین ترتیب، همانطورکه پادشاهان قدیم، نسخه های زمینی خدای مرد بودند، وارونه شدن موقعیتشان هم به تبدیل شدن الهگان به مادرسالاران خیالی بی نام و نشان فمنیسم می انجامید.

با این حال، دیوید شرمن توجه میدهد که در خانه ی الهگان یعنی هندوستان، تمام الهگان، "شاکتی" یعنی جنبه های زنانه ی خدایان مرد را نشان میدهند و شاکتی در لغت همان "شخینا" یا نیمه ی مونث یهوه در کابالای یهودی است. الهگان، بخش های فیزیکی کالبد خدا در جهان مادی را نشان میدهند به طوری که حتی در ادبیات خاخامی یهود هم جایگاه خدا «ماقوم» یعنی فضا نامیده میشود. از طریق این بخش زنانه، خدا در تمام موجودات جهان تکثیر میشود. وحدت وجود کابالا چنین ادعایی دارد و همه چیز را الهی میبیند. در هند هم کریشنا در بهاگاوادگیتا تمام جهان را در وجود خود بر ارجونا آشکار میکند. کریشنا معروف به "آخه" یعنی یکتا است، لغتی که تنها تلفظ دیگری از "اخاد" (احد) به معنی یکتا به عنوان لقب اله یا الوهیم است. "آخن" به معنی یگانه نسب به آخه را نشان میدهد و در عنوان "آخن آتن" برای فرعون معروف مصر جای میگیرد. ازآنجاکه آتون خدای یگانه ی آخناتن بوده است، معنی آخناتن میشود خدای یگانه. بنابراین آخناتن در مقام یک شاه زمینی، تجسم زمینی خدای یکتا است، همانطورکه کریشنا برای ویشنو و عیسی برای یهوه هستند. اینجا خدای یگانه در مقام آتون، با ازیریس کهن الگوی فراعنه برابر میشود و به قول شرمن، ازیریس همان آسور-مردوخ، عاشورا، اهوره (مزدا) و هورس است که همگیشان خدایان نجومیند و از طریق نجوم، در هفت خدا تکثیر میشوند که به جای هفت ستاره، موکل هفت صفت برجسته در انسان و ترکیب های متفاوت و بی پایان آنها هستند. ویشنو نیز یک خدای هفتگانه است و در این حالت، "سپتا مها بهاگاوان" نامیده میشود. در رم ایتالیا، "هلیوس هبدو مگنوس" یعنی «هلیوس (خورشید) هفت بار معظم» را داشته ایم که هم با ساتورن (کرونوس) و هم با ژوپیتر کاپیتولینوس تطبیق شده و در هر دو مورد، هفتگانگیش از طریق یک "الهه" در هفت تپه ی رم، زمینی شده است. به همین ترتیب، در هند، صورتی از کریشنا معروف به "بالاجی" همراه همسران خود در هفت تپه ی ونکاتشوارا مستقر شده اند. این هفت منزل خدا قابل تطبیق با هفت روز هفته اند که در آنها، خدا به همراه موکلان روزهای هفته، چهره های مختلفی پیدا میکند. صورت معروف به یهوه، مسلما در روز خاص این خدا یعنی سبت یا شنبه بروز میکند. "سبت" یعنی هفت یا هفتم، و معادل است با "سبع" به معنی هفت، که همزمان به معنی شیر هم هست و دلالت صبایوت یا سبع گونی را کمی کژتابی میدهد. به احتمال زیاد، نام "شیوا" برای خدای نابودی در هند، تلفظ دیگری از سبع است. خداوند شیرگون در مردمان موسوم به "آریایی" در متون هندی ضرب شده که اشرافیت اروپایی مدرن، اجداد هندواروپایی خود را با آنها تطبیق میکردند. لغت "آری/آریه/آریا" در زبان های سامی قدیم، به معنی شیر، و نظر به استعاره بودن شیر از حکام، "آریا" کنایه از اشراف است. در هند، روز شنبه متعلق به ناراسیمها یا تجسم شیرگون و خشمناک ویشنو است. در مسیحیت، روز قبل یعنی جمعه، روز قتل عیسی مسیح است و شنبه روزی است که عیسی در جهان زیرین با دیوان و شیاطین میجنگد تا فردایش یکشنبه روز خورشید همچون خورشیدی که از افق زمین درمی آید، از جهان زیرین خارج شود. بنابراین فرم خشمناک و شیرمانند خدا برای دادن نیروی تمام به او جهت غلبه بر دشمن است. اما این فرم، از تعادل روحانی خارج میشود و تابع محض غرایز زمینی میشود. به همین دلیل هم بخشی از هندوها شنبه را متعلق به الهه ای به نام "سانی دیوا" میشمرند که ارتباطش با خدای شیرگون، تصویرسازی مداوم الهگان همراه شیر نر را مدلل میکند. در صورتی که مردانگی معقولانه از روی این شاکتی وحشی برداشته شود، الهه به هیولایی بدل میگردد که میتوان او را در تصویر کالی وحشی در حال رقص بر بدن شیوای به خواب رفته مشاهده کرد. در صورتی که میبینیم الهه جهان فیزیکی است و خدای مذکر، جهان روحانی، حذف خدای مذکر، برابر با مادیگرایی محض و خالی از هر گونه عقل و منطق و معنایی خواهد بود که چیزی نیست جز غلبه ی مایا الهه ی توهم بر جهان. اینجا به داستان ویشنو نزدیک میشویم که هر دنیا فقط افکار او درباره ی چیزی که ممکن است بشود است و زمانی که زنجیره ی افکار به بن بست بخورند و دیگر قابل تداوم نباشند، افکار پایان یافته و دنیا هم به همراهشان متوقف میشود چون تا حالا فقط مایا ابتکار عمل را به دست گرفته بود. تئوسوفی بریتانیایی در بازگویی خود از کابالا به زبان هندوئیسم و الهگانش، با خلاصه کردن وحدت وجود در جهان مادی، عملا همین کار را کرده و با تبدیل دنیای مادی به پیکره ی مایا یا توهم، عملا زندگی همه ی موجودات را در یک پوچی درمان ناپذیر اسیر کرده است. بعد خودش دوای درد ایجادشده را نوعی بودیسم اتئیستی تعیین کرده که بر اساس آن، راه خلاصی از رنج این است که هر چه پیش آمده است را بپذیرید و همیشه تسلیم اتفاقات دنیا باشید. این البته با برجستگی کارما در هندوئیسم و بودیسم در تضاد است. چون وقتی دنیا غایتی نداشته باشد معنی ندارد که مردم، با کارما جواب کارهایشان را ببینند.:

“judaisms lord of the Sabbath , the Heliopolitan tradition of Krishna-vishnu sapta maha Bhagavan/Helios hebdomagenos”: collected works of Bhakti Ananda Goswami

یهود ناچارند همیشه گناهکار باشند. چون تنها تصویری که از خدا دارند، یهوه ی شیرصفت خشمگین است و این تصویر هم فقط وقتی یهودی ها دسته جمعی گناه میکنند، آشکار میشود تا یهود را به سزای اعمالشان برساند. مطابق کلیشه های توراتی، زمانی که یهود مورد ستم یک قوم بیگانه قرار میگیرند، خدا در آشکارترین حالت انتقامجوی خود ظاهر شده است و این، نشانی است از این که الان باید دنیا در اوج دچاری خود به توهم یا مایا باشد. ما حق نداریم به هواداران یهودی تیم مکابی بابت کمدی سیاهشان در هلند بخندیم چون همه مان فلسفه ی ایجاد شده توسط مربیان دینی آنها را کمابیش پذیرفته و به اجرا گذاشته ایم. بیشتر ما در یک فضای آکنده از لذات مادی رها شده و با تجربه یا تماشای آنها به خودمان معنی میدهیم و فقط وقتی به دردسر می افتیم، به یاد خدا می افتیم چون خدا فقط موقع مجازات کردن پیدایش میشود و نه موقع خیر رساندن، وگرنه همه ی خیر دنیا به بزرگترین توهین کنندگان به قوانین خداوند نمیرسید، البته با تفسیری که ما از خیر داریم. این تفسیر از فرهنگ بومی ما نیست، چون شوهر دنیای فیزیکی یا مادر ما یعنی خدایی که در فرهنگش بزرگ شده ایم پدر ما نیست. این را از عیسی مسیح آموخته ایم که یوسف (شوهر مادرش) پدرش نبود و پدرش را خدایی که دیده نمیشود میشناخت. جامعه ای که الگویش مسیح باشد از فرهنگ قبلی خود و خدایش کنده میشود و به سمت نیرویی جابجا میشود که اصلا آن را نمیشناسد، اتفاقی که برای تمام جوامع مدرن افتاده است. (ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت دوم)

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷