خدایان پولدار: از تسلط بر زن ها تا تسلط بر دنیا.

تالیف: پویا جفاکش

به فاصله ی کمی بعد از روی کارآمدن مجدد دونالد ترامپ به عنوان رئیس جمهور امریکا، نیویورکر در تاریخ 7نوامبر 2024 مقاله ای با عنوان HOW AMERICA EMBRACED GENDER WAR و به قلم خانم Jia Tolentino ( نویسنده ی ثابت نیویورکر و برنده ی جایزه ی ناشنال ماگازین در سال 2023) منتشر کرد که نشان میداد چطور این آخرین صف بندی انتخابات ریاست جمهوری در امریکا، یک صف بندی جنسیتی بوده است. مجله ی «ترجمان علوم انسانی» در شماره ی 33 خود (زمستان 1403) در ذیل مقالاتی که حول انتخاب مجدد ترامپ و دلایل بالقوه ی آن ترجمه نموده بود، این مقاله را نیز با عنوان «چطور مبارزه ی ترامپ و هریس به مبارزه ی میان مردان و زنان جوان امریکایی تبدیل شد؟» درج کرده است. یک دلیل این که عنوان مقاله را عوض کرده، این است که همانطورکه خود مجله میگوید، «خلاصه» ی مقاله درج شده است. اما این خلاصه سازی، چنان خلاصه سازی ایدئولوژیکی است که تقریبا میتوان گفت بخشی از محتوای مقاله و مشاهدات نویسنده را حذف کرده و آن را به سمتی هدایت نموده که بیشتر ضد ترامپ باشد. البته این کار فقط برای خوشایند مقامات جمهوری اسلامی در کشوری که مقاله در آن چاپ میشود یعنی ایران، نیست بلکه به این خاطر هم هست که تجددگراهای ایرانی اراده کرده اند از امریکا در موضوع مرد کردن زن ها الگو بگیرند و اصلا درست نیست که مای مخاطب احساس کنیم روش امریکایی، ایراداتی دارد که موانع بزرگی برای تقلید کورکورانه ی ما و به نفع شعارهای اصولگرایان علیه غربزدگی هستند و به همین دلیل و با توجه به این که دیگر نمیتوان شورش مردان علیه «آزادی» زنان در امریکا را سانسور کرد، فقط میشود مقاله را طوری ترجمه کرد که مردهای شورشی همانقدر ابله به نظر برسند که ترامپ. برای این که منظورم را متوجه شوید، مقاله را اینجا میگذارم و حتی الممکن بخش هایی که "ترجمان" آنها را حذف کرده است، در اکولاد قرار میدهم.:

«گفته می شود دو جنسیت اصلی در حال جنگ هستند. به سختی میتوان خوانشی غیر از این از نتایج انتخابات ریاست جمهوری داشت: در داده های اولیه ی نظرسنجی پس از خروج رای ها از صندوق در پنسیلوانیا، رای زنان هجده تا بیست و نه ساله چهل درصد به نفع کامالا هریس تغییر کرده، در حالی که رای همتایان مرد آنها بیست و چهار درصد به نفع دونالد ترامپ تغییر کرده است. تضاد {– وحش آخرالزمانی چند سر تاریک، غرنده، بی‌تفاوت و تحقیر کننده ای که از این اعداد بیرون می‌آید-} دهه‌هاست که ایجاد شده است. زنان در آمریکا، مانند تقریباً در تمام دموکراسی‌های صنعتی، محافظه‌کارتر از مردان بودند. در دهه ی 1970، آنها شروع به تغییر جهت به چپ کردند، سپس شکاف حزبی را تا دهه ی هشتاد کاهش دادند، و در طول دهه ی نود به شدت لیبرال تر از مردان آمریکایی شدند. ساده‌ترین توضیح برای این موضوع، قابل قبول‌ترین توضیح است: زنان، با کسب آموزش و قدرت در محل کار و استقلال اقتصادی، به حزبی نزدیک شدند که برابری را ارزشمند می‌دانست و از حزبی که سلسله‌مراتب را ارزش می‌بخشید، فاصله گرفتند. {با کنترل بارداری، با سقط جنین ایمن و قانونی، این داستان پیش رفت، زنان کنترل زندگی خود را به دست آوردند.} در دهه ی 2010، زنان کنترل فرهنگ را نیز به دست آوردند. یک فمینیسم نرم [در "ترجمان": روتوش شده] و شرکتی {- لیوان‌های مربوط به اشک‌های مردانه، کلاهک‌های روت بادر گینزبورگ -} حوزه ی عمومی را اشغال کرده بود. {دختران گستاخ و با اعتماد به نفس بودند و مشتاق بودند که کلمات زشت مردانه را به زبان بیاورند. دیگر جایز نبود دختری را ببوسید وقتی دلش نمیخواست حتی اگر دارای رفتار فاحشه مانند sluttyبود.} همه ی اینها باعث شد گروه خاصی از مردان احساس کنند کنترل از دستشان خارج شده است. با گذشت زمان، تعداد آنها افزایش یافت و در گوشه‌هایی از اینترنت رو به طغیان گذاشت و این گونه احساس عقب ماندگی را در آنها افزایش داد. {تعداد زنان در دبیرستان و کالج بیشتر از مردان فارغ التحصیل شد. آنها به طور ناگهانی در مکان هایی که تقریبا برای همیشه ناخواسته بودند تحت تعقیب قرار گرفتند.} حدود ده سال پیش کسی نامزد ریاست جمهوری شد که {قول داد تغییراتی را که زندگی آمریکایی ها را به سمت برابری تغییر داده بود معکوس کند و} مردان، سفیدپوستان، مردان سفیدپوست را دوباره در صدر قرار دهد. در آن زمان نیز کارزاری در جریان بود: ترامپ با وجود این که و درواقع به دلیل این واقعیت که در مورد تجاوز جنسی به زنان لاف زده بود، این واقعیت که همسرش هات [در ترجمان: "زیبا"]، ساکت و به ظاهر بدبخت بود، و این واقعیت که او اینقدر شاکی داشت که هیچ کس نمیتوانست همه ی شکایت ها را پی گیری کند، در انتخابات پیروز شد. ترامپ آنچه را که وعده داده بود انجام داد و دادگاهی عالی را برپا کرد که حکم سقط آزادی جنین را در یک دوره ریاست جمهوری دموکرات ها که ظاهراً او را مورد سرزنش قرار میدادند، لغو کرد. {حداقل بیست ایالت سقط جنین را کم و بیش غیرقانونی اعلام کردند. سقط جنین در آلاباما محدود شد. پزشکان در ایالت هایی مانند اوکلاهاما، تگزاس و فلوریدا درمان زنان در معرض خطر مرگ را به دلیل سقط جنین فعال متوقف کردند. به زنی که حاملگی سرطانی و غیرقابل دوام داشت، گفته شد که در پارکینگ بیمارستان خونریزی کند تا زمانی که به اندازه ی کافی بیمار شود و واجد شرایط مراقبت شود. یک دختر سیزده ساله در می سی سی پی که در حیاط خانه اش مورد تجاوز قرار گرفته بود، نمی توانست برای سقط جنین به شیکاگو برود و بنابراین قبل از شروع کلاس هفتم مادر شد.} انتخابات سال 2024 را دموکرات ها با خوش بینی، به عنوان یک همه پرسی در مورد این گرفتاری تلقی کردند، همانطورکه در انتخابات میان دوره ای چنین بودند. پس از ورود هریس به رقابت، تقریباً از هر ده زن زیر سی سال، چهار نفر از سقط جنین به عنوان مهم‌ترین موضوع رای خود نام بردند. سقط جنین دومین موضوع مهم در میان رای دهندگان هریس بود و اولین موضوع مهم آنان «دموکراسی» بود. برای رای دهندگان ترامپ، اقتصاد مهمترین مسئله بود. {نکته ی خنده دار این است که ما می توانیم این مفاهیم را از هم جدا کنیم. بدون حق انتخاب، زنان در یک دموکراسی یا یک اقتصاد مشارکت کامل ندارند.} Bottom of Form

هر دو کمپین بر جنگ جنسیتی متمرکز شدند. ترامپ که در سال 2016 مورد حمایت زنان سفیدپوست حاشیه نشین قرار گرفته بود، توجه خود را از آنان برداشت و معطوف مردان جوان کرد، در مسابقات UFC شرکت کرد، با ایلان ماسک رفاقت کرد و در پادکست‌هایی که پسر هجده ساله‌اش توصیه می‌کرد حاضر شد. او انبوهی از پرخاش گری های پوچ گرایانه، فضای متعفن رمزارزها و تستوسترون یوتیوبی را رهبری می کرد که به او امکان میداد ساختار سیاست {انقیاد واقعی، وحشیانه و} جنسیت زده سرپوش بگذارد. {ترامپ در زمره ی بسیاری از نامزدهای حزب جمهوری خواه قرار داشت که به طور جمعی ده ها میلیون دلار را در تبلیغات سیاسی ضد ترنس سرمایه گذاری کردند و این گونه تعهد خود را نه به زنان بلکه به خود نهاد جنسیت نشان داد.} هریس در پادکست call her daddy،پادکستی که در آن زنان جوان درباره ی رابطه ی جنسی صحبت می‌کنند و از مردان گلایه میکنند، جولیا رابرتز را وادار کرد تا تبلیغ کند که چگونه همسران مجبور نیستند آرای لیبرال خود را به شوهران محافظه‌کارشان فاش کنند. این استراتژی واقعیتی را منعکس می‌کند که از آن زمان تا کنون توسط نتایج آشکار شده است : یک نبرد جنسیتی که توسط جوانان تشدید شده است، جوانانی که برای تثبیت جایگاه فردی خود در دنیایی که به سختی شروع به زندگی در آن کرده‌اند می‌جنگند. {منظور از نتایج، همان نتایج نظرسنجی آرای خرووجی از پنسیلوانیا است و یا مثلا رای گیری در کارولینای شمالی، جایی که رای دهندگان زن جوان با سی و سه درصد رای بیشتر به هریس و رای دهندگان مرد جوان با بیست و سه درصد رای بیشتر به ترامپ پیش رفتند. این واقعیت که کل ملت، کم و بیش، حداقل اندکی به سمت راست می‌چرخند، اما مردان هجده تا بیست و نه ساله از سال 2020 تقریباً سی درصد به سمت راست حرکت کرده‌اند.}اگر انتخابات 2016 وضعیت تکان دهنده ی وفاداری زنان سفیدپوست را روشن کرد، انتخابات 2024 فوراً همین کار را برای مردان جوان انجام داد. جنگ جنسیت ها که توسط سیاستمداران مطرح شده است، حول دو دیدگاه متضاد حول زندگی زنانه می چرخد. هر طرف فکر می‌کند می‌داند طرف مقابل چه می‌خواهد. ترامپیست ها – به نمایندگی جی. دی ونس، و حرف های تحقیرآمیزش راجع به زنان گربه ای مسخره ی بی فرزند [در ترجمان، به جای گربه ای، گربه دار معنی شده است] و همچنین تاکر کارلسون و تصویر او از کاملا هریس به عنوان یک "مالزیایی ساموایی با ضریب هوشی پایین" و طرفدار استخدام مهاجران غیر سفیدپوست- معتقدند که چپ ها میخواهند زن ها در جوانی قرص های ضد بارداری مصرف کنند، در آغاز بزرگسالی، در شرکت ها شغل های مردها را از دستشان دربیاورند، و بعد از چهل سالگی، پیردخترهایی عصبی در حال طی شیدایی برای انجماد تخمک یا ناباروری باشند. {(به زودی پس از آن، مشکل زن بودن به طور نسبتا نامرئی توسط تعرذیف مضمون "زن یائسه" خنثی می شود.)} لیبرال ها معتقدند که محافظه کاران می خواهند که زنان جوانی خود را صرف آموزش برای جذب، تسلیم کردن خود به مردان و خشنود ساختن آنها کنند و تمام اشکال دیگر پتانسیل انسانی را به نفع مسائلی مثل مدلینگ لباس، و حبس کردن خود در لبخند تصنعی و ور رفتن با بدن خود، [چه به لحاظ ظاهری و چه به لحاظ عاطفی} سرکوب کنند. شکاف بین مردان و زنان جوان در رای امسال، شکاف بین این دو داستان است. این ها مردانی هستند که از شیفتگی زنان برای استقلال به قیمت از بین رفتن مرکزیت خود می ترسند و زنانی که از انقیاد خود در برابر مردان به قیمت زندگی خود می ترسند. تفاوت - و این همیشه بوده - در مورد اراده است. مردانی که به ترامپ رای دادند از آنچه زنان واقعاً می خواهند می ترسند. زنانی که به هریس رای داده‌اند می‌ترسند که برخلاف آنچه میخواهند اتفاق بیفتد. {در دنیای خیالی که توسط رئیس دختران خشمگین لزبین سوسیالیست اداره می‌شود، اگر می‌خواهید یک خانه‌دار باشید، مطلقاً چیزی نمی‌تواند مانع از این ‌شود که در بیست و چهار سالگی یک خانه‌دار باردار و پابرهنه باشید. در دنیای غیر فرضی فزاینده ای که توسط ترامپیست های راست افراطی اداره می شود، بندگی سعادتمندانه ی زنان باید با از بین بردن کنترل آنها بر بدنشان، و در حالت ایدئال، در واقع، با حذف کامل آنها از حوزه ی عمومی بیمه شود. در ویدئویی جدید، جان مک انتی، دستیار سابق ترامپ و مشاور پروژه ی 2025، در حالی که با خوشحالی سیب زمینی سرخ کرده با پنیر چیلی می خورد، به کنایه میگوید: «بنابراین، حدس می زنم وقتی ما گفتیم که می خواهیم فقط از طریق "پست" mailرای دهیم، اشتباه متوجه شدند. منظور ما male"نر" بود.» دیل پارتریج، کشیش یک کلیسای «ضد بیدار» و نویسنده ی کتابی به نام «مردانگی مسیح» - همیشه یک استدلال خنده‌دار است، با توجه به این که عیسی به طور معروف با خون‌ریزی جان خود را از دست داد تا زندگی تازه‌ای بدهد، همانطور که بسیاری از دختران و زنان در ایالت‌های محافظه‌کار در چهار سال آینده این کار را خواهند کرد- میگوید: "در یک ازدواج مسیحی، یک زن باید مطابق اراده ی شوهرش رای بدهد. شوهر رئیس است و آن دو یک نفرند." چیزی که من را در مورد این رقابت فرضی بین ایده‌های زنانگی که هر دو توسط مردان برای اهداف سیاسی ابداع شده‌اند، گیج می‌کند، فاصله ی آن با واقعیت زن بودن است. کشمکشی که بین کار و فرزندپروری، بین بی فرزندی و تربیت فرزند وجود دارد - حتی بین اعمال قدرت بر مردان و پذیرش سلطه ی آنها بر خود - نه در شکاف بین یک زن لیبرال و یک زن محافظه کار، بلکه در زندگی هر یک از آنها شعله ور می شود. دو سوم مادران جمهوری خواه خارج از خانه کار می کنند. این درصد برای مادران دموکرات تنها سه درصد بیشتر است. زنان دموکرات به طور متوسط ​​تنها یک سال دیرتر از زنان جمهوری خواه در بیست و پنج سالگی اولین فرزند خود را به دنیا می آورند. هشتاد و شش درصد از والدین دموکرات و هشتاد و هشت درصد از والدین جمهوری خواه، فرزندپروری را یکی از مهمترین بخش های هویت خود می دانند. زنان چپ می خواهند بچه داشته باشند. زنان سمت راست سقط جنین می کنند. میلیون‌ها زن، عمدتاً سفیدپوست وجود دارند - چهل و پنج درصد آنها در این انتخابات به ترامپ رأی دادند - که به دیدگاه محافظه‌کارانه ی اصلی مادری کشیده شده‌اند. اما شکاف جنسیتی در رای جوانان نشان می دهد که دعوا در حال تغییر است، زیرا زنان در میانه ی طیف سیاسی، پس از قانون ممنوعیت سقط جنین، بر اساس زندگی واقعی خود شروع به رای دادن می کنند. احتمال ممنوعیت ملی سقط جنین در حال نزدیک شدن است. وکیل پشتیبان لایحه ی 8 سنا، قانون ممنوعیت سقط جنین در تگزاس، از نزدیک با ترامپ متحد است و اخیراً از او در دادگاه عالی نمایندگی کرده است. پروژه ی 2025 طرحی را برای نظارت رسمی فدرال بر بارداری ترسیم می کند. این همان چیزی است که بسیاری از مردان جوان، مردان دگرجنس گرا که می خواهند زنان فرزندان آنها را به دنیا بیاورند، به آن رأی دادند. {اکنون دعوای همتا با همتا، بین مردانی که خواهان کنترل باروری هستند و زنانی که از آن امتناع می‌کنند، صورت می‌گیرد.} بازگشت ترامپ به قدرت - کنترل قریب‌الوقوع او بر دیوان عالی و قوه ی قضاییه ی فدرال، انحلال قریب الوقوع ایده ی دولت به ععنوان منبع ارائه ی هر نوع حفاظی در برابر قدرت شرکت‌ها، خشونت‌های امنیتی و تخریب محیط‌زیست - آغاز یک دوره ی سیاسی است که احتمالاً دهه‌ها طول خواهد کشید. بخش زیادی از آن در سطحی انجام می شود که یک فرد معمولی عمدتاً نمی تواند آن را لمس کند. اما این بخش خاص - سیاست سقط جنین، مبارزه در مورد اینکه چه کسی باید تعیین کند که یک فرد چه زمانی و چرا و چگونه بچه دار می شود، این سوال که یک زن برای چه کسی و برای چه چیزی کار می کند - در خانه نیز مورد بحث قرار خواهد گرفت. فیلیس رز منتقد در مطالعه ی خود درباره ازدواج «زندگی های موازی» استدلال می کند که «ازدواج اولین تجربه ی سیاسی است که اکثر ما در بزرگسالی در آن شرکت می کنیم». به همین دلیل است که هر دو کمپین به طرق مختلف، چارچوب دعواهای سیاسی خود را به عنوان درام های زناشویی شکل داده اند. {برای کسانی از ما که خدا آنها را دگرجنس گرا قرار داده است، اکنون قلمرو صمیمی بیش از هر زمان دیگری سیاسی شده است. اما از این پایه است که ما راهی برای خروج پیدا می کنیم. از اینجاست، در عرصه ی گوشت و اصطکاک، شگفتی و تعالی - عرصه‌ای که ممکن است برای مردان جوان محدود، منزوی، رادیکال‌شده به طور فزاینده‌ای بیگانه باشد و به حق برای همتایان زن آنها جذابیتی نداشته باشد - ما نه تنها یاد می‌گیریم که چه زمانی بر علیه شخص دیگری اسلحه به دست بگیریم، بلکه چه زمانی بیشتر تلاش کنیم تا آنها را ببینیم، یا اجازه دهیم آنها ما را تغییر دهند. اینجاست که می آموزیم در نهایت چقدر به یکدیگر نیاز داریم.}»

احتمالا به خاطر تمرکز زیاد ترجمان روی شیطان سازی از ترامپ بود که نتیجه گیری مقاله حذف شد. چون وقتی به آن توجه میکنیم، میبینیم که تمرکز آن بیشتر از این که روی سیاستمداران باشد، روی ما مردم به طور کلی است. عدم موفقیت اقتصادی مردان در دوران حاضر و ازجمله در امریکا همانطورکه دیگر مقالات مجله ی ترجمان این شماره هم نشان میدهند فقط تقصیر زنان نیست و بخصوص توصیف خانم آرلی هاکشیلد در اولین مقاله ی مجله به نام "پارادوکس غرور" از احساس خفت مردمان امریکا بخصوص در نواحی دورافتاده و شهرهای کوچک از آنچه "رویای امریکایی" نامیده میشود (صفحه ی 15 مجله) بسیار مهم است. اما مجموعه ی این عوامل بهانه ی خوبی میدهند تا مشکلی که میشود حمله ی اساسی به آن کرد یعنی زن ها برجسته شوند و نه عوامل سخت تر مثل پولدارها که ترامپ خودش جزو آنها است. زن ها دراینجا جزئی نماینده ی کلند چون دنیای مادی به زن تشبیه میشود (مادر زمین و اخیرا مام میهن را همیشه در نزدیک ذهن خود داشته باشید) و غلبه بر زنان، نمادی از غلبه بر جهان مادی با تمام مشکلات آن است امری که رسانه ها موقع تصویر کردن قهرمانان ایدئال ولی کاملا غیرواقعی به ذهن مردم فرو میکنند. البته رسانه ها مبدع این انتظار بیجا نیستند بلکه اومانیسم مسئول اصلی است و شورش علیه این مسئول در حکم کفر است چون اومانیسم همان دینی است که عامل الهی تولید دنیای صنعتی مدرن به شمار میرود.

اومانیسم ریشه در مسیحیت دارد. همانطورکه فوئرباخ جهان را مرحله بندی کرده است، بشر در ابتدا خدایی در آسمان برای خود تجسم میکند که یهودیت در این مرحله است، بعد این خدا آدم میشود و روی زمین در میان مردم راه میرود که عیسی مسیح خدای مسیحیان چنین است، در مرحله ی آخر، همه ی آدم ها خدا و مسئول جهان میشوند و با خدای آسمان بای بای میکنند و او را غیر واقعی میخوانند. این ارتباط با مسیح، خیلی خرافی تر از آن چیزی است که به نظر میرسد. مسیح معروف به ایکتیس یعنی ماهی است چون روح صورت فلکی حوت یا ماهی است که ادعا میشود مسیح در آغاز عصر فلکی آن به دنیا آمده است. این صورت فلکی از دو ماهی تشکیل شده که نشانه ی تضادند و درواقع دورادور همان دو نیمه ی تایچی یا دایره ی یین و یانگ چینی ها هستند. این دایره از دو قسمت سفید و سیاه تشکیل شده که شبیه ماهیند و درون قسمت سفید یک دایره ی سیاه و درون قسمت سیاه یک دایره ی سفید قرار دارند که در حکم چشم ماهی ها هستند. قسمت سیاه نشاندهنده ی یین یا نیروی منفعل گیتی و بیشتر جهان فیزیکی است و نیمه ی سفید نماینده ی یانگ یا نیروی نرینه و پویا و محرک است که قوت خود را از روح میگیرد. این دو نیرو با هم بر دنیا تاثیر میگذارند و اشتباهی که در غرب درباره شان میشود میتواند همان اشتباهی باشد که از صدر مسیحیت بر غرب تحمیل شده است. در مسیحیت، سفیدی نشانه ی پاکی و سیاهی نماینده ی بدی است و شما ممکن است ازاینجا نتیجه بگیرید که جسم بد است و زن هم بد است درحالیکه در نظرگاه چینی که اصیل تر است اصلا اینطور نیست و هر چیزی در جای خود مفید است. خورشید باعث حیات گیاهان است ولی اگر شب تاریک موقتا او را از زمین دور نکند گرمای آن تمام گیاهان را از بین خواهد برد و حیات در زمین مختل خواهد شد. درخت استوار خوب است مثل مرد محکم باشد اما اگر در مقابل طوفانی سهمگین انعطاف را که در حکم انفعال زنانه است نداشته باشد خواهد شکست. علاوه بر این هیچ انسانی مطلقا مرد یانگ و مطلقا زن یین نیست و اینطور نیست که آنچه زنانگی نامیده میشود به خاطر قضیه ی یین و یانگ در چین تحقیر شده باشد. این فقط یک نظرگاه مسیحی و غربی است و به قول جیمز گرونز در چین ماقبل مدرن که همجنسبازی در آن وفور داشته معنی نداشته است چون محکومیت همجنسگرایی در یهودیت و مسیحیت هم ناشی از محکومیت زنانگی و خوار داشتن مردی است که تصور میشود در موقعیت زن قرار گرفته است. تونگ چانگ شیه مینویسد که کاملا طبیعی است که گاهی یک زن در موقعیت یانگ نسبت به یک مرد در موقعیت یین قرار بگیرد و همین حالت میتواند بین دو مرد هم اتفاق بیفتد و البته به هیچ وجه به این معنی نیست که هر فردی همیشه یانگ یا همیشه یین است؛ همچنین یک مرد میتواند نسبت به مردی دیگر یانگ تر و نسبت به مردی دیگر یین تر باشد و در هر حال وقتی میلی بین افرادی در این موقعیت ها ایجاد شود میتواند نشانه ی نوعی میل به تعادل باشد و تعادل در فرهنگ چینی بهترین چیز است. لیات لیم هم یادآوری میکند که زنانگی شامل مادرانگی هم میشود و مادری که عاشق فرزندش است حتما نوعی تحکم به فرزندش اعمال میکند که از مقوله ی یانگ به شمار میرود. از طرفی دیوید لوپز توجه میکند که در فرهنگ چینی، زیادی اضطراب و استرس در فرد، از نشانه های زیاده از حد بودن یانگ است چون فرد میخواهد بر اساس نیروی یانگ بر تمام محیط اطراف خود اعمال سلطه کند ولی همیشه نگران است که جایی اعمال سلطه اش با یک رسوایی در مقابل دید عموم ترک بخورد و همین باعث نگرانی و دلواپسی دائم او و ترسش از دیگر مردمان میشود. بیشک این نگرانی، با خدای گون به نظر رسیدن فرد و انتظارات جامعه از انسان ایزدی و خود ایزدان هم در ارتباط است. این بخصوص نتیجه ی ایجاد تصویر ایدئال از خالق گیتی است که در مسیحیت و یهودیت بسیار قوی تر از ادیان آسیای دور است. در این ادیان ابراهیمی، خدایی قدرقدرت داریم که خلقت او در زمین بهترین خلقت ممکن است و جهانش عیب و نقص ندارد. ولی گهگاهی خود متون یهودی-مسیحی بخصوص وقتی یاد آخرالزمان میکنند اعتراف میکنند که دنیا کامل نیست و باید اصلاح شود. این نقطه ضعف، همان مشکلی را نشان میدهد که باعث شده تا خط و مرز یین و یانگ چینی و یهوه ی غربی پاک شود و نیمه ی زنانه ی یهوه یعنی شخینا حتی المقدور انکار شود. چون جهان مادی به اندازه ی یین برابر با شخینا است و جنبه ای از خدا را نشان میدهد که نیاز به اصلاح دارد. پس به وضعیتی منفعل که الگوی کلیشه ی زنانگی در انسان میشود بدل میگردد و قسمت بهتر به صورت جنبه ی نرینه و محرک، در آن اعمال تغییر میکند. این جنبه ی نرینه از جنس حیات و زندگی است و به بیداری در مقابل خواب تشبیه میشود. پس خواب شبانه در مقابل بیداری روزانه قرار میگیرد و نماد حیات، نور خورشید روز میشود. خورشید به سبب رنگش و نورهای مومانندش به شیر تشبیه میشده که سلطان درندگان به شمار میرفته است. درندگان، با خوردن بخشی از جانوران گیاهخوار، نظم طبیعت را کنترل میکردند و مانع از تخریب گیاهان و محیط زیست در اثر زیاد شدن گیاهخواران میشدند. بنابراین گوشتخواران درست مثل نیروی یانگ، یک نیروی تصفیه گر بوده اند و شیر به عنوان رئیسشان تصویر دقیق تری از خدایی در راس عرش الهی میدهد. یهوه هم به شیر تشبیه میشود. شیر الهی تجسم خورشید است و همانطورکه خورشید در موقع غروب به جهان زیرین هبوط میکند خدای نرینه هم به جهان مادی زنانه فرود می آید و در آن تجسم می یابد همانطورکه در چین، زمین و آسمان کنفسیوس با یین و یانگ تائوئیسم تطبیق میشوند. در زبان یونانی، هلیوس خدای خورشید است و این اسم را میشود به هلی/الی/اله به اضافه ی یوس/یاسو/یاهو چرخاند و هلیوس را با الی یاهو یا خدا-یهوه ی سابق تطبیق کرد. دهه ها پیش، جین هریسون نشان داد که هلیوس اصیل ترین خدای یونانی-رومی است و ظاهر جوان بی ریش او به دوجنسگی او برمیگردد و این که همزمان زن و مرد است قبل از این که زنانگیش به صورت یک الهه از او جدا شود و خودش به زئوس یا ژوپیتر ریشو بدل گردد. این ژوپیتر یا یوپیتر (یو-پدر) همان یو یا یاهو یا یهوه و همچنان رئیس یک عرش الهی است. زئوس مرتبا با یک خدای زمینی که امروزه بیشتر با یکی از نام هایش یعنی دیونیسوس شناخته میشود تطبیق میشده که این دیونیسوس را میتوان همان خدای آسمانی آمده به زمین دانست همانطورکه عیسی مسیح هم در مسیحیت چنین است. هم مسیح و هم دیونیسوس بیشتر پسر خدا قلمداد شده اند. در مورد سلف یهوه یعنی ال یا الی یا اله هم باید توجه داشت که تجسم های گوناگون او تحت عنوان بعل (ب+ال) یعنی پسر خدا نامیده میشدند. خود یهوه به عنوان تجسم ال درابتدا با بعل برابر بوده ولی درنهایت بعل نسبت به او تا حد یک شیطان معارض فاصله گرفته است. علت، وضعیت ماقبل شرعی یهودیت بوده که به بهانه ی قبول کردن همه چیز جهان به عنوان بعل یا تجسم خدا در آفرینش، تمام گناهان و اعمال خبیثه را میپذیرفته است. اینجا بعل دقیقا با تصویر کنونی دیونیسوس به عنوان خدایی عیاش و هوسباز و موکل شراب و مواد مخدر مطابقت دارد و تقابل یهوه با بعل، مشابه تقابل آپولو و دیونیسوس در فرهنگ یونانی-رومی است که هر دو خدایان خورشیدی و تجسم هایی از هلیوس بوده اند. جالب است که در هندوئیسم، جای بعل و یهوه وارونه است. درآنجا یاهو/یاسو/اوسو/واسو به صورت واسو دوا (واسو-خدا) و بعد ویشنو درآمده و ویشنو در کریشنا قهرمان قبیله ی یدو (یهودا) تجسم یافته است و این کریشنا تمام قهرمانی هایش را به همراه همزادش بالا راما انجام میدهد که تجسد بالادوا (بعل –خدا)است، ولی کریشنا موجودی به شدت این دنیایی است و بالادوا به لحاظ رعایت اخلاقیات و نزدیکی جالبش به بودا برای تکمیل شخصیت او لازم و ضروری است. کریشنا همچنین با جنبه ی زنانه اش که به راد ا معشوقه ی کریشنا مجسد شده است برجسته میشود که همان برجستگی یهوه و شخینا، یا یانگ و یین با هم است. درواقع دراینجا کریشنا تصویر قبلی یاهو را نشان میدهد که در مغربزمین، طی یک انقلاب مذهبی و تحت عنوان بعل از یهوه یا یاهوی فعلی زدوده شده است. احتمالا انقلاب مزبور در مذهب یهودی-مسیحی بعد از مباحثی درباره ی کتاب مکابیان بوده است و در این موضوع که پروتستان ها به کتاب مکابیان عنایتی ندارند و در کاتولیسیسم جایگاه مهمی دارد جلوه گر شده است. در کتاب مکابیان میخوانیم که یهودی ها در شورش علیه حکومت یونانی سوریه با اسپارت ها متحد شدند. این صحنه که میتواند آغاز جدایی یهودیت از مذهب یونانی هم باشد، ناظر به این واقعیت هم هست که هرکول، دیگر پسر زئوس، یک شاهزاده ی اسپارتی و ملقب به باسیلئوس یعنی شاه بوده و هریسون تصویر اولیه ی او را در زمره ی تصاویر هلیوس برشمرده است. باسیل در یونانی به معنی شاه، تصویر عمومی از شاه را به یاد می آورد: انسانی که قوانین سختی را بر جامعه حاکم میکند و خودش برای لذت ورزی و خوشگذرانی، تمام آن قوانین را نقض میکند؛ تصویری بینابینی از دیونیسوس و آپولو، و جایی که مکن است این اشتباه را ایجاد کند که آنها هنوز از هم جدا نشده اند. کلمه ی "باسیل" از ترکیب لغت باسو/واسو/اوسو/یوس با ال (خدا) می آید. یوس همان یسوع (عیسی) و البته یاهو یا یهوه است و باسیل یا شاه، نسخه ی زمینی الیاهوی پیش گفته است. اوسو به صورت اوتو و آتون و آتوم هم تلفظ میشود. آتوم خدای خورشید غروب در مصر است و آتون که درواقع همان آدون به معنی سرور و لقب یهوه است، خدای فرعونی است که آخناتن یعنی آتون یگانه نامیده میشود چون به عنوان یک شاه-پیامبر به اندازه ی عیسی، تجسم زمینی آتون یا همان یهوه است. در عین حال، کلمه ی ریشه یعنی اوتو به صورت auto در یونانی به معنی "خود" ظاهر میشود و میتواند فرد انسانی را در جایگاه خدا قرار دهد. در هند، آن به صورت "آت" به معنی برتر، درجایگاهی والاتر از "من" به معنی خود قرار میگیرد و اصطلاح "آتمن" به معنی خود برتر را درباره ی انسان های معنوی ایجاد میکند. ولی تلفظ دیگر آن یعنی "آتما" هنوز با آتوم مصری در ارتباط است. این آتوم هنوز نور مجسد به زمین است و همان چیزی است که در مادیگرایی محض فیزیک نوین، تحت عنوان "اتم" ذره ی بنیادین سازنده ی تمام موجودات زنده و غیر زنده میشود. بدین ترتیب، ریشه ی فرافیزیکی انسان از او گرفته میشود ولی او هنوز وظیفه دارد در زمین تغییر ایجاد کند و چون اساس خدائیت را داشتن اتم بیشتر و بنابراین ثروت و اختیارات بیشتر در زمین تشکیل میدهد، باسیل ها یا رهبران اقتصادی و سیاسی فعلی جهان، خدایان جهان جدید شمرده میشوند. به تقلید از آنها مردم دون پایه هم آرزومندند که در میان کسانی که میشناسند، داراترین و تواناترین شخص در اعمال تغییر در وضعیت اطراف خود به نظر برسند.:

“THE PHYSICS AND METAPHYSICS OF BRIDAL MYSTICISM IN ANCIENT HISTORY”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 27 APR 2021

امروزه و در فوران شعار آزادی و برابری، یادآوری این مطلب سخت است که اشرافیت های اروپایی که این شعار را در جوامع پراکندند دنباله های نظام طبقاتی پیشین مسیحیند ولی در هندوئیسم این نظام طبقاتی بسیار برجسته و بایسته برقرار است و خجالت چندانی هم از وضع خود نمیکشد. چون مردم چندان آن را به چالش نمیکشند و همین هندوستان را به یکی از بی دغدغه ترین و آشکارترین شکاف های طبقاتی جهان دچار کرده است. در این مورد باید توجه داشت که هند به اندازه ی نام خود، خود را وارث دانش توصیف شده از هندیان در متون یونانی میخواند اگرچه منظور یونانیان از هندیان بیشتر سیاهان و بخصوص افریقاییان است و لغات هندی و اتیوپیایی معادل هم به کار میروند. در اساطیر یونانی، هندیان صاحبان سابق زمین و معادل تیتان ها هستند که زئوس پسرش باخوس یعنی دیونیسوس را مامور سرکوبی آنها در زمین کرده است و باخوس مدام در حال انجام سفرهای نظامی و لشکرکشی برای مبارزه با آنها است. منابع مسیحی غربی، باخوس را با کوش کتاب مقدس برابر میدانند و نام کوش نیز گاهی خوس خوانده میشده است. اوخوس میتواند نامی بین خوس و باخوس باشد و او هم اوغوزخان افسانه های ترکی است که پیشوای تاتارها در فتح جهان بوده است. هندیان نیز از شاهی به نام کوش نام برده اند که بر کشورشان حکومت میکرد و هند به نامش کوش نامیده میشود. وی میتواند همان مهابلی شاه سرزمین های بین چین و ایران باشد که تمام هند را فتح کرد و پایتختش را در شمال هند مستقر کرد. مثل کوش، او نیز لقبش بهاراتا به عنوان نامی برای شبه قاره ی هند به جای ماند. مهابلی به عنوان اولین پادشاه ایران قابل تطبیق با مهابود اولین پادشاه پارسی و بنیانگذار ایران بنا بر کتاب دساتیر است. دساتیر که قبل از این که در قرن بیستم جعلی خوانده شود، کل قرن 19 را برای تاثیرگذاری روی زرتشتی گری به طور اخص و پان فارسیسم به طور اعم وقت کافی داشت، برسازی چهار طبقه ی جامعه در ایران را به مهابود نسبت میدهد که مسلما همان 4 کاست طبقاتی هندوئیسم هستند. مهابود 14 آواتار دارد که قابل تطبیق با 14 مانو یا انسان بنیانگذار هندوان و از آن برجسته تر 14 معصوم در اعتقادات مسلمانان شیعی است. اولین 14 معصوم، محمد پیامبر است که قاعدتا با خود مهابود برابر است. همچنین جانشینان مهابود، قائن نامیده میشوند که همان کائن فنیقی و ریشه ی "کاهن" در عبری و "خان" در ترکی و تاتاری است که هر سه رهبران مذهبی را نشان میدهند. بنابراین قائنی ها مثل خان های ترکی، شاه-کاهن هستند و احتمالا نسخه ی دیگر همان خان ها به عنوان جانشینان اوغوز خان میباشند. سومین جانشین مهابود، داریوش ویشتاسب نام دارد که اگر این اسم را به داریوش پسر ویشتاسب معنی کنیم که درنهایت همین خوانش موفق شد، این به طرز عجیبی یادآور به این است که در تواریخ هرودت، سومین جانشین سیروس/کورش (بنیانگذار پادشاهی پارس)، داریوس پسر هیستاسپس نامیده شده است. در سال 1805 که هنوز اصطلاح هخامنشی به وجود نیامده و اکامنیدهای هرودت هم لزوما تاریخی تلقی نمیشدند، پولیاتر از داریوش ویشتاسب به عنوان یک پادشاه قائنی یاد کرد. در تواریخ شرقی فقط یک داریوش مشهور بوده که بیشتر به نام دارا ذکر شده و همویی است که به دست اسکندر مقدونی سرنگون شده است ولی در تاریخ رسمی فعلی، داریوش ویشتاسب برابر با داریوش اول هخامنشی، درحالیکه داریوشی که سرزمینش به دست اسکندر افتاد برابر با داریوش سوم هخامنشی است. از طرفی اسکندر تواریخ یونانی، همانطورکه داریوش را در پارس شکست میدهد پوروس شاه هند را هم شکست میدهد که نام پوروس میتواند بازمانده ای از پارسی بودن حکومت هند در همان زمان باشد. اما شکست داریوش از اسکندر یونانی میتواند مابه ازای اراده ی خدا مبنی بر حکایت ناگفته ی شکست داریوش اخشوارش از یونانیان به سبب بدعهدی در بازسازی معبد اورشلیم در اعتقادات یهود هم باشد. داریوش اخشوارش در کتاب دانیال، به جای کورش، فاتح بیگانه ی جانشین نبوکدنصر در بابل است. اصطلاح "داریوش اخشوارش" را هم به داریوش پسر اخشوارش معنی کرده اند و هم به داریوش که خود اخشوارش است. اخشوارش تلفظ دیگری از نام کورش است که در این صورت، داریوش با کورش برابر خواهد شد و این درحالیست که در تاریخ هخامنشیان به نظر میرسد داریوش اول، حکومت اولاد کورش را غصب کرده و به خاندان خود منتقل کرده است. قاعدتا برابری کورش با داریوش، تغییر نسل در حکومت را به کورش منتقل و حکومت قبلی را به کسی غیر از او منتسب میکند. در مهابهراتا این اتفاق افتاده است. در آن کتاب، پنجمین شاه بهاراتا به سبب بددینی پسر بزرگش یادو، پسر کوچکترش کوروس را جانشین خود میکند که میشود همان کورش. کوروها یا سلسله ی کوروس پادشاهی بزرگی را صاحب میشوند درحالیکه یدوها یا اولاد یادو که همان یهودی ها یا قبیله ی یهودا باشند به یک پادشاهی کوچک با مردمی عمدتا چوپان بدل میگردند. کوروها پیروان مهادوا یعنی شیوا خدای نابودی هستند درحالیکه یدوها پیروان ویشنو میباشند که در بین همانان به کریشنا مجسد میشود. کریشنا کانسا شاه یدوها را میکشد و پدربزرگش اوگورساین را به تخت برمیگرداند. اوگورساین را میتوان اویغور-قائن و اینچنین خان اویغورها یا مغول ها معنی کرد تا معلوم شود ما هنوز در قلمرو قائنی ها هستیم. کریشنا کل جهان را به صورت کالبد ویشنو آشکار میکند و از ویشنو خدایی وحدت وجودی میسازد و بنابراین معادل یهوه ی وحدت وجودی کابالای یهودی است درحالیکه شیوا به عنوان یک عقوبت دهنده ی مداوم گناهکاران، بیشتر به یهوه ی شریعت یهود نزدیک است. شیوا همیشه با نماد هلال ماه ظاهر میشود که معرف تجسم قمری یهوه در شب است و همین نماد را به لطف عثمانی ها اکنون به عنوان نماد اسلام میشناسیم؛ اسلامی که قیام کرده تا شریعت انبیای یهود را که خود یهود نقضش کرده اند بر دنیا حاکم کند. در مقابل، کریشنا یا ترس از عقوبت گناه را از بین میبرد یا معنی گناه را عوض میکند. مثلا خودش دخترانی را که در برکه برهنه آبتنی میکنند دید میزند درحالیکه در هندوئیسم، آبتنی زن بدون لباس در فضای آزاد گناه است. راجا سوسپال، کریشنا را به آوردن دین جدید متهم کرده بود که اوپانیشادها و پوراناها که ستایشگر کریشنایند گاها خود جزو این بدعت به شمار میروند. همانطور که عثمانی ها از سوی اشرافیت یهودا که به اروپا منتقل و حامی اشرافیت اروپایی شده اند به چالش کشیده میشوند، کریشنا نیز موجودیت کوروها را تهدید میکند و به یودیشتره از رهبران پاندوه ها کمک میکند تا حکومت کوروها نابود شود. از مهمترین جنگ های یودیشتره جنگ او با دورجون شاه کوروسی آیودیا بود که نام دورجون نزدیک به نام داریوش است. یودیشتره 50 سال حکومت میکند و پایان حکومت او آغاز عصر کالی یوگا یعنی عصر تاریکی است که در آن همه ی ارزش ها در خطر نابودی قرار میگیرند و اوضاع جهان به هم میریزد. روشن است که یودیشتره معادل اسکندر در ساقط کردن حکومت کورش در پارس است و بی نظمی ایجاد شده بعداز یودیشتره همان بی نظمی ناشی از فروپاشی امپراطوری اسکندر با مرگ او است. در تاریخ عثمانی، این، معادل تصرف عثمانی توسط تیمور لنگ و اولین فروپاشی کشور عثمانی به دنبال فروپاشی امپراطوری تیمور لنگ در اثر مرگ تیمور است. تیمور لنگ را میتوان به عنوان خصم کوروها هم شناخت چون با منتقل کردن تمام امکانات جایی به نام خورسم یا خوارزم به پایتختش سمرقند، باعث انحطاط خوارزم شد و نام این خورسم یادآور نام کوروسی ها است. نام های خوارزم و خراسان، دو تلفظ از یک کلمه اند و یکی از دشمنان یودیشتره هم کالیمن شاه کوراسان (خراسان) بود. خورسم همچنین معادل با گریزیم محل معبد مقدس سامری ها است همانطور که سمرکند (سمرقند) را هم میتوان به سرزمین سامری ها معنی کرد. سامری ها بددینانی بودند که سلوکیان یعنی جانشینان اسکندر آنها را به عنوان یهودیان راستین برگزیدند و باعث قیام حشمونی های یهودی علیه خود شدند. در تاریخ عثمانی، سلکویان در نام میتوانند همان سلجوقیان باشند که بیشتر سرزمین هایشان به دست خوارزمی ها یا همان پیروان گریزیم افتاد و حشمونی ها نیز در نام، همان عثمانی ها هستند. تصرف اورشلیم توسط حشمونیان همان تصرف قستنطنیه پایتخت یونانیان به دست عثمانی های دور دوم است و عثمانی های دور اول که تیمور سمرقندی/سامری به دورانشان خاتمه داد، همان اکامنیدها هستند که سلوکیان جانشینشان شدند و اکامنید تلفظ دیگری از لغت اتمانید یا عثمانی است. بنابراین دوران یونانیان، نه دوران حکومت یونانیانی راستین، بلکه دوران حکومت ترکان یونانی مسلکی است که همان سلجوقیان باشند و عثمانی ها بعد از درآمدن از دل سلجوقیان، دوران آنها را وارونه توصیف کرده اند. این وارونگی البته نه مشمول سلجوقیان روم که عثمانی ها وارث آنها شدند بلکه امپراطوری خیالی سلجوقی میشود که بسیار عظیم بود و نقشه ی فعلی آن، از ترکیه تا آسیای مرکزی را در بر میگیرد . ادعا بر این است که این امپراطوری، به دو قلمرو سلجوقیان روم در ترکیه و سلجوقیان بزرگ در شرق آن تقسیم شد که این تقسیمبندی، همان تجزیه ی پادشاهی سلیمان به دو پادشاهی اسرائیل و یهودا است. پادشاهی اسرائیل به دست آشوریان افتاد و باشندگانش با اقوام بیگانه آمیختند و سامری ها محصول همین آمیختگی بودند. اما پادشاهی یهودا که اولاد سلیمان بر آن حکومت میکردند توسط بابلی ها فتح و درنهایت همراه بابل، ضمیمه ی حکومت کورش شد. سیروس یا کورش نام از آسیروس یا آسور یا آشور خدای آسوریان دارد و بنابراین تجسم دیگری از آشور دورگه ی اسرائیلی-گوییم است. خود کورش با اخشوارش در کتاب استر تطبیق میشود که همسر یهودیش استر، او را به یهودیان متمایل کرد. شخصیت شاه-کاهن قائنی، به آسور می آویزد که الگوی پادشاهی در بین النهرین، و در مصر تحت عنوان ازیریس همزمان فرعون و خدا است. اما بر اساس تقسیمبندی یهودا که کار شاه و کاهن را از هم جدا میکند، آسور اکامنید هم دو تجسم می یابد: به صورت کورش، شاه نوازنده ی یهود میشود و با تلفظ عزیر یا عزرا تبدیل به کاهن-پیامبری میشود که تورات را نوشت و یهودیت را چارچوب بندی کرد. مبنای پارسی بودن این دوران نیز همین تقسیمبندی است. چون لغات «پارسی» و «فارسی»، برآمده از عناوین پاروشیم و فریسی برای پیروان اشرافیت یهودا است. اتفاقا اولین شورشی بزرگ مکابی هم یهودا نام داشت ولی شورش شعبه ی حشمونی مکابیان، به سمت بازگرداندن اختیارات شاه و کاهن در یک نفر پیش رفت و باعث ناخرسندی فریسیان و قرار گرفتن آنها در مقابل جنبش شد که میتواند همان مقابله ی اشرافیت یهودا با عثمانی ها باشد. در اساطیر هندی، اینها را در قالب حوادث دوران راما می یابیم. کشاتریا یا طبقه ی اشراف جنگسالار، به مقام برهمن ها یا روحانیون طمع میکنند و اختیارات طبقه ی آنها را تصرف میکنند ولی ویشنو به شکل پاراسوراما درمی آید و کشاتریا را قتل عام میکند و سپس به صورت راما چاندرا درمی آید و با صلح حکومت میکند تا این که میل به زهد پیدا میکند و رهسپار جنگل میشود. در غیاب او فداییان ویشنو که به کشاتریای جدید تبدیل شده اند مجددا اختیارات برهمن ها را تصرف میکنند. تبدیل شدن راما چاندرا و پاراسوراما به یک مسافر آواره که به شاهان نمیماند به سفرهای جنگی آواره مانند اسکندر شبیه است و کشاتریاهای قبل و بعد از او معادل به ترتیب اکامنیدها و حشمونی ها یا به عبارتی دوران های اول و دوم عثمانی در قبل و بعد از تیمور هستند. پاراسوراما و راما چاندرا به عنوان دو تجلی ویشنو در کریشنای نبرد مهابهاراتا متحد میشوند و به جای کشاتریا با کوروسی ها میجنگند. این کریشنا در نزاعی در اثر مستی کشته میشود و پایتختش وارکا یا دوارکا به زیر سیل میرود. اینجا وارکا معادل اوروک یا عراق است و سیل مزبور هم سیل نوح میباشد. جهانگیر بودن این سیل، در یک افسانه ی هندی دیگر انعکاس می یابد که قهرمانش به نوح یهودیان نزدیکتر است. این قهرمان، ساتیوآرتا نام دارد. این نام، معادل دقیق زیوسودرا نوح کلدانی است که در گزارش بروسوس، نامش به صورت خیسوتروس آمده است. زیوسودرا/خیسوتروس، پیامبری جاودانه است و از این جهت، خیستوروس را میتوان در نام با خضر پیامبر جاودانه ی مسلمانان هم برابر دانست. نسخه ی هندی او یعنی ساتیوآرتا مثل نوح تورات، سه پسر دارد که قلمروش را بین آنها تقسیم میکند. یاپاتی در شمال و غرب ایران، و شرمیا بر نواحی جنوبی آن از هند تا مصر حکومت میکنند ولی به پسر سوم یعنی چارما چیزی نمیرسد چون به خاطر اعمال بدش از سوی پدر طرد شده است. روشن است که چارما انعکاسی از حام پسر نفرین شده ی نوح را دارد که نفرین پدر، به جای خود حام، اولاد فرزندش کنعان را میگیرد که همان کنعانیانی هستند که بنی اسرائیل، موقع ورود به ارض موعود، آنها را قصابی میکنند. در افسانه های اسلامی، اما کنعان، نام پسر چهارم نوح است و او است که از سوی پدر طرد شده است چون به آیین مردم بدکار ماقبل سیل نوح گرویده است. کنعان ابن نوح، با پناه بردن به کوهستان، از سیل در امان می ماند و این، میتواند آنچه بعدا بیشتر به فرزندان کنعان ابن حام نسبت داده شد را بازمانده ی میراث ملت قبل از نوح نشان دهد. در کوش نامه، کوش پسر کنعان ابن حام و از این جهت معادل بقایای مذهب ماقبل نوح است و این میتواند همان کوش فاتح هند و اوغوز خان و باخوس باشد که همه میراث حامند و لغت "خام" که تلفظ دیگر نام حام است، در اروپا مرتبا به جای "خان" برای رهبران تاتار استفاده میشد تا نشان دهد کل آسیا به عنوان جای دهنده ی تختگاه های تاتارها در خود، قلمرو ماقبل نوح است. با این حال، اروپا نیز در ابتدا در همین جرگه بود. اسکیت های تاتار تمام اروپای شرقی را طی کردند و در آمیزش با اشرافیت های بومی، رهبران مسیحی اروپا را پدید آوردند. اتروسک های اتروریا که آسیایی بودند نیز احتمالا از نسل همین تاتارهای ورود یافته به اروپای شرقی بودند. اتروسک ها بر رم هم حکومت میراندند و بنابراین تقریبا عامل ایجاد امپراطوری روم و شکل گیری اروپا شدند. با جبهه گیری اشرافیت یهودا در اروپا و حمایت مالی آن از فتح آسیا توسط رهبران آن، آسیا و اروپا به نسخه های جدید سامره و یهودا تبدیل شدند و یهودای جدید، خواهان احیای امپراطوری سابق یهودا که شامل اسرائیلی و یهودی با هم بود گردید. حالا اسرائیلی از نایهودی قابل تمییز نبود و شاه یهودا هم تبدیل به عیسی مسیحی شده بود که برای نجات یهودی و نایهودی قیام کرده بود. کلیسای این مسیح، مرکز امپراطوری شارلمان شد که اگرچه نامش به معنی شاه بزرگ است، ولی بازی با نام شولومان یا سلیمان نیز هست که بزرگترین پادشاه یهودا در زمان اتحاد آن با اسرائیل بود. از طرفی نام شولومان با اسور جمع آمده و تبدیل به شلمنسر نام پادشاه آشوری شده است که اسرائیلی ها را شکست داد. چون ال یا الی قبل از این که با یاهو/یهوه برابر شود با آسور برابر بوده است. در تورات هم دو خط کهانت یهودی از دو پسر هارون به نام های ایتامار و الاسار داریم که خط الاسار مهمتر بوده است. الاسار ترکیب نام های ال و آسور است و اهمیت عزرا/آسور در ایجاد تورات را هم در نظر دارد. نام الاسار به صورت ایلیوس هاسار و درنهایت ژولیوس سزار، عنوان بنیانگذار امپراطوری روم شده است. همچنین نام آسور یا سور، به صورت "سول" به معنی خورشید درآمده که سلم و سولومان و سلیمان شده است و این سول همان سول اینویکتوس یا خورشید پیروز یعنی خدایی است که جشن تولدش در انقلاب زمستانی تبدیل به کریسمس شده است. میترا و آپولو نام های دیگر او هستند. نام سول تبدیل به نام شائول و نام آپولو تبدیل به پولوس لقب شائول شده است و این شائول یا پولوس، مهمترین تثبیت کننده ی مسیحیت و همان کسی است که در نامه به قلاطیان نوشته است که میخواهد یهودی و یونانی را با هم متحد کند شاید چون یهودی و یونانی در ابتدا همان یهودی و سامری و بنابراین یهودی و اسرائیلی، یهودی و آشوری، و درنهایت یهودی و نایهودی هستند. این، اشرافیت یهود و نسخه ی اروپایی معبد سلیمان آنها است که میخواهد این اتحاد را ایجاد کند و کاهنان این معبد سلیمان، تمپلارها یا شوالیه های معبد هستند که در آسیا با حشاشین پیرو علی متحد شده اند. علی یکی از نام های الله و معادل ایلی یا ال خدای سامی است که یهوه یا ژوپیتر، شکل متاخر آن برای یهودی و رومی است. بنابراین تمپلاریسم ادعای بازگشت به اصل دارد. در قالب یک انسان، علی جانشین بلافصل محمد از دید شیعه است و اگر در ابتدا محمد همان مهابود بوده باشد، اتحاد تمپلارها با حشاشین، در حکم اتحاد معبد سلیمان با بقایای کوشیان یعنی صاحبان دنیای قبل از هرج و مرج است. شیعیان نقطه ی مقابل عثمانی ها بودند که مذهبشان پیرو سنت یا اصل تلقی میشد و ازاینرو شیعه گری معادل بددینی است. بنابراین مقابله ی عثمانی با شیعه معادل مقابله ی حشمونی با سامری است. با این حال، درنهایت و در دوران اوج حکومت غربی ها بر جهان میبینیم که تصویر رسمی شیعه که در مرکز فعلیش ایران برقرار است کمترین ارتباطی با آن بددینی ای که سنی ها از شیعه ها انتظار داشته اند ندارد و تصویر نزدیکتر در بین علوی های ترکیه و سوریه از سوی قاطبه ی شیعیان به عنوان مرتد رد میشود. الان اختلاف شیعه و سنی در حد اختلاف بر سر این که چه کسی در تاریخ جانشین برحق پیامبر بود پایین آمده است. چون جای علی ماقبل مسیحی با علی مابعد مسیحی عوض شده است. این علی دوم، نامش فقط در تلفظ با آریوس کشیش تفاوت دارد. آریوس مسیحی بود ولی عیسی را نه خدا بلکه پیامبر میدانست و ازاینرو از سوی کلیسای غرب طرد شد و پیروانش در شرق به تبلیغ پرداختند. ادعای آنها الان توسط اسلام تکرار میشود و در این زمینه جریان فعلی غالب در تشیع، تفاوتی با سنی گری ندارد. علی شیعه ی ارتدکس هم مثل آریوس انسان نیست و برخلاف علی علوی ها که به ایلی یا خدای سامی باستان نزدیکتر است، خدای انسان شده نیست. اصول شیعه هم دیگر آن مخدر کشی و فسق و فجور حشاشین دانشمند تمپلارها را تایید نمیکنند و به اخلاقیات مسیح که اخلاقیات آریوس است نزدیک شده اند. این آریوس قبل از رومی شدن یهودیت به شکل مسیحیت کاتولیک از جریان جدا شده و ایران هم امروزه به سرزمین ملاهایی تبدیل شده که رهبرانشان آیت الله ها، تنها نسخه های اسلامی کوهن گدول یا کاهن اعظم یهودی هستند و مانند آنها را در بقیه ی جهان شیعی پرورش داده استعاقبت تشیع دراینجا الگو گرفته از عاقبت معبد سامری است: گریزیم محل معبد مقدس سامریان، درنهایت تبدیل به یک پایگاه قرائیان یعنی یهودیان راستکیشی شد که فقط به تورات و حدیث اهمیت میدادند و هر گونه نوآوری را به نام بدعت انکار میکردند. توجه کنیم که شیعه به عنوان بدیل عثمانی دوم، در حکم تکرار حمله ی اسکندر و یونانی گری برای عثمانی اول یل هکامنیدها بود و پیروزیش بر عثمانی نیز مانند پیروزی نسخه ی ترکی اسکندر یعنی تیمور لنگ بر دوره ی اول عثمانی بود. پس باید به یاد بیاوریم که حکمرانان مغول مسلمان هند هم اعقاب تیمور لنگ سمرقندی بودند که به شبه قاره نقل مکان کرده بودند. درست مثل سلجوقی/سلوکی های موصوف در بالا، آنها نیز در ابتدا رفتار خوبی با بومیان داشتند تا این که اورنگ زیب که مسلمان متعصبی بود، در یک کودتا پدرش را سرنگون کرد و تمام متون هندو را نابود نمود و جالب این که انگلیسی هایی که حکومت مسلمانان در هند را از بین بردند، در اواخر قرن 18 وانمود کردند که متون هندویی را که اورنگ زیب از بین برده است کشف کرده اند و تحویل هندوها دادند. احتمالا متونی که آنها برای هندوها کشف کردند، روی هم رفته چیزی به جز یک نوع "تورات سامری" نیستند. همه ی سرگذشت های خدایان انسان گون میتواند تکرار همین الگو را نشان دهد. مثلا میتوانیم توجه کنیم که شیاطین مذهب هندو اسوره نام دارند که احتمالا با آسور خدای آسوریان مرتبط است. پارسیان نیز همان آسور را تحت عنوان اهوره میپرستیدند و در قدیم، پارسی و آسوری گاها با هم معادل بودند. در هند، "پارسی" عنوان زرتشتیان هندی است که خدایانشان اهوره و شیاطینشان دیو نامیده میشوند و از این جهت، دقیقا برعکس هندوانند. همچنین شیوا یا مهادیوا که حتی اکنون در هندوئیسم، نسخه ی اصلی الله مسلمانان شمرده میشود، مجسم به ورزاو و از این جهت برابر با ازیریس قبطی است. در یهودیت فعلی، موسی بت گوساله ی سامری را میشکند و گاوپرستی را ممنوع میکند که این میتواند معادل با طغیان این «شاهزاده ی مصر» علیه مذهب مصری باشد. تمپلارها نیز پیرو میترا هستند که آفرینش جهانش با قربانی آیینی ورزاو کیهانی اتفاق می افتد و به نظر میرسد موسی شکل نو شده ی میترا باشد. با این حال، در دعوای ویشنو و شیوا، شیوا بیشتر به موسی نزدیک است و ویشنو به عیسی. شیوا هر چیز "غیر" را تخریب میکند و ویشنوی کریشنایی همه چیز را میپذیرد. موضوع این است که افراط در تخریب، میتواند آنچه ضد آن است را به مخرب بودن تشویق کند. دین قرار است نجات دهنده ی انسان ها باشد نه کشنده ی آنها. به همین دلیل، ما انتظار داریم مردان خدا انسان هایی مهربان و صلح دوست باشند نه جنایتکارانی دزد و آدم کش. تاریخ قلابی کاست ها در هند هم که به اندازه ی عمر متون هندو و خود کاست ها جدید و نتیجه ی کشفیات انگلیسی ها است، وانمود میکند که در ابتدا طبقه ی برهمن ها یا روحانیون بر طبقه ی کشاتریا یا جنگجویان برتری داشت ولی سوء استفاده ی جنگجویان از قدرت نظامی و آزار برهمنان توسط آنان باعث شد تا دوگانه ی کشاتریا-برهمن یا جنگجو-روحانی، با دوگانه ی کشاتریا-ویشنو عوض شود. پاراسوراما کشاتریای پیشین را از بین میبرد و برای جلوگیری از تکرار فاجعه، راما که ویشنوی انسان شده است، موجد کشاتریای جدیدی میشود و کریشنا تجسد دیگر ویشنو نیز خود سرکرده ی کشاتریا است. کریشنا موقع ایجاد جنگ های موحش مهابهاراتا، پرچم عقاب را که مرکب ویشنو و درواقع تجسمی حیوانی از او است، روی پرچم سپاه خود درج کرده است چون سپاه او همان سپاه روم است که عقاب ژوپیتر را نشان خود نموده است. طبیعتا این در حکم انتقال صحنه ی اتفاقات اروپا به شرق است. در اروپا عقاب روم در رنسانس و با این ادعا برگشت که حکومت خشن اخلاقیات در اروپا باعث انحطاط آنجا شده بود و چاره ای نبود جز این که عصر باشکوه روم برگردد. با این حال، روم باستانی که ارائه شد بیشتر اختراع شده بود تا این که کشف شده باشد و متون کلاسیک آن هم دقیقا وقتی پیدا شدند که اراده به بازگشت به روم کلاسیک پیدا شد. توجه کنیم که میترای تمپلارها هم خدای لژیونرهای رومی بود و بازگشت تمپلارها در قالب فراماسونری بعد از سرکوبشان توسط فیلیپ عادل هم همانقدر «بازگشت» محسوب میشود که بازگشت روم باستان. حامیان این بازسازی یا بهتر است بگوییم نوسازی روم، اما هنوز از آن یهودی زده هایی که با خلاصه کردن همه چیز در تورات و انجیل و تفسیر کشیشی آنها، مانع تفکر معقول شدند فاصله ی چندانی ندارند چون همان سفر توراتی اسرائیل از مصر به ارض موعود را به صورت سفر از اروپا به امریکا بازسازی میکنند و اصلا هم عجیب نیست چون همان اتروریایی که اتروسک هایش روم باستان آنها را میسازند در دوره ی رنسانس، بزرگترین محل انتشار کیمیاگری مصری و تبلیغ ازیریس و همسرش ایزیس بوده اند و اروپای روم، مصر ازیریس است که اشرافیت یهود قرار است با گذر از دریا علیه گوساله پرستیش قیام کند و در ارض موعود جدید، اورشلیم نوین بسازد. در تورات، در مقابل بنی اسرائیل، قدرت خطرناک آموری ها یا آموروکو یا عمالقه قرار داشتند که نامشان شبیه نام قاره ی امریکا است. عمالقه در روایات اعراب، از همگنان قوم عاد و در زمره ی اعراب بائده (اعراب نابود شده) یا اعراب عاربه (عرب های اصلی) یعنی عرب های باستانی –قبل از عرب های جدیدتر اسماعیلی (مضری) و قحطانی (یمنی)- بودند که به سبب جباریتشان خدا آنها را با انواع بلاها از روی زمین محو کرد و ظاهرا بقایایشان یعنی عمالقه با بومیان امریکا تطبیق شده اند. جالب است که این بومیان امریکا همزمان تارتار (تاتار) و هندی هم نامیده شده اند و بنابراین کل انتظاراتی که روایات و متون هندی از تاتارها و هندی ها و آسیایی های باستان ایجاد میکنند، یک انتظار ابتدایی اروپایی از امریکا یا جهان امریکایی به نظر میرسد.:

“SYNCRETISMES”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 11 APR 2020

انتظار مشابهی را میتوان از کتاب SOME ACCOUNT OF THE BRITISH DOMINIONS BEYOND THE ATLANTIC منسوب به WILLIAM DOYLE انگلیسی در 1770 یافت جایی که میگوید در ابتدا جهان فقط سه قاره داشت: اوگیگیا، آتلانتیس و استرالیا. سپس اوگیگیا به سه قاره ی آسیا، افریقا و اروپا تقسیم شد و آتلانتیس به سه قاره ی امریکا، سباستیا و هایپربوریا. هایپربوریا همانطورکه متن توضیح میدهد در اینجا جزایر بین اسکاندیناوی و امریکای شمالی مثل آیسلند و گرینلند هستند و امریکا و سباستیا هم به ترتیب، امریکای شمالی و امریکای جنوبیند که ادعا میشود نام از کاشف هایشان –به ترتیب امریکو وسپوچی و سباستین کاپوت- دارند. نکته این است که این مجموعه به عنوان دربردارنده ی تمام سرزمین های ماورای اروپا در آتلانتیک یا اقیانوس اطلس، با آتلانتیس افسانه ای افلاطون تطبیق شده اند که تمدن کهنش مدت ها قبل در زمین لرزه و سیلی که میتوان آن را سیل نوح دانست از بین رفت. درباره ی ریشه گیری تمدن امروز از آتلانتیس در منابع اروپایی دو سه قرن پیش خیلی صحبت شده است. از طرفی آتلانتیس در مقابل اوگیگیا قرار گرفته است که جامع آسیا، اروپا و افریقا و معرف بر قدیم است در مقابل بر جدید که امریکا است. اوگیگیا در ادیسه ی هومر، نام جزیره ای است که کالیپسو دختر اطلس در آن زندگی میکند و ادیسه در زمان ورود به آنجا فریفته ی او میشود. کالیپسو سعی میکند ادیسه را در آنجا پیش خود نگه دارد ولی درنهایت ادیسه آنجا را برای بازگشت به نزد همسر و سرزمینش ترک میکند. آیسخولوس به رود نیل، "اوگیگیان" میگوید و یوستاتیوس بیزانسی، اوگیگیا را نام اولیه ی قبط یا مصر معرفی میکند. شاید این تعابیر، با ارتباط اطلس با کالیپسو قابل حل باشند. اگرچه نام مادر کالیپسو معمولا ذکر نشده، اما هگینوس نوشته است که مادر او پلیونه مادر پلیادها یا ستارگان ثریا در صورت فلکی ثور یا ورزاو بوده است. اگر ورزاو را با ازیریس بنیانگذار مصر برابر بدانیم، ثریا معادل ایزیس یا نیمه ی زنانه ی او میشود که به همسر ازیریس فرعون مجسم میشود. هفت ستاره ی ثریا با انتقال پای ثور به قطب شمال و تبدیلش به دب اکبر، در هفت ستاره ی آن انعکاس یافته اند. دب اکبر، مادر دب اصغر محل ستاره ی قطبی یا عمود جهان است. اطلس نیز یک نسخه از عمود جهان است که آسمان را بالای زمین نگه میدارد. بنابراین انتقال ثریا به قطب شمال در حکم انتقال عروس به خانه ی شوهر و ازدواج دب اکبر به جای ثریا با اطلس است که میتواند ازدواج ازیریس با ایزیس در مصر یا قبط هم باشد. کالیپسو به عنوان الهه ای که از این اتحاد پدید می آید نمادی از مادر-زمین است. پس اوگیگیای ادیسه که بعدا به جزیره ای کم اهمیت تبدیل شد، درواقع مجموعه ی جهان فیزیکی به صورت زمینی احاطه شده توسط آب است و آنچه به عنوان آتلانتیس در ورای آن قرار دارد و امریکا را ایجاد میکند ماورای زمینی و فراطبیعی است. دقیقا به همین خاطر است که آتلانتیس را باید با قلمرو افسانه ی نفیلیم یا آناکیم یعنی موجودات نیم انسان-نیم فرشته تطبیق کرد که یهوه بر آنها خشم گرفت و در سیل نوح نابودشان کرد. نام آناکیم معادل نام آنوناکی ها یا موجودات فراطبیعی در اساطیر بابلی است و رهبر آنوناکی ها انلیل، فرستنده ی سیل عظیم و معادل یهوه ی تورات بود. انلیل، انسان ها را به عنوان کارگرانی بی مقدار برای خدمت کردن به آنوناکی ها میخواست ولی حئا برادر انلیل موقع ساختن انسان ها چیزی از خود در آنها نهاد که باعث شد میل به شورش بیابند و همین باعث شد که انلیل به فکر نابودی همه ی بشر بیفتد. ازاینرو پس از وقوع سیل، انسان ها به پیشنهاد حئا مدتی نوکران بی اراده ی انلیل ماندند تا در این فرصت، حئا بخشی از قدرت انلیل را تصرف کند. این حئا سازنده ی زمین برای انلیل هم هست و به عنوان خدای آب ها و خدمتگزار انلیلی که الگوی فرمانروایان و مانند آنها عاشق جواهرات است، نوع زمین سازیش نیز معلوم است. در اساطیر سرخپوستان امریکا و مغول های آسیای دور، به طور مرتب میبینیم که خالق دنیا اردک یا پرنده ی آبزی غواص دیگری است که به زیر آب ها شیرجه میرود و ذرات ته نشین آب را به سطح می آورد و اینقدر به این کار ادمه میدهد که مجموع ذرات، تبدیل به تپه ای و در نهایت تبدیل به جزیره ی زمین میشود. فکر اولیه احتمالا موقع تمیز کردن جوی ها و ایجاد تپه های کوچک از ذرات گل و لجن خارج شده از جوی در روی زمین ایجاد شده و به این فکر منتهی شده که شاید خاک کنار جوی هم همینطور به وجود آمده باشد. از طرفی این خاک رویی بر تونل های زیر زمینی گذر دهنده ی آب های زیرین استوارند و برای کسانی که تونل سازی معدنچی ها را دیده اند این تونل های آبی، دستپخت معدنچیان شمرده میشوند. معدنچیان در موقع کار، درست مثل اردکی که خاک را از زیر آب خارج میکند تونل هایی عظیم در زمین میکنند و ضایعاتی که ایجاد میکنند تبدیل به تپه هایی عظیم میشود. اگر معدنچی های انسانی را با غول های معدنچی که تیتان ها و سیکلوپ های باستانی به عنوان نسخه های دیگر نفیلیم هستند عوض کنید آن وقت به فکر ایجاد کوه ها و دره های عظیم توسط آنها می افتید و احساس میکنید تمام تغییرات جغرافیایی زمین، با معدنکاوی های آنوناکی ها اتفاق افتاده است. در قاره ی امریکا که پر از معادن ارزشمند است و اشکال خارق العاده ی زمینشناسی مثل گرند کانیون را دارد چنین تصویرسازی ای توسط ذهن اروپایی مهاجر بسیار ساده است. بنابراین هر گونه ساخت و ساز عظیمی جلوه ای از کارهای خدایان یا انسان های خدای گون را پیدا میکند و برای غربی دارای تربیت مسیحی، اگر چنین ساخت و سازهایی در مستعمرات و کشورهای نیازمند استعمار مشاهده شدند باید به نژادهای باستانی منقرض شده نسبت داده شوند. بخصوص در مصر که بناهای منسوب به فراعنه و در راسشان اهرام فراوانند، مصرشناسی رسمی هزاران سال بین بومیان فعلی و سازندگان بناها فاصله انداخته است. ادعا میشود که در ابتدای قرن 19 و در جریان فتوحات ناپلئونی در مصر، یک نابغه ی فرابشر فرانسوی به نام شمپولیون موفق شده است خطوط هیروگلیف مصری را که هیچ کس نمیشناخت بخواند ولی چیزی که گفته نمیشود این است که از همان زمان و سال 1806 کتابی به نام ANCIENT ALPHABETS AND HIEROGLYPHIC CHARACTERS از JOSEPH HAMMER داریم که بر اساس نوشته های کشف شده در قاهره از علی ابن مختار ابن عبدالکریم، ارتباط هیروگلیف های به اصطلاح مصر باستان با الفباهای کلدانی و سریانی و نبطی و عربی را توضیح میدهد و معنای آنها را روشن میکند. ادعا میشود که این نوشته ها کار احمد ابن ابوبکر ابن وحشیه هستند که آنها را در زمان عبدالملک ابن مروان فرمانروای اموی نوشته است. ولی فارغ از این که در چه زمانی نوشته شده باشند نشان میدهند که معنای آنها کاملا در ارتباط با الفباسازی فلسفی سامی بوده است و نمیگذارد این احتمال که مصر باستان چیزی جدای از تمدن عربی متاخر بوده باشد از ذهن دور بماند و فقط فرهنگ سازی های نوین میتوانسته اند بنیادهای ارتباط دو تمدن را از بین ببرند، فرهنگ سازی هایی که همانطورکه متوجه شدیم به نفع اروپاییان و تابع خواست ها و انتظارات آنها بوده اند؛ انتظاراتی مانند این که لازم بوده با جدا کردن تصویر بومیان از تمدنشان در ذهن سربازان مسلح به ایدئولوژی مسیحی، آنها را از تشکیک در فکر سلطه بر این موجودات دون بشر باز دارند. در عوض، این اروپاییان خواهند بود که با به دست آوردن حق بهره برداری از معادن مستعمرات و وادار کردن بومیان به کارگری برای آنها در این معادن، همانطورکه انسان ها کارگران معادن آنوناکی ها بودند، خدایان بودن خود را اثبات خواهند کرد. فیلم ها و داستان های بسیاری ساخته شده اند درباره ی قهرمانانی که در خرابه ها یا تونل های پیچ در پیچ و مرموز و خطرناک، گنج باارزشی را کشف میکنند. در تمام این آثار، قهرمان با رسیدن به هدف خود، جایگاهی خدایگانی خواهد یافت و فلزهای گرانقیمتی که کشف میکند سند این خدائیت هستند. این فلزها معمولا از جنس کریستالند و کریستال در لغت یعنی از جنس کریست یا مسیح.:

“COULD OUR PLANET EARTH BE ONE HUGE QUARRY?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 13 DEC 2020

شاید همین رویه باشد که الان بر ضد خود تمدن غرب رشد کرده و در ایجاد آنچه ترامپیسم مینامیم ایفای نقش کرده باشد. خانم آرلی هاکشیلد، جامعه شناس امریکایی، در همان مقاله ی "پارادوکس غرور" مجله ی ترجمان که ذکرش را کردیم صحنه های مشابهی را از خود امریکا گزارش میکند. او در سفرش به پایک ویل در کنتاکی شرقی و توصیف وضعیت مردم آنجا که روسای خانواده هایشان عمدتا کارگران سفیدپوست معادن زغال سنگند شرح میدهد که چطور این مردم که زمانی نسبت به نقش حیاتی خود در اقتصاد امریکا افتخار و احساس غرور داشتند، بعد از سیاست های زیست محیطی جدید و همچنین انتقال خطوط تولیدی صنعتی از منطقه، دچار فقر و تحمل تحقیر توسط ساکنان شهرهای بزرگی شدند که برعکس این گونه نواحی، از جهانی شدن، سود سرشاری برده اند. در جایی از مقاله درباره ی یکی از این سرخورده ها گفته میشود: «اشلی، طی طرح آپوارد باوند (برنامه ی آماده سازی پیش دانشگاهی که با بودجه ی فدرال اجرا میشود) در اردویی به بوستون رفته بود و ماجرای بازدید از یک کتابفروشی در این اردو را برایم تعریف میکرد: "وقتی با آقای فروشنده حرف زدم، پرسید بچه ی کجا هستم. وقتی گفتم شرق کنتاکی، خودش را از پشت کانتر بالا کشید و خم شد تا نگاه کند ببیند پابرهنه هستم یا نه. البته کارش شوخی و مسخره بازی بود، ولی به من فهماند که آنها با من شوخی هایی میکنند که من نمیتوان همان را با آنها بکنم.» (ترجمان: پیشین: ص14)

وقتی چنین احساسات جریحه دار شده ای خدایان دروغین را تهدید میکند، خدایان مجبورند یکی از خودشان را به عنوان ناجی برای این مردم بفرستند تا ارزش های خدایان زیر سوال نرود؛ یک ناجی پولدار بانفوذ فراقانون مثل ترامپ را.

حمزه و اسکندر: جایی که اسلام شرقی و دموکراسی غربی با هم تلاقی میکنند.

تالیف: پویا جفاکش

در 3 اکتبر سال 1986 میلادی –برابر با 13مهر 1365- یک فروند هواپیمای نظامی باربری ایالات متحده در جنوب نیکاراگوئه مورد اصابت موشک زمین به هوای روسی قرار گرفت و تنها بازمانده ی هواپیما که توانسته بود با چتر نجات به بیرون شیرجه بزند توسط دولت نیکاراگوئه بازداشت شد. او اعتراف کرد که هواپیمایش حامل سلاح های ارسالی امریکا برای شورشیان کنترا بوده است. این به یک رسوایی بزرگ علیه دولت رونالد ریگان تبدیل شد چون ظاهرا کنگره ی امریکا در اوایل سال 1984 کمک به کنتراها را ممنوع کرده بود. اما پرونده ای که دادگاه لاهه دراینباره تشکیل دارد مسئله را بسیار بزرگتر کرد. رای دادگاه تایید میکرد که امریکا به طور جدی به آموزش، مسلح کردن و قرار دادن امکانات مالی و تجهیزاتی در اختیار کنتراها پرداخته بود و با این حال، امریکا قطعنامه ای را که از این کشور درخواست میکرد رای دیوان دادگستری لاهه درباره ی نیکاراگوئه را محترم بشمارد در شورای امنیت وتو کرد. واحدهای کنترا به قاچاق مواد مخدر بخصوص کوکائین از کلمبیا به ایالات متحده میپرداختند و سازمان سیا که مخزن تامین بودجه ی شورشیان کنترا بود در این تجارت دست داشت. این موضوع را سناتور دموکرات، جان کری افشا کرد. تحقیقات کری و دستیارانش نشان داد کنتراها پوششی برای قاچاق مواد مخدر کارتل ها به امریکا و با همدستی سیا هستند. سال ها بعد بازرس کل سیا قاچاق مواد مخدر به امریکا توسط کنتراها را تایید ولی نقش سیا را پنهان کرد. علاوه بر اینها این پرونده فقط یقه ی امریکا را نگرفت و به سرعت پای انقلاب نوپدید ایران را نیز به میان کشید. انقلاب های ایران و نیکاراگوئه تقریبا دوقلو بودند. به فاصله ی کمی پس از انقلاب ایران در اواخر 1357شمسی، در 1358 انقلاب نیکاراگوئه غلیه دیکتاتوری سوموزا به وقوع پیوست و دنیل اورتگا رئیس جمهور جدید شد. از همان ابتدا دولت موقت مهدی بازرگان، به صراحت از دولت جدید نیکاراگوئه حمایت کرد و پس از سقوط بازرگان هم این همدلی ظاهری ادامه داشت و حتی میرحسین موسوی در زمان زمامداری خود شخصا به آنجا سفر کرد و با مقامات دیدار کرد. هر دو حکومت نیکاراگوئه و ایران با امریکا مشکل پیدا کرده بودند. اما درحالیکه دولت نیکاراگوئه آشکارا به امریکا التماس میکرد که او را به رسمیت بشناسد و با دولت جدید ارتباط برقرار کند، ایران وانمود میکرد که خودش رابطه با امریکا را قطع کرده است. با این حال، کشف ارتباطات مخفی ماجرای موسوم به ایران-کنترا نشان داد که در سیاست، ممکن است آنهایی که با ظاهر با هم دوستند در باطن مثل دشمن باشند و آنهایی که در ظاهر دشمنند، ممکن است در باطن دوست باشند. بعد از بحران گروگان گیری افراد سفارت امریکا در تهران، ریگان تصمیمات عجیب و غریبی برای صدمه زدن به ایران به محض پیروزی در انتخابات اتخاذ کرده بود ولی اسرائیلی ها که آشکارا در رقابت انتخاباتی پیش رو جانب او بودند پیشنهاد وسوسه کننده تری به او دادند. آنها به ریگان گفتند که به حکومت جدید مذهبی ایران برای ریشه کن کردن کمونیست ها در ایران نیاز دارد و آنها باید بمانند ولی علاوه بر آن، این رژیم میتواند کمک ریگان در از سر راه برداشتن رقیبش کندی باشد. قرار شد امریکا به ایران بر ضد عراق اسلحه بفروشد و ایران در عوض اینقدر گروگان ها را نگه دارد که کندی بی آبرو شود و فقط بعد از تحلیف ریگان، گروگان ها را آزاد کند. حتی حسن کروبی (برادر مهدی کروبی) که از طرف امام خمینی برای مذاکره با امریکایی ها رفت از شنیدن این پیشنهاد یکه خورد چون فکر میکرد امریکایی ها میخواهند در ازای آزاد کردن گروگان ها به ایران اسلحه بفروشند و فکر نمیکرد این حد از خیانت به هموطنان برای رهبران امریکا عادی باشد. با این حال پیشنهاد ریگان پذیرفته شد و آنچه باورنکردنی است این که برای دور زدن دولت کندی، ایران پولش را به کنتراها داد و وردست های ریگان از طریق اسرائیل به ایران اسلحه فروختند. ("میهمان ناخوانده؟: مرور ماجرای سفر رابرت مک فارلین به ایران از طریق اسناد امریکایی": سرگه بارسقیان: آگاهی نو: شماره ی 11: بهار 1402: ص9-176)

رفتار ایرانی ها در این زمینه از دید خودشان غیر اخلاقی نبود چون مغز متفکر جریان ایرانی در این بده-بستان، هاشمی رفسنجانی بود که با تفکرات مشابهی موفق به حذف دولت بازرگان و جریان او یعنی نهضت آزادی شده بود. کافی است به خطبه های نماز جمعه ی او در 13 آبان 1362 و بعد از تخریب و غارت دفنر نهضت آزادی و کتک خوردن افراد آن با حمله ی افرادی که خود را حزب الله مینامند توجه کنید:

« مردم هم ریختند آنجا. البته من تایید نمیکنم که مردم بروند. خود ما عاجز نیستیم. میتوانیم جلوی آن را بگیریم. مردم رفتند. دیگر حالا این مردم ما از اول اینطور بودند. ما از روز اول کارهایمان را خود مردم جلو میرفتند و انجام میدادند. حالا دیگر دولت مسلط است و نیاز زیادی نیست ولی ما دیگر به مردم اینقدر هم نمیتوانیم زور بگوییم.»

«مردم» شنونده اینقدر خوششان آمد که به هیجان درآمدند و اقدام به سر دادن شعار «مرگ بر ...» کردند که هاشمی دخالت کرد و گفت:

«شعار ندهید. استحقاق مرگ را ندارند و من این حرف ها را جهت روشن کردن شما میگویم. من جزو دلسوزان اینها هستم. اینها سوابقی دارند و ما دلمان میخواهد تا آخر با ما باشند. اما من این نصیحت را میکنم. به آنها، به خانواده هایشان نصیحت میکنم که جلو آنها را بگیرند. اینها دارند اشتباه میکنند. اینها کارشان به جایی میرسد که فردا مثل محارب در مقابل جمهوری اسلامی قرار بگیرند.»

هاشمی بعد از آن چند بار دیگر نصیحت دلسوزانه اش را با کلماتی دیگر تکرار کرد و بلاخره یکی از معدود حرف های راستی که در عمرشان زده است را به زبان آورد:

«اگر این انقلاب روزی نیاز به خفقان پیدا کرد خفقان پیش می آوریم. اما امروز ایجاب نکرده. هنوز ملت ما و اکثریت مردم که رایشان دموکراسی میسازد اینها با انقلابند.»

مجله ی آگاهی نو (پیشین) در مقاله ای به نام «زنده باد اقلیت» (ص59) این خطبه را تکرار کرده و در ادامه نوشته که چطور نامه ای منسوب به امام خمینی بر ضد نهضت آزادی، تقریبا کلک نهضت را کند و وقتی نهضت، نامه را جعلی خواند، موسسه ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی، از آنها شکایت کرد و اتهامی به اتهاماتشان افزوده شد اما بعدها در ششم اردیبهشت 1402 همان موسسه ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی که حالا تحت کنترل سید حسن خمینی معلوم الحال است اسنادی را منتشر کرد که نشان میداد امام در باطن با نهضت بود و حتی پنهانی به آنها رای میداد ولی لابد دلش نمیخواست با رای الکثریت مخالفت کند که گذاشت سرنگون شوند. عجبا! امام خمینی بسته به این که موسسه ی نشر اسنادش را چه کسی داشته باشد، شخصیتش تغییر میکند. همه میدانیم که سید حسن خمینی ژست دموکراسی دارد. بنابراین میتوانیم بگوییم از گردونه ی پیشرفت انقلاب عقب مانده است. چون همانطورکه به قول نویسنده ی مقاله، هاشمی رفسنجانی در آن خطبه «آینده را پیشبینی» کرده بود، حالا دیگر زمان «دموکراسی» نیست و زمان «خفقان» است. پس دقت کنید که هاشمی از کلمه ی «شورا» و حتی کلمه ی «جمهوری» استفاده نکرده بود. دقیقا گفته بود: «دموکراسی». همان کلمه ای که برای امریکایی ها و مستعمرات اروپاییشان مقدس است و سنگ آن را به سینه میزنند. همانطورکه دشمنی انقلاب ایران با "امریکا" همیشگی نیست و در جاهایی مثل ایران-کنترا انقلاب با این «دشمن» بر ضد دوست متحد میشود، دلیلی ندارد دشمنیش با مقدسات آن مثلا دموکراسی هم همیشگی باشد و جایی که به درد بخورد، مثلا نابود کردن اقلیت به کمک اکثریت، این مقدسات خیلی هم خوبند. بله؛ انقلاب ایران، ضد امریکایی است. ولی برخلاف آنچه ادعا میکند روی یک بنیاد امریکایی سوار است و همانطور وارث برحق این بنیاد است که انقلاب امریکا وارث بنیاد انگلیسی خود است. یادمان باشد امریکا به نام خدا انقلاب کرد و نام خدا را بر دلارش حک نمود: «خدا با ما است». انگلستان که خود علیه کلیسای کاتولیک طغیان کرده و آنگاه پادشاه بریتانیا را تنها جانشین برحق خدا بر زمین دانسته بود، با خیانت به خدا و دین مسیح، طغیان امریکا با ادعاهای مشابه علیه خود را توجیه کرد و چرا بعد از خیانت امریکا به مذهب مسیح که پیامبر محترم ایرانی ها هم هست، ایران بعد از انقلاب علیه عمال امریکا وظیفه ی بازگشت به مذهبی که روش و اصولش را امریکا و بریتانیا به همه یاد داده اند نداشته باشد؟ واقعیت این است که این اصول را خود مسیحیت و ریشه ی یهودیش تعیین کرده اند و اسلام ایرانی هم قصد احیای حکومت خدای یهود و مسیح را دارد و اگر کمی دقت کنید میبینید که انقلاب مذهبی ایران اصلا در اتفاقات فوق، به بنیاد مذهبی خود خیانت نکرده است. در اسلام نوین، درست مثل یهودیت و مسیحیت و دیگر سوغات آنها یعنی هندوئیسم، رهبران مذهبی جانشینان پیامبران خدایگونند و پیامبران مزبور به عنوان کسانی که در مرز انسان و خدا قرار دارند تفاوتی با فرشتگان ندارند.

در انجیل، کلمات یکسانی برای نبی انسانی و فرشته استفاده شده که معنی پیامبر یا پیغامبر میدهند. چون هر دو گروه مامورند پیام خدا را به انسانها برسانند. کلمه ی انجلوس در لاتین به معنی فرشته با لغات "انگیرا" به معنی کاهنان کیش آگنی خدای آتش در هندوئیسم و "اینگیروس" یا کاهنان کیش آتش در ایتالیای رومی قابل تطبیق است. همه ی این لغات مرتبط با اگورا در لاتین به معنی پیک هستند که منشا نام "آگنی" نیز میتواند باشد. "آگورا" خود از ریشه ی نام "آسور" خدای باستانی سامی است که یکی از صورت های اسمش در عبری، "آذر" به معنی آتش است که احتمالا مبنای ربط پیغامبر با کیش آتش میباشد. "گورو" به معنی مربی در تمرینات مذهبی هم باز ریشه در همین آگورا دارد. کلمه ی دیگری که در یونانی و عبری برای پیامبر استفاده میشود، پروفیت است که این یکی هم قابل تطبیق با "پروهیتا" عنوان کاهنان مراسم قربانی در آتش برای ویشنو است. دلیل، جهانبینی یهودی است که مذهب خود را طغیانی علیه فرزندان فرشتگان هبوط کرده یا نفیلیم میبینید. این موجودات به سرافیم هم معروف بودند که قابل ارتباط یابی با ساراف به معنی فرشته است. کلمه ی مزبور معنی مار هم میدهد. شکل هندی آن "سارپا" به معنی مار است. [ممکن است شرپاها یا راهنمایان محلی کوهنوردان در هیمالیا به این خاطر به این نام خوانده شوند که به عنوان راهنمایان کوره راه ها معادلی برای راهنمایی های کاهنان مار صفت در راهنمایی مومنین در کوره راه های دنیای مادی باشند.] سرافیم یا فرشتگان نافرمان به عنوان شیاطین، دار و دسته ی مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن هستندد که در پیشگویی های آخرالزمانی به صورت اژدها نیز نمود می یابد. شیاطین نیروهای جهنمیند و جهنم محلی آتشین است. یکگ دلیلش این است که شکل قبلی خدا که خدا در قالب یهوه علیهش مبارزه میکند یک خدای خورشیدی بوده است. یهوه با ال یل الی یا اله یا الوهیم تطبیق میشود و الی حتی در اسم تبدیل به هلیوس خدای خورشید یونانی-رومی شده است. ارتباط رب النوع ها یا عناصر مذهبی ادیان پیشین با آتش هم در ارتباط با آتشین بودن خورشید است. جانور خورشید، معمولا شیر است و یهوه خدای یهود، هنوز به شکل شیری ترسیم میشود که گهگاه در آثار هنری به صورت دشمن مار و اژدها ظاهر میگردد. روز مقدس یهوه یعنی شنبه در بین هندوها هم روز ناراسیمها یا خدای شیر شکل است. روز قبل یعنی جمعه برای هندوان روز سشا یا مار چند سر دریایی هاویه است. نام این مار، قابل ارتباط یابی با عدد شش (6) است همانطورکه جمعه ششمین روز هفته است. یهوه جهان را در شش روز آفرید و روز هفتم استراحت فرمود. بنابراین تا جمعه خلقت تکمیل شده بود و 6 نمادی از خلقت شامل رهبران آن یعنی ارباب انواع است که فرشتگان ساکن در زمین میباشند. ازاینرو است که فرشتگان نیز باید ظواهر 6گانه داشته باشند که با توجه به بی پا بودن کرم ها، دو پا بودن پرندگان و چهارپا بودن پستانداران (شامل انسان) که پیشرفته ترینند، انتظار میرود فرشتگان 6دست و پا داشته باشند. خدایان هندو بر این اساس 4دست دارند و دو پا. فرشتگان مسیحی، به جایش دو پا و دو دست و دو بال دارند و بال ها، جای دست های اضافه را گرفته اند. فرشتگان کمک های خدا هستند که پیشتر و هنوز ارباب انواع یا رب النوع ها بوده اند و حکم خدایان مذاهب شکست خورده و منحل شده را دارند که الان به خدا خدمت میکنند. تفاوت وضعیتشان این است که حالا دیگر به اراده ی خود عمل نمیکنند و هرچه ارباب جدید بخواهد انجام میدهند و وقتی از آنها سکوت خواسته شود تمکین میکنند.:

“ANGELS- THE MESSENGERS OF HARI-VASU/ELI-YAHU”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 7 NOV 2010

این تمکین، هنوز در تمکین نیروهای جهنمی حاکم بر سیاست مدرن به هر نیروی سیاسی ای که خود را الهی بخواند تکرار میشود با این توضیح که تا قبل از مسیحیت و بازسازی او از یهودیت، عناصر «پیشین» هیچگاه خودشان را جهنمی تصور یا توصیف نکرده بودند و فقط به خاطر جهنم سازی مسیحیت و یهودیت از هرآنچه قبل از آنها وجود داشته، هست که شما الان اجازه دارید موقع به خدمت گرفتن عناصر نظام پیش از خود در راه خدا، شیطانی ترین هایشان را فرشته گون ترینشان تلقی کنید و مورد استفاده قرار دهید. اما چه مکانیزمی توجیه میکند که حتما باید عناصر نظام پیشین جهنمی باشند تا مطمئن باشیم که نظم خدایی فقط از میان آنها برخواهد خاست؟! این کاملا به غنوصی گری مسیحی و بنیاد آن در نگاه بدبینانه به جهان اطراف انسان در دنیای ابتدایی مشرکین برمیگردد.

دنیای انسان اولیه دنیای خطرناک، کابوس وار و وحشتناکی بود که هیچ کس انتظار نداشت در آن بهشت بسازد. تمام مذاهب اولیه بر لحظه ای که انسان از بهشت اخراج شد و به این زمین جهنمی افتاد افسوس میخورند و آن را به اشتباه انسان یا انسان هایی که به خدای آسمان خیانت کردند میخوانند. تورات هم داستانی درباره ی اخراج از بهشت دارد با این تفاوت که آن متعصب هایی که تورات را تفسیر میکنند پادوهای کابالیست هایی هستند که معتقدند آدمی که از بهشت اخراج شد خود خدا در برترین تجسم خود بود. یهوه در کابالا برابر با آدم کدمون است که تمام جهان بدن او است و در میان موجودات جهان بیش از همه در انسان تجلی یافته است. سقوط او به زمین در حکم همان خواب روز هفتم یهوه است. شش روز پیشین خلقت نماد تقسیمبندی 6گانه ی حیات در زمین است که هر روز به یکی از آنها تعلق دارد. از دید یهود، این 6 نوع موجود زنده، گیاهان، بی مهرگان، ماهیان، خزندگان (شامل قورباغه و وزغ و سمندر)، پرندگان و پستانداران هستند. اوفیت ها و شیثی ها این 6 نوع آفرینش را به 6پسر یلدابهوت (یهوه) نسبت میدهند و معتقدند یلدابهوت خود در هفتمین پسرش که نماینده ی نوع بشر است تجسم یافت و به همراه اشتباهات او به زمین جهنمی سقوط کرد. از اینرو 6پسر دیگر از نوع انسان متنفرند و آفریده هایشان تا جای ممکن با بشر دشمنی میکنند. این 6 پسر قابل تطبیق با 6 سونگ یا مفتخران اولیه در اساطیر چینی هستند. پسر هفتم به خاطر معادل بودن با آدم دوجنسه ی اولیه که در کنار موجودات دارای جنسیت های نر و ماده ظهور کرد، در اساطیر هندو به صورت یک موجود دوجنسه که بعد از 6زوج پدید آمد معرفی شده است. درست مثل یهودیت، در هندوئیسم و بودیسم هم این نفر هفتم از بقیه الهی تر است. برای همین، در بودیسم، 7بودای پیاپی داشتیم که فقط هفتمینشان یعنی ساکیامونی یا گئوتمه آنقدر اهمیت یافت که مصدر تمام تعالیم مهم بودیسم تلقی شود. درحالیکه هدف این ادیان از نفر هفتم، پوشش دادن همه ی انسان ها است، مفسران عتیق تورات، معمولا گوییم یعنی نا یهودیان را در زمره ی آفرینش ششم یا پستانداران قرار میدادند و روحشان را حیوانی میشمردند و معتقد بودند فقط ارواح بنی اسرائیل بهره ای از روح یهوه برده و انسان واقعی فقط از بین یهود برخواهد خاست. با این حال، از دید مسیحیان، خیزش انسان آرمانی از یهودیت یک بار اتفاق افتاده و آن مورد عیسی مسیح بوده است. دقیقا یک روز بعد از استراحت یا مرگ مثالی خدا در روز هفتم (شنبه)، مسیح که همان یهوه در هیبت بشر بود، از جهان مردگان بازگشت درحالیکه روز قبل یا همان شنبه را در حال جنگ با شیاطین در جهان زیرین گذرانده بود. یکشنبه روز خورشید است و مسیح هم یک خدای خورشیدی است. ربط اینها به نقش بالای کلیساهای مصر در دکترین مسیحی و برخاستن انجیل مرقس که شامل تعالیم راستین پدر کلیسای رم یعنی پطرس شمرده میشد از مصر است. در اساطیر مصری، زمین در آغاز خلقت خود دقیقا مشابه یک جهنم است. ذرات نور که از آسمان اخراج شده اند از طریق دالانی در کوهی که عمود آسمان و واصل زمین و آسمان است، به جهان زیرین تبعید میشوند و درآنجا در اثر قدرت گرفتن بر اثر نبرد با شیاطین به صورت پتاح درمی آیند. پتاح یا خدای خالق، در جهان زیرین دالان هایی حفر میکند که گذرگاه خورشید میشوند. خورشید که از قدرت گرفتن هرچه بیشتر نور به وجود می آید از تونلی در شرق بیرون می آید و در سطح زمین با سباعو یا نیروهای تاریکی میجنگد و این الگوی خلقت نوین میشود. این جا پتاح به خورشید طلوع یا هورس کودک تبدیل شده که رستاخیز خورشید غروب یا آتوم به جای نورهای در حال تبعید به زیر زمین است. آتوم در نام همان آدم و معادل آدم کدمون کابالا است. هم آتوم و هم پتاح در قبطی یو خوانده شده اند که همان یاهو یا یهوه ی بعدی است. آتوم به خاطر خورشیدی بودنش خدایی شیرشکل است و مسیری هم که از آن به زیر تبعید میشود به یک نیروی شیر شکل تشبیه میشود. شو خداوند هوا به شکل شیر است. او و خواهرش تفنوت بین قب (زمین) و نات (آسمان) حایل میشوند و آنها را از هم جدا میکنند و از این جهت هر دو در کوه کیهانی تجسم میگیرند. آنها یک نفرند و آن همان آدم دو جنسه ی اولیه است که حوا هنوز از دنده ی او به وجود نیامده و با او زنانگی از مردانگی جدا نشده است. چون شیر به صورت تمثیلی یک موجود دوجنسه است. خود شیر، ماهیت مذکر دارد ولی دم مارمانندش مونث است. دراینجا ارتباط مارگونگی و تانیث، هنوز در ارتباط با تصویر هاویه ی نخستین به صورت یک اژدهای مادینه ی دریایی به نام تهامات در اساطیر کلده است. بعد از اخراج نور نظم بخش از آسمان به زمین، آسمان تاریک حکم این هاویه ی مادینه را می یابد و الهه نات میشود درحالیکه زمین به خاطر دریافت نور مذکر، نرینه میشود و قب نام میگیرد. محل پیدایش زمین همان محل اتصال زمین و آسمان است و فرج آسمان برای این تولد، صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر محل ستاره ی قطبی یا عمود آسمان است. هم دب اکبر و هم دب اصغر با هفت ستاره مجسم میشدند که مابه ازاهای همان 7 موجود مجسم کننده ی هفت روز آفرینشند. به عنوان روح قطب شمال و جایی که موجود دوجنسه از آن به زمین فرود آمد، تااورت الهه ی قبطی دب اکبر، هنوز ارتباطی با شیر شو دارد ولی به عنوان مادر خلقت بودن، اژدهای مادینه ی بابلی هم هست و به همین دلیل در تصویر خود، مابه ازاهای مصری اژدهای دریایی یعنی اسب آبی و تمساح را هم جای میدهد که اتفاقا مابه ازاهای آبزی شیر هم هستند. تصویر کلی، شیر و انسان –موجودات آدم کدمون دوجنسه- را در ترکیب با اسب آبی به عنوان نسخه ی مادینه ی اژدها و تمساح به عنوان نسخه ی نرینه ی اژدها قرار میدهد با این تفاوت که این اسب آبی دوپا با دم تمساح خود، جای نیروهای نرینه و مادینه در بدن شیر را عوض میکند. علت این است که او با به وجود آمدن از ستارگان نوری در بستر تاریک، هنوز ارتباطی با خدای نرینه ی نور دارد و زایشش حاصل ازدواج یهوه با نیمه ی مادینه ی خود در یهودیت یعنی شخینا است. در افریقای سیاه و ازجمله در بین ماسایی ها معمول بود که مرد بعد از ازدواج با همسرش برای یک ماه، لباس زنانه میپوشید تا زن ها را درک کند و اژدهای مادینه ی ما هم، نیمه ی زنانه ی خدایی بود که نیمه ی مردانه اش هم به طور صوری زن شده بود تا با او ازدواج کند. این همانند همان هفت تجلی خدا به صورت هفت پسرش در یک کالبد مادینه چون دب اکبر است که با خودش میشود هشت تا و بعد در زمین به صورت یک وجود نهم درما آید که پتاح است. به همین دلیل، عدد پتاح 9 است و کلمه ی پوت که همخانواده با نام پتاح است در قبطی به معنی عدد 9 است. یک نتیجه گیری طبیعی بعد از شکل گیری این قصه این بوده که این موجود نهم بیش از این که آسمانی باشد، آبی است و در اثر نظمی که به مرور به وجود آمده آبی شده است. در این مورد توجه داریم که اسب آبی از دید مصریان، نسخه ی آبزی گاو است و گاو اهلی شونده ی علفخوار نتیجه ی زمینی شدن اسب آبی وحشی علفخوار است. هاثور الهه ی زمین هم که هورس خدای خورشید موقع طلوع از رحم او متولد میشود مجسم به گاو است و قاعدتا تا زمانی که اسب آبی گاو نشده باشد پتاح هم خورشید نمیشود. پس کلیت آفرینش مثل تهامات مادینه که از جنس آب نماد هاویه بود، هاویه ای و بی نظم و ازاینرو جهنمی بود و فرزند متولد شده اش هم موجودی آبزی بود که باید به همراه آفرینش کم کم زمینی میشد. پتاح نیز ازاینرو به شکل های قورباغه و جعل (سوسک سرگین غلتان) ترسیم میشد؛ جعل، به خاطر این که بعد از طغیان های نیل، در مناطق گلی حاشیه ی آب ها در حال فعالیت دیده میشود، و قورباغه، به خاطر این که اول یک موجود ماهی شکل است که فقط در آب میتواند دوام بیاورد و کم کم به یک چهارپا تبدیل میشود و از آب بیرون می آید. ازآنجاکه آب های بی نظمی نمادی از جهنمند که به جهان زیرین هم تشبیه میشود، خورشیدی که از جهان زیرین بیرون می آید، همان یهوه ی از خواب بیدار شده و مسیح درآمده از قبر است که حکم انسان آرمانی را دارد و جهان قبل از پیدایش این انسان، جهانی جهنمی است که خود خدا در آن سقوط کرده و انسان خداگون هم در آن سرشتی جهنمی دارد.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

در داستان مسیحیت، اورشلیم به عنوان نسخه ی زمینی بهشت، جانشین آسمانی میشود که نورش به زمین جهنمی تبعید میشود و خودش هم جهنمی و تاریک میگردد. طبیعتا آن نور اخراجی که نور مسیحیت است، از اورشلیم الهی به قلمرو به شدت دوزخی و جهنمی رم باستان میرود تا مثل پتاح که در دوزخ زمین نیرو گرفت، با تغذیه از جهنم مشرکانه ی روم رشد کند و قوی شود و بعد با طی همین مراحل، به بریتانیا، امریکا و بلاخره ایران منتقل شود. در تمام مناطق سر راه آدم ها هستند. ولی قرار نیست این آدم ها متحول و به انسان آرمانی تبدیل شوند. چون انسان آرمانی فقط یک نفر است: مسیح. یکشنبه ی مقدس او فقط در آخرالزمان اتفاق خواهد افتاد و تا قبل از آن، خدا فقط جایز است به صورت یک موجود جهنمی مرده وسیله ی تغذیه ی نیروهایی جهنمی باشد که نیروهای جهنمی مخالف را سرکوب کنند تا روزی که آن مسیح بیاید. در ایران هم هنوز قرار است مسیح بیاید منتها این بار همراه یک منجی آخرالزمانی دیگر یعنی مهدی و به عنوان سرباز مهدی. چه روزی؟ جمعه؛ یک روز قبل از مرگ خدا؛ آخر میدانید که؟ خدا از دید اسلام نه میمیرد و نه حتی میخوابد. ولی این دلیل نمیشود که خدا جهنمی نباشد. بنابراین نه در شنبه بلکه در جایی که آفرینش با وحوش به کمال خود رسید ظهور میکند تا آدم ها هم سطحی بالاتر از حیوانات غریزی زمینی نداشته باشند و در شرایط جهنمی به سر ببرند. پس نیروهای الهی که ادعای جانشینی مسیح و مهدی را دارند، جز یک مشت خدعه های شیطانی، چیزی برای ماندن در حکومت در چنته ندارند و چاره ای هم ندارند؛ آنها باید بقا داشته باشند تا وقتی مهدی و مسیح ظهور میکنند به آنها سرباز و نیرو بدهند. در این شرایط هر کس که ادعای جانشینی مسیح را کند عملا تبدیل به دجال و ضد مسیح میشود ولی او دارد به مسیح خیانت نمیکند بلکه فقط دارد با به واقعیت تبدیل کردن پیشگویی های مسیحی به مسیحیت لطف میکند و درواقع قانون دنیا از دید خالقان مسیحیت را تایید میکند. بنابراین هر کسی که بخواهد انسان ها را به جهت هدف راستین دین سابق که به انسانیت رساندن بشر است هدایت کند ناچارا باید خارج از حیطه ی شرعی مذاهب موجود ظهور کند.

شبیه همین حرف را اخیرا دکتر مطهرنیا در میزگردی در دانشگاه تهران با حضور دکتر زیباکلام زد ولی باز هم به کوچه ی علی چپ زد و در جواب آدرس غلط مطرح شده ، با یک آدرس غلط تر راه را طولانی تر کرد. در ابتدای میزگرد، روزنامه نگاری با نام فامیل "زارع" پشت تریبون رفت و حرف هایی درباره ی حقوق زد که دقیقا همان حرف های دکتر سیدجواد طباطبایی بودند: ایرانشهری تلقی کردن سنت سیاستنامه نویسی و حسرت خوردن بر از بین رفتن آن در اثر حمله ی مغول، محکوم کردم حقوق غربی عدلیه ی داور در دوره ی پهلوی اول و دفاع از اصلاح حقوق فقهی با عنوان بومی بودن آنها. دکتر مطهرنیا در پاسخ به زارع، ضمن درود فرستادن به بعضی استادهایی که زارع نام برده بود و چند استاد دیگر، ولی بی هیچ موردی از نام بردن از دکتر طباطبایی، یادآوری کرد که دانشگاه از آکادمی افلاطون شروع شده و افلاطون شاگرد سقراطی است که علیه خدایان طغیان کرده و خود افلاطون در نوشته هایش از این طغیان به نیکی یاد میکند؛ اگر قرار بود دانشگاه به مدل حوزه های علمیه با علوم دینی کار کند دیگر چه نیازی به بودن دانشگاه است؟ دانشگاه همین الان هم تولیدی خوبی ندارد؛ افرادی مدرک دکترا میگیرند که سواد خوبی ندارند؛ دانشگاه الان فقط مدرک فروشی است و سواد آدم ها را مغزدار بودن حرف هایشان تعیین میکند نه مدرکشان؛ «ول کنید مدرک دکترای من را؟ دکتر فلانی! هوفف.»؛ اگر الان به موضوعات شرعی برگردیم دوباره باید بحث علم را دینی کنیم و بگوییم این علم مسیحی است و آن علم یهودی است؛ تمام نظریه پردازهای بزرگ دنیا از کسینجر گرفته تا هانتینگتون، یهودی بوده اند و حتی در ایران هم هیچ نظریه پردازی نیست که تحت تاثیر این نظریه پردازان جهانی نباشد، پس آیا ممکن است به نام بازگشت به علوم اسلامی، این افراد را از دانشگاه حذف کرد؟ خلاصه دکتر مطهرنیا دعوت کرد که دانشگاه را به جایگاه اصلیش برگردانیم نه این که با دچار کردن دوباره اش به علوم دینی، بیشتر به مرگش کمک کنیم. ولی همین آقا دعوت خود به به روز بودن را بهانه کرد تا جواب آنهایی را که خرده گیری هایی به آینده نگری او کرده بودند بدهد. مطهرنیا قبلا حرف های عجیبی زده بود درباره ی این که در آینده ی نزدیک، هیچ نخبه ای نخواهد مرد و اطلاعات مغزش موقع مرگش در یک روبات ذخیره خواهد شد و از او باز هم استفاده خواهد شد، مردم به مریخ خواهند رفت و در آنجا پایگاه خواهند زد و هوش مصنوعی چیزی ابتدایی ای است و برای همین در اختیار مردم قرار گرفته چون قدرت ها از نیروهایی فراتر از هوش مصنوعی بهره مند شده اند و قس علی هذا، که اگر کسی به اینها خیالپردازی نگوید عجیب است. ولی مطهرنیا در جواب منتقدان گفت: «شما میگویید مطهرنیا متوهم است که میگوید انسان به مریخ میرود. دیدید که بعد از من ترامپ هم گفت امریکا میخواهد در مریخ پایگاه بزند. حالا من متوهمم یا شماها که در زندان تاریخ محدود شده اید؟!» اما نگفت که از کی تا حالا ترامپ و ایلان ماسک راستگو شده اند؟ آیا هرچه آنها میگویند درست است؟ سفر به آسمان هنوز یک امر قدسی است چون آسمان برای افرادی که در ظاهر جملات دینی گیر افتاده اند جانشین قلمرو خدا است و برای همین است که امریکا و شوروی کافر این قدر با هم رقابت میکردند که در آسمان هر کدام از دیگری بالاتر برود. جهان معنویت جای خود را به یک آسمان تاریک قدسی زده شده داده است و وقتی آسمان مادی میشود، تعالیم آسمانی هم مادی میشود. همان جهانبینی مسیحی سر جای خود باقی میماند با تغییراتی در جهت جهنمی شدن بی هیچ بازگشتی. خدای خورشیدی همچنان در قالب عیسای تاریخی انجیل، انسان باقی میماند ولی در حد یک نفر که یک بار آمد و زندگی کرد و مرد و هیچ معجزه ای هم نداشت؛ رفته است و دیگر برنمیگردد. بقیه ی جهان همانطوری جهنمی و حیوانی میماند بی هیچ منجی ای. آدم ها هم یک مشت جانور بدبختند که اسیر ژن هایشان هستند و آنها تعیین میکنند آنها چطور باشند. انسان ها هیچ فرقی با جانوران ندارند و حتی وقتی به هم وفادارند هم هنوز در حد زوج های نر و ماده ی پرندگانند که به هم وفادار میمانند. این نظریه پردازی ها همه دنباله ی داروینیسم انگلیسی است که تعیین کرد جانوران بسیار ابتدایی در حد کرم، بدون تغییر محتوای خاصی تدریجا به تمام جانوران امروز جهان متحول شده اند و از شاخه ی خانواده ی میمون این تحولات هم انسان بیرون آمده است. این یکی از همان انحطاط های شیطانی بریتانیا بود که امریکا در مقابلش ایستاد و هنوز هم بخشی از آن به شدت می ایستد. ولی این ایستادگی هم برنامه ریزی شده و بر اساس تز سیاسی لزوم تولید سوپاپ اطمینان (اپوزیسیون خودی) است چون حتی این که الان امریکایی ها انگلیسی صحبت میکنند نتیجه ی قدرت داشتن همان اشرافیت انگلیسی درآمده از فراماسونری بریتانیا و کاملا مروج نظریه ی داروینیسم است و حتی خود انقلاب امریکا یکی از آن تولیدات سوپاپ اطمینان است که شبیه به حاشیه ای قوی تر از متن ولی درواقع خود متن است و برای همین هم سراسر قلمروش مملو از نمادهای فراماسونری یعنی جریانی است که از بدو پیدایش در خدمت خاندان سلطنتی بریتانیا بوده است و صددرصد مطمئن باشید بریتانیا همین حالت نیمه قبول و نیمه رد شدگی برای گمراه سازی را به همان حالتی که در انقلاب امریکا رعایت کرده است در انقلاب ایران هم رعایت کرده است. اهمیت انقلاب ایران نه در قسمت قبول شده بلکه دقیقا در قسمت رد شده است چون دقیقا همین قسمت است که معمولا آنقدر خطرناک است که اشرافی که دقیقا منشا بدبختی مردم کشورها هستند نیاز میبینند با آوردن افرادی که به روش های ابلهانه از ارزش های مربوطه دفاع میکنند آن ارزش ها را تخریب کنند و خود را خوب نشان دهند (همانطورکه یک ضرب المثل امریکایی میگوید: «بهترین حمله، بد دفاع کردن است.») و معمولا برای این که این ارزشی های قلابی به خوبی از سوی جامعه پذیرفته شوند، از مدتی قبل انواعی از جریان های ارزشی صادراتی را با ارزش های بومی مخلوط میکنند تا به مرور طوری پرورده شوند که بشود از تویشان، بدترین آدم هایی را که ممکن است تصور کرد به گونه ی مردان خدا و متدینینی اخلاقمدار به مردم بی اطلاع تحمیل کرد. جالب است که تاریخ هم به نوعی ارتباط دو طرفه بین رهبران جریان های غربی و شرقی اعتراف میکند ولی زمان رابطه را آنقدر قدیمی نشان میدهد که تداومش غیر ممکن به نظر برسد و در مورد اسلام ایرانی، این کار را دقیقا از زمانی که ظاهرا دشمنی شروع شده است یعنی جنگ های صلیبی منسوب به قرون 12 و 13 کرده است.

الیزابت هرشمن و دونالد ییتس در کتاب «یهودیان و مسلمانان در امریکای مستعمره ی بریتانیا» (2012) به موضوع حضور آشکار مسلمانان در اتحاد با یهودیان در زمان گسترش نیروهای وابسته به بریتانیا در امریکای شمالی پرداخته اند و آنها را دنباله های حضور اسپانیا به عنوان یک کشور سابقا عربی-اسلامی و مخزن یهودیان سافاردی (که نام اسپاردا یا اسپانیا از آنها می آید) در امریکای شمالی در نظر گرفته اند. اما نویسندگان، در فصل 10 به موضوع فراماسونری و نقش حضور رهبران مورهای مسلمان و یهودیان در آن در جهت پذیرش انگلیسی شدن امریکا نیز پرداخته اند. آنها این ارتباط را به جنگ های صلیبی و اتحاد شوالیه های تمپلار با برخی مسلمانان و یهودیان در جریان های باطنی میرسانند و معتقدند این اتحاد بین غربی ها و گروه هایی از مسلمانان و یهودیان هرگز قطع نشده است. شخصیت مرکزی اولیه در فراماسونری انگلیسی یک یهودی به نام الیاس اشمول بوده که لغت اشمول همان نام اسماعیل و نشاندهنده ی تبار مور یا مسلمان است. اشمول یک کابالیست، ستاره شناس و مروج مهاجرت به امریکای شمالی بود که با جوامع یهودی مخفی (کریپتو) مرتبط بود. حلقه ی اجتماعی او شامل بسیاری از افراد با پیشینه های یهودی و مسلمان بود و ارتباطات بین المللی گسترده ای داشت. «آتلانتیس نو» فرانسیس بیکن که کتاب مقدس تولید جامعه ی اتوپیایی نوین در امریکای شمالی است، جامعه ی آتلانتیس خود را «بن سالم» مینامد که میتواند ارتباطی با نام گرفتن مردم برگزیده به مسلمان (پیرو سلام) در میان مورها داشته باشد. همچنین فراماسونری از سنت های باطنی، غنوصی و هرمسی برای توجیه خود استفاده میکند که در جوامع یونانی زبان مصر رواج داشتند و از کیش دیونیسوس یا باخوس درآنجا برآمده بودند. خدای مزبور در برابری با هرمس، به حد هرمس تریمگیستوس پیغمبر کابالا توسعه یافت که مسلمانان او را رد نکردند و او را تحت نام ادریس، یک پیامبر الهی شمردند. این فرهنگ به خاطر دوام آوری در میان مسلمانان به غرب منتقل شده و اصلا یکی از اتهامات وارده به ساراسن ها یا مورها یا مسلمانان از سوی صلیبیون، مشرک بودنشان بود. همانطورکه تاریخ رسمی میگوید یکی از اهداف جنگ های صلیبی، کشتار و غارت مشرکین و یهودیان بود. پس چه شد که صلیبی ها با دشمنانشان اتحاداتی ایجاد کردند؟ توجه کنیم که تمپلارها بانکدار بودند و حتی در ادعای دروغ سقوط آنها در روم، طمع پاپ و پادشاه فرانسه به ثروت هنگفت آنها برجسته میشود. میدانیم که ثروت بانکداران بود که سرمایه ی به اصطلاح کشف امریکا را فراهم کرد تا با اندوختن ثروت های آن قاره سرمایه ی بر بادرفته با چندین برابر سود جبران شود. این دوران با اوج گرفتن انکیزاسیون مصادف بود و انکیزاسیون بود که هم یهودی ها را تحت تعقیب قرار داد و هم تمپلارها را و هم مورها را. در اوج انکیزاسیون، یهودیان اسپانیایی به همه طرف متواری شدند و مازیار مهاجر به این موضوع توجه میکند که یهودیان کاشان و اشرافیت و روحانیت پر حرف و حدیث آن هم همزمان با اوج انکیزاسیون در قرن 16 و در دوره ی بنیانگذاری ایران شیعه توسط صفوی ها از اسپانیا به ایران آمدند. آیا انکیزاسیون بهانه ای برای صدور یک جریان خودی که به دروغ دشمن نامیده شده بود به درون نظام های بیگانه نبود؟ سوال دیگری هم مطرح است. همیشه یهودیت و فراماسونری به هم گره میخورند و اگرچه ادعا میشود فراماسونری از درون یک نظام کاملا مسیحی با پایه ی یهودی یکتاپرست بیرون آمده است، ولی تویش پر از نمادهای طبیعت پرستانه است که در یهودیت شرعی، به نام تعلق به مشرکان لعنت میشوند. آیا یهودیت و تمپلاریسم اصلا از اول یکتاپرستانه و مسیحی بودند و آیا اصلا معنی دارد که فکر کنیم جنگ های صلیبی مشکوک کذایی را یک تعداد یکتاپرست برای پس گرفتن قبر خدای یکتایشان مرتکب شدند؟! آیا انکیزاسیون به بهانه ی خوبی برای ایجاد یهودیان پنهانی یا مارانوها تبدیل نشده و آیا با سرکوب هر گونه حضور آشکاری از یهودیت در جامعه کمک نکرده است که یهودیت معنایش تغییر یابد و در ظاهر به یک چیز دیگری تبدیل شود؟ نگاه کنید و ببینید که تمپلارها و اشرافیت یهود هر دو بانکدار و ابرسرمایه دار و احتمالا در ابتدا یک چیز بودند. این بانکداران یهودی بودند که دستگاه پاپ و از این طریق کل فضای تاییدکننده ی سیاست های جاری در روم را میچرخاندند. پس چرا باید خودشان را تحت تعقیب قرار دهند اگر چیزی غیر از فریب مردمی که از آنها متنفرند مد نظر بوده است؟ اصلا آیا چنین تعقیبی به واقع ممکن بوده است؟ بسیاری از ادعاها درباره ی تعقیب یهودیان و اسلاوها در آلمان نازی ها هم مورد ابهامند. وین تنها 166مایل از زاگرب فاصله دارد و در جهان آلمانی، اقوام اسلاو و ژرمن چنان در هم آمیخته اند که تشخیصشان از هم تقریبا غیر ممکن است. وقتی میشود درباره ی اتفاقی در قرن بیستم دروغ پردازی کنید و مردم باور کنند، چرا همین کار را درباره ی اتفاقی در زمانی دور که هیچ کس ندیده است تکرار نکنید؟ به راحتی میشود یهودیت نوینی که در زمان نوسازی قاره ی امریکا درست شده است را به اعماق تاریخ بفرستید و یک کتاب مقدس مثلا سه هزار ساله برای ادعایتان جعل کنید. ولی هنوز میتوانید توی همین کتاب، نشان دهید اگر کسی خاطره ای از یهودیت دارد که غیر از این بود به خاطر چیست. مثلا بگویید که آخازیا شاه یهودیه به خاطر دعا کردن به درگاه بعل زبوب از خدایان رقیب، مورد خشم یهوه قرار گرفت. اینجا دارید رد همان یهودیت چند خدا پرست اولیه را آشکار میکنید که کسی شک نکند ولی وانمود میکنید این یهودیت تحریف شده است و یهودیت اصلی، همین یهودیت یکتاپرست و ضد بتپرستی ای است که اخیرا آشکار شده است. شما واقعا دشمن چند خدا پرستی یهودی نیستید بلکه خود آنید و آن را برای خودتان نگه میدارید و فراماسونری مینامید. در مجسمه های اشراف خدمتگزارتان، آنها را در لباس های به اصطلاح روم باستان نشان میدهید چون روم باستانتان هم قدیمی نیست و همین اواخر برقرار بوده است. لباسش لباس قبلی یهودی است قبل از این که لباس بادیه نشینان سرزمین های مور را لباس سابق یهود بخوانید و رومی را از یهودی جدا کنید. جداسازی رومی از یهودی درواقع فقط جداسازی یهودی اشکنازی از یهودی سافاردی است. یهودی سافاردی به گونه ی یهودی مومن از اشکنازی های جهان وطن جدا میشود و البته آنهایی که پیرو روسای سافاردیند واقعا مومنند و با گوش دادن به روسای خود تعصب پیشه میکنند ولی سافاردی ریاست پیشه ممکن است آنقدرها با اشکنازی در حال پیشروی به سمت مدرنیته اختلاف نداشته باشد که خودش ادعا میکند و فقط به پیروان مومن نیاز دارد تا دورویی خودش پنهان بماند. نیاز به دورویی در پایین ها نتیجه ی گسترش دشمنی و دورویی در بالاها است. سه جریان بر سر قدرت در روم مبارزه میکنند که در ابتدا در هم فرو رفته اند: 1-جریان اقتدارطلب و اشرافسالار و ستایشگر سلسله مراتب نظامی که نزدیکترین جریان به توصیف روم به اصطلاح باستان است و رهبران حکومت کشورها را در بر میگیرد. 2- جریان موسوم به بیزانسی که اشراف اقتصادی-فرهنگی ای هستند که با ظهور عثمانی ها قدرت خود را در ترکیه از دست داده اند و در اروپا روی ایتالیا تمرکز کرده و در ایجاد دستگاه پاپ و مذهب مسیحیت یهودی تبار، نقشی کلیدی ایفا کرده اند. 3- عثمانی ها که احتمالا از قزاق های پیرو حکومت سابق قازان برخاسته و در ترکیه قدرت گرفته اند؛ آنها علیرغم نسبت اولیه شان با روم و توسعه طلبی نظامی آن در شرق، برای داشتن بهانه ای در راه استقلال، علیه مسیحیت غرب موضع گرفته و بین یهودیت جدید و مسیحیت جدید، جریان میانه ی شریعت اسلامی را ایجاد کرده اند. جریان های اول و دوم در ابتدا با هم متحد بودند و افزایش اختلافات بین آنها نقش مهمی در فروپاشی روم داشت. جریان اشرافسالار نظامی، به سزاریسم/تزاریسم آلمانی تبدیل شد و با انتقال به روسیه، روی گسترش نظام های استبدادی در شرق متمرکز گردید درحالیکه جریان مقابل به همراه تمپلاریسم از آلمان به بریتانیا منتقل گردید و آنجا و درنهایت امریکا را مرکز جهان گردانید. بعضی نویسندگان امریکایی مثل دیوید تیلور هنوز روی هویت رومی امریکای نوین تاکید دارند اما بعضی ادوات تعریفی نظام پیشن را هنوز میتوان در روسیه ی جریان مقابل یافت. درآنجا کلمه ی IND به معنی «(سرزمین) دور» میباشد و این احتمالا مبنای مناسبی برای نامیده شدن نواحی ای در سراسر زمین به "ایند" یا همان "هند" بوده است. دوری در هند میتواند معنی محتوایی هم داشته باشد و مثلا سرخپوستان امریکا "هندی" هستند چون به سبب طبیعت پرستی، از مسیحیت سفیدپوستان امریکایی فاصله ی زیادی دارند. در دنیای مدرن هم مذهب موسوم به INDO یا هندی، تمثیلی جهانگیر از شرک جادوگرانه است که نام سرزمینی را که امروزه هند نامیده میشود با خود یدک میکشد ولی این محتوا کاملا با باطن فراماسونری که در عین یهودی بودن، خدایان و شیاطین گوناگون را ترجیحا در تعریفات جادوگرانه شان میپذیرد این همانی دارد. این نظام، همان چیزی است که در ادبیات مسیحی، اسباب حمله به فراماسون ها میشود ولی چرا باید فکر کنیم فراماسون ها واقعا از این حملات نگرانند وقتی خودشان یک نظام مسیحی در امریکا ساخته اند و از گذشته تا هنوز در نظام سیاسی امریکا قوی ترین جریان بوده اند؟ درواقع مسیحیت یهودی تبار کنونی، خودش یک نظام یهودی کریپتو است که آدم هایی را که ظاهرا دشمن یهودند را باطنا یهودی مخفی میکند و وقتی در مرکز دنیا خودش را محکم میکند تولید مشابه هایش در نقاط حاشیه ای تر دنیا اصلا کار سختی نیست. اشراف یهود این همانندسازی را برای پنهان کردن خود میکنند و اگر نیاز نیفتد اصلا به آن دست نمیزنند. مثلا در برزیل سابقا اینطور بود. تاریخ رسمی برزیل، افسانه بافی میکرد که یک یهودی همان اول آمد و برزیل را کشف کرد ولی بعد بدون هیچ دلیلی رفت پی کارش و به جایش پرتغالی ها آمدند و بومیان را کشتند و با استفاده از برده ها یک کشور پرتغالی ساختند و در تمام مدت هم هیچ حرفی از یهودی ها نیست فقط معلوم نیست چرا با وجود این که فقط 0.04 جمعیت برزیل یهودیند، تمام امکانات اقتصادی و سیاسی و رسانه ای در اختیار اشرافیت اقتصادی یهودی برزیل است. برای این که کسی به این موضوع توجه نکند، حتی المقدور از یهودی ها هیچ صحبتی نمیشد. حتی در مدرسه درباره ی جنگ های اول و دوم جهانی صحبت نمیشد تا کسی کنجکاو نشود که یهودی ها چرا اینقدر مهم بودند که عده ای به خاطر مظنون بودن به نقش آنها در جنگ اول جهانی، جنگ دوم جهانی را هم به راه انداختند. نه فقط این، بلکه مراسم مسیحی سبت در برزیل هم به حد سوزاندن مترسک یهودا در فستیوال سبتی کاهش یافت تا اگر کسی به ذهنش رسید یهود چه ارتباطی با سبت دارد بلافاصله یاد یهودا بیفتد. اما حالا که به سبب شبکه های اجتماعی و گسترش ارتباطات، اطلاعات از خارج وارد میشوند یهودی ستیزی در برزیل بسیار افزایش پیدا کرده و تلویزیون مرتبا برنامه بر ضد یهودی ستیزی پخش میکند و دولت حتی هفته ی مبارزه با یهودی ستیزی ترتیب میدهد و امروزه مشابه همان جریانات رسانه ای که در اروپا برای دفاع از یهود سابقه دارد به برزیل هم پای گذاشته است.:

“JEWS AND MUSLIMS IN BRITISH COLONIAL AMERICA”: MAZIAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 14 FEB 2025

اگر انقلاب ایران رنگ ضد یهود و ضد استعمار را با هم داشته و در این آمیختگی بسیار پررنگ بوده است، شک نکنید که مشاهدات جمعی از وضعیت آن روز جامعه ی ایران با هم در ایجاد این ستیزه نقش آفرینی کرده اند. اگر واقعا یک خشم پایه ای وجود نداشت یهودیت هنوز مانند برزیل سابق از سطح جامعه پنهان بود ولی اگر الان خیلی خودش را جار میزند به خاطر خشمی است که بعد از 45سال خودش هم دلیلش را به یاد نمی آورد. چون همانطورکه متوجه شدیم دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا مردم نفهمیده اند از کجا خورده اند که در این صورت هیچ کس صدایش را در نمی آورد و یا از یک کاسگی یهود (واقعی) و استعمار و فراماسونری مطلع شده اند که در این صورت، خائنان احمق نما چنان آش یهودستیزی و فراماسونری ستیزی را شور میکنند که هر کس چیزی بر ضد این گروه ها بگوید مخاطبان او را به چشم یک احمق روانی ببینند.

یک دلیل موجه جهانی برای فریب خوردن از این دستورالعمل وجود دارد و آن این که امریکا و قدرت های تحت امرش به صورت ظاهری همیشه ستایشگران دموکراسی و آزادی های فردی و جمعی هستند و این باعث میشود حتی وقتی از مستبدین حمایت میکنند، در حال خیانت به اصول خود به نظر برسند بخصوص به این دلیل که از شانس خوبشان –که قطعا فقط به خاطر شانس نیست- هر گروه یا حزب یا انقلاب یا جریان سیاسی که در جایی از دنیا مقابلشان می ایستد، به طرز افراطی ای مستبد و تمامیت خواه از آب درمی آید. این هم اتفاقا توجهی به خدایشان که پیامبر هم هست دارد. عیسی مسیح «شاه یهودا» است ولی در خیابان کنار مردم معمولی راه میرود و با فاحشه ها بیشتر رفیق است تا با کاهنان و اشراف.

توجه کنیم که این شاه یهودا قبل از انسان شدن، همان یهوه ای بود که شاه جهان بود، عنوانی که هر حاکم مستبدی در دنیا دوست دارد داشته باشد. عیسی ادعای پادشاهی یهودا را داشت چون شاهزاده ای از نسل داود و از اشرافیت یهودا بود که پیروانشان فریسیان یا پاروشیم نامیده میشوند. این اصطلاح در تاریخ رسمی عینا به صورت پارسی یا فارسی در قالب یک پادشاهی فاتح عظیم در شرق بازآفرینی شده است که بعدا به تسخیر اسکندر کبیر یونانی درمی آید. بنیانگذار سیستم شاهنشاهی پارسی، سیروس یا کورش است که در کتاب اشعیا «مسیح» خوانده شده است و نامش فقط در تلفظ با کریست عنوان عیسی مسیح تفاوت دارد. درواقع کریست یک عدد کورش است که به جای این که شاه قدرقدرت باشد در کسوت آدم های معمولی درآمده تا بهتر مردم را به خود جذب کند. نام کورش در کتاب استر به صورت اخشوارش تلفظ میشود و این اخشوارش همان خسروئس یا خسرو دیگر شاه پارسی است که رومیان با او جنگیده اند. در تاریخ پارس، خسرو دو تا شده است: خسرو اول یا انوشیروان (انوشه روان)، و خسرو دوم یا پرویز (پیروز) که این دومی با کمک رومیان به قدرت رسیده ولی بعد از قتل پدرزنش امپراطور فوکاس، با خود روم وارد جنگ شده است. این نشان میدهد که خسرو دوم میتواند اصل خسرو و نشانه ی پیشروی تصویر اولیه ی مسیح از سمت غرب به سمت شرق باشد. خسرو که بعد از طغیان علیه پدرش هرمزان، به روم گریخته بود، به دنبال سقوط و قتل پدرش در جریان شورش بهرام چوبین، به همراه رومیان به پارس لشکر کشید. شورش بهرام بعد از آن درگرفت که علیرغم پیروزی درخشان بهرام علیه ساوه شاه ترک ها و نجات کشور از خطری جدی، هرمزان به بهرام توهین کرد و ناگهان بهرام خدمتگزار به دشمنی کینه توز تبدیل شد. ولی بهرام از خسرو شکست خورد و در حال فرار به دربار همان ترک هایی که تا به حال با آنها میجنگید به قتل رسید. به نظر میرسد بهرام چوبین قهرمان غیر متعارف، تصویر دیگری از امیر حمزه ی دلاور در افسانه های قرن نوزدهمی سرزمین های اسلامی باشد. امیر حمزه به خسرو اول خدمت میکند و سخت ترین کارها را برای او انجام میدهد به این امید که به ازدواج مهرنگار دختر خسرو برسد ولی به دنبال خیانت های خسرو، با او دشمن میشود و شکست های سنگینی به ارتش پارس وارد می آورد. یکی از کارهای مهمی هم که برای خسرو انجام میدهد، شکست دادن تورکا طاووس شاه تاتارها است که همتای نبرد بهرام چوبین با ساوه شاه است. ن.ابراهیموف و ت.مختاروف معتقدند که امیرحمزه همان حمزه ی سیدالشهدا عموی محمد پیامبر اسلام در زمان خسرو دوم است که داستان هایش به مرور دچار تغییراتی شده اند. بعضی از خصوصیات داستان امیر حمزه یادآور داستان های خود محمدند ازجمله داستان تولد او که در مرز داستان های تولد عیسی مسیح و محمد قرار دارد. مانند عیسی و محمد، همزمان با تولد حمزه ستاره ای در آسمان ظاهر میشود که معرف بخت و اقبال است. از طرفی از مدتی قبل، خسرو خواب تولد قهرمان جدید را دیده و تصمیم به به خدمت گرفتن او از همین حالا دارد. ازاینرو فرستادگانی را با هدایا به محل میفرستد و تقدیم خانواده ی حمزه میکند و نه فقط این، بلکه به تمام کسانی که در آن شب صاحب نوزادی شده اند هدیه میدهد. این یادآور هدیه آوری شاهان مجوس برای عیسای در گهواره با دنبال کردن ستاره ای است. در داستان تولد امیر حمزه، شترداری داریم که همسر حامله اش را که یک کنیز حبشی است، مجبور میکند حتما همان شب زایمان کند تا بتواند از فرستادگان شاه فارس هدیه بگیرد. وقتی زن میگوید که نمیتواند، مرد اینقدر با چوب به شکم او میزند که او بچه را به دنیا می آورد و بعد میمیرد. این بچه که در حکم همزاد حمزه است، عمر عیار است که بعدا به بزرگترین دوست و یاور حمزه تبدیل میشود. این تلاش بیشتر به تلاش برای کشتن نوزاد شبیه است تا متولد کردن او. این پدر سنگدل میتواند کرونوس پدر زئوس یا ژوپیتر نسخه ی یونانی-رومی یهوه باشد که نوزادان خود را به محض تولد میخورد تا مبادا او را سرنگون کنند. کرونوس یا ساتورن خدای زحل، نسخه ی قبلی یهوه و موکل روز شنبه یا سبت، روز مقدس یهودیان است. نوزاد به دنیا آمده یهوه ی دوم یا عیسی است که در روز شنبه در جهان زیرین در حال نبرد با شیاطین است و در روز بعد یعنی یکشنبه از قبر درمی آید و با بازگشت او یهودیت به همراه خدایش کرونوس رسمیت خود را از دست میدهند. اگر عمر عیار هم به اندازه ی حمزه نسخه ای از عیسی باشد، پس عمر و حمزه یک نفر هستند در دو روایت، و در وضعیت بینابینی خود نسبت به مسیح و جنگاوری، فرم های دیگر محمدند. سلطان محمد فاتح که قستنطنیه پایتخت روم را فتح و مرکز اسلام میکند، نزدیکی مشابهی با محمد پیامبر دارد که بعد از متواری شدن از زادگاهش مکه به یثرب میگریزد و با رسیدن به حکومت در یثرب، آنجا را به پایتخت اسلام تبدیل میکند. اگرچه ورود محمد به یثرب صلح طلبانه است، ولی یک فرم بینابینی دیگر یعنی محمد الغ بیگ در دشت قبچاق هم هست که بعد از متواری شدنش از اقلیمش به قازان میرود و آنجا را فتح میکند و حاکم آنجا میشود. این فرار میتواند همان فرار بهرام چوبین به ترکستان باشد با این تفاوت که محمد الغ بیگ و نسخه ی عربش حمزه زنده میمانند و در مقصد به حکومت هم میرسند. این دوگانگی در بیان سرنوشت نیز همان دوگانگی سرنوشت مسیح است که اناجیل رسمی او را کشته ولی منابعی چون انجیل برنابا و قرآن او را موفق به فرار توصیف میکنند. در روایت اخیر، ادعا میشود که خدا یهودای خائن را که عیسی مسیح را لو داده بود، به شکل خود عیسی درآورد و مردم او را به اشتباه به جای عیسی اعدام کردند. شبیه همین اتفاق برای عمر عیار می افتد. او توسط پسر خسرو دستگیر و حکم اعدامش صادر میشود. اما با جادو جای خودش و پسر خسرو عوض میشود و پسر خسرو به جای عمر اعدام میشود. داستان دیگری شبیه این قصه ولی در جهتی که بیشتر به تغییر قانون شبیه باشد تا فرار، درباره ی عمر عیار وجود دارد. گروهی از پارسیان، مردم را میدزدند تا در فستیوال مذهبی خود با سوزاندن در آتش، به عنوان قربانی به خدای آتش تقدیم کنند و افرادی از خانواده ی امیر حمزه هم در بین ربوده شدگانند. عمر برای نجات آنها با تغییر چهره، افرادی از جبهه ی پارسیان را میکشد و درحالیکه وانمود میکند کاهن اعظم پارس است، دستور توقف مراسم را صادر میکند و قربانیان را نجات میدهد. بدین ترتیب، جریان امیرحمزه و عمر به نمایندگی از جریان اسلام محمدی، یک جریان مذهبی را نشان میدهد که توسط جریان مسلط قدرت در شرق پذیرفته شده تا باعث اعتبار و موفقیت جریان حاکم شود و با درآمدن به رنگ جریان حاکم یعنی پارسیان/فریسیان، موفق به تغییرات مثبتی درون آن شده است ولی بلاخره دشمنی ها از پرده درآمده اند و جریان اسلام که اثر مثبت گذاشته است از صحنه گریخته و شبحی غیرواقعی از آن در جریان قدرت به جای مانده است. این جریان، جریانی است که تفاوت زیادی بین حاکم و مردم معمولی نمیگذارد. تصویر متواتر امیر حمزه در حال کشتن شیرها او را با داود (پیش از شاه شدن) و سمسون، دو قهرمان شیرکش قابل مقایسه با مسیح نزدیک میکند که در زمان شیر کشی، پهلوانانی در لباس مردم معمولی بودند. ازآنجاکه محمد نسخه ی عربی مسیح است، انتظار داریم همین جریان را در روم مسیحی نیز شناسایی کنیم. اتفاقا چنین چیزی ممکن است. روم و یونان در منابع شرقی یک ملت واحد بوده اند ولی در تاریخ رسمی کنونی دو ملت جداگانه شمرده میشوند. علت هم این است که جایی آزادی پرستی و دموکراسی گرایی یونانی با استبداد و قدرت پرستی رومی در تضاد افتاده است. حلقه ی اتصال این دو مضمون متضاد، اسکندر کبیر است که در شرق هم یونانی تلقی میشده و هم رومی. اسکندر یک شاه است که در دموکراسی را تخته میکند ولی برخلاف شاهان پارسی، افتادگی زیادی در مقابل افراد خود دارد و به آنها فخر نمیفروشد. او قصد آزادی یونان از اسارت پارس را دارد و ازاینرو مانند حمزه است که به پارس خدمت میکند ولی بعد علیه آن میشود. هم حمزه و هم اسکندر، در جوانی اسب سرکشی را رام میکنند. هم حمزه و هم اسکندر، گاهی نجابت و سخاوت شگفتی در مقابل دشمن شکست خورده نشان میدهند و گاهی برعکس، عزیزانشان را قربانی عصبانیت موقتی و عدم خویشتنداری خود میکنند. هم حمزه و هم اسکندر ملقب به "شاه جهان" هستند. هم حمزه و هم اسکندر، در سرزمین هایی که فتح میکنند، بین سربازان خود و زنان بومی، مراسم ازدواج دسته جمعی ترتیب میدهند تا بین دو قوم، انس و الفت به وجود بیاید و کینه ها زدوده شوند.:

“EMIR HAMZA”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 21/9/2016

اگر یونان به خاطر گذشته ی دموکراتش از روم مستقل شده باشد، ریشه ی مشترک این یونان و اسلامی که حمزه عموی پیامبر در راهش شهید شد، هنوز جایی در گنجه ی حافظه ی جمعی ملت ها پنهان مانده و اکنون آمادگی خلط کردن هر دو مضمون را علیرغم تحریف شدید هر دویشان دارد. زمانی که هاشمی رفسنجانی جرئت میکرد بلند بلند و از پشت تریبون نماز جمعه بگوید که اگر نظام نیاز پیدا کند، خفقان را جایگزین دموکراسی میکند، دموکراسی برای مردم چندان مهم نبود چون آنچه اسلام میپنداشتند برایشان عزیزتر بود. فقط آنهایی که برای ایرانیان و بقیه ی مردم سرزمین های اسلامی تاریخ مینویسند، میدانند کجاها اسلام شرقی و دموکراسی غربی به هم گره میخورند و وقتی که منافعشان بچربد، با به بازی درآوردن آنها دموکراسی را از اسلام مهمتر میکنند و ماهی های بومی را به قلاب ماهیگیران غربی می اندازند.

انقلاب ایران به عنوان استعاره ای از سرنوشت جهان پس از جنگ دوم جهانی

تالیف: پویا جفاکش

یکی از کشفیات علمی عجیب سال 2021 این بود که زمین آنقدرها هم که فکر میکردیم گرد نیست و تقریبا شبیه یک تخم مرغ است. البته دانشمندها هیچ وقت موقع تشخیص ظاهر زمین، چیزی خارج از کابالا نگفته اند. وقتی میگفتند زمین شکل توپ است، کُره های مقدس فیثاغورس را مد نظر داشتند و وقتی کشف کردند زمین شکل سیب است، هنوز در حال و هوای سیب فتنه گر آدم و حوا بودند که به نمایندگی از زندگی «زمینی»، بهشت را از انسان گرفت. احتمالا حالا هم فیلشان یاد هندوستان کرده و به تخم کیهانی افسانه های پیشین برگشته اند اما این بازگشت کاملا هم بدعت نیست و در اطلس های جغرافیایی قدیم، زیاد نقشه ی زمین را شبیه تخم مرغ میکشیدند و درست مثل نقشه ی فعلی، قطبین در عرض تخم مرغ، با خط مستقیم به هم متصل میشدند. نقشه ی فعلی خیلی بیشتر از نقشه های قبلی، اروپا و امریکای شمالی را در عرض با قطب شمال متحد کرده و ظاهرا تاکید ویژه ای بر محوریت این دو قاره ی برسازنده ی مفهوم اساطیری «غرب» دارد. شکسته شدن تخم کیهانی، تولد جهان جدید را ممکن میکند. شاید دنیای کروی شکل یا سیب شکلی که تا حالا فکر میکردیم، نتیجه ی تغییرات ظاهری در تخم مرغ کیهانی سابق زمین بوده باشد و الان مجددا زمین به شکل تخم کیهانی درآمده چون قرار است از نو و با برجسته شدن محل اروپا و امریکا گرد شود. ظاهرا این با گرد و خاک حسابی راست افراطی در اروپا طی سال های اخیر و افزایش قدرتشان با ظهور ترامپیسم در امریکا مرتبط است. عجین بودن این مضمون با نژادپرستی جاه طلبانه ی سفیدپوستان و اعتقادات مذهبی یهودی-مسیحی گسترش یافته از سمت استعمارگران اروپایی، کاملا یادآور زمانی است که اولین نقشه های جهان توسط اروپاییان ترسیم و در اطلس ها جای گرفتند یعنی دوران استعمار با همان برتری جویی های مذهبی و نژادی خاص سفیدپوستان اروپایی آن دوره که ظاهرا هنوز علاقه ی زیادی به دیده شدن زمین به شکل تخم کیهانی آبستن خلق جهان جدید داشتند. حتی دلایلی برای تصور درآمدن زمین کروی از زمین تخم مرغی با برجستگی اروپا تخیل شده بود. همانطورکه اولین عکس های شهرهای اروپایی در قرن 19 نشان میدهد تمام این شهرها روی بستری از گِل ساخته شده اند و انگار تازه اروپا از یک سیل درآمده بوده است. کوربن دالاس، این سیل های گل را مکمل فاجعه ای میدانست که باعث بیابان شدن عربستان و شمال افریقا شده و بر اساس زمانبندی سابق نقشه های ساخته شده برای جهان، این بیابانزایی در اوایل قرن هجدهم رخ داده بوده است. اگر آن بیابانی شدن با این سیل گل همزمان پدید آمده باشند پس احتمالا مدتی طولانی و بیش از یک قرن برای خشک شدن آب ها در اروپا صبر شده و بعد اولین شهرهای اروپایی ساخته شده اند. این همه آب مسلما نمیتوانسته از سیل های طبیعی رودخانه ها یا بارش باران حاصل شده باشد. پس از کجا آمده است؟ ظاهرا مطلب ربطی به دریای مفقوده ی تتیس دارد که قرار داشتن قبلی اروپا در زیر آب های آن به تصدیق زمین شناسی رسیده است منتها زمانش به جای چند سده پیش به دوران دایناسورها در صد و اندی میلیون سال پیش انتقال داده و عنوان شده که در آن زمان، در محل اروپا فقط سه جزیره ی کوچک وجود داشته است. این نظریه با تایید وجود آثار دریا و موجودات دریایی در خشکی های قاره –از اسپانیا تا رومانی شرقی- و درواقع برای توضیح وجود این شواهد وضع شده است. گیلولی و وودفورد در 1961 عنوان کردند که این دریا در ابتدای پیدایش خود، انگلستان، آلمان، فرانسه و دانمارک را تحت پوشش خود داشت ولی به حدود لهستان و روسیه نرسیده بود. این دو، کوهزایی بخصوص در منطقه ی آلپی را عامل بالا آمدن قاره و حرکت دریا به اطراف خواندند. فاستووسکی و وایزهنپل بعدا در 1996 درباره ی توسعه ی دریا به سمت روسیه ی شرقی و اتصال آن با این دریا به اقیانوس اطلس نوشتند. کوندی و اسلوان در 1997 ایجاد اقیانوس اطلس را عامل اصلی از بین رفتن دریای تتیس خواندند. اگرچه زمینشناسان جرئت اعتراف به این نکته را ندارند، ولی درواقع حرف هایشان مثل این میماند که کسی زمین را از دو طرف فشار بدهد و این فشار باعث بالا آمدن سطح آن در اروپا شود و اینطوری یک زمین تخم مرغی به یک زمین کروی بدل شود. کاملا ممکن است که با بالا آمدن خشکی، آب های محدوده ی آن به سمت آسیا روان شده و تداوم کوه زایی از اروپا به سمت خاورمیانه مرتبا آنها را به جنوب شرق متمایل کرده و آنچه را که به آن طوفان نوح میگوییم به ذهن متبادر کرده باشد. کویرهای نمک خاورمیانه بقایای نمک های دریا هستند و شاید بخش عظیمی از ماسه ها هم با دریا آمده و به نوبه ی خود در خشک کردن محیط خاورمیانه و افزایش فرسایش خاک و نابودی پوشش گیاهی نقش آفرینی کرده باشند. این واقعه همچنین میتوانسته عاملی مهم در فرار انسان ها و جانوران از خاورمیانه به اروپا باشد و اگر زمان واقعه را به جای دوران دایناسورها به یکی دو قرن قبل از ظهور شهرهای اروپایی برسانیم، روشن است که این جانوران نه دایناسورها بلکه جانوران عصر پستانداران و اولین هایشان در قاره حیوانات عصر یخبندانند و یخبندان مزبور هم نه یخبندان بزرگ نسبت داده شده به 10هزار سال پیش بلکه عصر یخبندان کوچک پایان یافته در قرن 19 است. حرکت آدمیان به قاره ی جدید از دو مسیر انجام شده است: مسیر دریایی توسط فنیقی ها و مسیر زمینی توسط اسکیت ها یا هون ها. شاخه ی اول، همان کارتاژهایی هستند که قلمروهایشان در اروپا به تسخیر روم درآمد و شاخه ی دوم، هون های نیمه هوری هستند که با ژرمن ها و گاول های سر راهشان متحد میشدند و اگر نظر گادفری هگینز درباره ی همریشه بودن کلت ها و فنیقی ها درست باشد، ژرمن ها و گاول های مزبور، خود در زمره ی دورگه های هون-فنیقی-هوری هستند. با توجه به ذیق وقت ایجاد شده حرکت بعدی تاتارها یا مغول ها به سمت اروپا در قرون 13 و 14 میلادی در اصل همان حرکت ظاهرا باستانی تر هون ها است. این حرکت، با خود، طاعون بزرگ را به اروپا آورد که با از بین بردن جمعیت قاره و بازسازی های بعدی آن، سرچشمه ی عصر جدید شد. ظاهرا طاعون بزرگ ارتباطی با سیل نوح هم دارد. سیل نوح و خشک شدنش با حرکات برج آبی دلو یا آبریز در آسمان داستانسازی شده اند. در 24 مارس سال 1345 میلادی، گای دو شاولیاک، سیارات زحل، مشتری و مریخ را به هم چسبیده در آسمان و در زیر برج دلو دید (به هم رسیدن این سیارات عامل تغییر اعصار شمرده میشود) و در همان روز یک خورشیدگرفتگی در آسمان مشاهده شد. این مشاهده، پیشگویی طاعون بزرگ تلقی شد. یک نظریه ی رایج درباره ی تاریخ سازی از طریق بازی با اعداد، بیان میکند که بسیاری از زمان سازی ها از طریق خوانش I قبل از اعداد به عدد 1 ساخته شده اند درحالیکه I دراینجا حرف اول ISUS است و گاهی به جای I حرف J به جای JESUS قرار میگرفته است. یعنی سال 1345 در اصل سال I-345 به معنی 345 پس از مسیح بوده است. سال 345 میلادی هم سال جالبی است؛ چون در آن کشیشی کلدانی به نام "شمعون بر صبا" به همراه کثیری از دیگر کشیش های امپراطوری پارس –بنا بر تاریخ مسعودی: 16000 آشوری مسیحی- توسط عمال حکومت پارس به شهادت رسیده اند. گناه شمعون بر صبا این بود که "ایفراهرمزان" ملکه ی یهودی متنفذ پارس را مسیحی کرده بود. ایفرا هرمزان که پس از مرگ تمام پسران شوهرش، نایب السلطنه ی فرزند کوچکش –شاپور دوم بعدی- شده بود، زنی بسیار سیاس بود که یهودیان را در حکومت و اقتصاد پارس بسیار قدرتمند کرده بود و این در حالی بود که مسیحیت مذهب دشمنان پارس در روم تلقی میشد و یهودیان که نمیخواستند مسیحیان قدرتشان را از بین ببرند از سوء ظن ایجاد شده نهایت استفاده را کردند. به نظر میرسد مسیحی کشی گسترده ی پارس به عنوان همسایه ی شرقی روم (با فرض ریشه گیری روم از رم ایتالیا)، ارتباطی با مسیحی کشی روم شرقی (همسایه ی روم غربی) در همان قرن و ظاهرا چند سال زودتر در زمان امپراطور لیسینوس داشته باشد. لیسینوس که همزمان با کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی بر نیمه ی شرقی روم حکومت میکرد، تنها رقیب باقی مانده در امپراطوری برای کنستانتین از میان چندین مدعی امپراطوری در زمان فروپاشی امپراطوری روم بود. او نخست با کنستانتین متحد بود و با مسیحیان مدارا میکرد اما حرکت او به سمت آزار و اذیت مسیحیان در 320 میلادی یکی از آغازهای دشمنی کنستانتین و لیسینوس و متعاقبا دستگیری و اعدام لیسینوس و اتحاد رم تحت لوای کنستانتین گردید. ازجمله افسانه های معروف این دوره داستان قدسی 40شهید سباست است که نشان میدهد چطور 40سرباز رومی که حاضر نشدند دست از مسیحیت بکشند در شهر سباست توسط جلادان لیسینوس اعدام شدند. درواقع 320 جانشین اتفاقات قرن 18 شده است و این را با استدلال مشابهی میتوان کشف کرد. آغاز قرن 18 با سال 1700 کلید مسئله است و دستورالعمل این کلید باز به I,Jبرمیگردد. J علاوه بر جسوس، حرف اول جهووه یا یهوه نیز هست و IJ میتوانسته عیسی یهوه معنی بدهد. از طرفی این دو حرف در کنار هم در آلمانی قدیم، گاهی به جای Y دیگر حرف نشان یهوه استفاده میشدند که طرد این روش به سال 1804 نسبت داده میشود. با توجه به این که در قدیم، حرف J بارها شبیه عدد 7 نوشته میشد و I هم همانطورکه گفتیم، با 1 جابجا میشد، سال 1700 میشود همان سال 00 و این صفر دو رقمی است چون در زمانی تعیین شده که سال ها هنوز دو رقمی نوشته میشدند. این که 320 و 345 و بلاخره 1345 جانشین 1700 شده اند به نومرولوژی 320 برمیگردد. 320 در عددنویسی رومی به صورت CCCXX نوشته میشود که C مخفف کریست یا مسیح است که به نشانه ی تثلیث مسیحی سه بار تکرار شده و X نشانه ی صلیب است به نشانه ی دو بار تصلیب مسیح یک بار به صورت عیسی در شرق و بار دوم به صورت پطرس در غرب. جانشین شدن Cها با خود عدد تثلیث یعنی 3، اصلا عجیب نیست و بعد میشد بقیه اش را هم عدد کرد. بنابراین 320 میتواند فقط 20 باشد. اما 320 شدنش ارزش دارد. چون در نومرولوژی، ارقام عدد سه رقمی را با هم جمع میکنند و از آن به عدد پایه میرسند که این عدد پایه برای 320 عدد 5 است که مشوق سرمایه گذاری های جدید، خودانگیختگی و شبکه سازی است که همه شان مشخصات عصر جدید است. چون 5مزبور از طریق 320 متاخر بر 20 است با 20 جمع میشود و عدد 25 را میسازد. این 25 با 1700 جمع میشود و عدد 1725 را میسازد. با توجه به اضافه شدن 185 سال به قدمت وقایع در کارهای اسکالیگری، 1725 برابر با سال 1540 خواهد بود که سال تاسیس انجمن ژزوئیت یا یسوعی یعنی همان گروهی از کشیش های دین ساز است که از اروپا به کل دنیا سفر کنند تا برای مردم مختلف دنیا به نفع اروپایی ها دین سازی کنند. این 25 همچنین با 320 جمع میشود و به 345 یعنی سال اعدام بر صبا تبدیل میشود. پس آیا عاقبت لیسینوس، نسخه ی مکمل خنثی شده ی عاقبت قاتلان شمعون بر صبا نیست؟ دقت کنید که "بر صبا" میتواند به معنی پسر صابئی باشد. مسیحیان شرق ابتدائا عقایدی متفاوت از مسیحیان کاتولیک و پروتستان رومی داشتند و به خاطر تبار صابئیشان عقایدی مخلوط با دوران ماقبل یهودی-مسیحی در مذهبشان در جریان بود که خود، آن را مسیحیت اصیل میشمردند. آنها باید توسط کفار قربانی میشدند تا انتقامشان توسط مسیحیان رومی گرفته شود. این میتواند به معنی پاکسازی ریشه ی مسیحیت برای پنهان کردن تحریف آن هم باشد و شاید به همین خاطر است که برصبا مثل پطرس قدیس که اولین پاپ رم است "شمعون" نام دارد. سیمون یا شمعون به معنی سمائی یا آسمانی است و یادآور به عیسی مسیح که یک آسمانی بود که به کالبد زمینی درآمده بود. عیسی توسط یهودیان کشته شد و یهودیان، خود را با ادعای نسب گیری از بنی اسرائیل، پاک ترین فرزندان نوح میشمرند با این فرض که بقیه ی مردم کم و بیش به خون نژادهای فاسد قبل از سیل نوح آلوده اند. در مورد بقای این نژاد، میتوان به قرآن توجه کرد که از یک پسر چهارم نوح به نام کنعان سخن میگوید که بدکار بود و از سیل نوح به کوهستان پناه برد. مسلمانان امروزی معتقدند سیل تا کوه رسید و او را هم کشت. ولی قرآن دراینباره ساکت است. آیا ممکن است کوهستانی که از آن صحبت میکنیم قاره ی نوپدید اروپا باشد که فنیقی ها از خرابی خاورمیانه منجمله در اثر سیل تتیس به آن پناه برده اند؟! میدانیم که در قرن 19 در بین متفکرین اروپایی علاقه ی زیادی به نشان دادن ریشه های مسیحیت در مذاهب کلدانیان و ملت های باستانی خاورنزدیک و دورتر تا هندوستان وجود داشت و این درحالی بود که آنها بقایای نژادهای شیطانی دوران سیل نوح و برج بابل تلقی میشدند. بنابراین انکار تورات و انجیل، راهی برای خنثی سازی ارتباط با گذشته و برحق نشان دادن جهان غرب بود. علم برای همین از همان ابتدا با داروینیسمی که جز شبه علم نمیتوانست باشد کنار آمد و باستانشناسی و دیرینشناسی را به نفع ایدئولوژی داروینیسم مصادره کرد. پیدایش جهان به جای خدای تورات به اتفاق و تکامل وانهاده شد و بیان شد که میلیون ها سال طول کشیده تا انسان به وجود بیاید و صدها هزار سال طول کشیده تا این انسان یاد بگیرد تا ابزار بسازد و بعد 6000سال طول کشیده تا به تمدن کنونی برسد و همه ی اینها برای این که تولیت دینی به دست گروهی از پیروان ایدئولوژی ای که پشت نام مقدس علم مخفی شده اند سپرده و مسیحیت به وسیله ی آن بازسازی شود. کوربن دالاس کل این تاریخ از دایناسورها گرفته تا مصر و یونان و روم باستان را جعلی میشمرد و دنیای باستان را با تمام خرابه هایش کمی پیش از شهرهای فرو رفته در گل اروپا و امریکای قرن 19 قرار میدهد. بنابراین او برای پیدایش دنیا توضیحی جز "خلقت" ندارد. ولی به نظر او این خلقت نه توسط چیزی شبیه یهوه ی سفر پیدایش بلکه توسط آنوناکی های زکریا سچین انجام شده است. دالاس معتقد است که منبع اصلی سچین در برجسته کردن آنوناکی ها کتاب خنوخ است چون کتاب خنوخ درحالیکه ارتباط مستقیمی با جهانبینی کتاب مقدس دارد ولی آنچه درباره ی تغییر نژاد انسان و اهدای امکانات تمدن به بشر توسط پسران هبوط کرده ی خدا میدهد آن را در جایی بین کتاب مقدس و آنوناکی های سچین قرار میدهد. آنوناکی ها گروهی از ارباب انواع در اساطیر بین النهرینند که به رهبری انلیل در زمین ساکن میشوند ولی قبل از آن زمین را میسازند. حئا برادر انلیل و ملقب به انکی به معنی ارباب زمین، به دستور انلیل، هم زمین و امکانات آن را میسازد و هم انسان را به عنوان برده های حقیر انلیل خلق میکند ولی چیزی از خود در انسان میگذارد که باعث میشود همانطورکه حئا علیه انلیل شورش میکند انسان هم علیه انلیل شورش کند. "حئا" اسما همان "حی" به معنی زنده، خدای مندایی های صابئی است که اختلافاتشان با یهودی ها و اتهامی که به یهودی ها در باب تحریف دین وارد کردند باعث تضعیف و محدودشدنشان شد. ازآنجاکه الفباهای فنیقی، هم چپ به راست و هم راست به چپ نوشته میشدند، بعضی کلمات از وارونه کردن الفبا به دست می آمد و ممکن است YAH/YAHU که بعدا یهوه ی یهودی ها شد، در اصل برعکس اسم "حی" بوده باشد. "هو" تلفظ دیگر همین حئا یا حی است و ممکن است همین در ترکیب با MAN به معنی بشر، لغت HUMAN را ساخته باشد. در "هیومان"، هو معرف بخش روحانی بشر و "من" معرف بخش فیزیکی و نفسانی او است و معرف این که فعلا خدای اصلی در درون بشر مخفی شده و آن کسی که ما یهوه/حی تصور میکنیم و پیروانش این عنوان را به او داده اند، همان انلیل دشمن حئا است که انسان ها را به عنوان برده میخواهد و دوست ندارد آنها پیشرفت کنند. در اساطیر کلدانی، این، انلیل بود که سیل نوح را رقم زد و این حئا بود که انسان ها را نجات داد ولی بعدش انسان ها برای زمان خری و تحت تدبر حئا موقتا دست به تمکین از انلیل زدند درحالیکه هنوز پیرو حئا بودند و این همان زمانی است که مسیحیت خاورمیانه به صورت مذهب رومی اروپاییان استعمارگر بازسازی میشود. پس از این، "یهودی" و "سامی" با هم برابر میشوند و یهودی ستیزی "آنتی سمیتیزم" یعنی سامی ستیزی خوانده میشود چون میصرفد که چنین شود از آن جهت که با معمولی تلقی کردن یهودی در مقابل نیمه خدا تلقی کردن اروپایی، فرافکنی یهودی به همه ی شرقی ها کمک میکند تا اروپایی حق چپاول بقیه را به دست بیاورد. این حق در این اواخر و در دوران نازی های آلمانی به "آریان" یا آریایی ها تعلق داشت. ولی قبل تر پای اسکیت ها یا سکاها هم در میان بود. چارلز لاسال در کتاب origins of the western nations , languages اسکیت ها را صاحبان تمدن و فرهنگ خوانده که مردمان بربر تحت حکومتشان علیه آنها طغیان کردند و با فتنه ی جنگ، باعث تقسیم ملت ها و کند شدن پیشرفت اروپا شدند. میتوان اسکیت های او را با خدایان آسمانی و آنوناکی های بینن النهرینی برابر کرد و tartarian ها را در مقایسه با آنها تارت-آریان یعنی آریایی ترا یا زمین خواند. تارتارها یا تاتارها که بیشتر حکام آسیا و امریکا تلقی میشدند از دید خودبرتربینی اروپایی نمادی از انحطاط روح در اثر آمیختگی با زمین بودند چون برعکس خویشاوندان اروپاییشان که فقط با خاندان های اصیل ازدواج میکردند، آنها هیچ تعصب نژادی نداشتند و با نژادهای پست آمیزش میکردند و در این راه الگوی بدی برای قبایل خود بودند. بنابراین آنها جهنمی بودند و جهنم دراینجا معادل تارتاروس و جهان مردگان در عمق زمین است تا اسارت توسط خصایل زمینی را نشان دهد. نازی های کمیک های امریکایی که در تونل های زیر قطب جنوب فعالیت میکنند را به یاد بیاورید که ظاهرا فاصله ی زیادی از دورانی که ژول ورن، در "سفر به اعماق زمین"، نظریه ی زمین توخالی را دراماتیزه میکرد نداشته اند. نازی ها به زیر زمین میرفتند چون از جنس تارتارها یا اسکیت های زمینی شده و به اندازه ی آنها حاصل آمیزش اسکیت ها با قبایل بیگانه بودند. درواقع این اسکیت ها همان اشکنازی ها یا دنباله های ژرمن شده ی ترک های یهودی خزر بودند که در آسیای غربی و مرکزی و دور و شمالی و جنوبی منتشر شدند. دو نقشه ی زیر را با هم مقایسه کنید. متوجه میشوید که انتشار اسکیت ها در جهان باستان تفاوتی با انتشار خزرها در قرون وسطی نداشته است.:

لغت اشکنازی را میتوان به اشکه نازی تقسیم و به نازی های اسکیت معنی کرد تا معلوم شود که خلوص طلبی نژادی راست افراطی هیچ فاصله ای از خلوص طلبی نژادی بنی اسرائیل در تورات ندارد. قیام علیه تمایلات یهودی آنها با بازگشت به اصل فرهنگ آریایی یا اسکیت، دومین آغازگاه بعد از تشکیل جهان نوین بود که اولین قدم های آن، با انقلاب بنیادین علیه همه ی پیش فرض های فرهنگی پیشین اتفاق افتاد که فقط در انقلاب فرانسه تبلور یافت. انقلابیون فرانسه، سال 1792 میلادی را سال 1 خواندند. با عقب بردن اسکالیگری سال به 185 سال قبل تر، به سال 1607 میرسیم که سال تاسیس اولین کلنی انگلیسی در امریکا است. اکثر باشندگان اروپایی ایالات متحده به عنوان رهبر جدید جهان، در اصل از مهاجرین هلندی و آلمانی بودند و اگر الان اعقابشان انگلیسی صحبت میکنند به خاطر تسلط انگلیسی ها بر کشور و آموزش و پرورش به زبان رسمی انگلیسی است. بنابراین 1792 به نوعی سال آغاز جهان امریکایی کنونی نیز میباشد. از طرفی اگر آن 3تثلیث را کنار 00بگذاریم و عدد 300 را بسازیم با 300سال عقب رفتن به سال 1492 میرسیم که سال کشف امریکا است. این سال برابر با سال 7000 بیزانسی بود که قاعدتا باید از طریق تفکرات هزاره ای حول هفت مرحله –ترجیحا هر یک 1000 سال- به معنی پایان یک دوره ی تاریخی باشد. پس جالب است که به اصطلاح کشف امریکا بیشتر به کشف «دنیای جدید» شهره است شاید چون دنیای جدید از امریکا آغاز میشود. پس 1492 در اثر برابر بودن 300 با 0 تبدیل میشود به 1792. 92 سال از 1700 گذشته بود ولی این بدین معنی نبود که سال ها دقیقا از خود 1700 شمرده شده اند. 92 یک عدد نمادین دیگر و جانشین 911 بود. جمع ارقام این عدد، 11 است و مهم هم همین 11 است چون در فراماسونری جانشین دو ستون مهم معبد یهود است و 9 اضافه میشود چون جمع شدنش با 11 باز 11 را میسازد. اگر برای رسیدن به آغاز تاریخ، به جای 92سال، 911 سال کم کنیم به سال 681 میلادی میرسیم. این سال مصادف است با ششمین شورای جهانی کشیش ها در قستنطنیه که طی آن یکتاپرستی در مسیحیت محکوم میشود و این در حکم اعلان جنگ با یکتاپرستی یهودی نیز هست و احتمالا به همین دلیل است که در همان سال در اروپا ژرمن های حاکم شروع به سختگیری علیه یهودیان میکنند. این برای یهودی هایی که تا حالا سرور بودند و به معبد مقدسشان مینازیدند در حکم وارونه شدن 9 در 911 و تبدیلش به 6 است. آن وقت 611 را داریم که سالش برابر با سال 6119 بیزانسی است. همانطور که میبینید یک 69 است که با یک 11 به جای ستون های معبد، دو شقه شده است. 69 سال چهار امپراطور در روم است و دورانی از هرج و مرج در روم را نشان میدهد که نتیجه ی مرگ نرون بود. میتوان آن را با هرج و مرج روم در زمان به تخت نشستن کنستانتین مقایسه کرد. اینجا همتای کنستانتین، وسپازیان است که با به تخت نشستن به هرج و مرج پایان میدهد. وسپازیان در همین سال 69 شورش یهودیه را سرکوب کرد. این سرکوب، سنگ بنای تخریب معبد یهود توسط تیتوس پسر وسپازیان در آینده ی نزدیک شد. در سال 69 فلاویوس جوزفوس رهبر شورش یهود که به خدمت وسپازیان درآمد به او پیشگویی امپراطور شدنش را کرد. در سال 1877 برونو باوئر در کتاب "مسیح و سزارها" جوزفوس را یکی از اعضای خاندان کالپورنیوس پیسو و مغز متفکر تاسیس مسیحیت خواند و مسیح را تا حدودی بازتاب روحیه ی خود جوزفوس دانست. در همان سال 69 لوسیوس کالپورنیوس پیسو لیسیانوس معاون گالبا امپراطور پیشین در شورشی به همراه گالبا به قتل رسیده بود. آیا مرگ و رستاخیز مسیح نمیتوانست همین باشد؟ از طرفی لیسینوس پیش گفته که در زمان کنستانتین سقوط کرد هم لیسیانوس لیسینوس نام داشت. آیا اتفاقی است؟ نکته ی دیگر این که وسپازیان برای رسیدن به قدرت، در همان سال 69 وتلیوس را شکست داد که در ژرمانیا خود را امپراطور خوانده بود و به ژرمانیکوس یعنی آلمانی ملقب بود. در آن سال کلیدی 320 هم کنستانین با شکست دادن ژرمن های فرانک در عمق آلمان پیشروی نمود. جالب است چون حالا میتوانیم کل چند سال هدر رفته در جنگ بین لیسینوس و کنستانتین را در همان یک سال هرج و مرج دوران وسپازیان جمع کنیم. یهودیه برابر با روم شرقی و پارس میشود و از طریق پارس یا پرشیا مفهوم شرق را پیدا میکند. در قرن بیستم، پرشیا به حد ایران کنونی فرو کاسته شد و احتمالا فقط در زمانی که آن سر و سامان پیدا کرد تعیین شد که سالی که دوران جدیدش با آن شروع شده است 1320 شمسی است. طبق معمول باید 1 را حذف کرد و 320 خواند. این یعنی سال توسط اروپایی ها تحمیل شده است که در همان سال ایران را فتح نموده بودند. چرا نباید چنین باشد وقتی حمله به بهانه ی همکاری رضاشاه ایران با هیتلر آلمان انجام گرفته و درست مثل داستان وسپازیان، غلبه بر پرشیا/یهودیه و آلمان همزمان اتفاق افتاده است؟ اما اینطوری سالشمار قبلی ایران هم درست نخواهد بود. در ایران همه میدانند که دولت رضا خان بود که با ایجاد شناسنامه، باعث شد تا سال تولد آدم ها معلوم شود ولی هیچ کس جز محرفین تاریخ به یاد ندارد مامورین رضا خان چند سال پیش برای این مهم راهی روستا یا شهرش شده اند و همینقدر معلوم است که آن مامورین برایشان مهم نبود که آیا زمانی واقعی یا خیالی برای سالروز تولد آدم ها یادداشت میکنند. این شناسنامه دار شدن بخشی از فرایند تاثیرپذیری ایران از اروپا بخصوص بعد از تصرف آن توسط بیگانگانی چون انگلستان و روسیه است. ظاهرا اروپایی ها دو دفعه ایران را گرفته اند. یک بار در زمانی که رضاخان وزیر جنگ و سپس نخست وزیر شد و بار دوم در زمانی که او در انتهای دوران حکومت خود بود. دوران اول مصادف با دوران احمدشاه قاجار بود که انگلیسی ها از رضاخان علیه او استفاده میکردند. عجیب است که بعد از سقوط رضاشاه، بعضی از انگلیسی ها میخواستند برادر احمدشاه فوت شده را به حکومت برسانند ولی درنهایت پسر رضاشاه یعنی محمدرضا، شاه شد و عجیب تر آن که هنوز یک اشرافیت قاجاری به جای شاه بر کشور حکومت میکردند. کاملا ممکن است که بتوان 20 سال حکومت رضا خان که حالا رضا شاه تلقی میشود را بشود در 4سال دوران تسخیر ایران توسط متفقین در جنگ اول جهانی خلاصه کرد و فقط زمان را از جنگ اول به جنگ دوم جهانی عوض کرد بخصوص اگر نازی را با اشکه نازی برابر کرده و به عثمانی های اسکیت تبار فعال در آذربایجان ایران فرافکنی کرده باشید که اینطوری دیگر حد و مرز مشخصی بین عثمانی های متحد آلمان در جنگ اول جهانی و نازی های جنگ دوم جهانی باقی نمیماند. عثمانی و ایران هر دو بقایای دولت سلجوقیند که نیایشان سلجوق بعد از ترور نافرجام خاقان خزرها با قبیله اش از خزریه به قلمرو اسلامی گریخته بود. این دو کشور روی هم رفته قلمرو اصلی آنچه پرشیا نامیده میشودند و در صورت در نظر گرفتن مصر به عنوان بخشی از عثمانی در اوج خود، با شرق در ادبیات کلاسیک یونانی قابل تطبیق است. حمله ی بلوک غرب به آنها بازتکرار حمله ی الکساندر یا اسکندر مقدونی به پرشیا است. قلمرو اسکندر به سه زیرقلمرو سلوکی در آسیای غربی، بطالسه در مصر و مقدونیان در اروپا تقسیم شد. این سه قلمرو قابل تطبیق با اتحاد سه گانه ی یک الکساندر دیگر یعنی الکساندر اول روسیه است که علیه ناپلئون فرمانروای پاریس –نسخه ی قرن نوزدهمی پرسپولیس برای اسکندر- برقرار شد. این سه گانه پروسیا، روسیه و اوستریا یا اطریش بودند که پروسیا در نبرد واترلو نقشی محوری در شکست ناپلئون ایفا کرد. پروسیا با احیای آلمان و داشتن ادعای حق بازسازی روم مقدس برای ژرمن ها، درواقع جانشین روم مقدس اروپایی است که ناپلئون آخرین رهبر آن بود. اوستریا به عنوان بخشی از ژرمانیا دیگر اطریش اروپایی نخواهد بود و قاعدتا با خاورمیانه ی ترک ها شامل ایران قاجاری، ترکیه ی عثمانی و مصر ممالیک جانشین خواهد شد و روسیه به عنوان خاستگاه اسکیت ها قلمرو مادر خواهد بود. تصرف روسیه توسط کمونیست هایی مثل لنین که آلمان برای انقلاب به داخل روسیه ی تزاری میفرستد یک جابجایی داخلی قدرت به نظر میرسد که هرج و مرج ناشی از آن، محرک هیتلر برای تصرف کامل روسیه میشود و شاید سقوط عثمانی و قطعه قطعه شدنش توسط فرانسه ی آزادی پرست و انگلستان ارتجاع پرست، بخشی از همین هرج و مرج است. فرانسه بعد از این که توسط آلمان اشغال میشود نقش خود در شعار آزادی را به امریکا واگذار میکند و درنهایت اتحادیه ی سه گانه ی مملکت اسکندر بدل به اتحاد سه گانه ی فاتحان ایران یعنی امریکا، انگلستان و شوروی میشود که به ترتیب با مقدونیه، مصر و سلوکیه تطبیق میشوند. این تغییرات عمدا بسیار طولانی تر از آنچه واقعا بودند ترسیم شدند و با زدودن اضافات، تمام آنچه بین دو جنگ جهانی در ایران و ترکیه رخ داده است قابل بازآفرینی به یک طرح داستانی اولیه در طی یک حمله ی اسکندری واحد از سمت غرب است. شاید اجازه دادن رضا خان برای تصرف کوه های ایران توسط آتاتورک روایت دیگر نفوذ عثمانی در آذربایجان و اهتمامش به تاسیس جریان «اتحاد اسلام» در تهران و بخصوص در قیام جنگل در شمال ایران باشد و تمایل بعدی قیام جنگل به شوروی بعد از شکست اتحاد اسلام، دنباله ی همان ماجرای جانشین شدن تزارها با شوروی در شمال باشد. احتمالا اتفاقی نیست که آتاتورک و رضاخان همزمان با هم و رفیق هم ترسیم میشوند. چون یکی به عثمانی خدمت میکرد و برای مدرن کردن کشور به آن خیانت کرد و دومی به قاجار خدمت میکرد و برای مدرن کردن کشور به آن خیانت کرد یا شاید به نظر میرسد این دو به دولت خود خیانت کرده اند. یعنی ظاهرا فتح ایران توسط متفقین همان فتح ایران توسط عثمانی است و شاید دو روایت از یک روایتند که اتفاق مربوطه در نسخه ی ایرانیش ابتدائا طوری تنظیم شده بود که کلا 4سال طول بکشد. اگر این 4سال را به 1320 اضافه کنید به سال 1324 میرسید که آن هم جانشین 324 میلادی شده است. در ارتباط با تاریخ پارس، سال 324 سال سقوط سنطروق دوم پادشاه هاترا یا الحضر و نابودی این کشور در شمال عراق توسط ارتش پارس است و این اتفاق پس از آن می افتد که سنطروق با رومیان متحد میشود. سنطروق معروف به الضیزن، ساطرون، طائر و شهنما بوده است که لقب الضیزن یادآور عنوان "ساسان" برای سلسله ی حکومتی پارس است. گویی که حکومت مسیحی هاترا ساسان قبلی بوده که بعد از فتحش توسط پارس ها عنوانش را به حکومت آنها داده است، داستانی که احتمالا بی ارتباط با نگرانی از رومی مآبی حکومت ساسانی در اثر فعالیت های شمعون بر صبا نیست. بنابراین سال 1324 شمسی به عنوان بازسازی سال 324 میلادی، سال تصرف هویت پارسی توسط ایران کنونی نیز هست. از منظر سیاسی، اتفاق خاص آن سال شمسی، به نخست وزیری رسیدن حکیم الملک و سختگیری او در تلاش برای خارج کردن شوروی از آذربایجان بوده است. حکیم الملک خودش به اندازه ی کافی جالب هست. او یک رجل مشروطه خواه فعال در مشروطه ی قاجاری بوده که در دوره ی استبداد رضاخانی برای 20 سال هیچ خبری از او نبوده و نوشته اند در این مدت مشغول تالیف بوده بی این که هیچ کتابی منتشر کرده باشد. اما از آن جالب تر، کسی است که قبل از او نخست وزیر بوده است: مرتضی قلی بیات. او ظاهرا پسر یک نماینده ی مجلس معمولی از اراک بوده ولی نکته ایلی است که از آن برخاسته است: بیات. مطابق تاریخ ایل بیات به نوشته ی نادر بیات، بیات ها ترکمن هایی بودند که در قرن 18 از کرکوک عراق به نیشابور مهاجرت کرده و متعاقبا به آقامحمدخان قاجار در تاسیس دولت قاجار همکاری کرده و در عراق عجم به قدرت رسیده اند. اراک هم نام از عراق دارد و ظاهرا قبل از این که یک شهر باشد جامع عراق عجم است. اسم بیات ها در نشان دادن اهمیت آنها آموزنده است. بایات به معنی رئیس اسب است و چون در بین ترکمن ها اسب نماد دارایی است معنی ثروت و ثروتمند هم میدهد. اسب جانوری بوده که در جوامع ابتدایی حکم یک سلاح پیشرفته ی جنگی را داشته است. بنابراین بیات هم معرف طبقه ی جنگجویان است و هم معرف طبقه ی ثروتمندان و قدرتمندان در کشور. مرتضی قلی بیات که از مدافعان سرسخت انحلال قاجاریه و شاه شدن رضا خان معرفی شده است، پیشرفت خود در قدرت را با رسیدن به وزارت مالیه ی رضا شاه شروع کرده و معمار مدرن کردن اقتصاد ایران بوده است. بنابراین او را باید نمادی از تغییرات اساسی در ایران از طرف طبقه ی اشراف قاجاری دانست که به رضا شاه منتسب شده و همکاری با آلمان در جهت پروژه های اقتصادی و عمرانی بخش پیشرفته ی این تغییرات بوده است. شگفت این که جانشینی بیات با حکیم الکملک در سال 1324 رخ میدهد که مصادف است با 1945 و پایان جنگ دوم جهانی و آغاز نظم نوین جهانی. در این دوران، امریکا و شوروی دنیا را بین خود تقسیم میکنند و نماد تمام جاه طلبی های شوروی استالین است که با امریکا بر سر بلعیدن ایران رقابت دارد. استالین ظاهرا جانشین لنین شده است که همزمان با جنگ جهانی اول در روسیه به قدرت رسید و این قدرت یابی باعث خروج نیروهای تزاری از ایران تحت اشغال شد. در تاریخ رسمی، استالین با یک کودتا علیه خواست های لنین به قدرت رسیده است اما بررسی شواهد، موضوع این کودتا را بسیار پیچیده تر نشان میدهد هرچند شاید پشت این پیچیدگی، سادگی غیر قابل باوری نهفته باشد. این پوستر امریکایی از دهه ی 1960 که توسط عوامل سازمان سیا منتشر شده است، مردم مختلف حکومت شوروی را نشان میدهد و شگفت این که شخصی که "تاتار" خوانده شده است، قیافه ی لنین را دارد.:

شاید لنین نمادی از تاتارها است و حکومتش همان حکومت تاتارها بر روسیه. دراینجا تاتار همان تارتاریان است و آریایی نیمه خدای انحطاط یافته توسط نژادهای پست را نشان میدهد که میتواند تزارها را یکراست به استالینیسمی متصل کند که از دید نازی ها بوی گند مرام یهودی مارکسیسم را میدهد. غیر عادی هم نیست چون هرج و مرج انتهای دوران تزارها همان هرج و مرج زمان به قدرت رسیدن استالین بود. بیخود نیست که لنین و اکثر همراهانش در انقلاب بلشویکی به جز استالین، یهودی خوانده شده اند. اتحاد و برابری انسان ها در مواعظ مارکسیستی لنین بوی فرا ملی میداد. این یکی از همان چیزهایی بود که هیتلر از آن بدش می آمد و آن را به اندازه ی خود مارکس، یهودی تبار میشمرد چون فقط پست ترین نژادها که یهود عصاره ی آنها بود، ممکن بود از برابری با نژاد برتر و نیمه خدای آلمانی سود ببرند. درواقع این برتری جویی حد اعلای صلیبی و استعماری شدن مسیح با انکار آمدن او برای رستگاری همه ی مردم جهان بود که با کلیسای رم و تحت لوای امپراطوری ژرمن روم مقدس مطرح شد. خدا هنوز مسیح است ولی مسیحی وارونه شده. به همین دلیل پطرس قدیس به عنوان سنگ بنای کلیسای رم، روی یک صلیب وارونه به شهادت میرسد تا با مرگش صلیب مسیحیت هم وارونه کار شود. صلیب به شکل حرف T است و اینT با چکش تور/ثور، خدای آذرخش ژرمن ها نیز مقایسه میشود که نسخه ی ژرمن یهوه است. این چکش میتواند شکل جنگجوی چکش هفستوس خدای آهنگران یونانیان هم باشد که همانطورکه نام لاتینش "وولکان" نشان میدهد در کوه های آتشفشان ساکن بود و ارتباط وثیقی با کوه زایی داشت. نام هفستوس از پتاح خدای آهنگر مصریان می آید که خالق زمین هم بود و نامش قابل تطبیق با پتاحیل (پتاح-خدا) یعنی همان موجود نیم فرشته-نیم شیطانی است که به عقیده ی مندایی ها جهان مادی را آفریده است. شاید چکش زدن های هفستوس/پتاح به زمین شکل داده و آن را از تخم مرغ به سیب تبدیل کرده است. دفعه ی قبل، این چکش کاری باعث ایجاد نژادپرستی و خشونت مذهبی در اروپا و امریکا و جارو شدن کل دنیا توسط آن شد و به نظر میرسد این حالا توسط جریان راست افراطی در حال تکرار است. QANON در امریکا الهامبخش راست افراطی است و فتح ساختمان کنگره توسط اعضای آن در جریان اعتراض به تقلب در انتخابات امریکا، اوج قدرتنماییش بود. یکی از سوژه های جالب این یورش، "جیک انجلی" بود که به خاطر نام فامیلیش، خود را فرشته ی Q نامید. او پوشش عجیبی به تن داشت که از زیر آن، خالکوبی یک چکش بزرگ وارونه ی Tشکل به نشانه ی چکش تور در گفتمان نازی ها بر بدنش خودنمایی میکرد. او یک جفت شاخ گاو روی سرش گذاشته بود. گاو حیوانی است که توسط میترا خدای فراماسون ها قربانی میشود تا خلقت جدید رقم بخورد و جهان جدید هم از قربانی شدن راست افراطی و از اجزای آن پدید خواهد آمد همانطورکه در پایان صحنه ی پیشین پرستش نژاد آریا در انتهای جنگ جهانی دوم و همزمان با سقوط حکومت نازی ها در امپراطوری هیتلر چنین شد. این خدای قربانی شونده از بابت گاو شکلیش ازیریس مظهر خدا-شاهی مصر نیز هست که توسط برادرش تایفون یا سیت کشته شد و قدرت را تا وقت معهود به او واگذار کرد. تایفون در اساطیر یونانی عامل ایجاد هیولاهای حیوانی یا نیمه حیوانی است که بعدا توسط هرکول از بین رفتند. هرکول چماق کش، نسخه ی قبلی تور چکش به دست است و نام تور نیز با تائور یا ثور به معنی ورزاو مرتبط است. ناچارا نیروهای مقابل جک انجلی و کیو انون هم مابه ازای نیروهای تایفونند که باید قدرت را از چنگشان درآورد. این نیروها مثل آنوناکی ها مجهز به تکنولوژی و تغییر دهنده ی انواعند. شایعه ی تولید 150 موجود هیبریدی انسان-حیوان در آزمایش های سری توسط دانشمندان ژنتیک بریتانیا بین سال های 2008 تا 2011 خاطره ی هیولاسازی های تایفون و آنوناکی ها را زنده میکند و کوربن دالاس هم نگاه کلی به دانشمندان مدرن کشورهای قدرتمند را قابل تطبیق به نگاه باستانیان به دانش های فراانسانی آنوناکی ها میبیند.:

“THE BATTLE OF THE GODS: HISTORY IN REPORTS FROM INSIDE THE AMERICAN REVOLT”: oniju Nbei: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2024

چرا باید بعد از 2000سال سروری اسمی یکتاپرستی و تثلیث یهودی-مسیحی، خدایان شرک در هیولایی ترین ظواهر خود آنقدر زنده باشند که بشود حتی در صحنه سازی های رسانه ای آنها را واقعی نشان داد. مسئله فقط این نیست که آن 2000سال غیرواقعی است. مسئله این است که آن 2000سال اصلا ممکن نیست رخ داده باشند چون ذهن انسانی که تنها در قرن بیستم از پهنه ی طبیعت به داخل شهرهای مدرن پرتاب شده است اصلا نمیتواند چنان یکتاپرستی ای را برای مدتی طولانی تحمل کند. این بخصوص الان و توسط نظریه ی شناختی دین شناسایی میشود که اگرچه درباره ی موضوع غیر طبیعی بودن ادیان اجماع دارد اما هنوز شیوه ی ذهنی ای که با آن ساختار شناختی طبیعی میتواند باور به خدایان را در میان عموم مردم ایجاد کند برایش مورد بحث است. دراینباره سه گزارش مختلف یعنی گزارش اسنادی، گزارش تجهیزی و گزارش طبیعی مطرح شده است که هر یک، رگه هایی از حقیقت در خود دارند ولی فعلا اویی که به بحث ما مربوط است گزارش اسنادی است:

«این گزارش مدعی است که باور به عوامل ماوراء الطبیعی، ازجمله ارواح، روح نیاکان، و خدایان، تا اندازه ای به این دلیل که انسان ها مجهز به یک واحد شناختی کارکردی یا ابزار شناسایی عامل هستند، به وجود می آید؛ واحد یا ابزاری که اشیاء یا ابژه ها را عوامل یا رخدادهایی هدفمند میداند که معلول عللی هدفمند و بعضا تنها معلول کوچکترین تحریک هستند. ازآنجاکه حضور عوامل هدفمند در فضای نیاکان ما نشانه ی بزرگترین تهدید برای بقا و همزمان بزرگترین نوید برای بقا و تولید مثل بوده، شناسایی حتی کوچکترین شاهد و مدرک برای اثبات حضور عوامل هدفمند ضروری به نظر میرسد. بهتر است به جای این که حضور یک عامل را نادیده بگیریم، اثبات کنیم که دلایل کافی برای حضور یک عامل مخاطره آمیز یا موثر را در دست نداریم. قوه ای که مسئول یا مسبب انتساب عامل هدفمند به اشیاء است یا علت بروز رویدادها است را در اصطلاح "ابزار شناسایی عامل فوق حساس" نامیده اند که با اختصار HADD خوانده میشود. "فوق حساس" به جای این که عوامل واقعی را بر مبنای دروندادهای دقیق شناسایی کند، بر قابلیت تنظیم کنندگی ابزار در ثبت موارد درست و غلط تاکید میکند. ما در روند عادی زندگی انسانی، صور انسانی، چهره های انسانی، صداهای انسانی، و دست ساخته های انسانی، HADD ، و صفات غیر عقلانی عامل انسانی را به مثابه منبع درک میکنیم. بنابراین، دومین سیستم شناختی ای که مسبب پیدایش وضعیت های مرتبط با حالات ذهنی است (نظریه ی ذهن)، فعال میشود و به نحو خودکار جزئیات مربوط به باورها، تمایلات، احساسات و دیگر مسائل احتمالی از این دست را با جزئیات به دست میدهد. اما برخی اوقات، صداها، اشکال، الگوها، یا HADD با عوامل طبیعی شناخته شده مثل انسان ها و حیوانات همخوانی ندارد. در این شرایط، فعالیت HADD ممکن است منتهی به این فرض شود که یک گونه ی متفاوتی از عامل یعنی خدا وجود دارد. برت چنین توضیح میدهد: "ذهن های ما الگوهای شناسایی بیشماری دارند که اطلاعات بصری را در واحدهای معنادار دسته بندی میکنند. HADD مواظب الگوهای مشخصی است که عوامل به دست میدهند. اگر این اطلاعات دسته بندی شده با الگوها مطابقت داشته باشند HADD عامل را شناسایی میکند و به دیگر ابزارهای ذهن خبر میدهد. قسمت جالبتر قضیه زمانی است که الگویی شناسایی میشود و به نظر میرسد هدفمند است اما به نظر نمیرسد که علت مکانیکی یا بیولوژیکی عادی داشته باشد. این قبیل الگوها HADD را بر آن میدارد تا به دنبال علت بگردند. این علت ها ممکن است اشخاص ناشناس، حیوانات، یا موجودات فضایی، ارواح و یا خدایان باشند."» ("معرفتشناسی اصلاح شده و دانش شناختی دین": کلی جیمز کلارک و یوستین برت: ترجمه ی علیرضا روایت: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 173: زمستان 1403: ص 37-36)

در یک دیدگاه ابتدایی و ماقبل علمی که بیشتر سازوکارها ناشناخته اند تقریبا هر موجود معمولی ای میتواند صرفا به خاطر نوع رابطه اش با انسان، همچون خدایان جلوه کند. ازاینرو هم موجوداتی که انسان میخورد و هم موجوداتی که انسان را میخورند جلوه های ایزدی می یابند و سعی میشود تا این جلوه ها به شکلی که به نفع آدمیزادان و آسایش روانی جامعه شان به نظر برسد با هم به تفاهم برسند. نتیجه این که موجود زنده ای که انسان میخورد اگر به خوبی پرستش شود حاضر به قربانی شدن برای انسان است. انتظار میرود جانوری که انسان یا دام هایش را شکار میکند و میخورد هم حاضر باشد برای منفعت آدمیزاد خود را قربانی کند. البته این داوطلبی به بیشتر این درندگان نمیخورد مگر این که فکر کنید آنها به خاطر تغذیه از موجوداتی که انسان ها هم آنها را میخورند مواد ایزدی آنها را به خود جذب کرده و مثل آنها خاصبت پذیرش قربانی شدن را بیابند و فقط باید مناسک جادویی را به کار گرفت تا این خاصیت در جای خود، در درندگان هم به کار بیفتد. موضوع این است که اگر این حرف را قبول کنید آن وقت باید بپذیرید که با خوردن جانورانی که قربانی میشوند خودتان هم این خاصیت را به خود جذب میکنید و آن وقت به جای انفعال گیاهان، به انفعال تاسفبار حیواناتی که راه فرار دارند دچار خواهید شد. این یکی از دلایلی است که فیثاغورسی ها، مندایی ها و بودایی ها به گوشتخواری نظر مثبتی ندارند. تکثیر کارمای قربانی شدن در افراد جامعه با گوشتخواری، قربانی شدن جامعه را میسر میکند و خدای جامعه خدایی است که در حملات بیگانه قربانی میشود. در اساطیر یونانی، خدای جامعه زئوس-پولیوس است که نامش با لغت پولیس به معنی شهر مرتبط است. این لغت با نام پوروشه خدای قربانی شونده ی هندی در ارتباط است که جهان از اجزای بدنش به وجود می آید و در اساس همان یهوه ی کابالا یعنی آدم-کدمون است که تمام موجودات بخشی از اویند. نام پوروشه ارتباطی با کشور پرشیا یا پارس نیز دارد و اهوره مزدا خدای پارس روح او است. اهوره مزدا همان اسوره میشتو یا اسورا مستاس یعنی آسور خدای آشوریان است که نامش در اسری/ازیریس و هرو/هورس خدایان خورشیدی قربانی شونده ی مصر قابل مشاهده است. برای نوشتن نام هورس، گاهی از هیروگلیف قبطی "ر" یا "ل" استفاده میشد. حرف "ر" در عبری، "ریش" نام دارد که درواقع همان "رش" یا "راز" در عبری به معنی رئیس و معادل با "رکس" و "رگ" در اروپا و "راجا" در هند است که همه ی این لغات معانی شاه و رئیس را دارند. هورس و ازیریس هم خدای مجسد در شاه بودند و در این حالت با اوسو یا واسو تطبیق میشدند که اسما همان یسوع (عیسی مسیح) و از طریق او یهوه اند. واسو در هند هم تحت این نام و هم تحت تلفظ "ویشنو" پرستش میشد و از طریق تجسد ویشنو در کریشنا قربانی شوندگی پوروشه را به کریشنا منتقل کرده است. کلمه ی "هری" به معنی مقدس که در هندوئیسم بیش از همه درباره ی کریشنا به کار میرود همریشه با نام هرو یا هورس است و ویشنو و کریشنا به مانند هورس، ارتباط مستقیمی با گیاه لوتوس یا نیلوفر آبی با مضمون نماد پیدایش دارند. کریشنا با پرتاب تیر یک شکارچی به قلبش میمیرد و این شکارچی جزو پرستندگان اسکاندا خدای مریخ است که موکل جنگ و آشوب است. تیر مزبور معروف به ول اسکاندا را میتوان با نیزه ی سرباز رومی که به پهلوی عیسی اصابت میکند مقایسه کرد و سرباز رومی این نیزه را به مارس یا مریخ خدای جنگ محبوب رومیان تقدیم میکند. اسکاندا به عنوان خدای جنگ، فرمی کم تر مشهور از شیوا خدای نابودی است که اختلافاتش با کریشنا و ویشنو معروف تر است. به روایتی معروف، شیوا زهر "هلاهل" را نوشید ولی چند قطره از آن از دهانش فرو ریخت و بدل به انواع و اقسام موجودات سمی و شرور شد. شیوا برای این که از اثر منفی زهر در خود خلاصی یابد بخش تحت تاثیر را به صورت "پاپا پوروشه" از خود جدا کرد که با قربانی شدن پوروشه تبدیل به جهان مادی شد که ما در آن ساکنیم. برای امن تر شدن دنیا روح پوروشه به شکل کریشنا متمرکز شد تا با قتل کریشنا بدی ها در جهان کمتر شود و برای همین است که زندگی شخصی کریشنا علیرغم خدا بودنش اصلا ایدئال نیست. ولی کریشنا پس از این پاک میشود و بعدا به شکل کالکی در آخرالزمان باز میگردد تا بازمانده ی ناپاکی ها را از زمین محو کند.:

“Jesus Christ: Vishnu Tattva, YAGNA PURUSHA YUPA DHVAJA”: COLLECTES\D WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI”: 7 NOV 2010

مرگ کریشنا با پرتاب تیر به قلبش، در ارتباط با نسبت ازیریس با قلب است چون قلب مرکز بدن است همانطورکه حاکم، مرکز جامعه است. در کتاب مردگان مصری، روح مرده، ازیریس را "سرور قلب آرام" ندا میکند. اسکندر هم در هند با پرتاب تیری که به نوک پستانش اصابت کرد تقریبا مرد ولی به طرزی معجزه آسا زنده شد که نسخه ی دیگر مرگ و رستاخیز مسیح است. به نظر میرسد نامیده شدن نوک پستان به "ممه" در نام "مامای" دشمن تاتار دیمیتری دونسکوی روس در نبرد کولیکوف تاثیرگذار باشد. دیمیتری دونسکوی به توسعه ی قدیس سرجیوس رادونیژ نخست سعی کرد با فرستادن هدایایی برای مامای با او صلح کند ولی موفق نشد. این حرکت را در تورات و در روبرویی یعقوب (پدر بنی اسرائیل) با برادر کینه توزش عیصو (پدر ادومی ها) نیز میبینیم. یعقوب بعد از دعا کردن به درگاه خدا و با همراه داشتن هدایایی به ملاقات عیصو میرود. در تورات، عیصو برادرش را میپذیرد و در آغوش میگیرد. محل صلح آنها مهانائیم به معنی محل دو اردوگاه نام میگیرد که در آن، "مها" به معنی اردوگاه میتواند تلفظ دیگر "مکه" و بعدا "مسکو" (برای روس های دیمیتری) باشد. ولی در روایت های دیگر یهودی، این ملاقات به این راحتی پیش نمیرود. به یک روایت، عیصو با تظاهر به بوسه دادن، گردن یعقوب را گاز میگیرد ولی گردن یعقوب از جنس سنگ مرمر میشود و دندان های عیصو میشکند و عیصو مجبور به کرنش میشود. در روایتی دیگر که بیشتر به داستان رودررویی مامای و دیمیتری نزدیک است، پس از آن جنگ در میگیرد و یعقوب، عیصو را با پرتاب تیری به قلبش میکشد. البته در داستان دیمیتری، مامای توسط دیمیتری کشته نمیشود و بعد از شکست از دیمیتری، توسط نیروهای خان تختامیش به قتل میرسد ولی همانطورکه فومنکو نشان داده است دیمیتری تنها نسخه ی اسلاو شده ی خان تختامیش تاتار است. به روایتی یعقوب دلش نمیخواست عیصو بمیرد و ازاینرو عیصو در کوه سیر مجددا زنده شد. این کاملا نام عیصو را شکل دیگر نام عیسی یا یسوع نشان میدهد و مسلما ازاینرو است که هر دو مرگ و رستاخیز داشته اند. منتها در این مرحله عیصو/عیسی هنوز به دشمنان بنی اسرائیل یا نمایندگان یهود تعلق دارد. گذر یعقوب با عصا از رود اردن برای ملاقات با عیصو و لشکرش همان گذر موسی با عصا از دریا برای رسیدن به ارض موعود است. عصای موسی خشکی ای در دریا ایجاد میکند که قوم موسی از آن میگذرند ولی لشکر فرعون مصر که در تعقیبشان است در دریا غرق میشوند. اسکندر هم موقع فرار از لشکریان داریوش با سلامت از رود فرات میگذرد ولی تعقیب کنندگان پارسیش در رود غرق میشوند. در سفر موسی یهوه است که به او کمک میکند اما داستان مفصل تر چرایی کمک یهوه را در یعقوب می یابیم. او با خدا کشتی گرفته و خدا را شکست داده است و خدا به این سبب او را اسرائیل (بنده ی خدا) نامیده و گفته کسی که خدا را شکست بدهد مردم را هم شکست خواهد داد و این دقیقا در آستانه ی رودررویی عیصو و یعقوب رخ میدهد. پس عیصو شکست میخورد چون یهوه شکست خورده است. یهوه به عنوان یک پهلوان زورمند دراینجا قابل تطبیق با جالوت غول است که چون از داود چوپان شکست میخورد کل ارتشش هم شکست میخورند. به عنوان روح امپراطوری میتوانید فتح اروپا توسط ناپلئون را دراینجا بینید چون ناپلئون هم مثل داود، آدمی معمولی بود که امپراطور شد. شکست عیصو از یعقوب هم جانشین شکست یهوه از یعقوب است. در یک افسانه ی ایرلندی هم میبینیم که همسر فین پهلوان با خوراندن سنگ هایی به شکل کیک به یک غول گاول، دندان های او را میشکند که یادآور شکسته شدن دندان های عیصو با گاز گرفتن گردن سنگ شده ی یعقوب است. کلمه ی گاول با نام گولیات یا جالوت همراستا به نظر میرسد. بنابراین داود به عنوان کهن الگوی رش گلوتا یا رهبری یهود، خدایی را که خود خلق کرده است شکست میدهد و با این کار، سرزمین های دیگرانی را که خدایش را باور کرده اند تصرف میکند. بنابراین یهوه تبدیل به پسر داود هم میشود و این بار ابشالوم یعنی پدر سلام و به عبارتی پدر اسلام نام میگیرد. همانطورکه اسلام به جنگ یهود میرود، ابشالوم هم علیه پدرش شورش میکند. در جنگلی که نیروها با هم رودررو میشوند طوفانی درمیگیرد که نیروهای ابشالوم و مردم آن اطراف را در هم میکوبد. در داستان نبرد کولیکوف هم در جنگلی یک طوفان بر ضد تاتارها میوزد که طی آن، بسیاری از سربازان تاتار در رودخانه غرق میشوند که باز هم یادآور غرق شدن ارتش فرعون در آب است. در داستان داود، طوفان باعث میشود تا موهای ابشالوم زمانی که او روی قاطری است به شاخه های پیچان دو درخت گیر کند و او به حالتی شبیه دار زدن در هوا معلق شود. در تعریف داستان در تورات، برای قاطر، از لغت "مچه" استفاده شده که میتواند تلفظ دیگر "مکه" محل معبد مقدس مسلمانان باشد. درحالیکه ابشالوم از درختان آویزان است،یوآب سردار داود سه تیر به قلب او پرتاب میکند و او را میکشد. اتفاقا داود هم نیروهایش را موقع جنگ با ابشالوم به سه جبهه تقسیم کرده بود. شاید این سه جبهه و سه تیر، معادل های سه قسمت شدن خدا در تثلیث مسیحی برای تاکید بر حقانیت مسیحیت در مقابل یکتاپرستی اسلام باشند.:

“RECONSTRUCTION ISSUES 2”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P34

آیا سه جبهه ی مسیح داودی، معادل سه جبهه ی فاتح ایران در جنگ دوم جهانی نیستند و آیا رستاخیز اسلام در ایران بر اثر انقلاب اسلامی، همان رستاخیز ابشالوم به جای عیصو نیست؟ این کمک میکند تا بیشتر باور کنیم که عکس یادگاری رهبران سه کشور فاتح ایران یعنی امریکا، بریتانیا و شوروی در ایران، استعاره ای از فتح پرشیا به جای جهان خارج از این سه قوه توسط خدای تثلیث است و خدای تثلیث، اکنون خود را در سه وضعیت سیاسی که این سه جبهه موکل آنها نشان داده میشوند هویتسازی شده است: مساوات و مخالفت با تضاد طبقاتی بر اساس کمونیسم شوروی، محافظه کاری و دفاع از سنت بر اساس سلطنت بریتانیایی، و آزادی طلبی و دموکراسی خواهی بر اساس انقلاب امریکایی-فرانسوی. اینها روی هم ایدئولوژی مسیح را میسازند و هر جریان جدیدی که شعارهای مسیحایی سر بدهد روی ترکیبی از این ایده ها رستاخیز مسیحایی میکند. تجربه ی انقلاب ایران –به عنوان کشوری که با فروکاهی به پرشیا، تمثیل چنین رستاخیزی شده است- به وضوح نشان داده که این رستاخیز مسیحایی، لزوما رستاخیز ایدئال و ایزدی ای نیست و مانند الگوی ایران قرار است در سرتاسر جهان، حرکت های فشل و معیوب سیاسی را سبب شود. دلیلش هم مشخص است. هر سه جبهه ی فوق، جبهه های سیاسی ای هستند که بر اساس "شهریار" ماکیاولی، مهره های سیاست خود را میچینند و به هیچ اصول اخلاقی ای پایبند نیستند. آنها با فروکاهی مسیح به سیاست، جلو پیشرفت اخلاق انسان ها را میگیرند و با دچار کردن افراد بشر به شر رسانی همدیگر، از بقای خود مطمئن میشوند. هرگز در جامعه ای که انسان ها به دنبال منجی سیاسی میگردند، نمیتوان انتظار تاسیس زندگی جمعی ایدئال را داشت. چون این جامعه از تربیت انسان باز میماند و در فوران تاریکی جهالت و فریبکاری های پنهان در پشت این تاریکی، مصداق این بیت فارسی میشود که:

من از شب های تاریک و بدون ماه میترسم؛

نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه میترسم.

موسی با نقاب خشایارشا، یا چگونه مملکتی را جهنم کنیم تا مردمش به این نتیجه برسند که امریکا بهشت است؟!

تالیف: پویا جفاکش

درفش های سرخ لشکریان بابری هند با نشان شیر و خورشید در مینیاتوری درباره ی لشکرکشی های اکبر شاه بابری در کتاب پادشاهنامه

ببری در محلی گلی با فاصله ی کم از یک جاده ی پررفت و آمد، قطعه جواهری را به دست گرفته بود و هر کس از راه میرسید، پیشنهاد میداد که بیاید و این جواهر گرانقیمت را از او بگیرد. مردم به جواهر وسوسه میشدند ولی چون طرف، ببر بود، چیزی نمیگفتند و به راه خود میرفتند. تا این که یک نفر چنان وسوسه شد که به جای رفتن پی کار خود، ماند و با ببر یکی به دو کرد. به خیال خودش پیش را گرفته بود که پس نیفتد. فکر میکرد اگر به ببر حالی کند که به او بدبین است، میتواند تا حدودی نقشه ی احتمالی ببر را خنثی کند؛ هرچند خودش هم نمیدانست، این حدود به کجا میرسد ولی عزم کرده بود که ریسک کند. پس گفت:

-متاعت چنده؟

-هیچ. مجانیه.

-آهای. تو مگه ببر نیستی؟ مگه ببرت دشمن آدما و آدما دشمن ببرا نیستن؟ پس چطور شده میخوای بیخود و بیجهت جواهر به این گرونی رو برای یه آدم حروم کنی؟

- من توبه کردم و به راه حق درآمدم. دیگه این ثروت های پست دنیوی برای من ارزشی ندارن و دشمنی ای هم با هیچ کس چه آدم باشه یا غیر آدم، ندارم. پس این جواهر رو از صمیم قلب به تو مرد خوب هدیه میدم.

-زکی. اگه این جواهر جزو ثروت های پست دنیویه، پس چرا برای تو بده ولی برای من خوب؟ داری حقه میزنی؟

- من این جواهرو به هر کسی دارم نمیدم. بلکه به تو میدم. چون به خاطر عباداتی که کردم، به باطن آدما آگاهم و میدونم که تو با بیشتر آدما فرق میکنی. کاملا مطمئنم که اگه این جواهرو به تو بدم، از اون به بهترین وجه در راه سعادت دنیا استفاده میکنی، حتی اگه اینطور به نظر نیاد.

-جون من راست میگی؟

-به جان تو.

مرد که خیلی از این تعریف روحیه گرفته بود، تصمیم گرفت جلو بیاید. اما یادش آمد که باید احتیاط کند. کمی جلو آمد. ببر از جایش تکان نخورد و با لبخند الهی ای مرد را تشویق به جلو آمدن کرد. مرد کمی جلوتر آمد و هرچه ببر را بی تکان تر و لبخندش را الهی تر دید، احتیاطش کمتر شد. ناگهان زمین زیر پایش خالی شد و توی گل فرو رفت طوری که توان حرکتش تقریبا فلج شد. دراینجا سایه ای روی سرش افتاد. بالا را نگاه کرد و دید ببر با لبخندی که همه چیز میشد به آن گفت جز الهی، به او نگاه میکند و میگوید:

-چی شد؟ توی گل گیر کردی؟ عیب نداره. من درت میارم.

آخرین جملات مرد قبل از خورده شدن این بود:

-این حق من بود. چون طمع چشمم را کور کرد و آنچه را که باارزش مینمود از دشمن جانم قبول کردم.

در کشورهایی که ببر در آنها وجود داشته است –منجمله هند که این افسانه از آن می آید- این جانور هم به خاطر زیبایی ظاهر و قدرت کم نظیرش آدم ها را به خود جذب میکرده و هم به سبب آدمخواری و زیان هایی که به دامپروری میزده، منفور بوده است. هرچقدر فاصله ی آدم ها از ببر بیشتر شود، نفرتشان هم رنگ میبازد و بیشتر به او جلب میشوند. برای همین هم مردمی که از پشت میله های قفس باغ وحش یا از روی پرده ی تلویزیون ببر را میبینند، نمیتوانند نگرانی کشاورزانی را که در کنار او زندگی میکنند درک کنند. برای همین ببرها درست مثل سلبریتی های خوش خط و خال سیاسی و هنری و به هر حال تبلیغاتی در دنیای مدرنند. هرچقدر از آنها بیشتر فاصله داشته باشید، آنها را بیشتر جادویی و الهام انگیز میبینید و هرچقدر بیشتر به آنها نزدیک شوید، بیشتر از آنها میترسید. جالب است که ببر داستان بالا هم یک فروشنده ی تبلیغاتچی است و درست مثل سلبریتی های مدرن، با وسایل تبلیغاتیش افراد زودباور را شکار میکند. اگر تبلیغاتچی ببرصفت و خوش خط و خال، فاصله اش از شکارش آنقدر زیاد باشد که آدمخوار بودنش دانسته نباشد، شکار حتی به اندازه ی این آدم طمعکار داخل قصه هم به سوء نیت او شک نمیکند. مثلا فرض کنید که تبلیغاتچی ما از داخل یک کشور بیگانه که مردمش همه خوشبخت و فوق العاده به نظر میرسند (لابد چون از نعمت این نوع تبلیغاتچی ها برخوردارند) با شما صحبت کند. مثل این میماند که یک ببر از هند دستش را به سوی یک کانگورو در استرالیا دراز کند و ادعای دوستی نماید. درست است؟ طبیعتا بسته به اطلاعات افراد درباره ی انسان های ببرصفت، بازخوردهای مختلفی از رابطه به وجود می آید که حتی ممکن است داستان بالا را کم و بیش کج و معوج کند. این درست است که این داستان منبع اصلی مشخصی دارد یعنی کتاب پانجاتانترا؛ اما همانطورکه کمتر ایرانی ای شاهنامه خوانده است کمتر هندی ای هم پانجاتانترا خوانده است. قریب به اتفاق داستان های آموزنده از زبان حیوانات در هند، از کتاب پانجاتانترا درآمده اند. اما حتی معروفترین های آنها از طریق روایات شفاهی گوناگون و بازنقل های کودکانه ی فراوان به سمع و نظر مردم رسیده اند و در هر بازسازی و ازآنجمله قطعا بازسازی بالا، چیزهایی بسته به شرایط روز و تجارب راوی ها تغییر میکنند. حتی ممکن است عمدا بعضی از نکات مهم بازسازی بالا سانسور شوند. چون همه دوست ندارند باور کنند ببر بالا الگوی یک سلبریتی خارجی است. اتفاقا پانجاتانترا هم خودش به آنها حق میدهد. چون یک قصه دارد به نام "شغال آبی" که طبق معمول به انواع و اقسام روایت ها تبدیل شده است و یکی از آنها اتفاقا نشان میدهد کسی که بخواهد به حد یک سلبریتی موفق نزدیک شود چطور توسط همطبقه های حسودش کله پا میشود.

روایت مزبور میگوید که شغالی موقع فرار از سگ های ده در خم رنگرزی افتاد و آبی رنگ شد. وقتی به جنگل برگشت حیوانات جنگل او را نشناختند و به خاطر رنگ آبیش فکر کردند از خدایان است. فقط همنوعانش یعنی شغال ها او را شناختند. حیوانات قوی جنگل به شغال آبی خدمت میکردند و برایش خوراک های خوشمزه فراهم میکردند ولی او از این پیروزی چیزی جز فخرفروشی نثار شغال های معمولی که تا دیروز دوستانش بودند نمیکرد. شغال ها هم دست به یکی کردند و شب هنگام در زیر نور ماه دسته جمعی زوزه کشیدند. شغال آبی نتوانست دربرابر وسوسه ی زوزه کشیدن مقاومت کند و با زوزه کشیدن، هویت خود را آشکار کرد. حیوانات وحشی جنگل وقتی از فریبکاری شغال آبی آگاه شدند او را کشتند.

جامعه ای را تصور کنید که بسیاری از مردمش اروپایی ها و امریکایی ها را خدایان بدانند و بخواهند با درآوردن ادای خدایان غربی، مردم دیگر را سرکیسه کندند (یک نمونه اش کلاس های اینترنتی فروش موفقیت!) ولی همطبقه های فرد او را زمین بزنند و بی آبرو کنند. این فرد اگر از ابتدا مثل شغال آبی به همنوعانش یاری نمیکند برای این است که از قبل از سرشت آنها آگاه است و دوست دارد حتی المقدور از آنها دور شود و به جهان خدایان یعنی کشورهای غربی مهاجرت کند. البته پانجاتانترا چیزی درباره ی چنین مهاجرتی نمیگوید. ولی به نظر میرسد خود کشورهای غربی موقع تولید مسیحیت و یهودیت، الگویی از مهاجرت به غرب توسط قوم برگزیده ایجاد کرده اند که قصه ی بنی اسرائیل شده است. امروزه این الگو بعد از تمام شدن موفق ماموریتش با ایجاد کمدی سیاه دولت اسرائیل در خاورمیانه پایان یافته است. ولی هنوز میتوان ردی از بنی اسرائیلی را که از آسیا به اروپا مهاجرت کردند تا به ارض موعود برسند در تواریخ هرودت یافت. دراینجا هلاس یا یونان باستان جانشین اروپا میشود همانطورکه هنوز هم در تواریخ غربی و فلسفه ی غربی، یونان باستان، ریشه ی اروپا تلقی میگردد.

جزئیات لشکرکشی های خرخس به هلاس (در تواریخ هرودت) و موسی به ارض موعود (در سفر پیدایش) مشابه هم است. هرودت هلاس را از قول طالبان حمله ی خرخس به آنجا سرزمین «زیبا، فراوان و حاصلخیز» توصیف میکند که شبیه تلاش برای وسوسه کردن موسی از سوی یهوه برای سفر جمعی به آنجا است. همانطورکه موسی در ابتدا تمایلی به هجرت به ارض موعود ندارد، خرخس هم در ابتدا در مقابل این وسوسه مقاومت نشان میدهد. اما هر دو در اثر مداخله ی الهی، وادار به این عمل میشوند. تاریکی مصر به مدت سه روز در سفر پیدایش (10: 23-22) قابل مقایسه با خورشیدگرفتگی همزمان با حمله ی خرخس به هلاس است. پسر ارشد پیتیوس که خرخس او را دو تکه میکند تا لشکرش با گذر از میان دو تکه ی این قربانی، به پیروزی برسند، قابل مقایسه با پسران ارشد مصریانند که قربانی یهوه میشوند تا موسی و قومش اجازه ی خروج از مصر را بیابند. عبور موسی و قومش از میان باریکه ی خشکی که وسط دریا پدید می آید، با باریکه ی خشکی ارتش خرخس در دریای بین آسیا و اروپا عوض میشود و باریکه ی اخیر، پلی از قایق ها است که مصریان و فنیقیان همراه خرخس برای عبور لشکر او میسازند. مرگ ارتش آرتابازوس در اثر جزر و مد دریا جانشین غرق شدن لشکر فرعون در دریای سرخ میشود. در آن سوی ساحل، قوم موسی در بی آبی در شوره زاری سرگردان میشوند تا به آب میرسند. لشکر خرخس هم رودخانه ی لیسوس را فقط با نوشیدن آبش خشک میکنند (معلوم است خیلی تشنه بودند!). سپس موسی و قومش به کوه مقدس موسوم به طور سینا میرسند. لشکر خرخس هم با دو قله ی تکه تکه شده ای که از کوه پارناسوس سقوط کرده اند برخورد کرده اند که یادآور دو لوحه ی تکه تکه شده ای است که موسی با خود از قله ی سینا آورده بود. بازدید لشکر خرخس از کوه ایدا و قلعه ی پریام، دیگر مابه ازاهای دیدار قوم از کوه مقدسند. در قصه ی خرخس، ارابه ی مقدس زئوس (همتای یونانی یهوه در کوه المپ) که توسط تراکی ها دزدیده میشود جانشین تابوت عهد یهوه میشود که بعدها توسط پلستینی ها دزدیده میشود. موسی به سرزمین مقدس وارد نمیشود همانطورکه خرخس هم بیش از سالامیس پیشروی نمیکند و بازمیگردد. موسی از این سوی رود اردن، با حسرت به ارض مقدس مینگرد. خرخس هم پیش از بازگشت، از این سوی دریا با حسرت به آنچه وانهاده است مینگرد. کاری که موسی شروع کرد توسط جانشینش یوشع تداوم می یابد. در داستان خرخس هم علیرغم صرف نظر خرخس از ادامه ی جنگ، خویشاوندش مردونیوس به جنگ ادامه میدهد. همانطورکه موسی و یوشع یک نفر هستند که به دو نفر تقسیم شده است خرخس و مردونیوس هم همین وضعیت را دارند. ازاینرو نامعلوم بودن محل قبر مردونیوس قابل مقایسه با نامعلوم بودن محل قبر موسی است. در جایی که مردونیوس درگذشت، سه پایی طلایی معروف دلفی روی مجسمه ی یک مار سه سر ساخته شد که بعدا در هیپودروم قستنطنیه نصب گردید. قستنطنیه در زمانی که مسیحیت مذهب رسمی روم شد پایتخت روم بود و همزمان با این رسمیت یابی مسیحیت بنا شد. ازآنجاکه روم حول شهر رم که توسط تروآیی ها بنا شده بود به وجود آمد داستان های کتاب مقدس هم با ارتباط یابی نسبت به تروآ بازنویسی شدند و احتمالا اینجا یک نسخه ی دیگر مردونیوس را میتوان از کتاب هرودت پیدا کرد که ارتباط مشخص تری با تروآ دارد. همانطورکه بیان شد مردونیوس جانشین یوشع شده است. یوشع در نام و معنا همان یسوع یا منجی عنوان عیسی مسیح است. یکی از نیروهای سرخود خرخس که موقع حمله به هلاس در جایی در سر راه پل قایق ها کار خودش را پیش میبرد آرتائیکتس است که همزمان عیسی مسیح و یهودای اسخریوطی است. میدانیم که عیسی و یهودا را میتوان در روایت انجیل برنابا مبنی بر مصلوب شدن یهودا در اثر اشتباه شدنش با عیسی جمع آورد. آرتائیکتس یهودا است چون به عنوان یک پیرو خرخس، به او با دادن گزارش دروغ خیانت میکند و متصرفات خود در خرسون را به نام خود میزند. خرسون به عنوان سلف قستنطنیه در مقام واسطه ی تجاری بین آسیا و اروپا درواقع داستان های قستنطنیه را تقبل کرده است. آرتائیکتس به معبد پروتسیلائوس اهانت کرد و نه فقط گنجینه ی آن را دزدید، بلکه با زنان مقدس کارمند در آن همبستر شد. پروتسیلائوس به معنی نخستین انسان، لقب یولائوس اولین یونانی (هلنی) ای بود که موقع حمله به تروآ در خاک آسیا پیاده شد و همانطورکه پیشگویان در مورد چنین آغازگری گفته بودند، کشته و درواقع قربانی جمع شد. همسر او مجسمه ی او را ساخت و اولین پرستنده ی او شد و رابطه ی این زن و شوهر یادآور رابطه ی مسیح و مریم مجدلیه در افسانه های جام مقدس است. زمانی که آتنی ها خرسونز را گرفتند و آرتائیکتس را دستگیر کردند، ماهی ای که برای پختن آماده میشد، زنده شد و تکان تکان خورد. خود آرتائیکتس معجزه بودن این اتفاق را به آتنی ها تذکر داد و آن را دلیل بر زنده بودن پروتسیلائوس گرفت. یادآوری میشود که مسیح [به سبب همزمانی نسبت داده شده به تولدش با آغاز عصر فلکی حوت یا ماهی] ملقب به ایکتیس یعنی ماهی بود و زنده شدن ماهی مرده به جای پروتسیلائوس، مرگ و رستاخیز عیسی را یادآوری میکند. [به نظر میرسد نام خود آرتائیکتس هم قابل معنی به "ماهی زمینی" باشد.] آرتائیکتس که مثل مسیح با مصلوب شدن میمیرد، یهودای اسخریوطی است که به اشتباه مسیح تلقی شده است چون مسیح اصلی، پروتسیلائوس دوم یعنی اسکندر است. اسکندر هم به خاطر این که اولین کسی بود که در هنگام حمله ی یونانی ها به پارس، از دریا در آسیا پا نهاد، پروتسیلائوس نامیده میشد. او پروتسیلائوس زنده شده یا مسیح زنده شده بود علیه پارس هایی که همچون آنتی کریست، به دروغ ادعای تاییدیه ی ایزدی برای فتح جهان را داشتند. پارس ها به عنوان فاتحان موفق بابل، روی الگوی پادشاهان بابلی و آشوری سوار شده بودند که خود را جانشینان زمینی مردوخ یا آشور شاه نیروهای الهی معرفی میکردند. مردوخ هم مانند مسیح وضعیتی شبیه مرگ و رستاخیز داشت. او در نبرد با تهامات الهه ی هرج و مرج نخست شکست میخورد و مدتی زندانی میشد ولی درنهایت از زندان آزاد میگردید و با پیروزی بر تهامات، نظم را ایجاد میکرد که این نظم همان نظم طبیعت در آغاز بهار بود و در بابل به صورت جشن آغاز بهار موسوم به "رأس الستین" بازسازی میشد. مردوخ در این وضعیت مرگ و رستاخیز مانند و همزمانی رستاخیزش با آغاز بهار، شکل شاه شده ی تموز خدای طبیعت و گیاهان بود. تموز به همراه طراوت گیاهان در فصل خزان میمرد یا در جهان زیرین زندانی میشد و همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت در بهار از نو زنده میشد یا آزاد میگردید. او در مقام خدای گیاهان به درخت کیهانی تشبیه میگردید. این درخت کیهانی را میتوان در افسانه ی پروتسیلائوس نیز یافت. چون پوره ها بر سر مزار پروتسیلائوس بذر نارون میکارند و این بذر بدل به یک درخت نارون تناور و مقدس میگردد. بنابراین تبدیل پروتسیلائوس به اسکندر، معادل تبدیل تموز به مردوخ نیز هست. تموز نه یک شاه بلکه معمولا یک چوپان است؛ درست مثل انبیای یهوه. ادعای مسیح مبنی بر این که شاه یهودا است، فاصله ی یک چوپان معمولی تا شاه جهان را پر میکند تا امپراطوران رومی به عنوان الگوگیران اسکندر، جایگاه جانشینان زمینی مردوخ یعنی شاهان بابل و آشور را تصاحب کنند. مشابه جشن بهاری مردوخ را در حمص سوریه برای الاگابالوس یا الگبل یا الجبل خدای خورشید میگرفتند و این همان خدایی است که جشن تولدش در انقلاب زمستانی را رومیان به کریسمس یا جشن تولد مسیح تبدیل کرده اند. به نوشته ی هرودیانوس، یک امپراطور سوری الاصل رومی که خود را الاگابالوس مینامید و تجسد این خدا میخواند، جشن های بهاری الاگابالوس را به صورت یک کیش شاهی در ایتالیا رواج داد. این جشن ها قابل مقایسه با جشن رستاخیز مسیح در عید پاک واقع در اعتدال بهاری است. امپراطور الاگابالوس در ابتدای جوانی توسط افراد گارد خودش کشته شد همانطورکه عیسی مسیح به دست مردم خودش به قتل رسید.:

“Protesilaus, ARTAICTES AND CHRIST”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 27/11/2014

با این که صحنه ی اصلی رشد مسیحیت و وقایع مهم آن، قلمروهای اروپای مرکزی و غربی است ولی نقش مهمی که به قستنطنیه یا استانبول در گسترش مسیحیت داده شده است با توجه به اسلامی بودن امروزین آن کمی غیر طبیعی جلوه میکند. اما همین غیر طبیعی بودن است که باعث میشود تا صحنه ی حرکت موسی و قومش به سمت ارض موعود در ترکیه و یونان کنونی بومی سازی شود. چون استانبول شهری است بین دو قاره ی آسیا و اروپا که در غربش اروپای یونانی و در شرقش آسیای ترکی قرار دارد. بنابراین یونان باستانی که ارض موعود خرخس بود در سرزمینی که تنها امروزه یونان تلقی میشود بازسازی میگردد درحالیکه تنها مورد از نوع خود نبوده است. همانطورکه ما یک قستنطنیه یا کنستانتینوپول در ترکیه داریم، یک شهر کنستانتین یا قسنطین هم در شمال افریقا داریم. افریقای مور کنار دریای مدیترانه هم مثل استانبول ترکیه یورشگاه مسلمانان به اروپا و از طریق اسپانیا و سیسیل بود که این تهاجم به همان ترتیب دفع شد و هر دو تهاجم، قابل مقایسه با تهاجم داریوش به یونانند. آسیایی ها برای اروپایی ها بدطینت و شیطانی توصیف میشوند ولی رهبران شیطانصفتشان که به ایما و اشاره آنتی کریست یا مسیح دروغین معرفی میشوند، عملا بدل به مسیح یهودی حامی دین موسای آسیایی در اروپایی که وظیفه ی تصرف آسیا را دارد میگردند. شاید رمز اهمیت توجه به این مذهب به عنوان سوغات مهاجمین ددخو در جایی باشد که موسی و قومش از آن به سمت ارض موعود به حرکت درآمدند: "گشن" یعنی همان شهر مصری که از زمان یوسف، بنی اسرائیل در آن اقامت داشتند. فومنکو گشن را در نام همان قازان در روسیه میداند. اما احتمال درست تر آن است که قازان از جایی جنوبی تر به شمال منتقل شده باشد چون تاتارها نخست در سرزمین های متمدن خاورمیانه با ابزارها و طرح های توسعه ی نظامی آشنایی یافتند و از آن برای توسعه دادن امکانات خود در سمت شمال و غرب و شرق استفاده کردند. در این خصوص به ویژه باید به نخستین استعمال آهن سیاه در کزووطنه kezuwatnaدر آناطولی جنوب شرقی توجه کرد چون آهن سیاه، یکی از مهمترین جهش های بشر در تولید سلاح را موجب شد. کزو وطنه به تسخیر ختی ها درآمد که نامشان یادآور ختایی ها یا مغول ها است. فومنکو نبرد ختی ها با قبطی ها بر سر تصرف سوریه را با نبرد عثمانی ها و ممالیک مصر بر سر سوریه تطبیق میکند و البته یادآوری میشود که مغول های چنگیزخانی هم در سوریه با ممالیک میجنگیدند و این مغول های ظاهرا شرقی تر، خود، کهن الگویی برای عثمانی هایند. کزو وطنه را در لغت به معنی سرزمین کوه یا سرزمین دریا معنی کرده اند. چون کزو هم معنی دریا میدهد و هم معنی کوه، و این میتواند به خاطر مجاورت پایتختش کومانی با کوه های تائوروس و آمانوس از یک سو و خلیج اسکندرون از سوی دیگر باشد، ضمن این که ختی ها از kezu برای توصیف یک قوم هم استفاده میکردند، که در هر سه مورد، کزو قابل تطبیق با لغت بین النهرینی "کاس" است. شباهت بین لغت کزو و لغت غز نیز آشکار است و همانطورکه میدانیم عثمانی ها و بقیه ی ترک های فاتح در خاورمیانه از تبار غز بودند. بنابراین از کزو میتوان به عنوان توصیفی غازان رسید. غزنه به معنی قلمرو غازان، نامجای جالبی برای پایتخت گروه دیگری از ترکان غز به رهبری محمود غزنوی است. اگر این غزنه را غزنت یا غزنات بخوانیم، با توسعه ی جغرافیایی آن به لغت قسنطین و بعد از آن قستنطنین و کنستانتین میرسیم. این شبیه توسعه ی غازان از جنوب به سمت استانبول و احتمالا سپس ماورای آن ازجمله قازان است. در این مورد بخصوص نام پایتخت کزو وطنه یعنی کومانی جلب توجه میکند چون یادآور نام خاندان بیزانسی کومننوس است که گفته میشود در قستنطنیه به قدرت رسیدند و بعدا در ترکیب با ترکانی با نام هماوای کومان در غرب پراکنده شدند و از طریق یکی از شعبه های اسپانیاییشان تحت رهبری شارل پنجم به قدرتمندترین جریان تاثیرگذار بر مسیحیت سیاسی و اجتماعی در اروپا بدل گردیدند. ممکن است کوماگن های نمرودداغ هم یک شعبه ی دیگر آنها باشند. نام kumani همخانواده با لغت هوری kumeni به معنی معبد و همریشه با "خومه" و "قم" به معنی مقدس است. ظاهرا آنجا محل مناسبی برای ظهور یک قوم مقدس بوده است. تخریب کومانی و کزووطنه در یورش بربرهای آمده از سمت یونان، نقش مهمی در پراکنش فنون آنها در دنیا داشت و ممکن است نمایندگان فرهنگی مقدس ساز سلاح های آنها در هرکجا که وارد شده باشند مذهب و حتی اصطلاحات خاص آن را در محل بومی کرده باشند. انتقال غازان به غزنه در افغانستان سلطان محمود از این قسم است. محمود غزنوی نمادی افسانه ای از جریانی از ترکان مسلمان است که در هندوستان نفوذ می یابند و درواقع به همراه یک نسخه ی دیگر خود یعنی محمود غوری، الگوهای قدیمی شده ی فرمانروایان بابری هند در مسئله ی فتح هند به دست مسلمانان به شمار میروند. در مورد غوریان این نکته ی بخصوص جلب توجه میکند که آنها دارای یک پرچم زردرنگ با طرح شیر و خورشید بودند که مشابهش روی بیرق های بابری های هند هم استفاده میشد. این نماد به شدت یادآور مجسم شدن خدای یهود به شیر ازجمله در خود تورات و نیز تواتر نمادین شدن خورشید با شیر در پاگانیسمی قدیمی تر است. البته بابری ها پرچم شیر و خورشید را به تیمور گورکانی نسبت میدادند. ولی گورکان یا غورخان به نوبه ی خود به معنی خان غور است. اگر محمود غزنوی همان محمود غوری به روایتی ثانوی باشد پس انتظار داریم یک محمود غازانی هم در غرب پیدا کنیم که مثل این دو مسلمان باشد. ازقضا چنین کسی داریم: سلطان محمود غازان خان که میتوان نامش را به محمود خان غازان معنی کرد. او اولین فرمانروای مغول مسلمان ایلخانی بوده و برای خوشایند مسلمانان متعصب، معابد بتپرستان را ویران، و یهودیان و مسیحیان و مانویان و اسماعیلیان را تحت فشار قرار داده است. این اعمال، یادآور بتشکنی های سلطان محمود در هند و قرمطی جویی و زندیق ستیزیش در افغانستان است. در مورد وجه تسمیه ی نام غازان خان آورده اند که مغول ها عادت داشتند اسم اولین شیئی که موقع تولد نوزاد وارد چادر میشد را روی او بگذارند و چون برای محمود این شیء یک کتری یا غزغان بود اسمش غزغان و بعدا غازان شد. البته توجه داریم که غزغان میتواند صورت دیگری از "غزخان" یا پادشاه غزها باشد. ازقضا چون تبدیل "غ/ق" به "و" در قدیم خیلی رایج بوده است این اسم میتواند توضیح دهد که چرا غازان در جایی به نام "قزوین" درگذشت ولی در جایی که به نامش "شنب غازان" نامیده شد دفن گردید. درواقع قزوین به اندازه ی غزغان شکلی از غازان است. امروزه قزوین و شنب غازان نام دو محل ترک نشین مختلف در آذربایجان سابق ایران است ولی شنب غازان در جوار شهر ترک نشین تبریز در نزدیکی مرز ترکیه است. با این که از ابهت و شکوه و بناهای عظیم شنب غازان قدیم زیاد گفته اند ولی هیچ اثری از این بناها در شنب غازان فعلی آذربایجان نیست و حدس زده میشود که همه در اثر زلزله از بین رفته باشند. اما شاید درست تر این باشد که تبریز اصلی نه تبریز آذربایجان بلکه محل همنام تائوروس در ترکیه باشد و شنب غازان نیز کومانی ریشه ی کزو وطنه در مجاورت تائوروس باشد. کلمه ی شنب غازان را در منابع قدیم، "شام غازان" نیز تلفظ و لغت "شام" را اصل "شنب" دانسته اند. همانطورکه میدانیم شام نام قدیم سوریه است و تمدن کزو وطنه نیز دنباله ی تمدن شام در ترکیه ی جنوبی است و کومانی منشا کزووطنه، در اثر قرار گرفتن در مسیر تجاری شهرهای سوری ابلا، آلالاخ و کرکمیش در اثر تمدن سوری رشد کرده و شهر شده است. از طرفی شنب غازانی ها در حمله ی تیمور گورکانی به تبریز در جبهه ی تیمور بودند و آنقدر بر او نفوذ داشتند که توانستند مانع از قتل عام و غارت تبریزی ها توسط تیمور شوند. آیا قرار گرفتن شنب غازانی ها در تیم غورخانیان همان قرار گرفتن کزووطنه در تیم ختی ها نیست؟ به نظر میرسد پاسخ مثبت باشد و بتوان اینجا را غازان اصلی و معادل گشن موسی دید. آن وقت لشکرکشی خرخس از پارس که همان لشکرکشی موسی از گشن است پارس را با شنب غازان و البته قزوین برابر خواهد کرد. جالب است که در تاریخ عثمانی هم یک دولت دیگر فارس یا پارس داریم که توسط سلسله ی صفوی و به مرکزیت شهر قزوین بنا شده است. از طرفی سلطان سلیمان قانونی در حمله ی خود به این پارس، شنب غازان را تصرف کرده و ازآنجا پایگاهی برای جنگ با فارسیان ساخته است. بعد از چندین جنگ ویرانگر بین فارس و عثمانی در شنب غازان، شاه عباس کبیر شاه صفوی، آنجا را تصرف کرد و دستور داد تمام بناهای بزرگ آنجا به جز چند بنای معدود (مثل مقبره ی غازان خان) را تخریب کردند تا سربازان عثمانی نتوانند توی آنها پنهان شوند. مسلما علت درآمدن شنب غازان و تبریز از دست عثمانی ها این است که تداوم حضور پارس توضیح داده شود چون پارس بعدا توسط شرقشناسان با ایران تطبیق میشود و دقیقا به همین خاطر، محل شنب غازان و تبریز به آذربایجان ایران در مرز عثمانی انتقال جغرافیایی داده میشود. شاید نسخه ی کامل تر فتح غازان/پارس توسط سلیمان قانونی، همانا فتح قازان شمالی توسط ایوان مخوف باشد. ایوان مخوف درست مثل سلطان سلیمان قانونی، نقطه ی اوج دوران اول رومانف ها بود. اما با کشتن تمام وراث ذکور به درد بخور خود، باعث سقوط حکومت خود در زمان پسر خود شد. سلطان سلیمان هم به همین ترتیب، فقط یک وارث نالایق یعنی سلیم دوم به جا گذاشت که با او عصر انحطاط عثمانی فرا رسید و عجیب این که شاه عباس کبیر که میراث سلطان سلیمان را در تبریز به تصرف درآورد به همان ترتیب بدترین جانشین ممکن را برای خود به جا گذاشت تا پس از او حکومت صفوی یکسره به انحطاط برود. انگار که خود سلطان سلیمان برای ایران بومی سازی شده باشد. توجه داریم که بخش مهمی از داستان های نبردهای سلاطین عثمانی با پارس ها مرتبط با نبردهای ترکان مسلمان با قزاق های مسیحی تندرو وفادار به روسیه ی رومانف هستند و این میتواند به سبب نسخه برداری شاه عباس کبیر از ایوان مخوف به عنوان نسخه ی افسانه ای رومانف ها هم باشد. نکته ی جالبتر این که سلسله ی عثمانی از دل سلسله ی سلجوقیان روم درآمد که درست مثل ختی ها و روم مقدس مسیحی، پرچم عقاب دوسر داشت. پدربزرگ ایوان مخوف، نماد عقاب دوسر را به روسیه ی اسلاوی آورد ولی فقط نوه اش ایوان مخوف بود که تاج شاهی روسیه بر سر نهاد و این نماد با او سلطنتی شد. مقایسه کنید: ختی ها با نماد عقاب دو سر، کزووطنه را تصرف میکنند، ایوان مخوف با نماد عقاب دو سر، قازان را تصرف میکند و بعد از آن آنقدر در قدرت پیشرفت میکند که یادآور دستیابی ختی ها به سلاح های کزو وطنه باشد، و یک خاندان کومننوس که نامش شبیه نامجای کومانی پایتخت کزووطنه است در امپراطوری مقدس روم بدل به قدرت اصلی میشود که نمادش عقاب دوسر است. همه ی اینها به نمایندگی از روسیه ی اسلاوی ایوان مخوف که قازان را تصرف کردند میشوند مصریانی که بر یهود تسلط یافتند و بعدتر به شکل بابلی ها و آشوری هایی که یهودیه ی ارض مقدس را تصرف کردند بازآفرینی شدند. در نسخه ی خرخس، این تسلط، تسلط آتنی ها بر خرسون و معبد مقدس پروتسیلائوس به جای معبد یهوه است (پروتسیلائوس هم درست مثل مسیح، یهوه ی انسان شده است). با توجه به این که خرسون جانشین کهن نمای قستنطنیه است، آن را باید در اینجا به جای قستنطنیه در جایگاه مرکز سابق جهان یونانی قرار داد. همانطورکه میدانیم در عصر ظاهرا کهن تر خرخس، این مرکز جهان یونانی، آتن بود که ادعای دموکراسی داشت و میخواست هلاس را از استبداد پارسیان نجات دهد. پس درواقع غلبه بر آرتائیکتس در خرسون، روایت دیگر غلبه بر خرخس در آتن است و اگر از طریق ارتائیکتس، مستبد شکست خورده را یک نسخه از عیسی مسیح شناسایی کنیم، به سادگی اعدام آرتائیکتس، شکل دیگر اعدام رهبر مستبدین آتنی یعنی سقراط توسط طرفداران دموکراسی است. با توجه به این که ارتائیکتس همزمان مسیح و یهودا است، سقراط ماسک مسیح او را نشان میدهد. سقراط شهیدوار مرد و آنگونه که در دادگاه ظاهر شد باعث رسوایی قاتلینش شد. این دادگاه را افلاطون وصف میکند که به همراه گزنفون، دو شارح سقراط هستند که هر دو دشمن دموکراسی هستند. همانطورکه میدانیم، افلاطون مدافع نظریه ی شاه-فیلسوف بود ولی در عین حال کتابی به نام جمهوری داشت. آرای سیاسی افلاطون در کتب مختلفش با هم در تضادند احتمالا به این خاطر که این کتب را افراد مختلفی به نامش جعل کرده اند. اما جریان غالبی که همه ی آنها را با اطمینان به او قالب کرد بی این که موقع سوا کردن افلاطون از افلوطین، از مزاحمت تضادشان خلاص شود به سبب دلبستگی به ماکیاولی، از این تضاد سود برد. چون ماکیاولی در گفتارها، با خونسردی، جمهوری را بر سلطنت برتری میدهد و بعد وقتی خوب دقت میکنید میبینید که در جمهوری او هنوز یک شاه قدرقدرت بر مجلس و جمهوری اعمال قدرت میکند.

مارک گراف، افلاطون را به عنوان خالق سقراط، به اندازه ی سقراط، نسخه ی دیگری از مسیح میداند و نمادین بودنش در وقایع هلاس را به داستان کالیستنس ربط میدهد. کالیستنس دوست نزدیک اسکندر و خویشاوند ارسطو بود و در زمانی که دموکراسی فاسد آتنی زیر پاتی سلطنت طلبی اسکندر و تقلید او از خدا-شاهی پارسیان له میشد، در کنار اسکندر قرار داشت. او از خدا خواندن اسکندر و سجده کردن در مقابل او خودداری کرد و در این عمل، از سرمشق ارسطو تبعیت کرد که میگفت: «افلاطون را دوست دارم ولی حقیقت را بیشتر.» اگر اینجا افلاطون و اسکندر در ایده ی شاه-فیلسوف همراستا باشند و مسیح بودن هر دویشان هم پذیرفته باشیم، پس کالیستنس در جدا شدن از اسکندر، در حکم یهودای اسخریوطی خواهد بود. کالیستنس را زندانی کردند. بطلمیوس میگوید او را بعد از شکنجه دار زدند. آریستوبولوس میگوید در زندان از بیماری مرد. خارس میلتنی میگوید از چاقی بیش از حد و شپش مرد. اما جالب این است که او درست همان زمانی مرد که اسکندر در هند، مجروح شد. طی این واقعه اسکندر درحالیکه فقط دو سرباز (مابه ازاهای دو دزد مصلوب شده همراه مسیح) در دو طرفش بودند چنان مجروح شد که همه فکر کردند مرده است. اما به طرز معجزه آسایی از جنگ زنده بیرون آمد و همه این را دلیل بر ایزدی بودنش شمردند. این تقریبا همان مرگ و رستاخیز مسیح است و همزمانیش با مرگ کالیستنس به خاطر جمع آوردن مرگ مسیح و یهودا در یک زمان است. یهودا خود را به دار آویخت همانطورکه مسیح به جای خدا داوطلبانه مصلوب شد. در مورد این که آیا کالیستنس دار زده شد یا از شپش مرد هم باید توجه داشت که لغت ووش و تلفظ های مختلفش در اروپای شرقی هم به معنی شپش و هم به معنی آویختن هستند و ممکن است دار زدن با شپش اشتباه شده باشد. این احتمالا درباره ی بعضی از دیگر مابه ازاهای مسیح هم که از شپش مرده اند صادق است؛ ازجمله سقراط که مارکوس اورلیوس او را در کنار دموکریتوس و هراکلیتوس، کسانی که از شپش مرده اند میخواند. در تفسیر این فراز از مارکوس اورلیوس معمولا شپش ها را کنایه از قاضیان و اتهام زنندگان نادرست میخوانند. اگر بخواهیم یکی از این قربانیان شپش را بیش از بقیه شبیه مسیح بدانیم، او کسی است که رهبر انقلاب پابرهنگان است؛ یونوس که داستانش درواقع ریشه ی احتمالی شورش بردگان در روم به رهبری اسپارتاکوس است. یونوس یک برده ی اهل فامیه در سوریه بود که ادعای پیشگویی و پیامبری و درمان بیماری کرد و بردگان را دور خود جمع آورد و موفق به فتح شهر انا در سیسیل شد. او شاه انا شد، پیروان خود را سوریان نامید و نام خودش را به آنتیوخوس عوض کرد که عنوان شاهان سلوکی سوریه بوده است؛ اما از قوای روم شکست خورد و در اسارت درگذشت. انا ناف سیسیل نامیده میشد همانطورکه اورشلیم ناف جهان است. این شهر بعدا طی یورش مسلمانان به سیسیل، با نفوذ لشکریان مسلمان از طریق یک چاه فاضلاب به داخل شهر فتح شد همانطورکه اورشلیم یبوسی ها نیز به همین شکل توسط لشکریان داود اسرائیلی فتح گردید. [با توجه به این که یونوس خود را آنتیوخوس مینامیده است، تسلط او بر انا معادل تسلط آنتیوخوس سلوکی سوریه بر اورشلیم است و به عنوان کسی که همزمان غاصب بدکار معبد مقدس و مسیح منجی است، سیطره ی یونوس بر انا معادل سیطره ی آرتائیکتس بر معبد مقدس پروتسیلائوس است.] با این حال، خدای یونوس برخلاف داود و خلفش عیسی مسیح یهودی، یک خدای مادینه بود. یونوس ادعا میکرد از الهه آتارگاتیس وحی دریافت میکند. آتارگاتیس سوری در برابرنهاد یونانیش با دمتر الهه ی طبیعت تطبیق میشد. میتوان او را با "هرا" در آموزه های فرسیدس مقایسه کرد که نماینده ی ماده بود و از کلمات زئوس یا روح بارور میشد. فرسیدس استاد فیثاغورس که همان معجزات فیثاغورس را مرتکب میشد خود یکی از قربانیان شپش بود. او اهل جزیره ی سیروس (روایت دیگری از لغت سوریه) بود و با آموختن تعلیمات فنیقیان بدون معلم، به توانایی هایی رسیده بود. او اولین کسی بود که به یونانی متن منثور نوشت. فرسیدس جهان را عرصه ی نبرد نیروهای ایزدی مخالف تحت رهبری کرونوس از یک سو و افیونوس از سوی دیگر میدانست و معتقد بود این همان نبرد زئوس و تایفون در افسانه های یونانی است. یعنی از دید او زئوس و کرونوس یک خدا بودند. این نبرد از دید او همچنین نبرد نیروهای تایفون با نیروهای ازیریس و هورس در اساطیر مصری بود. اوفیونوس و نیروهایش مدتی بر جهان حکومت میکردند تا این که کرونوس آنها را شکست داد و در تارتاروس در زیر زمین زندانی کرد و زمین باکره مامور جلوگیری از بیرون آمدن آنها از رحم خود شد. زئوس قفل های آهنین برای جلوگیری از بیرون آمدن نیروهای مغلوب از تارتاروس بر زمین نصب میکرد ولی آنها از طریق آمیختگی به آب، راه هایی برای بیرون آمدن و تاثیرگذاری بر جهان پیدا میکردند و به روایتی نیز اوفیونوس و یارانش به اقیانوس تبعید شدند. فرسیدس معتقد بود که زئوس هر خدای طاغی ای را پس از تبعید به زمین، درآنجا مجازات میکند. جالب اینجاست که خود فرسیدس هم خدایی زمینی بود که تصور میشد به خاطر زیر سوال بردن آیین های قربانی خدایان، از سوی آنها به یک مرگ تدریجی دردناک در اثر خورده شدن توسط شپش ها محکوم شده است.:

“Phercydes and others who died allegdy from lice”: Mark Graf: chronologia: 19/12/2014

روشن است که نیروهای اوفیونوس همان لشکر فرشتگان هبوط کرده هستند و زئوس-کرونوس، همان یهوه که آنها را در زمین سرکوب کرد. آمیختگی تیتان های اوفیونوس به آب و اقیانوس و زندانی شدنشان در رحم زمین، یادآور برخاستن آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین از مادر-تهامات الهه ی آشوب است که به دریا تشبیه میشد و مردوخ از بدنش جهان زمینی را آفرید. با توجه به این که آنوناکی های بین النهرینی، همان ارباب انواع در کنترل نیروهای طبیعتند که تمام خدایان اولیه را نمایندگی میکنند، طبیعی است که این دیدگاه به سمت تفسیر خدایان ملت های ماقبل یهودی به شیاطین شکست خورده پیش برود. با این حال، خدای جدید یهود شکل بزک شده ی یکی از همان خدایان است. فرسیدس سلف عیسایی است که تجسد یهوه است و دوگانه ی روح و ماده اش همان دوگانه ی روح و ماده در بین مسیحیان غنوصی است. در صورت برابر شدنش با عیسی که تجسد یهوه یا زئوس است ریشه ی خود فرسیدس هم از طریق آیین شاهی، به آرتائیکتیس، خرخس، مردوخ و درنهایت تموز میرسد و دوگانه ی زئوس و هرایش همان دوگانه ی تموز و عیشتار، خدایان طبیعت در بین النهرین باستان میشود. عیشتار و به دنبالش هرا معادل مادر-زمین میشوند که قبل از نظم نسبی، از جنس بی نظمی تهامات بوده است و هنوز هم نیروهای آشوب از آن بیرون میزنند. اگر یادتان باشد مشتری بخت برگشته ی ببر جواهرفروش پانجاتانترا با فرو رفتن در گل به دام منبع حرص افتاد و گل، ترکیبی از آب و خاک (زمین) است. در یکی از روایت های دیگر داستان، ببر پشت یک جریان آبی مرد را به جلو آمدن به سمت جواهر دعوت کرد و مرد متوجه نشد که آب چقدر عمیق است. سهلگیری در مقابل آب یا گل، تا حدودی تشبیه آنها به زن را توجیه میکند. چون معمولا مردها تا وقتی که در راه گذر به سمت کار و زندگی، از ورطه ی ازدواج نگذشته و سختی کنار آمدن با زنان را درک نکرده بودند، نمیفهمیدند این ورطه چقدر میتواند عمیق و محدود کننده ی ادامه ی مسیر باشد. البته این یک رابطه ی دو طرفه است ولی چون دین ها را مردها میسازند و روح به مرد تشبیه میشود و این روح است که در زمین زندانی شده است، پس در ادبیات، این زن است که با تاکید، غیر قابل درک توصیف میشود. راندولف نسه روانشناس تکاملی امریکایی درباره ی طبیعی بودن عدم درک دو جنس توسط هم مینویسد که جلب ما به جنس مخالف، تحریکات ژن های ما به نفع آن ژن ها است بیش از آن که لزوما با روحیات خودمان سازگار باشد و چون ژن ها دوست دارند خودشان را از طریق ما در حداکثر افراد جنس مخالف تکثیر کنند این تمهید را در وجودمان گذاشته اند که حتی المقدور از زوج فعلیمان ناراضی باشیم و اگر هم آن را به نفع زوجی دیگر کنار بگذاریم از جدیده هم ناراضی باشیم و الخ. هرچقدر اخلاق سنتی، این وضعیت را مهار میکرد مدرنیته به بیرون زدن محتوای اصلی این نارضایتی بدون سانسور کمک کرده است.:

«همه نمیتوانند شریک دلخواه خود را داشته باشند. نارضایتی باعث ایجاد انگیزه برای صرف زمان بر روی آماده شدن برای انواع رقابت های اجتماعی میشود. بخش وسیعی از زندگی صرف قضاوت کردن، قضاوت شدن، و آماده سازی برای مورد قضاوت قرار گرفتن در مسابقات اجتماعی میشود. این کاملا بی رحمانه است. دوست شخصی که از نیافتن شریک مناسب شکایت داشت، به او گفت: "شما یک هشت هستید که میخواهید یک ده پیدا کنید اما توسط شش تعقیب میشوید!". رسانه های مدرن این مشکل را بدتر میکنند. در یک جامعه ی شکارچی-گردآورنده که تعداد شریک بالقوه برای فرد در آن از یک جین فراتر نمیرود، امیدواری بیشتری برای پیدا کردن شریک فوق العاده وجود دارد. ما هر روز صدها تابلوی تبلیغاتی مختلف میبینیم. اشخاص ثروتمند، بااستعداد، زیبا و پر انرژی برنامه های تلویزیونی گویی از هر لحاظ از زندگیشان رضایت دارند. زندگی واقعی ما نمیتواند با این تصاویر خیالی رقابت کند. خود ما هم نمیتوانیم. تخیلات ذهنی ما با واقعیت مجازی رسانه های مدرن تغییر شکل میدهند. ما به ندرت از خودمان یا شریک زندگیمان راضی هستیم. یک مطالعه ی کوچک و دوست داشتنی که توسط روانشناس تکاملی، داگلاس کنریک، انجام شد از مردان خواست میزان رضایت خود از زندگیشان را ارزیابی کنند. پیش از پر کردن پرسشنامه، نیمی از مردان در یک اتاق با کتاب هایی درباره ی هنر انتزاعی منتظر ماندند، و نیمی دیگر در اتاقی با مجله های پر زرق و برق. ورق زدن همین مجله ها باعث شده بود گروه دوم رضایت کمتری از زندگی مشترک خود داشته باشند. انتخاب طبیعی، مکانیسم های روانشناختی ای ایجاد کرده است که کمک میکند نگذارد این قبیل مشکلات غیر قابل مهار شوند. ظرفیت سرکوب یکی از آنها است. اما مهمتر از آن، الگویی است که ما برای انتخاب جفت داریم. ما به شرکای خود وابسته میشویم. حتی از آن بهتر، بیشتر مردم عاشق میشوند. آنها یک نفر را به شریک ایدئال زندگی خود بدل میکنند و علاقه ی خود به دیگران را از دست میدهند. لحظه ای مکث کنید و مبهوت شیفتگی عاشقانه شوید. این به خوبی ارزش نیروی اراده و تصمیم گیری را نشان میدهد. همانطورکه جورج برنارد شاو گفته: "عشق یک اغراق بزرگ است در تفاوت قائل شدن میان یک فرد و دیگران". شیفتگی چنان خواست را بر معشوق متمرکز میکند که تمام دیگری ها از دیده برون میروند. چنین فاعلیتی میتواند زندگی را شگفت انگیز کند. افسوس که این حس ممکن است از بین برود. آمبروز بیرس عشق را "یک شیدایی موقت قابل درمان بوسیله ی ازدواج" توصیف میکند. در سال 2017 عنوان مقاله ای در نیویورک تایمز که بیشترین بازدید ماهانه را داشت، این بود: "چرا با شخص اشتباهی ازدواج خواهید کرد؟". درست است که بسیاری از زوج ها روابط صمیمی، پایدار و رضایتبخشی دارند اما مشکلات نیز بسیار شایع هستند. بیشتر زوج های جوان رابطه ای نسبتا منظم دارند. این احتمالا به مدت زمانی که یک تخمک بارور میماند ارتباط دارد. چراکه بسامد بالای رابطه شانس فرزندآوری را حداکثر میکند. احتمال دیگر این است که مدت زمانی که زوجین در زیست بوم های اجدادی به دلیل شکار از هم جدا بوده اند بر این امر تاثیر گذار باشد. همسرانی که چند روزی از هم جدا بوده اند معمولا مشتاق بازگشت به یکدیگر هستند. این برای آنها، برای باروریشان و برای تولیدمثلشان خوب است. با این حال، در روابط بسیاری از زوج ها، عواملی مثل بیماری، بارداری، نگرانی و یا خستگی میتواند منجر به دوره های موقت عدم تطابق شود. ممکن است یکی از زوج ها داروی ضد افسردگی مصرف کند که باعث بیش فعالی میشود. در فیلم "آنی هال" ساخته ی وودی آلن، روانکاو آنی هال از او میپرسد: "چند وقت یک بار با شوهرت رابطه داری؟" او پاسخ میدهد: "به طور دائم. میتونم بگم هفته ای سه بار". روانکاو شوهر نیز همین سوال را از او میپرسد. مرد پاسخ میدهد: "خیلی به ندرت. شاید هفته ای سه بار". گاهی اوقات نیز اوضاع برعکس است. اکثر اوقات زوجین این عدم تطابق را از طریق ترکیبی از روش ها از قبیل پذیرش، انکار و یا شوخ طبعی مدیریت میکنند با این حال، جمله ی کلاسیک جورج برنز، کمدین معروف، معمولا مصداق دارد: "درباره ی ازدواج و رابطه، در طول ازدواج، رابطه نداشتن شما میتواند طولانی و طولانی تر و طولانی تر شود." انتخاب طبیعی، ساز و کاری برای هماهنگی خواسته ها شکل نداده است. این بد نیست، فاجعه است.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام.نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص8-296)

دکتر نسه توضیح نداده است که «انتخاب طبیعی» به چه شکل، بر نارضایتی محوری ژن ها مهار زده که جا برای عشق باز شده و چرا این مهار، هیچ گاه آنقدر قدرتمند نشده که کارش به وضع فعلی نکشد. ولی میشود گفت یکی از مهمترین ابزارهای قوی انتخاب طبیعی در پیدایش این شرایط، حذف ژن های زیاده خواه در اثر قتل افراد زناکار توسط افراد خانواده با تایید جامعه بوده است. چون پای جان در میان بوده، ژن های محرک زنا حتی المقدور نیمه خاموش شده و منتظر شرایط مناسب عمل مجدد شده اند که حالا این شرایط برای افراد بیشتری در جامعه مهیا هستند. شرایط نیمه خاموش میتواند شامل عملکرد لحظه ای ژن ها در اثر تحریک محیط بیرونی حاصل آید مانند آن مردان آزمایش شونده که وقتی مجله های زرد را خواندند بیشتر از زوجشان احساس نارضایتی پیدا کردند.

تعجبی ندارد که این شرایط به زندگی مادی افراد هم فرافکنی شود. چون همانطورکه یک مرد بعد از به دست آوردن زن مورد علاقه اش نسبت به او سرد میشود، افراد مختلف هم بعد از به دست آوردن ثروت های مادی یا منابع شهرت مد نظر خود، از آنها سرد میشوند و دنبال جاه طلبی های بعدی میروند. مردی که از همسرش سیر شده است احتمالا هرگز از خانم جذاب سلبریتی روی آنتن سیر نمیشود. چون هرگز موفق نمیشود آن را به دست بیاورد. به همین ترتیب، هرچقدر افراد یک جامعه منابع ثروت و شهرت بیشتری را روی آنتن رسانه ها و در کشورهای غربی ببینند ولی در کشور خودشان امکان به دست آوردن آن منابع را نداشته باشند فضای آن کشورهای بیگانه را بیشتر بهشتی و ماوراء الطبیعی تلقی میکنند و نسبت به سرزمین و هویت خود بیشتر احساس حقارت و نفرت پیدا میکنند. خیلی شبیه داستان ببر جواهرفروش است. مرد که میخواست به موقعیت ببر نزدیک شود در اثر محدودیت زمین گلی متوقف شد و آن وقت ببر به او نزدیک شد و او را شکار کرد. نتیجه این که کشورهایی که بیش از همه ادای دشمنی با غرب را درمی آورند، بیشترین موفقیت در غربزده کردن روحیه ی مردم خود را دارند چون آنها با دشوار کردن فضای اقتصادی کشور خود در اثر دشمنی با غرب، در مردم خود، حرص زیادی برای رسیدن به موفقیت های غربی ایجاد میکنند و البته مردم کمی هم امکان مالی پیدا میکنند که غرب واقعی را ببینند و با الهه ی آزادیش زنا کنند و از آن هم سرد شوند. این جور کشورها ناچارند مستبد باشند تا نارضایتی ها را کنترل کنند ولی استبدادشان به نفع آزادی دموکراسی غربی تمام میشود. به عقاب دوسر کومننوسی های بیزانسی و روم مقدسشان فکر کنید که همزمان نماد دشمنان سلجوقی مسلمان بیزانس و روم مقدس هم بود. حالا روم مقدس به دموکراسی پیشرو ختم شده و اسلام سلجوقی به استبداد ارتجاعی. آیا اتفاقی است که دو سر عقاب روم مقدس به دو سمت متنافر نگاه میکنند درحالیکه هر دو از یک بدن زندگی میگیرند و آیا اتفاقی است که دوگانه ی نیروهای الهی و شیطانی در جهان مدرن، فقط در دو سر اسلام –با قرائت غزالی سلجوقی ها- و دموکراسی برخاسته از کتب یونانی آمده از بیزانسی که سلجوقی ها با آن میجنگیدند، خلاصه شده است؟

اینجاست که معلوم میشود باید دنباله ی این دوگانه سازی را از دنباله سازی برای دوگانه های درآمده از فتنه ی سلجوقی کشف کرد. اسلام سلجوقیان قرائت مخالف با خود را در نبردهای حشاشین پیرو شیخ الجبل اسماعیلی ها علیه خود تجربه نمود درحالیکه همزمان با صلیبی های آمده از روم مقدس هم میجنگید. دو جبهه ی مقابل این دشمن مشترک با هم متحد شدند و صلیبیون آنقدر تحت تاثیر دوستان جدید حشاششان قرار گرفتند که سیستمی مشابه سیستم آنها برساختند که همان تمپلاریسم بدل شده به فراماسونری است و استاد اعظمش هم چیزی شبیه شیخ الجبل حشاشین شد. اما در فرهنگ عامه ی غربی، شیخ الجبل به جای این که الگوی غربی ها معرفی شود الگوی نیروهای مقابل آنها مثل آیت الله های ایرانی و القاعده ی سنی معرفی میشود. شاید این دشمن نمایی هم بخشی از تصمیمات ناشی از اتحاد کذایی باشد. در فیلم "مارکوپولوی معظم" بخشی از پشت صحنه ی این اتحاد لو داده شده است. مارکوپولو که تنها کسی از جبهه ی فرستادگان پاپ برای دربار قوبیلای خان است که از حمله ی نیروهای شیخ الجبل زنده مانده است، به حضور شیخ الجبل یا همانطورکه غربی ها میگویند پیرمرد کوهستان میرسد. پیرمرد کوهستان یک ماسک ریشو دارد ولی زمانی که ماسک را از کله اش برمیدارد به خاطر کله ی گرد و بی ریش و البته کلاه سفیدی که بر سر دارد بلافاصله این فکر را به ذهن متبادر میکند که نکند یک اسقف مسیحی خود را به شکل پیرمرد کوهستان درآورده است. از طرفی او به خاطر نوع صحبت کردن بازیگرش (حکیم تامیروف فقید) بعد از درآوردن ماسک اصلا دیگر مقدس به نظر نمیرسد بخصوص اگر فیلم را با دوبله ی فارسی دیده باشید که در آن، زنده یاد ایرج دوستدار همانطور به جای پیرمرد کوهستان حرف میزد که به جای جان وین و پاگنده. پس اگر هم واقعا یک اسقف شیاد باشد اصلا عجیب نیست. برای بیشتر مردم این فکر فقط لحظه ای به ذهن میرسد ولی برای من هنوز در ذهن مانده است. ماسک ریشوی این یارو مرا خیلی اذیت میکند چون به شدت یادآور سر مفرغی سارگون بنیانگذار امپراطوری ها در بین النهرین است. شاه-خدای بین النهرینی همویی است که خرخس که حالا اسمش خشایارشا شده است به جای او یونان را فتح کرد. سلجوقی ها هم با یونانی های بیزانسی میجنگیدند و دنباله های عثمانیشان با فتح قستنطنیه بیزانس را به پایان رساندند اما همانطورکه آتنی ها خرسون و آتن را از خرخس پس گرفتند نیروهای ممالک دموکراتیک اروپایی که دنباله های یونانی مآبی روم مقدس بر اثر ورود کتب از بیزانس میباشند، قستنطنیه را از عثمانی ها گرفتند و یک فراماسون غربگرای خودی یعنی جناب آتاتورک را به حکومت آن رساندند تا به مرور ترکیه را که آخرین قلمرو مانده دست عثمانی ها بود به دموکراسی متمایل کند. آیا حضور موقت قستنطنیه ی آرمانی –به نمایندگی از حلقه های اتصال اروپا و آسیا- در دست عثمانی های برآمده از سلجوقی، همان حکومت موقت آرتائیکتس بر خرسون و خرخس بر آتن نیست؟ دیدیم که آرتائیکتس و از طریق او خرخس آنتی کریست بودند. آیا این بی ارتباط با آنتی کریست تلقی کردن محمد پیامبر اسلام و تبدیل نام محمد به ماهوند –شیطانی که در اروپای قدیم، بچه ها را با نامش میترساندند- نیست؟ ظاهرا بدل شدن جبهه ی پارسی به دو شعبه ی مسیح خرخس و ضد مسیح آرتائیکتس، همان دو شعبه شدن اسلام تحت نام های سلجوقیان و حشاشین و دنباله های امروزیشان یعنی سنی ها و شیعه ها است. حالا به یاد بیاورید که درحالیکه پلیدی های آنتی کریست در ارتائیکتس تخلیه شد، شباهت های او به مسیح، به صورت سقراط از او جدا شد و قتل سقراط باعث بی آبرویی دموکرات های آتنی شد و به تسلط اسکندر مقدونی بر یونان کمک کرد. اسکندر عملا از خط و مشی شاه-خدایی شاهان پارسی تبعیت میکرد اگرچه همان ها را از صحنه بیرون نمود. دقت کنید ببینید چه مسئله ای میتوانست سقراط را محق جلوه دهد؟ افلاطون که مدافع سقراط و درواقع ماسک دیگر مسیح سقراطی است، مدافع سنت ها بود و از رواج بی اخلاقی در اثر از بین رفتن سنت ها توسط دموکرات ها خشمگین بود. افلاطون و سقراط دقیقا مدافع سیستم اشرافی مستبدین بودند که حامی سنت ها شمرده میشد. اسلام هم امروزه به نام دفاع از سنت ها استبداد میکند. اسلام استبدادی، دشمن دموکراسی غربی است و در این جنگ به اندازه ی پارس ها شکست خورده است. اما همانطورکه دشمن پارس ها یعنی اسکندر از آنها الهام گرفت و به دشمن دموکراسی آتنی تبدیل شد، دشمنان امروزی اسلام یعنی راست های افراطی اروپایی هم با به سینه زدن سنگ سنت های مذهبی مسیحی که به اندازه ی سنت های مذهبی اسلامی ریشه در ده فرمان موسی دارند، در داخل ممالک دموکرات مردم را به سمت خود جذب میکنند. به یاد بیاورید هلهله ها و شادی هایی که در نقاط مختلف پارس، مردم خسته از حکومت سلاله ی خرخس برای اسکندر آزادی بخشی که آزادی را در یونان نابود کرده بود سر میدادند و به ایرانی های خسته از حکومت اسلامی استبدادی فکر کنید که منتظرند دونالد ترامپی که در امریکا دشمن آزادی و دموکراسی تلقی میشود بیاید و آزادشان کند. آیا دونالد ترامپ، تمرینی برای ایجاد اسکندرهای بزرگتری در آینده است و آیا تاریخ که ظاهرا در گذشته اتفاق افتاده است یک دستورالعمل برای آینده است که فعلا در ابعاد مضحکی مثل ترامپیسم در حال آزمایش شدن است؟ شاید همه در مورد ابعاد مختلف این دستورالعمل با هم موافق نباشند. اما همین یک تکه اش که همکاری استبداد در شرق و دموکراسی در غرب برای برحق نشان دادن غرب لازم می آید، برای این که مخالفین هم در اجرای بعضی ادوات دستورالعمل کوتاه بیایند کافی است. حالا خودتان قضاوت کنید: آیا حشاشین معلمین تمپلارها بودند یا برعکس؟ به وقایع سوریه نگاه کنید و ببینید چقدر راحت، همان امریکایی ها و اروپایی ها و اسرائیلی هایی که احمدالشرع و اسلامگراهای آدمخوارش را در سوریه به قدرت رساندند دارند کم کم برای دشمن نشان دادن او در آینده داستانسازی میکنند تا جواب سوالتان را بگیرید. سابقا یک اسقف ماسک یک رهبر اسلامی ریشو را به چهره میزد و شیخ الجبل میشد و حالا هر بی سرو پایی میتواند این کار را بکند. به این میگویند پیشرفت!

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷