تمپلرها ، جن ها و جنسیت

نویسنده: پویا جفاکش

 

معروف است که صلاح الدین ایوبی رهبر مبارزه با صلیبیون و فاتح بیت المقدس اگرچه از نیرنگها و بدعهدی های رهبران صلیبی خشمگین بود ولی میان شوالیه های تمپلر و باقی صلیبیون فرق میگذاشت و حتی به نوعی ستایشگر دشمنش ریچارد شیردل بود چون اصول جوانمردی شوالیه ها به نظرش تحسین برانگیز می آمدند.به نظر محققین اروپایی آیین جنگجویی شوالیه ها مبدا اروپایی ندارد و مستقیما از فتوت بدویان عربستان مشتق شده که از طریق اندلس(اسپانیا) به اروپا راه یافته و شوالیه ها نتیجه ی آن هستند از این رو صلاح الدین در شوالیه ها چیز آشنایی می یافت .دراینباره ر.ک:

“Muslim Saracen Chivalry as Templar Heritage Arabian Roots of European Chivalry & Templar-Muslim Friendship”: Order of the Temple of Solomon:

اما اصول شوالیه گری تنها چیزی نبود که تمپلرها از اعراب گرفتند.کمی پس از ظهور تمپلرها افسانه ی عجیبی شایع شد:در 1220 تمپلری به نام komtur humbertus koch در نینوا با الهه isais فرزند خدایان "ست" set   و "ایزیس" isis دیدار میکند.الهه به او میگوید در کوهستان untersberg ساکن شود.در 1221 "کوچ" نخستین komturei را در "اتنزبرگ" بر می افرازد و در آن معبدی برای isais میسازد.طی گسترش این گونه اماکن در آلمان جنوبی،اطریش و ایتالیا پس از 1226 شایعاتی درباره ی پیشگویی های isais  درباره ی گرال مقدس شنیده شد.گرال از ریشه ی عربی "غرل" به معنی سنگ مقدس است که امروز بیشتر در افسانه های آرتوری شهرت دارد.از طرفی داستانی درباره ی گروهی مخفی از تمپلرها به نام "اربابان سنگ سیاه" در افواه میچرخید و نمیشد آن را با حجرالاسود اعراب مقایسه نکرد.هنگام سقوط مونت سگور آخرین پناهگاه کاتارها در فرانسه در 1244 نیز افسانه هایی درباره ی چهار زن کاتار که سنگ سیاهی را با خود به جایی نامعلوم بردند شایع شد. مخفف نام آلمانی اربابان سنگ سیاه، dhuss است که برخی آن را ریشه ی اصلی کلمه ی ss (در اشاره به حزب نازی) میدانند.

این افسانه ها چندان بی اساس نبودند.اما همانطور که کاتارها فرقه ای مخفی بودند معلوم بود تمپلرها هم به گروه های سری اسلامی جلب شده بودندند.اعتقادات این گروه های سری اسلامی چه بود؟آنها عبادتگر موجوداتی ناشناخته به نام جن و معتقد بودند چون سر الله شلوغتر از آنی است که به داد همه ی بندگانش برسد باید از آفریدگان جادوگرش یعنی اجنه یاری خواست.همانطور که در انیمیشن "علاء الدین" دیسنی هم دیده اید اجنه به رنگ آبی بودند.نمیدانم آیا در آن زمان هم خدایان هندو آبی رنگ تصویر میشدند یا نه.ولی تمپلرها به احتمال زیاد با تمثال آبی رنگ ازیریس خدای مصری آشنا بودند.اجنه به این دلیل آبی تصور میشوند که آن رنگ آسمان (خانه ی خدایان) است.درواقع اجنه خدایان مستعفیند که توسط الله از میدان به در شده اند.هنوز هم قهرمانان تخیلی رسانه ها همچون سوپرمن و آدم فضایی های فیلم آواتار به رنگ آبی نشان داده میشوند تا حس ماسونی معروف "انسان میتواند خدا شود" را به مخاطب القا کنند.کیشهای مختلفی با محوریت این اجنه وجود داشت.اعمال جنسی از جمله مسائل مشترک در این آیینها و برای راضی کردن اجنه لازم بود.چون اعتقاد داشتند اجنه از انرژی آزادشده در اثر رابطه ی جنسی تغذیه میکنند.بخصوص کودکان و نوجوانان به دلیل بودن در سن رشد، سرشار از انرژی به حساب می آمدند و سوژه هایی مناسب در این نوع آیینها بودند.تمپلرها فعالیتهای دگرجنسگرایانه را از کیش عشتاروت(استارته) و فعالیتهای همجنسگرایانه را از کیش های بعل،ملوخ و ست اخذ کردند و آنها را در اروپا رواج دادند.به نظر میرسد در اروپا مفاهیم کوپید و جن با هم تطبیق شدند.چون همانطور که rictor norton در 1974 خاطرنشان کرد بر اساس اشعار عاشقانه ی دوره ی رنسانس تمام روابط جنسی به دلیل همکاری فعال کوپید در آنها باید همجنسگرا به حساب بیایند.کوپید همان پسرک بالدار تیروکمان به دست انتزاعی است که با تیرزدن به انسانها آنها را عاشق میکند.شعر hekatompathia ی توماس واتسن شرح عشقبازی یک مرد، یک زن و کوپید در رختخواب است.

این آیینها مرتبط با پرستش اسپرم هستند که این روزها با رنگ و لعاب هندو و بودایی و مسیحی و سلتی از طریق "بنیاد رقص آسمانی" تقریبا احیا شده است.این بنیاد توسط مارگارت آناندا از شاگردان اوشو (عارفنمای معروف هندی و صاحب کتاب "س ک س و فراآگاهی") برپا شده و تانترای جنسی و اکستازی جنسی را ترویج میکند.ممکن است بگویید چطور ممکن است اربابان امروز جهان که دنباله رو تمپلرها هستند پیرو چنین مهملاتی باشند درحالیکه خود علوم پوزیویستی را رواج میدهند؟در پاسخ میگویم این یادگار جناب فرانسیس بیکن پدر فراماسونری است که تشخیص داد پوزیتیویسم برای تهییج مردم علیه کلیسا باید به کار گرفته شود اما خود، علوم خفیه ی تمپلرها و رزنکراتس ها و جادوی دکتردی را دنبال کرد.فرانسیس بیکن یک همجنسگرای متمایل به پسران بود و این احتمالا در گرایشات علمی او بی تاثیر نبوده است.

تمپلرها که از طریق جنگهای صلیبی به ثروت و قدرت رسیدند از سوی کلیسا با مشکلات فراوانی مواجه شدند و ظاهرا همین سبب شد تا به فکر پیشکش کردن هدیه ی جنسی بیشتر به اجنه بیفتند کاری که نیازمند تباه کردن جامعه بود و به برنامه ریزی طولانی مدت نیاز داشت.اولین جرقه ی نقشه ی آنها با وارد شدن ژاندارک joan of arc به صحنه زده شد.این زن که به قهرمان فرانسه در جنگ با انگلستان شناخته میشود و بعدا توسط کلیسای فرانسه در آتش سوزانده شد بنا بر بعضی گفته هایش در جلسات بازجویی به عنوان تمپلر شناخته شده است.ر.ک:

Joan of Arc : The Knights Templar – Order of the Temple of Solomon

حقیقت زندگی ژاندارک مشخص نیست.میدانیم که او از خانواده ای شبان به دنیا آمد و با این حال نسب به "شارل آنجو" پادشاه ارثی اورشلیم میرسانید.او در قلمرو حکومت "رنه ی آنجو" از اعقاب تمپلرها و پیرو کیش مریم مجدلیه به دنیا آمد.رنه ی آنجو پادشاه ارثی اورشلیم و دارای تمایلات صلیبی که به دوستی با لئوناردو داوینچی (از شاغلین به علوم خفیه) شناخته میشود نخستین حامی ژاندارک عنوان شده است."جف نیسبت" در :

Joan of Arc Revealed:by JEFF NISBET:Originally published in Atlantis Rising #42 — November/December, 2003

معتقد است که شخصیت نسبت داده شده به ژاندارک بیشتر نمادین و برگرفته از ستاره شناسی (امری که تمپلرها و استادان عربشان خیلی بدان علاقه داشتند) است.در زمان تولد ژاندارک در 6 ژانویه ی 1412 ستاره ی محبوب رازوران یعنی مرکوری(عطارد) در بالای کمان صورت فلکی قوس قرار گرفت و در پس کمان کشیده شده سیاره ی زهره (عیشتاروت یا ونوس) قرار داشت که معمولا الهه دانسته میشود و ظاهرا این بار با توسل به جنگجویی از عطارد اطاعت میکرد.پس ژاندارک همان زهره است و به همین دلیل "جوآن آرک" خوانده شده چون آرک یعنی کمان.به گفته ی نسبیت شخصیت واقعی این زن بر ما مجهول و افسانه هایش کاملا نمادین است.ژاندارک آغازگر عادی شدن حضور زن در جمع مردان بود و این را با ادعای الهام گرفتن از فرشتگان خداوند مشروع جلوه میداد.

پس از اعدام ژاندارک تمپلرها بیکار ننشستند و با عادی کردن حضور زنان مستقل از مردان از طریق مدرسه ی "ماری جنگل" راه خود را ادامه دادند.با موفق شدن تقریبی طرح های آنها طی چند قرن، در اواخر قرن 19 آلبرت پایک و الیستر کراولی در بی عفت کردن تصویر زن در جامعه تعجیل کردند.گفته شده هدف از اینکار، تابوزدایی از همجنسبازی مردان بوده است.کمی بعد در 1920 تقریبا 500سال پس از تولد ژاندارک، کلیسای کاتولیک ژاندارک را در عداد قدیسین درآورد تا زنان که روزبروز بی شرم تر میشدند الگوی زن مستقل مسیحی را از ژاندارک بگیرند.

در بهار 1385 شمسی سریالی درباره ی ژاندارک از شبکه ی اول سیما پخش شد که در آن ژاندارک در درجه ی اول به جرم نوع پوشش اعدام شده بود و حتی کشیشی که در اعدام او نقش اصلی را داشت هم بر بیگناهی او معترف ولی بنا بر مصلحت بر کشتن او مصر بود.این سریال چندان در ایران معروف نشد ولی به هر حال شاگردان ریز و درشت ژاندارک در دیگر فیلمها تاثیر خود را بر ایرانیها گذاشته اند.اخیرا مصاحبه ای میدیدم از ناصر وحدتی خواننده ی ترانه ی گیلکی "رعنا" که رمز ماندگاری رعنا را در این میدانست که پس از کشته شدن عاشق رعنا به نام سرگالش هادی به دست اربابان، رعنا تفنگ به دست به کوه و کمر زد و به همراه یاغیان علیه اربابان حمله ی مسلحانه کرد.این درحالیست که رعنای واقعی در خانه ی شوهرش از بیماری مرد و تصویر وحدتی از رعنا بیشتر یک "ژاندارک ایرانی" است.این ژاندارک ایرانی البته با توجه به اشتغالش به عشقی نامشروع حتی بیش از ژاندارک فرانسوی جاده صاف کن دنباله روان تمپلرها و خدایان جنشان حداقل در گیلان است.

 

 

شیوا خدای هندو که به رنگ آبی تصویر شده است

یک جن در انیمه ی magi که به رنگ آبی رسم شده است

megaman قهرمان انیمه ای به همین نام است که لباسی آبی رنگ به تن دارد

کوپید

فرانسیس بیکن در 17سالگی

مارگارت آناند و اوشو بر جلد کتابی از آناند

رنه ی آنژو

مجسمه ی ژاندارک در نوتردام که او را با شمشیر تمپلرها نشان میدهد

فرشته "جوآن" در انیمه ی ی yu-gi-oh وامدار احترام ماسونها برای ژاندارک است

پوستر سریال ژاندارک پخش شده از سیمای جمهوری اسلامی ایران

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

درباره ی اخوت آل سعود و رجال امریکا

 پازوزو یا جن عاشق

 موسیقی و شیاطین: دشمنی روحانیت با موسیقی بر سر چیست؟

پشت پرده ی زندگی بازیگران نوجوان هالیوود

در سال 2013، corey feldman بازیگر فیلمهای نوجوانان در هالیوود، خاطرات دردناک زندگی خود را بیان کرد: از پدر و مادر معتاد و بداخلاقش و این که مجبور شد به عنوان نان آور خانه در فیلمها بازی کند و از این طریق به دام مردان پدوفیل هالیوود می افتاد.وی با corey haim بازیگر نوجوان معروف دیگر دوست بود.هر دو آنها یهودی بودند.حییم برای فلدمن از تجربه ی سخت تجاوزی که یک مرد بالغ در جریان فیلمبرداری فیلم لوکاس نسبت به او مرتکب شد سخن گفت.مرد، حییم را متقاعد کرده بود که در دنیای سرگرمی، دوستی جنسی بین پسران جوان و مردان بزرگتر عادی است و همه ی پسرها این کار را میکنند.فلدمن در پاسخ گفته بود: «بنابراین من پیشنهاد میکنم ما باید حول چیزی شبیه این بازی کنیم.درسته؟»

حییم و فلدمن که هر دو مورد سوء استفاده ی جنسی قرار گرفتند،در اثر شداید روزگار به دام اعتیاد افتادند.حییم در سال 2010 در سن 39سالگی در اثر اعتیاد مرد.فلدمن مینویسد:«تنها پند من صادقانه این است که کودکان را از هالیوود بیرون بیاورید و اجازه بدهید زندگی عادی داشته باشند.»

("The childhood hell of 'The Lost Boys'". nypost.com. October 20, 2013.  )

فلدمن(راست) و حییم(چپ)

چارلی شین و کوری حییم در سر صحنه ی لوکاس (1986) و سالها بعد-شین از کسانی بود که حییم را مورد استفاده ی جنسی قرار داد

 

آگارتا:افسانه ای که به سروری امریکا بر جهان مشروعیت میبخشد

نویسنده: پویا جفاکش

 

معمولا همه ی کشورها سعی میکنند خود را با یک تاریخ اسطوره ای موجه کنند.اما بزرگترین قدرت جهان یعنی ایالات متحده در آستانه ی درخشش خود در جنگ دوم جهانی پیشینه ای برای خود نمی یافت.و البته در این اثنا تئوری آگارتا به دادش رسید. در افسانه های بودایی تبتی،آگارتا و پایتختش شمبهلا یا شانگریلا جایی است که حاکم جهان در آن به سر میبرد.خود تبتی ها و پیروان مغولشان محل آن را نمیدانند.حتی زمانی که یک سیاح اروپایی عکس شهر نیویورک را به یک بدوی مغول نشان داد او فکر کرد آنجا شمبهلا است.

رنه گنون افسانه ی آگارتا را با صورت فلکی میزان در آسمان مرتبط میداند چون اصل نظم جهانی در تعادل است.البته  در افسانه های مغول آمده که زمانی سرور جهان قطعه سنگ سیاهی را به عنوان هدیه برای یکی از دالایی لاماهای تبت فرستاد که این بیشتر یادآور حجرالاسود مسلمانان در عربستان است(صفحه ی شمبهلا در انسیکلوپدیای چینی و بودایی).این دو موضوع با هم در تناقض نیستند.چون هم حجرالاسود سنگی از آسمان تعبیر شده و هم اسلام دین تعادل (بین دنیاگرایی یهودی و دنیاگریزی مسیحی) بوده است.پس عجب نیست که عده ای سرور جهان را تیمورلنگ و حتی سلیمان ابن داود دانسته اند.اما ما نباید فراموش کنیم که دنیای شناخته شده برای تبتیها علاوه بر قلمرو اسلامی شامل چین و مغولستان هم بوده است. johan elverskog در کتاب our great qing این نظریه را که ممکن است شمبهلا همان مغولستان، و سرور جهان همان خدای محترم مغولها یعنی چنگیزخان (تجسد تنگری) باشد مورد بحث قرار داده است.بعید نیست کالکی منجی موعود هندوها که مطابق یک روایت از شمبهلا بر جهان تاخته مردم را به جرم فساد به خاک و خون میکشد به نظر برخی با چنگیزخان قابل تطبیق باشد.این هم جالب است که برخی بین کوه کایلاش اقامتگاه شیوا (خدای نابودی) و شمبهلا ارتباط جسته اند.برخی از نحله های هندو چنگیزخان را تجسد شیوا میدانند.بخصوص که قوبیلای خان نوه ی چنگیزخان معبدی برای شیوا در چین بنا کرده بود.برای هندوها جالب است که علاوه بر نشان چینی یین و یانگ، آرم قرص خورشید و هلال ماه هندی هم بر پرچم مغولستان حک شده است.البته چنگیزخان به عنوان پرستشگر تنگری(خدای آسمان) از نظر فکری بیشتر به مسلمانها نزدیک بود تا هندوها، و آرم مزبور احتمالا بعدها بخصوص در سلسله ی چینگ در اثر نفوذ بودیسم در بین مغولها محبوب شده است.به هر صورت به نظر میرسد آگارتا بیشتر خاطره ای محو از دوران پنج خاقان نخست مغول باشد که بر دوسوم اوراسیا حکومت میکردند.

در اروپا هم بدلهایی برای آگارتا یافت میشوند:اسمها متفاوت است:آتلانتیس،لموریا،هیپربوریا..دست کم از اواخر دهه ی 1870، گیاهخواران،کیمیاگران و رز-صلیبی ها بخصوص فیثاغورسی ها و نو افلاطونی های وین درباره ی سرزمینی افسانه ای صحبت میکردند که فیثاغورس،آپولونیوس تیانایی و مسیح برای تعلیم به آن سفر کرده اند.مادام بلاواتسکی آگارتا را به این عنوانها اضافه کرد اما در همین اثنا و در اوایل سده ی بیستم، Saint-Yves d'Alveydre بود که آن نام را بر سر زبانها انداخت.سنت یوس که دیدگاه های خاص خود را درباره ی تاریخ داشت معلم خود را مسلمانی به نام "حاجی شریف" عنوان و او را گوروی "مدرسه ی بزرگ آگارتا" معرفی میکرد.درباره ی حاجی شریف چیزی نمیدانیم و حتی وجود او مورد تردید است.اما به زودی این بحث در ایتالیا و فرانسه به وجود آمد که شاید منشا عقاید رز-صلیبی هایی چون راجر بیکن، فرانسیس بیکن و سنت جرمین در آگارتا باشد.

انتشار عقاید سنت یوس همزمان شد با بازنشر کتاب "آتلانتیس نو" از فرانسیس بیکن.بیکن که با تطبیق و ترکیب عقاید رز-صلیبی و تمپلرها(شوالیه های معبد) در عمل به پدرخوانده ی فراماسونری تبدیل شده است قاره ی امریکا را با آتلانتیس افلاطون مقایسه و آن را برای تاسیس یک جامعه ی ایدئال ماسونی مناسب دانسته بود.همین فرصت لازم را به دست امریکایی ها داد تا از تطابق آتلانتیس و آگارتا استفاده کنند چون اگر سرور جهان همان سرور امریکا باشد امریکا رهبر جهان خواهد بود.در این رابطه بخصوص قابل توجه بود که بومیان اصلی امریکا یعنی سرخپوستان به مانند تبتی ها از نژاد چینی-مغول بودند.بنابراین تلاش برای احیای فرهنگ قوم رو به انقراض سرخپوست آغاز شد.

افسانه های سرخپوستان از خودشان جالبتر بودند.مثلا چروکی ها میگفتند قبل از این که به سکونتگاهشان بیایند مردمانی با پوست آبی رنگ در آنجا میزیستند که چروکی ها آنها را کشتند.این پوست آبی یادآور خدایان آبی رنگ هند بود و سفیدها این آبی پوستان را همان آدمهای فضایی میدانستند.سفیدها حتی کوه شاستا قله ی مقدس سرخپوستان را با کوه meru که در اعتقادات هندو-بودایی مرکز جهان است مطابق میکردند.گفته میشود بیشترین بشقاب پرنده ها در اطراف کوه شاستا دیده میشوند.افسانه های نو امریکایی میگویند سنت جرمین (کابالیستی که طی چندصدسال چندبار در اروپا دیده شد!) به همراه همسر و پسرخدمتکارش در این کوه زندگی میکنند.این افسانه ها سنت جرمین را محرک اصلی فرانسیس بیکن و توماس هابز در اصرار بر تاسیس امریکا عنوان میکنند و معتقدند سنت جرمین رابط بین فضاییها و سیاستمداران امریکایی است.

در اواخر دهه ی 1930 نویسنده ای به نام "جان نیهاردی" با پسر "گوزن سیاه" فرزانه ی سرخپوست ملاقات کرد و بر اساس این مصاحبه ها کتاب "گوزن سیاه سخن میگوید" را منتشر کرد.این کتاب دربردارنده ی فلسفه ی سرخپوستان سیو دانسته و به سرعت محبوب شد و در اروپا به سفارش کارل گوستاو یونگ به آلمانی ترجمه شد.در همین اثنا عکسی از گوزن سیاه درآمد که او را با تسبیحی در دست در کنار یک دختربچه نشان میداد.اکثر افراد با دیدن این عکس به یاد تسبیح بودایی می افتند اما واقعیت این است که فرهنگ سیوها در زمان گوزن سیاه از مسیحیت کاتولیک تاثیر پذیرفته بود و تسبیح در بین مسیحیان کاتولیک رواج داشته است.

پذیرش آگارتا بودن امریکا به معنی استقبال از پاگانیسم است.از این رو مسیحیان مومن روایت سیاهی از موضوع دارند.به عقیده ی گروهی از آنها بانیان آگارتا خزنده سانهایی فضایی از سیاره ی زهره بودند که خود را به شکل انسان درآوردند و رهبرشان "مئیتریه"، «جن سرور اربابان شیطانی» بوده است.کسانی هم هستند که وجود آگارتا را میپذیرند ولی سرور جهان را کسی غیر از لوسیفر و مسیح میدانند.

به موازات امریکا، افسانه ی آگارتا در آلمان نازی هم مطرح شد.نازیها البته  از "مون سالواژ" محل نگهداری گرال (سنگ فلاسفه ی افسانه های اروپایی که با حجرالاسود مقایسه شده است) صحبت میکردند و معتقد بودند تمام مخالفان اروپایی جریان رایج یهودی-مسیحی، از گوت های پیرو آریانیسم(نوعی توحید مسیحی که عیسی را پسر خدا نمیدانست) تا کاتارهای مانوی مسلک، از آن آمده اند و بازمانده ی عقایدشان در قالب تفکر رزنکراتس(رز-صلیبی) احیا شده است.اما آنها این محل را در شمال میدانستند و نه در شرق.به هرحال وقتی هیتلر موضوع آگارتا را شنید توجهش جلب شد و تیمی را برای تحقیق به هیمالیا فرستاد.امروزه گروهی از نازی ها معتقدند هیتلر کشته نشده بلکه با صحنه سازی، آلمان را به مقصد شرق ترک گفته و باقی عمر را در شمبهلا گذرانده است.

امپراطوری مغول: بزرگترین امپراطوری تاریخ

سکه ی طلا با طرح چنگیزخان

چنگیزخان و دواین جانسون-اخیرا خبرهایی درباره ی شرکت جانسون در یک فیلم اکشن درباره ی کشف مقبره ی چنگیزخان شنیده میشود.

شیوا خدای نابودی که هندوها چنگیزخان را تجسد او میدانند

پرچم مغولستان که آرم خورشید و ماه هندی را در بالای نماد چینی یین و یانگ قرار داده است

تمبر امریکایی با طرح فرانسیس بیکن که در آن او روح راهنمای مهاجران(به امریکا) خوانده شده است.

طرح روی جلد کتاب "گوزن سیاه سخن میگوید"

گوزن سیاه با تسبیح

پیرزنان چینی با تسبیح

مریم مقدس در یک نقاشی اروپایی با تسبیحی در دست

 

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

تاج سیاه وقه(رابطه ی اساسین ها با سند2030)

 

گورونگوسا:سرزمین شیرها

نویسنده: پویا جفاکش

 

در دهه های 1960 و 1970 پارک ملی گورونگوسا در موزامبیک دوران طلایی خود را سپری میکرد.انبوهی از حیوانات علفخوار چون بوفالو،گاووحشی یالدار، گوراسب(از جمله نوعی کمیاب از آن) و آنتلوپ در این دشتها میچریدند و چیزی در حدود 200شیر هم وجود داشتند که این چرندگان را میخوردند.از این رو این پارک، "سرزمین شیرها" خوانده میشد.اما در جریان جنگ داخلی بزرگ موزامبیک که آغاز آن در 1977 بود بخش اعظم حیات وحش این پارک توسط مردم بومی درمانده شکار شدند و دشت از حیوانات بزرگ تقریبا خالی شد.

امروزه پارک مجددا احیا شده است.برخی از حیوانات بزرگ -از جمله فیلها و شیرها- بازگشته و یا بازگردانده شده اند  و اعقاب همان مردم بومی با خلوص نیت برای حفظ حیوانات تلاش میکنند.اما شگفتی واقعی، بقای خود علفزار است.تصور میشد با از بین رفتن گیاهخواران بزرگ، حجم گیاهان افزایش یافته و در جریان آتش سوزی های فصلی، اکوسیستم کاملا نابود شود اما در کمال تعجب، علفزار خودش را کوتاه کرد و آتش سوزی ها ابعاد وسیع نیافتند.چطور این اتفاق افتاد؟

حقیقت این است که با از بین رفتن جمعیت علفخواران بزرگ، رقبای کوچک آنها یعنی ملخها افزایش یافتند و علفزار را هرس کردند.ازجمله ی آنها نوعی ملخ بود که قهرمان بقا در محیط های آتشین است و به ملخ آتش شهرت دارد.به جای شیرها و پلنگها هم عنکبوتها و آخوندکها ظاهر شدند و جمعیت ملخها را کنترل کردند.معروف است که شما هرکجا پا بگذارید در سه فوتی شما یک عنکبوت قرار دارد.این فاصله برای گورونگوسا دو فوت است.

داستان گورونگوسا داستان اهمیت موجودات کوچکی است که معمولا آنها را نادیده میگیریم.قطعا هیچکس نمیتواند افریقای بدون شیر را تجسم کند اما گاهی حشره ی کوچکی که زیر پاهای شیر و دیگر حیوانات بزرگ جولان میدهد میتواند نقشی همانقدر مهم در طبیعت بازی کند.

ملخ بوش

ملخ آتش

عکس شیر گورونگوسا در دهه ی 1960 (توسط جورج ریبریو لووم)

Paola Bouley از دست اندر کاران حفظ حیات وحش گورونگوسا

عکس تاریخساز اولین مشاهده ی کفتار در گورونگوسا پس از چند دهه که در اوت 2012 توسط دوربینهای تله ای ضبط شد.

قورباغه ی بینی پارویی: از جانوران پارک ملی گورونگوسا

ترامپ:خدای تاریکی؟!

نویسنده: پویا جفاکش

 

در دوران مبارزات انتخاباتی دونالد ترامپ و هیلاری کلینتون، بسیاری از اسلام ستیزها، فاشیست ها و نژادپرستان سفید از دونالد ترامپ حمایت میکردند. pepe شخصیت قورباغه ی کارتونی سبزرنگی که از طریق یک سری کمیک استریپ شهرت یافته بود، سخنگوی کارزارهای اینترنتی این افراد بود.در میانه ی این فعالیتها، سایت 4chan ادعای عجیبی کرد.او پپه را همان "کک" kek خدای قورباغه در مصر باستان نامید. به زودی کیش عجیبی به وجود آمد که ترامپ را تجسد خدای کک میدانست.پیروان این کیش که از طریق اینترنت با هم مشترک میشوند، خود را پیرو کشور فرضی "ککستان" kekistan میخوانند که در آن پسوند "ستان" عبارتی فارسی به معنی سرزمین است و ککستان یعنی کشور کک.آنها پرچمی سبزرنگ (به رنگ پپه) برای خود ساخته اند.

کک در زبان مصری باستان به معنی سیاهی و تاریکی است .کک و همسرش ککت نماد هرج و مرج و بینظمی نخستین گیتی بودند.کک با سر مار و ککت با سر قورباغه یا گربه نمایش داده میشدند.اما در دوره ی مقدونیان، کک به صورت شخصیتی مذکر و منفرد با ظاهر قورباغه درآمد.تاثیر کیش پرستش کک(تاریکی) بر ظاهر "یهبلون" (خدای فراماسون ها) قابل مشاهده است.این خدای سه سر با سر انسان در میان و سرهای قورباغه و گربه در دو سو تصویر میشد.

ظاهرشدن ترامپ در قالب یک خدا احتمالا با تخریب شدید شخصیت او توسط رسانه های غربی (که درباره ی هیچ کدام از روسای جمهور پیشین امریکا به این شدت نبوده) بی ارتباط نیست.ترامپ به عنوان یک تاجر که در بدنه ی سیاست امریکا جایگاهی ندارد قدرت خود را از یک دولت در سایه که توسط مافیا اداره میشود دریافت میکند و با محبوبیت عجیبی که در یکی از پرآشوبترین دورانهای تاریخ امریکا از طریق سیاستهای پوپولیستی به دست آورده نباید فرصت ظاهرشدن در قالب یک هیتلر جدید را پیدا کند.پیدایش کیش کک-ترامپ را برخی به فراماسون ها،گنوستیک ها و لوسیفری ها نسبت میدهند.

عکسها از pepethefrogfaith.wordpress

خوشنویسی اسلامی در غرب

خوشنویسی یکی از مهمترین و مشهورترین دستاوردهای تمدن اسلامی است.اصل و منشا آن به درستی معلوم نیست اما برخی معتقدند در زمان حکومت نبطی ها بر یثرب(مدینه) در قرن چهارم میلادی بومیان یثرب این فن را از نبطی ها آموخته و در جریان گسترش اسلام و نهضت سوادآموزی، آن ترویج شده و گسترش یافته است.در زیر آثار هنری دو تن از افرادی که سعی در معرفی این هنر در غرب داشته اند یعنی josh berer (امریکایی) و jila peacock  (ایرانی) را میبینید:

 

الف)جاش برر و آثارش:

 

 

 

 

 

 

 

ب)جیلا پیکاک و آثارش:

 

 

 

 

 

زن شناسی قرن هجدهمی با یک تاریخ کسل کننده

نویسنده: پویا جفاکش

 

برای یک تاریخدان مبتدی که خواندن تاریخ را با منابع پرآب و تاب داستانگونه ی جدیدالتحریر شروع کرده رجوع به منابع دست اول کلاسیک احتمالا نومیدکننده خواهد بود چون منابع دست اول اکثرا بسیار بیمزه و خسته کننده اند.اما گاهی همینها نکات جالبی در خود دارند.یکی از این منابع خاطرات لیدی هروی hervey همسر یکی از اشرافزادگان معروف بریتانیا در قرن هفدهم است.لرد هروی به خاطر تمایلات جنسی خاصش شهرت داشت.به خاطر همین تمایلات، عده ای تا آن حد با او خودمانی شده بودند که او را به جای "جناب لرد" تنها john صدا میزدند."الکساندر پوپ" از دشمنان لرد هروی در نوشتاری او را به اسپوروس تشبیه کرده است.مطابق افسانه های رومی، اسپوروس پسر بیچاره ای بود که نرون امپراطور دیوانه دستور داد او را اخته کردند و سپس با او ازدواج کرد.در نوشته ی مزبور، اسپوروس شیر الاغ میخورد.این همان کاری بود که لرد هروی میکرد تا پوستش جوان و زیبا بماند.

در اینجا نمیخواهم روابط متعدد و رسوایی آور لرد هروی در زندگی کوتاهش را فهرست کنم.بلکه فقط یکی از این رابطه ها با "استفن فاکس" اشرافزاده ی مشهور دیگر مد نظرم است.از خاطرات لیدی هروی برمی آید که این رابطه خیلی لیدی هروی را آزار میداده است.فاکس به طور مرتب به خانه ی هروی ها می آمد و اغلب در اتاقی با لرد هروی خلوت میکرد.گاهی این دو برای ساعتها با یکدیگر در حمام به سر میبردند.آنها مدتی هم دو نفری به جهانگردی پرداختند و این سفر 15ماه طول کشید.پس از به دنیا آمدن فرزند پنجم لرد هروی (لیدی هروی هشت فرزند برای لرد هروی به دنیا آورد) خانه ی آنها آنقدر شلوغ شد که دیگر جا برای خلوت کردن هروی و فاکس نبود.پس لرد هروی خانه ی خود را به نزدیکی خانه ی استفن فاکس منتقل کرد تا خود برای ملاقات فاکس به خانه ی او برود.رابطه ی هروی و فاکس برای 10سال یعنی تا زمانی که استفن فاکس در 32سالگی ازدواج کرد ادامه یافت.

آنچه این رابطه را برای من جالب میکند این است که لیدی هروی علیرغم تمام رنجی که از این موضوع میبرد پس از مرگ شوهرش به رابطه ی دوستانه و رفت و آمد خانوادگی با استفن فاکس ادامه داد.زن های قدیمی با این که زیاد از جانب شوهرانشان اذیت میشدند اما به هرحال به آنها وابستگی داشتند و این وابستگی گاهی به صورت وابستگی به خاطره ی شوهر و تجدید خاطره برای غلبه بر دلتنگی درآمد.لیدی هروی در ملاقات با رقیب عشقی سابقش به نوعی خلا نبود شوهرش را فراموش میکرد.

 

دیولافوآها و آغاز جعل باستانشناسی هخامنشی

نویسنده: پویا جفاکش

 

در دوران جعل و تحریف گسترده ی تاریخ ایران در عصر رضاشاه، یکی از مهمترین سایتهای باستانشناسی که بین سالهای 1311تا 1314مورد کندوکاو قرار گرفت، کاخ اپادانای شوش بود که بخش عظیمی از کتیبه های منسوب به شاهان هخامنشی –از جمله دو کتیبه ای که حد و حدود امپراطوری را نشان میدهند- به ظاهر از آن به دست آمد.این کتیبه های احتمالا جعلی با هم تناقضهای فراوانی دارند به طوری که معلوم نیست کدام شاه این تالار را بنا کرده است.اما فرض اصلی در جعل این اسناد گفته های هرودت مورخ افسانه ای یونانی درباره ی این که شوش پایتخت زمستانی شاهان هخامنشی بوده در نظر گرفته شده است.

در این میان چیزی که کمتر کسی میداند این است که در زمان این کاوش، چیزی جز تعدادی ستون در محل این به اصطلاح کاخ نبوده است.فرض اصلی در این که چرا این کاخ وجود ندارد این است که زوج مارسل و ژان دیولافوآ در زمان غارت آن در دهه ی 1880 آن را از بین برده اند.این دو باستانشناس فرانسوی، منبع بسیاری از آثار منسوب به هخامنشیان در موزه ی لوور پاریس بوده اند.مادام ژان  دیولافوآ در خاطراتش نوشته است که چطور مجسمه های شوش را با تبر میشکسته اند. اما کمتر کسی از خود پرسیده که آیا نابود کردن یک کاخ در کشوری که دولت دارد آن هم توسط دو خارجی و در محاصره ی انبوهی از قبایل بومی واقعا ممکن بوده است؟دیولافوآها ادعا کرده اند شوش منبع این آثار است و این با احتمال پایتخت پارس بودن شوش منطقی به نظر میرسیده است.ولی از کجا معلوم که راست بگویند؟

در زمان سفرهای دیولافوآها به ایران، آثار تمدن بین النهرین کشف شده بودند.از سوی دیگر، کتیبه ی بیستون هم با موفقیت به پارسیان منسوب شده بود.این کتیبه نشان میداد که مردم پارس قدیم ظاهری شبیه اهالی بین النهرین دارند و خدای خود را نیز شبیه خدای بین النهرینی آشور به صورت مردی بالدار ترسیم کرده اند.بنابراین دیولافوآها فرهنگ پارسیان را شبیه بین النهرین دانسته و آن را الگوی جعل آثار پارسی قرار داده بودند.نقش مشهور شیر بالدار پارسی در موزه ی لوور که دیولافوآها ادعا کرده اند در شوش کشف کرده اند اولین تصویر از آن نوع بود که از ایران می آمد اما در بین النهرین تصویر شناخته شده ای بود.احتمالا آثار ارائه شده توسط دیولافوآها از مهمترین منابع هرتسفلد در جعل تخت جمشید فعلی(که در اثر بالاگرفتن اختلاف بین هرتسفلد و محمدرضاشاه نیمه تمام ماند) بوده است.به گواه عکسهای موجود از دوران حفاری،تجدید بنای تخت جمشید به بهای تخریب تخت جمشید اصلی قدیمی انجام شده که باید این تخریب را خیانتی به تاریخ ایران به حساب آورد(درباره ی نیمه تمام ماندن ساخت تخت جمشید فعلی توصیه میکنم مستند "تختگاه هیچکس" از مجتبی غفوری را حتما ببینید). شاید دیولافوآها را باید آغازگران جعل اسناد پارسی دانست که الگوی لازم را به دست پسینیان دادند.انتشار خاطرات مادام دیولافوآ او را به عنوان یک باستانشناس زن شجاع با خصوصیات مردانه به شهرت رساند.

درسی از سریال افسانه ی سه برادر

نویسنده: پویا جفاکش

 

شاید برای هر انسان درستکاری لحظات ناامیدی و پریشانی چنان شدیدی پیش بیاید که پیش خود بگوید شاید حق با ریاکاران و خیانتپیشگان باشد و درستکاری شیوه ای عبث است.برخی قسمتهای سریال چینی "سه پادشاهی" که اخیرا در ایران با عنوان "افسانه ی سه برادر" از شبکه ی تماشا در حال پخش است بر آن است که این حس بسیار کهنه و قدیمی است.این سریال یکی از چندین اقتباس انجام شده از رمان «عاشقانه ی سه پادشاهی» اثر لوگوانگ جونگ (قرن 14 میلادی) است که گزارش نیمه تاریخی-نیمه افسانه ای سقوط امپراطوری هان در قرون دوم و سوم میلادی را روایت میکند البته سریال لزوما در همه جا به رمان وفادار نیست.

نیمه ی اول این سریال بیشتر برخورد دو قهرمانی را نشان میدهد که در زمانه ای پرآشوب ظهور کرده آینده ی کشور در دستان آنها است اما به لحاظ شخصیتی به شدت با هم در تناقضند: "سائو سائو" شخصیتی جاه طلب و فریبکار است که به هیچ اصولی پایبند نیست.در مقابل او "لیوبی" قرار دارد که روحیه ای محافظه کار و سنتگرا دارد و درصدد احیای امپراطوری هان است.در قسمت چهارم زمانی که سائوسائو و لیوبی در جبهه ای واحد علیه "دنگ ژو" نخست وزیر خوناشام میجنگند سائوسائو به لیوبی میگوید که دوران هرج و مرج دوران خوبی است چون قهرمانانی چون آنها میتوانند خودشان را نشان دهند.اما لیوبی از این جمله روی در هم میکشد. 

بعدها وقتی سائوسائو خود به مقام نخست وزیری میرسد و امپراطور جوان را تحقیر میکند لیوبی در توطئه ای علیه سائوسائو شرکت میکند اما شکست میخورد و متواری میشود.حتی تصمیم به خودکشی میگیرد اما به موقع از این تصمیم دست میکشد.

پس از ماجراهای بسیار، لیوبی از دستگاه "لیو بیائو" حکمران "جینگ ژو" سر بر می آورد.لیوبیائو بیمار است و در اطرافش جنگ قدرت در گرفته است.در این کشمکش سیاسی، لیوبی مطابق خواست لیوبیائو از "لیو شی" پسر بزرگ لیوبیائو حمایت میکند و به این دلیل مورد خشم "سایی مائو" از فرماندهان لیوبیائو قرار میگیرد.

در این حین لیوبی به مردی برمیخورد که به لیوبی هشدار میدهد اسب بدیمنی دارد و همین روزها اتفاقی برای او می افتد.بهتر است اسبش را موقتا به یکی از دشمنانش بدهد تا بلا بر او نازل شود.اما لیوبی در جواب میگوید ترجیح میدهد خودش از ناحیه ی این بدیمنی صدمه ببیند تا این که شخص دیگری را قربانی کند.

ازقضا جشن خرمنکوبی برگزار میشود.لیوبیائو که بیمار است، لیوبی را مامور برگزاری جشن میکند.سایی مائو از فرصت استفاده و ارتشی را برای به قتل رساندن لیوبی بسیج میکند.لیوشی ، لیوبی را از آمدن دشمن مطلع میکند.لیوبی برجا مینشیند و میگوید در تمام عمرش شکست خورده است، در همه ی عمرش فرار کرده است، دیگر فرار کردن بس است، بهتر است همینجا تسلیم مرگ شود.اما لیوشی اصرار میکند که اگر لیوبی کشته شود آتش انتقام مرگ او "جینگ ژو" را در خون فرو خواهد برد و همین لیوبی را مصمم به فرار میکند.

لیوبی در حالی که در چندقدمی مرگ قرار دارد،سوار بر همان اسب بدیمن به طرز عجیبی از رود تان میگذرد و از آسیب دشمن در امان میماند.او در اوج افسردگی در جنگل به کلبه ای برمیخورد.در آن کلبه پیرمردی به نام "سماهویی" زندگی میکند که بیشتر به "شویی جینگ" (آب-آیینه) شهرت دارد.پیرمرد دانا لیوبی را مهمان میکند و به درد دل های او گوش میدهد و به غم درون یک انسان درستکار پی میبرد.پیرمرد میگوید رودخانه ی تان سالها پیش در جنگی خونین در روزگار "چو" جسد هزاران سرباز را بلعیده است و به عقیده ی مردم، ارواح این سربازان، گذرندگان از رود را نفرین میکنند.اگر لیوبی با اسبی بدیمن از این رودخانه ی ترسناک جان سالم به در برده پس حتما دلیلی برای زنده بودنش وجود دارد و زندگانیش بیهوده نیست.این جمله به لیوبی روحیه ی زیادی میدهد و باعث میشود تا او به راهنمایی های پیرمرد گوش دهد.

ممکن است بگویید این ها همه افسانه است ولی فراموش نکنید که افسانه ها همیشه چیزی از تجربه های روزمره در خود دارند.معجزه هایی شبیه آنچه برای لیوبی روی داد شاید برای هر کدام از ما در زندگیمان رخ دهند ولی این ما هستیم که به آنها معنا میبخشیم.آرزوی غلبه بر هرج و مرج و تاسیس جامعه ی آرمانی باعث شد تا او هدفی در زندگی داشته باشد و  بتواند حکومتی به نام شوهان را در قسمتی از چین برقرار کند.این حکومت مدتی پس از مرگ لیوبی به دست جانشینان "سیما یی" از بین رفت ولی به هرحال ما در فارسی ضرب المثلی داریم که میگوید "آدمی به آرزو زنده است" و البته این همه ی پیام فیلم نیست.سائو سائو به لحاظ تعداد خدمتگزاران و سربازان، بسیار قدرتمندتر است ولی در مقابل، شخصیت والای لیوبی بزرگترین استعدادهای زمانه را به خود جلب میکند که عبارتند از گوآن یو، ژوگه لیانگ، ژائو یون و هوآنگ ژانگ.اینان همگی تا پای مرگ به لیوبی وفادار میمانند.گاهی ارزش یک انسان را شخصیت دوستانش تعیین میکنند نه تعداد آنها.

این هم خیلی جالب است که هوشمندترین خدمتگزار سائو سائو یعنی "سیما یی" حکومت را از دست اولاد او درآورد.در صحنه ای از فیلم، "سائو سائو" به سیما یی میگوید «میدانی چرا پاهای ما از صورت و دستانمان سفیدتر است؟ برای این که میپوشانیمشان».در قسمت آخر زمانی که سیمایی قدرت را غصب میکند به همین جمله فکر میکند.درواقع سائوسائو همیشه میدانست سیمایی روزی به او خیانت میکند اما به استعداد او نیاز داشت.دوستان سائوسائو چنین کسانی بودند.

 

لیوبی در سریال

سماهویی (شویی جینگ) در سریال

سیمایی (ایستاده) و سائوسائو(نشسته) در سریال

بریتانیا و طوفان نوح

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا گروهی از ماهیگیران بریتانیایی هنگام ماهیگیری در آبهای این کشور در دریای شمال به طور اتفاقی به گنجینه ای از فسیلهای گیاهی و حیوانی برخوردند که بلافاصله مورد توجه دیرینشناسان قرار گرفت و اکنون تحقیقات در آن منطقه ادامه دارد.این کشف، این نظریه ی قدیمی را که بریتانیا زمانی از طریق خشکی به اروپا وصل بوده است تایید میکند.بنابر این نظریه، در پایان عصر یخبندان با آب شدن لایه های عظیم یخی در شمال قاره های اروپا و امریکا سطح آب دریاها بالا آمده است و نواحی ای چون خلیج فارس و تنگه ی برینگ ایجاد شده اند.برخی این ماجرا را با طوفان نوح مقایسه کرده اند که افسانه های شبیه به آن در بین النهرین باستان، چین باستان و قبایل سرخپوست امریکا یافت میشود.

ظاهرا در زمانی نزدیک به این اتفاقات،سطح دریاها بسیار بالاتر از امروز بوده و آثار این پدیده در سواحل اقیانوس اطلس بین نیویورک تا خلیج مکزیک،ساحل شرقی استرالیا،سواحل برزیل و جنوب غربی افریقا، و جزایر اقیانوس های هند،اطلس و آرام کشف شده است.دکتر robert baker از دانشگاه نیوانگلند درباره ی این مناطق تحقیقات زیادی کرده است.تلویزیون abc استرالیا در 3دسامبر 1999 تحقیقات او را معرفی و دوره ی این موقعیت از سطح دریا را بنابر عمرسنجی رادیوکربن بین 5000 تا 3500 سال قبل عنوان کرد که با نظریه ی قبلی درباره ی پایان عصر یخبندان بین 11تا10هزار سال قبل در تناقض است.دوره ی تعیین شده توسط بیکر با دوره ای که martin clausen  و تیمش برای خشک شدن شمال افریقا و نواحی دیگری در نیمکره ی شمالی در نظر گرفته اند مطابقت دارد و نشان میدهد که آب شدن یخها و افزایش بیابانزایی که همزمان با نابودی بسیاری از گونه های حیوانی اتفاق افتاده اند بخشی از یک پروسه ی وسیع تغییرات آب و هوایی بوده اند.

استثنای عمده درباره ی زمان پیشروی دریاها در خشکی،دریای سیاه است که از نفوذ دریای مدیترانه در خشکی ای پدید آمده که پیشتر گذرگاه عمده ی ورود انسانها از خاورمیانه به اروپا بوده است.بر اساس نتایج تحقیقات دانشمندان منتشرشده در  واشنگتن پست (8نوامبر 1999) زمان پیدایش دریای سیاه در حدود 7000سال قبل بوده است.این اتفاق همزمان با وقوع سونامیهای بزرگ در استرالیای جنوب شرقی، اسکاتلند و نروژ روی داده و بعید نیست دریای سیاه خود نتیجه ی یک سونامی باشد.نتایج تحقیقات دانشمندان (منتشر شده در seattletimes در 10سپتامبر 1996) نشان داده که سه سونامی اخیر نتیجه ی افزایش فعالیتهای آتشفشانی و زمین لرزه های ناشی از آنها بوده اند.آیا ممکن است توده های وسیع گردوغبار که توسط آتشفشانها به جو وارد شده اند با جلوگیری از تابش اشعات خورشید و سردشدن نسبی زمین باعث گسترش صفحات یخ و بروز عصر یخبندان شده باشند؟

این احتمال آنجا قوت میگیرد که بدانیم که hammer و همکارانش در گزارش journal of glaciology(20/3/1978) نشان دادند که عمر یخهای گرینلند (که تنها سند نظریه ی سنتی درباره ی بروز یخبندان بین چندصدهزار تا ده هزار سال قبل است) نه آنطور که پیشتر تصور میشد 160هزار سال، بلکه تنها بین 8500 تا 6000 سال است (آنها ضمنا از وجود آثار فعالیتهای آتشفشانی در لایه های یخ گرینلند گفته اند).البته نظریه ی سنتی هنوز در مقابل این کشف مقاومت میکند چون بدون یخبندان چندصدهزارساله ، بخش عظیمی از تاریخی که ماتریالیستها برای عمر 4.5میلیاردساله ی زمین پرداخته اند دود میشود.اما کسی چه میداند؟شاید واقعا عمر زمین کمتر از چیزی باشد که تصور میشود.

بریتانیا در عصر یخبندان-عکس از پینترست

استیون هاوکینگ چقدر درباره ی آفرینش میدانست؟

نویسنده: پویا جفاکش

 

بیشتر مردم ما از میان خیل فیزیکدانان فقط یک نفر را میشناسند و آن استیون هاوکینگ است که اخیرا از دست رفت.اما کمتر کسی میداند هاوکینگ چرا از بقیه ی فیزیکدانها مشهورتر بود و چه دستاوردی داشت.

وقتی هاوکینگ درگذشت، با توجه به شهرت او در ایران، بی بی سی فارسی در برنامه ی "شصت دقیقه" با یک فیزیکدان ایرانی که چندبار هاوکینگ را دیده بود مصاحبه کرد.مجری پرسید:دستاوردهای آقای هاوکینگ چه بوده است؟ دانشمند پاسخ داد هاوکینگ مبدع این نظریه است که سیاهچاله ها ابدی نیستند و روزی میمیرند و این نظریه بعدا از طریق نظریه ی ریسمان ثابت شد.[توجه داشته باشید که نظریه ی ریسمانها نظریه ی پذیرفته شده ای در فیزیک نیست و بنابراین نظریه ی هاوکینگ هنوز ثابت شده نیست.] مجری پرسید این کشف چه کاربردی میتواند در زندگی روزمره داشته باشد؟دانشمند گفت کاربردی ندارد.پس مجری به این نتیجه رسید که شهرت هاوکینگ بیشتر به خاطر سختکوشی ای که علیرغم بیماری سختش داشته بوده است.

به نظر من پاسخ دادن به این راحتی نیست.هاوکینگ مشهورترین مدافع تاریخچه ی سنتی فیزیکدانان ماتریالیست نزد عامه ی مردم است.تاریخچه ای که در آن، جهان بین 8تا 12میلیاردسال، خورشید 5میلیارد سال و زمین 4و نیم میلیارد سال عمر دارند.مردم ما این عددها را پس از شنیدن و خواندن درجا باور میکنند.اما آیا قضیه به همین راحتی است؟ نظرتان چیست اگر بگویم که قدیمی ترین سنگ زمین که بر اساس روش "اورانیوم لید ایزومتریک" از طریق آن عمر زمین را 4.5میلیارد سال تشخیص داده اند بر اساس بعضی روش های دیگر تشخیص عمر سنگ، بین 4 تا 8 هزار سال عمر دارد؟!در واقع روش های گوناگونی برای تعیین سن اشیاء وجود دارد که میتوانند بر سر یک موضوع بین چند هزار تا چند میلیارد سال با هم اختلاف زمان داشته باشند و معلوم هم نیست کدام دقیقترند.دانشمندان بسته به اینکه کارشان چه باشد هربار روش باب طبعشان را به کار میگیرند.اگر مسئله مربوط به قرون وسطی باشد روشی را به کار میگیرند که سن شیء را چند صد سال نشان دهد؛ اگر مسئله یک تمدن باستانی ناشناخته باشد روشی را به کار میگیرند که سنش را چندهزار سال نشان دهد؛ و اگر مسئله فسیل یک حیوان ناشناخته باشد روشی را به کار میگیرند که آن را چندین میلیون ساله نشان دهد.البته اخیرا تیمی از محققین چینی که دانشمندانی از بیرمنگام هم تحقیقات آنها را تایید کرده اند به این نتیجه رسیده اند که امکان ندارد فسیلی بیش از یک میلیون سال عمر داشته و روی زمین باقی مانده باشد.

به هر حال نظریه ی خورشید 5میلیارد ساله و زمین 4.5میلیاردساله برای مدتها با چالش جدی ای مواجه نبود تا این که آنچه "پارادوکس خورشید ضعیف اولیه" مینامیدند کشف شد.این کشف نشان میداد که اگر واقعا خورشید با همان سوختی که نظریه ی سنتی برایش تعیین کرده است  اینقدر عمر داشته باشد در همان 100میلیون سال اولش زمین در اثر تشعشعات رادیواکتیو غیرقابل سکونت شده و حیات هرگز شکل نگرفته بود.این ایراد که طی 25سال گذشته پیوسته قدرتمندتر شده نادانی ما را درباره ی خورشید آفتابی میکرد.در همین اثنا برخی نظریه های سنتی دیگر زیر سوال رفتند.ازجمله نظریه ی  ruhlen در زبانشناسی تاریخ 65000ساله ی گسترش انسانها از افریقا به دیگر نقاط جهانرا به مبارزه طلبید.این نظریه نشان میدهد که برای پیدایش زبانهای امروزین از چند زبان اولیه ی انسانی 10هزار سال کافی است.همچنین داده های بر اساس هوای فسیل شده ی درون یخ های گرینلند که تصور میشد تاریخ آب و هوای چند میلیون سال گذشته را نشان میدهند با کشف فسیل یک هواپیمای زمان جنگ جهانی دوم در زیر یخهای قطبی زیر سوال رفت و این بخصوص نادانی ما را درباره ی عصر یخبندان هویدا کرد.از جمله در کتاب Cenocrash از christian bloess فیزیکدان المانی .نویسنده نتیجه گیری های انجام گرفته از روش کربن 14 را نادرست و کرونولوژی زمینشناسی را بیش از حد طولانی ارزیابی میکند و به عنوان مثال، پایان عصر یخبندان را نه در 10 هزار سال پیش بلکه در 5000 سال پیش میداند.این نظریه عقاید ما درباره ی زمان حضور انسان امروزی در قاره های اروپا و امریکا را دچار تحول میکند.

اقرار به نادانی عیب نیست اما اقرار به تقلب واقعا جرئت میخواهد.چون دانشمندان ماتریالیست برای لحظه لحظه ی 4.5میلیارد سال تاریخ زمین جزئیات ارائه داده اند.و اگر معلوم شود که عمر زمین اینقدر نیست بخش اعظم مدارک آنها زیر سوال خواهد رفت (کما اینکه درباره ی عصر 200میلیون ساله ی دایناسورها و اصل وجود آنها همین امروز شک و تردیدهایی ابراز شده است).اما ماتریالیسم این عمر 4.5میلیاردساله را برای چه نیاز داشت؟ معلوم است: برای بی اعتبار کردن انجیل.چون انجیل عمر جهان را تنها 6000سال میداند.کشفیات ظاهرا علمی درواقع دستاویزهای ایدئولوژیک برای حمله به خدا بودند. و هاوکینگ مهمترین سخنگوی این به اصطلاح کشفیات بود.هاوکینگ بیخدا بود والبته با توجه به بیماری سختی که داشت احتمالا هر کسی جای او بود به عدالت خدای مسیحیت شک میکرد.اما اتفاقا همان مسیحیت بود که سبب محبوبیت هاوکینگ میشد و از این طریق تیشه به ریشه ی خود میزد.

اگر هاوکینگ در عصر رومیان باستان متولد میشد احتمالا هرگز محبوب نمیگردید.این مسیحیت است که مظلومپروری را در دل مردم غرب کاشته و همین مظلومپروری است که به رسانه های غرب کمک میکند تا بتوانند از هاوکینگ بدشانس یک پروپاگاندا بسازند آن هم در حالی که در حدود 100سال قبل نیچه در کتاب "دجال" به شدت به مظلومپروری مسیحی حمله کرده و خواستار بازگشت به خشونت رومی شده بود.حالا اما ماتریالیسم بوسیله ی هاوکینگ از خود مسیحیت بر ضد مسیحیت یاری میجوید.دانشمندان ماتریالیست زیادند.اما فقط هاوکینگ است که میتواند سخنگوی ماتریالیسم باشد.

huiها: از اقوام مسلمان چین

از قرن هفتم میلادی که امپراطوریهای عرب و تانگ با هم مرز مشترک یافتند، نه فقط داد و ستد تجاری بلکه داد و ستد فکری نیز با یکدیگر پیدا کردند.پیدایش ملیت مسلمان هویی در چین نتیجه ی این اتفاق است.هویی ها در دوران حکومت مغولها در قرن 13میلادی، قدرت فراوانی در چین یافتند و هان ها (بزرگترین ملیت چینی) و دیگر ملیتهای چین را مورد چپاول قرار دادند.زمانی که "جو یوان چانگ" مغولها را سرنگون و سلسله ی مینگ را تاسیس کرد، همه انتظار داشتند او قدرت هویی ها را در هم بکوبد، اما این طور نشد و حتی شایعه ای به وجود آمد که خود امپراطور جدید یک هویی است ."جنگ هو" دریاسالار مشهور دوران مینگ، یک هویی بود.سرانجام با سقوط مینگ و فتح چین به دست منچوها(آخرین امپراطوران چین) هویی ها به عنوان همدستان سلسله ی سابق مجازات سختی شدند و قدرت خود را از دست دادند.اما امروزه که اسلام بنیادگرا سنگر جدایی طلبان اویغور در سین کیانگ شده است، دولت چین، اسلام مدارا جویانه ی هویی ها را به عنوان اسلام راستین علیه آن تقویت میکند.

هان ها و هویی ها با یکدیگر روابط صمیمانه ای دارند و حتی با هم ازدواج میکنند.اما گاهی عدم درک کافی در نخستین برخوردها سبب سوء تفاهم هایی بین آنها میشود.مثلا روستاییان هان در برخورد با همدیگر، گاها یکدیگر را "دایی" خطاب میکنند که چیزی شبیه همان کاربرد "عمو" در گفتار روزمره ی قدمای ایران است.با این توضیح که واژه ی دایی نه فقط حس خویشاوندی را میرساند بلکه نوعی خویشاوندی رو به پیشرفت را در ذهن دارد.چون در بین هان ها، افرادی که نام فامیل یکسان دارند (ازجمله دخترعمو و پسرعمو) با هم ازدواج نمیکنند.بنابراین وقتی شما کلمه ی دایی را به کار میبرید ابراز امید میکنید که فرزندان طرف مقابل با فرزندان خودتان ازدواج کنند و روابطتان مستحکمتر شود.هان ها در برخورد با هویی ها هم آنها را دایی خطاب میکنند درحالی که فلسفه ی مزبور در بین هویی ها جاافتاده نیست.در نواحی ای چون استان "هه نان" که دهکده های هویی و هان کنار هم قرار دارند بارها این خطاب سبب واکنش هویی ها با جواب های خنده آور شده است.در زیر تصاویری از مردم هویی میبینید:

 


 

 

 

 

 

 

 

طالعبینی،ضریب هوشی و بانکداری اسلامی

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا در خانه ی یکی از خویشان مبحث داغی درباره ی درستی طالعبینی بر اساس ماه تولد درگرفته بود.یک نفر یعنی برادر خانم میزبان بحث را شروع کرده بود آنجا که درستی طالعبینی را انکار نمود. من گفتم که شاید باید مثل این شخص فکر کرد و این موضوع را در زندگی دخالت نداد تا یک وقت مانند مسئله ی ژنتیک، ابزار توضیح جبرگرایی نشود.اما شوهر خانم میزبان گفت لازم است برای جبران نواقص، به این موضوع فکر شود.البته او چیزی درباره ی نظرات اجداد ما درباره ی تاثیر کواکب و صور فلکی نمیدانست.اما فکر میکرد که ممکن است گرما و سرمای فصل یا میوه ها و خوراکهای فصلی که در دوران بارداری مادر مصرف میشوند بر شخصیت نوزاد تاثیر بگذارند.حرف جالبی است چون میتواند توضیح دهد چرا موقع صحبت درباره ی طالعبینی، ماه تولد بیش از ماه بسته شدن نطفه اهمیت دارد؟

این موضوع، من را به یاد مطلبی در مجله ی "نینی سایت" (9/1/1393) انداخت که از تاثیر منفی گرما بر ذهن و ضریب هوشی جنین سخن میگفت.پس شاید واقعیت این باشد که با افزایش گرمایش جهانی، هوش افراد حتی از زیر دست طالع آنها هم دررفته ، بخصوص که دیگر حتی طب سنتی حکمای قدیم نیز از سر بی اعتباری بیدلیل آن، دیگر اثر حرارت را در مادرهای امروزی (که خودشان هم دقیقا نمیدانند چرا مادر میشوند) خنثی نمیکند.ما اکنون در دوره ی سهمگین انسانهای کمهوشی به سر میبریم که عده ی کمی انسان باهوش میتوانند آنها را به مصرف اختراعاتی که خودشان هم نمیدانند به چه دردی میخورند وادارند.حتی همان عده ی معدود باهوش هم به قول آقای "خاویر کرمنت" نویسنده ی سه گانه ی "بیشعوری" اگرچه باهوشند ولی بیشعورند و این عین جمله ی کرمنت است که «بیشعورها همیشه وجود داشته اند.امروزه بیشعورهای بیشتری نسبت به قبل وجود دارد.»(بیشعوری دیگر کافی است":ترجمه ی لیلا عیسی نیا:نشر ریواس:1396:ص48).کرمنت مسائلی چون فهرست زیر را نشانه ی بیشعوری جامعه ی ما میداند:فیلمهایی با زبان تند و جسورانه علیه افراد مهم جامعه؛موسیقی و فیلمهای رپ؛کمیته ی جایزه ی نوبل؛ رواج جوکهای بیمزه در شبکه های اجتماعی؛ حملات انفجاری انتحاری؛ ورزشهای خشن و خونین بوکس،کشتی و سیاسی؛ تبلیغات تلویزیونی پر از دروغ و نیرنگ و بی ادبی؛ مردمی که چیزهایی را از مغازه ها میدزدند که به دردشان نمیخورد... (همان:ص142).

با این حساب، شاید مرحوم پورپیرار حق داشت که باور کند گذشتگان ما به اندازه ی امروزیان جنایتکار نبوده و کل تاریخ خونین مکتوب، از یک سری جعلیات ریشه گرفته اند.پورپیرار، در اندونزی دیده بود که چطور مردم اکثرا مسلمان شهر،  در برخورد با رفت و آمد مرد سیاهپوست عضلانی لخت مادرزادی در کنار خود، هیچ واکنش بخصوصی نشان نمیدهند و این که در آنجا افریقایی تبار و زردپوست و هندی و عرب تبار، در سابقه ی تلخ استعمار غرب با هم همدردند.اما حالا همان خاورمیانه ای که زمانی اسلام سلیم النفس فعلی را به این جزایر صادر کرده بود سوغات کنونیش برای اندونزی، وهابیت خشن تفرقه افکن شده است.مسلما یک جای کار میلنگید.شگفت این که پورپیرار، در سلسله گفتارهای "تاملی در بنیان تاریخ ایران" که اخیرا در قالب کتابی هفت جلدی به همین نام در وبلاگ "حق و صبر" قابل دانلود است، با زیر سوال بردن وجود بشر در ایران (به جز گذر موقتی یونانیها) بین خشایارشای پارسی و قرن16 ، دروغ خواندن وجود تمام سلسله های پیش از قاجار، و دانستن تمام مدارک موجود از قاجار و سلسله های قبل از آن، به جعلیات پهلوی و اربابان غربیش، در کنار یهودی خزری خواندن گورکانیان هند،عثمانی ها و خاندان آل سعود، صورت مسئله را کلا پاک کرد.

متاسفانه مرحوم پورپیرار، جستجوگری خستگی ناپذیر بود که از تردیدهایی بجا، نتیجه گیری های ناثوابی میکرد. در نظریاتش بحث های درستی هست که در حال حاضر، با توجه به خطر تجزیه ی قومی در ایران، فعلا به صلاح نیست عنوان شوند.پس من به بحث برمیگردم و روی همان قسمتی انگشت میگذارم که پورپیرار به نادرست، کلا آن را انکار کرد یعنی جنگهای صلیبی.پورپیرار، درست مثل دکتر عبدالله شهبازی، دشمنی کورکورانه ای با یهود داشت و این را از تنها کتاب کلاسیک اسلامی که سندیتش را قبول داشت یعنی قرآن، به ارث برده بود.درحالیکه یهود هیچ فرقی با دیگران ندارند جز این که گروهی از آنها از طریق جنگهای صلیبی، به دانش مهمی پی بردند و بدان وارد شدند.این دانش، بانکداری بود که توسط شوالیه های تمپلر به غرب وارد شد.چون در آن زمان راهزنی امر شایعی بود تاجر یک "چت" یعنی کاغذ (در انگلیسی امروزی sheet) با خود حمل میکرد و در مقصد در ازای آن پول میگرفت که همان چت امروزه چک خوانده میشود.این شیوه را تمپلر از خود درنیاورده بود بلکه از شرقیانی که با آنها میجنگید آموخته بود.در کتاب "امپراطوریهای بزرگ تاریخ" از انجمن نشنال جئوگرافی (ترجمه ی فهیمه حصارکی:نشرجویا:1394:ص187) میخوانیم که بانکهای عباسیان «مثل بانکهای کنونی به تجارتهای نوپا وام میدادند، در سرمایه گذاری ها واسط بودند و صرافی میکردند.با آن که در احکام اسلامی سود بیش از حد یا ربا حرام بود، بانکهای قرون وسطایی اجازه داشتند در برخی موارد سودی را مطالبه کنند.آنها نظام اعتبار اسنادی را گسترش دادند.با آن که اسناد اعتباری از دوران باستان مورد استفاده قرار میگرفت، بانکهای اسلامی با شعبات بیشمار همان موسسه، این حرفه را در سراسر قلمرو گسترش، و به تاجران این اجازه را دادند که از راه دور و بدون نیاز به حمل مقادیر زیادی سکه که به راحتی دزدیده میشد، با یکدیگر دادوستد کنند.»

شما میتوانید به عنوان یک ناظر بیطرف، به یهودی حق بدهید که پس از اخذ بانک به واسطه ی تمپلرها از مسلمانان، چون در دینش رباخواری ایرادی ندارد، آن "سود در بعضی موارد" را به "سود در همه ی موارد" ارتقا داده و با استفاده از بدبختی مردم، تمام رقبا را کنار زده، به همراه دیگر شرکای یهودی خود، بر تمام بانکهای مرکزی دنیا حکومت کند.اما به عنوان یک مسلمان اگر قرار است یقه ی کسی را بگیرید، یقه ی بانکهای اسلامی خودتان است که به نام "بانکداری اسلامی" چنان بانکداری "ابر یهودی ای" پیشه کرده اند که شما حتی نمیتوانید باور کنید بانکداری سنتی اسلامی امکانپذیر است.چرا نمیتوانید باور کنید؟ برای این که نسل به نسل کندذهن تر شده اید.پدربزرگ پسرخاله ام چون کارت پاسور را نجس میدانست، آن را با انبر نگاه میداشت و به همان شکل، پاسور بازی میکرد!ولی همو اولین مدرسه را در مردمکده بنیان نهاد.مادربزرگم فکر میکرد هرکس، شبها نمیگیرد راحت نمیخوابد، حتما دردی دارد برای همین وقتی مهمان خانه ی دخترش میشد، همیشه نگران پسرعمه ام بود که چرا شبها پای کامپیوتر، بیدار است و چه مشکلی ممکن است داشته باشد.آن مرد و زن سالخورده اگر سواد داشتند، قطعا از نسل ما (دهه ی شصتی ها) و بخصوص پس از ما نابغه تر میشدند.

اما درباره ی خشن ترشدن آدمها نسبت به گذشته که مایه ی حیرت مرحوم پورپیرار بود، قضیه شاید به کشف احساس همین زوال توسط آدمها در وجود خودشان مربوط باشد.حکمای سرخپوست امریکای مرکزی معتقد بودند آدمها از اندکی پس از تولد، در حبابی زندانی میشوند و همه ی جنبندگان در این حباب، عکسهای خود آنها بر دیواره ی حبابند.اگر در این دنیا، از کسی یا پدیده ای خوششان بیاید،یعنی از خودشان خوششان می آید، و اگر از کسی یا پدیده ای بدشان آمده، یعنی از خودشان بدشان می آید چون خود را در آن میبینند.اگر اینطور باشد، عجیب نیست که آدمها اینقدر به همدیگر خشونت بورزند.چون از خودشان متنفرند.

 

زنان عرب در قطب شمال

جمعی از زنان کشورهای عربی و اروپایی در حال سفری سخت به قطب شمال هستند و خطرات راه چون سرمازدگی و خرسهای قطبی را به جان خریده اند.آنها یکی از هدفهای خود از این سفر گروهی را تبادل تجربه بین مردم دو فرهنگ مختلف و شناختن یکدیگر از نزدیک دانسته اند.این سفر ضمنا اولین تجربه ی زنان سعودی از حضور در قطب شمال خواهد بود.جا دارد به این بهانه جمله ی تاریخی "الهام القاسمی" بانوی اماراتی که اولین زن عرب مسافر به قطب شمال بود را مرور کنیم.او در مصاحبه با  Nyree Barrett (منتشرشده در 28جولای 2010) چنین گفت: «من فکر میکنم ما به دلیل سبک زندگی مدرنمان وقت چندانی را با خودمان صرف نمیکنیم.گذراندن وقت بیشتری با خودم دلیل عمده ی اقدام به این تجربه بود».

اعضای گروه در نواحی قطبی-عکسها ازFelicity Aston

عکس اعضای گروه منتشر شده در Saudi Gazette

الهام القاسمی نخستین زن عرب مسافر به قطب شمال

 

اگر خلیج فارس به وجود نمی آمد...

نویسنده: پویا جفاکش

 

از دهه ی 1950 و پیش از این که کشور کنونی امارات متحده ی عربی شکل بگیرد، باستانشناسان پیاپی در جزایر این ناحیه درباره ی بازمانده های یکی از قدیمی ترین فرهنگهای بشری تحقیق کرده اند:فرهنگی باستانی که آثار به دست آمده از آن را میتوان در بحرین و نواحی شرقی شبه جزیره ی عربستان هم یافت و آثار کتبی بین النهرین از آن به عنوان "دیلمون" یاد کرده اند.

یافته های فسیلی به دست آمده از ابوظبی نشان میدهند که امارات متحده که امروز بیابانی برهوت است، بین 9000 تا 6000 سال پیش تصویری مشابه ساوانای افریقا با رودخانه های فراوان داشته است.در آن زمان در اینجا فیل،زرافه،اسب آبی،تمساح و حتی میمون میزیستند.ردپاهای فسیل شده ای هم پیدا شده که احتمالا به شیر تعلق دارند (وجود گربه سانانی چون شیر،پلنگ و یوزپلنگ در دوران یادشده در شبه جزیره ی عربستان تایید شده است.آخرین شیر در عربستان سعودی در دهه ی 1930 کشته شد.هرچند تا دهه ی 1950 گزارشهای تایید نشده از مشاهده ی این حیوان در یمن وجود دارد).

در این دوران انسانها نیز در این منطقه فعال بودند.دکتر جئوفری بیبی و دکتر مارک بیچ دو باستانشناسی هستند که بهترین سالهای عمرشان را صرف مطالعه ی فرهنگ نخستین انسانهای منطقه ی خلیج فارس کرده اند.تحقیقات آنها نشان داده است که  هزاران سال پیش منطقه ی وسیع بین ربع الخالی و امارات کنونی،دشت بوده اما این منطقه در 5000سال پیش زیر آبهای خلیج فارس رفته و جزایر امارات و بحرین قله های آن بودند که از آب بیرون مانده اند.احتمالا بخش اصلی آنچه میتوانست راهنمای باستانشناسان باشد اکنون زیر آبهای خلیج پوسیده است.

انسانهای کهن این منطقه پیرو فرهنگ العبید (در شبه جزیره ی عربستان و بین النهرین) بوده اند که یکی از مهمترین دوره های پیشرفت مادی بشر بوده است.از فرهنگ عبید دو فرهنگ متفاوت برخاستند: 1-فرهنگ اوروک در ملتقای برخورد صحرای عربستان با جلگه ی بین النهرین و 2- فرهنگ دیلمون در ناحیه ی کنونی خلیج فارس.فرهنگ اوروک در 4500سال قبل به شکل تمدن بین النهرین درآمد که ریشه ی تمام تمدنهای کنونی جهان است. اما پیشرفت دیلمون با رفتن بخشی از آن آن به زیر آب، و فرایند بیابانزایی در بخش دیگر آن، متوقف شد.جزایر به جای مانده از آن توانستند از طریق واسطه ی تجاری بودن بین بین النهرین و سرزمین ناشناخته ی "ملوها"(احتمالا دره ی سند)، موقتا فرهنگ موسوم به "ام النار" را برای چندصدسال در خود حفظ کنند.اما این فرهنگ درنهایت به شکل مرموزی ناپدید گردید.هیچکس نمیداند اگر خلیج فارس به درون دیلمون پیشروی نمیکرد و آن به رقابت با اوروک برمیخاست، تاریخ آینده ی جهان چه شکلی پیدا میکرد.

ابوظبی در هزاران سال پیش

کتاب "در جستجوی دیلمون" از دکتر جئوفری بیبی

مجسمه ی سر گاو از دیلمون:از معدود آثار نسبتا سالم به دست آمده از آن دوره

دکتر مارک بیچ: باستانشناس فعال در حوزه ی امارات دورانهای قدیم

 

نکته:شاید مطلب زیر درباره ی ارتباط احتمالی دیلمون باستان با قوم دیلم در ایران برای شما جالب باشد:

چشم شیر(پیشینه ی اسطوره ای-باستانی فراموش شده ی شرق گیلان)

حسادت: دوست جامعه،دشمن فرد

نویسنده: پویا جفاکش

 

روانشناسان تکاملی معتقدند حسادت از مهمترین عواملی بوده که سبب تحکیم پیوند بین انسانها به عنوان گونه ای ضعیف و اجتماعی شده، و گونه ی انسان را در طول تاریخ توفیق بخشیده است.به نظر برخی چون پروفسور هلن فیشر، رشد حسادت مبنای جنسی داشته؛ چون با نگه داشتن مرد در کنار زن و فرزندان خود از او، خانواده را حفظ کرده به طوری که نخستین حسودان، بخت بیشتری برای گسترش ژنتیکی صفات خود در نوع بشر داشته اند.

اما امروزه حسادت که سبب میشود تا همواره نگران دوستان و خویشان خود باشیم،در شرایطی که رسانه و ارتباطات، به راحتی آنها را از کنترل ما خارج میکنند، همین عامل توفیق جامعه، به عامل سرخوردگی افراد و گسترش افسردگی انجامیده است.

 

ملاقات جالب رضاشاه و هرتسفلد (رضاشاه پهلوی معنای نام فامیلش را نمیدانست)

نویسنده: پویا جفاکش

معروف است که بهترین پژوهشهای باستانشناسی در جهان عمدتا همان نخستین کارها و بین دهه های 1850 و 1930 بودند.در این دوران که با مهمترین حفاری های باستانشناسی و خوانش کتیبه های موجود در مصر و بین النهرین همراه بود، دول استعمارگر اگرچه از پژوهشهای باستانشناسان بنام حمایت میکردند، ولی در آنها دخالت چندانی نمیکردند و بیشتر منتظر بودند ببینند از این پژوهشها چه حاصل میشود تا بعدا بشود تصمیم گرفت آیا میتوان از آنها استفاده کرد یا باید تحریفشان کرد.به دنبال این دوران، دوره ی دیگری از راه میرسد که باستانشناسی بیش از تاریخپژوهی، "تاریخسازی" بوده و با چنگ انداختن ایدئولوژی استعماری بر تمام دپارتمانهای تاریخی، وسیله ای در جهت اهداف استعمار بوده است.

نخستین دهه های این دوره ی دوم مصادف با حکومت سلسله ی پهلوی در ایران و تلاش رضاشاه برای هویتسازی ایران با استناد به غربیها و پیرو ناسیونالیسم فارس است.پیرو همین جریان است که معروفترین سایتهای باستانشناسی ایران در مرودشت فارس توسط باستانشناسان خارجی مورد حفاری قرار میگیرند که مشتملند بر کاوش ارنست هرتسفلد در تخت جمشید، و دیوید استروناخ در مشهد مادر سلیمان، که کارهای هر دو پروژه هایی به شدت سیاسی و اصالت علمی آنها (بخصوص دومی) زیر سوال است.با این حال، این کاوشها یک حاشیه ی مهمتر از متن با خود داشت که کمتر شنیده شده و آن ملاقات رضاشاه و هرتسفلد است."ویپرت فون بلوشر" Wipert von Blücher عضو سفارت آلمان در تهران که در سفر رضاشاه به تخت جمشید همراه او بود،مینویسد:

«رضاشاه معنی پهلوی را نمیدانست و هنگامی که در ضمن مسافرت خود لحظه ای چند با پروفسور هرتسفلد در چادر مخصوص تنها ماند،از او پرسید:"این کلمه ی پهلوی یعنی چه؟شما حتما میدانید."

پروفسور هرتسفلد دانشمند باستانشناس توضیح تاریخی دقیقی را به اطلاع شاه رسانید و ازجمله گفت:پهلوی نام زبانی قرون وسطایی است که قبل از پدیدآمدن فارسی دری،ایرانیان به آن سخن میگفته اند.»

("برادران شاه": احمد پیرانی: نشر به آفرین:1386: ص21)

این داستان تایید میکند که رضاشاه به عنوان انسانی کمسواد کاملا در تعیین خط مسیر کشور ایران، از تحصیلکردگان خارج رفته تبعیت میکرده تا آن حد که دستور به عربزدایی و احیای ایران قدیم میدهد بدون این که کم و کیف ایران قدیم را بشناسد و حتی بداند که در ایران قدیم زبانی به نام پهلوی کاربرد داشته و آن وقت نام پهلوی روی سلسله و خانواده اش قرار گرفته و او حتی جرئت نداشته از ایرانیهای دیگر معنی آن را بپرسد چون حتی خودش هم از میزان بی اطلاعی و گوش به فرمانی خودش در مقام یک شاه مستبد خجالت میکشیده و دراینباره مجبور به اعتماد به خارجی ای چون هرتسفلد بوده است.

گفته میشود نام فامیل پهلوی را  ذکاء الملک فروغی، نخست وزیر دانشمند فراماسون برای رضا شاه انتخاب کرد.پس از آن دستور داده شد تا هرکس در ایران به این کنیه شناخته میشود آن را کنار گذاشته و نام فامیل جدیدی برای خود دست و پا کند.از جمله ی این افراد، "محمود پهلوی" (مورخ روابط ایران و انگلیس، و پدر پرویز محمود آهنگساز نامی) است که از نام فامیل پهلوی به اجبار صرف نظر کرد و به عنوان اعتراض، از انتخاب نام فامیل جدید خودداری کرد و خود را "محمود محمود" نامید.

پرتره ی رضاشاه پهلوی اثرS.J.Woolf

کاریکاتوری از ترکیه که رضاشاه را در قالب شیر و آتاتورک را در قالب خورشید پرچم ایران نشان میدهد و حاکی از وامداری ناسیونالیسم فارس رضاشاه به ناسیونالیسم ترک آتاتورک است.

ارنست هرتسفلد

فن بلوچر

محمودمحمود

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

نیمه تمام بودن تخت جمشید و اشارات محققین:http://www.yrotsih.com

/

خاطره ای از مارک تواین خالق تام سایر

«در ایامی که شاگرد مدرسه بودم، ضدیتی با بردگی نداشتم و از این که عیبی در این کار باشد، آگاهی نداشتم.هیچکس از آن موضوع گوش مرا پر نکرده بود.روزنامه های محلی چیزی بر ضد آن نمیگفتند.کلیسای محل به ما آموخته بود که خداوند آن را تایید کرده است، این امر مقدسی است و هر کس که شک دارد،اگر میخواهد فکرش راحت شود،فقط لازم است به انجیل نگاهی بیندازد؛ آن وقت متن انجیل برای ما بلند خوانده میشد تا در این باره یقین حاصل کنیم.اگر بردگان خودشان از بردگی نفرت داشتند، عاقل بودند و اظهار نمیکردند. ما در هانیبال به ندرت میدیدیم که با برده ای بدرفتاری کنند؛در آن مزرعه هرگز نمیدیدیم.

ولی واقعه ای در دوره ی کودکی من اتفاق افتاد که با این مسئله مغایرت داشت.این موضوع باید برای من اهمیت زیادی داشته باشد وگرنه در طی سالهایی که به کندی میگذشت،اینطور شفاف و تند و روشن و بدون سایه در حافظه ی من باقی نمیماند.در هانیبال پسربچه ی برده ای داشتیم که از یک نفر او را کرایه کرده بودیم.این پسر را که اهل ساحل شرقی مریلند بود،از خانواده و دوستانش جدا کرده و در نیمی از سراسر قاره ی امریکا کشانده و فروخته بودند.روحیه ای شاد داشت و پاک و خوش اخلاق بود و شاید پرسروصدا ترین مخلوقی به شمار میرفت که تا آن وقت خدا خلق کرده بود.در تمام مدت روز آواز میخواند، سوت میزد، زوزه میکشید، سرفه میکرد و میخندید.این حرکاتش دیوانه کننده و غیر قابل تحمل بود.بلاخره یک روز من از کوره دررفتم و با خشم پیش مادرم دویدم و گفتم: سندی یک ساعت آواز خوانده بدون این که وقفه در آوازش باشد،من طاقت تحملش را ندارم،بهتر نیست که لطفا دهان او را ببندید؟

اشک در چشمان مادرم جمع شد و لبانش به لرزه درافتاد و چیزی شبیه به این در پاسخم گفت: برده ی بیچاره!وقتی که آواز میخواند علامت این است که بدبختی خود را به یاد نمی آورد، و این امر مایه ی آسایش خاطر من است اما وقتی که خاموش است متاسفانه به فکر می افتد و من نمیتوانم این را تحمل کنم.او دیگر هرگز مادر خود را نخواهد دید، و اگر میتواند آواز بخواند، من نباید جلو او را بگیرم بلکه باید شکرگزار باشم.اگر بزرگتر بودی حرف مرا میفهمیدی،آن وقت صدای این بچه ی بیکس تو را خوشحال میکرد.

این سخنان ساده که شامل لغتهای کوچکی بود در من تاثیر کرد و سروصدای سندی دیگر برای من اسباب زحمت نبود.مادرم هرگز لغتهای قلمبه سلمبه به کار نمیبرد اما استعدادی طبیعی داشت در این که عبارات ساده و لغات کوچک را موثر و نتیجه بخش سازد.او نزدیک به 90سال زندگی کرد و تا آخر عمر در گفتار توانا بود مخصوصا وقتی پستی یا ظلمی روح او را برمی انگیخت.شخصیت او چندبار در کتابهای من خیلی آسان به کار رفته:آنجا که مثل عمه پولی در تام سایر جلوه میکند من او را با زبان مخصوصی مجهز کردم و سعی  داشتم که امتیازات بیشتری برایش بیابم ولی چیز دیگری پیدا نکردم.یک بار سندی را به کار بردم،آن هم در تام سایر بود.کوشیدم او را وادار کنم که پرچین را خوب بشوید،ولی نتیجه ای نگرفتم؛به یادم نیست که در این کتاب او را به چه نامی خواندم».

("نویسنده ای از امریکا:تواین به قلم تواین":مارک تواین-ترجمه ی حمید مجتهدی:روزنامه ی اطلاعات:4 اردیبهشت 1392)

مارک تواین و دوست سیاهپوستش جان لوئیس

خانم "جان مارشال کلمنس" مادر مارک تواین

تام سایر و عمه پولی شخصیتهای کتاب "ماجراهای تام سایر" از تواین در یک فیلم قدیمی مقتبس از کتاب

کتاب ماجراهای هاکلبری فین از تواین که داستان دوستی یک پسر نوجوان سفیدپوست با یک برده ی فراری سیاهپوست است.

 

انیمیشن princess kaguya

نویسنده: پویا جفاکش

"ایسائی تاکاهاتا  انیمیشن ساز ژاپنی که اخیرا از دنیا رفت، در ایران بیشتر با انیمه های آن شرلی، داستان پرین (با خانمان) و هایدی شناخته میشود.اما بهترین کار او یعنی "شاهزاده خانم کاگویا" که به خاطرش برنده ی جوایزی هم شد، در ایران گمنام مانده است.این انیمیشن نوروز امسال با سانسورهای فراوان از شبکه ی پویا پخش شد.

انیمیشن شاهزاده خانم کاگویا بر اساس یکی از افسانه های معروف ژاپنی به نام "داستان برنده ی خیزران" ساخته شده است.قدیمی ترین گزارشها از این افسانه ها به حدود 500سال پیش برمیگردد و خود ژاپنیها آن را داستانی واقعی میدانند که حدودا هزارسال قبل از زمان ما رخ داده است.با این که بخش اعظم تمدن و فرهنگ و اعتقادات ژاپن از چین نشئت میگیرد اما تاکنون مشابهی برای این داستان در چین یافت نشده است.

داستان بدین قرار است: پیرمردی روستایی که با بریدن و فروش بامبو(خیزران) زندگی میکند، در میان خیزرانها دختری کوچک را می یابد که جواهری به همراه دارد.پیرمرد و همسرش دخترک را به فرزندی میپذیرند و دختر به طرزی معجزه آسا سریعا رشد میکند و به بانویی زیبا تبدیل میشود.پیرمرد که جواهر را هدیه ای از سوی خدایان میداند، آن را میفروشد و آنها به خانواده ای ثروتمند تبدیل میشوند و آن دختر یعنی کاگویا به ازدواج امپراطور ژاپن درمی آید.

حقیقت این است که کاگویا از ساکنان ماه بوده و به خاطر گناهی که انجام داده از آنجا به زمین تبعید شده تا به عنوان فرزند پیرمرد و پیرزنی که از نداشتن فرزند ناراحتند درآید.پس از مدتی ساکنان ماه به دنبالش می آیند تا او را به ماه برگردانند.کاگویا با چشمان گریان از پدر و مادرش جدا میشود و قبل از رفتن مقداری اکسیر جاودانگی به امپراطور میدهد.بعدا امپراطور که حاضر به داشتن عمر جاودانه بدون کاگویا نیست دستور میدهد آن اکسیر را در بلندترین کوه ژاپن بسوزانند.از آن پس آن کوه، "فوشی" یعنی جاودانگی نام گرفت و همان کوهی است که امروز به نام فوجی میشناسیم.گفته میشود دودی که هرازگاهی در اطراف کوه فوجی دیده میشود دود اکسیر جاودانگی است که هنوز در حال سوختن است.(البته منشا واقعی دود در این است که آنجا کوهی آتشفشانی است.)

داستان برنده ی خیزران را از کودکی میشناختم.چون فیلمی قدیمی ساخت ژاپن که اقتباس این داستان بود را در اوایل دهه ی هفتاد شمسی از شبکه ی دوم سیما دیده بودم (احتمالا این فیلم همان اقتباس معروف کن ایچیکاوا از داستان بوده است).در آن فیلم ساکنان ماه با بشقاب پرنده به دنبال کاگویا آمده بودند.در انیمیشن اخیر، ظاهرا بودا و پیروانش در فضایی معنوی کاگویا را با خود میبرند.آمدن و رفتن کاگویا در افسانه مسلما انعکاسی از آمدن و رفتن روح انسان و زندگی موقتی او در دنیا است و همانطور که کاگویا به خاطر گناهی که در آن دنیا انجام داده بود به زمین تبعید شده بود زندگی زمینی ما نیز به منزله ی مجازاتی برای ما است.ارتباط سیاره ی ماه با سفرهای روحی در اساطیر ملل قدیم مسبوق به سابقه است.مثلا مانوی ها معتقد بودند ارواح مردگان به صورت ذرات نور موقتا در ماه تجمع میکنند و سپس آن را به مقصد دنیایی بزرگتر ترک میکنند و علت بزرگ و کوچک شدن ماه در گذر شبها همین است.

اما انیمیشن با این تفسیر موافق نیست.این انیمیشن زندگی سنتی روستایی را تبلیغ میکند و از طریق خلق مناظری بسیار زیبا از طبیعت، زمین را زیبا نشان میدهد.کاگویا دوست ندارد زمین را ترک کند و آن را بهتر از دنیای دیگر میداند یعنی دنیایی که احتمالا چون بودای زاهد بر آن حکومت میکند جای کسل کننده ای است.ظاهرا فلسفه ی این انیمیشن را ملغمه ای از کابالا،تائوئیسم و شینتو تشکیل میدهد.

 

 

جشنواره ی gexu نزد قوم zhuang در چین

جشنواره ی "گشو" مهمترین جشنواره ی قوم ژوانگ است که به خاطر برگزاری مراسم آواز گاه با هزاران خواننده شهرت دارد.این جشنواره  معمولا در موعد جشن سال نو چینی (اعتدال بهاری بر اساس تقویم قمری) و یا میانه ی پاییز برگزار میشود.اما بیش از همه در سومین روز سومین ماه قمری چینی مورد استقبال قرار میگیرد.قوم ژوانگ خدایان گوناگونی را میپرستند که یکی از مهمترینهایشان الهه ی قورباغه است.

عکسها از www.absolutechinatours.com

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷