منجی باوران کفر ساز: از سامری ها تا بهایی ها، و ناگهان احمدینژاد

نویسنده: پویا جفاکش

«اینک ایمان، اصل همه چیز است... راحاب فاحشه اما با ایمان، هنگامی که جاسوسان [یهودی] را به سلامت پذیرفت، با آنان که ایمان نیاوردند هلاک نشد.» (عبرانیان: 11: 31 ، 1)

«ای برادران من، اگر کسی ایمان داشته باشد و اعمال نداشته باشد، چه سودی دارد؟ آیا ایمان میتواند او را نجات دهد؟ ... همچنین راحاب فاحشه نیز هنگامی که رسولان را پذیرفت و آنها را فرستاده بود به خاطر اعمالش عادل شمرده نشد.» (جیمز دوم: 14 ، 25)

مادام بلواتسکی، این دو نقل قول را کنار هم آورده تا دو دیدگاه متضاد اساسی را در شالوده ی تمدن غرب نشان دهد که از زمان دیکته شدن تورات و انجیل بر غرب، آن را آزار منیدهند. راحاب فاحشه ی کنعانی، به جاسوسان یهودی اجازه میدهد در خانه اش اقامت کنند و به آنها کمک میکند و نتیجه این که او و خانواده اش تنها کسانی هستند که از قتل عام مردم شهر توسط لشکریان یهودی جان سالم به در میبرند. راحاب به سبب کمک کردن به مردان خدا یک نجات یافته است ولی چون نوع زندگیش مثبت نیست، هنوز خیلی ها جرئت ندارند او را رستگار ببینند. مادام بلاواتسکی معتقد است که از روی خود صحنه ی تولد تورات شما میتوانید دوگانگی ای را که در آن متجلی شد تشخیص دهید. تورات بر عزرای کاتب الهام شده است اما عزرا در خدمت زروبابل شاهزاده ی یهودی ساکن بابل است و حتی شاید نتوانیم او را یهودی بخوانیم چون تا قبل از پیدایش تورات و اختراع شخصیت های آن، صحبت کردن از چیزی به نام یهودی غیر ممکن است. زرو بابل یعنی فرزند بابل. از طرفی در کتاب مقدس، روح بابل، یک فاحشه ی جادوگر فراطبیعی با شخصیت انسانی است که همان عیشتار است که با جایگزینی آن با بابل، زروبابل تبدیل به زروآستر یا همان شخصیتی میشود که در مذهب پارسیان به زرتشتر یا زرتشت نامبردار میشود. فیثاغورس توسط زارادس که همان زرتشت است با دانشی پربار از دانشگاه بابل مرخص شد. نکته این است که در سامی، گاهی اول همه ی این کلمات، یک "نا" قرار میگیرد که آن وقت شما میتوانید زروآستر را "نذار عیشتار" و "زارادس" را نذار عاد (اجداد) معنی کنید. عبارت نذار به معنی بسیار نذر کننده در کتاب مقدس، در وصف سمسون و سموئیل به کار رفته است و یکی از برداشت ها از لغت "نازار" یا "نصیری" برای غنوصی های بابلی است که مندایی های امروزی اخلاف آنها هستند. کاهنان مندایی هیچ آموزه ی خاصی برای تربیت مردم به کار نمیگرفتند و مدام از جایی به جای دیگر میرفتند به این امید که مشتری پیدا کنند و مشتریان، خانواده های بیمارانی بودند که از این جن گیران سیار، میخواستند تا با جنبل و جادو، جن های شرور را از وجود عزیزانشان خارج کنند. مذهب مندایی به یوحنای تعمیددهنده یا یحیی منسوب است که به اندازه ی عیسی، مورد سوال مسیح بودن قرار داشته است. در انجیل متی، کاهنان یهودی به یحیی خطاب میکنند که گفته میشود او الیاس (دیگر کاندیدای مقام مسیح) است که بازگشته است. اما چون انجیل متی در خدمت عیسی است، یحیی به این سوال، پاسخ رد میدهد. از دید مندایی ها عیسی یک شاگرد بدعت گذار یحیی بود که مذهب او را دچار انحراف کرد. عجیب اینجاست که از خود منابع یهودی و مسیحی نیز چنین استنباطی برمی آید. تلمود همیشه از مسیحی ها با عنوان نصیری یاد میکند و نام گرفتن عیسی به ناصری نیز تلفظی دیگر از نصیری را نشان میدهد، اگرچه بعدا به اشتباه، آن را ناشی از تولد عیسی در شهری به نام ناصره دانسته و چنین شهری هم ساخته اند. در کدکس ناصره، عیسی متهم است که «نبو، نبی دروغین» است. نبو خداوند دانش کلدانی و معادل هرمس یا مرکوری در اساطیر یونانی-رومی است. تلمودی ها نیز نبوغ عیسی را الهام گرفته از عطارد خوانده اند. عطارد را در هند «بودا» میخواندند و این ظاهرا همان بستر اولیه ی مذهب بودا است که دارای پندهای اخلاقی است و شیاطین اخلاقی را شامل شیاطین بیمارکننده کرده است. غسل تعمید، میراث مسیحیت از مذهب نصیری-مندایی است که در آن، آب برای پاک کردن بدن از شیاطین اخلاقی استفاده میشود. آب، نشانی از «باهک زیو» ی نابغه بود که جهان را از عمق آب تاریک بیرون کشید. باهک به معنی آب باران است. اما در نام باهک زیو، استتار عجیبی از بنیاد مشترک نصیری ها با دشمنان یهودی آنها وجود دارد. باهک زیو، میتواند یکی از خوانش ها از نام بغس یا باخوس همان خدایی باشد که کل زیربنای اولیه ی یهودیت، حول آن مستقر است. یکی از نام های او یعنی یاخوس، عملا تلفظ دیگری از نام یهوه خدای یهود است. باخوس لقب دیونیسوس، نامی توسعه یافته از روی نام آدونیس یا تموز سوری است که نوشته اند در جلیل خاستگاه عیسی مسیح پرستش میشد. تموز خدای طبیعت است که در ایام خزان طبیعت به قتل میرسد و به جهان زیرین تبعید میشود و در ایام سرسبزی طبیعت بازمیگردد. رفت و برگشت او به صورت روزانه با غروب و طلوع خورشید تکرار میشود. احتمالا یهودیت اولیه چیزی جز نوعی پرستش خورشید در قالب مارها که موسی یکیشان را در قالب عصا به خود این ور و آن ور میبرده نیست و کاهنانش نیز کاری به جز جادوگری نداشته اند. آنها به تمام اعمال شیطانی توام با فحشا و تخدیر و خونریزی که به سابازیوس فرم هیولایی باخوس نسبت داده میشود دست میزدند که سابازیوس نیز چیزی جز صبایوت لقب یهوه نیست. این که میگویند مردم، پیامبران یهود را میکشتند در درجه ی اول به دلیل اعتقاد به شیطانی بودن اعمال آنها است چون برخلاف ادعای تورات، هیچ اصول اخلاقی به درد بخوری وجود ندارد که پیامبران یهود به دیگران آموخته باشند و همه ی آنها از قبل در میان آدمیان مطرح بوده و انبیای یهود برای دوام آوردن و موفق شدن در گسترش سیطره ی خود، ناچار بوده اند آنها را به ظاهر بپذیرند. بار اصلی نفرتی که متوجه آنها بود از سوی غنوصی های کلدانی بود که در تورات و انجیل، مکتبشان با جادوگری یهودی ترکیب شد. هر دو دسته همزمان در بابل وجود داشتند و همان شهر محل فعالیت مجوس نیز بود که آنها هم این دوگانگی را در خود پذیرفتند. نام مجوس بیشتر با پارسیان گره خورده است که آنها هم به گفته ی بلاواتسکی همان پاروشیم یا فرقه ی یهودی فریسی هستند. بنابراین وقتی صحبت از مجوس پارسی یا پیروان زرتشت میشود، هم مغ های جادوگر به ذهن می آیند و هم تعالیم ثنوی موبدان در انذار از جادوگری. درواقع اینها دو صحنه ی هبوط و بازگشت آدونیس نسبت به جهان زیرین هستند که بعدا به صورت رودررویی وحشی گری باخوس با عرفان اخلاقی اورفئوس رودرروی هم قرار گرفته اند. اوریدیس همسر اورفئوس توسط یک مار که حیوان باخوس یهودی است کشته شد و خود اورفئوس نیز توسط مئنادها یا زنان مست وحشی همراه باخوس تکه تکه شد. صحنه ی مرگ موقت باخوس توسط پیروانش با قربانی کردن گاوی جشن گرفته میشد چون باخوس به صورت یک گاو توسط تیتان ها تکه تکه شده بود. این صحنه ی قربانی گاو در میترائیسم توسط میترا خدای خورشید تکرار میشود، آن هم در غار یا معبدی غارواره که کنایه از انحطاط و هبوط خورشید به جهان زیرین و قلمرو دیوها و شیاطین است.:

“isis unveiled”: h.p.blavatsky: 1877: part1: chap3

در اساطیر زرتشتی، میترا واسط بین اهوره مزدا و اهریمن، خدایان خیر و شر است و ازاینرو به نظر میرسد وی فرم دیگری از زروان خدای زمان باشد که به اهوره مزدا و اهریمن تقسیم میشود. او را در این موضوع میتوان به مکتب زرتشت هم که جهان را به دو جبهه ی خیر و شر تقسیم میکند تشبیه کرد که چنین جهانی را متولد شده از تعالیم زرتشت میخوانند. از این رو است که نوشته های یونانی، زرتشت را به 5000 تا 6000 سال قبل از افلاطون نسبت میدادند تا با توجه به نسبت دادن افلاطون به 2400 سال پیش، زمان زرتشت را در بین 8500 تا 6000سال پیش یعنی در عصر فلکی موسوم به جوزا یا توامان قرار دهند بلکه دوگانگی زرتشت یا زروان در دو انسان برج جوزا ضرب شود. دو انسان آن برج، در کائوتس و کائوتوپاتس، دو یار میترا که دو شخصیت مختلف خورشید را نمایانده اند نیز انعکاس یافته اند. برج جوزا به سیاره ی عطارد تعلق دارد که سیاره ی عقل و انتخاب و عدد آن، 2 است، درحالیکه زروان موکل زحل و خداوند کلیت شامل همه چیز و ازاینرو نماد پذیرندگی عرفانی است و عدد آن 7 است. ازآنجاکه انتخاب و عقلانیت قبل از پذیرندگی عرفانی قرار میگیرد، 2 نیز قبل از 7 قرار میگیرد و عدد 27 را میسازد که عدد همکاری و انسانیت است. 27 عدد ابجد لغت "بسم" در عربی است که برای 27 شدن عمدا به آن مخفف شده و اصل آن "باسم" (ب + اسم) است. "اسم" به معنی نام، همان «هاشم» در عبری است که به جای نام خدا به کار میرود. منظور، اقتدا کردن به نام خدا است. ولی به نظر میرسد با "بهم" در هندی به معنی سیاره ی زهره و خدایش سوخره هم مرتبط باشد. چون تلفظ دیگر «بهم»، «بها» است که در زبان های هندی به معنی عدد 27 نیز هست. «بها» در درجه ی اول به معنی نور و درخشش و شکوه، و از روی آن به معنی ستارگان و خورشید است. خدا را در جبهه ی معنویش با نور تطبیق میکنند و این جالب است که نام نپالی شاه بالی، فرمانروای اسوره ها یا خدایان پیشین در اساطیر هندو، «بها ایلو» است که مبتوان آن را به خدا-بها یا خدای نور معنی کرد. درواقع این یک بازی کلمات با لغت "بعل" به معنی فرشتگان موکل در نزد سامیان قدیم است. شاه بالی که نامش از بعل می آید، اسوره ای بود که بر تمام جهان حکومت میکرد. اما ویشنو در هیبت یک کوتوله یا وامانا در مقابل او ظاهر شد و بعد چنان عظیم شد که در چند قدم، تمام دنیا را درنوردید و جزو قلمرو دواها یا خدایان کنونی نمود و پای خود را روی سر شاه بالی گذاشت و او را به عمق زمین فرستاد که در حکم تبعید به جهان زیرین یا دوزخ است. این چیزی شبیه فتح قلمرو ازیریس (دیونیسوس قبطی) توسط برادرش سیت و سپس رسیدن ازیریس به حکومت جهان مردگان است. این از آن جهت جالب است که نام هیروگلیف نشاندهنده ی اسم ازیریس، باه است و در هند گاهی بها را مونث شده ی نام باه به همان معنی نور تلقی میکنند. باه همچنین در یک روایت، نام رئیس اسوره های حاکم بر جهان است که در یک سیل بزرگ از بین میروند ولی گروهی از اسوره ها با قایق نجات می یابند و این یادآور سیل نوح و باز یادآور سیلی دیگر است که در آن، ویشنو در هیبت یک ماهی، گروهی از آدمیان سوار بر کشتی به رهبری مانو را نجات میدهد. در اندونزی که به شدت تحت تاثیر هندوئیسم است، لغت "باه" گاهی به معنی سیل و گاهی به معنی مردان ماجراجویی است که دست به سفرهای دریایی پرخطر میزدند. ارتباط هر دو داستان با سقوط اسوره ها و اراده ی ویشنو نشان میدهد که بهاایلو میتواند همان باه باشد. از طرفی اگر به جای ایلو، لغت اسلامی تر اله یا الله را قرار دهیم، به بالادوا میرسیم که به صورت بالاراما نابرادری کریشنا تجسد می یابد درحالیکه خود کریشنا تجسد انسانی ویشنو است. این زوج یاور، یادآور همترازی دو شخصیت متفاوت خدا در برج جوزا هستند. کریشنا و بالاراما بر دوارکا حکومت میکنند و اندکی بعد از مرگشان، آن سرزمین در سیلی که احتمالا نسخه ی دیگر سیل مانو است زیر آب میرود. دو شخصیت کریشنا و بل رام یا بالاراما در زوج چایتانیا و نیتیاناندا بازتکرار میشوند و ازآنجاکه چایتانیا همزمان آواتار کریشنا و نیمه ی زنانه اش رادها است، نیتیاناندا در تطبیق با بالاراما، نیتیاناندا راما نامیده میشود. نیتیاناندا را پیروانش، «مهربان ترین» شخصیت عالی الوهیت دانسته اند. رام یا راما ظاهرا همان رحیم به معنی مهربان است که خود به یک آواتار دیگر ویشنو با داستانی مجزا تبدیل شده است. اگر "بالا" از بالاراما را نگه داریم و در آن، اله را با «اسم» (به جای هاشم) جانشین کنیم، همان «بسم» به دست می آید. حالا اگر به جای اله، نام خود بعل را در کنار باه قرار دهیم، لغت "بابیل" یا بابل به دست می آید که در اصل به معنی دروازه ی ال یا خدا است و نام دیگرش «کا دینگیر» نیز دقیقا همان معنی دروازه ی خدا را میدهد. اما با معنی کردن بابل به باه بعل، این امکان ایجاد میشود که او یک فرد و در مقام باب الله تعبیر شود. باب الله، شخصی است که جسمش شهر خدا است و شهر بابل، کالبد فاحشه ی بابل یا عیشتار است که فرمانروای شهر، همزمان شوهر و فرزند او است. آنها تکرار تموز و عیشتار هستند که در یونانی، آپولو کوریوس و همسرش رودها را نمایندگی میکنند و اسما همان کریشنا و نیمه ی مونثش رادها میباشند. نسخه ی مصری این زوج، ازیریس و ایزیس هستند. همانطورکه دیدیم ازیریس همان باه یا بها است و بها نیز تلفظ دیگری از باگا یا بغ است که همان باخوس نسخه ی رومی ازیریس است. بنابراین انتقال قدرت از شاه بالی اسوره ها به دواهای ویشنو همان انتقال قدرت از ازیریس به برادرش سیت است. سیت، همان شیث ابن آدم است که با نسل برادرش قابیل رودررو میشود و نماد سامیان است در مقابل حامیان یا کوشیان که با اتیوپیایی های روایات یونانی تطبیق میشوند. اتیوپی همان حاتی بی یا ختی بی یعنی قوم ختی است که به تورانیانی اطلاق میشود که به مذهب کوثیان یا سیاهان یهودی مسلک دوزخ پرست عراق روی خوش نشان دادند و آن را در شرق و غرب گستردند تا جایی که نامیده شدن چین به ختا و ختن را باید نتیجه ی تاثیرگذاری تاتارهای ختی از غرب بر شرق دانست. نامیده شدن سیاهان به کوشیان، نتیجه ی مشهور شدن قوم همنام کوثی توسط این اسکیت های سامی مآب است. مردان کوثایی برای خود، ریش های بلند مجعد میگذاشتند که مورد توجه اسکیت های تورانی قرار گرفت و ریش گذاشتن توسط آنها در شرق و غرب توسعه یافت، بیش از هر کجا در خاورمیانه، ولی در شرق تا چین و ژاپن پیش رفت. رشد سامیان روی یک بنیاد اتیوپیایی، در قبط یا مصر که سرزمین ازیریس باشد متمرکز شده، چون «خمت» یا «کمت» که نام بومی قبط است را به سرزمین «خم» معنی کردند که همان «خام» یا «حام» است. فورلانگ، ضمن بیان مطالب فوق، نامجای توراتی "میزرائیم" یا "مصریم" یا "مصر" برای قبط را به پرستشگران "میثره" یا میترا معنی میکند. او همچنین توجه میدهد که یهودیان، اصطلاح کوثیم یا کوثایی ها را برای فرقه ی یهودی موسوم به سامری ها مستعمل میکردند.:

riVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p464-472

یکی از بزرگترین بدعت های سامری ها پرستش خدایی به نام «سکوت بنوت» بود. «سکوت» شکل مونث شده ی "سوک" به معنی خیمه، غرفه، جایگاه و جعبه است و بنوت جمع «بنت» به معنی فرزند دختر است. پس سکوت بنوت به معنی جایگاه دخترانش است. کرچر، این خدا را این گونه ترسیم کرده است:

به نظر میرسد ترسیم یک الهه به عنوان یک مکان، مرتبط با ترسیم شدن فاحشه ی بابل به شکل یک شهر باشد. رابینسون، سکوت بنوت به معنی جایگاه دختران را با "ساربانیت" همسر مردوخ خدای بابل مقایسه میکند چون نام ساربانیت میتواند به معنی رهبر دختران یا سرچشمه ی دختران باشد. احتمال دیگر این است که بنوت دراینجا همان "وانه" یا خواهش و آرزو باشد که منشا نام ونوس الهه ی رومی است. ونوس معادل آفرودیت در یونانی است که نام او را نیز با "برریتو" یا «برره» ماده دیو آشوری تطبیق کرده اند. نام برره نیز از "باره/واره/فره" تلفظ دیگر وانه می آید که منشا نام فریا یا فریگا همسر اودین و نسخه ی ژرمن ونوس است و در انگلیسی روز جمعه به نامش فرایدی نامیده میشود. تلفظ دیگر برره، veneris در لاتین به معنی دوستی و شهوت است که کلمه ی friend به معنی دوست از آن می آید.:

Venus- venus see Friday , friend: chronologia.org

سکوت بنوت، در صورت برابری با ایزیس، حکم کسی که از نو بعل را برمیسازد را دارد. چون ایزیس در مقام همسر ازیریس و مادر هورس، کاربرد هاثور الهه ی زمین در مقام همسر و مادر هورس را دارد. هورس، خورشید است که هر غروب میمیرد و به کالبد مادرش زمین وارد میشود و در این حالت، حکم ازیریس فرمانروای جهان زیرین را می یابد. این شبیه مجامعت او با مادرش نیز هست که مجامعت ازیریس مرده با ایزیس را به یاد می آورد. درنتیجه ی این مجامعت، ازیریس به صورت هورس یا خورشید جنگجو در هیبتی بسیار موفق تر از نسخه ی قبلیش ازیریس، از نو متولد میشود و دشمنانش را از بین میبرد. در این حالت، به نظر میرسد سیت که ازیریس را موقتا میکشد، دارد به قدرتمندتر شدن او کمک میکند و البته سیت به جای یهودیت نشسته که کیش بعل را از بین میبرد و یا ویشنو که بالی را به اعماق زمین میفرستد.

لاکاپله معتقد است که یهودیت نسبت به ازیریس پیوندی ناگسستنی دارد چنانکه نام خود عزرا ریشه در آشور دارد که ریشه ی نام ازیریس و البته مطابق با بعل و میترا است. کهانت یهود ریشه در العازار و ایتامار، پسران هارون دارد. اول العازار و بعد ایتامار و بعدا فینیاس پسر العازار به کهانت رسیده اند. نام العازار، ترکیب نام های ال (خدا) با ازیریس را نشان میدهد. العازار را میتوان ایلیوس هاسار نیز خواند و از آن به ژولیوس سزار کهن الگوی امپراطوران رم ایتالیایی رسید. البته رم در ابتدا خود یک نسخه از اورشلیم بوده و فتح اورشلیم توسط روم همان فتح رم ایتالیا توسط روم اصلی که ژرمن های فرانک شارلمان بوده اند بوده است. شارلمان به معنی شاه بزرگ، دراصل، همان کارولوس مگنوس یا شاه بزرگ، لقب شارل پنجم امپراطور مقدس روم و فاتح رم ایتالیا است که داستان فتح اورشلیم توسط وسپازیان از روی این فتح او ساخته شده است. او از خانواده ی فردیناند فاتح مسیحی اسپانیا است که یکی از آخرین پیروزی های بزرگش بر مورها (اعراب اسپانیایی) فتح قرناطه (گرانادا) پایتخت ناصریان است و این ناصریان را میتوان همان نصیری های یحیی دید که از شعبه ی پیرو عیسی و مسیحیت یهودی تبار او شکست میخورند. شارلمان همچنین یک برداشت اروپایی از نام سلیمان فرمانروای اورشلیم نیز هست. پس از سلیمان، پادشاهی او به دو شعبه ی یهودیه و اسرائیل تقسیم شد. پادشاهی فرانک نیز پس از شارلمان بین نیروهای فرانسوی و آلمانی تقسیم شد. نام قانون فرانک ها سالیک بود. این نام میتواند با نام پادشاهی سلوکی در قبل از تاریخ روم ارتباط داشته باشد چون در پادشاهی سلوکی اعقاب پادشاهی های یهودیه و اسرائیل به صورت فرقه های حشمونی و سامری به جان هم افتاده بودند. سلوکی ها سامری ها را فرقه ی اصلی یهود تعیین کرده بودند و حشمونی های مذهبی علیه این اتفاق شوریده بودند. احتمال دارد سامری اصل یهودیت باشد. لاکاپله اشاره میکند که اولین کاهن سامری ها را شمیل بن پینهاس از نسل العازار خوانده اند و احتمالا این پینهاس، در ابتدا خود فینیاس پسر العازار به عنوان سومین کاهن بنی اسرائیل بوده است. اولین رهبران شورش حشمونی، ماتاتیاس و یهودا بودند و اینها نیز قابل مقایسه با دو کاهن به نام های ماتیاس و یهودا هستند که در آستانه ی حکومت کامل روم بر اورشلیم علیه حکومت هرود حاکم ادومی دستنشانده ی روم شوریدند و اعدام شدند. یعنی دوران حشمونی یک میانپرده در حکومت روم به حساب می آید و سلوکی ها نسخه ای شرقی از روم هستند. حشمونی های شورنده علیه سلوکی ها نیز همان عثمانی های شورنده علیه سلجوقیان در ترکیه هستند. درواقع روم غربی توسط جریانی مسیحی که عثمانی ها را در حکومت بر قستنطنیه همراهی میکرد به آنجا منتقل شده است. اسکندر بیگ که سلطان محمد فاتح را در فتح قستنطنیه همکاری میکرد ولی بعدا با مسیحیان علیه او متحد شد نماینده ی این جریان است. ولاد تپس معروف به دراکولا که دقیقا همانطور به عثمانی خیانت کرد نسخه ای وحشتناک شده از اسکندر بیگ است. خاطره ی اسکندر بیگ توسط جانشینانش یعنی مسیحیان یونانی که دوران قبل از عثمانی ها را به صورت یک امپراطوری مسیحی یونانی مال خودشان به نام روم که همان بیزانس باشد بازسازی کردند تبدیل به افسانه ی اسکندر کبیر یونانی فاتح شرق شد که سلوکیان جانشینان او بودند. عثمانی ها به همان اندازه که وارث بیزانس بودند وارث سلجوقیان نیز بودند که جمع آنها میشوند سلوکیان، ولی توجه کنید که نه امپراطوری سلوکی و نه امپراطوری سلجوقی محدود به قلمروهای تحت تصرف عثمانی ها نبودند. درست در شرق قلمرو عثمانی ها سرزمین های ایران و آسیای مرکزی قرار دارند که آنها هم تحت تسلط سلوکی ها و البته سلجوقی ها قرار داشتند. زمانی که سلجوقیان در حال تکه تکه شدن بودند، اسماعیلی های شیعه در ایران رشد میکردند و زمینه ی نوعی شیعه گری را در آنجا به وجود می آوردند که درنهایت منجر به جنگ های ایران شیعی با عثمانی سنی شد. این جنگ ها درواقع بازسازی شده ی جنگ های حشمونی ها و سامری ها هستند چون در صورتی که حشمونی ها و سامری ها همان دو تکه ی اسرائیل و یهودا از پادشاهی واحد سلیمان باشند، سرزمین های سلجوقی خارج از قلمرو عثمانی فقط میتوانند سرزمین های سامری ها باشند. در عین حال، سامری ها توسط حشمونی های دیرآمده انحطاطی در یهودیت شمرده میشوند تا اصل یهودیت با صادوقی گری حشمونی ها تطبیق شود. لاکاپله معتقد است افسالنه ی هکامنیدها که امروزه به آنها هخامنشیان میگوییم نیز در همین نقطه متولد میشود و نام آکامنس جد هکامنیدها تلفظ دیگری از "آسامنوس" نام یونانی «حشمونای» جد حشمونی ها است و بنابراین آکامنس همان عثمان جد عثمانی ها است. تلاش عثمانی برای غلبه بر ایران به ادعای بازگرداندن آن به اصل، هنوز همان تلاش حشمونی ها برای مبارزه با تحریفات سامری ها بوده است. چون حکومت های ترک ایران نیز مانند عثمانی ها از تاتارهای روسیه سرچشمه گرفته و نسب به فرمانروایان نوحی سامره میبردند که این سامره، نسخه ی دیگری از سامرای سامری ها است. با این حال، چنین تلاشی فقط در روی صفحه به پای عثمانی ها نوشته میشود چون اصل این تلاش از روی نسخه ی اخیر رومی های آلمانی یعنی تزارهای روس برآمده است که یک اشرافیت آلمانی بودند که به حکومت اسلاوها رسیده و در جنگ با تاتارهای حاکم بر روسیه قرار گرفته بودند و همین جنگ را نیز در ایران و عثمانی دنبال میکردند. روس های مسیحی گستر به سبب دنباله روی از آلمانی ها شاخه ی حشمونی روم مقدس به حساب می آمدند برعکس فرانسوی ها که به راه تمپلارها رفته بودند و اگرچه ادعا میشد تمپلارها سرکوب شده اند اما ادبیات کفرآمیز آنها به فراوانی از طریق اشعار تروبادورها و اشراف های شیفته ی آنها از فرانسه به همه سمت درز میکردند. یعنی فرانسوی ها سامری ها بودند و آلمانی ها و دنباله های روسشان حشمونی ها. روس ها برای نزدیک کردن ملت های مسلمان به خود، اقدام به تکثیر قرآن نمودند چون در قرآن، به عیسی مسیح بسیار احترام شده و ملت او به نوعی پذیرفته شده اند. ظاهرا منسوب نمودن قرآن به عثمان هم که فعلا در تاریخ نوشته شده توسط دشمنان روسیه به یک عثمان عرب در 1400 سال پیش نسبت داده میشود درابتدا متوجه عثمان جد عثمانی ها بوده است.:

“dynstie tartare 1613-1775”: m. lacapelle: theognosis: dec 8, 2019

مجموع این اطلاعات، ما را در همان لحظاتی که روس ها برای ناصرالدین شاه قزاق خانه درست کردند و در ایران جای پا برای خود ساختند قرار میدهد. در زمان ناصرالدین شاه بود که امیرکبیر، پیامبری به نام علی محمد شیرازی را که خود را «باب» یعنی دروازه میخواند در تبریز آذربایجان اعدام کرد و باز در همان زمان ناصرالدین شاه بود که به دنبال ترور ناموفق ناصرالدین شاه به تلاش پیروان باب، آنها در ایران قصابی شدند و باز در همان زمان بود که بهاء الله جانشین باب، خود را پیامبر خواند و جنبش بهایی را ایجاد کرد. بهاء الله به دنبال بابی کشی در ایران، به روسیه، سپس بغدا و سپس کردستان عراق پناهنده شد جایی که به تعلیمات صوفیانه روی آورد و درنهایت در حیفا در مجاورت انگلیسی ها ساکن شد و به عضویت فراماسونری درآمد. آیا این اسم به نظرتان کمی عجیب نیست؟ بهاء الله عملا شکل دیگری از بهاایلو و بنابراین معادل باه یا ازیریس است. شاید به همین خاطر باشد که جانشینش عبدالبها نام دارد که میتواند همان بنده ی ازیریس معنی بدهد. تعجبی ندارد که کسی از یک دستگاه فراماسونری پیرو ازیریس و دنباله رو تمپلارها برخیزد و چنین لقب داشته باشد. به همین ترتیب، باب یا باب الله نیز همان بابل و قابل برابری با «باه بعل» یا خدا ازیریس است. همانطورکه میدانیم ازیریس به مانند نسخه ی رومیش باخوس به ورزاو تشبیه میشده و قتل باب توسط امیرکبیر نسخه ی دیگری از تخریب معبد حضرت گاو توسط امیر کبیر است.

«حضرت گاو»، گاوی بود که در آذربایجان، از دست صاحبش به مسجد پناه برد و درآنجا وقتی صاحب گاو به او رسید با یک لگد گاو به قتل رسید. مردم، گاو را مقدس پنداشتند و برای او بارگاهی درست کردند که در آن، کاهنان گاو از طرف او از مردم، پول و هدایا میگرفتند. به زودی حضرت گاو، در اثر خوراکی های نامناسبی که مردم به او دادند و از حساسیت در اثر نوازش های بیش از اندازه ی مردم، درگذشت و آرامگاهی عظیم برایش ساخته شد. انگلیسی ها نیز به حضرت گاو ادای احترام کردند و بر محبوبیتش افزودند و چون این موضوع بر امیر کبیر آشکار شد، مقبره را نابود کرد. امیر کبیر، عامل روسیه تلقی میشد و سختگیریش بر انگلیسی ها معروف بود. مبارزه ی او با مذهب حضرت گاو، شکل دیگری از مبارزه ی موسی با مذهب گوساله ی سامری است و میتوانیم بگوییم مبارزه ی او با بابی های تحت حمایت انگلستان نیز از همین قسم است. همانطورکه بیان شد جنبش حشمونی نیز موقع نبرد با سامری ها مدعی بود دارد یک بدعت علیه یهودیت موسی را از بین میبرد و در ایران هم امیرکبیر ظاهرا داشت بدعت باب و بهاء الله را ریشه کن میکرد که تنها کسانی میتوانند ادعای بودن در جایگاه اصل قبل از بدعت را باشند که جانشینان باب و بهای شکست خورده شده باشند. اما عجیب اینجاست که اینها هم کار خود را از نبرد با امیر کبیر شروع کرده اند. امام جمعه ی تهران، برای شوراندن مردم علیه امیر کبیر، از انگلستان پول میگرفت. پس روشن است که باز هم داستان سیت که ازیریس را میکشد تا ازیریس قوی تر شود در یک فضای تخیلی و افسانه ای در عصر ناصرالدین شاه در حال بومی شدن است. شاید بهاء الله و استادش حضرت باب، هیچ وقت در ایران زندگی نمیکردند و مذهب بهایی از همان دریچه ی حیفای انگلیسی نشین در عثمانی، جایی که بعدا یکی از پایگاه های دولت اسرائیل شد و ابتدا با پول انگلیسی ها به ایران جریان یافت و همین شد که یک الیگارشی بهایی در ایران دوران پهلوی به قدرت رسید. خطر بهائیان هیچ وقت ایران را تهدید نکرده جز آنگاه که مریدان مومن بیت العدل حیفا علیه ایران سیاهنمایی کرده اند. چون مریدان بیت العدل همانقدر برای ایرانی ها خطرناکند که مریدان چشم و گوش بسته ی حوزه های علمیه ی شیعی.

ولی یک نکته ی مهم دیگر نیز در این داستان هست. همانطورکه سیت، ازیریس را میکشد تا او در جلوه ای قوی تر بازگردد، دشمنان بهائیت، ممکن است بزرگترین خادمان آن باشند. بزرگترین دشمنان بهایی ها در زمان شاه سابق، انجمن حجتیه ی مشهد بوده اند که به شدت روی ظهور امام زمان تاکید میکردند و فرهنگ آن را میگستردند. آنها در زمان احمدینژاد قدرت خود را افزون کردند و این زمانی بود که احمدینژاد بیش از هر رئیس جمهور دیگری از امام زمان و ارزش های شیعی و ولایی و دشمنی با اسرائیل سخن میگفت و در همان زمان، مدام مردم ایران در اثر فعالیت های خاص دولت او، کافرتر و گناهکارتر میشدند. در همان زمان، دری وری هایی که احمدینژاد بار غربی ها و اسرائیل میکرد و با تشویق ملت از همه جا بی خبر مواجه میشد، بهانه ی تحریم های وحشتناک علیه ایران و سخت شدن شرایط زندگی میشد و این در شرایطی که روز به روز اخبار فساد مالی افسارگسیخته ی آقازاده ها بیشتر به گوش میرسید، هرچه بیشتر مردم ایران را به ارزش های شیعی و انقلابی ایران و خود خدا بدبین میکرد. در این شرایط و در سال 1389، آيت‌الله محي‌الدين حائري شيرازي در دفاع از احمدینژاد، در گفتگويي با روزنامه ی جام جم، با عنوان «حوادث اخير مقدمه ی ظهور»، چنين گفت:

«اين‌ها را مي‌خواهند فردا تحويل امام زمان بدهند كه به ابزار، اركان و جنود او تبديل شوند… اگر حالا پالايش نشوند و در دوره ی حضرت مهدي پالايش بشوند كه ديگر فايده ندارد… اگر آدم‌هاي بي‌بصيرت بيايند جزو جنود امام زمان بشوند و يك طرحي مطرح شود و از سوي اين افراد بي‌بصيرت باور نشود، آيا همين‌ها روي امام زمان(عج) شمشير نمي‌‌كشند؟ بايد اين مسائل پيش‌بيني شود و آن چيزهايي كه ممكن است در عصر ظهور اتفاق بيفتد بايد قبلاً خودش را نشان دهد… مردم بايد بصير شوند… هرچه فشرده‌تر شويم،‌ هرچه غربال شويم و هرچه عددمان كم شود بهتر است. آن روزي كه حضرت مي‌خواهد قيام كند، گروه بسيار فشرده‌‌اي دارد و ياران او ۳۱۳ نفر هستند.» (انجمن حجتیه ی دهه ی هشتاد از نگاه عبدالله شهبازی: "بهائیت در ایران": 3 بهمن 1400- نقطه چین ها از شهبازی است.)

یعنی انگار احمدینژادی که همه اش از ظهور میگفت، از طرف حجتیه آمده بود مردم ایران را آنقدر گرسنه و روانی و غربی و حسود و نهایتا بی خدا بکند که فقط 313 نفر از آنها با ایمان بمانند که آنها هم جزو ارتش امام زمان شوند و لابد بعدش همانطورکه احادیث میگویند بقیه ی گناهکاران و شکاکان را سلاخی کنند. اما آخر چرا؟ این «چرا؟» را باید در زمانی که خودمان هم نمیدانستیم چرا داریم از العازار و ازیریس وارد بحث نبوت و ظهور میشویم میپرسیدیم که نپرسیدیم و فقط از جمع و حکومت اطاعت کردیم. ممکن است کسی که منتظرش هستیم، نه امام زمان، که خود ازیریس در یکی از قالب های ناخوشایند غربیش به نام بهاء الله باشد. شاید هیچ وقت اسم ایرلنی سابق خودش را تکرار نکند چون عملا در سیرتی که بر مردم دیکته میکند زندگی مینماید.

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت اول)

دانلود کتاب «مذهبی که آرزوی نکبت جهان را دارد»

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

جامعه ی ناپلئونی: جهانبینی هایی که در آنها معبد خدا از روی جهنم تنهایی افراد ساخته میشود.

نویسنده: پویا جفاکش

چند سال پیش، گلب نوسفسکی از پیشگامان نهضت تجدید نظر در تاریخ، با kmtv مصاحبه ای داشت که در آن، سوالی درباره ی اصلاحاتی که در طول زمان در طرح اولیه اش در همکاری با فومنکو به عمل آورده بود پرسیده شده بود. نوسفسکی در پاسخ، خیلی جدی گفت که حالا معتقد است تاریخ در قرن 17 پیدایش نیافته و طی قرون 18 و 19 همچنان در حال تحریفات تمام نشدنی بوده است. جالب اینجاست که مثالی که به کار برد ناپلئون اول امپراطور فرانسه است که بعدا شخصیتی افسانه ای یافت. نوسفسکی تعریف کرد که در زمان بازگشت بوربون ها با سلطنت لویی 18 یک کتاب درسی در فرانسه منتشر شد که در آن، ادعا شد ناپلئون یک افسانه بوده و چنین کسی اصلا وجود نداشته و همه چیز درباره اش دروغ بوده است. به نظر نوسفسکی این گونه نوشته ها و اعلامیه ها برای این پدید آمده بوده که خاطره ی شکوهمند ناپلئون، مزاحم بوربون ها نباشد اما مردم باور نکردند چون به اندازه ی ناپلئون در قرن 19 زندگی کرده بودند. با این حال، این روزها کسانی پیدا شده اند که از نوسفسکی جلوتر رفته اند و فکر میکنند ناپلئون اول، واقعا افسانه ای بوده که از روی افسانه های پاگانی درباره ی خدایان خورشیدی ساخته شده و نامش هم در اصل نئا آپولون یعنی آپولون جدید است که در آن، آپولون نام رومی خدای خورشید است. ژان باپتیست پرز و دکتر پل کاروس از این جمله اند که کتاب هایشان از فرانسه به انگلیسی ترجمه شده است.:

“historic doubts relative to napoleon bounaparte by Richard whitely”: stolenhistory.net

پیرو این بحث، فیستر، موضوع تکراری بودن داستان های زندگینامه ای ناپلئون های اول و سوم را پیش کشید و ادعا کرد که اکثر صحنه های اصلی زندگی و جنگ های ناپلئون اول در نیمه ی اول قرن 19، کپی شده از روی وقایع زندگی ناپلئون سوم در نیمه ی دوم قرن 19 هستند با این تفاوت که ناپلئون اول، همیشه موفق تر از ناپلئون سوم به نظر میرسد. این مقایسه درنهایت افسانه ای بودن آن تکه از تاریخ فرانسه را به تاریخ امریکا نیز تسری میدهد. در سال 1807، بر اساس مفاد معاهده ی تیسلیت، ناپلئون اول بخش بزرگی از امریکای شمالی را به نام برادر کوچکترش لویی کرد که از او به پسر همنام لویی که بعدا ناپلئون سوم شد، رسید. بعد از سقوط ناپلئون، انگلیسی ها جرئت کردند مثل ناپلئون جنگ هایی برای تصرف دوباره ی امریکا انجام دهند که شاید درواقع اولین تلاششان بوده و به انگلیسی زبان شدن امریکا انجامیده باشد. جالب اینجاست که همزمان با ناپلئون سوم، شخصی به نام جاشوآ نورتون در سانفرانسیسکو خود را امپراطور ایالات متحده نامیده و به نام امپراطور نورتون اول تاج گذاری کرده بود. در تاریخ امریکا وی به عنوان یک دیوانه که در بین مردم سانفرانسیسکو بسیار پرطرفدار بود شناخته میشد. احتمال دارد این امپراطور نورتون، نسخه ی دیگری از ناپلئون سوم و با همتا شدن با ناپلئون اول، متظاهر به یک فاتح شده بوده باشد و نامش جاشوآ یعنی یوشع باشد چون یوشع فاتح یهودی سرزمین مقدس است و امریکا هم یک سرزمین مقدس بود.:

“Norton I and napoleon III”: stolenhistory.net

یک تاریخ پژوه آماتور با نام مستعار "اوتو دیداکتیک" تصور میکند که چینش های فجایع سه گانه ی انقلاب فرانسه، جنگ های ناپلئونی و کومون پاریس، و سپس طولانی کردن ناپلئونیسم با تقسیم ناپلئون به سه ناپلئون، برای باورپذیر کردن این است که چرا فرانسه و حتی پاریس، علیرغم تاریخ طولانی استعماری در نظر گرفته شده برایشان، در آستانه ی قرن بیستم، شبیه یک خرابه به نظر میرسیدند؛ یعنی تقصیر کوچک بودن تمدن به گردن جنگ های نداشته افتاده است و همین کار هم برای توصیف امریکای قرن 19 تقلید شده است:

“the globe as world fair project”: stolenhistory.net

جالب است که درباره ی تاریخ شرق هم همین تمهید انجام گرفته و از بین رفتن جمعیت نداشته ی آن، به گردن جنگ های ویرانگر متعدد اسکیت ها یا سکاها در شرق انداخته شده است. مثلا طی جنگ های تیمور لنگ، 17 میلیون نفر کشته شدند!!!!! نکته ی جالب در این مقایسه این است که در تصاویر غربی از اسکیت ها آنها دارای کلاه فریجی در نظر گرفته میشوند و همین کلاه فریجی، نماد انقلاب فرانسه و البته انقلاب امریکا نیز هست. فرانسه نامش را از ژرمن های فرانک گرفته است و اسکیت ها نیز معمولا همتراز دیگر بربرهای اروپایی بخصوص ژرمن های جنگجو تصویر میشوند و شاخه های مختلف بربرها برای اسکیت های هون میجنگند. برجستگی فرانک ها به دیگر ژرمن ها در این است که آنها تحت رهبری شارلمان، امپراطوری مقدس روم به مرکزیت رم ایتالیا را به وجود آوردند. شاید این توضیح دهد که چرا امپراطور نورتون از سانفرانسیسکو برآمد که نام از سنت فرانچسکو دارد. فرانسیسکو میتواند به معنی دارای ریشه ی فرانک باشد و فرانسیس همچنین تلفظی از فرانسه نیز هست. البته سانفرانسیسکو یک قلمرو اسپانیایی بوده است. ولی یادمان باشد بوربون ها که همزمان با انقلاب فرانسه در آنجا حکومت میکردند شعبه ی اسپانیایی نیز داشته اند و شاید اتفاقی نباشد که رهبر پیروز اسپانیا در جنگ داخلی آن، ژنرال فرانکو با یک نام فامیل یادآور به اشرافیت فرانک بوده است. شاید علت این که یوشع فرانکی مترادف با ناپلئون سوم، جاشوآ نورتون نام دارد همین باشد.

نورتون در زبان انگلیسی به معنی شهر شمالی یا سکونتگاه شمالی است و آدم های دارای این نام فامیل، میتوانند از هر شهری که نسبت به شهر دیگری شمالی تر است برخاسته باشند. اما جاشوآ نورتون، یهودی است و یهودی های دارای نام فامیل نورتون، این نام فامیل را از معوج شدن نام فامیل آلمانی «نوردن» دارند.:

Norton surname: wikipedia

نوردن در زبان های ژرمن به معنی شمالی است و محلی به این نام در ساکسونی جنوبی در آلمان، و چندین محل دیگر به این نام در اسکاندیناوی و بریتانیا با همین وجه تسمیه وجود دارند. بنابراین جاشوآ نورتون یعنی یوشع شمالی، که دراینجا شمال نسبت به اسپانیا در نظر گرفته شده است و اقلیم های فرانسوی شمال اسپانیا را نشان میدهد که برای امریکا این شمالی تر بودن اقلیم های فرانسوی و انگلیسی، نسبت به اقلیم های اسپانیایی مثل سانفرانسیسکو را نیز نمایندگی میکند. اسپانیا نیز مثل امریکا یکی از صحنه های جنگ های ناپلئونی بوده است. شعری از گالگو شاعر قرن نوزدهمی وجود دارد که به محاصره ی مانتوآ توسط ناپلئون اول اشاره کرده است. مانتوآ یک شهر ایتالیایی است. ولی متن از شورش در مادرید سخن میگوید. در 1910 بوکانان برای آنهایی که این برایشان معما شده بود، روشن کرد که مانتوآ نام قدیمی و شاعرانه ی مادرید است چون در آغاز قرن بیستم، کمتر کسی از این موضوع مطلع بود. دوک های مانتوآ که در قرن های 16 و 17 در رابطه با پادشاهان آراگون قرار دارند، فرمانروایان مادرید و کاستیا هستند. با این حال، مرکاتور در کپی خود از یک نقشه ی قدیمی تر که آن را به بطلمیوس نسبت داده است، بزرگترین شهر اسپانیا را کولونیا کولونیا نامیده است که میتوان آن را به کلنی به وجود آمده توسط خاندان کولون معنی کرد. کولون ها همان رش گلوتا (راس الجالوت) یعنی اشرافیت یهود هستند که از دریچه ی اسپانیا وارد اروپا شدند. گفته میشود آنها از بغداد به مصر و از آنجا به اسپانیا رحل اقامت افکنده اند و شاید کل ادبیات پر از جنگ و کشتاری که مشوق خونریزی برای امپراطوری گستری بوده، همراه آنها شرق و غرب را درنوردیده تا تخریب را به نفع منافع اشرافیت یهود برای مردم جهان عادی کند. چون کل ادبیات اتوپیایی منسوب به قرون 16 و 17 اروپا کار ژزوئیت ها یا یسوعیان بوده و یسوعیان نیز از فرقه ی یهودی اسپانیایی آلومبرادوس برخاسته بودند. آنها ایده ی یک امپراطوری جهانی و یک دین متمرکز جهانی را پیش بردند که مسیحیت، اولین صحنه ی آزمون آن بود. آنها استاد این کار هستند که با داستان سازی، جان های انسان ها را در مقابل مقدسات موهوم، بی ارزش کنند. جا افتادن همین مسئله از طریق ادبیات بوده که کمک بزرگی به تاسیس اسرائیل جدید به انتظار به تخت نشستن یک منجی با عنوان مسیح در یک اورشلیم به دقت انتخاب شده نموده است. چون تا سال ها دعوای اصلی عرب ها با یهودی ها این بوده که یهودی های مهاجر، سرزمین های بومیان فلسطین را تصرف میکنند و خود آنها را میکشند. اما از یک جایی با برنامه ریزی خود اسرائیل و حامیان غربیش، به جای جان و مال فلسطینی ها موضوع ابلهانه ی دعوا بر سر سرزمین مقدس و آزادی قدس مطرح شده و آنهایی را که میمیرند را یک موضوع فرعی و کم اهمیت کرده است؛ کم اهمیت از آن جهت که ملت ها فکر میکنند عرب ها فقط برای این میمیرند که میخواهند یک مسجد را آزاد کنند. یادمان باشد کمدی اورشلیم درایجا به این جهت برجسته میشود که بعدا بشود از آن برای معرکه راه انداختن با اورشلیم هایی با اسم های دیگر هم استفاده کرد و این استراتژی شاید از همان زمان که نام سرزمین مرکزی یهود اورشلیم نام گرفت، شروع شد.

در قرن 19، سرهنگ فورلانگ انگلیسی، نام اورشلیم به معنی شهر سلام را فرم دیگری از دارالسلام یا دارالاسلام نام رسمی بغداد میشمرد. وی معتقد است که دومی اصل تر و کلی تر است و اولی، به دلیل استفاده از "اور" برای شهر یا سرزمین، دارای کژتابی ویژه. چون "اور" یا "ایر" برای شهر و مکان و سرزمین که نام کشور «عراق» نیز از آن می آید، مرتبط با "آر" و "آری" و "آریا" که در اصل به معنی خدا و آسمان و البته نام شیر درنده نماد خدا است و در درجه ی دوم مرتبط با اشراف یا انسان های خدامانند و در درجه ی سوم مرتبط با سنگ و سازه های سنگی مثل کوه و غار و بلاخره سازه های سنگی انسانی که میتوانند شامل ساختمان های سنگی و شهرهای حاوی آنها باشند. ارتباط با سنگ را فورلانگ به ختی ها منسوب میکند که به عقیده ی او تورانی های فاتح خاورمیانه اند و تمدن بین النهرین نتیجه ی همکاری آنها با سامی های بومی اما روی بنیاد قبلی به جا مانده از سیاهان موسوم به کوشیان است که فورلانگ، نام آنها را برگرفته از کوثا مقر سیاهان یهودی مآب مورد توجه ختی ها در عراق میداند و اصطلاح ختی را نیز تغییر تلفظی از کوثی میخواند. به عقیده ی فورلانگ، مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام در فرم های اخیر خود عمیقا استوار بر مذهب کوثا هستند که توجه ویژه ای به عالم مردگان و دوزخ دارد. این مذهب، عمیقا آمیخته به خورشیدپرستی و قائل به تکرار چرخه ی ورود و خروج خورشید به جهان زیرین و عالم اموات طی رفت و برگشت شب و روز برای آدم ها است و به نظر فورلانگ، آنچه را که در طول سال با رفت و برگشت تموز خدای گیاهان به جهان زیرین روی میدهد هر روزه و بنابراین معمول تر جلوه میدهد. تموز در پاییز میمیرد و به جهان زیرین تبعید میشود و در بهار همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت، از خاک درمی آید و این همان اتفاقی است که در قالب از قبر درآمدن عیسی مسیح و زنده شدن مجددش در مسیحیت به صورت جشن عید پاک گرامی داشته میشود. در کتاب مقدس، از گریه ی زنان برای تموز سخن رفته است و منابع یونانی-رومی همین موضوع را درباره ی مرگ موقت آدونیس نسخه ی لبنانی تموز نوشته اند. کاپیتان کوندر مشاهده کرده بود ه در بندر صور لبنان، یک سری «سنگ های امبروسی» وقف گرامیداشت «نبی معشوق» نام جدید آدونیس شده اند. نام صور، درواقع فرم دیگری از «سور» یا «آسور» است که نام سرزمین سوریه که شامل آن میشده، از آن می آمده است و این نام، با اصطلاح "تسور" برای سنگ مقدس در یهودیت معادل شده بوده است. در قریه ی نوب در حوالی دمشق و در جاده ی واصل شعفت و القدس، سلسله سنگ هایی موسوم به "ذکر" zekr و "اد" ed وجود داشتند. کلمه ی ذکر در عربی به معنی دعا و نیایش است که شرقی ها موقع آن از بالا بردن دستان استفاده میکنند. این کلمه در اصل از zakar در آرامی به معنی شمشیر می آید که معنای ثانویه اش مردانگی است. شمشیر هم مثل دعا سلاحی است که با بالا بردن دست ها کار میکند. پس تعجبی ندارد که "اد" دیگر نام این سنگ ها تلفظ بومی از "ید" به معنی دست است و همانطورکه میدانیم خدای یهود در دست مجسد میشد و یهودیان، طلسم هایی به شکل دست با نام های "ید" و "خمسه" برای او میساختند. تجسد خدا در سنگ نیز ماهیت مشابهی دارد و ظاهرا نام منطقه ی نوب نیز به همین برمیگردد چون نوب تلفظ دیگری از "نبو" خدای دانش است که معادل کلدانی هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی است. نام هرمس به هرمایه به معنی سنگ تبدیل شده بود که بخصوص درباره ی بت های سنگی به کار میرفت. ختی ها نیز در خاستگاه سیاسی خود یعنی ترکیه به پرستش "آرالی" یعنی خدایان سنگی مشغول بودند. "آر" به معنی سنگ دراینجا اشاره به کالبد زمین دارد که جهنم را میپوشاند و ازاینرو اولین مکان نامبردار به "ایر"، ایرکالا جهنم کوثایی ها در زیر زمین است که غارها دروازه های آن هستند. میترا خدای خورشید در غارها یا معابد غارمانند پرستش میشده، چون ورود کاهن به غار برای برخورد با خدا تکرار ورود او به جهنم است. زمانی که بخواهیم این را از فرم طبیعتپرستانه اش خارج و به تمدن انسانی داخل کنیم، غار با یک ساختمان انسانی موسوم به معبد جایگزین میشود و انسان با ورود به معبد برای برخورد به خدا تجربه ی ورود به دوزخ برای یافتن خدای خورشید در آنجا را تکرار میکند. در یهودیت برای معبد از کلمه ی تمپل استقلده میشود که مرتبط با لغت تومب به معنی قبر است. قبر دروازه ی ورود به جهان مردگان در زیر زمین است، جایی که آسمانی شدگان در آن جایی ندارند.:

riVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p576-585

جانشینی غار با ساختمان معبد، یک معنی دیگر هم دارد و آن این که ساختمان معبد، چهارگوش است و چهار گوشه ی آن، حکم چهار ستون زمین را دارند که آسمان را بالای سر نگه میدارند. همانطورکه در زبان انگلیسی هم داریم کلماتی مثل heaven هم به معنی بهشت استفاده شده اند و هم به معنی آسمان. بنابراین وقتی جهنم چهار گوشه میشودمثل این است که بگوییم جهنم است که بهشت را به جای آسمان حفظ میکند یا بهشت روی جهنم سوار است. پادشاهان قدیم بین النهرین، خود را شاه کیرجات آربات یعنی چهار گوشه میخواندند که منظور چهار گوشه ی جهان است. شاه چهار گوشه ی جهان، جانشین خورشید در بین چهار گوشه ی معبد بود. از طرفی برخی قدیمی ترین شهر مقدس جهان را کیریات عربو در حبرون سوریه خوانده اند که توسط بنی عناق یا فرزندان فرشتگان از آدمیان بنا شد. این شهر تا قرن 4میلادی به همین نام در حبرون بود تا این که به نام شیخی که فرزند شیث یا سام یا ابراهیم خوانده شده، به حبرون تغییر نام داد و قبر این حبرون در مکانی به نام "عین یودی" زیارت میشد. بعل پرستان، کیریات عربو را به چهار پدرسالار اولیه ی بنی عناق تعبیر میکردند که فرزندان عربو بودند و اولینشان آدم ابوالبشر بود. عربو دراینجا فرم غول شده ی یک خدای دوجنسه ی باستانی است که به نظر میرسد همان خدای خورشید باشد که وضعیت هایش در چهار فصل سال (اربع) ضرب شده است.:

Ibid:p611

در کابالای خاخام اسحاق لوریا، از چهار قلمرو شیطان یاد شده که در حکم بدنه ی جهان مادی هستند و مانند پوست یا غلاف میوه اند که اگرچه در حکم شر است محتوای آن را که خیر است حفاظت میکند و اجازه میدهد رشد کند. ازاینرو تصور میشود که اجازه دادن به سطح گستردن شر لازم است تا درنهایت، خیر چنان رشد کند که غلاف شر را پاره و نابود کند و به درختی جدید تبدیل شود. از چهار قلمرو یاد شده ی شیطان، سه تایشان شر مطلقند و یکیشان به نام تسوواه برای تن سپردن انسان به تقدس لازم است چون وقتی انسان به وادی آن پای مینهد قسمت های خیر او را از قسمت های شر او جدا میکند و خیر را به سمت جذب شدن به قلمرو الهی هدایت میکند و شر را تحویل سه قلمرو شر میدهد. ربی آری از استادن اسحاق لوریا، آن را با میراث پادشاهی باستانی ادوم مقایسه میکند که جنبه های شرورانه اش به قلمرو شر منتقل شد ولی جنبه های نیک زیادی در آن وجود داشت که تعالی یافت. راوکوک که یکی از پیروان کابالا بود، رشد سکولاریسم را در راستای این آموزه لازم میدانست اما اضافه میکرد که در این دنیای سکولار، باید مدام از ارزش های معنوی و انسانی صحبت کرد تا قلمرو تسوواه همیشه جا برای تکوین داشته باشد و به ریشه دوانی و رشد خیر کمک کند. در کابالا تن دادن به این شر، در یوم کیپور گرامی داشته میشود. دو بز قربانی در یوم کیپور، که بار گناهان آدم ها را به دوش میگیرند دارای کیفیات شیطانی مثبت تسوواه هستند که شرورات را از انسان ها جدا میکنند و مجموعا عزازیل شیطان را میسازند. آنها دو تا هستند و این تفسیر از نام عزازیل مرکب از عزا در آرامی به معنی بز، و ازل در عبری به معنی بز میشود. یعنی معنیش میشود بز-بز که دو تا بز در خود دارد.:

“shell games”: moshe Yaakov wisnefsky: yesshem.com

تصویر بز دراینجا اشاره به برج جدی به نمایندگی از اوج تاریکی دارد که خورشید در آن متولد میشود و ازآنجا مسیر خود را تا رسیدن به اوج روشنایی در برج سرطان (خرچنگ) طی میکند که در تقویم عبری با ماه تموز تطبیق میشود. در صحنه ی اول، آدمیزاد در جایگاه حام ابن نوح منحرف است که نخستین پادشاهان خودنما و خودستا از نسل او برآمدند. اما هرچه میگذرد به دنبال شکست هایی که فرد در زندگی تحمل میکند بیشتر و بیشتر میل به نوع دیگری از خودنمایی می یابد که در آن، مدام سعی میکند خودش را مظلوم و بیچاره و در جایگاه یک قربانی بیگناه نشان میدهد و حتی میل دارد بقیه ی مردم را هم بدبخت ببیند یا در احساس بدبختی با خود متحد نشان دهد تا تنها نباشد و به نوعی بقیه را کنار خود قرار دهد. اما در همان حال، فرد، دقیقا برای این که تصویر خدای قربانی شونده ی او باطل نشود و اشکالات شخصیش آشکار نگردد یک چهار دیواری مثالی دور خود میکشد یعنی تا جای ممکن، جنبه های متعددی از زندگی خود را پنهان نگه میدارد تا از انتقاد مصون باشد.:

“tikkun report for north node for 28 adar 5742” : yesshem.com

پس این روی یک ساز و کار عمومی میچرخد که در بازسازی سالانه ی آن بر اساس گردش خدای خورشید در آسمان، با برج جدی که شکل بز است تلاقی میکند و به طور سنتی این برج نماد آغاز زمستان است زمانی که میترا خدای خورشید متولد میشود و بعدا این جایگاه را تحویل کریسمس یا زمان تولد مسیح میدهد. نیل هیگ توجه میکند که درست همین ایام سال است که به کودکان مسیحی می آموزد حریص باشند چون در این ایام آنها از دری به دری میرفتند تا شکلات و تنقلات هدیه بگیرند. در پایتخت تمدن غربی یعنی امریکا کریسمس فقط ایام شادی و تکثیر چهره ی بابا نوئل مهربان است که بچه ها از کودکی از روی الگوی او یاد میگیرند از همه انتظار داشته باشند فقط به آنها لطف کنند و با خواسته های آنها کنار بیایند. اما در اروپای شرقی و مرکزی، هنوز چهره ی مکمل بابا نوئل یعنی کرامپوس فراموش نشده است، شیطان بزمانندی که در این ایام، بچه ها را با ترکه هایش تنبیه میکند و بچه های خیلی بد را توی سبدش میگذارد و میبرد تا در خانه اش زندانی کند. او و بابانوئل با هم به خانه های مردم سر میزدند. این موجود بز مانند، همان خدایی است که در بز صورت فلکی جدی تجسم می یابد و قابل مقایسه با پان پسر بز مانند هرمس در آرکادیا است که درواقع یک فرم چوپان و نیمه ستور هرمس است. پان با علاقه ی خاصش به تجاوز جنسی به کودکان، واسطه ای بین ساتورن و کرامپوس به شمار میرود؛ چون، ساتورن که خدای زمان است، فرزندان خود را میخورد. او موکل خدای زحل است که نور خود را به خورشید میدهد از این رو ساتورنالیا یا جشن ویژه ی ساتورن در ایام فعلی کریسمس برگزار میشد. ساختن آدمک های زنجبیلی یا کیک به شکل پسربچه که باید خورده شود تقلید از بچه خواری ساتورن است. در افسانه ی هانسل و گرتل هم پیرزنی را داریم که خانه ای از جنس کیک و شیرینی دارد و البته بچه ها را هم میخورد. ساتورن کودک خوار است چون زمان است که بچه ها را با بزرگ شدن درگیر روابط پیچیده ای میکند که از قبل آنها را برایشان آماده کرده است. ساتورن خدای عصر طلایی است که در آن آدم ها زحمت نمیکشیدند و همه چیز داشتند و مهربانی بی منفعت بابانوئل هم یادگار همان است اما از طرفی آسیب دیدن کودکان از کرامپوس نیز از همین نقطه شروع میشود چون کرامپوس و بابا نوئل دو چهره ی مختلف ساتورن یا زمان هستند. زمان با گردش خورشید میچرخد و درانتهای سال در کریسمس به شکل پیرمردی درمی آید که در کریسمس جای خود را به سال نو به شکل یک کودک میدهد و همه چیز را به او یاد میدهد. پیری بابا نوئل، انعکاس پیری سال است. به همان اندازه کودک سال نو، نماد نسل نوین انسان ها است که به اندازه ی مسیح در کریسمس متولد میشوند و از فرهنگ پیدا شده ی مسیحی می آموزند که چگونه زندگی کنند و چگونه به سبب چیزهای غلطی که از کودکی به آنها آموخته شده، عذاب ببینند.:

“felices saturnales”: neil hague: editorial streicher: 24 dec2016

اتفاقی که دراینجا می افتد تقریبا وارونه کردن قوانین جاری ادیان است چنانکه بهشت عصر طلایی ساتورن هم قبل از دوران فرزندان نجات یافته اش یعنی خدایان المپ قرار دارد. یونگ، تمامی این خدایان محدود کننده را انعکاس قید و بندهای باطنی وجود خود ما میداند که مانع آزار رسانی و انتظارات بی جای ما نسبت به هم میشود.:

«هر کس درگیر با زمینه ی روانشناسانه اش میباشد که به نحوی قابل ملاحظه آزادیش را محدود میکند و یا آن را تقریبا پندارگونه جلوه میدهد. "آزادی اراده" مسئله ای غیر قابل حل نه تنها در سطح فلسفی است، بل در سطح عملی نیز چنین است، به این معنا که کمتر میتوان کسی را ملاقات کرد که کم و بیش زیر سلطه نبوده و حتی با تمایلات، عادات، هیجانات، پیش داوری ها یا کینه ها و تمام عقده های ممکن پوشیده نشده باشد. همه ی این نیروهای طبیعت به گونه ی کوه المپ و خدایان مشتاقش که به وقت مطلوب، در راستای خدمت، هراس و پرستش هستند، در جنب و جوشند، فعالیتی که نه تنها از مالک فردی این گروه خدایان، بلکه از اطرافیان شخصیش نیز ناشی میشود.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص 255)

یونگ دراینجا تاکید میکند که خدایان در ابتدا از روی نیازهای انسان آفریده شدند و به بخش هایی از شخصیت انسان هویت آدم گون یا حیوان گون دادند و ابتدا این کاهنان نبودند که آنها را بر انسان ها تحمیل کردند:

«اخلاق، سوء تفاهمی کشف شده به وسیله ی حضرت موسی در کوه سینا نیست؛ وی بخشی از قوانین زندگی است و در سیر طبیعیش مثل خانه، کشتی و یا دیگر ابزارهای فرهنگی ساخته میشود. جریان طبیعی لیبیدو یا دقیقا راه میانه، عبارت از پیروی کامل از قوانین اساسی طبیعت انسان است و نمیتوان هیچ اصل اخلاقی والاتری را مقدم بر توافق با قوانین طبیعی دانست، زیرا سازگاری آن لیبیدو را به سوی حداکثر حیاتی هدایت میکند. هرگز نباید فراموش کرد و یادآوری آن به مکتب فروید لازم است که اخلاق از کوه سینا و به صورت لوح قوانین پایین آورده نشده و به زور به مردم تحمیل نگردیده است. اخلاق تشکیل دهنده ی عملکردی از روح انسان و همانقدر قدیم است که انسانیت. اخلاق از بیرون و به زور تحمیل نشده است: در تحلیلی آخرین، هر یک از ما آن را به گونه ی مقدم بر تجربه در خود دارد، نه به صورت قانون بلکه به صورت رشته هایی با ماهیت اخلاقی که بدون آنان، زندگی در جامعه ی اجتماعی بشری ناممکن است. به این سبب، در هر مرحله ی اجتماعی، عاملان اخلاقی وجود دارند. زیرا اخلاق موجب تنظیم غریزی فعالیت است که از پیش به هستی اجتماعی گله نظم میبخشد. اما قوانین اخلاقی فقط درون گروه های معین انسانی دارای اعتبارند، ورای مرزهایشان فاقد آنند. اگر اخلاق از بین برود، توسط این حقیقت قدیمی جایگزین میشود: انسان، گرگ انسان است. همراه با فرهنگی که گسترش می یابد کار به جایی رسیده است که توده های بیش از پیش متراکم تر انسانی در اخلاقی یگانه و واحد بلعیده میشوند بدون این که تا به این جا امکان حاکمیت قانون اخلاقی را بتوان فراسوی مرزهای جامعه ای معین داشت، یعنی به وی امکان داد که از سرزمین های خالی از سکنه که جوامع مستقل و گوناگون را از یکدیگر جدا میکند، عبور نماید. در چنین وضعیت، قانون عبارت است از همان گونه که در عمق اعصار گذشته بود، زندگی بدون ایمان و بدون قانون و همراه با تاریک ترین ضد اخلاق گرایی، اما تنها دشمن زمان حال یارای تایید آن را دارد. نباید هرگز فراموش کنیم که چیزی که امروز برایمان توقعی اخلاقی است، میتواند فردا به تجزیه و تکه تکه شدن بینجامد تا در آینده ای کم و بیش نزدیک به عنوان اساس بناهای جدید اخلاقی مورد استفاده قرار گیرد. ما دست کم بایستی از تاریخ تمدن ها یاد بگیریم که شکل های اخلاقی نیز متعلق به چیزهای ناپایدارند.» (همان: ص 257)

درواقع این که قانون و اخلاق هم میتوانند نجاتبخش باشند و هم میتوانند انسان را دچار مشکلات خطرناکی کنند، به سبب آن است که به اندازه ی میل به حرص و آز و شهوترانی، جزو غرایز بشرند و این که حیوانات هم حدود و قوانین خود را رعایت میکنند این را اثبات میکند چون تمام غرایز، امور حیوانی و ناشی از نیروهای فیزیکی و زیستی-شیمیایی جسمند. دقیقا اینجاست که متوجه میشویم موضوع ورود به جهنم، کاملا روی یک تعلیم غنوصی استوار است: نبرد نور و ظلمت که نمادی از جنگ نیروهای مادی و معنوی است و نیروهای مادی به سبب برساخته شدن توسط دمیورگ یا خالق که خود شیطان است، حالت اهریمنی دارند و به سبب این که مواد مرده ای هستند که موقتا توسط روح ایزدی جان میگیرند، متشبه به هادس قلمرو دوزخند. تاتاها یا نیروهای اهریمنی هادس، از هر چیزی استفاده میکنند تا مانع از بیداری معنوی انسان شوند. قانونمندی و اخلاق گرایی دقیقا به خاطر استوار بودن بر یک بنیاد غریزی و مادی، میتوانند به اندازه ی گرسنگی و شهوت خویی کشنده باشند. ما تا به حال، جامعه ای را مشاهده کردیم که درونش مردم همه با خورشید دیدن خود و چهار دیواری معبد گونه کشیدن به دور خود، خود را به جهنم تنهایی محکوم میکنند دقیقا به خاطر آن که داخل جمعی هستند که حول معبد جهنمی خدایی هبوط کرده و بعدا کاخ های حکومتی برساخته از روی آن متحد شده اند و به طور صوری در ایام تاریکی، زمانی که حقیقت دیده نمیشود و جهل کور حکومت میکند، و البته معادل با دوران خزان طبیعت برای تموز، یعنی زمانی که موجودات میمیرند تا خوراک گیاهان بهاری شوند، به سر میبرند. پس در این جمع گرایی، مرگ دوستی و قربانی طلبی بیش از زندگانی اهمیت دارد و افراد جان خودشان و دیگران را برای اهدافی که در تاریکی دوزخی جهنمی پنهانند هدر میدهند. این جهانبینی تحمیلی که تنها گزینه ی ممکن به دنبال سرخوردگی بزرگسالی بعد از مطمئن شدن از دروغین بودن بابا نوئل مهربان است، برای مطمئن بودن از این بابت که واقعا در شرایط مرگ آوری قرار دارد، بدون درست کردن دشمنان داخلی و خارجی برای خود دچار احساس پوچی خواهد شد. مهم نیست هدف سیاسی ارائه شده چقدر عاقلانه است؛ فقط باید دشمن تعیین شود تا مردم راضی باشند. زمانی که این قصه ها درست میشد مردم میدانستند که مسیحی که برمیگردد و در اورشلیم بر تخت مینشیند همان تموز یا آدونیس است که در بهار برمیگردد. الان حتی کسی از خود نمیپرسد روی چه اساسی مردم باور کرده بوده اند که قرار است آخرالزمانی باشد که در آن مسیح برمیگردد؟!

سیاره ی ایکس و پیشگویی های انجیلی درباره ی نابودی دنیا در آستانه ی بازگشت مسیح

نویسنده: پویا جفاکش

«بلایا به زودی از ملتی به ملت دیگر سرایت خواهد کرد. آنها مانند یک طوفان قدرتمند به تمام نقاط دور روی زمین خواهند آمد... ویرانگر به همه ی شهرها خواهد آمد، هیچ شهری فرار نخواهد کرد... خداوند گفت این اتفاق خواهد افتاد.»

ارمیا 25:32 و 48:8

درباره ی این که منظور ارمیای نبی از ویرانگر چیست، بعضی کاربرد این لغت در کتاب مقدس کولبرین را برجسته کرده اند که میگوید:

نسخه های خطی 3: 3

با گذشت زمان، قوانین خاصی بر ستاره های آسمان اعمال می شود. راه آنها تغییر می کند. حرکت و بی قراری وجود دارد، آنها دیگر ثابت نیستند و نور بزرگی به رنگ قرمز در آسمان ظاهر می شود.

نسخه های خطی 3:4

هنگامی که خون بر زمین می ریزد، ویرانگر ظاهر می شود و کوه ها گشوده می شوند و آتش و خاکستر بیرون می ریزند. درختان نابود خواهند شد و همه ی موجودات، زنده خواهند شد. آبها توسط خشکی بلعیده می شوند و دریاها می جوشند.

نسخه های خطی 3: 6

مردم در جنون پراکنده خواهند شد. آنها صدای شیپور و فریاد جنگی نابودگر DESTROYER را خواهند شنید و به لانه های زمین پناه خواهند برد. وحشت دلهایشان را خواهد خورد و شجاعتشان مانند آب پارچ شکسته از آنها جاری خواهد شد. آنها در شعله های خشم خورده خواهند شد و توسط نفس ویرانگر نابود خواهند شد.

چیزی که بتواند تا دورترین کشورها را با همه ی آدم هایشان دچار بلا کند، فقط میتواند یک شیء بزرگ آسمانی باشد که برخی برای هرچه بزرگتر کردن بلا اندازه ی آن را مدام بزرگ تر کرده و آن را به همان چیزی که بعدا توسط کتاب های زکریا سچین به سیاره ی ایکس معروف شد تبدیل نمودند. کتاب مقدس کولبرین که در صومعه ی گلاستونبری نگهداری میشد، ترکیبی از چند نوشته ی اولیه ی مصری و اضافات و تحریفات کلتی آن تلقی میشد و این کمک کرد تا دارای یک حکمت اولیه ی مصری تلقی شود که به خرافات کلتی آلوده شده و باید پوست و مغز آنها را از هم جدا کرد. بعضی معتقدند آن، سقوط امپراطوری شوروی و ظهور اسلام بنیادگرای خشن را پیشبینی کرده است و به همین دلیل، مایلند بقیه ی مطالب آن را نیز پیشگویی حساب کنند، ازجمله ظهور ویرانگر را. انتشار کتاب تنها در سال 1992 انجام گرفته و زمینه ی بحث های حول سیاره ی ایکس و ربط دادن آن به قلمرو فرازمینی ها و خدایان باستانی در افسانه های سومری نیز از همان زمان محیا شده است. دراینجا آنچه انجیل کولبرین را بیش از پیشگویی ارمیا به دنیای باستان ربط میدهد آن است که انجیل کولبرین میگوید این فاجعه در گذشته یک بار دیگر اتفاق افتاده است و توصیفاتی که به کار برده است نیز یادآور نابودی آتلانتیس و سیل نوحند.:

خلقت 3:1

... این واقعیتی است که خردمندان می دانند که زمین یک بار کاملاً ویران شد و سپس در چرخ دوم خلقت دوباره متولد شد.

خلقت 3:2

... خدا باعث شد اژدهایی از بهشت ​​بیاید و او را احاطه کند ... دریاها از گهواره هایشان شل شدند و برخاستند و در سرتاسر زمین ریختند.

خلقت 3:3

مردانی که دچار وحشت شده بودند، از منظره ی هولناک آسمان ​​دیوانه شدند. نفس از بدنشان مکیده شد و با خاکستر عجیبی سوختند.

خلقت 3:4

سپس گذشت و زمین را در گوشته‌ای تاریک و درخشان که درون آن به شکلی نامرتب روشن شده بود، رها کرد. روده های زمین در تلاطم های بزرگ گشوده شد.

خلقت 3:5

زمین از دهان های وحشتناکی که در وسط زمین باز می شد، نفس های کثیف استفراغ کرد. نفس شیطانی پیش از آنکه مردها را دیوانه کند و آنها را بکشد گلویشان را گاز گرفت.

خلقت 3:8

فقط تخته سنگ های آسمانی و زمین سرخ در جایی که زمانی بودند باقی ماندند، اما در میان این همه ویرانی تعداد کمی زنده ماندند، زیرا انسان به راحتی نابود نمی شود.

خلقت 3:10

سپس تاج بزرگی از غبار و ابر که زمین را در برگرفته بود و آن را در تاریکی شدید فراگرفته بود، توسط نور گلگون سوراخ شد و سایبان در طوفان های بزرگ و طوفان های خروشان آب فرو رفت.

خلقت 3:11

هنگامی که نور خورشید کفن زمین را سوراخ کرد... هوای کثیف پاک شد و هوای تازه بر روی زمین متولد شده پوشیده شد و او را از خلأ خصمانه ی تاریک آسمان ​​محافظت کرد.

خلقت 3:12

طوفان‌های باران بر چهره‌های زمین نمی‌کوبید و آب‌ها آشفتگی آن‌ها را کاهش می‌داد. زمین لرزه ها دیگر زمین را باز نکردند و توسط سنگ های داغ سوخته و مدفون نشدند.

خلقت 3:13

آبها تصفیه شد، رسوبات غرق شد و زندگی به وفور افزایش یافت... خورشید آنطور که بود نبود و یک ماه از بین رفت.

خلقت 3:14

انسان زمین جدید را ثابت و آسمان را ثابت یافت. او خوشحال بود، اما می ترسید، زیرا در ترس زندگی می کرد که آسمان ها دوباره هیولاها را بیرون بیاورند و بر سر او سقوط کنند.

خلقت 3:15

وقتی آدمیان از مخفیگاه ها و پناهگاه های خود بیرون آمدند، دنیایی که پدرانشان می شناختند برای همیشه ناپدید شد. چهره ی زمین تغییر کرد ... وقتی ساختار آسمان ​​فرو ریخت...

همانطورکه میبینید در این توصیف، جایی برای برخورد یک جسم آسمانی با زمین در نظر گرفته شده است که حجم آب عظیم آن، باعث تخیل آن به صورت یک سیاره ی اقیانوسی شده است. یک هیولای تهدید کننده ی نظم کیهان که از جنس آب و موجودی آسمانی یعنی یک خدا است، فقط میتواند تیامات یا تهاموت الهه ی آبی و مادر خدایان در افسانه های بابلی باشد. زمین از جسم تهاموت پدید آمده است و این را بدین شکل معنی کرده اند که زمین بزرگتر قبلی در اثر برخورد با تیامات از بین رفت و از ترکیب با آن و از دست دادن بخش هایی از وجود خود، از نو ساخته شد. گزاره های دیگری در کتاب کولبرین، درباره ی فاجعه ای شبیه به ماجرای فایتون در افسانه های یونانی در ترکیب با نابودی یک تمدن یادآور آتلانتیس افلاطون وجود دارند:

نسخه های خطی 1:1

نوشته های دوران قدیم حکایت از اتفاقات عجیب و اتفاقات بزرگ در زمان پدران ما است که در آغاز زندگی می کردند...

نسخه های خطی 1:6

زیرا سرزمین بزرگ راماکوئی ابتدا قدم او را احساس کرد. بیرون در کنار آب های در حال محاصره، در لبه ی آن قرار داشت.

نسخه های خطی 1: 7

در آن روزها مردان قدرتمندی وجود داشتند... پروانه‌هایی به اندازه ی پرندگان و عنکبوت‌هایی به بزرگی بازوهای دراز یک انسان وجود داشتند... فیل‌ها به تعداد زیاد، با عاج‌های منحنی قدرتمند وجود داشتند.

نسخه های خطی 1: 8

در یک شب بزرگ ویرانی، زمین به یک پرتگاه سقوط کرد...

نسخه های خطی 1: 9

مردان خود را با پوست جانوران می پوشیدند و جانوران وحشی آنها را می خوردند، چیزهایی که دندان هایشان به هم می خورد از آنها برای غذا استفاده می کردند... مغزخوارها [؟] انسان ها را شکار کردند...

نسخه های خطی 1:10

هر مردی که در درونش مشکل ذاتی داشت و هر زنی که جریان خون داشت مرد.

نسخه های خطی 1:12

این سرزمینی بود که انسان از آنجا آمد...راماکویی.

البته اگر عامل این فاجعه سیاره ی ایکس نابود شده طی برخورد در افسانه های مدرن و بخصوص فائتون افسانه های یونانی بوده باشد نابودگر آینده نمیتواند همان باشد. اما بعضی فکر میکنند یک سیاره ی ایکس دیگر در راه است. این فکر تا اندازه ای نتیجه ی آن بود که کمی قبل از انتشار انجیل کولبرین و در 1985، کارل سیگان دانشمند فقید، وجود یک ستاره ی تاریک که خواهر دوقلوی نادیدنی خورشید است را حدس زده بود. در کتاب مقدس کولبرین هم آشکار شدن یک ستاره، نشانه ی ظهور نابودگر خوانده شده است.:

خلقت 4:5

سپس ... خداوند نشانه ای در آسمان ها پدید آورد تا مردم بدانند زمین گرفتار خواهد شد و آن علامت، ستاره ای عجیب بود.

خلقت 4:6

ستاره رشد کرد و به شدت درخشید و دیدن آن بسیار شگفت انگیز بود. شاخ درآورد و آواز خواند، بی شباهت به هیچ چیز دیگری که تا به حال دیده شده بود...

طومارها 33:12

معشوقه ی بزرگ ستارگان، بگذار در آرامش بمانیم، زیرا از ظهور شاخ تو می ترسیم.

مبدا 8:3

... آنها به اشتباه ستاره ی دارای شاخ بدخیم و همراهان او را پرستش کردند ...

ستاره بودن شریک ویرانگر و عنوان شدن آن به خواهر دوقلوی خورشید، این قصه را با مکاشفه ی یوحنا ( 12-9 : 1 ) قابل مقایسه کرده است که میگوید:

«و آنگاه شگفتی بزرگی در آسمان ظاهر شد: زنی بود که لباس خورشید بر تن داشت. او تاجی از 12 ستاره بر سر داشت... یک اژدهای سرخ غول پیکر وجود داشت...»

اژدها و زن دراینجا با نابودگر و ستاره ی شبیه خورشید مقایسه شده اند. فرازهای زیر از کتاب کولبرین، توصیف نابودگر به یک اژدهای سرخ آسمانی در مکاشفه ی یوحنا را مدلل میکنند:

نسخه های خطی 3: 1

آدم ها روزهای نابودگر را فراموش می کنند. فقط خردمندان می دانند که کجا رفت و در ساعت مقرر باز خواهد گشت.

نسخه های خطی 3: 2

مانند ابری از دود بود که در درخششی سرخ رنگ پیچیده شده بود که در مفصل یا اندام قابل تشخیص نبود. دهانش پرتگاهی بود که از آن شعله و دود و خاکسترهای داغ بیرون می آمد.

نسخه های خطی 3:4

هنگامی که خون بر روی زمین می ریزد، ویرانگر ظاهر می شود و کوه ها گشوده می شوند و آتش و خاکستر به بیرون می ریزند.

نسخه های خطی 3: 6

آنها در شعله های خشم خورده خواهند شد و با نفس ویرانگر خواهند سوخت.

نسخه های خطی 3: 7

آدمیان مانند پرندگان در هوا پرواز می کنند و مانند ماهی در دریاها شنا می کنند ... زنان مانند مردان و مردان مانند زنان خواهند بود، و هر دو حکم اسباب بازی مردان را خواهند داشت..

مادر اورسولا شیپتون مقدس که مانند پیامبران محترم بود و درگذشت او را در 1561 ثبت کرده اند پیشگویی های مشابهی در مورد آخرالزمان داشت:

«زیرا در آن روزهای شگفت انگیز دور، زنان هوس خواهند کرد که مانند مردان لباس بپوشند و شلوار بپوشند و تارهای موی خود را کوتاه کنند...

وقتی قایق‌هایی مثل ماهی‌ها زیر دریا شنا می‌کنند، وقتی آدم‌هایی مثل پرندگان آسمان را طی میکنند، نیمی از جهان غرق در خون خواهند مرد...

اژدهای آتشین شش بار قبل از مرگ زمین از آسمان عبور خواهد کرد...»

موضوع این است که کتاب مقدس کولبرین، در فصل چهارم کتاب گلین ها، در توصیف سیل و کشتی نوح هم از حمله ی نابودگر و بروز غرش ها و انفجارات از درون زمین همزمان با سیل صحبت کرده، گویی که برخورد نیروی شیء آسمانی عظیمی، باعث حرکت کردن محور زمین و جاری شدن سیل شده است. یعنی انگار اژدهای مکاشفه رفت و برگشت میکند. این، یادآور به مقوله ی "اعصار" در کتاب ارباب حلقه های تالکین است. تالکین مینویسد هر عصر، زمانی پایان می یابد و جای به عصر دیگری میدهد که یک شیء آسمانی موسوم به دوم دراگون یا ارابه ی ماه در آسمان ظاهر میشود و نابودی هایی به بار می آورد. هر دو این نام ها در فصل سوم کتاب مبدأ در انجیل کولبرین درباره ی بروز فاجعه توسط موجودی با این نام ها به کار رفته اند و به نظر میرسد تالکین احتمالا با واسطه از محتویات کتاب مقدس کولبرین مطلع بوده است.:

“planet x and the kolbrin bible connection”: greg jenner: yowusa.com

چیز عجیبی درباره ی ارباب حلقه های تالکین وجود دارد. دعوا بر سر حلقه های سرنوشت سازی است که 9تایشان دست آدمها، هفت تایشان دست دورف های کوتوله، و سه تایشان دست شاهان الفند. الف های جادوگر، کمترین حلقه ها را دارند ولی به تعداد تثلیث خدای مسیحیت. آنها در جن بودن و ترویج جادوگری، جانشینان نژاد اژدهایان یا مردان سوسماری هستند که از ترکیب فرشتگان هبوط کرده معروف به پسران خدا (بنی الوهیم) با انسان های زمینی حاصل شده و دارای توانایی های فرابشری هستند. این موجودات که امروزه به نسخه های زمینی یوفوها یا آدم فضایی ها تعبیر میشوند، تکثیر شده ی مار باغ عدن در توراتند که مثل آدم دست و پا دارند و ازاینرو متشبه به مارمولک و سوسمارند و در فرم های اغراق شده ی خود جای به اژدها میدهند. وحشتناک ترین خزنده ی پا دار مارسان در امروزه روز، تمساح است. آداچی به این موضوع توجه میدهد که تمساح را در قبطی «مسح» میخوانند که بسیار شبیه نام مسیح است. عیسی مسیح هم درست مثل اژدهایان، جزو پسران خدا است. اژدهای نابودگر آخرالزمانی میتواند خود مسیح هم باشد که وقتی باز گردد، جهان را به جنگ و نابودی میکشاند و مردمان زیادی را میکشد. مسیح در مصر با ازیریس تطبیق میشده که فرمانروای جهان مردگان بود. پس بعید نیست که وقتی به این دنیا برگردد با نیروهای مرگ بجنگد. تصلیب مسیح همچنین قابل مقایسه با به بند کشیده شدن پرومته در کوهستان قفقاز با مرگ و زنده شدن مداوم است تا این که توسط هرکول نجات پیدا میکند. رابرت گریوز در «اسطوره های یونانی» مینویسد که هرکول پس از آزاد کردن پرومته، انگشتری مخصوصی را که از او گرفته شده بود به او میدهد و او در انگشت میکند. ظاهرا پرومته مسیحی است که میخواهد انتقام بگیرد و انگشتری هم همان حلقه ی آخرالزمانی سایرون نابودگر است؛ حلقه ی مهمی که قرار است در انتهای داستان ارباب حلقه ها توسط فرودوی هابیت به آتشفشان انداخته شود و به رنج و جنگ پایان دهد و آن، حلقه ای است که توسط عموی فرودو از یک اژدها دزدیده شده است. اژدها درواقع نمادی از دوران باستان و دوران حکومت مردمان فراطبیعی است. آنها به خاطر سوسماری بودن، در افسانه ای به نام علم دیرینشناسی، تبدیل به دایناسورها شده اند. دایناسوروس در لغت یعنی سوسمار وحشتناک؛ لغتی که به راحتی میتواند لقبی برای اژدها باشد. جالب اینجا است که سوروس را میتوان از سور یا آسور به معنی شاه و رئیس نیز گرفت و دایناسور را به شاه یا اشرافی ترسناک معنی کرد و اینطوری برایش مفهوم سیاسی هم کشف نمود. ترسناک ترین دایناسورها در ابتدا تیرانوسوروس رکس انتخاب شده بود که درست مثل انسان ها روی دو پا راه میرفت. تیرانوسوروس یعنی سوسمار فرمانروا، و رکس یعنی شاه. طبیعتا داریم از سوسمار یا اشرافی ای صحبت میکنیم که شاه شاهان است. شاهان، تیران هایند و شاه اصلی رکس است. رکس دئوس یعنی شاه-خدا لقب شاهان داودی رش گلوتا یا اشرافیت یهود است. عیسی نیز مسیح است فقط به این جواز که از نسل داود و معادل شاه یهودا است. نماد خاندان داود و همینطور تجسم اصلی خدای آنها یعنی یهوه شیر درنده است. لغت دئوس به معنی خدا، با "دو" به معنی ثنویت نیز مرتبط است چون خدای یهود یک خدای دوگانه و غیر قابل پیشبینی است. دو شخصیت دارد که یکی مثل شیر، بیرحم و خونخوار است و دیگری مثل انسان، قابل ارتباط گیری با انسان های دیگر. این دوگانگی، در اصل، دوگانگی خدای خورشید است که در تصویر ابوالهول مصری منعکس شده است، همینطور در هرکول که پوست شیر میپوشد و دوگانگی ستون های هرکول، انعکاس دوگانگی شخصیت او میباشد. ستون های دوگانه ی معروف معبد سلیمان نیز چنین کاربردی دارند. همزمان با تصلیب مسیح که خدا در قالب انسان است، کسوفی در آسمان رخ میدهد که نمایانگر مرگ خورشید به جای عیسی است، چون در این اتفاق، چهره ی انسانی خدا یعنی عیسی می میرد و فقط چهره ی شیرگون وحشتناک خدا باقی می ماند که مثل شیر، در تاریکی شکار میکند و این تاریکی نیز تاریکی جهل در ضدیت با روشنایی دانش است. این، داستانی است که توجیه گر نظم مسیحی اروپای قرون تاریک یا به اصطلاح همان قرون وسطی است و اگرچه مسیحی تلقی میشود، همانطورکه هاپکینز در صفحه ی 107 کتاب rex deus بیان میکند، با ازدواج های پیاپی رهبران یهودی رش گلوتا با خاندان های اروپایی پیدایش و گسترش یافته و معرف همان خط خونی است که افسانه های گرال یا جام مقدس را میسازند و با متصل کردن اشرافیت ها تحت لوای یک خاندان افسانه ای به نام مروونژین، حکومت ها را در ایدئولوژی بلاهت پرور سیاسی خود متحد میکنند. تمپلارها یا شوالیه های صلیبی گسترش دهنده ی بانکداری، با پیوند دادن این ایدئولوژی با پول و قدرت و امکانات، هرگونه وجدانی که مزاحم آن باشد را میخرند. در غیاب وجدان، تنها مزاحم این ایدئولوژی، ترس عموم از عقوبت شدن با آخرالزمانی وحشتناک در اثر تن دادن به گناه است که آن را هم تالکین به نمایندگی از اخوت های یهودی الاصل اشرافیت های اروپایی، با از بین بردن حلقه ی پرومته/سایرون/مسیح در مواد مذاب آتشفشان به نمایندگی از جهنم، برطرف میکند تا نظم نوین امریکایی با مشکلات کمی به رشد و جهانخواری خود ادامه دهد. لورنس گاردنر فراماسون، طرح کتاب های ارباب حلقه ها را کاملا وابسته به افسانه ی خون سلطنتی و جام مقدس میداند و فضای داستان را قرون وسطایی ارزیابی میکند.:

“rex deus: resurrection of the dragons”: goro adachi: bibliotecapleyades.net

مروونژی هایی که تمپلارها و دیر صهیون، آنها را به عنوان احیاگران روم باستان جار زدند اولین برپاکنندگان روم مقدس شناخته میشوند که فروپاشید تا بعد یک شاه فرانک موسوم به شارلمان یعنی شاه بزرگ، در قرن هشتم، آن را احیا کند. لاکاپله، شارلمان را در لغت و معنی، دقیقا همان کارولوس مگنوس لقب شارل پنجم فرانک در قرن 16 میداند و معتقد است امپراطوری روم، دقیقا با شارل به اصطلاح پنجم شروع شد. روم اصلی، همان کشور ژرمن شارل پنجم است که با فتح رم ایتالیا به آنجا انتقال ذهنی یافته است. قبل از آن، ایتالیا یک نسخه از یهودیه و رم پاپ ها یک نسخه از اورشلیم یهودیان بوده است و فتح و غارت رم توسط قوای شارل پنجم را باید همان حمله ی تخریبگرانه ی رم باستان به اورشلیم در زمان تیتوس دانست. با این حال، لاکاپله شباهت های زیادی را بین شارل پنجم و یک امپراطور بسیار جدیدتر یعنی ناپلئون اول یافته است؛ مهمتر از همه این که هر دو آنها دو بار تاج گذاری میکنند: یک بار در گاول و یک بار در رم ایتالیا، و هر دو هم میخواهند یک روم باستان خیالی را احیا کنند. ناپلئون امپراطوری روم مقدس قبلی در آلمان را که نمادش یک عقاب دو سر بود با یک امپراطوری فرانسوی که نمادش یک عقاب یک سر است جایگزین میکند و این همان عقاب سلطنتی رومی ها است که یک سر دارد. پاول ویکتوروویچ، پرز و واتلی، و مایل ماتیز، همگی نشان داده اند که تقریبا تمام قسمت های قابل باور داستان ناپلئون، تکرار داستان های ناپلئون سوم پس از او هستند که به قبل از او فرافکنی شده اند. جز آن، آنچه از ناپلئون باقی میماند، فتوحات معجزه آسای او است که فقط از یک خدای انسان شده مثل ژولیوس سزار که امپراطوری روم را برساخت برمی آیند. ناپلئون درست مثل سزار، شهرت خود را با فتوحات در گاول به دست آورد و بعد ایتالیا را تسخیر کرد. سزار به جمهوری رم خاتمه داد و ناپلئون به جمهوری فرانسه. یکی از جاهای پاریس که ناپلئون زیاد به آن سر میزد نئوپولیا بود که نامش به معنی آپولو جدید است. شاید یک معنی ممکن از نام ناپلئون هم نئا آپولون یا آپولو جدید باشد. آپولو خدای خورشید و حامی تاج و تخت ها است و ناپلئون خورشید جدید است بعد از تاریکی جمهوری که شاه قبلی یا بهتر است بگوییم خورشید قبلی را در انقلاب فرانسه کشت. در این مدت و در هرج و مرج و کشتار حاکم بر فرانسه پس ار انقلاب، ناپلئون بزرگترین روشنایی در تاریکی سیاست گذاری جمهوری بود و علت این هم که کلاهش شکل هلال ماه است همین است: کلاهی که بعدا برای همه ی آدم های آن موقع تخیل شد. با این وجود، ناپلئون از همان جمهوری برخاسته بود و ارزش های دموکراسی را در جهان گسترد؛ از این رو قابل مقایسه با اسکندر کبیر است که با ایجاد امپراطوری، دموکراسی یونان را از بین برد ولی ارزش های یونانی را در جهان گسترد. حتی میتوان گفت دموکراسی یونان باستان وجود نداشت و فقط کپی آرمانی شده ای از جمهوری های فرانسه بود. اسکندر در مصر، خود را فرزند خدای آنجا یافت و علاقه ی زیادی به مصری مآبی پیدا کرد. ناپلئون هم مصر را فتح کرد و درآنجا کمر به احیای مصر باستان آن گونه که خودش دوست داشت نمود. اسکندر یونانی فاتح آسیا اما در تاریخ رسمی، ظاهرا یک فرافکنی از اسکندر بیگ است که در تسخیر قستنطنیه با سلطان محمد فاتح همکاری نمود و بعد دشمن او شد. وی احتمالا نماینده ی جریان های صلیبی فاتح روم شرقی است که مذاهب یهودی-مسیحی اروپا را به میراث عثمانی افزودند و نه فقط نسل مسیحی های ارتدکس یونانی را درآنجا پدید آوردند بلکه مذهب عثمانی را نیز تابع یک نظم یهودی-مسیحی که به شرع اسلامی موسوم است نمودند. این بار نیز ممکن است همتایی اسکندر و ناپلئون ناشی از این باشد که نیروهای فرانسوی به آموزش نیروهای عثمانی برای ایجاد ارتش منظم جدید در کشور کمک نمودند و این اولین گام در تلاش برای ایجاد یک دولت-ملت در عثمانی بود. با این حال، لاکاپله قبول نمیکند که شارل پنجم فرافکنی ناپلئون به قرن 16 باشد یا امپراطوری عثمانی قبل از قرن 19 وجود نداشته است، منتها معتقد است که تاریخ های این افراد از روی وقایع قرن 19 تا ابتدای قرن 20 اروپا مدام در حال بازآفرینی و نوسازی بوده است.:

“late phantoms”: m.lacapelle: theognosis: jan25,2019

لازم است به اهمیت بازتعریف افسانه ها در قرن 19 توجه کنیم. در آن قرن، استعمار توسعه یافته و کشورهای فراوانی تحت سلطه ی قدرت های غربی درآمده بودند. مردمان این سرزمین ها فقط در آن جاهایی که برای اروپایی ها قابل درک بودند مورد توجه آنها قرار میگرفتند، چون قرار بود با نزدیک کردن اروپایی ها با نو اروپایی ها آنها را به دولت-ملت تبدیل کنند. در این شرایط، نگرانی های مردم از نبود امکانات و موانع جغرافیایی در ارتباط گیری با دیگر جوامع، شرایط توهم آور آب و هوایی، و جانوران وحشی خطرناکی که هنوز زمین را آکنده بودند و بشر را تهدید میکردند، به شدت با خرافات اروپایی حول هیولاسازی از جانوران ناشناخته ی در حال انقراض، گره خورده بودند. اگر اروپای متمدن، زودتر از کشورهای در حال توسعه از جانوران غولپیکر سرزمین های شرقی مثل فیل تهی شده، پس هزاران سال پیش زمانی که فجایع تورات اتفاق می افتاد هنوز چه جانوران غولپیکر دیگری میتوانستند روی زمین وجود داشته باشند؟ دایناسورهایی که تازه در قرن 19 دانشمندان تصمیم گرفتند بازمانده هایشان را کشف کنند و یا آدم هایی که حتی از انسان های ابتدایی محاصره شده توسط طبیعت در قرن 19 بیشتر به جانورانی مثل میمون ها نزدیک بودند همانطورکه مردم اندونزی و افریقا گوریل و شمپانزه و اورانگ اوتان را انسان جنگلی مینامیدند؟ ولی شاید اصلا نیازی به تخیل هزاران سال و البته بعدا میلیون ها سال فاصله بین فاجعه و واقعیت موجود نبوده است. شاید دنیای پس از فاجعه همانقدر جدید بوده که امپراطوری روم واقعی ناپلئون؛ امپراطوری ای که بعدا هر کس مایل شد یک نسخه از آن را برای کشور خودش تخیل کند. شاید ارمیای نبی هم موقع صحبت از نابودگر، اتفاقی را که قبلا افتاده بود پیشگویی کرده بود بدین ترتیب که رش گلوتا برای اثبات آسمانی بودن مذهب خود، یک ارمیا نامی را به خود چسباندند و قبل از فاجعه، آن را از زبان او پیشگویی کردند. در این صورت، پیشگویی های انجیل کولبرین، فقط یک تشتت در اثر تعدد نویسندگان است که بعضی از آنها گذشته را گزارش کرده اند و بعضی دیگر، گذشته ای را که قرار بود آینده به نظر برسد چون مثلا قبل از وقوع همان فاجعه زندگی میکرده اند.

جن عشق افروز و جادوگر شیطانی: تن دادن به بربریت فرهنگی به نفع تمدن برده دار

نویسنده: پویا جفاکش

زمانی که ما دانش آموز بودیم، یک داستان در کتاب دینی ما بود درباره ی این که پیامبر اسلام حضرت محمد، پسری داشت به نام ابراهیم که او را بسیار دوست میداشت. ولی این پسر قبل از پدرش درگذشت و محمد به شدت آزرده شد. در زمان مرگ ابراهیم، کسوفی در آسمان به وقوع پیوست. مردم گفتند تاریک شدن روز همچون شب همزمان با درگذشت ابراهیم، نشانه ی غم و غصه ی آسمان و جهان از درگذشت ابراهیم است. اما محمد به شدت آنها را از این فکر بازداشت و گفت که اتفاقات طبیعت بر اساس قوانین خدا هستند و ربطی به غم و شادی طبیعت نسبت به اتفاقات افتاده برای آدم ها ندارند. بعدها در دانشگاه هم در درس تاریخ تحلیلی صدر اسلام، استاد ما دوباره این داستان را برای ما با همین انذار حضرت محمد به مردم تکرار کرد و بعدش صبر کرد تا چند جلسه بعد، داستان کسوف کردن خورشید در غم قتل امام حسین و همزمان با آن، قرآن خواندن سر بریده ی امام حسین بالای نیزه را تعریف کند!

اخیرا دیدم یکی از نویسندگان سایت chronologia.org که خود را «مهمان» معرفی میکرد، در مقاله ای به نام «به صلیب کشیده شدن همسر فرعون و ماریا القبطیه» به تاریخ 10/2/2020 از دید دیگری به این قصه نگاه کرده است. او کسوف کردن آسمان همزمان با مرگ پسر محمد را معادل کسوفی که همزمان با به صلیب کشیده شدن عیسی پسر خدا بروز کرد میبیند. یک علت این مقایسه نیز همنام بودن مادران عیسی و ابراهیم است. هر دو آنها ماریا یا مریم نام دارند. ماریا قبطی است و یکی از هدایایی است که فرستادگان شاه مصر برای محمد فرستاده اند. او کنیز محمد است و محمد زمانی که در خانه ی حفصه یا عایشه همسر دیگرش است، با او می آمیزد و باعث آزردگی عایشه یا حفصه میشود. کمی بعد پیامبر حفصه را بیمار می یابد و در ملاقات او متوجه میشود که حفصه از غم جراحتی که پیامبر به او یا عایشه وارد کرده، مریض شده است. پیامبر سوگند میبندد که دیگر با ماریای قبطی آمیزش نکند و وعده میدهد که اعتبار عایشه و حفصه برای او آنقدر بالا است که پدران آن دو یعنی ابوبکر و عمر، جانشینان بلافصل او خواهند بود. در مقابل از حفصه هم قول میگیرد که درباره ی این موضوع با کسی صحبت نکند. اما کمی بعد میبیند که عایشه از قول بین پیامبر و حفصه باخبر است و از شدت خشم، موقتا از حفصه جدا میشود و یک ماه با ماریای قبطی آمیزش میکند. بعد از یک ماه مجددا با حفصه آشتی میکند. ابراهیم حاصل آن یک ماه است. جناب «مهمان» ماریای قبطی را دراینجا یک نسخه از استر همسر اخشوارش یا کورش شاه پارس می یابد که ملکه ی رسمی کشور را بی اعتبار میکند تا شاه مطابق میل یهودیان رفتار کند. مریم بطول مادر عیسی نیز یهودی است و اگر در قصه ی محمد، او قبطی است به خاطر این است که مریم را در مرحله ی فرار از یهودیه به مصر نمایندگی میکند. علت انتخاب این برهه از زندگی مریم نیز ربط مجوس یا جادوگران با مصر است و ظاهرا بودن او در بین هدایا نیز نمادی از هدایای سه پادشاه مجوس به عیسی مسیح به عنوان تجسم یهوه یا خدا است. جادوگری به واسطه ی قصه ی مبارزه ی موسی با جادوگران فرعون، تاییدیه ی خود را از شرع یهود گرفت. جادوگران قبطی شکست خود از موسی در معرکه ی جادوگری را پذیرفتند و به او گرویدند. آسیه همسر فرعون هم در این زمان به موسی پیوست و فرعون خشمگین دستور داد همسرش را به همراه جادوگران مصلوب کردند. بنابراین مصلوب شدن مسیح هم از دید مهمان، همتای مصلوب شدن جادوگران است و همانطورکه شرع یهود ورود جادوگری به خود را ثانویه میبیند اسلام هم باید چنین روایتی از خود داشته باشد که به نمایندگی از ملل نایهودی، نتیجه ی تاثیرپذیری حکومت های نا یهودی از نسخه های مختلف استر باشد. پیوند حفصه و عایشه با یک مدل قبلی تر اسلام را جناب مهمان با جمع آمدن اسم آنها در «عایشه حفصه سلطان» همسر سلیم خونخوار سلطان عثمانی و مادر سلیمان قانونی بزرگ ترین سلطان عثمانی می یابد. نام های سلیم و سولومان (سلیمان) هر دو فاعل «سلم» که ریشه ی اسلام است را نشان میدهند و محمد هم آورنده ی اسلام است. «مهمان»، عثمانی ها را بنیانگذاران شرع فعلی اسلام میداند و نسبت آنها با یهودیان را به پایتختشان قستنطنیه وصل میکند که یک نسخه از اورشلیم یهودیان است. قبر یوشع جانشین موسی و فاتح کنعان، در کوه بیکوس در نزدیکی قستنطنیه قرار دارد و جناب «مهمان»، بیکوس را تلفظ دیگری از «بقیع» محل قبرستان امت محمد میداند که البته بقیع قبرگاه ابراهیم پسر محمد نیز هست.

مطلب بیان شده در نسبت با نظر فومنکو درباره ی پیدایش اسلام است که مطابق آن، محمد پیامبر همان سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه است. فومنکو همچنین پیروزی عثمانی ها بر بیزانس یا روم یونانی در فتح قستنطنیه را همان پیروزی حشمونی های یهودی بر سلوکی های یونانی جانشین اسکندر در فتح اورشلیم میشمرد. این هم ظاهرا تضادی با همترازی اسلام و یهودیت ندارد چون عثمانی ها قزاق هایی از نسل خزرها یا ترک های یهودی شده بودند. اما باید این را هم اضافه کرد که مطابق تاریخ رسمی، بیزانس توسط صلیبی های اروپایی ها هم فتح شده بوده و این میتواند همتای اصلی فتح اورشلیم توسط صلیبی ها در زمان استیلای سلجوقی ها بر آن شهر باشد. این تا حدودی نظریه ی کشیش ادوین جانسون را به یاد می آورد که یهودیت و مسیحیت یهودی تبار را فراورده های اسلام و نوعی ارتداد نسبت به آن میداند و معتقد است دو مذهب یاد شده در اروپا و منطقه ی فرانسه به وجود آمده اند و همراه جنگ های صلیبی به شرق وارد شده و اسلام قبلی را تحت تاثیر خود قرار داده اند. لاکاپله پیرو این بحث، معتقد است که سلوکیان یاد شده همان سلجوقیان ترک هستند که عثمانی ها با یاری اروپایی های صلیبی آنها را از ترکیه محو کرده اند و به این خاطر یونانی تلقی شده اند که مسیحی های یونانی زبان عثمانی به عنوان اسلاف صلیبیون، سعی کرده اند جای سلجوقی ها را با یک امپراطوری خیالی بیزانس پر کنند. البته حضور صلیبیان در ترکیه به نفع حضور آنها در یک اورشلیم خیالی در فلسطین کمرنگ شده است. ولی هنوز نکات جالبی در تاریخ دولت صلیبی فرانکی وجود دارد که یادآور به تطبیق دولت سلجوقی با قلمرو فرضی یهود است. استقرار دولت فرانکی در اورشلیم، همزمان با فروپاشی امپراطوری سلجوقی و تداوم جنگ با بیزانس از سوی دولت سلجوقیان روم در ترکیه ی کنونی رقم خورد. بقایای دولت سلجوقی شرق به دست امپراطوری خوارزم افتاد که بعدا مغلوب چنگیزخان شد. خوارزم یک شهر مهم باقی ماند تا این که موقعیتش به همراه امکاناتش توسط تیمور لنگ به سمرقند منتقل شد. لاکاپله، سمرکند (سمرقند) را به بنا شده توسط سامری ها معنی میکند و نام خوارزم را نیز قابل مقایسه با گریزیم معبد مقدس سامری ها میداند که یک دلیل اصلی جنگ حشمونی ها با سلوکی ها، پذیرش سامری ها به عنوان یهودیان اصلی از سوی سلوکی ها بوده است. میدانیم که سامری ها نتیجه ی به هم آمیختن نایهودیان با ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل هستند و دعوای حشمونی ها با سامری های گریزیم (عثمانی ها با خوارزمی ها) تداوم دعوای یهودیه و اسرائیل، دو دولت تجزیه شده از دولت اولیه ی یهود است. اولین گام در پیدایش سامری ها با تصرف جلعاد و جلیل توسط یک شاه آشوری که در منابع یهود با نام های "پول" یا "تیگلات پال سر" شناخته میشود شروع شد. در ادامه، شلمنصر و سارگون، بقیه ی اسرائیل را تصرف کردند و بخش اعظم ده قبیله ی گم شده ی یهود را به سرزمین های نایهودیان کوچ دادند و بازمانده ها را با نا یهودیانی که به اسرائیل کوچاندند آمیختند. تیگلات پالسر بلافاصله پس از پیروزی بر اسرائیل، به جنگ با میداس شاه موسخی ها رفت. امت سوئینی، موسخی ها را همان ماساگت ها میداند و جنگ تیگلات پالسر با آنها را با جنگ یک فاتح دیگر قلمرو یهود یعنی سیروس یا کورش عیلامی با ماساگت ها مقایسه میکند. یعنی درواقع اسرائیل و یهودیه را دو روایت از یک ملت میپندارد و سیروس نام یونانی کورش را که به راحتی قابل ترجمه به سوری یا آسوری است لقبی برای "پول" یا همان تیگلات پال سر میشمرد. سوئینی معتقد است و لاکاپله هم این نظر او را تایید میکند که آنچه درباره ی خرخس گفته اند که یک خدای واحد برگزید و خودش را تنها نماینده ی برحق او بر زمین خواند و بقیه ی خدایان را شیاطینی خواند که باید به نفع این خدا از بین بروند درواقع درباره ی سیروس یا کورش بوده ولی هرودوت، سیروس و خرخس را دو شاه مختلف خوانده است. خرخس، در جریان شورش بابل، معبد آن را ویران نمود و بت خدای آن بعل مردوخ را با خود برد. مردوخ، همان آسور یا آشور خدای آشوریان است که نام دیگرش آسورامستاس، اساسا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان است که چنانکه میدانیم، زرتشتیان، خدایانی را که تابع او نباشند دیو و شیطان میشمرند. در زرتشتی گری، اهوره مزدا و اهریمن دو خدای متضادند که با هم در جنگند و میترا بین آنها میانجی است. احتمالا میترا کمی قبل تر، جامع هر دو ایزد بوده است. اوریجن، پارسی ها را یک فرقه از پیروان میترا میخواند و سیروس و خرخس نیز در تاریخ هرودت، شاهان قومی به نام پارسیان شمرده شده است. روشن است که دستگیری مردوخ توسط خرخس، روایت دیگری از به خدمت درآمدن مردخای یهودی در دربار اخشوارش بنا بر کتاب استر است چون نام های مردوخ و مردخای، دو تلفظ از یک کلمه اند. بنا بر کتاب استر، اخشوارش که معمولا همان کورش خوانده میشد، نه منجی یهودیان بلکه کسی است که آنها را به بردگی گرفته است و استر و مردخای درصدد نجات یهودیان با نفوذ در دستگاه اخشوارش هستند. لاکاپله معتقد است آمیستریس همسر خرخس در کتاب هرودت، با استر قابل تطبیق است. آمیستریس پیرو خدای جهان زیرین شده و برایش دختران و پسران جوان را با زنده به گور کردن، قربانی مینمود و دو بار، هفت فرزند اشراف را قربانی نمود. این تصویر سلطنتی استر است که از سوی اخشوارش پذیرفته و با او مذاهب یهودی و بابلی با هم مطابق شده اند. درواقع بابل هم طغیانی علیه آشور قبلی است و احتمالا اورشلیم یهودی در ابتدا خود بابل بوده که بعدا با بغدا تطبیق شده است. درحالیکه در کتاب هرودت، آشور توسط اجتماع مادها و بابلی ها از بین رفته، منابع شرعی یهود، سقوط آشور را به تنهایی به گردن نبوپلسر و نبوکد نصر بابلی میگذارند و میگویند امپراطوری بابل در این زمان، شمل هر سه منطقه ی مصر و بین النهرین و مابین آنها میشده است. مادها به این خاطر قاطی این آشند که مکادای محل مهاجرت دادن اکثر مردم ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل خوانده شده است. هدف، همان چیزی است که در روایت رسمی با استقبال نبوکدنصر از عقاید دانیال یهودی به شکل دیگری بیان شده است: یعنی پیدایش یک بعل مردوخ بابلی در حالت بین یهوه ی یهودی و آشور آشوری، و همین مردوخ است که به صوزت مردخای یهودی وارد داستان اخشوارش و استر میشود. لاکاپله با توجه به این که اخشوارش هم به اندازه ی کورش و سیروس تلفظی از آشور است، میگوید شاه، اخشوارش یعنی آشور و معادل مردوخ است چون مردوخ در قالب مردخای به عنوان یک فامیل استر یهودی، به جای او فکر میکند و او را تبدیل به مردوخ یا آشور کرده است. در عین حال، این مردوخ، همان مردوخی است که به همراه معبد بابل، توسط اخشوارش سقوط کرده و به یک خدای مرده تبدیل شده است. علت این هم که جوانان برای خدمتگزاری به او باید بمیرند و به جهان زیرین بروند همین است. لاکاپله تاکید میکند که نام آشور، ریشه ی نام ازیریس خدای جهان مردگان در مصر است و زوج اخشوارش-استر همان زوج ازیریس-ایزیس در مصر هستند. در زمانی که یهودیان با مصریان دعوا داشتند همیشه صحبت از کاهنان آمون بوده و نه ازیریس، چون ازیریس یک آشور یهودی مآب در نتیجه ی سیطره ی پارس است. آمون به صورت شخصیت همنام هامان و با عنوان وزیر اخشوارش در کتاب استر بازتولید شده است. هامان در توطئه علیه یهود شکست خورد و به نفع استر و مردخای کشته شد.:

“chronologie de la fin du royaume d Israel”: m.lacapelle: theognosis: decembre 21, 2021

در قرن 19 سرهنگ فورلانگ انگلیسی، کیش یهودیان را پیچیده به مرگ پرستی، لزوم تقدیم قربانی خونین به خدای بزرگ ازجمله با جنگ مذهبی، و در جنگ گرایی به شدت ملتزم به پرستش مردانگی خواند و عنوان کرد که آن، به دلیل تشبیه خلقت خدا به تولد فرزند در اثر رابطه ی جنسی، منی مرد را متشبه به مایه ی حیات و خلقت نموده و در تمام این خرافات، تابع مذاهب سیاهان باستانی است که از افریقا و مصر رو به گسترش نهاده اند و توسط اسکیت های تابع کوثایی های سیاه یهودی، در بین النهرین، فلات ایران، هند و چین و ژاپن گسترش یافته اند. نوع بخصوص این مذهب، پرستش خدایی به نام «حضرت» بوده که تصور میشده یک شاه افریقایی به نام obi بوده و مذهبش توسط "دن حسینوس" به مصر وارد شده و درآنجا توسط یونانی زبانان به نام اوبیوس یا افیوس و توسط قبطی ها به نام asp پرستش میشده است. فورلانگ، نام افیوس را با نام اوفیت ها یا فرقه ی یهودی های مارپرست عرفان مآب مقایسه میکند که مار را نمادی از آلت جنسی مذکر خوانده و در همان حال، به مار فریب دهنده ی آدم و حوا در بهشت و عصای مار شونده ی موسی مرتبط میکردند و مقدس میداشتند. تصاویر اخیر، باعث میشود تا فورلانگ، لگبا خدای افریقایی را که به شکل مردی که مارها دور پاهایش میپیچیدند تصویر میشد نسخه ای از "اوبی" بداند. فورلانگ، نام اوبی را با "اب" در سامی به معنی پدر مرتبط میکند و یادآور به پرستش خدای بزرگ آکدی تحت نام "ابیلو" یعنی پدر-خدا میشود. تورانی های آکد، او را "آپیلو" میخواندند که به نظر فورلانگ، او را مرتبط با آپولو خدای خورشید یونانی ها و همین طور "پول" ها یا "بعل" های عربی نشان میدهد. در مصر، اوبیوس ویژگی های آمون را به خود جذب کرده و تبدیل به یک خدای شهوت خوی قمری به نام min از ریشه ی اسم آمون شده است. فورلانگ، این نام را با کلمه ی مصری "منی" به معنی اسپرم مرتبط میداند و یادآور میشود که نام "مین" با man در ژرمن و "مانو" در هندی به معنی انسان مرتبط است. در هند، لغت "بساه" هم به معنی مرد بوده و هم به معنی اسپرم. فورلانگ، این نام از ریشه ی "بد ساوه" خدای قمری میداند که نامش ترکیب نام های بودا و شیوا است. شیوا خدای نابودی در قالب اندام های جنسی نرینه و مادینه پرستش میشد. فورلانگ، نام او را مرتبط با سبت و هویتش را همان یهوه ی یهودی در تعریف کابالا میشناسد. نام یهوه نیز در مصر به صورت جهوتی روی یک خدای قمری دیده میشود که بیشتر با تلفظ دیگر تحوت شهرت دارد. تحوت نیز همان تائوتس و تئوس در غرب است که نامش روی زئوس خدای اعظم یونانی دیده میشود. سوئیداس، تئوس یا تحوت را مترادف با «آرس (حارث)، شیر خورشیدی» در بین اعراب میداند که در پطرا او را به نام «آتوپاتس» [به معنی اوتو شاه یا فرمانروا خورشید] میپرستیدند و خدای طبیعت بود که مثل جانوس رومی ها، همزمان همه طرف را با چشم هایش زیر نظر داشت. وی قابل مقایسه با آرس یا مارس، خدای جنگ و ایزد محبوب ارتش روم است.:

“rIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p452-3

لغت "روم" با room انگلیسی به معنی اتاق و در اصل به معنی منطقه ی محدود مرتبط است. در زبان روسی، رامون به معنی منطقه ی محدود و جای مرزگذاری شده است و چون بیشتر در رابطه با مزرعه به کار میگرفته، گاهی خود مزرعه بوده، گاهی جنگل هم مرز با مزرعه و گاهی جنگل محصور توسط مزارع. ازاینرو روم داستان های تاریخی، مفهوم محدوده ی سلطنت خودی یا دشمن را میرساند و قابل ردگیری تا لغت ژرمن reme یا rene به معنی منطقه ی مرزی است. رود راین هم به دلیل مرزی بودنش این نام را بر خود دارد. اصل این لغات، از "ار" یا "ایر" به معنی اشرافی است که با "م" و "ن" ظرفیت مکان گذاری و ایجاد معنی سرزمین اشراف را میدهد. "ایران" در شاهنامه دقیقا چنین کشوری و قابل تطابق با روم است. "عیلام" که لقب سرزمین "هل تمتی" به مرکزیت شوش در جنوب غربی ایران کنونی است، هموزن با ایران و دارای شباهت لغوی بیشتر با روم است و ظاهرا علت تطبیق ایران با سرزمین شامل عیلام نیز همین است. چند منطقه به نام لیما در سرزمین های ژرمن، در مرز لغات عیلام و روما (رم) به نظر میرسند.:

Chronologia.org: issue5240

کیا هویتل، روم را کهن الگوی تاسیس دولت ملی به رهبری اشرافیت های جنگسالار و جهانخوار و مالیات گیر میخواند و آن را بیش از دوره ی باستان، یک محصول سرمایه داری مدرن میبیند که روم باستان را از روی اهداف خود در گذشته ای دور تخیل کرده است. او دراینباره روی کتاب اسکات به نام against the grain: a deep history of the earliest states توجه نشان میدهد که جوامع کشاورز سده های اخیر بریتانیا تا قبل از 1773 را به کل به دور از فضایی که بتوان آن را امپراطوری یا حکومت استبدادی مبتنی بر سیستم پولی خواند ارزیابی میکند. به نظر اسکات، تصویر وحشتناکی که از «بربر» یا انسان توسعه نیافته وجود دارد، تصویری اغراق شده از کشاورزان فاقد دولت است که برای سرکوب و نابودی جامعه ی محدود آنها در تاریخ رسمی از آنها هیولا ساخته اند. درواقع تصرف اراضی کشاورزی توسط دولت انگلستان در دهه ی 1770 همزمان با تاسیس ایالات متحده و تصرف اراضی «بربر» های سرخپوست در امریکا به دست دولت، اتفاقی در تاریخ رسمی بیان نشده است. اگرچه تاریخ ابتدای ایالات متحده دروغ محض است، ولی ظاهرا تاریخ رسمی دارد تایید میکند که همزمان در دو سوی اقیانوس اطلس، نظم خشن یکسانی برقرار شده است که میتوان نظم پولی روم را جزو آن دانست. هویتل توجه میدهد که سیستم مالی مورد استفاده در انگلستان تا 1971، یک سیستم پولی رومی شامل پوند، شلینگ و پنس بوده که همان پول های رومی لیبروم، سسترسس، و دینار بوده اند. اسکات معتقد بود که تمام دولت های ملی به تقلید از سیستم رومی رشد کرده اند و در میان آنها فقط آنهایی که جمعیت بیشتری داشتند موفق به تصرف و به اطاعت درآوردن بقیه شدند و این، خود، انگیزه ای شد برای کاهش مرگ و میر با وارد کردن بهداشت و حمل و نقل و پزشکی، و تشویق به تولید مثل از سوی دولت در ملت های تازه تاسیس مقلد. عثمانی ها اگر خود را روم نامیدند به سبب تلاش برای تقلید از غرب بود. آنها هم میخواستند یک سیستم متمرکز امپراطوری ایجاد کنند، اما شکست خوردند ازجمله به این دلیل که «چون به اندازه ی کافی ظالم نبودند».:

“rome-money- land enclosure”: quai huitl: stolen history: dec20,2020

درست مثل روم غربی که بازگشت خود را منوط به جنگ با بربرها نموده بود، روم های شرق هم روی از خود بیگانگی مردمان با نژاد و زبان فعلی حاکم بر خود پا گرفتند تا از سنت های بومی خود که خودشان و بیگانگان نهایت اغراق انگیزی درباره ی پلیدی آنها را گزارش میکردند تصفیه شوند. یونانی های اسلاو کمر به رجعت به به یونان باستان پر ابهتی که اروپای غربی برایشان تخیل کرده بود بستند و هرگز به آن نرسیدند. ایرانی ها عرب ها و ترک ها را که زبان هایشان فرهنگ بومی را در خود پیچیده بودند، بیگانگان شرور بربر و بدوی خواندند و قبل از آنها یک تمدن با مردمانی از نژاد اروپایی قرار دادند که انگلیسی ها برایشان تخیل کرده بودند و "ایران" نام گرفته بود تا نسخه ی دیگر روم اروپای غربی باشد: یک امپراطوری جنگسالار باشکوه که توسط بربرهای وحشی ژرمن نابود شد و بدویت قرون وسطی را پدید آورد. در تمام این ملیت سازی ها، هرچه بیشتر بدویت خوار میشد، بیشتر با بربریت جادوگرانه ی ترسناک توصیف روم مسیحی در معادله قرار میگرفت. نویسندگان قرون 19 و 20 مایل بودند به پیروی از سر جیمز جورج فریزر، بدوی های اروپایی را تا جای ممکن به پیروان جادوگران افریقایی نزدیک کنند. ژاک لانته یک سیاستمدار فرانسوی و نیز یک نماینده ی تمام عیار استعمار، در کتاب "دهکده ی جادو" تهوع آورترین تصویر ممکن از جادوگری افریقایی را گزارش کرده و مدام لای آن یادآوری میکند که اینها اجداد ما بودند و افریقا از هزاران سال پیش تغییر نکرده است یعنی این که آدمیزاد ذاتش وحشی و خونریز است و فقط تمدن اروپایی به ویژه روشنگری فرانسوی میتواند این ذات وحشی را مهار کند. اما آیا این برجسته کردن جادو، تلاشی برای همگانی کردن بساط جادوگری یهودی که ریشه در خرافات سیاهان افریقایی دارد نیست؟ این سوال بخصوص به امروز برمیگردد که سیاهان مدام دارند در فرهنگ رسمی امریکایی ریشه میدوانند و صنعت فرهنگ را روز به روز بیشتر به دست میگیرند؛ تمدن مدام خوارتر و وحشی تر توصیف میشود و میل به بازگشت به بدویت پاک و آزاد، افزایش می یابد. غریزه پرستی انقلاب های جنسی و مخدری دهه های 1960 به این سو، همه روی تصویر «وحشی آزاد» فروید استوارند که توسط هیپی مآب هایی مثل کارلوس کاستاندا عرفانی هم شده بودند تا یوگای جنسی جناب شیوا –نسخه ی هندوی یهوه- در صحنه ی تبلیغات، تک افتاده نباشد.

وقتی به این موضوعات فکر میکنیم، متوجه میشویم که از اول، تصور عمومی از بدویت، جادوپرست نبوده است و برای همین هم داستان محمد پیامبر با ماریای قبطی، با سانسور فراوان، تبدیل به یک قصه ی مبتذل ابلهانه ی جنسی شده است. توجه کنید که ماریای قبطی جانشین مریم بطول مادر عیسی است ولی از طریق پیوند با استر جادوگر، میتواند به یک ماریای دیگر یعنی مریم جادوگر خواهر موسی نیز مرتبط شود که دستورالعمل های جادوگری منسوب به او در بین کابالیست های قدیم بسیار محبوب بودند. موسی را در اسلام، موسی ابن عمران میخوانند و مریم بطول را نیز مریم بنت عمران میخوانند. یعنی انگار پدرهایشان یک نفرند و موسی و عیسی با هم پیوند دایی-خواهرزاده دارند. البته اسرائیلیات چنان فضای قصص الانبیای مسلمانان را پر کرده اند که ریشه ی این تمثیل به اندازه ی کافی، اهمیت قصه ی ماریای قبطی را کور کند. موسی و خانواده اش یک نظام کامل حکومتیند. موسای رهبر، نماد تشکیلات نظامی-سیاسی، برادرش هارون کاهن که خاخام ها از قبیله ی اویند، نماینده ی مذهب رسمی اخلاقی، و خواهرش ماریا نماد تمام چیزهای شیطانی ای است که ظاهرا مذهب رسمی باید آنها را سرکوب کند. جایی که قرار است یک مذهب رقیب ضربه فنی شود، دقیقا همان جایی است که تمام مسائل شیطانی مطرح شده به نمایندگی مریم جادوگر، روی سر رهبری سیاسی جامعه خراب میشوند که این حکم خراب شدن ماریای قبطی روی سر محمد پیامبر به نمایندگی از رهبری جامعه ی اسلامی است. ماریای قبطی مسلما نمیتواند یک پرانتز یک ماهه در زندگی محمد باشد. او برای محمد، پسر به دنیا آورده است، امتیازی که حفصه و عایشه به عنوان دختران شرکای سیاسی مهم محمد از آن محروم ماندند. آیا این، به نیروی جادو نیست؟ جادویی که عیسی را نه فقط به عنوان عیسی، بلکه تحت نام ابراهیم که پدر مذاهب یهود و مسیح است، در فرهنگ اسلامی بازتولید میکند تا از این پس برای همیشه جامعه ی اسلامی تحت تاثیر فضاهای جوامع یهودی و مسیحی باشد، حتی وقتی آنها به مسیر شیطان میروند. شگفت این که حتی کلیات طرح جادویی قصه ی استر و بازتولید اسلامیش ماریای قبطی کاملا مسیحی و بخصوص نئوپاگان پسامسیحی است، چون داریم درباره ی یک رهبر سیاسی بزرگ صحبت میکنم که عشق کورش کرده و در ازای مجروح کردن موقعیت خود و خانواده و جامعه اش، عقلش را کف دست زنی از دشمن میگذارد. این، چیزی است که در غرب به «نیش عشق» love bite معروف است و به زخم تیر عشق کوپید مربوط میشود. این پسرک بالدار کماندار، با دچار کردن مردم به عشق های بیهوده، آنها را به هدر دادن انرژی بر سر افکار و تمایلات بیخود محکوم میکند و از این انرژی تغذیه میکند. در صورت های نوین تر قصه، کوپید، جای به جادوگران سیاه، خوناشام های انرژی، خزندگان نامرئی و بلاخره یوفوهای آدمربا داده است. این موجودات، کالبد فرد را به تسخیر خود درمی آورند و در این هنگام، فرد احساس میکند به طور ناگهانی، افراد متعددی از جنس مخالف، بدون هیچ دلیلی به او علاقه پیدا کرده اند. قرارهای عشقی فرد با افراد جنس مخالف مدام به دلایل ابلهانه به هم میخورند و یک دلیلش این است که در تمام این مدت، فرد، خودش از وضعیتی که دارد ناراضی است و احساس گناه میکند. انگل جادویی اما از این وضعیت به نفع خود استفاده میکند تا درنهایت، فرد ناچار شود فقط و برای تسکین دل خود، با همان جنس مخالفی که موجود انگلی سوار شده رویش برایش در نظر گرفته، پیوند عشقی برقرار کند و اگر مقاومت کند و باز هم به هم بزند، فشارهای انگل افزایش و سطح زخم های نیش عشق روی کالبد انرژی فرد فزونی می یابند و فرد مدام بیشتر دچار ناراحتی روانی میشود.

واضح است که محمد پیامبر در تخیلات یهودی زده های فاسدی که داستانش را تولید کرده اند، وقتی که مدام همسر و کنیز جدید به حرمسرایش اضافه میکند خود دچار چنین بحرانی به نظر میرسد و چه کسی میتواند انگل جادویی به سراغش فرستاده باشد جز همان کسی که ماریای قبطی را به سر وقتش فرستاده است؟ ما داریم دراینجا درباره ی یک پیامبر واقعی به نام محمد ابن عبدالله صحبت نمیکنیم. داریم درباره ی روح یک جامعه ی فرهنگی صحبت میکنیم، جامعه ای که از زمان مدرنیته تا حالا مدام توسط جادوی فرهنگ های یهودی-مسیحی که مثل استر، آن را از خرد تهی کرده اند، به اهل و عیال فرهنگی واقعی خود پشت کرده است. این بیش از این که توطئه ی هوشمندانه باشد سرایت بیماری است و نمونه اش گسترش مصیبت های ناشی از نیش عشق از مردم بی شمار غرب به مردم بی شمار شرق است. مردم شرق در این که بیش از حد به بیماران نزیک شده اند گناهکارند اما گناه را به گردن سیاستمداران می اندازند همانطورکه در قصه ی ماریای قبطی، گناه به گردن پیامبر حکمرانی به نام محمد افتاده است. چون هر دو مورد، مردم بدون این که خودشان بدانند تابع این خرافه ی رومی غربیند که حکومت را جانشین «شاه یهودا» یعنی عیسی مسیح میخواند و عیسی بار گناهان مردم را به دوش کشید و به جای آنها قربانی شد. آیا اگر حاکمان بیمار را از بین ببریم بیماری از بین خواهد رفت وقتی ویروسش در تن تک تک ما رخنه کرده است؟!

دروازه ی شیطان در سرزمین آریایی ها

نویسنده: پویا جفاکش

حمل و نقل با الاغ در ایران قدیم

اخیرا در صف یک نانوایی بربری در لاهیجان، شاهد یک مشاجره ی نرم بین مشتری و نانوا بودم. وقتی نانوا سعی کرد خودش با کارتخوان، کارت مشتری را بکشد، مشتری شکایت کرد که میخواهد خودش کارت را بکشد. نانوا که اصالتا ترک بود، گفت: «چون شما سرور مایید، بفرمایید. خودتان بکشید. ولی قانونا من باید کارت را بکشم.» مشتری گفت: «نه. قانونا من باید کارت را بکشم. چون شما نباید رمز من را ببینید.» نانوا گفت: «گیریم شما فقط پول نان را کشیدید و از من نان با نایلون گرفتید. آن وقت من از کجا باید بفهمم شما چه کار کرده اید؟» و رفت به کارش برسد. مشتری رو کرد به من و گفت: «ولی قانونش این است که مشتری باید بکشد.» محترمانه به آن آقا گفتم: «اگر یادتان باشد موقعی که [بیماری] کورونا تازه بیداد میکرد و نانوایی ها ملزم به استفاده از کارتخوان شدند، نانوایی ها کارتخوان را جلو مردم میگذاشتند تا مردم خودشان بکشند. آن موقع شاهد بودم که بعضی نانواها شکایت میکردند که مردم می آیند، کارت را میکشند و مقداری نان تقاضا میکنند و بعد وقتی اینها به کاغذها مراجعه میکردند میدیدند که آمار فروش نان درست نیست. چون بعضی از مشتری ها به فرض مثال، پول 4 تا نان را میپرداختند و 10 تا تقاضا میکردند و نانوا نمی توانست بفهمد چه کسی این کار را کرده است.» مشتری گفت: «حق با شما است. مردم باید وجدان داشته باشند. ولی متاسفانه مثل این که خیلی ها ندارند.» یک دفعه نانوا که ظاهرا تمام مدت گوش ایستاده بود، جلو آمد و بلند گفت: «وجدان دیگر تمام شد. اینقدر ته کشیده که بنده نمیتوانم به وجدان مردم اعتماد کنم. من باید جوابگو باشم. من به صاحب این مغازه جوابگویم. به کسی که برایم آرد می آورد جوابگویم. به خانواده ام جوابگویم. نمیتوانم ریسک کنم. شما میگویی قانون این است که مشتری باید کارتخوان را بکشد. ولی من چطوری میتوانم به مشتری اعتماد کنم وقتی خود مشتری بسیاری اوقات به قانون پایبند نیست. شما گیلک ها یک ضرب المثلی دارید خیلی قشنگ است. میگوید: "فلانی سگ را میگه بگیر، شال (شغال) را میگه بدو." حکم قانون برای رابطه ی فروشنده و مشتری هم همین است.»

این یک نگرانی بزرگ برای آدم ها در طول تاریخ بوده است که نکند وجدان از بین برود. مرگ وجدان به معنای شکست مذهب حاکم بود. چون رعایت قانون وقتی که امکان بازخواست وجود نداشت به پیوند فرد با خدای مراقبش متعلق بود که او را به رعایت راستی و محبت در برخورد با همنوعانش وا میداشت. وجدان محصول این پیوند بود و مهمترین چیزی که میتوانست این پیوند را دچار خسران کند زمان بود. چون گذشت زمان اتفاقات غیر منتظره ای را به پیمان تحمیل میکرد. رهبران مذاهب برای اطمینان دادن به مردم درباره ی این که خدایشان شکست ناپذیر است داستان های نبرد خدا یا نمایندگان او با اژدهایان و پیروز درآمدن قهرمان از نبرد را خلق میکردند. چون اژدها نماد زمان بود. اما در عین حال، اژدها خدای اصلی ای نیز بود که مذهب کاهنان همیشه یک اختراع فرعی بر آن به شمار می آمد. خدای اصلی، خورشید بود که خانه اش در دایره البروج و در برج اسد (شیر) واقع بود. چون شیر به دلیل رنگ پوست، داشتن یال های آتش مانند و قدرت فراوان، تجسمی از خدای خورشید بود. برج اسد در تابستان، دوران اوج قدرتنمایی خورشید بود. اما خورشید همیشه در این برج نمیماند و باید به سمت دوران ضعف خود در پاییز و زمستان حرکت میکرد. این حرکت در طول دایره البروج اتفاق می افتاد که تجسمش ماری بود که با گاز گرفتن دم خود، یک دایره ایجاد کرده است و به او اوروبوروس میگفتند. حرکت خدای شیرگون خورشید در طول بدن مار باعث ترکیب شدن تصاویر شیر و مار و تبدیل آنها به تصویر اولیه ی اژدها میشد که اژدهای چینی هنوز به نام او "شیر-اژدها" نامیده میشود هرچند خصوصیات جانوران توتمی دیگر را به خود جذب کرده است. اژدها نماد زمان است چون زمان است که تغییرات وضعیت خدا را در خود نشان میدهد و البته میتواند خود خدایان و مذاهب را قربانی خود کند. چون اوروبوروس ماری است که از خودش تغذیه میکند و به پیش میرود. برای خدا، این «خودش» شامل شکل های مختلف او است که حکم فرزندان او را دارند. بنابراین اوروبوروس به راحتی تبدیل به کرونوس یا ساتورن خدای یونانی-رومی زمان میشود که فرزندان خود را میخورد. کرونوس و زئوس خدای برتر یونانی-رومی نخست یک خدای واحد بودند. این که زئوس بعدا بدل به پسر کرونوس شد که پدرش را سرنگون میکند به تعریف جدید او از خودش به عنوان شکست دهنده ی اژدها برمیگردد. اما زئوس یا ژوپیتر درواقع همان یهوه صبایوت خدای یهود است که روز مقدسش سبت یا شنبه، همان روز زحل سیاره ی کرونوس است. یهوه هم فرزندان خودش را میخورد. برای همین است که تجسم او شیر است و تجسم پسرش عیسی مسیح بره. چون یهوه هم پسرش را در راه خودش قربانی کرده است. کلمه ی صبایوت، از ریشه ی "سبع" است که هم به معنی شیر است و هم به معنی عدد 7 که هفتمین روز هفته یعنی شنبه را نشان میدهد. در بودیسم تبتی، "ذا" خدای سر شیر داری بوده که از مردم حمایت میکرده است. این نام از همان ریشه ی ذی یا دی یا تئوس است که زئوس هم به آن برمیگردد. در یهودیت، مردی که سر شیر داشته باشد، فرشته "آریل" به معنی شیر خدا است که مسئول جهان مردگان است.و با این حال، به سبب برابر به کار رفتن نام یهوه با ال به معنی خدا به طور کلی، او برابر با لقب یهوه به نام "آریاهو" به سادگی به معنی شیر-خدا است و خود یهوه است که خدای مرگ است. تجسم شیر نیز با هم معنی بودن لغات به کار رفته برای شیر و خدا برابر است. کلماتی چون روح، آروآ، آلوآ، علو، علی، ایلی، اله، ایلو، ایرو، آرون، آری، آریه، آریا، هاریه، هری، هورو، هوار، خوار، خور، کورو، سیرو، آسور، اهور، و مانند آنها همزمان به معانی شیر، خورشید، خدا و پادشاه/اشراف استفاده شده اند. با این حال، درست در جایی که خدا به شکل یک شاه و یا نژادی از مردم انسانی مثل آریاهای هندی درمی آید، به دلیل تجسد در میرایانی ضعیف، درست مثل مسیح که در مقام پسر خدا یا تجسد زمینی او، تجسم گوسفندی را یافت که توسط شیر آسمانی خورده میشود تا داستان فرزند خوری ساتورن سر جایش باقی بماند، شاه و اشراف یا نژاد برگزیده نیز حکم جنگجویانی را یافتند که در راه خدا کشته میشوند تا خدا از آنها تغذیه کند و اینچنین به گاوسانانی که شیر به خوردنشان علاقه دارد چون گاوان و گوسفندان و بزان تشبیه میشوند. در هند، کریشنا که تجسم انسانی ویشنو است، چوپان گله ی گاوها است. چون شاهان به چوپانان تشبیه میشوند و مردمشان به گله ی گاو. البته کریشنا به عنوان کسی که در راه ویشنو میمیرد و مقدس میشود خودش حکم رئیس گاوها در یک هیبت انسانی را دارد. خدای ویشنو شکل توسعه یافته ی ناراسیمهای وحشتناک به شکل مردی با سر یک شیر است. نام کریشا یا کریشنا نیز مرتبط با کوریوس لقب آپولو خدای خورشید در مقام حامی حکومت ها است. تاج و تخت شاهی به نام او "کرون" نامیده میشود و خودش ملقب به "کورونا" یعنی تاجدار است. آپولو نیز عامل فروریزی بیماری ها و بلایا و ازاینرو خود خدایی مرگ آور است و حکومت ها هم به نام او جایز به مرگ آوریند. حکومت ها شهرها را تشکیل میدهند و در یونانی خدای حامی شهر، پولیوس یا زئوس پولیوس است که شهر به نامش پولیس نام میگیرد. این نام میتواند با پوروشا نام خدای گوسفند سر هندوها مرتبط باشد که در راه خلقت، قربانی و از نو زنده شد و یکی از نسخه های هندی عیسی مسیح به نظر میرسد. او را میتوان با گاوی که به دست میترا خدای خورشید قربانی میشود هم مقایسه کرد.:

“god as time in the ancient world”: bhakti ananda goswami: 2013: soolabablog.com

مارک گراف، نام پوروشا را با نام پوروس شاه هندی مغلوب اسکندر مقایسه میکند و نام پوروس را نیز شکل دیگری از پارس یعنی کشوری میشمرد که اسکندر آن را فتح کرده است. پوروس هیبتی غول آسا داشت و نبرد اسکندر جوان و کوچک با او روایتی دیگر از نبرد داود بنیانگذار پادشاهی یهودیه با جالوت غول پلستینی است. به روایتی، اسکندر و پوروس سعی کردند تا با نبرد تن به تن، موضوع را حل و فصل کنند. اسکندر که زور پوروس را بسیار شمرد خدعه ای کرد. او به پوروس گفت که چرا درحالیکه قرار به نبرد تن به تن است، یاران پوروس به کمک او شتافته اند. پوروس بازگشت تا یارانش را بیابد. در همین زمان، اسکندر، با سلاحش، زخمی کاری بر پهلوی او وارد آورد و او را از روی اسب پایین انداخت تا جان دهد. مارک گراف معتقد است این داستان، در نبرد هراکلیوس با خسرو شاه پارسیان نیز قابل ردیابی است. قرار شده بود که خسرو و هراکلیوس در یک دوئل جنگ را بین خود فیصله دهند. اما خسرو به جای خودش، یکی از اشراف را به جنگ هراکلیوس فرستاد. هراکلیوس با همین خدعه ی بالا از اسکندر، اشرافی مزبور را کشت. خبر قتل خسرو در همه جا پیچید و لشکریان پارس، ضعیف شدند و پیاپی شکست خوردند. خسرو که فضا را پر از نارضایتی یافت تصمیم گرفت برای این که خیالش از داخل جمع شود تمام اشراف پارسی را که زندانی کرده بود، اعدام کند. خویشاوندان زندانیان برآشفتند و قباد شیرویه آنها را تحریک به شورش کرد. خسرو گریخت و پس از مدتی در حالی که پولی نداشت در باغی از باغبانی خواست تا در ازای تکه فرشی مرصع به سنگ های قیمتی، برایش غذا تهیه کند. باغبان وقتی برای تهیه ی غذا مراجعه کرد مردم با دیدن وضع فقیر و آشفته ی او فکر کردند او این وسیله را با دزدی به دست آورده است و او را تحویل مامورین دادند. در بازجویی باغبان قضیه را توضیح داد و خسرو دستگیر و کشته شد. مرگ خسرو در حال فرار از جنگ توسط افراد خودش پس از شکست از هراکلیوس، یادآور قتل داریوش به دست افراد خودش موقع فرار از جنگ پس از شکست از اسکندر است. مارک گراف، این که خسرو شاهی بوده که پس از فرار، ظاهر مردی فقیر را یافته است، قابل مقایسه با داستان عیسی مسیح میداند که شاه یهودا بود ولی ظاهر مردی فقیر و مسافر را داشت. دستگیری خسرو توسط ماموران به واسطه ی باغبانی که دنبال خرید غذا رفته بود را نیز قابل مقایسه با دستگیری عیسی توسط مامورین پس از مراجعه ی یهودای اسخریوطی به آنها در زمانی میداند که حواریون فکر میکردند یهودا برای خرید غذا رفته است. خسرو نقش مهمی در ترویج مسیحیت در شرق داشت و این به سبب ازدواج با مریم دختر موریس امپراطور روم بوده است، هرچند منابع شرقی آن را گاهی به تاثیر همسر دیگرش شیرین ارمنی نسبت داده اند. خسرو به سبب داشتن مقام دامادی امپراطور روم، موفق به غلبه بر بهرام چوبین و فتح پارس شد. ازاینرو میتوان او را یک نسخه ی شرقی موریس نیز در نظر گرفت. مریم دختر موریس برای خسرو میتواند نمونه ی دیگری از مریم مقدس برای یهوه و مریم مجدلیه برای عیسی مسیح باشد. موریس نیز توسط رومیان سرنگون شد و در راه فرار دستگیر و مقتول گردید و جنگ خسرو با روم از برای گرفتن انتقام او عنوان شد. بنابراین مرگ خود خسرو کپی ای از داستان مرگ موریس در مقام یکی از فرم های شاهانه ی مسیح در غرب است. رخداد مزبور به شکل نبردی بین دو شاه رومی که یکیشان خسرو است، در نبرد امپراطور تئودوروس بیزانسی با سلطان کیخسرو سلطان ترکان سلجوقی بازآفرینی میشود چون سلجوقیان و بیزانسیان هر دو خود را رومی مینامیدند. به طرز شگفت انگیزی داستان دوئل شخصی هراکلیوس با بدل خسرو اینجا یک بار دیگر در صحنه ی دوئل کیخسرو و تئودوروس در نبرد انطاکیه تکرار میشود. تئودوروس و کیخسرو تصمیم میگیرند به جای جنگ بین ارتش ها اختلاف خود را با دوئل پایان دهند. درست در جایی که به نظر میرسد مرگ تئودوروس قطعی است او موفق به ساقط کردن دشمن از اسب و کشتن او میشود. با بالا رفتن سر بریده ی سلطان بالای نیزه، روحیه ی لشکریان ترک در هم میشکند و بیزانسی ها جنگ را میبرند. لازم به ذکر است که کلمه ی قیصر که به جای سزار در شرق برای نامیدن فرمانروای روم به کار میرود، فقط در تلفظ با کلمه ی خسرو فرق دارد و این درحالیست که هرچه جلوتر می آییم منظور از روم در منابع شرقی، همان روم ترکی سلجوقیان است و پیروزی روم بر ترک ها و شکست بعدیش از آنها در شاهنامه ی فردوسی به صورت پیروزی کیخسرو شاه ایران بر تورانی های ترک درآمده است که بعدا این کیخسرو در یک برف و سرمای اسرار آمیز ناپدید میشود. این برف و سرما نماد شمال سرد تورانی است.:

“porus, khosrow ii and Christ”: mark graf: chronologia: 14/12/20165

مارک گراف در مقاله ی دیگری برف و سرمای نابودکننده ی کیخسرو و ژنرال های اصلیش در شاهنامه را با یک برف و سرمای دیگر در تاریخ چین مقایسه میکند. دراینجا ایرانی ها معادل هان های چینی هستند و تورانی ها معادل مغول های سلسله ی یوآن. داستان ازآنجا آغاز میشود که در زمان حکومت طغون تیمور، آخرین فرمانروای قوبلایی چین، در خانه ی پیرمردی چینی به نام ژو یی، پسری متولد میشود و همزمان با این اتفاق، رنگین کمانی از خانه خارج میشود. ماموران موضوع را غیرعادی میشمرند و میگویند که نوزاد باید کشته شود. اما خان از این کار امتناع میکند. بعدها آن پسر که ژوگه نام گرفته بود، در داستانی شبیه فتح تروآ به دست یونانی ها، با یارانش که درون گاری هایی وارد شده به پکن مخفی شده بودند، شهر را فتح کردند و خان و خانواده اش به مغولستان در شمال گریختند. در راه، بیلیگتو پسر خان، به نیروی جادو، برف و سرمای سنگینی را بر نیروهای چینی تعقیب کننده میفرستد که ژنرال های چینی و لشکرشان را در خود مدفون میکنند. طغون تیمور در پایتخت چنگیزخان یعنی قراقوروم مرکز میگیرد و پس از او به ترتیب دو پسرش بیلیگتو و طغوس تیمور به قدرت میرسند. طغوس تیمور نه فقط نامی شبیه طغون تیمور دارد بلکه مانند او پایتخت خود را در یورش ژنرال های چینی سلسله ی مینگ از دست میدهد و در راه فرار اسیر دشمنش یسادور میشود که خان را با زه کمان خفه میکند. یسادور همسر چینی طغوس تیمور را به ازدواج خود درمی آورد درحالیکه این زن از خان قبلی حامله است. زن دعا میکند که حاملگیش آنقدر طولانی شود که وقتی فرزند به دنیا می آید خان فکر کند فرزند خودش است. دعا مستجاب میشود و فرزند به دنیا آمده انکه خان جانشین یسادور است. یک بار یسادور خان در خواب میبیند که دو اژدها با هم در جنگند و یکی دیگری را شکست میدهد. از مشاوران معنی را میپرسد و آنها میگویند که بین دو پسر او بر سر قدرت جنگ درخواهد گرفت. یسادور این را به تضاد قومیت دو پسرش که یکی مادر هان و دیگری مادر مغول داشت مربوط میکند و با دور کردن محل زندگی آنها از هم، از بروز کدورت بین آنها جلوگیری میکند.:

“issues of reconstruction, 2”: mark graf: chronologia.org: p160

داستان بیان شده، یکی از چند روایت موجود است. بر اساس صفحه ی انکه خان، در ویکی پدیای ژاپنی، برخی منابع، انکه خان را همان بیلگه خان دانسته اند که در این روایت، برادر انکه خان است و بعد از او بر تخت سلطنت مینشیند و ممکن است دو داستان مختلف درباره ی اصالت انکه خان وجود داشته باشد که بر اساس اختلاف دو خاندان مغولی قوبیلایی و اریغ بغایی پدید آمده باشند. توضیح این که یسادور، بنیانگذار خانات اویرات است که خود را از نسل اریغ بغا برادر قوبیلای خان میخوانند. اریغ بغا به دلیل تعصب مغولی، علیه حکومت برادر چینی مآب خود قوبیلای خان شورید ولی شکست خورد و دو سال بعد در اثر بیماری درگذشت. صفحه ی اریغ بغا در ویکی پدیای ژاپنی، پیروزی یسادور بر طغوس تیمور را «انتقام» خاندان اریغ بغا از خاندان قوبیلای میشمرد. بنابراین احتمال دارد تغییر نسب انکه از قوبیلای خان به اریغ بغا همزمان با تغییر اسمش از انکه به بیلگه، نشانه ای از تغییر مرام گروهی از مغول ها به بهانه ی تغییر نسب و داستان سازی های پیرامون آن باشد که به تضاد بیابانگردی با تمدن چینی مفهوم میدهد. در این داستانسازی، اریغ بغا و قوبیلای خان، دو نوه ی چنگیزخانند که خود از یک بساط بیابانگرد برمیخیزد و چنگیزخان با فتوحات خود و استخدام مشاوران مسلمان و چینی و اویغور، سرچشمه های میل به تمدن را در مغول ایجاد میکند که با قوبیلای خان به اوج خود میرسد. بنابراین انتقام اریغ بغا، به مفهوم بازگشت به بی تمدنی و انحطاط است. درصورتیکه مسیر طی شده را به پیروزی کیخسرو بر ترکان و ناپدید شدنش در زمستان تشبیه کنیم، نه فقط مدفون شدن چینی ها در برف جادویی اسلاف انکه روایت دیگری از این مضمون است، بلکه سقوط خسرو در یورش رومی ها و ظهور حکومت اعراب بادیه نشین بر خلا به وجود آمده در تاریخ نگاری بنیان ساز مدرنیته ی پهلوی در ایران کنونی، خود یکی از برداشت های ممکن شده از یک نسخه ی غربی داستان بنیان آن است.

تنها در اوایل قرن بیستم بود که مورخین و باستانشناسان غربی به صرافت افتادند به هر قیمتی شده، آثار سلسله های هکمنید (بعدا هخامنشی) و ساسانی را از هر خرابه ای که بشود در سرزمین وحشی و کم سکنه ی ایران بیابند. ایران فلاتی خشک و کوهستانی و گرفتار در یورش ها و نزاع های قبیله ای بود و در این وضعیت چندان تفاوتی با اکثر همسایه های عرب و افغان و ترکش در شرق و غرب نداشت. تنها پس از به استخدام درآمدن آموزش دهندگان فرانسوی و سپس پروسی در ارتش عثمانی بود که شرایط تغییر کرد. این زمان ارتش ترک آنقدر قوی شد که پاتسی/پادشاه ها یا حاکمان محلی ناچار به درآمدن به خدمت دولت برای ارتقا و تبدیل خانواده شان به پاشاهای عثمانی شدند و فقط در همین زمان بود که در شرق و در ایران هم ممکن شد که عنوان پادشاه از یک حاکم محلی به حاکم یک کشور بزرگ تبدیل شود فقط بعد از این که روسیه و انگلستان و عثمانی بر سر به وجود آمدن چنین کشور مستقلی برای در امان ماندن از خیالات همدیگر به توافق رسیدند. تنها در قرن 19 بود که شرع اسلامی بداخلاق عثمانی روی خاطره ای دور از یوحنای تعمیددهنده (یحیی) سوار شد و برخورد خاص خود با بدویان و بیسوادان، کهن الگوی آن را به یک نیمه حیوان ریشوی ترسناک به نام محمد ابن عبدالوهاب تبدیل کرد که در بیابان عربستان قرن 18 جای گرفت. تصویر بعدی حضرت محمد ابن عبدالله به صورت یک جنگسالار وحشی خونخوار که افرادش را به فتح شرق و غرب میفرستد فقط یک فرافکنی از روی تصویر محمد ابن عبدالوهاب افسانه ای بود که به سلیقه ی غربیانی که برای جور درآمدن تاریخ اختراع شده در قرن 18 اروپا، برای شرقی ها کتاب کشف میکردند به 1400 سال پیش منتقل شد. چند نسخه ی دیگر از این محمد برای عثمانی ها ساخته شدند که ازجمله ی آنها میتوان به سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی اشاره کرد. نسخه ی افغات هم داشت که همان سلطان محمود غزنوی است که تصویر سلاطین مسلمان هند از رویش کپی شد. یک نسخه ی وحشی دیگرش هم برای ایران ساخته شد که همان آقا محمد خان قاجار است. این یکی در قرن 19 قرار گرفت تا قبل از عباس پدر محمد شاه قاجار [پدر ناصرالدین شاه] قرار بگیرد بلکه دیرآمده بودن اسلام آن هم در قرائت شیعیش در ایران قابل توضیح باشد. عباس مزبور البته شاه نبود. اما آنقدر در مصلح و غربگرا بودنش اغراق کردند که ناگهان تبدیل به شاه عباس کبیر صفوی شد که به انگلیسی ها عنایت داشت و یک سلسله برایش اختراع گردید و محمد شاه هم نسبت به پدر تازه شاه شده اش نقش آقا محمد خان را پیدا کرد که دارد کشور فروپاشیده ی شاه عباس را احیا میکند. البته درنهایت آقا محمد خان به سبب همهویتی با محمد پیامبر (بخوانید: محمد ابن عبدالوهاب) به همراه سلسله اش، مسئول نابودی تمدن باشکوه نداشته ی ایران قلمداد شدند.:

Chronologia.org: issue 769

ممالک محروسه ی قاجار که نام رسمی کشور مورد بحث است به دلیل ارتباطی که غرب بین او و سرزمین "ایران" در شاهنامه ی فردوسی –کتابی که از هند به ایران وارد شد- برقرار نمود، سنت های استبداد فرمانروایی را که در خود شاهنشاه قاجار آنقدر برجسته نبود و تا حدودی اسباب زحمت مملکت در هرج و مرج دو صد کدخدایی فئودالی مملکت محسوب میشد به درون مملکت تزریق کرد. تنها قسمت های برجسته شده در شاهنامه، رودررویی ایران و توران بود که حکومت ترک حاکم بر کشور نماینده ی آن بود. با این حال، خود انگلیسی های فرهنگ آموز به اشراف قاجاری، آنقدرها ترک و ایرانی را روبروی هم قرار نمیدادند. چون داشتند با برجسته کردن آریایی ها در ایران، خودشان را به ایرانی ها پیوند میدادند همانطورکه پیشتر مستعمره ی «آریایی» قبلیشان هند را به خودشان پیوند داده بودند. ایران یک مجرا بین هند دوردست و شمال آریایی در روسیه است که آریایی ها ازآنجا به غرب حرکت کردند. سرهنگ فورلانگ انگلیسی در نیمه ی دوم قرن 19 نوشته است که نسبت با شرق تا حدود زیادی ازاینجا بررسی میشده که در زبان های کلتی، معمولا حروفی مثل "ت" و "ث" و "ز" و "ر" وقتی وسط کلمه قرار میگرفتند یا صامت میشدند خوانده نمیشدند و ازاینرو خوانده شدن این حروف در کلماتی مثل "ایرلند" باید با مهاجرتی از شرق انجام گرفته باشد که سعی میشد رد آن در حملات به انگلستان ردیابی شود. ازاینرو افسانه ی "شاه اوری" king orryیا یا "اور بزرگ" great or یا "سنت اور" st or برای انگلیسی ها جالب بود. وی یک شاه اسکاندیناویایی بود که بخشی از بریتانیا شامل ایرلند را تصرف کرد. نام او شبیه لغت "آری" یا "آریایی" است و یکی از فرم های هرکول یا زئوس در افسانه های بریتانیایی شمرده میشد. فورلانگ در مورد او و ارتباطش با خدایان یونانی-رومی فرضیه ی اوهمروسی را به یاد می آورد که بر اساس آن، خدایان، انسان هایی توانا بودند که در موردشان اغراق کرده بودند. هندوستان از نظر ترسیم خدایان انسان نما با قدرت های فوق طبیعی فراوان که همیشه دارند در کنار آدم ها راه میروند کم نگذاشته بود. از طرفی یکی از نام های اور بزرگ ta or بود که میتوانست tor یا thor خدای اسکاندیناوی هم باشد. Tyr نام پسر اودین خدای بزرگ اسکاندیناوی میتوانست "تا ایر" یعنی "ایر بزرگ" و از این طریق به ایران مربوط باشد. در شاهنامه تور جد تورانی ها و نسبش همریشه با ایران بود. ایران با مملکت کوسا [قلمرو قاجارها] تطبیق میشد که در همسایگی هند در جنوب شرقی و سرزمین های تورانی-ترکی در شمال قرار داشت و تورانی ها نیز با اسکوت ها تطبیق میشدند که اسکات ها و ساکسون های ساکن شده در بریتانیا از نسل آنها شمرده میشدند. تور به عنوان یک منشا میتوانست کوه طور موسی باشد. چون اگر تا اور ریشه ی آریا باشد و به جای قلمرو خدایان یک کوه المپ داشته باشد همنامی او با طور سینا در تورات نمیتواند اتفاقی باشد.تاثیرپذیری اسکیت ها از مذهب کوثا در عراق، واسطه ی ارتباط آنها با یهوه و یهودیت است. یهوه در این صجنه خود ژوپیتر یا زئوس بود و بی اعتنا به هر قانون اخلاقی مسیحی.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p434, 440-450

دراینجا سعی میشد تا یهودیت را از بیراهه ی اخلاق گرایی مسیحی در اروپا بیرون بکشند و به پیوندهایش با مشرکین که مسیحیت آنها را به جادوگری متهم میکرد برگردانند. هدف این بود که جادو باوری رو به رشد قرن 19 را از خلال منشا کابالیستیک یهودیش تا شرق سامی که ریشه ی فنیقی یهودیت از آن می آید دنبال کنند. آنطور که فورلانگ مینویسد، در افسانه های فنیقی و مصری، «کارون» یا «کاریس» نام محلی افسانه ای بود که در آن قایق سواران به انجام جادو میپرداختند. مستشرقین انگلیسی، نام کارون را با محل مشابه CLOYNE در افسانه های ایرلندی و KARIG-KROITH در افسانه های انگلیسی مقایسه میکردند و به سبب ارتباط با آب، این نام ها را با جزیره ی GRYN یا GUERN مقایسه میکردند که وقف سنت پاول و سنت الیاس بود که این نام ها نیز به راحتی قابل مقایسه با نام های بعل و ایلو خدایان فنیقی و البته هلیوس نسخه ی یونانی ایلو بودند. نام بعل نیز به معنی متعلق به ال یا ایلو است. دراینجا گرین به راحتی میتوانست فرم دیگری از ارین و ایری و آریا باشد که همگی به معنی در نسبت با ار یا ال هستند. ریشه ی "کور" هم که به خورشید معنی میداد با کارون و کاریس و البته با ایر و آریا معادل بود و منبع جادو را در شرق قرار میداد. این برداشت از شرق در غرب میتوانست با تصویر آشنای جادوگری کولی های هندی تبار گره بخورد که از مسیر ایران در جهان گسترش یافتند. کولی های انگلیسی، خورشید را KAM مینامیدند. همین لغت به صورت GAM در بین کولی های ایرانی یافت میشد. مستشرقین، آن را با "کام" در هندی به معنی لذت جویی مترادف کردند. کام میتوانست نتیجه ی اضافه شدن "م" تعریف سامی به "کا" یا "اکا" باشد. اینها را با "آک" و "آق" در زبان کوثایی عراق به معنی خورشید ربط داده بودند. آخایی های یونان و آکامنی های دشمن یونان [که بعدا تبدیل به هخامنشیان شدند] از همین ریشه نام داشتند. کلمه ی آق در بین هندیان به معنی آتش یافت میشد که خورشید از جنس آن است. کاریس هم میتوانست محل ظهور کاریان های ایونی به کنایه از یونانیان باشد. کاریس محل افروختن آتش بود و آتش هم برای شیوا خدای نابودی هندوان و هم برای یهوه خدای خشمگین یهودیان، ابزار مجازات گنهاکاران است. ماکس مولر، "کار" هندی و "غار" خاورمیانه را که با "هار" و "حرا" به معنی غار و کوه در سامی مرتبطند، دروازه های ورود به جهان زیرین و دوزخ تلقی کرده است که قابل تطبیق با کاریس هستند. درواقع نام "سرس" الهه ی زمین رومیان، خود میتواند با کاریس مرتبط باشد. خرو یا قهرو جهنم مصری که شهر قاهره روی دروازه ی آن بنا شده هم میتواند به این لیست اضافه شود. یکی از القاب یاخوس –مرز یهوه در شرع یهود با باخوس خدای دوزخی- «گار» به معنی بانگ زدن همچون گاو است. تمام این لغات به نوبه ی خود قابل مقایسه با "کران" به معنی افق های طلوع و غروب هستند که دروازه های ورود و خروج کور یا خورشید به جهان مردگان در زیر زمین را نشان میدهند. جای خورشید را میتواند قهرمانانی که مثل زاهدان مدتی در غارها به سر میبرند و به طور صوری به جهنم وارد میشوند بگیرند. این قهرمانان هم در مسیحیت آشنایند هم در بودیسم و هم در مذهب عربستان پطرا. مارکوس کین، آنها را دنباله ی قهرمانان "لیک ملکادور" یا «کلیسای طلایی ملوخ» میبیند که به جهنم میروند تا با نیروهای اهریمنی به دست آمده برای خدمت به بشر بازگردند و خود، نسخه ی یهودی-مسیحی مذهب دوزخ پرستی کوثا هستند.:

Ibid: P 260-270

درصورتیکه بخواهیم قهرمان های درآمده از غار را به جای خورشیدی که از شرق برمیخیزد و بسنجیم و شرق را نسبت به کوثایی های عراق تعیین کنیم، تمام کشورهای تحت پوشش کولی ها در شرق مزبور که هندوستان و ایران و آسیای مرکزی را در بر میگیرند سرزمین های آریایی هایند حتی اگر تمام حکمرانانشان در قرون 18 و 19 ترک یا نیمه ترک بوده باشند. پس هر عنصر غیر ترک و غیر عربی در این کشورها به نشانه ی تفاوتشان با عثمانی دربرگیرنده ی عراق در غرب، یک عنصر باستانی در نظر گرفته میشود. اما اینها همه اش بهانه است. هدف، عرب زدایی و ترک زدایی از این قلمرو برای ایجاد یک دروازه ی واقعی به جهنم است: کوششی که در ایران و هندوستان به ثمر نشست و رستاخیز را در اسلام زدایی تحت تعبیر ملت ها به آریایی های نا عرب و نا ترکی که به خون بیگانه آغشته شده اند تعیین نمود. هیچ بازگشتی به باستان در کار نیست. چون هدف فقط شیطانی شدن است و در این شیطانی شدن باید از پیشوای شیاطین یا آریایی های اصیل در اروپا و امریکا تبعیت نمود. مشکل اما آنجا پیش آمد که مردم تمام ممالکی که توسط اروپا و امریکا بدبخت شده بودند از دیدن تصاویر تبلیغاتی اروپا و امریکا راهی آن کشورها شدند و فرهنگ های خود را هم بردند و وزن رای ایجاد کردند و یک دفعه معلوم شد که اروپایی ها و امریکایی ها دارند به تکثر نژادی و این که به خارجی ها اجازه ی راه یافتن به مدارج بالا را میدهند افتخار میکنند. به نظر میرسید دیگر، سبک فرهنگی اروپایی برتری خاصی ندارد و همینطور اقتدا به شیطان برای موفقیت. حتی تفاخر غرب به برتری شرافت خود در ادبیات، کم کم رنگ باخت و داستان ها بازآفرینی شدند.

کتاب «ایلیدن» از مجموعه ی وارکرافت نشانه ای از این تغییر را در خود انعکاس میدهد که همزمان در سطح سینما و فیلمسازی نیز در حال بروز است. این کتاب، دنیایی را خلق میکند که مخلوقاتش همنام و مشابه مخلوقات تالکین هستد. در کتاب های تالکین، قلمروهای اجنه با سرزمین های باستانی زمین و نژادهای آن تطبیق شده اند. الف ها با آلمانی ها تطبیق میشوند که آدم ها مرتبا با آنها مخلوط میشوند و کم کم جای الف ها را در ریاست بر زمین میگیرند. هابیت ها معادل انگلیسی ها و دورف ها معادل یهودی ها هستند. در مقابل، تمام مردم غیر اروپایی اورک های شرورند. در سه گانه ی ارباب حلقه های پیتر جکسون شما میبینید که تمام قهرمان های فیلم، قیافه های اغراق شده ی اروپایی با موی بور و چشم رنگی دارند و تنها سیه چردگان، اورک ها هستند. اما از آن زمان تا حالا اوضاع چنان تغییر کرده که در سریال ارباب حلقه ها از بازیگران سیاهپوست برای نقش های مثبت استفاده میشود و کشورهای تالکین چند نژادی شده اند. کتاب های وارکرافت اما به سبب تاخر زمانی، حتی در سطح داستان، گامی فراتر از دنیای تالکین نهاده اند بطوریکه اورک ها نیز کاملا شرور نیستند و از بینشان قهرمانانی ظهور میکنند. قلمرو اورک ها به صراحت «هورد» یا همان اردو نامیده میشود که نام به کار رفته برای حکمرانی های ترک-مغول است. در بعضی صحنه ها اورک ها با دیگر نژادها علیه نیروهای شیطانی فراتر از این جهان متحد میشوند. الف ها هنوز خصلت های اروپایی برجسته ای دارند. ولی به جناح های مختلف تقسیم میشوند که بعضی از آنها شرورند و در اثر برخورد با جادوی اهریمنی موسوم به FEL به معنی گناه تبدیل به مردمانی شیطانصفت شده اند. ایلیدن، خود یک الف شیطانصفت است. وی که نخست یک شکارچی شیاطین بود، به خدمت کائل جیدن شیطان، فرمانروای آرگوس درآمد و برای او جنگید و وجود خود را از نیروهای شیطانی انباشت. اما دستگیر شد و هزاران سال در قفسی جادویی زندانی بود تا این که او را برای نجات اوتلند از یورش شیاطین، از قفس آزاد کردند. او مگاتردن، حاکم شیطان معبد سیاه را دستگیر کرد و همزمان خود را وفادار به کائل جیدن نشان داد و برای او عزم فتح شمال را نمود. اما در جنگ شکست خورد و به زودی و به دلایلی نامعلوم، مورد حمله ی لژیون شیطانی قرار گرفت. هدف ایلیدن از زنده نگه داشتن مگاتردن، استفاده از خون او برای تولید موجودات شیطانی برای نبرد با خود شیاطین بود. ایلیدن الف هایی را که درصدد انتقام از شیاطین بودند استخدام میکرد و آنها را طی عملیاتی بسیار شیطانی، دارای نیروهایی فوق عادی مینمود که بتوانند با شیاطین بجنگند. الف های شیطان شده موجوداتی روانپریش بودند که به راحتی ممکن بود جان خود و همکاران خود را بگیرند. ایلیدن در عالم مالیخولیا به آنها نشان میداد که دشمن بزرگ، لژیون شیطان است:

«تنها دلیل وجودی لژیون، نابودی بود. لژیون سوزان هرگز متوقف نمیشد تا زمانی که همه چیز غیر از خودش نابود و مرده باشد و در آخر کار به خودش نیز رحم نکرده و همه چیز و همه کس در پایان، نابود و ناپدید میشد.» (ایلیدن: ویلیام کینگ: ترجمه ی افشین اردشیری: نشر ویدا: 1396: ص141)

بدین ترتیب ایلیدن ثابت میکند که برای نبرد با شیطان باید از جنس او شد. اما آنچه که برای همرزمان ایلیدن واقعی است از دید اطرافیان ایلیدن فقط یک خدعه است و آنها هرچه زمان میگذرد بیشتر به دیوانگی او زیر سنگینی نیروهای شیطانی یقین میبرند. بزرگترین فتنه از خود کرابور یا معبد سیاه فعلی بلند میشود که ایلیدن آن را محل آزمایش های شیطانی خود کرده است. این معبد متعلق به BROKEN یا در هم شکسته ها است و آنها از وضع پیش آمده ناراضیند. این مردم سابقا در آرگوس میزیستند تا زمانی که نیروهای شیطانی کائل جیدن آنجا را تصرف و همه چیز را شیطانی نمودند. کائل جیدن یکی از دو ژنرال اصلی سرگراس هبوط کرده FALLEN بود. سرگراس یکی از تیتان ها یا خدایان اعظم پانتئون بود که مدت ها برای نجات جهان با شیاطین جنگیده ولی حالا به خود شیاطین پیوسته بود تا جهان را نابود کند. او دقیقا نسخه ی ابلیس شیطان شده در وارکرافت است. حارث که بعدا ابلیس نامیده شد نیز به سبب نابود کردن شطنه در نزد خدا مقام بالایی یافت. اما غرورش سبب سقوط او و رانده شدنش از درگاه الهی گردید. نیروی فل که سرگراس بر مغلوبینش جاری میکرد آنها را غرق در بدبختی و نابسامانی مینمود. درهم شکسته ها نیز چنین وضعی داشتند. آنها یعنی نژاد اردار که به سبب رانده شدن از آرگوس به "درنای" یعنی تبعیدشده معروف بودند در درانور در کنار اورک ها اقامت گزیدند و تمدنی زیبا ساختند تا این که فل شیطانی اورک ها بر آنها جاری شد و قیافه هایشان را به حالت هیولاهایی بد منظر درآورد. فقر و بدبختی در بینشان شایع شد و گدایی و بیماری افزایش یافت. بیابان های مملو از حشرات موذی و جانوران مخوف در اطراف گسترش یافتند و در هم شکسته ها مجبور به خوردن جانوران خونسرد کریه و ماهی ها شدند. رهبران در هم شکسته در هر فرصتی یاد شکوه گذشته ی خود را میکنند. الکسیوس در هم شکسته خطاب به "مه ایو" الف میگوید:

«منهدم شدن یک دنیا؟ وحشتناک برای توصیف این رویا به هیچ وجه کافی نیست. فکر کردیم دنیا به آخر رسیده است. آسمان آتش گرفته بود و قاره ها از هم جدا میشدند. مواد مذاب از همه جا سرازیر شده بود و آذرخش های جادویی از نوک قله ای به قله ی دیگر میپریدند. گاهی تکه ای از یک کوه جدا شده و در آسمان شناور میماند، گاهی هم با زمین برخورد میکرد و هزاران نفر را در یک لحظه میکشت.» (همان: ص 3-152)

این صحنه ها مشخصا با صحنه های جنگ که در آن شیاطین بر دشمنانشان شهابسنگ نازل میکنند بی ارتباط نیست. درواقع نیروهای شیطان تا اندازه ی زیادی تجسم نیروهای فیزیکی حاکم بر زمین و آسمانند که پیوسته باعث بی نظمی های آب و هوایی بر ضد انسان ها میشوند. ایلیدن نیز به نوبه ی خود، بر بدی اوضاع می افزاید و برای ناچار کردن در هم شکسته ها به اطاعت از خود، اقدام به در اختیار گرفتن منابع آب برای تحمیل تشنگی بر مردم در موقع لزوم میکند. مشخصات جغرافیایی بیان شده به خوبی نشان میدهد که اوتلند آخرین منطقه ی باقیمانده ی در هم شکسته ها تجسمی از خاورمیانه است. این در بخشی از کتاب که «ساخته های منحنی و گنبدین» را ویژگی شهرهای آرگوس و اوتلند میشمرد (همان: ص 327) به نوعی به اثبات میرسد. مقفاومت مذهبی اکاما کاهن اعظم معبد کرابور در مقابل اعمال ایلیدن نیز یادآور به مقاومت اسلام در مقابل جریانات غربی است. خشم اکاما متوجه PLEASURE GARDEN (همزمان به معنی باغ لذت و باغ شهوترانی) است که توسط ساتیرها اداره میشود و در آن، سربازان و کارگزاران الف ایلیدن به میگساری و شهوترانی با ساکوبی ها (جن های ماده ی اغواگر مردان) میپردازند. کلمه ی اکاما آوایی بین دو واژه ی عربی «حاکم» و «حکیم» دارد. منتها این مقاومت به سادگی رخ نمیدهد:

«در دهلیز سیاه آزمایش های جادویی، ایلیدن روح اکاما را برای استفاده در جادویی غیر قابل بیان از بدنش جدا کرده و وقتی آن را به جسمش بازگردانده بود، بخشی را نگاه داشته و تبدیل به موجودی از جنس سایه و شبح کرده بود. روح و ارزشمندترین بخش وجودش را از او گرفته و تبدیل به سلاحی بر ضد خودش کرده بود، ابزاری که به کمک آن نه تنها خودش، که مردمش را نیز به بردگی خودش کشانده بود. خیانتکار [لقب ایلیدن] میتوانست هرگاه که اراده کرد، این شبح را آزاد کند و شبح میتوانست از درون، اکاما را ببلعد و از طریق او روح تمام مردمش را که با وردی آیینی به او متصل بودند، به تباهی و فساد بکشاند. در حال حاضر تنها جان خودش در معرض خطر نبود، بلکه روح و رستگاری مردمش نیز در معرض تباهی قرار گرفته بود.» (همان: ص 242)

«چه نام شایسته ای بر آنان گذاشته بودند؟ در هم شکستگان. شیاطین روح مردمش را چنان در هم شکسته بودند که دیگر قابل بازسازی نبود و چنان به فرمانبرداری خو کرده بودند که هر کسی که نیرومندتر بود از او پیروی میکردند و هیچ کس از خیانتکار نیرومندتر نبود. برخی از مردم اکاما از ارباب خود مثل بردگانی وحشتزده از شلاق اطاعت میکردند؛ بی هیچ پرسش، تامل یا تفکری و با فرمانبرداری کامل. آنها چنان به فرمان بردن و اطاعت خو گرفته بودند که دیگر خود قادر به تصمیم گیری نبودند و هر دستوری را هر اندازه شوم و تاریک، اطاعت میکردند و گناه آن را بر گردن دستور دهنده می انداختند. اکاما به ساتیرها و سایر شیاطینی نگاه کرد که چگونه مقدس ترین مکان مرمش را با وجودشان آلوده اند. دلش میخواست گریه کند. تماشای الف های خون مغرور که باغ های مقدس مردمش را تبدیل به محلی برای عیش و عشرت خود کرده بودند، چنان قلبش را به درد آورده بود که میخواست از خشم زوزه بکشد.» (همان: ص 3-302)

شگفت این که علیرغم این که ایلیدن از دشمنی اکاما با خودش آگاه است ولی چنان خود را درگیر ساخت طلسم برای هجوم به آرگوس و وارد کردن ضربه ای سنگین به شیاطین کرده که دیگر هیچ چیز برایش اهمیت ندارد. در یکی از تجسس هایش موجودی نورانی به او نشان داده که او شیاطین را نابود خواهد کرد و قهرمان برگزیده خواهد شد. اما حتی خودش هم مطمئن نیست که این یکی از القائات شیطانی کائل جیدن است یا نه. وقتی هم که با توطئه ی اکاما لشکری چند نژادی، اوتلند او را تصرف میکنند هنوز در فکر این است که اینها توطئه ی شیاطین برای وقفه ایجاد کردن در کار او است. او در واپسین لحظات عمرش، ارتش الف های شیطان شده ی خود را احضار میکند و از طریق شکافی در فضا-زمان به جان آرگوس می اندازد. تا انتهای داستان و زمانی که ایلیدن به دست دشمنانش به قتل میرسد، ما نمیدانیم که آیا واقعا او دنیای شیاطین را نابود کرد یا این که همواره درگیر توهم بود و حتی این فکر که شیاطین قدرت نابودی همه چیز را دارند نتیجه ی یکی از القائات شیاطین به دنبال شیطانی شدن او بوده است. ویلیام کینگ، نویسنده ی اسکاتلندی کتاب، جای احتمال را برای انواع خوانندگان باز گذاشته است و شاید خودش هم نمیداند جواب چیست و فقثط زمان حال را و تمناهای مردم زمانه را انعکاس میدهد. این، آخرین رمان او است و از زمان انتشار آن در 2016 آنقدر گذشته که مطمئن شویم کینگ، در زمان پایان داستان، هیچ طرح از قبل موجودی برای ساختن یک دنباله برایش نداشته است. یعنی ایلیدن میتواند به خودی خود یک داستان مستقل باشد و هدف اصلی آن نشان دادن یک جریان بزرگ از روح زمانه بوده است: یک جریان مدرن غربی که به دستور شیاطین با نیروهای قطبی به کنایه از اخوت های مسیحی تبار آریایی پرست اشراف اروپا میجنگد و نیروهایی مثل اکاما که نخست به او خدمت میکردند به زودی از او متنفر میشوند و در مقابل او قرار میگیرند. پایان داستان ظاهرا واقع گرایانه نیست. ولی اگر دقت کنیم میبینیم جریانی که ایلیدن نماد آن است همانقدر در محاصره ی لشکرهای چند نژادی است ازجمله الف های اروپایی مثل خودش. استفاده ی جریان های ضد فرهنگی به اصطلاح شیطانی غربی از چند نژادی و چند فرهنگی شدن جامعه برای ضربه زدن به نژادپرستی اشرافی، درنهایت، آن را در مقابل انتظارات فرهنگ های مخالف بیشتری خلع سلاح کرده است. با این حال، احساس این که ایلیدن در این مدت ضربات بزرگی به نیروهای شیطانی وارد کرده نیز درست بوده است. شیطانی شدن تمدن جدید با دور کردن جهان از خرافات مذهبی آن را به وادی دانش کشانده و باعث افزایش افتخارات و ابتکارات مثبت در جهان شده است ولی جریان مربوطه ظاهرا از دید کینگ، فقط یک دیوانه با ماموریت موقت بوده که باید جای به جریان های سالم تر بدهد.

مسلما یکی از چیزهایی که میتوان ایلیدن را به خاطرش دیوانه خواند این بود که مطمئن بود با استفاده از جادو، ذهن و تفکر مردم متنفر از خود را در چنگ دارد. شاید در ایران نیز ساختن یک دروازه ی شیطانی و ضد اسلامی از آن، یکی از همین راهکارهای جادویی بوده است. ولی تاملات اخیر ایرانی ها بر حوادثی مثل دورویی غرب در شورش سال 1401 ایران، جنگ اسرائیل علیه غزه و فضای خبررسانی حول ماجرای تروریستی کرمان در سال 1402 این موضوع را نشان میدهد که ایرانی ها واقعا آنقدر کور نبوده اند که همه چیز گذشته ی خود را در مذبح مدرنیته قربانی کنند؛ ازجمله بدبینیشان به حاکمان غرب در زمان انقلاب اسلامی ایران را. شاید روزی وجدان ایرانی هم بازگردد، چون هیچ خدایی در ایران نمرده، فقط بره ای قربانی شده تا شیر خدا را سیرتر و البته نیرومندتر کند.

جهان چو برف و یخی ماند و تو فصل تموز

اثر نماند ازو چون تو شاه بر اثری

(مولوی: غزلیات شمس)

عرفان آریایی و یوفوهای گناه پرور

نویسنده: پویا جفاکش

این نقشه موسوم به tabla asiae با رسام نامشخص و منسوب به اواخر قرن 16، به دلیل تصور کردن دو ستون اسکندر در شمال غربی دریای خزر جالب است. ظاهرا این، یک روایت دیگر از دو ستون سوتیس در سوریه است. البته در اواخر قرن 18 مونتکولا نوشت که طالس و فیثاغورس توسط آماسیس شاه مصر آموزش دیده اند و و فیثاغورس به توصیه ی طالس، برای دانش آموزی به مصر رفت و درآنجا ستون های سوتیس را دید. روشن است که سوتیس همان سوتخ یا سیت خدای مصری در مقام یک شاه زمینی است و مقایسه اش با اسکندر حامل مفهوم حکومت بر جهان است. دیوژن لائرتیوس، موئریس را شاهی میداند که زمین را به کشورهای گوناگون تقسیم کرد و ازیریس برادر مقتول سیت را جانشین او میشمرد. هرودت، سزوستریس را شاه مصر میخواند که جهان را فتح کرد و آن را بر اساس 12 ساعت تقسیمبندی نمود. نیوتن، توت یا تحوت را که آورنده ی ریاضیات و دانش ها است وزیر ازیریس شمرده است. در تاریخ یهود، تحوت اسما معادل داود بنیانگذار پادشاهی داودی یهودیان است. داود، سلسله ی کاهنان العازار را به قدرت رساند که العازار همان ال آسار یا خدا آسار و معادل ازیریس است. ال آسار را میتوان ایلیوس هاسار و نهایتا ژولیوس سزار خواند که بنیانگذار امپراطوری روم لاتینی است. او معادل شائول اولین شاه یهودی ها در داستان داود است و نسبت شائول و داود مثل نسبت ژولیوس سزار و اگوستوس اولین امپراطور روم است. درنتیجه ازیریس دروازه ای به روی روم لاتینی است که قرار است ما را با وجود دانشمندانی یونانی به نام های طالس و فیثاغورس و بسیاری دیگر آشنا کند. مونتکولا دانش یونانیان را اغراق شده میداند و در مسائل ریاضیات و نجوم اروپایی، توجه زیادی به میشائیل پسلوس دانشمند قرن 11 دارد که احتمالا جامع طالس و ارسطو بوده است. پسلوس اثری درباره ی نجوم کلدانیان و دانش حساب مصری ها نوشته بود، البته مونتکولا معتقد بود منظورش از اینها اعراب است. با این حال، امروزه پسلوس را به عنوان یک فیلسوف میشناسند، نه یک ریاضیدان. نسبت این دانش ها با اسکندر به سبب یونانی بودنش است و با مصر به خاطر آن که اسکندریه در مصر نام اسکندر را بر خود داشت. اما سوریه است که محل ستون های سوتیس را به روسیه رسانده است. چون در عربی لغات از راست به چپ نوشته میشوند و در لاتین برعکس، کلمه ی sur میتواند rus خوانده شود و برعکس. البته محل ستون های اسکندر در نقشه ی بالا هنوز سعی شده خیلی در روسیه فرو نرود و در یک چشم انداز آسیایی مرتبط با خاورمیانه قرار داشته باشد. این قلمرو محل زندگی قزاق هایی بوده که جنگجویانشان سرهای خود را میتراشیدند و یک طره مو باقی میگذاشتند، رسمی که ما را به یاد فراعنه و شاهزادگان منسوب به مصر باستان می اندازد. دولت قزاق ها بازمانده ی دولت بلغارها بود که اشرافیت اروپایی از آنها پدید آمده بود و بنا بر کرونیکل بلغاری، شعبه ای از آنها فاتحان آسیای غربی نیز بودند که در این صورت میتوان آنها را با سلجوقیان که عثمانی ها جانشینشان شدند مقایسه کرد. سلجوقی ها میتوانند سلوکی های یونانی جانشین اسکندر در آسیا باشند و عثمانی ها همان حشمونی های یهودی که با سلوکیان جنگیدند. سلوکیان، سامری ها را به عنوان شق قانونی یهودیت پذیرفته بودند که یادآور دولت مغول های مسلمان روسیه در سامرا در کرانه ی ولگا است که بسیاری از قزاق ها پیرو آن بودند. طبیعتا اسکندر هم یک نسخه ی یونانی از موسی پیامبر یهودیان از آب درمی آید و ذوالقرنین بودنش به توصیف موسی به داشتن دو شاخ در کتاب مقدس اسکریا مرتبط است و جالب این که میکل آنژ هم موسایش را دارای دو شاخ تصویر کرده است. فتح قستنطنیه برای عثمانی ها به این خاطر بسیار ارزشمند است که آن، نسخه ی دیگر اورشلیم است. قبر یوشع جانشین موسی در کوه بیکوس در نزدیک ترین ساحل کریمه به قستنطنیه نشان میدهد که اینجا در مرحله ی انتقال یهودیان از یک مصر روسی به یک اورشلیم ترکیه ای است. شکوه قستنطنیه به سلطان سلیمان قانونی نسبت داده میشود که همنام سلیمانی است که اورشلیم تورات را به شکوه رساند. البته با توجه به مستدل شدن این فرض مهم توسط ویلهلم کامیر که تورات و انجیل احتمالا در اروپای انتهای قرون وسطی نوشته شده اند ما باید انتظار داشته باشیم که افسانه ی سلیمان در در فتح صلیبی قستنطنیه توسط اروپایی های غربی به ترکیه وارد و در آنجا بومی شده باشد. شلیمان یا سلیمان درآنجا نیز در تاریخ خلق شده و با تغییر نام جزئی به شارلمان به معنی شاه بزرگ، بنیانگذار امپراطوری روم مقدس شده است. شارلمان سزار میتواند سلیمان آسار یا شلمانسر شاه آشوری فاتح اسرائیل و تبعید کننده ی ده قبیله ی گم شده ای که از آنها سامری ها برخاستند به شمال نیز باشد. آشور یا آسور همان سور است و دیدیم که سور چگونه به روس تبدیل شده است. دولت روس نیز در تاریخ رسمی از اوکراین برخاسته و مسیحیت خود را مدیون کریمه ای میداند که تا به حال دیدیم قبر یوشع، آنجا را حمله گاه ترکان یهودی به قستنطنیه معرفی میکند. در اواخر قرن 17 سرزمین خان های کریمه به آخایا نامبردار بود، همان اصطلاحی که برای یونانیان فاتح تروآ به کار میرفت و لابد تروآ قستنطنیه در آن سوی دریا بود. دورر، تروآ را با نماد شیر دو پا نشان داده است و این یادآور نماد خرس دو پا برای یاوسلاو در روسیه است که نامش شکل دیگری از نام جروشلیم یا اورشلیم است.:

Chine: theognose.wordpress.com

شیر دو پا مسلما همان داود است که نمادش شیر یهودا است و چون آدم است حکم شیری را دارد که مثل آدم ها بر دو پا راه میرود. چون شیر، شباهت ظاهری زیادی به آدم ندارد او را با خرس جابجا کرده اند که چیزی بین شیر و آدم به نظر میرسد. خرس امروزه نماد روسیه است و دلیل اصلی میتواند این باشد که آن نسبت به خاورمیانه در موضع شمال قرار دارد. چون هرچه بیشتر به سمت شمال برویم، شب ها طولانی تر میشوند آنجا سرزمین شب و مرتبط با ستارگان به نظر میرسد و ازاینرو به نوعی منطقه ی مورد علاقه ی ملت ستاره پرست کلدانیان تصویر میشود. نام های آشوری و کلدانی معمولا به جای هم به کار میروند ولی یهود برای فرق نهادن بین آنها استنباط کردند که قلمرو کلدانیان را آشوری ها در جنوب سرزمین اصلی خود پدید آوردند ولی کلده به زودی به صورت یک ملت مستقل علیه آشور شد. با این حال، مدتها قبل از این که آشور به جنگ یهودیان بیاید، ملت یهود از نسل ابراهیم که از اور کسدیم یعنی شهر کلدانیان بیرون آمد پدید آمدند. به نوشته ی رایس، در برخی گزارش ها خود ابراهیم، یک منجم کلدانی است. آرتاپانوس نوشته است: « ابراهیم با تمام اهل بیتش نزد فاروتوتس پادشاه مصر آمد و طالع بینی را به او آموخت.» و یوسفوس در «یهودیان باستان» نوشته است: «قبل از آمدن ابراهیم، ​​مصریان از این علوم غافل بودند که بدین ترتیب از کلدانیان به مصر رفت و سپس به یونانیان رسید.» فراموش نکنیم که اشرافیت یهودا که شاه داودی ها از آن برخاستند در کلده ی عراق پا گرفت. خود یهودا نیز درآنجا به صورت یک شاه بومی شده است بی این که منتظر باشد خلفش داود این پادشاهی را ایجاد کند. او گودئا شاه لاگاش است و نسبنامه ی او چنین است: ایراروم یا ابراروم (ابراهیم)- ایشاکو به معنی پسر خدا (اسحاق)- خاب و آخاب (دو نام مختلف برای یعقوب)- گودئا (جودا یا یهودا). بدین ترتیب، روایتی وجود دارد که مطابق آن، یهودی ها از جای دیگری به کلده نیامدند و درهمینجا شکل گرفتند. مسیحیت یهودی تبار را در همینجا به صورت مسیحیت آرامی-کلدانی پدید آوردند. دراینجاست که روشن میشود چرا اخوت های حول جام مقدس، مدعیند که اولین کلیسای مسیحی جهان را یوسف رامه ای پس از انتقال جام مقدس به بریتانیا درآنجا تحت عنوان کلیسای کولدی پایه نهاد. چون کولدی تلفظ دیگری از کلدی یا کلدانی است. نکته ی جالب نام گودئا است. آن را عمدا طوری نوشته اند که "گاد ائا" هم خوانده شود که به معنی خدا حئا است. حوا یکی از اعضای خانواده ی آسمانی پروردگار (آنو) است که زمین و آنچه در آن است را آفریده است و ظاهرا یهود ادعا کرده اند که با آنها و زیر نام گوئا (یهودا) خدایان به زمین آمده اند.:
“Chaldean genesis”: boyd rice: dragon key press: 21 oct 2014

این خدایان، همان خدایان ستاره ای کلدانیانند که مثل ستاره ها در شب آشکار میشوند درحالیکه شب به خاطر ارتباط با تاریکی و فرو فرستادن ترس ها و خطرات بر آدم ها یک موضوع شیطانی و مرتبط با گناه و اشتباهات است. این، پایه ی اهمیت کابالا یا عرفان یهود به جامعه ی گناه آلود شد و این فکر را عرضه کرد که باید جامعه گناه آلود و هرج و مرج ناک باشد تا مردم از طریق اشتباه کردن به خدا و فرشتگانش برسند. هرج و مرج اجتماعی نتیجه ی توجه به مسائل فردی در اثر عشق است و ازآنجاکه استواری جامعه بر بنیاد خانواده اس عشق کلی بیشتر به عشق مرد و زن کاهش می یابد که میتواند ارزش های خانوادگی را دچار بحران کند. در سال 1996 استیو کراکوفسکی، به ارتباط کارت تاروت عشاق و کارت تاروت ستاره در سیستم کابالایی قرن 20 توجه کرد و نوشت که آنها از طریق پیشگویی های چینی یی چینگ و توسط الیستر کراولی به هم مرتبط شده اند:

«دانستن این نکته مهم است که در حالی که این کارت از دانستن از طریق ابزار غیر عقلانی صحبت می کند، اما دریافت واقعی صدا را نشان نمی دهد. آنچه این کارت بر آن تاکید دارد این است: باز بودن به روی الهام. این از مقدمات لازم برای دریافت دانشی صحبت می کند که در واقع از طریق ترامپ هفدهم ستاره پس از باز شدن پنجره ی شهود با تلاش های نشان داده شده در این کارت به دست می آید.

کراولی: بنابراین در این نماد علامت کاملی از تعادل لازم برای شروع کار بزرگ وجود دارد.

تکنیک اساسی برای دستیابی به تعادل لازم برای شروع کار درک خود از طریق روش های مختلف مراقبه و یوگا است. اگر کسی یاد نگرفته باشد که چگونه با تضادهای زیادی که هم در دنیای بیرونی و هم در دنیای درونی وجود دارد، به شیوه‌ای رشد محور کنار بیاید، بسیار مشکل‌ساز می‌شود که آیا اطلاعات دریافت‌شده از طریق ابزارهای غیرعقلانی راهی که مفاهیم و رفتارهای تایید کننده ی زندگی را ترویج می کند قابل رسیدگی است یا نه.

کراولی: در سادگی استراحت کن و به سکوت گوش کن.

ویلهلم: (کوآ 52) هگزاگرام در کاربردش برای انسان، به مشکل دستیابی به قلب آرام می پردازد. احتمالاً کلمات متن دستورالعمل‌هایی را برای تمرین یوگا نشان می‌دهند. وقتی مردی به این ترتیب آرام شد، ممکن است به دنیای بیرون روی آورد. او دیگر در آن کشمکش و هیاهوی موجودات فردی را نمی بیند و بنابراین آرامش واقعی را دارد که برای درک قوانین بزرگ جهان و عمل در هماهنگی با آنها لازم است. هر کسی که از این سطوح عمیق عمل می کند اشتباه نمی کند.

تصویر کوآی 52: بنابراین مرد برتر اجازه نمی دهد که افکارش فراتر از وضعیت او باشد.

ویلهلم: (کوآ 52) دل مدام فکر می کند. این را نمی توان تغییر داد، اما حرکات قلب، یعنی افکار یک مرد - باید خود را محدود به موقعیت فوری کند. تمام تفکراتی که فراتر از این است فقط قلب را درد می کند.

کراولی (آیس چینگ، کوآی 52، زمین) :مثل ستون فقراتت سکوت کن. هیچی در مورد خودت نبین. بنابراین ابریشم خرد میچرخد. در قانون ریشه دار شو. آرام باش. اکنون بخت حضور دارد که در سکوت استقامت می کند.

از نظرات بالا می توان دریافت که kua 52 به توصیه ی کراولی به استراحت می پردازد. مفهوم دیگری که کراولی اضافه می کند سادگی است. دیدن این که فروتنی، که مضمون kua 15 است، تقریباً مترادف با سادگی است، دشوار نیست.

ویلهلم: (کوای 15) این نشان می دهد که حیا چیست و چگونه در مردان بزرگ و قوی عمل می کند. این همچنین نشان می دهد که حیا در افراد فرومایه و ساده چگونه عمل می کند: آنها توسط آن بالا می روند. این قانون بهشت ​​است که پری را خالی کند و آنچه را که فروتن است کامل کند.

Kua 15تصویر: تصویر حیا. بنابراین انسان برتر آن چیزی را که خیلی زیاد است کاهش می دهد، و آن چیزی را که خیلی کم است افزایش می دهد. او چیزها را وزن می کند و آنها را برابر می کند.

بنابراین می بینیم که «استراحت در سادگی»، به عنوان وسیله ای برای دستیابی به تعادل، مضمون، وسیله و هدف ترکیبی کوآ «سکون نگه داشتن» و «حیا» است. این تکنیک برای هر دو قلمرو درونی و بیرونی شخصی که در کار بزرگ مشغول به کار است، قابل استفاده است.

ویلهلم: (قسمت 15 سطر 6) فروتنی اصیل فرد را به ایجاد نظم وامی دارد و الهام می بخشد که با نظم بخشیدن به نفس خود و حلقه ی نزدیک خود شروع کند.

تکنیک استراحت در سادگی برای شنیدن سکوت و در نتیجه قادر به شنیدن صدای درونی الهام در kua 58 نیز توصیه می شود.

کوآی 58 خط1: خوش شانس.

ویلهلم: (کوآ 58) شادی آرام، بی کلام، خودکفا، که از بیرون چیزی نمی‌خواهد و از همه چیز راضی است، عاری از هر نوع دوست داشتن و نفرت خودخواهانه است. در این آزادی، بخت و اقبال نهفته است، زیرا امنیت آرام قلبی مستحکم را در درون خود دارد.

هدف تمام این مراقبه در مورد دوگانگی دستیابی به حالت تعادل است. سالک با انواع و اقسام موانع ماهیت فردی و اجتماعی مواجه خواهد شد. اگر قرار است کسی به صدای کودک باز شود، کار باید انجام شود.

Kua 39تصویر: بنابراین مرد برتر توجه خود را به خود معطوف می کند و شخصیت خود را شکل می دهد.

ویلهلم: (کوآ 39) مشکلات و موانع، انسان را به خودش باز می‌گرداند. انسان برتر خطا را در درون خود جستجو می کند و از طریق این درون نگری، مانع بیرونی برای او فرصتی برای غنی سازی و تربیت درونی می شود.

ویلهلم: (توضیحات 39 در مورد تصمیم) فعالیت فرد نه به بیرون، بلکه به درون، به سمت کشور خود هدایت می شود. چرخش به داخل از طریق انسداد حاصل می شود و بهبود حاصل از این چرخش به داخل ("تبدیل") ارزش بزرگی است که در اثر زمان انسداد به ارث می رسد...

ویلهلم: (کوآ 52) این به سکوت اجباری اشاره دارد. در تمرینات مدیتیشن و تمرکز، نباید تلاش کرد که نتایج را به زور به دست آورد. در عوض، آرامش باید به طور طبیعی از یک حالت آرامش درونی ایجاد شود. اگر کسی سعی کند با سفتی مصنوعی آرامش را القا کند، مدیتیشن به نتایج بسیار ناخوشایندی منجر خواهد شد.

این اخطار ما را به کوآ بعدی در صورت فلکی خود می‌رساند، که یک روند عمدی و تدریجی توسعه را توصیف می‌کند. تصویر kua 53 مربوط به ازدواج است: عاشقان. تصویری از ازدواج است. به عبارت دقیق تر، این ازدواج هرمسی است..

Kua 53قضاوت: توسعه. دوشیزه در ازدواج داده می شود.

ویلهلم: (کوآ 53) پیشرفت وقایعی که منجر به تعقیب دختری از مردی به خانه اش می شود به کندی پیش می رود. این اصل توسعه ی تدریجی را می توان در موقعیت های دیگر نیز به کار برد. در درون آرامش است که از اقدامات تند و سریع محافظت می کند و در بیرون نفوذ است که توسعه و پیشرفت را ممکن می سازد.

البته kua 54 (ازدواج دوشیزه) پشتیبانی بیشتری برای تطابق تصاویر کارت با I Ching فراهم می کند. مفهوم مشترکی که توسط این دو کوا نشان داده شده است، دستیابی به یک اتحاد کارآمد است. برای کراولی، غلبه بر دوگانگی ها از طریق تعادل با فرآیند کیمیاگری که او آن را ازدواج هرمتیک می نامد، نشان داده می شود.

کراولی: در پادشاه یی، قسمت آتشین آب با هگزاگرام 54، Kwei Mei نشان داده می شود. به مشکلات جفت گیری درست متضادهایی مانند آتش و آب می پردازد.

کراولی به kua 53 به عنوان "ازدواج خوش شانس" اشاره می کند. در حالی که kua 54 "ازدواج ناگوار" نامیده می شود.

ازدواج مناسب بدن و ذهن، انسان را به روی "صدای کودک عشق" باز می کند، که همان "چیزی" است که اصل توضیحی معروف به "شهود" است. آی چینگ همچنین عشق را به عنوان اصل اتحاد اضداد می شناسد.

ویلهلم: (کوآ 54) محبت به عنوان اصل اساسی ارتباط از بیشترین اهمیت در همه ی روابط در جهان برخوردار است. زیرا اتحاد آسمان و زمین منشأ کل طبیعت است.

کراولی: بنابراین در این نماد علامت کاملی از تعادل لازم برای شروع کار بزرگ وجود دارد. اما، در مورد راز نهایی، حل نشده باقی مانده است. طرح تولید زندگی کامل است، اما ماهیت این زندگی پنهان است.

ویلهلم: (کوا 52)KEN https://www.bibliotecapleyades.net/ciencia/occultgeneticcode/images/TRI6A.GIF مکانی اسرارآمیز است که در آن همه چیز شروع و پایان می یابد، جایی که مرگ و تولد یکی به دیگری منتقل می شود.

Kua 54تصویر: بنابراین انسان برتر، گذرا و پایان را در پرتو ابدیت می‌فهمد.

Kua 54، تفسیر تصمیم: دوشیزه متاهل معنای بزرگ آسمان ​​و زمین را توصیف می کند. اگر آسمان و زمین با هم متحد نشوند، همه ی مخلوقات موفق نمی شوند. ازدواج دوشیزه به معنای پایان و آغاز انسانیت است.

ویلهلم: (Kua 54) هگزاگرام حاضر نشان دهنده ی نظم کیهانی روابط دو جنس و چرخه ی زندگی است.

کراولی: نکته ی کلیدی این است که کارت نشان دهنده ی خلقت جهان است.

اتحاد دو جنس فقط یک کارکرد کیهانی دارد که تولید تخم اورفیک است. اتحاد تخمک زن و اسپرم مرد "دانه ی سنتز" را ایجاد می کند که انواع بی نهایت اشکال زندگی زمینی را تولید می کند. نماد مرکزی تاروت ترامپ عشاق این تخمک بارور شده است.

کراولی: این تخم‌مرغ نشان‌دهنده ی جوهره تمام زندگی است که تحت فرمول نر و ماده قرار می‌گیرد.

اگر نگوییم غیرممکن، صحبت از این اتحاد متضادهای مرد و زن بدون گنجاندن مفهوم شادی در این فرآیند دشوار خواهد بود. متأسفانه، برای کراولی، این مؤلفه از طریق ویژگی‌های منفی که به کارت داده می‌شود، زمانی که نامناسب است، به تصویر کشیده می‌شود.

کراولی: کودکانه، سبکسری، بی ثباتی، بی اهمیتی

ویلهلم: (کوآ 58) خلق و خوی شادی آور مسری است و بنابراین موفقیت را به همراه دارد. اما اگر قرار است شادی به شادی کنترل نشده تبدیل نشود، باید بر استواری استوار باشد.

خط 3: شادی واقعی باید از درون سرچشمه بگیرد. اما اگر کسی از درون خالی باشد و تماماً به دنیا سپرده شود، لذت های بیهوده از بیرون جاری می شود. این همان چیزی است که بسیاری از مردم به عنوان انحراف از آن استقبال می کنند. کسانی که ثبات درونی ندارند و در نتیجه نیاز به سرگرمی دارند، همیشه فرصتی برای تفنن خواهند یافت.

خط 6: طبیعت بیهوده، لذت های منحرف کننده را دعوت می کند و باید بر این اساس رنج بکشد. اگر انسان در درونش ناپایدار باشد، لذت های دنیا که از آنها دوری نمی کند آنقدر تأثیر می گذارد که تحت تأثیر آنها قرار می گیرد. او مسیر زندگی خود را رها کرده است و آنچه برای او اتفاق می افتد بستگی به شانس و تأثیرات بیرونی دارد.

Kua 58 خط2: خوشبختی، شادی خالصانه شامل ایمان داشتن به اراده ی خود است.

کراولی بسیاری از فلسفه ی خود را به عرشه ی تاروت خود می آورد و بنابراین از موضوعات سنتی تر منحرف می شود. هیچ کجا این آشکارتر از "عشاق" نیست. او معتقد بود، یا گفت که معتقد است، شکل بدوی این کارت داستان کتاب مقدس قابیل و هابیل را توصیف می کند. هدف این داستان، به تعبیر کرولی، نشان دادن این ایده بود که تا زمانی که خون ریخته نشود، خداوند به دعای انسان گوش نمی دهد. از این رو مفهوم قربانی در فرآیند ارتباط با قوای بهشتی گنجانده شد.

کراولی: ریختن خون لازم است، زیرا تا زمانی که خون ریخته نشد، خداوند فرزندان حوا را نشنید. و این خون خون برادرش بود. این رمز و راز کلید ششم تاروت است که نباید آن را «عاشقان»، بلکه «برادران» نامید.

هدایای قابیل میوه ی زمین بود، یعنی چیزهای پادشاهی نباتی. هدیه ی هابیل از قلمرو حیوانات بود و ریختن خون را ضروری می کرد. این، مفهوم یک قربانی بی‌خون و در نتیجه ناموفق را نیز در بر می‌گیرد.

Kua 54، خط 6: زن سبد را نگه می دارد، اما هیچ میوه ای در آن نیست. مرد به گوسفند خنجر می زند، اما خونی در جریان نیست و درنتیجه هیچ چیزی که بیشتر به آن عمل کند.

ویلهلم: هنگام قربانی برای اجداد، زن باید قربانی های برداشت را در سبدی تقدیم می کرد، در حالی که مرد با دست خود حیوان قربانی را ذبح می کرد. در اینجا این مراسم فقط به صورت سطحی انجام می شود. زن یک سبد خالی برمی‌دارد و مرد گوسفندی را که قبل از دست ذبح شده است با چاقو می‌کوبد - صرفاً برای حفظ شکل‌ها، این نگرش بی‌رحمانه و بی‌احترامی برای ازدواج فایده‌ای ندارد.

حرف عبری ZAIN نشان دهنده ی یک شمشیر است.می توانیم فرض کنیم که قربانی ذکر شده در بالا شامل نوعی تیغه است. اما معنای اصلی شمشیر، در متن این کارت، اشاره به فرآیند تقسیم یا تجزیه و تحلیل است.

کراولی: شمشیر در درجه ی اول وسیله ی تقسیم و سپس سنتز است. موضوع این کارت این، نتیجه ی تجزیه و تحلیل تریگرام پایینی kua 54 و هر دو تریگرام kua 58 TUI است.

ویلهلم: (کوا 58) TUI https://www.bibliotecapleyades.net/ciencia/occultgeneticcode/images/TRI1A.GIF دریاچه ای است که همه ی موجودات زنده را شاد می کند و طراوت می بخشد. «مرحله ی تغییر» آن فلزی است با کیفیت بریدن و از بین بردن آن طرف دیگر معنای آن است.

به طور خلاصه: کارت کراولی حاوی تصویری است که او آن را "ازدواج هرمتیک" می نامد، در حالی که دو تا از کوآهای مرتبط، موضوع ازدواج را دارند. در یکی از این کواها (54)، ازدواج خود نمادی از اتحاد اسرارآمیز آسمان و زمین است که همه ی موجودات زنده را به وجود می آورد. موضوع آشتی دادن اضداد به منظور دستیابی به یک تعادل عملکردی هم در کارت و هم برای تعدادی از کوآها مشترک است. از آنجایی که این برج نماد دوگانگی است، به نظر می رسد که چهار کوآ مرتبط با آن دو جفت متضاد می سازند.

یکی دیگر از مضامین نشان داده شده توسط این ترامپ ابزاری است که از طریق آن می توان به یک حالت تعادل درونی دست یافت که امکان دریافت «صداهای درونی» را فراهم کند. تکنیک مورد نظر یوگا است و بر سکون و سادگی یا فروتنی تاکید دارد. اینها به ترتیب مضامین کوآهای 52 و 15 هستند. این که شادی باید با تولید زندگی همراه باشد، طبیعی به نظر می رسد، اما به تعبیر کراولی چنین احساسی با مفاهیم منفی کودکانه و پیش پاافتادگی مرتبط است. Kua 58 مفهوم شادی را از منظر مثبت و منفی بررسی می کند.

Kua 58 از تریگرام TUI تشکیل شده است که دارای ویژگی های شادی، گفتگو یا بحث یا تجزیه و تحلیل است و چون به عنصر فلز مرتبط است به سلاح اشاره دارد. یعنی شمشیر نمادی از فرآیند تقسیم است .یعنی شمشیر بخش تجزیه و تحلیل برنامه ی کامل کیمیاگری "تحلیل و سنتز" است.

حتی تعبیر نسبتاً تاریک و خاص قربانی خون نیز مشابهی در تصویرسازی I Ching پیدا می کند. همه ی اینها به این احتمال اشاره دارد که کراولی ایده های خود را از آی چینگ گرفته است یا اینکه هر دو سیستم نماد محتوای خود را از یک منبع ریشه مشترک گرفته اند.»:

he ancient and occult genetic code”: Steve Krakowski: trump vi

این هم که تمام تلاش های بالا در راه ترجمه کردن آرامش یی چینگ به یوگا و تانترای هندی است چیز جالبی است. چون یی چینگ دقیقا یک مبحث بودایی و قابل همپوشانی کامل با هند نیست. اما همانطورکه میدانید دروازه ی هند به روی چین، بودیسم تبتی است و در قرون 19 و 20 تبت یک محل مهم برای متحد کردن چین زردپوست با هند آریایی شده بود و همزمان با کراولی، نازی ها در حال جست و جوی نژاد اصیل آریایی در تبت بودند. درست همانطورکه در مورد گودئا دیدیم اینجا نیز تلاش برای رد نژاد خدایان بود که برتری گروهی از انسان ها بر دیگران را ثابت کنند: خدایانی که همزمان منشا عرفان هندو-بودایی در هندو سیستم متمدن فرهنگی و بوروکراتیک در چین تلقی شوند. ازاینرو افسانه هایی درباره ی وجود نژاد کوتوله هایی که در مرز تبت سیچوآن از آسمان به زمین آمدند و در میمون شاه افسانه های چینی تجلی یافتند احیا و حتی شاید خلق شدند. آنها را به نام های دروپا، دروکپا و دزوپا میشناسند.

ظاهرا قدیمی ترین اشاره به این نژاد، سفرهای سر جان مندویل در 1822 است که میگوید که قومی در کرانه ی رودخانه ی دالای زندگی میکنند که مردانشان 70سانتیمتر قد دارند و «زنانشان در نیم سالگی با آنها ازدواج می کنند و بچه دار می شوند و حداکثر شش یا هفت سال عمر می کنند و هر که هشت سال زنده باشد مردان او را در همان جا نگه می دارند». البته این سفرنامه ی انگلیسی به دلیل داشتن مطالب غیر باور فراوان به دست فراموشی سپرده شده و مورد استناد قرار نمیگیرد. با این حال در 1911 گزارشی از مشاهدات مکرر کوتوله های ماهی در تبت و آسیای مرکزی به دست آمد. بعدا و در طول جنگ جهانی دوم، یک استرالیایی که همراه با متفقین در چین مرکزی میجنگید، با کوتوله هایی کوتاه تر از کوتوله های افریقایی که حدود 140 تا 150 سانتیمتر قد دارند برخورد کرد. او تا زمان مرگش درباره ی چنین چیزی صحبت نکرده و این را بعدا نوه هایش از قول او ادعا کرده اند. سپس در 1947 دکتر کاریل رابین ایوانز دانشمند انگلیسی به «سرزمین اسرارآمیز دزوپا» سفر کرد. او در لهاسا (تبت) با چهاردهمین دالایی لاما ملاقات کرد. او توسط شرپاهای تبتی خود، که از بایان-کارا-اولا می ترسیدند، رها شد، منطقه ای که مردم محلی به دلیل ساکنان عجیب و غریب آنجا از آن دوری می کردند. پس از تلاش فراوان به مقصد رسید. او در آنجا چند صد کوتوله ی ماهی را یافت که با قد به طور متوسط ​​120 سانتی متر در دره ای دور افتاده در کوهستان زندگی می کردند. رابین ایوانز عکسی از زوج حاکم دزوپا، هویپا لا (120 سانتی متر قد) و ویز-لا (قد 100 سانتی متر) گرفت. نیم سال در آنجا ماند و زبان و تاریخ و سنتهای آنان را آموخت. Lurgan-La، نگهبان مذهبی Dzopa، به دکتر Robin-Evans گفت که آنها در اصل از سیاره ای در نظام سیریوس (ستاره های شعرا) آمده اند. دزوپا در حدود 20000 سال پیش و دوباره در سال 1014 در دو ماموریت اکتشافی به زمین سفر کردند. در سال 1014 در این منطقه ی کوهستانی سقوط کردند. بسیاری از آنها مردند. بازماندگان نمی توانستند زمین را ترک کنند. در نهایت معلوم شد دکتر "رابین-ایوانز" یک فرد خیالی از کتاب دروغین Sungods in Exile است که در سال 1978 توسط "ویراستار" دیوید آگامون منتشر شد. ولی در سال 1955 در استان سیچوان در مرکز چین، در مرز شرقی کوه های بایان-کارا-اولا، یک روستای کوتوله ها کشف شد. 120نفر، با قد 65 تا 115 سانتی متر، سبک زندگی قرون وسطایی خودکفای خود را داشتند. آنها با هیچ فناوری مدرن آشنا نبودند. برخی فکر می کنند که قد کوچک آنها به دلیل وجود جیوه ی زیاد در خاک بوده است. برخی دیگر معتقدند که پیکربندی ژنتیکی علت آن است. مقامات چینی وجود "دهکده ی کوتوله ها" را انکار نمی کنند. با این حال روستا به روی خارجی ها باز نیست. این شهر در چند صد کیلومتری شرق کوه های بایان-کارا-اولا، تقریباً در جایی که استان های چینگهای و سیچوان به هم می رسند، واقع شده است.:

Drupa: bibliotecapleyades.net

واضح است که کوتوله بودن یک نژاد محدود درآنجا تنها بهانه ی یافتن یک ویژگی غیر عادی در حوالی تبت برای کشف یک نژاد از یوفوها یا آدم های فضایی است که تمدن و فرهنگ را به مردم زمین بدهند و این منطقه فقط به خاطر توانایی جامع کردن چین و هند انتخاب شده است. چون قرار است انسان های اصلی ی مشت حیوان وحشی باشند که همان اندازه ممکن است تمدن و فرهنگ ایجاد کنند که گاو و خر و میمون. یعنی آدم های معمولی تمدن خود را از فضایی هایی گرفته اند که همان آریایی هایند و اصیل ترین وابستگانشان اروپایی ها هستند که تمدن یوفوها را خرد خرد به مردم میدهند. اگر تمدن مربوطه با فسادهایی آمیخته که با فرهنگی که یوفاهای عزیز پیشتر به آدم ها داده و به واسطه ی آن بین مردم مقبول شده اند در تضاد است فقط به خاطر این است که آن عرفانی که این اخلاقیات را باعث شده، معتقد است باید آدم ها دچار گناه شوند تا خودشان به حقیقت اخلاقیات پی ببرند و درنهایت برخلاف موسی که با کشتار، اخلاقیات را حاکم کرد، مثل بودیست های ذن، کاری به کار مردم و جامعه نداشته باشند و فقط خودشان را از گناه حفظ کنند. حالا فهمیدید چرا بعضی از مقامات امریکایی هر از چند وقت «اعتراف میکنند» رهبران امریکا با یوفوها در ارتباطند؟!

مصر باستان اروپایی: دیر صهیون، گادفری دو بایون و جنگ های صلیبی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال های 1960 تا 1985 فرانسه شاهد احیای پر سر و صدای یک فرقه ی مرموز ظاهرا منقرض شده به نام پریور دو سیون یا دیر صهیون در خود بود. علت سروصداها هم احیاگر فرقه، یعنی پیر پلانتارد بود که آدمی فرصت طلب و مرموز با سوابق کیفری شامل سه بار زندانی شدن به اتهام فساد مالی بود و نسب خود را به داگوبرت دوم پادشاه مروونژی میرساند. گزارش دفتر انجمن های اداره ی پلیس به مقامات فرانسه درباره ی وی در تاریخ 9مه 1941 میگوید: «پلانتارد، که به داشتن ارتباط با سیاستمداران متعدد می بالد، به نظر می رسد یکی از آن مردان جوان جاه طلب و پرمدعا است که گروه های کم و بیش ساختگی را در تلاش برای مهم جلوه دادن خود اداره می کنند و از روند فعلی برای جلب علاقه ی جوانان به دولت استفاده میکنند.» وی احتمالا عامل اصلی ایجاد توجهات فراوان به ناحیه ی رنه لوشاتو و احیای افسانه های ازدواج عیسی و مریم مجدلیه و البته مرتبط کردن همه ی اینها به کاتارها بود. ازآنجاکه فرقه ی دیر صهیون میراث گادفری دوبایون از رهبران تمپلارها در جنگ صلیبی و مدعی خون مروونژی ها بود، جعل سندهایی که پلانتارد برای مشهور کردن فرقه ی خود مرتکب شد، توجه زیادی به خود جلب کرد، چون جنگ صلیبی به سبب زادن پروژه های استعماری به سرنوشت همه ی جهان ربط پیدا میکرد. از طرفی متحد کردن کاتارها و تمپلارها صرفا به این خاطر که هر دو مورد دشمنی کلیسای کاتولیک قرار گرفتند یک پروژه ی ضد مذهبی و مطابق با جریان ادامه دار انقلاب فرانسه به نظر میرسید. پل اسمیت معتقد است پیر پلانتارد بازوی راست محافظه کاران کلیسای کاتولیک بود و کل پروژه ی دیر صهیون او یک شو بود تا بوسیله ی آن و با وانمایاندن کشیش های اصلاحگر در کلیسا به رزیکروسیان (رز-صلیبی) های شیطانصفت، اصلاحگران را بدنام کنند.:

Pierre athanase mary plantard: priory-of-sion.com

با این حال، جلب توجه پلانتارد موفقیت آمیز بود و به زودی یک جریان ادبی- اسطوره ای وسیع به وجود آمد که تقریبا سراسر هزاره ی اخیر میلادی را در بر میگرفت و پیر پلانتارد را به ویکتور هوگو و لئوناردو داوینچی میدوخت و اینان را نیز دنباله رو گادفری دو بایون میخواند. رشد پیر پلانتارد در فرانسه ی دوران شارل دوگل پس از جنگ جهانی دوم خود سندی بر دنباله دار بودن توطئه تلقی میشد. چون در دوران حکومت نازی ها و حکومت ویشی بر فرانسه، فراماسونری و انجمن های مخفی درآنجا تعطیل شده بودند و این که با رفتن نازی ها سرو کله ی آنها به راحتی پیدا شده باشد باید نشانه ی یک اتحاد سیاسی بر سر آن باشد. توجه ویژه به فرانسه در جهان را هم یک مامور اطلاعاتی امریکایی به نام ویلیام کوپر که متولد دهه ی 1940 است باعث شد. وی در بت صیدا با دانشمندان نازی که پس از جنگ جهانی دوم به خدمت سازمان سیا درآمده بودند در روی پروژه های کنترل ذهن کار میکرد و دلیل این که به چنین مقامی رسیده بود این بود که از یک فرقه ی فراماسونری به نام "دمولای" برخاسته بود که همانطورکه اسمش نشان میدهد تبار تمپلار و صلیبی دارد. کوپر ادعا میکرد که در مکتوبات فرقه به ارزش مکان های قدیمی فرانسه در رابطه با فراماسونری و تمپلاریسم پی برده است. او بود که از فرقه ی دیر صهیون گادفری دو بایون و حکومت خاندان داود بر آن سخن راند. کوپر اسکاتلندی الاصل بود و مردم، دنباله های تمپلارها را در اسکاتلند میجستند.:

Merovingian dynasty: Barbara aho: part5

اما این گادفری دو بایون صلیبی واقعا کیست و چه ارتباطی با کاتارهای فرانسه ی جنوبی دارد؟ دیدریش لاکاپلا معتقد است وی در اصل ژنرالی به نام گادفری اهل تور معروف به دوک بایون است که در قرن 17 از طرف پاپ اینوسنت دهم برای جنگ با تولوز در پیرنه ی فرانسه اعزام شده است. لاکاپلا این جنگ را اصل جنگ کاتولیک ها علیه کاتارها در فرانسه ی جنوبی میداند. نام پاپ اینوسنت دهم، جان باپتیست پامفیلاج بود و ریاست فرقه ی اوزیبیوس را بر عهده داشت. بنابراین وی میتواند شخصیت اصلی پشت اوزیبیوس پامفیلیایی باشد که اسقف قیصریه در مرز فنیقیه و مصر شد و به اوزیبیوس قیصریه معروف شد. یعنی آثار با امضای نام اوزیبیوس قیصریه، توسط افراد تحت امر پاپ اینوسنت دهم جعل شده اند. ازجمله ی این آثار، «تاریخ کلیسا» با فهرست بلندبالای شهدای مسیحی در چهار قرن اول مسیحیت در روم باستان است که مملو از صحنه های مظلومیت مسیحیان اولیه و کشتار آنان توسط کفار رومی در آتش و به زخم شمشیر و یا با انداختنشان جلو حیوانات درنده است. لاکاپلا معتقد است این کتاب عمدا نوشته شده تا در شرایطی که کاتولیک ها نسبت به مذاهب دیگر خشونت به خرج میدادند، خود کاتولیک ها مظلوم عالم به نظر برسند و بتوانند حق خونی را که داده اند طلب کنند. برای همین هم از دید کلیسای کاتولیک، کنستانتین امپراطور بانی روم مسیحی، علیرغم حکومت بر استانبول، کاتولیک است و نه ارتدکس. اوزیبیوس، کنستانتینوس کلروس پدر امپراطور کنستانتین را به سبب نوع سلوکش در زندگی، اولین انسانی میداند که به مرتبه ی خدایی رسید هرچند در بقیه ی کتابش، تنها عیسی است که خدا است. فومنکو در نقض تاریخ خود نشان داده است که کلروس نسخه ی دیگر ژولیوس سزار است و کنستانتین نسخه ی دیگر اگوستوس اولین امپراطور روم و جانشین سزار. سزار و اگوستوس هر دو تجسد ژوپیتر یا جووه خدای روم بودند که همان یهوه است که به عیسی مجسد شد و ظاهرا کنستانتین هم در مرتبه ی اینان است. مسیح در زمان اگوستوس متولد شده است. نتیجه این که جدا افتادن چهار قرن فاصله بین اگوستوس و کنستانتین، فقط وقت خریدن برای تولید شهید و بنیانگذاران افسانه ای کلیسا است. برای اوزیبیوس، بزرگ ترین قصاب مسیحیان، نرون امپراطور روم است که سلطنتش درست مثل شرایط قبل از سلطنت کنستانتین، به هرج و مرج و جنگ قدرت می انجامد. البته به هرج و مرج پس از سقوط نرون، وسپازین خاتمه میدهد که فاتح یهودیه است. در این فتح، وی یک مشاور یهودی به نام جوزفوس فلاویوس به دست می آورد که مظنون به تغییر یهودیت به نفع روم و ایجاد مسیحیت یهودی تبار است. لاکاپلا معتقد است جوزفوس و اوزیبیوس، دو تلفظ مختلف از نام یوسف هستند و جوزفوس و اوزیبیوس یک نفرند، همانطورکه وسپازیان و کنستانتین یک نفرند. جوزفوس و اوزیبیوس، پایه های تاریخ یهود و درواقع مخترع واحد آن هستند. اما علاوه بر آن، این، اوزیبیوس است که چهار انجیل کلیسای کاتولیک را اصل میداند قبل از این که این عقیده رسمیت یابد. پس دیدگاه های غریب اوزیبیوس درباره ی عیسی پسر خدا که آنها را از لای این اناجیل بیرون میکشد نیز مهمند. اوزیبیوس از دو تئوس یا خدا نام میبرد: خدای فراتر از این جهان و پسرش در این جهان که معادل یهوه خدای یهودیان است. برای اوزیبیوس، یهوه و یسوع (عیسی) و یوشع (جانشین جنگجوی موسی) یک نفرند؛ خدایی که یعقوب، او را در کشتی گرفتن شکست داد و به زور از او حق تولید قوم برگزیده ی خدا را گرفت، عیسی است، همینطور خدایی که در آتش بر موسی جلوه کرد و خدایی که سدوم و عموره را نابود نمود. مسیح درواقع همین جناب یهوه است آنجاکه کتاب مزامیر میگوید: «پادشاهان زمین برخاسته اند و فرمانروایان با هم بر ضد خداوند و مسیح او متحد شده اند.» و این مسیح، خدای وحدت وجودی فیلون است که ادعا میشود فیلون آن را از پیتر مقدس آموخته است؛ یعنی همان خدای کابالا که جهان مادی بدن او است و همه چیز و همه ی اتفاقات در جهان بخشی از او است و حتی شهادت مسیحیان نیز خارج از اراده ی او نیست. شکل نهایی خدای پدر که به شدت ویژگی های پسرش را به خود جذب کرده، خدای تلمود است که از پسرش مسیح میخواهد در سمت راست او بایستد. تخت پدر را صورت فلکی کاسیوپیا میدانند و در سمت راست این صورت فلکی، صورت فلکی پرسئوس قرار دارد که با خدای میترا تطبیق شده است و میترا هم بسیاری از اختیارات خود را به عیسی مسیح تفویض کرده است. به نظر میرسد برای تولید چنین افکار عجیبی است که اوزیبیوس، انجیل مرقس را در کنار اناجیل اصلی ردیف کرده است. چون مرقس به تورات اعتقاد ندارد و راه خیانت به «قانون» (شرع یهودی) را برای خواص باز میگذارد. مرقس بانی کلیسای اسکندریه در مصر میشود که مجرای تخلیه ی علوم غریبه ی مصری به مکاتب مسیحی تبار اروپایی است. حتی برای این مجرا هم دلیلی وجود دارد. مقدسین اوزیبیوس، همه جادوگرند و مدام دارند اعمال فراطبیعی مرتکب میشوند و با این خرق عادت کردن ها پدران غنوصی گری را شکست میدهند و این، اگر به اعجاز جادو اعتقاد داشته باشید، کمک میکند تا کلیسای غنوصی دشمن کاتار بی اعتبار شود. عجیب این که کلیسای کاتولیک، کاتارها را علیرغم مسیحی بودنشان، به جرم ترویج جادوگری نابود کرده است. این هم در کتاب اوزبیوس بازتاب دارد. به نوشته ی او ماکسنتیوس امپراطور رم که دشمن کنستانتین بود، ادعای مسیحی بودن میکرد اما ظالمی سفاک و جادوگری دیوانه بود که مدام برای خدایان قربانی میکرد. چطور ممکن است کسی که برای مردمنمایی ادعای مسیحیت میکند، آشکارا یک جادوگر تبهکار فاسق باشد؟! ماکسنتیوس هم پسر یک ماکسیمیانوس است و هم در روم شرقی یک همکار به نام ماکسیمینوس در نبرد علیه کنستانتین دارد. یکی دیگر از رقبای کنستانتین در امپراطور شدن، گالریوس است که نام کاملش سزار گالریوس والریوس ماکسیمیانوس است. نتیجه: گالریوس، ماکسیمیانوس، ماکسیمن و ماکسنتیوس یک نفرند در چند روایت؛ و این شخص، ظاهرا همان امپراطوری است که در بریتانیا به نام ماگنوس ماکسیموس (بزرگترین بزرگان) شناخته میشد. بنابراین نام اصلیش گالریوس است. به نوشته ی اوزبیوس، گالریوس را به سزای گناهانشان، کرم ها زنده زنده خوردند و او دم مرگ توبه کرد. جالب است. چون این همان سرنوشت آنتیوخوس ظالم حکمران یونانی سلوکی انطاکیه در سوریه است که یهودیان علیه او قیام کرده بودند و اکنون جنگ های یونانیان و یهودیان به صورت جنگ های روم و یهودیه بازتولید شده است. یک ربط دیگر میتوان بین اینها پیدا کرد: اوزیبیوس در فصل دهم کتابش، از پائولینوس، اسقف صور، بابت بازسازی کلیسا در دوران کنستانتین تقدیر به عمل می آورد و از او به عنوان یک سلیمان جدید، یک زروبابل جدید، یک هارون جدید، و یک ملکی صدق جدید در احیای معبد خدا یاد میکند. نقش پائولینوس در کلیسا رشد نیافته است و ادعا میشود او بعدا آریان مذهب شده است. اگرچه شورای نیقیه زیاد از تالیف کتاب اوزیبیوس دور نیست ولی اوزیبیوس هیچ چیز درباره ی آریانوس نمیگوید. شاید هم مسیر وارونه باشد. یعنی کلیسا روی پایه های یک نظم آریان که پسر خدا بودن مسیح را رد مینموده، استوار بوده است، همان ادعایی که اسلام در شرق دارد و ظاهرا علت قرار دادن اوزیبیوس و جغرافیای مورد توجه او در شرق هم همین بوده است. با این که ادعا میشود اوزیبیوس از یونانی به لاتین ترجمه شده، ولی تنها نسخه های موجود از آن به زبان سریانی هستند که یک زبان شرقی به شدت اثر گذار بر فرهنگ قرآنی پیروان محمد است. لاکاپلا معتقد است لقب ماکسیمنوس برای گالریوس، به معنی بسیار بزرگ داشته شده یا ستایش شده و معادل دقیق نام عربی محمد است. البته به عقیده ی لاکاپلا روم لاتینی برای رودررویی با اسلام عربی-سریانی حتما لازم نبود به آسیا و افریقا بیاید. دیوید اوینگ از وجود متون عربی به دست آمده از آلمان قدیم صحبت میکند و فومنکو هم رواج زبان عربی در روسیه و آلمان را میپذیرد. لاکاپلا اشاره میکند که دانش یونانی به واسطه ی اعراب به غرب رسیده و در غرب، اساس جعل آثاری به زبان یونانی شده است و احتمالا قبل از آن، «عربی» و «یونانی» یک قوم بوده اند. ناچرا پیروزی عثمانی ها بر یونانی ها در ترکیه، همان پیروزی حشمونی های یهودی بر سلوکی ها در اورشلیم است. اما این پیروزی قبل از آن که به ترکیه و شامات انتقال جغرافیایی داده شود، در آلمان اتفاق می افتد، جایی که ماکسیمیلیان اول در قرن 16 به قول مورخ توماس آ.بردی، به عنوان اولین امپراطور روم مقدس که هم سلطنت کرد و هم حکومت، برای اولین بار، یک تصویر آشنا از امپراطوران روم باستان را ایجاد کرد. هرمان ویلسفلکر، ماکسیمیلیان اول را فرمانروایی با اصلاحات مهم و دستاوردهای فرهنگی قابل توجه میداند که توسعه طلبی های نظامیش که وسعت روم را تا اسپانیا گسترد، باعث مرگ و رنج ده ها هزار نفر شد. این تصویر، تقریبا همان تصویر کلیشه ای از امپراطوران روم باستان است. لاکاپلا نام ماکسیمیلیان را با ماکسیمن و ماکسنتیوس داستان اوزیبیوس مقایسه میکند. ماکسیمنوس تحت تاثیر رشد مسیحیت در قلمروش، پیامبران خدایان را که همه مصری بودند، کشت و یک کتاب قانون مذهبی جدید که نزدیک به اعتقادات مسیحی باشد منتشر کرد که لاکاپلا آن را با قرآن محمد مقایسه میکند. در داستان ماکسنتیوس نیز ارتباطی با مصر یافت میشود. ماکسنتیوس و سربازانش موقع جنگ با قوای کنستانتین در رود تیبر غرق شدند و این، بیشک همان غرق شدن فرعون و لشکر مصر موقع تعقیب موسی و یهودیان در دریای سرخ است. ماکسیمنوس اما در شرق درگیر جنگ با امپراطور لیسینیوس بود تا این که مثل گالریوس –نسخه ی دیگر خودش- از مرضی مرموز مرد. لیسینیوس و کنستانتین با هم متحد شدند و اولی بر روم شرقی و دومی بر روم غربی حکومت کردند. ازآنجاکه لیسینیوس و کنستانتین با یک شخص واحد جنگیده اند (ماکسیمنوس/ماکسنتیوس)، لاکاپلا آنها را دو روایت از کنستانتین میداند که یک روایت قرار است دیگری را از صحنه بیرون کند. چون این دو به زودی با هم دشمن شدند و کنستانتین با شکست دادن لیسینیوس، حاکم کل روم شد. اوزیبیوس، لیسینیوس را متهم کرده است که در عین اقتدا به مسیح، رسوم خدایان قدیم را باز برپا داشته و در بدعت هایی نابخشودنی، زنان را از شوهرانشان طلاق داده تا به فحشا بکشاند و نماز خواندن کنار هم مردان و زنان را ممنوع کرده است. لاکاپلا مینویسد که تئعای جدا کردن زنان از شوهرانشان برای فحشا ابلهانه است و این فقط یک برداشت مغرضانه از قانون جواز طلاق در اسلام است و جدا نماز خواندن مردان و زنان هم یک رسم اسلامی است. لاکاپلا بار دیگر یادآوری میکند که کنستانتین همان مارکوس اکتاویوس معروف به اگوستوس اولین امپراطور رومی است و بنابراین نسبت کنستانتین و لیسینیوس، همان نسبت اکتاویوس و مارکوس آنتونیوس است که در گرفتن انتقام ژولیوس سزار از دستگاه وقت روم با هم همکار بودند و بعد مقابل یکدیگر قرار گرفتند. لاکاپلا این دو را همان اکتاوه و مارک آنتونیو اولین ژنرال های نبرد لپانتو علیه عثمانی ها در 1571 میداند. چه چیزی میتواند سبب انحطاط مارک آنتونی شده باشد جز ازدواج با کلئوپاترا ملکه ی همان مصری های کذایی؟ اختلاف مارک آنتونی و اکتاویوس، فرم شاهانه ی رودررویی یهودا با عیسی است که دراینجا عیسی روح روم و ازجمله با کنستانتین که قستنطنیه مرکز روم یونانی را ساخت، روح یک روم یونانی است و مارک آنتونی در مقام یهودا در حکم شورش یهودی های مصری مآب علیه روم ظاهر میشود. جوزفوس و کتاب اعمال رسولان، از یک یهودای جلیلی سخن رانده اند که علیه روم شورشی به راه انداخت و شورش با قتل او پایان یافت. لاکاپلا این را روایت دیگر شورش حشمونیان علیه یونانیان میشمرد و حشمونیان را در اسم همان عثمانیان تلقی میکند. عثمانی ها به جای ماکسیمنوس کافری نشسته اند که برای خوشایند مردم، مذهبی که میتواند همان اسلام باشد را برگزید و لیسینیوس –نسخه ی دیگر مارک آنتونی- علیرغم نبرد اولیه با ماکسیمنوس، درنهایت پیرو همان مذهب شد. این، روایت دیگر جذب یهودا به سیستم هرود شاه یهودیه است. هرود هم به سزای گناهانش مثل گالریوس و آنتیوخوس و ماکسیمنوس، دچار عذاب الهی با بیماری شد و بدنش کرم کرد. هرود یک عرب ادومی یهودی شده بود و بازگشت به او نوعی عقبگرد به بعضی موضوعات اسلام عربی بر ضد سیستم رومی را نشان میدهد. در این سیستم رومی بیش از هر چیز، به قدرت رسیدن کاهنان دین به دنیا فروش بر ضد مردم جلوه نمایی میکرد. در این شرایط، یک پیامبر دروغین مصری ظهور کرد که 30هزار نفر را دور خود جمع کرد و جنگجویانی از اینان به غارت کاهنان و اشراف یهود پرداختند و در ازای برانگیخته شدن دشمنی جناح مقابل، بعضی از حکومتیان از جمله جاناتان کاهن اعظم را به قتل رساندند. این پیامبر از سوی مردم معمولی یهودی و رومی مورد استقبال قرار گرفت. در کتاب اعمال رسولان آمده است که وقتی پولس رسول را دستگیر کردند، خطاب به او گفتند: «آیا تو آن مصری نیستی که برخاست و 4هزار قاتل را به صحرا فرستاد؟» قتل پولس در دوران نرون اتفاق افتاد و در دوران نرون بود که وسپازیان برای سرکوب شورش یهودیان اعزام گردید. مقابله ی وسپازیان تنها در سال اول، به قتل یک میلیون و یکصدهزار نفر از مردم یهودیه انجامید. اوزیبیوس مینویسد که نسل یهود از روی زمین محو شده و این، سزای قتل عیسی مسیح به دست یهودیان است. روشن است که دراینجا منظور از یهودیت، یک دین منقرض شده است. چون از این به بعد، یهودیت، نام مذهبی است که توسط دستگاه مسیحی روم پدید آمده است. جمعیت یهودی اورشلیم کاملا با جمعیت غیر یهودی جانشین شد و شهر، ایلیا نام گرفت. در این زمان، کلیسای اورشلیم بازسازی شد و اولین اسقف غیر یهودی آن، مارکوس نام داشت. لاکاپلا نام او را با مارک یا مرقس انجیل نویس مقایسه میکند که کلیسای اسکندریه در مصر را ایجاد کرد. در قرن اول میلادی در مصر هم یهودی ها علیه سیادت یونانی ها شوریده و دست به جنایت آلوده بودند و یونانی ها هم انتقام سختی از آنها گرفتند. به نوشته ی اوزیبیوس، کل مصر در ید بطریق اسکندریه بود. اشرافیت داودی یهود در قرون وسطی در مصر ساکن شده و آنجا را بابل نامیده بود. پس بیخود نیست که در این سطور، مدام یهودیه و مصر مترادف هم شده اند. در داستان کنستانتین هم رم و قستنطنیه به سبب مترادف بودن با یهودیه، با مصر پیوند یافته اند. برتری یونانیان در مصر به سبب آن اتفاق افتاد که امپراطور هادریان به یاد معشوق جوانمرگش آنتینوس، شهری به نام آنتینوپولیس در مصر بنا کرد که اکثر سکنه اش یونانی بودند و خدایان یونانی را با آنتینوس تطبیق نموده بودند. در این شرایط، یهودیان برای بقا به ترکیب مذهب خود با مذاهب یونانی پرداختند و البته کلیسای کاتولیک هم در زمان منسوب به اینوسنت دهم، دوره ی رنسانس را در یک ترکیب یونانی-رومی-یهودی طی میکرد که هیچگاه به طور کامل، مسیحیت را رها ننمود. لاکاپلا دوران هادریان را مقدم بر دوران اگوستوس میشمرد. چون به نظر او مارکوس اورلیوس که پس از هادریان آمد به اندازه ی کنستانتین، یک نسخه از اگوستوس است. در گزارش اوزیبیوس، خدای مسیح درست مثل داستان کنستانتین، در جریان جنگ مارکوس اورلیوس با ژرمان ها و سارمات ها با معجزه ای به مارکوس اورلیوس کمک کرد و آنگاه مارکوس اورلیوس قلبش متوجه خدای مسیح شد. با وجود این، اوزبیوس سرنخ را گم میکند و جای دیگر، مارکوس اورلیوس را دشمن مسیحیان میشمرد. چون هرچه باشد، او هنوز قرار است یک امپراطور مشرک و همه ی مشرکان قرار است بدجنس باشند. لاکاپلا ژرمان ها را همان نیمه ی آلمانی امپراطوری مقدس روم میداند که روح قلمروشان همان ماکسیمیلیان اول، نسخه ی دیگر ماکسیمنوس و ماکسنتیوس است و دوگانه ی مارکوس اورلیوس و ژرمانیا همان دوگانه ی کنستانتین و ماکسنتیوس است که بعدا به دوگانه ی اروپای مسیحی و عثمانی مسلمان در جنگ های صلیبی تبدیل میشود. به هر حال، با به وجود آمدن یک نرمخویی نسبت به مارکوس اورلیوس، اوزبیوس بار اصلی گناه جرم و جنایت در حق مسیحیان را بر گردن آنتونیوس پیوس می اندازد که بین هادریان و مارکوس اورلیوس سلطنت کرد. او معادل نرون در دوران شورش یهود علیه روم است که وسپازیان را به سر وقت یهودیه فرستاد. بنابراین دوران آنتونیوس پیوس مقارن دوران شورش یهودی ها علیه یونانی ها در مصر است. ربط مسیحی آزاری آنتونینوس پیوس با یهودی کشی وسپازیان در این داستان نهفته است که وقتی وسپازیان به یهودیه لشکر کشید مسیحیان اورشلیم از ترس و با توجه به رفتار خشن دژخیمان نرون با مسیحیان، اورشلیم را به مقصد پلا ترک میکنند. به نظر میرسد دراینجا یهودیان تا حدود زیادی، نسبت خود با اخلافشان پیروان مسیحیت یهودی تبار را برجسته کرده اند و یهودی ستیزی به مسیحی ستیزی تبدیل شده است. دشمنی مارکوس اورلیوس با مسیحیان در این مرز قرار میگیرد و این مرز است که پای کاتارهای فرانسه ی قرن 17 را به میان میکشد. این در نامه ی کلیسای لیون به کلیساهای شرق در شکایت از آزار و اذیت مسیحیان توسط مارکوس اورلیوس آشکار میشود. کلیسای لیون، نماینده ی مسیحی های گاول بود و گاول یا فرانسه ی قدیم، همان جایی است که در آن، قوای پاپ به جنگ کاتارها میروند. بنابراین، مسیحی های مورد آزار و اذیت مارکوس اورلیوس، مسیحی های منحرفند. گاول قلمرو جادوگران دروئید و محل تقدیم قربانی های انسانی در مراسم جادوگرانه است و هر فرقه ای را درآنجا میشد به اتهام اعمال شیطانی مورد تعقیب قرار داد. گاول مترادف گالیل یا جلیل زادگاه عیسی و معادلی برای یهودیه ی مورد حمله ی رم است.:

“histoire eccleiastique”: d.lacapella: theognosis: 29dec2023

بدین ترتیب، با تاریخ اوزیبیوس، دستگاه واتیکان درحالیکه دعوایش با بارگاه امپراطور در آلمان را با تمثیل دعوای کنستانتین و ماکسنتیوس توجیه میکرد، جنگش با کاتارها را نیز با تمثیل حمله ی وسپازیان به یهودیه و جنگ اکتاویوس و مارک آنتونی علیرغم اتحاد اولیه ی آنها توضیح میداد. امپراطور آلمان به جای ماکسنتیوس، حکم فرعون مصر را داشت و پاپ در مقابلش به جای موسی قرار گرفته بود که رهبر یهودیان بود. گاول یا یهودیه هم محل قوم برگزیده ای بود که به مانند یهودیانی که در غیاب موسی از راه راست منحرف شدند و جادوگری و گوساله پرستی پیشه کردند، به پاپ پشت کرده بودند و همانطورکه موسی دستور به قتل منحرف شدگان داد، کلیسا نیز وظیفه ی کشتن هم مسیران سابق خود را داشت. این مثل پاکسازی یهود برای ایجاد کلیسایی غیر یهودی است و بنابراین مارکوس اولین بطریق اورشلیم جدید، همان مارکوس اورلیوس نماینده ی کلیسای رم است. او همان مرقس انجیل نویس به عنوان بنیانگذار کلیسای مصر نیز هست که تورات را قبول ندارد و یک مذهب ترکیبی یونانی-یهودی به راه انداخته است و این همان مذهب رنسانس است. همانطورکه متوجه شدید دراینجا مصر همان روم و فرعونش همان امپراطور آلمانی روم است. اختلاف امپراطور و پاپ علیرغم همدستیشان نیز همان اختلاف فرعون و موسی علیرغم فامیلیشان است. درواقع این به این عقیده هم برمیگردد که در زندگینامه ی سزار دیکتاتور و خانواده ی به امپراطوری رسیده اش آنها تجسد ژوپیتر تلقی شده اند چون سزار و مارک آنتونی چنین ادعایی را به واسطه ی وصلت با کلئوپاترا از مصریان آموخته اند و خود را در جای فراعنه ی مصر قرار داده اند که خدای مجسد بوده اند.

جرالد مسی، نسب افسانه ی فراعنه ی خداگون را به قصه ی رع میرساند که روزی تصمیم گرفت ملکه ای زمینی انتخاب کند و با همسر فرعون توتموس خوابید و فرعون اهموسه از این رابطه پدید آمد. اهموسه یعنی "فرزند آه" که «آه» همان ائا یا حئا خدای حیاتبخش است و فرم دیگر نامش «آهو» رهگذر به یاهو یا یهوه. نام همین خدا است که به صورت «آئیش» نام عبری صورت فلکی دب اکبر شده است. لغت "دب" به معنی خرس، با "دوبهه" به معنی گله ی گوسفند مرتبط است و از طرفی با dove به معنی کبوتر هم مرتبط است. کبوتر، پرنده ی روح القدس است که مسیح را در مریم به وجود آورد. مسیح هم بره ی خدا و در مقام شاه انسان ها رئیس گله ی گوسفندان است. او در صورت فلکی دب اکبر، مطابق با ستاره ی "القاعد" به معنی رهبر است. القاعد را در غرب alkaid مینویسند و کل صورت فلکی به نام آن آرکتوس و گله ی گوسفندان به نامش آرکادی نامیده میشود و نتیجه این که الهه ی خرس که همان روح دی اکبر و معادل جامعه است تبدیل به آرکادیا محل پرستش الهه ی خرس در اساطیر یونانی شده است. روح جامعه در رهبرش خلاصه میشود و ارکتوس نیز به صورت ارتوس تبدیل به پادشاه سنت افسانه ای مروونژی و درنهایت آرتور پادشاه بریتانیا میشود که قلمروش در حکم آرکادیا و معادل زمینی دب اکبر است. در دب اکبر آسمانی، معادل رهبر یعنی ستاره ی القاعد در انتهای دم آن قرار دارد و دراینجا انتهای دم به جای توده ی موی روی دم بعضی جانوران مثل گاو و اسب آبی و ماده شیر نشسته است که از موهای بقیه ی بدنشان متمایز است و به دلیل پرپشم تر به نظر رسیدن یا تفاوت رنگ این توده ی دم، برجستگی رهبر را نشان میدهد. به همین دلیل نوشته اند که در مصر، فراعنه به پشت خود دم گاو میبستند و رهبران بعضی قبایل افریقایی دم شیر. هوتنتوت ها خود را فرزندان «دم شیر دار زرد» میخواندند و "شو" خدای شیر شکل مصری، بعضی اوقات در تجسد انسانی خود، دم یک شیر را روی سر خود داشت. البته افتخارات رهبر به پای جامعه ای که او در آن رشد کرده، نوشته میشود و ازاینرو جامعه (دوبهه یا گله ی گوسفند) معادل دووه یا کبوتر روح القدس نیز هست. جرالد مسی، روح القدس را با ایزیس مقایسه میکرد که «نفس رع» نامیده میشد و البته ایزیس هم مجسد به کبوتر بود. هورس، شوهر و پسر ایزیس بود که حکم مسیح را داشت و ماری یا مریم به جای ایزیس در این دو کارکرد به دو شخصیت ظاهرا متفاوت مریم مقدس و مریم مجدلیه تقسیم شد. در هم تنیدگی رهبر با خدا و جمع آمدن این دو در هورس نیز با تشبیهش به توده ی روی دم جانوران مرتبط است. این توده ی مو پشمناکی بیشتر رهبر نسبت به بقیه ی مردم را به ذهن متبادر میکند. مرد پرپشم، بیشتر یادآور حیوانات یا انسان متمایل به حیوانیت است، بنابراین میتواند نماینده ای از توتم باشد. در افریقا افسانه های بیشماری درباره ی پیدایش روسای قبایل از تجاوز جانوران ناخوشایند چون اسب آبی، بوفالو، گراز زیگیل دار، بابون، مار پیتون، تمساح و مانند آنها به زنان زمینی وجود داشت که در هر مورد، جانور مربوطه توتم قبیله شده است. ظاهرا اینها فرم بدوی تر برداشت های محترمانه تر سرخپوستان از ساخته شدن پدران قبایل توسط کلاغ و عقاب و خرس و دیگر حیوانات توتمی است. به هر حال، توتم در هر دو مورد، در ایجاد کردن یک نژاد یا قوم، مانند ریشه ی یک گیاه عمل میکند. اتفاقا توده ی موی سر دم هم دم را شبیه یک گیاه میکند که شاخه داده است و این نماد رویش و زایش نیز هست. تولید کننده ی همه ی موجودات هم خدا است. بنابراین رهبر قهرمان در تشبیه خود به توتم، میتوانست به عنوان یک خدای زمینی، مظهری از بقا و تجدید نسل قوم هم باشد. در مصر، یکی از فرم های هورس یعنی هورس-خم، خدای تجدید نسل بود. او در جسم مرده حلول میکرد و به او جان میداد و باعث رشدش میشد. ازاینرو "با" یا روح نیز فرمی از هورس بود. به زندگی درآمدن موجود و برخاستنش از تاریکی مرگ، حکم تولد هورس از ایزیس را داشت که همان تولد خورشید از افق زمین بود. برخی تصور میکردند هورس در این لحظه از اقیانوس شرق موسوم به "نو" یا "نون" برمیخیزد. این اقیانوس به ژرفای جهان تاریک مردگان راه میبرد. هورس را در افق، هارماخو مینامیدند که شاید مشهورترین تجسم آن، ابوالهول یا شیر با سر انسان باشد.:

“the horus myth in its relation to Christianity”: William rickets cooper: Hardwicke , douge press: 1877: p6-7

ظاهرا اقیانوس هاویه در شرق، تجسم خوبی از تصویر کلیشه ای شرق به عنوان سرزمین جنگ و مرگ و بی تفاوتی نسبت به مرگ عزیزان در دید غربی است که عادت دارد از شرق فقط اخبار مرگ و جهل و بدبختی بشنود و البته کوپر هم در متن بالا دقیقا گفته است که نون به درون "هادس" راه دارد که هادس از نام های غربی دوزخ است. با این حال، غرب از جنگ و بدبختی در شرق تغذیه میکند تا هورس زندگانی از بستر مرگ در شرق به غرب طلوع کند و به غرب زندگانی بیاورد. مشکل این است که هرچقدر قلمرو جایز برای سلطنت در غرب کوچکتر میشود وسعت شرق شامل بدبختی بزرگتر میشود تا جایی که هرچه در شرق بریتانیا باشد نون تلقی شود. با مهاجرت تمپلارها از فرانسه به اسکاتلند، بریتانیا مقام آرکادیا را از فرانسه دزدیده است اما این فقط در صورت داشتن خونی از مروونژی های قلمرو گادفری دوبایون جایز است. دو خط خونی از این مروونژی ها مشتق شده است: خاندان پلانتارد و خاندان سنت کلر که خاندان سنت کلر یک شعبه ی اسکاتلندی به نام سینکلر دارند. نکته ی جالب است که انگلستان با چپاول ثروت های امریکا پول لازم برای خودی کردن همه ی دنیا را به دست می آورد و حق حکومت خود بر امریکا را نیز با داستان کشف امریکا توسط خاندان سینکلر قبل از کلمب پیش میبرد. به نوشته ی ویلیام اف مان، سینکلرها نمادهای فرقه ای جام مقدس و اقتدا به مسیح و مریم مجدلیه را با خود به آن سوی دریا و به نووا اسکوتیا در کانادا میبرند جایی که سرزمینی به نام آرکادیا تاسیس میکنند. درآنجا دو شهر بنا نهادند، یکی به نام استارناتانا که نام ستاره ی داود یا ستاره ی عیسی است، و دیگری به نام "تاینا" که در عبری به معنی پناهگاه است. ازآنجا که "ر" ساکن گاهی در فرانسوی تلفظ نمیشود این لغت "آکادیا" نیز تلفظ میشود. قومی به نام آکادی نیز شناخته شده بودند که فرزندان دورگه ی اروپاییان انگلیسی و فرانسوی از سرخپوستان بومی بودند. در قرن 19 آکدی ها از نوا اسکوتیا اخراج شدند. به طرز معناداری اصطلاح آکدی، یادآور امپراطوری آکدیان است که در دشت عدن در بین النهرین وجود داشت و این ممکن است نشان دهد که آرکادیای افسانه های یونانی و آکد بین النهرین با هم مرتبطند. شاید علت این که گفته میشود مریم مجدلیه از شرق به فرانسه آمد این باشد که بهشت از شرق به غرب منتقل شده و با تمپلارها باز هم بیشتر به غرب و به امریکا منتقل شده است. ما در امریکا نیز یک مکتب رمانتیک درباره ی رسم صحنه های طبیعی امریکای شمالی به نشانه ی تداعی نوعی بهشت طبیعی هستیم. یکی از سرآمدان این نهضت، توماس کول است که نقاشی هایی با موضوع آرکادیا دارد که در آن، خرابه های چیزی شبیه آنچه معمولا معماری یونان باستان تصور میشود در آن دیده میشود. بعضی معتقدند این تصاویر، بقایای شهر آرکادیا است که احتمالا الان در محل پارک ملی آکادیا در کانادا مدفون است. با توجه به کاربرد معماری به اصطلاح یونانی به میراث رفته از رنسانس در امریکا و با توجه به نقش مهمی که تاریخ افسانه ای یونان به پیدایش تمدن آن از آرکادیا میدهد شاید بتوان تخیلات ما درباره ی یونان باستان را هم برگرفته از تخیلاتی انگلیسی-فرانسوی-امریکایی در قرن 19 دانست.:

“AMERICAN ARCADIA: ARCADIA CITY, STARNATANA, TAINA,…”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: APR26, 2021

خالی از تفکر نیست که یونان کنونی نسبت به فرانسه، آلمان و اطریش که افسانه های روم مقدس را پرداختند یک قلمرو شرقی و البته یکی از مرزهای اروپای مسیحی با عثمانی بوده است. ظاهرا تمام شکوه و عظمتی که در تاریخ برای یونان فعلی در نظر گرفته شده، برای این است که شدت حیات آن با موجود مرده ی مغذی فراوان جایگزین شود و همین هم درباره ی بقیه ی تمدن های شرقی صادق است بخصوص الان که با پیمان مارشال، کل اروپا یک ایالت امریکا است و شرق کلا به ماورای اروپا و امریکای شمالی منتقل شده است. ظاهرا تمام عظمت خیالی ای که به تمدن های باستانی شرقی و در جهت شبیه کردن آنها به ابرشهرهای امروزین اروپای غربی و امریکا داده شده، برای آن است که جسد تمدن شرق اشتهابرانگیزتر و به لحاظ گوشت خیالیش –هرچند به مراتب سیرکننده تر از شام خیالی زیزیگولو- دارای امکان هرج و مرج برانگیزی بیشتری در شرق باشد. اما درنهایت اروپا و امریکای موسوم به غرب هم در شرق جهان موسوم به شرق قرار دارند و خود به گونه ای دیگر، چنین نقشی را برای آسیا و افریقا ایفا میکنند. جهان شرق برای غذب مالیخولیایی است و غرب نیز برای شرق چنین است چون بن مایه های اسطوره ای یکسانی به همراه تمدن گسترش یافته و ریشه های ناشناخته ی فکری ملت ها را تغذیه کرده اند.

نسبت سنجی اخلاق و عرفان در یک واکاوی تاریخی

نویسنده: پویا جفاکش

خرابه ی معروف به مسجد جامع افین در خراسان جنوبی و منسوب به دوره ی سلجوقیان

در سال 2015 Nas boutaminaیک گفتگوی سه ساعته با متا تی وی داشت و در آن مسائلی را مطرح نمود که در جو به شدت ضد اسلام آن زمان عجیب مینمود. وی نظریه ی فومنکو درباره ی جعلی بودن متون یونان باستان را مطرح نمود و ادعا کرد که اینطور نبوده که دانش یونانی ابتدا به عربی ترجمه شود و بعد توسط مسلمانان به غرب برسد بلکه این دانش، منشا اسلامی دارد و متون یونانی، شکل بومی شده ی متاخر آن در دوران رنسانس هستند. گفته ی بوتامینا ظاهرا دنباله ی گفته ی فومنکو است که معتقد بود الفبای یونانی و لاتین متاخر بر الفباهای پیوسته مثل عربی هستند چون الفباهای پیوسته متعلق به دوران قبل از اختراع یا رواج کاغذ هستند و باید برای رعایت فضا پیوسته میشدند. هرچند نظریه ی گریشین و ملامد را هم داریم که میگوید الفباهای پیوسته خاص متون بدون مصوت هستند و این متون در جهت ایجاد نوعی رمزگذاری اختراع و گسترش یافته اند. نظریه ی بوتامینا همچنین یادآور نظریه ی ادوین جانسون است که اسلام –منظور: اسلام اولیه- را نه فراورده ی یهودیت و مسیحیت بلکه منشا آن دو میشمرد و معتقد است یهودیت و مسیحیت در فرانسه و اسپانیا از اسلام منشعب شده اند. البته بوتامینا برعکس جانسون، آنقدر تاریخ رسمی را زیر سوال نبرده که ترتیب تاریخی مذاهب یهود، مسیحیت و اسلام را به هم بزند. وی وجود امپراطوری روم شرقی و برآمدن دولت های اموی و عباسی از عقب آن را قبول دارد. وی به پیروی از تاریخ رسمی، حدیث گرایی ناعقلانی و دروغ پرداز را مکتب اموی ها میشمرد و علم گرایی را مکتب دوران اولیه ی عباسیان، و معتقد است عثمانی ها مکتب امویان را احیا کرده و اسلام را به انحطاط برده اند. لاکاپلا در نقد نظر اخیر بوتامینا مینویسد منطقی نیست که تاریخ رسمی را قبول داشته و بر اساس آن به 6قرن حکومت عباسیان معتقد باشیم و فکر کنیم مکتب فرضی امویان بدون حمایت رسمی، این همه قرن دوام آورده و به دست عثمانی ها رسیده باشد مگر این که مکتب ادعایی اموی ها اختراع عثمانی ها باشد و آنها خود را به اموی ها چسبانده باشند. اما لاکاپلا احتمال ریشه گیری جهانبینی یونانی از نوشته های اسلامی را جدی میبیند بدون این که این نوشته ها کتاب های کلاسیک فعلی اسلامی که از قرن 18 به این سو کشف شده اند باشند. به گفته ی لاکاپلا تمثیل های نجومی و معنوی قرآن، مشابهات یونانی دارند و در متون فلسفی یونانی بخصوص نوشته های افلاطون، یک روح یکتاپرست معنوی موج میزند که یادآور روح خدای اسلام است. بوتامینا عمدا در مصاحبه اش از اصطلاح «تمدن عربی» پرهیز میکرد و به جایش مسلمین را مطرح مینمود چون معتقد بود عرب ها و ترک ها نقشی در تولید علم نداشته اند و تولید دانش بر دوش سریانی ها و فارسیان و بربر-اندلسی ها بوده است. لاکاپلا این را هم قابل تطبیق با نظریه ی امپراطوری جهانی فومنکو میبیند و این که فومنکو عربی را یکی از فرهنگ های عمومی میدید نه متعلق به یک قوم خاص، و در این مسیر، کلاهخود منسوب به الکساندر نوسکی را مثال آورده بود که روی آن، نوشته هایی به زبان اسلاوی ولی به خط عربی درج بود. با این حال، لاکاپلا کمی این نظر را متعادل میکند و درست مثل فومنکو روی تاثیر ترک-تاتارهای رهبر بر مسائل جاری پای میفشرد. وی به نظریه ی گالز اشاره میکند که خاستگاه اصلی اسلام را سوریه و عراق میشمرد و از این جهت میتواند توضیح دهد که چرا تولید علم در حجاز که معمولا خاستگاه اسلام دانسته میشود درخششی نداشته است. از طرفی درست در همین منطقه ی بین النهرین است که اسلام با یونانی گری پیوند میخورد. چون به عقیده ی لاکاپلا سلوکیان یا حکمروایان یونانی این سرزمین ها همان ترکان سلجوقی هستند که عثمانی ها از دلشان برآمدند و این سلجوقیان به سبب ترک بودن و حکومت بر ترکیه میتوانند همان سکاهای مد نظر وادل باشند. لاکاپلا همچنین توجه میدهد که پس از سرکوب علوم و جریان های عقلانی غیر شرعی توسط متوکل عباسی در عراق، ته مانده های نجات یافته ی علوم به قلمرو سامانیان در آسیای مرکزی میگریزند و درآنجا منشا تولید آثار علمی تلقی میشوند. لاکاپلا لغت "سامان" را شکل دیگری از لغت "شمن" میشمرد که عنوان کاهنان ترکان و مغولان است.:

“retablisme”: d.lacapella: theognose: jan4,2015

لاکاپلا در مقاله ی دیگری این احتمال را مطرح میکند که دوران اتحاد ترکان و اعراب، همان دوران شکل گیری تمدن های باستانی خاورمیانه باشد که عمدا بیش از حد قدیمی نمایانده شده اند ولی حتی خود خط میخی میتواند ناقضی بر این دیدگاه باشد. لاکاپلا مینویسد معمولا ساموئل نوح کرامر را به عنوان اولین کسی که قادر به خواندن خط میخی سومری شد، پدر آشورشناسی میشمرند درحالیکه قبل از او کسی به نام لارنس آوستین وادل، دانش خواندن این خط را داشته است. او سلسله های سلطنتی بین النهرین را خوانش کرده بود، ولی برای آنها به اندازه ی کافی قدمت کهنی قائل نبود چنانکه اولین امپراطوران سامی بین النهرین را آشوری ها میدانست و "منس" اولین فرعون مصر به روایت مانه تو را نیز همان مانیش تسو پسر سارگون اکدی خوانده و این گونه تاریخ مصر را نیز به شدت کاسته بود که این اعمال، مصرشناسان و آشورشناسان را خوش نیامد و ازاینرو نقش او در تکوین تاریخ رسمی به کلی مخدوش و کمرنگ شد. وادل، سلسله های سلطنی سومریان را با افسانه های شاهان آریایی هند تطبیق کرده بود. به نظر او آریایی های فاتح هند، سربازان انمرکار پادشاه سومری بودند. بنابراین وی برعکس همروزگارانش آریایی ها را نه اروپایی میشمرد و نه برآمده از قطب شمال، بلکه آنها را گروهی فاتح عراقی میشمرد که رهبرانشان، اصالت کاپادوکیه ای دارند. وادل، این رهبران را همان اسکیت ها یا سکاها میداند. وادل، فرمانروایان قبل از اینان را همان فرمانروایان قبل از سیل بزرگ در تاریخ سومری و تاریخ بروسوس میشمرد ولی آنها را نه شخصیت های تاریخی بلکه افسانه های بومیان سامی درباره ی خدایان قبل از سیل میشمرد که تبدیل به انسان شده اند و توسط کاهنان ایسین در لیست شاهان آمده اند. به نظر وادل، اولین شاه کیش (کوثا در عراق) بعد از سیل درحالیکه باید قاعدتا جانشین نوح باشد، مشابهت هایی با آدم ابوالبشر دارد. اولین شاه کیش همچنین قابل تطبیق با زئوس، تور و آرتور در افسانه های اروپایی است. لاکاپلا نظر وادل را تاییدیه ای دیگر بر تکراری بودن شخصیت ها در تاریخ تورات میشمرد و این که نوح آدم دوم نامیده میشود چون روایت دیگری از خود آدم است و سه پسر نوح یعنی حام و سام و یافث همان سه پسر آدم یعنی قابیل و هابیل و شیث هستند. اما لاکاپلا این اعتراض را هم به وادل وارد میکند که توضیح نداده چطور ممکن است آرتور از افسانه های اکدی چند هزار سال قبل به نوشته های بریتانیایی هزار سال قبل برسد اگر تاریخ رسمی واقعا همان طوری که به ما گفته اند باشد. توضیح خود لاکاپلا این است که هر دو داستان توسط سکاهای واحدالمنشا و تقریبا همزمان با هم به خاورمیانه و اروپا وارد شده اند. لاکاپلا حتی فکر میکند که از این طریق بتواند سقوط یهودیان به دست آشوریان و بابلیان به کیفر کشتن پیامبران را با سقوط آنها به دست روم به کیفر کشتن مسیح مقابله کند. البته او پاول قدیس را جانشین مسیح میکند چون او داستان های مسیح را گسترده و باعث مسیحی شدن روم شده است. به نظر لاکاپلا، نام «تیگلات پال سر» امپراطور آشوری که در تورات، قبایل یهودی را فتح میکند و کوچ میدهد ردی از نام پاول را در خود دارد همینطور پورو آنزو پدر سارگون آکدی. وادل متوجه شده بود که بسیاری از داستان ها و ابتکارات سارگون اکدی و سارگون دوم آشوری مشترک است. بعدها هینسون و سوئینی از برابری دولت های اکد و آشور نوشتند. ربط پاول به مسیح از طریق آشوریان در این است که مسیح در کتاب اشعیا «کورش» است و «کورش» را به یونانی "سیروس" مینویسند که میتواند به سوری یا آسوری معنی شود. امت سوئینی متوجه شده بود که در بخشی از متون یهودی، کورش نه به عنوان یک منجی یهود بلکه به عنوان یک فاتح بیگانه که بسیار بر یهودیان سخت گرفته، نماینده شده است. شاید چون کورش به عنوان روح امپراطوری آشور، یک مخلوق مسیح و پولس بود برای کیفر دادن یهودیان گناهکار بود.:

“la semitologie est une fausse science”: d.lacapella: theognose: 30 oct 2013

البته وادل سعی کرده تا نسبتی با جهان غرب در همان زمان هایی که خیلی دور میپندارد برقرار کند. در سال 1924 کتاب «منشا فنیقی بریتانیایی های اسکاتلندی و اتگلوساکسون» از او منتشر شد که به موضوع گسترش تمدن در جهان توسط فنیقی ها میپردازد و فنیقی ها را همان آریایی ها میشمرد. به نظر او اساس فنیقی ها همان نژاد گوتی-سومری فاتح سرزمین های سامی ها هستند که مردم سامی را در یک تجارت کلنی ساز جهانی با خود متحد کرده اند. شاید برایتان جالب باشد که از دید وادل، چه کسانی آریایی نبودند: باسک ها، سلت ها، گاول ها، پیکت های بریتانیایی، همچنین اسلاوها که وادل، آلمانی های باستان و لهستانی ها را هم در رده ی آنها طبقه بندی میکند و تمام این اقوام را وحشیانی با رسوم ضد انسانی معرفی میکند. با توجه به تاریخ خونبار نازیسم در دو دهه بعد، امروزه شگفت آور است که کسی ژرمن ها را آریایی نداند ولی وادل، تنها رهبران گوت ژرمن ها را آریایی میخواند و جالب این که دراینباره نقل ژان پاتریک سیمونه از گزارش تاسیتوس را تکرار میکند که در آن، گوت ها سوار بر اسب هستند و ژرمن ها پیاده. پیشتر ویلسون و بلکت، خاندان رهبری ژرمن ها را برخاسته از ترکیه خوانده و با سیمری ها یا کیمری ها یا کیمبری ها تطبیق کرده بودند که اولاد گومر پسر یافث ابن نوح شمرده میشدند. وادل، سیمری و کیمری را تلفظ های دیگر «سومر» میشمرد. اشکناز پسر گومر، قبیله ی خود را به دو قسمت تقسیم کرد: یک گروه در سرزمین های مادای در خاورمیانه ساکن شدند و گروه دوم به اروپا کوچیدند. بیشتر ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل در سرزمین گومر ساکن و به همراه آنها منتشر شده اند. تنها پسر گومر که به اروپا میرود اشکناز است. ولی برخی قبایل گالی فرانسه، نسب خود را به یک پسر گومر به نام گومر گالوس میرساندند و او را همان هرکول قهرمان میدانستند. پس قاعدتا گومر گالوس باید همان اشکناز باشد که نامش یادآور یهودیان اشکنازی است. خدایان گالیک چون بلنوس و بلیساما که در بریتانیا نیز پرستش میشدند، به نظر وادل، ریشه در عنوان بعل برای معبودهای فنیقی دارند.:

“pixies”: d.lacapella: theognose: 18nov 2013

به نظر لاکاپلا، نظریه ی وادل درباره ی تمدن جهانی فنیقی ها را میتوان یکی از واسطه های مذهب جهانی باستان در مکتوبات گادفری هگینز و امپراطوری جهانی فومنکو دانست. یعنی وادل در اعتقاد به یک بنیاد واحد ختی-فنیقی یا حتی به تصریح خودش سیستم گوتی در خلق تمدن و فرهنگ برای تمام جهان، دنباله رو گادفری هگینز بوده است که بین فرهنگ های هندو، بودایی، یهودی و جادوگری اروپایی، وجوه مشترک یافته و با مقایسه ی اینان با خرده فرهنگ های گوشه و کنار جهان، به وجود یک کیش واحد جهانی در گذشته ای گم شده در میان افسانه ها اعتقاد یافته بود. البته درحالیکه زمانبندی تمدن ها برای هگینز مهم نبود، وادل برای تمدن باستانیش، قدمتی هزاران ساله قائل بود اما فومنکو فروپاشی یکپارچگی جهان را به قرن 17 نسبت میداد. لاکاپلا معتقد است که آثار تمدن فنیقی-ختی وادل را باید همچون فومنکو به دوره های جدید نسبت داد. وی تعجب میکند وقتی میبیند که وادل، آثار معماری گوتیک را در خرابه های ختی های ترکیه می یابد و به وجود ریشه ی واحد دو معماری توجه میدهد ولی این احتمال را مطرح نمیکند که ممکن است خرابه های ختی ها به اندازه ی معماری گوتیک اروپایی جدید باشند. لاکاپلا ویران شدن تمدن های باستانی در چند قرن اخیر را قابل مستند شدن میبیند و معتقد است رد آن در افسانه ی نابودی جمعیت های زمین با طاعون قابل ردگیری است. به نظر لاکاپلا احتمالا این نابودی صرفا وابسته به خود طاعون نیست و به نظریات کاتاستروفیست ها اتکا میکند که بر اساس آن، گسترش طاعون یکی از عوارض یک سانحه ی جهانی احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ بوده که با تغییرات آب و هوایی و جابجایی های عظیم انسانی همراه بوده است. احتمالا با از بین رفتن مراکز تجاری-سیاسی مهم، در جوامع افتراق به وجود آمده و قهرمانان واحد به خدایان ملل گوناگون تبدیل شده اند. در زمان هگینز، بودا و کریشنا و فیثاغورس و خدایان انسان نمای دیگر هنوز آنقدر شبیه عیسی مسیح بودند که بشود همه ی آنها را گرته برداری های گوناگون از قهرمان افسانه ای واحدی دانست همانطورکه امروزه جو آتویل و فرانچسکو کاروتا امکان پیدایش افسانه های ژولیوس سزار و تیتوس و عیسی مسیح به صورت همزمان از چند روایت واحد را نشان داده اند. اگر این تجزیه شدن های پیاپی شخصیت های واحد به افراد مجزا نتیجه ی از هم گسلیدن موقت شبکه ی تجاری و تمدن هایش باشند، پس تالیف تورات و انجیل نیز باید به قرون وسطای متاخر نسبت داده شود. داستان واحدی هم که عیسی را از سزارها جدا کرد، قبل از این تاریخ قرار میگیرد و به نظر لاکاپلا، بن مایه ی تاریخی این روایت، روم باستان را مستقیما به اروپای قرن 18 می دوزد، زمانی که افسانه های وحشتناکی درباره ی قربانی انسان توسط جادوگران رواج یافت و شکار جادوگران گسترده شد. یهودیان از هدف های اصلی این وحشت، و متهم به قربانی کردن انسان در مراسم سبت سیاه بودند. این، لاکاپلا را به یاد صحبت های هگینز در مقایسه ی دروئیدیسم کلتی با یهودیت می اندازد چون دروئیدها نیز در روم باستان، آدم قربانی میکردند ولی ژولیوس سزار پس از فتح گاول و بریتانیا آنها را از این مراسم منع کرد. به نظر لاکاپلا ژولیوس سزاری که در آستانه ی تولد مسیح، از رم ایتالیا به سرزمین های کلتی تاخت و بربرها را منکوب کرد، روح کلیسای کاتولیک رم در آستانه ی تعریف عیسی مسیح رسمی است که در حال ریشه کن کردن آیین های وحشیانه در اروپای قرن 18 است و دوران دروئیدها فاصله ی چندانی از تالیف نوشته های هگینز در اوایل قرن 19 ندارد. مقاومت شدید گاول ها در مقابل سزار، به نظر لاکاپلا، همان مقاومت یهودیان در مقابل رم است که در هر دو مورد به سقوط مقاومت کنندگان انجامید. لاکاپلا نام گاول را با نامجای گالیل یا جلیل خاستگاه عیسی مسیح در یهودیه مقایسه میکند. به همین ترتیب، درگیری های ژرمن ها و ایتالیایی ها میتوانست بر اساس این پیش داوری های مذهبی توجیه شود که بسیاری از رهبران ژرمن ها از نسل یهودیان اشکنازی بوده اند. این باعث میشود تا لاکاپلا نقش نسبت داده شده به کلیسای کاتولیک را نیز یک نقش متاخر بر رومی قدیمی تر بشمارد. چون عقیده ی قوی ای وجود دارد مبنی بر این که رم کاتولیک، نتیجه ی نفوذ یهودیان به واسطه ی ژوزفوس فلاویوس به درون دستگاه قدرت روم است و آنها با حاکم کردن مسیحیت یهودی تبار بر روم، آن را یهودی کرده اند که در این صورت، باید به ترکیب یهودیت و یک پاگانیزم قدیمی تر در روم قائل باشیم که روم آلمانی حاکم بر کلیسای کاتولیک خودش چنین چیزی است. وسوسه انگیز است که روم پاگانی ناشناخته ی قبل از آن را همان دستگاه سیاسی فنیقی وادل بشماریم. لاکاپلا اشاره میکند که وادل، فتوحات اعراب مسلمان را نمایه ای از جنگ های فنیقی ها میشمارد و بنابراین اسلام نماینده ی یک کیش جهانی است که با بدعت های وحشیانه ی خونین میجنگد. منتها موقع تنظیم تورات و انجیل، یهودیانی که درون روم نفوذ کرده اند، برای سلب نفرت از یهودیان با به روز کردن آنها، این رسوم وحشیانه را تقلیدهای نادرست یهودیان از ملت های قبلی خوانده اند. به نظر لاکاپلا وادل هم اینجا گول تورات را خورده و به همین دلیل، کلت ها را در نام همان کلدی یا کلدانی های سامی خوانده و تصور کرده که قربانی انسان توسط آنها تقلید از سامی های باستان است درحالیکه لاکاپلا تفاوت واضحی بین کیش کلدانی ها و مذهب جهانی مد نظر هگینز و وادل نمی یابد. به نظر لاکاپلا اما مشکل این مذهب این بوده که حالت عرفانی داشته و برعکس «قانون» یا شرع یهودی، چندان قابلیتی برای مجبور کردن آدم ها به همه ی انواع شروط جمعی را نداشته است. حتی علت اصلی رودررویی مسیحیت با یهودیت هم وجود نوعی عرفان و تصوف غنوصی در مسیحیت بوده که بعدا به نفع یک خوانش تحت اللفظی از آن از بین رفته است. عرفان میخواهد همه ی آدم ها خودشان راه خودشان را پیدا کنند و ازاینرو به فردیت و دانش آنها اعتبار زیادی میدهد و این امکان متحد شدن مردم را نمیدهد. اما رهبران یهودی میگویند که دانش و تفسیر، مخصوص کاهنان است و مردم عادی باید نادان باشند تا فقط از دستور اطاعت کنند و این گونه جامعه سر پا بماند. این همان موضوعی بود که باعث توجه حکام ضد یهود به داشتن وردست های یهودس شد و حکومت های جدیدی را پدید آورد که توسط اشرافیت یهود و یهودیان مخفی کنترل میشدند، چیزی شبیه نفوذ یهودیان شکست خورده به واسطه ی جوزفوس به درون دستگاه سیاسی رومی که یهودیان را در هم کوبیده بود.:

“la chasse aux sorcieres”: d.lacapella: theognose: 18jan2014

فرانچسکو کاروتا توجه کرده که ماموریت عیسی از گالیل یا جلیل شروع میشود و اینجا همان گاول یعنی جایی است که سزار با فتح آن در بین مردم رم به محبوبیت میرسد. دورنمای سزار، تاج و تخت رم است و دورنمای عیسی، پادشاهی اورشلیم. سزار در رم کشته میشود و عیسی در اورشلیم. بنابراین رم و اورشلیم از دید کاروتا دو نام برای یک سرزمینند. شخصیت های زندگینامه های این دو نیز با هم قابل تناظرند. کاروتا رابطه ی پمپیوس و سزار را همان رابطه ی یوحنای تعمیددهنده با عیسی میبیند. همانطورکه سزار و پمپی بر سر تعیین تکلیف سیاست در رم با هم در جنگند، عیسی و یوحنا هم بر سر تصرف لقب مسیح با هم در رقابتند. شانس عیسی ازآنجا بالا میگیرد که یوحنای تعمیددهنده یا یحیی توسط دژخیمان هرود کشته میشود و شانس سزار هم ازآنجا بالا میگیرد که پمپی به دست حکام مصر به قتل میرسد، و البته در هر دو مورد، رقیب از اتفاق افتاده ناراحت میشود. پمپی است که شرایط رشد سیاسی سزار را فراهم کرده و حتی حکم مربی او را دارد اما از دیکتاتور شدن سزار و تلاش او برای از بین بردن جمهوری ناخرسند میشود و به جنگ سزار میرود. یوحنای تعمیددهنده هم سلف و حتی معلم عیسی شمرده شده است ولی پیروان یوحنا یعنی مندائیان، مسیحیت را یک انحراف و عیسی را یک شاگرد منحرف یحیی میشمرند. تعقیب سزار برای رسیدن به پمپیوس تا مصر، او را به کلئوپاترا میرساند و ازدواج با کلئوپاترا سبب ارتقای بیشتر سزار میشود. کاروتا کلئوپاترا را نیز با مریم مجدلیه همسر ادعایی مسیح در اناجیل مصری مقایسه میکند. بروتوس پسرخوانده ی سزار که در قتل او همکاری میکند نیز حکم یهودیای اسخریوطی را دارد. مارک آنتونی که کمر به انتقام قتل سزار میبندد حکم پیتر مقدس، و اکتاویوس که بعدا به نام اگوستوس بر تخت امپراطوری روم مینشیند حکم یوحنای حواری را دارند. اما یک موضوع مهم دیگر هم هست که از چشم کاروتا دور نمانده است. یکی از صحنه های عجیب زندگی سزار، جایی است که او در جوانی برای یک ماموریت سیاسی به بیتینیا میرود و درآنجا روابط مرموز و نزدیکی با نیکومدس چهارم، شاه بیتینیا برقرار میکند. این بعدا برای او دردسر میشود. دشمنان سیاسی سزار، او را «ملکه ی بیتینیا» میخوانند و شعری درباره ی او در کوی و بازار رواج میدهند به این مضمون که «سزار، گاول را پایین کشید و نیکومدس سزار را.» به نظر کاروتا نیکومدس اهل بیتینیا در زندگینامه ی سزار قابل مقایسه با نیکومدس از بت عنیا در زندگینامه ی مسیح است. نیکومدس اخیر، یک کاهن یهودی است که هیچ داستان درست و حسابی ای ندارد، ولی از محتوای متون مقدس به نظر میرسد که وی در خفا به کیش مسیح گرویده ولی علنا مسیحی نشده است و ازاینرو میتوان او را به عنوان یک کاهن، نمادی از یک جریان مسیحی در یهودیت دانست که کم کم یهودیت را با مسیحیت هم مسیر میکند.:

“was Julius Caesar the real jesus Christ?”: Francesco carotta: carotta.de

نیکومدس چهارم، برای جنگ با سئوکراتس کریستوس شاه بیتینیا بود که با رومیان متحد شد. سقوط سئوکراتوس کریستوس و بر تخت نشستن نیکومدس باعث رومی مآب شدن بیتینیا شد. نام شاه سرنگون شده ترکیبی از نام های سقراط و کریست (مسیح) به نظر میرسد: دو شخص حکیم که توسط مردم خود کشته شدند. عیسی باعث شهرت یهودیان شد و سقراط نیز مایه ی افتخار یونانیان. جمع این دو قوم میتواند به این مسئله برگردد که در قرون وسطی، منظور از روم همیشه روم یونانی قستنطنیه بوده و فتح یهودیه توسط روم میتواند همان فتح آن توسط یونانیان باشد. بیتینیا هم یک سرزمین تراسی در استانبول کنونی بوده که نیمه ی آسیایی آن به تسخیر نیمه ی یونانی نشین اروپایی آن درآمده است. بعدا این دو نیمه زیر شهر کنستانتینوپول (قستنطنیه) رفتند و امپراطوری رومی قستنطنیه به نام بیتینیا بوزنطیه یا بیزانس نام گرفت. فتح آسیایی ها توسط یونانی ها در بیتینیا نیز با گسترش یافتن منطقه ی تحت سلطه ی قستنطنیه (احتمالا در روزگار عثمانی) به صورت افسانه ی فتح آسیا توسط اسکندر یونانی درآمده است. جانشینان اسکندر در آسیا سلوکی ها بودند و همانطورکه بیان شد سلوکی ها همان سلجوقیان ترک هستند که عثمانی ها از آنها برخاستند. حکومت سلجوقیان، روم و سرزمینشان ارض روم نامیده میشد و فتح بیتینیا توسط رومی ها در صورتی که آن اهمیت مذهبی داده شده به فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها را مصداق آن بدانیم شکل دیگری از فتح یهودیه و اورشلیم توسط رومی های باستان است. اتفاقا رومی شدن یهودیه و بیتینیا مصادفند و جالب است که نیکومدس چهارم آخرین شاه مستقل بیتینیا است و به وصیت خودش، این شهر بعد از مرگش جزو رم میشود. آیا این از نتایج دوستی سزار و نیکومدس است؟ آیا سزار به خاطر بودن در بیتینیای مقدس، نمادی از یک روم مقدس و شاید همان کنستانتین بانی قستنطنیه و نیز بانی روم مسیحی است و جذابیت خود در بین رومیان را از بودن در قلمرو سئوکراتس کریستوس گرفته است؟! هرچه هست به یکی بودن نامجای زادگاه های نیکومدس های داستان های سزار و مسیح مربوط است. بت عنیا نسخه ی مقابل بیتینیا چه اهمیتی در تاریخ یهود دارد؟ زیاد به آن پرداخته نشده است و بیشتر به عنوان زادگاه العازار همان مرده ای شناخته میشود که عیسی او را زنده کرد. امروزه در فلسطین اشغالی روستای کوچکی به نام العزریه وجود دارد که زیارتگاه العازار است. اما هیچ مدرکی که نشان دهد آنجا همان بت عنیا است وجود ندارد و بومیان هم چنین ادعایی نداشته اند. سنت جروم نام بت عنیا را در آرامی به معنی خانه ی بدبختی دانسته است که کنایه ای به فقر آن است. با این حال، روایت دیگری بت عنیای انجیل را همان عنانیاه میداند که بنا بر کتاب نحمیا (32 : 18) نام روستایی در بت ایل بوده است. این احتمال موجه است. چون عن یا ان یا آن در سامی قدیم به معنی حاکم و رئیس، و عنان به معنی شاه شاهان است و هر دو اصطلاح برای خدا نیز استفاده میشدند. یاه همان یاهو یا یهوه است. پس بت عنیا و عنانیاه هر دو به معنی سرزمین خدا یهوه هستند و عنانیاه در بیت ایل قرار دارد که آن هم نامش به معنی خانه ی خدا است. آیا ما با خود اورشلیم طرفیم؟

پیرو این سوال، ما نیازمند یافتن سندی دال بر مرگ مسیح در اورشلیم هستیم که مستقیما به بیتینیا و استانبول مربوط شود. فومنکو که به برابری قستنطنیه با اورشلیم اعتقاد داشت و جنگ های صلیبی بر سر اورشلیم را همان جنگ عثمانی ها و اروپایی ها بر سر قستنطنیه می دانست، قبر منسوب به یوشع واقع در کوه بیکوس در نزدیک ترین ساحل کریمه به استانبول را نسخه ی اصلی قبر مسیح در تپه ی جلجتا خوانده است. نام های یوشع و یسوع دو تلفظ از یک کلمه و هر دو به معنی منجیند. یوشع جانشین موسی است و این هم یادآور روایت مسلمانان است که مریم مادر یسوع (عیسی) را مریم بنت عمران خوانده و او را خواهر موسی ابن عمران تفسیر کرده و اینچنین عیسی را خواهرزاده ی موسی شمرده اند. یوشع یک فاتح بود و قرار گرفتن او در مقام یک نسخه ی فاتح از یسوع یا عیسی، قابلیت تبدیل او به سزار را ایجاد میکند. البته فومنکو دنبال یک نسخه ی بیزانسی از سزار میگردد که مثل سزار و عیسی توسط جمعیتی چندین نفری کشته شده باشد و اندرونیکوس کومننوس را برای این هدف انتخاب میکند و ادعا میکند که او مسیح تاریخی است. البته اندرونیکوس در کوه بیکوس کشته نشده است ولی برای این هم راه فراری هست. در منطقه ی بیکوس، لغت یاشا هم به معنی مارمولک و هم به معنی صدای مار است. ظاهرا چون نیمه خدایان را فرزندان سرافیم یا مارسانان فرود آمده از آسمان میشمردند عیسای نیمه خدا را هم چنین شمرده اند و مارمولک به عنوان یک مار که مثل انسان دست و پا دارد یاشا نامیده شده که شکلی از یوشع است. ممکن است در کوه بیکوس محلی به سبب داستانی که ما نمیدانیم به نام مار، یاشا نامیده و بعدا تخیل شده باشد که قبر یوشع آنجاست. ولی این میتواند امری ثانویه بر گزارشی قبلی درباره ی مرگ مسیح در اطراف قستنطنیه بوده باشد. با این حال، فرضیه ی فومنکو هنوز با مشکلات بزرگتری مواجه است: اول این که اندرونیکوس کومننوس فرمانروای ظالمی توصیف شده است و دوم این که همه درباره ی قتل اندرونیکوس متفق نیستند. به روایتی او در راه سفر از آتالیا به قستنطنیه از بیماری درگذشته است و کودتای اسحاق انجلوس که فومنکو مدعی است اندرونیکوس در آن به قتل رسیده، یک سال بعد از مرگ اندرونیکوس و در زمان حکومت برادرش اسحاق کومننوس اتفاق افتاده است. البته احتمالاتی درباره ی ترکیب شخصیات اندرونیکوس کومننوس با پسرش جان کومننوس وجود دارد. نامعلوم بودن سرنوشت پسران اندرونیکوس در تاریخ، یکی از مسائل برانگیزاننده ی این تئوری است. از طرف دیگر، مادر جان کومننوس، ایرنه آینه دیسا نام دارد و آینه دیسا به معنی شفیع مقدس است که یکی از القاب مریم مقدس است. در گزارش کونیاتس از تاریخ آن دوران بیزانس، یوحنا یا جان پسر اندرونیکوس، ولیعهد و حکمران فیلیپوپولیس شمرده شده است که به شدت زیر انتقاد اطرافیان اندرونیکوس قرار دارد. کمی جلوتر میبینیم کونیاتس، مانوئل پسر بزرگ اندرونیکوس را ولیعهد اعلام میکند بی این که توضیح دهد جان کومننوس چه شد. دفاع اندرونیکوس از پسرش جان و این که او جان را ولیعهد اعلام کرده درحالیکه جان بزرگترین پسر نیست، این موضوع را نشان میدهد که اندرونیکوس و جان آنقدر به هم نزدیک و موافق بوده اند که زمینه ی خلط شدن بعدیشان وجود داشته است و ازجمله ممکن است داستان های یوحنا ستمگری پدرش اندرونیکوس را به او جذب کرده باشد. بنابراین دو داستان تخیل میشوند: یکی این که یوحنا در زمان حیات پدر توسط دشمنانش به همان شکلی که فومنکو از اندرونیکوس و بدلش مسیح روایت میکند کشته شده است. دوم این که جان به جادوگری گرایش داشته است و برای روبرو شدن با جهان پس از مرگ مثل اودین خود را در یک شکنجه که طی آن حلق آویز شده است به حالت نیمه مرده درآورده است و تصور شده او مثل عیسی یک بار مرده و زنده شده است. اما درنهایت به سبب پیش گرفتن جادوگری از حکومت برکنار شده و دیگر در سیاست دخالتی نداشته است. کوروتتسکی هر گونه تلاش برای تاریخی کردن مسیح توسط فومنکو را چه در قستنطنیه یا در جای دیگر، محکوم میکند و معتقد است که مسیح «پسر انسان» خوانده شده چون مسیح الگوی همه ی انسان ها است و اتئیسم حتی در حالت های حادش مانند مورد فومنکو قطعا از کلیسا برمیخیزد چون این کلیسا بود که اولین بار ادعا کرد عیسی یک آدم تاریخی منحصر به فرد است. اگرچه حق با کوروتتسکی است اما به هر حال نسخه ی بیزانسی عیسی دقیقا به خاطر نام داشتن به جان یا یوحنا علیرغم ملقب بودن به یوشع (منجی) میتواند حلقه ی واسطه ی مسیحیت غربی با کیش پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق دور باشد. چون به نظر میرسد تاتارهای شرق دور و از طریق آنها چینی ها تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر اعتقادات وارد شده از ترکیه باشند و بیتینیا یکی از نواحی تلاقی آنها با ترکیه بوده است. ازجمله در این مورد باید به نماد عقاب دوسر توجه کرد که یکی از نمادهای سلجوقیان روم بود و در روسیه ی دوران مغول ها فقط در زمان ازبک خان رایج شد که قصد بازگشت به اسلام مرتجع به مدل سلجوقیان را داشت و در این راه بعضی از خدمتگزاران خود را کشت. نماد عقاب دو سر به همراه یک اشرافیت سکایی، اروپا را درنوردیده و حتی نماد فراماسونری اسکاتلندی شده است.:

CHRONOLOGIA.ORG: ISSUE30458

میتوان به ضرس قاطع گفت این یوحنا نسخه ی شاه شده ی یوحنای تعمیددهنده و چیزی نزدیک به پمپیوس در داستان سزار است. پمپیوس در تلاش نا موفق برای نجات دادن نظم پیشین کشته شد. یوحنا هم مسیح نظم پیشین است که جای به مسیح نظم جدید میدهد و سزار نسخه ی شاهانه ی مسیح برای این نظم جدید در رم است. همانطورکه انتظار میرود ژولیوس سزار هم مثل یوحنا یک نسخه ی فقیرانه و نا شاه دارد.

فومنکو معتقد بود که مخترع واقعی تقویم ژولیانی، نه یک امپراطور به نام ژولیوس سزار، بلکه ژولیوس سزار اسکالیگر پدر جوزف اسکالیگر بنیانگذار کرونولوژی تاریخ رسمی منسوب به قرن 16 است. لاکاپلا در اشاره به این مطلب، یادآوری میکند که ژولیوس سزار یک نسخه از مسیح و ژوزف اسکالیگر فرزند ژولیوس سزار همان تاریخ رسمی تولید مسیحیت است. وی یادآوری میکند مسیح هم خود را شاه یهودا میخواند درحالیکه مثل فقرا میزیست و در این مورد به مقایسه ی مسیح با اودیسه توسط ماری نایت جازیک متوسل میشود. اودیسه که تاج و تخت خود را از دست داده است در هیبت یک پیرمرد فقیر وارد کاخ خود میشود برای این که امتحان کند مردمان با او چگونه برخورد میکنند. سپس به حالت اصلی خود برمیگردد و گستاخانی را که به او بی احترامی کرده اند بی هیچ رحم و شفقتی میکشد. ادیسه دراینجا همان شاه یهودا در هیبت عیسی مسیح فقیر است و مسیح هم روزی که برگردد جهان را از خون گناهکارن سرخ میکند. از طرفی مسیح ناپدید شده میتواند خدای مستتر در طبیعت هم باشد و چنان شما را بزند که نفهمید از کجا خورده اید. بنابراین هر بلایای جمعی ای میتواند انتقام عیسی از گنهکاران باشد همان تفسیری که از حمله ی تاتار و طاعون بزرگ همزمان با آن شده است. فومنکو چنان در عذاب الهی بودن این بلایا و آمیختن آن به گناه جادوگری سبت سیاه فرو میرود که ادعا میکند طاعونی در کار نبوده و یک بیماری مقاربتی ناشی از بی حد و مرزی عملیلات جنسی باکانتی بوده است و تاتارها مامورین دولتی بودند که برای ریشه کن کردن بیماری، بیماران را بی هیچ رحم و مروتی میکشتند و قوانین سختگیرانه ی اخلاقی پیش میگرفتند. لاکاپلا از پیشنهاد فومنکو واکنشی جز تعجب ابراز نمیکند و در مقابل، نظریه ی یووه تاپر و فرانچسکو دی سار را میپذیرد که اعتقاد به وقوع فاجعه ی کیهانی در اثر برخورد شهابسنگ و گسترش طاعون به دنبال آن را دارند. حداقل دو مشاهده ی مرموز دنباله دار در آسمان داریم که هر دو معاصر وفور طاعون بوده اند؛ یکی در قرن ششم و همزمان با لشکرکشی اعراب مسلمان، و دیگری در قرن 14 و همزمان با فتوحات مغول های چنگیزی. در هر دو مورد، لاکاپلا معتقد است فاتحان آدمکشانی خرابکار تصویر شده اند فقط به خاطر این که رهبرشان (محمد و چنگیزخان) تجسم روح شهابسنگ مخرب تلقی شده است و احتمالا میراث هیچ کدام از این دو قوم، با جنگ و کشتار در دنیا گسترش نیافته است. البته لاکاپلا مایل است که شهابسنگ قرن ششم را نیز روایت دیگری از شهابسنگ قرن 14 و زمان اصلی این دومی را هم قرن 16 بداند. نظر به ارتباط تنگاتنگ تصویر طاعون به صورت عذاب الهی با جهانبینی مسیحی، لاکاپلا به نظریه ی فرانچسکو دی سار توجه میدهد که معتقد است تصویر طاعون به صورت عذاب الهی فقط در فرانسه پدید آمده و گسترش این تصویر در تمام اروپا ناشی از آن است که مسیحیت کاتولیک در فرانسه ظهور کرده و ازآنجا با امپراطوری فرانک به مرکزیت مذهبی رم ایتالیا گسترش یافته است. دی سار، علت خود گناهکار پنداری فرانسوی ها را این میداند که پروونس در فرانسه مرکز اولیه ی اشاعه ی ادبیات رسوایی انگیز تروبادورها و تشویق کننده ی مردم به فسق و فجور بوده است و حتی دو داستان رمانتیک فرانسوی روایت میکند که در آنها از ازدواج همزمان یک زن با سه شوهر صحبت شده است. به نظر دی سار، علت این که فرانسه مرکز زهدگراهای افراطی غنوصی چون کاتارهای آلبیژن شد نیز این بود که از زیادی جهانبینی گناهکارانه، هر کس میخواست از فسق و فجور فاصله بگیرد باید از جامعه فاصله میگرفت و همین زهدگرایی افراطی بعدا در کلیسای کاتولیک تا حدی ملایم تر شد. بنابراین از دید دی سار، تفسیر یک جامعه ی به شدت گناهکار و فاسد از فضایی که در تورات، یهودیان واردش میشوند، متوجه به فرانسه است و این در تضاد با نظریه ی فومنکو است که محل زندگی مسیح و سرزمین مقدس را در قستنطنیه و کریمه تعیین کرده است.:

“le recentisme en francais”: d.lacapella: 9MARS2014

یهودیت در فرانسه خصوصیات مذهب دیگری را به خود میگیرد که پیشتر با اوضاع مخالف بود و به همراه یهودیت از جنوب مور افریقایی و از دریچه ی اسپانیا آمده بود. ازاینرو به دلایل سیاسی، کلیسای رم ترجیح میداد توصیه های اخلاقی آن را به یهودیان که ظاهرا مردم پراکنده تری بودند و قابلیت ادعای سرزمینی روی اروپا را نداشتند بدهد. به نظر لاکاپلا تمام موضوعات اخلاقی عمده ای که مسیحیت ادعا میکند از یهودیت گرفته است درواقع متعلق به اسلام اولیه اند. در قرن 18 در غرب کلمه ی اسلام ناشناخته بود و به جایش کلمه ی "محمدی" استفاده میشد و "محمدی" نیز با دو اصطلاح دیگر "ترک" و "فارس" مترادف بود. در قرن 19 اصطلاحات یاد شده به ترتیب به امپراطوری عثمانی و همسایه های مشابه شرقی آن اطلاق شدند. جالب این که پیشتر از سرزمین های شرقی عثمانی شامل ایران و افغانستان با نام "یهودیه" یاد میشد و قلمرو عثمانی وارث سلجوقیان روم بود و "روم" نامیده میشد. یعنی ما یک بار دیگر، دعوای روم و یهودیه را در قلمرو متلاشی شده ی سلجوقیان می یابیم. احتمالا اصطلاحات واقعا از اینجا به غرب انتقال یافته اند و "روم" تلفظی دیگر از نام قوم آرامی است که به اندازه ی روم غربی، مسائل عرفانی را نسبت به موقعیت خود زمینی کرده اند. برای این مردم خورشیدپرست، شرق قلمرو اشراق و طلوع خورشید و ازاینرو دارای کیفیت عرفانی بود. ازاینرو فتح یهودیه کنایه از استیلا بر قلمرو عرفانی دارد. خدای یهودیه همان یهوه یا جووه یا ژوپیتر یعنی زئوس است که ژولیوس سزار کشیشی او را به دست می آورد و نسبت ژولیوس سزار با ژوپیتر، نسبت مسیح با یهوه است. دراینجا لاکاپلا نام ژولیوس سزار را ایلیوس هاسار و بنابراین همان العازار میخواند که نامش ترکیب اصطلاحات "ال" و "آسار" برای خدای سامیان است. ازاینجا لاکاپلا به نظریه ی جوزف آتویل میرسد که العازار شورشی علیه روم را مسیح راستین یهودیان شمرده و مسیحیت فعلی را تولید دستگاه فلاویان های جوزفوس فلاویوس به نفع تیتوس امپراطور روم دانست. در این تصویرسازی، درحالیکه پیوسته مسیح به مسخره کشیده میشد درعینحال استیلای روم نتیجه ی اعدام او دانسته و تیتوس و پدرش وسپازیان در حکم فرستادگان الهی شمرده میشدند. حتی خود تیتوس شبیه به مسیح شده و وسپازیان در کیفیت یهوه پدر مسیح بود. سوئتونیوس بعدا تیتوس را به مسخره گرفت که فکر میکرد واقعا خدا است. او این را در کتاب 12 امپراطور روم مطرح میکند و البته 12 امپراطور روم دقیقا همان 12 حواری عیسی هستند و عیسی هم لابد در اصل العازار یا ژولیوس سزار است. تیتوس در مقابل بیشتر معادل کورش مسیح اشعیا بود که سرزمین یهود را فتح میکرد تا با پیامبرانی که برایشان میفرستد برای آنها از نو دینسازی کند. دراینجا جوزفوس جانشین عزرا است. او به این خاطر به وسپازیان نزدیک شده که پیشبینی کرده وسپازیان در آینده امپراطور خواهد شد. شگفت این که درحالیکه جوزفوس یک خائن تلقی میشود، یک خاخام یهودی به نام یوحنان بن زکای که او هم با پیشبینی امپراطور شدن وسپازیان به او نزدیک میشود برای خاخام های یهودی قهرمان است. یوحنان بن زکای به پاس این نزدیکی موفق به تاسیس مدرسه ی خاخامی شد. بن زکای به این خاطر به رومیان گرویده بود که مثل پیامبران یهودی معتقد بود یهود به سبب گناهانشان باید مجازات شوند. در شورش سال 70 میلادی خاخام ها به نفع تیتوس به شورش خیانت کردند و این سبب تخریب معبد اورشلیم شد. لاکاپلا نتیجه میگیرد که جوزفوس و یوحنان بن زکای یک شخصیت واحد هستند. او برعکس جو آتویل، وسپازیان و تیتوس و جوزفوس و دیگر نقش آفرینان این صحنه را شخصیت هایی تاریخی که در فلسطین اشغالی کنونی به هم رسیده باشند نمیداند. به همین دلیل هم معتقد است جوزفوس یا بن زکای نمادی از نوسازی مذهب یهود به خواهش مسیحیت رومی غرب هستند و درنتیجه مسیحیت غربی و یهودیت همزمان با هم و روی یک زمینه ی غنوصی که ریشه در پاگانیسم تمثیلی شرق دارد رشد کرده اند. برای بانیان غربی این جریان، آنها از ابتدا بهانه ای برای قدرت طلبی بودند و ازاینرو خاخام های یهودی متاثر از مسیحیت که از اجرای مو به موی دستورات شرعی متون نوپدید یهودی در جامعه ی گناهکار غرب سرخورده شده بودند به شرق اخلاقی تر پای نهادند و با نفوذ در ادیان شرقی چون اسلام، مردم شرق را به سمت اجرای قوانین یهودی-مسیحی ای سوق دادند که بانیانشان در غرب، خود رعایت نمیکردند.:

“la femme derriere Shakespeare”: d. lacapella: theognose: 28 apr 2014

میدانیم که یکی از اعتقادات معروف در غنوصی گری این است که بدن ما، سلول ارواح ما در زندان جهان است و ارواح ما در این دنیا به نوعی در حال مجازات شدنند. این ارواح از جهان دیگری به این دنیا تبعید شده اند ولی زیبایی این تبعیدگاه به حدی است که مردم را از تبعید درازمدت و آزاردهنده شان به کلی خسته و ناامید نکند. شاید رعایت اخلاق، تضمینی بر بدتر نشدن اوضاع و زمینه ای برای جلوگیری از تبعید به جهانی بدتر بعد از مرگ بوده است. اما اصرار در انکار بودن زندان جهان و موکول کردن جهنم به جهانی دیگر با امید بیش از حد به چشمداشت بهشت، باعث شد تا جهنم و زندان بودن این جهان فراموش شود –توجه کنید که کلمات "جهان/گیهان" و "جهنم/گهنوم" تلفظ های مختلف از یک لغتند- و ناگهان اصرار زیادی بر ایجاد بهشت روی زمین پدید آمد. تکنولوژی، لذت پرستی، آزادی و دموکراسی، همگی بهانه هایی برای تشکیل این بهشت بودند و همه هم از ذوق و شوقی که آرزوی رعایت اخلاق در زمین برای نزدیک شدن مردم به هم پدید آورده بود، تغذیه کردند، اما با خیانت بعدی به اخلاق، عملا زندان بودن جهان را تقویت کردند. دنیایی که مردمش بیش از حد آزاد باشند، دنیای خودپرستانی است که تمرین چندانی برای عشق و محبت نکرده اند، پس روز به روز تنهاتر میشوند تا جایی که تنها چیزی که آنها را با دیگر زندانیان متحد میکند، اطاعت از زندانبانان مشترک یعنی سیاستمدارانی است که بخش های مختلف زندانی به نام زمین را بین خود تقسیم کرده اند.

کهن الگوی انگلیسی رواج نفاق در جامعه به سبب فحشا

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

«تقریباً بلافاصله، به دلیل ویکان بودن مورد حمله قرار گرفتم. پلیس بسیار خوشحال است که یک کتاب مقدس مسیحی و کشیش را در اختیار شما قرار دهد. زندان فرصت های زیادی برای خروج از سلول به شما میدهد، مشروط بر اینکه بخواهید پیام های مسیحی را بشنوید. غیر از این، خورش نگهبانان زندانیان دیگری را که به کلیسا می روند به سمت شما می فرستند. معمولا صحبت کردن با آنها خوشایند نیست. اکثراً اخیراً مومن شده‌اند و احساس می‌کنند که باید شما را به خدای خود برسانند.»
سایروس هنسلی، زندانی از میسوری

«زندانیان دیگر ما را شیطان پرست مینامند. و ما نه تنها باید با زندانیان بجنگیم، بلکه باید با مدیریت نیز بجنگیم. ما ضد مسیحی نیستیم. آنها ضد بت پرستی هستند.»
دیو چمبرلین، زندانی نیوهمپشایر و رهبر گروه زندانیان پاگان

اینها دو نقل قول از زندانیان مکاتب نئوپاگان امریکایی در مظلومنمایی نسبت به ترس از بت پرستان جدید در دنیای ما و تحت رژیم های سکولار است که وبلاگ PaganSquare.comاز پیروان مشی «الهه ی سفید» the whithe goddessمنتشرشان کرده است. این وبلاگ در زمره ی وبلاگ های پاگانی است که فیلترهای اینترنتیBluecoat و فورتیگارد، آنها را از دسترس خارج میکنند و به اندازه ی پورنوگرافی و تبلیغ فحشا و قمار و مسکرات برای کودکان و حتی بزرگسالان مضر شمرده میشوند. در دنیا برخوردهای یکسانی با آنچه مکاتب پاگان تلقی میشوند نمیشود ولی آنها تقریبا همیشه آخرین راه حلند. در چین، همانطورکه شنگ کی و کری براون در مقاله ی China in the 21st century: Confucianist outside, confused insideدر scmp.comبه تاریخ 18 نوامبر 2016 بیان کرده اند، به دنبال رشد بی اخلاقی و بی اعتمادی مردم به هم به دنبال مدرن شدن هرچه بیشتر چین، حکومت بی این که کنفسیوسیسم را تایید کند، ولی به نوعی از رشد مجدد و مخفی آن در چین حمایت کرده است چون کنفسیوسیسم اخلاقیاتی شبیه مسیحیت دارد و رشد آن به عنوان یک آیین اخلاقی در چین به صرفه تر است تا پیدایش لشکری از جاسوسان نو مسیحی غرب در چین. درحالیکه patheos.com در همان حول و حوش درباره ی فشار شدید بر بوداییان کانادا نوشته و از این که اسلامهراسی در امریکا مورد انتقاد قرار میگیرد و بودایی هراسی خیر، ابراز تعجب نموده است. سرمایه داری همیشه باورهای سنتی را به عرفان های نوپدید ترجیح داده مگر وقتی که عرفان های نوپدید را راهی برای ضربه زدن به مخالفان سیاسیش در خارج از کشور خود یافته باشد. اما دامنه ی ترس از مکاتب عرفانی نوپدید را میتوان با مروری بر سایت های مد نظر فیلترهای بلوکاوت و فورتیگارد محدود تر کرد و متوجه شد که آنها تقریبا همیشه فالون گونگ و ویچکرافت را هدف میگیرند و در ویچکرافت بیشتر از همه روی مکتب الهه ی سفید زوم میکنند. الهه ی سفید، تقریبا همان الگوی زن برتر سفید در غرب را به جای الهه به زنان میدهد که دختران اروپایی-امریکایی به اندازه ی دختران شرقی در خطر آن هستند. گریوز در مقدمه ی کتاب «اسطوره های یونانی» (1955) الهه ی سفید را در اشاره به تپه ی سفید رنگ خاکستر حاصل از آتش شب هنگام به کار برده و او را در مقام همزمان الهه ی ماه و آتش، سلف هستیا یا وستا الهه ی آتش رومی شمرده است. گریوز در همان متن، الهه را الگوی زنان شمرده و بر اساس سه دوره ی جنسی زندگی زن –دوشیزه، معشوقه، پیرزن مردمانند- به یک الهه ی سه گانه تعبیر کرده است. او پرستش این الهه را به جوامع ماقبل تهاجم ادعایی آریایی ها نسبت میدهد و ادعا میکند زنان این جوامع همچون ناریاهای جنوب شبه قاره ی هند، به جز شوهرهایی که به سرعت از آنها طلاق میگرفتند، از عشاقی که هیچ درجه ی اجتماعی خاصی برایشان نداشتند صاحب فرزند میشدند.

البته نام «الهه ی سفید»، بیشتر به سبب کتاب دیگر رابرت گریوز به همین نام، مشهور شده است. در فصل 17 کتاب «الهه ی سفید»، گریوز بین الهه و یک نوع دیونیسوس بریتانیایی با ویژگی های هرکولی به نام llew llaw ارتباط خاصی برقرار میکند. وی که خدای شهرهای لائون و لیون بوده، همزمان با سه خواهر ازدواج کرده که گریوز، آنها را همان الهه ی سه گانه میخواند. به نوشته ی گریوز، نام للو للاو از لئو یا لئون به معنی شیر می آید و وی همان لوگ قاتل بالور غول در افسانه های ایرلندی است که نامش با لوگوس و لوکاس به معنی نور مرتبط است و درواقع یک ایزد خورشیدی است. یعنی ما با اتحاد خورشید با سه فاز ماه که بدر و هلال و محاق باشند طرفیم. به نظر گریوز، للوللاو در این سه پیکر ضرب شده و تبدیل به گوریون، غول سه گانه ای شده که به دست هرکول کشته شده است. به روایتی هرکول، از کرت سوار کشتی شده و به شمال افریقا رفته و ازآنجا از طریق اسپانیا به گاول رفته جایی که از آمیزش های جنسیش نژاد کلت ها پدید آمده اند. سپس برای دزدیدن گله ی گوریون، سوار بر قایق جام مانند آپولو خدای خورشید، راهی دوونشایر انگلستان شده است. گریوز دراینجا هرکول سوار بر قایق آپولو را یک خدای خورشید می یابد و نتیجه میگیرد که گوریون و هرکول، دو روایت مختلف از للو للاو هستند و چون هرکول همیشه پیروز باید للوللاو میشد گوریون را به عنوان قربانی او در داستان در نظر گرفته اند. ازاینرو گریوز، حمله ی هرکول را با حمله ی لوگ به انگلستان در افسانه ی توهاته دانان جمع می آورد و آنها را در گویدیون شاه آماتون متحد میکند که به گفته ی گریوز، نامش تلفظ دیگری از ودان یا وتان است. گریوز پیشتر در فصل 2 گفته است که آماتون یعنی منسوب به آماتوس، و آماتوس همان حمات در سوریه است که کلنی هایی در قبرس و کرت ایجاد کرده بود. حمات را سامری ها ایجاد و در آن به پرستش الهه امیشه اقدام کرده اند که گریوز این الهه را همان الهه ی سفید خود میشمارد که از خاورمیانه به اروپا منتقل شده است. تبار الهه ی یهودی ها و ازجمله سامری ها به خوبی شناخته شده و به «فاحشه ی بابل» در مکاشفه ی یوحنا 5-4 : 17 برمیگردد که مروج فحشا و ازاینرو متمرکز بر زیبایی جسمانی زنان است.

دراینباره اتفاق نظر وجود دارد که فاحشه ی بابل، دقیقا تصویر عمومی زن در بابل عراق را نمایندگی نمیکند و بیشتر متوجه مکتب کابالا و حامیان آن یعنی اشرافیت یهودی بابل است که فرقه ی فریسی را به وجود آوردند. این اشرافیت از بابل به اورشلیم کوچیدند اما همانطورکه کتاب حزقیال نشان میدهد، کیش آنها دقیقا کیش بابلی نیست و دنباله رو نوعی شرک در دوران حکومت بر اورشلیم قبل از تبعید به بابل شمرده شده اند که خاندان یهودا به تقلید از مذاهب بابلی به وجود آورده بودند و سامری ها نیز نماینده ی شعبه ی دیگرش در بین رقبای اسرائیلی یهودا بودند. باربارا آهو مینویسد که در دوران تسلط روم بر یهودیه، مردم یهودی ذلت خود در مقابل بیگانگان را نتیجه ی از مسیر حق خارج شدن و خدانشناسی کهانت در قدرت در اورشلیم یعنی صادوقی ها میشمردند. در این شرایط، فریسی ها به ادعای احیای مذهب یهود و بازگشت به شریعت موسی اقدام به رقابت با صادوقیان در جلب توجه مردم نمودند. اما در خفا همچنان به بتپرستی مشغول بودند. ریاکاری آنان در انجیل، پیوسته مورد انتقاد عیسی مسیح قرار دارد:

«وای بر شما ای کاتبان و فریسیان منافق. زیرا شما مانند مقبره‌های سفید شده‌ای هستید که در ظاهر زیبا به نظر می‌رسند، اما درونشان پر از استخوان‌های مردگان و از هرگونه ناپاکی است. همین‌طور شما نیز در ظاهر برای مردم عادل جلوه می‌کنید، اما از درون پر از ریا و گناه هستید.» (متی 23:27-2)

«وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار، زیرا مانند قبرهایی هستید که ظاهر نمی شوند و مردانی که بر آنها راه می روند از آنها بی خبرند.» (لوقا 11:44)

«شما از پدرتان شیطان هستید و شهوات پدرتان را انجام خواهید داد. او از ابتدا قاتل بود و در حقیقت نماند زیرا حقیقتی در او نیست...» (یوحنا 8:44)

اما مطابق اعتقادات آن زمان یهودیان، کهانت برحق حتما باید دنباله رو راه کاهن برحق یعنی صادوق و از نسل او باشد، نامی که صادوقیان، خود را به او میدوختند. به جز صادوقیان، فقط حصائیان که یک شعبه ی انحرافی از صادوقیان بودند چنین ادعایی داشتند. مکتب آنان با تاثیرپذیری از نصیری ها یا فرقه ی یوحنای تعمیددهنده (یحیی) آغاز شد و چون تعالیمشان آمیخته به عرفان و ازاینرو به نوعی توجیه کننده ی تمثیل های بتپرستانه بود مورد توجه فریسیان قرار گرفتند و فریسیان با بعضی از اینان در راه اهداف خود متحد شدند، راهی که ختم ایدئولوژیک آن به کابالا رسید. مادام بلاواتسکی گزارش کرده است که حصائیان، ابتدا کاهنان بت پرست الهه ی یونانی، دیانا از افسوس بودند، جایی که تانائیم ها دانشکده ای را برای آموزش دین اسرارآمیز کلدانی تأسیس کرده بودند. به نوشته ی بلاواتسکی: «حصایی ها... عقاید و اعمال بودایی زیادی داشتند. و قابل توجه است که کاهنان مادر بزرگ در افسوس بودند که دیانا-باوانی نیز نامیده و دارای پستان های بسیار، تلقی میشد... در افسوس بود که دانشکده ی بزرگ حصایی ها و تمام اطلاعاتی که تانائیم از کلدانی ها آورده بودند، مستقر بود .... حصایی ها به تناسخ اعتقاد داشتند.»:
“Mystery babalon the great”: Barbara aho: part1

دایانا یا آرتمیس الهه ی ماه، در منظومه ی ادبیات رابرت گریوز نیز جایگاه ویژه ای دارد و با توجه به این که بسیاری اوقات معلوم نیست گریوز کجا تاریخنگار است و کجا ادیب، ردگیری تاریخش در قبل از آن دشوار است. در مورد آرتمیس، این بزنگاه، روایت گریوز از ملاقات آرتمیس با اوریون شکارچی است. اوریون با کاهنه های دوشیزه ی آرتمیس زیاد در جنگل برخورد میکرد و با همه ی آنها همچون خواهران خود رفتار مینمود. معشوق های او همه از مردان بودند. اما یک روز وقتی اوریون و آرتمیس مشترکا به تعقیب یک گوزن پرداختند حسی بسیار شورانگیزتر از رابطه ی خواهر و برادری بین خود حس کردند. بعد از چندین دیدار، یک شب آنها در گرد آتشی که میتواند اشاره ای به آتش الهه ی سفید داشته باشد، یکدیگر را در آغوش گرفتند. صبح فردا آپولو خدای خورشید و برادر دوقلوی آرتمیس، به ملاقات او آمد و از دیدن رد هماغوشی در کنار آتش برآشفته شد. اوریون و آرتمیس به استقبال او آمدند و او را گرامی داشتند. آپولو ناراحتی خود را پنهان کرد و با آنها به صمیمیت برخورد کرد. رفتار مهربانانه و دوست داشتنی اوریون، هوس را در آپولو برانگیخت. آرتمیس به سرعت، برادر و معشوق خود را تنها گذاشت و آن دو با هم به رفتار جنسی پرداختند. پس از رفع نیاز، آپولو و اوریون، به صمیمیت با هم گفتگو کردند تا این که اوریون گفت که دلش برای شب و تنها شدن با آرتمیس تنگ شده است. ناگهان خشم آپولو که تقریبا فرو خوابیده شد شعله ور شد و آپولو به شدت به اوریون پرخاش کرد و او را به سبب زیر پا گذاشتن مقدسات، مستحق مجازات خواند. اوریون که جا خورده بود، از آپولو پوزش خواست و چون دید که او مهربانی ای نسبت به اوریون ندارد، به او یادآور شد که آنها به تازگی با هم آرمیده اند. اما آپولو خشمگین تر شد و فریاد زد: «به من توهین میکنی فانی؟ من مثل تو عاشق مردان نیستم. من زنان را به عنوان معشوقه ی خود میپذیرم، همانطورکه طبیعت در نظر گرفته است. تو چیزی جز یک پسر نیستی که با آن ورزش کنی.» و راهش را گرفت و رفت. اوریون چند ساعت بعد غصه دار به خانه رفت و سعی کرد بیارامد. تمام شب آینده را اوریون درگیر یک کابوس تکراری گذراند: درگیری با عقربی که میخواهد او را نیش بزند. صبح، اوریون خیس عرق از خواب بیدار شد و خوشحال شد که فقط یک کابوس بوده است. اما وقتی در خانه اش را باز کرد، با عقرب عظیمی مواجه شد که قصد جانش را کرده بود. عقرب ضمن نبرد با اوریون، او را به سمت دریا کشید و جنگ در دریا ادامه داشت. در همین هنگام، آپولو خواهرش آرتمیس را صدا زد و گفت که مرد شریری به یکی از کاهنه های دوشیزه ی او تجاوز کرده و اکنون شناکنان از راه دریا فرار میکند و سر اوریون را که از آب بیرون بود از دور به آرتمیس نشان داد. آرتمیس، بدون این که آپولو چیزی از او بخواهد، کمانش را به طرف نقطه ی مورد اشاره گرفت و آدمی را که در دریا دیده میشد با تیر کشت. سپس با عجله خود را به کاهنه ی قربانی رساند ولی مطلع شد که او سالم است و اتفاقی نیفتاده است. همه چیز را دانست. گریان و نالان، خود را به جسد اوریون رساند. او اوریون را به شکل صورت فلکی جبار به نشانه ی یادآوری دوستی انسان ها از دو جنس مخالف و در درجات مختلف در آسمان قرار داد و عقرب مقتول را هم به صورت فلکی عقرب تبدیل کرد به نشانه ی هشدار به مردم زیر آسمان در باب خطر از جانب کسانی که «به عشاق خود دروغ میگویند و به خود دروغ میگویند».:

“artemis and orion: the story descended from the tale as told by Robert graves”: weebly.com

رابطه ی آرتمیس و اوریون، تقریبا در مرز فاصله ی تمثال دوشیزه ی الهه با تمثال فاحشه ی او قرار دارد. این مرز زمانی ایجاد میشود که بین دو مرد، صمیمیت و اعتماد آنقدر بالا میگیرد که یکی از آنها اجازه ی نزدیک شدن بیش از اندازه ی دیگری به حریم خانوادگی خود را میدهد. رابطه ی آپولو و اوریون چنین است. اگر آپولو کل آن قسمت از شخصیت خود را که سبب صمیمیتش با اوریون شده، انکار میکند، اگر برتری ذاتی خود را به رخ اوریون میکشد و جانشین صمیمیت برادرانه میکند، به سبب آن است که احساس میکند اوریون از صمیمیت بین خود و او سوء استفاده کرده است. آپولو از یک مرد مهربان به یک خشونت پراکن و حتی قاتل تبدیل میشود که حتی نمیخواهد به یاد بیاورد که قبلا چگونه بوده و رسم پدرش زئوس بر اقتضای سیادت مرد واقعی را تایید میکند. شاید فرهنگ "الهه ی سفید" یک قربانی جنگسالاری مردانگی پرست به نظر برسد، ولی به نظر میرسد خودش، یکی از دلایل پیدایش وضع موجود نیز هست و ظاهرا تا وقتی که فرهنگ فحشا به قدرتمندی در جامعه وجود داشته باشد، یکی از دلایل بالقوه ی وجود بی اعتمادی و نفاق بین مردم خواهد بود.

مطلب مرتبط:

میراث نفیلیم در بسته بندی های باربی: صداهای اعتراضی با مسخ شدگی های موقتی

سکولاریسم و ماسک الهی سرمایه داری مادی گرا

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از قدیمی های آستانه ی اشرفیه، دیالوگی بین پدر و عمویش در زمان شاه سابق را جلو من به یاد می آورد. میگفت: «پدر من آدم کمسوادی بود. اما عمویم مرد اهل مطالعه ای بود. آن زمان، رایج بود که به کشور سوئیس میگفتند: soveis. عمویم به پدرم میگفت حتی پول صابونی که با آن، کف خیابان های soveisرا میشورند از ایران میرود آنجا. در این هنگام، آدم مدرنی که در صحنه حضور داشت، گفت: "سوویس، فرانسه، آلمان، انگلیس، امریکا و دیگر کشورهای اروپایی هرچقدر ما را بچاپند حق دارند. چون ما با نفس کشیدنمان هوای اینها را آلوده میکنیم. ما با نفس کثیفمان، حق هوای تمیز را از آنها میگیریم. بس که زبان نفهم و عقب افتاده ایم و احتمالا اینها در چاپیدن تمام آن کشورهای دیگری که ما دلمان برایشان میسوزد محقند. آنها هم به اندازه ی ما عقب افتاده اند. وگرنه اروپایی ها خدا نیستند که راحت روی اینها و ما سوار شده اند." کسی که این حرف را میزد از ایرانی بودن سرخورده بود چون در بعضی استان های ایران دیده بود که چطور مردم فقط بر سر یقین بی چون و چرایشان به ارباب محل و وردست های معممش، دانسته و نادانسته به خودشان صدمه میزنند و نمیفهمید چرا؟ یک مورد از یک قمی شنیده بود و بعدا در سال 1363 در یکی از روستاهای اطراف آستانه به چشم خود دید که چطور موقع برق کشی در محل، ملاها تمام تلاششان را میکنند که برق کشی انجام نشود ولی به محض تمام شدن برق کشی، خودشان از دیدن آن کیف میکنند و اصلا معلوم نیست از اول چرا برق کشی را دشمن دین شمرده اند؟»

متاسفانه تعجب آن آقای بسیار مدرن کاملا به جا بود چون دعوای ما با تجدد بیش از این که به اصل دیانت برگردد باز هم به تقلید کورکورانه ی ما از دیانت غربی برگشته است. یعنی دعوای سکولاریسم و کلیسا در غرب به صورت یک جریان ضد علم و تجدد در ایران بازتولید شده است. این قطعا تقلید از غرب است چون به پیشگامی غرب در نقد دین برمیگردد و البته واکنش کلیسا به آن، درحالیکه ما هنوز چنین نقدی در ایران نداشته ایم. محمدرضا قائمی نیک در مقاله ی «سکولاریسم مقدس و خشونت صهیونیستی» در مجله ی سوره (شماره ی مهر و آبان 1402: ص1-130) این موضوع را به خوبی توضیح میدهد:

«معضله ی اساسی تر [نسبت به اختلاف یهود و مسیحیت در مسئله ی نسخ مذهب] در جهان غرب، هنگامی سر برآورد که مخصوصا بعد از جنگ های صلیبی و در دوره ی رنسانس و با صورتبندی آن در دوره ی روشنگری، راه حل سکولاریسم به عنوان راه حلی عجیب و پیچیده برای بسط تاریخ یهودیت و مسیحیت در آینده ی بشریت تمهید شد که به نحوی متناقض، در عین حال که مخالفتی جدی با این دو دین داشت، اما زمینه ی بسط آنها را نیزدر آینده ی تاریخ فراهم آورد. مقدمات طرح ایده ی سکولاریسم، از خلال تردید در باورهای اساسی یهودیت و مسیحیت سر برآورد. در اوایل قرن هجدهم، در محفل بالینگبروک، بحثی محرمانه درباره ی امکان عدم وجود عیسی در تاریخ صورت گرفت و "ولنی" نیز تردیدی مشابه را در "ویرانه های امپراطوری" (1791) مطرح ساخت. در 1769 افرادی نظیر هردر، تضادهای جدی میان مسیح وصف شده در انجیل متی، مرقس و لوقا با مسیح موصوف در انجیل یوحنا را برجسته کردند. تضعیف اعتقادات مسیحی، حتی از سوی متالهینی نظیر شلایرماخر نیز دنبال شد و او منشا کتاب مقدس را تجربه ی دینی معرفی نمود. با این حال، افرادی نظیر هگل با تقید به مسیحیت، بر اساس سیر تکامل یزدانشناسی، اسلام (محمدان ها) را به دلیل مشابهت در اعتقاد به خدای یگانه، به مثابه فرقه ای از یهودیت تفسیر کرده و اعتقاد مسیحی تثلیث را حمل بر تکامل این دین نسبت به ادیان قبلی ازجمله یهودیت معرفی کردند. این در حالی است که برونو باوئر، علاوه بر بی اعتباری شخصیت عیسی مسیح در تاریخ، مسیحیت را آمیخته ای از الهیات یهودی، یونانی و رومی تصویر کرد و نقد مشابهی را در کتاب "مسئله ی یهود" نسبت به یهودیان مطرح نمود. به زعم باوئر، یهودیان به دلیل اعتقاد دینیشان اجازه ی تشکیل دولت سکولار و آزاد را در آلمان نمیدادند و درنهایت مارکس، کتاب "درباره ی مسئله ی یهود" را در نقد انگاره ی ایدئالیستی دولت آزاد مد نظر باوئر و به دنبال تمهیدی برای رهایی انضمامی مدرنیته از دین مطرح ساخت. تمام این راه حل ها و راه حل های مشابه را میتوان به تاسی از کارل لویت، در ذیل ایده ی سکولاریسم دنبال کرد؛ ایده ای که اساسا به دنبال راه حلی برای مسئله ی دین در دنیای مدرن غربی است. با این تلقی، سکولاریسم باید ایده ای باشد که در نفی ادیان یهودیت و مسیحیت شکل گرفته است و بنابراین میتوانست وابسته به بخشی از جوامع اروپایی باقی بماند که حاضر به پذیرش هیچ دینی نبودند. تا اینجا چندان اتفاق پیچیده ای رخ نداده است. پیروان سکولاریسم به عنوان بخشی از انسان های اروپایی، با نفی آموزه های مسیحیت یا یهودیت ، شیوه ای از زندگی را برگزیده اند که مسیحی یا یهودی نیست. با این حال، نکته ی معما گونه ی ایده ی سکولاریسم غربی که بر تحلیل موضوع این یادداشت اثر میگذارد، آن است که این ایده و پیروان آن، مخصوصا از سده ی هجدهم و نوزدهم، دست به گسترش جهانی این ایده زدند... افرادی نظیر کارل لویت، کارل اشمیت، لئو اشتراوس، اریک فوگلین و نظایر آنها علیرغم اختلاف نظرهایی که با یکدیگر داشته اند، متذکر شده اند که ایده ی ترقی سکولار، در حقیقت روایتی این دنیایی و سکولار از نظریه ی مشیت الهی یهودی یا مسیحی است. با این حال در میان این تحلیل ها اریک فوگلین متذکر میشود که در تحقق ایده ی ترقی، علاوه بر این دنیایی شدن و قدسی زدایی از نظریه ی مشیت الهی مسیحی، فرایندی دیگر نیز رخ داده است که در آن، ایده های دنیوی و سکولار شده، "دوباره" تبدیل به ایده های قدسی میشوند و در همین فرایند دوباره قدسی سازی است که سکولاریسم و ایده ی ترقی سکولار، مشروعیت فراگیر شدن و جهانی شدن می یابند. به تعبیر دیگر، در پاسخ به این که چرا تجدد و سکولاریسم غربی در جهان معاصر میتواند به همان شکلی که ادیان الهی یهودی، مسیحی یا اسلامی، مدعی فراگیری شدن داشتند، ادعای فراگیر شدن داشته باشد، فوگلین معتقد است که این ادعا جز با "دوباره قدسی سازی" امر سکولار و دنیوی ممکن نمیشد. از این جهت، تجدد غربی و سکولاریسم آن، در قامت یک "دین سکولار" با تکیه بر فرایند "دوباره قدسی سازی" است که مشروعیت تسخیر و تاثیرگذاری بر فرهنگ های دیگر ازجمله فرهنگ های اسلامی و شرقی را می یابد... بعضی از متفکرین نظیر ماکس وبر، سرمایه داری مدرن را به مثابه یکی از تجلیات سکولاریسم غربی در نسبت با پروتستانتیسم و کالونیسم تعریف میکردند، اما در همان زمان، ورنر سومبارت، پروتستانتیسم را یهودی سازی مسیحی دانسته و سخن از "یهودیان و حیات اقتصادی مدرن" به میان می آورد. مارکس نیز در کتاب "درباره ی مسئله ی یهود"، سرمایه داری را یهودی سازی مسیحیت میداند. از سوی دیگر، مطابق تحلیل لئو اشتراوس، ایده ی اسپینوزا برای مسئله ی یهود، طرح قلمروی سکولار بود که نسبت به یهودیت و مسیحیت، بی طرف یا سکولار باشد اما از خلال این بی طرفی، امکان طرح یهودیت در قامت موجودیتی سیاسی و موثر در جهان مدرن ممکن میشد. به تصریح اسپینوزا: "اگر یهودیان، بنیان های دینیشان را سست نکرده باشند، عمیقا معتقدم با توجه به این واقعیت که امور انسانی متغیرند، آنها مجددا در وضعیتی مطلوب، حاکمیتشان را به دست خواهند آورد." اشتراوس این دقیقه ی اسپینوزایی را "راه حل کاملا سیاسی جایگزین برای معجزه ی رستگاری که انسان ها بتوانند در آن مشارکت کنند" میداند. مطابق تحلیل اریک فوگلین از فرایند توامان قدسی زدایی و دوباره قدسی سازی مدرنیته، درواقع راه حل سکولاریسم برای مسئله ی یهودیت یا تعریف اقتصاد سرمایه داری به عنوان یک واقعیت سکولار اقتصادی، درواقع زمانی مشروعیت فراگیری در جهان و تاثیر بر دیگر ملل و فرهنگ ها را یافت که در فرایند دوباره قدسی سازی قرار گرفت.»

بنابراین میتوان گفت سکولاریسم یک نوع مذهب است که زیربناهای یهودی و مسیحی خود را که به اندازه ی خودش ادعای جهانشمولی دارند میگسترد و درواقع رشد دیدگاه های بنیادگرایانه ی اسلامی در ایران نیز با نسبت سازی و رقابت همزمان آن با سکولاریسم به مانند یهودیت و مسیحیت مرتبط است اگرچه سکولاریسم، به پرورش کفر متهم میشود.
گاها ترکیب مسیحیت و کفر به عنوان زیربنای تاسیس امپراطوری جهانی، میراث فرقه ی «دیر صهیون» دانسته میشود که به گفته ی چارلز نودیه، از سال 1801 تا سال 1844 تحرکات سیاسی زیاد و محسوسی در سطح اروپا داشته است. این فرقه، اساس تمام سلسله های اروپایی را تبار کهانت خودش یعنی اشرافیت مروونژی معرفی میکرد و خواستار اتحاد سلطنت های اروپایی بود. به گفته ی آنها مروونژی ها اعقاب شاه مرووه بودند که از تجاوز یک جانور دریایی به همسر شاه کلوویس به وجود آمدند. این جانور، بیستیس نپتونیس یعنی جانور نپتون نامیده میشد. نپتون بنیانگذار و رهبر آتلانتیس یک تمدن افسانه ای نابود شده در سیل نوح است و هدف دیر صهیون نیز احیای تمدن باشکوه و جادویی آتلانتیس بود. اما در کنار این انتساب میراث اروپایی به کفار دشمن خدا در منابع یهودی، این فرقه یک ادبیات مذهبی نیز در نسب سازی برای سلطنت های اروپایی به پیش میبرد که این بار، اجدادشان را حاملان سنت جام مقدس و وارثان خون عیسی از مریم مجدلیه میخواند. مریم مجدلیه نام مستعار ایزیس الهه ی قبطی معروف به ملکه ی سیاه بوده است و نام از مجدلوم یا میگدول در مصر دارد. در کتاب ارمیا، مجدلوم در کنار چند سرزمین مصری دیگر، مقر یهودیان فاسدی خوانده شده که الهه پرستی پیشه کرده و حکم خدا را زیر پا نهاده اند. مجدلوم کنایه ای از ترکیب مصر و یهودیه نیز هست. چون نخستین سرزمین مصری در جوار یهودیه دانسته شده است. ازاینرو مجدلوم از خاستگاه های مکاتب یهودیان اسکندرانی دانسته شده که مذهب یهودیت را به مکاتب پاگانی آمیخته اند. ازجمله ی آنها مکتب اورموس است که به اورموسیوس یک یهودی مسیحی شده توسط سنت مارک (مرقس) نسبت داده شده و خود را زیرمجموعه ی مکتب سنت مارک میخوانده است. سیریل مقدس، هسته ی اصلی پیروان اورموس را حصائیان قمران و یهودیان مرتد اسکندرانی خوانده است. آنها یک نماد صلیب سرخ با خود حمل میکردند که بنیان انجمن های رزیکروسیان یا رز-صلیبی خوانده میشود. اورموسی ها از اسکندریه به ایتالیا کوچیده و گروهی از آنها از کالابریای ایتالیا وارد سپتیمانیا در فرانسه شده و درآنجا با گادفری دو بایون معروف در تاسیس قلمرو لانگدوک بعدی همکاری کرده اند. مقر آنها در جوار جنگل آردن قرار داشت که متعلق به الهه آردوینا –ترکیب نام های آرتمیس و دایانا- الهه ی شکار و جانوران وحشی بود. مرووه جد مروونژی ها نیز پیرو کیش الهه آرتمیس خوانده شده است. آرتمیس یک الهه ی دوشیزه است و این دوشیزگی با دوشیزگی مریم مقدس تطبیق میشود. آرتمیس به دلیل حمایت از درختان گیاهان جنگل، حامی کشت و زرع هم شناخته و در قالب صورت فلکی سنبله پرستیده میشد که دوشیزه ای با خوشه ی غله را نشان میدهد. در عصر حوت که تولد مسیح در ابتدای آن اتفاق می افتد، زمان قرار گرفتن خورشید در برج سنبله، زمان آغاز پاییز دانسته میشد و سنبله تبدیل به پرسفونه ی دوشیزه میشد که توسط پلوتو یا هادس خدای دوزخ دزدیده و به جهان مردگان برده میشد. درآنجا پرسفونه از دوشیزگی به در می آمد که قابل مقایسه با رفع دوشیزگی از مریم مقدس توسط یهوه است. این اتفاق به جای رفتن ایزیس به دوزخ برای بار گرفتن از ازیریس خدای کشته شده و متولد کردن او به صورت هورس است. البته معادل یهوه در روم ایتالیایی، جوویس یا ژوپیتر است و به نظر میرسد ژوپیتر در کنار برادرانش پلوتوئ و نپتون، سه جنبه ی متفاوت از پدرشان ساتورن را نشان میدهند که خدای روز سبت (شنبه) و معادل دقیق تر خدای یهود است. بنابراین ورود یهودیان اورموسی به لانگدوک، حکم دزدیدن الهه ی آنجا و بردنش به ایتالیا را دارد، جایی که کلیسای رم، کالبد مریم باکره میشود. در نشان مروونژی های تاسیس شده در لانگدوک، یک صلیب هست که در آن، حرف
M در ormus طوی برجسته شده که m از بقیه ی حروف جدا شده و آنها را به صورت orus درآورد. اوروس تلفظ دیگر نام هورس خدای قبطی و پسر ایزیس است درحالیکه m در فرانسه نماد دوشیزه است. بنابراین اورموس ترکیب ایزیس و هورس به جای مریم و مسیح را نشان میدهد. تاثیر این مکتب بر فرقه ی طلوع طلایی golden dawn قابل مشاهده است که اصطلاح iaoبرای یهوه را فقط مخفف نام های ایزیس-آپوفیس-اوزیریس نمیدانند، بلکه مخفف یاخوس-آسی-اوروس نیز میخوانند که دراینجا یاخوس به جای خدای پدر در جایگاه ازیریس قرار گرفته و آسی و اوروس (ایزیس و هورس) معادل مریم و مسیحند. این دو تثلیث البته منکر هم نیستند. الهه ی دوزخی معادل اژدهای آخرالزمانی است که همان صورت فلکی تنین (دراکو) در محل سابق ستاره ی قطبی است و چون جایگاه ستاره ی قطبی امروزه در دب اصغر است، دب اصغر جانشین او محسوب میشود. ازاینرو آرتمیس الهه ی خرس ها تلقی میشود. ولی هنوز نماد اژدها نیز مطرح است و این اژدها معادل تهاموت اکدی الهه ی آب گون و بیانگر جنبه ی مونث حئا خدای آب ها است که در مصر با آپوفیس دشمن خورشید و روح قلمرو تاریکی تطبیق میشود. چون قطب شمال جایگاه شب های طولانی است، جایگاه دراکو و دب اصغر، با قلمرو جهنم محاسبه شده است. در مصر گاهی اژدهای تنین را با تمساح نشان میدادند. حرف m در مصر، نماد ماکرو یا مکارو خدای تمساح است که با سیت دشمن ازیریس و هورس تطبیق میشود. چون سیت جانشین ازیریس شده، قاتل او و ازاینرو معادل نسخه ی جهنمی او در جهان مردگان به شمار میرود. این، رونوشتی مصری از داستان نبرد انلیل و حئا در بین النهرین است. هورس و ازیریس با انلیل تطبیق شده اند درحالیکه حئا که خدای آب ها است با یک مخلوق آبزی ترسناک و دشمن انسان تطبیق شده است. در یهودیت، انلیل و حئا با یهوه و رقیبش لوسیفر تطبیق شده اند. اما انلیل بسیاری از ویژگی های حئا را برای به موفقیت رسیدن به خود جذب کرده است و تشخیص مرز بین انلیل و حئا در یهوه گاهی بسیار مشکل میشود. ازاینرو هورس دیر صهیون، مسیحی است که از شیطان متولد میشود انگار که انلیل از حئا متولد شده باشد. نپتون خدای دریا هم جانشینی برای حئا است. در منابع، جانوری که به مادر مرووه تجاوز کرد، یک کوئینتائور یعنی گاو دریایی خوانده شده است. با این حال، به گفته ی الیستر کراولی، منظور از گاو دریایی همان بز-ماهی برج جدی است که جانور حئا تلقی میشود. خلقت بشر نوین به صورت شیطانی از حئا به گفته ی تریسی آر. توآیمان با خلقت جهان توسط مردوخ در افسانه ی آفرینش بابلی گره خورده است. چون مردوخ را حئا با نیروی فکر خود آفریده تا نیروهای کینگو را شکست دهد. ولی مردوخ پس از کشتن کینگو، خون او را با خاک مخلوط کرده تا از آن، انسان را خلق کند. کینگو یک شیطان است ولی او است که به آدمیزاد حرکت دهد و جد اعلای او است. در عین حال، کینگو به دلیل شباهت نامش به king به معنی پادشاه، میتواند معرف یک پادشاهی شیطانی باشد که آدمیان را راه میبرد و البته همانطورکه گفتیم، کینگو دشمن حئا بود و حئا خدای دوستدار انسان ها. بنابراین پادشاهی راه برنده ی آدمیزاد، نسبت چندانی با بشردوستی از خود نشان نمیدهد. در عین حال، منظور از شیطانی بودن و شیطانی عمل کردن در این پادشاهی، تصویری است که مسیحیت از شیطان ساخته است. بنابراین مسیحیت و مذاهب مشابه آن به مردم آموخته میشوند و نسبتی از قدرت می یابند تا مردم، عملکرد وارونه ی آن را از جمله از جانب آنهایی که از قداست خدای مسیح سخن به میان می آورند به چشم ببینند و به ضعف خدا و قدرت شیطان ایمان بیاورند بی این که بدانند این تصویر از خدا، پرورانده ی آنهایی است که از اول میخواستند از این خدا به نفع آنچه خودشان شیطان میخوانند سوء استفاده کنند.:

“the merovengian dynasty”: Barbara aho: part1

میدانیم که فرقه ی دیر صهیون، بسیاری از چیزهایی را که آموزش میدهد به کاتارهای لانگدوک نسبت میدهد. از طرفی تعالیم رسیده به فرقه ی تمپلارها که به همکارشان گادفری دو بایون نسبت داده میشود نسب به فرقه ی نزاری های اسماعیلی در جنگ صلیبی میرسانند. نکته ی عجیب این است که لغت «اسماعیلی» نه فقط برای فرقه ی شیعیان اسماعیلی، بلکه در منابع مسیحی برای قریش قبیله ی پیامبر اسلام و مجریان قرآن که از نسل اسماعیلند نیز استفاده شده است و عجیب تر این که کاتارها نیز قریسی خوانده شده اند که قابل مقایسه با قریش ولی درواقع تلفظ دیگری از کریستی به معنی مسیحی است. از آن جالب تر آن که در یک خوانش از نامه ی پولس به قلاطیان، اسماعیل نه اسم یک شخص بلکه نام عمومی یهودیانی است که مذهب مسیح را نپذیرفته اند. انگار صحنه ی اصلی وقایع مذهبی ابتدای مسیحیت که به تشکیل اشکال شناخته شده ی مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام انجامید، با یهودیان به فرانسه و اروپا آمده است. اسلام به مسیح خود را نزدیک تر میبیند و عیسی را مسیح میخواند. اصطلاح معادل شده با مسیحی در قرآن، نصرانی است که درست مثل لغت "نزاری" از ریشه ی «نصیری» است. قرآن میخواهد نقش یک میانجی بین یهودیت و مسیحیت را ایفا کند و به اختلافات آنها با ایجاد یک مکتب بینابینی پایان دهد. ابوی نانت، به روایتی اشاره میکند که بر اساس آن، نویسنده ی قرآن، یک رهبر عرب به نام نحمیا بوده که در زمان استیلای خسروئس (خسرو) شاه پارس بر اورشلیم، با رامیزانس سرداری که از طرف خسروئس بر اورشلیم حاکم شده، همکاری میکرده است. نحمیا به شکرانه ی تصرف اورشلیم، یک گاو برای خدای یهود قربانی میکند. با پیروزی هراکلیوس امپراطور روم بر پارس و فتح اورشلیم توسط او، رامیزانس و همراهانش به مدینه در عربستان عقب نشسته اند تا بعدا بازگردند. این ممکن است معادل عقبنشینی محمد از مکه به مدینه و بازگشت دوباره برای فتح مکه باشد. نکته ی عجیب در این داستان، همنامی نحمیای مزبور با نحمیای دیگری است که تصور میشود 1200سال قبل تر در زمان استیلای دیگر پارسیان بر اورشلیم، به همراه زروبابل، از بابل به یهودیه آمد تا اورشلیم را احیا کند. در یک افسانه ی عربی نیز از احیای اورشلیم توسط یهودیان همراه با محمد صحبت شده و آن این که آنها به محض ورود به اورشلیم، برای شستن گناهان قبلی یهودیان در اورشلیم، یک گاو قربانی کرده اند. آیا گناهکار بودن یهودیان با تصویر گناهکار دائم آنها در تورات بی ارتباط نیست و آیا مسیحیت، شکلی از یهودیت نیست که قصد تجدید نظر در این سیستم به نفع جریانی بهتر را دارد؟ در این صورت، آیا مکتب ترکیبی یهودی-مسیحی، یک نوع عقبنشینی نصرانیان به سمت گناهکاری برای رسیدن به صلح با جریان قوی تر یهودی نیست؟ اگر چنین باشد با توجه به تعادل نحمیای عرب با نحمیای تورات که شاگرد عزرا یا خود او است این اتفاقات مصادف تالیف تورات توسط عزرا رخ داده و در تورات انعکاس یافته اند؛ ازجمله در این که یهودیت مالوف، نوعی ارتداد بر یهودیت اصلی است که با مسیحیت تفاوتی ندارد. گاو قربانی شده هم میشود گوساله ی طلایی یهودی های گناهکار که موسی بت آن را شکست. خسروئس که حامی نحمیای به اصطلاح عرب است، نامش تلفظ دگرگونی از اخشوارش شاه پارسی بابل در تورات است. اخشوارش نیز نامش تلفظ دیگری از کورش است که او هم احیاگر اورشلیم و بازسازی کننده ی یهودیت خوانده میشود. اخشوارش تحت تاثیر همسر یهودیش استر، به ایجاد یک مذهب بینابینی یهودی-نایهودی دست زده که یادآور مذهب بینابینی اسلام است. ازاینرو نام قریش با نام کورش نیز قابل تطبیق است. امت سوئینی توجه کرده است که کورش در منابع یهودی، چهره ی دوگانه ای دارد؛ برخی او را یک منجی تلقی کرده اند و برخی دیگر، او را یک دشمن جنایتکار یهود خوانده اند و به جایش اسکندر یونانی را منجی یهود خوانده اند. علت در برابری کورش یا اخشوارش با خسروئس است. خسرو، گروهی از یهودیان را در اورشلیم به قدرت رساند، ولی درعوض گروه دیگری از یهودیان را که با هراکلیوس دشمن یونانی خسرو همکاری کرده بودند، به زور به منطقه ی حکومت خود در بابل کوچاند و تحت نظر گرفت. لاکاپله معتقد است این معادل همان کوچانده شدن اشراف یهود توسط تیگلات پالسر از اسرائیل به آشور، و توسط نبوکدنصر از یهودیه به بابل کلدانی است. آشوری و کلدانی معمولا اصطلاحاتی معادل و قابل تطبیق به هم بودند درحالیکه پارس با همسایه های شرقیش گاهی زیر لغت یهودیه جمع آمده اند که میتواند به یهودی سازی اخشوارش (کورش) در مذهب آشوری-بابلی برگردد. ازاینرو به نظر میرسد برای این که تناقض درباره ی خوب و بد بودن کورش یا داستان های مختلف درباره ی نام های جاها و اقوام حل شوند، کورش و نبوکدنصر و تیگلات پالسر که سه نام برای یک شخصیت واحد بودند، به سه شخصیت مختلف تبدیل شده اند.:

“le coran chretien”: d. lacapelle: theognose: 13jul2015

لاکاپلا در جای دیگری مینویسد بسیاری از بدعت های نسبت داده شده به جوردانو برونو که به سوزانده شدن او منجر شد، ازجمله این که یهودیت ترکیبی از مذاهب بابل و مصر و زرتشت است و مسیحیت ترکیبی از یهودیت و فیثاغورس و افلاطون، هم به اسلام نسبت داده شده هم به کاتارهای فرانسوی و هم به آریانیسم قبایل گوت آلمانی. مرز مشترک این فرقه ها این است که عیسی را به عنوان یک پیامبر، و نه خدای مجسمی که معصوم و بری از خطا است میشناختند. جوردانو برونو در غرب یک شهید است اما نه به این ادعا که او حرف های کفرآمیز زد، نه به این ادعا که او خداپرست بود ولی از نوع هرمسی، بلکه به این ادعا که چون گفت زمین دور خورشید میچرخد، کشته شد، یعنی در راه علم کشته شد به این خاطر که کلیسا علم را دوست نداشت. ظاهرا این علم ربطی به خدا ندارد و علیه او است، درحالیکه خود باور این که زمین به دور خورشید میچرخد، جزو باورهای مذهبی بابلی ها و فیثاغورسی ها بوده است. چرا؟ برای این که باورهای مسیحی و هر چیز اخلاقی نزدیک به آنها مزاحم سرمایه داری اشرافیت های اروپایی بوده اند. لاکاپله از قول جوزف فارل، عنوان میکند که تفکر سرمایه داری قبل از این که به قول ماکس وبر پروتستان باشد یا به قول ورنر سومبارت و ژاک آتالی، یهودی باشد، یک نوع دستکاری در تعالیم عرفانی هرمسی است. فارل، به پیروی از وبستر تارپلی، سرمایه داری را دراصل خانواده های باستانی بابل و روم میخواند و هر دو را به خاورمیانه متصل میکند و در این مورد به ترنی فرانک ارجاع میدهد که در "تاریخ اقتصادی رم" نوشته است جمعیت ایتالیا تقریبا به طور کامل، خاورمیانه ای بوده اند، همچنین به یوونال ارجاع میدهد که نوشته بود: «آب های اورونتس سوریه، تیبر [رودخانه ی معروف ایتالیا] را تسخیر کرده است» و نیز به تاسیتوس که نوشته است: «بیشتر سناتورها و شوالیه ها از نوادگان بردگان هستند. تعداد کمی از آنها بومی رم هستند.» تغییری که لاکاپلا در استنادات فارل به عمل می آورد، این است که وجود دولت های باستانی بابل و ایتالیا را انکار میکند و بابل مد نظر متون را همان بغداد قرون وسطایی در عراق میداند که در منابع غربی «بابیلون» خوانده میشد. نماد بابل در کتاب دانیال، شیر بالدار است و فارل، این شیر بالدار را همان شیر بالدار سنت مارک میداند که نماد شهر ونیز است. لاکاپلا ونیز را شعبه ی اروپایی فنیقیه و به دست گیرنده ی تجارت اصلی فنیقی در منطقه ی مدیترانه میشمرد که معماری خاورمیانه را به ایتالیای دوره ی رنسانس برده و توسعه داده است و بعدا با گستراندن خود به امریکا ثروت سرشاری به دست آورده و با این ثروت، موجد خاندان های سلطنتی کشورهای شمالی تر اروپا شده است. لاکاپلا توصیف فارل از معرفت هرمسی حاکم بر امپراطوری ونیزی رنسانس با نشریات فراوان درباره ی خدایان یونان و روم و مصر را گواهی بر آن میداند که اروپای تحت سیطره ی کلیسا اصلا یک جانور فرهنگ کش که مکاتب قبل از خود را نابود کرده باشد نبوده است و چیزی که لاکاپلا به بحث اضافه میکند این است: چون اصلا کلیسای کاتولیک حداقل به شکلی که امروزه میشناسیم وجود نداشته است؛ الهیات کاتولیک بر ابداعات پروتستان ها استوار است و به اندازه ی پروتستانتیسم، مخلوق سرمایه داری است. علت قدرتی که به دستگاه پاپ داده شده، این است که نه مزاحم جریان های ضد مذهبی برانگیخته شده توسط سرمایه داران، بلکه مکمل آنها است و در این موضوع فارل و لاکاپلا مخالفتی با هم ندارند. به نوشته ی لاکاپلا فارل تا حدود زیادی تحت تاثیر کتاب «پول و روح یونانی» اثر ریچارد سیفورد است: «سیفورد فکر میکند که این، رژیم پولی است که بر تفکر کیهانی تاثیر میگذارد، فارل دقیقا برعکس فکر میکند.» تفاوت این دو دیدگاه، تفاوت دیدگاه تعلق حق جزا و سزا به خدا است در مقابل دیدگاه گرفتن حق اشراف از همدیگر با پول و جنگ. بنابراین در یکی با خدای ماورائی طرفیم و در دیگری با خدایان زمینی. در یکی، ملکوت خدا معنوی است و در دیگری ملکوت خدا روی زمین. تصور ملکوت معنوی خدا با غنوصی گری کاتارها جور در می آید که جهان معنویت و جهان مادی را دو قلمرو جداگانه میدانستند و ارواح را ذره های معنوی گیر افتاده در وجود آدم ها میدانستند که با غرایز مادی هر آدم درگیرند و بنابراین هیچ انسانی کاملا معنوی نیست. اما دستکاری تمپلارهای صلیبی در این دیدگاه این بود که بعضی آدم ها را جادویی تر از بعضی دیگر خواندند و داستان های نمادین را تبدیل به تاریخ کردند. جوردانو برونو روح کاتارها است که به سزای غنوصی بودن اعدام ولی توسط اعدامگران خود، خودی و شهید راه علم تجربی سرمایه داران معرفی شد، همانطورکه کاتارها پس از نابود شدن در جنگ صلیبی تمپلارهای بانکدار، توسط آنها خودی شدند.:

“les vipers de la finance de venise”: d. lacapella: theognose: 27jul2015

از بین بردن یک مکتب عرفانی برای بازتولید آن به صورت سرمایه داری، معادلی برای هبوط پرسفونه به دوزخ برای تولید فرزند برای ارباب مرگ است. مرگ، موجودات زنده و جاندار را به جسد تبدیل میکند و دنیای مردگان جهان زیرین است چون اجساد مردگان در زیر زمین قرار میگیرند. جسد، روحی ندارد و حکم آدمی را دارد که کاملا مادی زیسته است، یک پیرو برحق خدای سرمایه داری یعنی پول که به همان اندازه بی روح است. بر اساس تز مسیحی رقیب، موجودیت بی روح و غریزه محور، معنویتی ندارد که بخواهد به اخلاق پایبند باشد و یک دلیل این هم که سکولاریسم به کلیسا قدرت میدهد این است که این آموزه را هرچقدر که میتواند تکثیر کند تا کسی انتظار رعایت اخلاق از سوی خدایان پول را نداشته باشد. نکته ی مهم این است که صداقت جزو اخلاق است و سرمایه داری وقتی صداقت نداشته باشد، هر ماسکی به چهره میزند. بنابراین این خطر همیشه وجود دارد که بعضی اوقات ما جذب چیزی شویم که معنویت میپنداریم، درحالیکه چیزی جز یک ماسک معنویت برای یک جریان مادی گرای دغلکار نباشد. ممکن است تا حالا بخش وسیعی از راهی که ما در ایران به نام اسلام طی کرده ایم، از همین مقوله بوده باشد.

مطلب مرتبط:

دانلود کتاب « آزمایشگاه غریزه پرستی معنوی: از آنوناکی ها تا سیاستمداران مدرن»

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷