چرا خدا اجازه میدهد جامعه جهنمی و پر گناه شود؟!

نویسنده: پویا جفاکش

کریشنا و ارجونا

یکی از مشهورترین شعارهای علم کاملا غربی سیاست این است که اساس سکولاریسم در غرب به فرمان مسیح که گفت: «کار خدا را به خدا بسپارید و کار قیصر را به قیصر.» برمیگردد. با این حال، خیلی جالب است که لغات کلیسا و کنیسه که به معابد مسیحی و یهودی گفته میشوند، در نوشتار غرب، همتای سیاسی هم دارند که آن هم اکلیسیا یا مجمع بزرگان اسپارت است. به جای این لغت، گاهی از اصطلاح آپلا به معنی دیوار سنگی استفاده میشد، لغتی که پیشتر برای دیوار محافظ گله های حیوانات به کار میرفت. با این حال، هسیسخیوس نوشته است که آپلا یک بازی با کلمات در جهت دوپهلویی در خود دارد و آپلای سیاسی، نام از آپولو دارد که به گفته ی هسیخیوس خدای سیاست است. آپولو درست مثل دیوار سنگی، محافظ گله های احشام نیز بود و مردم نیز در نزد سیاستمداران به گله ی گوسفندان تشبیه میشدند. در ادبیات کشیش ها، مردم گله اند و خوب هایشان گوسفندها و بدهایشان بزهایند، چوپانان این گله کشیش ها هستند که ازاینرو پاستور یعنی چوپان نامیده میشوند و سگ های گله هم شاه و دربار و لشکریانش هستند. با این حال، کلیسا ادعای نسب بردن از آپولو را ندارد و برعکس، او را با آپولیون از دیوهای تخریبگر و خرابکار برابر میداند. کلمه ی آپولیون در یونانی به معنی مخرب است. اتفاقا این هم با شهرت دیگر آپولو در فرو فرستادن بلایا و بیماری ها بر مردم در تضاد نیست. در آسیای صغیر، آپولو چنین خدای مخربی بود. او در این مقام، برابر با آپلو انلیل، خدای طاعون و نسخه ی ختی ها از نرگال خدای دوزخ و مرگ و جهان زیرین در اساطیر بین النهرین است. پلوتو که معادل رومی نرگال است نامش به آپولو نزدیک است. ارتباط دوزخ با آپولو حتی به نام شیطان کشیده میشود و او لوسیفر به معنی درخشنده نام میگیرد که قابل مقایسه با فوئبوس لقب آپولو به همان معنی درخشنده است. چون آپولو با هلیوس خدای خورشید تطبیق شده که هر روز ارابه ی خورشید را با راندن اسب های سفیدش در آسمان جابجا میکند و هلیوس ملقب به لیسیوس یعنی درخشنده است. این هم تبدیل به لیکیوس لقب لتو مادر آپولو شده است. ظاهرا نام هلیوس با hel به معنی جهنم مرتبط است. "هل" دوزخی را به "هله" الهه ی تاریکی ربط میدهند که نامش احتمالا شکل مونث نام هلیوس است و حکم آرتمیس یا دایانا خواهر دوقلوی آپولو را دارد که الهه ی ماه است. الهه ی ماه گاهی الهه ی زهره نیز هست که آن هم درخشان نامیده میشود و نام یک الهه ی بدنام تر یعنی ونوس، تبدیل به نام لاتین زهره شده است. موضوع این است که مطابق روایتی کریسوس کاهن آپولو در تروآ به سبب گناهان مردم شهر، آنها را نفرین کرد و آپولو اسمینتئوس یا آپولو موش در جواب این نفرین، شهر را با بلای طاعون مجازات نمود، و دراینجا نام کریسوس به وضوح تلفظ دیگری از نام کریست است. ظاهرا کلیسای کریست با اکلیسیای اسپارتی یک شباهت دارد و آن این که هر دو با نابودی بدکاران حتی به بهای ایجاد جنگ های خانمان سوز، هدف خود را به پیش میبرند و ازاینرو است که آپولو که خدای نابودی است پیش برنده ی سیاست و حامی شاهان نیز هست. اگرچه نسبت کلیسا با آپولوی سیاسی در تاریخ رسمی آن سانسور شده است ولی بقایایش در هند هنوز قابل مشاهده است. درآنجا شما کتاب بهاگاوادگیتا را دارید که در آن میبینید کریشنا تجسد انسانی ویشنو ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و کمک میکند او به تخت شاهی برسد. تصویر کریشنا در حال راندن ارابه ای با اسب های سفید، دقیقا همان تصویر هلیوس در حال راندن ارابه ی خورشید است. هلیوس معروف به کورس است، لقبی که با نام های کریشنا و کریست ارتباط مستقیم دارد. همسر هلیوس کوروس، رودا نام دارد که این نام هم به صورت رادا روی معشوقه ی کریشنا دیده میشود. کریشنا درست مثل آپولو یک خدای چوپان و راهبر گاوها است. از این جهت میتواند به یک گاو نر در ریاست گاوها تشبیه شود. با این حال، تصویر گاو نر بیشتر برای شیوا خدای نابودی و تخریب به کار میرود که نسخه ی شرورتر آپولو را نشان میدهد. شیوا ملقب به کالاه به معنی سیاه است و نام کریشنا نیز در هند معنی سیاه میدهد. هر دو خدا به رنگ های آبی و سیاه ترسیم میشوند که آسمان های روز و شب را نشان میدهند. در مصر هم یک خدای ورزاو شکل موسوم به ازیریس داریم که در شکل انسانی خود به رنگ های آبزی و سبز ترسیم میشده است. گاو مقدس ازیریس، آپیس نامیده میشود و پیروانش مثل هندی های پیرو شیوا از خوردن گاو منع شده بودند. نام سراپیس مهمترین خدای بطلمیوسی های مصر، ترکیب نام اسر (ازیریس) با آپیس را نشان میدهد. با این حال، بنا بر تواریخ تاسیتوس، این خدا یک خدای بیگانه بوده است که به خواب بطلمیوس اول آمده و به او دستور داده است که فرستادگانی به پونتوس بفرستد و مجسمه ی او را ازآنجا به کشور خود مصر بیاورد که در این صورت، کشور او غرق توفیق های الهی خواهد شد. بطلمیوس از تیموتئوس آتنی که جزو حلقه ی عرفان الئوسی بود در مورد چنین خدایی سوال کرد. تیموتئوس با پرس و جو متوجه شد که این خدا باید ژوپیتر-دیس باشد که مجسمه اش به شکل مردی ریشو در کنار مجسمه ی الهه پروسرپینا (پرسفونه) در معبدی در شهر سینوپ در پونتوس مورد پرستش واقع میشود. بطلمیوس کم کم از فکر این رویا به در آمده بود که خدا دوباره در رویا بر او ظاهر شد و او را تهدید کرد که اگر مجسمه اش را به مصر نیاورد خودش و کشورش دچار عذاب خواهند شد. بطلمیوس فرستادگانی به نرد پیشگوی آپولو فرستاد تا دراینباره مشورت کند. آپولو از زبان پیشگویش آدرس معبد سینوپ را داد و گفت که فقط باید مجسمه ی پدرش ژوپیتر را ازآنجا بیاورند و مجسمه ی خواهرش باید همانجا بماند. نمایندگان بطلمیوس برای گرفتن مجسمه رفتند. اما شاه که میترسید با دادن مجسمه مورد خشم مردم قرار بگیرد مدتی امتناع کرد. این باعث شد تا خدا بیماری ها و بلایایی بر شهر نازل کند که در نتیجه ی آن، شاه تصمیم گرفت مجسمه را بدهد اما مردم مخالفت کردند و اختلاف بالا گرفت تا این که مجسمه خودش بلند شد و سوار قایق شد و به مصر رفت. تاسیتوس میگوید که این خدا را برخی با ژوپیتر یا زئوس، و برخی با ازیریس برابر میدانند، درحالیکه به دلیل اقامت در زیر زمین، او را برخی با وولکان، و برخی با هادس یا پلوتون، برابر میدانند. برخی هم او را با اسکلپیوس برابر میدانند، چون بیماران را شفا میدهد. به نوشته ی تاسیتوس، امپراطور وسپازیان زمانی که از معبد سراپیس دیدار کرد با تعجب دید که کوری نزد او آمد و گفت که شنیده است خدا او را برای شفای بیماریش فرستاده است و لنگی نیز آمد و گفت که شنیده است خدا او را برای دوای لنگیش فرستاده است. امپراطور اگرچه خودش هم تعجب کرده بود ولی به پیشبینی اهمیت داد و در چشم کور، تف کرد و کور بینا شد و پای لنگ را هم دست زد و لنگ شروع به دویدن کرد. امپراطور فهمید که عامل پیشبینی، باسیلیدس بوده که اخیرا در آن اطراف دیده شده است. نام باسیلیدس به معنی شاهزاده است اما توجه کنیم که باسیل را میتوان باسو تئوس نیز خواند و دیس نه فقط معنی فرند و نسب میدهد بلکه میتواند نام ژوپیتر دیس و هادس هم باشد. باسو تئوس قابل مقایسه با واسو دوا یا واسو خدا است که واسو فرم دیگری از نام ویشنو است و کریشنا پسر ویشنو است همانطور که عیسی پسر یهوه است. در این صورت، یهوه برابر با ژوپیتر دیس است که باید آدرسش را از آپولو گرفت. او و آن الهه، دو نیمه ی مردانه و زنانه ی آپولو را نشان میدهند. آپولو به شکل یک مرد بی ریش زن مانند است و وقتی میگوید که باید خدای ریشو را بدون الهه ی کنارش بیاورند، درواقع دارد فقط جنبه ی مردانه ی خودش را که جنبه ی کشنده تر و بی رحم تر است به شاه برگزیده ی خود میدهد. جنبه ی زنانه هم هنوز آپولو است و میدانیم که نام دیگر پرسفونه، "کور" بوده که همان کوروس برای هلیوس است. پرسفونه را همسر هادس یا پلوتو خدای مرگ میدانند که معادل دقیق شیوا در هندوئیسم است و ژوپیتر دیس نیز نباید تفاوتی با هادس داشته باشد. نیمه ی زنانه میتواند به جای همسر، خواهر خدا هم باشد که اینجا باید آن را با آرتمیس یا دایانا برای آپولو برابر گرفت. مردانگی بدون زنانگی، مرد ریشو با ظاهر مسن تر را میسازد که چون قیافه اش مسن تر است بعدا پدر آپولو تلقی میشود و زئوس مرسوم را میسازد. با این حال، چون مکتب زئوس یا هادس از کیش آپولو جدا شده است، حکم پسر آپولو را هم دارد که در این حالت، با اسکلپیوس (اقلبیوس) خدای درمان در ظاهر مردی ریشو تطبیق میشود. اسکلپیوس به شکل مردی عصادار که ماری به دور عصایش پیچیده است نشان داده میشود و در این حالت، با موسی –یک مرد مقدس چوپان دیگر- و عصای مار شکل او موسوم به نهوستان که بیماری ها را درمان میکرد قابل مقایسه است. بیشک همو است که پیشتر در مواجهه ی موسی با جادوگران فرعون باز یک در قالب یک عصای مار شکل ظاهر شد، این بار عصای چوبی موسی که به ماری تبدیل شد و عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون را بلعید. زمانی شهر رم دچار طاعونی عظیم شد و مردم به معبد آپولو استغاثه کردند. آپولو گفت فقط پسرم اسکلپیوس مبتواند بر شما رحم بیاورد. اسکلپیوس در هیبت ماری عظیم از اپیداروس به ایتالیا آمد و بیماران را درمان کرد. این مار غولپیکر، یادآور سشا مار غولپیکر ویشنو در مذهب کریشنا است. هنوز هم نماد داروخانه ها یک جام دارو با ماری در روی آن است که این مار همان اسکلپیوس است. اسکلپیوس همچنین به سبب یک بار زنده کردن مرده ای، با عیسی قابل مقایسه است که هم بیماران را شفا میداد و هم یک بار مرده ای را زنده کرد. "یاساس" به معنی شفادهنده لقب اسکلپیوس است. این کلمه هم قابل تبدیل به یشوع یا عیسی است هم قابل تبدیل به نام یهوه و هم قابل تبدیل به واسو و بعدا ویشنو. اگر کریشنا را پسر ویشنو تلقی کنیم، او را در گله داری و جنگجویی با هرکول کروتونا پسر ژوپیتر برابر خواهیم یافت: به گزارش آویدوس، هرکول، زمانی که با انبوه گله ی گاوها از اسپانیا بر دریا گذشت و در ساحل لاکینیوم در ایتالیا پهلو گرفت، در خانه ی شخصی به نام کروتون رحل اقامت گزید و به کروتون وعده داد که در آینده شهری باشکوه به نام او دراینجا تاسیس خواهد شد. این وعده زمانی محقق شد که هرکول به خواب میسلوس پسر آلمون از اهالی آرگوس آمد و به او گفت که باید شهرش را به مقصد «ساحل پر از سنگریزه ی ایسر» ترک کند. این، میسلوس بود که درآنجا شهری به نام کروتن بنا کرد و همانطورکه آوید میگوید، از موارد شهرت این شهر یعنی کروتونا، یکی فیثاغورس حکیم بود که درآنجا بستر تعالیم خود را گسترد. او از چهار عصر بشر سخن میگفت که در هر کدام، انسان زوال یافته است. در عصر طلایی، اینقدر درختان میوه زیاد بودند که بشر با گیاهان سیر میشد و گوشتخواری تنها کار جانوران پلید خوناشام چون «ببرهای ارمنی، شیرهای خشمگین، گرگ ها و خرس ها» بود. اما روزی انسانی به گوشتخواری شیر حسادت کرد و خودش هم گوشت خورد و این را به دیگران نیز آموخت. انسان ها ابتدا خوک را به جرم درآوردن دانه های گیاهان از زمین و بز را به جرم خوردن انگورهای باغ مقدس باخوس، قربانی کردند و خوردند ولی کم کم به گاو و گوسفند و ماهی و بلاخره بسیاری جانوران سمدار مشابه و پرندگان آسمانی نیز رحم نیاوردند و شکم خود را از مردار انباشتند. فیثاغورس زندگی زاهدانه و پرهیز از گوشتخواری را تعلیم میداد که در کنار اعتقاد به چهار عصر توأم با انحطاط، بسیار شبیه به تعالیم مرتاضان هندو و بودایی است. آوید مینویسد نوما شاه-پیغمبر رومی ها نیز در جستجوی مردان مناسب برای رم به کروتونا سفر کرد. این کروتونای تاثیرگذار، اتفاقی توسط گله ی گاو گذرنده از آب نیامده است. هرکول پسر زئوس وقتی با یسوع پسر یهوه برابر میشود، نسخه ی پهلوان یسوع یعنی یوشع ابن نون در مرکب موسی را به یاد می آورد. او بود که امت خدا را که همان گله ی او هستند به ارض موعود برد و البته قبلا آنها در رکاب موسی مثل هرکول و گله اش از آب گذشته بودند. آمدن خدای انسان نما از آب با صفت "ناصری" برای مسیح و "نصرانی" برای مسیحیان و البته همگامی هرکول با گاوها بی ارتباط نیست. لغت "ناصری" به دلیل تبدیل معمول "ه" و "س" به هم، میتواند "ناهاری" خوانده شود و با "نهر" به معنی رودخانه برابر شود، چیزی که با ریشه داشتن افسانه های خدایان در بین النهرین غیر عادی نیست، چون آن سرزمین را «ناهاریم» میخوانند که اگرچه به معنی سرزمین رودها است ولی با تعبیر "م" آخر به حرف اضافه ی معمول سامی، میتواند معنی نهر به تنهایی را هم بدهد. نام رود «نیل» در مصر هم تلفظ دیگر کلمه ی "نهر" است و این سرزمین قابلیت بومی سازی خدا در خود را دارد. خدای رود نیل در مصر، هاپی نام دارد، کلمه ای که از ریشه ی کلدانی "آپ" به معنی آب است ولی قابل تبدیل به آپیس هم هست و در تطبیق آپیس با ازیریس، او بدل به ازیریس آپیس یا سراپیس میشود که باسیلیدس نسخه ی انسانی او به نظر میرسد همانطورکه عیسی نسخه ی انسانی یهوه است. پس این خیلی جالب است که نسخه ی تاسیتوسی عیسی یعنی باسیلیدس، قدرت درمان بیماری ها را به امپراطور وسپازیان یعنی همان کسی داده که خانه ی خدای یهود یعنی اورشلیم را تصرف میکند و بعدا پسرش تیتوس معبد خدا را ویران میکند. خدای یهود به بزرگترین مظهر ویرانی در نزد یهود، قدرت شفابخشی میدهد تا ثابت کند پادشاهان تخریبگر درصورتیکه برگزیده ی او باشند باعث نجات مردمند.:

“rendering unto Caesar, testing the power of serapis”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

وسپازیان، اورشلیم را در قرن اول میلادی مورد مواجهه قرار داد و حتی فرستاده ی خدا برای مجازات یهودیان به سبب قتل مسیح در همان قرن تلقی میشود. آغاز قرن اول و ظهور مسیح را معاصر با ورود جهان به عصر حوت (صورت فلکی ماهی) گرفته اند، یعنی زمانی که اعتدال بهاری با ورود خورشید به صورت فلکی حوت رقم میخورد و به دوره ی قبلی یعنی عصر حمل (قوچ) خاتمه میدهد. دوگانگی درمانگری و تخریبگری وسپازیان قابل جمع آمدن در دو ماهی عصر حوت است. همینطور میتوان گذر از دریا را به ماهی گون بودن مسیح و درآمدن او از دریا ربط داد. بارتلت معتقد است مسیح همان اوآنس یا قهرمان ماهی پوش افسانه های کلدانی است که از دریا به در می آید و به مردم تمدن می آموزد. او به شکل داگون خدای ماهی گون در مرکز کیش پلستینی ها از دشمنان مشرک یهودیان در تورات قرار میگیرد. ولی مسیح نیز به خاطر طلوع با عصر حوت ملقب به ایکتیس یا ماهی است درحالیکه بره ی خدا هم هست چون در مرز تحویل خورشید از حمل به حوت قرار دارد و به جای عصر قبل کشته هم میشود که میشود قربانی شدن خدا به شکل گوسفند در عصر جدید. پس مسیح به شکل گوسفند به قتل میرسد و به شکل ماهی زنده میشود. قتل او در جمعه انجام میشود و زنده شدنش در یکشنبه. به همین دلیل، مسیحیان را توصیه کرده بودند در روز جمعه ماهی بخورند. دوگانگی ماهی های حوت، در دوگانگی گوسفند خدا در عصر پیشین جلوه میکند. از یک طرف، مسیح، گوسفنمد برج حمل در فروردین ماه است و از طرف دیگر، تولد او در کریسمس، در برج جدی در دی ماه رقم میخورده که صورت فلکی بز را نشان میدهد. درحالیکه گوسفند نماد مسیح است، بز جانور فاون ها و سیلوان ها و ساتیرها یعنی موجودات نیم بز-نیم انسانی است که در مسیحیت به شیاطین پلید تعبیر میشوند. این دوگانگی، خود، محصول جداسازی مسیح به صورت خدایی ویژه از پاره های دیگر پیکر خدایی قدیمی تر است که پاره های جداسازی شده تبدیل به شیطان شده اند. این خدای قدیمی تر، هنوز خدای یهود است ولی یک خدای سانسور شده و حتی شکست خورده که با عصر قبلی یعنی عصر ثور تطبیق میشود، عصر صورت فلکی ورزاو که خدایش شکل گاو است و گوسفند مسیح و بز شیطان به خاطر این که دو گاوسان کوچکند، فرزندان این گاو محسوب میشوند. او را میشناسیم: ملوخ است؛ بت گاومانند خدایی عاشق قربانی خونین که الیستر کراولی باور داشت یهودیان در دره ی هینوم، فرزندانشان را در راه او قربانی میکنند و در آتش میسوزانند. زمانی که ابراهیم پسرش را برای خدا قربانی میکرد، ظاهرا او هنوز ملوخ بود ولی شرایط با داستان یعقوب تغییر کرد آنجاکه یعقوب خدا را یافت و با او گلاویز شد و خدا را به زور مجبور کرد که او را جانشین خدا در زمین اعلام کند و این یعقوب ملقب به اسرائیل (بنده ی خدا) ریشه ی قوم برگزیده ی خدا و مذهبشان یهودیت شد. این نمادی از شکست خدا از فرزندش است و در اساطیر یونانی-رومی، تعبیر به شکست ساتورن یا کرونوس از پسرش زئوس یا ژوپیتر میشود. ساتورن خدای زحل سیاره ی موکل شنبه روز مقدس یهودیان است. ساتورن فرزندانش را در نوزادی آنها میخورد تا علیه او شورش نکنند، تمثالی دقیق از ملوخ نوزاد خوار و کودک خوار. اما زئوس پیروز شد و ساتورن را شکست داد و جای او را گرفت. زئوس همان ساتورن است با تغییراتی که مذهب یهود را دگرگون میکنند، به سمت همان مسیری که به مسیحیت ختم شود. ساتورن رهبر عصر طلایی است و ازاینرو قابل تطبیق با ازیریس که او هم بر یک عصر طلایی حکومت میکرد. ازیریس هم مثل ملوخ، مجسم به گاو بود. او به دست برادرش سیت به قتل رسید تا این که ازیریس به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس به دنیا آمد و انتقام گرفت. هورس و سیت دو جنبه ی متضاد ازیریسند و این که ازیریس درنهایت معادل هورس است به خاطر آن است که درنهایت قرار بوده ازیریس به هورس فرو کاسته شود، وگرنه ازیریس همان هورس سابق است. حکومت سیت میانپرده ای برای برحق کردن هورس پیروز است و این میانپرده همان فاصله ی عصر ثور با عصر حوت است که برای تطابق با گوسفند حمل، با یهودی های گوسفندچران و بزچران پر میشود. شکستن بت گوساله ی طلایی توسط موسی، همان قتل ازیریس توسط سیت است و مسیح، بازگشت ازیریس به شکل هورس پهلوان که با احیای نمادهای پاگانی، به برتری یهودی های شیطانی خاتمه میدهد. به همین دلیل نیز هست که کریسمس مسیح در روز رومی ساتورنالیا جشن گرفته میشود که جشن سالانه ی ساتورن به یاد دوران طلایی او بود و بنابراین فاصله ی خاصی بین خدای جدید و خدای قدیم وجود نداشت. یعنی میشود گفت رابطه ی هورس و ازیریس، همان رابطه ی ژوپیتر و ساتورن است. هاثور مادر ایزیس که قابل تطبیق با ایزیس در داستان ازیریس است، به مانند ازیریس، به شکل گاو درمی آمده است. هاثور، الهه ی زمین و معادل دقیق عیشتار یا استارته ی سامی و ونوس یونانی-رومی است. عیشتار ملقب به "مری" meri یعنی الهه بوده که معادل mary یا مریم نام مادر عیسی است و تلفظ دیگر آن "ماریا" نیز ریشه ی نام "مایا" مادر بودا به نظر میرسد. او معادل شاکتی نیمه ی زنانه ی شیوا خدای نابودی نیز هست. اتحاد شیوا و شاکتی در یوگای جنسی، مرتبط با جادوی جنسی سبت سیاه در یهودیت برای باز آفرینی ارتباط یهوه با شخینا یا نیمه ی مادینه اش به صورت رابطه ی جنسی مرد و زن است. "دبستان" نیمه ی مونث شیوا را "مایا" مینامد که نام الهه ی توهم و البته تلفظ دیگری از نام ماریا یا مریم است. جادوی جنسی، تکرار آیینی استفاده ی ایزیس از جادو برای تولد دوباره ی خدا با نزولش در بطن ایزیس به جای مادر-زمین است و معمولا هر موجود انسان نمایی از جمله خدای انسان نما با مرگ در بطن زمین جای میگیرد و تبدیل میشود. ازیریس/هورس در شکل زیر زمینی خود با آنوبیس خدای شغال شکل جهان مردگان قابیل تطبیق است. رسوخ به جهان زیرین از طریق غارها صورت میگیرد و غارها وقف الهه ها هستند، ازجمله برای شوالیه های تمپلار پیرو جادوی سبت سیاه. جهان زیرین، قلمرو اجنه ی شرور و شیاطین است و قهرمان در سفر به جهان زیرین باید با آنها روبرو شود. یهودیان به جای شیاطین، از بعلیم یاد میکنند که میشوند خدایان سقوط کرده و محو شده و به اصطلاح مرده به دست یهودیت که در فرم هبوط کرده و در زیر زمین دوزخی شده ی خود، شیاطین و نماینده ی نیروهای مادی برخاسته از درون زمینند و این، مرحله ی بینابینی ورزاو و ماهی است که با هم، سه دوره ی خدا –بودن، سقوط و بازگشت- را میسازند و این سه دوره، انعکاسی از سه تصویر متفاوت خدا هستند که تثلیث نیز همان ها را بروز میدهد.:

“king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: chap1,2

هرکول هم ورزاوهایی که به کروتنا را آورد را از یک غول سه پیکر به نام گریون دزدیده بود و جالب این که سه گانگی در هرکول هم قابل مشاهده است. «جین هریسون» کلاسیسیست، با بررسی چهل قهرمان به نام هراکلس یا هرکول در اساطیر، آنها را به سه شخصیت تقسیم میکند: 1-مگیستوس کوروس 2-هراکلس باسیلئوس شاه-قهرمان. 3-هلیوس خدای خورشید. از اینها دومینشان هراکلس شاه اسپارت است که با برادرش افیکلس، مشترکا حکومت اسپارت را اداره میکردند. ازآنجا که در شاهان دوگانه ی اسپارت، آن که سنش بیشتر بود حرف نهایی را میزد، هرکول که برادر بزرگتر بود، شاه اصلی بود. این دو برادر با دوگانه ی کریشنا-بالاراما در هندوستان قابل تطبیقند و بالاراما که برادر بزرگتر است، باسیل یا شاه اصلی است. تصویر هرکول در پوست شیر که سر شیر را بالای بدن آدم نشان میدهد، یادآور به یکی از تجسم های دیگر ویشنو یعنی ناراسیمها یا مرد شیرگون است. لغت باسیل یا باسوتئوس همان واسو دوا یا ویشنو در هند است و با بالادوا نسخه ی هندی بعل خدای سامیان تطبیق میشود که نیروی روحانی الی یا اله خدای برتر را در حدی که در جهان مادی انعکاس می یابد نشان میدهد و هلیوس نیز تلفظ یونانی نام اله است. اله و بعل، دو خدای اولیه در تثلیث سامی اله-بعل-آدون هستند که در یهودیت تبدیل به تثلیث الوهیم-یاهو-عیسی شده است. بدین ترتیب، یاهو که همان یهوه است، تجسمی از جهان مادی است. این تثلیث معادل تثلیث قبطی هرو-آسو-آتوم است که در آن، آسو چیزی بین واسو و یاهو است. بدین ترتیب،تثلیث هرکولی هلیوس-هراکلس باسیلئوس- مگیستوس کوروس، همان تثلیث هندی هری-ویشنو-کریشنا است که در آن، کریشنا یا اسان ایزدی، معادل آتمن یا فرد همهویت شده با جنبه ی الهی خود است و ازاینرو کریشنا را "هری" مینامند که همان هرو یا هورس یا هلیوس یا الی یا اله است. او خدایی است که در زمین از نو زاده میشود و وجه تطبیقش با خورشید در این است که خورشید هر غروب، در افق زمین فرو میرود و در طلوع فردا از افق دیگری به دنیا می آید و مثل این است که به درون مادرش هاثور فرو میرود تا فردا از او مجددا به دنیا بیاید. این فرو رفتن هورس به درون هاثور برای تولد دوباره، همان فرو شدن ازیریس به بطن ایزیس برای تولد دوباره از او است و الهه که دراینجا کالبد زمین است، قرار است موجودی دوگانه از جسم و روح به دنیا بیاورد.:

“cosmology of milk: theotokos, the sacred cows , the birth of the galaxios”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

ظاهرا برای این که فرد بتواند با وجود قدسی خود ارتباط برقرار کند، ابتدا باید با دنیا ارتباط برقرار کند، ارتباطی شبیه ارتباط کریشنا با بالاراما که همان ارتباط فرد با یهوه به عنوان خدای متحدکننده ی کالبد جهان است، اما چون این به مفهوم سقوط روح در دوزخ و ارتباط با جهان معنوی یا خدای پیشین است، موضوع کاملا باری مادی گرایانه و شیطانی پیدا میکند. ازآنجاکه ارتباط مثبت با جهان طبیعت و آفریده های خدادادی، فقط در صورت ایجاد فاصله و ارتباط غیر مستقیم با آنها برای دور بودن از گرفتاری هایی که آفریده های دشمن انسان یا سختی های به دست آوردن محصولات از آفریده های مفید ممکن است، شهر بخصوص شهر بزرگ و پر امکانات تنها جایی است که در آن ممکن است جهان مادی تبدیل به چیزی یک سره دوست داشتنی شود که در این صورت، شهر مظهر شیطان هم میشود.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی نوشته است که این، خدای مار شکل کلده، حئا یا ائا بود که به انسان ها شهرسازی و توانایی زیست در شهر را آموخت و اولین شهر را یونانیان به نامش Aei POLIS نامیدند. حئا پسر آنو یا آسمان و از این جهت معادل دقیق "بعل"، نسخه ای پیشین تر از مردوخ ملقب به آشور (فرمانروا) خدای بابل است و نام ازیریس نیز از آشور می آید. پسر آسمان که به زمین هبوط میکند و معمولا بعل نامیده میشود، تموز یا تاموس است که حرف اول اسمش یعنی "تائو" یا T یعنی علامت صلیب نماد او است و صلیب از روی برابری الو با مسیح، نماد مسیح شده است. آدم که از بهشت اخراج میشود و در زندگی با مشقت زندگی میکند، همان تموز است که به انسان تشبیه شده است. تموز در اصل، خدای گیاهان بوده که در فصل خزان، همراه سرسبزی طبیعت میمیرد و در جهان زیرین زندگی میکند تا در بهار با سرسبزی طبیعت برگردد و خورشید در رفت و برگشت خود به جهان زیرین، تکرار هر روزه ی او است. این سه گالنگی تموز در حالت بود-رفت-برگشت، او را تبدیل به ایزدی سه گانه و ملقب به "بعل شلیشا (ثلاثه)" میکند و از سه گانگی او تثلیث زرتشتی زروان-اهوره مردا-اهریمن، و تثلیث فنیقی الاصل یونانی کرونوس-فوتوس (شهوت)-اوملاک (بخار) و تثلیث یونانی دیگر خائوس (بی نظمی)- اربوس (تاریکی)- اثیر (ماده ی فرا مادی، برمی آیند. شکل جهنمی تموز در جهان زیرین، در کنایه به جنبه های اجتماعی انسان، زیست انسان شهری است که میتوان آن را با تجسد حئا یا مردوخ در شهر بابل مقایسه کرد. نمرود را شکل انسانی مردوخ یا بعل در مقام شاه بابل میشناسند. نام نمرود را در تلمود، "نبروت" نوشته اند که به گونه های نپروت و نیپرو هم خوانده شده است. این احتمالا شهر "نیپور" یا "نفر" از شهرهای باستانی بین النهرین و مابه ازای بابل است که با نام گرفتن از نمرود، تجسد او در شهر را نشان میدهد. حئا خدای آب ها و رودخانه ها است و لغت "اب" به معنی پدر با "آب" همخانواده است.:

Rivers of life: v2: j.g.r forlong: celephais press: 2005 :P59-61

در گزارشات نقل قول شده از بروسوس، تمدن را اولین بار، اوآنس که مردی در لباس ماهی بود پس از بیرون آمدن از دریا به مردم کلده آموخت. ازاینرو اوآنس با نینوس از نام های یونانی نمرود تطبیق میشود که شهر نینوا را به نام خود ساخت، چون نین را با نون به معنی ماهی مقایسه کرده اند. البته به نوشته ی فورلانگ، نین در آشوری به طور کلی به معنی ارباب یا خدا و تلفظ دیگری از لغت "نر" به معانی شیر درنده و مرد شجاع است. ولی فورلانگ، امکان ارتباط نینوس با نون/ماهی و اوآنس را تایید میکند و دراینباره به دکتر اینمان اعتماد میکند که متوجه شده بود لغت "نین" در مقابل خدایان مذکر جنگاوری چون نرگال و آشور، مفهوم زنانه پیدا میکند و ماهی نیز به سبب شباهت به رحم زن، مضمون مادینه دارد. این مادینگی قبل از کسب تکلیف، بی نظمی قبل از رسیدن به نظم را نشان میدهد و نظمی که از درون آن درمی آید، حکم اوآنس برآمده از دریا را دارد. چون در گزارش بروسوس، دریا نامبردار به آمورکا و ثعلات الهه ی بی نظمی است که به دست بلوس خدای نظم سرکوب میشود. این داستان به شکلی دیگر مجددا در تکه پاره های نوشته های منسوب به بروسوس به شکل وقوع سیلی عظیم تکرار میشود که در آن، خیسوتروس شاه زمانه موفق به نجات گروهی از مردم و موجودات با سوار کردن آنها به کشتی میشود. سیل، الهه است و خیسوتروس، بلوس. همین خیسوتروس است که در تاریخ یهود، به شکل نوح کشتی ساز، مجددا زندگی را از سیل نابودگر نجات میدهد. در گزارش نیکلاس دمشقی از پیروزی نظم بر بی نظمی، بلوس (بعل) پسر آئوس (حئا) الهه ی دریایی به نام تهاته را شکست میدهد که به نظر میرساند نام تحوت خدای دانش و حکمت، شکل نرینه شده و منظم شده ی تهاته باشد. به عقیده ی اسمیت، اسم تهاته از لغت "تهو" یا "تهوم" به معانی ته و عمق می آید که معمولا به ماده ی غلیظی که از یک مایع در ته شکاف یا ظرفی جمع میشود اشاره دارد و ظاهرا آن به مانند تهاته ماده ی اولیه ی خلقت ارباب انواع است و به خشکی ای که از یک سیل به جا میماند تشبیه میشود. در چنین خشکی ای هم هوا هست هم آب هست و هم خشکی، و اینها در زمره ی اختیارات سه رب النوع –به ترتیب: آنو، حئا و بعل- قرار میگیرند. ارواح که مثل هوا نادیدنیند تحت اختیار آنو فرمانروای آسمان هستند، امور مادی که مثل محتویات زمین خشک قابل مشاهده اند تحت اختیار بعل هستند، و امور ذهنی و عاطفی که از بر هم کنش روح و جسم پدید می آیند و مثل آب سیال و در تلاطم و تغییرند، تحت اختیار حئا میباشند.:

Ibid: p43-46

شاید به همین دلیل است که روانشناسی دقیقا جاهایی جذاب و قابل ارتباط گیری برای عموم میشود که به روانکاوی فروید و یونگ نزدیک میشود و نقش کهن الگوها را پررنگ و قابل داستان سازی میکند. یونگ، 12 نوع کهن الگو برای زندگی شهروندی شناسایی کرده بود که conor neil در مقاله یUnderstanding Personality: The 12 Jungian Archetypes: april2018 در وبسایت خود آنها را اینطور نام میبرد و خلاصه سازی میکند:

1. تعیین کننده ی خطوط

  • شعار: آزاده که من و تو باشیم
  • خواسته ی اصلی: رسیدن به بهشت
  • هدف: شاد بودن
  • بزرگترین ترس: تنبیه شدن برای انجام کار بد یا اشتباه
  • استراتژی: انجام درست کارها
  • ضعف: خسته کننده با همه ی معصومیت ساده لوحانه ی آنها
  • استعداد: ایمان و خوش بینی
  • به این نام ها نیز معروف است: اتوپیایی (ایدئالیست)، سنت گرا، ساده لوح، عارف، قدیس، رمانتیک، رویاپرداز.

2. مساوات گرا

  • شعار: همه ی مردان و زنان برابر آفریده شده اند
  • خواسته ی اصلی: ارتباط با دیگران
  • هدف: تعلق داشتن
  • بزرگترین ترس: کنار گذاشته شدن یا متمایز شدن از جمع
  • استراتژی: ایجاد فضایل معمولی جامد، روی زمین بودن، لمس مشترک
  • ضعف: از دست دادن خود در تلاش برای ادغام یا به خاطر روابط سطحی.
  • استعداد: واقع گرایی، همدلی، عدم تظاهر
  • همچنین به این نام ها شناخته می شود: پسر خوب، پسر/دختر معمولی، فرد همسایه، واقع گرا، سختکوش، شهروند ثابت، همسایه ی خوب، اکثریت ساکت.

3. قهرمان

  • شعار: جایی که اراده هست، راهی هست
  • میل اصلی: اثبات ارزش خود از طریق اعمال شجاعانه
  • هدف: تسلط متخصص به روشی که جهان را بهبود بخشد
  • بزرگترین ترس: ضعف، آسیب پذیری، "مرغ" بودن
  • استراتژی: تا حد امکان قوی و توانمند باشید
  • ضعف: تکبر، همیشه نیاز به نبرد دیگری برای جنگیدن
  • استعداد: شایستگی و شجاعت
  • قهرمان با نام های زیر نیز شناخته می شود: جنگجو، صلیبی، نجات دهنده، ابرقهرمان، سرباز، اژدها کش، برنده و بازیکن تیم.

4. مراقب

  • شعار: همسایه ی خود را مانند خود دوست داشته باشید
  • میل اصلی: محافظت و مراقبت از دیگران
  • هدف: کمک به دیگران
  • بزرگترین ترس: خودخواهی و ناسپاسی
  • استراتژی: انجام کارها برای دیگران
  • ضعف: قربانی شدن و هدف استثمار واقع شدن
  • استعداد: شفقت، سخاوت
  • مراقب نیز به عنوان: قدیس، نوع دوست، والدین، یاور، حامی نیز شناخته می شود.

5. کاوشگر

  • شعار: مرا در حصار نکش
  • میل اصلی: آزادی برای یافتن اینکه چه کسی هستید از طریق کاوش در جهان
  • هدف: تجربه ی یک زندگی بهتر، معتبرتر و رضایت بخش تر
  • بزرگترین ترس: به دام افتادن، سازگاری و پوچی درونی
  • استراتژی: سفر، جستجو و تجربه ی چیزهای جدید، فرار از کسالت
  • ضعف: سرگردانی بی هدف، نامناسب شدن
  • استعداد: خودمختاری، جاه طلبی، وفادار بودن به روح
  • کاوشگر به نامهای دیگر نیز شناخته می شود: سالک، شمایل شکن، سرگردان، فردگرا، زائر.

6. شورشی

  • شعار: قوانین برای شکستن ساخته شده اند
  • خواسته ی اصلی: انتقام یا انقلاب
  • هدف: براندازی چیزی که کار نمی کند
  • بزرگترین ترس: ناتوان یا بی اثر بودن
  • استراتژی: مختل کردن، نابود کردن، یا شوک
  • ضعف: عبور از سمت تاریک، جنایت
  • استعداد: ظالمانه، آزادی رادیکال
  • یاغی با نام‌های زیر نیز شناخته می‌شود: شورشی، انقلابی، مرد وحشی، نامناسب، یا شمایل شکن.

7. معشوق

  • شعار: تو تنها کس هستی
  • میل اصلی: صمیمیت و تجربه
  • هدف: داشتن رابطه با افراد، کار و محیطی که دوست دارند
  • بزرگترین ترس: تنها بودن، گل دیواری، ناخواسته بودن، مورد محبت واقع نشدن
  • استراتژی: از نظر جسمی و احساسی بیشتر و بیشتر جذاب شوید
  • ضعف: تمایل بیرونی برای راضی کردن دیگران تا حد قرار گرفتن در معرض خطر از دست دادن هویت خود
  • استعداد: اشتیاق، قدردانی، و تعهد
  • معشوق با نام‌های زیر نیز شناخته می‌شود: شریک، دوست، صمیمی، مشتاق، حس‌گرا، همسر، تیم‌ساز.

8. خالق/هنرمند

  • شعار: اگر بتوانید آن را تصور کنید، می توان آن را انجام داد
  • میل اصلی: ایجاد چیزهایی با ارزش پایدار
  • هدف: تحقق یک چشم انداز
  • بزرگترین ترس: دید متوسط ​​یا اعدام
  • استراتژی: کنترل هنری و مهارت را توسعه دهید
  • وظیفه: ایجاد فرهنگ، بیان دیدگاه خود
  • ضعف: کمال گرایی، راه حل های بد
  • استعداد: خلاقیت و تخیل
  • خالق به این نام ها نیز گفته می شود: هنرمند، مخترع، مبتکر، نوازنده، نویسنده یا رویاپرداز.

9. شوخ طبع

  • شعار: شما فقط یک بار زندگی می کنید
  • خواسته ی اصلی: زندگی در لحظه با لذت کامل
  • هدف: داشتن اوقاتی عالی و روشن کردن جهان
  • بزرگترین ترس: بی حوصله یا کسل کردن دیگران
  • استراتژی: بازی کنید، شوخی کنید، خنده دار باشید
  • ضعف: بیهودگی، اتلاف وقت
  • استعداد: شادی
  • شوخ طبع همچنین به عنوان های: احمق، حقه باز، جوکر، جوکر عملی یا کمدین شناخته می شود.

10. حکیم

  • شعار: حقیقت شما را آزاد خواهد کرد
  • خواسته ی اصلی: یافتن حقیقت.
  • هدف: استفاده از هوش و تحلیل برای درک جهان.
  • بزرگترین ترس: فریب خوردن، گمراه شدن یا نادانی.
  • استراتژی: جستجوی اطلاعات و دانش. خود بازتابی و درک فرآیندهای فکری
  • ضعف: می تواند جزئیات را برای همیشه مطالعه کند و هرگز عمل نکند.
  • استعداد: خرد، هوش.
  • حکیم به نام‌های زیر نیز شناخته می‌شود: کارشناس، محقق، کارآگاه، مشاور، متفکر، فیلسوف، دانشگاهی، برنامه‌ریز، حرفه‌ای، مربی، معلم، اندیشمند.

11. شعبده باز

  • شعار: من کاری می کنم که اتفاق بیفتد.
  • خواسته ی اصلی: درک قوانین اساسی جهان
  • هدف: تحقق رویاها
  • بزرگترین ترس: پیامدهای منفی ناخواسته
  • استراتژی: یک چشم انداز ایجاد کنید و بر اساس آن زندگی کنید
  • ضعف: دستکاری شدن
  • استعداد: یافتن راه حل های برد-برد
  • جادوگر همچنین به عنوان: بینا، کاتالیزور، مخترع، رهبر کاریزماتیک، شمن، شفا دهنده، مرد پزشکی شناخته می شود.

12. حکمران

  • شعار: قدرت همه چیز نیست، تنها چیز است.
  • خواسته ی اصلی: کنترل
  • هدف: ایجاد یک خانواده یا جامعه ی مرفه و موفق
  • استراتژی: اعمال قدرت
  • بزرگترین ترس: هرج و مرج، سرنگونی
  • ضعف: مستبد بودن، ناتوانی در تفویض اختیار
  • استعداد: مسئولیت، رهبری
  • حکمران همچنین به عنوان: رئیس، رهبر، اشرافی، پادشاه، ملکه، سیاستمدار، الگو، مدیر یا مسئول اجرایی شناخته می شود..

ما ممکن است در لحظات مختلف، در هر کدام از این کهن الگوها برویم و موقتا با آنها همهویت شویم ولی نکته این است که فقط وقتی از همذاتپنداری خود در هر کدام از اینها با موجودات زنده و غیر زنده ی دیگر و در یک جامعه ی تقریبا به طور کامل انسانی خارج شویم است که ممکن است بار احساسی و روحانی و کاملا انسانی آنها را حس کنیم و آنچه را که ادیان از مدت ها قبل کشف کرده و تنها در عده ای معدود قابل تبلور میدیدند در جمعیت های بزرگ تری قابل اشتراک گذاری بیابیم، گویی که خدا واقعا از طریق فرود به جهنم قابل پیروزی بر شیطان است. شاید سه گانه ی دوران قدیم، مدرنیته و پست مدرنیته هم از ابتدا بر اساس انتظار قبلی از تقسیم تاریخ به سه دوره ی حضور و شکست و بازگشت خدا ساخته شده است و رزیویونیست ها راست میگویند که متون معرف مذهب یونانی-رومی، واقعا در آغاز دوران مدرن و بر اساس وضعیت فعلی جعل یا دوباره نویسی شده اند.

مطلب مرتبط:

تسلیحات مقدس: جادوگری سیاسی و اسرائیل بزرگ

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

خدا بیشتر دشمن تفکر است یا بی خدایان؟

نویسنده: پویا جفاکش

هلن در تروآ

سنت نیکولاس

آیا ممکن است خدایی که تمام وجود جهان با قوانین و اتفاقاتش از او است و ظاهرا همه چیز را میداند باز هم اشتباه کند و آدم نامناسبی را برای رسالتی، جانشین خود در زمین کند؟ این سوالی است که از مطالعه ی رابطه ی کریشنا با ارجونا در میتولوژی هندی، به ذهن هندوهای شکاک میرسد. در داستان مربوطه، کریشنا که ظاهرا ارابه ران بی مقدار شاهی به نام ارجونا بوده است، هویت واقعی خود را بر شاه آشکار میکند. کریشنا خدای ویشنو است که تمام جهان کالبد او است. شاه با آشکار شدن این مطلب بر خود بر اثر مکاشفه ای که کریشنا بر او وارد کرد در مقابل ارابه ران خود سجده کرد و شاگرد کریشنا شد. از وصیت های کریشنا که به سبب جنگجویی همیشه آماده ی مرگ بود، این بود که پس از مرگش، ارجونا از خانواده و دارایی ها و گاوهای او مراقبت کند. با این حال، مدتی پس از مرگ کریشنا، ابهری ها یورش بردند و خانواده و دارایی ها و گاوهای کریشنا را به یغما بردند و ارجونا را مغموم و دچار عذاب وجدان به جای گذاشتند. چطور کریشنا این مطلب را پیشبینی نکرده بود؟

بعضی تفاسیر میگویند ارجونا از مراوده با خدا (کریشنا) مغرور شده بود و کریشنا چون این را میدانست ماموریت مزبور را به ارجونا سپرد تا در آن شکست بخورد و به خود بیاید. در راه این هدف، این، خود کریشنا بود که در قالب قبایل ابهری به یورش پرداخت و خانواده و دارایی ها و گاوهای خود را پس گرفت و عمدا قبیله ی ابهری را انتخاب کرد چون آنها خویشاوندان یادوها یا قبیله ی کریشنا بودند. معمولا ابهری ها فرم دامدار یادوهای یکجانشین در سرزمین راش محسوب میشوند. با این حال، بعضی تفاسیر، ابهری ها را یک قبیله ی بدنام گاودزد میشمرند که گناهی نبوده که مرتکب نشده باشند. دیوید مایکل شرمن، نام آباری یا ابهری را تلفظ دیگری از هابیرو یا عبری میداند که نام قبایل عبری زبان یهودی بود و نام یادوها را نیز تلفظ دیگری از لغت یهودی میشمرد. ابهری ها خدایی به شکل مردی با سر شیر معروف به هاریه کالاه را میپرستیدند که شرمن، عنوان هاریه در آن را با لغت عبری "آریه" (آریا در سریانی) به معنی شیر مقایسه و به توصیف شدن یهوه خدای یهود به شکل شیر مرتبط میکند. همچنین ابهری ها و دستکم برخی از یادوها مادرتبار بودند که این هم آنها را شبیه یهودی ها میکند. شل گرفتن یا سفت گرفتن در تعریف ابهری هم میتواند به نگاه های مثبت و منفی نسبت به قبیله ی کریشنا برگردد و این از دید خود پیروان کریشنا عجیب نیست، چون کریشنا و نابرادریش بالاراما فعالانه در جنگ مهابهاراتا شرکت کرده و افراد زیادی را کشته بودند و طبیعتا دشمنان زیادی هم داشتند که بر ضدشان روایت میساختند. مطابق یکی از این روایت ها، افراد قبیله ی کریشنا و بالاراما به سزای گناهانشان و در اثر نفرین، در عالم مستی و لایعقلی، با هم وارد نزاعی شدند که در آن، اکثرشان به دست همدیگر کشته شدند. شرمن، این داستان را با تبار فنیقی عبرانی ها مقایسه میکند. مطابق یک افسانه ی یونانی، تمدن و الفبای یونان توسط کادموس فنیقی بنیان گذاشته شد. وی در سفر به یونان، با اژدهایی برخورد کرد و او را کشت. از دندان های اژدها مردانی جنگجو به وجود آمدند که به کادموس حمله بردند. کادموس سنگی به میانشان پرتاب کرد و آنها بر سر آن سنگ آنقدر همدیگر را کشتند که فقط 5نفر باقی ماندند و آنها اجداد قوم اسپارت شدند. شرمن، لغت اسپارت را با لغت شپرد به معنی چوپان مقایسه میکند که از عناوین یهودی ها است و اسپانیا به سبب وفور سافاردیم یا یهودی ها چنین نام گرفته است. کریشنا و بالاراما نیز چوپان بودند و گاوبانی میکردند. شپرد همچنین مرتبط با سوبارتو نام سرزمین شمالی بین النهرین است که امپراطوری آشور را به آن منطقه نسبت میدهند. هم اسپارت ها و هم امپراطوری آشور به جنگسالاری و مقدس دانستن جنگ نسبت به همه چیز مشهورند. تصور میرود تقدس جنگ را فاتحین حوری از ترکیه به شمال عراق وارد کرده اند و جنگ پرستی بی منطق هنوز در بقایای حوری ها چون کردها و ارمنی ها و گرجی ها دیده میشود. این موضوع، خود باعث میشود تا شرمن داستان اسپارت ها را به افسانه ی سرکوب کشاتریا یا طبقه ی جنگجویان در هند توسط پاراسوراما برهمن جنگجو نسبت دهد. چون پاراسوراما تمام کشاتریا به جز 5نفرشان را کشت که میتوانند همان 5جد اسپارتی ها باشند که از نبرد با کادموس زنده به جا ماندند. پدید آمدن اسپارتی ها از دندان اژدها باز مار گونگی آنها را نشان میدهد که آنها را با ناگاها یا خدایان مار انسان نمای هندی مقایسه میکند. خانواده ای از مارهای کبری به نام این خدایان، ناگا یا ناژا نامیده میشوند. شرمن، لغت ناگا یا ناگاس را نیز با لغت نحاش در عبری به معنی مار مقایسه میکند. ناحاشی ها یا اوفیت ها فرقه ای از مارپرستان یهودی بودند که خدا را به مار تشبیه میکردند. اما چطور میتوان دین اسپارت های مارتبار را به دین یهود چسباند؟ شرمن دراینجا اشاره میکند که حداقل دو سلسله ی شاهان اسپارتی، در کیش سلطنتی خود، سه خدا را میپرستیدند: هلیوس خدای خورشید در کنار دو برادر جنگجو به نام های هراکلس و ایفیکلس. وی این سه خدا را به صحنه ای در تاریخ یهود ربط میدهد که هلیودوروس گماشته ی شاه یونانی سلوکی حاکم بر یهودیه، میخواهد ثروت های معبد اورشلیم را تصرف کند، اما مردی جنگاور سوار بر اسب در کنار دو جوان نیرومند زیبای «دیگر» ظاهر میشود و آنها هلیودوروس را آنقدر به باد کتک میگیرند که فقط به شفاعت کاهن معبد، جان سالم به در میبرد. از دید شرمن، مرد اسب سوار معادل هلیوس خدای یونانی است و همان کالکی منجی موعود هندوئیسم است. نام هلیوس تلفظ دیگر علی/الی/اله/الله خدای آسمان فنیقی است که با یهوه خدای یهود تطبیق شده است. دو جوان نیرومند که معادل دو برادر جنگجوی ایزدی در اسپارتند، همان کریشنا و بالاراما هستند بخصوص که تطبیق بالاراما با هرکول/هراکلس سابقه دار است. دراینجا نکته ی دیگری هم حائز توجه است. هلیوس یک تیتان است و تیتان ها نسل قبلی خدایان و معادل نفیلیم یا انسان های باستانی هستند که نسخه ی جدیدتر یهوه آنها را نابود کرده است. آنها از بابل ظهور کرده اند که با سیل نابود شده است، درست مثل دوارکا پایتخت کریشنا و بالاراما. نام دوارکا به معنی دروازه ی خدا است، درست مثل بابل (باب بعلاوه ی ال= دروازه ی خدا). میدانیم که بابل، یک نسخه ی فنیقی هم داشت که به یونانی بیبلوس نامیده میشد و با سرزمین خوش آب و هوای جبیل در لبنان تطبیق میشد. "رب هدا" شاه بیبلوس با "عبد عشیره" رئیس قبیله ی آموری در جنگ بود. پس از مرگ عبد عشیره، پسرش عزیر، جانشین او شد. او جبیل را گشود و رب هدا را کشت و با ختی ها علیه فرعون مصر متحد شد. شرمن، نام عبدعشیره را قابل تبدیل به "یودیشتره" نام شاه پیروز نبرد مهابهاراتا میداند که کریشنا و بالاراما به او یاری میرساندند.:

“the abhira yadava/hapiru Hebrew family”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

نبرد ختی ها ی ترکیه علیه مصری های فراعنه، همان نبرد عثمانی های ترکیه علیه مصر ممالیک در قرون وسطی است. یکی از انتسابات به ختی ها تخریب بابل است. این کار به هخامنشیان یا متحدین پارسی یهودی ها نیز نسبت داده میشود. لاکاپله نام عثمانی ها را شکل دیگری از اصطلاح یونانی آکامنس برای شاهانی که امروزه هخامنشی میخوانیم میداند. این اکامنس با اسامنوس برای شورش یهودی حشمونی نیز قابل همپوشانی است. عثمانی ها را لاکاپله با حشمونی های یهودی مقایسه میکند که علیه سلوکی های یونانی جنگیدند همانطورکه عثمانی ها علیه بیزانسی های یونانی جنگیدند. عثمانی ها قزاق هایی از نسل ترک های یهودی خزر در اروپای شرقی بودند. لاکاپله لغت خزر را با لغت هوسار برای جنگجویان مجار مقایسه میکند. وجه تسمیه ی هوسار را پیروی جنگجویان مجاری از مذهب هوسی میدانند که در دوران حکومت شاه ماتیاس بر مجارستان حاکم شد و لاکاپله این ماتیاس را همان ماتیاس کاهن آغازگر شورش حشمونی میداند. ماتیاس با ولاد تپس مشهور ترانسیلوانیا متحد شده بود ولی مدتی او را زندانی کرد. همین رابطه را درباره ی ارتباط سلطان مراد دوم عثمانی با ولاد تپس نوشته اند و لاکاپله این را دلیلی بر برابری مراد دوم و ماتیاس مجارستان میداند. دلیل اهمیت ولادتپس معروف به دراکولا (اژدها) این است که او علیه سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه ی بیزانسی شورید و در شورش ناموفق خود کشته شد و به نظر لاکاپله او فرم وحشی تر و شیطانی تر اسکندر بیگ حاکم مسیحی آلبانی است که دقیقا همین رابطه را با سلطان محمد داشت. اسکندربیگ به خاطر داشتن کلاهخودی به شکل سر بزی دو شاخ، معادل اسکندر ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) بنیانگذار امپراطوری سلوکی و پیشوای یونانی مآبی در بیزانس است و نشان میدهد که امپراطوری بیزانسی، درواقع فرم اولیه ی امپراطوری عثمانی است پیش از این که جنگجویان مسیحی موسوم به ینی چری ها در قرن 18 میلادی توسط سلطان محمود عثمانی سرکوب و شریعت اسلامی حاکم شود. بدین ترتیب، سلطان محمد دوم، نسخه ی قدیمی شده ی سلطان محمود است. از طرف دیگر، دولت عثمانی، حکومت خود را روم مینامید و یونان و روم در ادبیات اسلامی با هم برابر بودند. در مقابل، در ادبیات اشکنازی، روم با ادوم برابر بود. بنابراین دوران رومی یا عثمانی متاخر، با تصرف اورشلیم توسط هرود ادومی بعد از ترور آخرین شاه حشمونی ها به وجود می آید و به دوره ی سیطره ی روم لاتینی می انجامد پس از آن که ارکلائوس و انتی پاتر پسران هرود بر سر حکومت دچار اختلاف میشوند و به داوری رومیان گردن مینهند و رومیان ارکلائوس را تصدیق میکنند. دوره ی ارکلائوس با سرکوب شورش حشمونی ها و عوض شدن کاهن اعظم به سبب فسادش با کاهن محبوب مردم همراه بوده است. همه ی اینها انعکاسی از فتح رم توسط شارل پنجم امپراطور ژرمن هستند که با غارت و قتل عام در رم و عوض شدن پاپ همراه بود و توسط یهودی های اسپانیایی در فلسطین فعلی بومی سازی شد چون رم ایتالیا سابقا معادل اورشلیم بود و قستنطنیه یا استانبول کنونی هم چون توسط مسیحیان آمده از اروپا با رم برابر شد، موقعیتی برابر با اورشلیم یافت. عوض شدن کاهن اعظم، شکست کلمنت هفتم یا پاپ جولیوس دو مدیچی است که بحران ایجاد شده توسط او در واتیکان بعد از مدتی با به قدرت رسیدن پاپ ژولیوس دوم به پایان رسید. هر دو این پاپ ها دو شکل متفاوت از خدای مقدس رم و مظهر امپراطوری آن یعنی ژولیوس سزارند. نام ژولیوس/یولیوس سزار، شکل دیگری از الیوس هازار یا الازار است که نام یک کاندیدای مسیح و شورشی شکست خورده ی اورشلیم در زمان رومی ها نیز هست. لاکاپله این نام را حاصل برابری ال (خدا) با اسور/آشور (فرمانروا) میداند و میگوید همین آشور که با ازیریس مصری برابر است، به صورت عزرا مولف کتاب مقدس یهودی و نسخه ی قرآنیش عزیر بازتولید شده است.:

“la dynastie tartare 1313-1775”: m. lacapelle: theognosis: decembre11, 2019

این ارتباط سازی ها میتوانند رابطه ی بین یونانی گری و یهودی گری را روشن کنند. اما توضیح نمیدهند که چرا باید همتای اسکندر کبیر در نسخه ی تاریخ عثمانی آن، به جای یونانی، آلبانیایی باشد. جستجوی این معما اتفاقا همان امری است که ربط یهودیت به اسپارت را مستدل تر میکند.

همانطورکه میدانیم یونانیان باستان در اصل «هلنی» نامیده شده اند و این عنوان به هلیوس خدای خورشید برمیگردد. از طرفی نام "هلن" یا "هلنه" یا "هلنا" زن فتنه گر عامل جنگ تروآ نیز به خورشیدی یا زن خورشیدی قابل معنا است. همانطورکه میدانیم هلن همسر یک اسپارتی آخایی به نام منلائوس بود که فرارش با "پاریس" شاهزاده ی تروآیی در فریجیای ترکیه باعث رقم خوردن جنگی عظیم بین آخایی ها و تروایی ها شد که در آن، تروآ ویران شد و بر اساس اشعار ویرژیل، بازماندگانش به رهبری انئاس طی سفری بی مقصد، از ایتالیا سر به در آوردند و در آنجا رم را ساختند. منلائوس از خاندان نفرین شده ی اترئوس بود و به همین سبب او و برادرش اگاممنون با دو خواهر فتنه گر –هلن و کلیتمنسترا- ازدواج کردند که هر دو برایشان مصیبت آور بودند. با این حال، مقدر شده بود که هلن، سبب ایجاد اتحاد آخایی شود. درباره ی این زن زیبا که خواستگاران بسیاری داشت پیشگویی شده بود که سبب جنگی موحش میشود. ازاینرو پدرش که میترسید جنگ خواستگاران بر سر او سبب بروز جنگ در آخایا شود، همه ی خواستگاران را جمع کرد و از آنها قول گرفت قسم یاد کنند که هلن هر کس را به همسری انتخاب کرد، اگر کسی سعی کرد هلن را از آن شخص برباید، بقیه با شوهر هلن علیه آن شخص متحد شوند و همین شد که همه ی شاهان آخایی زیر سایه ی اگاممنون اسپارتی برادر منلائوس علیه تروا متحد شوند. بدین ترتیب، هلن، شکل زن شده ی هویت الهی و خورشیدی است که هویت های گوناگون را زیر سایه ی هویت اسپارتی درمی آورد. اما این هم مهم است که آگاممنون و منلائوس، هر دو، نسب ایلیری نیز داشتند و فامیل فریجی های ایلیری الاصل تروآ بودند و ظاهرا میخواستند با پس گرفتن موقعیت ایلیری خود از تروآیی ها، خود را الهی نشان دهند. استفانوی بونسینیوری ذیل لغت "شیاوونیا" (اسلوونیا) ایلیریا را شکل گرفته توسط ایلیروس پسر کادموس فنیقی میخواند و کادموس بنیانگذار تمدن و الفبای یونانی نیز تلقی میشود. استفانو اضافه میکند سرزمین ایلیریا بعدتر از همه سو هدف مهاجرت اسلاوها واقع شد که از آنها با نام های هم منشا اسلوونی، صربی، سرتی و سارماتی یاد میشده است. قدیمی ترین بناها در یوگوسلاوی سابق همه یا صربیند یا آلبانیایی که این نشان میدهد لغت صرب درابتدا معادل و تلفظ دیگری از اسلاو بوده و مقابل آلبانیایی قرار میگرفته است. زبان آلبانیایی هیچ مشابه دیگری در بالکان و کل کره ی زمین ندارد و ازاینرو برخی را تصور بر آن بوده که آلبانیایی ها بازمانده ی ایلیری ها و اصیل ترین آنها هستند. البته مرکز تمدنی اصلی آلبانیایی ها نه در آلبانی بلکه در کوزوو بود و بسیاری از رهبران صرب نیز از طریق فامیلی با آلبانیایی های کوزوو توانسته بودند رشد کنند و قدرت بگیرند. ازاینرو کوزوو با محل حکومت بزرگترین پادشاه ایلیری یعنی داردانوس تطبیق میشد. داردانوس که جداگانه پادشاه آرکادیا نیز تلقی شده است به دنبال سیلی عظیم، سوار بر قایق، سرزمینش را ترک گفت و ابتدا به ساموتراس و از آنجا به فریجیا رفت و درآنجا جد شاهان تروآ شد. با این حال، جالب اینجاست که در نوشتار استفانو بونسینیوری ذیل لغت "ایتالیا"، داردانیا مطابق با شبه جزیره ی ایتالیا به نظر میرسد. وی مینویسد اولین شاه شبه جزیره ی ایتالیا گومر گالوس پسر یافث ابن نوح بود. اما هنگامی که حام ابن نوح از سوی بقیه ی مردم رانده شد، به آنجا رفت و در آنجا فساد و گرفتاری زیادی ایجاد کرد. نوح شخصا به ایتالیا رفت و حام را از آنجا بیرون کرد و از آن پس در ایتالیا به نام "یانوس" یا "ژانوس" مقدس شد. چند سال پس از مرگ نوح، اشراف بومی بر مردم ستم کردند و مردم برای نجات از رنج وارده، ازیریس مشتری (اوزیری جیو جیوستو) شاه اجیتو/مصر را برای فتح کشور دعوت کردند. ازیریس، مردم را «آزاد کرد» و با نام "آپی" (آپیس) بر ایتالیا سلطنت نمود. سپس پادشاهی را به لستریژون واگذار نمود و به مصر بازگشت ولی درآنجا به دست برادرش تایفون به قتل رسید. به دلیل دست داشتن لستریژون در این جنایت، ارکول (هرکول) پسر ازیریس، از سر انتقام، حکومت ایتالیا را از بین برد و سال ها بر آن حکومت کرد تا این که آن را به پسرش توسکو سپرد. اما طولی نکشید که اسپرو (هسپروس) که توسط برادرش ایتالوس از اسپاگنا (اسپانیا) اخراج شده بود، انتوریا (ایتالیا) را اشغال کرد و نام آن به هسپروس تغییر نمود. حکومت او زیاد دوام نیاورد، زیرا برادرش «ایتالوس اطلس ختیم» پادشاه اسپانیا، در تعقیب او به هسپروس رسید و او را از آنجا نیز فراری داد و هسپروس به نام وی ایتالیا نامیده شد. داردانوس یکی از جانشینان او بود که پس از این که برادرش ایاسیو (یاسیون) را اشتباها کشت، از ترس جانش به ساموتراس گریخت. درآنجا او تمام ادعاهایش در مورد پادشاهی ایتالیا را در مقابل تورنو (تیرنوس) پسر پادشاه اعظم لیدیا واگذار کرد و در ازای آن، کشوری در آسیا به دست آورد که همان تروآ بود. بنا به وصیت ایتالوس، حکومت ابوریجینی ها یا بومیان ایتالیا به دخترش روما داده شده بود که از او قلمرو لاتیو (لاتیوم) پدید آمد. زمانی که تروآ نابود شد، انئاس بنا بر پیشینه ی فامیلی قبلی، مردم تروآ را به لاتیوم آورد و رم را درآنجا پایه گذاری نمود.:

“Kosovo: is this some more falsification of history?”: mick harper: stolen history: 6 apr2022

دراینجا معلوم میشود که اسکندربیگ (نماینده ی جریان اسکندر یونانی در تیم عثمانی ها) به این خاطر آلبانیایی نامیده شده که آلبانیایی ها با داردانی ها برابر شده اند درحالیکه داردانیا ایتالیا بوده و ایتالیا نیز از طریق آرکادیا با یونان برابر شده است. بنابراین روم و یونان یک حکومتند و آن حکومت هم توسط هسپروس یا شپردها که نام اسپانیا هم از آنها می آید ایجاد شده است و این شپردها همان اسپارت ها هم هستند و فتح تروآ توسط اسپارت ها همان فتح فریجیه توسط حکومت یهودی تبار روم ایتالیا است که دستگاه پاپی رم مرکز مذهبی آن بنا بر مذهب رسمی مسیحیت یهودی تبار است. حالا در نسخه ی بومی رم یا اورشلیم در سرزمین مفتوحه یعنی قستنطنیه یا استانبول که جزو قلمرو عثمانی و از طریق آن اکامنید/هخامنشی بود، نویسنده ی کتاب مقدس یعنی عزرای کاتب هم بومی شده بود و یک نسخه از این عزرا به شکل عزیر ابن عبد عشیره علیه بیبلوس (بابل) قرار گرفته بود تا نفرین پیامبران یهود بر بابل را عملی کند.

عزرای کاتب که معاصر سقوط بابل به دست هخامنشیان/ختی ها بود و رهبر سیاسی-مذهبی اورشلیم هم شده بود، با نوشتن کتاب تورات و منسوب کردن آن به موسی، خود را سلف موسی و به لحاظ فکری فرزند او نشان داد ولی درواقع او خود موسی بود و همین نسبت بین عبد عشیره و عزیر آموری وجود دارد، ازاینرو عبد عشیره هم پدر عزیر است و هم خود او. از طرفی عزرا چون در قالب الازار به عنوان روح مذهب یهودی-مسیحی به جای ینی چری ها سرکوب شد، جانشین عیسی مسیح نیز هست. بدین ترتیب تعجبی ندارد که ناپدید شدن مسیح/عزیر، او را در قالب عبد عشیره به یودیشتره ی هندوها تبدیل کرده باشد. یودیشتره که به مانند عیسی مسیح، از نظرها ناپدید شده است، شاهی بود که درنهایت عزلت گزید و تاج و تخت را در جستجوی سرنوشتی نامعلوم، ترک گفت و از این جهت شبیه عیسی است که شاه یهودا بود ولی مثل مسافری مفلس میزیست. یودیشتره به همراه چهار برادرش و همسر مشترکشان دوروپدی به این سفر میروند و در راه، سگی آنها را همراهی میکند. طی سفر، تمام افراد به جز یودیشتره و سگ میمیرند و در پایان راه، یاما راجا فرمانروای مردگان سوار بر ارابه ای آتشین به استقبال یودیشتره می آید و میگوید که باید او را به آسمان ببرد ولی سگ را که حیوان نجس و ناپاکی است به محفل خدایان راه نیست. یودیشتره چون سگ تا آخر همراهش بوده است میگوید اگر سگ نیاید من هم نمی آیم. در این زمان، سگ به چهره ی واقعیش که دهارما راجا خدای قانون کیهانی باشد درمی آید و معلوم میشود یودیشتره مشمول آزمایش الهی شده بود. او از آزمایش سربلند بیرون آمده بود و حالا باید به آسمان بر میشد.

"نیل کالیا رابینسون" سگ مزبور را معادل بابانوئل گرفته است. چون سنت نیکولاس که بعدا بابا نوئل شد، در برخی نگاره های اروپای شرقی، با قیافه ی یک سگسان تصویر شده است و ازاینرو قابل تطبیق با سنت کریستوفر بوده که او هم در بعضی روایات، دارای سر سگ تصویر میشد. برخی را که خلاف این فکر میکنند، عقیده بر این است که چون سنت کریستوفر کنعانی بوده و کلمه ی "کنعان" به کلمه ی canin به معنی سگسان نزدیک است این خرافه به وجود آمده است. کریستوفر به معنی حامل مسیح، لقب غولی کنعانی است که با خود عهد کرده بود قدرتمندترین انسان جهان را پیدا و به او خدمت کند. او نخست به خدمت شاه سوریه درآمد که بزرگترین و نیرومندترین شاه جهان شمرده میشد. ولی یک روز وقتی صحبت از شیطان به میان آمد، دید که شاه ترسید و یک نشان صلیب رسم کرد. غول فهمید که شاه از شیطان میترسد، پس شیطان از او قوی تر است. درنتیجه غول به جستجوی شیطان برآمد و پس از سفری طولانی، در بیابانی به دسته ای از راهزنان برخورد که معلوم شد رئیسشان شیطان است. غول مدتی خدمت شیطان را کرد تا این که یک روز دید شیطان موقع رسیدن به یک صلیب، راه خود را کج کرد. غول فهمید که شیطان واقعا از صلیب میترسد و علتش هم این است که صلیب نماد مسیح است، پس مسیح از شیطان قوی تر است. این بود که غول به جستجوی مسیح برآمد. او نزد زاهدی مسیحی رفت و از او خواست تا راه رسیدن به مسیح را به او نشان دهد. زاهد گفت باید عبادت و روزه بر خود تحمیل کنی. غول گفت این جور کارها از او برنمی آید. زاهد گفت پس در فلان محل برو و مردم را از رودخانه ی خطرناکی رد کن که این کار چون باعث خشنودی مردم است، مسیح را متوجه تو میکند. غول مدتی مدید مردم را از رود میگذرانید تا این که یک روز، کودکی ضعیف خواست تا غول او را از رودخانه رد کند. غول کودک را سوار کرد و همینطورکه از عرض رود رد میشد، مدام حس میکرد بار روی دوشش بیشتر میشود تا این که درنهایت طاقتش طاق شد و فریاد برآورد: «احساس میکنم جهان را روی دوشم حمل میکنم.» وقتی به سلامت به آن سوی رود رسید، کودک، هویت راستین خود را بر غول فاش کرد و ناپدید شد. او مسیح بود. پس از آن، غول که حالا سنت کریستوفر بود پیرو سرسخت مسیح شد و به انطاکیه ی سوریه رفت و به تبلیغ مسیحیت پرداخت. شاه شهر که کافر بود سعی کرد کریستوفر را با وعده ی پول و قدرت از مسیر خود، منحرف کند. ولی کریستوفر قبول نکرد. شاه نقشه ای دیگر کشید و دو فاحشه را به سر وقت کریستوفر فرستاد تا او را به بی آبرویی بکشاند. اما کریستوفر، آن دو فاحشه را توبه داد و به زنانی درستکار تبدیل کرد. وقتی مردم دیدند که کریستوفر، دو فاحشه را درستکار کرده است، به بزرگی کریستوفر ایمان آوردند و چنان تعداد مسیحیان در شهر زیاد شد که شاه به لشکرش دستور قتل کریستوفر را داد. لشکریان به جنگی سخت با کریستوفر دست زدند و با زخم های زیادی که به او وارد کردند او را ناتوان از حرکت بر زمین انداختند و سپس سرش را قطع کردند. وجه اشتراک عمده ی کریستوفر با دهارما راجا در این است که هر دو به شکل یک سگ، مسیح/یودیشتره را از مسیری گذرانده اند و بابانوئل که هر سال در کریسمس مسیح را می آورد نیز همان سنت کریستوفر حامل مسیح کودک است. رابینسون از این شباهت ها میخواهد به این جا برسد که بابا نوئل یک افسانه ی وارداتی از هند است. ولی دیوید شرمن را عقیده بر این است که افسانه ی مسیحی و افسانه ی هندی، دو زائده ی یک افسانه ی بزرگ تر جهانی هستند. او هر دو خدای سگ مانند مقدس را با آنوپ یا آنوبیس خدای راهنمای اموات در مصر مقایسه میکند که مردی با سر یک سگسان تصویر میشود. رودخانه نیز از دید شرمن، همان رودخانه ی استیکس است که مردگان برای گذر به جهان دیگر، باید از آن بگذرند. رودخانه ی اردن در منطقه ی اورشلیم نیز به عنوان نسخه ی زمینی اردن آسمانی یعنی اریدانوس (صورت فلکی النهر یا رودخانه) چنین کاربردی دارد. چون صحبت از رابطه ی بین آسمان و زمین است، عمود فرضی جهان در قطب شمال نیز که آسمان را به زمین وصل میکند میتواند محل ارتباط باشد و بابانوئل هم بی همین دلیل از آن جا می آید. البته قطب شمال به عنوان سردترین و تاریک ترین مکان شناخته شده برای قدما، یک نامزد عمده برای دوزخ و نامبردار به هادس و منشا تمام هرج و مرج ها و بی نظمی ها و موضوعات شیطانی جهان نیز تلقی میشده است. هادس یا دوزخ، محل زیست انواع الف ها و اجنه و موجودات نیم انسان- نیم حیوان نیز بوده که میشده بابا نوئل را هم به شکل آنها نیم حیوان ترسیم کرد، مثلا به شکل جانوری اهریمنی چون گرگ که در شرلیطی قطبی مانند موسوم به زمستان بیشتر به آدم ها حمله میکند. درنهایت، آنچه بابا نوئل را در این لیست مهم میکند این است که او حامل سال جدید به شکل یک کودک به جای مسیح کودک است. مسیح کودک روی دوش کریستوفر سنگینی جهان را ایجاد کرده بود چون تمام جهان، کالبد مسیح است؛ چرا؟ چون عیسی یا یسوع، شکلی انسانی از یهوه خدای یهود است و یهوه شکل بازتعریف شده ی بعل یاهو خدای اریحا و تدمر است که تجسم بخشی از الی یا اله در جهان مادی است. بعل که صورت فلسفی اصلی این ایزد است، اساسا همان بالا دوا یعنی بعل ایزد، خدای هندی است که بالاراما شکل انسانی او است. این است که داستانی مشابه کریستوفر و مسیح کودک را در مورد بالاراما نیز باز می یابیم: غولی که از اسوره ها یا شیاطین است، بالاراما را میفریبد که روی دوشش سوار شود تا او را برباید، اما وقتی سعی میکند با بالاراما بر دوشش بدود و دور شود، ناگهان و به طرزی جادویی، بالاراما آنقدر بر دوشش سنگین میشود که غول از حرکت باز میماند. علت این است که بالاراما و یسوع/یهوه هر دو همان بعل یاهو در مقام جهان مادی هستند که انسان، پیام های ایزدی را از آن میگیرد و نوعی ارتباط بین آن و جهان ماورائی وجود دارد که به انسان هایی تشبیه میشوند که توسط سنت کریستوفر از این سو به آن سو یا از آن سو به این سوی رود برده میشوند. هدایایی که بابا نوئل به ازای کارهای نیک کودکان در کریسمس برای آنها میبرد، همان مهر الهی از فراسوی جهان مادی است که به هدایای مادی مجسد شده و به مردمان میرسد. شرمن به غنوصی ها ایراد وارد میکند که با شیطانی تلقی کردن یهوه و جهان مادی، امکان وصول به فیض الهی از طریق زندگی در این جهان را بر پیروان خود سلب کرده بوده اند.:

“vedic empires back to doghead Christmas special”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

هیچ کودکی نیست که در بزرگسالی هنوز به بابا نوئل باور داشته باشد. با این حال، هیچ بزرگسالی هم آن لذتی را که کودک از دریافت هدایای بابا نوئل به دست می آورد، از دریافت منافع مادی مشابه کسب نمیکند، چون آن منافع مادی را الهی نمی یابد. کودک این لذت را نمیبرد چون به آن باور مذهبی که بابا نوئل را واقعی میبیند پایبند است ولی وقتی بزرگ میشود، یاد نگرفته است که بابا نوئل را عقلانی کند. اعتقاد مذهبی کمک میکند تا وجودی الهی در انسان برانگیخته شود که با برقرار کردن ارتباط مثبت بین وقایع و اشیا در ذهن فرد، از آنها داستانی بسازد که به زندگی سرشار از اضطراب و نگرانی فرد معنا دهد. این وقایع و پدیده ها به خودی خود هیچ ربطی به هم ندارند و فقط زندگی فرد و تفسیری که وی از داستان به هم پیوسته ی گذشته و حال و آینده ی خود دارد هستند که آنها را در مسیری که مختص خود فرد و تکمیل کننده یا نفی کننده ی پیش ذهنیت های قبلی او است متحد میکنند، به شرطی که فرد درست مثل یک کودک میل به دانستن بیشتر داشته باشد. فقط کودکان یا کسانی که کودک درون فعالی دارند هستند که به ندانستن و میل به دانستن بیشتر اعتراف میکنند و از آن شرم ندارند و به نظر شرمن به همین دلیل است که کریشنا و بالاراما و نسخه های یونانی-سامی-قبطیشان مثل هلیوس، آپولو، مرکوری-هرمس و دیونیسوس در معنای مثبتش، به شکل جوانانی کودک صورت، بی ریش و با بدنی بی مو تصویر میشوند تا به خدای درون مفهومی کودکانه داده شود. شرمن یادآوری میکند که بودا که همان پتاح خدای قبطی است نیز در ابتدای ورودش به هند، گاها در مجسمه ها با سبیل تصویر میشد ولی درنهایت تصویر بی سبیل و دوجنسه اش تصویر رسمی و جهانگیر بودا شد چون دوجنسه یا بی جنسیت بودن به کودک بودن نزدیک است. در میان فرهنگ های شناخته شده فقط تاکید فرهنگ های بودایی، کریشنایی و یونانی روی دو جنسه بودن ایزد امکان دوام و بقا می یابد. اما امروزه در همان حال که مذهب یونانی مرده است و مجسمه های بودا یک بدعت یونانی در ماتورا تلقی میشوند، کیش «نوین» کریشنا نیز تمام یونانی ها را پیرو یاوانای شیطانی میخواند و حساب خود را از آنها جدا میکند و این مانع از درک اهمیت جهانی کودک گونگی ایزد و تبلور الوهیت درون در مذاهب هندی میشود و صدای آن به دیگران نیز نمیرسد.:

“arca vigraha murti incarnations of the lords form in the asyla federation”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

در دوران ما، آنچه را که باستانیان به زبان اسطوره بیان میکردند، کسانی چون کارل گوستاو یونگ و هانری کوربن به زبان فلسفه و روانشناسی تکرار کرده و سعی کرده اند تا ساز و کار آن را مدلل کنند. آنها معتقدند خیال، نقش بسیار مهمی در معنا بخشی به پدیده های مادی دارد و خیال، مشتمل است بر تنظیم داستانی وقایع بیرونی بر اساس تجربیات اجداد که خاطره ی محوشان در ناخودآگاه یعنی بخش تقریبا به فعالیت درنیامده ی پس ذهن هر فرد ذخیره شده است.:

«این، ساحت خیال است که در نقش واسطه ای میان جسم و روان، که از قوای هر دو بهره میبرد، قابلیت آن را دارد که صور ناخودآگاه را محقق کند. چون وضعیتی میانی دارد، در خیال است که امکان جمع اضداد، تغییر و دگرگونی در ماده و روان، توأمان، و ظهور پدیده هایی دارای خصائص جسمانی و روحانی ایجاد میشود... در حقیقت، قوه ی خیال آدمی در ساحتی میان جسم و عقل، در تناظر و ارتباط مستقیم با این قلمرو میانی عالم، شروع به خلق اموری خیالی، اما واقعی میکند؛ واقعیتی خیالی با ویژگی های انحصاری عالم خیال. البته دراینجا ضروری است که بر تفاوت خطیر خیال با امر موهوم و غیر حقیقی تاکید کنیم، که جایی برای ایجاد شائبه و خلط میان این دو باقی نماند. یونگ اذعان میدارد تخیل را باید قوه ی واقعی خلق صور دانست، در مقابل خیال پردازی که فقط یعنی توهم، تفکری بی اساس و کم اهمیت؛ و در ادامه اضافه میکند که تخیل، احضار فعال تصاویر درونی و شاهکار قابل اعتماد اندیشه و ایده پردازی است که خیالات بی اساس را بی جهت به هم نمیبافد و فقط با صوری که در خود دارد بازی نمیکند، بلکه میکوشد تا واقعیتی درونی را بیابد. گویا بر طبق نظر یونگ، روان تا آن جا که به تفکر و به تعبیر وی، خیال پردازی در ساحت خودآگاه میپردازد، تنها بازی با صور است و بی حاصل؛ اما وقتی از تخیل خود مدد میگیرد و به مکاشفه در درون و ناخودآگاه میپردازد، امکان خلق صور حقیقی برای او حاصل میشود. این دو، در دو ساحت مختلف وجودی از روان پدید می آید. البته نکته ی مهمی دراینجا وجود دارد: یونگ به احضار صور درونی بسنده میکند و پیش تر نمیرود زیرا از نظر وی کهن الگوها و صور مثالی هم جملگی در ناخودآگاه حضور دارند و تخیل در مسیر تفرد نیازی به فراتر از روان ندارد. این که خاستگاه این صور کجا است و آیا دستاورد ساحت حیات زمینی بشرند یا تبیین دیگری بتوان برای وجود آنها ارائه کرد، خارج از حیطه ی اندیشه و کنش یونگ در حوزه ی روان است، با این حال، وی تصریح میکند که "حتی اگر هیچ دلیلی وجود صور مثالی را مدلل نمیساخت و همه ی هوشمندان جهان میتوانستند ما را متقاعد کنند که وجود چنین چیزی امکان پذیر نیست، ما بی درنگ باید آنها را اختراع میکردیم تا مگر از ناپدید شدن عالی ترین و مهم ترین ارزش های خود در ناخودآگاه جلوگیری کنیم." و این به خوبی ارج و اهمیت این صور را نمایان میسازد. اما کوربن در مقام فیلسوف پدیدارشناس، ضمن هشدار نسبت به امکان خلط میان عالم خیال راستین و آنچه معمولا در مغرب زمین از آن به خیالی، موهوم و غیر واقعی، تعبیر میکنند، بر وجود مستقل این عالم و صور آن تاکید میورزد و حتی آنها را حقیقی تر از محتویات عالم محسوس میداند. درواقع، اینجا با حقایقی مثالی و خیالی روبرو هستیم که عارف، حضور آنها را تجربه میکند و با قوه ی تخیل خویش، به احضار آنها و خلقی نو نائل می آید. وی در جهت تفرد خویش و خلق جسمی نو، تکاپویی جسمانی و در عین حال روحانی و در حیطه ای میان این دو را پیش میگیرد. از این رو آنچه در نهایت داریم جسمی است پیراسته از اضداد، لطیف و روحانی و با این اوصاف، تمثیلی از "من ملکوتی". این جسم که ویژگی های واسطه و میانه بودن خیال را دارا است، ساخته شده از عناصر عالم خیال است و بدین جهت برتر از جسم خاکی است. به تعبیر کوربن: "خود این خیال، ستاره در نهاد بشر، جسم لطیف است که در آن واحد، هم قوه ی نیل به تاله خاص خویش و هم دستاورد این تاله یا خداگونگی است. باری، این تکوین جسم لطیف، همان ولادت انسان روحانی است." با تفسیری که کوربن از خیال و جسم ارائه میدهد، حتی اگر همچون مشائیان، قوه ی خیال را جسمانی بدانیم، عملکرد این قوه درنهایت به تاله و فردیت می انجامد. این خیال است که من ملکوتی آدمی را احضار میکند و صورت میبخشد و در عین حال آنچه مشاهده و ادراک میشود و صورت میبخشد و در عین حال، آنچه مشاهده میشود نیز همین صورت خیالی است و بنابراین دراینجا تنها با محتویات ناخودآگاه روبرو نیستیم. درحقیقت، نفس در مسیر تفرد با ناخودآگاه و درون مایه های آن روبرو میشود و پذیرای صور آن میشود، اما علت ایجاد این جسم، فقط فرافکنی محتویات ناخودآگاه در ماده نیست و تمام جهد و قصد کوربن نیز همین است که تفرد را تنها به هماهنگی مواد خودآگاه و ناخودآگاه روان تقلیل ندهد. از این رو، نفس بدین جا بسنده نمیکند، به عالم خیال و صور مثالی و قلمرو پیکرهای لطیف ورود پیدا میکند و امکان ایجاد و خلق جسم لطیف و روحانی برای او حاصل میشود. بنابراین هرچند نفس نقش پرداز اصلی این تجربه است، با این حال، از سویی صور عالم خیال و از سوی دیگر جسم، در تکوین من ملکوتی اثر مهمی دارند. کوربن در این باره تصریح میکند که: "آری، این اجسام دنیوی که آنها را در دنیا میبینی، اگر از اعراض و حالات بیگانه با خود پاک و پیراسته شوند، حکم مرتبه ی سافلشان به مراتب عالیشان میپیوندد. در آن صورت، این اجسام به ذات خویش (ذاتا) معانی جبروتی و صور ملکوتی را درک میکنند." بنابراین همین اجسام دنیویند که امکان ارتقای مرتبه ی وجودی را دارا هستند و عناصر اجسام لطیف در آنان نهفته شده است و بدین سبب، بدن و حیات جسمانی نقشی بنیادین در ایجاد آن دارد. اصولا از آن جایی که خود جسم لطیف و فرایند تکوین آن، همگی از جنس خیالند و همانطورکه آمد، خیال در حالتی میانی، قلمرو کل نیروهای جسم و روان را در بر میگیرد، بدین سبب، در یک سطح، تفرد تجربه ای جسمانی و این امر از دو جنبه حائز اهمیت است. اول آن که در بعد طبیعی و جسم انسان، شوق و میلی به لطافت و دیدار و پیوند با بعد روحانی و من برتر او وجود دارد که این وصلت را میسور میکند. یونگ بر این اساس، تفرد را یک دگرگونی طبیعی میداند که خود طبیعت در آن، طالب ولادت نوین و خواهان تبدیل ما به یار درونی بعد روحانی وجودمان است. کوربن نیز تصریح میکند که وجود زمینی ما در جهت تفرد، به تجدید دیدار و پیوست با بعد نورانی ما، گشودگی و تمایل دارد. در حقیقت، جسم نیز مشتاق آن است که تراکم و کثیفی خود را به لطافت مبدل کند. بنابراین بی شک، نوع حیات و احوالات ساحت جسمانی وجود، یا همان بدن، بر چندی و چگونگی این شوق و طریق دیدار اثرگذار است و به همین سبب، در فرایند تفرد، آن طور که در برخی سلوک عرفانی مشاهده میکنیم، جسم و امور جسمانی محض نیز هرگز از درجه ی اعتبار ساقط نمیشوند و اتفاقا جایگاه ویژه ای در این تحول و تکوین جسم لطیف دارند. اما جنبه ی دوم، علاوه بر بدن، ساحت نفسانی حیات و روان را در بر میگیرد، بعدی که هرچند حیطه ی عمل خود را دارد، اما از ماده و جسم مستقل نیست. در این جا است که وقایع مادی و روانی با هم پیوند میخورند، جسمانی و نفسانی در هم می آمیزد و واحدی تفکیک ناپذیر ایجاد میشود. بنابراین کل نظام وجودی ما در این فرایند تفرد دخیل است. در سیاق روانشناختی، خودآگاه و ناخودآگاه و دومی بیش از اولی. از این رو عارفی که در مسیر تکوین من ملکوتی خویش که جسمی لطیف است، پیش میرود، نمیتواند و نباید که از هیچ یک از ساحات وجود خویش غافل شود؛ حتی امور شعور باطنی که به تعبیر یونگ، خود را به وسیله ی احساساتی غلبه پذیر، توهمات، عواطف، هیجانات و رویاها، ظاهر میسازند.» ("امر جسمانی در تفرد روحانی از منظر کربن و یونگ": مریم زائری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 165: زمستان 1401: ص 30-29)

شاید دراینجا پاسخ سوال ابتدای مقاله را هم یافته باشیم: این که آیا خدا اشتباه میکند وقتی کسی را مسئول رسالتی میکند که قرار است در آن رسالت شکست بخورد؟ در این جور رسالت ها شخص است که از طریق اطلاعاتی که به ذهنش وارد میشود و ارتباط یابی بین آنها برای خودش رسالت تعریف میکند و تصور میکند خواست خدا است که به این مسیر وارد شود؛ اما پیروزی و شکست او نتیجه ی اشتباه خدا نیست، چون ممکن است سرنوشت او درسی برای کس دیگری باشد که دارد از دنیا پیام های خدا را میچیند و برای خودش رسالت تعریف میکند و این روند همینطور ادامه خواهد داشت.

بنابراین خدا دشمن بشر نیست و فقط برای موفقیت پایدار بشر در زمینه های مثبت پیش رو، زمینه سازی اجتماعی وسیع میطلبد. اگر انسان ها تا به حال و علیرغم گذشت زمان زیاد، به این زمینه سازی نرسیده اند به خاطر این است که خودشان نخواسته اند، و خودشان نخواسته اند چون اربابانشان نیاز به این خواستن را در آنها ایجاد نکرده اند. آنچه تا به حال به دروغ به ما گفته بوده اند یعنی این که کلیسا و اعتقاد به خدا که کلیسا در آدم ها کاشته است، مانع رشد آدمی است، یکی از بزرگ ترین عوامل اشتباهات ما و در نتیجه دیر رسیدن به این خواست است، چون این دروغ مانع از آن بود که مردم متوجه شوند کلیسا به خواست اشرافی قدرتمندتر و با نوع زندگی کاملا مغایر با فرامین اخلاقی خدای کلیسا، مانع رشد آدمیان شده است و آنچه که باعث شد تا آدمیان از سیطره ی کلیسا خارج شوند این بود که اشراف مربوطه با رقابت کلیسا با خودشان مواجه شدند و برای کنار زدن رقیب، تله ی کلیسایی را با تله ی ضد کلیسایی و در پشت شعارهای عوامفریبانه ای چون دموکراسی و اراده ی مردم مخفی کردند. این عوامفریبان، اشراف خط خون جام مقدس و سادات ادعایی عیسی مسیح هستند که هر سال در سلسله جلسات مکنی به «گروه بیلدربرگ» (به نام هتلی که یک بار ملاقات پنهانیشان در آنجا لو رفت و توسط خبرنگاران محاصره شدند) دور هم جمع میشوند و تصمیمات پنهانی میگیرند. آنها خیلی دیر و تنها در اواخر دهه ی 1990 بعد از این که احساس کردند دموکراسی به اندازه ی کافی آبرویش نزد مردم هدر رفته است، در نوشته هایی که لارنس گاردنر به تحریک نیکولاس دی ور فون دراکنبرگ از اشرافیت خانه ی هابسبورگ بریتانیا منتشر کرد، جرئت به نشان دادن ماهیت خود نمودند. گاردنر هنوز از حکومت مذهبی سخن میگوید، ولی خدای مقدسش دیگر یهوه که معادل انلیل در اساطیر بین النهرینی است نیست بلکه سمائیل یا شیطان است که گاردنر، او را با حئا برادر رقیب انلیل در حکومت برابر میکند و دوست انسان ها میخواند و از این رقابت استفاده میکند تا تمام اصول خدای کلیسا را ضد الهی نشان دهد. در این صورت، این اصل کلیسا که «خدا وجود دارد» هم باید موقتا زیر سوال برود تا بعدا که هر گونه مفهوم متعارف از خدا فراموش شد، خدای اصلی که سمائیل یا شیطان باشد، قوانین خود را دیکته کند. چرا؟ این را میتوانید در مقاله ای تحت عنوان the dragon court: assembly of the annnunakis solutionکه در زمان داغ بودن قضیه و در سال 2003 کمی پس از مشهور شدن این ادعاها در globalelite.org منتشر شد، بیابید. مطابق این مقاله، گاردنر و دی ور متعلق به جریان موسوم به دادگاه اژدها یا دراگون کورت هستند که سیگیزموند امپراطور روم مقدس برای پس گرفتن اختیارات حکومت از نفوذ کلیسای رم به راه انداخت و درصدد بازگرداندن اعتبار وراثت خونی از مسیح از طریق مریم مجدلیه در مقابل وراثت مکتبی که کلیسا از طریق آن، خود را وارث مسیح میخواند بودند. پس از تضعیف کلیسا دادگاه اژدها با جریان های دموکراسی خواه علیه کمونیسم جهانی که دشمن اشراف و زمینداران بود متحد شدند و وانمود به مردمداری کردند. اما با سقوط کمونیسم، عملا شمشیر را علیه دموکراسی از رو بستند و در عین حال چون متوجه شدند سرخوردگی مردم از حکومت های جدید بار معنوی دارد، با وانمود کردن به احیای معنویت، سعی کردند حکومت ایدئال خود را عرفانی آن هم به گونه ی عرفانی مرید و مرادپرور که مردم را به اطاعت محض دعوت کند، جلوه دهند. ازاینرو گاردنر در "پیدایش پادشاهان جام" به ادعاهای سلطنتی اشراف تضعیف شده، رنگ و بوی تئوسوفی مادام بلاواتسکی را زد که بعد از کشتارهای نازیسمی که از دل همان تئوسوفی درآمده بود موقتا کمرنگ شده بودند. گاردنر صراحتا از الف زاده و اژدها زاده بودن اشراف خط خون جام مقدس و برتری آنها بر مردم عادی صحبت میکند چون اشراف را صاحبان خون الهی میخواند. ازاینرو ضد دموکراسی است و بی نگرانی درباره ی رای دهی در دموکراسی های نوین مینویسد: «احمق های خودخواه و نالایق طبقه ی متوسط، اغلب تحت کنترل سیستم های اجتماعی گسترده رای میدهند.» به طرز عجیبی مرگ نابهنگام مالاچی مارتین همزمان با این ادعاها و در سال 1999، توجه ها را متوجه آخرین کتاب مارتین کرد، کتابی که نشان میداد این اشراف آنقدرها هم که به نظر میرسد با رهبری کلیسای رم مشکل نداشته اند. مارتین که 20 سال آخر عمرش را مستقیما در واتیکان کار کرده و به 17 زبان مسلط و نوشته هایش مورد احترام بود، ادعا میکرد یک توطئه ی پنهان در واتیکان در حال انجام است و مناسک شیطانی در کلیسای مخفی اختصاص داده شده به لوسیفر اجرا میشود. کمی بعد از مرگ مارتین و در سال 2000، انجن مخفی «جمجمه و استخوان» ییل، لارنس گاردنر را به عنوان سخنران مهمان معرفی کرد. انجمن جمجمه و استخوان که ارتباطات پنهانیش با سازمان سیا مشهور است، همان سال، جورج دبلیو بوش پسر را که از اعضای خود بود، در انتخاباتی پر حاشیه و بحث برانگیز، رئیس جمهور امریکا کرد. کمی قبل از تالیف مقاله ی فوق نیز گاردنر با دعوت خانواده ی سلطنتی بریتانیا (از خاندان های خط خون جام مقدس) به پیوستن به انجمن انتیک ها در خانه ی وینزور که قدیمی ترین انجمن باستانشناسان جهان است و توسط پادشاه جورج سوم تاسیس شده است، دعوت گردید. اهمیت گاردنر در آن است که به حکومت های ملوک الطوایفی و ارباب-رعیتی دوران بی رقیبی این اشراف در قرون وسطی و البته شوالیه های شجاع و خالص در خدمت آنها چهره ای انسانی و رمانتیک میبخشد. ولی محرک گاردنر یعنی نیکولاس دی ور آنقدرها محافظه کاری ندارد. او در نوشته هایش آنقدرها در ابر-انسان بودن اشراف اغراق میکند که حتی ادعا میکند جادوگری فقط با خط خون منتقل میشود و بیشتر جادوگران قرن بیستم حقه بازند چون برعکس اشراف، از نسل جن ها و الف ها نیستند. دی ور که آریایی های هیتلر را همان اژدهایان انسان نما و حتی خوناشام ها میشناسد، پس از این که ثابت کرد عیسی باطنا اژدها و از نسل شیطان و البته در صدر خط خون جام است، مدعی میشود: «جادوی سیاه، مراسم اصلی مسیحی عیسی بود که کاتولیک های بعدی آن را دزدیدند و برای مصرف عمومی، آن را پاکسازی کردند.» بنابراین «برای هر فرد باهوشی، برای هر مشاهده گر واقعی، مفاهیمی مانند جادوی سفید و جادوی سیاه، خیر و شر، چه از نظر منطق و چه از نظر واقعیت تجربی، چرندیات غیر منطقی و کودکانه هستند.» نتیجه این که دی ور هیچ گونه ارزشی برای انسانیت قائل نیست و صراحتا مینویسد: «شر خوب است و خیر، بد است.» وی همچنین مینویسد: «انسان کاملا احمق و کم هوش است... و این وضعیت به طور ژنتیکی به ارث رسیده است. به نظر میرسد پرورش قادر به بهبود آنچه طبیعت دراینجا مقرر کرده است نیست. دراینجا ایدئالیست میتواند استدلال کند که راه حل اصلاح نژادی با واسطه ی مهندسی ژنتیک میتواند جمعیت را با از بین بردن ژن احمقانه و جایگزینی آن، منفعل تر یا متفکرانه تر کند.» مقاله ی globalelite در ادامه، نوشته های دی ور را همراستا با چند دهه تلاش شاهزاده اتو فون هابسبورگ برای احیای سلطنت در اطریش میداند و معتقد است بخشی از بودجه ی تکثیر عقاید دی ور را خاندان هابسبورگ اطریش پرداخته بودند. ولی واکنش منفی به نوشته های گاردنر، سبب اخراج او و ایجادا انشقاق در دراگون کورت شد تا این که شورای درونی سارکنی رند با انتصاب شاهزاده مایکل استوارت به عنوان محافظ اعظم فرقه و در مراسمی مانور آمیز در یورک که به طرز عجیبی با حضور نمایندگان ملکه الیزابت دوم برگزار شد، به گاردنر اجازه داد که به صورتی بی سر و صدا تر در جمع باقی بماند. دو سال بعد و در اواخر سال 2002، وبسایت دراگون کورت، گزارش کرد که شاهزاده نیکولاس دی ور از اسکیزوفرنی حاد پارانوئید رنج میبرد. علیرغم این مطلب، دی ور به قدرتنمایی خود در دراگون کورت ادامه داد و پس از آن، دراگون کورت به سه شاخه تقسیم شد. مقاله رشد گرفتن ساخت فیلم های با موضوعات ماوراء الطبیعی و وانمود کننده به تمایلات شیطانی را مرتبط با برکشی افرادی خاص توسط دی ور و همکاران و اربابانش میداند.

به هر حال، ما باید از گروه دی ور ممنون باشیم که از موفقیت های اولیه شان آنقدر ذوق زده شدند که عقاید پشت طرح هایی که تاکنون به نام دموکراسی و مذهب ستیزی در جامعه به پیش بردند را آشکارا بیان کردند و عمق ضد مردمی بودن خود را زودتر از موعد به اطلاع ما رساندند. علت این هم که موج عربده کشیشان به نفع تکرار دوباره ی شعارهای دموکراتیک خوابیده است نیز قاعدتا همین شکست بعد از پیروزی بوده است. ولی مشاهده ی بقایای این واقعه چندین سال پس از وقوع آن، ما را متوجه میکند که هیچ کدام از مطالبی که در بالا گفتیم نباید از نظر دور بمانند و شاید واقعا تفکر، بیش از ریشه داشتن در بی خدایی، بار معنوی و الهی داشته باشد.

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

نویسنده: پویا جفاکش

شاید خیلی غیر قابل باور باشد که گروهی از مسیحیان، خرپرست شده باشند فقط به خاطر این که عیسی مسیح، سوار بر خر برکت یافته وارد اورشلیم شده است. ولی خر عیسی مسیح، خر معمولی نبود، خدای یهود بود که بنا بر منابع لاتینی به خر تشبیه میشد و نتیجه ی برابرگیری یهوه خدای یهود با سیت یا سوت یا سوتخ یا صدوق یا صدیق خدای قبطی بود که گاها به خر یا مردی با سر خر مجسم میشد. دیوید شرمن، داستان برکت یافتن خر مرکب مسیح توسط خدای انسان شده یعنی عیسی مسیح را نسخه ی دیگر داستان هندوی خر جن زده ای میداند که بالاراما او را با پرتاب به روی درختی از شیطان آزاد کرد. درواقع مسیح آمده بود تا دین یهود را از ویژگی های شیطانیش آزاد کند. شرمن، این ویژگی های شیطانی را همان آیین های ارجی-مخدری-الکلی سابازیوس فرم شیطانی دیونیسوس میداند که همان یهوه صبایوت بود: فرمی یونانی-رومی از دیونیسوس که با پرستش اخلاقی اولیه ی آن در مرکز مقدسش بعلبک در تضاد بود. شرمن، تمام مافیاهای مروج قاچاق مواد مخدر، مراکز فحشا، قمار، مشروبات الکلی، و میانجی های تبلیغاتی اینها که از مغربزمین به تمام جهان رخنه کرده اند را حتی وقتی ادعای کفر و بی خدایی دارند زیرمجموعه ی این شکل تحریف شده ی دیونیسوس و دستگاه یهودی-مسیحی ای که آن را تحت پوشش گرفته است میداند. در هندوئیسم، بحران های اخلاقی ناشی از موارد فوق را کار دو نوع شیطان به نام های راهو و کتو یا ستو میدانند که شرمن، ستو را همان سیت میسداند و یادآوری میکند که سیت هم در ابتدا خدای مثبتی بود ولی بعدا با تحریف مکتبش به موجودی شیطانی بدل شد. با این حال به عقیده ی شرمن، یوگای جنسی شیوا در هندوئیسم و بودیسم، نسخه ی شرقی فحشای آیینی سابازیوسی در سبت سیاه غربی است همانطورکه شیوا در مقام خدای مرگ و نابودی، با دیونیسوس سابازیوس عاشق قربانی انسان و مرگ طلب قابل تطبیق است؛ در مقابل، مسیح موقتا غایب در جایگاه خدای خوبی ها، همان ویشنوی به خواب رفته روی آب های هرج و مرج پس از نابودی یک دوران توسط شیوا است. ویشنو را در این حالت، نارایانا مینامند، لغتی که شرمن، آن را تلفظی دیگر از نهری در ناهاریم یا ناهارین به معنی سرزمین رودها و معادل بین النهرین یا عراق کنونی میشمرد و معتقد است صفات ناصری و نصیری برای عیسی مسیح و مسیحیان، تلفظ دیگری از ناهاری و بنابراین نارایانا است. بالاراما نیز همزاد و همدم کریشنا نسخه ی انسانی ویشنو است که او هم قابل مقایسه با خدا در قالب انسانی به نام عیسی مسیح است. شرمن در اندیشه ی خود، پیرو دکتر جی.استیلسون جودا، استاد بازنشسته و رئیس کتابخانه ی اتحادیه ی الهیات فارغ التحصیلان در برکلی کالیفرنیا است که معتقد شده بود که هری کریشنا اسما و شخصیتا همان هلیوس کورس خدای خورشید یونانی-رومی و نسخه ی دیگر آپولو خدای خورشیدی هنرها است و رادا معشوقه ی کریشنا (و تجسم زمینی لاکشمی همسشر ویشنو) نیز کسی جز رودا همسر هلیوس کوروس نیست و در این تطبیقات، بالاراما نیز معادل دیونیسوس دانسته شده است. البته دیگران پیشتر کریشنا را برابر با دیونیسوس و بالاراما را برابر با هرکول میدانستند و این دو فکر قابل جمعند. همانطورکه میدانیم کریشنا را به دو شکل آبی رنگ و سیاه رنگ تصویر میکنند که هر دو رنگ، رنگ های آسمان هستند: آبی برای روز و سیاهی برای شب. مردم قدیم، متوجه بودند که معمولا در اوایل صبح که هنوز خورشید کاملا استیلا نیافته است، تا حدودی ستارگان و ماه قابل رویتند. بنابراین این آبی روز است که ستارگان شب سیاه را میپوشاند و نتیجه این که آبی پوشش سیاه است. این با آبی رنگ تصویر شدن معمول لباس بالاراما هم قابل نشان دادن است. بالاراما پوشش آبی کریشنای سیاه است ازجمله موقعی که کریشنا را آبی نشان میدهیم. بالاراما تجسم انسانی بالادوا یعنی خدا بعل است و با توجه به این که کریشنا در یودا نسخه ی هندی یهودیه ی یهودی ها زندگی میکرد، بعل مزبور نیز بعل یاهو خدای تدمر است که یهوه از وجود او استخراج شد و قسمت های زدوده شده ی آن را "بعل" نامید و شیطانی تلقی کرد. این، درواقع حمله ی یک بخش از خدا به بقیه ی آن است و با توجه به آبی تصور کردن آمون رع، میتواند به حذف چهره ی شاهانه ی آبی رنگ دیگر آن یعنی ازیریس توسط برادرش سیت یا سوت تعبیر کرد. دوگانگی یهوه هنوز قابل تشخیص است. او هم به شیر مجسم است و هم به انسان. در هیبت انسان، او یک پدر خیرخواه ولی بداخلاق برای بشر است ولی در هیبت شیر، او دشمن وحشتناکی است که بدکاران را مجازات میکند. این دو تصویر، در وجود هرکول پوست شیر پوش جمع می آیند. هرکول، یک انسان نجات دهنده است ولی با پوشیدن پوست شیر سرزمین نمه که کشته است رعب انگیز شده است. در عین حال، کشتن شیر یا جنبه ی ترسناک و عقوبت کننده ی خدا به نوعی احساس امنیت به کسی که بخواهد از دستورات خدا سرپیچی کند میدهد، ازجمله در این موضوع که شیر حیوان الهه است و عیشتاروت الهه ی طبیعت را زیاد در کنار شیر تصویر میکردند. این دو تصویر در چهره ی سخمت الهه ی شیرآسا جمع می آمدند و سخمت، عقوبت کننده ی گناهکاران بود. سخمت را "سخت" sekhet نیز میخواندند که احتمالا این نام، معادل شاکتی جنبه ی مونث خدایان در هند، و نیز منشا اصطلاح شخینا یا سکینه برای جنبه ی مونث یهوه در متون یهود است. او همان رودا برای کریشنا است. کریشنا و رودا جنبه های مذکر و مونث خدا شری چایتانیا را میساختند و رفیق نزدیک چایتانیا یعنی نیتیاناندا نیز معادل بالاراما بود. نیتیاندا که بیماران را درمان میکرد و از این جهت معادل اسکلپیوس فرم درمانگر آپولو بود، همان فرم دیونیسوس است که در غرب به صورت عیسی مسیح تحول یافته است و جنبه ی مقدس و اخلاقی اولیه ی دیونیسوس را نشان میدهد. او با کریشنایی که فقط رودا را در کنار خود دارد و با او زوج دیونیسوس-آریادنه را تکرار میکنند تطبیق میشود، درحالیکه کریشنایی که با انبوه دختران شیردوش میرقصد و کارهای خلاف شرع میکند دیونیسوس همراه مئنادها و در فرم افراطی خود سابازیوس است: خدای وحشی و دائم الخمر و بی منطق و شهوتران و آدم کشی که هیچ گونه اخلاقیاتی را در مقابل انسان ها ملزم نیست و کاملا غیر قابل اعتماد است. مئنادها یا زنان رقصان و دائم الخمر همراه دیونیسوس، تکثیر انسانی همان الهه ای هستند که شیر بازدارنده از وجودش حذف شده و تبدیل به یک زن لاابالی شده است. توجه کنیم که حذف شیر، محدود شدن نام قبلی کلی تر خدا یعنی ال یا الوهیم به یهوه را نیز نشان میدهد. لغات ال، ایلو، اله، علی، آری، آریه، آریا، هری، هیرو، شیرو، آشور، کوروس و مانند آنها مشترکا به معنی شیر درنده، آسمان و خدا هستند و عشتاروت، فرم مونث نام عاثتر یا آشور است. اصلاح "هری" که در ابتدای نام کریشنا به کار میرود، و خود نام کریشنا که به اندازه ی کریست برای مسیح، برخاسته از کوروس است، با یکی از تجسم های قبلی ویشنو یعنی ناراسیمها یا مرد شیرآسا بی ارتباط نیست. ویشنو برای عقوبت کردن یک آسورا یا ضد خدا با کشتن او، به شکل شیر-انسان درآمده بود. نکته این که ال را با کرونوس/ساتورن پدر زئوس/جوویس/ژوپیتر –معادل یونانی و لاتین یهوه- تطبیق کرده اند. زئوس و کرونوس نخست یک خدای واحد و معادل آمون بودند. اما زئوس متعارف، خدایی است که پدرش کرونوس را سرنگون میکند و به عصر طلایی آدم ها در دوران کرونوس خاتمه میدهد. این همان عصر طلایی ازیریس است که توسط سیت خاتمه می یابد و درواقع معادل شورش سیت علیه پدرش آمون با حذف بخشی از تعریف او در مذهب است. ازاینرو است که زئوس پسر کرونوس به شمار آمده است، چون کیش او بخشی از کیش زئوس-کرونوس است همانطورکه یهوه بخشی از شخصیت بعل یاهو را در خود دارد.:
“balarama”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

بدین ترتیب، یهوه در قالب خدای عادل مهربان، چیزی یک پوشش آبی رنگ برای یک شب تاریک مخوف نیست و ازاینرو است که در پس ظاهر اخلاقی مذهب یهود، شیطانپرستی هیولایی ای در جولان است که به محض غروب خورشید، همه جا را فرا میگیرد، درست مثل شیطانپرستی دیونیسوسی در پوشش این که دیونیسوس پسر زئوس و اصلا خود او است.

پرورشگاه زئوس در زمان کودکی، جزیره ی کرت بود که تا مدت ها تختگاه او باقی ماند. این نام، قابل مقایسه با لغت فنیقی "قرط" به معنی زمین است. در الجزایر، شهری به نام قسنطین یا کنستانتین وجود دارد که به "سیرتاس" cirtas از همین ریشه نیز معروف بوده است. نام فنیقی شهر "کرتن" با "کاف" (ک) است که به نام کرت نزدیک است. این شهر از همه طرف توسط دره ها محاصره و به دلیل وفور پل ها به شهر پل ها معروف بود که به او حالتی جزیره مانند میداد. سیرتاس، پایتخت دولت نومیدیا بود که نخست وابسته به دولت فنیقی قرطاجه (کارتاژ) در تونس کنونی بود و بعد از سقوط کارتاژ، مدتی مستقل بود تا این که ژولیوس سزار دیکتاتور روم، در تعقیب وابستگان به پمپی به نومیدیا آمد و آنجا را تصرف کرد و نام شهر به جولیا سیرتاس یا کلنیا جولیا تغییر پیدا کرد. سزار، سیتی sitian های کامپانیا را به اینجا منتقل کرد تا در ترکیب با نومیدی ها یک جامعه ی لاتینی بسازند. در جریان جنگ امپراطور ماکسنتیوس با دومیتیوس الکساندر مدعی امپراطوری، شهر ویران شد تا این که سال بعدش، کنستانین بعد از شکست دادن ماکسنتیوس و تصرف رم، سیرتاس را بازسازی کرد و نام شهر به کنستانتین یا آنطورکه امروزه در عربی گفته میشود قسنطنین تغییر یافت. بعد از سقوط روم و جاری شدن وندال ها در شمال افریقا قسنطین اهمیت خود را همچنان حفظ کرد ولی با تصرف شمال افریقا توسط عرب ها از اهمیت آن کاسته شد تا این که در قرن 18 صالح بای که از طرف سلطان محمد پنجم عثمانی، بای الجزایر شده بود، آن را بازسازی و آباد نمود و الان آن یکی از شهرهای بزرگ الجزایر است. به نظر میرسد 1100 سال بی اهمیتی برای قسنطین کمی غیر عادی باشد و میتوان دلیل آن را از لای قصه ی مسلمان شدن الجزایر فهمید. اولین بار، شیخی به نام اوزمار از الجزایر توسط عثمان ابن عفان مسلمان شد و در بازگشت به الجزایر، قبیله ی خود را نیز مسلمان کرد. اوزمار، تلفظ بربر "عثمان" است و کلمه ی عثمان، معرب هسمان یا اوزمان به معنی رئیس غزها است که عنوان رهبران قزاق ها بوده است. عثمان ابن عفان، نام مستعاری برای عثمانی ها است. عثمانی ها از ارض روم می آمدند و تصرف سیرتاس توسط رومی ها نیز همین قصه را نشان میدهد. کامپانی و عفان، احتمالا هر دو تلفظ های دیگری از لغت کاپا به معنی سر و رئیس مرتبط با لغت کاپیتول به معنی پایتخت هستند. تصرف شهر توسط کنستانتین نیز همین را نشان میدهد. لغت کنستانتین احتمالا نام شهر بود که بعد بر روی یک فرمانروای خیالی گذاشته شده است. قسنطین درست تر است و از لغت آشوری غوزنتو به معنی محل فعالیت مهتر می آید که کلمه ی عربی حضانت به معنی سرپرستی نیز از همان ریشه است. در برداشت سیاسی، قسنطین یعنی پایتخت. نام کنستانتینوپول یا قستنطنیه برای استانبول ترکیه پایتخت عثمانی ها از همین ریشه می آید. توجه کنید که اگر غزنتو را غزنه تلفظ کنیم، غزنین پایتخت سلطان محمود غزنوی در سیستان افغانستان هم چنین ریشه ای دارد و این نظر فومنکو و نوسفسکی را تایید میکند که سلطان محمود در غزنین را نسخه ی افغان سلطان محمد فاتح در قستنطنیه میشمارند. اگر این را به انحطاط قسنطنین پس از استیلای عثمانی تعبیر کنیم، نتیجه میگیریم که قستنطنیه ی عثمانی، موقعیت قبلی قسنطنین فنیقی در الجزایر را تصرف کرده است که در حکم تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط سلطان محمد فاتح است. پس بعید نیست سیرتاس یک نسخه از کرت زئوس و محل یونان باشد. شکست دومیتیوس الکساندر از امپراطور روم لاتینی نیز همان شکست سلوکی ها یا سلسله ی الکساندر یا اسکندر یونانی در ترکیه است و اسکندر نیز که هم پسر زئوس و هم پسر آمون نامیده میشود، خدای جدیدی است که بر ارض یونان حکومت میکند، درست مثل زئوس زمینی در ارض کرت. امپراطور کنستانتین نیز بنیانگذار یک امپراطوری یونانی روم است که در آن، روم و یونان معنی یکسانی می یابند. همانطورکه دیدیم عاملان رومی شدن سیرتاس، سیتی ها بودند که احتمالا قوم سیت یا شیث خدای مصری-عبرانی و فرزند آمون هستند. پس میتوان سیت و زئوس و اسکندر را خدایی یکسان و شکل انسانی یهوه خدای یهود دانست. در عین حال، این کار، مصر را هم به قسنطین می آورد. آیا ممکن نیست نام کرت به صورت قاهره درآمده و با پایتخت مصر تطبیق شده باشد. توجه کنید که اسکندریه دیگر پایتخت مصر هم نام اسکندر دارد و البته بندر است. آیا این با نزدیک بودن قسنطین به دریا و تجارتش با ونیز و دیگر بنادر ایتالیا بی ارتباط نیست؟ اسکندریه ی مصر، مصدر متون یونانی به ایتالیا بوده است و همین صادرات را هم به قستنطنیه ی بیزانس در ترکیه نسبت داده اند. آیا به خاطر این نیست که مصر و بیزانس نخست یک محل واحد بودند؟ اسکندریه و قاهره همچنین محل قبلی رش گلوتا یا اشرافیت داودی یهودیان پیش از مهاجرت آنها به اسپانیا بوده است. آیا الجزایر خیلی به اسپانیا نزدیکتر نیست تا مصر، و آیا منطقی تر است که مسیحیان اسپانیا متون عربی را در نواحی نزدیک به اسپانیا بهتر جذب کرده باشند؟ شاید خیلی از صحنه های مواجهه ی غرب و شرق و اصلا تاریخ شرق که ما محل آنها را خاورمیانه میشمریم در الجزایر و در ابعادی بسیار کوچک تر رقم خورده باشند و با انتقال هدف جنگ صلیبی به عثمانی، به آنجا انتقال ذهنی داده شده باشند، ازجمله فتح اورشلیم که فومنکو ارتباط آن با قستنطنیه را نشان داده است. با توجه به این که قسنطین نومیدیا بعد از سقوط قرطاجه تا حدودی جانشین آن شد، احتمالا او ویژگی های قرطاجه را که درست مثل سیرتاس، نام از قرط یا کرت دارد را به خود جذب کرده است و سقوط حکومت فنیقی ها در قرطاجه که همان شهر تونس کنونی است، همان فتح تونس توسط شارل پنجم امپراطور روم مقدس منسوب به قرن 16 است که پیشتر ایتالیا را تصرف کرده بود. این احتمالا نسخه ای اصیل تر از داستان فتح کارتاژ فنیقی ها توسط روم لاتینی است. در انئید ویرژیل، نسخه ی باستانی تر، بعد از جنگ روم و کارتاژ در اثر خیانت انئاس بنیانگذار روم به دیدو ملکه ی کارتاژ به وقوع پیوست. انئاس سردسته ی تروایی هایی بود که بعد از سقوط شهرشان توسط آخایی ها به شمال افریقا و سپس ایتالیا رفتند. آغاز سفر تروایی ها را از ترکیه یعنی سرزمین عثمانی ها میدانند و آخایی ها را هم یونانیان باستان تلقی میکنند. جالب اینجاست که سقوط کرت هم کار آخایی ها است و نوعی ارتباط بین کرت و تروآ حس میشود. کرت پس از آن مغلوب آخایی ها شد که تمدنش در اثر وقوع بلایای طبیعی چون سونامی و زلزله و آتشفشان نابود شد. ختی های ترکیه هم پس از این که به دلایلی نامعلوم و احتمالا در اثر بلایای طبیعی ضعیف شدند، مقهور بربرهای یونان و سکائیه گردیدند. این، چیزی است که دانشمندان از نشانه های باستانشناسی حدس زده اند. ولی شاید ختی ها هیچ وقت از بین نرفتند و فقط جانشین در هم شکسته های قبلی شدند. چون به قول فومنکو ختی ها همان ختایی ها یا ختنی ها هستند و قزاق های رسوخ کرده در خاورمیانه شامل عثمانی ها و ممالیک مصر را در بر میگیرند. فومنکو هیکسوس ها یا فاتحان عرب مصر فراعنه را نیز تحت رهبری همین ختی ها یا قزاق های رسوخ کرده در شمال افریقا میشمرد و چه بسا اصطلاح "ختنی" همخانواده با عنوان "قحطانی" برای اعراب جدید باشد. معمولا قحطانی ها را از جنوب شبه جزیره ی عربستان و بیشتر منطقه ی یمن میشناختند که به مکه ی حجاز محل رسمی خانه ی خدا نیز نزدیک است. در سال های اخیر، به دلیل رشد بحث های مربوط به کپی شدن تقریبا تمام شریعت اسلامی از مذهب یهودی-مسیحی، کسانی که از آشکار شدن زیربنای یهودی تقریبا همه ی آنچه ما در قانون امروز آدمی بدیهی تلقی میکردیم نگرانند دست به کشفیات باستانشناسی هدفداری میزنند که ثابت میکند قوانین اسلام ریشه در قوانین عربی ماقبل یهودی در یمن دارد و در این مسائل، اعراب با یهودیان مشترک بودند، نه این که کپی گر محض یهودیان و مسیحیان باشند. البته باور این فکر، نیازمند قبول این ایده است که اسلام واقعا از جنوب عربستان به سمت شمال جابجا شده باشد درحالیکه برابری قحطانی با ختنی این معادله را به هم میریزد. فومنکو معتقد بود که زبان و خط عربی به همراه ترک ها و مغول ها از منطقه ی روسیه به جنوب سرازیر شده اند. البته او ترک ها و مغول ها منجمله قزاق ها را اسلاو میدانست. ولی همانطورکه لاکاپله مینویسد، نظریه ی فومنکو به اندازه ی نظریه ی آستین وادل، وامدار نظریه ی گادفری هگینز از اوایل قرن 19 درباره ی آشکارگی نشانه های یک مذهب جهانی بود. درحالیکه آستین وادل، این مذهب جهانی را نشانه ی یک امپراطوری جهانی در هزاران سال پیش میدانست و آن را با عناوین امپراطوری ختی، گوتیک، فنیقی و آریایی میخواند، فومنکو این امپراطوری را بسیار جدید و بر اساس ناسیونالیسم روسی، اداره شده از سمت روسیه میخواند. با توجه به این که وادل، وجود آثار معماری گوتیک دوره ی رنسانس به این سو در خرابه های ختی ها در آناطولی را نشانه ی برابری دو فرهنگ میخواند، باورکردنی تر است که خرابه های ختی ها متعلق به چند صد سال اخیر باشند و نه بالعکس، و ازاینرو حداقل زمانبندی فومنکو درست تر است. چیزی که هیچ کدام از این دو نویسنده نمیگویند این است که ممکن است اتحاد قبلی جهان در اثر از بین رفتن نظم سیاسی آن در یک فاجعه ی کیهانی بخصوص آنطورکه مایک بیلی، هویل و ویکراماسینگ معتقد بودند، در اثر برخورد شهابسنگ از بین رفته باشد و طاعون قرن 14 فقط یکی از عوارض این فاجعه باشد که نابودی جمعیت جهان در آن زمان را یک تنه به گردن آن انداخته اند، درحالیکه فجایع تورات مانند سیل نوح نیز عوارض دیگر آن باشند. بعد از آن، گروهی خاص، فرهنگ گستری را در دنیا بر عهده گرفته اند و تحقیق هگینز هم محدود بودن تعلیمات جهانی را نشان میدهد آنجاکه ارتباط تنگاتنگ جهانبینی های هندو و بودایی با جهانبینی یهودی-مسیحی و حتی جهانبینی گالیک-سلتی را مدلل میکند. ولادیمیر ملامد، تاثیر واضح جهانبینی یهودی بر لامائیسم تبت، بودیسم چان (ذن) و شینتوئیسم ژاپنی که آن هم از بودیسم تجزیه شده است را نشان داده است. لاکاپله سیل نوح را که جهان را زیر آب برد، کنایه ای از غسل تعمید کل دنیا توسط مسیحیت یهودی تبار میشمرد. این مسیحیت به نظر لاکاپله نه در جلیل فلسطین اشغالی کنونی بلکه در گالیل یا گاول فرانسه ی امروزی متولد شده و ازآنجا و از طریق اسپانیا به سمت شرق گسترش یافته است و و گفتارهای ژان اسپانیله درباره ی همسانی زبان های به اصطلاح دوریان یونان باستان و زبان اسپانیایی به سبب این است که زبان های به اصطلاح یونانی در اصل نه زبان مردمان اسلاو شبه جزیره ی یونان، که فرمی از زبان های کلتی-باسکی-اسپانیولی بودند. از این نظرگاه، لاکاپله بعید نمیداند که نقش بربرهای شمال افریقا در انتشار مذهب یهودی-مسیحی به سمت خاورمیانه بیشتر باشد. به نظر او اتفاقی نیست که هم بومیان شمال افریقا "بربر" نامیده شده اند و هم واندال های اشغالگر روم که به شمال افریقا سرازیر شده اند. چون بربرهای اصلی، همان فاتحان ژرمن روم بودند که جهانبینی خود را به درون افریقای شمالی و از طریق آنها به خاورمیانه صادر کردند، پروژه ای که با نفوذ از سمت اروپای شرقی و روسیه به خاورمیانه و ایجاد امپراطوری عثمانی و نفوذ مجدد در آن تکمیل شد و این ممکن شد چون شعبه ی تاتار یهودی ها یعنی یهودیان اشکنازی نیز با تصرف سرزمین های ژرمن به همقطاران سافاردی (اسپانیایی) خود ملحق شده بودند.:

A la chasse aux sorcieres: m. lacapelle: theognosis: 18 jan 2014

این یادآور نوشته های جرالد مسی است که مطابق آن نسل جدید اعراب یعنی قحطانی ها یا فرزندان قحطان، جانشین نسل سابق یعنی قوم عاد شدند و عاد در آرامی یعنی اجداد. عاد ها که تمدن پیشرفته ای داشتند در سلسله ای از بلایای آسمانی که خدا بر آنها نازل کرد نابود شدند. این بلایا قابل مقایسه با نابودی تمدن آتلانتیس در اثر بلایای طبیعی است که سیل نوح را هم در بر میگیرد. آتلانتیس 10 جزیره ی کلی شامل 7جزیره ی خاص داشت که قابل مقایسه با 7سر و 10 شاخ اژدهای دشمن خدا در مکاشفه ی یوحنا است. 7سر این اژدها همان 7ستاره ی صورت فلکی دب اکبر هستند که مادر صورت فلکی دب اصغر محل کنونی ستاره ی قطبی است. چون قطب شمال قلمرو تاریکی و سرما است و در مقابل خداوند نیکی ها که به نور و گرمای خورشید تشبیه میشود قرار دارد. ستاره ی قطبی در خرافات قدما عمود جهان بوده و کوه کیهانی در محل آن قرار داشته است. دب اکبر اژدها است چون ستاره ی قطبی از محل ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) به محل کنونی تغییر محل داده و روح اژدها را نیز با خود جابه جا کرده است. به دلیل دریایی بودن اژدها در تمثیل هرج و مرج به آب های هاویه، دب اکبر و دب اصغر در مصر به دو هیولای آبزی با اندازه های بزرگ تر و کوچک تر یعنی به ترتیب اسب آبی و تمساح تشبیه میشدند. اسب آبی خود تا حدود زیادی جانشین کرگدن یا اسب تک شاخ است که نقطه ی مقابل شیر حیوان خدا است و یکی از آرم های سلطنتی معروف بریتانیا شیر انگلستان را در کنار تک شاخ اسکاتلند نشان میدهد که نشانگر جمع ضدین در سیاست بریتانیا است. دب اصغر درست مثل دب اکبر با 7ستاره تصور میشده است. نام سوبک خدای تمساح را به صورت sevekh هم تلفظ میکردند که معنی عدد 7 میدهد. این صورت فلکی به شکل سگسانان هم تجسم میشد که جانوران سیت بودند و سیت هم دشمن هورس و ازیریس خدایان خورشیدی است. سیت، ازیریس را که تجسمش ورزاو آپیس است کشته است و در این حالت، او با صورت فلکی جبار (اوریون) در نبرد با صورت فلکی ثور (ورزاو) تطبیق میشود. صورت فلکی دب اکبر از پای ثور پس از قتل او به وجود آمده است و اسب آبی هم از دید مصریان گاو آبی و نسخه ی آبزی گاو است. بدین تریب، دب اکبر و دب اصغر، تجسمی از پیروزی نظم جدید سیت به دست میدهند. با این حال، ازیریس بعدا به شکل هورس و در حالت هایی متضاد با خود از نو متولد میشود و دوران سیت را از بین میبرد درحالیکه در بعضی مسائل، کاملا مقلد سیت است. این در یک نگاره ی از بین رفته که لپسیوس از آن کپی ای ارائه کرده است دیده میشود: یک اسب آبی در یک درخت میوه جای گرفته است و یک شاهین از درخت میوه میچیند. شاهین، پرنده ی هورس است و اسب آبی نماد دشمنان شیطانی او. درخت اما به جایگزینی گهگاه کوه کیهانی با درخت کیهانی برمیگردد. ظاهرا هورس به عنوان خدای نابودگر هفتگانه خودش هفتگانه را به خود جذب میکند، ازجمله شاید در سیل نوح. در یک نسخه ی هندوی طوفان نوح که کار مانو است، ما 7 مانو یا پدرسالار اولیه را داریم که در زمان هفتمینشان سیل نابودگر جهان به وقوع میپیوندد و این همان سیل نوح است که نابودگر آتلانتیس نیز به شمار میرود. در ادبیات یهودی-مسیحی، دشمنان هفتگانه معادل 7ستاره ی مورد پرستش کلدانیانند که 7طبقه ی آسمان را میسازند و در 7 طبقه ی زیگورات های بابلی مجسم میشوند که با جانشینی 7 طبقه ی آسمان، تمثیلی از برج بابل که زمین را به آسمان میدوخت و همتای دیگر کوه کیهانی بود ارائه میدهند. گاهی 7خدای مزبور فقط 7ستاره ی دبین هستند که به صورت یک مجموعه در کنار ماه و خورشید قرار میگیرند ازجمله در این نظر که اهرام ثلاثه جانشینان برج بابل در سه حالت ماه و خورشید و مجموعه ی هفتگانه اند. یک افسانه میگوید که این اهرام را هار-سشو یعنی خدمتگزاران هفتگانه ی هورس ساختند که باز قوای پیروز را تقلید هفتگانه نشان میدهند. برای مسیحیان دشمن شرک بابلی، مقلدین هفتگانه، کلیساهای هفتگانه ی نخستینند که جهان را میگیرند درست مثل نوح که آینده فقط متعلق به نسل او به عنوان اولین برگزیده ی یهوه بود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: P466-477

دراینجا میتوان این ایده را یافت که مذهب جهانی هگینز به همان اندازه که میتواند نتیجه ی سیل نوح باشد، با تمثیل گرفتن سیل نوح از گسترش مسیحیت نیز میتواند به معنای رسوخ مسیحیان و کارگزاران یهودیشان در شرق برای دین سازی باشد. هگینز که باور داشت یهودیت از دل پاگانیزم برآمده است، در ابتدای تحقیقات خود، وجود نشانه های واضح یهودی در پاگانیسم هندو و بودایی را نشانه ی برخاستن یهودیت و دنباله های مسیحی و اسلامیش از هند تلقی کرده بود و یک دلیل این اشتباهش این بود که متوجه شده بود بودیسم و انواع شرک هندو به راحتی با مذهب غالب اسلام در هند، در برهم کنش فرهنگی نسبت به هم قرار دارند اگرچه اسلام هندی به اندازه ی اسلام عثمانی دارای زیربنای یهودی است و با این حال، مرزهای هندوئیسم، بودیسم، مسیحیت، اسلام و یهودیت در تصوف اسلامی ای که از هند به تمام بلاد اسلامی رسوخ کرده است، کمرنگ میشوند. هگینز متوجه نبود یا نمیخواست ما متوجه شویم که ساز و کار نرمخویانه ای که با تعلیم و تربیت فرهنگی و برجسته کردن مرزهای باز بین توحید و شرک، امکان بر هم کنش توافقی آنها را با هم فراهم میکند، ظرفیت تسخیر و تحریف مذهب بومی توسط فراورده های غربی یهودی-مسیحی پاگانیزم از درون را هرچقدر هم که این فراورده ها بدعت آمیز باشند دارد. منتها هگینز بیش از آن مسیحی بود که این ساز و کارها را درک کند.

شاید بهترین کسی که بتواند ما را در مورد آنها راهنمایی کند، دکتر ساچیکو موراتای ژاپنی است که از یک طرف وابسته به فرهنگ های پاگانی شرق دور است و از طرف دیگر به دلیل ازدواج با ویلیام چیتیک اسلامشناس، مسلما نزدیکی فرهنگ های اسلامی و شرق دور برایش جالب است تا جایی که او را به انتشار کتاب «تائوی اسلام» از طرف انتشارات دالنشگاه ایالتی نیویورک در سال 1992 سوق داده است. خانم موراتا روی یک موضوع خاص در اسلام، تمرکز میکند که امروزه در غوغای قدرت بی اندازه ی شریعت، کمتر مسلمانی درباره اش شنیده یا آن را به یاد می آورد و آن، بحث تنزیه و تشبیه است. تنزیه یعنی منزه دانستن خدا از این که یکی از آفریده ها باشد و تشبیه یعنی برجسته کردن صفات خدا در موجودات زنده، پدیده های طبیعی، شخصیات انسانی و حتی جنسیت ها. پاگانیزم که در اسلام با اصطلاح «شرک» مترادف شده است، حد افراطی تشبیه است و مذهب نوح حد افراطی تنزیه. قدرت گرفتن شریعت، به افراط در تنزیه انجامیده که سلفی گرایی اسلامی و تجسم بدنامش یعنی وهابیت، حد افراطی شریعت و تنزیه با هم است. اما شریعت متعادل اسلامی، جایی میانه ی تشبیه و تنزیه قرار میگیرد و سعی میکند با نزدیک کردن تشبیه به تنزیه، پاگان ها را در جرگه ی مسلمین درآورد. خانم موراتا تمثیل های قرآنی را نشانه ی اهتمام اسلام به تشبیه حتی در بعد شرعی خود میکند و به یک آیه ی خاص در قرآن توجه نشان میدهد: «ما آیات خود را در آفاق و در خودشان به آنها نشان خواهیم داد تا برایشان روشن شود که او واقعی است.» (53 : 41) این که خدا هم در جهان بیرون و هم در درون ذات انسان مشابه هایی دارد، یادآور بحث کیهان بزرگ و کیهان کوچک است که بر اساس آن، انسان نسخه ی کوچکی از دنیا است و تمام صفات انسانی قابل فرافکنی به جانوران و پدیده های بیرونی و از طریق آنها به خداوندند. به گفته ی موراتا، موضوع تأویل در اسلام از موضوعات مرتبط با استخراج مفاهیم تمثیل ها است و تأویل هم موضوع نوشته های ابن سینا و احادیث امام جعفر صادق بوده و هم موضوع تعالیم غزالی که دشمن پیروان آن دو است. موراتا از این موضوع، برای برجسته کردن بحث های اسلامی درباره ی رابطه ی مرد و زن با فلسفه ی چینی یین و یانگ که در شرق دور بسیار معروف است استفاده میکند و سعی میکند از طریق آن به انتقادات فمنیستی به اسلام پاسخ دهد و برای این کار، از نوشته های عتیق منسوب به 48 نویسنده ی مسلمان قدیمی بهره میجوید. در نزد چینی های کهن، یین نیروی زنانه و یانگ نیروی مردانه ی حاکم بر گیتی است که دو بخش وجود خداوند را میسازند و همه ی موجودات تا حدی از این و تا حدی از آن را دارند. تمثیل "نون والقلم" یا قلم و دوات در اسلام برای آفرینش، یک تمثیل از این نوع است که بر اساس آن، قلم یا آفرینش خدا یک مضمون مذکر و دوات به عنوان ماده ی اولیه ی آفرینش، یک مضمون مونث است و لوح به عنوان محل نوشتار آفرینش که جهان منظم مادی باشد، باز یک مضمون مادینه ی دیگر است. قلم، نشان دهنده ی اراده ی الهی با صفات نادیدنی او است و آنچه ترسیم میشود، اشکال را میسازند که ماهیت مادینه دارند. بر اساس آن در اسلام، صفات خدا به دو دسته ی صفات جمال و صفات جلال تقسیم میشوند که اولی در بعد زنانه و دومی در بعد مردانه معنی میشوند و صفات جمال فقط تحت تاثیر صفات جلال قابل دستیابیند همانطورکه زن خوب تابع شوهرش است. چون ماده ی آفرینش از جنس زمین است، زمین مادینه و آسمان نرینه است همانطورکه در فلسفه ی یین و یانگ شرق دور چنین است و ازدواج آسمان و زمین، به ازدواج روح و ماده تشبیه میشود، ازجمله در انسان. عبدالرازق کاشانی، حاصل ازدواج روح و کالبد در انسان را پیدایش «قلب» یا دل که مذکر است، و جان که مونث است میخواند. به گفته ی او جان، دو بلای بزرگ برای انسان یعنی شهوت و غضب را از مادرش بدن مادی به ارث میبرد. در کیهانشناسی چینی، غضب یک صفت یانگ و مذکر است اما از طرف دیگر، تمام یین ها تا حدی آغشته به یانگند و برعکس، و موراتا آمنیختگی شهوت و غضب در جان را نیز از این نوع میبیند. سهروردی، از ازدواج روح و عقل در انسان سخن میگوید که روح مذکر، و عقل مونث است که این ازدواج فرخنده، مخالف دوگانه سازی غربی رایج از تضاد لاینحل روح و عقل است. بر اساس این تعابیر، موراتا معتقد است که مفاهیم «مرد» و «زن» در اسلام از ابتدا مفاهیم نسبی و معادل با یین و یانگ بوده اند و درست مثل فلسفه ی چینی، در اسلام نیز هر انسانی با هر جنسیتی، تا حدی مرد و تا حدی زن است. بر این اساس، یک زن میتواند در جرگه ی مردان باشد اگر روح خود را پرورش دهد و در عین زن بودن، به یک انسان متعالی تبدیل شود چنانکه مولانا گفته است مریم مقدس، در درون خود، یک رستم دستان پنهان کرده بود، و در مقابل، مرد نیز اگر بخواهد تن به لذت های نفسانی دهد و انسانیت خود را فدای آنها کند ذاتا زن است. اما این که چرا مرد به یک جنسیت و زن به یک جنسیت خلاصه شده اند، کار شریعت است و به این نصیحت تقریبا تمام نویسندگان منبع موراتا برمیگردد که شریعت باید راهنمای انسان ها در راهیابی به تاویل باشد. در شریعت، مرد بر زن برتری داده شده و جامعه به این شکل اداره میشود و انسان ها از کودکی باید سیطره ی متوازن و متعادل مرد بر زن و تداوم مثبت زندگی خانوادگی از طریق آن را ببینند تا مفهوم تبعیت نفس جسمانی از روح را بر اساس آن در ذهن شبیه سازی کنند.:

“book review the tao of islam: sourcebook on gender relationships in Islamic thought”: dr Muhammad legenhausen: al-islam.org

شریعت، وقتی فقط راهنما است که انسان بخواهد خودش راه را پیدا کند ولی امکان ندارد همه ی آدم ها با توسل به عقل و دریافت های شخصی خود، راه های یکسانی برای رسیدن به خدا بیابند وقتی خودشان مستقیما با هرمس یا مرکوری (فرشته ی عقل) در وجود خودشان ارتباط برقرار کنند. پیش فرض اصلی این است که اکثر آدم ها با این کار، به طور خود به خودی به بیراهه میروند. این ممکن است بر اساس تجربیاتی واقعی به دست آمده باشد، ولی توضیحش به زبان اسطوره ها فرمول بندی کلی ای برای این ایجاد کرده که عدم تلاش برای خروج از آن، اکنون درسر ساز است بخصوص برای شریعت اسلامی که در همه چیز، به پیش فرض های عمیقا مسیحی خود اعتماد کرده و آن را چنان لای احادیث دروغین پیچیده که دیگر خودش هم نمیداند کدام دروغ از کدام منبع یهودی-مسیحی با چه میزان درجه ی اعتماد، وارد شریعت اسلامی شده است.

یکی از مهمترین پیش فرض های مسیحیت این است که بهشت در بالا و جهنم در زیر پای ما و زیر زمین قرار دارد. قبل از مسیحیت و در اساطیر بین النهرینی، زیر زمین، محل «آبزو» یا «انگور» بود که قلمرو آبی حئا خدای آب ها بود و نام های یادشده ی آن، به سبب ارتباط با آب و جهان زیرین و البته همانطور که خوانش غربی آبزو یعنی abyss نشان میدهد معنی هرج و مرج و هاویه را میدادند. با این حال، حئا خدای حیات هم بود و اگر بخواهید حیات را به جهنم که قلمرو شیاطین است ربط بدهید به این نتیجه میرسید که حئا با نیروهای آبزو یا abyss انسان ها و حیواناتی خلق کرده که دارای ویژگی های شیطانی بودند. در این تفسیر، حئا خودش یک شیطان است، درحالیکه روح را خدا میدهد؛ پس انسان های مخلوق حئا فاقد روح و انسانیت بودند ولی چون با انسان های ساخت خدا یا فرزندان آدم آمیخته اند در قالب انسان های دورگه ی معمولی هنوز در بین ما هستند و هر از گاهی خصایل شیطانیشان به دیگران صدمه وارد میکند و چاره ای جز نابودی این موجودات نیمه شیطانی با اعدام و جنگ نیست. آنها ارتش شیاطینند چون حئا و یارانش فرشتگان اخراج شده از آسمان و موجد نفیلیم میباشند و ازآنجاکه دروازه ی آسمان به رویشان بسته است در زمین در قالب انواع اجنه و شیاطین موصوف در فولکلور مردم سراسر جهان به حضور خود و وسوسه کردن مردم به تامین خواست های شیطانی خود ادامه میدهند و چون حریف جادوی خودشان نمیشود شد، باید پیروان عمده و جامعه دارشان را به زور جنگ تسلیم کرد. ولی عجیب این است که جنگ و به دنبالش فتوحات قاره ای عظیم دوران جدید را اختراع آهن به پیش برده است و آهنگری به سبب تولید وسایل از مواد مذابی که شبیه ماگمای اعماق زمین است خودش تقلیدی از برگیری نیروهای شیطانی حئا است. مردم عامه این فرهنگ را پذیرفته اند و این در اعتقاد به خوش شانسی آوردن نعل اسب بروز می یابد. چون نعل اسب هم از آهن است و هم کفش اسب یعنی جانوری است که وسیله ی حمل و نقل و جنگ، دو عامل مشهور گسترش تمدن است. در بریتانیا اسب، شکل جانوری اپونا الهه ی حامی واگون ها بود. این الهه که نامش با اسب پونی مرتبط است، شکل اسب گون مورگانا الهه ی جادوگری و زمین بود که به فرم های انسان و کلاغ هم درمی آمد.:

“the horse, silent witness to the past”: will scarlet: conjuringthepast.com

اگر بخواهید برای این تناقض، توجیه شرعی بیاورید، باید آن را در اقتدا به خنوخ پدرسالار شیثی دوران غول ها یا همان نفیلیم قبل از سیل نوح بخوانید که با غول ها مراوده میکرد و از توانایی های شیطانی آنها مواخذات مثبت مینمود و در اسلام نیز تحت نام ادریس به رسمیت شناخته شده است.:

«یکی بودن خنوخ/ادریس و هرمس در اسلام و بخصوص در عرفان اسلامی باعث میشود که ما آنها را با نتایجی که یونگ با توجه به هرمس در کیمیا و هرمسیه به دست آورده، تطبیق دهیم. بگذارید دراینجا فقط معنایی را که صورت خنوخ برای تحلیل ارائه میکند ذکر کنیم: خنوخ فقط مخزنی برای وحی الهی نیست. او چنان به نمایش الهی کشانده میشود و در آن جای میگیرد که گویی دستکم یکی از پسران خدا بوده است. همه چیز چنان رخ میدهد که گویی آنچه منطبق با انسان گونگی الهی بوده، نوعی خداگونگی یا دست کم فرشته گونگی نوع بشر، یعنی شمول او در واقعه ی ملأ اعلا بوده است. زیرا "پسر انسان" به صورت "آن که مالک عدل است"، آن که "قدیم الایام" را همراهی میکرد، و "صورت او مانند صورت یکی از فرشتگان مقدس شبیه انسان و سرشار از ملاحت بود" توصیف شده، اما سرانجام فرشته ی مفسر، خود خنوخ را با عنوان "پسر انسان" خطاب میکند. به این ترتیب خنوخ خود را در خلسه ی پسر انسان یا پسر خدا بودن بازشناسی میکند. او در راز الهی که شاهد آن بوده کاملا جذب شده و جایگاه خود را در آسمان ها به دست آورده است. نام "پسر انسان" که پیش از این به حزقیال داده شده، حاکی از آن است که تجسد و چهارگونگی الهی در ملأ اعلی نمونه ی اصلی اتفاقی بودند که به سبب انسان گونگی الهی، نه فقط برای پسر خدا که برای کل ابدیت از پیش دانسته شده بود، بلکه برای هر یک از افراد نوع بشر خواهد افتاد... آنچه برای خنوخ با ظرفیتش در حد انسانی عادی و فانی اتفاق می افتد، میتواند به نحوی کارآمد برای دیگران نیز روی دهد. وعده ی تبشیری فرستادن فارقلیط ، روح القدس که مسیح را به وجود آورد و خدا را در انسان مخلوق به وجود خواهد آورد، با امکان این واقعه که تنها پیشبینی خلسه آمیز در خنوخ بود، مطابقت دارد. این تجسد به وسیله ی روح القدس به این گفته می انجامد: یک تجسد مستمر و متوالی. "آن که به من باور دارد کارهایی را که من میکنم خواهد کرد و نیز کارهایی بزرگتر." "من گفته ام: شما خدایان هستید. شما پسران اعلی هستید." هیچ تفسیر کلیسایی یا اجتماعی-سیاسی را نمیتوان دراینجا جایگزین کرد. دقیقا در هر فرد بشر است که مسیر راز رستگاری باید طی شود. اما این تفرد از و به واسطه ی تجسد تنها میتواند کار سوفیا [نام یونانی شخینه] باشد. درست همین جا است که تعارض رخ میدهد و تهدید دجال فاش میشود. در مسیحیت، فرمانروایی شیطان به پایان نرسیده است. عمل فاراقلیط که اهمیت متافیزیکی زیادی دارد برای تشکیلات مخصوص کلیسا بسیار نامطلوب است، زیرا تحت کنترل نیست. درنتیجه، بر یکتایی واقعیت تجسد، شدیدا تاکید خواهد شد و از باور به سکونت متوالی روح القدس در انسان بر حذر داشته و یا منع میشود. هر کس که روح القدس، او را به "انحراف" کشیده باشد، "مرتد" است. پس ریشه کنی و نابودی او هم به مذاق شیطان خوش می آید و هم ضروری است. به طور قطع، اگر هر فرد قادر بود شهودهای روح القدس را خود به کار گیرد و دیگران را مجبور به پذیرش آن شهودها کند مسیحیت باید به تشتتی بابل گونه گردن مینهاد. اما سرانجام بر عهده ی روح القدس است که تنها در انسان های فردیت یافته سکونت یابد و به گونه ای عمل کند که آموزه های مسیح را به یاد آنها بیاورد. اکنون همین افراد هستند که یا دستخوش اجبار جمعی تمامیت خواه میشوند یا هر یک از آنها در پی اجبار دیگران برمی آیند. تضاد درونی دردآور همین جا افشا میشود: نوید روح القدس و ناممکن بودن حاکمیت او. زیرا این حاکمیت تنها در شرایطی میتواند اتفاق بیفتد که روح القدس خود میتواند ایجاد کند. تا زمانی که آن انسان مهذبی که تفرد را در خود تکمیل کرده، جلوه کند (به معنای فنی یونگ)، این یک استثنا یا عملی قهرمانانه خواهد بود.» ("سوفیای ازلی": هانری کوربن: ترجمه ی میترا سرحدی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 160: پاییز 1400: ص 14-13)

پس مردم، یک قهرمان را که به اندازه ی ادبیات مسیحی دارای حالات عرفانی به نظر میرسد، تجسم روح القدس میکنند و از او اطاعت میکنند تا قانون الهی یکسانی به جامعه نظم دهد و ازاینرو است که گفته میشود غزالی عارف، با پرخاش به فلسفه ی ابن سینا و تظاهر به عقل ستیزی، شرع را بر صدر نشاند و بعد شرع با عرفان ستیزی به وادی سلفی گری پای نهاد. با این حال، این روند، مستلزم شیطانی تلقی کردن وجود مادی آدم ها یا نفس آنها است ضمن این که با کشتن روح مردم برای اطاعت پیشه ماندنشان، آنها را به نفسشان فرو میکاهد. همانطورکه مضمون اطاعت، از رابطه ی زن و مرد به سلسله مراتب سیاسی-اجتماعی فرافکنی میشود، این روند، به شیطانی تلقی کردن نفس زن منوط است و علاقه ی زیادی به همگامی وفور تصویر زن ولنگار و زیر پا نهادن تمام قوانین اجتماعی ایجاد میکند: یعنی همان شکلی که شریعت، نفس را آنطور تصویر میکند. انقلاب اسلامی در ایران، جامعه ی ایران را به همین سمت برد و کپی های سنی و شیعی دیگرش هم در صورتی که در تاسیس حکومت اسلامی موفق شوند به همین سو خواهند رفت. یک دلیل این که کار انقلاب ایران به این جا کشید، این بود که شریعت بنیادی او بخشی از مدرنیته ی رضاشاه و نتیجه ی واردات فکری-فرهنگی شریعت سنگلجی از عربستان سعودی سلفی های وهابی بود که اربابان انگلیسی رضا شاه، اخیرا آن را به وجود آورده و به جای عثمانی، مرکز جهان اسلام کرده بودند. پس تز اولیه ی شریعتمداری در همینجا بالقوه مانده و منتظر بالفعل شدن بود: این که جامعه بیش از مکاشفات الهی به نظم قانونی نیاز دارد و شریعت، وسیله ای در راه ایجاد نظم است.

دقیقا به همین خاطر، از ابتدای انقلاب ایران، مضمونی به نام «مصلحت» به حکومت شرعی ایران افزوده شد که کار سه فقیه –آیت الله بهشتی، آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری- بود و با تن دادن به عملکرد مدرن در قانون کار و حفاظت محیط زیست و جلوگیری از بازگشت فضای ارباب-رعیتی ماقبل اصلاحات ارضی، بلوایی به پا کرد. علت این که ولایت فقیه در ایران، فرم «ولایت مطلقه ی فقیه» به خود گرفت هم این بود که ولی فقیه بتواند حتی به عملکردهای ظاهرا مخالف شریعت دستور دهد. مصطفی زالی (عضو گروه هیئت علمی گروه فلسفه ی دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران) انتقادات منتقدین را چنین صورتبندی میکند: «مصلحت در ساحت حکمرانی امری است ملازم با نقض و ترک شریعت. همین تلقی اولیه منجر به شکل گیری تفسیر سکولار از این دوگانه شده است، به گونه ای که گویی مصلحت در چارچوب فهم متعارف از شریعت قابل گنجاندن نیست و استناد به آن برای حل منازعات مستلزم گونه ای فراروی از احکام اولیه ی شرعی است. پس طرح مفهوم مصلحت، ذیل مفهوم ولایت مطلقه ی فقیه، به معنای نامقید بودن حاکمیت سیاسی به هنجارها و به طور خاص هنجارهای شرعی است. این تفاسیر از مفهوم مصلحت و ولایت، ولایت مطلقه را مشابه مفهوم حکومت های مطلقه ی غربی کرده و همانطور که آن حکومت ها زمینه ساز گذار به سکولاریزم بوده اند، این تجربه را نیز مستلزم گذار به سکولاریزم میداند... برای مثال، سعید حجاریان، نقش آموزه ی ولایت فقیه را به عنوان آخرین تلاش برای عرفی شدن بررسی میکند، چرا که پذیرش مصلحت منجر به آن میشود که مصالح ملی بدون قید و بند فقهی توسط عرف عقلای قوم تعیین شود. ولی فقیه میتواند مطلقا در دستگاه فقه دخل و تصرف نماید و آن را به مقتضای مصالح و منافع ملی عرفی نماید. تفسیر مشابه دیگری از طرف رسول نمازی مطرح شده است. مطابق ادعای نمازی، اندیشه ی سیاسی امام خمینی را باید گسستی کامل از فقه شیعه و یک نظریه ی میانی برای گذار به دولت سکولار دانست، چرا که بر عدم کفایت قوانین فقهی برای مواجهه با پیچیدگی های زندگی جدید تصریح دارد. از نظر نمازی، نامه ی امام در پاسخ به اظهارات امام جمعه ی تهران [در اعتراض به قانون کار] صریح ترین موضع گیری ناظر به این مدعا است، چراکه مطابق آن "دولت نسبت به تمام احکام شریعت، تقدم دارد" و درنتیجه میگوید دولت محدود به احکام شریعت نیست، چرا که حکومت فقها مطلق است و مقصود از اطلاق آن است که این حکومت مقید به احکام شریعت نیست.» ("آیا لحاظ مصلحت در ساحت حکمرانی، امری ذاتا سکولار است؟": مصطفی زالی: "باور": شماره ی4: آذر و دی 1402: ص 4-152)

اظهارات حجاریان در فوق، در کتاب "از شاهد قدسی تا شاهد بازاری" در سال 1380 شمسی مرقوم شده اند و اظهارات نمازی در کتاب "آیت الله خمینی" در سال 2019 (1398شمسی) بیان شده اند. در این فاصله اتفاقات مهمی در ایران افتاده است. درحالیکه نوشته های حجاریان، واکنشی به بروز آشکارگی دین گریزی در سطح جامعه پس از انتخابات مردمی سال 1376 بوده اند، پس از آن، ما شاهد بودیم که از سال 1382 به صورت تدریجی جبهه ی برنده ی اصلاحات در تنگنا قرار میگیرند و به نظر میرسد مدام قدرتنمایی ولی فقیه در حال افزایش است ولی آنچه به نظر می آید، بیشتر دین گریزی را به دین هراسی و دین ستیزی نزدیک میکند و واقعا ولایت مطلقه ی فقیه، هرچه بیشتر و بیشتر، جامعه را متمایل به سکولاریزاسیون مینماید. فردگرایی به طرزی افراطی جامعه ی متحد شده توسط شریعت را دچار فروپاشی میکند و از این پس، حکومت یا باید شاهد دین زدایی بیشتر و افزایش هرچه بیشتر آسیب زنی های اعضای جامعه به هم باشد یا شرایط را برای معنویت جویی فردی آدم ها آماده کند. شاید منظور از ظهور دوباره ی نور الهی به شکل خدای خورشیدی در حال میوه چینی از درخت ممنوعه ی اژدهای تاریکی نیز چیزی شبیه همین بوده است.

شیاطین هالووین به دنبال قربانی: آیا جنگ و تحریم را خدا نصیب ملت های شیطانی میکند؟

نویسنده: پویا جفاکش

معبد قدیمی فراماسونی واقع در وستون در ویرجینیای غربی

خیلی چیزها هستند که شاید در زمان مستعمل شدنشان در ادیان و مذاهب، فایده مندیشان معلوم بود ولی با قانونی شدن توسط داستان های خدایان، کم کم چنان دلایل نامعقولی یافتند که الان حتی علم هم نمیداند آیا بر اساس تجربه بنا شدند یا خرافات محض؟! رسم افریقایی ختنه که گفته میشود یهودی ها آن را از مصری ها گرفتند و به دین اسلام فروختند، چنین حالتی دارد. دانشمندان بر سر مفید بودن یا نامفید بودن ختنه با هم اتفاق نظر ندارند اما قدر مسلم این که وقتی دلیلش را در لای خود ادیان جستجو میکنیم، چیزی جز خرافات حول هماهنگی با دنیا در زمانه ی موجود نمی یابیم. از دید مصری ها دوران جدید، یک دوران انحطاط نسبت به عصر طلایی ازیریس بوده است. ازیریس توسط برادرش سیت به قتل میرسد و همسرش ایزیس که در اصل جنبه ی زنانه ی او است سعی میکند با جادو او را از نو به دنیا بیاورد. ازیریس به شکل هورس خدای خورشید از نو به دنیا می آید و انتقام میگیرد. در مسیحیت، دوران ایزیس شده عصر حاضر بین قتل و بازگشت مسیح. چون نیمه ی مردانه ی خدا مرده است و نیمه ی زنانه اش مانده است، مرد انسانی که از دید یهودیت به شکل خدا است (یهوه چون زیباترین موجود بوده است، اشرف مخلوقات را از روی قیافه ی خودش خلق کرده است) پس مرد وظیفه دارد به طور صوری خود را اخته کند و ختنه همین اخته شدن صوری است و اقتدا کردن به سیت به عنوان خدای زمانه. سیت به شکل خر بوده است و منابع رومی هم یهودی ها را به پرستش خدایشان به شکل خر موصوف میکنند. تصویر خر مصلوب در کاپیتول به نشانه ی مصلوب شدن عیسی مسیح که تجسد انسانی یهوه خدای یهود بود نیز همین را نشان میدهد. سمسون قهرمان یهودی، کافران را با یک آرواره ی خر میکشد. یهوه همچنین جوویس یا ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم روم است که برای رسیدن به سلطنت، به عصر طلایی ساتورن یا کرونوس خدای قبلی خاتمه میدهد. عصر طلایی ساتورن، همان عصر طلایی ازیریس است. ساتورن خدای زحل و موکل روز سبت یا شنبه یعنی روز مقدس یهودی ها است و با این حال، به جای خدای ماقبل آنها قرار گرفته است. زحل دورترین سیاره ی شناخته شده و معرف فلک خدا بود و ازاینرو به ال یا ایلو یا ایلی یا علی که لغات معروف برای خدا هستند نامبردار میشد. در متون قدیمی یهودی، لغت یهوه گاها معادل ال است ولی فعلا خدا فقط یهوه است. یعنی یهوه یک تعریف جزوی از ال و در حکم فرزند او است همانطورکه جوویس پسر ساتورن خوانده شده است. ترکیب ال و آسور –ریشه ی نام ازیریس- در الاسار دیده میشود: یک شورشی یهودی که توسط وسپازیان امپراطور روم از بین رفت. فلاویو باربیرو نوشته است که وسپازیان برای از بین بردن شورش یهود، به کمک جوزفوس فلاویوس یهودی، مذهب میترائیسم را وسیله ی یک نوع اخوت یهودی-رومی نموده است که مسیحیت یهودی تبار از آن برخاسته است. میترا خدای خورشید و معادل الاگابالوس یا سول اینویکتوس، خورشید قهرمان اساطیر رومی است. میترا به گاو کشی معروف است و گاو تجسم ازیریس است. قتل گاو توسط میترا همان قتل ازیریس توسط سیت است. سیت خدای جنگ و رنگش سرخ است و این او را به عیصو بنیانگذار ادوم شبیه میکند که بدنش پر از موهای سرخ رنگ بود. ادوم در منابع یهودی اشکنازی، معادل روم به کار رفته است و در تاریخ رسمی نیز یهودیه در آستانه ی غلبه ی کامل روم بر آن، توسط شاهان ادومی اداره میشد. دیوید ماتیسن، نام ادوم را با آدم ابوالبشر مقایسه میکند و این موضوع را یادآور میشود که آدم و ادوم هر دو معنی سرخ میدهند و آدم از گل سرخ ساخته شده است. وی تعریف آدم به پدر همه ی بشر را درحالیکه نشان انحطاط و اخراج از بهشت است، با تطبیق بهشت با عصر طلایی ربط میدهد و سعی میکند تا زمان این اخراج را تعیین کند. به نظر وی، غلبه ی قهرمان خورشیدی بر ورزاو همان مواجهه ی صور فلکی جبار (اوریون) و ثور (ورزاو) در آسمان است و چون ران ورزاو پس از قتل او تبدیل به صورت فلکی دب اکبر در آسمان قطب شمال شده است، زمان پایان عصر طلایی، زمان انتقال ستاره ی قطبی به عنوان محور آسمان به صورت فلکی دب اصغر است که فرزند صورت فلکی دب اکبر تلقی میشود. «گوتی» یکی از عناوین مجموعه ی ستارگان آسمان قطب شمال است و جالب این که دشمنان بربر تمدن اکدی بین النهرین هم گوتی ها بودند. ممکن است نام اکدی ها با نام ارکادی ها در تاریخ یونان تعویض شده و خصوصیات عصر طلایی ساتورن به ارکادیای پیش از هجوم بربرهای دوری انتقال یافته باشد. انتقال قطب شمال به دب اصغر بر اساس براوردهای اسطوره ای ماتیزن با اتکا به جورج سانتیلانا بایستی در دوران موسوم به عصر جوزا بین 8500 تا 6000سال پیش رخ داده باشد. اما یک دفعه رخ نداده و با دور کردن انسان ها از معانی اسطوره ها برای مادی کرن آنها مثل آدم شروع شده است. یهودیت مرحله ی پیشرفته ی این توطئه است چون در عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000 سال پیش ظهور میکند و به عصر ثور (ورزاو) در 6000 تا 4000 سال پیش خاتمه میدهد، اتفاقی که یادآور قتل ورزاو به دست جبار است و یهودی های گوسفند چران، قهرمان گوسفندی ای هستند که رئیسشان موسی بت گوساله ی سامری را به جای ورزاو برج ثور به قتل میرساند. شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی، همان قتل ورزاو توسط میترا نیز هست و بنابراین جوزفوس فلاویوس، وقتی مذهب میترا را به عنوان مدل رومی یهودیت گسترش داده است ارتداد بارزی مرتکب نشده است. با تبدیل یهودیت به مسیحیت یهودی تبار، این روند سرعت میگیرد و به فرهنگ کشی گسترده در جهان به ویژه در دوران استعمار می انجامد درحالیکه تا اوایل قرن 19 گادفری هگینز، به وجود بازمانده های یک دین جهانی در تمام قاره ها حتی امریکای سرخپوستان اقرار میکرد. به نظر ماتیزن، آنچه به نام نسل کشی سرخپوستان شناخته میشود، در جهت از بین بردن وجوه فرهنگی مشترک بومیان امریکا با مردمان قاره های دیگر بوده است. اما آیا واقعا لازم بود این موضوع اینقدر طول بکشد؟ پالسخ لاکاپله به این سوال منفی است. وی به ماتیزن خرده میگیرد که به عقاید مذهبی ماقبل توراتی یهودیان توجهی نکرده است. ماتیزن به پیروی از باربیرو قبول میکند که یهودی ها در دوران زندگی در بابل، به مذاهب عرفانی آنجا جلب شده اند، ولی تصور میکند که عزرای پیامبر تمام این عرفان را جارو کرده است و در زمان سلطه ی وسپازیان بر اورشلیم، چیزی جز سنت خاخامی وجود نداشته است. اما اگر اینطور است پس آیا میترای جوزفوس فلاویوس، یک خدای خارجی است که به استخدام یهود درآمده است؟ میترا نام الاگابالوس در ترکیه ی جنوبی است جایی که در آن با هلیوس و آپولو خدایان خورشید رومیان تطبیق میشود و نام هلیوس از علی و اله می آید. ولی جالب این است که میترا را به ایران نسبت میدهند، به نظر لاکاپله ازآنرو که ایران در گذشته به نام یهودیه معروف بوده است. لاکاپله معتقد است که میترا و بقیه ی خدایان پاگانیسم یونانی-رومی، نماینده ی اعتقادات یهودیان پیش از نوشته شدن تورات و انجیل هستند و بنابراین این خدایان طی آنچه متیزن عصر حمل (قوچ) میپندارد و از 4000 تا 2000 سال پیش طول میکشد از بین نرفته اند. ازجمله عصر طلایی ساتورن نیز کلا انکار نشده است. خدای زحل در قالب بین النهرینیش یعنی انقی یا حئا، همچنان در حال اثرگذاری بر تصویر جدید خدا در مذهب مسیحی است. عصر پس از حمل که عیسی در ابتدای آن ظهور میکند عصر حوت یا ماهی است که عیسی به نام آن ایکتیس لقب میگیرد. این انسان-ماهی، همان اوآنس پیامبر ماهی پوش است که از دریا بیرون آمد و اصول تمدن را به کلدانیان آموخت. بنابراین دوران کلده به دوران عیسی مسیح گره میخورد و خود عیسی جنبه هایی از خدای عصر طلایی را به خود جذب میکند. علت ارتباط عصر طلایی با برج جوزا این نیست که در عصر جوزا رقم خورده یا از بین رفته است بلکه آن است که خدا در دین ورزی یهودی-مسیحی یک موجودیت دوگانه است، درست مثل صورت فلکی جوزا یا دو پیکر که از دیوسکوری یا دو نفر به نام های کاستور و پولوکس درست شده است. همین دوگانه به صورت دوگانه ی میترا و هلیوس در میترائیسم و سپس دوگانه ی یوحنای تعمیددهنده و عیسی در مسیحیت درآمده اند. این دوگانه، دوگانه ی خواص و عوام است که در آن، خواص، ملزوم به رعایت اصول مذهب عوام نیستند و پایان یافتن عصر طلایی با شروع یک عصر سختگیری در قوانین مذهبی، فقط برای عوام معنی دارد نه خواص ثروت اندوز و لذتجو. پولس قدیس که مسیحیت یهودی تبار را –آن هم بسته به این که جاعل خطابه هایش که باشد، به صورت های متناقض- در بین عوام میگسترد، نام از آپولو خدای خورشید دارد و نام اصلیش یعنی شائول نیز همان سول رومی به معنی خورشیدی است. او با تایید قیصران روم و دفع خشونت از آنها عملا در جبهه ی آنها است و ازاینرو همان دوگانگی را دارد: شائول مسافر و عامی برای مردم معمولی و شائول شاه ثروت اندوز و پشت کننده به قوانین موسی که عصر شاهان را در یهودیت پدید آورد برای امپراطوران روم مقدس مسیحی. شائول، به دلیل نزدیکی لغوی، روح شئول یا دوزخ نیز هست که انحطاط را نشان میدهد. برای آدم جوزا که همان ساتورن است، این انحطاط، اخراج از بهشت و زندگی زمینی است که در آن، انسان به جانوری در ردیف جانوران دیگر تبدیل میشود. بنابراین دو آدم برج جوزا میتوانند دو بعد حیوانی و انسانی، و به زبان دیگر دو بعد غریزی و روحانی بشر را نماینده باشند. چون شبیه ترین جانوران به انسان به لحاظ عملکرد غریزی، چهارپایان پشمالو هستند گاهی بعد حیوانی قهرمان در جوزا، یک مرد پشمالو را نشان میدهد؛ مثلا انکیدو برای گیلگمش و عیصو برای یعقوب را که این دومی به دوگانه ی رومی و اسرائیلی می انجامد و همانطورکه متایزن بیان کرده است، اسرائیلی به معنی فاتح اورشلیم، صاحب هیچ قلمرو زمینی نیست چون کوه خدا در ارض موعود، یک قلمرو آسمانی و در اصل معادل اورشلیم آسمانی است. نیمه های حیوانی و انسانی همچنین گاهی در یک قهرمان با ظاهر انسان که پوست حیوانی را پوشیده است متحد میشوند؛ مثلا در یوحنای تعمیددهنده که پوست گرگ پوشیده است، دیونیسوس که پوست پلنگ پوشیده است و هرکول که پوسصت شیر پوشیده است.:

“etoiles immortalles”: m. lacapelle: theognosis: 5jan2016

لاکاپله، در مقاله ی دیگری این دوگانگی را تا زندگینامه ی خود مسیح پی گرفته است: عیسی مسیح، ظاهرا امور دنیوی را پست تر از امور مذهبی میدانست و به همین دلیل، بازار صراف ها و فروشندگان در معبد اورشلیم را خراب و آنها را از آنجا بیرون کرد. با این حال، در وضعیتی متناقض، او در خارج از معبد و در جوار مردمی عامی میزیست که از زندگی فقط امور مادیش را میفهمیدند و مهم میدانستند و عیسی در طرف اینها در منازعه با کاهنان معبد قرار میگرفت. اگر قرار بود عیسی سخنگوی معنویت باشد، باید در جوار یوحنای تعمیددهنده یا یحیی و به دور از قیل و قال زندگی دنیوی مردم بیسواد و درگیر شکم قرار میگرفت. این تناقض خود به یک تناقض دیگر تاریخ کلیسا ختم میشود و آن این که یوهانی ها یا یوحنایی ها به سبب غنوصی بودن از سوی جامعه ی یهودی طرد شده بودند و در معبد اورشلیم جایی نداشتند درحالیکه عیسی قرار بود در مقام خدای انسان شده صاحب آن معبد باشد و از طرف دیگر، میبینیم که شوالیه های معبد یا تمپلارها ادعای احیای معبد را میکردند درحالیکه همزمان خود را یوهانی یا پیرو یحیی میخواندند و اعقابشان یعنی فراماسون ها هنوز همین ادعا را دارند. یوحنای تعمیددهنده در زمان غسل تعمید دادن عیسی، بزرگی او را تایید کرد. نسطوری های خاورمیانه از سوی کلیسای رم طرد شدند چون معتقد بودند عیسی پیش از غسل تعمید، فردی معمولی بوده و پس از آن، انسان مقدس شده است، اعتقادی که بیشتر موید اهمیت یوحنا است و نه عیسایی که از دید کلیسای رم، از بدو تولد خدا بوده است. پل لی کور به این تناقض ها واکنش نشان داد و معتقد شد که مسیحیت، یک مذهب دوگانه است که آدم ها را به دو دسته ی اشراف یوحنایی و مردم عامی و بی اهمیت تحت تاثیر تورات و انجیل تقسیم میکند. در این راستا، از چهار انجیل هم سه تایشان عامیانه و دارای خط و مشی تایید یهودند و چهارمی که انجیل یوحنا باشد مخصوص خواص است و یوحنایش هم بازسازی مسیحی آن یوحنای تعمیددهنده است که پیامبر مندائیان باشد. این دو یوحنا یا جان، همان جانوس دو چهره ی روم باستان و در آبریزی بر سر خلق، معادل گانیمد جامدار خدایان هستند و صورت فلکی اکواریوس یا دلو نیز که عصر آتی را نشان میدهد همین گانیمد است. بنابراین پل لی کور یکی از معتقدان به عصر اکواریوس بود ولی اعتقاد به آخرالزمانی اکواریوس را وامدار آخرالزمان مسیحی بود چون او به وجود شخصیت تاریخی عیسی مسیح و زندگی او در دو هزار سال پیش، معتقد بود. لاکاپله معتقد است همین عدم پیشروی او در زیر سوال بردن کلی تاریخ، او را از نتیجه گیری های ممکن بعدی باز داشت، ازجمله در این دیدگاه های جدیدتر که خلق تورات و انجیل را در دوره ی رنسانس به این سو و در اروپای لاتینی میداند و معتقد است در جریان این امر، داستان های خدایان بین النهرین به صورت داستان های انسان های مقدس بازسازی و تحریف شده و ازجمله لا به لای آنها ایده های روز، از زبان انسان های باستانی تقلبی به خدا نسبت داده شده است. میتوان این موضوع را از اتهام یان هوس –یک نسخه ی دیگر یوحنا- به کلیسای کاتولیک دریافت که کلیسای رم را متهم میکرد در عشای ربانی فقط به مردم شراب میدهد و نان را از آنها دریغ میدهد یعنی معرفت را بر مردم ممنوع میکند و فقط به آنها عشق ارزانی میدارد. بر این اساس، ایدئولوژی یوهانی ها نه فقط در نوع عرضه ی اناجیل بلکه در تورات نویسی هم منعکس شده است و همانطورکه ما یک یسوع (عیسی) داریم که طرفدار مردم و بنیانگذار مسیحیت است، یک یوشع/یسوع دیگر هم داریم که جانشین رسمی موسی و یک فاتح و سیاستمدار و از جنس اشراف یوهانی است و نیمه ی دوم آن عیسای مردمی نما است. این با آغاز یهودیت مربوط است و در این صورت، خود یهودیت اگرچه ادعا میکند قبل از مسیحیت وضع شده است، ولی در معنای توراتیش مخلوق کلیسا است و این کلیسا حتی نه شاید آنطورکه ادعا میشود کلیسای رم، بلکه کلیسای به اصطلاح پروتستان است که ادعای ارجحیت تورات را در کتاب مقدس میکند و ادعا میکند کلیسای کاتولیک به تلاش عیسی برای احیای آن وقعی نمینهد که در این صورت باید کلیسای کاتولیک رم را هم فرع بر به اصطلاح پروتستان هایی که برای اولین بار کتاب مقدس را چاپ و منتشر کردند بدانیم. پس نتیجه این که یهودیت متعارف، یک محصول مسیحیت و مسیحیت محصول یک اشرافیت یهودی قدیمی تر است که برای همراستا کردن منافع خود با اکثریت نایهودی اروپا تغییر لباس داده است. قاعدتا دشمن راستین این جریان، همان هایی هستند که سقوطشان در جنگ صلیبی داخلی اروپا مشهورتر است یعنی کاتارهای غنوصی و آریوسی ها. اگر این عرفان مسلکان قبلا بر مردم تاثیر داشته باشند مذهب جدید باید ادعای عرفان مسلکی کند و وانمود کند که از روی مصالح عرفانی، کارهایی را میکند که مردم از آنها سر در نمی آورند. علت برجستگی نمادهای عرفانی پاگان ها در تمپلاریسم و فراماسونری همین است. داستان سرکوب تمپلارها نیز واقعیت ندارد و صرفا روایت دیگری از سرکوب کاتارها است که تمپلارها آنها را واسطه های خودشان با یوحنا وانمود میکنند. امکان ندارد تمپلارها از فرانسه اخراج شده باشند وقتی تمام مدت داشتند بی دردسر به ترویج کفر و هنرهای مخرب اخلاق جامعه در کشور میپرداختند. تمپلارها یهودی های واقعیند و پرداختنشان به عرفان، مبنای کابالا یا عرفان یهود و نسخه ی مسیحیش یعنی قبالا است. یسوعی (ژزوئیت) ها که یک فرقه ی کشیش دست اندرکار در کابالا بودند، بزرگترین جارچیان ایجاد یک امپراطوری جهانی به رهبری کلیسای کاتولیک رم بودند و میتوان گفت یسوعی ها اولین عیسویان یا پیروان عیسای قلابی انجیل و برنامه ریز ایجاد نسخه های مختلف او در جهان برای فرهنگسازی به نفع اشرافیت اروپایی بودند. شعبه ای از یهودیان اسپانیایی که از قرن 17 در «جلیل» در فلسطین اشغالی در عثمانی مکتبی تشکیل دادند و با بومی سازی سرزمین مقدس درآنجا زمینه های تاسیس بعدی دولت اسرائیل درآنجا را فراهم کردند، برای جلب توجه عثمانی ها به تلفیق یهودیت توراتی با آریانیسم طرد شده از سوی مسیحیت اروپایی و ایجاد اسلام یهودی تبار پرداختند تا سوء ظن جاسوسی از سوی اروپایی های دشمن را ایجاد نکنند و نتیجه قدسیت یافتن قبه الصخره در قدس فلسطین به عنوان ملاک پیروزی اسلام بر سرزمین مقدس از سوی خدا شد. علت رواج مکتب یوحنای سابق در ایران قرن 17 که مندائیان خوزستان آخرین بازماندگان آنهایند این بود که ایران به اندازه ی واسطه های تجاری مهم اروپا و عثمانی در ترکیه و کشورهای عربی مورد توجه کشیش های یسوعی قرار نداشت و خیلی دیر اهمیت یافت ولی تا زمان اهمیت یافتنش، اسلام در حال شبیه کردن خود به مسیحیت اروپا ازجمله در دوگانه ی اشراف و عوام و از این معبر ناچارا قرار گرفتن تحت تاثیر عرفان کابالا بود.:

Le johanisme de paul le cour: m. lacapelle: theognosis: 26nov2015

اصطلاحات کابالا و قبالا از طریق کوبله الهه ی زمین که به سنگ مکعب شکل تشبیه میشود، با لغات مقدس کعبه و قبله در اسلام مرتبط شده اند. کوبله نسخه ی ترکیه ای گایا الهه ی زمین است که در بطنش دوزخ قرار دارد و جادوگری احضار شیاطین از دوزخ است. کابالیست ها هم به جادوگری مشهور بوده اند. نام گایا شکلی مونث از گی یا کی به معنی دره یا طریقی به اعماق زمین در زبان های سامی منجمله عبری است. گایا میتواند شکل یونانی شده ی یک واسطه بین گی و گهنه/جهنم در آرامی به معنی دوزخ، و "هینوم" که نام دره ی پرستشگاه آتش در نزد عبریان است هم باشد؛ همچنین لغت مغولی "شینو" به معنی گرگ، لغت یونانی canis به معنی سگ، نسخه ی اروپای غربیشان hyena به معنی کفتار، و البته لغت ژرمن hunt به معنی شکار حیوانات وحشی. در نواحی اروپای شرقی، "کوبی" به معنی مرتبط با کی، معنی جادوگری میدهد. "کوبا" به معنی احساس بد، و کوباواس به معنی روح شیطانی از این ریشه برخاسته اند و بیشک گابلین و کوبلاین به معنی جن در نواحی غربی تر اروپا را نیز باید از همین ریشه دانست. کلمات ترکی-مغولی kem, khem, Kan, khan به معنی رودخانه نیز باید از ریشه ی زمین باشند. کلمات چینی کانگ و جیانگ به معنی رودخانه . کان یانگ به معنی ساحل نیز باید با این ریشه مرتبط باشند، همچنین عنوان کانگ میان که در دوره ی استعمار انگلستان در بعضی نواحی سیستان برای رود هیرمند به کار میرفت. این لغات همه مرتبط با لغت فارسی "خندق" به معنی جوی آبند که به جاری بودن آب در زمین کنده شده اشاره دارد و از ریشه ی "کندن" به معنی حفر زمین هستند، چنانکه در ترکی قفقاز و ایران و آسیای مرکزی و سین کیانگ چین، لغات "کند" ، "کنت"، "خنت" و "خانه" به فراوانی درباره ی شهر، خرابه و محل زندگی انسان (ها) به کار میروند که همه از حفر زمین به حساب می آیند. در اوراسیا این لغت با تلفظ های کاتا و کوتا به فراوانی درباره ی رودخانه ها و نواحی زیست انسانی به کار رفته که به نظر میرسد با خوانده شدن خاستگاه تاتارها به ختا و ختن مرتبط باشد. لغت "کاسل" به معنی قلعه در اروپا نیز از این ریشه است. لغات کان و خان به معنی منسوب به زمین، احتمالا در نام گرفتن "گنوم" دیگر اصطلاح به کار رفته درباره ی جن نقش دارند چون گنوم نیز جن های ساکن در زیر زمین هستند و در غارها و چاله ها میزیند. تصویر رایج از آنها به صورت کوتوله های ریشو در قالب مجسمه های محافظ باغ، در اواخر دهه ی 1860 از آلمان به انگلستان وارد و از آنجا جهانی شد. تصور میشده آنها در اثر برخورد با نور خورشید به سنگ تبدیل میشوند احتمالا ازآنرو که سنگ، بدنه ی زمین را تشکیل میدهد. کلمات هاتو –بعدا hate در انگلیسی- و "خدو به معنی خزنده نیز باید از همین ریشه ی گی به معنی زمین و در مفهوم خاستگاه اجنه مربوط باشند. "ر" که علامت نسبتساز دیگر است، "کور/خور/هرو/هلیوس" به معنی خورشید را که از زمین درمی آید و به این کلمه مضامین الوهی میدهد، به این لیست اضافه میکند، همچنین لغت ساکسونholm به معنی زمین طلوع خورشید.holm treeبه معنی درخت همیشه سبز و مرتبط بوده با لغات ارب/هرب به معنی گیاه و علف، گاهی فقط گیاهان غیر چوبی، گاهی زغال سنگ که از گیاهان به دست می آید، و رشد گیاهان سبز نیز مثل طلوع خورشید، برآمدن از زمین را نشان میدهند. لغت herfesht/harvest به معنی درو محصول، ترکیب گیاه با بازگشت به زمین با مرگ را نشان میدهد بخصوص وقتی در نسبت دادن مرگ به اجنه ی زیر زمین، حالت قتل و آسیب به خود بگیرد. لغت hart/heart به معنی آسیب زدن ازاینجا می آید. قبل از آن، لغاتharsh/karsدر زبان های ژرمن-اسلاو به معنی خراشیدن و باز در تشبیه به خراش، خراش زدن را داریم که به معنی چهارپایان وحشی معمولا قوی هم به کار میرفتند، وحوشی که میتوانستند به انسان آسیب بزنند، و بعدا در کنایه به آنها معنی پشمالو هم یافتند. Harm دیگر لغت برخاسته از این ریشه است که بعدا به صورت sharm یا شرم، مفهوم آسیب روحی را هم یافت. ممکن است لغت karma به معنی عقوبت گناهان، تا اندازه ی زیادی با این برداشت از الوهیت برخاسته از زمین نسبت داشته باشد. Kaza, kost به معنی کشت و گیاهان زراعی در سرزمین های اسلاوی و ژرمن نیز باز برآمدن گیاه از زمین را اعلام میکنند. لغات khog/hog که در قدیم بیشتر به معنی جوجه تیغی –یک حیوان زیرزمینی شب زی- به کار میرفته است، بعدا در آلمانی، بیشتر معنی حیوانات قربانی شونده مثل گوسفند و بز و خوک به کار رفته و درنهایت روی خوک تثبیت شده است. حتی خود لغت hell به معنی دوزخ در غرب هم با همین انتساب به درون زمین معنی می یابد. "غول" یا جن آدمخوار معمولا با ظاهر نیم حیوان و معادل نزدیک آدم-گرگ در اروپا، نیز با دوزخ مرتبط و تلفظ دیگر hell است. hell با hole مرتبط است که هم معنی گودال میداده است و هم معنی پنهان شدن. از همین خانواده heleبه معنی جلد و پنهان کردن، همچنین hydan, hoden, husan به معنی پنهان کردن و پوشاندن، و hide, hyda, haid به معنی پوست حیوانات بزرگ، اشاره به پنهان شدن حیات یا زندگی توسط قالب زمینی موجودات دارد و تلفظ دیگر gey یا دره در عبری، "حی" به معنی زنده است که در صورت آسمانی خود ریشه ی heaven به معانی آسمان و بهشت، و نیز مرتبط با ihvi یکی از فرم های اولیه ی نام یهوه خدای یهود است. این دوگانکی بین آسمان و زمین دراینجا نیز دیده میشود که اروس یا ارض به معنی زمین، تلفظ دیگر ایلو، اله، و الله به معنی خداوند آسمان است و در نزد رومیان، "اروس" که یکی از نام های یونانی خدا و معادل ایلو است برای کوپید خدای بالدار و پروازکننده ی عشق به کار میرود. نام اروس معادل "هرو" خدای خورشیدی است که hero به معنی نیمه خدا و قهرمان هم با آن مرتبط است.:

Chronologia.org: issue 1190

این رابطه ی رفت و برگشت خدا بین زمین و آسمان به تولید نسل او از انسان ها در زمین و پیدایش قهرمانان تشبیه میشود که در مسیحیت یهودی تبار، تنها نسخه ی جایز آن، عیسی مسیح است اما اگر قرار است همه ی مردم برای قرار گرفتن در ارتش مسیح، زیر سایه ی قدرت های استعماری متحد شوند، لازم است که شکل کلی تر و نا مقدس تر این پروژه در قالب هبوط آدم بر زمین برای همه ی انسان ها تکرار شود. پس گفته میشود اگر خدا انسان را بر زمین فرستاد برای آن بود که از نسل او دشمن آینده ی شیطان یعنی مسیح پدید آید و درآنجا قدرت بگیرد. شیطان هم چون این را میدانست، لشکریانش را که فرشتگان هبوط کرده بودند، بر زمین فرستاد تا با تولید مثل با زنان زمینی، نسلی از شیاطین و انسان های پست را تولید کند تا نژاد انسان تباه شود و نتواند در ارتش خدای انسان شده یعنی مسیح قرار بگیرد. اگر خدا سیل نوح را بر زمین فرستاد، ازآنرو بود که جز قرار گیرندگان در کشتی نوح، تمام انسان ها و حیوانات به خوی شیطانی فرشتگان هبوط کرده آلوده شده بودند و تازه باز هم از خون آنها چیزی در وجود بازماندگان باقی ماند تا غول هایی را که بعدا موسی و یارانش در کنعان نسل کشی کردند به وجود بیاورد. هم آن مردم و هم حیواناتشان که به همراه خودشان توسط دژخیمان یوشع قصابی شدند همه شیطانی بودند و وجودشان به ضرر دیگران بود. اینطور نبود که خدا به آنها مهلت خوب شدن نداده باشد. هزاران و صدها سال فاصله بین فجایع، نشان این است که خدا مهلت کافی برای درست شدن به اینها داده، ولی فایده نداشته است. این هم تازه آخر وجود خون شیاطین در رگ های انسان ها نبوده است. توضیح این که عیسی میگوید به سرعت و در زمان زنده بودن قاتلینش به زمین برمیگردد همین است. عیسی که خدا بود به صورت انسان برنگشت بلکه به صورت روح برانگیزنده ی جنگ ها و بلایا نه فقط یهودیان را به دست رومیان مجازات کرد بلکه همانطورکه پیشگویی دیگری میگفت هزار سال بعد باز به شکل بلایای انسانی و طبیعی بازگشت و طی صدها سال، با انواع و اقسام زلزله ها و سیل ها و قحطی ها و رانش زمین ها بدکاران را مجازات کرد و در جنگ ها بدکاران را به دست همدیگر از بین برد تا خون شیاطین در انسان ها رقیق شود و هنوز هم سرزمین های جنگ زده و بلازده، مکان های عمده ی نیمه شیطان ها است که انسان ها نباید بر رنج آنها دل بسوزانند و روند طی شده را تنها چاره ی از بین رفتن تاثیر شیطان بر انسان های زمین بشمارند. دراینجا دین هیچ مخالفتی با فراماسونری یعنی اخوت سیاسی برانگیزنده ی جنگ ها و تحریم ها ندارد و تقریبا فراماسون ها و شیطانپرست ها را ابزار خدا برای تسویه حساب با بدکاران میبیند. تاریخ که امروزه بیش از هر جریان دیگری، مذاهب درصدد دفاع از آن هستند، مهمترین ابزار توجیه این ایدئولوژی مشترک بین مسیحیت و فراماسونری است. چون برای این که ثابت شود مردمی که خدا بر آنها خشم گرفته است، حقشان است که هدف تحریم و جنگ قرار بگیرند، باید تاریخ طولانی انسان واقعیت داشته باشد تا ثابت شود این انسان ها اصلاح ناپذیرند. این ایدئولوژی همچنین نیاز واضحی به وجود تاریخی عیسی مسیح دارد تا ثابت کند انسان، قانونا باید لشکر خدا باشد و آنها که در تیم مسیح و مغربزمین فراماسون ها نیستند در تیم شیطانند درحالیکه نظریه های زیر سوال برنده ی تاریخ، به پیروی از کسانی چون خانم مورداک، مسیح را خدایی نا انسانی در حد خدایان پاگان ها و نتیجه ی جمع آنها میشمارند. منتها تناقض این نظریه با خودش در این است که با خراب شدن کشورهای دیگر توسط قدرت های استعماری و پر شدن کشورهای غربی از مردان سرزمین های ظاهرا شیطانی، گروه های کنجکاو مسیحیان به شباهت های فرهنگ های سنتی خود و این ملت های ظاهرا شیطانی پی برده اند و متوجه شده اند که هر دو گروه، هدف نظریه های عصر روشنگری از نغربزمین هستند که تقریبا تمام چیزهای خوبی را که تورات و انجیل از آنها اعتبار میگرفته است، در سنت های مشترک مردم سرزمین های قدرتمند و مردم سرزمین های شیطانی از بین برده اند. حتی نظریه های توطئه دراینباره برای ارضای شکاکان، بازار هم پیدا کرده اند بطوریکه میبینیم این نظریه ی مدت ها پیش فراموش شده که موسی توسط یک جادوگر مصری ترور شد و آن جادوگر، خود را به شکل او درآورد و با تحریف نهضت موسی و ایجاد یهودیت متعارف به جبهه ی شیطان یاری رساند، در قالب کتاب های عامه پسند در سطح اینترنت، خود را به فروش میرساند.:

“THE MILLENIAL REIGN OF CHRIST AND THE LAST RESET”: PUSHA MAKU: STOLEN HISTORY: 6 NOV 2020

به طرز شگفت انگیزی این جبرگرایی در اعتقاد به خون شیطانی، همان جرثومه ی مسیحی است که به صورت جبرگرایی ژنتیکی در به اصطلاح اتئیسم یا بی خدایی زیستشناسی داروینی مطرح و با کتاب «ژن خودخواه» ریچارد داوکینز به شهرت رسیده است. مطابق این عقیده، آدم ها در تمام اعمال خود تحت تاثیر ژن هستند و حتی در جذب محیط به خود، فقط تا آن حدی که ژنتیکشان به موضوع جلب شود از محیط اخذ میکنند. لاکاپله داروینیست ها را متهم میکند که آنها با این که خدا را انکار و خلقت گرایان را به مسخره میگیرند ولی عملا از قوانین فیزیکی و زیستشناختی، یک مجموعه ی جبری میسازند که تفاوتی با تقدیر خداوند یهودی-مسیحی ندارد. برای آنها بزرگترین اهمیت داروینیسم در انکار خدا به خودی خود نیست بلکه در این است که با از بین بردن خدای شخصی که میتواند به اراده ی خود در مسائل تغییر ایجاد کند، همه چیز را بسیار کند کرده اند تا حدی که بتوان به جای 6هزار سال تاریخ انسان از قول کلیسا 2میلیون سال تاریخ قرار داد و ادعا کرد که تمام تغییرات بشر بسیار کند اتفاق افتاده و تغییر مسیر انسان ها در دنیا نسبت به وضع فعلیشان نیز بسیار کند و بدون هیچ انقلاب واقعی علیه مسیر فعلی و البته قدرتمداران فعلی رقم خواهد خورد. با توجه به این که ژنتیک به جای «خون» جبرگرایان نظام قبیله ای، توجیه کننده ی عدم امکان استعفای فرد از ذات خوب یا بدش است، داروینیست ها سعی کردند تا با فرمول بندی تغییرات ژن، مسیر تکامل بشر از صدها هزار سال پیش تاکنون را تعریف یا درواقع اثبات کنند. با این که آنها فرمول بندی تغییرات ژن را همان جوری که به حد اکثر ممکن به نفع تز اولیه شان باشد انجام دادند ولی نتایج آنقدر ناامیدکننده بود که به جای داده های تجربی، با حدس و گمان جاهای خالی را پر کردند. این را «دیوید سایکس» داروینیست اعتراف کرد که در کتاب «7دختر حوا» به زعم خودش 7 تغییر بزرگ در ژنتیک انسان ها به واسطه ی تغییرات میتوکندری را که به 7 زن برمیگشتند تعیین کرد. این تز روی این علاقه ی شدید داروینیست ها به تغییرات میتوکندری استوار است که جهش های ژنتیکی در آنها بسیار به ندرت روی میدهد. با این حال همانطورکه لاکاپله از قول سایکس مینویسد، زمانی که برای فرمول بندی تغییرات ژنتیک طی 1000 سال و نسبت گیری آن با دوران های قبلی به شجره نامه ها و متون تاریخی اعتماد کردند، مدام دچار شکست شدند. چون به نظر میرسید جهش های میتوکندری بسیار زیادند، گاهی تقریبا در حد غیر ممکن. به عنوان مثال، در مورد مک دونالدها که نسبشان به یک ژنرال وایکینگ فاتح اسکاتلند در قرن سیزدهم میلادی میرسد، ملاحظه شد که ژنتیک آنها آنقدر با هم اختلاف دارد که انگار در شجره نامه های همه شان موارد متعدد باورنکردنی از حرامزدگی رقم خورده است. اتفاقا سایکس از طریق تحقیق درباره ی خود اسکاتلند این مشکل را حل کرد بدین ترتیب که دریافت زمانی که یک ارباب، منطقه ای را تصرف میکرد، همه ی اهالی با نسبنامه های گوناگون و متفاوت، اسم و رسم خود را به طرف ارباب تغییر میدادند و بنابراین بیشتر مردم در آن موقع لزوما با هم فامیلی نسبی از طریق پدر نداشتند هرچند بعدا ممکن بود این فامیلی حاصل شود بی این که اجدادشان یکسان باشند. سایکس حدس زد که احتمالا در بخش اعظم دنیا همینطور بوده است. البته او با این حل مشکل، درواقع مشکل دیگری ایجاد کرد. چون اینطوری دیگر هیچ راهی برای فهمیدن زمانبندی و چگونگی منطقی تحول ژنتیک نسل ها طی 1000 سال باقی نمیماند، چه رسد به تخمین آن برای میلیون ها سال پیش، و هرچه که به دست آمده، مطلقا حدس و گمان و البته حدس و گمان تابع نتیجه گیری از پیش تعیین شده است.:

La malediction d,adam: m. lacapelle: theognosis: jan16,2016

وقتی شواهد علمی تابع ایدئولوژی هستند، از مجموعه ی نقل قول های غیر قابل اعتماد تاریخی در نوشته های سرشار از معجزه و دروغی که توسط قلم به مزدها تهیه شده اند چه انتظاری میخواهید داشته باشید؟ تردید وجود ندارد که بسیاری از ما –حداقل آنهایی که مطمئنیم حلال زاده ایم- حتی مثل چند سال قبل خود فکر نمیکنیم، چه رسد به پدران بلافصل خودمان از نسل قبل. پدرانمان هم دقیقا مثل پدرانشان فکر نمیکردند. مردم مدام در حال تحولند و اگر حافظه شان یاری کند خودشان متوجه این تحول میشوند، چه برایشان داستان هزاران سال درجا زدن دروغین در یک تاریخ دروغین را تعریف کنید یا نکنید. بنابراین باید دیدگاه توراتی از نبرد دائمی بین امت خدا و امت شیاطین را فراموش کنید و به اصل قصه ها در دوران رمزنگاری باستانی برگردید: به درون خاستگاه نمادین انسان یعنی صورت فلکی جوزا و دو نیمه ی وجود جانوسی او: نیمه های غریزی-حیوانی و روحانی-انسانی. آنها که مقابل هم قرار گرفته اند، این دو نیمه اند؛ نه در گروه های ارتشی از دو جبهه ی خدایی و انسانی، بلکه در تک تک آدم ها. یعنی جنگ آدم های خوب و بد را نداریم، بلکه جنگ نیمه های متضاد در انسان را داریم و هر کدام از این نیمه ها در جای خود مثبت و در جای خود منفیند، نه این که یکی کاملا مثبت و دیگری کاملا منفی باشد. اما همین تمثیل عامل بدبختی های بعدی است چون اعتراف میکند که آدم ها ذاتا یک نیمه ی شر در خود دارند و بدبختی وقتی شروع میشود که کسانی ادعا میکنند این شر در وجودشان جای ندارد و آنها با بقیه ی مردم فرق دارند. زمانی که این خودبرتربینی حاصل شد، آن وقت بهانه برای شر تلقی کردن مطلق بقیه با به هم دوختن آسمان و زمینشان فراهم میشود و در مصر که اشرافیت یهود ازآنجا به اروپا نقل مکان کردند، این بهانه وجود داشت.

به نوشته ی جرالد مسی، مصری ها معتقد بودند در محل ستاره ی قطبی در آسمان قطب شمال، کوه بلندی قرار دارد که آسمان را نگه میدارد و این کوه ریشه در آمنتا یا جهان زیرین دارد که یهودی ها با شئول یا دوزخ خود تطبیق میکردند. یعنی از این دید، دوزخ به آسمان دوخته شده است. ارواح از جاده ی آسمانی که همان راه شیری است، از آسمان قطب شمال به زمین می آمدند و در بدن ها جای میگرفتند و متولد میشدند. فرشتگانی که به مانند هورس با ظاهر انسان هایی با سر شاهین تخیل میشدند، راهنمای ارواح در این جاده بودند و این برای مسی، یادآور نامیده شدن راه شیری به «جاده ی پرندگان» در فولکلور لیتوانی است. برخی از مصری ها این جاده را یک رودخانه ی آسمانی میشمردند. چون آسمان نه فقط محل ارواح بلکه خاستگاه آب باران نیز بود. یونانی ها آسمان را اورانوس مینامیدند و دکتر بیرچ این نام را برخاسته از کلمه ی قبطی "آرنو" به معنی آب میداند [که احتمالا به لغات "وارون" و "باران" در فارسی و زبان های هندی هم مرتبط است]. در برخی اعتقادات چینی و نیز در کتاب زرتشتی بندهش، راه شیری هم رودخانه است و هم محل گذر ارواح. رودخانه ی نیل در مصر و رود هوانگ هو در چین، نسخه های زمینی راه شیری به شمار می آمدند. طبیعتا این باعث میشد تا مکان هایی در مناطق جغرافیایی مالوف، محل های سابق کوه آسمانی تلقی شوند. کوه آسمانی در بسیاری از افسانه های قدیمی، سفیدرنگ بود و در زمان جرالد مسی، کره ای ها آن را به نام «کوهستان سفید» میشناختند. در مصر، این تبدیل به یک سنگ بنای سفید زمین در جایی به نام «کاخ سفید» شده بود که فرعون «احمس» آن را خراب کرد تا با سنگش معبد پتاح را در منف (قاهره ی سابق) بسازد. این معبد به نام "ها کا پتاح" معروف بود و یک نظریه درباره ی نام Egypt برای مصر به این معبد برمیگردد. کاخ سفید، سکونتکاه سخمت همسر پتاح بود و سخمت در هیبت یک ماده شیر در آنجا زندگی میکرد. این اتصالگاه آسمان و زمین در جایی به نام turui در نزدیکی منف واقع بود که در زمان جرالد مسی به نام torah شناخته میشد. مسی، troy یا تروا در حماسه ی هومری را نسخه ی یونانی turui میداند که به همان شکل تخریب شده است. وی همچنین برج بابل را یک نمونه ی دیگر کوه آسمانی میداند که به مانند کاخ سفید مصری آسمان را به زمین متصل میکرد و تخریب شد. Turui مصر همچنین محل "سیسنو" یا بهشت 8ایزد بود که به روایت دیگری در بهشت "آم خمن" در کوه آسمانی ساکن بودند. به هر حال به سبب این قصه ها محدوده ی شامل معبد پتاح در منف و اطراف آن به "آنو" یعنی خانه ی خدایان نیز نامبردار بود. پتاح یا هفستوس معادل وولکان خدای آهنگران و مروج صنعت بود که کارگاهش در جهان زیرین قرار داشت و مواد مذاب آتشفشان ها از کارگاه ریخته گری او بیرون می آمد. درست مثل یک کوه آتشفشان که برای رسیدن به آسمان، رشد میکند، معبد پتاح نیز تلاشی برای تداوم خلقت با وصل کردن زمین به آسمان است و به این داستان برمیگردد که خدا-قب (زمین) و الهه نات (آسمان) توسط پدر و مادرشان شو و تفنوت از هم جدا شدند تا دیگر نتوانند دست به تولید مثل و خلقت خدایان جدید بزنند و شاید تخریب کاخ سفید و بنای معبد پتاح از روی آن، معنی تغییر نوع خلقت و انسانی کردن آن را بدهد. در این برداشت و با توجه به این که کاخ سفید سخمت جانشین کوه قطب شمال است، معادل نات الهه ی آسمان، خبت الهه ی مجسم به اسب آبی و معادل دب اکبر در آسمان قطبی است که الهه ی جهنمی هرج و مرج است و ازاینرو است که کوه خدایان از آمنتای دوزخی به قلمرو او متصل میشود. بدین ترتیب، آسمان روح دوزخ را به خود جلب میکند و در این حالت، در جایگاه هاثور الهه ی زمین و مادر هورس یا خدای خورشیدی قرار میگیرد. در قصه ی هاثور، کوه آسمانی با درخت موسوم به پرسیا جانشین میشود که محل اقامت هاثور است. آمسو یا هورس 30ساله با سفر به بالای درخت پرسیا به سرکوب اژدهای آپپ پرداخته بود تا مادرش هاثور را از اسارت نیروهای شیطانی نجات دهد. هاثور قیافه ی گاو را دارد که نسخه ی خشکی زی اسب آبی به شمار میرود. ازاینرو هاثور نیز قابل تطبیق با دب اکبر است و 7هاثور از ضرب او در 7ستاره ی دب اکبر پدید آمده اند. 7 هاثور در قالب 7گاو ماده توسط یک گاو نر هدایت میشوند که همان صورت فلکی ثور است که دب اکبر از ران او ساخته شده است. هاثور معادل ایزیس و ورزاو معادل ازیریس است و دوران تاریک و تایفونی هاثور، معادل دوران حکومت سیت پس از قتل ازیریس است که سایه ی ازیریس از سر ایزیس کم شده است تا زمانی که ازیریس به صورت هورس بازگردد. یکی از معانی نام سیت، کوه و ستون است و این باز موقعیت هاثور در قطب شمال و در قالب درخت پرسیا را نشان میدهد. این موقعیت را میتوانیم در افسانه ی کشف ایرلند توسط maelduin و دریانوردان همراهش دید. آنها ذوق زده شدند وقتی کشتی آنها به یک سرزمین زیبا رسید. ولی در آستانه ی آن وحشتزده شدند وقتی درختی را دیدند که شاخه های آن همانند گردن هایی، بر خود، سر های حیوانات وحشی مخوف را داشتند و در پای آنها، هیولایی چوپان در کنار گله ی گاوهایش، ورزاوی را کشته و در حال خوردن او بود. به نظر جرالد مسی، این هیولا نسخه ی دیگر آپپ، ورزاو نسخه ی دیگر ازیریس، گله ی گاوها انسان های به جا مانده از دوران ازیریس که الان فقط به درد قربانی شدن میخوردند، و درخت نسخه ی دیگر پرسیا تحت کنترل نیروهای شیطانی است. مسی، این داستان را با قصه ی فتح ایرلند توسط توهاته دانان مقایسه میکند که به جنگ غول هایی به بزرگی کوه ها رفته بودند. اینجا همان نیروهای شخصی شده ی جدا کننده ی زمین و آسمان را به جای کوه نگهدارنده ی آسمان و البته در حالت شیطانی خود داریم. ایرلند برای بریتانیایی ها محترم است چون بریتانیا را مرکز جهان نشان میدهد و در بومی سازی مرکز جهان در خود، دنباله رو مصر است. اما نکته ی کلیدی که در داستان اگرچه بازتکرار تقریبی یافته ولی عمیقا کمرنگ شده است، قرار دادن شیاطین در آسمان بالای محور زمین در زمان فتح آن توسط قهرمانان خورشیدی است چون با آن، یک محدوده ی دوزخی در اوج آسمان تعریف میشود که سرزمین الهی در ورای آن قرار میگیرد. با بومی سازی این قلمرو اسطوره ای در زمین مصر، ملتی به نام یهود پیدا میشوند که با سفر به شمال و رفتن به ماورا و به سمت نزدیکترین سرزمین کوهستانی در شمال، تخیل میزنند که با از بین بردن شیاطینی تحت نام کنعانیان در سر راه، به اورشلیم آسمانی و نسخه ی زمینی بهشت خواهند رسید و ادعا میکنند اجدادشان قبلا این کار را کرده و قوانین خاص شریعت یهود را درآنجا از آسمان گرفته و بر زمین جاری کرده اند.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: :P284-290

پس مردم یهودی از جایی در ورای دوزخ آسمانی آمده اند و مردم دیگر، ترکیب یک زمین دوزخی و یک آسمان دوزخی هستند و شر مطلقند. قطعا هر آدم خوبی در دنیا همویی است که رگ خویشاوندیش بجنبد و طرف یهودی ها قرار بگیرد که در این صورت، این آدم خوب فقط به این شرط میتواند یک یهودی الاصل در میان نایهودیان باشد که اجدادش در اثر آزار و اذیت اجدادشان توسط انسان های شیطانی، ناچار به تغییر دین شده باشند. این چیزی نیست که همه دوست داشته باشند ولی مسیحیت آن را از یهودیت میگیرد و به جمعیت های بی شمار میدهد و البته یهودیت را بازتعریف میکند وقتی یهودیت اصلی را آمده توسط موسایی میخواند که عیسی درصدد احیای او است. پس یهودی های قبلی که هستند؟ همان هایی که گوساله پرستی کردند و موسی نفرینشان کرد. درواقع احتمالا ورزاو ازیریس قبل از این که نماد هر قوم دیگری باشد نماد یهودی ها بوده است.

لاکاپله دلیل این احتمال را شرح میدهد: سال مذهبی یهود از پاییز آغاز میشود و اگرچه تقویم قمری آن دستخوش دستکاری های زیادی شده است اما زمانی به شدت درگیر تطبیق آن با تقویم شمسی بود. در آن زمان، آغاز پاییز در زمان وقوع ماه بدر در برج ثور تعیین میشد که به آبان ماه می افتاد و همین اتفاق است که در تقویم میلادی با زمان سامهاین یا هالووین کنونی در آبان ماه مرتبط میشود. سامهاین که آغاز زمستان سلتی بوده است، در زمان تنظیم تقویم میلادی، به دلیل اهمیتش دهم ماه قرار گرفته است تا با روز مهم یوم کیپور که دهمین روز سال مذهبی یهود و زمان دادن قربانی است برابر شود. پس از آن، ماه های 30 روزه یا 31 روزه ی تقویم میلادی که به همراه تقویم شمسی از بابل در عراق وارد شده بودند، نسبت به آن تعیین شدند. نام گرفتن ماه به نوامبر به معنی نهم، وابسته به تقسیم سال 360روزه ی خورشیدی به دوره های چهل روزه بود چون 40 عدد کمال به شمار میرفت. سامهاین، شروع نهمین دوره ی سال پس از کریسمس بود و اهمیتش نیز در همین بود. پس از 40 روز گذشت زمان از سامهاین یا هالووین، 21 دسامبر [=اول دی] فرا میرسد که معادل یلدا یا روز تولد مسیح در تقویم سریانی است. این روز، قبلا روز تولد الجبل یا الاگابالوس بوده است که همان میترای گاو کش است. بدین ترتیب مسیح 40 واحد –یعنی یک دوره ی کامل- پس از دوران ورزاو، ورزاو کیهانی را شکست میدهد و عصر یهوه را رقم میزند. با برجستگی هرچه بیشتر تقویم شمسی در روم، به جای ورود ماه کامل به برج ثور، صحبت از زمان ورود خورشید به برج ثور در ابتدای سال بابلی یعنی اول بهار شد و تخیل شد که عصر دشمنان یهودیت مثل بابلی ها و کنعانی ها در عصر ثور قبل از عصر حمل رقم خورده است. این نمیتوانسته تا قبل از تنظیم تقویم میلادی بر اساس تقویم جولیانی مورد فکر قرار گرفته باشد. تقویم جولیانی را به ژولیوس سزار در 44 سال قبل از میلاد مسیح نسبت میدهند. ولی لاکاپله مینویسد ژولیوس سزار سازنده ی تقویم جولیانی، به سادگی همان ژولیوس سزار پدر جوزف اسکالیگر یسوعی بوده که در قرن 16 زندگی میکرده است. جوزف اسکالیگر مخترع سالشمار تاریخ اروپا و منشا تاریخ رسمی است و تقویم کلیسا نیز برای او چیزی جدای از تاریخ خیالیش نیست.:

40jours: m. lacapelle: theognosis: 30nov2016

شاید این که هالووین موسم محبوب شیاطین و جادوگران و موجودات اهریمنی و ارواح شرور است به این مربوط باشد که در موعد فرضی ظهور یهودیت سابق و من باب علاقه ی یهود به جادوگری که هیچ وقت از بین نرفت رقم میخورد و در پاییز این روز، برای آنها مهم است چون معادل یوم کیپور سابق و موعد قربانی دادن است و اجنه ی سابق برای گرفتن قربانی از انسان ها می آیند و انسان ها ناچارند خودشان را شکل آنها کنند. امال در این صورت، پس چرا اینها ملت مقدسند و بقیه شیطانی؟ تنها پاسخ این است که تا وقتی که قبول کنیم همه چیز دنیا در دست «خدای خوب» است و «خدا جای حق نشسته است»، هر کس در این دنیا بلا سرش می آید حقش است و حتما در جبهه ی شیطان است و متاسقپفانه در دنیای امروز، پیروزی و شکست، بستگی به میزان پولی که خرج میکنید و کیفیت حقه هایی که به دیگران میزنید دارد که در هر دوشان هیچ کس به اندازه ی سرمایه داران یهود امکانات ندارد. هر کسی که این ایدئولوژی را از قدرتمداران بلوک غرب امروز بگیرد و با آن به جنگ همان ها برود از پیش محکوم به شکست است.

ترک ایتالیایی: اپیدمی جهانگیر دولتی که بر سر مردمش بلا می آورد تا حکومت کند.

نویسنده: پویا جفاکش

کریشنا و بالاراما

کریشنا و معشوقه ی اصلیش رادها

کریشنا و دختران شیردوش

حیات وحش هند قدیم

یک افسانه ی قدیمی از آسیای مرکزی میگوید که مدت ها پیش از آدم و حوا، تمام این منطقه به جز هسته ی کوهستانی آن که در جنوب تا هند تداوم داشت، زیر دریا بود و شوره زارهای بیابانی و نمک دار آن منطقه، بازمانده ی دریای آنند. در آن زمان، آن کوهستان، محل زندگی نژادی از مردمان فراطبیعی بود که توانایی های خارق العاده داشتند و منشا جادوگری در انسان بعدی بوده اند. ممکن است این فقط یک تغییر زمان در یکی از دنباله های داستان اسلامی فرار کنعان ابن نوح از سیل الهی به قله ی کوه ها باشد. اما مادام بلاواتسکی و جریان تئوسوفی او که هند و هیمالیایش را منشا نژاد آریایی اروپا میشمردند، بسیار دوست داشتند این داستان را تاریخی تلقی کنند. چون با توجه به این که تنها سرزمین بسیار سرسبز اطراف این کوهستان، شبه قاره ی هند است پس از فروکش دریا، نژاد مزبور احتمالا به آنجا فرود آمدند و تمدن بزرگ را با نیروی جادو از آنجا آغازیدند. ازاینرو مادام بلاواتسکی در استانزای نهم از جلد دوم کتاب the secret doctrine به مخالفت با جیمز فرگوسن باستانشناس پرداخته است که معتقد بود هیچ بنای دارای قدمت زیادی در هندوستان وجود ندارد. بلاواتسکی قبول میکند که شهرهای فعلی هند جدیدند ولی میگوید هیچ بعید نیست شهرهای جدید فعلی، روی خرابه های نسخه های کهن تر خود استوار باشند. ازاینرو سعی میکند فقدان تاییدیه های کهن از هند را با بازیابی نژاد مرموز در تمدن کلده که کهنگی آن تایید شده بود جبران کند. برخی معتقد بودند که بانیان کلده، آشوریانند و چون نام آشوری ها در برخی تلفظ ها آتوری آمده است، آنها باید همان توری ها یا تورانی ها باشند که در بین النهرین با سامیان آمیخته و بازمانده های دانش یک ملت کهن تر تاتار از آسیای مرکزی را به سامیان انتقال داده اند. بلاواتسکی به این نظریه میچسبد ولی ادعا میکند این دانش نه به تاتارها بلکه به هندی های معلم تاتارها متعلق بوده است. ازاینرو بلاواتسکی سعی میکند تا مردمان جادویی افسانه ی مزبور را در بین النهرین بیابد و در این راه، به یک روایت یهودی در باب گذشته ی کلده میچسبد. در این روایت، "علیم" نام خدا که به یهوه خدای یهود داده شده است، به "الیم" به معنی ال ها یا خدایان تعبیر میشود و این ال ها دانشمندان "گان عدن" که یک باغ در بابل است تصور میشوند که رئیسشان «جاوا علیم» همان یهوه است. آدم یکی از شاگردان این این دانشگاه است که بعدا پدر همه ی انسان ها تلقی میشود و انسان های قبل از او فرشتگان، و رئیسشان جاوا علیم که یاوه یا یهوه باشد، خدا شمرده میشوند. یکی از نام های محل اطراف بابل، «گان دونیاش» بوده که این نام، با گان عدن یا باغ عدن آدم و حوا در تورات تطبیق شده است. این روایت همانطورکه بلاواتسکی نیز میگوید، به همین مقایسه برمیگردد. با این حال، بلاواتسکی معتقد است که این، فقط بومی سازی باغ عدن شرقی توسط مهاجران دانای کوهستان افسانه ی بالا است و خشک شدن دریا که راه آنها را به کلده باز کرده است نیز به صورت داستان سیل خیسوتروس یا زیوسودرا وارد بین النهرین شده و بعدتر که آدم جد همه ی انسان ها تلقی شده است، باز به صورت سیل نوح در بعد از آدم بازتولید شده است. بلاواتسکی در عوض، مایل است تا نام عدن را با لغت یونانی "هدون" به معنی شهوت مقایسه کند. وی فضای شهوتپرستانه ی حاکم بر خدایان المپ به عنوان نسخه ی دیگر باغ عدن را یادآور میشود، همچنین "سوارگا" بهشت ایندرا در کوه meru را که محل شهوترانی مومنان با زنان جن است و به صورت فردوس پر از حوری احادیث اسلامی بازتولید شده است. کلدانیان البته بهشت را دارای چنین مشخصاتی نمیشناختند، اما حیوان پرستی و طبیعت پرستی آمیخته به مذاهبشان، جایی برای انحطاط اخلاقی و فیزیکی بشر به سوی حیوانیت محض باز میگذاشت. کاهنان کیش نرگال، هر کدام یک توتم جانوری خاص خود را داشتند و تمثال یا عضوی از بدن آن جانور را به عنوان طلسم با خود حمل میکردند و از درختی می آویختند. ناگال ها یا جادوگران سرخپوست مکزیکی هم چنین میکنند و بلاواتسکی مایل بوده بین نام آنها و نام نرگال ارتباطی ایجاد کند. این توتم پرستی، برای جذب حمایت ارباب جادوگر جنگل است که تمام حیوانات وحشی را تحت پوشش خود قرار میدهد. حالا اگر آدم بتواند صفات توتمی حیوانات گوناگون را در خود پرورش دهد، بیشتر در جادو پیشرفت میکند و موفق به شکست عناصر مذهب سنتی میشود که البته در نتیجه اش اعقاب او که بخت حل کردن نژادهای دیگر در خود را می یابند نیز حیوانی ترین انسان ها خواهند بود. در نقشه ی مادام بلاواتسکی، فقط جانوران ریز و درشت امروزی در این جعبه ی جادو جمع نشده اند. او جرئت کرده است تمام هیولاهای افسانه های انسانی را جانوران منقرض شده ی باستانی تلقی کند و علتش هم کشف پشت سر هم فسیل های دایناسورها در زمان او است. بلاواتسکی معتقد بود تعبیر شیاطین به مارهای پرنده در روایات یهودی-مسیحی، نتیجه ی دیدن پتروسورها یا سوسمارهای پرنده ی عصر دایناسورها است و اشموغ دیو زرتشتی که خزنده ای با گردن شتر توصیف شده است، اشاره به ساروپادها یا دایناسورهای گردن دراز دارد. بلاواتسکی با توجه دادن به این که فیل های امروزی از ماموت ها کوچک تر هستند و همین فیل ها نیز در شرف انقراضند، مدعی است که حیات وحش کهن همه غولپیکر بوده اند و مدام کوچکتر شده و یا به کل از بین رفته اند و انحطاط کیفیت گونه ها، یقه ی انسان ها را هم گرفته است. هندوستان با جنگل های انبوه و پر جانورش، جای خوبی برای جذب جادوهای حیوانی بوده است درحالیکه در کلده ی در حال از دست دادن سرسبزی خود، جنگل با تک درخت جانشین شده و آدم در حال خوردن میوه ی ممنوعه از درخت معرفت، کسی جز گئوتمه بودای هندی در حال دستیابی به بینش زیر سایه ی درخت "بودی" نیست.

ممکن است مسیر مورد توجه تئوسوفی برقرار ولی وارونه باشد، بدین شکل که با از بین رفتن حیات وحش و طبیعت دربردارنده ی آن در خاورنزدیک، جذب صفات حیوانی به بشر از طریق توتمیسم در پناهگاه های جانوران غولپیکر چون هند و افریقای سیاه، مورد توجه قرار گرفته باشد. لاکاپله مذاهب هندی را تحت تاثیر جریان های یهودی-مسیحی غربی و جمع آنها در تصوف اسلامی میداند. به نوشته ی وی، در هندوئیسم متعارف، برهما، ویشنو و شیوا که سه خدای خالق، نگهدارنده و نابودکننده در جهان هستند، به ترتیب سه پدرسالار ابراهیم، عیسی و موسی هستند. ویشنو و شیوا به جای مسیحیت و یهودیت، دو نیمه ی متفاوت مکتب برهما یا ابراهیم را میسازند و اسلام که مسیری میانه ی یهودیت و مسیحیت اتخاذ میکند ادعای بازگشت به ابراهیم را دارد. شیوا به دلیل علاقه ی زیادش به دریافت قربانی خونین، باید خدای محبوب جنگسالاران باشد. ویشنو در هیبت برهمنی جنگجو به نام پاراسوراما، کشاتریا یا جنگجویان را به نفع برهمن ها یا روحانیون سرکوب کرد. پاراسوراما با دو رامای دیگر در چرخه ی تناسخ های ویشنو تکرار میشود: راما چاندرا که بلافاصله آواتار بعدی ویشنو است و سپس بالاراما که نابرادری کریشنا –آواتار دیگر ویشنو- و همراه و تاییدکننده ی کریشنا است. نبرد راماچاندرا با اسوره های شیطانی، باید تکرار نبرد پاراسوراما با جنگسالاران باشد و جمع آنها درآمدن قبلی ویشنو به شکل یک برهمن کوتوله یا وامانا برای تسخیر جهان از تصرف "بالی" شاه اسوره ها است. عجیب این که نام بالی تلفظ دیگری از "بالا" در بالاراما و معادل بعل دشمن یهوه است و جایی میان بعل و راما مصالحه شده است. علت را باید در تغییرات رخ داده در این مابین جست. روایت است که بالی بر سرزمین های ایران تا چین حکومت میکرد ازجمله بر سرتاسر هند. در هند، تنها ملتی که بر پیوند با ایران تاکید داشتند، زرتشتی ها بودند. آنها معتقد بودند اولین شاه ایران، مهاباد بود که پایتختش در شمال هند قرار داشت. آمورات جانشین مهاباد، اولین نفر از قائنی ها یا کاهنان مملکت بود و بنابراین هم در راس حکومت بود و هم در راس کهانت. در تاریخ یهود، اولین کسی که خود را هم شاه و هم رئیس کاهنان خواند، جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی رئیس شورش کاهنان حشمونایی بود که بدین سبب، مورد دشمنی فریسیان قرار گرفت که شاهی را متعلق به آل داود از قبیله ی یهودا میدانستند. به نظر میرسد یکی از واکنش های فریسی به بدعت کهانت حشمونی، درآمدن مسیح داودی به شکل یک آدم عامی مجزا از شاهان و کاهنان است. در هندوستان، این به تناسخ ویشنو به کریشنای چوپان بدل شده که آدمی عامی و عشرتجو و زنباره بوده و قوانین شریعت هندو را زیر پا مینهاده است. طبیعتا قوم مورد علاقه ی ویشنو، قبیله ی یادو –نسخه ی هندوی قبیله ی یهودا- است که ویشنو در بین آنها به کریشنا تبدیل شده است. در مهابهاراتا یادوها همدستان پاندوه ها در نبرد با خویشاوندان آنها کوروها هستند. کوروها نام از یک مسیح دیگر تورات یعنی کورش شاه پارس دارند که هیبت یک شاه-کاهن بین النهرینی را دارد و معبد اورشلیم را بازسازی و شاید اختراع کرده است. ولی این درگیری هنوز یک درگیری خانوادگی و در ترجمان یهودی خود درون دینی است و باید آن را به نبرد یهودی های متشرع در جبهه ی کوروها با سامری ها یا یهودی های منحرف در جبهه ی یادوهای کریشنا برگرداند. جان هیرکانوس به همان اندازه ی فریسی ها با سامری ها دشمنی داشت. پورانا ها که متون مقدس مکتب ویشنو-کریشنا هستند و در 1790 میلادی منتشر شدند، احتمالا در راستای بومی سازی کتاب مقدس یهودی-مسیحی اروپایی هستند با این تبصره که انکار ارتباطشان با مسیحیت، بخش های سانسورشده ی ایدئولوژی یهودی-مسیحی را افشا میکند. کریشنا معادل دیونیسوس باخوس نسخه ی شهوتپرست و ولنگار یهوه است که یاخوس نیز نامیده میشود و نام یاخوس نه تنها تلفظ دیگری از یهوه بلکه قابل مقایسه با اوغوز خان نیای فرمانروایان تاتار فاتح هندوستان است. فتح هند توسط تاتارها درواقع همان فتح هند توسط باخوس به روایت متون یونانی-رومی است. در داستان اصلی، هند مفتوح باخوس، در افریقای سیاه قرار دارد، ولی سیاهپوست بودن مردم شبه قاره، سبب انتقال ذهنی هند باخوس به آنجا شده است. باخوس را بارخوس به معنی فرزند کوش نیز خوانده اند که کوش جد سیاهان است و معادل بارخوس اینجا نمرود شاه بابل است که با بعل تطبیق میشده است. نسخه ی افریقایی باخوس، ازیریس است که از مصر به حبشه انتقال یافته است. بنابراین مصر هم یک محل عمده ی دیگر برای پرورش مکتب یهودا یا یادو است. درگیری کوروها با پاندوه ها و یادوها همان درگیری عثمانی های ترکیه با ممالیک مصر است. نام عثمانی ها قابل مقایسه با حشمونی ها سلسله ی فرمانروایان یهودی است که یوحنای هیرکانی از آن برخاست. حشمونی ها علیه سلوکیان یونانی قیام کردند و سلوکیان همان سلجوقیان هستند که حکومت عثمانی از میان آنها برخاست. عثمانی، شاخه ی غربی قلمرو سلجوقی موسوم به سلجوقیان روم را به تصرف درآورد. ولی درست به مانند متصرفات شرقی دولت سلوکی که به دست پارت ها افتاد، متصرفات شرقی دولت سلجوقی نیز به دست خوارزمی ها افتاد. نام خوارزم قابل مقایسه با گریزیم، کوه مقدس سامری ها است که سلوکی ها معبد آن را به جای معبد اورشلیم، خانه ی یهوه تعیین کرده بودند. خورسم یا خوارزم، تلفظ دیگر خوراسان به معنی محل طلوع خورشید است که میتواند تمام سرزمین های شرق عثمانی منجمله هند را در بر بگیرد. منتها از این سرزمین های شرقی فقط ایران مورد توجه ویژه قرار گرفته چون راه عثمانی به هند از درون ایران میگذرد همانطورکه مصر هم در افریقا مهم است چون راه عثمانی به هند افریقایی هم از درون مصر میگذرد و درست به مانند سلوکی های خاورمیانه که با حمله ی اسکندر به وجود آمدند، در مصر هم یک حکومت مهم بطلمیوسی با فتح اسکندر به وجود می آید. حکومت مسیحی یونانی-رومی قستنطنیه در ترکیه که پایتخت عثمانی را تشکیل داد، جانشین بحق اسکندر شمرده میشد. این فکر که فرقه ی آریوس که تثلیث مسیحی را قبول نداشت، پس از سرکوبی در قستنطنیه، راه همسایه های دشمن قستنطنیه را در پیش گرفت و با پذیرفته شدن از سوی اعراب اسماعیلی، پایه ی اسلام شد، سبب بازسازی شدن آریوس به صورت علی خدا و مرشد فرقه ی اسماعیلی شد و یک دولت اسماعیلی در مصر، یک دولت اسماعیلی در ایران و یک شاه اسماعیل صفوی که به نام علی، در ایران یک دولت دشمن عثمانی بنا نهاد از روی آن تخیل شدند. اما دراینجا قستنطنیه ی عثمانی ها خود، یک اورشلیم بازسازی شده از روی اورشلیم قبلی یعنی رم ایتالیا است. رم پس از این که توسط شارل پنجم فتح و مرکز مذهبی امپراطوری مقدس روم شد، جای تاریخ خود را با تاریخ روم باستان عوض کرد و قستنطنیه نیز بعد از فتح شدن توسط نیروهای صلیبی روم مقدس اروپایی، نام و محل روم را به خود انتقال داد. کتاب مقدس رسمی نیز در اروپا نوشته شده و با هرچه پیشروی بیشتر یهودیت و مسیحیت متعارف مرتبط با آن به سمت شرق، داستان های خود را در شرق نزدیک و دور بازسازی کرده است. هرچه به شرق میرویم، سامری گری قوی تر میشود و این سامریان هنوز فریسیند ولی به جای فریسی، فارسی یا پارسی نامیده میشوند. آنها آریایی نامیده شده اند، اما آریایی قبل از این که مفهوم نژادی داشته باشد مفهوم اقتدا به آریوس یا علی را میرساند. تنها پس از مرکزیت یافتن مذهبی کتاب قرآن به همت اروپایی ها –برای نزدیک کردن اهالی شرق نزدیک و میانه به اروپایی ها- بود که تا حدود زیادی از این نواحی، پارسی زدایی شد. این موقعیت با اقتدا به پیروزی هلاکو خان مغول بر اسماعیلی ها در ایران دارای پایه ی قبلی تلقی شد. هلاکو همان الکس و بنابراین الکساندر یا اسکندر فاتح پارس است و اسکندر به عنوان بانی سلوکیان و یک پیشتاز استعمار غرب، عقبه ی غربی ایدئولوژی ترک های سلجوقی را یادآور میشود.:

“syncretismes”: m. lacapelle: theognosis: apr11,2020

ارتباط بنیادین ترک های عثمانی با اروپا به نوعی از سطور زیر در وقایع نگاری نورنبرگ منسوب به قرن 16 قابل استنباط است:

«من می بینم که بسیاری در زمان ما، نه تنها معلمان و شاعران معتبر، بلکه مورخان نیز مرتکب اشتباه می شوند که ترک ها را تئوکروس می نامند، به اعتقاد من، به دلیل این واقعیت است که ترک ها تروا را در اختیار دارند که زمانی توسط Teucros اشغال شده بود. ترک‌ها اهل اسکیتیه هستند اما اصل آنها از کرت یا کاندیا و ایتالیا است و چنان گسترش یافته‌اند که آسیا و یونان را تصاحب می‌کنند تا نام لاتین و مسیحی را ناامید کنند.»

کاندیا میتواند همان اسکاندیا باشد که این منبع، آن را جزیره ای در نزدیکی سوئد میشمرد و درباره ی آن مینویسد:

« از این جزیره تعداد بی شماری از مردم در یک زمان بیرون رفتند و تمام اروپا را با جنگ افسرده کردند. آنها با گوت ها و هون ها جنگیدند، پانونیا، موسیا، مقدونیه و کل منطقه ی ایلیریا را محاصره کردند و تمام آلمان، گال و ایتالیا را ویران کردند. آنها سرانجام در اسپانیا مستقر شدند و از این رو منشأ آنها تلقی شد.»

و درباره ی دانمارک نیز مینویسد:

« اینجا سرچشمه ی هجوم بربرهایی شد که در صدد غلبه بر ایتالیا و نابودی روم بودند. آنها توسط ماریوس آرپیموس منقرض شدند.»

میدانیم که فرانک ها قوم ژرمن سازنده ی روم مقدس نیز بخشی از هجوم بربیرها به ایتالیا بودند. درباره ی آنها در منبع آمده است:

« اکنون که فرانک ها از اسکیتیه خارج شدند و به آلمان آمدند و مدت زیادی در آنجا زندگی کردند، آلمانی شده اند.»:

kronika Shedelya: chronologia.org

مسلما یک ارتباط قبلی بین اسکیت های اسکیتیه و دنباله شان در اروپا سبب جذب شعبه ی شرقی به شعبه ی غربی شده و همین سبب ایتالیایی تلقی شدن نسب ترک های عثمانی شده است. اما پس چرا پای بربرهای شمال دور به این نسب مشترک جوامع اروپایی و شرقی به میان آمده است؟ بیشک ازآنرو که شمالگان محل ستاره ی قطبی و کوه عمود آسمان تلقی میشد و نشانی از نظم بود، نظمی که قرار بود به آدمیان در نواحی متمدن تر جنوبی منتقل شود. هرچقدر با دنبال کردن ستاره ی قطبی به سمت شمال برویم بر زمان تاریکی شب و سردی هوا افزوده میشود که ویژگی های فصل زمستان است. جرالد مسی مینویسد درحالیکه سیل در مصر با بالا آمدن آب رود نیل در ابتدای تابستان ارتباط دارد، در بین النهرین، سیل به باران های زمستانی مرتبط میشود و ازاینرو سیل بابلی نیز قابل نسبتسازی با عمود قطبی است. در اساطیر چینی، گونگ گونگ هیولا با تک شاخ خود، کوه نگهدارنده ی آسمان را از جای خود درآورده و سوراخ شدن آسمان توسط قله ی کوه، باعث نزول سیل از دریای آسمانی به سمت زمین شده است. این معنی نقصان در عمود آسمان هنگام سیل را دارد و ممکن است با جابجایی ستاره ی قطبی از صورت فلکی ثعبان (اژدها) به صورت فلکی دب اصغر ارتباط داشته باشد. در ترجمان بابلی خود، این میتواند مفهوم نوسازی عمود آسمان ازجمله برج بابل را داشته باشد. هاسیسادرا یا نوح بابلی هم در زمان فروکش سیل نوح، یک معبد بنا کرد. معابد بابلی، زیگورات هایی با 7 طبقه به نشانه ی 7طبقه ی آسمان و 7خدای سیاره ای آنها بودند و بنابراین جانشینی برای عمود آسمان و همتای برج بابل بودند و لغت بابل نیز به معنی دروازه ی خدا است. مفهوم وجود هرج و مرج در زمین بعد از تخریب معبد خدا در روایات یهود نیز احتمالا مفهوم عمود نداشتن و و نظم نداشتن آسمان را میدهد. این ضمنا مضمون انتقال نظم از هورس به سیت خدای غاصب در افسانه های مصری را هم میرساند که با توجه به برابری سیت با شیث پدرسالار مثبت یهودی ها مضمون مهمی است. صورت فلکی تنین یا اژدها با هورس-سوبک یا هورس در هیبت تمساح قابل تطبیق بود و سیت یا سوت که برادر او است، محل بعدی ستاره ی قطبی یعنی دب اصغر یا خرس کوچک را میسازد که همواره با صورت فلکی دب اکبر یا خرس بزرگ یک دوگانه میسازد. در افریقا دب اکبر را یک تمساح یا اسب آبی فرض میکردند و دب اصغر را یک شغال، و در اروپا دب اکبر یک ماده خرس و دب اصغر یک سگ بوده است. به هر حال دب اصغر مصری در هیبت سگسان خود، هنوز ویژگی های مادرش الهه ی اسب آبی در دب اکبر را جذب میکرده است که مشخصه ی یک هیولای آبی است و جلوه ی منظم او میتوانست ورزاو باشد چون گاو، نسخه ی زمین زی اسب آبی تلقی میشد. سوت که در جنبه ی مثبت خود معمولا با آنوبیس خدای سگسان دیگر جایگزین میشود، معروف به "بار" بود که تلفظ دیگری از لغت "بعل" است. او فرزند "خفت" الهه ی دب اکبر بود و در ترکیب با او سوت-تایفون را ایجاد میکرد. در جنبه ی زمینی، سیت با آدم و خفت با حوا که نامش تلفظ دیگری از او است جانشین میشوند و شیث به عنوان تنها فرزند بر حق آدم، شکل دیگر او است. سوت بنیانگذار پدرسالاری و قابل مقایسه با این داستان درباره ی شیث است که در زمان او مردان اهمیت یافتند. در یک داستان غنوصی آمده است که یلدابهوت که همان یهوه است، به این خاطر غول ها را در سیل نوح از بین برد که آنها به یلدابهوت نه به چشم پدر بلکه به چشم برادر بزرگ نگاه میکردند و قطعا دراینجا یلدابهوت یا یهوه در جایگاه سیل سازی از قطب شمال قابل جانشینی با سیت است.:

Ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p454-8

یکی از نکات جالب در این همانندسازی، آن است که یورش شمال علیه ایتالیا را میتواند به یورش علیه نظم تشبیه کند و این نظم، پدرسالارانه و البته در تشبیه پدر به ورزاو است. لغت یونانی "پاریو" و لغت آلمانی قدیم "فارو" و آلمانی جدید "فاره" به معنی ورزاو، به طور اتفاقی یا عمدی، با لغت "پی یر" که تلفظی از "پیتر" یا پدر است معادل شده اند. "پیر" از ریشه ی "پی یر" معنی زادن میدهد. یکی از نظریه ها درباره ی نام شکسپیر –از منابع مهم ادبیات ماسونی- «شیخ پیر» یا شیخ زاده است اما پیر را از طریق نام کوچک شکسپیر یعنی ویلیام، هنوز میتوان با ورزاو مقایسه کرد. "ویلهلم" که در انگلیسی ویلیام تلبفظ میشود، میتواند از "بول شالوم" –همزمان به معانی ورزاو شاه و ورزاو کوهستان- بیاید. در صورت جانشینی شالوم با خان به همان معنای شاه و ایجاد لغت "بول خان"، به نام «وولکان» نزدیک میشویم که خدای صنعت و آتشفشان ها در ایتالیا است و بدین ترتیب هم با دوزخ در جهان زیرین ارتباط دارد و هم با کوهی که خدا بر آن تجلی آتشین پیدا میکند. در فیلم «و کشتی به حرکت درمی آید» از فدریکو فلینی که فیلمنامه ی آن را تونینو گوئرا نوشته است، قطعه ای وجود دارد که در آن، وارث اطریشی درباره ی پیچیدگی لحظه ی کنونی صحبت میکند و دو مترجم ایتالیایی درباره ی معنی حرف او بحث میکنند. یکی میگوید: "معنی حرفش اینه که الان همه لب کوهیم." دومی میگوید: "غلطه. گفت ما همه لب چاله ای هستیم." وارث گفته بود اروپا مانند آتشفشان است. آتشفشان، کوره ی آهنگری و نیز در حکم واژن مادر-زمین است که با تبدیل به الهه ای انسان گون به نام مریم، تمدن اروپا را به صورت عیسی مسیح متولد میکند. ازیریس نسخه ی قبلی هورس، به عنوان خدا که همسر مریم است به ورزاو و خود مریم به جای ایزیس همسر ازیریس، متشبه به ماده گاو است. پلوتارخ نوشته است که هورس چون احساس کرد مادرش ایزیس به اندازه ی کافی دشمن سیت نیست، سر او را با شمشیر قطع کرد و به جای سر قبلی ایزیس، یک سر گاو قرار گرفت. یکی از نظریه های قدیمی در نامیدن ایتالیا، برابر گرفتن آن با ویتولیا گوشه ی جنوب غربی شبه جزیره بوده است که نام از ویتول به معنی ورزاو داشته است. این لغت به صورت "بیدول" به فراوانی در نواحی اسلاوی اروپای شرقی و به همان معنی گاو نر کاربرد داشته است. "ایتی" دیگر نام گاو احتمالا به اندازه ی بیدی تلفظی از ویتو ریشه ی ویتول/بیدول است. ویت در لاتین به معنی چهارشنبه و مرتبط با نام وتان خدای ودنزدی یا چهارشنبه است. از طرفی ویتالاشی به معنی صومعه است که خانه ی خدا را چیزی شبیه خانه ی گاو نشان میدهد. گاو نر حیوان زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم رومیان لاتینی بوده است و جایگاه او قرار بود توسط بربرهای پرستنده ی وتان تصرف شود. بر اساس تواریخ یونانی-رومی میتوان فهمید که قاتل خدای گاو، خود تکرار جدید خدای گاو خواهد شد. کامبیز شاه پارس ها وقتی که دید قبطیان به صرافت گرفتن جشن گاو آپیس تجسد خدای ازیریس، توجه چندانی به ورود او به ممفیس نکرده اند، از خشم با شمشیر به گاو حمله برد و قصد داشت شکم گاو را بزند ولی گاو چرخید و ران او زخمی شد ولی گاو از همان زخم مرد و کاهنان از ترس خشم کامبیز، جسد او را مخفیانه دفن کردند. کمی بعد در سوریه کامبیز موقع نشستن بر اسب، اشتباها با شمشیر خودش و از همان ناحیه ای که گاو آپیس را با شمشیر زده بود، زخمی شد. چون مسئله برایش عجیب آمد احساس نفرین شدگی کرد. پیشتر پیشگویی گفته بود که کامبیز در اکباتان خواهد مرد. پس کامبیز از اطرافیان نام محل را پرسید. گفتند اینجا اکباتان نام دارد. همان موقع کامبیز فهمید که اجلش رسیده است.:

Bull: Chronologia.org

طبیعتا قتل آپیس به دست کامبیز همتای قتل ازیریس به دست سیت است و ازاینرو سیت یک ورزاو جدید و محتوم به قتلی مشابه بر اساس تز «مرگ خدا» ی نیچه است. ستاره ی قطبی قبلی –ثعبان در تنین- ازیریس/هورس بود و ستاره ی قطبی کنونی سیت. اما زمانی که اسطوره زدایی از ستاره شناسی، عمود جهان در ستاره ی قطبی را انکار کند، تنها نظم ساختمانی معبد و شهرهای انسانی تابع آن مظهر اراده به نظم در جهان خواهند بود و این نزدیک به همان بحث های محیط زیستی مدرن است که انسان را مسئول دوام و بقای همه ی موجودات در جهان و نگهبان طبیعت تلقی میکند، نگهبانی که به وظیفه اش خیانت کرده است. این به دور از خود-خداپنداری انسان نیست. با درک این مسئله اگر نظم خدا را به جای قطب شمال قرار دهیم و نظم تمدن انسانی را به جای عمود دومی که انسان میسازد، آن وقت، نظم جدید یک نظم کفرآمیز و همچون برج بابل به روایت توراتیش، طغیانی علیه خدا است که تنها در جامعه ی مدرن محقق شده است. خدا پدر سابق بود و حالا در غیاب خدا، فقط دولت مدرن، وظیفه ی ایفای نقش پدر را دارد، اما نقش پدر هم در جامعه ی به شدت مدرن و سرشار از بحران های اخلاقی، با نقش سنتی پدر فرق میکند و پدر، همان موجود بداخلاق مزاحم فیلم های غربی است. دولت نیز مسلما بهتر از این نیست. دکتر محمدرضا کلاهی در گفتگو با شماره ی 31 مجله ی عصر اندیشه (آذرماه 1402: ص7-184) میگوید:

«از نظر وبر، دولت مدرن عبارت است از نهادی که انحصار اعمال خشونت مشروع را در اختیار خود دارد. در دوران پیشامدرن، اعمال خشونت، در انحصار هیچ نهادی نبود. برای مثال، قبایل مختلف هرکدام مسلح و مسئول تامین امنیت خودشان بودند. مثلا در ایران، عشایر که تا آخر قاجار 30درصد از جمعیت را تشکیل میدادند خودشان امنیت خود را حفظ میکردند و دولت کاری برای آنها نمیکرد. از جایی به بعد اجازه ی اعمال قدرت و خشونت از گروه های مختلف گرفته شد و فقط در انحصار یک نهاد قرار گرفت. این نهاد، همان دولت بود. در گذشته دولت با جامعه پیوندی داشت. مثلا در خدمت توسعه، تامین بهداشت، مسکن و آموزش یا ساماندهی نظم اقتصادی از طریق بازتوزیع ثروت بود. امروز این پیوندها حذف شده و دولت تابع محض منطق خود شده است؛ یعنی تابع اعمال خشونت یا اعمال قدرت. این وضعیت با درون ماندگاری ناب سرمایه پیوندی دارد. امروز که سرمایه تابع محض منطق خود شده است، نهادهای اقتصادی را دیگر دولت تنظیم یا اداره نمیکند یا آنها را در خدمت رفاه جامعه قرار نمیدهد. آنها باید بر اساس منطق درونی خودشان کار کنند. حوزه های گوناگون اجتماعی روز به روز کالایی تر شده اند. همه چیز به کالایی تبدیل میشود که باید خریده شود. همه چیز درون منطق ناب سرمایه حل شده است. دیگر هیچ چیز در حیطه ی اختیارات دولت نیست. تنها حوزه ای که میماند، همان حق انحصاری اعمال خشونت مشروع است؛ چیزی که جورجیو آگامبن به آن "دولت امنیت" میگوید. آگامبن در کتاب وضعیت استثنایی، تفکیکی بین "دولت حق" و "دولت امنیت" میگذارد. "دولت حق" دولتی بود که قرار بود حافظ حق شهروندی باشد. آگامبن به هابز ارجاع میدهد که معتقد است از آن جا که انسان تابع غریزه است، در وضعیت پیشادولت یا وضعیت طبیعی، جامعه برای اطفاء غرایز به عرصه ی جنگ همه علیه همه تبدیل خواهد شد. انسان ها یکدیگر را خواهند درید و ترس حاکم خواهد شد. لویاتانی لازم است تا این درنده خویی را کنترل کند و ترس را از بین ببرد. این لویاتان، دولت است. چنین دولتی، "دولت حق" است، یعنی دولتی که قرار است از حق شهروندان حفاظت کند. "شهروندی" در این چهارچوب معنادار میشود. چنین دولتی هم با ابزار قانون عمل میکند و هم خود تابع قانون است. قانون، میانجی میان دولت و جامعه است؛ عاملی است که دولت را به جامعه پیوند میدهد و بر اعمال خشونت حد میزند. اما آگامبن توضیح میدهد که از آن زمان تا به امروز به شیوه های گوناون، در مقاطع مختلف، "شرایط واقعی" از چهارچوب "نظم قانونی" بیرون زده است. این شرایط واقعی بیرون از توان کنترل توسط نظم قانونی، وضعیت هایی است که به انحاء مختلف بحرانی یا اضطراری یا فوق العاده و به هر حال "استثنایی" نامیده میشود. حوادث طبیعی، جنگ ها، اقدامات تروریستی و حتی بحران های اقتصادی، نمونه های وضعیت استثنایی هستند. در این وضعیت ها قانون موقتا لغو میشود تا امکان کنترل وضعیت فراهم آید. وضعیت استثنایی یعنی وضعیت الغای قانون؛ وضعیتی که دولت به نحوی متناقض برای آن که بتواند قانون را اعمال کند، قانون را لغو میکند. اما از نظر آگامبن، هر بار پس از خاتمه ی شرایط استثنایی، بخشی از قانون لغو شده، لغو باقی میماند و به حالت پیشین باز نمیگردد. به عبارت دیگر، بخشی از شرایط استثنایی حفظ میشود. و این وضعیت امروز به آن جا رسیده که شرایط استثنایی، وضعیت ترس و بحران، به قاعده تبدیل شده است. به عبارت دیگر، شرایط استثنایی، لازمه ی اعمال قانون شده است. اگر در گذشته دولت لازم بود تا ترس را از میان ببرد،؛ امروز این رابطه معکوس شده است؛ ترس لازم است تا دولت بتواند اعمال قدرت کند. وضعیت استثنایی، نقطه ی تلاقی نظام حقوقی با زندگی سیاسی یا زندگی واقعی است، یعنی جایی که آنچه واقعیت اضطرار و بحران تلقی میشود، با نظام حقوقی برخورد پیدا میکند. وضعیت استثنایی، فضای معلق میان این دو است. بحران، اضطرار یا وضعیت استثنایی در ظاهر به شدت عینی است؛ وضعیتی است که به هیچ قضاوت ذهنی وابسته نیست. اما به نظر آگامبن، برعکس، چنین وضعیتی کاملا ذهنی است. این که چه وضعیتی وضعیت اضطراری یا بحرانی دانسته شود، به قضاوت ما درباره ی وضع موجود وابسته است. اگر نظم موجود موجه دانسته شود، اختلال در آن بحران محسوب میگردد اما اگر وضع موجود را موجه ندانیم، اختلال در آن را بحران و اضطرار تلقی نمیکنیم. در هر صورت از نظر آگامبن، بسیاری از وضعیت های استثنایی، وضعیت های جعل شده هستند. اضطرار جعل میشود تا دولت بتواند اختیارات فوق العاده داشته باشد. درنتیجه، حق قانون گذاری گام به گام از نهاد مقننه و قانون گذار گرفته و به قوه ی مجریه داده شده و درنهایت، نهاد قانون گذار به امضا کننده ی لوایحی که دولت می آورد تبدیل شده است، نه نهادی که راسا قانونگذاری کند. در این نوع جدید دولت، حق تعیین نظم عمومی، حق تعیین حدی که تخطی از آن جرم تلقی میشود و حق تعیین مجرم نیز از نهاد قضایی گرفته شده و در اختیار نهادهای دیگر، مثل پلیس و رسانه ها –که بخشی از دولت به معنی کلی کلمه هستند- قرار داده میشود. به این ترتیب علاوه بر قانون گذاری، قضاوت نیز به حوزه ی دولت واگذار میشود. دولت عملا کل حوزه ی اختیارات سه قوه را در اختیار خود میگیرد. به این ترتیب، مفهوم قانون و همراه با آن حق شهروندی و خود شهروندی مضمحل میشود. در دولت امنیت، شهروند بی معنا است. این است که دولت امنیت، جز به منطق ناب قدرت، به چیز دیگری و مهم تر از همه به شهروندان خود نیز متعهد نیست. آگامبن، روند تبدیل دولت حق به دولت امنیت را در طول 150 تا 200سال گذشته در کشورهای مختلف اروپایی از قبیل اسپانیا، ایتالیا، فرانسه، آلمان و انگلستان بررسی میکند و نشان میدهد چگونه شرایط استثنایی گام به گام بسط پیدا کرده تا امروز که کل نظام قانونی و قضایی را به درون خود بلعیده است. دولت امنیت، دولتی تابع منطق ناب قدرت است. همانطورکه رابطه ی سرمایه از جامعه گسسته، رابطه ی سیاست هم از جامعه گسسته و درنهایت جامعه به حال خود رها شده است. در این وضعیت، با یک دوگانه مواجهیم. در یک سر طیف مردمی هستند که به ذره هایی جدا از یکدیگر و جدا از جامعه تبدیل شده اند. در ماراتن زندگی هر کس به تنهایی باید گلیم خود را از آب بکشد تا در امواج بی رحم زندگی نابود نشود. هر کس به تنهایی دنبال افزایش مهارت های شخصی خویش است تا در یک معنای کاملا ذره ای شده، اتمیزه و کاملا فردی به "موفقیت" برسد. پس روز به روز باید "توانمندتر" شود. چراکه در وضعیتی جنگل گونه زندگی میکنیم –در وضعیت طبیعی هابزی- که در آن، ناتوان نابود است. پس هر کس مجبور است مدام توانمندتر شود، "مهارت" پیدا کند تا بتواند در این ماراتون با دیگران رقابت کند تا زیر دست و پای جمعیتی که به سمت "پیشرفت" و "موفقیت" بیشتر میدوند، له نشود. "توانمندسازی"، "مهارت آموزی" و "موفقیت"، مهمترین کلیدواژه های دوران زوال امر جمعی است؛ واژه هایی که در گذشته وجود نداشت... اما سر دیگر این وضعیت، گروه بندی هایی در قالب های هویتی است. گروه های هویتی حول خاص گرایی هایی سازمان می یابند که از امر اجتماعی یا امر مشترک گسسته اند. در فقدان امکان گروه بندی های اجتماعی حول امر مشترک، یعنی گروه هایی که میان هر هویت و نژاد و ملیت و قومیت و مذهب مشترک باشد، خاص گرایی ها و گروه های هویتی رشد میکنند و هویت های قومی، ملی، نژادی و مذهبی برجسته میشوند.»

این وضعیت، هم نزاع بین افراد و هم نزاع بین هویت ها را افزایش میدهد و به دولت در ایجاد «وضعیت استثنایی» کمک میکند و همه ی اینها نتیجه ی هرچه غریزی تر و حیوانی تر شدن سرشت فرد و جامعه از آدم ابوالبشر تاکنون و بر اساس گفتمان تئوسوفی است.مدت ها قبل، پیشزمینه های این تز همراه امکانات تمدنی و سیاسی اروپایی با عثمانی ها وارد شرق شد و حالا در ادامه ی آن، با دولت هایی در شرق و غرب مواجهیم که همه شان از این که مردمشان همیشه احساس ناامنی و تشتت اقتصادی-اجتماعی داشته باشند خرسند و الان فقط خود مردمند که احساس میکنند اینجا مشکلی وجود داشته باشد؛ اما چرا باید کار دنیا به اینجا بکشد که من نویسنده موقع اشاره به میلیون ها مردم روی زمین، از کلمه ی «فقط» استفاده کنم؟!

مطالب مرتبط:

سکولاریسم زورکی با ایجاد بحران های اقتصادی و روانی: از اسکندر تا دونالد ترامپ

شیاطین هالووین به دنبال قربانی: آیا جنگ و تحریم را خدا نصیب ملت های شیطانی میکند؟

جنگ اوکراین و روانشناسی فرقه ها

رهبری که بیش از اقتصاد، به ایمان مریدانش متکی بود: صفویه، نازی ها و فراماسون ها

کشتی آسمانی، سیریوسی ها و فضایی های خاکستری مروج بدبختی

نویسنده: پویا جفاکش

در آثار هنری عتیق سرخپوستان امریکای مرکزی، تمثال های گربه سانی دیده میشود که «جاگوار ریش دار» نایده میشود. این تمثال ها از هر جهت، یک مشاهده گر آشنا به حیات وحش را به یاد نژادهای اولیه ی شیر می اندازد که هنوز یال انبوه شیرهای امروزی افریقای شرقی و جنوبی در آنها تثبیت نشده بود و ریش هم برداشتی انسانوار از موی انبوهی است که گاهی زیر گردن شیر نر باستانی تجمع میکرد بی این که هنوز سر او را کامل پوشانده باشد. شاید این شیرها در زمان خلق آثار هنری اولیه خیلی کمتر از جاگوار دیه میشدند و ازاینرو جاگوار ریش دار خوانده شده اند. منتها اشکال اینجاست که به ما گفته شده شیرها 10هزار سال پیش و در پایان عصر یخبندان، از بین رفته اند و احتمال این که بومیان امریکا –که تاریخ رسمی در بی اطلاع نشان دانشان نسبت به اوضاع جهان هیچ رحمی به آنها نکرده است- خاطره ای از شیرهای ماقبل تاریخ در ذهن داشته بوده باشند بسیار بعید است. طبیعتا دانشمندان ترجیح داده اند درباره ی جاگوار ریشدار سکوت کنند ولی افسانه بافان مدرن در این مورد ساکت نیستند و آیینی بودن تمثال های سرخپوستان به آنها فرصت داده تا ادعا کنند این موجودات، اصلا جانور نیستند بلکه اجنه ی شیرمانند باستانی یا به اصطلاح فلین ها هستند که از ستاره ی سیریوس (شعری) به زمین آمده اند و مجسمه ی ابوالهول را به نشانه ی قرار داشتنشان در چیزی بین شیر و انسان برای بزرگترین پرستندگان خود یعنی مصریان باستان ساخته اند. به دلیل تاثیرات انقلاب فرهنگی صلح دوست دهه ی 1960 و آمیختگی آن به پاگانیسم ماقبل یهودی که مصر یک سر آن است، سیریوسی ها گاها موجودات پرورنده ی برابری حقوقی مرد و زن علیرغم اختلاف ذاتی آنها شمرده میشوند تا مردان، جنبه های «زنانه» ی خود را به اندازه ی جنبه ی مردانه ی خود قوی کنند و مورد راهنمایی های خیر مردان زیبای ایزدی که به زن درون آنها جلب شده اند قرار گیرند. در مقابل اینها «خاکستری» gray های خشونت پرور و جنگ گستر قرار دارند که گفته میشود اگرچه از فضا آمده اند ولی در زیر زمین زندگی میکنند و در همانجا با پرستندگانشان یعنی همان فراماسون هایی که گاوهای کشاورزان را برای اعمال شیطانپرستانه سلاخی میکنند و بخصوص علاقه ی زیادی به دزدیدن آلت جنسی گاو دارند، در مراسم خونین و جنسی سبت سیاه مشارکت میکنند. خاکستری ها اصلا عرفانی نیستند و بیشتر به صنعتگری علاقه دارند و تمام وسایل پیشرفت مادی بشر را به قیمت تحمیل کشتار و فحشا و وارد آوردن انواع دردهای روحی به آدمیان، در اختیار رهبران ایالات متحده قرار داده اند.

شاید فکر کنید این افسانه ها خیلی مدرنند. اما پایه های آنها عمیقا در متون مقدس یهودی استوار است. در پاراشای برایشیت، فصل 6، آیات 1 تا 4 آمده است که بعد از این که قابیل، هابیل را کشت، آدم با حوا به سبب به دنیا آوردن قابیل قهر کرد و برای 130 سال، او را ترک نمود. در این مدت، آدم مشغول فحشا با لیلیت جن شد و این جن ماده، از او حجم انبوهی از نژادهای جن را به دنیا آورد، شامل 7 نژاد زیرزمینی که بعضی از آنها به رنگ های آبی و خاکستری بودند.:

“Shabbat beraishit tishri 29, 5770”: yesshem.com

سوالی که در اینجا پیش می آید این است که این جن های خاکستری ای که اینجا در زمین به وجود آمده اند چطور شد که به آسمان ربط یافتند و از فضا وارد زمین شدند.

دقت کنید که به وسایل حمل و نقل یوفوها «سفینه ی فضایی» یا به عبارتی «کشتی فضایی» میگویند. چون این وسایل نقلیه، جانشین یک کشتی آسمانی یعنی صورت فلکی «سفینه» یا «کشتی» هستند که معمولا صورت آسمانی کشتی نوح در نظر گرفته میشود. در بعضی نوشته های منسوب به بروسوس آمده است که نوح که با کشتی از دریا به خشکی پا گذاشت را شکلی از اوآنس پیامبر خردآموز میدانستند که از دریا بیرون آمد تا تمدن را به کلدانی ها بیاموزد و این که بعضی حتی اوآنس را خالق بشر میدانستند. طبیعتا اوآنس در مقام خالق بشر، همان حئا خدای کلدانی است که بر پهنه ی آبی آبزو حکومت میکرد و اسم و بخشی از کارکردهایش در شکل دهی به برخی جنبه های شخصیتی مهم یهوه خدای یهود موثر بوده است. صورت فلکی سفینه را یونانی ها آرگو مینامیدند و گاهی کشتی آرگونات ها و گاهی کشتی دیوکالیون (نوح یونانی) میشمردند ولی با سرزمین آرگوس مرتبطش میکردند که منطقه ای در یونان بود و مقدس ترین مکان آن یک بیشه زار وحشی و خالی از سکنه و منزل وحوش به نام دودونا بود، یادآور نوح که حیوانات را همراه خود داشت و پس از سیل، کشتیش در کوهستانی فرود آمد که قبل از آن هیچ بشری در آن ساکن نبود. کوهستان نوح را آرارات نامیده و با کوهستان ارمنستان و مناطق مجاورش در قفقاز مقایسه کرده اند. این نواحی، مهمترین مناطق استخراج فلز برای متمدنین خاورنزدیک بوده است و مردمش برای افراد عامی که فلزگری و اختراعات حاصل از آن را امری محیر العقول میشمردند حالتی جادویی پیدا کرده بودند. در زمان سیل، نوح، پرندگان را برای کشف خشکی مامور کرده بود و پرندگان حالت جاسوسان نوح را پیدا کرده بودند. شاید هم صحبت از مردمی بود که میتوانستند مثل پرنده پرواز کنند و وسایل پرنده شان هم از جنس فلز بود. نوح، سکاندار کشتی خود بود و ستاره ای در صورت فلکی آرگو، کانوپوس یعنی سکان خوانده میشد. کانوپوس یک ستاره ی مهم در مصر بود و یونانیان، شهری را در مصر به نام او کانوپوس میخواندند. گفته میشد این شهر، سلف اسکندریه پایتخت مصر (در کنار منف) بوده است. از طرفی کانوپوس نیز به جای شهری به نام بدهت ساخته شده بود که قبل از پیدایش منف (قاهره) پایتخت مصر شمرده میشد. پوزانیاس، از یک هرکول کانوپوسی سخن گفته که مدت ها قبل از هرکول صوری زندگی میکرده است. میدانیم که هرکول قابل مقایسه با گیلگمش در بین النهرین است که سفر او به کوهستان جادویی، گاها با سفری به کوه های آرارات معادل شده است. ستاره ی کانوپوس را در عربی، سهیل مینامیدند. با این حال، در منابع نجومی آلفونسی، دو ستاره «سوهل» (سهیل) نامیده شده اند که یکی کانوپوس است و دیگری سیریوس. ظاهرا موکل هر دو ستاره یک ایزد بوده که در شرایط مختلف، کارکردهای نجومی مختلفی اختیار میکرده است. سیریوس یا شعری عامل بالا آمدن رود نیل و به نوعی موکل رود نیل بوده است و قبطیان، صورت فلکی سفینه را با کشتی ازیریس که با رود نیل می آید تطبیق میکردند. ازیریس به عنوان خدای تمدن، همان کارکردی را برای قبطی ها دارد که اوآنس برای کلدانی ها.:

“the Sirius mystery”: Robert k. temple: 1987: part2: chap6

جرالد مسی، معتقد بود اهمیت مصر در نمادسازی های غربی، نتیجه ی مستقیم استواری قدرتمند مسیح بر تزهای عرفانی جامعه ی یهودی اسکندریه در مصر است. وگرنه مصر در ادبیات یهود، تقریبا معنایی مشابه بابل و ادوم دارد. این معناسازی در مقایسه ی وضعیت بهتر زندگی در این تمدن ها نسبت به بدویت یهود مطرح میشود. ظاهرا یهود وارد ارض موعود و سرزمین الهی شده اند. ولی زندگی مشقتبارشان در این سرزمین الهی، اصلا قابل مقایسه با زندگی پر زرق و برق متمدنین مصر و بین النهرین نیست. هوشع نبی، علت سرزمین خدا بودن ارض موعود را برای یهودیان اینطور توضیح داده است که اینجا جایی است که یهود اگر در آن بمیرند بعد از 3 روز در آن زنده میشوند و به نزد خدا میروند. بدین ترتیب، سرزمین موعود یهود به نظر جرالد مسی، نه یک قلمرو جغرافیایی بر سطح زمین بلکه همان شئول یا سرزمین مردگان عبری است. تفاوت یهود با دیگر مردام در این است که دیگر مردمان وقتی در جای دیگری میمیرند مطابق اعتقاد یهود، در شئول به بند در می آیند. ولی یهود در شئول آزادانه راه میروند و حداقلی از کیف دنیا را میکنند و پس از مرگ، مقرب یهوه میشوند. این کیفیت دوگانه ی مرگ و زندگی، همان کیفیت دوگانه ی خیر و شر است که با هم در یهوه جمع می آیند. ازاینرو است که در کتاب مقدس، هم یهوه و هم شیطان به شیر تشبیه میشوند. مسی، این دو شیر را با شیرهای دو افق طلوع و غروب مقایسه میکند که جنبه های متضاد شیری واحد هستند که تمثال خدای خورشید است. نور و تاریکی از یک بنیاد طبیعت پرستانه به نمادهای خیر و شر تبدیل شده و معانی اخلاقی و عرفانی یافته اند.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: v1: fisher unwin: 1907 :P541-2

نبرد نور و تاریکی در دکترین زرتشتی نیز به صورت نبرد اهوره مزدا و شش امشاسپند او با نیروهای اهریمن بازتاب یافته است. مادام بلاواتسکی، بنیاد اولیه ی قصه ی این 7 ایزد را همان 7 ستاره ی مقدس کلدانیان در 7 آسمان میداند که درخشان ترینشان خورشید است. به نظر بلاواتسکی، 7 کابیری فنیقی-یونانی که پیشوای دیوسکوری و کوریت ها و معلمان نخستین فرهنگ و تمدن بوده اند نیز از همین 7گانه برخاسته اند و جاهایی که از هشتگانه سخن رفته از ابتدا آن جاهایی بوده که 7 آسمان سیارات مقدس با فلک خداوند در ورای آنها جمع آمده است. در مقابل اهوره مزدا اهریمن قرار دارد که به اژدها و مار تشبیه میشود و این درحالیست که دکترین یهودی-مسیحی مصری به شدت استوار بر پرستش یهوه در هیبت مار توسط نحاشی ها یا اوفیت ها است. طرفه این که در خود مصر هم خدای خورشید با اژدهای تاریکی میجنگد. یهودیت، طرف ها را وارونه کرده است و این از همان لحظه ای که بنی اسرائیل قوم برگزیده ی یهوه شدند آغاز میشود: یعقوب نردبانی را میبیند که زمین را به آسمان وصل کرده و فرشتگانی از آن بالا میروند و فرشتگانی از آن پایین می آیند. این صحنه در دو اثر کابالایی «اسفنیکسیکا» و «کلید اورانیا برای مکاشفه» با محور گردش دایره البروج تطبیق شده است. بدین معنی که زمانی دایره البروج، عمودی گرد زمین قرار گرفته و با صورت فلکی تنین یا اژدها که ستاره ی قطبی قبلی در آن واقع بود هم مسیر بود و به اندازه ی ستاره ی قطبی عمود آسمان تلقی میشد. ستاره ی قطبی، نماینده ی قلمرو تاریک و یخبندان قطب شمال است که قلمرو اهریمن به شمار می آید. بنا بر عقاید زرتشتیان، اهریمن به شکل اژدها بهشت ایران ویج را تخریب کرد و مردم آریایی را مجبور به مهاجرت نمود. این اژدها همان صورت فلکی تنین و آن سرزمین مقدس، همان قطب شمال تلقی شده است. با این حال، دایره البروج که با آن هماهنگ شده، مسیر حرکت خورشید است و ازاینجا نتیجه گیری شده که قوای خورشیدی زمینی با قوای تاریکی هماهنگ بوده اند. تلاش برای این هماهنگی ازآنجا نشئت میگیرد که حلقه ی دایره البروج، خود به یک مار تشبیه میشود که دم خود را گاز گرفته و از طرفی درازی نور خورشید خود به درازی مار تشبیه میشود. برای همین هم با انتقال ستاره ی قطبی از تنین به دب اصغر، هفت ستاره ی مقدس یا هفت کابیری که مجموعه ی اهوره مزدا و امشاسپندان بوده اند در دو خرس آسمانی یعنی دب اصغر و مادرش دب اکبر بازآفرینی شده اند. هشت مرحله طول کشیده تا دایره البروج عمودی افقی شود و در محل بعدیش قرار بگیرد که این هشت مرحله به هشت پیچ بدن مار تنین تشبیه شده و معادل هشت پله ی نردبان یعقوب شمرده شده اند. حساب شده که هشت مرحله ی مزبور، مجموعه 200هزار سال طول کشیده اند. 200 هزار سال هم طول کشیده تا دایره البروج از یک حالت افقی پیشین به این حالت عمودی درآید یعنی 400هزار سال طول کشیده تا نیروهای خیر به سمت یک یخبندان تاریک و مجموعه ای از مصائب و بلایا وارد و از آن خارج شوند. مرحله ی آخر، نابودی آتلانتیس با سیل نوح بین 10 تا 12 هزار سال پیش بوده که پس از آن، وارد دوران جدید شده ایم.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: part1: stanza12

حیرت انگیز این که امروزه دانشمندان علم زمینشناسی رسمی به ما میگویند که عصر ما به نام هولوسین در 10 تا 12 هزار سال پیش، با پایان یافتن دوران موسوم به پلئیستوسن رقم خورده است. پلئیستوسن دوران ظهور اجداد بشر بوده است. در حدود 400 هزار سال پیش، تغییرات آب و هوایی شدیدی در خاستگاه بشر یعنی افریقای شرقی رخ داده است که در نتیجه ی آن، طبیعت دچار تغییرات بدی شده که آدم ها را در به دست آوردن غذا دچار زحمت کرده است. با این حال، ازآنجاکه دانشمندان مزبور معتقدند انسان مورد بحث یک جانور بی فکر بی مقدار بوده، کلی طول کشیده تا به این نتیجه برسد که ناچار است اختراعات کوچکی برای بهبود زندگیش کند. حداقل از دید دانشمندانی که موسسه ی اسمیتسونیان در سایتش آنها را تایید کرده است، این مدت، 80هزار سال طول کشیده و بلاخره در حدود 320 هزار سال پیش، انسان ها موفق به اختراع نیزه برای بهبود شکار شده اند. در جریان همین تغییرات آب و هوایی و از حدود 400هزار سال پیش، اولین انسان ها از افریقا خارج شده و فسیل هایشان در اسپانیا و اسرائیل یافت شده است، ولی راه زیاد دوری نرفته اند تا موج اصلی مهاجرت انسان ها به خارج از افریقا تا 70 هزار سال قبل به تعویق بیفتد. تغییرات آب و هوایی مزبور که با سرد شدن محسوس محیط زمین همراه بوده است، طی چند ده هزار سال، به وقوع عصر یخبندان انجامیده است که با ظهور لایه های انبوه یخ در اروپا و امریکای شمالی همراه بوده است. با پایان عصر یخبندان در انتهای پلئیستوسن، این یخ ها آب شده و سیل های بزرگی را که توام با پیدایش اقیانوس ها بوده اند به پا کرده و تدریجا الگویی برای افسانه هاییی چون سیل نوح فراهم آورده اند.

برای من یکی باور کردنی نیست که خرافات کابالا به طور اتفاقی با تاریخ کلی زمین از دید زمینشناسان لامذهب جور درآمده باشد. شاید باید در لامذهب بودن علم به اصلاح تجربی کنونی تجدید نظر کنیم، همینطور در تاریخ باور نکردنی انقراض شیرها در امریکا در 10 هزار سال پیش. حداقل اینطوری مجبور نیستیم جاگوارهای ریش دار سرخپوستان را جن های آمده از سیریوس تلقی کنیم.

این موضوع میتواند بخصوص برای ما ایرانی ها مهم باشد. چون ما چند دهه است که به اشتباه، سکولاریسم را مترادف علمی نگری به مسائل مستفاد کرده و در اثر این اشتباه، از ابعاد وخیم تاثیرات سکولاریسم بر تفکر ایرانی و اثرات ثانویه ی مخربش بر زیست فردی و جمعی ایرانی غافل باشیم، اثراتی که اتفاقا انقلاب اسلامی، کوچکترین تاثیری بر رشد پیوسته ی آن از زمان آغاز سلسله ی پهلوی در صد سال پیش نگذاشته و حتی با ظاهر مذهبیش، باعث غفلت بیشتر ما از اثرگذاری آن شده است. بیشک این مسئله که دکتر عبدالکریم سروش در پوشش انقلاب فرهنگیش، آنقدر در فضای ایران جایگاه یافت که از فایده مندی بسیار سکولاریسم برای ایرانی ها بگوید بسیار بر این برداشت غلط اثر گذاشت. چون وی، لغت «علمانیه» را که در عربی به جای سکولاریسم نهاده شده بود، به غلط به «علمی نگری» و دیدگاه علمی داشتن معنی کرده و علم را از این جهت مقابل مذهب قرار داده بود. با این حال، همانطورکه محمد حسین سعیدی (پژوهشگر ادبیات عرب) در نقد خود بر برداشت داده شده از این کلمه از سوی دکتر سروش (مقاله ی «نقدی نو بر یک متن قدیمی»: عصر اندیشه: شماره ی 2: آذر 1402) بیان میکند، «علمانیه» از «علم» با فتحه ی «ع» می آید که همان «عالم» به معنی جهان است و هیچ زبانشناس عربی این کلمه را معادل «علمی شدن» نخوانده، بلکه آن را به مفهوم «دنیوی شدن» در نظر گرفته و دنیوی را بر ضد معنوی و روحانی در نظر گرفته اند، یعنی خالی کردن موضوع از تقدس و یا خارج کردن آن از حیطه ی مسائل معنوی یا دارای برداشت های قدسی. سعیدی در صفحه ی 129 موضوع مهمی را بیان کرده است:

« آقای "فهمی هویدی" که از اندیشمندان صاحب نام مصری به شمار میرود، در مقاله ای تحت عنوان "بازنگری در مفهوم علمانیت" که سال ها پیش در مجله ی "الشراع" لبنان به چاپ رسید، از حضور خود در کنفرانسی یاد میکند که در آن سال ها با عنوان "فروپاشی سکولاریسم و هماوردجویی اسلام و غرب" در شهر لندن از سوی مرکز مطالعات دموکراسی در دانشگاه وست مینسر تشکیل شده بود. وی در مقاله ی مذکور ضمن اشاره به مناقشه ای که قبل از شروع کنفرانس میان وی و پروفسور "جان کین" مدیر مرکز یاد شده اتفاق افتاده است، مینویسد: " او به من گفت: سکولاریسم آن گونه که من میفهمم فقط بر امور دنیوی تکیه دارد و هرچه دنیایی باشد سکولار است. وی در ادامه گفت: اصطلاح سکولاریسم از کلمه ی لاتین seaculum که در قرون وسطی به معنی عالم یا دنیا بوده مشتق شده است. در گذشته هم وقتی به سکولار کردن دارایی های کلیسا اشاره میشد، منظور، انتقال آنها به نظام سیاسی دنیایی خارج از کلیسا بود."»

ازآنجاکه در قرون قدیم اروپا حکما همه از کشیش ها بودند، طبیعتا انتقال علوم فیزیکی و دنیوی از حیطه ی کلیسا به حیطه ی علوم تجربی هم جزو سکولاریزاسیون است. اما مشکل این است که در حکمت قدیم، مرز مذهب و علم نامعلوم است و خیلی از چیزهایی که ما فکر میکنیم باید جزو مذهب باشد هم در قالب علوم ظاهرا مادی از حیطه ی معنویات و ارزش ها به حیطه ی نامقدس، ترجمان ظاهرا علمی یافته اند. اگر آنچه را که گفته شد مرور کنید میبینید که امکان ندارد در این تبدیل وقایع عرفانی به تاریخ بشر، دانشمندان مادی فرق بین خرافات و امور علمی را نفهمیده باشند، با این حال، الان دو قرن است که باستانشناسی، یک بزک علمی برای خرافات مذهبی است فقط به خاطر این که این خرافات روی یک سری محاسبات صدها هزار ساله ی نجومی استوارند که میتوان به کمک آنها عمر جهان را آنقدر طولانی کرد که زمان لازم برای این تغییرات «اتفاقی» که خارج از اراده ی خالق، چند سلول را به میلیاردها موجود زنده ی متنوع و گاها غولپیکر تبدیل کرده اند خریداری شود. کسی که از خدایان کمک میگیرد تا ثابت کند خدایان وجود ندارند قطعا حقه بازی خودفروخته است. اما او خودش را به چه کسی فروخته است؟ در جواب این سوال، دقت کنید ببینید امتیازات کلیسا به چه کسی داده شده اند؟ بله، پاسخ، دولت است. دولت مدرن، مسئول تشکیل دولت-ملت است و ملت با دولت تعریف میشود. اما چرا باید یک ملت بیخود و بی جهت به استیلای دولت تحت هر شرایطی تن دهند؟ اینجاست که دولت باید ببیند مردم بسیار متفاوتی که تحت حکومتش هستند با چه چیزی هویت میگیرند تا از همان در با آنها وارد معامله شود. همه ی مردم قدیم، از مذهب هویت میگرفتند. پس دولت مجبور است ارزش های مذهبی خاصی را که به دردش میخورند حتی اگر فقط با اعتقادات گروهی از مردم جور دربیایند به اختیار خود دربیاورد و آنها را فرهنگ ملت اعلام کند و به نام دفاع از ارزش های راستین ملت، سیاست چماق و هویج را در مورد مردم در پیش بگیرد. این کار، اما دولتمردان را در مورد مردمان «ملت» های همسایه که سنت های مذهبی و فرهنگی مشابهی دارند دچار مشکل میکند. پس ارزش های مذهبی فقط بهانه اند و اصل بنیاد ارتباطی دولت را قدرت نظامی و اقتصادی او بخصوص اگر در ارتباط با یک دولت بزرگ بر ضد دولت های بزرگ دیگر یا دولت های همسایه ی تحت ارتباط مشابه با دولت های بزرگ دیگر باشد تشکیل میدهند و نه اتصالات فرهنگی. بنابراین روابط خصمانه یا غیر قابل اعتماد فعلی با همسایگان، با کاشتن کینه های تاریخی درباره ی جفاهای قبلی همسایگان به «ملت» خودی به اعماق تاریخ فرافکنی میشوند درحالیکه به احتمال زیاد، همسایگان دراینجا ملت های تازه تاسیس از امپراطوری های مشترکی هستند که قبلا از هم قابل تمییز نبوده اند، مثلا روسیه و اوکراین. اینجا ما با مسئله ی تولید ناسیونالیسم ها مواجهیم که لیبرال ها و سوسیالیست ها بر سر آن با هم اختلافی نداشته اند. اما از دهه ها پیش یک یهودی اهل چکسلاواکی به نام ارنست گلنر که هم از نازیسم گریخته بود و هم از استالینیسم، و بنابراین خاطره ی خوشی از دولت های قدرتمند نداشت، نقدی بر ناسیونالیسم تقریر کرد که به مرور زمان، طرفداران بسیاری یافت اما در ابتدای کار خود با کتاب «اندیشه و تغییر» (1964) در فضای دوقطبی شده ی بین سوسیالیست ها و لیبرال ها طرفداری نداشت و تا دهه ی 1980 میلادی باید صبر میکرد تا کم کم آتش جنگ سرد بخوابد و دنباله ی تحقیقاتش در کتاب «ملت ها و ملی گرایی» (1983) مورد توجه قرار گیرد:

« کتاب "اندیشه و تغییر" در پاسخ یا رد کتاب "ناسیونالیسم" الی خذوری نوشته شده بود. خذوری یک یهودی عراقی تبار بود که مثل گلنر، آدم مخالف خوانی بود و بعد از کلی دعوا سر تز دکترایش در آکسفورد با اصرار مایکل اوکشات، فیلسوف محافظه کار به مدرسه ی اقتصادی لندن آمده بود. خذوری آدم ناراحتی بود. در عصر استعمارزدایی و استقلال طلبی مستعمرات، سفت و سخت مدافع امپراطوری بریتانیا بود. خذوری، یک بار در نقد بی محابای آرنولد توینبی صراحتا گفته بود مدافع امپراطوری های قدیمی است؛ هر جور امپراطوری، چه امپراطوری بریتانیا، چه امپراطوری عثمانی یا امپراطوری اطریش-مجارستان. چرا که فکر میکرد این امپراطوری ها این امکان را فراهم میکردند که مردمان مختلف در صلح و صفا در کنار هم زندگی کنند و فروپاشی این امپراطوری ها موجب جنگ های ملی گرایانه ی کشورها برای تسلط بر یکدیگر شد. برای همین، منتقد خروج بریتانیا از خاورمیانه بود. برای همین، دشمن شماره ی یکش لورنس عربستان بود: قهرمان استقلال عرب ها از امپراطوری عثمانی؛ کسی که عملا خاورمیانه ی جدید و ازجمله عراق نوین را پایه گذاری کرد. شخصیت استثنایی او را دیوید لین در درام حماسی لورنس عربستان (1962) در قالب یک مرد خستگی ناپذیر که به جنون میرسید به تصویر کشیده بود. اما برای خذوری، لورنس نماد و سرنمون روشنفکران رمانتیکی بود که تلاششان برای رستگاری از طریق ایجاد یک حماسه ی ملی منجر به فاجعه میشود. حاصل کار لورنس برای خذوری، تبعید و آوارگی بود. عراق نوینی که به لطف اقدامات حماسی لورنس و حمایت دولت علیه ی همایونی بریتانیا ایجاد شده بود برای خانواده ی یهودی خذوری جایی نداشت. میتوان تصور کرد که در عصر ملی سازی کشورهای بازمانده ی عثمانی چه میتواند بر سر یک خانواده ی یهودی بیاید. چیزی که خذوری را تکان داده بود نسل کشی آشوریان در این عراق تازه استقلال یافته بود. خذوری آدم ناراحتی بود و تا حد زیادی حق داشت که چنین باشد. خذوری به عنوان یک متفکر تماما محافظه کار، به شدت منتقد روشنفکران و ملی گرایی نوین بود. از همان تز دکترایش که عملا نگرفت این انتقاد برجسته بود. تز دکترایش به خاطر حمله ی شدیدش به لورنس و سیاست وزارت خارجه ی بریتانیا در حمایت از او بدل به دعوایی بی سابقه در دانشگاه اکسفورد شد. خذوری منتقد رمانتیسیسم روشنفکرانه ای بود که به نظرش منجر به فاجعه میشد. این که چرا رمانتیسیسم روشنفکرانه اینقدر فاجعه بار است در دو کتاب او با عناوین "ناسیونالیسم" (1960) و "ناسیونالیسم در آسیا و افریقا" (1970) توضیح داده شده است. او میگفت رمانتیسیسم الهامبخش یک نوع سیاست انقلابی و به طور خاص ناسیونالیسم قومی است که فیخته، فیلسوف آلمانی، آن را پخت و پز کرده بود. بر اساس این دکترین، هر ملتی بر اساس یک فرهنگ متمایز تعریف میشود. این دکترین انقلابی بود چون ادعا میکرد "هر دسته از مردمانی که از لحاظ زبانی همگن هستند" حق تشکیل یک دولت مستقل دارند. به نظر خذوری در این دیدگاه سیاست بدل به یک خواست ایدئولوژیک میشود که هدفش بسیج کردن توده ها است و برای این کار، وعده میدهد که آنها را از همه ی سختی هایی که کشیده اند آزاد میکند. لورنس تنها یکی از علم داران این سیاست جدیدی بود که بعد از جنگ جهانی اول مبنای نظم جهانی شد. این سیاست جدید، خودمختاری ملی را مبنای نظم بین الملل قرار میداد. توماس وودرو ویلسون رئیس جمهور امریکا در نشست ورسای که بعد از جنگ جهانی اول برگزار شد حامی این نظم جدید بود و از حق تعیین سرنوشت ملت ها دفاع میکرد. او و روشنفکران مترقی طرفدارش فکر میکردند که این مبنا، به صورت خودکار منجر به یک صلح جهانی میشود اما درعوض، خذوری مطمئن بود نظم جهانی بین دو جنگ جهانی از همان ابتدا نظمی است محکوم به فنا. ویلسون و روشنفکران مترقی فکر میکردند کشورها برخلاف امپراطوری ها دلیلی برای حمله به هم ندارند. اما خذوری میگفت اتفاقا دلایل زیادی هم برای حمله و هم برای پاکسازی در داخل خودشان دارند. اصل توضیح خذوری درباره ی ناسیونالیسم اما هنگام بررسی آن در کشورهای غیر غربی و بخصوص اسلامی روشن میشود. توضیح خذوری از شیوع دکترین ناسیونالیسم بخصوص از کشورهای غربی به کشورهای غیر غربی توضیحی فرهنگی بود. حرفش این بود که ناسیونالیسم به کسانی که در اثر تماس با مدرنیته، هویتشان را از دست داده بودند، یک هویت جایگزین ارائه میدهد. به اقتفای نظریات وبر در باب مدرنیته، به نظرش ذات سرد و غیر شخصی مفاهیم حقوقی و تکنیک های اداری دنیای مدرن غربی، عقل گرایی غربی مسلط بر حاکمان مستقر و همچنین فردگرایی غربی که هویت های جمعی را در جوامع سنتی تضعیف میکند، موجب احساس سرگردانی در فرد میشوند و این فرد در هویت های جمعی "جعلی" که ایدئولوژی های ملی گرایانه میسازند در پی تسکین خودش است...گلنر در کمال خونسردی از نظریه ی خذوری درباره ی شیوع ناسیونالیسم بعد فرهنگی آن استفاده کرد اما سعی کرد در مقام جامعه شناس، رابطه ی صنعتی شدن و ملی گرایی را نشان دهد. گلنر میگوید در مواجهه با انتشار نامتوازن صنعتی شدن و نابرابری هایی که به وجود می آورد، روشنفکران وارد صحنه میشوند... ملت هایی که از زیر دست روشنفکران بیرون می آیند مدرن و بدیع هستند حتی اگر در توهم ایدئولوژیکشان اعتقاد داشته باشند که دارند ملتی کهن را احیا میکنند. گلنر میگوید برخلاف برداشت عقل سلیمی تاریخ دانان، شاعران و واژه شناسان، ناسیونالیسم، بیداری و خودآگاهی یک ملت نیست. ناسیونالیسم، خالق ملت هایی است که وجود ندارند. ناسیونالیسم البته که به نشانه هایی نیاز دارد که ملت مخلوق آن را از دیگران متمایز کند، حتی اگر این نشانه های بازمانده در تاریخ گذشته با هم ناسازگار باشند... در [کتاب] "ملت ها و ملی گرایی"... ناسیونالیسم، عملا تحمیل یک فرهنگ عالیه بر جامعه بود؛ جامعه ای که پیش از آن، چند فرهنگ نازل بر زندگی اکثریت یا همه ی مردم، سیطره داشتند. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم به معنای اشاعه ی یک شیوه ی بیان متکی بر آموزش مدرسه ای بود که محتوایش را با استانداردهای آکادمیک تهیه کرده بودند. این شیوه ی بیان قرار بود نیازهای تعاملات بوروکراتیک و تکنولوژیک را برطرف کند.» ("چرا ملت ها متولد میشوند؟": متین غفاریان: کتاب روزآور: شماره ی 4: دی و بهمن 1402: ص9-135)

گلنر « ادعا میکند در حالی که در جوامع قبیله ای، اعضای جامعه خود را به صورت غیر مستقیم از طریق پرستش ارواح میپرستند و جوامع کشاورزی به طور مستقیم یا غیر مستقیم از طریق ادیان تک خدایی، حاکمانشان را میپرستند، در جوامع صنعتی اعضای جامعه خودشان را از طریق ناسیونالیسم میپرستند. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم در جامعه ی صنعتی همان کارکردی را دارد که مذاهب جهانی در امپراطوری های زراعی و فرق انیمیستی در جوامع پیشاکشاورزی و قبیله ای داشتند.» (همان: ص 141) پس پروسه ی سکولار طی شده، پروسه ای است مذهبی که لاف نا مذهبی بودنش، فقط برای سلب اختیار از مدعین سنت های بومی زده میشود و برای دموکراتیک به نظر رسیدن در این پروسه، از هر نوع تظاهر مذهبی که به یکی از فرهنگ های واقعا بومی مربوط باشد خودداری میکند. این شاید از هر ماوراء الطبیعه ای، ماوراء الطبیعه تر باشد چون روی اسطوره ی قوم برگزیده ی یهود استوار است که کپی هایش حتی برای یهودی هایی مثل الخذوری و گلنر گران تمام شدند. در ماوراء الطبیعه بودنش همین بس که درست به اندازه ی وطن مشکوک یهودی ها که سرزمین خدا بود به قول جرالد مسی در یک جهان مردگان و یک قلمرو غیر واقعی قرار گرفته است. پس شورش حکومت مدرن علیه فرهنگ های پیشین، همان شورش یهوه ی یهودی علیه فرهنگ های پیشین است. علت این که به نظر میرسد این شورش یکتاپرستی علیه چندگانگی پرستی است، این است که دیکتاتوری خدای واحد که دولت مدرن جانشین زمینی او است، چندگانگی فرهنگی پیشین را نمیپذیرد. با این حال، معمولا دشمن یهوه یک نفر است: بعل. لغت بعل در اواخر دوره ی باستان، دیگر مخصوص مردوخ شده بود و شورش یهوه علیه مردوخ از تناقض های فرهنگ بین النهرین استنباط و مورد سوء استفاده واقع شده بود. مردوخ رهبر آنوناکی ها و آنوناکی ها همان آناکیم افسانه ی یهودی یعنی نیمه فرشتگان مورد پرستش مردم باستانند که در سیل نوح غرق شدند.

مردوخ خالق جهان در بین النهرین بود. با این حال، دیدگاه نه چندان توضیح داده شده ای، انلیل را رهبر خدایان میخواند که اگر قرار باشد رهبری انلیل بعد از خلقت جهان حاصل آمده باشد، انلیل باید علیه مردوخ طغیان کرده باشد. این ممکن است. چون انلیل بر سر قدرت با برادرش حئا درگیر جنگ بود و در افسانه ی آفرینش بابلی، مردوخ مخلوق و به نوعی پسر حئا است. حئا را به نام عناق یا عنقی یا انکی میشناختند که با آنوناکی دارای منشا واحد است. یعنی حئا را میتوان جمع کیش های پیشین هم خواند. این در مردوخ هم تکرار میشود. در آغاز بهار و مراسم سال نو بابلی که سالگرد پیروزی مردوخ بر نیروهای شر و خلقت جهان بود، سرود پنجاه نام مردوخ خوانده میشد که در آن، مردوخ با نام های بسیارش ستایش میشد: دقیقا 50 نام به تعداد آنوناکی ها. یعنی مردوخ، جامع آنوناکی ها است و البته یکی از 50 نام او «حئا» است. نکته ی جالب این که گیلگمش هم در راس 50 نفر در کوهستانی خطرناک ماجراجویی کرده بود. گیلگمش همان هرکول یونانی است و این از آن جهت حائز اهمیت است که به نوشته ی رابرت گریوز، در اولین نسخه های داستان ارگونات ها، هرکول به جای یاسون رئیس کشتی ارگو بود و اویی که به جای هرکول وسط راه جا میماند، بریاروس نام داشت. تعداد افراد کشتی ارگو نیز 50 نفر بود. این افراد برای یافتن پشم زرین مقدسی که در بیشه زاری توسط ماری که به دور درخت بلوطی پیچیده بود محافظت میشد به کولخیز در قفقاز میرفتند که دنباله ی آرارات نوح است. هرودت نوشته است که کولخیزی ها از نسل قبطی هایند. زمانی کولخیزی ها، اتیوپیایی ها و قبطی ها تنها کسانی بودند که خود را ختنه میکردند تا این که بعضی از سوری ها این رسم را از قبطی ها اخذ کردند. ارتباط کولخیز با قبط مهم است چون مفهوم پشم گوسفند طلایی را روشن میکند. گوسفند طلایی مزبور گوسفند فریکسوس بانی پادشاهی کولخیز بود و در روم، فریکسوس و فریکسیا اووا از نام های صورت فلکی حمل یا قوچ است. به روایتی، این گوسفند، زئوس یا ژوپیتر شاه خدایان المپ بود که در زمان یورش تایفون تیتان، از ترس به شکل گوسفندی درآمد و به قبط (مصر) گریخت و درآنجا تحت نام آمون پرستش شد. رهبری زئوس بر کوه خدایان، یادآور رهبری انلیل بر کوه انوناکی ها به نام اکور است. بنابراین بیشه زار پشم زرین، شکل دیگری از بیشه زار دودونا است که وقف زئوس بود و به مانند نسخه ی کولخیزیش بلوطی مقدس داشت. آمدن یونانی ها به کولخیز و دزدیدن عامل برکت کولخیز توسط آنها همان حمله ی موکنایی ها به کرت زادگاه زئوس و دزدیدن میراث کرت از سوی آنها است که باز هم از راه دریا انجام شده است. قاعدتا دزدان، کسانی هستند که در زمانه بخت بیشتر از بقیه ی کیش ها با آنها است و هر کیش رقیبی مجبور است به نوعی خود را بخشی از کیش آنها کند. اما رقیب زئوس و کسی که حکم حئا را برای انلیل داشته باشد کیست؟ تنها خدایی که در سنت پیشگویی توانست از پیشگویان بیشه ی دونا پیشی بگیرد: آپولو خدای خورشید و صاحب مکتب پیشگویان معبد دلفی. کاهنان آپولو، او را پسر زئوس خواندند و از این طریق بسیاری از خصال کیش زئوس را به او پوشاندند درحالیکه به زبان، برتری زئوس در مقام پدر آپولو را پذیرفته بودند. نماد کیرکه kirke که وقف بیشه ی پشم زرین شده بود این را نشان میدهد. این کلمه از kirkus می آید که در یونانی هم به معنی گرگ است و هم بیشتر به معنی پرنده. اما در مقام پرنده اغلب مفهوم شاهین را میرساند که پرنده ی هورس خدای خورشید قبطی است. هورس و آپولو در اساس خدایی واحدند. نام هورس را در قبطی "هرو" مینویسند. این لغت در یونانی به صورت hero مفهوم نیمه خدایان را یافته و بعدتر به معنی قهرمان مصطلح شده است. لغت "هرو" با لغت "هلیوس" که نام دیگر خدای خورشید است هم ریشه است. در مصری "نب هرو" به معنی خدا-هورس یکی از القاب هورس بود. لغت "نب" دراینجا همان "نبو" یکی از نام های مردوخ است و به صورت "آنوپ" یا آنوبیس درباره ی یک خدای شغال سر هم بومی شده است. در بین النهرین، بائو الهه ی سگ ها و همسر نینورتا پسر انلیل، نام از "آئو" به معنی سگ و شغال دارد. کاهن معبد پشم زرین در کولخیز هم زن جادوگری به نام مدئا است که یاسون را متقاعد به قربانی کردن برای هکاته الهه ی دوزخ و جادوگری میکند. مدئا برادرزاده ی زن جادوگر دیگری به نام سیرسه circe است که او هم نامش تلفظ دیگری از kirke شاهین هورس است و میتوان نسخه ی زنانه ی خدای خورشید به شمار آوردش. قاعدتا هکاته هم تجسمی از او است. ارتباط هکاته با جهان مردگان، یادآور این است که آنوبیس راهنمای مردگان در سفر آخرت است. هادس فرمانروای دوزخ، سگی به نام سربروس دارد که میتواند باز آنوبیس باشد. سربروس به روایت مشهور، سه سر دارد. هکاته نیز در برخی کیش ها به شکل زنی با سر سه جانور –شیر، سگ و اسب- پرستش میشد. روایت های کم تر مشهور، سربروس را دارای 50 سر میخوانند که میشود به تعداد آنوناکی ها و البته 50 نام مردوخ. جالب اینجاست که در سرود 50 نام مردوخ، 51 نام هست که یکی جامع 50 تای دیگر است: نیبیرو، چون نیبیرو نام محل اقامت انوناکی ها و ازاینرو دربردارنده ی همه است. به نظر میرسد نیبیرو همان نب-هروی قبطی باشد. پیوند 50 آنوناکی با سگ 50گانه در افسانه ی آکتیون شکارچی هم دیده میشود که چون آرتمیس (دایانا) -الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو- و کاهنه های باکره اش را موقع آبتنی دید زد، به جادوی آرتمیس به گوزنی تبدیل شد و سگ هایش او را از هم دریدند و به روایتی تعداد سگ ها 50 تا بود. نام آکتیون میتواند انتساب به هکاته را نشان بدهد که درست مثل دایانا الهه ی ماه نیز هست. نام هکاته هم به معنی عدد صد است و هم به معنی عدد 1 چون یک سال 100ماهه را نشان میدهد. سال بزرگ اصلی، 50 ماهه است ولی کمال آن در دو برابر شدنش منظور میشود. این قبل از چرخه های قمری ماه، به چرخه ی شعری (سیریوس) مربوط میشود چون مدت یک دور گردش کامل شعری 50 ماه است ولی دوگون های مالی که شعری را میپرستند معتقدند او یک خدای دوقلو است و برای همین هم 50 ماه را دو برابر میکنند و میکنند صد ماه، ولی هنوز به جای صد ماه میگویند دو پنجاهه.:

“the Sirius mystery”: Robert k. temple: 1987: part2: chap6

چرخه ی قمری باید از طریق وابستگیش به چرخه ی خورشیدی، جانشین چرخه ی شعری شده باشد. هیچ دلیلی برای این همانی خورشید و شعری وجود ندارد جز این که شعری احتمالا به دلیل بالا آوردن رود نیل و ربط یافتن به جریان های آب زیرزمینی، موکل جهان زیرین که جهان مردگان است، شده و رفت و برگشت های خورشید در آن، با ورود و خروج خورشید نسبت به جهان زیرین در یک روز، هم مسئله شده باشد. دو گروه 50 تایی ماه برای یک سال بزرگ هم رفت و برگشت را نشان میدهد. گردیدن دایره البروج به طرف قطب شمال یا اژدهای تاریکی، و افقی شدن مجددش هم باز بازی با همین انگاره ی هر روزه ی رفت و برگشت خورشید به تاریکی است که اصلا لازم نیست آن را 400هزار سال طولانی کنیم مگر این که بخواهیم از باورهای مذهبی فراموش شده، برای طولانی کردن تاریخ جهان به نفع یک انگاره ی ظاهرا ضد مذهبی سوء استفاده کنیم. به هر حال، حداقل حالا میدانیم که داستان نژاد سیریوسی از کجا آمده است: یک برداشت باستانی از آنوناکی های حئا و مردوخ بر اساس چرخه های شعری که در همهویتی با شیر یهوه، تبدیل به مردمان شیرمانند شده اند ولی هنوز کیفیت نسبتا صلح آمیز دوران قبل از یهوه را حفظ کرده اند. این کیفیت صلح آمیز قرار نبود از بین برود چون هنوز برای ایجاد مودت بین فرهنگ های مختلف درون مرزهای یک دولت لازم بود. اما مشکلش این بود که مودت در خارج از مرزها نباید ادامه می یافت و پس از آن، منافع ملی، ملت ها را مقابل هم قرار میداد و دوستی هایشان را کشکی و موقتی میکرد. از آن زمان، فرهنگ های ناکجاآبادی که از روی الگوی سرزمین مقدس یهود برآمده اند، هیچ یک و هیچ وقت نتوانسته اند تعریف قابل قبولی از ملت شرح دهند چون با تکامل فرهنگی واقعی مردمان ممالک در تضاد بوده اند و حتی جایی که باورانده شده اند به سبب سوء تعبیر، به راحتی بحران های داخلی می آفرینند. این عدم موفقیت، باعث میشود سیستم قدیمی، مدام جلو چشم مردم باشد. چون آن از بین نرفته است بلکه رابطه ی طبیعی قبایل علیرغم حفظ یک مرز نادیدنی بین آنها را از آنها گرفته و به رابطه ی مشابه بین دولت-ملت های تحت سلطه ی امپراطوری ایالات متحده تبدیل کرده اند. این روابط دچار مشکلند چون ایالات متحده به جای یهوه به روابط فرهنگی سابق نقصان وارد کرده است. پس عجیب نیست که باشندگان خود امریکا تصور کنند دولتشان با فرشتگان یهوه که حالا شده اند «خاکستری» های زیرزمینی، برای تولید جنگ و بدبختی در جهان همکاری میکند.

رهبری که بیش از اقتصاد، به ایمان مریدانش متکی بود: صفویه، نازی ها و فراماسون ها

نویسنده: پویا جفاکش

آنتونیو گرامشی معتقد بود حتی درحالیکه «امر کهنه» مرده باشد، «امر نو» به راحتی به دنیا نمی آید. نویسنده ی بی نام مقاله ی «آیا ملت ایران ناف دارد؟» در مقدمه ی پرونده ی ناسیونالیسم ایرانی در شماره ی چهارم «کتاب روزآور» (دی و بهمن 1402) ناسیونالیسم ایرانی را نیز چنین «امر نو» یی میداند. عنوان مقاله اشاره به این جمله ی ارنست گلنر است که «ملت ها ناف ندارند.» و نویسنده ایران را هم از این امر کلی، استثنا نمیداند. همیشه ملت ها تاریخی را به زور روی وضع و اندازه ی کنونی ملت خود جور میکنند و بعد سعی میکنند همه را هر طور شده، به آن چیزی که مطابق آن تاریخ باید باشند (و نیستند) تبدیل کنند. درباره ی ایران، «امر نو» به صورت یک جفت نوزاد دوقلو به دنیا آمده که با هم سر ستیزه دارند.: «از این دو نوزاد، یکی ملت را شهروندانی –زن و مرد- برابر میداند که حق زندگی دارند و خود را مبنای آزادی استوار میکند و دیگری پایه های خود را بر مفهومی مردسالار، یکه سالار و دیگرستیز از ملت استوار میسازد. درواقع، این دو جلوه هایی از چهره ی ژانوسی ناسیونالیسم هستند. از زمان پیدایش ناسیونالیسم، نظریه پردازان متوجه این چهره ی ژانوسی شده اند. ناسیونالیسم از سویی مفهومی سیاسی است که مشروعیت دولت را منبعث از مردم میداند و این مردم را شهروندانی برابر میداند و از سوی دیگر، مفهومی است فرهنگی که بر پایه ی مفاهیمی همچون نژاد یا زبان میکوشد مردمانی یکدست برای دولتی واحد ایجاد کند. میتوان این دو رویکرد را به ترتیب ناسیونالیسم مدنی و ناسیونالیسم نژادی نام نهاد. استدلال ما این است که ملت ها پدیده های جدیدی هستند که در زمانه ی مدرن خلق شده اند و بر اساس آنها، مرزهایی به وجود آمده اند و مردمانی درون این مرزها در کنار هم هم سرنوشت شده اند. قبل از ملت ها، جوامعی بوده اند با فرهنگ های متفاوت که در کنار هم زندگی میکرده اند. در اغلب موارد، مرزهای جدید مردمانی با یک فرهنگ واحد را کنار هم جمع نکرده اند. این مرزها به واسطه ی اتفاقات متعدد –جنگ ها و صلح ها و چانه زنی ها- به وجود آمده اند. خطی دور آدم ها کشیده شده، از این طرف، پایی بیرون مانده و از آن طرف دستی آمده داخل. مرزهای غیر طبیعی بر جوامع طبیعی محاط شده اند و هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد که این آدم ها را به هم وصل کند. فقط میماند عنصر هم سرنوشتی. بنابراین ناسیونالیسم را باید در حد مفهومی سیاسی نگه داشت و از ناسیونالیسم به معنایی فرهنگی حذر کرد چرا که همزیستی مردمان هم سرنوشت در درون یک مرز ملی را به مخاطره می اندازد. خطراتی که امروزه ما را تهدید میکند همگی خصلتی فراملی دارند؛ از تروریسم و تخریب محیط زیست تا بیماری های مسری تا بازارهای بی پروا. و ملت ها در برابر نیروهای بزرگ چه در دست دارند؟ مهمترین ابزار دفاعی در برابر این مخاطرات، احتمالا دولت است. دولت ها ابزارهای ایدئالی برای دفاع و حفاظت از شهروندان نیستند. نواقص دولتی فهرستی بلندبالا میشود اما بهتر است نگاهی به آلترناتیوهای واقعا موجود بکنیم: دولت هایی کوچکتر که به اتکای ناسیونالیسم نژادی، سر ستیز با یکدیگر دارند. دولت های جدید به معنی مرزهای جدید هستند، پدیده ای که در طول تاریخ همیشه مناقشه برانگیز بوده است. به علاوه مخاطرات واقعا موجود خصلتی فراملی دارند تا ملی یا فروملی. برای مقابله با این مخاطرات، نیازمند همکاری های ملت ها و دولت ها هستیم. چه بسا برای چنین مقابله ای به نهادهایی ورای دولت ها نیاز داشته باشیم. چراکه سرمایه داری، سیاست ها و پیامدهایش، فرا ملی اند و مدت ها است که فراتر از دولت و ملت در سطح جهانی بر زندگی مردم اثر میگذارند. در وضع موجود ابزاری که دئر دست داریم همین دولت-ملت ها هستند. نتیجه ی سیاست هویت فقط ضعیف تر شدن مردمانی است که همین الان هم در برابر دولت ملی قدرتی ندارند، چه رسد در برابر روندهای جهانی سرمایه داری. تلاش برای دموکراتیک کردن دولت، تقویت اجتماعات مردمی و بسط عدالت در همه ی سرزمین به نظر آلترنالتیو معقول تری می آید.» (ص125)

این آلترناتیو بهتر تا حالا رنگی نداشته چون همیشه اینطور به نظر رسیده که قدرت های نظامی، با فتح سرزمین ها کشوری را به وجود می آورند و بعد آن را به آنچه میخواهند تبدیل میکنند. برای همین هم موسس ایران، کورش خوانده میشود که یک شاه کشورگشا است. بدتر آن است که کورش خودش یک الترناتیو صلح جوتر از اوایل دهه ی هشتاد شمسی برای یک تز وحشتناک قدیمی تر است که موسس ایران را شاه اسماعیل نامی میداند که فتوحاتش را با خشونت و قساوتی وصف ناپذیر شیعه نمود و تشیع را به مایه ی ناسیونالیسم ایرانی تعبیر نمود و جمهوری اسلامی مقلدی ستایشگر نسبت به او به نظر میرسد درحالیکه کورش اگرچه فاتح است ولی آنطورکه مبلغین امریکاییش به مردم ایران یاد داده اند روی دین خاصی تعصب نداشته است. با توجه به این که تصویر صلحجوی کورش تا قبل از نیمه ی دوم دوره ی اصلاحات در ایران ناشناخته مانده و تا دوره ی احمدینژاد تکثیر نشده بود، مدل قبلی کشورسازی در ایران، فقط و فقط مدل شاه اسماعیل بود که لابد باید انتظار داشته باشیم از قرن 16 میلادی تا وقوع انقلاب اسلامی برای بیش از 400سال، تنها مدل کشورسازی در ایران بوده است؛ ازجمله برای رضا شاهی که خودش اصلا شاه اسماعیل را نمیشناخت. درواقع کمتر ایرانی از خودش پرسیده است چه کسانی قصه ی شاه اسماعیل را به مردم ایران یاد داده اند. اما پرونده ی مزبور، در یکی از مقلات خود، پاسخ را به شما میدهد. این مقاله با نام اصلی franz babinger and the legacy of the german counter revolution in early modern Iranian historiography به قلم علی انوشهر در سال 2014 به عنوان فصل دوم کتاب rethinking Iranian nationalism and modernity توسط انتشارات دانشگاه تگزاس منتشر شد و به ترجمه ی مهسا حزینی و با نام «آیا صفویان دولت ملی تشکیل دادند؟» در پرونده ی مذکور درج شده است. مطابق این مقاله، اولین معرفان شاه اسماعیل، دو نفر بودند. یکیشان ادوارد براون انگلیسی، اولین نویسنده ی تاریخ سیاسی ایران است که ادعا میکند شاه اسماعیل قصد احیای ایران ساسانی از بین رفته در هشتصد سال پیش را داشت و در ادامه ی جنبش فرهنگی-ادبی احیای سنت های فارسی از قرن دهم قرار داشته است. اما نفر دوم تاثیر بیشتر و جهانشمول تری بر روند تعریف فرهنگ در ایران داشته است. او فرانتس بابینگر فاشیست آلمانی است که همزمان با براون، ادعای ترسیم میراث شاه اسماعیل را بر اساس اطلاعاتی که در عثمانی و یا در توضیحات شاهدان ایتالیایی به دست آورده است داشته است. به ادعای بابینگر، نهضت شاه اسماعیل، نه یک نهضت احیاگر ایران بلکه دنباله ی نهضت شکست خورده ی شیخ بدرالدین در آناطولی از دولت عثمانی بوده که سعی کرده با فتح ایران، نهضت را سر پا نگه دارد و جنگ با عثمانی را از سرزمین همسایه دنبال کند. بابینگر، نهضت شیخ بدرالدین را ماهیتا کمونیست و واکنشی به یک فضای هرج و مرج و بی امکاناتی شدید توصیف کرده و به آن، رنگ جنبشی عرفانی و اجتماعی داده است. او توضیح نمیدهد که شاه اسماعیل پول فدایی هایی را که برایش میجنگیدند از کجا آورده است و در عوض، مدام به طرزی اغراق آمیز و باورنکردنی روی این مطلب تاکید میکند که مریدهای شاه اسماعیل آنقدر به او ایمان داشتند و او اینقدر جذبه داشت که آنها هر کاری برایش میکردند و همه ی فرمان هایش را بی کم و کاست و بی چون و چرا اجرا میکردند. بعدا و در زمان تاسیس دولت نازی در آلمان، وقتی بابینگر مشکوک خوانده و رگ یهودی ریشه اش برجسته شد، در نوشته هایی اقدام به دفاع از خود کرد و درحالیکه ادعا میکرد خون کاملا پاک و آریایی دارد، خدمات خود را برشمرد و مشاهداتش در جنگ ها را یاد کرد. درآنجا توصیف او از جامعه ی متشتت و بی امکانات آناطولی، کاملا شبیه آلمان زمان جنگ های بابینگر، راست افراطی حاکم بر آلمان کاملا قابل تطبیق با دولت عثمانی، و نهضت شیخ بدرالدین در تطابق با نهضت کمونیستی شکست خورده ی رزا لوکزانبورگ در آلمان به نظر میرسد. ظاهرا بابینگر داشته فضای عثمانی قدیم را از روی آلمان زمان خود ترسیم میکرده است. به دلیل شباهت های این دو فضا بود که یک ایرانشناس فاشیست به روزتر تا آن حد که یک نازی تام و تمام باشد، به شاه اسماعیل بابینگر توجه نشان داد. او والتر هینتس معروف، از پیشوایان تنظیم تاریخ برای ایرانیان است که بسیاری از استادان اولیه ی تاریخ ایران، حکم شاگردان او را دارند. حتی اسناد مکتوبی که هینتس برای تاریخ تبلیغات جریان شاه اسماعیل در آناطولی برای تاسیس نهضت قزلباشان ارائه میکند کپی اسنادی است که بابینگر ادعا میکند در عثمانی به دست آورده است. منتها درحالیکه شاه اسماعیل بابینگر دنباله ی جریان های عثمانی است، هینتس، این شاه اسماعیل را به شاه اسماعیل ادوارد براون که قصد احیای ایران را دارد میدوزد و برای این که ثابت کند براون درباره ی اسماعیل راست میگوید، فقط یک کار میکند: میگوید شاه اسماعیل، ظاهری زیبا و با جذبه داشت که چنین چیزی فقط از آریایی ها ممکن است و اگرچه شاه اسماعیل فقط سبیل میگذاشت، ولی سبیلش متمایل به قرمز بود، پس او نوردیک است و نه مانند اکثریت اطرافیانش ترکمن. هینتس این ادعای عجیب را نمود چون مطابق نظر نازی ها، ایرانی ها به اندازه ی آلمانی ها آریاییند و اینطوری نهضت قزلباش های آناتولی میتوانست سلف نهضت فاشیست آلمانی و خود شاه اسماعیل میتوانست الگوی مناسبی برای هیتلر باشد؛ الگویی که به همان اندازه از اطرافیانش انتظار میرفته دستورات الهی او را مو به مو اطاعت کنند. بدبختانه شکست نازی ها به محبوبیت این شاه اسماعیل قلابی پایان نداد و او در شوروی مورد استقبال قرار گرفت و حتی یک استاد شوروی یعنی ولادیمیر مینورسکی به ترویج این تصویر از شاه اسماعیل در جهان انگلیسی زبان همت گماشت. علت این بود که نهضت کمونیستی شوروی در دوران استالینیسم، اگرچه ادعای فراقومی بودن داشت، ولی عمیقا میخواست ملت های نااسلاو اغلب ترک شوروی را زیر برتری اسلاوها که با ادبیاتی هیتلری، خود را آریایی تلقی میکردند متحد کند و از این جهت، یک برتری آریایی بر یک اکثریت ترک به مدل شاه اسماعیل هینتس برای مورخان شوروی جالب بود. (ص208-193) راجر سیوری انگلیسی و استاد دانشگاه تورنتو، در دنباله ی هینتس و مینورسکی، جارچی تبلیغ این تصویر از شاه اسماعیل شد بی این که هیچ کدام از آنها توضیح داده باشند بلاخره این اسماعیل فراری ای که در 12 سالگی شاه شده است، اقتصادش روی چه استوار بوده و پول این همه سرباز و لشکر برای فتح قلمروی به بزرگی ایران را از کجا آورده است. سیوری «در سال 1986 نوشت که انقلاب اسلامی ایران به رهبری آیت الله خمینی، چیزی جز ظهور دوباره ی نمونه ی صفوی هرچند به شکلی اصلاح شده نیست. نیازی به گفتن نیست که انقلاب اسلامی ایران از نظر او تلاشی آرمان گرایانه به رهبری روحانیون شیعه "نمایانگر آرمان هزاره ای حکومت آرمانشهر مهدی" بود.» (ص210)

ظاهرا شرایط نابسامان آلمان در بحبوحه ی بروز نازیسم، با همکاری های رضا شاه و آلمانی ها در ایران امکان بالقوه برای بومی سازی پیدا کرد و با بروز شرایط نابسامان مشابه با اشغال ایران توسط متفقین در طی جنگ جهانی دوم، این بالقوگی حالت بالفعل یافت. بنابراین تجسد استبداد منور آسمانی در دولت-ملت، قبل از این که به فکر انقلابیون سال 1979 برسد و یا توسط کمونیسم شوروی در ایران بعد از جنگ دوم جهانی مطرح شود، در بازسازی حکومتی مملکت در بعد از جنگ دوم جهانی مجال بروز یافت و فقط شرایط، اجرای آن را حدود 12 سالی به تعویق انداخت. حتی ممکن است شرایط اشغال ایران در جنگ اول جهانی هم از شرایط آن در جنگ دوم جهانی کپی شده باشد. یادمان باشد که زندگینامه ی رضاشاه را پسرش تهیه کرده است که درس آموخته ی خارج بود. وگرنه نه رضا شاه کمسواد میدانست باید برای وجود خودش تاریخ تهیه کند و نه آن رجال قاجاری انگلوفیل اطرافش که با تحقیر و ناخرسندی از او اطاعت میکردند، به او چنین چیزی القا کردند. بنابراین پرتره های رضا شاه منجی و محمد رضا شاه منجی هر دو تحت تاثیر نازیسم خلق شده اند و این نازیسم است که میانپرده ی کمونیسم را از صحنه حذف کرده و یا شاید در مورد رضا شاه، سرکوب آن را به جای دشمن، به جنگجویان خودی نسبت داده است (اشاره ام به جنبش کمونیستی جنگل است که خود رضا شاه در زمانی که هنوز رضا خان بود سرکوبش کرد). علت این است که در زمان تهیه ی داستان شاه اسماعیل توسط بابینگر، فاشیسم هنوز نازیسم نشده بود و همانطورکه تعریف فاشیسم نشان میدهد، قرار بود یک مجموعه ی ناهماهنگ درصدد رسیدن به قدرت باشد که بعد از تحکیم خود به زور، بسته به شرایط برای خود ایدئولوژی بنویسد. حتی در زمان نام گرفتن فاشیسم آلمانی به نازیسم که مخفف «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگر» آلمان است، از اسمش معلوم بود که آن قرار است مایه های سوسیالیستی هم داشته باشد، درحالیکه جهانخواری خود را با رفتن به جنگ ابرقدرت سوسیالیستی شوروی و تعبیر مارکسیسم به توطئه ی یهودی ها شروع کرد. درواقع، نازی ها برای تفسیر قدرت، به هر چیزی چنگ می انداختند و مشکل این بود که درحالیکه روی موج نفرت آلمانی ها از قدرت یهود سوار شده بودند و میخواستند آلمان را از چنگال یهود آزاد کنند، در امکانات فکری واقعا موجود در کشور، هیچ چیزی که بتوان به ضرس قاطع آن را غیر یهودی نامید در دست نداشتند. در خارج هم در نظریه ی آریا، متوجه تئوسوفی بریتانیایی شده بودند که خود ریشه در کابالای یهودی داشت اگرچه بریتانیا تا قبل از حمله ی هیتلر به فرانسه، دوست هیتلر بود و هیتلر هیچ از کمک های مالی سرمایه داران یهودی بریتانیا به خود ناراحت نمیشد. در این شرایط، حتی قصه های نژادی ناسیونالیسم آلمانی اگرچه ضد یهود به نظر میرسید ولی عمیقا یهودی بود، ازجمله افسانه ی نژاد آریا.

در نزد آلمانی ها و فامیل های انگلیسیشان هر پدیده ی ماقبل یهودی-مسیحی ای به قلمرو جن ها و اعماق جنگل ها انتقال داده شده بود. چون تورات و دیگر منابع یهودی-مسیحی، تفکرات ماقبل یهودی را میراث اجنه و مردم ماقبل یهودی را نیمه جن میخواندند و جن ها را سرافیم یعنی مارسانان میخواندند چون تکثیر مار باغ عدن بودند که با فریب دادن آدم و حوا، سبب هبوط انسان به زمین و تحمل رنج و بدبختی شد. ناچارا آریایی ها نیز برای قرار گرفتن مقابل یهود، باید به قلمرو اجنه انتقال می یافتند. مطابق افسانه ها، «آری» نام اجنه ی نیم شیر-نیم انسانی بود که به «فلین» ها یعنی گربه سانان هم شهرت داشتند. کلمه ی «آری» یا «آریه» یا «آریا» -مونثش «آریتا»- در زبان های سامی منجمله عبری به معنی شیر است. نژاد آری ها در یک جهان اثیری به موازات جهان ما و در فضایی با جنگل ها و رودخانه ها و کوهستان ها کاملا شبیه زمین زندگی میکردند. انسان زمینی از نسل آنها برخاست و مدت ها قبل از این که در زمین جایگیر شود، زمین قلمرو خزنده سان ها یا سرافیم بود. سرافیم کم کم با بازی با قدرت های اثیری خود و توانایی تبدیل شدن به موجودات پرنده موسوم به کاریان ها، امکان اوج گیری در آسمان را یافتند و از دریچه ی آسمان به قلمرو شیرمانندها راه یافتند. امروزه دوران حکومت خزنده سانان بر زمین به دوران حکومت دایناسورها تبدیل شده است و اگر دقت کنید علاقه ی زیادی وجود دارد تا پرندگان را از نسل دایناسورها جا بزنند و دایناسورهای زنده بنامند. پرندگان شکاری بخصوص عقاب به بالاترین اوج گیری ها در آسمان مشهورند و نه فقط نماد رومی های قدیم و خدایشان ژوپیتر عقاب است، نه فقط نماد نازی ها که ادعای احیای روم را داشتند هم عقاب است، بلکه نماد روم امروزی یعنی ایالات متحده ی امریکا نیز یک عقاب خاص امریکای شمالی یعنی عقاب طاس است. این نمادسازی تا اندازه ای اشاره به صعود کاریان ها به اوج آسمان دارد که کنایه از رسیدن آنها به درجات بالای معنوی و به دست آوردن توانایی های جادویی ازجمله برای سفر به قلمرو اثیری آری ها دارد. کاریان ها توانایی های ایجاد کالبد اثیری را از آری ها آموختند و از آن برای گسترش موجودات زنده در زمین استفاده کردند. در ابتدا آنها از این قدرت ها دریچه ای به روی جهان فیزیکی زمین گشودند و مرز بین سرافیم و فلین ها را از بین بردند. از ترکیب سرافیم با فلین ها نژاد دورگه ی دراکونی ها یا اژدهایان پدید آمد که یهوه خدای یهود، بعدا به یکی از تاثیرگذارترینشان تبدیل شد و به سبب دورگه بودنش است که هم شیر نماد او است و هم مار. درحالیکه کاریان ها علاقه مند به تولید انواع و اقسام پرندگان با اثیر بودند، آری ها تمرکز خود را بر تولید گونه های کم تعداد تر ولی تاثیرگذار تر گربه سان از روی خود گذاشتند. در انتهای این تولیدات، گربه ی اهلی فقط در عصر آدمیزاد تولید شده است. ماده ی اولیه ی او را به ترکیب های صفاتی شیر وحشی و آدمیزاد آمیختند تا موجودی بینابینی باشد که در کنار آدمیزاد و در شهر میزید و از طریق حواس قدرتمند خود، جاسوسی آدمیان را میکند و به آری ها گزارش میدهد. در مقابل این آخرین گربه، اولین گربه سانی که آری ها ساختند شبیه ترین به خودشان بود: شیر؛ جانوری نیرومند و شکارگر که تفاوت شخصیتی بین نر و ماده در آن به شدت مشهودتر از دیگر گربه سانان است. با پیدایش نژادهای میمون و انسان از گروهی از آری ها، این دوگانگی هنوز در این گونه ها بسیار مشخص و واضح بود. گروه های اخیر، نسلی از مجرمان بودند که آلوده ی فیزیک زمین شده و از سوی جامعه ی خود طرد و از به کارگیری امکانات اثیری محروم شده بودند. با این حال، تا مدتی در اطراف کوهستان محل ارتباط اجنه با زمین یعنی کوه هرمون یا صهیون، با موجودات فراطبیعی ارتباط برقرار میکردند. نام معمول و عمومی تر کوه یعنی هرمون، با نام هرمس خدای خرد تلاقی کرده است، همینطور با حیرام استاد اعظم ماسون ها. به یک روایت، حیرام، دورگه ی اهالی صور با قبیله ی یهودی دان بود. این هم دلیل دارد، چون دان تنها قبیله ی یهودی است که توانایی تصرف منطقه ی کوه هرمون یا صهیون را به دست آورد و به امکانات جادویی موجودات آسمانی دست یافت. در منابع یهودی، از پیروزی قبیله ی دان بر قبایلی با نام های لائیش و لشم سخن رفته که هر دو لغت به معنی شیر هستند. سمسون پهلوان یهودی که شیری را با دست خالی کشت، از قبیله ی دان بود. او را نسخه ی عبری هرکول یونانی میدانند که شیر نمه ای را کشت و پوستش را به تن کرد و خود، او شد. این با صحنه ای از زندگی سمسون قابل تطبیق است که وقتی از محل جسد شیری که قبلا کشته بود میگذشت، دید در جسد او زنبورهای عسل، لانه کرده و عسل تولید نموده اند و از عسل خورد. زنبور عسل، نماد حیوانی قبیله ی دان است و شیر، نماد حیوانی هر دو قبیله ی دان و یهودا است ولی یهودا بیشتر به آن معروف است. عیسی اگرچه بره ی خدا بود، ولی تجسد انسانی شیر یهودا نیز محسوب میشد. درواقع لانه کردن زنبورها در جسد شیر، نشاندهنده ی آن است که آنچه به نام میراث یهودا میشناسیم، اکنون دان میراث بر آن است و البته خود سمسون هم پدرش از دان و مادرش از یهودا بوده و بنابراین مشترک بودن میراث های فرهنگی دان و یهودا را اعتراف میکند. سمسون به مانند نسخه ی یونانیش هرکول، یکی از تجسمات مسیح است و با قرار گرفتن در جای مسیح بن یهودا، درحالیکه همزمان قاتل شیر و جا زننده ی خود در قالب او است، موید حدیث برخاستن آنتی کریست یا دجال از قبیله ی دان است. آنتی کریست چنان در معرفی خود به جای کریست یا مسیح موفق است که همه او را خود مسیح میدانند. ممکن است مسیح کنونی و کلیسایش تجسم خود آنتی کریست باشند. مسیح بن یهودا از نسل داود است و داود هم درست مثل سمسون دانی شهرت خود را با کششتن یک شیر در کنار یک خرس به دست آورده است اگرچه نماد داود هم شیر است. داود و سمسون هر دو قهرمانان مبارزه با پلستینی ها هستند و احتمالا یک نفرند در دو روایت. این البته تضادی با معرفی شدن فراماسونری انگلستان در جایگاه آنتی کریست ندارد. خانه ی فراماسون ها قبل از لندن و یورک در انگلستان، ادینبورگ در اسکاتلند بوده و قدیس حامی ادینبورگ، سنت دیوید یا همان داوود شاه یهودایی است. اشرافیت اسکاتلند خود را میراث بر گروهی از ایرلندی ها میشمردنمد که توهاته دانان خوانده و گاهی به سبب اسمشان، اعقاب قبیله ی دان شمرده میشدند. ادینبورگ به «شهر شیر شهرت» دارد و البته توجه داریم که نام ادینبورگ را میتوان به شهر عدن هم معنی کرد. CAER EDEN دیگر نام ادینبورگ هم معنای یکسانی دارد. اسکاتلند همان باغ عدنی تصور میشد که با هبوط آریایی ها بر آن، به وجود گورگون ها و تایتان ها و نژادهای شیطانی آلوده شد و طوفان خشم یهوه را با سیل نوح بر خود جاری کرد. کشتی نوح در ناحیه ی بوگی اسکاتلند فرود آمد و حیات از آن دوباره جریان رفت. با این حال، مورهای سیاهپوست، ته مانده ی وجود شیاطین را در خود حمل کردند. نام آنها نیز با «موری» اسکاتلند مقایسه شده است. آنها میتوانند همان مروپی ها یعنی قوم مرو باشند. نام مرووه جد خاندان اساطیری مروونژی که روم مقدس مسیحی را برافراشتند میتواند تلفظ دیگری از مروپی باشد. مروپی ها را همان اتیوپیایی ها میدانند که گفته شده اولین مردمی بوده اند که روی تفاوت جنسیتی مرد و زن، حساسیت به خرج داده اند. اتیوپیایی ها را گاهی سرخپوستان یا نژاد سرخ میخواندند که این هم یادآور ارتباط مورها با ادومی ها است چون ادوم را نیز به سرخ معنی میکنند و تازه نام آدم را هم تلفظ دیگر ادوم و به معنی سرخ تلقی میکنند و ازاینرو میگویند او از گل سرخ رس آفریده شد. مصر قلمرو فراعوه (فرعون) که متصل به سرزمین اتیوپیایی ها است نیز در اسکاتلند نسخه ی خود را دارد. جزایر فارو و فرگوس، نام از فراعوه دارند. پومپونیوس ملا مورخ رومی نوشته است: «فاروسی ها در کنار اقیانوس اطلس ساکن بودند جایی که تا قلمرو هیسپریدها ادامه داشت.» ارتباط اسکاتلند با مردمان شیرمانند آریایی، منشا همه ی این بومی سازی ها و البته در همه ی اینها تحت تاثیر ادینبورگ است که تپه ای خاص داشته که به شکل یک اسفنکس یا شیر-انسان استنباط شده است و آن را صندلی آرتور و تخت شیر نیز خوانده اند. آرتور میتوانسته شکلی از شاه داود باشد و با داود، محل اورشلیم، معادل ادینبورگ میشود و البته محل فنیقی ها و کنعانی ها و ادومی ها و اتیوپیایی ها در اطراف ادینبورگ قرار میگیرد. همه ی اینها تا اندازه ای به خاطر آن است که این نژادها از نسل جن های شرور و شیاطینند و اسکاتلند هم علاقه ی زیادی به نسبت دادن جن های شیطانی به خود دارد کمااینکه نام جزایر اورکنی اسکاتلند را به طور عامیانه به اورک ها یا جن های شرور نسبت میدهند. نظرگاه مربوطه کاملا متعلق به ملت هایی است که در شرق بریتانیا میزیستند و از دید آنها بریتانیا غربی ترین محل دنیا و دریای کنار آن، غروبگاه خورشید بود و خورشید در غروب خود، به دوزخ در زیر زمین وارد میشد که جایگاه شیاطین است. دوزخ به خاطر زیرزمینی بودنش مورد توجه نظرگاه های افراطی ژرمن تلقی میشد. چون برای هم ردیف کردن خدایان رومی و ژرمن، نام ووتان (اودین) مهم ترین خدای ژرمن را مخفف نام وولکان خدای آتشفشان و صنعت کرده بودند. وولکان در جهان زیرین آهنگری میکرد و گدازه های آتشفشانی که نماد آتشین بودن دوزخ هم گرفته شده اند، مواد مذاب ریخته گری او شمرده شده اند. آذرخش ژوپیتر که الگوی علاقه ی مخترعین به نیروی الکتریسیته و البته سلاح های جنگی بوده است، نیز در کارگاه زیرزمینی وولکان تهیه شد. وولکان خود مغضوب ژوپیتر واقع و از آسمان به زمین پرت شده بود، درست مثل شیطان. درواقع نسخه ی دیگری از همو بود که الگوی پیشرفت های صنعتی انسان شده بود و باید جایش را در بریتانیا یعنی البای سابق پیدا میکردید که محل حکومت غول های الب (الف) تلقی میشد. با این حال، باغ سیب هیسپریدها نیز در محل بریتانیا شناسایی میشد. هرکول در این باغ بود که سیب های طلایی را که توسط ماری محافظت میشدند به دست آورد. مار، همان شیطان باغ عدن و سیب ها همان میوه ی ممنوعه اند. نسبت او با تاریکی، غرب را به دیگر قلمرو تاریک جهنمی در شمال میپیوست که در اسناد منتسب به دکتر جان دی، توسط شاه آرتور از بریتانیا استعمار شده تا میراث شمال به تصرف غرب یعنی بریتانیا و مولودش امریکا درآید. مار درخت ممنوعه در عدن، مرتبط با تصویر عمود جهان به جای درخت کیهانی است و این عمود جهان ستاره ی قطبی در قطب شمال است. ستاره ی قطبی قبلا در محل ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) واقع بود و اژدها روح قلمرو تاریک و بی بر قطب شمال است اگرچه اکنون محل ستاره ی قطبی به صورت فلکی دب اصغر انتقال یافته است. ترکیب بهشت زیبا و دوزخ بی بر و تاریک، وقتی به دست می آید که بگوییم باغ بهشتی، در اثر نفرین الهی به قلمروی جهنمی مسخ شده است. از قرآن، چنین استنباطی به دست می آید. درآنجا از درخت زهرآگین زخوم در جهنم سخن به میان می آید که شاخه هایش مانند «سرهای شیاطین» هستند. منظور از شیاطین دراینجا مارها است و درختی با شاخه های مارمانند، همان درخت باغ عدن با روح مار است که اکنون به درختی جهنمی تبدیل شده و مایه ی شر برای بشر است.:

“THE CELESTIAL SHIP OF THE NORTH”: E. VALENTIA STRAITON: 1900CE: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

نازی ها نیز مایل بودند نسب نژاد آریایی موهوم خود را در قطب شمال پی بگیرند و ازاینرو نژاد اصیل ژرمن و قوم برگزیده را از نسل نورس های وایکینگ در شمال دور تعیین میکردند. در بریتانیا نیز نسبت مشخصی با میراث بری فتوحات از نورس ها حس میشود که بخصوص به خاطره ی قهرمانی های ریچارد شیردل در جنگ های صلیبی بازمیگردد. ریچارد شیردل دومین پادشاه پلانتیجنت بعد از پدرش هنری دوم بود. پلانتیجنت ها که حاکمان انجو در فرانسه بودند نسب خود را به پلانتیا شاهزاده خانم جن و خواهر ملوسین -دیگر شاهزاده خانم معروف جن- میرساندند. هنری دوم که مادرش شاهزاده خانم بریتانیا و پدرش یک کنت انجو بود و در کودکی، در قلمرو انجو فرانسه بزرگ شده بود، در ادامه ی ارتباطات بریتانیا با نورمن های نورماندی حکام وایکینگ به قدرت رسیده در فرانسه قرار داشت که از زمان فتح بریتانیا توسط ویلیام فاتح -دوک وایکینگ از نورماندی فرانسه- شروع شده بود. در دوران حکومت هنری دوم در بریتانیا، زمین های او در فرانسه بیش از زمین های لویی هفتم، شاه فرانسه بود. هرچند پسرش جان بیشتر زمین هایش را در فرانسه از دست داد ولی ادعای انگلستان در داشتن این زمین ها سبب جنگ های فراوان بین بریتانیا و فرانسه شد. اما همین ارتباط فامیلی قبلی با نورمن ها بود که پای ریچارد شیردل را به جنگ های صلیبی باز کرد. جنگ های صلیبی در ائرشلیم، بعد از آن وقوع یافته اند که الکسیوس اول، بزرگترین پادشاه کومننوس بیزانس، از نورمن ها و پاپ اوربان برای دفاع از خود در مقابل ترک های سلجوقی یاری خواست. اما به زودی خود بیزانس هم درگیر اشتهای بالای نورمن ها برای فتح سرزمین های شرقی شد. این، موقعیت خاصی به شخصیت اساطیری الکسیوس میدهد. چون به نوعی یادآور تلاش صلیبی ها برای متحد شدن با مغول های چنگیزخانی برای نبرد با ممالیک مصر –صاحبان بعدی اورشلیم- است. نکته ی جالب این است که در زمان سلجوقی ها خلافت اسلامی متعلق به عباسیان و در بغداد عراق واقع بود ولی بعد از شکست از هلاکوخان مغول، عباسیان به مصر ممالیک گریخته بودند. این داستانی تصنعی برای ربط دادن دو بابل است، چون هم بغداد و هم مصر با بابل تطبیق میشدند و ازاینرو سلجوقیان و ممالیک نیز دو سوی یک واقعیت شمرده میشوند، واقعیتی که هلاکو بنیانگذار سلسله ی ایلخانی در آن به جای الکسیوس نشسته است و الکسیوس با قرار گرفتن در جایگاهی صلیبی، قابل مقایسه با پیشوای استعمار شرق یعنی الکساندر یا اسکندر کبیر است. از این طریق، قستنطنیه خود نسخه ای از رم و از این طریق قابل مقایسه با اورشلیم محل حکومت خاندان یهوئدا است، همانطورکه رم ایتالیا نیز در جایگاه اورشلیم در سرزمین مقدس قرار داشت. فومنکو پیروزی های همزمان بلغارها و عرب ها بر قستنطنیه در زمان کنستانتین چهارم و مجبور شدن دولت قستنطنیه به دادن باج سنگین به خان بلغارها را شکل دیگری از شکست دولت یهودا از نبوکدنصر شاه بابل و باج سپاری به او میشمرد و اضافه میکند که حکومت بلغارها میتواند همان حکومت مغول های چنگیزخانی باشد بخصوص به خاطر آن که نام منطقه ی ولگا که محل اصلی وقایع حول مغول های چنگیزخانی در روسیه است، با نام قوم بلغار مرتبط است.:

Chronologia2: anatoly fomenko: chap4: part15

نام الکسیوس را میتوان تلفظی دیگر از هلاکو دانست و به لغت سریانی الاکو به معنی پسر خدا ربط داد که میتواند لقبی برای خود عیسی مسیح باشد که پسر یهوه بود. الکساندر نیز پسر جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم رم بود که شکلی از یهوه است. نام الکساندروس ترکیب الکس به اضافه ی اندروس است. اندرو یعنی انسان. اما درعین حال، با توجه به تعبیر انسان به یک مفهوم فلسفی که درجه ی افضل مسیحیت را نشان میدهد، آن میتواند در اصل انذر به معنی نصرانی ترین یا مسیحی ترین باشد که نصرانی معادل «ناصری» لقب مسیح است. طبیعتا مسیحی ترین فرد، خود عیسی مسیح است. تبدیل "ذ" به "د" در لاتین، در نام "مانداروس" برای فرمانروایان عرب نیز دیده میشود که در اصل، "منذر" احتمالا به معنی مسیحی شده است که عنوان سلسله ی فرمانروایان منذری در حیره ی عراق را هم تشکیل میدهد. باز تبدیل "ذ" به "ص" بر اساس تبدیل "نذر" به "نصر"، میتواند «منذر» را به صورت «منصور» اولین خلیفه ی عباسی بغداد بازسازی کرده باشد. «منصور» بر وزن «مفعول» هم میتواند به معنی مسیحی شده باشد. شاید دراینجا مسیحی شدن، اشاره ای به قرار گرفتن جناحی از حکومت سلجوقی مرکز دهنده به بغداد، به قبله ی پاپ رم باشد که مقابل بقیه ی جریان ها ایستاده اند و قستنطنیه که به اندازه ی متصرفات سلجوقیان در ترکیه قرار دارد به دلیل مرکزگیری این جناح مهم شده و بعدا پایتخت عثمانی های برآمده از حکومت سلجوقی شده باشد. این میتواند جای پایی برای قستنطنیه در دربار واتیکان باز کرده باشد که درنهایت سبب ادعای میراث بری مسیحیت از قستنطنیه و نیز ادعای حکومت سرسلسله ی فرمانروایان مسیحی روم یعنی کنستانتین کبیر در قستنطنیه شده باشد، همچنین جعل گسترده ی آثار کلاسیک یونانی-رومی با ارجحیت دادن به یونان با فرض این که کلیسای یونانی زبان قستنطنیه در عثمانی، در مسیحی بودن و حمل میراث رومی ارجح است. با این کار، الکسیوس یا الکساندر نیز به صورت یک پاپ الکساندر پنجم از قستنطنیه به رم وارد شد و بر آن حکومت کرد. او قبل از پاپ شدن، "پیتر کاندیا" نامیده میشد که پیتر همان پطرس اولین پاپ رم است و کاندیا نام جزیره ی کرت زادگاه ژوپیتر است. ژوپیتر هم یعنی پدر یوویس، و پیتر در جایگاه پاپ، همان نسخه ی انسانی شده ی ژوپیتر و باز هم به اندازه ی الکساندر (اسکندر)، یک نسخه ی فرمانروا از مسیح است. جانشین پاپ الکساندر پنجم، پاپ جان است و این هم یادآور تحویل تخت سلطنت بیزانس از الکسیوس اول به پسرش جان کومننوس است. اما این وفاداری به افسانه ی الکسیوس، باعث میشود تا پاپ الکساندر به صورت پاپ الکساندر پنجم، کمی قبل از پاپ الکساندر ششم قرار بگیرد که صورت واقعی تر او است هرچند جان یا یوحنا به صورت جیووانی پسر محبوب پاپ الکساندر ششم که در زمان حیات او به قتل رسید هنوز در زندگینامه ی او حضور دارد. پاپ الکساندر ششم همان کسی است که به خاطر اعمال غیر اخلاقی شنیع و فضا دادن به رنسانس و گناهکاری کشیش ها مایه ی شورش مارتین لوتر آلمانی و ظهور پروتستانتیسم واقع میشود و اینطوری زمینه ی لازم برای جرئت یافتن هنری هشتم بریتانیا برای جدا کردن انگلستان از حکومت پاپ فراهم میشود. با این حال، پیوند آلمان و بریتانیا در این صحنه، فقط مقدمه ای بعدا طراحی شده برای پیوند آلمان و بریتانیا در قرن 18، زمانی که ویلیام اورنج هلندی بریتانیا را فتح کرده و از کاتولیسیسم به پروتستانتیسم لوتری اصطلاحا «برگردانده» بود و حالا خاندان آلمانی ساکس کوبورگ حاکم بریتانیا و جمع آورنده ی فراماسونری گرد خود شده بودند، تلقی میشود. همکاری اسکاتلند در این غلبه ی خارجی نیز او را در حلقه ی ژرمن ها درمی آورد منتها ارتباط اولیه را از طریق خاستگاه تمپلارهای تاثیرگذار بر اسکاتلند یعنی فرانسه دنبال میکند و نورمن ها را برجسته میکند. حتی شورش اسکاتلند علیه انگلستان، دنباله ی شورش ویلیام والاس خوانده میشود که نامش ادای احترامی به ویلیام فاتح است. همین میراث ماسونی است که با ساختن وقایع تاریخی دروغین حول تمثیل های باستانی، به جریان های بعدی الگو میدهد و ازجمله شورش ژرمن ها علیه مسیحیت رومی را با نسبت دادن آنها به وایکینگ های آمده از یک بهشت جهنم شده در قطب شمال، به سمت پرستش تاریکی بر ضد نور میراند با همه ی برداشت های عرفانی ای که میتوان از نور و تاریکی نمود. با تبدیل ژرمن ها به «آریایی ها» توسط سر ویلیام جونز انگلیسی، این نهضت از اروپا به ایران و هند هم تسری می یابد و به این سمت پیش میرود که «غرب» که جایگاه تاریکی است مثبت میشود و «شرق» که طلوعگاه نور خورشید است بد. برای ایران، «غرب» اروپای ژرمن و امریکای شمالی ژرمن است و «شرق» چین و روسیه که اکنون حامیان اویند. اما نکته ی جالب این است که «شرق بد» و «غرب خوب» نمیتوانست تا قبل از این که جمهوری اسلامی به وجود بیاید معنی یابد چون باید حتما اول، حکومت اخلاقی فاسدی از جنس واتیکام رومی به وجود بیاید که بعدش بتوان یک جریان اخلاق ستیز از جنس فراماسونری را مثلا به جنگش فرستاد. همین نشان میدهد که سلف انقلاب اسلامی یعغنی جناب شاه اسماعیل صفوی، هیچ وقت در ایران واقعیت نداشته مگر به عنوان یک الگوی تخیلی و غیر قابل اجرا برای خود انقلاب اسلامی، دقیقا برای این که انقلاب اسلامی شکست بخورد. شاید ادوارد براون هم در همان زمان که مفسده ی دعوت روحانیون شیعی به قدرت توسط مشروطه خواهان ریاکار هنوز شر و شورش بالا بود، بی دلیل، شاه اسماعیل را قهرمان تاریخ ایران نخوانده بود. شاید حق با هینتس بوده است: شاه اسماعیل بابینگر و شاه اسماعیل براون به راحتی میتوانستند به هم متصل شوند؛ حداقل در دورانی که ملتسازی برای شرق را دشمنان غربی شرق مرتکب میشدند؛ دشمنانی که همانقدر به حرف های خود اعتقاد داشتند که شاه اسماعیل مذکور وقتی پیش مریدان مومنش ادعای مهدی بودن، علی بودن و خدا بودن میکرد.

سکولاریسم زورکی با ایجاد بحران های اقتصادی و روانی: از اسکندر تا دونالد ترامپ

نویسنده: پویا جفاکش

نقاشی هلندی قدیمی از ونوس و آدونیس منسوب به قرن17

یورگن هابرماس یکی از فیلسوفان طرفدار سکولاریسم بود که سفرهایی به ایران دوران اصلاحات داشت و اصلاحطلبان را در مسیر رواج سکولاریسم در ایران راهنمایی میکرد. با این حال، فقط چند سال بعد و در سال 2008 هابرماس در یک سخنرانی، فرارسیدن دوران پساسکولار را اعتراف کرد. بنا بر صحبت دکتر همایون همتی در گفتگو با شماره ی 31 مجله ی عصر اندیشه (آذرماه 1402: ص124) او «دو دلیل جامعه شناسی برای عدم کفایت سکولاریسم ارائه کرد: یکی این که اخلاق به دین به عنوان یک پشتوانه نیاز دارد و دیگر این که شکاف طبقاتی در میان شهروندان جوامع اروپایی به ویژه به خاطر مهاجرت های گسترده و رشد آمار مسلمانان در این جوامع، توجه به مسئله ی دین را الزام آور کرده است.» نظریه ی هابرماس را با نظریه ی چارلز تیلور درباره ی سکولاریسم قابل مقایسه میدانند. تیلور معتقد است فضای سکولار، فضایی است که در آن، دین یک آیتم در کنار آیتم های دیگر است و آدمیزاد میتواند بسته به شرایط، در وقتی خاص، دینی و در وقتی دیگر به صورت خنثی نسبت به دین و یا اصلا ضد دستورات دین عمل کند. اما فضای پساسکولار هابرماس، فضای ذهنی آدمی را نشان میدهد که دغدغه ی دینی دارد ولی به طور مرتب، در «سکولاریتی» ها یعنی موقعیت های سکولاری قرار میگیرد که در آنها به حالت بی دین یا ضد دین عمل میکند. درست به موازات اعلام تز جدید هابرماس، سکولاریسم که سابقا راهی برای فرار از خشونت دین تلقی میشد، روز به روز حالت خشن تر و مخاصمه جوتری به خود میگرفت و دیگر در مقابل دین بی طرف نبود، بلکه مستقیما ضد دین ظاهر میشد، چون هستی خود را از سوی دین در خطر میدید. سکولاریسم قبل از آن هم دو چهره داشت: 1-سکولاریسم ایجابی که معتقد به برکناری از قدرت دادن به یک دین خاص به منظور وجود یک فضای رقابت سالم برای افکار دینی و غیر دینی مختلف بود و معمولا همه فقط همین را دیده بودند، چون سکولاریسم ایدئال در گفتمان های امریکایی امثال باراک اوباما بود. 2-سکولاریسم سلبی یا همان لائیسیته که نسبت به دین حالت تهاجمی دارد و اصرار دارد که مذاهب به فضای خصوصی عقب بنشینند و فضای عمومی عاری از ظواهر دینی باشد؛ چیزی که فرانسه به آن معروف است. امروزه شاهد رشد سکولاریسم سلبی با هرچه خشن تر شدن آن هستیم و این نقاب افکنی از چهره، واکنشی به جنگ اعصاب شدید درگیر با سکولاریسم به دنبال احساس خستگی از تاناقض های فراوان عقیدتی آن از قرن گذشته بوده است همانطورکه دکتر احمد بستانی در گفتگو با همان مجله (ص4-113) بیان میکند:

«اساسا اولین چیزی که الهیات سیاسی در قرن بیستم هدف قرار میدهد، سکولاریزاسیون است. یعنی پدران الهیات سیاسی مانند کارل اشمیت یا اریک فوگلین، همگی روایت غالب از سکولاریزاسیون غربی را که یک روایت وبری تلقی میشد، به چالش کشیدند. در چارچوب روایت وبری، انسان با خروج از قرون وسطی تبدیل به سوژه میشود و میکوشد جهان خود را بسازد و رفته رفته با تولید علم و فلسفه ی جدید، فرایند اسطوره زدایی آغاز میگردد و این فرایند در یک حرکت رو به جلو پیوسته در حال کنار زدن اسطوره ها و جایگزین کردن آنها با علم و عقل است. اما مهمترین ضربه ها به این روایت در دهه ی 30 و 40 در اروپا با ظهور نازیسم زده شد و ما شاهد ظهور الگوهایی هستیم که ثنویت امر مقدس و امر عرفی را نفی میکنند و مورد تردید قرار میدهند. مثلا تا پیش از آن، سیاست، امری عرفی فهمیده میشد و از این زاویه، ترکیب الهیات سیاسی، متناقض نما به نظر میرسید. اما در دهه های اخیر، ترکیباتی مانند دین سیاسی، عرفان سیاسی، اسطوره ی سیاسی، معنویت سیاسی، یا برعکس آنها اصطلاح دین سکولار که توسط ریمون آرون برای اطلاق به ایدئولوژی های جدید مانند مارکسیسم به کار برده شد، کمابیش جاافتاده هستند. البته توجه داشته باشید که الهیات سیاسی، دو الگوی ذات گرا و کارکردگرا دارد. الگوی ذات گرا میگوید اساس آن چیزی که ما به عنوان دنیای مدرن میشناسیم، چیزی نیست جز الهیات سکولار شده و تغییر رنگ داده. بنابراین فرایند سکولاریزاسیون، انقطاع از الهیات نیست بلکه همان الهیات با رخت و لباس جدید است. اما الگوی کارکردگرا میگوید حضور دین در دنیای قدیم برای ایفای یک کارکرد مهم یا همان پاسخ گویی به پرسش هایی بود که عقل و تجربه ی بشری برایش پاسخی نداشتند. مثلا شما امید و ایمان و عشق را نمیتوانید از عقل و تجربه دریافت کنید زیرا عناصری الهیاتی هستند. وقتی در دنیای جدید، دین و الهیات به عقب رانده شد و از حوزه ی عمومی بیرون رفت، کارکرد آن برای پاسخ گویی به نیازهای همچنان پابرجای بشر، به چیزهای دیگری مانند دولت مدرن،اسطوره های جدید، ورزش، سینما، و نظایر اینها منتقل گردید. ولی در هر دو حالت یعنی چه ذات دین را تداوم یافته ببینیم و چه معتقد باشیم کارکرد پیشین دین امروزه به مراجع دیگری سپرده شده است، ما با یک واقعیت غیر قابل انکار مواجهیم و آن این که دین و الهیات، عنصر لاینفک حیات بشری است. درنتیجه ادعای ایجاد یک دولت یا وضعیت مطلقا سکولار که درونش مرزهای مشخص و روشنی میان امر دینی و امر عرفی وجود داشته باشد، ادعای گزافی خواهد بود و واقعیت سرسخت، شما را با اشتباهتان روبرو خواهد کرد.»

اما اگر دینی اندیشی اینقدر تا مغز استخوان آدم ها نفوذ کرده بود، پس این چه لذت ابلهانه ای بود که از احساس شجاعت با به کار بردن اصطلاح «مرگ خدا» ی نیچه به تازه به دوران رسیده ها دست میداد؟ هیچ چیز نبود جز یک نوع سرهم بندی بی نتیجه از توهم حل و فصل درگیری احساسات مذهبی درون با سکولاریسمی که از قبل و از زمانی که کلیسای کاتولیک و لوتر، مشترکا، شمشیر پاپ و شمشیر امپراطور را از هم جدا کردند به وجود آمده بود و اگر نیچه قبل از بقیه آنقدر دیوانه شد که حرف از «مرگ خدا» زد به خاطر این بود که دانشجوی کشیشی بود و کفرپراکنی کلیسا علیه خدا ولی به نام خدا را قبل از بیشتر مردم درک کرد. درواقع در قرن 19 که هنوز بیشتر مردم بیسواد بودند هنوز کسان کمی بودند که دست کلیسا برایشان رو شده باشد و این از آن رو تشدید شده بود که واقعا کلیسا آنقدرها که تاریخ رسمی ادعا میکند کهنه کار نبود که هزار سال بر اروپا حکومت کرده و تازه در چند قرن گذشته مرتبا زیر سوال رفته باشد. کلیسا خانه ی یهوه خدای یهود بود که در زمان تولد کلیسا پدر عیسی مسیح شده بود. اما یهوه در کلیساهای سرکوب شده توسط کلیسای رم، یک شیطان بود که در مقام دمیورگ یا خالق، جهان را آفریده بود: فرشته ای بود طاغی به نام یلدابهوت که از فرشتگی خود الهیات و از طغیان خود مرگ را به جهان مادی ارزانی داشته بود. از این دیدگاه، این جهان، اصلا آنطوری که کلیسا ادعا میکند، جهانی کامل تحت یک نظم الهی نیست؛ بلکه زندانی است که ارواح طاغیان موقتا در آن زندانی میشوند تا با رنج و درد روحی و جسمی که میکشند، گناهانشان تسویه شود و به دنیاهای بهتر بازگردند مگر این که در زندان جدید هم دست به خلاف کاری و اعمال شریرانه بزنند و ناچارا به زندان های جهنمی تری تبعید شوند. بنابراین آنچه که ما به نام جهنم میشناسیم و فرشته ی محافظ آن را "آریل" یعنی شیر خدا مینامیم، همین جهان مادی است و زندانبانش آریل همان یهوه ی مجسد به شیر است یا بهتر است بگوییم بود تا زمانی که تحت اصلاحات فرهنگی جدیدتری قرار گرفت. نام یهوه که امروزه روی این خدا قرار دارد و پیشتر معانی متفاوت تری داشته است، جانشین نام قدیم این ایزد یعنی انلیل شده است. در اساطیر بین النهرین، وی هیولایی بیرحم و به شدت خودستا است که این جهان ملک حکومتی او از طرف پدرش آنو (آسمان) است و انسان ها بردگان حقیر و بدبخت او هستند که هر وقت اراده کند با خونسردی آنها را قتل عام میکند. مشکل او این بود که برای جسم مند کردن این برده ها دست به دامن برادرش حئا شد که نامش از «حیات» می آید و جنبه ی زندگی بخش آنو را نمایندگی میکند در مقابل انلیل که بی روحی جهان مرده ی مادی را از طرف آنو یدک میکشد. حئا جهان را و روح انسان را به گونه ای آفرید که تحت شرایطی جادویی، از اشکال همین جهان مرده، جنبه های امیدبخش و تجلی کننده ی معنویت وجود را که با حیات به خود داده شده، درک کند و به جای برده ای خوار، فردی در تکاپوی زندگی بهتر باشد بلکه حئا بتواند از این موجودات بااراده، نیرویی برای طغیان علیه برادرش انلیل بسازد. با این حال، تضاد این دو نزدیک بود در خطر اتحاد بخشی از نیروهای هر دو در ازدواج تموز پسر حئا، و عیشتار نوه ی انلیل قرار بگیرد. این نسبت میتوانسته در ابتدا حتی سرراست تر هم باشد به طوری که بتوان عیشتار را دختر انلیل تلقی کرد. البته روایت نهایی این است که عیشتار دختر سین خدای ماه است و سین پسر بزرگ انلیل است. اما باید توجه کرد که داستان تولد سین، کاملا کنایی از سقوط انلیل به جهان مادی است. انلیل در اثر گناه زنا با یک زن زمینی به نام نینماه، از دربار الهی رانده و به جهنم تبعید میشود جایی که در آن با نینماه ازدواج میکند و سین اولین فرزندشان حاصل این زنا است و در جهنم متولد میشود. همانطورکه دیدیم، جهنم کنایه از جهان مادی است و زمین که مادر همه ی انسان ها است به عنوان تجسم جهان مادی به صورت یک زن، معادل نین ماه (به معنی الهه ی بزرگ) است. بنابراین سین، به عنوان فرزند انلیل و نین ماه، معادل انلیل دچار آمده به جهان مادی است. این تشبیه درباره ی دیگر فرزند انلیل یعنی نرگال نیز قابل رعایت است. نرگال، خدای خورشید است که بعدا فرمانروای جهنم میشود. جهنم در زیر زمین است، جایی که تصور میشود خورشید موقع غروب در افق زمین به آن فرو میشود. پیوند خورشید و زمین دراینجا تشبیه به معاشقه ی آن دو میشود. خورشید به دلیل نورانی بودن، با تشبیه الوهیت و روح به نور مرتبط است. همسر نرگال معمولا "لش" نامیده میشود که همان لاشه به معنی جسد بی روح است. بنابراین انسان به عنوان حاصل ترکیب روح و جسد، حکم فرزند نرگال و لش را دارد. در مقام فرمانروای دوزخ، همسر نرگال، اللات الهه ی زمین است. نرگال بر اساس کیفیت خورشیدیش، مجسم به شیر درنده است و کاملا قابل تطبیق با یهوه و آریل. او علاوه بر آن، به سبب کیفیت مرگ آوریش، تطبیق شده با مریخ سیاره ی جنگاوران و خونریزان است و باعث جنگ های پر کشته روی زمین. از این جهات، هم با پلوتو فرمانروای دوزخ و برادر ژوپیتر –یهوه ی رومی- قابل تطبیق است و هم با آرس یا مارس، خدای جنگ و مریخ در نزد یونانیان و رومیان. نام آرس، شکل یونانی شده ی لغت "حارث" است که در عربی هم به معنی شیر است و هم به معنی جنگجو. حارث در مقام نام فرمانروایان نبطی، در یونانی ارتاس تلفظ شده است و احتمالا همین لغت، ریشه ی نام "هیرودیس" شاه نبطی یهودی شده ی قاتل عیسی مسیح است. عیسی دراینجا به جای تموز قرار گرفته است که آرس قاتل یکی از شکل های لبنانی او یعنی آدونیس بوده است. آرس در یک رقابت عشقی برای تصرف آفرودیت یا ونوس، نسخه ی یونانی-رومی عیشتار، به شکل گرازی آدونیس را میکشد. تموز یا آدونیس، خدای چوپانان و شکارچیان و قبل از همه خدای طبیعت و گیاهان است و سرسبزی و خزان طبیعت با مرگ و رستاخیز او مرتبط است. دست داشتن آرس در مرگ او تنها به سبب آن است که آرس همان نرگال عامل مرگ ها است. در روایت آکدی عشق عیشتار و تموز، این، ارشکیگال یا اللات همسر نرگال است که عیشتار را در دوزخ حبس میکند تا زمانی که تموز جانشین عیشتار در دوزخ میشود و به زودی متوجه خواهیم شد که همه ی اینها به سبب جلوگیری از اتحاد خاندان های حئا و انلیل توسط عیشتار و تموز بوده است. پس از آن، عیشتار، مدتی را در سفرهایی بین غرب و شرق طی میکند تا برای خود پیروانی پیدا کند و قدرتی به هم بزند ولی انگیزه اش هنوز نامعلوم است. بنا بر افسانه ای حرانی موسوم به قصه ی کوثایی نارام سین، عیشتار، مناسب ترین دست پرورده ی خود را سارگون جامدار شاه کیش می یابد و او را به حکومت اکد میرساند جایی که سارگون تحت الطاف انلیل پدربزرگ عیشتار، به اولین امپراطور جهان تبدیل میشود. اما تلاش سارگون برای ساختن یک «بابیلی» یا بابل دوم که در تقدس و شکوه، رقیب بابل اول، پایتخت مردوخ پسر حئا شود، باعث خشم مردوخ و ریزش بلایا بر آکد میشود. در این زمان، دربار آسمانی، به تعیین یک میانجی برای فرو نشاندن خشم مردوخ میپردازد. شهرهای همسایه ی بابل، کوثا و کیش بودند که روی دو شاخه ی مختلف رود کوثا قرار داشتند و نام کیش نیز تلفظ دیگری از کوثا است. در زمان لاویوم شاه کیش، این شهر به تصرف کوثا درآمد و نرگال که خدای حاکم کوثا بود نزدیک ترین خدای همعرض با مردوخ بابل شد. بنابراین نرگال برای میانجی گری به نزد مردوخ رفت. اما با ورود بی اجازه به جایگاه ممنوعه ی مردوخ، باعث تاریک شدن آسمان و به هم ریختن نظم جهان شد. او با این کار، سبب دشمنی مردوخ با خود شد. در این زمان، عیشتار برای دفاع از هم جبهه ای خود نرگال با او علیه مردوخ متحد شد ولی به زودی معلوم شد که او این اتحاد را برای شورش علیه پدرش انلیل مرتکب شده است و همین نشان میدهد که احتمالا آمر اصلی وقوع جدایی بین تموز و عیشتار، خود انلیل بوده است. این اتحاد میتواند مبنای داستان معاشقه ی آرس و آفرودیت در اساطیر یونانی-رومی باشد. عیشتار برای شورش، نارام سین نوه ی سارگون را وعده ی حمایت داد و نارام سین ادعای خدایی نمود و علیه خدایان شورید. انلیل جواب این طغیان را با فرو فرستادن انبوهی از بلایا بر امپراطوری اکد و در بین آن، حمله ی کوه نشینان وحشی گوتی داد. در این بلیه، تمام شهرهای بین النهرین تخریب شدند و در بین آنها اکد به طور کامل از بین رفت. سپس، انلیل، پسر دیگرش نینورتا را مامور ساختن دوباره ی بین النهرین نمود. نینورتا خدای کشاورزی، شروع به تجدید بنای شهرها کرد و در ضمن آن، با گیزیدا خدای معماری همکار شد و دست گیزیدا را که همان هرمس خدای دانش در غرب است، در تمدن سازی باز نمود. گیزیدا یار و رفیق صمیمی تموز پسر حئا و در تیم حئا بود و همین سبب خشم انلیل شد و انلیل، از نینورتا نیز سلب امتیاز کرد و سوئن یا سین را فرمانروا نمود. به زودی سین، سرتاسر بین النهرین به جز بابل مردوخ و لاگاش نینورتا را تصرف نمود و به نفع خود قاعده سازی کرد. وی خدای ماه بود و با گردش 29 و نیم روزی ماه مشخص میشد. ازاینرو به جای نامش عدد 30 را به کار میبردند. عدد 30 در لاتین به صورت xxx یعنی سه تا 10 نوشته میشود و ظاهرا مبنای ورود این نشانه به غرب نیز مکتب سین در حران است. روشن است که سین و برادرانش نرگال و نینورتا سه روایت مختلف از انلیل که بعدا پدرشان تلقی شد بوده اند. موفقیت سین که تصویرش به صورت مردی با ریش دراز، درنهایت تصویر دقیق یهوه و پیامبرانش شد، یکی از اولین مراحل تصفیه ی مکتب قدیم به نفع مکتب یهودی-مسیحی است. برای این کار، به یک توافق ظاهری با خانواده ی مخالف حئا تن داده شد و همسر سین به نام نین گال را دختر حئا خواندند. اما سین که درواقع انلیل جدید بود، یک تثلیث جدید را جانشین تثلیث قبلی آنو-انلیل-حئا کرد که در آن، خودش به همراه پسرش شمش (خورشید) و دخترش عیشتار (ماه) مهم بودند. از اینها فقط سین واقعا آسمانی بود. شمش که اوتو نیز نامیده میشد، در یک هیبت انسان مانند پهلوان "امر-اوتو" یعنی شاه اوتو خوانده شد، نامی که به "مرتو" تخفیف یافت و بعدا تبدیل به مردوخ شد، اما قبل از آن، عنوان قبایل بدوی بیابانگردی شد که عیشتار یا زمین برایشان بیابان بی بر بود. مرتو پسر سین، روایت متاخر و خودی شده ای از یک «مرتو» ی قدیمی تر است که پهلوانی نیرومند با پدر و مادری گمنام در شهر «عناب» بوده است. انتخاب مهم ازآنجا صورت گرفته که حیاتی که به قلمرو مرتو فرو فرستاده میشود به خدمت یک پسر انلیل درآید و زمینه برای جذب کردن پیروان حئا در پیروان انلیل و خلط دو خدا فراهم آید. چون حیوانات اهلی را حئا به قوم مرتو داد ازآنروکه آنها تمدن نداشتند. مرتو به شکل شیری بیرحم و وحشتناک در کوهستان ها جولان میداد و از دور حواسش به مردمش بود. زمانی که شاه مورد علاقه ی او بر قومی خشم میگرفت، مرتو تمام تلاشش را برای بدبخت کردن آن مردم به کار میبرد. آرامش زمانی قوم مرتو را با متمدنین بین النهرین جمع می آورد که هیچ شیر، گرگ، کفتار، مار، عقرب و خلاصه هیچ چیزی که مایه ی «ترس» باشد وجود نداشته باشد.:

“martu”: shebtiw.wordpress.com

تاکید بر بدویت، در ارجحیت آغاز مذهب، به این آموزه ی اخوت های غربی برمیگردد که نیکولاس دو ور فراماسون آن را اینطور تعریف میکند: زمین های بایر، به جادوی جام مقدس، بارور و پر امکانات میشوند. جام مقدس، حلقه ای است که به حلقه ی یک جام شراب تشبیه میشود و شراب، آبی است به رنگ خون. چون لغت lak که به معنی دریاچه و آبگاه بوده، همنام با مایع قرمزرنگ گیاهی سلطنتی موسوم به درخت اژدها بوده که به خون اژدها تشبیه میشده و اشراف اروپایی نیز از نسل اژدها تلقی میشده اند. به گفته ی دو ور، اژدها در پیوند خود با آب و زمین، همان تهاموت، اژدهای دریایی افسانه ی آفرینش بابلی است که مادر خدایان است و مردخ از جسدش جهان مادی را آفرید. نسل او به اژدهای چینی مربوط شده اند که حاملان نمادش اسکیت های آسیایی بدوی از شرقند که اشرافیت اروپایی و حکومت های یکجانشین قرون وسطایی را در اروپا میسازند. آنها به الف ها و گرگنماها و خوناشام ها و فیری ها و گنوم ها و گوبلین ها و اورک ها و خلاصه تمام آن اجنه ی انسان مانند جنگل نشین و حیوان مانندی که یادآور بنیاد وحشی و بدوی آدمیزاد باشند تشبیه میشوند تا تمدنسازیشان معجزه ی حلقه ی جادوییشان باشد که به شکل تاج حلقه مانند بر سر شاهان الف نژاد قرار میگیرد، شاهانی که به خاطر داشتن خون اجنه برتر از انسان های معمولی و لایق سلطنتند. تشبیه حلقه، بازمانده ی حلقه ی انلیل است که از آنو به او رسیده و او از طریق آن برتریش را بر اتحاد هشتگانه ی خدایان ثابت میکرده و حئا آن حلقه را حق خود میدانسته است. اجنه ی شاخدار ژرمن و کلاهخودهای گاومانند بتپرستان نورس پیرو آنان، یادآور تشبیه انلیل و پسرش سین به ورزاو هستند. زئوس یل ژوپیتر، نسخه ی یونانی-رومی انلیل نیز گاهیط به ورزاو تبدیل میشد. دستگاه رحمی زن را به سر گاو تشبیه میکنند و زنانگی هم کنایه از الهه ی زمین و کالبد جهان مادی است. در اساطیر ژرمن، حلقه ی انلیل، تبدیل به حلقه های 9گانه ی وتان خدای آلمانی ها میشود. اودین که یک شکل از وتان است، یک جهان 9گانه را از درون جنگلی مقدس اداره میکند و باز در یک جنگل است که شاهزاده زیگموند با درآوردن شمشیری که اودین تا قبضه در تنه ی درختی فرو کرده و هیچ کس قادر به درآوردنش نیست برتری خود بر دیگر آدمیان را اثبات میکند: داستانی که همتای از سنگ درآوردن شمشیر توسط آرتور است. زیگموند را میتوان شکلی اسطوره ای از سیگسیسموند امپراطور روم مقدس دانست که اخوت اژدها را برای جنگ صلیبی در شرق علیه عثمانی ها ایجاد میکند. پیشگام معروف این جنگ و عضو حلقه ی سیگیسموند، همان مرد سنگدلی است که دقیقا دراکولا یعنی اژدها لقب داشت و حاکم ترانسیلوانیا بود. وی با اعمال سبوعانه ای که مرتکب شد، تقریبا تمام توحش هولناک حول افسانه های خوناشام ها و اجنه را در خود جمع کرد. با این حال، بعدها برام استوکر با انتقال محل حکومت یکی از اعقاب او یعنی کنت دراکولا به انگلستان، وابستگی فراماسونری بریتانیایی به افسانه ی او را اعتراف نمود. اگرچه نبرد سلطان محمد فاتح با دراکولا مطابق تاریخ رسمی در رومانی رخ میدهد، ولی توجه داریم که اصطلاح «رومانی» بعد از آن به مناطق تراسی نشین والاچیا و داچیا تعلق گرفت که «رومانی» تراسی قبلی یعنی بیزانس تحت تصرف سلطان عثمانی قرار گرفت. در غرب، منطقه ی قستنطنیه را نه به نام بیزانتیوم یا بیزانس بلکه به نام «رومانیا» میشناختند درحالیکه کلمه ی «روم» مختص منطقه ی تحت پوشش کلیسای کاتولیک رم در ایتالیا بود. با این حال، گفته میشود عثمانی ها جانشینان سلجوقیان رومند و منظور از روم دراینجا ترکیه است. لاکاپله توجه میکند که سلجوقی ها ترکند و در این مورد، میتوانند شکل کلیت یافته ی جزء شرقی تاتارهایی باشند که به اروپا نیز کوچیده و اشرافیت های آنجا را پدید آورده اند. هر دو منطقه، تابعان قرائتی خشن از دین خدا در مذاهب ابراهیمی میشوند اگرچه در دو قرائت مختلف مسیحی و اسلامی که آنها را مقابل هم قرار میدهد. اتحاد قبلی آنها وابسته به مهاجرت شرقی ها و بخصوص بابلی ها به اروپا است. تمام تحرکات نخستین فرهنگی، حول خدای واحد و واسطه ی تمثیلی او که همان تموز یا آدونیس است و نام های دیگری چوندیونیسوس و آتیس و زرتشت و میترا هم داشته است انجام شده است و داستانسازی درباره ی موسی و مسیح هم در تداوم این تحرکات مذهبی قرار دارد. در ایتالیا اشرافیت های شرقی بندر ونیز را تاسیس میکنند که در آن، کم کم ثروت حاصل آمده از تجارت بین شرق و غرب، حرص ثروت افزایی با روش های بدعت آمیز را ایجاد میکند. تا اینجا روش های بانکداری بابلی تعقیب شده که در آن، ربا وجود ندارد. اما در شورای ترنت، کلیسای کاتولیک رم، قانون ربا را میپذیرد و به نظر لاکاپله درست همین بدعت، مایه ی جدایی شرق و غرب و دین سازی در غرب میشود. یعنی ما قبل از شورای ترنت، کتاب مقدس نداریم. برای حل و فصل مسئله یک انجیل پدید می آید که رباخواران را محکوم میکند اما این انجیل یک گذشته ی یهودی برای خود تخیل میکند که در آن، رباخواری جایز بوده و بانکداران هم با کمال میل سردمداراران این تعریف جدید از یهودیت و مایه ی تولید فرهنگ یهودی میشوند. قدرتی که پول ربا ایجاد میکند، سرمایه داران غربی را آماده ی بلعیدن شرق مقاومت کننده مینماید و دوگانگی امپراطوری حالت مذهبی-سیاسی می یابد. لاکاپله این را معادل تقسیم امپراطوری سلجوقی به دو قلمرو سلجوقیان بزرگ در شرق و سلجوقیان روم در غرب میداند و میگوید که در این تقسیمبندی، سلجوقیان به عنوان جزو تاتارها، در تئوری و در لغت، معادل سلوکیان نسبت به مقدونیان هستند. سلوکیان هم به دو قلمرو شرقی و غربی تقسیم شدند که قلمرو شرقی به تصرف پارتیان درآمد همانطور که قلمرو شرقی سلجوقیان هم توسط خوارزمشاهیان فتح شد. قلمرو غربی سلوکیان به تصرف رومیان درآمد اما خود سلوکیان شاخه ی شرقی دولت مقدونی هستند که پیش از سلوکیان، نسخه ی اروپاییش با همان نام مقدونی، به تصرف روم درمی آید. اورشلیم که پیشتر علیه سلطه ی سلوکیان شوریده بود، درنهایت مقهور روم شد و لاکاپله یادآوری میکند که سرزمین های کتاب مقدس در ایتالیا هم به نام وجود داشتند و رم ایتالیا معادل خود اورشلیم بود. جوویس یا ژوپیتر، خدای اعظم رم، همان یهوه است و خانواده ی خدایانش در بالای کوه المپ همان بارگاه الهی یهوه بالای طور سینا. بنابراین، فتح اورشلیم توسط روم، همان فتح رم توسط ژرمن ها به رهبری شارل پنجم است و فعالیت های صلیبی روم ژرمن در شرق، قستنطنیه را هم نسخه ای از اورشلیم و روم میکند و نتیجه این که یک روم دیگر درآنجا پدید می آید که یک شرق عاصی را برای خود در ایران و آسیای مرکزی تخیل میکند و آن میشود سلجوقیان بزرگ در مقابل سلجوقیان روم. بنیانگذار سلجوقیان روم، اسرائیل نام دارد و پس از او نیز موسی به قدرت میرسد. چون این دولت همانا انتقال ذهنی روم غربی و درواقع اسرائیل یهودی است و موسی نیز همان موسای پیامبر است. اینها همان شق غربی و یهودی-مسیحی اسلام عثمانی را نمایندگی میکنند که بومیانی را پدید می آورد که با غربی ها همکاری میکنند و همان اسماعیلی های نیمه مسلمان همکار با شوالیه های تمپلار در جنگ صلیبی در اورشلیم هستند که از آزار عثمانی ها به شرق میگریزند و پایه ی شیعی گری در ایران میشوند.:

“17TH CENTURY RAGNAROK”: M. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 23SEP2018

هم عثمانی ها و هم قبایلی که از خشم سلطان عثمانی به ایران گریختند، شامل قبیله ی قجر یا قاجار، از نسل ترک های یهودی مآب خزر بودند که نامشان هوسار هم تلفظ میشده است. نام اخیر، یادآور نام جنگجویان هوسی نیز بوده که آنها هم طرف حمله ی سیگیسموند بوده اند. هوسی ها پیروان یان هوس کشیش هستند که اگرچه تثلیث را قبول داشت، ولی عصمت پاپ ها را انکار کرد و اطاعت بی چون و چرای مردم از سخنان دستگاه واتیکان و کشیش های وابسته به آن را زیر سوال برد. این ادعا به قیمت جان هوس تمام شد و در عین حال، با ایجاد جنگ بین سیگیسموند و هوسی های مجارستان، جای پایی برای شوالیه های تویتونی وابسته به سیگیسموند در شرق ایجاد کرد. این شوالیه ها که معبدی بودند، خود را منجی مسیحیت نشان میدادند چون پروسی های بتپرست را که مردم را غارت و کلیساها را آتش میزدند شکست داده بودند. با این حال، جایگیر شدن آنها در پروس، باعث نامیده شدن خودشان به «پروسی» و خلط شدنشان با بتپرستان بود. این موضوع تا حدود زیادی ناشی از آن بود که آنها خودشان هم در آزاررسانی، کمتر از بتپرستان پروسی نبودند. در بعضی نواحی آلمان شامل پروس، بتپرستان را «ساراسن» میخواندند، اصطلاحی که در نواحی جنوبی تر مختص مسلمانان بوده و ظاهرا علت اسلامگرا خواندن بعدی تمپلارها نیز همین بوده است. یک شاه تاتار به نام صلاح الدین با «یاگیلو» شاه لهستان علیه شوالیه های تویتونی متحد شد. لاکاپله معتقد است این همان صلاح الدین ایوبی، دشمن مسلمان تمپلارها در جنگ بر سر اورشلیم است. متحدش یاگیلو در ابتدا دوک لیتوانی و اصالتا ساموگیتی بود. دوک نشین او از بلاروس به سمت شرق و تا مسکوی گسترش یافت. این دوک نشین در آن زمان، دربردارنده ی سارماتیای شرقی میشد در مقابل لهستان که تا اوایل قرن 16 هنوز سارماتیای اروپایی خوانده میشد. به نوشته ی لینفانت، یاگیلو لیتوانیایی ها و ساموگیتیایی ها را مسیحی کرد. ویلنا یا ویلنیوس، اورشلیم لیتوانیایی ها، دارای پناهگاهی با آتش مقدس دائمی بود. جنگل های آن مقدس بودند و الوهیت جنگل، در مارهایش مجسد میشد که مورد پرستش قرار میگرفتند. یاگیلو آتش مقدس را خاموش، جنگل را تخریب، و مارها را کشت. یاگیلو در ساموگیتیا خودش آتش مقدسی را که روی کوهی بلند بود خاموش کرد. درآنجا جنگل مقدسی بود که بریدن چوب هایشش و شکار حیواناتش ممنوع بود. یاگیلو جنگل را ویران و تمام حیواناتش را شکار کرد. آتش جاویدان، رسم پرستش ژوپیتر در رم در دوران ژولیوس سزار بود و در این نواحی از دوره ی رومی ها به جای مانده بود. با توجه به همکاری یاگیلو با مسلمان های تاتار، در انتقال ذهنی افسانه به جنوب، سخن از خاموش شدن آتش های جاویدان زرتشت توسط ساراسن های مهاجم مسلمان و اشراف بومی همدستشان به میان آمد.:

“HUSSITES AND TEUTONS”: M. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 OCT 2021

تمامی این گونه انتقال ها فقط با بومی شدن مناقشات اروپایی در سرزمین های اسلامی ممکن است و این بومی سازی نیز باید کار شق صلیبی همان جناح تحت تاثیر کلیسا و حامیان یهودیش در عثمانی باشد. ازآنجاکه این جناح همزمان با تاسیس کلیسا ظهور کرده و این تاسیس نیز نمیتواند قبل از تاسیس واقعی امپراطوری مقدس رم و تالیف کتاب مقدس یهودی-مسیحی در دوران عثمانی ها باشد، نتیجه میگیریم که مسیح یهودی که او را به نام عیسای ناصری میشناسیم، یک مولود دوران اخیر است و نسخه ی عثمانیش نیز کسی نیست جز شبتای زوی یا شبتای صابی کابالیست قرن 17 که ناتان غزه ای، او را الیاس دانست که به صورت مسیح بازگشت. گفته میشود شبتای زوی وادار به انتخاب بین اعدام و مسلمان شدن شد و دومی را انتخاب کرد و نزدیک به 300خانواده ی وفادار به او با او اسلام آوردند و دونمه نامیده شدند و به رسوخ جدی در سطح سیاسی و مذهبی اسلام پرداختند. اجبار مربوطه همان شکست از اسلام عثمانی، و دونمه شدن، همان تغییر لباس یهودیت و مسیحیت یهودی تبار برای تاثیرگذاری بر اسلام است. شبتای زوی همانطورکه اسمش هم نشان میدهد با آیین های سبتی و ترویج فحشا و نوشیدنی الکلی و مواد مخدر مرتبط است و در قلمرو اروپایی است که از همه ی اینها گناه زدایی میشود و بخشی از زندگی روزمره تلقی میشوند. مسیح یهودی یعنی عیسای ناصری هم تقریبا تمام مردم و گناهکاران را تایید کرد به جز روحانیت را. به همان ترتیب، در ادبیات سکولار اروپا نیز همه خوبند جز کشیش ها و طبقه ی روحانی از هر مذهبی و البته کسانی که حرف های روحانیون را باور میکنند. شاید آیین های سبتی هم پس از گناه خوانده شدن، در مراکز تجاری مستقر و از حوزه ی اختیار خاخام ها و کشیش ها بیرون رفته اند تا نسبتشان با مذهب انکار شود. این، یک تعریف جدید از قوانین دنیا است که قرار است به آغاز ظهور بشر فرافکنی شود. بنابراین مسیح، آدم دوم نامیده میشود. درست مثل آدم اول که از دید کابالیست ها «آدم کدمون» و معادل خود یهوه در مقام بدن جهان مادی است، مسیح هم تجسد یهوه است و به نوعی در ابتدای پیدایش جهان قرار دارد. درواقع همهویتی مسیح با یهوه نشان میدهد او خود انلیل و نرگال است که به جهان مادی تبعید شده است و البته تصویر جهنمی او در جهنم جهان مادی، شکل مشخصی از تموز پس از تبعید به جهنم است. از طریق تطبیق این وضعیت با درونمایه ی داستان تموز که با مرگ و تبعیدش به جهنم، طبیعت سرسبز خزان می یابد، روشن میشود که جهان مادی هم یک خزان غم انگیز نسبت به بهشتی سرسبز در جهانی مافوق است و هرچه که ما درباره ی دوران ماقبل مسیح و فرهنگ های تحت تاثیر آن چون اسلام تخیل کرده ایم، درواقع شکل زمینی شده ی بهشت سرسبز از دست رفته ای است که خزان یافته و این خزان به شکل سقوط تمدن های باشکوه دوران موسوم به «عصر طلایی» تجلی یافته است.

سانتیلانا به یک داستان ایسلندی اشاره میکند که بر اساس آن، عصر طلایی همزمان با ظهور مسیح از بین رفته است و ازآنجاکه در تاریخ رسمی تولد مسیح معاصر دوران حکومت اگوستوس است، تصویر عصر طلایی اگوستوس در روم هم با این داستان در تلاقی است. عامل عصر طلایی، فرودی غول معرفی میشود که آسیابی داشت که سعادت و خوشبختی به جهان هدیه میکرد و این آسیاب توسط دو غول ماده ی برده که پیوسته آسیاب را میگرداندند و در آن، طلا و چیزهای باارزش خرد میکردند شبانه روز در حال کار بود. ماده غول ها از کار زیاد خسته شده بودند و این شد که نفرین یکیشان فرودی را گرفت و غول نری او را در خواب کشت و دو برده را دزدید و سوار کشتی کرد و سنگ نمک های توی کشتیش را داد ماده غول ها آسیاب کنند. اما کشتی دچار طوفان شد و گردابی کشتی را بلعید و آسیاب در حال نمک سودن به زیر دریا رفت و تمام دریاها را از نمک انباشت. سانتیلانا این داستان را با مرگ یمیر غول و پیدایش جهان و اجزای آن از جسدش بنا بر افسانه های اسکاندیناوی مقایسه میکند. تمام اجزای جهان که به وجود می آیند رب النوع های خود را دارند و بنابراین عرش الهی نیز همزمان با جهان مادی معنی می یابد. سانتیلانا دراینباره یادآوری میکند که فرودی دراینجا نسخه ای از تموز و آدونیس است و وقتی تموز کشته شد، تمام بت ها و تمثال های خدایان از سراسر جهان در محل مرگ او جمع شدند و عزاداری کردند. همین اتفاق موقع قتل ینبوشاد –یکی از نسخه های نبطی تموز- افتاد پس از این که او در بابل به دست پیروان دشمنش آدم کشته شد. سانتیلانا نام ینبوشاد را که به صورت یمبوشاد تلفظ میشود، منشا نام یمشاد/یمه خشائته/جمشید، شاه اسطوره ای ایران میداند که در دوره اش جهان غرق سعادت و نیکبختی بود اما با هجوم اژی دهاک یا ضحاک، شکست خورد و کشته شد و جهان دستخوش زوال و خصلت های پست گردید.:

“hamlets mill”: George santillana: chapter6

سانتیلانا در پیشگفتار کتابش، بی توجه به جدی گرفتن احتمال همزمانی عصر طلایی با ظهور مسیح، زمان پایان عصر طلایی را به چند هزار سال پیش و دوران عصر جوزا میبرد. او دراینباره توضیح میدهد که آسمان پیرامون زمین گرد توسط دایره البروج احاطه شده است و چهار نقطه از این دایره البروج، چهار گوشه ی زمین را معنی دار میکنند: یعنی لحظه های وقوع بهار، تابستان، پاییز، و زمستان. این چهار گوشه ی زمین در سطح خرافی، باعث مربع تصور شدن زمین در نزد مردم بی اطلاع از نجوم قدیم شده است. در عصر جوزا، این چهار نقطه بر اساس چهار برج فلکی –به ترتیب- جوزا (دو پیکر)، سنبله (باکره)، قوس (کمان) و حوت (ماهی ها) تعیین میشدند. پیش از این که به دیگر مسائل مطرح شده توسط سانتیلانا در پیشگفتار برگردم، همینجا تفاوت چهار نقطه با وضعیت تاریخیشان در دایره البروج را یادآوری میکنم. عصر مسیح، با وقوع بهار در زمان حضور خورشید در برج حوت شروع میشود. یعنی حوت (ماهی) که آنجا برج زمستان بود، اینجا برج بهار میشود. اگر بخواهیم نسبتی بین دو عصر برقرار کنیم، میتواند این باشد که با پایان عصر طلایی، مسیر، وارونه شده است. زمستان درصورتی وارونه ی بهار خواهد بود که چهار مرحله ی خورشید در سال، به جای چهار مرحله ی خورشید در شبانه روز –طلوع، ظهر، غروب، شب- قرار بگیرند که در این صورت، زمستان معادل شب است و طلوع خورشید، پایان دهنده به آن. این، باعث میشود تا مسیح به نمایندگی از عصر حوت، وارونه ی ماهیت خود شود و تعریف قبلی خود را با تاریکی شیطانی و تعریف کنونی خود را با نور الهی پایان دهنده به آن تاریکی معادل کند که درواقع همان نبرد یهوه علیه تموز و خدایان حول او است. با این حال، مسیح و یهوه در هیبت خورشید، هنوز مجبورند داستان خود را از روی داستان قبلی خورشید بسازند که طی آن، خورشید با قتل توسط تاریکی، موقتا به رحم مادر-زمین میرود و با تولد دوباره در هنگام طلوع انتقام میگیرد، همان چیزی که در تثلیث ازیریس-ایزیس-سیت و تولد دوباره ی ازیریس مقتول از ایزیس به صورت هورس برای انتقام گرفتن از برادرش سیت میبینیم. پس خورشید هم همسر زمین است و هم پسر او، و از طرفی چون قتل، با غروب در افق زمین به وقوع میپیوندد، زمین در این قتل شریک تاریکی است. این هم یادآور همدستی مادر هملت با عموی او برای کشتن پدرش و غصب تاج و تخت است که انتقام هملت را در پی دارد. سانتیلانا در مقدمه به موضوع هملت به خوبی پرداخته است.

به نوشته ی سانتیلانا، داستان معروف شکسپیر از هملت، بیش از هر روایتی تحت تاثیر گزارش ساکسو گراماتیکوس از شاهزاده املث است. گزارش اخیر در بسیاری از صحنه های خود، با افسانه ی فنلاندی کولروو هماهنگی دارد. کولروو پسر کالروو است که توسط برادرش اونتامو کشته میشود و همسرش به ازدواج اونتامو درمی آید. این زن در خانه ی اونتامو پسری میزاید که از همان زمان تولد، بنای ناسازگاری با اونتامو و دار و ندار او میگذارد طوری که اونتامو میگوید این قطعا کالروو است که از نو متولد شده و میخواهد انتقام بگیرد. بعد از این که چند بار سعی کرد کولروو را بکشد و موفق نشد، او را به چوپانی آهنگری گماشت. چون همسر آهنگر، باعث شد چاقوی مهم کولروو شکسته شود، کولروو به راهنمایی کلاغی به جنگل رفت و گرگ ها و خرس های جنگل راموقتا به گاو تبدیل کرد و به جای گاوهای اهلی به خانه آورد. زمانی که زن برای دوشیدن شیر گاوها به طویله رفت، توسط گرگ ها و خرس ها تکه تکه شد. بعد از سال ها کولروو به حوالی زادگاه خود برگشت و در راه در جنگلی با دختری همصحبت شد و با او زنا کرد. سپس تدارک جنگی را دید که در آن، تمام خانواده ی اونتامو را کشت. وقتی به خانه برگشت، دید که مادرش مرده است و از آن بدتر آن که فهمید دختری که در جنگل با او زنا کرده، خواهرش بوده است. مادرش وصیت کرده بود کولروو با تنها دارایی بازمانده شان که یک سگ سیاه بود، به جنگل نزد پریان آبی برود. کولروو با سگ سیاه به راه افتاد، ولی در راه از محل زنایش با خواهرش گذشت و با یادآوری اتفاق افتاده، از شدت عذاب وجدان، خود را روی شمشیر انداخت و کشت. سانتیلانا پایان کولروو را شکلی از پایان شاه آرتور در اثر زنای با محارم میبیند. آرتور نادانسته با خواهرش زنا کرد و پسری که از این عمل شوم متولد شد در آینده سلطنت او را نابود کرد.

سانتیلانا نسبت کولروو با چوپانی و حیوانات وحشی را نشانه ی ارتباط او با خدای طبیعت بخصوص در ورژن دیونیسوس باخوس میداند. دیونیسوس گاهی با تبدیل شدن به حیوانات وحشی و یا فرستادن آنها به سروقت دشمن انتقام میگیرد، چیزی شبیه کاری که کولروو با همسر آهنگر میکند. در داستان املث ساکسو هم نشانی از این داستان هنوز دیده میشود. املث همانند هملت شکسپیر، برای برداشتن ظن و گمان علیه خود، خود را به دیوانگی زده است. همراهانی که عموی املث بر او گماشته است، برای امتحان کردن او در مسیری گرگی را به او نشان میدهند و اسب مینامند. املث میگوید کاش از این اسب ها در چراگاه عمویش وجود داشت. منظور غیر مستقیمش این بود که کاش گرگ به شکل حیوان اهلی در می آمد تا بی سوء ظنی وارد زمین های عمویش میشد و تمام احشام او را از بین میبرد. دیونیسوس باخوس خدای جنون است و لغت املث یا امولدی در بریتانیا به معنی احمق است. سانتیلانا در اینجا توجه میکند که در یک شعر انگلیسی درباره ی اسکندر مقدونی، پارسیان، دو بار، اسکندر را سگ و احمق مینامند و برای احمق، از کلمه ی امولدی استفاده شده است. این، موضوع را برای من جالب میکند. چون یک افسانه ی فارسی میگوید اسکندر، نه پسر شاه روم (یونان)، بلکه پسر شاه فارس بوده که در دربار روم به دنیا آمده و در حمله به فارس، تاج و تخت پدرش را تقاضا میکرده است. با توجه به این که در تاریخ یونانی-رومی، داریوش سوم، یک دیکتاتور غاصب تاج و تخت بوده، نبرد اسکندر مقدونی علیه حکومت پارس در حکم گرفتن تاج و تخت خودش بوده که قبلا شکل دیگری داشته است. توجه کنیم که اینجا پارس به جای شرق و محل طلوع نشسته و یونان/روم به جای غرب و اقلیم شب. بنابراین اسکندر که از طریق هملت همان مسیح است، از قلمرو اروپا به قلمرو شرق حمله میکند تا آنچه را که ادعا میشود قبلا در شرق بوده است به آن بازگرداند و برای شرق فرهنگ تعریف کند.

ظاهرا یکی از دلایل شکست سکولاریسم نه فقط در شرق بلکه در جهان امروز، ساده انگاری این تز بوده است. چون سکولاریسم غربی، زیربنای لازم خود در شرق را به اندازه ی اروپا نداشته است که فقط با تعریف مذهب اصیل از سوی غربی ها درآنجا حاصل آید و حالا با مهاجرت جمعیت های زیاد شرقی به اروپا-امریکا، غربی هایی که احساس میکنند سکولاریسم غربی مشکلاتی دارد، مدام با بازخوردن امکانات فکری دیگر طی مشاهده ی شرقی ها، نسبت به سکولاریسم، دو دل میشوند. یورگن هابرماس هیچ وقت توضیح دقیقی درباره ی این که دنیای پساسکولار را باید چگونه تعریف کرد، ارائه نداد. اما در این که سکولاریسم امروزه به انبوهی از سکولاریتی های معلق در یک فضای ذهنی فراطبیعی عقبنشینی کرده است شکی نیست. نگرانی های رهبران غرب از این مسائل، قطعا یکی از دلایل تلاش آنها برای وارد آوردن فشار اقتصادی و روانی بر ممالک شرقی جهت بی اعتقاد کردن شرقیان به وجود نیروهای فراطبیعی حامی آنها است. اما عجیب این که هر گونه موفقیت آنها در این راه، تنها به لطف خدمات قبلی غرب به شرق ممکن شده که سبب شده فراموش شود زمین از ابتدا یک تبعیدگاه برای تحمل رنج و درد از سوی ارواح انسان ها بوده است.

اسلام، خشونت و انحصارطلبی سیاسی در ایران

نویسنده: پویا جفاکش

مردی پاکستانی و ساکن عربستان که شبیه محمود احمدینژاد رئیس جمهور سابق ایران است.- عکس: شمال نیوز، 1397

دیشب، 27بهمن 1402 برنامه ی شیوه از شبکه ی چهار سیما، میزگردی با موضوع نهاد انتخابات برگزار کرد که یک طرف آن، آقای حسین مرعشی از جبهه ی کارگزاران سازندگی بود. طرف دوم را که دکتر امینی نامیده میشد نمیشناختم ولی ظاهرش به اصولگراها میخورد. اول برنامه، مجری، جوابیه ی تند دفتر دکتر حسن روحانی به اتهام تلاش برای واگذاری شط العرب به صدام را که آقای غدیری به ایشان نسبت داده بود قرائت کرد. موقع خوانده شدن مطلب، لبخند رضایتی بر لب های آقای مرعشی نقش بسته بود، اما دکتر امینی سرش را پایین آورده و چشمانش را بسته بود و ظاهرا زیاد از این اتفاق راضی نبود. خدا مرا ببخشد؛ فکر کردم دکتر امینی همفکر امثال غدیری است. اما ظاهرا از تندی و فحش آمیز بودن لحن نامه ناراحت بود. به هر حال، بحث شروع شد و آقای مرعشی، خیلی دست و پا شکسته و با احتیاط سعی کرد تا تاریخچه ی انتخابات در جمهوری اسلامی و چگونگی فرمالیته شدن آن و سپس جذاب شدنش و دوباره فرمالیته شدنش را تسلسل وار بیان کند و صحبت را دست آقای امینی داد. برخلاف انتظارم، آقای امینی، خیلی شجاعانه تر از آقای مرعشی، موضوع انحطاط انتخابات را مورد انتقاد قرار داد و حتی از «ابتذال» انتخابات با افتادنش دست آدمی که پیروانش او را «استاد» خطاب میکنند و منظورش دکتر حسن عباسی است، صحبت به میان آورد. امینی، به صراحت، اعتراضات سال 1401 را به گردن فرمالیته شدن انتخابات و حذف جریان های سیاسی برای تنگ تر کردن حلقه ی قدرت انداخت و گفت که این اعتراضات، هنجارشکنانه، خشن و آسیبزا بودند بدان سبب که توسط نیروهای سیاسی کنترل نمیشدند و هیچ رئیس و صاحب مشخصی نداشتند و حالت هرج و مرج به خود گرفته بودند، اهل سیاست، ناچارند اهل گفتگو باشند و تجربه ی گفتگو از طریق فعالیت حزبی شکل میگیرد؛ اگر احزاب در کشور وجود نداشته باشند، این تجربه شکل نمیگیرد و هر نارضایتی ای به هرج و مرج کشیده میشود؛ شما احزاب را سرکوب میکنید به این ادعا که اینها شیوه ی سیاسی غربی دارند و مال ما نیستند درحالیکه گفتگوی سیاسی، ناشی از تجربه ی همه ی کشورها است و هر جا گفتگو قطع شده است، خشونت جای آن را گرفته است.

مجری در جواب آقای امینی پرسید آیا علتش این نیست که جریان اصلاح طلب حذف شده میل به براندازی دارد و اگر به او میدان دهیم، این شورشی که اصلاح طلبان با آن همدل بودند و به دلیل بی سری و تشتت شکست خورد راحت تر نتیجه میگیرد؟ و این صحبت از گفتگو شاید برای کشورهای دیگر درست باشد، ولی تجربه ی ایران چنین نشان نمیدهد؛ الان 120 سال است (یعنی از مشروطه به این سو) که ما صحبت از گفتگو میکنیم و همیشه جریان منتقد وقتی میدان پیدا میکند، دست به براندازی میزند. اما امینی در جواب معتقد بود که به هر حال، سیاستمدار گفتگو میفهمد ضمن این که بودن و نبودنش بر اصل اعتراض تاثیری نمیگذارد، بودنش، اعتراض را بهتر به کنترل درمی آورد؛ شما آمده اید یک آدم اهل گفتگو و موقر مثل آقای تاج زاده را گرفته اید و زندانی کرده اید برای این که الترناتیو نداشته باشید، دیدید جایش را یک سری آدم سلبریتی بسیار بدزبان و نفرت پراکن مثل علی کریمی پر کرد که نه از گفتگو چیزی میفهمند و نه از وقار؛ آیا این بدتر نیست؟

این صحبت ها مرعشی را هم شجاع کرد و او هم لای انتقادات محافظه کارانه ترش کم کم به جایی رسید که گفت: «من به همه میگویم اگر میخواهید رئیس جمهور شوید و محترم بمانید، یا باید مثل آقای رجایی شهید شوید یا مثل آقای خامنه ای رهبر شوید.» چون جز این دو، تمام رئیس جمهورهای ایران بدنام شدند. مرعشی حتی به امینی گفت: «شما امروز از من اصلاح طلب تر بودید.» تلاش مجری برای به چالش کشیدن این دو، به جایی رسید که خودش احساس کرد آقای امینی، او را یکی از افراد طرفدار جناح حاکم میبیند. پس مجری گفت که این حرف ها را نه از قول خودش بلکه از قول آن آدم ها میگوید چون دو نفر حاضر کاملا با هم موافقند و مجری مجبور است جای غایبین مخالفت کند تا میزگرد کمی به بحث شبیه باشد.

به هر حال، مخالفت مجری با صحبت های مطرح شده، تا حدودی موضع حکومت را نشان میداد که بیشتر به سبب تجربه های مختلف سقوط نظم موجود در اثر تن دادن به اصلاحات است که حالت خشن به خود میگیرد و مسلما تاکید بر محافظه کاری برای حفظ نظم موجود است که باعث شده تا این مقاومت، فرمی و نه محتوایی دقیقا اسلامگرایانه به خود بگیرد. این موضوع از این جهت مهم است که احساس نوعی ارتباط بین خشونت حکومتی و اسلام از سوی مردم و حکومت به طور مشترک اتفاقی نیست؛ ارتباطی که شاید در دم انقلاب نیز باعث میشد تا مردم از بین طیف های مختلف، جریان اسلامگرا را به عنوان نظم دهندگان به فضای پر هرج و مرج پس از انقلاب در نظر بگیرند و با آن موافق شوند. در این مورد، ظاهرا باید ایران دنباله رو کشورهای عربی باشد که حامل فرهنگ و زبان مقدس اسلام هستند. ولی اینجا به بن بستی برخورد میکنیم. برخلاف ایران، این کشورها هیچ خاطره ای از برخورد خشن اسلام با اجدادشان در فتوحات اعراب حجازی ندارند و به نظر نمیرسد هیچ وقت فکر کرده باشند که اسلام را با زور و کشتار پذیرفته باشند. با این حال، تصویر اسلامگرای خشن مدرن را ما تا همین اواخر، مرتبا از آن کشورها مخابره میکردیم و در ربط اسلام به خشونت مطمئن بوده و هنوز هم تا حدی هستیم.

التربانی عنوان کرده که اسلام در سرزمین های عربی با مقاومت شدیدی مواجه نشده چون نزدیک به مسیحیت یکتاپرست قبلی ای بوده که از قبل در آن سرزمین ها وجود داشته است چون کنستانتین کبیر که علیرغم تایید کلیسای تثلیثی در نیقیه و اجازه دادن به طرد آریان های یکتاپرست، تا آخر عمر میتراپرست بود، در اواخر عمر، به مسیحیت یکتاپرست گروید. پس از مرگ او، قلمروش تجزیه شد و نیمه ی شرقی به کنستانتینوس دوم رسید که یکتاپرست بود و کلیساهای یکتاپرست در منطقه ی عربی تاسیس کرد و بعدا همو نیز اتحاد روم را برگرداند. این باعث شد تا کلیسای یکتاپرست زمینه ی گسترش در شرق را به راحتی بیابد. التربانی از پیروان تاریخ رسمی است. اما لاکاپله توجه او به این مسئله را با از بین رفتن حد و مرزهای تاریخی توسط تاریخ تجدید نظر طلب تطابق میدهد. تاریخ تجدید نظر طلب، دوران باستان شامل دوره ی کنستانتین را قبول ندارد و تمدن را زاده ی دوره ی موسوم به قرون وسطی میداند. قرون وسطی که دوران برآمدن روم مقدس به مرکزیت مذهبی کلیسای رم است، تثلیث را جانشین مذاهب پیشین میکند منجمله آریانیسم یا یکتاپرستی مسیحی آریوسی که در کنار بتپرستی ژرمن به فراوانی در اروپا برقرار بود و کلیسا دشمن هر دو شمرده میشد. اگر این دشمنی را به دوره های اخیر برسانیم، در این صورت، هر سه منطقه ی خاورمیانه و شمال افریقا و اروپا زیر سلطه ی یک نوع یکتاپرستی مسیحی به نظر میرسند که تضادی با پاگانیسم ندارند. دو تکه کردن قلمرو کنستانتین کبیر به امپراطوری یکتاپرست کنستانتینوس دوم و مخالفان تثلیثیش در غرب برای جدا سازی بعدی توسط کلیسای رم در قلمرو کنستانتین کبیر وقتی است که او یکتاپرست شده بود. یعنی کنستانتینوس دوم، نیمه ی دوم کنستانتین کبیر را نشان میدهد بعد از نیمه ی اول که او میترائیست بود. میترائیسم مراحل سلوک مختلف بر اساس شخصیت سازی خدای خورشید را دارد که در آن، خدای خورشید به خدایان مختلف امپراطوری روم چون زئوس، آپولو و ازیریس نزدیک میشود. بنابراین مسیح که جانشین خدای خورشید است قابلیت همذاتپنداری با مذهب بتپرستان و اصلاح مکاتب آنان را می یابد. در مقابل، کلیسای کاتولیک، مخالفان را به جای اصلاح حذف میکند بی این که دغدغه مند منطق باشد. او برای داشتن حق این حذف، فقط ادعای جانشینی خدا را میکند. جالب این جا است که ژان کالون پروتستان هم به همین عمل متوسل میشود؛ اما جانشینی خدا را نه الهام گرفته از کلیسای کاتولیک بلکه از یهودیت استنباط میکند و لاکاپله از این موضوع تعجب نمیکند چون معتقد است پروتستانتیسم قبل از آنچه امروز کاتولیسیسم میخوانیم وجود داشته و کلیسای کاتولیک قبلی، همان کلیسای کاتارها و وابسته به کلیسای یکتاپرستان بوده است یعنی کلیسای کاتولیک رم، خود محصول نفوذ سنگین پروتستانتیسم به عنوان یک محصول بدیع اشرافیت یهود در بعضی مکاتب قبلی اروپا است. اگر مردم قبل از آن انجیل نخوانده بودند به خاطر آن نیست که کلیسای رم مردم را از خواندن انجیل محروم کرده و پروتستان ها با چاپ انجیل به جنگ آن رفته بودند بلکه بدین خاطر است که قبل از پروتستان ها اصلا تورات و انجیلی وجود نداشت.:

“l,islam avant Mahomet”: m. lacapelle: theognosis: 7 oct 2018

بنا شدن فرهنگ مذهبی خشن جدید روی اتحاد قبلی یکتاپرستی و پاگانیسم میتواند توضیح خوبی برای وجود شباهت های فراوان داستان های کتاب مقدس با افسانه های خدایان پاگانیسم باشد. لاکاپله در موضوع اسطوره های خدایان، تا حدود زیادی پیرو ماتیزن است که ریشه ی تمام اسطوره ها را نجومی و مرتبط با ستارگان و صور فلکی میبیند. ماتیزن هم به وجود هسته ی واحد این اسطوره ها علیرغم بازتفسیرشان در مکاتب مختلف معتقد است و به عنوان مثال، توجه میکند که افسانه های نورس با صورت های فلکی قنطورس و سفینه (آرگو) گره خورده اند درحالیکه این صور فلکی در منطقه ی اسکاندیناوی چندان قابل مشاهده نیستند و مشخص است که از اراضی جنوبی تر به شمال اروپا راه یافته اند. جرالد مسی هم در قرن 19 ارتباط اسطوره های اروپایی با رابطه سازی بین ستاره ی قطب شمال با ستاره ی سهیل را نشان داده بود. درحالیکه ستاره ی سهیل فقط در اراضی جنوب گرم در حدود مصر و یمن قابل مشاهده است و در مناطق شمالی تر عربی چنان به سختی مشاهده میشود که شخص کم پیدا را به ستاره ی سهیل تشبیه میکردند. پس روشن است که منشا نجوم اروپایی منطقه ی عربی است و نه حتی ترکیه که هم ارض با یونان و ایتالیا است. اتفاقا تاثیرگذارترین کتاب بر نجوم اروپایی نیز یک کتاب عربی به نام المجسطی بوده که به کلودیوس بطلمیوس ستاره شناس مصری نسبت داده میشود. وی احتمالا همان کلودیو تولومی ستاره شناس قرون وسطای توسکانی است. نام کلودیوس بطلمیوس را در ایتالیایی کلودیو تولومیو میخوانند. تولومی ها از قستنطنیه به توسکانی مهاجرت کرده بودند ولی نسب خود را به بطلمیوس ها یا فراعنه ی یونانی مصر میرساندند.:

“the real Claudius Ptolemy”: m. lacapelle: theognosis: 11 sep2017

میتوان پتولمیوس یا بطلمیوس را به "ب" (به معنی پسر) و "طولوم" تجزیه کرد. با توجه به این که "م" آخر در این کلمه، احتمالا حرف تعریف سامی است، ارتباط با مصر میتواند طولوم را همان طولون در بنی طولون یا خاندان سلطنتی مصر نشان دهد و آن را به وابسته به طولو معنی کند. طولو احتمالا همان "طلعو" در آشوری به معنی اشرافی و بزرگان ازجمله در ارتباط با پادشاهی خدایان است. اما قستنطنیه ی طولومی ها چه ربطی به مصر دارد؟

لاکاپله به این موضوع توجه میکند که قستنطنیه مرکز یک امپراطوری یونانی تلقی میشده که خلف امپراطوری یونانی اسکندر کبیر است و الکساندر یا اسکندر فاتح مصر بوده و بطلمیوس لاگی از فرماندهانش به حکومت مصر رسیده و سلسله ی بطالسه را آغاز کرده است. راجر صباح، نشان داده است که آنچه به نام مذهب و فرهنگ مصر باستان میشناسیم، درواقع یهودیت عتیق است و این بطلمیوس ها بوده اند که قبط را با مصر فراعنه در تورات تطبیق کرده اند و همان ها هم تورات را به یونانی ترجمه کرده اند. از طرفی سیلویان تریستان، نویسنده ی فرانسوی، عنوان کرده است که عنوان لاگی برای بطلمیوس که نسبت او با پدرش لاگوس را نشان میدهد ارتباط با هلاکو خان مغول را نشان میدهد. هلاکو خان فاتح بغداد بود که به اندازه ی مصر با بابل باستان تطبیق شده است. سردار اسکندر که در بابل حکومت کرد سلوکوس بود که احتمالا نام او هم تلفظ دیگری از هلاکو است. امپراطوری سلوکیان که پیش از بیزانسی ها در آسیای غربی حکومت میکرد همان امپراطوری ترک سلجوقیان در قبل از عثمانی ها است. جدا شدن حکومت های آسیا و مصر، همان جدا شدن قزاق های ترک عثمانی و ممالیک از هم و رودررو شدنشان در سوریه است که با توجه به همهویتی عثمانی ها با میراث سلجوقی، به صورت داستان شکست هلاکوخان از ممالیک در سوریه درمی آید. پیرو این مطالب، لاکاپله معتقد است که مصر باید از جای دیگری به قبط منتقل شده باشد. با توجه به این که مصر بطالسه در الکساندریا یا اسکندریه مرکز گرفته و البته در یهودی بودن، جانشین سروری موسی شده است، لاکاپله معتقد است الکساندریا همان اندریوپولیس (شهر اندرو) پایتخت موسی چلبی برادر سلطان محمد اول است. او برای این ارتباط، نام الکساندر را به الکس و اندرو تجزیه کرده و الکس را تلفظ دیگر هلاکو تلقی کرده است. موسی سلطان اندروپولیس، نخست با برادرش محمد اول علیه دیگر مدعیان تاج و تخت متحد شد ولی درنهایت در جنگ با محمد از پا درآمد و قلمروش به محمد تعلق گرفت. با توجه به این که اندریوپولیس در نزدیکی قستنطنیه قرار دارد، لاکاپله معتقد است این خود یک نسخه از قستنطنیه ی بعدی است و فتح اندریوپولیس موسی توسط محمد اول، همان فتح قستنطنیه توسط سلطان محمد دوم است و سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی، نسخه های تکمیل کننده ی یک سلطان واحد عثمانی هستند که نام بانی کیش خود یعنی محمد را بر خود دارد. لاکاپله معتقد است موسی دراینجا نماد یهودیت و محمد نماد شاخه ای از مسیحیت است که درنهایت به اسلام تبدیل شد. عثمانی ها در یک جبهه ی یهودی به قدرت رسیدند ولی بعد راه خود را پیش گرفتند و میراث یهودیت را تصرف و با نیازهای خود ممزوج کردند.:

“avatars of Judaism”: m. lacapelle: theognosis: 19 nov 2018

این میراث، درواقع همان میراث سلجوقی است که هرج و مرج آن سبب انتقال اشرافیت یهود از بغداد به مصر و ازآنجا به اسپانیا شده است جایی که طرح تولید کتاب مقدس و کلیسای کاتولیک رم را ریختند. پیوندهای اولیه با این یهودیت، سبب تاثیرگذاری شدید رومی گری اروپایی بر دول سلجوقی در حال گذار به دولت عثمانی شده است و شاید همین نگرانی از سیطره ی اروپا سبب جدا شدن عثمانی از اروپا با مکتب سازی شده است. ازآنجاکه برخورد عثمانی با اروپا خصمانه و خشن بوده است، هر جا که ملت های تابع عثمانی در هویت اسلامی خود فرو رفته اند معمولا حالتی خشن به خود گرفته اند. امین معلوف نویسنده ی لبنانی فرانسوی در کتاب «هویت های مرگبار» بیان میکند که هویت انسان چند لایه است و انسان معمولا با آن هویتی میزید که بیشتر مورد حمله قرار میگیرد. ازآنجاکه هویت اسلامی ضد هویت غربی و نه لزوما مسیحی به وجود آمده است، به دلیل فاجعه بار بودن سقوط عثمانی و آشکاری اثر دست های دخالتگر غرب در این فجایع، در منطقه ی ترکی-عربی، مرتبا هویت اسلامی ستیزه جو بر ضد لایه های دیگر هویتی رشد کرده است و در ایران نیز وقوع انقلاب اسلامی به عنوان یک حرکت ضد غربی، تا حدود زیادی تحت تاثیر اخوان المسلمین مصر و سوریه رخ داده است. برخلاف آنچه تصور میشود، این خشونت، هیچ ربطی به قرآن ندارد و به خاستگاه های تاریخی یادشده بازمیگردد؛ وگرنه در قرآن همه جور آیه ای هست و اصلا تنوع آیات، برای جلب کردن و به تعادل رساندن آدم ها در یک وحدت امت بوده است و آیات خشن با قرار گرفتن در کنار آیات صلح آمیز، تا حدود زیادی نگران کنندگی خود را از دست میدهند. فقط برچین کردن آیات است که میتواند قرآن را بیش از حد ترسناک نشان دهد که در این کار هم قرآن فقط بهانه ای برای رشد دادن یک لایه ی هویتی خاص است.

در ایران هم این لایه ی هویتی خاص به سبب نگرانی از دخالت های مداوم غرب رشد کرده و هیچ کس در ایران نمیتواند به ضرس قاطع بگوید که این نگرانی بی مورد است؛ همانطورکه هیچ کس به جز افراد بالادستی نمیتواند تخمین بزند که لشکرسازی های ایران در خارج از مرزها چقدر توانسته است واقعا از مضرات این دخالت ها بکاهد و امنیت و آرامش مردم ایران را حفظ کند. ولی یک چیز مشخص است و آن این که قدرت های غربی، برخورد محترمانه با خود را نشان ضعف تلقی و از آن برای از بین بردن جریان های ناهمسو با خود سوء استفاده میکنند؛ همان کاری که در جواب حسن برخورد و مسالبمت جویی گورباچف با خود کردند و با ساقط کردن شوروی، خشم تمام نشدنی ملت روسیه علیه خود را خریدند که الان هم دنیا و منجمله ایران دارد پایش هزینه میدهد. شاید ما ایرانی ها خیلی از حکومت طلبکار باشیم. اما ظاهرا حتی اگر به خاطر خودمان هم شده است، باید از ابزار دست غربی ها شدن کوتاه بیاییم بلکه با کاهش خطر غرب، این آتش فتیله ی اسلامگرایی خشونت محور که چیزی جز بهانه ی انحصارطلبی فسادساز سیاسی نیست هم پایین بیاید.

جنگ اوکراین و روانشناسی فرقه ها

مطلب از: پویا جفاکش

این تصاویر، مراسم تشییع پیکر رابرت بادینتر وزیر دادگستری سابق فرانسه را نشان میدهند که مردم محترمی بود و علاوه بر آن، به خاطر مبارزاتش در لغو قانون مجازات اعدام شهرت دارد. رئیس جمهور مکرون در این مراسم سخنرانی کرد. در تصویر پایین، او را در کنار بیوه ی آقای بادینتر میبیند. به درخواست این خانم، احزاب راست افراطی و چپ افراطی فرانسه در مراسم شرکت نکردند. علت این عمل، نگرانی از برخورد خشن در جامعه ی این روزها به شدت پرتنش فرانسه اعلام شده است و با توجه به این که این دو حزب، 30ددرصد کرسی های مجلس فرانسه را در دست دارند، مراسم بسیار خلوت بود. نیویورک تایمز درباره ی این مراسم نوشت درحالیکه تجلیل از یک قهرمان ملی میتوانست جامعه ی دو پاره ی فرانسه را متحد کند اما خلوتی مراسم، خود نشان از شدت چندپارگی فرانسه ی کنونی است. روزنامه ی امریکایی البته این تکه پراکنی را به فرانسه میکند تا امریکایی ها فکر کنند احساسات مشابهشان در امریکا خاص است و اصلا همه جا همینطور است و قضیه فقط بی کفایتی امریکا نیست. رشد راسا تفراطی و چپ افراطی در هر دو منطقه ی اروپا و امریکا با جنگ اوکراین تشدید شده است. گرانی مواد غذایی و کود، که هر دو از روسیه و اوکراین می آمدند امریکایی ها را بسیار ناراضی کرده است. درحالیکه روسیه تحریم شده است، صادرات اوکراین از طریق دریا توسط ناوگان روسیه توقیف میشود و چیزی به امریکا نمیرسد. در عوض اتحادیه ی اروپا انتظار دارد چون راه زمینی به اروپا تنها راه صادرات اوکراین است، مردم اروپا با خرید وسایل اوکراینی، از اوکراین حمایت کنند؛ پس، واردات اوکراینی را ارزانتر از تولید ملی کرده اند. در تجمع های اعتراضی اخیر کشاورزان اروپایی در مقابل ساختمان اتحادیه ی اروپا، این موضوع در کنار حذف یارانه ها، مهمترین عوامل نارضایتی بود. میتوان فهمید چرا این سیاست ها باعث رشد چپ افراطی شده است. اما راست افراطی اگرچه از همین موضوعات تغذیه میشود، اما موضوع تصرف منابع و شغل های باقی مانده در بحران مالی 2008 به این سو از سوی مهاجران نااروپایی را چاشنی نارضایتی ها کرده و این همان چیزی است که چپ را از راست جدا میکند. این، ته مانده ی اصالت هویت اروپایی است که از ابتدا جهان موسوم به غرب را در مقابل شرق عجیب و غریب متحد نمود. از زمانی که ناپلئون مصر را گشود و تفوق غرب بر کشورهای شرق شروع شد، این هویتسازی وجود داشت چون ناپلئون پیشگام اروپای متحد بود. ولی شکست ناپلئون در نبرد واترلو از دوک ولینگتون و بلوخر، این اتحاد را موقتا از بین برد اگرچه نوع ایجاد اتحاد از بین نرفت و تز غیر عادی توصیف کردن و حتی غیر عادی کردن شرقی ها -شامل تمام رنگین پوستان، حتی سرخپوستان امریکا- برای متفاوت به نظر رسیدنشان نسبت به استعمارگران این بار در یک واحد ناسیونالیستی باقی ماند تا بعد از شکست اسفبار ناسیونالیسم های اروپایی در وحشتناک ترین جنگ های تاریخ –یعنی دو جنگ اول و دوم جهانی- اروپای متحد متشکل از کشورهای ضعیف شده ی اروپایی، زیر سایه ی امپراطوری ایالت متحده ی امریکا تاسیس شود و اگرچه زیربنای فکری جداسازی اروپا از شرق هنوز برقرار بود، ولی در این مدت، اینقدر شرقی از مستعمرات به کشورهای اروپایی ریخته بودند و تا آن حدی هم از تمدن اروپایی استقبال کرده بودند که نشود معیار شرقی عجیب و غریب را در موردشان پذیرفت. علت این رخداد نابهنگام، این بود که غرب برای تاسیس تمدن مدرن خود حتی در تصفیه ی خود از شرق، از اصول بتپرستی باستانی تبعیت کرده بود که در فرقه سازی مورد استفاده قرار میگرفتند و شرقی ها در چنین فرقه سازی ای با غربی ها مشترک بودند. پس عجیب نبود که به راحتی از فرقه ی مذهبی به فرقه ی ناسیونالیستی یا تمدن غربی تغییر مکان دهند. آنها در این کار، فقط ماسک خود را عوض میکردند. کلمه ی «ماسک» از ریشه ی عربی «مضحک» ولی در عین حال ریشه ی کلمه ی «مسخ» است. مضحک است چون به سنت های نمایشی برمیگردد و مسخ میکند چون وقتی ماسک یک نقش تئاتری مثلا یک حیوان توتمی را به چهره میزنید شخصیتتان با شخصیت آن نقش جایگزین میشود و موقتا تبدیل به نقشتان میشوید. ما در طول زندگی روزمره به طور مرتب، از آنچه که واقعا باید باشیم خالی میشویم تا توسط نقش هویتی فرقه مان اعم از هویت کشور یا ایدئولوژی شرقی یا غربی ای که تابع آنیم مسخ شویم. آموزش و پرورش غربی، ظاهرا برای تربیت فرزندان و هدایت آنها به مسیر درست زندگی در جامعه به وجود آمده است. او در این تربیت شکست خورده است چون کلاس های درسیش، بیش از کلاس درس زندگی، کلاس درس بازیگری برای زدن ماسک هویت غربی به چهره بوده است، هویتی که لزوما با اخلاق سازگار نیست.:

« جولیان هاکسلی یک بار نوشت که "عناصر اساسی در انتقال و تحول فرهنگی، روانی هستند. اینگونه تغییر می کنیم." از زمان های بسیار قدیم، آیین های عالی برای تغییر واقعیت انجام شده است. تشریفات یک درام روانی معنوی از آگاهی است، یک اقدام عمدی که برای تسهیل تغییر انجام می شود. این به کل محیطی که مردم در آن زندگی می کنند تغییر می کند و از چشم انداز ذهنی خود مردم شروع می شود: "مکانی که واقعیت ما وجود دارد ابتدا در رویا متولد می شود." هنرمند "شارون دولین" یک بار به صراحت هدف واقعی آیین را اینگونه توصیف کرد: "روشی برای تغییر ذهن. این یک درام مقدس است که شما هم مخاطب و هم شرکت کننده در آن هستید و هدف از آن فعال کردن بخش هایی از ذهن است که با فعالیت روزمره فعال نمی شوند." تشریفات مکانیک تغییر را از طریق مکانیسم های خاص تسهیل می کند: ریتمی برای همگام سازی برای ادغام و جاری شدن با یک کشش مغناطیسی، که یکی را در مسیر تغییر شکل می کشد. آیین ها وسایل نقلیه ای هستند که این ایده ها را به خانه می رسانند: اطلاعات، داده‌ها، نمادهایی که پس از انتقال، زبانی را ایجاد می‌کنند که اعضای جامعه جدید پس از آغاز به کار با آن ارتباط برقرار می‌کنند. این زبان جدید از طریق تعاریفی که این آیین ایجاد می‌کند، درک جدیدی را القا می‌کند. یک شروع آیینی، فرد را به «راه» معرفی و القا می کند: یک روش جدید زندگی یا جهان بینی. برنامه ای برای هدایت باورها و اعمال، باعث می شود که مبتکر به عضوی کامل و واقعی در جامعه جدید تبدیل شود. توجه داشته باشید که مناسک همیشه یک عمل آگاهانه نیست. همه ی کسانی که در یک مراسم شرکت می کنند به صراحت آگاه نمی شوند که شرکت کننده هستند. و با این حال، هنوز، الگوهای جدیدی از افکار، با اهمیت، در طبل کوبیده می شوند. معلوم نیست مبتکر از مراسمی که در آن شرکت می کند آگاه است یا نه. یک آیین آغازین معمولاً شامل سه مرحله است. بیایید ببینیم آیا هر یک از اینها برای شما آشنا به نظر می رسد یا خیر.:

مرحله ی اول، جداسازی برای تصفیه است.

در این مرحله، فرد آغازگر از امر دنیوی جدا می شود. آیا می دانستید که دنیوی در لغت به معنای "از دنیا" است؟ آغازگر تا حد زیادی از افراد، مکان‌ها و چیزهایی که به آن‌ها عادت کرده‌اند، دور می‌شود تا از آنها «پاک‌سازی» شود. یک مبتدی مجبور به جدا شدن و عایق شدن، پاکسازی و "تصفیه" می شود. یک عنصر اساسی این جدایی از محیط معمولی خود، تعلیق قوانین عادی زندگی است که فرد به آنها عادت دارد. به روش معمولی، بیشتر حواس مبتکر در این زمان فرمان داده و تنظیم می شود. به عبارت دیگر، اکثر چیزهایی که مبتکر می بیند، می شنود، بو می کند، لمس می کند و می چشد، عمدا کنترل می شود. در این مراسم، این حواس ممکن است بمباران، اصلاح، محدود یا محروم شوند. اما، صرف نظر از این، ادراکات و تجربیات در نهایت توسط کاهن اعظم و کاهنانی که اجرای مراسم را هدایت می کنند، نظارت می شود. این آیین نور جدیدی را قادر می سازد تا از طریق پنجره ای از افکار که به تازگی باز شده است بتابد. با وجود جایی برای رفتن به جز مکان هایی که به ما "اجازه داده شده است"، فرد منزوی، ممکن است مجبور شود با انعکاس خود و سایه های درونی خود که نادیده گرفته شده اند یا در جایی عمیق زیر میانگین روزانه مدفون شده اند روبرو شوند. این چیزها ناگهان اجتناب ناپذیر می شوند. ماشه ها شلیک می شوند: یک پاکسازی دیگر. همان طور که تشریفات آغازین شامل تسلیم شدن است، شامل قربانی نیز می شود. هم محسوسی که می توان در دست نگه داشت و هم غیر محسوس ها مانند رفتارها را باید بنا به الزام کنار گذاشت. از این گذشته، برای اینکه چیزی "داده شود" باید چیزی نیز گرفته شود: نشانه ی تسلیم، یک اونس خون، یک مثقال خاک رس که باید دوباره ساخته شود. این آیین چه به طرز چشمگیری آشکار و چه با فریبکاری ظریف، واقعیت را دوباره تفسیر می کند: تعریف جدیدی از واقعیت ارائه شده است. آموزش در قالب رفتارها و دانش های جدید شامل اسطوره ها و رمزها معرفی می شود. چیزهایی که برای اعضای جدید لازم است تا در جامعه ای که به آن معرفی می شوند به درستی عمل کنند، همه در طول این مدت آغشته می شوند. تکرار معمولی است، زیرا استفاده از آن کمک می کند تا طلسم را بر روی افراد شروع کننده بکوبد. پوشیدن ماسک در طول مراسم آغاز تقریباً همیشه مورد نیاز است. نقاب زدن به طور سنتی نقش مهمی در این گونه آیین ها داشته است. ماسک ها سرکوب نفس را تسریع میکنند.: برای کمک به مرگ هویت قدیمی قبل از همذات پنداری و تجلی یک هویت جدید. مبتکر که زیر یک نقاب پنهان شده و به دور خود فرو شده است، به راحتی می تواند از خود به سمت آن خط نامرئی بین قلمرو فیزیکی و معنوی رانده شود. تروما یکی دیگر از جنبه های کلیدی این نوع مراسم آغاز است و بیشتر برای شخصی سازی ترس از مرگ استفاده می شود . گاهی اوقات در مراسم، عمل مردن به صورت تشریفاتی ایفا می شود. تاریکی فراتر از تاریکی؛ پرتگاه خائوس. تنها پس از مواجهه با مرگ است که آغازگر توسط نمادین زنده می شود و دوباره متولد می شود. در حالی که روندی که در حال انجام است در واقعیت کاملاً هماهنگ و پیچیده است، ممکن است به شیوه ای هدفمند گیج کننده اجرا شود، به طوری که به نظر می رسد تیرک های دروازه همچنان به جلو و عقب، بالا و پایین حرکت می کنند، اکنون بلافاصله پس از آن. این باعث می‌شود که مبتدی نتواند زمینه ی ذهنی محکمی را بیابد که از آن بتواند چیزی را منطقی بسازد. این سرگردانی کلیدی در آیین دگرگونی است. زمان نامشخص یک اضطراب عمومی ایجاد می‌کند و فرد آغازگر را از واقعیت دور می‌کند و در عین حال او را مستعد ابتلا به نوعی شرطی سازی پاولفی می‌کند. این مانند یک ویروس، سیستم دفاعی را ضعیف می کند. فقط این پتانسیل را دارد که فرد را بسیار کاملتر از یک ویروس از بین ببرد. جزئیات دقیق هرچه که باشد، شیوه زندگی قبلی مانند پوستی کهنه در پایان مراسم ریخته می شود، پایانی که قبل از شروع جدید می آید. تغییر آغاز می شود.

انتقال، مرحله ی دوم است.

با انتقال، همانطور که خود قدیم به طور نمادین می میرد و می میرد، آغازگر به "محدودیت" فرود می آید. نوعی تب و رویا برزخ - سرزمین هیچ کجا، جای خالی وسط. بنابراین، خود قدیمی با پاک شدن فرد آغازگر می میرد. آغازگر اکنون یک اتاق سفید است. یک بوم خالی شسته شده، آماده شده و ناامید برای رنگ.یک جدول رسا. در همان زمان که وجود قدیمی و شیوه ی زندگی او می میرد ، آغازگر فراتر از آن به تدریج پردازش می شود ، برنامه ریزی مجدد می شود و در "محیط جدید" او گنجانده می شود. اصلاح، بازسازی و تولد دوباره به دنیای جدیدی که در انتهای تونل، در انتظار است.
در مقطعی در آینده ، ما شاهد مرحله نهایی آیین تحول خواهیم بود: ادغام.

آیا هر یک از مواردی که در این مقاله توضیح داده شده است برای شما آشنا به نظر می رسد؟ تنها سوالی که باقی می ماند این است: موافقی ؟»:

“why your wearing a mask?: the pagan ritual of transformation”: avoid the mark: 22apr2020

فرقه ها معمولا همیشه میل به کوچکسازی داشته اند و برای همین هم آغاز به کارشان در کشورگشایی، از راه ناسیونالیسم موفق تر بود تا اروپا محوری. امپراطوری هیتلر اگرچه انحرافی بر امپراطوری اروپا محور ناپلئون به نظر میرسد، ولی به دلیل قرار داشتن در مرز ناسیونالیسم و اروپا محوری موضوع جالبی است و از آذن جالب تر این که بنیاد آن نازیسم، ریشه در نئوپاگانیسم جادوگرانه ی اروپایی دارد که نه فقط یک کالت یا فرقه است بلکه منبع تایید برتری نژاد آلمانی خیالی هیتلر نیز بوده است. بنابراین میل فرقه به هرچه اقلیت کردن خود بر اساس سلسله مراتب و بر راس نشاندن خالصان، برخاستن آنها از گروه های کوچک را مهم میکند. پروفسور مایکل دی لانگون در پرسش و پاسخ ها پیرامون فرقه ها در 1988 که در aff news منتشر شده است، بیان میکند:

«فرقه گروه یا جنبشی است که ازخودگذشتگی یا فداکاری زیاد یا بیش از حد را به شخص، ایده یا چیزی نشان می‌دهد و از تکنیک‌های غیراخلاقی دستکاری، متقاعدسازی و کنترلی استفاده می‌کند که برای پیشبرد اهداف رهبر گروه، به ضرر واقعی یا احتمالی اعضا، خانواده های آنها یا جامعه طراحی شده است. این گروه ها تمایل دارند، گاهی با جزئیات زیاد، نحوه ی تفکر، عمل و احساس اعضا را دیکته کنند، مدعی جایگاه ویژه ای برای خود و/یا رهبر(هایشان) باشند، و مخالفت و بیگانگی خود را با جامعه در کل تشدید کنند. از آنجا که ظرفیت استثمار انسان ها جهانی است، هر گروهی می تواند به یک فرقه تبدیل شود. با این حال، اکثر گروه‌های اصلی و مستقر مکانیسم‌های پاسخگویی دارند که از توسعه ی زیرگروه‌های فرقه‌ای جلوگیری می‌کند. سازمان های آموزشی فرقه در مورد بیش از 3000 گروه پرس و جو دریافت کرده اند. اگرچه اکثریت گروه ها کوچک هستند، برخی از آنها ده ها هزار عضو دارند. کارشناسان تخمین می زنند که پنج تا ده میلیون نفر در یک زمان با گروه های فرقه ای درگیر بوده اند. کنترل ذهن (همچنین به عنوان «شستشوی مغزی»، «اقناع اجباری» و «اصلاح فکر» نیز شناخته می‌شود) به فرآیندی اشاره دارد که در آن یک گروه یا فرد به طور سیستماتیک هدف روش‌های دستکاری غیراخلاقی دستکاری کننده (ها) قرار میگیرد. چنین روش هایی شامل موارد زیر است:

کنترل گسترده ی اطلاعات به منظور محدود کردن گزینه‌هایی که اعضا می‌توانند از میان آنها «انتخاب» کنند.

فریب

فشار گروه

تلقین شدید به یک سیستم اعتقادی که تفکر انتقادی مستقل را تحقیر می کند و دنیای خارج از گروه را تهدیدآمیز، شیطانی یا به شدت در اشتباه می داند.

اصرار بر این که پریشانی اعضا - که بیشتر آن ممکن است شامل اضطراب و احساس گناه باشد که به طور نامحسوسی توسط گروه ایجاد می شود - تنها با تطابق با گروه راحت می شود.

ناتوانی جسمی و/یا روانی از طریق رژیم غذایی ناکافی یا خستگی

القای حالات تجزیه ای (شبه خلسه) از طریق استفاده نادرست از مدیتیشن، آواز خواندن، صحبت کردن به زبان ها و سایر تمرین هایی که در آن توجه محدود می شود، تلقین پذیری افزایش می یابد و تفکر انتقادی مستقل ضعیف می شود.

تناوب تندخویی/تهدید و نرمش/محبت به منظور انطباق با خواسته های رهبری

انزوا از حمایت های اجتماعی تحت فشار اعترافات عمومی.
برخلاف تصور غلط رایج که اعضای فرقه "دیوانه" هستند، تحقیقات و شواهد بالینی قویاً نشان می دهد که اکثر اعضای فرقه نسبتاً عادی هستند. آنها شامل جوان، میانسال، مسن، ثروتمند، فقیر، تحصیلکرده و بیسواد از هر قومیت و مذهبی هستند. هیچ نوع فردی که به راحتی به فرقه ها می پیوندد قابل شناسایی نیست. بعد از اینکه نوکیشان خود را به گروهی متعهد می‌کنند، طرز تفکر، احساس و عمل فرقه به ماهیت دوم تبدیل می‌شود، در حالی که جنبه‌های مهم شخصیت قبل از فرقه سرکوب می‌شوند یا به تعبیری در اثر عدم استفاده از بین می‌روند. تبدیل‌شدگان جدید در ابتدا اغلب به نظر می‌رسند که شوکه شده باشند. آنها ممکن است به نظر "در فاصله ی دور"، سفت و سخت باشند ولی در پاسخ های خود کلیشه ای، در استفاده از زبان و در توانایی خود برای تفکر انتقادی محدود، و به طرز عجیبی در روابط خود با دیگران دارای فاصله هستند. دستکاری های شدید مذهبی می تواند باعث ایجاد حالات تغییر یافته ی هوشیاری در برخی افراد شود. مردم به دلایل مختلف فرقه ها را ترک می کنند. بعد از آگاه شدن از ریاکاری و/یا فساد درون فرقه، نوکیشانی که عنصری از استقلال و برخی ارتباط با ارزش‌های قدیمی خود را حفظ کرده‌اند، ممکن است به سادگی کنار بروند. دیگران ممکن است آنجا را ترک کنند زیرا از یک روال تبلیغ و جمع آوری کمک مالی خسته شده اند. گاهی اوقات حتی فداکارترین اعضا ممکن است در مواجهه با خواسته های فرقه آنقدر احساس بی کفایتی کنند که به دلیل احساس شکست مفتضحانه از آنجا دور شوند. برخی دیگر ممکن است پس از برقراری ارتباط مجدد با ارزش‌ها، اهداف، علایق یا روابط قدیمی که ناشی از ملاقات با والدین، صحبت با اعضای سابق یا مشاوره ی خروج است، این فرقه را ترک کنند. افرادی که به ترک یک فرقه فکر می کنند معمولا تحت فشار قرار می گیرند تا بمانند. برخی از اعضای سابق می‌گویند که ماه‌ها و حتی سال‌ها تلاش کرده‌اند تا قدرت بیرون راندن را به دست آورند. برخی آنقدر ترسیده بودند که مخفیانه رفتند. اگرچه بسیاری از اعضای فرقه در نهایت به تنهایی کنار می‌روند، بسیاری از کسانی که فرقه‌ها را به تنهایی ترک می‌کنند، اغلب از راه‌هایی که درک نمی‌کنند، از نظر روانی آسیب می‌بینند. برخی از اعضای فرقه هرگز ترک نمی کنند و برخی از آنها به شدت آسیب می بینند. هیچ راهی برای پیش بینی اینکه چه کسی می رود، چه کسی نمی رود، یا چه کسی آسیب می بیند وجود ندارد.»

رابرت جی لیفتون در cults formation (نامه ی سلامت روانی هاروارد، جلد 7، شماره 8 فوریه 1981) مینویسد:
«دو نگرانی اصلی باید دیدگاه اخلاقی و روانشناختی ما را در مورد فرقه ها نشان دهد:

خطرات توتالیسم ایدئولوژیک ، یا چیزی که من آن را بنیادگرایی نیز می نامم

لزوم حمایت از آزادی های مدنی

اکنون یک اپیدمی جهانی از توتالیسم و​​بنیادگرایی در اشکال سیاسی، مذهبی یا هر دو وجود دارد. بنیادگرایی در عصر تسلیحات هسته‌ای خطر خاصی است، زیرا اغلب شامل الهیات آرماگدون نبرد نهایی بین خیر و شر- است. من اصلاحات فکری چین را در دهه ی 1950 و همچنین رویه‌های مرتبط با سیاست مک کارتی آمریکا و در برخی برنامه‌های آموزشی را مطالعه کرده‌ام. من همچنین این مسائل را در کار با کهنه سربازان ویتنام، که اغلب به طرز متحرکی توتالیسم مربوط به جنگ را رد می کردند، و اخیراً در بررسی روانشناسی پزشکان نازی را بررسی کرده ام. مضامین روان‌شناختی خاصی که در این زمینه‌های مختلف تاریخی تکرار می‌شوند نیز در مطالعه ی فرقه‌ها به وجود می‌آیند. فرقه ها را می توان با سه ویژگی شناسایی کرد:

یک رهبر کاریزماتیک که به طور فزاینده ای تبدیل به موضوع پرستش می شود زیرا اصول کلی که ممکن است در ابتدا گروه را حفظ کرده باشند قدرت خود را از دست می دهند.

فرآیندی که من آن را اقناع اجباری یا اصلاح فکر می نامم.

استثمار اقتصادی، جنسی و غیره از اعضای گروه توسط رهبر و گروه حاکم.

اولین روشی که توتالیسم ایدئولوژیک از آن استفاده می کند ، کنترل محیط است: کنترل همه ی ارتباطات در یک محیط معین. در چنین محیطی استقلال فردی تهدیدی برای گروه می شود. تلاشی برای مدیریت ارتباطات درونی فرد وجود دارد. کنترل محیط با فرآیند شدید گروهی، فشار روانی مداوم، و انزوا با فاصله ی جغرافیایی، در دسترس نبودن حمل‌ونقل یا حتی محدودیت فیزیکی حفظ و بیان می‌شود. غالباً گروه توالی فزاینده‌ای از رویدادها مانند سمینارها، سخنرانی‌ها و برخوردها ایجاد می‌کند که ترک را از نظر جسمی و روانی بسیار دشوار می‌کند. کنترل شدید محیط می تواند به تغییر چشمگیر هویت کمک کند که من آن را مضاعف می نامم: شکل گیری یک خود دوم که در کنار خود قبلی، اغلب برای مدت قابل توجهی زندگی می کند. هنگامی که کنترل محیط برداشته می شود، ممکن است عناصر خود قبلی دوباره مطرح شوند.

دومین ویژگی محیط های توتالیستی، دستکاری عرفانی یا خودانگیختگی برنامه ریزی شده است. این یک فرآیند سیستماتیک است که از طریق آن رهبری می تواند چیزی را در اعضای فرقه ایجاد کند که من آن را روانشناسی پیاده می نامم. فرآیند به گونه ای مدیریت می شود که به نظر می رسد خود به خود ایجاد می شود. دستکاری چیزها به ندرت احساس میشود. از فنون مذهبی مانند روزه، ذکر و خواب محدود استفاده می شود. دستکاری ممکن است در فرقه ای که یک انسان منتخب خاص تنها منبع رستگاری برای آن است، کیفیت شدید خاصی پیدا کند. شخص رهبر ممکن است اعضا را به فرقه جذب کند، اما همچنین می تواند منبعی برای سرخوردگی باشد. برای مثال، اگر اعضای کلیسای اتحاد به این باور برسند که سون میونگ مون ، بنیانگذار آن، با آژانس اطلاعات مرکزی کره مرتبط است ، ممکن است ایمان خود را از دست بدهند. دستکاری عرفانی همچنین ممکن است فریب بیگانگان را مشروع کند، مانند "فریب آسمانی" کلیسای وحدت و اعمال مشابه در سایر محیط های فرقه. هرکسی که نور را ندیده و در نتیجه در قلمرو شر زندگی می کند، می تواند به طور موجه برای هدفی بالاتر فریب بخورد. برای مثال، ممکن است به جمع‌آوران وجوه توصیه شود که وابستگی خود را به فرقه‌ای که شهرت عمومی مشکوک دارد، انکار کنند.
دو ویژگی دیگر توتالیسم ، خواستن طهارت و اعتراف است . تقاضای پاکی فراخوانی است برای جدایی ریشه ای خیر و شر در محیط و درون خود. تطهیر فرآیندی مستمر است که اغلب در اعتراف برای فرقه نهادینه شده است، که انطباق را از طریق احساس گناه و شرم ناشی از انتقاد متقابل و انتقاد از خود در گروه‌های کوچک تحمیل می‌کند. اعترافات حاوی آمیزه های مختلفی از مکاشفه و پنهان کاری است. همانطور که آلبر کامو مشاهده کرد،

نویسندگان اعترافات مخصوصاً برای اجتناب از اعتراف می نویسند تا از آنچه می دانند چیزی نگویند. اعضای جوان فرقه که به گناهان زندگی مذهبی خود اعتراف می‌کنند، ممکن است ایده‌ها و احساساتی را که از آن آگاه نیستند یا تمایلی به بحث در مورد آنها ندارند، از جمله شناسایی مداوم با وجود قبلی خود، کنار بگذارند. اعترافات مکرر، به ویژه در جلسات ضروری، غالباً بیانگر تکبر به نام تواضع است. همانطور که کامو نوشت: "من حرفه توبه را انجام می دهم تا بتوانم در نهایت قاضی شوم" و "هر چه بیشتر خود را متهم کنم، حق قضاوت شما را بیشتر می کنم."

سه جنبه دیگر توتالیسم ایدئولوژیک عبارتند از «علم مقدس»، «بارگیری زبان» و اصل «آموزه بر شخص». علم مقدس به این دلیل مهم است که ادعای علمی بودن اغلب برای به دست آوردن پذیرش و تأثیرگذاری در عصر مدرن مورد نیاز است. کلیسای وحدت یکی از نمونه های گرایش معاصر به ترکیب اصول دینی جزمی با ادعای دانش علمی خاص از رفتار و روانشناسی انسان است. اصطلاح "بارگیری زبان" به معنای واقعی کلمه و تمایل به خدایی کردن کلمات یا تصاویر اشاره دارد. یک زبان ساده شده و کلیشه‌ای می‌تواند نیروی روان‌شناختی عظیمی را اعمال کند و هر موضوع را در یک زندگی پیچیده به مجموعه‌ای از شعارها تقلیل دهد که گفته می‌شود حقیقت را به عنوان یک کلیت تجسم می‌دهند. زمانی که اعضای فرقه تعارض بین آنچه را که تجربه می کنند و آنچه دگم می گوید باید تجربه کنند، احساس کنند، اصل دکترین بر شخص مورد استناد قرار می گیرد. پیام درونی شده ی محیط توتالیستی این است که باید آن تجربه ی شخصی را به نمایندگی از حقیقت این جزم نفی کرد. تضادها با احساس گناه همراه می شوند: شک نشان دهنده ی کمبود یا شر خود فرد است. شايد مهم ترين ويژگي جنبش هاي توتاليستي همان چيزي باشد كه من آن را «نفوذ وجود» مي نامم. کسانی که نور را ندیده‌اند و حقیقت را پذیرفته‌اند، با شر ازدواج کرده‌اند، آلوده هستند، و بنابراین به نوعی، معمولاً استعاری، فاقد حق وجود هستند. این یکی از دلایلی است که یکی از اعضای فرقه که تهدید به پرتاب شدن در تاریکی بیرونی شده است ممکن است ترس از انقراض یا فروپاشی را تجربه کند. تحت شرایط بدخیم خاص، تقسیم وجود به معنای واقعی کلمه تلقی می شود. در اتحاد جماهیر شوروی، آلمان نازی و جاهای دیگر، مردم به اتهام کاستی های اعتقادی به اعدام محکوم شدند. در خودکشی-قتل دسته جمعی معبد خلق در گویان، یک رهبر فرقه با استفاده از رمز و راز خودکشی که خود به عنوان موضوع اصلی در ایدئولوژی گروه قرار داده بود، رهبری تقسیم واقعی وجود را بر عهده داشت. انگیزه ی توتالیستی برای ترسیم یک مرز تند بین کسانی که حق زندگی دارند و کسانی که حق ندارند، به ویژه در عصر هسته ای خطرناک است.
توتالیسم را باید همیشه در یک زمینه ی تاریخی خاص در نظر گرفت. یکی از ویژگی‌های مهم زندگی معاصر، جابه‌جایی تاریخی (یا روانی تاریخی) است که در نتیجه ی از بین رفتن ساختارهای نمادینی که گذارهای آیینی را در چرخه زندگی سازماندهی می‌کنند، و زوال نظام‌های اعتقادی مربوط به مذهب، اقتدار، ازدواج، خانواده و مرگ است. یکی از کارکردهای فرقه ها فراهم کردن مراسم آغاز گروهی برای گذار به زندگی اولیه ی بزرگسالی و شکل گیری هویت بزرگسالی خارج از خانواده است. اعضای فرقه دلایل خوبی برای تلقی تلاش‌های فرهنگ بزرگتر برای ایجاد چنین مقرراتی ریاکارانه یا سردرگم دارند. در ارائه ی نمادهای جایگزین برای جوانان، فرقه ها هم رادیکال و هم ارتجاعی هستند. آنها رادیکال هستند زیرا سؤالات گستاخانه ای درباره زندگی خانوادگی طبقه ی متوسط ​​و به طور کلی ارزش های سیاسی و مذهبی آمریکا مطرح می کنند. آنها ارتجاعی هستند زیرا ساختارهای پیشا مدرن اقتدار را احیا می کنند و گاه الگوهای فاشیستی سازماندهی داخلی را ایجاد می کنند. علاوه بر این، برخی فرقه ها در حمله ی خود به خودمختاری و تعریف خود، روند تاریخی رهایی بخش را که از زمان رنسانس با مبارزه و درد فراوان در غرب تکامل یافته است، رد می کنند. در این گونه قضاوت ها باید فرقه ها را به صورت فردی در نظر گرفت. جابجایی تاریخی یکی از منابع چیزی است که من آن را "سبک پروتئانی" می نامم. این شامل یک آزمایش روانشناختی مداوم با خود، ظرفیت تأیید ایده های متناقض در همان زمان، و تمایل به تغییر ایده ها، همراهان و روش زندگی با سهولت نسبی است. فرقه ها تجسم یک «سبک محدود» متضاد، فرار از آزمایش و سردرگمی یک جهان پروتایی است. این تضادها به هم مرتبط هستند: گروه ها و افراد می توانند به نوبه خود سبکی پروتئان و محدود را بپذیرند.

به عنوان مثال، به اصطلاح اخلاق هیپی در دهه های 1960 و 1970 با به اصطلاح مشغولیت یوپی با مشاغل ایمن و درآمد راحت جایگزین شده است. برای برخی از افراد، آزمایش با یک فرقه بخشی از جستجوی پروتئی است. تصورات انقراض ناشی از تهدید موقت جنگ هسته ای بر الگوهای توتالیسم و ​​بنیادگرایی در سراسر جهان تأثیر می گذارد. جنگ هسته ای خود تداوم انسان را تهدید می کند و نمادهای جاودانگی را خدشه دار می کند. فرقه ها از این تهدید استفاده می کنند تا اصول جاودانه ی خود را ارائه دهند. محیط فرقه فرصتی مستمر برای تجربه ی تعالی فراهم می‌کند - حالتی از جاودانگی نمادین که عموماً در جامعه ی صنعتی پیشرفته سرکوب شده است.

فرقه‌ها نگرانی‌های روان‌شناختی جدی ایجاد می‌کنند، و جایی برای روان‌شناسان و روان‌پزشکان در درک و درمان اعضای فرقه وجود دارد. اما قدرت های ما به عنوان متخصصان بهداشت روان محدود است، بنابراین باید خویشتن داری کنیم. هنگام کمک به یک جوان که در مورد یک موقعیت فرقه گیج شده است، مهم است که یک قرارداد درمانی شخصی حفظ شود تا فرد برای فرقه یا برای والدین کار نکند. توتالیسم مولود توتالیسم است. چیزی که برنامه‌ریزی نامیده می‌شود، از یک سو، جبار فیزیکی و آدم‌ربایی از سوی دیگر ، با تکنیک‌های اصلاح‌طلبانه ی فکری را شامل می‌شود. موضع خودم، که بارها به والدین و دیگرانی که با من مشورت می کنند، رسانده ام، مخالفت با اجبار در هر دو انتهای فرآیند فرقه است. فرقه ها در درجه ی اول یک مشکل اجتماعی و فرهنگی هستند تا یک مشکل روانی یا قانونی. اما متخصصان روان‌شناسی می‌توانند کمک‌های مهمی به آموزش عمومی برای مقابله با این مشکل کنند. با دانش بیشتر در مورد آنها، مردم کمتر مستعد فریب هستند و به همین دلیل برخی فرقه ها جذب عضو را دشوارتر می یابند. با این حال دوراهی های اخلاقی دردناک باقی مانده است. هنگامی که قوانین از طریق تقلب یا آسیب خاص به استخدام‌کنندگان نقض می‌شوند، مداخله ی قانونی به وضوح نشان داده می‌شود. اما در مورد موقعیت‌هایی که در آن رفتار عملاً خودکار می‌شود، زبان به کلیشه‌ای تبدیل می‌شود، اما عضو فرقه رضایت یا حتی خوشحالی خاصی را ابراز می‌کند، چطور؟ ما باید به دنبال راه هایی برای تشویق تعهد اجتماعی به استقلال فردی و اجتناب از اجبار و خشونت باشیم.»

مطالب بالا را در نظر بگیرید و مردمی را تصور کنید که در فرقه ای به وسعت یک کشور یا یک جهان زندگی میکنند و از بدو تولد توسط فرقه آموزش میبینند. این فرقه اکنون متلاشی شده و دارای دعواهای درون گروهی شده است. جنگ هسته ای مورد اشاره در بالا، بین کدام کشورها ممکن بود دربگیرد؟ امریکا و روسیه؛ همان دو کشوری که درگیری هایشان به جنگ اوکراین انجامید و اکنون در هر دو سمت قضیه، بحران های مالی و اجتماعی به وجود آمده ناشی از آن، صبر اعضای دو فرقه را میطلبند چون این جنگ تنها راه جلوگیری از بروز بحران های بزرگتر توسط شیاطین جبهه ی مقابل تلقی میشود. در فرقه های کوچک، مردم با سنجیدن اشتباهات خود از طریق مشاهده ی مردم خارج از گروه، میتوانند جرئت به تغییر مسیر دهند. ولی در فرقه ای به وسعت دهکده ی جهانی که مخالفان با فرقه از ترس استهزای اعضا که اکثریتند، سکوت پیشه کرده اند، معلوم نیست چند هزار جنگ دیگر باید دربگیرند تا مردم بفهمند «دموکراسی» یک شعار است و اکثریت هم میتوانند اشتباه کنند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر