جایی میان شیر و روباه: درباره ی سردمداران جریانی که ترویج بی خدایی میکند.

نویسنده: پویا جفاکش

«در سال 44 [منظور: 1344 شمسی] پس از ناکام ماندن ترور شاه به دست شمس آبادی وقتی که در محافل روشنفکران مخالف، حادثه با صورت گسترده ای مورد بحث قرار میگرفت و اکثر آنان از عقیم ماندن نقشه ی ترور، خشمگین و متاسف بودند، دوستان شریعتی از وی در مورد این واقعه نظرخواهی کردند و در کمال ناباوری با این استدلال او مواجه شدند که: مملکت بسیار خوشبخت بود که گلوله ی شمس آبادی به هدف نخورد، زیرا جامعه ی ما نه به لحاظ فکری و نه از لحاظ ذهنی، به مرحله ای نرسیده است که بتواند آنچه را که قرار است پس از شاه روی کار بیاید، بپذیرد. عجله کردن، نتیجه ای جز فاجعه نخواهد داشت.»

این، داستانی است که محمود درگاهی به نقل از رهنما در مقاله ی «سبک شریعتی و نگاهی به برخی از آرای منتقدان او» در مجله ی چشم انداز ایران (شماره ی 141: شهریور 1402: ص61) بازگویی میکند تا دکتر حاتم قادری را که به سبک احساسی دکتر علی شریعتی در به قول قادری «خطبه» هایش به رمانتیک بودن و ناعقلانی بودن متهم میکند بسیار جلوتر از زمانه ی خود نشان دهد. اما این هم حقیقتی است که شریعتی اگر رمانتیک و شعارانه صحبت نمیکرد نمیتوانست روی جامعه ی احساساتی و نامنطقی زمان خود تاثیری بگذارد. هنوز هم هیچ حکومت خارجی جرئت اعتماد به روان ناعقلانی و احساسی ایرانی ها را ندارد و همه به اندازه ی شریعتی از سرنوشت ایران بعد از سقوط حکومت مستبد نگرانند. به همین دلیل هم در صفحه ی 98 همین مجله میبینیم لطف الله میثمی (انقلابی پیرو مجاهدین خلق ولی منتقد باند رجوی) در گفتگو با محسن امین زاده (معاون وزیر خارجه ی دولت اصلاحات) به یاد می آورد:

«عباس میلانی در گفت و گویی میگفت: من در اوج اعتراضات از امریکایی ها پرسیدم شما میخواهید حکومت ایران ساقط شود، آنها گفتند نه، جمهوری اسلامی ساقط شدنی نیست، ما میخواهیم ضعیف شود تا بتوانیم از آنها امتیاز بگیریم. از اول انقلاب هر اپوزیسیونی را که بزرگ میکردند اهرم فشاری بود که از ایران امتیاز بگیرند.»

حسابش را بکنید اینها چه اطمینانی به جوانانی که جانشان را فدایشان کردند دادند درباره ی این که «حتما نظام ساقط میشود.» ولی از اول هم دنبال ساقط کردن نظام نبودند و جوانان ایرانی را که به اندازه ی پدرانشان در انقلاب 57 ناعقلانی و احساساتی و شعارزده و بی توجه به آینده بودند فرستادند جلو تا گوشت قربانی شوند و بدون مزد و فقط با دریافت عنوان توخالی «قهرمان مرده» -حتی نمیشود به اندازه ی دشمن به آنها «شهید» گفت- قربانی امتیازگیری یک سری لاشخور در امریکا و دول معاند دیگر شوند. غربی ها تا وقتی که بتوانند با تحریم و جاسوسی و ایجاد فشار عصبی در مردم، از جمهوری اسلامی امتیاز بگیرند آن را از بین نمیبرند. آیا این حرف ها را میزنم تا راه حلی ارائه دهم؟ نه. من که باشم که راه حل ارائه دهم. در دنیای مبتنی بر زور، چرا باید راه حلی برای این مصیبت ها وجود داشته باشد؟ فقط کسی دنبال راه حل مستقیم و حالا جوب بده میگردد که به آن «عدالت» توصیف شده توسط بنگاه های غربی باور داشته باشد. اما این عدالت همیشه فقط با حق طلبی مردم ایران باید میسر شود. حق طلبی یک مسئله ی ایمانی و اعتقادی است و جواب چنین مسئله ای را هم همیشه فقط خدای قادر متعال مسیحیت و اسلام داده است. آیا آنها که در خیابان بودند به چنین خدایی اعتقاد داشتند؟ آنها حتی درباره ی جواب مطمئن نبودند. اما من میدانم آنها که جوانان را تشویق به مرگ در راه «عدالت» میکردند، در پشت صحنه و در مقابل سوال یک آدم مورد اعتماد مبنی بر این که «آیا به خدا اعتقاد دارید؟» چه جوابی میدهند؟ یک «نه» قاطع. چون تقریبا همیشه منظور از خدا، خدای اخلاقی است و وجود چنین خدایی به نفع چنین سیاستمدارانی که به اندازه ی پشگل برای مردم ارزش قائل نیستند نیست. شعارهای خدای اخلاق دوست و محافظ ملت، یا بر زبان سیاستمداران میچرخد یا اگر صحبت کردن از خودش به صلاح نباشد، دروغ هایی که کشیش ها از قولش گفته اند به زبان سکولار بی خدا یا حتی خداستیز تکرار میشوند. انقلاب امریکا و فرانسه در این دو حالت با هم اختلاف داشتند بی این که نافی هم باشند. امریکایی که به بهانه ی نجات از بی خدایی از انگلستان جدا شد و روی دلارش جمله ی «خدا با ما است» را نشر کرد، الگو و مدافع انقلاب کفار در فرانسه بود که کشیش ها را گردن میزد و این دو الگوی فاجعه بار سیاست های آتی جهان، اتحاد خود را در تمام انقلاب ها تکرار کردند. چون یکیشان (امریکا) دشمن خارجی را از کشور اخراج میکرد و دومی (فرانسه) با کمک خارجی، حکومت مستبد ملی را از بین میبرد. اگر دقت کنید در انقلاب سال 57 ایران هم ملت هم میخواستند مستبدین داخلی را سرنگون کنند و هم از سلطه ی بیگانه خلاص شوند. من فکر میکنم قبل از این که این روحیه از طریق شوروی به نفع خواست های آن کشور در ایران پرورده شود، در جریان آلمان دوستی رضا شاه و از طریق وابستگان به نازی ها بذرش در ایران کاشته شده بود. نازی ها که در سنت ستیزی وارثین بحق انقلاب فرانسه بودند هم برای خود دشمن داخلی تعریف کرده بودند هم دشمن خارجی. دشمن داخلی یهودیان بودند و دشمن خارجی روس ها و فرانسوی ها. یهودی هایی هم که از اروپای نازی گریختند تا در یکی از مستعمرات انگلستان، دولت یهودی اسرائیل را تشکیل دهند از سرمشق دشمنان نازیشان تبعیت کردند. ولی به رویه ی خود، رنگ مذهبی آشکارتری زدند. چون اگرچه اسرائیل پیرو ایدئولوژی سکولار صهیونیسم بود و در ابتدا هم برای اسرائیل وجود دشمن «خارجی» عرب کافی محسوب میشد، اما بحران های داخلی به مرور کسانی را که به اندازه ی کافی مذهبی نبودند در جرگه ی دشمنان درآورد، چون این افراد که خیلیشان نیمه عرب بودند به هویت یهودی اسرائیل ایمان نداشتند. در طول زمان و طی حکومت نتانیاهو با هرچه راستگرای مذهبی تر شدن دولت، سیل مهاجرت معکوس از اسرائیل به راه افتاد. نیویورک و نیوجرسی از مقاصد عمده ی مهاجرت یهودیان بودند، جاهایی که در آنها اجازه ی تشکیل کیبوتص یافتند و جالب این که دولت نتانیاهو در این اجازه یابی به آنها کمک کرد تا هرچه زودتر از دست آنها خلاص شود. بیشتر مهاجرین از طبقات تحصیلکرده و متخصص هستند. پزشکان بسیاری در بین آنها بوده اند که بخشی از آنها را دولت امارات درجا به خود جذب کرد. شاید جنگ اخیر غزه هم برای این درگرفته که کشور ناامن شود و تمام بی اعتقادانی که در خیابان ها علیه نتانیاهو شعار میدادند بگریزند و فقط آن یهودی های افراطی بی مغزی باقی بمانند که جان خود و فرزندانشان را مفت و مجانی در راه آرمان های الهی اسرائیل که صهیونیسم کوچکترین اعتقادی به آنها ندارد به هدر میدهند. اسرائیل امروزبه خاطر وانمود کردن به سکولار بودن، محترمانه منتقدان را دشمن میخواند و آینده اش آینده ی انقلاب های مذهبی تری است که با سهولت بیشتری دشمن داخلی را برای خود تعریف و وادار به فرار میکنند و با تشویق مردم بیسواد به فرزند آوری، آینده ی خود را تضمین میکنند. همه ی آنها چه با خدا و چه بی خدا، شعارهای مذهبی پیروان دروغین خدای مسیح را وسیله ی احمق کردن مردم نموده اند و قطعا در این کار، کوچکترین اعتقادی به اخلاق نداشته اند. پیامبر آنها حضرت ماکیاولی است که فرمود: «هدف، وسیله را توجیه میکند.» و خدا و اخلاق و عدالت و مانند آنها هم برای اینان فقط وسیله اند. بنابراین بزرگ ترین دشمن ملت ها نه خدا بلکه بی خدایی است. چون بی خدایی، هیچ مانع اخلاقی مقابل خود ندارد.

اتفاقا و در حالی که لیبرالیسم بدیل اخلاق گرایی در ایران معرفی میشود، اولین کسانی که از این موضوع وحشت کرده اند لیبرال ها بوده اند؛ بخصوص استوارت همپشایر معروف. او که از خاندانی اشرافی در انگلستان برخاسته و در محافل قدرت نفوذ داشت، به دنبال جنگ دوم جهانی، با حاضر شدن در بازجویی از نازی ها به وجود devil اعتنقاد یافت. این لغت را هم به شیطان ترجمه میکنند و هم به شر به معنی شر اخلاقی. چون شر اخلاقی از دید مسیحی که مقابل شیطان بود مورد توجه است. کتاب ابتکاری همپشایر به نام "فکر و عمل" (1959) توجه زیادی را بخصوص از سوی همکارش آیریس مورداک در آکسفورد به خود جلب کرد. نظریه اش در این کتاب با در نظر گرفتن تحولات روانشناسی ، یک نظریه ی قصدگرایانه درباره ی شکل گرفتن تحولات فلسفه ی ذهن ارائه کرد. اگرچه همپشایر اکثر فلسفه های قاره ای را مبتذل و متقلبانه می دانست، اما بسیار تحت تأثیر موریس مرلوپونتی قرار گرفت. او اصرار داشت که فلسفه ی ذهن وقتی فیلسوفان افراد را فقط به عنوان ناظران منفعل و نه به عنوان عوامل خودخواسته در نظر می گیرند، تحریف شده است. همپشایر در کتاب‌های بعدی‌اش تلاش کرد تا فلسفه ی اخلاق را از تمرکز آن بر ویژگی‌های منطقی گزاره‌های اخلاقی به چیزی که او مسئله‌ی حیاتی مسائل اخلاقی می‌دانست، تغییر دهد، زیرا آنها خود را به عنوان فاعل‌های عملی به ما نشان میدهند.

هانا آرنت نیز اگرچه خود یکی از اعضای فعال صهیونیسم و علاقه مند به لیبرالیسم قدیم امریکایی بود و کتاب هایش به صرف این که منتقد انقلابی گری تندروانه بودند، توسط جریان های وابسته به سی آی ای و ام آی سیکس، در راه ترویج لبیرالیسم در کشورهای انقلابی در دستور ترجمه قرار میگرفتند، اما بسیار نگران موضوع شر بود. کریستف رویر دارای مدرک دکترای روابط بین‌الملل از دانشگاه سنت اندروز و عضو مرکز مشروطیت جهانی در سنت اندروز معتقد است که مسیر آگونیست های مبلغ آرنت و به اصطلاح فرقه ی آرنت را باید از دلمشغولیات واقعی خود او جدا کرد:

«بسیاری از خوانش‌های آگونیستی آرنت - به ویژه در مورد خوانش‌های بانی هونیگ و شانتال موف ... - جهت‌گیری مرکزی اندیشه آرنت را از دست می‌دهند. آگونیست‌های معاصر با نادیده گرفتن آثاری مانند "ریشه‌های توتالیتاریسم" و ​​"آیشمن در اورشلیم"، توجه نمی‌کنند که مشغله ی او به شر، اساس تفکر آگونیستی آرنت را تشکیل می‌دهد... بازگشت (دوباره) به نوشته‌های آرنت در مورد شر، و نشان دادن رابطه ی صمیمی آن‌ها با آثاری مانند "وضعیت انسانی"، ابعاد "واقع‌گرایانه" ی اندیشه ی آرنت را آشکار می‌کند: تصویر متفکری را آشکار می‌سازد که عمیقا نگران امکان همیشه حاضر شر است و اصرار دارد که با عاملان شر باید به عنوان "دشمن" رفتار شود. علاوه بر این، چنین بازگشتی به آثار آرنت در مورد شر، بینش تراژیک آرنت را آشکار می کند که شر هم بیانگر و هم تهدیدی برای کثرت انسان و کنش سیاسی آزاد است. به عبارت دیگر، آرنت می پذیرد که در حالی که شر - به عنوان مظهر انسانیت ما - هرگز نمی تواند ریشه کن شود، باید - به عنوان تهدیدی برای بشریت مشترک ما - با آن مقابله شود.»

Evil as an expression of and a threat to human plurality: Hannah Arendt’s agonistic realism: christof royer: https://www.tandfonline.com

اما فقط یک لیبرال به تمام معنا و پیرو واقعی ماکیاولی است که میتواند خود را از اخلاق بری بداند که برای ضد اخلاق عمل کردن، توجیه اخلاقی بتراشد و بگوید که حکومت لیبرال مدرن هنوز اخلاقی است، ولی به شیوه ی ماکیاولی. جانی لیونز چنین لیبرالی است. وی مینویسد:
«تز تأثیرگذار رئالیستی مبنی بر اینکه سیاست و اخلاق حوزه های مورد علاقه ی متمایز و منحصر به فرد هستند، موضوعی است که در سنت نظریه ی تحلیلی اخلاقی و سیاسی به چالش کشیده شده است. در طول 50 سال گذشته، چندین فیلسوف تحلیلی لیبرال برجسته، از جمله آیزایا برلین، استوارت همپشایر و توماس ناگل، استدلال کرده اند که نه تنها سیاست جدا از اخلاق نیست و با آن دشمنی ندارد، بلکه چیزی به نام اخلاق سیاسی وجود دارد. این مقاله ادعا می‌کند که اگرچه مفهوم اخلاق سیاسی ممکن است چیزی را که به‌عنوان مشکل اصلی و دردسرساز سیاست در نظر گرفته می‌شود، بیشتر معنا کند، اما ما را مجبور می‌کند تا با چالش اساسی‌تر احتمالی رادیکال وضعیت اخلاقی و سیاسی خود مقابله کنیم. اینکه آیا نظریه ی سیاسی تحلیلی قادر است پاسخ قانع‌کننده‌ای به چالش دوم ارائه دهد، به طور نامطمئنی مشخص نیست... مردمان از زمانی که برای اولین بار زیر یوغ حاکمان قرار گرفتند، از شکست های اخلاقی حاکمان تاسف خوردند. اما این امر مانع از آن نشد که این مشکل منبعی برای گیجی و در نتیجه تحلیل بیشتر باشد. قسمت زیر از مقاله ی "حقیقت و سیاست" از هانا آرنت نقطه شروع خوبی برای بحث ما است:

"هیچ کس تا به حال شک نکرده است که حقیقت و سیاست با یکدیگر روابط نسبتاً بدی دارند و تا آنجا که من می دانم هیچ کس صداقت را در زمره ی فضایل سیاسی نشمرده است. دروغ همیشه نه تنها ابزاری ضروری و قابل توجیه برای تجارت سیاستمداران و عوام فریبان، بلکه برای تجارت دولتمردان تلقی شده است. چرا اینطور است؟ و برای ماهیت و منزلت قلمرو سیاسی از یک سو و برای ماهیت حقیقت و صدق از سوی دیگر چه معنایی دارد؟ آیا اصل حقیقت ناتوانی و ذات قدرت فریبکاری است؟"

در ظاهر، به نظر می رسد آرنت مفروضات و سؤالات درستی را مطرح می کند. او اذعان می‌کند که صداقت به ندرت، و یا هرگز، جزو فضیلت‌های یک دولتمرد به حساب می‌آید، در حالی که می‌افزاید که دروغ به‌طور پیوسته نه تنها نقشی ضروری بلکه قابل توجیه در سیاست دارد. او فرمول ظریفی از این ایده ی آشنا ارائه می دهد که سیاست یک تجارت کثیف است اما کسی باید آن را انجام دهد. با توجه به این مشاهدات به ظاهر غیرقابل انکار و حتی معمولی، چرا سوال پایانی او را تا این حد نگران‌کننده می‌دانیم؟ مطمئناً چیزی در جایی خراب شده است. فکر می‌کنم حق داریم که گمان کنیم مشکلی پیش آمده است، شاید آرنت سؤالات درستی می‌پرسد اما پاسخ‌های اشتباه می‌دهد. بررسی دقیق محل وقوع خطا و اینکه چرا ما مستعد ایجاد آن هستیم، مستلزم آن است که مشکل را با سرسختی و صراحت بیشتری نسبت به آنچه معمولاً دریافت می‌کند، باز کنیم. من گمان می‌کنم که ما به دلایل نادرستی درگیر این مشکل هستیم و یک موضوع بسیار بزرگتر و خرابکارانه‌تر در زیر آن نهفته است. تکلیف آنچه در ادامه می‌آید، تأمین موادی برای این شبهه است. پرسش آرنت معنا و مفهوم دارد، زیرا به نظر می رسد سیاست ضامن و همچنین نیاز به رفتارهای اخلاقی ناپسند دارد. چیزی که این را ناخوشایند می کند، این ایده ی واقع گرایانه نیست که سیاست بالاتر یا بهتر است بگوییم زیر اخلاق است. این نکته نگران‌کننده‌تر است که قلمرو سیاسی مجموعه‌ای از ارزش‌ها و تعهدات خاص خود را دارد که در تضاد با هنجارهای اخلاقی است که معمولاً در زندگی روزمره ی ما به عنوان شهروندان خصوصی مهم و قابل ستایش تلقی می‌شوند. همین تصور است که ما را نسبت به این که سیاست اساساً از اخلاق جدا باشد، مشکوک میکند. به هر حال، اگر خود سیاست به عنوان یک حوزه ی فعالیت کاملاً غیراخلاقی در نظر گرفته شود، به سختی می توانیم از بی اخلاقی ادعایی سیاست شکایت کنیم. این متفکر بدنام رنسانس، نیکولو ماکیاولی بود که کشف کرد که مشکل واقعی سیاست، چیزی که می‌توانیم آن را مشکل ماکیاولی بنامیم ، در این شناخت مستقر است که یک حاکم واقعاً فاضل – که از یک حاکم با فضیلت متعارف متمایز است – مورد نیاز است. او برای انجام مسئولیت های ضروری و مشروع خود باید به گونه ای عمل کند که اخلاق عادی را نقض کند. قبل از بیان چند نکته ی کلی تر در مورد مسئله ی ماکیاولی، سه نکته ی تاریخی وجود دارد که ارزش برجسته کردن دارد. اولاً، اخلاق در متن زمان ماکیاولی به مفروضات و وظایف اخلاقی اخلاق مسیحی همراه با اخلاق گرایان روم باستان اشاره دارد. سیسرو و سنکا به اندازه ی هر متفکر بعدی مسیحی مصر بودند که هیچ تضاد واقعی بین اخلاق ( صداقت ) و مصلحت (مفید) وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد و هر گونه اختلاف بین آنها باید به نفع درستی اخلاقی حل شود. با این حال، همچنین باید گفت که اومانیسم رنسانس تنها می تواند در بهترین حالت، ترکیبی مناسب از آموزه های بت پرستی و مسیحی را حفظ کند، زیرا قوانین اخلاقی اساسی هر جهان بینی بسیار متفاوت است. دوم این است که اگرچه سنت‌های کلاسیک و مسیحی این امکان را می‌دهد که منافع ضرورت سیاسی به‌طور افراطی بر الزامات معیارهای اخلاقی استاندارد غلبه کند، اما در این عقیده مشترک بودند که در نظر گرفتن چنین استثناهایی به طور مهلکی اعتبار اساسی کدهای اخلاقی مربوطه ی خود را تضعیف نمی‌کند. و سرانجام، ماکیاولی به دنبال توجیه فساد یا پیگیری بی‌رحمانه ی قدرت سیاسی صرف با بازتعریف رادیکال خود از مفهوم فضیلت شهریاری نبود. او در سیاست کمتر از معاصران ارتدوکس‌تر خود محکوم به درافتادن با کلاهبرداران نبود؛ برای مثال به رفتار او با روش‌های پست و ظالمانه ی آگاتوکل سیسیلی در فصل 8 شهریار نگاه کنید: آگاتوکل را نمی‌توان به عنوان یک شهریار فاضل توصیف کرد، زیرا او در انتخاب "وسیله" عملاً همیشه خوب نبود و فقط در مواقع ضروری [از روش های شریرانه] استفاده نمیکرد. سیاست، از نظر ماکیاولی، در درجه ی اول، حفظ امنیت حاکمیت یک حاکم و نیز تلاش برای کسب افتخار، شکوه و شهرت شهریار است. او استدلال می‌کند که این اهداف مشروع، اغلب پیروی از وسایلی را که معمولاً خوب نیستند، ضروری می‌سازد: اینکه یک فرمانروای واقعی یا ماکیاولیستی بودن به معنای داشتن جسارت برای درست کردن آن است، در حالی که ممکن است نیاز به غیر بوئونو بودن باشد. اعلام بی تشریفاتی ماکیاولی مبنی بر اینکه فضیلت یک حاکم مسئول و مؤثر با آرمان فضیلت مرتبط با جهان بینی مسیحی و کلاسیک مطابقت ندارد، صدمات جدی و جبران ناپذیری به اجماع مقدسی وارد کرد که برای بیش از 2000 سال حاکم بود. آیزایا برلین، مورخ اندیشه‌ها، ماهیت و تأثیر بینش شمایل‌شکنانه و رام‌ناپذیر ماکیاولی را این‌گونه توصیف می‌کند:

"دستاورد اصلی ماکیاولی کشف یک معضل حل نشدنی است، کاشتن یک علامت سوال دائمی در مسیر آیندگان. این از تشخیص عملی او ناشی می شود که به همان اندازه نهایی، به همان اندازه مقدس، ممکن است با یکدیگر در تضاد باشند، کل نظام های ارزشی ممکن است بدون امکان داوری عقلانی با هم برخورد کنند، و این که این اتفاق نه تنها در شرایط استثنایی، در نتیجه ی نابهنجاری رخ می دهد؛ یا تصادف یا خطا - برخورد آنتیگونه و کرئون یا در داستان تریستان - اما (این یکی مطمئناً جدید است) به عنوان بخشی از وضعیت عادی انسان."

درس ماندگار بینش ماکیاولی اساساً دوگانه است. اولاً بر این ایده متمرکز است که از نظر اخلاقی خوب بودن و از نظر سیاسی موفق بودن فقط اهداف متمایز نیستند، بلکه متضاد هستند (یک حاکم باید مایل باشد که اگر از آن خیر حاصل شود غیراخلاقی عمل کند) و ثانیاً بر این پیشنهاد ضمنی که جهان بینی مسلط مسیحی نه حقوق انحصاری اخلاقی دارد و نه جایگاه اخلاقی عالی در رابطه با آرمان ها و شیوه های اخلاقی جدا و رقیب. چیزهایی هستند که هیوم بعداً آن را "فضیلت رهبانی" از قبیل تقوا، فروتنی و انکار خود نامید، اما چیزهایی نیز وجود دارد که ماکیاولی به عنوان فضایل شهریارانه یا سیاسی شجاعت، مصمم بودن، انعطاف‌پذیری، و دنبال کردن تک‌نگر تمجید کرد: مملکت داری موفق همراه با اهداف افتخار آمیز، افتخار و شهرت. مسئله صرفاً این نیست که هر دو دسته از فضایل، جذابیت و اعتبار مستقل خود را دارند، بلکه این است که آنها با یکدیگر رقابت و تعارض دارند. بر این اساس، تنها این نیست که به‌شدت دشوار است که یک فرد واقعاً وارسته و متواضع، ویژگی‌های یک دولتمرد کارکشته و موفق را به نمایش بگذارد، بلکه تلاش برای انجام این کار به فرسایش، شاید حتی از بین بردن نوع شخصیت آنها منجر می‌شود. اما اذعان به اینکه حوزه ی سیاسی مکانی برای کسانی نیست که نمی خواهند یا نمی توانند دست خود را آلوده کنند، به این معنا نیست که کسانی که مایلند و قادر به انجام این کار هستند مستحق تحقیر اخلاقی ما هستند. ماکیاولی به این نکته اشاره می کند که جهان اخلاقی پدیده ای بسیار ناهمگون و متضادتر از آن چیزی است که ما ساده لوحانه (یا از روی تنگ نظری یا خودبرترانه یا ریاکارانه) دوست داریم باور کنیم. یکی از بینش‌های اصلی شاهکار بدنام او، شهریار، این است که به نظر می‌رسد ملاحظات سیاسی دارای وزن هنجاری است که در غیر این صورت بر تعهدات اخلاقی غالب چیره می‌شود. همانطور که او در کار بعدی و طولانی‌تر خود درباره ی حکومت جمهوری، گفتمان‌های مربوط به لیوی ، بیان کرد، در سیاست ممکن است این عمل متهم باشد، اما بهانه اش نتیجه ی آن است. به رسمیت شناختن شیوه ی تفکر نتیجه‌گرایانه که اطلاعات و محدودیت‌های زیادی از مشورت و تصمیم‌گیری سیاسی را ایجاد می‌کند، مفهوم متناقض غیراخلاقی قابل تحسین را از یک تناقض ظاهری به یک توصیف واقعی و آشکار تبدیل میکند. (استوکر: 1990) البته نکته‌ای که در داستان ماکیاولی وجود دارد این است که بی‌اخلاقی متعارف برای آنچه در یک حاکم نیکوکار مورد نیاز و تحسین است ضروری است. تا زمانی که یک شهریار، آماده و مایل به استفاده از زور و کلاهبرداری برای تقلید از خصوصیات شیر ​​و روباه نباشد، نه به قدرت خواهد رسید و نه شکوه. کسانی که از نظر اخلاقی دقیق (یا بی گناه) هستند و فاقد ویژگی های رهبری انعطاف پذیری، فریبکاری، قاطعیت، شجاعت و توانایی تسلط بر دمدمی مزاجی شانس یا بخت هستند، کاری در سیاست ندارند. علاوه بر این، کسانی که فضایل سیاست را انجام می‌دهند، احتمالاً دیدگاه متفاوتی نسبت به فضایل متعارف‌تری که در زندگی سیاسی جایگاهی دارند، مانند بخشندگی و سخاوت، اتخاذ می‌کنند. این ویژگی نسبتاً نادیده گرفته شده ی شهریار و پدیده ی کلی فضیلت سیاسی است. یک حاکم با فضیلت، مانند ما در زندگی خصوصی خود، از آزادی برخورداری از فضایل رحمت یا آزادگی برخوردار نیست. در عوض، او باید نگرش متعادل‌تر و محدودتری نسبت به آنها داشته باشد، به طوری که نه مورد محبت قرار می‌گیرد و نه نفرت، بلکه مورد ترس و احترام قرار می‌گیرد. بنابراین، برای مثال، او نباید اجازه دهد که سخاوت به اسراف تبدیل شود، زیرا هر سخاوتی که می تواند از خود نشان دهد، حداقل تا حدودی از مالیات های پرداخت شده توسط رعایایش منشأ دارد. حاکم موظف است مطابق با امتیازات و وظایف موقعیت خود رفتار کند، که عملاً او را از رعایت تعهدات اخلاقی متعارف رها می کند و در عین حال مجموعه ی متفاوتی از محدودیت های اخلاقی را بر نحوه ی رفتار خود تحمیل می کند. عمل به جای نیت، قلب محاسبات سیاسی را مشخص می کند، و بنابراین، یک حاکم همواره بر اساس پیامدهای اعمالش قضاوت می شود تا خلوص انگیزه هایش. فضیلت به طور قاطع پاداش خودش در سیاست نیست. دستیابی و حفظ حالت ثبات، قدرت و شکوه، مشغله های اصلی و اساسی یک حاکم واقعاً با فضیلت است. درک این موضوع که سیاست ممکن است هنجارها و الزامات اخلاقی خاص و درونی خود را داشته باشد، اینکه چیزی به نام اخلاق سیاسی متمایز از اخلاق شخصی و روزمره است، می تواند به ما کمک کند تا آنچه را که در ابتدا گیج کننده است، اگر نه کاملاً واضح، درک کنیم. بدبین، در مورد سیاست، وقتی قلمرو سیاسی را از دریچه ی ماکیاولی تفسیر می کنیم، دیدگاه بسیار متفاوتی نسبت به خود را نشان می دهد. به عنوان یک اصل، ما شروع به دیدن یک جهان اخلاقی می کنیم که به طرز شگفت انگیزی ناهمگون و پر اختلاف تر از آن چیزی است که به طور شهودی یا حتی نظری فرض می شود. رقابت و تضاد بین ارزش‌ها و فضایل خود را به‌عنوان ویژگی‌های غیرقابل حذف و گسترده ی وضعیت وجودی ما نشان می‌دهد. در واقع، اختلاف اخلاقی ممکن است به عنوان دلیل (و نه رد) واقعیت یا عینی بودن اخلاق در نظر گرفته شود، زیرا تداوم تعارض بیانگر کثرت تقلیل ناپذیر ارزش های اخلاقی عینی و به طور گسترده تر، ارزش های انسانی است. این دقیقاً ادعای فرااخلاقی کثرت گرایان ارزشی است که میگویند آرمان هماهنگی اخلاقی نه تنها عملاً دست نیافتنی است، بلکه از نظر فلسفی نامنسجم تر از آن است که آن را از یک تئوری صرف به یک بینش عمیق و قابل توجه ارتقا دهد. در سطح عمل‌گرایانه، مفهوم اخلاقیات سیاسی متمایز ما را دعوت می‌کند تا نسبت به شناسایی اولویت‌های سیاستمداران و منافع دولت به شیوه‌ای غیردودویی حساس‌تر شویم. ما خود را در معرض این احتمال قرار می‌دهیم که تصمیم‌گیری آنها پاسخگوی مجموعه‌ای از نگرانی‌های اخلاقی کاملاً متفاوت است، مانند پیگیری یک‌جانبه ی منافع عمومی یا حفظ امنیت ملی، که ناگزیر با تعهدات آن‌ها در تضاد است. ما که، برای مثال، دوستی را به میهن‌پرستی یا خلوص ذاتی وجدان اخلاقی را بر سنجش حساب شده ی نتایج خاص رجحان میدهیم، همچنین نسبت به خصوصیات فضایل خاص سیاسی، آن دسته از فضایل که برای بقا و موفقیت سیاسی ضروری است، آگاه تر و کنجکاوتر می شویم. اکثریت قریب به اتفاق ما هرگز خود را در نزدیکی دالان های قدرت سیاسی نمی بینیم چه رسد به کسانی که اهرم های اجرایی را در اختیار داشته اند. ما ممکن است در مورد خرد سیاسی-نظامی و مشروعیت اخلاقی پرتاب بمب اتمی در هیروشیما بحث کنیم، اما هیچ کس نمی تواند صادقانه استدلال کند که یک راه حل منحصر به فرد درست و از نظر اخلاقی غیر قابل ملامت برای پرزیدنت ترومن در تابستان 1945 در دسترس بود. این دیدگاهی است که باعث می شود نادیده گرفتن سیاست به عنوان یک بازی بدبینانه که توسط شرکت کنندگان بیهوش اخلاقی انجام می شود دشوارتر باشد. ما به جایی می‌رسیم که در رابطه با درک ما از سیاست، احساس سکوتی فریب‌خورده و بزرگ‌سالانه می‌کنیم، سکوتی که از تغییر شکل‌های اخلاق‌گرایی بدون نفی اخلاق سیاست طفره می‌رود و مطمئناً دست از اخلاق گرایی یا طعنه آمیز بودن بی امان و بی وقفه ی در مورد بدی چیزی به مهمی سیاست برنمیدارد. اما این خطر بسیار واقعی نیز وجود دارد که اجازه دهیم دیدگاه به ظاهر صادقانه و روشنگرتر ما را وادار کند که در مورد تنش ها و تفاوت های بین اخلاق شخصی و اخلاق سیاسی اغراق کنیم. تشخیص چالش‌های اخلاقی عجیبی که در قلمرو سیاسی به وجود می‌آید یک چیز است، اما اعطای یک گسست رادیکال بین آنچه ماکس وبر در برخورد ماهرانه‌اش با این موضوع «اخلاق اعتقاد» و «اخلاق مسئولیت‌پذیری» می‌خواند، کاملاً چیز دیگری است. چالش این است که وقتی بخواهیم بپذیریم که اخلاق سیاسی نه تنها با اخلاق خصوصی معمولی متفاوت است، بلکه در رقابت با اخلاق خصوصی عادی است، می‌تواند بسیار دشوار شود که تعیین کنیم چه مفروضات و اصول اخلاقی مشترکی در مورد هر دو اعمال می‌شود یا اینکه آیا اصول مشترکی برای هر دو وجود دارد یا خیر. اصلا به نظر می رسد که فرض چنین چیزی به عنوان اخلاق سیاسی یا مستلزم درجه ای از بی بندوباری اخلاقی است که به طور ناخواسته، اگر ناگزیر باشد، اخلاق را از هر هسته ی اساسی و مشترکی که ادعا می شود در اختیار دارد، تهی می کند. ناگهان ما خود را در معضلی بسیار نگران‌کننده‌تر از آنچه که ما را به این نقطه رساند، گرفتار شده‌ایم. زیرا ما اکنون در معرض این احتمال بسیار واقعی هستیم که اخلاق هیچ مرکز غیرقابل انهدام و معتبر جهانی ندارد که بتواند حتی یک خرید معتبر از نظر تصوری را در دنیای واقعی (یا ایده آل) سیاست حفظ کند. جای تعجب نیست که اکثر متفکرانی که منکر این هستند که سیاست ذاتاً غیراخلاقی است، از این ایده که چنین تعهدی اخلاق را از داشتن معنا و نیروی جهانی سلب می کند، عقب نشینی می کنند. یک نمونه ی غیر معمول از چنین متفکری استوارت همپشایر فیلسوف است. پس از استدلال به نفع موضع برلینی [یعنی ماکیاولیسم آیزیا برلین] مبنی بر اینکه دیدگاه ماکیاولی از سیاست باری از اخلاق دارد، همپشایر تلاش می کند تا با استناد به اقتدار و ارتباط آنچه که او به عنوان «مفهوم نازکی از حداقل عدالت رویه ای» توصیف می کند، جنبه های بی رحمانه تر واقعی سیاست را مهار کند. او مدعی است که قواعد و تعهدات چنین عدالتی، که بر مذاکره یا داوری بی‌طرفانه بین آرمان‌ها و اهداف متضاد متمرکز است، مستقل از مفاهیم مختلف و متضاد از خیر، اعتبار و قدرت جهانی دارد که باید روایت ماکیاولی از فضیلت سیاسی را برشمرد. اما، متأسفانه، استدلال او برای اقتدار غالب چنین عدالتی می تواند به عنوان یک "دئوس اکس ماشینا" [یعنی خدای سینما که منطقش قابل توضیح نیست] حتی اگر قابل ستایش باشد، کاملاً نامتقاعدکننده، در نظر گرفته شود. تصور او از عدالت رویه ای احتمالاً برای کسانی که قبلاً با آن موافق نیستند، چیزی جز «ناقص» یا «حداقل» به نظر نمی رسد و در نتیجه، دشوار است که بفهمیم چنین «عدالت حداقلی» تا چه حد می تواند تعیین کننده باشد؛ منطقه ی مرزی پر و در حال تغییری که در آن آرمان ها و منافع رقابتی برای بقا یا کنترل با یکدیگر می پیوندند. جای تعجب نیست که لیبرال‌ها در معرض لقب ناامیدکننده‌ای از سوی واقع‌گرایان قرار بگیرند که به نوبه ی خود پیوسته و قاطعانه اصرار دارند که رابطه بین سیاست و اخلاق لزوما و به‌طور اجتناب‌ناپذیری با رابطه ی نفت و آب قابل مقایسه است.»:

“Morality, politics, and contingency”: johnny lions: onlinelibrary.wiley.com

آیا این منطقه ی مرزی تا حالا به این دلیل، پر نمانده که از اخلاق برای توجیه بی اخلاقی در بین مردمی استفاده شود که جرئت فکر کردن به میزان نا اخلاقی بودن سیاستمداران لیبرال را ندارند؟ جاهایی که از عدم نیاز به خدا صحبت میشود جاهایی است که به خاطر پیچیدگی جامعه، امکان وجود اخلاق واحد وجود ندارد. این تا حدودی ممکن است خود به خود به وجود بیاید. اما چه میشود اگر جریانی که از آن صحبت میکنیم اصلا با خود اخلاق مشکل داشته باشد و عصبانی باشد از این که دغدغه های اخلاقی مردم، همیشه در را برای بازگشت خدا باز میگذارد؟ ادامه ی مقاله ی لیونز نشان میدهد که او و اربابانشان دقیقا از این مسئله نگرانند.:

«این تصور که اخلاق یک حوزه ی ارزش مطلق را اشغال می کند، در تاریخ اندیشه و عمل غربی بسیار تأثیرگذار بوده است و در حالی که در تعدادی از مکاتب فکری مهم باستانی، به ویژه افلاطونی و رواقی گری بیان شد، با ورود و گسترش مسیحیت به شکوه و تسلط واقعی خود دست یافت. اما قدرت اخلاق مسیحی در نهایت منبع اصلی ضعف آن شد. هیچ چیز به اندازه ی حضور یک موجود متعالی و اثبات‌کننده به موفقیت یک شکل مطلق‌گرای اخلاق‌گرایی کمک نمی‌کند (برای افلاطون «مثل» و برای رواقیون «لوگوس»). اما به محض اینکه خدا بمیرد یا حداقل اعتبارش کاهش یابد، بنابراین ممکن است تصور شود که قدرت و جذابیت نوعی اخلاق مطلقه مرتبط با مسیحیت را دارد. البته هیچ چیز در رابطه با هویت اخلاقی و عملکرد یک جامعه یک شبه تغییر نمی کند. علاوه بر این، عناصری از میراث اخلاقی یک جامعه که ممکن است در ابتدا توسط جهان بینی های متافیزیکی-الهیاتی فراموش شده یا دچار باور نشدن فزاینده ای شده باشد، ممکن است به خوبی بر اعضای آن تسلط داشته باشد. به طور خلاصه، هیچ جامعه ی بزرگی با هر پیچیدگی یکه و تنها یک قانون اخلاقی نخواهد داشت که اعضای آن بر اساس آن به طور یکسان زندگی کنند. در عوض، تمدن‌ها حاوی آمیزه‌ای از دیدگاه‌ها و اصول اخلاقی، با درجات گوناگونی از تنوع هستند، که برخی از آنها ممکن است هنوز بقایای بسیار قوی از الگوهای فکری بسیار پیشین و نادیده گرفته شده باشند، در حالی که برخی دیگر مرتبط با تحولات نسبتاً اخیر خواهند بود. فیلسوف برجسته ی قرن گذشته، الیزابت آنسکومب، یکی از معضلات جالب توجه فرهنگی را بیان کرد که خود را در حال حفظ وفاداری به احساس وظیفه ی اخلاقی می بیند در حالی که دیگر به مبانی دینی که قدرت این احساس وظیفه ی اخلاقی از آن ناشی می شود اعتقاد ندارد. آنسکومب، یکی از معتقدان دین کاتولیک، ادعا کرد که عمل زنده نگه داشتن چنین احساس وظیفه ی اخلاقی و در عین حال بدون پیوند با لنگرگاه های مذهبی اصلی خود، با زنده نگه داشتن مفهوم جنایت در غیاب قوانین کیفری و دادگاه های کیفری قابل مقایسه است. مقاله ی آنسکومب، تاکید می کند که دیدگاه اخلاقی و فرهنگی مشترک ما از تنوع فوق العاده ای از سنت ها و آرمان های اخلاقی کاملاً متفاوت و متضاد تشکیل شده است. چیزی که در مورد شرایط بشر مدرن قابل توجه است این است که ما به طور فزاینده ای به اقتضای وراثت اخلاقی خود و وضعیت ذاتاً پراکنده ی آن پی برده ایم. منظور من از این حرف این است که مدرنیته باور اینکه نوع بشر دارای اهمیت عالی کیهانی است یا اینکه داستان تاریخ بشر یکی از پیشرفت‌های اخلاقی اساساً برگشت‌ناپذیر است، به‌ویژه سخت و حتی غیرممکن کرده است. این فراروایت‌های زمانی قانع‌کننده نفوذ و اعتبار خود را از دست داده‌اند و تحت الشعاع آگاهی رو به رشدی قرار گرفته‌اند که جهان و معنای زندگی ما عاری از هرگونه توجیه ضروری یا متعالی، و عاری از هرگونه انتظار مشروع برای جهان اخلاقی بدون تعارض و هماهنگ است. با این حال، در حالی که سکولاریزاسیون جامعه ی مدرن، تردید در مورد ماهیت و پیامدهای احتمالی خودمان را دشوارتر کرده است، بسیاری از میراث فکری و اخلاقی ما در برابر بینش‌هایی که آگاهی قتضا می‌کند، مقاومت می‌کند. تأثیر دلزدگی مدرن از جهان پدیده ای ناهموار بوده است و به هیچ وجه در مناطق وسیعی از مبلمان ذهنی ما عمیق نشده است. این به ویژه در رابطه با اخلاق صادق است، و ممکن است کلیدی برای درک این موضوع باشد که چرا ما در مورد مشکل اخلاقی سیاست گیج و متحیر مانده‌ایم. این تنها نکته ی کثرت‌گرایانه نیست که وضعیت وجودی معاصر ما با تنوع ارزش‌های اخلاقی ناهمگون و رقیب تعریف می‌شود، بلکه نکته ی ضمنی‌تر و مشخص‌تر این است که بسیاری از این آرمان‌ها و ارزش‌ها هویت و جذابیت خود را از مطلق تلقی کردن حوزه ی ارزش به جای نسبی، بدون قید و شرط و موقعیتی دیدن آن می‌گیرند... [اما] جایی که ما امروز هستیم لزوماً و به طور قطعی بهتر است - از نظر متافیزیکی، معرفت‌شناختی و اخلاقی - از بی‌شمار مکان‌های دیگری که اگر گذشته چرخش یا گردش‌های متفاوتی می‌کرد، می‌توانستیم به آن برسیم. به عبارت مثبت تر، باید از این تصور رها شویم که ما در افکار و رفتارهایمان توسط نیرویی خارجی یا به شکل خدایی یا الگوی تاریخی غایت‌شناختی محدود شده‌ایم.»

لحظه ای که لیونز میگوید بهترین لحظه ی تاریخ است، لحظه ی حکومت سرمایه داران بی وجدان و فیلسوفان لیبرال حامی آنها بر جهان است که به بهای سقط شدن و خسران جان ها و مال های بسیار در زمین پدید آمده است. لیبرال، این لحظه ی جاودانی را با خونخوار نشان دادن دشمنان سابقش به اندازه ی خودش در تاریخ برندگان، برتر نشان میدهد و بعد در یک تاریخ به شدت تقلبی، تک تک گردش های تاریخ از عصر حجر تاکنون را با خونریزی های وحشتناک فراوان تصویر میکند تا بگوید از میلیون ها سال پیش، هیچ وقت حقانیتی جز با قانون «حق با زورگو است» وجود نداشته، حتی اگر ماکیاولی ایدئولوگ این قانون در رنسانس ظهور کرده باشد. همه ی اینها برای چه؟ برای این که موقعیت فعلی به لحاظ «متافیزیکی، معرفت شناسی و اخلاقی» از همیشه بالاتر باشد، درحالیکه به گفته ی نویسنده، سرخوردگان از موقعیت فعلی، برای یافتن یک موقعیت «متافیزیکی، معرفت شناسی و اخلاقی» بهتر، به محض این که وقت سر خاراندن پیدا کنند دنبال خدا خواهند گشت و لابد بر اساس ماکیاولیسم، باید انواع «وسایل» را به کار گرفت تا فرد شکاک، برخلاف نفع خودش به راه «هدف» سرمایه داران برگردد و این سرمایه داران، همان هایی هستند که «ناچارند» همیشه در دور و برشان آنچه لیونز «شرایط ضروری» مینامد داشته باشند تا از روش های شریرانه استفاده کنند. شما چه فکر میکنید؟ آیا به نفع مردم محروم است که خدا وجود نداشته باشد و سنت ها همه بر دروغ استوار باشند یا این به نفع کسانی است که هیچ مانع اخلاقی بر سوء استفاده از مردم محروم مقابل خود ندارند؟

مریخی ها و ونوسی های ایران: چرا نباید به روشنفکران غربزده ی ایرانی اعتماد کرد؟

نویسنده: پویا جفاکش

دیوید هول، فیلسوف سیاسی معاصر، در زمانی که استاد دانشگاه فلوریدا بود، درباره ی «اصلاحطلبی لیبرال» اینطور استدلال کرده بود:

«دعوت به پلورالیسم، کثرت گرایی عقیدتی و جامعه ی مدنی، توسط دو گروه سیاسی مختلف صورت میگیرد. یکی توسط گروه سیاسی جدیدی که برای دستیابی به "قدرت" مبارزه میکنند؛ دیگری بوسیله ی گروهی از شخصیت ها که بر مسند قدرت نشسته اند، اما پیشبینی میکنند که به زودی قدرت را از دست بدهند.»:

“science and the process”: d. hull: the university of Chicago press: 1988: p254

اظهارنظر پروفسور هول درباره ی فضای ایران نیمه ی اول دهه ی 1370 کاملا درست بود. دو گروه بودند که داشتند شعار پلورالیسم و فضای آزادی فکری را سر میدادند و این دو گروه خیلی سریع با هم متحد شدند. هر دو گروه هم از جریان های بالا بودند. یک گروه، روشنفکران سکولار حمایت شده از سوی غرب بودند که رهبر معنویشان دکتر عبدالکریم سروش بود (لازم به ذکر است که منظور من دراینجا از «روشنفکر» اصلا به معنی تحت اللفظی «کسی که ذهنش روشن باشد» نیست و دارم درباره ی یک گروه سیاسی به این نام صحبت میکنم که تفکر برایشان وسیله است نه هدف)؛ اینها کسانی بودند که میخواستند به قدرت برسند و برایشان مهم بود که تریبون داشته باشند تا بتوانند حرفشان را بزنند. دسته ی دوم، اکبر هاشمی رفسنجانی و تیمش موسوم به حزب کارگزاران سازندگی بود که در زمان رحلت امام خمینی، فکر میکردند دیگر آینده ی پول و قدرت در ایران فقط از آن خودشان خواهد بود؛ ولی حالا داشتند میدیدند که سپاه پاسداران چطور دارد بر ضد آنها در مملکت قدرت می یابد و ازاینرو سخنان دیکتاتورانه ی قبلیشان را کنار گذاشتند و از در فضای باز و گفتگو درآمدند.

اخیرا و به دنبال این که اصلاحطلبان مطمئن شدند جناح کارگزاران در راه پیروزی اصولگرایان به اصطلاح معتدل تحت سرپرستی ظاهری حسن روحانی از اصلاحطلبان سوء استفاده کرده اند، این دو گروه راه خود را از هم جدا کرده و به هم بد و بیراه مینویسند. اما فعالیت های قبلی و اتحاد ماضیشان اگرچه در طول زمان باعث بهبودی هایی در وضعیت فکری و سیاسی ایران شد، اما صدمات جبران ناپذیری هم به کشور وارد کرد که ناشی از سرسپردگی کامل آنان به نزول وحی پیامبران غربیشان در بهشت لیبرال اروپا-امریکا بود درحالیکه این پیامبران، درک درستی از روحیات غالب ایرانی نداشتند و مانند دیگر فرهنگ های ناغربی، اعمال ایرانیان را صرفا با پیش داوری های یهودی-مسیحی- ایسمی خودشان توضیح میدادند و دچار اشتباهات فاحش میشدند. مثلا "رابین رایت" در مقاله ای با عنوان «لوتر ایرانی، پایه های اسلام را به لرزه درآورده است» که در 1فوریه ی 1996 در روزنامه ی گاردین منتشر شد، نوشته بود که «آینده ی خاورمیانه در دستان دکتر سروش و پیروان او است» و حتی سروش را «آن مرد معقول و متین که پایه های دین اسلام را که یک میلیارد نفر پیرو دارد، به لرزه درآورده است» توصیف نموده بود. رایت ذوق زده بود که «سروش عملا نقش جدایی مذهب و دولت (سکولاریسم) را تثبیت میکند و این برای دین اسلام، یک تغییر مسیر حیرت آور است.» البته پیام سروش در ایران شنیده شد، ولی خیلی دیرتر از آن زمان به یک عقیده ی رایج بدل گردید. در دوره ی دولت اصلاحات که آلن تورن از پاریس به تهران آمد و اوضاع را از نزدیک دید، متوجه شد که تفکر و منش بیشتر ایرانی ها از آنچه روشنفکران در قدرت میگویند بسیار فاصله دارد و حسرت خورد از این که کسی شبیه گاندی –به معنی معترضی که مردم قبولش داشته باشند- در بین روشنفکران ایرانی وجود ندارد و تلاش اصلاحطلبان برای محبوب کردن رئیس جمهور (خاتمی) به جایی نرسیده است. با این حال، تورن در همان دوران، راه حل موفقی را پیش روی اصلاحطلبان گذاشت که خیلی به سرعت رشد کرد و اکنون داریم نتیجه اش را در جریان موسوم به «زن، زندگی، آزادی» میبینیم. تورن به رشد درس آموزی و آزادی های شخصی زنان در جمهوری اسلامی توجه نشان داد و نیاز به آنچه را که خودش در گفتگو با روزنامه ی ایران (18 اردیبهشت 1381) «خلق یک انقلاب زنانه» نامیده، به گفته ی خودش در گفتگو با همان روزنامه در جلسات مشترکی با موسسه ی مطالعات وزارت امور خارجه، مرکز بین المللی گفتگوی تمدن ها، دانشکده ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران و سرانجام ضیافت شام سفارت فرانسه در تهران مطرح نمود. در آن زمان، هنوز استقلال نسبی زنان یک موضوع ضد مذهبی نبود و حتی سعی میشد از طریق تعالیم اسلامی، شرعی جلوه داده شود. اما از یک سال پس از دیدار تورن از ایران، شرایط رو به تغییر رفت.

در سال 1381 یورگن هابرماس از ایران دیدار کرد. او هم قائل به سرمایه گذاری روی زنان بود، اما هنوز دل به اصلاح مذهبی خوش کرده بود. درواقع او به دنبال یک رهبر معنوی جدید برای اصلاحات میگشت چون دکتر سروش دو سالی بود که بیشتر در امریکا به سر میبرد و ارتباط چندانی با ایران نداشت. هابرماس فکر میکرد محمد مجتهد شبستری به عنوان یک رهبر مذهبی برای اصلاحات گزینه ی خوبی باشد و این درحالی بود که خود او شخصی کاملا سکولار بود بطوریکه گفتگویش با علی مصباح یزدی –پسر محمدتقی مصباح یزدی- را به عنوان یک گفتگوی قرون وسطایی به تمسخر گرفت و نیمه کاره رها کرد. اما یکی از متاثرین از هابرماس به نام ریچارد رورتی بود که در این قضیه روراست به اصلاح طلبان ایرانی خط مشی داد. راه ورود رورتی که هابرماس را قهرمان خود خوانده بود، به سبب شهرت سفر هابرماس به ایران بود که باز شد. رورتی به روشنفکران ایرانی یاد داد که اصلاح مذهبی راه به جایی نمیبرد و باید از دریچه ی سکولاریسم لیبرال در ایران به جلو حرکت کرد.

تفاوت رورتی با هابرماس تا اندازه ی زیادی ناشی از ملیت آنها بود. هابرماس آلمانی اگرچه یکی از آخرین بازماندگان حلقه ی بدنام فرانکفورت بود، اما هنوز آدم معقولی بود. اما رورتی امریکایی دلیلی نمیدید که چنین باشد. رورتی پراگماتیسم یعنی عملگرایی امریکایی را میستود و میگفت ما در عصر امریکا به سر میبریم و امریکا برای انجام کاری نیاز ندارد آن را عاقلانه جلوه دهد و با حقیقت سازگار نشان دهد. درواقع رورتی از هر چیزی که جستجوی حقیقت جزوش باشد، منجمله فلسفه، بیزار بود. او اول از همه به کانت و هیوم و دکارت یورش برده بود که سعی کرده بودند مدرنیته را معقول و برحق نشان دهند. درحالیکه از دید رورتی، برحق بودن یک ایدئال مذهبی است و همه ی آنهایی که میخواهند ثابت کنند مدرنیته بر حق تر از دوران قوانین مذهبی است، خود هنوز در چنبره ی مذهب اسیرند.:

“take care of freedom and truth will take care of itself”: Richard rorty: Stanford up: 2006: p37-85

رورتی چون طرف قوی ترها بود، دموکراسی را موعظه میکرد به شرطی که این دموکراسی، یک دموکراسی امریکایی باشد. اما میدانست که ملت های مذهبزده جز با نشان داده شدن «برحق» بودن چنین دموکراسی ای، به آن جلب نمیشوند. ازاینرو و دقیقا به خاطر این که صداقت را «برحق» نمیدانست تا از ریاکاری عذاب وجدان داشته باشد، در مقدمه ی کتاب «اولویت دموکراسی بر فلسفه» استفاده از فلسفه به نفع قدرت را مجاز دانست.

برای ایران که میانه ای با فلسفه ندارد، شعار بهتر جواب میدهد، و قطعا کسی که حتی فلسفه را بازیچه ی فریبکاری قدرتمداران بداند، در مسخره کردن ملت ها با شعارهای بی سر و ته تردید نمیکند. در ایران مدت ها است که سعی میشود با شعار، برای مردم مذهبزده «پیامبر» تولید شود و این درس از مجموع تورن و رورتی به دست آمده که چنین پیامبرانی باید شبیه زنان فمنیست باشند. این پیامبرسازی از زنان، ابدا با ابزارسازی فلسفی رورتی تضاد ندارد و ازقضا یکی از انتقادات فمنیست ها بر رورتی نیز هست:

«نانسی فریزر [در] "از طنز تا پیشگویی تا سیاست"... خاطرنشان می کند که هزینه ی تغییر شکل دادن فمینیست ها به صورت پیامبر این است که پیامبران فیلسوف نیستند. فریزر می گوید، با این حال، رورتی به وضوح از فیلسوفان فمینیست آموخته است. منتقدان فمینیست استدلال کردند که استفاده ی رورتی از دوگانگی خصوصی/عمومی، تجربه ی انسانی و همچنین ماهیت استثمار را جعل می کند. خصوصی و عمومی به طور جدایی ناپذیر در زندگی ما و در مبارزه ی ما با ظلم و ستم گره خورده اند. رورتی دیگر تمایز را فرا نمی خواند. با این حال، دعوت او به نبوت، در جایی که رورتی فمینیسم را به‌جای جمعی و سیاسی، فردی و زیبایی‌شناختی به تصویر می‌کشد، کم‌کم ادامه دارد. یک پیامبر فمینیست "منفردی عجیب یا عضو یک باشگاه جدایی‌طلب کوچک" خواهد بود، زمانی که، همانطور که فریزر می‌گوید، فمینیست‌ها "جنبش اجتماعی بزرگ و ناهمگونی را تشکیل می‌دهند که تقریباً در هر گوشه از زندگی آمریکایی حضور دارند". پیامبران می توانند اقتدارگرا باشند، اما کار مشترک اجتماعی افزایش آگاهی چنین نیست. پیشرفت فمینیستی از آنجا سرچشمه می‌گیرد که گروه‌هایی از زنان به طور مشترک تجربه ی خود را دوباره مفهوم‌سازی می‌کنند. سابینا لاویباند در "فمینیسم و ​​پراگماتیسم: پاسخی به ریچارد رورتی" استدلال می‌کند که رورتی گزینه ی سومی بین نئوپراگماتیسم خود و رئالیسم مطلق‌گرایانه را که او رد می‌کند نادیده گرفته است. لاویباند موافق است که مبانی مطلق گرایانه و متعالی برای معرفت و حقیقت غیرضروری است، اما استدلال می کند که رورتی و فمینیسم هر دو با یک رئالیسم غیرمطلق گرا بهتر خواهند بود. او ادعا می کند که رد این گزینه ی میانی توسط رورتی، حساب او را به سمت عوام فریبی سوق می دهد. لاویباند طرفدار نوعی واقع گرایی است که در آن باورها نه با انعکاس ماهیت ذاتی موجودات، بلکه با اطاعت از قواعد زبانی شرایطی برای گفتن "X وقتی درست است که Y" قابل قبول است، به حقیقت تبدیل می شوند. بنابراین ما تمایز بین ظاهر و واقعیت را حفظ می کنیم، و به همراه آن توانایی خود را برای "گفتن چگونگی بودن چیزها صرف نظر از اینکه در حال حاضر چنین هستند یا نه" حفظ می کنیم. این واقع گرایی مبتنی بر قواعد زبانی، ترسیم دنیای اجتماعی را که با بینش فمینیستی مطابقت دارد، امکان پذیر می کند. به عنوان مثال، آزار و اذیت جنسی، همانطور که لاویباند اشاره می کند، یکی از ویژگی های تجربه ی اجتماعی بسیاری از زنان است؛ اما حتی با این که چنین است، "حقیقت" چیزی است که "سیستم جنسیتی تمایل دارد ما را از درک واضح آن باز دارد". متأسفانه، رها کردن رئالیسم توسط رورتی به صاحبان قدرت اجازه می‌دهد تا "حقیقت" را بدون توجه به مقبولیت عقلانی تثبیت کنند. بنابراین او "بینشی از زبان را تشویق می‌کند به‌عنوان وسیله‌ای برای بازی و حقه‌بازی و نه ارتباط، و تمایل به شادی از شخصیت غیرواقعی و حتی فریبنده ی کلام."»:

Feminist Interpretations of Richard Rorty: Elizabeth A. Sperry: notredan philosophical reviews : 2011.03.07

علت این که رورتی هیچ وقت از بارش این انتقادات به خود ابایی نداشته، این بوده که خوانش رورتی از زنان، در چارچوب دیدگاه های فرویدی او قرار میگیرد که به طور کلی برای خود زنان احترام و ارزشی قائل نیستند. به نوشته ی تیم کاشیون، «اتوپیای لیبرال پیش بینی شده توسط ریچارد رورتی» که «در درون نقد ضد بنیادگرایی قرار گرفته است»، در قرائت خود از فروید، « به طور پیوسته بینش فروید را وارونه می کند تا سرانجام، فروید را در برنامه ی رورتی قرار دهد» و این به «موقعیت خطرناک غیرروشنفکران در مدینه ی فاضله» ی لیبرال رورتی می انجامد.:

Rorty, Freud, and Bloom : the limits of communication: abstract: tim cashion: escholarship.mcgill.ca

منظور از وارونه سازی فروید این است که درحالیکه فروید معتقد بود انسان تا حدود زیادی موجودی ناعقلانی است و بسیاری از اعمالش را از روی غریزه و بر ضد خودش مرتکب میشود، رورتی این را به مثابه نوعی تعریف گرفت و خواهان زندگی ناعقلانی مردم در آرمانشهر لیبرالی خود شد. مورد مثال ایرانیش، عوامزدگی وحشتناک دولت های احمدینژاد و روحانی بود که در آن، ستایش های کورکورانه ی مردم از پروپاگانداهای دولتمردان، به ضرر خود مردم تمام شد. در چارچوب مسئله ی زنان و جنسیت که فعلا در ایران و بیشتر جهان، این دو متاسفانه به اندازه ی نظریات غلط فروید از هم قابل تفکیک نیستند، نیز همین روند در جریان بوده است. فروید معتقد بود که انسان از بدو تولد موجودی جنسی –به معنی درگیر در رابطه ی شهوانی با جنس مخالف- بوده است و البته هر وقت او میگوید انسان، منظورش مرد یا پسر است. چون اینطوری در آغوش گرفته شدن پسر نوزاد توسط مادر، مبنای جنسیت میشود و فروید در این راه، نظریه ی معروف عقده ی ادیپ را اعلام میکند:

«فروید به طور معروف اعلام کرد که "ابر من... وارث عقده ی ادیپ است." با این عبارت، او پیشنهاد کرد که تجاوز خیالی که از طریق آن پسر، پدرش - رقیب عشقی پسر در وصال مادرش - را از خود جدا می کند، منجر میشود به تجربه ی اضطراب و احساس گناه اختگی، درونی کردن ممنوعیت محارم و به طور گسترده تر، اطاعت از "قانون پدر" که کل بنای تمدن بر آن بنا شده است. به گفته ی فروید، "همه ی ما مقدر شده ایم که اولین انگیزه های جنسی خود را به سمت مادران خود و اولین نفرت و خواسته های خشونت آمیز خود را نسبت به پدرانمان معطوف کنیم... شاه ادیپ که پدرش لایوس را کشته و با مادرش جوکاستا ازدواج کرده است، چیزی نیست جز آرزوی محقق شده ی کودکی ما." فروید نتیجه می گیرد که این تجاوز خیالی (محارم) سرکوب می شود و کودک در معرض یک ممنوعیت و قانون درونی قرار می گیرد. بنابراین، در مدل فرویدی، اگر قرار است خانواده و در واقع تمدن پایدار بماند، تخلف نباید رخ دهد و حتی خیال وقوع آن باید از آگاهی آگاهانه ی کودک حذف شود. "انتخاب" فروید از اسطوره ی ادیپ به عنوان پایه و اساس درک او از روان پویایی انسان، پیامدهای مهمی دارد. برآیند این انتخاب نظریه ای است که در آن شرم و گناه ، محوری برای وضعیت انسان هستند. زیرا داستان ادیپ یک تراژدی غیرقابل انکار است و تجاوزی که نماد آن است بی ابهام و به طور جهانی محکوم می شود. در مورد کشتن پدر و وارد شدن به یک رابطه ی جنسی یا زناشویی با مادر، هیچ چیز ظریف و قابل جبرانی وجود ندارد. اگر در واقع، همانطور که فروید ادعا کرد، عقده ی ادیپ جهانی است، همه ی ما باید ابتدایی ترین غریزه ی خود را سرکوب کنیم و عملاً تسلیم گناه و شرم خود شویم. عقده ی ادیپ، همانطور که می دانیم، حتی در درون خود روانکاوی مورد انتقاد مستمر قرار گرفته است. در حالی که مطالعاتی وجود دارد که ادعا می‌کنند جهان‌شمول بودن آن را تأیید می‌کنند، اما عقده ی ادیپ به این دلیل مورد انتقاد قرار گرفته است که از پشتوانه ی تجربی برخوردار نیست و مانند بسیاری از نظریه‌های فرویدی، در پیش‌بینی‌های ابطال‌پذیر ناکام است. همچنین استدلال شده است که ممنوعیت از زنای با محارم، که انسان شناسان آن را جهانی دانسته اند، با بیزاری غریزی در مقابل میل به محارم جهانی بهتر توضیح داده می شود. دیگران عقده ی ادیپ را به این دلیل مورد انتقاد قرار داده اند که در نقش های جنسیتی سنتی گنجانده شده است: زن ستیز است، برای توضیح روانشناسی زنان ناکافی است و همجنس گرایی و نقش های خانوادگی غیرسنتی را آسیب میخواند. ارتکاب معرفی عقده ی ادیپ، از سوی خود فروید نیز به دنبال تغییر نظریه ی روان رنجوری ناشی از تروما- اغوا و به حداقل رساندن سوء استفاده ی جنسی از کودکان از طریق انتساب خاطرات چنین آزاری به خیال پردازی های ادیپی [بیماران] مورد انتقاد قرار گرفته است. به طور کلی، در دهه های 1970 و 1980، حتی در میان روانکاوان علاقه به عقده ی ادیپ کاهش یافت. در حالی که شکی نیست که پویایی ممنوعیت/تخطی در روابط والدین و فرزند وجود دارد و یک عامل بسیار مهم در زندگی انسان است، این تصور که این پویایی منحصراً (یا حتی در درجه ی اول) از میل جنسی محارم پسر برای مادر سرچشمه می گیرد. و رقابت با پدر نمی تواند طیف وسیعی از تعارضات ممنوعیت/تخلف را که هم در خانواده و هم در جامعه گسترده تر رخ می دهد، توجیه کند. این استدلال که حتی تمام تعارضات درون خانواده، به ویژه آنهایی که شامل ادعای تجاوزگرانه ی خودمختاری کودک و نوجوان است، ماهیت جنسی (در واقع محارم!) دارند، باورپذیر است. جای تعجب نیست که بسیاری از روانکاوان پسا فرویدی عملاً عقده ی ادیپ را نادیده گرفته اند و بر موضوعات "پیش از ادیپی" مانند جدایی-فردسازی تمرکز کرده اند. خود فروید زمانی که در مقاله‌ای درباره ی «جنسیت زنانه» اذعان کرد که ترس از «از دست دادن شیء» منبعی از اضطراب است که پیش از مرحله ی ادیپی قرار داشته، در را به روی این موضوع باز کرده بود . محققین بعدی، از جمله رنک، بالبی ، مالر ، فروم و استولر معتقد بودند که اضطراب ناشی از جدایی (برای رنک، "تروما هنگام تولد" و در مورد فروم، جدایی از پدر) مهمتر از اضطراب ادیپی/جنسی بود. کسانی مانند فروم، رایشمن و هورنی، خصومت و تعارض بین پرخاشگری در مقابل تلاش برای وابستگی را مهمتر از تمایلات جنسی در رشد کودک می دانستند. برای مثال، دیگران به نوشته‌های بالینت ، فیربرن ، وینیکات ، کرنبرگ و کوهوت روی می‌آورند که معتقدند در حالی که مسائل ادیپی در روان رنجورها مهم هستند، مسائل «پیش ادیپی» در روان پریشی و حالت‌های مرزی غالب است. توجه به این نکته مهم است که یونگ شاید اولین کسی بود که معتقد بود نیاز به جدایی از مادر و نه میل جنسی به او و ترس همزمان از پدر، پویایی پشت آنچه فروید در عقده ی ادیپ می دید است. در واقع، یونگ، درک جنسی از منشأ روان رنجورها را رد کرد و به طور فزاینده ای بر اهمیت جدایی از والدین و به ویژه مادر، در راه درک "خود" در آینده تمرکز نمود.:

“The Eden Complex: Transgression and and Transformation in the Bible, Freud and Jung": Sanford Drob: qeios :oct9,2023

فروید در مقطعی از کار علمیش، و فرویدیسم رسانه ای تا به امروز، با جنسی نشان دادن مرد و آغاز اثبات مردانگی او با میل جنسی به مادرش، میخواسته اند تا مردانگی را امری بالفعل و نه اثبات شدنی نشان دهند تا آن را به اندازه ی زنانگی منفعل کنند. این در فرهنگی رقم خورده که اثبات مردانگی از سوی پسر را قبل از بلوغ جنسی او طلب میکند. در این فرهنگ، فکر کردن مردانه است؛ همچنین سفر کردن برای کسب دانش و تجربه. درحالیکه زن اصلا نیاز نیست زنانگیش را اثبات کند چون به محض زن متولد شدن، زن است. دراینجا رابطه ی مرد و زن، رابطه ی بنده و خدا است. چون مرد باید خدا را در درون خود کشف کند و به آن برسد همانطورکه در آینده این توانایی را می یابد که همسر بگزیند و تشکیل خانواده دهد، درحالیکه زن خودبخود «آیینه ی خدا» است و به همین دلیل هم است که جامعه از او انتظار تقوا و فضیلت بسیار دارد. تمثیل آینه در نماد مشهور زنانگی دیده میشود. یک دایره به نشانه ی آینه روی دسته ای به شکل حرف t قرار گرفته است. نکته ی جالب این است که این نماد متعلق به ونوس الهه ی سیاره ی زهره است که نمادش مس است؛ فلزی که در قدیم برای ساخت آینه استفاده میشد. مس معمولا توسط فنیقی ها از جزیره ی قبرس استخراج میشد که مرکز پرستش "کبری" سلف فنیقی ونوس بود. نام جزیره (کیپروس) و نام فلز مس (کوپر) هر دو از این الهه می آیند. ونوس را معمولا در مقابل مارس خدای مریخ قرار میدادند که خدای جنگ بود و با همان دایره نشان داده میشد درحالیکه به جای دسته ی پایین، یک تیر از آن زده بود و این دو به تیر و سپر تشبیه میشدند. اما شگفتی اصلی در این است که این دو نماد، درواقع از یک سمبل در دو الفبا برمیخیزند. حرف t صدای "ت" میدهد و "ت" را در الفبای رونیک، با یک پیکان جنگی نشان میدادند و "تیر" tyr میخواندند. "تیر" نام خدای جنگ ژرمن ها است. او پیشتر تیوز نامیده میشد که تلفظ دیگر "تئوس" به معنی خدا است. در اتروسکی آن را tio میخوانند که زیاد از "تی" نام حرف t فاصله ای ندارد. یعنی درواقع آینه ی ونوس و سپر و پیکان مارس، هر دو یک چیزند و اتحادشان، اتحاد امپراطور و پاپ در حکومت رم است. t همان صلیب مسیح برای پاپ است و پیکان جنگی، وسیله ی سلطه ی امپراطور. درحالیکه مسیح پاپ سمبلی معنوی است، سلاح های ارتش امپراطور وسیله ی رسیدن به این معنویتند. جمع این دو، در تصویر اودین حلق آویز شده دیده میشود درحالیکه نیزه ای به پهلوی او فرو رفته است. حلقه همان دایره ی مارس است و نیزه شکل دیگری از پیکان آن. اودین که احتمالا فرم دیگری از تیوز یا تیر –خدای جنگ- بوده، بدان دلیل این بلا را سر خود آورده که به روشنبینی برسد. درعینحال، نیزه ای که به پهلوی او فرو رفته، یادآور نیزه ای است که سرباز رومی به پهلوی مسیح مصلوب فرو کرد. درواقع جلیل زادگاه مسیح هم باید گاللو خوانده، با گالو یا گلوتا به معنی حلقه ی اشرافیت یهود مقایسه شود که در اسپانیا و در بنادری که به نامشان پورتوگال یعنی بندر گال نامیده میشدند ظهور کردند و شبه جزیره ی اسپانیا به نام زبانشان یعنی عبری، شبه جزیره ی "ایبری" نام گرفت. آنها تا فرانسه گسترش یافتند، جایی که به نامشان گاول نامیده شد و درآنجا با فاتحان فرانکی که امپراطوری مقدس روم را بنا نهاده و رم ایتالیا را پایتخت مذهبی آن کردند متحد شدند. مجموع اسپانیا و فرانسه و ایتالیا را mdy میخواندند و این همان سرزمین "مدی" یا ماد است که آشوری ها قبایل گم شده ی بنی اسرائیل را به آن کوچاندند. این سرزمین توسط پارس ها فتح شد و پایتخت پارس به نام هماتا یا پرسپولیس (شهر پارس) در آن واقع شد. شهر پارس همان پاریس پایتخت فرانک ها در فرانسه یا گاول است. پارس بر ماد که پیشتر بر او حکومت میکرد ظفر یافت و این در حکم پیروزی پسری بر پدر است. برای مذهب مسیح که تولد پیامبر خود را همزمان با ساتورنالیا یا عید ساتورن خدای زحل در انقلاب زمستانی تنظیم کرده، این پسر، ساتورن خدای زحل، و پدرش کائلوس خدای آسمان است که نامش با گاول قابل تطبیق است. کائلوس یعنی آسمان. لغت «گالو» در سامی که با آن مرتبط است، به معانی مقدس، جن و شیر هم استفاده میشود. گزینه ی آخر، همان شیر یهودا است ولی در ترکیب با زحل، با تشبیه شمش خدای خورشید سامی به شیر مربوط میشود چون شمش علاوه بر خورشید، خدای زحل هم هست و انقلاب زمستانی رومی –معادل کریسمس- نه فقط عید زحل، بلکه جشن تولد خورشید هم هست. البته زحل خداوند تاریکی و رنگش سیاه یا آبی کبود است، ولی اینجا باز در یک نقش خورشیدی است. او نرگال یا خورشید غروب است که در دوزخ به شکل مردی با سر شیر، بر اجنه حکمفرمایی میکند. نرگال خدای جنگ و قابل مقایسه با مارس رومی است. بنابراین او همان تیوز یا تئوس است که نام زئوس خدای اعظم یونانی هم از او می آید. تیوز یک فرم مونث به نام زیسا هم دارد که توسط نویسندگان کلاسیک، با ایزیس تطبیق میشد. او میتواند همان عیشتار نسخه ی سامی ونوس باشد که همیشه همراه با شیران تصویر میشد. برای نرگال، او برابر با اللات روح دوزخ به شکل یک زن است که به زناشویی نرگال درمی آید. جهان مردگان در شکم زمین قرار دارد و خورشید بعدی از زمین متولد میشود. برای مسیح، این مثل زنده شدن دوباره و از قبر درآمدنش بعد از تصلیب میباشد که اتفاقی است که در انقلاب بهاری در ابتدای فروردین ماه می افتد و نماد این ماه، برج حمل یا گوسفند است که عیسی به نامش بره ی خدا نامیده میشود. در یک فال قدیمی منسوب به 1600 ساتورن نشسته در برج حمل دیده میشود درحالیکه حلقه ی قدرتش را در برج اسد یا شیر در دست دارد. این حلقه، باید همان حلقه ی گازی دور زحل باشد که گفته میشود تا زمان اختراع تلسکوپ توسط گالیله کشف نشده بود. بنابراین ما با یک بازی مدرن با مفاهیم باستانی طرفیم. بر اساس عقاید پاگانی ایام بین حمل و اسد (فروردین و مرداد) ایام حضور تموز خدای طبیعت در زمین، و شکوفایی و سرسبزی طبیعت است و حالا این ایام شکوفایی با ایام ساتورن رومی تطبیق شده که موکل تاریکی است. خدای تاریکی بر غرب حکومت میکند و خورشید غروب کرده ای است که جایی که خودش هست هنوز روشنایی و شکوفایی هست ولی بقیه ی دنیا در تاریکی و خزان فرو میروند؛ درست مثل شکوفایی اروپا و امریکای شمالی یعنی جهان موسوم به «غرب» که به بهای سیطره ی تاریکی جهل و بدبختی بر بقیه ی جهان به دست می آید.:

“Saturn and christ’: joso saeter: sehife: 10/1/ 2012

همانطورکه متوجه شدید این بدبختی و جهل، خود را در مردان مریخی و زنان ونوسی منعکس میکند تا انسانها را تبدیل به تجسدهای مارس و ونوس جنبه های نرینه و مادینه ی خورشید ساتورن شده کند. ازاینرو راه سیطره ی امریکا بر ایران فقط از طریق بی حجابی زنان ونوسی در معابر عمومی حاصل نمیشود، بلکه نیاز اساسی به مکمل خود، لشکر مردان مریخی هم دارد که انسان ها را مثل اودین، با طناب دار و زور سرنیزه به معنویت برسانند. این ترکیب خشونت و حکمت، همان ترکیبی است که در شاهنامه ی فردوسی دیده میشود و در اشراق سهروردی معنی معنوی می یابد. به همین دلیل، رورتی هم آن را در تعلیم دادن به روشنفکران ایرانی از نظر دور نداشت. رورتی کمی پیش از مرگش در سال 2007، در مصاحبه ای با روزنامه ی ایتالیایی «کوریره دلاسرا» نتایج ملاقات هایش با سیاستمداران اصلاحطلب، دانشجویان و نویسندگان را تشریح کرد. او با تاکید بر این که «ملی گرایی، تنها پادزهر اسلامگرایی در ایران است»، میگوید که ایرانی ها را به «اشراق گرایی اسلامی» دعوت کرده و به آنها گفته است: «نیروهای سکولار ایرانی چاره ای جز جستجوی مخرج مشترک های دیگری بر پایه ی ملی گرایی ندارند... فکر میکنم که نظرات من از این جهت برای برخی از روشنفکران ایرانی جالب توجه است که با عقاید یورگن هابرماس همخوانی دارند و به دنبال تایید طرح وی مبنی بر دموکراسی میهن پرستانه هستند.» ("رورتی: ملی گرایی، تنها پادزهر اسلامگرایی در ایران است": احمد رافت: رادیوفردا، 4 تیر 1386)

موضوع این است که ملی گرایی خشن عارفانه ی ایرانی فقط وقتی میتواند مریخی باشد که کارگزاران با گروه هایی از جبهه ی رقیب در نیروهای نظامی متحد شوند. امسال، گواهی بر این اتحاد را در مقاله ی «پادشاه علیه پهلوان» در شماره ی 11 مجله ی آگاهی نو (بهار 1402) یافتم. این مقاله به قلم محمد قوچانی سردبیر موفق ترین و پر پشتوانه ترین نشریات لیبرال کارگزاران سازندگی ازجمله همین آگاهی نو نوشته شده است. پدرخوانده های معنوی قوچانی، موسی غنی نژاد و سید جواد طباطبایی هستند. موسی غنی نژاد تربیت کننده ی مهمترین عوامل لیبرال سازی مملکت و از طرفداران سرسخت نئولیبرالیسم افراطی هایکی است. سید جواد طباطبایی که دوست نزدیک غنی نژاد بوده و اخیرا لابی گری دخترش به نفع جمهوری اسلامی در امریکا سر و صدا کرده است، باستانپرستی ملی گرا است که ملی گرایی شاهنامه ای را به شیوه ای غریب به لیبرالیسم میدوزد. قوچانی بارها در دفاع از طباطبایی مدعی شده که باستانپرستی او نژادگرای پان فارس و نازی نیست، اما در مقاله های دیگرش مثل همین مقاله دم خروس از دهان قلمش بیرون میزند. این مقاله که به نقد نمایش «رستم و اسفندیار» در تالار وحدت (رودکی سابق) میپردازد، با این مقدمه شروع میشود که شاهنامه ی فردوسی سه بار ایران را نجات داده است: 1-در حدود هزار سال پیش، زمانی که ایران در اشغال ترکان و عربان بود و فردوسی با نوشتن شاهنامه ای به فارسی که «زبان ملی ایران» است و در آن از پیروزی ایران بر تورانیان ترک و تازیان عرب گفت، هویت ایرانی را احیا کرد. 2-در سال 1313 که رضا شاه، کنگره ی هزاره ی فردوسی را برای یادآوری گذشته ی ایرانیان برگزار کرد؛ «مغز متفکر این مراسم، اما محمدعلی فروغی بود.» 3-کنگره ی هزاره ی تدوین شاهنامه در دی ماه 1369 به همت هاشمی رفسنجانی (رئیس جمهور) و سید محمد خاتمی (وزیر فرهنگ) برگزار شد و در «بهترین خطابه ی آن»، علی اکبر ولایتی، فردوسی را شیعه خواند و پیوند ایرانیت و اسلام شیعی در زمان صفویان را احیا نمود. این همه اما تحت حمایت معنوی رهبر جدید، آیت الله خامنه ای بود که «بر اهمیت زبان فارسی تاکید میکرد و مشهور بود که معتقدند اگر زبان عربی زبان اسلام است، زبان فارسی، زبان انقلاب است.» قوچانی، خراسانی بودن آیت الله خامنه ای را در این زمینه دارای نقش میبیند و یادآوری میکند که همو در ایام انقلاب، مقبره ی فردوسی را از نابودی به دست انقلابیون نجات داده بود. در همان سال69، فرهنگستان زبان و ادب فارسی نیز احیا شد. (صفحات 6-314) پس از این مقدمه، قوچانی مینویسد:

«اینک سی سال پس از آخرین باری که حکیم ابوالقاسم فردوسی به الهام بخش سیاستمداران ملی ایران بدل شد و بار دیگر اهمیت زبان و فرهنگ و ادب و تاریخ ملی ایران را یادآور گردید، در دوره ای که رقابت های ایران با ترکان ترکیه ی اسلامگرای رجب طیب اردوغان و تازیان عربستان سعودی سنتگرای بن سلمان به اوج خود رسیده است و ایران نیز با وجود اسلامیت جمهوریتش متوجه ضرورت توجه به مذهب به عنوان شعبه ای از دیانت شده است، بار دیگر این حکیم فردوسی است که که به داد میهن میرسد؛ این بار شاید نه فقط به عنوان یک ایرانی پاک نهاد یا مسلمانی موحد که خاک پای حیدر است؛ آن هم برای اصولگرایان جوانی که به هویت شیعی خویش آگاهی دارند و در عراق و یمن و لبنان و بحرین و حتی سوریه برای آن جنگیده اند و سپهبد شهید قاسم سلیمانی نماد آنان است؛ سرداری که چون پهلوان از سوی اصولگرایان و حتی ملی گرایان گرامی داشته میشود و با خیانت چندجانبه ی تازیان و تورانیان زمان به شهادت رسید درحالیکه فرنگیان عامل مستقیم این ترور بودند. ریشه ی این توجه را باید در یک واقعیت جست: شاهنامه نه فقط نامه ی پادشاهان، که نامه ی پهلوانان نیز هست؛ پهلوانانی که تاریخ ایران مدیون ایشان است؛ پهلوانانی که در کنار وزیران به عنوان عقل منفصل پادشاهان، عمل منفصل پادشاهان به شمار میروند و با سلحشوری و جنگاوری از مرزهای میهن دفاع میکنند؛ پهلوانان اسطوره ای چون رستم و اسفندیار و قهرمانانی چون آرش که اگرچه داستانش در شاهنامه ی فردوسی نیامده است اما حماسه ی او به عنوان پاره ای دیگر از حماسه ی ملی ایران زمین به حیات مستقل خویش ادامه داده است؛ همان قهرمانی که جان در کمان گذاشت و سال ها قبل از ظهور سازمان ملل متحد، مرزهای حقیقی ایران و توران را روشن ساخت. [!!!!] در بهار 1402 سازمان هنری اوج، نمایشی آهنگین به نام «هفت خان اسفندیار» در تالار رودکی –که هنوز تالار "وحدت" به نشانه ی اتحاد اسلام نام دارد- روی صحنه برد که گرچه کارگردانی (حسین پارسایی)، بازیگری و خوانندگی، همه فضیلت ها و لذت های بسیار داشت، اما از همه ی ارکان تولید آن مهمتر نهاد تهیه کننده بود که نهادی انقلابی و اسلامی و مذهبی، سازمان اوج وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. چرا چنین نهادی باید به فردوسی و از آن مهمتر اسفندیار بپردازد؟ شاید باید علت این رویکرد را در همان دیدگاه برخی انقلابیون، خراسان و سابقه ای جست که در جریان تلاش برای تخریب آرامگاه فردوسی در اصلاح طلبی در دهه ی هفتاد اشاره کردیم ولی از رهبران کشور که بگذریم، علت توجه برخی اصولگرایان جوان به شاهنامه ی فردوسی را باید در خود شاهنامه جستجو کرد: شاهنامه ی فردوسی، حماسه ی ملی ایران است. در آن از عزت و غرور ملی ایرانیان سخن گفته میشود و از دشمنان ایران که از تازیان و ترکان هستند.» (همان: ص316)

حالا چرا برای «پهلوانان» سپاه پاسداران، داستان رستم و اسفندیار الگو است؟ چون این داستان درباره ی جنگ دو پهلوان است که در اثر بدخواهی شاه زمان به جنگ هم میروند و یکی که اتفاقا همویی است که قصد دارد شاه را برکنار کند و خودش به تخت بنشیند در این جنگ کشته میشود. به قول قوچانی که استادش طباطبایی رهبری ایران را متاثر از سنت شاهی میدانست، «داستان اسفندیار، داستان خیانت پادشاهان به پهلوانان است.» (ص319) حالا دقت کنید که قوچانی نماد این پهلوانان را سردار سلیمانی میبیند که ترورش باعث شایعات فراوان شده است. آیا اتفاقی است که درست در همان زمانی که ایران دارد با همسایه های عرب و ترکش آشتی میکند، مجسمه ی سردار سلیمانی در یک ورزشگاه باعث به هم خوردن یک بازی فوتبال بین دو تیم ایرانی و سعودی، و هجمه ی رسانه ای سنگین رسانه های وابسته به امریکا و انگلیس و اسرائیل به این ماجرا شود چون این رسانه ها تمام تلاش خود را به هم خوردن دوستی ایران و سعودی به نفع دول مخدوم خود خواهند کرد. آیا اینها بی ربط به صحبت قوچانی است که ادعا میکند در شاهنامه «از عزت و غرور ملی ایرانیان سخن گفته میشود و از دشمنان ایران که از تازیان و ترکان هستند.» این چه غرور و عزتی است که فقط با جنگ و دشمنی به دست می آید؟ آن هم با دشمنی با شبیه ترین ملل از نظر سنت و آداب با ایرانیان و در حالی که بخش وسیعی از ایرانیان دقیقا به زبان های همین «دشمنان» تکلم میکنند؟ آیا زنان ونوسی ایرانی به این دلیل حجاب از سر بر نینداخته اند تا به زنان ملت هایی که یک عمر همین مردان مریخی آنها را «دشمن» نشان داده اند شبیه نباشند؟ دشمنی، با تحمیل جنگ و بحران اقتصادی به ملت ها، مردم زیادی را دچار خسران جانی و مالی و ناهنجاری روانی میکند. آیا میتوان به روشنفکران غربزده ای اعتماد کرد که جنگ و خسران در خاورمیانه را به صلح و آشتی ترجیح میدهند فقط برای این که پیامبران وحی کننده به آنها در غرب متافیزیکی، برای حفظ بهشت ساتورنی غرب، به تاریکی دوزخی در جهان خارج از خود نیاز دارند؟

قربانیان یوم کیپور: دیونیسوس، یاجوج و ماجوج، و مناقشه ی فلسطین

نویسنده: پویا جفاکش

خاخام های یهودی میگویند دولت اسرائیل ربطی به یهودیت ندارد. ولی اسرائیل در یک مورد مدیون یهودیت است و آن این که هر دو گزینه فقط با داشتن دشمن ممکن است دوام بیاورند. مثلا همین مهرماه اخیر. درست در بحبوحه ی یکی از بزرگترین بحران های سیاسی در اسرائیل و قرار گرفتن نتانیاهو زیر رگبار شدید انتقادات مخالفانش، درحالیکه هر هفته در اسرائیل تظاهرات برپا بود، ناگهان فرشتگان نجات در هیبت آدمکشان غزه به اسرائیل حمله بردند و نتانیاهو توانست ملت را بر ضد «دشمن» متحد کند. واقعا چه اتفاق عجیبی؟! حتما معجزه ی الهی بوده است. خوشخیالان نایهودی، رسانه ها را از نظر میگذرانند و بعد از شنیدن اظهار نظر پشت سر هم به اصطلاح منتقدان سیاسی از این که عجیب است که سرویس جاسوسی معروف اسرائیل متوجه چنین برنامه ریزی دامنه دار چندماهه ای برای این حمله نشده، پیش خود میگویند: «حماس پیشرفت کرده است» و یا «ما اشتباه میکردیم. سپاه پاسداران ایران آنقدرها هم توسط افراد پارتی باز نالایق اداره نمیشود.»! اما در سوی دیگر، خوشخیالان یهودی، جور دیگری به اخبار نگاه میکنند و به معجزه ی الهی ایمان می آورند. آخر، حمله ی حماس به طور کاملا اتفاقی در جشن یوم کیپور یهودی اتفاق افتاد. "کیپور" را در عربی "کیفر" به معنی مجازات، و "غفر" به معنی آمرزش گناه معنی میکنند و در عربی به این روز «یوم غفران» میگویند. یوم کیپور، روزی بود که موسی با ده فرمان از طور سینا پایین آمد و دید که بنی اسرائیل گوساله پرست شده اند؛ پس ملت را به توبه و تحمل سختی های چهل ساله برای آمرزش گناه بزرگشان دعوت کرد. به این مناسبت، در سفر لاویان –فصل 16: آیات 29 و 30- دستور داده شده که در روز دهم ماه هفتم، «جان هایتان را رنج دهید و هیچ کاری نکنید.» خاخام ها منظور از رنج دادن جان ها را روزه گرفتن فهمیده اند. ولی ظاهرا تحمل رنج بی ارتباط با حجم عظیم قربانی های خونین از گاو و گوسفند و بز و پرنداگان که در این روز نثار یهوه میشود نیست. مراسم بز عزازیل که در آن، گناهان قوم روی کاغذی نوشته و به گردن بز قربانی آویخته میشود نیز مربوط به این مراسم است. اما ظاهرا تفسیر آخوندی قرآن است که یوم کیپور خونین را از طریق اعراب مسلمان کامل میکند. برداشت از آیه ای نامفهوم در قرآن این است که موسی به یهودیان دستور داد به سزای گوساله پرستی و عصبانی کردن خدا، در تاریکی شب طوری که کسی کسی را نشناسد همدیگر را بکشند تا از درد عزاداری برای فامیل، خدا گناهشان را ببخشد. ممکن است بگویید اگر خدا این قانون را بر یهودیان وضع کرده، پس چرا اینجا اعراب و یهودیان همدیگر را میکشند و اتفاقا اعراب هم بیشتر کشته میدهند؟ پاسخ این است که مسلمان ها با پیروی از ملایان، خود، دنباله رو پیامبران یهودند و اگرچه مردم بدبخت غزه این را نمیدانند ولی رهبران اسلامگرایشان به خوبی واقفند که بر اساس تعالیم کابالا، مسلمانان و یهودیان اسمی، دو شق از یهودیان مدرن در یک دنیای به شدت یهودیند.

کابالا بر اساس تفسیر راشی مدعی است که هدف یهوه از از بین بردن دولت باستانی یهود، پراکنده شدن یهودیان و آمیخته شدن آنها با نایهودیان برای رسوخ تعالیم یهود به میان کفار و ایجاد دین هایی شبیه یهودیت برای ارتقای یهود بوده است. در این راه، نبوکدنصر پادشاه بابل بی آن که خودش بداند مامور اجرای مقاصد هاشم (یهوه) بود. وی جوانان با استعداد را از تمام ممالک فتح شده فراخواند تا از آنها برای تاسیس یک مذهب جهانی استفاده کند. اما معجزات الهی به گونه ای پیش رفت که دانیال یهودی بیش از همه توجه نبوکدنصر را به خود جلب کگند و یهودیت بدجور بر دین جهانی پادشاه بابل اثر بگذارد. بسیاری از خاخام ها دانیال را "نبی" یا پیامبر نمیدانند چون معتقدند فن نبوت آموختنی است و هیچ کس بدون آموختن این فن نمیتواند نبی شود و در بهترین حالت، رویاهایی با مضمون اعتقادات محیط قرار رفته در آن میبیند درست مثل دانیال که به سبب زیستن در محیط بابل که مملو از افسانه های درندگان و هیولاها بود رویاهایی درباره ی درندگان و هیولاها دریافت کرد و یا حزقیال که یهوه و فرشتگانش را در گردونه هایی شبیه خدایان مشرکین مشاهده نمود، چون این دو در فضای پس از سقوط نبوت یهود میزیستند. با این حال، اگر این همسطح سازی یهودیت با شرک نبود، امکان جلب شدن مشرکین به اخلاقیات یهودی وجود نداشت. مذهب جهانی بابلی هم روی همین محور استوار شد ولی با سقوط بابل در حمله ی یاجوج و ماجوج شالوده ی خود را از دست داد تا پیروانش از بلای این سکاهای وحشی به اسکندر کبیر یونانی پناه ببرند و مذهب بابلی به قامت مذهب یونانی درآید. یاجوج و ماجوج توسط سدی که اسکندر بر آنها بست از بقیه ی دنیا جدا شدند تا آخرالزمان. عناوین عبری آنها یعنی "گوگ و ماگوگ" با افسانه ی گیگس پیوند یافته است. گوگ را همان گیگس میدانند و ماگوگ را مخفف "مات گوگ" در اکدی یعنی کشور گوگ در نظر میگیرند. گیگس چوپانی بود که به طور اتفاقی به مقبره ی غولی از شاهان قدیم راه یافت و حلقه ی قدرت را که در انگشت غول بود به دست آورد و به انگشت خود کرد و به سبب این حلقه ی جادویی موفق شد پادشاه لودیه شود. این حلقه یکی از ریشه های افسانه ی حلقه ی فرودو در ارباب حلقه های تالکین است. غول نیز با نژاد آناکیم یا دورگه های زنان زمینی از فرشتگان آسمانی یا به اصطلاح خدایان در افسانه های یونانی ربط می یابد که همان نژادهای اجنه و انسان های نیمه الف در ارباب حلقه ها هستند. البته جغرافیای یاجوج و ماجوج از ابتدا سراسر قلمرو لودیه نبوده است بلکه پس از فتح فریجیه توسط گیگس به آن منتقل شده است. در زمان گیگس، فریجیه تحت تسلط کیمری ها بود. کیمری ها جزو سکاهایی بودند که به پادشاهی میداس بر فریجیه خاتمه داده بودند. میداس پسر گوردیانوس شاه قبلی فریجیه از کوبله الهه ی بومی بود. کوبله به گوردیانوس کمک کرده بود که در زمانی که فریجیه شاه نداشت شاه آنجا شود و به ازدواج گوردیانوس درآمده بود. به خواست کوبله، گوردیانوس کیش پرستش و قربانی برای سابازیوس را در فریجیه محترم شمرده بود. سابازیوس فرمی از دیونیسوس خدای شراب و اورجی بود که در یونان با زئوس شاه خدایان تطبیق میشد. گفته میشد دیونیسوس مدت ها دیوانه ای سرگردان و دچار جراحات روحی فراوان بود تا این که در فریجیه کوبله او را درمان کرده بود. دیونیسوس با همراهانش مئنادها و ساتیرها مدت ها در منطقه ی فریجیه در گردش بود تا این که یک بار یکی از همراهان ساتیرش به نام سیلنوس از گروه جا ماند و گم شد. میداس او را یافت و در شهرش از او به گرمی پذیرایی کرد. زمانی که دیونیسوس سیلنوس را یافت به پاس خدمات میداس از او خواست آرزویی برگوید تا برآورده شود. میداس گفت دوست دارد به هر چیز دست میزند به طلا تبدیل شود. این آرزو برآورده ولی به ضرر میداس تمام شد. میداس نمیتوانست به هیچ چیز دست بزند. حتی نمیتوانست غذا بخورد. چون همه چیز به طلا تبدیل میشد. کم کم میداس به افسردگی و بی رمقی و انزوا دچار آمد. در این شرایط، سکاها کشور را فتح کردند، میداس را کشتند و دست جادویی او را بریدند و برداشتند تا با آن هر چیزی را که میخواهند به طلا تبدیل کنند. اینطوری سکاها به ثروتمندترین ملت جهان تبدیل شدند. کیمری ها که در زمان گیگس در فریجیه بودند ظاهرا باید نمادی از سکاهای ثروتمند باشند. کیمری ها همانطورکه در اسمشان هم انعکاس یافته، پیرو سامری ها یا یهودی های جن پرست بودند. خزرهای سابق روسیه نیز سکاهایی یهودی تحت تاثیر سامری ها خوانده شده اند و آنها ریشه ی یهودیان اشکنازی شمرده شده اند که قدرتمداران اروپا از آنها برخاستند. میتوان آنها را همان کیمری ها دانست که تحت عنوان کیمبری در اروپا منتشر شدند و تا بریتانیا پیش رفتند. سامری ها که از عراق آمده اند احتمالا منشا اصلی دانشی هستند که به سومری ها در قبل از آنها منسوب است و شامل پرستش انواع اجنه میشود. به مانند سومری ها فریجی ها هم روایت خودشان را از سیل نوح دارند. اولین شاه آنها آناکوس –مقایسه کنید با آناکیم- نام داشت. او در قونیه حکومت میکرد که شرقی ترین شهر فریجیه در آن دوره بود. پس از مرگ آناکوس، سیل عظیمی سراسر کشور را فرا گرفت که پیشتر توسط یک کاهن پیشگویی شده بود. بعد از پایان سیل، بازماندگان از نو تجدید بنای کشور را نمودند و شاهی جدید به نام مانیس اداره ی مملکت را به دست گرفت که اتفاقا او هم پسر کوبله دانسته شده بود. فریجیه به سبب جانشینی سومر، نوعی اهمیت نمادین برای خود پیدا کرده بود که به غلبه ی اسکندر بر آن معنی میداد و با پرستش دیونیسوس درآنجا ارتباط مستقیم داشت. اسکندر را از نسل پسامتیخ آخرین فرعون مصر میخواندند. کاهن معبد هفستوس (پتاح) در مصر، به اسکندر گفته بود که از پسامتیخ دو "بخو" به جای مانده است. بخو در قبطی به معنی بچه یا فرزند است ولی در یونانی معنی نان میدهد و همین یونانی ها را گیج کرده بود. اما جالب این که بخو میتواند همان باخوس نام دیگر دیونیسوس نیز باشد. یعنی اسکندر نسخه ی جدید دیونیسوس و به همین دلیل پسر زئوس است. اهمیت فریجیه برای اسکندر نیز از این جهت است. او در کرانه ی رود سند با ملتی برخورد کرده بود که توسط لشکر دیونیسوس ایجاد شده بودند و به او گفته بودند کسی که بتواند طنابی را که گوردیانوس در فریجیه گره زده، پاره کند، حاکم جهان میشود. اسکندر به فریجیه رفت و وقتی نتوانست گره را با دست باز کند، آن را با شمشیر پاره کرد.:

“”Phrygia to asia: schythian gold, ufos, giants and gog and magog”: void trancer: stolen history: sep14, 2020

ارتباط سومریان با یونانیان در نامی که برای آناکیم یا فرزندان آناک (عناق) استفاده میکنند برجسته میشود: آنوناکی. آناک و آنوناکی تبدیل به آناکه و آنانکه در یونانی شده اند: اصطلاحاتی که به معنی محدودیت و جبر هستند و خصوصیات و نیروهای طبیعت را مشخص میکنند که به شکل خدایان یا فرشتگان تشخص یافته اند. مطابق یک روایت، آنانکه یا آنانگه نام الهه ای است که به همراه پدرش کرونوس خدای سیاره ی زحل، جهان را با خدایان آفریده و به تمام خدایان به جز زئوس تحکم میکند. در اساطیر سومری، جایگاه کرونوس و آنانکه به حئا و دخترش حنانه تعلق میگیرد. البته اصل مطلب از انلیل است که حکمران کوه اکور است و آنوناکی ها نیز در اکور به سر میبرند. انلیل تمام توانایی های ویژه ی بشر را می آفریند و آنها را که به "می" me معروفند در کوزه ای به نام "پارشو" به حئا میدهد تا بین بشر پخش کند. این می ها شامل توانایی های مختلف از نیروهای مثبتی چون هنرآفرینی، اختراع وسایل، فن اکتشاف و استخراج معدن، و گسترش صنعت و فنون گرفته تا توانایی های منفی مانند حقه بازی، فحشا، جنگ و زورگویی میباشند. حئا مایل به دادن اینها به انسانها نیست. اما حنانه که میخواهد سرزمینش اوروک در سومر را باشکوه کند تصمیم میگیرد تا کوزه ی می ها را از حئا بدزدد و به اوروک ببرد تا آدم ها با به دست آوردن می ها بتوانند شهری و معبدی باشکوه برای حنانه بسازند. حنانه به آبزو قلمرو آبی حئا میرود و درآنجا حئا را با شراب مست میکند و پارشو را میدزدد. حئا وقتی به هوش می آید و متوجه سرقت میشود 50 غول را دنبال حنانه میفرستد تا او را برگردانند. ولی حنانه میگریزد و به هدفش میرسد. این داستان قابل مقایسه با داستان پاندورا است که اولین زن است و با اپی مته برادر پرومته ی معروف ازدواج میکند. پاندورا را هفستوس میسازد که به مانند حئا خدای صنایع و آهنگری و اختراع است. البته هرمس خدای خرد و سخنوری هم به پاندورا چربزبانی و با حیله سخن گفتن را می آموزد که پاندورا با این توانایی اپی مته را خام میکند. زئوس یک پیتو یعنی کوزه به پاندورا داده که او نباید درش را باز کند. ولی پاندورا این کار را میکند و این همان چیزی است که زئوس دوست داشت اتفاق بیفتد. با باز شدن در کوزه، حشراتی از ظرف بیرون می آیند که آلوده به تمام زشتی های وجود آدمیند و با نیش زدن مردان، آنها را به این زشتی ها آلوده و دشمن هم میکنند و اتحاد انسان ها را به نفع زئوس از بین میبرند. پاندورا و اپی مته پدر و مادر "پیرها" همسر دیوکالیون یا نوح یونانیند و دیوکالیون پسر پرومته و پسرعموی پیرها است. از این دو دختری باز به نام پاندورا متولد میشود که دو پسر به نام های گراکوس و لاتینوس به دنیا می آورد که اجداد گریک ها (یونانیان) و لاتین ها (رومیان) هستند. زئوس که در این داستان حکمران کوه المپ است در جایگاه انلیل قرار دارد که حکمران کوه اکور است. در این مورد، پیتر جنسن توجه میکند که در "لودلول بن نماقی" اکور نام جهان مردگان بابلی در زیر زمین است. اینجا محل زندگی شیاطین است و آنها از آنجا بیرون و به آن تو میروند. بنابراین اکور دراینجا همان "کور" معادل سومری "ارستو" یا دوزخ آکدی است که محل حکومت ارشکیگال و شوهرش نرگال است. ایرکالا نام دیگر کور، آشکارا تلفظ دیگری از نام ارشکیگال است و بنابراین همسری او با نرگال، حکم همسری قلمرو حکومتی با حاکم را دارد. موریس جاسترو عنوان میکند که اکور در اصل به معنی زمین است و خانه ی زمین باید داخل آن باشد. اما برخی گفته اند که بالاترین مقام ها در بالاترین جاها مینشینند و اکور را با خورساگ یعنی زمین مرتفع منطبیق کرده اند که اصطلاحی مترادف با کوهپایه است. در اساطیر، خورساگ نام اولین کوه زمین است که نینورتا پسر انلیل، بعد از کشتن "اساگ" غول سنگی، از جسد او ساخت و مادرش نین ماه را حاکم آنجا کرد و از آن پس نین ماه به نین خورساگ یعنی حاکم کوهستان نام گرفت و مادر تمام کوه های زمین به شمار رفت. در مقابل، آبزو جایگاه حئا لغتا همان abys یا هاویه در یونانی است که به دلیل برداشت هرج و مرج ناکی که از این کلمه ممکن است، قابل مقایسه با دوزخ به عنوان دیگر حکومتگاه زمین است. بنابراین هبوط حنانه به دوزخ، حکم همان فرود آمدن او به آبزوی پدرش حئا است. در داستان مزبور، حنانه برای ملاقات با خواهرش ارشکیگال به جهان مردگان می آید و با این کار، قانون را نقض میکند. بنابراین ارشکیگال از خروج او ممانعت به عمل می آورد و دیوها و جن هایش را برای بازگرداندن حنانه به دوزخ گسیل میدارد همانطورکه حئا غول ها را برای بازگرداندن حنانه فرستاده بود. البته دیوهای ارشکیگال به زحمت، حنانه را میگیرند ولی حنانه آنها را متقاعد میکند کس دیگری را به جای او به جهان زیرین ببرند و چون میبیند شوهرش تموز از نبود حنانه ناراحت نیست و برای او عزاداری نمیکند از خشم، تموز را به دست دیوان میسپارد و خود جان به در میبرد. حنانه را در "آلاله" «عیشتاره» میخواندند که همان «عشتاروت» عبری و «عیشتار» کلدانی و "اشاره" در بلندی های ترکیه است. نام حنانه با عنوان "هانا هانا" به معنی مادربزرگ که حوری های شمال سوریه برای الهه ی خود "حبات" به کار میبرند مرتبط به نظر میرسد. «حبات» (حبه) یکی از تلفظ های آرامی نام «حوا» همسر آدم نیز هست. تلفظ حوری دیگر نام حبات، "خبا" است که آن هم تبدیلش به "حوا" بسیار راحت است. بنابراین حوا به مانند پاندورا فرمی از حنانه است. هم حوا و هم پاندورا اولین زن هستند و عامل بدبختی شوهران خود و کل مردان میشوند. پاندورا به عصر طلایی خاتمه میدهد و انسان ها را وارد عصر ناخوشایند نقره میکند درحالیکه حوا سبب اخراج انسان ها از بهشت میشود. هر دو هم این کار را با زیر پا گذاشتن قانون دوری از یک شی ء منع شده مرتکب میشوند. عیشتار یا حنانه با سیاره ی زهره تطبیق میشود که نامش در لاتین ونوس است. در بیسن حوری های ترکیه این لغت نزدیک به واناس یات وانه به معنی خواهش و هوس بوده است.:

“Pandora and the birth of civilization”: aratta.wordpress.com

ازاینجا معلوم میشود که خدایان و شیاطین، اشخاص واحدیند در حالت عالی و دانی که این حالت متضاد، بیانگر کاربرد درست و غلط خصوصیات انسانی هستند. فرم دوزخی آنها که به یاجوج و ماجوج تشبیه میشود، همان حالت دیونیسوسی آنها است و به فریجیه منسوب شده چون آنجا سرزمین دیونیسوس سابازیوس است. اگر پیشتر برویم میبینیم که تطبیق سابازیوس با زئوس یونانی و تبدیل آناکیم به خدایان یونانی هم کاملا آنها را در قلمرو دیونیسوس قرار میدهد. چون یونان باستان، هلاس و مردمش هلنی نامیده میشوند.

نام هلاس با هلیوس خدای خورشید ارتباط دارد. این نام شکل دیگری از "الی" یا "اله" در سامی به معنی خدا است که با یهوه خدای یهودی-مسیحی هم تطبیق میشود. در ایتالیا تصویر هلیوس خدای خورشید با ارابه ای در آسمان و انوار خورشید دور سرش روی موزاییکی در گورستان واتیکان رم برای یهوه استفاده شده است. اتروسک ها که ملت ماقبل لاتین حاکم بر رم بودند، هلیوس را هم با آپلو یعنی آپولو خدای هنرها تطبیق میکردند و هم با یوسیل خدای خورشید. جالب این که یوسیل همیشه مرد نبود و گاهی هم در فرمی زنانه به نام کاتا ظاهر میشد. کاتا میتوانست الهه ی ماه هم باشد و حکم خورشید شب را پیدا کند. همسر کاتا گاهی سوری نام دارد و گاهی فوفلونس. فوفلونس از نام های اتروسکی دیونیسوس است. «جیووانی کولونا» سوری را با دیس پاتر خدای دوزخ تطبیق کرده و کاتا را در مقام همسر سوری، همان پرسفونه همسر هادس خدای دوزخ یونانی دانسته است. زنانگی تنها تغییر شکل هلیوس نبود. او در حال گذر از 12 صورت فلکی دایره البروج طی گردش سال، طی هر ماه، به شکل صورت فلکی آن ماه درمی آمد. جولیان مرتد، سفر هلیوس را مایه های نوافلاطونی بخشید و او را میترا نامید. هلیوس-میترا در سفر خود همیشه در ارابه ای در آسمان سفر نمیکند بلکه گاهی سوار بر قایقی جهان زیرین را میپیماید که در این حالت با رع خدای خورشید قبطی قابل تطبیق است. بر اساس پاپیروس ها، هلیوس-میترا در موقع عبادت، اغلب با نام yao صدا میشود که همان یاهو یا یهوه است. همچنین اصطلاحات «صبایوت» و «آدونای» درباره ی او به کار میروند که همان القاب یهوه اند. با همه ی اینها او همزمان «بزرگترین خدا، حضرت هوروس هارپوکراتس» هم خوانده میشود. هورس خدای اسرار و رازداری در بین یونانیان قبطی مآب بود. هارپوکرات به معنی هورس کودک است و عقیده بر این است که کلمنت اسکندریه خصوصیات او را به مسیح منتقل کرده است.:

“hellas and helios”: aratta.wordpress.com

اگر هلن به معنی خورشیدی باشد، هلنا معنی خورشیدی مونث را میدهد. این لغت با نام آرینتی یا آرینا الهه ی خورشید ترکیه قابل تطبیق است که با حبات یا هانا هانا تطبیق میشده است. بنابراین خورشید در فرم مونث خود باز به حنانه برمیگشت و از طریق برابری او با نین خورساگ، حکم الهه ی زمین را می یافت. حنانه معمولا همراه با شیرها تصویر میشد و در این تصویرسازی معادل با کوبله الهه ی زمین در فریجیه بود. کوبله را لودیایی ها کوبابا مینامیدند که احتمالا از خبا تلفظ دیگر حبات می آید. کوبله در یونانی گایا، رئا و دمتر نامیده شده که همگی الهه ی زمینند. الهه ی زمین سومری ها "عرش" است که معنی اسمش زمین است همانطورکه معنی اسم شوهرش آنو آسمان است. به احتمال زیاد همین کلمه مبنای نام ارشکیگال است. ارشکیگال در مقام تصویر دوزخی زمین، با تصویر دوزخی خدا جفت میشود: هفستوس خدای صنایع و آهنگری که توسط زئوس از آسمان به زمین سقوط کرده و لنگ شده است. مواد مذاب کوه های آتشفشان، ناشی از ریخته گری در کارگاه او است و ازاینرو آتشفشان ها نام دیگر او «وولکان» را بر خود دارند. همسر هفستوس، آفرودیت یا ونوس الهه ی زهره است. زهره یک خدای دوجنسه است و در موقع طلوع خورشید مذکر و در موقع غروب آن مونث است. ازاینرو در مقام یک زن، با خدای هبوط کرده زوج شده است. در فریجیه آیین های رازآمیز آهنگران وقف هفستوس و پیروانش کابیری ها شده بود که از طریق دریا به اتروسک های ایتالیا رسید. گاهی کابیری ها را کوکلوپ ها یا غول های برسازنده ی تمدن میدانستند. نام هفستوس از پایستوس و آن از پایتو می آید و پایستوس را برخی ریشه ی نام پوزیدون خدای دریا هم میدانند. پوزیدون به خاطر ارتباط با آب های زیرزمینی منشا زمین لرزه نیز تلقی میشد و به اندازه ی هفستوس میتوانست یک خدای زیرزمینی و دوزخی باشد. هر دو آنها همان حئا خدای آبزو در فرم های زیرزمینی و آبزی او بودند. نام دیگر آبزو «انگور» بود که آن هم تلفظ دیگری از لغت "اکور" است. البته "انگور" نام دیگر "نمو" الهه ی آب ها و مادر حئا نیز بود که با همراهی حئا انسان ها را خلق کرد آنگاه که انلیل از نمو درخواست خلق انسان ها را نمود. دو جنسگی آب ها با تصویر کردن درختانی که هویت های نر و ماده داشتند در اطراف تصویر حئا نشان داده میشد. این دوجنسگی بخشی از یک دوگانگی بزرگ تر بود منعکس در عصای حئا که دو مار به دور آن چرخیده اند و نماد تضاد در عین وحدت است. حئا در این تصویر نیز تبدیل به هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی شد که عصای مزبور را تحت عنوان کادوسئوس با خود حمل مینمود. ارتباط دانش با حئا نیز به سبب زندگی ساز بودن دانش است و این به حیاتبخش بودن آب تشبیه میشود. نام حئا نیز از ریشه ی "حی" به معنی زنده است. هرمس نام یونانی "نبو" خدای دانش کلدانی است و "نبو" به معنی پیامبر، ابتدا یکی از القاب حئا بود.:

“Pandora, the smith (Capricorn/mercury) and the mother of all living (venus)”: aratta.wordpress.com

دوگانگی حئا/هرمس همان دوگانگی خدا و شیطان در مسیحیت است که در قصه ی فاوست گوته بروز میکند. دکتر فاستوس پس از عمری زندگی در عبادت، در پیری احساس میکند عمرش را تلف کرده است. پس شیطان او را دوباره جوان میکند به این شرط که این بار در خدمت شیطان باشد. فاستوس هم از پاستوس می آید که ریشه ی پوزیدون و هفستوس است. ریشه ی نام او یعنی پایتو باز در فائتون یا راهبر نادرست خورشید تکرار میشود. فائتون که پسر هلیوس است به اصرار، پدرش را مجبور میکند تا برای لحظاتی افسار گردونه ی خورشید را به او بدهد. اما ناتوانی او از رعایت تعادل، سبب هرج و مرج و بی نظمی در جهان میشود تا این که زئوس با صاعقه اش فائتون را میکشد و ساقط میکند و نظم برمیگردد. سقوط فائتون تکرار سقوط هفستوس از آسمان و البته اخراج شیطان از بهشت است. ما در لحظه ی مواجهه ی زئوس (یهوه) و فائتون (شیطان) به سر میبریم. یکیشان امری نادیدنی است و دیگری خورشید سقوط کرده به جای خدای تاریکی پس از غروب خورشید. پس در مجموع هر دو آنها تار و نادیدنیند و پیروانشان بر اساس نابینایی که کنایه از نادانی است با هم میجنگند؛ درست مثل جنگ بنی اسرائیل در تاریکی برای جبران گناهانشان در یوم کیپور، بخصوص وقتی فامیل ها –کنایه از کسانی که به لحاظ تفکر و اعتقادات به همدیگر شبیهند- در تاریکی نادانی همدیگر را میکشند درحالیکه هر دو ظاهرا به امر خدا در حال کشتن پیروان شیطانند. این اتفاق هر روز رخ میدهد، ولی وقتی در سرزمین مقدس در یوم کیپور برجسته میشود، دارد یادآوری میکند که در دنیای کابالایی، هر روز مردم، یوم کیپور است.

حکایت اژدهای بدبختی و مردم رانده از بهشت

نویسنده: پویا جفاکش

تبلیغ رمان «دندان شیر» اثر هانس هاگن را اولین بار در دهه ی هشتاد شمسی و در «دوچرخه» ضمیمه ی پنجشنبه های روزنامه ی همشهری دیدم. به حرفش گوش کردم و در اولین باری که این کتاب را در بازار دیدم آن را خریدم و از خرید خودم هم راضیم. بدنه ی داستان میتواند برای هر کسی که از ایرادها و عیب های خود در زندگی ناراضی است و مدام هم از اطرافیانش سرکوفت میشنود مفید باشد. یاریم قهرمان نوجوان داستان چنین وضعیتی دارد. او که یکی از ساکنان روستایی در حومه ی شهر کیش در بین النهرین باستان است، متهم است که با تف کردن در آب فرات سبب بی حرمتی به رود مقدس و خشک شدن آن شده است. سپیده دمی وقتی برای تاراندن گرگ ها از گله از کلبه خارج شده، با موجود مهیبی روبرو میشود که حتی گرگ ها به سببش از محل گریخته اند: یک شیر. یاریم که از ترس به بالای درختی رفته، آمدن شیر به زیر درخت را متوجه میشود. در همین زمان، پدر یاریم از شنیدن صدای کشته شدن گوسفندی به دست شیر از کلبه بیرون می آید و به دنبال یاریم میگردد. پدر به درخت نزدیک میشود بی این که بداند شیر در صحنه است. یاریم جرئت نمیکند پدر را صدا بزند چون میترسد شیر بلافاصله برای گرفتنش به بالای درخت بجهد. وقتی میبیند پدر در چند قدمی شیر است، بدون این که بداند چه میکند، با نیزه ای که برای تاراندن گرگ ها به دست گرفته بود از بالای درخت به شیر حمله میکند و نیزه را در پشت گردن شیر فرو میکند. شیر با او درگیر میشود و درست قبل از این که یاریم را بکشد از شدت جراحت میمیرد. یاریم برای همیشه از یک دست فلج میشود. او دیگر نمیتواند در کارهای مزرعه به پدرش کمک کند. وضعیت دوگانه ای دارد: از یک طرف به سبب کشتن یک شیر از سوی همه ستایش میشود و از سوی دیگر، از دید نامادریش، در یک زندگی مشقتبار روستایی، او یک نانخور اضافی و بی ارزش محسوب میشود. یاریم که احساس میکند واقعا توسط خدایان نفرین شده است، به زودی وارد داستان بزرگی میشود که در آن موفق میشود پزشک مورد احترام مردم روستایش را از توطئه ای نجات دهد و مهر ملکه ی کیش را به او بازگرداند. او برای این کار به سفری خطرناک به کیش مبادرت میکند که در آن، طلسمی از او مراقبت میکند: گردنبندی از دندان های شیری که کشته و این گردنبند توسط دوستش "ذکیر" ساخته شده و این ذکیر همان کسی است که پیشتر، با گفتن تف کردن یاریم در فرات باعث دردسر او شده است. این تز، درواقع همان روایت معروف است که انسان با کشتن شیطان درون، شیطان را بخشی از وجود خودش میکند مانند یاریم که توانایی های بی نظیر شیر را بخشی از وجودش کرد. دقیقا به همین خاطر است که این داستان در کیش رخ میدهد که تصور میشود نام قبلی کوثا در عراق باشد؛ جایی که دروازه ی جهنم و محل پرستش نرگال رئیس شیاطین است. سامری ها یا یهودیان داستانساز درباره ی شیاطین از اهالی کوثا بودند و یهودیان از آنان به کوثیم یاد میکنند. خشک شدن فرات و رنگ بستن شادی از زندگی مردم، به نوعی یادآور ایجاد جهنم است. چون دشت بین النهرین را «عدن» مینامیدند، همان نامی که برای بهشت تورات استفاده میشود و دجله و فرات که رودهای باغ عدن توراتند رودهای زندگی بخش بین النهرین نیز هستند. این موضوع با اثبات حقیقت در دادگاه ملکه توسط یاریم ارتباط مستقیم دارد. کلمه ی demonstrateبه معنی نشان دادن، از de فرانسوی به علاوه ی monstrate به معنی نمایش و گردهمایی می آید. در عین حال، کلمه ی اخیر خود از ریشه ی moster یا monster به معنی هیولا است. این کلمه نخست به معنی جانور یا انسان ناقص الخلقه و با تولد غیر طبیعی بود و تولد چنین موجودی نشانه ی بداقبالی بود. ازاینرو مونستر معنی اخطار و اعلام خطر هم داشت. ترکیب این دو باعث مطرح شدن مونستر به صورت جانور ترکیبی مثل شیردال، و همینطور حیوان بزرگ شد و بعدا برای انسان شرور و ظالم نیز به کار رفت. یاریم هم در ابتدای داستانش برای تاراندن گرگ ها از خانه خارج شده بود، ولی به جز آنها با شیر روبرو شد که بسیار از گرگ بزرگتر است و کاملا مصداق مونستر است. دقت کنید که شیطان و هیولا بارها مترادف هم مطرح میشوند و demonstrate هم عمدا از فرانسه به انگلیسی آمده چون به دلیل بودن لغت demon به معنی شیطان در آن، حالت دوپهلو دارد. برای یاریم، این کار، جایی اتفاق می افتد که کاهن اعظم روستایش برای شهادت دادن علیه پزشک در دادگاه حاضر میشود. پزشک آدم کافری نیست ولی چون بر اساس علم کار میکند، پول گرفتن کاهن از مردم برای درمان بیماری هایشان بی این که نتیجه ای بدهد را زیر سوال میبرد و به همین دلیل، مورد نفرت کاهن اعظم است. با توجه به این که محیط زندگی تصویر شده برای کیش در داستان، به شدت شبیه قرون وسطای اروپا است و حتی از تصویر دوره ی ارباب-رعیتی ایران در صحبت های پدربزرگم و فیلم هایی مثل «پس از باران» هم زیاد فاصله ندارد، میتوان دعوای کهانت با علم را در آن، به دعوای کهانت با علم در پایان دوره ی فئودالی در اقصی نقاط جهان مقایسه کرد و علم از دید کاهنان، دروازه ی شیطان بود و محصولاتش تولیدات شیاطین. البته «کیش» داستان یاریم، یک تفاوت بزرگ با قرون وسطایی که میشناسیم دارد: حکمران آن، به نام کوبا، یک زن است درحالیکه اربابان فئودال تاریخ رسمی همه مرد بودند. از کوبا جز نامی در تاریخ کیش دیده نمیشود و ظاهرا قرار گرفتن داستان در یک دوره ی ناشناخته توجیهی جز فمنیسم نباید داشته باشد؛ اما اتفاقا توجیه دیگری دارد. ملکه همان کسی است که کاهن حقه باز را دستگیر میکند و فراتر از قانون او است. اگر توجه داشته باشید کاهن دراینجا جانشین کشیش های مسیحی قرون وسطی است و آغازگر راه آنان آدم ابوالبشر در باغ عدن است. کوثا در عدن قرار دارد و دروازه ی شیاطین هم هست. مرز مشترک زنانگی با آمیزه ی یهودیت و شیاطین نیز اعتقاد به لیلیت جن ماده است؛ همسر اول آدم که از او اطاعت نمیکرد.

بنا بر روایات یهودی، لیلیت، چون جن بود معتقد بود که به اندازه ی آدم تولید یهوه است و آدم حق دستور دادن به او را ندارد. بلاخره هم آدم را ترک کرد و به سماعیل جن پیوست. به همین دلیل، یهوه همسر دوم آدم یعنی حوا را از دنده ی او آفرید تا جزوی از آدم باشد و به اندازه ی اعضای بدن آدم، از افکار او اطاعت کند. از طرفی لیلیت به سبب عدم اطاعت از آدم، نازا شد و از آن زمان، دشمن ذریه ی آدم شد و نوزادان را در گهواره میکشت. داستان عدم اطاعت لیلیت از آدم و جانشین شدن او با حوا، همان داستان اخراج وشتی ملکه ی اخشوارش شاه پارس از مقام خود است که استر یهودی جای او را میگیرد و در نتیجه ی آن، یهودیان در بین النهرین به قدرت میرسند. اخشوارش که همان کورش است، سازنده ی معبد دوم یهود هم هست. معبد اول به سلیمان شاه یهود نسبت داده میشود که پیروانش یهودیان فریسی هستند و فریسی و فارسی دو تلفظ از یک کلمه اند. سلیمان هم ماجرایی با ملکه ی سبا دارد و وقتی میخواهند او را از این ملکه بر حذر دارند میگویند که پاهایی پشمالو چون پای سمداران دارد و بنابراین جن است. در بعضی منابع ماسونی آمده که چون سلیمان فرصت معاشقه با ملکه ی سبا را از دست داد، آنقدر مجنون شد که هر زنی که او را پسند می آمد درجا به حرمسرای خود میفرستاد و از او کامجویی میکرد. بدین ترتیب او تصویری از زن مطیع سلطه پذیر را گسترد که در تضاد با تصویر ملکه ی سبا به عنوان همتای لیلیت و همعنان با مرد در اعمال قدرت است. تصویر جدید از زن، تصویر مورد علاقه ی پدرسالاران و بخشی از وجود مردان بود، همانطورکه حوا بخشی از وجود مرد بود. بنابراین از این تغییر، تعبیر به شکست مادرسالاری از پدرسالاری کرده اند که همتای این تغییر در افسانه های کلدانی، در داستان شکست تهاموت مادر خدایان از مردوخ بنیانگذار بابل شناسایی میشود. تهاموت از جنس دریا بود و مردوخ جهان مادی را از جسد او آفرید. ازاینرو در حکم مادر-زمین و به سبب هبوط خورشید به درون زمین، مترادف با تاریکی هم هست درحالیکه به سبب تولد خدایان با بهشت که حکومتگاه آنان است نیز مرتبط شده است. در نسبتسازی اخلاقی و معنوی، آفرودیت الهه ی شهوات، به عنوان یک الهه ی پدید آمده از کف دریا جانشین او و نماد لذت های زمینی و زودگذری و افسونگری آنها است. به همین دلیل قطب شمال که بیشترین تاریکی را در زمین دارد نیز محل بهشت تلقی میشد. در سنت اورفه ای، خدایان در جایی به نام الکتریس در زیر ستاره ی قطبی زندگی میکنند. بعضی اروپاییان قدیم، آنجا را جزیره ای احاطه شده توسط دریایی سرکش چون تهاموت میدانستند و معتقد بودند تمام جزر و مد دنیا نتیجه ی فعالیت های آن دریا است. از بین رفتن بهشت در قطب شمال هم به شیوه ی خودش در افسانه های اروپایی تکرار شده است. در این مورد، نام گرینلند جلب توجه میکند: معنیش میشود جزیره ی سبز، درحالیکه امروز آنجا یخبندان حاکم است. تصور میرود وایکینگ ها به رهبری اریک سرخ RED ERIC در حدود 1000 سال پیش درآنجا ساکن شدند ولی به دلیل هجوم یخبندان آنجا را ترک گفتند تا این که در قرن 18 مجددا مسکون شد. نام اریک سرخ قابل مقایسه با نام رودریک به معنی شاه سرخ است که به روریک هم خلاصه شده است. روریک نام یک پادشاه وایکینگ جایی به نام فریزلند در دانمارک بود. ولی فریزلند را میتوان در اصل سرزمین فریسی دانست. روریک دیگری هم داریم که رهبر وارانگی های وایکینگ بود و اسلاوها از او دعوت به حکومت بر خود کردند. وی از نسل شاهی به نام پروس بود که این پروس با افتادن "پ" اول در اسمش تبدیل به "روس" شد و همراه اسلاوها به روسیه ی کنونی منتقل گردید. نام "پروس" را نیز میتوان با پارس و فریسی مقایسه کرد. از طرفی نام وارانگی شبیه "فرانک" نام قوم ژرمنی است که حکمرانان گاول در فرانسه شدند. فرانک ها بنیانگذاران امپراطوری روم مقدس در اروپا بودند و این کار را با دولت مروونژین شروع کردند که نیای شاهانش به نام مارکومیر پسر یک شاه پونتیک به نام "پاریس" بود که نامش روی شهر پاریس مانده است. نام این پاریس باز قابل مقایسه با پروس جد شاهان وارانگی است. همچنین میتوان این نام را با "پاریس" شاهزاده ی تروایی مقایسه کرد که باعث جنگ تروآ گردید و بازماندگان تروآ بودند که رم را ساختند. شهری به نام "تروی" یا تروآ در فرانسه وجود دارد. رم را نئاپولیس یا شهر جدید میخواندند. روریک وارانگی هم به همراه دو برادر و برادرزاده اش به دعوت اسلاوها به سرزمینی وارد شد که نووگرود یعنی شهر جدید نام گرفت. نام روریک هم با داستان های شکست یک قلمرو سیاسی رومی از دیگر قدرت های رومی گره خورده است. روریکوس نام یکی از دشمنان کنستانتین کبیر اولین امپراطور مسیحی روم بود و در جنگ با کنستانتین کشته شد. کنستانتین بنیانگذار روم یونانی در قستنطنیه و بنابراین نمایی از پیروزی یونانی ها بر اسلاف روم مقدس بود همانطورکه تروآ توسط یونانی ها از بین رفت و به صورت رم بازسازی شد. روریکوس دیگری هم داشتیم که در نیمه ی دوم قرن چهارم میلادی، حاکم رومی تریپولی در لیبی بود و به اتهامات دروغین، تصفیه ی سیاسی شد. وی هم احتمالا نمایانگر چرایی نام گرفتن مرووونجی ها به مرووی است که میتواند با لغت "مور" مرتبط باشد: اصطلاحی که درباره ی مردم شمال افریقا به کار میرفت. با شکست مورها از اروپاییان مسیحی در اسپانیا و سیسیل، دانش آنها به استخدام اروپاییان درآمد و آنها پیشرفت کردند و این درست مثل رنسانس رومی با بازگشت کلیسای رم به رم پاگانی است که از کنستانتین شکست خورده بود. طی این اتفاق، دانش یونانی و حقوق رومی احیا شد که زیاد با آنچه فلسفه ی اسلامی نامیده میشود تفاوت ندارد. البته فلسفه ی اسلامی را هم به پارسیان نسبت داده اند که دیدیم همان بابل تحت سیطره ی تفکر فریسی است. درواقع پارس را میتوان تلفظ دیگری از پولوک در اسلاوی به معنی فضای بین رودهای قابل کشتی رانی نیز دانست. در عراق، دجله و فرات چنین رودهایی هستند و منطقه ی بین آنها شین ناهارین (شنعار) یا بین النهرین یعنی میان دو رود نام دارد. پولوک با ولگا در روسیه هم قابل مقایسه است که نام از قوم بلغار دارد که یکی از اقوام تاتار مهاجر فرهنگساز به اروپا هستند. تبدیل لغات بلغار و منگول (مغول) به همدیگر به لحاظ لغوی ممکن بوده است. مغول ها از نسل گرگند و وولک یا وولوس از نام های گرگ، باز به لغت پولوک نزدیک است. خطرناکی گرگ در میان چهارپایان دوره های اخیر اروپا باعث شده لغاتی که از آن پدید آمده اند بیشتر معنی گرگ بدهند. اما همه ی این لغات، مختص گرگ نیستند. مثلا در زبان روسی، وولوس به آلیسیو به معنی روباه، و "راسو" به معنی سمور هم تبدیل شده است. ظاهرا چهارپایان گوشتخوار متعددی میتوانند در این وجه تسمیه جای بگیرند. پس جالب است بدانیم که پارس میتواند مرتبط باشد با pers به معنی مو که در ارتباط است با vars که هم به معنی تخته پوست است و هم به معنی مو. ارتباط مو با رویش، باعث درآمدن کلمه ی "برشت" به معنی گیاه دارویی از آن شده است. بنابراین پارسی شدن نوعی بازگشت به زندگی نباتی و حیوانی است و هیولایی را که انسان غارنشین نامیده میشود در جای آدم ابوالبشر ارج مینهد و حتی المقدور او را به بنیاد حیوانی بشر برمیگرداند و انتظار دارد انسان به اصل خود بازگردد چنانکه یهودیت و مسیحیت از بازگشت به موقعیت آدم در باغ عدن انتظار دارند. تلاش ها برای بازسازی مذهبی انسان اولیه –بخوانید حضرت آدم- در جهت اثبات جادوگری و درآمدن اخلاقیات به صورت نوعی خرافات نه از آسمان بلکه از درون جادوگری است چنانکه سر جیمز جورج فریزر چنین ادعایی داشت. این یک دوره ی خاص از زندگی آدم است که در انتهای زندگی او در بهشت قرار میگیرد: موقعی که او به حرف مار گوش میدهد و با مار همهویت میشود. مار را در عبری سراف مینامند که در انگلیسی تبدیل به سرپنت شده است. سراف منشا لغت "گراف" graf در آلمانی شده به معنی خدمتگزار امور سلطنتی. خاندانی به این نام هم در آلمان هستند که شعبه ی انگلیسیشان grave نام دارد. بدین ترتیب سراف به هر چیز بزرگی در اندازه یا در مقام اطلاق میشود. ازجمله به "زرافه" که نامش تلفظ دیگر سرافه است. نام زرافه در فرانسه تبدیل به الفانت شد و عجیب این که به جای زرافه روی یک حیوان بزرگ آشنای دیگر به کار رفت: فیل. یک دلیل این موضوع این است که فیل میتواند اشیای سنگین را با خرطومش حمل کند و جلو آب را بگیرد چنانکه ورفنت به معنی بستن راه آب در آلمانی تلفظ دیگر الفانت است. بستن راه آب، امری است که به اژدها نسبت میدهند و اژدها را در این موضوع عامل خشکسالی میخوانند. همانطورکه میدانیم تهاموت به اژدها تشبیه میشد و فرزندان او هنوز نگهبانان آبند و میتوانند آن را از مردم دریغ کنند. پس نابودی عدن یا بهشت آدم توسط مار نیز میتوانست با بند آمدن دجله و فرات توسط ماری اژدهایی اتفاق افتاده باشد. اژدهاکشی تا اندازه ی زیادی معنی بازگرداندن بهشت را دارد. آپولو خدای خورشید با کشتن اژدهای پیتو یا پیتون این کار را کرد و نام واتیکان احتمالا به معنی جای پیتو است. درواقع واتی یا پیتو میتواند همان "وادی" به معنی دره در عربی باشد. دره ها توسط رودخانه ها پدید می آیند و در سرزمین های عربی، نقاط متعددی عنوان "وادی" را بر خود حمل میکنند که امروزه کاملا بیابانیند. بی آبی عامل بدبختی است و حکومت هم میتواند عامل بدبختی مردم خودش یا مردم کشورهای دیگر شود. بنابراین وقتی حکومتی حکومتی را از بین میبرد جنازه ی آن را به عنوان جانشین پیتو برای خود نگه میدارد و از آن به عنوان معجزه ی حقانیت خود استفاده میکند. این باعث میشود تا حکومت نوعی توانایی پیشگویی و تعیین کردن خط و مشی برای جهان را در مورد خود قائل شود همانطورکه پیتو برای آپولو به صورت پیتیاها یا کاهنه های پیشگو بازتولید شدند. ازاینرو وارانگی به عنوان حلقه ی بعدی تبدیل پارسی به پاریسی و فرانکی، خود به واریاگ تبدیل میشود که هم به معنی آشپزی کردن است و هم به معنی پیشگویی کردن. از آن وارای یعنی جادوگر برمی آید همینطور بوروگن به معنی حفاظت کردن. تبدیل "گ" به "ژ" در روسی، وارانگی ها را تبدیل به پوروژی های وارژیا در اطراف نووگرود فعلی در روسیه میکند که کنار دریا ساکنند. با تبدیل معمول "گ" به "ی" در ژرمن، آنها تبدیل به وارین ها از قوم اینگویی میشوند که به انگلستان حمله میکنند. فیلولوژی آلمانی، وارین ها را با var به معنی آب مرتبط میکند که یادآور ارتباط پوروژی ها با دریا است؛ ولی آن به راحتی به war به معنی جنگ هم مرتبط میشود و وارین را هم معنی با جنگجو در تشبیه جنگ به دریای طوفانی میکند. دراینجا "وار" با "باریتو" (وار مادینه) قابل مقایسه است: شیطان مادینه ی بابلی که اصل آفرودیت الهه ی لذتپرستی در اساطیر یونانی تلقی میشود. نام باریتو منشا لغت "پرت" به معنی سقوط است. لغت اخیر نیز به فریگا در آلمانی تبدیل شده که همان فریا الهه ی شهوت و موکل فرایدی یا جمعه است. فریا و آفرودیت هر دو الهه ی زهره هستند و سیاره به نام لاتین او "ونوس" نامیده میشود. نام "ونوس" مرتبط با "وینو" به معنی بدبو است که به صورت "واین" بر روی نوشیدنی های الکلی مانده است. شاید ارتباط ونوس با آب باعث شده تا لغت عربی "شراب" به معنی نوشیدنی به طور کلی، در ترکی فقط به معنی نوشیدنی الکلی استفاده شود و از ترکی به صورت "سروپ" وارد زبان های اسلاوی و فرانسوی شود و در اسپانیایی به صورت cervino معنی آبجو پیدا کند.:

Chronologia.org: issue 1905

بیایید آنچه را که تا این جا فهمیدیم، با شرایط داستان "دندان شیر" بسنجیم. عامل بدبختی مردم و ازجمله خانواده ی یاریم، خشکسالی است که کار اژدها است و حکومت که آن هم خود را جانشین اژدها میبیند در این شرایط بد فقارت آمیز، از مردم، اجاره ی زمین را مطالبه میکند. کسانی که نتوانند اجاره ی خود را بپردازند، باید از اعضای خانواده ی خود مایه بنهند و کس یا کسانی را به بردگی ملکه بسپرند. بردگان، بعد از چند سال کار، آزاد میشدند و به سر زندگی خود برمیگشتند. یاریم هم اگر گردنبند دندان شیر به کمکش نیامده بود به بردگی برده میشد (جالب است که لغات "فریسی" و "فارس" میتوانند با لغت "فراس" به معنی شیر هم مرتبط باشند و همین لغت تبدیل به وولوس اروپایی شده باشد). انجام گناهان و اسارت در جنگ، عوامل دیگر به بردگی گرفته شدن افراد توسط حکومت بود. اگر خشکسالی را کنایه ای از نابودی بهشت بدانیم و به آن بار اخلاقی بدهیم، آنگاه این بردگی ها زیاد در معنی از بردگی نوع اول دور نیستند. ولی بگذارید ببینیم معنی برده چیست. برده کسی است که هرچه اربابش میگوید باید بی چون و چرا اطاعت بکند. حکومت –در تعریفی که از نظر گذراندیم- عاشق تبدیل کردن مردم به مشتی برده ی بی فکر است. پس هرچقدر خشکسالی استعاری سنگین تر و بهشت دورتر باشد، حکومت، برده های بیشتری به دست می آورد و بر قدرت خود می افزاید. وقتی متوجه میشویم که در جامعه ای مردم آنقدر گناهکارند که خودبخود از همدیگر به حکومت ظالم پناه میبرند، نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که در آن جامعه، حکومت انگیزه ای برای همسطح شدن با مردم داشته باشد و به برده گیری افراطی از مردم دست نزند.

فراماسونری و افسانه های اجنه ی انسان نما: قسمت دوم

نویسنده: پویا جفاکش

درحالیکه تهاموت در هیبت هیدرا به آب صامت مرداب تشبیه میشود، در افسانه ی نبرد با مردوخ، به سیل بنیان کن تشبیه میشود. این سیل، احتمالا همان سیلی است که انلیل خدای طوفان ها برای نابودی نسل بشر بر زمین فرو فرستاد ولی برادرش انکی یا حئا –که اتفاقا خالق مردوخ هم هست- با کمک گرفتن از پیامبرش اتراهاسیس، موفق شد گروهی برگزیده از آدمیان را در کشتی نجات قرار دهد و با توجه به این که حئا خدای دانایی است، کشتی نجات هم کشتی آگاهی است. حئا و انلیل، دو پسر آنو خدای آسمان و درواقع انعکاسی از تبدیل یگانگی آسمانی به دوگانگی مفید و مضر در زمین هستند. آب تا وقتی در آسمان است خنثی است ولی در زمین هم میتواند مایه ی حیات باشد و هم مایه ی ممات. اما در کوهستان ها زمانی که در اثر رگبار توام با رعد و برق باران میبارد اول خطر آب در قالب سیل به ذهن می آید و بعدا فایده های او. تصویر انلیل کوه نشین نیز با تصویر خدای رعد و برق بین النهرین مطابقت دارد که از فاتحان آموری اتخاذ شد و آمور یا امر-اوتو یا مرتو نام داشت. او را ابتدا در جایی به نام «نیناب» به این اسامی میخواندند که محلش اکنون معلوم نیست. ولی روشن است که «بعل حداد» فنیقیه فرم دیگری از او بوده است. او به مانند حداد، "بارقو" یعنی تولیدکننده ی رعد و برق نامیده میشود و علاوه بر آن نامبردار به «حداد عش آباب» یعنی حداد صاحب آب ها نیز بود. نام دیگر او «بعل شدو» بود که به نظر میرساند او باید همان «ال شدای» خدای ابراهیم باشد. اما درحالیکه یهودیت فرض میکند ال شدای ابراهیم و یهوه ی یهودی یک تن هستند، هم بعل و هم شدو اصطلاحات به کار رفته درباره ی دشمن ماوراء الطبیعی یهوه هستند که نشان میدهد یهوه فرمی محدود و یک سویه از دو سویگی خدای پیشین را به خود اختصاص داده و خصوصیات مخالف را به دشمن خود؛ همانطورکه در جدال انلیل و انکی هم اتفاق افتاده است. اما دو سویی خدای طوفان در نسخه ی شمالی تر آمورو و در کوهستان های ترکیه بهتر منعکس شده است. دراینجا خدا به شکل مردی ریشو سوار بر ببر یا پلنگ تصویر میشده که تبری دو سویه با خود حمل میکند. سوار شدن بر ببر و پلنگ، شکل اولیه ی تصویر بعدی او به شکل دیونیسوس که شیرها و ببرها ارابه اش را حمل میکنند است. دیونیسوس هم بخصوص در وحشی ترین فرم های خود، مردی ریشو تصویر میشد ولی چون جنبه ی مونث نیز داشت گاهی به شکل یک پسرک یا مرد دوجنسه تصویر میشد. این جنبه های مذکر و مونث به ترتیب لیبر و لیبرا نامیده میشدند و به لغات لیبرتی و لیبرال که در غرب مترادف با آزادیند هویت داده اند. تبر دوسویه هم به نام لیبر، لاباریس نامیده میشد و وسیله ی قربانی کردن بود. ازآنجاکه جنگ هم قربانی میخواست، تبر دوسویه سلاح جنگسالاران بود. در رم، فستیوال لیبرالیس، تقدیم به تثلیث خدایان لیبر، لیبرا و سرس میشد. سیسرو لیبر و لیبرا را پسر و دختر سرس الهه ی زمین دانسته است. برخی دیگر، لیبرا را معادل آریادنه همسر دیونیسوس یا لیبر دانسته اند. از طرف دیگر، لیبرا در مقام دختر سرس، همهویت با پرسفونه است که هادس خدای دوزخ او را دزدید و به جهان زیرین برد و از آن پس او ملکه ی دوزخ شد. در این حالت، دیونیسوس در مقام یک خدای قربانی خواه و جنگ دوست برابر با هادس فرمانروای دوزخ است. لیبر با پلوتو و دیس پاتر از اسامی هادس همهویت شده است. از طرفی دیس پاتر همان دئوس پاتر یا پدر-خدا است که با زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم رومی تطبیق میشود. نام او نیز به تئوس به طور کلی به معنی خدا در مسیحیت مفهوم بخشیده است. تئوس همان تیواز خدای لوویایی های ترکیه است. در بین ژرمن ها او به توئیسکو خدای قربانی انسان تبدیل شده و به مرور با فرم های خشن تری از خود چون اودین و تور جایگزین شده است. رفتن لیبرا به صورت پرسفونه به قلمرو این خدای مرگ دوست و کشنده، همان سفر نین ماه برای رسیدن به شوهرش انلیل است. انلیل به سبب زنا با نین ماه که زنی زمینی بود از کوهستان خدایان اخراج شد و به جهان زیرین تبعید گردید. اما نین ماه به نزد او در جهان زیرین رفت و در مقام همسر او نین لیل نام گرفت و اولین پسرش سوئن خدای ماه را همانجا برای او به دنیا آورد. سفر نین ماه به جهان زیرین، همپایه ی سفر عیشتار برای درآوردن تموز خدای طبیعت از جهان زیرین است و میتوان گفت تموز هم در اثر گناه زنا با الهه به جهنم تبعید شده است. دیونیسوس هم ماهیتی زنا آلود دارد. هر جا میرود لشکری از زنان لاابالی موسوم به مئنادها همراه اویند. دیونیسوس همچنین خدای شراب است که به اندازه ی زنا یکی از پرده های همیشگی مهمانی های مختلط رسوای اشراف بوده است. دیونیسوس را ابتدائا خدای اتیوپیایی ها یا نژاد سیاهان تلقی کرده اند.:

“an, enlil, Enki”: aratta.wordpress.com

در این مرحله، ما میتوانیم مورهای سیاهپوست کالیفیا را همان قوم دیونیسوس، زنان آمازون را همان مئنادهای دیونیسوس، و خود کالیفیا را در قد و اندازه ی لیبرا نسخه ی مونث دیونیسوس بیابیم. دیونیسوس دراینجا در چهره ی مونث خود ظاهر شده تا برابر خود تهاموت الهه ی اژدها باشد. این قوم زنانی جنگجویند چون مردان رومی (اسپانیایی) باید برای رسیدن به ایدئال جامعه ی مسیحی، با این جلوه های شیطانی خواهش های نفسانی خود بجنگند. اما میبینیم که کالیفیا و قومش به واسطه ی تندروترین اظهار نظرهای مسیحی به قدرت برمیگردند و همین اتفاق هم در اسلام –که ادعا میشود اصلش دین کالیفیا است- تکرار میشود. بدین ترتیب که دو جنبه ی خدایی و شیطانی مذهب ترکیبی، رودر روی هم قرار میگیرند و معلوم میشود آن که ادای تذهیب و اخلاق درمی آورد از همه بیشتر از مرام و روش دیونیسوس شهوتران دائم الخمر تبعیت میکند. پس شیطان به پیروزی میرسد و جامعه تبدیل به پارتی دیونیسوسی زنده میشود؛ هم در مسیحیت، هم در اسلام، و هم در هر مذهب دیگری روی زمین که آنقدر بدبخت باشد که هویتش را شرقشناسان تابع فراماسون ها تعریف کرده باشند.

مرحله ی پارتی دیونیسوسی را ماری گریر، پایین ترین مرحله از سه مرحله ی سلوک جنسی خوانده و آن را با جادوی سیاه یهودی-مسیحی تطبیق کرده است. اولین مرحله، مرحله ی مسلمانان است که نه فقط شهوترانی خارج از ازدواج را رد میکنند، بلکه نشان دادن آشکار محبت جنسی در جمع را ناروا میدانند. مرحله ی دوم، مرحله ی جامعه ی مسیحی است که در آن، رابطه در چارچوب ازدواج است ولی فضا به اندازه ی مسلمانان بسته نیست و مثلا رقص مختلط بین دو جنس برگزار میشود، ولی هنوز انتظار میرود دو طرف زن و مرد رقص، با هم مزدوج و یا لااقل نامزد باشند. اما درحالیکه دو مرحله ی قبلی، تعیین کننده ی قانون اجتماعند مرحله ی سوم یعنی جادوی سیاه خود را در حالت قانون شکنانه نشان میدهد و میخواهد بگوید متعلق به فضایی فراتر از جامعه ی تابع قانون است. چنین جامعه ای فقط میتواند در بهشت آخرالزمان مسیحی وجود داشته باشد که در آن، به وعده ی مسیح، انسان ها در مجاورت فرشتگان قرار میگیرند. آنگاه داستان معاشقه ی فرشتگان با بنی بشر در سپیده دم تاریخ بشر تکرار میشود. به نظر گریر، تفسیر مسلمانان از حوری در قرآن، و آمیزش بی پایان مردان مومن با زنان جن موسوم به حوری، کاملا الگو گرفته از تفاسیر مسیحی از آخرالزمان است و به هیچ وجه با واقعیت اجتماعی دستورات اخلاقی اسلام و توصیف های اولیه از محمد (پیامبر اسلام) به صورت یک مرد زاهد و کنترل کننده ی نفس خود، قابل جمع آمدن نیست. اما حتی تفاسیر مربوطه از دوران اولیه ی معاشقه ی فرشتگان با آدمیان، خود نتیجه ی گذشتن منابع از صافی جادوی سیاه است بدین ترتیب که مفهوم آمیزش خدایان با آدمیان، در ابتدا کاملا یک داستان زنانه بوده و تورات هم از آمیزش پسران خدا با زنان زمینی گفته است، چون این آمیزش یک برداشت دست دوم از ارتباط قوی تر زنان با فرشتگان و موجودات الهی بوده است. حتی در افسانه های یونانی نیز میبینیم که در زندگینامه های فرزندان خدایان، مادرانشان بیش از پدران زمینی این قهرمانان گرامی داشته میشوند همانطورکه درباره ی مسیح هم این تکرار میشود. چون اصولا زنان بیشتر از مردان، کنترل نفس داشتند و بیشتر در مقابل پیشنهادهای شهوانی مردان از خود مقاومت نشان میدادند تا مردانی که ممکن بود از کوچکترین فرصتی برای خیانت جنسی به یکی از آشنایانشان استفاده کنند. زن ها همینطور برعکس مردان، عموما علاقه ای به شراب و مواد مخدر از خود نشان نمیدادند. بنابراین یک قهرمان درستکار و کمک کننده به مردم، بیشتر باید از مادرش نسب برده باشد تا پدرش. خون خدایی او به فرشته ی لانه کرده در دل مادر برمیگردد و این فرشته حکم شوهر الهی مادر را دارد. همین فرشته است که زن را از انجام نواهی اخلاقی برحذر میدارد و مثل یک شوهر، مراقب او است. به همین دلیل هم هیچ داستانی از معاشقه ی زن زمینی و موجود الهی به اندازه ی داستان کوپید (اروس) و پسوخه محبوب نیست. چون کوپید ظاهری شبیه به فرشتگان مسیحی دارد. گریر، حدس میزند که بنمایه ی اصلی این داستان، با داستان هایی که آنها را «افسانه های دیو و دلبر» میخواند مرتبط باشد. در این داستان ها زنی همسر یک حیوان وحشی یا دیو میشود، خانواده ی زن، بدگویی شوهر وحشی او را میکنند یا سعی میکنند حتی المقدور او را از حیوان دور نگه دارند. ولی حیوان یک پوست است و درون این پوست، جوانی زیبا خانه کرده است. به نظر گریر، این داستان ها انعکاسی از بدگویی اعضای خانواده از شوهر زن هستند که وقتی زن با شوهرش تنها است عشق اثر آن را از بین میبرد و شوهر به جای حیوان وحشی شبیه یک فرشته به نظر میرسد. اما تصویر خود فرشته از کوپید گرفته شده که انعکاسی از خدای خورشید است چون خدای خورشید، حامی ازدواج و پیوند مردو زن است و همو است که از جدا شدن مرد و زن در اثر بدگویی های مردم جلوگیری میکند. در پیوند تنگاتنگ خود با ازدواج، همین خدای خورشید است که دشمن زیر پا نهاده شدن قوانین اخلاقی حاکم بر قانون ازدواج است. دراینباره گریر، داستان پیراموس و تیسبه را به میان می آورد که برخلاف خواست خانواده هایشان میخواستند فرار کنند و در جای دیگری با هم ازدواج کنند. اما به صحنه آمدن شیری با دهان خونالود از شکار، باعث مرگ هر دو آنها شد. گریر، یادآوری میکند شیر حیوان خورشید و فرم مهلک و بیرحم او است.:

“sexual outlaw, erotic mystic”: mary k.greer: weise books: 2010 :P72-74 , 82-84

اگر داستان های ارتباط خدایان یا اجنه و فرشتگان با زنان برجسته تر است، فقط میتواند به سبب مذهبی تر بودن زن ها بوده باشد. توجه کنید که لشکر کالیفیا و آمازون هایش نیز به سبب داشتن فرشتگان نرینه ی قدرتمند در درون خود، شبیه مردان فراطبیعی بودند و این میتواند انعکاسی از ایمان زنان مسلمان باشد. از طرف دیگر، داستان های ارتباط خدایان با انسان ها محدود به زنان نیست و مردان زیادی هم با خدایان نرینه و مادینه ارتباط داشته و حتی با آنها معاشقه داشته اند که همگی تبدیل به مردان مقدس و حتی شهدا شده اند. در تمام این داستان ها، خدایان همان نیروهای معنوی، و انسان های درستکار یا شیطانی انعکاسی از تکانه های وارد شده از آدمیان اطراف به راوی هستند. وقتی انسان هایی –ولو در ابعاد یک جامعه ی عظیم- توسط یک خدا نابود میشوند منظور از داستان این نیست که خدای مزبور واقعا مردمی در بیرون را نابود کرده، بلکه اثر بدی که خالق داستان از فرد یا گروه خاصی از مردم دریافت کرده، توسط نیروی معنوی درون فرد خنثی میشود و مثل آن انسان ها در درون فرد، توسط مثل فرشته ی مورد بحث از بین میرود. عکس این هم صادق است و ممکن است مثل یک انسان اخلاقی توسط لشکر اجنه یا انسان های تحت تاثیر اجنه از بین برود، مانند تکه تکه شدن اورفئوس توسط مئنادهای مجنون دیونیسوس باخوس، که میتواند انعکاسی از تکه پاره شدن بنیاد اخلاقی اعتقادات فرد در اثر برخورد با زنان فتانه باشد.

با توجه به این آمیزه ی اسطوره سازی با مضامین اخلاقی، پی میبریم تمام انسان های مقدسی که در بازی خدایان از بین رفته و گرامی داشته شده اند، حتی در تمثیل به رفت و آمد فصول و شب و روز و خدایان طبیعت، هنوز در چارچوب اخلاق معنا می یابند و خدای میرنده ازاینرو یک انسان است که در ارتباط با خدایان خاصی و ازاینرو دارای جلوه های اخلاقی خاصی بوده است. در تاریخ رسمی و موقع جمع آوری قصه ها، خدایان و شیاطین وجود فرد تبدیل به انسان نماهای بیرونی شده و عمدا کیفیات اخلاقی تاثیرگذار از او بر مردم حذف شده اند و این کار به سهولت صورت گرفته، چون مردم هم در تاثیرپذیری از قدیسین، عمدتا دنبال جادوی حمایت ارواح قدیسین بودند و نه الگو گیری از آنها. این کار حتی به تحریف گسترده ی داستان های بنیادی زندگینامه های قدیسین از طریق نفوذ فراماسونری و افراد تربیت یافته توسط آن به درون دستگاه های مذهبی و حتی ساخت دستگاه های مذهبی لازم توسط این جریان ها انجامید و کم کم ارواح مقدس و خدایان را چنان غیر منطقی و حتی گناهکار جلوه داد که امکان ریزش مذهبی از آن غیر قابل جلوگیری بود. ولی حتی وقتی به زندگینامه های فعلی این خدایان و قدیسین نگاه میکنیم، میبینیم که داستان های آنها در جاهای زیادی با هم مشترکند و انگار که یک بنیاد اخلاقی تمثیلی واحد در آدمیان وجود داشته که همراه مهاجرت انسان ها همه جا همراه آنها رفته و در هر جایی دچار تحریفات و کم و زیادهای مخصوص خود شده است. ما در همه جا داستان هایی درباره ی برخوردهای انسان ها با خدایان انسان مانند، نداهایی از سوی موجودات نادیدنی، حیوانات سخنگو، و موجودات نیم انسان-نیم حیوان را می یابیم که تقریبا تمام آنها بر اساس مکانیسم واحدی کار میکنند که در آن صفات و خصوصیات معنوی انسان به جانورانی که آن خصوصیات را دارند، و یا انسان هایی که بر فرد تاثیرات خوب و بد گذاشته اند، تشبیه میشوند. در دوران مدرن، این خصوصیات گوناگونی های جدیدی یافته اند و به سبب هرچه روباتیک تر شدن زندگی انسان و مقدس شدن بوروکراسی و تکنولوژی، موجودات نمادین به روبات ها و آدم فضایی ها تبدیل شده اند و سلاح های باستانی خدایان مثل رعد و برق، جای به سلاح های کشتار جمعی جدید داده اند.

این، عوارض جانبی خاصی هم دارد و آن این که ممکن است شما تصویر کلی قوم خاص، ملت خاص یا متکلمان به زبان خاصی را از روی گروه شغل خاصی –مثلا سربازان یا روحانیون یا سرمایه داران- که از آن قوم یا ملت تعریف میشوند یا زبان آن را زبان مقدس خود کرده اند، بگیرید و ناگهان تمام ماجراهای جهان را به نبرد این ملت و دشمنانش تقسیم کنید. در داستان های جنگ های وحشتناک ملل اروپایی با هم بر سر استعمار امریکا و بقیه ی جهان این موضوع به کرات نمود می یابد درحالیکه فاصله ی این کشورها از هم زیاد است و جابجایی بین آنها حتی در دوران مدرن، سخت و زمانبر است. اتفاقا در شایعات مربوط به خلاصه کردن محل جنگ اقوام و ملت ها در یک ایالت در امریکا هم یکی از توجیهات برای درستی این تفکر، همین فاصله ی زیاد کشورها است و بهتر است که باور کنیم نمایندگان این ملت ها چند روستای کم جمعیت نزدیک به هم در کالیفرنیا بوده اند که با پول طلا بقیه ی دنیا را بین خود تقسیم کرده اند. من فعلا با دانش کم و ناکافیم نمیتوانم بگویم آیا میشود روی این احتمال کار کرد یا نه، ولی میتوانم از مردم دعوت کنم هر وقت که درباره ی جنگ ها و لشکرکشی های عظیم و باستانی درباره ی دوران هایی که نه جاده ی درست و درمان بود و وسایل حمل و نقل درست و درمان، کمی روی امکان وقوع این جنگ ها فکر کنند و پیش خود بگویند واقعا آیا وقوع چنین جنگ هایی در قبل از دوران مدرن ممکن بوده است؟! بعد میتوانند این موضوع را به جنگ های کنونی که بدون خجالت بر سر پول درمیگیرند ربط دهند و از خود بپرسند به نفع چه کسانی است که ما باور کنیم مردم قدیم آنقدر ابله بودند که بر سر دین، جنگ هایی به فضاحت جنگ های مدرن را بدون هیچ امکاناتی و احتمالا فقط در اثر معجزات الهی مرتکب میشدند و اکثرشان هم بر سر سوداهای مذهبیشان جان میدادند بی این که کوچکترین سلوک مذهبی ای در رفتارشان با شکست خوردگان دیده شود؟ آیا لازم است بگویم باور کردن این مزخرفات به نفع چه کسانی است؟

مطلب مرتبط:

فراماسونری و افسانه های اجنه ی انسان نما : قسمت اول

بهشت خونین: دجال، سینما و 33 درجه ی فراماسونری

مثلث برمودای آسیایی

فراماسونری و افسانه های اجنه ی انسان نما : قسمت اول

نویسنده: پویا جفاکش

جان لنون، موزیسین معروف، میگفت: «اگر در امپراطوری روم زندگی میکردم، در رم ساکن میشدم.» این توضیحی بود برای این که او متولد لیورپول بود و در نیویورک زندگی میکرد و در همانجا هم ترور شد؛ یعنی نیویورک قرن بیستم را همتای رم باستان کرده بود. اما ناسیونالیست های امریکایی نظریه پرداز توطئه، معتقدند او واقعا در خود امپراطوری روم و پایتخت آن رم ساکن شده بود، بدین معنی که روم اصلی از رم ایتالیا منشا نمیگرفت بلکه از نیویورک امریکا بر جهان اعمال نیرو میکرد و میکند. در این نظریه ی توطئه، روم یک امپراطوری استوار بر ساخت و سازهای باشکوه است و معماران این ساخت و ساز، همان ماسون هایی هستند که نام خود را به جنبش فراماسونری یا معماران آزاد داده اند. نیویورک یا یورک جدید هم جانشین یورک به عنوان قدیمی ترین خانه ی فراماسون ها است؛ اما یورک قدیمی، آنطورکه ادعا میشود از اول یورک انگلستان کنونی نبوده، بلکه هم نیویورک و هم یورک انگلستان، انتقال یک یورک قدیمی تر موسوم به little York یا یورک کوچک در ایالت کالیفرنیا بوده اند که اهمیتش به سبب آن است که قدیمی ترین معدن طلای کالیفرنیا در آن قرار داشت و طلا برای رشد اقتصاد بزرگی که قرار بود تمام دنیا را از نو بسازد لازم بود. نوسازی کار استعمار است و قدیمی ترین استعمار دنیا اسپانیا است. اسپانیایی ها به لاتین صحبت میکنند و زبان رم ایتالیا نیز لاتین تلقی میشود. اما کشوری که امروزه اسپانیا نامیده میشود هیچ سودی از طلاهای کالیفرنیا نبرده و تا به امروز مملکت عقبمانده ای است. علت این است که اسپانیای اصلی کشور کنونی اسپانیا نیست بلکه کالیفرنیا است که اکنون متعلق به ارباب جهان ایالات متحده است. افسانه ی فتح سرزمینی که به نام ملکه کالیفیا کالیفرنیا نامیده میشد، ریشه ی داستان پیدایش اسپانیا از فتوحات مسیحیان در قلمرو مورهای مسلمان است. کالیفیا هم یک ملکه ی مور سیاهپوست بود که بر لشکری از زنان آمازون حکومت میکرد و نام او از فرم مونث کلمه ی خلیفه به دست آمده است. کالیفیا و لشکر آمازون هایش پیش از این که در کالیفرنیا ساکن شوند در خدمت سلطان محمد فاتح عثمانی بودند و به او در فتح قستنطنیه کمک کرده بودند. این داستان، روایت دیگری از فتح مکه به دست محمد پیامبر است و مکانی به نام مکه در نزدیکی کالیفرنیا قرار دارد که امروزه لاس وگاس نامیده میشود. همانطورکه مسلمان ها برای فتح اسپانیا از آب گذشتند کالیفیا نیز برای فتح کالیفرنیا باید از آب میگذشت چون مطابق افسانه ها کالیفرنیا قبلا یک جزیره بود. اسپانیایی ها هم برای فتح قلمرو کالیفیا باید از آب میگذشتند. حالا در نظر بگیرید که از اول، امریکا به اندازه ی کالیفرنیا بود و بعد به اندازه ی ایالات متحده ی کنونی شد. طبیعی است که اسپانیا آن طرف اقیانوس اطلس قرار گرفت. باز برای این که اسپانیا با قلمرو مورها همسایه باشد، کشور مقابلش در آن سوی مدیترانه موروکو یا مراکش نام گرفت که تلفظ دیگری از امریکا و به همان اندازه به معنای سرزمین مورها است. بومیان امریکا سرخپوست و هندی نامیده میشوند که هر دو تا قرن 19 از نام های سیاهپوستان بودند. امروزه آنها را برای زردپوستان امریکا استفاده میکنند ولی ظاهرا اول برای سیاهان کالیفیا استفاده شده است. دعوای اسپانیا و پرتغال و فرانسه و انگلستان بر سر استعمار امریکا هم ازآنرو است که تمام این نام های جغرافیایی از اول در محدوده ی کالیفرنیا تعریف میشدند. حمله ی مسیحیان به قلمرو مورها همان جنگ صلیبی اروپایی های متحد است که شوالیه های تمپلار را در مقام اولین بانکداران و سلف فراماسون ها دارای نفوذ و قدرت زیادی کرد. رهبر تمپلارها ژاک دو مولای توسط پادشاه فرانسه و با همدستی پاپ رم سقوط کرد و در آتش سوزانده شد و بازمانده ی تمپلارها به اسکاتلند گریختند و ازآنجا با نفوذ به انگلستان فراماسونری را پدید آوردند. اما اصلا لازم نیست تمپلارها اینقدر دور خودشان چرخیده باشند. انگلستان یعنی سرزمین فرشتگان، و معادل این اسم در کالیفرنیا «لس آنجلس» در اسپانیایی یعنی فرشتگان است. این نام را به این خاطر به آن داده اند که کلیسای مریم فرشتگان آسیزی در این شهر قرار دارد. این کلیسا جانشین کلیسایی با همین عنوان در آسیزی اومبریا در ایتالیا تلقی میشود. اما ناسیونالیست های مد نظر ما آن را اصل نسخه ی ایتالیاییش میدانند. محل این کلیسا را پورزن کالو یا پورتن گالو میخوانند که به اسپانیایی به معنی بندر مقدس است و همان پرتغال اصلی است. البته معنی پرتغال یا پورتوگال را بندر گاول ها میدانند و میدانیم که گاول نام قومی است که پس از مغلوب شدن از فرانک های ژرمن، فرانسه نام گرفته است. از طرفی آسیزی هم محل ظهور سنت فرانسیس پیشوای فرانسیسکن ها بوده است که از تاثیرگذارترین فرق کاتولیک هستند و فرانسه با فرانسیس مرتبط به نظر میرسد. پس میتوان گفت سرکوبی تمپلارها توسط فرانسه و رم، درواقع همان فتح لس آنجلس توسط سانفرانسیسکو –به معنی فرانسیسکوی مقدس- در کالیفرنیا است. تمپلارها متهم بودند که بت بافومت را میپرستند و بافومت همان محمد پیامبر مورها تلقی میشد. آنها پرستش شیطان را بعد از فتح اورشلیم، از بومیان آموخته بودند. پس غلبه ی فرانسه یا رم بر آنها همان غلبه ی مسیحیت بر اسلام و تغییر آن به نفع مسیحیت است. در این شرایط تمپلارها برای ضربه زدن به رم، در سختگیری مذهبی او زیاده روی میکنند و به نام خدای رم، علیه رم میشورند و تبدیل به پروتستان ها میشوند و اولین کشور پروتستان هم انگلستان است که میشود لس آنجلس. انگلستان همچنین توسط هلندی ها فتح شده که به دنبال جدا شدن پروتستان ها از اسپانیا به وجود آمد و آلمانی زبان هم بود. هلند را میتوان به هالی لند یعنی سرزمین مقدس معنی کرد. در این صورت، کالو یا گال در پورتوگال، میتواند همان هالی و همچنین گالیل یا جلیل خانه ی مسیح باشد. استودیو هالیوود در محلی به نام هالی وود یا بیشه ی مقدس در نزدیکی لس آنجلس واقع است. بنابراین جنگ صلیبی همان فتح کالیفرنیای مور توسط تمپلارهای ژاک دو مولای است. اما این داستان همان فتح کنعان توسط بنی اسرائیل نیز هست. ژاک مخفف جاکوب یا یعقوب ملقب به اسرائیل است که نیای بنی اسرائیل بوده است. بنی اسرائیل به نام خدای یهودیت، کنعانی های سیاهپوست را شکست دادند و معبد مقدس را در اورشلیم بنا کردند ولی توسط همان ها فاسد شدند و از مسیر خارج گردیدند؛ درست مثل ژاک دو مولای. سقوط پادشاهی فرانسه توسط انقلابیون فراماسون را انتقام ژاک دو مولای خوانده اند. در این حرکت، جاکوبن های فراماسون بیشترین نقش را داشتند و نامشان از یعقوب می آید. انقلاب فرانسه تحت تاثیر انقلاب امریکا خوانده شده است شاید چون محل فرانسه از امریکا به اروپا انتقال یافته است. فراماسون های فرانسوی از روسای انگلیسیشان دستور میگرفتند و فراماسونری انگلیسی تحت تاثیر اشرافیت اسکاتلندی ای بود که اقدام به بازآفرینی عقاید اجداد دروئیدشان در ایرلند کرده بودند. اما ایرلند مد نظر آنها هم تفاوتی با کالیفرنیا نداشت. سنت کلمبا که مسیحیت را به ایرلند آورد همان کلمبوس اسپانیایی است که امریکا را کشف کرد و این امریکا هم همان کالیفرنیای مورها است که قرار بود توسط فراماسون ها بازیابی شود. آنها که میخواستند مذهب مور مسیحی شده را حفظ کنند و به شیطانپرستی باز نگردند به صورت شراینرها درآمدند و لباس عربی و کلاه فز اختراع کردند و آن را به پیروانشان در قستنطنیه ی جدید پایتخت امپراطوری عثمانی و مردم تابعشان در سرزمین های عربی داده اند. شراینرها هم دو دسته بودند؛ یک عده اسلام را در حد افسانه های جادویی و شهوانی هزار و یک شب قبول داشتند و یک عده در حد فقه و حدیث و قرآن. اما به هر حال، آن را در ترکیب با فراماسونری برساختند تا معماری ماسونی اختراع شده در امریکا به همراه تمام لوازم تمدن جدید به سرزمین های اسلامی برده شود همانطورکه اسپانیا، آلمان، فرانسه، انگلستان، پرتغال، هلند، ایتالیا، ترکیه و مراکش به همراه زبان های تهیه شده برایشان از کالیفرنیا به اقصی نقاط جهان فرستاده و تمدن جدید را تحت مرزهای توافق شده در آن کشورها رویاندند.

این شایعات معمولا در در هم تنیدگی کامل با تئوری توطئه ی «سیل گل» یا MUDFLOOD گسترش می یابند که تابع نظریات یک نفر ولزی به نام MARTIN LEIDTKE است. او آدم بسیار تندروی است که قبلا جزو نشریه ی اینترنتی STOLEN HISTORY بود و به سبب حملات بی دلیلش به دیگر اعضا به زودی سبب تشتت شد و از آن خارج شد ولی به طور جداگانه مدام اقدام به تولید ویدئویی ها درباره ی نظریات توطئه کرد که به عقیده ی همکاران سابقش در آنها حقیقت فدای لذت کلیک خوردن، شده است. محبوبیت میراث او توسط بعضی اعضا در حلقه ی STOLEN HISTORY ماند و با دو ویدئوی جنجالی ارائه شده از آن اعضا تقریبا حلقه را از هم پاشاند. هر دو ویدئو موضوع سیل گل و عکس های آن در شهرهایی با ساختمان های جدید را سوژه کرده بودند . این ویدئوها ادعا میکردند که این سیل گل، بازمانده ی یک فاجعه ی کیهانی است که همان فاجعه ی کیهانی ولیکوفسکیست ها احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ و وقوع سیل نوح است؛ اما نتیجه ی گرفته شده این بود که در زمان این فاجعه دوربین عکاسی و ساختمان های مدرن وجود داشتند و این در حالی بود که ویدئوی اول، زمان فاجعه را قرن 17 یا 18، و ویدئوی دوم قرن 13 میدانست! دراینجا دیگر زیر سوال بردن تاریخ به چنان مسیر غیر منطقی ای وارد شد که سبب پاشیده شدن STOLEN HISTORY از هم شد. اما آن بعد از مدتی در قالب سایت STOLENHISTORY.NET بازگشت و برخی اعضایش شایعات ناسیونالیستی بالا را در ادامه ی فرض یک فاجعه ی کیهانی در قرن 17 تا جای ممکن قابل پذیرش نمودند. اهمیت این مطلب این است که وقتی شما میگویید روم همان امریکا است، باید نقش جانوران در میتولوژی انعکاس یافته در بناها و مجسمه های آن را لحاظ کنید. جانورانی چون شیر و فیل و شتر که برای رومیان شناخته شده بودند امروزه بیشتر افریقایی و خاورمیانه ای تلقی میشوند. اما در چاه های قیر لابریا استخوان هایشان یافت شده است. ادعا شده این جانوران در پایان عصر یخبندان در 10 هزار سال پیش نابود شده اند. اما اگر فاجعه ی از بین برنده ی عصر یخبندان همان فاجعه ی ولیکوفسکی و به قول ولیکوفسکیست های متاخر، رقم خورده در قرن 17 باشد، میتوانیم بگوییم بازمانده های این جانوران هنوز به میزان محدود تا قرن 18 در امریکا بوده اند و بر نمادشناسی فراماسونری و تاسیس جهان توسط آن تاثیر گذاشته اند. از طرف دیگر، هنوز میتوان اثر زیر سوال بردن چارچوب تاریخ توسط فومنکو را در نظریه ی توطئه ی بالا یافت. مثلا میدانیم که به طور سنتی، معادل رم برای امریکا واشنگتون دی سی در نظر گرفته میشود نه نیویورک. در نوشته های STOLENHISTORY.NET چند باری من دیده ام که همعرضی نیویورک و واشنگتون در رم بودن را معادل همعرضی اسکندریه ی مصر و رم ایتالیا در رم بودن دانسته اند و واشنگتون را معادل اسکندریه خوانده اند. دراینجا صراحتا صحبت از نظریه ی فومنکو درباره ی رم بودن اسکندریه میشود. توجه به فومنکو هم اتفاقا به سبب آن است که او روسیه را خاستگاه تمدن میداند و در این کار، دنباله رو نظریه های سنتی درباره ی تطبیق آتلانتیس با هایپربوریا یا شمال سرد و قطبی افسانه های یونانی است. دراینباره کاربری به نام ایزیدون، در stolenhistory.net روح شمنی حاکم بر فراماسونری کالیفرنیا را به همراه سرخپوستان مغولی، آمده از شمال می یابد و به حکومت روسیه بر آلاسکا در قرن 19 توجه نشان میدهد. آلاسکا وصلگاه سرخپوستان امریکا به خاستگاهشان تاتارستان روسیه است. بنابراین ایزیدون، آلاسکا را همتای هایپربوریا شمال دور مقدس یونانی از دید کالیفرنیا میخواند و دنباله ی هایپربوریا را در دشت های اوراسی میجوید و میگوید به دنباله ی سیطره ی آلمانی ها بر روسیه هایپربوری ها به جنوب رفته اند و در شرق تبدیل به چینی ها و در غرب تبدیل به عرب ها شده اند.

در صحبت ایزیدون سعی شده همچنان جغرافیایی شدن مفاهیم اسطوره ای توسط اخوت های رمزی مهم تلقی شود. میدانیم که این اخوت ها نظریه ی هایپربوریا را تبدیل به نظریه ی نژاد آریایی کردند و استعمارگران غربی را از نسل خدایان نورس در شمال خواندند و البته شمال مزبور را تا روسیه و حدود کوه های اورال گسترش دادند. در قرن 19 روس ها برای کشف هایپربوریا تلاش میکردند. از سال 1986 نیز دوباره به این هدف برگشتند. در سال 2000، کمیسیون گردشگری علمی انجمن جغرافیایی روسیه آثاری از ساختارهای یک فرهنگ در خیبینی در شبه جزیره ی کولا را کشف کرد که دارای آیین مادرسالاری تشخیص داده شد. این فرهنگ را به سرعت هایپربوریا خواندند و سقوط مادرسالاری در آن را با قتل گورگون مدوسا –یک زن هیولایی- توسط پرسئوس به روایات یونانی نسبت دادند که به سبب آن، پرسئوس به هایپربوریایی معروف شد. درواقع تمام اینها به خاطر آن است که ماسون ها به عنوان افراد هنرمند، خود را مدیون آپولو خدای هنرها میدانند که خدای خورشید است. آپولو که مادرش لتو هایپربوریایی بود درنهایت سوار بر قایقی که قو ها آن را میکشیدند به هایپربوریا بازگشت. درواقع نسبت شمال تاریک دور با هنر فقط بسته به این بود که تولد خورشید در باور مسیحی در درازترین شب سال اتفاق می افتد و در حال حاضر جای خورشید را به مسیح داده اند. درازترین شب ها در قطب شمال اتفاق می افتند و آنجا محل مناسب تری برای تولد خورشید مقدس است. این کاملا بار معنوی دارد. چون گورگون جانشین الهه ی زمین میشود و با ایجاد تاریکی در اثر ورود خورشید به افق زمین، تاریکی نماد الهه میشود و از طریق ارتباط با زمین و فیزیک، مفهوم مادی گرایی می یابد. بنابراین تولد خورشید بعد از شبی طولانی حکم نوزایی معنوی را دارد و فراماسونری با نژادی کردن این برداشت، سعی کرده مفهوم معنوی را عوض کند و ضمنا امکان معنوی بودن را از نژادهای غیر اروپایی سلب کند تا آنها راحت تر مادیگرا شوند. بدین ترتیب پیروزی مردان اسپانیایی بر ملکه ی آمازون هم تکرار پیروزی پرسئوس بر گورگون است و نماد نوزایی مدرن اما با توجیه خود بر اساس حکمت های پیشین. این نشان میدهد هنوز بین تمدن خالص فراماسونری و معرفت شمنی ای که در آن دچار تغییر هویت شد فاصله ای وجود دارد که میتواند همان فاصله ی بین شرق و غرب باشد.

ظاهرا در قائل شدن این فاصله چاره ای نیست چون امکان ندارد جابجایی علوم از امریکا به شرق توام با جابجایی کل انسان ها در تمام موارد باشد. مثلا سیاهان کالیفرنیا ریشه ی سیاهان افریقا نیستند. چون زبان های سیاهان افریقا بسیار گوناگون است و سیاهان امریکا به لحاظ زبانی و فرهنگی تنها نماینده ی شعبه ای از شاخه ی غربی سیاهانند و هر چیزی که به آنها نسبت داده شود فقط جزئی از میراث افریقایی است که تنها از طریق مدرنیته قادر به سیطره بر جهان شده است. بنابراین تضادی که بین مدرنیته ی غرب و سنت شرق به وجود آمده، ناشی از آن است که تمام اصول شرق، لزوما پدید آمده از فراماسونری غرب –بخصوص اگر آن را امریکایی خالص تلقی کنیم- نیستند.

بنابراین شما میتوانید جایی برای نبرد روم (به جای اسپانیا) با سیاهان افریقایی (به جای قوم کالیفیا) را در شعر فارسی هم پیدا کنید؛ بخصوص در این بیت از مولانا:

چون لشکر حبش، شب، بر روم حمله آرد،

باید که همچو قیصر، در کر و فر نخسپی

میبینید که به صراحت تمام، سیاهی حبشیان با سیاهی شب همتراز شده است. اما برای رساندن چه پیامی؟ بیایید بیت را همراه ابیات قبل و بعدش در دیواش شمس مرور کنیم:

چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی

چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی

درهای آسمان را شب سخت میگشاید

نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی

گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی

زیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی

چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد

باید که همچو قیصر در کر و فر نخسپی

عیسی روزگاری سیاح باش در شب

در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی

شب رو که راه ها را در شب توان بریدن

گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی

در سایه ی خدایی خسپند نیکبختان

زنهار ای برادر جای دگر نخسپی

در این شعر، عیسی و قیصر و راهرو با هم متعارفند و هر سه درگیر شبی هستند خطرناک که باید در آن بیدار باشند چون سایه ی خدا بالای سرشان نیست که بخواهند بیارامند. خواب کنایه از جهل است و بیداری کنایه از آگاهی. بنابراین شعر مولانا جایی بین عرفان شرقی و افسانه ی محض تاریخی نمای غربی گیر کرده است. به خاطر همین موقعیت بینابینی، نبرد خدایان و شیاطین در شرق در آن درست مثل داستان کالیفیا نبرد بین نژادها به نظر میرسد. اما هنوز بوی معرفت سابق را دارد. سیاهان به عنوان عناصر تاریکی، جانشینان شیاطین یا جن هایند و کنایه از صفات مخفی در درون بشرند. داستان ها این صفات درونی را به انسان های بیرونی فرافکنی میکنند تا فرد درونیات خودش را در آینه ی قصه ها ببیند همانطورکه برخورد روزمره اش با دیگر مردم نیز انعکاس های گوناگونی از درونیاتش را به مردم فرا می افکند. اما وقتی شیاطین جای به انسان ها میدهند آن وقت این خطر وجود دارد که انکار شیاطین در علم گرایی مدرن، به اشتباه گرفتن انسان ها با شیاطین منجر شود. بزرگترین خطر دراینجا متوجه کسی است که شیاطین را انکار کند. چون آن وقت او ممکن است آدم ها را به جای شیاطین به قتل برساند و بیهوده منتظر اصلاح امور شود درحالیکه شیاطین در وجود او و همپالکی هایش از همیشه قوی ترند. درواقع شیاطین برعکس آدم ها قابل کشتن نیستند چون با کشتن آنها آنها را قوی تر میکنید.

در افسانه ی نبرد هرکول با اژدهای هیدرا این تقویت شیاطین با کشتنشان بازخورد می یابد. هیدرا یک اژدهای مردابی با سرهای فراوان بود. گاهی تعداد سرهای او را 50 یا صد ذکر کرده اند ولی بعدا بیشتر 7سر یا 9سر تلقی شد. از دهان او بوی تعفنی بلند میشد که میتوانست مردم را بکشد. علت این بود که نفس هیدرا انعکاس گازهای سمی مرداب ها است که بیماریزا بودند و در قدیم، اثرات میکروب های بیماریزا به شیاطین و اجنه ی شرور نسبت داده میشد. درواقع سمی بودن شیاطین در ایجاد امراض اخلاقی، به اثر سم آنها در تولید بیماری تشبیه شده است و هیدرا جامع این شیاطین و در حکم مادر آنها است. او به عنوان یک اژدها جانشین تهاموت اژدهای دریایی در افسانه های کلدانی است که شیاطینی را تولید کرد و به جنگ خدایان فرستاد تا این که به دست بعل مردوخ نابود شد و از جسدش جهان مادی ساخته شد یعنی تهاموت خود مادر-زمین است. همین اژدها تحت نام "پیتون" در مقابل آپولو خدای هایپربوریایی نیز ایستاد و کشته شد. نسخه ی یونانی دیگرش هیدرا –که میتوان نامش را به آب ماده ترجمه کرد- دردسر زیادی برای هرکول ایجاد کرد. هر بار که هرکول یکی از سرهای او را قطع میکرد سر جدیدی درمی آمد و به روایتی به جای هر سر قطع شده دو سر به وجود می آمد. درنهایت هرکول از معشوقش یولائوس خواست که جای هر سری را که قطع میشود با آتش بسوزاند تا سر جدید درنیاید. درنهایت همه ی سرها از بین رفتند جز سر اصلی. آن را هرکول با گرزش به زمین متمایل کرد و بعد تخته سنگ عظیمی را روی گردن او انداخت. سپس زمین را حفر کرد و سر را درون آن فرو برد و چال کرد. اما قبلش چند تیر خود را با زهر اژدها مسموم کرد که بعدا از آنها در کشتن دشمنان دیگرش، از پرندگان استیمفالی گرفته تا گوریون سه پیکر، استفاده نمود.

این داستان، شکل شخصیت سازی شده ی خشکاندن مرداب بیماریزا است. نی های مرداب، مزاحم این کارند و هر چقدر هم که قطع شوند به جایشان نی های جدید میروید مگر این که پس از قطع کردن بخشی از آنها، به جای مناسبی در مرداب برسید و کل مرداب را به آتش بکشید. با این کار، میتوانید به سراغ سر اصلی یعنی خود مرداب بروید. کوبیدن سر با گرز، همان زدن زمین برای عبور مناسب آب است و صخره کنایه از سنگ هایی است که با ریختن در جای عمیق مرداب، آب آن را به کانال های به دست آمده میفرستند. در نهایت فرو کردن سر در زمین، همان رفتن آب به زیر زمین است. این از آن جهت اهمیت دارد که آن وقت، آب مضر سابق به آب های زیرزمینی میپیوندد و احتمالا فرسنگ ها جلوتر، در دل صحرا یا محل بدون رودخانه ای، آب چاه ها و قنات های مورد نیاز مردم را تامین میکند. این همان جانشین شدن تهاموت با حئا خدای آب های زیرزمینی در حکومت بر پهنه ی آب موسوم به آبزو است. در این ماجرا آب که شیاطین از جنس آنند از بین نرفته است بلکه از چیزی مهیب و خطرناک به یک عنصر زندگی بخش تبدیل شده است. به همین ترتیب، شیاطین نیز که در اثر ژنتیک یا تربیت، از مدت ها پیبش در وجود ما به وجود آمده اند، حتی در غیر منطقی ترین حالت ممکن هم در وجود ما از بین نمیروند ولی میتوانیم با تربیت کردن ضمیر حامل آنها، آنها را به خدمت خود بگیریم و از نکات مثبت آنها برای کمک به دیگران بهره بگیریم. برای این کار، ما باید رئیس آنها باشیم، نه آنها رئیس ما. اما این که چطور میتوان در جهاد در این راه، پیشرفت داشت باید روی تشبیه خمیرمایه ی آنها به آب بیشتر تمرکز کنیم.

ادامه دارد...

مطلب مرتبط:

فراماسونری و افسانه های اجنه ی انسان نما: قسمت دوم

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷