فروید، زنان و اقتصاد

نویسنده: پویا جفاکش

ر سال 1896، روانپزشک جوان زیگموند فروید اولین مقاله ی مهم خود را به همکارانش در انجمن روانپزشکی و عصب شناسی وین ارائه کرد. فروید معتقد بود که مقاله ی او با عنوان "علت شناسی هیستری" بسیار مهم است، زیرا آنچه را که به عقیده ی او علت انکار ناپذیری برای روان رنجوری بسیاری از بیمارانش بود، پیشنهاد می کرد. به سادگی، هنگامی که فروید با دلسوزی به بیماران زن خود گوش می داد، شنیده بود که آنها در کودکی مورد تجاوز جنسی قرار گرفته اند و معتقد بود که این اعمال خشونت آمیز است که منجر به بیماری روانی قربانیان در زندگی بعدی شده است. هدف مقاله این بود که کودکان مورد آزار جنسی، که بسیاری از آنها از خانه‌های طبقه ی متوسط ​​"محترم" آمده بودند، بعداً در زندگی "هیستری" قابل توجهی از خود نشان دادند - مشاهده‌ای که امروزه تا حد پیش پاافتادگی بدیهی است، اما چیزی که در سال 1896 باعث واکنش شدید همکاران قدیمی فروید شد.:

«در واقع، همانطور که جفری میسون نویسنده و مدیر سابق آرشیو فروید در پرفروش ترین کتاب جنجالی خود "حمله به حقیقت: سرکوب نظریه ی فریفتگی فروید" به مدت طولانی بحث کرد ، فشاری که بر فروید وارد شد به اندازه ی کافی قوی بود که او را وادار کند نظر خود را در مورد اعتبار نظریه ی تجاوز جنسی کاملاً تغییر دهد. در یک چهره ی دراماتیک، او "نظریه ی اغواگری" خود را فرموله کرد، که در آن کودکان خود به جای قربانی، اغواگر بودند. مقاله ی افتتاحیه ی فروید، "علت شناسی هیستری"، از بین سایر مقالات ارائه شده در وین در سال 1896 به عنوان مقاله ای که در Wiener Klinische Wochenschriftمجله ی مکتب تازه شکل گرفته ی روانکاوی بدون خلاصه بندی و بدون بحث در مورد کار فروید منتشر نشده بود، مشخص شد. به گفته ی ماسون ، فروید در نامه ای به دوست نزدیک خود ویلهلم فلیس نوشت که: ""یک سخنرانی در مورد علت شناسی هیستری در انجمن روانپزشکی با استقبال سردی روبرو شد... و از طرف کرافت ابینگ اظهار نظر عجیبی شد: این یک افسانه ی علمی به نظر می رسد."... این واکنش سریع و شدید بود، و این تصور را القا کرد که اگر فروید از این کار دست نکشد، آینده ی او به عنوان یک روان درمانگر در خطر خواهد بود. فروید به فلیس می‌نویسد: "من به اندازه‌ای که می‌خواهید منزوی باشم، منزوی هستم: این کلمه به من داده شده تا مرا رها کند، و خلأ در اطراف من شکل می‌گیرد." و به آرامی دگرگونی ای آغاز شد که منجر به انکار نظریه ی قبلی ترومای جنسی توسط او شد و با نظریه ی پیچیده ی فانتزی نوزادان در مورد اغوای جنسی والدین جایگزین شد. انکار فروید شبیه چیزی از محاکمه های استالین در دهه ی 1930 است، زمانی که فروید از بیمارانش می نویسد: "من به داستان‌های (آنها) اعتقاد داشتم و در نتیجه تصور می‌کردم که ریشه‌های روان رنجوری‌های بعدی را در این تجربیات اغوای جنسی در دوران کودکی کشف کرده‌ام... اگر خواننده تمایل داشته باشد که سرش را برای زودباوری من تکان دهد، نمی‌توانم او را سرزنش کنم." در واقع فروید تا آنجا پیش رفت که این را گفت: "بالاخره مجبور بودم تشخیص دهم که این صحنه های اغوا هرگز اتفاق نیفتاده است و آنها فقط خیالاتی بودند که بیمارانم ساخته بودند." به عبارت دیگر، بیمارانش به او دروغ گفته بودند و او ساده لوح بود که آنها را باور کرد. آنها به جای اینکه قربانی پیشرفت‌های جنسی والدین خود شوند، داستان‌هایی ساخته بودند "برای پوشاندن خاطره فعالیت جنسی کودکان". او ادامه می دهد: "دانه ی حقیقت موجود در این خیال در این واقعیت نهفته است که پدر با نوازش های معصومانه ی خود در کودکی، در واقع تمایلات جنسی دختر کوچک را بیدار کرده است و همین مورد در مورد پسر کوچک و مادرش صدق می کند." به گفته ی میسون، در سال 1905 فروید علناً نظریه ی اغواگری را پس گرفت. در سال 1908، پزشکان محترم به فروید پیوستند: پل فدرن، ایزیدور ساجر، ساندور فرنسی، ماکس ایتینگون، کارل یونگ... جنبش روانکاوی متولد شده بود اما حقیقت مهمی پشت سر گذاشته شده بود. هنگامی که میسون به انتشار عقاید خود در مورد اینکه چرا فروید نظریه ی اغواگری را کنار گذاشته بود، ادامه داد، جامعه ی روانکاوان به هیچ وجه به اتهام او به مبانی روانکاوی فرویدی توجه نکردند. حمله به حقیقت ، خود مورد تمسخر و فشار جامعه ی روانکاوان قرار گرفت که از باور مدارکی که میسون منتشر می کرد خودداری کردند. اولین نشانه ی مشکل پیش رو از دختر فروید، آنا فروید بود، که وقتی میسون شروع به فشار بر او کرد به دلیل این که چرا نامه های ذکر شده در بالا هرگز منتشر نشده بود، نارضایتی خود را ابراز کرد. اما خشم کامل تشکیلات روانکاوانه پس از انتشار مقالات مقدماتی مبنی بر افشای اکتشافات نویسنده، به ویژه آنهایی که پیرامون مطالعات فروید در سردخانه ی پاریس در دهه 1880 بود، به وجود آمد. او در آنجا احتمالا شاهد کالبد شکافی کودکانی بود که توسط بزرگسالان مثله شده و به قتل رسیده بودند. کاری که میسون در تحقیق خود برای The Assault On Truth انجام می دادچیزی کمتر از کشف شواهدی بود که آنقدر نکوهش کننده بود که کل بنیاد روانکاوی را زیر سوال برد. آنا فروید عملاً اعتراف کرد که نامه‌های مهم پدرش را در مورد تئوری اغواگری و تجاوز جنسی در دوران کودکی حذف کرده است. میسون نوشت: "متوجه شدم که به نظر می رسد الگویی از حذفیات آنا فروید در نسخه ی اصلی و خلاصه نشده موجود باشد. در نامه‌هایی که پس از سپتامبر 1897 نوشته شد (زمانی که فروید قرار بود از نظریه ی «اغواگری» خود «انصراف دهد»)، تمام تاریخچه‌های پرونده‌ای که با اغوای جنسی کودکان سروکار داشتند، حذف شدند." هنگامی که کتاب میسون سرانجام منتشر شد، او قبلاً اخراج شده بود، و دلیل آن واضح است: او فروید، بنیانگذار روانکاوی را متهم می کرد که خود فروخته است. علاوه بر این، "من معتقدم که فروید تا حد زیادی مسئول... دادن پیچیدگی فکری به دیدگاه اشتباه (که زنان تجاوز را اختراع می کنند)، [و] تداوم دیدگاهی است که برای جامعه ی مردانه آرامش بخش است." او همچنین می‌گفت که آموزه‌های روانکاوی مدرن در واقع بر پایه‌ای بسیار متزلزل استوار است: جنبش روان‌کاوانه‌ای که از تطابق فروید با دیدگاه‌های همتایانش سرچشمه می‌گیرد، بر موضع کنونی است که صرفاً یک انحراف در موضع قبلی فروید بود. میسون، همانطور که می‌گوید، بیشتر از هر چیز اساسی، با استدلال‌های ad hominem شخصی بیشتر مورد حمله قرار گرفت و یکی از داوران، جیل مالکوم و مجله‌اش، نیویورکر ، را در یک دعوی افترای معروف به دادگاه کشاند که در آن برنده شد. رابرت گلدمن ، که در ماهنامه ی کالیفرنیا می نویسد ، احتمالاً با این تصمیم موافق بود که نوشت: "روایت مالکوم از جفری میسون یک قطعه غم انگیز، ناصادقانه، و بدخواهانه از ترور شخصیت است که به دلیل لحن مطالعه شده اش از جدایی خفیف سرگرم کننده، مخرب تر است. اگر مقاله‌های او (و اکنون کتابش) هرگز ظاهر نمی‌شد، استدلال‌های کتاب میسون مطمئناً منصفانه‌تر و بی‌علاقه‌تر از آنچه که اکنون به نظر می‌رسد، شنیده می‌شد."

با مطالعه ی ماسون درباره فروید، نشانه ی بسیار روشنی می یابیم که جامعه ی به اصطلاح روشنفکر به اندازه سایرین، علیرغم ادعاهایی مبنی بر عقلانیت در نظر گرفته شده یا سرپرستی فکری، بخشی از سندرم سرکوب است. تقریبی که افرادی مانند میسون دریافت می‌کنند، فقط نشان می‌دهد که وضعیت انسانی وجودی ما تا چه حد اساساً ناامن است. صداقت ما بر بنیان ضعیفی استوار است. به نظر می رسد ما آماده ی فروش خود هستیم وقتی فشار وارد می شود.»:

Sigmund Freud and the Cover-Up of "The Aetiology of Hysteria":by Jonathan Eisen: bibliotecapleyades.net

شاید ابتدا جمله ی آخر گزارش فوق، کمی زیاده روی به نظر برسد چون بیشتر ما انتظار نداریم درستی یا نادرستی یک تز کمتر شنیده شده درباره ی واقعه ای جدا کمیاب –رابطه ی جنسی والدین با فرزندانشان- به مسائل بزرگ تر سیاسی مربوط باشد. اما لازم است کاملا قضیه را جدی بگیریم. درست است که بیشتر ما بحث های بالا را نشنیده ایم ولی کسانی که قرار است جامعه را به لحاظ اجتماعی مدیریت کنند شنیده ایم و حتی اگر محض دستور هم که شده، جدیشان میگیرند. برای همین هم هست که انکار تجدید نظر فروید در نظریه ی اصلیش برای روانکاوی ای که خود را جانشین برحق فروید میخواند اینقدر حیاتی است چون اصلا خود شخص فروید به لحاظ علمی مطرح نیست، بتی که از او ساخته اند و عقایدی که به او منسوب کرده اند مهمند چون پول توی همین مجراها به مخازن جنبش روانکاوی و اهرم های اجراییش در صنعت رسانه سرازیر شده است. روانکاوی قرار بود پولساز باشد و حتی خود فروید هم تا اندازه ی زیادی به لحاظ اقتصادی و بر اساس علائق هم مسلک های مقتصد یهودیش به روانشناسی توجه داشت. او درست مثل یک اقتصاددان تشنه ی پول، دقیقا به جاهایی از روان آدم هال توجه میکرد که خودشان به آن فکر نمیکردند و صرفا به صورت غیر ارادی خود را در اختیار آن نیروهای ناخودآگاه مینهادند.:
«ما کاملا منطقی نیستیم. این برای هرکسی که بیشتر از سیری خود غذا خورده است، کلمات تند با یک دوست رد و بدل کرده است، یا در مسیر رفت و آمد صبحگاهی خود اشتباه کرده است، آشکار است. با این حال، روش‌هایی که در آن افکار، احساسات و انتخاب‌های ما به طور سیستماتیک مغرضانه هستند، کمتر آشکار هستند. اقتصاد رفتاری، رشته‌ای که بینش‌هایی را از روان‌شناسی اجتماعی، علوم شناختی و اقتصاد پیوند می‌دهد، در دهه‌های اخیر برای توضیح محدودیت‌های عقلانیت انسانی پدید آمد - با کشف فهرستی از سوگیری‌ها و اکتشافی‌ها یا میانبرهای ذهنی. اقتصاددانان رفتاری همچنین از یافته‌های تحقیقاتی برای بهبود قضاوت و تصمیم‌گیری از طریق مداخلات ساده (اغلب به نام «تکان‌ها») بهره گرفته‌اند. اگرچه اکتشافات این رشته واقعاً جدید هستند، تأثیرات فکری آن عمیق است. بنیانگذاران آن از مشهورترین نظریه پرداز قرن بیستم در مورد ناخودآگاه غیرمنطقی الهام گرفتند: بنیانگذار روانکاوی، زیگموند فروید. همگرایی های قابل توجه بین ایده های فروید و اقتصاد رفتاری گواهی بر دوام نظریه هایی است که تفکر را به دو فرآیند تقسیم می کند. اختلافات آنها به لحظات متمایز تاریخی و سیاسی اشاره می کند که در آن این پارادایم های روانشناختی ظاهر شدند. فروید و اقتصاددانان رفتاری چیزی متمایز، شاید حتی ذاتی، در مورد طرز تفکر ما برداشت کرده اند – اما آنها این کار را با تأکیدات بسیار متفاوت و برای توصیف واقعیت های متفاوت انجام داده اند. همانطور که در کتاب " تفکر، سریع و آهسته" روانشناس دانیل کانمن (2011) بیان شده است، مدل اقتصادی رفتاری اصلی شناخت به دو سیستم تقسیم می شود که او سیستم 1 و سیستم 2 می نامد. سیستم 1 عمدتاً ناخودآگاه، سریع و غریزی است، در حالی که سیستم 2 عمدتاً آگاهانه، کند و منطقی است. سیستم 1 ابتدایی تر و خودکارتر از سیستم 2 است و بیشتر رفتارهای ما را تعیین می کند، در حالی که سیستم 2 به تلاش و ظرفیت شناختی بیشتری نیاز دارد و هنگام فعال شدن، راهنمایی و محدودیت را ارائه می دهد. کانمن خاطرنشان می‌کند که این سیستم‌ها در تضاد همیشگی هستند، زیرا سیستم 2 وظیفه دارد بر تکانه‌های سیستم 1 غلبه کند. مشکل توپ و خفاش را در نظر بگیرید: «یک خفاش و توپ 1.10 دلار قیمت دارند. قیمت خفاش 1 دلار بیشتر از توپ است. قیمت توپ چقدر است؟ هنگامی که فردی با این مشکل مواجه می شود، سیستم 2 باید شهود سیستم 1 را که پاسخ آن 10سنت است، نادیده بگیرد. اگرچه برای محاسبه ی پاسخ صحیح فقط کمی ریاضیات ذهنی لازم است (5سنت). کانمن گزارش می دهد که نیمی از دانشجویان دانشگاه هاروارد، MIT و پرینستون که از آنها سوال پرسیده شد، سیستم 1 را پیشنهاد کردند. به نظر می‌رسد این مثال شکست لحظه‌ای دانش‌آموزان را در نادیده گرفتن تکانه‌های سیستم 1 خود نشان میدهد. این بررسی ذهنی به تلاش شناختی قابل توجهی نیاز دارد - تلاشی که کانمن آن را منبع کمیاب می‌داند. مدل اقتصادی رفتاری روان با «تقسیم کار» بین دو سیستم مشخص می شود که منابع شناختی را برای به حداقل رساندن تلاش و بهینه سازی نتایج تخصیص می دهند. همانطور که برخی از روانکاوان اشاره کرده اند ، این مفهوم سیستم دوگانه به طرز شگفت انگیزی یادآور تفکر فروید در مورد ماهیت دوگانه ی فرآیندهای ذهنی است. فروید فرآیندهای شناختی را به دو شیوه ی بازنمایی تقسیم کرد: فرآیند اولیه و فرآیند ثانویه. فرآیند اولیه عمدتاً غیرکلامی و ناخودآگاه است. در خیالات و رویاها آشکار است و لذت بر آن حاکم است. در مقابل، فروید فرآیند ثانویه را منطقی، مشورتی و محدود به واقعیت توصیف کرد. او پیشنهاد کردکه این فرآیندها با عوامل ذهنی - شناخته شده به اید، ایگو و سوپرایگو - مرتبط هستند که در نبرد برای تسلط روانی در تضاد دائمی هستند. اگر اید ما (که با فرآیند اولیه مشخص می‌شود) ما را به سمت خوردن کیک برای دسر سوق می‌دهد، ممکن است ایگو ی ما (که با فرآیند ثانویه مشخص می‌شود) ما را مهار کند و ما را به سمت انتخاب میوه سوق دهد. اقتصاددانان رفتارگرا، مانند فروید، تلاش کرده اند با بررسی انحرافات از عملکرد عادی یا انطباقی، زندگی ذهنی را درک کنند. اقتصاددانان رفتاری با استفاده از آزمایش‌های آزمایشگاهی، خطاهای سیستماتیک را در پاسخ‌های افراد مشاهده می‌کنند تا به سوگیری‌ها و اکتشافات آنها برسند. برای مثال، محققان شواهدی پیدا کرده‌اند که نشان می‌دهد افراد به‌طور نادرست ترجیحاتشان را در موقعیت‌های شدید احساسی پیش‌بینی می‌کنند - که منعکس کننده ی یک "شکاف همدلی سرد و گرم" است - و اینکه افراد هنگام تصمیم‌گیری نسبت به وضعیت موجود تعصب دارند... از آنجایی که مشارکت های پیشگامانه فروید با استفاده از استانداردهای تحقیقاتی دقیق تر مشخص شده، گسترش یافته یا جایگزین شده است، اقتصاددانان رفتاری بینش خود را در حوزه های مختلف، از جمله تصمیمات غذایی، پس انداز بازنشستگی، و حتی درمان سلامت روان به کار گرفته اند. اقتصاد رفتاری درک ما را از مشکلات تصمیم گیری غنی کرده است. با این حال، جایی که این رشته از روان‌شناسی فرویدی فاصله می‌گیرد، یکی از مکان‌هایی است که می‌توان به آن دست یافت. فروید و پیروانش به روش‌هایی توجه داشتند که زندگی اولیه به‌طور غیرقابل حذفی از زمان حال ما خبر می‌دهد. ادبیات اقتصاد رفتاری فاقد کاوش عمیق در مورد چگونگی تأثیر فرآیندهای توسعه بر قضاوت و تصمیمات ما است. مطالعات خارج از این حوزه ارتباط بین عواملی مانند سبک فرزندپروری و غیر قابل پیشبینی بودن دوران کودکی و تصمیمات بزرگسالان و رفاه را نشان داده است - یافته هایی که احتمالاً برای اقتصاددانان رفتاری جالب است. این که فروید بیشتر زندگی ذهنی را به عنوان بافتی از روابط مراقبت اولیه ی ما درک می کند، و اینکه اقتصاددانان رفتاری بیشتر زندگی ذهنی را به عنوان یک تجربه ی کاملاً فردی درک می کنند، با در نظر گرفتن زمان ظهور این رشته ها منطقی است. فروید در اواخر قرن نوزدهم، زمانی که اروپا درگیر صنعتی شدن و شهرنشینی بود، نوشتن را در اتریش آغاز کرد. شهرها شاهد افزایش رشد اقتصادی و کاهش نرخ مرگ و میر نوزادان و کودکان بودند. بحث شده است که افزایش سطح تحصیلات، به طبقه ی متوسط ​​و حتی برخی از خانواده‌های حقوق‌بگیر فرصت‌هایی برای ارتقاء در رده‌های اجتماعی می‌دهد و آنها را به سمت سرمایه‌گذاری روی فرزندان سوق می‌دهد که بلیط والدین برای رسیدن به فرصت‌های اقتصادی است. تغییراتی مانند اینها احتمالاً نقش خانواده را به عنوان یک واحد اقتصادی مهم و مکانی برای وابستگی متقابل روانی تقویت می کند. به عنوان مثال، "تحرک" برای افزایش پس انداز بازنشستگی فردی مورد توجه قرار گرفته است زیرا شرکت های کمتری حقوق بازنشستگی ارائه می دهند. در میان این تحولات سیاسی-اقتصادی، روانکاوی متولد شد. تصور فروید نیز همین بود که می‌توان بین تاریخچه ی زندگی مردم، به‌ویژه شرکای عاشقانه‌شان، و یک «منبع واحد» یعنی مادرانشان ارتباط برقرار کرد. در پرتو تحقیقات تجربی مدرن - به عنوان مثال، در مورد تأثیر شرایط اقتصادی بر رشد شناختی، عاطفی و اجتماعی دوران کودکی - به نظر می رسد فروید چگونگی شکل دادن به تفکر ما را تحت شرایط اجتماعی و سایر عوامل دست کم گرفته است. چرخش فروید به درون خانواده ی هسته‌ای، محدودیت‌های یک نظریه ی روان‌شناختی را که توسط یک وینی بورژوا در آغاز قرن گذشته ایجاد شد، آشکار می‌کند. اقتصاد رفتاری، به نوبه ی خود، در دوران نئولیبرالیسم - دوره ای از نابرابری اقتصادی بالا، فرسایش خدمات عمومی، و کار گسترده با دستمزد پایین - به وجود آمد. در همین حال، نرخ ازدواج و مشارکت در گروه‌های اجتماعی مانند اتحادیه‌های کارگری، مؤسسات مذهبی و سایر انجمن‌های مدنی کاهش یافته است. در زمانی که بسیاری از افراد مجبور به رقابت در بازار با یک شبکه ی ایمنی ناکافی بودند، اقتصاد رفتاری با وعده ی محدود کردن اشتباهات تصمیم‌گیری و انحراف از مدل‌های به حداکثر رساندن مطلوبیت وارد صحنه شد. به عنوان مثال، "تحریک‌ها" برای افزایش پس‌انداز بازنشستگی فردی مورد توجه قرار گرفته است زیرا شرکت‌های کمتری حقوق بازنشستگی ارائه می‌دهند، که زمانی امنیت اقتصادی کارگران را در دوران پیری تضمین می‌کرد. اقتصاد رفتاری ممکن است نقشی در محدود کردن قلمرو آنچه در منظری که از نظر سیاسی و اقتصادی محدود شده است، داشته باشد. Loewenstein این اثرات سرریز بالقوه را بررسی کرده است: در یک مطالعه ، تلنگرها به شرکت کنندگان "امید کاذب" داد که تصمیمات فردی کوچک، به جای اقدامات جمعی، برای حل بحران آب و هوا کافی است. همانطور که الدار شفیر، اقتصاددان رفتاری در نیویورک تایمز در سال 2016 بیان کرد ، این حوزه منعکس کننده ی دنیایی است که از آن به وجود آمده است، و "محبوبیت آن بدون شک از ترکیبی از کمبود بودجه و درماندگی سیاسی ناشی می شود." آنچه شباهت ها و تفاوت های بین اقتصاد رفتاری و ایده های فروید نشان می دهد این است که نظریه های ذهن (و گفتمانی که آنها را احاطه می کند) توسط زمینه های تاریخی آنها شکل گرفته و محدود می شوند. فروید و اقتصاددانان رفتاری به طور یکسان به چیزی رسیده اند که ممکن است بینش اصلی در مورد شناخت انسان باشد: دوگانگی آن. اما تصور اینکه یک پارادایم می‌تواند پیچیدگی‌های انگیزه، قضاوت و تصمیم‌گیری را که فراتر از زمان و مکان است، کاملاً روشن کند، بسیار خوش‌بینانه است. شاید انگیزه برای انجام این کار را بتوان به فهرست طولانی ذهنیت های غیرمنطقی انسان اضافه کرد.»:

“Both Sigmund Freud and behavioural economists describe a dual-process mind. But the differences in their ideas are revealing”: psyche: 21 SEPTEMBER 2021

شباهت این گزارش به گزارش قبلی در این است که باز هم جمله ی آخرش ظاهرا با بقیه اش نمیخواند ولی بیش از همه ی آن حرف دارد: یک روانشناس، برای این که ثابت کند دانشش چقدر مهم است این همه درباره ی تاثیر روانشناسی بر اقتصاد از طریق بازی کردن با دوگانه ی فرویدی ذهن صحبت میکند و در آخر برای این که مردم از روانشناس ها نترسند جوری حرف میزند انگار آنقدرها هم موضوع تعیین کننده ای نیست. برای رفع اتهام هم استدلال درستی می آورد: این تنها پارادایم تعیین کننده در واکنش انسان نیست. ولی وقتی که سیستم 1 آنقدر پیشرفته تر از سیستم 2 شده باشد که رفتار دم دست آدم ها را قابل پیشبینی کند طبیعتا به نفع آن کسی عمل میکند که سیستم 1 را تعیین میکند. چنین کسی وقتی موفق خواهد بود که بخش اعظم متخصصان طراز اول فرایندهای روانی را به استخدام درآورده و درواقع خریده باشد. پس جزو کسانی است که: 1-پول زیادی دارند. 2- نیازمند عملکرد آدم ها به نفع پولدارتر شدن خودشان هستند. 3- سیستم 2 را به نفع خود نمیدانند و دشمن رشد عقل و منطق در توده ی مردمند. مسلما کسانی که دوست دارند مردم بی عقل باشند دوستدار آنها نیستند بخصوص وقتی از بی عقلی مردم برای کشتن آنها در جنگ ها و بی نظمی ها برای افزوده شدن حساب بانکی خود استفاده میکنند. این نقطه ی بیرحمانه، همان جایی است که در آن، مرد به نفع سیستم 1 و در یک غریزه محوری محض، به خود تلقین میکند که زن مایل به مورد تجاوز واقع شدن است تا اجازه دهد زنان با پوشش های جنسی در خیابان و اماکن عمومی ظاهر شوند و سرمایه دار بنا بر ذائقه ی مردان برای زنان لباس تهیه کند چون این طوری لباس پوشیدن زنان گوناگون تر و آن هم تحت اجازه ی مردان خواهد بود. ظاهرا همه از این قضیه راضیند و چون فقط پول و نه تنها خود کالا در این میدان اهمیت دارد، صدمات روانی این تجارت به زنان و همچنین مردان اهمیتی نخواهد داشت. اینجا دیگر مطمئنا این خود زنان و مردان قربانی نیستند که تعیین کرده اند این صدمات روانی اهمیت دارند یا نه.

مثلث برمودای آسیایی

نویسنده: پویا جفاکش

تاکنون هیچ روسی نفهمیده است که چرا مثلث برمودا اینقدر برای امریکایی ها جالب است ولی مشابه روسیش مثلث اودمورت نه. روس های زیادی هستند که معتقدند افراد و وسایل نقلیه در این منطقه به طرز اسرارآمیزی ناپدید میشوند و بلاز معتقدند علت گم شدنشان هم لشکر زنبورهای مامور کشیش های اسرارآمیز نیستند بلکه ارتش در اینجا فعالیت های سری میکند. نظیر این توطئه پردازی را امریکایی ها نیز درباره ی مثلث برمودا داشته و هاله ی ترسناک ایجاد شده حول آن را بابت جلوگیری از سرک کشیدن مردم به پایگاه نظامی امریکا درآنجا خوانده اند. ولی حتی برای بدنام کردن ارتش روسیه هم که شده، امریکایی ها ذره ای درباره ی شایعات حول مثلث اودمورت، قصه سرایی رسانه ای نکرده اند. یک کاربر رسانه ای روس با نام مستعار "خرگوش کوچک" حدس زده علت این موضوع، ایدئولوژیک باشد و به این موضوع اشاره کرده که در تاریخ رسمی، اولین برخوردگاه تزار های آلمانی اسلاو ها با مغول های مسلمان در همین محدوده از روسیه بوده و این محدوده محل جنگ های پطر کبیر با دولت تاتار غازان بوده است. اگرچه ایوان مخوف پیشتر شکست های سنگینی بر مغول ها وارد کرده بود ولی مغول های ضعیف شده تا قرن 18 بر روسیه حکومت کردند و به دلیل مقاومت آنها پیشرفت اروپایی شدن روسیه در شرق با کندی مواجه شد چنانکه به قول وبلاگ نویس روس فوق الذکر، منطقه ی سیبری در ورای اورال هنوز به شدت آسیایی است، جنگل های آن تخریب نشده و تقدس طبیعت که کمتر جایی در قاموس تفکر مادی گرای اروپایی دارد در بین ساکنان مغول نژاد آن هنوز پابرجا است. خرگوش کوچک اضافه میکند هیتلر هم در یورش به روسیه میخواست فقط تا اورال را تصرف کند یا به اصطلاح پس بگیرد. خرگوش کوچک معتقد است حتی خالی بودن منطقه ی مثلث اودمورت ایدئولوژیک است چون تاکیدی بر مرز اروپا و آسیا است و یادآور این نکته که روسیه به خاطر سرسختی اروپاییش در مقابل اروپای قاره ای و امریکای به همان اندازه مادی گرا هنوز آسیایی محسوب میشود.

این موضوع نکته ای را به ذهن من متبادر میکند. آیا اکنون و بعد از تخریب عراق و سوریه، مثلث روسیه-کره ی شمالی-ایران، دقیقا بازسازی مثلث اودمورت نیست. اینها همان سه مملکتی هستند که هیچ روزی نیست خبری مبنی بر ظن جنگ "غرب" با اینان منتشر نشود. از منطقه ی بین این سه مملکت شیطانی، همیشه اخبار توحش و مرگ اندودی به گوش میرسد انگار که اینجا به اندازه ی مثلث وحشی اودمورت، یک منطقه ی ماقبل تاریخی است. ولی این را هم باید اضافه کرد که همانطورکه مثلث اودمورت اکنون و بعد از اسلاو شدن روسیه ی ماقبل اورال، وسط اروپا است، بازسازی بزرگ تر آن یعنی مثلث کره ی شمالی-روسیه- ایران، نیز دقیقا وسط جهان اروپایی قرار دارد. جهانی که پس از غرب دوست شدن هندی ها به دنبال ترک اسمی هندوستان توسط انگلستان، فتح ژاپن و کره ی جنوبی توسط امریکا در جنگ جهانی دوم، امریکایی شدن اقتصاد چین و کشورهای تحت نفوذ سیاست چین در شرق و بلاخره جرئت کردن امریکا به امریکایی کردن تایوان به عنوان تکه ای از خاک چین، عملا سرتاسر شرق به جز ظاهرا مثلث مزبور را در بر گرفته است. این حرکت به جای غرب به شرق، شرق به غرب و از راه دریا بوده است؛ تاکیدی بر داستانی که درباره ی چگونگی استعمار دریایی اروپایی و کشف اتفاقی قاره ی امریکا در اثر آن گفته میشود؛ یعنی این که عثمانی ها راه تجارت در خشکی را بر غربی ها بستند و غربی ها مجبور به قایقرانی و کشتی سواری شدند. سلطان محمد فاتح که روم مسیحی را از بین برد و جاده ی خشکی شرق را کلا جزو امپراطوری عثمانی کرد، سزارهای رومی را به دربار آلمان فراری داد تا بعدا به شکل تزارهای روسی از اسلاف قزاق و مغول عثمانی ها در روسیه ی کنونی انتقام بگیرند. شاید انتقام مسخره ای نباشد. در تاریخ رسمی، سلطان محمد فاتح عثمانی و سلطان محمد بنیانگذار دولت مغول غازان هر دو در قرن 15 میزیستند و ظاهرا بانیان تاریخ رسمی، شباهت هایی بین این دو شخصیت همنام یافته بودند که باید آنها را همدوره میکردند شاید چون در افسانه ی اولیه ی خود، یک شخصیت واحد بودند که مهم، مبارزه شان با مسیحیت ارتدکس بود، چه نام صاحبش سزار تلفظ شود یا تزار. تا همین اواخر تمام خاورمیانه به جز ایران در مشت امریکا به نظر میرسید و ظاهرا سد عثمانی تا ایران یعنی اولین محور شرارت مثلث برمودای شرقی عقب رفته بود. ولی مهم بود که این سد، هنوز در یک کشور اسلامی باشد تا اسلام که اصل آن سعودی و به شدت بدنام تصویر میشد، هنوز دشمنی شرور برای غرب نیز باشد. چرا؟ چون پیشرفت و دانش در هر دو منطقه ی خاورمیانه و اروپا اساس یکسانی دارد و با تجارت گره خورده است و همیشه این نگرانی هست که خاورمیانه بازگشتی به بنیاد اصلی دو تمدن کند و مسیر بهتری را جایگزین غربی شدن وحشیانه و فاجعه بارش در جنگل مثلث شکلی که به راستی بخشی از تمدن اروپایی است پیدا کند.

اساس هر دو تمدن اروپایی و اسلامی، سواد آموزی حامی تجارت است. در انگلستان که قدرتمندترین نیروی دریایی را به استخدام تجارت خود درآورد، حامی کشتی ها سنت میکائیل است. در نورماندی فرانسه –که منشا پادشاهی انگلستان تلقی میشود- و در کورنوال، او همچون یهوه ی کوهستان یهودی ها بر صخره ی مخصوصی جلوس میکند. در نورماندی، صخره ی مزبور، تومبا نامیده میشود که با کلمه ی تومب به معنی قبر مرتبط است ولی منظور از قبر دراینجا غار است که مثل قبر، سوراخی در زمین است. همانطورکه خورشید در غرب، در قبر خود فرو میرود کاهنان نیز در غار برای سنت میکائیل مراسم میگیرند. میکائیل دراینجا به وضوح همان میترا است. صخره ی تومبا را تومبلا و تومبلانا نیز میخواندند به نام بلوس و بلینوس یعنی اصطلاحلاتی که کلت ها برای خورشید استفاده میکردند. لغت تومبلا منشا لغت table به معنی میز نیز هست. این کلمه قبل از چنین کاربردی، معنی سنگ مسطح میداده است. اهمیت سنگ مسطح، در قربانی کردن است ولی کاربرد دیگری هم داشته است: نوشتن. نوشتن، آموزه و دستور هرمس یا مرکوریوس خدای خورشیدی عقل است که در زبان های کلدانی و عربی، از او با عنوان «کاتب» یا نویسنده یاد میشد. او در مقام میکائیل که محافظ زمین است، چنان بر زمین قانون جاری میکرد که انگار هر چه بر زمین اتفاق می افتد و پدید می آید، عباراتی است که مینویسد. ازاینرو به عباراتش در کلدانی «جمله» گفته میشد که از ریشه ی «جمیل» به معنی زیبا است. چون در نگاهی عارفانه تمام مخلوقات او زیبا هستند. هرمس را در منابع کلدانی، گاها با عناوینی چون «اورمه»، «گرما»، «گرامی»، «کرام»، و «کرمان» یاد میکردند و این کلمات را کلدانیان و فنیقیان برای «یاسر» یا «عاشر» خدای ظاهرا متفاوتی نیز استفاده میکردند که میتواند در اساس خود همان هرمس باشد. ریشه ی کرام که دورادور با نام خود هرمس مرتبط است، ظاهرا در اروپا به charam به معنی جذابیت تبدیل شده است اما از سوی دیگر با لغت کلتی «کروم» به معنی گرد نیز مرتبط است. زمین یک تکه سنگ گرد است که مثل سنگ های مسطح تومبلا، عرصه ی نویسندگی مرکوریوس است. "سرس" الهه ی زمین بوده که نامش با circus و circle به معنی گرد مرتبط است و این هر دو از گلگال به معنی گرد در عبری می آیند. سرس نیز به کشتی تشبیه میشده است چون زمین مثل کشتی وسط دریای اقیانوس شناور تصور میشده و هرمس یا میکائیل درواقع حکم ناخدای کشتی زمین را داشته است. علیرغم زندگی بخشی با تجارت و نوشتن، میکائیل از این که کسانی را قربانی پیشرفت خود کند ابایی نداشته و به همین دلیل تومبالا هایش جای قربانی نیز بوده اند. به طوری که ممکن است لغت مها کال که لقب شیوا خدای نابودی هندوان است قبل از این که به این شکل و به معنی "سیاه بزرگ" تلفظ شود، نام خود میکائیل بوده باشد. در نورماندی نام میکائیل را "ال میکاه" نیز تلفظ و به خدای جایی به نام مکه معنی میکردند و میگفتند که نام بومی آن خدا درآنجا "ابرائیل" [=گابریل یا جبرئیل] بوده است. در اسلام، مکه زادگاه محمد پیامبر و قرارگاه کوهی است که او در بالای آن عبادت میکرده است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P248-252

تمدن استعماری غرب که بر بنیاد مسیحیت کلتی استوار بود، همواره به راه میکائیل ملوانان رفت و همانطور رفتار کرد که مسلمانان تا همین چند دهه پیش فکر میکردند باید رفتار کنند: دانا و توانمند شوند، با تجارت گستری و نفوذ در کشورهای دیگر آنها را به راه خود بیاورند و آنجاکه مقاومت دیدند در راه خدا خشونت بورزند. اما در طی قرن 19 اشرافیت اروپایی کم کم مسیر خود را در این راه از مسلمانان جدا کردند. آنها که همیشه مردم مسیحی را به شرکت در هدایت کفار در پروسه ی استعمار دعوت میکردند کم کم متوجه شدند بنیان اخلاقی و اسطوره ای فرهنگ های کفار، زیاد تفاوتی با بنیان اسطوره ای-اخلاقی مسیحیت ندارد و به جای این که این را حمل بر تفاهم شرق و غرب کنند، با همان نخوت نظامی خود، آن را دلیل بر پستی مسیحیت دانستند و برتری خود را به جای برتری عقیدتی، برتری نژادی خواندند. پس به همان تورات مسیحیت دست آویختند و خود را به ادعای این که ثمره ی همان آمیزش معروف پسران خدا با دختران بشر هستند همزمان برتر از مردم شرق و غاطبه ی مردم اروپا خواندند و امید مردم اروپایی به همرده بودن با خود را که شعار آزادی خواهی گسترده ی قرن 19 بود دستاویز تغییرات ایدئولوژیکی دانستند که بر جهان اعمال میکردند. در این راه آنها اولا تمام دستاوردهای تمدن شرق را به اسلاف خود نسبت دادند و انسان های اصلی را جانورانی در شرف همعرض جانوران معمولی خواندند و حساب خود را از اینان جدا کردند و تا آن حد پیش رفتند که بشر را لایق اخلاق ندانستند و گفتند این جانوران را باید به روش جانوران به یکدیگر دچار کرد. برومونت، این ادعای معروف را که برجستگی تفاوت بین مرد و زن کار حبشی ها یا اتیوپیایی ها است را به اجداد سفیدپوستان اصیل نسبت داد و حبشی ها را دریانوردانی با موهای سرخ و بلوند خواند و ادعا کرد به این خاطر آنها را نژاد سرخ خوانده اند که موهایشان سرخ بوده است، اما این که با سیاهان تطبیق و در افریقا جای داده شده اند کار پدر تاریخ یعنی هرودت یونانی است که چون میخواست اخلاق آنان را وارونه و خودشان را حقیر کند آنها را به رنگ افکارشان سیاه پوست خواند؛ پس مروئه پایتخت حبشیان را نیز نباید به افریقا نسبت دادو آن در اصل خود "مرو" meru کوه خدایان آریاییان سفیدپوست فاتح هند بوده است. لنورمانت حتی ادعا کرد که کوه مرو مرکز بهشت عدن بوده که شامل اسکاتلند شمالی، جزایر اورکنی، و موری بوده که قلمرو گورگون ها و تایتان ها تلقی شده اند. کابیری ها که جادوگران انسان های پست بودند قوانین طبقاتی و اخلاقی این نژاد برتر را زیر پا نهادند و حالا که مردم معمولی، نمک نشناسی خود در مقابل خدماتی که انسان برتر سفید به آنها کرده را ندانسته اند باید همان جادوی کابیری را برای صدمه زدن اینها به یکدیگر افزایش داد و ضد اخلاق با مردم مواجه شد. این موضوع که فراماسون ها زنان را اینقدر حقیر میدانند که به لژهایشان راه نمیدهند ولی حضور آنان را مدام در جامعه افزایش میدهند نمونه ای از این واکنش است. "بری دانسفورد" رساله ای به نام «حقیقت در مورد سرزمین مقدس اسکاتلند» منتشر کرد و در بین کراماتی که در آن به اسکاتلند خانه ی فراماسون ها نسبت داد ازجمله مدعی شد پونت پیلاطس قاضی قاتل عیسی مسیح، متولد فورتینگل در نزدیکی ادینبورگ بوده تا افتخار قتل مسیح اخلاقیون به یک اسکاتلندی برسد. جالب این که اسکاتلند به قلمرو یهودیان نیز معروف و قدیس حامی آن داود شاه یهودا است که جد مسیح به شمار میرود اگرچه ادعا شده در جریان شورش منطقه ی ادینبورگ علیه روم، یهودیان نخستین اینجا نسل کشی شده و بین 80 تا 100 هزار نفرشان یک جا به قتل رسیده اند. اسکاتلندی ها به مردم گربه ای نامبردارند و اشرافشان متمثل به شیرند که حیوان یهودا است. با این حال، اسکاتلند محل اورکنی یعنی جایگاه اورکوس ها یا غول ها نیز هست که این غول ها همان اسلاف فرشتگان هبوط کرده اند تا یادآوری کنند اشراف شیر از کجا آمده اند و چرا بلندی ادینبورگ، تپه ی شیر نامیده میشود. اسکاتلند به محل دروازه ی دوزخ نیز شناخته میشد و به "کائونیا" یا قلمرو هرج و مرج نیز نامبردار بود، عنوانی که نشان میدهد چرا انتظار میرود حامیان کنترل جهان با جنگ و مغزشویی و آموزش غلط باید ازآنجا بیایند تا چنین سم هایی را به میان مردم عادی منتشر کنند.:

“els, atlantis, Scotland and Egypt”: Andrew t. Hennessey: rumormillnews: 11feb2004

این طرح فقط وقتی ممکن است بدون شک و تردید از سوی مردم تحقیر شده پذیرفته شود که طرح همریشه اش بدتر به نظر برسد و عثمانی فاسد و دشمن پیشرفت هنوز وجود داشته باشد حتی پس از نابود شدنش و در قالبی جدید. هرمس نباید دو جور سخن حکیمانه بنویسد مگر این که یکی از آنها بسیار زیبا و واقعا جمله به نظر برسد و دیگری هذیانی خطرناک که درستی آن دیگری را اثبات کند. به همین دلیل، مثلث برمودای جدید، روز به روز برای مردم خودش بیشتر کمدی سیاه به نظر میرسد اگرچه هنوز باید مثل مثلث اودمورت به عنوان مرز خیالی اروپا و شرق باقی بماند.

مطلب مرتبط:

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

حکایت اهل کتاب: دانشمندان، مدرنیته، شیاطین و جادوگری

فرهنگسازی سیاسی دیزنی و آشکارگی مجدد تبختر اشرافی در دموکراسی امریکایی

اتحاد با لیلیت جن ماده در راه جاه طلبی انسانی

نویسنده: پویا جفاکش

از قدیم، این رسم دیرینه ی بسیاری از اقوام بوده که مردمشان بچه تولید کنند ولی آنها را تربیت نکنند یا تحت پوشش حمایت خود قرار ندهند و اکنون هم با هرچه بیشتر فرو رفتن پدر و مادر در کار، این رسم تداوم دارد. تا وقتی این رسم هست، بچه ها همیشه این فکر را جلو چشم خود دارند که بیش از تکیه کردن بر حمایت مردم، باید از طریق ستیز با مردم و آزار رساندن به آنها پیشرفت کنند. کسانی که به قله ی نهایی این پیشرفت میرسند، احتمالا در حلقه ی serpent rouge قرار میگیرند. آنها قدرتمداران و ثروتمدارانی هستند که مدعیند با نیروی دلاوری و ستیز خود به جایگاه جنگاوران افسانه ای در باغ بهشت دست یافته اند و قصرها و کلوب هایشان هم مثل بهشت آسمانی، از انبوه لذت های مادی انباشته است و کمتر قوانین اخلاقی توده ها در آنها جای دارد. آنها دوست ندارند دیگران در این راه رقیبشان شوند و میگویند پیشرفتشان به سبب توانایی های ذاتی خود است که از نسل سرافیم یا انسان های مارمانند آسمانی ریشه دارد. آنها نفیلیم و نیمه خدایانند و بهشت مار، فقط به آنها تعلق میگیرد و نه انسان های معمولی. بنابراین آنها منکر بهشت آدم و حوای یهودیانند که همه ی انسان ها را سبب شده باشد و عقاید خود را نه به یهودیان بلکه به کاهنان تورانی الاصل مهاجر از کلده به رم منسوب میکنند. اما درواقع این عقاید متعلق به افیت های یهودی مهاجر از مصر به پرگامون است که با عقاید یهودیان سامری درآمیخته است. بسیاری از اولایای اولیه ی کلیسای رومی را همینان خوانده اند ازجمله سنت جروم مهره ی اصلی تعیین تاریخ یهودی-مسیحی را که قبل از پیوستن به کلیسای نیقیه یک نیکولاسی بود و احتمالا هیچگاه از افیت بودن دست نکشید. بنابراین کلیسای مسیحیت یهودی تبار با تمام اشراف حاصل از درباری که از این کلیسا قدرت گرفته باید به چنین عقایدی معتقد باشند و همانطورکه در مورد کلدانیان رم میبینیم با داستانسازی های بیشتر در ارتباط دادن نایهودیان به عقاید یهودی، قدرت خود را در جهان گسترده اند؛ داستان هایی مثل سفر یوسف رامه ای با جام مقدس به انگلستان، درس آموزی عیسی نزد تبتی ها، برابر بودن موسی با آخناتون فرعون مصر، و یا زیارت بنی اسرائیل از معبد هاثور در صحرای سینا.:

“the sons of the serpent tribe”: jonathan sellers: 2003: part1.j

دراینجا اتفاقا برجستگی مار دقیقا به سبب کیفیت توراتی آن است. مار میخواست آدم و حوا با خوردن میوه ی دانش، از خدا که یهوه باشد قوی تر شوند و بنابراین انسان های برتر با رسیدن به بهشت جای خدا یا یهوه را میگیرند. بنابراین، برتر بودن از آدم های عادی در حکم خدا شدن یا یاه شدن است. این به کلمه ی "جاه" در جاه طلبی در فارسی معنی میبخشد. چون جاه تلفظ دیگر یاه است. این را گادفری هگینز در اوایل قرن 19 در آناکالیپسیس بیان کرد آنگاه که لغت "عالی جاه" برای حکام هند را به خدایی بودن آنها تعبیر کرد. وی زندگی و مرگ فرمانروایان را به طلوع و غروب خورشید تشبیه نمود و اشاره کرد که یهوه نیز شکل برجسته شده ی یک خدای خورشیدی است؛ دیودوروس آپولو را که خدای خورشید است "کان" (خان) مینامد و کونیوس دیگر لقب آپولو را باید "خان یو" نامید که یو مثل یا و یی، از نام های یهوه است. هگینز، لقب کونیوس را با "کان یا" و "کان یی" القاب کریشنا خدای مهم هندی در هندوستان مقایسه و اضافه میکند رقص کریشنا با انبوه زنان در جنگل، تکرار بهشت یهودی است و رادها رئیس این زنان از جایی به نام وریا می آید که صورت دیگر "اور یاه" یعنی شهر یهوه است که باید آن را اورشلیم دانست؛ کریشنا از قبیله ی یادو است که همان یهودیانند و آنها بیشتر در "میوار" تعداد دارند که محلی است با هشت خدا که هفت تایشان خدایان کوچک، و یکیشان موسوم به «ناجی» natji خدای برتر است؛ ناجی، خدای کوهستان است و در این زمینه همتای یهوه است. کریشنا مرکزی به نام دوارکا داشت که خدای اصلی آن، بودای سه گانه نام داشت و هگینز معتقد است کریشنا خود مدلی از بودا است. بودا نام سیاره ی عطارد حامی خرد نیز هست و در این مقام، پسر چاندرا یا ماه است. یادوها نیز فرزندان چاندرا (ماه) نامیده میشدند. هگینز سه گانه بودن بودای دوارکا را با نامیده شدن هرس خدای عطارد در غرب به تریمگیستوس یا ثلاثه عظمه (سه بار معظم) و نیز با تثلیث خدایان مسیحیت –پدر و پسر و روح القدس- مقایسه نمود:

“anacalypsis”: godfrey Higgins: v1: longman press: 1836: P430-1

در تثلیث است که اهمیت خدایی انسان آشکار میشود. ماه گونگی انسان خردمند او را متوجه غروب خورشید میکند جایی که عرصه ی حکومت الهگان قمری با کیفیات شخصیتی گوناگون است که همه ی آنها نیمه ی تکمیل کننده ی خدای نیکی هستند ولی معمولا در جنبه هایی متضاد با او. اتحاد اینان، تثلیث پدر-مادر-فرزند را میسازد. در بین کلت های یونانی مآب، پدر-فرزند، آپولو یا خورشید است که در شب با آمیختن به الهه ونوس یا سرس (مادر)، به جهان دوزخی زیر زمین نفوذ میکند تا کیفیت پلشت انسان ها را درک کند بلکه بتواند درباره ی آنها تصمیم بگیرد. وقتی او مثل یک انسان رسیده به کیفیت ایزدی، از دوزخ آدمیان برمیخیزد، مجهز به کمان کشنده ی اجنه است و در این حالت، با اروس (کوپید) و هرمس تطبیق میشود. او در این لحظه او از نو از رحم سرس یا مادر-زمین زاده شده است که خود الهه ی شب نیز میباشد و در تطبیق با تاریکی جهل، انسان خورشیدی را به بودا خدای بیداری اسلاف اسکیت کلت ها تعبیر میکند. شناختی که او از انسانیت به دست آورده او را به ریاست "کلاخان" یا چرخه ی سرنوشت میرساند که "التین" و نهایتا "هیلتون" تلفظ شده است. نام کلتی دیگر او tegid است که پسر "پان دئوس" خدای بزمانند متشبه به شیطان به شمار میرود. عقیده بر این است که اصطلاح کلاخان پیش از این که عمدا به این شکل تلفظ شود، در اصل خود همان "گان عدن" عبری یعنی باغ بهشت بوده است:

“rivers of life”: v2: james forlong: celepohais press: 2005:

P327-8

در دانش انگیزی این حالت از انسان خورشیدی پس از گوشتمند شدن با الهه، پیوستگی او با دانش یادآور پیوند آتنا/مینروا الهه ی یونانی-رومی با دانش است. چون برجسته ترین نماد مینروا جغد است که پرنده ی لیلیت الهه ی جادوگران به شمار میرود و لیلیت لغتا همان لیله به معنی شب و مترادف با هکاته صاحب ماه و الهه ی جادوگران است. دراینجا نام لیلیت است که به شب داده شده است و لیلیت مونث شده ی "لیلو" (لولو) است: عنوان کلی اجنه ی کهن که با بیابان ها، طوفان ها، شیرها و بیماری ها در ارتباط بودند. لیلیت که نسخه ی مادینه ی آنها است دست عیشتار خوانده و به دست مجسم میشود چون میگویند او را عیشتار با دست خودش ساخت و شهوت انگیز آفرید تا شب ها با مردان بیامیزد و آنها را دچار تخیلات منحرف جنسی کند. لیلیت را که با صورت فلکی عقرب و اداره ی کره ی ماه شناخته میشود، مادر اجنه ی موسوم به آل خوانده اند. آل ها نخست اجنه ای بی جنسیت بودند. ولی بعد گاهی با جن های ماده ای تطبیق شدند که نوزادان را در رحم مادرانشان میکشند و گاه با جن های نری که به شکل سگ در رختخواب آدم ها میخوابند تا آنها را به راه بد بکشانند. هر دو تجسم باعث میشود تا لیلیت با لاماشتو قاتل نوزادان در رحم مادرانشان مقایسه شود. لاماشتو به شکل زنی با سر یک شیر نر توصیف شده که یک سگ و یک خوک از دو پستان او شیر مینوشند. هوراس از قول هیرونیموس کاردیا مینویسد که لیلیت درواقع لامیا الهه ی جنون بوده است که به دلیل آمیزش نامشروع زئوس شاه خدایان با او، هرا همسر زئوس برای انتقام، فرزندان او را از او گرفت و گم کرد و از آن زمان، لامیا/لیلیت، برای انتقام، فرزندان مادران دیگر را میکشد. برخی روایت های یهودی کابالایی، لیلیت را ماری ماده در بهشت میدانند که آدم را میفریفت و ضدیت ماران با آدمیان، از درون بهشت تاکنون به اختلاف آدم و لیلیت مربوط است. کیش "شدیم" در بین النهرین به عقیده ی ویلیام آلبرایت و تئودور گاستر، ریشه ی یهودی دارد منتها عقاید درست و نادرست آن را با هم جابجا کرده است. پیروان این کیش معتقد بودند فراوانی شر در جهان، نشان میدهد قدرت اجنه از قدرت یهوه بیشتر است و به همین دلیل، به جای یهوه شدیم یعنی اجنه را میپرستیدند و معتقد بودند بسیاری از آنها (اجنه) فرزندان لیلیت از آدم بوده اند. در تعلیم یعقوب و اسحاق هاکوهن، سمائیل جن و لیلیت در مقام زن و شوهر، دو پاره از یک وجود بوده اند چنانکه آدم و حوا نخست هر دو، دو پاره ی یک موجود هرمافرودیت (دوجنسه ی) نخستین بوده اند. برخی معتقدند سمائیل و لیلیت، جنبه های الهی و فراطبیعی آدم و حوایند. این روایت، مرتبط با "قرین" سایه ی نرینه ی مرد، و "قرینه" سایه ی مادینه ی زن در فولکلور عربی است. قرین و قرینه، به دلیل کیفیت فرابشری خود، گاهی قدرتی بیش از عقل مرد و زن پیدا میکنند و صاحبان خود را به کارهایی –ازجمله کارهای شرورانه ای- وا میدارند که خودشان دوست ندارند انجام دهند:

LILITH THE DEMON: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

در تکمیل این پازل، باید اضافه کنم که "آل" میتواند با اضافه شدن "م" تعریف سامی به راحتی به "حلم" halam به معنی عمومی جن در زبان و فرهنگ آرامی تبدیل شود که خود ریشه ی "حلم" helm/holm در عربی به معنی کابوس و خواب آشفته است که آن هم به اجنه مربوط میشود. ظاهرا آمیزش شبانه ی اجنه ای از جنس های مخالف –در اروپا: اینکوبوس و ساکوبوس- در رویا با انسان ها وسیله ی آفرینش نوین و بازتعریف خداوند و دربارش در فردا نیز هست. شاید این در حکم تکمیل قرین و قرینه ی انسان با جفت های خدایی مکملشان باشد که برای کسانی که حوصله ی خدا شدن با دانشمند شدن را ندارند امیدبخش است. بدین ترتیب، اگر نیروهای نرینه و مادینه ی قهرمان با هم مرتبط شوند و او به آدم دوجنسه ی باغ عدن برگردد خورشید پیروزمند را در خود زنده میکند و کیفیت یهوه را می یابد. در کابالا یا عرفان یهودی، خوخمه یا حکمت، نیمه ی زنانه ی یهوه است که به یونانی سوفیا نامیده میشود. ملیندا سیبولد مینویسد که مسیح پسر خدا و مریم، همان انسان ایزدی است که از آمیزش یهوه با سوفیا پدید می آید و جایگاه زمینی یهوه را تصرف میکند. اما خدا شدن با تبدیل به یهوه، دراینجا محدودیت های مفهومی خود را دارد. هاهو یا یاهو که بعدا یهوه خوانده شد، در ابتدا برابر با حئا خدای دوستدار و حامی مردم در بین النهرین بود. اما کاهنان یهودیش آن را درحالیکه هنوز یهوه میخواندند، به لحاظ محتوایی کم کم بیشتر با یلدابهوت یا انلیل که خدای دشمن انسان ها است برابر کردند. انلیل نسل خود یعنی آنوناکی ها را از آدمیان معمولی برتر میداند و آدمیان را فقط در مقام بردگانی بی ارزش میشناسد که خونشان حلال است. مسیح یا خدای انسان مانند در فرم مسیحی متعارفش به حئا نزدیک تر است اما توجیه کننده ی جنایات جناحی که انلیلی فکر میکنند شده است. حئا و انلیل، هیچ کدام قدرت های دارای توانایی مطلق نیستند ولی انلیل خیلی دوست دارد در قالب یهوه خودش را اینطور به مردم معرفی کند که به همه کاری قادر است و همه ی بدبختی ها و خوشبختی های زندگی اینان از او است:

“race that bwent stray”: Melinda siebold: subrosa pub: 2015: Chap9

شاید هرچقدر تربیت کودکان سخت تر میشود احتمال این که آدم ها در زندگیشان به جای حئا از انلیل نسخه برداری کنند نیز بیشتر میشود. نکته ی جالب این است که خیلی از این آدم ها منکر خدایند و نمیدانند جاه طلبیشان از یک ادبیات مذهبی الگو میگیرد.

حکام، همزمان جنگاور و خردمند نیستند: مردم، اول خودشان این را بپذیرند.

نویسنده: پویا جفاکش

همه ی ما در طول زندگیمان سعی میکنیم رویدادهایی را که زمانی از آنها لذت میبردیم بازآفرینی کنیم. این چیز خوبی است ولی وقتی که به عالم سیاست فرافکنی میشود و انتظار بیجا ایجاد میشود که یک دوره ی تخیلی سیاسی یا مذهبی بازآفرینی شود باعث ناخرسندی روانی بی دلیل مردم میشود. مسلما تشیع ایرانی با القای تصور قریب الوقوع بودن ظهور امام زمانی به نام محمد و بازگشت دوران باشکوه پیامبری به نام محمد، در این بی سامان کردن خودش شریک بوده است. اما قبل از آن هم شاه سلسله ی پهلوی که خود را بازگرداننده ی عظمت پارسیان میخواند همین خطا را کرده بود. هر دو مجموعه روی محور فصلی الهامبخش طبیعت برای فرد فرد آدمیان استوار بودند که وقتی سیاسی شود، انتظار «بهاران» را از حاکم میطلبد و فکر میکند: «دیو چو بیرون رود فرشته درآید» و البته میدانید مدعی فرشته بودن وقتی نتواند معجزه کند خودبخود به یک دیو دیگر تبدیل میشود. در عالم سیاست، هر فرشته ای به عمر دیو دیگری پایان میدهد که یک فرشته ی مرده است یعنی یک ایزد نباتات است که وقتی به درد نمیخورد طبیعت دچار خزان میشود. ولی شما میتوانید تصور کنید که دوران بهار سیاسی-اقتصادی موقتا با مرگ یک شاه-خدا تمام شده و روزی شاه-خدا یا کسی از نسل او برمیگردد و همه چیز دوباره خوب میشود. برای این کار، شما باید یک دلخوشی داشته باشید نسبت به این که چیزی شبیه بهار سیاسی پیدا شده و بنابراین بهار در راه است همانطورکه مردم قدیم از دیدن یک خانواده ی بلدرچین ممکن بود چنین امیدی پیدا کنند.

فنیقی ها بلدرچین را برای هرکول (ملقارت یا هرکول فنیقی) قربانی میکردند. زیرا «هراکلس/هرکول پسر زئوس و آستریا به لیبی رفت و توسط تایفون کشته شد. اما یولائوس، بلدرچینی را به نزد او آورد و آن را به او نزدیک کرد و هرکول با بو کردن آن دوباره زنده شد.»:

“eudoxus of cnydus” in : athenaeus, deipnosophistae 9.47

تایفون دراینجا همان ست یا سوت از خدایان مصری است و هرکول در مقابل او همان هورس برادر ست است. به نوشته ی سلرز، سوت روایت دیگر خدای خورشید است و دو نیمه ی مثبت و منفی دارد که درنهایت جنبه ی منفیش برجسته شده و در مقابل هورس قرار داده شده و در حال حاضر، تقریبا همان "شیطان" مذهب یهودی-مسیحی است. وی به عنوان جنبه ی منفی هورس، حکم نرگال را در مقام جنبه ی تاریک تموز و شمش خدایان طبیعت و خورشید دارد. پرستش نرگال در مقام خدای دوزخ و شاه اجنه در کوثا، توسط یک کاهن نرگال در کوثا موسوم به تئودوسیوس یا دوسیتئوس –بنیانگذار فرقه ی "دوستان"- به اساس مذهب یهودیان سامری تبدیل شد و در نسخه ی جهانی تر خود بدل به مذهب "شیثیان" شد که پیرو شیث ابن آدم بودند و شیث لغتا همان ست است. چرچوارد، هورس مالوف را نسخه ی مصری نینورتا دانسته و دعوای هورس و برادرش سوت تایفون را همتای دعوای نینورتا و نرگال خوانده است. انلیل درست مثل نرگال، همان یهوه خدای یهودی ها است و ستیز انلیل و نرگال، ستیز جنبه های سودبخش و شرور یهوه است. نجس بودن خوک در یهودیت به سبب تشخص خدای ضرر رسان به خوک و گراز و خدمت او به الهه ی مار آتشین است. این خدا به سبب تطبیق با نرگال خدای جنگ، معروف به "الشدای" یعنی خدای قاهر است. اما از سوی دیگر، نامش معنی خدای کوهستان هم پیدا کرده است ازآنروکه در منطقه ی کوهستانی ترکیه که مرگ و کشتار، بارها خود را به شکل زمین لرزه ها نشان داده بود نرگال کوثا خود را به شکل کوهستان درآورده بود و شدای معنی کوهستان یافته بود. از طرفی این مرگ آوری باید با سودرسانی خداوند تکمیل میشد و برای شاهانی که قصر خود را با چوب درخت سدر میساختند کوهستان به عنوان منبع درخت سدر محبوب میشد. آخرین و بزرگترین جنگل سدر خاورمیانه در کوهستان لبنان بود جایی که تصور میشود گیلگمش ازآنجا چوب های درخت سدر را به دست آورده است. کوهستان مزبور وقف شمش خدای خورشید بود که نرگال، جنبه ی زیرزمینی و شرور او را نمایندگی میکند درحالیکه حامی گیلگمش در این سفر، مول لیل یا همان انلیل بود که لقبش "سدو ربو" درواقع به همان معنی الشدای است. مردم کوهستان لبنان معروف به صیدونی ها در همکاری با یافث پسر نوح، چوب های لازم برای ساخت کشتی نوح را فراهم آوردند و پس از فرونشست سیل، تحت رهبری یافث، بندر صیدا را ساختند و معمور کردند. همین مردم، بعدا سدر لازم برای معبد سلیمان را هم فراهم کردند زمانی که پادشاهشان حیرام نام داشت و این حیرام، همنام با حیرام معمار معبد سلیمان در افسانه های ماسونی نیز هست. فراماسون های اروپایی، دروزی ها را به عنوان یک قوم مرتد در نزد بومیان، میراث داران مذهب سلیمان در کوه های لبنان دانسته و فرقه ی خود را یادگار درس آموزی تمپلارها نزد اسلاف علوی دروزها [یعنی اسماعیلی ها] خوانده اند. در قرن 19 فرانسوی ها رساله های اخوان الصفا را در خاورمیانه جمع آوری کردند که به سرعت به آن علوی های بنیان فراماسونری منسوب شدند. نظر به هویت یابی فراماسونری در مسیحیت غربی، نرگال با نام توراتی خود "الشدای" که از نام های یهوه است در غرب برجسته شده است و این برجستگی بخصوص در فراماسونری کالیفرنیا به چشم میخورد که هم کوهستانی است و هم کانون زمین لرزه ها.:

“the sons of the serpent tribe”: jonathan sellers: 2003: chap2

دوگانه های تضادآمیز در مذاهب سراسر جهان حضور دارند و نمونه ی معروفشان هم یین و یانگ چینی است. پایه ی تمام این دوگانه ها هم تشبیه نیمه ی تاریک خداوند به شب در مقابل روز است که در اساطیر یونانی، به ترتیب به آرتمیس الهه ی ماه و برادر دوقلویش آپولو خدای خورشید تعلق دارند. شب دوران گسترش نیروهای خوفناک هذیان آور موسوم به اجنه و جادوان است و الهه ی ماه، قطعا نسخه ای از الهه ی مار شیطانی است که خوک تایفون به او خدمت میکند. علیرغم جهانی بودن دوگانه ی خیر-شر، علت تمرکز فراماسونری روی خاورمیانه، قسمت بندی جغرافیایی توزیع افلاک و نسبت دادن صفات به موجودات الهی در نجوم کلدانی است. بنا بر تتراپیلوس بطلمیوس 3 : 2 ربع دوم بخش جنوبی آسیا ماگنا شامل هند، آریانا، گدروزیا، پارت، ماد، پارس، بابل، و آشور که «در جنوب شرقی کل زمین قرار دارد» با تثلیث فلکی جنوب شرقی یعنی صور فلکی ثور، سنبله و جدی در تناسب است که به ترتیب به خدایان ونوس (زهره)، مرکوری (عطارد) و ساتورن (زحل) تعلق دارند: «طبیعت ساکنان این کشورها مطیع سلطه ی این تاثیرات حاکم است. آنها زهره را میپرستند و آن را ایزیس مینامند و همچنین به زحل ارادت میکنند و او را به نام میترای خورشید میخوانند.» روشن است که ساتورن همان یهوه خدای یهودیت است و نیمه های متضاد او در مقام خدای روشنایی و الهه ی تاریکی دراینجا هرمس یا مرکوری خدای عقل، و ونوس یا آفرودیت الهه ی غرایزند که جمعشان به هنرها می انجامد. در کتاب "قوانین کشورها" از بارداسانس (ابن دیصان) چنین بیان شده است: «در کتاب کلدانیان مکتوب است که وقتی عطارد با زهره در خانه ی عطارد می ایستند مجسمه سازان، نقاشان و صرافان به وجود می آیند و وقتی آن دو در خانه ی زهره می ایستند، عطرسازان، رقصندگان، خوانندگان و شاعران تولید میشوند.»:

“book of the laws of countries”: han drijvers: van gorcum , comp: 1965: p50-51

و البته همانطورکه دیدیم، آن که دراینجا همتای خدای خورشید است هرکول است که به نظر میرسد قامت هرمس دانشمند را به خود پوشیده است. این هرکول، نینورتا همتای هورس و نقطه ی مقابل نرگال است. نینورتا 11کار بزرگ انجام داده است که بعضی از آنها را که میشناسیم همان خوان های هرکول یونانیند ازجمله: کشتن مار هفت سر، کشتن شیر، به غنیمت گرفتن یک گوزن یا قوچ، نبرد با پرنده ای وحشتناک به نام انزو که قابل مقایسه با پرندگان استیمفالی داستان هرکول است، زیر پا له کردن یک خرچنگ، یک نیمه مرد-نیم گاو ملقب به گاو کوهاندار (بیسون) که در وسط دریا کشته میشود و یادآور ورزاو کرتی هرکول است، بازگرداندن گاوهای به غنیمت گرفته شده توسط دشمن به نیپور که یادآور گله های گوریون در داستان هرکول است. این 11 نبرد، یادآور 11 هیولای در خدمت تهاموت است که مردوخ در نبردی سرنوشت ساز، آنها را شکست میدهد:

“the east face of helicon”: martin west: oxford (clarendon): 1997: p467-9

این 11 هیولا به همراه خود تهاموت که همان الهه ی شرور است 12 خوان را میسازند که همان 12 ماه سالند و مردوخ در مقام قهرمان خورشیدی با پشت سر نهادنشان، بهار نوین را رقم میزند و پیروزی نهایی او به کمک پسرش نبو رخ میدهد که درواقع جنبه ای از خود او است. نبو همان هرمس یا مرکوری خداوند عقل است و ازاینرو این انتظار از حکمران در شرق وجود دارد که همواره همزمان هم پهلوانی جنگی و هم مردی فرزانه باشد. مشکل این است که این چیزها با هم یک جا جمع نمی آیند ولی رسانه ها همواره سعی میکنند تا آنها را به زور با هم در رهبران جمع آورند و این تلاش مذبوحانه درحالیکه بر اعتبار خرافه ی مزبور می افزاید سبب هرچه دروغگو تر به نظر رسیدن رسانه و خود رهبر و سیستم سیاسیش هم میشود. سطح انتظارات از حاکم بالا میرود درحالیکه حل نشدن سریع مشکلات، سبب روانی شدن غیر معقولانه ی خود مردم میشود، مردمی که خودشان هم نمیدانند میشود حاکم را خدا تلقی نکرد و درباره اش برداشت معمولی تری هم داشت.

چشم سایرون و پادشاه اجنه

نویسنده: پویا جفاکش

نگاره های نرگال اثر کارلو اسپانیولا

شاید بیشتر مردم ایران پیش از این که اسم «هزار و یک شب» را شنیده باشند، با داستان های آن از طریق انیمه ی سندباد آشنا شده باشند. سندباد که در سال 1355 به مدیریت ناصر ممدوح به فارسی دوبله شد را در طول کودکی من هیچگاه تلویزیون به طور کامل پخش نکرد. معمولا آن را به طور تصادفی و موقعی که برنامه ی رسمی برای پخش نداشتند نشان میدادند. با این حال، یک قسمت سعادت داشتم جن حلقه را در آن ببینم و آن در یکی از قسمت های حول غول چراغ جادو بود. بعدا در تابستان سال 1383 که فیلم بسیار محبوب «هزار و یک شب» از برنامه ی پرمخاطب «جشنواره ی فیلم های سینمایی شبکه ی دو» پخش شد آنجا داستان جن حلقه و غول چراغ جادو را به جذاب ترین شکل ممکن مشاهده کردم. آن فیلم قبلا پخش شده بود ولی بیشتر مردم آن را اولین بار در جشنواره ی فیلم های 83 دیدند و از این جهت شبیه ارباب حلقه ها بود که تنها در پخش تلویزیونی خود از جشنواره ی فیلم های سینمایی شبکه ی دو در انتهای همان سال به شهرت رسید. نمیدانم آیا کسی به این موضوع فکر کرده که داستان ارباب حلقه ها درباره ی حلقه ی سایرون که تمام اجنه ی دنیا را کنترل میکند با داستان حلقه های هزار و یک شب که تویشان جن قایم میشود دارای منشا مشترک است یانه؟ این منشا مشترک متعلق به مذهب کوثایی کیش نرگال فرمانروای اجنه است.

میدانیم که در رمان ارباب حلقه های تالکین، سایرون، کار تولید اورک ها را که اربابش مورگوت شروع کرده بود ادامه میداد. مورگوت اولین اورک ها را از الف هایی که اسیر کرده بود تولید مینمود. نیروهای شیطانی او جانوران معمولی را نیز تبدیل به حیوانات درنده مینمود. جانشین رده پایینش سایرون پس از از دست دادن حلقه ی جادویی مزبور که بقایش به آن منوط بود کیفیت فیزیکی خود را از دست داد ولی گهگاهی به شکل یک چشم، جهان را میپایید. مندایی ها گاهی از عبارت «چشم نریگ» استفاده میکنند که نریگ همان نرگال خدای جنگ و موکل سیاره ی مریخ است. چشم نریگ، به دلیل تاثیر گذاری های مشابه مورگوت، یادآور چشم سایرون است. در یک متن جادویی مندایی به نام «شفتا د پیشرا د عینیا» آمده است:

«تو را قسم دادم و سوگند دادم ای چشم نیریگ، کسی که با همه ی فرشتگان دعوا میکند و سیاهی میکند و بر آنها حمله میکند و از کردار و عظمت و زیبایی آنها میکاهد و آنها را به اینجا و آنجا فراری میدهد و قدرت و استواری آنها را در مکان هایشان به هم میزند.»:

“shafta d pishra d ainia”: part2: ethel stefana drower: journal of the royal Asiatic society: 1938: p16

در جایی دیگر از "شفتا د پیشرا د عینیا" از «چشم بریده ی نیریگ» در کنار «چشم آبی شمش، چشم مکیده ی لعبت، چشم سفید شده ی نبو، چشم خورده ی سین، چشم توخالی کیوان، و چشم مدفون بعل» به عنوان چشمان «بسته و جن زده و پاک شده» ی خدایان یاد شده است:

“mandaeans of Iraq and iran”: ethel stefana drower: klerendon: 1937: p609

فریمیکوس ماترنوس در de errore: 4.19.2 از قول منجمین کلدانی مینویسد: «مریخ، مردان را عصبی، غیر قابل تسخیر، فعال، نزاع گر، جسور، درگیر در خطرات، خشن اما در معرض فریب به طرق مختلف میسازد. آنها پرخور میشوند و غذا را به راحتی هضم میکنند. شجاع، عادل، آتشین و دارای موهای قرمز و چشمان خون آلود میشوند، راه های فرماندهی دارند، همیشه به دنبال جاه طلبی در رسیدن به مدارج مختلف قدرت هستند. شغل آنها مربوط به آهن و آتش است. آنها به طرز وحشتناکی بداخلاق هستند، هرگز با همسر، فرزندان و دوستان خود سر و کار ندارند و به دارایی های دیگران حسادت میکنند.»

به نظر میرسد این تاثیرات خاص مریخ روی مردان، همان تغییر ماهیت الف به اورک باشد. البته نرگال یک ایزد است و از این جهت باید با مورگوت مقایسه شود که خود شیطان است درحالیکه سایرون موجودی میرا بوده که در نیروهای مورگوت جذب شده است ولی درباره ی نرگال هم روایتی بوده که او را یک انسان متوفی پنداشته است. همانطورکه سایرون یکی از نخستین مخلوقات تابع شیطان بوده، نرگال هم با نخستین انسان تابع شیطان یعنی قائن یا قابیل تطبیق شده است. تئودور بارکونای در liber scholiurum: 2. 247 در باب «بدعت نرگالی ها» مینویسد: «بدعت آنها از قابیل است. پس از مرگ قابیل، پسرانش گرد آمدند و گفتند: "روح پدر ما قابیل در زمین آرام نمیگیرد. زیرا از قتل هابیل میلرزد و میترسد.» عبادتگاهی ساختند و غذا در آن ردیف کردند تا شاید روح قابیل بیاید و در آن ساکن شود. پسران قابیل در این عبادتگاه به عنوان خانه ای برای گریه جمع شدند و قابیل را پدر خود نریگ نامیدند و گفتند: "پدر ما آرامش میخواهد. نیا حق." این قابیل بود که پسرانش او را نریگ نامیدند. پسران شیث نیز جمع شدند و گفتند: "بیایید برای هابیل، برادر پدرمان نیز مسکنی بسازیم." چنین کردند و آن را "کووانا" یا بامه نامیدند و گفتند: "او بر ما ملامت کرده است." این، "کانتا" ی کانتی های احمق است.»

با توجه به این که شیثی ها و قابیلی ها دو جناح مقابل هم در پیروی از خیرند، به نظر میرسد پیدایش مزارهای شیث و قابیل به جای نرگال و کیوان، ناظر به پرستش هر دو ارباب تاریکی و روشنایی از سوی آرامی ها باشد. چون نرگال را که فرمانروای دوزخ، عامل شر و بدبختی، و فرمانده ی اجنه بوده را باید به اندازه ی خدایی که از آدم ها در مقابل اینها دفاع میکند راضی نگه دارید تا بر شما شر نفرستد. این در یک کتیبه ی آرامی زبان در ناحیه ی "جزیره" مشهود است که در آن آمده است:

«در نیسان سال 436، زانا پسر رهنایی ، نمازخانه و قربانگاه رئیس-خدا (مار-لحی) درهم شکن شیاطین را که در خاک حاصلخیز ساکن است، بنا نموده است، زیرا دو بار در خواب به او تعلیم داده شد؛ همچنین نمازخانه ی نرگال جلاد را که در خاک بایر ساکن است، برای حفظ جان پدر و برادر و پسرانش و هرکه برایش عزیز است ساخته است. یاد این زانا به نیکی باد.»:

“life and loyalty”: klaas dijkstra: leiden, brill: 1995: p239-240

پس دو ایزد داریم که یکی زندگی بخش و دیگری کشنده است و آنها را میتوان با دوگانه های نور و تاریکی، و بهار و خزان مقایسه کرد. نرگال در هر دو حالت، نیمه ی کامل کننده ی خدای امر متناقض با خود است. چون خدای بهار و سرسبزی طبیعت و رویش غلات، تموز است که علت خزان، رجعت او به جهان زیرین است و خدای خورشید، شمش است که او هم هر روز در موقع غروب، به جهان زیرین میرود و فردا برون می آید. جمع هر دو خدا در مصر و در شخصیت ازیریس ظهور میکند که هم خدای غله و هم خدای خورشید است ولی در هر دو حالت، پس از مقتول شدن، فرمانروای جهان زیرین میشود که در این حالت، خود نرگال است درحالیکه صورت دیگر او یعنی هورس یا هارماخو به صورت خورشید نوینی هر صبحگاه از افق شرق طلوع میکند. این دو در اصل قبطی خود، دو فرم هورس طلوع و غروب معروف به هورس دو افقند. در بین النهرین، آنها به ماشو تعبیر میشوند: ماشو هم نام صورت فلکی جوزا یا دوپیکر در دایره البروج است که دو آدم را نشان میدهند و هم نام کوهستان دوگانه ی طلوع و غروب خورشید که در دو سوی جهان قرار دارند. ماشو عنوان خورشید نیز هست که شمش نامیده میشود. از طرفی هم شمش و هم ماشو به معنی ارباب و رهبر نیز هستند و در این حالت، به نام های موسی و مسیح در یهودیت معنا داده اند. درواقع رهبران یهودیت، هم تموز و شمش خیرخواه را در خود دارند و هم نرگال کشنده را. مجموع این دو کیفیت، در گیلگمش سمبل پادشاهان جمع می آیند که درواقع خود موسی است. نام گیلگمش در فرم عبری خود، به صورت "گیلگا ماش" نوشته میشود که به معنی گلگا(ل) یا سیرکوس ماشو یعنی چرخه ی خورشید است و منظور از چرخه ی خورشید، دایره البروج شامل 12 ماه سال است که خورشید در طی سال، آنها را طی میکند. اینها در زندگینامه ی موسی تبدیل به 12 قبیله ی بنی اسرائیل شده اند که همراه موسی سفر میکنند. خورشید پس از طی این چرخه به جای اولش برمیگردد درست مثل گیلگمش که در کوه غربی ماشو به جهان زیرین میرود و در کوه شرقی مجددا به سطح زمین می آید. نقطه ی پایان چرخه و معادل بهار در زندگینامه ی گیلگمش، ملاقات او با اتراهاسیس یا نوح بابلی در دریای شرقی است که از او دانش می آموزد و در نسخه ی اسلامی خود به ملاقات موسی با یک شیخ داناتر از خود در کنار دریا تعبیر میشود. این ملاقات، نتیجه ی سفر گیلگمش برای رسیدن به بهشت جاودانگی است و موسی نیز میخواهد در فرار از زادگاه خود، به یک بهشت زمینی که «ارض موعود» نامیده میشود برسد. گیلگمش در سفر خود، تحت تاثیر انلیل است و موسی تحت تاثیر یهوه، و این دو، خدایان یکسانیند. گیلگمش در طی سفر، به سین خدای ماه نماز میبرد که نامش مرتبط با کوه سینای موسی است و ظاهرا سین همان یهوه ی کوه سینا است که با کوه شرقی ماشو تطبیق میشود. هر دو آنها در سفر به سمت این کوه، از بیابان ها و قلمرو وحوش میگذرند:

“Moses/Gilgamesh”: jewishexpert.com

ملاقات رهبر با پیر فرزانه، مهمترین دستاورد این سفر است که باید حکم ملاقات موسی با نوح را پیدا کند. با این حال، در روایت اسلامی، این تبدیل به ملاقات موسی با خضر شده است یعنی کسی که در عمر طولانی و ارتباط با دریا شبیه نوح است ولی هویت او مورد اختلاف است. در مکاشفه های متدیوس دروغین، گزارشی هست که به نوعی یادآور ارتباط آتراهاسیس/خضر با نوح است و در آن، همتای شاهانه تر گیلگمش یعنی نمرود سوژه شده است:

«در صدمین سال هزاره ی سوم [آفرینش]، نوح صاحب پسری بود که بسیار شبیه او بود و او را یونیتوس نامید. در سال 3300، نوح سرزمین eoam را به یونیتوس بخشید و او را به آنجا فرستاد. پس از مرگ نوح، در سال 690 همان هزاره، پسران نوح از سرزمین اوام برخاستند و برجی در سرزمین شنعار ساختند و در آن مکان، زبان ها تقسیم شد و آنها روی زمین پراکنده شدند. یونیتوس پسر نوح از اوام به دریایی رفت که که به آن "هلیو خورا" یعنی سرزمین خورشید که خورشید از آن زاده میشود میگویند و درآنجا زندگی کرد. یونیتوس عطای حکمت را از خدا دریافت کرد و او نه تنها این، بلکه همچنین بنیانگذار تمام بخش های نجوم شد. نمرود که یک غول بود، به این مکان فرود آمد و با تعلیم گرفتن از وی، از او شورایی گرفت که به موجب آن، سلطنت را آغاز کرده بودند. این نمرود از فرزندان دلاوران است. او پسر سام بود و اولین بار بر روی زمین سلطنت کرد. در سال 790 هزاره ی سوم، بابل بزرگ ساخته شد و نمرود در آن سلطنت کرد.»:

“nimrod the astronomer”: steven livesey , Richard h.rouse: traditio37: 1981: p214

دراینجا پادشاهی با طلوع دوباره و توام با حکمت ممکن است و این یادآور تشبیه نرگال در ادبیات یهودی به خروس یعنی پرنده ای است که صبحگاه را اعلام میکند. در نگاره های ماسونی، هرمس خدای دانش را گاهی در کنار خروس غولپیکر نرگال با خوشه ی غله در منقارش رسم میکنند که نشانگر برتری زندگی مادی به دانش و خدمت دانش به زندگی مادی است. نگاره ی دیگر ماسونی هم هست که همین پیام را میرساند و آن نرگال را سوار بر ارابه ای نشان میدهد که چرخ آن نگاره ی ونوس یا ستاره ی زهره را دارد که موکل لذت های مادی است. فرم های قبلی نرگال یعنی شیر و نیم انسان-نیم شیر هم باز یادآور کیفیت خورشیدی و شاهانه ی شیرند چون شیر هم حیوان خورشید است و هم نگهبان قصرها و معابد؛ اما نابودگر نیز هست. سمبل پادشاهی هم تبر دو سر است که کیفیت دوگانه ی شاهی را در زندگی بخشی و نابودی نشان میدهد و صلیب سنت اندرو که مظهر پادشاهی های استعماری بخصوص انگلستان بوده، نیز نماد جایگزین تبر دو طرفه است. تبر دو طرفه وسیله ی آیینی قربانی کردن بوده و مردمان هم باید آماده ی قربانی شدن در راه پیشرفت مد نظر فرمانروایان باشند. ازآنجاکه از یک زمانی شاهان به نام زندگی بخشی بیشتر به مرگ آفرینی با جنگ پرداخته اند، این تبر نیز نسبت به دیگر نمادهای شاهی توسعه یافته و ازجمله تصویر شیرگون روزانه ی نرگال، در مقابل تجسم دیگرش یعنی گاو نینیب در مقام ماه شب رنگ باخته است و همین گاو مردمخوار است که او را به نام توراتیش ملوخ در حال پرستش در بین یهودیان می یابیم. او در مقام تبر دولبه به نام زاگ یا ساخ معروف است که درواقع تلفظ دیگر یاه یا همان یهوه است و توسط گوت ها از خاستگاهش کوثا در عراق و به واسطه ی ترکیه به میان اسکیت های اوراسیا راه یافته و به همراه اسکیت ها به اروپا و منجمله انگلستان راه یافته است. جانور goth ها بز بود که به نامشان در انگلیسی goat نامیده میشود:

“the old battle axe”: jonathan sellers: bibliotecapleyades.net

دراینجا قربانی کردن میتواند لزوما کشتن نباشد بلکه میتواند تغییر شخصیت دادن آدم ها بر ضد خودشان باشد؛ چیزی شبیه کاری که نرگال در مقام مریخ با آدم ها میکند. عملکرد چشم نرگال در تبدیل فرشتگان به شیاطین نیز به معنی شیطانی کردن خدایان و قهرمانان محبوب مردم با اسطوره سازی های جدید به نفع مقاصد شیطانی حکومت ها است که همانطورکه دیدیم همان تولید اورک توسط مورگوت از الف ها است. قهرمانان ارباب حلقه ها در غرب در مقابل چشم سایرون در شرق می ایستند چون حمله ی اورک ها یا موجودات شیطانی از شرق به سمت اروپا در حال وقوع است و این موجودات شیطانی، مردم شرقند که تحت اداره ی تاتارهای اسکیتییند که نسب اشراف اروپایی به همانان برمیگردد و تالکین انگلیسی، زیرکانه مخاطبان اروپاییش را از این اتهام مبرا کرده است تا استعمار آنها حق طلبانه به نظر برسد. ولی وقتی زندگی مردم بدبخت شرق را با اشراف انگلیسی مثل تالکین مقایسه کنیم میبینیم که چشم سایرون طرف این اشراف است. چون زهره یا موکل لذت های دنیوی نیز در اساطیر مصری، چشم رع خدای خورشید است که از او به صورت هاثور الهه ی زهره جدا شده و هاثور تبدیل به شیر بیرحم سخمت میشود که جهان را از خون انسان های خارج شده از اطاعت رع سرخ میکند تا همه چیز به حالت اول برگردد. این بازگشت همه چیز به حالت اول، همان طلوع دوباره ی خورشید از شرق و برپایی حکومت های نمرود و موسی است که در راه آن اشرار باید از بین بروند. در رمان تالکین هم نابودی شر با افتادن حلقه درون یک آتشفشان جوشان در شرق روی میدهد که همان کوه شرقی ماشو و برای گیلگمش و آتشفشان کوه سینا برای موسی است. حلقه چیزی جز چرخه ی زمان نیست که به ماری تشبیه میشود که دم خود را گاز میگیرد تا دایره البروج خورشید تکمیل و دوباره بهار شود. این بهار در امپراطوری نمرود، اتحاد دوباره ی مردم پس از سیل نوح است. پس حکومت نرگالی، میخواهد با فتح جهان، اتحاد مردم را از نو ایجاد کند و ادعا هم میکند که دارد به اصل برمیگردد. دیگر فرق نمیکند حکومت مزبور به دنبال تشکیل حکومت امام زمانی باشد یا دهکده ی جهانی کدخدا بوش. در هر حال، او دارد از دستورات یهودی نسخه های گوتی خدای دوزخ اطاعت میکند.

درنگی بر منشا مشترک لغات تراست و درست

نویسنده: پویا جفاکش

در قدیم، معمولا تبدیل حروف صامت "د" و "ت" به همدیگر در لهجه ها و گویش ها و به دنبالشان زبان های رسمی، زیاد رخ میداد. ظاهرا لغت فارسی "درست" و لغت انگلیسی "تراست" دو تلفظ از یک کلمه اند. هر دو آنها به معنی واقعیت و چیز پسندیده اند. در انگلیسی این بیشتر تاکید شده چون معانی ثانویه ی بیشتری دارد ازجمله امید و صداقت ورزیدن و قانون که بار ارزشی دارند. اما نکته ی جالب این است که trust و منشا آن یعنی لغت trus یا true قبلا بیشتر به معنی چیز سخت و محکم و انعطاف ناپذیر بوده اند. منشا لغات trust و true لغات daru و tree به معنی درخت و چوب هستند که سخت و محکمند. هنوز هم در بعضی گویش های آلمانی و فرانسوی و اسکاندیناوی انشعاباتی از این لغات –مثل trest فرانسوی- معنی چیز سخت میدهند. ظاهرا انتظار میرفته قانون هم سخت اجرا شود و به زحمت قابل تغییر شکل باشد و هر چیزی هم که قانونی باشد حامل ارزش و حقیقت باشد.:

True: wictionary

حالا این که اتیمولوژی یک لغت آلمانی-انگلیسی به طور اتفاقی در واژه ی فارسی "درست" تکرار شده باشد که ادبیات هزار ساله ی فارسی را از خود انباشته، رمز این را دیگر باید از آن ادیبان محترمی پرسید که در هندوستان قرن 19 برای اربابان انگلیسیشان، ادبیات فارسی کشف میکردند و لغتنامه های خنده دار فارسی مینوشتند و آن موقع خودشان هم یادشان نبود چقدر لغت از انگلیسی وارد فارسی که زبان رسمی هندوستان بود شده است. اما سوای این معما، همراستا بودن لغات تراست و درست باعث میشود احتمال بدهیم از معنی کردن سخت به معنی نامنعطف به حقیقت و درواقع اعتقاد به حقیقت بودن چیزی بتوان نتیجه ی دیگری هم گرفت: چیزهای سخت مثل چوب و سنگ و فلز را فقط با خرد کردن زیر ضربات سخت یا سپردن به آتش میتوان تغییر شکل داد که این در مقایسه با بعضی انواع تغییر شکل آب و آتش خیلی خشن است. پس اعتقاد سخت هم فقط با زجر دادن مردم صاحب آنها تغییر میکند و این همانقدر که در اروپا صدق میکند، طبیعتا در ایران هم وارد است. در این باره میتوانید به این فکر کنید که چطور ترکیب بی کفایتی سیاسی «مومنین» با فشار اقتصادی و فرهنگی وارد شده از غرب، بخشی از مردم ایران را در «درست» بودن اسلام و تشیع چنان بدبین کرد که زمانی امکان نداشت بتوان این تردید را تصور کرد.

در مرز فلسفه و توحش: زنان در نگرش های مردانه و در هر حال مذهبی

نویسنده: پویا جفاکش

آخرین تصویر از لوسی بلاکمن که او را در کنار مادرش نشان میدهد.

در اوایل قرن بیست و یکم، ژاپن یکی از امن ترین و کم جرم و جنایت ترین کشورهای روی زمین تلقی میشد. البته فقط اینطور به نظر میرسید به این سبب که آمار کمی از جرائم این کشور منتشر میشد؛ نه از آنرو که جرایمی رخ نمیداد بلکه به خاطر این که کسی دستگیر و جرمش گزارش نمیشد. علت هم فساد پلیس و بی کفایتی دستگاه قضایی، و از همه مهمتر نفوذ شدید دستگاه های مافیایی یاکوزاها در این بنیادها بود. این موضوع وقتی روشن شد که "لوسی بلاکمن" انگلیسی در ژاپن ناپدید شد. این خانم جوان، در ژاپن به شغل "میزبانی" روی آورده بود. "میزبان" مدل جدید و مدرن گیشا در ژاپن بود که مثل گیشا در اماکن مربوطه با مردان همصحبت میشد ولی مردان حق رابطه ی جنسی با و دست زدن به او را نداشتند. درباره ی بیشتر مشتریان مثل کارگران و کارمندان این رعایت میشد. ولی در ورای این ظاهر پاک و پیشرفته، بعضی از این اماکن، محل شکار جنسی افراد پولدار فاسد بودند. بعد از شکایت اعضای خانواده ی بلاکمن و حمایت دولتمداران کشور از آنها، تحقیقات پلیس روی پرونده شروع شد. در ابتدا چند متهم ژاپنی دستگیر شدند که پلیس فقط با داد زدن بر سر آنها و قلقلک دادن وجدان ژاپنی آنها، آنها را به اعتراف توام با گریه ی شرمساری کشاند و از طریق آنها متهم ردیف اول پیدا شد: میلیونری به نام یوجی اوبارا. اما این یکی روش های قبلی درباره اش جواب نمیداد و با خونسردی میگفت کاری نکرده است. از همه جالبتر این که در خانه اش صدها قطعه فیلم از تجاوز او به زنان مختلف شامل میزبانان که آنها را بیهوش کرده و به خانه ی خود آورده بود، پیدا شده و معلوم شده که او با چندین اسم مستعار، این زن ها را دزدیده است، ولی اوبارا همچنان ادعای بی گناهی میکرد و میگفت با این زن ها به میل خود آنها خوابیده است. لوسی بلاکمن یکی از چند زنی بود که احتمالا در اثر مسمومیت با گاز بیهوشی درگذشتند. جسد قطعه قطعه و سپس دفن شده ی لوسی را در خانه ی اوبارا یافتند و جالب این که او همچنان از اعتراف طفره میرفت. علت تفاوت اوبارا با قبلی ها این بود که یوجی اوبارا یک ژاپنی بومی نبود و به خانواده ای کره ای تعلق داشت. نام کره ای و اصلی او "کیم سونگ جونگ" بود. پدرش مرد فقیری بود که در طول زندگی ثروت بسیاری به دست آورد اما این ثروت در جریان رکود مالی بزرگ ژاپن در دهه ی 1990 از بین رفت. یوجی اوبارا که تابعیت ژاپنی گرفته بود، با پول شویی برای باند یاکوزای "سومیشی کای" مجددا ثروتمند شد. سومیشی کای یکی از قدرتمندترین باندهای یاکوزای منطقه ی گینزا است. سومیشی کای و یاکوزاهای یاماگوچی نه فقط رقیب بلکه دشمنان قسم خورده ی یکدیگرند و بارها بینشان تیراندازی شده و حتی رهبران یکدیگر را ترور کرده اند. با همین زمینه بود که دادگاه ژاپن علیرغم مدارک کافی علیه اوبارا، وی را تبرئه کرد. ولی اوبارا تحت فشار کشورهای حوزه ی کامن لاو دوباره محاکمه و به حبس ابد محکوم شد. دلیل اصلی فشار خارجی روی پرونده ی او، قتل لوسی بلاکمن انگلیسی و یک زن استرالیایی به نام کاریتا ریجوی بود که در زمان خودش باعث رسوایی شدید پلیس و سیستم قضایی ژاپن در غرب شد. بعضی از قربانیان ژاپنی یوجی اوبارا قبلا از او به پلیس شکایت کرده بودند ولی پلیس به شکایت آنها ترتیب اثر نداده بود.

رسوایی یوجی اوبارا باعث زنده شدن دوباره ی بی حیثیتی گیشاها در غرب و پافشاری بر این ش که در فضای آزاد و خالی از نظارت قانون، فحشا و جنایت در رابطه ی مرد و زن بیگانه بسیار آسان و سهل الوصول است. این رسوایی هم کشیش های آمر به اخلاق مسیحی را خوشحال کرد و هم صاحبان قدرتمند صنعت فحشا و روسپی گری و مدلینگ لباس در غرب را. ظاهرا این دو دسته نباید به هم ربطی داشته باشند. ولی دارند و شاید اتفاقی نباشد که تاکید کشیش ها بر گناه آلود بودن رابطه ی بسیار معمولی بین مرد و زن، خود سبب وسوسه انگیزتر شدن آن به نفع صنعت فحشا شده است. دراینباره کافی است به یاد بیاوریم که عذر پذیرش به اصطلاح «عشق آزاد» در غرب علیرغم تمام مشکلات اجتماعی و فردی که ایجاد کرده است، کنترل زاد و ولد با خارج کردن آن از حیطه ی ازدواج و تشکیل خانواده بوده است و رد این نگرانی به توماس مالتوس انگلیسی میرسد که هم کشیش بود و هم اقتصاددان! از قول او نوشته اند اگر جنگ ها و بیماری ها مردم را نکشند و توالد و تناسل کاهش پیدا نکند، در آینده زمین منابع لازم برای سیر کردن جمعیت روزافزون مردم را نخواهند داشت. مسیحی های متعصب، نظرات مالتوس را بهانه ی رواج اعمالی میدانند که شیاطین و جن ها به رهبران غرب امر میکنند و الف ها یا جن ها در توصیف مسیحیان، موجوداتی شبیه انسان های وحشیند که قوانین بشر درباره ی آنها صدق نمیکند و شاید خیلی هم دلشان بخواهد پس از مسخ بدن انسان ها با کالبد آنها با هم بیامیزند به شرطی که انسان ها خود پایه باشند. اما برخلاف آنچه به نظر میرسد این با پیشینه ی کشیشی مالتوس تضادی ندارد. نام خانوادگی مالتوس از مالت محل فرقه ی شوالیه های هاسپیتالر می آید که درست مثل تمپلارها کیفیت صلیبی دارد. شاید نسبت دادن آنها به هاسپیتال یا بیمارستان، با کنترل تولید مثل خانواده ها به واسطه ی بیمارستان ها مرتبط باشد. تاریخ رسمی میگوید آنها در جزیره ی مالت بودند تا این که ناپلئون به حکومت آنها بر آنجا پایان داد. پس از سقوط ناپلئون، مالت در تمام قرن 19 و بخش اعظم قرن 20 در دست انگلستان بوده است. پس میتوان گفت مالت خیالی با انگلیسی ها به جزیره ی مالت فعلی نقل مکان داده و همان مالتوس بوده است از ریشه ی ملد به معنی خرد کردن، شکست دادن و ضعیف کردن چیزی دیگر. مالتوس ها درواقع تفکرات زمانه را نابود میکردند. جالب اینجاست که نام فامیلی مورتوس نیز تلفظ دیگری از نام فامیل مالتوس به نظر میرسد. خاندان مورتوس کتابخانه ی بزرگ کریستف پلانتین در قرن 16 شامل بخش زیادی از کتاب های عتیقه ی منتسب به قرون وسطی را که از پلانتین به دادمادش یان مورتوس به ارث رسیده بود در اختیار داشتند تا این که ادوارد مورتوس در سال 1876 این کتابخانه را فروخت و آن در دسترس عموم قرار گرفت. جالب اینجاست که این ادوارد مورتوس زندگینامه ی چندانی ندارد گویی که اصلا وجود ندارد. نام جدش یان مورتوس را میتوان به یوحنای مالتی معنی کرد کنایه از ارادت شوالیه های صلیبی و ازجمله مالتی ها به یوحنای تعمیددهنده. کریستف پلانتین نیز نامش نشاندهنده ی تطبیق کریست (مسیح) با پلاتو (افلاطون) است که نشان میدهد سرشت میراث منسوب به دوران باستان به شدت افلاطونی ولی هنوز در چهارچوب مسیحیت کشیشی است. عجیب این که قیافه های ادوارد مورتوس و جان مالتوس را شبیه هم وضع کرده اند و اگر مالتوس یا مورتوس را لقب در نظر بگیریم ترکیب نام هایشان نام توماس ادوارد را میسازد که یک طبیعیدان جانورشناس با مرام علمی و از شخصیت های مورد علاقه ی ملکه ویکتوریا در قرن 19 بود و یادآور به اعتقاد داروین به درستی نظریات مالتوس. به نظر میرسد عکس ادوارد مورتوس چیزی بین پرتره های ی توماس ادوارد و توماس مالتوس باشد. شاید توماس ادوارد اصل است ولی هنوز یک اصل بامعنا. ادوارد یعنی محافظ ولی به طور تحت اللفظی به معنی جنگجوی ثروتمند است. پس کسی که هم جنگجو و هم ثروتمند باشد محافظ جنگجو و همتای توماس است که در مسیحیت غنوصی، شبیه ترین قیافه را به مسیح دارد و تقریبا همزاد او است. ترکیب ثروت و جنگجویی میشود یهودیت که در نام جوداس (یهودا) قاتل مسیح جلوه گر میشود. مرز مشترک یهودا و توماس، جوداس توماس برادر عیسی مسیح است.

رابرت موری مینویسد که در ادبیات مسیحی سریانی، جوداس توماس با یک تاجر سفر میکند و در مزامیر مانوی، توماس «بازرگانی است که در سرزمین هند در دکترین آدای حواری در دستور العمل فراق خود از بازگشت مسیح به عنوان قاضی صحبت میکند تا شبانان را به حساب بیاورد و "پول خود را از بازرگانان مطالبه کند." افرم چندین بار در نوشته های خود این شکل را دارد و سیریلونا توصیه ی مسیح را به شاگردانش میگوید که "دلهایتان مضطرب نشود" با این نسبتسازی: "مثل بازرگانان خوب سفر کنید تا دنیا را به دست آوریم. مردم را به من تبدیل کنید، خلقت را با تعلیم پر کنید."» آخر در ادبیات مسیحی سوریه، خود مسیح هم taggara یعنی تاجر نامیده شده است و به قول آفراهات قدیس [که نامش در فارسی تبدیل به فرهاد شده است] با استعدادها معامله میکند. دامگار یا تامکاروی آکدی که در سریانی تگاره، در مندایی تنگاره، و در عربی "تجر" تلفظ میشود، درواقع از نام های انلیل خدای آکدی است که به تجارت در بین خدایان مشغول بود و جالب این که خدایان بر او گمرک هم میبستند. مسیح و حواریون و مخلصینش، با انلیل و خدمتگزارانش برابر شده بودند:

“symbols of church and kingdom”: Robert murray: Cambridge university press: 1975: p174-5 , “the canonical lamentations of ancient Mesopotamia”: ptomac cdl press: 1988: v1: p366

جالب اینجاست که مسیح و مخدومینش علاوه بر تجارت، جنگجو و ارتشی نیز تلقی میشدند. در آموزه ی آدای، "آغای" جانشین رسول، "رهبر" و "حاکم" نامیده میشود و این مقام را با "دست کاهن" دریافت میکند. به گفته ی آدای، او به نوبه ی خود «کشیشان و رهبرانی در تمام این کشور بین النهرین ساخت.» شخصیت نظامی در عنوان «جنگسالار» (رب حیلا) دیده میشود که «اعمال توماس» در کنار صفت «نیرومند» برای مسیح به کار میبرد. افراهات درباره ی او از تعبیر موازی «رهبر ارتش ما» استفاده میکند و او را «از هر فرشته یا پادشاهی قدرتمندتر» توصیف میکند. ملیتو (به یونانی) و شمعون بارسباعی نیز از همین عناوین استفاده میکنند. شمعون برای جنگسالار از لغت «جبار» استفاده میکند. تمام این تعابیر قابل مقایسه با لغات "قرادو" و "اسرادو" به معنی قهرمانند که درباره ی نینورتا و لشکر او به کار میروند و در فرهنگ سوریه مشترک بین نینورتا و مسیحند. (رابرت موری: صفحات 169، 192، 193، 198)

تطبیق مسیح و لشکرش با خدایان انسان نما در در تفسیر اعمال رسولان ( اشوداد مروی: 12 : 14) دیده میشود که میگوید برنابای حواری را زئوس پروردگار خدایان، و پل قدیس را هرمس مینامیدند و هرمس «از همه ی خدایان خردمندتر، ماهرتر و باهوش تر بود. و او را هرمس تریمگیستوس (سه بار معظم) مینامیدند چون سه چیز را میداند که گذشته و حال و آینده اند.»

زئوس یا ژوپیتر رئیس خدایان یونانی-رومی بود که طبق روایت رایج هزیودی، با سرنگون کردن پدرش ساتورن یا کرونوس به قدرت رسید. بدین ترتیب نبرد انسان های قدیم علیه مذهب مسیح نیز حکم نبرد تیتان ها علیه خدایان در افسانه های یونانی-رومی را پیدا میکند و میدانیم که تیتان ها با نفیلیم یا آناکیم تطبیق میشدند که یهوه پدر مسیح علیه آنها بود. Servius در scholia on aeneas (580 . 6) مینویسد که زمین، «تیتان ها را برای مقابله با ساتورن و غول ها و بعد برای مقابله با ژوپیتر به دنیا آورد. و افسانه ها میگویند که تیتان ها توسط زمین و زمانی که او از خدایان خشمگین بود برای انتقام از آنها خلق شدند. به همین دلیل است که آنها را "تیتان" از ریشه ی تیسیس یا انتقام نامیده اند. از میان آنها تنها خدای خورشید بود که از تعرض به خدایان خودداری کرد و ازاینرو جایگاهی در آسمان به دست آورد.»

در این داستان منظور از زمین، مادر زمین است که برابر با الهه تهاموت میباشد. تهاموت برای انتقام گرفتن از آنوناکی ها بابت کشتن شوهرش آبزو، لشکری از هیولاها را به سر وقت آنها فرستاد. حئا که با ساتورن تطبیق میشود چون نمیتوانست از پس او برآید با فکر خود مردوخ را خلق کرد که با ژوپیتر تطبیق میشود و مردوخ تهاموت را کشت و از جسمش جهان فیزیکی را خلق نمود که قابل مقایسه با نظم نوین ژوپیتر در اساطیر یونانی-رومی است. سالگرد پیروزی مردوخ بر تهاموت و خلق جهان، سالگرد آغاز بهار و زمان جشن سال نو بابلی است. از طرف دیگر، این زمان عید پاک یا سالگرد از نو زنده شدن عیسی مسیح است. در فروردین ماه مردوخ توسط پسرش نبو که درواقع فرم از نو ساخته شده ی خودش است از زندان تهاموت نجات می یابد و این مثل درآمدن مسیح از قبر یا شکم زمین است. بدین ترتیب مردوخ یا زئوس تولید و میتوان گفت پسر نبو نیز هست و نام برنابا یعنی پسر نبو. هرمس نیز نام یونانی خود نبو است و با پاول تطبیق شده که نامش از لغت بعل به معنی خدا می آید. پاول یک رسول یعنی پیغامبر است و نبو نیز که همان "نبی" در عبری است، در لغت به معنی پیامبر است. هرمس هم قاصد خدایان است. پاول پیغامبر خدایان یعنی جامعه ی مسیح و پیروانشان به سوی مردم عادی و نااشرافی بود. نام پاول به صورت آپولو خدای خورشید نیز درآمده است. یونانیان ترکیه، هر دو نام پاول و هرمس را معادل شمش خدای خورشید به کار میبردند. شمش یا خورشید نیز هر روز موقع غروب در جهان زیرین فرو میرود و صبح فردا از نو زنده میشود. فرم سالیانه و فصلی این هبوط، نزول تموز ایزد نباتات به جهان زیرین است که سبب بروز خزان میشود و این خزان با بازگشت تموز در بهار پایان می یابد.

تموز نیز درست مثل مردوخ پسر حئا است اما برخلاف مردوخ که به نینورتا و انلیل نزدیک است و با قدرت های نظامی و اقتصادی مرتبط، بیشتر با طبیعت ارتباط دارد و در همین حالت نیز به صورت آدونیس معشوق آفرودیت الهه ی یونانی درآمده است. جالب اینجاست که درست در همین داستان به منشا فلسفه که کل آن حاشیه نویسی بر افلاطون است نزدیک میشویم. در تواریخ مالالاس (9 : 1) آمده است که کرونوس «در قدرت باقی ماند و سال ها بر تمام غرب سلطنت کرد. او درآنجا همسری به نام فیلیرا داشت که از او صاحب پسری به نام افروس شد و سرزمین نزدیک لیبی را به او بخشید. افروس منطقه ی آنجا را کنترل و بر آن سلطنت میکرد. او با آستینومه از جزیره ی لاکریا ازدواج کرد و پدر دختری شد که او را به نام سیاره ی آفرودیت آسمانی، آفرودیت نامید. او (آفرودیت) فیلسوف شد و با آدونیس آتنی ازدواج کرد که خود فیلسوف بود و پسر کینیروس از دخترش بود. کینیروس با انجام این عمل که خلاف طبیعت بود، کودک را در کوهستانی مخفی کرد و کودک در آنجا توسط کسانی که به پوره های کوهستانی معروف بودند پرورش یافت. او فوق العاده خوشتیپ شد و آفرودیت عاشق او شد. آرس عصبانی شد و او را مورد ضرب و شتم قرار داد زیرا رقیب عشقی او در طلب آفرودیت بود. آنها میگویند آفرودیت با آدونیس به هادس رفت نه برای مردن، بلکه برای زنده کردن آدونیس. زیرا او را بسیار دوست میداشت. داستان های مختلفی در مورد او وجود دارد که آنها را رمز و راز نامند. گفته میشود که آنها تا زمان مرگ با هم بحث فلسفی میکردند. کرونوس از فیلیرا پسر دیگری به نام چیرون داشت که او هم فیلسوف بود.»

ارتباط آفرودیت با فلسفه ناشی از برابر گرفتن او با سوفیا الهه ی حکمت است و فیلسوف یعنی فیلوسوفیا. همینطورکه میبینید الهه ی فیلسوفان و معشوقش دراینجا با سرزمین های دور از تجمع بشر چون کوهستان و بعدش هادس مرتبط شده اند. ازآنجاکه آفرودیت را بیشتر با نام رومیش ونوس با بابالون یا «روسپی بابل» که تجسم شهر بابل به صورت یک ملکه یا فاحشه است تطبیق کرده اند گوشه نشینی او را میتوانید باز در ادبیات مسیحی تبار آرامی بیابید ازجمله در کاسه های طلسم معروف مندایی ها. بر روی یکی از این کاسه ها که در موزه ی بریتانیا نگهداری میشود آمده است: «من "گوشناز دخت" دختر احات، مثل بابلیتا بر در مینشینم. من گوشناز دخت، دختر احات، مثل بورسیپیتا بر تیرچه های در مینشینم...» بورسیپیتا که از شیاطین ماده ی مندایی است، همان نانایا همسر نبو از خدایان کلدانی است و بابلیتا که نامش مونث شده ی بابل است، با بتیا همسر مردوخ تطبیق شده که در "اتور کلمه" «بعلات بابیلی» نامیده میشد.:

“spatbabylonische gottheiten”: Kessler , muller: in spatantiken mandaischen texten: zeischrift fur assyriologie 89: 199: p69-70

همانطورکه گفتیم، نبو و مردوخ خدایی یکسانند و جالب است که همسران هر دو در آستانه ی در مینشینند که جانشین دروازه ی جهان دیگر و به نوعی یادآور کناره گیری از مرکز مجلس مردم است. هر دو مفهوم در آستانه بودن و کناره گیری را میتوان در کپی های انسانی الهه یعنی سیبیل های آپولو یافت. این زنان دوشیزه واسطه ی بین آپولو و مردم بودند. رابطه ی اینها تقریبا همان رابطه ی آفرودیت با آدونیس مرده است. معروف ترین سیبیل ها را به اتروریا در توسکانی ایتالیا نسبت داده اند. شهر بولونیای ایتالیا که محل قدیمی ترین دانشگاه اروپا توصیف شده، در توسکانی واقع است و همانطورکه میبینید نامش به آپولون صورت ایتالیایی آپولو نزدیک است. اما از آن جالبتر این که جایی هم داریم به نام پولونیا که نامش حتی نزدیکتر به آپولو است و قدیمی ترین دانشگاه اروپای مرکزی و شرقی به آن نسبت داده شده است. پولونیا به طور مشترک توسط پادشاه لهستان و حکمرانان زاکسن آلمان ادره میشد که پایتخت فرهنگیشان شهر درسدن آلمان معروف به "فلورانس رودخانه ی البه" بود و این از آن جهت جالب است که مرکز فرهنگی توسکانی هم فلورنس نام داشت. توسکانی در مجاورت ایالت رم قرار داشت و پولونیا در مجاورت رومانی (یعنی رمی). رومانی در ادبیات انگلوساکسون غرب که تعیین کننده ی تصویر ممالک مختلف جهان است سرزمین دراکولا ها و ومپایرها است و رم در همان ادبیات، خانه ی خادمین شیطان در کلیسای کاتولیک رم. پس هر دو سرزمین، آستانه ی دوزخی هستند که جانشین جهان زیرین شده اند. هر دو تصویر، روی ریشه ی مشترک و اصیلشان در ابتدای قرن 19 استوارند که به نامبرداری قوم پولیش (لهستانی) از آپولو شبیه است. در همان اولین سال آن قرن یعنی 1801، ایزابلا چارتوریسکا که در تاریخ لهستان به «مادر سرزمین مادری» نامبردار است در املاک خود در منطقه ای با نام بامسمای pulawy ساکن شد و درآنجا معبد سیبیل را به افتخار سیبیل تیبورتی باستانی تاسیس کرد. اگر دقت کنید لغت ایزابلا شکل دیگر سیبیلا یا همان سیبیل است. شاید این، آغاز پولونیا در مقام دانشگاه و برای کل اروپا باشد و نه کشور تازه تاسیس لهستان. لهستان جای خوبی برای تخیل چنین جایی است چون تصویر موجود از آن در ابتدای قرن 19 هنوز وحشی است و به تصویر متاخر اروپای غربی که آن را به قبل از آن قرن نیز فرافکنی نموده بوده، نزدیک نیست. رومانی که آستانه ی جهان دیگر به روی لهستان است، هنوز هم تصویر وحشی ای دارد و به سرزمین کولی ها شناخته میشود. اما همتای آن رم برای بولونیای ایتالیا چنین نیست. چرا؟

بیایید اول ببینیم چرا سرزمین سیبیل باید وحشی باشد؟ همانطورکه گفتیم پاول به میان مردم معمولی آمده و آنها را به کیش مسیح در جامعه ی خدایان دعوت کرده بود. پاول شبیه مردم عادی بود، اما جامعه ی مسیح همانطورکه بیان شد، جامعه ی تجار و جنگجویان و شبیه آنچه از بابل باستان انتظار داریم بود. این جامعه برای حکومت بر مردم، تفکر و فلسفه را برای آنها ممنوع کرده بودند و این ممنوعیت باعث میشود تا تفکر حتی المقدور به سمت نواحی طبیعی و به دور از سیطره ی نفوذ فیزیکی حکام انتقال پیدا کند. آرس دشمن آدونیس خدای جنگ و قدرت نظامی است و دشمنی او با آدونیس کوه نشین، دشمنی با فلسفه و تفکر نیز هست. از قضا فسق و فجور هم که توسط خدایان مزبور ممنوع شده، کار جانوران و انسان های جانورآسا یعنی الف ها است که در جنگل ها و نواحی طبیعی ساکنند و از دیدرس مردم به دورند. الف ها تقریبا همان تیتان ها هستند که زمین به کنایه از جهان فیزیکی، علیه خدایان برانگیخت و در حکم نیروهای غریزی جهانند که علیه قوانین اجتماعی خدایان عمل میکنند. هادس درون زمین قرار دارد و تبعید آدونیس و سفر آفرودیت به دنبالش به آنجا در حکم تبعید فلسفه به قلمرو غرایز و حیوانیت است. حالا اگر فرض کنیم که پیامبران خدایان میخواستند قوانین آنها را در نواحی طبیعی برقرار کنند باید آن نواحی را متمدن میکردند. اما اگر قرار بود هنوز مثل آفرودیت و آدونیس در آستانه باشند و نزدیکتر به قانون الهی، باید فلسفه را بر شرع کامل برتری میدادند و به آن رنگ فسق و فجور جنسی از نوع آنچه کلیسا بار پیروان تموز بار میکرد میزدند. رنسانس یا بازیابی اروپا بر چیزی به جز یک سری پیش فرض مسیحی استوار نیست. پس از پذیرش این ایزدگونگی اروپای وحشی-متمدن از سوی ملل دیگر جهان، زنان اروپایی همگی انعکاسی از آفرودیت فیلسوف و الهی دارند و مردان شرقی میخواهند از رابطه با آنها به آدونیس یا خدا تبدیل شوند. آنها شاید نام آدونیس را نشنیده باشند اما بازتولیدهای متعدد او در سطح رسانه را میشناسند. علاقه ی ژاپنی ها به استخدام "میزبان" های اروپایی چون لوسی بلاکمن نیز از این فلسفه ی اسطوره ای ریشه میگیرد. ولی این فلسفه ی اسطوره ای در همه جا همگام با بومی شدن تصویر زنان اروپایی در ممالک مختلف، به جای فلسفه با خود توحش حمل میکند و لوسی بلاکمن هم قربانی همین توحش شد.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷