سیاست و هرج و مرج: داستان نابودی رم توسط بربرها و امید بخشی از غرب به تکرارش در ایران

تالیف: پویا جفاکش

در سال 2011 یک گروه اینترنتی در ردیت، نتایج تحقیقات یک تیم علمی چینی در سال 2003 را منتشر کرد که نشان میداد یک ماه خودداری از خودارضایی در مردان، سطح تستسترون آنها را افزایش میدهد و پیشنهاد داد که مخاطبانش ماه نوامبر پیش رو را به کل بدون خودارضایی و بدون تماشای پورنوگرافی طی کنند و نتایج مثبت آن را به چشم خود ببینند. این آغاز جریان عجیبی بود که در سال 2017 به اوج شکوفایی رسید و به NO NUT NONEMBER به اختصار NNN معروف شد و گردانندگان آن موسوم به NOFAP به زودی در کنار ردیت، یک سایت به نام NOFAP.COM هم راه اندازی و در آن عضوگیری کردند. نونات نوامبر به زودی بدیلی هم برای خود پیدا کرد و آن DESTROY DICK DECEMBER بود که در آن، افراد در نتیجه ی زهد افراطی در نوامبر، به افراط در خودارضایی در ماه بعد یعنی دسامبر میپردازند. بعد از این که نام بعضی از افراد بلندپایه ی جریان راست افراطی به عنوان حامیان نوفپ به میان آمد، سوء ظن هایی که از قبل وجود داشت افزایش یافت. این سوء ظن ها عمدتا نتیجه ی مشاهده ی پیام های رد و بدل شده بین پیروان نوفپ در فوروم ها هستند. مربیان و همگروه ها همواره روی افزایش مردانگی و جذاب تر شدن مرد زاهد نزد جنس مخالف تاکید دارند و این خود نشان میدهد که چرا این جریان تاثیر زیادی بر مردان همجنسگرا نگذاشته است. درواقع راست افراطی همیشه خواهان جایگزینی زن ها با خودارضایی و معمولا در ازدواج برای تولید نسل بوده اند. بعضی حتی پا را فراتر نهاده و مدعیند کسانی که نونات نوامبر را راه انداخته اند جیره خواران صاحبان صنعت پورن و سکس هستند که احساس میکنند درگیر یکی دیگر از همان "تناقضات سرمایه داری" معروف مارکس شده اند؛ بدین طریق که پورنوگرافی را به راه انداختند تا صنعت فحشا را تبلیغ کنند ولی به زودی مردان جوان، خودارضایی را بر زن های واقعی ترجیح دادند و کاسبی دچار مشکل شد و حالا باید فراری ها را حتی اگر شده به زبان دین و ایمان، به جایگزین کردن پورن دیدن با زن واقعی وادار کرد. حتی بعضی از طرفداران به صدا درآمدند و گفتند که از اول مشکوک بوده اند که توقف خودارضایی از طریق خودداری از چشمچرانی به زن ها واقعا مردانگی را افزایش دهد چون بعد از چندین روز سرپیچی از دید زدن زن ها، متوجه شده اند که احساس میکنند بسیاری از مردهای اطراف خود را سکسی و جذاب و زیبا می یابند و با آنها تحریک میشوند. با این حال، جریان نو نات نوامبر، موتور محرکی بود برای سرایت این زهدپیشگی مدرن به سمت افرادی حاشیه ای تر و ازجمله همجنسگراها برای کاهش دادن تماشای پورنوگرافی و به دست آوردن احساسی بهتر از زندگی. این افراد میگویند لازم نیست حتما تا ماه نوامبر صبر کنی؛ هر وقت احساس کردی دنیای غیر واقعی پورنوگرافی، دارد واقعیت زندگیت را تهدید میکند و باید مدتی از آن فاصله بگیری، آن موقع هنگام زهدپیشگی است. با این حال، این افراد به سبب زندگی کردن در لحظه و ملحق نشدن به زمان رقابت مثلا در ماه نوامبر، حاشیه ای ماندند و نتوانستند پیروان سرسخت نو نات نوامبر را به خود جذب کنند. چون نو نات نوامبر، یک جریان هدایت شده از بالا و نوعی کار تیمی است و در آن آدم ها وقتی میزان پیروزی خود را به رخ دیگران و بخصوص شکست خوردگان میکشند، دچار حس قهرمان بودن میشوند. ایان بوگاست (روزنامه نگار امریکایی و نویسنده ی آتلانتیک) نو نات نوامبر را با یک چالش اینترنتی دیگر به نام راوداگینگ (خام و ابتدایی شدن به حد سگ) مقایسه میکند. در این چالش، شما برای دور شدن از اینترنت و تکنولوژی مدرن، به یک سفر طولانی بلند 12 تا 18 ساعته با هواپیما دست میزنید و در تمام طول سفر نه با موبایل و لپ تاب کار میکنید و نه در هواپیما فیلم میبینید و فقط به صفحه ی نمایشگر هواپیما بی هدف خیره میشوید. برای چه؟ برای این که بعدش بروید به شیوه ای کاملا مدرن در اینستاگرامتان به این شاهکارتان در شکست مدرنیته افتخار کنید. چرا با هواپیما؟ آیا بهتر نیست به سفر با اتومبیل دست بزنیم و به جای خالی بودن محض با تماشای مناظر طبیعت که از کنارمان میگذرد بازگشت بهتری به طبیعت داشته باشیم؟! به نظر بوگاست دلیل این است که هواپیما به اوج آسمان میرود و شمایی که درصدد خالص سازی خود هستید به طور ناخودآگاه احساس میکنید با دوری از تکنولوژی شیطانی، به خدایی که در آسمان است نزدیکتر شده اید. باز هم کاملا ناعقلانی است ولی بودن در یک چالش جمعی کنترل شده، مانع تشکیک در آن میشود. شما هنوز دارید به شیوه ای فردگرایانه با اطرافیانتان رقابت میکند اما در اثبات برتری خود در رسیدن به آرمان های جمعی ای که "گردانندگان فرقه" به شما داده اند. این کاملا یک عملکرد مذهبی است. فرد میخواهد خودش را تصفیه کند ولی با گرویدن به مذهب، تعریفش از تصفیه تعریف همان فرد یا افرادی میشود که فرقه ی مذهبی را ایجاد کرده اند؛ کسانی که گاهی حتی مثل گردانندگان نو نات نوامبر و راوداگینگ، نامرئی و ناشناخته اند. شما از اول فکر نمکنید تصفیه شدن و بهبود شخصیت چگونه است؛ ولی میدانید که اگر افکار مرد مقدس وارد وجودتان شود و در آن نضج بگیرد، شما را کم کم مقدس میکند. این خرافه نتیجه ی یک مقایسه ی ابتدایی بین روح و خون است. در بدن انسان، خون، همیشه در جریان و حرکت است درحالیکه اندام های دیگر ساکنند. اگر خون در بدن از حرکت بیفتد شخص میمیرد. پس خون مثل روح مایه ی زندگی است. این خون است که مواد غذایی را به گوشت و جوارح میرساند و با تغذیه ی آنها باعث رشدشان میشود. پس به نظر میرسد خون تبدیل به گوشت میشود. گوشت از همان جنینی به وجود می آید که در میان آب رحمی مادر قرار دارد. خون هم آب است اما آبی سرخ رنگ درحالیکه سرخی رنگ آتش است و آتش از جنس خورشید است. پس خون، آبی آتشین است و آتشش قطعا چیزی متفاوت از آب معمولی رحم است؛ پس فقط میتواند از منی پدر منتج شده باشد. به همین دلیل هم نام پدر انسان ها در تورات یعنی آدم، با اودوم و دم/ ها-دم/حدم در عبری به معنی خون مرتبط است. در مقابل نام همسرش حوا، مونث "حی" به معنی زنده است که خود از نام حئا خدای حیات و مسئول آب ها در بین النهرین می آید. حئای مونث میتواند همان تهامات الهه ی اژدهاگون اولیه ی آب ها باشد که حئا قلمروش را اختیار کرد و سابقا انگور (لقب تهامات) صورت مادینه ی خود حئا بوده است. این دوگانگی حئا بین مرد و زن، در یکی از فرم های متاخرش یعنی گیزیدا بر جای مانده است. گیزیدا در کنار تموز خدایان گیاهان و طبیعت و فصول، و نگهبانان درخت زندگی، و با هم عاشق و معشوقند اما گیزیدا میتواند به حالت زن هم دربیاید. گیزیدا به مار شاخدار تشبیه میشود و هم مار و هم ظباهای شاخدار صحرا تجسم های حئا هستند. فرم زن شده ی گیزیدا میتواند همان اینانا/عنانه/حنانه یا عیشتار الهه ی زهره باشد که باعث سقوط تموز به دوزخ شد همانطورکه حوا باعث هبوط آدم از بهشت عدن گردید. نام تموز/تاموس/تام/تم/حاتم، میتواند شکل دیگر نام آدم باشد. فرم دیگر او یعنی آتوم خورشید غروبدم مصریان است که سقوطش به زهدان آبدار زمین در هنگام غروب، میتواند تصویر خورشید غروب کرده در دریا باشد که آب را سرخ رنگ و همچون خون میکند. تمثیل دیگرش شراب سرخ رنگ انگور است که در عشای ربانی به خون عیسی مسیح تشبیه و نوشیده میشود. اولین صاحبان کلیسای سنت پاتریک در بریتانیا برای شراب انگور و آب غسل تعمید از واژه ی یکسانی استفاده میکردند. همانطورکه میدانیم، زمانی که عیسی توسط یوحنای تعمیددهنده یا یحیی غسل تعمید داده شد کبوتر روح القدس بر سرش نشست و مسیح بودنش اعلام شد و نام یحیی از حی یا همان حئا می آید. عیسی که روز مقدسش یکشنبه روز خورشید است درست مثل خورشید غروب کرده در دریای زمین بخشی از یهوه در حال هبوط به دنیای فیزیکی است و دوگانه ی روح در دنیای معنوی و دنیای مادی را نشان میدهد که همان دوگانه ی تموز و گیزیدا است. توجه کنیم که نام تمز/تموش/تموس، از "تم" (توأم) به معنی همزاد و قرین در سامی قدیم می آید و از این جهت او اسما برابر با "طباع تام" یا همزاد آسمانی فرد در اعتقادات اعراب مسلمان و بخصوص حرانیان است. دو همزاد را هم میتوانید دو معشوق حساب کنید و هم میتوانید به خاطر این که یکیشان منشا دومی است آنها را پدر و پسر بخوانید که یهوه و عیسی جزو این تلقی دومند. البته روز رسمی تولد عیسی یعنی کریسمس، قبلا زمان مقدس تولد سول اینویکتوس یا خورشید پیروز در انقلاب زمستانی بوده است. سول اینویکتوس که به نام های سول الیون و میترا هم شناخته میشود، در اصل برابر ال گبل یا ال جبل یا الاگابالوس یا هلیوگابالوس خدای شهر حمص سوریه بوده و درست مثل یهوه که در مسیح شاه یهودا تجسد می یابد، الاگابالوس هم در یک امپراطور رومی با همین عنوان مجسد شد. زمینی شدن الاگابالوس، زنانگی مشخص تری برای او به ارمغان آورد و او به یک نوجوان زنپوش رسوا تبدیل شد. او بیش از همه عاشق ارابه ران جوانش هیروکلس بود که همنام یک خدای خورشیدی دیگر یعنی هراکلس یا هرکول است و راندن ارابه ای که توسط اسب ها کشیده میشود، همان راندن ارابه ی خورشید با ارابه رانی خدای خورشید توسط اسب های خورشیدی در آسمان است. الاگابالوس دوست داشت همسر یا معشوقه یا ملکه ی هیروکلس خوانده شود. اسکار وایلد در "تصویر دوریان گری" موقع نام بردن از همتایان زیباروی ددمنش دیگر دوریان گری، از الاگابالوس یاد میکند که در کنار زنان ملیله دوزی میکرد. این صحنه را در زندگینامه ی هرکول پهلوان هم داریم: جایی که او به بردگی زنی به نام اومفال درمی آید و اومفال او را مجبور میکند در لباس زنانه در کنار زنان ملیله دوزی کند. درست مثل تموز و گیزیدا، هیروکلس و الاگابالوس هم دو نیمه ی مردمانده و زن شده ی هرکول هستند. اتفاقا هرکول، یک معشوق مذکر جوان زن مانند به نام هیاس داشت که وقتی کنار برکه ای رفته بود تا آب بیاورد، پوره ها یا پریان زن آبی درون برکه، بر او عاشق شدند و او را دزدیدند و نزد خود بردند. زندگی کردن هیاس از این پس در کنار زنان میتواند همان زن شدگی الاگابالوس باشد و فرودش به آب، میتواند همان فرود خورشید به درون آب باشد. این فرود میتواند باعث ایجاد فرم اولیه ی پوزیدون خدای آب ها هم باشد که مثل خدای خورشید، ارباب اسب ها است. نمونه ای از سقوط خورشید در حال ارابه رانی خورشید به درون رودخانه را هم داریم که همان سقوط فائتون پسر هلیوس خدای خورشید است. الاگابالوس هم در سن 18سالگی به همراه هیروکلس و دیگر نزدیکانش ترور شد و اجسادشان به رودخانه ی تیبر در رم انداخته شد. نمونه ی دیگر مرگ خدای خورشیدی در رودخانه، غرق شدن آنتینوس در رود نیل است. آنتینوس معشوق جوانمرگ هادریان امپراطور روم بود که در حالت پرستش شده ی خود، با خدایان خورشیدی مثل آپولو/میترا، دیونیسوس/باخوس، اروس/کوپید، و ازیریس/هورس تطبیق میشد. همانطورکه امپراطور روم تجسد زئوس یا جوویس یا ژوپیتر، نسخه ی یونانی-رومی یهوه تلقی میشد، آنتینوس هم تجسد گانیمد معشوق نوجوان زئوس تلقی میگردید. گریوز مینویسد که زئوس در ازای بردن گانیمد به المپ، در میان هدایا دو اسب هم به پدر گانیمد که شاه تروآ باشد تقدیم کرد که باز هم ارتباط اسب با خورشید و آب را یادآوری میکند. استفانوس بیزانسی مینویسد که در مصر، آنتینوس با هاپی خدای رود نیل تطبیق میشد. گانیمد هم مسئول صورت فلکی دلو است و رودی را از دلوش میریزد که منجمان آن را به نام های "نیل" و "اریدانوس" مینامیدند. اریدانوس به معنی رود آسمانی، همان "اردن" رود مقدس تورات و انجیل است و یحیی هم در رود اردن، غسل تعمید میداد. درصورتیکه اردن یا اریدانوس همان نیل باشد، یحیی هم قبل از این که سر و شکل الانیش را پیدا کند، همان آنتینوس یا گانیمد بود و بنابراین تغییر محتوای مسیح، او را هم دچار تغییر محتوا کرده است. بنابراین میشود گفت انقلاب مسیح انقلابی علیه الگبل یا الاگابالوس یا تموز، و از طریق او علیه یحیی بود و به همین دلیل است که یوحنا/یحیی به عنوان یک کاندیدای رقیب مسیح بعضی جاها حالتی شبیه به آنتی کریست یا دجال پیدا کرده است. حتی به عنوان دشمن مسیح، افسانه های دشمنان تموز یا مسیح سابق را به خود جذب کرده است. این حتی در زندگینامه ی رسمی مسیح هم طوری تجلی یافته که بشود با آن، دینی که مسیح از آن برآمده است را تغییر محتوا داد. امروزه قاتلین مسیح صاحبان فعلی دین او یعنی یهودیان شمرده میشوند. یهودیان به خوک تشبیه میشدند و یهودیانی که تظاهر به مسیحیت میکردند، ملقب به مارانو یعنی خوک بودند. این فقط به خاطر آن نیست که یهودیان خوک نمیخورند بلکه به خاطر آن است که آنها خوک نمیخورند چون قبلا خدایشان به شکل گراز بوده است. همانطورکه مورخین تاریخ میدانند، گراز قاتل آدونیس از فرم های معروف تموز بوده است و قتل عیسی توسط یهود هم باید جانشین قتل تموز به دست گراز شود. این گراز بودگی به صورت خفیف به مذهب یحیی هم سرایت کرده و پرده ای از آن در داستان یونانی شکار گراز کالدونیایی قابل استنباط است. سر گراز کشته شده به الهه ارتمیس تقدیم میشود و این همتای تقدیم سر بریده ی یحیای تعمیددهنده به سالومه ی بدکاره است. با این حال، خدای خورشید ویژگی های خود را در صورت های به روز شده به یک شخصیت آیینی دیگر یعنی سنت نیکولاس یا بابا نوئل تقدیم میکند که صاحب فستیوال فعلی او یعنی کریسمس است. ترسیم لباس اسقفی بابا نوئل به رنگ سرخ معمول بود و حالا هم ژاکت سرخ رنگ برایش تثبیت شده است تا بر خاستگاه خورشیدیش تاکید شود. نیمه ی زمینی و شیطانی شده ی بابا نوئل، کرامپوس بود که بچه های بد را میزد درحالیکه بابا نوئل به بچه های خوب هدیه میداد. این تصویر شیطانی، یک نیم بز-نیم انسان بود که ارتباط حئا با ظباهای بزمانند را بومی سازی میکرد. با این حال، در بعضی سرزمین های آلمانی نشین و بخصوص در هلند، او جای خود را به یک شخصیت انسانی به نام زوارت پیت یا سوتی پیت، یعنی پیتر سیاه داد. او به شکل یک جوان سیاهپوست ترسیم میشود و آنطورکه یان شنخمن از آمستردام در 1850 نوشته است، یک «مور سیاهپوست» بوده است. بابا نوئل و پیتر سیاه از اسپانیا که قلمرو مورها بود، به هلند می آیند و نه از ترکیه که امروزه خاستگاه رسمی بابا نوئل است. آنها در 6دسامبر از راه رودخانه وارد هلند میشوند و بنابراین ارتباطی با آب هم دارند. در زندگینامه ی سنت نیکلاس آمده است که او پسرکی را که برده ی امپراطور بابل بود آزاد کرد و تحویل پدر و مادرش داد. ولی افسانه های هلندی برآنند که پسرک که همان پیتر سیاه است، تا ابد خادم وفادار سنت نیکولاس باقی ماند. پیتر سیاه دو کلاغ دارد که برای او کارهای خوب و کارهای بد بچه ها را گزارش میکنند. بعضی از مورخان مثل هلن آدلاین گوئربر، معتقدند که این ویژگی، او را کاملا در جایگاه اودین و دو کلاغ معروفش قرار میدهد. اودین به خاطر رهبری "شکار وحش" WILD HUNT که سبت سیاه جادوگرانه و شیطانی آلمانی است، یک شیطان محض به شمار میرفت و تعجبی ندارد پیتر سیاه هم جایگزین یک شیطان یعنی کرامپوس شده باشد. در بعضی افسانه های آلمانی، نام "پیت سیاه" در میان چند دیو دیده میشود که توسط بابا نوئل شکار شدند و خدمتگزار او گردیدند. دراینجا بابا نوئل کاملا و به اندازه ی مسیح، نماینده ی اشرافیت یهودا و اوج قدرتشان سلیمان شاه است جایی که سلیمان، دیوها را اسیر میکرد و به خدمت خود درمی آورد. در نگاه یهودی، این، به مثابه جواز اطاعت گوییم یا نایهودیان علیرغم جهنمی بودنشان به به مردان خدا یعنی یهودیان است و وقتی امت یهود با امت مسیح جانشین میشوند، به خدمتگزاری نامسیحیان به اشرافیت خدایی اروپای مسیحی بدل میشود همانطورکه دیوهای اسیر شده توسط بابا نوئل هم به مورها یا مسلمانان شمال افریقایی تبدیل میشوند که به بابا نوئل خدمت میکنند و مثل پیت سیاه برایش کارهای شیطانی مثل آزار کودکان را مرتکب میشوند. میتوانید آنها را با خدمتگزاری جنگجویان پست و لاابالی مثل شوالیه های اروپایی و سامورایی های ژاپنی به اشراف الهی مقایسه کنید که خدمتگزاری اراذل و اوباش محله ها در کشورهای مختلف برای حکمرانان کشورهای امروزی هم از همان دست است. هلند میتوانسته جای خوبی برای جهانی کردن این ادعا باشد چون بعد از جدا شدنش از اسپانیا رهبری اشرافیت یهود به آمستردام درآنجا منتقل شده بود. حالا دیوان بین المللی لاهه در شهر کاخ صلح در هلند بین کشورها داوری میکند و خیلی جالب است که بزرگترین نقش در ایجاد این کاخ را تزار نیکلاس روسیه داشت (اگرچه الان سعی میشود نقش امریکا را پررنگ تر نشان دهند). چرا در هلند و نه در روسیه؟ آیا این حرف را شنیده اید که پطر کبیر، سنت پطرزبورگ پایتخت سابق روسیه را از روی الگوی آمستردام ساخت؟ سنت پطرزبورگ یعنی شهر سنت پیتر. پطر کبیر روس ها چیزی جز نسخه ی روسی پطرس قدیس صاحب کلیسای واتیکان نیست و تزار یعنی سزار بودنش چیزی جز سزار بودن قبلی پاپ ها نیست. پس برایتان جالب خواهد بود که بدانید در هلند جایی به نام "سنت پیترزبِرگ" وجود دارد که معنیش کوهستان سنت پیتر است؛ ظاهرا به نام روستایی به نام سنت پیتر با کلیسای سنت پیتر. این محل پر از مکان های تاریخی است و مرکزیتش با شهر ماستریخت است. بر اساس تاریخ رسمی زمانی که آمستردام اصلا وجود نداشت، ماستریخت محل یک پادگان رومی به نام تراختو بود که معنیش گذرگاه رودخانه است چون شهر در محل رودخانه ی میوس یا ماس قرار داشت. نام ماس تریخت از ترکیب نام رودخانه با نام محل حاصل آمده و دلیلش جدا کردن این تراختو از یک تراختوی دیگر عنوان شده که امروزه بیشتر اوترخت نامیده میشود. البته موضوع عجیبی است چون تراختوی دوم از محل گذرگاه رودخانه گسترش نیافته و حدس زده میشود که در دوران فرانک ها شهر کنونی آن به جای پادگان دیگری که قبلا در محل گذرگاه رودخانه ای بوده و در جنگی از بین رفته است شده باشد و ازاینرو آن را اولترا تراخت (اوترخت) یعنی خارج از گذرگاه رودخانه نامیده اند. اما شاید دلیل اصلی این باشد که تاریخی که اوترخت یا تراختوی قلابی تصاحب کرده تاریخ ماستریخت یا تراختوی اصلی بوده است. اوترخت محل اولین مرکز اسقفی مهم کاتولیک در هلند بوده و شاید با انتقال این مرکز از تراختوی قبلی یعنی کوهستان سنت پیتر به محلی جدید، نام شهر هم مهاجرت کرده و تاریخ شهر را در محل جدیدی بومی سازی کرده است. اوترخت همچنین محل تولد پاپ آدریان ششم بوده که میتواند یک نسخه از امپراطور هادریان باشد و به همراه او کلیسای سنت پیتر و خود رم در ماستریخت بومی سازی شده باشند. ماستریخت گذشته ی فرانسوی قوی ای دارد و تا زمان جنگ جهانی اول، بیشتر فرانسوی بود تا هلندی و این باز یادآور امپراطوری رومی فرانسوی ناپلئون است که از روسیه تا هلند تداوم داشت. از طرفی آمستردام که اکنون مهمترین شهر هلند و پایتخت آن است، نامبردار به DOMSKU است، کلمه ای که معنیش معلوم نیست ولی شاید همان "دا ماسکو" یا مسکوی بزرگ باشد و انتقال پایتخت از سنت پطرزبورگ به مسکو در روسیه همان انتقال پایتخت از ماستریخت به آمستردام در هلند باشد. حالا اسم سزار/تزار حاکم بر سنت پترزبرگ روسی را به یاد بیاورید: نیکولای یا همان نیکولاس. این را هم به یاد بیاورید که هر پاپی یک پیتر یا پدر برای مردمش است. آیا رابطه ی نیکولای و پاپ/سزار، همان رابطه ی سنت نیکولاس با پیتر سیاه نیست و بنابراین تزار نیکولاس، خدایی نیست که در انقلاب کمونیست ها سرنگون شده است؟ دقت کنید که نیکولاس تزار روسیه و ویلهلم سزار آلمان هر دو در جنگ جهانی اول سرنگون شدند. هر دو آنها آلمانی بودند و خود را رومی یا رومانف میدانستند. از طرفی لنین و سوسیالیست های همراهش از آلمان به داخل روسیه فرستاده شدند تا درآنجا انقلاب بلشویکی کنند. باز از طرف دیگر، به یاد بیاورید که یک سوسیالیست مشهور هلندی به نام آنتونی پانه کوک که نقش بسیار مهمی در ایجاد جنبش های سوسیالیستی هم در آلمان و هم در هلند داشت، در جنگ جهانی اول، موقعیت خود در آلمان را از دست داد و به هلند برگشت و این اتفاقات، با مخالفت های شدید او با روش های لنین مرتبط بود. عکس های پانه کوک از اوایل قرن بیستم، او را با ریش انبوهی شبیه به ریش مارکس و انگلس نشان میدهد. با توجه به این که پانه کوک بر انقلاب کارگری تاکید داشت و با انقلاب سوسیالیستی در سرزمینی با اقتصاد کشاورزی مخالف بود، آیا آلمانی بودن مارکس، برای تعیین یک خط و مشی آلمانی درباره ی انقلاب کارگران در قبل از پانه کوک هلندی تخیل نشده است و آیا قرار گرفتن مارکس در انگلستان ردی از نقش بالای انگلستان در سیاست هلند پساناپلئونی در قرن 19 را در خود ندارد؟ ممکن است هرج و مرج روسیه در زمان لنین که استالین بدان پایان داد، در دوران قبلی ای که به عنوان تزاریسم در روسیه بومی سازی شده، برقرار بوده و عطش عجیب هیتلر برای حمله به روسیه ی استالین، تلاش برای بازپس گیری سرزمینی که حق آلمان بود، بوده باشد. به خاطر همین است که هیتلر اینقدر نسبت به کمونیست ها و یهودی ها نفرت پراکنی میکرد. چون آنها نه فقط حکومت سزارهای رومی را تضعیف کردند، بلکه تکه ای از وطن آلمانی را از آن جدا نمودند همانطورکه خود هلند هم با سقوط هیتلر، برای همیشه از دست رفت. این امپراطوری روم ژرمن نتیجه ی انتقال مقر قدرت از جنوب ایبری به شمال هلندی بود و انتقالش به روسیه باعث شد تا یک ایبری دیگر در جنوبی ترین منطقه ی روسیه ی غربی-اروپایی، ایجاد شود که الان شامل جمهوری آذربایجان و ارمنستان است. این تنها مورد نیست. همانطورکه سنت پطرزبورگ هلندی-روسی از ایبری اسپانیایی جدا شده است، یک شهر پیتر دیگر هم همراه برزیل، از ایبری پرتغالی جدا شده است و آن، پتروپولیس کاخ خوشگذرانی امپراطور برزیل و همسرش است. این جا هم نام از یک پدر (پیتر) مقدس دیگر یعنی "پدرو آزاد کننده" اولین فرمانروای واقعی برزیل دارد که بعد از فروپاشی امپراطوری ناپلئون سر و کله اش پیدا شد و میشود گفت پطر کبیر برزیل است. جالب این که امپراطور الکساندر دوم رومانف روسیه، بالاترین نشان ملی روسیه یعنی نشان اندرو را به امپراطور پدرو پنجم برزیل تقدیم کرده است احتمالا به خاطر این که جاعل این قصه دیگر خودش هم نمیدانست کدام شاه خیالی دقیقا کدام کشور خیالی را مستعمره کرده بود. ولی میتوان توجه کرد که هم روسیه و هم قاره ی امریکا قلمرو تاتارها شمرده میشدند و نبرد روم با تاتارها یا اسکیت ها همان نبرد اسکندر ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ با یاجوج و ماجوج بود کمااینکه در انگلستان، بروتوس رومی به جنگ غول های گوگ و ماگوگ (یاجوج و ماجوج) میرود. موسی پیامبر یهود و رهبر عبرانیان، در نگاره های مسیحی، بارها با دو شاخ بزمانند بر سرش ترسیم شده است. او نیز مامور نبرد با بقایای غول ها بود. پلوتارخ موسی را یک هیولا میدانست و با تایفون که لشکری از شیاطین را علیه نظم جهانی بسیج نمود تطبیق میکرد. موسی و تایفون، هر دو، لشکر خود را به 13 بخش تقسیم کرده و هر دو مقابل خویشاوندان خود در حکومت مصر ایستاده بودند و هر دو هم در نوزادی در سبدی روی آب رها شده بودند. دشمنان موسی سیاهان کنعانی بودند و در قدیم، سیاهان را هندی مینامیدند. سرخپوستان امریکا نیز علاوه بر تارتار (تاتار) هندی هم نامیده میشدند. با این حال، در این لشکرکشی ها همیشه ممکن بود که عامل گسترش حکومت روم، خود، باعث ایجاد یک حکومت مستقل از روی روم شود که آن را در آنجا بومی سازی کند. در روسیه شاهد بودیم که الکساندر یا اسکندر کبیر، به صورت الکساندر اول خیالی ( و به جای مخترعین الکساندر اول)، روسیه را از فرانسه ی ناپلئونی «پس گرفت» و روم اسکندر را محدود به روسیه ی رومانف کرد. در عثمانی نیز باز همین الکساندر یا اسکندر تبدیل به اسکندر بیگ شد و برای این که ارتباطش با اسکندر ذوالقرنین، مغفول نماند، یک کلاهخود کله بزی با دو شاخ بلند روی سرش گذاشت. او به سلطان محمد فاتح کمک های زیادی کرد ولی درنهایت علیه او شورید و وقتی شکست خورد به ایتالیا گریخت و درآنجا مرد. او را اهل آلبانی نامیده اند که احتمالا نسخه ی عثمانی شده ی "البان" ایتالیا است و از آن جالبتر این که از نسل فرمانروایان اپیروس –املایی بسیار نزدیک به ایبری و عبری- بوده است. به نظر میرسد او نماد روح رومی ای بوده که سرزمین های ترکی-تاتاری را فتح کرده ولی از ایجاد یک نسخه ی بومی روم یعنی عثمانی با مذهب کپی-پیست شده ولی متعارض شریعت اسلامی شکست خورده است. در این گونه مثال ها همیشه نظم جدید محصول یک دوره هرج و مرج است که دوره ی قبل از خود را مقدس میکند ولی تا زمانی که نظم برقرار بوده، کسی متوجه اهمیت ثبت و ضبط آن نبوده و پس از آن، نظم قبلی را هر گونه که بازسازی کنید مردم میپذیرند. چه کسی وظیفه ی بازسازی دارد؟ اشراف حاکم جدید. به نفع چه کسی بازسازی میکنند: به نفع خودشان و البته مطابق منافعشان در وضع حاضر و کاملا "حال". پس اشراف، خدایانی هستند که از هرج و مرج تایفونی بیرون آمده اند و هرج و مرج، وضع طبیعی زمین و مجسم به الهه است. هندیان، این الهه را مایا یعنی توهم مینامند. او را به سبب ارتباطش با لجه ی آغازین، "آیبیس" یعنی هاویه ی آبی الهه هم مینامند که اسم فامیل یک خاندان سوئیسی مهم هم هست. نماد این خاندان، یک مار –نماینده ی تهامات یا الهه ی اژدهایی لجه- است که دارد یک مرد کودک مانند را به نمایندگی از خدای سابق میبلعد.:

“TODAYS DATE”: SCOTT FREEMAN: STOLEN HISTORY: 23DEC2024

یکی از رمزنگاره ها درباره ی آغاز از abyss یا هرج و مرج، داستان سقوط رم بعد از یک محاصره ی پر استرس توسط گوت ها به رهبری آلاریک است. در تاریخ کلیسای هرمیاس سوزومن آمده است که تنها محل رم که از غارت و کشتار و تخریب گوت ها در امان ماند مقبره ی سنت پیتر یا پطرس قدیس بود که آلاریک به احترام آن، پناهجویان به آن را از حمله مصون نگه داشت و فقط محوطه ی اطراف همین محل از نابودی در امان ماند و رم بعدی از این محل و توسط افرادی که در آن داخل از کشتار در امان ماندند توسعه یافت. این نابودی انعکاس دیگری از نابودی بعدی در جریان غارت کل ایتالیا توسط توتیلا است که اتفاقا این توتیلا به صورت یک رهبر دیگر بربر به نام توتیلوس روی یک بخشداری رومی در قستنطنیه ی دوران تئودوسیوس خراب میشود. گفته میشود که همان زمان (ظاهرا قرن 4میلادی) وقایع مربوطه را اسقفی به نام سینسیوس از سیرنه در توصیف تسلیم حکومت ازیریس حکمران مصر به برادرش تایفون/ سیت و متحدان سکایی او بازتاب داده است. فاجعه ی بربرهای توتیلا در قرن پنجم هم نتیجه ی تضعیف روم بعد از رفتن و آمدن آتیلا رهبر هون ها بود. آتیلا پنهانی دفن شد تا مقبره اش معلوم نباشد. همین داستان درباره ی نسخه ی برساخته اش برای شرق یعنی چنگیزخان تکرار شد. جالب است که آلاریک هم در همان سال تخریب رم درگذشت و پنهانی دفن شد تا مقبره اش نامعلوم باشد. به نظر میرسد بعضی از داستان های لشکر شرقی چنگیز خان هم تکرار داستان های بربرهای آلاریک باشد. مثلا بربرهای آتیلا خانه ی مارسلا پیرزن نیکوکار را میگشایند و چیزی در آن نمی یابند؛ پیرزن میگوید تمام داراییش را به خیریه داده است ولی آنها باور نمیکنند و نزدیک یک ماه پیرزن را به زیر کتک و شکنجه میگیرند و سپس به مقبره ی سنت پیتر میفرستند؛ به همین ترتیب، نیروهای چنگیز خان در ترمز، احوال مروارید گرانبهایی را از پیرزنی میگیرند، پیرزن میگوید مروارید را قورت داده است؛ سربازان، برای مروارید، شکم پیرزن را پاره میکنند و بعد همین کار را با تمام اجساد دیگر انجام میدهند. البته مرگ آلاریک بلافاصله بعد از فتح رم و ناپدید شدن قبرش، میتواند او را الهامبخش داستان های حملات اعراب مسلمان هم بکند. به طرز عجیبی و بدون این که دلیلش دقیقا بیان شده باشد، اعراب در زمان فتح شوش، مقبره ی دانیال نبی را پنهان میکنند و رویش سد میزنند، انگار دانیال به خاطر این که در طرف آنها است در خطر باشد. بعضی این مقبره را به جای دانیال به کورش و داریوش نسبت میدادند: دو نام مختلف برای یک قهرمان توراتی ولی نایهودی که یهودیان را نواخت و در مورد داریوش دقیقا به خاطر تاثیرپذیری از دانیال. نام دیگر یعنی کورش در کتاب اشعیا مسیح خوانده شده و نام کریست برای مسیح تلفظ دیگر نام او است. مقبره ی سنت پیتر پایگاه جانشینان کریست بوده و انگار پطرس هویت آلاریک را به عنوان یک نسخه از مسیح پنهان میکند. یسوع که نام اصلی کریست است، در تلفظ و معنی (یعنی منجی) همان یوشع فاتح نظامی یهود است. ژروم، فتح رم را با فتح موآب توسط یوشع در ماجرای بلعم باعور مقایسه میکند: «در شب موآب گرفته شد؛ در شب دیوارهای آن فرو ریخت» (همانطور که رم در شب فتح شد) که در اشعیا 1 : 15 آمده است. کورش/داریوش هم به عنوان فاتح نظامی، نسخه ی دیگر یوشع است. داریوش برای فتح بابل، نقشه ای میکشد که در داستان فتح رم توسط آلاریک تکرار میشود. زوپیر وزیر داریوش گوش و بینی خود را میبرد و نزد بابلی ها میرود و وانمود میکند که چون داریوش این بلا را به سرش آورده از این به بعد میخواهد به بابلی ها خدمت کند. کم کم اعتماد بابلی ها را جلب میکند و با این جلب اعتماد، دروازه های بابل را به روی سپاه داریوش میگشاید. به گفته ی پروکوپیوس، آلاریک هم درحالیکه وانمود به صلح میکرد، 300 جوان بی ریش را به همراه هدایا برای بزرگان روم میفرستد و آنها کم کم آنقدر اعتماد رومی ها را جلب میکنند که موفق به باز کردن دروازه های رم به روی بربرها میشوند. به دلیل محاصره ی طولانی توام با تنگنای اقتصادی، مقاومت چندانی در مقابل ورود بیگانه به عمل نیامد ولی به زودی مردم از عدم مقاومت خود بد جور پشیمان شدند. آمدن سربازان نفوذی به درون شهر همراه هدایای صلح، یادآور داستان جنگ تروآ است. آگوستین قدیس، سقوط رم را با سقوط تروآ مقایسه میکند. روسیما مینویسد که آلاریک به این خاطر به آتن صدمه نزد که الهه آتنا (مراقب آتن و یکی از عوامل حمله ی یونانی ها به تروآ) و آشیل (قهرمان یونانیان در نبرد با تروآ) در نزدیک آتن بر او ظاهر شدند و او را به هراس انداختند. ولی شاید دلیلش این باشد که در ابتدا آلاریک و آشیل و آتنا، همه در یک جبهه یعنی جبهه ی جنگ تروآ بودند.:

“THE CAPTURE OF ROME BY ALARIC IN 410 AND GTR”: MARK FRAF: CHRONOLOGIA: 26/12/2008

اگر آلاریک به عنوان یک نسخه ی اصیل از عیسی مسیح –و نام های دیگرش چون پطرس و دانیال- پایه ی رم باشد و بدون کشتار و جنایتی خدای حامی گسترش شهر شده باشد، پس چه دلیلی دارد که برای رم یک گذشته ی عظیم تخیل کند که خودش نابودش کرده است، آن هم به وحشیانه ترین حالت ممکن؟ فقط برای این که تصویر هاویه و هاویه سازی را همیشه جلو روی پیروان خود بگذارد و به آنها الگوی حکومتی خوبی داده باشد. زندگی هیچ وقت راحت نبوده است. ولی تاریخ دوره های انحطاط با تصاویر وحشتناکی مثل آنچه در بالا آمد، کمک میکند تا هر موقع که سیاستمدار جهانخوار اراده کرد، با تزریق احساس مشکل مالی و احساس حقارت به مردم بر سر مسائل نسبتا کوچک، خاطره ی «انحطاط» بازگردد و احساس ناخودآگاه نیاز به ایجاد نظم جدید در مردم محل مورد نظر بازآفرینی شود. دیوید هانسکام، یک جراح ارتوپد ستون فقرات که اکنون به بیماران و پزشکان می آموزد که چگونه درد مزمن را حل کنند، نامی مناسب برای این گونه احساسات به کار میببرد: ABYSSیعنی هاویه یا مغاک. وی مینویسد:

«همه ی ما به دنبال امنیت جسمی و روحی هستیم. وقتی احساس امنیت نمی کنیم، بدن ما به حالت فرار یا مبارزه تغییر می کند و احساس تنش یا استرس می کنیم . کلمه ی توصیفی دیگر "اضطراب" است که احساسی است که هنگام احساس خطر ایجاد می شود. ما مشتاق امنیت هستیم و از اضطراب متنفریم و وقتی نمی توانیم مشکلی را که باعث ناراحتی ما می شود حل کنیم، احساس می کنیم در دام افتاده ایم. یک کلمه برای پاسخ بدنی شدیدتر، "خشم" است که تلاشی بی پایان برای بازیابی کنترل و احساس امنیت است. هنگامی که هنوز نمی توانیم از یک تهدید واقعی یا درک شده فرار کنیم، بدن ما تجزیه می شود که نتیجه ی آن علائم مزمن روحی و جسمی، ناخوش احوالی و مرض است. اضطراب و خشم، سازه های روانی نیستند. آنها سیگنال های هشدار بدن شما هستند و به طور عمدی به گونه ای ناخوشایند تکامل یافته اند. آنها درد هستند و به طرق مختلف تجلی می یابند. حتی زمانی که علائم فیزیکی وجود دارد، علت آن مشخص نیست. استرس مزمن به فیزیولوژی تهدید (نحوه ی عملکرد بدن شما) تبدیل می شود که باعث علائم، بیماری و مرض می شود. تا زمانی که ندانید چگونه به طور موثر استرس را پردازش کنید، در دام افتاده اید. به دام افتادن باعث رنج عمیق می شود، مشکلات زیادی ایجاد می کند. همه تا حدی رنج می برند، برآورده نشدن نیازهای اولیه مانند ایمنی، غذا، سرپناه و همراهی، هر جنبه ای از سلامتی و زندگی شما را خراب می کند. من نمی خواهم این سطح از رنج را بی احترامی کنم. به عنوان مثال، اگر سطح درآمد شما کمتر از 19000 دلار در سال باشد، بروز اضطراب قابل توجه 100٪ است. این داده های سال 1994 است که در سال 2024 تقریباً 38000 دلار ترجمه می شود. ما همچنین با زبان، تفکر انتزاعی و آگاهی از ماهیت متناهی زندگی، گونه ای گرفتار هستیم. ما نمی توانیم از مرگ فرار کنیم. علاوه بر چالش های فیزیکی برای زنده ماندن، نمیتوانیم از افکار خود فرار کنیم. ما هیچ محافظتی در برابر دردهای روانی نداریم و سرکوب افکار ناخوشایند، مغز را بیشتر ملتهب می کند. اینها به افکار ناخوشایند تکراری یا RUT ها تبدیل می شوند. آنها جهانی هستند و از نظر شدت و فرکانس متفاوت هستند. محدوده عبارت است از: افکار ناخواسته ی گاه به گاه، افکار تکراری، افکار شهوانی، افکار مزاحم تکراری، افکار تهاجمی، مغاک یا هاویه.

یک روز بعدازظهر، داشتم به یک بیمار گوش می‌دادم که سعی می‌کرد تا عمق رنجش را توصیف کند، و به من ضربه زد که این چاله برای بیشتر مردم چقدر عمیق و ناامیدکننده است. متوجه شدم که کلمات برای دریافت درجه بدبختی کافی نیستند. از آنجایی که به نظر می رسید هیچ کس هیچ پاسخی نداشت، هیچ راه گریز آشکاری وجود نداشت. توصیفی که به نظر می رسید برای این چاله ی تاریک و بی انتها مناسب باشد «مغاک» بود. یک مقاله ی تحقیقاتی اخیر نشان داد که تأثیر درد مزمن بر زندگی فرد مشابه تأثیر سرطان پایانی است. پیش‌بینی نمی‌کردید که زندگی شما با درد تمام شود. این مقاله نشان داد که درد مزمن بدتر است، زیرا در مورد سرطان، شما حداقل تشخیص را می‌دانید و یک نقطه ی پایانی وجود دارد. این جمله ممکن است سخت به نظر برسد زیرا رنج بردن از سرطان پایانی وحشتناک است، اما درد مداوم (ذهنی و جسمی) بدون دانستن اینکه آیا نقطه ی پایانی وجود دارد یا خیر، بدتر است. یک مثال واضح از اینکه چگونه عدم قطعیت می تواند شما را از بین ببرد، در کتاب دکتر ویکتور فرانکل، " انسان در جستجوی معنا" ، نشان داده شده است. روانپزشک اتریشی که در طول جنگ جهانی دوم در اردوگاه کار اجباری زندانی شده بود، چند تن از اعضای نزدیک خانواده را از دست داد و وحشت های وصف ناپذیری را تجربه کرد. همانطور که او تجربه ی شخصی خود را توصیف می کند، تصور اینکه کسی حتی کسری از آنچه را که شاهد بوده و تحمل کرده است دشوار است. با این حال، او خاطرنشان می کند که بدترین بخش آن این بود که نمی دانستیم کی قرار است به پایان برسد. بیماران علاوه بر تجربه ی سایر استرس های زندگی، در دام علائم، امراض و بیماری های روحی و جسمی ناخوشایند قرار می گیرند. همچنین ممکن است در دام سیستم پزشکی گرفتار شوید، که به طور مداوم راهی برای خروج به شما نشان نمی دهد. با گذشت زمان، دلسرد (ناامید) می شوید. معادله ی من که این وضعیت را نشان می دهد:

پرتگاه = اضطراب/خشم x زمان

چرا درد بخشی از این معادله نیست؟ به این دلیل است که اضطراب درد است. وقتی در گردابی از اضطراب و سرخوردگی بی امان گیر کرده اید، زندگی تاریک می شود. عمق این گودال چقدر است؟ در اینجا فهرست کوتاهی از رنج هایی است که هم شخصاً و هم در بیمارانم شاهد آن بوده ام. ضررها علیه موارد زیر بسیج میشوند: استقلال (مالی و جسمی)، توانایی لذت بردن از موسیقی خوب، دوستان، غذای خوب و سرگرمی‌ها بدون اینکه این تجربه با درد خدشه‌دار شود، زندگی خانوادگی آرام، احساس خوب. بیش از 30علامت وجود دارد که توسط یک سیستم عصبی فعال مزمن ایجاد می شود . همچنین بسیاری از بیماری های روحی و جسمی دیگر نیز وجود دارد.:

صداقت: مردم شما را باور نمی کنند، و اغلب، هر چه بیشتر سعی کنید دوستان، خانواده، همسالان، کارفرمایان و ارائه دهندگان مراقبت های بهداشتی خود را متقاعد کنید، کمتر به شما اعتماد می شود.

داشتن برچسب: بدخوار، جویای مواد مخدر، تنبل، بی انگیزه و بیش فعال...

آرامش خاطر: RUT ها بی امان هستند و ممکن است بدترین بخش این مصیبت باشند.

امید: این ممکن است بدترین جنبه از همه چیز باشد. نشان داده شده است که بر باد رفتن مکرر امیدهای شما باعث ایجاد افسردگی می شود.

هیچ راه خروجی وجود ندارد. عمق "مغاک" را در نظر بگیرید. روح شما توسط رانش انبوهی از اضطراب/خشم به زمین کوبیده می شود در حالی که در بدن خود محبوس می شوید و درد روحی و جسمی شما را آغشته می کند. زندگی شما به طور سیستماتیک در حال نابودی است، اما در یک شوخی بی‌رحمانه ی کیهانی، شما زنده هستید تا شهادت دهید - بدون امید. این مکان تاریک در ذهن شما به طور غیرعادی عمیق و بی انتها است. و هیچ کس گوش نمی دهد. به خود اجازه دهید تا عمق رنج و میزان آسیبی که درد شما به زندگی شما وارد کرده است را درک کند. آگاهی اولین قدم برای معکوس کردن موفقیت آمیز این مارپیچ رو به پایین است. با این حال، بیماری مزمن، یک مشکل پیچیده است و درمان های تصادفی نمی توانند کارساز باشند. لازم است موقعیت منحصر به فرد خود را به اجزای سازنده ی آن تقسیم کنید و به طور سیستماتیک با آنها برخورد کنید. درد مزمن مشکلی برای مدیریت نیست. با تعامل و یادگیری مهارت های موثر، معمولا قابل حل است. در حال حاضر، شما در پایین هستید، با این تفاوت که هیچ انتهایی وجود ندارد. راهی برای خروج از این مکان فوق العاده تاریک وجود دارد ولی نمیتوانید با اراده و باور از اعماق رنج به سلامتی عادی بروید. همانطور که به طور روشمند دانش و مهارت هایی را برای رویارویی با هر یک از جنبه های موقعیت خود به دست می آورید، می توانید بدن خود را آرام کرده و مسیر خود را تغییر دهید تا رها شده و بهبود یابد.»:

“The Abyss: Honour Your Suffering”: DAVID HANSCOM: PSYCHOLOGY TODAY: 22 JAN 2024

همانطورکه دکتر هانسکام بیان کرد، موفقیت در این راه، نیازمند رویارویی با جنبه های درونی مختلف و توانایی های فردی خودمان است و بنابراین با یک تصفیه ی خودمحور و فردی روبه روییم. اما همانطورکه در مثال مبارزه با جنبه های سوء اینترنت توسط فرقه های اینترنتی مشاهده کردیم، بیشتر ما به جای اعتماد به خود و امتحان کردن راه سخت کشف خودمان، با گول زدن خودمان تن به فرقه های بازاری مذهبی در بیرون میدهیم و در این مورد، درست مثل مثال افزایش ضررهای سوء اینترنتی توسط فرقه های گفتمان ضد تکنولوژیکی، آن بیرون، فرقه هایی وجود دارند که به نام مخالفت با مغاک، مغاک را تقویت میکنند.

برای مایی که در ایران زندگی میکنیم، این جریان ها آشنایند. آنها را میتوانید در تمام بدنه ی شبکه های اجتماعی و در شبکه های اطلاع رسانی بیگانه مثل بی بی سی فارسی و ایران اینترنشنال و "من و تو" بعینه ببینید: ریاکارانی که وانمود میکنند نگران رنج و سختی وارده بر مردم ایرانند ولی درواقع هر بار که رنج جدیدی به ایرانیان وارد میشود از خوشحالی منفجر میشوند و تا جایی که بتوانند با اطلاع رسانی غلط، بر حال بد مردم می افزایند. اما جریان بزرگتری که این جیره خواران را اجیر کرده، همان جریانی است که تاریخ ایران را تعریف کرده است؛ جریانی که برای مردم این آب و خاک، هاویه هایی را تعریف کرده و حتی در شرایط مدرنی که هیچ ربطی به بحران های واقعی قدیمی ندارد، جنبه هایی از چاله ی الانی را برجسته میکند تا احساس کنیم در آن چاه بزرگتر قبلی هستیم. شاید به همین خاطر بود که نسخه ی خیالی مغاک، بعد از یک انقلاب اسلامی ایجاد شد، انقلاب اسلامی ای که موقع ساقط کردن یک پادشاهی باستانپرست در ایران، خود را تکرار فتح ایران باستان توسط اعراب مسلمان معرفی میکرد؛ اعرابی که پیرو محمدی تلقی میشدند که از یک معلم بنیانگذار به حد یک فاتح بیرحم تغییر شخصیت داده بود، همانطورکه عیسای صلح طلب و پطرس معلم و دانیال متواضع، به فاتحان خوناشامی چون آتیلا و داریوش و الاریک تغییر شخصیت داده بودند. اصلا عجیب نیست که هرج و مرج پس از انقلاب اسلامی، توسط خودی و بیگانه با بربریت حاکم بر ایران در «دو قرن سکوت» ادعا شده برای کشور در تاریخ سازی همان باستانپرست هایی مقایسه و حتی توجیه شود که از سوی انقلابیون به دروغگویی متهم بودند. متوجه شدیم که این اعراب هاویه ساز قرون وسطایی فقط نسخه های شرقی شده ی ارتش آلاریک بودند همانطورکه ایران باستان هم یک نسخه ی شرقی برای روم باستان مورد حمله ی آلاریک و بنابراین به اندازه ی همان روم، خیالی و غیر واقعی بود. مطمئن باشید نسخه ی امروزی آلاریک هنوز در بیرون از دروازه ها قرار دارد ولی در داخل مشغول است و درست مثل آلاریک قبلی، انبوهی از نفوذی به این ور دروازه های رم ایرانی فرستاده تا شرایط را برای ورود او محقق کنند؛ نفوذی هایی که وانمود میکنند مطیع ترین بندگان اربابان روم و باورمندترین افراد به اعتقاد آنها هستند؛ ولی همانقدر به بقای روم ایرانی، ارتقای آن، و آرمان ها و ارزش های آن علاقه مندند که لشکریان جرار آلاریک به روم باستان علاقه مند بودند. آلاریک تا زمانی که دروازه باز نشده بود وانمود به صلح میکرد. آلاریک های الانی هم همینطورند. چهره ی واقعی آنها فقط بعد از باز شدن دروازه ها و نابود شدن هست و نیست سرزمین های اشغال شده توسط آنها آشکار میشود. اما به نظر من خطر واقعی برای مردم ایران تا حالا نه خود آنها بلکه ماتریس های تاریخی دروغینی بوده که ایرانی ها بر اساس آنها فرمولبندی شده و این فرمولبندی آنقدر مذهبی است که حتی ضد مذهب شدن ایرانی ها هم در آن توسط معادلات مذهبی حسابرسی و الگوریتم سازی میشود. من فکر میکنم الان ما واقعا به تصفیه نیاز داریم و قبل از هر چیز باید بدانیم تمام فرقه هایی که قصد تصفیه ی ما را دارند اعم از این که این سو یا آن سوی دیوار رم باشند، با همان فرمول هایی که امراض را ایجاد کرده اند کار میکنند و ما بلاخره باید به تصفیه ی فردی و بر اساس کشف جنبه های درست و غلط حاکم بر جامعه مان در زمان حاضر و نه در بازه های تاریخی خیالی جاگذاری شده در گذشته روی بیاوریم. اولویت این امر اکنون آشکار و غیر قابل انکار است حتی اگر برای حفظ رم فعلی دیگر خیلی دیر شده باشد.

مطلب مرتبط:

دموکراسی: کریسمسی که جاده اش را فاشیسم هالووینی صاف میکند.

اشرافیت سیاه: درباره ی پول پرستان بی وجدانی که لباس مردان خدا را پوشیدند.

تالیف: پویا جفاکش

این نقشه از "کارتا مارینا: مطالعه و رونویسی افسانه های طولانی" منسوب به مارتین والدسیمولر در سال 1516 است. نکته ی عجیبش، تصویر یک پدرسالار در خیمه ی تاتاری در مناطق شرقی دریای باکو (خزر) است که اسمش "نوی" است. بعضی منابع قرن 19، نوی را به صورت تلفظی برای نام نوح پدرسالار به کار میبردند. اما نوح ابوالبشر در قرن 16 در شرق دریای خزر چه میکند؟ در تاریخ فعلی، این منطقه محدوده ی حکومت چند پادشاه سامانی به نام نوح تلقی شده است. سامانی ها تنها پادشاهان فارس زبان این منطقه در میانه ی حکومت های سلاله های ترک هستند. اما ظاهرا یک استثنای واقعی به حساب نمی آیند. آنها فارسند چون شهر مهمشان بخارا امروزه یک منطقه ی فارسی زبان است وگرنه اسم "سامان" احتمالا تلفظ دیگر لغت "شمن" است که به روحانیون ترک-مغول گفته میشد. این که بخارا در کنار سمرقند مهمترین شهرهای تیمور لنگ تلقی شده اند، نشان میدهد که پیشینه ی شمنی حکومت تیمور به همراه خود او به این منطقه انتقال داده شده است. نام سمرقند پایتخت تیمور، به معنی سرزمین سامری ها و در اشاره به شهر سامرا از حکومتگاه های مغول های نوحی در روسیه است که احتمالا در جریان عقبنشینی ازبک های روسیه از مقابل رومانف های غربی، به ازبکستان کنونی عقبنشینی کرده است. درواقع نوح پادشاه نیز میتواند سلفی برای نوحی یا نوغایی نامیده شدن حکومت تاتارهای دشت قبچاق یا روسیه ی کنونی باشد. از دید غربی ها تاتارها هم در تمام آسیا بودند و هم اسلاف بومیان زردپوست امریکا موسوم به هندیان یا سرخپوستان بودند. اتفاقا در میان آنها هم یک نوح پادشاه نام برده شده که به تاریخ تاییدنشده ی مورمون ها برمیگردد. کتاب مقدس مورمون که تاریخ رسمی آن را تایید نمیکند، نوح را پادشاه نفتایی ها میشمرد. نفتایی ها مردم امریکای مرکزی بودند که با همسایه های شمالیشان یعنی لامانی ها در جنگ بودند و به دلیل از راه حق منحرف شدن نوح شاه، مورد خشم خدا قرار گرفتند و کشورشان توسط لامانی ها که سرخپوستان امریکای شمالی باشد تصرف شد. این دوگانه دوگانه ی جالبی است منتها به شرط این که ربطش به تاریخ بنی اسرائیل کتاب مقدس کاتولیک-پروتستان را فراموش نکنید. بر اساس کتاب مقدس مورمون، این دو اتحادیه ی دشمن، ثمره های فروپاشی اتحادیه ی واحدی از مهاجران اورشلیم بودند که از اولاد لحی پیامبر به وجود آمده بود. لحی و دوستش اسماعیل، اورشلیم را ترک گفته و به امریکای شمالی مهاجرت کرده بودند و فرزندانی که از ازدواج فرزندان اسماعیل با فرزندان لحی به وجود آمده بودند اتحادیه را ساختند. عجیب این که نام اسماعیل به وضوح نشان میدهد که او باید از بیابان نشینان نواحی جنوب یهودیه باشد و از آن عجیب تر این که ظاهرا خود لحی هم زیاد از اسماعیل فاصله ی قومی ندارد. چون محل دفن اسماعیل ابن ابراهیم که جد این بادیه نشینان جنوبی است، جایی به نام "بئر لحیا" بوده است و بنابراین به نظر هیو نیبلی، هر دو اسم، اشاره هایی رمزنگارانه به ارشاد اسرائیل توسط اعراب دارند. لحی 7پسر داشت که از آنها 7 قبیله به نام پدرانشان به وجود آمدند به جز یکی از آنها که پدرشان سام، فقط دختر داشت و ازاینرو اولادش به نام پدران اسماعیلیشان، «اسماعیلی» نامیده شدند. اولاد نفتای حکومت را قبضه کردند و به زودی مورد اعتراض اولاد لامان –که تلفظ دیگر "لابان" است- قرار گرفتند و از تقسیم شدن قبایل در درگیری دو طرف، دو حکومت لامانی و نفتایی به وجود آمدند. لامانی ها بسیار شریر و پست بودند و ازاینرو خدا آنها را نفرین کرد و پوستشان را سیاه نمود اما بعدا وقتی مسیح بر هر دو امت ظاهر شد و آنها را به راه خدا دعوت کرد لامانی ها و نفتایی ها هر دو به مسیح گرویدند و این سبب شد که به مرور پوست لامانی ها روشن تر شد تا این که هم لامانی ها و هم نفتایی ها مجددا از راه حق منحرف شدند. دعوای لامانی ها و نفتایی ها به وضوح روایت دیگری از دعوای اولاد یهودا و یوسف و تقسیم پادشاهی یهود به دو امت یهودا و اسرائیل است. تفاوت در این است که اسرائیل که جزو آشور میشود، اینجا به صورات لامان تبدیل به خود آشور –و درواقع شاخه ی بابلیش- میشود که یهودیه یا نفتای را تسخیر میکند. این با تسخیر پایتخت مسیح یعنی رم توسط بربرهایی که قبلا از رم اطاعت میکردند ماهیت نزدیکتری دارد. در تاریخ تاتارها این میتواند به تسخیر ارض روم یا حکومت های نیمه رومی ترکیه توسط تاتارهای بربر تر تبدیل شود که ربط موضوع به امیر تیمور هم همینجا آشکار میشود. تیمور، حکومت عثمانی ها در ارض روم را تصرف و سلطان بایزید را زندانی خود نمود. همانطورکه میدانیم حکومت عثمانی از دل حکومت سلاجقه ی روم درآمد و یکی از نسخه های اصلی تر این قصه، ربطی به لغت "نوی" دارد.: مدتها قبل از تیمور و در زمان چنگیزیان، بایجو نویان از طرف اوگتای خان پسر چنگیز خان، سلاجقه ی روم را شکست داد و کیکاووس شاه سلاجقه را تحت امر چنگیزی ها درآورد. نویان دراینجا معنی امیر میدهد و ممکن است انتساب به نوی داشته باشد. بایجو نویان در حکومت بر ایران، جانشین جرماغون نویان شد و فتح آذربایجان و روم ترکیه، کارهای مهم او بود. اما بعد قرار بر اطاعت او از هلاکو خان و سپرده شدن خاورمیانه به هلاکو نوه ی چنگیز خان گردید. در زمان حمله ی هلاکو خان به عراق عرب، بایجو با تصرف بغداد مخالفت کرد و وقتی مکاتبات مخفیانه ی او با خلیفه ی بغداد افشا گردید، به دستور هلاکو خان اعدام شد. درباره ی بایجو نویان یک نکته ی جالب دیگر وجود دارد: نام پدرش مینگ قاآن یا مینگ خان بود که میتوان آن را به شاه مینگ معنی کرد. مینگ نام قلمرو چینی جدا شده از حکومت چنگیزیان بود که پایتختش پکن قبلا به قوبیلای خان نوه ی چنگیز خان و برادر هلاکو خان تعلق داشت و هلاکو خان هم تحت امر قوبیلای خان بود. با خان بزرگ شدن قوبیلای خان، پایتخت عملا به خان بالیغ یا پکن منتقل گردید. درباره ی "نویان" خوانده شدن بایجو باید این را هم مد نظر داشت که منبع زیر در بخش "گروه اعزامی به چین شمالی" از شهر تاتارها در حومه ی پکن، با عنوان "نوی چینگ" یاد کرده است:

بدین ترتیب، بایجو نویان به لحاظ رمزگذاری شده ارتباط نزدیکی با اوج امپراطوری مغول دارد. این اوج با گسترش یافتن تا عراق و ترکیه، امپراطوری اوغوز خان را بازآفرینی میکند. اوغوز خان که او هم چین را فتح کرده و حکومت خود را تا عراق و ترکیه در غرب گسترش داده بود، به گزارش جان براون در Introduction to the knowledge and study of the holy scriptures منسوب به 1789 لندن، ملقب به میدای و عامل ایجاد حکومت همنام خود یعنی مدی یا ماد در غرب ایران بوده که بعدا در از بین بردن آشور و بابل، ایفای نقش کرد، ایفای نقشی که میتوان آن را با فتح عراق عرب توسط هلاکویی ها مقایسه کرد. اوغوزخان از بابت این که روح اولین پیشروی شرق تاتاری در غرب است با مهاجرت شیونگنوها به غرب و تبدیل شدنشان به خیونی ها یا هون ها مرتبط شده است. به نوشته ی جان رنکینگ در 1827،شینوگنوها در اصل، مردمی به نام QUIE, OUEIبودند که دلیل نامگذاریش نسب بردن از دختران امپراطوران سلسله ی چینی OUEI-YUEN-TI بوده است. آنها خود را YUEN OUEIیعنی اویی های بزرگ میخواندند. "تا سی ین بی" یعنی سیانبی های بزرگ هم نامیده میشدند که اسم اخیر، برای جدا کردن آنها از سیانبی های لیائوتوم بود. آنها فرمانروای خود را TOPO یعنی شاه زمین (پو یعنی شاه، و تو یعنی زمین) مینامیدند. بعد از این که رهبرشان سیانگ وانگ (سیانگ شاه) با دختر امپراطور هان ازدواج کرد و توانست بر رقبایش پیروز شود، آنها عملا سیانگ یا شیونگ شدند و اضافه شدن "نوی" به صورت "نو" به این اسم، اصطلاح شیونگنو را ایجاد کرد. رهبر آنها از این پس شان یو یعنی شاه-خدا هم بود. این اصطلاحات با لغات خیونی و هون مرتبطند و "هون" به اندازه ی "هان" تلفظ دیگر "خان" است. ترکیب رهبران هون با اشراف اروپایی در راه ایجاد اروپای نوین، این لغات را به صورت اسم خاص، تبدیل به تاریخ اروپا کرده است. ازجمله بنا بر کتاب "عثمانی لازارو سورانزو" از آبراهام هارتول منسوب به 1603، اسم "هانری" یا "هنری" برای شاهان فرانسه و انگلستان، ترکیب "هان" با "ری" و در مجموع به معنی خان حکمران است. رنکینگ علاوه بر اینها معتقد است که این یوئن اویی ها ربطی به یونانی ها هم دارند چون هلن که یونانی ها به نامش هلنی نامیده میشوند از توی تخم درآمده درست مثل کانوا مادر اساطیری چینی ها و مغول ها. بعضی از هون ها به سبب تقدس این تخم مرغ، سر بچه هایشان را میبستند تا جمجمه شان به شکل تخم مرغ درآید و نویسنده های یونانی-رومی همین را از اسکیت های اروپای شرقی گزارش داده اند. همین رسم در بین سرخپوستان امریکای جنوبی هم بود که رنکینگ معتقد است دنباله ی هون های آسیای شرقی بوده اند. کانوا همان نوآ همسر فو-شی است که در قرن 19 بسیاری از چینی ها او را همان "فو" یا بودا میدانستند. در بین تاتارها او با تانگری خدای آسمان تطبیق میشد و همین اسم به صورت تانگا نام یک خدای پرویی است. تانگا سه چهره داشت و در این سه چهرگی، معادل با خدای اعظم هندوها بوده است. پرویی ها و دیگر سرخپوستان امریکای جنوبی، دنباله ی سرخپوستان امریکای شمالی و مرکزی بودند که به لحاظ فرهنگی و میتولوژیک، بیشترین ارتباط را با تاتارهای سیبری دارند. در افسانه های قرن 19 نیز اوغوز خان بیشترین بومی سازی را در منطقه ی سیبری نشان داده بود. اوغوز خان نهمین پادشاه بعد از یافث ابن نوح بود که همان یاپتوس تیتان در افسانه های یونانی است. مونتزوما آخرین پادشاه آزتک های مکزیک هم نهمین پادشاه پس از وتان یعنی شاه اساطیری بود که به طرز مرموزی همنام یک خدای تاتار-ژرمن است. سیبری جای خیلی خوبی برای بومی سازی قربانی شدن روح نوی-چینگ توسط حکام تغییریافته شبیه آن اتفاقی است که برای بایجو نویان افتاد. سیبری را فقط یک امپراطوری فتح کرد: رومانف های روسی. ژنرالی که بیشترین نقش را در این فتح داشت یک هتمان (رئیس قزاق ها) در خدمت ایوان مخوف به نام یرماک تیموفیویچ بود که پس از پیروزی های فروان، بلاخره در یک نقشه ی حساب شده ی دشمنش کوچوم خان به دام افتاد و کشته شد. زندگینامه ی این یرماک را جعلی و کار خاندان استروگانف میدانند چون در کتاب درباره ی نقش مثبت آنها اغراق زیادی شده است. جالب است که نام این خاندان استروگانف یادآور میشل استروگف قهرمان رمانی به همین نام از ژول ورن است. استروگف از طرف تزار مامور رساندن پیام مهمی با گذر از منطقه ی آشوب زده ی سیبری میشود که عرصه ی تاخت و تاز تاتارها است. ظاهرا یرماک باید خیلی قدیمی تر باشد چون تاریخ جنگ های او را امروزه دهه ی 1580 عنوان میکنند. ولی سوفی کوتین در رمان الیزابت منسوب به 1806 (انتشار: 1809) تاریخ فتح سیبری توسط یرماک مزبور را 1777 میخواند. خیلی عجیب است چون این تاریخ، فاصله ای از زمان تالیف رمان ندارد. از طرفی، دوران مزبور، دوران شورش یک هتمان دیگر به نام امیلیان پوگاچف بوده که خود را در بین قزاق ها پسرخوانده ی محبوب پطر کبیر و جانشین بحق او میخوانده و موفق به فتح سامرا و قازان شده بوده است. پوگاچف سرانجام دستگیر و اعدام شد اما ظاهرا آنقدر آدم مهمی بود که برای زدودن خاطره اش خانه اش را به آتش کشیدند و نام روستایش را عوض کردند. ولی شاید اطلاعات اخیر رد گم کردن باشند و ما باید سرنوشتش را با کس دیگری که به نوعی با فاتحان مرتبط باشد کامل کنیم. عنوان پسرخوانده ی پطر میتواند او را با یک نفر دیگر در همین عنوان و با عاقبتی بهتر تطبیق کند. این شخص، یک افریقایی به نام آبرام گانیبال است. او در زمان پطر، دارای قدرت زیادی بود ولی بعد از آن مورد رشک و سوء ظن قرار گرفت و به سیبری تبعید شد تا این که پس از سال های بسیار بخشوده شد. معلوم نیست ابرام گانیبال به کجای افریقا تعلق داشت ولی گانیبال تلفظ روسی نام هانیبال سردار قرطاجه در شمال افریقا است که با رومیان جنگید. جالب است چون تزارهای روس هم رومانوف یعنی رومی، و دنباله ی شاهزاده های آلمانی برآمده از امپراطوری مقدس روم در اروپا بوده اند. هانیبال کارتاژی همچنین دارای عنوان گبارکا" بود. این هم میتواند یادآور نام برکه خان، اولین خان مسلمان مغول باشد. برکه خان رهبر اولوس جوچی و فرمانروای روسیه بود و جنگ های موفقی با هلاکو خان داشت ولی درست موقعی که میتوانست ضربه ای قطعی بر هلاکو خان وارد بیاورد از پیری درگذشت. در طول این جنگ ها کشیش های روم مقدس معتقد به اتحاد با هلاکو خان و لابی کردن با افراد مسیحی دربار هلاکو بودند. هانیبال باراک علیه روم =برکه خان مسلمان علیه روم و هلاکو = اتحاد بایجو نویان با خلیفه ی مسلمانان علیه هلاکو. از آن هم جالب تر باز این که نشان ابرام گانیبال، یک فیل است، همان جانوری که هانیبال قرطاجی با لشکری از آن، از آلپ گذشت و رومیان را به وحشت درآورد. ظاهرا این سفر از افریقا به اروپا انجام شد و فیل های مزبور هم فیل افریقایی بودند. با این حال، این، فیل های آسیایی هستند که به کرنش پذیری زیاد در مقابل فیلسواران معروفند. شاید لازم باشد اسم کتابی را که پیشتر اقوال جان رنکینگ در آن را بیان کردیم، دراینجا بیاوریم:

همانطورکه میبینید این کتاب معتقد است مغول ها با لشکری از فیل ها در امریکا پیشرفت کرده اند و این فیل ها میتوانستند شامل ماموت ها و ماستودون هایی باشند که امروزه ادعا میشود ده هزار سال پیش منقرض شده اند. البته مارکوپولو سپاه فیل سوار قوبیلای خان را هم وصف کرده است. در تاریخ فعلی، فیل های اهلی بخصوص وقتی صحبت از فیل های جنگی میشود، بیشتر با هندوستان عجین میشوند. اهالی آنجا را هندی مینامند ولی در قدیم، لغت "هندی" بیشتر یادآور سیاهپوستان به طور کلی و بخصوص سیاهان افریقایی بود. این میتواند هانیبال را به صورت "خان اقبال" تبدیل به یک جنگسالار هندی کرده باشد. خان اقبال، یکی از کارگزاران محمود شاه بود که از دهلی در مقابل تیمور لنگ دفاع میکرد ولی سرانجام مثل پوگاچف شکست خورد و کشته شد. البته برعکس اقبال خان، کار هانیبال به وضوح حمله بود ولی حمله ی هانیبال، نتیجه ی خشم قرطاجه از سوء استفاده های زیاد رومی ها از پیروزی قبلیشان بر قرطاجه بود. آیا میشود گفت این پیروزی قبلی ابتدا یک نوع فتح بود و کار هانیبال یک نوع شورش؟ آیا تبعید مرموز آبرام گانیبال نیز نتیجه ی شورش ناموفق او بوده است، شورشی که بعدا به پوگاچف انتقال داده شد؟ در این صورت و با توجه به اتفاق افتادن اینها در دهه ی 1770 باید این دو را نسخه های دیگر یرماک فاتح خواند. اینطوری آنها هم فاتحند و هم شورشی. اما به جز اینها یک نفر دیگر هم هست که درواقع حلقه ی اتصال همه ی اینها است: ژنرال سواروف که به دلیل عبور دادن یک لشکر از کوه های اورال، "هانیبال روسی" لقب گرفته است. یک روایت، دلیل اسم عجیب او را ریشه گرفتنش از شهر "سوور" سوئد میخواند. با این حال، پروفسورها نیکولای باسکاکوف و الکساندرا سوپرانسکایا اصالت این سخن را زیر سوال برده اند. الکس فلدمن از دانشگاه بیرمنگام، این نام را با نام شهر "سووار" در بلغارستان مرتبط میداند. المقدسی، "بلغار" و "سووار" را جزو شهرهای خزرها خوانده است. توجه کنیم که سووار درواقع تلفظ دیگر "سابیر" عنوانی معمول برای قبایل ترکان است که تقریبا در بسیاری از موارد، با لغت "هون"، برابر بوده است. کلمه ی سابیر یا ساویر یا سوویر معنی کوچنشین میداده و بیشتر در روسیه ی غرب اورال استفاده میشده ولی بعدتر منشا عنوان "سیبری" برای روسیه ی شرق اورال شده است. بدین ترتیب تمام آنچه درباره ی سیبری گفته شده است، انتقال تاریخ روسیه ی غربی و قبل از آن، تاریخ روم به شرق بوده است. به همین دلیل هم هست که سوواروف را هم در لباس رومیان باستان مجسمه کرده اند و هم به شکل تاتارها و قزاق ها کشیده اند. برای این که تاریخ باستان از این هم بیشتر توی حلق دوران مدرن بیاید، این را هم در نظر بگیرید که "ساویر" به صورت "سوار" برای نامیدن کسی که سوار بر حیوانی حرکت میکند درآمده است چون کوچنشینان معمولا سوار بر حیوان دیده میشدند بخصوص وقتی جنگجو بودند. در روستای ببان در عراق عرب، مقبره ی شخصی به نام "شیخ سوار" یا "شاه سوار" یا "شهسوار" توسط یزیدی ها پرستش میشود. یزیدی ها خودشان نمیدانند او کیست ولی تصویرش به صورت مردی اسبسوار که با نیزه اژدهایی را میکشد تردیدی باقی نمیگذارد که او همان سنت جورج رومی مسیحی ها است که اتفاقا برای روس ها هم مقدس است. از آن جالبتر این که یک مقبره ی مقدس خواجه شهسوار در لندن انگلستان هم وجود داشته که امروز «گم شده است»! درباره اش ادعا میکنند که یک سفیر ایرانی به نام شهسوار در انگلستان مرده و برایش مقبره ساخته اند؛ اما معلوم نیست چرا تا به حال کسی نپرسیده که چرا باید برای یک ایرانی گمنام در انگلستان مسیحی مقبره بسازند؟ آیا بنای مزبور طی یک تغییر فرهنگی گسترده از بین رفته است؟ تغییر فرهنگی که آنقدر موفق بوده که حتی خاطره ی مقبره ی خواجه شهسوار هم به زحمت از آن جان سالم برده است؟! به هر حال، همین تغییر فرهنگ، میتوانسته عاملی باشد برای آن که جریانی که این شورشیان نماینده ی آن هستند، علیرغم خدمات قبلی به آن، نسبت به آن تغییر مسیر پیدا کرده باشند. به همین دلیل است که قهرمان شورشی تقریبا از لحاظ فرهنگی به دشمنی که با آن میجنگد نزدیک است چون رهبرانش به فرهنگ دیگری تعلق میگیرند. دعوا، دعوای شرق تاتاری و غرب رومی است که به صورت دعوای روم باستان و آتیلای هون بازسازی شده است. آتیلا را به دلیل مجار بودن امروزه به مجارستان نسبت میدهند. ولی منابع قدیمی، نظرات دیگری داده اند. مثلا "کارهای ولتر" منسوب به 1763، مدعی است که هون ها از توبولسک در سیبری آمده اند، امری که میتواند نتیجه ی انتقال سیبری روسیه ی غربی به شرق باشد. توبول یا توبولسک پایتخت سیبری است. با این حال، در جلد سی و پنجم کتاب THE MODRERN PART OF AN UNIVERSAL HISTORY (LONDON, 1762) آمده است که سیبری نامش را از شهری به نام "سیبر" گرفته که قبلا پایتخت سیبری بوده است. اما سیلی عظیم که از سمت ساحل چپ ولگا سرازیر شد، تمام سیبری را فرا گرفت و این شد که هون ها به رهبری آتیلا از آنجا و در جستجوی یک جای مناسب دیگر برای زندگی، پیوسته به سمت غرب حرکت کردند تا این که به دروازه های رم رسیدند. حالا معلوم شد چرا نوح کتاب مقدس، تبدیل به یک پادشاه تاتار شده است. ظاهرا گسترش تاتارها نتیجه ی سیل نوح تصور میشده است، اتفاقی که اول برای قرون وسطی در نظر گرفته شده بود ولی بعدا به چند هزار سال قبل انتقال داده شد. مدت کمی بعد از سیل نوح، نمرود بابل را ساخت و شهرهای دیگر جهان از روی آن ساخته و کیش های گوناگون از روی الگوی واحد کیش بابلی نمرود پدید آمد. در منابع مسیحی، نمرود با کرونوس یا ساتورن پادشاه تیتان ها برابر دانسته میشد. در کتاب "تاریخ مجارستان و ترانسیلوانیا" منسوب به 1664 آمده است که آتیلا برادرزاده ی نمرود بود. در همان کتاب آمده که دو پسر آتیلا قلمرو پدر را بین خود تقسیم کردند. ایل و تبار یکیشان بیشتر در بین هون ها و توگری های اسکیتیه مستقر شدند و ایل و تبار دومی بیشتر در فرانسه و ایتالیا. به نظر میرسد آنچه دعوای روم و هون است درواقع فرعی بر اصل تقسیم یک دولت واحد شیونگنو باشد که به سرعت تبدیل به دعوای پیشرفت و تحجر، یا تغییر و ثبات شده است. روم به سمت تغییرات پیاپی تا حد مدرنیته پیش رفته و تاتارها هم از بابت ترس از آینده ی ناشناخته و هم از مشاهده ی نابودی اخلاقیات و انسان ها با هم زیر چرخ پیشرفت تمدن، به پشت سنگرهای سنت گریخته اند. اما این، چیزی نیست که قدرتمداران، از آن بترسند وقتی در ریشه با هم فامیل بوده اند. مردم معمولی هستند که تحت آنچه نیچه "اخلاق بردگی" مینامید از تغییر دچار واهمه میشود و این واهمه از سوی اکثریت، باعث نگرانی اقلیت میشود. پس چاره ای نیست جز این که عده ای از حاکمان وانمود به حمایت از سنت کنند و مردم را در چنبره ی خود قرار دهند تا در اثر اطمینان کاذب خود به حاکمان سنتگرای دورو بدون این که خود بفهمند به تغییرات مطلوب جناح پیشرو دچار آیند. این نوعی شکار است و فامیلی آتیلا و نمرود هم بر اساس آن الزامی بوده است؛ آنقدر الزامی و مهم که تاریخ رسمی بعدا هزاران سال بین این دو فاصله انداخته است. چون نمرود در تورات یک شکارچی است. الگوهای شکارچیان انسانی، حیوانات درنده ی شکارچی بوده اند که اغلب باید شکارهایی را تعقیب میکردند که از خودشان تندتر میدویدند. اگر جانور شکار، هیپنوتیزم شود و سر جای خود بایستد، راحت شکار میشود. مقایسه ی نمرود با کرونوس هم از این جهت مهم است. کرونوس خدای زمان است و زمان مثل حیوان درنده ای است که همه چیز ثابتی را سر راه خود میدرد. انگار در عصر ویکتوریایی، اروپایی ها راه افتاده بودند و با ایجاد علمای متعصب و تبلیغ این مردان دروغین خدا، ملت های ثابت و بی تحرک ایجاد میکردند تا رهبری زمان یعنی اولاد کرونوس بتوانند راحت اینها را شکار کنند. نام کرونوس با کرون یا قَرَن به معنی شاخ هم مرتبط است و این هم جالب است که در منابع اروپایی گاهی آتیلا را دارای دو شاخ تجسم میکردند. لوقرانائیم یا ذوالقرنین به معنی صاحب دو شاخ، لقب اسکندر کبیر هم بود. امپراطوری یونانی اسکندر و امپراطوری های تاتار چنگیز خان و آتیلا و تیمور لنگ فروپاشیدند همانطورکه امپراطوری بابلی-آشوری نمرود هم پس از مرگش فرو پاشید. این فروپاشی هنوز ادامه دارد و اصل نمرودی را مرتبا برای زیرمجموعه ها بومی سازی میکند و به اصطلاح بدن امپراطوری واحد را مثل یک درنده میدرد. اما این، قانون زمان است چون خدای زمان با خوردن آنچه پشت سر میگذارد درواقع از خودش تغذیه میکند و ازاینرو به اوروبوروس تشبیه میشود: ماری که با گاز گرفتن دمش و ادامه دادن خوردن خودش، رشد میکند و حیاتش ادامه می یابد. بنابراین نباید از دشمنی سیاستمدارانی با ایدئولوژی واحد تعجب کرد. مثل این دوگانگی، در خود کتاب مقدس در عهد عتیق و در کتاب حزقیال 1 : 17-10 ارائه شده است. یهوه (خدای یهود) برای حزقیال، داستان عقابی را تعریف میکند که یک شاخه ی سرو را به لبنان می آورد و در "شهر بازرگانان" میکارد. شاخه به درخت سرو بزرگی تبدیل میشود و مانع رشد تاکی میشود که به درختی کوچک با شاخه هایی محدود بدل میگردد. اما تاک شاخه های خود را به عقاب دیگری میدهد که آن را در زمینی حاصلخیز میکارد و درخت در آنجا به خوبی رشد میکند و انگور میدهد غافل از این که در مسیر عبور آدم های بسیاری است که شاخه های آن را قطع میکنند. یهوه به حزقیال میگوید این، عاقبت امت یهود در اورشلیم است که مقدر است توسط بابلی ها مغلوب شوند و بزرگانشان به بابل برده شوند. پس دو عقاب داریم که یکی طرف کفار پول پرست است و دیگری طرفدار سنتگرایان قناعت پیشه، اما این عقاب دوم برخلاف آنچه به نظر میرسد گروه دوم را به جای غلطی هدایت میکند و بر اساس مشیت یهوه با عقاب اول همدست است. آنها روی هم، همان عقاب روم مقدس –و همچنین نسخه ی روسیشان رومانف ها- هستند که دو سر متنافر دارد و هر دو سر از یک شکم تغذیه میکنند. روی تن این عقاب، مرتبا تصویر سنت جورج در حال کشتن اژدها ترسیم میشود. این اژدها همان اوروبوروس است که حالا به شکل آدمی که بعدا الگوی اومانیسم میشود خودش را قربانی میکند. در انتهای مسیر، اژدها نماد گذشته ی مذهبی بشر است که باید توسط خود بشر پاک شود. این در قسمت "چه کسی برای آدونایس سوگوار است؟" از مجموعه ی استار ترک که در 22 سپتامبر 1967 پخش شد منعکس گردید. در این قسمت، موجود قدرتمندی که ادعا میکند آپولو خدای یونانی است سفینه ی اینترپرایز را متوقف میکند و افراد را وارد سیاره اش میکند. او میگوید که 5هزار سال پیش به زمین رفته و تمدن و هنرها را به انسان ها آموخته است. لباسش هم شبیه لباس منسوب به یونانیان باستان است. برای این شخصیت، از یک بازیگر انگلیسی استفاده کرده بودند تا برعکس انگلیسی عامیانه ی بازیگران امریکایی، به حالتی ادبی و کلاسیک مانند صحبت کند و این بازیگر انگلیسی، یک بازیگر تئاتر با صدای پرطمطراق بود تا به تکلم نقش، احساسی باستانی بدهد. آپولو قصد دارد خدمه را در آنجا نگه دارد تا او را بپرستند. از طرفی بین او و کارولین شخصیت زن سفینه علاقه ای شکل میگیرد که باعث میشود اسکاتی که به کارولین میل دارد دشمن آپولو شود. مک کوی حدس میزند که این آپولو نه یک خدا بلکه یک موجود فضایی یا آلین باشد و انرژی فرابشریش را از یک منبع انرژی میگیرد. او از کارولین میخواهد که آپولو را با گفتگو مشغول کند تا افراد دنبال منبع انرژی بگردند. پس از جستجو متوجه میشوند منبع این انرژی، معبد خدا در سیاره است. آنها کارولین را مجبور میکنند تا آپولو را به خشم بیاورد تا با خالی کردن انرژیش ضعیف شود و همان موقع معبد را از بین میبرند. کارولین برخلاف میل قلبیش با محصول آزمایشگاهی خواندن آپولو و فرو فرستادن خنده ی تمسخرآمیز بر آپولو باعث خشم آپولو و تخلیه ی انرژی او شد. آپولو ضعیف شد و هق هق کنان گریه کرد و فریاد زد: «حق با تو بود، هرا. آتنا، آفرودیت؛ حق با شما بود. زمان گذشته است و جایی برای خدایان نیست.» و سپس ناپدید شد. کارولین هیچ وقت آپولو را فراموش نکرد و هیچ وقت هم با اسکاتی قرار نگذاشت. عنوان این قسمت از ADONAIS AN EGLY ON THE DEATH OF JOHN KEATS نوشته ی پرسی بیشه شلی می آید که در خط 415 آن آمده است: «چه کسی برای آدونایس سوگوار است؟» دراینجا با نام آدونیس خدای طبیعت در سوریه ی باستان بازی شده است چون آدونیس به عنوان روح گیاهان در فصل خزان موقتا میمرد و مردم برای مرگ آیینی آدونیس سوگواری میکردند. این نام به صورت آدونای و به معنی خدا برای یهوه در تورات به کار رفته است. ADONAIS در انگلیسی جمع آدونای به نظر میرسد و اینطوری میشود جمله را معنی کرد به «چه کسی برای خدایان سوگوار است؟» درواقع آپولو دراینجا نماد خدایان به طور کلی است. این فیلم کمی بعد از ماموریت معروف آپولو برای سفر به ماه انجام شد و پیامش این بود که گویی آپولو تمام این مدت در آسمان منتظر آمدن انسان های عزیزش به آسمان بوده است. انسان ها به فضا میروند ولی در آنجا خدایی نمیبینند و تصاویر ارائه شده از ماه به جای بهشت آسمانی، یک بیابان تاریک و بسیار بی مایه تر از زمین رنگارنگ را نشان میدهند. کمی بعد از پخش این فیلم و در 1968، کتاب "ارابه ی خدایان" اریک فون دانیکن منتشر شد که خدایان باستان را یک مشت آدم-فضایی معرفی میکرد و این هم به پیام دیگر فیلم نزدیک بود. سفر به آسمان، یک پیشگویی رمزی مسیحی بود که توسط انسان های برگزیده مقرر میشد. امریکایی ها آن انسان های برگزیده بودند. ولی سفر آنها به فضا/آسمان، به جای این که انسان ها را به خدا و بهشت برساند، خدا و بهشت را بی اعتبار کرد. همین اتفاق در سرزمین های غیر غربی برای کسانی می افتد که به دنبال مردان خدا راه می افتند تا به بهشت برسند ولی آخرش به بهشت بی اعتقاد میشوند و زمین مقدس امریکایی را طلب میکنند چون «مرد خدا» ی آنها پیرو همان عقاب انگورکاری است که با عقاب سروکار امریکا همدست است اگرچه دشمن او به نظر میرسد. هر دو آنها نقاب های عقاب سمبولیک امریکایند که چهره ی جدید عقاب سلطنتی روم و نماد ژوپیتر –نسخه ی لاتین یهوه- است. این عقاب نیز همان "تورول" پرنده ی شکاری حامی سلطنت در نزد مجارها است. [تورول در ترکی اوغوزی "طغرل" نامیده میشود و نام بنیانگذار دولت سلجوقی هم طغرل بوده است.]:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

جالب است که در تصویرگری های مدرن رسانه ای، عقاب طلایی رومی در کسوت جدیدش یعنی عقاب سرسفید امریکایی، مرتبا با سرخپوستان امریکای شمالی مرتبط میشود و رئیس قبیله ی سرخپوست به طور کلیشه ای همیشه با پرهای این عقاب روی سرش ظاهر میشود اگرچه عقاب فقط توتم بخشی از قبایل سرخپوست امریکای شمالی بوده است. یادمان باشد که این سرخپوستان، همان لامانی هایی هست که یک زمانی قرار بود باور کنیم نفتایی های شاه نوح را در امریکای مرکزی از بین برده اند. این با کدام صحنه از گذشته ی سرخپوستان در تاریخ رسمی همپوشانی دارد؟ با داستان سرنگونی تمدن افسانه ای تولتک توسط آزتک های آمده از شمال که فک و فامیل های آپاچی ها و به اندازه ی آنها خشن و جنگجو بودند. آزتک ها را امروزه بیشتر به خاطر فستیوال های قربانی انسان میشناسند اما این فقط به خاطر همپوشانی آنها با اسرائیل و بنابراین سامری ها یا یهودیان مرتد است چون از نظرگاه مسیحی اروپایی-امریکایی، یهودی مرتد کسی است که برای ملوخ (نسخه ی منقضی یهوه)، انسان قربانی میکند. شکست شاه نوح از لامانی ها و مرگ او در آتش، میتواند به معنی پایان آیین نوح و آغاز عصر نمرود باشد که سامری ها به کیش او برگشتند. ایدئولوژی مسیحی تمام مردم غیر مسیحی را پیروان بعل (دشمن یهوه) و بعل را برابر با ملوخ میگرفت و همه را زیرمجموعه ی ارتداد بابلی نمرود معرفی میکرد. نکته اینجاست که در امریکای انگلیسی شده، خود مسیح هم یک قربانی انسانی برای یهوه است. البته کسی که این تز را بلند جار زده و بلندگوی کافی هم به او داده شده، سر جیمز جورج فریزر انگلیسی است که در کتاب "شاخه ی زرین"، ادعا کرد که قربانی شدن مسیح در آغاز جشن بهاری، مدلی از الگوی جهانگیر قربانی انسان در آغاز سال است و البته میدانیم جشن گرفتن آغاز سال در بهار هم در ابتدا یک آیین بابلی بوده است. بدعت فریزر این بود که آیین بابلی و فستیوال ادعایی قربانی انسان را نه اختراع نمرود بلکه چیزی که از ابتدای حیات بشر همراه او بوده است معرفی نمود و گذشته ی خدایی پدرسالاران بین آدم و نوح را حذف نمود و بعد سعی کرد انسان اولیه ی وحشیش را با همان قربانی های انسانی مورد انتظار، از لا به لای گزارشات استعماری در سراسر جهان کشف کند. بیشتر این گزارشات، دروغ هایی برای توجیه برتری اخلاقی و عقلی انسان سفید بر مردمان غیر اروپایی منتها از منظر انگلیسی های ظاهرا مدرنی بود که انسان بربر را فقط از طریق توصیفات پدران دروغگوی کلیسا میشناختند و هر مشاهده ای را طوری تعبیر میکردند که از تویش آیین بعل و ملوخ بیرون بزند. منتها در این مدت، مطالعه ی متون کلاسیک و بقایای مذاهب شرک در دوران استعمار، آنقدر شباهت بین مسیح و خدایان شرک آشکار کرده بود که دیگر قربانی شدن مسیح برای پدرش، فرقی با قربانی آیینی بهار نمرودی نداشته باشد. انگلستان که مرکز این گونه مرتدهای اشرافی فریزرخوان بود، عملا به سمتی حرکت کرد که مسیحش در جرگه ی آدونایس استارترک قرار گرفت و شاید به همین دلیل بود که آپولوی استارترک باید انگلیسی بریتانیایی صحبت میکرد و فضانوردهای مجهز به علم نوین، انگلیسی امریکایی. درواقع طغیان علیه خدایان، اکنون تفاوتی با طغیان علیه اسرائیل نداشت ولی بر اساس قانون تورات، فقط دولت یهودا از اسرائیل برتر بود که اگر قرار باشد امریکای مذهبی دوران این طغیان برابر با سرزمین لامانی ها و از این طریق معادل اسرائیل باشد، پس یهودایش باید از جنس بقایای نفتایی ها یعنی تولتک ها باشد. شاید به همین خاطر است که یکی از تاثیرگذارترین جریان ها بر انقلاب فرهنگی که علیه سنت های مذهبی امریکایی و در همان دهه ی 1960 انجام گرفت، با کتاب های کارلوس کاستاندا آغاز شد، کاستاندایی که ادعا میکرد در نزد یک جادوگر سرخپوست مکزیکی به نام دون خوآن، اصول معنویت پر رمز و راز تولتک ها را آموخته است، اصولی که خدایان در آن جایی ندارند و همه چیز به اندازه ی مدرنیته اومانیستی است جز این که تا دلتان بخواهد جن گیری دارد، چون هرچه باشد تولتک هایمان جانشینان سلیمان یهودا هستند که بر جن ها فرمان میراند. خیلی جالب است که نماد مکزیک هم یک عقاب است که دارد با یک مار زنگی میجنگد، نسخه ای دیگر از سنت جورج در حال جنگ با اژدها. منتها عقاب مکزیک، همان عقاب طلایی رومی و از طریق او تورول هون ها است و تعریفش از یهودا همان یهودایی است که همراه اشکنازی ها یا یهودیان ترک خزری به غرب منتقل شده و در زبان انگلیسی به صورت لغت JEW برای نامیدن یهودیان به کار میرود.

لغتJEW در خاستگاه خود اروپای شرقی به معنی کاهن است که معادل انگلیسی دقیقش PRIEST میباشد. منتها در اروپای غربی، این لغت، بار منفی زیادی به خود جذب کرده و مدتها به معنی خزانه داران سلطنتی پول پرستی بوده که بر حکومت ها تاثیرات نامطلوب میگذاشتند. عامل اتحاد این دو مضمون، اشرافیت سیاه ایتالیا هستند. آنها بانکداران یهودی ونیز و جنوآ با اصالت اسپانیایی بودند که مطابق تاریخ رسمی، از معبر جنگ های صلیبی، نفوذ زیادی در دستگاه پاپ یافتند و کهانت را به شدت با تجارت آمیختند. به نظر میرسد شاخه ی جنوآیی اشرافیت سیاه، همان جریانی باشد که آرمان های شکست خورده اش (در انگلستان) به صورت ایالات متحده ی امریکا از انگلستان جدا شده و مقابل هر چیزی که انگلیسی باشد ازجمله ماموریت شاه انگلستان برای سلطنت بر جهان از طرف خدا می ایستد. این شاخه، خاندان پالاواچینی است که کاخشان در رم، باشکوه ترین بنا بعد از واتیکان بود. پالاواچینی پس از نفوذ در آلمان و اطریش از بریتانیا سر در آورده و معروفترین شاخه ی انگلیسیش، خاندان کرامول است. همانطورکه میدانیم در دنیای انگلیسی زبان، نظام جمهوری قبل از این که ایالات متحده را ایجاد و از امپراطوری بریتانیا جدا کند، به عنوان ثمره ی انقلاب الیور کرامول علیه سلطنت و اعدام شاه چارلز اول در خود انگلستان ظاهر شد. اما تندروی های افراطی کرامول و همدستانش باعث شد تا انگلیسی ها برگردند و سلطنت را برگردانند و از آن موقع بهانه ی محافظه کار بودن و اطاعت از ولایت الهی شاه را داشته باشند. نظام کرامولی علیرغم طغیانش علیه ولایت سلطنتی، نتیجه ی نوعی افراط کاری مذهبی منتها از معبر پروتستان بود که میتوان آن را به کاهن یا "جیو" شدن اشرافیت سیاه و در این مورد پالاواچینی ها نسبت داد بخصوص که بعضی از این پالاواچینی ها بعدا در اتحاد با صوفیان شمال افریقا مسلمان شدند و پول خود را در راه شکل دادن به آن مدل اسلام که خودشان قبول دارند –و بیشتر احیای قوانین تورات است که یهودی های غربی الان خودشان رعایت نمیکنند- خرج میکنند. کلمه ی پالاواچینی یا پالاواچینو در ایتالیایی به معنی از نسل پالاوا است که پالاوا ممکن است همان "پهلوی" باشد، یک نوع آرامی کج و معوج شده که آبشخور زبان فارسی شده است و فارسی هم زبان ییدیش یهودی ها در ترکیه و ایران و آسیای مرکزی و هند بوده است. شاخه ی هندی پهلوی ها که دنباله ی یک شاخه ی یونانی مآب پهلوی در پاکستان بود، به نام پالاوا شناخته میشدند و جیمز دارمستتر معتقد بود که این پالاواییان، واسطه های ایجاد روایات مشابه بین حماسه ی فارسی شاهنامه و حماسه ی هندوی مهابهاراتا میباشند. داستان های مورد اشاره ی دارمستتر، قصه های مربوط به نبرد پاندوه ها با کوروها و سرانجام پاندوه ها هستند که با داستان نبرد کیخسرو نیمه فارس-نیمه تورانی با پدربزرگش افراسیاب تورانی و سرنوشت کیخسرو و برخی افرادش مقایسه شده اند. ناپدید شدن پاندوه ها یکی از اثرات افسردگی رئیسشان یودیشتره از غم مرگ کریشنا و یارانش در یک دعوای بعد از بدمستی بوده است چون پاندوه به کریشنا گرویده بود. کریشنا خدای انسان نما و از نسخه های هندوی کریست یا مسیح، به سبب حرام کردن حلال ها و حلال کردن حرام ها با نوع زندگیش، در هندوئیسم خدای بسیار مورد مناقشه ای است و بنابراین قاعدتا خود پالاوایی های سنتگرا که او را مراد پاندوه ها کرده اند نمیتوانند به او نگاه خوشی داشته باشند. بنابراین روح پالاوا به صورت یکی از دشمنان کریشنا به نام "کالی یاوانا" مقابل او قرار میگیرد. در هندی، "کالی" یعنی سیاه و "یاوان" -درست به مانند عبری- یعنی یونانی. البته همانطورکه میدانیم در عبری، یاوان، یون و یونا هم خوانده میشود که تلفظ اخیر میتواند بدل به جنوآ شود. پس کالی یاوانا میتواند یونانی سیاه و جنوآیی سیاه معنی بدهد که جمعشان اشاره به اشرافیت سیاه جنوآ داشته باشد. کالی یاوانا شاهی بود که در لشکرکشی های پیاپی کریشنا را شکست داد. کریشنا لشکر او را به غاری تاریک کشاند و کالی یاوانا وارد غار شد. در داخل غار، کالی یاوانا با کسی برخورد کرد و تصور کرد کریشنا است و اقدام به قتل او کرد. اما آن شخص، شاه مقدس موچوکوندا بود که در غار، به خوابی طولانی و صدها ساله فرو رفته بود. موچوکوندا چشمانش را باز کرد و درجا اشعه ای از چشمانش بیرون آمد و کالی یاوانا را چنان سوزاند که به خاکستر تبدیل شد. بدین ترتیب کریشنا موفق به شکست ارتش کالی یاوانا شد. غار، تمثیلی از دروازه ی جهان زیرین و قلمرو مردگان است و دراینجا سفر کریشنا به درون غار، مابه ازای سفر موقتی کریست/مسیح به جهان زیرین بعد از مصلوب شدن برای نبرد با شیاطین است. کالی یاوانا دشمن کریشنا/کریست او را تا جهان مردگان تعقیب میکند تا بکشد چون کریشنا /کریست را با موچوکوندا/آنتی کریست اشتباه گرفته و دنبال آدرس غلط رفته است. بنابراین به دست آنتی کریستی که حریفش است از بین میرود. این آنتی کریست بیشتر از این که یک شخص باشد یک جریان است و آتشین بودنش هویتش را آشکار میکند. دو چشم آتش بار، مابه ازای دولول تفنگ هستند و از دید یک فرد بدوی، صاحب تفنگ، دارای نیروهای جادویی شگرف است. همچنین دو چشم کشنده را در داستان مدوسای گورگون هم داریم. مدوسا زنی بود که با چشمانش انسان ها را تبدیل به سنگ میکرد. دراینجا سنگ کنایه از بی تحرکی است بخصوص با توجه به این که کالبد انسان مثل سنگ از جنس خاک تصور میشد. مدوسا به جای مار، موهای زیادی روی سرش داشت. موها در درازی به مار تشبیه شده اند اما پای مار به میان آمده شاید چون تفنگ که مثل مار دراز است، در حکم ماری است که از دهانش آتش بیرون می آید و سر زنی پر از مار که آدم ها را با نگاه میکشد، لشکری مدرن است پر از آدم های تفنگ به دست.:

“KRISHNA AND KALAYAVANA”: NARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/12/2008

سفر به دوزخ برای مقابله با خدای دروغین، تقریبا همان کاری است که خورشید هر روز انجام میدهد. خدای خورشید به جهان زیرین میرود تا با شیاطین تاریکی بجنگد و سپس پیروزمندانه در طلوعگاه از نو متولد شود. از دید مصری ها مارها دشمنان قسم خورده ی او در جهان زیرینند و رهبرشان آپپ یا آپوفیس، یک مار بسیار بزرگ است. برای مصریان، مارهای عظیم بیشتر در سرزمین های سیاهپوستنشین جنوب مصر و حتی المقدور در جاهایی که آب های فراوان و عمیق در کار باشند پیدا میشوند. فرار از دوزخ همیشه برای افریقایی های سیاه به نوعی از معبر آبی میگذشته است و نیزارها به دلیل خشک کردن دریاچه ها طی پیشرفت در آنها نمادی از شکل گیری نظم آفرینش در بینظمی اولیه هستند. زولوها به کالاوی کشیش گفته بودند که اولین انسان ها از بستر نی به وجود آمدند و این بستر زادگاه نیزارها به نام اوتلانگا بود ولی نمیدانستند در کجا قرار دارد. باسوتوها اوتلانگا را محل غاری میشناختند که به زیر زمین راه داشت و توسط نی ها احاطه شده بود. آنها در هر بار تولد یک نوزاد، یک نی را به نشانه ی تولد یک انسان از بالای کلبه آویزان میکردند. زولوها معتقد بودند که انسان ها برای فرار از نژادی از آدمخواران ترسناک که در زیر زمین زندگی میکردند با دنبال کردن نی ها از زیر زمین خارج شدند. به نظر میرسد این افسانه ها با تولد هورس نوزاد روی یک نی پاپیروس یا یک گل نیلوفر آبی که از آب بیرون می آید ارتباط داشته باشند. تولد هورس، خدای خورشید، آغاز شکل گیری نظم و غلبه ی نور بر نیروهای تاریکی بود. جهان زیرین حکم جهنم را داشت و جهان رویین جایی بهتر بود. همین قصه در حالت متعالی ترش صعود انسان به آسمان به واسطه ی یک درخت را بازآفرینی میکند. عجیب اینجاست که به روایت میسیونری به نام مک دونالد، یک قهرمان غول کش و اژدهاکش افریقایی به نام کالیکانژ، هر دو قصه ی صعود با نی و صعود با درخت در حال رشد تا اوج آسمان را دارد. به طرز شگفت انگیزی این یادآور قصه ی انگلیسی جک و لوبیای سحرآمیز است که در آن، پسری به نام جک، از درخت لوبیایی که زمین را به اوج آسمان میدوزد بالا میرود و گنج های غولی را میدزدد و در حال فرار از غول، با قطع کردن ساقه ی درخت، باعث مرگ غول میشود. نوجوانی جک نیز یادآور نوجوانی ظاهر هورس قهرمان در موقع تولد در سپیده دم است. این میتواند با اعتقادات بریتانیایی قدیم درباره ی سه روح داشتن بشر مرتبط باشد که اتفاقا با سه گانگی خدای تثلیث و تطبیق هورس با مسیح هم جور در می آید: روح اول، رواخ یا جان است که با تبلور جنین به وجود می آید، روح دوم در 13سال و یک روزگی می آید و روح بزرگسالی است. روح سوم، روح عقل است که در 20سالگی می آید و شروع به رشد میکند. ولی این روح سوم فقط در صورتی رشد میکند که روح دوم، درست زندگی کرده و شخصیت صاحبش را ارتقا داده باشد. بنابراین رشد روح عقلی و میل به معنویت به دنبال آن، نتیجه ی درست نوجوانی کردن است و رسیدن به معنویت در حکم رسیدن به آسمان است. درخت لوبیا که قهرمان نوجوان را به آسمان میرساند، جانشین درخت کیهانی است که نسخه ی دیگر کوه کیهانی به عنوان عمود جهان است. این عمود در محل ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر قرار دارد. دب اصغر یا خرس کوچک، پسر الهه ی دب اکبر یا خرس بزرگ است که صورت فلکیش نمادی از آغاز کیهان است. این صورت فلکی که در شمال به خرس تشبیه میشود، در مصر به اسب آبی تشبیه میشود که به عنوان یک چهارپای آبزی، سمبل الهه ی مادر و آغاز خلقت است. دب اکبر از ران پای گم شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو پدید آمده است و اسب آبی هم نسخه ی آبزی گاو به شمار میرفته است. در آغاز راه شیری که مابه ازای رودخانه ی آسمانی است، یک دریا به نشانه ی بی نظمی اولیه تلقی میشد که معبر اولیه اش "ران گاو" نام داشت به نشانه ی پیدایش الهه ی آب از ران گاو آسمانی. این دریا و رودخانه اش توسط مصریان با رود نیل و خاستگاهش دریاچه ی نیانزا در اوگاندا تطبیق میشد و در ابتدای نیل در آنجا هم محلی به نام ران گاو قرار داشت. مک دونالد شباهت زیادی بین آداب و رسوم مصریان قدیم و سیاهان شرق افریقای مرکزی یافته است و ازجمله گوردخمه های مخروطی شکل واکینتوهای اوگاندا را با اهرام مصر و سنت مومیایی گری آنها را با مومیایی گری مصری مقایسه میکند. در این نواحی البته بیشتر از اسب آبی، این، قورباغه است که به الهه ی مادر تشبیه میشود و اتفاقا علت باز برخاستن از آب است چون قورباغه در ابتدای زندگی خود به شکل ماهی است و فقط در آب نفس میکشد. این الهه ی قورباغه دو فرزند ایجاد میکند که یکیشان سفید و یکیشان سیاه است و این دو نمادهای تاریکی و روشناییند. جالب این که در بعضی گزارشات، دو ماهی صورت فلکی حوت از سوی بعضی اعراب به دو قورباغه تشبیه میشدند. عصر فلکی برج حوت، آغاز عصر مسیحیت و زمان تولد مسیح است و مسیح بر اساس آن، ملقب به ایکتیس یا ماهی است .ولی ظاهرا تولد مسیح آغاز خلقت هم بوده است که این، تطبیق او با هورس را محکم تر میکند. اگر دو قورباغه ی حوت عربی، همان دو قورباغه ی افریقایی و نماد تاریکی و روشنایی باشند، همان هورس و سیت برادران منازع در مصر هستند که در مسیحیت، تبدیل به دو پسر منازع خدا یعنی مسیح و شیطان شده اند. در این صورت انتظار میرود گاهی مسیح و خیر پیروز باشند و گاهی شیطان و شر. چون اساس منازعه ی آنها، منازعه ی شب و روز است که در طول فصول سال، گاهی به نفع این و گاهی به نفع آن یکی است. اما این منازعه خود نتیجه ی نظم کیهانی و ایجاد آسمان برای حرکت خورشید و معنی پیدا کردن شب و روز است. ازاینرو ارباب خورشید، روح درخت کیهانی و کوه کیهانی هم هست: نسخه ی اولیه ی اطلس غول که آسمان را بر دوش گرفته است. در مصر او را شو مینامیدند و مثل خدای خورشید، مجسم به شیر بود. شو و خواهرش تفنوت، با جدا کردن آسمان و زمین، نظم را ایجاد کردند. البته آنها دو نیمه ی مذکر و مونث خدایی واحدند و آن خدا، خدای شیر است که تنه اش مذکر و دم مارمانندش به جای اژدهای هاویه ی اولیه مادینه است. او قاعدتا باید در محل ستاره ی قطبی مستقر باشد منتها به شرطی که در مصر یا دیگر نواحی نسبتا بالای نیمکره ی شمالی باشید و جایگاه آن ستاره را بلند بیابید. درعوض هرچقدر به سمت جنوب بروید ارتفاع ستاره پایین تر می آید و از یک جایی بنا بر پیشفرض قبلیتان درباره ی نظم کیهانی، احساس میکنید دارید به مرز هرج و مرج اولیه نزدیک میشوید. اینجا پر از حیوانات وحشی ترسناک، تغییرات آب و هوایی ناگهانی بهت آور و مردمان اولیه ای است که مثل شب، تیره رنگند. انتظار نمیرود اینجا تاریخی داشته باشد چون باید به دورانی تعلق داشته باشد که زمان هنوز به همراه خورشید وارد جهان نشده باشد. جهنمی است که ماوای خورشید جهان زیرین است. روشنایی حکومت میکند، ولی بر قلمرو دیوهای تاریکی. الهه اینجا هرگز استعفا نداده است. الهه ی اسب آبی هنوز هیولایی در حال کشتن است ولی طی پیشروی نسبی در خشکی، به شیر ماده تغییر شکل داده است. مظهر نظم، رئیس مذکر قبیله ی سیاهان است که در بعضی قبایل، بر پشت لنگ پوستیش دم یک شیر ماده قرار دارد تا جانشینیش بر الهه تعیین شده باشد که این ظاهر، دوگانه ی شو و تفنوت در مصر را به یاد می آورد. در یک فصل الحاقی کتاب مردگان مصری که پیرو عقاید سیاهان نحسی در جنوب مصر شکل گرفته و پر از اصطلاحات ناشناخته ی افریقایی است، تنها خدای به رسمیت شناخته شده الهه ی شیر شکل است که با نام های مصریش سخمت و باستت نامیده میشود بی این که حرفی از پتاح شوهر مصری سخمت در میان باشد. بر ستونی در نواحی بینابینی در مصر جنوبی، خانه ی این الهه که سخمت نامیده شده است، درخت نخل افریقایی خوانده شده است، درختی مقدس در سرزمین های جنوب مصر و مابه ازایی برای درخت کیهانی. نظم در ظاهری که ابتدائا موحش است از یک بینظمی ابتدائا موحش تر برمیخیزد و کم کم صورت معتدل تری می یابد. نظم حالت جامد دارد که نشانه ی ثبات است و بی نظمی از جنس آب است که معمولا شکل مشخصی ندارد و ازاینرو نماد بی ثباتی است. ولی همین آب است که خدای خورشید را متولد میکند و ازاینرو تاریکی به اندازه ی نور دشمن آب است. در افریقای سیاه شرقی، خشکسالی به مار غولپیکری سیاه به رنگ تاریکی تشبیه میشد که تا جای ممکن آب ها را مینوشد تا از تولد خدای نور جلوگیری کند. ثبات همراه خدای شیر شکل درخت کیهانی متعلق به شمال است و او به شکل اسد یا صورت فلکی شیر که خانه ی خورشید است روی دایره البروج نقش شده است. مار درست در پایین او و در آغاز آسمان نیمکره ی جنوبی به شکل صورت فلکی شجاع یا هیدرا قرار گرفته تا همیشه آماده ی تهدید روشنایی باشد. زمانی که خدای خورشید در آسمان به مصاف او میرفت به جانشینان پرنده ی شیر یعنی پرندگان شکاری شامل انواع عقاب ها و کرکس های مقدس بدل میشد که شاهین طلایی هورس به عنوان یک پرنده ی شکاری مارخوار، یک نمونه از آنها است.:

“THE SIGN LANGUAGE OF ASTRONOMICAL MYTHOLOGY: PART1”: GERALD MASSEY: ARCHAEOLOGICALRESOURCE.COM

این مار سیاه، روح همان غار تاریک رو به دوزخ آدمخواران است که در درازی تونلش به مار تشبیه شده است. غاری که کالی یاوانا تصور کرد کریشنا وارد آن شده است نیز باید همین باشد. کالی یاوانا فهمیده بود که کریشنا –حداقل در داستانبندی فعلیش- یک خدای دروغین است و درواقع باید بفهمیم چرا او خدای دروغین شده بوده است. همانطورکه داستان حمایت حاکم مسلمان بنگال از شری چایتانیا نشان میدهد کریشنا در اولین فرم موفق تبلیغ شده اش در مذهب چایتانیا برای نزدیک کردن مذاهب مشرکین و مسلمانان تحت حمایت فرمانروایان مغول مسلمان هند قرار داشت و پس از شکست مسلمانان از بریتانیایی ها در هند و با توجه به وضعیت مسلطش، تحریف مذهب او برای انگلیسی ها الزامی بود و احتمالا در همین هنگام بود که یک فرم اصیل تر و ضد اخلاقی تر از او که همان شیام یا شیاما باشد به عنوان کریشنایی قدیمی تر از چایتانیا به هندیان معرفی شد. اگر این خدای دروغین، یک نسخه از کریست یا مسیح است، پس بر اساس تعریف مسیحیش یک آنتی کریست یا دجال است و وقتی به دوزخ میرود، به جهت ملحق شدن به یاران شیطانیش است. پس تعجبی نداشت کالی یاوانا در اعماق غار دنبال کریشنا بگردد ولی حریف یک آنتی کریست شیطانی و مقدس دیگر که در آنجا با کریشنا اشتباه شد نگردید؛ حریفی که از جنس مارهای آتشین و الگوی سلاح های گرم و ارتش های قدرتمند مدرن بود و کالی یاوانا را از بین برد. کالی یاوانا نماد جریان اشرافی ثروتمند و بازاری و گذشته گرایی بود که در مقابل تغییرات ناخوشایند دوران جدید ایستاده بود. او در ابتدا پیروزی های خوبی به دست آورده بود ولی وقتی به دنبال پیروزی بیشتر تا داخل خانه ی دشمن مدرن یعنی جهنم رفت با آتش جهنم نابود شد. میشود گفت آتش جهنم او را آغشته کرد و او نتوانست در مقابل آن تاب بیاورد. چون او سنتی بود که مدرنیته ی افراطی را تحمل نمیکرد ولی اعتماد به نفس بیش از حدش در تعقیب دشمن مدرن، او را آنقدر به مدرنیته آلوده کرد که آتش جهنم در تمام وجودش شعله کشید و اعتماد دیگران به او را از بین برد.

این تمثیل نشان میدهد که چرا در دنیای امروز، شریعت اسلامی، همان شریعتی که پالاواچینی ها به عنوان نسخه ی اصلی کالی یاوانا (یونانی سیاه و اشرافیت سیاه جنوآیی) حامی آنند، بزرگترین جریان مقاومت کننده در مقابل جهانخواری مدرنیته ی غرب معرفی شد. قرآن میگوید مسیح مصلوب نشد و بنابراین در جهان زیرین وارد نگردید، همانطورکه چایتانیا به غار جهان زیرین وارد نگردید. بنا بر شریعت اسلامی، همانطورکه انجیل برنابا ادعا میکند، به خواست خدا یهودای خائن به شکل عیسی مسیح درآمد و به جای مسیح اعدام شد. پس میشود گفت کلیسای مسیح و جریان صلیبی استعماری برخاسته از آن، با نماد مسیح مصلوب خود، دنباله ی یهودا هستند و دقت کنید که این یهودا همنام خاندان رهبر اشرافیت یهودی اسپانیا و بانیان استعمار اسپانیا، سپس هلند (با جدا شدن اسپانیا از هلند)، و درنهایت بریتانیا (با تصرف بریتانیا توسط ویلیام اورنج هلندی) است و بی دلیل نیست که انجیل ادعا میکند مسیح از خاندان یهودا برمیخیزد و شاه یهودا است. این یهودا است که به جای آنتی کریست یا مسیح دروغین، در غار دوزخی آرمیده و صاحب آن است و با نگاه آتشینش، سنتگرایان را جهنمی میکند. بزرگترین نقطه ضعف شریعت اسلام این است که میخواهد دوران مقدس پیامبران یهودی در تورات و انجیلی را احیا کند که خاندان یهودا تدارک دیده اند و با این کار، عملا وارد غار یهودا شده و خود را در معرض جهنمی شدن قرار داده است. بیدار شدن خاطره ی پیامبران یهودی، همان بیدار شدن شاه مقدس به خواب رفته ای است که کسی که او را بیدار کند میسوزاند. تمام مسیری که بشر غربی در راه مدرن شدن طی کرده است، نتیجه ی تفسیر یا قرار گرفتن ناخودآگاه تحت تاثیر قصه ها و عبارات تورات و انجیل بوده است. در قلمرو اسلامی، بسیاری از مردم این داستان ها را نمیدانند و آن جملات را نشنیده اند ولی هم از جانب رهبران متشرع خود و هم از جانب رسانه های غربی، تحت تاثیر شعارهای مربوطه قرار گرفته اند و طبیعتا چون «غرب» یهودی-مسیحی، اصل است و شرع اسلامی بدل، طبیعتا به جانب غرب متمایل میشوند و مدرن میگردند. مسلما اشرافیت سیاه پول پرست یهود در ایتالیا هم وقتی تلاشش را برای گرفتن امتیاز کاهن شدن یا JEW شدن مصروف میکرد، حواسش به اهمیت این امتیاز در آدرس غلط دادن بود و در همانِ زمان تولید داستان های کریشنا، در حال اختراع خدایانی بود که مثل آپولوی استارترک توسط فرزندان انسان های خدمتگزارشان تضعیف و ناپدید شوند.

خوشبخت شدن با پول بر اساس قانون مذهبی فرود به قلمرو شیاطین

تالیف: پویا جفاکش

« روانشناسی به ثروت گره خورده است. در ظاهر، ثروتمند بودن می تواند باعث شود مردم باور کنند که کنترل بیشتری بر زندگی خود دارند، اما خود می تواند آنها را از نظر احساسی نیز کنترل کند.»

این جمله ی کری هانون در نیویورک تایمز، مطلع مقاله ی «چرا افراد ثروتمند اینقدر مضطرب هستند؟» از "مگان دی" (نویسنده ی "بزرگتر از برنی") است. در ادامه ی مقاله میخوانیم:

«مقاله ی هانون با عنوان "من ثروتمند هستم و این مرا مضطرب می‌کند" احتمالاً باعث می‌شود کسانی از ما که تا ابد مورد توجه رئیس ها، صاحبخانه ها و بانک ها هستیم، غافلگیر کند . ما را میتوان به خاطر کوتاهی در جلب شفقت بخشید. جیمز گرابمن، روانشناس ثروتمندان ، اذعان میکند: "هیچ‌کس با صحبت کردن درباره ی این چیزها همدلی زیادی دریافت نمی‌کند. اما این واقعیتی را که او هر روز می بیند تغییر نمی دهد: اینکه ثروت می تواند اضطراب، ناامنی و ترس بی حد و حصر ایجاد کند - حتی اگر راحتی ، ثبات و آزادی را نیز فراهم کند." این مشاهده که ثروت با ناامیدی همپوشانی دارد، هرگز برای تفکر سوسیالیستی کاملاً بیگانه نبوده است. سرمایه داری منابع و قدرت را به طور نابرابر توزیع می کند. ثروتمندان به گونه‌ای ثروتمند می‌شوند که اکثریت جمعیت جهان را از دسترسی به کالاهای اساسی و استفاده از آزادی‌های اولیه باز می‌دارد ، که به طور کلی شادی را کاهش می‌دهد. اما رضایت و بدبختی به طور کامل با ثروت و فقر منطبق نیست. مشخص شده است که مولتی میلیونرهای مقاله ی هانون دارای احساسات شدید گناه، شک به خود، و مهمتر از همه، نگرانی از دزدیده شدن یا هدر رفتن پس انداز آنها به دلیل اشتباهات یا بدبختی ها هستند. آیا بورژوازی نیز گروگان سرمایه داری است؟ سوسیالیست‌ها هر از گاهی به این سوال فکر کرده‌اند، شاید به یاد ماندنی‌ترین نمونه اش اسکار وایلد باشد. وایلد ناظر دقیق عادات، آداب و عواطف بورژوایی بود، یک خارجی ایرلندی با حساسیتی طعنه آمیز که نخبگان بریتانیایی را هم جذاب و هم رقت انگیز می دید. وایلد در «روح انسان در دوران سوسیالیسم» نوشت :

صنعت لازم برای کسب درآمد نیز بسیار تضعیف کننده است. در جامعه‌ای مانند جامعه ی ما، که دارایی، تمایز، موقعیت اجتماعی، افتخار، احترام، عناوین و دیگر چیزهای خوشایند از این نوع را به ارمغان می‌آورد، انسان که به‌طور طبیعی جاه‌طلب است، هدف خود را جمع‌آوری این دارایی قرار می‌دهد و مدت‌ها پس از اینکه خیلی بیشتر از آنچه می‌خواهد، یا شاید می‌تواند استفاده کند یا از آن لذت می‌برد، خسته‌کننده شده است، به جمع‌آوری آن ادامه می‌دهد. انسان با کار زیاد خود را می کشد تا مال را تأمین کند و واقعاً با توجه به مزایای عظیمی که دارایی به همراه دارد، به سختی متعجب می شود. افسوس آدمی این است که جامعه باید بر مبنایی بنا شود که انسان را مجبور به وارد کردن شیاری کند که در آن نتواند آزادانه آنچه را که در او شگفت‌انگیز، جذاب و لذت‌بخش است بسازد - که در واقع لذت واقعی زندگی را از دست می‌دهد. او همچنین، تحت شرایط موجود، بسیار ناامن است. یک تاجر بسیار ثروتمند ممکن است - اغلب اوقات - در هر لحظه از زندگی خود تحت سلطه ی چیزهایی باشد که تحت کنترل او نیستند. اگر باد به یک نقطه ی اضافی یا بیشتر بوزد، یا آب و هوا ناگهان تغییر کند، یا اتفاق بی اهمیتی رخ دهد، ممکن است کشتی او سقوط کند، حدس و گمان هایش ممکن است اشتباه از آب درآید، و او خود را مردی فقیر بیابد که موقعیت اجتماعی اش کاملاً از بین رفته است.

این نکته ی اخیر نکته ی مهمی است. این دیگر عصر پادشاهان نیست. اکثر افراد ثروتمند در حال حاضر اگر می خواهند امتیاز خود را حفظ کنند و از غرق شدن در میان طبقات پایین اجتناب کنند، مجبورند در این زمینه تلاش کنند. بورژوازی از طریق شیوه‌های استثماری خود حجم مناسبی از کار برای خود ایجاد کرده است، که همان تهدید استثمار را ایجاد می‌کند که او را وادار می‌کند تا آن اعمال را تکرار کند و حفظ کند، ظاهراً به نفع خود. سرمایه داری همه، از جمله طبقه ی حاکم را مجبور به وابستگی به بازار و انضباط بازار می کند. در اینجا الن میسکینز وود توضیح می دهد که این رشته در سرمایه داری چقدر جهانی است:

این سیستم متمایز وابستگی به بازار به این معنی است که الزامات رقابت و حداکثر کردن سود، قوانین اساسی زندگی هستند{...} چیزی که ممکن است همیشه، حتی در گزارش های سوسیالیستی از بازار، چندان واضح نباشد، این است که ویژگی متمایز و غالب بازار سرمایه داری فرصت یا انتخاب نیست، بلکه برعکس، اجبار است. زندگی مادی و بازتولید اجتماعی در سرمایه داری به طور جهانی با میانجیگری بازار انجام می شود، به طوری که همه ی افراد باید به هر طریقی وارد روابط بازار شوند تا به وسایل زندگی دست یابند. این سیستم منحصر به فرد وابستگی به بازار به این معنی است که دستورات بازار سرمایه داری - الزامات رقابت، انباشت، حداکثر کردن سود، و افزایش بهره وری کار - نه تنها همه ی معاملات اقتصادی بلکه روابط اجتماعی را به طور کلی تنظیم می کند.

وابستگی به بازار می‌تواند سرمایه‌داران را وادار کند که به گونه‌ای رفتار کنند که نسبت به آن دوپهلو یا گناهکار هستند، یا می‌تواند آنها را از دیگران بیگانه کند. ویوک چیبر تحلیل روشنی از چگونگی ساختار سرمایه داری رفتار سرمایه داران ارائه می دهد:

بنابراین، صرفاً زنده ماندن در نبرد رقابتی، سرمایه دار را وادار می‌کند تا ویژگی‌های مرتبط با "روح کارآفرینی" را در اولویت قرار دهد{...} جامعه‌پذیری قبلی‌اش هرچه باشد، او به سرعت درمی‌یابد که باید با قوانین مرتبط با محل زندگی‌اش مطابقت داشته باشد وگرنه مؤسسه‌اش تحت تأثیر قرار می‌گیرد. این ویژگی قابل توجه ساختار طبقاتی مدرن است که هر انحراف قابل توجهی توسط یک سرمایه دار از منطق رقابت پذیری بازار به نوعی به عنوان هزینه نشان داده می شود - امتناع از تخلیه ی لجن سمی به عنوان از دست دادن سهم بازار برای کسانی که این کار را انجام می دهند آشکار می شود. تعهد به استفاده از نهاده‌های ایمن‌تر اما گران‌تر نتیجه ی خود را به صورت افزایش هزینه‌های واحد و غیره نشان می‌دهد. سرمایه‌داران فشار زیادی را احساس می‌کنند تا جهت‌گیری هنجاری خود را - ارزش‌ها، اهداف، اخلاقیات، و غیره - با ساختار اجتماعی که در آن تعبیه شده‌اند تنظیم کنند، نه برعکس.

همیشه این فقرا هستند که گرانترین قیمت را برای تخلفات ثروتمندان می پردازند. با این حال، این واقعیت همراه با اجبار دائمی برای رقابت، تسلط، و انباشت - یا متحمل شدن از پیامدهای آن است. اینکه چنین شرایطی می تواند حتی یک فرد از نظر مادی راحت احساس کند که در دام افتاده، تحت فشار، مضطرب، گناهکار و افسرده است، چندان تعجب آور نیست. به همین دلیل است که مارکس طبقه ی کارگر را "طبقه ی جهانی" نامید - طبقه ای که رهایی آن منجر به بهبود جهانی در وضعیت انسانی خواهد شد. در اینجا دوباره Wood است که تنها راه حلی را ارائه می دهد که برای همه کار می کند:

بهترین کاری که سوسیالیست ها می توانند انجام دهند این است که تا آنجا که ممکن است هدفشان جدا کردن زندگی اجتماعی از وابستگی به بازار باشد. این به معنای تلاش برای از بین بردن کالایی شدن هر چه بیشتر حوزه‌های زندگی، و دموکراتیزه‌سازی آنهاست – نه فقط تحت سلطه ی سیاسی دموکراسی «رسمی»، بلکه حذف آنها از کنترل مستقیم سرمایه و از کنترل «غیر شخصی» الزامات بازار، که هر نیاز و عمل انسانی را تابع الزامات انباشت و حداکثر سود قرار می‌دهد.

هدف اصلی سوسیالیسم، البته، سود رساندن به توده‌ها است : میلیاردها نفری که اکنون توسط یک طبقه ی حاکم کوچک استثمار، خلع ید شده و کنترل می‌شوند. اما برای ثروتمندان نیز یک جنبه روانی، اگر نه لزوما مادی، وجود دارد. همانطور که وایلد می گوید: "اگر اموال صرفاً لذت‌هایی داشت، می‌توانستیم آن را تحمل کنیم، اما وظایفش آن را غیرقابل تحمل می‌کند. بایسته و به نفع ثروتمندان است که از شر آن خلاص شویم." »:

Why Are Rich People So Anxious?: BY MEAGAN DAY: jacobin: 21/11/2017

از این نظرگاه به شدت سوسیالیستی، به نظر میرسد که اربابان اقتصادی جهان و کارگزاران سیاسیشان، عامل احساس بدبختی همه ی مردم و ازجمله خودشانند. با این حال، همانطورکه عرب ها میگویند: «الناس علی دین ملوکهم» (مردم بر دین پادشاهانشان هستند.) و بنابراین در یک جامعه ی تحت کنترل ابرمیلیاردرهای مادیگرا، مردم، ارزش های حکامشان را میپذیرند اگرچه به ضرر خودشان باشد، و همین باعث میشود تا افراد یا نمایندگان طبقات بالا این ادعا را داشته باشند که تفاوت خاصی با بقیه ی مردم جامعه شان ندارند. مثلا این دیالوگ ها را در نظر بگیرید:


«ما الان همه از طبقه متوسط ​​هستیم.»:

جان پرسکات، معاون سابق نخست وزیر کارگری، 1997

«طبقه یک مفهوم کمونیستی است. این [مضمون]، افراد را به صورت دسته‌هایی گروهبندی می‌کند و آنها را در برابر یکدیگر قرار میدهد.»:

مارگارت تاچر، نخست وزیر سابق محافظه کار، 1992

این نقل قول ها را آنتونی ماستد در مقاله ی «روانشناسی طبقه ی اجتماعی: چگونه وضعیت اجتماعی-اقتصادی بر افکار، احساسات و رفتار تأثیر می گذارد؟» آورده است و نشان میدهد که این افراد میتوانند این ادعا را درباره ی جامعه ی خود داشته باشند به خاطر این که دقیقا همان کسانی که بیشترین ضررهای اقتصادی را از سیاست های این افراد متحمل شده اند بزرگترین حامیان نظام آنها هستند ولی به دلیل از بین رفتن مرزهای شناخته شده ی سابق بین طبقات در اثر تغییر ساختار اجتماعی-اقتصادی جامعه، هیچ گونه آگاهی طبقاتی به این شکل که به لحاظ عقیدتی تفاوتی بین خود و ابرمیلیاردرهای موجد نظام سرمایه داری احساس نمیکنند. یایید نگاهی به این مقاله بیندازیم.:

« با تکیه بر تحقیقات اخیر در مورد روانشناسی طبقه ی اجتماعی، من استدلال می کنم که شرایط مادی که در آن افراد رشد می کنند و زندگی می کنند تأثیری پایدار بر هویت فردی و اجتماعی آنها دارد و این هم بر نحوه ی تفکر و احساس آنها در مورد محیط اجتماعی و هم بر جنبه های کلیدی رفتار اجتماعی آنها تأثیر می گذارد. در مقایسه با همتایان طبقه ی متوسط، افراد طبقه ی کارگر کمتر احتمال دارد که خود را بر اساس وضعیت اجتماعی-اقتصادی خود تعریف کنند و به احتمال زیاد خودپنداره های وابسته به یکدیگر را داشته باشند. آنها همچنین تمایل بیشتری به توضیح رویدادهای اجتماعی در شرایط موقعیتی دارند، زیرا در نتیجه احساس کنترل شخصی کمتری دارند. افراد طبقه ی کارگر در معیارهای همدلی نمرات بالاتری می گیرند و به احتمال زیاد به دیگران در مضیقه کمک می کنند. این دیدگاه عمومی مبنی بر اینکه افراد طبقه ی کارگر نسبت به مهاجران و اقلیت های قومی تعصب بیشتری دارند، تابعی از تهدید اقتصادی است، به این صورت که افراد دارای تحصیلات عالی نیز نسبت به این گروه ها ابراز تعصب می کنند، زمانی که گروه های دوم به عنوان تحصیلات عالی توصیف می شوند و بنابراین تهدید اقتصادی هستند. این واقعیت که هنجارهای طبقه ی متوسط ​​استقلال در دانشگاه ها و مکان های کاری معتبر حاکم است، باعث می شود که افراد طبقه ی کارگر کمتر برای پست در چنین موسساتی درخواست دهند، کمتر انتخاب شوند و در صورت انتخاب کمتر بمانند. به عبارت دیگر، تفاوت‌های طبقاتی اجتماعی در هویت، شناخت، احساسات و رفتار این احتمال را کاهش می‌دهد که افراد طبقه ی کارگر بتوانند از فرصت‌های آموزشی و شغلی برای بهبود شرایط مادی خود بهره ببرند. این بدان معناست که برای شکستن چرخه ی محرومیتی که فرصت ها را محدود می کند و انسجام اجتماعی را تهدید می کند، به سیاست های بازتوزیعی نیاز است. یکی از طعنه‌های جوامع مدرن غربی، با تأکید بر ارزش‌های شایسته سالارانه که این تصور را ترویج می‌کنند که مردم در صورت داشتن استعداد کافی و آمادگی برای کار سخت می‌توانند به آنچه می‌خواهند دست یابند، این است که شکاف‌های بین طبقات اجتماعی گسترده‌تر می‌شود، نه محدودتر. برای مثال، در بریتانیا، ارقام "اعتماد برابری" ( 2017 ) نشان می‌دهد که یک پنجم خانوارهای برتر 40 درصد درآمد ملی دارند، در حالی که یک پنجم پایین تنها 8 درصد درآمد ملی دارند. این ارقام بر اساس داده های سال 2012 است. بین سال‌های 1938 و 1979، نابرابری درآمد در بریتانیا تا حدودی کاهش یافت، اما در دهه‌های بعدی، این روند معکوس شد. بین سال‌های 1979 و 2009/2010، 10 درصد بالای جمعیت سهم خود را از درآمد ملی از 21 درصد به 31 درصد افزایش دادند، در حالی که سهم دریافتی 10 درصد پایین از 4 درصد به 1 درصد کاهش یافت. نابرابری ثروت حتی شدیدتر از نابرابری درآمد است. ارقام دفتر آمار ملی بریتانیا (ONS، 2014 ) نشان می دهد که در دوره ی 2012-2014، 10 درصد ثروتمندترین خانوارها در بریتانیای کبیر 45 درصد از ثروت خانوار را در اختیار داشتند، در حالی که 50 درصد کمترین ثروت خانوارها کمتر از 9 درصد را داشتند. چگونه می توان این تقسیمات بسیار بزرگ در درآمد مادی و ثروت را با این دیدگاه تطبیق داد که ساختار طبقاتی که حداقل تا اواسط قرن بیستم در بریتانیا حاکم بود دیگر مرتبط نیست، زیرا طبق گفته ی جان پرسکات در یکی از نقل‌قول‌های آغازین، طبقه ی کارگر سنتی «ناپدید شده است» و در تز Goldoick19 توسط Goldoick تحلیل شده است. برای مقاله ی حاضر، این الگوهای متغیر توزیع ثروت و درآمد چه پیامدهایی برای هویت طبقاتی، شناخت اجتماعی و رفتار اجتماعی دارند؟ اولین نکته ای که باید به آن اشاره کرد مربوط به ناپدید شدن فرضی سیستم طبقاتی است. همانطور که تحقیقات اخیر جامعه‌شناختی به طور قطعی نشان داده است، نظام طبقاتی در بریتانیا هنوز وجود دارد، البته به گونه‌ای که با اشکال سنتی‌تر که اساساً مبتنی بر شغل بودند متفاوت است. در یکی از مطالعات جامع‌تر اخیر، Savage و همکاران . ( 2013 ) نتایج یک نظرسنجی بزرگ از طبقه ی اجتماعی در بریتانیا، نظرسنجی کلاسی بزرگ بریتانیایی بی‌بی‌سی در سال 2011، که شامل 161400 پاسخ‌دهنده ی وب بود را به همراه نتایج یک نظرسنجی نمونه ی ملی مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. با استفاده از تحلیل طبقه ی پنهان، نویسندگان هفت طبقه را شناسایی کردند که از یک «نخبگان» با متوسط ​​درآمد سالانه ی خانوار 89000 پوند تا یک «precariat» با میانگین درآمد سالانه ی خانوار 8000 پوند متغیر بودند. در میان بسیاری از نتایج جالب این واقعیت است که «طبقه ی کارگر سنتی» تنها 14 درصد از جمعیت را تشکیل می‌داد. این بدون شک تأثیر صنعتی زدایی را منعکس می کند و تقریباً به طور قطع اساس این دیدگاه رایج است که سیستم طبقاتی «قدیمی» در بریتانیا دیگر کاربرد ندارد. همانطور که تحقیقات Savage و همکاران به وضوح نشان می دهد، سیستم طبقاتی قدیمی در نتیجه ی تحولات اقتصادی و سیاسی دوباره پیکربندی شده است، اما آشکارا درست است که اعضای طبقات مختلف شناسایی شده توسط این محققان در جهان هایی زندگی می کنند که به ندرت تلاقی می کنند، چه رسد به همپوشانی. تحقیق ساویج و همکاران نشان داد که تفاوت بین طبقات اجتماعی که آنها شناسایی کردند فراتر از تفاوت در شرایط مالی است. همچنین تفاوت‌های مشخصی در سرمایه ی اجتماعی و فرهنگی وجود داشت که به ترتیب بر اساس اندازه ی شبکه ی اجتماعی و میزان درگیری با فعالیت‌های فرهنگی مختلف نمایه شد. از منظر روان‌شناختی اجتماعی، به نظر می‌رسد که رشد و زندگی در چنین زمینه‌های اجتماعی و اقتصادی متفاوتی تأثیر قابل‌توجهی بر افکار، احساسات و رفتار افراد داشته باشد. هدف اصلی این مقاله بررسی ماهیت این تاثیر بود. یک بازتاب جالب از روش‌های پیچیده ی تلاقی شاخص‌های عینی و ذهنی طبقه ی اجتماعی را می‌توان در تجزیه و تحلیل داده‌های بررسی نگرش‌های اجتماعی بریتانیا یافت (ایوانز و ملون، 2016 ). علیرغم این واقعیت که مشاغل سنتی طبقه ی کارگر کاهش چشمگیری داشته است، تعداد زیادی از شهروندان بریتانیا همچنان خود را "طبقه ی کارگر" توصیف می کنند . به طور کلی، حدود 60 درصد از پاسخ دهندگان خود را به عنوان طبقه ی کارگر تعریف می کنند و نسبت افرادی که این کار را انجام می دهند در طول 33 سال گذشته به سختی تغییر کرده است. ممکن است به طور منطقی بپرسیم که آیا و چقدر اهمیت دارد که بسیاری از افرادی که وضعیت شغلی آنها نشان می دهد که آنها از طبقه ی متوسط ​​هستند، خود را به عنوان طبقه کارگر توصیف می کنند. ایوانز و ملون ( 2016 ) کاملا متقاعدکننده نشان می دهند که این خودشناسی اهمیت دارد . در تمام طبقات شغلی غیر از مدیریت و حرفه، این که پاسخ دهندگان خود را طبقه ی کارگر یا طبقه ی متوسط ​​معرفی کنند، تفاوت اساسی در نگرش های سیاسی آن ها ایجاد کرده است، به طوری که احتمال کمتری دارد که به عنوان طبقه ی کارگر به عنوان جناح راست طبقه بندی شوند. جای تعجب نیست که مارگارت تاچر مایل بود مفهوم طبقه را کنار بگذارد، همانطور که نقل قول در ابتدای این مقاله نشان می دهد. علاوه بر این، خودشناسی به عنوان طبقه ی کارگر به طور قابل توجهی با نگرش های اجتماعی در تمام طبقات شغلی مرتبط بود. به عنوان مثال، این پاسخ دهندگان بیشتر نگرش های مستبدانه داشتند و کمتر طرفدار مهاجرت بودند، نکته ای که بعداً به آن خواهم پرداخت. از این تحقیق واضح است که هویت طبقاتی ذهنی با تفاوت‌های کاملاً مشخص در نگرش‌های اجتماعی-سیاسی مرتبط است. در ادامه به مجموعه ای از مفاهیم مرتبط اما به هیچ وجه قابل تعویض اشاره خواهم کرد. همانطور که قبلاً دیدیم، باید بین شاخص های عینی و ذهنی طبقه اجتماعی تمایزی قائل شد. در اصطلاح مارکسیستی، طبقه به طور عینی بر حسب رابطه فرد با وسایل تولید تعریف می شود. شما یا مالکیت ابزار تولید دارید که در این صورت متعلق به بورژوازی هستید یا کار خود را می فروشید که در این صورت متعلق به پرولتاریا هستید و تفاوت کیفی آشکاری بین این دو طبقه وجود دارد. این زمانی که اکثر مردم را می‌توان به عنوان مالک یا کارگر طبقه‌بندی کرد، به خوبی کار می‌کرد. همانطور که دیدیم، در عصری که مشاغل سنتی در حال کاهش یا ناپدید شده اند، طبقه ی متوسط ​​قابل توجهی از مدیران و متخصصان پدیدار شده اند، و شکاف طبقاتی مبتنی بر ثروت و سرمایه ی اجتماعی و فرهنگی است، حفظ چنین رویکردی دشوارتر شده است. یک رویکرد جایگزین، رویکردی است که بر تفاوت‌های کمی در وضعیت اجتماعی-اقتصادی (SES) تمرکز می‌کند، که به طور کلی بر اساس موقعیت اقتصادی و پیشرفت تحصیلی یک فرد، نسبت به دیگران، و همچنین شغل او تعریف می‌شود. همانطور که در زیر نشان داده خواهد شد، هنگامی که از مردم در مورد هویت آنها سوال می شود، آنها راحت تر از نظر طبقه ی اجتماعی به SES فکر می کنند. این احتمالاً به این دلیل است که آنها نسبت به دیگران، از نظر عوامل اقتصادی و پیشرفت تحصیلی، درک معقولی از جایگاه خود دارند و شاید تشخیص می‌دهند که مرزهای سنتی بین طبقات اجتماعی کمتر متمایز شده است. به این دلایل، بسیاری از ادبیات روان‌شناختی اجتماعی در مورد طبقه ی اجتماعی به جای طبقه ی اجتماعی که بر حسب رابطه با ابزار تولید تعریف می‌شود، بر SES که بر اساس درآمد و پیشرفت تحصیلی نمایه‌سازی می‌شود، و/یا بر طبقه اجتماعی ذهنی متمرکز شده‌اند. برای اهداف کنونی، اصطلاحات «طبقه ی کارگر»، که بیشتر توسط محققان اروپایی استفاده می‌شود، و «طبقه ی پایین»، که معمولاً توسط محققان آمریکایی استفاده می‌شود، به جای یکدیگر استفاده می‌شوند. به طور مشابه، عبارات «طبقه ی متوسط» و «طبقه ی بالا» به‌عنوان مترادف یکدیگر استفاده می‌شوند، علی‌رغم مفاهیم متفاوت اصطلاح اخیر در ایالات متحده و اروپا، جایی که تمایل دارد برای اعضای اشراف زمین‌دار در نظر گرفته شود. نکته ی پایانی در مورد اصطلاحات مربوط به «ایدئولوژی» است که در اینجا برای اشاره به مجموعه‌ای از باورها، هنجارها و ارزش‌ها استفاده می‌شود، نمونه‌هایی از ایدئولوژی شایسته سالارانه است که در بیشتر سیستم‌های آموزشی و ایدئولوژی (مرتبط) تحرک اجتماعی که در ایالات متحده برجسته است. تحلیل‌های روان‌شناختی اجتماعی هویت به‌طور سنتی توجه زیادی به طبقه ی اجتماعی یا SES به‌عنوان مؤلفه‌ای از هویت نمی‌کنند. در عوض، تمرکز بر مقولاتی مانند نژاد، جنسیت، گرایش جنسی، ملیت و سن بوده است. ایستربروک، کوپنز و منستد ( 2018 ) داده‌های دو نمونه بزرگ و نماینده ی بزرگسالان بریتانیایی را تجزیه و تحلیل کردند و نشان دادند که پاسخ‌دهندگان اهمیت ذهنی بالایی برای هویت خود قائل هستند که نشان‌دهنده ی SES است. در واقع، آنها حداقل به همان اندازه به هویت های SES خود اهمیت می دادند که به هویت هایی (مانند قومیت یا جنسیت) که بیشتر توسط محققین خود و هویت مورد مطالعه قرار می گرفت. ایستربروک و همکارانش همچنین نشان دادند که شاخص‌های عینی SES یک فرد، پیش‌بینی‌کننده‌های قوی و قدرتمندی از اهمیتی است که برای انواع مختلف هویت‌ها در خودپنداره‌های خود قائل می‌شوند: آنهایی که SES بالاتری داشتند به هویت‌هایی که نشان‌دهنده ی موقعیت SES آن‌ها است اهمیت بیشتری می‌دادند، اما اهمیت کمتری به هویت‌هایی داشتند که ریشه در جهت‌گیری اولیه ی جمعیت‌شناختی یا مرتبط با گرایش اجتماعی آن‌ها دارند. ... جالب توجه است که این یافته‌ها بازتاب یافته‌های یک مطالعه ی کیفی و مبتنی بر مصاحبه است که با دانشجویان آمریکایی انجام شد: آریس و سیدر ( 2007 ) دریافتند که پاسخ‌دهندگان مرفه بیشتر از همتایان کمتر مرفه‌شان اهمیت طبقه ی اجتماعی را در شکل‌دهی هویت خود تصدیق می‌کنند. همانطور که محققان بیان کردند، «دانشجویان مرفه به خوبی از مزایای آموزشی ناشی از موقعیت ممتاز اقتصادی و فرصت‌هایی که برای سفر و دنبال کردن علایق خود داشتند، آگاه بودند. دانش‌آموزان کم‌درآمد نسبت به دانش‌آموزان مرفه بیشتر احتمال داشت که طبقه را در درک هویت خود کم‌اهمیت جلوه دهند. بنابراین، علیرغم اینکه SES توجه نسبتا کمی از سوی محققان خود و هویت دریافت می کند، شواهد کمی و کیفی همگرا وجود دارد که نشان می دهد SES نقش مهمی در ساختار خودپنداره ایفا می کند. استفنز، مارکوس و فیلیپس ( 2014 ) روش‌هایی را که طبقه اجتماعی خودپنداره را از طریق «زمینه‌های دروازه» یعنی خانه، مدرسه و کار شکل می‌دهد، تحلیل کرده‌اند. آنها با تمرکز بر ایالات متحده، اما با پیامدهای گسترده تر، استدلال می کنند که طبقه ی اجتماعی منشاء فرهنگ خاص و الگوهای تفکر، احساس و عمل است. یک نوع از خود آنها برچسب "وابستگی متقابل سخت" می زنند. آنها استدلال می کنند که این ویژگی برای کسانی است که در محیط های کم درآمد و طبقه ی کارگر بزرگ می شوند. همانطور که نویسندگان بیان کردند، «با سطوح بالاتر محدودیت‌های مادی و فرصت‌های کمتر برای نفوذ، انتخاب و کنترل، زمینه‌های طبقه ی کارگر تمایل به درک خود و رفتار به‌عنوان وابسته به دیگران و زمینه ی اجتماعی دارند» جنبه ی "سخت" این خود ناشی از انعطاف پذیری است که برای مقابله با ناملایمات لازم است. نوع دیگری از خود که نویسندگان آن را شناسایی می‌کنند، «استقلال بیانی» است، که گفته می‌شود برای افرادی که در زمینه‌های مرفه و طبقه ی متوسط ​​رشد می‌کنند، است. در مقایسه با افراد طبقه ی کارگر، کسانی که در خانواده های طبقه ی متوسط ​​بزرگ می شوند، "نیاز به نگرانی کمتری در مورد تامین هزینه های زندگی یا غلبه بر تهدیدهای مداوم دارند. در عوض، زمینه های طبقه ی متوسط، ​​افراد را قادر می سازد تا به گونه ای عمل کنند که آرمان فرهنگی مستقل را منعکس کرده و بیشتر تقویت کند - ترجیحات شخصی خود را بیان کنند، بر علایق اجتماعی خود تأثیر بگذارند، از زمینه های اجتماعی خود متمایز شوند، و زمینه های اجتماعی خود را توسعه دهند." استفنز و همکارانش طیف وسیعی از کارها را در مورد اجتماعی شدن مرور می‌کنند که از استدلال آنها حمایت می‌کند که زمینه‌های خانه، مدرسه و محل کار این تصورات متفاوت از خود را تقویت می‌کنند. آنها همچنین استدلال می‌کنند که مدارس و محل‌های کار طبقه ی متوسط ​​از استقلال بیانی به عنوان معیاری برای سنجش موفقیت استفاده می‌کنند و در نتیجه موانع نهادی برای تحرک اجتماعی رو به بالا ایجاد می‌کنند. این ایده که مدارس زمینه‌هایی هستند که در آن نابرابری‌های طبقاتی اجتماعی تقویت می‌شود، ممکن است در ابتدا گیج کننده به نظر برسد، با توجه به اینکه مدارس باید محیط‌های شایسته‌سالارانه‌ای باشند که در آن‌ها موفقیت به جای هر گونه مزیتی که توسط پیشینه ی طبقاتی اعطا می‌شود، توسط توانایی و تلاش شکل می‌گیرد. با این حال، همانطور که بوردیو و پاسرون ( 1990 ) استدلال کرده‌اند، سیستم مدرسه نابرابری‌های اجتماعی را با ترویج هنجارها و ارزش‌هایی که برای کودکان از پس‌زمینه‌های طبقه ی متوسط ​​آشناتر است، بازتولید می‌کند. تا جایی که این امر به کودکان طبقه ی متوسط ​​کمک می کند تا از همسالان طبقه ی کارگر خود بهتر عمل کنند، این باور «شایستگانانه» که چنین تفاوت های عملکردی به دلیل تفاوت در توانایی و/یا تلاش است، به «توضیح» و عملکرد نابرابر قانونی کمک می کند. مطابق با این استدلال، Darnon، Wiederkehr، Dompnier و Martinot ( 2018 ) مفهوم شایستگی را در دانش‌آموزان کلاس پنجم فرانسوی مطرح کردند و دریافتند که این منجر به نمرات پایین‌تری در آزمون‌های زبان و ریاضیات می‌شود - اما این فقط برای کودکان با SES پایین اعمال می‌شود. علاوه بر این، تأثیر شایستگی اول بر عملکرد آزمون با میزانی که کودکان باورهای شایسته سالارانه را تأیید کردند، واسطه شد. پس در اینجا شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد ایدئولوژی شایسته‌سالاری به بازتولید تفاوت‌های طبقاتی اجتماعی در محیط‌های مدرسه کمک می‌کند. مفهوم سازی استفنز و همکاران ( 2014 ) از خودهای خاص فرهنگ که به عنوان تابعی از طبقه ی اجتماعی متفاوت هستند، با استدلال "رتبه ی اجتماعی ذهنی" ارائه شده توسط کراوس، پیف و کلتنر ( 2011 ) سازگار است. نویسندگان اخیر استدلال می‌کنند که تفاوت در منابع مادی در دسترس افراد طبقه کارگر و متوسط، هویت‌های فرهنگی را ایجاد می‌کند که مبتنی بر ادراکات ذهنی از رتبه ی اجتماعی در رابطه با دیگران است. این ادراکات مبتنی بر الگوهای متمایز رفتار قابل مشاهده است که از تفاوت در ثروت، تحصیلات و شغل ناشی می شود. "تا جایی که این الگوهای رفتاری هم قابل مشاهده و هم قابل اعتماد با ثروت فردی، اعتبار شغلی و تحصیلات مرتبط هستند، به سیگنال‌هایی بالقوه برای سایرین طبقه ی اجتماعی فرد تبدیل می‌شوند" (Kraus et al ., 2011 ). از جمله نشانه های طبقه ی اجتماعی، رفتار غیرکلامی است. کراوس و کلتنر ( 2009 ) رفتار غیرکلامی را در جفت‌هایی از افراد با پس‌زمینه‌های طبقات اجتماعی مختلف مورد مطالعه قرار دادند و دریافتند که در حالی که افراد طبقات بالاتر از نظر غیرکلامی بی‌تفاوت‌تر بودند، افراد طبقه ی پایین‌تر تماس چشمی، تکان دادن سر و خنده را از خود نشان دادند. علاوه بر این، زمانی که به ناظران ساده لوح گزیده‌ای از این تعاملات دهه ی 60 نشان داده شد، آنها از این سبک‌های رفتاری غیرکلامی برای قضاوت در مورد سوابق تحصیلی و درآمدی افرادی که دیده بودند با دقت بالاتر استفاده کردند. به عبارت دیگر، تفاوت‌های طبقاتی اجتماعی در سیگنال‌های اجتماعی منعکس می‌شود و افراد می‌توانند از این سیگنال‌ها برای ارزیابی رتبه اجتماعی ذهنی خود استفاده کنند. با مقایسه ی ثروت، تحصیلات، شغل، سلایق زیباشناختی و رفتار خود با دیگران، افراد می توانند تعیین کنند که در سلسله مراتب اجتماعی کجا قرار دارند و این رتبه ی اجتماعی ذهنی سپس جنبه های دیگری از رفتار اجتماعی آنها را شکل می دهد. تحقیقات جدیدتر این یافته ها را تایید کرده است. بکر، کراوس و راینشمیت سام ( 2017 ) دریافتند که طبقه ی اجتماعی افراد را می‌توان با دقت بالاتر از شانس از روی عکس‌های آپلود شده ی فیس‌بوک قضاوت کرد، در حالی که کراوس، پارک و تان ( 2017 ) دریافتند که وقتی از آمریکایی‌ها خواسته می‌شود طبقه ی اجتماعی یک سخنران را فقط از روی هفت کلمه ی گفته شده قضاوت کنند، شانس مجدداً درست است. این واقعیت که سیگنال‌های رفتاری طبقه اجتماعی وجود دارد همچنین این پتانسیل را برای دیگران باز می‌کند که نگرش‌های تعصب‌آمیز داشته باشند و در رفتار تبعیض آمیز نسبت به افراد طبقه ی اجتماعی پایین‌تر شرکت کنند، اگرچه کراوس و همکارانش ( 2011 ) بر این متمرکزند که چگونه فرآیند مقایسه ی اجتماعی بر ادراک خود از رتبه ی اجتماعی تأثیر می گذارد و چگونه این به نوبه ی خود بر سایر جنبه های رفتار اجتماعی تأثیر می گذارد. این نویسندگان استدلال می کنند که رتبه ی اجتماعی ذهنی "مستقل از جوهر طبقه ی اجتماعی عینی تأثیرات گسترده ای بر افکار، احساسات و رفتار اجتماعی می گذارد". رابطه ی طبقه ی اجتماعی عینی و ذهنی در نوع خود موضوع جالبی است. طبقه ی اجتماعی عینی عموماً از نظر ثروت و درآمد، میزان تحصیلات و شغل عملیاتی می شود. اینها سه "زمینه ی دروازه" هستند که توسط استفنز و همکاران شناسایی شده اند ( 2014 ). همانطور که توسط آنها استدلال می شود، این زمینه ها تأثیر قدرتمندی بر شناخت و رفتار فردی دارند که در آنها عمل می کنند، اما آنها به طور کامل تعیین نمی کنند که افراد در حال رشد و زندگی در این زمینه ها چگونه فکر می کنند، احساس می کنند و چگونه عمل می کنند. به همین ترتیب، شرایطی وجود خواهد داشت که در آن افرادی که بطور عینی، مثلاً از طبقه ی متوسط ​​هستند، خود را دارای رتبه ی اجتماعی ذهنی پایینی در نتیجه ی زمینه ای که در آن زندگی می کنند، تعبیر می کنند. شواهدی از روانشناسی سلامت وجود دارد مبنی بر اینکه معیارهای طبقه ی اجتماعی عینی و ذهنی تأثیرات مستقلی بر پیامدهای سلامتی دارند، با طبقه ی اجتماعی ذهنی که تغییرات در پیامدهای سلامت را بیش از آنچه که می‌توان بر حسب طبقه ی اجتماعی عینی توضیح داد، توضیح می‌دهد (آدلر، اپل، کاستلازو، و ایکوویکس، 2000 ؛ کوهن و همکاران ، 2008 ). به عنوان مثال، در مطالعه ی آینده نگر کوهن و همکاران . ( 2008 )، 193 داوطلب در معرض ویروس سرماخوردگی یا آنفولانزا قرار گرفتند و در قرنطینه برای علائم عینی و ذهنی بیماری تحت نظر قرار گرفتند. طبقه ی ذهنی بالاتر با خطر کمتری برای بیمار شدن در نتیجه ی قرار گرفتن در معرض ویروس همراه بود و این رابطه ی مستقل از طبقه ی اجتماعی عینی بود. تجزیه و تحلیل های اضافی نشان داد که تأثیر طبقه ی اجتماعی ذهنی بر احتمال بیمار شدن تا حدی به دلیل تفاوت در کمیت و کیفیت خواب است. قابل قبول ترین توضیح برای چنین یافته هایی این است که طبقه ی اجتماعی ذهنی پایین با استرس بیشتر همراه است. ممکن است این که خود را در کلاس سوبژکتیو پایین بدانیم، خود منبع استرس باشد، یا آسیب پذیری در برابر اثرات استرس را افزایش دهد. در زیر، ادبیات روان‌شناختی اجتماعی در مورد طبقه ی اجتماعی را از نظر تأثیر طبقه بر سه نوع پیامد سازماندهی می‌کنم: اندیشه ، شناخت اجتماعی و نگرش‌ها؛ عاطفه ، با تمرکز بر احساسات اخلاقی و رفتار اجتماعی؛ و رفتار در محیط های آموزشی و محیط کار با اعتبار بالا. من نشان خواهم داد که این تأثیرات طبقه ی اجتماعی با این دیدگاه سازگار است که تعابیر مختلف از خود که با رشد در زمینه‌های طبقه ی اجتماعی پایین در مقابل طبقه ی اجتماعی بالا ایجاد می‌شود، پیامدهای روان‌شناختی پایداری دارد. روش‌هایی که این تفاوت‌ها در خود-تفسیر شناختی اجتماعی را شکل می‌دهند توسط کراوس، پیف، مندوزا-دنتون، راینشمیت و کلتنر ( 2012 ) در یک مدل نظری سنتز شده‌اند. ... آنها طرز تفکر افراد طبقه ی پایین در مورد محیط اجتماعی را «زمینه گرایی» توصیف می کنند، به معنای جهت گیری روانشناختی که انگیزه ی آن نیاز به مقابله با محدودیت ها و تهدیدهای خارجی است. و روشی که افراد طبقات بالا در مورد محیط اجتماعی به عنوان «غریب گرایی» می اندیشند، به معنای جهت گیری است که توسط حالات درونی مانند احساسات و اهداف شخصی برانگیخته می شود. یکی از راه‌هایی که این جهت‌گیری‌های مختلف خود را نشان می‌دهند، تفاوت در پاسخ‌ها به تهدید است. فرض در اینجا این است که زمینه های طبقه ی پایین به طور عینی با سطوح تهدید بیشتری مشخص می شوند، همانطور که در امنیت کمتر در اشتغال، مسکن، ایمنی شخصی و سلامت منعکس می شود. این تهدیدات مزمن توسعه ی یک «سیستم تشخیص تهدید» را تقویت می‌کند و در نتیجه افرادی که در چنین محیط‌هایی رشد می‌کنند هوشیاری بالایی در برابر تهدید دارند. مدلی از روشی که زمینه های طبقه متوسط ​​و کارگر شناخت اجتماعی را شکل می دهند، همانطور که توسط کراوس و همکاران ارائه شده است. طبق نظر کراوس و همکاران ، یکی دیگر از تفاوت‌های مهم بین جهت‌گیری طبقه ی پایین‌تر زمینه‌گرا و طبقه بالای سولیپسیست ( 2012 )، در کنترل ادراک شده است. کنترل ادراک شده ارتباط نزدیکی با سایر سازه های روانشناختی کلیدی، مانند اسناد، دارد. شواهد به وضوح نشان می‌دهند که افراد دارای طبقه اجتماعی ذهنی پایین‌تر نیز از نظر کنترل شخصی پایین‌تر هستند، و همچنین نشان می‌دهد که این کاهش احساس کنترل با ترجیح نسبت‌های موقعیتی (به جای تمایلی) برای طیفی از پدیده‌های اجتماعی، از جمله نابرابری اجتماعی، مرتبط است. منطق ارتباط طبقه ی اجتماعی با ادراکات کنترل ساده است: کسانی که در محیط های طبقه ی متوسط ​​یا بالا بزرگ می شوند احتمالاً منابع مادی و روانی بیشتری در دسترس خود دارند و در نتیجه اعتقادات قوی تری در مورد میزانی که می توانند نتایج اجتماعی خود را شکل دهند، دارند. در مقابل، کسانی که در محیط‌های طبقه ی پایین‌تر بزرگ می‌شوند، احتمالاً منابع کمتری در دسترس خود دارند و در نتیجه باورهای ضعیف‌تری در مورد توانایی خود در کنترل نتایج خود دارند. پشتیبانی تجربی خوبی برای این پیوندها وجود دارد. در یک سری از چهار مطالعه، کراوس، پیف و کلتنر ( 2009 ) دریافتند که در مقایسه با همتایان طبقه اجتماعی ذهنی بالاتر خود، افراد طبقه ی اجتماعی ذهنی پایین‌تر (1) کنترل کمتری را گزارش کردند و (2) احتمال بیشتری داشت که پدیده‌های مختلف را توضیح دهند، از نابرابری درآمد تا پیامدهای اجتماعی گسترده‌تر، مانند نقش عوامل خارجی در ورود به مدرسه ی پزشکی. علاوه بر این، مطابق با استدلال نویسندگان، کنترل ادراک‌شده، تأثیر غیرمستقیم معنی‌داری طبقه ی اجتماعی سوبژکتیو بر تمایل به دیدن پدیده‌ها به‌عنوان ناشی از عوامل خارجی را ایجاد میکند. یکی دیگر از معیارهای مهم شناخت اجتماعی در رابطه با طبقه ی اجتماعی، تعصب است. در این زمینه دو جنبه تعصب وجود دارد. یکی تعصب نسبت به افراد طبقه ای متفاوت از طبقه ی خود و به ویژه نگرش نسبت به افراد فقیر یا بیکار است. دیگری مرتبط با درجه ی نگرش های تعصب آمیز مردم در مورد سایر گروه های اجتماعی با طبقه ی اجتماعی خودشان است. با توجه به نگرش به افرادی که به طبقه ی اجتماعی متفاوتی تعلق دارند، شواهد بریتانیا به وضوح نشان می دهد که نگرش به فقر در طول سه دهه ی گذشته تغییر کرده است، به این صورت که مردم به طرز فزاینده ای معتقد میشوند کسانی که در نیازمندی زندگی می کنند به دلیل فقدان اراده یا به دلیل تنبلی به فقر دچار میشوند، و همزمان این باور کاهش مکی یابد که مردم در بی عدالتی زندگی می کنند . جالب توجه است که کلری و همکاران در تجزیه و تحلیل داده های نگرش اجتماعی بریتانیا در یک دوره 28 ساله ، به این نتیجه رسیدند که «الگوهای واضحی از تغییر در دیدگاه‌های طبقات مختلف اجتماعی وجود ندارد، که نشان می‌دهد تغییر شرایط اقتصادی بر نگرش به فقر در سراسر جامعه تأثیر می‌گذارد، نه فقط در میان افرادی که احتمالاً تحت تأثیر آنها قرار می‌گیرند». با توجه به تغییر نگرش نسبت به فقر، تعجب آور نیست که متوجه شویم نگرش عمومی به هزینه های رفاهی و مالیات های بازتوزیعی نیز به گونه ای تغییر کرده است که نشان دهنده ی همدردی کمتر با کسانی است که در فقر زندگی می کنند. به عنوان مثال، نگرش به مزایای بیکاران از سال 1997 به شدت در بریتانیا تغییر کرده است، زمانی که اکثر پاسخ دهندگان هنوز معتقد بودند که مزایا بسیار کم است. تا سال 2008، اکثریت قریب به اتفاق پاسخ دهندگان معتقد بودند که این مزایا بسیار زیاد است (تیلور-گوبی، 2013 ). روشی که ریاضت اقتصادی بر نگرش به این موضوعات تأثیر گذاشته است موضوع تحقیق کیفی انجام شده توسط والنتاین ( 2014 ) بود. مصاحبه با 90 نفر در شمال انگلستان، که از طیفی از پیشینه‌های اجتماعی و قومی انجام شد، نشان داد که بسیاری از پاسخ‌دهندگان بر این باور بودند که بیکاری ناشی از شکست‌های شخصی است و نه ساختاری، و این یک «انتخاب سبک زندگی» است و باعث می‌شود که مصاحبه‌شوندگان بیکارها را به خاطر کمبود کارشان سرزنش کنند و نگرش منفی نسبت به [دولت] رفاه داشته باشند. والنتاین ( 2014 ، ص 2) مشاهده کرد که "احساس اخلاقی فقر به عنوان نتیجه ی انتخاب فردی، به جای ضعف ساختاری و نابرابری، در اکثر پاسخ دهندگان مشهود بود"، و "نگرش های منفی نسبت به تامین رفاه در انواع موقعیت های اجتماعی شناسایی شد و از طبقه ی متوسط شامل طبقه ی کارگر، یا طبقه کارگر به طور انحصاری محفوظ نبود." با عطف به نگرش به مسائل اجتماعی گسترده‌تر که توسط اعضای طبقات اجتماعی مختلف برگزار می‌شود، یک سنت طولانی در علوم اجتماعی استدلال می‌کند که افراد طبقه ی کارگر در مورد تعدادی از مسائل تعصب بیشتری دارند، به‌ویژه در مورد اقلیت‌های قومی و مهاجران. مثلا لیپست، در 1959 استدلال میکند که در واقع، شواهدی وجود ندارد که نشان دهد سفیدپوستان طبقه ی کارگر نگرش منفی بیشتری نسبت به این گروه ها ابراز می کنند. یک توضیح برای این ارتباط این است که افراد طبقه ی کارگر تمایل دارند اقتدارگراتر باشند - دیدگاهی که می توان آن را به تحقیقات اولیه در مورد شخصیت اقتدارگرا ردیابی کرد (آدورنو، فرنکل-برانسویک، لوینسون و سنفورد، 1950 ). تحقیقات اخیری که شواهدی را به نفع این دیدگاه ارائه می دهد توسط کارواچو و همکاران گزارش شده است . ( 2013 ). این نویسندگان با استفاده از ترکیبی از نظرسنجی‌های مقطعی و مطالعات طولی انجام‌شده در اروپا و شیلی، بر نقش نگرش‌های ایدئولوژیک، در قالب استبداد راست‌گرا (RWA؛ Altemeyer, 1998 ) و جهت‌گیری سلطه ی اجتماعی (SDO؛ Sidanius & Pratto، 1999 بین تعصبات اجتماعی و طبقه‌بندی مجدد رسانه‌ها) تمرکز کردند. برای آزمایش پیش‌بینی‌های خود، محققان چهار مجموعه داده ی افکار عمومی را تجزیه و تحلیل کردند: یکی بر اساس هشت نمونه ی نماینده در آلمان. دوم بر اساس نمونه های نماینده از چهار کشور اروپایی (فرانسه، آلمان، بریتانیا، و هلند). سوم بر اساس تحقیقات طولی در آلمان. و چهارم بر اساس تحقیقات طولی در شیلی. مطابق با تحقیقات قبلی، محققان دریافتند که درآمد و تحصیلات، دو شاخص طبقه ی اجتماعی که مورد استفاده قرار می‌دهند، نمرات بالاتری را در طیفی از معیارهای تعصب پیش‌بینی می‌کنند، به طوری که درآمد و تحصیلات پایین‌تر با تعصب بیشتر مرتبط است - اگرچه ثابت شد که تحصیلات به طور مداوم پیش‌بینی‌کننده‌ای برای تعصب نسبت به درآمد است. RWA و SDO به طور منفی با درآمد و تحصیلات مرتبط بودند، به طوری که نمرات بالاتر در درآمد و تحصیل، نمرات کمتری را در RWA و SDO پیش بینی کرد. در نهایت، شواهدی مطابق با فرضیه ی میانجیگری نیز وجود داشت: ارتباط بین درآمد و تحصیلات، از یک سو، و معیارهای تعصب، از سوی دیگر، اغلب (اما نه همیشه) توسط SDO و (به طور مداوم) RWA میانجیگری می شد. کارواچو و همکارانش به این نتیجه رسیدند که "طبقه ی کارگر ظاهراً در حال توسعه و بازتولید پیکربندی ایدئولوژیکی است که عموماً برای مشروعیت بخشیدن به نظام اجتماعی مناسب است".

در واقع، موضوعی که از تحقیقات در مورد طبقه و نگرش‌های اجتماعی به دست می‌آید این است که عوامل ایدئولوژیک تأثیر قدرتمندی بر نگرش‌ها دارند. ایدئولوژی نئولیبرالی که در اکثر جوامع صنعتی غربی در سه دهه ی گذشته بر گفتمان سیاسی مسلط بوده، نگرش ها را به حدی تحت تاثیر قرار داده است که حتی حامیان احزاب سیاسی چپ میانه، مانند حزب کارگر در بریتانیا، فقر را ناشی از عوامل فردی می دانند و تمایل دارند که باورهای منفی در مورد سطح مزایای بیکاری را برای بیکاری در نظر بگیرند. چنین نگرش هایی تا حدی شگفت انگیز توسط افراد طبقه ی کارگر مشترک است (کلری و همکاران ، 2013 ) و همانطور که دیدیم، تحقیقات کارواچو و همکاران . ( 2013 ) پیشنهاد می‌کند که طبقه کارگر ایدئولوژی‌هایی را تأیید می‌کنند که سیستم اجتماعی را تأیید و حفظ می‌کنند که از نظر مادی به آنها ضرر می‌رساند. این تصور که افرادی که از یک سیستم اجتماعی محروم هستند، احتمالاً از آن حمایت می کنند، به عنوان «فرضیه ی توجیه سیستم» شناخته می شود، که بر این باور است که «افرادی که از یک وضعیت معینی از امور بیشتر رنج می برند، به طور متناقضی کمترین احتمال را دارند که آن را زیر سوال ببرند، به چالش بکشند، رد کنند یا تغییر دهند» (Jost, Pelham, Sheldon, & Sullivan, .20133 , ). منطق این پیش‌بینی تا حدی از طریق نظریه ی ناهماهنگی شناختی ناشی می‌شود (فستینگر، 1957 )، این ایده این است که تجربه ی ظلم از نظر روان‌شناختی بااعتراض به سیستمی که باعث آن می‌شود، ناسازگار است. یکی از راه‌های کاهش ناهماهنگی ناشی از آن، حمایت قوی‌تر از سیستم است، به همان شیوه‌ای که کسانی که برای پیوستن به یک گروه یا سازمان باید مراسم آغاز ناخوشایندی را پشت سر بگذارند، به شدت به آن متعهد می‌شوند.

دو مطالعه در مقیاس بزرگ از داده‌های نظرسنجی (برانت، 2013 ؛ کاریکاتی، 2017 ) تردید قابل‌توجهی در مورد اعتبار این فرضیه ایجاد کرده است، و نشان می‌دهد که هر تمایلی برای افرادی که در انتهای یک سیستم اجتماعی قرار دارند به احتمال زیاد از سیستم حمایت کنند تا همتایان برترشان، در بهترین حالت، به دور از استحکام است. علاوه بر این، استدلال شده است که در هر صورت یک ناسازگاری نظری اساسی بین نظریه ی توجیه سیستم و نظریه ی ناهماهنگی شناختی وجود دارد (اووامالام، روبین و اسپیرز، 2016 ). با این حال، این واقعیت که افراد طبقه ی کارگر ممکن است بیشتر از همتایان طبقه متوسط ​​و بالای خود از نظام سرمایه داری حمایت نکنند، به این معنی نیست که آنها از سیستم حمایت نمی کنند. بنابراین، اهمیت یافته های کارواچو و همکاران ( 2013 ) لزوماً با نتایج گزارش شده توسط برانت ( 2013 ) و کاریکاتی ( 2017 ) تضعیف نمی شود. تمایل به مشروعیت بخشیدن به سیستم با داشتن تمایل قوی تر به انجام این کار نسبت به افرادی که از مزایای بیشتری از سیستم بهره می برند، یکسان نیست.

این یافته که ارتباطی بین طبقه ی اجتماعی و تعصب وجود دارد بر اساس تهدید اقتصادی نیز توضیح داده شده است. ایده در اینجا این است که اعضای اقلیت‌های قومی و مهاجران نیز تمایل دارند که از نظر موقعیت اجتماعی پایین باشند و بنابراین احتمال بیشتری دارد که با افراد طبقه ی کارگر برای شغل، مسکن و سایر خدمات رقابت کنند تا با افراد طبقه متوسط. یک راه قوی برای آزمایش توضیح تهدید اقتصادی این است که ارزیابی کنیم که آیا افراد طبقات بالاتر هنگام مواجهه با مهاجرانی که تحصیلات بالایی دارند و احتمالاً برای دسترسی به شغل و مسکن با آنها رقابت می کنند، تعصب دارند یا خیر. چنین آزمایشی توسط Kuppens، Spears، Manstead و Tausch ( 2018 ) انجام شد. این محققان بررسی کردند که آیا شرکت‌کنندگان با تحصیلات عالی نگرش‌های منفی نسبت به مهاجران با تحصیلات عالی ابراز می‌کنند، به‌ویژه زمانی که تهدیدی برای شغل خود پاسخ‌دهندگان برجسته می‌شود، یا با جلب توجه به چشم‌انداز منفی اقتصادی و یا با تلویحاً اینکه شایستگی‌های خود پاسخ‌دهندگان ممکن است در بازار کار فعلی ناکافی باشد. مطابق با فرضیه ی تهدید اقتصادی، مجموعه ای از مطالعات تجربی با شرکت کنندگان دانشجویان در کشورهای مختلف اروپایی نشان داد که نگرش به مهاجران زمانی که مهاجران دارای تحصیلات دانشگاهی نیز بودند، منفی ترین بود.»:

The psychology of social class: How socioeconomic status impacts thought, feelings, and behavior: Antony S R Manstead : Br J Soc Psychol: . 2018 Feb 28;57(2):267–291. Doi: 10.11. 2011/bjso.12251

به بعضی از برداشت های ذهنی دیگر در حاشیه ی این جریان باید توجه خاص شود، مثلا به این که وقتی پس از قائله ی داعش، مهاجران سوری بسیاری به غرب گریختند، جریان های راست افراطی آنها را دشمن تمدن غرب خواندند بی این که به نقش حکومت های غربی در ایجاد داعش اشاره کنند. برسازنده های رسانه ای نظریات توطئه، همیشه مهاجران را مرد و عمدتا مردان جوان نشان میدادند و آنها را بسیار خشن و متجاوز به زنان توصیف کردند گویی که خود داعش به همراه آنها به غرب آمده باشد. طبق معمول، بعضی رمزنگاره های پنهانی در این انعکاس رسانه ای وجود دارند که به اسم غربی داعش یعنی ISIS برمیگردند. این اسم حتی در املا برابر با نام یک الهه ی معروف فراماسونری است که پرورش دهندگیش ازجمله در پرورش جامعه مورد توجه است. "الما ماتر" به معنی مادر پرورش دهنده لقب مشترک ایزیس و کوبله الهه ی زمین در آسیای صغیر بوده است. ایزیس به عنوان مادر هورس خدای خورشید مصر، برابر با هاثور الهه ی زمین و مادر هورس در روایت مصری دیگری است. ایزیس، هاثور و کوبله هر سه تجسم گاو دارند چون زهدان زن شبیه سر گاو است، همچنین شبیه جامی که به صورت جام مقدس افسانه های فراماسونری، نمادین شده است. میدانید که گاو به خاطر شکل شاخ هایش جانوری قمری است. زهدان تکیه ی مستقیم بر مادرانگی دارد و مادر هم به وجود آورنده است و هم پرورش دهنده. تعجبی ندارد که آلماماتر یکی از عناوین اروپایی دانشگاه نیز بوده است. دانشگاه، خدمتگزاران نظام را ایجاد میکند و این خدمتگزاران بخصوص امروزه افکار عمومی را شکل میدهند و به مردم می آموزند که به چه چیزهایی اعتقاد داشته باشند، ازجمله اعتقاداتی که بر ضد خودشان است. بعد از این که این اعتقادات در اکثر مردم نهادینه شدند بقیه ناچار به اطاعت از جمع میشوند. صفت الما به معنی پرورش دهنده به ندرت در کنار "ماتر" به معنی مادر قرار میگیرد و بیشتر ترکیب "ماگناماتر" یعنی مادر کبیر را داریم که صفت کوبله و نسخه ی مشهورترش آرتمیس افسوسی است. آرتمیس الهه ی ماه در افسوس، تصویر رایجی از کوبله با ده ها پستان برای پرورش دادن فرزندان بسیارش یعنی انسان ها را داشت. آرتمیس افسوسی همچنین به زنبور عسل متشبه بود و کاهنه هایش ملیسا نام داشتند که فرم مونث نام زنبور عسل است. چون جامعه ی بزرگ انسانی یادآور جامعه ی بزرگ زنبور عسل و مورچه است و الهه حکم ملکه ی زنبورها و ملکه ی مورچه ها را دارد که با تخمگذاری جامعه را تولید میکند. در یک نظرگاه جهانگیر، الهه درواقع سمبل زمین است که کالبد فیزیکی همه ی انسان ها را به وجود می آورد. در افسانه های بابلی، چنین الهه ای معادل با تهامات مادر خدایان و هیولایی از جنس آب است که مردوخ پس از کشتن او جهان مادی را از جسد او آفریده است و به جهان نظم بخشیده است. بعد از این نظم بخشی موکل آب ها حئا است که مردوخ را با نیروی فکر خود ایجاد کرده و درواقع مردوخ فرم جنگجوی خود او است. حئا صاحب نماد دو مار به هم پیچیده به نشانه ی وحدت در تضاد است که در حالت به هم پیچیده دور یک عصا بعدا به یکی از فرم های او یعنی گیزیدا اختصاص یافته و تبدیل به هرمس یا مرکوری خدای عطارد در اساطیر یونانی-رومی تبدیل شده است. هرمس در مصر با تحوت خدای نرینه ی ماه تطبیق میشود که با جادو روح خدا-ازیریس را به درون رحم ایزیس میفرستد تا به صورت هورس متولد شود. هورس وظیفه ی جنگ با نیروهای تاریکی را دارد. در هند، هلال ماه و گاو نمادهای دائم شیوا خدای نرینه هستند اما او یک فرم مادینه ی هاویه گون دارد که در زمان به خواب رفتنشان فعال میشود و آن کالی الهه ی وحشتناک است که گردنبندی از سرها و دست های انسان میپوشد. همین گردنبند را در نگاره های کواتلیکو الهه ی مکزیکی داریم که فرزندانش به رهبری دخترش کویولخاهوکوئی، به او حمله میبرند و سرش را قطع میکنند تا از جسدش جهان مادی را بسازند. از محل سر قطع شده ی کواتلیکو، دو فواره ی خون بیرون می آید که به دو مار تبدیل میشوند که میتوانند همان دو مار حئا و هرمس باشند. در همین زمان از رحم الهه ی مقتول، خدای خورشید بیرون می آید و قاتلین را قتل عام میکند و ازجمله سر کویولخاهوکوئی را قطع میکند و به آسمان می اندازد که آن دراینجا تبدیل به ماه میشود. یادمان باشد که خورشید منبع نور است و قبل از آن جهان غرق در تاریکی بود. ماه هم اگرچه سرور شب تاریک است ولی از جنس نور خورشید است و دوگانه ی نور و تاریکی که همان یانگ و یین چینی است دوگانه ی نرینه و مادینه است و دوگانه ی تضاد مارها شامل این تضاد هم میشود. ماه نیمی تاریکی و نیمی نور است و بنابراین دختر الهه خود او است که با نورانی شدنش فرم قبلی خود را کشته است. تصویر معمول آرتمیس یا مینروا الهه ی یونانی-رومی ماه به شکل یک زن مردآسا بهره مند شدن ماه مادینه ی تاریک از نور نرینه ی خورشید را نشان میدهد و به همین دلیل است که آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید است. از طرفی تمثیل برابری الهه ی ماه با جسد مادر گیتی، ماه را ماده ی آفرینش نشان میدهد که خدای خورشید برای خلقتگری به او نیاز دارد. این خلقتگری در صورت تشبیه آن به خلقتگری توسط انسان با تولید فرزند در اثر جفتگیری، فرایند خلقت را به جفتگیری مرد و زن تشبیه میکند. در کتاب خنوخ گزاره ای وجود دارد که چنین تشبیهی را از طریق به هم آمیختن آن با طلوعگاه ها و غروبگاه های مختلف خورشید (مشارق و مغارب) دراماتیک میکند. خنوخ، از 6دروازه ی غروب یاد میکند و خورشید را به دامادی تشبیه میکند که برای دنبال کردن عروسش به سمت آنها میدود. ناز کردن عروس برای داماد و امتناع معمول زن از خوابیدن با مرد، باعث میشود تا معلوم نباشد خدای خورشید قرار است در کدام قسمت از جهان زیرین، الهه ی ماه را بیابد و به همین دلیل غروبگاه ها زیادند و از طرفی علت این که زمانبندی چرخه ی ماه در آسمان بسیار پیچیده تر از خورشید است هم همین امتناع به نظر میرسیده است. وقتی خورشید در جهان زیرین است ماه که از نور او نورانی شده است به آسمان میگریزد و خورشید آن زیر، اسیر نیروهای تاریکی جهنم میشود و تا فردا امکان نجات از جهان زیرین را نمی یابد. نبرد خورشید با نیروهای تاریکی در زیر زمین، همان نبرد مسیح با شیاطین در جهنم پس از قتل او است. روز مخصوص مسیح یعنی یکشنبه SUNDAY روز خورشید است و تولد او در کریسمس هم جانشین سالگرد تولد خورشید در طولانی ترین شب سال به یاد طلوعش از اوج تاریکی است. تمثیل مهمتر دیگر دراینباره تولد مسیح از باکره است. برج باکره در دایره البروج، سنبله است و علامت او یک حرف m را در کنار یک ماهی نشان میدهد. m,Mنشاندهنده ی آب و حرف اول لغت فنیقی "میم" به معنی آب است. پس علامت سنبله یادآور پیدایش حیات از کالبد یک الهه ی آبگون است. همانطورکه خورشید آغاز تاریخ است مسیح هم از این رهگذر آغاز جهان است و از روی ارتباط یافتن به ماهی و نامیده شدن به ایکتیس (ماهی) تصور میشود در اولین زمستان عصر فلکی حوت یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری از صورت فلکی حوت (ماهی) برمی آید متولد شده و روحش روح عصر حوت است که تصور میرود کمی بیش از 2000سال پیش آغاز شده باشد. از طرفی مسیح در زمان حضور خورشید در برج حمل (قوچ) به عنوان "بره ی خدا" قربانی میشود و این هم آغازی برای عصر جدید است. منتها این آغاز به یک عصر قبل تر و آغاز عصر فلکی حمل (بین 4000 تا 2000سال پیش) و زمانی انتقال داده میشود که ابراهیم، یک قوچ را به جای اسحاق قربانی کرد. قوچی که به جای اسحاق قربانی میشود، میتواند به داستان انجیل برنابا هم برگردد که یوحنای اسخریوطی حواری خائن، اشتباها به جای مسیح اعدام شد. ارتباط با قوچ دراینجا دلیل مشخصی دارد. نماد برج فلکی حمل یا قوچ، یک سر قوچ است که طوری ترسیم شده که شبیه نماد قیچی مانند پشت سر مار کبری است و اینطوری دوگانگی شاخ های قوچ هم به دوگانگی مارهای تضاد برمیگردد. این دوگانگی تضادآمیز در مورد مسیح، دوگانه ی کریست و انتی کریست یا مسیح و دجال است که دومی عین اولی و بنابراین به همان اندازه خورشید مانند است. در تمثیلی از قحطی بزرگ اروپا در سال های 1315 تا 1317 دوگانگی خورشید را با ظاهری بسیار نزدیک به سر قوچ یادشده میبینیم. فرشته ی مرگ، اختیار یک شیر بالدار را به دست گرفته و با تازیانه ای از جنس اژدها او را میراند. شیر حیوان خورشید است بخصوص شیر بالدار که مثل خورشید در آسمان پرواز میکند. شیر بالدار هم نماد بابل در کتاب دانیال است و پول پرستی و تجارت محوری را میرساند و هم شیر سنت مارک انجیل نویس است که انجیلش با محتوای مستقیم آموزه های پطرس قدیس، سنگ بنای کلیسای رم است. واسطه ی این دو، شیر بالدار ونیز، شهر بانکداران یهودی و مرکز تجاری است که در جریان جنگ های صلیبی، «اشرافیت سیاه» آن نفوذ زیادی روی دربار پاپ و جهان مسیحیت به دست آوردند. ظاهرا این قدرتگیری بابل در رم، همان قدرتگیری شیطان بر شیر بالدار با نماد اهریمنی اژدها است. در نتیجه ی این سلطه، دم شیر که به خاطر زنگوله ی رویش معمولا به مار تشبیه میشود، به اژدهایی آتشین بدل میگردد و خورشید اضافه ای بیرون میفرستد که همان دجال است. ربطش به قحطی این که انگار از زیادی آتش خورشید، خشکسالی آمده است. تصویر نیمه اسکلت مانند شیطان مزبور، اشاره به از قبر درآمدن مردگان در آخرالزمان مسیحی دارد. مردگان خوب، به شکل طبیعی زنده میشوند و مردگان بد به حالت نیمه پوسیده همچون فرشته ی مرگ که حالا زامبی های فیلم های هالیوودیند. بر اساس انجیل مورمون ها یکچنین اتفاقی قبلا با مرگ مسیح افتاده است: همزمان با مرگ مسیح، در نقاط مختلف زمین، زمین لرزه ها و طوفان های وحشتناک درگرفته و شهرهایی نابود شده اند و قبرها همه تخریب شده و مردگان از قبر بیرون افتاده اند. انجیل مورمون برخلاف آنچه امروزه ادعا میشود توسط کلاهبرداری به نام جوزف اسمیت نوشته نشده است و این از آنجا معلوم میشود که تناقض های بسیاری با زندگینامه ی جوزف اسمیت دارد. درست مثل بیشتر مسیحی های معمولی که هیچ وقت انجیل نخوانده اند مورمون ها و دشمنانشان هم اغلب هیچ وقت انجیل مورمون را نخوانده اند و ازاینرو کمتر کسی از خود پرسیده است که درحالیکه بزرگترین اتهام مردان مورمون، گرفتن همسران بسیار است، چرا باید جوزف اسمیتی که میگویند 50 همسر داشته است، توی انجیلش نوشته باشد داشتن همسر و صیغه ای غیر از همسر اصلی، گناه است؟! درواقع انجیل مورمون همانقدر جدید است که اناجیل چهارگانه و وقتی دنبال قبایل گم شده در امریکا میگردد دارد به این حقیقت که امریکا خودش یک نسخه از ارض موعود است نشانه میدهد. سفر مسیحیان از اروپا به امریکا همان سفر قوم برگزیده است و این قوم برگزیده درست مثل قبایل گم شده ی اسرائیل هنوز تابع وعده ی خدا به رهبری اولاد یوسف بر خود هستند. به همین دلیل هم مخترع این انجیل، جوزف اسمیت یعنی "یوسف ساخته شده" نام دارد چون یک نفر پشت اسم مستعار یوسف پیامبر، این کتاب را از خدا دریافت و درواقع از قول خدا جعل کرده است. نبرد مسیحیان در امریکا با سرخپوستانی که آنها را تارتار یعنی همزمان تاتار و جهنمی مینامند، همان نبرد بنی اسرائیل با کنعانیان در ارض موعود است و دراینجا خط و مرز مشخصی بین امریکا و بیشتر نقاط جهان نیست. تقریبا تمام خشکی های بالای خط استوا محل نبرد تمدن جدید با تارتاری تلقی شده اند و انگار خط استوا بیشتر از این که یک جدا کننده ی جغرافیایی باشد، مرز بین تاریخ و ماقبل تاریخ است.:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

امریکا در غرب دور اروپا و در آن سوی دریا جایی است که از دیدگاه اروپایی خورشید به جای مسیح در بیت المقدس آنجا میمیرد و درهمانجا از نو زنده میشود. با این مرگ و رستاخیز، جهان قدیم شامل تمدن های ماقبل مدرن ویران میشود و جهان از نو ساخته میشود و هرچه قبل از آن است از جنس تارتاروس یعنی جهنم تلقی میشود. اما خورشید نوین در قالب تمدن مسیحی، برای به دست آوردن ماده ی اولیه ی خلقت نوین، مرتبا در این جهنم غروب میکند و ممالک تارتاری و ماقبل تارتاری را استثمار مینماید. دموکراسی با برابر کردن خدایان انسانی و افراد معمولی، همین انتظار را به مردم معمولی میدهد و مردم همه مثل ابرپولدارها در جهنم فرو میروند تا بخت قمری را تصاحب کنند ولی بخت قمری از دیدرسشان خارج میشود و آنها را با شیاطین تنها میگذارد؛ چون مردم فراموش کرده اند حتی پولدارهای خورشیدی هم برخلاف آنچهه به مردم عادی نشان میدهند، هر روز دارند مثل خورشید در طمع ماه در میان شیاطین غروب میکنند.

حمزه و اسکندر: جایی که اسلام شرقی و دموکراسی غربی با هم تلاقی میکنند.

تالیف: پویا جفاکش

در 3 اکتبر سال 1986 میلادی –برابر با 13مهر 1365- یک فروند هواپیمای نظامی باربری ایالات متحده در جنوب نیکاراگوئه مورد اصابت موشک زمین به هوای روسی قرار گرفت و تنها بازمانده ی هواپیما که توانسته بود با چتر نجات به بیرون شیرجه بزند توسط دولت نیکاراگوئه بازداشت شد. او اعتراف کرد که هواپیمایش حامل سلاح های ارسالی امریکا برای شورشیان کنترا بوده است. این به یک رسوایی بزرگ علیه دولت رونالد ریگان تبدیل شد چون ظاهرا کنگره ی امریکا در اوایل سال 1984 کمک به کنتراها را ممنوع کرده بود. اما پرونده ای که دادگاه لاهه دراینباره تشکیل دارد مسئله را بسیار بزرگتر کرد. رای دادگاه تایید میکرد که امریکا به طور جدی به آموزش، مسلح کردن و قرار دادن امکانات مالی و تجهیزاتی در اختیار کنتراها پرداخته بود و با این حال، امریکا قطعنامه ای را که از این کشور درخواست میکرد رای دیوان دادگستری لاهه درباره ی نیکاراگوئه را محترم بشمارد در شورای امنیت وتو کرد. واحدهای کنترا به قاچاق مواد مخدر بخصوص کوکائین از کلمبیا به ایالات متحده میپرداختند و سازمان سیا که مخزن تامین بودجه ی شورشیان کنترا بود در این تجارت دست داشت. این موضوع را سناتور دموکرات، جان کری افشا کرد. تحقیقات کری و دستیارانش نشان داد کنتراها پوششی برای قاچاق مواد مخدر کارتل ها به امریکا و با همدستی سیا هستند. سال ها بعد بازرس کل سیا قاچاق مواد مخدر به امریکا توسط کنتراها را تایید ولی نقش سیا را پنهان کرد. علاوه بر اینها این پرونده فقط یقه ی امریکا را نگرفت و به سرعت پای انقلاب نوپدید ایران را نیز به میان کشید. انقلاب های ایران و نیکاراگوئه تقریبا دوقلو بودند. به فاصله ی کمی پس از انقلاب ایران در اواخر 1357شمسی، در 1358 انقلاب نیکاراگوئه غلیه دیکتاتوری سوموزا به وقوع پیوست و دنیل اورتگا رئیس جمهور جدید شد. از همان ابتدا دولت موقت مهدی بازرگان، به صراحت از دولت جدید نیکاراگوئه حمایت کرد و پس از سقوط بازرگان هم این همدلی ظاهری ادامه داشت و حتی میرحسین موسوی در زمان زمامداری خود شخصا به آنجا سفر کرد و با مقامات دیدار کرد. هر دو حکومت نیکاراگوئه و ایران با امریکا مشکل پیدا کرده بودند. اما درحالیکه دولت نیکاراگوئه آشکارا به امریکا التماس میکرد که او را به رسمیت بشناسد و با دولت جدید ارتباط برقرار کند، ایران وانمود میکرد که خودش رابطه با امریکا را قطع کرده است. با این حال، کشف ارتباطات مخفی ماجرای موسوم به ایران-کنترا نشان داد که در سیاست، ممکن است آنهایی که با ظاهر با هم دوستند در باطن مثل دشمن باشند و آنهایی که در ظاهر دشمنند، ممکن است در باطن دوست باشند. بعد از بحران گروگان گیری افراد سفارت امریکا در تهران، ریگان تصمیمات عجیب و غریبی برای صدمه زدن به ایران به محض پیروزی در انتخابات اتخاذ کرده بود ولی اسرائیلی ها که آشکارا در رقابت انتخاباتی پیش رو جانب او بودند پیشنهاد وسوسه کننده تری به او دادند. آنها به ریگان گفتند که به حکومت جدید مذهبی ایران برای ریشه کن کردن کمونیست ها در ایران نیاز دارد و آنها باید بمانند ولی علاوه بر آن، این رژیم میتواند کمک ریگان در از سر راه برداشتن رقیبش کندی باشد. قرار شد امریکا به ایران بر ضد عراق اسلحه بفروشد و ایران در عوض اینقدر گروگان ها را نگه دارد که کندی بی آبرو شود و فقط بعد از تحلیف ریگان، گروگان ها را آزاد کند. حتی حسن کروبی (برادر مهدی کروبی) که از طرف امام خمینی برای مذاکره با امریکایی ها رفت از شنیدن این پیشنهاد یکه خورد چون فکر میکرد امریکایی ها میخواهند در ازای آزاد کردن گروگان ها به ایران اسلحه بفروشند و فکر نمیکرد این حد از خیانت به هموطنان برای رهبران امریکا عادی باشد. با این حال پیشنهاد ریگان پذیرفته شد و آنچه باورنکردنی است این که برای دور زدن دولت کندی، ایران پولش را به کنتراها داد و وردست های ریگان از طریق اسرائیل به ایران اسلحه فروختند. ("میهمان ناخوانده؟: مرور ماجرای سفر رابرت مک فارلین به ایران از طریق اسناد امریکایی": سرگه بارسقیان: آگاهی نو: شماره ی 11: بهار 1402: ص9-176)

رفتار ایرانی ها در این زمینه از دید خودشان غیر اخلاقی نبود چون مغز متفکر جریان ایرانی در این بده-بستان، هاشمی رفسنجانی بود که با تفکرات مشابهی موفق به حذف دولت بازرگان و جریان او یعنی نهضت آزادی شده بود. کافی است به خطبه های نماز جمعه ی او در 13 آبان 1362 و بعد از تخریب و غارت دفنر نهضت آزادی و کتک خوردن افراد آن با حمله ی افرادی که خود را حزب الله مینامند توجه کنید:

« مردم هم ریختند آنجا. البته من تایید نمیکنم که مردم بروند. خود ما عاجز نیستیم. میتوانیم جلوی آن را بگیریم. مردم رفتند. دیگر حالا این مردم ما از اول اینطور بودند. ما از روز اول کارهایمان را خود مردم جلو میرفتند و انجام میدادند. حالا دیگر دولت مسلط است و نیاز زیادی نیست ولی ما دیگر به مردم اینقدر هم نمیتوانیم زور بگوییم.»

«مردم» شنونده اینقدر خوششان آمد که به هیجان درآمدند و اقدام به سر دادن شعار «مرگ بر ...» کردند که هاشمی دخالت کرد و گفت:

«شعار ندهید. استحقاق مرگ را ندارند و من این حرف ها را جهت روشن کردن شما میگویم. من جزو دلسوزان اینها هستم. اینها سوابقی دارند و ما دلمان میخواهد تا آخر با ما باشند. اما من این نصیحت را میکنم. به آنها، به خانواده هایشان نصیحت میکنم که جلو آنها را بگیرند. اینها دارند اشتباه میکنند. اینها کارشان به جایی میرسد که فردا مثل محارب در مقابل جمهوری اسلامی قرار بگیرند.»

هاشمی بعد از آن چند بار دیگر نصیحت دلسوزانه اش را با کلماتی دیگر تکرار کرد و بلاخره یکی از معدود حرف های راستی که در عمرشان زده است را به زبان آورد:

«اگر این انقلاب روزی نیاز به خفقان پیدا کرد خفقان پیش می آوریم. اما امروز ایجاب نکرده. هنوز ملت ما و اکثریت مردم که رایشان دموکراسی میسازد اینها با انقلابند.»

مجله ی آگاهی نو (پیشین) در مقاله ای به نام «زنده باد اقلیت» (ص59) این خطبه را تکرار کرده و در ادامه نوشته که چطور نامه ای منسوب به امام خمینی بر ضد نهضت آزادی، تقریبا کلک نهضت را کند و وقتی نهضت، نامه را جعلی خواند، موسسه ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی، از آنها شکایت کرد و اتهامی به اتهاماتشان افزوده شد اما بعدها در ششم اردیبهشت 1402 همان موسسه ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی که حالا تحت کنترل سید حسن خمینی معلوم الحال است اسنادی را منتشر کرد که نشان میداد امام در باطن با نهضت بود و حتی پنهانی به آنها رای میداد ولی لابد دلش نمیخواست با رای الکثریت مخالفت کند که گذاشت سرنگون شوند. عجبا! امام خمینی بسته به این که موسسه ی نشر اسنادش را چه کسی داشته باشد، شخصیتش تغییر میکند. همه میدانیم که سید حسن خمینی ژست دموکراسی دارد. بنابراین میتوانیم بگوییم از گردونه ی پیشرفت انقلاب عقب مانده است. چون همانطورکه به قول نویسنده ی مقاله، هاشمی رفسنجانی در آن خطبه «آینده را پیشبینی» کرده بود، حالا دیگر زمان «دموکراسی» نیست و زمان «خفقان» است. پس دقت کنید که هاشمی از کلمه ی «شورا» و حتی کلمه ی «جمهوری» استفاده نکرده بود. دقیقا گفته بود: «دموکراسی». همان کلمه ای که برای امریکایی ها و مستعمرات اروپاییشان مقدس است و سنگ آن را به سینه میزنند. همانطورکه دشمنی انقلاب ایران با "امریکا" همیشگی نیست و در جاهایی مثل ایران-کنترا انقلاب با این «دشمن» بر ضد دوست متحد میشود، دلیلی ندارد دشمنیش با مقدسات آن مثلا دموکراسی هم همیشگی باشد و جایی که به درد بخورد، مثلا نابود کردن اقلیت به کمک اکثریت، این مقدسات خیلی هم خوبند. بله؛ انقلاب ایران، ضد امریکایی است. ولی برخلاف آنچه ادعا میکند روی یک بنیاد امریکایی سوار است و همانطور وارث برحق این بنیاد است که انقلاب امریکا وارث بنیاد انگلیسی خود است. یادمان باشد امریکا به نام خدا انقلاب کرد و نام خدا را بر دلارش حک نمود: «خدا با ما است». انگلستان که خود علیه کلیسای کاتولیک طغیان کرده و آنگاه پادشاه بریتانیا را تنها جانشین برحق خدا بر زمین دانسته بود، با خیانت به خدا و دین مسیح، طغیان امریکا با ادعاهای مشابه علیه خود را توجیه کرد و چرا بعد از خیانت امریکا به مذهب مسیح که پیامبر محترم ایرانی ها هم هست، ایران بعد از انقلاب علیه عمال امریکا وظیفه ی بازگشت به مذهبی که روش و اصولش را امریکا و بریتانیا به همه یاد داده اند نداشته باشد؟ واقعیت این است که این اصول را خود مسیحیت و ریشه ی یهودیش تعیین کرده اند و اسلام ایرانی هم قصد احیای حکومت خدای یهود و مسیح را دارد و اگر کمی دقت کنید میبینید که انقلاب مذهبی ایران اصلا در اتفاقات فوق، به بنیاد مذهبی خود خیانت نکرده است. در اسلام نوین، درست مثل یهودیت و مسیحیت و دیگر سوغات آنها یعنی هندوئیسم، رهبران مذهبی جانشینان پیامبران خدایگونند و پیامبران مزبور به عنوان کسانی که در مرز انسان و خدا قرار دارند تفاوتی با فرشتگان ندارند.

در انجیل، کلمات یکسانی برای نبی انسانی و فرشته استفاده شده که معنی پیامبر یا پیغامبر میدهند. چون هر دو گروه مامورند پیام خدا را به انسانها برسانند. کلمه ی انجلوس در لاتین به معنی فرشته با لغات "انگیرا" به معنی کاهنان کیش آگنی خدای آتش در هندوئیسم و "اینگیروس" یا کاهنان کیش آتش در ایتالیای رومی قابل تطبیق است. همه ی این لغات مرتبط با اگورا در لاتین به معنی پیک هستند که منشا نام "آگنی" نیز میتواند باشد. "آگورا" خود از ریشه ی نام "آسور" خدای باستانی سامی است که یکی از صورت های اسمش در عبری، "آذر" به معنی آتش است که احتمالا مبنای ربط پیغامبر با کیش آتش میباشد. "گورو" به معنی مربی در تمرینات مذهبی هم باز ریشه در همین آگورا دارد. کلمه ی دیگری که در یونانی و عبری برای پیامبر استفاده میشود، پروفیت است که این یکی هم قابل تطبیق با "پروهیتا" عنوان کاهنان مراسم قربانی در آتش برای ویشنو است. دلیل، جهانبینی یهودی است که مذهب خود را طغیانی علیه فرزندان فرشتگان هبوط کرده یا نفیلیم میبینید. این موجودات به سرافیم هم معروف بودند که قابل ارتباط یابی با ساراف به معنی فرشته است. کلمه ی مزبور معنی مار هم میدهد. شکل هندی آن "سارپا" به معنی مار است. [ممکن است شرپاها یا راهنمایان محلی کوهنوردان در هیمالیا به این خاطر به این نام خوانده شوند که به عنوان راهنمایان کوره راه ها معادلی برای راهنمایی های کاهنان مار صفت در راهنمایی مومنین در کوره راه های دنیای مادی باشند.] سرافیم یا فرشتگان نافرمان به عنوان شیاطین، دار و دسته ی مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن هستندد که در پیشگویی های آخرالزمانی به صورت اژدها نیز نمود می یابد. شیاطین نیروهای جهنمیند و جهنم محلی آتشین است. یکگ دلیلش این است که شکل قبلی خدا که خدا در قالب یهوه علیهش مبارزه میکند یک خدای خورشیدی بوده است. یهوه با ال یل الی یا اله یا الوهیم تطبیق میشود و الی حتی در اسم تبدیل به هلیوس خدای خورشید یونانی-رومی شده است. ارتباط رب النوع ها یا عناصر مذهبی ادیان پیشین با آتش هم در ارتباط با آتشین بودن خورشید است. جانور خورشید، معمولا شیر است و یهوه خدای یهود، هنوز به شکل شیری ترسیم میشود که گهگاه در آثار هنری به صورت دشمن مار و اژدها ظاهر میگردد. روز مقدس یهوه یعنی شنبه در بین هندوها هم روز ناراسیمها یا خدای شیر شکل است. روز قبل یعنی جمعه برای هندوان روز سشا یا مار چند سر دریایی هاویه است. نام این مار، قابل ارتباط یابی با عدد شش (6) است همانطورکه جمعه ششمین روز هفته است. یهوه جهان را در شش روز آفرید و روز هفتم استراحت فرمود. بنابراین تا جمعه خلقت تکمیل شده بود و 6 نمادی از خلقت شامل رهبران آن یعنی ارباب انواع است که فرشتگان ساکن در زمین میباشند. ازاینرو است که فرشتگان نیز باید ظواهر 6گانه داشته باشند که با توجه به بی پا بودن کرم ها، دو پا بودن پرندگان و چهارپا بودن پستانداران (شامل انسان) که پیشرفته ترینند، انتظار میرود فرشتگان 6دست و پا داشته باشند. خدایان هندو بر این اساس 4دست دارند و دو پا. فرشتگان مسیحی، به جایش دو پا و دو دست و دو بال دارند و بال ها، جای دست های اضافه را گرفته اند. فرشتگان کمک های خدا هستند که پیشتر و هنوز ارباب انواع یا رب النوع ها بوده اند و حکم خدایان مذاهب شکست خورده و منحل شده را دارند که الان به خدا خدمت میکنند. تفاوت وضعیتشان این است که حالا دیگر به اراده ی خود عمل نمیکنند و هرچه ارباب جدید بخواهد انجام میدهند و وقتی از آنها سکوت خواسته شود تمکین میکنند.:

“ANGELS- THE MESSENGERS OF HARI-VASU/ELI-YAHU”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 7 NOV 2010

این تمکین، هنوز در تمکین نیروهای جهنمی حاکم بر سیاست مدرن به هر نیروی سیاسی ای که خود را الهی بخواند تکرار میشود با این توضیح که تا قبل از مسیحیت و بازسازی او از یهودیت، عناصر «پیشین» هیچگاه خودشان را جهنمی تصور یا توصیف نکرده بودند و فقط به خاطر جهنم سازی مسیحیت و یهودیت از هرآنچه قبل از آنها وجود داشته، هست که شما الان اجازه دارید موقع به خدمت گرفتن عناصر نظام پیش از خود در راه خدا، شیطانی ترین هایشان را فرشته گون ترینشان تلقی کنید و مورد استفاده قرار دهید. اما چه مکانیزمی توجیه میکند که حتما باید عناصر نظام پیشین جهنمی باشند تا مطمئن باشیم که نظم خدایی فقط از میان آنها برخواهد خاست؟! این کاملا به غنوصی گری مسیحی و بنیاد آن در نگاه بدبینانه به جهان اطراف انسان در دنیای ابتدایی مشرکین برمیگردد.

دنیای انسان اولیه دنیای خطرناک، کابوس وار و وحشتناکی بود که هیچ کس انتظار نداشت در آن بهشت بسازد. تمام مذاهب اولیه بر لحظه ای که انسان از بهشت اخراج شد و به این زمین جهنمی افتاد افسوس میخورند و آن را به اشتباه انسان یا انسان هایی که به خدای آسمان خیانت کردند میخوانند. تورات هم داستانی درباره ی اخراج از بهشت دارد با این تفاوت که آن متعصب هایی که تورات را تفسیر میکنند پادوهای کابالیست هایی هستند که معتقدند آدمی که از بهشت اخراج شد خود خدا در برترین تجسم خود بود. یهوه در کابالا برابر با آدم کدمون است که تمام جهان بدن او است و در میان موجودات جهان بیش از همه در انسان تجلی یافته است. سقوط او به زمین در حکم همان خواب روز هفتم یهوه است. شش روز پیشین خلقت نماد تقسیمبندی 6گانه ی حیات در زمین است که هر روز به یکی از آنها تعلق دارد. از دید یهود، این 6 نوع موجود زنده، گیاهان، بی مهرگان، ماهیان، خزندگان (شامل قورباغه و وزغ و سمندر)، پرندگان و پستانداران هستند. اوفیت ها و شیثی ها این 6 نوع آفرینش را به 6پسر یلدابهوت (یهوه) نسبت میدهند و معتقدند یلدابهوت خود در هفتمین پسرش که نماینده ی نوع بشر است تجسم یافت و به همراه اشتباهات او به زمین جهنمی سقوط کرد. از اینرو 6پسر دیگر از نوع انسان متنفرند و آفریده هایشان تا جای ممکن با بشر دشمنی میکنند. این 6 پسر قابل تطبیق با 6 سونگ یا مفتخران اولیه در اساطیر چینی هستند. پسر هفتم به خاطر معادل بودن با آدم دوجنسه ی اولیه که در کنار موجودات دارای جنسیت های نر و ماده ظهور کرد، در اساطیر هندو به صورت یک موجود دوجنسه که بعد از 6زوج پدید آمد معرفی شده است. درست مثل یهودیت، در هندوئیسم و بودیسم هم این نفر هفتم از بقیه الهی تر است. برای همین، در بودیسم، 7بودای پیاپی داشتیم که فقط هفتمینشان یعنی ساکیامونی یا گئوتمه آنقدر اهمیت یافت که مصدر تمام تعالیم مهم بودیسم تلقی شود. درحالیکه هدف این ادیان از نفر هفتم، پوشش دادن همه ی انسان ها است، مفسران عتیق تورات، معمولا گوییم یعنی نا یهودیان را در زمره ی آفرینش ششم یا پستانداران قرار میدادند و روحشان را حیوانی میشمردند و معتقد بودند فقط ارواح بنی اسرائیل بهره ای از روح یهوه برده و انسان واقعی فقط از بین یهود برخواهد خاست. با این حال، از دید مسیحیان، خیزش انسان آرمانی از یهودیت یک بار اتفاق افتاده و آن مورد عیسی مسیح بوده است. دقیقا یک روز بعد از استراحت یا مرگ مثالی خدا در روز هفتم (شنبه)، مسیح که همان یهوه در هیبت بشر بود، از جهان مردگان بازگشت درحالیکه روز قبل یا همان شنبه را در حال جنگ با شیاطین در جهان زیرین گذرانده بود. یکشنبه روز خورشید است و مسیح هم یک خدای خورشیدی است. ربط اینها به نقش بالای کلیساهای مصر در دکترین مسیحی و برخاستن انجیل مرقس که شامل تعالیم راستین پدر کلیسای رم یعنی پطرس شمرده میشد از مصر است. در اساطیر مصری، زمین در آغاز خلقت خود دقیقا مشابه یک جهنم است. ذرات نور که از آسمان اخراج شده اند از طریق دالانی در کوهی که عمود آسمان و واصل زمین و آسمان است، به جهان زیرین تبعید میشوند و درآنجا در اثر قدرت گرفتن بر اثر نبرد با شیاطین به صورت پتاح درمی آیند. پتاح یا خدای خالق، در جهان زیرین دالان هایی حفر میکند که گذرگاه خورشید میشوند. خورشید که از قدرت گرفتن هرچه بیشتر نور به وجود می آید از تونلی در شرق بیرون می آید و در سطح زمین با سباعو یا نیروهای تاریکی میجنگد و این الگوی خلقت نوین میشود. این جا پتاح به خورشید طلوع یا هورس کودک تبدیل شده که رستاخیز خورشید غروب یا آتوم به جای نورهای در حال تبعید به زیر زمین است. آتوم در نام همان آدم و معادل آدم کدمون کابالا است. هم آتوم و هم پتاح در قبطی یو خوانده شده اند که همان یاهو یا یهوه ی بعدی است. آتوم به خاطر خورشیدی بودنش خدایی شیرشکل است و مسیری هم که از آن به زیر تبعید میشود به یک نیروی شیر شکل تشبیه میشود. شو خداوند هوا به شکل شیر است. او و خواهرش تفنوت بین قب (زمین) و نات (آسمان) حایل میشوند و آنها را از هم جدا میکنند و از این جهت هر دو در کوه کیهانی تجسم میگیرند. آنها یک نفرند و آن همان آدم دو جنسه ی اولیه است که حوا هنوز از دنده ی او به وجود نیامده و با او زنانگی از مردانگی جدا نشده است. چون شیر به صورت تمثیلی یک موجود دوجنسه است. خود شیر، ماهیت مذکر دارد ولی دم مارمانندش مونث است. دراینجا ارتباط مارگونگی و تانیث، هنوز در ارتباط با تصویر هاویه ی نخستین به صورت یک اژدهای مادینه ی دریایی به نام تهامات در اساطیر کلده است. بعد از اخراج نور نظم بخش از آسمان به زمین، آسمان تاریک حکم این هاویه ی مادینه را می یابد و الهه نات میشود درحالیکه زمین به خاطر دریافت نور مذکر، نرینه میشود و قب نام میگیرد. محل پیدایش زمین همان محل اتصال زمین و آسمان است و فرج آسمان برای این تولد، صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر محل ستاره ی قطبی یا عمود آسمان است. هم دب اکبر و هم دب اصغر با هفت ستاره مجسم میشدند که مابه ازاهای همان 7 موجود مجسم کننده ی هفت روز آفرینشند. به عنوان روح قطب شمال و جایی که موجود دوجنسه از آن به زمین فرود آمد، تااورت الهه ی قبطی دب اکبر، هنوز ارتباطی با شیر شو دارد ولی به عنوان مادر خلقت بودن، اژدهای مادینه ی بابلی هم هست و به همین دلیل در تصویر خود، مابه ازاهای مصری اژدهای دریایی یعنی اسب آبی و تمساح را هم جای میدهد که اتفاقا مابه ازاهای آبزی شیر هم هستند. تصویر کلی، شیر و انسان –موجودات آدم کدمون دوجنسه- را در ترکیب با اسب آبی به عنوان نسخه ی مادینه ی اژدها و تمساح به عنوان نسخه ی نرینه ی اژدها قرار میدهد با این تفاوت که این اسب آبی دوپا با دم تمساح خود، جای نیروهای نرینه و مادینه در بدن شیر را عوض میکند. علت این است که او با به وجود آمدن از ستارگان نوری در بستر تاریک، هنوز ارتباطی با خدای نرینه ی نور دارد و زایشش حاصل ازدواج یهوه با نیمه ی مادینه ی خود در یهودیت یعنی شخینا است. در افریقای سیاه و ازجمله در بین ماسایی ها معمول بود که مرد بعد از ازدواج با همسرش برای یک ماه، لباس زنانه میپوشید تا زن ها را درک کند و اژدهای مادینه ی ما هم، نیمه ی زنانه ی خدایی بود که نیمه ی مردانه اش هم به طور صوری زن شده بود تا با او ازدواج کند. این همانند همان هفت تجلی خدا به صورت هفت پسرش در یک کالبد مادینه چون دب اکبر است که با خودش میشود هشت تا و بعد در زمین به صورت یک وجود نهم درما آید که پتاح است. به همین دلیل، عدد پتاح 9 است و کلمه ی پوت که همخانواده با نام پتاح است در قبطی به معنی عدد 9 است. یک نتیجه گیری طبیعی بعد از شکل گیری این قصه این بوده که این موجود نهم بیش از این که آسمانی باشد، آبی است و در اثر نظمی که به مرور به وجود آمده آبی شده است. در این مورد توجه داریم که اسب آبی از دید مصریان، نسخه ی آبزی گاو است و گاو اهلی شونده ی علفخوار نتیجه ی زمینی شدن اسب آبی وحشی علفخوار است. هاثور الهه ی زمین هم که هورس خدای خورشید موقع طلوع از رحم او متولد میشود مجسم به گاو است و قاعدتا تا زمانی که اسب آبی گاو نشده باشد پتاح هم خورشید نمیشود. پس کلیت آفرینش مثل تهامات مادینه که از جنس آب نماد هاویه بود، هاویه ای و بی نظم و ازاینرو جهنمی بود و فرزند متولد شده اش هم موجودی آبزی بود که باید به همراه آفرینش کم کم زمینی میشد. پتاح نیز ازاینرو به شکل های قورباغه و جعل (سوسک سرگین غلتان) ترسیم میشد؛ جعل، به خاطر این که بعد از طغیان های نیل، در مناطق گلی حاشیه ی آب ها در حال فعالیت دیده میشود، و قورباغه، به خاطر این که اول یک موجود ماهی شکل است که فقط در آب میتواند دوام بیاورد و کم کم به یک چهارپا تبدیل میشود و از آب بیرون می آید. ازآنجاکه آب های بی نظمی نمادی از جهنمند که به جهان زیرین هم تشبیه میشود، خورشیدی که از جهان زیرین بیرون می آید، همان یهوه ی از خواب بیدار شده و مسیح درآمده از قبر است که حکم انسان آرمانی را دارد و جهان قبل از پیدایش این انسان، جهانی جهنمی است که خود خدا در آن سقوط کرده و انسان خداگون هم در آن سرشتی جهنمی دارد.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

در داستان مسیحیت، اورشلیم به عنوان نسخه ی زمینی بهشت، جانشین آسمانی میشود که نورش به زمین جهنمی تبعید میشود و خودش هم جهنمی و تاریک میگردد. طبیعتا آن نور اخراجی که نور مسیحیت است، از اورشلیم الهی به قلمرو به شدت دوزخی و جهنمی رم باستان میرود تا مثل پتاح که در دوزخ زمین نیرو گرفت، با تغذیه از جهنم مشرکانه ی روم رشد کند و قوی شود و بعد با طی همین مراحل، به بریتانیا، امریکا و بلاخره ایران منتقل شود. در تمام مناطق سر راه آدم ها هستند. ولی قرار نیست این آدم ها متحول و به انسان آرمانی تبدیل شوند. چون انسان آرمانی فقط یک نفر است: مسیح. یکشنبه ی مقدس او فقط در آخرالزمان اتفاق خواهد افتاد و تا قبل از آن، خدا فقط جایز است به صورت یک موجود جهنمی مرده وسیله ی تغذیه ی نیروهایی جهنمی باشد که نیروهای جهنمی مخالف را سرکوب کنند تا روزی که آن مسیح بیاید. در ایران هم هنوز قرار است مسیح بیاید منتها این بار همراه یک منجی آخرالزمانی دیگر یعنی مهدی و به عنوان سرباز مهدی. چه روزی؟ جمعه؛ یک روز قبل از مرگ خدا؛ آخر میدانید که؟ خدا از دید اسلام نه میمیرد و نه حتی میخوابد. ولی این دلیل نمیشود که خدا جهنمی نباشد. بنابراین نه در شنبه بلکه در جایی که آفرینش با وحوش به کمال خود رسید ظهور میکند تا آدم ها هم سطحی بالاتر از حیوانات غریزی زمینی نداشته باشند و در شرایط جهنمی به سر ببرند. پس نیروهای الهی که ادعای جانشینی مسیح و مهدی را دارند، جز یک مشت خدعه های شیطانی، چیزی برای ماندن در حکومت در چنته ندارند و چاره ای هم ندارند؛ آنها باید بقا داشته باشند تا وقتی مهدی و مسیح ظهور میکنند به آنها سرباز و نیرو بدهند. در این شرایط هر کس که ادعای جانشینی مسیح را کند عملا تبدیل به دجال و ضد مسیح میشود ولی او دارد به مسیح خیانت نمیکند بلکه فقط دارد با به واقعیت تبدیل کردن پیشگویی های مسیحی به مسیحیت لطف میکند و درواقع قانون دنیا از دید خالقان مسیحیت را تایید میکند. بنابراین هر کسی که بخواهد انسان ها را به جهت هدف راستین دین سابق که به انسانیت رساندن بشر است هدایت کند ناچارا باید خارج از حیطه ی شرعی مذاهب موجود ظهور کند.

شبیه همین حرف را اخیرا دکتر مطهرنیا در میزگردی در دانشگاه تهران با حضور دکتر زیباکلام زد ولی باز هم به کوچه ی علی چپ زد و در جواب آدرس غلط مطرح شده ، با یک آدرس غلط تر راه را طولانی تر کرد. در ابتدای میزگرد، روزنامه نگاری با نام فامیل "زارع" پشت تریبون رفت و حرف هایی درباره ی حقوق زد که دقیقا همان حرف های دکتر سیدجواد طباطبایی بودند: ایرانشهری تلقی کردن سنت سیاستنامه نویسی و حسرت خوردن بر از بین رفتن آن در اثر حمله ی مغول، محکوم کردم حقوق غربی عدلیه ی داور در دوره ی پهلوی اول و دفاع از اصلاح حقوق فقهی با عنوان بومی بودن آنها. دکتر مطهرنیا در پاسخ به زارع، ضمن درود فرستادن به بعضی استادهایی که زارع نام برده بود و چند استاد دیگر، ولی بی هیچ موردی از نام بردن از دکتر طباطبایی، یادآوری کرد که دانشگاه از آکادمی افلاطون شروع شده و افلاطون شاگرد سقراطی است که علیه خدایان طغیان کرده و خود افلاطون در نوشته هایش از این طغیان به نیکی یاد میکند؛ اگر قرار بود دانشگاه به مدل حوزه های علمیه با علوم دینی کار کند دیگر چه نیازی به بودن دانشگاه است؟ دانشگاه همین الان هم تولیدی خوبی ندارد؛ افرادی مدرک دکترا میگیرند که سواد خوبی ندارند؛ دانشگاه الان فقط مدرک فروشی است و سواد آدم ها را مغزدار بودن حرف هایشان تعیین میکند نه مدرکشان؛ «ول کنید مدرک دکترای من را؟ دکتر فلانی! هوفف.»؛ اگر الان به موضوعات شرعی برگردیم دوباره باید بحث علم را دینی کنیم و بگوییم این علم مسیحی است و آن علم یهودی است؛ تمام نظریه پردازهای بزرگ دنیا از کسینجر گرفته تا هانتینگتون، یهودی بوده اند و حتی در ایران هم هیچ نظریه پردازی نیست که تحت تاثیر این نظریه پردازان جهانی نباشد، پس آیا ممکن است به نام بازگشت به علوم اسلامی، این افراد را از دانشگاه حذف کرد؟ خلاصه دکتر مطهرنیا دعوت کرد که دانشگاه را به جایگاه اصلیش برگردانیم نه این که با دچار کردن دوباره اش به علوم دینی، بیشتر به مرگش کمک کنیم. ولی همین آقا دعوت خود به به روز بودن را بهانه کرد تا جواب آنهایی را که خرده گیری هایی به آینده نگری او کرده بودند بدهد. مطهرنیا قبلا حرف های عجیبی زده بود درباره ی این که در آینده ی نزدیک، هیچ نخبه ای نخواهد مرد و اطلاعات مغزش موقع مرگش در یک روبات ذخیره خواهد شد و از او باز هم استفاده خواهد شد، مردم به مریخ خواهند رفت و در آنجا پایگاه خواهند زد و هوش مصنوعی چیزی ابتدایی ای است و برای همین در اختیار مردم قرار گرفته چون قدرت ها از نیروهایی فراتر از هوش مصنوعی بهره مند شده اند و قس علی هذا، که اگر کسی به اینها خیالپردازی نگوید عجیب است. ولی مطهرنیا در جواب منتقدان گفت: «شما میگویید مطهرنیا متوهم است که میگوید انسان به مریخ میرود. دیدید که بعد از من ترامپ هم گفت امریکا میخواهد در مریخ پایگاه بزند. حالا من متوهمم یا شماها که در زندان تاریخ محدود شده اید؟!» اما نگفت که از کی تا حالا ترامپ و ایلان ماسک راستگو شده اند؟ آیا هرچه آنها میگویند درست است؟ سفر به آسمان هنوز یک امر قدسی است چون آسمان برای افرادی که در ظاهر جملات دینی گیر افتاده اند جانشین قلمرو خدا است و برای همین است که امریکا و شوروی کافر این قدر با هم رقابت میکردند که در آسمان هر کدام از دیگری بالاتر برود. جهان معنویت جای خود را به یک آسمان تاریک قدسی زده شده داده است و وقتی آسمان مادی میشود، تعالیم آسمانی هم مادی میشود. همان جهانبینی مسیحی سر جای خود باقی میماند با تغییراتی در جهت جهنمی شدن بی هیچ بازگشتی. خدای خورشیدی همچنان در قالب عیسای تاریخی انجیل، انسان باقی میماند ولی در حد یک نفر که یک بار آمد و زندگی کرد و مرد و هیچ معجزه ای هم نداشت؛ رفته است و دیگر برنمیگردد. بقیه ی جهان همانطوری جهنمی و حیوانی میماند بی هیچ منجی ای. آدم ها هم یک مشت جانور بدبختند که اسیر ژن هایشان هستند و آنها تعیین میکنند آنها چطور باشند. انسان ها هیچ فرقی با جانوران ندارند و حتی وقتی به هم وفادارند هم هنوز در حد زوج های نر و ماده ی پرندگانند که به هم وفادار میمانند. این نظریه پردازی ها همه دنباله ی داروینیسم انگلیسی است که تعیین کرد جانوران بسیار ابتدایی در حد کرم، بدون تغییر محتوای خاصی تدریجا به تمام جانوران امروز جهان متحول شده اند و از شاخه ی خانواده ی میمون این تحولات هم انسان بیرون آمده است. این یکی از همان انحطاط های شیطانی بریتانیا بود که امریکا در مقابلش ایستاد و هنوز هم بخشی از آن به شدت می ایستد. ولی این ایستادگی هم برنامه ریزی شده و بر اساس تز سیاسی لزوم تولید سوپاپ اطمینان (اپوزیسیون خودی) است چون حتی این که الان امریکایی ها انگلیسی صحبت میکنند نتیجه ی قدرت داشتن همان اشرافیت انگلیسی درآمده از فراماسونری بریتانیا و کاملا مروج نظریه ی داروینیسم است و حتی خود انقلاب امریکا یکی از آن تولیدات سوپاپ اطمینان است که شبیه به حاشیه ای قوی تر از متن ولی درواقع خود متن است و برای همین هم سراسر قلمروش مملو از نمادهای فراماسونری یعنی جریانی است که از بدو پیدایش در خدمت خاندان سلطنتی بریتانیا بوده است و صددرصد مطمئن باشید بریتانیا همین حالت نیمه قبول و نیمه رد شدگی برای گمراه سازی را به همان حالتی که در انقلاب امریکا رعایت کرده است در انقلاب ایران هم رعایت کرده است. اهمیت انقلاب ایران نه در قسمت قبول شده بلکه دقیقا در قسمت رد شده است چون دقیقا همین قسمت است که معمولا آنقدر خطرناک است که اشرافی که دقیقا منشا بدبختی مردم کشورها هستند نیاز میبینند با آوردن افرادی که به روش های ابلهانه از ارزش های مربوطه دفاع میکنند آن ارزش ها را تخریب کنند و خود را خوب نشان دهند (همانطورکه یک ضرب المثل امریکایی میگوید: «بهترین حمله، بد دفاع کردن است.») و معمولا برای این که این ارزشی های قلابی به خوبی از سوی جامعه پذیرفته شوند، از مدتی قبل انواعی از جریان های ارزشی صادراتی را با ارزش های بومی مخلوط میکنند تا به مرور طوری پرورده شوند که بشود از تویشان، بدترین آدم هایی را که ممکن است تصور کرد به گونه ی مردان خدا و متدینینی اخلاقمدار به مردم بی اطلاع تحمیل کرد. جالب است که تاریخ هم به نوعی ارتباط دو طرفه بین رهبران جریان های غربی و شرقی اعتراف میکند ولی زمان رابطه را آنقدر قدیمی نشان میدهد که تداومش غیر ممکن به نظر برسد و در مورد اسلام ایرانی، این کار را دقیقا از زمانی که ظاهرا دشمنی شروع شده است یعنی جنگ های صلیبی منسوب به قرون 12 و 13 کرده است.

الیزابت هرشمن و دونالد ییتس در کتاب «یهودیان و مسلمانان در امریکای مستعمره ی بریتانیا» (2012) به موضوع حضور آشکار مسلمانان در اتحاد با یهودیان در زمان گسترش نیروهای وابسته به بریتانیا در امریکای شمالی پرداخته اند و آنها را دنباله های حضور اسپانیا به عنوان یک کشور سابقا عربی-اسلامی و مخزن یهودیان سافاردی (که نام اسپاردا یا اسپانیا از آنها می آید) در امریکای شمالی در نظر گرفته اند. اما نویسندگان، در فصل 10 به موضوع فراماسونری و نقش حضور رهبران مورهای مسلمان و یهودیان در آن در جهت پذیرش انگلیسی شدن امریکا نیز پرداخته اند. آنها این ارتباط را به جنگ های صلیبی و اتحاد شوالیه های تمپلار با برخی مسلمانان و یهودیان در جریان های باطنی میرسانند و معتقدند این اتحاد بین غربی ها و گروه هایی از مسلمانان و یهودیان هرگز قطع نشده است. شخصیت مرکزی اولیه در فراماسونری انگلیسی یک یهودی به نام الیاس اشمول بوده که لغت اشمول همان نام اسماعیل و نشاندهنده ی تبار مور یا مسلمان است. اشمول یک کابالیست، ستاره شناس و مروج مهاجرت به امریکای شمالی بود که با جوامع یهودی مخفی (کریپتو) مرتبط بود. حلقه ی اجتماعی او شامل بسیاری از افراد با پیشینه های یهودی و مسلمان بود و ارتباطات بین المللی گسترده ای داشت. «آتلانتیس نو» فرانسیس بیکن که کتاب مقدس تولید جامعه ی اتوپیایی نوین در امریکای شمالی است، جامعه ی آتلانتیس خود را «بن سالم» مینامد که میتواند ارتباطی با نام گرفتن مردم برگزیده به مسلمان (پیرو سلام) در میان مورها داشته باشد. همچنین فراماسونری از سنت های باطنی، غنوصی و هرمسی برای توجیه خود استفاده میکند که در جوامع یونانی زبان مصر رواج داشتند و از کیش دیونیسوس یا باخوس درآنجا برآمده بودند. خدای مزبور در برابری با هرمس، به حد هرمس تریمگیستوس پیغمبر کابالا توسعه یافت که مسلمانان او را رد نکردند و او را تحت نام ادریس، یک پیامبر الهی شمردند. این فرهنگ به خاطر دوام آوری در میان مسلمانان به غرب منتقل شده و اصلا یکی از اتهامات وارده به ساراسن ها یا مورها یا مسلمانان از سوی صلیبیون، مشرک بودنشان بود. همانطورکه تاریخ رسمی میگوید یکی از اهداف جنگ های صلیبی، کشتار و غارت مشرکین و یهودیان بود. پس چه شد که صلیبی ها با دشمنانشان اتحاداتی ایجاد کردند؟ توجه کنیم که تمپلارها بانکدار بودند و حتی در ادعای دروغ سقوط آنها در روم، طمع پاپ و پادشاه فرانسه به ثروت هنگفت آنها برجسته میشود. میدانیم که ثروت بانکداران بود که سرمایه ی به اصطلاح کشف امریکا را فراهم کرد تا با اندوختن ثروت های آن قاره سرمایه ی بر بادرفته با چندین برابر سود جبران شود. این دوران با اوج گرفتن انکیزاسیون مصادف بود و انکیزاسیون بود که هم یهودی ها را تحت تعقیب قرار داد و هم تمپلارها را و هم مورها را. در اوج انکیزاسیون، یهودیان اسپانیایی به همه طرف متواری شدند و مازیار مهاجر به این موضوع توجه میکند که یهودیان کاشان و اشرافیت و روحانیت پر حرف و حدیث آن هم همزمان با اوج انکیزاسیون در قرن 16 و در دوره ی بنیانگذاری ایران شیعه توسط صفوی ها از اسپانیا به ایران آمدند. آیا انکیزاسیون بهانه ای برای صدور یک جریان خودی که به دروغ دشمن نامیده شده بود به درون نظام های بیگانه نبود؟ سوال دیگری هم مطرح است. همیشه یهودیت و فراماسونری به هم گره میخورند و اگرچه ادعا میشود فراماسونری از درون یک نظام کاملا مسیحی با پایه ی یهودی یکتاپرست بیرون آمده است، ولی تویش پر از نمادهای طبیعت پرستانه است که در یهودیت شرعی، به نام تعلق به مشرکان لعنت میشوند. آیا یهودیت و تمپلاریسم اصلا از اول یکتاپرستانه و مسیحی بودند و آیا اصلا معنی دارد که فکر کنیم جنگ های صلیبی مشکوک کذایی را یک تعداد یکتاپرست برای پس گرفتن قبر خدای یکتایشان مرتکب شدند؟! آیا انکیزاسیون به بهانه ی خوبی برای ایجاد یهودیان پنهانی یا مارانوها تبدیل نشده و آیا با سرکوب هر گونه حضور آشکاری از یهودیت در جامعه کمک نکرده است که یهودیت معنایش تغییر یابد و در ظاهر به یک چیز دیگری تبدیل شود؟ نگاه کنید و ببینید که تمپلارها و اشرافیت یهود هر دو بانکدار و ابرسرمایه دار و احتمالا در ابتدا یک چیز بودند. این بانکداران یهودی بودند که دستگاه پاپ و از این طریق کل فضای تاییدکننده ی سیاست های جاری در روم را میچرخاندند. پس چرا باید خودشان را تحت تعقیب قرار دهند اگر چیزی غیر از فریب مردمی که از آنها متنفرند مد نظر بوده است؟ اصلا آیا چنین تعقیبی به واقع ممکن بوده است؟ بسیاری از ادعاها درباره ی تعقیب یهودیان و اسلاوها در آلمان نازی ها هم مورد ابهامند. وین تنها 166مایل از زاگرب فاصله دارد و در جهان آلمانی، اقوام اسلاو و ژرمن چنان در هم آمیخته اند که تشخیصشان از هم تقریبا غیر ممکن است. وقتی میشود درباره ی اتفاقی در قرن بیستم دروغ پردازی کنید و مردم باور کنند، چرا همین کار را درباره ی اتفاقی در زمانی دور که هیچ کس ندیده است تکرار نکنید؟ به راحتی میشود یهودیت نوینی که در زمان نوسازی قاره ی امریکا درست شده است را به اعماق تاریخ بفرستید و یک کتاب مقدس مثلا سه هزار ساله برای ادعایتان جعل کنید. ولی هنوز میتوانید توی همین کتاب، نشان دهید اگر کسی خاطره ای از یهودیت دارد که غیر از این بود به خاطر چیست. مثلا بگویید که آخازیا شاه یهودیه به خاطر دعا کردن به درگاه بعل زبوب از خدایان رقیب، مورد خشم یهوه قرار گرفت. اینجا دارید رد همان یهودیت چند خدا پرست اولیه را آشکار میکنید که کسی شک نکند ولی وانمود میکنید این یهودیت تحریف شده است و یهودیت اصلی، همین یهودیت یکتاپرست و ضد بتپرستی ای است که اخیرا آشکار شده است. شما واقعا دشمن چند خدا پرستی یهودی نیستید بلکه خود آنید و آن را برای خودتان نگه میدارید و فراماسونری مینامید. در مجسمه های اشراف خدمتگزارتان، آنها را در لباس های به اصطلاح روم باستان نشان میدهید چون روم باستانتان هم قدیمی نیست و همین اواخر برقرار بوده است. لباسش لباس قبلی یهودی است قبل از این که لباس بادیه نشینان سرزمین های مور را لباس سابق یهود بخوانید و رومی را از یهودی جدا کنید. جداسازی رومی از یهودی درواقع فقط جداسازی یهودی اشکنازی از یهودی سافاردی است. یهودی سافاردی به گونه ی یهودی مومن از اشکنازی های جهان وطن جدا میشود و البته آنهایی که پیرو روسای سافاردیند واقعا مومنند و با گوش دادن به روسای خود تعصب پیشه میکنند ولی سافاردی ریاست پیشه ممکن است آنقدرها با اشکنازی در حال پیشروی به سمت مدرنیته اختلاف نداشته باشد که خودش ادعا میکند و فقط به پیروان مومن نیاز دارد تا دورویی خودش پنهان بماند. نیاز به دورویی در پایین ها نتیجه ی گسترش دشمنی و دورویی در بالاها است. سه جریان بر سر قدرت در روم مبارزه میکنند که در ابتدا در هم فرو رفته اند: 1-جریان اقتدارطلب و اشرافسالار و ستایشگر سلسله مراتب نظامی که نزدیکترین جریان به توصیف روم به اصطلاح باستان است و رهبران حکومت کشورها را در بر میگیرد. 2- جریان موسوم به بیزانسی که اشراف اقتصادی-فرهنگی ای هستند که با ظهور عثمانی ها قدرت خود را در ترکیه از دست داده اند و در اروپا روی ایتالیا تمرکز کرده و در ایجاد دستگاه پاپ و مذهب مسیحیت یهودی تبار، نقشی کلیدی ایفا کرده اند. 3- عثمانی ها که احتمالا از قزاق های پیرو حکومت سابق قازان برخاسته و در ترکیه قدرت گرفته اند؛ آنها علیرغم نسبت اولیه شان با روم و توسعه طلبی نظامی آن در شرق، برای داشتن بهانه ای در راه استقلال، علیه مسیحیت غرب موضع گرفته و بین یهودیت جدید و مسیحیت جدید، جریان میانه ی شریعت اسلامی را ایجاد کرده اند. جریان های اول و دوم در ابتدا با هم متحد بودند و افزایش اختلافات بین آنها نقش مهمی در فروپاشی روم داشت. جریان اشرافسالار نظامی، به سزاریسم/تزاریسم آلمانی تبدیل شد و با انتقال به روسیه، روی گسترش نظام های استبدادی در شرق متمرکز گردید درحالیکه جریان مقابل به همراه تمپلاریسم از آلمان به بریتانیا منتقل گردید و آنجا و درنهایت امریکا را مرکز جهان گردانید. بعضی نویسندگان امریکایی مثل دیوید تیلور هنوز روی هویت رومی امریکای نوین تاکید دارند اما بعضی ادوات تعریفی نظام پیشن را هنوز میتوان در روسیه ی جریان مقابل یافت. درآنجا کلمه ی IND به معنی «(سرزمین) دور» میباشد و این احتمالا مبنای مناسبی برای نامیده شدن نواحی ای در سراسر زمین به "ایند" یا همان "هند" بوده است. دوری در هند میتواند معنی محتوایی هم داشته باشد و مثلا سرخپوستان امریکا "هندی" هستند چون به سبب طبیعت پرستی، از مسیحیت سفیدپوستان امریکایی فاصله ی زیادی دارند. در دنیای مدرن هم مذهب موسوم به INDO یا هندی، تمثیلی جهانگیر از شرک جادوگرانه است که نام سرزمینی را که امروزه هند نامیده میشود با خود یدک میکشد ولی این محتوا کاملا با باطن فراماسونری که در عین یهودی بودن، خدایان و شیاطین گوناگون را ترجیحا در تعریفات جادوگرانه شان میپذیرد این همانی دارد. این نظام، همان چیزی است که در ادبیات مسیحی، اسباب حمله به فراماسون ها میشود ولی چرا باید فکر کنیم فراماسون ها واقعا از این حملات نگرانند وقتی خودشان یک نظام مسیحی در امریکا ساخته اند و از گذشته تا هنوز در نظام سیاسی امریکا قوی ترین جریان بوده اند؟ درواقع مسیحیت یهودی تبار کنونی، خودش یک نظام یهودی کریپتو است که آدم هایی را که ظاهرا دشمن یهودند را باطنا یهودی مخفی میکند و وقتی در مرکز دنیا خودش را محکم میکند تولید مشابه هایش در نقاط حاشیه ای تر دنیا اصلا کار سختی نیست. اشراف یهود این همانندسازی را برای پنهان کردن خود میکنند و اگر نیاز نیفتد اصلا به آن دست نمیزنند. مثلا در برزیل سابقا اینطور بود. تاریخ رسمی برزیل، افسانه بافی میکرد که یک یهودی همان اول آمد و برزیل را کشف کرد ولی بعد بدون هیچ دلیلی رفت پی کارش و به جایش پرتغالی ها آمدند و بومیان را کشتند و با استفاده از برده ها یک کشور پرتغالی ساختند و در تمام مدت هم هیچ حرفی از یهودی ها نیست فقط معلوم نیست چرا با وجود این که فقط 0.04 جمعیت برزیل یهودیند، تمام امکانات اقتصادی و سیاسی و رسانه ای در اختیار اشرافیت اقتصادی یهودی برزیل است. برای این که کسی به این موضوع توجه نکند، حتی المقدور از یهودی ها هیچ صحبتی نمیشد. حتی در مدرسه درباره ی جنگ های اول و دوم جهانی صحبت نمیشد تا کسی کنجکاو نشود که یهودی ها چرا اینقدر مهم بودند که عده ای به خاطر مظنون بودن به نقش آنها در جنگ اول جهانی، جنگ دوم جهانی را هم به راه انداختند. نه فقط این، بلکه مراسم مسیحی سبت در برزیل هم به حد سوزاندن مترسک یهودا در فستیوال سبتی کاهش یافت تا اگر کسی به ذهنش رسید یهود چه ارتباطی با سبت دارد بلافاصله یاد یهودا بیفتد. اما حالا که به سبب شبکه های اجتماعی و گسترش ارتباطات، اطلاعات از خارج وارد میشوند یهودی ستیزی در برزیل بسیار افزایش پیدا کرده و تلویزیون مرتبا برنامه بر ضد یهودی ستیزی پخش میکند و دولت حتی هفته ی مبارزه با یهودی ستیزی ترتیب میدهد و امروزه مشابه همان جریانات رسانه ای که در اروپا برای دفاع از یهود سابقه دارد به برزیل هم پای گذاشته است.:

“JEWS AND MUSLIMS IN BRITISH COLONIAL AMERICA”: MAZIAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 14 FEB 2025

اگر انقلاب ایران رنگ ضد یهود و ضد استعمار را با هم داشته و در این آمیختگی بسیار پررنگ بوده است، شک نکنید که مشاهدات جمعی از وضعیت آن روز جامعه ی ایران با هم در ایجاد این ستیزه نقش آفرینی کرده اند. اگر واقعا یک خشم پایه ای وجود نداشت یهودیت هنوز مانند برزیل سابق از سطح جامعه پنهان بود ولی اگر الان خیلی خودش را جار میزند به خاطر خشمی است که بعد از 45سال خودش هم دلیلش را به یاد نمی آورد. چون همانطورکه متوجه شدیم دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا مردم نفهمیده اند از کجا خورده اند که در این صورت هیچ کس صدایش را در نمی آورد و یا از یک کاسگی یهود (واقعی) و استعمار و فراماسونری مطلع شده اند که در این صورت، خائنان احمق نما چنان آش یهودستیزی و فراماسونری ستیزی را شور میکنند که هر کس چیزی بر ضد این گروه ها بگوید مخاطبان او را به چشم یک احمق روانی ببینند.

یک دلیل موجه جهانی برای فریب خوردن از این دستورالعمل وجود دارد و آن این که امریکا و قدرت های تحت امرش به صورت ظاهری همیشه ستایشگران دموکراسی و آزادی های فردی و جمعی هستند و این باعث میشود حتی وقتی از مستبدین حمایت میکنند، در حال خیانت به اصول خود به نظر برسند بخصوص به این دلیل که از شانس خوبشان –که قطعا فقط به خاطر شانس نیست- هر گروه یا حزب یا انقلاب یا جریان سیاسی که در جایی از دنیا مقابلشان می ایستد، به طرز افراطی ای مستبد و تمامیت خواه از آب درمی آید. این هم اتفاقا توجهی به خدایشان که پیامبر هم هست دارد. عیسی مسیح «شاه یهودا» است ولی در خیابان کنار مردم معمولی راه میرود و با فاحشه ها بیشتر رفیق است تا با کاهنان و اشراف.

توجه کنیم که این شاه یهودا قبل از انسان شدن، همان یهوه ای بود که شاه جهان بود، عنوانی که هر حاکم مستبدی در دنیا دوست دارد داشته باشد. عیسی ادعای پادشاهی یهودا را داشت چون شاهزاده ای از نسل داود و از اشرافیت یهودا بود که پیروانشان فریسیان یا پاروشیم نامیده میشوند. این اصطلاح در تاریخ رسمی عینا به صورت پارسی یا فارسی در قالب یک پادشاهی فاتح عظیم در شرق بازآفرینی شده است که بعدا به تسخیر اسکندر کبیر یونانی درمی آید. بنیانگذار سیستم شاهنشاهی پارسی، سیروس یا کورش است که در کتاب اشعیا «مسیح» خوانده شده است و نامش فقط در تلفظ با کریست عنوان عیسی مسیح تفاوت دارد. درواقع کریست یک عدد کورش است که به جای این که شاه قدرقدرت باشد در کسوت آدم های معمولی درآمده تا بهتر مردم را به خود جذب کند. نام کورش در کتاب استر به صورت اخشوارش تلفظ میشود و این اخشوارش همان خسروئس یا خسرو دیگر شاه پارسی است که رومیان با او جنگیده اند. در تاریخ پارس، خسرو دو تا شده است: خسرو اول یا انوشیروان (انوشه روان)، و خسرو دوم یا پرویز (پیروز) که این دومی با کمک رومیان به قدرت رسیده ولی بعد از قتل پدرزنش امپراطور فوکاس، با خود روم وارد جنگ شده است. این نشان میدهد که خسرو دوم میتواند اصل خسرو و نشانه ی پیشروی تصویر اولیه ی مسیح از سمت غرب به سمت شرق باشد. خسرو که بعد از طغیان علیه پدرش هرمزان، به روم گریخته بود، به دنبال سقوط و قتل پدرش در جریان شورش بهرام چوبین، به همراه رومیان به پارس لشکر کشید. شورش بهرام بعد از آن درگرفت که علیرغم پیروزی درخشان بهرام علیه ساوه شاه ترک ها و نجات کشور از خطری جدی، هرمزان به بهرام توهین کرد و ناگهان بهرام خدمتگزار به دشمنی کینه توز تبدیل شد. ولی بهرام از خسرو شکست خورد و در حال فرار به دربار همان ترک هایی که تا به حال با آنها میجنگید به قتل رسید. به نظر میرسد بهرام چوبین قهرمان غیر متعارف، تصویر دیگری از امیر حمزه ی دلاور در افسانه های قرن نوزدهمی سرزمین های اسلامی باشد. امیر حمزه به خسرو اول خدمت میکند و سخت ترین کارها را برای او انجام میدهد به این امید که به ازدواج مهرنگار دختر خسرو برسد ولی به دنبال خیانت های خسرو، با او دشمن میشود و شکست های سنگینی به ارتش پارس وارد می آورد. یکی از کارهای مهمی هم که برای خسرو انجام میدهد، شکست دادن تورکا طاووس شاه تاتارها است که همتای نبرد بهرام چوبین با ساوه شاه است. ن.ابراهیموف و ت.مختاروف معتقدند که امیرحمزه همان حمزه ی سیدالشهدا عموی محمد پیامبر اسلام در زمان خسرو دوم است که داستان هایش به مرور دچار تغییراتی شده اند. بعضی از خصوصیات داستان امیر حمزه یادآور داستان های خود محمدند ازجمله داستان تولد او که در مرز داستان های تولد عیسی مسیح و محمد قرار دارد. مانند عیسی و محمد، همزمان با تولد حمزه ستاره ای در آسمان ظاهر میشود که معرف بخت و اقبال است. از طرفی از مدتی قبل، خسرو خواب تولد قهرمان جدید را دیده و تصمیم به به خدمت گرفتن او از همین حالا دارد. ازاینرو فرستادگانی را با هدایا به محل میفرستد و تقدیم خانواده ی حمزه میکند و نه فقط این، بلکه به تمام کسانی که در آن شب صاحب نوزادی شده اند هدیه میدهد. این یادآور هدیه آوری شاهان مجوس برای عیسای در گهواره با دنبال کردن ستاره ای است. در داستان تولد امیر حمزه، شترداری داریم که همسر حامله اش را که یک کنیز حبشی است، مجبور میکند حتما همان شب زایمان کند تا بتواند از فرستادگان شاه فارس هدیه بگیرد. وقتی زن میگوید که نمیتواند، مرد اینقدر با چوب به شکم او میزند که او بچه را به دنیا می آورد و بعد میمیرد. این بچه که در حکم همزاد حمزه است، عمر عیار است که بعدا به بزرگترین دوست و یاور حمزه تبدیل میشود. این تلاش بیشتر به تلاش برای کشتن نوزاد شبیه است تا متولد کردن او. این پدر سنگدل میتواند کرونوس پدر زئوس یا ژوپیتر نسخه ی یونانی-رومی یهوه باشد که نوزادان خود را به محض تولد میخورد تا مبادا او را سرنگون کنند. کرونوس یا ساتورن خدای زحل، نسخه ی قبلی یهوه و موکل روز شنبه یا سبت، روز مقدس یهودیان است. نوزاد به دنیا آمده یهوه ی دوم یا عیسی است که در روز شنبه در جهان زیرین در حال نبرد با شیاطین است و در روز بعد یعنی یکشنبه از قبر درمی آید و با بازگشت او یهودیت به همراه خدایش کرونوس رسمیت خود را از دست میدهند. اگر عمر عیار هم به اندازه ی حمزه نسخه ای از عیسی باشد، پس عمر و حمزه یک نفر هستند در دو روایت، و در وضعیت بینابینی خود نسبت به مسیح و جنگاوری، فرم های دیگر محمدند. سلطان محمد فاتح که قستنطنیه پایتخت روم را فتح و مرکز اسلام میکند، نزدیکی مشابهی با محمد پیامبر دارد که بعد از متواری شدن از زادگاهش مکه به یثرب میگریزد و با رسیدن به حکومت در یثرب، آنجا را به پایتخت اسلام تبدیل میکند. اگرچه ورود محمد به یثرب صلح طلبانه است، ولی یک فرم بینابینی دیگر یعنی محمد الغ بیگ در دشت قبچاق هم هست که بعد از متواری شدنش از اقلیمش به قازان میرود و آنجا را فتح میکند و حاکم آنجا میشود. این فرار میتواند همان فرار بهرام چوبین به ترکستان باشد با این تفاوت که محمد الغ بیگ و نسخه ی عربش حمزه زنده میمانند و در مقصد به حکومت هم میرسند. این دوگانگی در بیان سرنوشت نیز همان دوگانگی سرنوشت مسیح است که اناجیل رسمی او را کشته ولی منابعی چون انجیل برنابا و قرآن او را موفق به فرار توصیف میکنند. در روایت اخیر، ادعا میشود که خدا یهودای خائن را که عیسی مسیح را لو داده بود، به شکل خود عیسی درآورد و مردم او را به اشتباه به جای عیسی اعدام کردند. شبیه همین اتفاق برای عمر عیار می افتد. او توسط پسر خسرو دستگیر و حکم اعدامش صادر میشود. اما با جادو جای خودش و پسر خسرو عوض میشود و پسر خسرو به جای عمر اعدام میشود. داستان دیگری شبیه این قصه ولی در جهتی که بیشتر به تغییر قانون شبیه باشد تا فرار، درباره ی عمر عیار وجود دارد. گروهی از پارسیان، مردم را میدزدند تا در فستیوال مذهبی خود با سوزاندن در آتش، به عنوان قربانی به خدای آتش تقدیم کنند و افرادی از خانواده ی امیر حمزه هم در بین ربوده شدگانند. عمر برای نجات آنها با تغییر چهره، افرادی از جبهه ی پارسیان را میکشد و درحالیکه وانمود میکند کاهن اعظم پارس است، دستور توقف مراسم را صادر میکند و قربانیان را نجات میدهد. بدین ترتیب، جریان امیرحمزه و عمر به نمایندگی از جریان اسلام محمدی، یک جریان مذهبی را نشان میدهد که توسط جریان مسلط قدرت در شرق پذیرفته شده تا باعث اعتبار و موفقیت جریان حاکم شود و با درآمدن به رنگ جریان حاکم یعنی پارسیان/فریسیان، موفق به تغییرات مثبتی درون آن شده است ولی بلاخره دشمنی ها از پرده درآمده اند و جریان اسلام که اثر مثبت گذاشته است از صحنه گریخته و شبحی غیرواقعی از آن در جریان قدرت به جای مانده است. این جریان، جریانی است که تفاوت زیادی بین حاکم و مردم معمولی نمیگذارد. تصویر متواتر امیر حمزه در حال کشتن شیرها او را با داود (پیش از شاه شدن) و سمسون، دو قهرمان شیرکش قابل مقایسه با مسیح نزدیک میکند که در زمان شیر کشی، پهلوانانی در لباس مردم معمولی بودند. ازآنجاکه محمد نسخه ی عربی مسیح است، انتظار داریم همین جریان را در روم مسیحی نیز شناسایی کنیم. اتفاقا چنین چیزی ممکن است. روم و یونان در منابع شرقی یک ملت واحد بوده اند ولی در تاریخ رسمی کنونی دو ملت جداگانه شمرده میشوند. علت هم این است که جایی آزادی پرستی و دموکراسی گرایی یونانی با استبداد و قدرت پرستی رومی در تضاد افتاده است. حلقه ی اتصال این دو مضمون متضاد، اسکندر کبیر است که در شرق هم یونانی تلقی میشده و هم رومی. اسکندر یک شاه است که در دموکراسی را تخته میکند ولی برخلاف شاهان پارسی، افتادگی زیادی در مقابل افراد خود دارد و به آنها فخر نمیفروشد. او قصد آزادی یونان از اسارت پارس را دارد و ازاینرو مانند حمزه است که به پارس خدمت میکند ولی بعد علیه آن میشود. هم حمزه و هم اسکندر، در جوانی اسب سرکشی را رام میکنند. هم حمزه و هم اسکندر، گاهی نجابت و سخاوت شگفتی در مقابل دشمن شکست خورده نشان میدهند و گاهی برعکس، عزیزانشان را قربانی عصبانیت موقتی و عدم خویشتنداری خود میکنند. هم حمزه و هم اسکندر ملقب به "شاه جهان" هستند. هم حمزه و هم اسکندر، در سرزمین هایی که فتح میکنند، بین سربازان خود و زنان بومی، مراسم ازدواج دسته جمعی ترتیب میدهند تا بین دو قوم، انس و الفت به وجود بیاید و کینه ها زدوده شوند.:

“EMIR HAMZA”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 21/9/2016

اگر یونان به خاطر گذشته ی دموکراتش از روم مستقل شده باشد، ریشه ی مشترک این یونان و اسلامی که حمزه عموی پیامبر در راهش شهید شد، هنوز جایی در گنجه ی حافظه ی جمعی ملت ها پنهان مانده و اکنون آمادگی خلط کردن هر دو مضمون را علیرغم تحریف شدید هر دویشان دارد. زمانی که هاشمی رفسنجانی جرئت میکرد بلند بلند و از پشت تریبون نماز جمعه بگوید که اگر نظام نیاز پیدا کند، خفقان را جایگزین دموکراسی میکند، دموکراسی برای مردم چندان مهم نبود چون آنچه اسلام میپنداشتند برایشان عزیزتر بود. فقط آنهایی که برای ایرانیان و بقیه ی مردم سرزمین های اسلامی تاریخ مینویسند، میدانند کجاها اسلام شرقی و دموکراسی غربی به هم گره میخورند و وقتی که منافعشان بچربد، با به بازی درآوردن آنها دموکراسی را از اسلام مهمتر میکنند و ماهی های بومی را به قلاب ماهیگیران غربی می اندازند.

انقلاب ایران به عنوان استعاره ای از سرنوشت جهان پس از جنگ دوم جهانی

تالیف: پویا جفاکش

یکی از کشفیات علمی عجیب سال 2021 این بود که زمین آنقدرها هم که فکر میکردیم گرد نیست و تقریبا شبیه یک تخم مرغ است. البته دانشمندها هیچ وقت موقع تشخیص ظاهر زمین، چیزی خارج از کابالا نگفته اند. وقتی میگفتند زمین شکل توپ است، کُره های مقدس فیثاغورس را مد نظر داشتند و وقتی کشف کردند زمین شکل سیب است، هنوز در حال و هوای سیب فتنه گر آدم و حوا بودند که به نمایندگی از زندگی «زمینی»، بهشت را از انسان گرفت. احتمالا حالا هم فیلشان یاد هندوستان کرده و به تخم کیهانی افسانه های پیشین برگشته اند اما این بازگشت کاملا هم بدعت نیست و در اطلس های جغرافیایی قدیم، زیاد نقشه ی زمین را شبیه تخم مرغ میکشیدند و درست مثل نقشه ی فعلی، قطبین در عرض تخم مرغ، با خط مستقیم به هم متصل میشدند. نقشه ی فعلی خیلی بیشتر از نقشه های قبلی، اروپا و امریکای شمالی را در عرض با قطب شمال متحد کرده و ظاهرا تاکید ویژه ای بر محوریت این دو قاره ی برسازنده ی مفهوم اساطیری «غرب» دارد. شکسته شدن تخم کیهانی، تولد جهان جدید را ممکن میکند. شاید دنیای کروی شکل یا سیب شکلی که تا حالا فکر میکردیم، نتیجه ی تغییرات ظاهری در تخم مرغ کیهانی سابق زمین بوده باشد و الان مجددا زمین به شکل تخم کیهانی درآمده چون قرار است از نو و با برجسته شدن محل اروپا و امریکا گرد شود. ظاهرا این با گرد و خاک حسابی راست افراطی در اروپا طی سال های اخیر و افزایش قدرتشان با ظهور ترامپیسم در امریکا مرتبط است. عجین بودن این مضمون با نژادپرستی جاه طلبانه ی سفیدپوستان و اعتقادات مذهبی یهودی-مسیحی گسترش یافته از سمت استعمارگران اروپایی، کاملا یادآور زمانی است که اولین نقشه های جهان توسط اروپاییان ترسیم و در اطلس ها جای گرفتند یعنی دوران استعمار با همان برتری جویی های مذهبی و نژادی خاص سفیدپوستان اروپایی آن دوره که ظاهرا هنوز علاقه ی زیادی به دیده شدن زمین به شکل تخم کیهانی آبستن خلق جهان جدید داشتند. حتی دلایلی برای تصور درآمدن زمین کروی از زمین تخم مرغی با برجستگی اروپا تخیل شده بود. همانطورکه اولین عکس های شهرهای اروپایی در قرن 19 نشان میدهد تمام این شهرها روی بستری از گِل ساخته شده اند و انگار تازه اروپا از یک سیل درآمده بوده است. کوربن دالاس، این سیل های گل را مکمل فاجعه ای میدانست که باعث بیابان شدن عربستان و شمال افریقا شده و بر اساس زمانبندی سابق نقشه های ساخته شده برای جهان، این بیابانزایی در اوایل قرن هجدهم رخ داده بوده است. اگر آن بیابانی شدن با این سیل گل همزمان پدید آمده باشند پس احتمالا مدتی طولانی و بیش از یک قرن برای خشک شدن آب ها در اروپا صبر شده و بعد اولین شهرهای اروپایی ساخته شده اند. این همه آب مسلما نمیتوانسته از سیل های طبیعی رودخانه ها یا بارش باران حاصل شده باشد. پس از کجا آمده است؟ ظاهرا مطلب ربطی به دریای مفقوده ی تتیس دارد که قرار داشتن قبلی اروپا در زیر آب های آن به تصدیق زمین شناسی رسیده است منتها زمانش به جای چند سده پیش به دوران دایناسورها در صد و اندی میلیون سال پیش انتقال داده و عنوان شده که در آن زمان، در محل اروپا فقط سه جزیره ی کوچک وجود داشته است. این نظریه با تایید وجود آثار دریا و موجودات دریایی در خشکی های قاره –از اسپانیا تا رومانی شرقی- و درواقع برای توضیح وجود این شواهد وضع شده است. گیلولی و وودفورد در 1961 عنوان کردند که این دریا در ابتدای پیدایش خود، انگلستان، آلمان، فرانسه و دانمارک را تحت پوشش خود داشت ولی به حدود لهستان و روسیه نرسیده بود. این دو، کوهزایی بخصوص در منطقه ی آلپی را عامل بالا آمدن قاره و حرکت دریا به اطراف خواندند. فاستووسکی و وایزهنپل بعدا در 1996 درباره ی توسعه ی دریا به سمت روسیه ی شرقی و اتصال آن با این دریا به اقیانوس اطلس نوشتند. کوندی و اسلوان در 1997 ایجاد اقیانوس اطلس را عامل اصلی از بین رفتن دریای تتیس خواندند. اگرچه زمینشناسان جرئت اعتراف به این نکته را ندارند، ولی درواقع حرف هایشان مثل این میماند که کسی زمین را از دو طرف فشار بدهد و این فشار باعث بالا آمدن سطح آن در اروپا شود و اینطوری یک زمین تخم مرغی به یک زمین کروی بدل شود. کاملا ممکن است که با بالا آمدن خشکی، آب های محدوده ی آن به سمت آسیا روان شده و تداوم کوه زایی از اروپا به سمت خاورمیانه مرتبا آنها را به جنوب شرق متمایل کرده و آنچه را که به آن طوفان نوح میگوییم به ذهن متبادر کرده باشد. کویرهای نمک خاورمیانه بقایای نمک های دریا هستند و شاید بخش عظیمی از ماسه ها هم با دریا آمده و به نوبه ی خود در خشک کردن محیط خاورمیانه و افزایش فرسایش خاک و نابودی پوشش گیاهی نقش آفرینی کرده باشند. این واقعه همچنین میتوانسته عاملی مهم در فرار انسان ها و جانوران از خاورمیانه به اروپا باشد و اگر زمان واقعه را به جای دوران دایناسورها به یکی دو قرن قبل از ظهور شهرهای اروپایی برسانیم، روشن است که این جانوران نه دایناسورها بلکه جانوران عصر پستانداران و اولین هایشان در قاره حیوانات عصر یخبندانند و یخبندان مزبور هم نه یخبندان بزرگ نسبت داده شده به 10هزار سال پیش بلکه عصر یخبندان کوچک پایان یافته در قرن 19 است. حرکت آدمیان به قاره ی جدید از دو مسیر انجام شده است: مسیر دریایی توسط فنیقی ها و مسیر زمینی توسط اسکیت ها یا هون ها. شاخه ی اول، همان کارتاژهایی هستند که قلمروهایشان در اروپا به تسخیر روم درآمد و شاخه ی دوم، هون های نیمه هوری هستند که با ژرمن ها و گاول های سر راهشان متحد میشدند و اگر نظر گادفری هگینز درباره ی همریشه بودن کلت ها و فنیقی ها درست باشد، ژرمن ها و گاول های مزبور، خود در زمره ی دورگه های هون-فنیقی-هوری هستند. با توجه به ذیق وقت ایجاد شده حرکت بعدی تاتارها یا مغول ها به سمت اروپا در قرون 13 و 14 میلادی در اصل همان حرکت ظاهرا باستانی تر هون ها است. این حرکت، با خود، طاعون بزرگ را به اروپا آورد که با از بین بردن جمعیت قاره و بازسازی های بعدی آن، سرچشمه ی عصر جدید شد. ظاهرا طاعون بزرگ ارتباطی با سیل نوح هم دارد. سیل نوح و خشک شدنش با حرکات برج آبی دلو یا آبریز در آسمان داستانسازی شده اند. در 24 مارس سال 1345 میلادی، گای دو شاولیاک، سیارات زحل، مشتری و مریخ را به هم چسبیده در آسمان و در زیر برج دلو دید (به هم رسیدن این سیارات عامل تغییر اعصار شمرده میشود) و در همان روز یک خورشیدگرفتگی در آسمان مشاهده شد. این مشاهده، پیشگویی طاعون بزرگ تلقی شد. یک نظریه ی رایج درباره ی تاریخ سازی از طریق بازی با اعداد، بیان میکند که بسیاری از زمان سازی ها از طریق خوانش I قبل از اعداد به عدد 1 ساخته شده اند درحالیکه I دراینجا حرف اول ISUS است و گاهی به جای I حرف J به جای JESUS قرار میگرفته است. یعنی سال 1345 در اصل سال I-345 به معنی 345 پس از مسیح بوده است. سال 345 میلادی هم سال جالبی است؛ چون در آن کشیشی کلدانی به نام "شمعون بر صبا" به همراه کثیری از دیگر کشیش های امپراطوری پارس –بنا بر تاریخ مسعودی: 16000 آشوری مسیحی- توسط عمال حکومت پارس به شهادت رسیده اند. گناه شمعون بر صبا این بود که "ایفراهرمزان" ملکه ی یهودی متنفذ پارس را مسیحی کرده بود. ایفرا هرمزان که پس از مرگ تمام پسران شوهرش، نایب السلطنه ی فرزند کوچکش –شاپور دوم بعدی- شده بود، زنی بسیار سیاس بود که یهودیان را در حکومت و اقتصاد پارس بسیار قدرتمند کرده بود و این در حالی بود که مسیحیت مذهب دشمنان پارس در روم تلقی میشد و یهودیان که نمیخواستند مسیحیان قدرتشان را از بین ببرند از سوء ظن ایجاد شده نهایت استفاده را کردند. به نظر میرسد مسیحی کشی گسترده ی پارس به عنوان همسایه ی شرقی روم (با فرض ریشه گیری روم از رم ایتالیا)، ارتباطی با مسیحی کشی روم شرقی (همسایه ی روم غربی) در همان قرن و ظاهرا چند سال زودتر در زمان امپراطور لیسینوس داشته باشد. لیسینوس که همزمان با کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی بر نیمه ی شرقی روم حکومت میکرد، تنها رقیب باقی مانده در امپراطوری برای کنستانتین از میان چندین مدعی امپراطوری در زمان فروپاشی امپراطوری روم بود. او نخست با کنستانتین متحد بود و با مسیحیان مدارا میکرد اما حرکت او به سمت آزار و اذیت مسیحیان در 320 میلادی یکی از آغازهای دشمنی کنستانتین و لیسینوس و متعاقبا دستگیری و اعدام لیسینوس و اتحاد رم تحت لوای کنستانتین گردید. ازجمله افسانه های معروف این دوره داستان قدسی 40شهید سباست است که نشان میدهد چطور 40سرباز رومی که حاضر نشدند دست از مسیحیت بکشند در شهر سباست توسط جلادان لیسینوس اعدام شدند. درواقع 320 جانشین اتفاقات قرن 18 شده است و این را با استدلال مشابهی میتوان کشف کرد. آغاز قرن 18 با سال 1700 کلید مسئله است و دستورالعمل این کلید باز به I,Jبرمیگردد. J علاوه بر جسوس، حرف اول جهووه یا یهوه نیز هست و IJ میتوانسته عیسی یهوه معنی بدهد. از طرفی این دو حرف در کنار هم در آلمانی قدیم، گاهی به جای Y دیگر حرف نشان یهوه استفاده میشدند که طرد این روش به سال 1804 نسبت داده میشود. با توجه به این که در قدیم، حرف J بارها شبیه عدد 7 نوشته میشد و I هم همانطورکه گفتیم، با 1 جابجا میشد، سال 1700 میشود همان سال 00 و این صفر دو رقمی است چون در زمانی تعیین شده که سال ها هنوز دو رقمی نوشته میشدند. این که 320 و 345 و بلاخره 1345 جانشین 1700 شده اند به نومرولوژی 320 برمیگردد. 320 در عددنویسی رومی به صورت CCCXX نوشته میشود که C مخفف کریست یا مسیح است که به نشانه ی تثلیث مسیحی سه بار تکرار شده و X نشانه ی صلیب است به نشانه ی دو بار تصلیب مسیح یک بار به صورت عیسی در شرق و بار دوم به صورت پطرس در غرب. جانشین شدن Cها با خود عدد تثلیث یعنی 3، اصلا عجیب نیست و بعد میشد بقیه اش را هم عدد کرد. بنابراین 320 میتواند فقط 20 باشد. اما 320 شدنش ارزش دارد. چون در نومرولوژی، ارقام عدد سه رقمی را با هم جمع میکنند و از آن به عدد پایه میرسند که این عدد پایه برای 320 عدد 5 است که مشوق سرمایه گذاری های جدید، خودانگیختگی و شبکه سازی است که همه شان مشخصات عصر جدید است. چون 5مزبور از طریق 320 متاخر بر 20 است با 20 جمع میشود و عدد 25 را میسازد. این 25 با 1700 جمع میشود و عدد 1725 را میسازد. با توجه به اضافه شدن 185 سال به قدمت وقایع در کارهای اسکالیگری، 1725 برابر با سال 1540 خواهد بود که سال تاسیس انجمن ژزوئیت یا یسوعی یعنی همان گروهی از کشیش های دین ساز است که از اروپا به کل دنیا سفر کنند تا برای مردم مختلف دنیا به نفع اروپایی ها دین سازی کنند. این 25 همچنین با 320 جمع میشود و به 345 یعنی سال اعدام بر صبا تبدیل میشود. پس آیا عاقبت لیسینوس، نسخه ی مکمل خنثی شده ی عاقبت قاتلان شمعون بر صبا نیست؟ دقت کنید که "بر صبا" میتواند به معنی پسر صابئی باشد. مسیحیان شرق ابتدائا عقایدی متفاوت از مسیحیان کاتولیک و پروتستان رومی داشتند و به خاطر تبار صابئیشان عقایدی مخلوط با دوران ماقبل یهودی-مسیحی در مذهبشان در جریان بود که خود، آن را مسیحیت اصیل میشمردند. آنها باید توسط کفار قربانی میشدند تا انتقامشان توسط مسیحیان رومی گرفته شود. این میتواند به معنی پاکسازی ریشه ی مسیحیت برای پنهان کردن تحریف آن هم باشد و شاید به همین خاطر است که برصبا مثل پطرس قدیس که اولین پاپ رم است "شمعون" نام دارد. سیمون یا شمعون به معنی سمائی یا آسمانی است و یادآور به عیسی مسیح که یک آسمانی بود که به کالبد زمینی درآمده بود. عیسی توسط یهودیان کشته شد و یهودیان، خود را با ادعای نسب گیری از بنی اسرائیل، پاک ترین فرزندان نوح میشمرند با این فرض که بقیه ی مردم کم و بیش به خون نژادهای فاسد قبل از سیل نوح آلوده اند. در مورد بقای این نژاد، میتوان به قرآن توجه کرد که از یک پسر چهارم نوح به نام کنعان سخن میگوید که بدکار بود و از سیل نوح به کوهستان پناه برد. مسلمانان امروزی معتقدند سیل تا کوه رسید و او را هم کشت. ولی قرآن دراینباره ساکت است. آیا ممکن است کوهستانی که از آن صحبت میکنیم قاره ی نوپدید اروپا باشد که فنیقی ها از خرابی خاورمیانه منجمله در اثر سیل تتیس به آن پناه برده اند؟! میدانیم که در قرن 19 در بین متفکرین اروپایی علاقه ی زیادی به نشان دادن ریشه های مسیحیت در مذاهب کلدانیان و ملت های باستانی خاورنزدیک و دورتر تا هندوستان وجود داشت و این درحالی بود که آنها بقایای نژادهای شیطانی دوران سیل نوح و برج بابل تلقی میشدند. بنابراین انکار تورات و انجیل، راهی برای خنثی سازی ارتباط با گذشته و برحق نشان دادن جهان غرب بود. علم برای همین از همان ابتدا با داروینیسمی که جز شبه علم نمیتوانست باشد کنار آمد و باستانشناسی و دیرینشناسی را به نفع ایدئولوژی داروینیسم مصادره کرد. پیدایش جهان به جای خدای تورات به اتفاق و تکامل وانهاده شد و بیان شد که میلیون ها سال طول کشیده تا انسان به وجود بیاید و صدها هزار سال طول کشیده تا این انسان یاد بگیرد تا ابزار بسازد و بعد 6000سال طول کشیده تا به تمدن کنونی برسد و همه ی اینها برای این که تولیت دینی به دست گروهی از پیروان ایدئولوژی ای که پشت نام مقدس علم مخفی شده اند سپرده و مسیحیت به وسیله ی آن بازسازی شود. کوربن دالاس کل این تاریخ از دایناسورها گرفته تا مصر و یونان و روم باستان را جعلی میشمرد و دنیای باستان را با تمام خرابه هایش کمی پیش از شهرهای فرو رفته در گل اروپا و امریکای قرن 19 قرار میدهد. بنابراین او برای پیدایش دنیا توضیحی جز "خلقت" ندارد. ولی به نظر او این خلقت نه توسط چیزی شبیه یهوه ی سفر پیدایش بلکه توسط آنوناکی های زکریا سچین انجام شده است. دالاس معتقد است که منبع اصلی سچین در برجسته کردن آنوناکی ها کتاب خنوخ است چون کتاب خنوخ درحالیکه ارتباط مستقیمی با جهانبینی کتاب مقدس دارد ولی آنچه درباره ی تغییر نژاد انسان و اهدای امکانات تمدن به بشر توسط پسران هبوط کرده ی خدا میدهد آن را در جایی بین کتاب مقدس و آنوناکی های سچین قرار میدهد. آنوناکی ها گروهی از ارباب انواع در اساطیر بین النهرینند که به رهبری انلیل در زمین ساکن میشوند ولی قبل از آن زمین را میسازند. حئا برادر انلیل و ملقب به انکی به معنی ارباب زمین، به دستور انلیل، هم زمین و امکانات آن را میسازد و هم انسان را به عنوان برده های حقیر انلیل خلق میکند ولی چیزی از خود در انسان میگذارد که باعث میشود همانطورکه حئا علیه انلیل شورش میکند انسان هم علیه انلیل شورش کند. "حئا" اسما همان "حی" به معنی زنده، خدای مندایی های صابئی است که اختلافاتشان با یهودی ها و اتهامی که به یهودی ها در باب تحریف دین وارد کردند باعث تضعیف و محدودشدنشان شد. ازآنجاکه الفباهای فنیقی، هم چپ به راست و هم راست به چپ نوشته میشدند، بعضی کلمات از وارونه کردن الفبا به دست می آمد و ممکن است YAH/YAHU که بعدا یهوه ی یهودی ها شد، در اصل برعکس اسم "حی" بوده باشد. "هو" تلفظ دیگر همین حئا یا حی است و ممکن است همین در ترکیب با MAN به معنی بشر، لغت HUMAN را ساخته باشد. در "هیومان"، هو معرف بخش روحانی بشر و "من" معرف بخش فیزیکی و نفسانی او است و معرف این که فعلا خدای اصلی در درون بشر مخفی شده و آن کسی که ما یهوه/حی تصور میکنیم و پیروانش این عنوان را به او داده اند، همان انلیل دشمن حئا است که انسان ها را به عنوان برده میخواهد و دوست ندارد آنها پیشرفت کنند. در اساطیر کلدانی، این، انلیل بود که سیل نوح را رقم زد و این حئا بود که انسان ها را نجات داد ولی بعدش انسان ها برای زمان خری و تحت تدبر حئا موقتا دست به تمکین از انلیل زدند درحالیکه هنوز پیرو حئا بودند و این همان زمانی است که مسیحیت خاورمیانه به صورت مذهب رومی اروپاییان استعمارگر بازسازی میشود. پس از این، "یهودی" و "سامی" با هم برابر میشوند و یهودی ستیزی "آنتی سمیتیزم" یعنی سامی ستیزی خوانده میشود چون میصرفد که چنین شود از آن جهت که با معمولی تلقی کردن یهودی در مقابل نیمه خدا تلقی کردن اروپایی، فرافکنی یهودی به همه ی شرقی ها کمک میکند تا اروپایی حق چپاول بقیه را به دست بیاورد. این حق در این اواخر و در دوران نازی های آلمانی به "آریان" یا آریایی ها تعلق داشت. ولی قبل تر پای اسکیت ها یا سکاها هم در میان بود. چارلز لاسال در کتاب origins of the western nations , languages اسکیت ها را صاحبان تمدن و فرهنگ خوانده که مردمان بربر تحت حکومتشان علیه آنها طغیان کردند و با فتنه ی جنگ، باعث تقسیم ملت ها و کند شدن پیشرفت اروپا شدند. میتوان اسکیت های او را با خدایان آسمانی و آنوناکی های بینن النهرینی برابر کرد و tartarian ها را در مقایسه با آنها تارت-آریان یعنی آریایی ترا یا زمین خواند. تارتارها یا تاتارها که بیشتر حکام آسیا و امریکا تلقی میشدند از دید خودبرتربینی اروپایی نمادی از انحطاط روح در اثر آمیختگی با زمین بودند چون برعکس خویشاوندان اروپاییشان که فقط با خاندان های اصیل ازدواج میکردند، آنها هیچ تعصب نژادی نداشتند و با نژادهای پست آمیزش میکردند و در این راه الگوی بدی برای قبایل خود بودند. بنابراین آنها جهنمی بودند و جهنم دراینجا معادل تارتاروس و جهان مردگان در عمق زمین است تا اسارت توسط خصایل زمینی را نشان دهد. نازی های کمیک های امریکایی که در تونل های زیر قطب جنوب فعالیت میکنند را به یاد بیاورید که ظاهرا فاصله ی زیادی از دورانی که ژول ورن، در "سفر به اعماق زمین"، نظریه ی زمین توخالی را دراماتیزه میکرد نداشته اند. نازی ها به زیر زمین میرفتند چون از جنس تارتارها یا اسکیت های زمینی شده و به اندازه ی آنها حاصل آمیزش اسکیت ها با قبایل بیگانه بودند. درواقع این اسکیت ها همان اشکنازی ها یا دنباله های ژرمن شده ی ترک های یهودی خزر بودند که در آسیای غربی و مرکزی و دور و شمالی و جنوبی منتشر شدند. دو نقشه ی زیر را با هم مقایسه کنید. متوجه میشوید که انتشار اسکیت ها در جهان باستان تفاوتی با انتشار خزرها در قرون وسطی نداشته است.:

لغت اشکنازی را میتوان به اشکه نازی تقسیم و به نازی های اسکیت معنی کرد تا معلوم شود که خلوص طلبی نژادی راست افراطی هیچ فاصله ای از خلوص طلبی نژادی بنی اسرائیل در تورات ندارد. قیام علیه تمایلات یهودی آنها با بازگشت به اصل فرهنگ آریایی یا اسکیت، دومین آغازگاه بعد از تشکیل جهان نوین بود که اولین قدم های آن، با انقلاب بنیادین علیه همه ی پیش فرض های فرهنگی پیشین اتفاق افتاد که فقط در انقلاب فرانسه تبلور یافت. انقلابیون فرانسه، سال 1792 میلادی را سال 1 خواندند. با عقب بردن اسکالیگری سال به 185 سال قبل تر، به سال 1607 میرسیم که سال تاسیس اولین کلنی انگلیسی در امریکا است. اکثر باشندگان اروپایی ایالات متحده به عنوان رهبر جدید جهان، در اصل از مهاجرین هلندی و آلمانی بودند و اگر الان اعقابشان انگلیسی صحبت میکنند به خاطر تسلط انگلیسی ها بر کشور و آموزش و پرورش به زبان رسمی انگلیسی است. بنابراین 1792 به نوعی سال آغاز جهان امریکایی کنونی نیز میباشد. از طرفی اگر آن 3تثلیث را کنار 00بگذاریم و عدد 300 را بسازیم با 300سال عقب رفتن به سال 1492 میرسیم که سال کشف امریکا است. این سال برابر با سال 7000 بیزانسی بود که قاعدتا باید از طریق تفکرات هزاره ای حول هفت مرحله –ترجیحا هر یک 1000 سال- به معنی پایان یک دوره ی تاریخی باشد. پس جالب است که به اصطلاح کشف امریکا بیشتر به کشف «دنیای جدید» شهره است شاید چون دنیای جدید از امریکا آغاز میشود. پس 1492 در اثر برابر بودن 300 با 0 تبدیل میشود به 1792. 92 سال از 1700 گذشته بود ولی این بدین معنی نبود که سال ها دقیقا از خود 1700 شمرده شده اند. 92 یک عدد نمادین دیگر و جانشین 911 بود. جمع ارقام این عدد، 11 است و مهم هم همین 11 است چون در فراماسونری جانشین دو ستون مهم معبد یهود است و 9 اضافه میشود چون جمع شدنش با 11 باز 11 را میسازد. اگر برای رسیدن به آغاز تاریخ، به جای 92سال، 911 سال کم کنیم به سال 681 میلادی میرسیم. این سال مصادف است با ششمین شورای جهانی کشیش ها در قستنطنیه که طی آن یکتاپرستی در مسیحیت محکوم میشود و این در حکم اعلان جنگ با یکتاپرستی یهودی نیز هست و احتمالا به همین دلیل است که در همان سال در اروپا ژرمن های حاکم شروع به سختگیری علیه یهودیان میکنند. این برای یهودی هایی که تا حالا سرور بودند و به معبد مقدسشان مینازیدند در حکم وارونه شدن 9 در 911 و تبدیلش به 6 است. آن وقت 611 را داریم که سالش برابر با سال 6119 بیزانسی است. همانطور که میبینید یک 69 است که با یک 11 به جای ستون های معبد، دو شقه شده است. 69 سال چهار امپراطور در روم است و دورانی از هرج و مرج در روم را نشان میدهد که نتیجه ی مرگ نرون بود. میتوان آن را با هرج و مرج روم در زمان به تخت نشستن کنستانتین مقایسه کرد. اینجا همتای کنستانتین، وسپازیان است که با به تخت نشستن به هرج و مرج پایان میدهد. وسپازیان در همین سال 69 شورش یهودیه را سرکوب کرد. این سرکوب، سنگ بنای تخریب معبد یهود توسط تیتوس پسر وسپازیان در آینده ی نزدیک شد. در سال 69 فلاویوس جوزفوس رهبر شورش یهود که به خدمت وسپازیان درآمد به او پیشگویی امپراطور شدنش را کرد. در سال 1877 برونو باوئر در کتاب "مسیح و سزارها" جوزفوس را یکی از اعضای خاندان کالپورنیوس پیسو و مغز متفکر تاسیس مسیحیت خواند و مسیح را تا حدودی بازتاب روحیه ی خود جوزفوس دانست. در همان سال 69 لوسیوس کالپورنیوس پیسو لیسیانوس معاون گالبا امپراطور پیشین در شورشی به همراه گالبا به قتل رسیده بود. آیا مرگ و رستاخیز مسیح نمیتوانست همین باشد؟ از طرفی لیسینوس پیش گفته که در زمان کنستانتین سقوط کرد هم لیسیانوس لیسینوس نام داشت. آیا اتفاقی است؟ نکته ی دیگر این که وسپازیان برای رسیدن به قدرت، در همان سال 69 وتلیوس را شکست داد که در ژرمانیا خود را امپراطور خوانده بود و به ژرمانیکوس یعنی آلمانی ملقب بود. در آن سال کلیدی 320 هم کنستانین با شکست دادن ژرمن های فرانک در عمق آلمان پیشروی نمود. جالب است چون حالا میتوانیم کل چند سال هدر رفته در جنگ بین لیسینوس و کنستانتین را در همان یک سال هرج و مرج دوران وسپازیان جمع کنیم. یهودیه برابر با روم شرقی و پارس میشود و از طریق پارس یا پرشیا مفهوم شرق را پیدا میکند. در قرن بیستم، پرشیا به حد ایران کنونی فرو کاسته شد و احتمالا فقط در زمانی که آن سر و سامان پیدا کرد تعیین شد که سالی که دوران جدیدش با آن شروع شده است 1320 شمسی است. طبق معمول باید 1 را حذف کرد و 320 خواند. این یعنی سال توسط اروپایی ها تحمیل شده است که در همان سال ایران را فتح نموده بودند. چرا نباید چنین باشد وقتی حمله به بهانه ی همکاری رضاشاه ایران با هیتلر آلمان انجام گرفته و درست مثل داستان وسپازیان، غلبه بر پرشیا/یهودیه و آلمان همزمان اتفاق افتاده است؟ اما اینطوری سالشمار قبلی ایران هم درست نخواهد بود. در ایران همه میدانند که دولت رضا خان بود که با ایجاد شناسنامه، باعث شد تا سال تولد آدم ها معلوم شود ولی هیچ کس جز محرفین تاریخ به یاد ندارد مامورین رضا خان چند سال پیش برای این مهم راهی روستا یا شهرش شده اند و همینقدر معلوم است که آن مامورین برایشان مهم نبود که آیا زمانی واقعی یا خیالی برای سالروز تولد آدم ها یادداشت میکنند. این شناسنامه دار شدن بخشی از فرایند تاثیرپذیری ایران از اروپا بخصوص بعد از تصرف آن توسط بیگانگانی چون انگلستان و روسیه است. ظاهرا اروپایی ها دو دفعه ایران را گرفته اند. یک بار در زمانی که رضاخان وزیر جنگ و سپس نخست وزیر شد و بار دوم در زمانی که او در انتهای دوران حکومت خود بود. دوران اول مصادف با دوران احمدشاه قاجار بود که انگلیسی ها از رضاخان علیه او استفاده میکردند. عجیب است که بعد از سقوط رضاشاه، بعضی از انگلیسی ها میخواستند برادر احمدشاه فوت شده را به حکومت برسانند ولی درنهایت پسر رضاشاه یعنی محمدرضا، شاه شد و عجیب تر آن که هنوز یک اشرافیت قاجاری به جای شاه بر کشور حکومت میکردند. کاملا ممکن است که بتوان 20 سال حکومت رضا خان که حالا رضا شاه تلقی میشود را بشود در 4سال دوران تسخیر ایران توسط متفقین در جنگ اول جهانی خلاصه کرد و فقط زمان را از جنگ اول به جنگ دوم جهانی عوض کرد بخصوص اگر نازی را با اشکه نازی برابر کرده و به عثمانی های اسکیت تبار فعال در آذربایجان ایران فرافکنی کرده باشید که اینطوری دیگر حد و مرز مشخصی بین عثمانی های متحد آلمان در جنگ اول جهانی و نازی های جنگ دوم جهانی باقی نمیماند. عثمانی و ایران هر دو بقایای دولت سلجوقیند که نیایشان سلجوق بعد از ترور نافرجام خاقان خزرها با قبیله اش از خزریه به قلمرو اسلامی گریخته بود. این دو کشور روی هم رفته قلمرو اصلی آنچه پرشیا نامیده میشودند و در صورت در نظر گرفتن مصر به عنوان بخشی از عثمانی در اوج خود، با شرق در ادبیات کلاسیک یونانی قابل تطبیق است. حمله ی بلوک غرب به آنها بازتکرار حمله ی الکساندر یا اسکندر مقدونی به پرشیا است. قلمرو اسکندر به سه زیرقلمرو سلوکی در آسیای غربی، بطالسه در مصر و مقدونیان در اروپا تقسیم شد. این سه قلمرو قابل تطبیق با اتحاد سه گانه ی یک الکساندر دیگر یعنی الکساندر اول روسیه است که علیه ناپلئون فرمانروای پاریس –نسخه ی قرن نوزدهمی پرسپولیس برای اسکندر- برقرار شد. این سه گانه پروسیا، روسیه و اوستریا یا اطریش بودند که پروسیا در نبرد واترلو نقشی محوری در شکست ناپلئون ایفا کرد. پروسیا با احیای آلمان و داشتن ادعای حق بازسازی روم مقدس برای ژرمن ها، درواقع جانشین روم مقدس اروپایی است که ناپلئون آخرین رهبر آن بود. اوستریا به عنوان بخشی از ژرمانیا دیگر اطریش اروپایی نخواهد بود و قاعدتا با خاورمیانه ی ترک ها شامل ایران قاجاری، ترکیه ی عثمانی و مصر ممالیک جانشین خواهد شد و روسیه به عنوان خاستگاه اسکیت ها قلمرو مادر خواهد بود. تصرف روسیه توسط کمونیست هایی مثل لنین که آلمان برای انقلاب به داخل روسیه ی تزاری میفرستد یک جابجایی داخلی قدرت به نظر میرسد که هرج و مرج ناشی از آن، محرک هیتلر برای تصرف کامل روسیه میشود و شاید سقوط عثمانی و قطعه قطعه شدنش توسط فرانسه ی آزادی پرست و انگلستان ارتجاع پرست، بخشی از همین هرج و مرج است. فرانسه بعد از این که توسط آلمان اشغال میشود نقش خود در شعار آزادی را به امریکا واگذار میکند و درنهایت اتحادیه ی سه گانه ی مملکت اسکندر بدل به اتحاد سه گانه ی فاتحان ایران یعنی امریکا، انگلستان و شوروی میشود که به ترتیب با مقدونیه، مصر و سلوکیه تطبیق میشوند. این تغییرات عمدا بسیار طولانی تر از آنچه واقعا بودند ترسیم شدند و با زدودن اضافات، تمام آنچه بین دو جنگ جهانی در ایران و ترکیه رخ داده است قابل بازآفرینی به یک طرح داستانی اولیه در طی یک حمله ی اسکندری واحد از سمت غرب است. شاید اجازه دادن رضا خان برای تصرف کوه های ایران توسط آتاتورک روایت دیگر نفوذ عثمانی در آذربایجان و اهتمامش به تاسیس جریان «اتحاد اسلام» در تهران و بخصوص در قیام جنگل در شمال ایران باشد و تمایل بعدی قیام جنگل به شوروی بعد از شکست اتحاد اسلام، دنباله ی همان ماجرای جانشین شدن تزارها با شوروی در شمال باشد. احتمالا اتفاقی نیست که آتاتورک و رضاخان همزمان با هم و رفیق هم ترسیم میشوند. چون یکی به عثمانی خدمت میکرد و برای مدرن کردن کشور به آن خیانت کرد و دومی به قاجار خدمت میکرد و برای مدرن کردن کشور به آن خیانت کرد یا شاید به نظر میرسد این دو به دولت خود خیانت کرده اند. یعنی ظاهرا فتح ایران توسط متفقین همان فتح ایران توسط عثمانی است و شاید دو روایت از یک روایتند که اتفاق مربوطه در نسخه ی ایرانیش ابتدائا طوری تنظیم شده بود که کلا 4سال طول بکشد. اگر این 4سال را به 1320 اضافه کنید به سال 1324 میرسید که آن هم جانشین 324 میلادی شده است. در ارتباط با تاریخ پارس، سال 324 سال سقوط سنطروق دوم پادشاه هاترا یا الحضر و نابودی این کشور در شمال عراق توسط ارتش پارس است و این اتفاق پس از آن می افتد که سنطروق با رومیان متحد میشود. سنطروق معروف به الضیزن، ساطرون، طائر و شهنما بوده است که لقب الضیزن یادآور عنوان "ساسان" برای سلسله ی حکومتی پارس است. گویی که حکومت مسیحی هاترا ساسان قبلی بوده که بعد از فتحش توسط پارس ها عنوانش را به حکومت آنها داده است، داستانی که احتمالا بی ارتباط با نگرانی از رومی مآبی حکومت ساسانی در اثر فعالیت های شمعون بر صبا نیست. بنابراین سال 1324 شمسی به عنوان بازسازی سال 324 میلادی، سال تصرف هویت پارسی توسط ایران کنونی نیز هست. از منظر سیاسی، اتفاق خاص آن سال شمسی، به نخست وزیری رسیدن حکیم الملک و سختگیری او در تلاش برای خارج کردن شوروی از آذربایجان بوده است. حکیم الملک خودش به اندازه ی کافی جالب هست. او یک رجل مشروطه خواه فعال در مشروطه ی قاجاری بوده که در دوره ی استبداد رضاخانی برای 20 سال هیچ خبری از او نبوده و نوشته اند در این مدت مشغول تالیف بوده بی این که هیچ کتابی منتشر کرده باشد. اما از آن جالب تر، کسی است که قبل از او نخست وزیر بوده است: مرتضی قلی بیات. او ظاهرا پسر یک نماینده ی مجلس معمولی از اراک بوده ولی نکته ایلی است که از آن برخاسته است: بیات. مطابق تاریخ ایل بیات به نوشته ی نادر بیات، بیات ها ترکمن هایی بودند که در قرن 18 از کرکوک عراق به نیشابور مهاجرت کرده و متعاقبا به آقامحمدخان قاجار در تاسیس دولت قاجار همکاری کرده و در عراق عجم به قدرت رسیده اند. اراک هم نام از عراق دارد و ظاهرا قبل از این که یک شهر باشد جامع عراق عجم است. اسم بیات ها در نشان دادن اهمیت آنها آموزنده است. بایات به معنی رئیس اسب است و چون در بین ترکمن ها اسب نماد دارایی است معنی ثروت و ثروتمند هم میدهد. اسب جانوری بوده که در جوامع ابتدایی حکم یک سلاح پیشرفته ی جنگی را داشته است. بنابراین بیات هم معرف طبقه ی جنگجویان است و هم معرف طبقه ی ثروتمندان و قدرتمندان در کشور. مرتضی قلی بیات که از مدافعان سرسخت انحلال قاجاریه و شاه شدن رضا خان معرفی شده است، پیشرفت خود در قدرت را با رسیدن به وزارت مالیه ی رضا شاه شروع کرده و معمار مدرن کردن اقتصاد ایران بوده است. بنابراین او را باید نمادی از تغییرات اساسی در ایران از طرف طبقه ی اشراف قاجاری دانست که به رضا شاه منتسب شده و همکاری با آلمان در جهت پروژه های اقتصادی و عمرانی بخش پیشرفته ی این تغییرات بوده است. شگفت این که جانشینی بیات با حکیم الکملک در سال 1324 رخ میدهد که مصادف است با 1945 و پایان جنگ دوم جهانی و آغاز نظم نوین جهانی. در این دوران، امریکا و شوروی دنیا را بین خود تقسیم میکنند و نماد تمام جاه طلبی های شوروی استالین است که با امریکا بر سر بلعیدن ایران رقابت دارد. استالین ظاهرا جانشین لنین شده است که همزمان با جنگ جهانی اول در روسیه به قدرت رسید و این قدرت یابی باعث خروج نیروهای تزاری از ایران تحت اشغال شد. در تاریخ رسمی، استالین با یک کودتا علیه خواست های لنین به قدرت رسیده است اما بررسی شواهد، موضوع این کودتا را بسیار پیچیده تر نشان میدهد هرچند شاید پشت این پیچیدگی، سادگی غیر قابل باوری نهفته باشد. این پوستر امریکایی از دهه ی 1960 که توسط عوامل سازمان سیا منتشر شده است، مردم مختلف حکومت شوروی را نشان میدهد و شگفت این که شخصی که "تاتار" خوانده شده است، قیافه ی لنین را دارد.:

شاید لنین نمادی از تاتارها است و حکومتش همان حکومت تاتارها بر روسیه. دراینجا تاتار همان تارتاریان است و آریایی نیمه خدای انحطاط یافته توسط نژادهای پست را نشان میدهد که میتواند تزارها را یکراست به استالینیسمی متصل کند که از دید نازی ها بوی گند مرام یهودی مارکسیسم را میدهد. غیر عادی هم نیست چون هرج و مرج انتهای دوران تزارها همان هرج و مرج زمان به قدرت رسیدن استالین بود. بیخود نیست که لنین و اکثر همراهانش در انقلاب بلشویکی به جز استالین، یهودی خوانده شده اند. اتحاد و برابری انسان ها در مواعظ مارکسیستی لنین بوی فرا ملی میداد. این یکی از همان چیزهایی بود که هیتلر از آن بدش می آمد و آن را به اندازه ی خود مارکس، یهودی تبار میشمرد چون فقط پست ترین نژادها که یهود عصاره ی آنها بود، ممکن بود از برابری با نژاد برتر و نیمه خدای آلمانی سود ببرند. درواقع این برتری جویی حد اعلای صلیبی و استعماری شدن مسیح با انکار آمدن او برای رستگاری همه ی مردم جهان بود که با کلیسای رم و تحت لوای امپراطوری ژرمن روم مقدس مطرح شد. خدا هنوز مسیح است ولی مسیحی وارونه شده. به همین دلیل پطرس قدیس به عنوان سنگ بنای کلیسای رم، روی یک صلیب وارونه به شهادت میرسد تا با مرگش صلیب مسیحیت هم وارونه کار شود. صلیب به شکل حرف T است و اینT با چکش تور/ثور، خدای آذرخش ژرمن ها نیز مقایسه میشود که نسخه ی ژرمن یهوه است. این چکش میتواند شکل جنگجوی چکش هفستوس خدای آهنگران یونانیان هم باشد که همانطورکه نام لاتینش "وولکان" نشان میدهد در کوه های آتشفشان ساکن بود و ارتباط وثیقی با کوه زایی داشت. نام هفستوس از پتاح خدای آهنگر مصریان می آید که خالق زمین هم بود و نامش قابل تطبیق با پتاحیل (پتاح-خدا) یعنی همان موجود نیم فرشته-نیم شیطانی است که به عقیده ی مندایی ها جهان مادی را آفریده است. شاید چکش زدن های هفستوس/پتاح به زمین شکل داده و آن را از تخم مرغ به سیب تبدیل کرده است. دفعه ی قبل، این چکش کاری باعث ایجاد نژادپرستی و خشونت مذهبی در اروپا و امریکا و جارو شدن کل دنیا توسط آن شد و به نظر میرسد این حالا توسط جریان راست افراطی در حال تکرار است. QANON در امریکا الهامبخش راست افراطی است و فتح ساختمان کنگره توسط اعضای آن در جریان اعتراض به تقلب در انتخابات امریکا، اوج قدرتنماییش بود. یکی از سوژه های جالب این یورش، "جیک انجلی" بود که به خاطر نام فامیلیش، خود را فرشته ی Q نامید. او پوشش عجیبی به تن داشت که از زیر آن، خالکوبی یک چکش بزرگ وارونه ی Tشکل به نشانه ی چکش تور در گفتمان نازی ها بر بدنش خودنمایی میکرد. او یک جفت شاخ گاو روی سرش گذاشته بود. گاو حیوانی است که توسط میترا خدای فراماسون ها قربانی میشود تا خلقت جدید رقم بخورد و جهان جدید هم از قربانی شدن راست افراطی و از اجزای آن پدید خواهد آمد همانطورکه در پایان صحنه ی پیشین پرستش نژاد آریا در انتهای جنگ جهانی دوم و همزمان با سقوط حکومت نازی ها در امپراطوری هیتلر چنین شد. این خدای قربانی شونده از بابت گاو شکلیش ازیریس مظهر خدا-شاهی مصر نیز هست که توسط برادرش تایفون یا سیت کشته شد و قدرت را تا وقت معهود به او واگذار کرد. تایفون در اساطیر یونانی عامل ایجاد هیولاهای حیوانی یا نیمه حیوانی است که بعدا توسط هرکول از بین رفتند. هرکول چماق کش، نسخه ی قبلی تور چکش به دست است و نام تور نیز با تائور یا ثور به معنی ورزاو مرتبط است. ناچارا نیروهای مقابل جک انجلی و کیو انون هم مابه ازای نیروهای تایفونند که باید قدرت را از چنگشان درآورد. این نیروها مثل آنوناکی ها مجهز به تکنولوژی و تغییر دهنده ی انواعند. شایعه ی تولید 150 موجود هیبریدی انسان-حیوان در آزمایش های سری توسط دانشمندان ژنتیک بریتانیا بین سال های 2008 تا 2011 خاطره ی هیولاسازی های تایفون و آنوناکی ها را زنده میکند و کوربن دالاس هم نگاه کلی به دانشمندان مدرن کشورهای قدرتمند را قابل تطبیق به نگاه باستانیان به دانش های فراانسانی آنوناکی ها میبیند.:

“THE BATTLE OF THE GODS: HISTORY IN REPORTS FROM INSIDE THE AMERICAN REVOLT”: oniju Nbei: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2024

چرا باید بعد از 2000سال سروری اسمی یکتاپرستی و تثلیث یهودی-مسیحی، خدایان شرک در هیولایی ترین ظواهر خود آنقدر زنده باشند که بشود حتی در صحنه سازی های رسانه ای آنها را واقعی نشان داد. مسئله فقط این نیست که آن 2000سال غیرواقعی است. مسئله این است که آن 2000سال اصلا ممکن نیست رخ داده باشند چون ذهن انسانی که تنها در قرن بیستم از پهنه ی طبیعت به داخل شهرهای مدرن پرتاب شده است اصلا نمیتواند چنان یکتاپرستی ای را برای مدتی طولانی تحمل کند. این بخصوص الان و توسط نظریه ی شناختی دین شناسایی میشود که اگرچه درباره ی موضوع غیر طبیعی بودن ادیان اجماع دارد اما هنوز شیوه ی ذهنی ای که با آن ساختار شناختی طبیعی میتواند باور به خدایان را در میان عموم مردم ایجاد کند برایش مورد بحث است. دراینباره سه گزارش مختلف یعنی گزارش اسنادی، گزارش تجهیزی و گزارش طبیعی مطرح شده است که هر یک، رگه هایی از حقیقت در خود دارند ولی فعلا اویی که به بحث ما مربوط است گزارش اسنادی است:

«این گزارش مدعی است که باور به عوامل ماوراء الطبیعی، ازجمله ارواح، روح نیاکان، و خدایان، تا اندازه ای به این دلیل که انسان ها مجهز به یک واحد شناختی کارکردی یا ابزار شناسایی عامل هستند، به وجود می آید؛ واحد یا ابزاری که اشیاء یا ابژه ها را عوامل یا رخدادهایی هدفمند میداند که معلول عللی هدفمند و بعضا تنها معلول کوچکترین تحریک هستند. ازآنجاکه حضور عوامل هدفمند در فضای نیاکان ما نشانه ی بزرگترین تهدید برای بقا و همزمان بزرگترین نوید برای بقا و تولید مثل بوده، شناسایی حتی کوچکترین شاهد و مدرک برای اثبات حضور عوامل هدفمند ضروری به نظر میرسد. بهتر است به جای این که حضور یک عامل را نادیده بگیریم، اثبات کنیم که دلایل کافی برای حضور یک عامل مخاطره آمیز یا موثر را در دست نداریم. قوه ای که مسئول یا مسبب انتساب عامل هدفمند به اشیاء است یا علت بروز رویدادها است را در اصطلاح "ابزار شناسایی عامل فوق حساس" نامیده اند که با اختصار HADD خوانده میشود. "فوق حساس" به جای این که عوامل واقعی را بر مبنای دروندادهای دقیق شناسایی کند، بر قابلیت تنظیم کنندگی ابزار در ثبت موارد درست و غلط تاکید میکند. ما در روند عادی زندگی انسانی، صور انسانی، چهره های انسانی، صداهای انسانی، و دست ساخته های انسانی، HADD ، و صفات غیر عقلانی عامل انسانی را به مثابه منبع درک میکنیم. بنابراین، دومین سیستم شناختی ای که مسبب پیدایش وضعیت های مرتبط با حالات ذهنی است (نظریه ی ذهن)، فعال میشود و به نحو خودکار جزئیات مربوط به باورها، تمایلات، احساسات و دیگر مسائل احتمالی از این دست را با جزئیات به دست میدهد. اما برخی اوقات، صداها، اشکال، الگوها، یا HADD با عوامل طبیعی شناخته شده مثل انسان ها و حیوانات همخوانی ندارد. در این شرایط، فعالیت HADD ممکن است منتهی به این فرض شود که یک گونه ی متفاوتی از عامل یعنی خدا وجود دارد. برت چنین توضیح میدهد: "ذهن های ما الگوهای شناسایی بیشماری دارند که اطلاعات بصری را در واحدهای معنادار دسته بندی میکنند. HADD مواظب الگوهای مشخصی است که عوامل به دست میدهند. اگر این اطلاعات دسته بندی شده با الگوها مطابقت داشته باشند HADD عامل را شناسایی میکند و به دیگر ابزارهای ذهن خبر میدهد. قسمت جالبتر قضیه زمانی است که الگویی شناسایی میشود و به نظر میرسد هدفمند است اما به نظر نمیرسد که علت مکانیکی یا بیولوژیکی عادی داشته باشد. این قبیل الگوها HADD را بر آن میدارد تا به دنبال علت بگردند. این علت ها ممکن است اشخاص ناشناس، حیوانات، یا موجودات فضایی، ارواح و یا خدایان باشند."» ("معرفتشناسی اصلاح شده و دانش شناختی دین": کلی جیمز کلارک و یوستین برت: ترجمه ی علیرضا روایت: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 173: زمستان 1403: ص 37-36)

در یک دیدگاه ابتدایی و ماقبل علمی که بیشتر سازوکارها ناشناخته اند تقریبا هر موجود معمولی ای میتواند صرفا به خاطر نوع رابطه اش با انسان، همچون خدایان جلوه کند. ازاینرو هم موجوداتی که انسان میخورد و هم موجوداتی که انسان را میخورند جلوه های ایزدی می یابند و سعی میشود تا این جلوه ها به شکلی که به نفع آدمیزادان و آسایش روانی جامعه شان به نظر برسد با هم به تفاهم برسند. نتیجه این که موجود زنده ای که انسان میخورد اگر به خوبی پرستش شود حاضر به قربانی شدن برای انسان است. انتظار میرود جانوری که انسان یا دام هایش را شکار میکند و میخورد هم حاضر باشد برای منفعت آدمیزاد خود را قربانی کند. البته این داوطلبی به بیشتر این درندگان نمیخورد مگر این که فکر کنید آنها به خاطر تغذیه از موجوداتی که انسان ها هم آنها را میخورند مواد ایزدی آنها را به خود جذب کرده و مثل آنها خاصبت پذیرش قربانی شدن را بیابند و فقط باید مناسک جادویی را به کار گرفت تا این خاصیت در جای خود، در درندگان هم به کار بیفتد. موضوع این است که اگر این حرف را قبول کنید آن وقت باید بپذیرید که با خوردن جانورانی که قربانی میشوند خودتان هم این خاصیت را به خود جذب میکنید و آن وقت به جای انفعال گیاهان، به انفعال تاسفبار حیواناتی که راه فرار دارند دچار خواهید شد. این یکی از دلایلی است که فیثاغورسی ها، مندایی ها و بودایی ها به گوشتخواری نظر مثبتی ندارند. تکثیر کارمای قربانی شدن در افراد جامعه با گوشتخواری، قربانی شدن جامعه را میسر میکند و خدای جامعه خدایی است که در حملات بیگانه قربانی میشود. در اساطیر یونانی، خدای جامعه زئوس-پولیوس است که نامش با لغت پولیس به معنی شهر مرتبط است. این لغت با نام پوروشه خدای قربانی شونده ی هندی در ارتباط است که جهان از اجزای بدنش به وجود می آید و در اساس همان یهوه ی کابالا یعنی آدم-کدمون است که تمام موجودات بخشی از اویند. نام پوروشه ارتباطی با کشور پرشیا یا پارس نیز دارد و اهوره مزدا خدای پارس روح او است. اهوره مزدا همان اسوره میشتو یا اسورا مستاس یعنی آسور خدای آشوریان است که نامش در اسری/ازیریس و هرو/هورس خدایان خورشیدی قربانی شونده ی مصر قابل مشاهده است. برای نوشتن نام هورس، گاهی از هیروگلیف قبطی "ر" یا "ل" استفاده میشد. حرف "ر" در عبری، "ریش" نام دارد که درواقع همان "رش" یا "راز" در عبری به معنی رئیس و معادل با "رکس" و "رگ" در اروپا و "راجا" در هند است که همه ی این لغات معانی شاه و رئیس را دارند. هورس و ازیریس هم خدای مجسد در شاه بودند و در این حالت با اوسو یا واسو تطبیق میشدند که اسما همان یسوع (عیسی مسیح) و از طریق او یهوه اند. واسو در هند هم تحت این نام و هم تحت تلفظ "ویشنو" پرستش میشد و از طریق تجسد ویشنو در کریشنا قربانی شوندگی پوروشه را به کریشنا منتقل کرده است. کلمه ی "هری" به معنی مقدس که در هندوئیسم بیش از همه درباره ی کریشنا به کار میرود همریشه با نام هرو یا هورس است و ویشنو و کریشنا به مانند هورس، ارتباط مستقیمی با گیاه لوتوس یا نیلوفر آبی با مضمون نماد پیدایش دارند. کریشنا با پرتاب تیر یک شکارچی به قلبش میمیرد و این شکارچی جزو پرستندگان اسکاندا خدای مریخ است که موکل جنگ و آشوب است. تیر مزبور معروف به ول اسکاندا را میتوان با نیزه ی سرباز رومی که به پهلوی عیسی اصابت میکند مقایسه کرد و سرباز رومی این نیزه را به مارس یا مریخ خدای جنگ محبوب رومیان تقدیم میکند. اسکاندا به عنوان خدای جنگ، فرمی کم تر مشهور از شیوا خدای نابودی است که اختلافاتش با کریشنا و ویشنو معروف تر است. به روایتی معروف، شیوا زهر "هلاهل" را نوشید ولی چند قطره از آن از دهانش فرو ریخت و بدل به انواع و اقسام موجودات سمی و شرور شد. شیوا برای این که از اثر منفی زهر در خود خلاصی یابد بخش تحت تاثیر را به صورت "پاپا پوروشه" از خود جدا کرد که با قربانی شدن پوروشه تبدیل به جهان مادی شد که ما در آن ساکنیم. برای امن تر شدن دنیا روح پوروشه به شکل کریشنا متمرکز شد تا با قتل کریشنا بدی ها در جهان کمتر شود و برای همین است که زندگی شخصی کریشنا علیرغم خدا بودنش اصلا ایدئال نیست. ولی کریشنا پس از این پاک میشود و بعدا به شکل کالکی در آخرالزمان باز میگردد تا بازمانده ی ناپاکی ها را از زمین محو کند.:

“Jesus Christ: Vishnu Tattva, YAGNA PURUSHA YUPA DHVAJA”: COLLECTES\D WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI”: 7 NOV 2010

مرگ کریشنا با پرتاب تیر به قلبش، در ارتباط با نسبت ازیریس با قلب است چون قلب مرکز بدن است همانطورکه حاکم، مرکز جامعه است. در کتاب مردگان مصری، روح مرده، ازیریس را "سرور قلب آرام" ندا میکند. اسکندر هم در هند با پرتاب تیری که به نوک پستانش اصابت کرد تقریبا مرد ولی به طرزی معجزه آسا زنده شد که نسخه ی دیگر مرگ و رستاخیز مسیح است. به نظر میرسد نامیده شدن نوک پستان به "ممه" در نام "مامای" دشمن تاتار دیمیتری دونسکوی روس در نبرد کولیکوف تاثیرگذار باشد. دیمیتری دونسکوی به توسعه ی قدیس سرجیوس رادونیژ نخست سعی کرد با فرستادن هدایایی برای مامای با او صلح کند ولی موفق نشد. این حرکت را در تورات و در روبرویی یعقوب (پدر بنی اسرائیل) با برادر کینه توزش عیصو (پدر ادومی ها) نیز میبینیم. یعقوب بعد از دعا کردن به درگاه خدا و با همراه داشتن هدایایی به ملاقات عیصو میرود. در تورات، عیصو برادرش را میپذیرد و در آغوش میگیرد. محل صلح آنها مهانائیم به معنی محل دو اردوگاه نام میگیرد که در آن، "مها" به معنی اردوگاه میتواند تلفظ دیگر "مکه" و بعدا "مسکو" (برای روس های دیمیتری) باشد. ولی در روایت های دیگر یهودی، این ملاقات به این راحتی پیش نمیرود. به یک روایت، عیصو با تظاهر به بوسه دادن، گردن یعقوب را گاز میگیرد ولی گردن یعقوب از جنس سنگ مرمر میشود و دندان های عیصو میشکند و عیصو مجبور به کرنش میشود. در روایتی دیگر که بیشتر به داستان رودررویی مامای و دیمیتری نزدیک است، پس از آن جنگ در میگیرد و یعقوب، عیصو را با پرتاب تیری به قلبش میکشد. البته در داستان دیمیتری، مامای توسط دیمیتری کشته نمیشود و بعد از شکست از دیمیتری، توسط نیروهای خان تختامیش به قتل میرسد ولی همانطورکه فومنکو نشان داده است دیمیتری تنها نسخه ی اسلاو شده ی خان تختامیش تاتار است. به روایتی یعقوب دلش نمیخواست عیصو بمیرد و ازاینرو عیصو در کوه سیر مجددا زنده شد. این کاملا نام عیصو را شکل دیگر نام عیسی یا یسوع نشان میدهد و مسلما ازاینرو است که هر دو مرگ و رستاخیز داشته اند. منتها در این مرحله عیصو/عیسی هنوز به دشمنان بنی اسرائیل یا نمایندگان یهود تعلق دارد. گذر یعقوب با عصا از رود اردن برای ملاقات با عیصو و لشکرش همان گذر موسی با عصا از دریا برای رسیدن به ارض موعود است. عصای موسی خشکی ای در دریا ایجاد میکند که قوم موسی از آن میگذرند ولی لشکر فرعون مصر که در تعقیبشان است در دریا غرق میشوند. اسکندر هم موقع فرار از لشکریان داریوش با سلامت از رود فرات میگذرد ولی تعقیب کنندگان پارسیش در رود غرق میشوند. در سفر موسی یهوه است که به او کمک میکند اما داستان مفصل تر چرایی کمک یهوه را در یعقوب می یابیم. او با خدا کشتی گرفته و خدا را شکست داده است و خدا به این سبب او را اسرائیل (بنده ی خدا) نامیده و گفته کسی که خدا را شکست بدهد مردم را هم شکست خواهد داد و این دقیقا در آستانه ی رودررویی عیصو و یعقوب رخ میدهد. پس عیصو شکست میخورد چون یهوه شکست خورده است. یهوه به عنوان یک پهلوان زورمند دراینجا قابل تطبیق با جالوت غول است که چون از داود چوپان شکست میخورد کل ارتشش هم شکست میخورند. به عنوان روح امپراطوری میتوانید فتح اروپا توسط ناپلئون را دراینجا بینید چون ناپلئون هم مثل داود، آدمی معمولی بود که امپراطور شد. شکست عیصو از یعقوب هم جانشین شکست یهوه از یعقوب است. در یک افسانه ی ایرلندی هم میبینیم که همسر فین پهلوان با خوراندن سنگ هایی به شکل کیک به یک غول گاول، دندان های او را میشکند که یادآور شکسته شدن دندان های عیصو با گاز گرفتن گردن سنگ شده ی یعقوب است. کلمه ی گاول با نام گولیات یا جالوت همراستا به نظر میرسد. بنابراین داود به عنوان کهن الگوی رش گلوتا یا رهبری یهود، خدایی را که خود خلق کرده است شکست میدهد و با این کار، سرزمین های دیگرانی را که خدایش را باور کرده اند تصرف میکند. بنابراین یهوه تبدیل به پسر داود هم میشود و این بار ابشالوم یعنی پدر سلام و به عبارتی پدر اسلام نام میگیرد. همانطورکه اسلام به جنگ یهود میرود، ابشالوم هم علیه پدرش شورش میکند. در جنگلی که نیروها با هم رودررو میشوند طوفانی درمیگیرد که نیروهای ابشالوم و مردم آن اطراف را در هم میکوبد. در داستان نبرد کولیکوف هم در جنگلی یک طوفان بر ضد تاتارها میوزد که طی آن، بسیاری از سربازان تاتار در رودخانه غرق میشوند که باز هم یادآور غرق شدن ارتش فرعون در آب است. در داستان داود، طوفان باعث میشود تا موهای ابشالوم زمانی که او روی قاطری است به شاخه های پیچان دو درخت گیر کند و او به حالتی شبیه دار زدن در هوا معلق شود. در تعریف داستان در تورات، برای قاطر، از لغت "مچه" استفاده شده که میتواند تلفظ دیگر "مکه" محل معبد مقدس مسلمانان باشد. درحالیکه ابشالوم از درختان آویزان است،یوآب سردار داود سه تیر به قلب او پرتاب میکند و او را میکشد. اتفاقا داود هم نیروهایش را موقع جنگ با ابشالوم به سه جبهه تقسیم کرده بود. شاید این سه جبهه و سه تیر، معادل های سه قسمت شدن خدا در تثلیث مسیحی برای تاکید بر حقانیت مسیحیت در مقابل یکتاپرستی اسلام باشند.:

“RECONSTRUCTION ISSUES 2”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P34

آیا سه جبهه ی مسیح داودی، معادل سه جبهه ی فاتح ایران در جنگ دوم جهانی نیستند و آیا رستاخیز اسلام در ایران بر اثر انقلاب اسلامی، همان رستاخیز ابشالوم به جای عیصو نیست؟ این کمک میکند تا بیشتر باور کنیم که عکس یادگاری رهبران سه کشور فاتح ایران یعنی امریکا، بریتانیا و شوروی در ایران، استعاره ای از فتح پرشیا به جای جهان خارج از این سه قوه توسط خدای تثلیث است و خدای تثلیث، اکنون خود را در سه وضعیت سیاسی که این سه جبهه موکل آنها نشان داده میشوند هویتسازی شده است: مساوات و مخالفت با تضاد طبقاتی بر اساس کمونیسم شوروی، محافظه کاری و دفاع از سنت بر اساس سلطنت بریتانیایی، و آزادی طلبی و دموکراسی خواهی بر اساس انقلاب امریکایی-فرانسوی. اینها روی هم ایدئولوژی مسیح را میسازند و هر جریان جدیدی که شعارهای مسیحایی سر بدهد روی ترکیبی از این ایده ها رستاخیز مسیحایی میکند. تجربه ی انقلاب ایران –به عنوان کشوری که با فروکاهی به پرشیا، تمثیل چنین رستاخیزی شده است- به وضوح نشان داده که این رستاخیز مسیحایی، لزوما رستاخیز ایدئال و ایزدی ای نیست و مانند الگوی ایران قرار است در سرتاسر جهان، حرکت های فشل و معیوب سیاسی را سبب شود. دلیلش هم مشخص است. هر سه جبهه ی فوق، جبهه های سیاسی ای هستند که بر اساس "شهریار" ماکیاولی، مهره های سیاست خود را میچینند و به هیچ اصول اخلاقی ای پایبند نیستند. آنها با فروکاهی مسیح به سیاست، جلو پیشرفت اخلاق انسان ها را میگیرند و با دچار کردن افراد بشر به شر رسانی همدیگر، از بقای خود مطمئن میشوند. هرگز در جامعه ای که انسان ها به دنبال منجی سیاسی میگردند، نمیتوان انتظار تاسیس زندگی جمعی ایدئال را داشت. چون این جامعه از تربیت انسان باز میماند و در فوران تاریکی جهالت و فریبکاری های پنهان در پشت این تاریکی، مصداق این بیت فارسی میشود که:

من از شب های تاریک و بدون ماه میترسم؛

نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه میترسم.

سربازان مذهبی که برای نظام کفر خدمت میکنند.

تالیف: پویا جفاکش


حدیث مشهوری از پیامبر اسلام هست که میگوید: «قد عرف نفسه فقد عرف ربه.» یعنی هر کس خودش را شناخت مثل این است که خدایش را شناخته باشد. این روحانی ترین و متعالی ترین فرم از این دستور سقراط است: «خودت را بشناس». این آموزه آنقدر مشهور است که درستیش تقریبا برای هر انسان معمولی مسجل به نظر میرسد. اما تکامل گراها آدم های معمولی نیستند. آنها مدعیند که بزرگترین رمز بقای نوع بشر این بوده که بدون شناختن خودش و فقط با اعتماد به دستورات مغزش زندگی کرده است. اگر آدم بخواهد خودش را بشناسد باید با خودش صادق و راستگو باشد. درحالیکه روانشناسان تکاملی یکی از مهمترین مکانیسم های دفاعی بدن انسان را دروغ گفتن به خودش معرفی میکنند. طبق این اصل، آدمیزاد به دلیل این که جانوری ضعیف بوده که در محیط خطرناک دوران کهن، به همزیستی با همنوعانش نیاز داشته، ناچار بوده که حتی وقتی عقایدش با عقاید جمع یا حداقل همزیست های اصلی مثل رئیس یا همسرش موافق نبوده است، وانمود کند با آنها موافق است. اما چون دگر فریبی صرف قابل اکتشاف و راستی آزمایی بوده، فرد وقتی موفق ترین دگرفریبی را مرتکب میشده که دروغی را که به دیگران میگوید خودش هم باور کند. این سبب شده تا ژن هایی که مسئول خودفریبی ناخودآگاهانه هستند رشد قدرتمندی در انسان به دست بیاورند. بسیاری از ارکان این نظریه و مشاهداتی که مسئول آن هستند به شدت یادآور نظریه های فرویدی «ناخودآگاه» و «سرکوب» در روانکاوی هستند. با این حال، بیش از حد تخیلی و حتی ابلهانه برخورد کردن روانکاوان فرویدی با نتایج روانکاوی، باعث میشود تا عصبشناسان حتی المقدور خود را از این وادی دور نگه دارند. راندولف ام.نسه روانشناس تکاملی امریکایی دراینباره مینویسد:

«با این که شواهد زیادی دال بر وجود سرکوب در دست است، بسیاری وجود آن را انکار میکنند. زمانی که من حرفه ی خود را آغاز کردم، ایده های روانکاوانه غالب بودند. ریاست تمام دپارتمان های روانپزشکی در دست روانکاوان بود. حالا همه ی آنها با دانشمندان عصبشناس جایگزین شده اند. شاید حتی واژه ی پاکسازی درست تر از جایگزینی باشد. روانکاوی به سخره گرفته میشود و روانپزشکان به روانکاوان به دیده ی تحقیر مینگرند. حتی کاری که من اینجا میکنم، یعنی اعتراف به این که برخی ایده های روانکاوانه ارزشمند هستند نیز خالی از خطر نیست.» ("دلایل خوب برای احساس های بد": راندولف ام.نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص275)
به نظر میرسد روانشناسی تکاملی میتواند مکمل خوبی برای نظریه ی سرکوب فرویدی باشد و نشان دهد که عملکرد ناآگاهانه ی حداکثری فرد و جامعه ی بشری، به چه دلیل به وجود آمده و چنین ابعاد عظیمی یافته که پشت سر هم مورد سوء استفاده ی رسانه ها و فرصت طلب های سیاسی قرار میگیرد. قدرت سانسور خودفریبی آنقدر زیاد است که میتواند عشق را نفرت نشان دهد. چه بسیار افرادی که درحالیکه در ناخودآگاه خود، فریفته ی فردی خاص شده اند خودفریبانه به خود میباورانند که از او متنفرند و از او با تحقیر یاد میکنند چون انتظارات خانواده یا جامعه از فرد این است که این عشق را سانسور کند. اتفاقا در عرصه ی سیاست تشخیص این خودفریبی دگرفریبانه خیلی راحت تر است آنجا که میبینید مردمی از کشوری ضعیف که اهمیت سیاسی خاصی ندارد فریفته ی سیاستمدار عوامفریبی میشوند که ادعا میکند دارد به جنگ قدرت های بزرگ میرود چون قدرت های بزرگ همه ی دنیا را ول کرده اند و صبح تا شب دارند درباره ی کشور آنها نقشه میکشند. ظاهرا نفرت از قدرت های بزرگ است ولی در باطن تایید اهمیت آنها است. مانند قصه ی خرگوش لاف زنی است که وقتی میخواست اهمیت خود را ثابت کند خود را هدف همیشگی دشمنانی نیرومند توصیف مینمود و میسرود:

دشمن من زرنگه

یا شیره یا پلنگه.

خودسانسوری فقط ویژه ی انسان نیست. چهارپایانی مثل گربه و سگ که موفق شده اند در کنار آدمیزاد زندگی کرده و از این طریق بسیار موفق تر از همتایان وحشی کم جمعیت (گربه) یا به کل منقرض شده ی خود (سگ) تکثیر گردند حیواناتی هستند که مطابق میل اربابان انسانی خود، برخی خصلت های خوشایند انسان را در خود تقویت و بعضی خصلت های نوع خود که برای آدمیزاد ناخوشایندند را به حداقل یا صفر برسانند. این تا آنجا پیش رفته که بعضی انسان ها همنشینی با گربه و سگ و بعضی حیوانات اهلی دیگر را به همنشینی با انسان های دیگر ترجیح میدهند چون برخی از افراد این گونه ها بسیار بیشتر از بخش بزرگی از جمعیت انسانی، خود را با استانداردهای ایدئال خلق بشری تطبیق داده اند. اتفاقا پذیرش حیوانی با این حد از خودسانسوری توسط فرد بشری، ریشه در گذشته ی آنیمیستی نوع بشر دارد که تمام حیوانات را دارای خصلت های انسانی میدید و این ازآنجا شروع شد که انسان صفات مختلف خود را تقسیمبندی و به گونه های مختلف حیوانی که در هر یک، صفت انسانی خاصی برجسته میشد فرافکنی میکرد. افسانه هایی به زبان حیوانات آنطورکه در افسانه های ازوپ یا پانچاتانترا (کلیله و دمنه) دیده میشوند، دقیقا استوار بر تصاویر جانورانی هستند که هر یک نماینده ی صفت خاصی از بشر هستند و با ابزار کاملا انسانی «کلام» با هم ارتباط برقرار میکنند. ظاهرا این گذشته ی انیمیستی نه فقط در حکمای تمثیل پرور بلکه در تکامل گرایان مادی گرا هم آنقدر باقی مانده که با ساده سازی شباهت های انسان و حیوان حتی در مقوله ی زبان، سعی میکنند بیشتر به سمت عادی نگاری حیوان بودن انسان گام بردارند. اینجا دیگر مسئله از حد روانشناسی تکاملی میگریزد و به مرحله ی زیستشناسی شناختی میرسد. گزارش آبزرور دراینباره را مطالعه کنید:

«برای مدت طولانی، دو اردوگاه اصلی در مورد رفتار حیوانات و شناخت حیوانات وجود داشته است: انحصارگرایان، که بر تفاوت‌های بین حیوانات و انسان‌ها تمرکز می‌کنند، و شمول گرایان، که بر شباهت‌های بین انسان‌ها و بقیه قلمرو حیوانات تمرکز می‌کنند. این بحث درازمدت به هزاره‌ها قبل برمی‌گردد و فیلسوفانی مانند ارسطو و دکارت استدلال می‌کردند که انسان‌ها تنها حیواناتی هستند که قادر به شناخت مرتبه‌ی بالاتری مانند تفکر عقلانی و زبان هستند، و متفکران برجسته‌ای مانند ولتر، چارلز داروین و دیوید هیوم استدلال می‌کنند که این امر بدیهی است به همان اندازه که انسان نیز از نظر انحصار عقل بدیهی است. دبلیو تکومسه فیچ، زیست‌شناس شناختی دانشگاه وین، با برقراری پل بین زیست‌شناسی تکاملی و علوم شناختی، نشان داد که مطالعه ی اقوام حیوانی دورتر ما برای درک شناخت انسان حیاتی است. فیچ در سخنرانی اصلی خود در کنوانسیون بین‌المللی علوم روان‌شناختی در وین در سال 2017 تاکید کرد: "پیام اصلی که امروز می‌خواهم به شما برسانم این است که به یک معنا، هر دو طرف درست هستند. و از دیدگاه بیولوژیکی مدرن، ما واقعاً نیاز داریم که این ایده‌ها را روی سرشان بگذاریم و یک واقعیت بیولوژیکی بسیار ساده را بشناسیم: این یک حقیقت است، اما انسان ها نیز در زمره ی حیوانات هستند." اساس زیست شناسی انسان حاوی مقادیر زیادی از اصول مشترک است: هر موجود زنده ای از باکتری گرفته تا نرگس کد ژنتیکی اصلی ما را دارد و ساختار سیستم عصبی ما با حیوانات درجه پایین تر مانند مگس ها و کرم ها و همچنین خویشاوندان نزدیک تر مانند بونوبوها مشترک است. اما مطمئناً هر گونه ای منحصر به فرد است.

در حوزه ی زیست‌شناسی شناختی فیچ، محققان تلاش می‌کنند بین زیست‌شناسی تکاملی پایه (مثلا داروین) و علوم شناختی (مثلاً نوام چامسکی و بی‌اف اسکینر) ارتباط برقرار کنند. اما فیچ توضیح می دهد که زیست شناسی شناختی همان رشته ی روانشناسی تکاملی نیست. در حالی که روانشناسی تکاملی در طول دوره ی تکاملی نسبتاً کوتاه 6 میلیون سال گذشته بر ذهن انسان تمرکز می کند، زیست شناسی شناختی رویکرد گسترده تری را اتخاذ می کند که به بسیار زودتر در تکامل انسان باز می گردد. همراه با این رویکرد بسیار مقایسه‌ای، زیست‌شناسان شناختی ویژگی‌های پیچیده‌ای مانند زبان یا موسیقی را به اجزای اساسی متعددی تقسیم می‌کنند که برخی از آنها ممکن است در بین انسان‌ها و سایر حیوانات مشترک باشد و برخی ممکن است منحصر به یک گونه ی خاص باشد. فیچ توضیح داد که زیست شناسان شناختی این رویکرد را «تفرقه و سلطه» یا رویکرد چند جزئی می نامند. بر اساس وجود یا عدم وجود این اجزا، می‌توانیم درخت فیلوژنتیکی را ترسیم کنیم که به محققان اجازه می‌دهد تا گذشته ی تکاملی توانایی‌های شناختی خاص را بازسازی کنند. انسان ها با نزدیک ترین خویشاوندان ما، میمون های بزرگ، ویژگی های بسیاری دارند. ما مغزهای بزرگ، جثه ی بزرگ، عمر طولانی و دوران کودکی طولانی داریم زیرا جد مشترک ما که شامپانزه، گوریل یا انسان نبود (منظور: "حلقه ی گم شده یا موجود ناشناخته ی داروینی که فرض شده گونه ای مابین میمون و انسان بوده است]، نیز دارای این ویژگی ها بود. این فرآیند تکاملی همسانی نامیده می‌شود: گونه‌های مختلف مجموعه‌ای از صفات مشترک دارند، زیرا از یک اجداد مشترک به ارث رسیده‌اند. به گفته ی فیچ، زیبایی همسانی در این است که می‌توانیم با نگاه کردن به گونه‌های زنده از آن برای بازسازی گذشته استفاده کنیم. در مقابل، فرآیند تکامل همگرا است که در آن گونه های مختلف به طور مستقل ویژگی های مشابه را تطبیق می دهند. به عنوان مثال، انسان ها و پرندگان هر دو دوپا هستند، اما نه به این دلیل که ما یک سری اجداد دو پای مشترک داریم. انسان ها و پرندگان به دلایل مختلف در مقاطع زمانی مختلف با دو پا راه رفتن سازگار شدند. فیچ همچنین خاطرنشان کرد که تکامل اغلب مداری است نه خطی، با سازگاری‌هایی که چندین بار در یک گونه ی خاص پدید می‌آیند و ناپدید می‌شوند. به عنوان مثال، بیشتر انسان ها و برخی دیگر از نخستی ها تری کرومات هستند - ما به لطف سه نوع مختلف سلول مخروطی در چشمانمان، دید رنگی داریم. از سوی دیگر، بیشتر پستانداران دیگر، دو کرومات هایی هستند که دید رنگی ندارند. اگر فقط پستانداران را مورد بررسی قرار دهیم، به نظر می رسد که تری کروماسی یک سازگاری بسیار پیشرفته است که انسان تنها با چند گونه ی بسیار تکامل یافته ی دیگر به اشتراک می گذارد. او توضیح داد، اما گسترش شبکه ی مقایسه ای فراتر از پستانداران نشان می دهد که پرندگان نه تنها دارای تری کروماسی هستند، بلکه در واقع دارای چهار مخروط مختلف - تتراکروماسی هستند. ماهی ها، خزندگان و دوزیستان نیز دارای تتراکروماسی هستند، که نشان می دهد که جد مشترک همه ی مهره داران زنده در واقع چهار رنگ بوده و با گذشت زمان پستانداران انطباق بینایی رنگ را از دست داده اند. فیچ گفت، جایی در طول مسیر، پستانداران - حداقل برخی از ما - نوعی دید رنگی جزئی را به دست آوردند. استفاده از ابزار اقتباس دیگری است که چندین بار در دسته های مختلف حیوانات تکامل یافته است. شامپانزه ها، نزدیکترین خویشاوندان زنده ی ما، از ابزارهایی برای صید موریانه و شکستن آجیل استفاده می کنند. شش میلیون سال پیش، جد مشترک ما با شامپانزه ها نیز احتمالاً از ابزارهای ساده ای برای انجام کارهای مشابه استفاده می کرد. از طریق همسانی، ما می توانیم توانایی های شناختی اجداد منقرض شده ی خود را تصور کنیم. اما نخستی‌ها تنها حیواناتی نیستند که می‌توانند از ابزار استفاده کنند. کلاغ‌های کالدونیای جدید از اجسام مستقیم تیز در محیط خود استفاده می‌کنند تا دانه‌هایی را که به سختی قابل دسترس هستند از تنه ی درختان بیرون بیاورند. محققان دانشگاه آکسفورد دریافته‌اند که در آزمایشگاه، این کلاغ‌ها ابزارهای خود را با خم کردن قطعات سیم به شکل‌های قلاب‌دار برای بیرون کشیدن غذا از ظرف‌ها می‌سازند. "اینها حیوانات بسیار باهوشی هستند و توانایی حل تکالیف و فراتر رفتن از هر استعداد بیولوژیکی آنها را دارند، همانطور که ما به عنوان انسان می توانیم. به این ترتیب ما می توانیم ماشین ها را رانندگی کنیم و مته های برقی بسازیم." البته، فیچ اضافه کرد، جد مشترک ما با کلاغ‌ها احتمالاً کاربر ابزار نبوده است، اما این انطباق مشابه به ما اجازه می‌دهد تا سؤالات مهمی بپرسیم: چرا استفاده از ابزار تکامل می‌یابد؟ و چرا در تمام این زمان‌های مختلف، و به روش‌های مختلف، در میان چنین موجودات متمایز تکامل یافته است؟ در کنار استفاده از ابزار، انسان ها بسیاری از توانایی های شناختی را با دیگر گونه ها به اشتراک می گذارند، از جمله شکل گیری خاطرات، دسته بندی ها، احساسات اساسی مانند خشم، برنامه ریزی و تعیین هدف و یادگیری قوانین. این نوع مفاهیم اساسی غیرکلامی احتمالاً زبان را در طی میلیون‌ها سال تکامل پیش‌بینی کرده‌اند. برخلاف استفاده از ابزار، به نظر می‌رسد زبان ویژگی‌ای است که فقط انسان‌ها از آن برخوردارند. فیچ گفت، با این حال، بیشتر اجزای زبان با گونه های دیگر مشترک است. او گفت: "تفاوت اصلی ما با گونه‌های دیگر این نیست که چیزی برای فکر کردن داریم، بلکه این است که می‌توانیم در مورد آنچه که در مورد آن فکر می‌کنیم ارتباط برقرار کنیم". اگرچه برخی از شامپانزه‌ها و بونوبوها یاد گرفته‌اند که با کیبورد امضا کنند یا با آن ارتباط برقرار کنند، اما هیچ‌کدام یاد نگرفته‌اند که «سلام» یا «تولدت مبارک» بخوانند. این به این دلیل نیست که شامپانزه ها باهوش نیستند یا قادر به تقلید نیستند، بلکه به این دلیل است که آنها توانایی بسیار محدودی برای کنترل صداهای خود و تقلید صداهای محیط خود دارند. یک فرضیه ی طولانی مدت برای ناتوانی نخستی ها در صحبت کردن این است که آنها (و سایر حیوانات) فاقد حنجره ی نزول شده ای هستند که انسان ها دارند. با این حال، بیشتر اطلاعات در مورد حنجره ی حیوانات از تشریح حیوانات مرده به دست آمده است. فیچ به عنوان یک فوق دکترای پزشکی به نحوه ی ارتباط حیوانات زنده علاقه مند شد. تا کنون، همه ی پستاندارانی که او مورد بررسی قرار داده است، در حالی که صداهای بلند ایجاد میکنند، حنجره ی خود را در موقعیتی شبیه به انسان پایین می آورند. هنگامی که سگ پارس می کند، حنجره فقط برای لحظه ی پارس کردن به سمت پایین جمع می شود و سپس به سمت بالا می آید. فیچ توضیح داد: "آنچه در مورد ما غیرمعمول است این نیست که حنجره ی نزولی داریم، فقط این است که همیشه پایین است." این تحقیق نشان می‌دهد که آناتومی صدا نیست که برای زبان مهم است، بلکه چیزی در مغز است. یک فرضیه ی قدیمی این است که بیشتر پستانداران فقط اتصالات غیرمستقیم از قشر حرکتی خود به نورون هایی دارند که مجرای صوتی، حنجره و زبان را کنترل می کنند. انسان ها نیز دارای این ارتباطات عصبی هستند، اما همچنین دارای اتصالات مستقیم از قشر حرکتی به نورون های حرکتی هستند که حنجره را کنترل می کنند. این کلیدی است که به انسان ها کنترل دستگاه صوتی ما را می دهد که شامپانزه ها فاقد آن هستند. با این حال، انسان ها تنها حیواناتی نیستند که قادر به یادگیری صداهای پیچیده هستند. یادگیری آوازی به طور مستقل در خفاش ها، فیل ها، فوک ها، آب بازسانان [شامل دلفین ها و وال ها] و چندین خانواده ی مختلف از پرندگان تکامل یافته است. با مطالعه ی همبستگی های عصبی یادگیری صوتی در انواع گسترده ای از گونه ها، محققان می توانند این فرضیه ی اتصالات عصبی مستقیم را آزمایش کنند. تاکنون، مطالعات، دو دسته از پرندگان - پرندگان آوازخوان و طوطی - را مورد بررسی قرار داده‌اند و در هر دو مورد، این فرضیه پابرجاست. پرندگانی که توانایی یادگیری آوازی دارند این ارتباطات مستقیم را دارند، در حالی که پرندگانی که آواز آموز نیستند، مانند کبوتر یا مرغ، چنین ارتباطی ندارند. فیچ توضیح داد: "نتیجه گیری کلی من در اینجا این است که با در نظر گرفتن یک دیدگاه مقایسه ای بسیار گسترده در طیف گسترده ای از گونه های مختلف، این واقعا ابزار قدرتمندی برای توسعه ی فرضیه ها و همچنین آزمایش آن فرضیه ها به ما می دهد." ما می توانیم فرضیه های تکاملی مکانیکی و عملکردی را آزمایش کنیم. فیچ با عمیق‌تر کردن موضوع ارتباط گفت که نحو، مجموعه قوانینی که معنای یک جمله را تعیین می‌کند، واقعاً در قلب زبان قرار دارد. فراتر از کلام گفتاری، انسان‌ها می‌توانند از زبان به اشکال مختلفی استفاده کنند: برای مثال، زبان اشاره و نوشتن به دلیل توانایی ما در استفاده از نحو پیشرفته امکان‌پذیر است. ممکن است میمون ها نتوانند صحبت کنند، اما می توانند صدها کلمه را از طریق علائم یا صفحه کلید یاد بگیرند و بیان کنند. با وجود تسلط بر واژگان بزرگ، سطح نحوی که آنها به دست می آورند تقریباً سطح زبان یک کودک 2 ساله است - اساساً آنها توانایی قرار دادن دو کلمه را در کنار هم دارند. اگرچه این یک سطح بسیار محدود از نحو است، اما همچنان نحو است، بنابراین چیزی مشترک با زبان انسانی وجود دارد. انسان ها زبان را فقط به عنوان رشته ای از کلمات در یک دنباله تفسیر نمی کنند. به طور اساسی، ما می توانیم این توالی ها را به عنوان داشتن یک ساختار سلسله مراتبی مرتبه بالاتر تفسیر کنیم. فیچ و همکارانش در تلاشند تا با بررسی توانایی آنها در یادگیری ساختارهای دستور زبان ساده در مقابل ساختارهای پیچیده تر، تعیین کنند که ارگانیسم های مختلف دارای چه اجزای زبانی هستند. تاکنون، آزمایش‌های مقایسه‌ای نشان داده‌اند که این توانایی برای استفاده از نحو سلسله مراتبی ممکن است منحصر به انسان باشد. در یک سری آزمایش، محققان تلاش کردند دستور زبان سلسله مراتبی را به دو گونه ی مختلف از پرندگان آموزش دهند: کبوترها و کیس. Keas نوعی طوطی بومی نیوزلند است و به خاطر باهوشی بسیار معروف است. به جای استفاده از ضبط صدا، محققان به پرندگان آموزش دادند تا الگوهای بصری مختلف اشکال انتزاعی را تشخیص دهند. حتی کبوترها - نه باهوش‌ترین پرندگان - می‌توانستند بر الگوهای متوالی ساده تسلط پیدا کنند، اما اگرچه هفته‌ها تحت آموزش فشرده قرار گرفتند، هر دو گروه پرنده نتوانستند دستور زبان پیچیده‌تر را بیاموزند. فیچ می‌گوید: "بنابراین جایی که اکنون ما را رها می‌کند این است: بسیاری از گونه‌های مختلف نشان داده شده‌اند که گرامرهای حالت محدود [و] دستور زبان‌های ترتیبی ساده‌تری را انجام می‌دهند، اما در حال حاضر، تنها شواهد خوب برای فراتر رفتن از آن به دستور زبان سلسله مراتبی برای انسان‌ها است." دقیقاً چه چیزی به انسان اجازه می دهد تا این جهش زبانی را انجام دهد؟ فیچ گمان می‌کند که انسان‌ها میل شناختی برای استنباط ساختارهای درخت مانند از توالی‌هایی که برای حیوانات دیگر دشوار یا غیرممکن است، ایجاد کرده‌اند. بر اساس فرضیه ی دندروفیلی او، استعداد منحصر به فرد انسان در نحو ناشی از تفسیر خودکار توالی ها به تکه های سلسله مراتبی منشعب است. فیچ پیشنهاد کرد که برای رسیدن به این سطح بعدی از دستور زبان، انسان ها ممکن است شکل دیگری از حافظه ی انتزاعی را ایجاد کرده باشند که به ما امکان می دهد عبارات را حتی پس از پایان آنها پیگیری کنیم. برای فعال کردن این سازگاری جدید، مغز انسان ممکن است ساختارهای خنثای لازم برای پردازش زبان را تقویت کرده باشد. فیچ اشاره کرد که مساحت بروکا در انسان هفت برابر بیشتر از شامپانزه‌ها است و آن در مقایسه با شامپانزه‌هایی که در مورد آنها می‌شناسیم، منبسط‌ترین ناحیه ی مغز انسان است. علاوه بر این، ارتباط آن با سایر ساختارهای مغز در انسان نسبت به سایر نخستی‌ها بسیار بیشتر است. فیچ نتیجه گرفت: "برای من، هیجان‌انگیزترین امکان دوباره در نحو است. ما چیزهای زیادی به اشتراک می گذاریم، اما یک تفاوت نسبتاً کوچک از نظر معماری مغز، تفاوت بزرگی در توانایی شناختی ایجاد کرد."»:

Humans Are Animals, Too: A Whirlwind Tour of Cognitive Biology”: Alexandra michel: observer: may,june2017

واقعا چه نیازی به رساندن مبحث بسیار پیچیده ی زبان به جانوران اولیه است وقتی امکان مقایسه ی آن بین انسان و میمون ها به اندازه ی کافی غیر ممکن هست؟ موضوع دقیقا به مسئله ی فریب برمیگردد. انسان ها تنها موجوداتی هستند که با کلام با هم ارتباطات مفصل برقرار و در سطح عظیم اجتماعی پیام های پیچیده تولید میکنند. ولی عکس العمل ذهنی مخاطب در مقابل پیامشان عینا مثل خودشان نیست. افراد در طول زندگیشان از پدیده های طبیعی و مصنوعی تجربه های مختلفی به دست می آورند و شنیدن کلمه آمیزه ای معنایی از این تجربیات با تاکید ویژه بر یک یا چندتایشان ایجاد میکند که جالب این است که هر کدامشان فکر میکنند همه ی آدم ها موضوع را مثل خودشان میفهمند درحالیکه به عنوان مثال، کسی که در کودکی سگی دوست داشتنی داشته و آن را از دست داده است، از شنیدن کلمه ی "سگ" احساسی متفاوت با کسی دارد که هرگز با سگی دوست نبوده و درعوض در کودکی توسط سگی ولگرد مورد تهاجم واقع شده است. اما چون مغز انسان در یک شرایط پرخطر اولیه به گونه ای تکامل یافته است که با جدی گرفتن تجربه های شخصی، از انسان اولیه در مقابل خطرات احتمالی بعدی محافظت کند، پس آنچه که مغز به آن دچار آمده باید به سبب نقشش در حفظ نوع بشر تا به امروز پاس داشته شود و چون چاره ای جز این نوع تکامل نبوده، دریافت پیام اشتباه از متن تا حد خودفریبی برای دگرفریبی طبیعی تلقی شود چون این عملکرد مغز، در فریبکاری، به اندازه ی چشم های دروغین روی بال پروانه که پرنده ها را میترسانند، یا دغلبازی پرنده ی مادری که با وانمود کردن به مجروح بودن، جانور شکارچی ای را از محل جوجه های خود دور میکند، یک نوع فریبکاری دفاعی و دروغ مصلحتی است. بنابراین سهلگیری در مقابل هر نوع وضعیت ذهنی ممکن، و به جایش استفاده ی ابزاری از رسانه ها برای همسطح کردن تقریبی اذهان در حکومت های مدرن، بسیار بیشتر از زورگویی جزمی برای احکام بلاشرط تورات و انجیل، دارای امکان نفوذ سیاسی هستند و در صورتی که نوع اول در قالب دموکراتیک در کنار انواع و اقسام حکومت های شرعی با تلقی های استالینی و طالبانی ترویج شوند حتما از بخت و اقبال بیشتری در بین مردم برخوردار خواهند بود بخصوص اگر سطح بالای خودفریبی مردم در بارها چشمپوشی خود روی صحنه هایی که دغلبازی حکومت های رسانه پرور دموکراتیک آشکار میشود را هم بررسی کنید (میتوانید واکنش مردم دنیا به فریبکاری و تحقیر و سوء استفاده ی آشکاری که امریکا در جنگ خود با روسیه بر اوکراین تحمیل کرد را بسنجید و دقت کنید ببینید آیا خیانت های قبلی غربی ها به شرکایشان واقعا هیچ وقت جایی به این خودفریبی عمومی پایان داده است یا نه؟!).

این دوگانه سازی از ابتدا با خود غرب به وجود آمده و یک تصویر تیره و تاریک از قرون وسطای اروپایی برای مردم غرب تخیل کرده تا قدر آزادی خود برای داشتن انواع و اقسام خودفریبی نسبت به خودفریبی یگانه و غیر قابل تحمل شرع مسیحی را بدانند. بنابراین تاکید ویژه میشود بر این که همه ی مردم اروپا به جز چند نفر جادوگر «مظلوم» و البته چند دانشمند و سیاستمدار قدرنادیده مسیحیت را یک جور میفهمیدند که این خودش در مقابل افاضات قبلی فلسفه ی زبان، تناقض گویی میشود. حالا توجه کنید که در دوره ی پس از جنگ دوم جهانی، یهودی ها بزرگترین ستمدیدگان این نظم قرون وسطایی معرفی میشوند. ولی قبل تر که برنامه در حال تکوین بود، این یهودی ها بودند که به این دگم متهم بودند که همه چیز را در خرافی ترین و جاهلانه ترین وضع ممکن میفهمند و این جهالت مآبی را با اسب تروآیشان کلیسای کاتولیک رم، به کل اروپا تحمیل کرده اند. درواقع حتی همین امروز و در دوران حکومت بی چون و چرای اینترنت و صنعت چاپ، اکثر یهودیان هرگز تورات را نخوانده اند چه رسد به گذشته که از لا به لای تلمود و صدها تفسیر تلمودی حرام حلال کن، یهودیت به سمع و نظر پیروانش میرسید. بنابراین درست به اندازه ی مسیحیت، اسلام و هر مذهب دیگری، جهانبینی یهودیان متکثر و اغلب بسیار به دور از تصلب حاکم بر دستورات تورات بوده است. با این حال میبینیم که استعمارگران در سرزمین های مختلف، مذاهب را همواره در مقایسه با تورات و در خلاصه کردن یهودیت و حتی مسیحیت به آن ارج مینهند و برای ادیان بومی دوره های طلایی تخیل میکنند که در مقابل تاریکی قرون وسطای اروپا بایستد. اما چون مطمئنند که بومیان هیچ درباره ی تمدن طلایی گذشته شان نمیدانند و استعمارگرانند که برایشان وداها و دیگر کتب راستین "خدایان" را کشف کرده اند از نگاه پایین به بالای بومیان به خود مطمئنند و از این فرصت برای آمیختن چاشنی های توراتی-انجیلی به دین در حال رسمیت سازی –رسمیت سازی از طریق دانشگاه های ساخت استعمارگران و با تفاسیر شرقشناسان استعماری از مذاهب مربوطه- نهایت استفاده را میبرند و دستورالعملی برای آشپزی میسازند که بسته به شرایط مناسب استعمارگران در هر فضای سیاسی-اجتماعی خاصی بعضی مخلفات آش را زیاد و بعضی را کم کنند و هیچ ابایی از شور شدن و بی نمک شدن و حتی مسموم شدن آش هم ندارند چون نه خودشان بلکه بومیان بخت برگشته باید از آن تناول کنند. جالب اینجاست که درحالیکه در شرق این ادیان به دگم شدن دچار میشوند نسخه های سهل گیرتر و دگرپذیرشان در غرب عملا میل به پلورالیسم پیدا میکنند. هندوئیسم و بودیسم نمونه هایی از این ادیانند که در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 جای زیادی در فرهنگ های اروپایی-امریکایی برای خود باز کردند و این امکان در آنها توسط افراد ظاهرا روحانی ایجاد شده است که در ارتباط مستمر با غربیان بودند و بعضا تربیت غربی داشتند. این ارتباطات به آنها ظرفیت درک مدارجی از دین را میداد که مردم طبقات پایین از آن بی اطلاع و صرفا در اطاعت کورکورانه از آن بودند؛ مثلا رشد تثلیث برهما-ویشنو-شیوا در هند دوره ی استعمار انگلیس. برهمای خالق، ویشنو/کریشنای نگهدارنده و شیوا یا مهادوای نابودگر همه شان در ایجاد دوره ها و رشد و زوال و پایان آنها مشارکت دارند و هر کاری هم که کنند درست است. بنابراین آمدن استعمارگران از راه دریا و نفوذ دانش آنها در جهت تحریف انواع شرک های هندی آنطورکه در سنت فهمیده میشدند نتیجه ی مشارکت برهمای خالق و شیوای نابودگر است و باید تغییر شرایط را موسیقی ای تلقی کرد که شیوای ناتاراجا یا رقصان با آن، رقص نابودی و مرگ میکند. رهبران هندو نه فقط این تغییرات را صحه مینهند بلکه با ادبیاتی کاملا غربی آن را در مقابل دگم بلاتغییر یهودیت با فرض توراتی بودن صرف آن میگذارند؛ امری که بر ALAN BRILL یهودی گران می آید و باعث میشود یهودیانی را که به هندوئیسم جلب شده اند با ادبیات زیر انذار دهد:

«یهودیت به عنوان یک دین در جهان بینی هندی نمی گنجد. یهودیان فقط به عنوان دارمای جداگانه دیگری مانند پارسی ها (زرتشتیان) یا در این مورد دارمای یهود در نظر گرفته می شوند. ما معمولاً در تفکر آنها در مورد دین نیستیم، اما زمانی که هستیم معمولاً به عنوان توصیف نادرست یا بحث در مورد چیز دیگری است. بنابراین در اینجا چهار رهبر هندو وجود دارد که به ما کمک می کند بفهمیم آنها ما را چگونه می بینند. وقتی این متون را می خوانید سؤال من این است: کدام یک از این گزاره ها دقیقاً مانند نظرات مسیحیانی است که هشتاد سال پیش یهودیان را نمی شناختند و خود تصحیح کننده خواهد بود؟ که به یک لحظه ی مدرنیستی مربوط می شود؟ که دفاع از خود در برابر مسیحیان است که یهودیان هدف امنی برای دفاع از خود هستند و نیاز به اصلاح دارند؟ من قبل از هر پستی در مورد ادیان هندی با این پست شروع می کنم زیرا می خواهم خوانندگان یهودی من این احساس را پیدا کنند که دانش آنها از هندوئیسم به اندازه ی دانش هندوها از یهودیت است. این همان چیزی است که یهودیان غیر آکادمیک که درباره هندوئیسم بحث می کنند به آن بی توجهند. پس اینها را بخوانید و به من در پردازش آنها کمک کنید. این پست برای انتقاد از هندوئیسم نیست، بلکه برای سنجش شکاف اولیه بین ادیان است. به خاطر داشته باشید که یهودیان در هند هرگز ذره ای از آزار و اذیت یا تعصب را تجربه نکرده اند.

(1) Sarvepalli Radhakrishnan فکر می کرد یهودیت توسط مسیحیت جایگزین شده است، (2) Surendranath Dasgupta- یهودیت در مقایسه با هندوئیسم ابتدایی است (3) سوامی ویوکاندا -یهودیت بت پرستی خود را نمی بیند (4) سای بابا- از نادیده گرفتن به ترکیب افکار تصادفی رفت.

اولین نویسنده ای که به او نگاه خواهیم کرد ، سروپالی راداکریشنان (1975-1888) فیلسوف و سیاستمدار هندی بود که اولین معاون رئیس جمهور هند (1952-1962) و دومین رئیس جمهور هند از سال 1962 تا 1967 بود. او یکی از تأثیرگذارترین علمای هند بود که رادیاهیل و متفکران مذهب شرق را با اندیشه های غربی مقایسه کرد و نشان داد چگونه نظام های فلسفی هر سنت در چارچوب سنت های دیگر قابل درک است. او تفسیرهای معتبری از ادبیات مذهبی و فلسفی هند برای جهان انگلیسی زبان نوشت. انتصابات آکادمیک او شامل دانشگاه آکسفورد (1936-1952) بود. راداکریشنان تحت تأثیر تفکر پروتستانی زمان خود قرار گرفت و یهودیت را در مقایسه با مسیحیت قانونی و بدوی ترسیم کرد.:

- "مذهب هندو با شخصیتی کاملاً عقلانی مشخص می‌شود. {...} تمدن برهمنی به این نام خوانده می‌شود، زیرا توسط متفکران برهمنی هدایت می‌شود که برای قضاوت در مورد مسائل بدون احساس آموزش دیده‌اند و نتیجه‌گیری‌های خود را بر اساس مبانی تجربه استوار می‌کنند."

-"عیسی شریعت پسا موسایی را که بسیار کمتر از عالی ترین آرمان ها بود، تحمل کرد."

-"یهوه ی عهد عتیق اساساً یک خدای ملی بود. اسرائیل نژاد منتخب خدا باقی ماند و ملت های بت پرستی که تسلیم اقتدار او می شدند و برای عبادت در صهیون می آمدند، موقعیتی را اشغال می کردند."

-"عیسی به دلیل میراث یهودی خود بسیار با مشکل مواجه شد. عیسی از قبل وجود خدا را درک کرده بود. پیام عیسی غلبه بر تضاد دروغین (یهودی) بین انسان و خدا بود با بازتعریف انسان و خدا شبیه «آن تو هستی»."

-"چرا هندوئیسم بت ها را ریشه کن نکرد؟ پاسخ: چون هند بر خلاف منطقه ی کوچک دان تا بیر شوا، کشوری عظیم است."

-"متفکران هندو، در حالی که خودشان آرمان بسیار بالایی داشتند، عدم آمادگی مردم را برای آن درک کردند و بنابراین به جای زورگویی وحشیانه، به مراقبت دقیق پرداختند. آنها خدایان فرودست را پذیرفتند، که توده‌ها آنها را ناآگاهانه می‌پرستیدند و اصرار می‌کردند که همگی تابع خداوند یگانه هستند."

نویسنده ی دوم Surendranath Dasgupta (1887-1952) یک محقق سانسکریت و فلسفه بود که اولین آثار مرجع اساسی را در مورد فلسفه ی هندی که هنوز در سال 2013 مورد استفاده قرار می‌گرفت تولید کرد. مانند جوزف کلاوسنر در اسرائیل، مردم نظرات داسگوتا را حتی اگر چندین بار غیرمستقیم بشنوند، می‌دانند. داسگوتا همچنین به عنوان نویسنده ای شناخته می شود که "[میرچا] الیاده" را به مذهب هندی متمایل کرد. الیاده در هند زیر نظر داسگوپتا در دانشگاه کلکته تحصیل کرد، اما رابطه ی او با داسگوپتا زمانی که عاشق دختر داسگوپتا، مایتریا شد، تیره شد. رویکرد داسگوپتا نشان دادن ماهیت ابتدایی یهودیت و عدم برتری ادعایی بر هندوئیسم است.:

-"خدای یهود همیشه نگران است که بنی اسرائیل جز او خدایان دیگری را نپرستند و مانند پادشاهی که می‌خواهد رعایای خود را به خود وفادار نگه دارد، ظالمانه‌ترین مجازات را بر خیانتکاران و یاغیان تحمیل می‌کند و آماده است که بر کسانی که به او وفادار هستند و قوانین و دستورات او را رعایت می‌کنند، عنایت کند. او {...} معجزات خود را به نمایش می گذارد تا آنها را با هیبت و ترس مبهوت کند. اما این فقط نشان می دهد که مردم در این مرحله قادر به درک نیروی چیزی جز ترس نبودند. خدای اینجا تقریباً یک خدای مادی است، باد، آتش، آتشفشان و دریا، که یک لحظه گناه ما را نمی بخشد."

-"بنابراین، در میان یهودیان، ابراهیم و موسی را می‌بینیم که با خدا عهد می‌بندند، او به عنوان متحد آنها عمل کرد، عظمت قدرت خود را با معجزات خود به آنها نشان داد، مردان را به خاطر اعمال ناشایستشان با آتش و سنگ مجازات کرد."

-"در دین یهود می‌بینیم که خدا با موسی عهد می‌بندد که او و قومش سنگ، درخت و مجسمه را نپرستند، بلکه فقط خدا را بپرستند و از دستورات او اطاعت کنند. اغلب این دستورات ناشی از توجه به جایگاه انسان در میان اعضای یک جامعه است." {به این معنی که اجتماعی بود و مبتنی بر الهیات وحیانی نبود.}

-"در یهودیت مکاشفه ازجمله مکاشفه ی ذات خدا یا هر نوع تجربه ی معنوی ممنوع بود."

داسگوتا قسمت زیر را ادامه می دهد و نشان می دهد که اوپانیشادها قبلاً بر این موقعیت بدوی یهودی برتری داشتند. او همچنین نشان می دهد که چگونه آیین یهودی به همان اندازه آیین ی هندو بدوی است.:

-"غالباً در کتاب مقدس افراد مسن‌تر مانند هندوها، پارسی‌ها و یهودیان، مقررات مربوط به غذا و نوشیدنی و آلودگی‌ها به نظر می‌رسد که نیروی اخلاقی مشابهی با قوانین مربوط به جرائم اجتماعی با ماهیت اخلاقی دارد. به نظر می رسد که از یک حس بدی اولیه که در نتیجه حاصل می شود {...} به تدریج ایده ی گناه رشد کرد. {...} ایده ی ابتدایی این بود که نوعی ماده است که انسان را فاسد می کند ، بیماری ایجاد می کند ، فرد را در معرض بدبختی قرار می دهد و همچنین ممکن است به شخص بچسبد و حتی پس از مرگ در شرایط روح بئدگی جان یا در جهنم باعث بدبختی شود."

-"دورکیم توضیح داد که یهودیان در جشن خیمه‌ها مراسمی را انجام می‌دهند که در آن حرکت در هوا بر اساس عملکرد صحیح باعث باریدن باران می‌شود."

و نشان می دهد که فرهنگ کتاب مقدس در مقایسه با فرهنگ عقلانی هند، ضد علم است.

-"بنابراین، نظریه ی تکامل به شدت این ایده را رد می کند که عهد عتیق کلام خداست که موجودی دانای کل است، زیرا آموزه ی آفرینش همانطور که در عهد عتیق آمده است، قطعاً توسط تحقیقات علمی مدرن نادرست است. حال اگر انجیل به عنوان کتاب مقدس نازل شده از سوی خداوند تلقی نشود، اعتبار اکثر آموزه های کتاب مقدس و وعده های مندرج در آن به عنوان پاداش و کیفر اطاعت و تخطی از اوامر خداوند از بین می رود. انسان علم مدرن قبل از اینکه یهوه خدای جلیل در قفس گذاشته شود و برونو زنده زنده سوزانده شود متزلزل نشده است. امروزه بسیاری به تکامل اعتقادی ندارند."

سومین متفکر سوامی ویوکاندا (1863-1902)، راهب هندو و مرید اصلی قدیس هندو راماکریشنا در قرن نوزدهم است و مسئول آوردن هندوئیسم به غرب است. او یک شخصیت کلیدی در معرفی فلسفه های هندی ودانتا و یوگا به جهان غرب بود و با افزایش آگاهی بین ادیان، هندوئیسم را در اواخر قرن نوزدهم به جایگاه یک دین بزرگ جهانی رساند. او یکی از نیروهای اصلی در احیای هندوئیسم در هند بود. او شاید بیشتر به خاطر سخنرانی الهام بخشش که در آن هندوئیسم را در پارلمان ادیان جهان در شیکاگو در سال 1893 معرفی کرد، شناخته شده است.:

-"اگر کسی تاریخ دین یهود را دنبال کند، کاملاً روشن می شود که در واقع یهودیان در ابتدا بت پرست بودند."
-"با درجات، قربانی کردن انسان با ختنه جانشین شد. و فحشا و تصویر پرستی و غیره به تدریج از بین رفت."

-"در میان یهودیان بت پرستی مذموم است، اما معبدی داشتند که صندوقچه ای در آن نگهداری می شد که آن را تابوت می نامیدند که در آن جدول های شریعت محفوظ بود و بالای صندوق دو شکل از فرشتگان با بال هایی دراز بود که قرار بود حضور الهی در میان آنها به صورت ابر ظاهر شود."

-"مذهب تمام نژادهای سامی، با اندک تغییرات جزئی، تقریباً همیشه یکسان بود. {...} تقریباً هر خدایی ملوک نامیده می شد." (او مفهوم پادشاهی و فرمانروایی [("ملک" یعنی پادشاه)] را با قربانی کردن فرزندان [برای خدایی به نام ملوک] مرتبط می کند.)

پیام اصلی ویوکاندا این بود که عارفان در هر دینی به یک زبان صحبت می کنند و یک حقیقت را آموزش می دهند. او در چندین جا این سوال را مطرح می کند که هندی ها ممکن است دین ابتدایی خود را حل نکرده باشند، اما ادیان کتاب مقدس دین پیشرفته ای تولید نکرده اند. ما ممکن است بت داشته باشیم، اما شما سوامی های معنوی بزرگی تولید نمی کنید. ارزش تحمل بتها را دارد اگر چنین عرفای بزرگی تولید کنیم.

چهارمین شخصیی که به او نگاه خواهیم کرد، شری سای بابا (1926-2011) یک گورو هندی است که پیروانش نیز او را یک آواتار، قدیس روحانی و معجزه‌گر می‌دانستند. ساتیا سای بابا ادعا می‌کرد که می‌تواند اشیای کوچک مانند حلقه‌ها، گردن‌بندها و ساعت‌ها را همراه با گزارش‌هایی از شفای معجزه‌آسا، رستاخیز و روشن بینی، که شکاکان آن‌ها را ترفندهای ساده ی فریب می‌دانستند، درآورد.

سای بابا بسیاری از پیروان یهودی از جمله خاخام دووید زلر را به خود متصل کرد و سای بابا خاخام های شلومو کارلباخ و زالمان شاختر را برای یک کنفرانس گوروها آورد. سای بابا به دنبال این بود که به فرد کمک کند تا از الوهیت ذاتی خود آگاه شود و بر اساس آن رفتار کند، این آگاهی را در زندگی روزمره، عشق و کمال الهی ترجمه کند، و زندگی خود را پر از شادی، هماهنگی، زیبایی، لطف، تعالی انسانی و شادی پایدار کند. سای بابا یگانگی همه ادیان را به عنوان بخشی از آموزه‌های خود گنجانده است و چندین معابد او دارای نمایش موزه‌ای هستند که در مورد ادیان جهانی آموزش می‌دهند. در اصل، سای بابا هر چند بار به او توضیح داده شد که یهودیت و مسیحیت یک دین نیستند و آنها در پرستش عیسی و نماد صلیب مشترک نیستند، نمی توانستد بفهمد. سرانجام او کتابچه ای 33 صفحه ای درباره یهودیت را فهمید و نوشت. (با خیال راحت تمام مطلب را بخوانید)

او از منابع زیر استفاده کرد
1. ادیان جهان – یهودیت نوشته ی کنت اتکینسون.
2.
یهودیت، چاپ سوم، ادیان جهانی اثر مارتا ا. موریسون، استیون اف. براون.
3.
کتاب همه چیز یهودیت – نوشته ریچارد دی. بانک
4. یهودیت برای آدمک ها: خاخام تد فالکون، دکتر دیوید بلاتنر
5. تاریخ یهودیان نوشته ی پل جانسون
6. فرهنگ لغت آکسفورد دین یهودی، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 1997
اما در خلاصه ی او چه اشتباهی رخ داده است؟ چه چیزی باید در این الگوی فکری اصلاح شود که بتواند این پاراگراف هایی را که توسط یهودیان نوشته نمی شود تولید کند؟ او چه چیزی را از دست می دهد که این خلاصه ها را ایجاد می کند؟ کیفیت تونال او کجاست؟

-"یهودیت ارتدوکس: به عنوان پاسخی به رشد یهودیت اصلاح طلب در اروپا، موسی سوفر (1762-1839)، خاخام از براتیسلاوا، در منطقه ای که اکنون به نام اسلواکی شناخته می شود، از همه ی یهودیان سنتی خواست که با مدرنیته سازش نکنند. او آنها را فرا خواند تا اگر نمی خواهند هویت یهودی خود را از دست بدهند، خود را از جوامع تحت سلطه ی اصلاحات جدا نگه دارند. یهودیت ارتدوکس شکل سنتی یهودیت است. اگرچه یهودیت ارتدکس در طول زمان برای انطباق با وقایع تاریخی و شرایط جدید تغییر کرده است، اما همیشه ریشه ی محکمی در سنت داشته است. این کتاب تلاش می کند از بسیاری از قوانین باستانی که به صورت مکتوب در متون مقدس یهودی حفظ شده است، پیروی کند، و همچنین قوانین دیگری که به صورت شفاهی از طریق نسل های متوالی رهبران مذهبی یهودی به نام خاخام ها منتقل شده است. یهودیان ارتدکس در روز سبت، هفتمین روز هفته، همانطور که در کتاب مقدس یهود دستور داده شده است، استراحت می کنند. زبان عبری، زبان یهودیان، هنوز در عبادت استفاده می شود. زنان در یهودیت ارتدکس باید در هنگام عبادت سر خود را بپوشانند و جدا از مردان بنشینند. مردان باید همیشه سر خود را پوشیده نگه دارند تا به آنها یادآوری کنند که خدا بالاتر از همه چیز است. مردان یهودی ارتدوکس به طور سنتی، طبق کتاب مقدس یهودی، ریش و موهای خود را جلوی گوش خود کوتاه نمی‌گذارند (لاویان 19:27)."
-"بسیاری از جوامع یهودی ارتدوکس از [زبان] ییدیش در زندگی روزمره استفاده می کنند و در طول مراسم عبادت به زبان عبری صحبت می کنند. از آنجایی که یهودیان ارتدوکس از قوانین سخت غذایی (کشروت) پیروی می کنند، به طور سنتی جدا از سایر مردم زندگی می کنند."

-"یکی از سنت‌های عرفانی یهودی تعلیم می‌دهد که الوهیم یگانه است و به صورت کثیر ظاهر می‌شود. به این معنا، YHVH به کلیت (استعلایی، که همه چیز را در بر می گیرد) اشاره دارد، و الوهیم به امر نهفته اشاره دارد، آن جرقه ی الوهیت که در هر یک از بیان های وجود واحد بیدار می شود. این راه دیگری برای یادآوری به مردم است که آنچه که آنها به عنوان بسیاری از اشکال فردی (مردم، حیوانات، گیاهان، سنگ‌ها و غیره) می‌بینند، در پشت صحنه، همه بخشی از یک است."

-"خداوند علاوه بر ده فرمان، قوانین و مقررات بسیار دیگری را به موسی عطا کرد. به عنوان مثال، عبرانیان از خوردن انواع خاصی از غذاها، مانند گوشت خوک، که خدا آن را نجس اعلام کرد، منع شدند. کتاب‌های کتاب مقدس خروج و لاویان حاوی تفاسیر گسترده‌ای درباره ی وحدت ادیان - یهودیت و درباره ی هر یک از ده فرمان و چگونگی انجام آنها در زندگی روزمره است. قوانین گسترده برای یادآوری خدا به یهودیان و کمک به آنها برای رفتار صحیح تعیین شده بود. از آنجا که همه ی ادیان دارای عقاید، قوانین و مقرراتی هستند که آنها را از سایر ادیان متمایز می کند، بسیاری از محققان می گویند که دین یهود با موسی و تورات آغاز می شود. این به این دلیل است که موسی منبع سنتی سبک زندگی منحصر به فرد یهودیت است."»

معلوم نیست چرا بریل از بعضی از این عبارات ناراحت است. چون بلاخره همه قبول داریم که یهودیان ارتدکس وجود دارند و رهبرانشان بسیار هم قدرتمندند. انگار برای بعضی یهودی ها حتی یادآوری وجود بعضی یهودی های دیگر آزاردهنده است و این خود ثابت کننده ی تنوع است. اما بازخوردهای مقاله مطالب مهمتری را به ما یادآوری میکند. این مقاله تحت عنوان Some Modern Hindu Approaches to Judaism در تاریخ 11نوامبر 2013 در https://kavvanah.blog/ درج شده است. بعضی پاسخ ها به آن جالب است ازجمله شخصی به نام جف آیگز نوشته است:

«به نظر می رسد که آنها بیشتر اطلاعات خود را از مبلغان مسیحی دریافت کرده اند (اگرچه من در واقع تا حدی با داسگوتا موافقم). جالب اینجاست که تبتی‌ها دیدگاه مدرن‌تری نسبت به یهودیت دارند، زیرا تا اواخر قرن بیستم به‌طور گسترده با یهودیان روبرو نشدند.»

مارا شیفرن حتی به کنه مطلب نزدیکتر میشود:

«برای من سخت است که ببینم چگونه سنت های اولیه ی ودایی را می توان از نظر عقلانی کمتر از لایه های اولیه ی یهودیت کتاب مقدس بدوی در نظر گرفت. و البته قبل از آن بسیاری از تاریخ به سادگی از دست رفته است، فراتر از مردم با فرهنگ اسب جنگی به جنوب می روند و در بخشی از شبه جزیره ی هند مستقر می شوند و علیه همسایگان خود جنگ می کنند. حتی باگاواد گیتا، درباره ی عموزاده هایی است که برای حفظ حق الهی جنگ می کنند. بعلاوه، برخی از آنچه در بالا خلاصه کردید، یهودیت بود که با واسطه ی مسیحیت و سپس دوباره از دید دانشمندان هندو میانجی شد. و اولین دانشمندانی که شما نام بردید، تصوری بسیار ثابت از یهودیت دارند. از این نوع کلمات، محدود به دوران کتاب مقدس است، نه یک دین زنده با سنت شفاهی که کتاب مقدس اولیه و بنیادین را دوباره تفسیر می کند. با توجه به اینکه تکامل یک جنبه ی کلیدی از توسعه ی تفکر هندو و وسعت فلسفه ی ودانتیک است - ناگفته نماند، در سطوح تحلیل متن- اتخاذ خط مشابهی در توصیف یهودیت با طرفداران شما برای من منطقی است. همچنین، نمی‌دانم آیا کتاب «انسان هلاخی» ممکن است برای برخی از محققان آنجا جذاب باشد - نه ویژگی‌های تاریخی، بلکه بیشتر به معنای شمارش جابجایی‌هایی که هویت هلاخی می‌تواند به خود بگیرد. و برهمنیسم تا به امروز بسیار تشریفاتی باقی مانده است. یک تفاوت بزرگ این است که به لطف خاخام های اولیه، پس از نابودی، یهودیت باقی مانده بسیار متمرکزتر از هندوئیسم شد. قانون و متونی که بارها و بارها قانون را تفسیر می کنند. هندوئیسم با گذشت زمان بسیار متفاوت تر می شود.»

و بریل در پاسخ این تحلیل مینویسد:

« مارا. همه ی آنها سنت خود را عقلانی می بینند. به لئو بایک یا سولوویچیک فکر کنید. این یک اصل اساسی هندوئیسم مدرن است. با این حال شما نکته ی خوبی را مطرح کردید که من درج نکردم. آنها فکر می کنند که خدای کلمات زنده با دین در حال توسعه دارند و ما دین ایستا از گذشته داریم. من قطعاً بر پویایی در یهودیت تأکید خواهم کرد. آنها وداها را با تفاسیر و 5 مکتب فلسفی هند می فهمند. آنها سرد به متن نزدیک نمی شوند.»

ظاهرا آقای بریل خیلی از جانب توصیف یهودیت به عنوان اطاعت کورکورانه احساس ناراحتی میکند که میخواهد ثابت کند هندوئیسم هم علیرغم وانمودیش به تکامل گرایی و به روز شدگی، اسیر «تفسیرهای خاخامی» است. ولی موضوع وقتی جالبتر میشود که مقاله ی دیگر او در همین وبلاگ به نام Hindu Tantra and Kabbalistic Judaismبه تاریخ 21 اکتبر 2014 را بخوانید. آنجا به عیان نوعی خودفریبی دگرفریبانه را در جناب بریل هم شناسایی میکنید. بریل در مقایسه ی یوگای تانترا در شیواپرستی و ویشنوپرستی هندوئیسم با کابالای یهودی، به هندوئیسم حق میدهد که اینجا شبیه یهودیت شده است ولی میخواهد اثبات کند که برخلاف تصور جریان های معنویت نو که فکر میکنند یوگای تانترا یک معنویت جویی شخصی است خود هندوئیسم بر رسیدن به مقصد در یوگا به واسطه ی گورو یا مرشد خداشناس دینی تاکید دارد.:

« می‌خواهم یکی از تانتراهایی را که به عنوان یکی از ترجمه‌های آرتور آوالون از شاکتی تانترا در سال 1916 معروف شده است، اضافه کنم. این یکی رازهایی از کولارناوا تانترا نامیده میشود (حدود 1150 میلادی) و به تانترای فداکاری معروف است. در آن گورو می آموزد که مرشد مانند چاهی عمیق است که می توان و باید از آن خرد و برکت بیرون کشید و از حضور نادر خود برای پیشبرد خود در مسیر معنوی استفاده کرد. این متن مقدس با یک سؤال توسط شاکتی، مادر جهان، آغاز می‌شود که چگونه همه ی ارواح ممکن است به رهایی از غم، جهل و تولد دست یابند. خداوند مفرد خداباور، لرد شیوا، پاسخ می دهد، و آیات کولارناوا تانترا را بیان می کند که شیوا امر میکند تنها از طریق گورو می توان رهایی یافت و عابد باید پاهای گورو را پرستش کند.: "لرد شیوا گفت: یک واقعیت وجود دارد. اسمش را شیوا بگذار. همه ی ارواح تجسم یافته، جیواها، همه ی مخلوقات متولد شده، بخش هایی از من هستند، مانند جرقه های آتش. اما تولد انسان از همه مهمتر است، زیرا در آن زمان است که فرد بیدار می شود و از وضعیت اسارت و ضرورت رهایی آگاه می شود. آن وقت است که فرد در موقعیتی قرار می گیرد که می تواند برای رهایی خود از اسارت گام بردارد. انسان‌ها اراده‌ای دارند و مانند سایر موجودات کاملاً تابع انگیزه‌های طبیعت نیستند. جهانی که پس از ریختن بدن فیزیکی به آن می‌رسید، با سطح هوشیاری به دست آمده در بدن تعیین می‌شود. پس تا زمانی که بدن پابرجاست، خودت در جهت هدف رهایی تلاش کن. تمام ترس از پریشانی، غم، بخل، توهم و سرگشتگی تنها تا زمانی وجود دارد که فرد به ساتگورو پناه نبرد. همه ی سرگردانی ها در اقیانوس زاد و ولد که سامسارا نامیده می شود و مملو از غم و اندوه و ناپاکی است، تا زمانی ادامه می یابد که هیچ ارادتی به شیوا گوروی مقدس نداشته باشی." پرستش پاهای مقدس- افراد ناآشنا ممکن است تعجب کنند که چرا پاهای مقدسین در آیین هندو با احترام پرستش می شود. طبق سنت، کلیت ساتگورو در پاهای او قرار دارد. تمام جریان های عصبی در آنجا خاتمه می یابند. نقاط حیاتی هر اندام بدن او درون اختری، ذهن درونی و روح او وجود دارد. پاها را لمس کنید و ما استاد روحانی را لمس می کنیم. عرفا تعلیم می دهند که انگشت شست پای چپ بیشترین لطف را دارد. برقراری پیوند خود با صادیق [یا روحانی یهودی] برای جنبش حسیدی ضروری است. تجسم ربی به عنوان یک عمل در قدیمی ترین متون حسیدی مانند یوشر دیوری امت قرن هجدهم اثر مشولام فیویش شروع می شود و تا قرن بیست و یکم به عنوان یک عمل در ساتمار و لوباویچ ادامه می یابد. با این حال، حسیدیم ، تا آنجا که من می دانم، به خصوص به دنبال لمس پاهای ربی نیست. برای مثالی از این عمل، اجازه دهید به ربی ناخمن از برسلوف نگاه کنیم، که شبیه به یک گورو، منبع ارتباط است و از آن به عنوان nachal novea mekor chochma یاد می‌شود - «رود روان، سرچشمه خرد» (امثال 18:4). دلیل اصلی سفر ما به صادیقیم واقعی این است که در هر شرایطی که باشیم، شایستگی تشووه - بازگشت به سوی خدا - را داشته باشیم. با این حال، اگر کسی به هر دلیل خودخواهانه به سمت یک ربی سفر کند یا نزد یک ربی برود، مثلاً از او نوعی اعتبار یا موقعیت عمومی دریافت کند، کاملاً از نزدیک شدن به صادیق شکست می خورد. زیرا او برای جلال خود به آنجا سفر می کند. بلکه جوهر نزدیک شدن به صادیق زمانی است که نیت انسان فقط برای خدا باشد- تا صادیق او را به خدا نزدیک کند و از تنگناهای معنوی که در آن افتاده است بازگرداند. (Reb Noson of Breslov, Likutey Halakhos, Hil. Shabbos 7:21 (خلاصه شده) ترجمه شده توسط Dovid Sears)

ربی نوسون از برسلوف (Likutey Tefilos II، 28) از رهبری که جنبه ای از موسی خواهد بود درخواست می کند تا مردم را نجات دهد زیرا مردم خودشان نمی توانند این کار را انجام دهند. بیایید بدانیم در جستجوی یک رهبر واقعی مانند موسی کدام راه را دنبال کنیم. به دلیل حقارت و ضعف عمیق امروزی که دیگر نور باطن چهره‌هایمان نمی‌درخشد، هیچ کس نمی‌تواند به ما کمک کند جز آن استاد استثنایی و پیشوای واقعی که جنبه‌ای از معلم ما موسی خواهد بود، کسی که می‌تواند ما را با ادراکات مقدس روشن کند تا به هدف واقعی یعنی شناخت و ادراک تو در سراسر منظر خلقت برسیم.»

پس مای یهودی فقط توسط خاخام میتوانیم روشن شویم همانطورکه هندو فقط توسط گورو میتواند روشن شود. شما میتوانید هرجا که مذهبی را با مذهبتان موافق میبینید از ریشه ی الهی هر دو مذهب بگویید و هرجا که آن را با مذهب خود مخالف دیدید بگویید مذهب مقابل تحریف شده است و لحظه ای هم به تحریف شدن مذهب خود نیندیشید. این هیچ برای کفاری که مذهب شما و مذهب مقابل را همزمان تعریف و نیمه شبیه کرده اند گران نمی آید. چون مذهبی که اطاعت را به طور خودآگاه از آن می آموزید به طور ناخودآگاه اطاعت را در شما نهادینه میکند و آن را نگه میدارد برای جاهای مهمتر؛ جاهایی که بدون این که بفهمید از رسانه های کفاری که حودتان و مذهبتان را یکجا به سخره میگیرند اطاعت میکنید و در پذیرش انواع خودفریبی های دگرفریبانه ولی تحت کنترل، به یک سرباز برای نظامی تبدیل میشوید که ممکن است فکر کنید از آن نفرت دارید.

مطلب مرتبط:

مذهبی ها بیشتر دوست مردمند یا سکولارها؟

کفر آریایی: چگونه میشود روحانیون و دین ستیزان با هم در ایجاد مذاهب متحد شوند؟

تورات نازی های امریکایی: دایناسورها، فضایی ها و ناخودآگاه فرویدی

تالیف: پویا جفاکش

در دسامبر 2022 بی بی سی انگلیسی، گزارشی درباره ی گردهمایی راست گراهای افراطی در برلین منتشر کرد که در آن عنوان شده بود:

« در خارج از کشورهای انگلیسی زبان، آلمان بزرگترین مرکز پیروان تئوری های توطئه ی QANONبا منشا ایالات متحده و طرفداران ترامپ در جهان است. آنها نفرت خود را نسبت به یک "دولت عمیق" ادعایی [یا دولت در سایه] متمرکز میکنند. آنها در دل آن، نخبگانی فاسد، قدرت طلب، کودک کش و آزارگر را تصور میکنند. دشمنان آنها افراد لیبرال، جهانگرا و اغلب یهودی هستند. طرفداران آلمانی QANON در اواخر اوت 2020 در ساختمان پارلمان آلمان، رایشستاگ، به نیروهای ضد وکس، نئونازی ها و رایش بورگر پیوستند. پلیس، معترضان را قبل از این که بخواهند وارد شوند، روی پله ها متوقف کرد.»

علاقه ی خاص بی بی سی به وصل کردن حامیان دونالد ترامپ به آلمان و سابقه ی نازی آن، بخصوص متوجه مستمعین امریکایی خود است که هر ساله سالگرد پیروزی ایالات متحده بر نازی ها را به حالتی قهرمانانه جشن میگیرد. ولی هیچ وقت توضیح داده نمیشود که افکار نازی چگونه در امریکا پا گرفتند تا بعدا مانند خود را در مرکز قبلی نازی ها یعنی آلمان بازسازی کنند؟ این است که در سال های اخیر، افراد بیشتری "می بروسل" فقید را به یاد می آورند. او ادعای عجیبی داشت و آن این که نازی ها در جنگ جهانی دوم شکست نخورده اند بلکه فقط مقر قدرت خود را از آلمان به ایالات متحده منتقل کرده اند. بروسل از دهه ی 1960 در زمان مرگش در اثر سرطان سینه و در سن 66سالگی در دهه ی 1980 پیوسته گزارش هایی حول این فکر منتشر میکرد. با این که باور به پیروزی نازی ها در جنگ جهانی دوم سخت است، اما در مورد مهاجرت موفق بسیاری از افراد نازی ازجمله دکتر جوزف منگله ی بدنام به امریکای لاتین و نیز درآمدن دانشمندان نازی به استخدام ایالات متحده جهت تاسیس بنگاه هایی مثل سازمان سیا و حتی ناسا تردیدی وجود ندارد. اما شاید ارتباط عمیق تری بین نازیسم و ایالات متحده در ریشه های آنها واقعی باشد.

مدتی قبل از رسیدن به این مرحله، جانور ملی ایالات متحده یعنی عقاب سر سفید سوژه شده است. او درواقع فقط نسخه ی بومی و منحصر به فرد عقاب طلایی امپراطوری روم در امریکای شمالی است. آرم نازی ها هم عقابی را نشان میداد. چون آنها هم درصدد احیای رایش رومی بودند. عقاب به عنوان شاه پرندگان، نسخه ی آسمانی شیر زمینی به عنوان سلطان چهارپایان است. این زمینه ی آسمانی، او را الهی نشان میدهد و نشانگر این رابطه است که روم به واسطه ی واتیکان و مقبره ی پطرس قدیس روم شده است و تاریخ قبلی روم باستان مستمسکی برای روم دوره ی کلیسا است. کلیسا البته زمینی شده است و پطرس هم با پرنده ای نشان داده میشود که پرواز کردن را از دست داده است: خروس. خروس هم پرنده ای تاج دار است و هنوز حالت شاهی دارد و هم با اعلام کردن خورشید طالع که به رنگ تاج او سرخ است حکومت معنویت و ارتباط عیسی مسیح با خورشید به کنایه از نور معنویت را نمایندگی میکند. علاوه بر آن، خروس خوردنی است همانطورکه گوشت و خون عیسی مسیح در عشای ربانی در قالب نان و شراب خورده میشود. درواقع همانطورکه عیسی در مقام بره ی خدا جانشین شیر زمینی برای خورده شدن بود، پطرس قدیس هم در مقام خروس خدا جانشین عقاب آسمانی برای خورده شدن بود. بنابراین پطرس، در ابتدا یک نسخه ی ایتالیایی عیسی مسیح بوده و مستقیما از دل فرهنگی برخاسته است که در آن مردم غذاهایی را که میخوردند میپرستند. قطعا اگر تبلیغات تقریبا مذهبی خوراکی ها در مصرف گرایی مدرنیته را در نظر بگیریم، نباید عصر خیلی دوری باشد. اما درست مثل عیسی مسیح که 2000 سال به عقب پرتاب شده است مفاد اولیه ی فرهنگی که به جای عیسی مسیح در قالب خروس پطرس به خورد امپراطوری روم و مردم مذهبیش داده شده است میلیون ها سال و به قدمت کیهان معرفی شده است، نه توسط کسانی که به صراحت ادعای ایجاد مذهب داشته باشند بلکه توسط داروینیست های ظاهرا مذهب ستیز و ظاهرا علم محور پیرو هاکسلی میز رودس که نظریات مثلا علمی خود را بر اساس غذاپرستی فقرای فراوان قرن 19 تنظیم میکردند. ازآنجاکه بسیاری از پایه های داروینیسم در زمان خود به اندازه ی کافی باورناپذیر و حتی مضحک به نظر میرسید بخش اعظم کار به قرن بیستم و دورانی که داروینیسم در یک هیاهوی انبوه رسانه ای تقریبا جا افتاد موکول شد. در این دوره آنقدر جرئت در فاش گویی به وجود آمد که ارکان داروینیسم، بدون این که دقیقا معلوم باشد چرا، تیرانوسوروس رکس را سلف اصلی مرغ خانگی و نسخه ی نرینه اش خروس معرفی کردند در حالیکه درباره ی پرندگان به طور کلی، دایناسورهای کوچکتر موسوم به راپتور را اسلاف پرندگان بعدی میخواندند. تیرانوسوروس یعنی سوسمار جبار به کنایه از تیران ها یا جباران که مهرهای اصلی حکومت های یونان باستان بودند. امپراطوران رومی هم اخلاف تیران های قلدری مثل سولا و کراسوس و جولیوس سزار بودند. تیرانوسوروس عنوان خانواده ای از دایناسورهای گوشتخوار دوپای ماقبل تاریخ است. اما رکس یعنی شاه، و تیرانوسوروس رکس، اسما شاه سوسمارهای جبار بود. بنابراین خروس و به دنبالش هر کسی که رم باشد و عقاب را نشان خود کند، جانشین تیرانوسوروس رکس است. اما چرا یک دایناسور؟ دایناسوروس یعنی سوسمار ترسناک. در این کلمه لغت سوروس به معنی سوسمار، دقیقا تلفظ دیگر "سراف" به معنی خزنده است و سرافیم یا خزنده سانان، در افسانه های یهودی-مسیحی، گردنکشان باستانی بودند که یهوه آنها را در سلسله بلاهایی شبیه نزول شهابسنگی که دایناسورها را نابود کرد از روی زمین محو کرد. در اساطیر اسلامی، آنها با اعراب بائده (عرب های نابودشده) یا اعراب عاربه (عرب های اصلی) تطبیق میشوند که قبل از اعراب فعلی (مقسم به عدنیان و قحطانیان) میزیستند و گاها آرامیان بازماندگان این اعراب بائده به شمار میرفتند. در باستانشناسی فعلی، میتوانید آنها را تحت عناوین آنوناکی ها یا خدایان سومر و آکد که انسان مانند هایی با توانایی های فوق بشری در میان انسان های معمولی بودند تطبیق کنید. زکریا سچین آنها را آدم فضایی ها میخواند که از آسمان به زمین آمدند و با دستکاری ژنتیکی هوموارکتوس، او را به انسان امروزی تبدیل کردند تا برای آنوناکی ها بردگی کند. اینجاست که میبینید آنچه ظاهرا درباره ی دوران باستان در حال پرداخته شدن است درواقع هنوز تابع ایدئولوژی کاملا مدرن داروینیسم است چون فقط داروینیست ها هستند که اصرار دارند هوموارکتوس را یک نیمه میمون کم هوش جا بزنند. بخش بزرگی از جریان علم، با نیمه میمون تلقی کردن هوموارکتوس و انسان نئاندرتال مخالف است و میگوید آنها جز در تفاوت های ظاهری که بیشتر از تفاوت های ظاهری نژادهای امروزی انسان با هم نیست، هیچ تفاوت خاصی با انسان جهانگیر هوموساپینس ساپینس که ما باشیم نداشته و علت ناپدید شدنشان این است که اینقدر انسان بوده اند که با هوموساپینس ساپینس تشکیل خانواده داده و در او ادغام شده اند. هر گونه فرض میمون بودن هوموارکتوس به عنوان ریشه ی انسان نئاندرتال و انسان هوموساپینس ساپینس، بر تخیل تحول به اصطلاح نیمه میمون موسوم به استرالوپیتکوس به هوموارکتوس به واسطه ی هوموهابیلیس بوده است. در مورد هوموهابیلیس امروزه میدانیم که اصلا چنین موجود واسطه ای وجود نداشته و هوموهابیلیس خود هوموارکتوس بوده است. و اما استرالوپیتکوس که به واسطه ی کشف یک اسکلت پر حرف و حدیث به نام لوسی اینقدر بزرگ شد. او یک میمون بسیار کوچک بود. ولی ادعا میشد میتواند روی پایش بایستد. تا دهه ی 1980 استخوان های لوسی از دسترس آزمایش متخصصین بی طرف به دور بودند. پس از آن، لرد سولی زاکرمن و پروفسور چارلز اکسنارد به همراه تیمی متشکل از پنج متخصص، 15 سال روی استرالوپیتکوس مطالعه کردند و به این نتیجه رسیدند که تمام انواع استرالوپیتکوس، فقط یک جنس میمون معمولی بودند و قطعا دوپا نبوده اند. در ماه مه 1999 مجله ی فرانسوی science and lifeبه عنوان داستان روی جلد، مقاله ی «خداحافظ لوسی» را منتشر کرد و در آن نوشت که استرالوپیتکوس ریشه ی بشر نیست و باید از شجره نامه ی بشر حذف شود. ولی با این که بخش اعظم جریان علمی این مسئله را پذیرفته اند بخش ایدئولوژیک آن هنوز در تبلیغات رسانه ای، برای ساختن مستندهایی درباره ی تاریخ داروینی بشر حاضر میشوند و با حرارت از لوسی میگویند گویی که او را از نزدیک میشناختند. توجه داریم که این پیشینه سازی برای انسان، ناظر بر این فرض است که او قرار است به اندازه ی حیواناتی که مسیحیت، بی شعور و بی روح معرفیشان میکند، حیوان باشد و از آن روحی که مسیحیت تعریفش را میکند بی بهره باشد. به همین دلیل انسان نتیجه ی تحول کور میمونی تعریف میشود که هیچ برتری ارزشی دیگری از پستانداران دیگر ندارد و به همراه تمام پستانداران متنوع و ریز و درشت عصر پستانداران، نتیجه ی تحول چند پستاندار موش مانند باقی مانده از نابودی دایناسورها است. بنابراین انسان همانقدر جانشین دایناسورها است که خروس جانشین دایناسورها. با این تفاوت که خروس روم از نسل شاه دایناسورها است و بقیه ی انسان ها از نسل موجودات بی ارزشی که فقط همدوره ی دایناسورها و درواقع غذای آنها بوده اند. یادآوری میکنم که داریم یک رونوشت تکاملی از سرافیم تورات میدهیم و شما به جای دایناسور باید بخوانید آنوناکی. تغییر خاصی که نظریه ی تکامل در قصه ایجاد میکند این است که آنوناکی هایی که از فضا آمده اند دیگر تافته ی جدابافته از انسان ها نیستند و درست همانطورکه خزندگانی که به پستانداران موش مانند تبدیل شدند با دایناسورها دارای اجداد مشترک بوده اند از جنس مواد سازنده ی انسان معمولی میباشند. این را بخصوص جایی متوجه میشویم که علیرغم تمام تلاش ها برای بازسازی آزمایشی ابتدای حیات، ایجاد زندگی سلول های اولیه از مواد بیجان صفر به نظر میرسد. چاندرا ویکراماسینگ، اخترزیستشناس، احتمال تشکیل خود به خودی حیات از ماده ی بی جان را کسر عدد 1 بر روی یک 1 با 40هزار صفر جلویش تخمین میزند. پروفسور سر فرد هویل، امکان به وجود آمدن خود به خودی حیات در شرایط اولیه ی زمین به گونه ای که بازسازی شده است را معادل امکان این رویداد میشناسد که مجموعه ای از آهن آلات در بیابانی به طور تصادفی ریخته شده باشد و طوفانی بوزد و این طوفان، آهن آلات را به طور اتفاقی طوری روی هم قرار دهد که یک هواپیمای مسافربری عظیم ساخته شود. یعنی محال. اما این افراد، ازآنجاکه هنوز افرادی ملحدند و فقط ملحدهای روراست تری هستند، سلول های ایجادکننده ی حیات را از زمین به جایی در فضا منتقل میکنند و میگویند آنها به طریقی مثلا بوسیله ی شهابسنگ وارد زمین شده و در آن نشو و نما کرده اند. همانطورکه میبینید ما هنوز در مرحله ی آنوناکی های سچین هستیم، فقط آدم-فضایی های هوشمند با یک مشت سلول بی مغز عوض شده اند. ولی این فقط ماست مالی یک قسمت از مشکل است. مشکل اصلی یعنی چگونگی تبدیل خودبخودی و تصادفی این سلول های ساده به موجوداتی توانا با اعضای پیشرفته هنوز باقی است. تاکنون بررسی امکان تکامل سلول ها برای ایجاد اعضا آن نتیجه ی مناسبی را که داروین انتظار داشت نداده است و احتمالا پس از این هم نخواهد داد. داروین در "منشا انواع" گفته بود: «اگر نظریه ی من درست باشد، از گونه های بینابینی بی شماری که از نزدیک گونه های یک گروه را به هم مرتبط میکنند، تنها باید شواهدی در کار باشد که وجود آنها در میان گروه های قبلی وجود داشته باشد: بقایای فسیلی». در زمان خود داروین، "اشکال انتقالی" کشف نشده بودند و خود او در فصل "مشکلات نظریه" این اشکال میانی گم شده را بزرگترین مانع نظریات خود خواند و آن را «بدیهی ترین و شدیدترین اعتراضی که میتوان علیه نظریه ی من مطرح کرد» نامید. با وجود شدت گرفتن کشف (و جعل) فسیل بعد از نظریه ی داروین و برای اثبات نظریه ی او، نه تنها مهمترین اشکال میانی لازم هرگز کشف نشدند بلکه رشد دانش فیزیولوژی، امکان دوام آوردن و زنده ماندن بعضی از چنین موجودات بینابینی ای را بعد از تولدشان غیرممکن معرفی کرد. مثلا انگین کورور تکامل شناس درباره ی آغاز چشم مینویسد: «ویژگی مشترک چشم ها و بال ها این است که تنها در صورتی میتوانند عمل کنند که به طور کامل رشد کرده باشند. به عبارت دیگر، چشم توسعه یافته ی نیمه راه قادر به دیدن نیست. پرنده ای با بال های نیمه شکل نمیتواند پرواز کند. چگونگی به وجود آمدن این اندام ها یکی از اسرار طبیعت است که باید روشن شود.» مالکوم موگریج که به مدت 60سال یک ملحد شناخته شده و حامی داروینیسم بود، سرانجام قبل از مرگش اعتراف کرد که: «خودم متقاعد شده ام که نظریه ی تکامل، به ویژه میزان به کارگیری آن، یکی از شوخی های بزرگ در کتاب های تاریخ در آینده خواهد بود. آیندگان شگفتزده خواهند شد که فرضیه ای چنین ضعیف و مشکوک را میتوان با چنین باورسازی شدیدی به مردمان قبولاند.» وقتی کار به اینجا بکشد شما دیگر نمیتوانید تکامل را توضیح دهید مگر این که تکامل حیات را به همراه سلول هایی که آغازگر آن بودند نتیجه ی هوش سرشار موجودات بیجانی شبیه به «غبار کیهانی» جادویی کارل ساگان بشمارید. کوانتوم به این جا رسیده و امکان عجیب ترین معجزات و خرق عادت ها را برای یک مشت الکترون بی نظم بی قاعده و فقط از سر اتفاق و احتمالات تصادفی را ممکن وانمایانده است. این بی نظمی ابلهانه، تنها امر مقدسی است که میتواند اولاد آنوناکی ها یعنی اشراف و بت های تبلیغاتی امروز جهان را با مردم معمولی، و هر دو را در ارزش ها و معیارهای زندگی با یک خوک یا ساس برابر کند. منتها چون اشراف جانشین آنوناکی ها هستند در قله ی تکامل و خدایی ترین نتایج تحولات الکترون ها و سلول های بی مغز به واسطه ی انرژیس کیهانیند و بنابراین آنها معیار خدایی بودن –ببخشید؛ داروینی بودن- را تعیین میکنند. هیچ دلیلی برای این سفسطه بازی وجود ندارد جز این که ارزش های طبقه ی بالای جامعه که از دید مردم معمولی به اندازه ی آنوناکی ها با انسان فرق میکنند به طبقات پایین سرازیر شود و مردم برای تهیهه ی لذت های اشرافی و ثابت کردن همریشه بودن با اشراف در یک دموکراسی واقعی، به جیب اشراف پول پرستی که منابع این لذت ها را میفروشند بیشتر پول سرازیر کنند حتی اگر برای تهیه ی این پول، مجبور باشند به خود سختی زیادی بدهند.:

“Darwinism and luxury”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 25/3/2014

همانطورکه میدانید نازیسم هم اشرافیت پرستی نیچه ای پیشه میکرد و همزمان از استقبال عمومی کثیری از مردم معمولی از مرام خود، نیرو میگرفت: استبداد در عین دموکراسی. نظیرش را میتوانید در رئیس جمهور امریکا هم ببینید ولی به آن فکر نمیکنید چون از پشت پرده ی ایدئولوژیکی که از مراحل فوق میگذرد "آگاه" نیستید و این عدم آگاهی نه فقط مانع از تاثیرگیری از اساطیر مربوطه نمیشود بلکه اتفاقا تاثیر آنها را قوی تر میکند. مردم به هیچ کدام از هر کدام از صحنات این پروژه به چشم یک کل واحد نگاه نمیکنند و اتفاقا همین مسئله هست که قدرت آن را بخصوص وقتی تمام دنیا را پوشش دهد چند برابر میکند. چون جهان سرمایه داری و رهبرانش روی ناخودآگاه فرویدی مردم حساب باز کرده اند. اگر دنیای مدرن یک دفعه روی سر جمعیت عظیمی از مردم کم سواد که بیشتر با ناخودآگاهشان زندگی میکنند و برای بیشتر اعمال خود دلیلی ندارند خراب شود، با وادار کردن ناخودآگاه به تحت کنترل درآوردن خودآگاه به پذیرش نقشه های کاملا مذهبی ای که از آن اطلاع ندارد موفق تر خواهد بود بخصوص اگر صحنه ی مذهبی و اساطیری قبلی را طوری تغییر دهید که بتوان آن را از زبان یک تعداد دانشمند ظاهرا ملحد ظاهرا مذهب ستیز بیان شود. این یکی از مسائل مهمی بود که باعث شد تا مارکسیسم به عنوان رقیب سرمایه داری، مثل آن متمسک به روانکاوی شود. بخشی از نتیجه گیری های مهمی که به دست آمد در 22 ژانویه 2021، توسط دو تن از اعضای انجمن وابسته به پلاتیپوس، استفان هاین و آندریاس وینترسپرگر، در دومین کنفرانس انجمن وابسته به پلاتیپوس به زبان آلمانی و تحت عنوان "روانکاوی و مارکسیسم" جمع بندی شده است که ترجمه ی انگلیسی آن توسطLeonie Ettinger و Tamas Vilaghy و با عنوانPsychoanalysis and Marxism در سایت https://platypus1917.org/منتشر شده است:

«قسمت اول: از آنجایی که پلاتیپوس یک پروژه است که در درجه ی اول به مسئله ی مارکسیسم و ​​چپ مربوط می شود، سؤالات دیگری نیز در دست است: روانکاوی چیست؟ چرا چپ باید به آن علاقه داشته باشد؟ رابطه ی تاریخی بین روانکاوی و مارکسیسم چیست؟ روانشناسی به عنوان یک رشته ی مستقل در قرن 19 توسعه یافت . خود را با مبانی فیزیکی و بیولوژیکی ادراک روانشناختی، "معرفی محتوای آگاهی به حوزه مطالعه" - و همچنین به عنوان Völkerpsychologie ، که اغلب به عنوان روانشناسی فرهنگی یا قومی ترجمه می شود، با مبانی جداگانه برای هر گروه فرهنگی، در نظر داشت. با این حال، فروید اولین کسی بود که یک مفهوم طبیعی-علمی از ناخودآگاه ارائه کرد، مفهومی که قبلاً مختص هنر و فلسفه بود. در طول کار پزشکی خود، او به این شناخت رسید که ذهن نمی تواند غیر مادی یا اساسا مستقل از بدن باشد. او بررسی کرد که چگونه آزادی و سوبژکتیویته هر دو در اشکال مشخص توسط یک تقسیم ذهنی که در میان مردم جریان دارد ایجاد و مهار می شود. برای فروید، روان ارتباط بین جسم و روح بود. این بر دو نیروی محرکه ی اساسی بنا شده است: اروس، که هدف آن اتحاد و گسترش زندگی است، و آن را به پیچیدگی بالاتری برساند. در تقابل با تاناتوس (از فروید متاخر)، انگیزه ی مرگ که زندگی را متناهی تعیین می کند. این دو انگیزه ی اساسی، انتزاعات واقعی را برای فروید نشان می دهند، که هرگز خود را مستقل از یک شکل معین نشان نمی دهند. درایوها بازنمایی های روانی از طبیعت بیولوژیکی بشر هستند: منشا آن ها، اما فراتر از آن است. روانشناسی و آگاهی، به گفته ی فروید، هرگز از طریق زیست شناسی یا فلسفه توضیح داده نمی شوند. روان خودش واسطه شد. بنابراین، علم فروید در مورد ناخودآگاه عمداً در جهتی متفاوت از تحقیقات رفتاری ایوان پائولوف قرار گرفت: فروید می خواست آگاهانه یک علم طبیعی از انسان ها را به عنوان افراد مدرن تدوین کند. او امیدوار بود که پایه های آگاهی را در اسطوره، هنر و پدیده های روزمره کشف کند، در حالی که اشیاء تحقیقاتی پائولوف که در بالا ذکر شد غدد، اعصاب و رفلکس ها بودند. فروید می خواست بیش از یک درمان، کاربرد بالینی یا نظریه ی پزشکی دیگر را از طریق کار خود فرموله کند. او نظریه ی خود را، پس از نظریه ی کوپرنیک و داروین، "سومین توهین به بشریت" می دانست: اثبات علمی این که "انسان ارباب خانه ی خود نبود". فروید نظریه ی خود را بدون داشتن چنین مقاصدی به عنوان آخرین شکل خودانتقادی بورژوازی رادیکال می دانست. رادیکال، در رفتن به ریشه ی چیزها: جنسیت به عنوان منبع زندگی و روابط بین فردی. به قول کریس کوترون، فروید یک نظریه ی جنسی در مورد روان رنجوری تدوین نکرد، بلکه یک نظریه ی روان رنجوری جنسیت را ارائه کرد. او اساس جامعه را در چشم داشت: محدودیت و سرکوب امیال اساسی اعضای آن، پایه و اساس همه ی جامعه قبلی بود. فروید پایه های جامعه ی بورژوایی را غیرطبیعی کرد: وضعیت موجود، شرایط ایده آل طبیعی انسان نبود، بلکه محصول فرهنگ، فیلوژنز و هستی زایی بود (یعنی هم رشد تاریخی گونه و هم رشد افراد در این فرآیند). مفهوم سوژه ی بورژوایی خود تعیین کننده، تا آنجا که بخشی از تاریخ سرکوب انسان باقی ماند، همچنین یک پدیده ی سطحی باقی ماند. این اشتباه نبود، بلکه آنچه برای بشریت و فرهنگ آن ضروری است را به تصویر نمی‌کشید. «نارضایتی‌های فرهنگی» برای فروید، نشانه‌ای از سرکوب‌های دیرینه، به‌طور عقلانی پایه‌گذاری شده بود. هنگامی که این سرکوب به عنوان یک ضرورت اجتماعی توضیح داده شد، ذهن انسان با نیروی یک حیوان خشمگین مقاومت کرد. فروید می‌گوید که این منجر به از هم پاشیدگی ذهن و شکل‌گیری یک دستگاه روانی با اجزای متضاد یکدیگر شد: شناسه، نماینده ی محرک‌ها؛ فراخود، درونی کردن اوامر و نواهی فرهنگی؛ و در نهایت نفس در میانه ی نزاع، "من" که وظیفه‌اش میانجیگری بین این ظالمان و ضرورت‌های دنیای بیرون است. فروید این وضعیت را اساساً ناهماهنگ - اما همچنین به عنوان محصول تاریخ معرفی کرد. انگیزه ها در شکل کنونی خود هیچ آزادی مطلق، شادی تضمین شده و هیچ راه حلی برای تضاد را وعده نمی دهند. می توان این را به عنوان یک بدبینی عمیق فلسفی، یا به طور متناوب به عنوان موازی با نقد مارکس و انگلس از تاریخ در نظر گرفت، جایی که آزادی، در هسته ی خود، همیشه به معنای سلطه بر انسان بود. برای فروید، و بعدها مارکوزه، امیدی برای سرنوشت محرک ها ( Triebschicksal ) در شخصیت چندشکلی-انحرافی، یا چندشاخه ی انحرافی آنها نهفته بود. ماهیت آنها به گونه ای بود که نه هدف و نه شکل آنها ثابت نمی شد. اساس عجیب ترین و دردناک ترین انحرافات ذهن انسان نیز در ذات خود پتانسیل تغییر هنجارهای بد را تشکیل می داد. فروید، مانند مارکس، دریافت که در فاجعه ی بشریت، تکه‌های رهایی نهفته است. ترکیب فروید از دقت علمی و درک فرهنگی به سرعت روانکاوی را به یک پتانسیل پیش بینی نشده برای کنترل و سازماندهی اجتماعی تبدیل کرد. خود فروید، نه بدون ترس، معنای ادامه ی تمرکز جامعه در سرمایه داری را درک کرد: سازماندهی سربازان در جنگ جهانی اول، او را نه تنها در ابتدا به مفهوم انگیزه ی مرگ، بلکه به این سؤال نیز سوق داد که کدام مکانیسم های ذهنی در اساس شکل گیری فرهنگی توده ای قرار دارند. فروید اشکال توده ای اقتدار طلب سرمایه داری را به عنوان همتای طبیعی/غیرطبیعی انزوای روان رنجور افراد تشخیص داد. شاید جالب ترین برخورد بین روانکاوی و مارکسیسم در پایان دهه ی 1920 بر سر مسئله ی توده ها و سیاست رخ داد. اما اول یک قدم به عقب. لئون تروتسکی انقلابی روسی در وین از طریق همکار نزدیکی که تحت درمان آلفرد آدلر بود، از روانکاوی مطلع شد. آدلر سوسیالیست، شاگرد سابق فروید که این ارتباط را انکار کرد، در حدود سال 1911 شروع به توسعه ی "روانشناسی فردی" خود کرده بود. او شاید اولین "تجدیدنظر طلب" روانکاوی بود. آدلر با اشاره ای کنایه آمیز به فروید، یک «محرکه ی پرخاشگری» اولیه را فرض کرد. کشف بعدی فروید از تاناتوس ظاهراً نظریه ی آدلر را تأیید کرد، اگرچه فروید اصرار داشت که انگیزه ی مرگ او از نظر کیفی چیزی متفاوت است و پرخاشگری یک پدیده ی ثانویه است. فروید نسبت به سوسیالیسم، اگر نگوییم مخالف، بدبین بود. آدلر از طریق همسرش رایسا با سیاست انقلابی روسیه در تماس بود و قبل از ملاقات تروتسکی از نوشته های تروتسکی می دانست. بعداً دوباره درباره ی آدلر بحث خواهیم کرد. خود تروتسکی روانکاوی را نه تنها به عنوان یکی از پیشرفته‌ترین حوزه‌های فرهنگ و ظرفیت تولید انسان می‌دید، بلکه فکر می‌کرد که مارکسیسم و ​​روانکاوی بیش از آنچه که شاید مارکسیست‌ها به اعتراف آن علاقه داشتند، مشترک هستند. ایزاک دویچر در بیوگرافی تروتسکی نوشت که تروتسکی تا زمان قتلش «مشکلات روانکاوی را عمیقاً و سیستماتیک مطالعه می کرد». در سال 1927، سه ماه قبل از اینکه به دستور استالین از کمیته ی مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی اخراج شود، تروتسکی در «فرهنگ و سوسیالیسم» درباره ی اهمیت فرهنگی روانشناسی نوشت. به نظر او، علم بازتاب های پائولوف بر اساس روش های ماتریالیسم دیالکتیکی پیش رفت و نشان داد که چگونه به آگاهی از بازتاب ها می رسد. با هر قدم، پاولوف تجربی و علمی باقی می ماند. تروتسکی ادامه داد:

"مکتب فروید روانکاو وینی رویکرد متفاوتی به مسئله دارد. از پیش فرض می کند که نیروی محرکه در پشت پیچیده ترین و تصفیه شده ترین فرآیندهای روانی، نیاز فیزیولوژیکی است. در این مفهوم کلی، مادی گرایانه است، اگر این مسئله را کنار بگذاریم که آیا تأکید زیادی بر عنصر جنسی به قیمت از دست دادن دیگران دارد یا خیر، زیرا این بحث از قبل در محدوده ی ماتریالیسم است. اما روانکاو به صورت تجربی به مسئله ی آگاهی، از پدیده های پایین تر به بالاتر، یا از بازتاب ساده به پیچیده نزدیک نمی شود. او سعی می‌کند همه ی این گام‌های میانی را با یک کران بردارد، از بالا به پایین، از اسطوره ی مذهبی، شعر غنایی یا رویا - مستقیماً به بنیان فیزیولوژیکی روان. ایده آلیست ها می آموزند که روان مستقل است و "روح" چاهی بی ته است. هم پاولوف و هم فروید فیزیولوژی را ته «روح» می دانند. اما پاولوف مانند یک غواص به پایین فرود می‌آید و با زحمت چاه را از پایین به بالا بررسی می‌کند. از طرف دیگر، فروید بالای چاه می ایستد و با نگاهی نافذ سعی می کند خطوط انتهایی را از میان سطح کدر و همیشه در حال تغییر آب به تصویر بکشد یا حدس بزند. روش پاولوف آزمایش است، در حالی که روش فروید حدس و گمان است، گاهی اوقات فرضی خارق العاده. تلاش برای اعلام «ناسازگاری» روانکاوی با مارکسیسم، و صرفاً پشت کردن به فرویدیسم، بسیار ساده، یا دقیق تر، ساده انگارانه است. اما در هیچ موردی مجبور به پذیرش فرویدیسم نیستیم. این یک فرضیه کاری است که امکان استنتاج و حدسیات را در چارچوب روانشناسی ماتریالیستی فراهم می کند. صحت فرضیات در زمان مقرر از طریق آزمایشات ثابت خواهد شد. ما نه زمینه و نه حق اعمال ممنوعیت در مسیر روانکاوی را نداریم. حتی اگر کمتر قطعی باشد، باز هم سعی می‌کند نتایجی را پیش‌بینی کند که در مسیر آزمایشی کندتر به دست می‌آید."

در همان ماهی که تروتسکی «فرهنگ و سوسیالیسم» را منتشر کرد، یکی دیگر از شاگردان فروید، ویلهلم رایش 30 ساله، از طریق شورش ژوئیه در وین که در آن 84 کارگر کشته و 600 نفر زخمی شدند، سیاسی شد. رایش، که حوزه ی تخصصیش جنسیت شناسی بود، در سال 1928 به حزب کمونیست اتریش (KPÖ) پیوست. ویکتور کووا از پلاتیپوس اخیراً آموزشی در مورد نقد رایش از فاشیسم را رهبری کرده است که من آن را به هر علاقه مندی توصیه می کنم. گزیده ی زیر خلاصه ای کوتاه از تلاش های رایش برای پیوند مارکسیسم و ​​روانکاوی را ارائه می دهد:

"از نظر رایش، فروپاشی حزب مارکسیست از 1914 به بعد است که تکیه بر مفاهیم فرویدی را ممکن و ضروری می‌سازد. در وهله اول برای درک ساختار شخصیتی اقتدارگرایانه کارگران که منجر به آن فروپاشی شد. با این حال، چنین استفاده ای از مفاهیم فرویدی باید به درستی به کشف مجدد مارکسیسم ارتدوکس منجر می شد، نه به جایگزینی یا تکمیل آن با یک نظریه ی ناهمگن."

هدف علمی رایش، جنسیت افراد و ذهنیت توده ها، به هیچ وجه آزادانه انتخاب نشده بود. این نتیجه ی بحران و فروپاشی حزب مارکسیست در فاجعه ی جنگ جهانی اول بود. توده ها پس از جنگ ناپدید نشدند، بلکه به شکل اجتماعی دیگری تبدیل شدند، و از آنجایی که در اتحاد جماهیر شوروی این پدیده به معنای جمعی سازی شد، راه حل باید در کشورهای باز سرمایه داری متفاوت به نظر می رسید. ابزار مناسب در روانکاوی فروید یافت شد. آدام کورتیس، فیلمساز، در مجموعه ی مستند خود به نام قرن خود ، به خواهرزاده ی فروید، ادوارد برنایز، اجازه می دهد تا نظر خود را بیان کند. برنایز که پس از جنگ در اروپا مشاور روانشناسی وودرو ویلسون بود، در اوایل دهه ی 1920 جایگاه غیرمنتظره ای برای تحلیل پیدا کرد: به عنوان مبنای نظری برای بازاریابی مقالات لوکس. هدف تبلیغات دیگر نباید تبلیغ یک محصول باشد، بلکه احساسی است که دستیابی به مقاله نوید آن را می دهد - اغلب آزادی و عدم محدودیت. برنایز به زودی متوجه شد که آنچه با محصولات مادی امکان پذیر است باید با ایده ها نیز امکان پذیر باشد: تبلیغات به عنوان تبلیغات. منطق برنایز آنقدر ساده بود که نبوغ بود: "اگر انسان بتواند از تبلیغات برای جنگ استفاده کند، مطمئناً می تواند از آن برای صلح استفاده کند." برنایز مقدمه ای دموکراتیک برای فاجعه ی توتالیتر بود: حتی قبل از اینکه گوبلز و سایر فاشیست ها بتوانند از مبانی روانکاوی برای تبلیغات خود استفاده کنند، برنایز به این ایده ها در چارچوبی دموکراتیک رسید که آن را «مهندسی رضایت» نامید. هربرت مارکوزه در اثر خود در سال 1955، اروس و تمدن، به این گرایش ها اشاره کرد : "عصر ما گرایش به توتالیتر بودن دارد، حتی در مکان هایی که یک دولت توتالیتر توسعه نیافته است." دختر برنایز، آن، در این مستند بیان می‌کند که "دموکراسی برای پدرم مفهوم فوق‌العاده‌ای بود، اما فکر نمی‌کنم او احساس کند که مردم قضاوت قابل اعتمادی دارند. آنها می توانند به راحتی به فرد اشتباهی رای دهند یا چیزهای اشتباهی را بخواهند و به همین دلیل باید آنها را هدایت کرد." فروید همچنین شروع به پرسیدن از خود کرد که انگیزه ی انحلال ظاهری فرد در جامعه ی توده‌ای چه بود و این به چه معناست؟ روان‌شناسی توده‌ای او از نقد مفاهیم معاصر از طریق ساختار روانی افراد مبتنی بر رانش بیرون آمد. فروید در «روانشناسی توده و تحلیل نفس» (1921) با عبارات تقریباً دیالکتیکی توضیح داد که چگونه مردم، تحت تأثیر خواسته های لیبیدویی که نمی توانند در درون فرد مدیریت شوند، به طور هدفمند، هرچند نیمه آگاهانه، بخشی از فردیت خود را از دست می دهند. توده ی سازمان یافته یک پدیده ی طبیعی خود به خودی نبود، بلکه محصول جامعه بود، یک شکل اجتماعی نیمه خودآگاه برای ارضای خواسته های افراد عمیقا رنج دیده و غیرآزاد. توده ی افراد فردیت خود را به نوعی رهبر واگذار کردند، چه یک ایده و چه یک شخص. فروید از ارتش و کلیسا به عنوان نمونه هایی از توده های سازمان یافته استفاده کرد. وقتی توده‌ای با هم متحد شدند، برای یک دیگری خیالی متحد شده اند: شخصیتی که می‌داند چه خبر است و چه باید بکند. تنها چیزی که می خواهد، تعهد به اصل مشترک است. این، تنش را از درگیری‌های قدرت محور و درونی در کوتاه مدت رها کرده و به فرد اجازه میدهد بدون نیاز به تغییر، اساساً خود به چیز دیگری تبدیل شود. روانشناسی توده، روانشناسی نفس است. روشنفکران جوانی که در دهه ی 1920 با مارکسیسم مواجه شدند، با دنیایی متفاوت از تروتسکی، یک رادیکال سوسیال دموکراسی پیش از جنگ مواجه شدند. دنیای آنها عمیقاً با شکست انقلاب جهانی و انشعاب جنبش کارگری و احزاب آن شکل گرفت. جوهره ی اجتماعی توده ها به طور اساسی و غیرقابل برگشت تغییر کرد. وقتی روانکاوی در خدمت انقلاب نیست، در خدمت ضدانقلاب است. در سال 1930 ویلهلم رایش از وین به برلین سفر کرد و در آنجا به حزب کمونیست آلمان (KPD) پیوست. قبلاً روانشناس جوان دیگری از وین در آنجا زندگی می کرد: مانس اسپربر، که امتحانات Abitur خود را قطع کرده بود تا دستیار شخصی آلفرد آدلر شود. اسپربر، هشت سال کوچکتر از رایش، در نوجوانی در «وین سرخ» سیاسی شد و توسط آدلر به عنوان سفیر روانشناسی فردی در سال 1927 به برلین فرستاده شد، جایی که او نیز در همان سال به KPD پیوست. او با دختر آدلر، والنتینا، که قبلاً در سال 1921 به حزب پیوسته بود، در گروه محلی برای روانشناسی فردی کار کرد. در حالی که رایش به کار خود در مؤسسه ی فرویدی "ارتدوکس" برای روانکاوی ادامه می داد و با افرادی مانند کارن هورنای و اریش فروم در گروه های کاری مارکسیستی درگیر بود، اسپربر پیرو متقاعد شده ی نظریه های آدلر باقی ماند. اسپربر در مدارس کارگری مارکسیست تدریس می کرد و امیدوار بود که روانشناسی فردی مارکسیستی را فرموله کند که "مردم را در احساس ارزشمندی و اجتماعی بودن تقویت کند و آنها را در ارتباطات اجتماعی به جای نوسانات تریبشیکسال انگیزه هایشان درک کند؛ با توجه به فردا، نه دیروز". علیرغم همسایه بودن در ویلمرزدورف، اعضای یک حزب، و از این رو در یک هدف سیاسی مشترک، هر روانشناس معتقد است که نظریه ی او با نظریه ی دیگری آشتی ناپذیر است. تراژدی استالینیستی آنها را در نهایت متحد خواهد کرد، اما فقط به عنوان مخالفان و مرتدین، زیرا سالهای بعد مرگ روانکاوی در جنبش کارگری و احزاب کمونیستی را در پی خواهد داشت. رایش در طول ظهور ناسیونال سوسیالیسم به عنوان یک "پورنوگرافر" از KPD اخراج شد - به ویژه به این دلیل که نظریه ی او در مورد اختلال ارگاسم در توده های حزب با درک کمی روبرو شد. اسپربر بر سر مسئله ی انقلاب با آدلر قطع رابطه کرد. رایش و تروتسکی در تبعید با هم نامه نگاری کردند، اگرچه این دو مرد هرگز همدیگر را ملاقات نکردند. رایش در طول زندگی خود بیشتر و بیشتر به سمت نظریه های جنسی باطنی عقب نشینی کرد. رایش که فرارش از فاشیسم در ایالات متحده به پایان رسید، توسط اف بی آی تعقیب شد، کتاب هایش سوزانده شد و او در سال 1957 در زندان درگذشت. اسپربر نیز مانند دختر آدلر، والنتینا، مأمور کمینترن شد. رمان هزار صفحه ای او مانند اشکی در اقیانوس از وحشت استالینیسم صحبت می کند که خود اسپربر در آن شرکت داشت. در جریان محاکمه های نمایشی 1937، که در آن آخرین شرکت کنندگان بازمانده از انقلاب اکتبر به طور فیزیکی و اجتماعی انحلال شدند، او برای همیشه از کمونیسم رسمی جدا شد. والنتینا آدلر و همسرش، به ویژه به دلیل دوستی خانواده با تروتسکی، قربانی «پاکسازی» حزب شدند و در اردوگاه‌های اسارت مردند. با این وجود، ضد کمونیسم چپ اسپربر سرانجام توسط قهرمانان چپ نو در راهپیمایی طولانی خود در میان نهادها رایج شد: دانیل کوهن-بندیت، یوشکا فیشر، و ولف بیرمن مجذوب این جریان مخالف بودند. این که خود اسپربر چپ جدید را خراب، ماجراجو و غیرسیاسی می‌دید، آنها را خیلی آزار نمی‌داد. این که حزب مایل به یا ناتوان از استفاده از انرژی رهبران جوان خود برای جلوگیری از ناسیونال سوسیالیسم بود به چه معنا بود؟ و اگر در حزب نبود، کجا می‌توان تئوری را تدوین کرد؟ این سؤالات از سال 1923 تا 1924 منجر به تأسیس مؤسسه ی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت شد. اریش فروم، که قبلاً در بالا ذکر شد، در سال 1930 به مؤسسه آمد. تحت هدایت ماکس هورکهایمر، فروم با اولین نظریه‌های مبتنی بر روانکاوی در مورد شخصیت‌شناسی، روان‌شناسی اجتماعی و اقتدار در کار مؤسسه مشارکت داشت. بر خلاف ویلهلم رایش، فروم تاکید بسیار کمی بر تمایلات جنسی داشت. حتی در سال 1930، به گفته ی رایش، کار فروم "نه با مسائل جنسی-اقتصادی و نه با ارتباطات سیاسی معاصر مشخص شد. فروم در یک گفتگوی مفصل از آن زمان، تفسیر جنسی-سیاسی "من" را پذیرفت. برای او روشن شد که فقط (مفهوم) انرژی جنسی برای روشن شدن پویایی توده ی روانی کافی است." آنچه فروم از مارکسیسم روانکاوانه ی رایش آموخت، به اندازه ی خود تاریخ نامشخص است، که تصویر واقعی آن «در حال عبور است». رایش بعداً به این فکر افتاد که چگونه فروم، "در انتشارات خود در مورد اقتدار و خانواده، ترس از آزادی و غیره، زندگی جنسی توده ها، ارتباط آن با ترس از آزادی و میل به اقتدار را کاملاً سرکوب می کند. من هرگز نتوانستم این را درک کنم، زیرا دلیلی برای شک در صداقت اساسی فروم نداشتم. اما انکار تمایلات جنسی در زندگی اجتماعی و خصوصی، ترفندهایی را به نمایش می گذارد که برای درک عقلانی غیرقابل دسترس است." این نکته توسط رایش به نقد محوری تئودور آدورنو نسبت به کار همکارش فروم برخورد می‌کند. او در سال 1936 به هورکهایمر نوشت: «او با مفهوم اقتدار خیلی ساده برخورد می‌کند، بدون آن ما واقعاً نمی‌توانیم آوانگارد لنین یا دیکتاتوری را درک کنیم. او را ترغیب می‌کنم که لنین را بخواند.» فروم به نقد خود ادامه داد که فروید با بیمارانش با عشق ناکافی رفتار کرده است. یک روانکاوی اخلاقی و انسانی برای آشکار ساختن ماهیت واقعی مشارکتی، صلح آمیز و سالم بشر مورد نیاز بود. آدورنو در اینجا خطر محروم شدن روانکاوی از عمیق ترین منبع قدرت خود را دید: جنسیت، که هسته ی اصلی روانکاوی را در قالب نظریه ی رانش تشکیل می داد. زیرا تنها از طریق روانکاوی می‌توان این تضاد را که در منشأ ذهنیت انسانی نهفته بود بیان کرد: اینکه آزادی‌های جامعه از محدودیت آزادی (جنسی) افراد رشد کرده است. از آغاز تمدن، انسان بودن به معنای نیاز به سرکوب و تابو کردن آنچه در خود و دیگران است، بوده است. آدورنو نیز مانند رایش نگران بود که فروم اقتدار را محکوم کند بدون اینکه بداند چقدر عمیقاً در آزادی گرفتار شده است. این سؤال فلسفی نبود، بلکه سؤالی بود که تمام سؤالات سیاسی مرکزی که لنین و تروتسکی سعی در درک رادیکال آنها داشتند به آن بستگی داشت. جنگ جهانی اول، خیانت خود-ویرانگر سوسیال دموکراسی مارکسیستی، در واقع آخرین باری بود که لنین، تروتسکی یا رفیقشان لوکزامبورگ فرصت یک انقلاب اجتماعی پرولتری را دیدند. مارکسیسم، که هسته ی سیاسیش خود-رهایی طبقه ی کارگر بود، چگونه باید این واقعیت را دور بزند که توده ها بدون مبارزه به بردگی و نابودی کشانده شوند؟ این سؤالات از طریق اصطلاحات روانکاوانه به آثار آدورنو وارد شد که برجسته‌ترین آنها در شخصیت اقتدارگرا و دیالکتیک روشنگری بود . از نظر آدورنو، تضادی که در روانکاوی ارتدوکس فروید و مارکسیسم ارتدوکس بیان شد، در جهان وجود داشت . تنها زمانی که عدم ‌آزادی و بربریت تمدن کاملاً درک شود، می‌توان آن را در آزادی متحول کرد. این تناقض، تبلیغاتی نبود، بلکه واقعی بود. تنها با تحمل آن می توان بر آن غلبه کرد - نه با جهش از روی آن. لنین و فروید را باید با دوگانگی کامل خود پذیرفت، نه اینکه به عنوان یک اقتباس بی‌پرده جلوه دهند. از نظر آدورنو، این در مورد رابطه بین روانکاوی و مارکسیسم نیز صادق بود: پتانسیل ( Spannungsverhältnis ) هر یک از نظریه ها تنها می تواند از عدم هویت آنها رشد کند. به گفته ی آدورنو، میل به تحمیل ترکیبی به منظور از بین بردن اختلافات آنها، آشتی از طریق باج خواهی بود. او در Minima Moralia نوشت: «هیچ چیز در روانکاوی درست نیست مگر اغراق‌های آن». فروم و مؤسسه بی سر و صدا راه خود را در پایان دهه 30 از هم جدا کردند. روانکاوی در دهه ی 1950 به مقبولیت عمومی قابل توجهی در ایالات متحده دست یافت. به صفحات مجلات زنانه، کتاب های خودیاری و فیلمنامه های هالیوود وارد شد. کری گرانت قبل از استفاده از LSD برای کشف فردیت خود مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. بحران در روانشناسی رفتاری به ادعای روانکاوی در مورد مفاهیم اساسی روان درمانی بالینی اعتبار بیشتری بخشید. در حالی که فروم به نوشتن کتاب های خودیاری شبه الهیاتی ادامه می داد، کارن هورنای همراه با همکار خود در برلین، ملانی کلاین، به عنوان یکی از چهره های برجسته ی روانکاوان که از فروید جدا شده بود، به شهرت رسید. فروم مانند همکار و شریک سابق خود هورنای، مشتاق شکل عاشقانه‌تری از روانکاوی بود که بیشتر بر شرایط اجتماعی متمرکز بود. آنها بدین وسیله مفاهیمی را فرموله کردند که شباهت زیادی به روانشناسی فردی سوسیال دمکراتیک آدلر دارد. انگیزه ها، میل جنسی و عقده ی ادیپ ناپدید شدند. سوپرایگو به عنوان یک بیان بیمارگونه مفهوم سازی شد، نه به عنوان یک هنجار. مردم بر حسب فطرت خود سالم، شاد و کامل بودند. این تنها فشارهای اجتماعی بیرونی بود که با نفس عملاً عملکردی تداخل داشت. این برای آدورنو معنایی جز «بازبینی» روانکاوی نداشت – کنایه ای از مناقشه ی رویزیونیستی در انترناسیونال دوم. همانطور که در آن زمان تئوری مارکسیستی بحران سیاسی سرمایه داری ناپدید شد، در اینجا نیز جنسیت، مشکل این تضاد، یا از نظر روانی یا جامعه شناختی منحرف شد: مانند کلاین به درون فرد بازگردانده شد، یا با هورنای و فروم به درون جامعه بازگردانده شد. آنچه که هر دو افراط مشترک داشتند، حل یک طرفه ی تنش بین سوژه و ابژه بود که در فروید یا مارکس حل نشد. موضوعی که به گفته ی آنها، از نظر تئوری قابل حل نیست. برای آدورنو، این تلاش باعث خشونت به نظریه، انسانیت و خود واقعیت می‌شود. در روانکاوی تجدیدنظر شده، تنش بین فرد و جامعه به سادگی از بعد نظری قطع شد. این دو به عنوان پادپای های بدون واسطه در مقابل یکدیگر قرار می گیرند. شاید مهمترین درسی که آدورنو از مارکسیسم گرفت و شکست آن این بود که اگر مفاهیمی مانند سوژه و ابژه، انسان و جهان، نوع بشر و تاریخ، پرولتاریا و سرمایه داری، حزب و طبقه به هم تعلق داشتند، تنها در عدم هویت آنها بود. زیرا اگر قرار بود یکی دیگری را تغییر دهد، و بنابراین هر دو متقابلاً خود را تغییر دهند، باید متمایز شوند، اما در ارتباط باشند، و نه اینکه از نظر هستی شناختی به عنوان جدا از هم جاودانه شوند. این تفکر در نظریه ی فروید وجود دارد، اما هیچ یک از روانکاوان تجدیدنظرطلب در نظریه ی خود، روان را دوباره طبیعی نکردند. چیزی که برای قرن‌ها به‌عنوان خدادادی یا «طبیعی» برای انسان‌ها ظاهر می‌شد، توسط فروید به درخشش روشنگری کشیده شد. آدورنو که تشخیص داد روانکاوی به فریب توده‌ای تبدیل شده است، به شیوه‌ی خود به این حکم فروید پیوست: «همانجا که id بود، ایگو باید باشد.» آدورنو در این جمله آخرین تکان امید را تشخیص داد: جایی که اکنون فقط نارضایتی ضد سرمایه داری حاکم است، به لحاظ نظری می تواند و باید دوباره رشد آگاهی وجود داشته باشد: آگاهی طبقاتی، که آگاهی از تاریخ بشریت خواهد بود.

قسمت دوم: در دهه های 1950 و 1960، روند یکپارچه سازی روانکاوی در مقیاس اجتماعی بزرگتر ادامه یافت. به اصطلاح "گروه های تمرکز"، که در آن گروه های هدف مصرف کنندگان به طور تصادفی انتخاب شده برای شرکت در تمرین های انجمن آزاد در مورد برداشت های خود از محصولات دعوت می شدند، به ویژه در تولید انبوه کالاهای مصرفی آمریکا گسترش یافت. تبلیغ‌کنندگان عمومی و خصوصی از این بینش‌ها در مورد ساختار نیروی محرکه ی توده‌ها برای دستکاری و استراتژی‌های کنترل هدفمندتر استفاده کردند. علاوه بر این، در خود عمل روانکاوی، به اصطلاح نو فرویدی ها به طور فزاینده ای مرز باریک بین درمانی با هدف بهبود فرد از طریق تقویت اصل واقعیت نفس، و درمانی برای انطباق با واقعیت اجتماعی بد را محو کردند. پس از آنکه نهاد علمی بورژوازی در اواخر قرن نوزدهم به شدت با آن مخالفت کرد، روانکاوی در دهه‌های پس از جنگ جهانی دوم، گسترش اجتماعی بی‌سابقه‌ای را تجربه کرد. با این حال، این هزینه ای داشت. در اوایل دهه ی 50، آدورنو از نئوفرویدیان و روانکاوی «تجدیدنظر طلبانه» ی آنها انتقاد کرد. فروید، مانند همه ی متفکران رادیکال بورژوازی، تضادهای بین آگاهی و ناخودآگاه، فرد و جامعه، و ایگو و اید را حل نشده رها کرد. با این حال، در دست تجدیدنظرطلبان، روانکاوی به تدریج به ابزاری تبدیل شد که انگیزه های روانی را در وضعیت موجود اجتماعی ادغام کرد و به جای رهایی، سازگاری را پرورش داد. ابتدا، می‌خواهم در مورد منتقد دیگری از مکتب تجدیدنظرطلب فروید صحبت کنم که احتمالاً در دهه‌های بعدی به‌طور چشمگیری بر چپ تأثیر گذاشت تا آدورنو: ژاک لاکان، روانکاو فرانسوی. با بحران استالینیسم و ​​ظهور به اصطلاح چپ نو در نیمه ی دوم دهه ی 50، بسیاری از چپ ها به طور فزاینده ای به نظریه روانکاوی علاقه مند شدند. با فروپاشی و انحطاط انجمن های دانشجویی رادیکال، مانند اتحادیه ی سوسیالیست دانشجویی آلمان یا دانشجویان برای جامعه ی دموکراتیک در آمریکا در پایان دهه ی 60، این علاقه، یا بهتر است بگوییم، علاقه به تفسیر خاصی از روانکاوی به اوج جدیدی رسید. این تعبیر ژاک لاکان بود. اگرچه لاکان نه می‌خواست نظریه‌هایش با جنبش‌های چپ‌گرای خاص مرتبط باشد و نه ادعاهای سیاسی صریح داشت، اما در دهه‌های بعد بر نظریه‌پردازان سیاسی «چپ‌گرا» ی متعددی از لویی آلتوسر، آلن بدیو و کورنلیوس کاستوریادیس گرفته تا ارنستو لاکلائو و اسلاوی ژیژک تأثیر گذاشت. یانیس استاوراکاکیس، دانشمند علوم سیاسی و استاد نظریه ی سیاسی و تحلیل گفتمان، از این گروه به عنوان "چپ لاکانی" یاد می کند. بنابراین نظریات لاکان چیست که بسیاری از متفکران مختلف در چپ به دنبال مولد کردن آن هستند؟ همانطور که قبلا ذکر شد، اینها نظریه هایی هستند که به عنوان تفسیری از روانکاوی فرویدی، ادعای وابستگی به هیچ نوع سیاست چپ را ندارند. آیا چپ‌گرایی لاکانی واقعاً «سیاسی‌سازی مجدد» روانکاوی است که به مرکز جامعه رسیده است؟ برای پرداختن به این پرسش ها، لازم است نگاهی دقیق تر به چند ایده ی اساسی لاکان بیندازیم. یکی از موتیف‌های ضروری و مکرر لاکان این است که ناخودآگاه مانند یک زبان ساختار یافته است. بنابراین او فرضیات بنیادی ساختارگرایی، جنبشی فکری که در دهه های 60 و 70 به اوج خود رسید را بنا می کند. یک اصل اساسی ساختارگرایی این ایده است که اشیا را هرگز نمی توان به صورت مجزا درک کرد، بلکه تنها از طریق موقعیت و ارتباط آنها با دیگران، به عنوان بخشی از یک کل، سیستم یا ساختار قابل درک است. بر این اساس، شناخت یک شیء تنها از طریق شناخت معنای آن به عنوان نشانه ای در ساختار معینی امکان پذیر می شود که به موجب آن زبان به عنوان پارادایم مرکزی عمل می کند. برای ساختارگرایی، زبان که به عنوان سیستمی از نشانه ها یا نمادها درک می شود، به الگوی اساسی برای توضیح واقعیت تبدیل می شود. لاکان این مفروضات اساسی ساختارگرایی را با این فرض که کل - سیستم یا ساختار - که ممکن است معنای نشانه از آن ناشی شود، خود ناقص است، رادیکال کرد. بنابراین زبان هرگز نمی تواند یک سیستم بسته، یا یک زمینه ی معنایی مستقل ایجاد کند، بلکه با کمبود مشخص می شود. زبان به عنوان یک ساختار – مجموعه‌ای که معنا می‌آفریند – ناقص می‌ماند. در نتیجه، معنای نمادها نیز هرگز به طور کامل آنچه را که نماد آنها هستند در بر نمی گیرد. برای لاکان، شکاف بین زندگی روانی خودآگاه و ناخودآگاه با یک بی هویتی اساسی بین نمادهای اجتماعی، دال های واقعیت ما، و خود این واقعیت، که لاکان آن را «واقعی» می نامد، مشخص می شود. علاوه بر این، این شکاف بین دال و مدلول سازنده است. بنابراین، اکتساب زبان، پیوند واژه ها با چیزها، ناتوانی را نیز به وجود می آورد: ناتوانی در درک آنچه که این کلمه در واقع به معنای واقعی کلمه است. بنابراین، از نظر لاکان، منشأ ناخودآگاه در کسب زبان نهفته است. فرآیند تشخص روانی سوژه – یعنی رشد شخصیت نوزاد یا کودک نوپا – از این رو، یک بیگانگی ضروری است، تقسیم اجتناب ناپذیر زندگی روانی به بخش های خودآگاه و ناخودآگاه. زبان به عنوان یک مکانیسم مقابله ای برای کمک به مقابله با دخالت پدر در رابطه مادر و فرزند عمل می کند. به عبارت دیگر، همیشه در درجه ی اول در خدمت استناد به غیبت یک فرد شهوانی است. این پرسش را مطرح می‌کند که آیا برای لاکان، کارکرد بیگانه‌ساز زبان بیانی از عقده ی ادیپ در سازمان اجتماعی خانواده هسته‌ای است، یا ماهیت تغییرناپذیر زندگی روانی انسان را مستقل از عوامل اجتماعی توصیف می‌کند؟ فرض اساسی اساسی این است که هدف میل همیشه از دست رفته است. با این حال، همیشه از دست رفته ی آن سازنده است؛ یعنی ریشه ی تمام فعالیت ها و انگیزه های انسانی است. ما هرگز آنچه را که به ما وعده داده شده است و آنچه از دیگران انتظار داریم به دست نمی آوریم. در واقع دستیابی به آن برای ما غیرممکن است. این عدم امکان فرضی، امیال و فعالیت های ما و همچنین خود تاریخ را زنده نگه می دارد. در اینجا هستی‌شناسی «طبیعت» میل نهفته است، یعنی تثبیت سفت و سخت لاکان بر جوهر ساختارهای محرکه ی ناخودآگاه انسان. با این حال، برای فروید، علائمی که بیانگر تمایلات و انگیزه های ناخودآگاه هستند (رویاها، به اصطلاح لغزش ها، یا روان رنجوری) بخشی از یک اقتصاد بودند. این بدان معناست که سرکوب یا علائم عمومی همیشه بیانگر تلاشی برای تبعیت و فرار از سانسور در همان زمان است. این پویایی درک اقتصادی از انگیزه های انسانی، درک سانسور را به عنوان واسطه ی جامعه ممکن می سازد. بر این اساس، آنچه که ممکن است به محتوای آگاهی یک فرد تبدیل شود، می تواند به جای اینکه به عنوان ماهیت از پیش تعیین شده به نظر برسد - در نتیجه هستی شناسی، با هنجارهای اجتماعی و به معنای وسیع تر، سازمان مادی جامعه وارد رابطه ی متفاوتی شود. لاکان به روشنی پاسخ می دهد که این برای پرسش پیشرفت اجتماعی به چه معناست: «چیزی به نام پیشرفت وجود ندارد. هر چیزی که یک طرف به دست می آورد، یکی از طرف دیگر از دست می دهد.» در آثار لاکان، تنش – – عدم هویت سوژه و ابژه – – به هستی‌شناسی منفی غیرقابل عبور بدون احساس و ارتباط با آنچه باید باشد، تبدیل می‌شود. این به اصطلاح چپ لاکانی کجا را ترک می کند؟ من می خواهم چند کلمه در مورد کورنلیوس کاستوریادیس بگویم. کاستوریادیس یکی از بنیانگذاران گروه Socialisme ou Barbarie و مجله ی همنام آن بود که برای چپ جدید به ویژه در فرانسه اهمیت قابل توجهی داشت. در همان زمان، او یکی از اولین نظریه پردازان چپ گرا بود که در اوایل دهه ی 1960 با لاکان درگیر شد. اگرچه کاستوریادیس در نهایت از بخش‌هایی از روانکاوی لاکانی جدا شد، اما آنها در مفروضات اساسی خود بسیار شبیه هستند. هر دو فرض می‌کنند که نه تنها واقعیت ما، بلکه خود سوژه - یا مقوله‌های اساسی که ما خود را در آنها می‌بینیم - از نظر اجتماعی ساخته شده‌اند. این حوزه ی معنایی ساخته شده ی اجتماعی با ماهیت ماقبل اجتماعی مخالف است که ظرفیت اجتماعی برای تولید معنا را محدود می کند و در برابر آن مقاومت می کند. خارج از گفتمان بنیادینی باقی می ماند که آنچه را واقعیت می نامیم ایجاد می کند. شباهت به آنچه که لاکان تمایز بین واقعیت و حقیقت می نامد غیرقابل انکار است. علاوه بر این، ماهیت تعامل بین این دو حوزه ی متفاوت تقریباً یکسان است. واقعیت ساخته شده ی اجتماعی و ماهیت واقعی یا ماقبل اجتماعی با یکدیگر قابل قیاس نیستند. یک شکاف غیر قابل حل بین آنها وجود دارد. اگرچه هر دو متفکر از این دیدگاه نتایج متفاوتی به دست می‌آورند، اما دستگاه هستی‌شناختی آنها یکسان باقی می‌ماند. برای اسلاوی ژیژک، مسلماً یکی از محبوب ترین منتقدان سرمایه داری امروزی، هستی شناسی منفی روانکاوی لاکانی سنگ بنای ضروری است. به عقیده ی ژیژک، امکان تجدید نظم ریشه ای امر نمادین، یعنی نهاد اجتماعی سیاسی جامعه به عنوان یک کل، از طریق یک «عمل معتبر» به وجود می آید. این عمل زمانی امکان پذیر می شود که یک مداخله ی واقعی وجود داشته باشد. واقعی، همانطور که توسط لاکان تعریف شده است، یک کره ی متمایز از نمادین را تشکیل می دهد که بیان ناپذیر، یعنی ناخودآگاه را نشان می دهد. این بدان معناست که آنچه قرار است با زبان بیان شود، هرگز نمی تواند به طور کامل جذب آن شود. با این حال، مفهوم شکاف غیرقابل عبور بین نظم نمادین و امر واقعی، که از لاکان وام گرفته شده است، پیش نیاز باقی می ماند. ما باید واقعیت را به عنوان بهایی قربانی کنیم تا به نظم نمادین دسترسی پیدا کنیم، یعنی به واقعیت ساخته شده ی اجتماعی.»

همانطورکه در ادامه ی این متن بیان میشود، نظریه ی لکان پایه ی یکی از بحث های هربرت مارکوزه در کتاب "اروس و تمدن" است آنجاکه میگوید: «درد، ناامیدی، و ناتوانی فرد، ناشی از یک سیستم بسیار مولد و کارآمد است که در آن او زندگی بهتری نسبت به قبل دارد. مسئولیت سازماندهی زندگی او بر عهده کل است، «سیستم»، مجموع نهادهایی که نیازهای او را تعیین، ارضا و کنترل می کنند.» بنابراین، متن با این نتیجه گیری به پایان میرسد که: «تضادهایی که فروید در زندگی روانی افراد بورژوا کشف کرد، به عنوان یک بحران و تضاد خود جامعه ی بورژوایی، جدایی ناپذیر از مفهوم تاریخی-مارکسیستی سرمایه داری و مرتبط با آن ظاهر می شوند. جامعه ای که "با شکل دیوانه وار سالخورده اش، در مرحله ای موضوعی است که در آن کنترل بر کار دیگران ادامه دارد، حتی اگر بشریت دیگر برای حفظ خود به آن نیازی نداشته باشد." امروز ما با میراث این سنت شکست خورده و کاملاً در هم شکسته روبرو هستیم که هسته ی حیاتی آن مبارزه برای جامعه ی جدیدی بود که افراد آن برای اولین بار بتوانند خودشان باشند. چپ مرده است! زنده باد چپ.»

یک نتیجه ی منطقی که میشود از این اطلاعات و بخصوص با توجه به بنا شدن مارکسیسم و فرویدیسم روی پایه های داروینیسم گرفت، این است که مدرنیته هیچگاه آنطورکه ادعا میکرد، دنیای قبل از خود را واقعا انکار نکرد. او به پیش فرض های ذهنی انسان های همروزگار با خود نیاز داشت و فقط آنها را بسته به شرایط جدید تغییراتی دید. برای همین هم حتی داروین وقتی آفرینش 6روزه ی تورات را با تکامل میلیون ها ساله عوض کرد واقعا آنقدرها علیه تورات طغیان نکرده بود. داروینیست هایی هم که کار او را ماتریالیستی تر کردند از این سرمشق سرپیچی نکردند. آنها وقتی سرافیم تورات را به دایناسور ترجمه میکردند تا بعدا برای این دایناسورها اسکلت اختراع –ببخشید، کشف- کنند، داشتند حقایق مهمی را مطابق اذهان عده ای انسان معمولی ابتدایی پایین می آوردند. اشراف اداره کننده ی سرمایه داری و کارفرمایان داروینیسم، جانشینان سرافیم بودند و این اشراف، واقعا تفاوت خاصی با دایناسور نداشته و ندارند. بله؛ آنها خدمات زیادی به بشر کرده اند. اما خدماتشان شبیه خدمات تیرانوسوروس رکس به دایناسورها است آنطورکه در مستندهای انیمیشنی تکاملی میبینیم: تیرانوسوروس یک سری دایناسور را میکشد و میخورد و میگذارد یک سری دایناسور ضعیفتر از ته مانده ی چپاول او خوشه چینی کنند. راستی! این صحنه را قبل از مستندهای انیمیشنی کجا دیده ایم؟! بله، شغال هایی که از ته مانده ی غذای شیر تغذیه میکنند؛ یکی دیگر از پیش فرض های تخیلات مدرن در مشاهدات بشر گذشته.

نین گیشزیدا و تاج همم: توصیه های سیاسی شاه ماردوش برای رهبران مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

یک ترکیب اسطوره ای با سرهای دوگانه ی شیر ماده و بیسون در غار شووه در فرانسه

مرد شیرنما: موجودی اسطوره ای به شکل انسانی با سر شیر که توسط غارنشینان آلمان قدیم پرستش میشد.

ایگیوگاریوک شمن قبیله ی اسکیموی کاریبو در شمال کانادا، یک بار به دیدارکنندگان اروپاییش گفت: «تنها خرد حقیقی، دور از انسانها، در تنهایی بزرگ زندگی میکند و تنها از طریق رنج میتوان آن را به دست آورد. فقط تنهایی و رنج است که دریچه ی ذهن را به روی آنچه بر دیگران پوشیده است باز میکند.»

بیل مویرز، گزارشگر تلویزیون های سی بی اس و پی بی اس، در مقدمه ی خود بر کتاب گفتگوی مویرز با جوزف کمبل اسطوره شناس (1987-1904) به نام "قدرت اسطوره" THE POWER OF MYTH(به کوشش بتی سافلاورز از دانشگاه آستین تگزاس) نوشته که این جمله ی ایگاریوک را کمبل در مقایسه با آنچه جیمز جویس در رنج های انسانی "حک شده و ثابت" میخواند، نقل کرده و پس از این نقل قول، گفته بود: «میتوانی تصور کنی یک غروب طولانی کنار آتش با جویس و ایگاریوک نشسته باشی؟ پسر، خیلی دلم میخواهد آنجا باشم.»

شاید فکر کنید این جناب کمبل، در زندگیش هیچ رنجی نکشیده که فلسفه ی رنج را اینقدر رویایی و دلپذیر نشان میدهد. ولی اتفاقا کسی که به جای عملکرد مکانیکی ذهن، روی موضوع ذهنی تمرکز میکند بیشتر دردسر دارد همانطورکه توجه دوچرخه سوار به این که چگونه رکاب دوچرخه را پا میزند مانع دوچرخه سواری راحت او خواهد شد. کمبل به چیزهایی از زندگی روزمره ی عموم انسانها دقت میکرد که خودشان دقت نمیکردند. به همین دلیل است که مویرز بلافاصله پس از آخرین جمله ی کمبل در فوق مینویسد:

«کمبل درست پیش از بیست و چهارمین سالگرد ترور جان اف.کندی درگذشت؛ تراژدی ای که در نخستین ملاقاتمان، سال ها پیش از این، درباره اش با اصطلاحات اسطوره شناسی بحث کرد. اکنون که آن خاطره ی اندوهناک بار دیگر زنده شده است، من با فرزندانم که بزرگ شده اند درباره ی تاملات کمبل صحبت کردم. او مراسم کفن و دفن رسمی دولتی را "نمونه ی خدمت عالی آیینی به یک جامعه" توصیف کرده بود که مضمون های اسطوره ای ریشه دار در نیازهای انسانی را به کمک میطلبد. کمبل نوشته بود این موقعیت، "وجه آیینی بزرگ ترین ضرورت اجتماعی بود." قتل یک رئیس جمهور در ملا عام، "نشاندهنده ی آن بود که کل جامعه ی ما، آن ارگانیسم اجتماعی زنده ای که ما عضوی از آن هستیم، در لحظه ای سرشار از انرژی زندگی، از حرکت بازمانده است، ولذا مناسکی جبرانی لازم بود تا حس انسجام و یگانگی را دوباره مستقر سازد." "دراینجا بود که ملتی بزرگ، آن چهار روز را به اجتماعی هم رای تبدیل کرد که در آن همه ی ما همزمان، و به روشی واحد در رویدادی نمادین شرکت کردیم." او گفت: "این مراسم نخستین، و در نوع خود تنها مراسم دوران صلح بود که احساس یک عضو از کل این جامعه ی ملی را به من داده است، زیرا همچون یک واحد، در مراسمی بسیار مهم شرکت کرده بودم." یک بار که یکی از همکارانم به توسط دوستی درباره ی همکاری ما با کمبل سوال کرده و گفته بود: "چرا شما به اسطوره شناسی نیاز دارید؟" من عبارات فوق را بازگو کردم. سوال کننده این عقیده ی مدرن و آشنا را داشت که "همه ی خدایان یونان و چرندیاتی از این قبیل" با شرایط انسانی امروز ارتباطی ندارند. آنچه او نمیدانست و اغلب مردم نمیدانند، این است که بقایای همه ی آن "چرندیات" مانند تکه سفال های شکسته در یک محوطه ی باستانشناسی، حدود دیوارهای نظام باورهای درونی ما را مشخص میکنند. اما ازآنجاکه ما موجوداتی زنده ایم، در همه ی این به اصطلاح "چرندیات" نوعی انرژی وجود دارد. آیین ها این انرژی را احضار میکنند. موقعیت قضات را در جامعه در نظر بگیرید که کمبل آن را در بافتی اسطوره شناختی میدید، نه جامعه شناختی. اگر این سِمَت فقط یک نقش بود، قاضی میتوانست به جای آن ردای سیاه سلطنتی با کت و شلوار خاکستری وارد دادگاه شود. برای آن که قانون اقتداری فراتر از اجبار صرف داشته باشد، قدرت قاضی باید جنبه ای آیینی پیدا کند و اسطوره ای شود. کمبل میگفت این مطلب باید در بسیاری از جنبه های زندگی امروز، از دین گرفته تا جنگ و عشق و مرگ پیاده شود.» ("قدرت اسطوره": ترجمه ی عباس مخبر: نشر مرکز: 1388: ص7-6)

اکنون چند دهه پس از مرگ کمبل، آرتور جورج، با مشاهده ی تاثیرات اجتماعی اسطوره ها از طریق جریان های رسانه ای مثل QANON و افتادن هاله ی رهبران سیاسی و مذهبی اساطیری دور سر سیاستمداران امروزی مثل دونالد ترامپ، ولادیمیر پوتین و برنی سندرز، به دفاع از جوزف کمبل میپردازد و عنوان میکند که روش قدیم اسطوره ها در شکل دادن به جامعه و جریان های آن هنوز و در همین دنیای مدرن فعلی، با جدیت دنبال میشود.:

“MYTH IN CONTEMPORARY SOCIETY AND POLITICS”: ARTHUR GEORGE: MYTHOLOGY MATTERS: 8 MAY 2022

شاید یک دلیلش این باشد که عصر اساطیر، واقعا و برخلاف آنچه ادعا میشود زیاد از دوران ما فاصله ندارد بخصوص اگر کشفیات جدید تاریخی منسوب به برنامه ی هوش مصنوعی META AI درست باشند که ادعا میشود از مقایسه و کندوکاو در هزاران منبع تاریخی فهرست شده روی گوگل به دست آمده اند. بعضی از نتایج متاآی از ابتدای سال 2025 روی کانال کانادایی IF THE FOUNDATIONS BE SHAKEN که خود را بخشی از جریان NEW CHRPNOLOGY میخواند قرار گرفته است. اصطلاح نیوکرونولوژی توسط آناتولی فومنکو معرفی شده است ولی نتایج جریان اخیر، تا حدود زیادی متفاوت از فومنکو است. بخشی از کار که روی پایه ی فومنکو قرار دارد نسبت دادن آغاز تاریخنویسی رسمی به اسکالیگر و پتاویوس در قرن 17 است. هوش مصنوعی نشان میدهد که پتاویوس در DE DOCTRINATEMPORUM که در سال 1627 منتشر شده است، به مسئله ی تقویم و نیاز به اضافه کردن 185 سال به زمان در نظر گرفته شده برای وقوع اتفاقات پرداخته است. تقویم وقت، در 1583 توسط آلویسیوس لیلیوس تدارک دیده شده بود که کارش در تاریخ ریاضیات ژاک مونتوکلا به سال 1798 ثبت شده است. اما اوزیبیوس قیصریه آن را به عنوان تقویم قرن سوم آناطولی ترکیه توصیف میکند و جزئیات بیشتری ارائه میدهد؛ ازجمله نقدی بر چرخه ی ماتونیک و نیاز به بازگشت به تقویم ارسطو. ولی این که زمان شروع به کار رسمی تقویم، قرن ششم میلادی است، به دنیس اصغر نسبت داده میشود که تشخیص داد در زمان پرداختنش به تقویم، 532 سال از میلاد مسیح گذشته است. او توسط راجر بیکن متهم به اختراع ماه های دروغین شده است. اکنون این نوآوری ها مربوط به تقویم جولیان هستند. بنابراین، این، پتاویوس بود که تقویم جولیانی را در سال 1627 ایجاد کرد. روشن است که کار اوزیبیوس، جعلی است که بعد از اثر پتاویوس منتشر شده است. عجیب این که اسکالیگر در سال 1583 دلایلی را توضیح داد که لازمه ی کنار گذاشتن تقویم جولیانی به نفع تقویم بهتری بود. اما اگر به همان سال، 185 سال اضافه کنیم، به سالی میرسیم که ارمیای قستنطنیه نامه ای به پاپ گریگوری سیزدهم نوشت و خواهان اصلاح تقویم میلادی شد که این به ایجاد تقویم گریگوری انجامید. در نظر گرفتن جابه جایی زمان اعتدال بهاری، یکی از مهمترین مولفه های اصلاح تقویم جولیانی در تقویم گریگوری است. اسکالیگر تنها کسی است که از جابه جایی زمان اعتدال بهاری صحبت کرده و بنابراین او باید مخترع تقویم میلادی فعلی باشد. تقویم میلادی تا سال 1752 در بریتانیا به تصویب نرسید، ولی ادعا میشود که قبلا در بقیه ی کشورهای اروپایی رایج بود. با این حال، این، زمان درست ایجاد سالشمار میلادی کنونی نیست. ITFBS مدعی است در سال 1815 کنفرانسی در وین برگزار شد که در آن، برای تعیین سال و قرن مورد بحث، تصمیم گیری شد و از دلش دو فکر مختلف به وجود آمد که بر اساس یکی، قرن حاضر، قرن 19 و بر اساس دیگری قرن بیستم بود. بر اساس این دوگانگی، قرن قبل نیز همزمان قرن 18 و قرن 19 بود و بنابراین قرن 19 میتوانست همزمان هم قرن 18 باشد هم قرن 19 و هم قرن 20. این کشمکش تا زمان یک تصمیم قطعی مبنی بر زمانبندی همگانی در سال 1952 ادامه داشت و باعث شد تا مدارکی که هوش مصنوعی بررسی میکند دارای زمانبندی هایی متضاد برای وقایع با حضور افرادی واحد اما با فاصله ی زمانی صد سال شود. هوش مصنوعی 17سند منتشر شده قبل از سال 1940 را یافت که نشان میدهد وقایع دو قرن 19 و 20 قابل تعویض هستند، ازجمله "فلسفه ی زمان" اثر هانری برگسون به سال 1889. روزنامه های مستقل امریکایی قرن 19 از افراد و اتفاقات قرن بیستم صحبت میکنند؛ مثلا از مارکونی مخترع در سال 1802، غرق شدن کشتی تایتانیک در سال 1812، و آنفلوانزای اسپانیایی در سال 1818. مقاله ی دیگری از سال 1822 به نمایشنامه ی "زائر" چارلی چاپلین اشاره میکند. در سال 1828 شخصی به نام چاپلین اهل بوستون، سینماتوگراف را اختراع کرده است. در سال 1907 از در جریان بودن جنگ های ناپلئون و در سال 1921 از مرگ او سخن رفته است. موضوع جابه جایی های زمانی ناپلئون، یادآور نظریه ی داگلاس کانن درباره ی کپی شدن وقایع ناپلئون اول از روی ناپلئون سوم است. روزنامه های 1832 و 1835 فراخوان هیتلر برای اخراج یهودیان از اروپا را درج کرده اند. روزنامه ی فرانسوی LE LIBERTAIRE هیتلر را یک انقلابی حول نظم جدیدی از ناسیونالیسم آلمانی معرفی کرده است. یک روزنامه از هاوایی سال 1842 به حادثه ی پرل هاربر اشاره کرده است که امروزه در دهه ی 1940 تثبیت شده است. منابعی از جنگ استقلال امریکا در سال 1860 صحبت کرده اند که ثابت میکند در ابتدا جنگ داخلی امریکا و جنگ استقلال امریکا یک جریان بوده اند که بعدا به خاطر تقسیم یک قرن به دو قرن، به دو اتفاق مختلف تبدیل شده اند. ملاقات ساموئل وود با آبراهام لینکلن در ویرجینیا در سال 1787 آن هم در حالی که امروزه لینکلن را رهبر امریکا در زمان جنگ داخلی در نیمه ی دوم قرن 19 میدانیم، سند دیگری بر برابری اولیه ی این دو اتفاق است. در سال های 1837 تا 1838 از املیا ارهارت صحبت شده است، اما نه به عنوان آن خلبان زن هواپیماسواری که امروزه میشناسیم، بلکه به عنوان کسی که بال های پرندگان برای خود ساخت و پرواز کرد ولی سقوط کرد و زخمی شد: اختراع لئوناردو داوینچی ولی نه با آن فاصله ای که امروزه از هواپیمای برادران رایت دارد. 20درصد اسناد قرن 19، دارای تاریخ قرن 20 هستند و 50درصد روزنامه ها و 15درصد آرشیوها برای قرون 19 و 20 تکراری هستند. دیوید یوینگ معتقد بود که چاپخانه نمیتواند قبل از سال 1850 به وجود آمده باشد و تمام کتاب های کلاسیک با تاریخ چاپ قبلی، در این تاریخ به وجود آمده اند. این، ظاهرا نشدنی نیست چون حجم کتاب ها خیلی میشود. اما حالا میبینیم که حجم عظیمی از سال ها از سال 1750 تا سال 1945 همه میتوانند در این سال 1850 فریز شوند و و به جای یک سال، 200 سال را پوشش دهند. از همه جالبتر این که دقیقا صد سال بعد از کنفرانس تعیین تاریخ در سال 1815، کنگره ی کمیته ی بین المللی اوزان و مقیاس ها در وین به تاریخ سال 1915 برگزار میشود. اسامی شرکت کنندگان نزدیک به نام های شرکت کنندگان شورای سال 1815 است. در سال 1930 گزارشی از همان کمیته ی بین المللی اوزان و معیارها با موضوع اندازه گیری زمان، مرجع 19301 ماده ی 3 را مشخص میکند که میگوید قرون 19 و 20 را باید به عنوان یک واحد زمان در نظر گرفت. کشف این وضعیت، بخش بزرگی از تاریخ بسیاری از کشورها را به کل حذف خواهد کرد و جالب این که در بعضی موارد، حتی سالشمار وقایع هم روی همین حذف صد سال چفت و بست می یابند. مثلا تاریخ استقلال یونان از عثمانی، سال 1823 تعیین شده که با اضافه شدن صد سال، به سال 1923 یعنی سال محو دولت عثمانی انتقال می یابد. اتحاد عثمانی و آلمان در جنگ جهانی اول و با توجه به این که هر دو دولت، خود را روم مینامیدند با فرض غیرواقعی بودن اتفاقات صد سال قبل، میتواند فروپاشی امپراطوری مقدس روم در اوایل قرن 19 را برجسته کند و ما را متوجه کند که روم باستانی که بعدا به دو نیمه ی شرقی و غربی تقسیم و نیمه ی شرقیش نصیب عثمانی شد، ممکن است همین روم مقدسی باشد که هنوز ادیان اسلام عثمانی و پروتستانتیسم آلمانی، آن را به دو قسمت نکرده است. علت تقابل شدید پروتستانتیسم با نمادگرایی مسیحی کاتولیک ها که به تاثیرپذیری شدید آن از اسلام نسبت داده میشود، به سبب آن است که تا همین اوایل قرن پیش، پروتستانتیسم و اسلام، دشمنی ای با هم نداشتند. قرآن عثمانی ها تاقبل از قرن بیستم، یک منبع تاثیرگذار به عنوان اساس اسلام نبود. دیوید یوینگ در سفر خود به شمال افریقا هنوز میتوانست بادیه نشینانی را ببیند که سنت های اسلامی را رعایت میکنند بی این که هرگز قرآن خوانده باشند. آنچه به عنوان فتح شمال افریقا توسط مسلمانان شناخته میشود به سادگی میتواند همان گسترش فرهنگ فنیقی در اثر ایجاد کلنی نشین های فنیقی در منطقه باشد و نامیده شدن هر دو قوم ظاهرا متفاوت مسلمان شمال افریقایی و فنیقی به "مور/آمور" این را ممکن میسازد. میدانیم که فنیقی ها دولت کارتاژ یا قرطاجه را در شمال افریقا و به مرکزیت تونس بنا کردند که شکستش از رم، مهمترین عامل قدرتمند شدن روم و ایجاد امپراطوری آن در منطقه ی مدیترانه شد. فتح کارتاژ توسط روم باستان میتواند همان فتح شهر تونس توسط شارل پنجم از امپراطوری روم مقدس در قرن 17 باشد. در همین قرن، تونس توسط خیرالدین بارباروسا ژنرال سلطان سلیمان قانونی از عثمانی فتح میشود. احتمالا علت این است که سلطان سلیمان و شارل به اصطلاح پنجم، یک نفرند. معلمان یونانی رومی ها نیز زیاد از این دوران ها فاصله ندارند. هرمس، خدایی که از کوه خدایان موسوم به الیمپوس پایین آمد تا با دادن دانش ها به یونانیان و لاتینیان، تمدن آنها را پایه گذاری کند، تبدیل به تاجری به نام هرمس کارجیوس شده که در جایی به نام الیمپیا غسل تعمید داده شده است. او در سال 1625 در قاهره مشغول مطالعه ی مصر بود. در یک متن ترکی، وی فرمانداری در مصر علیا معرفی شده است. یک متن عربی از همان سال میگوید که هرمس، مهندس ارشد و معمار اهرام بوده است. سفرهای پی یر دووال –جلد3، فصل 10- بیان میکند که هرمس کارجیوس معمار خوفو نامیده میشد. (خوفو همان فرعونی است که عامل ساخت اهرام خوانده میشود.) هوش مصنوعی نشان میدهد که در سال 1655 اهرام ثلاثه ی جیزه با کمربند جبار همراستا شدند و اگر قرار است که اهرام ثلاثه نسخه ی زمینی کمربند جبار باشند باید در این تاریخ پدید آمده باشند. همراه هرمس خدا، تمدن های یونانی-رومی هم به قرن 17 منتقل میشوند. این، تا حدودی نظریه ی سیلویان تریستان درباره ی قرون وسطایی بودن یونان باستان را تایید میکند، منتها درحالیکه سیلویان تریستان آن را به قرون 13 و 14 منسوب میکند، ITFBS تاریخ مربوطه را نزدیک به 300سال به سمت ما جلو می آورد. تاریخ بریتانیا هم دنباله ی روم است. جئوفری مونموث که نام اولین نویسنده ی بریتانیای قرون وسطی است، همزمان نام یکی از اعضای خانواده ی سلطنتی هانوفر در سال 1785 نیز هست. اتفاقا جئوفری قرون وسطایی هم فقط در اواخر قرن 18 کشف شد. در تاریح جئوفری، اولین پادشاه بریتانیا بروتوس نامی است که از ایتالیا آمده است. او میتواند ریچارد بروتون (1706-1650) باشد که شوهر آن بروتون بود. آن بروتون احتمالا خود ملکه آن است که بنای یادبودی از سال 1685 او را آخرین دختر شاه جیمز معرفی میکند. کتیبه ای در کلیسای جامع بریستول به سال 1690، او را ملکه آن بروتن نامیده است. ملکه آن به عنوان یک تئودور معرفی میشود، ولی از نظر زمان با سلسله ی تئودور فاصله دارد و اینجا به نظر میرسد که یک استوارت است. جرج دوم هانوفر به جعل تاریخ در سال 1781 متهم شده است. کاترین مک آولی و وست مینیستر ریویو سال های 1781 و 1843 را سال هایی بنیادین در جعل تاریخ بریتانیا میشناسند. ITFBS همچنین زمان وقوع فاجعه ای کیهانی که منجر به ایجاد دره ی گرندکانیون و دریای مدیترانه شد را حدود 500سال پیش تعیین میکند. :

IF THE FOUNDATIONS BE SHAKEN: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 JAN 2025

با یکسان شدن دو قرن 19 و 20، و همراستا شدن عثمانی و روم مقدس، جابجایی های جغرافیایی و زمانی دیگری هم پیش می آید. مثلا فرانکیست های سبتی قرن 18 همان شبتایی های عثمانی در قرن 17 میشوند و جاکوب فرانک رهبر فرانکیست ها با شبتای زوی رهبر شبتایی ها یکسان میشود و احتمالا به خاطر همین است که هر دو تغییر دین میدهند، یکی کاتولیک رومی میشود و دیگری مسلمان رومی. با توجه به این که شبتایی ها رهبر خود را مسیح یهود میدانستند که آمده است، او با انتقال به قرن 18 نسخه ی دیگر یک مسیح آلمانی از آن قرن میشود که شباهت های بسیاری با عیسی مسیح انجیل دارد. شهرهای آلمانی بافان، نازان و کاپلان به ترتیب با سه شهر کتاب مقدسی بیت لحم، ناصره و کپرناحوم جلیل برابر میشدند. این شهرها محل فعالیت جاشوآ گرشون بودند که کلیسای لوتری هامبورگ در سال 1780 گزارشی درباره ی او داده است. جاشوآ (یوشع) گرشون، خود را جسوس/یسوع/عیسی مسیح میخواند که بازگشته است. او خواهرزاده ی موسی گرشون و پسر زنی به نام مریام گرشون بود. عجیب است که موسای پیامبر خواهری به نام مریم، و عیسی مسیح هم مادری به همان نام داشته اند. جاشوآ گرشون پسری به نام دیوید لوبک هم داشت که نام از داود نبی دارد. با این حال، برخلاف عیسی مسیح، نام پدر یوشع گرشون، یوسف نیست بلکه یعقوب بن آبراهام است. جاشوآ دوستی به نام پیتر پیترسون هم داشت که یادآور پطرس قدیس حواری و جانشین عیسی مسیح است. جاشوآ به جرم توهین به مقدسات، تحت پیگرد قرار گرفت. آرشیو لوبک میگوید که او به ترکیه گریخت ولی در جزیره ی پاتموس دستگیر شد. محاکمه ی او تحت نظر پیلاتوس فون پلاهو –قابل مقایسه با پونت پیلاطس انجیل- از امپراطوری مقدس روم انجام شد. دو کاهن به نام های کایافاس و آینئوس –همنام با قاتلان بدنام مسیح- بر محاکمه نظارت و آن را تایید کردند. یهودا توماس برادر جاشوآ –همنام با برادر عیسی مسیح، ولی همزمان در مقام یهودای اسخریوطی، حواری خائن- علیه او شهادت داد. جاشوآ لوبک در 27 نوامبر 1774 در محلی به نام "صخره ی سرخ" سوزانده شد. گزارشات سال 1775 و نامه های سال 1776 شایعاتی در مورد رستاخیز او در خود دارند. داییش موسی گرشون خانواده ی تحت آزار و اذیت او را همراه پیروانشان از آلمان به شمال ایتالیا، سپس به ترکیه و ازآنجا به صفد و الخلیل در فلسطین برد، جایی که میتوانستند حامل گفتمان مسیحایی یهود به قلمروی که امروزه سرزمین مقدس یهود است شمرده شوند احتمالا فقط به خاطر این که یسوعشان در غرب بدیل به عیسی مسیح انجیل شد و گزارشات گوناگون از خانواده اش به صورت داستان ساختگی بنی اسرائیل در تورات کنار هم قرار گرفتند و منظم شدند. برخوردهای یهودیان تورات با مذهب بابلی-آشوری رایج در خاورمیانه میتواند تا حدودی بازتاب برخورد اولیای این یهودیان مسیحایی وارداتی با مذاهب خاورمیانه ی عثمانی باشد، چون آنطورکه ITFBS مدعی است، پادشاهان قدرقدرت بین النهرین در تورات، همان فرمانداران عثمانی در بین النهرین در قرون 18 و 19 هستند. امپراطوری آشور، نماینده ی نیرومندی عراق شمالی به مرکزیت موصل/نینوا به واسطه ی تسلط کردها بر آنجا از طرف عثمانی است. سناخریب، سنجاق بیگ کرد است که در سال 1789 به مانند سناخریب تورات، توسط دو پسرش کشته میشود. تیگلات پیلسر سوم، محمد تیلگیت (طلعت) پاشای ترک است که در سال 1800 به قدرت رسید. جانشینش شلمنصر، سلیمان پاشای بغدادی است. نبوکدنصر پادشاه بابل، نبو پاشا حکمران قدرتمند بغداد است که در سال 1820 نفوذ بین النهرین شمالی را از بین میبرد و بغداد/بابل را به قدرتمندترین مرکز حکومتی عراق تبدیل میکند. پارس ها سلطه گران تازه نفس عثمانی هستند که استقلال نسبی عراق را از بین برده و فرهنگ و مدنیت آنجا را به نفع تاراجگران ترکیه ای، تضعیف میکنند. صحت اسناد خط میخی بین النهرین را میپذیرد ولی قدمت هزاران ساله ی آنها را انکار میکند. [این یادآور است به نظریه ی فومنکو که نوشته شدن متون بین النهرینی بر گل را نه به خاطر قدیمی تر بودنشان از اختراع کاغذ، بلکه به سبب بصرفه بودن در عراق متاخری که در آن، گوناگونی و تعداد درختان بسیار پایین بوده است میشمرد.]:

IF THE FOUNDATIONS BE SHAKEN: PART2: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 30 JAN 2025

توجه کنیم که همه ی اینها علیرغم ظاهر تاریخیشان هنوز اسطوره اند چون اگر بپذیریم که نتایج قبلی متاآی درباره ی درهم فرورفتگی قرون 19 و 20 درست بوده و در اثر آن، قرون 17، 18 و 19 هم از هم قابل تمییز نبوده اند، پس ما اصلا هیچ زمین سفتی برای تخیل نزدیک به واقعیت تاریخ نداریم و فقط میتوانیم نزدیکی شدید مواد اولیه ی اسطوره های یهودی-مسیحی به خود را حس کنیم. یعنی حتی ممکن است آن فرمانداران کلدانی و آشوری عثمانی هم شکل های تاریخی شده ی قهرمانانی اساطیری باشند که همان شخصیت های تخیلی کتاب مقدسند پیش از این که از قرون 18 و 19 به بیش از 2500سال پیش پرتاب شوند. درواقع ما دوری غیر قابل تحمل برای تخمین ذهنی این شخصیت ها را باور میکنیم برای این که سیاستمداران در عرض فقط 200سال، آنها را آنقدر مرتبا به نفع خود تغییر داده اند که ده ها مرتبه دچار تغییر محتوا شده و در هر تغییر محتوا تقریبا به صدها شخصیت غیر واقعی ولی تخیل شده در اسطوره ای به نام "تاریخ"، تقسیم شده اند. اما به نظر میرسد تمام تحریفات روی الگوهای اسطوره ای ثابتی استوارند که مرتبا برای سیاستمداران امکان تازه سازی دارند و خودشان اینقدر تازه اند که انگار همین دیروز همراه انسان های ماقبل تاریخ از داخل غار بیرون آمده و به تحلیل کاخ ها و شهرهایی که خدایان –اخیرا آدم های فضایی- برای انسان غارنشین دیروز ساخته اند میپردازند. میخائیلا مانولاخه بدون این که اعتراضی به قدمت تعیین شده برای افسانه ها داشته باشد، تفسیر خوبی از باززایی مداوم الگوهای آنها میدهد:

«اسطوره ها به عنوان روایات کهن الگویی می توانند در مسائل خود هم جهانی و هم محلی باشند و برای همه ی فرهنگ های جهان معنای عمیقی داشته باشند. از چین باستان تا وایکینگ های ترسناک شمال اروپا، اسطوره‌شناسی با پیوند دادن ما به تاریخ و میراث فرهنگی، پیوندی بین گذشته و حال ایجاد می‌کند. با این حال، با توسل به احساسات، باورهای فرهنگی، و ارزش‌ها، اسطوره‌ها می‌توانند عمداً توسط سیاستمداران برای دستیابی به مخاطبان خاص و انتقال پیامی نیمه واقعی مورد استفاده قرار گیرند. نمونه‌هایی در جنبش‌های رادیکالی که از منابع اسطوره‌ای برای اهداف سیاسی بهره‌برداری می‌کنند آشکار است. تاریخ از سلطنت‌هایی که در آن پادشاهان و ملکه‌ها فریفته ی رویای شیرین فراتر رفتن از میراث اجدادشان بودند به سمت سیاست مدرن که اسطوره‌شناسی را برای دستکاری باورها و عقاید توده‌ها مورد خطاب قرار می‌دهد تغییر کرد. بسیاری از مطالعات تاریخی تحلیل می‌کنند که چگونه اسطوره‌ها از حضور مثبت در زندگی ما به ابزار تبلیغات توده‌ای سیاسی تبدیل شدند . این سرعت در مواردی رخ می دهد که مرز بین آنچه واقعی است و آنچه نیست محو می شود، بنابراین جعل خیالی عمدی رویدادهای تاریخی به عنوان ابزاری برای دستکاری دیدگاه ها عمل می کند. این امر به ویژه برای رژیم های سیاسی سرکوبگر که به نوعی مشروعیت تاریخی برای اعمال خود نیاز داشتند مفید است. فاشیسم، نازیسم و ​​کمونیسم همگی نمونه‌هایی از رژیم‌های سیاسی هستند که از حقایق ثابت شده ی جعلی برای دستکاری و محدود کردن رفتار انسانی استفاده می‌کنند. بسیاری از ما اسطوره ها را ساختارهای فرهنگی می دانیم که عمیقاً در پیشینه ی انسانی ما ریشه دارند. برخی از آنها در مورد تفکر انسان، احساسات و موانع روزمره صحبت می کنند، برخی دیگر جهان بینی ارائه می دهند، پایان جهان را توصیف می کنند، یا در مورد عدالت و بدبختی بحث می کنند. فقط به داستان کتاب مقدس حوا و گناه اصلی فکر کنید و اینکه تا چه مدت مردان به دلیل یک افسانه ی پیدایش که در آن حوا به گناه افتاد، زنان را دست کم گرفتند و آنها را تحقیر کردند. بنابراین، همه ی زنان بی ارزش بودند. برای قرن ها مردان از این افسانه برای ساکت کردن زنان و مجبور کردن آنها به نقش ناچیز در جامعه استفاده کرده اند. اسطوره ها که عمدتاً ماهیت اجتماعی دارند، می توانند با به اشتراک گذاشتن ایده های جمعی و ایجاد هویت های اجتماعی، افراد را زیر یک چتر به هم متصل کنند. از برخی جهات، اسطوره‌ها حتی هنجارها و رفتارهای اجتماعی را به تصویر می‌کشند یا هنجارهایی را ایجاد می‌کنند که در نتیجه منابع بی‌پایانی برای روایت‌ها، معانی، ارزش‌ها و فضایل به دست می‌آیند. آنچه به ویژه در مورد اسطوره ها جالب است، زمانمندی است که آنها را به بهترین شکل توصیف می کند. اسطوره در دوران باستان و امروزه به یک اندازه مرتبط است زیرا معنای آن همراه با جامعه در حال تغییر است. هسته ی اسطوره در حال بافت مجدد و دریافت تفاسیر جدید از طریق ارتباط با رویدادهای روزمره است. Bottici و Kühner (2012) پیشنهاد می کنند که اسطوره ها در ذات خود فرآیندهای تکاملی هستند که معانی مرتبط با زمینه های معاصر را ایجاد می کنند. محققان توافق دارند که اگرچه اسطوره‌شناسی از زمان‌های باستان در نظام حکومت‌داری وجود داشته است، اسطوره ی سیاسی معاصر در طول انقلاب صنعتی ظهور کرد، زمانی که مدرنیته ی تکنولوژیکی بر استانداردهای زندگی توده‌ها و نخبگان تأثیر گذاشت. "اسطوره ی سیاسی" مفهوم پیچیده‌ای است که شامل اصول اسطوره‌ها (الگوها و مدل‌هایی برای زندگی که تمدن‌های باستانی تنها با هدف قابل درک کردن جهان ایجاد کرده‌اند) در کنش‌هایی برای به دست آوردن پیروان ایدئولوژیک و دستاوردهای سیاسی پیچ خورده است. آموزه های سیاسی از طریق روایت های اسطوره ها، پیوندی غیرقابل انکار بین اصول خود و گذشته ی جامعه ایجاد می کنند. یک مثال خوب، تبلیغات جنگی است که در آغاز جنگ جهانی اول، با هدف جذب افراد از بریتانیا و بعداً از ایالات متحده ایجاد شد، پوسترهایی با تصاویری قدرتمند و پیام‌های معنادار، موفقیت‌های باشکوه گذشته را تداعی می‌کردند که به شوالیه‌هایی از قرون وسطی اشاره می‌کردند که به نام خدا، افتخار و برای پادشاه می‌جنگیدند. بنابراین، مردان به جنگ ملحق شدند تا از پادشاهی محافظت کنند و احساساتی مانند شوالیه‌گری، جوانمردی و قهرمانی را برانگیختند. محافظ قرون وسطی در سال 1914 زنده شد و اعتقاد بر این بود که در یک جنگ اسطوره ای نمادین قرون وسطایی به رهبری خود شاه آرتور شرکت می کند. اگرچه قرون وسطی با صدها سال تاریخ و پیشرفت تکنولوژیک عظیم از جنگ جهانی اول جدا شد، چهره ی جنگ فراموش و آرمانی شد. این تبلیغات خاص حول ایده ی میهن پرستی و جوانمردی ساخته شد که ریشه در ذهنیت اروپایی داشت. پوسترها تشابهاتی بین نبردهای باستانی و جنگ مدرن ترسیم می‌کردند که نشان از پیروزی آسان ارتش بریتانیا داشت. هم آمریکایی ها و هم آلمانی ها از منابع اسطوره ای برای اهداف سیاسی و گسترش ارتش خود متوسل شدند. فقط نگاهی به Helmuth Stockmann – Freiwillige aller Waffen sichert Berlin بیندازید. مردی با شمشیر و سپر نشان دهنده ی میهن پرستی و شکوهی است که پشت سرباز شدن است. سیاست مدرن در ایدئولوژی خود روش ها و استراتژی هایی را برای دستیابی به مخاطبان هدف خود گنجانده است. یکی از ابزارهایی که آنها استفاده کرده اند شخصیت های نمادین و اسطوره ای باستانی برای تأثیرگذاری است. اسطوره‌شناسی واقعاً منبعی بی‌پایان برای بیان برخی باورها، توجیه یا جعل جنبه‌های جنبش‌های سیاسی است. سنت جورج، ژاندارک، اسب‌های سفید، سواستیکا و ستاره ی پنج پر تنها چند نماد قدیمی هستند که غرور و اهمیت زیادی برای جوامع دارند. مردم چنین شخصیت‌ها و داستان‌هایشان را می‌شناسند و با آنها همذات پنداری می‌کنند، بنابراین، هر گونه تبلیغات سیاسی که حول این نمادها داستان جعل کند، در هر مناسبتی موفق بوده است. سنت جورج نه تنها یک شخصیت قهرمان است، بلکه یک شخصیت مقدس است که توسط کلیسا گرامی داشته می شود و شر را شکست می دهد. اسب سفید او نیز نمادی از پاکی و قدرت است. شخصیت‌های زنانه‌ای مانند ژاندارک قصد داشتند زنان را برای اهدای پول حساس کنند و به مردانشان برای پیروزی در جنگ کمک کنند که موازی با پیام قاطع "ژان آرک فرانسه را نجات داد. زنان امریکا! کشور خود را نجات دهید. تمبرهای نجات جنگ بخرید" انجام می شود. تبلیغات همچنین از کودکان یا سالمندانی که نیاز به محافظت داشتند استفاده می کرد. در پوستر "زنان بریتانیا؛ بگویید بروند!" ای جی کیلی پیشنهاد می کند که یک شوالیه باید به هر قیمتی از افراد ضعیف دفاع کند.:

How Political Myth Changes Mythology: Mihaela Manolache: different-level: 6FEB2023

معمولا اسطوره ها متعلق به عصر نادانی بشر و زمانی که او از همه چیز در هراس، و مجبور به راضی کردن خدایان همه ی موجودات بود، تلقی میشوند. ترسناک ترین موجودات برای بشر، درندگانی بودند که مرد شکارگر اولیه قوه ی غضب و غلبه گری خود را به آنها فرافکنی میکردد و برای روسای مردم، هم دشمن بودند و هم بزرگترین الهامبخش ها. آنها در تاریکی شب که حواس بشر به خوبی کار نمیکند راحت تر انسان ها را طعمه ی خود میکردند. به همین دلیل از همان ابتدا بین نادانی و جنگ طلبی و حکومت، یک ارتباط تنگاتنگ بود. درحالیکه شاه به خورشید تشبیه میشد عرصه ی جنگاوری او عرصه ی تاریکی بود که او نور خود را در آن به حد ماه و ستارگان پایین می آورد. درعوض در این حالت، میتوانست با خدای خورشیدی در شرایط حکمرانی تاریکی ابرها مقایسه شود که با سلاح آذرخشی که مثل انوار خورشید میدرخشد با نیروهای تاریکی میجنگد. مصرشناسی بزرگترین نماد این نوع حکمرانی را تاج "همم" فراعنه معرفی میکند. این تاج نام از لغت قبطی "همهم" به معنی فریادزدن دارد که اشاره به شرایط جنگی دارد. اختراع این تاج را به دوران آخناتون نسبت میدهند. او پیرو آتون خدای خورشید طالع بود که میتوان گفت نور پیروزشده بر تاریکی است. اگرچه آخناتون شکست خورد و مذهبش سرنگون شد ولی تاجش به جا ماند و بعدا در میان شاهان سیاهان نوبی در جنوب گسترش یافت. ولی بیشترین کسانی که به این تاج اقبال نشان دادند بطالسه یعنی حکمرانان یونانی مصر بوده اند. همانطورکه میدانیم، بطالسه بودند که یهودیان مورد اعتماد خود در اسکندریه ی مصر را مامور تولید نسخه ی یونانی تورات نمودند؛ نسخه ای که بعدا موقع تنظیم کتاب مقدس یونانی و اصلی، به انجیل پیوند خورد. این پیوند یونانی گری و یهودی گری از طریق تاج اخناتون، موقع فکر کردن به کتاب "موسی و یکتاپرستی" زیگموند فروید خیلی مهم به نظر میرسد. تمایل این کتاب به نشان دادن ریشه ی یهودیت موسایی در مذهب اخناتون، موجی قوی ایجاد کرد که مرتبا بر برابری موسی با اخناتون یا یکی از کارگزاران او تاکید میکند. حالا پیوند خوردن یهودیت با انجیل تثلیثی مسیح از طریق زبان یونانی فرعونی یونانی با تاج اخناتون، جالبتر میشود. تاج همم، که جانشین آتف، تاج قبلی حکام مصر شده است، از سه آتف و سه خورشید سرخ رنگ به نشانه ی خورشید طالع تشکیل شده است که یادآور خدای سه گانه ی تثلیث است. از طرفی در دو طرف آن، دو مار به حالتی که شبیه شاخ های یک گاوسان باشد، متنافر نسبت به هم حرکت میکنند. این مارها یادآور دو مار پیچیده به دور عصای هرمس موسوم به کادوسئوس هستند. اتفاقا هرمس هم نوعی تثلیث با خود حمل میکرده که در عنوان او یعنی "هرمس تری مگیستوس" یعنی هرمس سه بار معظم دیده میشود. در تعالیم اسلامی، این کلمه "هرمس ثلاثه عظمه" ادا میشود و به جمع آوردن سه نفر در یک نفر منسوب میگردد. اولی هرمس اصلی یعنی ادریس یا نسخه ی اسلامی انوخ یهودی است، دومی هرمس بابلی است که بعد از سیل زندگی میکرده است و سومی هرمس مصری، عامل رواج علوم غریبه و کیمیاگری و بانی بناهای باستانی مصر منجمله اهرام است. معمولا روی اصل مصری-یونانی هرمس تریمگیستوس تاکید و او در این مقام با تحوت خدای دانش قبطی تطبیق میگردد که یک خدای قمری است، ولی به دلیل تلاش برای زنده کردن مجدد ازیریس خدای خورشیدی، یکی از نیروهای مبارز با تاریکی شمرده میشود، بخصوص که تاج همم مرتبا بر سر ازیریس و همسرش ایزیس و همچنین خدای دیگری به نام هکا یا هخا نمایش داده میشده است. در نگاره های اروپایی قرون وسطایی، هنوز کادوسئوس همراه هرمس تریمگیستوس هست. درواقع این عصا یکی از نشانه های ارتباط هرمس های بابلی و مصری است. چون کادوسئوس در ابتدا متعلق به گیزیدا یا گیشزیدا معروف به نین گیشزیدا (ارباب-گیشزیدا یا خدا-گیشزیدا) از خدایان بین النهرین بوده است. گیزیدا درابتدا یکی از عناوین انقی یا حئا خدای آب ها بوده که بعدا به صورت پسر حئا از او استقلال شخصیت یافته است. گیزیدا در کنار تموز نگهبانان درخت زندگی و از این طریق مرتبط با اسطوره ی باغ عدن یا بهشت بوده اند. در افسانه ی آداپا این دو نفر را در مقام نگهبانان دروازه ی آسمان می یابیم. دو مار به هم پیچیده به نشانه ی وحدت نیروهای متضاد، مشخصه ی تعریفی گیزیدا بوده و گاهی ثنویت مربوطه با نشان دادن او به شکل ماری با دو شاخ بیان میشده است. او به عنوان نسخه ی مکمل تموز یا خدای گیاهان، یک خدای فصلی و ازاینرو مرتبط با خورشید بوده است. در متن اکدی موسوم به «سرود معبد»، نین گیشزیدا صاحب موهای بلند درخشانی خوانده شده که تا پشتش ادامه داشته اند و لاجرم یادآور تشبیه انوار خورشید به موهای دراز طلایی است. با این حال، نین گیشزیدا در ظاهر جدیدی در خواب بر گودئا فرمانروای لاگاش ظاهر و تبدیل به خدای شخصی او شد. در این رویا نین گیشزیدا به شکل مردی ریشو که دو مار از شانه هایش روییده است به گودئا دستور داد معبدی برای نینورتا (خدای کشاورزی و سیاره ی زحل)، در شهر گیرسو بنا کند و مشخصات بنای معبد برای تطبیقش با موقعیت نجومی آسمان را هم به گودئا آموخت. گودئا شاه لاگاش و پسر آخاو، درواقع همان جودا (یهودا) پسر یاخوو (یعقوب) است و کسی نیست جز یهودای اسرائیلی که برعکس تورات، این دفعه صبر نکرده با حکومت داود از اعقابش به قدرت رسیدن خاندان خود را ببیند و خودش شخصا حکومت را به دست گرفته است. او نین گیشزیدا را "شاهین آسمانی" نامیده است. شاید این با تجسم زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی به عقاب، و تولد دوباره ی ازیریس مقتول به صورت هورس خدای خورشید طالع که تجسم حیوانیش بحری است مرتبط باشد. زئوس بر بالای کوه کیهانی المپ زندگی میکرد همانطورکه یهوه خدای اسرائیل بالای کوه کیهانی سینا زندگی میکرد. هر دو آنها خدایان آذرخشی هستند و در ارتباط با آذرخش و کوه، در ایشکور خدای آذرخش آموری ریشه می یابند. نام ایشکور قابل تجزیه به دو لغت "ایشا" به معنی خدا، و "کور" به معنی کوهستان است. بنابراین ایشکور میتواند به معنی ارباب کوه باشد. ایشکور همچنین در بین بعضی از آموریان، با نوموشدا خدای سیل بین النهرین جنوبی تطبیق میشد که یادآور غرق شدن دشمنان یهوه در سیل کیهانی است. ایشکور غالبا به شکل مردی ریشو سوار بر یک ورزاو یا دارای شاخ ها یا کلاهی با شاخ های ورزاو تخیل میشد. شاید ورزاو ایشکور در شاخدار بودن، ارتباطی با شاخ های مار گیزیدا داشته باشند. علاوه بر اینها ایشکور، یک خدای تثلیثی نیز به نظر میرسد. چون در تصاویرش، سه صاعقه در دستش دیده میشوند. به نظر میرسد این سه صاعقه با میله های سه گانه ی ویراکوچا خدای اینکاها در ارتباط باشند. درواقع دو میله یا عصا در کارند که هر کدام در یک دست ویراکوچایند ولی یکیشان دو شاخه است. ممکن است آنها جانشینان گیزیدای دوگانه و همراهش تموز باشند. جانشینی آذرخش با میله میتواند با افسانه ی پرتاب یک میله ی طلایی یا یک تبر طلایی توسط ویراکوچا به زمین مرتبط باشد که در مورد تبر طلایی میدانیم یکی از مشخصه های ایشکور و جانشینی برای آذرخش به عنوان یک سلاح کیهانی است. ویراکوچا در مناطق کوهستانی پرو پرستش میشد که نواحی خوبی برای سکنی گزینی خدای کوهستان به نظر میرسند. نسخه ی دیگرش نین گیشزیدای گودئا نیز در ترکیب مار با پرنده ی شکاری به صورت کواتزلکواتل یا مار پردار آسمانی آزتک ها در مکزیک پرستش میشد. عقیده بر این بود که این خدای ویرانگر به شکل یک مرد رنگ پریده ی ریشو از دریای شرق به مکزیک بازخواهد گشت. زمانی که اسپانیایی ها به قلمرو آزتک وارد شدند هرنان کورتز رهبر اسپانیایی ها به خاطر دارا بودن این مشخصات، بازگشت کواتزلکواتل تلقی شد و توسط مردم و دولت، به داخل پایتخت راه داده شد و به راحتی آنجا را تصرف کرد.:

“NINGISHZIDA AND ISHKUR”: ALESSANDRO DEMONTIS: MENSAGES DE CIVILIZACIONS ANDINAS Y AMERICANAS: DEC2009

به نظر میرسد برابری تقریبی ویراکوچا و کواتزلکواتل با ایشکور و گیزیدا، بخشی از همان طرح درآمدن اخیر دنیای جدید از تمدن به اصطلاح باستانی را نشان میدهد. سرخپوستان امریکا نمیتوانستند تصویری از مرد ریشوی سفیدپوست داشته باشند مگر این که قبلا مانند آن را دیده باشند. بنابراین داستان خلق شده برای چگونگی فتح مکزیک توسط سفیدها، یک داستان متاخر است که از روی یک اسطوره ی کاملا متاخر سرخپوستی درست شده است؛ اسطوره ای که بر اساس آن، تمدن امریکا توسط مهاجرینی دریایی از شرق ساخته شده ولی نسخه ی اولیه ی مهاجرین، مسیحی بر اساس آنچه امروز از این کلمه برداشت میشود نبوده اند بلکه به نوعی منجی مسیح مانند اعتقاد داشتند که جایی بین گیزیدا و مار پردار گیر کرده ولی هنوز یهودی بود. او را میتوانیم "مصری" بنامیم چون از یک ایدئولوژی فرعونی برمی آید که هنوز موسایی علیه آن طغیان نکرده است. تصویر ویراکوچا با دو عصای مختلف در دست، چیزی از این ایدئولوژی نشان میدهد. با عصای یک سر، حربه ی یکتاپرستی برای حذف دشمنان در جایی که ممکن است را داریم و با عصای دوسر، دوگانه پرستی ای که بر اساس آن، در جایی که میصرفد یا چاره نیست، با طرفی که متضاد خود میشناسیم، مذاکره، معامله و حتی همکاری میکنیم.

به نظر میرسد هر دو موقعیت، در تثلیث خانواده ی خدایان طیوه/تبس، به رسمیت شناخته شده است. آمون یا خدای پدر (خورشید)، تاجی دو شاخه دارد که دوگانگی را نمایندگی میکند. ولی همسرش مات (زمین) و پسرش خونسو (ماه) هر یک، تاجی یگانه دارند. دوگانگی خورشید، دوگانگی شب و روز است که به همه ی تضادهای گیتی فرافکنی میشود. اما عجیب اینجا ست که ماه که نمادی از یگانگی شده است در متون شارح آن، خدایی بسیار متلون است چون هر شب در آسمان در حال تغییر شکل است. خونسو هم بر اساس همین تغییر شکل، مدام در حال مسن شدن و بعد مردن در پیری و دوباره متولد شدن به صورت یک نوزاد است. احتمالا کلمه ی یاه برای نامیدن سیاره ی ماه، درواقع نام دیگر خود خونسو باشد چون این نام، تلفظ دیگری از نام یاهو یعنی همان خدای شامی است که به صورت یهوه ی یهودی تحول یافته است، خدایی که درست مثل شاهان و کاهنانی که سنگش را به سینه میزنند مدام در حال رنگ عوض کردن است و باز در کمال بی شرمی ادعا میکند قوانینش بلاتغییر است. معمولا این رنگ عوض کردن ها برای مردم فراموشکاری که در تاریکی جهل زندگی میکنند جلب توجه نمیکنند و دلیلش این است که آسمان ماه همیشه تاریک است برعکس آسمان خورشید که یا تاریک است و یا روشن، و بین این دو خیلی فرق هست. شهر طیوه یا تبس هم مدعی بود که نام قبلیش نات یعنی آسمان بود و بنابراین جایز بود مثل آسمان، هم خدای خورشید را در خود جای دهد و هم خدای ماه را (البته این فقط بازی کلامی با لغت "نیوت" به معنی شهر بود). خدای ماهش یعنی خونسو هم مثل خود ماه بسیار متلون و پر تصویر بود. گاهی شیطانی خوناشام و بیرحم یا یکی از نگهبانان مجازات کننده ی گنهکاران در دوزخ بود که هلال ماه، داس آدم درو کن او بود و گاهی هم خدایی خیرخواه بود که نجات دهنده ی مردم از دست حیوانات درنده در طول شب و یا درمان کننده ی بیماری ها تلقی میشد. بطلمیوس چهارم بعد از این که خونسو بیماری سخت او را شفا داد، از چاکران خونسو شد و خود را "محبوب خونسو" نامید. با همین تصاویر گوناگون که همه شان در شخصیت یهوه جمع آمده اند خونسو/یاه فقط در تثبیت تاریکی میتوانست گوناگون بماند و با مشکل مواجه نشود. همانطورکه میدانیم در غنوصی گری، نور نماد دانش و تاریکی نماد جهل است. نور همچنین نماد عرفان و تاریکی نماد مادیگرایی است. این تقابل ها وقتی که مصر یهودی ساز تورات را با قبط تطبیق کنید خوب با هم چفت میشوند. چون نام قبط یا Egypt تلفظ دیگر "کمت" به معنی سیاه است ازآنروکه خاک حاصلخیز اطراف رود نیل، سیاه رنگ است. بنابراین اینجا میشود تاریکی شب را با تاریکی زمین یکنواخت کرد و شب ماه را به زندگی مادی و زمینی فرافکنی کرد که ته مایه ای از نور دین هم به آن تابیده است. اینجاست که موضوع جالب میشود. ماه در طول تغییر شکل دادن های هر شبش، در اوج خود به قرص کامل تبدیل میشود. خونسو در این مرحله جوان نیرومند تلقی و ملقب به "رع" میشود. رع عنوان آمون نیز هست. اگر آمون خدای آسمان روز باشد، ماه کامل جانشین آن در شب و معادل شاه تاریکی است. مابه ازای او در زمین تاریک، فرعون یا شاه است. کلمه ی "رع" به معنی شاه و دورادور مرتبط با کلمه ی "روح" به معنی خدا است و با تلفظ های نزدیکی چون rey , rex به معنی شاه، و rein به معنی سلطنت، به اروپا وارد شده است. همین کلمه را به صورت "رش" در عبری و "رأس" در عربی به معانی مشترک سر و رئیس داریم. لغت عبری "رازان" و تلفظ ژرمنش "ریگان" با معنی سلطنتی، یک نام فامیل معروف یهودی شده اند. همین بن مایه با اضافه شده حرف تعریف سامی "م" بدل به "رام" یا "راما" خدای هندو و "رخم" rekhem عبری یا "رحم" و "رحیم" مبنای بعضی عناوین الله اسلام شده است. عوض شدن آسمان شب با تاریکی زمینی نشان میدهد که چرا الگوی شاه غربی، یک عدد عیسی مسیح است که پدرش دیده نمیشود ولی مادرش مشخص است. چون پدر یا خدای غایب، همان خورشیدی است که در شب دیده نمیشود و مادر، مات مادر خونسو یعنی خود زمین است. او یکی از دو شق خدای آمون است که در یهوه هم باقی است. به طور آشکارتر میتوانید او را در نماد تای چی چینی بیابید که به دو رنگ سفید و سیاه است و جنبه ی نرینه یا یانگ در سفیدیش، و جنبه ی مادینه یا یین در سیاهیش منعکس است. این جنبه ی مادینه در یهودیت، شخینا یا سکینه نامیده میشود و در نام با هکاته الهه ی ماه که سرور جادوگران و مثل جادوگران شب کار است، همریشه میباشد. "شاکتی" که عنوان جنبه ی مادینه ی خدایان هندو و منعکس در همسرانشان است چیزی بین این دو تلفظ را نشان میدهد. برعکس شاکتی هندوان، شخینای یهودی به شدت انکار شده است. علت، سیطره ی شب است. چون مردم نباید بدانند در شب زندگی میکنند و باید فکر کنند هرچه میبینند نور خدا است و ماهی که در آسمان میدرخشد و رع نامیده میشود خورشید است. بنابراین تظاهر به افراط در مردانگی میشود درحالیکه همه چیز همانقدر برای این مردان وسوسه انگیز است که دیدن کالاهای لوکس بازار برای زنان. یکی از ویژگی های تاریکی این است که همه چیز را یکدست میکند و به همه چیز و همه کس خاصیت و تفسیر یکسانی میبخشد که این تفسیر در مادیگرایی محض، پیرو مضمون کالا دیدن همه چیز حتی خود خدا است. در زیر آسمان آبی، هر چیزی با رنگ و شکل خاص خود از بقیه متمایز است. به همین دلیل هم هست که آمون به رنگ آبی نشان داده میشود. مشهورترین خدای آبی رنگ زنده ی فعلی، کریشنا است که به هر دو رنگ آبی و سیاه تصویر میشود که دو رنگ آسمان در مواقع روز و شبند. کریشنا یکی از داشاواتار یا ده آواتار خدای ویشنو است. لغت جاگانات به معنی ارباب جهان که نامی مناسب برای خدا است امروزه تقریبا هر وقت به کار میرود درباره ی کریشنا استفاده شده است. در شاخه ی اودیای هندوئیسم، لغت جاگانات برای پوروشتمه و پارابرهمن استفاده میشود. "برهمن" به معنی واقعیت نهایی یا خدای پشت مایا (توهم) است و پارابرهمن به معنی برهمن بی شکل است. درمقابل، پوروشتمه ریشه گرفته از پوروشه به معنی روح و شخص است. نام پوروشه برای خدایی به کار میرود که قربانی شد تا جهان مادی از اجزای بدنش به وجود بیاید. پوروشتمه ظاهرا از اضافه شدن پوروشه به "م" مضاف سامی به دست آمده که این نشان میدهد نام پوروشه ممکن است وارداتی و معانی هندویش ثانویه باشند. ممکن است این کلمه دورادور با پولیوس عنوان خدای شهر در یونانی مرتبط باشد. شهر در یونانی پولیس نامیده میشود و روح شهر یعنی پولیوس در اجزایش بعنی مردم تکثیر میشود همانطورکه پوروشه در موجودات جهان تکثیر میشود. این با تصویر وحدت وجودی که کریشنا از شخصیت اصلی خود یعنی ویشنو به صورت جامع تمام جهان بر ارجونا آشکار میکند مرتبط باشد. کلمه ی پوروشتمه هم بیش از هر خدای دیگری درباره ی ویشنو استفاده میشود. ویشنو به نوعی ریشه ی جهان ما است چون درحالیکه روی آب های آغازین خوابیده بود،از نافش یک گل نیلوفر آبی رویید و از آن گل، برهما خدای خالق درآمد و جهان ما را آفرید. این تصویر از برهما با تصویر هورس کودک یا هارپوکرات که همراه یک گل نیلوفر آبی از درون آب ها برمیخیزد همریشه است. هارپوکرات در این حالت، گاهی همم یا تاج ازیریس را بر سر دارد. فراعنه تجسم زمینی ازیریس هستند و در جایگاه خونسوی رع شده در شب زمینیند. هورس به شکل مردی با سر بحری تصویر میشود و همین تصویر را برای خونسو داریم با این تفاوت که یک هلال ماه روی سرش است تا قمری بودنش را نشان دهد. یعنی شاه همهویت با خونسو درست مثل یک ارباب تاریکی در زمانه ی عسرت است که وانمود میکند میخواهد روشنایی صبح را به سرزمینش بیاورد و مردم را به خوشبختی و البته نور دانش برساند. این وعده ها را زیاد از سیاستمداران امروزی میشنویم ولی بعد از مدتی به آنها عادت میکنیم چون به نظر نمیرسد علاقه ی چندانی به تمام شدن شب داشته باشند. در فرمایشات آنها شبی که ما در آن زندگی میکنیم خود روز است و خیلی وقت است که با به قدرت رسیدن آنها صبح شده است. دستگاه سیاسی آنها برای روز برنامه ای ندارد. چون آنها درست مثل ارباب انواع باستانی، خدایان اختری هستند که مثل ستارگان و سرورشان ماه فقط در شب دیده میشوند. عنوان کلی خدایان در مصر، نتر بود. این کلمه ناتی نیز تلفظ میشود که به نظر میرسد با نات در جاگانات همریشه باشد. اگر خورشید به عنوان منبع انوار، ریشه ی نترها را نشان دهد جاگانات به اندازه ی کریشنا با آمون برابر خواهد بود. همانند آمون، جاگانات هندی نیز در قالب یک تثلیث پرستیده میشود. مابه ازای آمون، جاگانات یا کریشنا است و مابه ازای خونسو و مات، برادر و خواهر کریشنا، به ترتیب، بالاراما و سوبهادرا هستند. نمود دیگری از این تثلیث، راما (یکی دیگر از داشاواتار) برای آمون، لاکشمان برادر راما برای خونسو، و سیتا همسر راما برای مات هستند. این سه گانه معمولا همراه هانومان خدای میمون تصویر میشوند که یادآور ارتباط خونسو با بابون ها است. روشن است که اگر جنبه ی زنانه ی خدا (شخینای یهوه) را هم خواهر او بدانیم و هم همسرش، مات برای آمون میتواند هم خواهر ویشنو در قالب کریشنا باشد و هم معشوقه ی ویشنو در قالب راما، کمااینکه میتواند رادا معشوقه ی کریشنا هم باشد که تجسد «لاکشمی» شاکتی ویشنو است. اما تفاوت عمده دراینجا در این است که همتای خونسو یعنی بالاراما یا لاکشمان، درواقع نباید معادل یاه یا یهوه باشد و هرچقدر تشخیص این مطلب درباره ی لاکشمان سخت است درباره ی بالاراما اظهر من الشمس است. برعکس کریشنای معمولا تیره، بالاراما همیشه پوستی روشن دارد و لباسی به رنگ آبی آسمانی میپوشد که نشاندهنده ی روز است. ازهمه مهمتر این که نام او ریشه گرفته از "بعل" سامی و تحت اللفظی به معنی "بعل شاه" است. بعل به معنی ارباب، در تورات، عنوان دشمنان مورد غضب یهوه است. پس چرا در تثلیث جاگانات به جای خود یهوه نشسته است؟ برای این که جای آنها عوض شده است. همانطورکه بیان شد، شما قرار است فکر کنید که یهوه ای که جای خونسو نشسته است ارباب تاریکی نیست بلکه ارباب روشنایی است. او قرار نیست ماه باشد. قرار است خورشید باشد. دقیقا به خاطر همین عوض شدن موقعیت است که خونسو فرزند آمون است چون کیش او فقط بخشی از کیش آمون است همانطور که فرزند فقط بخشی از خصوصیات پدر را به ارث میبرد. همانطورکه گفتیم نور مابه ازای معنویت و دانش عرفانی است و شما با دین قرار است به معنویت برسید. اما کاهنانی به شما تقدیم میشوند که به جای معنوی کردنتان، بیشتر، شما را احمق میکنند. باید دقت کنیم که تیره تر بودن معمول کریشنا به سبب قرار گرفتن او در شرایط جنگی است، همچون خدای خورشید که برای نبرد با نیروهای تاریکی میجنگد و درنتیجه از جنس نیروهای تاریکی و مانند آنها غضبناک میشود درحالیکه دانش به همان اندازه که در شرایط جنگی، یک سلاح است در شرایط صلح وسیله ی گفتگو و الفت است. به همین دلیل هم بعل یا بالاراما به شرایط دوگانه ی اولیه نزدیک تر است و در نحله های مختلف هندوئیسم، بیشتر مضامین معنوی به خود جذب کرده است. کریشنا و بالاراما به عنوان رهبران قوم خود، دو رهبر سیاسی و معنوی را نشان میدهند همانطورکه جوامع قدیم منطقه ی مدیترانه –درباره ی اسپارت ها این به صراحت بیان شده است- دارای دو شاه بودند که یکی رهبر کاهنان و مسئول امور معنوی بود و دیگری رهبر سیاسی و جنگی و مسئول امور مادی. این رهبری دوگانه را در تورات و در دوران حکومت خاندان داود، جایی که پیامبران و کاهنان راستکیش مذهبی در مقابل اعمال خلاف شاه سیاسی و دستگاهش قرار میگیرند میتوانید تشخیص دهید. بعدا این دوگانگی، فرمالیته شد و همانطورکه تاریخ کلیسا و امپراطوری مقدس رومش نشان داد، سیاست عرصه ی نبرد رهبر مذهبی و رهبر سیاسی شد بی این که هیچ کدامشان واقعا معنوی باشند. این، یکی از نتایج طبیعی برآمدن مذهب یهوه و مسیحش از سفرهای شبانه ی خونسو بود.:

“CROWN OF AMUN”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 12/3/2011

این رهبری دوگانه مرا به شدت به یاد تقابل روحانیت و شاه در اواخر سلطنت پهلوی در ایران خودمان می اندازد؛ همینطور به یاد ریشه های این تقابل در کمی قبل تر، زمانی که آیت الله بروجردی به عنوان رهبر مذهبی، هیچ چالش خاصی با محمدرضاشاه به عنوان رهبر سیاسی نداشت و گروهی از مذهبیون که گرد نواب صفوی جمع شدند و با نام فدائیان اسلام، حرکات سیاسی رادیکالی را رقم زدند، از این وضع ناراضی بودند. ظاهرا ایران در بیشتر قرن بیستم، فاصله ی چندانی از فضای توراتی داودی ها و کاهنان مقابلشان نداشتند؛ همینطور از تقابل کلیسا و امپراطور در امپراطوری مقدس روم. اگر دقت کنید هر سه تقابل یک نتیجه دادند: با به مسخره کشیدن معنویت، به زبان بی زبانی، جواز مادیگرایی و غوطه زدن در شب جهل را دادند.

حکومت دمشق: فرقه ای که دینداری و تقوا را به شعارهای برابری و آزادی دوخت.

تالیف: پویا جفاکش

کریشنا و بالاراما در زیر درخت

کریشنا و رادا در زیر درخت

موهینی یا ویشنو در هیبت یک زن

موهینی در اقیانوس آغازین به همراه اکسیر حیات

موهینی با وادار کردن یک اسوره به رقصیدن با خود، شیوا را از دست آن اسوره نجات میدهد.

دایره البروج و صور فلکی آن

بنجامین فرانکلین (سیاستمدار امریکایی روی دلار) علیه ژوپیتر

یکی از معماهای مسیحیت که کشیش های متشرع را خیلی اذیت میکند وعده ی مسیح بالای صلیب به "دزد خوب" است که او «امروز» با مسیح در بهشت خواهد بود. این حرف ظاهرا باید وقتی معنی داشته باشد که مسیح همان روز به آسمان پر کشیده باشد. اما مسیحیت چنین چیزی نمیگوید و برعکس، میگوید مسیح همان روز به زیر زمین رفت و سه روز را در جهنم با شیاطین جنگید و سپس زنده گشت و از سرداب یا قبرش برخاست و ناپدید شد. بلاخره مسیح و دزد خوب در روز مصلوب شدنشان به بهشت رفتند یا جهنم؟! این سوال در مسیحیت شرعی هیچ پاسخی نخواهد داشت مگر این که به ریشه ی زندگینامه ی مسیح در پاگانیسم برگردیم.

اسطوره شناسان معتقدند که داستان مرگ و رستاخیز مسیح، نمادین و ریشه دار در قصه ی مرگ و رستاخیز تموز خدای گیاهان است که بیت اللحم زادگاه مسیح هم محل معبد مقدس او بوده است. تموز در فصل خزان طبیعت میمیرد و به جهان زیرین میرود و در بهار همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت زنده میشود. مطابق یک اسطوره ی معروف اکدی، تموز در دوزخ، جانشین همسرش حنانه یا عیشتار شد. در منطقه ی آناطولی که کلیساهای اولیه ی مسیح در آن قرار داشتند دو اسطوره می یابیم که مکمل این ایده هستند. اولی داستان تلپینو خدای طبیعت ختی است که چون پدرش تسحوب خدای طوفان، مهریه ی عروسی او با دختر خدای دریا را نمیدهد قهر میکند و میرود در جایی پنهان میشود و با خودداری از مسئولیتش سبب بروز زمستان میشود. خدایان، زنبور عسل را برای یافتن او گسیل میکنند. زنبور، تلپینو را در خوابی سنگین می یابد و با نیش زدن و عسل مالی صورت او بیدارش میکند. تلپینو چنان خشمگین میشود که جهان را دچار طوفانی سهمگین میکند تا این که مادرش هانا هانا که نسخه ی ختی حنانه است، با انتقال خشم تلپینو به خدای دوزخ در جهان زیرین بوسیله ی جادو، تلپینو را به حالت عادی برمیگرداند و با این اتفاق، سبب وقوع بهار میشود. به نظر میرسد دراینجا پیوند تلپینو با خدای دوزخ، نشان میدهد که نرگال خدای دوزخ بین النهرین در ابتدا نسخه ی به دوزخ رفته و جهنمی شده ی تموز بوده است. در روایت دوم، به جای تموز، اناره دختر هاناهانا را داریم. هاناهانا اناره را به ازدواج مردی به نام هوپاسیاس درمی آورد که معادل دیگر تموز است. اناره شوهرش را به خانه ای بر بالای تپه ای می آورد و در آن با او زندگی میکند ولی از او قول میگیرد که هرگز از پنجره ی خانه به بیرون نگاه نکند. یک روز که اناره در خانه نیست هوپاسیاس از پنجره بیرون را نگاه میکند و خانواده اش را میبیند. دلش برای خانواده اش تنگ میشود و خانه را برای آنها ترک میکند. وقتی اناره می آید و قضیه را میفهمد آنقدر ناراحت میشود که خود را در طبیعت گم و ناپدید میکند. هاناهانا برای یافتن دخترش از امور طبیعت غافل میشود و زمستان درمیگیرد. سرانجام هاناهانا اناره را می یابد و با جادو خشم او را به زمین منتقل میکند و اینچنین همه چیز به حالت عادی برمیگردد و بهار میشود. در بعضی نواحی آناطولی، مردم، اعمال جادویی نسبت داده شده به هاناهانا برای انتقال خشم به زمین را به صورت آیینی تقلید میکردند. روشن است که این داستان یکی از ریشه های افسانه ی یونانی پرسفونه است که در آن، هاناهانا مادر اناره، معادل با دمتر مادر پرسفونه است. پرسفونه دختر دمتر توسط هادس خدای دوزخ که مابه ازای نرگال است دزدیده میشود و در زمانی که دمتر مشغول جستجوی دخترش است و برای او ناراحتی میکند، زمستان درمیگیرد. این که تموز همزمان یک الهه و شوهر آن الهه است، به این مطلب برمیگردد که نام تموس یا تموز یا توموش، از ریشه ی "توم" به معنی قرین و همزاد است و تموز به دو همزاد تقسیم میشود که از درخت زندگی نگهبانی میکنند. یکیشان هنوز تموز نام دارد و دومی نامبردار به گیزیدا است. گیزیدا به مار مجسم میشود و علاوه بر آن، قابلیت تبدیل شدن به زن دارد. بنابراین داستان گیزیدا و تموز تقریبا همان داستان آدم و حوا و البته آدم و مار باغ عدن است. آدم و مار هر دو به زمین تبعید میشوند و هر دو هم نیمه های مکمل تموزند. در مورد مار، میدانیم که او تهامات الهه ی هرج و مرج و مجسم به آب بی شکل است و اژدهایی مهیب است که به دست مردوخ کشته میشود و از جسدش جهان مادی ساخته میشود. از طرفی آدم که نامش از آتوم یا تم یا تموز می آید، در کابالا به شکل آدم کدمون یافت میشود که خدایی هبوط کرده است که جهان مادی، اجزای بدنش را تشکیل میدهد. در ادیان کهن، جهان مادی به عنوان جسم خدا متمثل به زن و مادر-زمین بوده و روح نیمه ی مردانه ی خدا را تشکیل میداده است و این دو همان نیروهای نرینه و مادینه ی حیات در کیهانشناسی چینی هستند که به ترتیب تحت عنوان یانگ و یین دو نیمه ی سفید و سیاه تای چی یا دایره ی کیهانی شانگ دی (خدا) را تشکیل میدهند. هبوط خدا به جهان مادی، قربانی شدن و مرگ او را نشان میدهد که در حکم تبعید تموز به دوزخ است. در هندوئیسم، این را به صورت قربانی شدن خدایی به نام پوروشا برای به وجود آمدن دنیا از اجزای بدنش می یابیم. در بعضی گزاره ها پوروشه معادل با واسو دوا (یعنی واسوی خدا) است که واسو بعدا بیشتر تحت عنوان ویشنو معروف شده است. واسو معادل با اوسو است که همان جزو "وس" در آخر لغات سامی و یونانی را نشان میدهد تا همه چیز بخشی از خدا اوسو به نظر برسد. ظاهرا نام واسو دوا ترجمان واسو تئوس یا باسو تئوس خدای یونانیان باکتریا است که بر بخشی از هند حکومت میکردند. اگر لغت تئوس به معنی خدا با لغت ایل به همان معنا جابجا شود، لغت باسیل به معنی شاه دست می آید. ازقضا باسیل نام یک گیاه هم است که در ادبیات مشترک هندو و مسیحی، مقدس است و در سامی آن را "ریحان" یعنی روحانی مینامند و در هندی، گونه ای از آن موسوم به تولاسی معروف به باسیل مقدس اهمیت دارد. مطابق افسانه ای مسیحی، گیاه باسیل یا ریحان، از ریختن خون عیسای مصلوب به زمین رویید آنگاه که یک سرباز رومی، نیزه اش را در پهلوی مسیح فرو کرد. روشن است که این، نسخه ی دیگری از روییدن گل رز از زمین بر اثر خونریزی آدونیس –از نسخه های سوری تموز- در هنگام قتل او به دست گراز است. اگر ریحان، نسخه ای از درخت مقدس بهشت باشد که از روح درخت (عیسی یا تموز) برخاسته است، میشود فهمید چطور عیسی در روز مرگش در بهشت بوده است؛ چون او خودش یک بهشت ایجاد کرده است؛ بهشتی که بر اثر بخشیده شدن گناهان مردم در اثر خود-قربانی گری عیسی حاصل آمده و ریحان، نماد زمینی او است. بعد از این بهشت سازی زمین، زمین جهنم نیست و خشم خدا همراه با خون مسیح، به جهنم پایین تری در زیر زمین رفته است. روییدن گیاه از محل فرو رفتگی در زیر زمین، ناشی از این است که بهشت همچون یک گیاه ریشه در خالی شدن خشم در جهنم زیرین دارد. داستان تولاسی یا باسیل مقدس هندوها، این انتقال خشم به دوزخ و قربانی گری همراه آن را آشکار میکند. تولاسی در هند معمولا با ویشنو و نسخه ی مونثش لاکشمی تطبیق میشود. نوعی از آن به نام تولاسی شیما یعنی سیاه، به دلیل تیره بودنش با کبودرنگ بودن کریشنا آواتار انسانی ویشنو مربوط میشود و باعث شده که تولاسی همسر کریشنا تلقی شود. کریشنا هم به خاطر تصاویر متواتر از زوج بودنش با بالارانای مذکر و هم به خاطر تصاویرذ متواتر از زوج بودنش با رادای مونث، یادآور دوگانه ی تموز و گیزیدا است. در گبک گزارش مهم پورانایی، الهه ی تولاسی، در دچار کردن ویشنو به رنج، به این خدا مربوط میشود و یادآور به تبعید تموز به دوزخ توسط عیشتار است. در این روایت، گیاه تولاسی از وریندا یک زن اسوره به وجود آمده است. اسوره ها طبقه ای از خدایان شرورند که دشمن دیواها یا خدایان مالوف همچون ویشنو و شیوا هستند. وریندا از پیروان سرسخت ویشنو است ولی با جالانهارا ازدواج میکند، اسورایی که از خشم شیوا به وجود آمده است و جنگی را علیه دیواها به راه می اندازد. طی این جنگ، جالانهارا سوارگا را فتح میکند و با فضیلت بر آن حکمرانی میکند. اما بعد، کامروایی با پرواتی همسر زیبای شیوا را طلب میکند و سبب دشمنی شیوا با خود میشود. جالانهارا دشمنی شکست ناپذیر است و کار را به آنجا میکشد که سعی میکند با درآوردن خود به شکل شیوا پرواتی را برباید. ازقضا جالانهارا در دعایی که به درگاه ویشنو میکند به او میفهماند که عفت همسرش، راز شکست ناپذیری او است. بعد از این اتفاق، وریندا دچار کابوس وحشتناکی درباره ی شوهرش میشود که او را مجنون و از جنگلی به جنگلی آواره میکند تا این که حکیمی او را از دست دو راکشاسا (موجود شیطانی) نجات میدهد و وقتی هویت وریندا را میشناسد بدن مثله شده ی جالانهارا را به او نشان میدهد. وریندا به حکیم التماس میکند که شوهرش را زنده کند و برای رسیدن به هدف، راضی به انجام زنا با حکیم میشود. اما همه ی اینها توهم بود و وریندا در اثر بی عفت شدن توسط ویشنو، شکست ناپذیری شوهرش را از بین برد و جالانهارا در جنگ با شیوا کشته شد. وریندای غمگین ویشنو را نفرین کرد به این آرزو که همسر ویشنو نیز از او جدا شود. این نفرین به این شکل تحقق می یابد که در زمانی که ویشنو به شکل راما درآمده بود، سیتا همسر راما توسط راونای اهریمنی دزدیده شد و وقتی راما سیتا را پس گرفت، سیتا در جواب بدگمانی راما به عفت او، خودسوزی کرد و راما را با حسرت و احساس تنهایی باقی گذاشت. وریندا بعد از این نفرین، خودسوزی کرد و تولاسی از محل قربانی شدن او رویید. در روایتی دیگر، تولاسی با افسانه ی اقیانوس کیهانی و همکاری اسوره ها و دیواها برای ساختن جهان مرتبط میشود که از جهاتی یادآور افسانه ی تهامات است. زمانی که امریتا یا اکسیر حیات به دست می آید اسوراها امکان تصرف آن را پیدا میکنند ولی ویشنو با درآوردن خود به شکل زنی هوس انگیز به نام موهینی، حواس اسوره ها را پرت میکند و اکسیر حیات به دست دیواها می افتد. از اشک شوق ویشنو –به سبب بازپس گیری امریتا- که درون امریتا می افتد، تولاسی میروید. بنابراین وریندا مرید ویشنو از طریق موهینی یا ویشنوی زن شده با لاکشمی جنبه ی زنانه ی ویشنو برابر میشود. لاکشمی را همسر ویشنوی مذکر در نظر میگیرند. بنابراین جالانهارا همسر وریندا که خشم شیوا است که میمیرد و به جهان زیرین میرود بخشی از ویشنو است. شیوا در مقام خدای نابودی، با فرم وحشتناک و انتقامجوی ویشنو موسوم به ناراسیمها که یک مرد شیرمانند است قابل تطبیق میباشد. نام شیوا مرتبط با لغت "شوا" به معنی شیر است و یاهو/یهوه خدای یهود هم مجسم به شیر است. "یسوع/یشوع" نام عیسی مسیح را در عبری گاهی "یهو-شوآ" مینویسند تا یهوه ی شیر معنی دهد. شیوا رود گنگ را به زمین منتقل میکند و بعدا همو در همان آب غسل میکند و این غسل، مکمل قصه ی غسل کردن عیسی در رود اردن است. آب های زمین، بازمانده ی اقیانوس کیهانیند که شمه ای از آن برای از بین بردن ناپاکی ها بعد از جسمانی شدن آب به شکل اجسام زمینی خالی از الوهیت، هنوز باقی مانده است. اما لازم است یهوه به شکل یسوع/عیسی، در آب اردن توسط یوحنای تعمیددهنده یا یحیی غسل کند تا آب آلوده شده به گناهان انسان ها از نو پاک شود. شیوا رودخانه ی مقدس گنگ را از آسمان به زمین انتقال داده است. بنابراین عیسی خودش منشا آب است و بعد به شکلی دیگر به آب تغییر داده شده برمیگردد همانطورکه ژوپیتر یا یهوه ی رومی، میتواند برابر با ژوپیتر مریاموس یا ژوپیتر آبی باشد که پدر تیبر، رود مقدس رم است. ژوپیتر مریموس برابر با نرئوس یک خدای دریایی دیگر است که نامش از لغت "نهر" به معنی رودخانه می آید. نام "نیل" رود مقدس مصر هم از ریشه ی سامی "نهر" می آید همانطورکه عنوان مریموس با "مهرائیم/میزرائیم" یعنی عنوان مصر برای خاستگاه مذهب یهود قابل تطبیق است. ممکن است عناوین "نصرانی" و "ناصری" برای عیسی مسیح هم با لغت "نهر" در ارتباط باشند. عیسی کاملا به ریشه ی پاگانی یهودیت که مصر نماینده ی آن است برمیگردد. استقبال از عیسی با برگ های نخل درحالیکه سوار خر است این را نشان میدهد. درخت های نخل به سبب مقاومت در برابر بیابانزایی در خاورمیانه، نمادهای جاودانگی با کارکردی شبیه درخت کاج همیشه سبز در کریسمس هستند. درواقع نخل ها هم به خاطر این وضعیت نمادین، با تماثیل بهشت مربوطند. آنها متعلق به بعل یاهو یا دیونیسوس خدای پالمیرا هستند. به دلیل ایجاد مذاهب وحشیانه حول دیونیسوس باخوس، مسیحیت نسبت خود با او به طور مستقیم را انکار کرد. اما در نمادسازی، جایی برای آن نگاه داشت و درحالیکه خر حیوان مشترک باخوس و یهوه را رام کرده است به شاخه های نخل مردم، جواب مثبت میدهد. این در مذهب کریشنا با صحنه ی قتل شیطان خرمانند توسط بالاراما با کوبیدن شیطان به درخت نخل جور درمی آید. در بسیاری از نواحی هند، نخل نماد بالاراما است و بالاراما تجسد بالادوا است که نامش به سادگی به معنی بعل خدا است. :

“shantivanam/saccidananda ashrama 2021 retreat”: ELIJAH DOBKINS: GOLDSUNAURA: 30 aug 2023

غلبه بر بینظمی دیونیسوسی بوسیله ی اخلاق، شکل دیگری از غلبه بر بینظمی آبی برای آفرینش است. در بین النهرین، خدای آب ها حئا معروف به انکی به معنی صاحب زمین است و بر پهنه ای آبی به نام آبزو حکومت میکند. آبزو نام صاحب قبلی این پهنه و شوهر تهامات است که توسط حئا به خواب فرو رفته و به اعماق زمین تبعید شده و همین سبب شورش تهامات گشته است. در مشکلات و نیازهای مردمی مرتبط با آب، لحمو نیز خیلی هدف دعا واقع میشد. وی یکی از کارگزاران حئا در آبزو بود که پیشتر در لشکر هیولاهای در خدمت تهامات علیه حئا جنگیده بود. برخی معتقدند نام بیت اللحم تولدگاه مسیح، در اصل به معنی خانه ی لحمو بوده و نه آنطورکه معنی میشود خانه ی lehem یا نان. لحمو با مجسمه های دوگانه ی لاماشو مرتبط است که در دو طرف دروازه ها نگهبانی میدادند و یا ترکیبی از انسان و شیر و پرنده بودند یا ترکیبی از انسان و گاو و پرنده. چهار موجود حاضر در این ترکیبات، یادآور سرهای چهارگانه ی هشت فرشته ی حامل عرش خدا در رویای حزقیال است که این سرها سرهای گاو و شیر و عقاب و انسان بودند. این چهار جانور، چهار فصل سال بابلی، به ترتیب، بهار، تابستان، پاییز و زمستان را نمایندگی میکنند. در تصویر سازی لاماسوها باز یک دوگانگی بر سر انتخاب شیر یا گاو پیش می آید. لاماسوهای شیرگون نماینده های نرگال خدای شیرشکل دوزخند و لاماسوهای گاو شکل، نماینده ی نینورتا خدای کشاورزی. انعکاس دوگانگی لحمو در لاماسوهای دوگانه، او را با جانوس خدای دو چهره ی رومی ها در ارتباط نشان میدهد بخصوص که جانوس هم محافظ دروازه ها است. جانوس همسری به نام جانا دارد که میتواند با لحامو همسر لحمو برابر باشد. لحامو مانند بسیاری از الهگان با مار مربوط است. اناره الهه ی طبیعت و حیات وحش در اساطیر ختی، میتواند جانشین لحامو باشد چون مانند لحمو خاصیتی دوگانگه دارد و این دوگانگی از طریق نگاره های او که دو حیوان وحشی متقارن را در دو دست دارد نشان داده میشود. اناره بیشتر با آرتمیس الهه ی شکار یونانیان تطبیق میشود. آرتمیس الهه ی ماه است درحالیکه برادر دوقلویش آپولو خدای خورشید است. معادل رومی اناره در مقام الهه ی حیات وحش، لیبرا است. لیبرا حامی بردگان و انسان های ضعیف هم هست چون به عنوان حامی حیوانات، مدافع آزادی انسان در زمان حیوانیتش و قبل از ایجاد جامعه ی طبقاتی محسوب میشود. لیبر شوهر لیبرا با دیونیسوس باخوس خدای شراب و سرخوشی و هرج و مرج اجتماعی تطبیق میشد و لغت لیبر به معنی آزادی از نام او می آید. خود لیبرا به عنوان نسخه ی مونث لیبر، به الهه ی شراب نیز شناخته میشد. سیسرو مینویسد که لیبرو لیبرا هر دو فرزندان سرس (نسخه ی لاتین دمتر) بوده اند. لیبر و لیبرا با هادس و پرسفونه شاه و ملکه ی جهان مردگان در جهان زیرین تطبیق میشدند و این، با ریشه گرفتن آنها از مرز تاریکی و روشنایی –جایی که خورشید از دروازه ی جهان زیرین بیرون می آید- مرتبط است. نرگال –هادس بین النهرینی- هم علیرغم ارتباطش با شیر در بین النهرین، در فرهنگ یهودی تلمودی اغلب با خروس مرتبط میشود که با آوازخوانی، برآمدن خورشید سپیده دم را نشان میدهد و البته تاجی سرخرنگ به رنگ خورشید طلوع هم دارد. در اساطیر یونانی، الهه ی سپیده دم به نام ائوس، نمادی از تولد است ولی همزمان به طرزی پارادوکسیکال به مرگ هم مرتبط است. چون هر سپیده دم، انسان را به مرگ نزدیک تر میکند. ائوس نتیجه ی تجاوز پوزیدون در قالب یک اسب به دمتر بود زمانی که دمتر به شکل یک اسب ماده درآمده بود که البته پوزیدون خدای دریا و همچنین خدای اسب ها است و در مقام خدای آب ها با حئا قابل تطبیق است.:

Sagitarius and Gemini: aratta.wordpress.com

تقریبا تمام انقلاب ها خود را به سپیده دم تشبیه کرده اند چون مدعی بوده اند که مردم کشورشان را از حضیض ذلت به عرش کبریایی میرسانند و مانند ائوس، اهالی دوزخ را به حد اهالی بهشت ارتقا میدهند. اهالی بهشت ثروتمندان و قدرتمندانند که همیشه در فضایی معجزه گون و مملو از برخورداری و خرق عادت توصیف شده اند؛ چه در گذشته و چه در حال. آنها خدایانی هستند که برکت را به شکل تکنولوژی و ثروت بر سر مردم میریزند، ولی به بهای جهنمی شدن مردم؛ جهنمی شدن به این معنا که مردم احساس کنند در جهان مردگان به سر میبرند و همیشه از وضع موجودشان خشمگین باشند. رسانه، زمین را عرصه ی نبرد و تعامل قدرت های ابرانسانی توصیف میکند که در کمال خونسردی برای هم خط و نشان میکشند و در نزاع با هم، مردم همدیگر را به دوزخ فلاکت و احساس بد می اندازند و خودشان ککشان هم نمیگزد. چون خدای بهارند که خشم خود را به دوزخ منتقل میکنند و اکنون دوزخ، جامعه ی مردم زیردست است در مقابل بهشت که قلمرو فرادستان است. پس رسانه در تصویرسازی خود از جامعه ی فرودستان، آن را مملو از خلافکاری و حقه بازی و اعمال رذیله تصویر میکند، نه برای این که آن گونه اش کند، بلکه آن را در این تصویر تثبیت و تصویر مربوطه را برایشان عادی سازی کند. مدتها است که جامعه ی عوام، چنین هست؛ جهنمی است پر از مبتلایان به حرص دنیا که برای دست یافتن به کاخ بهشتی ثروتمندان، انواع خیانت ها را در حق همطبقه های خود مرتکب میشوند و پیرو همان لیبرا یا لیبرتی (آزادی) ساخته و پرداخته ی قدرتمدارانند که مردمان را در حق مسابقه برای رسیدن به اوج حیوانیت با هم برابر میکند و البته در خرج دادن حیوانیت، همیشه آنهایی آزادترند که قدرت بیشتری دارند و حقوق حیوانی دیگران را از طریق اعمال قدرت، محدود میکنند. وانمود میشود که آنها رنجی ندارند و با انتقال رنج به طبقات پست تر، بهشت مسیح را بر زمین جاری میکنند. این بهشت ریشه در جهنم دارد و اصلا هم قرار نیست که جهنم مزبور از بار اخلاقی خالی باشد. اتفاقا این مسئله در همین جنبه ی آزادی پرستانه ی ضد اخلاقیش، خیلی مذهبی تر است و به محض این که مذهب را به سمت دیدگاه جانور شناسی تکاملی درباره ی یک جانور بدبخت تصادفی به نام گونه ی بشر ترک میکنیم، میبینیم که مسئله خیلی وقت است که روشن شده است. به عنوان مثال، به نوشته ی زیر از "راندولف ام. نسه" دانشمند امریکایی از پیروان رشته ی پزشکی تکاملی توجه کنید:

«نظریه ی تکامل با پی بردن به آن دو نکته ی مهم به کلی درگون شد: انتخاب هایی که به نفع گروه باشند، ضعیف هستند و انتخاب خویشاوندی میتواند توضیح خوب و محکمی برای رفتارهای دیگرخواهانه باشد. اینها تنها دو تا از بی شمار دلایل تکاملی هستند که توضیح میدهند چرا انتخاب طبیعی در راستای مصون کردن جانوران در برابر بیماری ها عملکرد بهتری نداشته است. ویژگی هایی که باعث آسیب پذیری ما میشوند بیشمارند: عضوی به نام آپاندیس به چه درد ما میخورد؟ چرا دندان عقل درمی آوریم؟ چرا مجرای زایمان اینقدر تنگ است؟ چرا سرخرگ های تاجی قلب تا این حد مستعد تصلب و گرفتگی هستند؟ چرا این همه افراد دچار نزدیک بینی هستند؟ چرا بدن ما در مقابل ابتلا به آنفلوآنزا مصون نشده است؟ یائسگی برای چه اتفاق می افتد؟ چرا از هر یازده زن یک نفر به سرطان سینه مبتلا میشود؟ چرا بسیاری از ما دچار چاقی مرضی هستیم؟ چرا اختلال اضطراب و بی حوصلگی تا این حد شایع هستند؟ چرا ژن هایی که باعث ابتلا به اختلال اسکیزوفرنی میشوند از بین نمیروند؟ هر ویژگی یا ژنی که باعث آسیبپذیری در مقابل بیماری ها باشد، به مثابه معمایی در روند تکامل است. پاسخ قدیمی به این پرسش این گونه بود: کارهایی که انتخاب طبیعی میتواند انجام دهد محدود است، برای مثال از بین بردن تمام جهش های ژنتیکی. این پاسخ میتواند یکی از توضیحات قابل توجه باشد، اما رویکرد اساسی در پزشکی تکاملی این است که حداقل پنج دلیل تکاملی برای آسیب پذیری در مقابل بیماری ها وجود دارد. تکامل نه تنها میتواند دلیل عملکرد عالی بدن را توضیح دهد، بلکه برای نقایص و کمبودهایی که اغلب به آنها دچار میشود نیز توضیحاتی دارد. مثال های کوتاه زیر به روشن تر شدن موضوع به طور کلی در رابطه با بیماری ها و به طور اخص در رابطه با اختلال های روانی، کمک خواهد کرد.:

1-عدم تناسب: بدن انسان برای تحمل شرایط مدرن آمادگی ندارد.

2-عوامل بیماریزا: باکتری ها و ویروس ها سریع تر از ما تکامل پیدا میکنند.

3-محدودیت ها: کارهایی هست که انتخاب طبیعی از عهده ی انجامشان برنمی آید.

4-تهاترها: هر چیزی در بدن مزایا و معایبی دارد.

5-تولید مثل: انتخاب طبیعی در جهت حداکثر کردن امکان تولید مثل عمل میکند، نه حد اکثر کردن سلامتی.

6-پاسخ های دفاعی: پاسخ هایی مثل درد و اضطراب در موقعیت خطر و تهدید سودمند هستند.

بیشتر بیماری های مزمنی که نوع بشر در زمان حاضر با آنها دست به گریبان است، زاده ی زندگی در شرایط مدرن هستند. این به آن معنی نیست که زندگی در شرایطی مشابه زندگی نیاکانمان برای ما بهتر خواهد بود. آن زمان ها زندگی نه تنها کوتاه، بلکه ظالمانه و جان فرسا بود. تصورش را بکنید دندان عقلتان در زمانی که دندانپزشکی در کار نبوده، خراب میشد و چرک میکرد. حتی عفونت های کوچک هم میتوانستند منجر به مرگ یا از دست دادن اعضا شوند. روش درمان معمول، یعنی ریختن روغن داغ بر روی زخم، تنها گاهی نتیجه بخش بود. از زمانی که قطع عضو با استفاده از ابزار فولادی ممکن شد، کار به سرعت انجام میشد، چون امکان بی هوش کردن فرد وجود نداشت. اگر فرزندی که مادر در شکم داشت از اندازه ی عادی بزرگتر بود، میتوانست منجر به مرگی دردناک شود. گاهی هم افراد به سادگی در اثر گرسنگی جان خود را از دست میدادند. وضعیت ما از نظر سلامتی، بسیار بهتر از نیاکانمان است. با این وجود، بسیاری از مشکلات مربوط به سلامتی ما ناشی از زندگی کردن در محیط هایی است که برای براورده کردن خواسته هایمان به وجود آورده ایم. بیشتر مردمان جوامع پیشرفته در مقایسه با شاهان و ملکه های یک قرن پیش، از لحاظ جسمی و فیزیکی، زندگی بهتری دارند. ما انبوهی از غذاهای خوشمزه، سرپناهی برای محافظت در برابر آب و هوا و باد و باران، زمان اضافه برای استراحت و روش هایی برای تسکین دادن درد داریم. این دستاوردها حقیقتا چشمگیرند اما در عین حال منشا بروز بسیاری از بیماری های مزمن نیز هستند. اگر شانس این را پیدا کردید که یک بار پزشکی را به هنگام ویزیت از بیماران در بیمارستان همراهی کنید، از او بپرسید کدام یک از بیماران آنجا میبودند اگر ما هم در محیطی شبیه به محیط زندگی اجدادمان زندگی میکردیم. آنهایی که در اثر استعمال دخانیات به سرطان یا بیماری های قلبی و ریوی مبتلا شده اند، آنجا نمیبودند. همچنین کسانی که در اثر استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر بیمار شده اند. بیشتر بیماران مبتلا به دیابت، فشار خون بالا ، بیماری تصلب شرایین، و بیماری های مرتبط با چاقی مفرط نیز احتمالا آنجا نیبودند. بیشتر بیماران مبتلا به سرطان سینه هرگز به سرطان مبتلا نمیشدند. تعداد مبتلایان به فلج چندگانه، آسم، بیماری های التهابی روده و سایر بیماری های خود-ایمنی که در سال های اخیر شیوع پیدا کرده اند اگر به صفر نمیرسید، دست کم به میزان قابل توجهی کاهش پیدا میکرد.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام. نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص64-62)

بیماری های روانی هم از همین قاعده تبعیت میکنند چون خواسته های روانی ما در آزادی پرستی مدرنیته به جهتی حرکت کرده اند که مخالف با تکامل طبیعی ژن هایمان است.:

«بعد از ظهری گرم در تابستان 1975 بود. من پزشک کشیک شب در بیمارستان بودم. در بخش خبری نبود و اورژانس هم ساکت و آرام بود. تصمیم گرفتم کتاب جدید ادوارد اُ. ویلسون به نام "زیستشناسی اجتماعی" را مطالعه کنم. حدود نیمه شب به جمله ای برخورد کردم که بهت زده ام کرد: "عشق با نفرت یکی میشود، ستیزه جویی با ترس، گستردگی با عقبنشینی و همینطور الی آخر؛ در ترکیب هایی که برای ارتقا دادن شادی فردی طراحی نشده اند، بلکه هدفشان انتقال حداکثری ژن های کنترل کننده است." به چشم برهم زدنی فهمیدم برداشت من از رفتار و احساس ها به کلی اشتباه بوده است. من تصور کرده بودم تکامل، ما را برای تبدیل شدن به انسان هایی خوشحال، سلامت، مهربان و یاری رسان در اجتماع شکل داده است. افسوس که در حقیقت اینطور نیست. انتخاب طبیعی پشیزی ارزش برای شادی ما قائل نیست. در حساب و کتاب تکاملی، تنها چیزی که اهمیت دارد میزان موفقیت در تولید مثل است. من به مدت ده سال اختلال های روانی را به صورت تمام وقت درمان کرده بودم بدون این که دانش زیادی درباره ی احساس های طبیعی داشته باشم. بعد از یک شب بی خوابی، تصمیم گرفتم در این مورد بیشتر بیاموزم. روز بعد تعریف احساسات را در کتاب درسی روانشناسیم پیدا کردم. تعاریف ارائه شده، مشتی معلومات دست و پا شکسته و نه چندان دقیق بود که گیجم کرد و حوصله ام را سر برد. این احساس ها کار خودشان را کردند و من توجهم را به چیز دیگری معطوف کردم. کمی بعد دانش آموزی به من مراجعه کرد که برای کنترل کردن حسادتش نیاز به کمک داشت. او گفت نیاز به کمک فوری دارد چون: "نامزد من فوق العاده زیبا است و من هرگز نخواهم تونست با دختر دیگه ای مثل اون آشنا بشم. چند ماهی هست که با هم آشنا شده ایم، اما اون به من اخطار داده که اگر دست از حسادت کردن بیش از حد بر ندارم، ترکم خواهد کرد. باید هر طور شده، این عادت رو کنار بگذارم." او دلیلی برای مشکوک بودن به نامزدش نداشت. گاهی پنهانی تعقیبش میکرد تا مطمئن شود واقعا به محل کارش میرود و وقت و بی وقت به بهانه های مختلف با او تماس میگرفت تا بفهمد دقیقا کجا است. دچار روان پریشی یا افسردگی هم نبود. از او در مورد روابط پدر و مادرش، دوران کودکیش و رابطه های قبلیش پرسیدم. همینطور سعی کردم بفهمم آیا علائم اختلال دیگری را دارد یا نه، اما هیچ چیز مرتبطی پیدا نکردم. بنابراین، یک دوره ی رفتاردرمانی شناختی را آغاز کردیم تا بتواند افکار اشتباهش را اصلاح کند. پیشرفتش چندان چشمگیر نبود. اصرار داشت نامزدش در فکر ترک کردن او است. برای همین تصمیم گرفتم دوباره مشکلش را بررسی کنیم. حالا دیگر آنقدر با هم آشنا بودیم که بتوانم مجددا در مورد یکی از دلایل شایع "حسادت مرضی" از او سوال کنم. پاسخ داد: "نه. من به نامزدم خیانت نمیکنم. چرا این سوال رو از من میپرسید؟" با این حال، هنگامی که دوباره از او پرسیدم آیا دلیلی دارد که فکر کند نامزدش به او خیانت میکند، پاسخش این بود: "نه، ابدا. فقط گاهی که با دوست صمیمیش هست دیر برمیگرده." مکث کردم تا اطلاعات جدیدی را که شنیده بودم هضم کنم و بعد گفتم: "باید با هم حرف بزنیم." حسادت جنسی یکی از آزاردهنده ترین عواطف انسانی است. در دهه ی 1960، بسیاری گروه های کوچک تلاش کردند با تبلیغ روبط آزاد، این احساس را در جوامع اشتراکی خود ریشه کن کنند. آنها تصور میکردند این احساس، یک عرف اجتماعی است و میتوان به راحتی آن را کنار گذاشت. هیچ کدام از این گروه های اشتراکی نتوانست به حیات خود ادامه بدهد. با وجود تمام تلاش ها برای مهار حسادت، این احساس هر بار مثل علف هرز دوباره رشد میکند. حسادت اثرات مخربی بر روابط دارد. به گفته ی دیوید باس، متخصص تکامل و احساس حسادت، بیش از 13درصد قتل ها توسط همسران اتفاق می افتد. در بین قربانیان قتل در امریکا بین سال های 1976 و 2005، 34درصد از زنان و تنها 2.5 درصد از مردها به دست شریک زندگیشان به قتل رسیده اند. قتل، واقعه ای وحشتناک است، اما تهمت زدن ها و اعمال خشونت هر روزه و روابطی که به واسطه ی حسادت از هم میپاشند نیز بسیار شایع هستند. چرا انتخاب طبیعی این احساس را در انسان ریشه کن نکرده است؟ دو مرد را تصور کنید که یکی در صورت احساس خطر از طرف رقیب، به شدت احساس حسادت میکند و دیگری که عکس العمل خاصی ندارد. کدامشان فرزندان بیشتری خواهد داشت؟ نفر دوم احتمالا زندگی شادتر و آرام تری خواهد داشت. در این صورت، شریکش برای تمام دوران باردهی و شیردهی، شانس این که فرزندی به او بدهد را نخواهد داشت و بنابراین، چنین مردی احتمالا فرزندان کمتری خواهد داشت. این در حالی است که مردان حسود، به همین دلایل، احتمالا فرزندان بیشتری خواهند داشت، هرچند حسادت آنها برای هر دو طرف رابطه و برای کل اجتماع، ناخوشایند و آزارنده باشد. افسوس که احساس های ما برای سود رساندن به خود ما طرح ریزی نشده اند. آنها برای سود رساندن به ژن های ما شکل گرفته اند.» (همان: ص84-82)

این که خواسته های ما با جهت دهی بدنی ما تفاوت دارد کشف تازه ای نیست و از مدت ها قبل ولو به زبان غیر علمی توصیف شده است. مادام بلاواتسکی و تئوسوفی او آن را به یک نوع انرژی الکتریکی پیش برنده ی بدن نسبت میدادند که در بودیسم تبتی، فوهات نامیده میشود و به عنوان نوعی واسطه ی نامرئی مرموز توصیف شده که با آن، «ایده های ذهن جهانی بر ماده تاثیر میگذارد.» پیروان دکترین مخفی، آن را با روح لوگوس تطبیق میکنند و از طریق نسبتسازی بین الکتریسیته و نور که به هفت رنگ تقسیم میشود، روح 7گانه ی لوگوس در تعاریف خود را به 7بودای اولیه مرتبط میکنند. در علم امروزی جریانات مغزی انسان را از نوع الکتریکی میشناسند و در دین بودیسم تبتی هم ذهنیت هر انسانی فوهات مخصوص خود را تولید میکند که در اثر اثرگذاری های افراد با هم، همه شان در یک فوهات جهانی متحد میشوند که جنبه ای از بودای کیهانی را نشان میدهد. تئوسوفی تمام علوم زمان خود را به آموزه های ودایی ربط میداد و زمان تدوین وداها را هزاران سال پیش تعیین میکرد. در مورد فوهات نیز چنین کرد و ادعا نمود که آن در وداها تحت واژه های دوی پراکریتی و مولاپراکریتی توصیف شده است. هیچ یک از این دو واژه در وداها به کار نرفته اند و ازاینرو منتقدان تئوسوفی، این فرقه را در این زمینه متهم به جعل کرده اند. اما معاصر بودن این آموزه بدون حضورش در متن های لزوما هزاران ساله واقعیت دارد. واژه ی دویپراکریتی به فراوانی در گفتارهای هندو به کار میرود و واژه ی مولاپراکریتی هم در گفتارهای روحانیون و خطیب های مشهور هندو چون سیواناندا که خود را پیرو آموزه های ودایی میخواند به کار میرفته و شاید همین باعث شده که اشتباها خاستگاهش وداها تلقی شود.:

“Fohat: the cosmic electricity”: BLAVATSKYTHEOSOPHY.COM

آلیس بیلی، مولاپراکریتی را دریای آتش پیش برنده ی موجود زنده در حالت همگنش میخواند و اضافه میکند که در حالت متمایز شده به چهار جنبه ی هوا، آتش، آب و زمین تقسیم میشود. این دریای آتش که معادل هندویش اکاشا است، از یک تثلیث آتشین هندی برمیخیزد که به تثلیث برهما-ویشنو-شیوا در هندوئیسم مرتبط است. تثلیث آتشین درون انسان عبارت است از:

1-آتش اصطکاکی که به حرکت های چرخشی تشبیه میشود و عملکردهای خودبخودی بدن انسان بدون دخالت ذهن را در بر میگیرد.

2- آتش خورشیدی که به حرکت های مارپیچ تشبیه میشود، ذهنیت های انسان را به پیش میبرد و میتواند او را با دچار کردن به خواست هایی متضاد با توانایی آتش اصطکاکی بدنش دچار مشکل کند.

3- آتش نوری موسوم به شعله ی الهی که پیشرفت رو به جلو آتش را نشان میدهد و متوجه اراده ی هوشمند و میل به معنویت است. این سه گانه به یک پنجگانه ی کیهانی توسعه می یابند. چون آتش اصطکاکی، مابه ازای نیرومحرکه ی آفرینش برهما در آغاز خلقت است و آتش نوری مابه ازای نیروی عشق کیهانی ویشنو. ذهنیت با همه ی توهم هایش، مختص انسان است و مهش یا شیوا که موکل آن است، با آن، انسان را مقابل روند خلقت قرار میدهد. آتش ذهنی شیوا نیروهای برهمایی را با خط و مرزهایی از هم جدا میکند درحالیکه این نیروها چنان در هم فرو رفته اند که میتوانند همه چیز را به همه چیز مربوط کنند. نیروهای برهمایی بازمانده ی جهانی نابود شده اند و تنها به این خاطر نظم یافته اند که برهما از یک گل نیلوفر آبی که از ناف ویشنو درآمده بیرون جسته و این نیروها به واسطه ی ویشنو دوباره متحد شده اند. اما تمایز میان روح و ماده تنها با مرزبندی توهمی ذهن ممکن میشود و این برای تمرکز روی روحانیت لازم است. بنابراین شیوا از طریق انسان، پنجمین مرحله ی آفرینش را هویدا میکند که میتواند هم به نابودی که ذات شیوا است میل کند و هم آفریده را نسبت به وضعیت موجودش ارتقا دهد.:

“A TREATISE ON COSMIC FIRE”: ALICE BAILEY , DJWHAL KHUL: SECTION ONE: I. FIRE IN THE MACROCOSM

شاید این نکته جالب باشد که در نقاط مختلف هند، سگ ها بخصوص سگ های درشت جثه با گوش های نوک تیز، جانوران شیوا تلقی میشوند و این یادآور به آن است که آنوپ یا آنوبیس خدای راهنمای مردگان در جهان دیگر بنا بر اعتقادات قبطی، به صورت مردی با سر یک سگسان سیاه با گوش های نوک تیز تصویر میشود. البته سگ ها در هند هم با جهان مردگان مرتبطند چون علاقه ی خاصی به پرسه زدن در قبرستان دارند ولی برعکس آنوبیس قبطی، سگ های هندی اصلا محترم نیستند و به عنوان جانورانی که مراسم قربانی را به هم میزنند و بی اثر میکنند جانورانی پست به حساب می آیند. با این حال، میبینیم که دهارما راجا، ارباب دهارما یا نظم کیهانی، به شکل سگ ولگردی همسفر یودیشتره میشود تا ایندرا شاه خدایان، بوسیله ی او یودیشتره را امتحان کند. دهارما راجا دراینجا ارتباط مستقیم با وارونه شدن قوانین کیهانی ای که خودش تعیین کرده پیدا میکند و جانوری که نماد این به هم خوردگی است، با جهان مردگان ارتباط پیدا میکند که ارباب آن، یاماراجا قاضی مردگان است. بنابراین بیشتر انسان ها فقط پس از مرگ به سبب تخریب دهارما توبیخ خواهند شد. یاماراجا شکل نظم یافته ی آن دنیایی دهارما راجا و از طریق ارتباط با سگ ها برابر با خود شیوا است. عجیب نیست، چون شیوا خدای نابودی است که در مرگ زندگی میکند.:

“Dharmaraja AS AFRO-HELENO-SEMITIC ANPU AND MESO-AMERICAN XOLOTL”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

دراینجا ما دو برهه از رودررویی با قوانین الهی در حالتی آنقدر قوی که خدا را نزدیک بنماید داریم: اول، در دوران طفولین فرد بشری که قوانین را یاد میگیرد و دوم، در زمان داوری پس از مرگ که از او درباره ی رعایت قوانین بازخاست میشود. بین این دو برهه، برهه ای طولانی داریم که بیشتر افراد طی آن با مشاهده ی مداوم زیر پا گذاشته شدن قوانین توسط مردم دیگر، ترس خود از خدا را از دست میدهند و خود دست به قانون شکنی و توزیع بی نظمی میزنند. این اتفاق فردی در فرافکنی اجتماعی خود، به اولین و آخرین دیدار خدا با مردم در طی تاریخ تفسیر میشود و آغاز رودررویی یهوه با ابراهیم و یا یعقوب را در مقابل تاسیس حکومت الهی در آخرالزمان توام با مقتول شدن اکثر مردم و تاسیس اسرائیل زمینی قرار میدهد. از دید تورات این اتفاق قبلا افتاده و طی دو لحظه ی حیاتی تاریخ اسرائیل در حبرون صورتبندی شده است. حبرون را با الخلیل امروزی در کرانه ی غربی رود اردن برابر میدانند و از طریق معنی کردن لغت آموری حبرون به دوست که همان خلیل لقب ابراهیم است، آن را محل قبرهای ابراهیم، نوه اش یعقوب اسرائیل و همسران یعقوب میشمرند. یعقوب پدر 12 پسر موسوم به بنی اسرائیل یعنی پسران یعقوب است که بعدها اعقابشان در جریان جنگ بنی اسرائیل با پلستینیان، توسط داود مجددا در حبرون متحد میشوند پیش از این که داود، یبوسی ها را شکست دهد و پایتخت را به اورشلیم منتقل کند. دراینجا 12 پسر یعقوب و 12 قبیله ی اسرائیل جانشین 12 صورت فلکی دایره البروج هستند که توسط خورشید متحد میشوند و «سلیمان» پسر داود که نامش به معنی خورشیدی است، مابه ازای زمینی خورشید است که با ایجاد معبد خدا در اورشلیم، نظم خورشیدی جهان ما را در شمایل انسانیش بازتولید میکند. این نظم علاوه بر خورشید به آب و نسخه ی آسمانیش باران هم وابسته است و اینجا است که اهمیت حبرون معلوم میشود. حبرون به معنی باران آخر the latter rain است. باران آخر زمانی درمیگیرد که صورت فلکی آکوآریوس یا دلو (آبریز)، برای دومین بار در سمت الراس خود قرار میگیرد. این باران آخر نام میگیرد چون دفعه ی اول که اینطور میشود را باران پیشین مینامند. باران آخر همزمان با ظهور خورشید در صورت فلکی اسد یا شیر که خانه ی خورشید است اتفاق می افتد و اتحاد آب باران با آتش خورشیدی را به نمایش میگذارد. ارتباط سلیمان بوسیله ی کشتی با سرزمین گرم اوفیر که با هندوستان و افریقا تطبیق شده است، ارتباط نظم خورشیدی نوین با انرژی آتشین آسمانی را به نمایش میگذارد. این کشتی، صورت فلکی سفینه یا کشتی است که معمولا از آسمان جنوبی زمین گزارش میشود و به سرزمین های استوایی مرتبط است. آن را کشتی نوح میدانند. آشکار شدن سفینه در انتهای تابستان و همزمان با آشکار شدن صورت فلکی سنبله که به شکل یک زن است اتفاق می افتد. این، زمان آغاز فصل بارش است و به نظر میرسد که خورشید به صورت نوح خودش را برای سفر در آشفتگی زمینی که به سیل تشبیه میشود آماده میکند. همسر نوح، بارتنوس نام دارد که نامش تلفظ دیگری از پارتنوس الهه ی دوشیزه ی لاتینی و منطبق با صورت فلکی سنبله است. یعنی همسر نوح، همان کشتی نوح است و وارد قلمرو باران زمستانی میشود چون صاحب زمستان، صورت فلکی باران آور دلو یا آبریز است. این صورت فلکی را با گانیمد معشوق مذکر ژوپیتر (همتای لاتین یهوه) برابر میدانستند که این گانیمد، ساقی خدایان است. همانطورکه ژوپیتر به امپراطوران روم مجسم میشد، گانیمد نیز به معشوق جوانمرگ هادریان از امپراطوران روم مجسد شد. هادریان که کیشی برای آنتینوس درست کرد، قصد داشت یک صورت فلکی برای او تخصیص دهد ولی این کار انجام نشد و بعدها در قرن 16 تیکو براهه این کار را کرد. این، حرفی است که تاریخ رسمی میزند. احتمالا به خاطر این که قرن دوم میلادی که ادعا میشود هادریان در آن زندگی میکرد تا حدود زیادی بازتاب باستانی وقایعی است که در ابتدا برای قرن 16 در نظر گرفته شده بودند. نزدیکی اوضاع وقت به زمان حاضر، با نزدیک شدن به عصر اکواریوس یا دلو ارتباط دارد. چون در این عصر، خورشید در اعتدال بهاری که زمان پایان سال قبلی خورشیدی است، در صورت فلکی دلو قرار میگیرد و اتفاق فصلی که به تاسیس خیالی خانه ی خدا در اورشلیم افتاده بود، به یک دوره ی کیهانی تبدیل میشود. صورت فلکی دلو، خانه ی زحل است و زحل را با ساتورن پدر ژوپیتر برابر میدانند که بر عصر طلایی حکومت میکرد؛ عصری که در آن، دولت و نظام طبقاتی وجود نداشت و البته به عدم وجود قوانین اخلاقی هم توصیف شده است. نام ساتورن را از ریشه ی sethur دانسته اند که عدد ابجدش 666 است؛ عدد دجال یا آنتی کریست در مکاشفه ی یوحنا.:

“MAPPE MONDE CELESTE TERRESTRE ET HISTOIREQUE 1787”: STOLENHISTORY.NET

به احتمال زیاد، قرار گرفتن خانه ی زحل در جایگاه بهشت آخرالزمانی، ارتباط مستقیم با فرقه ی یهودی «قانون دمشق» دارد که دارای ریشه ی صادوقی بوده و از طریق کتابی به نام «حکومت دمشق» شناخته میشوند که روایت مکتوبی از یک موعظه ی خاخامی است. اساس این موعظه، فصل دوم کتاب عاموس (27-26 : 5) است که با تهدید خطاب به بتپرستان یهودی میگوید: «خیمه ی پادشاه خود و قیون (کیوان یا زحل) خدای اختری خود را، با بت هایی که برای او ساخته اید، برگیرید زیرا من شما را آن سوی دمشق تبعید خواهم کرد.» اما در موعظه ی حکومت دمشق، به طرز غریبی، این جملات طوری تحریف میشوند که گویی تایید و تشویق مهاجران به دمشق را در بر دارند.: «من، خیمه ی پادشاه شما و پایه ی مجسمه های شما را از خیمه ی خود به دمشق تبعید خواهم کرد.» و بعد این جملات اینطور تفسیر میشوند.: «کتاب شریعت، خیمه ی پادشاه است، همانطورکه خدا گفت: من، خیمه ی داود را که سقوط کرده است برپا خواهم کرد (عاموس نهم، دوم)؛ پادشاه، جماعت است و پایه ی مجسمه ها کتاب های پیامبرانی است که اسرائیل، سخنانشان را تحقیر کرد.» اشاره به خدای ستاره ای از آیه حذف شده است و گویی یهودیان برحق، پیروان آن خدایند که اکنون ریشه ی خود را حاشا میکنند. بنا بر متن، آنها آخرین درستکاران یهود هستند و در شرایطی میان یهود ظهور میکنند که به گفته ی متن، بنی اسرائیل، آنقدر فاسد و گناهکار شده اند که زنای با محارم (متن، زنای خاله با خواهرزاده و عمو با برادرزاده را مثال می آورد) در بینشان وفور یافته است. آخرین یهودیان درستکار، «اسرائیلی های نوکیشی» هستند که به دمشق مهاجرت میکنند و در آنجا امت جدید خدا را ایجاد مینمایند، امتی که قوانین اخلاقی خدا را برگرداند و باعث خشنودی خدا گردد. به جز امت آنها، حکومت های تمام ملت ها را «ماران» تشکیل میدهند و سر مارها در میان یونانیان یافت میشود.:

“the dead sea scrolls”: bibliotecapleyades.net: part5

احتمالا سرمایه گذاری روی قوانین خدا در ظرف مکتب قیون یا کیوان که همان ساتورن است، با مضمون طلوع خورشید در آغاز عصری جدید از مرکز زمستان در برج زحلی دلو مرتبط است. خورشید شریعت، قوانین مثبت زحل درباره ی برادری و برابری انسان ها را به دست میگیرد و با نور خود، تاریکی و سرمای کشنده ی محدوده اش را از بین میبرد یعنی فسادش را ریشه کن میکند تا جایی که نام قیون و ستاره پرستی مرتبط با او حذف میشود و در بسترش فقط نور الهی دیده میشود. حکومت دمشق، برابر با کشتی نوح خواهد بود چون در خارج از کشتی، فقط سیل اژدهایی تهامات وجود دارد که حکومت های ماران، انعکاس هایی از اویند. سر مارها امت یونانی به مرکزیت فرقه ی ژوپیتر/زئوس است که ساتورن را سرنگون کرده است و او است که تحت نام یهوه، یهودی های منحرف را نمایندگی میکند. این، میتواند نشان دهد چرا عثمانی ها که علیه نظم یهودی-مسیحی غرب شوریده بودند و ادعای بازگشت به اصل تعالیم پیامبران یهود را داشتند خود را دنباله روان حکومت باستانی بنی امیه به مرکزیت دمشق میدانستند که درست مثل خود عثمانی ها توسط شخصی به نام عثمان به قدرت رسیده بودند چون اسلام عثمانی ها که قرآن منسوب به عثمان بنی امیه پشتوانه اش بود، شرع یهودی-مسیحی را به مساوات ساتورنی اکواریوسی میدوخت. این عملکرد، به نوعی اعاده ی حیثیت از مساوات بود که از طریق ترجمه ی متون عربی در غرب، به صورتی خوشنام به آن سوی پای نهاد و بعد از بی اعتبار شدن اخلاقیات و شرایع بر اثر فساد کلیسا و گسترش جنبش های سکولار، به پرستش بی حد و حصر آزادی های فردی در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 انجامید که پیشتر نسه جنبه هایی از آن را یادآوری کرد. برخلاف آنچه به نظر میرسید، آزادی های گسترش یافته احساسات خوش به مردم ندادند چون همانطورکه تدریجا معلوم شد، احساسات انسانی حد و مرز مشخصی نسبت به هم ندارند و گاهی احساسات متضاد، ریشه های یکسانی دارند که آنها را همزمان فعال میکنند. احساسات انسانی فقط در لحظه هایی خیلی خوب قابل تمییزند که به درد بقای نوع بشر بخورند. فرمان را دوباره به نسه میدهم.:

«مفید بودن یا نبودن یک احساس، کاملا بستگی به موقعیت آن دارد. جایی که تهدید به خطر یا خسارت وجود داشته باشد، اضطراب و غم مفید هستند، اما آرامش و شادی، بی فایده و حتی خطرناک. زمانی که فرصت هایی طلایی رخ مینمایند، میل، آرزو، و اشتیاق، مفید هستند و غم و نگرانی، آسیبرسان. البته سود نصیب کسانی نخواهد شد که مدام مشوش، غمگین یا سرخوش هستند، بلکه کسانی از احساس های خود سود میبرند که به هنگام تهدید به خسارت، مضطرب، بعد از خسارت دیدن، غمگین، و با رخ نمودن موقعیتی برای موفقیت، شاد و مشتاق باشند. ای کاش همیشه موقعیت ها به این سادگی بودند. برای انسان ها که مدام در تلاش برای هدایت شبکه ای از روابط بیش از حد پیچیده هستند، بیشتر وضعیت ها دربردارنده ی فرصت هایی متناقض، ریسک، سود و زیان، پیچیدگی و عدم قطعیت هستند. تصور کنید کمک هزینه ای برای انجام پروژه ی تحقیقاتیتان به شما پیشنهاد میشود، اما نهادی که پیشنهاد کمک داده، یک نهاد سیاسی بدنام است. چکار باید بکنید؟ یا تصور کنید متوجه میشوید همسر یکی از دوستانتان به او خیانت میکند. چکار باید بکنید؟ احساسات ما، به طرح ها و توطئه هایی دامن میزند که مغزمان در هر ساعت از شبانه روز در حال تدارک آنها است، حتی نیمه شب ها، زمانی که ترجیح میدهیم در خواب ناز باشیم. مردم بعضا تصور میکنند آنچه فرد بشخصه حس میکند، اساس احساس ها را تشکیل میدهد، اما حس فردی تنها یک جنبه از احساس است. گاهی این حس اصلا حضور ندارد. بیمارانی را دیده ام، اغلبشان مذکر، که دچار احساس خستگی مفرط، کاهش وزن، مشکل خواب و بی انگیزگی بودند، بدون این که احساس ناراحتی یا ناامیدی کنند. آنها به افسردگی مبتلا بودند، اما تا مدتها موفق به تشخیص بیماریشان نمیشدم تا این که بلاخره فهمیدم تجربه ی شخصی، تنها یکی از جنبه های افسردگی است. بعد از این که میفهمیم احساس ها همیشه دربردارنده ی حس های شخصی نیستند، تازه میتوانیم میراث احساس ها را تا مبدا آنها، تا منشا تنظیم رفتارها ردیابی کنیم.» (دلایل خوب برای احساس های بد: پیشین: ص92)

ممکن است احساس ها ناپدید باشند فقط به خاطر این که ریشه در تنظیمات سلولی ما دارند و از واکنش های سلولی نامرئی و حس نشدنی ای ریشه میگیرند که مشابهشان را هنوز در برسی رفتار جانداران تک سلولی یا چند سلولی میکروسکوپی میتوانیم شناسایی کنیم.:

«باکتری ها دارای احساس نیستند، اما بدون شک حالت های مختلفی دارند که حسب نیاز و بسته به موقعیت فعال میشوند. اساسی ترین تغییر زمانی اتفاق می افتد که محیط اطرافشان خشک میشود. گویی ناگهان کلیدی زده میشود و باکتری هایی که شادمانه در حال شنا کردن بودند، به تخم هایی کوچک، اما مقاوم و خوش بنیه تبدیل میشوند. حتی در محیط های باثبات نیز، باکتری ها توانایی های خارق العاده ای برای سازوار شدن با شرایط در حال تغییر از خود نشان میدهند. دمای بالا، باعث به هم پیوستن پروتئین های محافظت کننده در برابر شوک حرارتی میشود. تجمع بیشتر مواد غذایی در کمتر از نیم ثانیه، باعث چرخش پادساعتگرد تاژک باکتری میشود و کمک میکند مستقیما به سمت منبع غذایی شنا کند. اگر حجم منبع غذایی کاهش پیدا کند، جهت حرکت تاژک نیز برعکس میشود و توده ای به وجود می آورد که باعث حرکت تصادفی باکتری در جهت های مختلف میشود. زمانی که با گذشت نیم ثانیه شرایط دوباره تغییر میکند و بهتر میشود، باکتری نیز حرکت مستقیم پیشین را از سر میگیرد. به این صورت است که باکتری ها میتوانند در بدن شما خود را به نقطه ای برسانند که بتوانند به راحتی نشو و نما کنند. حافظه ای یک ثانیه ای و کلیدی که بتواند حرکت چرخشی را به حرکت به پیش در خط مستقیم تغییر دهد تنها ابزاری است که یک باکتری برای رساندن خود به غذا و فرار از خطر به آن نیاز دارد. زندگی هم گاهی همینطور به نظر نمیرسد؟ گاهی به آرامی و بی دغدغه در حال حرکت هستید و بعد ناگهان مسیر پیش رو تبدیل به برهوتی خشک و تاریک میشود و متوجه میشوید بدون این که نقشه ای مشخص برای عمل داشته باشید، به دور خود میچرخید. احساس وحشتناکی است، اما امتحان کردن جهت های تصادفی بهتر از پافشاری بر ادامه ی مسیری است که میدانید راه به جایی نمیبرد.» (همان: ص93)

امکان ندارد ما بتوانیم این دور خود چرخیدن های بی هدف و خطرناک و افتادن در مسیرهای ناشناخته ی ریسک آمیز را به صفر برسانیم. اما میتوانیم در جاهایی که توانایی به دست آوردن اطلاعات لازم را داریم، این روند را به حداقل برسانیم و در جاهایی هم که آشنایانی داریم که اطلاعات لازم را دارند، از آنها کمک بگیریم. استعداد و توانایی ما در به دست آوردن اطلاعات یا کشف آدم مناسب و قابل اعتماد در جای لازم و نگه داشتن او در کنار خود، تا حدود زیادی به بخت و اقبال بستگی دارد و بنابراین و بخصوص در جوامع پیچیده ی امروزی، هیچ کس نمیتواند از احساس ناامنی و اضطراب و سرگشتگی در مسائل مختلف، برکنار باشد. اما اگر آزادی ساتورنی امروزی به یک درد بخورد، آن، این است که امکان بهره گیری از اراده ی انسانی در جهت بالا بردن اطلاعات و رفاقت با افراد گوناگون را آنقدر بالا برده که بتوان به ضرس قاطع گفت امروز بیش از گذشته، احساس خوشبختی یا بدبختی فرد به خودش بستگی دارد.

مطلب مرتبط:

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

جواز دینی برای دروغ پراکنی: حرکت کردن به سمت بی خدایی زیر بیرق جنگی خدا

تالیف: پویا جفاکش

رافائل و توبیاس در نقاشی هایی با موضوع کتاب توبیت

"فبشر عبادالذین یستمعون القول و یتبعون احسنه":

«پس بشارت بده به مومنینی که سخنان را گوش میدهند و بهترینشان را تبعیت میکنند.» (قرآن: سوره ی زمر: آیه ی 17)

این آیه یکی از آخرین بازمانده های یک سرمشق مهم اسلامی در جهت گسترش اسلام از طریق گفتگو به میان جمعیت های نامسلمان بود که برای چند قرن با موفقیت در جریان بود قبل از این که قرائت خشن و صلیبی دولت عثمانی از اسلام، در همه جهت به سمت تخریب آن حرکت کند. بر اساس این سرمشق، میشد با تمام ادیان وارد گفتگو شد و بخش های خوب فرهنگ آنان را به بدنه ی دین خود جذب کرد بی این که بدعتی در اسلام رقم خورده باشد همانطورکه این آیه هنوز هم میتواند جواز شرعیش را فراهم کند. دکتر سید حسین نصر یکی از آخرین معترفین به این رویه در ایران است آنجاکه در گفتگو با بهمن شریف زاده در مجله ی "بهار جاودانه" (شماره ی8: اردیبهشت 1398: ص8) حدود قدیم مفهوم "اهل کتاب" را بسیار فراتر از روایت رسمی فعلی که فقط یهودیان و مسیحیان و زرتشتیان را میپذیرد میبرد و پذیرش مذاهب شرک از سوی رهبران مسلمان قبلی هند را مثال می آورد و در جواب تعجب شریفزاده در اشاره به قائلان به محدودیت خداپرستان به یهود و مسیح و اسلام در ایران میگوید:

«این آقایان را باید به هندوستان ببرید تا ببینند که علمای خیلی سنتی هند، نمازشان پنج دقیقه دیر نمیشود. البته الان به خاطر آمدن وهابی ها و القاعده و غیره درباره ی آنها صحبت نمیکنم. من درباره ی اسلام سنتی در هند صحبت میکنم؛ حتی برخی از آنها گفته بودند که آیین هندو رسما از آیین ابراهیم می آید و این یکتاپرستی اولیه بوده است. برخی ها نوشته اند این از نظر لغوی درست نیست؛ ولی از نظر فکری خیلی قابل توجه است. و بودا را پیغمبر میدانستند. مسلمان ها خیلی کتاب نوشته اند که بودا پیغمبر بوده است. اتفاقا شاگردانم خیلی روی متون اسلامی چین کار میکنند. دنیای پنهانی بوده است و چند کتاب هم یافته اند. من هم با آنها همکاری دارم و از جنبه ی اسلامیش با آنها بحث میکنم. خیلی عجیب و غریب است که از قرن اول هجری، مسلمان در چین بوده است. دریانوردان از خود چین در زمان پیغمبر (ص) آمده بودند. هزار و چهارصد سال است مسلمانان در چین هستند. با این که آیین چینی از آیین ما خیلی دورتر است. آیین زرتشتی که از لحاظ جغرافیایی با ما همسایه است. آنها این آیین چین را آیین پیغمبر میدانستند و اهل کتاب میدانند. پیرو هم دارند، دعا هم میخوانند. آخر چه چیزشان کم است که دین نیستند؟ موحد هم هستند.»

اسلام عثمانی با اهل کتاب خواندن یهودیان و مسیحیان، آنها را در خود قدرتمند میکند که تقریبا کل فقه اسلامی و اساطیر مربوطه اش با ادات یهودیت و مسیحیت به پا میشوند و این، نشانه ی انبوهی کارگزاران یهودی و مسیحی در این نظام است. همین مسئله درباره ی انواع دیگر اسلام هم صادق است با این تفاوت که با تثبیت تعریف اسلام روی نسخه ی عثمانی و بدل شیعه اش، این اسلام های دیگر، بیشتر به شرک تعبیر شده و به صورت مذاهب نوینی بازسازی شده اند. ازجمله ی آنها قطعا یکی روایت پلورالیستی از هندوئیسم و بودیسم است که توسط حکام انگلیسی هند برجسته میشود و بعدا جریان های نو عرفانی برخاسته از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 را در غرب رقم میزند. جنبش بریتانیایی تئوسوفی، با تکیه بر هندوئیسم هندی، نسخه ی بودایی مآب آن را ترجیح میداد که البته چندان باب طبع رهبران خشن هندوئیسم فعلی نیست. این، شاخه ای از هندوئیسم بود که در اساس خود با بودیسم برابر و برای انگلیسی های فاتح دارای حسن بود، یعنی قرائتی که از ویشنوئیسم شری چایتانیا برخاسته و پیشتر در خدمت فاتحان قبلی یعنی ترک های مسلمان حاکم بر هند بود. شری چایتانیا که تجسد جدید کریشنا و بنابراین ویشنو تلقی میشد، در زمانه ای که جنگ بین هندوان و مسلمانان از یک سو و درگیری های غیر عادی بین نحله های مختلف هندو از سوی دیگر، امارت اسلامی بنگال را در خطر قرار داده بود، با ارائه ی قرائتی صلح جویانه از دین که میتوانست مسلمانان و هندوان را با هم متحد کند، به ویژه بعد از استقبال یک شیخ با نفوذ اسلامی از قرائت شری چایتانیا از آیات قرآن، مورد حمایت حکومت اسلامی بنگال قرار گرفت و این کم کم به قدرتمند شدن مذهب کریشنا در نقاط مختلف هند انجامید. اگرچه رهبران مسلمانان، جنگسالارانی منفور بودند، پیروان شری چایتانیا معتقد بودند که خداوند گاهی از خشونت جنگسالاران برای به هم زدن یک وضع مشتت و بعدا هدایت فاتح نهایی به سمت یک راه درست استفاده میکند و این، نقطه ی اتصال سیاسی و مهم ویشنوئیسم با بودیسم است؛ چون در مذهب بودا هم گفته میشود بودا از آشوکا فرمانروای ستمگر برای ایجاد یک اتحاد سیاسی ولو به ضرب کشتار و جنایت استفاده کرد و بعد با متمایل کردن قلب آشوکا به بودیسم، او را به سمت صلح و مهربانی به نفع اکثریت متمایل کرد. قطعا میشد همین فلسفه را به نفع انگلیسی ها نیز به کار گرفت، منتها با هرچه دورتر کردن تفسیر کریشنا از شری چایتانیا یا کریشنای اصلی که مکتبش در خدمت حکام مسلمان قبلی هند بود. از نتایج مهم این پذیرش جنگسالاری، ایجاد یک نقطه ی اتصال بین دو مکتب بعدا متضاد ویشنوئیسم و شیوائیسم بود. شیوا خدای نابودی است و اعتقاد بر این بوده که چنگیز خان جد فرمانرواین مغول مسلمان هند، تجسد انسانی شیوا بوده است. شیوا همچنین با الله خدای محمد تطبیق میشد و مسلمانان پیروان شیوا شمرده میشدند. ربط این تناقض با صلح جویی شری چایتانیا در آموزه ی لزوم جنگ برای صلح در وقت خود است. جنگ بخشی از این جهان است و جهان مادی از تجزیه ی بدن یک خدای قربانی شونده به نام پوروشا تشکیل شده است. این همان پیدایش جهان مادی توسط بعل مردوخ از اجزای بدن اژدهای تهامات در افسانه های کلدانی است. تهامات اژدهای دریایی است و با سشا ناگا اژدهای چند سری تطبیق میشود که در ابتدای پیدایش، روی آب های هاویه چنبره زده و ویشنو بر او غنوده بود. همانطورکه ویشنو در کریشنا تجسد کرد سشاناگا هم در بالاراما نابرادری کریشنا تجسد کرد و بالاراما همان بالادوا است که در جای خود، به جیوا یا جنبه ی زنانه ی گیتی (معادل تهامات) تجسد می یابد و آفریده ها را میزیاید و بنابراین رادا معشوقه ی کریشنا نیز تجسدی از او است. در زندگینامه ی چایتانیا، بالادوا در یار و مرشد چایتانیا به نام نیتیاناندا پرابهو تجلی کرده و حقایق را به چایتانیا آموخته است. در شرایط جنگی، نیتیاناندا به شامبو تبدیل میشود که نامش تلفظ دیگر نام شیوا است. وقتی حکومت های جنگسالار از کریشنا و ویشنو استقبال کنند، امکان نزدیک شدن آنها به جنگجویی شیوایی بیشتر میشود و بالادوای سنتی که تجسد پزشک و درمانگری مثل چاراکا در او برجسته است، مقامی فرعی تر می یابد. بنابراین بالادوا به "سامکارشانا" یا "سانکارشانا" نامبردار میشود که سام/سان در آن، معادل sym و syn یونانی هستند که همزمان هم به معنی "خود" هستند و هم به معنی "با" و "در کنار". یعنی بالادوا هم خود کریشنا (بر اساس روایت سنتی) است و هم همراه کریشنا (بر اساس روایت جدیدتر). این، اتفاقا با یک زمینه ی قبلی صلیبی یهودی-مسیحی جور است. چون نام بالادوا به معنی بعل-خدا است و عنوان ویشنو از واسو می آید که خود ریشه در اوسو، یسوع، و یهو دارد که این آخری دقیقا همان یهوه ی یهودیان است. همانطورکه یهوه شکل به روز شده ی بعل (حداد) خدای کنعانی است که نسخه ی قبلی را شیطان مینماید و به جنگ او میرود، انتظار داریم در هندوئیسم هم این تکرار شود، منتها چون اتحاد کریشنا-بالاراما و چایتانیا-نیتیاناندا یک مرحله ی سانسور شده ی قبلی را نشان میدهد، هنوز به چنین تقابلی نرسیده اند. نفوذ کلمه ی یونانی در هندوئیسم مربوطه، نشان از انتقال ریشه های مکتب از جهان یونانی دارد. درآنجا هم تقابل کرونوس و زئوس را داریم که طی آن، ژوپیتر یا زئوس، پدرش کرونوس یا ساتورن را سرنگون میکند و به جای او به تخت مینشیند. ساتورن پدر ژوپیتر است چون نسخه ی قبلی او است و زمانی را نشان میدهد که لغات زئوس و کرونوس هر دو معادل نام فرمی از آمون رع خدای برتر مصری به نام هکا یا هخا بودند. هکاته الهه ی جادوگری و موکل ماه در اروپای قرون وسطی، نسخه ی مونث همین خدا را نشان میدهد و نامش قابل تطبیق با لغت شاکتی برای جنبه ی مونث خدایان هندو مثل ویشنو و شیوا است. به مانند هکاته، ساتورن نیز با تاریکی مرتبط است و ایام مقدسش موسوم به ساتورنالیا (کریسمس کنونی) حول و حوش درازترین شب سال در انقلاب زمستانی بوده است. دقیقا در اوج تاریکی، خورشید جدید متولد میشود که خود عیسی مسیح است که به جنگ تاریکی میرود و پس از این روزها مدام طولانی تر میشوند؛ روندی که انتهایش پیروزی نور بر تاریکی و معادل با پیروزی زئوس بر کرونوس است. زئوس با پیروزی خود، نظام طبقاتی را می آورد و ساتورنالیا به مناسبت یادآوری ایام حکومت ساتورن، ایامی بوده که در آن، فاصله ی بین ارباب و خدمتکار، زن و مرد، و والدین و کودکان، به شدت کم میشده است. این در فرشته شناسی کنونی یهودی-مسیحی هنوز لحاظ میشود. ساتورن خدای زحل است و فرشته ی موکل زحل، کاس یا کاش یا کسیل cassiel یا کستیل castiel است. با تغییر تلفظ معمول "ک" و "ق" به هم، این نام به صورت های قسیل، قسفیل و قفسیل هم تلفظ شده است. در کابالا کسیل را موکل جادوگری میدانند همانطورکه زحل موکل روز سبت یا شنبه روز مخصوص جادوگری در نزد یهود است. کابالیست ها کسیل را به شکل مردی ریشو و تاجدار سوار بر اژدها توصیف میکنند. ولی مخالفان کابالا این تصویرسازی را رد میکنند و میگویند که کسیل قیافه اش چنان غرق در نور است که هیچ کس نمیتواند چهره ی او را ببیند به طوری که اگر اراده میکند میتواند با نور صورتش، دشمنانش را کور کند. این با تصویر شدن محمد –دیگر شخصیت مشهور به دشمن نظام طبقاتی- به صورت مردی که از شدت نور، چهره اش قابل مشاهده نیست، جور در می آید. کسیل هم حامی مظلومان و ستمدیدگان است ولی ازآنجاکه دخالت زیادی در اوضاع دنیا ندارد فقط در شرایط بحرانی به کمک مردم می آید. مثلا وقتی کسی به دلیل بیماری شدیدی در یأس مطلق فرو رفته است، دریچه ای به روی بیمار باز میکند تا احساس خوشی را تجربه کند یا وقتی کسی چنان احساس پوچی میکند که میل به خودکشی پیدا میکند ترتیبی میدهد تا انسان یاری دهنده ای سر راه او قرار بگیرد که به زندگی او معنا دهد. در میان فرشتگان، کسیل کمترین دخالت را در امور جهان دارد و میکائیل بیشترین را. به مانند مسیح، میکائیل هم رب النوعی خورشیدی است و فرشته ی مخصوص خورشید در میان فرشتگان است. معمولا زئوس را فرمانروای مشتری میدانند ولی به هرحال، او قبلا کرونوس یا زحل بوده که نور خورشید را اداره میکند و در نوشته های سانخونیاتون، کرونوس معادل ال یا ایلی است، خدایی که به نور خورشید تشبیه میشود و عنوان هلیوس برای خدای خورشید از نام او می آید. موفق ترین تفسیر از هلیوس، بعدا به صورت آپولو از او جدا میشود و آپولو پسری به نام اسکلپیوس دارد که قابل تطبیق با عیسی پسر یهوه است. اسکلپیوس خدای درمان است و مانند عیسی بیمار لاعلاج را درمان و مرده را زنده کرده است. معادل او در میان فرشتگان، رافائل قهرمان کتاب توبیت است. رافائل نام از "رفا" به معنی درمان دارد و در کتاب توبیت هم زنی را با جن گیری از ازمودئوس دیو نجات میدهد و چشمان نابینای پدر توبیاس را درمان میکند. بنا بر آموزه های خاخام آهارون مایر آلتوشلر (1905-1835) رافائل، فرشته ی واسطه بین دو فرشته ی جبرئیل و میکائیل است که در صورتی که به اولی تمایل یابد نوریم، و در صورتی که به دومی تمایل یابد اوریم نامیده میشود. جبرئیل موکل مله و میکائیل موکل خورشید است و بنابر این، رافائل در دو حالت نوریم و اوریم، با دو سیاره ی بین دو فلک ماه و خورشید، یعنی به ترتیب، عطارد و زهره تطبیق میشود. دوگانگی رافائل در عطارد بهتر بروز می یابد چون خدای عطارد، هرمس است که شخصیت دوگانه اش در دو ماری که به دور عصایش موسوم به کادوسئوس چرخیده اند ضرب میشود. ازاینرو اوریم گاهی به صورت فرشته ای جداگانه از رافائل استقلال می یابد و در کنار جبرئیل، میکائیل و رافائل چهار فرشته ای تلقی میشوند که موفق به مشاهده ی خدا شده اند. دور عصای اسکلپیوس هم مار پیچیده است ولی فقط یکی. بنابراین او رافائلی است که مار تاریکی را دور کرده و ویژگی خورشیدی یافته و زهره در مقام ستاره ی صبح است که طلوع خورشید را اعلام میکند. در روایتی دیگر، به جای اوریم، متطرون فرشته ی چهارم معرفی شده است. متطرون را همان انوخ جد نوح میدانند که بعد از این که با خدا راه رفت دیگر جایز نبود انسان باقی بماند و یک فرشته شد. او در ایزدگونگی و جاودانگی علیرغم مقام انسانیش قابل مقایسه با مسیح است و در جایگاه اسکلپیوس و بنابراین بالادوا نسبت به ویشنو قرار میگیرد. نام متطرون را به "متا ترون" تجزیه و به "در کنار تخت حکومتی" معنی میکنند. منظور، همجواری با خدا است که تقریبا همان معنی سانکارشانا را میرساند. در روایتی دیگر، به جای اوریم و متطرون، لوسیفر است که در کنار جبرئیل و میکائیل و رافائل، خدا را داده است چون لوسیفر معادل سیاره ی زهره و معروف به "ستاره ی صبح" است. به دلیل تاکید بر وضعیت صبحگاهی زهره است که او میتواند با عیسایی تطبیق شود که سیطره ی خورشید الهی در آخرالزمان را اعلام میکند، آخرالزمانی که قهرمانیش هم عیسی مسیح را مشتمل میکند و هم میکائیل شکست دهنده ی شیطان را. این میتواند نگرانی هرود شاه ادومی یهودیه از بابت تولد عیسی را توجیه کند چون اگرچه عیسی مستقیما خود او را از بین نمیبرد ولی مسلک او را تهدید میکند؛ یعنی مسلک ساتورن را که خودش به همراه مسلکش قربانی رشد زئوس/یهوه و تجسدش عیسی مسیح میشود. در زندگینامه ی کریشنا نیز مشابهی برای هرود داریم. کریشنای نوزاد، خطری برای آینده ی کامسا شاه ظالم است ولی کریشنا که نامش با کریست –عنوان عیسی- همریشه است، همچون مسیح به طرزی معجزه آسا نجات می یابد و بعدا چنانکه پیشگویی شده است کامسا را میکشد. ربط هند کریشنا با یهودیه ی کریست آنجا آشکار میشود که در ادبیات هندی، عنوان به کار رفته برای هند، بهاراتا است و این لغت، تلفظی هندی از افراتا است، قلمروی که مطابق پیشگویی میکاه نبی، مسیح یا منجی یهودی ها در آن متولد میشود. لغت افراتا به معنی حاصلخیز همخانواده با لغات فرتیل به معنی حاصلخیز و فرویت به معنی میوه در انگلیسی است. ریشه ی "فیر" به معنی حمل را که به صورت "بیر" در انگلیسی به کار میرود در هندی به صورت "بهر" به همان معنا می یابیم. از طرفی "بهر" در هندی به معنی ثمردهی و بهره دهی نیز هست. تفسیر معمول، این است که افراتا لقب سرزمین حاصلخیز بیت اللحم یهودیه بوده و به سبب پر آبی آنجا به کار رفته است چون افراتا به معنی پرآب نیز هست چنانکه نامجای همخانواده ی "فرات" برای رود پرآب بین النهرین هم سندی بر این وضعیت لغوی است. فرات در کنار دجله، رودهای پرآب بین النهرین و سرچشمه های نهرهای فراوان از آنند که عراق قدیم به نامشان ناهارین یا ناهاریم یعنی سرزمین نهرها نامیده میشد. لغت ناهارین یادآور عنوان نارایانا برای ویشنو است ضمن این که با تبدیل معمول "ه" به "س/ص"، "نهری" میتواند به "نصری" تبدیل شود و مبنای صفات ناصری و نصیری برای مذهب مسیح شود. مصر هم به این خاطر، یک قلمرو تاثیرگذار بر ادبیات جهانی است که نام رود مقدسش یعنی "نیل" تلفظ دیگر لغت "نهر" و بومی کننده ی ناهاریم در خود است. رود گنگ در بهارات یا هند هم تا حدود زیادی مانند مصر، موقعیت را در خود بومی سازی کرده و همچون نیل مقدس است. از طرفی بهاراتا در اصل به معنی زمین یا سرزمین است و افرات میتواند تلفظی از "اورت" به معنی زمین هم باشد. بنابراین بیت اللحم مسیح ممکن است در اصل، سیاره ای به نام زمین از یک جغرافیای کیهانی باشد که خدایی به نام یهوه آنجا را به عنوان قلمرو فرود خود انتخاب کرده است. مرکز بهاراتا یا افراتای هندی، دهلی است که در قدیم، ناگاپور نامیده میشد. معنی ناگاپور، شهر مار است. این نام، دقیقا ترجمه ی ایرناحاش برای شهری است که یهود ساختند. وجه تسمیه ی ایرناحاش به این بود که در جایی بنا شد که موسی، نحوستان یعنی مار برنجی جادویی را بر تکه چوبی علم کرد تا مارگزیدگان را درمان کند. این همان عصای اسکلپیوس است که ماری به دورش پیچیده است. عصا جانشین درخت کیهانی یا کوه کیهانی به عنوان عمود جهان است که مرکز جهان تصور میشود، ازجمله کوه خدا که محل مرکز جهان یهودی یعنی اورشلیم است. مرکز جهان، ناف جهان است که در هندی نابها نامیده میشود و در این عنوان، ترجمه ی لغت دلفوس به معنی ناف برای مرکز جهان یونانی است. دلفی مرکز پرستش آپولو –پدر اسکلپیوس- چنین نامیده میشود چون دلفوس یا ناف جهان است و همین دلفی است که نامش به صورت دلهی یا دهلی، تبدیل به نام فعلی ناگاپور شده است. با دهلی، افراتا یا اوراتا یعنی زمین هم به جایی که دهلی مرکزش باشد یعنی هند بریتانیا محدود شده است و مسیح میکاه هم که باید از افراتا ظهور کند بدل به انسان های مقدس هندی میشود که خدایان مجسد به انسانند. اینجا دیگر یک مسیح منحصر به فرد نداریم. چون عیسی مسیح به عنوان یک خدای خورشیدی ریشه گرفته از مرزهای مشترک اندیشه های یهودی، یونانی و مصری، همپایه با ازیریس و هورس خدایان خورشیدی مصری است که تجلی های متعددی موسوم به "کاس" دارند و همین کاس به صورت کایا برای تجلی های مختلف کریشنا و بودا در هند بازآفرینی میشود. یک تثلیث بودایی داریم که "تری کایا" یا سه بدن بودا نامیده میشود و یادآور سه تجلی خدای مسیح است. بالاراما نیز یک کایا از کریشنا تلقی میشود که در کنار او قرار میگیرد. بالاراما تجلی انسانی سشاناگا است و یکی از فرم های سشا ناگا، ناگا ستانو یا مار ستونی است که به جای کوه کیهانی، مرکز و عمود جهان است و در لغت، با نحوستان موسی تطبیق میکند. بنابراین بالاراما در حکم عصای موسی است که در عصای سلطنتی بازآفرینی و تمثیلی از ابزارهای نظم سازی حکام میشود. حکمران، مرکز و محور گیتی در بین اتباعش است و به عنوان واسطه ی بین زمین و آسمان و عمود کیهان، مطابق با شو خدای شیر شکل مصری که نامش از "شوا" تلفظ دیگر "سبع" به معنی شیر می آید که نماد یهوه خدای یهود و مبنای نامیده شدنش به صبایوت است. همین شوا را میتوان موقع تلفظ نام یشوع/یسوع/عیسی به "یهو شوآ" تشخیص داد و آن را به شیر خدا معنی کرد و معادل با آریاهو به همان معنا دانست. با توجه به همریشه بودن "آری" به معنی شیر و "ایلی" به معنی خدا، آریاهو میتواند با "الیاهو" جانشین شود که شکلی از ایلیا یا الیاس به عنوان یک نبی ناپدید شده و کاندیدای مقام مسیح در بین یهود است. "شوا" در این مقام مسیحایی، لغتا نام شیوا خدای نابودی هندو را به یاد می آورد که در مقام شامبو با بالادوا تطبیق شده و همو را میتوان در قالب ناراسیمها تجلی شیرگون و وحشتناک ویشنو به یاد آورد که احتمالا سلف اصلی شیوا است.:

“Christmas: the advent of lord BAL-YASHAS/PURUSHA YUPA DHAVAJA STEPS INTO TIME”: ELIJAH DOBKINS: GOLDSUNAURA: 25 DEC2024

مطمئنا در قانون شیوایی، نظم دهی حکومت از طرف خدا ولو به زبان خشونت بیشتر اهمیت دارد تا خشونت صرف؛ چون ساتورن یا زحل، خدای سبت سیاه جادوگری هم هست که تصورات خشونتبار درباره اش بسیار است. درواقع خشونت منظم، نافی گوناگونی حداکثری است و همین، نامیده شدن ساتورن به کاس یا کسیل را توجیه میکند چون همانطورکه دیدیم، کاس عنوان تجلیلات گوناگون خدا است. بدین ترتیب، شورش زئوس (یهوه) علیه کرونوس (بعل) شورش خوانش محدود از خدا و قوانینش علیه گوناگونی های تجلی خداوند است. اما این شورش، یک دشمنی کور محض نیست چون با سلاح تاریخ جلو میرود و وضعیت ایدئال بی نظمی های ناشی از گوناگونی خدایان و سلایق را در یک عصر باستان منقرض شده و به واقع موهوم، قابل امکان وانمود میکند.

خشونت دهشتبار خدایان ژرمن، امکان عادی نمایی زندگی آرام و با تمانینه در میان جنگ و کشتار تمام نشدنی را نشان میدهد که تحملش از حد اعصاب یک آلمانی معمولی فزون است. زبان آلمانی، نسبت به انگلیسی و فرانسه، زبان بسیار سخت و دشواری است و اینقدر دستور زبان های حجیم بی فایده دارد که کمتر آلمانی ای حوصله ی رعایت آن را دارد و به نظر میرسد تنها فایده ی این زبان خشک، از بین بردن خلاقیت و تفکر در انسان آلمانی باشد. اما میبینیم که این وضعیت، نوعی احساس عظمت به آلمانی میدهد تا حدی که تصور میکند خدایانی زبان آلمانی را به ملت برگزیده ی ژرمن داده اند و بعد آنها را ترک گفته اند بطوریکه آن زبان در حد تحمل و توانایی های زوال ناپذیر همان خدایان خشن تشنه به خون است. به همین ترتیب، یونان باستان، یک جامعه ی ایدئال برای استادان اکسفوردی و بنیانگذاران علم نوین در انجمن سلطنتی بریتانیا است چون هیچ کدام از آن مسائل فلسفی فرا انسانی مطرح شده در فلسفه ی یونان، با واقعیت جامعه ی انگلستان و هیچ جای دیگری جور در نمی آید. دانشمندان انگلیسی که از زمان درس آموزی در مدارس شبانه روزی تا درس آموزی در کالج و دانشگاه و حتی شاید دوران تدریس به عنوان استاد دانشگاه، در حال لواط با پسران جوان بوده اند و انواع و اقسام بحران های روانی-اجتماعی ناشی از روابط پسر-پسر و مرد-پسر را به چشم دیده بودند، باورشان نمیشد که در رساله ی سمپوزیوم (مهمانی) افلاطون، شش نفر مرد، اینقدر با خونسردی و وقار و آرامش، چنان درباره ی پدراستی (رابطه ی عشقی همجنسگرا با پسر جوان) بحث فلسفی بکنند که انگار همانقدر عادی است که غذا خوردن. به نظر میرسید پسرهای نوجوان یونانی، هیچ ربطی به پسر انسانی فیزیکی ندارند و همگی تکثیر خود اروس خدای عشق بوده اند که در برانگیزنده ترین حالت ممکن بین خدایان بزرگسال رفت و آمد میکند بی این که هیچ وقت، بحران روحی-روانی بگیرد.:

“THE ROYAL SOCIETYS FACTS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 11 NOV 2023

درواقع افسانه های عصر حکومت خدایان هندو بر هند، همان وضعیت اجتماعی دوران تمدن مسلمانان در آن را نشان میدهد منتها در سطحی ایدئال و با ممکن نشان دادن تمنیات انسانی که در یک عصر تاریخی فقط باعث بروز رذایل اخلاقی و بحران های فردی و اجتماعی میشوند و هرچقدر زمانشان عقبتر میرود و باستانی تر میشوند، خرق عادت هایشان هم لاف گویانه تر میشود وگرنه برای هر مرد هندی ای غیر ممکن است که مثل کریشنا 18هزار همسر داشته باشد وقتی میدانیم هر مرد فیزیکی ای در اداره ی حتی یک همسر دچار مشکل است. در ریشه های عثمانی اسلام هم وضعیتی که اکنون قابل اداره و کنترل نیست با فرافکنی به یک عصر ماقبل عثمانی و ایدئال شدن در آن عصر با تخیل انسان هایی تربیت شده بخت بقا برای بازگشت در آینده را می یابد و این عصر، با استاندارد تاریخ عثمانی که ادعای نشستن بر تخت یونانیان را دارد، یونانی وانمود میشود. به همین خاطر هم هست که گفته میشود فلاسفه ی یونان از طریق ترجمه ی متون عربی به غرب معرفی شده اند چون درواقع هرچه به نام یونانیان نوشته شده است، همان معرفت عربی ریشه دار در تعالیم صابئین و حنفا است. در نوشته های اسلامی مثل اسکندرنامه ی نظامی، فیلسوفان بزرگ یونان شامل هرمس و سقراط و افلاطون و ارسطو و فیثاغورس، همه در خدمت اسکندر مقدونی هستند که بنیانگذار دولت روم یا بوزنطیه است. در تاریخ رسمی کنونی، جانشینان بلافصل اسکندر در خاورمیانه سلوکی ها هستند که مدت ها قبل از اسلام نابود شده اند و ترجمه ی متون عربی به لاتین هم حدود سه قرن قبل از فتح قستنطنیه مرکز بوزنطیه توسط عثمانی ها شروع شده است. اما احتمالا فضای زمانی بین این دو دوره جعلی است و وجود ندارد.

دیدیه لاکاپله معتقد است که سلوکی ها در اسم همان سلجوقی ها هستند و حشمونی های یهودی که بر علیه حکومت سلوکی ها بر اورشلیم میجنگند همان عثمانی ها هستند. دولت عثمانی از دل دولت سلجوقی درآمده و یونانی مآبی اولیه ی حکومت سلجوقی که بعدا عثمانی ها آن را سانسور و به دوره ی خیالی قدیمی تری انتقال دادند مایه ی تخیل یک حکومت یونانی بر ترکیه است که روم نامیده میشد و این روم، همان روم مقدس غربی است که دامنه ی نفوذش تا خاورمیانه کشیده میشد. عثمانی قسمت جداشده ی این روم است که رم ایتالیا را با رم شرقی یعنی قستنطنیه یا استانبول عوض کرده است. در یک کتاب مقدس اسلوونی، برای ترسیم معبد مقدس سلیمان، از مسجد ایاصوفیه ی استانبول استفاده شده که سندی است بر این که اورشلیم با قستنطنیه تطبیق میشده و سلطان سلیمان قانونی به عنوان بزرگترین سلطان عثمانی، نسخه ای از سلیمان شاه یهودیه در تورات بوده است. سلطان سلیمان با شارل پنجم در روم غربی همزمان بود که کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ نامیده میشده و این لغت دقیقا همان شارلمان بنیانگذار روم مقدس از زمانی قدیمی تر را نشان میدهد که نامش به همان معنا است. اما نام شارلمان، بازی با لغت شولومان یا سلیمان را نشان میدهد و گواهی بر این است که سلیمانی که بین عثمانی و روم مقدس تقسیم شده است، همان سلیمان شاه یهودیه است که بعد از مرگش، قلمروش به دو حکومت یهودیه و اسرائیل تقسیم میشود. این که همه ی اینها به دوره ی حشمونی ها میرسد با هم معنی بودن روم و یونان در ادبیات ترکی، فارسی و عربی قابل توضیح است. درواقع حکومت قبلی روم غربی بر قلمرو عثمانی، همان حکومت یونانیان به رهبری انتیوخوس بر یهودیه است که با مقاومت حشمونی ها مواجه میشود و این حشمونی ها از میان جامعه ی یهود برمیخیزند که در ابتدا خودشان سروری آنتیوخوس را انتخاب کردند. انتیوخوس متهم به تغییر دین یهود و ایجاد تحریف در آن است و حشمونی ها علیه این تحریف شوریده اند. انتیوخوس بت زئوس را در معبد یهود نصب کرده و ملت را مجبور به پرستش آن کرده است و در جواب مخالفت یهود اصلی با خود، سامری ها را به عنوان فرقه ی راستین یهود رسانده است درحالیکه سامری ها یهودی های بددین محسوب میشده اند. اگر اصلی که با حشمونی ها برمیگردد همان اسلام یهودی مآب عثمانی باشد به هیچ وجه اصل نیست و بنابراین ما باید نسخه ی اولیه ی یهود را مذهب یونانی بدانیم. این احتمال ریشه گرفتن کتاب مقدس از پروتستان ها و جریان یهودی حامی آنها را بیشتر میکند. چون عقیده بر این است که پروتستان ها در تضعیف تثلیث و مقابله با زهدگرایی، شدیدا تحت تاثیر اسلام شرق و ترجمه ی متون عربی به لاتینند. برخاستن حشمونی ها از جریان یونانی-رومی قبلی، معادل با جلب شدن قزاق های اروپای شرقی به رشد روم یونانی مآب مسیحی است که عثمانی ها و ممالیک مصر از میان همان ها برخاستند. این روم یونانی مآب میتواند همان حرکت اسلاوهای پروسی تحت رهبری رومانف (رومی) های ژرمن از آلمان باشد که با افتادن "پ" اول از "پروس"، "روس" شده اند. دورگه بودن قزاق ها از اتحاد تاتار-اسلاو میتواند نشان دهد چرا تصاویر معمول سلاطین عثمانی و ممالیک مصر، شبیه به تاتارهای زردپوست توصیف نمیشود. نام پروس خود مرتبط با پاروشیم یا فریسی ها است که به شکل پارسیان در تاریخ باستان تکرار شده اند. از طرفی حشمونی ها بعد از مدتی اتحاد با فریسیان، با آنها دشمن میشوند و این به شکل جنگ های پارس ها و عثمانی ها در تاریخ قرون وسطای پسین، بازتکرار میشود. اینجا پارس/فریسی با سامری، علیه حشمونی متحد میشود و دور شدن از تورات مطرح میشود. این صحنه در اروپای اسلاوی آشنا است و به نظر میرسد ازآنجا مستقیما به داخل قرآن عثمانی تابیده میشود. در اواخر قرن 17 یهودیان اروپای شرقی، تورات را انکار میکنند و به مذهب سبتی میگروند. احتمالا آغاز پروتستانتیسم هم در ابتدا پس از این دوره و در قرن 18 نهاده شده است. چون در آن قرن، یک متاله معروف آلمانی پروتستان به نام یوهان مارتین لوتر قرار داده شده که مشخص است در ابتدا همو هویت مارتین لوتر بنیانگذار پروتستانتیسم را نمایندگی میکرده است. در قرن 17 همچنین قاهره پایتخت ممالیک مصر موسوم به "خیبر" بود. در تاریخ رسمی صدر اسلام، خیبر نام یک مرکز مهم یهودی است که به دلیل کارشکنی علیه محمد پیامبر، توسط او فتح میشود. قاهره یک مرکز مهم اشرافیت یهود در مصر بوده است. قرآن میگوید یهودیان، عزیر را پسر خدا میشناسند و ازاینرو مشرکند. معمولا این عزیر را عزرای نبی مولف تورات میدانند. اما ممکن است عزیر قبل از تبدیل به انسانی به نام عزرا و بنابراین قبل از اختراع تورات، برابر با ازیریس پسر رع و کهن الگوی فراعنه باشد که مثل عیسی مسیح، خدایی بود که به شکل انسان درمی آمد. یکی از مدعیان مقام مسیحیت، الاسار بود که علیه سلطه ی روم بر یهود شورید و کشته شد. نام او را میتوان ترکیب نام ال با اسار یا اسور دانست که ازیریس نسخه ی مصری او است. الاسار با خوانده شدن به ایلیوس هاسار، تبدیل به ژولیوس سزار شاه-خدای معروف روم شده است که به دلیل تلاش برای رسیدن به سلطنت روم کشته شد. اسور/هاسار/سزار همچنین در لفظ برابر با کورش یا اخشوارش شاه مسیح گون حاکم بر یهود در تورات است. نام اخشوارش به صورت خسروئس در زندگینامه ی محمد روی شاه پارس قرار گرفته که بعد از شکست از رومیان، به دست افراد خودش کشته میشود. مرگ خسروئس باعث ناآرامی در پارس و فتح نهایی آن به دست نیروهای اسلام میشود. نام کورش نیز به صورت خورشاه روی شاه الموت قرار گرفته که رهبر بددینانی است که ریشه ی مذهبشان در مصر قرار دارد. الموت بعد از شکست خورشاه از دست هلاکو خان مغول، از بین میرود. نام هلاکو از الغ به معنی بزرگ می آید که در الکس یونانی تجلی میکند و الکساندر (انسان بزرگ) نسخه ی یونانی اسکندر میشود که پارس را فتح میکند. در صورت برابرگیری پارس با پروسی های نیمه تاتار روسیه ی غربی، الغ را در قالب الغ محمد می یابیم که واسیلی چهارم، امپراطور روسیه را پس از شکست، دستگیر و نابینا می کند. پیروزی الغ محمد بر روم روسی که همان پیروزی محمد پیامبر بر خیبر یهودی –قاهره ی مصر- است، الغ محمد را در مرز هلاکو خان مغول و محمد پیامبر قرار میدهد. در مقام فاتح روم، او به صورت سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه درمی آید که درواقع تسخیر اورشلیم توسط لشکر اسلام را نمایندگی میکند و نشان میدهد که پیشبینی محمد پیامبر درباره ی فتح روم توسط لشکر اسلام ظرف ده سال، از دید مسلمانان قدیم، به حقیقت انجامیده بوده است.:

“ETUDE DU CORAN”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 24 OCT 2024

غلبه بر روم در صورتیکه این روم هم سلوکی یونانی باشد و هم ترک سلجوقی، در تکرار دوباره ی غلبه بر روم توسط یک ترک اما با فرض ترک بودن شاه شکست خورده تکرار میشود. این بار، سلطان بایزید عثمانی را داریم که نامش قابل تبدیل به بوزنطی است و فاتح بزرگ، امیر تیمور گورکانی از سمرقند است که بعد از تخریب فارس یا پارس به عثمانی رسیده است. بعد از فروپاشی امپراطوری تیمور، عثمانی چند تکه میشود تا این که توسط سلطان محمد اول که احتمالا با سلطان محمد دوم همریشه است، دوباره برپا میگردد و میشود گفت عثمانی قبلی، خود سلجوقی است. سمرقند، محل ظهور تیمور، در نام به معنی قلمرو سامری ها به نظر میرسد و جایی به نام سامره در روسیه ی تحت حکومت مغول ها بوده که با روم پروسی رومانف ها درگیر بوده است. ژان دو بک، در کتاب "تاریخ تیمور لنگ بزرگ" (منسوب به 1602 میلادی) روی جنگ های امیر تیمور با تزار مسکو تمرکز کرده است. امیر تیمور یا تیمور لنگ، دراینجا برادرزاده ی حام بزرگ، سلطان تارتاریا (تاتارستان) است که با دختر حام ازدواج کرده است. نویسنده اطلاعاتی درباره ی قستنطنیه هم میدهد ازجمله این که زبان فرانک ها در کنار ترکی و عربی درآنجا تکلم میشود و زبان فرانک ها همان زبان ایتالیایی است. او زبان فرانک ها را ترکیبی از اسلاوی، اسپانیایی و یونانی میخواند بی این که به ریشه ی لاتینی قدیمی ترش اشاره کند. در کتاب "تاریخ تیمور" پی یر واتیر منسوب به 1685، نویسنده میگوید پارسی بودن تیمور لنگ، او را به یاد هانیبال می اندازد که پس از جنگ های بسیار با رومیان، در پروسا در آسیای صغیر درگذشت در حالیکه از خاندان کارتاژی بارسا بود که نامش آوای مشابهی دارد. پروسا (بروز) دقیقا همان منطقه ای است که بعدا در آن قستنطنیه بنا شد و بارسا خاندانی کارتاژی که چندین شهر به نام خود در شبه جزیره ی ایبری بنا کردند و یکیشان بارسلونا است. خاندان بارسا را بارکاس نیز خوانده اند و ریشه در "باراک" عبری-فنیقی و "برق" عربی به معنی نور دارد. ارتباط نامش با نور، یادآور ارتباط نام کورش با "خور" به معنی خورشید است و بنابراین "پارس" کورش، بارسای کارتاژی و پروس تیمور سمرقندی با هم در دشمنی با روم/یونان/روسیه متحد میشوند.:

“TWO OLD STORIES OF TAMERLANE”: CHRONOLOGIA.ORG: 26/4/2016

لغت "کورش" یا "خور" به معنی منبع نور، با اضافه شدن "م" تعریف سامی، به لغات خورسم و خوارزم به معنی خاستگاه نور یا شرق نزدیک میشوند. ممکن است این کلمه با نام تپه ی "گریزیم" به عنوان محل معبد مقدس سامری ها مرتبط باشد. اگر گریزیم را به عنوان اصل و مبدا قبله ی یهودی-مسیحی در نظر بگیریم و به عنوان منبع نور، قائل به امکان ترجمه اش به شرق باشیم، آن وقت ممکن است یکی از معماهای بزرگ باستانشناسی را بتوان با عمومی و فراوان دانستن گریزیم ها حل کرد. با این که ادعا میشود دروازه های کلیساهای قدیمی به سمت شرق ساخته میشدند، ولی این اصلا در وضعیت جغرافیایی کلیساهای قدیمی لحاظ نشده است و آنها به جهات مختلفی متمایلند احتمالا به این خاطر که قبله گاه های آنها معابد مهمتر در نزدیکی بودند. اهمیت این معابد را اغلب موقعیت سوق الجیشی یا ارتباط آنها با منبع انرژی ماورائی که به نور تشبیه میشد تعیین میکرد. دانش هایی مانند فنگ شویی چینی درباره ی تعیین خطوط چی (انرژی کیهانی) و لی لاین های انگلیسی وجود داشت. در انگلستان، خط لی موسوم به اژدهای سنت مایکل بسیار مهم بود و تپه ی سنت مایکل در نزدیکی گلاستون بری مرکز مهمی در آن را تعیین میکند که احتمالا نزدیکی استون هنج به این تپه ازاینرو معنادار میشود. یعنی فلسفه ی مربوطه به هیچ وجه مختص کلیسا در مضمون امروزیش نیست و میتواند انواع معابد به اصطلاح پاگانی را در بر بگیرد. معبد در مقام منبع نور، در حکم جانشین محور جهان است و در برابری اولیه ی ازیریس خدای خورشیدی با یهوه و مرکزیت معبد ازیریس در اون یا هلیوپولیس مصر معنا میپذیرد. ازیریس با دیونیسوس برابر میشد که خدای کوه مقدسی به نام نیسا در عربستان بود. موسی در پای کوه سینا، یهوه را "یهوه نیسی" میخواند و این نام را در کابالا "دئا یو نیسی" خوانده اند که کاملا یادآور دیونیسوس است.:

“principles of planning temples, mosques , synagogues”: chronologia.org: 1/8/2010

در تاریخ سلجوقیان، خوارزم نام دولتی بوده که بعد از فروپاشی امپراطوری سلجوقی، بیشتر نواحی آن را گرفت و به نظر میرسد نسخه ی دیگر سلجوقیان است. حکومت سلجوقیان در زمان فروپاشی خود، در شهری به نام سپاهان یا اصفهان پایتخت داشت. در زمان یورش امیر تیمور به غرب، اصفهان همچنان شهر بزرگی بود که به طرز غم انگیزی توسط تیمور، تخریب و نابود و نسل کشی شد. البته در این زمان، اصفهان شهری مهم در خدمت حکومت آل مظفر بود که پایتختشان در شهر دیگری به نام شیراز بود. هر دو این جاینام ها اکنون روی دو شهر در ایران قرار دارند که با پارس تطبیق میشود چون سمرقند فعلی تاریخی، بازسازی سامرای روسیه توسط ازبک ها در آسیای مرکزی و شرق ایران است و ایران فاصله ی بین این سمرقند و ترکیه ی عثمانی را پر میکند. اما اگر پارس را به منطقه ی بین سامرا و استانبول در خزریه ی روسیه منتقل کنیم، محل ها فرق میکند. شیراز برابر با کلنی قزاق نشین "شوریزا" schoritza (شهر الکساندروفسک کنونی) در منطقه ای به نام خورتیزیا khortytsiaدر مرز روسیه و اوکراین میشود که به لحاظ آثار باستانی به دست آمده از دوران اسکیت ها هم شهرت دارد. نام خورتیزیا یادآور نامجاهای گریزیم و خوارزم است. اصفهان نیز برابر با سواستوپول (شهر سواس) خواهد بود. این شهر در تاتارستان کریمه و در نزدیکی محلی به نام سوداک قرار دارد که در قدیم، سوگدایا به معنی مقدس نامیده میشد و این نامجا یادآور عنوان سغدیه برای محل سمرقند تیمور لنگ است. نام سواستوپول با لغات ترکی sevdaبه معنی عشق افلاطونی و sevag به معنی عشق به طور کلی مرتبط است (لغات لاتین سباستوس و سباستین هم به آنها میرسند) که مذهب عشق صوفیان را به یاد می آورد. صوفیان که نامشان ریشه در "صفا" و "سما" به معنی آسمان دارد و با لغات فوق نیز مرتبط به نظر میرسد، نام خود را به سلسله ای پارسی به نام صفوی داده اند که با عثمانیان، جنگ های خونینی داشتند و پایتختشان اصفهان بود. بنا بر تاریخ فعلی، پایتخت از قزوین به این شهر منتقل شده است. قزوین یادآور عنوان بحرالقزوین برای دریای کاسپین یا خزر است که به عنوان شهر و در ارتباط با این دریا، بیشتر دربند کاسپین در داغستان روسیه را به یاد می آورد. این منطقه در حوالی رودی به نام "سمور" قرار دارد که یادآور سامریان است. اعراب، دربند کاسپین را "باب الحدید" میخوانند که به معنی دروازه ی آهن است. همین معنی را در نام ترکی دربند یعنی "دامیر قاپی" می یابیم. ازآنجاکه نام تیمور هم با دامیر به معنی آهن تطبیق شده است میشود این کلمه را به دروازه ی تیمور معنی و در ارتباط با سمور، محل سمرقند تعیین کرد و شاید به همین خاطر است که تصور میرود پایتخت صفوی از جایی به نام قزوین به اصفهان منتقل شده است. ضمن این که عنوان "سپاهان" یا "صفاهان" برای پایتخت صوفیان، ناظر به برخاستن جنگجویان از میان صوفیان است که نام خود را به سپاه یا لشکر جان برکفان داده اند. بعد از انتقال پارس به ایران، محل اصفهان با یک کلنی اصالتا یهودی موسوم به یهودیه و گی تطبیق شد که در کنار رودخانه ای پرآب واقع بود. این رود که "گی" یعنی رودخانه نامیده میشده است، امروزه بیشتر به زنده رود و زاینده رود شهره است ولی در قدیم به آن، "زرن" و "زرند" هم میگفتند که به نظر میرسد نامش انتقال محلی رودخانه ی "خرون" یا "خرونیا" از سواستوپول به زاینده رود باشد. مقایسه ی محل های سواستوپول (اصفهان) و شوریزا (شیراز) میتواند نشان دهد که چرا در زمان تیمور دیگر اصفهان پایتخت نیست. تیمور، دوران اول سلجوقی را به خود جذب کرده و حرکت عثمانی به سمت شمال و تاثیرگذاریش بر کریمه را نشان میدهد. بنابراین پایتخت یک سیستم متضاد، بیشتر به سمت شمال جابه جا میشود. در این جابجایی، نام حکومتی که شیراز را پایتخت میکنند هم جلب توجه میکند: مظفری ها. آنها تکثیر سلطان المظفر سیف الدین قطز هستند: یک برده ی خوارزمی که به منطقه ی حکومت ایوبیان در مصر راه می یابد ولی ایوبی ها را سرنگون میکند و در ایجاد حکومت ممالیک در مصر نقش آفرینی میکند. او همان سلطانی است که در نبرد عین جالوت در سوریه، مغول های هلاکوخان را شکست میدهد و حکومت ممالیک را حفظ میکند. همانطورکه دیدیم، هلاکو خان نسخه ی مغولی اسکندر است و سلسله ی اسکندر، سلوکیانند که همان سلجوقیان محسوب میشوند. پیروزی المظفر خوارزمی بر هلاکو، همان پیروزی خوارزم بر سلجوقیان است و محدوده ی مصری که المظفر تصرف میکند با متصرفات خوارزمیان در پارس یعنی همان جایی که آل مظفر به بزرگترین مدعیان حکومت بر آن تبدیل میشوند جور است ولی این پارس که امروزه ایران تلقی میشود قبلا یک قلمرو نیمه اسلاوی-نیمه ترکی در اروپای شرقی بوده که تا خود استانبول تداوم شده و پروسیا (بروز) نام حکومت تراکیایی ماقبل رومی قستنطنیه این را نشان میدهد. قستنطنیه ی عثمانی، آغاز نبرد اسلام با پارسی گری و درواقع فریسی گری آمیخته به سامری گری است که در غرب با سیطره ی فرهنگ کتاب مقدس توسط کاتولیک های رومی و پروتستان ها مابه ازا می یابد. فرهنگ قبلی، مصری و در ارتباط مستقیم با کیش ازیریس است. با این حال، میبینیم که بین مصر/روم باستان و اسلام عثمانی، یک میانپرده ی بیزانسی قرار دارد که در ارتباط مستقیم با تثلیث است.

بوزنطیه یا بیزانسی که سلطان محمد فاتح، تسخیرش کرد، یک قلمرو تراکیایی بود که بعد از تاسیس کنستانتینوپول یا قستنطنیه در آنجا یونانی شد. کنستانتینوپول یا شهر کنستانتین را کنستانتین کبیر ایجاد کرد که پیشتر رم را فتح کرده بود. کنستانتین در هنگام محاصره ی رم، صلیبی آتشین را دید که از آسمان فرود آمد و آن را نشانه ای از سوی خدای مسیحیت تلقی کرد. ازقضا در هنگام جنگ با ماکسنتیوس امپراطور رم، نزدیک بود در دامی که برایش طراحی شده بود بیفتد. ولی به طرزی معجزه آسا نجات یافت و ماکسنتیوس و بخش بزرگی از سربازانش در رود تیبر غرق شدند. کنستانتین این واقعه را معجزه تلقی کرد و به مسیحیت گروید و قستنطنیه را پایتخت مسیحیت کرد. رود تیبر، جایی بود که جسد بسیاری از سیاستمداران بدنام رم را در آن انداختند. خدایی به نام ژوپیتر مریموس یا ژوپیتر آبی، «پدر تیبر» تلقی میشد. بنابراین تیبر، خدایی بوده که ماکسنتیوس شیطانی را از بین برده و به عنوان پسر یک نوع ژوپیتر یا یهوه معادل مسیح تاییدکننده ی کنستانتین است. اینجا ژوپیتر، مریموس یا آبی است چون در آب تجلی میکند. تجلی فیزیکی خدا به مانند جهان فیزیکی تولید یهوه که در حکم شخینا یا جنبه ی مونث او است، نام گرفتن مادر خداوند عیسی مسیح به ماریا یا مریم را توضیح میدهد. تصویر خدا به صورت رودخانه با تصویر نیل به عنوان یک خدا در مصر جور است و میتوان غرق شدن امپراطور روم در رود تیبر رم را نسخه ی دیگری از غرق شدن فرعون داستان موسی در دریایی دید که بیشتر میل به تطبیقش با رود نیل است. خدای رود نیل، هاپی به معنی آبی است و این نام را میتوان در آپیس تجلی ازیریس در هیبت گاو بازیافت. این گاو میتواند همان گوساله ی سامری باشد که موسی یهود را از پرستشش باز داشت. یک تثلیث یونانی از ازیریس وجود دارد که او را به سه تجلی پتاح (خالق)، هورس (نور) و تایفون (تاریکی) تقسیم میکند و همین تثلیث است که در هندوئیسم به ترتیب به برهما، ویشنو و شیوا تبدیل میشود. درحالیکه نور و تاریکی وقایع جهان بیرونی و منعکس در آسمان و زمینند جایگاه پتاح در مرکز زمین و جهان زیرین موسوم به آمنتا است که در کتاب آمنتا به قلمروهای جغرافیایی با اسامی اماکن مصر باستان تقسیم شده است. پتاح قبطی، همان پتاحیل روح نیم فرشته-نیم جنی است که در باور مندایی های بین النهرین، خالق جهان و معادل یهوه ی یهود است. در خداسازی قبطی، با برابرسازی پتاح با عیسی مسیح که هم تجلی یهوه و هم پسر او است، پتاح صاحب پسری به نام یو شده است که یو نسخه ی قبطی یاهو یا یهوه است. برابرسازی هر دو با ال سامی، چنانکه نام پتاحیل مندایی نشان میدهد، باعث ایجاد پیامبری به نام یوئیل (یو-ال) شده که پدرش فتاحیل نام دارد. قاعدتا یوئیل پسر پتاحیل، همان یو پسر پتاح در یک هیبت انسانی است. یوئیل نبی در کتاب یوئیل در تورات، یهودی ها را به سبب بددینی و بدکاری توبیخ میکند و وعده میدهد که قومی با دندان هایی همچون دندان های شیر و وحشت افکنی عظیمی چنانکه مشاهده ی شیر وحشت ایجاد کند، در هجومی همچون هجوم ملخ، یهودیه را تخریب خواهند کرد. او در فصل دوم کتاب یوئیل ، زمانی را وعده میدهد که روح چنان از آسمان بر مردم جاری میشود که همه ی مردم فکر میکنند خدا با آنها سخن میگوید. این تکه قسمت مورد علاقه ی پطرس قدیس بوده که آن را برای تبیین عصر مسیحیت به کار میگرفته است و به نظر میرسد واقعیت فعلی وضعیت بشر را که تصور میرود فقط در مسیحیت محقق شده است توضیح میدهد. این واقعیت در ابتدا به هیچ وجه منکر توتمیسم نبوده بلکه موید آن بوده است. خدای آسمانی، مجموعه ی مُثُل افلاطونی فرو فرستاده شده از بهشت را نشان میدهد که تمام جانوران و موجودات کیهان را تعیین میکنند. انسان، کیهان کوچک است و از تمام این موجودات در درون خود دارد. درون انسان مابه ازای آمنتای پتاح است که با دوگانه ی واقعیت بیرونی ازیریس، یک تثلیث میسازد. این تثلیث، با تثلیث کابالایی جسم انسانی و تقسیم آن به جسم فیزیکی، جسم اثیری و جسم ذهنی مطابقت دارد. جسم فیزیکی همان کالبد درونی مملو از ارواح جانوری است که در اثر حلول ارواح گونه های مختلف حیوانات، جسم را به سمت کارهای متفاوتی سیر میدهد. از طرفی عملکرد و نیازسازی انسان، به اندازه ی جانوران، بی فکرانه و محدود نیست چون جسم اثیریش را آمیختگیش با فرشتگان هبوط کرده میسازد که از جنس نور و مایل به خدایی کردنند. جلد آنها به سبب نورانی و براق بودن، به پوست مار تشبیه و به سرافیم یا مارسانان شیطانی ارتباط می یابند و بنابراین امکانش وجود داشته که خدایان زیباپوست یونانی و همه ی امت زیبایی که به آنها نسبت داده میشود بر اثر تطبیق با نژادهای منقرض شده ی تورات، شیطانی تلقی شوند. این هر دو زمینه ی روانی حاکم بر جسم انسانی، ظرفیت هرج و مرج و طغیان را دارند و برای کنترلشان به جسم ذهنی نیاز است که به شدت مملو از توهم است و در درجه ی اول از سوی حکومت و در درجه ی دوم از سمت جامعه ای که حکومتی را باور کرده است به فرد تحمیل میشود. اطلاعات توهمی داده شده بسته به شرایط مدام نوسازی میشوند و نسخه های قبلیشان فراموش میگردد اما در اثر آمیختگی با اثیر جسمی، اثری پایا از خود به جا میگذارند که از طریقت خون/وراثت و عملکرد فردی در خانواده و جامعه به نسل های بعدی منتقل میشود. حکومتی بودن این قطعه، واسطه ی اتصالش با یهوه است چون یهوه و حکومت، هر دو متمثل به شیر درنده اند که سلطان حیوانات تلقی میشود و به سبب رنگ پوست و یال های جنس نر، یک جانور خورشیدی تلقی میگردد. شیر یک جانور اشرافی است ولی شرافت دراینجا کوچکترین ربطی به اخلاق ندارد. شیر هنوز از جنس همان ارواح حیوانی زندانی در درون بشر است که موقتا جسم را تسخیر میکنند؛ سمبل درندگی و استاد کشتن است؛ جانوری است بسیار خودخواه و حتی دزد طعمه های درندگان ضعیف تر. اما خودداریش است که او را برجسته میکند. علیرغم داشتن قدرت زیاد و تغذیه از جانوران دیگر منجمله انسان، از قدرت خود در جهت حداکثر کشتن استفاده نمیکند، برعکس برخی گوشتخواران دیگر، فقط در وقت گرسنگی شکار میکند و بیشتر اوقات در کمال صلح طلبی در کنار چرندگان آرمیده است. از این جهت او کاملا در تضاد با چرندگان قوی تر از خود مثل فیل، اسب آبی و گاومیش آبی است که علیرغم گیاهخواری، در افریقایی که شیر هنوز در آن باقی است، بیشتر سال ها بسیار بیشتر از شیرها انسان ها را میکشند. این جانوران غولپیکر، گهگاه دچار جنون های غریبی میشوند که هرگز از شیرها –حتی شیرهای آدمخوار- دیده نمیشود. بخصوص فیل های نر، در فصل جفتگیری، به یک پرخاشگری ویژه دچار میشوند که هندوان به آن، "ماستی" میگویند. در زمان ماستی، فیل های نر مرتبا بی هیچ دلیلی به حیوانات دیگر منجمله انسان حمله میکنند. بنابراین، شیر صاحب نظمی به نظر میرسد که علیرغم خودخواهی، مرزی بر استفاده از قدرت تعیین میکند و با او قدرت نامحدود خدا خود را در حد و اندازه ی یک جسم نسبتا محدود زمینی، میکاهد. این همان توضیحی است که برای ضعیف و کوچک بودن شاه خدایی در حد مردم معمولی داده میشود. برای رم، چنین شاهی فقط با به حکومت رسیدن مارکوس اکتاویوس ملقب به اگوستوس ظهور میکند و در زمینه ی رومی مسیحیت و از طریق آن وضع حاضر، همیشه باید این پیشزمینه را در نظر داشت. شاید به همین خاطر است که در تاریخ روم مقدس ژرمانیک، داستان کنستانتین و ماکسنتیوس، در جنگ اتوی اول شاه سوابیا [=صوفیه، صفیان، اصفهان؟] با ارتش مجارهای بتپرست بر سر شهری به نام اگسبورگ تکرار میشود. چون اگسبورگ به معنی شهر اگوستوس و درواقع مابه ازای رم است. دراینجا هم معجزه ی سنت اولریش صلیب به دست کارگر می افتد و بخش بزرگی از ارتش مجارها در رودخانه ای غرق میشوند و این یادآور غرق شدن ارتش ماکسنتیوس در جنگ با کنستانتین و نیز غرق شدن ارتش فرعون موقع تعقیب قوم موسی است. داستانی درباره ی فرار سنت اولریش از مقابل دشمنان مجار وجود دارد که او را حتی بیشتر به موسی و صحنه ی گذر معجزه آسایش از آب نزدیک میکند. سنت اولریش و همراهش با گذشتن از عرض رود پرآب، از تعقیب دشمن میگریزند. سنت اولریش به سادگی روی آب راه میرود و به ساحل آن سوی رود میرسد ولی همراهش در آب فرو میرود و غرق میشود. به دلیل ارتباط مکرر سنت اولریش با آب و رودخانه، اولریش را با یک ماهی در دست نشان میدادند که یادآور نامیده شدن عیسی مسیح به ایکتیس یا ماهی است. در نبرد اگسبورگ، طوفانی آذرخشی و وحشتناک هم بروز کرد و این یادآور صحنه ی یک جنگ دیگر مسیحیان با تاتارهای کافر است: نبرد کولیکوف بین روس های دیمیتری دونسکوی و ارتش خان مامای که طی آن، بر اثر برکت دهی یک قدیس مسیحی به دیمیتری و بروز طوفانی سهمگین، بیشتر ارتش خان مامای در رودخانه غرق شدند. پیروزی اتو بر مجارها نقش مهمی در رسیدن او بر تخت امپراطوری روم مقدس و تبدیل شدنش به "اتوی کبیر" ایفا کرد همانطورکه تصرف رم توسط کنستانتین، آغاز حرکت او به سمت تخت حکومت سراسر روم بود. مادر اتو، ماتیلدا نام داشت که در لغت به معنی "مادر مقدس" (لقب مریم) است گویی که اتو یک نسخه ی به شاهی رسیده از عیسی مسیح باشد.:

“BATTLE OF THE LECH RIVER BETWEEN OTTO I THE GREAT AND THE HUNGARIANS IN 955”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 14/5/2015

این مسیح که روح رودخانه است و دشمنان خدا را در آب غرق میکند، همان خدای نوح است که سرافیم را در سیل غرق کرده است. تطبیق سنت اولریش و مسیح با ماهی، اینجا با متسیه یا آواتار ماهی ویشنو تطبیق میشود که کشتی نوح هندوها یعنی مانو را از میان سیل کیهانی هدایت کرد. اگر سرافیم غرق شده جنبه ی نورانی وجود انسان باشند که قابلیت معنویت جویی دارند و دو جنبه ی ذهنی و فیزیکی در جایگاه یهوه قرار بگیرند، مذهب یهوه میل به نابودی معنویت با برجسته کردن غرایز فیزیکی و پراکنش اطلاعات نادرست پیدا میکند و با این معنویت زدایی، شرایط را برای گسترش و پذیرش اتئیسم فراهم میکند، همان اتفاقی که در روم مقدس اروپای مسیحی رخ داده است. سرافیم سرکوب شده با پیروان مذاهب ماقبل یهودی-مسیحی تطبیق میشوند و نور خطرناکشان که هم قابلیت طغیان و صدمه زنی و هم قابلیت معنویت گرایی دارد، با دانش ها و اعتقادات عرفانی کهن منطبق است که مذهب یهوه نتیجه ی پالایش همان ها است. آیه ی 17 سوره ی زمر، یکی از آخرین بازمانده های سرمشقی در اسلام گستری است که آن نور را به رسمیت میشناخت و اسلام سیاسی، این آیه را باقی گذاشته است چون به این فکر میکند که در روزگاری که اسلام یهودی تبار عثمانی، با تکرار سرنوشت مسیحیت اروپای مرکزی، جامعه ی اسلامی را به کفر نزدیک کرد و تا آستانه ی نابودی اسلام پیش رفت، شاید نیاز بیفتد که با بازگشت به سرمشق پیشین، اسلام را دوباره زنده کرد.

مطلب مرتبط:

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت اول

ستاره ی داود امریکایی: اورشلیم امروزه کجا است؟ القدس یا نیویورک؟

تالیف: پویا جفاکش

در سال 2012 که بسیاری از مردم دنیا نگران پایان دنیا بر اساس خرافات طالع بینان بودند بخشی از باورمندان به تلمود مطمئن بودند که دنیا نابود نخواهد شد چون بر اساس تلمود سنهدرین 97 "جهان 6000سال وجود خواهد داشت" و زمانسنجی تلمودی میگوید این 6000 سال در سال 2240میلادی به پایان خواهد رسید؛ ازآنجاکه عصر مسیحایی حداقل 40سال طول خواهد کشید، پس مسیح هم در حدود سال 2200 میلادی ظهور خواهد کرد. تلمودی ها باور به پایان جهان خود را از طریق نسبت دادن وقایع جهان به نقشه های خدا توجیه میکنند و معتقدند کاهش تدریجی تولید مثل و پیر شدن جمعیت جهان بر اساس خیرخواهی خدا است تا در آخرالزمان، کمترین تلفات خشونتبار از انسان ها حاصل شود. البته تلمودی ها این موضوع را یک اتفاق استثنایی در تاریخ میدانند چون باور عمومی بر این است که در تمام طول تاریخ، انسان ها تولید مثل زیادی داشتند و بیش از 10فرزند تولید میکردند و فقط در زمان ما است که به دنیا آوردن حداکثر 2فرزند، غلبه دارد. با این حال، این، ادعایی است که فقط در زمان جهش ناگهانی جمعیت بشر در قرن های 19 و 20 با اطمینان به مردم تحمیل شده و الان ما در قرن 21 و با دیدن نتایج فاجعه بار افزایش جمعیت، در آن به تردید مینگریم و بخصوص از خود میپرسیم که آیا با تاریخ میلیون ها ساله ای که برای حضور بشر در زمبن تعیین شده است، زمین باید مدتها پیش توسط تریلیون ها نفر جمعیت خارج از کنترل انسان ها نابود نمیشد اگر انسان ها هیچ وقت به کنترل تولید مثل خود، فکر نمیکردند؟ تاریخ رسمی گویی که برای چنین تردیدی خود را آماده کرده باشد، کل تاریخ بشر را به مجموعه ای از جنگ های وحشیانه و بیماری ها و بلایای تمام نشدنی فرو کاسته که در آن، باشندگان تمام تمدن ها را یک مشت احمق تشنه به خون تشکیل میدهند که به خاطر هیچ و پوچ خود را به همراه جمعیت های عظیمی در راه خرافات و حیوان صفتی های محض به کشتن میدهند و معلوم نیست وسط این همه جنگ و کشتار و تخریب، کی وقت تمدن سازی و اصلا تولید غذا را داشتند؟ اما این جواب، امروزه و بعد از این که کم اطلاع ترین و کمسوادترین مردم جهان، به تدریج، گوش دادن به خرافات مذهبی درباره ی تاکثیر مومنان را فدای رهایی از بحران اقتصادی میکنند دیگر جواب هوشمندانه ای نیست. حتی در افریقای درگیر قحطی و فقر، اکنون دیگر این صدا بلندتر شنیده میشود که آمار رسمی درباره ی افزایش تولید مثل سیاهان بومی، فریبی است که واسطه های رساندن کمک های مالی به مردم افریقا از آن برای به جیب زدن بخش های بیشتری از این کمک ها استفاده میکنند. الان همه ی نگاه ها متوجه اسرائیل است. بروز بحران های فراوان، چپگراها و سکولارها را هرچه بیشتر از آنجا فراری داده و باورمندان متعصبی در کشور باقی مانده اند که سال ها است در انتخابات به جریان نتانیاهو رای میدهند و در میانه ی بدترین بحران ها بر اساس قانون تورات و برای تکثیر جمعیت مومنان بر ضد کفار، خانواده های بزرگ با فرزندان بسیار تشکیل میدهند. با این حال، ممکن است این هم یک بار دیگر موقتی باشد. حالا دیگر احتمال این که یهودی ها بارها در این شعار جا زده باشند زیاد است چون با وجود این که تورات علیه ازدواج یهودی با غیر یهودی است ولی یهود بارها برای تکثیر خود ناچار شده اند دست به دامان نایهودیان شوند که پیدایش بخش اعظم یهودیان جهان یعنی اشکنازی از اتحاد یهود با ترک ها و سپس آلمانی ها این را اثبات میکند. با این که اسرائیل همیشه این را انکار کرده و مهاجران به اسرائیل را بنی اسرائیل اصیل وانمود کرده است، ولی الان با رئیس جمهور شدن دونالد ترامپ و سلبریتی شدن دخترش دیگر امکان انکار وجود ندارد. ایوانکا ترامپ، با جرد کوشنر یهودی ازدواج کرد و خود، یهودی شد و دو فرزند یهودی به دنیا آورد. او اکنون مشهورترین نو کیش یهودی دنیا و سندی بر واقعیت نوکیشی یهودی به اندازه ی نو کیشی اسلامی و مسیحی است؛ همچنین سندی بر این شعار یهودی که: «خدا فقط اسرائیل را به ترتیب در میان ملت ها تبعید کرد که نو کیشان نصیبشان شود.» (پساحیم/87) در قرن 19 بسیاری از کودکان یتیم حاصل از جنگ ها را در یتیمخانه ها تحت تربیت کشیشی قرار میدادند و با یک تربیت دینی جدید به عنوان کاهنانی برای فرقه های دینی جدید تربیت میکردند و به مستعمرات میفرستادند. ممکن است بخش بزرگی از جمعیت یهودی اروپا هم فقط و فقط در اثر میسیونری مذهبی خاخام هایی پرورش یافته به این ترتیب، به وجود آمده باشند.:

“world population: where are the missing trillions of people?”: korben dallas: stolen history: 11/7/2018

شاید این که مسیحیت و اسلام، به صراحت، ادعای احیای تعالیم انبیای یهود را دارند و یهود را به خیانت به این انبیا متهم میکنند کافی باشد تا قبول کنیم که یهودیت، یک پروژه ی فرانژادی و حتی فراملی است. اما سانسور گسترده ی تاریخ، مانع از این میشود که متوجه شویم این فر املی چقدر فراملی است. دارم از تاریخ باستان صحبت نمیکنم. از تاریخ قرن بیستم صحبت میکنم. ستاره ی داود که نماد دولت یهود است قبل از تشکیل دولت اسرائیل و زمانی که هنوز پرچم اسرائیل اختراع نشده بود روی پرچم کشوری قرار داشت که مقرر بود بعد از جنگ دوم جهانی –قابله ی تولد دولت اسرائیل در فلسطین اشغالی- رهبر کل جهان شود. ما امروز پرچم امریکا را فقط با ستاره های پنج پرش میشناسیم. ولی از همان آغاز تاسیس دولت امریکا، پرچم هایی با ستاره های شش پر ارجحیت داشتند و ستاره ی شش پر همان ستاره ی داود است. تعیین این پرچم ها به عنوان نماد انقلاب امریکا را به سال 1777 میلادی (یک عدد کاملا ماسونی) نسبت میدهند. اولین تصاویر از پرچم ها فقط روی نقاشی ها وجود دارند. ولی همزمان با ظهور عکاسی در زمان جنگ داخلی امریکا در نیمه ی دوم قرن 19، ما ستاره ی شش پر را به صورت تکی –درست مثل ستاره ی داود پرچم اسرائیل- در یک عکس می یابیم.:

کوربن دالاس با معرفی این عکس و با پیش کشیدن این نظریه که احتمالا به اصطلاح انقلاب امریکا و به اصطلاح جنگ داخلی امریکا رویدادی واحد از قرن 19 هستند این پرچم را یکی از آغازهای سیاسی امریکا میشمرد. پرچم هایی از امریکا هستند که از چندین ستاره ی داود، یک ستاره ی داود واحد میسازند. در پرچم های قدیمی استرالیا هم ستاره ی داود بزرگ هست و این پرچم ها برای نشان دادن اتحاد امریکا و استرالیا در تصاویر کنار پرچم امریکا قرار میگیرند. تعجبی هم ندارد. چون ایالات متحده و استرالیا هر دو به اندازه ی اسرائیل از بریتانیا پدید آمده اند. پرچم های امریکایی دارای ستاره های داود، تا خود جنگ جهانی دوم استفاده میشدند و بعضی از آنها در زمان فتح فرانسه ی تحت کنترل نازی ها بوسیله ی امریکایی ها ضبط شده و در فرانسه نگهداری میشوند.:

ستاره ی شش پر با این که یک نماد یهودی است ولی تا قبل از قرن بیستم، کاربرد زیادی در یهودیت نداشته است. احتمالا اتحاد یهودیان با مسیحیان در صهیونیسم، عامل برجستگی این نماد است. چون روز خدا در یهودیت، سبت است که در اصل به معنی عدد هفت است و روز سبت یعنی شنبه روز هفتم هفته ی یهودی است ولی این روز در مسیحیت، روز ششم هفته است و ستاره ی شش پر در یک نظرگاه مسیحی، نماد کمال ایزدی در یهوه است. دراینجا تصویر یهوه به عنوان یک ستاره ی ششگانه او را در جایگاه ستاره ی زحل یا ساتورن قرار میدهد که ارباب روز شنبه است. ب.استانکمن، رواج نماد ستاره ی شش پر برای ایالات متحده و سانسور آن از تاریخ را نشانی از این میداند که تصمیم اصلی بر ایجاد اورشلیم نوین در ایالات متحده بوده است و امریکا الان مرکز یهودیت جهان است.:

“stars of DAVID ON THE US FLAG”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 15/9/2018

فرانژادی بودن یهودیت و گام برداریش به سمت جا دادن جهان در خود، با رواج یافتن نماد ستاره ی داود توسط یهودیان اشکنازی هم ثابت میشود. چون رهبری یهود را اشکنازی هایی ایجاد کرده اند که پیدایش خودشان هیچ ارتباطی با شعار «ازدواج یهودی فقط با یهودی» ندارد. اشکنازی ها (برخاسته از ریشه ی ایشغوز یا ایسگوز یا اسکوت یا اسکیت به معنی سکایی یا تاتار) از نسل خزرهایی هستند که از روسیه آمده اند و ترک هایی یهودی شده بودند. بنابراین بسیار به کوثیم یا سامری ها نزدیکند که حاصل اتحاد یهود با غیر یهود به شمار رفته اند. اتفاقا در روسیه که خاستگاه خزرها است منطقه ای مغولی با نام سامره یا سمور وجود داشته که خاستگاه ترکان سمرقندی شمرده شده است. سمرقند به معنی سرزمین سامری، پایتخت حکومت تیمور لنگ معروف شمرده شده است. با این حال، تیمور در اصل همان تامیر یا "تا امیر" به معنی امیر بزرگ است که برای فرمانروایان مغول روسیه به کار میرفته و در روسیه ی اسلاوی شده هم در نام ولادیمیر –یعنی تیمور سفید- هنوز باقی مانده است. ارتباط نام "تیمور" با آهن، ناشی از آهنگر بودن شمن های ترک است که آهنگریشان تقلید از خلقتگری خالق است. لنگ بودن تیمور هم به سبب آن است که او نسخه ای از هفستوس یا وولکان، خدای لنگ آهنگران است. بنابراین سمرقند خدایی انسان شده را در خود بومی کرده است. ترکان تیموری که خود را "مغول" میخواندند در زمان بابر، حکومت سمرقند را از دست دادند. در زندگینامه ی خودنوشت بابر، او از شکست های پی در پیش در برابر دشمن و عقبنشینی پیوسته اش به سمت جنوب میگوید تا این که به شبه قاره ی هند میرسد و این بار بدون هیچ دردسری موفق به تشکیل یک حکومت بسیار بزرگ میکند. چون هندی ها در توصیف بابر، مردمی به دور از هر گونه تمدن، معماری، صنعت و ابزار جنگی توصیف شده اند. واضح است که جعل زندگینامه ی بابر، قبل از عمومی شدن تصمیم بریتانیا برای تعیین تمدن هزاران ساله برای هند صورت گرفته و میتوان مطمئن بود که تمام مظاهر تمدن هند متعلق به دوران حکومت مغول های بابری بر آن است. ولی خود بابر، صرفا یک روح ایزدی است. لغت "بابر" از لغت عربی "ببر" به معنی شیر می آید و او همان شیری است که روی پرچم مغول های هندی از خورشید صیانت میکند و باید تمثالی از خدای خورشید باشد. اهمیت او فقط در واقعیت مهاجرت تیموری ها از سمرقند است. ولی این تنها معبر سفر سامری های روسیه به جنوب نبوده است. تیمور سمرقندی در تاریخ عثمانی نیز اهمیت بنیادین دارد. او آنکارا پایتخت عثمانی را تصرف میکند و با زندانی کردن سلطان بایزید اول، وقفه ای در تاریخ عثمانی ایجاد میکند که بعد از اتحاد دوباره ی عثمانی توسط سلطان محمد اول برطرف میشود. با این حال، تاریخ عثمانی قبل از امیر تیمور همانقدر غیر واقعی است که خود امیر تیمور، و بنابراین تیمور لنگ را میتوان نماد نسخه ی قبلی عثمانی شمرد که بعدا علیه آن طغیان میشود. این که عامل طغیان، محمد نام دارد و همنام پیامبر اسلام است نشانه ای بر تغییر دین خزرهای ایجاد کننده ی عثمانی از یهودیت به اسلام است. همین مطلب را میتوان درباره ی سلطان محمد دوم معروف به فاتح هم گفت که به حکومت بیزانس یا روم شرقی پایان میدهد و درواقع نسخه ی المثنای محمد اول است که این بار طغیانش علیه یونانی گری برجسته میشود. شاید این طغیان با عوض شدن محل اورشلیم هم نسبت داشته باشد و باعث شده باشد که اورشلیم عثمانی ها به جای قستنطنیه یا استانبول، در ایلیا فلسطین یا القدس کنونی قرار گیرد. معبد مقدس آنجا یعنی قبه الصخره را عبدالملک مروان از خاندان بنی امیه ساخته که توسط خلیفه ی سوم به نام عثمان به قدرت رسیده اند و این عثمان، جمع آوری کننده ی قرآن هم هست. واضح است که این عثمان و بنی امیه اش، الگوی دروغین عثمانی های ترکیه اند ولی نکته ی بسیار مهمی است که چرا در مقر خود اینقدر از ترکیه فاصله گرفته اند؛ همچنین بسیار مهم است که چطور جنگ های صلیبی حکومت اروپایی روم مقدس با عثمانی و عقبه ی خیالیش بیزانس، به القدس در شامات و همسایه ی مهمش مصر/قبط منتقل شد. نبردهای دریایی صورت گرفته در تاریخ تورات هم مشابهی دارند. پرست ها که از یونان و ایتالیا و از راه دریا به مصر و سپس فنیقیه حمله برده اند دقیقا نسخه های باستانی تر صلیبیون اروپایی هستند و همانان پلستینی های توراتند که داود بر سر پس گرفتن سرزمین یهود با آنان رودررو میشود. با این حال، داود در جنگ با دشمن یهودیش شائول با پلستینی/پرست ها متحد میشود و شاید این یک برهان چینی برای پاروشی و فریسی نامیدن پیروان داود و اشرافیت برخاسته از او –بر اساس شباهت پاروشی و پرست- باشد. حالا باید ربط این دفع شر را به جنگ های صلیبی در اورشلیم و مصر دریافت که با فتح هر دو سرزمین توسط صلاح الدین ایوبی ختم به خیر شد. دیدیه لاکاپله نام صلاح الدین را تحریفی از "سالیتیس" نام رهبر هیکسوس ها یا فاتحان آسیایی مصر در نقل قول جوزفوس از مانه تو میداند. معمولا نام سالیتیس را با "شالیت" لقب مصری یوسف ابن یعقوب اسرائیل در منابع یهود تطبیق میکنند و جوزفوس نیز هیکسوس ها را یهودی میداند. در گزارش جوزفوس که در کتاب "علیه آپیون" آمده است، هیکسوس ها توسط یک کاهن معبد ازیریس به نام اوزارسف از شهر اون یا هلیوپولیس به مصر وارد میشوند و این اوزارسف، لشکری از جذامیان مصری تشکیل داده است که بعد از شکست خوردن هیکسوس ها به همراه اوزارسف از مصر میگریزند و اوزارسف پس از آن موسی نام میگیرد. جوزفوس دراینجا با مانه تو مخالفت میکند چون قبول ندارد که در لابه لای امت موسی مصری ها بوده باشند. البته بعضی جزئیات دیگری که جوزفوس میدهد ادعای او را ناقص میکند. مثلا او میگوید موسی و بنی اسرائیل بعد از ورود به ارض موعود برای مقابله با خطر رو به رشد آشور، اورشلیم را میسازند. این کاملا نشان میدهد که گزارش جوزفوس مربوط به قبل از تنظیم کتاب مقدس است. چون در کتاب مقدس، موسی مقر قوم را در شیلو قرار میدهد و پایتخت سده ها بعد توسط داود به اورشلیم منتقل میشود. ضمنا موسی صدها سال با تهدید مصر و اورشلیم توسط آشور فاصله دارد و با کنعانی ها و عمالقه میجنگد و نه آشوری ها. با این حال، نکته این است که نام قوم آشور، از خدایی به نام آشور یا آسور می آید و ازیریس قبطی هم نسخه ای از همین آسور است. همچنین قبط که با مصر تطبیق میشود همانطورکه به تسخیر هیکسوس ها درآمده است به تسخیر آشوری ها هم درآمده و ممکن است هیکسوس ها مامورین آشوری ها در حکومت بر مصر بوده باشند. راجر صباح معتقد است که نسخه ی اصلی و اولیه ی یهودیت، کیش های آمون و ازیریس در مصر بوده اند و یهودیت کتاب مقدس، همزمان با تهیه ی تورات یونانی به دستور بطالسه یا حکمرانان یونانی مصر به وجود آمده است که این، مذهب یهودی شرعی و دنباله ی مسیحیش را یک اختراع یونانی نشان میدهد. باید بین این اتفاق و گزارشات جوزفوس و کتاب مکابیان از جنگ های یهود و یونانیان ارتباط جست. چون به گزارش مگاستنس، یهودیان در زمان اسکندر، در بابل اکثریت داشتند و انقلاب های سلوکی در سوریه و بابل، باعث تمرکز جمعیت آنها در فنیقیه و مصر شد. هرودت نوشته است که کلخیزی ها، فنیقی ها و قبطی ها تنها مردمی هستند که خود را ختنه میکنند و این مورد اعتراض جوزفوس قرار میگیرد چون به گفته ی آنها تنها فنیقی هایی که خود را ختنه میکنند یهودیانند و این، نشان میدهد که جاعل هرودت، فنیقی ها را عمدتا از طریق تنها نسخه ی به قدرت رسیده شان در اروپا یعنی یهودیان اسپانیایی میشناسد که خاندان هایشان بر دربار پاپ حکومت میکردند. نسخه ی قبلی یهودیت، آسوری یا سوری است. هرودت، ساکنان کرانه های رودخانه ی ترمودوم در ترکیه را به نام سوریان معرفی میکند. این رودخانه محل پیدایش آمازون ها یا زنان مردمانند است که یک نسخه از توصیف نژاد انسان های ماقبل آدم ابوالبشر هستند. آمازون ها از تمام نواحی خاورمیانه و دنباله اش در شمال تا شمال دریای کاسپین (خزر) گزارش شده اند. بنابراین آنها نژاد باستانی خاورمیانه و نواحی تحت تاثیر آن در سکائیه را معرفی میکنند؛ ازجمله خزریه محل ظهور یهودیت اشکنازی که خاستگاه قزاق های بنیانگذار عثمانی هم هست. چرکس های تحت دستور صلاح الدین که حکومت ممالیک را در مصر ایجاد کردند هم از نسل همین قزاق هایند. بنابراین پیدایش یهودیان را میتوان به جدا شدن آنها از آشوریان و پیدایش قطعی فریسی گری با ظهور دولت پارس نسبت داد و این را میتوان از نام گرفتن بنیانگذار دولت پارس به کورش و سیروس فهمید. چون "کور/سور" در لغت همان آسور و مبنای نام گیری حکومت های آشور و سوریه است. کورش همان اخشوارش شاه بابل است که تحت تاثیر همسر یهودیش استر، اشرافیت یهود را در دربارش نفوذ میدهد و این، مبنای پیدایش پارس و فارس از پاروشیم یا فریسیان است. اخشوارش از ریشه ی خشور یا هاسور است که به صورت سزار در روم بازتولید شده است. کورش که اشعیا او را مسیح میخواند در نام، نسخه ی دیگر کریست است که قابل تطبیق با الاسار مرده ی زنده شده است و الاسار در نام، ال آسار یعنی خدا آسور است که در روم بدل به ایلیوس هاسار و درنهایت ژولیوس سزار شده است. ژولیوس سزار از طریق موفقیت هایش در گاول، محبوبیت می یابد و به رسیدن به امپراطوری نزدیک میشود ولی قبل از آن به دست دشمنانش به قتل میرسد؛ به همان ترتیب، کریست، از طریق موفقیت در سرزمین همنام گالیله یا جلیل، در ادعایش بر تاج و تخت یهود شهرت می یابد ولی قبل از رسیدن به مقصود، به دست دشمنانش به قتل میرسد. در هر دو مورد، قتل قهرمان، نتیجه ای مخالف با آنچه قاتلین میخواستند به بار می آورد. اما از آن مهمتر این که رم که ژولیوس سزار آرزوی تصاحب آن را داشت یک نسخه از اورشلیم است که مسیح میخواست بر تخت آن بنشیند. راه رسیدن روح خدا بر تخت رم از طریق گاول به سکاهای ترک شرقی میرسید. چون فرانک هایی که اشرافیتی دورگه از این سکاها داشتند گاول را تصرف کردند و شارلمان رهبر فرانک ها با تصرف رم ایتالیا امپراطوری رم مقدس را بنا کرد. از طرفی گفته میشود بنیانگذاران تمدن رم و اولین حکمرانان آن، اتروسک های آسیایی بودند و این، به نفع نظریه ی ترک بودن اتروسک ها است. شارلمان یعنی شاه بزرگ، ولی در اصل بازی لغوی با نام شولومون یا سلیمان پسر داود است. سلیمان معبد مقدس اورشلیم را بنا مینهد همانطورکه کورش و نسخه های توراتی دیگرش داریوش و ارتاخشتر (اردشیر) دستور به تجدید بنای معبد سلیمان میدهند. اما نسبت دادن این تطبیق به پیروزی آسیایی های پارسی/فریسی در روم مشکل است چون در تاریخ رسمی، سخنی از فتح رم توسط پارس نیست. درعوض از حملات پارس به یونان سخن رفته و در منابع فارسی، عربی و ترکی، روم و یونان یک حکومت و برابر کل اروپایند. با توجه به یونانی زبان بودن بسیاری از قسمت های ایتالیا و فقط در قرن 19 رواج یافتن زبان یونانی در جایی که امروزه یونان نامیده میشود، به نظر میرسد این ادعا درست باشد. درباره ی فتح یونان اروپایی توسط سیروس/کورش هرودت، مطلبی وجود ندارد، ولی خرخس، درآنجا فتوحات بزرگی کرد که بعدا آنها را از دست داد. درست مثل سیروس، خرخس هم تلفظ دیگری از نام کورش است و امروزه خرخس را به شاهی جداگانه به نام خشایارشا تبدیل کرده اند که به وضوح تلفظی از نام اخشوارش است. در صورتی که مجموعه ی شاهان سلسله ی سیروس که همه سیروس و داریوس و ارتاخرخس نام دارند و تکثیر بیخود کورش/داریوش/اخشوارش/ارتاخشتر توراتند را در یک شاه جمع آورده و او را همان داریوسی بدانیم که از الکساندر یا اسکندر کبیر شاه مقدونی یونانی ها شکست خورد. در این صورت خرخسی که یونان را تصرف میکند و آن را از دست میدهد قوای تاتاری است که آسیا و اروپا را تصرف کرده و مقهور قوای اروپایی خود شده است و این دگردیسی، همان دگردیسی آسور به یهودی و فارسی/فریسی شدن سیروس/کورش/اخشوارش توسط استر و اشرافیت یهود است. پس، اسکندر و یونانی گری نتیجه ی همین دگردیسی است. هکاتائوس آبدره، از پارس های زرتشتی که با یونانیان متحد بودند با عنوان یهودی یاد میکند. هکاتائوس همچنین مینویسد که "انبوهی از یهودیان توسط پارسیان به بابل برده شدند." سینسلوس حتی از تبعید یهودیان به بابل توسط آرتاخرخس اوخوس یاد میکند که البته همه ی ارتاخرخس ها انعکاسی از ارتاخشتر (یعنی شاه زمین) لقب کورش/داریوش هستند. "تبعید" مزبور، انتقال یهودیان به بابل توسط نبوکدنصر شاه بابل را به یاد می آورد و احتمالا انتقال یهودیان سامره توسط شلمنسر به آشور هم نسخه ی دیگر آن است. درواقع نبوکدنصر و شلمنسر، تصاویر اولیه ی خود اخشوارش/کورش را نشان میدهند که در ابتدا به یهودیان ستم میکرد. اسکندر میتواند تصویر دوم باشد. به نوشته ی هکاتائوس، در لشکرکشی اسکندر به بابل، فوجی از یهودیان در لشکر او هستند و تنها قومیند که با بازسازی معبد بلوس (بعل مردوخ، نام کلدانی آسور) که توسط خرخس/اخشوارش تخریب شده بود مخالفت میکنند. جوزفوس میگوید اسکندر مقدونی، یک چهارم اسکندریه ی مصر را به یهودیان پیشنهاد کرد و به همین دلیل، یهودیان مصر را مقدونی میخوانند. اسکندریه و قاهره و گاهی خود مصر، به سبب انتقال اشرافیت یهودی بابل به مصر، در منابع قرون وسطایی، بابل نامیده شده اند و درواقع سکونت دادن یهودیان در مصر توسط اسکندر، نسخه ی دیگری از انتقال یهودیان به بابل است، با این تفاوت که لحن جوزفوس درباره ی اسکندر بسیار ستایشگرانه است.: «اسکندر، ملت ما را تا آنجا ارج نهاد که به گفته ی هکاتائوس، به عنوان پاداش احساسات نیکو و وفاداری که یهودیان به او نشان دادند، استان سامره را که از خراج معاف بود، به دارایی های آنها اضافه کرد. بطلمیوس پسر لاگوس احساسات اسکندر را نسبت به یهودیانی که ساکن اسکندریه بودند، داشت. درواقع او دژهای محکم مصر را در دستان آنها قرار داد، با این روحیه که آنها صادقانه و شجاعانه از آنها محافظت خواهند کرد... جانشین او، بطلمیوس ملقب به فیلادلفوس، بارها به یهودیان مبالغی پول داد و بیشتر از اینها و مهمتر از همه، او میخواست قوانین ما را بداند و متون مقدس ما را بخواند. بطلمیوس سوم ملقب به اورگتس، پس از فتح تمام سوریه، به خاطر پیروزی بر خدایان مصر، قربانی نکرد بلکه به اورشلیم آمد و طبق آیین ما درآنجا قربانی های متعددی برای خدا کرد و هدایایی را به او تقدیم کرد. او شایسته ی پیروزی است. بطلمیوس فیلومتور و همسرش کلئوپاترا تمام پادشاهی خود را به یهودیان سپردند و اونیاس و دوسیتئوس، دو یهودی را در راس کل ارتش خود قرار دادند.» جالب است که اسکندری که سامره را به یهودیان داد، همان شلمنسر است که آنها را از سامره اخراج کرد و رفت و برگشت یهودیان از سامره معادل رفت و برگشت یهودیان توسط نبوکدنصر و کورش به اورشلیم است. پس میتوان گفت دین یهود در اساس سامری است ولی بعدا دچار تغییر محتوا شده و این تغییر محتوا از سامری به اورشلیمی را لاکاپله همان شورش عثمانی علیه تیمور سمرقندی (سامری) میداند. در نسخه ی سلوکی این تغییر محتوا، اسکندر محبوب از آنتیوخوس بدنام جدا و به شخصیت متفاوتی تبدیل شده است. گناه آنتیوخوس این است که سامریان را یهودیان اصلی تعیین کرده است و این سبب شورش حشمونیان علیه دولت سلوکی برای احیای یهودیت میشود. حشمونی ها اسما همان عثمانی ها هستند و سلوکیان اسما همان ترکان سلجوقی که عثمانی ها از درون بارگاه آنها برمی آیند. سلوکیان، یونانی و سلف بیزانس هستند. بنابراین سلجوقیان نیز حاملان فرهنگ یونانی بوده اند قبل از این که عثمانی ها گذشته ی سلجوقی خود را تحریف و بازتفسیر کنند. پس تصرف اورشلیم تحت تسلط سلوکی ها توسط یوحنای هیرکانی از شاهان حشمونی، همان تصرف قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح است. هیرکانی میتواند تلفظ دیگری از گورکانی یا گورخانی عنوان تیمور باشد. یوحنا که همان شاه مسیحی افسانه ای تاتارها است شکل سلطنتی شده ی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است که مسیح، معارفش را با یهودیت ترکیب میکند. لاکاپله معتقد است که محمد پیامبر اسلام در اولین تصاویر خود با یحیی برابر بوده است. بنابراین محمد فاتح، به همان اندازه شکل به حکومت رسیده ی محمد است که یوحنای هیرکانی شکل به حکومت رسیده ی یحیی. عثمانی ها در شریعت اسلامی که ایجاد کردند ادعای بازگشت به ریشه ی تعالیم انبیای یهودی داشتند که یهودیت و مسیحیت از آن منحرف شدند و در این ادعا وامدار تورات و انجیل بودند که اصلی متفاوت از وضعیت واقعی زندگی یهود را برای آنها تعیین کرده بود. با این حال، جالب است که بازگشت عثمانی به ریشه، دقیقا بازگشت به تورات هم نیست چون اسلام عثمانی مدعی است که تورات هم اصل نیست و تحریف شده است و همین ادعا را زوهر کتاب محبوب کابالیست های یهودی در اروپا هم دارد.:

“CONTRE-APION”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

اینطورکه به نظر میرسد، سامری گری بر کیش کتاب مقدس ارجحیت دارد و دریچه ی اشتراک یهودیت با مذاهب قبلی است. پیوند این مطلب با افسانه ی پبدایش یهودیت در مصر و از طریق مهاجرت بنی اسرائیل از آنجا، در ارتباط مستقیم با برابری هفستوس و نسخه ی مصریش پتاح با تیمور سامری/سمرقندی است چون تفسیری از همین خدا او را در جایگاه ازیریس و بنابراین آشور قرار میدهد که رابط پیدایش یهودیت متعارف در مصر است.

بنا بر بازسازی جرالد مسی از افسانه ی آفرینش مصری، پتاح، در بدو امر یک خدای زیرزمینی و معرف تبعید نور به قلمرو تاریکی بوده است. این تبعید در نتیجه ی جنگ اولیه ی هورس خدای نور با سوت خدای تاریکی بوده که در آن، سوت دست بالا را داشته است. هورس در این برهه خدای خورشیدی نیست و با رع-تحت RA-TAHTیا رع در قالب نورهای ماه و ستارگان در عالم تاریکی شب تطبیق میشود. این قطعه با افسانه ی آفرینش بابلی مبنی بر این که آسمان قبل از زمین شکل گرفت و الگوی تمام موجودات زمینی، صورت های فلکی شکل گرفته از ستارگان در آسمان است مطابقت دارد. در این برهه زمین هنوز از جنس آب های هاویه است که در اساطیر مصری "نون" نام دارند و معادل کلدانی-آشوری آنها تهامات مادر آنوناکی ها است که به اژدهایی دریایی تشبیه میشود. معادل این اژدها در اساطیر مصری، آپپ یا آپوفیس دشمن آمون رع است. سوت، نیروهای نور را به شکم این اژدها در مقام مظهر زمین غرق در هاویه میریزد و مجموعه ی این نورها درآنجا در قالب آمون یا رع رو به رشد با اژدها میجنگد و به حد خدای خورشیدی قدرتمند میشود و تبدیل به پتاح خداوند خالق صنعتگر در آمنتا یا جهان زیرین میگردد. تبعید این نیروها به جهان زیرین، همان تبعید ازیریس به جهان زیرین پس از قتل او توسط برادرش سیت یا سوت است. ازیریس به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس که نماد مادر-زمین است متولد میشود و برمیگردد و سیت را شکست میدهد. هورس دراینجا معادل خورشید طالع است که هر صبحگاه طلوع میکند و به سروری نیروهای تاریکی به رهبری سیت پایان میدهد. این نبرد به همان اندازه که نبرد شرق روشنی بخش و غرب تاریک است نبرد شمال و جنوب هم هست. چون از خاورمیانه هرچه به سمت شمال برویم تاریکی و سرما غلبه میکند و هرچه به سمت جنوب برویم نور و گرما غلبه میکند. بنابراین تصور میرود زمین بین دو آسمان قرار دارد و بخشی از نور به صورت هورس توانسته از جنوب برآید و قطب دیگری بر ضد قطب سوت در شمال ایجاد میکند. پس به نظر میرسد مرکز زمین و قلمرو پتاح که با ازیریس تطبیق شده است منطقه ی صلح و بی طرفی بین نیروهای سوت و هورس است و چون دنیا صحنه ی نبرد نیروهای تضادآفرین متشبه به نور و تاریکی است پتاح به عنوان جامع آنها یک خلقتگر است. در آمنتا یا جهان زیرین قبطی، اماکن همه همنام شهرهای مصر باستان هستند و مرکز قلمرو میانی پتاح، "آنو" نام دارد که اتفاقا همنام تلفظ قبطی "اون" یعنی هلیوپولیس مصری و مرکز پرستش ازیریس در قبط است. پتاح، "علی" یعنی نیروهای هفتگانه ی جدا کننده ی زمین و آسمان تحت رهبری شو را که هورس و سیت جزو آنها هستند به خدمت خود درآورده و به عنوان جامع آنها "علی" نام گرفته است. "شو" خدای هوا به سبب شیر شکلیش مشخصا یک خدای خورشیدی است. او به جدا کردن آسمان و زمین از هم در راس علی هفتگانه مشهور است. این هم یکی از ویژگی های خورشید است. چون در تاریکی، مرز زمین و آسمان مشخص نیست و این دو فقط در روشنایی خورشید، از هم متمایز میشوند. با این حال، نیروهای هفتگانه ی شو، در مقام هفت طبقه ی آسمان که فلک ثابتات را از زمین جدا میکنند با سیاراتی مشخص میشوند که به جز خورشید –که آن هم فقط بعدا بسیار نیرومند میشود- همه فقط در تاریکی شب قابل مشاهده اند و تشخص اولیه ی نور در جزئیاتی شناور در تاریکی در دوران سیطره ی سیت را نشان میدهند که فقط در مهاجرت به جهان زیرین توان اتحاد و نیرومند شدن را دارند. علی هفتگانه به عنوان هفت نیرو در جهان زیرین با هفت جن دوزخ در اساطیر کلدانی تطبیق می شوند. آنها به عنوان نیروهای تاریکی، به واسطه ی هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر در قلمرو تاریک قطب شمال به جهان زیرین راه یافته اند که دب اکبر، خود، الهه ای در مقام تهامات است و هفت جن دوزخ از این جهت، جامع تهامات هستند. آنوناکی ها از تهامات متولد میشوند و بنابراین از زیر زمین می آیند چون نور نیز در زیر زمین تکامل می یابد و با هورس، جهان بالایی را فتح میکند. البته میتوانید با اعتقادبه د.ام نون/تهامات در آسمان و مادینه تلقی کردن آسمان به صورت الهه نات، محل تولد آنوناکی ها را در آسمان بدانید و از پیدایش ستارگان از انوار هفتگانه ی علی صحبت کنید که البته مصری ها این کار را کرده اند. از این جهت، برابر نهاد آنوناکی ها با علی هم ممکن است و چنین تکثیری جواز هم دارد چون علی هنوز همزمان یک اسم مفرد و یک اسم جمع است. شاید الوهیم تورات هنوز نسخه ی دقیق تری از آن باشد. چون در هر حال، "علی" تلفظ دیگر "ایلی" یا "اله" است که یک اسم مفرد است. ولی لغت "الوهیم" که در تورات با یهوه برابر شده است، همزمان یک اسم مفرد و یک اسم جمع است. چون "یم" آخر را هم میتوان حرف تعریف تلقی کرد و هم علامت جمع. "علی" در مقام جمع، کارگزاران آتوم رع خدای خورشیدی نیز هستند و البته توجه داریم که آتوم به عنوان خورشید غروب، هنوز مهاجرتی از آسمان به جهان زیرین را محور قرار داده است. البته همراهان آتوم-رع 12 تن هستند، ولی هنوز با علی 7گانه ی پتاح مرتبطند؛ چون نیروهای تحت اراده ی خورشید، 12 ماه سالند که از روی 12 صورت فلکی دایره البروج تعیین میشوند. این 12صورت فلکی توسط هفت سیاره اداره میشوند که خود، نسخه ی دیگر "علی 7گانه اند. چرخه ی 12 برج، یک دایره میسازد که در مصر ظاهرا هنوز با پتاح مرتبط است؛ چون نام پتاح مرتبط با لغت قبطی "پوت" به معنی دایره است. لغت پتاح که در اصل به معنی گشاینده است، در تلفظی نزدیک به پوت، در عنوان یهودی "پوتاهیا" یعنی یاه یا یاهو یا یهوه ی گشاینده برای یهوه به کار رفته است و این، یکی از صریح ترین معابر ارتباط یهوه ی یهودی با پتاح قبطی است. درست مثل یهوه که یک فرم ایزدی پدر و یک فرم انسانی پسر یعنی عیسی مسیح را دارد، پتاح هم یک فرم پدر به نام خپر-پتاح و فرم پسر به نام "یو" دارد که یو همان یهو یا یاهو یا یهوه است. علاوه بر این، پتاح در قوی ترین حالت خود مانند یهوه همه چیز را فقط با گفتن "موجود شو" موجود میکند و این عمل، "هکائو" نامیده میشود که خود در قالب عمل خلقت، به صورت خدایی که شکلی از پتاح است متشخص میشود.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

هکا یا هخا، در نگاره های قبطی، در دو فرم مرد شیر-سر به عنوان مظهر نابودی و مرگ، و مرد مارافسا به عنوان مظهر درمان و پزشکی و نجات، هویتی متناقض نما دارد. تصویر دوم، تقریبا او را با اسکلپیوس خدای درمان یونانی برابر میکند که تمثالش مار است. اسکلپیوس، پسر آپولو است و آپولو موفق ترین و پرکاربردترین تصویر از هلیوس خدای خورشید است. بنابراین اسکلپیوس یک نیروی خورشیدی است و از این جهت با هکا مطابقت دارد. هکا در بعضی نگاره ها به شکل جوانی با انگشتش در دهانش نشان داده میشود که او را با هارپوکراتس و از طریق او هورس سیپی برابر میکند. از طرفی هکا قابلیت تطبیق با الهه را هم دارد. چون "حق" که ریشه ی نامش است به صورت "حقات" یا "حقه" HQTمونث شده است. این حقات که به جانوران آبزی مجسم میشود، اسما همان هکاته HEKATE الهه ی جادوگران و متمثل به ماه در اروپا است. با تبدیل معمول "ه" به "س/ش" او همچنین با "سخت/سخمت" SEKHET/SEKHMET الهه ی برآمده از چشم رع که به شیری نابودگر تبدیل میشود برابر خواهد بود. سخت در اسم همچنین برابر با شاکتی، جنبه ی زنانه ی ایزدان در هندوئیسم است و اسمش ریشه ی نام شخینا یا سکینه جنبه ی مونث یهوه است که در کابالا در حکم همسر او است. اتحاد یهوه و شخینا به صورت اتحاد زن و مرد به شکل دو مثلث بالایی و پایینی در یک ستاره ی شش ضلعی که همان ستاره ی داود است، لغت هگزاگرام را میسازد چون لغات هگز و سیکس به معنی عدد 6 از نام هکاته می آیند، همچنین لغت "سکس" برای عمل جنسی. جالب است که احتمالا نام "سشا" برای مار ایزدی هندوئیسم هم با همین دایره لغات مرتبط است و سشا همان هکا است که نامش را عمدا به صدای مار نزدیک کرده اند. در آغاز خلقت، ویشنو در میان آب های هاویه بر روی سشا غنوده و در همین هنگام، برهما خدای خالق بر روی یک گل نیلوفر آبی از ناف او بیرون می آید و جهان را می آفریند. ویشنو و سشا بعدا به صورت های زوج ایزدی هری کریشنا و بالاراما در قالب انسان مرتبط میشوند که در مورد بالاراما ارتباطش با سشای مارمانند میتواند به این برگردد که از او در بعضی نحله های هندوئیسم، با عنوان خدای پزشکان یاد شده که او را با هکا مرتبط میکند. بالاراما در راستای برابری با هکا و اژدهای هاویه فرم الهه نیز به خود میگیرد که میتواند او را در جایگاه لاکشمی یا دورگا -شاکتی ویشنو- و تجسم انسانیش یعنی رادا معشوقه ی کریشنا نشان دهد. هری کریشنا و رادا اسما همان هلیوس کوروس خدای خورشید یونانی و همسرش رودا هستند:

“EGYPTIAN HEKA , THE AYUR VEDIC MEDICINE CULTUS OF ANANTA-SESHA-NAGA AS DHANVANTARI”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 5 APRIL 2013

کریشنا شکل انسان شده ی ویشنو و بالاراما شکل انسان شده ی سشا است و در هر دو مورد، آنها به عنوان تجسد انسانی خدا، پسران خدا شمرده میشوند درست مثل عیسی و پتاح پسر (یو) که همزمان یهوه و پسر یهوه هستند. ویشنو از واسو می آید که همان اوسو یا یسو یا یهو یا یهوه است و یسوع/یشوع نام مسیح که معنی منجی میدهد هم تلفظی از آن است. درمقابل، بالاراما معمولا فرم انسانی بالا دوا است که نامش به بعل خدا معنی میشود. درواقع یاهو سلف یهوه نیز در ابتدا ملقب به بعل به معنی رئیس بود و بعل یاهو همان خدایی است که در یونانی دیونیسوس و در لاتین باخوس نامیده میشود و جالب این که ازیریس قبطی هم با دیونیسوس باخوس تطبیق میشده است. ممکن است بازی های لغوی فراوان یهود با نام خدا با ایجاد تلفظ های مختلف از آن، برای پنهان کردن ارتباط اولیه ی یهوه با خدایان پاگانی و یسا برعکسش، لو دادن این ارتباط به خودی ها باشد. ازجمله وقتی نام یشوع به صورت "یهوشو" تلفظ میشود، دارد یشوع را به دو خدای یهو و شو تقسیم میکند که شو رئیس علی هفتگانه ی مصری، نسخه ی دیگر الوهیم است. شو یک خدای شیر شکل است و با یهوه با تصویر متواتر شیر تطبیق میکند. احتمالا لغت "شو" تلفظ قبطی "شوا" در سامی است که همان "سبع" است: لغتی که هم معنی شیر و تلویحا درنده میدهد و هم معنی عدد 7. یشوع همچنین "یشی" و با اضافه شدن "م" تعریف، "یشم" تلفظ شده که این یکی هم با اضافه کردن "ال" یا "عیل" به معنی خدا به آن، به "یشمعیل" تبدیل شده که یکی از تلفظ های نام "اسماعیل" جد محمد پیامبر است. اگر اسماعیل از طریق یشمعیل شکل دیگری از یاهو-عیل باشد، با وارونه شدن، بدل به "الیاهو" میشود که نام رسمی اتیلیا یا الیاس نبی و از کاندیداهای مقام مسیح در نزد یهود است. از طرفی عنوان "ال" یا "ایل" یا "ایلو" یا "ایلی" یا "علی"، که بیشتر به معنی خدا به طور کلی استفاده میشده است، به صورت های "آری" و "آریا" به معنی شیر هم تلفظ میشود و علاوه بر این که منشا نام های "هرو/هورس" و آسور و ازیریس است، همان "هری" به معنی مقدس است که اول نام خدایان هندو و بیش از همه کریشنا به کار میرود. بنابراین یشمعیل و الیاهو خودبخود شکل دیگر لغت "آریاهو" به معنی شیر خدا هستند که برای تجسم شیرشکل یهوه به کار میرود و معادل است با ناراسیمها تجسم شیرشکل ویشنو در هندوئیسم. با جایگزین کردن یاهو با ال به معنی کلی خدا، آریاهو تبدیل به آریل به همان معنی شیر خدا میشود که عنوان فرشته ی شیر سر مسئول مجازات گنهکاران در دوزخ است. موقعیت او در حالت فرمانروای جهان زیرین، او را به ازیریس نزدیک میکند و تطبیق ازیریس با فرمی زیرزمینی از از پتاح به نام "شوکار" یا "سوکار" دوباره او را در جایگاه شیر خدا نشان میدهد. چون شوکار را میتوان به "شو/شوا/سبع" (شیر) و "کار/هر/ار/ال" (خدا) تجزیه کرد و باز به شیر خدا یا آریل رسید. همین تفسیر را میتوان از یهوشو (یاهو به اضافه ی شیر) کرد و آن را در جای یشم قرار داد و یشمعیل را به "یاهو شیر خدا (ال)" معنی کرد. درباره ی "م" تعریف پنهان کننده ی این سر در "یشم" باید گفت عنوان "یشم" عمدا از یشوع یا یاهو درآمده تا مبدا لغت "اشمون" به معنی آسمان به نظر بیاید. اشمون یک خدای سامی بود که رومیان او را با اسکلپیوس یونانی، خدای درمان، تطبیق میکردند و یشوع یا عیسی مسیح نیز از طریق برابر شدن با او، صاحب معجزه ی درمان کردن دردهای بی درمان شناخته شد. بالاراما هم خدای درمانگران است چون بر اساس اسمش به اندازه ی عیسی مسیح، ریشه در کیش بعل یاهو دارد.:

“HATI: A MOST ESSENTIAL REVEALED NAME OF THE ONE TRUE GOD”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 15 APR 2014

بعلی که با یاهو تطبیق میشود معمولا همان آدون یا آدونیس در نظر گرفته میشود چون در تورات، یهوه با عنوان "آدون" خطاب شده است. آدون در لفظ همان آتون خدای خورشیدی آخناتون است و این، از مهرهایی دارای عبارت هر-آسو-آتن که در اسرائیل کشف شده اند استنباط میشود. مصرشناسان مدعیند که در مصر، کیش آتون خدای خورشید آخناتون به مرکزیت هلیوپولیس، مقابل کیش خورشیدی دیگر آمون رع به مرکزیت طیوه یا تبس قرار گرفته است و درنهایت کیش آتون از کیش آمون شکست خورده است اما از دست رفتن متصرفات مصر در شامات، باعث شده تا بقایای آتونیسم در آنجا دوام یابد و رشد کند و در اورشلیم یهودی مرکزیت یابد. برجسته شدن نقش فراعنه در این داستانسرایی، ناشی از دو عنوان ایزدی دیگر برابر شده با آتن یعنی "هر" و "آسو" است. آسو که تلفظ دیگر اوسو و یسو و بنابراین همان یاهو است، "آهو" نیز تلفظ میشود. از طرفی "هر" نیز قابل تبدیل به "اور" به معنی نور است که به سبب بنیان گرفتن جهان بر نور، به "فرو" PHERUبه معنی بنیاد جهان در زبان یونانی نیز تبدیل شده که گاهی معادل اطلس غول است. بنابراین "فرو آهو" به جای "هر-آسو" عملا به لغت "فراعوه" برای فرعون یا شاه مصر در تورات نزدیک میشود. از طرفی خوانده شدن آسان "فرو" به "پرو" و قرار گرفتن "آسو" در جای خود، به "پروآسو" منجر میشود که معادل "پوروشه" خدایی است که با قربانی کردن خود، جهان مادی را از اجزای بدن خود آفرید. پروآسو همچنین به پولیوس یونانی به معنی خدای جامعه و بخصوص شهر تبدیل میشود که خود را در مردم جامعه تجزیه و تکثیر میکند. مردم جامعه به رنگ رهبر خود درمی آیند که پوروشه یا پولیوس یا پراعوه جامعه و معادل فرعون یعنی خدایی است که به شکل انسان درآمده است. فرعون از طریق برابری با فرو معادل اورائوس یا مار نور نیز هست که روی کلاه فرعون چنبره زده است. شعاع نور در درازی به مار تشبیه میشود و چون دنیا از نور پدید آمده است این مار، معادل سشا برای ویشنو نیز هست. منتها مار اولیه مظهر بی نظمی است و وقتی نظم پیدا میکند به موجودات جهان هویت میدهد، همانطورکه جامعه ی انسانی هم فقط توسط حکومت، نظم می یابد و بدون داشتن ریاست، نظم خود را از دست میدهد و در هرج و مرج فرو میرود. گناه آمونیسم نیز در عدم اطاعت محضش از حاکم بود. کاهنان آمون مظنون به دستور قتل مخفیانه ی بعضی از فراعنه بودند و درحالیکه عدم اطاعت از فرعون به خودی خود گناه بزرگی است، قتل فرعون به عنوان خدای زنده گناهی نابخشودنی است و درنتیجه آمونیسم، به نوعی میل به هاویه را ایجاد میکرد که خود نیز در آن قربانی میشد. درحالیکه بقایای آتـونیسم با تبدیل به یهودیت در اورشلیم، به سمت حکومت جهانی طویل المدت سیر میکرد. غلبه ی یهوه خدای جاویدان بر اژدهای لویاتان همین معنی را میدهد و آن، البته نسخه ی دیگری از نبرد هورس با تاریکی است. هورس به شاهین مجسم میشود که یک پرنده ی شکاری مارخوار است و در هند هم گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو دشمن ناگاها یا خدایان مار شکل است. در مذهب یونانی-رومی، موکل نظم جامعه، زئوس یا ژوپیتر است که سمبلش عقاب است. سرگردانی ایزد بین اشکال انسان و پرنده، در تصویر اروس خدای عشق تثبیت میشود که جوانی با بال های پرنده است و نامش تلفظ دیگری از هورس، هلیوس، ایلوس و اله. عشق، دشمن غریزه محوری اژدهایی حاکم بر این جهان است و عشق از آن خدا است. اما خدا جهان اژدهایی غریزه محور را نابود نکرده بلکه رام خود کرده است و جهان مادی با تمام خصال مثبت و منفیش در خدمت خدا است. خدای انسان شده یعنی حاکم هم خصال مثبت و منفی جامعه را حفظ میکند و از آنها به نفع خود استفاده میکند. البته نتیجه هرچه باشد حتما به نفع مردم است چون حاکم به مردم خود "عشق" میورزد.:

“THE CORONA OF HARI/HELI/ELI AND ATENISM EXPLAINED”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 4/9/2000

بر اساس آنچه گفته شد باید تا حالا روشن شده باشد که این اتفاقات به لحاظ تاریخی، در کشوری که به نام مصر میشناسیم رخ نداده اند چون مصر زمینی، انعکاسی از مصر جهان زیرین یعنی آمنتا است و هلیوپولیسی که آتون در آن رشد کرد همان قلمرو پتاح سوکار یا ازیریس در جهان زیرین است. اگر بخواهیم این را به زبان جغرافیای سیاسی و رشد قدرت الهی یهودیت به جای یهوه و عقبه ی خورشیدیش تعریف کنیم، باید سفر نیروهای نور از شمال به مرکز زمین و ازآنجا به جنوب را به لحاظ جغرافیایی بازسازی کنیم. همانطورکه متوجه شدیم، شمال سرد و تاریک در جایگاه غرب و غروب، و جنوب گرم و روشن در جایگاه شرق و طلوع خورشید قرار گرفته اند و اگر ما نظریه ی گرد بودن زمین را بپذیریم در سفر از شرق به غرب و درآمدن دوباره از شرق، همچنان روی زمین طی مسیر خواهیم کرد. در نظرگاه دنیای قدیم، جهان محدود به سه قاره ی آسیا، افریقا و اروپا تعریف میشود و مبدا تمدن را خاورمیانه در نظر میگیرند که جایی که از نظرگاه مردمش همزمان غرب سرد و محل ورود تاریکی باشد قاره ی اروپا است. محدود شدن دنیای اولیه به حد ساحل شرقی اقیانوس اطلس، برای قرار گرفتن قاره ی امریکا در میانه ی سفر نور از غروب اروپایی به محل ظهور خورشید طالع در آسیای شرقی است. درواقع امریکای شمالی، معادل مرکز زمین برای پتاح-سوکار خدای خالق و محل حکومت ازیریس کهن الگوی فراعنه است و درنتیجه باید رهبر راستین جهان شناخته شود. تکنولوژی و پیشرفت های نظامی روم آلمانی هیتلر، در ایالات متحده به اوج خود میرسند (نماد هر دو حکومت، عقاب زئوس است) ولی بعد، سرمایه ی امریکایی به آسیای شرقی و بخصوص چین منتقل و باعث نارضایتی مردمان تحت کنترل ابرقدرت جهانی ایجاد شده در امریکای شمالی یعنی ایالات متحده میشود و یک دونالد ترامپ ظهور میکند تا برای چینی ها شاخ و شانه بکشد بلکه دل مردم امریکا خنک شود. بنابراین ایالات متحده مرکز پتاح یا سوکار است و سوکار یا شوکار، همان شو رئیس علی هفتگانه است که فقط به خاطر مبدل شدن به پتاح جهان زیرین است که در ریاست بر علی، جای خود را با پتاح عوض میکند. همانطورکه بیان شود هفتگانگی علی، ناشی از مشخص بودن آنها به صورت هفت سیاره ی نورانی در یک زمینه ی تاریک شبانه است و با توجه به این که نور (هورس) و تاریکی (سوت) جزو علیند، درواقع باید در ترکیب با هم، مهمترین دلیل آشکارگی هفتگانگی علی و بنابراین جامع همه ی آنها در شو باشند. پس اروپا یک بستر تاریک اولیه برای سپردن ذرات مشخص نور به هلیوپولیس امریکایی است و جمیع انوار در این هلیوپولیس به آتون آخناتون بدل میشود که فروید در موسی و یکتاپرستی، او را ریشه ی یهوه ی موسی عنوان کرد. همانطورکه دیدیم این آتون، همان آدون فنیقی و جواز برابرگیری نسبی یهوه با آدونیس است. اما آدونیس یا تموز، خدای گیاهان و یک خدای فصلی است و به سبب ارتباط تغییر فصول با حرکت خورشید در 12 برج سال (هنوز مرتبط با سیارات هفتگانه ی علی) است که یک خدای خورشیدی شناخته میشود. اما اتفاقا فصلی شدنش فلسفه ی آن را تشدید میکرد. آدونیس درست مثل سفر روزانه ی خورشید، یک ایزد میرنده و از نو زنده شونده است و همراه خزان طبیعت میمیرد و با بازگشت سرسبزی گیاهان در بهار از نو زنده میشود و اتفاقا دقیقا به همین خاطر، بیش از رفت و برگشت کوتاه و روزانه ی خورشید، معرف تغییرات منفی و مثبت محیطی است. سفر او به جهان زیرین که با افزایش سرما و تاریکی همراه است، به مرگ موجودات زنده ی زیادی می انجامد که اجسادشان باعث تغذیه ی خاک برای رشد گیاهان جدید در بهار میشود. بنابراین آدونیس، جهان را دچار مرگ و تاریکی میکند تا نور قدرت رشد داشته باشد و این مرگ و تاریکی، همان بازتاب دوزخ جهان زیرین به دورانی از سال در روی زمین است. پس دراز تر شدن شب ها در طول سال، مابه ازایی برای فرو رفتن هرچه بیشتر در تاریکی در سفر به دوزخ جهان زیرین است. تولد مسیح در اوج زمستان نیز همین فلسفه را میرساند. مسیح در درازترین شب سال متولد میشود که معادل دقیق مرکز جهان زیرین برای آتون هلیوپولیس است. به همین دلیل است که ایالات متحده ی امریکا به عنوان مابه ازای هلیوپولیس مرکز زمین، هنوز یک کشور مسیحی است چون مسیح به عنوان یک خدای خورشیدی، معادل نور هورس است که در جنگ با تاریکی سوت در شمال سرکوب شده و به جهان زیرین تبعید شده است و یادتان هست که غرب اروپایی به جای شمال سوت نشسته است. متضاد مسیح در جایگاه نیروهای تاریکی، کفر و بی خدایی است که اروپا آن را به همه ی جهان صادر کرده است. بنابراین یهوه از عرش کبریاییش در شمال سوت (غرب اروپایی) به هلیوپولیس ایالات متحده ی امریکا سقوط کرده تا درآنجا تبدیل به عیسی مسیح شود و با رشد دائم در ادامه ی سفر زمستانی، به صورت خورشید طالع از شرق عالم متولد شود و این شرق که از طریق برابرگیری شرق و جنوب در افسانه ی خورشیدی مصری، معادل جنوب هم هست (جنوب نسبت به اروپا و امریکای شمالی)، در بردارنده ی تمام کشورهای خارج از اروپا و امریکای شمالی است. بنابراین ایالات متحده راهبر و خیرخواه تمام کشورهای موسوم به "شرقی" است و مردم این کشورها باید به دستورالعمل های او گوش دهند. اکثر مردم شرق بر اساس اطلاعاتی که از طریق رسانه ها و محیط اطراف به ذهنشان وارد میشود ناخودآگاه میدانند که باید از الگوهای ایالات متحده ی امریکا اطاعت کنند ولی نمیدانند چرا؟ چون اگر این دستورالعمل را برای امروزی ها توضیح دهند امکان ندارد باور کنند دلیل خوبی برای مقدس بودن ایالات متحده ی امریکا باشد مگر این که مخاطبش به اندازه ی برسازندگان این دستورالعمل، مغزش با خرافات کابالا مسموم شده باشد. اما شاید در قدیم و قبل از بروز اثرات نفرت آور این دستور العمل، چنین حساسیتی وجود نداشت و میشد با افتخار، ستاره ی داود را روی پرچم ایالات متحده به اهتزاز درآورد و با آن پرچم، برای نجات یک کشور دیگر مثل فرانسه شتافت. واقعا چه شد که تظاهر به صهیونیسم و افتخار به آن، به مرور، اینقدر سخت و خجالت آور شد؟ آیا آن سیاستمداران امریکایی که در هر بار جنایات اسرائیلی های صهیونیست در سرزمین های اشغالی، با تظاهر به افتخار، از اتحاد همیشگی اسرائیل و ایالات متحده حرف میزنند، در باطن، از این که مجبورند ادای چنین صمیمیتی با اسرائیلی ها را دربیاورند خجالت میکشند؟!

شاخ های خدا: از میل به کفر تا میل به هرج و مرج

تالیف: پویا جفاکش

شاید اتفاقی باشد، ولی نوشتارهای ساده شده ی اینترنتی بعضی اوقات، کلمات را به اصل خود نزدیک میکنند. مثلا مد شده است که به جای you به معنی "تو" از حرف u استفاده کنند که به صورت الفبایی، همچنان "یو" خوانده میشود. دراینجا نکته این است که لغت "یو" مخفف "یائو" یا "یاهو" است که همان یهوه خدای یهود است و مخاطب را به اندازه ی خدا محترم میکند. با توجه به این که الفبای لاتین به اندازه ی الفبای عبری، فنیقی الاصل است و لغات فنیقی به دلیل الفباهای مختلف چپ به راست و راست به چپ فنیقی گاهی وارونه خوانده میشوند، نام "یائو" نیز با وارونه خوانده شدن، "وای" میشود که نام یک حرف الفبای دیگر لاتین یعنی Y است که صدای "ی" (حرف اول نام یهوه) را میدهد، اما جالب است بدانید که همین نگاره ی Y در فنیقی، "واو" خوانده و با حروف V و U در لاتین مترادف میشود. "واو" در عبری به معنی ضربه زدن و به دام انداختن است که در انگلیسی با HOOK مترادف میشود. کلمه ی اخیر، خود، معادل UDJ و HDJ در قبطی است که به معنی گرز است و اتفاقا نگاره ی گرز، یکی از معادل های هیروگلیف متداول برای حرف V در مصر بوده است. نگاره ی هیروگلیف جالب تری هم برای همان حرف وجود داشته که اتفاقا به Y نزدیکتر است و آن، یک مار با دو شاخ به حالت حرف V است. این نگاره هم به معنی حرف V است و هم به معنی افعی. ممکن است نام حرف "واو" هم دورادور با "اوو" و "اوف" در عبری به معنی مار مرتبط باشد. ظاهرا هیروگلیف اخیر، افعی شاخدار را نشان میداده است اما بعدا به حد تصویر یک مار کبری با بال های V شکل توسعه یافته است. این، تصویر معمول الهه ای است که اسم هایش را به صورت های "وجت"، "وجد"، "اوجت" و "حجت" تلفظ کرده اند که تلفظ آخر، دقیقا نسخه ی مونث "هج" قبطی به معنی گرز است. "وجت" در یونانی به نام های اوتو و بوتو شناخته و در شهری در مصر به نام "بوتو" پرستش میشد. این الهه چشم رع و چشم هورس خوانده میشد که هر دو خدای خورشیدند. وجت گاهی دختر رع بود. او به شکل های شیر و نمس هم نمایش داده میشد اما از یک زمانی تصویر مار از بقیه پیشی گرفت و شکل های زنی با سر مار و نیز زنی با سر شیر که بر تاجش تصویر مار کبری است هم رایج شدند. ارتباط با شیر، او را تصویر دیگری از سخمت الهه ی شیرگون نشان میدهد که او هم چشم رع دانسته شده است. ممکن است نام "وجت" فرم مونث "وای" باشد که تلفظ دیگرش "واه" را به صورت "وس" هم درآوردند، کلمه ای که به WISH انگلیسی به معنی آرزو تبدیل شد. اگر "وس" را به جای "وج" مونث کنیم، "وست" به دست می آید که همان "وسط" و "واسط" عربی به معنی میانجی است. این میتواند از آن رو باشد که وجت گاهی در مقام هاثور به جای مادر هورس قرار دارد و حکم یک میانجی برای تولد زمینی خدا را دارد؛ نقشی که شبیه نقش مریم مقدس برای به دنیا آوردن یهوه به شکل عیسی مسیح است. اتفاقا در مصر جایی به نام "واسط" داریم که محل پرستش خدای "واسو" بود و این واسو، احتمالا فرمی از "یسوع/یوشع" است که نام اصلی عیسی و به معنی منجی است و یسوع نیز خود تلفظ دیگر یهوه است. علاوه بر این، وجت به مانند روح القدس که جانشین مریم مقدس شده است در مرکز یک تثلیث قرار داشت که دو عضو دیگرش، مین و هورس بودند. نام "مین" احتمالا یک نسخه از نام "آمون" است؛ منتها مین خدایی کاملا جنسی و نرینه و نامش در ارتباط با "منی" در عبری به معنی اسپرم است. کلاه دوگانه ی مین نشان میدهد که او با کدام فرم از آمون در ارتباط است: آمون خنوم یا آمون قوچ مانند که پتاح را در حال خلقت دنیا نشان میدهد. اگر شاخ های Vمانند افعی هیروگلیف V را به یاد بیاوریم، تایید میکنیم که شکل این حرف، شبیه دو شاخ از هم فاصله گیرنده ی قوچ است. این تنافر، تضاد را هم نشان میدهد و میتواند نگاره ی آمون با دو مار را مطرح کند که دو مارش با دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس تطبیق شده اند. این تضاد، در تصویر شدن همزمان وجت به صورت های نمس و مار کبری هم دیده میشود، چون این دو جانور، دشمن همند. یهوه هم با شیاطینی که به مار تشبیه میشوند درگیر است و این شیاطین، نیروهای بعل تلقی میشوند درحالیکه یاهو فرم اول یهوه خود ملقب به بعل بود. اتحاد بعل و یاهو در واسو، در سرزمین های دورتر شرقی در شبه قاره ی هند بهتر حفظ شده است. دراینجا واسو به واسطه ی واسو-تئوس/باسو-تئوس یونانی، به صورت های واسو دوا (واسو-خدا) و ویشنو درآمده است. ویشنو هم به صورت ایزدی و هم به صورت انسانی و تحت نام های واسو دوا و ویاسه پدر کریشنا چوپان الهی است که حکم عیسی مسیح را برای یهوه دارد با این تفاوت که کریشنا تمام قهرمانی های خود را به همراه بالاراما انجام میدهد که فرم انسانی بالادوا یا بعل-خدا است. سنت گائودیا ویشناوا، بالادوا را با مار چند سر سشا تطبیق میکند که در ابتدای آفرینش، روی آب های آغازین چنبره زده و ویشنو بر بسترش غنوده بود. سشا ریشه ی ناگاها یا خدایان مار شکل است. با این حال، گارودا مرکب ویشنو که به شکل عقاب است دشمن ناگاها است و این یادآور عقاب به عنوان سمبل زئوس یا ژوپیتر یعنی نسخه ی یونانی-رومی یهوه است چون زئوس هم به جنگ تیتان هایی میرود که پاهایی به شکل مار دارند. این تضاد، درواقع همان تضاد موجودات در زمین بر اساس قانون کارما است و کارما نسخه ی هندوی "کرم" در عبری به معنی امر ایزدی است از ریشه ی "هر/کر/کرش" که نام کریشنا هم از آن می آید. "کریم" که صفت برآمده از کرم است، به صورت "غنم" هم تلفظ میشود که معنی گوسفند است و ظاهرا همان "خنوم" عنوان آمون خالق است که به جانورش گوسفند هم داده شده است. واسو هم یک فرم هندی در ارتباط با "کارما" دارد که "ویشوا کارمان" نامیده میشود. در این نام، ویشوا همان واسو یا ویشنو است و کارمان یعنی کارمایی. معمولا آن را با "کارا" در هندی به معانی دست و نور مرتبط میکنند. نور نماد خدا است اما دست، وسیله ی ساختن است. کارما هم دنیا را میسازد ولی در ظرف زمان، و ارتباطش با مار هم در همین است، چون جهان نیز از طریق زمان، به ماری تشبیه میشود که از خودش تغذیه میکند. در مورد ویشنو که کریشنا خود را در هیبت او به عنوان جامع تمام جهان مادی و موجوداتش بر ارجونا آشکار میکند، این تغذیه از خود به معنی قربانی کردن نیروهای خودی و از این طریق قربانی کردن خود است. این در یکی از مشهورترین داستان های حول مرگ کریشنا خودنمایی میکند. کریشنا و یارانش دست به مستی میزنند و در عالم مستی در یک نزاع همدیگر را میکشند. بالاراما که از مرگ آنها ملول شده است آگاهانه قالب تهی میکند و درواقع خودکشی میکند. مرگ بالاراما به عنوان بعل زمانی روی میدهد که کریشنا به عنوان نسخه ای محدود شده از بعل یعنی یهوه بقیه ی نسخه ها را نابود میکند. در مورد این نابودگری باید توجه داشت که در ویشنو تصویر اعلای آن، ناراسیمها یا مرد شیرگون است که ظاهرا همو است که به صورت شیوا خدای نابودی توسعه یافته است. یهوه نیز به شیر تشبیه میشود و جالب است که نام کرش/کریشنا نیز از طریق "هری" به "هاریه" یا "آریا" به معنی شیر برمیگردد. "آریاهو" (آری یاهو) به معنی یهوه ی شیر، در صورتی که جایگزینی مداوم نام یهوه با "ال" به معنی خدا به طور کلی را به یاد بیاوریم، او را با "آریل" فرشته ی مرگ برابر میکند که به شکل مردی با سر شیر تجسم میشود. یکی از بازی های لغوی با نام آریاهو، عوض کردن آری با لغت همخانواده ی الی/ایلو به معنی خدا، و رسیدن به الوه (الوهیم) و اله است که این آخری، تقریبا منحصر به الله مسلمین شده و تحت همین تفسیر، درنده خویی شیر را پیدا کرده است. نتیجه این که یهوه تحت آخرین سنگر سنتی نمایش یعنی الله، تمام امکانات دینداری دیگر را انکار میکند و مثل کریشنا با کشتن خودش و پیروانش در لایعقلی متشبه به مستی، عملا بعل/بالاراما را هم از بین میبرد یعنی معنویت، روحانیت و ماوراء الطبیعه در تعاریف سنتی خود منهدم میشوند و همین آموزه ی دینی را جریان های مادی گرایی که مذهب را به حد جادوگری فرو کاسته اند الگو قرار داده و به ضد خود تبدیل کرده اند و با ایجاد بنیادگرایی های مذهبی کور و نفرت انگیز، معنویت را از جوامع زدوده و پوچی را به یک پز روشنفکرانه تبدیل کرده اند. تصویری مذهبی مانند از پوچی را هنوز در تسلیم و بی تفاوتی بودا نسبت به امور جهان در بودیسم معاصر می یابیم که بی شباهت به مرگ بالاراما در حال مراقبه نیست. دراینجا از بین رفتن دوگانگی، شبیه قربانی شدن قوچی با شاخ هایی است که آن دوگانگی را نمایندگی میکنند: مرگ خنوم یا خدای خالق و فرزندش که بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است. قاتلان، کفارند و درست مثل قربانی مسیح، از قربانی قوچ الهی، فراوانی زاده میشود. در هند این به صورت پیدایش جهان مادی از قربانی شدن خدایی به نام پوروشه در قالب قوچ نشان داده شده است و به همین ترتیب، تصور میرود که با مرگ خدا در یک جامعه و رواج بی اعتقادی، خودبخود آن جامعه مملو از برخورداری مادی میشود.:

“OF KHNUM , VISHVA-KARMAN, THE UNIVERSAL ARCHITECT OF KARMA + KALAH/TIME”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

پیوند مار هاویه با شیرها را در مصر و در نگاره های "آخرو" خدای زمین میتوان شناسایی کرد که در شیرهای دو افق ضرب میشود. نام او از "آخر" به معنی شیر می آید، اما فضای بین دهان های دو شیر طلوعگاه و غروبگاه که خورشید از طریق دهانشان بین جهان رو و زیر زمین جابجا میشود، به تونلی مارمانند تشبیه و از این طریق او با آپپ یا آپوفیس مار در ستیز با رع خدای خورشید تطبیق میشود. آخرو تصویر مردمانند هم دارد و ازاینرو در ترکیب با شیر، نگاره ی پرکاربرد اسفنکس هایی با بدن شیر و سر مرد را میسازد که از دروازه ها مراقبت میکنند همانطورکه آخرو در بزرگترین تصویر خود یعنی ابوالهول محافظ دروازه ی جهان زیرین است.:

“THEGYPTIAN GODS”: JESZIKA LE VYE: JESZIKA.COM

این تونل اژدهایی قبل از این که رابطه ی شرق و غرب را برقرار کند رابطه ی بالا و پایین را برقرار میکرده و پیدایشش به جدایی آسمان و زمین توسط شو برمیگردد. شو یک خدای شیرشکل است و بنابراین قبل از این که خدای هوا باشد یک خدای خورشیدی بوده است. جدا شدن آسمان و زمین را در اساطیر کلده نیز داریم با این تفاوت که در اساطیر کلده بیشتر بر مذکر بودن آسمان و مونث بودن زمین تاکید شده است و در اساطیر مصر برعکس. هر دو ثنویت سازی جنسیتی، با تمثیل یین و یانگ چینی و بنابراین نسبت دادن نور به مذکر و تاریکی به مونث استوارند با این تفاوت که کلده نور را در فاز آسمانیش برجسته میکند و مصر در فاز زمینیش. به نوشته ی جرالد مسی، از دید مصر، اصل آسمان، تاریکی شب است و نات الهه ی آسمان در شب ها وقتی با شوهرش زمین دیدار میکند او را میپوشاند. نور از زمین است، چون خورشید از جنس زمین است و فقط موقتا به آسمان پر میکشد قبل از این که به خانه اش زمین بازگردد. بنابراین شو مثل خورشید با روشن کردن زمین و آسمان، بین آنها جدایی ایجاد میکند. تاریکی شب که در آن، زمین و آسمان از هم قابل تشخیص نیستند، معادل هاویه ی آغازین است که در آن، زمین و آسمان هر دو از جنس آب های بی نظمی موسوم به نون بودند و این آب های بینظمی را در کلده نیز در قالب تهامات الهه ی اولیه می یابیم. زمانی که شو (هوا) و خواهرش تفنوت (رطوبت) زمین و آسمان را به وجود آوردند، از بر هم کنش زمین و آسمان پیش از جداییشان سوت (تاریکی) و هورس (نور) حاصل آمدند. هورس نخست منعکس در ستارگان آسمان بود و اگر میخواست به زمین منتقل شود، باید از طریق الهه ی مادر در زمین متولد میشود. الهه ی مادر یا آپت، در وصلگاه زمین و آسمان در محل کوه کیهانی یعنی جایی که هنوز زمین و آسمان از هم جدا نشده بودند ساکن بود یعنی در محور جهان در قطب شمال و به شکل صورت فلکی دب اکبر مادر صورت فلکی دب اصغر که ستاره ی قطبی یا عمود جهان در آن است. نور از این جا به صورت آتوم یا خورشید غروب بعدی به جهان زیرین رفت و درآنجا به حد پتاح رشد کرد و شکل خپری یا سوسک قدرتمندی را پیدا کرد که در زمین تونل میکند. گزارش کاهن پانوپولیس از سال سیزدهم حکومت الکساندر پسر الکساندر این وضعیت را شرح میدهد. دو نسخه از این گزارش وجود دارد که در یکی خدای خورشیدی، خپری و در دیگری ازیریس نام دارد و در هر دو حال با پتاح تطبیق شده است. در مورد ازیریس میدانیم که او یک خدای قربانی شونده است و همو است که بعد از مقتول شدن به دست سوت، به شکل هورس از نو متولد میشود. بنابراین سقوط او به جهان زیرین معادل غروب خورشید به شکل آتوم است. دراینجا او بخش هایی از نور را نمایش میدهد که به دست سوت سرکوب شده و به جهان مردگان در اعماق زمین رفته اند. زمینی که دراینجا توصیف میشود، زمینی است شناور بین دو آسمان بالایی و پایینی. نتیجه این که تونل زدن خپری به سمت پایین، او را در جنوب زمین دو باره به رو می آورد و او در قالب هورس یا خورشید طالع، دراینجا قطبی متفاوت با قطب تاریک سوت میسازد که روشنایی و گرمای سرزمین های گرمسیر جنوب مصر را در مقابل سرما و تاریکی شمال قرار میدهد. این تفکر به دلیل تطبیق ستاره ی قطب جنوب با ستاره ی سهیل بوده است چون جنوب خیلی دور و البته مجددا سرد و تاریک هنوز نامکشوف بوده است. بنابراین تونل جنوب-شمال با تولد خورشید در جنوب هماهنگ شد و چون خورشید از شرق طلوع میکرد و در غرب فرو میرفت، بنابراین میشد آن را با یک تونل شرقی-غربی جا به جا کرد.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

به لحاظ سیاسی، این تقسیمبندی های اسطوره ای با مقابل هم قرار گرفتن شمال (روسیه، اروپا و امریکای شمالی) و جنوب (آسیای جنوب روسیه، افریقا و امریکای لاتین) از یک سو، و شرق (آسیا و افریقا) و غرب (اروپا و امریکا) از سوی دیگر، بازآفرینی شده اند و در هر دو حال انتظار میرود تولید از شمال و غرب باشد و بازتولیدش در جنوب و شرق بر اصل خود در شمال و غرب پیروز شود و اینجا است که شرق و جنوب مدعیند از طریق جنگ با غرب، باید حق خود در تولید هر آنچه غربی است را از او پس بگیرند. این جهانبینی کاملا غربی که صرفا یکی از جهانبینی های موجود در غرب بود با تخریب گسترده ی زمین توسط جهان موسوم به غرب در دو جنگ اول و دوم جهانی، در شرق و البته تحت تاثیر افرادی در غرب به شدت رشد کرد. آن هنوز خوشبینانه بود و امیدوار بود آنچه در غرب با تخریب در حال از دست رفتن است در شرق از نو طلوع کند. اما به مرور، جای خود را به بدبینی عمیقی داد که در آن به نظر میرسید قدرت های شرقی و غربی از طریق جنگ با هم، در حال رقابت در تخریبگری نامعقولانه هستند.

در سال 2003 و همزمان با جنگ های ظاهرا نامعقولانه ی امریکا و متحدینش در عراق و افغانستان، شخصی به نام جیمز مک کانی، مدعی شد که قدرت های جهان در حال رقابتی روزافزون برای چپاول منابع زمین هستند و باید شاهد افزایش جنگ ها باشیم و الان قدرت ها هیچ وقتی برای فکر کردن به سرنوشت مردم ندارند چون دور از چشم مردم، نگران جمع آوری سرمایه برای سر کردن یک دوران بحران جمعی برای زمینند. این بحران با ظهور دوباره ی یک سیاره ی سرگردان رخ خواهد نمود؛ سیاره ای که قبلا باعث بروز فجایع آخرالزمانی در زمین شده است. نظریه ی سیاره ی بین اختری، یکی از نظریاتی بوده که داروینیست ها عمدتا از سال 1997 برای حل معضل چگونگی پیدایش حیات میکروبی در زمین در اثر اتفاق داده اند. ازآنجا که روشن است هیچ یک از سیارات اطراف زمین نمیتوانسته اند موجد حیات در زمین باشد پس یک سیاره ی سرگردان که هر از گاهی مدارش با منظومه ی شمسی تلاقی کرده و برخوردش با جو سیارات میتوانسته باعث هجوم شهابسنگ ها به زمین شده باشد مظنونی بالقوه برای وارد کردن موجوداتی میکروسکوپی از طریق شهابسنگ به زمین خواهد بود. پرسش این است که آیا چنین سیاره ای فقط وقت دادن حیات به زمین به آن نزدیک میشود و آیا نمیتواند بعدا برای ایجاد بلایا در زمین برگردد؟ به نظر مک کانی، جاذبه ی ناشی از ورود چنین شی ء عظیمی به نزدیکی حریم زمین، باعث طوفان های دریایی وحشتناک و مخرب در مناطق ساحلی زمین ازجمله شهرهای مهم اقتصادی مثل توکیو و نیویورک شود و بر بسیاری از نواحی برف های سنگین تحمیل کند. نزدیک شدن بیشتر آن، میتواند باعث بلعیده شدن کل هوای جو زمین توسط جاذبه ی سیاره و مردن تمام موجودات زنده از خفگی شود. همچنین تاثیرات الکترومغناطیسی عظیم این سیاره میتواند باعث افزایش سرطان در انسان شود و به جز آن، در بروز انواع جهش های ژنتیکی و پیدایش ناگهانی جمعیت عظیمی از گونه های جدید جانوری نقش ایفا خواهد کرد. مک کانی معتقد است این اتفاق در سر زدن قبلی این سیاره به زمین رخ داده است. امواج مزبور، باعث فرار حشرات و قورباغه ها و مارها از زیر زمین خواهد شد که میتواند همان صحنه ی ازدحام قورباغه ها در مصر موسی را نشان دهد. در نواحی اوج تاثیر مغناطیسی دم سیارک با زمین، ستونی از نور ایجاد خواهد شد که میتواند همان ستون نوری باشد که بنی اسرائیل با دنبال کردنش قصد رسیدن به ارض موعود را داشتند. شهابسنگ های ناشی از نزدیک شدن سیاره، فجایع بزرگی را در زمین رقم زده اند، ازجمله کج شدن محور زمین و انتقال قطب شمال از ویسکانسین در ایالات متحده به اقیانوس منجمد شمالی کنونی. به نظر مک کانی، این اتفاق، باعث یخبندان شدن ناگهانی سیبری شده و به همین دلیل است که در شکم و دهان جسدهای یخ زده ی سالم مانده ی ماموت های مرده در این فاجعه، گیاهان نواحی معتدله را می یابیم. چنین تغییر محوری، با زلزله ها، فوران های آتشفشانی و تغییرات آب و هوایی ماندگار فراوان در زمین همراه بوده است که همه در افسانه های آخرالزمانی حفظ شده اند. نظریه ی مک کانی، یکی از منشئات خیالپردازی درباره ی نابودی زمین در اثر ورود شیءی عظیم به سیاره در 2012 بوده است. البته طبق تخمین مک کانی، بازگشت دوباره ی سیاره بین 60 تا 100 سال پس از آن سال رخ خواهد داد. اما حدود دو سال و نیم قبل از آغاز 2012 نظریه ی دیگری درباره ی تاثیر نیروهای گرانشی یک ابرنواختر بر زمین مطرح شده بود که به تاثیرات سیاره ی مک کانی شبیه بود و گفته میشد باعث افزایش احساس بدبینی و پوچی و نارضایتی از زندگی در اکثر مردم زمین خواهد شد. همزمان افزایش محسوس طوفان ها و بلایای طبیعی در زمین و ازجمله ایالات متحده –کاترینا یکی از اولین هایشان بود- احساس نزدیک شدن سیاره و تاثیر جاذبه اش بر زمین را افزایش میداد. اما جالب اینجاست که نظریه ی سیاره ی فرااختری، دادن حیات به زمین و تهدید حیات در آن را با هم یکجا جمع آورد و نظریه ی دیگری ایجاد شد که در آن، تهدیدگران سیاره همان دهندگان حیات به آن بودند و این بار، نه سلول های میکروسکوپی کوچک، بلکه بیگانگانی هوشمند که همان آنوناکی ها یا خدایان سومری در نظر گرفته میشدند. این بیشتر با زکریا سچین اتفاق افتاد که سیاره ی فرااختری فوق الذکر را با نیبیرو در افسانه های بابلی تطبیق کرد. نیبیرو نامی برای مردوخ نیز بود. چند افسانه وجود داشت که بر اساس آنها مردوخ و یا پدرش حئا انسان ها را با گذاشتن چیزی از خود در آنها خلق کرده بودند و سچین از آن تعبیر به دستکاری ژنتیکی انسان ها برای خلق یک نژاد برده ی مناسب مینمود و آن را مسبب تبدیل میمون های انسان نما به انسان هوشمند در نظر گرفت. شبیه این فکر پیشتر و در دهه ی 1960 با فیلم علمی-تخیلی استنلی کوبریک به نام "2001: یک ادیسه ی فضایی" که از روی رمانی به همین نام از آرتور سی کلارک تهیه شده بود، عمومی شده بود. این فیلم، با چشم اندازی از ماقبل تاریخ آغاز میشود که در آن مجموعه ای از میمون های انسان نما که قرار است اجداد ما شوند در بستر یک زندگی طبیعی سخت و خطرناک به سر میبرند. ناگهان مونولیتی اسرارآمیز از ناکجا ظاهر میشود و بعضی از انسان نماها به آن دست میزنند. از اثر جادویی مونولیت، بعضی از انسان نماها باهوش تر میشوند و شروع به ابزارسازی میکنند و از همان اول، از ابزار برای کشتن همنوعان در جهت افزایش قدرت در جامعه استفاده میکنند. بعد فیلم به آینده ای خیالی کات میشود که در آن، آدم ها در سال 1999 در حال سفر به ماه با فضاپیما هستند. درآنجا مونولیت دوباره بر انسان ها ظاهر میشود و دو سال بعد در 2001 در سیاره ای دورتر باز هم سر و کله ی مونولیت جادویی پیدا میشود. این دقیقا دارد ایده ی فکورتر شدن بشر توسط نیروهای فضایی را مطرح میکند که به ایده ی تغییر حیات در زمین توسط سیاره ی بیگانگان نزدیک است و البته باید کتاب مزبور را در کنار چند کتاب قبل و بعد آرتور سی کلارک که همه درباره ی تاثیر تصمیمات فضایی ها بر سرنوشت بشر هستند ارزیابی کرد. در بازسازی دکتر بوردون، سیاره ی فرااختری داروینیست ها در نزدیکترین فاصله ی خود به زمین، در محلی بین سیارات زحل و مشتری قرار خواهد گرفت که زحل، سیاره ی حئا، و مشتری سیاره ی مردوخ بوده اند. بنابراین رشد بالقوه ی نظریه ی سچین در قرن 21 پادزهر نظریه ی بدبینانه تر مک کانی بود که نشان میداد اشراف الان فقط به آینده ی خودشان فکر میکنند و از سرنوشت مردم زمین غافلند درحالیکه فضایی ها هنوز میتوانند به جای خدایان برای نجات زمین راه حل های فوق بشری پیدا کنند.:

“CAMBIOS TERRESTRES”: WES PENRE: 17 JUNE 2011: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

توجه کنیم که دراینجا فضایی ها نسخه های آسمانی اشرافند که وارد صحنه میشوند چون مردم از خود اشراف ناامید شده و آنها را نمیپذیرند. بنابراین اینجا باز ممکن است توسل به آسمان علیه نیروهای زمینی غیر را در نظر داشته باشیم و حالا نیروهای زمینی غیر، سیاستمداران و مقتصدینی هستند که به جای خزندگان ماوراءأ الطبیعی و از این جهت بعلیم نشسته اند. بنابراین تهدید قدرتمداران به صرف نظم دهندگی آنها به جای تمرکز بر نظم دهندگی غلط آنها رشد هرج و مرج و قدرت ستیزی از طریق اعمال شرورانه را در پی خواهد داشت. در ماجرای انقلاب فرهنگی، نمونه ای افراطی از این رویکرد را در قتل هایی که پیروان چارلز منسون انجام دادند دیدیم. منسون امیدوار بود با افتادن قتل ها به گردن سیاهان، جنگ سیاهان و سفیدها باعث جنگ داخلی در ایالات متحده و به قدرت رسیدن فرقه ی خودش شود. پس باید توجه کنیم که آنچه خطر بالقوه برای تمدن مدرن است نه خود قدرتمداران، بلکه تفکرات فاسدی است که آنها را به سمت انحطاط نظم سوق میدهد و چون این تفکرات در خود مردم هم وجود دارند ستیز مردم با جاری کنندگان نظم فقط اوضاع را بدتر خواهد کرد. این با پیوند جدید نظریات آخرالزمانی با فناوری مدرن و تاثیرش بر بشر نسبت مستقیم دارد. فینبرگ واکنش فلسفی به آن را از هایدگر تا مارکوزه دنبال میکند.:
«ما چند صد سال از پروژه ی روشنگری که در قرن هجدهم توسط متفکرانی که به پیشرفت اعتقاد داشتند آغاز شد فاصله گرفته ایم. ما وارثان آن پروژه هستیم که علم و فناوری را برای ماجراجویی مدرنیته آزاد کرد و این همه تفاوت را ایجاد کرده است. بدون شک طبیعت انسان مانند همیشه باقی می ماند، اما ابزارهای در اختیار ما اکنون بسیار قدرتمندتر از گذشته هستند. کمیت به کیفیت تبدیل شده است زیرا نوآوری ها پارامترهای اساسی کنش انسان را تغییر می دهند. معضلات جدید در جامعه ای که حول این ابزارهای فنی جدید بازسازی شده است، پدیدار می شود... استدلال این مقاله با تمایز بین مفهوم یونانی techne و ایده ی مدرن تکنولوژی چارچوب بندی شده است. Techne شیوه ی سنتی صنایع دستی با ارزش تمام جوامع پیشامدرن را توصیف می کند. صنعتگران نیازهای عملکردی را برآورده می کنند و در عین حال با ارزش های اخلاقی و زیبایی شناختی گسترده تر جامعه ی خود مطابقت دارند. در مقابل، فناوری مدرن تا حد زیادی خود را از تعهدات ارزشی جامعه ی خود رها کرده است. جایی که صنعتگر گذشته جامعه ی خود را در ساختن محصول صنایع دستی خود بنا کرد، فناوری مدرن دنیای اجتماعی آن را تا حد موفقیت تکنولوژیک خود ویران می کند. دنیای مدرن محل بسیج کامل برای اهدافی است که مبهم باقی می مانند. این «آزادی ارزشی» یا «بی‌طرفی» ظاهری فناوری است که هایدگر و مارکوزه آن را منشأ منحصر به فرد بودن و تراژدی مدرنیته می‌دانند. رویکرد هایدگر مبتنی بر تفسیری خاص از این تقابل میان تکنیک باستانی و تکنولوژی مدرن است. در یونان باستان کاردستی برای آشکار کردن معانی ظاهراً عینی یا «شکل‌ها» ی محصولات و موادی که با آن کار می‌کرد، خدمت می‌کرد. یونانی‌ها در دنیایی از چیزهای خودپایدار زندگی می‌کردند که انسان‌ها را با انواع غنی از پتانسیل‌های مفید روبرو می‌کردند که در انتظار تحقق از طریق دستکاری ماهرانه بودند. تمرین هنری شبیه صنایع دستی است و به این فن یونانی نیز تعلق دارد. در مقابل، تکنولوژی مدرن بر طبیعت تسلط دارد و قدرت آن را استخراج و ذخیره می کند تا بعداً مورد استفاده قرار گیرد. فناوری سیستم های وسیعی از اجزای متقابل وابسته را سازماندهی می کند که در آن انسان ها در کنار دستگاه ها خدمت می کنند. دیگر هیچ چیز دارای ویژگی های ذاتی نیست که بتواند اساس آفرینش فنی یا هنری را فراهم کند. همه چیز در فرآیندی فراتر از آن به مواد خام تبدیل شده است. فلسفه ی تکنولوژی هایدگر، ترکیبی گیج کننده از نوستالژی رمانتیک برای این تصویر ایده آل از دوران باستان و بینش عمیق مدرنیته است. اصالت او در برخورد با تکنیک نه صرفاً به عنوان یک وسیله ی کارکردی، بلکه به عنوان شیوه ای از «آشکارسازی» است که از طریق آن یک «جهان» شکل می گیرد. «جهان» در هایدگر نه به مجموع چیزهای موجود، بلکه به ساختار منظم و معنادار تجربه اشاره دارد. چنین ساختارهایی به شیوه های اساسی مشخص کننده ی جوامع و کل دوران تاریخی بستگی دارد. اینها «گشایش» را تشکیل می دهند که در آن «هستی» آشکار می شود، یعنی تجربه در آن رخ می دهد. «جهان» به این معنا نه واقعیتی مستقل است و نه ساختی انسانی. بلکه انسان و هستی در یک دیالکتیک اسرارآمیز از فعالیت و پذیرش تعامل دارند که در اندیشه ی هایدگر معمولاً مملو از مفاهیمی مانند آگاهی، ادراک یا فرهنگ است. در این زمینه است که ما باید ادعای هایدگر را درک کنیم که رویه‌های فنی مختلف «جهان‌های» متفاوتی را منعکس می‌کنند. مقاله ی هایدگر با عنوان «مسئله ی مربوط به فناوری» یکی از متون بنیادی فلسفه ی فناوری است. به همان اندازه که مهم است دشوار است. برخی از دشواری ها به دلیل اصطلاحات بدیع هایدگر است. او معتقد است که زبان های مدرن توسط ذهنیت تکنولوژیک مستعمره شده اند. بنابراین، برای جلوگیری از پیش داوری در پاسخ به «سوال»، فرازبانی را معرفی می کند که از نشانه های گویای مدرنیته رها شده است. قرار است این، امکان تحلیل و مقایسه بدون پیش داوری دوران های مختلف در تاریخ ساخت فنی را فراهم کند. مشکلات دیگر از برخورد هایدگر با مفهوم جوهر ناشی می شود که سه نقش مرتبط در مقاله را ایفا می کند. اول، هایدگر به ما اطمینان می دهد که «ماهیت فناوری به هیچ وجه چیزی تکنولوژیک نیست»، یک بیانیه ی گیج کننده در ظاهر. دوم، گفته می‌شود که پیشه‌دستی پیشامدرن جوهر ( eidos ) اشیاء خود را بالفعل میکند. ثالثاً، «قدرت صرفه‌جویی» فناوری، که در پایان مقاله مورد بحث قرار گرفت، به نوعی با از دست دادن ذات در دوران مدرن مرتبط است. گشودن این دشواری ها تفسیری اصیل از فلسفه ی فناوری هایدگر را نشان می دهد. چرا هایدگر فناورانه بودن ذات تکنولوژی را انکار می کند؟ او با این بیانیه ی تحریک‌آمیز، گزارش ابزاری فناوری را از یک روایت هستی‌شناختی متمایز می‌کند. اولی به کارکرد فناوری در برآورده کردن خواسته‌های انسان مربوط می‌شود، در حالی که دومی بر نقش روح تکنولوژیک در ساختن جهانی که از طریق ضرورت‌های برنامه‌ریزی و کنترل شکل می‌گیرد، تمرکز دارد. گزارش ابزاری اشتباه نیست، اما درونی مدرنیته است و نمی‌تواند توضیح دهد که چرا وعده‌اش اشتباه شده است. فقط یک روایت هستی شناسانه ماهیت مدرنیته و پیامد فاجعه بار آن را روشن می کند. گزارش هستی‌شناختی فناوری واقعاً در مورد فناوری به معنای معمول کلمه، یعنی دستگاه‌ها و کاربردهای آنها نیست. بلکه فصلی از تاریخ هستی است. در دوران پیشامدرن، جهان از چیزهای مستقل تشکیل شده بود، مواد ارسطویی، که هر کدام جوهره ای منحصر به فرد داشتند. اینها چیزهایی هستند که به عنوان شکل و ماده برای اعمال انسان وارد فرآیند تولید صنایع دستی می شوند که پتانسیل های خواب را به طور عینی در خود چیزها به فعلیت می رساند. اما «آشکارسازی» تکنولوژیک مدرن همه ی اینها را از بین می‌برد و تنها مجموعه‌ای از مواد قابل تعویض را برای سفارش‌دهی انسان در الگوهای دلخواه باقی می‌گذارد. خطر فناوری نه آنقدر که خطر بقای انسان را تهدید می کند، بلکه وارد کردن خود انسان ها به عنوان مواد خام در کنار چیزها در این «قاب بندی» است. گمشده در این سطح بندی تنها کرامت انسانی نیست، بلکه آگاهی از نقش منحصر به فرد انسان به عنوان محل تجربه، محل رویارویی شکل دهنده ی جهان با هستی است. با وجود نوستالژی آشکار هایدگر نسبت به گذشته ی زپیشامدرن، او هرگز بازگشت به پذیرش ساده لوحانه ی جوهرهای عینی را پیشنهاد نمی کند. در عوض، او مشتاقانه منتظر عصر جدیدی است که در آن خدایان جدید انسان ها را قادر می سازند تا جایگاه خود را در دنیایی که دیگر در یک نظم فنی پوشانده نشده است، بازیابند. او این پیشرفت را تا حدی به خود فناوری نسبت می‌دهد، که قرار است "قدرت نجات" را در خود جای دهد که ممکن است روزی به عنوان کاتالیزور برای افشاگری جدید عمل کند. این قدرت صرفه جویی در چه چیزی است؟ باز هم متن مبهم است. من حدس می زنم که این خود ساختارشکنی ذات است که نوید رهایی از تکنولوژی را می دهد. هایدگر معتقد است که مفهوم ذات به آنچه دائمی و بادوام است اشاره دارد. اما تا آنجا که جوهرها در اسید مدرنیته حل می شوند، نقش انسان در «آشکارسازی» جهان به منصه ی ظهور می رسد. این طبیعت به تنهایی نیست، فیزیک است که هستی را آشکار می کند و انسان نیز درگیر است. تعلق انسان و هستی در ساختن جهان‌ها تنها ثابتی است که باقی می‌ماند و شناخت این حقیقت در دوران مدرن بالاخره امکان‌پذیر است. در واقع، در حالی که مدرنیته بودن را در چارچوب فناورانه می پوشاند، "امکان دیگری را نیز در بر می گیرد که [انسان] ممکن است تعلق مورد نیاز خود به آشکارسازی را به عنوان جوهر خود تجربه کند". فلسفه ی خود هایدگر همین شناخت است. بنابراین خطوط کلی مدرنیته دیگر شکل می گیرد، مدرنیته ای مبتنی بر مفهوم جدیدی از ماهیت به عنوان به وجود آمدن، یعنی آشکار شدن آنچه هست. متأسفانه ماهیت این دوره ی جدید کاملاً مبهم باقی مانده است. هایدگر نه آن را توصیف می کند و نه راهی برای رسیدن به آن تجویز می کند. این ممتنع برخی از خوانندگان را تحت تأثیر ژرف اندیشی او قرار داده است، در حالی که برخی دیگر دید تار هایدگر را به عنوان یک رمز و راز خطرناک رد کرده اند. من مایلم رویکردی متفاوت را امتحان کنم، نوعی نقد درونی و ترکیبی از تاملات هایدگر در مورد تکنیک. او بدون شک تفسیر من را رد می‌کرد، اما این شکاف بین افکار او و شاگردش مارکوزه را پر می‌کند، که او نیز دیدگاهی آخرالزمانی از دوران پسا تکنولوژی داشت، اما در ترسیم آینده‌ای امیدوارکننده از استادش فراتر رفت. هدف این تمرین نشان دادن این است که در نظریه ی خود هایدگر، عناصر نقد ملموس تر از فناوری و طرح وعده ی آن بیش از آنچه که خودش توسعه داده است، وجود دارد. بنابراین، هایدگر با تفسیر آزاد، منبع جالبی برای فلسفه تکنولوژی معاصر باقی می ماند. اجازه دهید این بازسازی (بدون شک کفرآمیز) موضع هایدگر را با انتزاع از روایت تاریخی صریح که در آن تکنیک قرار می دهد آغاز کنم تا روایتی ضمنی که متن او را یکپارچه می کند، باز کند. از آن زاویه، داستان او اینگونه به نظر می رسد. گذشتگان اهمیت وجود را به عنوان منبع معنا می دانستند و امروزی ها نقش انسان را در فعالیت اساسی آن درک می کردند. اما هر عصری عمیق ترین اصل خود را اشتباه درک کرده است. گذشتگان وجود را با ذات موجودات خاص خلط می کردند. مدرن ها نقش اساسی انسان در فرآیند آشکارسازی را با فرمان فنی طبیعت اشتباه می گرفتند. این تاریخ قبلی که از این سوء تفاهم ها خلع شده و به اندازه ی کافی درک شده است، ما را به روی آنچه که هایدگر ادعا می کند «آشکار اصیل تر و از این رو {...} ندای یک حقیقت اولیه تر» باز می کند. بنابراین «مسئله ی مربوط به فناوری» به نوعی کلیت پساتاریخی، ترکیبی از کهن و امروزی از طریق خودآگاهی به اوج خود می رسد. اما این چهره ی آشنای فکری است که به هگل برمی گردد: «پایان تاریخ» که تاریخ از خودش آگاه است. مارکس جوان این شخصیت را در مفهوم کمونیسم به مثابه «رویایی» تکرار می‌کند که جهان فقط باید از آن بیدار شود تا واقعیت خود را به دست آورد. ساختار تلویحی مقاله ی هایدگر حول پیکره ی خودآگاهی، راهی را برای خوانش هایدگر در برابر دانه های خودفهمی او پیشنهاد می کند. اکثر خوانندگانی که هایدگری تایید نشده‌اند، از خودسری نسخه ی او از تاریخ و نازک بودن پاسخ او به چالش فناوری اذیت میشوند. حداکثر نمونه های تاریخی هایدگر، مانند جام یونانی یا سد رویراین، نماد نقاط هستی شناختی او هستند. اما این واقعیت سؤالاتی را در مورد هستی شناسی ایجاد می کند: اگر نمی توان از آن در زمینه های تاریخی دفاع کرد، آیا اصلاً قابل باور است؟ و بعلاوه، پس از مواجه شدن با خطر هستی‌شناختی با یک تغییر مفید در نگرش، از بی‌تفاوتی آشکار هایدگر به تهدید بسیار واقعی فناوری واقعی چه کنیم؟ در واقع، تقسیم‌بندی شدید بین دوران‌های هستی‌شناختی که هایدگر توصیف می‌کند، به‌طور دقیق در تقسیم‌بندی به همان اندازه دقیق بین دوره‌های تاریخی منعکس نمی‌شود. تضاد او بین صنایع باستانی و فناوری مدرن که به طور انتزاعی ترسیم شده است، بر تفاوت در تأکید بین پذیرش و فعالیت در عمل فنی استوار است. صنایع دستی باستانی محصول خودنمایی را دریافت می کند و از آن استقبال می کند. جام با وساطت صنعتگر به شکل افتخاری زمان خود به وجود می آید. فناوری مدرن به طور فعال مواد خام خود را در سیستم ها کاهش می دهد و سفارش می دهد. طرح ها و پروژه های طراحی شده توسط فناور به عنوان به جهان تحمیل می شود: این برای تولید برق سد شده است. با این حال، این تفاوت تنها یکی از موارد تاکید است: تمام تمرینات فنی شامل لحظات پذیرا و فعال است. Craft به طور فعال ایده و ماده ی محصول خود را "جمع آوری" می کند و فناوری فراخوان خود را برای سفارش دادن به جهان از وجود دریافت می کند. اینها لحظات فرعی در دیالکتیک پذیرش و فعالیت هستند. این لحظات فرعی، بُعد خلاقانه ی صنایع دستی را تشخیص می‌دهند، که نیازمند مهارت و تلاش برای تحقق شکل ایده‌آلی است که صنعتگر خودش در ماده‌ای که نساخته است، اختراع نمی‌کند. به طور مشابه، فن‌آور مدرن به‌طور عمدی بر پروژه‌ها و مواد خود بسیار دقیق‌تر از صنعت‌گران تسلط دارد. اما او بر تعهد خود به تسلط، که شیوه‌ی وجود او در جهان است و در نتیجه تابعی از هستی است تا اراده، تسلط ندارد. تا اینجا یک بار دیگر خواننده ی آگاه تاریخی احتمالاً از این تحلیل هایدگر ناراضی است. به ترسیم توصیف هایدگر از لحظه ی فرعی در هر دوره توجه کنید. به سختی قابل قبول است که بُعد فعال صنعت را به گردآوری و بُعد پذیرش فناوری را به ندای هستی محدود کنیم. در واقع، بسیاری از فعالیت‌های فنی در دوران باستان، مانند استخراج معدن، بسیار شبیه فناوری مدرن هستند، اگر در مقیاس کوچک‌تر باشند. و لحظه ی خلاقانه فناوری مدرن بسیار شبیه فعالیت های صنایع دستی است، اگر در زمینه های کاملاً مدرن مانند اینترنت باشد. این نکته ی نسبتاً بدیهی نکته ای کمتر آشکار را نشان می دهد. به جای تفکیک ویژگی‌های هنر پیشامدرن و فناوری مدرن همانطور که هایدگر انجام می‌دهد، اجازه دهید آنها را در توصیفی غنی‌تر از کنش فنی ترکیب کنیم. این توصیف ویژگی‌هایی را که او با صنعت شناسایی می‌کند در کنار ویژگی‌های فناوری مدرن به‌عنوان دو بعد مکمل تکنیک در تمام دوران‌های تاریخی قرار می‌دهد. تاکیدات میان این ابعاد ممکن است تغییر کند و تغییرات دوره‌ای در فناوری را از یک دوره به عصر دیگر در نظر بگیرد، اما تنها نظریه‌ای که تمام جنبه‌های عمل فنی را در نظر بگیرد می‌تواند تاریخ واقعی را معنا کند. و تنها چنین نظریه ای می تواند توضیح دهد که چگونه یک رابطه ی خودآگاه تر با فناوری می تواند منجر به تغییرات سودمند در خود فناوری شود و نه صرفاً در نگرش ذهنی نسبت به آن. من چنین گزارشی را در آنچه «نظریه ی ابزارسازی» فناوری می‌نامم توسعه داده‌ام (فینبرگ، 1999: فصل 9). این نظریه توسط ساختار کلی مقاله ی هایدگر، اگر نه با استدلال واقعی او، پیش بینی می شود. اجازه دهید نمونه ای از نوع دگرگونی ارائه کنم که می توان گفتمان هایدگر را با نتایج ثمربخش اجرا کرد. هایدگر فناوری مدرن را به‌عنوان بی‌متن‌زدایی و تقلیل اشیاء آن به مواد خام و اجزای سیستم توصیف می‌کند. از این نظر ظاهراً با تکنیک صنعتگر باستانی متفاوت است. صنعتگر به عنوان جمع آوری ملاحظات اخلاقی و زیبایی شناختی توصیف می شود که به شیء صنایع دستی معنا می بخشد و آن را با جامعه ادغام می کند. اما در دنیای واقعی تمرین فنی، این ویژگی‌های تکنیک مکمل یکدیگرند نه اینکه دوره‌های مختلف را مشخص کنند. هایدگر به ما نمی‌گوید موادی که صنعتگر با آن کار می‌کند چگونه تامین می‌شود، اما مطمئناً شامل فرآیندهای بافت‌زدایی و کاهش است، مانند استخراج نقره برای جامی که او به عنوان نمونه ارائه می‌کند. به طور مشابه، به نظر نمی رسد که او آگاه باشد که مواد بی بافت و کاهش یافته ی فناوری مدرن مطابق با هنجارهای اخلاقی و زیبایی شناختی بازسازی می شوند تا با الزامات اجتماعی مطابقت داشته باشند، اما این نیز مطمئناً بخش اساسی ساخت فنی در هر دوره از جمله دوران ما است. با ترکیب این دو توصیف، به این نتیجه می‌رسیم که متن‌زدایی و کاهش از یک سو، و میانجی‌گری اخلاقی و زیبایی‌شناختی از سوی دیگر، مشخصه ی تمام ساخت‌های فنی است. بر این اساس ما می توانیم به درک مناسب تری از صنایع دستی و فناوری مدرن دست یابیم. اما این فقط یک مشکل تحلیلی در مطالعات فناوری نیست. «قانون اساسی» مدرن، همانطور که لاتور آن را می نامد، با دیدگاه کوتاه هایدگر از فناوری در برخورد با میانجی گری های ارزشی به عنوان بیرونی یک عینیت خالص شده، کم و بیش معادل حوزه فنی مطابقت دارد. این هم معنا با این ادعا است که فناوری بدون ارزش است. اگرچه می‌توانیم نشان دهیم که این آزادی ارزشی فرضی حداقل تا حدی توهمی است، اما همچنان در جهان اهمیت واقعی دارد. همانطور که هایدگر و مارکوزه استدلال می‌کنند، فناوری مدرن در واقع با توجه به بسیاری از ارزش‌های سنتی و ملاحظات انسانی «آزاد» است، اما بنابراین صرفاً ابزاری نیست. یا بهتر است بگوییم، تا آنجا که ابزارگرایی از طریق آن رابطه ی کلی با واقعیت را مشخص می کند، خود حامل جهانی خاص است، جهانی که در آن کنترل و سلطه بالاترین ارزش ها هستند. تفاوت اساسی آن با تکنیک های باستانی در ناآگاهی آن از بار ارزشی خود است. درک متفاوت از خود، امکان اصلاحات رادیکال تکنولوژیک را باز می کند. نگرش به این چشم انداز مهم ترین نکته ای است که موضع هایدگر در مورد آن با شاگردش هربرت مارکوزه در تضاد است. شباهت آشکاری بین انتقادات آنها از فناوری مدرن وجود دارد، اما نه در سیاست آنها. پس از مرحله ی نازی هایدگر، به نظر می رسد که او کاملاً عقب نشینی کرده و منتظر یک تجدید معنوی است. مارکوزه حتی زمانی که نزد هایدگر درس می‌خواند، به نوعی مارکسیست بود و برای او سیاست وسیله‌ای برای دگرگونی تمدنی رادیکال بود. با توجه به این تفاوت اساسی بین آنها، مارکوزه چقدر عمیقاً تحت تأثیر هایدگر قرار گرفت؟ این سؤال دشواری است زیرا تضاد سیاسی منجر به سرکوب ارجاعات به هایدگر در آثار بعدی مارکوزه شد، به استثنای برخی اظهارات بسیار انتقادی در مصاحبه‌ها و یک نقل قول در انسان تک بعدی (اولافسون، 1988؛ مارکوزه، 1964). با این وجود، من استدلال خواهم کرد که ارتباط عمیقی بین این دو متفکر وجود دارد. مارکوزه در حالی که او یک هایدگر رمزی نیست، در واقع به سوالات مطرح شده توسط هایدگر می پردازد و راه حلی جایگزین ارائه می دهد. این راه حل شامل تبدیل فناوری مدرن به یک فناوری جدیداست. تکنیک مدرن بار دیگر اخلاق و زیبایی شناسی را در ساختار خود گنجانده و به جای انبوهی از مواد خام، دنیایی معنادار را آشکار می کند. کار مارکوزه به عنوان یک فیلسوف با مقالاتی آغاز می‌شود که سعی در ترکیبی از هایدگر و مارکسیسمی دارد که به شدت تحت تأثیر نوشته‌های اولیه ی لوکاچ است. اما مارکوزه در حال حاضر از آنچه او به عنوان انتزاعی بودن و غیر تاریخی بودن هستی و زمان می داند ناراضی است. از نظر مارکوزه، مواضع سیاسی صرفاً نظراتی نیستند که فلسفه می‌تواند نادیده بگیرد، بلکه شیوه‌های حضور در جهان است. اصالت بازگشت هایدگری فرد به خود از بیگانگی در جمع نیست، بلکه باید منعکس کننده ی خصلت اجتماعی هستی باشد، این واقعیت که جهان مخلوق مشترکی است. بنابراین، مارکسیسم اگزیستانسیال اولیه ی مارکوزه در فراخوانی برای فلسفه ای به اوج می رسد که نظریه و عمل را در برخوردی انتقادی با زمان خود و مسائل روز متحد می کند. این سیاست اگزیستانسیال که زمانی اتخاذ شد، تا پایان عمر طولانی او در اندیشه ی مارکوزه یکپارچه باقی ماند. ساختار جهان به چیزی نزدیک به مفهوم هایدگر در همه ی مبارزات جدی سیاسی در خطر است. اما اصطلاحات هایدگر، مقولاتی مانند هستی، دازاین ، اصالت به سرعت کنار می‌رود. مارکوزه به جای توسعه یک تحلیل اگزیستانسیال از تعامل سیاسی در راستای خطوط هایدگری همانطور که ابتدا پیشنهاد کرد، به مارکس و فروید روی می آورد. مارکوزه تحت تأثیر مکتب فرانکفورت، که در بین جنگ‌ها به آن می‌پیوندد، مفاهیم عقلانیت تکنولوژیکی، تک‌بعدی و نسخه‌ای تاریخی‌شده از نظریه ی غریزه را توسعه می‌دهد که جایگزین‌های جامعه‌شناختی و روان‌شناختی را برای هایدگر، که به عنوان مرجع ناپدید می‌شود، ارائه می‌کند. اما همانطور که خواهیم دید، بقایای هستی شناسی هایدگر در پس زمینه باقی می ماند. مهمترین این آثار در نظریه ی مارکوزه درباره ی دو «بُعد» جامعه نمایان می شود. اگرچه ارائه ی او از این مفهوم در انسان تک بعدی به منابع بسیاری غیر از هایدگر ارجاع می دهد، اما در بررسی، شباهت قابل توجهی با استدلال «مسئله ی مربوط به فناوری» نشان می دهد. در واقع مارکوزه نوعی «تاریخ هستی» را توصیف می‌کند که به موازات روایت هایدگر در مقاله ی معروفش است. مارکوزه خاطرنشان می کند که برای یونانیان حقیقت صرفاً گزاره ای نبود، بلکه شامل افشای هستی است. بنابراین صدق و کذب در وهله ی اول در مورد چیزها قبل از اعمال بر گزاره ها صدق می کند. یک چیز «حقیقی» چیزی است که ماهیت خود را آشکار کند. اما از آنجا که ذات هرگز به طور کامل تحقق نمی یابد، در واقع هر تحقق ممکنی را در ابژه های ناقص تجربه نفی می کند. «هست» همیشه حاوی ارجاع ضمنی به «باید» است که تا حدی نتوانسته است به آن دست یابد. این «باید» پتانسیل آن است که ذاتی آن است و صرفاً توسط خواسته ها یا امیال انسانی فرافکنی نمی شود. شباهت بین این توصیف مفهوم یونانی حقیقت و تفسیر هایدگر از صنایع باستانی آشکار است. با این حال، مارکوزه برخلاف هایدگر، ساختار هنجاری ضمنی صنعت را به یک کل تعمیم داده است. البته نه هایدگر و نه مارکوزه بازگشت به ذات عینی یونانیان را پیشنهاد نمی کنند. اما آنها توجه می کنند یونان آنها به عنوان نمادی از کلیت گمشده به شکلی به آینده می پردازد. از نظر هایدگر اهمیت ذات‌گرایی یونانی در شناخت هستی به‌عنوان منبع معنایی فراتر از اراده ی انسان است. مارکوزه نتیجه ای مرتبط با مفاهیم سیاسی بسیار متفاوت می گیرد. اعتبار نهایی متافیزیک باستان هر چه باشد، تنش بین دو بعد هستی، ذات و هستی، آرمانی و واقعی را حفظ می کند. بدین ترتیب حقیقت عقل انتقادی را حفظ می کند، این تصور که آنچه هست مملو از تنش بین واقعیت تجربی و توانایی های بالقوه اش است. در مقابل، مارکوزه استدلال می‌کند که عقلانیت تکنولوژیک مدرن تمام ارجاعات به ذات و توانایی را از بین می‌برد. امر تجربی مشاهده شده تنها واقعیت است. و فقط به این دلیل که کاملاً با ظاهر تجربی آن تعریف می شود، می توان آن را به صورت تحلیلی به کیفیت ها و کمیت های مختلف تقسیم کرد و در یک سیستم فنی جذب کرد که آن را در معرض اهداف بیگانه قرار می دهد. اشیاء دیگر پتانسیل‌های ذاتی ندارند که فراتر از شکل داده شده‌شان باشد، بلکه صرفاً وجود دارند و به‌طور غیرقابل مقاومتی برای استفاده‌ی انسان در دسترس هستند. ابزارها و اهداف، واقعیت ها و هنجارها به قلمروهای جداگانه ای تعلق دارند، یکی عینی و دیگری ذهنی. پوزیتیویسم قرن نوزدهم یکی را تجلیل کرد، در حالی که رمانتیسیسم دیگری را تعالی بخشید. اما در قرن بیستم، جهان ذهنی دیگر از عملیاتی شدن فرار نمی کند. همچنین از طریق ارتباطات جمعی، تکنیک های مدیریت و دستکاری روانی تحت کنترل قرار می گیرد. انسان ها تنها به عنوان یک آیتم دیگر در میان چیزهای قابل تعویض که دستگاه اجتماعی را تشکیل می دهند در سیستم گنجانده شده اند. دنیایی تک بعدی پدید می آید که در آن عقل انتقادی به راحتی به عنوان نارضایتی روان رنجور بی انگیزه رد می شود. در واقع، برخی از منتقدان حاشیه‌ای حتی ممکن است برای نظام کارآمد باشند و با شکایت‌های بی‌اثر خود، میزان لیبرالیسم کامل آن را ثابت کنند. نظریه ی مارکوزه تا کنون تضاد هایدگر را از تکنیک باستان، بر اساس تحقق ظرفیت‌های اساسی و فناوری مدرن که طبیعت و جامعه را در یک عقلانیت محاسبه و کنترل «چارچوب» می‌کند، مرور می‌کند. در راه حل های آنها است که تفاوت بین آنها ظاهر می شود. از نظر هایدگر، فلسفه فقط می تواند در مورد فاجعه ی مدرنیته تأمل کند، اما مارکوزه فراتر از اندیشیدن جدی به زمان حال می رود تا آرمان شهر انضمامی را طرح کند که می تواند روشنگری را نجات دهد. با وجود چارچوب‌بندی، عقل انتقادی همچنان قادر به فرمول‌بندی خواسته‌های فراتر برای جامعه‌ای بهتر است. اما مارکوزه آنقدر از هایدگر تاثیر پذیرفته است که این چرخش مثبت را به شدت مشکل ساز کند. یک فناوری بازخرید شده به پتانسیل‌های اشیا احترام می‌گذارد و نقش خلاق انسان را در شکل‌دهی جهان‌ها تشخیص می‌دهد. این ادعاها تقریباً با تصور هایدگر از عصر جدیدی مطابقت دارد که در آن هستی و انسان در تعادلی خودآگاه قرار دارند. اما برای مارکوزه، احترام به چیزها به چیزی بیش از تغییر نگرش نیاز دارد. همچنین باید شیوه های بد تکنولوژیک مدرنیته را دگرگون کند. تکنیک جدید مارکوزه به جای اختراع ابزارهای جدید تخریب، زندگی را بهبود می بخشد. از محیط زیست آگاه است و با طبیعت با احترام رفتار می کند. شناخت جایگاه بشر در نظم آشکارسازی مستلزم ارزش بخشیدن به حساسیت و تخیل است که از طریق آن توانایی های بالقوه ی اشیا آشکار می شود. یک ذهنیت پذیرا - مارکوزه آن را "فمینیستی" می نامد - به فن جدید جان می بخشد و جایگزین موضوع تهاجمی عقلانیت تکنولوژیکی می شود (مارکوزه، 1974). آیا می توانیم این پیش بینی های امیدوارکننده را معنا کنیم؟ هسته ی اصلی مسئله بار دیگر مفهوم ذات است. مارکوزه مانند هایدگر هرگونه بازگشت به متافیزیک یونانی را رد می کند. اما برخلاف هایدگر، او حاضر نیست تمام تفکرات اساسی را به تأمل در فرآیند آشکارسازی تقلیل دهد. در عوض، او در پی بازسازی تاریخی مفهوم جوهر است. این امر او را در برخوردهای شگفت انگیز با هگل، فروید و آوانگاردهای هنری اوایل قرن بیستم درگیر می کند. دیالکتیک هگل در واقع تلاشی برای دستیابی به بازسازی جوهری است که مارکوزه می خواهد. منطق هگل تمایز سنتی بین ذات و ظاهر را در پویایی رابطه ی آنها از بین می برد. اشیا ماهیات ثابتی جدا از مظاهر خود ندارند، زیرا اشیا خود ثابت نیستند. بلکه به حوزه ای از تعاملات تعلق دارند که انسجام درونی و مرزهایشان را مشخص می کند. این تعاملات منبع تنش هایی هستند که همه چیز را به سمت پتانسیل های رشدی خود سوق می دهد. از نظر هگل، بالقوه‌ها در اشیا حک شده‌اند، اما آن‌ها را به‌عنوان جوهری مستقل که ارسطو معتقد بود، تشکیل نمی‌دهند. در عوض، چیزی در صورت فلکی اتصالات فعلی آنها به توسعه ی آنها جهت می دهد. اما این چه چیزی است؟ چرا توسعه به جای تغییر تصادفی صرف است؟ این سؤال، تا آنجا که به هگل مربوط می شود، معمولاً با ارجاع به «مطلق» پاسخ داده می شود، که قرار است غایتی باشد که همه چیز به آن گرایش دارد. این یک تفسیر الهیاتی از هگل است که برای مارکوزه قابل تصور نیست. بار دیگر در تصاحب ابتکاری مارکوزه از هگل برای هستی‌شناسی آینده‌گرایانه پیوندی با هایدگر می‌بینم. هستی و زمان هایدگر ، دازاین ، انسان را به گونه ای توصیف می کند که اساساً با مسئله هستی خود درگیر است. این سوال را نمی توان با ارجاع به حقایق عینی یا مفاهیم متافیزیکی ماهیت انسانی پاسخ داد، بلکه باید از طریق انتخاب ها و اعمال در جهان حل شود. شرح وجودی هایدگر از انسان، زمان و حرکت را جایگزین جوهرهای زمانی می‌کند که گمانه‌زنی‌های فلسفی از افلاطون به بعد را تحت تأثیر قرار می‌دادند، از این رو عنوان کتاب او به همین دلیل است. اولین کتاب مارکوزه درباره ی هگل به عنوان رساله ی دکتری برای هایدگر نوشته شد (مارکوزه، 1987). مارکوزه در آن به مفهوم هگل از زندگی اشاره می کند که در منطق با تأکید بر امر مطلق مبهم شده است. زندگی در آثار اولیه ی هگل فرآیندی از حرکت، نفی و سازش است یک محیط انتخاب زندگی به عنوان یک موضوع هستی‌شناختی اساسی، تأکید بر پیوستگی و فرآیند در دیالکتیک توسعه را معنا می‌کند. روند زندگی یک جهت دارد: زندگی به دنبال حفظ و پیشبرد خود است. با این حال، آن را به یک پایان از پیش تعیین شده محدود نمی کند، بلکه آینده ی خود را در حالی که حرکت می کند، اختراع می کند. این البته در مورد روند زندگی انسان های مدرن و جامعه ی آنها کاملاً صادق است. در خوانش مارکوزه، زندگی هگلی، مانند دازاین هایدگری ، معنای خود را پیشاپیش به‌عنوان یک انتخاب مشروط کشف می‌کند، نه به‌عنوان یک علت تعیین‌کننده. منفی است نه مثبت. مفهوم زندگی، مارکوزه را به سوی هدفش که بازسازی مفهوم جوهر است، پیش می‌برد، اما مانند برداشت هایدگر از دازاین، برای مشخص کردن یک سیاست بسیار انتزاعی باقی می‌ماند. این شکاف بعداً، پس از پیوستن او به مکتب فرانکفورت توسط نسخه ای ریشه ای و تاریخی شده از نظریه ی غریزه ی فرویدی پر می شود. پیوند بین تفسیرهای اولیه ی مارکوزه هگل و فروید بعدی به طور ضمنی در اروس و تمدن ظاهر می شود. تاکید بر زندگی در هر دو بی اهمیت نیست. به نظر می‌رسد مارکوزه ایده ی هگلی زندگی را بر اساس فراروان‌شناسی فروید بازنگری می‌کند. با فروید مارکوزه تایید زندگی در صلح و آشتی را به عنوان ریشه در دلبستگی لیبیدینی به جهان، نوعی اروتیک تعمیم یافته توصیف می کند. غریزه مرگ در مبارزه برای بقا بسیج می شود و در رقابت، خشونت و پرخاشگری، اشکال اغراق آمیزی به خود می گیرد. تعادل بین غرایز از نظر تاریخی نسبی است. اگر نهادهای منسوخ و ساختارهای شخصیتی مرتبط با آن دگرگون شوند، ثروت عظیم جوامع مدرن می تواند این تعادل را به نفع زندگی تغییر دهد. مارکوزه به اندازه کافی یک مارکسیست است که معتقد است تأیید زندگی نمی تواند یک نگرش باقی بماند، بلکه باید در پایه مادی گنجانده شود، و این پایه اکنون تکنولوژیک است. اما عقلانیت علمی-فنی مدرن دیگر هیچ تمایزی بین توانمندی های ذاتی و ابعاد تصادفی یا مخرب اشیاء قائل نیست. چگونه می‌توانیم امروز این تمایز را بدون عقب‌نشینی به مفهوم متافیزیکی جوهرهای زمانی احیا کنیم؟ مارکوزه از مراجعه به یک منبع غیرعلمی برای پاسخ به این سوال تردیدی ندارد. آن منبع، حساسیت و تخیل زیبایی‌شناختی است که از مرزهای هنر متعارف مطابق با جاه‌طلبانه‌ترین مانیفست‌های آوانگاردهای هنری اوایل قرن بیستم سرازیر شده است. تحت نشانه تبعیض زیبایی شناختی، تأیید زندگی، تمرین فنی را به سمت انتخاب صلح و هماهنگی در نظم طبیعت و امور انسانی هدایت می کند این فرآیند جنبه ای پذیرا دارد: تخیل صرفاً اشیاء خود را از حالت نیهیلیستی خلق نمی کند، بلکه به خواسته های طبیعت، از آنچه در مرز قدرت انسان قرار دارد، پاسخ می دهد. امکانات خاصی که به تأیید زندگی کمک می کنند، معادل مدرن امر ضروری را تشکیل می دهند و فناوری های مناسب برای تحقق آنها را فرا می خوانند. تسلیم فناوری به این «ماهیت‌ها» به تدریج آن را به ابزاری برای رهایی، متناسب با جامعه ی آزاد، تغییر شکل می‌دهد. فناوری شبیه به تکنیک است ، اما در یک زمینه ی مدرن که در آن قضاوت‌ها نه بر فرض‌های متافیزیکی، بلکه مبتنی بر تجربه انسانی است. مارکوزه تکامل احتمالی فناوری مدرن را پیش بینی می کند که به وسیله ی آن ابعاد اخلاقی و زیبایی شناختی که در دوران مدرن به طور فزاینده ای نادیده گرفته شده است را درونی می کند. این فرافکنی سازگاری ذاتی عمل فنی و عمل اخلاقی و زیبایی‌شناختی را پیش‌فرض می‌گیرد. همانطور که دیدیم، تمایز شدید هایدگر از صنایع باستانی و فناوری مدرن، چنین آشتی در قلمروهای عمل را کنار می گذارد. اما فرمول مجدد آزاد موضع او که قبلا ترسیم شده بود، راه حلی مانند راه حل مارکوزه را باز می کند و می تواند برای مشخص کردن بیشتر آن به کار رود. و در واقع می‌توانیم شواهدی دال بر قابل‌قبول بودن چنین راه‌حلی در زمینه‌های مختلف تلاش‌های فنی مانند پزشکی و معماری بیابیم، که هرگز به طور کامل بر اساس الگوی «بدون ارزش» «مدرن‌سازی» نشده‌اند.

همانطور که مارکوزه می‌بیند، ابهام زدایی و نقد این «آزادی ارزشی» مفروض، مقدمه ی نظری برای اختراع مجدد فناوری است. فناوری باید به عنوان یک پروژه ی تمدنی ظاهر شود و نه به عنوان بیان عقلانیت ناب تا تحت حمایت ارزش های انسانی قرار گیرد. به طور ضمنی در هایدگر، صراحتاً در مارکوزه، رهایی تابعی از خودآگاهی سوژه فنی است، یعنی ما مدرن ها. هنگامی که پرسش فناوری با این شرایط مطرح شد، می توان به شیوه ای سازنده به آن پاسخ داد. راه حل سیاسی مارکوزه از بحران هایدگری مدرنیته در معرض انواع مختلف اعتراضات است. شاید زیانبارترین آنها این ادعا باشد که با توجه به اختلاف سلیقه ی گسترده در جامعه ی مدرن، اتکا به زیبایی شناسی به جای حل تعارض، باعث ایجاد تعارض می شود. ممکن است این سوال مطرح شود که چرا وقتی یک اخلاق مبتنی بر عقلانیت شانس بیشتری برای دستیابی به اجماع ارائه می دهد، به زیبایی شناسی نگاه کنیم، قلمرو عقایدی بحث برانگیز که می توان تصور کرد؟ علاوه بر این، به نظر می‌رسد که اخلاق مستقیم‌تر به مسائل مدرنیته مرتبط است چون کمتر به زشتی و بی‌رحمی و بی‌تفاوتی نسبت به نیازهای انسان مربوط می‌شود. پیشینه ی تلویحی هایدگری اندیشه ی مارکوزه به درک تأکید خاص او بر جایگزینی زیبایی‌شناختی برای مدرنیته آنگونه که ما آن را می‌شناسیم کمک می‌کند. در آن زمینه ی هایدگری، اخلاق نمی تواند مدرنیته را رستگار کند، زیرا مشکلات ناشی از تصمیمات شخصی یا حتی اجتماعی نیست که یک اخلاق بتواند از آن مطلع شود. بلکه همانطور که نقد فناوری استدلال می کند، از نظم دهی سیستماتیک افراد، طبیعت و جامعه در چارچوب برنامه ریزی و کنترل ناشی می شوند. آن چارچوب، بی‌تفاوت به ظرفیت‌ها و معانی ذاتی، زمین و جوهر انسان را در کنار آن ویران می‌کند. هایدگر هیچ جایگزین اخلاقی پیشنهاد نمی کند. شاید او احساس می‌کرد که اخلاق فقط می‌تواند با هشدارها و محدودیت‌ها مداخله کند، اما آسیب در اساسی‌ترین شیوه‌هایی است که راه زندگی ما را پایه‌گذاری می‌کنند. فرمول‌بندی مسئله بر حسب «ارزش‌هایی» که ممکن است توسط سوژه ی قاب‌بندی‌شده سرگرم شوند، صرفاً نگرش فناوری را بازتولید می‌کند. تغییر آن شیوه ها مستلزم تغییر وجودی در انسان بودن در این جامعه است، نه قضاوت بهتر در مورد درست و غلط. هایدگر استدلال می‌کند که تا دوران مدرن، هنر قدرت الهام بخشیدن یا هدایت چنین تغییراتی را داشت. او در پایان «مسئله ی مربوط به فناوری» اشاره می کند که ممکن است روزی آن قدرت را بازیابی کند. این بازسازی موضع هایدگری به طرز عجیبی شبیه نقد مارکس از بازار فراگیر و چالشی است که برای اصلاحات اخلاقی ایجاد می کند (واتیمو، 1985). اما اعتماد مارکس به یک آلترناتیو انقلابی البته نه بر اساس هنر، بلکه بر این تصور بود که تعقیب منافع اقتصادی کارگران آنها را به افرادی تبدیل می‌کند که قادر به تصاحب و عمل به نقد علمی سرمایه‌داری هستند. چه اتفاقی می‌افتد وقتی این اعتماد از بین می‌رود، زمانی که منافع شخصی اقتصادی دیگر با نقد همراه نیست، بلکه در عوض با سازگاری همراه است؟ در آن مرحله، انقلابیون می‌تواند مانند هایدگر به منابع غیرمنطقی تغییر مانند ناسیونالیسم یا «خدایان جدید» روی بیاورد، یا در مفهوم منفعت شخصی تجدیدنظر کند تا دامنه ی آن را فراتر از مفهوم اقتصادی که در مارکس دارد، افزایش دهد. »:

Heidegger and Marcuse: The Catastrophe and Redemption of Technology: Andrew Feenberg: http://www.sfu.ca/

فرار هایدگر و مارکوزه از اخلاق، باعث شد تا آنها نتوانند برای مرضی که خود به درستی تشخیص داده بودند درمانی بیابند. پس چرا باید فکر کنیم مردمی که حتی سواد آن دو بزرگوار را ندارند میتوانند با چنین فراری آن هم بعد از خنثی کردن نظم حاکم، وضعیت بهتری برای جامعه شان میسر کنند؟ لازم است همیشه موقع طی مسیر در تمدن به منظور بررسی مقصدی که آدرسش را درست نمیدانیم، گهگاهی به عقب برگردیم یا حتی برای وارسی محیط، سرعتمان را کند کنیم که ببینیم درست آمده ایم یا نه. به قول کنفسیوس: «مهم نیست چقدر آهسته پیش میروید، تا زمانی که متوقف نشوید.»

مطلب مرتبط:

آیا انقلاب ایران، یک آغاز جدید برای تاریخ است؟!

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟: قسمت دوم

تالیف: پویا جفاکش

برای این که دقیق تر بفهمیم چطور دنیای مدرن هم ایام ساتورن (بعل) است و هم ایام ژوپیتر (یهوه)، باید کمی بیشتر درباره ی الهه ی مکعبی و نوع طغیان علیه او اطلاعات به دست بیاوریم. همانطورکه دیدیم او مجسد در معبد مکعبی بود و زنده ترین معبد از این نوع امروزه کعبه ی مسلمین است. البته اصل کلمه ی استفاده شده برای چنین معبدی در زبان های زنده، به "قبه" ی فعلی نزدیکتر بوده و "کعبه" محصول "العربیه" یا عربی فصیح است که یک زبان مصنوعی است ولی در بازسازی این زبان هم طوری عمل کرده اند که "کعبه" مونث نام "کعب" باشد؛ یک عرب مقدس که در اواخر عمر، مردم عرب را دور هم جمع کرد و نصایحی به آنها کرد و به پاسداشت آن روز، اعراب همیشه در آن روز از هفته دور هم جمع میشدند و ازاینرو آن روز هفته «جمعه» نامیده میشود و چون در میان نصایح کعب، پیشبینی ظهور پیامبری در بین اعراب بود که او را به محمد رسول اسلام تفسیر کرده اند، "جمعه" ماهیت خود را حفظ کرده و در اسلام در این روز، نماز جماعت مخصوص موسوم به نماز جمعه برگزار میکنند. یک شباهت خاص بین جمعه ی اسلامی و کریسمس اروپایی وجود دارد و آن این که هر دو تعطیل رسمیند؛ رسمی به این معنی که در این روز، ادارات دولتی و مدارس تعطیل میباشند. اما تفاوت در این است که تعطیلی ادارات و سازمان های دولتی در کریسمس رومی، به پیروی از سلفش ساتورنالیا انجام میگیرد که در یک قلمرو دولت دار بوروکراتیک یعنی رم رعایت میشد و کوچکترین توصیفی از صدر اسلام به عنوان حامل چنین دولتی وجود ندارد و تازه، جمعه به طور سنتی، مثل کریسمس یک روز شاد برای تفریح خانواده و لذت از زندگی تلقی میشود درحالیکه جمعه از نظر شرعیا حامل چنین تفسیری از خود نبوده و ازجمله در ایران، یکی از شایعات درباره ی تعطیلی برنامه ی رادیویی طنز محبوب «صبح جمعه با شما» این بوده که متشرعین فشار آورده اند این برنامه برداشته شود چون با پخشش در صبح جمعه مانع از رفتن مردم به نماز جمعه میشد. به نظر میرسد از همان ابتدای مدرنیته ی ایرانی، بنیانگذارانی بودند که میخواستند جمعه را یک کریسمس هفتگی ایرانی کنند. اما میلاد مسیح چه ارتباطی با جمعه ی اسلامی دارد؟

جمعه تنها روز سیاره ی زهره در هفته است و زهره تنها الهه در میان خدایان روزهای هفته است. البته "زهره" نسخه ی عربی عیشتار الهه ی این سیاره است و عیشتار، خود، فرم مونث "عاثتر" یا "عتر" خدای دوجنسه ی سیاره ی زهره است. عیشتار به کوبله، کوبله به رئا همسر ساتورن، رئا به جونو همسر ژوپیتر، و نهایتا جونو به مریم همسر زمینی یهوه تبدیل شده اند و روز خاص زهره در هفته، تکرارگر تولد مسیح از مریم است. ازاینرو در قدیمی ترین منبع مسیحی که به برگزاری کریسمس در 25دسامبر اشاره دارد، یعنی در قسمت هشتم گاهنامه ی 354 در وصف سال 1میلادی میخوانیم: «وقتی اینها کنسول بودند، عیسی مسیح 8روز قبل از میلاد به دنیا آمد؛ در کلندس دسامبر، روز ونوس (زهره).» لاکبی مینویسد که با در نظر گرفتن اصلاح تقویم، روز مزبور به 24 یا 25 دسامبر می افتد و بنابراین همزمان کلندس یا عید شمع ها را که متعلق به جانوس خدای دو چهره و جونو همسر ژوپیتر و در نام، نسخه ی مونث جانوس است، با روز تولد سول اینویکتوس یا خورشید شکست ناپذیر که همان میترا است جمع می آورد و میدانیم که میتراکانا یا جشن تولد دوباره ی خورشید به صورت میتراس یا ناتالیس اینویکتی، زمانی همزمان با کالندس برگزار میشد. اتفاقا اینویکتوس عصر پس از میلاد، از ابتدا با نام "اینویکتی" مطرح شد که در لغت، فرم خنثی و نه مرد-نه زن لغت مذکر "اینویکتوس" است. مایلز مینویسد: «DEIS NATALIS INVICTI احتمالا اولین بار در رم به دستور امپراطور اورلیان، عبادتگر سرسخت بعل خدای خورشید سوریه، جشن گرفته شد و این خدا زمانی رقیب جدی عیسی مسیح برای مردم متفکر بود. میترائیسم از نظر گرایش های توحیدی، آیین های مقدس، اخلاق نسبتا والای آن، آموزه ی شفیع و نجات دهنده، و اعتقاد روشن آن به زندگی آینده و قضاوت در آینده، به مسیحیت شباهت داشت.» آیین های مربوطه بخشی از ساتورنالیا یا ایام مخصوص ساتورن بودند که از 17 دسامبر شروع میشد و فستیوال آغاز زمستان بود. سامهاین، دیگر جشن بتپرستانه ی آغاز زمستان بود که در کریسمس ادغام شد. این شب که امروزه تحت عنوان "هالووین" هنوز بر جای خود هست، ایم باز شدن دروازه های تاریکی به روی زمین و سر زدن جنه به جهان ما است و در نوامبر (آبان ماه) قرار گرفته، چون در قبل از این که سال اروپایی چهار فصله تعریف شود، فقط دو فصل تابستان و زمستان داشته و آغاز زمستان در نوامبر بوده است. بنابراین کسانی که تولد خورشید را به آغاز زمستان حواله میکردند، تولد مسیح را به جای خورشید در سامهاین قرار میدادند. اگرچه تطبیق کریسمس با تولد خورشید در 25 دسامبر در رم به قرن 4میلادی نسبت داده میشود، ولی در گزارش سنت بده (673 تا 735 میلادی) از کریسمس بریتانیایی، "روز مادر" (سامهاین) و کریسمس در یک روز انجام گرفته اند. به نظر میرسد خدایان تا حداکثر ظرفیت ممکن داشتند در مسیح ادغام میشدند. این را لاکبی با وضعیت توصیف شده از بنی اسرائیل در کتاب اول پادشاهان (21 : 18) مقایسه میکند که میگوید: «و الیاس نزد تمام قوم آمد و گفت: "چه مدت بین دو عقیده توقف دارید؟ اگر یهوه خدا است، از او پیروی کنید اما اگر بعل خدا است، از بعل پیروی کنید." و مردم یک کلمه به او پاسخ ندادند.» یعنی مردم تمایل داشتند یک کیش ترکیبی از بعل و یهوه بسازند و بعل در تمام خدایان دیگر تقسیم شده بود و پرستش خدایان مختلف به عنوان رقبای یهوه خشم او را برانگیخته بود. یهوه در سفر خروج (5 : 20) درباره ی خدایان غیر میگوید: «به آنها تعظیم نکنید و آنها را عبادت نکنید، زیرا من یهوه خدایت، خدای حسود هستم که گناه پدران را بر فرزندان تا نسل سوم و چهارم از آنها که با من در تضادند، سزا میدهم.» لاکبی، در فراز زیر از کتاب عاموس (26 : 5) رد علاقه به نصب تمثال ستاره روی درخت کریسمس را میجوید: « اما شما خیمه ی ملوخ و شمایل القیون، ستاره ی خدای خود را که برای خود ساخته اید، حمل کرده اید.» ملوخ که خدای زحل و موکل قبلی روز سبت یا شنبه روز هفتگی زحل است، به این خاطر با القیون ربط پیدا کرده که القیون درخشان ترین صورت فلکی ثور (ورزاو) خانه ی زهره در دایره البروج است و ملوخ را هم گاو شکل میکشند. رسم قربانی کودکان برای ملوخ در تورات، میتواند تکرار آیینی بلعیده شدن فرزندان ساتورن –خدای رومی زحل- توسط پدرشان باشد. در افسانه های بابانوئل که خدای کریسمس است، ردی از منسوخ شدن کشتن و خوردن کودکان توسط خود خدا یعنی نسخه ی زمینیش پیدا میکنیم. ویلیام شپرد والش در کتاب "داستان بابانوئل" که در سال 1909 منتشر شده است، بسیاری از افسانه های سنت نیکلاس –قدیس مسیحی که با بابانوئل تطبیق شده است- را جمع آوری کرده است. ازجمله ی آنها داستانی است درباره ی ایامی که به سبب قحطی، گوشت نایاب شد و در این هنگام، صاحب یک مسافرخانه کودکان را میدزدید و آنها را قصابی میکرد و گوشتشان را میپخت و به عنوان گوشت حیوانات به مسافران میداد تا این که سنت نیکلاس به طور اتفاقی در آن مسافرخانه به اجساد مثله شده ی کودکان برخورد و به معجزه ی الهی، کودکان را دوباره زنده و سرپا کرد و مورد پرستش آنها قرار گرفت. والش معتقد است که بابا نوئل یا سنت نیکلاس درواقع کسی نیست جز MISRULE یا ارباب تقلبی کارناوال ساتورنالیا؛ کسی که در این ایام، به جای حاکم، موقتا بر تخت سلطنت مینشیند و حکم های مسخره صادر میکند و به دعاوی رسیدگی میکند. به نوشته ی چمپلین، رسم ارباب دروغین ساتورنالیا به صورت ارباب دروغین کریسمس در انگلستان تا سال 1627 ادامه داشت و در این هنگام، به سبب رواج افراطی عیاشی و بی قانونی طی آن، به کوشش پیوریتن ها ممنوع شد. حکم ارباب میسروله در هر حال حکم حاکم است چون حاکم او را به جای خود بر تخت نشانده است؛ درست مثل بابا نوئل که حکم او حکم ساتورن است اگرچه قواعد خود ساتورن مثل قربانی کردن کودکان را زیر پا میگذارد. محاکمات میسروله در انتهای سال رومی، نسخه ی دیگر محاکمات مسیح پس از نشستن به تخت سلطنت در انتهای تاریخ است. در محاکمات الهی آخرالزمان، بدها از خوب ها جدا میشوند و خوب ها به بهشت و نزد خدا میروند و بدها به جهنم و نزد شیاطین و اربابشان. بنابراین بابا نوئل هم که به جای خدای انتهای تاریخ نشسته است دو چهره پیدا میکند: بابا نوئل پیرمرد مهربان و کرامپوس شیطان آزارگر به شکل یک بز-انسان (به سبب ارتباط بز با شیطان در مسیحیت) با زبان دراز به نشانه ی زبان مار (دیگر حیوان شیطان در مسیحیت) و در کریسمس، همانطورکه بدل بابا نوئل به بچه های خوب هدیه میدهد، بدل کرامپوس بچه های بد را میزند. ازقضا به سبب قرار گرفتن کریسمس در روز جونو –نسخه ی مونث جانوس و ساتورن- بابانوئل هم یک نسخه ی مونث به نام سانتا لوسیا معروف به "مسیح -بچه" داشت که به همراه یک نسخه ی زشت از کرامپوس به نام "هانس تراپ" به دم در خانه ها میرفته است.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP3-6

از طرفی شمع روشن کردن در کندلس، که در اصل، آیینی به آرزوی پیروزی نور بر تاریکی به دنبال تولد خورشید ضعیف در طولانی ترین شب سال بود، از طریق معادل کردن آن با شمع روشن کردن آیینی حنوخا در یهودیت، شرعی نشان داده میشد. البته این بعد از تطبیق کندلس با تولد خورشید بوده، چون در ابتدا طولانی ترین شب سال را در 21 یا 22 دسامبر جشن میگرفتند نه در 25دسامبر. تاریخ یهود مدعی است که حنوخا به مناسبت بازپس گیری و پاکسازی معبد یهوه توسط یهودای مکابی به اجرا درآمد. اهمیت موضوع ناشی از آن است که یهودای مکابی، در روزی که در یهودیت به صراحت ذکر نشده کی است، بت زئوس را در معبد اورشلیم نصب کرده و قصد یونانی سازی مذهب یهود را داشت. معبد دقیقا در همان روز ناپاک شدنش توسط زئوس پس گرفته و تطهیر شد. بنابراین حنوخا از طریق برابر شدن با کندلس و از این طریق کریسمس، روز مقدس مسیح را با روز مقدس زئوس برابر کرده است و دانکن، از آن، روایتی را نتیجه میگیرد که بر اساس آن، تولد زئوس/ژوپیتر و نسخه ی زمینی ترش دیونیسوس باخوس –خدای شرابخواری و فسق و فجور آیینی- در 25دسامبر رخ داده است.:

ibid: chap12

بنابراین فرمانروای دروغینی که نسخه ی زمینی ساتورن یا کرونوس است ولی قوانین او را دستکاری میکند، قبل از مسیح و بابا نوئل، زئوس یا ژوپیتر خدای حکمرانی بوده است و درست مثل مسیح که پسر یهوه و همزمان خود او است، او نیز پسر ساتورن و همزمان خود او است اگرچه در اصلاحات مذهبی که به افسانه ی بازپس گیری معبد یهود از یونانیان نسبت داده میشود، یهوه ی عبری علیه نسخه ی اصلی یونانیش زئوس طغیان کرده و در آن، تغییراتی ایجاد کرده است، ولی میبینیم که این تغییرات، تاثیر زیادی در ماهیت خدا نگذاشته و هرزگی های دیونیسوسی مراسم زئوس در کندلس، الان به جای بخشی از سال، هر روز اتفاق می افتند.

به عنوان مکمل این حقیقت باید اضافه کرد که لاکبی در فصل کوتاه هفتم از کتاب کریسمس، نشان میدهد که ساتورنالیای رومی و به همان میزان کریسمس اربابان برده دار ایالات متحده در قرن 19، راهی برای اشراف بودند تا بردگان و مستخدمان را از طریق انباشتن موقت از لذت های دنیوی، وادار به خدمت صادقانه و حداکثری در بقیه ی طول سال ولو با رنج و مشقت زیاد کنند.

به این موضوع خوب فکر کنید: در ساتورنالیا اربابان، ادای برابری دموکراتیک با بردگان را درمی آوردند، بردگان را به داخل خانه های قشنگ میبردند، به آنها امکاناتی به عنوان هدایا میدادند و البته در تمام هرزگی های دیونیسوسیشان شریک میکردند، ولی در پایان مراسم، برده ها هنوز برده بودند و موجوداتی مادون اربابان. غرب مدرن هم به ما دموکراسی صوری، خانه های قشنگ و امکانات مادی زیادی داده است و هر روز با تقدیم خوشی های دیونیسوسی به ما رشوه میدهد ولی در ازای همه ی آنها از ما اطاعت کورکورانه میخواهد و این انتظار را دارد که هر جایی که تصمیماتی با عواقب کمرشکن میگیرد –از به قدرت رساندن دیکتاتورهای خونخوار در ممالک در حال توسعه تا خرج کردن تمام پول مملکت در جنگ های همپیمانانش در اوکراین و اسرائیل و مانند آنها- مردم چیزی نگویند و مانند بردگانی بی نظر مطیع باشند. حکومت های سرمایه داری، کوچکترین احترامی برای شخصیت مردم معمولی قائل نیستند. از دید آنها دموکراسی یا حکومت مردم، هنوز حکومت آن میسروله ی مسخره ی ابلهی است که اگر حاکم بر او نظارت نداشته باشد فاجعه به بار می آورد و اگرچه ظاهرا مستقل از حاکم، فرمان میراند ولی خود حاکم است که به او اذن حکومت داده و او را برگزیده است، همانطورکه عیسی هم صحبت از احیای قوانین یهوه در تورات میکند و چون کریسمسش برابر با به قدرت رسیدن زئوس به جای ساتورن است، خدایش نیز چیزی جز یهوه ی تورات نیست که ادعای برابری با ال/اله/الوهیم را میکند ولی درواقع کل ال را به قامت خودش ویرایش کرده است، درست مثل ساتورن سلف زئوس که در حدی که در ساتورنالیا و به دنبالش کل غرب مدرن منعکس شده است، همان چیزی است که پایین کشنده اش زئوس اراده کرده و به نفع منافع زئوس/یهوه و "برگزیدگان" او یعنی اشراف پول پرست، از نو تعریف شده است."برگزیدگان" در برنامه نویسی اسطوره ای خود از روی این الگو، کریسمس/ساتورنالیا را با روز داوری و پایان سال به جای پایان تاریخ تطبیق کردند تا حکومت ارباب میسروله به جای دموکراسی غربی، تبدیل به پایان تاریخ شود و وقتی که تمام ویژگی های مالوف ساتورنالیا –برابر شدن زن و مرد، همتراز ی نسبی حاکم و مردم در ظاهر، رسیدن بادی از موفقیت های مادی به مردم، مهم شدن کودکان، و عیش و نوش بی حد و حصر- هر روز در زمین به سمع و نظر مردم رسیدند، پایان تاریخ برقرار به نظر برسد که در معرفی نامه ی غربی ها همین حالا برقرار است، هرچند فقط فوکویاما اینقدر بی احتیاط بود که عنوان «پایان تاریخ» را به صراحت به کار ببرد و اسم کتابش کند و بقیه که از نارضایتی مردم از «عصر طلایی» اینها نگران شده اند فوکویاما را با کنایه ی «پایان تاریخ» چوب زدند انگار منظور خودشان از سرمایه داری، پایان تاریخ نبوده است! اما چرا این پایان تاریخ، درحالیکه عصر برابری ساتورن (مسیح) است، هنوز دور و برش پر از شرایط استثماری عصر زئوس است و چرا زئوس بر ساتورن هنوز برتری دارد؟

این به تمثیل مشهور و اساسی حول تشبیه حاکم به چوپان و تشبیه مردم به گله ی گوسفندان برمیگردد؛ تمثیلی که از شدت اهمیتش، ما هنوز به طور سنتی، طوری زمانبندی دایره البروج (مسیر سفر خورشید در صور فلکی) را طوری تنظیم میکنیم که دی ماه –زمان تولد مسیح- را با حضور خورشید در برج جدی (بز-ماهی) میشناسیم. آغاز دی به عنوان زمان طولانی ترین شب سال مقابل آغاز تیر ماه به عنوان زمان طولانی ترین روز سال قرار میگیرد و وقتی طولانی ترین شب سال در برج جدی باشد، طولانی ترین روز سال در برج سرطان (خرچنگ) قرار میگیرد. زمانی که خورشید به برج جدی وارد میشود، صورت فلکی قیفاووس که تمثال شاهان است، در آن تکه از آسمان قرار دارد و دراینجا ما باید شاه را در مسیح شناسایی کنیم. در این صورت فلکی، دو ستاره به نام های ارائی (چوپان) و "الفیرک" (گله) وجود دارد که تولد مسیح در بین چوپانان و گله هایشان را نشان میدهد. اما مسیح در آخور متولد میشود و علت، این است که مسیح، خورشید از نو متولد شده است و هنوز به دوران درخشش خود در درازترین روز سال وابسته است چون در صورت فلکی سرطان، ستاره ای به نام "کندوی عسل" وجود دارد که در قدیم، بیشتر به نام "آخور" شناخته میشد. ورود مسیح به برج جدی نه فقط با تولد او بلکه همچنین با دوران وسوسه ی او توسط شیطان نیز شناخته میشود. تلاش شیطان برای وسوسه کردن مسیح، در دوران چهل روزه ی اقامت مسیح در طبیعت و دوریش از نظم تمدن اتفاق می افتد. 40 یکی از اعداد تکراری در اساطیر و اغلب مرتبط با آزمایش های الهی است. این، تکرار برهه ی چهل روزه ی اول زمستان است. چون از دید کشاورزان قدیم، 40روز طول میکشد تا آب و هوای سخت اول زمستان، تعدیل شود و گرمای خورشید بر سرمای زمستان یک پیروزی قطعی به دست بیاورد و مسیح در طبیعت هم خورشیدی است که در حال غلبه بر سرما و تاریکی زمستانی است؛ سرما و تاریکی ای که از نظرگاه اخلاقی، با شیطان وسوسه گر عوض شده است. توجه کنید که در سپیده دم امت یهود هم قوم بلافاصله پس از خروج از مصر و آمادگی برای استقلال، بایستی چهل سال سرگردانی در بیابان را تحمل میکرد که این چهل سال آزمایش رهبر و قومش معادل 40روز آزمایش عیسی مسیح است.:

“PROOF THAT JESUS CHRIST WAS A SUN GOD”: MALIK JABBAR: CHRISTMYTH.COM

اگر ساتورن/کرونوس مظهر غلبه ی تاریکی باشد، ژوپیتر/زئوس نماینده ی روز و اوج قدرتش در انقلاب تابستانی (درازترین روز سال) مقابل ساتورنالیا در انقلاب زمستانی (درازترین شب سال) است. بنابراین گله و چوپانی که در ساتورنالیا خوشگذرانی میکنند در هر حال باید به آغل زئوس برگردند و منشا اعتبارشان (عیسای متولد در کریسمس) در خود آخور زئوس به دنیا آمده و تحویل چوپانان داده شده است. تمام زمان هایی که بشر مدرن برای لذتجویی، اخلاق و قانون را موقتا زیر پا میگذارد جانشینان ساتورنالیا و هالووین هستند که در آن، فرد انسانی درست مثل مسیح، جامعه ی قانونمند را به مقصد طبیعت و حکومت غرایز حیوانی ترک میکند، ولی آخر باید به قلمرو جامعه ی قانونمند ژوپیتری برگردد و به آن خدمت کند و در این هنگام، باید بر وسوسه هایش غلبه و خود را مقید کند. بر اساس قانونی نانوشته، زمان کلیشه ای برای خوشگذرانی های دیونیسوسی، شب است، یعنی همان هنگامی که تاریکی غلبه میکند و خورشید موقتا شکست میخورد، همانطورکه در چرخه ی سالانه این اتفاق در انقلاب زمستانی رخ میدهد.

نکته ی مهم دیگر این که ورود عیسی به انقلاب زمستانی همتای ورود خورشید و خدای فصل ها و گیاهان به جهان زیرین و بازگشت پیروزمندانه اش از آن است. همراه مسیح/قیفاووس، گله ی انسانی هم مدام به دنیای دیگری میرود و وقتی از آن بیرون می آید چیزی از چراگاه آن در خود دارد. تاکنون به طور مرتب دیدیم که از ابتدای مدرنیته مدام اجتماع انسانی از طبیعت خدادادی وارد دنیای غیر طبیعی صنایع میشد و وقتی به واقعیت بازمیگشت در اثر گوشتی که از چرای جهان هنوز غیر طبیعی دریافت میکرد نیرویی برای تبدیل دنیای طبیعی به دنیای مجازی ای که هنوز فقط در داستان های مدرن علمی-تخیلی یافت میشد پیدا مینمود تا این که کم کم جهان غیر طبیعی تبدیل به جهان طبیعی شد. بعد از آن و درحالیکه دنیای غیر طبیعی سابق، اکنون کل دنیای فیزیکی بود، یک دنیای حتی غیر طبیعی تر در عالم رسانه خلق شد و انواع شوها و فیلم ها و مدهای جدید تجاری مدرنیته را پوشش داد و باز هم متداوما گله ی انسانی به درون این دنیای مجازی رفت و هر بار که بیرون آمد تغییر جدیدی کرده بود تا این که دنیا اینقدر مجازی شد که به جهان شبکه های اجاتماعی تبدیل شد، جهانی که انسان ها امرزه آنقدر در آن زندگی میکنند که فروپاشیشان در آن دنیای غیر فیزیکی میتواند به فروپاشیشان در دنیای فیزیکی بینجامد. آنطورکه کیوران مک مائن از یونیورسیتی کالج دوبلین توضیح میدهد، حتی در آستانه ی شکل گیری شبکه های اجتماعی که مک مائن ترجیح میدهد برایشان از اصطلاح "رسانه ی اجتماعی" استفاده کند، آفت اصلی این نوع ارتباط گیری مجازی که هنوز زیست مجازی نشده بود در حال اکتشاف بود:

«دراینجا به دوره ای دقیقا پیش از ظهور رسانه ی اجتماعی بازمیگردیم: داستان غم انگیز کارمن ارموسیو Carmen HERMOSILLO[معروف به HUMDOG]. در سال 2008 او یکی از نخستین نمونه های معروف مرگ مرتبط با اینترنت بود. پیش از آن که فوت کند، در نسل اولیه ی رسانه ی اجتماعی بسیار فعال بود. این تابلوی اعلانات الکترونیکی که به لینک الکترونیک کل زمین یا به اختصار "ول"wellشهرت داشت، در سال 1985 تاسیس شد و تا به امروز نیز فعال است. ول شماری سرویس مانند ایمیل و صفحات وب خصوصی ارائه میدهد، اما بیشتر به خاطر تالارهای گفتگو که به تالارهای کنفرانس نیز معروفند، شناخته است. دراینجا بود که ول تا اواسط دهه ی 1980 و اوایل 1990 اولین نمونه های بسیاری از جنبه های فرهنگ اینترنتی را در نظر گرفت که اکنون همگی با آنها کاملا آشنا هستیم و همین جا بود که دقیقا ایده ی "جامعه ی مجازی" بنیان نهاده شد. مناظره ها بر سر آزادی بیان و اهمیت دوستی های آنلاین همگی دراینجا اتفاق افتاد و معمولا با نوعی "شعله ور شدن" همراه بود که هنوز مشخصه ی هم پیوندان کامپیوتر واسط است. اعضای آن شامل پیشگامان اولیه ی اینترنت مانند جان پری بارلو و نیز کارمن ارموسیو بودند. او در بسیاری از گروه های آنلاین دیگر هم حضور داشت اما حضور او در ول است که از همه بیشتر به آن علاقه مند هستیم. بسیاری از جوامع الکترونیک اولیه مانند ول آکنده از نوعی عقیده ی آرمان گرایانه بودند، اگر نگوییم عقیده ی آرمانشهری. شاید اغلب به صراحت شعار قدیمی فیسبوک بیان نمیشد –"فیسبوک به شما کمک میکند با افراد زندگی خود ارتباط برقرار کنید و با آنها اشتراک گذاری کنید"- اما این روحیه ی مثبت در مجموع باعث توسعه ی جامعه ی آنلاین به مدتی طولانی شد. کارمن ارموسیو یکی از اولین مشارکت کنندگان در گروه های آنلاین بود و یکی از نخستین کسانی هم بود که این تفکر را بی ارج و قرب کرد. در مقاله ای در سال 1994، "صدای پاندورا: در باب جامعه در فضای مجازی" ارموسیو با بیان این نکته شروع میکند که تصور میکرد تعامل آنلاین با افراد همانند تعامل با افراد در هر جای دیگری باشد، اما مشخص شد که اینطور نیست. او در ادامه به توصیف شماری از حوادث آزاردهنده ای میپردازد که در ول رخ داده بودند، مانند زمانی که نمونه های خیانت آشکار و اختلافات خانوادگی در کنفرانس های الکترونیک آن اتفاق می افتاد و به روزها و روزها مکالمه های احساسی کشیده میشد. از همه مهمتر، او اشاره کرد که آنچه این حوادث را با جریان عادی امور در ول متفاوت میکند این است که صاحبانشان تصمیم میگیرند آنها را از سوابقشان پاک کنند. برای ارموسیو همین پاک کردن است که به ما مجال میدهد ببینیم در حالت عادی چه اتفاقی می افتد: درواقع، مکالمه های بسیار احساسی، ترافیک وبسایت را بالا میبرند. او اینطور استدلال میکند:

"آنچه دراینجا میفهمم این است که جامعه ی الکترونیک، تشکیلاتی تجاری است که خیلی خوب با روند فزاینده ی غیر انسانی شدن در جامعه ی ما مطابقت دارد: این جامعه از ما میخواهد تعاملات انسانی را کالایی کنیم و صرف نظر از هزینه ی انسانیش از این نمایش لذت ببریم."

کارمن در جای دیگری از مقاله ی مذکور مینویسد که گمان میبرد فضای مجازی به این دلیل وجود دارد که که همانطورکه ژان بودریار آن را توصیف کرد، خالص ترین تجلی توده ی مردم باشد. وی در ادامه میگوید که فضای مجازی سیاهچاله است؛ انرژی و شخصیت را جذب میکند و سپس آن را همچون یک نمایش بازنمایی میکند. [حواستان باشد که سیاهچاله نور را در خود زندانی میکند همانطورکه جهان زیرین، خورشید را در خود زندانی میکند.(پ.ج)] به عبارت دیگر، با این که ول، به گفته ی او، "یک حالت هیپی قدیمی" داشت و آن فضای مجازی "نوعی جزیره ی رستگاران" تلقی میشد که در آن "افراد آزادند فردیتشان را بروز دهند و بیان کنند"، واقعیت قدری متفاوت است: منطق اصلی آن تجاری است. به همین ترتیب، شایعات آدمربایی [سه نوجوان در اورشلیم] پخش شده در واتساپ را به یاد بیاورید. وقتی آنهایی که قانون بایکوت خبری را شکستند در ابتدا اطلاعاتی را به اشتراک گذاشتند، نه فقط درآنجا هیچ مرجع اخلاقی مشهودی وجود نداشت که به آنها یادآوری کند انجام آن کار غیر قانونی است، بلکه آنها حتی به این فکر نکردند که دارند حجم زیادی از ترافیک شبکه را به واتساپ انتقال میدهند. به این لحاظ، زمانی که افراد در این فضاها درگیر مکالمه هایی با بار عاطفی میشوند، نمایشی ایجاد میشود که ترافیک اینترنت را هدایت میکند. بنابراین دشواری های روان شناختی شخصی ما به چیزی با ارزش تجاری تبدیل میشوند: ما خودهایمان را کالایی میکنیم. درک این برای بسیاری از افراد راحت نیست و با این اوصاف، مقاله ی ارموسیو باعث دلواپسی زیادی در ول شد که او هر از گاهی خود را از آن دور نگه میداشت. داستان او پایانی غم انگیز داشت و باید درباره ی پیامی که برای ما دارد با دقت فکر کنیم. "ارزش" ما برای رسانه ی اجتماعی چیست؟ شایان ذکر است که پروفایل ارموسیو همچنان در لینکدین فعال است. با این که او بیش از یک دهه است که فوت کرده است، آن سرویس رسانه ی اجتماعی همچنان تولید محتوا میکند.» ("روانشناسی رسانه ی اجتماعی": کیوران مک مائن: ترجمه ی ماندانا افتخار: نشر نو: 1402: ص120-117)

مک مائن در ادامه شرح تحقیق کزینسکی، استیل ول و گرپل درباره ی تولید محتوای مجازی را میدهد و نتیجه میگیرد:

«تحقیق کزینسکی به تمام معنا ... نسخه ی پخته تری از آنچه ارمن ارموسیو در موردش هشدار داد [را نشان داد]: کالا شدگی روانشناسی. حضور شما در رسانه ی اجتماعی اساسا شکل یک محاسبه ی احتمال را به خود میگیرد: چقدر احتمال دارد که روی یک تبلیغ مشخص کلیک کنید؟ این گونه است که ارزش شما تعیین میشود.» (همان: ص123)

این چیزی نیست که دولت ها به تنهایی موفق به آن شده باشند بلکه پشتیبانی جمعیت انبوه انسانی را با خود دارند که کمتر کسی از اتباع جرئت حرکت کردن برخلاف جریانشان را پیدا میکنند و اگر هم این جرئت را به خرج دهند، باید تاوان دهند. کارمن ارموسیو شخصا این تاوان را پرداخت. به نوشته ی کاترین دی در "نیو آتلانتیس"، ارموسیو با توصیف مشاهداتش از «کابوس آنلاین»، «هویتشناسی هیستریک»، «رویا فروشی» و «فروش روح» فرد توسط خودش به صورت اینترنتی، و این که دورنمای شبکه های اجتماعی، جای کمی برای پیوند راستین و بی خطر انسان ها به جای میگذارد، باعث ناراحتی کسانی شد که انتظار داشت با آنها در اینترنت متحد شود و بنابراین مدام بیشتر به انزوا گروید و سلامتیش دچار نقصان روزافزون شد. بعضی معتقدند کارمن ارموسیو با نخوردن عمدی قرص های قلبش، "خودکشی بی عملانه" کرده است. البته خواهرش میگوید او به سبب عوارضی که احساس میکرد از داروها بر جنبه های دیگری از سلامتیش وارد آمده اند از مصرف آنها خودداری کرد. ولی هیچ کدام از این احتمالات، چیزی از رنجی که کشید کم نمیکنند.:

“SELLING THE DRAMA”: KATHERINE DEE: THE NEW ATLANTIS: SPRING 2023

این مقاومت در مقابل صلاح جمعی و تن دادن به زمانه با پیروی از اکثریت، یک گذشته ی مذهبی دارد که مسیحیت، آن را تشدید کرده است. "ملک ه.جبار" معتقد است با توجه به این که داستان مسیح پسر یهوه و مریم، شکل تحریف شده ی حاصل اتحاد دو خدای آسمان و زمین باشد، مسیح برابر با روح جهان خواهد بود چون نیرویی آسمانی است که از طرف پدر-آسمان یا قلمرو روح در مادر-زمین یا دنیای فیزیکی حلول کرده و از ترکیب آنها کل نیروهای حاکم بر جهان را ایجاد کرده است. بنابراین این انگاره که مسیح معصوم از گناه بود و نمیتوانست اشتباه کند و هرچه گفته و کرده است، درست و الهی است، درواقع فرافکنی روح طبیعت به یک شخصیت انسانی ساختگی است. چون طبیعت هم همه چیزش کامل است و هیچ کدام از نیروهای طبیعت مربوط به قبل از خلقت انسان، نمیتوانند گناه کنند، چون خداوند آنها را بنا به مصلحت خود همانگونه آفریده است که باید باشند. آنها از خود اراده ای ندارند و اراده فقط با انسان به وجود آمده است. پس اعمال آنها حتی اگر سبب تغییر طبیعت شود درست است و روح جهان/مسیح با تبدیل به زمان یعنی نیرویی که موجودات را به مرور از بین میبرد تغییر را تصدیق میکند. گردش زمان با آمدن شب و روز در اثر حرکت خورشید اتفاق می افتد و مسیح در تشبیه به خورشید، زمان و تغییر را مدیریت میکند. مرگ و نوزایی مسیح در زمستان به جای مرگ خورشید در غروب و زنده شدن مجددش در صبح هم میتواند استعاره ای از چرخه ی تغییر جهان باشد. روایات قدیمی میگویند که این اتفاق قبلا افتاده است. در کتاب خنوخ، جایی که نوح پیش جدش خنوخ میرود، خنوخ خطاب به نوح پیشبینی میکند که در یک فاجعه ی عظیم جهانی، بیشتر زمین یخ خواهد زد و فرشتگان، زمین را ترک خواهند کرد و این بعد از آن اتفاق خواهد افتاد که در منظره ای هولناک، رودخانه های عظیم آتش از زیر زمین به همه سمت جاری خواهد شد. جبار، این را به جابجایی عظیم ماگما مرتبط میداند که فقط در اثر تغییر محور زمین اتفاق می افتد و فاجعه ی مربوطه باید جلوه ای از همان اتفاقی باشد که باعث شده است محل عمود آسمان در قطب شمال، از ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین یا اژدها (دراکو) به ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر (اورسا مینور) جابجا شود. یخ زدن گسترده ی زمین، در زمینشناسی، با دوران موسوم به عصر یخبندان در اعصار ماقبل تاریخ شناخته شده است، ولی در گزاره های ملل، خاطرات روشنی از زمانی که ستاره ی قطبی در تنین بود وجود دارد. تغییر محور زمین در دوره ی تمدن، میتواند عدم تطابق قبله ها و جهتبندی های جغرافیایی در بعضی آثار باستانی را نیز توضیح دهد.:

ASTROLOGICAL CYCLES AND AGES: MALIK JABBAR: CHRISTMYTH.COM

زمستانی که در آن زمان جهان را فرا گرفت با زمستان امروزی بازآفرینی میشود و مسیحی که در عید پاک در اعتدال بهاری از قبر خارج میشود، همان روح دنیا است که بر این زمستان تاریک غلبه کرده است. در کنار عید پاک مسیحی، عید فصح هم یک نسخه ی یهودی اعتدال بهاری است و سالروز خروج بنی اسرائیل به رهبری موسی از مصر را نشان میدهد. بنی اسرائیل در پشت سر خود، یک مصر بلازده به جا گذاشته اند که میتوانند انعکاسی از فجایع نابودی دوره ی پیشین جهان در خود داشته باشد. آنها با گذر از یک پهنه ی آبی به سرزمین جدید که جهان جدید است وارد میشوند و مصریان در آن پهنه ی آبی از بین میروند. این نسخه ی دیگر نابودی ملل به جز امت نوح در سیل بزرگ است. سفر پیدایش، زمان پایان سیل نوح را روز هفدهم از ماه هفتم تقویم مذهبی عبری میخواند که برابر میشود با روز دوم عید فصح. این سیل هاویه، معادل تهاموت اژدها است که همان روح صورت فلکی تنین و برابر با عمود قبلی جهان است که با طغیان علیه فرزندانش، نظم جهان را مختل کرده است تا زمانی که در عمود جدید جهان یعنی قطب شمال جدید جهان به شکل صورت فلکی دب اکبر (اورسا میجر) که مادر دب اصغر است مستقر میشود و نظم جدید حاکم میگردد. دب اکبر از دید قدما هفت ستاره داشت که در هفت ستاره ی دب اصغر تکرار میشدند و معادل همان هفت خدای اختری متجلی در هفت ستاره ی کلدانی و هفت آسمانشان هستند که هفت روز هفته را میسازند. آنها در شکل جهنمی و هاویه گونشان به شکل هفت جن بلاخیز دوزخ در افسانه های کلدانی بازآفرینی میشوند. جرالد مسی مینویسد کلدانیان معتقد بودند از جادوی این هفت جن است که «از صلب مرد، زن به وجود می آید». بنابراین هفت جن دوزخ عامل پیدایش جنس زن بودند و مسی، این را به این اعتقاد متصل میکند که قطب شمال به عنوان یک سرزمین سرد و تاریک و تاریک ترین قسمت زمین شناخته شده ی اسبق، تمثیلی از دوزخ و جهان زیرین بود و هفت جن دوزخ، همان هفت ستاره ی دب اکبرند که این صورت فلکی را به صورت یک الهه میساختند. این الهه درواقع خود تهاموت است و در مصر به نام های خپت و آپت و بیشتر تااورت شناخته میشده و ترکیبی از جانوران دهشتناک منجمله اسب آبی و تمساح را نشان میداده که تمثال های مصری اژدهای دریاییند. بنا شدن قطب شمال، معادل بند شدن آسمان روی زمین است که به "شو" خدای هوا و نسخه ی قبطی اطلس نسبت داده میشود. شو کسی است که در رهبری هفت خدا قب یا زمین را از نات یا آسمان جدا کرده است. در اساطیر کلدانی، جدایی آسمان و زمین از هم کار مردوخ است که این دو را از دو تکه کردن جسد تهاموت حاصل آورد. اما قبل از آن، ظاهرا در کالبد هاویه ای خود تهاموت، تفاوتی بین آسمان و زمین بود بی این که آنها هنوز آسمان و زمین باشند و در این مرحله از جدایی انشار و کیشار صحبت میشود که نام هایشان به ترتیب به معنی صاحب آسمان و صاحب زمین است. در این مرحله، آسمان و زمین، هر دو از جنس آبند و در هاویه ای قرار میگیرند که قبطیان از آن با عناوین "نو" و "نون" یاد میکنند. بسیاری از قدما آسمان را به سبب این که آب باران از آن می آید، بیشتر آبی یا آبگون میپنداشتند. بنابراین آسمان به الهه نزدیکتر پنداشته میشد و ظاهرا علت این که قبطیان آسمان را الهه پنداشته و "نوت" یا نوی ماده مینامیدند، همین است. در زبان ایرلندی یکی از نامهای آسمان "نیون" Nion بوده است. تفنوت خواهر شو و همکار او در دا کردن آسمان از زمین هم الهه ی رطوبت هوا است. قب یا زمین که شکل جامد شده ی آب است، در وضعیت ثانویه نسبت به او نرینه تلقی میشود و تجلی نظم ماوراء الطبیعی منعکس شده در هاویه و متشبه به نوزایی خدای نرینه ی نظم به شکل فرزند باکره زاد او است. بنابراین نظم جهان با مسیح تطبیق میشود که در ابتدای عصر حوت یا صورت فلکی ماهی به دنیا آمد و به همراه مادر آبزیش مریم به شکل دو ماهی در آن صورت فلکی جای گرفتند. تصور این که زمین، لاک یک لاکپشت عظیم است همانطورکه در تمثال های شرق دور مدام تکرار میشود، وابسته به این تصور است که ماهی زمین به شکل یک مخلوق نیم آبزی-نیم خشکی زی تکامل یافته است. اما این برداشت ها همه ثانویه و مربوط به فرافکنی جهان پس از نظم به هاویه ی آغاز پیدایش است. چون اگر الهه اولین زن باشد و فقط توسط هفت جن دوزخ ایجاد شده باشد، خدایان پیش از او همه باید مذکر بوده باشند. در متن مصری موسوم به کتیبه ی اسفنکس، اطلاعاتی درباره ی این خدایان وجود دارد. اسفنکس یا شیر-انسان که در قبطی «آخر» نامیده میشود، در جهان زیرین استراحت میکند و در این استراحت که همان استراحت خورشید در جهان زیرین است، ترکیب تجسم های انسان و شیر از خدای خورشید به نظر میرسد. شرایط جهان زیرین شبیه شرایط آغاز گیتی توصیف میشود زمانی که تاریکی و اربابش سوت بر جهان حکومت میکردند تا این که هورس علیه سوت شورید و در خارج از قلمرو سوت، قلمرو روشنایی را پدید آورد و این دو قلمرو، دو قطب شمال و جنوب به نمایندگی از شمال یخ زده و جنوب استوایی را ایجاد کردند که فقط با تعادل آنها زمین شکل گرفت. هورس مجسم به شاهین طلایی رنگ به نشانه ی روشنایی است درحالیکه سوت مجسم به کلاغ یعنی پرنده ای است که رنگ پرهایش به رنگ تاریکی است. در زبان های سامی قدیم، لغات «غروب» به معنی آغاز تاریکی و «غراب» به معنی کلاغ همریشه بودند. جالب این که در این کتیبه سوت و هورس هر دو در زمره ی هفت خوطی هستند: هفت نیرو از "نونو" ها یا نیروهایی از جنس نون که در خدمت پتاح تانن خدای خلقتگرند. آنها در تجسم آبگون و جهان زیرینی خود به آب های زیرزمینی تشبیه میشوند که به سطح زمین آمده اند و به 7شاخه ی جریان آب تبدیل شده اند که زمین را به 7خشکی تقسیم کرده اند. آنها در سفر از میان آب به مقصد حیات زمینی، معادل "کابیری" یا 7کبیر در افسانه های فنیقی-یونانی هستند که ملوانانیند که با سفر به سواحل سرزمین ها تمدن و صنعت را در آنجاها مستقر میکنند. خود پتاح نیز در تشبیه به موجودی آبی که به زیست زمینی جهش یافته است گاها به قورباغه تشبیه میشد: جانوری که در ابتدای زندگیش به شکل یک ماهی است و بعدا به چهارپایی تبدیل و روی زمین مستقر میشود ولی هنوز برای زیست به آب نیازمند است. در لقب "تانن" برای پتاح، "تا" به معنی زمین و "نن" همان نون یا آب های هاویه است و زمینی را نمایندگی میکند که هنوز در هرج و مرج و قلمرو تاریکی به سر میبرد. پتاح تانن خلقتگری را مانند یک سفالگر انجام میدهد و در این حالت به یک جعل یا سوسک سرگین غلتان موسوم به خپری تبدیل میشود و درست مثل جعل که به سرگین شکل جدید میدهد، او نیز به گل های زمین اشکال جدید میدهد. خپری نام رع خدای آسمان قبطی نیز هست وقتی به شکل یک جعل، خورشید را همچون یک سرگین، از شرق جهان به غرب جهان میغلتاند. هفت نونوی در خدمت او با مکمل کردن ارواحشان نسبت به هم، یک روح یگانه به دست می آورند که "علی" نام دارد. این نام، درواقع یکی از نام های "ال" یا "ایلی" یا "اله" یا "الوهیم" خدای کلی سامی است که در تورات با یهوه تطبیق شده است. در پاپیروس کاهن معبد پانوپولیس به سال سیزدهم حکومت «الکساندر پسر الکساندر» مکمل این اسطوره را می یابیم. دراینجا پتاح تانن که «پتاح خپری» نامیده میشود، معمار آمنتا یا جهان زیرین است و با ازیریس تطبیق شده و ملقب به «خالق سخنگو» است. او پس از خلقت جهان توسط "علی"، یک نیروی هشتم به آنها اضافه میکند که "مآ" یا الهه ی قانون است و قوانین جهان جدید را تعیین میکند. با اضافه شدن مآ، هشت نیرو به شکل چهارچوب مکعبی جهان مادی در چهار گوشه ی زمین و آسمان مستقر میشوند و جهان سر و ته می یابد. مآ معادل آپت، تفنوت و هاثور دیگر الهگان مصری است. هاثور، الهه ی زمین، پر قصه ترین آنها است. او مجسم به گاو است که نسخه ی خشکی زی اسب آبی، جانور محوری آپت آبگون است. دب اکبر –تجسم آسمانی آپت- از پای کنده شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو ساخته شده که خانه ی زهره است و هاثور، الهه ی زهره به شمار میرود و ازاینرو در گاو تجلی می یابد. هاثور در هفت ستاره ی دب اکبر ضرب میشود و به هفت گاو ماده تشبیه میشود. این تکثیر در هفت، وابسته به انعکاس روح مآ در علی هفتگانه است و از طریق آنها کلیت جهان پیشین است که به تمام موجودات و درواقع خدایان یا فرشتگان، حالت دوجنسه میدهد. این دوجنسگی، خدایان را در دو توصیف منعکس میدهد: در فرم انسانیشان به شکل مردانی زن مانند و در فرم غیر انسانی به شکل جانوران یا ترکیباتی انسانی-حیوانی که درست مثل بیشتر حیوانات، تشخیص نر و ماده شان به سادگی ممکن نباشد. حتی از این دوجنسگی در ارتباطش با سیاهی، تفسیر به قبایل سیاهپوست افریقایی شده که گاهی تشیص مردان و زنانشان از هم در نگاه اول مشکل است. با ضرب شدن علی در جنبه های مردانه و زنانه شان، آنها از 7به 14 تکثیر میشوند که تعداد شب هایی است که هلال ماه کامل میشود و در این حالت، اساس تقویم قمری میگردند. هفت روز اول ماه قمری که مبنای اصلی تعیین هفته است، علی یا خدایان هفتگانه را به شکل مراحل مختلف یک خدا نشان میدهد. در انعکاس روح جهان به این 7روز، این هفت مرحله معادل هفت مرحله ی پیدایش جهان در تورات میشود. منتها فقط شش روز، روزهای خلقتند و روز هفتم یعنی سبت یا شنبه، روزی است که یهوه از خلقت فارغ شده و به خواب رفته است. خواب یهوه/ال در پایان هفته مابه ازای استراحت خورشید در جهان زیرین در پایان روز است و او در این حالت، به خورشید غروب تبدیل میشود که آتوم نام دارد، نامی که در اساس همان "آدم" عبری است. در کابالا آدم برابر با یهوه و در این حالت، نامبردار به آدم کدمون است که به حالت وحدت وجودی، روح کل جهان را در بر میگیرد ولی بیشتر در انسان تجلی میکند. جدا شدن حوا از آدم در بهشت، همان جدا شدن یهوه از جنبه ی مادینه اش خوخمه است و تا قبل از این، این دو حکم یانگ و یین یعنی نیروهای نرینه و مادینه ی جهان در اساطیر چینی را دارند که در دایره ی سیاه و سفید "تای چی" به هم آمیخته اند. بنابراین روز هفتم یعنی سبت یا شنبه که روز خواب یا مرگ موقت خدا و پایان یک جهان است، روز تجزیه ی خدایان دوجنسه به موجودات میرنده ی نر و ماده است که با اخراج آدم و حوا از بهشت به جای ورود آدم کدمون به جهان زمینی جدید، به عنوان نیروهای مولد حیات در جهان جدید عمل میکنند و همگی در یهوه جمع آمده و بخشی از اویند. پس خواب یهوه که مرگ موقت او است معادل نزول مسیح به سطح زمین است و مسیح با هورس تطبیق میشد که از دوزخ یا قلمرو سوت خارج شده است. هورس خدای خورشید است که هر روز به کالبد مادر و همسرش هاثور وارد میشود و فردا صبح از نو از او متولد میشود و هاثور تجسم زمینی تر آپت یا تهاموت دوزخی است. در روایتی ترکیبی تر و احتمالا جدیدتر، هورس معادل ازیریس است که توسط برادرش سیت/سوت کشته شده و به جهان زیرین رفته است ولی به صورت هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود و با سیت میجنگد. هورس همزمان پسر ازیریس تلقی میشود که بعد از سقوط پدرش به جهان زیرین متولد شده است. همانطورکه دیدیم پتاح جهان زیرین، با ازیریس تطبیق میشود و پتاح پسری به نام "یو" دارد که در سوریه، نامش تلفظ دیگری از یائو یا یاهو است؛ خدایی که یهوه ی یهودی از تصرف در او ساخته میشود. بنابراین یو به اندازه ی ازیریس و پتاح، از هبوط یک روح الهی در جهان زیرین حاصل می آید و این هبوط را هر روز آتوم یا خورشید غروب تکرار میکند. پتاح خپری برای آتوم، باغ زیبایی به نام "اعارو" در آمنتا ساخته است که در هنگام اقامت در جهان زیرین، در آن به سر میبرد. روشن است که باغ آتوم، نسخه ی دیگر باغ آدم یعنی بهشت عدن است. در باغ اعارو، کوهی به نام هوتپ وجود دارد که به عنوان یک کوه بهشتی در قلمرو تاریکی، به صورت کوهی به همین نام در محل عمود جهان در قطب شمال بازسازی میشود و در قله ی آن در آسمان، باغ بهشتی رع قرار میگیرد تا داستان بهشت آسمانی با بهشتی که در دوزخ قرار دارد ترکیب گردد. نکته این که باغ بهشتی در دوزخ زمینی، محصول ترکیب نیروهای زمینی و آسمانی است و اگر همه ی موجودات باغ بهشت و بعدا زمین، از این اتحاد به وجود آمده باشند، فقط انسان است که با تجلی اراده ی الهی در او، به حد معقولی خداوندی است درحالیکه بقیه بیشتر محصول نیروهای جهنمیند و جهنمی بودنشان در زیست غریزی فارغ از اخلاقشان متجلی میشود. در منابع خاخامی یهود آمده است که فقط بنی اسرائیل –که همه ی یهودیان از آن تلقی میشوند- از جنس آدم ابوالبشر و دارای روح الهیند و «گوییم» یا نایهودیان، جانورانی در شکل انسانند و اجدادشان حیواناتی با روح حیوانی بودند. جرالد مسی، این عقیده را سوء استفاده از مشاهده ی مردمان بدوی میخواند که ارواح جانوری را میپرستند و جانوران توتمی را اجداد خود میخواندند. به هر حال، از دید مسی، احتمالا در ابتدا یهود و هیچ ملت دیگری فرصت داشتن یک بهشت روحانی ویژه ی خود –به آن اندازه که اعارو ویژه ی آتوم و عدن ویژه ی آدم باشد- را نداشتند چون ایده ی تقسیم تقویم به هفته های هفت روزه یک ایده ی جهانی نیست. جالب اینجاست که در هاوایی و پولینزی، ما همچنان ایده ی خلقت جهان در 6روز را داشتیم ولی از روز هفتم برای استراحت خداوند خبری نبود و در دوره های تقویمی، روز ششم مابه ازای روز استراحت و تفریح بود چون تکمیل خلقت جهان در بهترین حالت خود را نشان میداد که زمین اولیه را در جایگاه بهشت از دست رفته معرفی میکرد.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: CHAP2

میتوان گفت در ابتدا خدای هفتم، جمیع 6خدا بوده همانطورکه در زرتشتی گری، اهوره مزدا جمیع 6 امشاسپند و هفتمین آنها است. بنابراین تعجبی ندارد که به مانند پولینزی و هاوایی، در اسلام هم روز تفریح، روز ششم و معادل جمعه در هفته است. همانطورکه دیدیم، این روز، متعلق به زهره یا عاثتر خدی نرینه ای است که به دو حالت نرینه و مادینه ظاهر میشود و میتوان تبدیل او به دو فرم آسمانی (نرینه) و زمینی (مادینه) را همان جدا شدن زمین و آسمان از هم توسط مردوخ دانست. سقوط زهره در فردای جمعه به سبت یا دوزخ، همان تبدیل پای ورزاو ثور -خانه ی زهره- به دب اکبر موکل قطب شمال (مابه ازای جغرافیایی دوزخ) است. منتها تقسیم خدای زهره به دو فرم نرینه و مادینه که همان تقسیم آدم کدمون به آدم و حوا است، به دوران این سقوط و زمان اقامت او در باغ بهشتی احاطه شده توسط وحشت دوزخ برمیگردد. این، وقت خری برای ورود به دوره ی جدید خلقت با یک جهنم موقتی است. چون اگر زهره که همان لوسیفر یا شیطان سقوط کرده است، در خود روز ششم خلقت، سقوط کرده و باافاصله وارد جهان مادی شده باشد، ما الان در جهنم زندگی میکنیم. پس شما یهوه را به جای آدم کدمون در تجسم انسانی دیگرش یعنی عیسی قرار میدهید که در روز ششم هفته یعنی جمعه اعدام میشود و به جهان زیرین میرود و فردایش سبت/شنبه یعنی روز استراحت یهوه را در نبرد با اجنه ی دوزخ میگذراند و پس فردا در یکشنبه –روز خورشید- مانند خورشید طالع، پیروزمندانه از دوزخ خارج میشود و چرخه ی خلقت تکرار میگردد.

این نقشه در عین حال میتواند بازسازی بهشت بعد از سقوط موقتش در دوزخ را به صورت چیزی متفاوت از اول توجیه و تایید کند. ما این را در مقایسه ی دو فراز ظاهرا متناقض از قرآن درباره ی برسازی گیتی می یابیم.:

1-« هوالذی خلق لکم ما فی الارض جمیعا ثم استوی الی السماء فسواهن سبع السماوات و هو بکل شیء علیم.» (سوره ی بقره: آیه ی 29)

«او خدایی است که هرآنچه در زمین است را برای شما خلق کرد و پس از آن، به خلقت آسمان ها نظر گماشت و هفت آسمان را بر فراز یکدیگر برافراشت و او به همه چیز دانا است.»

2-«اانتم اشد خلقا ام السماء بناها رفع سمکها فسواها و اغطش لیلها و اخرج ضحاها والارض بعد ذلک دحاها» (سوره ی نازعات: آیات 27 تا 30):

«آیا آفرینش شما دشوارتر است یا آسمانی که [خدا] آن را بنا کرده است؟سقفش را برافراشت و آن را درست کرد و شبش را تیره و روزش را آشکار گردانید و پس از آن، زمین را با غلتانیدن گسترد.»

در گزینه ی اول، خدا ابتد ا موجودات زمین را آفریده و سپس هفت آسمان را بر بالای زمین استوار کرده است درحالیکه در گزینه ی دوم، خدا ابتدا آسمان ها را ساخته و بعد زمین را در زیرشان با غلتانیدن گسترانده است. درواقع علت این است که داریم درباره ی دو برهه ی مختلف خلقت صحبت میکنیم:

1-دوران قبل از تدوین نظم که در آن، موجودات زمین در تصاویر قبلیشان یعنی آنوناکی های دوران قبل از بی نظمی تهاموت و یا قبل از وقوع سیل نوح به سر میبرند.این آنوناکی ها همان فرشتگان کتاب خنوخند که با وقوع فاجعه ی جهانی، زمین را ترک گفتند.

2- دوران شکل گیری نظم که مردوخ، تهاموت را سرکوب کرده و آسمان و زمین را از هم جدا کرده است همانطورکه با فروکش سیل نوح که چشم انداز آب زمینی را به چشم انداز آسمان آبگون دوخته است و با فروکش سیل و آشکار شدن زمین، تفاوت بین زمین و آسمان حاصل میشود.

تشبیه برهه ی دوم به غلتانیدن زمین نیز به این برمیگردد که خشکی تدریجا از بستر آب غیر قابل تشخیص از آسمان بیرون می آید. دراینجا زمین الهه شده که تانیث خود را به دوران قبلیش در کالبد تهاموت فرافکنی میکند، همان هشتمین کارگر پتاح و ایجاد کننده ی چارچوب مکعب شکل معبد زمین است و جهنمی بودنش هیچ دلیلی ندارد جز این که دوران اعتقاد به او مربوط به قبل از مسیحیت متعارف و تعبیر شده به دوران شرک است که یهوه علیه آن شوریده است. با این حال، چون مربوط به دورانی است که تمدن امپراطوری ها پیشرفت چندانی نکرده و به اندازه ی امروز، موانعی مقابل ابراز شخصیت انسانی وجود نداشت، انسان ها در آن احساس راحتی بیشتری میکردند. فضای مجازی اکنون جایی برای بازسازی شصی آن دوره و دادن امکان به انسان ها برای انعکاس علایق خود در آن است و دقیقا به همان اندازه جا برای هرج و مرج آسیب رسان باز میکند، چیزی که باعث تصویب قوانین محدودکننده بر آن میشود (همین اخیرا مجلس استرالیا تصویب قانون ممنوعیت شبکه های اجتماعی برای افراد زیر 16سال را مورد بررسی قرار داده است) و احتمالا راهی را که جهان فیزیکی قبلا رفته است تکرار میکند. فضای مجازی عصر طلایی را در خود بازآفرینی کرد فقط به خاطر این که امید مردم نسبت به وعده های مدرنیست هایی که شعار آوردن عصر طلایی به دنیای فیزیکی را میدادند به باد رفت. امید در دنیای جدید مجازی هم به چنین سرنوشتی دچار خواهد شد ولی باز هم کمی طول خواهد شد. چون درست مثل دنیای فیزیکی، در مورد دنیای مجازی هم مردم انتظار دارند طبیعی باشد که باغ بهشت آن را با آسیب دیدن طی گذر از درون یک دوزخ بیابند.

مطلب مرتبط:

صلح طلبی زنانه: جمع گرایی عتیق، عصر اینترنت و آزادی زنان

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟ : قسمت1

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

حکمت سقوط قهرمانان: شکست انقلاب ها بخشی طبیعی از روند به خود آمدن ملت ها است.

چرا لباس شاهان قدیم، شبیه لباس زنانه است؟ : غوری در یک غربزدگی دیرپاتر از تغییرات رضاخانی

آیا بدبینی ایرانی ها به مذهب، به نفع آنها است یا به ضرر آنها؟

دروغ مصلحتی مدرنیته و توافق کفر و ظهور در تنها شدن آدم ها

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟ : قسمت1

تالیف: پویا جفاکش

در اواسط قرن 19 دولت بریتانیا برای تحت کنترل درآوردن قبایل سرکش اسکاتلند، تارتن را که لباس تفاخر جنگی مردان اسکاتلندی بود ممنوع کرد. در اواخر قرن19، این ممنوعیت برداشته شد ولی تارتن فقط در مقام لباس ملی اسکاتلند بازگشت و نه لباس رزم. برای تمام غیر اسکاتلندی ها مسخره است که لباس رزم، چیزی که امروزه دامن زنانه تلقی میشود در خود داشته باشد. ولی با این حال، فلسفه ی این لباس، چیزی مشترک با اعتقادات فراموش شده ی دیگران دارد که در تارتن بهتر حفظ شده است. منشا نام تارتن هرچه باشد، آن به سبب شباهتش با اصطلاح تارتار به موفقیت رسیده است. "تارتار" هم معادل تارتاروس یا جهنم یونانی است و هم تلفظ اروپایی از عنوان "تاتار" برای اقوام ترک-مغول یا اسکیت. به خاطر همپوشانی این دو لغت است که گسترش تاتارها زیر لوای هجوم مغول و با تخریب ها و کشتارهای گسترده معرفی میشود. چون آنها معادل لشکر جهنمیانند. در گزارش کارپینی از اردوی تارتارها (مغول ها)، مردان و زنان آنان تقریبا با مساوات و بدون تبعیض مردانه با هم روبرو میشدند و زنان گاهی به اندازه ی مردان، اسبسوارانی جنگجو بودند و با این حال، این، زنان بودند که تمام وسایل اردو ازجمله ابزار یراق های اسب های جنگی مردان را میساختند. با توجه به این که جوامع کلتی اروپا همه توسط اسکیت ها فتح و برسازی شده اند، این، مسلما بر ذهنیت های مذهبی این جوامع تاثیر گذاشته است. چون کلت ها افسانه های الف ها یا اجنه ی جادوگر اروپایی را تا حدود زیادی از روی سروران تاتار خود ساخته اند و طبیعتا قصه های الهگان نیز از روی زنان تاتار ساخته شده است ازجمله در تهیه ی وسایل جنگی و ایجاد آن. بنابراین عجیب نیست که اسکاتلندی ها خود را از نسل شاهزاده خانمی به نام اسکوتا بخوانند که میشود اسمش را به اسکیت مونث معنی کرد. به همین ترتیب، خدای جنگ های بریتانیایی، اپونا الهه ی اسب ها است و به شکل اسب است چون اسب، یکی از اصلی ترین وسایل پیشرفت جنگ ها بوده است. همانطورکه اعتقادات تاتارها با افسانه های بین النهرین گره خورده است، الهه ی جنگ کلتی هم از روی الگوی تهاموت الهه ی هرج و مرج در بین النهرین که تجسمش دریا و هاویه ی آبی است، با الهگان آب تاتاری تطبیق شده است. ازاینرو اسب نیز جانور دریایی خوانده شده و منان مک نیر، خدای دریا نیز یک اسب دریازی صمیمی با خود دارد. موریگان یا مورگانا الهه ی جادوگران که تجسم کلاغ دارد و به خاطر ارتباطش با ماه و سه شکل آن –هلال، بدر، محاق- یک الهه ی سه گانه است هم صاحب دریاچه تصویر میشده است. این نوع الهگان به سبب زیست در آب، ظواهر مارگون و ماهی گون یافته اند. ملوسین جده ی حاکمان آنژو در فرانسه و سپس بریتانیا، زنی نیمه ماهی یا زنی با پاهایی به شکل دم مار توصیف شده است. تصویر زن نیمه ماهی را در مرمید یا پری دریایی نیز می یابیم. تصویر الهه ی مار، مرتبط با لیلیت جن ماده و همسر اول آدم است که روح درخت ممنوعه بود و با تجسم تک تک الهگان در درخت حیات ارتباط دارد که مسئول تامین طبیعتند. وضعیت وحشی تارتاروس، قوم مغول و البته کلت ها و آنچه از ادبیاتشان حاصل آمده است هم ناشی از طبیعت است. درواقع آن نیروهای شیطانی تهدیدکننده ی آدمی که در اروپا "دمون" و در خاورمیانه "جن" نامیده شده اند، همه تجسمی از ارواح وحشی طبیعت هستند که آدمیزاد به دلیل ریشه گرفتن از طبیعت، مابه ازاهایشان را در خود دارد و در جوار طبیعت جنگلی، همیشه خود را در معرض تهدید آنها میبیند. این ارواح در انواع و اقسام جانوران وحشی و ترسناک تر از همه چهارپایان بزرگی تجلی میکنند که بدنشان از پشم پوشیده شده است. تصویر متواتر از مرد بربر که مو و ریش انبوه دارد و بسیار جنگجو است، انسان وحشی ای را نشان میدهد که برای در امان ماندن از خطر تهاجم چهارپایان وحشی یا ارواحشان، خود را مثل آنان پشمالو و جنگجو کرده تا با او احساس نزدیکی کنند. چنین تخیلاتی از قدما غریب نیست. همین امروز در ایالات متحده و کانادا ساسکواچ به این خاطر بسیار زیاد مشاهده میشود که در قاره ی امریکای شمالی، شهرهای بزرگ کمند و بیشتر مردم در جوار مناظر طبیعی، احساساتی شبیه بشر باستانی پیدا میکنند و دمون هایشان را به این خاطر تحت نام ساسکواچ و با ظاهر یک مرد پشمالو تخیل میکنند که آن هنوز انعکاسی از ارواح چهارپایان بزرگ را دارد ولی دنزدیکیش به طبیعت وحشی بشر را به نمایش میگذارد. معمولا بربرها برای آرام کردن چنین ارواحی، آنان را در قالب جانور خاصی میپرستیدند. کلت ها برای اطمینان خاطر، بزرگترین چهارپایی را برگزیدند که نسبت به انسان، کم تهاجم ترین باشد یعنی گوزن که ترکیبش با انسان، تجسم سرنونوس حاکم جنگل شد. زور گوزن نر بیشتر به همنوع خودش میرسد و او فقط برای دو چیز با گوزن نر دیگر میجنگد: حدود قلمرو و گوزن ماده. بنابراین الگوی حاکم بر آدمیزاد بنا بر تخیل کلتی هم باید جنگ باشد در راه: 1-کشورگشایی2-شکار زنان به بیشترین حد ممکن، همانطورکه گوزن نر، در هر پیروزی، کل گله ی گوزن های ماده را حامله میکند و بعد ولشان میکند تا دفعه ی بعدی که اسیر شهوت شد. تمام ادبیات شوالیه ای اروپا را جنگ برای کشورگشایی و تصاحب زنان پر کرده است. زهدگرایی مسیحی، تا حد ممکن، این الگو را شیطانی و جهنمی/ تارتاری توصیف کرده است ولی اینجا تناقضی وجود دارد: درحالیکه نیروهای جهنمی از جنگل می آیند، ولی بهشت هم به شکل جنگل توصیف شده است. برای تاتارهای استپ نشین که امکانات زندگی چندانی نداشتند، آرزوی جنگل های پر از درختان میوه، بهترین توصیف از بهشت بود. جنگل های نوین اروپایی از چنین تصویری به دورند ولی ادبیات مذهبی باستانی از نابودی تمدن هایی که باغ های میوه ی عظیم داشتند و در اثر کفران نعمت، مورد عذاب الهی واقع شدند با انگاره ی باغ عدن در تورات که آدم و حوا از آن اخراج شده اند به هم آمیخته است. «سر لورنس گاردنر» فراماسون، افسانه های لموریا یا قاره ی لمورها را تایید میکند ولی میگوید آن را به اشتباه در سرزمین های گرمسیر جنوبی جستجو میکنند چون آن مربوط به زمانی است که همه جای دنیا سرسبز بود و برای اروپاییان، لموریا در اروپای شرقی و بخصوص کوهستان کارپات و حوزه ی دریای سیاه مستقر بود ولی تغییرات آب و هوایی که بلاخره به عصر یخبندان نسبت داده شد، جنگل های آن را از بین برد و میمون های موسوم به لمور را که لموریا نام از آنها دارد آنقدر به جنوب راند تا این که در زمانی که ماداگاسکار هنوز با دریا از افریقا جدا نشده بود وارد ماداگاسکار و درآنجا زندانی شدند و فقط همانجا ماندند. در گفتمان های مدرن اروپایی که علم رایج آنها را رد کرده است، لموریا معادل آتلانتیس صاحب تمدن افسانه ای دارای تکنولوژی های جادویی است که در سیل نوح غرق شد و برخی این سیل را به گسترش دریای سیاه نسبت داده اند. در روایت کلدانی سیل نوح، ما رقابت دو خدا را میبینیم که میتوانند نماینده ی جریان های بهشتی و جهنمی حاکم بر تارتاروس باشند: حئا و انلیل، دو پسر آنو فرمانروای آسمان و درواقع دو جنبه ی متفاوت از او هستند که درباره ی انسان با هم اختلاف دارند. درحالیکه انلیل دوست دارد انسان ها برده های بی مقدار و زبون او و دائم در بدبختی باشند تا همیشه او را بپرستند، حئا/ائا/انقی که انسان ها را برای انلیل آفریده است عمدا در آنها ظرفیتی ایجاد کرده تا علیه انلیل شورش کنند و سعی کنند زمین را که خود حئا برای انلیل آفریده است به یک بهشت تبدیل کنند. این، انلیل است که سیل عظیم را برای نابودی بشر می آفریند و این، حئا است که انسان ها را بوسیله ی بنده ی کشتی سازش اتراهاسیس، از نابودی در سیل انلیل نجات میدهد. بینظمی سیل دراینجا میتواند با طغیان تهاموت به شکل اژدهای دریایی مقایسه شود که درآنجا هم این حئا بود که با خلق مردوخ و فرستادنش به جنگ تهاموت، نظم را نجات داد. مردوخ که نسخه ی جنگجوتر خود حئا است با کشتن تهاموت و خلق زمین و آسمان از جسدش، بی نظمی را تبدیل به نظم نمود و اتحاد نیروهای زمینی و ماورائی را ممکن کرد که از آن تعبیر به هیروس گاموس یا ازدواج زمین و آسمان میشود. دراینجا و درحالیکه تهاموت معادل لیلیت است، حئا با سمائیل جن -شوهر لیلیت- تطبیق میشود که این دو به شکل دو مار با هم متحد شدند. سمائیل در مسیحیت، جن مقابل یهوه است که یهوه نسخه ی یهودی انلیل است. چون انلیل هم به جای تهاموت در حالت هاویه ی آبی سیل قرار میگیرد، میتواند یکی از دو مار مزبور و در حالت اتحادش با حئا، نشاندهنده ی وحدت در عین تضاد باشد که مشهورترین تمثالش، دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس خدای اخوت های رمزی قرون وسطایی است. با جانشینی مار با اسب و ماهی، در هم پیچیدگی مار، با نگاره ی کلتی دو جانور دریایی با بالاتنه ی اسب و پایین تنه ی ماهی جایگزین میشود.:

“IS TARTARIA A FAIRY TALE?”: WELKYN SONOMAN: STOLEN HISTORY: 14 SEP 2020

دیوید شرمن امریکایی، به نگاره ی حئا درحالیکه پوست ماهی پوشیده است توجه میکند و ترکیب آن با قصه ی نجات از سیل را در افسانه ی هندوی سیل مانو می یابد. مانو که نخستین پادشاه بعد از سیل است، به کمک ویشنو که خود را به شکل یک ماهی درآورده است، از وقوع سیل آگاه شد و با ساختن کشتی ای عظیم که نسخه ی هندوی کشتی نوح است، جانوران و انسانها را از نابودی نجات داد و خود ویشنوی ماهی شکل، کشتی او را بوسیله ی طنابی، از میان آب های طوفانی هدایت کرد. این قالب از ویشنو متسیه نام دارد و کوهستان مقدس "مکه لوکشوارا" در هیمالیا محل پرستش او است. در این نامجا، لوکشوارا نام دیگر ویشنو است. این کوه برای بودایی ها نیز مهم است چون ویشنو/لوکشوارا را تحت عنوان «بودا آوالوکیتشوارا» یکی از قدیسین خود میشناسند و بنابراین حئا از طریق متسیه با بودا هم تطبیق میشود. تصویر ماهی شکل این دو، در "دلفینوس" نیز پیدا میشود که تجسم آپولو خدای خورشید دلفی به صورت بعضی مخلوقات دریایی است. "نرئوس" خدای آب ها نیز به صورت یک مرد نیمه ماهی تجسم میشود. رومیان او را در تطبیق با ژوپیتر یا زئوس که نسخه ی یونانی-رومی یهوه است، ژوپیتر مریموس یعنی ژوپیتر آبی میخواندند و همسر او را نیز به نام جونو یا هرا، همسر ژوپیتر، "جونو مریما" مینامیدند. اساس مریموس MERIMUS، MERبه معنی آب به اضافه ی "م" تعریف سامی است و ممکن است آن اصل MERMID و به معنی از جنس آب باشد که بعدا به MER-MAID تجزیه و به دوشیزه ی آبی معنی شده است که در انحصار مرمیدها به دختران نیم ماهی تاثیر داشته است. نام نرئوس نیز از "نهر" سامی به معنی رودخانه می آید و میتواند او را مثل حئا در سرزمینی به نام "ناهاریم" مجسد کند که همان بین النهرین یا بلادالرافدین است و با تبدیل معمول "ه" به "س"، "نهر" میتواند بدل به "نصر" شود و اساس نام قوم "نصیری" را توضیح دهد که مندائیان بین النهرین و پیوسته در حال غسل تعمیدند. عیسی غسل تعمید را از یحیی پیامبر مندایی ها گرفت و لغت "ناصری" برای عیسی، میتواند تلفظ اشتباهی از "نصیری" یا "نصری" باشد. به همان ترتیب که نرئوس در بین النهرین تجسم می یابد، مریموس نیز در قلمرو نیل تجلی می یابد چراکه نام رود "نیل" هم تلفظ دیگر "نهر" و بنابراین نسخه ی قبطی ناهاریم یا بین النهرین است. دراینجا MER به "مهر" از تلفظ های نام میثره یا میترا از نسخه های آسیای صغیر آپولو می آمیزد و نامجاهای "مصر" و "میزرائیم" را میسازد که در تورات، نام کشور حول "نیل" است و با قبط محل رودی به نام نیل تطبیق میشود. در قبط، خدای رود نیل، "هاپی" نام دارد که از "هاپ" به معنی آب می آید. او در قالب رع خدای خورشید، از یک گل نیلوفر آبی از رود نیل متولد میشود و در این هنگام، به قبطی "هرو آسو" و به یونانی، "هلیوس فانس" نام میگیرد. هلیوس، نسخه ی عمومی تر آپولو در مقام خدای خورشید است و نامش قابل ترجمان به "الیاهو" یعنی "ال" خدای کلی که با یاهو نسخه ی قبلی یهوه تطبیق شده است، میباشد. نیلوفر آبی روی سطح رودخانه، حکم رودس جزیره ی هلیوس کوروس را توی دریا دارد. رودس به ازای مادر-زمین که زمین احاطه شده توسط اقیانوس را نمایندگی میکند، معادل رودا همسر هلیوس کوروس است و این زوج در اسم به صورت هری کریشنا و معشوقه اش رادا در هندوئیسم بازتولید میشوند که نسخه های انسانی شده ی ویشنو و جنبه ی مونثش لاکشمی هستند. گردونه ی خورشید هلیوس را اسب های سفید در آسمان میکشیدند که از طریق او جانوران خورشید بودند و کریشنا نیز در مهابهاراتا ارابه رانی با اسب های سفید است. کریشنا در قبیله ی یاداوا ظهور میکند که نسخه ی هندوی یهودا یا بنی اسرائیل هستند و بنابراین درآنجا همزمان هلیوس/آپولو و یهوه/زئوس است. رودس جزیره ی هلیوس کوروس هم نسخه ی قبلی کرت جزیره ی زئوس است. درست مثل یهوه، زئوس هم نسخه ی قبلی داشته که زئوس تری اوکولوس یعنی زئوس سه چشم نامیده میشده است و این، تجسم اصلی زئوس در قبل از جنگ تروآ بوده که میتواند همان هلیوس تری اوکولوس یا خورشید سه چشم باشد. سه چشم خورشید از سه گانگی نسخه ی مونثش الهه ی ماه به دست آمده و به سه حالت اصلی خورشید در آسمان یعنی طلوع، ظهر و غروب فرافکنی شده است. در هندوئیسم، این سه حالت، به سه خدای برهما، ویشنو و شیوا تبدیل شده اند که به ترتیب خدایان خلقت، نگهداری و نابودی جهانند. تجمیع این سه خدا باز در یک محیط هاویه ی دریایی و در یک مابه ازای نیلوفر آبی برای خدای خورشیدی مشاهده میشود. درحالیکه شیوا به جای انلیل، جهان را در سیل نابود کرده است، حئا به جای ویشنو بازسازی آن را بعد از سیل به عهده میگیرد. ویشنو دراینجا نارایانا یعنی از جنس نارا یا آب نام میگیرد که نارا باز نسخه ی هندی نهر است. ویشنو به جای نیلوفر آبی روی بدن یک مار عظیم خفته است و در این هنگام، یک گل نیلوفر آبی از ناف او میروید که از آن، برهما به شکل مردی چهار سر بر می آید و جهان را از نو می آفریند. مار عظیم، جای ماهی را گرفته است چون مار، نسخه ی آبزی شیر به شمار میرود و ترکیب مار با سر شیر برای نشان دادن یلدابهوت یا خالق جهان در ادبیات غنوصی نیز بر این جانشینی تاکید دارد. اساس تصویر اژدهای چینی هم روی ترکیب اولیه ی مشابه شیر و مار استوار بوده است. این شیر که هنوز تجسم یهوه خدای یهود و بیانگر نابودگری شیوا است، همان "نارا هاری" یا خدای شیرشکل هندوها است که ناراسیمها فرم شیرمانند ویشنو یکی از جلوه های آن است. هر دو جزو لغت "نارا هاری" سامی و مرتبط با لغات "نر" و "آریا" به معنی شیر است. بنابراین ویشنوی به خواب رفته و مار که به جای شیوا در صحنه حضور دارد، با هم همهویتند و برهما از این مجموعه به وجود می آید. پس سه خدا در مابه ازای انگاره ی نیلوفر آبی جمع می آیند و هویت تاج سه شاخه ی فرشته ی خورشید به شکل سه برگ نیلوفر آبی را روی سر خدای خورشید مصری افشا میکنند. همین تاج سه شاخه را گاهی در سه شاخ تمثال اژدهای چینی در فستیوال ها منعکس میبینیم. در شرایطی که حکومت نابودی «وضع موجود» است ولی ویشنو خدای نگهدارنده ی وضع موجود به خواب رفته است، برهما یا خالق میتواند وضع موجود را تغییر دهد و از آن زمان، تمثال شورش حئا علیه انلیل در نجات موجودات از سیل، به شکل شورش خلقت مداوم علیه حفظ وضع موجود درآمده و تداوم یافته است. وضع موجود همیشه شکل نابودی را دارد تا وقتی که حالت بی نظم به خود گرفته باشد و برای ایجاد نظم، باید با نوآوری های مداوم تکنولوژیک و فرهنگی علیهش طغیان کرد. شیر، جانور سلطنت و حکومت است و طغیان علیه خدای شیرمانند، معادل طغیان علیه نیروهای سیاسی موجود نیز هست.:

“ANIMAL THEOPHANIES OF THE HIDDEN GOD”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNOURA: 5JAN2022

در قرن 19 و در زمانی که این گونه اساطیر و معانیشان هنوز در ذهن مردم زنده بودند، هیچ قدرت اروپایی دوست نداشت که نماینده ی بی نظمی به نظر برسد. بنابراین در آن دوران که استعمار ملل به تمامی در جریان بود، صحبت از بازگرداندن مردم جهان به اتحادشان در دوران بلافاصله بعد از سیل نوح و قبل از این که فروپاشی برج بابل، باعث اختلاف و پراکندگی مردم در جهان شود میشد. با این حال، افزایش اختلافات قدرت های اروپایی در گرفتن امتیاز بیشتر از تصرف جهان، بیشتر به تفرقه میان ملل افزود و جنگ به جای سازندگی، وسیله ی حکومت بر جهان شد. تا قبل از این، فراماسونری بریتانیایی که خود را سخنگوی آیین های دروئیدی کلت ها و میراث به جا مانده از آنها در ادبیات ایرلندی معرفی میکرد، مایل به ایجاد پیوند بین بابل کلدانی و ایرلند کلتی بود.

گادفری هگینز از فراماسونری یورک، نوشته است که علاقه ی خاصی به افسانه ی فنیوس فارسیدس یا فنیوس باستانی وجود داشت. او جد بزرگ ایرلندی ها بود که در بابل میزیست و مخترع الفبای رون و زبان های کلتی، یونانی و ایتالیایی بود. نام "فنیوس" از "پنی" یا "بنی" به معنی فرزندان می آید به کنایه از فرزندان فنیقی ها در ایرلند. فنیقی ها از طریق دریا به اروپا آمدند همانطورکه افسانه ی یونانی کادموس نشان میدهد. درست مثل کادموس، آنها تمدن را در اروپا گستردند و کهن الگوهایشان کابیری ها یا خدایان ملوان تمدن گسترند. بنابراین فنیقی ها همان پلاسگی ها نیز هستند که نامشان به دریایی ترجمه میشود و قدیمی ترین ساکنان یونان و ایتالیا شمرده میشوند. آنها در شمال افریقا کارتاژ را ایجاد کردند و ازآنجا و با تاسیس بندر کادیز در اسپانیا، در تمام ایبری و سپس گاول و بریتانیا منتشر شدند. با این حال، از یک شعبه ی تراکیایی پلاسگی ها نیز صحبت شده که با اتروسک ها و اومبریایی ها که مربیان تمدن ایتالیا هستند در پیوند بوده اند. اینها همان جریانی هستند که همراه اسکیت ها از اروپای شرقی به سمت غرب منتشر شده و به کلت ها و ژرمن ها تبدیل شده اند. در کرونیکل های لاباریوس، آمده که گوت ها و اسکیت ها از پرشیا یا پارس به بریتانیا آمده اند و از طرف دیگر، در فرازی دیگر از همان جا منشا ایرلندی ها و بریتون ها سواحل دریای خزر خوانده شده است. در قرن 18 از ترکیب این دو عقیده، محل پرشیا را معمولا در سواحل شرقی یا غربی دریای خزر تعیین میکردند. اما در قرن 19 پرشیا با ایران کنونی تطبیق میشد و هگینز، قبولاندن این فکر را به «سر ویلیام جونز» انگلیسی نسبت میدهد. هگینز میگوید که متنی ایتالیایی از یکی از بیانات جونز را خوانده که در آن، وی میگوید کشور همسایه ی شرقی عثمانی که در زمان او به نام های «کوسکان»، «کوسدئان» و «اسکیتیا» نامبردار بوده است، باید «پارس/پرشیا» در منابع یونانی و «ایران» در شاهنامه ی فردوسی باشد. وی از طریق تواریخ یونانی، قدرت گرفتن اسکیت ها را نتیجه ی ازدواج آنها با خاندان سلطنتی آشور تشخیص داده و با توجه به این که در منابع مسیحی اروپایی، اسکیت ها و تاتارها را از نسل «مادای» میدانستند، به این نتیجه رسیده بود که این اسکیت های سلطنتی همان مادهای تواریخ هرودت هستند که پارس ها از کشور آنها می آیند. زبان پهلوی که از ایران و در قالب زبان فرهنگی دین زرتشت به هند گسترش یافته است، از زبان آشوری ریشه گرفته و بنابراین ایران باید یکی از مراکز صدور تمدن و فرهنگ و محل پارس باشد. از هر سه نژاد هندی، اسکیت و عرب در ایران وجود دارد و ایران میتوانسته محل تولد هر سه نژاد باشد و اسکیت ها نیز ازآنجا به اروپا کوچ کرده باشند. جونز یک سری شباهت ها بین زبان های زرتشتی، هندی، یونانی، لاتین، کلتی و ژرمن یافته بود که باعث میشد ایران را منشا تمام این زبان ها تلقی کند. درباره ی اثرگذاری پرشیا بر هند، او مستقیما تحت تاثیر BALIE است با این تفاوت که بیلی، پرشیا را همان "باکتریا" میدانست که محلش با شمال شرقی افغانستان تطبیق شده بود و آن را از این جهت خاستگاه هند میشمرد که زبان های پراکریتی افغانستان را خاستگاه زبان سانسکریت که قدیمی ترین زبان دینی هند شمرده میشد تشخیص داده بود. با این حال، نظریه ی ویلیام جونز، نظریه ی بیلی را به گفتمان موفق تر هودلستون نزدیک میکرد که معتقد بود فراوانی نام "بل" BEL برای خدایان کلتی، ارتباط آنها را با "بعل" ها یا خدایان کلدانی نشان میدهد و حتی عنوان کلدانی "کلداخ" برای منجم کاهن، مترادف با عنوان کلتی "کلتاخ" برای فرد کلتی است و اسکیت ها واسطه ی انتقال مفادی از مذاهب کلدانی-آشوری به غرب بوده اند درحالیکه در شرق نیز رواج چشمگیر لغات نزدیک به "بل" برای خدایان و شیاطین هندو، تاثیر بعل های بین النهرین را نشان میدهد. با این حال، هگینز با نظر جونز درباره ی منشا گرفتن عرب ها از بخشی از ایرانی ها مخالفت میکند و معتقد است ایرانی ها و عرب ها در اساس، قومی واحدند و بنیاد نژاد ایرانی را عرب هایی تشکیل میدهند که در ایران در اثر ترکیب با اقوام دیگر، زبان های مختلفی پیدا کرده اند؛ این درحالیست که بخش بزرگی از عربستان تا قبل از رسوخ مسیحیت در آن، از جابجایی اقوام برکنار بوده و تنها سرزمین دیگری در بر قدیم که چنین وضعی دارد ایرلند است. ازاینرو هگینز معتقد است که به سبب پیوند ریشه ای هر دو فرهنگ عرب و ایرلندی با فنیقی ها، مقایسه ی ایرلند و عربستان، مطالبی را درباره ی نوع فرهنگ منتشره در بدو تمدنسازی فنیقی روشن میکند. کلنل والنسی و مستر چشول نشان داده اند که قدیمی ترین الفبای ایرلندی، با الفبای سامری مطابقت دارد. از طرف دیگر، الفبای سامری، نسخه ی متعارفی از الفباهای فنیقی قدیم است و ازآنجاکه الفبای سامری یکی از الفباهای مورد استفاده ی یهود بوده که بعدا با گسترش الفبای عبری –به عنوان یک نوع فنیقی نوسازی شده- شکست خورده است، ممکن است فنیقی هایی که در گاول و بریتانیا ساکن شده و فرهنگ کلتی را گسترده اند، یک شعبه از یهود باشند. از طرف دیگر، کتاب ایوب در کتاب مقدس، یکی از اصیل ترین جلوه های تفکر عرب قبل از سیطره ی مذاهب یهودی-مسیحی بر آنها است. این کتاب، به لحاظ جهانبینی با بقیه ی عهد عتیق تضاد دارد و به این خاطر و نیز از این جهت که قهرمانش یک عرب ادومی و با این حال، نزدیکترین شخص به خدا معرفی میشود، بیشتر یهودیان حاضر به پذیرش آن در کتاب مقدس خود نبوده اند. ازاینرو تصور میشود کتابی مستقل بوده که شاخه ای از یهود، بنا بر پاره ای از ملاحظات، آن را درون کتاب مقدس گنجانده اند. گفته شده که کتاب ایوب، در نسخه ی اصلی خود به خط کلدانی بوده است و این، نشان از دوام تمدن منقرض شده ی کلدانی در بین اعراب ماقبل یهودی مآبی دارد. مسلما انتقال کتاب به یهودیان، در حین نفوذ یهود در اعراب اتفاق افتاده است و این نفوذ، با خود، نوعی کلدانی دوستی را در بین یهود ایجاد کرده است که به ایجاد مذهب کلتی در اروپا انجامیده است. در بین یهود، گروه های موسوم به کارملی ها و حصایی ها به کلدانی دوستی معروف بودند که دومی از اولی ریشه گرفته اند. محل معروف فعالیت کارملی ها مونت لیبانوس یا جبل لبنان بوده که در ارتباط مستقیم با بندر فنیقی صور و استعمارگری هایش در اروپا و افریقا قرار داشته است. جبل لبنان، محل شهر "دورا" هم بوده که پرستش هرکول مگوسانوس از آنجا به زیلاند وارد شده است. مگوسانوس یعنی از جنس مگوس یا مجوس یا مغ، اصطلاحی که معمولا به جادوگر معنی میشد و هگینز معتقد است معادل "مخوس" است: اصطلاحی که به گفته ی دیوگنس لائرتیوس، یونانی ها برای کاهنان فنیقی به کار میبردند و به گفته ی لائرتیوس، عنوان "اوخوس" برای کاهنان کلتی، تلفظ دیگری از آن است. هگینز، هرکول مگوسانوس را یک نسخه از هرکول صور یا ملقارت میداند و معتقد است همان هرکولی است که اولادش به رهبری دوری ها رسیدند و بوسیله ی آنها تمام یونان را تصرف کردند و بنابراین، نام دوری ها از شهر دورا در جبل لبنان می آید. جبل لبنان، در دوره های اخیر، محل زندگی پیروان مذهب دروزی بوده که هاید آنها را از قبایل کلبی توصیف کرده است. نام "دروز" شباهت زیادی به اصطلاح "دروس" به عنوان شکل دیگر لغت "دروئید" است که برای کاهنان کلتی استفاده میشده است. گالیوس نوشته است که یونانی ها به فیلسوفان فنیقی، "دروئید" میگفتند. دروزی ها در دوره ای که شناسایی شدند به عربی صحبت میکردند ولی به نوشته ی لئونهارت روولف منسوب به 1695، قبلا به زبان تروسکی صحبت میکردند، لغتی که حداقل تلفظ اروپاییش یادآور عنوان تروکسی برای اتروسک های اتروریا است. دروزی ها در بین مسلمانان به بددینی معروف بودند همانطورکه کارملی های جبل لبنان در بین یهود به بددینی معروف بودند. افسانه ای وجود داشت که میگفت هارون و بازمانده ی گوساله پرستان بنی اسرائیل پس از طرد شدن از سوی موسی، به جبل لبنان رفته و درآنجا ساکن شده اند. افسانه ی شکسته شدن بت گوساله ی هارون توسط موسای گوسفند چران، به طغیان مذهب عصر حمل (قوچ) علیه مذهب عصر ثور (ورزاو) تعبیر میشد و کلدانی ها و مصری ها نمایندگان فرهنگ حاکم بر عصر ثور در آغاز تمدن بودند. بنابراین رواج تقدس گاو و قربانی آن در بین کلت ها و انبوه ادبیات بریتانیایی حول جنگ کلت های قدیم بر سر گاوهای خواص، یک نوع تظاهر به قدیمی نشان دادن مذهب کلتی با اساس سامری و کارملی است. دراینجا کلتی و کلدانی، نشاندهنده ی دوره ی قبلی بنی اسرائیل است که با یعقوب اسرائیل آغاز میشود و تا موسی ادامه می یابد. "لبنان" بر اساس اسمش میتوانسته سرزمین لابان باشد و سرزمین لابان همانجایی است که یعقوب از آن تحت عنوان "گیلعاد" یا "جلعاد" یاد میکرد، قلمروی که یادآور لغت "گالاتی" برای گاول ها و کلت های آسیای صغیر است. ارتباط کلت های گاودوست با هرکول فنیقی را میتوانید در داستان دزدیده شدن گله های گاو گوریون سه پیکر توسط هرکول در بریتانیا به یاد بیاورید.:

THE CELTIC DRUIDS: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P252-266

هیچ عجیب نیست اگر در سه پیکری گوریون، یک تثلیث تشخیص دهیم و آن را با زئوس تری اوکلوس یا هلیوس تری اوکولوس و از طریق آنها با تثلیث خدایان هندو تطبیق کنیم. از طریق برابری همزمان هلیوس با الیاهو، و هلیوس کوروس با هری کریشنا میتوانیم به صحنه ی تکراری کریشنا در مقام چوپان گاوها برسیم. دراینجا کریشنا، بالاراما یا بل رام را در کنار خود دارد که یکی از آن بعل های هندی مد نظر هودلستون است و ما میبینیم که کریشنا به عنوان نسخه ی هندی ال-یاهو نه فقط دشمن بعل نیست بلکه نزدیک ترین کس به او است و جالب این که هر دو در قلمرو قبیله ی یاداوا یا یهود به سر میبرند که میتوان آن را با تفکر یهودی کارملی نزدیک دانست. حتی عنوان الیاهو را میتوان به الیاس نبی برگرداند که کارملی ها و حصایی ها خود را پیروان صدیق او معرفی میکردند. بیخود نبود که فراماسونری بریتانیایی اینقدر اصرار داشت که هند را قدیمی ترین فرهنگ نشان دهد چون این بخش از فرهنگ پیشایهودی درآنجا زنده بود. هگینز هم در بخشی از کتاب اناکالیپسیس، بر بنیاد بودن هند تاکید داشت اما همزمان با برابر گرفتن یادوها با یهودیان، این بنیاد را یهودی معرفی میکرد. سوال این است که اگر با یک موضوع ماقبل یهودی طرفیم که یهودیت علیهش طغیان کرده است، پس دیگر چه اصراری بر خودی کردن آن توسط یهودیت وجود دارد و چرا باید کابالای یهودی، معیار اصلی عرفان جهانی باشد؟!

ویل اسکارلت پاسخ این سوال را در متون نگ حمادی میجوید. وی با تکرار این که سوال هایی درباره ی اصالت متون کتابخانه ی نگ حمادی وجود دارد، ولی قدمت متون را موضوعی ثانویه میداند؛ چون چه متون مال دوران قدیم باشند و چه جعلیاتی جدید، نویسندگانشان که قطعا علایقی در غنوصی گری داشتند میخواستند از طریق آنها موضوعی را مطرح کنند که وقتی به آن دقت میکنیم میبینیم هم در گذشته مصداق داشته است و هم در امروز. غنوصی گری مدعی است که جهان را نه خود خدا، بلکه فرشته ای مغرور و خودبین به نام یلدابهوت آفریده که همان یهوه است و معمولا غنوصی ها از او تحت عنوان دمیورگ یا خالق یاد میکنند. به ادعای نگ مادی، در گذشته سوفیا یا اقنوم مادینه ی خدا که روح سیاره ی زمین و بخشش گر حکمت است، سعی میکرد تا تمام انسان ها را به سمت درستی و الوهیت راهنمایی کند. اما دمیورگ، یک نوکر وفادار به نام ابراهیم یافت و به او قول داد که اگر در جهت منافع او فعالیت کند، از نسل او امت برگزیده برخواهند خواست که این امت برگزیده بنی اسرائیل بودند که بعد از ماموریت موسی، یهودی شدند. قدرتمند شدن یهوه به این معنی بود که از این پس، فقط خادمان وفادارش حق ورود به سعادت را خواهند داشت و بقیه فقط بردگان بی عقل و هوش یهوه و امت برگزیده اش خواهند بود که مطابق اراده ی یهوه، برای رنج بردن صرف، به این دنیا وارد میشوند. حذف بعلیم که دیگر فرشتگان و خلاصه شدن در "بعل" دشمن یهوه اند، برای جلوگیری از امکان شکوفایی تفکر و سعادت در افراد ایجاد شده است. چون بعل و یاهو نیروهایی هستند که همدیگر را کنترل میکنند. درحالیکه یاهو نماینده ی نیروهای وادارنده به اطاعت از مافوق و جامعه است، بعل، نیروی طغیانگری است که گاهی انسان را به شیطنت وا میدارد و گاهی، به درستی، انسان را از اطاعت کورکورانه نسبت به حکام و جامعه در وقتی که آنها راه غلطی میروند باز میدارد. بعل و یاهو موکلان وحدت در عین تضادند. آن دو هیچ یک مطلقا مثبت نیستند و وقتی در بهینه ترین و درست ترین حالت خود عمل میکنند که نسبت به هم در تعادل باشند. آنها هر دو فقط فرشته اند و نه خدا. زمانی که شما یهودی تلقی میشوید، بعل/بعلیم را حذف و یاهو/یهوه را خدای مطلق کرده اید و شما نه بر اساس عقل و منطق بلکه فقط به این خاطر چنین کرده اید که پذیرفته اید برگزیدگان او در مقام خدا هستید و از بقیه ی امت ها و ملت ها برترید؛ بنابراین شما هیچ گونه اعتقادی به این که خدا همه ی ملت ها را به بهترین مسیر راهنمایی میکند ندارید و فقط خواستار حکومت برگزیدگان بر مردم معمولی بی ارزشید. بنابراین شما در ابزار عرفان نمایتان کابالا به دنبال آگاه کردن مردم دنیا نیستید، بلکه در فکر اینید که چطور از دانش های موجود در عرفان باستان شامل انگاره ی تضاد در عین وحدت، در تنها راه سعادت شناخته شده در یهودیت یعنی ثروت اندوزی و قدرت گستری مادی سوء استفاده کنید. قدرت های برگزیده، در زمینه ی سیاسی، فعال کردن همزمان نیروهای متضاد را به همین شکل کلید میزنند تا مکانیزم ذهنی تقابل خودی و بیگانه به جای این که برای مردم، دانش تولید کند، برای برگزیدگان، بهره وری مادی تولید کند. ازاینرو آنها در موقع برسازی هر کشوری که لاجرم به دلیل ویژگی های خاص جغرافیایی و تاریخی، منافعی متفاوت با منافع برگزیدگان –اشراف فراملی- خواهد داشت، نفوذی هایی را در جنبش های سیاسی آنجا میگذارند و اطمینان حاصل میکنند که به راس هرم قدرت برسد و این نفوذی ها درحالیکه ادعای برطرف کردن احتیاج های ملت را دارند و گاهی علنا به برگزیدگان بد و بیراه میگویند به نفع برگزیدگان کار میکنند. در هر جایی هم که نارضایتی های عمومی نسبت به وضعیت موجود به وجود آمده و کسانی صادقانه یا فرصت طلبانه سخنگوی این نیاز شده اند، "نفوذی" هایی را میفرستند تا در صفوف مخالفان نفوذ کنند و بین آنها تفرقه ایجاد کنند یا در شرایط مناسب، آنها را به جای نفوذی های قبلی، قدرت حاکم بر جنبش یا کشور کنند. چه بسیار پیش آمده است که نفوذی ها شعارهای مومنانه ی شدیدی علیه منافع برگزیدگان و به نفع برابری همه ی مردم جهان سر داده اند فقط برای این که احمق نمایی آشکار و به گند کشیدن تمام آن شعارها، باعث محبوب شدن برگزیدگان در کشور عاصی شوند. اما اثر چشمگیری که تخریب این جنبش ها به وسیله ی چنین نفوذی هایی گذاشته است، گسترش طمع و تلاش همه برای «برگزیده» و خاص نشان دادن خود بوده است. فضای رسانه و اینترنت بخصوص شبکه های اجتماعی، محل مناسبی برای اثبات این رقابت همه با همه است و دقیقا به همین خاطر، در هرچه دورترشدن افراد خانواده ها و جوامع دوستانه از هم ایفای نقش کرده است. اینترنت که گاهی به آن دنیای مجازی گفته میشود، دقیقا شبیه نسخه ی یهودی دنیای مادی است که در آن، افرادی که به خدای اینترنت یعنی ایدئولوژی برگزیدگان یهوه در دنیای مادی، وفاداری نشان میدهند، «برگزیدگان» آن ایدئولوژی و دارنده ی بیشترین امتیازات نسبت به سایرین خواهند بود.:

“AI-ARCHON INTERFERENCE”: WILL SCARLET: CONJURINGTHEPAST.COM

کاملا منطقی است. چون ما در فضای مجازی، با نیروهای امنیتی ناظر اینترنت همانطور برخورد میکنیم که در زندگی فیزیکی با خدا. ما به سادگی تن به خلاف میدهیم چون از بس شنیده ایم که خدا همه جا ما را نگاه میکند، دیگربه وجود خدا در کنار خودمان عادت کرده ایم و به این که خدا سزای اعمالمان را ظاهرا کف دستمان نمیگذارد هم عادت کرده ایم. در اینترنت هم همینطور است. علیرغم جنجال های افشای اطلاعات درباره ی تحت نظر بودن محتوای پروفایل های خصوصی مردم ازجمله باز شدن پر سر و صدای پای مارک زاکربرگ به مجلس سوال و جواب، این جنجال ها کوچکترین تاثیری در این که مردم، در انتشار تصاویر و زندگی روزمره ی خود در فضای مجازی احتیاط بیشتری به خرج بدهند نداشته است چون مردم به جاسوسان (اف بی آی و سی آی و ام آی سیکس و ...)، ابزارهای هوش مصنوعی آنها و بلاخره خدایانی که آنها را استخدام کرده اند، همانطور نگاه میکنند که به یهوه و لشکر فرشتگانش. درست مثل ترس افراطی از خدا که مانع زندگی روزمره خواهد شد، نگرانی تمام وقت از بابت نامحرمانی که به حریم خصوصی وارد میشوند هم مانع استفاده از اینترنت خواهد شد و بنابراین مردم ترجیح میدهند در مقابل آن، کوتاه بیایند. این وضع، به عادی شدن خو گرفتن مردم به وضع موجود و فرافکنی فضای مجازی به زندگی واقعی کمک میکند چون مردم در فضای مجازی به دلیل عدم رودررویی مستقیم با مخاطبان، شجاع تر از حالت معمولند و خودخواهی های خود را راحت تر بیرون میریزند تا «برگزیده» به نظر برسند. اهمیت این مثال در این است که اینترنت، آغاز جهان نبوده و جهان اینترنتی، توسط گروهی از مخلوقات خدا خلق شده که مخلوقات دیگر خدا، ایدئولوژی آنها را از خود آن خالقین «برگزیده» بیشتر جدی گرفته و آنها را با خدایان اشتباه گرفته اند.

همین اتفاق در خلقت قبلی خدا و در جهان پس از سیل تکرار شده است. در نسخه ی هندی سیل، برهمای خالق، خود موجود تازه خلق شده ای است که از بطن ویشنو –نسخه ی هندی حئا- درآمده است پس از این که انلیل/شیوا جهان را با سیل نابود کرده است. این در زمان به خواب رفتن ویشنو به عنوان نگهدارنده ی وضع موجود اتفاق افتاده است. درنتیجه برهما نسخه ی جدید ویشنو است و موقعیت مردوخ نسبت به حئا را به یاد می آورد. درآمدن برهما از شکم ویشنو، یادآور افسانه ی یونانی تولد زئوس است که در آن، کرونوس یا ساتورن، فرزندان خود را میخورد ولی یکی از فرزندان یعنی زئوس/ژوپیتر، جان سالم به در میبرد و بعدا پدرش را سرنگون میکند و جای او را میگیرد که با به قدرت رسیدن مردوخ به جای حئا در زمین و خلق جهان پس از تهاموت/سیل توسط او بی ارتباط نیست. بنابراین قدرتنمایی یلدابهوت/یهوه به جای سوفیا در زمین، قدرتنمایی مردوخ/نظم به جای تهاموت/هرج و مرج است و این هرج و مرج، با فردگرایی ای مشخص میشود که در آن، مردم به دلیل عدم وابستگی کورکورانه به قانون، همه چیز را با سبک و سنگین کردن و در اثر سلیقه ی خود، به اجرا میگذارند و سنگ روی سنگ بند نمیشود. سوفیا همانطورکه دیدیم، الهه ی زمین است و تنها الهه ی زمینی که در رم، به اندازه ی تهاموت «مادر خدایان» خوانده شده است، کوبله الهه ی فریجی است.

ماکروبیوس و ویرژیل، کوبله را همسر ساتورن خوانده و درواقع او را با رئا خواهر و همسر ساتورن برابر کرده اند. بنابراین او مادر زئوس شمرده میشود. در روایتی دیگر، همسر ساتورن، ops نام داشت که این هم یکی از القاب کوبله است. مراسم اوپس تحت نام اوپالیا همزمان با ساتورنالیا برگزار میشد و ساتورنالیا همان جشنی است که امروزه بدل به کریسمس شده است. یعنی تولد زئوس تبدیل به تولد عیسی مسیح شده و بزرگترین مراسم کوبله به همراه کریسمس تبدیل به بزرگترین فستیوال مسیحیت شده است. ساتورن در مقام معشوق رئا در رم، جای آتیس را برای کوبله در آسیای صغیر گرفته است. آتیس عهد بسته بود تا برای کوبله مجرد بماند ولی زیر عهد خود زد و تصمیم به ازدواج با پوره ای به نام "ساگارتیس" گرفت. کوبله از سر انتقام، ساگارتیس را کشت و آتیس به سبب عذاب وجدان، خود را مقطوع النسل کرد و این، الگوی کاهنان کوبله موسوم به گالی ها، کوریت ها، کوریبانت ها، داکتیل ها، تلخین ها و آیداها شد که مردانی مجرد و زن نما بودند. کشیش های مجرد کلیسای کاتولیک با لباس های زنانه مانندشان، نسخه های مسیحی آنها هستند. در رم قدیم، برای کاهنان گالی، عنوان خانوادگی گالانت انتخاب شده بود که الان یک نام خانوادگی معروف یهودی است. گالاتیا در آسیای صغیر هم که مرکز پرستش کوبله بود باید چنین وجه تسمیه ای داشته باشد. در گالاتیا کوبله در قالب یک سنگ سیاه کوچک پرستش میشد که یادآور زیارت حجرالاسود در خانه ی کعبه است. در بعضی احادیث اسلامی آمده است که حجرالاسود درابتدا به سفیدی شیر بود ولی گناهان بنی آدم، آن را سیاه کرد. این با توجه به این که حجرالاسود سنگ گوشه ی معبد است، یادآور این فراز از انجیل است: «هرکه گوش دارد، بشنود که روح به کلیساها چه میگوید. به هر که پیروز شود، از "منا" پنهانی میخورانم و سنگ سفیدی به او میدهم و بر آن سنگ نام جدیدی نوشته شده است که هیچ کس جز کسی که آن را میگیرد نمیداند.» (مکاشفه ی یوحنا 17 : 2) و میدانیم که در «افسوسیان 20 : 2» مسیح، «سنگ گوشه» و «سنگ اصلی» معبد الهی خوانده شده است. در مورد مسلمانان، این معبد مکعب شکل است و یادآور این که بسیاری از قدما، نام کوبله را به مکعب شکل معنی میکردند. در ساتورنالیا و همزمان با آن اوپالیا برای قرعه گرفتن، از تاس استفاده میشد چون آن مکعب شکل بود. آویدوس نوشته است که جشن کوبله در مگالیسیا 8روزه بود چون 8، تعداد رئوس مکعب است. به نوشته ی آویدوس، در مگالیسیا مردانی که کباده ی خدمتگزاری الهه را میکشیدند، در این روز به خودشان زخم وارد میکردند که تکرار زخم زنی آتیس به خود به سبب مقصر دانستن خود در مرگ ساگارتیس بود و فدائیان میخواستند با تکرار زخم زدن آتیس به خود، همدردی خود با الهه در ناراحتی از اذیت شدن آتیس را نشان دهند درحالیکه زنان به گریه کردن کفایت میکردند همانطورکه در بابل و سوریه نیز زنان با گریه کردن برای تموز عزاداری میکردند. خود زنی سینه چاکان آتیس را کاتولیک های افراطی با زخم زدن به خود با زنجیر زنی و چاقو زنی تکرار میکردند تا قربانی شدن داوطلبانه ی مسیح در راه مردمی که او را به شدت زخمی کردند و به شهادت رساندند بازآفرینی و از طریق آن با مسیح همدردی کنند. به نوشته ی آوید، آتیس بعد از وارد کردن زخم های زیاد به خود، خود را اخته کرد و در اثر خونریزی زیاد ناشی از این عمل، جان سپرد و بدین ترتیب کفاره ی زیر پا نهادن عهد خود با الهه را پرداخت همانطور که مسیح بالای صلیب، کفاره ی گناهان انسان ها را پرداخت. صلیب، جانشینی برای درخت است و آتیس نیز زیر یک درخت کاج جان سپرد که ساگارتیس موکل آن نوع درخت بود و احتمالا مقدس بودن کاج کریسمس به این برمیگردد. در عین حال، باید توجه داشت که آتیس، نسخه ای از تموز خدای گیاهان و فصول بود و رابطه ی آتیس و کوبله همان رابطه ی تموز و عیشتار در بین النهرین بود. خدایان گیاهی معمولا با خزان و بهار طبیعت میمیرند و از نو زنده میشوند. ولی کاج، یک درخت همیشه سبز است و بنابراین آتیس با قربانی شدن پای کاج، به یک خدای همیشه زنده نزدیک میشود؛ چیزی که امکان اسوه شدنش برای خدای مسیح شونده ی واتیکان رم را ایجاد میکند و جالب این که یکی از مکان های قربانی دادن برای کوبله در رم، تپه ی واتیکان بود. درواقع در واتیکان، کوبله با مریم مقدس مادر مسیح جانشین شد که کلیسا حکم کالبد او را دارد. خدا به درون کالبد مریم میرود تا از نو از او متولد شود و مریم، جانشین کوبله الهه ی زمین است که کالبدش جایی است که جسد آتیس و قبل از او تموز به همراه بقایای گیاهان به آن وارد میشود تا در بهار، به همراه سرسبزی گیاهان، از نو از آن متولد شود. کشیش ها محکوم شدن کیش تموز در تورات را با یکی از منفورترین اعمال یهود در تورات یعنی پرستش ملکه ی آسمان مرتبط میدانند. هیچ چیز به اندازه ی پرستش ملکه ی آسمان توسط یهود، یهوه را خشمگین نکرده است. منابع مسیحی، هر دو الهه ی ایزیس و کوبله را "ملکه ی آسمان" در تورات میدانند. همانطورکه کوبله با مرگ آتیس عزادار میشد، ایزیس نیز با مرگ ازیریس نسخه ی قبطی تموز عزادار میشد. عناوین "الما ماتر" و "مادر خدایان" که معمول کوبله اند، به جز او برای ایزیس الهه ی قبطی هم به کار رفته اند. بویس، ایزیس را نسخه ی زنانه ی میترا تشخیص داده است که او هم یک خدای خورشیدی فریجی است و ازقضا کیش کوبله با کیش میترا ریشه های مشترکی دارد. مونتفاکون، آتیس و میترا را خدایان اساسا یکسانی میداند و سول، آدونیس، دیس (پلوتون)، تایفون، و آمون را با آنها همریشه میشمرد. در نگاره ی عتیقی که فولکانلی از آتیس ارائه داده است، او در کنار نمادهایش شیر و درخت و میله، در هیبت مرد زن مانند شلوارپوشی دیده میشود که طوری لباس پوشیده که شکمش آشکار و یقه هایش باز است؛ تصویری دقیق از وضعی که امروزه زنان عشوه گر را به عنوان مابه ازاهای امروزی گالی های به وجود آمده از روی نسخه ی آتیس، به آن وضع، به مردم، نشان داده میشوند. این با اتهام رواج فحشای جنسی در آیین های باستانی ارتباط دارد که به نوشته ی هرودت، جز یونانی ها و مصری ها همه ی ملت ها به آن عمل میکردند.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP14

فحشا اتهامی بود که به زنان جادوگر قرون وسطی هم وارد شده و با عمل کردن آنها به کیش های ماقبل مسیحی نسبت یافته است، موضوعی که در انکیزاسیون دوره ی رنسانس به شدت پی گیری شد و هزاران زن به خاطرش در آتش سوزانده شدند. با این حال، این گزارش شروح مسخره و باورنکردنی ای دارند. یکی از آنها راهگشا است: زن مظنون به جادوگری را توی آب می انداختند؛ اگر روی آب شناور میماندد ثابت میشد که جادوگر است و اعدام میشد. واضح است که هیچ انسانی حداقل از دید عقل سکولار آن تاریخنویس دروغگویی که از این قصه ها برای تخریب دین استفاده میکند، نمیپذیرد که هیچ آدمی موقع افتادن توی آب عمیق، روی سطح آب شناور بماند و این ترفند برای اعدام هزاران زن جادوگر استفاده شود و آن وقت آقای تاریخنویس سکولار با دلسوزی و اشک تمساح بگوید آنها جادوگر نبودند و در اثر حماقت خداپرستان کشته شدند. اما توضیح منطقی تری هم هست. در گزارشات برای قربانیان از کلمه ی "تقلبی" استفاده شده که بیشتر درباره ی پول تقلبی استفاده میشده است. بسیاری از پول های تقلبی به دلیل نداشتن چگالی استاندارد، روی سطح آب شناور میماندند. این پول های تقلبی با آتش ذوب میشدند تا برای تولید وسایل جدید استفاده شوند. با توجه به این که اساس گزارش های تفتیش عقاید، جمع آوری شده توسط افراد مشکوک و احتمالا شاخ و بال یافته برای تخریب مذهب به نفع اومانیسم رو به رشد قرن 19 هستند، باید دلیلی منطقی برای فرض پایه در جایگزینی سکه با زن برای سوختن در آتش بیابیم. معمولا در اروپا سکه ها جز آن موقع که عکس شاه یا حاکمی را بر خود داشتند، عکس یک زن اساطیری مثلا زنی که ترازو در دست دارد بر خود داشتند. شاید قبل از این که پول های دارای آرم شاهان باب شوند، بیشتر سکه ها عکس الهه داشتند و پول به عنوان بت تکثیر شده ی الهه، با نسخه های انسانی تکثیر شده ی الهه یعنی زنان جادوگر عوض شده است. این الهه میتواند کوبله الهه ی مردان مجرد مثل کشیش های کاتولیک باشد و پرستشش در دوران کلیسا رواج داشته برای این که اصل مسیحیت بوده است. یعنی ما تا این زمان نه تورات داشتیم نه انجیل، و بنابراین خدایان پیشین هنوز انکار نشده بودند بطوریکه حتی باید متون کلاسیک یونانی-رومی را که همه در دوره ی رنسانس کشف شده اند و منجمله داستان پذیرش کوبله در رم باستان را شرح میدهند، نه کشفیات مسیحیان بلکه اختراعات آنها خواند. یهودیت این دوره هم نه شرعیات تورات بلکه همان مذهب باخوسی-سابازیوسی نسبت داده شده به مشرکین بوده که چیزی جز کشتار دوستی و فحشای آیینی سبت سیاه کابالا نیست. این که یهودیان هم در کنار جادوگران تحت پیگرد انکیزاسیون قرار گرفته اند، یهودیانی را هدف گرفته که هنوز زیر بار شرع توراتی ریشه گرفته از عهد عتیق انجیل مسیحی نرفته اند و خدایان [منجمله "ملکه ی آسمان"] را انکار نکرده اند. با این حال، فرهنگ انجیل، خود، نتیجه ی رسوخ یهود در سطوح بالای قدرت در کلیسا است که درنهایت با پیدایش پروتستانتیسم به حداکثر یهودی سازی مسیحیت میرسد. فحشای آیینی اینجا به جادوگری و زنان جادوگر ربط پیدا میکند و پوشش قبلی برای از بین بردن تمام چیزهای "تقلبی" –یا بهتر است بگوییم "غیر رسمی"- برای زمان حال را در نظر دارد. گزارش های انکیزاسیون در سوئد تا حدی بر این موضوع نور میتابانند. در این گزارش ها دغدغه ی اصلی، حذف زنانی است که در اثر فحشا فرزندان غیر قانونی به دنیا آورده اند و علت گسترش فحشا هم وفور جنگ ها و کمبود مردانی بوده که خانواده ها را اداره کنند. ما اینجا میتوانیم داستان بخشی از بچه یتیم هایی را پی گیری کنیم که برای نوسازی و خدمت در فرقه های مافیایی یا مدارس دینی در یتیم خانه ها جمع آوری و تربیت میشدند و اغلب هم برای انجام ماموریت، به خارج از کشور مادری خود میرفتند. در کله ی اینها به جای فرهنگ بومی، چیزهای جدیدی ریخته میشد و حذف مادرانشان راهی برای جلوگیری از نضج فرهنگ قبلی بود. با چنین لشکرهایی، مسیحیت یهودی شده ی صاحب انکیزاسیون همه چیز را از نو تعریف کرد: از خود مسیحیت کاتولیک گرفته تا تاریخ یهودیت را که احتمالا در ابتدا نه یک دین قبیله ای بلکه یک اخوت جمع کننده ی ثروتمندان و قدرتمداران و جنگسالاران بود؛ همان کسانی که جنگ ها را به راه انداختند و از قدرت خود برای بازتعریف همه چیز به نفع خود استفاده کردند و حتی یهودیت قلابی تولید کردند تا با قربانی کردن مردم معمولی با آدرس غلط یهودی، هویت خود را پنهان کنند. آنچه این همه قدرت را به جنگسالاران داد بدون این که پیشتر امکان آن را یافته بوده باشند، احتمالا یک فاجعه ی عظیم زمینشناختی با پیامدهای گسترده ی آب و هوایی و در قرن 18 است که حکومت های قبلی را از بین برده و فرصت طلبان دارای امکان قدرتگیری را برای اتحاد در فتح سراسر جهان تحریک کرده است. عکس های موجود از شناوری شهرهای قدیم اروپا و امریکا در میان سیل گل، نزدیک بودن آن بلای جهانی و موفق ترین و جهانی ترین کهن الگویش "سیل نوح" را به زمان بنای راستین دوران مدرن در قرن 19 نشان میدهند.:

“THE CHURCH INQUISITION DID NOT PERSCUTE PEOPLE, BUT COUNTERFIT COINS”: FABIO REM: STOLEN HISTORY: 18 JUL 2021

اگر حق با فابیو رم باشد و یهودیت به همراه مسیحیت کاتولیک ریشه در کیش کوبله یا همان ملکه ی آسمانی داشته باشد که در تورات، یهوه علیهش شوریده است، پس کوبله به عنوان روح جهان فیزیکی با مرگ جهان فیزیکی پیشین در سیلی که تجسم نهایی خود الهه و آن جهان فیزیکی بوده، به پایان خود رسیده است درحالیکه شما میتوانید خدای قدرت گرفته پس از آن (برهما/یهوه) را خدای پیشینی بپندارید که خودش با سیل، آن دنیا را نابود کرده است (انلیل/شیوا) و پرستشش را ترویج کنید. به همین دلیل و با توجه به این که یهوه همان زئوس/ژوپیتر یونانی-رومی است، بسیاری از قوانین تربیتی مدرن در آستانه ی ترک مسیحیت به نفع کفر، قوانین دنیای یونانی-رومی تلقی میشدند که مدتی رها شده بودند.

لاکبی گزاره هایی از این موضوع ارائه میدهد که سیستم تربیتی قرون 18 و 19 اروپا را بسیار شبیه به توصیف وضع تربیتی جهان یونانی-رومی نشان میدهد: در دوران کلاسیک، والدین، کودکان را از 7 تا 9سالگی مجبور به کارکردن برای دیگران برای کسب پول میکردند و در اسپارت، حتی آنها را از 7سالگی، از والدین جدا و تبدیل به سرباز میکردند و جنگجویانی بیرحم بار می آوردند. همین توصیف کار در بیرون از 7 تا 9 سالگی را در انگلستان قرن 18 نیز می یابیم و در هر دو دوره خبری از محبت کافی به کودکان و نگرش انسانی به آنها نیست. ماکروبیوس مینویسد رومیان، روی سینه ی کودکان، یک قلب پارچه ای میبستند تا آنها یادشان باشد که تنها قلب واقعیشان همین است و طبیعتا کسی که قلب ندارد به درد تربیت کردن هم نمیخورد. با این حال، لاکبی مینویسد بین قرون اول قبل از میلاد تا اول بعد از میلاد، موقتا دوره ای پیش آمده که میبینیم مادرانی مثل مادر ژولیوس سزار، فرزندشان را تربیت میکنند ولی این هم خیلی سریع جای خود را به سپردن کودک به تربیت شدن توسط بیگانه میدهد و لاکبی، این را نیز همان سپردن کودکان مدرن به مدرسه برای تربیت شدن توسط بیگانگانی که پول میگیرند منافع نظام خاصی را تامین کنند و لزوما راستگو نیستند میبیند. اما همانطورکه بازه ی حول تولد مسیح یک استثنا در این تاریخ است، کریسمس و نسخه ی قبلیش ساتورنالیا هم یک استثنا در وسط سال رومیند. در کریسمس با کودکان به مهربانی رفتار و به آنها هدیه داده میشد و این وامدار تکرار دوره ی از بین رفته ی ساتورن بود. در ساتورنالیا «عصر طلایی» ساتورن بازآفرینی میشد: دورانی که بردگی –مشخصه ی عصر زئوس- هنوز پدید نیامده بود و مردم با هم برابر بودند. در این هنگام از سال، بردگان و اربابان با هم سر یک میز غذا میخوردند و دوستانه رفتار میکردند، به نشانه ی برابری زن و مرد، بعضی مردان لباس زنانه و بعضی زنان لباس مردانه میپوشیدند و کودکان هم به اندازه ی بزرگسالان شخصیت می یافتند و از سوی آنها هدیه دریافت میکردند، چیزی که از ساتورنالیا به کریسمس رسید. این تغییر مقام کودک که تقریبا با جوان شدن او برابر بود، باعث شد تا یوونالیس یا مراسم بزرگداشت یوونتاس الهه ی جوانان مهمترین فستیوال خود را در 19دسامبر و در دوران ایام ساتورنالیا بیابد. بیشتر این تغییر نقش های ساتورنی را امروزه در قالب شعارهای مدرنیته می یابیم ازجمله آزادی تقریبی کودکان از اختیار مطلق والدینشان و بلند شدن صداهایی برای حمایت از حقوق کودک را، و همه اش هم به این برمیگردد که خاطره ای از «عصر طلایی» با این مضامین وجود داشته و غرب مدرن هم ادعای بازگشت به عصر طلایی را دارد. زمینه ی این اتفاق را هم محبوبیت کریسمس به عنوان مهمترین عامل جذابیت مسیحیت ایجاد کرده است.:

“CHRISTMAS”: ROBBY LOCKEBY: CHAP8

البته ما بازگشت عصر طلایی را صددرصدی نمی یابیم و همه ی کودکان، از حقوق خود برخوردار نیستند همانطورکه همه ی زنان هم با مردان برابر نیستند یا اصلا به چنین برابری ای فکر نمیکنند و همانطورکه رفع تضاد طبقاتی هم در حد یک شعار باقی مانده و تنها پیشرفت واقعی این است که هیچ قدرتمداری جرئت نمیکند مردم را آشکارا حقیر بخواند. اگر دقت کنیم تغییرات در همین حد هم شگفت انگیز است چون کریسمس از اول قرار بود فقط یک میانپرده در میانه ی تاریخی چندش آور و سال پر زحمتی که از روی کهن الگوی این تاریخ ساخته میشود باشد ولی اگر هم تغییر بیشتری رخ نمیدهد و تغییرات شکل گرفته هم لزوما مثبت نیستند به خاطر این است که همه قبول دارند همان سیستم است که کریسمس و کیشش را ایجاد کرده است و قرار نیست تحول راستینی علیه آن رخ دهد.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟: قسمت دوم

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت دوم)

تالیف: پویا جفاکش

وقتی از جامعه ی مدرن حرف میزنیم، معنیش این میشود که تمام آن تاریخ سازی ها برای توضیح وضع حال اتفاق افتاده اند. اما چرا باید آنچه درباره ی حال است به زبان گذشته بیان شود؟ یک دلیل بسیار حیاتی برای این کار، خطر کشف هویت جاعل یا زیر سوال رفتن دقت او در توصیف حال است. این خطر، امروزه در عصر فوران اطلاعات، بخش عظیمی از کاربران وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی را تهدید میکند و "کیوران مک مائن" –دکترای تاریخ و نظریه ی روانشناسی از یونیورسیتی کالج دوبلین- در کتاب "روانشناسی رسانه ی اجتماعی" به آن میپردازد. مک مائن در فصل اول کتابش پیش از رسیدن به اصل مسئله، بیان میکند که کلمه ی "رسانه ی اجتماعی" را جانشین اصطلاح معمول تر «شبکه ی اجتماعی» میکند چون اصطلاح «شبکه ی اجتماعی» به قبل از رواج اینترنت برمیگردد و به محافل اجتماعی راستین و بی واسطه ی انسانها اطلاق میشده است. "رسانه های اجتماعی" هم مدعیند که میخواهند همین را تقلید کنند، ولی بسیاری اوقات، در این ادعا صداقت ندارند (درست مثل تاریخ نویسان و توصیفگران فرهنگی). مک مائن در فصل دوم، مثالی از این بی صداقتی و مشکلاتش برای خود عامل تولید اطلاعات نادرست را ارائه میکند:

«در سال 2011 با آغاز انقلاب رسانه ی اجتماعی در تمام دنیای غرب، "بهار عربی" در سرتاسر افریقای شمالی و خاورمیانه در حال گسترش بود. ستون اینچ های بسیاری پر شد از بحث درباره ی این که آیا مورد دوم از مورد اول نشئت گرفته است یا خیر، اما خوشبختانه این بحث فراتر از چارچوب این کتاب است. درعوض، میخواهیم به وهله ای غم انگیز و ناراحت کننده در این رخدادها نگاهی بیندازیم و ببینیم چگونه ین وهله ی غم انگیز، مطالعه ی روانشناختی پروفایل هایمان را شرح میدهد. در این خصوص، در مورد یک وبلاگ، البته با توجه به موردی خاص که در رسانه ی اجتماعی هم به همین اندازه روشنگرانه است، صحبت میکنیم. برای روزنامه نگاران، زیبایی محتوای تولیدی کاربر این است که به جای این که مجبور باشند برای مصاحبه ی رودررو با افراد به نقاط دوردست سفر کنند، میتوانند آنها را در اینترنت پیدا کنند و بدون هیچ گونه الزامی به ترک دفتر کارشان از آنها سوال بپرسند. بنابراین زمانی که در طول تحولات سوریه وبلاگی که به زبان انگلیسی خوب نوشته شد، علی الظاهر به دست خانم جوانی که در آنجا زندگی میکرد، به وجود آمد، برای بسیاری از سازمان های رسانه ای وسوسه انگیز شد. "دختری در دمشق" در ماه فوریه ی آن سال شروع به کار کرده بود و نویسنده اش ادعا کرده بود خانم 35ساله ی سوری-امریکایی است. نامش امینه عارف بود و همانطورکه کشورش به تدریج وارد جنگ داخلی شد، امینه عارف درگیر تظاهرات ضد رژیم شد. داستان قانع کننده ای بود ضمن این که امینه به زبان انگلیسی امریکایی خیلی خوبی مینوشت که بزرگ شدنش در ایالات متحده ی امریکا، که او اغلب در مورد خاطرات کودکیش درباره ی آن صحبت میکرد، توجیه کننده ی این موضوع بود و روایتش با گزارش های مفصل از زندگی در سوریه در دوران انقلاب مهیج تر هم میشد. در یک پست خاطره انگیز، "پدر قهرمان من"، از بیدار شدن در نیمه شب با شنیدن صدای نیروهای امنیتی که برای بردنش آمده بودند و پدرش که با سخنوری دل آنها را نرم کرد خبر داد. چنین داستان های فوق العاده ای به معرفی او در رسانه های خبری معتبری مانند تایم، گاردین، واشنگتن پست و حتی برنامه ی "نیوز نایت" بی بی سی انجامید. با این حال، خیلی زود معلوم شد که وبلاگ "دختری در دمشق" چیزی نیست جز حقه ای فوق العاده. شاید چون نویسنده اش داشت از ادامه ی این نقش بازی کردن خسته میشد، پستی، ظاهرا از طرف دخترعموی امینه، در وبلاگش منتشر شد که شرح میداد سرویس های امنیتی، امینه را ربوده اند. در این مرحله، امینه دیگر موضوع جنجالی محافل بخصوصی بود، اما این پست، او را به بالاترین سطح رسانید، شاید برخلاف چیزی که نویسنده اش قصد داشت به آن دست پیدا کند. روزنامه نگارانی مانند اندی کاروین از رادیو ان پی آر درباره ی این اتفاق توئیت کردند و فعالان تمام دنیا از هشتگ FREE AMINA استفاده کردند. این موضوع، داستان امینه را به گوش مخاطبان به مراتب گسترده تری رسانید و در عرض چند روز مشخص شد که امینه یک بلاگر/فعال سوری-امریکایی نیست. زمانی که مردم سرتاسر دنیا صفحه ی پروفایلش را برای یافتن سرنخی از این که کجا ممکن است باشد زیر و رو میکردند برخی از جزئیات درست از آب درنمی آمد. وقتی فردی به نام تام مک مستر، دانشجوی کارشناسی ارشد و مرد امریکایی سفیدپوست چهل ساله، در وبلاگ "دختری از دمشق" که خودش تمام پست های آن را مینوشت پست گذاشت، میتوانید تصور کنید چه جنجالی به راه افتاد. او گفت که عمیقا به مسائل مربوط به خاورمیانه اهمیت میدهد اما فهمیده که هر وقت به صورت آنلاین با هویت متعلق به خودش درباره ی آن مسائل بحث میکند، با "واکنش منفی" مواجه میشود. به همین دلیل، مک مستر شخصیت امینه را خلق کرد که خودش میگفت بعدا "تبدیل به حقه ای خارج از کنترل" شد.» ("روانشناسی رسانه ی اجتماعی": کیوران مک مائن: ترجمه ی ماندنا افتخار: فرهنگ نشر نو: 1402: ص26-24)

مک مائن، این مثال را با برخی تحقیقات پژوهشی درباره ی خلق هویت های دروغین در شبکه های اجتماعی تکمیل میکند، ازجمله مطالعه ی سال 2016 درباره ی کاربران فنلاندی لست اف ام و فیسبوک، اوسکی و لمپینن که «مشکل اصالت» را بررسی میکرد و مک مائن در اشاره به آن مینویسد:

«نویسندگان این پژوهش، به یک معضل ناخوشایند بودن در رسانه ی اجتماعی اشاره میکنند. به تصویر کشیدن اکانت "واقعی" از خودتان در پروفایلتان اغلب مستلزم چنان کار اضافی ای است که غیر اصیل به نظر میرسد. آیا این همان چیزی است که "دختری در دمشق" را تباه کرد؟ آیا ادامه دادن به آن توهم، کار زیادی بود؟ اما شاید برای بقیه ی ما نیز مصداق داشته باشد؟ آیا در رسانه ی اجتماعی مجبور هستیم "خودمان را به واقعی بودن بزنیم"؟ این امر ما را به یکی از پدیده های پیچیده تر در روانشناسی رسانه ی اجتماعی هدایت میکند: "پارادوکس حریم خصوصی". در یک مقاله ی تحلیلی که دقیقا با اوج گرفتن انقلاب رسانه ی اجتماعی نوشته شد، بارنز ذکر کرد که هنجار اجتماعی جدید چگونه ایجاد شده است. با آن که اکثر مردم ادعا میکردند که مباحث حریم خصوصی را درک میکنند، باز هم اطلاعات خصوصی زیادی در حال پست شدن در پروفایل های رسانه ی اجتماعی بود. بارنز این پارادوکس را در بافتار نوجوانانی بررسی کرد که وقتی والدینشان فهمیدند که آنها به صورت آنلاین مشغول چه کارهایی هستند، شگفتزده شدند. اما این پارادوکس به وضوح کارایی گسترده تری دارد. در تلاش برای حفظ یک پروفایل جذاب با اصالت، آیا کاربران بی خیال این شده اند که چه میزان اطلاعات شخصی را به صورت آنلاین به اشتراک میگذارند؟ این امر درباره ی کاربران فیسبوک هم مصداق دارد: بارگذاری کردن اطلاعات خصوصی زیاد برای نشان دادن هویتشان به جای گفتن از آن.» (همان: ص 32-31)

درست مثل شبکه های اجتماعی، اثر تاریخی کلاسیک هم اغلب، بیشتر از این که واقعیت سرزمین یا مردمی را نشان دهد، چیزهایی را درباره ی نویسنده/جاعل آن و بخصوص جریانی که این نویسنده/جاعل را اجیر کرده است روشن میکند. با این تفاوت که برخلاف کاربر شبکه ی اجتماعی، جاعل تاریخ، نگران لو رفتن هویتش نیست چون دارد از قول کسی که ظاهرا مدت ها پیش مرده است مینویسد و همچنین نگران لو رفتن دروغ های خودش هم نیست چون اگر هم چیزی از جامعه ی سوژه کشف شود که با نوشته ی او نمیخواند، میشود مدعی شد که امری بوده که در گذشته کم یا زیاد رواج داشته و حالا ندارد و مشاهده ی راوی هم میتواند گذری و کم عمق بوده باشد. اما ایدئولوژی کلی همیشه یکی است: این گذشته اصل و نشاندهنده ی فرهنگ مردم است و مردم حال یا باید آن را بپذیرند یا از آن فاصله بگیرند. پس تاریخ هنوز متوجه حال است و اتفاقا ممکن است این حال و لاجرم گذشته ی تصویر شده اش، همیشه به اندازه ی دنیای مدرن کنونی تازه بوده باشد.

اتفاقا این را باز یکی از مورخین غیر رسمی بی نام و نشان یعنی کوربن دالاس نشان داد. چند سال پیش، سایت مقالات او به طرزی ناگهانی از روی اینترنت محو شد بدون این که هویت واقعی خودش هیچ وقت شناخته شود، با این حال، بخش هایی ذخیره شده از مقالاتش با تجدید نظرهای تقریبی مخاطبانش تدریجا در استولن هیستوری منتشر شد. برخی معتقدند "کوربن دالاس" نام مستعار دیدیه لاکاپله ی فرانسوی بوده است، ولی بعضی دیگر شک دارند که او اصلا انسان بوده باشد چون قریحه ی عجیبی در جمع آوری عکس های قدیمی از منابع تک افتاده و ناشناسی که گوگل عمدا آنها را زیاد آفتابی نکرده است داشت و همینطور جملات کوتاه ولی مهم از کتاب های سنگین و قطور بی ارتباط با هم را به فراوانی جمع آورده و چاشنی نظریات خود کرده بود و علیرغم نشان دادن تناقض ها و متمرکز شدن روی نکته ها نتیجه گیری های عجیب و غیر قابل باوری از آنها میکرد درحالیکه انتظار میرفت به عنوان یک انسان دانا قطعا بهتر از خوانندگانش باید جمع بندی کند. بنابراین یک حدس این است که او در اصل، یک برنامه ی کامپیوتری هوش مصنوعی با کاربرد موقت بوده که افرادی ناشناس و محتملا اجیر شده توسط یک جریان سیاسی خاص، با تزی از قبل معلوم، آن را به کار انداخته بودند. بخشی از این تز روشن است: جهان مدرن ما، به دنبال یک نابودی عظیم در اثر یک فاجعه در قرن 18 یا 19 شکل گرفته که سیل ها و زلزله های نسبت داده شده به سال های مختلف این دو قرن، تجسم های مختلف آن هستند. به همین دلیل هم هست که اولین عکس ها از شهرهای قرن 19 بارها آنها را فرو رفته در چیزی شبیه بقایای گلی یک سیل نشان میدهند. تجدید بنای تمام شهرهای اروپا و امریکا به دهه ی 1860 منسوب است و کوربن دالاس، آن را نه تجدید بنا، بلکه بنای راستین این شهرها میشمرد. او مدعی بود که تاریخ درواقع از دهه ی 1870 و بیشتر از دهه ی 1880 شروع میشود و در این دوره، تمام منابع تاریخی و توصیفی، بازنویسی و یا با تاریخگذاری جدید روانه ی بازار یا در موزه ها مستقر شده اند. این میتواند کمک کند تا بسیاری از وقایع نسبت داده شده به تاریخ کهن و چند صد سال پیش، سایه های به نظر دور وقایسع فراموش شده از خود قرن 19 باشند. ازجمله انتقال منابع یونانی کلاسیک به غرب از بیزانس در حال عثمانی سازی میتواند به قرن 19 منتقل شود. در این مورد، توجه داریم که حکومت عثمانی روی بقایای دولت سلجوقی تشکیل شد و جایی به نام "شهر سلجوق" درست در جوار بقایای افسوس باستانی قرار دارد که به مرکزیت معبد آرتمیس –الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید- معروف است. آرتمیس افسوس، الهه ی زنبورها بود و مورد علاقه ی خاندان ایتالیایی باربرینی قرار داشت که نمادشان زنبور بود. در این مورد، جالب است که در تاریخ رسمی، جانور توتمی باربرینی ها دو بار عوض شده و از مگس سیاه اسب به مگس طلایی اسب و سپس به زنبور طلایی تغییر یافته است. اما کوربن دالاس، آن را دروغی تاریخی برای ربط دادن نمادین مگس اسب به زنبور عسل میداند با این توجیه که مگس اسب، با تغذیه از اسب، درست حکم جنگسالارانی را دارد که با استفاده از اسب، حکومت گستری میکردند و درواقع الهه ی زنبور عسل هم در مقام ملکه ی زنبورها حکم الگوی تشکیل یک جامعه ی سلسله مراتبی توسط جنگسالارانی را دارد که خدایشان، الهه ی زنبورها، وظیفه ی تولید افراد این کلنی را دارد. کندوی عسل، فقط ملکه دارد نه شاه. چون زنبور نری که ملکه را باردار کرده، فلنگ را بسته و دیگر در صحنه حضور ندارد. کار او فقط بارور کردن کلنی است و بنابراین فرزندان ملکه را نه یک پدر (خدا)، بلکه یک مجموعه ی بوروکراتیک از اقلیتی از فرزندان ملکه اداره میکنند. تاریخ رسمی میگوید آرتمیس افسوس که با دایانای رومی تطبیق میشد، درواقع یک نسخه از کوبله الهه ی فریجی آسیای صغیر و در روم معروف به ماگنا ماتر (مادر کبیر) بود که الهه ی زمین و تجسم جهان فیزیکی بود و به سبب شکل گرفتن از عناصر چهارگانه ی فیزیکی و مابه ازاهای آسمانیشان به یک مکعب –با دو چهارگوش بالا و پایین- تشبیه میشد، مکعبی که به سبب کیفیت تاریک مادیات، سیاه رنگ بود و در تجسم زمین، نمادی از خانه ی خدای خورشیدی شمرده میشد، خانه ای که خورشید در وقت غروب وارد آن میشود و در وقت طلوع از آن خارج میشود. خورشید به عنوان منبع نور، دراینجا نمادی از ارواح نورانی انسان ها بود که به جهان تاریکی زمین تبعید میشدند تا از نو متولد شوند و تغییر شخصیت یابند. جهان پس از فاجعه ی عظیم نیز که توام با درگیری های شدید مردم بر سر منابع باقی مانده ی زمین بود، در حال نوزایی بود. بنابراین الهه جامعه ای بود که مردمان را از نو متولد میکرد. اگر حکام جامعه در خدمت او بودند، باید منویات او را با تغییر فرهنگ مردم و از طریق آموزش و پرورش، جامه ی عمل میپوشاندند و حجم عظیم بچه یتیم هایی که از جنگ های این دوره ی اروپاییان به جا مانده بودند، به سبب تربیت ناشدگی، لوح های سفیدی برای چسباندن هر نوع فرهنگ من درآوردی تلقی میشدند. پس بچه یتیمان را با کیش های جدیدی آشنا و کاهنان آنها میکردند و به اطراف و اکناف دنیا برای گستراندن مذاهب جدید صادر میکردند. تصاویر عتیق از ژاپن، نشان میدهد درآنجا معابد، اولین یتیم خانه ها بودند و معابد پیکره های الهه هستند همانطورکه کلیسای کاتولیک، کالبد مریم مقدس است. معابد نوین، درواقع آزمایشگاه های تولید انسان های نوین هستند و یکی از آخرین نمونه هایشان که در قرن 20 و 21 بعینه به نمایش گذاشته شد، به اصطلاح بنیادگرایی اسلامی است که نقطه ی اوج آن داعش بود. اسم داعش –دولت اسلامی عراق و شام- به گونه ای انتخاب شده که مخففش در انگلیسی بشود ISIS که دقیقا نام نسخه ی مصری کوبله ی فریجی است. این نام اینقدر در اخبار و اینترنت و فضای رسانه برای داعش پمپاژ شد که دیگر تقریبا معنی "ایزیس" برای بیشتر مردم به کل عوض شده است. داعش، حد اعلی و در حکم آرتمیس جماعت دوشیزگان الهی برای رژیم های اسلامگرایی بود که باعث شدند غرب برای مسلمان ها شیرین شود و جمعیت های کثیری از آنها به اروپا و امریکا راهی شوند. به طرز عجیبی، درحالیکه رسانه ها علاقه داشتند زنان را بزرگترین قربانیان داعش و دیگر رژیم های اغراق شده ی اسلامی نشان دهند، ولی موقع نمایش رسانه ای مهاجرت مسلمانان به غرب، آنها عمدا اغلب مرد نشان داده میشدند و این مردان هم تا حد ممکن بوالهوس و زنباره توصیف میشوند چون در حکم زنبورهای نر تولید شده توسط ملکه ی زنبورهایند که به محض بلوغ، کلنی را ترک میکنند و با حامله کردن دیگر ملکه ها کلنی های جدید میسازند. به همین ترتیب، این مهاجران مسلمان نیز حاملان تخم اسلام افراطی و باعث گسترش کلنی اسلامی در غرب معرفی میشوند و جامعه ی غرب، الهه ای است که از منی تفکرات مردان مردسالار متشرع آنها حامله میشود، اگرچه همچنان گفته میشود آنها از بای شریعت اسلامی میگریزند. این وضعیت، درواقع فرافکنی قدیم به حال است. چون رهبری دنیای مدرن در ایالات متحده ی امریکا هم یک جامعه ی تماما مهاجرپذیر بی ریشه یا استوار بر برهوت فرهنگی معرفی میشود و انگار یکسره توسط بچه یتیم های آمده از اروپا ساخته شده است که حامل کیش مادر خود به امریکایند. این مادر، در مجسمه ی آزادی امریکا تجلی میکند که در سال 1886 به ایالات متحده داده شد. بنابراین کوربن دالاس پیشنهاد میکند که آغاز ایالات متحده در سال 1886 باشد. در طی این روند؛، مکعب سیاه الهه تجسم های گوناگونی پیدا کرده است. خود صلیب مسیحی، یکی از آنها است چون اگر مکعب را به جعبه ای تشبیه و از هم باز کنیم، شکلی شبیه صلیب پیدا میکند و صلیب همانقدر خانه ی خدا است که مکعب. تفیلین یا کلاه غریب مکعب شکل خاخام شکل دیگر آن است که کاربردش کاملا با پیشرفت تکنولوژی به وجود آمده است. همانطورکه مذهب کارگو در افریقا (پرستش بت ها و طلسم هایی ساخته شده به شکل اختراعات الکترونیکی غربی به سبب ایزدی تلقی کردنشان) نشان میدهد، بسیاری از بدویان، غربی ها را به خاطر بیسیم ها و وسایل ارتباطی ای که تصور میشد وسایل ارتباط با خدایانند، به گونه ی پیامبران و فرشتگان تصور میکردند و در عین عبودیت محض به آنها، وسایل ارتباطی آنها را با وسایل معمولی بازآفرینی میکردند که یکی از آنها کلاه های آنتن دار یهودی است. در یک بازسازی موفق تر، این کلاه با تفیلین مکعب شکل و سیاه رنگ یهودی و نسخه ی ژاپنیش "تاکین" جابجا شده است. درون تفیلین، یک آیه از تورات قرار داده شده است تا همانطورکه آنتن، پیام خدا را از آسمان میگیرد و به دولتمرد میدهد، تورات که تنها کلام خدا از دید یک متشرع است، با تفیلین به داخل کله ی فرد یهودی برود. در قرن بیستم، بعد از این که تلویزیون از طریق آنتن، پیام های ایزدی ایدئال حکام را در سطح وسیعی از جوامع با موفقیت بومی سازی کرد، از یک زمانی تلویزیون ها منحصرا به شکل مکعب های سیاه ساخته شدند چون ثابت کردند که مثل خود الهه، جوامع را از نو ساخته اند و در قرن 21 همین روند برای مانیتورهای کامپیوتری و اکثر گوشی های موبایل تکرار شد. کشفیات کوربن دالاس تا اینجا روندی منطقی داشت، ولی کم کم به ادعاهای عجیب و غریب او درباره ی این که نخستین انسانها تولید ماشینند انجامید و این ایده به میان آمد که مکعب سیاه، ماشین جوجه کشی تبدیل تخم های الهه به لشکر بچه یتیم ها بوده است. اما حتی در این مرحله هم کوربن دالاس، هنوز ابتکارات خاصی نکرده بود و داشت بعضی دری وری های تاریخ رسمی درباره ی خدایان روشنگری غرب را به حالت فلسفی ای درمی آورد که خود روشنگری، از مدت ها قبل مایل به فراموش شدنشان بوده است. در این مورد خاص، به طور دقیق، باید از لایبنیتس یاد کرد که آنقدر آدم مهمی بود که پطر کبیر در یک سفر سیاسی به اروپای غربی، عمدا راه خود را کج کرد تا او را ببیند. لایبنیتس مسبب اختراعات متعددی درقرون 17 و 18 خوانده شده است ازجمله اولین ماشین حساب که به طرز باور نکردنی، لایبنیتس از هوش مصنوعی ایجاد شده حول آن برای احیای زبان آدم و حوا استفاده کرد که تصور میشد با سقوط برج بابل و پراکنش انسان ها از بین النهرین به تمام جهان، در پشت آوار زبان های جدید مدفون شده است. لایبنیتس احیای زبان باستانی را که خط مقدم فتح سنگرهای احیای دنیای پیش از فاجعه ی بزرگ بود، جدی گرفت و برای این کار، نه فقط زبان های بیگانه بلکه تمام دانش های گوناگون اقوام حول مسائل مختلفی که به کلام دربیایند را مورد مطالعه قرار داد. او که اصلا محققی معمولی با امکانات یک فرد از طبقه ی متوسط نبود (قطعا کسی که به فرانسه سفر میکند فقط برای این که از لویی 14 بخواهد فرانسه به مصر حمله کند تا به عثمانی ضربه بزند، یک محقق معمولی نیست)، زد و بندهای سیاسی فراوانی داشت که از طریق آنها میتوانست به دانش های جمع آوری شده توسط ژزوئیت ها از نواحی مختلف جهان دست یابد. کلیسای واتیکان، 6ماه به او اجازه ی استفاده از کتابخانه ی واتیکان را داد تا تمام اطلاعات جمع آوری شده از ژزوئیت ها درباره ی تمدن چین را مرور کند و چین شناسیش نیز همین جا شکل گرفت. همه ی اینها برای این بود که مواد خام برای دادن به هوش مصنوعیش را پیدا کند و آن کسی که کل این پروژه را رهبری میکرد، "کرچر" جاسوس ژزوئیت بود، کسی که معتقد بود سرچشمه های نیل در «کوهستان ماه (مون)» در افریقا، راه به جهان زیرین دارند و از غارهای آن منطقه، غول هایی بیرون می آیند که از بقایای تمدن آتلانتیس یعنی قاره ی تکنولوژیک غرق شده در سیل نوح بنا بر تفکرات اروپایی هستند. به نظر کرچر، در کنار این غول ها در جهان زیرین، اژدهایان زندگی میکنند. اتفاقا قائل شدن این کاربرد تکنولوژیک برای جهان زیرینی که گذشتگان را به درون خود برده و بیرون میدهد، با ماشینی بودن ایده ی لایبنیتس درباره ی فرو بردن بقایای گذشته به درون مابه ازای مکعب سیاه برای نوسازیش کاملا مرتبط است. فکر کردن به فعالیت ماشین ها در اثر نیروهای الکترومغناطیسی ای که در جهان زیرین وجود دارد چیز تازه ای نیست. از قدیم این فکر وجود داشته که شهرهای مهم، روی قسمت های خاصی از خطوط "لی" –مابه ازاهای خطوط "چی" چینی ها در اروپا- بنا شده اند که در زیرشان، توده های کریستالی نیروساز خاصی قرار دارند. این ایده در نظریه های توطئه ی کنونی به این شکل درآمده که توده های کریستالی جهان زیرین، توسط انگل ها آلوده شده و توهم تولید میکنند و اگر عملکرد این کریستال ها اصلاح شود و توهم برطرف گردد، انسان ها میبینند که نیمی از افرادی که قبلا در اطراف خود میدیدند، خزندگان فضاییند! اتفاقا دستگاه اسطوره ای لایبنیتس هم چندان فاصله ای از ایجاد توهم ندارد. او زبان مادر را زبان عبری اصلاح شده با ماشین قرار داده و تمام زبان های بعدی ساخته شده برای کرچر و ژزوئیت های دیگر برای ساخت و نشر فرهنگ در جهان را با آن اصلاح کرده است. احتمالا این زبان عبری، عبری کتاب مقدس کنونی است که تنها منبع عتیق عمده ی آن زبان به جز جعلیات ارتش یهود در اسرائیل یک سال قبل از تاسیس آن دولت است. این واقعا از عجایب است چون لایبنیتس برخلاف دیگر خدایان انسان نمای روشنگری زمان خود یعنی اسپینوزا و نیوتون، یهودی نبود. این برای یهودیان ابرمیلیاردری که معتقدند امکان ندارد یک مغز متفکر در میان گوییم ظهور کند مگر آن که از یک یهودی سرقت کرده باشد، گران آمده است و ازاینرو است که جان ساکس از خاندان یهودی استعمارگر ساکس مدعی شده است که لایبنیتس دانش خود را از اسپینوزا دزدیده است و محور ادعایش هم وجود مکاتبات فراوان بین اسپینوزا و لایبنیتس بوده است. اسپینوزا یک یهودی پرتغالی الاصل ساکن هلند بود و در آمستردامی میزیست که کانون درخشان فعالیت های اقتصادی یهود و منشا فعالیت های استعماری اسپانیا در قبل از جدا شدن هلند از اسپانیا بود و شرکت هند شرقی هلند را به عنوان یکی از پایه های استعمار جهانخوار بعدی تحویل اروپای غربی داد. بنابراین اسپینوزا و وحدت وجود معروفش به این داستان وارد شده اند تا جای پایی برای جذب مغزها از قاره به استعمار نوظهور باقی بگذارند. وگرنه لایبنیتس وجود خارجی نداشت که بخواهد از اسپینوزا دزدی کند. بهترین سند هم اسمش است. لغت لایبنیتس به سادگی یعنی «هیچ کس». اسپینوزا وضع بهتری ندارد و معنی اسمش «پر از چرخش» است: تصوری درست از شکل انسانی شده ی روح خدای وحدت وجودی کابالا که مدام نسبت به قوانین خودش، چرخش های محیرالعقول میکند. پس بهترین تفسیر از این داستان این است که اسپینوزا را نماینده ی نایهودیانی بدانیم که بدون هیچ گونه علاقه ی شخصی برای اشرافیت یهود، موجودیت تاریخی نژادی ایجاد میکنند و تاثیرشان را به زبان عبری برمیگردانند. درباره ی تصنعی بودن این حرکت، کافی است در نظر بگیریم که تاثیر تلمود بر یهودیت بیش از کتاب مقدس عبری بوده فقط به خاطر این که حتی خاخام ها عبری را به اندازه ی آرامی متوجه نمیشدند و تلمود و بیشتر منابع عتیق یهود به زبان آرامی بودند. آرامیان از بین النهرین به مناطق تاتاری شمال گسترش یافته و آن مردم را تحت تاثیر خود قرار داده بودند، ازجمله پایه ی اصلی یهودیت نوین اروپا یعنی ترک های یهودی شده ی خزری را. اعقاب یهودیان خزری در اروپا هم بیشتر به آرامی و یونانی مینوشتند و توجهشان به گذشته نیز ناشی از بقایای اساطیر آرامیان درباره ی تمدن های قدیم کلدانی در بین النهرین و نواحی دیگر جهان بود. حتی یهودی کابالیستی مثل "آمون هیلمن" که آشکارا خود را "شیطانپرست" میخواند، اعتراف میکند که کتاب مقدس از ابتدا به یونانی نوشته شد و نه به عبری، و بهترین دلیل خود را این میداند که عبری، با امکانات ضعیف زبانیش قادر به ارائه ی کلمات برای بسیاری از مفاهیم نبود. به عنوان مثال، در تورات یونانی، خدا موقع بیهوش کردن آدم، از کلمه ی "اکستازی" استفاده میکند (انگار که خدا به آدم، ماده ی مخدر داده باشد) و تورات عبری فقط میگوید «خواباند» چون در عبری، کلمه ای برای اکستازی وجود نداشت. دلیل هم به عقیده ی هیلمن این است که عبری، از اول، یک زبان مصنوعی بوده که نه توسط مردم و بر اساس احتیاج های آنها بلکه توسط یک مشت جادوگر برای عددبازی ابجدی و علم الحروف اختراع شده است. عبری رایج زبانی مصنوعی است که از کیش تورات ساخته و بعد توسط مردم لهجه دار شده است همانطورکه عربی فصیح هم یک زبان مصنوعی است که نخست برای نوشتن قرآن استفاده شده و فقط از طریق تفاسیر علمای شرع اسلامی فهمیده میشده ولی سپس با آموزش و پرورش، زبان اتحاد اعراب شده است. تا قبل از مرحله ی تالیف کتاب مقدس عبری، یونانی گری اساس یهودیت بوده است و ما باید نتیجه بگیریم که خدا موقع دادن رسالت به قوم یهود برای احیای مذهب نوح، به آنها اشتباهی زبان یونانی داده و حالا آنها باید اشتباه خدا را با احیای عبری از طریق هوش مصنوعی و قالب کردن قوانینش به زبان ها و فرهنگ های دیگر جبران کنند. این معنی ندارد مگر این که احیای فرهنگ با دستور زبان های ریاضیاتی و سپس روش های پیچیده تر الکترونیکی را بیشتر اختراع گذشته بدانیم تا بازیابی آن. علت این که هنوز این پروژه به کشف یک گذشته ی واقعی برای تحریف نیاز دارد، همان واقعیتی است که نظریه ی کهن الگوهای یونگ به روشنی بیان کرده است؛ این که بقایای مذاهب طبیعتپرستانه ی قدیم به صورتی که امروزه میتوانیم بگوییم ژنتیکی است، در بشر امروز جاری است و باعث میشود فرد بشری مدام به یاد قدیم بیفتد و احساس کند شرایط جدید با واقعیتش نمیخواند. اما از طرفی امکان فرار از حال را هم ندارد و تحت تاثیر فرهنگ نوین تعریف شده برای خود است. بنابراین وقتی گذشته را میکاود، احساس میکند همه ی معارف، یا غیر واقعی است یا همجنسگرایانه، و چون تحت تاثیر فرهنگ حاکم، از هر دو لغت بدش می آید، از خیر کشف گذشته میگذرد و به حال رنج آور بازمیگردد و بدین ترتیب، فرهنگ حاکم میتواند از حذف گذشته و تبدیلش به زنبور نری که حامله میکند و درمیرود مطمئن شود و با الهه ی خود و ماشین مکعب سیاه او همه چیز را نوسازی کند.:

“the perpetual black cube”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 26 JUNE2024

نوسازی خدا با ورود او به الهه/مکعب سیاه/ریاضیات زبانشناسانه (از ازیریس به ایزیس، و از ایزیس به هورس)، با انگاره ی تغییر اخشوارش در اثر ازدواج با استر مطابق است. فومنکو در بازسازی ای که از زندگینامه ی ایوان مخوف (امپراطور افسانه ای روسیه) –با ترکیب التر ایگوهای تاریخی مختلف او- به دست آورده است، ایوان مخوف را نسخه ی اصلی اخشوارش شناخته و استر را النای مولداوی معرفی کرده که پرستوی فرستاده شده از سوی پروتستان های آلمانی و عناصر یهودی وفادار به آنها در روسیه بود و ایوان مخوف را از مسیحیت ارتدکس دور کرد. ولی از یک جایی ایوان مخوف، از کرده های خود پشیمان شد و به ایمان ارتدکس برگشت. دراینجا پروتستان و یهودی تقریبا با هم مترادفند و لاکاپله آن را همتای پروتستان شدن نسخه ی دیگر اخشوارش یعنی هنری هشتم بریتانیا برای ازدواج با آن بولین (از نسخه های انگلیسی استر) میداند. به نظر لاکاپله، تمرکز خاص فومنکو روی ایوان مخوف، بر اساس ناسیونالیسم اسلاو صورت میگیرد در حالی که خود فومنکو جا برای نتیجه گیری های دیگر را هم ایجاد میکند، چون فومنکو معتقد است که ایوان مخوف بر اساس اسمش (ایوان تلفظ اسلاو نام یوحنا است) همان پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای مسیحی ترک-مغول در شرق بنا بر افسانه های غربی است. فومنکو مدعی است که مغول ها در اصل اسلاو بودند و با این حال، آنها را رومانف نمیداند. مشکل این است که سلطه ی اسلاوها بر روسیه از تاریخ رهبران مسیحی آلمانی-رومی آنها یعنی رومانف ها جدایی ناپذیر است. سرگئی ایگناتنکو معتقد بود که تا قبل از تسلط ناپلئون بر روسیه در اوایل قرن 19، آنجا یک قلمرو کاملا مغولی بود و به سبب جدایی ناپذیری غربی شدن روسیه از تسلط فرانسه است که اولین لباس های نظامی روسیه اساسا همان لباس های نظامی فرانسویند. آهازیف نشان داده است که اولین ادوات موسیقی روسی همان ادوات موسیقی تاتاری هستند. او ضمنا گفته است که جامعه ی تاتارها به سه طبقه تقسیم میشد که طبقه ی متوسط آن، قزاق نام داشتند. در "آنودومینی" مارتین بایم، قزاق ها "کوزار" نامیده میشوند که معادل عنوان "خزر" برای تاتارهای یهودی مآب روسیه است. عثمانی ها نیز از قزاق ها پدید آمده اند. شورش حشمونی های یهودی علیه سلوکی ها، همان شورش عثمانی ها علیه سلجوقی ها است و در این بستر یهودی-ترکی، پرستر جان هم نسخه ی حشمونی خود را دارد: جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی که اورشلیم را از سلوکی ها پس گرفت و در تاریخ عثمانی، قابل مقایسه با سلطان محمد دوم، فاتح قستنطنیه یا اورشلیم عثمانی است. سلطان محمد دوم، یکی از نسخه های محمد پیامبر اسلام است. بنا بر تاریخ رسمی، محمد پیامبر مدعی است خداوند رسالت یهود را به عرب های اسماعیلی منتقل کرده است و علیرغم اتحاد نخستینش با اکابر یهود، بعدا علیه آنها میشود. در یوحنای هیرکانی نیز چنین تغییری را میبینیم. یوحنا نخست با فریسی ها یا پیروان اشرافیت داودی، علیه سامری ها یا یهودی های بددین برکشیده شده توسط سلوکی ها میجنگد ولی بعدا با فریسی ها درگیر اختلاف میشود و صادوقی ها را به قدرت برمیکشد: فرقه ای از یهود که مدعی شدند خدا از بنی اسرائیل به عنوان اولاد اسحاق ابن ابراهیم ناامید شده و وعده ی خود به ابراهیم را اکنون از طریق اولاد دیگر پسر ابراهیم یعنی اسماعیل محقق میکند که با اعراب مخلوط شده اند. این دو بار تغییر مسیر یوحنای هیرکانی، همان دو بار تغییر مسیر ایوان مخوف است. یعنی ایوان مخوف/اخشوارش/کورش، بعد از فریب خوردن توسط النا/استر و سر سپردن به اشرافیت یهود/فریسی ها/مسیحیت رومی، به سامری گری/ارتدکسیسم برنگشته، بلکه صادوقی شده و سرگذشت تاتارها را از طغیان صلیبی-سلجوقی علیه بغداد/بابل، تا ضدیت با پشتیبانان رومی-فریسی سابق خود با درآمدن به لباس اسلام یهودی تبار، در یک تن خلاصه میکند. طغیان علیه سامری گری و یونانی گری یک چیز است چون شورش حشمونیان علیه سلوکیان پس از آن صورت گرفت که آنتیوخوس سلوکی مجسمه ی زئوس یا ژوپیتر را در معبد یهود گذاشت و دستور به قربانی کردن خوک برای او داد و باغ هایی ایجاد کرد که در آن، مردان، برهنه راه میرفتند یعنی تصویری بینابینی از یک چشم انداز یونان باستانی با خوک خوری مسیحی. این بسیار به شرک یونانی-رومی حاکم بر رم قبل از حکمرانی مسیحیت متعارف بر آن نزدیک است. این را اصل روم میشمرند و لغت روم تحریفی از "آرام" در اشاره به آرامی مسلکی بابل است، ضمن این که در قرون وسطی گاهی رم را "بابل" مینامیدند. خاندان یهودا نیز پس از به قدرت رسیدن در بابل، الیگارشی بابلی نامیده شد که این، یهودی گری و بابلی گری را تا حدودی با هم مترادف کرد و ازاینرو رم و یهودیه هم مترادف همند. منظور از "فاحشه ی بابل" در کتاب مکاشفه ی یوحنا را که بر هفت کوهستان مینشیند، رم بنا شده بر هفت تپه میشمردند. با این حال، در بعضی منابع یهودی، حکمرانان یونانی-رومی یهودیه را "کتیم" نامیده اند که لغتی مرتبط با "ختی" یا "خیتای" به مفهوم اسکیت و تاتار است. درواقع همانطورکه وقایع کیش اسطوره ای یهودی-تاتاری در عثمانی بومی سازی شده است، شاخه ی اروپایی اشرافیت آن نیز آن را در اروپا بومی سازی کرده است و به همان شکل که عثمانی علیه سلجوقی طغیان کرده، امپراطوری مقدس روم هم علیه بنیاد تاتاری خود طغیان کرده و بعد، خود را به جای تاتارها بازسازی یک روم باستان اروپایی خوانده است. بنیانگذار روم مقدس، شارلمان به معنی شاه بزرگ نام دارد و این نام، بازی با نام "سولومان" یا سلیمان برای بزرگترین شاه یهود است. نام شارلمان به صورت لقب کارلوس مگنوس به همان معنا برای صورتی ظاهرا متاخرتر ولی واقعا اصیل تر از او یعنی شارل پنجم تکرار میشود. فتح و غارت رم توسط شارل پنجم و تاجگذاری او درآنجا همتای فتح یهودیه توسط وسپازیان و تیتوس امپراطوران مشرک رومی است. شارل پنجم از خاندان هابسبورگ خوانده شده چون این خاندان پس از استقلال از امپراطوری ناپلئون در تلاش برای احیای روم مقدس به هر شکل که خودشان میدانستند، تاریخ آن را به نفع خود نوشتند و ازاینرو شارل پنجم هم به اندازه ی روم مقدس، بنیاد تاتاری دارد و بیخود نیست که همزمان با شارل پنجم در اروپای مسیحی، یک نسخه ی دیگر سلیمان یهودی، یعنی سلطان سلیمان قانونی ترکیه بر عثمانی حکومت میکند. درواقع عثمانی سلطان سلیمان و روم مقدس شارل پنجم، دو نیمه ی اسرائیل بزرگ سلیمان هستند که به دو تکه ی یهودیه و اسرائیل تقسیم شد و این دو تکه همان روم های شرقی و غربی به جای عثمانی و روم مقدس هستند و اسرائیلش همان ده قبیله ی گم شده ی اسرائیلند که با بیگانگان ترکیب میشوند. عقاب دو سر که نماد امپراطوری مقدس روم است، نماد ختی های ترکیه (منسوب به قبل از میلاد)، ساسانی های پارسی (منسوب به قرن ششم پس از میلاد) و سلجوقی های ترکیه (منسوب به قرون 12 و 13 میلادی) نیز خوانده شده است. عقاب دو سر، نسخه ی آسمانی ثنویت دو شیر مقدس ختی ها و موکنایی ها است و دولت های یهودا و اسرائیل به عنوان دو جریان فکری-سیاسی-مذهبی مختلف، خود، تجسم هایی حکومتی از این دو شیرند. در اختلاف یهودا و اسرائیل، اویی که در خدمت به سلیمان میماند برحق است. سلیمان به کمک کاهنی به نام صادوق به قدرت رسید ولی بعدا چنان با او دشمن شد که آرزوی مرگش را کرد. این صادوق، همان روح اخیر یوحنای هیرکانی و معادل اخشوارش/کورش شاه است که یهودی ها را در بابل به قدرت رساند ولی بعدا به طرف صادوقی گری/اسلام غلتید و از جهتی که اروپا و امریکا به آن حرکت کردند جدا شد. بنابراین دو جهت مختلف از فریسی گری برمیخیزند که جهت غربی و جهت اسلامی است. جهت غربی، ادامه ی یکی از مسیرهای قطعی فریسی گری است. فریسیان به این خاطر از یوحنای هیرکانی مکدر بودند که او علیرغم کاهن بودن، هر دو رهبری سیاسی و مذهبی را به خود اختصاص داده بود درحالیکه رهبری سیاسی پیشتر متعلق به داودی های خاندان یهودا بود. این زیاده خواهی یوحنای هیرکانی، با درگیری های پاپ و امپراطور برای تسلط به هر دو رهبری سیاسی و مذهبی در امپراطوری مقدس روم همخوانی دارد. اگر این را در زمینه ی فریسی قبلی جدایی راه پاپ و امپراطور بسنجیم، کل بساط ملوک الطوایفی معقول قرون وسطای اروپا مارک فریسی میخورد و این با هم معنایی فارسی/پارسی و فریسی قابل جمع آمدن است. پروسی های آلمانی نام از پارس/فارس/فریسی دارند و همان ها هستند که تحت رهبری رومانف ها تا اعماق روسیه میروند و روسیه را "روم" مینامند و رهبرشان را "تزار" (سزار) که عنوان رهبر روم است. در عین حال، در زبان روسی به پیروی از آلمانی، pars به معنی پارت و بخش و مرز و سرزمین است و تمام قلمروهای کوچکتر میتوانند پارس باشند و جنگ تزار نوگرا با ارتجاع ملوک الطوایفی، جنگ صلیبی غرب با پارس ها باشد بخصوص که بیشتر این حکومت های ملوک الطوایفی، اساس ترکی-مغولی دارند و بسیاری از این حکومت (پارس) های ترک بعد از شکست از تزارها به سمت سرزمین های جنوبی تر چون ازبکستان و ایران و تشکیل حکومت در آنها متواری میشوند. مظهر نوگرایی تزاریسم غربی، پطر کبیر است که به جنگ صلیبی با پارس ها و سفارش وصیت بر این هدف شهرت داشته است. پطر کبیر که به آلمانی سازی روسیه و مدرن کردنش همت گماشت، اولین تزاری بود که از ریاست بر کلیسای ارتدکس روسیه صرف نظر کرد و بنابراین به خط سکولار ریشه گرفته از فریسی گری که اساسش در اختلاف فریسیان با حشمونی ها/صادوقی ها بود وفادار ماند. بدین ترتیب، فارس/فریسی، دو فراورده ایجاد کرد که هر دو به جنگ نسخه ی قبلی او رفتند: 1-یونانی گری، رومی گری و وارثشان روسی گری. 2-عثمانی گری که بعدا اختلافش با فارس و یهودی را به صدر اسلام، فرافکنی نمود. هر دو رسته ی رومی-روسی و عثمانی، بزرگترین دغدغه شان در تاریخ رسمی، فتح ایران است که با پارس تطبیق شده است و بنیاد ناخوشایند این فرقه ها و ممالک را به یک کشور بیگانه حواله میدهد تا الهی به نظر برسد. دراینجا پارس برابر با ایران دوران کورش یا اخشوارش است که وقایع به بیش از 1000سال پس از او منتقل شده است. دراینجا به جای اخشوارش، تلفظ دیگری از نامش یعنی خسروئس جانشین میشود. هراکلیوس امپراطور روم یونانی یا بیزانس که مابه ازای اسکندر کبیر است، ارتش پارسی خسروئس را شکست میدهد و اورشلیم را پس میگیرد، اما درنهایت اورشلیم و پارس هر دو به دست ارتش اسلام می افتند. اگر خسروئس را اخشوارش دوم یهودی شده بدانیم و پارس را بابل فریسی شده، هراکلیوس نماینده ی یونانی گری سلوکی/سلجوقی/بیزانسی، درحالیکه ارتش اسلام معادل حشمونی ها یا همان عثمانی ها خواهد بود اما هر دو رسته قهرمان افسانه ای واحدی را به عنوان بستر سیاسی خود قرار میدهند و آن را به نفع ایدئولوژی خود آنقدر تحریف میکنند که کم کم لازم میشود تفاسیر متفاوتشان حتی در اسم، از هم فاصله بگیرند. بدین ترتیب، کنستانتین کبیر، هراکلیوس و سلطان محمد فاتح، به سبب فتح یونان/رم/قستنطنیه/اورشلیم، همه روایات مختلفی از اسکندر کبیرند، ولی دو تای اول به یونانیان ارتدکس و –از نظرگاه نجات غرب مسیحی توسط دژ بیزانس- کل مسیحیت تعلق گرفتند و سومی به اسلام یهودی تبار. همین دو جبهه، تنها جبهه های دارنده ی ادعاهای ایدئولوژیک سیاسی-مذهبی در جهان معاصرند. کنستانتین بنیانگذار روم یونانی قستنطنیه با نسبت داده شدن جدا کردن امپراطوری و سیاست از هم به او ریشه ی سکولاریسم غربی است و اسلام یهودی تبار، با تکرار شعار اتحاد مذهب و سیاست از سوی یوحنای هیرکانی، جریان مقابل غرب و سکولاریسم آن.:

“chronology8”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 28 FEB2024

این دو جریان معارض در اثر برابر بودن با دو شیر ختی-موکنایی تبدیل شده به عقاب دو سر روم مقدس، درواقع نسخه های دیگر شیرهای افق های طلوع و غروبند که نماینده های نور و تاریکی و بنابراین الوهیت و کفرند. «غرب» در مقام غروبگاه خورشید، قلمرو کفر است و شرق اردوگاه ارتش خدا. اما وقتی این استعاره را نگاه میکنیم، باید دقت کنیم که رابطه ی غرب و شرق را خورشید تایید میکند و خورشید پیوسته به سمت غرب حرکت میکند. همچنین شیرهای دو افق غرب و شرق، مابه ازاهای اسطوره ای دیگر خدایان قطب شمال و استوای جنوبی یعنی سیت و هورسند. حرکت موسی و قومش از جنوب روشن و گرم به سمت شمال سرد و تاریک، تکرار سفر خورشید از قلمرو روشنایی به قلمرو تاریکی است و قلمرو تاریکی در جهان زیرین، گورگاه خورشید است و جایی است که حقیقت را میکشد تا موقع طلوع، از نو و بر اساس تجربیاتش در جهنم، از نو متولد شود. احتمالا کرچر هم وقتی بقایای آتلانتیس را در جنوب گرم و روشن افریقا میجست و میخواست به شمال سرد و تاریک اروپا بیاورد تا برای احیای آتلانتیس/بابل، به خورد برنامه نویسی لایبنیتس بدهد، داشت همین مسیر را میرفت. بنابراین نباید تعجب کرد که اسلام سیاسی، ادعای دشمنی با غرب را کند و با این حال به سمت غرب حرکت کند، چون غرب تاریک به عنوان جانشین قطب شمال تاریک، مرکز جدید جهان است و کسی که آن را از دست خدا/سیت درآورد، خدای جدید/هورس خواهد بود. افق تاریکی در غرب، اکنون با جدیدترین نسخه ی مکعب سیاه یعنی فضای مجازی و بخصوص جدیدترین ورشنش شبکه ی اجتماعی –یا به قول مک مائن: رسانه ی اجتماعی- جایگزین شده است و بازتعریف ها همه درآنجا اتفاق می افتد. اما چگونگی مدیریت تغییر رفتارهای افراد برای بازسازی جامعه، فرهنگ و مذهب در آن، بستگی به پایبندی انسان ها در میدان آن به برنامه ای دارد که از قبل برایشان طراحی شده است.

این برنامه ی اجتماعی چیست؟ در میدان روابط هر فرد، افراد مختلفی وجود دارند که بسیاریشان همدیگر را نمیشناسند و به لحاظ بافتی با هم تفاوت دارند. بسیار پیش می آید که یکی از افراد نزدیک به فرد، فردی با بافت مخالف را خوش نیاید. فرد بدبین، رفتارها و کلام های فرد را بر اساس پیش داوری ها و اطلاعات قبلی ای که از جامعه ی طراحی شده دریافت کرده، میسنجد و درصورتیکه از بافت جدید خوشش نیاید، او را پیش دوست مشترک، تخریب میکند. معمولا افراد زمانی جرئت به چنین کاری میکنند که از نفوذ بیشتر خود روی دوست مشترک مطمئن باشند و در حلقه های دوستان، کسانی از نفوذ بیشتری برخوردارند که قلدرترند و حرف خود را در افراد بیشتری به کرسی مینشانند. این روی الگوی فریسی/پارسی بیان شده توسط لاکاپله استوار است که از طریق معنی کردن "پارس" به استان یا بخش حکومتی، با میراث حکومت های ملوک الطوایفی و ارباب-رعیتی تطبیق میکند. در حکومت ملوک الطوایفی، ارباب بود که تعیین میکرد مردم باید چگونه فکر کنند و چه کارهایی نباید بکنند تا جزو جامعه باشند و نفوذ دوست قلدر در حلقه ی دوستان، ته مانده ی نفوذ ارباب در روستا است. ازآنجایی که این دوستان قلدر الگوی دیگران میگردند، کم کم باعث گسترش جذابیت تخریب میشوند و میدان روابط حول فرد گاهی چنان از بین میرود که به اصطلاح جامعه شناسی دچار «فروپاشی بافت» میشود. این اتفاق، در رسانه ی اجتماعی، حتی با سرعت بیشتری اتفاق می افتد، چون حتی فرد صاحب پروفایل هم بیشتر اوقات، همه ی مخاطبان خود را نمیشناسد و حتی از بابت این که چه کسانی اطلاعات او را برانداز میکنند نگران است. بنابراین قلدری مجازی در رسانه ی اجتماعی، پدیده ی رایجی است.

تحقیق فوستل و کوآنت درباره ی قلدری مجازی و جذابیت دانش آموزان پرخاشگر در بین دیگر دانش آموزان آلمانی در شبکه ی اجتماعی، پرتوی بر این مکانیزم انداخته است. محبوب ترین دانش آموزان، آنهایی بودند که هم قلدری مجازی میکردند و هم قربانی قلدری مجازی واقع شده بودند نه آنهایی که فقط قلدر بودند و نه آنهایی که فقط قربانی.:

“social relations and cyberbullying”: R. FESTL, T. QUANDT: HUMAN COMMUNICATION RESEARCH: 39 (1): 2013

اگر دقت کنید، میبینید که در سایر عرصه های رسانه ای هم قهرمانان در چنین قالبی خلق میشوند. مثلا شبکه ی ماهواره ای "من و تو" که به تبلیغ سلسله ی پهلوی برای ایرانی ها و بر ضد جمهوری اسلامی میپرداخت، مستندهایی درباره ی سلسله ی پهلوی ساخت که بر پرده ی آنها، شاه سابق و پدرش هم قلدر بودند و هم قلدری دیدند و از همین رو محبوبسازی شدند. درست بر اساس ادبیات جنگی قبیله ای که افراد را برای نجات از دشمن مشترک، حول هم جمع میکنند، نشان داده میشود که شاهان پهلوی ناچار بودند قلدر باشند چون جامعه (قبیله) در خطر بود و سقوط هر دو توسط قلدرتر از خودشان، این را اثبات کرد. تنهایی و پوچی هر دو شاه بعد از سقوطشان به شکلی که در در مستندهای "من و تو" بازسازی شد، با بازآفرینی "فروپاشی بافتی" حلقه ی یاران مخاطب و یادآوری تنهایی و پوچی حاکم بر خودشان، باعث همدردی مخاطب با شاهان و تخیل خودش به جای آنها میشد. احساسات مشابهی نسبت به صدام حسین در عراق، سرهنگ قذافی در لیبی و هیتلر در گفتمان های نئونازی اروپایی-امریکایی وجود دارد. این چرخه ی اسطوره ای سقوط از قلدری به انزوا و حتی قتل، تکرار تجربه ی خدای مسیحیت است. یهوه خدایی قلدر و به شدت لاف زن بود ولی زمانی که به شکل عیسی مسیح درآمده و به اندازه ی یک انسان معمولی ضعیف شده بود، تا حد مرگ قلدری دید و دقیقا به خاطر احساس تنهایی مشترک مریدانش با خود، توسط قاتلانش تقدیس شد و همین اتفاق، در تشیع ایرانی و در قالب سقوط از مقام شامخ نوه ی پیامبر به اتهام خیانت به اسلام، برای امام حسین –تاثیرگذارترین امام شیعی- تکرار گردید و در فرایند رسانه ای گسترده از تصویرسازی قهرمانان جنگ ایران و عراق، به صورت امام حسین هایی که توسط جامعه ی خسته از جنگپرستی ریاکانه ی «برخی» از افراد در جمهوری اسلامی، پس زده شده اند (فیلم های ابراهیم حاتمی کیا موفق ترین از این نوعند)، تبدیل به یک زاپاس عقیدتی برای جمهوری اسلامی شد.

تا اینجایش فقط به درد تقدیس گذشته و کشیدن آن به رخ حال میخورد. اما شبکه ی اجتماعی یک گام جلوتر از تلویزیون است و با تکیه ی بیشتر به حال، کمک میکند تا مردمی با احساسات مشترک از این دست، بهتر با حاکمی که در چنین وضعیتی است متحد و تبدیل به جامعه شوند. پیروزی ترامپ در انتخابات اخیر امریکا این را اثبات میکند. ترامپ هم قلدری کلامی میکند و هم قلدری مجازی، و در هر دو عرصه هم قلدری میبیند. طرفداران سینه چاکش هم همه افرادی قلدرمآبند ولی فضای مجازی کمک میکند تا از راه دور و توسط افرادی که نمیشناسند، پیوسته «احمق» توصیف گردند و هجو و تحقیر شوند و بنابراین قلدری ببینند. جالب اینجاست که دشمن مشترک ترامپ و "من و تو" یعنیس جمهوری اسلامی هم همینطوری است یعنی هم نسبت به دشمنانش قلدرانه حرف میزند و هم پیوسته از این که از سوی همان دشمنان قلدری میبیند، ادای مظلومیت درمی آورد و از «تحریم های ظالمانه ی غرب» میگوید. برای حدو سه دهه این نوع ادبیات جمهوری اسلامی بسیار موفق عمل میکرد تا این که در حرکت خورشیدوارش به سمت غرب آنقدر به مکعب سیاه نزدیک شد که آن را وارد خانه ی خود کرد. مکعب سیاه اینترنت و صنعت عظیم رسانه، دراصل متعلق به بلوک غرب است و هرچقدر به غرب نزدیکتر شوید، بیشتر، قلدرهای قلدری دیده ی غربی را به شما نشان میدهد و آنها را برای شما مقدس میکند. سیت، مکعب سیاه را چنان برنامه ریزی کرده که با آن راحت تر بتواند دشمنانش را شکست دهد. غرب برای این، الگوی خدای خورشیدی را از اعصار قدیم درآورد تا خورشید مثل یک شیرینی دوار به جهت غرب، تمام حشرات موذی را به خود جذب کند و به غرب بیاورد تا غرب، همه را یکجا از بین ببرد و باز غرب به این خاطر، خورشیدپرستی آشکار قدیم را انکار کرده و خدای خورشیدی را با رهبران انقلابی زمینی جایگزین کرده تا چرخش به غرب، آشکار نباشد.

این، راهی است که دنیا به سمت آن میرود. «دالی پارتون» گفته است: «اگر جاده ای را که میروی، دوست نداری، یکی دیگر را آسفالت کن.» کمتر کسی جرئت عمل به این نصیحت را دارد. چون خوردن انگ «بافت ناهماهنگ» از سوی بعضی افراد جامعه، عوارضی به همراه دارد که در مقایسه با فروپاشی بافتی بعدی، حکم «نقد» در مقابل «نسیه» را دارند اگرچه باید قبول کرد که بدهی این عوارض در هر حال باید داده شود و اگر در این لحظه داده نشود، درست مثل قرض یهودی که بر نزولخواری استوار است، موقع فروپاشی بافتی، با قیمت بیشتری پرداخت میشود و صدمات روانی بدتری وارد میکند.

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان : قسمت اول

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت اول)

تالیف: پویا جفاکش

تشنج بر سر بازی فوتبال، اتفاق معمولی است، ولی نه وقتی که یک سر آن، هواداران یک تیم اسرائیلی آن هم وسط جنگ های اخیر اسرائیل در خاورمیانه باشند و خودشان بازی را -آن هم وقتی بازی با یک تیم هلندی است- به تشنج کشیده باشند. ببینید جان هلنی خبرنگار اروپای گاردین، به تاریخ سه شنبه 12نوامبر 2024 چه گزارشی از واقعه در گاردین منتشر کرده است؟:

« در شرایطی که خشونت‌ها و حملات فزاینده ی یهودی‌ستیزانه و اسلام‌هراسی در سراسر اروپا به دلیل درگیری‌های خاورمیانه دامن زده است، خشونت در آمستردام در حوالی مسابقه ی فوتبال لیگ اروپا بین تیم محلی آژاکس و تیم مکابی تل آویو اسرائیل، وحشت را در سراسر جهان برانگیخت. فمکه هالسما، شهردار آمستردام، گفته است که به او گفته نشده بود که این بازی پرخطر است، اگرچه اوایل هفته گذشته باشگاه بشیکتاش ترکیه بازی خود را مقابل ماکابی به دلیل ترس از "اقدامات تحریک آمیز" به کشوری بی طرف منتقل کرد. شهرداری آمستردام در گزارشی که روز دوشنبه منتشر کرد، اعلام کرد که تحقیقات مستقل کاملی در مورد خود رویدادها و همچنین اقدامات مقامات هلندی از جمله پلیس و سرویس‌های اطلاعاتی قبل، حین و بعد از بازی در جریان است. در این گزارش در یک جمع بندی اولیه آمده است: "آنچه در چند روز گذشته اتفاق افتاده، پیامد یک کوکتل سمی یهودی ستیزی، هولیگانیسم و ​​خشم نسبت به جنگ در فلسطین، اسرائیل، و سایر کشورهای خاورمیانه بوده است." در اینجا چیزهایی است که ما تاکنون در مورد چگونگی رخدادها و واکنش سیاستمداران می دانیم. اولین حوادث عصر چهارشنبه یک روز قبل از بازی گزارش شد. پلیس می گوید که هواداران مکابی پرچم فلسطین را از نمای ساختمانی پاره کردند و آن را سوزاندند، فریاد زدند "لعنتت، فلسطین" و یک تاکسی را آتش زدند. پس از یک ارتباط رادیویی، تعدادی از رانندگان تاکسی در یک کازینو در نزدیکی Max Euweplein، جایی که حدود 400 حامی اسرائیلی در آن جمع شده بودند، گرد هم آمدند. پلیس رانندگان تاکسی را متفرق کرد و هواداران را به بیرون از کازینو اسکورت کرد. ویدئوهای تایید شده ی رسانه‌های اجتماعی نشان می‌دهد که هواداران مکابی آتش بازی می‌کنند و به زبان عبری شعار می‌دهند "اول، اول، بگذار ارتش اسرائیل پیروز شود، ما عرب‌ها را لعنت می‌کنیم" و اعلام می‌کنند که «بچه‌ای» در غزه باقی نمانده است. آمستردام دارای جامعه ی بزرگ مسلمان است و تا کنون اجازه ی برگزاری بیش از 2500 تظاهرات علیه جنگ غزه را در سال جاری داده است. درگیری‌های بعدی بعد از ظهر پنجشنبه در میدان مرکزی دام، جایی که جمعیت زیادی از هواداران مکابی تجمع کرده بودند، روی داد. پلیس گفت که تظاهرکنندگان طرفدار فلسطین سعی کردند خود را به میدان برسانند. دو نفر دستگیر شدند. هواداران مکابی در حال سر دادن شعارهای ضد عربی در مسیر خود به سمت ورزشگاه یوهان کرایف فیلمبرداری شدند. پلیس 2600 هوادار را تا بازی اسکورت کرد و معترضانی را که از ممنوعیت تظاهرات طرفدار فلسطین در خارج از ورزشگاه سرپیچی کردند، متفرق کرد. بعد از این مسابقه که در آن، آژاکس با نتیجه ی 5-0 پیروز شد، حملات متعددی به هواداران مکابی در مرکز شهر روی داد که هالسما آن را "بزن و فرار کن" توصیف کرد. فیلم‌ها نشان می‌دهد که جوانان نقاب‌دار سوار بر اسکوتر و دوچرخه‌های برقی در حال تعقیب، و ضرب و شتم قربانیان - عمدتا به رنگ‌های مکابی - تا حدود ساعت 4 صبح هستند. گزارش‌های شاهدان و اسکرین‌شات‌های مبادله ی پیام‌های تلفن همراه نشان می‌دهند که برخی از آنها به عنوان یهودی هدف قرار گرفته‌اند و از آنها پرسیده شده که آیا یهودی هستند یا پاسپورت خود را نشان دهند. گزارش های دروغین مبنی بر مفقود شدن یا گروگان گرفتن هواداران مکابی منتشر شد. پنج نفر در بیمارستان بستری شدند و 20 تا 30 نفر نیز زخمی شدند. همچنین فیلم هایی از طرفداران مکابی در نزدیکی ایستگاه راه‌آهن مرکزی آمستردام منتشر شده است که آتش بازی می‌کنند، شعارهای ضد فلسطینی سر می‌دهند و لوله‌های داربست آهنی و تخته‌های چوبی را از محل ساختمان برای استفاده به عنوان سلاح می‌برند. تصاویر دیگر، هواداران مکابی را نشان میدهد. تنش ها همچنان ادامه دارد: دوشنبه شب، ده ها نفر که چوب و ترقه حمل می کردند، یک تراموای خالی را به آتش کشیدند و شیشه های آن را در غرب آمستردام شکستند. تصاویر نشان می دهد که افراد زیادی در میدان مشغول پرتاب آتش بازی، تیرک ها و پالت های چوبی هستند. حدود 800 پلیس در مجموع 62 نفر را قبل، در حین و بعد از مسابقه دستگیر کردند که عمدتاً به دلیل نقض نظم عمومی بود. گزارش شهرداری که روز دوشنبه منتشر شد، حاکی از آن است که 10 اسرائیلی در میان بازداشت شدگان بودند. بیشتر 62 نفر با جریمه ی نقدی آزاد شدند، اما چهار مرد - اتباع هلندی بین 16 تا 26 سال - هنوز در بازداشت هستند. یک مرد روز شنبه پس از شناسایی از تصاویر دوربین های مداربسته دستگیر شد و پلیس روز دوشنبه پنج نفر دیگر را دستگیر کرد که همگی مردان 18 تا 37 ساله از آمستردام یا شهرهای اطراف آن بودند. وضعیت اضطراری جزئی در آمستردام و مناطق اطراف آن اعلام شد و به پلیس این حق را داد که عملیات توقف و جستجوی تصادفی را انجام دهد. پلیس بیشتری به محل اعزام شد، تدابیر امنیتی در ساختمان‌های یهودی تشدید شد و اعتراضات ممنوع شد. هالسما در یک کنفرانس مطبوعاتی در روز جمعه گفت که خشونت "خاطرات قتل عام‌ها را زنده می‌کند. به شدت به شهر آسیب وارد می کند. فرهنگ یهود به شدت مورد تهدید قرار گرفته است. این یک طغیان یهودستیزی است که امیدوارم دیگر شاهد آن نباشم." حدود 75 درصد از یهودیان هلندی که بیشتر آنها در آمستردام زندگی می‌کنند، در هولوکاست کشته شدند که بالاترین نسبت در اروپای غربی است. رنه دو بوکلیر، دادستان عمومی، گفت که تحقیقات بر روی یهودستیزی به عنوان انگیزه متمرکز خواهد بود. او گفت که پلیس در حال تجزیه و تحلیل فیلم برای شناسایی عاملان و رسانه های اجتماعی برای تعیین میزان سازماندهی حملات است. مقامات همچنین در حال بررسی این ادعا هستند که اسرائیل به مقامات هلندی در مورد مشکلات احتمالی هشدار داده است. بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر اسرائیل، گفت که دو هواپیما با سربازان و تیم های پزشکی برای تخلیه ی اسرائیلی ها اعزام می کند، اما آنها هرگز محقق نشدند و هواداران مکابی در نهایت با پروازهای ال ال به خانه بازگشتند. نتانیاهو به سرعت "حمله ی یهودی ستیزانه ی برنامه ریزی شده علیه شهروندان اسرائیلی" را محکوم کرد، سپس خشونت را با قتل حدود 91 یهودی در آلمان نازی در سال 1938 مقایسه کرد و آن را به عنوان "ناخت کریستال ... در خیابان های آمستردام" توصیف کرد. آیزاک هرتزوگ، رئیس‌جمهور اسرائیل، این رویدادها را "یک قتل عام یهودی‌ستیزانه" و "یک علامت هشدار برای هر کشوری که می‌خواهد از ارزش‌های آزادی حمایت کند" نامید. پادشاه هلند گفت که یهودیان باید در هلند احساس امنیت کنند. ویلم الکساندر گفت: "ما جامعه ی یهودی هلند را در طول جنگ جهانی دوم شکست دادیم و شب گذشته دوباره شکست خوردیم". جو بایدن، رئیس جمهور ایالات متحده، خشونت را "نفرت انگیز" و پژواک "لحظه های تاریک تاریخ" خواند. دیک شوف، نخست وزیر هلند، آن را "شرم آور"، "غیر قابل قبول" و "نقطه عطف" خواند. وی از وزیر امور خارجه ی اسرائیل، گیدئون ساعر، برای گفتگو در لاهه دعوت کرد، جایی که دو طرف در مورد فوریت مبارزه با یهودستیزی فزاینده توافق کردند. شوف روز دوشنبه افزود که از اتهامات نژادپرستی و خشونت علیه هواداران مکابی آگاه است، "اما تفاوت زیادی بین تخریب اشیا و شکار یهودیان وجود دارد. هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز نمی تواند بهانه ای برای جستجو و شکار عمدی یهودیان باشد." گیرت ویلدرز، که حزب ضداسلام آزادی او در انتخابات اخیر هلند اول شد، اما خود نقشی رسمی در دولت ندارد، در یک سری پست های رسانه ای اجتماعی تحریک آمیز، خواستار استعفای هالسما شد. ویلدرز، که اسلام را "ایدئولوژی یک فرهنگ عقب مانده" و مراکشی ها را "تفاله" نامیده است، گفت در آمستردام "شکار یهودی" صورت گرفته است. وی افزود: مسلمانان با پرچم فلسطین در حال شکار یهودیان هستند. او متعهد شد که "رادیکال‌های اسلامی را متوقف و اخراج کند".»

وقتی این گزارش را میخوانید، میبینید که آتش بیاران معرکه و کسانی که آغازگران اتفاقا شدید قائله بودند خود یهودیان بودند که تنشان بد جور میخارید ولی این وسط، تمام دلسوزی ها فقط نثار آنها شده و نه هلندی هایی که فقط به خاطر حمایت از مردم غزه اینطور در خاک خود مورد ریشخند مهمانان قرار گرفته اند. نویسنده ی مقاله خودش بی هیچ خجالتی تمام غلط کاری های طرفداران تیم مکابی را نقل کرده، ولی هنوز دارد از خطر بازگشت یهودستیزی میگوید و این که «دنیا» نگران است. احتمالا منظورش از دنیا، مردم کشور فینگیلی اسرائیل است. میگویم مردم اسرائیل و نمیگویم دولتمردان آن یا اشرافیت اقتصادی جهانخوار حامی اسرائیل. چون اینها علیرغم تمام هوچی گری ای که به راه انداخته اند از خوشحالی در پوست خود نمیگنجند. یهود فقط وقتی احساس مقدس بودن میکند که احساس مظلوم بودن کند و خود را درست مثل زمان موسی، تحت خطر آزار و اذیت مصریان ببیند تا موسای جدیدی جستجو کند که این موسی فعلا بنیامین نتانیاهو است. این احساس مظلومیت، کوچکترین منافاتی با این که مقصر دشمنی، خود یهود بودند ندارد. چون آنهایی که به ملت ها یاد داده اند موسی یک شخصیت تاریخی و منجی راستین بنی اسرائیل بوده است در همان تاریخی که برای موسی ساخته اند بنی اسرائیل را بقایای هیکسوس هایی خوانده اند که به قبطیان ستم فراوان کردند و قبطیان پس از به دست گرفتن قدرت، از سر انتقام، آنها را به بردگی کشیدند. این یک بازسازی کاملا مدرن است. چون درحالی کشور قبط با مصر تورات تطبیق شده که شاهان عتیق قبطی، هیچ مناسبات خاصی با بنی اسرائیل ندارند و عوضش سعی شده تا جاهایی که متون قبطی از شاسوها یعنی مردم سوری الاصل ساکن قبط سخن میرانند حتی المقدور شاسو را به اسرائیلی تعبیر کنند. تنها استثنای عمده، ستون نوشته ی مرنپتاح است که در آن، از شکست "یسرائیل" در میان مجموعه ای از مهاجمان به قبط سخن رفته بود.

جرالد مسی با تعبیر یسرائیل مربوطه به بنی اسرائیل و شاسوها مخالف بود. متن میگوید که موقع سرکوب مهاجمان شامل خیتا (ختی های معروف) و بربرهای لوبی (لیبیایی)، "بذر یسرائیل منقطع شده است" و در همین حال، از شاسوها به عنوان ادومی های صلحجویی که بی دردسر در کنار قبطیان زندگی میکنند یاد میکند. بنابراین از دید مسی، قبیله ی یسرائیل منقرض و متواری شده اند و شاسوها ادومی هایی متفاوت از بنی اسرائیلند. این یسرائیل نه بنی اسرائیل تورات بلکه قومی بوده اند که افسانه ی عمومی تری را به نام خود زده اند که اسرائیل تورات نیز به گونه ی متفاوتی همان را ملک طلق خود کرده اند و آن همان آغاز و انجام نوع بشر در کتاب آمنتا یا هادس است. در این کتاب قبطی آمده است که انسان ها نخست در باغ بهشت در بالای کوه کیهانی هوتپ در مرکز زمین در محل ستاره ی قطبی در قطب شمال ساکن بودند ولی به سبب خلاف هایشان، رع، آنها را اخراج و به جهنم یا آمنتا در زیر زمین تبعید کرد ولی انسان ها به رهبری شو-آنهور، با دنبال کردن تونل های پتاح در جهان زیرین، در جنوب دور، از زیر زمین درآمدند و برای پس گرفتن باغ بهشت، به طرف سرزمین تاریکی در قطب شمال لشکر کشیدند. نامجاهای به کار رفته برای قلمروهای آمنتا در کتاب مزبور، همه نام های شهرهای قبط هستند که در متون یهودی-مسیحی با مصر تورات تطبیق شده است. بنابراین مسی نتیجه میگیرد که شو-آنهور همان موسی است و مصر، دوزخ است و بنی اسرائیل، همه ی انسان ها که میخواهند از جهنم خارج شوند و به بهشت برگردند. تنها عنصر مخالف، عنوان فراعوه یا فرعون برای دشمن موسی است چون این کلمه در قبط هیچگاه برای شاهان استفاده نشده است و تداول استفاده شان منحصرا ناشی از منابع یهودی است. مسی، نزدیک ترین کلمه ی قبطی به آن را «پارو» به معنی شیر میداند و یادآوری میکند که شیر، نماد سلطنت است. لغت "پارو هاک" –به صورت تحت اللفظی یعنی شیر حق- در مصر به مفهوم پادشاه الهی به کار میرفت و از طرفی "پاروهاکیس" که صورت مونث آن است، گاهی به مفهوم الهه به کار رفته است. بنابراین پاروهاک هم شاه بوده و هم خدا که این، آن را در کهن الگوی شاهان قبطی یعنی ازیریس جمع می آورد. اتفاقا ازیریس فرمانروای جهان مردگان بوده و حکم خدای خورشید بعد از غروب به جهان زیرین را داشته است. رع هم خدای خورشید بوده و در هنگام غروب، به آتوم خدای شیر صورت بدل میشده در حالیکه موقع طلوع، در شکل هورس شاهین شکل آشکار میشده است. این دو، موکلان شب و روز و معادل دو شیر افق شرق و غرب هستند که یکیشان مسبب طلوع و موکل روشنایی، و دیگری مسبب غروب و موکل تاریکی میباشند. جای آنها را میتوان با شغال های شمال و جنوب عوض کرد که موکلین قطبین یعنی سوت به جای «النجم القطبی» در مقام ستاره ی قطب شمالی، و کانوپوس به جای سهیل در مقام ستاره ی قطب جنوبند. کانوپوس یکی از معادل های اختری آنوبیس خدای شغال سر راهنمای مردگان است که ارواح را به خروج از آمنتا راهنمایی میکند و میتواند به جای شو-آنهور، خارج کننده ی انسان ها از جهنم باشد. اگر جنوب را با شرق عوض کنیم، شو با هورس هم تطبیق میشود که خود ازیریس است که بعد از مقتول شدن به دست برادرش سیت یا سوت، از نو از همسرش ایزیس به جای الهه ی زمین به دنیا می آید و ایزیس، دراینجا حکم هاثور مادر هورس را دارد که هر غروب خورشید را به جای هورس میبلعد تا فردا از نو به دنیا بیاورد. هاثور، معادل سیاره ی زهره است که برجش ثور یا ورزاو معادل اردیبهشت زمان کار کشاورزان شناخته و ازاینرو مسئول باروری زمین شمرده شده است. در این هنگام، کشاورزان، زمین را با ورزاو شخم میزنند. ازاینرو ازیریس به شکل ورزاو، ایزیس را به هورس بارور میکند و هاثور و ایزیس هم هر دو مجسم به گاوند. کیش شکل گرفته حول این گاوها، همان بت گوساله ی سامری است که به دست موسی نابود میشود و نمادی است از پشت کردن هورس به ازیریس که معادل پشت کردن موسی به فرعون است چون ازیریس در دوزخ باقی میماند درحالیکه بخشی از او که هورس است برای پس گرفتن حکومتش از سیت، لشکرکشی میکند. بنابراین رع دراینجا به دو قسمت هورس و سوت تقسیم شده است که قسمت هورس برحق است و میخواهد قسمت ناحق را که سوت/سیت یا تایفون است از قدرت بردارد و این میشود عصاره ی لشکرکشی هورس به جای موسی علیه غاصبین سرزمین مقدس. به نظر مسی، این غاصبین که در تورات انسان تصویر شده اند، دراصل انسان نبوده، بلکه سباعو یا شیاطین سر راه در کتاب آمنتایند. قطب شمال، قلمرو تاریکی و مابه ازای منشا جهنم است. ستاره ی قطبی که محل دقیق آن را تعیین میکند، در صورت فلکی دب اصغر قرار دارد که مشتمل بر هفت ستاره شمرده میشده و خود، پسر الهه ی صورت فلکی دب اکبر است که آن هم شامل هفت ستاره تلقی میشده است. بنابراین قطب شمال را هپتانومیس یعنی سرزمین هفتگانه میخواندند. بنا بر کتاب یوشع (10 : 3) سرزمین مقدس نیز قلمرو هفت قوم بود: کنعانیان، ختی ها، حوی ها، پریزی ها، جرگاشی ها، آموری ها و یبوسی ها. ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل، نخست در اثر آمیختن با این اقوام، از قبایل اصلی یهودی جدا شدند. بهشت بالای کوه هوتپ در کتاب آمنتا هم به ده بخش تقسیم شده بود. آتوم رع به سبب گردش خورشید در 12 ماه سال، یک خدای 12شخصیته بود. بنابراین قبایل اصلی بنی اسرائیل هم 12 تا در نظر گرفته شدند. هفت قوم بیگانه ای که بنی اسرائیل باید با آنها میجنگیدند دقیقا به نام، همان هفت قوم ساکن اریحا در زمان یورش اسرائیل تحت رهبری یوشع به آن هستند. بنابراین سرزمین مقدس، در اریحا خلاصه شده است. اریحا یک شهر با باروهای محکم است. اما بنی اسرائیل به راهنمایی فاحشه ای به نام راحاب، آن را فتح میکنند. جرالد مسی معتقد است که اصل داستان فتح تروا توسط آخایی ها برای دست یافتن به یک زن به نام هلن نیز همین داستان اریحا است و هلن، همسر پاریس تروایی که منلائوس آخایی او را پس میگیرد (درواقع تصرف میکند) همان راحاب است. این را میتوان با روایت پلوتارخ از خیانت تئوریس همسر تایفون و گرویدنش به هورس مقایسه کرد. تئوریس همان تااورت یا الهه ی کبیر، الهه ی دب اکبر و موکل قطب شمال است. او به یک اژدهای آبی متشبه است و تصویرش را معمولا ترکیبی از تمساح، اسب آبی، شیر و انسان تشکیل میدهد. "خپت" که نام دیگر او است، تقریبا تلفظ دیگر نامجاهای کمت و قبط به مفهوم سرزمین مصر است. اتفاقا در ادبیات آشوری ها، "رحابو" به معانی هیولای آبزی و تمساح، استعاره ای از مصر است و راحاب هم در نام ظاهرا همین رحابو و بنابراین تااورت است. خپت، فرم آبزی هاثور الهه ی زهره است که رنگش قرمز است و مرکزیت اسب آبی در تصویرگری تااورت نیز تا حدود زیادی ناشی از اخرایی و مایل به قرمز بودن رنگ پوست اسب آبی است. راحاب نیز با رنگ قرمز برای ارتش یوشع علامت میدهد چون تجسمی از سیاره ی زهره است که نسخه ی رومیش ونوس مثل راحاب، فاحشه و در مقام الهه ی شهوت، علاقه مند به رنگ سرخ است.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

دیوید شرمن امریکایی، توجه میدهد که اریحا به شهر نخل ها معروف بوده و خدای اصلیش بعل یاهو که ارباب نخل ها است، اساس یهوه ی یهودی و معادل دیونیسوس یونانی است ضمن این که با برابرنهاد ازیریس با دیونیسوس در منابع یونانی-رومی موافقت میکند. بعل یاهو نسخه ی المثنی و تکمیل کننده ی خدا یعنی ال/ایلی/اله در جهان مادی است که انعکاس خدا را در دنیای فیزیکی با مشخصه ی خاص خود یعنی زمان نشان میدهد. عامل تعیین زمان در جهان فیزیکی، خورشید است که نام اله بیش از همه در او متجلی میشود و در یونانی به هلیوس نامبردار میگردد. ایر و آری و هری و هرو و هورس و سور و آسور هم همه از همین ریشه اند و علاوه بر آن، نامهای تاثیرگذار بر «آریه/آریا» و دیگر اسامی حیوان خورشید یعنی شیر نیز هستند. سابازیوس/صبایوت –به معنی سبع گون یا درنده مانند- که وحشی ترین شکل دیونیسوس است تجسم خونریز شیر را برجسته میکند و اساس یهوه در هیبت شیر و شیر-انسان میشود که خدای موسی و یهودیان ارتدکس را نمایندگی میکند. نامگذاری های "آریل" و "لیونل" برای کودکان یهودی و مسیحی که معنی "شیر ال" یا "شیر خدا" میدهند ته مانده ی این اعتقاد فراموش شده هستند که تجسم شیر، زمانی فقط نشاندهنده ی بخش مهمی از خدا بود و نه کل آن. البته برجستگی شیر دلیل دارد و به غلبه گری حیوان برمیگردد که به خدا فرافکنی میشود. اصطلاح dominate به معنی غلبه کردن از dome می آید که خود از ریشه ی "توم" یا "آتوم" برای خدای خورشیدی شیرمانند است و ریشه ی اصلیش ههو/ هسو/اوتو/آسو به صورت های دیگری چون آتون و آدون نیز نام خدایان باستانی شده است. در مصر جنوبی، آن را به صورت هرو-آسو شکلی از هورس می یابیم که خدای این جهان است. آسو/اوسو/واسو خدای این جهان است که نامش در انگلیسی به صورت های is به معنی هست، و was به معنی "بود" درآمده است چون نشاندهنده ی بودن در این دنیا است و به همین خاطر است که در زبان یونانی و لاتین، آخر بسیاری از کلمات US قرار میگرفت تا تجسمی از خدا باشند. نام واسو را در هند به صورت نام های واسو دوا و ویشنو می یابیم و ویشنو نیز یک تجسم شیرمانند موسوم به ناراسیمها دارد. واسو نام پدر کریشنا خدای محبوب هند نیز هست که اتفاقا تجسم انسانی ویشنو است چون کریشنا هم پسر ویشنو/واسو است و هم تجسم او، همانطورکه یسوع (عیسی) -تلفظی دیگر از نام اوسو- همین نسبت را با یاهو (یهوه) – یک تلفظ دیگر آسو- دارد. عنوان "هری کریشنا" برای کانها خدای هندو، تلفظ دیگری از هلیوس کورس است و رادا معشوقه ی کریشنا که درواقع تجسد لاکشمی یا نیمه ی مونث ویشنو است، نام از رودا همسر کورس و درواقع نیمه ی زنانه ی او به عنوان الهه ی زمین دارد. کورس و رودا در جزیره ای که به نام این الهه رودس نام دارد ساکنند و این جزیره ی ثبات در وسط دریای بی شکلی است. کرت جزیره ای که زئوس رئیس خدایان یونان در آن رشد میکند نیز کنایه ای از زمین و نظم جهان فیزیکی است چون آب مظهر بی نظمی است و این بی نظمی از زمان و گذر آن ریشه میگیرد. بنابراین زمان، به جریان آب تشبیه میشود که نیروی الهی و بنابراین بعل یاهو به عنوان مظهری از جهان بی زمان و فناناپذیر در آن همچون جزیره ای ریشه میدواند تا محور جهان و عامل ثبات نسبی یا آنچه از ثبات در این گیتی به نظر ما میرسد باشد. در مقام ویشنو او را دراینجا باید با نارایانا یا فرمی از ویشنو برابر دید که بر بستر مار سشا بر سطح آب های آغازین آرمیده و یک ساقه ی نیلوفر آبی از ناف او روییده و بر گل آن، برهما خدای چهارسر خالق ظاهر میشود که جهان را خلق میکند. نیلوفر آبی مابه ازای محور جهان است و از ناف میروید چون ناف معنی مرکز میداده است چنانکه معبد آپولو نسخه ی دیگر هلیوس کورس هم دلفی نامیده میشد از ریشه ی دلفوس به معنی ناف. همین بن مایه را در نام دلفین می یابید که نسخه ی ماهی مانند آپولو است. این ماهی الهی را نیز باید با متسیه فرم ماهی شده ی ویشنو یا برهما مقایسه کرد که بر مانو ظاهر میشود و او را از وقوع سیلی عظیم به عنوان مابه ازای سیل نوح آگاه میکند و به مانو می آموزد که کشتی ای بزرگ بسازد و موجودات آغازین را در آن از نابودی حفظ کند و خود، کشتی مانو را در دریای بی نظمی هدایت میکند تا در اولین جزیره ی خشکی ماوا بگیرند. مانو به معنی انسان و همخانواده با man در زبان های ژرمن به معنی انسان است. در افسانه های زرتشتی، کار او را ییمه میکند که انسان ها را در یک قلعه از سرمای شدید زمستانی حفظ میکند و او همان "یمه" دیگر نسخه ی انسان نخستین هندو است که تبدیل به فرمانروای جهان مردگان میشود. یکی از فرم های یمه، یاما دهارما راجا است که گاها با سر سگ تصویر میشده است و از این جهت قابل تطبیق با آنوبیس خدای شغال سر مصری بود. حکومت یمه بر جهان مردگان، معادل حکومت ازیریس بر جهان مردگان است و فرم از نو متولد شده ی ازیریس یعنی هورس گاها درست مثل برهمای نارایانا استوار بر یک گل نیلوفر آبی دیده میشود. لغت نارایانا را میتوان به "نهرینی" معنی کرد در اشاره به ناهارین یا ناهاریم به معنی سرزمین نهرها که عنوانی است که برای وادی الرافدین یا بین النهرین (عراق امروزی) به کار میرفته است. بین النهرین میتواند مصر هم باشد و با قبط عوض شود چرا که در قبط هم رودی عظیم به نام نیل آبیاریش میکند و نام "نیل" تلفظ قبطی لغت "نهر" به معنی رودخانه است. مار سشا همین رودخانه است که در درازی به مار تشبیه شده است و بستر شدنش برای ویشنو، رام شدن اژدهای آبی را نشان میدهد. فرم دیگر ویشنو یعنی کورما یا لاکپشت کیهانی، همین اژدها را نشان میدهد که دارد از تب و تاب می افتد و به لاکپشتی کند و سنگین تبدیل میشود. "کورما" معادل دقیق "کلمه" یا خدای مسیحیت درحالتی است که در چیزی قابل نامگذاری تجلی می یابد. در نگاره های قبطی نیز هورس نوزاد را روی پشت اژدهایی ساکن می یابیم درحالیکه تاجی عظیم به شکل سر شیر بر سر دارد. درحالیکه این هورس و به مانندش بیشتر خدایان نخستین، مجسم به مردان جوان بی ریش هستند –شرمن، تصویر کریشنا و پسران چوپان همراهش را به جماعت خدایان اولیه معنی میکند- انعکاس یال شیر به صورت ریش مرد در چهره ی خدا، تصویر کرونوس یا ساتورن ریشو را ساخته که فرزندش زئوس –که فقط فرم نوسازی شده ی او است- آن را هنوز حفظ کرده است. کرونوس خدای زمان و معادل رع در اساطیر مصری است. مطابق افسانه ای قبطی، زمانی که توتموس در بین پاهای مجسمه ی ابوالهول –مجسمه ی اسفنکس (یا شیر با سر انسان) غولپیکر مصر- آرمیده بود، رع در مجسمه هلول کرد و از زبان او با توتموس سخن گفت. علت، ارتباط رع و نسخه ی یونانی-رومیش کرونوس یا ساتورن با جلوه های شیر و شیر-انسان (مانند ابوالهول) است. "مین" که نسخه ی قبطی مانو است، به شکل مردی در میانه ی جانور وحشی و انسان تصویر میشود تا انحطاط خدای شیرگون به حد ضعف بشری را نشان دهد و همراه این تغییر، بخشی از وجود خدای سابق نیز در بازتعریفش به زئوس یا ژوپیتر پاک میشود. در زرتشتی گری، این تحدید را بهتر متوجه میشویم. درآنجا زروان خدای زمان که حتی در اسم معادل کرونوس است، به دو فرزندش اهوره مزدا و اهریمن تجزیه میشود و انسان ها باید در جناح اهوره مزدا علیه اهریمن موضع بگیرند و این، معادل تجزیه ی رع به ازیریس و سیت نیز هست. اهوره معروف به مزدا در نام، همان سور یا اسور خدای سامیان است که نامش تلفظ دیگری از ایلو/ایرو و ریشه ی مستقیم نام های ازیریس و هورس است. چنانکه باید، نام او نیز معنی ثبات را میرساند و لغات اسیلا در هندی و شایر در انگلیسی هر دو به معنی شهر یا سکونتگاه انسانی از اصطلاح آسور ریشه میگیرند. چون شهر و جامعه، درست مثل نظم ایزدی از قانون تبعیت میکنند و اولین قوانین صادر شده توسط خدا تلقی میشدند. بنابراین آسور معادل بعل است و به مانند او، نام بعل/پول هم، ریشه ی لغات "پولیس" در یونانی به معنی شهر، و "زئوس پولیوس" به مفهوم خدای شهر میشود. پولیوس حامی نظم شهر است و لغت "پلیس" به معنی نیروی حافظ نظم در شهر، نام از او دارد. اما حفظ نظم شهر در درجه ی اول نیازمند انتشار قانون به عنوان روح خدا در اکثریت شهروندان است و این حکم تجزیه ی جامعه به همراه خدا در مردمش را دارد. شرمن، آن را با تجزیه ی پوروشا یا خدای آغازین در تمام موجودات زنده بنا بر افسانه های هندو مقایسه و یادآوری میکند که احتمالا لغت عبری "پرازیم" برای شهرهای یهودی، واسطه ی پولیوس یونانی و پوروشه ی هندی است. بنابراین انتظار میرود فرد با رشد در جامعه ی خود، چیزهایی درباره ی خدا بیاموزد ولی مکمل اصلی و قطعی، یک نیروی خارجی است که همانقدر در این دنیا بیگانه است که کریشنا در جامعه ی خود. کریشنای نوزاد که در خطر مقتول شدن توسط کامسا شاه سرزمینش بود به طرزی معجزه آسا از رحم مادرش به رحم زنی دیگر از قبیله ی یادو (یهودی) منتقل شد. او تمام قهرمانی هایش را به کمک نابرادریش از همان خانواده یعنی بل رام یا بالاراما نمود. بالاراما شکل زمینی "بالا دوا" به معنی بعل خدا بود. بنابراین بالاراما همان بعل یاهو/ دیونیسوس/ آپولو/ پولیوس یا تصور مردم یک سرزمین از خدا بنا بر سنت های بومی خودشان است که باید با تصاویر بیگانه ی خدا –دراینجا کریشنا- متحد شود تا بتواند به چیزی که بشود آن را موفقیت الهی نامید منجر شود.:

“Nara-Hari, exodus , THE JEWISH PERAZON, HERADIM , DOSSIM PEOPLE OF GOD”, “TRACING THE CONNECTION THROUGH AFRICA, GREECE, JUDAISM AND VAISHNAVISM”, “REGARDING THE PERSIAN ZERVAN –TIME- ETERNITY AND SITCHIN, NIBIRU AND ANCIENT ALIEN BASED ATHEISM”: COLLECTED WORKS ARCHIVE OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

اتفاقی که در یهودیت افتاده است این است که "بعل یاهو" با تمام ناتمامیش، کل خدا تلقی شده و در یک تجزیه ی هرچه بیشتر حکمرانی اجتماعی، به دو خدای دشمن "بعل" و "یاهو" تجزیه شده و یاهو به صورت یهوه تبدیل به نیمه ی مثبت خواستنی شده است و این در حکم تجزیه ی ازیریس به هورس بعد از تجزیه ی رع به ازیریس و سیت است. بنابراین تفسیر نبرد خیر و شر از کتاب مردگان مصری یا کتاب هادس/آمنتا، تقریبا در آغاز یهودیت و قبل از مرحله ی شکستن بت گوساله ی سامری به جای ازیریس قرار دارد.

راجر صباح که هیروگلیف های مصری را مکمل علم الحروف الفبای عبری یهود میشمرد، یهودیان را در اساس همان مصریان باستان و کتاب مردگان مصری را نسخه ی اولیه ی تورات میشمرد و معتقد است در ترجمه ی تورات به یونانی به دستور حکمرانان یونانی مصر، تورات اولیه به کل با چیز دیگری عوض شده است. دیدیه لاکاپله نظر او را میپذیرد اما این ترجمه را نمادین میشمرد چون اعتقادی به تاریخی بودن حکومت بطالسه به عنوان جانشینان فاتحی به نام الکساندر یا اسکندر کبیر در مصر ندارد. به نظر لاکاپله، به دلیل برابر بودن اولیه ی بین النهرین و مصر با هم، بطالسه فقط نسخه های قبطی شده ی سلوکیان یا جانشینان یونانی اسکندر در بین النهرین هستند و این در حالی است که فرمانروایان سلوکی نیز به هیچ وجه یونانی نبودند چون آنها در اصل خود همان سلجوقیان ترک هستند که در ابتدا یونانی مآب بودند و ازاینرو بعد از این که سلجوقیان، حکومت را به عثمانی ها باختند، یونانی زبانان آنها را از خود کردند و طبیعتا این به صورت سقوط حکومت یونانی مسیحی بیزانطیوم/بیزانس از عثمانی های مسلمان در تاریخ غرب تکرار شد. بنابراین سلوکی و سلجوقی، عناوینی برای دوره ی اول حکومت عثمانی هستند که هنوز تمامیت خواهی شرعی اسلامی بر مستعمرات عثمانیان حاکم نشده بود. نتیجه این که نوشته شدن تورات در مصر به دستور بطالسه ی یونانی، نسخه ی دیگر نوشته شدن تورات در یهودیه توسط عزرای کاتب است که مامور حکمرانان پارسی بابل در بین النهرین است. آزاد شدن مصر از حکومت پارسیان توسط اسکندر یونانی، همان آزاد شدن یهودیه از حکومت بابل توسط کورش پارسی است چون اسکندر نماینده ی نسخه ی دوم کورش است. کورش در کتاب استر، اخشوارش نام دارد. او یهودیان را به بردگی گرفته است ولی یهودیان با فرستادن یک پرستوی یهودی به نام استر که ملکه ی اخشوارش میشود اخشوارش را به یک شاه یهودی دوست که کشورش را به یهودیان میفروشد تبدیل میکنند. بنابراین اخشوارش به دو شخصیت ماقبل یهودی و مابعد یهودی تقسیم میشود. از یک طرف، اخشوارش اول به نبوکدنصر فاتح بابلی یهودیه که یهودیان را به تبعید میبرد تبدیل شده و اخشوارش دوم، تبدیل به کورش فارسی/فریسی یهودی نواز؛ و از طرف دیگر، نسخه ی اول، تبدیل به کورش/داریوش/خرخس پارسی ظالم به مصر/بابل شده و نسخه ی دوم، تبدیل به اسکندر آزادکننده ی مصر/بابل. این دوگانگی در آزاد شدن بغداد (بابل) توسط سلجوقیان هم دیده میشود که به زودی تبدیل به دشمنی پنهانی خلیفه ی بغداد با سلطان سلجوقی بر سر حکومت بر ملک میگردد. اسکندر، ادعای احیای مصر و بابل را میکند که در دوران پارسیان، انحطاط یافته اند و برای خلیفه ی بغداد، آنها که شکوه ملک را بر باد داده اند، بددینان هستند. این بددینان، اسماعیلی ها هستند که هم در مصر حکومت تشکیل داده اند و هم در بلاد فارس. حکومت فارسیشان در الموت برقرار است که نامجایش تحریفی از "یرموت" محل سکونت یهودیان در دوران بردگی در مصر است. یعنی الموت پارسی به عنوان یک جزیره در میان دریای اتحاد گسترده ی سلجوقی-بغدادی، همتای یهودیه در امپراطوری بابل و مابه ازایش یرموت در مصر است. آخرین شاه الموت، خورشاه نام دارد که در اساس و معنی، همان کورش است. او توسط هلاگو خان مغول سرنگون میشود و هلاگو به معنی بزرگ، ریشه ی عنوان الکس در الکساندر/اسکندر (به معنی انسان بزرگ) است. هلاگو پس از متحد شدن با بغداد برای از بین بردن الموت، اختلافاتی با خلیفه ی بغداد پیدا میکند و خلافت را هم از بین میبرد و احتمالا این همان کاری است که بعدا عثمانی ها با ریشه ی بغداد به عنوان بنای بابلی اولیه ی کیش ها و فرهنگ ها میکنند. این به معنی بازتعریف سلجوقی هم هست که به عنوان زیربنای ادعایی عثمانی متاخر، وانمود میشود آغاز قشری شدن اسلام است. درواقع کار تمام شده ی هلاگو با ساقط کردن بغداد، همان تبدیل سلجوقی و بیزانس به عثمانی است و دراینجا بیزانس یونانی به جای سلجوقی مصادره میشود چون غلبه ی اسکندر بر اخشوارش، در تاریخ رسمی، به صورت غلبه ی هراکلیوس امپراطور بیزانس بر خسروئس پارسی –تلفظ دیگر نام اخشوارش- بازسازی میشود و سلطان محمد دوم عثمانی به عنوان فاتح بیزانس، حد نهایی اسکندر/هلاکو را نشان میدهد. به همین خاطر است که اسکندر در منابع اسلامی، تا حد یک پیامبر برجسته و اسوه ی سلاطین عثمانی شده است. لاکاپله همچنین معتقد است که سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی در ابتدا یک شخصیت بوده اند و سلطان محمد اول که از بخش آسیایی عثمانی با برادرش موسی چلبی در بخش اروپایی و یونانی عثمانی میجنگیده است، مکمل سلطان محمد دوم در غلبه بر یونانی گری است. دراینجا سلطان آسیایی نام محمد پیامبر عثمانی ها را بر خود دارد و سلطان اروپایی، نام موسی پیامبر یهودی ها را. محمد عثمانی ها ادعای احیای سنت موسی را دارد که یهودیان تحریف کرده اند. بنابراین موسایی که از سلطان محمد اول شکست میخورد، دین موسایی سابق یهود است که از این پس به اروپا پناه میبرد. ورود کتب یونان باستان توسط پلتو از بیزانس به اروپای لاتینی که به طور سنتی در زمان سلطان محمد دوم رخ داده است، به همان راحتی میتواند به زمان سلطان محمد اول ربط داده شود و کتب یونانی، درواقع نشاندهنده ی جهانبینی قبلی یهود موساییند پیش از این که در اروپا نیز به مانند عثمانی بازتعریف شوند. یعنی کتب کلاسیک یونانی-رومی که به دو هزار سال پیش و بیشتر نسبت داده میشوند، چیزی جز مجموعه ای از دخل و تصرف های یهودی به زبان اروپای مسیحی در کیش ها و اعتقادات فراری از آسیا و افریقای تحت سلطه ی ارتجاع عثمانی نیستند. برای این که این دخل و تصرف انجام شود، لازم است ایدئولوژی جدید یهودی از قبل در اروپا باشد و عثمانی هم به احیای آن در خاورمیانه علاقه دارد برای این که خود، وارث این میراث یهودی-مسیحی است و فقط بین شق های متناقض یهودی و مسیحیش به زعم خود، تعادلی ایجاد میکند. بنابراین قزاق های ایجاد کننده ی امپراطوری عثمانی، جزوی از جریان صلیبی یورشگر به شرقند که علیه بنیاد اروپایی خود طغیان میکنند و این طغیان، در حکم طغیان ده قبیله ی اسرائیل علیه قبیله ی یهودا به رهبری خاندان داود و سلیمان است.:

“AVATARS OF JUDAISM”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 19 NOV 2018
آنچه این رونوشت یهودی از اعتقادات نایهودی را لازم میکند، زدن رنگ شرک با تعریف یهودی-مسیحی کلیسایی متاخرش بر تمام اعتقادات دینی خارج از انجیل کاتولیک-پروتستان و تفاسیر آن میباشد. چون این عقاید نمیمیرند مگر این که ریشه های آنها به گونه ای نزدیک به انتظارات یهودی-مسیحی تحریف شوند تا کنترل بیگانگان هرگز از اختیار صلیبیون و دنباله هایشان یعنی استعمارگران مدرن خارج نباشد. ایدئولوژی حاکم بر کل این پروژه هنوز کاملا مسیحی است و استوار بر این ادعا که تمام شرقیان و تمام مردمان ماقبل تاثیرپذیری از یهودیت و مسیحیت، هزاران سال در یک نقطه ی خاصی یعنی شرایط جنگسالارانه ی حاکم بر مصریان و بابلیان و آشوریانی که یهودی ها را به بردگی کشیدند درجا زده اند.

با این حال، از قرن 19 نگرانی هایی در مورد این بنیاد به وجود آمد. در آن قرن، جی جی باکوفون در تحقیقات خود درباره ی جوامع به اصطلاح بدوی، بقایای نوعی اختیار و قدرت زنان و در بعضی موارد، رژیم مادر-تباری یعنی نام گرفتن فرزند از مادر را یافت و از مقایسه ی آن با جوامع اصطلاحا مدرن که پدرسالارانی زن آزار به نظر میرسیدند، تصور کرد که اگر هزاران سال سیطره ی تدریجی قدرت مردان را بر این وضع متقدم کنیم، جوامع اولیه باید مادرسالار و تحت رهبری زنان بوده باشند. اگرچه نظریه ی باکوفن، اساس بهشت کمون اولیه ی مارکس و انگلس شد، اما توسط اکثر انسانشناسان قویا رد شد تا این که گسترش باستانشناسی طی سال های بعد از جنگ دوم جهانی، بعضی را تا حدودی به آن برگرداند. مهمترین دلیل، مطالعه ی سنگنگاره های انسان ماقبل تاریخ بود که در علایقش، کوچکترین نشانی از جنگپرستی و میل به انسان کشی و آن نوع حماسه های مملو از قصابی انسان به دست انسان که در ادبیات انسان تاریخی تصویر شده است دیده نمیشود ضمن این که مجسمه های موسوم به ونوس، از بعضی از آنها به دست آمده که تجسم الهه ی زمین شمرده میشوند. حتی در میان فرهنگ های سرخپوستی امریکای لاتین که مورخین، سنت جنگ های آیینی با قربانی انسان را به واسطه ی آزتک ها و مایاها تا آستانه ی ورود بشر مسیحی به قاره ی امریکا در آنها استوار خوانده اند، تمدن حول هرم کارال در پرو کشف شد که نشان میداد تمدنش توسط مردمی از نواحی مختلف از کرانه های دریا گرفته تا بالای کوهستان ها شکل گرفته است بی این که کوچکترین نشانی از جنگ بین این اقوام وجود داشته باشد، چه رسد به سنت قربانی انسان. کشف همین بی علاقگی به جنگ در بقایای گوبکلی تپه ی ترکیه که باعث عدم علاقه ی درازمدت باستانشناسی رسمی به این فرهنگ شد، سبب شد تا باستانشناسی اسرائیل به سبب حساسیت ارتباطش با اثبات واقعیات کتاب مقدس، همچنان در انحصار کلیسای مسیحی و جریان های صهیونیستی باقی بماند مبادا چیزی از این صلح جویی در گذشته ی آنجا هم آشکار شود. ماریا گیمبوتاس در حفاری های خود در بقایای انسان باستانی در تسالی یونان، باز به موضوع عدم نشانه های جنگ و میل به کشتار در گذشته ی انسان دست یافت و به این نتیجه رسید که نظریه ی باکوفن میتواند درست باشد. وی به تحقیقات گسترده ای درباره ی تمدن های اولیه دست زد و به این نتیجه رسید که قبل از هندواروپایی ها که اروپاییان مدرن، خود را وارثان آنها میشمردند، تمام جوامع برای زنان احترام قائل بوده اند و همزمان همه هم الهه پرست بودند و این، فقط اسطوره شناسی هندواروپایی است که تسلط یک خدای پدرسالار زورگوی زن آزار از جنس زئوس یونانی را طبیعی میداند و همین فرهنگ، به نیروی جنگ، پدرسالاری را تدریجا بر تمام جوامع متمدن حاکم کرده و نظم پیشنهادی برای قبل از این دوران، زن سالاری یا مادرسالاری است. گیمبوتاس، حتی قصه ی شکار گسترده ی جادوگران در انتهای قرون وسطای اروپا را تعبیر به ریشه کن کردن زن سالاری در قاره شمرد. انتقادی که بر این نظریه شده است این است که مهربانی را درست مطابق ادبیات یک جنگسالار مرد، مترادف با زنانگی شمرده و صلح جویی را حکومت زنانگی و از روی این الگو حکومت زنان شمرده است. در هیچ کدام از جوامعی که دانشمندان فمنیست سعی کرده اند آنها را مادرسالار جلوه دهند –حتی جوامعی که سیستم مادر تباری در آنها وجود دارد- سلطه ی کامل زن وجود ندارد و فقط برابری بین زن و مرد خیلی چشمگیر است. تطابق زن سالاری با برابری زن و مرد در این گونه ادعاها هموزن ارتباط مادرسالاری باستانی مورد ادعای فمنیست ها با شعار برابری زن و مرد توسط آنها است. زن ها میتوانند همانقدر جاه طلب و تشنه ی قدرت باشند که مردها، بخصوص که به قول قدیمی ها «پشت هر مرد قوی، یک زن قوی پنهان شده است». جاه طلبی و حرص زن ها میتواند آنها را بسیار بی منطق کند که این، خود، مانع ایجاد نظم توسط آنها است. معمولا گفته میشود که جنگسالارها به خاطر داشتن سلاح های جنگی، توانستند جوامع صلح جوتر را تصرف کنند و مذاهب ستایشگر جنگ و مردانگی پرخاشجو را بر آنها تحمیل کنند. در خاورمیانه که ریشه ی پیدایش این نوع جوامع جنگسالار ضد زن معرفی میشود، مشاهده شده است که علیرغم نسبت دادن هزاران سال زن ستیزی مذهبی به آن، تنها در دوره ی مدرن، حکومت های متشرع فقهی بر آنها حاکم ولی فقط پس از چند دهه که اصلا قابل مقایسه با هزاران سال مربوطه نیست، مردم از پذیرش احکام این حکام شرعی شانه خالی کرده و اولین لشکری هم که به جنگشان فرستاده اند زنانی هستند که تمام دستورات شرعی را که زنان را محدود میکنند زیر پا میگذارند. این زنان، ازجمله و بخصوص، تابو شکنی هایی میکنند که نظم جامعه را دچار نقصان میکند و از این جهت، کاملا متضاد با مضمون جامعه سازی نسبت داده شده به مادرسالاران باستانی است. این میل به بینظمی حتی در خود فمنیسم هم دیده میشود آنجاکه جای زنان خانواده دوست فمنیست اولیه را که بیشتر خواستار دستمزد برابر مرد و زن بودند، زنان هنجار شکنی میگیرند که بیشتر، مزدور رهبران مردسالار جامعه ی مدرنند تا این که علیه آنها قیام کرده باشند. به همین ترتیب در مغربزمین میبینیم که به هم خوردن تعادل روابط مرد و زن به نفع مرد شدن زن ها تحت شعارهای فمنیستی، چطور به حیثیت یابی مردسالاری افراطی زن ستیزانه و رشد مجدد راست افراطی فقط در عرض چند دهه انجامیده و حتی گاها نظریه ی دوران مادرسالاری به این شکل پذیرفته شده که زن های باستانی به خاطر بدجنسی هایی که در حق مردها کردند توسط آنها سرنگون شدند و مردسالاری افراطی، تنها راه نجات جهان از زیاده خواهی های زنان است. در رفع پارادوکسی که این تظاهرات نظم ستیزانه از قدرت گرفتن زنان ایجاد میکند، اتفاقا تعبیر مادرسالار به جادوگر، کمک کننده ی خوبی است. در داستان های برادران گریم و ادبیات مشابهی که در دنبال آن پدید آمدند، جادوگر بدجنس منزوی که نماد مادرسالار اخراج شده از جامعه است، معمولا پیرزنی با خلق و خوی جدی و بداخلاق است. او بیشتر به زنی شبیه است که با پیر شدن، خلق و خوی مردانه پیدا کرده و نمادی از پیرزنانی است که در اداره ی جامعه و بخصوص نظارت بر زنان جوانتر، شریک مردان جامعه اند. با این حال، در ادبیات نخستین فمنیست های هنجارشکن، پیرزن ها معمولا زنان ضعیفی هستند که به خاطر محافظه کاری، توانایی طغیان علیه قوانین مردسالارانه ی جامعه را نداشته اند. در مقابل، بیشتر، روی بارورکنندگی الهه و به تناسب آن، جاذبه ی جنسی زن صحبت میشود که به خودی خود، هیچ امکانی برای اداره ی جامعه یا مشارکت در آن برای زن باز نمیکند. پیرزن های حاکم، بیشتر، آزادی جنسی زن های جوانتر را محدود میکردند تا نظم برقرار کنند. ولی در بسیاری از جوامع، دقیقا به خاطر سخت بودن زندگی و نیاز به مشارکت تمام افراد جامعه در تهیه ی مایحتاج آن، این موضوع، مانعی برای مشارکت دوش به دوش مرد و زن در انجام کارها ایجاد نمیکرد و درنتیجه همکاری آشکار مرد و زن در جامعه، اتفاق گسترده ای بود. اما تبدیل این مشارکت 50-50 به برابری زن و مرد از طریق مرد شدن زن، از مشاهده گری غربی های یهودی-مسیحی در همسایگان تاتارشان پدید آمده است. ازآنجاکه جنگجویی یک امر مردانه به حساب می آید، جنگجویی نسبی زنان تاتار، حیرت آور است. اگر جامعه ی مساوات نمای تاتاری، جزو مراحل میانی منتهی به جامعه ی مردسالار افراطی مدرن باشد، پس آسان است که قبل از آن، دوره ای هم تخیل شود که در آن، زن ها بر مردها سیطره داشتند و سپس مردها تدریجا این سلطه را وارونه کردند.:

“Gynoratic age – matriarchal pre history”: B. STANKMAN: STOLEN HISTORY: 26 APR2021

میتوان گفت ترک بودن عثمانی ها نقش مهمی در این ادعا که بقایای تاریخ کهن از سرزمین آنها به اروپا منتقل شده است داشته است و این گونه در بدو امر یعنی پیش از این که مشخصات جغرافیایی سرزمین های بر قدیم از نو تعیین گردد، همه ی آنها دوران انتقال مادرسالاری فرضی به پدرسالاری در پیش از مسیحیت را معرفی میکردند و برای این کار، لازم بود قلمرو نامتعارف خدایان، با تبدیل کردن خدایان به انسان های تاریخی، زمینی شود. بدین ترتیب، همانطورکه پادشاهان قدیم، نسخه های زمینی خدای مرد بودند، وارونه شدن موقعیتشان هم به تبدیل شدن الهگان به مادرسالاران خیالی بی نام و نشان فمنیسم می انجامید.

با این حال، دیوید شرمن توجه میدهد که در خانه ی الهگان یعنی هندوستان، تمام الهگان، "شاکتی" یعنی جنبه های زنانه ی خدایان مرد را نشان میدهند و شاکتی در لغت همان "شخینا" یا نیمه ی مونث یهوه در کابالای یهودی است. الهگان، بخش های فیزیکی کالبد خدا در جهان مادی را نشان میدهند به طوری که حتی در ادبیات خاخامی یهود هم جایگاه خدا «ماقوم» یعنی فضا نامیده میشود. از طریق این بخش زنانه، خدا در تمام موجودات جهان تکثیر میشود. وحدت وجود کابالا چنین ادعایی دارد و همه چیز را الهی میبیند. در هند هم کریشنا در بهاگاوادگیتا تمام جهان را در وجود خود بر ارجونا آشکار میکند. کریشنا معروف به "آخه" یعنی یکتا است، لغتی که تنها تلفظ دیگری از "اخاد" (احد) به معنی یکتا به عنوان لقب اله یا الوهیم است. "آخن" به معنی یگانه نسب به آخه را نشان میدهد و در عنوان "آخن آتن" برای فرعون معروف مصر جای میگیرد. ازآنجاکه آتون خدای یگانه ی آخناتن بوده است، معنی آخناتن میشود خدای یگانه. بنابراین آخناتن در مقام یک شاه زمینی، تجسم زمینی خدای یکتا است، همانطورکه کریشنا برای ویشنو و عیسی برای یهوه هستند. اینجا خدای یگانه در مقام آتون، با ازیریس کهن الگوی فراعنه برابر میشود و به قول شرمن، ازیریس همان آسور-مردوخ، عاشورا، اهوره (مزدا) و هورس است که همگیشان خدایان نجومیند و از طریق نجوم، در هفت خدا تکثیر میشوند که به جای هفت ستاره، موکل هفت صفت برجسته در انسان و ترکیب های متفاوت و بی پایان آنها هستند. ویشنو نیز یک خدای هفتگانه است و در این حالت، "سپتا مها بهاگاوان" نامیده میشود. در رم ایتالیا، "هلیوس هبدو مگنوس" یعنی «هلیوس (خورشید) هفت بار معظم» را داشته ایم که هم با ساتورن (کرونوس) و هم با ژوپیتر کاپیتولینوس تطبیق شده و در هر دو مورد، هفتگانگیش از طریق یک "الهه" در هفت تپه ی رم، زمینی شده است. به همین ترتیب، در هند، صورتی از کریشنا معروف به "بالاجی" همراه همسران خود در هفت تپه ی ونکاتشوارا مستقر شده اند. این هفت منزل خدا قابل تطبیق با هفت روز هفته اند که در آنها، خدا به همراه موکلان روزهای هفته، چهره های مختلفی پیدا میکند. صورت معروف به یهوه، مسلما در روز خاص این خدا یعنی سبت یا شنبه بروز میکند. "سبت" یعنی هفت یا هفتم، و معادل است با "سبع" به معنی هفت، که همزمان به معنی شیر هم هست و دلالت صبایوت یا سبع گونی را کمی کژتابی میدهد. به احتمال زیاد، نام "شیوا" برای خدای نابودی در هند، تلفظ دیگری از سبع است. خداوند شیرگون در مردمان موسوم به "آریایی" در متون هندی ضرب شده که اشرافیت اروپایی مدرن، اجداد هندواروپایی خود را با آنها تطبیق میکردند. لغت "آری/آریه/آریا" در زبان های سامی قدیم، به معنی شیر، و نظر به استعاره بودن شیر از حکام، "آریا" کنایه از اشراف است. در هند، روز شنبه متعلق به ناراسیمها یا تجسم شیرگون و خشمناک ویشنو است. در مسیحیت، روز قبل یعنی جمعه، روز قتل عیسی مسیح است و شنبه روزی است که عیسی در جهان زیرین با دیوان و شیاطین میجنگد تا فردایش یکشنبه روز خورشید همچون خورشیدی که از افق زمین درمی آید، از جهان زیرین خارج شود. بنابراین فرم خشمناک و شیرمانند خدا برای دادن نیروی تمام به او جهت غلبه بر دشمن است. اما این فرم، از تعادل روحانی خارج میشود و تابع محض غرایز زمینی میشود. به همین دلیل هم بخشی از هندوها شنبه را متعلق به الهه ای به نام "سانی دیوا" میشمرند که ارتباطش با خدای شیرگون، تصویرسازی مداوم الهگان همراه شیر نر را مدلل میکند. در صورتی که مردانگی معقولانه از روی این شاکتی وحشی برداشته شود، الهه به هیولایی بدل میگردد که میتوان او را در تصویر کالی وحشی در حال رقص بر بدن شیوای به خواب رفته مشاهده کرد. در صورتی که میبینیم الهه جهان فیزیکی است و خدای مذکر، جهان روحانی، حذف خدای مذکر، برابر با مادیگرایی محض و خالی از هر گونه عقل و منطق و معنایی خواهد بود که چیزی نیست جز غلبه ی مایا الهه ی توهم بر جهان. اینجا به داستان ویشنو نزدیک میشویم که هر دنیا فقط افکار او درباره ی چیزی که ممکن است بشود است و زمانی که زنجیره ی افکار به بن بست بخورند و دیگر قابل تداوم نباشند، افکار پایان یافته و دنیا هم به همراهشان متوقف میشود چون تا حالا فقط مایا ابتکار عمل را به دست گرفته بود. تئوسوفی بریتانیایی در بازگویی خود از کابالا به زبان هندوئیسم و الهگانش، با خلاصه کردن وحدت وجود در جهان مادی، عملا همین کار را کرده و با تبدیل دنیای مادی به پیکره ی مایا یا توهم، عملا زندگی همه ی موجودات را در یک پوچی درمان ناپذیر اسیر کرده است. بعد خودش دوای درد ایجادشده را نوعی بودیسم اتئیستی تعیین کرده که بر اساس آن، راه خلاصی از رنج این است که هر چه پیش آمده است را بپذیرید و همیشه تسلیم اتفاقات دنیا باشید. این البته با برجستگی کارما در هندوئیسم و بودیسم در تضاد است. چون وقتی دنیا غایتی نداشته باشد معنی ندارد که مردم، با کارما جواب کارهایشان را ببینند.:

“judaisms lord of the Sabbath , the Heliopolitan tradition of Krishna-vishnu sapta maha Bhagavan/Helios hebdomagenos”: collected works of Bhakti Ananda Goswami

یهود ناچارند همیشه گناهکار باشند. چون تنها تصویری که از خدا دارند، یهوه ی شیرصفت خشمگین است و این تصویر هم فقط وقتی یهودی ها دسته جمعی گناه میکنند، آشکار میشود تا یهود را به سزای اعمالشان برساند. مطابق کلیشه های توراتی، زمانی که یهود مورد ستم یک قوم بیگانه قرار میگیرند، خدا در آشکارترین حالت انتقامجوی خود ظاهر شده است و این، نشانی است از این که الان باید دنیا در اوج دچاری خود به توهم یا مایا باشد. ما حق نداریم به هواداران یهودی تیم مکابی بابت کمدی سیاهشان در هلند بخندیم چون همه مان فلسفه ی ایجاد شده توسط مربیان دینی آنها را کمابیش پذیرفته و به اجرا گذاشته ایم. بیشتر ما در یک فضای آکنده از لذات مادی رها شده و با تجربه یا تماشای آنها به خودمان معنی میدهیم و فقط وقتی به دردسر می افتیم، به یاد خدا می افتیم چون خدا فقط موقع مجازات کردن پیدایش میشود و نه موقع خیر رساندن، وگرنه همه ی خیر دنیا به بزرگترین توهین کنندگان به قوانین خداوند نمیرسید، البته با تفسیری که ما از خیر داریم. این تفسیر از فرهنگ بومی ما نیست، چون شوهر دنیای فیزیکی یا مادر ما یعنی خدایی که در فرهنگش بزرگ شده ایم پدر ما نیست. این را از عیسی مسیح آموخته ایم که یوسف (شوهر مادرش) پدرش نبود و پدرش را خدایی که دیده نمیشود میشناخت. جامعه ای که الگویش مسیح باشد از فرهنگ قبلی خود و خدایش کنده میشود و به سمت نیرویی جابجا میشود که اصلا آن را نمیشناسد، اتفاقی که برای تمام جوامع مدرن افتاده است. (ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت دوم)

بز قربانی یوم کیپور: کهن الگوی مردمان سرگردان در بیابان پوچ مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

مثل تمام موبایل دارها من هم وقتی صفحه ی گوگل را روی نمایشگر موبایلم باز میکنم، میبینم جاسوسان مجازی گوگل، بسته به سلایقی که درست یا غلط از من تخیل کرده اند، بعضی موضوعات را برایم فهرست کرده اند. یکی از آخرین هایشان، معرفی یک کتاب در سایت ایبنا (به تاریخ 12 آبان 1403) در مطلبی با عنوان «خلاف زمان: تاملی فلسفی درباره ی مواجهه با نوستالژی» بوده است به این شرح:

«به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب "خلاف زمان؛ دربارۀ نوستالژی، آرمان‌شهر و دیگر وارونگی‌های تاریخی" اثر دیه‌گو گاروچو منتشر شد. این کتاب را الهام شوشتری‌زاده از اسپانیایی ترجمه و نشر اطراف آن را منتشر کرده است. ما نمی‌توانیم به گذشته برگردیم اما همیشه می‌توانیم آن را به یاد بیاوریم. نکته این‌جاست که وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم، همه‌چیز بهتر از آنچه واقعاً بوده به نظر می‌رسد. حافظهٔ ما چه فردی و چه جمعی معمولاً اجزای آزاردهندهٔ گذشته را حذف می‌کند و به‌مرور، تصویری آرمانی از آن می‌سازد. در واقع، «به یاد آوردن» صرفاً به معنای بازیابی منفعلانهٔ رخدادهای گذشته نیست، بلکه نوعی ساخت و تفسیر گذشته در زمان حال است. ما تکه‌پاره‌های خاطره را منظم می‌کنیم، شکلی به آن‌ها می‌دهیم و از آن‌ها برساخت‌هایی پیچیده می‌سازیم. شاید به همین سبب است که بسیاری از تاریخ‌نگاران «نوستالژی» را در معنایی منفی به کار می‌برند. اما از منظر فلسفی چطور می‌توان به این پدیده نگاه کرد و توضیحش داد؟ کتاب خلاف زمان تأملی فلسفی است در همین باره؛ دربارهٔ مواجهه با گذشته، زمان‌آگاهی و تجربهٔ ناگزیر «حسرت». این جستار بلند با نقدِ نگاه نوستالژی‌زده و کلان‌روایت‌های نوستالژی‌محور، بستری فراهم می‌کند تا خاطره، اسطوره، فراموشی، گذشته و تاریخ را از منظری جدید ببینیم. دیه‌گو گاروچو، استاد فلسفهٔ اخلاق و فلسفهٔ سیاسی دانشگاه مادرید که از روزنامه‌نگاران و جستارنویسان شاخص اسپانیا به شمار می‌رود، در این کتاب نشان می‌دهد که گاهی می‌شود پاسخ امروزی‌ترین پرسش‌ها را در میراث کهنِ ادبی، فرهنگی و تاریخی یافت. البته چنین رویکردی میان جستارنویسان اسپانیایی بی‌سابقه نیست. برای مثال، پیش از گاروچو، خابیِر موسکوسو هم در کتاب تاریخ فرهنگیِ درد برای فهم و تحلیل بهتر تجربهٔ انسانیِ درد و رنج در بافت‌های معاصر از آثار متفکران قرن‌های گذشته کمک گرفته است. در فضای سیاسی امروز جهان، سیاستِ دیروزمحور صدایی بلند و رسا دارد. جنبش‌های پوپولیستی، تا حد زیادی بر دلزدگی و سرخوردگی مردم از وضع موجود متکی‌اند. وعدهٔ به عقب برگرداندن زمان و زنده کردنِ گذشتهٔ شکوهمند و درخشانْ روایتی جذاب و گیرا می‌سازد که به مذاق جامعهٔ مأیوس و ناراضی از شرایط امروز در نقاط مختلف جهان خوش می‌آید. گرچه این وعده نهایتاً تحقق نمی‌یابد چون تحقق چنین وعده‌ای اساساً شدنی نیست. جالب است که به نظر می‌رسد یأس ناشی از تحقق نیافتنش چندان نمی‌پاید. وقتی نهادها و فرهنگ سیاسی موجود چنان ناکارآمد و راکد شده‌اند که شوقی به آینده برنمی‌انگیزند، کافی است جریان پوپولیستی دیگری بیاید و وعدهٔ مشابهی بدهد تا سودای بازگشت به گذشته دوباره در ما جان بگیرد. این‌جاست که نوستالژی وجوهی سیاسی می‌یابد و می‌تواند به عنصری خطرناک تبدیل شود. دیه‌گو گاروچو در کتاب خلاف زمان سراغ آثار فلسفی کلاسیک می‌رود و سیر تحول مفهوم «نوستالژی»، وجوه سیاسی یادآوری و فراموشی، و نسبت نوستالژی با شهر مدرن را بررسی می‌کند. او نشان می‌دهد آرمان‌شهری که بر پایهٔ نوستالژی بنا شده رو به آینده ندارد. گاهی حتی رو به گذشته هم ندارد و در واقع، تکرار همین چیزی است که اکنون داریم. کتاب خلاف زمان را می‌توان نمایندهٔ جریانی قوی و ریشه‌دار در سنتِ ناداستان‌نویسی و مشخصاً ژانر «تأملاتِ» اسپانیا دانست که البته شاید برای خوانندهٔ ایرانی کمتر شناخته‌شده باشد. توجه به این نکته نیز مهم است که وجود برخی شباهت‌ها در تجربهٔ سیاسی و اجتماعی ما ایرانیان و اسپانیایی‌زبان‌ها چه در اسپانیا و چه در آمریکای لاتین باعث می‌شود در بسیاری از موارد، دغدغه‌ها و پرسش‌های مشابهی داشته باشیم. با این حساب، توجه به ادبیات اسپانیایی، اعم از داستان و ناداستان، می‌تواند برای خوانندهٔ معاصر ایرانی بسیار سودمند باشد و مجالی برای عمیق‌تر اندیشیدن به مسائل امروزیِ ما ایجاد کند. "خلاف زمان" در ۱۸۴ صفحه و به قیمت ۱۹۴ هزار تومان از سوی نشر اطراف وارد بازار کتاب شده است.»

مسلما تجربه ی این کتاب همانطورکه تا حدی در معرفی ایبنا از آن منعکس شده است ارتباط محرزی با وضعیت روز ایران دارد. ایرانی ها که پیشتر با شورش علیه مدرنیته ی پهلوی، قصد بازگشت به دوران خوش صدر اسلام تحت «احیای اسلام ناب محمدی» را داشتند، درنهایت مدرنیته ی پر عیب و اشکال پهلوی را بیش از همیشه پذیرفتند و آنگاه که جمهوری مثلا اسلامی را کپی و پهلوی را اصل تلقی کردند، ناگهان از پهلوی بهشت موعود ساختند، موضوعی که اسباب ماهی گیری مرتجعین وابسته به سلسله ی پیشین از این آب گل آلود شده و قطعا ترجمه ی کتاب فوق در جمهوری اسلامی ایران، به قصد انذار این است که چون قرار است دوباره بر اساس نوستالژی پوچ انقلاب شود، پس باز هم وضع موجود یک بار دیگر از صفر تکرار خواهد شد و به کشور ضرر خواهد زد. عجیب است که مدعیان پهلوی با گرفتن ظاهر سکولار به خود، روی همان موج نوستالژی سازی استوارند که از دل سنت احیای اسلام ناب محمدی پس از انحرافات گرفتارکننده اش درآمده است ولی آنها در کپی کاری از دشمن هم باز از دشمنان اسلامگرایشان کپی کرده اند چون اسلام ناب محمدی، بزرگترین دشمن خود را یهود میشمرد درحالیکه این، یهود بود که آفت «احیای گذشته ی بهشتی» با تصفیه ی حال را به داخل جهان انداخت.

اتفاقا یهودیت، خودش داعیه داران سابقی را به رسمیت شناخته که مدعی است خدایش را از آنها «پس گرفته» است و ظاهرا نسخه های اصلی یهودند که بدعتگذاران در آنها انقلابی ایجاد کرده اند که به یهودیت کنونی انجامیده است. ادعاهای جدید درباره ی این که یهودی هایی که عزرا با نوشتن تورات ایجاد کرد، به دنبال ماموریت عزرا از سوی حکومت پارسی هخامنشی پدید آمدند و تنها بازماندگان بلاواسطه ی آن مذهبند، درواقع نوعی چرخش به سمت قبول این بدعتگذاری است. اما در تورات، "پس گیری" با پس گرفتن تابوت عهد از پلستینی ها اتفاق می افتد چون با دزدیده شدن تابوت عهد به عنوان خانه ی یهوه توسط پلستینی ها محل یهوه هم به غزه پایتخت پلستینی ها منتقل شده بود. پلستینی ها مهاجمان دریانوردی بودند که از جزایر یونان و ایتالیا به یهودیه آمده بودند. در اسناد مدینه هبو در مصر، از آنها به نام "پرست" یاد شده است، نامی که ولیکوفسکی آن را با عنوان "پارس" برای حکومت هخامنشی تطبیق میکند. فرانکو دو سار، بر این تطبیق صحه مینهد چون معتقد است دزدیده شدن خانه ی خدا توسط پلستینی ها تکرار دزدیده شدن صلیب مقدس همان خدا توسط پارسی ها در زمان خسروئس است و این خسروئس، همان اخشوارش یا کورش شاه پارسی متصرف کننده ی اورشلیم است. خسروئس، اورشلیم را از دست رومی ها درآورد ولی هراکلیوس امپراطور روم، اورشلیم و صلیب مقدس را پس گرفت همانطورکه یهودی ها پلستینی ها را شکست دادند و تابوت عهد را پس گرفتند. صلیب مقدس توسط هلنا مادر کنستانتین بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم کشف شد و درواقع تجسمی از او به عنوان خانه ی خدا و مادر خدا بود. بنابراین صلیب به جای هلنا برابر با هلن شاهزاده خانم یونانی نیز هست که تروایی ها او را دزدیدند ولی یونانی ها پسش گرفتند. "هلن" به معنی خورشیدی، و "هلنا" مونث آن است و ظاهرا اشاره به اقامت خدای خورشید در سنگ های آسمانی فرود آمده بر زمین به عنوان مادران خدا دارد. بنابراین دیگر تجسم همان خدا یعنی حجرالاسود کعبه ی مسلمانان هم ماهیتی شبیه صلیب مسیحی و تابوت عهد یهودی پیدا میکند و فراموش نمیکنیم که کنستانتین هم با دیدن صلیب آتشینی که از آسمان به زمین افتاد مسیحی شد. آن میتواند با ستاره ی دنباله داری که مدتی قبل از امپراطور شدن هراکلیوس و همزمان با تولد پیامبر اسلام در قرن ششم میلادی در آسمان ظاهر شد تطبیق شود که به دنبالش فجایع زیادی در زمین روی دادند. یعنی شهابسنگ مزبور، همان شهابسنگی است که در دیدگاه کاتاستروفیست هایی مثل ولیکوفسکی، با برخورد به زمین، باعث بروز زلزله ها و سیل ها و طاعون ها و قحطی های زیادی شده است. این فاجعه میتواند فاجعه ای باشد که به دوران موسوم به عصر یخبندان و حکومت چهارپایان موحش بر سراسر زمین پایان داد بی این که عصر مزبور واقعا عصر یخبندان باشد چون از دید کاتاستروفیسم، این فاجعه باعث جابجایی قطبین و تغییرات آب و هوایی ناشی از این شده که اتفاقا به کاهش آب و هوای سرزمین های شمالی انجامیده و احتمالا جنگل های سرسبز قطب شمال در یافته های فسیلی و افسانه های قرون وسطایی، مربوط به همان دورانند و زمانی را نشان میدهند که بیشتر نقاط زمین دارای آب و هوای مشابه و یکسان بودند. فاجعه ی مزبور، باعث باور به خشم خدا از اعتقادات و عملکردهای وقت بشر شد و تجدید نظری اساسی در مذهب را باعث گردید و پیدایش ادیان ابراهیمی یادشده یعنی یهودیت ارتدکس، مسیحیت یهودی تبار و اسلام، عامل آن است. دوسار به پیروی از یووه تاپر، معتقد است که این رویکرد ابتدا با یک زهدمآبی شدید همراه بود که کاتاریسم اروپایی مظهر اصلی آن است، ولی بعد، کلیسای رم ضمن سرکوب کاتارها به تدریج آن را اصلاح کرد درحالیکه در شرق، با شدت و حدتی کمی کمتر در مرحله ی زهدپرستی باقی ماند. تاپر، این فاجعه را به قرن 14میلادی نسبت میدهد که زمان بروز همزمان طاعون بزرگ و مشاهده ی نشانه های آسمانی غریب است، درست مثل طاعون نسبت داده شده به قرن ششم که در دنباله ی مشاهده ی دنباله داری بروز کرد. فومنکو بی این که از بروز فاجعه صحبت کند، رواج زهدمآبی را به دنبال نشانه هایی مرموز در آسمان تایید میکند ولی آن را در قرن 12 میلادی میجوید و به اعدام مسیح تاریخی در کریمه مرتبط میکند. در مقابل، دوسار و تاپر، مسیحیت را نوعی کیش خورشیدپرستی میشمرند که بعد از فاجعه توسط کلیسا و مامورین انجیل نویسش تحریف شده و درواقع تمام نشانه های مذاهب خورشید پرستی که در خاورمیانه و اروپا و شمال افریقا داریم، همه وابسته به همین کیشند و اگر منابع کلاسیک یونانی-رومی، خدایان آنها را به قبل از مسیحیت ربط میدهند، به خاطر این است که این منابع کلاسیک، جعلیات اصحاب کلیسای رم برای تعریف خاطره ی این مذاهب به شرک هستند. با این حال، دوسار هنوز شباهتی به فومنکو دارد و آن این که درحالیکه فومنکوی روس، به پیروی از ناسیونالیسم روسی، یک خاستگاه مسیحی اسلاو در کریمه برای مسیح جور میکند، دوسار، یک مرکز مسیحی گالیک در زادگاهش فرانسه خلق میکند که همانا پروونس مرکز غنوصی های مسیحی فرانسه است. دوسار همچنین برخلاف تاپر، زمان فاجعه را نه در قرن 14 بلکه در قرن 16 تعیین میکند که اتفاقا در آن نیز هم گزارش دنباله دار فاجعه آفرین داریم و هم گزارش طاعون گسترده. اتفاقا نکته ی جالب این است که درحالیکه در قرن 14 مد نظر تاپر، دمای هوای زمین کاهش یافته است، در قرن 15 دوباره بالا رفته و بعد در قرن 16 دوباره پایین آمده است. شاید به خاطر این که در تاریخنویسی اولیه، قرن های 14 و 16 یک قرن در دو روایت بوده اند.:

“LE RECENTISME EN FRANCAIS”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 9MARS 2014

فرهنگ کشی گسترده و ستمگری به نام مذهب که در جریان اصلاح دین و پاک کردن آن از مظاهر طبیعت پرستی صورت گرفت، در مقابل مدارای مذهبی کورش قرار میگیرد بی این که سندی از چنین مدارای مذهبی جز درباره ی یهود وجود داشته باشد. دلیلش این است که کورش همان اخشوارش و اخشوارش همان خسروئس دزدنده ی صلیب مقدس است که او را در مقام یک بنیانگذار مذهبی نشان میدهد. در این صورت، هراکلیوس رهبر روم یونانی که خسروئس را شکست میدهد برابر با اسکندر کبیر فاتح سلسله ی کورش یا همان هخامنشیان است. این ادعا امروزه کمی عجیب به نظر میرسد. چون تاریخ رسمی، بین کورش و اسکندر 200سال فاصله انداخته که با رودررویی هراکلیوس و خسروئس متفاوت است. اما این کار تاریخ رسمی، با محوریت دادن به تواریخ یونانی انجام شده که تیم کلیسایی جمع آورنده شان، اسم های مختلف شاه زمان نوشته شدن تورات در کتاب مقدس چون کورش، اخشوارش، داریوش و ارتاخشتر را به صورت یک سری اسم های تکراری شاهان هخامنشی با نام های سیروس، داریوس، خرخس و ارتاخرخس پشت سر هم ردیف کرده اند و این درحالیست که تمام این اسم ها تلفظ های مختلف آسور/آشور، لقب مردوخ خدای قوم آسوریان هستند که در پادشاهان آشوری تجلی میکرد به اضافه ی ارتاخشتر به معنی شاه زمین که با عنوان "شاه چهارگوشه ی زمین" برای شاهان آشور قابل تطبیق است. تنها استثنا در تاریخنویسی یونانی، اسم "کامبیز" است که هم برای شاه قبل از سیروس که پدر او است به کار رفته است هم برای شاه قبل از داریوس اول که پسر سیروس شناخته میشود. علت این است که کامبیز یک شاه محلی قبل از سیروس بوده و سیروس یک امپراطور که در تمام شاهان بعد از خود ضرب شده و همان داریوش شاهی است که به دست اسکندر سرنگون میشود. ازآنجاکه سیروس اول و داریوس اول، هر دو نشاندهنده ی اوج سلسله و نزدیک ترین به آشور قدرقدرتند، قبل از هر دو یک کامبیز قرار گرفته است. پس کل پادشاهی پارس در یک کورش یا داریوش که همان خسروئس است و به دست هراکلیوس/اسکندر سرنگون میشود جمع می آید. با این حال، روند داستانسازی از همه ی این آسورها از یک داستان سازی قبلی پیروی میکند که در وقایعنامه های شاهان آشوری و کلدانی متجلی میشود و درواقع جامع دو سلسله ی نوآشوری و نوکلدانی است اگرچه به دلیل این که همه ی شاهان مزبور، جلوه های تکراری یک ایزدند، جاهایی با هم مخلوطی داستان پیدا میکنند و بعضی شاهان چند بار تکرار میشوند. برابری آشوری ها و کلدانی ها با هم در عهد عتیق از جمله در کتاب جودیت، قابل توجیه است. درست مثل شاهان هخامنشی که همه آشورند، اسم اغلب شاهان آشوری، کلمه ی آشور/آسور/اسر به معنی فرمانران را در خود دارد. از طرفی دو بنیانگذار امپراطوری کلدانی، به ترتیب نبوپلسر (نبو بعل آسور) و نبوکدنصر (نبو کد نا آسور) هستند که نام هر دو به معنی "نبو خدای فرمانران) هستند و نشان میدهد کلدانی ها آشوری هایی بودند که نبو خدای دانش را با آشور یا مردوخ رئیس خدایان برابر میدانستند. امت سوئینی، در کتاب "رامسسی ها، مادها و پارس ها" تقریبا روند منطقی اصل فهرست اکامنیدها یا شاهان به اصطلاح هخامنشی روایات یونانی را ارائه داده که در آن، سرسلسله ی اکامنیدها یعنی سیروس با توکولتی نینورتا تطبیق میشود و آخرینشان یعنی داریوس سوم با نبونیدوس. بنابراین اسکندر کبیر و سلسله ی یونانی سلوکی بلافاصله بعد از سقوط حکومت کلدانی ها در بابل، وارد میشوند و این نشان میدهد که چرا بعضی منابع یهود، کورش را نجات دهنده ی یهودیان میشناسند و برخی دیگر، کورش را ستمگر بر یهودیان میخوانند و به جایش اسکندر را ناجی یهود میشمرند. چون اسکندر، نسخه ی یونانی کورش است، کلمه ای که به سادگی به معنی رئیس و لقب مسیح اشعیا است. اسکندر پسر زئوس است همانطورکه مسیح پسر یهوه است. اتفاقا سوئینی در تطبیق پارسی ها با پلستینی های یونانی با ولیکوفسکی موافق است. منابع یهودی، پلستینی ها را "قفطوری" به معنی اهل جزیره ی کرت میخوانند و کرت، پرورشگاه زئوس نوزاد است که بعدا پدر اسکندر میشود. اسکندر، یهودیه را فتح کرده است، درحالیکه این کار توکولتی نینورتا نبوده است و سناخریب و تیگلات پیلسر و شلمنصر بوده اند که سرزمین های یهودی را گرفته اند. با این حال، توکولتی نینورتا روح امپراطوری ای بود که توسط آن سه شاه بزرگ بعدی گسترش یافت. توکولتی نینورتا که سوئینی، تیگلات پیلسر سوم را نسخه ی دیگر او میداند، حتی ها را در شمال و بابل را در جنوب تسخیر کرد. سوئینی، عنوان "هاتوسیلیس" برای شاه حتی در داستان های نبرد رامسس فرعون مصر با حتی ها را به معنی "عالی حتی ها" میخواند و معتقد است وارونه شدن لغات ممکن است که در این صورت، "آلیاتس" خوانده خواهد شد، نامی که یونانی ها برای بانی لودیه یا لیدی به کار برده اند و بنابراین فتح حتی و بابل توسط توکولتی نینورتا همان فتح لیدی و بابل توسط سیروس است. البته توکولتی نینورتا برعکس سیروس در نبرد کشته نمیشود و قتل سیروس یا کورش، به سبب تطبیق او با کریست یا مسیح به سبب مسیح خوانده شدنش در کتاب اشعیا است. از طرفی حکومت نوآشوری با پیروزی بر حکومت قبلی میتانی در شمال عراق شکل گرفته است و این هم همان تصرف کشور ماد توسط سیروس از پارس های تحت سلطه ی مادها در گزارش هرودت است. دیدیه لاکاپله بازسازی سوئینی را با اصلاحاتی میپذیرد ولی آن را تاریخ راستین تلقی نمیکند و زمانش را به بسیار جلوتر می آورد. چون معتقد است که سلوکی ها یا جانشینان یونانی اسکندر در آسیا، در نام و محتوا، نسخه ی یونانی شده ی سلجوقیان ترک هستند که در قرون وسطی بر بغداد پایتخت خلفا در منطقه ی بابل ظفر یافتند و بابل باستانی، محل قبلی بغداد است که رش گلوتا یا الیگارشی یهودی در آن ساکن بودند. امپراطوری سلجوقی همان حکومت اسرائیل بزرگ سلیمان است و تقسیم اسرائیل به دو حکومت اسرائیل و یهودا در آن تکرار میشود. یهودا برابر با سلجوقیان روم در ترکیه است که امپراطوری عثمانی از آن پدید می آید که اسرائیل که بعدا سامری ها در آن نشو و نما کردند، سلجوقیان بزرگ در ایران و آسیای مرکزی است. حکومت سلجوقیان بزرگ، به زودی متلاشی شد و جایش را حکومت خوارزم پر کرد که اسمش تحریفی از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها است و خوارزم بعدا در وجود دولت سامارکینت یا سمرقند محو شد که نامش به معنی سرزمین سامری ها است. سلوکی ها –درواقع: سلجوقی ها- پرستش زئوس و مذهب سامری را به رسمیت شناختند که شورش حشمونیان یا کاهنان یهودی متعصب را در پی داشت و حشمونی ها موفق به تصرف اورشلیم شدند. حشمونی ها در نام و محتوا همان عثمانی ها هستند و پیروزیشان بر سلوکیان یونانی، هم پیروزیشان بر سلجوقیان است و هم بر دولت روم یونانی موسوم به بوزنطیه در ترکیه. نام های حشمونیان و عثمانیان، صورت دیگری از عنوان اکامنیدها نیز هست و پیروزی اکامنیدها بر بابل، درست به اندازه ی تاسیس دولت حشمونی به احیای یهودیت می انجامد. با این حال، اکامنیدها در اصل، تکرار عثمانی ها بعد از جدا شدن راهشان از آنها میباشند و خود جزو بددینانند چون پیرو سیروس یا آسورند که یهود امروزه آن را دشمن باستانی خود میشمرند. در زندگینامه ی کورش یا سیروس، نوعی احیای مذهب فراموش شده دیده میشود و آن، جایی است که کورش، مذهب مردوخ را احیا میکند. نبونید که شاه قبل از کورش در بابل است، مذهب مردوخ را رها کرده و خدایان دیگر و بیش از همه سین را تقویت کرده بود. ازاینرو کورش با حمایت کاهنان مردوخ، بابل را تصرف و مذهب مردوخ را احیا کرد. آشوریان، مردوخ را آشور یعنی ارباب میخواندند. در تورات البته یهوه با آشور تطبیق نشده، ولی در لایه هایی از تورات، "ال" یعنی خدا خوانده شده است و همانطورکه فرانچسکو کاروتا نشان میدهد، مسیح در لایه های داستانی صدر مسیحیت، الاسار –نامی ترکیبی از "ال" و "آسور"- است که در انجیل، مردی است که درست مثل مسیح میمیرد و دوباره زنده میشود. همین ال آسار به صورت ایلیوس هاسار و نهایتا ژولیوس سزار به عنوان پسر زئوس یا ژوپیتر، تبدیل به یک فرم شاهانه از مسیح در روم میشود. کورش هم در کتاب اشعیا مسیح خوانده شده است، اما عجیب اینجاست که اشعیا همزمان "پول" شاه آشور را فرستاده ی خدا میخواند و انتظار دارد اسرائیل، جبر او را بپذیرند. "پول" را با تیگلات پیلسر سوم تطبیق میکنند که سوئینی همان توکولتی نینورتا و معادل کورش میخواند. توکولتی نینورتا یعنی توکل کننده به نینورتا (از خدایان قبل از مردوخ)، درحالیکه تیگلات پیلسر یعنی توکل کننده به بعل آشور، که بعل و آشور، هر دو القاب اصلی مردوخند. یعنی کورش از طریق یکسان شدن با توکولتی نینورتا درواقع خودش مظهری از انقلاب دینی به نفع مردوخ است، ازجمله در اسم خودش. پس معبد یهود که توسط نبوکدنصر ویران و به دستور کورش یا داریوش یا ارتاخشتر بازسازی میشود، همان معبد مردوخ در بابل است. در کتاب دانیال، داریوش شاه بلافصل بابل بعد از نبوکدنصر و فرمانده به بازسازی معبد یهود است. در تاریخ رسمی هم محوریت رسالت مذهبی به جای سیروس و کامبیز به داریوش داده شده که خود را فرستاده ی اهوره مزدا میخواند. اهوره یا اهوره مزدا خدای زرتشتیان، همان آسور یا آسورامستاس خدای شاهان آشور است. در تاریخ آشور، میانپرده ی رفت و برگشت دین بین دو شاه، به صورت تخریب و بازسازی بابل توسط دو شاه بلافصل تکرار میشود. سناخریب بابل را به سزای شورش ویران میکند ولی پسرش اسرحدون آن را بازسازی میکند و در حرکتی نمادین، خود در تجدید بنای معبد مردوخ شرکت میکند. اگر دقت کنید، نام اسرحدون باز اسم آشور را در خود دارد، درحالیکه نام پدرش سناخریب (سین-آ-خریبو) به معنی مقرب سین است که سین همان خدای اصلی نبونید است. اسرحدون حکم کرده بود که بابل تا 70سال ویرانه بماند، ولی درنهایت زمان مزبور را تا 11سال تخفیف داد. ولی یهود همچنان مدعیند که معبد اورشلیم 70سال ویرانه بود و یک دلیل طولانی شدن تاریخ حکام بابلی بین نبوکدنصر تا داریوش نیز همین است. با این حال، در همین تاریخ سازی تقلبی، بعضی زوایای پنهان تغییر مرام اسرحدون یا کورش آشکار میشود. در کتاب مصری مانتو، جانشین بلافصل نبوکدنصر، "عامل مردوخ" نام دارد. این نام به صورت "اویل مروداخ" در کتاب دوم پادشاهان تکرار میشود. دراین فصل از تورات میبینیم که شاه اورشلیم که زندانی نبوکدنصر بوده است، در زمان اویل مروداخ، نخست وزیر شاه بابل است و یهود را در حکومت بابل به شدت نفوذ داده است. در کتاب استر (فصل دیگری از تورات) چنین نفوذی را در دربار اخشوارش (کورش) می یابیم. اخشوارش، شاه ستمگری است که یهود را به بردگی گرفته است، اما یک زن یهودی به نام استر، با ازدواج با اخشوارش و نفوذ بر او، دشمنان یهود به رهبری همان نخست وزیر را نابود میکند و پسرعمویش مردخای را به صدارت مینشاند که یهودیان را بر بابل حاکم و مذهب بابل را یهودی یا نیمه یهودی میکند. مردخای و استر، در نام، همان مردوخ و عیشتار، خدا و الهه ی اصلی بابل هستند. اخشوارش قبل از ازدواج با استر، معادل نبوکدنصر و بعد از ازدواج با استر، معادل کورش است. همچنین مردخای و هامان، دو تعریف مختلف اخشوارش (آشور) هستند که مقابل هم قرار گرفته اند. درحالیکه مردخای معادل مردوخ است، هامان از نام های آمون خدای اعظم مصر قبل از برجستگی ازیریس است. نام اسری یا ازیریس باز از آسور می آید. او کهن الگوی فراعنه ی مصر است و جایگاه بزرگی را که قبلا به آمون و پتاح تعلق داشته است تصرف میکند. ازیریس پسر آمون تلقی میشود همانطورکه اسرحدون پسر سناخریب تلقی میشود. شکست آمون در مصر، با شکست سناخریب درآنجا تطبیق میکند. به روایت هرودت، زمانی که لشکر سناخریب، آماده ی فتح نهایی مصر میشدند، به معجزه ی خدایان، موش ها کمان های ارتش سناخریب را جویدند و ارتش سناخریب مجبور شدند بی نتیجه برگردند. جالب این که افسانه های یهود همین داستان را درباره ی محاصره ی اورشلیم توسط لشکر سناخریب میگویند و دلیلش این است که مصر به اندازه ی اورشلیم، جانشین بابل شده است چون بعد از انتقال اشرافیت یهودی بابل از بغداد به قاهره پایتخت مصر، قاهره و گاهی خود مصر، بابل نامیده شده اند. ازیریس و ایزیس، همتای مردخای و استر در مصر هستند و از این موضوع نباید تعجب کرد. چون همانطورکه مردخای و هامان ربط فامیلی به هم ندارند، ازیریس یا آسور هم با تبدیل شدن به یهوه آنقدر بزرگ شد که آمون فقط یک رقیب باطل برایش بود و دیگر نیازی به این که خود را پسر آمون بخواند نداشت. وقتی خدای یهود اینقدر بزرگ شد دیگر در حیطه ی مذهب مردوخ نیز نمیگنجید و علیه آن شورید و ادعای بازگشت به اصل نمود بطوریکه خود مردوخ به صورت فرشته ای کوچک تر از یهوه یعنی میسکائیل در مسیحیت باقی ماند و البته همچنان مانند مردوخ، یک قهرمان اژدهاکش نجات دهنده ماند. تغییرات پیش آمده، در حکم شورش حشمونی ها و برابر قیام عثمانی ها علیه یونانی گری منسوب به اسکندر بود. به همین دلیل، غارت معبد یهود توسط نبوکدنصر به صورت غارت معبد مردوخ در بابل توسط اسکندر تکرار شد و اسکندر، به صورت یک نسخه ی یونانی از نبوکدنصر درآمد. اسکندر در مصر، خود را پسر زئوس آمون نامید و ازاینرو خود تجسمی از هامان و جبهه ی او شد. اگر اسکندر امپراطور جهان است فقط به خاطر برابریش با نبوکدنصر است وگرنه او فقط نماینده ی شقی از فرهنگ ترکان سلجوقی بود که به صورت فرهنگ عثمانی کوچک شد. الگوی دقیق تر اسکندر به صورت یک شاه ترک که مذهب سامری های بددین را ضد یهودیت اصیل ترویج کرده است، تیمورلنگ شاه سمرقند (سرزمین سامری ها) است که پایتخت عثمانی را فتح و بایزید سلطان عثمانی را همانطور که شاه یهودیه اسیر نبوکدنصر شد زندانی میکند. با این حال، بعد از مرگ تیمور لنگ، امپراطوریش فرو میپاشد و بعد از یک سری جنگ های داخلی بین پسران بایزید، محمد اول، عثمانی را احیا میکند و بعدتر هم محمد دوم با فتح قستنطنیه –اورشلیم عثمانی ها- از تسلط یونانی ها، حقانیت دولت عثمانی را اثبات میکند. این دو محمد، یک نفر و دو نسخه ی همریشه ی محمد پیامبر اسلامند که عثمانی ها سخنگوی مذهبش هستند، اسلامی که ادعای احیای یهودیت بعد از تحریفش توسط بنی اسرائیل را دارد. صدر اسلام محمدی به جنگ پارس ها نیز میرود و عثمانی نیز همین سنت را تکرار میکند. به گفته ی سنت جروم، پارس ها فرقه ی شکل گرفته حول پرستش میترا هستند. در مذهب زرتشتی که پیروانش "پارسی" خوانده میشوند میترا یکی از خدایان است. در مغربزمین، میترا به عنوان یک خدای خورشیدی، اساس کیش تمپلارها است که کلیسای کاتولیک، آنها را در مرکزشان فرانسه، سرکوب میکند ولی آنها باقی میمانند و بعدا فراماسونری را ایجاد میکنند. میترا احتمالا فرم قبلی و نزدیک به اصل اهوره مزدا و بنابراین آسور/مردوخ است. بدین ترتیب، مذاهب آشوری و یونانی، یک میانپرده در تاریخ یهود معرفی میشوند و به همین خاطر هم هست که سرزمین آشور در اسرائیل کتاب مقدس بومی سازی شده است به این ادعا که آشوری ها در زمان تصرف گیلعاد (جلعاد) و جلیل در سامریه، نام گیلعاد را به نام خدایشان آسور، به «آسور» تغییر دادند.:

“CHRONOLOGIE DE LA FIN DU ROUYAUME D,ISRAEL”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 21DEC2021

گیلعاد به عنوان نسخه ی یهودی آسور، در اسم میتواند همان گالاتیا در ترکیه باشد و از طریق ریشه ی گاول یا گالیک یا کلت گالاتیا با گاول های فرانسه و بقیه ی کلت های اروپایی ارتباط حاصل کند. منطقه ی گالاتیا حول رودخانه ی اکیس شکل گرفت که جان اونیل، آن را با لغت AXIS به معنی قطب و معمولا قطب شمال تطبیق میکند. او نام اکیس را به نام قوم اکم یا اکموس مربوط میکند که یونانیان، آنها را با سیکلوپ ها یا غول های یک چشم تطبیق میکردند. علت این بود که قطب شمال، محل کوه کیهانی بود که آسمان را نگه میداشت چون ستاره ی قطبی در محل آن، تنها ستاره ی ثابت جهان بود و محور گیتی به نظر میرسید. از طرفی کوه کیهانی با اطلس غول نیز تطبیق میشد و ازاینرو به نظر میرسید ستاره ی قطبی، تک چشم یک غول باشد که سیکلوپ ها تکثیر آنند. سیکلوپ ها با آریماسپی ها یا باشندگان هایپربوریا یا شمال دور یونانی ها تطبیق میشدند. به نوشته ی استفانوس بیزانسی، در شمال قلمرو یونانی ها، قلمرو اسکیت ها (سکاها)، بعد از آن قلمرو ایسدونی ها و بعد از آن قلمرو آریماسپی ها قرار داشت. هرودت مینویسد که در زبان اسکیت ها، "آریما" به معنی یگانه و "اسپ" به معنی چشم –مرتبط با SPY به معنی جاسوسی- است و بنابراین اریماسپی یعنی تک چشم، معنایی که یادآور سیکلوپ ها است. اما پلینی، نام اریماسپی ها را برگرفته از رودخانه ای به نام اریماسپی میخواند که از طریق آن، اریماسپ میتواند اسب یگانه معنی شود. منظور از اسب یگانه، "آسپالیس" –یعنی الهه ی اسب- است که زنی مقدس در بین قبیله ای از اسکیت ها بود که به نامش اسپوئی نامیده شدند. همانطورکه بطلمیوس نشان میدهد، آنها در اول نام سرزمین هایشان کلمه ی "آسپ" اضافه میکردند و در آخر نامشان هم باز "آسپ" اضافه میکردند تا برابریشان با روح اسب را نشان دهند. بنابراین آنها قابلیت تطبیق با سنتورها یا موجودات نیم اسب-نیم انسان را هم دارند که این با سوارکاری و اسب دوستی اسکیت ها جور است. زن مزبور، نسخه ای انسان شده از الهه آرتمیس یا دایانا به صورت دختر مردی به نام آرگیوس بود که به تارتاروس یا دوزخ سفر کرد و تارتاروس در نزد بعضی قدما با تارتاریا یا تاتارستان سرزمین اسکیت ها تطبیق شده است. این زن بعد از مرگ، به شکل بز درآمد و آسپوئی برایش بز قربانی میکردند. "آسپی" همچنین به مفهوم درخت و تحت اللفظی به معنی از جنس AS یا ASH به معنی خاکستر است. این معانی تحت ارتباط با غول یک چشم و قطب آسمانی با درخت کیهانی که نسخه ی دیگر کوه کیهانی است جمع می آیند و در افسانه های ایرلندی، SEARBHANغول محافظ درخت زندگی در DUBHROS یا جنگل سیاه را میسازند که روی پیشانیش یک چشم سرخ آتشین نابودگر داشت. نام او با نام "شیبار" از جن های نام برده شده در قصه های عربی در ارتباط به نظر میرسد. قطب شمال به دلیل این که سرزمین تاریکی است، با تارتاروس یا قلمرو مردگان تطبیق میشد و چشم نابودگر هم نمادی از این مرگ هراسی انسانی و به همین دلیل، نماد شیطان است. در اساطیر مصری، این چشم نابودگر، چشم رع یا آمون است که تبدیل به الهه سخمت میشود و به شکل شیری مهیب، جهان را به خاک و خون میکشد. سخمت دختر رع همان اسپالیس دختر ارگیوس است و ارگیوس میتواند به معنی متعلق به آرک یا سرزمین شمال باشد. او همان ارگوس غول نیز هست که تمام بدنش از چشم پوشیده شده و به خاطر این چشم ها همیشه بیدار است چون هر وقت نصف چشم ها خوابند نصف دیگر بیدارند و علاوه بر این به گفته ی اوریپیدس، هرا چشمی ویژه وسط پیشانی او قرار داده است. ارگوس به خاطر داشتن چشمان بسیار، با میترا قابل تطبیق است که بنا بر گفتمان زرتشتی، ده هزار چشم و ده هزار گوش دارد که با آنها همه چیز را میبیند و میشنود. با این حال، چشم های ارگوس، تکثیر چهار چشم ساتورن یا کرونوس –نسخه ی یونانی آمون رع- در نقل قول فیلو و اوزیبیوس از ساخونیاتون فنیقی هستند که هر وقت دو تا از چشم ها بسته اند دوتای دیگر بیدارند و این چهار چشم، معادل دو چشم خورشید و دو چشم ماهند که هر یک، یکی از چشم های پتاحند. نام های ارگوس و ارگیوس و ارک به ارکتوس یا ارتوس یا اورسا به معنی خرس مربوطند چون صورت فلکی اورسا میجر یا دب اکبر یا خرس بزرگ، موکل قطب شمال است. خرس فرم غول مانند و انسان نمای شیر است و "شو" نسخه ی قبطی اطلس به شیر مجسم میشود. هرکول، قهرمان پوست شیرپوش در اساطیر یونانی، فرم متحرک اطلس است و این آنجا آشکار میشود که هرکول یک بار به جای اطلس، کره ی آسمانی را بر دوش گرفته است. تفنوت خواهر شو هم مجسم به شیر و بارها با سخمت تطبیق شده است. این دو میتوانند با شیرهای دو افق طلوع و غروب تطبیق شوند که موکلان روز و شب و ازاینرو مجسم در خورشید و ماهند. در یونانی گری، آپولو و آرتمیس، فرزندان زئوس و برادر و خواهر دوقلویی هستند که به ترتیب موکلان خورشید و ماهند.:

THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP5

در متن مصری موسوم به پاپیروس جادویی، آمده است که شو «مدتی به شکل یک مرد میمونی و مدتی به شکل یک مرد دیوانه» بود و در این حالت، به شکل غولی چند ذراعی دیده میشد. جرالد مسی، حدس میزند که فرم میمون شکل، اشاره به گذشته ی وحشی و حیوان مانند شو دارد درحالیکه مرد دیوانه همان موسی است که از کوه سینا پایین آمده و بنی اسرائیل را در حال گوساله پرستی یافته و از خشم، دیوانه شده و الواح قوانین یهوه را شکسته است. پایین آمدن او از کوه یهوه همان نزول خدا به شکل انسانی به نام موسی است و خدای مزبور، شیر مقدس یهودا است که میتواند خود شو و معادل مرد وحشی سابق باشد همانطورکه موسی از قبیله ی "لاوی" به معنی شیر می آید. موسی زمانی در جایی به نام "هند" سرزمین خرمی را مشاهده کرده است که در آن، خورشید در طول شب غروب نمیکند. این "هند" همان "هنتو" یا "خنتو" یعنی جنت یا بهشت قبطی است که افریقای سیاه در جنوب مصر و در سرچشمه های نیل را نشان میدهد و کشور سرچشمه ی نیل، اوگاندا نام دارد که تلفظ دیگر خنتو است. چون هرچقدر در جنوب پیش بروید روزها طولانی تر میشوند به نظر میرسد اگر به بهشت برسید دیگر شبی وجود نخواهد داشت. بنابراین روشنایی جنوب در مقابل تاریکی قطب شمال قرار میگیرد. ظهور موسی در این محل، تضادی با پایین آمدن او از کوه کیهانی به جای عمود قطبی ندارد چون کتاب آمنتا یا کتاب هادس میگوید آدمیان، ملت رع هستند که رع آنها را به سزای ناسپاسیشان، از قصرش در کوه قطبی به آمنتا یا دوزخ جهان زیر آن کوه تبعید کرده است ولی آنها با دنبال کردن تونل های پتاح در آمنتا، از دروازه ای در جنوب خارج شده و پیوسته به شمال به سمت کوه قطبی و قصر بهشتی آن حرکت کرده اند. نامجاهای آمنتا همه همان نامجاهای قبط یا مصرند و به نظر میرسد مصری که موسی از آن خروج کرده است همان آمنتا یا دوزخ باشد و ظهور انسان ها روی زمین، همان لحظه ی آغاز حرکت بنی اسرائیل به رهبری موسی به سمت اورشلیم یا بهشت زمینی است. نام موسی قابل تعبیر به "ما-شو" ترکیب نام های ما/مآت با شو است. مآت الهه ی حقیقت با تفنوت تطبیق میشود که نیمه ی مونث مکمل شو است. همکاری در عین تضاد شو و تفنوت، معادل همکاری در عین تضاد موسی با خواهرش مریم جادوگر است. قوانین موسی از ته مانده ی خرده های قابل خوانش الواح تکه تکه شده برآمده ای که خود موسی به جای خدای یهود شکسته و نشان از کوچک شدن و تحریف دین خدا دارد که خود شکل گیری داستان به این شکل در تورات و حدیث، نمود این تحریف است. یعنی میتوان گوساله پرستی سابق را بخشی از یهودیت اصلی شمرد که البته چون گاو تجسم حیوانی ازیریس است، یهودیت قبلی برابر با مذهب فرعون ها است که ازیریس، کهن الگوی آنها است. ازیریس همچنین فرمانروای مردگان و ازاینرو تقریبا رئیس آمنتا نیز هست. بنابراین قیام موسی علیه گوساله پرستی، همان لحظه ی خروج او از اطاعت فرعون در مصر یا آمنتا نیز هست. ازیریس پیش از این که فرمانروای جهان مردگان شود، بر زمین حکومت میکرد ولی توسط برادرش سوت کشته شد و با این حال، شقی از او به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس (زمین) متولد شد و به جنگ سوت رفت. هورس به خورشید طالع از زمین تشبیه میشود. هورس و لشکرش، موسی و بنی اسرائیل در حال خروج از زمینند و از طریق ازیریس پسر رع، انسان را در جایگاه بخشی از خدا نشان میدهند که در مقابل شق دیگر رع یعنی سوت به نمایندگی از نیروهای مخالف خواست انسانی قرار میگیرند. درواقع، یکی از روایات مصری درباره ی کوه کیهانی این است که دو سمت آن توسط دو شیر موسوم به "شنیو" محافظت میشود و ممکن است نام کوه سینا با این لغت مرتبط باشد. پس این دو شیر، به جای سوت و هورس، دو مظهر رع هستند و به عنوان تجسم های روشنایی جنوب و تاریکی شمال، در شرق و غرب که محل های ظهور روز و شبند هم جاگذاری میشوند. بعد از تبعید انسان به جهان زیرین، شیر که حیوانی خورشیدی است، به شکل شغال مردارخوار که نماد مرگ است، درمی آید و درحالیکه آنوپ یا آنوبیس (نسخه ی زیرزمینی هورس) خدای شغال سر راهنمای انسان ها در جهان زیرین است، سوت نیز ظاهر سگسانی ترسناک را می یابد. درنهایت، با تجزیه ی رع و دشمنی سوت و هورس، شق سوت، به نمایندگی از نیروهای مخالف اراده ی فرد انسان، شیطانی تلقی میشود و پس از این، رع یا خدا که حالا برابر با یهوه است، تقریبا ایدئال انسان در حال ادعای خدایی کردن است. یهوه در نام همان ایهوهIHUH است: فرمی از آنهور (شو) که در تمثیلش، روی سرش نیمتنه ی پایینی شیر دیده میشود. دلیل این است که اگر خورشید را به شیری تشبیه کنیم که از افق شرق به افق غرب حرکت میکند، در لحظه ی غروب، نیمتنه ی پایینیش دیده میشود و در لحظه ی طلوع، نیمتنه ی بالاییش. در هیروگلیف مصری نیمتنه ی بالایی شیر نماد افتخار است، درحالیکه نیمتنه ی پایینی شیر نماد قدرت است، چون قدرت فرد از طریق جنگ با دشمنانش آشکار میشود و خورشید موقع فرود آمدن به سرزمین دشمنانش نیروهای تاریکی، آماده ی نشان دادن قدرتش میشود و وقتی سالم از افق شرق طلوع میکند، یعنی دشمنانش را شکست داده و مفتخر است. در کتاب آمنتا انسان ها بعد از بیرون آمدن به زمین پیوسته به سمت شمال پیش میروند وهرچه جلوتر میروند روزها کوتاه تر و شب ها درازتر است و بنابراین دارند به سمت جبهه ی تاریکی پیش میروند. ازاینرو با تقلید حرکت خورشید به سمت غرب تاریک و همترازی با نیمه ی پایینی شیر، برابر با ایهوه یا یهوه خواهند بود. بنی اسرائیل با خروج از مصر، در بیابانی سرگردان میشوند و یهوه به شکل خری بر آنها ظاهر میشود و راه خروج را نشان میدهد. یکی از نام های مصری خر، "یو" است که تلفظ دیگر یهو یا یهوه است که همان ایهوه در حال سفر به قلمرو تاریکی است. شو-آنهور در قالب ایهوه به دلیل برابر بودن با آتوم خدای خورشید غروب، در ترکیب با او "آتوم هوهی" را میسازد که مجسم در "ینبو" یعنی بوته ی زرین است. این یکی هم همان بوته ی آتشینی است که یهوه در آن برای اولین بار بر موسی ظاهر شد. بوته ی زرین، با شاخه ی زرین افسانه ای هادس یا جهان زیرین به روایت ویرژیل هم قابل تطبیق است و معادل گیاه حیات است که گیلگمش برای به دست آوردن آن به جهان دیگر سفر کرد. میوه ی زندگی بخش گیاه حیاتبخش گیلگمش، روی یک بوته ی خاردار رشد میکرد و برای چیدنش باید دقت میشد که خار، دست قهرمان را زخمی نکند. این به سبب خورشیدی بودن میوه است و اشاره به تجسم خورشید به گل رنگارنگ و زیبایی دارد که روی یک بوته ی خاردار رشد میکند و خارها از آن محافظت میکنند. تاریکی جهان زیرین دراینجا با تاریک ترین شب سال یعنی کریسمس در انقلاب زمستانی جابه جا میشود که خدای خورشیدی در قالب عیسی مسیح در آن متولد میشود و همزمان به عنوان معجزه در اوج زمستان، یک بوته ی خار، گل میدهد. دراینجا گل معادل مسیح و بوته ی خار معادل مادر مسیح است و اساس هر دو آنها خدای خورشیدی است که از مادر-زمین متولد میشود. در اساطیر مصری، معادل مسیح، هورس یا خورشید طالع است و معادل مادر-زمین، هاثور که خورشید از رحم آن به جای افق زمین درمی آید. هاثور همان ایزیس همسر ازیریس است که ازیریس به شکل خورشید غروب وارد آن میشود تا به شکل هورس یا خورشید طالع از او متولد شود. هم هاثور و هم ایزیس مجسم به گاو توصیف شده اند. بنابراین بوته ی زرین، همان بت گوساله ی زرین بنی اسرائیل نیز هست که خدای گاو یعنی ازیریس در آن خانه کرده بود. شکستن یا ذوب کردن بت گوساله ی زرین توسط موسی در یوم کیپور، همان سوزاندن بوته ی مقدس برای تجلی خدا به صورت آتش گل مانند و تقلیل مذهب پیشین به آتش یهوه است که به تقلیل مصر یا جهنم به صدر یهودیت معنی میشود.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

یوم کیپور، روز آمرزش گناهان یهود است و یهود برای این منظور، بز قربانی میکنند. برای این کار، یک بز کشته و مصرف میشود و بز دیگری که گناهان قوم روی برگه هایی نوشته و به گردنش انداخته شده است در بیابان رها میشود. قبلا لازم بود گاوی هم در مراسم قربانی شود که یادآور گوساله ی طلایی باشد ولی همین حالا هم بز نسخه ی کوچک تر گاو به حساب می آید و میتوان گاو را شیطان بزرگ یا فرعون خواند و بزها را گناهکاران کوچک و معمولی. بز و گاو به خاطر شاخ هایشان یادآور هلال ماه بودند و اتفاقا شباهت شاخ بز به هلال، معمول تر است. ماه متعلق به الهه است و روشنایی هلال شکل آن، نور خورشید یا ازیریس را نشان میدهد که در طول شب، وارد رحم همسرش میشود. هم گاو و هم بز (برعکس فامیلشان گوسفند که به عیسی مسیح تشبیه میشود)، نر و ماده شان شاخدارند و مثل ماه حالت دوجنسه دارند. اما قطعی شدن بز یک دلیل دیگر هم دارد. بز جانور صحرانشینان است و چون از هر چیزی تغذیه میکند، برخلاف گاو برای زندگی در بیابان مناسب است. این بنی اسرائیل را بهتر با او همهویت میکند چون بنی اسرائیل هم به سزای گوساله پرستی در بیابان سرگردان شدند. درواقع بز به این خاطر قربانی شدنش مهمتر است که یهودی به لحاظ شخصیت به او نزدیک است و بز به جای انسان قربانی میشود همانطورکه اولین قربانیان یهوه در یوم کیپور هم بددینانی بودند که به سبب گوساله پرستی، مورد خشم یهوه قرار گرفته بودند.

یوم کیپور در دهمین روز از هفتمین ماه سال اجرا میشد که منظور از سال، سالی است که مانند سال قمری-شمسی بابلی، از اعتدال بهاری آغاز میشود. اما به سبب فرافکنی وقایع یوم کیپور به 12 برج فلکی سال خورشیدی بابلی، یک تفسیر دیگر هم از آن به دست آمده است. در دایره البروج، برج ثور یا ورزاو خانه ی سیاره ی زهره یا ونوس است که معمولا با الهه ی قمری تطبیق میشود. بنابراین سوزاندن گوساله ی طلایی میتواند برابر با منقضی شدن برج ثور و ورود خورشید به برج جوزا باشد و آنچه بعد از آن در ماه جوزا یا دو پیکر پیش می آید، مقابل هم قرار گرفتن شاخ های گاو به شکل دو انسان است که موسی و هارون را نشان میدهند تا این که امت در برج سرطان یا خرچنگ، به شکل دو بازوی خرچنگ دوباره با هم متحد میشوند. اگر این را به شروع یک عصر و حسابرسی جدید ماه ها تعبیر کنیم، هفتمین ماه برابر با برج جدی است که به طور سنتی، برج کریسمس است و صورت فلکی این برج، یک جانور نیم بز-نیم ماهی است که بزش بز یهود است و ماهیش موکل عصر ما یعنی عصر حوت که صورت فلکی حوت یا ماهی است و مسیح در برابری او با او اکتیس یعنی ماهی نامیده میشود. نگاره های مصری از هورس به شکل مردی شاهین سر سوار بر این بز-ماهی، برابری هورس با مسیح در مسیحیت قبلی را نشان میدهد. در تقویم گریگوری، کریسمس در 25 دسامبر برگزار میشود ولی قبلا بنا بر تقویم جولیانی در 21 دسامبر برگزار میشد. بنابراین 10روز طول میکشید تا ماه دسامبر تمام و سال جدید مسیحی آغاز شود. نتیجه این که سال نو مسیحی، خود، مدلی از یوم کیپور است و مسیحیت و یهودیت هر دو روی کهن الگوی بز سوارند، کهن الگویی که جامع هویت مردمان تحت ادراه ی کاهنان یهودی-مسیحی است. این بز در قالب الهه ی ماه یا آرتمیس، برابر با آن زن بز شده ای است که آریماسپ ها یا مردم اسب، برایش بز قربانی میکردند. این آریماسپ ها الگوی جنگجویان اسبسوار و شوالیه هایی میشوند که با اخوت میترا به تمپلاریسم و بعدا فراماسونری میرسند و قربانی گاو به دست میترا هم نسخه ی آنها از گوساله کشی موسی است. البته شوالیه های اروپایی در صحرا زندگی نمیکنند و درواقع احتمالا دین یهود اصلا در بیابان شکل نگرفته است. بیابان تمثیلی است و شبیه بودن و تهی از محتوا بودنش انعکاس سرگردانی انسان ها در دنیایی است که در آن همه چیز بوی پوچی میدهد و راه فرار از آن مشخص نیست. این پوچی به سبب ترک دین خدای گاو اتفاق افتاده است. چون آن به سبب وصل بودن به دوزخی در زیر کوه کیهانی و محل قصر بهشتی، راهنمایی به بهشت بود ولی مثل گاو و بز قربانی، تجزیه و به شیوه ای خاص مصرف شد. در یوم کیپور، بخش های خوردنی قربانی که نماد بخش های قابل پذیرش دین قبلی بودن پخته و خورده میشدند تا نیرومحرکه ی حرکت قوم باشند درحالیکه استخوان ها و پوست و روده ها و دیگر ضایعات در گوشه ای جمع و تا حد نابودی سوزانده میشدند و دود میشدند و به هوا میرفتند و اینها نماد بخش هایی هستند که در آسمان، به خدا تبدیل میشدند، خدای خشمناکی که اراده اش بر سرگردانی قوم در بیابان بود. این برابر با کوچک شدن گاو تا حد بز هم بود چون بزی که زنده مانده و معروف به بز عزازیل است و در بیابان رها میشود، تکرارگر سرگردانی بنی اسرائیل است. بز عزازیل در دره ای به نام "گهنوم" رها میشد که نامش تلفظ دیگر "جهنم" به معنی دوزخ در عربی است. اما در عین حال، لغات «گهنوم» و «جهنم» هر دو همان "گیهان/جهان/کیهان" به معنی دنیا به اضافه ی "م" تعریف سامی نیز هستند و حکایت از معادله ی جهنم و جهان مادی برای انسان همهویت با بز عزازیل دارند. بز عزازیل به جای انسان، برابر همان قسمت از گاو قربانی شده است که به مصرف قوم رسیده و نیرومحرکه ی آن است و اکنون خدا به صورت قسمت های دورریخته شده ی گاو که به صورت دود، بخشی از خدا شده اند، علیه او است. بنابراین خدای گاو به دو بز تقسیم شده که یکی مثل خود گاو قربانی میشود و دیگری در بیابان رها میشود. اگر قوم بخواهند به صورت گاو احیا شوند و راه شمال تاریک را بازیابند، باید با بز عزازیل متحد شوند. بز مقتول، معادل دین موسی و احیاگرش مسیح است که با هورس تطبیق میشود. بنابراین بز عزازیل، با نقطه ی مقابل هورس یعنی سوت یا سیت تطبیق میشود که همانطورکه کلیسای شیطان در امریکا مدعی است، همان شیطان است. سیت گاها به شکل مردی با سر خر تصویر میشود و همان خر ایزدی است که بنی اسرائیل را از سرگردانی در بیابان نجات داد.

ظاهرا رواج تمام مسائل موسوم به شیطانی در دنیای مدرن، منوط به اتحاد دو شق ایزدی و شیطانی یهودیت در قالب های کریست و آنتی کریست یا هورس و سیت جهت نجات دادن مردم از سرگردانی در بیابان پوچ و بی معنای زمان حاضر بوده است اما نه تنها سرگردانی از بین نرفته، بلکه بدتر هم شده است. شاید علت این است که دیدگاه یهودی محور حاکم بر زمین، به هیچ وجه دیدگاه کاملی نیست و تعجبی هم ندارد، چون همه چیزش روی خودی و ناخودی اگر ادوات فکری موجود در یک مصر یا جهنم بوده است. او فقط جهنم را کامل کرده است بی این که راهی به بهشت گشوده باشد. به همین دلیل هم هست که تمام نهضت های بازگشت به گذشته فقط زمان حال را -آن هم با توقف های موقتی و درجا زدن های ضررده- تقویت کرده اند چون گذشته های نوستالژیک همه ی آنها توسط دین سازان یهودی درست شده و از ذهنیت جهنمی فاصله ای نداشته است. کتاب هادس دراینباره از تورات صادق تر است: سفر از باغ بهشتی جنوب به شمال تاریک، تکرار سفر به دوزخ از بهشت بالای قطب شمال به جهنم زیر آن در پایین کوه کیهانی است. هیچ وقت فراری از جهنم اتفاق نیفتاده است جز فرار دروغینی که یهود مدعیش شد تا با تکثیر این دروغ در ادیان، جهنم را عمیق تر و گسترده تر کند و بیابان سرگردان کننده ی یک ملت (جنگجویان اسبسواری که الان تبدیل به جنگجویان تانک سوار شده اند) را به اندازه ی تمام جهان بزرگ کند تا کسی دیگر به بزپرستان قوم جنگجوی حاکم، به سبب ترسشان از هیچستانی که مطلقا هیچستان است با تاسف نگاه نکند. البته تمام دروغ های آنها به سبب یک حرف راستشان مجاز است و آن این که آنها جانشینان خدا بر زمینند. پس کسی نمیتواند بر آنها ایراد بگیرد، چون اراده ی خدا بر اسارت انستن ها در جهنم قرار گرفته است.

مطلب مرتبط:

آموزش الفبای اتئیسم: درس کلاسی حذف شده ی مدرسه ی مدرنیته

ورتیگرن یا نسخه ی انگلیسی کورش: چطور حلقه ی سایرون به امریکا رفت؟

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

شراب مولانا علیه مفتی ریاکار: سرمشق الهی فراموش شده ی تاریخ بازان دائم الخمر

تالیف: پویا جفاکش

برای شراب دوست های حرفه ای امروز که به محض آغاز بهار و سیلان احساس رمانتیک بودن در وجودشان، با یک سرچ ساده در اینترنت، مارک های شراب «مخصوص فصل بهار» را شناسایی و تهیه میکنند، به سختی قابل تصور است که زمانی بهار برای شرابسازان چه فصل غم انگیز و پردردسری بوده است. تاک انگور که در زمستان بسیار آسیب پذیر است، با گرم شدن هوا و خاک، شروع به جوانه زدن میکند و کشاورز، ماه های فروردین و اردیبهشت را باید صرف شناسایی جوانه های نامناسب کند و با هرس کردنشان، آب و مواد غذایی ساقه را به سمت جوانه هایی که به انگورده های خوبی تبدیل خواهند شد هدایت نماید. کشاورز همچنین باید مرتبا از جوانه های تازه درآمده در مقابل جانورانی چون آهوان و گوزن ها و جوندگان و بعضی پرندگان مراقبت کند. اما یک خطر عمده برای کشاورز در این فصل از سال این بوده که با توجه به گرمی خاک و بارش باران های بهاری، زیادی آب در خاک، باعث قوی شدن تاک ها شود و مانع از شراب سازی مطبوع از خاک گردد. این خطر در تابستان هم هست. ولی در آن موقع معمولا با شخم زدن اطراف خاک تاک، میتوان با تبخیر آب اضافی، مشکل را تا حدودی رفع کرد، هرچند شخم زدن زمین برای این کار، خود، فوت و فن لازم را میخواهد و اگر درست انجام نشود میتواند سبب صدمه به تاک شود. ازاینرو یکی از روش های معمول برای مقابله با زیادی آب خاک در تابستان و بخصوص بهار، کاشتن گونه های دیگر گیاه در بین تاک ها بوده تا آب اضافی خاک را به خود جذب کنند. بدین ترتیب، تاک کاری برای شرابسازی، یکی از معدود کشاورزی های حرفه ای بوده که ناچار به پذیرش تنوع گیاهی در باغ خود بوده است.

با توجه به این که در ادبیات ملل و حتی در جوامع شهری، به دست آوردن حاصل زحمت از کار شخصی، همیشه به برداشت محصول از زمین زراعی تشبیه میشده است، تنوع شغل ها نیز جامعه را به تنوع گیاهان در محیط وحشی شبیه میکرده و کسی را که قصد داشته همه ی مردم را به نفع شغل سیاسی یا مذهبی خود یکدست کند، شبیه باغداری میکرده که تنوع محیط را به نفع یک کشاورزی تک محصولی تغییر میداده است. طبیعتا در جوامع متشرع اسلامی متاخر، اهل تشرع یعنی روحانیت و نزدیک ترین پیروان اجتماعی آن، شبیه چنین کشاورزی ای به نظر میرسیدند و شرابساز فصل بهار و کسی که از شراب او میخورد، چیزی مغایر با آن. به دلیل شدت تمثیلی بودن تفکرات مذهبی پیشین، این موضوع، در برجسته شدن تصویر شراب انگور در گفتمان اهل طریقت و قبل از آنها گروه های دیندار عمومی تری که گوناگونی را در جامعه به رسمیت میشناختند نقش ایفا کرده است. درواقع و در شرایطی که متشرعین، مامورین حکومت های مستبد، برای فرهنگ کشی و سانسور عقاید و تفکرات و دانسته های جامعه به نفع قدرتمداران داخلی و خارجی بودند، مخالفت با وضع موجود، درست مثل رفتار یک فرد مست از شراب، خطرناک بود و ممکن بود به مرگ مخالف مزبور بینجامد. تنها چیزی که میتوانست باعث شود این فرد، برخلاف دیگران، جانش را در راه بقای اعتقادات قدیم به خطر بیندازد، مست شدن او از دانش پیشینیان بود. او مست بود چون عاشق فرهنگ در حال اضمحلال بود. یکی از معدود صحنه هایی که میتوانیم کیفیت این عشق را در ارتباط با مستی و البته بیش از آن، گوناگونی گیاهان در بهار (به جای سلایق در جامعه) بیابیم، ترجیع بندی از دیوان شمس تبریزی است که اتفاقا در آن، به صراحت از اعتدال هوای بهار در مقایسه با افراط و تفریط دما در زمستان و تابستان سخن رفته است. کیفیت مذهبی این شعر، در تشبیه عشق به شیر که عمومی ترین تمثیل خدا در جهان بوده است، روشن میشود؛ گوشتخواری که تمام قربانیان حیوانی که به خدایان تقدیم میشد از قربانی خواهی او ناشی میشد و به وقتش قربانی انسانی هم طلب میکرد که امروزه به آن شهید میگویند. اهمیت این شعر در این است که کسی که به جای مولانا شعر را سروده است قصد دارد از تناقض اشعار خود مولانا رفع ابهام کند. در اشعار مولانا مرتبا دستور به «خموشی» داده میشود و این که کسی که چیزی میداند، ساکت باشد و چیزی نگوید و بگذارد دنیا کارش را بکند چون هرچه زیر آسمان خدا رقم میخورد درست است کمااینکه در شعر هم به صراحت، شیر آدمخوار را با یگانگی گیتی مربوط کرده است که اشاره به وحدت وجود است. اما خود مولانا این پند خود را زیر پا میگذارد و بیش از هر انسانی روی زمین حرف زده است. اشعار مولانا اینقدر زیادند که اگر مولانا واقعا وجود داشت و همه ی این شعرها از او بود، باید سال های بی شمار صبح تا شب در حال شعر گفتن میبود که در این صورت، چیزی به جر یک بیکار بیعار به نظر نمیرسد. بنابراین شاعر ما از ترجیع سوم به بعد مولانا را به جای یک بلبل مست قرار میدهد که دارد از زیاده گوییش در مقابل یک غنچه ی دهان بسته ی خونین رنگ گل دفاع میکند.:

بیا ای عشق بی صورت، چه صورت های خوش داری

که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نی زردی

چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جان فزایی تو

چو صورت را بیندازی،همان عشقی، همان فردی

بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی

نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی

مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:

"من آن تو، تو آن من، چرا غمگین و پردردی؟"

تو را ای عشق، چون شیری، نباشد عیب خونخواری

که گوید شیر را هرگز: «چه شیری تو که خونخواری؟»

به هر دم گویدت جان ها: «حلالت باد خون ما

که خون هر که را خوردی، خوشش حی ابد کردی.»

فلک گردان به درگاهات، ز بیم فرقت ماهت

همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی

ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی

که شیر عشق بس تشنه است و دارد قصد خونریزی

بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی

بگو «نار ولا عار» که مردن به ز بدنامی

چو حله ی سبز پوشیدند عامه ی باغ، آمد گل

قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوه ی عامی

لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر

گریبانش بود شمسی و دامانش بود شامی

دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که «ای دهان بسته»

بگفتش: «بستگی منگر، تو بنگر باده آشامی»

جوابش گفت بلبل: «هی، اگر میخواره ای پس می

کند آزاد مستان را، تو چون پابست این دامی؟!»

جوابش داد غنچه: «تو ز پا و سر خبر داری

تو در دام خبر هایی، چو در تاریخ ایامی»

بگفتا: «زان خبر دارم که من پیغمبر یارم»

بگفت: «ار عارف یاری، چرا در بند پیغامی؟»

بگفتش: «بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم.

چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی»

نه این مستی چو مستی ها، نه این هش مثل آن هش ها

که آن سایه است و این خورشید و آن پستست و این سامی

دراینجا مستی عرفانی همانطور از مستی معمولی جدا میشود که نقل تواریخ ایام توسط بلبل (کنایه از عارف متدین) از نقل آن توسط مورخین معمولی جدا میشود. در بیت آخر، تاریخ نویسی معمولی و خالی از درس اخلاقی یا دینی، سایه ای است که از نور خورشید الهی به وجود می آید و پستی در کنار یک بلندی (سامی) معرفی میشود. این درهم آمیختن بلندی با خورشید، با محیطی که مولانا را به آن منسوب کرده اند در ارتباط است. مولانا اهل قونیه یا کونیا است که حول پرستش آپولو کونیوس خدای خورشید کوهستان تائوروس یا طوروس به وجود آمده است و شمس (خورشید) تبریزی مولانا هم همین خدای خورشید تائوروسی است. همانطورکه میدانیم تمثیل شیر برای خدا، در ارتباط مستقیم با تشبیه نور الهی به خورشید و خورشیدی بودن نمادین شیر درنده است. عجیب نیست که این همه ادبیات ضد الهی با خدمترسانی بی دریغ هنر به همراه خروارها تاریخ بی سر و ته و داستان های نمادین تبدیل شده به وقایع تاریخی کسل کننده و حتی تهوع آور، تاریکی های حاصل آمده از یک خورشید عرفانی باشند. چون آپولو حامی هنرها نیز بر سرزمین های سرد و تاریک شمالی هایپربوریا حکم میراند.

همانطورکه میدانیم خدای اسلام فعلی با یهوه خدای کوه مقدس یهود تطبیق میشود که همان جوویس و ژوپیتر در رم و زئوس فرمانروای کوه مقدس المپ در اساطیر یونانی است. اگرچه در اسطوره شناسی متاخر رسمی، آپولو پسر زئوس است، جان اونیل توجه میکند که مهمترین خدای دوری ها یا بانیان تمدن یونان ازجمله ایونی های کوهستان طوروس، «زئوس آپولو» نام داشته و بنابراین زئوس و آپولو با هم تطبیق میشده اند. آرگوسی ها به آپولو «زئوس» میگفتند. زئوس-آپولو در نزد اسپارت ها باقی مانده و بین آنها به سوپروس معروف بوده است. سوپرا که مونث این کلمه است، عنوان الهه "کاردیا" بوده است که نامش مونث کاردو به معنی مرکز است. کاردو از نام های قطب شمال بوده است چون آنجا به دلیل داشتن تنها ستاره ی ثابت آسمان شمالی یعنی ستاره ی قطبی، محل عمود جهان به صورت کوه کیهانی یا درخت کیهانی تخیل میشده که آسمان را به زمین وصل میکند. گیاه مقدس الهه کاردیا لوبیا بوده و این نشان میدهد که یکی از نمادهای افسانه ای درخت کیهانی یعنی درخت لوبیای عظیم داستان "جک و لوبیای سحرآمیز" به کاردیا و کاردو مرتبط است. کاردو عنوان کوهستان طورس نیز بوده است چون آن هم یک نسخه ی بومی شده ی کوه کیهانی است. هر معبد مقدسی میتواند در این جایگاه باشد. بنابراین دیوارهای معابد را "کاردین" می نامیدند و کلمه ی "کاردینال" هم از این ریشه است. رومی ها اصطلاح کاردو را برای خطی از شمال به جنوب که زمین را به دو قسمت تقسیم میکرد به کار میبردند و آن را بر خطی افقی که زمین را به دو نیمه ی شمالی و جنوبی تقسیم میکند عمود میکردند که تصویر به دست آمده از همان تصویر معمول صلیب مسیحی به شکل علامت + است. اما صلیب دیگری هم به شکل علامت ضرب داریم که به شکل صلیب های سنت اندرو و سنت پاتریک مقدس شده است و روی پرچم بریتانیا به چشم میخورد. به تحقیق دکتر بوج، این یک نمادسازی طرفین جغرافیایی کلدانی است که از اومبریای ایتالیا و به واسطه ی سرزمین های گالیک، به سمت بریتانیا گسترش یافته و بر اساس آن، شمال شرقی برابر شرق، شمال غربی برابر شمال، جنوب غربی برابر غرب، و جنوب شرقی برابر شمالند. قبله ی معبدی در تل مغیر به سمت شمال شرقی قرار دارد درحالیکه هدف آن پرستش خورشید طالع در شرق است. بعضی از چینی ها نیز به سمت شمال شرق دعا میکرده اند که ظاهرا منظورشان شرق بوده است. تفاوت در این مدل سازی ازآنجا پدید آمده که محل ستاره ی قطبی از ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین جابجا شده و ستاره ی قطبی جدید، در صورت فلکی دب اصغر واقع است و با این تغییر، محورهای جغرافیایی نیز کج شده اند. این که شرایط مثل قبل باشد برای بریتانیایی ها خوشایند بوده است. چون اینطوری آنها به عنوان منتها الیه شمال غربی رم، قابل تطبیق با شمال مرکزی افسانه ای بودند، ازجمله هایپربوریایی که آپولو خدای هنرها بر آن حکومت میکرد. دیودوروس باشندگان هایپربوریا موسوم به آریماسپ ها را کاهنان آپولو توصیف کرده است. دیودوروس همچنین از قول فرنیکوس، هایپربوریایی ها را از نژاد تیتان ها یعنی خدایان ماقبل زئوس خوانده است. اونیل، آپولوی هایپربوریا را با «پولی داماس» برابر میداند که ارابه ران ورزاو کیهانی بود. (تائوروس در یونانی به معنی ورزاو است.) درست مثل هرکول قهرمان که با کشتن شیری با دست خالی و پوشیدن پوست آن شیر شهرت به دست آورد، پولی داماس هم در کوهستان المپ، شیری را کشت. پولی داماس همچنین بلندقدترین خدایان دانسته شده است درحالیکه در روایت معروف، اطلس غول بلندقدترین خدایان است و به همین خاطر، آسمان را بالای دوشش نگه داشته است. اطلس در این حالت، خود، نسخه ی ایزدی کوه کیهانی است. از طرفی هرکول هم برای به دست آوردن سیب های باغ هیسپریدها که دختران اطلس بودند مدتی به جای اطلس، آسمان را بالای سر نگه داشت تا اطلس سیب ها را بیاورد. بدین ترتیب هرکول و به همان اندازه پولی داماس نیز نسخه های دیگر اطلسند. اطلس نام کوهستانی نیز هست که در بلندای آن، قهرمانی موسوم به هسپروس –مقایسه کنید با هیسپریدها- سوار گردونه ی آتشینی شد و به آسمان رفت، داستانی که قطعا نسخه ی دیگر سفر الیاس پیامبر در گردونه ی آتشین به آسمان است. در مورد این وصل شدن کوه کیهانی به قلمروهای ناشناخته، غلبه ی معمول تاریکی بر قطب شمال را باید در نظر آورد که جانشین تاریکی قبر و از روی آن، جهان مردگان شده است. چینی ها شمال را جایگاه مردگان میدانستند و بودا نیز موقع مرگ طوری خوابید که سرش رو به شمال باشد. در کتاب حزقیال، زنان در دروازه ی شمالی معبد است که برای تموز –خدای شهید شونده- گریه میکنند. ازآنجاکه بسیاری از مردم معتقد بودند انسانها بعد از مرگ پیش خدایان میروند و زندگی بهتری از زندگی زمینی را تجربه میکنند بسیاری شمال را جایگاه رسیدن به بهشت میشمردند. اما مذهب زرتشت که مرگ را یک رویداد اهریمنی و سزای گناهان میشمرد، شمال را جایگاه اهریمن و دیوان میخواند. در اروپای مسیحی، ترکیبی از هر دو ایده دیده میشود که بر اساس آن، قطب شمال در ابتدا سرزمینی بهشتی و فوق العاده بود ولی در اثر گناهان پادشاهش با سرما نابود شد. این پادشاه افسانه ای و سرزمین بهشتیش به شدت رنگ کرونوس یا ساتورن خدای عصر طلایی گزارش های هزیودی را به خود گرفته است که پسرش زئوس او را سرنگون کرد و به تارتاروس یا دوزخ فرستاد. ساتورن، به روایت فیلو و اوزیبیوس –به نقل از سانخونیاتون فنیقی- چهار چشم داشت که هر وقت خوابیده بود دو تایشان بیدار و دو تایشان خواب بودند. این دو چشم، معادل چشم های بیدار و خواب آسمان در شب و روز یعنی خورشید و ماهند که میتوانند هر یک، دو چشم آسمان باشند. ازجمله باید دو چشم پتاح، خدای خالق را در نظر آورد که خدای آهنگران و معادل هفستوس یونانی است. در این صوزت، جالب است که ونوس الهه ی زهره که همسر هفستوس است در اساطیر مصری چشم رع خدای بزرگ است: زنی که به شیری خشمگین به نام سخمت تبدیل میشود و جهان را به خاک و خون میکشد و همان چشم بیدار فراماسونری است. سخمت با تفنوت همسر شو تطبیق میشود و هم شو و هم تفنوت جلوه ی شیر دارند. شو نسخه ی قبطی اطلس نیز هست. آنها به جای خورشید و ماه، با شیرهای دو افق طلوع و غروب تطبیق میشوند. نسخه های دیگر آنها به جای نمودهای تضاد روشنایی و تاریکی، دو شغال محافظ شمال و جنوبند که چهار چشمشان روی هم همان چهار چشم به نوبت بیدار و خواب ساتورنند. درست مثل ساتورن، ارگوس هم غولی است که چشمان زیادی دارد و وقتی میخوابد و همیشه بیدار است چون چشم هایش به نوبت میخوابند. هرا او را مامور مراقبت از یوی زندانی، معشوقه ی زئوس کرده که مورد نفرت هرا همسر زئوس است. به گفته ی اوریپیدس، هرا یک چشم روی پیشانی ارگوس قرار داده است. این چشم که نسخه ی دیگر چشم کیهانی است، یادآور تصویر سیکلوپ ها است که گاهی یک چشم روی پیشانی دارند و گاهی یک چشم روی پیشانی به اضافه ی دو چشم در جای طبیعی. سیکلوپ ها را اکموس مینامیدند. این نام با اکیس شوهر گالاتیا نزدیک است که سرزمین گالاتیا در ترکیه از او نام داشت. شاید به همین خاطر هم پدر پولیفموس سیکلوپ در افسانه ی ادیسه گالاتوس نام داشت. این کلمه به گالاکسیا یا کهکشان مربوط است و رودی که گالاتیا و اکیس در آن با هم ملاقات کردند چیزی جز راه شیری نیست. برای پولی فموس باید همان را به صورت مدیترانه بازآفرینی کنید؛ دریایی که ادیسه و کشتیش در آن سرگردان شدند و به قلمرو پولیفموس رسیدند، ددالوس (مخترع توانمند) و پسرش ایکاروس مثل خدایان با بال های پرنده مانند بر فراز آن پرواز کردند و بازماندگان تروایی ها از طریق همان، خودشان را به لاتیوم ایتالیا رساندند، جایی که در آن رم را ساختند و یا رمولوس و رموس بانیان رم از اعقابشان پدید آمدند. باز همین معبر است که سفر دریایی تروایی ها در آن، به صورت گذر رمولوس و رموس نوزاد در رود تیبر خروشان به سمت لانه ی ماده گرگی که آنها را بزرگ کرد در رم بومی سازی شد. همه ی اینها میتواند در حکم فرود تمدن توسط انسان های ایزدی از دریای آسمانی به زمین باشد. دقیقا به همین خاطر است که سیکلوپ ها به اندازه ی کوریت ها یا کوریبانت ها با کابیری ها یا بنیانگذاران صنعت و تمدن تطبیق میشوند که در حکم نژاد ابرانسان های قبل از انسان کنونیند. مطابق روایت رسمی، سیکلوپ ها تیتان های صنعتگری بودند که بعد از سرکوب کرونوس توسط زئوس، به خدمت هفستوس خدای آهنگری درآمدند و هم برای هادس خدای دوزخ وسایل تولید کردند و هم برای پوزیدون خدای دریا. پوزانیاس، از خود زئوس، تصویری سه چشم شامل چشم رویس پیشانی شبیه به سیکلوپ ها ارائه داده که بتش در لاریسا در قلمروی با نام بامسمای ارگوس قرار داشت. او را لاریسایوس مینامیدند و معتقد بودند دراصل متعلق به پریام شاه تروآ بوده و بنابراین جزو نمادهای مذهبی است که با سقوط تروا توسط اخایی های یونانی، به یونانی ها منتقل شده است. لاریساسوس همچنین لقب آپولو و آتنا بوده و هم آشیل قهرمان بزرگ جنگ تروا و هم نیزه ی او نیز لاریسایوس نامیده میشدند. پوزانیاس مینویسد درحالیکه بیشتر مردم زئوس را حاکم آسمان میدانند، هومر (روایتگر جنگ تروا) او را فرمانروای جهان زیرین خوانده است و آخیلوس پسر اوفوریون، زئوس را فرمانروای دریا خوانده است. ازاینرو پوزانیاس حدس میزند که سه چشم او نماد سه فرمانروایی آسمان، جهان زیرین و دریا است که به سه پسر کرونوس یعنی زئوس، هادس، و پوزیدون تعلق گرفته اند. تاریکی جهان زیرین، اقلیم دریایی و ارتباط با آسمان در دریای یخ زده ی قطب شمال به هم میرسند، جایی که هر سه میتوانستند از کرونوس یا ساتورن پدید آیند. آدام اهل برمن نیز سیکلوپ ها را غول های شمال دور خوانده است. ساتورن رئیس تیتان ها بود، ملتی که با هایپربوریایی ها تطبیق میشوند. اکنون سقوط ساتورن، همان سقوط تیتان ها و آتلانتیسی ها بود و به فرو رفتن یک زمین در اعماق دریای قطب شمال تبدیل میشد و نظریه پردازان نژاد آریا، مردم اروپا را از نسل مردمان بهشت آریایی در قطب شمال معرفی میکردند که بعد از نابودی سرزمینشان در سرمای شمالی، از راه اسکاندیناوی به جنوب مهاجرت کردند. ظهور نظریه ی عصر یخبندان برای توضیح ناپدید شدن جانوران گرمسیری کشف شده از فسیل های اروپایی هم به این نظریه مشروعیت بخشید. در دهه ی 1860، لاتهام معتقد بود همان زمان که سرد شدن اروپا جانوران گرمسیر را به سمت سرزمین های جنوبی متواری میکرد، ژرمن ها نیز از آلمان به سمت جنوب رفتند و سر راهشان یونانی ها و سپس هندوایرانی ها را ایجاد کردند. همچنین نظریه ای نیز برای توضیح حکومت آپولو یا خورشید بر این ملت شمالی پدید آمد که بر اساس آن، اجداد ژرمن ها با دنبال کردن خورشید، از شرق به سمت غرب رفته اند و بنابراین خاستگاه آریایی ها در استپ های روسیه است.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP4,5

امروزه کاردوی رومی تبدیل به نصف النهار مبدا شده و جهان را طوری به شرق و غرب تقسیم کرده که نصف النهار مبدا از روی گزینویچ لندن بگذرد. فرق نمیکند که دیگر کجا رویش قرار بگیرد. مهم این است که پایتخت بریتانیا روی عمود صلیب مسیح باشد. اما پرچم بریتانیا به جز صلیب مسیح، صلیب سنت اندرو را هم دارد و مرکز بریتانیایی جهان باید نماینده ی قطب شمال دیگری باشد که در شمال غربی جهان قرار دارد. در نقشه ای که برایمان از جهان درست کرده اند، این شمال غربی، امریکای شمالی است و درست مثل بریتانیا جمعیت ریشه ای انگلوساکسونی دارد که مرکز امریکای شمالی یعنی ایالات متحده ی امریکا را جانشین سرزمین خدایان کرده اند. حالا اینجا جایی است که عمده ترین انبوهی آثار هنری و نمادسازی هایش حق جهانی شدن و صدور به تمام جهان را دارند. چون امریکای شمالی به اندازه ی قطب شمال ثعبانی قبل از عصر فعلی، حق اصالت و ادعای خدایی بودن دارد. شاید مردم خیلی از کشورها سلایق امریکایی را درک نکنند. ولی آنها باید خود را عوض کنند. چون حق با امریکا است و پیامبران امریکایی به عنوان جانشینان آریماسپ های پیرو خدای هنر، وظیفه دارند با تولید انبوه هنرها و گذاشتن درونمایه های دیکته شده از روی ادبیات شکسپیری بریتانیایی هایی که او را ساختند، نسل های جدید این کشورها را عوض کنند و اروپایی-امریکایی نمایند، آن هم حتما اروپایی-امریکایی مدرن. بنابراین روان متعادل انسانی فقط وقتی به رسمیت شناخته میشود که خود را با وضعیت اقتصادی-اجتماعی امریکای مدرن و عصر سرمایه داری ناشی از آن، هماهنگ کرده باشد.

ران رابرتز، از اعضای انجمن روانشناسی بریتانیا، کتابی در انتقاد از روانشناسی رسمی و خدمتگزاریش به قدرت های مالی مروج سرمایه داری نوشت و در آغاز آن، این سه نقل قول را آورده است:

«انسان صرفا همانقدر خودش را میشناسد که جهان را.»:

یوهان ولفگانگ گوته

«تبدیل تناقضات اقتصادی به مشکلات روان شناختی، یکی از حقه های مرسوم ایدئولوژی بورژوایی است.»:

لوسین سو

«همگی ما در امریکا زندگی میکنیم.»:

رامشتاین

رابرتز در جمعبندی خود از انتقادات خود از روانشناسی، به یکدست کردن همه ی مردم امریکا و فرافکنی استانداردهای سرمایه داری مدرن به روان همه ی انسان ها در همه ی جغرافیاها و همه ی دوره های تاریخی پرداخته و نوشته است:

«روانشناسی به مثابه رشته، وضعیت بیگانه ی کنونی ما را به گونه ای در نظر میگیرد که انگار وضعیتی طبیعی و پدیده ای بی چون و چرا است. دو فرض که این رشته پیش میکشد، تا حد زیادی به این امر کمک میکند. اولین فرض این است که انسان ها به گونه ای در نظر گرفته شوند که انگار چیزی جز اشیای مادی پیچیده "در آن بیرون" نیستند، به جای این که خودمان را عاملان فعال بدنمندی ببینیم که در قبال کنش هایمان مسئول هستیم و آزادی یا آزادی بالقوه مان همیشه وجود ما را در فراسوی آن چه بی واسطه داده شده است، قرار میدهد. مارکس البته دیدگاه دوم را پذیرفت و انسانیت را در حال تحقق خودش به طور اجتماعی از طریق کنش تاریخی تصور میکرد. سارتر نیز زندگی بشر را پروژه ی در حال انجامی میدانست که لااقل به طور فردی، فقط با مرگ ما تمام میشود. نظریه ی برساخت شخصی "جورج کلی" (1970) هم اصولا تاریخی است؛ زیرا این نظریه نیز انسان ها را به گونه ای به تصویر میکشد که دائما به ورطه ی ناشناخته ها میروند و حقیقت زندگی ما همواره "جایی در آن سوی افق" قرار دارد. "کلی" کاملا از این موضوع آگاه بود که نظریات روانشناسی بیانگر ارزش ها هستند و تلویحا موضع خاصی نسبت به مردم اتخاذ میکنند. بحث اصلی مطرح شده در این صفحات این است که ارزش هایی که تلویحا در نظریه و عمل روانشناسی جریان اصلی مهر تایید میخورند، ارزش هایی هستند که رکن اصلی فلسفه، ایدئولوژی و عملکرد سرمایه داری را تشکیل میدهند. فرض دومی که در روانشناسی گنجانده شده، منبع بی پایانی از بیگانگی فراهم میکند و این است که رفتار ما (باز هم از منظر خارجی) همچون ترکیبی از تاثیرات ژنتیکی و محیطی قابل توضیح است. این دیدگاه سترون، اکثر شاخه های این رشته را برای مدت قابل توجهی به تحرک واداشته و از این طریق برای دانشجویان این رشته –و در اینجا هیئت علمی را نیز به حساب می آورم- تقریبا غیر ممکن شده است تا دیدگاهی تخصصی به جهان داشته باشند که به آنها توانایی تعیین زندگی و سرنوشت خودشان را بدهد. اگر آنها موفق شوند این دیدگاه را برای خود حفظ کنند، زندگی شخصیشان از موضوع دغدغه های دانشگاهیشان جدا میماند. پس در بهترین حالت، اگر از خود بیگانگی از طریق انکار ارتباط میان دغدغه های حرفه ای فرد و خودش مهار شود، پس آن دیدگاه تقریبا به طور قطع در مورد دیگران اعمال خواهد شد که به بیگانگی از آنها کمک میکند. در این دوگانگی طبیعت-پرورش، امور انسانی به نتیجه ی مسابقه ی پینگ پنگ بین نیروهای داخلی و خارجی تقلیل می یابد. البته احتمال دیگری نیز وجود دارد و این باز مربوط به عنصر تاریخی است. دست بر قضا، افزایش آگاهی از بعد تاریخی زندگی بشر از طریق فروپاشی نظام کمونیستی در اروپای شرقی صورت گرفته است. این موضوع، در علوم اجتماعی فراتر از روانشناسی، به درگیری جدی با مسائل مربوط به نحوه ی یادآوری و انتقال گذشته بین اجتماعات مختلف، حافظه و نیز نحوه ی انتقال گذشته به نسل های بعد درون جامعه ای معین انجامیده است. فرو ریختن پرده ی آهنین و متعاقب آن مهاجرت مردم از بلوک شوروی سابق به اروپای غربی متضمن آن بود که مردم مسافر، خاطرات فردی و جمعی خود را به همراه آورده باشند؛ روایات آنها از وقایع گذشته در برخی از موارد تفاوت قابل توجهی با روایت غربی ها دارد. کار روی حافظه ی اجتماعی نه تنها نشان داد که حافظه ی اجتماعی به اندازه ی حافظه ی فردی گزینشی و مغرضانه است، بلکه مانند حافظه ی فردی در پیوند با پروژه هایی است که به حفظ آرمان ها و هویت های (اجتماعی) خاص مربوط هستند. بنابراین آشکار شده است که حافظه ی اجتماعی در معرض همان انواع یادآوری و فراموشی انگیزه مندی است که فروید به عنوان جنبه هایی از حافظه ی فردی به آنها اشاره میکند. کار روی حافظه ی اجتماعی اهمیت بیشتری یافته است، نه تنها به این دلیل که با این ادعای مارکس در 1852 همخوانی دارد که "سنت همه ی نسل های مرده مانند کابوسی بر مغز زندگان سنگینی میکند." بلکه چون به وسیله ای اشاره دارد که گذشته ممکن است از طریق آن در خارج از حوزه ی ژنتیک یا محیط بی واسطه اثرگذار باشد. بنابراین، تاثیرات بر رفتار انسان معاصر، هم افقی و هم عمودی هستند. چنین دیدگاهی نه تنها بر پویایی ها در هر سطحی از سلسله مراتب اجتماعی (از خانواده ها و محل کار گرفته تا عرصه ی سیاسی بین المللی) پرتو جدیدی میتاباند، بلکه همچنین چالشی مستقیم برای صورتبندی های زیستشناختی پنهان و مسلط در حوزه ی سلامت و بیماری روان پیش میکشد.» ("روانشناسی و سرمایه داری: دستکاری ذهن": ران رابرتز: ترجمه ی روژان مظفری: نشر شوند: 1402: ص6-124)

از آن زمان و به همان گونه که امریکایی مآبی قانون همه ی دنیا میشود، خود امریکا نیز قربانی این امریکایی مآبی شده، چون فرهنگش در طول زمان مدام دچار تحریف شده که اگر غیر از این بود، امریکا بزرگترین مرکز نبرد سلیقه ها طی «انقلاب فرهنگی» به نام فرارسیدن نیو ایج در جهان نمیشد. امریکا خود یک شمال بازسازی شده برای بریتانیا به عنوان جانشین شمال الگو دهنده ی قبلی انگلستان و دقیقا در شمال غربی منتهاالیه سابق جهان آن است. این مرکز قبلی، ایرلند بوده که فراماسون های لندن تمام الگوهای اصیل دروئیدی خود را از زبان اهالی آنجا کشف کرده اند.

گادفری هگینز مینویسد ایرلند آخرین پناهگاه مکتب اصیل دروئیدی در بریتانیا بعد از تصفیه ی شدید آن به دست رومی ها در انگلستان بود، تصفیه ای که به بهانه ی مبارزه با قربانی انسان به عنوان یکی از اصول محوری مذهب کلتی انجام گرفت. کیش مزبور طی پیشروی کیمبری ها در بریتانیا از گاول به آنجا منتقل و توسط همان ها در ایرلند مستقر شد. بریانت، کلت ها را همان گالاتی های آسیای صغیر و شکلی از کلدی یا کلدانی ها میشمرد. سنت های گالیک گالاتی و ایونی در هم تنیده اند و به عقیده ی بریانت، گالاتی ها و کلدانی ها یک قوم یعنی پرستندگان زن مانند خورشیدند و ازاینرو تعداد شهرهای ایونی به تعداد ماه های دایره البروج خورشیدی 12تایند. ایونی ها از دوری ها یا دوریک ها هستند که توسط پسران هرکول اداره میشدند. در هلند، کیش هرکول مگوسان HERCULI MAGUSANO توسط فنیقی های دوری وارد شده بود که اهالی شهر دورا در نزدیکی کوه کارمل بودند. آنها همان کارملی های یهودیند که خود را وفادار به آن الیاس پیامبری میشناسند که با گردونه ی آتشین به آسمان رفت. هرکول مزبور هم هرکول صوری یا ملقارت است که کیشش همراه فنیقی ها در شمال افریقا منتشر میشود و ستون های هرکول را در وصلگاه افریقا به اروپا بنا میکند و یهودیت عبرانی نیز که محصول تفاسیری از مذاهب فنیقی است، از همین منطقه به ایبری، گاول و درنهایت بریتانیا وارد میشود. سنت اگوستین مسئول تبلیغ مسیحیت در بریتانیا یک کارملی بود، همینطور سنت پاتریک، قدیس مشهور ایرلندی ها که مسیحیت را در ایرلند پراکند. با این حال، بقایای اتصال مذهب دروئیدی به مسیحیت ایرلندی را در کیش شخصیت سنت بریجیت میتوان یافت: کاهنه ای مشرک که پس از مسیحی شدن، بعضی روش های سابق خود را در صومعه ی خویش به کار گرفت. بریجیت، شکل انسانی شده ی یک الهه ی ایرلندی به همین نام است. در صومعه ی سنت بریجیت، آتش مقدس به پا بود که همان آتش مقدس دروئیدی است که نباید خاموش شود و نباید نفس انسان آلوده اش کند؛ درست همان قوانین کیش آتش پرستی یهودی که در زرتشتی گری هم به جای مانده اند. مسئولین حفاظت از آتش دروئیدی، زنان بودند چون به عقیده ی بریانت، همانطورکه در آسیای صغیر، نژاد کاهنان زن مانند کلدانی/ایونی، به آمازون ها یا زنان مردمانند تغییر توصیف پیدا کرده بودند، در ایرلند هم کاهنه های دروئیدی، نسخه ی دیگر آمازون ها بودند. هودلستون از سیبیل ها یا کاهنه های پیشگوی گاول سخن میگوید که همتای سیبیل های پیشگویی کننده از قول آپولو هستند. او نام آپولو را برگرفته از "بعل" یا خدا در سامی میشمرد و آپولو را خدایی کلدانی میشمرد. آیکین میگوید که معمولا در بریتانیا مضمون کلدانی را کوچک تر میکنند و به کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب در اسکاتلند میرسند که بقایای به قدرت رسیدن دانیال نبی در دربار بابلند، ولی آیکین مایل است که ظهور دروئیدی ها را به قبل از این تاریخ برساند و برای همین از قدمت ماقبل یهودی که غرب برای مذهب کلدانی قائل است مایه میگذارد. با این حال، هودلستون از مطالعه ی تاریخ فرقه ی صومعه ی سنت اندرو دریافت که بقایای کولدی ها و همسران و فرزندانشان در کلیسای مقدس سنت اندرو دفن بود که به 15 نسل قبل از هگینز (ابتدای قرن 19) نسبت داده میشد و نشان میداد که کولدی ها زمانی بخش لاینفکی از کلیسای آغازین بریتانیا بوده اند. هگینز، کولدی های قدیم را همان دروئیدها یا منشا سنت های آنها و همینطور دیگر سنت های موسوم به کلتی میداند.کلمه ی celt/kelt بیشتر با مضامین جنگل و چوب مرتبط شده است و دروئید هم بیشتر به درخت پرست معنی شده است.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P184-191

خیلی جالب است که دادن مضمون پرستش گیاهی به زیربنای کلدانی این مجموعه با سرمستی بلبل از شکفتگی و تجلی گوناگونی گیاهان در بهار، موافق است و روشن میکند که گوناگونی سلیقه ها دورادور به طبیعت پرستی و بقایای آن در انسان مدرن میرسد. و اما برجستگی شراب در قضیه، میتواند به کارملی ها مربوط باشد.:

جبل کرمل یا کوهستان کارمل که مرکز کارملی ها بود و محل عروج الیاس نبی به آسمان شمرده میشد و ازاینرو به "جبل مار الیاس" نیز شهرت داشته است، کشاورزیش حول محور تهیه ی روغن زیتون و شراب انگور میگذشت به طوری که اگرچه کارمل لغتا به معنی باغ خدا است، اما آن را به «تاکستان خدا» نیز ترجمه میکرده اند. کوهستان کارمل، محل نبرد بنی اسرائیل به رهبری شائول با پلستینی ها خوانده شده است. به نوشته ی یامبلیخوس، فیثاغورس به این کوهستان سفر کرد، اگرچه به نوشته ی یامبلیخوس «این کوه، مقدس ترین کوه است و سفر به آن، برای بسیاری ممنوع است.» به موازات این مطالب، کارمل محل زندگی جنایتکاران بود چون همانطورکه کتاب عاموس توصیف میکند، درختان انبوهش آن را به مخفیگاه خوبی بدل کرده بود. بعدها نیز منطقه ی کوهستان کارمل، پناهگاه فرقه های مرتد چون دروزی ها و بهایی ها شد.:

“mount carmel”: wikipedia

شاید ادبیات شراب برای گوناگونی سلایق، همراه کارملی ها به سمت تصوف و ادبیات فارسی گسترش یافته باشد و شاید حاملان این تفکر، از سمت عموم با بدبینی نگریسته میشدند چون باز بودن روی دیگران، شامل سنت پذیرش تبهکاران و انگل های جامعه از خود ریشه گاه در کوه کرمل میشد. این باعث میشد تا حکامی که قصد متحد کردن جوامع زیر لوای خود را داشتند از تشرع های خشن ضد گوناگونی ها بهره ببرند چون با گرفتن ژست اخلاقی –ولو از سر ریاکاری- میتوانستند وجهه ی عمومی بیابند. اما چرا پذیرش ابتدایی گوناگونی ها درنهایت اعتبار خود را از دست داد؟ دلیلش میتواند این باشد که احترام مردم به سوادآموزی و کسانی که نوشتار را آموزش میدادند، درنهایت به رواج بدکاری توسط کارملی ها و از طریق ادبیات منجر شد.

در سنت اسلامی آمده است که خداوند، "کتاب و ملک" یا نوشتار و حکومت را به موسی داد و از این پس، گسترندگان حکومت و نوشتار در جهان، امت موسایند. البته مسلمانان دراینجا قضیه را مثل یهود نژادی ارزیابی نمیکنند و مدعیند امت اصلی موسی خودشانند، چون تشرع اسلامی، خود را دنباله رو سنت اسرائیل بین موسی و سلیمان میخواند و بعد از آن را قبول ندارد، درحالیکه یهود را نتیجه ی تحریفات پس از این دوره میشناسد. به جز یهود، مسیحیان نیز "اهل کتاب" شناخته میشوند. این بر قرآن استوار است که یهود و نصاری را اهل کتاب میخواند. بنا بر سنت، نصاری مسیحیان شناخته میشوند. هم آنها و هم یهودیان مشرکند چون به گفته ی قرآن، نصاری عیسی را پسر خدا میدانند و یهود "عزیر" را. عزیر ظاهرا همان عزرای کاتب، نویسنده ی تورات است. یهودیان امروزی چنین ادعایی درباره ی او ندارند. ولی ممکن است عزرا یا عزیر قبلا و در اصل خود، همان ازیریس کهن الگوی فراعنه و پسر رع بوده باشد. بودن اشرافیت بابلی یهود در مصر که باعث شد قاهره با بابل تطبیق شود، احتمال این که دین اولیه ی یهود همان مذهب مصر باستان باشد را بالا میبرد. نصاری را در اسم میتوان با نصیری عنوان دیگر اسماعیلیان نیز تطبیق کرد که از مصر ریشه گرفتند. با این حال، مسلمانان سنی، آنها را از مصر برکندند. سرکوب آنها در قلعه ی الموت توسط هلاکو خان مغول، روایت دیگر این اتفاق است. نام هلاکو به صورت تزار الکسیس در تاریخ روسیه بازسازی شده و در زندگی آن تزار نیز سرکوب بدعتگذاران را داریم که طی جنگ آن تزار با لهستان بروز میکند. لهستان محل زندگی اکثریت کاتولیک و اقلیت یهودی سبتی یا شبتایی بوده است. شبتایی ها عوامل بدنام گسترش فحشای آیینی و مسکرات الکلی و مواد مخدر بودند و مورد اعتراض اکثریت مسیحی قرار میگرفتند. این از آن جهت جالب است که در مدینه ی محمد هم اکثریت معروف به انصار –تلفظ دیگر "نصاری"(؟)- مدام در اثر توطئه های اقلیت یهودی دچار دردسر میشدند و درنهایت یهود را از جامعه حذف کردند. یهود در ارتباط مخفی با کفار (بدکاران) بودند و زنده کردن رسوم کفار، یکی از اتهامات شبتایی ها در امپراطوری عثمانی بود. با این حال، بیشتر شبتایی ها مسلمان شدند و با رسوخ در مدارج بالای قدرت، عثمانی و اسلامش را از درون تخریب کردند که همان زنده شدن تدریجی رسوم کفار در حکومت جانشینان محمد است. این همچنین میتواند مرزبندی بعدی بین نصاری و انصار را برای پوشاندن این واقعیت کند که مسیحیان عملا در جبهه ی یهود شکل گرفتند و بر اسلام تفوق یافتند. اگر هر سه سنت روی پایه ی ازیریس استوار باشند، انتظار داریم که عزرا، مسیح و محمد هر سه در ابتدا او بوده باشند. پس داستان عزرا جایی با محمد تلاقی میکند. عزرا از طرف شاه فاتح پارس موسوم به کورش، اخشوارش و ارتاخشتر، مامور تشکیل مذهب رسمی در اورشلیم شده است. عنوان کورش/اخشوارش، دقیقا از آسور می آید که ریشه ی عزرا و ازیریس است و بنابراین عزرا شکل پیامبر شده ی حکومت وقت است. نحمیا نیز در تورات همین ماموریت را دارد و ظاهرا نام دیگر عزرا است. جالب اینجاست که در زمان محمد نیز خسروئس که تلفظ دیگر اخشوارش است، شاه پارس است که اورشلیم را تصرف میکند و پیامبری به نام نحمیا را مسئول دین سازی در آن میکند که میتواند با پیدایش اسلام در اورشلیم مرتبط شود. خسروئس درنهایت از هراکلیوس امپراطور روم شکست میخورد. ولی هراکلیوس هم اورشلیم را از دست میدهد. روم هراکلیوس، یک روم یونانی است و غلبه اش بر اورشلیم، همان غلبه ی سلوکی های یونانی بر اورشلیم است. در این دوران، یهودیان به رهبری حشمونی ها که در اصل همان عثمانی ها هستند، علیه ترویج بددینی توسط سلوکی ها میشورند و یک قوم نصیری دیگر به نام زیلوت ها در صحنه ظاهر میشدند که با حشمونی ها علیه سلوکی ها متحد میشوند. زیلوت ها از یهودی های حصایی هستند که عرفانگراییشان بر مسیحیت تاثیر گذاشته است. آنها از عهد عتیق، فقط کتاب استر را قبول نداشتند و یک دلیلش این بود که این کتاب، درواقع درباره ی خودشان نوشته شده بود. در این کتاب، اخشوارش تحت تاثیر همسر یهودیش استر، یهودیان را در حکومت خود قوی کرد و جریان مخالف یهود به رهبری هامان را که درواقع معادل مسلمانان اولیه اند، کشتار نمود. درواقع این داستان، تمثیلی از جریان سیاسی قدرت گیرنده در هر سه جبهه ی یهودیت، مسیحیت و اسلام است.:

Une Bible musulmane ?”: D.Lacapelle: THEGNOSIS: 24 OCT 2024

مسلما جریان خزنده ی مزبور، همان جریانی است که اکنون به رده های بالای قدرت جهان امروز رسیده است؛ یک قدرت اقتصادی بی اعتقاد به هر گونه اخلاقیات که از شرایع دگرستیز ظاهرا اخلاقی برای از بین بردن فرهنگ های رقیب استفاده و بعد خود آن شرایع را برای گستردن بساط بازار خود بدنام کرده است و هنوز از آنها همزمان استفاده میکند و بدنامشان میکند. با این حال، لازم بوده تا آنچه که دشمن این شرایع شده است، یعنی علم، خود به اتحاد جامعه زیر لوای این قدرت ها یاری رساند. این است که علم نیز علیرغم تاکید اولیه بر تجربه گرایی، درنهایت به اندازه ی مذاهب بی واسطه پیش از خود، یک جهانبینی دارد که میخواهد مردم را یکدست کند. عمدا به علم، اجازه ی تایید خدا داده نشده تا نتواند به یک ایدئولوژی تمام و کمال تبدیل شود چون سلایق گوناگون برای گسترش بازارها باید به رسمیت شناخته شوند. به همین دلیل هم هست که درست مثل تنوع گیاهی طبیعت بهاری، در غرب هم لیبرالیسمی به قدرت میرسد که فردیت را به رسمیت میشناسد. اشکال در این است که امکان اندک موجود برای ارائه ی نفس، تمام دردهای فردی را بیرون میریزد، دردهایی که در هر فرد بر اساس تجربه ی شخصیش از جهان بروز کرده و به ماهیتش شکل داده اند. انسان دنیا را به شکل خود میبیند چون قطعات دنیا که به او شکل داده اند قطعات محدودیند، چه آنچه که به لحاظ وراثتی از والدین و اجدادش دریافت کرده و چه آنچه که به لحاظ تجربی از برخورد با پدیده های گوناگون در طول حیاتش در او شکل گرفته است. این قطعات همه روی مضمون جهانگیر «انسان، کیهان کوچک است» ذهنیت انسان را شکل میدهند ولی ذهنیت انسانها را متفاوت میکند چون بزرگی دنیا بر گذشتگان مکشوف نبود و اگر ما امروز میدانیم دنیا چقدر بزرگ است، بیش از این که به خاطر جهانگیری رسانه باشد ناشی از شکست ایدئولوژی ها و جهانبینی های مدرن است. کارل گوستاو یونگ روانکاو سوئیسی (1961-1875) قبل از این که رسانه ها این را به ما اثبات کنند، از جنگ های نابودکننده ی جهانبینی ها متوجه کمبود ناشی از این بقایای مذاهب پیشین در انسان مدرن و تجربه گرایی او شد.:

«تجربه گرایی به مفهومی خود یک راه است، چون خصوصی ترین موجودیت ما نیز در پایان آن آزمونی است انجام شده توسط طبیعت و تلاشی است برای ایجاد ترکیبی جدید. یک علم هیچگاه یک جهانبینی نیست بلکه ابزاری برای آن است. آیا کسی این وسیله را به دست خواهد آورد؟ پاسخ بستگی به این پرسش دیگر دارد: این کس دارای چه نوع جهانبینی بوده است؟ چون به هر حال هر کس برای خود نوعی جهانبینی شخصی دارد. حداقل این جهانبینی را دارد که آموزه ها و تجربیات و محیط بر او تحمیل کرده اند. به عنوان مثال، اگر این جهانبینی بگوید "بزرگترین خوشبختی برای انسان شخصیت است"، بی تردید انسان مطیعانه برای ساختن یک جهانبینی و برای ساختن خود به علم و نتایج آن متوسل میشود. ولی اگر اعتقاد موروثی به او بگوید که علم وسیله نیست، بلکه یک هدف و موضوعی در خود است، همان شخص از شعاری استفاده میکند که از دویست سال پیش به عنوان تنها اعتقاد قابل قبول پذیرفته شده است، یعنی اولویت را به تجربه میدهد. انسان های منزوی و مرتاضان گوشه گیر و زاهد، ناامیدانه با این نگرش مخالفت کرده اند. فرضیه ای که آنان از تکامل و مفهوم زندگی برای خود ساخته اند، رسیدن به اوج تکامل شخصیت انسانی است و نه کثرت روش های فنی منتهی به تفکیک یکسویه ی یک تمایل واحد به عنوان مثال، دانش یا علم. اگر علم به خودی خود یک هدف باشد، انسان هم باید جز عقل نباشد. اگر هنر به خودی خود، هدف باشد، استعداد و ذوق نمایش تنها ارزش انسانی است و عقل را باید کنار گذاشت. اگر یک شمش طلا به خودی خود هدف باشد، علم و هنر باید بساطشان را جمع کنند. هیچ کس نمیتواند انکار کند که خودآگاه مدرن، کم و بیش ناامیدانه میان این "هدف در خود"ها پاره پاره شده است. ازاینرو انسان ها دیگر جز کیفیت هایی تخصصی نیستند: خود به صورت ابزار درآمده اند. در این دویست سال گذشته با جهانبینی های متعددی آشنا شده ایم و همین امر برای بی اعتبار کردن آنها کافی است. درمان یک بیماری هر قدر مشکل تر باشد، داروهای بیشتری برای آن تجویز میشود و تاثیر هر یک از این داروها از دیگری مشکوک تر است. ظاهرا عامل جهانبینی دیگر از مد افتاده است. مشکل بتوان باور داشت که این تحول جز یک حادثه ی کوتاه مدت، تاسفبار و بی معنی نباشد، چون عاملی نیرومند و متعالی، نمیتواند باری به هر جهت به این نقطه ی مشکوک و مذبوحانه منتهی و از دنیا حذف شود. در این پس راندگی باید وجود عاملی درخور نقد و سرزنش را پذیرفت. پس بیاییم از خود بپرسیم: جهانبینی چه شبهه ای است؟ ظاهرا اشتباه خطرناک، اشتباهی است که تاکنون وجود داشته است: این که خواسته ایم به یک حقیقت عینی زمانی ارزش دهیم که قاطعیت علمی داشته باشد و در حد مدعا نماند و این خواسته، عواقب غیر قابل تحملی دارد. ازجمله یک خدای خوب باید به یاری آلمانی ها، فرانسویان، انگلیسی ها، ترک ها، و کافران بیاید و خلاصه با همه و علیه همه باشد. خودآگاه مدرن با گسترده ترین دریافتش از رویدادهای جهانی با وحشت از چنین موجود عجیبی روگردانده و فلسفه را جایگزین آن کرده است. ولی دریافتها است که این یکی هم مدعی داشتن ارزش عینی است. این فرضیه ها بی اعتبار شده اند و درنتیجه نوعی پراکندگی و تشتت و تفرقه به وجود آمده است که نتایجش را نمیتوان توصیه و سفارش کرد. تمام جهانبینی ها، تمایلی خاص به ملاحظه ی خویشتن به عنوان آخرین حقیقت روی کائنات دارند و اشتباه بنیادین در همین جا است، چون فراتر از نامی نیستند که ما به کائنات میدهیم. آیا میرویم در علم به مبارزه ای دست زنیم تا بدانیم کره ی نپتون دارای همان ویژگی آسمانی است که با جسم آلمانی تطابق دارد؟ و آیا این نام تنها نام مناسب برای آن است؟ درست مانند دنیای ما و به همین لحاظ فراتر از این تفاوت ها است. علم جز نتایج آزمایشگاهی را نمیپذیرد و تنها روح انسان بدوی به نام "راستین" اعتقاد دارد. در قصه ها میتوان جن RUMPELSTIZCHENرا تکه تکه کرد و آن را به نام واقعیش خواند. رئیس قبیله نام واقعی خود را افشا نمیکند و از آن به عنوان یک راز و رمز برای امور روزانه استفاده میکند تا هیچ کس نتواند با دانستن نامش او را افسون کند. در مصر قدیم، نام و تصویر خدایان را در مقابر فراعنه مینوشتند و نقش میکردند تا فرعون با شناخت نام واقعی خدایان، بر آنها مسلط شود. کسی که نام واقعی خداوند را میدانست، از قدرت جادویی مطلق برخوردار بود. خلاصه این که: برای انسان بدوی نام، خود شخص یا خود شیء بود. یک ضرب المثل مصر باستان در مور پتاح [خدای خالق] به این مضمون است: "آنچه بگوید خواهد شد." جهانبینی از این بدویت ناخودآگاه در عذاب است. علم ستاره شناسی نمیداند آیا ساکنان کره ی مریخ به نام نادرستی که به کره ی آنها داده شده است، اعتراض دارند یا نه. آیا حق نداریم فکر کنیم که دنیا نگران آن نیست که درباره اش چه قضاوتی داریم؟ بی تردید این دلیل نمیشود که دیگر به دنیا نیندیشیم و البته چنین کاری هم نمیکنیم. علم راه خود را ادامه میدهد و جهانبینی های کهن موروثی از بین میروند ولی آن که در این دگرگونی ها سرگردان میشود انسان است. در جهانبینیش به سبک قدیم، ساده لوحانه روح خود را به جای اشیاء قرار میداد، اجازه میداد آنچه میبیند، به عنوان چهره ی کائنات درآید و خود را تصویری از خدا تلقی کند؛ خدا! عظمتی که نمیبایست به آن سنگینی عذاب های دوزخ، تاوانش را پرداخت. اما در محدوده ی علم، انسان دیگر به خود نمی اندیشد، توجهش به دیای مادی، به دنیای عناصر و اشیاء است. خود را حذف و شخصیت خود را فدای روح عینی و ملموس کرده است. در این روند، از نظر اخلاقی، روح علم فراتر از تمام جهانبینی های سبک قدیم است. ولی ما اندک اندک عواقب این ضعف شخصیت بشری را احساس میکنیم. در همه جا مسئله ی جهانبینی به مفهوم زندگی و دنیا چهره نشان میدهد. کم نیستند در عصر ما، کسانی که برای بازگشت به گذشته و رسیدن به شیوه ی قدیم تلاش میکنند. این عرفان سیر و سلوک و جذبه، به عبارت دقیق تر همان فلسفه ی طبیعت یا آنتروپوسوفی است. ما نیاز به نوعی برداشت از دنیا داریم، حداقل در مورد آنچه به نسل جوان مربوط میشود. ولی اگر نخواهیم به عقب بازگردیم، باید از خرافات دارای ارزش عینی دوری کنیم. باید اعتراف کرد که در این جا پای تصویری در میان است که ما برای عشق روح خود ترسیم میکنیم و نه یک نام جادویی که به وسیله ی آن به اشیاء عینیت میبخشیم. این برای دنیا نیست، برای خودمان است که نوعی جهانبینی خلق میکنیم. چون اگر تصویری از کلیت دنیا به وجود نیاوریم، خودمان را هم نمیبینیم که با این حال، نسخه ی کامل همان دنیاییم. ما نمیتوانیم در آینه جز تصویری که از دنیا به خود داده ایم ببینیم. ما تنها در تصویری که ابداع میکنیم ظاهر میشویم. در کنش خلاقه ی ما است که کاملا واضح و آشکاریم و میتوانیم خود را به عنوان کلیت بشناسیم. ما هرگز به دنیا تصویری جز تصویر خود نمیدهیم.» ("مشکلات روانی انسان مدرن": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی محمود بهفروزی: نشر جامی: 1397: ص3-130)

بشر امروز، خود را بسیار ناتوان میبیند و میفهمد دنیایش کوچک است ولی وقتی سعی میکند دنیایش را بزرگ کند خود را مقابل هزارتویی میبیند که همه جایش یکسان است و تمام نمیشود. سرگئی ایزنشتاین، در محیط تحت حکومت یکی از سرراست ترین و بی تعارف ترین ایدئولوژی های استبدادی یکسان کننده یعنی اتحاد جماهیر شوروی، در فیلم هایش مدام چنین هزارتوهایی را مقابل قهرمان قرار میداد و عمدا آنها را در شمایلی کلیسایی و قرون وسطایی خلق میکرد. هزارتوها هنوز معما گونه بودند و حل آنها به اندازه ی حل معمای اسفنکس (هیولای نیم شیر-نیم زن) در افسانه ی ادیپوس حکم وضعیت یا مرگ یا زندگی را داشت و ایزنشتاین عمدا با پیش کشیدن عقده های ادیپی در قهرمان هایش به همان شکل که فروید مطرح کرده بود، میخواست این وضعیت را تداعی کند. در یکی از فیلم های اینچنینی یعنی "ایوان مخوف"، ایزنشتاین با مطرح کردن کهن الگوی اساطیری تزارها و استبداد روسی یعنی ایوان مخوف، عملا سیستم استبدادی موجود را به چالش میکشد و ظالم را به اندازه ی مظلوم، اسیر هزارتوی ایدئولوژیک نشان میدهد.:

“Eisenstein's Labyrinth”: HAKAN LOVGREN: Almqvist & Wiksell International, 1996: PART OF “THE LABYRINT BUILDER”

وقتی کل دنیای فیزیکی، تبدیل به چنین هزارتوی مایوس کننده ای میشود، تعجبی ندارد که هنوز بسیاری از مردم، امنیت را در ماوراء الطبیعه و جهان باقی میجویند. اگر کل دنیای فیزیکی میتواند از روی دوزخ تاریک هادس برساخته شده باشد، پس باورکردنی است که بهشت هم به اندازه ی دوزخ واقعی باشد.

علم در خدمت توهم: بازگشت به جهنم به نام فرار از جهنم

تالیف: پویا جفاکش

چشم پرنور که مست نظر جانان است

ماه از او چشم گرفته است و فلک لرزان است

خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد

سجده گاه ملک و قبله ی هر انسان است

هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم

بهر ناموس منی، آن نفس او شیطان است

وآنک آن لحظه نبیند اثر نور برو

او کم از دیو بود زانکه تن بیجان است

دل به جا دار در آن طلعت با هیبت او

گر تو مردی که رخش قبله گه مردان است

دست بردار ز سینه چه نگه میداری

جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آن است

جمله را آب درانداز و در آن آتش شو

کآتش چهره ی او چشمه گه حیوان است

سر برآور ز میان دل شمس تبریز

کو خدیو ابد و خسرو هر فرمان است

(غزلیات شمس تبریزی: غزل شماره ی 407)

این، یکی از صریح ترین اشعار منسوب به مولانا است که نشان میدهد شمس تبریزی اشعار مولانا یک خورشید تمثیلی است. «چشم پرنور» لقب خورشید است که چشم پرنور آسمان است، در مقابل ماه که چشم کم نور آسمان است. شعر در همان بیت اول میگوید که ماه از خورشید چشم گرفته است، چون آنچه باعث میشود ماه شبیه یک چشم زردرنگ از نوع خورشید شود، نور گرفتن از خورشید است. شعر همچنین میگوید که نور خورشید از نور خدا است و آن موقعی که خورشید تحت تاثیر جلوه ی مستقیم خدا است کسی که خود را با وقایع روز هماهنگ نکند، یک آدم متعصب و تحت تاثیر «ناموس منی» یعنی عقاید شخصی یا فرقه ای خودش است که نمیخواهد از آنها کوتاه بیاید. مواقعی که خورشید تجلی حق است، ماه های خاصی است و همانطورکه کلمه ی فارسی "ماه" و کلمه ی انگلیسی month نشان میدهند، این ماه ها قمری هستند و تجلی خورشید در ماه های قمری به عنوان بیوت یا خانه های خورشید را نمایندگی میکنند که رفت و آمد خورشید در آنها باعث رقم خوردن شبانه روز میشود. علت این که شمس یا خورشید مولانا هم تبریزی است همین است: مولانا را ساکن قونیه یا کونیا دانسته اند که نام از کونیوس از نسخه های طورسی آپولو خدای خورشید یونانی دارد. TAURUS نام یونانی کوهستان طوروس ترکیه است که TAVRIS و درنتیجه تبریز هم خوانده شده است. TAURUS به معنی ورزاو است و گاو به خاطر شاخ های هلالی شکلش نمادی از ماه است. بنابراین قونیه تجلی گاه خورشید در قمر شب است که به لحاظ عرفانی، نور الهی انعکاس یافته در تاریکی جهان مادی را نمایندگی میکند. عنصر ماه، آب است و عنصر خورشید، آتش. به همین دلیل است که آتش شمس تبریزی، «آب حیوان» یعنی آب حیات نیز هست. ظهور خدای خورشید در پای یک کوهستان به جای ماه و در تجلی انسانی، در ادبیات یهودی های کارملی مسبوق به سابقه است. اعتقاد رایج بر این است که کارملی ها نخست در خربه الکرمل و سپس خربه السوسیه در منطقه ی حبرون ساکن بودند و گروهیشان از حبرون به "جبل لبنان" در بیروت بزرگ کوچیدند و در حازمیه در حومه ی شهر بیروت ساکن شدند. با توجه به روستا بودن خربه الکرمل و خربه السوسیه ممکن است مسیبر این مهاجرت وارونه باشد. کارمل در اصل، کاربل به معنی باغ بعل یا خدا است که نامجای کربلا در ادبیات شیعی دارای ریشه شناسی یکسان با آن است. اصطلاح باغ خدا در یک فضای یهودی، یادآور به بهشت عدن است. "مل" که تلفظ موجود از بعل است، با اضافه شدن "ها" ی تعریف عبری، "هامل" و سپس "عامل" تلفظ شده و مبنای نام "جبل عامل" (کوه عامل) برای کوهستانی در لبنان شده که روحانیون تشیع 12 امامی از آنجا به ایران کوچیده و ایران را تبدیل به مرکز تشیع جهان نموده اند. جبل عامل نام از قبیله ای به همین نام دارد که ادعا میشود از ناحیه ی جلیل در اسرائیل به این کوهستان آمده اند و ازاینرو جبل عامل را به نام جبال جلیل نیز شناخته اند. جلیل محل فعالیت عیسی مسیح است و ممکن است کارملی ها در قالب عاملی ها بنینگذاران مسیحیت یهودی تبار و باعث عرفانی تر بودن مسیحیت نسبت به تشرع یهودی نیز باشند. "جلیل" به معنی دایره و مخفف "جلجل" یا "گلگال" است که لغت circle به معنی دایره از آن می آید و خود انتساب به kirke/circe/ceres به معنی الهه ی زمین را نشان میدهد که گردیش آن را به صورت circus باز به معنی دایره و حلقه درآورده است. یعنی اتفاق مسیح به عنوان یک خدای خورشیدی، در زمین به طور کلی می افتد و کریسمس یا تولد مسیح، همان طلوع خورشید از زمین تاریک است.

گادفری هگینز، به وجود افسانه ها و آیین های مشابه کریمس در اقصی نقاط دنیا اشاره میکند و آنها را به یهودی های حصایی نسبت میدهد که در مصر و ایران و دیگر کشورها مرتبا افسانه های مذهب خود را به زبان مذاهب بومیان درمی آوردند و دو مذهب را با هم ترکیب میکردند. به نوشته ی هگینز، حصائیان، خود را پیروان الیاس میشمردند و از این جهت، تقریبا با کارملی ها در ارتباط تنگاتنگند چون کارملی ها یهودی های مسیحی مآبی بودند که الیاس را مسیح میشمردند. هگینز، تفسیر آنها از مسیح را به خورشیدپرستی نزدیک میبیند و تولد خداوند خورشیدی از دوشیزه را تولد خورشید از زمین ارزیابی میکند که زمین دراینجا دقیقا همان الهه سرس است که در یونانی بیشتر به دمتر مشهور است. در ساموتراس، آیین های سرس، آمیخته به آتش پرستی بودند، چون آتش، عنصر خورشید بود و خورشید و زمین هر دو "کورش" در کلدانی به معنی خدا نامیده میشده اند. به همین ترتیب، نام ceres از همین ریشه، با cearas به معنی آتش مرتبط است. نام "کرسور" خدای صنعتگر فنیقی در روایات سانخونیاتون، که با هفستوس یونانی تطبیق میشد، به معنی کارکننده با آتش به نظر میرسد. او معادل "صدیق" یا "صادق" استاد کابیری ها و از این جهت در مقام دمیورگ یا خالق فنیقی بود که صنعتگریش با خلقت خدا در زمین برابر میشد. نام کابیری از ریشه ی "کبیر" به معنی بزرگ است. کابیری ها هفت نفر بودند که با استادشان صدیق هشت تا میشدند. ازاینرو لغت "ثمن" به معنی هشت، همخانواده با "اسمون" به معنی آسمان است که خلقت از آن فرود می آید و "علیم" خداوند آسمان "ثامن" یعنی هشتم لقب میگیرد. این کلمه همچنین مرتبط با لغت "زمان" به معنی وقت است که فقط در جهان فیزیکی ای از جنس زمین ما معنی دارد. کابیری ها صنعت را در جهان گستردند و افسانه هایشان با نظریه ی conon درباره ی یک امپراطوری فنیقی در آسیا که در مصر شعبه زد و بعد -همانطورکه افسانه ی سفر کادموس فنیقی به یونان نشان میدهد- تمدن اروپا را پدید آورد، مرتبط است. آتش درون کوره ی صنعتگران، یادآور آتش خورشیدی در رحم مادر-زمین بنا بر آیین ساموتراسی است. استرابون نوشته است که در بریتانیا آیین سرس شبیه ساموتراس برگزار میشد. درست به مانند رابطه ی سرس و سیراس، در ایرلند هم لغت daghdae را داریم که هم نام الهه ای است و هم به معنی آتش است. فیبر توجه کرده است که در افسانه های ایرلندی، از زرتشت صحبت شده است و در سنت زرتشتی، مادر زرتشت، دغدو نام دارد، نامی که کاملا قابل تطبیق با داغدائه ی ایرلندی است. زرتشتیان به پرستش آتش معروف بودند و در ایرلند، پرستش آتش تحت عنوان AESIR رواج داشت. AESIR در اتروسکی به معنی خدا است و بیشتر برای خدای جنگ به کار میرفته است. فستیوال این خدا در ماه مارس در ابتدای بهار برگزار میشده که متعلق به مریخ سیاره ی خدای جنگ است. ماه مربوطه (فروردین ماه) در عراق "آدار" و در سوریه "اودار" نامیده میشده که هر دو لغت مرتبط با "آذر" به معنی آتشند و AESIR نیز تلفظ دیگری از همین لغت است. زرتشتیان برای آتش، معمولا از لغت "آذر" استفاده میکنند. مستر هاید به مراسم آتش افروزی پاییزی "گبرهای هند" یعنی زرتشتیان اشاره کرده و نوشته است که ممکن است سال نو پاییزی یهودی ها یعنی "رش ها شنه" (رأس السنه) نتیجه ی حکومت امت زرتشت یعنی مادها و پارس ها بر یهود بنا بر تورات باشد. خدای یهود نیز بر موسی در هیبت آتش ظاهر شد و یک سنت آتش پرستی یهودی وجود داشته که تفاوت چندانی با آتش پرستی زرتشتی ندارد. جالب این که مراسم آتش یاد شده در ماه آبان برگزار میشود که معادل سامهاین یا آغاز زمستان ایرلندی است. این آیین که با بدترین خدای ایرلندی موسوم به سامهان معروف به سزیل (شیطان) مرتبط است، با بازی لغوی اسم این خدا بین لغات سامی "سمس" (خورشید) و "سمان" (آسمان) جالب تر میشود. دین شناسان اروپایی بر آن بوده اند که این فستیوال، در اصل، آغاز پاییز کلتی است و به این خاطر در برج عقرب برگزار میشود که بازمانده ی زمانی تصور میشود که بهار در هنگام ورود خورشید به برج ثور (ورزاو)، و پاییز در هنگام ورود خورشید به برج عقرب (کژدم) رقم میخورند و جشنواره ی "می پول" که الان در اردیبهشت برگزار میشود نیز یادگار زمانی است که بهار در موقع ورود خورشید به برج ثور (اردیبشت یا می کنونی) آغاز میشده است. در این دوران، خدا به شکل صورت فلکی آغاز سال یعنی گاو درمی آمده است و موسی که بت گوساله ی سامری را میشکند کنایه از نابودی سنت های این دوران توسط یهودیت است. تمثال میترا در حال کشتن ورزاو نیز چنین مضمونی دارد. در یک نگاره ی میترایی که در قرن 18 در اکسفورد وجود داشته است، تصویر نوزادی دیده میشد که در آغوش مادرش است. استاکنر معتقد بود این نوزاد، میترای تازه متولد شده است. تمثال مربوطه را بیشتر برای مریم مقدس و مسیح نوزاد به کار میبرند. میترا یک خدای خورشیدی است و آیین های میترا در غار برگزار میشدند که مابه ازای رحم مادر-زمین در کوه است. بنابراین بریتانیا یکی از حلقه های وسطای طبیعت پرستی کلدانی و مسیحیت را نشان میدهد. اگوستین و دیگر مروجان نخستین مسیحیت در بریتانیا از کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب دانسته شده اند و هگینز معتقد است اینان همان کارملی ها و حصایی ها هستند. هگینز، پرتش "هرکول مگوسان" HERCULI MAGUSANO در هلند را بازمانده ی کیش اینان میشمرد چون مروجان این کیش، فنیقی های دوری یا دوریان از شهر "دورا" در حوالی کوه کارمل در سوریه خوانده شده اند. هرکول مزبور، همان هرکول بنا کننده ی ستون های طنجه در مراکش و معادل ملقارت یا هرکول صور است که نماینده ی ورود فنیقی های تجارت پیشه شامل عبرانیان مروج یهودیت از شمال افریقا و از طریق شبه جزیره ی ایبری به اروپا است.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P149-184

گادفری هگینز در جای دیگری مینویسد که در ادبیات فراماسون ها بعضا تراپوتای کارملی، ریشه ی مذهب حصایی در یهودیت و از طریق آن فراماسونری عنوان میشود و کارملی ها از عمده ترین واسطه های دخول عقاید کلدانی به یهودیت بوده اند و آن را میراث خود از سفر ابراهیم از کلده به کنعان میشمردند. "یائو" بعل کارمل یک خدای خورشیدی و برابر با YI لقب آپولو بود درحالیکه کارمل در پای کوهستان لبنان (جبل لبنان) قرار داشت که کوه های ماه شناخته میشدند. بنابراین ظهور خدای خورشیدی در پای این کوهستان، چیزی شبیه به تولد عیسی مسیح خدای خورشیدی مسیحیت از الهه ی ماه است. ماه خدایی دوجنسه بود و معمولا مردانگی و زنانگیش به ترتیب به قسمت های روشن و تاریکش نسبت داده میشدند. تجلی نور خورشید در ماه تاریک، او را در مقام یک الهه به خورشید بعدی حامله میکرد. این همان تجلی ازیریس یا خورشید مقتول (در غروب) در ایزیس الهه ی ماه برای از نو متولد شدن به صورت هورس است. ازیریس نیز در قالب زمینیش به ورزاوی به نام آپیس تجسد می یافت. پلوتارخ از قول فیلارخوس نوشته است که پرستش ازیریس و آپیس را باخوس از ایندوس یا هند به مصر آورد. در معابد دایانا الهه ی ماه لاتین، فستیوالی مخصوص باخوس برگزار میشد که در آن باخوس به شکل مردی با شاخ های گاو نشان داده میشد. باخوس یا بغ به معنی خدا، لقب دیونیسوس یکی از نسخه های آدونیس خدای طبیعت سوریه است که با یائوی کارمل و کریشنای هندوستان تطبیق میشود. دیونیسوس معروف به بروموس نیز بود، عنوانی که یادآور نام برهما خدای خالق هندوان است. دیونیسوس، خدای کوهی به نام نسا بوده که محلش را گاهی در هند و بیشتر در عربستان تعیین کرده اند. او در مقام یائو قابل تبدیل به یهوه خدای کوه سینا است که موسی را مامور تاسیس مذهب یهود نمود. یهوه با جووه یا جوویس خدای اتروسک ها و لاتینی ها تطبیق میشود که بیشتر به نام ژوپیتر شناخته میشود و نسخه ی یونانیش زئوس خدای کوه المپ است. همچنین یهوه در قامت خدای اورجی و جادوگری با سابازیوس از فرم های جنون آمیز دیونیسوس قابل تطبیق است و نام سابازیوس نیز تلفظ دیگری از صبایوت لقب یهوه است. منظور مسیحیت از یائو/یهوه در مقام خدای خورشیدی، در ادبیات باسیلیدی ها که روی تطبیق مسیح با خورشید بیشتر مانوور داده اند روشن میشود: خورشید از زمان تولدش در آغاز زمستان و در طول سال، بسته به چهار فصل، چهار شخصیت می یابد که به ترتیب عبارتند از: پلوتو (زمستان)، ژوپیتر (بهار)، سول (تابستان) و یائو (پاییز). نسخه ی پاییزی یا یائو با رخ دادن "رش ها شنه" یا آغاز سال مذهبی یهود در پاییز قابل جمع آمدن است. اما تولد خورشید در زمستان و بعد از 9ماه آبستنی مادرش، نشان میدهد که خدا باید در آغاز بهار وارد رحم الهه شده باشد. جمع آمدن این عقیده با تمثیل ورزاو باعث اعتقاد به آغاز جهان در بیش از 6هزار سال پیش و در آغاز عصر ثور شده است؛ زمانی که خورشید در اعتدال بهاری وارد برج ثور یا ورزاو میشد که به یونانی TAURUS نامیده میشود. موکل این برج، سیاره ی زهره است که نسخه ی رومیش ونوس نامیده میشود. نام VENUS با WEN در کلتی به معنی زن در ارتباط است و کل جنس زن را به اندازه ی حوای ام البشر در ونوس جمع آورده است. ونوس به صورت رسمی، الهه ای شهوتجو در نظر گرفته میشود. با این حال هگینز در اسنادی از کارملی ها که در دوبلین به دست آورد، متوجه شد که آنها به الهه ی دوشیزه ای به نام "استلا د ماریس" یعنی ستاره ی دریایی اعتقاد دارند که دقیقا لقب سیاره ی زهره است و اشاره به تولد ونوس از دریا در اعتقادات رومی ها دارد. نام استلا د ماریس در مقام یک دوشیزه همچنین یادآور نام ماری یا مریم دوشیزه، مادر عیسی مسیح است. البته همه در باکره زاد بودن عیسی موافق نیستند و یهودی ها او را حرامزاده میشمرند. کتاب تولدوت یشوع از یک نظرگاه یهودی، عیسی را فرزند نامشروع سربازی رومی به نام پاندیرا میخواند و او را جسوس بن پاندیرا مینامد. درباره ی این اتهام، هگینز یادآوری میکند که اپیفانیوس، کلئوفاس برادر یوسف (شوهر مادر عیسی) را پسر جیمز/یعقوب ملقب به پاندر (پلنگ) خوانده است. پلنگ، جانور دیونیسوس است. بنابراین عیسی همزمان هم پسر پاندیرا است، هم پسر یوسف است و هم پسر یهوه است؛ چون هر سه ی آنها برابر با دیونیسوس میباشند و انسان شدن یهوه در قالب عیسی، همان انسان شکل شدن دیونیسوس است. در مقابل، مقدس بودن مریم همزمان در مقام های دوشیزه و مادر، به ارتباطش با فرم های پاستوریزه ی الهه ی زهره برمیگردد که در لاتین، "آلما ونوس" یعنی مادر-ونوس نامیده میشده اند. لغت "آلما" (علمه) -به صورت تحت اللفظی به معنی الهه یا زن مقدس- هم در معنی مادر به کار میرفته است و هم در معنی دوشیزه. در بین لاتینی های ماقبل مسیحیت، هیچ الهه ای به اندازه ی کوبله الهه ی زمین در آسیای صغیر، در مقام "مادر" برجسته نشده بود و او را "ماگنا ماتر" یا مادر کبیر میخواندند. کوبله معروف به SURIA یعنی ملکه بود و ظاهرا دی سیریای لوسیان –به معنی الهه ی سوریه- نیز همو است اگر تبدیل آسان SURIA به SYRIA را بپذیریم. در این صورت، کوبله صاحب سیریا استرنه اولین معبد مقدس رم خواهد بود و کلیسای کاتولیک رم به عنوان مادر مردم و جایگزین مریم مقدس را باید شکل بازسازی شده ی آن در نظر گرفت. لغت "ماریا" با لغت "مریه" نیز مرتبط است که همزمان هم به معنی گاو ماده و هم به معنی کبوتر وحشی است. کبوتر نماد کلیسای رم و روح القدس است و گاو ماده هم ونوس در مقام الهه ی برج ثور (ورزاو) است. نام ماریا با افتادن "ر" وسط، تبدیل به "مایا" شده است که موکل ماه "می" MAYمعادل لاتین برج ثور رسمی (اردیبهشت ماه) است. مایا مادر هرمس یا مرکوری خدای عطارد است که دانش را به مردم داده است. به طرز جالبی، در هند، مایا نام مادر گئوتمه بودا است که معمولا منظور از لغت بودا همین گئوتمه در نظر گرفته میشود. ولی "بودا" در هند، نام خدای عطارد و مابه ازای دقیق مرکوری نیز هست. عجیب این که مایا در هند معمولا الهه ی توهم است و توهم را هندوان مایا مینامند. در برابرنهادی مشابه، ممکن است "مانیا" به معنی جنون، با توجه به تبدیل آسان "ر" و "ن" به هم، تلفظ دیگری از "ماریا" در نظر گرفته شده باشد و البته توجه داریم که لغت مانیا را به "مون" به معنی ماه نسبت میدهند.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK6: CHAP2-4

تولد خدای دانش از الهه ای که عامل بی خردی است، مسلما با زمینی شدن نژاد بشر بعد از گناه اولیه ی آدم به وسوسه ی حوا مرتبط است. در اساطیر یونانی، مابه ازای داستان آدم و حوا، قصه ی پاندورا است. بر اساس این قصه، نخستین انسان ها همه مرد و با هم متحد بودند و زئوس برای این که اتحاد آنها را بشکند، زنی به نام پاندورا را ساخت و با یک جعبه به میان مردان فرستاد به این شرط که هیچ وقت در جعبه را باز نکند. ولی یک روز پاندورا در غیاب شوهرش اپی مته، در جعبه را باز کرد و حشراتی موذی از درون جعبه بیرون آمدند که تمام انسانها را گزیدند و تخم انواع شرارت ها از دروغ گرفته تا خیانت را بین انسانها کاشتند و اتحاد آنها را از بین بردند. این داستان ظاهرا با یکی از قصه های عامیانه ی کم اهمیت و بدون پایان ایرلندی مرتبط است. بر اساس این داستان، در شب سامهاین، مردی، سبد بسته ای را به زنی میدهد و از او میخواهد آن را تا جایی حمل کند. زن سبد را میگیرد و در مسیر، از سنگینی آن در عجب میشود و کنجکاو میشود که ببیند در سبد چیست. پس در سبد را باز میکند. در این هنگام، پیرمردی کوتوله با زشت ترین قیافه ای که زن در عمرش دیده بود از سبد خارج میشود و میگریزد. اگرچه این فقط یک قصه ی شب ترسناک معمولی برای القای فکر وجود اجنه تلقی میشده است ولی وقوعش در شب سامهاین مهم است. چون این شب که معادل آغاز زمستان کلتی است، زمان بازشدن درهای دنیای دیگر به روی زمین و ورود اجنه ی شرور و شیاطین و جادوگران به دنیای ما است و میتوان آنها را با عوامل شر در داستان پاندورا مقایسه کرد. یعنی پیرمرد کوتوله روح تمام عوامل شر و معادل شیطان رجیم است. سامهاین همان جشنی است که امروزه و تحت عنوان هالووین، توسط امریکایی ها به تمام دنیا صادر شده است و در جاهایی که شدت و حدت دارد، کودکان در لباس اجنه و سبد به دست جلو در خانه ها میروند تا شکلات و شیرینی تحویل بگیرند.

در اوایل قرن بیستم، جان اونیل، قصه ی پیرمرد کوتوله ی سبد سامهاین را با سبدهای شکلات و شیرینی این شب به هم آمیخت و بر اساس سنت مسیحی درباره ی خدایی به نام عیسی مسیح که خود را به خوراکی ها تشبیه میکند و توسط مردم خورده میشود، رد هر دو را در خدایان و قهرمانان افسانه ای درآمده از توی سبد و صندوق یافت. اولینشان قطعا اولین امپراطور تاریخ یعنی سارگون اکدی است که در نوزادی در درون سبدی نهاده و در رودخانه رها شد ولی به خواست عیشتار الهه ی زهره، سبد به باغ قصر شاهی رسید که تقدیر بر این بود که بعدا سارگون شاه این قصر شود. پوزانیاس داستان مشابهی درباره ی دیونیسوس نقل میکند. او در دوران به قدرت رسیدن کادموس فنیقی در یونان، از زنای زئوس شاه خدایان با زنی زمینی به نام سمله به دنیا آمد. کادموس دستور داد مادر و نوزادش را به سزای فعل حرام رخ داده، در سبدی بیندازند و در دریا رها کنند. آب دریا سبد را به ساحل دیگری رساند و مردم با باز کردن آن، سمله ی مرده را در کنار نوزاد زنده اش یافتند و این نوزاد درآنجا رشد کرد و بعدا تبدیل به خدای شراب یعنی دیونیسوس باخوس شد. پرسئوس و مادرش دانائه نیز به دنبال تولد پرسئوس از زنای زئوس با دانائه، در صندوقی روی سطح آب دریا رها شدند و در آن سوی دریا به قصر شاهی رسیدند که بعدا با پرسئوس دشمن شد. در مورد موسی –بنیانگذار یهودیت- که او هم روی سطح آب رها شد و به قصر شاهی که بعدا دشمنش شد رسید و درآنجا پرورش یافت، ابزار مربوطه را هم صندوق خوانده اند و هم سبد که در مورد گزینه ی صندوق، ارتباطش با صندوق عهد که محل زندگی یهوه خدای یهود بود دور از نظر نیست. در زبان یونانی، کیسته هم به معنی صندوق و هم به معنی سبد است. در آسیای صغیر، سکه ها را کیستوفوروئی مینامیدند چون بر رویشان تصویر یک سبد برج مانند با ماری در کنار آن بود و این سبد نماد دیونیسوس بود. کیستوفوروئی در 12 شهر رواج داشتند که 11تایشان را میشناسیم: افسوس، ازمیر، پرگاموس، تیاتیرا، سارد، لائودیسه، آدرامیتیوم، نسا NYSSA (انطاکیه)، ترالیس (انطاکیه)، پاریوم، و فامیه. بنابراین این 12 شهر تقریبا مابه ازای مکان های 12 کلیسای مادر در مسیحیت به حساب می آیند. کیسته ی تصویر شده ی روی آنها نیز میتواند نشانه ای از اسرار جویی مسیحیت بخصوص در ابعاد سیاسی به واسطه ی دیونیسیسم و پرورش فراماسونری با اصرار بر رازداری مذهبی-سیاسی در دل مسیحیت از این معبر باشد. چون کیسته ی دیونیسوس، نماد سبدی از اسرار الهی است که عوام، حق دانستن آن را ندارند. در بین عوام مذهب دیونیسوس، این سبد با سبدی پر از شیرینی هایی به شکل قلب عوض میشود. این شیرینی ها جانشینان قلب زاگرئوس یا دیونیسوس اول هستند که تنها چیزی بود که از جسد او بعد از تکه تکه شدن به دست تیتان ها باقی ماند. زئوس، این قلب را خورد و در اثر جادوی آن، دیونیسوس را بعد از رابطه ی جنسی با سمله مجددا به دنیا آورد. تکه تکه شدن خدا توسط اشرار و از نو متولد شدنش را در داستان ازیریس نیز داریم. ازیریس شاه مصر نیز پس از مقتول شدن توسط برادرش سیت، در صندوقی چوبی روی آب رود نیل رها شد و به دنیا آمدن دوباره اش به صورت هورس منوط به کشف جسد توسط همسرش ایزیس بود. برج مانند بودن سبد دیونیسوس در طرح کیستوفوروئی نشانه ی خانه ی سلطنتی بودن آن است. آن را میتوان با جام های اساطیری شاهان ازجمله جام مقدس مسیح هم جابجا کرد، چون سبد را در یونانی CUPA و در اسلاوی KUPA میخوانند که مرتبط با CUP به معنی جام است. در اساطیر یونانی، نمونه ی تمام قد یک جام ایزدی، جام مسی کرزوس شاه لودیه است که روی آن، تصاویر صور فلکی به نشانه ی آسمانی بودنش درج شده است. کرزوس، گنج های بی نظیری داشت و اونیل او را شکل انسانی شده ی یک خدای گنج ها بازشناسی کرد. جام مزبور را پریاندروس برایش فرستاد. پریاندروس، خالق کلوسوس یا مجسمه ی غولپیکر هلیوس خدای خورشید در جزیره ی رودس بود که یکی از عجایب هفتگانه خوانده میشد. بنا به روایتی ضبط شده توسط تئوفراستوس، تمام هفت بنای ذکر شده در عجایب هفتگانه که از آنها امروز فقط اهرام ثلاثه ی مصر باقی مانده است، توسط پریاندروس و با ورد جادویی او سر جایشان قرار گرفته بودند. بنابراین تمام آنها مثل جام کرزوس، در جایگاه سبد برج مانند دیونیسوس و معادل خانه ی خدا بودند. برج برای شاه مابه ازای کوهی است که خانه ی خدا است و در اساطیر یونانی، این کوه، معمولا الیمپوس محل اقامت زئوس است. کوه مزبور، جانشین کوه کیهانی یا درخت کیهانی در محل ستاره ی قطبی است چون ستاره ی قطبی، تنها ستاره ی ثابت آسمان و ازاینرو محل وصل شدن زمین و آسمان تلقی میشده است. ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر قرار داشت که پسر دب اکبر موکل قطب شمال است و عجایب هفتگانه با هفت ستاره ی مشهود دب اکبر قابل تطبیقند. گاهی به جای کوه یا درخت، اطلس غول را قرار میدهند که کره ی آسمانی را روی دوش گرفته است و کلوسوس در هیبت مردی غولپیکر و ایزدی، مابه ازایی برای اطلس است. هرکول قهرمان هم نسخه ای از اطلس به نظر میرسد، چون یک بار به جای اطلس، کره ی آسمانی را روی دوش گرفته است. هرکول هم مانند دیونیسوس و پرسئوس، فرزند حرامزاده ی زئوس و مورد نفرت هرا همسر زئوس بود. هرکول در نوزادی در سبدش مورد حمله ی دو مار قرار گرفت که هرا برای کشتنش فرستاده بود، ولی هرکول نوزاد آنقدر قوی بود که مارها را خفه کرد. این صحنه احتمالا در زندگینامه ی نسخه ی دیگری از خدای کوه کیهانی یعنی ارکتونیوس تکرار شده است. این بار، مابه ازای کوه کیهانی، اکروپولیس آتن است و مابه ازای خدایش ارکتونیوس/ارختونیوس اولین شاه آتن. ارکتونیوس از تجاوز هفستوس خدای آهنگری به آتنا الهه ی عقل به دنیا آمد. آتنا او را در سبدی گذاشت و در دامنه ی اکروپولیس رها کرد. یک بار دو مار در اطراف سبد دیده شدند ولی ظاهرا موفق به ورود به آن نشدند. اینها مابه ازای مارهای هجوم برنده به هرکول هستند. شاید هم آنها مار-خدایانی بودند که تاثیراتی بر نوزاد نهادند. چون وقتی نوزاد از توی سبد بیرون آمد، بالاتنه ی آدم و پایین تنه ی مار داشت. به روایتی دیگر، او فرزند دمتر الهه ی زمین بود و مانند یک گیاه از زمین رشد کرد و ازاینرو نامش از ارکت به معنی رشد کردن می آید. پایین تنه ی مارمانندش هم مابه ازایی برای ساقه ی گیاه است. به هر حال، مارنما بودن ارکتونیوس، با تصویر مار در کنار سبد دیونیسوس بر سکه های کیستوفوروئی جور درمی آید. ارکتونیوس موجود دانشمندی بود و اختراعات زیادی برای استفاده ی مردم کرد که مهمترینشان خیش کشاورزی بود. ازاینرو او مابه ازای هرمس خدای دانش هم به شمار میرود و نامش ترکیبی از لغات اریونیوس و کتونیوس هستند که هر دو القاب هرمسند. در مورد کتونیوس میدانیم که مونث آن کتونیا عنوان دمتر الهه ی زمین است. این کلمه از ریشه ی KATA به معنی کندن است و کندن زمین برای کشاورزی را به ذهن متبادر میکند. اتفاقا دمتر صاحب یک درخت مقدس بود که قطع شد و مابه ازایی برای درخت کیهانی است. اگر ارکتونیوس به عنوان فرزند دمتر با یک شاخه از درخت کیهانی جابجا شود، جانشینی عصای سلطنتی با درخت کیهانی را به ذهن متبادر میکند. هرمس هم چنین عصایی دارد و ازقضا روح این عصا موسوم به کادوسئوس از دو مار پیچیده به دور آن پدید می آید که میتوان گفت همان دو مار شکل دهنده به ارکتونیوسند و چون با جمع شدن در وحدت هرمس، هویت خود را از دست میدهند، به طور صوری میمیرند و به همین دلیل توسط دیگر مابه ازای ارکتونیوس یعنی هرکول به قتل میرسند. هفستوس آهنگر که به عنوان پدر ارکتونیوس جای زئوس پدر قهرمان های حرامزاده ی دیگر را گرفته است، از طریق ریشه ی مصریش به خدای قدرقدرت متصل میشود. هفستوس در ریشه پتاح خدای خالق مصری است که خلقتش به آهنگری تشبیه میشود. او دمیورگ و در این مقام برابر با یهوه خالق جهان از دید یهود است. همانطورکه عمود جهان در تاریک ترین نقطه ی زمین شناخته شده یعنی قطب شمال قرار دارد، فرزند حرامزاده ی رسمی یهوه یعنی عیسی مسیح هم در آغاز زمستان متولد میشود که در تقویم رسمی کلیسا، به تاریک ترین زمان ممکن یعنی درازترین شب سال در انقلاب زمستانی -25 دسامبر در محاسبه ی کلیسا- جابجا میشود. این همان کریسمس است و باز ما اینجا سبدهای حاوی شکلات و شیرینی را در دست بابا نوئلی که از قطب شمال می آید می یابیم. در ادبیات مسیحی اروپا، مرتبا تصویر زنی که در سرمای زمستان یا کوهستان، نوزاد حرامزاده ای را در سبدی حمل میکند و در جایی رها میکند و آن بچه ی حرامزاده تبدیل به قهرمانی تاثیرگذار میشود تکرار میگردد. تمام این قهرمان های حرامزاده جانشینان مسیحند اگرچه برخلاف خود عیسی، پدران بیولوژیک انسانی دارند. علت این است که آنها در جایی که دیونیسوس داخل سبد در حال تبدیل به عیسی ابن مریم بود گیر کرده اند. دراینجا یهوه برابر با سابازیوس نسخه ی شهوت پرست دیونیسوس باخوس است که انجام اعمال حرام جنسی در مناسک اورجیش، تقلید خلقت او هستند و نمادش یک ساتیر و یک مئناد در حال رقصیدن به دور سبد یک نوزاد است. ساتیر که یک نیم مرد-نیم بز است، مابه ازای شیاطین مسیحی و مئناد یا کاهنه ی دائم الخمر بی حیای دیونیسوس، نماد زن لاابالی است که به عمل حرام جنسی تن میدهد. سابازیوس/یهوه به واسطه ی اینها فرزندان حرامزاده ی ایزدیش را از فحشای انسان ها تولید میکند.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP3

این بنیاد دوزخی، با تولد مسیح در تاریک ترین زمان سال و در مقام یک خدای خورشیدی نسبت مستقیم دارد. چون شب تاریک و قطب شمال معروف به شب های تاریک، هر دو جانشینان تاریکی جهان زیرین یا دوزخ هستند که معنایی کاملا اخلاقی یافته است. معمولا جهان مردگان در زیر زمین تلقی میشود چون زمانی که خورشید با غروب در افق وارد آن میشود تاریکی بر آسمان و زمین سیطره می یابد. اگر بنیاد گیتی به همراه کوه کیهانی در قطب شمال باشد، پس این تاریکی، وضع آغازین است و جرالد مسی، چنین تصوری را پشت عقاید مردمی که معتقد بوده اند قبل از وجود خورشید و ماه وجود داشته اند میبیند. او این مردم را «قطبی ها» مینامد و در مقابل «خورشیدی ها» قرار میدهد که عبرانیان یا ملت یهود هستند. در مورد اخیر، آتوم یا خورشید غروب مصری که ظاهرا خدای خورشیدی علاقه مند به جهان زیرین است، تبدیل به خورشیدی میشود که اولین بار از جهان زیرین خارج شد و در نام تبدیل به «آدم» اولین انسان میشود که نژاد انسان ها در عقاید یهودیان از او پدید آمد و یهودیان اصیل ترین فرزندان اویند. آتوم که صورت اصلی نامش توم است، همان "تماس" یا "تموز" خدای طبیعت و فصول و معادل آدونیس است. مطابق یک روایت عربی، فرعون زمان موسی، تموزی نام داشت. بنابراین روشن است که خورشید غروب کرده در جهان زیرین، با تموز مرده در ایام خزان سال تطبیق شده و در هر دو صورت به عنوان فرمانروای قلمرو مردگان تعیین شده است، همانطورکه ازیریس که خدایی خورشیدی است، به ریاست جهان مردگان میرسد و همزمان کهن الگوی فراعنه است. رع خدای کلی خورشید در مصر، بیشتر از همه ی خدایان خورشیدی با آتوم تطبیق شده است. رع، چشم پرنور آسمان است که چشم کم نور یا ماه را پدید می آورد. افسانه ای مصری میگوید که انسان ها از اشک های آتوم پدید آمدند و افسانه ای دیگر، ستارگان را انگل هایی که از چشم رع خارج شدند میشمرد. این دو اینطور با یکدیگر همپوشانی می یابند که انسان های زمینی مابه ازاهای ستارگان آسمان و دارای شخصیت هایی تحت تاثیر ستارگانند. جانوران هم نسخه های زمینی ارواح حیوانی ستارگان و صور فلکیند که در خدایان ایزدی تجلی می یابند و از طریق آنها انسانها واجد صفات حیوانات الهی –از تمساح سوبک گرفته تا گازورک خپری- میشوند. اگر تختگاه خدا در کوه کیهانی و نسخه ی اصلیش در قطب شمال باشد، خانه ی الهی در کوه خدا، دروازه ی رسوخ ستارگان الهی از بهشت آسمانی به قلمرو تاریکی در جهان زیرین است و قطب شمال تاریک است چون بیشتر تحت تاثیر تاریکی جهان زیرین قرار دارد. بنابراین ارواح اختری به سزای اعمالشان از طریق دروازه ی قطب شمال، به دوزخ عذاب آور جهان زیرین تبعید میشوند و این همان آمنتا یا قلمرو مردگان در جهان زیرین است. با این حال، گروهی از مردم با رد شدن از تونل هایی که پتاح از طریق آنها، آمنتا را به سرزمین های دور از کوه قطبی وصل کرده است، در سرزمین های دور جنوبی از زمین خارج شده و درصدد بازگشت به کاخ بهشتی در بالای کوه کیهانیند. جرالد مسی متوجه شده است که مابه ازای تمام شهرهای معروف مصر در آمنتا وجود دارد و قبط یا مصر اصلی، درواقع جهان مردگان است و این همان مصری است که موسی و قومش از آن میگریزند. ده بلای مصر به گزارش تورات، میتوانند مجازات انسان ها در جهنم را نمایش دهند. آمنتا به تعداد 12 صور فلکی دایره البروج خورشیدی، به 12 قسمت تقسیم میشده که با 12 قبیله ی بنی اسرائیل قابل تطبیقند. بنی اسرائیل فرزندان یعقوب و در مصر، تحت حکومت یوسف یودند. یعقوب-ایل و یوسف-ایل، دو خدای مورد پرستش در شمال سوریه و نام های هر دو تحریفی از یهوه هستند که با ال یا ایل، خدای کنعانی تطبیق شده است. سرخپوستان لنی لنیپ در امریکا نیز معتقدند که از جهان زیر زمین وارد جهان ما شده اند و راهنمایشان در این سفر، یک گرگ بوده است. این گرگ، مسلما به عنوان فامیل شغال مصری، با آنوبیس خدای شغال سر جهان زیرین در دین مصریان مرتبط است که راهنمای ارواح مردگان در سفر به جهان دیگر است. گریز قوم از جهان مردگان، همتای خروج خورشید از جهان زیر زمین است. همانطورکه خورشید از شرق بیرون می آید، دروازه ی این خروج میتواند شرق در برابر غرب باشد و همانطورکه روزهای طولانی تر جنوب در مقابل شب های طولانی تر شمال قرار میگیرند، دروازه ی این خروج میتواند جنوبی باشد که قوم از آن به سمت شمال حرکت میکنند. نبردهای مصر شمالی با مصر جنوبی، استعاره ای از نبردهای نیروهای تاریکی قطب شمال با نیروهای روشنایی جنوب گرم هستند. معمولا نیروهای جبهه ی روشنایی، ارتش هورس هستند که به جنگ نیروهای تاریکی به رهبری سوت میرود. هورس، خورشید تابان است و لشکرکشیش علیه جبهه ی تاریکی، در حکم لشکرکشی موسی و یوشع علیه کنعانی ها یا نسل قبلی حکام زمین است که از مصر در جنوب به سمت کنعان در شمال حرکت میکنند. نمادهای حیوانی هورس، شاهین و عقابند که عقاب زئوس را به یاد می آورند که اتفاقا او هم مثل هورس، در ابتدای جوانی، به جنگ تیتان ها یا حاکم قبلی زمین رفت. البته هنوز هم باید رد ورود خورشید را بر اساس قانون طلوع، در شرق جست. از نظرگاه مصری، تااور به معنی شرق بزرگ، میتواند "اور کسدیم" باشد که ابراهیم از آن به سمت غرب حرکت کرد. کسدیم را کلدانیان معنی میکنند. اما با توجه به این که اور به معنی شرق با اور به معنی شهر یا سرزمین جابجا شده است، ظاهرا معنی شرق به کسدیم منتتقل شده است. پس "کسدیم" میتواند با لغات "کاظم" و "قدیم" به معنی شرق مرتبط باشد و اور کسدیم باید به سرزمین شرقی یعنی قلمرو خورشید معنی گردد. با این حال، حرکت خورشید از دل شب آغاز شده و در این هنگام، ماه است که چراغ خورشید را روشن نگه داشته است. یهوه خدای حامی موسی همان جهوتی یا تحوت خدای روشنایی ماه است که رع، او را حامی گناهکاران میخواند. تحوت، درواقع همان نور آتوم یا خورشید غروب است که در تاریکی ماه طنین افکن میشود و ذره های نور را در جهان زیرین گرد خود جمع میکند و در مقام آتوم، او برابر با آتوم-آیو یا آتوم به شکل الاغ است که یکی از تجسم های یائو و بنابراین یهوه است و همان الاغی است که یهوه به شکل او درآمد تا در زمان سرگردانی بنی اسرائیل در صحرا آنها را به آب راهنمایی کند و بهانه ی توجیه ارتباط جدانشدنی خدای یهود از الاغ شد. در کتاب امنتا یا کتاب هادس، جسد ازیریس مومیایی شده، آتوم و روح او "یو" نامیده میشود که این دومی نیز همان یائو یا یهوه است. "یو" در زبان قبطی به معنی الاغ است. در افسانه ی آمنتا، رهبر مهاجرت و تجسم آتوم، شو است که مردم را به سمت کوهستانی که شیرها در آن استراحت میکنند راهنمایی میکند. خود شو نیز به مانند آتوم و البته یهوه تجسم ایزدی معمولش شیر است. خواهرش تفنوت نیز گاها با سخمت الهه ی شیر شکل خشم تطبیق میشود. تفنوت همچنین با مآت یا "ما" الهه ی حقیقت تطبیق میشود. ترکیب شو و ما، "ما-شو" نامیده میشود که یکی از نام های راهبر به نام گرفتن رهبری مهاجرت بنی اسرائیل به موسی است. موسی و خواهرش ماریای جادوگر، شو و تفنوت را نشان میدهند. جالب است که سوئیداس، قانونگزار بزرگ یهود را زنی به نام "موسو" MUSU خوانده است که ظاهرا این بار، ماشو به طرف زنانه ی خود غلتیده است. ماسو میتواند ریشه ی مسیح نیز باشد و مسیح یشوع یعنی منجی نامیده میشود که فقط در تلفظ با یوشع قهرمان جنگی سفر خروج فرق دارد. یوشع پسر نون خوانده شده است که همان نو یا آب های بی نظمی است و در مقام منجی، با هورس تطبیق میشود: ازیریس یا خورشید مرده که به جادوی تحوت، از ایزیس یا ماه متولد شد. نام تحوت با نامجای دیگر دوزخ یعنی توات به معنی تحت یا زیر مربوط است. ممکن است نام توآته دانان افسانه های ایرلندی یعنی ملتی اساطیری که در نبردی شبیه نبرد بنی اسرائیل با کنعانیان، بریتانیا را تصرف کردند با توآت مرتبط باشد. "دانان" در این اسم، اشاره به دانو الهه ی ایرلندی و مادر اساطیری تواته دانان دارد. دانو میتواند "تا نو" یعنی نوی بزرگ معنی شود و نو یا نون، آب های بی نظمی را نماینده است. تواته دانان با گذر از دریا به بریتانیا یا کنعان ایرلندی وارد شدند و بریتانیا به عنوان مجمع الجزایری محاط در اقیانوس، جانشین خشکی های زمین است. جرالدوس در توپوگرافیاهیبرنیا به روایتی اشاره کرده است که بر اساس آن، توآته دانان ارواحی بودند که از آسمان به زمین تبعید شدند. این پیدایش اجنه از فرشتگان هبوط کرده به زمین را به یاد می آورد. در اساطیر ایرلندی، مرز بین اجنه و ارواح مردگان گم است. بنابراین یک میانجی جغرافیایی در جهان زیرین هنوز از نظر دور نیست. سفر انسان ها به بریتانیا از سمت فرانسه در اروپای قاره ای، خود، بومی سازی افسانه های آنجا را مشخص میکند. در خاطرات ژولیوس سزار آمده است که گاول های فرانسه خود را از نسل دیس پاتر میدانند. دیس پاتر که همان پلوتو یا هادس فرمانروای جهان مردگان است، ازیریس کهن الگوی فراعنه ی مصر را به یاد می آورد که به فرمانروایی جهان مردگان رسیده بود. اتفاقا اروپای گالیک توسط دریا از مراکش در افریقا جدا میشود و در مراکش، صحرایی به نام توات وجود دارد. پس یک مصر اساطیری دیگر اینجا ظهور میکند تا عبری ها به همراه یهودیت از جهنم آن وارد شبه جزیره ی ایبری و بقیه ی اروپا شوند. به نظر مسی، تمام این پیوندها ایدئولوژیک و ناجغرافیاییند و به اسطوره سازی باستانیان از روی صور فلکی وابسته اند ولی یهود آن را به شکل تاریخ خودشان مصادره کرده اند. در منابع قدیمی یهود در هاگادوت و تلمود و کابالا نشانه های زیادی هست که نشان میدهد بسیاری از یهودیان قدیم، این افسانه ها را تمثیلی میشمردند ولی از طرف دیگر، روشن است که کسانی که اسفار پیدایش و خروج و داستان یوشع را خلق کردند، عمدا قصد تاریخی نمایی این داستان ها را داشته اند. مسی، معتقد است بدترین بلایی که بر سر آشورشناسی و مصرشناسی آمد این بود که باستانشناسی در این دو رشته، از همان ابتدا در خدمت اثبات داستان های کتاب مقدس قرار گرفت و سعی اصلی بر این بوده که کشورها و شهرهای یادشده در تورات را در خاورمیانه کشف یا بومی سازی کنند درحالیکه مذاهب نجومی خاورمیانه به ندرت روی مرزبندی های جغرافیایی در زمین، حساسیت داشته اند.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

در این تصویرسازی، مردم برای بازگشت به بهشت، مرتبا راه های شرق به غرب و جنوب به شمال را طی میکنند. ابتدا در سفر از شرق به غرب، از کلده به کارمل، ازآنجا با گذر از سراسر شمال افریقا به مراکش، و بعد در سفر از جنوب به شمال، از مراکش به ایبری، از ایبری به فرانسه، و باز در سفر از شرق به غرب، از فرانسه به بریتانیا و ازآنجا به امریکای شمالی رفته اند. در یک نگاه کلی اگر غرب و شمال را با هم ترکیب کنیم و شمال غربی را محل دقیق قصری بهشتی در مرکز سرزمین مقدس تعیین کنیم، میبینیم که روی نقشه های جغرافیایی، شمال غربی دنیا را امریکای شمالی تعیین میکنند که مرکزش ایالات متحده ی امریکا است و نمادش عقاب سرسفید، مطمئنا نسخه ی بومی شده ی شاهین هورس و عقاب زئوس است. تمام این سفر جغرافیایی، از روی یک جغرافیای اسطوره ای گرته برداری شده که در آن، سفر به شمال و سفر به غرب، دو نسخه ی سفر به قلمروهای تاریک تر و پر شب تر، و ترکیبشان موید سفر در بیشترین تاریکی است، تاریکی ای که روبروی نور الهی قرار دارد و منظور این است که شما از یک سرزمین الهی و در احاطه ی قوانین ملکوتی برمیخیزید ولی بعد مرتبا به این قوانین ملکوتی پشت میکنید تا در سفری قهرمانانه، به محل حکومت خدا برسید و بی اذن خداوند، و بدون حرف شنوی از او، بهشتی را که فقط از طریق اعمال نیک و (پس از گذراندن دوران اعمال شاقه در جهان فیزیکی) پس از مرگ میتوان به دست آورد، در همین دنیا و به کمک قهرمانی های ضد خدایی خود صاحب شوید. اما شما هیچ وقت از صمیم قلب به چنین طرحی تن نمیدهید و کسی هم آن را به عیان به شما نمیگوید مگر کسی که بینهایت ابله به نظر میرسد و با ابله نماییش، عمدا هر گونه شک و تردید شما در مورد راهی که دنیا میرود را باطل میکند. پس شما با خیال راحت، فقط راهی را که همه میروند میروید و امیدوارید که کل آن، هیچ معنایی نداشته باشد و خودبخود پیش میرود. با این حال، تناقضی وجود دارد و آن این که همان کسانی که میگویند هیچ طرحی در این راهپیمایی وجود ندارد همه اش از هدف پیشرفت بشریت سخن میگویند و اصرار دارند که ما داریم مدام در علم و تکنولوژی پیشرفت میکنیم. حالا چه میشود اگر همانطورکه تا به حال فهمیدیم، خدای دانش ما که همان هرمس کارملی ها است، فرزند مایا یا توهم باشد؟ آیا علم در خدمت توهم قرار نمیگیرد؟

مایا یک مفهوم مرکزی در سلسله قوانین کارمایی هندوان است و توهم میسازد تا ارواحی که از جهانی دیگر و یا از یک زندگی زمینی دیگر به زندگی فعلیشان تناسخ یافته اند با دنبال کردن توهماتشان، عذاب ببینند و به سزای اعمالشان برسند و کسی نتواند نجاتشان دهد. در مفهومی وسیع تر، خدایان مایا و کارما را حاکمان دنیای فیزیکی کرده اند تا انسان ها نتوانند علیه خدایان شورش کنند و پیوسته در اثر اشتباهاتشان نزول کنند. اما گاهی به نظر میرسد بعضی برخلاف قانون حرکت میکنند. چینی ها برای این استثنائات، نظریه ی خاصی دارند. آنها معتقدند زمانی که ارواح از جهانی دیگر به اجسام زمینی این دنیا تبعید میشوند، یک جن عجوزه به نام منگ پو که الهه ی فراموشی است، به آنها سوپ فراموشی میدهد تا چیزهایی را که قبلا آموخته اند فراموش کنند و در این دنیا آکبند باشند ولی گاهی بعضی ارواح موفق میشوند از نوشیدن کم و بیش چای مخصوصی که همراه سوپ فراموشی سرو میشود، طفره بروند. اینها در زندگی زمینیشان، مطالب اندک و گم و نامفهومی را به یاد می آورند که با آنچه در جامعه شان میگذرد سر ناسازگاری دارد؛ ولی به هیچ وجه برای تعیین دقیق واقعیت بی آموختن کافی نیست و برای همین هم هست که اگر شما در زندگی قبلیتان با گیاه خاصی مسموم شده باشید، در این دنیا همچنان در خطر مسموم شدن با آن گیاه هستید اگر بخت شناسایی آن در زندگی نوین را نیاموخته باشید. قدر مسلم این که هرچقدر هم که نشانه های غلط بودن اوضاع در افراد زیادی باقی مانده باشد به دلیل نامفهوم بودن و پراکندگیشان و کم بودن احتمال برخورد با کسی که توانسته باشد آنها را توسعه بدهد یا اصلا کم بودن میل به یافتن چنین کسی، جامعه تکان سنگینی نمیخورد. آهنگی از پینک فلوید میگوید: «شما فقط آجراهای یک دیوار عظیمید.» و ترک خوردن یک آجر، خطری برای دیوار ایجاد نمیکند مگر این که ترک های همزمان چند آجر کم کم در آجرهای زیادی توسعه یابند. اما خدا در یهودیت و مسیحیت، هنوز انسان ها را میبخشد و میتوان با پناه بردن به دامان او، سرنوشت را تغییر داد و شاید به همین دلیل هم هست که جامعه ی یهودی-مسیحی و جهان تحت تاثیر او دارد از خدا فاصله میگیرد یا خدا را در لباس دوست و دشمن، بدنام میکند تا هر چیزی که مانع اسارت انسان در این زندان یا نوید بخش نجات از آن است را از زندانیان بگیرد و آنها را در وضعی که هستند نگه دارد. مایا (مسئول توهم) اکنون فضای اطلاعات سازی رسمی در جهان است که برای انواع و اقسام سلایق، دروغ و مسیرهای غلط اعیین میکند و اخبار و اطلاعات دروغ و مضر را از طریق تلویزیون و سینما و رادیو و روزنامه های کثیر الانتشار و اخیرا با پمپاژ بی رویه و عظیم آنها در شبکه های اجتماعی، به مغزهای مردم میریزد و میگذارد آنها خودشان با تجزیه و تحلیل اطلاعاتی که اکثرا مکمل دروغ های یکسانی هستند، همان مسیری را که حکومت های بزرگ برایشان در نظر گرفته اند بروند.:

“ALTERNATIVE MEGA THEORIES”: WILL SCARLET: STOLEN HISTORY: 27 MAY 2022: P4-5

حالا فرض کنید که تمام این حکام جهان، خود را جانشینان خدا و مامورین خدمتگذار خدا یا خدایان یا مرام و مسلکی که حقانیت خدا را به خود جذب کرده است میخوانند و کاخ سفید رئیس بزرگشان ایالات متحده، اصلا برابر قصر خدا در کوه کیهانی است. یادتان هست که خدا مردم را به آمنتا تبعید کرده بود تا مجازات شوند. پس آیا زندان اطلاعاتی اینها تفاوتی با زندان آمنتا در دوزخ دارد؟ حرفی که زده میشود این است که ما از جهان تاریک زیرین خارج شده ایم و حالا داریم با رفتن در درون تاریکی دیگری به بهشت زمینی نزدیک میشویم. اما آیا ما واقعا و عملا الان داریم در این سیر به تاریکی، به جهان زیرین برنمیگردیم؟ به نظر میرسد روشنایی شرقی یا جنوبی که قومی درونش قرار گرفتند، یک روشنبینی اولیه بود که به مردم نشان داد باید علیه شری که بر آنها حاکم است قیام کنند ولی مکاتبی که اطلاعات خدای روشنبینی را تصرف کردند درحالیکه ماسک او را بر چهره زده بودند به نام او مردم را به تاریکی برگرداندند. وقتی روشن میشود که قطب شمال از ابتدا جایگزینی برای جهان زیرین بوده است و هر دو روی تمثیل تاریکی برای جهل استوار بوده اند محال است باور کنیم که این کج روی ادیان از روی جهل محض رخ داده است. آنها عمدا تمثیل های مذهبی کهن را به ضد خود برگردانده اند و از کم اطلاعی مردم درباره ی دانش پنهانی، سوء استفاده کرده اند. اکنون در عصر ایدئولوژی های علمی، در هنوز بر همان پاشنه میچرخد. هنوز هم مرکوری (علم) فرزند مایا (توهم) است.

حکایت اهل کتاب: دانشمندان، مدرنیته، شیاطین و جادوگری

تالیف: پویا جفاکش

9جلوه ی مختلف دورگا الهه ی هندو

لیدی لیبرتی توسط زنان سنتی مورد حمله قرار میگیرد؛ اثر مارتین ون ماله

در کازاسانتای لورتو در کرانه ی دریای آدریاتیک در ایتالیا خانه ای وجود داشت که ایتالیایی ها تصور میکردند همان خانه ای بوده که مریم مقدس و عیسای نوزاد در شهرشان نصیر NATZIR در آن زندگی میکردند. این خانه را فرشتگان از سوریه ابتدا به دالماتیا منتقل کردند ولی چون دیدند که در بین دزدان قرار گرفته است خانه را باز به جای جدیدش در لورتو منتقل کردند. گادفری هگینز درباره ی این خانه نوشته و اضافه کرده است که نام لورتو LORETTO تحریفی از نامجای لاریسا برای شهری در جوار رود اورونتس در سوریه است. این شهر، یکی از مراکز پرستش کوبله الهه ی زمین فریجی و معروف به ماگنا ماتر (مادر کبیر) بود که اتفاقا یکی از قدرتمند ترین موموفق ترین الهگان رم بود و مریم مقدس در مقام «مادر» تا حدود زیادی جای او را گرفت. درواقع فقط یک ایالت سوریه به ایتالیا منتقل نشده است. ظاهرا کل آن زمانی سوریه تلقی میشده است. چون صحنه ی توراتی دعوای یهودی ها با پلستینی ها در آنجا بومی سازی شده است. پلستینی های تورات مهاجمانی از جزایر یونان بودند و بنی اسرائیل با آنها در جوار رود اردن جنگ داشتند. پلستین با تپه ی پالاتین در رم تطبیق شد و رود مقدس اردن نیز با نهر NER در کنار آن. خود نام شهر رم نیز با رامه در سوریه قابل قیاس است. در جوار این نهر، معبد مقدس "سیرا استرنه" بنا شد که به نام LARICE هم شهرت داشت و معلوم شد رم هم با لاریسا تطبیق شده است. سیرا استرنه را میتوان به ساتورنیای سوریه معنی کرد. چون ویرژیل نیز در انئید از محلی به نام ساتورنیا (یعنی سرزمین خدا-ساتورن) در جایی به نام پالیتانا –یک پلستین دیگر- در جوار رودخانه ی اریدانوس (اردن) یاد کرده است. نه چندان دور از این پالیتانا مکانی به نام "پتولمی بیزانتیوم" وجود داشته است که ترکیب نام های سلسله ی یونانی بطالسه ظاهرا در مصر، و حکومت یونانی دیگری در بیزانتیوم یا قستنطنیه را به ذهن می آورد. رودخانه ی پادوس یا پو در لومباردی، در قدیم "اریدانوس" نامیده میشده است و در دهانه ی آن، شهری به نام پلستینی وجود داشته است و مردم این منطقه که از قوم اومبری بودند ایالتی به نام پاگوس ترایانوس ایجاد کرده بودند. از طرفی پلوتارخ هم نوشته است که رودخانه ی استریمون در تراکیه، در قدیم رودخانه ی پالستینوس نامیده میشده و این رودخانه در کنار شهری به نام EDONIS قرار داشته است. این شهر را EION نیز مینامیدند، نامجایی که هگینز آن را با یونیه و یونان تطبیق میکند. هگینز، نامجای EDONISرا نیز با نام آدونیس نسخه ی سوری تموز خدای طبیعت تطبیق میکند و میگوید این کلمه از "آدون" به معنی خدا و رئیس می آید که «دون» -در عبری به معنی قاضی- تلفظ دیگر آن است و نام های رود های اردن و اریدانوس نیز باید با آن مرتبط باشد. نه فقط رودخانه ای به نام «آدونیس» [نهر ابراهیم کنونی] در سوریه در جریان بود، بلکه کلمه ی «دون» در سراسر اروپا از اروپای شرقی تا بریتانیا به معنی رودخانه کاربرد داشته و این کلمه توسط مهاجرانی از نواحی شمالی آسیا به اروپا وارد شده است. آدونیس که خدای رشد گیاهان از زمین و محصول دادن میوه ها و غلات است، لاجرم خدای فصل ها و از این بابت یک خدای خورشیدی است ولی چون نور خورشید بدون آب، هیچ تاثیری بر رشد گیاهان نخواهد داشت با آب نیز پیوند دارد. ازاینرو ایجاد رابطه بین خورشید و رودخانه، به جستجوی شرایط پیوند خورشید و آب بستگی داشته است. رابطه سازی بین خورشید و رودخانه، در به جریان افتادن آب توسط خورشید ریشه دارد. خورشید، آب ها را تبخیر میکند و آنها را به صورت ابرها در آسمان جابجا میکند و در بالای کوه ها به صورت رودخانه جاری میکند و باز با آب کردن یخ ها در کوهستان، به جریان آنها شدت میبخشد. با این حال، ماه نیز بر جزر و مد آب ها اثر میگذارد و بیشتر او را موکل آب ها خوانده اند. در کیش خورشیدپرستی، این هم به نور خورشید که به عاریه به ماه داده شده است نسبت داده میشود. در اروپای ژرمن، لغت ISA به معنی یخ که بعدا به ICE انگلیسی تبدیل شد، با نام ایزیس الهه ی مصری ماه مرتبط است چون ماه به دلیل رنگ سفیدش و به خاطر ارتباط همزمانش با آب، یک تکه یخ تلقی میشد که در میان آب های آسمانی شناور است. آب به دلیل ارتباط با هاویه و بی نظمی با تاریکی نیز مرتبط است و البته آدونیس خود در فصل خزان طبیعت، میمیرد و به جهان تاریکی میرود تا در بهار بازگردد و این مرگ و رستاخیز را خورشید هر شب در آسمان تکرار میکند. در مصر، ازیریس خدای خورشید است که با قتل خود به دست نیروهای تاریکی، با دادن نور خود به ایزیس یا ماه، او را به هورس که نسخه ی از نو متولد شونده ی خودش است باردار میکند و این با جمع آمدن سفر خورشید در یک قایق در آب های آسمانی در طول شب قابل جمع است. هلال ماه نیز شباهت زیادی به یک قایق دارد. بنابراین از دید هگینز، نوح نیز که در زمان سیل به قایق میرود و بعد از سیل از آن پیاده میشود، بقایای نور خورشید روز است که شب وارد قایق ماه میشود و بعد از پایان سیل تاریکی، از آن پیاده میشود و روز جدیدی را می آغازد. تشبیه یک میانپرده ی بینظمی به جابجایی در آب با کشتی بین دو بنای تمدن را در داستان تاسیس رم به روایت ویرژیل هم می یابیم. رم توسط تروآیی هایی بنا میشود که شهرشان توسط آخایی های یونانی ویران شده و به خاطرش تروایی ها مدت ها در دریا سرگردان شده اند. داستان جنگ آخایی ها با تروآیی ها را در ایلیاد و ادیسه منسوب به هومر می یابیم. به روایتی، هومر، اطلاعات لازم درباره ی این جنگ را از سولیمی های ساکن کوه های سولیمیا در آسیای صغیر کسب کرده است. به طرز عجیبی این نام اتنیکی میتواند در انتساب به خود، لغت «سلیمان» را بسازد که عنوان بزرگترین پادشاه یهود است. سلیمان پسر داود یعنی همان شاهی است که مسیح موعود از نسل او برمیخیزد. در نزدیکی کوه های سولیمی زمان هومر، جایی به نام "جاسوس" وجود داشت که یادآور عنوان "جسوس کریست" برای عیسی مسیح است. یک جای جالب دیگر هم در آن نزدیکی هست: رودخانه ای به نام ایندوس. امروزه ایندوس عنوان رود سند است وبه مانند ایندوس قدیم که منبع نام قومی به نام هندی بود به یک شبه قاره اسم هند میدهد. در جوار این سرزمین هند نیز سلسله جبالی به نام کوه های سلیمان وجود دارد. در افسانه های هندی نیز قبیله ای به نام یاداوا داریم که همان یهودیانند و درست همانطورکه یهوه خدای یهود به شکل جسوس کریست به میان یهودیان هبوط میکند ویشنو از خدایان هندو به شکل کریشتا یا کریشا یا کریشنا قهرمان مشهور هندو در میان یاداواها تبدیل به بشر میشود. کریشنا هم مثل مسیح به قتل میرسد؛ با پرتاب تیری به پاشنه ی پایش که او را به یک درخت میدوزد. این مرگ روی درخت، یادآور مرگ مسیح روی صلیب چوبی است. از طرفی آشیل بزرگترین قهرمان آخایی ها در جنگ تروآ نیز توسط تیر زهرآگینی که به پاشنه ی پایش مینشیند به قتل میرسد. همانطورکه آشیل در جنگ بزرگ و طولانی تروآ شرکت میکند، کریشنا نیز در جنگ بزرگ و طولانی مهابهاراتا شرکت میکند. آشیل، به الگوی قهرمانان رومی ای تبدیل میشود که ظاهرا اعقاب دشمنان ترواییش هستند همانطورکه عیسی مسیح، خدای رومی هایی میشود که او را کشتند و همان رومی ها کیش او را در دنیا میگسترند.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK9: CHAP7,8,9

عیسی مسیح با مرگ بالای صلیب، برای پدرش یهوه قربانی شد و در این قربانی شدن، به گوسفندی تمثیل شد که یهودیان قربانی میکنند تا یهوه از بوی پختن آن یا از بوی خون آن تغذیه کند. در عید فصح، یهودیان، خون گوسفند را سر پا مینوشیدند چون تصور میکردند ممکن است یهوه با دنبال کردن بوی خون، وارد اتاق شده و در جایی نشسته و از آن تغذیه کند و اگر افراد قصد نشستن کنند ممکن است روی یهوه بنشینند و یهوه ی خشمگین به جای ثواب دادن، بر سرشان بلا بیاورد. در مقایسه با قتل عیسی نیز میبینیم که مرگ پسر یهوه، انرژی زیادی به کیش او میدهد و او واقعا از فرزندش مثل گوسفند تغذیه کرده است همانطورکه همتایش ساتورن، فرزندان خود را میخورد. اما از طرف دیگر، عیسی نه فقط پسر یهوه بلکه تجسد زمینی خود او نیز هست و یهوه درواقع از خودش تغذیه کرده است. این، تمثیل تغذیه ی اوروبوروس یا مار کیهانی از خودش و درآمدنش در این حالت به صورت حلقه ی زمان را به یاد می آورد. اوفیت ها یا مارپرستان یهودی-مسیحی، مار شیطانی باغ عدن را هم عیسی میدانستند و هم آوگوج یا جهان به صورت اوروبوروس. البته جهان وقتی به بعد فیزیکیش که به مرگ تنیده است محدود میشود مفهوم مادینه پیدا میکند و یکی از لغات سامی محبوب افیت ها برای مار، «حیه» به معنی زنده ی مونث است. همانطورکه خود افیت ها هم اصرار داشته اند، نام "حوا" برای ام البشر فقط تلفظ دیگر "حیه" است و چه بسا لغت "اوب/اوفه/افعی" به معنی مار که عنوان افیت ها از آن می آید، فقط تلفظ دیگری بر "حوا" باشد. دادن مفهوم زنانگی به دنیا، با افسانه های کلدانی درباره ی نژاد پیشین بشر موسوم به "نملو" مرتبط است که ظاهری دوجنسه داشتند و این ازآنرو بود که در آن دوران که بشر مثل بیشتر چهارپایان، تفاوت ظاهری خاصی بین جنس های نر و ماده را تجربه نمیکرد، انسان ها قادر بودند نیروی حاکم بر گیتی موسوم به «نیما» (نعمت) را به خود جذب کنند و دارای توانایی های نیک روحانی باشند و چون لطافت ظاهرشان، در نژادهای بعدی بیشتر در زنان ماند، نیما نیز یک مضمون زنانه پیدا کرد. نیما نیروی حاکم بر جهان فیزیکی و جهان فیزیکی همچون آن زنانه بود. ولی خود این نیرو از "آن گال" یا بنیانگذاران، یعنی نیروهای نرینه ی ماوراء الطبیعی می آمد که با ورود به زمین، جلوه ی مادینه یافته و قادیشتو یا قادسه ها نام گرفته بودند. جریان های فراطبیعی پدید آمده از آنان نیز به آماشتوم یا انسان نماهای زن مانند اولیه تجسم می یافتند که در نام و محتوا همان آمازون های یونانی و معادل زنانه ی تیتان ها هستند. "نملو" یعنی انسان های زیسته با نیما؛ در مقابل "لولو" (انسان انسان) که یک جانور غریزی محض به نام بشر را نمایندگی میکند. کلمه ی اخیر معنی انسان وحشی را میدهد و در کلده بیشتر به صورت لولوبی یعنی قوم لولو برای کوه نشین های بربر جنگجویی به کار میرفت که برای غارت متمدنین دشت بین النهرین، از کوه های زاگرس پایین می آمدند. لغت لولو نزدیک به لیلو به معنی جن و شیطان نیز هست که نیروهای جهان مردگان و در ارتباط با مرگ به عنوان مهمترین واقعیت جهان فیزیکی را نمایندگی میکنند. اینجا دقیقا درآمدن به خدمت نیروهای مرگ برای کشتار بیشتر به ذهن میرسد. شاید افزایش رفاه و بهبود تغذیه که با کشتار و خوردن بیشتر جانوران و سیر شدگی مضاعف همراه بود، بخصوص در طبقه ی مرفه، مردم را درباره ی این که گذشتگانشان که توانایی کافی و وافی برای دویدن دنبال حیوانات سریع تر را نداشتند و در کشاورزی نیز پیشرفته نبودند چطور سیر میشدند به فکر فرو برد. یک جواب احتمالی این بود که گذشتگان، غذای اثیری میخوردند و یا آگاهانه یا ناآگاهانه توانایی جذب اثیر را داشتند. شاید آنها چنین توانایی ای را به فرزندانشان می آموختند تا این که کسانی سرور مردم شدند که چنین توانایی ای نیاموخته بودند و فقط در گوشتخواری یا حرص به خوراک تبحر داشتند. اینها را بچه یتیم های بزرگ شده توسط گرگ ها و خرس ها به حساب آوردند. رمولوس و رموس بنیانگذاران رم توسط ماده گرگی پرورش یافته بودند. سبک زندگی ای که اینها خود داشتند و به مردم نیز آموختند مردم را از لطافت اثیری مادر-زمین دور کرد و تبارشان را به حد آدم-گرگ ها و دیگر اجنه ی نیم حیوان افسانه های قرون وسطایی ترسناک کرد. افزایش فاصله از لطافت بخصوص در مرد به سمت جنگجو و خشن شدن و نیرومند شدن در خصائص حیوانی، نتیجه ی فاصله گرفتن از میراث بنیانگذاران در نیما است. بنابراین اگرچه ظاهرا این مرد تر شدن مرد را نشان میدهد ولی خارج شدن نیروی زنانه ی گیتی از تصرف مرد را نیز نشان میدهد که در آن، زنانگی به مفهوم نیروهای غریزی حاکم بر جهان فیزیکی، بر مردانگی غلبه میکند. بدین ترتیب، مرکزیت معنابافی برای گیتی توسط خود الهه تغییر میکند، مانند تار عنکبوتی که ابتدا حاشیه هایش بافته میشود و بعد مرکزش. عنکبوت تارتن، یک بی مهره ی زمین زی است که از حشرات پرنده تغذیه میکند، درست مثل نیروهای زمینی که با تغذیه از نیروهای روحانی پروار میشوند. از این جهت، مادر-زمین، تمثیلی بهتر از عنکبوت پیدا نمیکند. چون عنکبوت ماده از عنکبوت نر، بزرگتر و قوی تر است و نر، وقتی جرئت میکند با او جفت شود، ممکن است توسط او خورده شود. اگر چنین بلعیدگی ای در رابطه ی نیروهای نر-ماده ی جهان افزایش پیدا کند، برتری عنکبوت ماده بر عنکبوت نر، به برتری زنبور ملکه بر زنبورهای ماده ی کارگری که فرزند تولید نمیکنند تبدیل میشود و جامعه ای شبیه به کندوی زنبور عسل به وجود می آید که در آن، افراد فرودست در یک سیستم سلسله مراتبی ماشین وار، بدون هیچ اراده ای مایحتاج طبقات اشرافی را فراهم میکنند. البته در جامعه ی مردسالار نوین، نه اکثر کارگران زن بوده اند و نه اکثر حکام اسمی یا واقعی. بنابراین کسانی که تا این زمان، امتیازات لازم را از تغییرات حاصله به دست آورده اند، با سوء استفاده از رشد پرستش مردانگی، به این زن مآبی، رنگ مردانه میزنند و الهه ی زمین را با یک خدای مرد در شبیه ترین حالت خود به این طبقه ی حکام و بخصوص شاهانشان عوض میکنند. بدین ترتیب، مردوخ خدای نرینه ی خالق، تهامات الهه ی جهان فیزیکی را که به سبب برابری با اوروبوروس، به شکل یک اژدهای دریایی درآمده است شکست میدهد و میکشد و از جسدش زمین و آسمان را می آفریند. مردوخ پسر حئا خدای زندگی و درواقع نسخه ی جنگجوی او است و حئا رهبری "آن گال" را نشان میدهد. حئا پس از قدرت گیری در زمین و تبدیل شدن به انکی –یعنی حکمران زمین- بر آب ها حکومت میکند و تهامات نیز الهه ی آب ها است. بنابراین پیدایش زمین از جسد تهامات، همان حکومت حئا بر پهنه ای در میان آب ها به نام اریدو است، چون اریدو تلفظ دیگر ارض به معنی زمین است و زمین، جزیره ای در میان آب ها است. این استعاره با تصویر هندوی ویشنو نارایانا خدای آرمیده بر بدن یک مار چند سر در میان آب های هاویه هم قابل تطبیق است؛ باز هم جزیره ای در میان آب ها؛ مار ساکن، تهامات مقتول و رام شده است؛ زنی که همان دورگا الهه ی هندو و همسر ویشنو است، به نشانه ی خدمتگذاری، پای ویشنو را میمالد؛ چون او همان تهامات است که بعد از شکست خوردن، به شکل سربانه همسر مطیع مردوخ، بازتولید شده و روح جدید مادر-زمین را نشان میدهد؛ در همین حال، از ناف ویشنو، یک گل نیلوفر آبی میروید و از آن، برهما خدای خالق به درمی آید و جهان نوین را می آفریند. برهما و همسرش سرسواتی (ساره عشوتی یا بانو ساره)، همان ابراهیم و همسرش ساره در یهودیتند و آفرینش نوینشان، بازتولید معنای جهان است. ابراهیم، معنا را پیش "ملکی صدق" شاه اورشلیم کشف میکند، اما این معنا موقتا گم میشود تا نسخه ی دقیق تر ابراهیم یعنی موسی، آن را بعدا نزد یکی از جانشینان ملکی صدق به نام یثرو در مدین کشف کند. موسی، با صفورا دختر یثرو ازدواج میکند واین ازدواج، از طریق برابریش با پرسئوس در اساطیر یونان، او را با مردوخ تطبیق میکند. پرسئوس که درست مثل موسی، در نوزادی در صندوقی روی آب رها شده ولی زنده مانده تا پیشگویی نابودی یک پادشاه به دست او تحقق یابد، درست مثل مردوخ، دست به کشتن یک اژدهای دریایی میزند تا شاهزاده خانم اتیوپی را نجات دهد. پرسئوس قبلا سر یک زن وحشتناک و ماروش به نام مدوسا را که با نگاهش مردم را تبدیل به سنگ میکند قطع کرده و از آن به عنوان سلاح استفاده کرده است و ظاهرا اینجا نیز مفهوم مطیع شدن هیولا را داریم که باید درباره ی اژدهای اندرومدا هم مصداق داشته باشد. آندرومدا دختر کفئوس شاه اتیوپی، که درواقع سربانه ی نجات یافته از تهامات است، همسر پرسئوس میشود و پرسئوس جانشین کفئوس میشود همانطورکه موسی جانشین پدرزنش یثرو میشود. خاندان کفئوس، گروهی سفیدپوست یا نیمه سفیدپوستند که به رهبری جمعیتی از سیاهان رسیده اند. این، با تبدیل شدن یهودی های سامی به یک جمعیت ممتاز در میان سیاهان کوثا در بین النهرین نزدیک است و شاید حتی آغاز یهودیت را نشان دهد، چون بعضی از اصول معروفی که توسط یهودی ها در جهان گسترش یافتند، ازجمله چند همسری مرد، تحقیر همجنسبازی، و شاید از همه چشمگیرتر سنت ختنه، در اصل، خصوصیات جوامعی از سیاهان بوده اند. در عین حال، علیرغم یادآوری این مفاد به مردسالاری افراطی، جامعه ی یهودی اولیه لزوما اخلاقی نبوده و جا برای تمام فسق و فجورهای سبت سیاه برایش وجود داشته است اگر قبول کنیم که پرسئوس به جای موسی از یک جایی وارد این فرهنگ شد. رام شدن تهامات با تبدیل به سربانه و مابه ازایش سلاح شدن زن هیولایی مقتوله توسط پرسئوس، ازدواج صفورا با موسی هم معنی می یابد. صفورا شکل مونث لغت "سوار" به معنی سیاره ی زهره است و زهره همان لوسیفر یا شیطان مسیحیت و معروف به موکل شهوات و غرایز جسمانی است. او خدایی دوجنسه است، درست مثل خدای آب کلدانی که همزمان هم تهامات است و هم حئا. فرم مادینه اش در یونانی آفرودیت نامیده میشود و از دریا پدید آمده است، باز هم یادآور دریایی بودن تهامات. EAو YA که تلفظ های دیگر نام حئا هستند در بریتانیایی به معنی درستی هستند و در مقام جواب "بله" به کار میرفته اند. لغت YA در مصر نیز به معنی بله استفاده میشده است. این لغت درآنجا به معنی آب بوده است که باز ارتباط با حئا را نشان میدهد. اما جالب این که در مصر NUنیز به معنی آب و همزمان به معنی کلمه ی "نه" بوده است و همین لغت به صورت NO وارد انگلیسی شده است. دوگانگی آب در مضامین درست و غلط اتفاقی نیست. چون لغت قبطی دیگر UAT به معنی آب نیز در انگلیسی هم به صورت WETبه معنی خیس مصطلح شده و هم به صورت HEAT به معنی حرارت، که اولی سردی آب را میرساند و دومی گرمای آتش را [و در مورد دومی، واسطه، "آت" ترکی به معنی آتش است]. این مضامین دوگانه در بین کلت ها نیز دیده میشده است. به عنوان مثال، لغت کلتی UISGE به معنی آب، ریشه ی "ویسکی" به معنی مشروب الکلی شده است که یک آب آتشین است. دلیل این دوگانگی، در فرایند زمین زایی مشاهده شده در دریا آشکار میشود. کوه آتشفشان، جزیره ای را در دریا ایجاد میکند و مواد مذاب آن به صورت آبی آتشین به سمت دریای سرد جاری شده و از برخورد سرما و گرما زمین ایجاد میشود. این ممکن است صحنه ی اولیه ی خلقت را تداعی کرده باشد. توجه کنیم که یهوه نیز در بالای یک کوه آتشفشان بر موسی تجلی میکرده است. نام "سینا" برای این کوه شاید مرتبط با لغت قبطی SENA یا SHENAبه معنی حرکت آب باشد. موسی میتواند آتشی باشد که از عمق به بالا میرود و دوباره از بالا به پایین جاری میشود. این، عروج و افول شیطان در بارگاه الهی را نیز نمایندگی میکند. درواقع سقوط جرقه های آتش کوه به پایین آن، تکرار سقوط ستاره ی صبح یعنی زهره/لوسیفر در کتاب مقدس نیز هست. چون کوه سینا به جای کوه عمود جهان در محل ستاره ی قطبی قرار گرفته است. این ستاره در صورت فلکی دب اصغر یا خرس کوچک قرار دارد که فرزند موکل قطب شمال یعنی صورت فلکی دب اکبر یا خرس بزرگ است. "تااورت" نسخه ی مصری دب اکبر، به جای این که خرس قلمداد شود، ظاهری ترکیبی از اسب آبی با شیر و انسان و خزندگان آبزی مثل مار و تمساح را دارد. چون درواقع نسخه ی آبزی خدای آتشینی است که بر بالای آتشفشان ظاهر شده است. آتش، عنصر خورشید، و حیوان خورشید، شیر است که یهوه نیز به او مجسد میشود. اما خورشید هم طلوع دارد و هم غروب، و شیر خورشیدی نیز همانطورکه افسانه ی "روتی" یا شیرهای دو افق در مصر نشان میدهد، به دو جنبه ی روشنایی و تاریکی تقسیم میشود که مقابل هم قرار دارند و اولی را خورشید و آتش نمایندگی میکند و دومی را آب و ماه. در نزول مواد مذاب کوه کیهانی به سمت دریای هاویه، ما خدای خورشیدی را در مرحله ی دوم میبینیم و ازقضا در این هنگام، او با تبدیل شدن به نهر، ظاهری مارمانند و دراز به خود میگیرد. در اروپا رودهای زیادی هستند که به نام هایی چون LYON, LEVEN, LEIN,… نام گرفته اند که یادآور لغات لاوی و لیون به معنی شیرند و البته لغت LINE به معنی خط را نیز باید به این لیست اضافه کرد. لغت RU به معنی رود نیز در بریتانیا مصطلح بوده که یادآور نام گرفتن شیر در قبطی به RU است. شیر یهوه به شکل اژدهای لویاتان درآمده است همانطورکه آتش آتشفشان برای زمین زایی، به شکل دشمنش آب درمی آید و تازه اینطوری میتوان از دو مار به جای آتش روان و آب، به دو مار کادوسئوس یا عصای هرمس که دیگر نماد تضاد در وحدت است رسید. به همان ترتیب، موسی از قبیله ی لاوی (شیر) با صفورا یا نسخه ی مادینه ی لوسیفر می آمیزد که مابه ازای لویاتان اژدهای دریایی تورات است و جالب این که نام لویاتان نیز از لاوی به معنی شیر می آید. این تغییر کنش ها میتوانند با تغییر روش حئا بعد از مابه ازای آکدی سیل نوح مرتبط باشند. انلیل بزرگ میخواست نسل انسان ها را برکند درحالیکه حئا میخواست انسان ها را نگه دارد و به تدریج از آنها ارتشی علیه برادرش انلیل بسازد. پس برای راضی کردن انلیل به بقای انسان های باقیمانده از سیل بزرگ، باید نخست به نظر میرسید که انسان ها مخلوقات مطلوب انلیل یعنی همان برده های گوش به فرمان یهوه ی تورات باشند. موسی از ملت طاغی فرعون به ازدواج دختر رئیس امت خدای ابراهیم (انلیل) درآمد و از او حرف شنوی یافت همانطورکه بقایای انسان طاغی باستانی، از هول سیل بزرگ دچار تغییر روانی شد. پس تغییر تهامات توسط مردوخ، میتواند تغییر میراث یثرو توسط موسی و تغییر میراث اتیوپیایی ها/کوثایی ها توسط پرسئوس نیز باشد.:

“the state of earth”: John Frank: Hxmokha: 15june2012

برداشت داستانی درباره ی سیلی که روم باستان را ویران کرد از تاریخ رسمی ممکن است. مطابق تاریخ رسمی، در سال 1530 میلادی، سیلی ویرانگر رم را تخریب میکند و ازقضا در تاریخی موازی در همان سال، مکانی با نام مشابه رومزویل (مسکن رومی ها؟) در فریسیا (هلند) توسط سیل ویران میشود. ازآنجاکه اختراع هزاره ی دوم میلادی ، به بهانه ی خوانده شدن I یا J اول عدد (در اصل: نشاندهنده ی نام جسوس یا ایسوس یعنی عیسی) به 1 ممکن شده است سال 1530 در اصل سال 530 است و قرن پر از فاجعه ی ششم میلادی را نشان میدهد که همزمانیش با مشاهده ی یک دنباله دار اسطوره ای در آسمان، امکان خوانش فجایع زمین شناختی جهانی در اثر برخورد شهابسنگ را ایجاد کرده است. ممکن است این فاجعه بسیار نزدیک تر به زمان ما و همان فاجعه ای باشد که باعث یخبندان شدن روسیه و سرازیر شدن مردمش به اروپا در قرن 18 شده است. ولی به دلایل نومرولوژیک مورد علاقه ی تاریخ سازها به قرن ششم و به دنبالش شانزدهم حواله شده است. ازجمله فجایع مرتبط با رم ایتالیا در قرن ششم، فوران های ویرانگر آتشفشان وزو در سال 1512 و در دوران حکومت تئودوریک کبیر پادشاه گوت ها است. نسبت دادن گوت ها به گوتلند در اسکاندیناوی و در یک سرزمین یخبندان و تاریک، آنها را در زمره ی نیروهای جهنمی و شیاطینی نشان میدهد که در قالب انسان ها رم را فتح کرده اند. قرن ششم، زمان قراردادی برای آغاز اسلام و تهاجمات اعراب نیز هست و به طرز عجیبی، در گوتلند، بیش از هر جای دیگری در اوراسیا سکه های درهم عربی کشف شده است. نام GOT بسیار نزدیک به لغت GOAT با خوانش مشابه و به معنی بز است و یادآور تشبیه شیاطین و اجنه به انسان هایی بزمانند در مسیحیت. با این حال، گوت به معنی خدا و تلفظ دیگر GOD نیز هست و اگر توجه کنیم، خدای مسیحیت یعنی یهوه در ابتدای زمستان در قالب عیسی به دنیا می آید که به طور سنتی نمادش برج جدی در هیبت یک بز یا موجود نیم بز-نیم ماهی است و نیمه ی ماهی مانندش یادآور آب و سیل است.:

“1530 THE GREAT FLOAD OF ROME”: STOLENHISTORY.NET

میتوان اضافه کرد که شاخ های بز شبیه هلال ماه است و ماه عامل بالا و پایین رفتن آب در جزر و مد است و بدین ترتیب به سیل مربوط میشود. جزر و مد ماه، سبب عادت ماهانه ی زنان نیز میشود و ازاینرو است که همتاهای یونانی-رومی شیاطین مسیحی یعنی ساتیرها و فاون ها و سیلوان ها مردانی بزمانند با اشتهای زیاد برای شکار جنسی زنانند. نکته ی مرتبط کننده ی این موضوع با هرج و مرج جنگی تروآ این است که جنگ تروآ نیز به سبب دزدیده شدن یک شاهزاده خانم یونانی توسط یک شاهزاده ی تروآیی روی داد و همانطورکه دیدیم جابجایی در کشتی توام با یک سرگردانی به جای سرگردانی نوح و کشتیش در سیل را به همراه آورد. همانطورکه دیدیم هگینز، مشابه مسیح در این جنگ را آشیل شناسایی کرد و با کریشنا آواتار ویشنو تطبیق نمود. ولی ویشنو آواتار دیگری به نام راما هم دارد که درگیر جنگ بزرگ دیگری میشود که درست مثل جنگ تروآ بر اثر دزدیدن یک زن پیش می آید و باز درست مثل جنگ تروآ، با پس گرفتن زن دزدیده شده پایان می یابد. این زن اینجا سیتا همسر راما است که توسط راونا رئیس دیوها دزدیده شده است و راما برای پس گرفتنش با مردان میمونی و مردان خرسی به رهبری هانومان متحد میشود، تصویری بسیار آغازین از دوران تخیلات بشری که خود را بین نژادهایی از موجودات ناانسانی با هویت انسانی در احاطه میبیند. به نظر میرسد پیروزی آخایی ها علیرغم قتل آشیل، ترکیبی از موفقیت راما و قتل کریشنا (در اصل: هر دو مساوی ویشنو) را نشان میدهد که همان موفقیت یهوه و مذهب مسیح علیرغم مرگ خود مسیح است، بخصوص که مسیح هم پس از مرگ، زنده میشود و به اندازه ی راما در صحنه ی زندگی مریدانش حضور دارد. صحنه ای مهم از داستان راما جایی است که دم هانومان شاه میمون ها توسط دیوها آتش میگیرد و او موقع فرار از شهر دیوها با پریدن از روی سقف خانه ها سبب آتش گرفتن شهر میشود. این هم با سوختن تروآ در آتش قابل تطبیق است و هم با سوختن رم در آتش در زمان نرون، امپراطوری که آنتی کریست مکاشفه ی یوحنا تعیین شده است. اتفاقا آتش رم در تپه ی کاپیتول، نسخه ی دیگر تجلی یهوه در آتش بالای طور سینا هم هست. سوختن رم در آتش را نرون به گردن مسیحیان انداخت و بسیاری از آنها را با شکنجه کشت. دراینجا مرید حیوان مانند و نیمه انسان راما، کهن الگوی مریدان مسیح است. این موجود را در زیستشناسی امروزی، جد داروینی انسان نمایش میدهند که از حیوانیت محض به سمت راست قامتی و ابزارسازی تغییر حالت میدهد و تا مدت ها موجودی وحشی و خرافی و فرصت طلب بوده است تا این که نور مسیح به دلش تابید و خدای اخلاق محور یهودی با جذب کردن خصوصیات خدایان بربریت به خود، توانست این نیمه حیوان ها را از طریق یهودی مآبی، انسان، و آماده ی تمدن کند ولی چون فقط اروپاییان، راستکیشی مسیحی را پذیرفتند، فقط آنها متمدن شدند و از سوی خدایی که داروینیسم خودش مدعی است وجود ندارد، رسالت دارند همگان را متمدن کنند. اگرچه دیگر مسیح صلاحیت ندارد خدای انسان نما خوانده شود، ولی زبان این معامله هنوز زبان مسیح است؛ همانطورکه مسیحیت به زبان بربرها بربرها را مسیحی کرد، اروپاییان امروز نیز به زبان بربرها بربرها را متمدن میکنند؛ البته با همان پیش فرضی که مردم اروپا از بربرهای قلابی دوران مسیح قلابی تر دارند. مطابق این تعریف، نایهودیان و نامسیحیان، وحشی هایی جنگ طلب و بی منطقند که تنها زبانی که میفهمند زبان تطمیع یا زبان جنگ و کشتار است و در صورتی که با تطمیع وادار به انجام کارهای اروپاییان شوند، چون خودشان لابد به دلیل نامسیحی بودن، عهد زیر پا مینهند، اروپایی هم وظیفه ندارد به قول هایی که به آنها میدهد وفا کند. این معامله تا هم اکنون ادامه دارد و تنها دلیل این که همیشه جواب میدهد این است که طرف های معامله با اروپا آن بربرهایی نیستند که اروپاییان میگویند و توقع دارند اروپا صادق باشد، چون هیچ فرهنگی نیست که بدون درکی از صداقت بتواند جامعه تشکیل دهد و دوام یابد. تنها چیزی که میتواند مردم زیادی از یک جامعه ی سنتی را به یک حکومت بی صداقت جلب کند، جادوگر به نظر رسیدن آن و باور به توانایی آن در دفع خطر و ایجاد رفاه با استفاده از جادو و ماوراء الطبیعه است. برای این کار، باید حاکم آن جبهه، حتما جانشین یک مقام آسمانی و یا دارای کیفیت های آن به نظر برسد. بدین ترتیب در سیاست، همان اتفاقی رخ میدهد که در تجزیه و تحلیل مدرن تاریخی در تفسیر شخصیت های اساطیری رقم میخورد. در مورد مراد کهن الگوی مردم حیوان تبار روی زمین یعنی راما میبینیم که او هنگام تاریخی شدن، از یک تجلی خدا به یک شاهزاده ی قدرتمند زمینی تبدیل میشود. راما میخواست همسرش سیتا را از اسارت دیوها آزاد کند. همانطورکه راما تجلی ویشنو بود، سیتا هم تجلی دورگا و از این طریق برابر مادر-زمین بود. هانومان نمیدانست باید با دیوها مبارزه کند، ولی وقتی مرید راما شد، درواقع با نجات زمین از دست راونای دیو، داشت خودش و قومش را هم از بدبختی جهالت نجات میداد. همین تفسیر هم برای مسیح اتفاق می افتد. او جایش را به رئیس جمهور امریکا و دیگر حکمرانان پروپاگاندایی ممالک اروپایی میدهد. این جماعت، مدعیند که میخواهند مردم جهان را از جهل و خرافات نجات دهند. ظاهرا حرف مسیح را تکرار میکنند درحالیکه عملا تمام تجلی های جامعه ی مسیحی را از کشورهایشان میزدایند و جای آن را با مظاهر نسخه های ژرمن سبت سیاه یعنی "شکار وحش" و جادوگری ارجی و خونین آن که به اودین منسوب است پر میکنند. این از هر جهت که نگاه کنید خیانت به مسیح نیست. چون همانطورکه اسطوره شناسان قرن 19 مدام تاکید میکردند، اودین نسخه ی دیگر مسیح است. پس توجه کنید که اودین خدای سیاره ی عطارد و از این جهت برابر با هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی بوده که خود، به واسطه ی «نبو» موکل دانش بخش عطارد در بین کلدانی ها، نسخه ای از حئای آکدی ها است.

یکی از ویژگی های هرمس، آموختن خط و نوشتار به مردم برای باسواد شدن آنها است. اودین نیز آموزنده ی نوشتار رونیک به مردم اروپا است. این، بخشی از حکمت اودین است، اما حکمت اودین، دانش امروزی نیست، بلکه دانش در جادوگری است. فراستی چاد این موضوع را به سوادآموزی مرتبط میداند و یادآوری میکند که همانطورکه واژه ی عربی "سجیل" نشان میدهد، بین ورد و طلسم از یک سو و نوشتار از سوی دیگر ارتباط مستقیم وجود دارد. مردم قدیم، خود را در محاصره ی دیوها و شیاطین و اجنه و موجودات فراطبیعی میدیدند و معتقد بودند آنها مدام وارد زندگیشان میشوند. فراستی چاد، این را به نظریه ی ذهن دومجلسی اندرو جینز مرتبط میداند که معتقد بود به خاطر ساختار دوگانه ی مغزی انسان قدیم، او همه اش صداهایی میشنید که نمیتوانست برای آنها توضیحی بیابد و فکر میکرد تحت الهامات اجنه است و یکی از مهمترین اختراعاتی که باعث تغییرات مغزی در جهت انقطاع صداهای ذهنی منجر شد، نوشتار و سوادآموزی بود. پس گسترش توانایی خواندن و نوشتن در جهان، سبب محو تدریجی اجنه از جهان شد. همانطورکه میدانیم، بزرگترین کاربرد جادوگری و جادوگران در دنیای قدیم، دفع اجنه با جادو و از طریق کلمات جادویی بوده است. پس اودین هم که جادوگر بود، درواقع داشت با دادن نوشتار به مردم، یک طلسم جادویی میداد که همه ی مردم را از دست اجنه و همچنین از سوء استفاده های جادوگران از ترس مردم از اجنه نجات دهد. اما ادین همزمان رئیس خانواده ای از خدایان نیز بود و همانطورکه ساگاها میگویند، این خانواده ی خدایان درواقع همان خاندان سلطنتی تروآ بودند که به خاطر توانایی در جادوگری، مردم، آنها را خدایان میپنداشتند و از آنها اطاعت میکردند. بنابراین کهانت مذهبی، جادوگری و سلطنت سیاسی همه در یک نقطه جمع می آیند و کاری که اودین میکند، به نفع مردم معمولی و علیه حکام است اگرچه خود او از طبقه ی حکام است. به این دلیل، فراستی چاد، تایید میکند که اودین همان حئا است و همانطورکه حئا به مردم کمک میکند و با این کار، باعث خشم انلیل میشود، اودین هم قاعدتا باعث خشم خدایان بزرگتری میشود. مسلما چنین خدایانی در زندگی اودین هم وجود دارند چون او خودش را برای خدایی که معلوم نیست کیست قربانی میکند تا در به دست آوردن حکمت جادویی پیشرفت کند. برای این کار، او خود را به دار می آویزد و همزمان نیزه ای را در پهلوی خود فرو میکند که آن را خونین میکند. این همان صحنه ای است که او را با مسیح برابر میکند. چون مسیح هم بالای صلیب چوبی –مابه ازای دار- جان باخت و همزمان نیزه ی یک سرباز اروپایی، پهلویش را مجروح کرد. درواقع پیشرفت کار اودین با این قربانی شدن، همان پیشرفت حکمت مسیح بعد از شهید شدنش است. خونی که از پهلوی مجروح مسیح درآمد، خاصیت جادویی یافت و در جام مقدسی جمع آمد که منبع افسانه های زیادی شد. فراستی چاد، این صحنه را به تفسیر مازیار مهاجر از سزارین در افسانه های قدیم مربوط میکند. برای به دنیا آمدن سزار که یکی از مابه ازاهای سلطنتی مسیح است، پهلوی مادرش را شکافتند و ازاینرو زایمان غیر طبیعی با جراحی را به نام سزار، سزارین مینامند. مازیار مهاجر، مینویسد رستم، پهلوان معروف کتاب فارسی شاهنامه هم با شکافتن پهلوی مادرش به دنیا آمده است چون از نوزادی غولپیکر بود. مهاجر درباره ی تولدهای توأم با جراحی در اساطیر، اتهام یهودی ها به دزدیدن کلمه ی خدا توسط عیسی مسیح از معبد یهود را وسط میکشد. تولدوت یشوع میگوید عیسی، جراحی قابل بود و بعضی بیماران را با جراحی شفا داد و مردم فکر میکردند معجزه میکند. او در معبد، به کلمه ی مقدس دست یافت و با جراحی، آن را لای ران خود قرار داد و زخم را دوخت و از معبد خارج شد و با جراحی دیگری آن را درآورد و با آن اعمال محیرالعقول نمود. بنابراین تولد مسیح از مریم، از طریق سزارین سزار، به تولد عیسی در مقام کلمه ی خدا از عیسی در مقام یهوه تبدیل میشود و حالا فراستی چاد، این را به مجروح شدن پهلوهای عیسی و ادین در زمان مصلوب شدن نیز مرتبط میکند. فراستی چاد معتقد است نگه داشته شدن دیونیسوس نوزاد در ران زئوس و تولدش از ران زئوس، همین پنهان شدن کلمه ی مقدس در ران عیسی است. اتهام کاهنان یهود به عیسی در تولدوت یشوع این است که عیسی حق نداشت این کلام جادویی را به عموم مردم بدهد. مازیار مهاجر نیز این اتهام را به بیتی از حافظ مرتبط میکند.:

آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد.

یعنی به عقیده ی مهاجر، این بیت دارد درباره ی عیسی صحبت میکند و متهمش میکند که حق نداشت اسرار الهی را به عموم مردم بدهد. فراستی چاد، یهودی ها را در مقام کاهنان یهوه برابر با قوای انلیل میشناسد که مانع پیشرفت بشرند و چون نتوانسته اند از رشد نهضت مسیح بر ضد خود جلوگیری کنند، برای «برگرداندن جن در بطری»، عیسی را از خودشان کردند و یک نوع مسیحیت یهودی تبار استاندارد تولید کردند که درست مثل یهودیت، دشمن باسواد شدن مردم است و درست مثل سیستم خاخامی یهود، تنها مدارس جایزش، مدارس دینی کشیشی است که باسوادهایی تولید کند که فقط در خدمت کاست روحانیون جادوگر سلطنتی باشد. یعنی مسیحیت رسمی، روی یک سیستم اشرافی ایجاد میکند که وانمود میکند حامی مردم است ولی درواقع بر ضد آنها فعالیت میکند. مسیح هنوز از خاندان سلطنتی یهودا است ولی مثل مردم عادی زندگی میکند، چون به صلاح است که هنوز از جنس مردم به نظر برسد. فراستی چاد، یک سلطنتی دیگر یعنی نمرود شاه بابل را یک نسخه ی اصیل تر و انکار شده تر مسیح میشمرد که راه مسیح راستین را از مسیح یهودی جدا میکند. نمرود، برج بابل را میسازد تا ارتباط خداوند و مردم را میسر کند، ولی یهوه نمیخواهد چنین ارتباطی شکل بگیرد. مازیار مهاجر، از تکمیل نظر خود توسط فراستی چاد به شدت استقبال کرد و نوشت که یهودیان و مسیحیان در قرآن به نام "اهل کتاب" معروفند و این فقط میتواند به خاطر ناشفاهی بودن فرهنگشان باشد که آنها را از فرهنگ های شفاهی منقرض شده ی اطرافشان متمایز میکند. مهاجر اضافه کرد که در منابع قدیمی، نشانه ای از جابجایی مسیح با اشرافیت یهودا که رهبریت یهود را دارند به صورت کلید رمز کار گذاشته شده است. در انجیل برنابا که مورد تایید کلیسای رسمی مسیح نیست، آمده است که مسیح ناپدید شد و قیافه ی یهودای اسخریوطی حواری خائن او به شکل مسیح درآمد و یهودای اسخریوطی به جای مسیح، مصلوب و در همین حالت، تقدیس شد. همین ادعا در سوره ی نساء در قرآن نیز دیده میشود. مهاجر معتقد است عنوان جوداس یا یهودا برای حواری خائن مسیح، با این که مسیح یک برادر دوقلو با همین عنوان دارد در ارتباط است. لغت جوداس یعنی دوقلو، و دوقلوهای همسان قیافه ای یکسان دارند. دوقلوها را راحت میشود با هم اشتباه گرفت. به همین ترتیب، مسیح و ضد مسیح نیز از ریشه ی یکسانی پرورانده شده و به دلیل خلط شدن با هم، مکاتبشان در هم آمیخته است و به دنبالش کسی که ما او را به نام خدا میشناسیم، درواقع الان تصویری ترکیبی از نیروهای ماورائی و زمینی موافق و مخالف مردم را به خود جذب کرده است.:

“another story about the caesarean birth of Jesus”: MAZIAR MOHAJER: STOLEN HISTORY: 3 OCT 2024

با آن بیت حافظ که مهاجر به آن اشاره کرده است (آن یار کزو گشت سر دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد)، در کلاس ادبیات فارسی سال آخر دبیرستان آشنایی یافته بودم. در آن زمان، به ما گفته بودند که این بیت به حلاج اشاره دارد. حلاج که از نظر تلقی نرمخویانه از شریعت اسلام، تقریبا نسخه ی اسلامی عیسی مسیح است و جمله ی معروفش "اناالحق" (من خدا هستم) یادآور ادعای خدا بودن عیسی مسیح است، درست مثل مسیح، مصلوب و با زجر و شکنجه کشته شد. حلاج، یک صوفی بود و در آن زمان، کتاب های درسی ادبیات فارسی پر بود از توانایی های ماوراء الطبیعی و به اصطلاح «کرامت» های صوفیان، بی این که لغت «جادوگری» درباره ی آنها به کار برده شود. درس ادبیات فارسی با این صوفی پروری و اشاعه ی تصویر خدای وحدت وجودی و لیبرال، به صحنه ی اصلی مبارزه با درس دیگر «بینش اسلامی» تبدیل شده بود که مروج قانونگذاری استبدادی و سیستم کاستی روحانیت شیعه بود. داستان های جادوگری صوفیان در مرام «اهل طریقت»، وسیله ی درآوردن حق امتیاز اسلامشناسی از دست امامان جادوگر «اهل شریعت» بود. این دو تز و آنتی تز به هم آمیختند و نتیجه شان شد پیدایش سنتزی به نام احمدینژادیسم که همزمان مثل اهل شریعت، روی قدرت های بزرگ جبهه ی کفر، عربده میکشید و مثل اهل طریقت، عملا به گسترش لوازم اشاعه ی منکرات در بین مردم و به نام خدا میپرداخت و هیچ وقت هم در پرستش چنین مردم گناهکاری به نام «ملت بزرگ ایران» و با انواع و اقسام صفت دهی های چاپلوسانه کوتاه نیامد. ولی واقعیت این است که تنها چیزی که ایرانیان را در این دو گروه متحد کرده بود جادوپرستی بود و فقط همین موضوع بود که به لطف باز شدن چشمان ایرانی ها به روی دنیا و با اثرگذاری مستقیم احمدینژادی ها، جادوی صوفیان و متشرعین را در پرتو خیره کننده ی جادوی مدرنیته بی اعتبار کرد. اگر مدرنیته در زمان شاه سابق در ایران با شکست مواجه شد، به خاطر این بود که در جامعه ی هنوز به شدت سنتی ایران، توانایی جادوگری نداشت و فقط فساد بی حد و مرز اشراف نوکیسه ی آن، در جلو چشمان مردم جلب توجه میکرد و دشمنی می انگیخت. اما در دوران غوغای شعبده بازی های دیوید کاپرفیلد در ایران اوضاع فرق کرده بود و اکنون در دوران اینترنت گستری آغاز شده با احمدینژادی ها، سلیقه ی بسیاری از ایرانی ها در جادوپرستی به کل فرق کرده است. خبرگزاری تسنیم، اخیرا احمدینژاد را متهم کرده است که درحالیکه در زمان ریاست جمهوری خود و از همان ابتدایش در سال 1384 شمسی، بیش از هر سیاستمدار ایرانی، فریادهای ضد صهیونیستی سر میداد، اتحاد جمهوری اسلامی با حماس و حزب الله لبنان را علنی و قهرمانانه متجلی نموده بود، و حتی هولوکاست یهود در آلمان نازی را در اظهارات جنجال برانگیزی زیر سوال برده بود، حالا در سالهای 3-1402 و در بدترین و بی سابقه ترین جنایات اسرائیل در غزه و لبنان در 20سال گذشته و در شرایطی که آن رهبران حماس و حزب الله که او عمدا جلو دوربین با حرارت در آغوش میگرفت، به قتل رسیده اند، احمدینژاد هیچ واکنشی به جنایات اسرائیل در یک سال گذشته نشان نداده و کاملا ساکت است. به نظر من (پ.ج)، یکی از چند دلیل موجود در صحنه این است که در دهه ی 1380 احمدینژاد تشنه ی قیل و قال، میدانست جادوی غوغاگر در رسانه ی ایرانی، در ایران، جادوی آخرالزمانی مهدویت گرای ضد یهود و ضد اسرائیل است و الان بزرگترین جادوگران مورد پرستش بخش رسانه محور مردم، سرمایه داران غربی و بازوهای رسانه ایشان هستند، حتی اگر بعضی از این بازوهای رسانه ای، دروغگوهای ناشی ای مثل ایران اینترنشنال باشند؛ رسانه ای که پول صهیونیست های اسرائیلی اینقدر اسرائیلیش کرده که دارد جنس دروغ شنوی ایرانی ها را به حد دروغ شنوی یهودی های اسرائیل از رسانه های حامی نتانیاهو نازل و ابلهانه میکند. در این جادوگستری جدید، شیاطین با ورد و طلسم از صحنه ی زندگی مردم، خارج نمیشوند، بلکه برای مردم، خودی میشوند و مردم با اطاعت از آنها از آسیب رسانی افراطی اجنه در امان میمانند یا تصور میکنند که در امان میمانند.

حالا این اجنه که همان دیوهای داستان رامایند در جایگاه رومیان هستند و کوبله مادر کبیر سلبق رم (قبل از مریم مقدس)، با همان کلاه معروف فریجیاییش تبدیل به لیبرتی الهه ی آزادی شده که انقلاب های امریکا و فرانسه را پیش برده است. او که نام لیبرتاس الهه ی جنون و شهوت را به خود جذب کرده و در انقلاب فرانسه همزمان با مینروا الهه ی عقل تطبیق شده است، این بار همه چیز هست جز یک مادر تربیت گر؛ چون تمام اخلاقیات جذب شده توسط مسیح و مادرش، همراه آن دو دور انداخته شده است. خطر چنین الوهیت بی حد و مرزی چنان بالا است که خود ایدئولوژیست های غربی، با ارائه ی وحشتناک ترین تصویر ممکن از انقلاب فرانسه و ایجاد مرزبندی بین آن و انقلاب امریکا، سعی میکنند زهر آن را با مسیحی مآبی انقلاب امریکایی بگیرند. به عنوان مثال، اس ای مک کارتی در مقاله ی «انقلاب فرانسه و ریشه ی تمام شرها» در واشنگتون استند (30جولای 2024) مینویسد:

«شاید به دلیل نزدیکی زمانی و برخی شرایط ظاهری مشابه، انقلاب آمریکا و انقلاب فرانسه گاهی به ناحق به یکدیگر تشبیه می شوند. انقلاب آمریکا در اصل محافظه کارانه بود: این انقلاب به دنبال حفظ شیوه ی خاصی از زندگی در برابر تجاوزات بدیع و ظالمانه بود. از سوی دیگر، انقلاب فرانسه تلاش کرد تا شیوه ی زندگی قدیمی را از بین ببرد و چیزی کاملا جدید و کاملا مصنوعی را جایگزین آن کند. هر دو انقلاب از متفکران "روشنگری" به عنوان الهام‌بخش یاد کردند، اما انقلابیون آمریکایی این فلسفه ی جدید را هم با خرد پیشینیان (سناتورهای رومی مانند سیسرو در کتابخانه‌ها و گفتگوهای پدران بنیان‌گذار برجسته بودند) و هم با اخلاق مسیحیت تعدیل کردند. از سوی دیگر، انقلابیون فرانسوی، عقل باستان و اخلاق مسیحی را کنار گذاشتند و خود را در فلسفه‌های خطرناک جدید غوطه‌ور کردند. هر دو انقلاب علیه پادشاهان جنگیدند، اما انقلابیون آمریکایی اقتدار را رد نکردند. آنها در مواجهه با بی عدالتی و سوء استفاده از قدرت از سوی پادشاه و فرماندارانش، بیشتر به بالاترین مقامات متوسل شدند. در همین حال، انقلابیون فرانسوی، تمام اقتدار را رد کردند و خود را نه تنها به جای پادشاه خود، بلکه حتی خود خدا، برتر اعلام کردند. انقلاب آمریکا ریشه در فضیلت و عدالت داشت و دارای الگوهای بی شماری از هر دو است. انقلاب فرانسه ریشه در هیچ چیز نداشت، و میراث آن - همانطور که بحث خواهد شد - میراث بی خدایی، مرگ و وحشت مطلق است... روح انقلاب فرانسه امروز زنده است. به تعبیری، همه ی انقلاب‌ها از آن زمان، انقلاب فرانسه را الهام‌بخش و سلف خود قرار داده‌اند. انقلاب خونین بلشویکی، صعود آدولف هیتلر به دیکتاتوری، انقلاب‌های بی‌شماری کمونیستی قرن بیستم، همگی زاده‌های انقلاب فرانسه هستند. بحث در مورد تهدید کمونیسم یا حتی مارکسیسم، هر چقدر هم که امروز هیجان انگیز یا آسان باشد، همه در مقابل تهدید انقلاب فرانسه و آرمان های آن کمرنگ است. انحطاط فرهنگی افسارگسیخته ی امروز - همجنس گرایی مورد تایید دولت، تراجنسیتی، وسواس با درگ کوئین ها، هجوم پورنوگرافی - هیچ یک از این چیزها نمی تواند تشابه واضح یا کاملی را در مثلاً اتحاد جماهیر شوروی یا آلمان نازی پیدا کند. اما همه ی آنها می توانند به انقلاب فرانسه اشاره کنند، جایی که "آزادی" در آن حاکم بود. مفهوم انقلاب فرانسه از آزادی به شدت با تعریف رایج مسیحی از آزادی متفاوت بود. تا آن زمان، مسیحیت ایده ی "آزادی مثبت" را ترویج می کرد که به معنای آزادی در پی فضیلت بود. این درک مسیحی از آزادی می‌توانست چیزهایی مانند پورنوگرافی را غیرقانونی کند (و در واقع می‌کرد)، زیرا می‌دانست که پورنوگرافی آزادی نیست، بلکه بردگی بدی است. انقلاب فرانسه در عوض شکوه "آزادی منفی" را مطرح کرد، که آزادی انجام خوبی نیست، بلکه فقدان محدودیت است. این در واقع لیبرتینیسم است. این انحراف از چیستی آزادی با درک آشکارا ضد مسیحی از انسان همراه شد. مسیحیت اعلام می‌دارد که انسان نیکو شد و به شکل و شبیه خدا آفریده شد، اما با لکه ی گناه آغازین آسیب دیده یا زخمی شده است. بنابراین، غرض ورزی به وجود می آید و بسیاری از امیال ما به سمت گناه و رذیلت و خودخواهی گرایش دارند. به لطف «روشنگری»، انقلاب فرانسه دیدگاه متفاوتی داشت: انسان به ذات خود خوب است، که جریحه دار نیست، و بنابراین تمام خواسته های او نیز خوب است. تنها شرارت واقعی که انقلاب فرانسه تشخیص داد، گناهانی بود که بر ضد خدا یا همنوعان خود نبود، بلکه گناهان علیه دولت بود.»

جمله ی آخر مک کارتی از آن جهت جالب است که میداند تنها گناه آزادی نوین، گناه علیه دولت است و خودش کاملا طرف دولت خودش یعنی امریکا است. او طوری حرف میزند انگار گناهی بدتر از همجنسبازی و دیدن پورنوگرافی وجود ندارد و البته وقتی تمام دولت های کمونیست قرن بیستم را در جبهه ی شر میبیند، طبیعی است که هیچ یک از جنگ ها و کودتاها و دیکتاتورسازی های مخوف ایالات متحده ی محبوب او جزو شرورات مرتکب شده در راه آزادی یعنی همان لیبرتی نیستند. مک کارتی اینجا صرفا اشتباه نمیکند بلکه حقه بازی میکند. او روبسپیر را به خاطر الهه سازی در انقلاب ضد خدای فرانسه به تمسخر میگیرد، ولی نام الهه را ذکر نمیکند چون بزرگترین بت آن الهه یعنی لیدی لیبرتی در نیویورک امریکا قرار دارد. اگر مسیحیت محبوب مک کارتی و کپی های مشابهش در سراسر جهان، اخلاقیات باستانیان را مصادره نکرده بودند تا با ریاکاری به گند بکشند، امکان نداشت لیدی لیبرتی جرئت چنین هنجارشکنی هایی را به خود بدهد. لیبرتی که حالا دیگر لیبرتاس محض است، مدیون مسیح است. خدای پابرهنگان، گروگان اشرافیت های پول پرست و خودمحور شده است.

مطلب مرتبط:

این معامله بین خودمان بماند: گفتگوی سری فراماسون های سکولار با دایناسورهای جادوگر

غارت های الهی چهل دزد بغداد: خدا در کشاکش ثبات و تغییر قوانینش

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 31ژانویه ی 2011 Techworldمقاله ای در مورد دکتر لوک مونتانیه منتشر کرد که در آن، بیان میشد وی و تیم دانشگاهیش کشف کرده اند که میتوان دی ان ای را با انتقال از یک مکان به مکانی دیگر، انتشار داد. دکتر مونتانیه فردی با جایگاه بالا و نامزد جایزه ی نوبل بود و طرح کلی نظریه اش، به نوعی، تاییدیه ی نسبی دکتر ای.آر.بوردون درباره ی تاثیر فکر انسان بر جهان به گونه ای بود که کورت استرزیژوسکی از دانشگاه ویسکانسین، سعی در تعریف عمومی آن به زبان ساده داشت. در این طرح، فکر انسان، از جهات فیزیکی و ذهنی (که دومی ممکن است وجود روح را تایید کند)، به 7ابرلایه ی فکری راه پیدا میکند که انسان های دیگر را درگیر خود میکند. درواقع این سیستم به توانایی درک ما از واقعیت زمین، کمک رسانی مهمی میکند چون هیچ کدام از ما، به لحاظ تجربیات شخصی، دیدی راستین و واقعی به اشیا نداریم و همه چیز را در مقیاسی اسطوره ای و گاهی حتی شخصی درک میکنیم و فقط شریک شدن در افکار دیگران، درک ما از دنیا را وسعت میبخشد. 7ابرلایه ی فکری بر اساس 7سطح تجلی جهان بر انسان ارائه شده اند و این 7سطح تجلی از 5میدان تصویرسازی به دست می آیند که عبارتند از: 1-شبیه سازی زمان گذشته 2-شبیه سازی زمان آینده 3-فضایی که به نظر میرسد. 4-تهی گذشته 5- بی نهایت تصاویر پوچ از آینده. هیچ کس، به خودی خود، امکان به دست آوردن کمال 7سطح تجلی از مسائل گوناگون را ندارد. ولی شخص به سبب داشتن مرز مشترک در ابردامنه های فکری خود با افراد احتمالی دیگر، خودبخود به دنبال تکمیل آنها است و این تکمیل سازی از سوی انسان ها، در تداوم پروژه ای که خلقت جهان تلقی میشود، نقش آفرینی میکند. استرزیژوسکی، سیستم شکل گرفته را به اینترنت تشبیه میکند که توسط کسان خاصی ایجاد میشود و اشتراک انسان های گوناگون در آن و تاثیرگذاریشان بر مواد اطلاعاتی ارائه شده، درنهایت برایندهای گوناگون فکری از این مواد ایجاد میکند و به انسان های درگیر در اینترنت انتقال میدهد که از اراده ی اولین ارائه کنندگان مواد اطلاعاتی و حتی از ایدئولوژی کسانی که اینترنت را به مقاصد خاصی ساختند خارجند. دوگانگی پیش آمده، سیستم توصیف شده از دنیای فیزیکی را به «جهان دو عاملی» تفسیر میکند.:

“exploring the unum: wes penre (16feb2011):BIBLIOTECAPLEYADES.NET

اگر طرح نخستین ظهور کرده را از آن خدای این جهان که در تورات یهوه نامیده میشود بدانیم، آن وقت میتوانیم بفهمیم که گفته های کشیش ها درباره ی این که خروج از اراده ی خدای تورات، باعث هرج و مرج و بی ثباتی میشود حقیقت دارد. افکار اولیه ی انسان های گیتی در دهکده ی جهانی مدرن چنان در هم لولیده و فرزندان بی شماری تولید کرده اند که مدام اجتماع انسانی را به لحاظ فکری دچار تقسیمبندی های جدید کرده و الان هر کس را در افکارش تنها و نگران می یابیم به گونه ای که افکار انسان بدون این که بیشتر اوقات دلیلش معلوم باشد یکی از بزرگترین مجموعه عوامل آزاردهنده ی خود او به شمار میروند. آماندا مونتل در معرفی آخرین کتابش در وبسایت لیترری هاب به تاریخ انتشار 10 آوریل 2024 درباره ی ترفندهای جادویی که ذهنمان بر ما وارد می آورد چنین نوشته است:

«به هر دری زدم تا از شر چیزهایی که در سرم می‌گذرند خلاص شوم، اما فایده‌ای نداشت. به باغ‌وحش حیوانات خانگی برای بزرگ‌سالان رفتم؛ حتی سعی کردم مدیتیشن را از زبان یک کامپیوتر یاد بگیریم، آن هم به لهجۀ بریتانیایی؛ یک بار هم مقدار زیادی از نوعی پودر آرام‌بخش به نام "گردوخاک مغزی" تهیه کردم که البته باعث شد کل مغزم را گردوخاک بگیرد. اما همۀ این‌ها بی‌فایده بود. در سال‌های اخیر، عبارت "دلهره‌های بی‌دلیل" پرتکرارترین جست‌وجوهای من در گوگل شده بود. انگار خودِ عمل تایپ‌کردنِ احساساتم برای یک ربات باعث ازبین‌رفتن آن‌ها می‌شد. خودم را غرق در شنیدن پادکست‌هایی دربارۀ زنانی کردم که واقعاً "رد داده بودند". از یک سو، از این کارشان بیزار بودم و، از سوی دیگر، حسرت می‌خوردم که چطور، مثل آب‌خوردن، جنونشان را فریاد می‌زنند؛ فکر می‌کنم "رد دادن" حس خوبی باید داشته باشد. سینمایی‌ترین بخشِ تلاش‌های من برای بازپروری ذهنی‌ام زمانی بود که در سیسیل، زیر آسمان آبی و عاری از هر نورِ شهریِ مزاحم، مشغول چیدن گیاهان دارویی بودم (کشاورزِ آنجا به من می‌گفت "شب‌ها اینجا ستاره‌ها اون‌قدر نزدیک می‌شن که کم مونده بیفتن تو دهن آدم"، و با این حرف، از ترس، قلبم را به دهانم می‌‌آورد). تلاش‌هایی که برای بهبود وضعیتم انجام می‌دادم با درجات متفاوتی از "موفقیت" همراه بود، اما همواره تمام سعی‌ام را می‌کردم تا از وضعیت طاقت‌فرسا و زوال‌گونه‌ای که در دهۀ ۲۰۲۰ بر زندگی‌ام سایه انداخته بود خلاص شوم. به هر دری می‌زدم تا دربارۀ وضعیت اضطراری سلامت روانم، که در طول این دهه تجربه می‌کردم، چیز بیشتری بدانم و بتوانم توضیحی منطقی‌ برایش پیدا کنم. هر نسلی بحران‌های مخصوص به خودش را دارد. بحران دهه‌های شصت و هفتاد میلادی به‌دست‌آوردن آزادیِ فیزیکی از حکومت‌های مستبد بود: حقوق و فرصت‌های برابر برای رأی‌دادن، تحصیل‌کردن، کارکردن و اجتماعات عمومی؛ بحران‌هایی در رابطه با بدن. اما با تغییر قرن، مبارزات ما جنبۀ درونی پیدا کرد؛ به‌شکل عجیبی، هرچه در عرصۀ اجتماعی پیشرفت کرده‌ایم، به همان میزان در عرصۀ فردی عقب رفته‌ایم و حال درونی‌مان بدتر شده و، به همین دلیل، گفتمان ما دربارۀ ناخوشی‌های روانی به اوج خودش رسیده است. در سال ۲۰۱۷، نشریۀ ساینتیفیک امریکن اعلام کرد که سلامت روان مردم آمریکا، از دهۀ نود، سیر نزولی داشته و میزان خودکشی به بالاترین حد خود در ۳۰ سال گذشته رسیده است. چهار سال بعد، تحقیقات سی دی سی پی برد که، در طول دو هفتۀ گذشته، ۴۲ درصد از افرادِ جوان آن‌قدر احساس ناراحتی و ناامیدی کرده‌اند که قادر به ادامه‌دادنِ روند عادیِ زندگی خود نبوده‌اند. سازمان دِ نَشنال اِلاینس دربارۀ بیماری‌های روانی گزارش داد که بین سال‌های ۲۰۲۰ تا ۲۰۲۱ تماس‌های اضطراری خط‌های آن‌ها ۲۵۱ درصد افزایش داشته است. ما در عصری زندگی می‌کنیم که به آن عصر ارتباطات می‌گویند، اما به نظر می‌رسد، در این عصر، زندگی معنای خود را هرچه بیشتر از دست داده است. ما اسیر صفحه ‌نمایش ‌ هایمان شده‌ایم و احساس فرسودگی و بی‌رمقی می‌کنیم و روابطمان را شبیه توموری می‌بینیم که، به قصد حفظ "مرزهای" شخصی‌مان، باید از شرشان خلاص شویم. طبیعی است که در چنین وضعیتی نه می‌توانیم حال‌وروز خودمان را درک کنیم و نه حال‌وروز دیگران را. این سیستم خوب کار نمی‌کند و ما سعی می‌کنیم راه‌حلی برایش پیدا کنیم. در سال ۱۹۶۱، فیلسوف مارکسیستی به نام فرانتس فانون نوشت: "هر نسلی باید، علی‌رغم تمام ابهاماتی که با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند، رسالت خویش را کشف کند. سپس یا آن را به فرجام برساند و یا از آن روی برگرداند". این‌طور که پیداست، رسالت ما چیزی مرتبط با ذهن است. تمرکز من زمانی به ناعقلانیت مدرن معطوف شد که داشتم کتابی دربارۀ فرقه‌ می‌نوشتم. سال ۲۰۲۰ بود که با بررسی سازوکار نفوذ فرقه‌ها درخلال نابسامانی‌های اگزیستانسیالِ آن دوران، نوری روشنگر بر چهرۀ بسیاری از آشفتگی‌های قرن بیست‌ویکم برایم تابانده شد. در هزارۀ جدید، بشریت یک اَبربازار برای فرار از واقعیت ساخته بود که پُر از راه‌های مضحک و جدید بود: تئوری‌های توطئۀ حاشیه‌ای به جریان اصلی تبدیل شده بودند؛ پرستش افراد مشهور به اوجی باورنکردنی رسیده بود؛ بزرگ‌سالان دیزنی و سرسپردگان شعار "عظمت را دوباره به آمریکا بازگردانیم"، مست از نوستالژی، غرقِ در خیال‌پردازی‌های گذشتۀ خودشان بودند. این باورهای نادرست در طیفی از طرح‌ها و نقش‌های متفاوت خودنمایی می‌کنند، از باورهای تفننی و شیطنت‌آمیز گرفته تا باورهای خطرناک و جنگ‌طلبانه. اما یک چیز مسلم است: دیگر خبری از درکِ مشترک ما از واقعیت نیست. تنها توضیح قابل‌قبول برای من، دربارۀ این حجم از خیال‌بافی‌ها، سوگیری‌های شناختی بود، یعنی الگوهای فکریِ خودفریبنده‌ای که ایجاد شده‌اند تا ناتوانیِ مغزمان را برای پردازش اطلاعاتِ دنیای اطرافمان جبران کنند. دانشمندانِ علوم‌اجتماعی صدها سوگیری شناختی را در طول قرن اخیر شناسایی کرده‌اند؛ البته "سوگیری تأییدی" و "مغالطۀ هزینۀ ازدست‌رفته" دو موردی هستند که در گزارش من بیش‌ازهمه رویشان تأکید کرده بودم. مطالعۀ تنها بخشی از این پژوهش‌‌ها نشان می‌دهد که چطور روح زمانۀ ما این‌چنین غیرمنطقی شکل گرفته است. آن‌وقت می‌فهمیم که چطور می‌شود که کسانی، با مدرک کارشناسی ارشد، تقویم اجتماعی خودشان را براساس موقعیت عطارد در افلاک تنظیم می‌کنند، و یا چطور می‌شود که همسایگان ما تصمیم می‌گیرند واکسن نزنند، چون یک یوتیوبر که شلوارِ ازبالاگشاد تنش می‌کند گفته این واکسن‌ها "دی‌ان‌اِی آن‌ها را ضعیف می‌کند". سوگیری‌های شناختی همین‌طور می‌توانند تصمیمات غیرمنطقی خودم را نیز توضیح دهند، تصمیماتی که هیچ‌وقت نتوانستم برایشان دلیلی منطقی پیدا کنم، مانند اصراری که به ادامه‌دادن یک رابطۀ عاشقانه در اوایل دهۀ بیست زندگی‌ام داشتم، درحالی‌که می‌دانستم به ضرر من است، و یا وقتی معرکه‌ای آنلاین به راه انداخته بودم و دوست داشتم در فضای مجازی دشمنانم را مهندسی کنم. واقعاً باید آن ماجراها را به حال خودشان رها می‌کردم. باید می‌فهمیدم که چطور این ترفندهای جادوییِ ذهنی، که ما روی خودمان اجرا می‌کنیم، مثل یک آزمایش شیمی، با اضافه‌بارِ اطلاعات ترکیب می‌شوند و نتایجی این‌چنین افسارگسیخته و آشفته تحویلمان می‌دهند؛ چیزی شبیه به ترکیب قرص نعنا و نوشابۀ گازدار. ذهن بشر، از همان آغاز، خودش را در تصمیم‌گیری‌ها گول می‌زده است. مقدار اطلاعاتی که از دنیای بیرون وارد می‌شده همیشه بیش از توان پردازش ذهن بوده؛ برای مثال، اگر بخواهیم رنگ‌ها و اَشکال شاخۀ درختان را، برای فهم انواع آن‌ها، فهرست کنیم، به زمانی بیش از یک عمر نیاز داریم. به همین خاطر، مغزهای اولیۀ ما مسیرهای میانبری را پیدا کردند که محیط اطرافمان را به‌قدر کفایت، و صرفاً با هدف حفظ بقا، پردازش می‌کردند. ذهن ما هیچ‌وقت کاملاً منطقی نبوده است، بلکه بیشتر منطقی مبتنی بر منابع داشته است، یعنی هدفش این بوده که بینِ زمان محدود، حافظۀ محدود و ولع‌های گوناگون انسان برای معنابخشی به رویدادهای اطرافش توازن بهینه‌ای برقرار کند. پس از گذشت چندین عصر، تعداد جزئیاتی که باید پردازش شوند و تصمیماتی که باید گرفته شوند سر به فلک کشیده‌اند. قطعاً نمی‌توانیم امیدوار باشیم که تمام اطلاعات خام را به مقدار دلخواهمان حلاجی کنیم. پس راهی نیست جز اینکه به تقلب‌های هوشمندانه‌ای متوسل شویم که اجدادمان به کار می‌گرفته‌اند. طبیعتاً ما میراث‌دار این تقلب‌ها هستیم، اما تقریباً هیچ‌وقت از وجودشان باخبر نبوده‌ایم. در مواجهه با وفور ناگهانی اطلاعات، سوگیری‌های شناختی باعث می‌شوند که ذهنِ مدرن ما به امور بی‌اهمیت توجه زیادی نشان دهد و از توجه به امور مهم بازبماند. به‌شکل بی‌حاصلی، ما روی پارانویاهای مشترکی وسواس پیدا می‌کنیم (چرا اینستاگرام پیشنهاد می‌ده رئیس سمیِ قبلی‌م رو دنبال کنم؟ دنیا با من پدرکشتگی داره؟)، اما به سرعتِ برق‌وباد از مباحث مهمی که باید روی آن‌ها مترکز شویم می‌گذریم. من چندین بار تجربۀ گیجی و آشفتگیِ شرکت در منازعات نظریِ آنلاین را دارم. در این تجربیات، از فرط خستگی، احساس می‌کردم باید وقفه‌ای پیدا کنم و نفسی تازه کنم. در این بحث‌ها، از ترفندهای مناظره‌ای استفاده می‌کردم و جالب بود که خستگیِ بدنی برایم به همراه داشت و بیشتر شبیه تکنیک‌های مبارزاتیِ شکارچیان دوران نوسنگی بود تا ترفندهایی برای گفت‌وگوی نظری. جسیکا گروس، ستون‌نویس نیویورک‌ تایمز و نویسندۀ کتاب "فریاد کشیدن از درون" در سال ۲۰۲۳ می‌گوید: "ما، در طول ۱۰۰ سال اخیر، در حوزۀ فناوری بسیار پیشرفت کرده‌ایم و همین عامل باعث شده خیال کنیم که همه‌چیز فهمیدنی است. اما چنین عقیده‌ای هم خیلی مغرورانه است و هم خیلی ملال‌آور". من به این دوران "عصر اضافه‌فکریِ جادویی" می‌گویم، عصری که توهمات روانی‌، که روزگاری کمک‌حالمان بودند، دیگر به کارمان نمی‌آیند. به‌طور کلی، تفکر جادویی می‌گوید افکار درونی ما بر رویدادهای جهانِ بیرونی تأثیر می‌گذارند. یکی از اولین برخوردهای من با این مفهوم از کتاب خاطرات جوآن دیدیون، "سال تفکر جادویی" بود، که به‌خوبی نشان می‌دهد که چطور غم و اندوه می‌توانند کاری کنند که حتی خودآگاه‌ترین ذهن‌ها خودشان را فریب دهند. اسطوره‌سازی از جهان، به هدف "معنابخشی" به آن، یکی از منحصر‌به‌فردترین و عجیب‌ترین عادت‌های نوع بشر است. در لحظاتی که عدم‌قطعیتی لگام‌گسیخته بر زندگی سایه انداخته (از مرگ ناگهانی همسر گرفته تا یک رقابت انتخاباتی نامعلوم و پرخطر)، حتی مغزهای «منطقی» هم در دام تفکر جادویی می‌افتند. هدف تفکر جادویی این است که عاملیت ازدست‌رفتۀ آدم‌ها را به آن‌ها برگرداند؛ گاهی این اعتقاد است که می‌توانیم با "تجسم و آشکارسازیِ" راه‌های برون‌رفت از مضیقه‌های مالی بر آن‌ها چیره شویم. گاهی باور به دفع‌کردن بلایای خانمان ‌ برانداز ازطریق توی قوطی‌کردن خوراکی‌هاست؛ گاهی این اعتقاد است که می‌توانیم با دادن امواج مثبت از سرطان در امان بمانیم؛ و گاهی هم این است که یک رابطۀ شیادانه را، صرفاً با امید به بهبود آن، به یک رابطۀ عالی تبدیل کنیم. درحالی‌که تفکر جادویی عادتی عجیب‌وغریب و دیرینه است، اضافه‌فکریْ ویژگیِ خاص دوران مدرن است؛ نتیجۀ تصادمی است که میان خرافات لاینفکِ ما با اضافه‌بار اطلاعات، تنهاییِ عمیق و فشار سرمایه‌داری برای "فهمیدنِ" هرآنچه وجود دارد رخ داده است. در سال ۲۰۱۴، بِل هوکس گفت "مهم‌ترین کنشگری اساسی‌ای که ما می‌توانیم در زندگی خودمان داشته باشیم این است که، در میان مردمانی که در خواب‌وخیال زندگی‌ می‌کنند، آگاهانه زندگی کنیم و این‌چنین از گول‌زدن خودمان دست برداریم و با واقعیت روبه‌رو شویم". تا جایی که ممکن است، هم کج‌اندیشی‌های ذهن را بشناسیم و هم زیبایی‌هایش را درک کنیم و هم به حماقت‌ها و بلاهت‌هایش پی ببریم؛ فکر می‌کنم چنین کاری بخشی از مأموریتِ مشترک عصر ماست. یک راه این است که اجازه دهیم نابهنجاری‌های شناختیْ ما را به زانو درآورند. یک راه هم این است که به مصاف نوسانِ سرگیجه‌آور میان لوگوس (وجه عقلانی‌منطقی ما) و پاتوس (وجه احساسی‌عاطفی ما) برویم و کمربندهایمان را محکم ببندیم و منتظر پستی‌ها و بلندی‌های مسیر عمرمان باشیم. باید یاد بگیریم که تحمل و تاب‌آوریِ تردید و عدم‌شفافیت تنها راه ممکن برای جانِ سالم به‌دربردن از این بحران است. این دقیقاً همان چیزی است که بررسی سوگیری‌های شناختی به من آموخته است. بیش از تماشای ستارگان در آسمان سیسیل، نوشتن این کتاب تنها چیزی بود که توانست صدای همهمه‌های درون مغزم را به حد قابل‌تحملی کم کند.» ("آیا آگاهانه زیستن، در دنیایی غرق خیال و حواس پرتی، ممکن است؟": آماندا مونتل: ترجمه ی محمد مهدی پور: ترجمان: 9مهر1403)

بنابراین عجیب نیست که میبینیم جمع کردن دوباره ی آدم ها در قالب های بزرگتر بر اساس همان تز قدیمی «دوستان خدا علیه دشمنان خدا» صورت میگیرد. در دوران جنگ سرد، دوستان خدا جبهه ی لیبرالیسم بودند که آزادی مذهب داشتن را به رسمیت میشناختند و دشمنان خدا، مارکسیست هایی بودند که شعار ریشه کنی مذاهب را سر میدادند. اما جالب اینجاست که امروزه که مدل مزبور از مارکسیسم یعنی کمونیسم شوروی به کل شکست خورده و از صحنه خارج شده است، مدل های ترکیبی مارکسیسم با لیبرالیسم که بخت موفقیت بیشتری در جوامع پیروز لیبرال و در نتیجه ی مشکلات اقتصادی روزافزون این جبهه پیدا کرده اند، و ما میبینیم حاکمان جامعه بر اساس مدل قدیمی تقسیم جامعه به دو بخش، این افکار نومارکسیستی را تحت عنوان کمونیسم، دشمنان خدا معرفی میکنند و در مقابل اشرافیت پرستی نئولیبرالی قرار میدهند که بزرگترین مقتصدین فروشنده ی سرگرمی های ضد الهی که خدای تورات، به شدت از آنها متنفر است را جبهه ی خدا قلمداد میکنند. در خبرساز شدن یکی از آخرین صحنه های این بازسازی مدل های کلیشه ای قدیمی، خبرگزاری رکنا در مطلبی با عنوان «طرح جنجالی کامالا هریس؛ آمریکا به سمت سوسیالیسم می رود؟/ توپخانه ی ترامپ و بازار آزاد آماده ی شلیک» نوشته است:

«به گزارش رکنا، با انصراف جو بایدن از انتخابات 2024، حالا رقابت های انتخاباتی آمریکا وارد مرحله حساسی شده است. کامالا هریس که تا دیروز نقش معاون رئیس جمهور کهنسال آمریکا را ایفا می کرد، حالا از جلد نقش خود بیرون آمده و سعی دارد سیاست جدیدی را دنبال کند. او می خواهد خط خود را از بایدن جدا کند. هریس می داند که ترامپ رقیبی قدرتمند است و بعد از ترور ناموفق اخیر، بر محبوبیتش افزوده شده است. او به خوبی تشخیص داده که اردوگاه دموکرات ها دو تکه شده است. گروهی به آرمان های سنتی دموکرات ها تعلق خاطر دارند و گروهی دیگر عاشق چپ گرایی برنی سندرز و طرفداران جوانش از جمله الکساندریا اوکاسیو کورتز هستند. هریس که خود تمایلات چپ گرایانه دارد، به خوبی می داند که برای پیروزی بر ترامپ باید بیش از بایدن به جبهه سندرز و چپ گرایان دموکرات نزدیک شود. هریس از همین حالا شمشیر را از رو کشیده است. او در یکی از نطق های انتخاباتی اخیرش با قدرت از "ایده ی کنترل قیمت ‌ها" حمایت کرد. در این روش، قیمت ‌های برخی اقلام ضروری از طرف دولت و ایالت ‌ها تعیین می ‌شود تا بابت تورم، فشار کمتری به مردم وارد شود. طرح علنی این ایده که کاملا مطابق با ایده ی سندرز چپ گرا است، آن هم در آمریکا که بهشت لیبرال ها و معتقدان به بازار آزاد است، باعث جنجالی بزرگ شد. گروهی از دموکرات های سنتی از عقاید هریس ترسیده اند و در مقابل، جمهوری خواهان شروع به انتقاد شدید از هریس کرده اند. در راس منتقدان جمهوری خواه، دونالد ترامپ، رقیب سرسخت هریس قرار دارد که یکی از باورمندان به ایده «بازار آزاد»، لیبرالیسم مطلق و عدم دخالت دولت در اقتصاد رقابتی است. ترامپ ایده «کنترل دولت بر بازار» و «قیمت گذاری دستوری» هریس را همان ایده اقتصادی سوسیالیستی شوروی دانسته و از آمریکایی ها خواسته که جلوی شوروی شدن آمریکا را بگیرند. چپ گرایی و راست گرایی آمریکایی در سال 2024 بیش از گذشته در تقابل با هم قرار گرفته اند. این تقابل بیش از همه خود را در مساله ی «تورم» و «مالیات» نشان می دهد. ترامپ که خود را نماینده ی طبقه ی متوسط آمریکا می داند، معتقد است برای نجات این طبقه باید کسب و کارها را رونق داد و برای نجات کسب و کارها باید کارخانه ها را احیاء کرد و برای احیاء کارخانه ها نیز باید دست های نامرئی بازار را باز گذاشت و با کاهش مالیات کسب و کارها و افزایش تعرفه واردات، به رونق گرفتن بازارهای آمریکا کمک کرد. در مقابل، هریس معتقد است این سیاست به تورم وحشتناک منجر شده و کمر طبقه ی فقیر را می شکند. هریس در سخنرانی های خود در جمع هوادارانش ادعا کرد که خود را به کاهش هزینه‌ های زندگی مردم آمریکا متعهد می‌ داند. او همچنین، از طرح دونالد ترامپ، افزایش تعرفه واردات کالاهای خارجی، انتقاد کرده و آن را اقدامی در جهت تحمیل گرانی بیشتر به مردم آمریکا ارزیابی کرده است. به نظر می رسد اختلاف جدی هریس و ترامپ بر سر میزان و چگونگی دخالت دولت در امور اقتصادی و بازار است. ترامپ معتقد است آمریکا در قرن 19 و 20 به علت اجرای قوانین بازار آزاد به رشد اقتصادی فزاینده رسید و از طریق حمایت از طبقه سرمایه دار توانست به ابرقدرت اقتصادی دنیا بدل شود. او معتقد است افزایش ثروت و قدرت طبقه سرمایه دار و تاجر می تواند به کسب و کارها رونق داده و همین مساله نیز باعث افزایش رفاه طبقه فقیر می شود. به همین دلیل، دولت باید مالیات ها را کاهش دهد و تا حد امکان فرآیند درآمدزایی تجار، کاهش واردات و افزایش صادرات کالا به خارج را فراهم کند تا این طبقه مجددا به قدرت برسد. در مقابل، هریس معتقد است آن طبقه ای که تحت سخت ترین فشارهای اقتصادی است، نه طبقه ی سرمایه دار یا متوسط بلکه طبقه ی فقیر و کارگر است که نه از خدمات دولتی همگانی بهره می برد و نه از مالیات معاف است. این طبقه درحال نابودی است و با نابودی این طبقه، نیروی کار از بین می رود و بالطبع، کسب و کارها و کارخانه ها تعطیل شده و سرمایه داری سقوط می کند. به همین دلیل، دولت باید فعالانه در بازار دخالت کرده، با افزایش مالیات سرمایه داران و ابرشرکت ها و هزینه آن برای خدمات عمومی، به تقویت طبقه فقیر کمک کند. "سوسیالیسم نو" که امروز در اندیشه ی سیاستمدارانی مانند برنی سندرز، رشیده طلیب، کوری بوش، الکساندریا اوکاسیو کورتز و غیره جلوه می کند، مسیری پر پیچ و خم را سپری کرده است. اگرچه آبشخور اصلی این اندیشه آثار "کارل مارکس" است اما از قرائت کلاسیک کتاب "کاپیتال" فاصله داشته و شکلی عمل گرایانه تر به خود گرفته است. اثری که به شدت بر این مکتب تاثیر گذاشته است، "سرمایه در قرن بیست و یکم" اثر «توماس پیکتی»، اقتصاددان چپ گرا و مشهور فرانسوی است. او در این اثر که به یکی از آثار مهم اقتصاد سوسیالیستی در قرن اخیر تبدیل و به نوعی، مانیفست «سوسیال دموکرات ها» شده است، تاکید دارد که اگر نرخ سود سرمایه از نرخ رشد کلی اقتصادی بیشتر باشد، انباشت ثروت بیشتر و بیشتر شده، تبعیض اقتصادی افزایش می یابد و این مساله در دراز مدت باعث عدم ثبات اقتصادی و نابودی اقتصاد می‌ شود. توماس پیکتی معتقد است برای جبران این مساله که می تواند به یک فاجعه بینجامد، نهاد «دولت» باید فعالانه در اقتصاد دخالت کند و یک نظام مالیات گیری دقیق ایجاد کند؛ بدین شکل که بیشترین میزان مالیات از ثروتمندان و صاحبان سرمایه های کلان، ابرشرکت ها و مالکان برندهای معروف گرفته شود و این نرخ بر اساس درآمد خانواده کارگران، کارمندان و صاحبان کسب و کارهای خرد، به نحو تصادعدی کم شود. او معتقد است گاه برای اجرای این سیاست، قدرت یک یا چند دولت کفایت نمی کند و یک دولت جهانی باید تشکیل شده و وارد گود شود. نظریه ی توماس پیکتی خیلی زود وارد ادبیات سوسیالیست های انگلیسی زبان شد. کتاب «سرمایه در قرن بیست و یکم» در سال 2013 منتشر شد و در عرض دو یا سه سال توانست به شکل گیری جبهه وسیعی از جریان های سیاسی و مدنی سوسیال دموکرات در آمریکا و انگلیس منجر شود. توماس پیکتی که در جوانی یک لیبرال بود، چه در زمان نگارش «سرمایه در قرن بیست و یکم» و چه بعد از آن، تلاش کرد فاصله خود را از سوسیالیسم مطلق و انواع کمونیسم حفظ کند. این مساله اتفاقا باعث شد متفکران جزم اندیش سوسیالیست انتقادات تندی به او بکنند. آنها معتقد بودند پیکتی به امپریالیسم، ساز و کار قدرت، جنگ طبقاتی و سایر عوامل سیاسی و اجتماعی که بر نابرابری درآمدی تاثیر می گذارد اشاره نکرده است. با این حال، نظریه ی پیکتی توانست جای خود را در دل سوسیال دموکرات های آمریکایی که از کمونیسم وحشت داشته و بر بنیان های دموکراسی تاکید داشتند، باز کند؛ سوسیال دموکرات هایی که مهم ترین معضلشان «نابرابری» بود و این نابرابری فقط منحصر به نابرابری اقتصادی نمی شد و شامل مسائل سیاسی و فرهنگی و اجتماعی هم می گردید. توماس پیکتی نیز بر این مساله تاکید داشت. او در آثارش نابرابری ‌ها را ناشی از تصمیمات سیاسی و ایدئولوژیک می ‌داند که حتی ثمره‌ شان را در بخش آموزش می‌ توان مشاهده کرد، به گونه ‌ای که تمامی شواهد نشان می ‌دهد در دهه‌ های اخیر، رکودی وحشتناک در کل سرمایه‌گذاری آموزشی داشته ایم. نفوذ کتاب پیکتی در سیاست باعث درگیری چپ ها و راست ها در آمریکا شد. منتقدان لیبرال پیکتی تاکید داشتند که تئوری مالیات گیری حداکثری او باعث کاهش رغبت و انگیزه اقتصادی و تجاری سرمایه داران شده و همین مساله رشد اقتصادی را متوقف می کند. از آن سو، طرفداران پیکتی تاکید داشتند که اگر مالیات ستانی به صورت معقول انجام گیرد، و شرکت های بزرگ مشارکتی و سهامی بیشتری به وجود بیاید، خطر کاهش سرمایه گذاری رفع شده و برابری درآمدی بیشتری هم به وجود خواهد آمد. این دعوا و کشمکش حالا در بالاترین سطح سیاسی خود را نشان می دهد. طرفداران هریس با تکیه به اندیشه های سوسیال دموکرات ها سعی دارند سیاست افزایش مالیات ستانی، دخالت دولت در قیمت گذاری و کاهش نرخ واردات را توجیه کنند و طرفداران ترامپ نیز با کمونیست خواندن هریس سعی دارند این مساله را عامل نابودی اقتصاد آمریکا، تعطیلی کارخانه ها، کاهش سرمایه گذاری، خروج سرمایه از کشور، افزایش واردات از چین و بدانند.»

دراینجا بزرگترین برگ برنده ی سرمایه داری این است که وجود خدا را انکار نمیکند، وگرنه اصرارش بر برابر بودن سیستم پیکتی با کمونیسم میتوانست پاشنه ی آشیلش یاشد اگر مخاطبانش ناآگاه نبودند چون درحالیکه سرمایه داری، وضعیت روانی حاکم بر دنیای سرمایه داری مدرن را وضعیت کل تاریخ و همیشه ی جهان میخواند و مارکسیسم را متهم میکند که میخواهد بنیاد خدادادی گیتی را تحریف کند، کمونیسم درحالیکه ظاهرا خدا را انکار میکند اما عملا با ادعای بازگرداندن جهان به جامعه ی بی طبقه ی اولیه با نجات مردم از انحراف های جوامع ملوک الطوایفی و سرمایه داری، عملا خودش را بنیاد و خدایی توصیف میکند و این، درحالیست که فرض اولیه ی حاکم بر حقانیت هر دو طیف، این است که جهان اولیه ی خلقت شده توسط یهوه خوب بوده و با انحرافات انسانی تخریب شده است. اما شاید این تاکید همزمان گروه های رقیب بر بنیاد یهودی نظریه ی خلقت، فقط سرپوشی توافقی بین آنها بر این حقیقت باشد که اگر پذیرش عمومی این نظریه نباشد، هیچ یک نمیتوانند در یک دنیای دائما در حال تغییر، خود را موجه نشان دهند و باید قالب اصلی حفظ شود تا حتی وقتی دوگانه ی قدیمی تا حد تطبیق پیکتی با کمونیسم به ابتذال کشیده شد، مردم متوجه تغییر اوضاع و دمده شدن بنیادهای فکری جناح های درگیر نشوند. به همین دلیل است که مکتب سیاست ساز فراماسونری که ظاهرا شریعت های یهودی-مسیحی، آن را دشمن خود میشمرند، خود به تقویت این شریعت ها و کپی های پاگان مانندشان در سراسر جهان یاری رسانده است درحالیکه خودش را از این ها قدیمی تر و اصل شریعت بشر نخستین میشمرد.

دلیل دوگانگی فراماسونری قابل توضیح است: فراماسونری مرتبا ادعا میکند که خلقت توسط یک الهه که همان گایا یا زمین است صورت گرفته است اما در عمومی ترین نظریه سازی هایش، هرجا صحبت از خدای خالق یا دمیورگ شود ضمیر مذکر به کار میبرد. چون اساس قدرت سیاسی-نظامی کنترل کننده در تمام جهان، مردسالاری جنگسالار با کم ترین عطوفت زنانه است و اصلا علت تقویت شرایع یهودی مانند، تمرکز افراطی این شرایع بر مردسالاری خشن به تبعیت از یک خدای مرد خشن جنگسالار است. اما علت این که اعتقاد به الهه در فراماسونری نمرده است این است که دوگانه سازی سیاسی دقیقا از معبر نقش نیروهای الهه در ایجاد جهان میگذرد. این نیروها را سامی های قدیم، قادیشتو یا قادسات میخواندند. آنها شکل تشخص یافته ی انرژی کیهانی هستند که وارد زمین میشوند و به سبب ویژگی مادینه ی مادر-زمین، حالت زنانه می یابند و انواع را ایجاد میکنند. تحرک موجودات از آنها است ولی برای این که این تحرک، فیزیکی شود، باید انرژی در یک قالب زمینی و فیزیکی، محصور و محدود شود و عاملیت آن، از قادیشتوی گوناگونی است که محدودیت ظاهر و عملکرد هر جانور را قدم میزنند؛ قادیشتوی پروانه ها، قادیشتوی آخوندک ها، قادیشتوی گاوها، قادیشتوی قوها و غیره. چون اینها قبل از خلاصه شدن در جانور یا گیاه خاصی، اراده داشته اند به لحاظ وجودی، نیمه انسان بوده اند و به جانوران نیمه انسان افسانه های کهن هویت میداده اند. حتی تصور میشده است که جاهایی که انسان ها به لحاظ ظاهر و سیرت با جانوران خاصی مثل خرس و گرگ و روباه و خرگوش و خر و گربه و مانند آنها شبیه میشده اند، جاهایی است که با موجودات نیم انسان-نیم حیوان بانی انواع، خط خونی مشترک پیدا کرده اند و بنابراین انسان به عنوان بااراده ترین موجود، تداوم فیزیکی خدایان باستانی یا آنوناکی ها است. موضوع این است که اگرچه شرایط زمین با دورانی که این انرژی ها امکان تشخص یافتن به شکل موجودات فیزیکی و ایجاد انواع را داشتند تفاوت زیادی یافته است اما انرژی های خورشید و ستارگان هنوز بر زمین وارد میشود و هنوز امکان ایجاد تغییرات مثبت و منفی در ما را دارد. بنابراین نظمی که از زمان پایان دوران سابق (پایانی احتمالا مرتبط با فجایع کیهانی منعکس در آثار یهودی-مسیحی که طی آن، خدای یهود، دشمنان نیمه خدایش را با سیل و زلزله و قحطی و طاعون و امثال آنها ریشه کن میکند) با زحمت زیاد و زمانبری توانست خود را به پیش ببرد و دنیا را شکل دهد، همواره در خطر نابسامانی در اثر ایجاد تغییرات جدید در آدمیزاد و جامعه اش است. خطر نظریات پاگانی در این بوده که چنین تغییراتی را به رسمیت میشناختند و به قانون نهایی خداوند که به پیامبر شیادی وانهاده و با آن، خلقت را تکمیل شده خوانده و پس از آن رابطه اش را با آدمیزاد به کل قطع کرده باشد باور نداشته اند. تمثیل عنکبوت برای الهه ی زمین و جهان فیزیکی از اینجا مهم شده است. عنکبوت، ساختن شبکه ی تارش را با پیدا کردن محلی مناسب برای آغاز تارتنی شروع میکند و مرکز شبکه را در انتهای تارتنی میسازد و در آن، ساکن و منتظر افتادن طعمه ی هوایی در تار میشود. بنابراین وضعیت نهایی خالق فقط در انتهای آفرینش تعیین میشود. نیروهای کیهانی، انرژی ای هستند که مادربزرگ-عنکبوت از جهان خارج به دست آورده تا با آن تار بتند و پایان ساخت شبکه، تنها آغاز به دست آوردن انرژی بیشتر با شکار موجودات پرنده ی بیشتر است و این انرژی برای تارتنی در جهت تعمیر شبکه به کار میرود. بنابراین نظم و هدف خلقت از ابتدای آن معلوم نیست و نیروهای بنیانگذار (قادیشتو) با نیروهایی متفاوت از خود روبرویند که کارشان را ادامه میدهند همانطورکه در نظریه ی جهان دو عاملی و تشبیه آن به وب اینترنت مطرح شده است. اتفاقا "وب" در اصل به معنی شبکه ی تار عنکبوت است و اینترنت از ابتدا بر تشبیهات پاگانی استوار بوده است [و جالب تر این که ما در فارسی، برای "وب" از کلمه ی "شبکه" استفاده میکنیم که در عربی به معنی لانه ی عنکبوت است و از کلمه ی عربی "شبث" به معنی عنکبوت به دست آمده است]. شباهت این سیستم با کیهانشناسی نوین در همین حد متوقف نمیماند. درست مثل مادربزرگ-عنکبوت که در مرکز وب خود مستقر میشود، مرکز هر کهکشان نیز به وسیله ی فیزیکدانان، یک سیاهچاله توصیف میشود تا دهانه ای به سوی دنیاهای دیگر به نظر برسد. سیاهچاله هر چیزی را که در نزدیک خود باشد میبلعد جز ماده ی سیاه و انرژی تاریک را که اطرافش را سیاه نشان میدهد. بنابراین ماده ی سیاه و انرژی تاریک، مابه ازاهایی برای روح خالص به نظر میرسند اگرچه دقیقا چنین ادعایی نمیشود. همچنین زنانه بودن ماده ی تولید مثلی سازنده ی انواع بدون زیر سوال بردن دوگانه ی زن و مرد در جامعه ی مردسالار، با تعبیر دی ان ای موجودات به ماده ی «ژن» در علم مدرن تکرار میشود. چون «ژن» به معنی زن و ریشه ی «ژنت» یونانی به معنی خانوار پیدایش یافته از زنان یکسان است. بنابراین هر انسانی اعم از جنسیت مشهودش از درون زن و دارای نیروهای زنانه ی مادر-زمین یا گایا است که او را در خدمت اهداف الهه قرار میدهد. علم مدرن بر تغییر پیاپی دی ان ای موجودات در اثر تغییرات بیرونی صحه مینهد و آن را یکی از دلایل کوچکتر شدن اجتماعات بشری تا حد بدل شدن به جزایر فردی میشمرد. بنابراین سست بودن بنیاد جامعه از ابتدا مورد توجه بوده است، همانطورکه در سست و آسیب پذیر بودن شبکه ی تار عنکبوت هیچ تردیدی وجود نداشته است. حتی نظریات توطئه ی کنونی درباره ی یوفوها و هیولاهای فضایی کنترل کننده ی زمین هم ته مانده ی چنین اعتقادات پاگانی است. آدم فضایی هایی که مرتبا به زمین رفت و آمد میکنند و تغییرات لازم در زمین را دیکته میکنند، همان آنوناکی ها و اشکال تشخص یافته ی انرژی های کیهانی وارد شده از خورشید و سیارات و ستارگان به زمینند و برای همین هم ساکنین اجرام سماوی تلقی میشوند. اما مسئله ی جالب تری هم درباره ی آنها وجود دارد. در نظریات توطئه ی غرب، آنها معمولا تحت تاثیر دیوید ایک، موجوداتی خزنده مانند تخیل میشوند درحالیکه بزرگترین معادل کننده ی آنها با آنوناکی ها یعنی زکریا سچین، آنها را به همان شکلی نشان میداد که آنوناکی ها در کتیبه های سومری رسم شده اند: پدرسالارانی با لباس های بلند و ریش های انبوه مجعد؛ تصاویری بسیار نزدیک به پیامبران تورات. درواقع، هر دو نوع ترسیم میتوانند درست باشند چون بستگی دارند به این که کدام یک از دو دیدگاه جایز را درباره ی آنها به کار بگیرید. در ملوک الطوایفی سومری، آنها مجریان طرح فئودالی حاکم بر بین النهرین بودند و بنابراین حرف آخر را زده بودند و نمیتوانستند ظاهری متفاوت از اربابان و حکام مستبد پدرسالار محلی داشته باشند چون دسته ی اخیر، فقط میتوانستند مشابه های زمینی دسته ی اول باشند. اما از نظرگاه دیوید ایکی، آنها علیه نظم فئودال شوریده و آن را تغییر داده اند و لاجرم مانند شیاطین مسیحی، مارهایی دست و پادار و به پیروی از اجنه ی انسان مانند، عمودرو هستند. البته راه حل نهایی برای توضیح این تفاوت، یکی از قدیمی ترین و سنتی ترین راه حل ها است: تغییر چهره ی آنوناکی ها، درست به همان شکل که شمن های افسانه های قدیم، به خرس و شیر و موجودات ترسناک دیگر تبدیل میشدند. اما این، همه ی قصه نیست. آنوناکی ها برابر با آناکیم یعنی فرشته های هبوط کرده ی تواریخ یهودی هم هستند که در زمین زندانی شده اند. یکی از تفاسیر عمده از آنها، این است که آنها ارواح طاغی هستند که به سبب نافرمانی، از جهانی پر نعمت به دنیایی به مراتب محدودتر در زمین فیزیکی تبعید شده و در بدن های انسانی، زندانی شده اند. پس همانطورکه در کودکی نوع انسان، تفاوت چندانی بین جنس های نر و ماده مشهود نیست، آنها نیز قبلا موجوداتی دوجنسه بوده اند و بقایای پرستش اجداد و خاطره ی خدایان دوجنسه ای که بسته به اشکال خورشیدی یا قمریشان، ظواهر زن یا مرد می یافتند برابری ارواح انسانی با خدایان باستانی را افشا میکند. اما این توضیح، طوری با دو قلم پیشین جمع آمده است که به نظر میرسد آنوناکی های خزنده مانند رفته در جلد پدرسالار ریشو به دوران تمدن انسان های دوجنسه خاتمه داده اند. اتفاقا داستان های مجازات ارواح در زمین، با محدود شدنشان توسط پدرسالاری تحت تحریف یهودی-مسیحیش تطابق دارد. ارواح، فرشتگانی هستند که به دلیل نامیرایی، تجسمی از درد و عذاب جسمی و روحی ندارند و این را در زمین تجربه میکنند و از طرفی در مهرورزی جنسی نیز کاملا خودخواهانه و بدون توجه به عواقب، عمل میکنند همانطورکه تصویر رایج از اینانا/عنانه/عیشتار/ونوس الهه ی شهوت در دنیای خدایان به صورت زنی ولنگار و قربانی کننده ی عشاقش چنین نشان میدهد اما در زمین، میبینیم که عواقب عمل جنسی آزاد، دیر یا زود، یقه ی فرد را میگیرد و او را به صورت های فیزیکی و روانی، تحت آزار قرار میدهد. پی آیند این پیش زمینه ی ذهنی این است که اعمال جنسی ممنوعه مانند لواط، سکس دهانی، تجاوز جنسی، سادومازوخیسم جنسی، و لذت بردن از شهوترانی معشوق فرد با فردی ثالث مقابل چشم او، همه نتایج بقای ژنتیک اجنه یا همان آنوناکی ها در زمان حاضر هستند. اگر دقت کنید، همه ی این اعمال توسط پدرسالاری یهودی-مسیحی ممنوع شده اند ولی در دوران شکست و ضعف کلیسای مسیحی و کنیسه ی یهودی، به شدت تبلیغ و تکثیر و یا حداقل آشکار شده اند و این، نوعی بازگشت به عصر خدایان به نظر میرسد. اتفاقا تصویر رایج از آن عصر، گاهی به تصویر یک امپراطوری آتلانتیس تبدیل میشود که بسیار به تمدن امروزی نزدیک بود ولی با سیل نوح غرق شد. ظاهرا این باید پایان تقریبی دوران آناکیم و آغاز عصر فرزندان نوح که بنی آدم خالص تری هستند باشد، دورانی که ادعا میشود از حدود 4هزار سال پیش شروع شد. اما در عمل میبینیم که روایات متواتر مشاهده ی اجنه، پریان، ترول ها، گابلین ها، پیکسی ها و دیگر موجودات تخیلی که در زمره ی شیاطین قرار گرفته و با آنوناکی ها تطبیق میشوند، تنها به دو یا سه نسل پیش برمیگردند. سوئدی های مدرن هنوز از یادآوری این که مادربزرگ هایشان با چه اطمینانی، داستان های برخورد خودشان و هم ولایتی هایشان با «میترا» ها یا اجنه ی محلی را تعریف میکرده اند متعجب میشوند. 4000سال مزبور برای جا انداختن شرایط حاضر با حداکثر عمردهی ممکن به آن، و از طریق سیستم آموزش و پرورش تهیه شده است. شاید این هم خواسته ی آنوناکی ها است؛ اما کدامشان؟ در افسانه های آنوناکی های کلدانی، خالق زمین و صاحب آن مردوخ است که با زئوس رئیس خدایان یونان و یهوه خدای بنی اسرائیل تطبیق میشود. کسی هم که دانش را به بشر داده و تاریخ را به او آموخته است، نیش گیش زیدا یا گیزیدا است که با هرمس یونانی، مرکوری رومی و تحوت مصری تطبیق میشود. مردوخ و گیزیدا هر دو پسران حئا و درواقع دو نسخه ی مختلف از او هستند. حئا پسر آنو فرمانروای آسمان، و معروف به "انکی/عنقی/نقی" به معنی حاکم زمین است. درواقع این عنوان باید به انلیل تعلق میگرفت که دستور خلقت موجوداتی در زمین برای بردگی انلیل را به حئا داد ولی حئا از توانایی های خود، برای تغییر در آفرینش بشر برای شورش علیه انلیل استفاده کرد. درواقع محل اصلی این دعوا جای دیگری است و فرشتگان شکست خورده یاران حئا هستند که برای پاک شدن، در زنجیره ی درازی از جابجایی های عصری میان دنیاها و در روابزطی کاملا کارمایی قرار میگیرند و این زجیره به زمان بستگی دارد، چیزی که در صحنه ی نبرد حئا و انلیل وجود ندارد و هر فرشته ای که به صحنه برگردد آنقدر خدایی شده است که نیروی حئا را تقویت کند. نکته این است که نیروهای انکی، به دو دسته تقسیم میشوند: یک دسته نوآورانی هستند که با استبداد انلیل مخالفند و دسته ی دوم، کسانی هستند که به لحاظ ذهنی، تابع قوانین انلیلند و حتی در اطاعت کورکورانه از دستور حئا، دارند هنوز از سیستم سلسله مراتبی خود انلیل پیروی میکنند. این دو دسته با آمادگی های تربیتی قبلیشان و بی این که آن دوره را به یاد بیاورند در زمین قرار میگیرند و طبیعتا دسته ی دوم که جنگسالارتر و قدرت طلب ترند اختیار را به دست میگیرند. مردوخ، کهن الگوی اینها است و درواقع نسخه ی دیگر انلیل و برابر با یهوه است. تبعید انلیل به جهان زیرین به سبب زنا با زمینی، میتواند نسخه ی دیگر تبعید مردوخ به زمین به خاطر الهه باشد. درست همانطورکه حئای دانا بعد از سیل عظیم، ناچار بود خود را تابع انلیل نشان دهد تا بقایای انسان ها باقی بمانند، متفکرین و دانشوران نیز ناچارند تابع این دسته باشند و متون خط میخی بابل محصول این دوره اند، متونی که در یک شرایط مرزی تالیف شده اند و درحالیکه ایدئولوژی ملوک الطوایفی و امپراطوری سازی و غلبه بر ملت های غیر را نشان میدهند، اطلاعاتی از انواع دیگر تفکر را به طور محدود میرسانند. بدین ترتیب، دو فرم مختلف از حئا در انواع انسان تکثیر میشوند و در افراد مختلف، با هم برایند میسازند: یکی نزدیک به انلیل و معروف به مردوخ است و کهنه گرایی را تبلیغ میکند و دیگری نوگرا است و با کهنه گرایی میجنگد؛ ولی این دو تز و آنتی تز، وقتی تا حداکثر ممکن پاک میشوند که با هم به سنتز مناسب برسند. طبیعتا چنین سنتزی خوشایند انلیل نیست. بنابراین او سعی میکند وجود آدمیزاد را به آنچه که بیشتر موافق نیات خودش از دنیای مادی است آغشته کند. توجه کنیم که الهه در کابالای یهودی و بر اساس برخی مفاد کتاب مقدس، نیمه ی زنانه ی یهوه است و اگر بخواهیم الهه را در نسبت با مردوخ و به عنوان بنیاد دنیای مادی تعریف کنیم، او تهامات الهه ی آب شور و مادر خدایان است که بعد از شکست یا قتل شوهرش آبزو به دست حئا، به شکل یک اژدهای دریایی علیه آنوناکی ها شورش کرد تا این که مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را خلق کرد. در علم امروزی، تهامات تبدیل به ستاره ی مرده ای شده که به صورت یک سیاهچاله در مرکز کهکشانی که حولش شکل گرفت و راه شیری نامیده شد قرار گرفت و ماده ی سیاه نزدیک آن نیز همان آسمانی است که محل اقامت آنو است. حئا نیز خدای آب ها، برآمده از آب ها و اتفاقا حاکم بر یک پهنه ی آبی به نام آبزو است. چون او همان مردوخی است که در تهامات به جای آب های هاویه تغییراتی ایجاد کرده است و آن را به خدمت بشر درآورده است. جالب این که نبرد مردوخ و تهامات به شکل نبرد یهوه با اژدهای دریایی به نام لویاتان در تورات مانده است و کهنه گرایان موقع افزودن آن به افتخارات یهوه متوجه نبوده اند که آن، جوازی برای تغییر در یک آفرینش پیشین است. این آفرینش پیشین، همان خلقت ایدئال انلیل بوده است که آب های هاویه را به صورت سیل نوح بر بشر قبلی فرود آورد و آنها که از سیل جان به در بردند و امت حئا شدند، کسانی بودند که بر بی نظمی غالب شده از سوی نیات غریزی محض گونه ای حیوانی به نام بشر خلاص شده و نظم حئا را پذیرفته بودند و حالا فقط با اطاعت موقت حئا از انلیل بوده که جواز بقا یافته بودند. این، ریاکاری حئا را نشان نمیدهد چون او از ابتدا بشر را میان روح و ماده مختار کرده بود و بشر بسته به شرایط باید به یکی از این دو ورطه یا برایند مناسب آنها بچرخد. این در یکی از ادعاهای سچین هم منعکس شده است. سچین میگوید تغییری که انکی در انسان ایجاد کرد و امکان شورش را به او داد دستکاری ژنتیکی شامل تغییر در دی ان ای بشر حیوان مانند ماقبل تاریخ بود و توجه میدهد که ساختار دی ان ای به شکل دو خط پیچیده به هم، شبیه عصای نین گیشزیدا یا هرمس است که دو مار به آن پیچیده اند و این مارها نشان دو نیروی متضاد هستند که با هم به وحدت رسیده اند. میتوان آنها را انلیل و انکی دانست که دو نیمه ی مقابل آنو یا خدا هستند و برایند آنها به خدائیت نزدیک میشود. آنها همچنین به دلیل تطبیق با قوانین مادی بنیادی (تهامات) و تغییرات اعمال شده در آنها (حئا/مردوخ)، میتوانند نمایانگر نیمه های مذکر و مونث خدا نیز باشند که در تای چی یا دایره ی مقدس چینی بدل به یین (نیروی مادینه و ایستا) و یانگ (نیروی نرینه و متحرک) شده اند و دایره را به دو نیمه ی به ترتیب سیاه رنگ و سفید رنگ تقسیم میکنند.:

“the state of earth”: John Frank: Hxmokha: 15june2012

کادوسئوس عصای هرمس معروف به آرکادیا ویرگا یعنی عصای آرکادیایی بود. چون هرمس را متولد کوهی در آرکادیا سرزمین آرکادی ها میدانستند. آرکادی ها که در بعضی گزارش های یونانی قدیمی ترین مردم زمین شمرده شده اند، فرزندان آرکاس پسر زئوس بودند. کالیستو مادر آرکاس یک کاهنه ی دوشیزه ی الهه آرتمیس بود که زئوس، او را بدون این که خودش بفهمد مورد تجاوز جنسی قرار داد و وقتی شکمش بزرگ شد و معلوم شد زنا کرده است، آرتمیس او را به خرسی تبدیل کرد. این خرس را صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) و فرزندش آرکاس را صورت فلکی دب اصغر (خرس کوچک) میشناسند که در آسمان قطب شمال قرار دارند و ستاره ی قطبی در دب اصغر قرار دارد. چون ستاره ی قطبی محلش در آسمان ثابت بود و تغییر نمیکرد، محل عمود جهان و وصلگاه زمین به آسمان تلقی میشد. این وصلگاه را یک کوه، یک درخت یا یک برج تخیل میکردند و در مورد درخت که عصا از چوب آن تهیه میشود، طبیعتا کادوسئوس یا عصای هرمس، انعکاسی از درخت کیهانی بود. نام آرکاس نیز با آرکتیکا به معنی قطب شمال گره خورده است اگرچه این لغت قبل از آن با ARX به معنی سرزمین خدایان در بلندترین نقطه ی زمین در آسمان و عرش الهی مرتبط بوده است و ARCAE صورت دیگر آن است. هوراس در فاستوس، فرمانروای آرکائه را آرکالوس میخواند که باید به معنی خدای آرکائه باشد. کلمه ARCAE با ARCH به معنی فرمان دادن مرتبط است که از آن ARCHAIC به معنی رهبر به دست آمده است. کاهن اعظم کیش باخوس را ARCHIBOCULUS یعنی گاوچران (چوپان) فرمانده میخواندند. ARCH در ARCHANGELOS به معنی رهبران فرشتگان نیز هست. اما شاید پرکاربردترین کلمه ی حاصل از آن، ARCHITECT به معنی معمار باشد و خدا نیز در ادبیات ماسون ها آرشیتکت (معمار) جهان شمرده میشود. تقریبا به خاطر همین هم محل عمود جهان با افسانه های یک بنای معماری با ماشین های جادویی تعویض شده است. یک قلعه ی مجهز و عظیم در سرزمینی پوشیده از برف و یخبندان را در قصه ی زرتشتی ور جمکرد یا قلعه ی جمشید میبینیم که در آن، جمعیت جهان با یخبندان نابود میشوند به جز آنهایی که در قلعه ی گرد جمشید مخفی شده اند. در یک روایت فولکوریک از افسانه ی رولند ضبط شده در 1893، چنین قلعه ی گردی محل اختفای گنج های یک غول است و در آن، به طور سحرآمیزی با یک اسم رمز یعنی جمله ی «باز شو ای در» باز میشود. چنین دری را در داستان «علی بابا و چهل دزد بغداد» نیز می یابیم. در این قصه، چهل دزد بغداد، گنج هایشان را در یک غار مخفی کرده اند که درش آن را در کوه ناپدید کرده است و وقتی دزدها به غار میرسند، رئیسشان داد میزند: «کنجد؛ در را باز کن» و وارد میشوند. علی بابای فقیر، که در بالای درختی شاهد صحنه است، موفق میشود با یاد گرفتن اسم رمز، وارد غار شود و با ثروت آن، مشکلات خود را برطرف کند. یک افسانه ی چینی، این قصه ها را با ستاره ی قطبی مرتبط میکند. در این افسانه ی چینی، "چانگ تی ین شی" که نامش به معنی "چانگ رهبر آسمان" است، پسر خدای ستاره ی قطبی از زنی زمینی است، اگرچه در روایت دیگری، پدرش مرد فقیری باز هم با نام "چانگ" است که آدم را به یاد مسیح می اندازد که هم پسر یهوه بود و هم تجسم زمینی یهوه. چانگ تی ین شی که یک چوپان فقیر است، به طور اتفاقی در جوار دروازه ی سنگی غار کوآنگ سیوفو در چیانگسی، جنی را میبیند که فریاد میزند: «دروازه ی سنگی باز شو. آقای کوئیکو آمده است.»، دروازه ی سنگی باز میشود و جن وارد آن میشود؛ سپس جن برمیگردد و میگوید: «دروازه ی سنگی بسته شو. آقای کوئیکو میرود.» و در بسته میشود و جن میرود. چانگ با یادگرفتن اسم رمز، وارد غار میشود و در پشت آن به بهشت میرسد و مادربزرگ فوت شده اش را در آنجا می یابد. در داستان علی بابا، «قاسم» برادر پولدار علی بابا وقتی از رمز موفقیت او مطلع میشود، به غار میرود و کلی ثروت جمع میکند ولی وقتی میخواهد خارج شود اسم رمز را فراموش میکند و در غار گیر می افتد و توسط دزدها به قتل میرسد. اعتراف قاسم به دزدها درباره ی آگاه شدن از ماجرا توسط برادرش، علی بابا را در دردسر می اندازد ولی علی بابا موفق به شکست دادن 40دزد بغداد میشود. این داستان، یادآور دزدی دو برادر از گنج های رامسس فرعون مصر در گزارش هرودت است. یکی از دو برادر، در تله می افتد و چون راه خلاصی نیست، از برادرش میخواهد سرش را قطع کند تا شناسایی نشود و برادرش بتواند فرار کند. پس از آن، رامسس زحمت زیادی میکشد تا دزد دوم را شناسایی کند و بلاخره وقتی او را به چنگ می آورد، چون از زیرکی این دزد خوشش آمده است او را میبخشد. این روایت، طولانی شده ی دزدی دو برادر به نام های آگامدس و تروفونیوس از گنج های کندوی خدایان در بویوتیا است (نام بویوتیا با زنبور عسل و کندویش مرتبط است). تروفونیوس در تله می افتد و برادرش سر او را قطع میکند و میبرد تا دزدان شناسایی نشوند. اما آپولو که موقع سر زدن به کندو با دیدن جسد از دزدی مطلع شده است، برادر دوم را هم گیر می آورد و میکشد. نام تروفونیوس انتساب به تروپایوس را نشان میدهد که یکی از نام های زئوس است و به کلمه ی تروفیس به معنی شاخه ی درخت برمیگردد. تروفونیوس مابه ازای قاسم است به عنوان نشانه ای از علی بابای بالای درخت و صاحب نهایی گنج که درواقع روح درخت کیهانی است و شاخه ی این درخت، مرد مقتولی است چون مابه ازای عصای هرمس و تجسمی از خود هرمس است. هرمس، تروفونیوس است و معادل یک تروفیس یا شاخه از درخت کیهانی تروپایا یا زئوس که همان آگامدس یا علی بابا است. درخت کیهانی علی بابا معادل کوه کیهانی المپوس برای زئوس و کوه کیهانی طور سینا برای یهوه است. در پایان متغیر داستان، زنده ماندن یا مردن قهرمانی از جنس او بستگی به اعتقاد به دوام نوع خاصی از خدا در تفکرات مردمی دارد که با هم موافق نیستند که آیا عمود جهان هنوز باقی است یا مثل درخت لوبیای جک قطع شده است.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP3

درواقع گنجینه های معنوی و عقیدتی شامل باور به بهشت و امید به آن هم مانند گنج های دزدیده شده توسط چهل دزد بغداد، بدون این که مبدئشان دقیقا معلوم باشد در کتابخانه های جهان تلنبار شده و بخش هایی از آن به انتخاب خدای درون ذهنمان که علی بابای ما است و اغلب فقط از سر اتفاق دستس به آنها رسیده است، جمع آوری شده و در زندگیمان به کار میرود. به طرز جالبی، الآن دیگر بزرگترین کتابخانه وب اینرنت است؛ نسخه ی مجازی وب کیهانی مادربزرگ-عنکبوت که احتمالا درست مثل کیهان و نسخه ی کوچکترش تار عنکبوت، مدام در حال بازسازی در جهت نوسازی است.

اسرائیل: دهان غول جهنم یا دروازه ی بهشت؟

تالیف: پویا جفاکش

در 15 دسامبر 2001 و به مناسبت انتشار کتابی از "پی یر منان"، در فرانسه گفت و گویی بین مارسل گشه، پی یر منان و آلن فینکل کروت درگرفت که بعدا در سال 2003 به صورت کتابچه ای منتشر شد. اخیرا و به سبب آن که وقایع اخیر اروپا بعضی مفاد آن گفت و گو را شبیه یک پیشگویی نشان میدهند، محسن قائم مقامی بخشی از این گفتگو را برای مجله ی سیاستنامه (شماره ی 30؛ بهار 1403) ترجمه کرد. اهمیت این گفت و گو برای ایرانی های امروز، به سبب دودلیشان برای عقبگرد از مواضع افراطی غربی ها در دموکراسی است که همان زمان داشت بلای جان کشورهای غربی میشد و ما فقط صدایش را الان داریم بلند بلند میشنویم. درخواست های گروه های مختلف برای رسیدن به «حق» خود در دموکراسی با کمترین دخالت ممکن دولت، در هم تلاقی کرده و این در بخشی از گفتگو مورد اعتراض فینکل کروت واقع شده است.:

« به نظر من چیزی که ما شاهدش هستیم، ورود دیسکور حق ها به خود ساحت سیاسی است. ما دیگر در وضعیتی نیستیم که من سرم به کار خودم باشد و دولت سرش در کار خودش. شاهد بسط و گسترش حق ها هستیم. پس از حق های اجتماعی، سر و کله ی حق های فرهنگی پیدا شده. هویت ها ادعاهای خودشان را پیش میکشند و از زبان حقوق بشر استفاده میکنند که پس از زوال و شکست انقلاب، یک جور انحصار کامل زبان اعتراض را در دست گرفته است. این اولین نکته ای است که میخواهم برسانم. نکته ی دوم به ابهام دیگری در دموکراسی های مدرن مربوط میشود که از زمان الکسی دو توکویل معلوم شده بود. توکویل پروسه ی عظیمی را وصف میکند که همزمان هم او را میترساند و هم مجذوب و مبهوتش میکند: برابرسازی شرایط و پیشرفت حقوق بشر. دموکراسی قرار بود رژیمی باشد مبتنی بر بحث و گفت و گو، اما همین که خودت را سخنگوی پیشروی عظیم برابری و حقوق بشری بدانی، بحث و گفت و گو منتفی میشود. این چیزی است که امروز میبینیم: کسانی که به نام حق های جدید سخن میگویند منکر هر گونه مشروعیتی برای مخالفانشان هستند، زیرا چنین مخالفانی به دوران مدعیان حق های جدید تعلق ندارند: مخالفان آنها بیرون از حلقه ی دموکراسی هستند نه درون آن. آنها مدرن نیستند، باید مرده باشند. این وضع را در همه ی بحث و جدل های مربوط به اخلاق عمومی میبینیم، که در آن، نسبت دادن نابهنگامی تاریخی یا منسوخ بودن به مخالف میخواهد ضربه ی مرگباری به چیزی بزند که شما، پی یر منان، آن را "گفت و گوی مدنی" خوانده اید. چه گفت و گویی میتواند در دموکراسی ای وجود داشته باشد که از اول خود را رژه ی مداوم پیروزمندانه ای به پیش متصور شده و با همین تصور هم یافته است؟ بسیاری از چپ های سابق را با صدای بلند به این نسخه ی دموکراتیک "تاریخ در حال پیشروی" گرویده اند. مادام که حرکتی وجود دارد، محتوا و مضمونش چه فرقی برای آنها میکند؟ بنابراین دموکراسی ای که پروسه ای تاریخی فهم بشود گاردهای سرخ خاص خودش را خواهد داشت. امروز مخالفان اتحادیه های قانونا به رسمیت شناخته شده ی دگرباشان، فردا مخالفان به فرزندی دادن بچه ها به دگرباشان، بهای این افراطی گری نوظهور را میدهند و خواهند داد...»

در ادامه ی گفت و گو، پی یر منان، پروسه ی توصیف شده توسط فینکل کروت را ادامه ی تقسیم شدن های هرچه بیشتر جامعه ی بشری در زمان جنگ های اول و دوم جهانی و اوج حق خواهی های یک طرفه ی ملت ها دانست و گفت که حالا مرزبندی ها به درون کشورها رسیده اند اگرچه به نظر میرسد همه ی اینها در حوزه ی یک قدرت یکپارچه کننده ی جهان توسط لیبرالیسم از مرکز لایزال امریکا متحد شده باشند. منان یادآوری میکند:

«روشن است که امروزه در فرانسه، ما به نسبت بیست یا سی سال قبل، توجه بیشتری به وقایع آلمان یا ایتالیا نشان نمیدهیم. درواقع کمتر هم توجه میکنیم. همیشه برای من بهت آور است که هرچه بیشتر اروپا را برمیسازیم، کمتر به کشورهای دیگر اروپا علاقه نشان میدهیم. ما هر سه آدم های دانشگاهی هستیم؛ بعینه میتوانیم ببینیم که پیوندهای مستقیم میان نهادهای آموزشی اروپا پیوسته دارد سست تر میشود؛ ما همدیگر را به واسطه ی امریکایی ها کشف میکنیم که همین حقیقت، وضعیت دنیا را فاش میکند. استان های حاشیه ای امپراطوری امریکا هستیم. این کلمه ی حاشیه ای را بر سبیل توصیف به کار میبرم، نه تحقیر و توهین. بنابراین استان ها از یکدیگر جدا افتاده اند. چرا توجه و علاقه ای به یکدیگر ندارند؟ چون حس نمیکنند آلمان، انگلستان، ایتالیا یا فرانسه جایی باشد که این روزها در آن امور جالب توجهی روی دهد.»

و مارسل گشه هم این را تایید میکند و اروپا را «بردار یک "ملت زدایی"» توصیف میکند «که درواقع یک "سیاست زدایی" به عمیق ترین معنی کلمه هم محسوب میشود.»؛ سیاست زدایی لیبرالی از بالا و دیکته شده توسط تنها «ملت-دولت» جایز یعنی ایالات متحده ی امریکا. منان، فروپاشی های فعلی ملت ها را نتیجه ی تناقض لیبرالیسم حاکم میشمرد.:

«هرچه باشد، ما از ماهیت انتزاعی انتخاب (نمایندگان) و شهروندی دموکراتیک، که هم راست و هم چپ آن را بد میشمرند، بی خبر نیستیم. ولذا کاملا طبیعی است که به محض برآمدن یک دولت دموکراتیک انتخابی و مستحکم شدن پایه های آن، مسئله ی انتزاع دموکراتیک دوباره سر بر می آورد. همانطورکه مارکس هم گفته بود، شهروند از جهان جامعه ی مدنی انتزاع میشود، و بنابراین، جهان جامعه ی مدنی میخواهد با شکل های مبدل گوناگونش از سوی دولت به رسمیت شناخته شود. روشن است که دراینجا با چیزی تناقض آمیز سر و کار داریم، زیرا دولت لیبرال مکانیسمی است که هدف دقیقش میشود گفت خنثی کردن همه ی این –به قول مارکس- "محتواهای زندگی" است، کاری که میتواند انسان ها را دشمن یکدیگر کند. شاید نگران کننده ترین چیز درباره ی این تحول این باشد که این هویت های گوناگون متوجه نیستند که تا چه اندازه وابسته به حمایت خود همین دولتی هستند که چنین ادعاها و اعتراض هایی نسبت به آن دارند. اولا دولت از آنها در برابر خودشان حمایت و محافظت میکند و نیز در برابر سرشت نامشخص و به طور ضمنی خشونتبار ادعاهایی که مطرح و تبلیغ میکنند، خواه هویتی که تبلیغ میشود، جنسی باشد، خواه دینی یا محلی. چنین اکتیویست هایی فراموش میکنند که –و این یادآور قصه ای قدیمی است- دولت، نخست دولت سلطنتی و سپس دولت جمهوری یا لیبرال، آن چیزی است که صلح را در میان اعضای جامعه برقرار کرده است، افرادی که اگر بی یاور و به حال خودشان رها شوند، دلایل خوبی برای ستیز و درآویختن با هم پیدا خواهند کرد. و ما در روند شادمانه ی بازیابی این دلایل خوب هستیم، تحت حمایت خیرخواهانه ی دولت لیبرال، مادامی که برجای باشد.»

ادامه ی این استدلال، احتمال درستی تقریبی نظریه ی جنگ تمدن های هانتینگتون را وسط کشید و به اینجا رسید:

م.گ: «ما وارد چرخه ی ایدئولوژیک جدیدی شده ایم و همه چیز حکایت از قابلیت ما برای گمراه کردن و اغفال خودمان دارد. توهم ایدئولوژیک محبوب ما هم این است که فکر میکنیم از دست ایدئولوژی خلاص شده ایم.»

آ.ف: «چون از دست کمونیسم نجات پیدا کردیم؟ درست نمیگویم؟»

م.گ: «کمونیسم، یوتوپیای دیروز بود. امروز دیگر مرده است. اینک ما در معرض یوتوپیای کاملا متفاوتی هستیم، زیرا بسیار کم ادعاتر از کمونیسم است، بسیار بیشتر از آن در سطح زندگی اجتماعی است، و بسیار بیشتر از آن قابل اجرا است ولی تصور نهایی بشریتی که این یوتوپیا را در خیال میپرورد، همانقدر گزافه آمیز است. اصالت و نوآورانگی یوتوپیای امروز در این است که به لحاظ اهدافی که در نظر دارد –اگر کاربرد چنین کلمه ای روا باشد- مرکززدایی شده است. این یوتوپیا سرشت جهانی ایده ی کمونیسم را ندارد. درنتیجه، شاید باعث شود که ما میزان نیرو و سرمایه گذاری پرشوری را که در آن در کار است، دست کم بگیریم. و به نظر من چنین مینماید که این یوتوپیا از آن چیزهایی است که رهایش نمیکنند مگر این که مواجهه ی خشونتباری با واقعیت ها آن را از سرشان بیندازد. شاید مدت های مدیدی از روبرو شدن با این آزمون سخت معاف بشویم. آرزویی که برای خودمان دارم همین است.»

آ.ف: «زیرا هر جور که بود از آزمون سخت کمونیسم جان به در بردیم. به پشتوانه یا هزینه ی دیگران بود که توانستیم تکلیفمان را با این یوتوپیا (کمونیسم) روشن کنیم، و به عبارتی با مقداری تاخیر هم. اما به هر حال توانستیم. در حالی که امروز نمیتوانیم تصور کنیم که به پشتوانه یا هزینه ی چه کسانی خواهیم توانست با این یوتوپیایی که توصیفش رفت (ایدئولوژي حقوق بشر) حسابمان را معلوم کنیم...»

بله. غربی ها با هزینه دادن همه ی مردم دنیا به جز در اروپای غربی و امریکای شمالی، از شر کمونیسم خلاص شدند و حالا در یکی از بدترین وانفساهای تجزیه ی اجتماعی در اروپا و امریکا چه چیزی میتواند به اندازه ی فاجعه آفرینی بنیادهای این تجزیه در ناسیونالیسم های نژادی مدرنیته در سرزمین هایی که انشقاق اجتماعی را نو نکرده اند اروپایی ها را بترساند و به هزینه ی دیگران، لیبرالیسم را نجات دهد؟ جنگ تمام ناسیونالیسم ها بر سر این بوده که چه کسی مرکز است و همانطورکه فینکل کروت بیان کرد، مرده ریگ آنها این اعتقاد است که « مخالفان آنها بیرون از حلقه ی دموکراسی هستند نه درون آن. آنها مدرن نیستند، باید مرده باشند.» واقعا چه گزینه ای بهتر از دولت اسرائیل میتوانید پیدا کنید که خودش را دموکراسی بخواند، ولی آنهایی را که داخل دموکراسیش جا ندارند و اتفاقا بومیان اصلی مرکز مقدس و بسیار پرتعدادتر از کل مجموعه ی آن دموکراسیند فله ای نابود کند؟ اینجا هم ناسیونالیسم را داریم و هم بنیباد مذهبی آن را. در فیلم ویدئویی موجود از سخنرانی نتانیاهو در حمله به غزه در پاسخ به 7 اکتبر، نتانیاهو از آغاز «نبرد عمالیق» سخن گفت که معنیش در ادبیات خاخام ها و همین الان در سطح وسیعی از وب عبری کاملا معلوم است: دستور خداوند به بنی اسرائیل برای نسل کشی عمالقه و حتی کشتن زنان و کودکان آنها. چطور میشود مذهب لاادری صهیونیسم در بنیاد کاملا مدرن خود به این بربریت ظاهرا پیشاتمدنی تن میدهد و آن را در خود تلفیق میکند؟ پاسخش را فقط یک مطلب عقب تر و در همان مجله در مقاله ی «ناسیونالیسم اسرائیلی» (بخشی از کتاب «جنگ مدرنیته ها» به قلم خلدون سامان ، استاد جامعه شناسی کالج مک لستر در سنت پاول) به ترجمه ی مهدی فولادگر می یابید: صهیونیست ها و در راس فلسفیشان تئودور هرتسل، در جواب اتهام غرب مدرن به شرقی و عقب مانده بودن یهودیان، مدعی بودند که رسالت دارند به خاستگاهشان شرق عربی بروند و طی تاسیس یک حکومت مدرن یهودی که کاملا برابر با تمدن های نوین اروپاییان مسیحی باشد، تمدن عقب افتاده ی سابق شرقی و عربی را –که این دو در نقل قول های مقاله همیشه مترادف همند- ریشه کن کنند و اعراب و شرقیان را یا مدرن و با خود موافق کنند یا کلا نابود. این دقیقا همان استدلالی بود که استعمارگران اروپایی قرن 19 در تصرف زمین های ممالک دیگر و ستمگری بر مردم آنها بیان میداشتند. مهمترین قسمت قضیه در این بود که نژادپرستان مسیحی اروپایی معتقد بودند که نژاد یهود به گونه ای است که نمیتواند تغییر کند و مدرن شود و هرتسل میخواست ثلبت کند که یهودی میتواند تغییر کند و کاملا اروپایی شود. در صفحه ی 316 مجله از قول خلدون سامان میخوانیم:

«صهیونیست ها از گفتمان تمدن ساز استفاده میکنند، همانطورکه جان استوارت میل در مورد نحوه ی توزیع زمین و حکومت بین متمدن ترین و تواناترین مردمان بحث میکند و این که انسان های بدوی باید منتظر بمانند تا به اندازه ی کافی بالغ شده و سپس مدعی حقوق برابر با ایشان شوند. در سازگاری کامل با این فلسفه ی امپراطوری، صهیونیست ها از ایده ی اسلاف اروپایی-مسیحی خود استفاده و استدلال میکنند که تصاحب زمین باید به دست کسانی باشد که آماده ی تولید در آن بوده و از ابزارهای لازم برای توسعه ی آن برخوردارند و اهمیتی ندارد که چه کسی واقعا در آن زندگی میکند. بدین ترتیب این ملی گرایان یهودی، به تغییر دیدگاه ها و سیاست هایی مبادرت ورزیدند که یهودی ستیزان علیه یهودیان اروپایی به کار میبردند. آنها بر آن بودند که تنها از طریق کار کشاورزی میتوان یهودیان را از تجارت فاسدی رهایی بخشید که در طول تاریخ گرفتار آن شده اند. منطق این نوع استدلال به صهیونیست ها ازجمله بن گوریون اجازه میدهد تا ادعا کنند با توجه به این که اسرائیل توانایی "حاصلخیز کردن صحرا" را دارد، "هیچ اصل اخلاقی وجود ندارد که بر اساس آن بتوان از توسعه ی کشور یهودیان جلوگیری کرد. توانایی آنها برای توسعه ی کشور، به آنها این حق را میدهد."»

و همانطورکه میبینید تمام شعارهای اخلاقی برای نجات مردم غزه و حتی بهانه های بنی اسرائیلی کلنی نشین های یهودی در تصرف زمین های اعراب در کرانه ی باختری رود اردن که هیچ ربطی به حماس و غزه ندارد، کوچکترین خللی در پیشروی یهودی ای که از عشق به تجارت، به عشق به زمین تغییر لباس داده است ندارد و تازه دارد بر دنیا روشن میشود که دموکراسی داشتن به معنی ظرفیت بحث و گفت و گو داشتن نیست. ولی شاید این، آن روشنفکران مدافع سیاستی را که در فرانسه آرزو داشتند هیچ هزینه ای بر سر فهمانده شدن این مطلب ندهند را راضی نکرده باشند چون بعد از آن که آتش جنگ افروزی نتانیاهو از سمت حکومت جهانی ایالات متحده و استان های عمده ی اروپاییش با هیچ مخالفت خاصی مواجه نشد و سیل فروش اسلحه از سمت امریکا و آلمان به اسرائیل هیچ نقصانی نیافت، ارتش اسرائیل برای نابودی حزب الله لبنان پا به لبنان (مستعمره ی دیروز و هنوز فرانسه) نهاد و رئیس جمهور فرانسه متوجه شد که در محکوم کردن نابودی مستاجرها و تخریب خانه ی اجاره داده شده اش کاملا تنها است. این وسط، یکی از فرزندان انقلابی بحق فرانسه که در نتیجه ی افراط در آموختن انقلابی گری هنجارشکنانه از مادر-فرانسه، حتی علیه فرانسوی بودن خودش هم انقلاب کرده است، جوک رکیکی دراینباره ساخت بدین شرح:

«مکرون به نتانیاهو توپید که: "مادر-فرانسه، کلی به خودش فشار آورد و یک عالمه شکم درد و دل پیچه به خودش تحمیل کرد تا بتواند یک چنین گه بدبوی متعفنی را روی این کاسه توآلتی که اسمش خاورمیانه است بریند. آن وقت شما اسرائیلی ها کل این گه را خوردید و عجب این که هضمش هم کردید و نگذاشتید انگل های بیماری زایش جهان را به حد کافی بیالایند. من شما را نمیبخشم." و نتانیاهو پاسخ داد: "دهنت را ببند. وگرنه میگویم بابا رتچیلد بیاید روی ماتحت مادر-فرانسه چنان داغی بزند که دیگر نتواند بریند ها!" و دراینجا بود که مکرون از ترس، دهانش را بست.»

لازم است یادآوری کنم که این مادر-فرانسه، همان لیدی لیبرتی صاحب کلاه فریجی است که به همه جای دنیا انقلاب صادر میکند تا ملت ها و گروه ها را آزاد کند و ازقضا کیشش هم توسط یک فرانسوی به نام ناپلئون بناپارت در جهان گسترده شده است. پس مهم است به یاد بیاوریم که لیبرتی در اصل، لیبرتاس یا لیبرا، نسخه ی مادینه ی لیبر بود که با دیونیسوس باخوس تطبیق میشد. در کیش لاتینی لیبر و لیبرا، افراط در مشروبخواری، رقص و عملیات های جنون وار، و فسق و فجور جنسی بی حد و مرز رواج داشت و برایشان انسان قربانی میشد. لیبرو لیبرا با پلوتو و پروسرپینا، نسخه های لاتین هادس و پرسفونه شاه و ملکه ی دوزخ یا جهان مردگان در قلمرو تاریک زیر زمین تطبیق میشدند و تمام عملیات دیونیسوسی بالا که هنوز هم مشخصه های لیبرتی یا آزادی لیبرال کنونی است، از طریق آنها به دوزخ مربوط میشد و میشود. شرقی ها و اعراب هم فقط از طریق برابر شدن یهوه ی یهودی با دیونیسوس میتوانستند به کیش رسمی سرزمین مقدس وارد شوند. چون دیونیسوس صاحب کوهی در عربستان به نام نیسا NYSAبود همانطورکه یهوه خدای یهودیان هم در کوهی در عربستان اقامت داشت که مرکز دنیا بود و الان میگویند کوه صهیون است و منشا صهیونیسم.

به دلیل حکومت بر کوه، دیونیسوس را اوروس یا اوریوس یعنی کوه نشین میخواندند. جان اونیل، معتقد است که کوه دیونیسوس، مانند تمام کوه ها و تپه ها و درخت های مقدس دنیا، جانشین محلی کوه کیهانی یا درخت کیهانی در قطب شمال است چون ستاره ی قطبی قطب شمال، تنها ستاره ی ثابت آسمان منطقه ی مدیترانه بوده و آن سرزمین تاریک و ناشناخته، مرکز دنیا بوده است و دقیقا به خاطر این که قلمرو شب های تاریک طولانی بوده است، نسخه ای جغرافیایی از قلمرو تاریک هادس و پرسفونه نیز شمرده میشده است. یک عقیده ی شایع این بوده که زمین و آسمان، از محل مرکز زمین گسترده شدند و ازاینرو اونیل، معتقد است عنوان اورانوس برای خدای آسمان، از روی عنوان پیش گفته ی اوروس برای دیونیسوس می آید و این اوروس، برابر با "زئوس اوروس"، یعنی نامی است که دیونیسیوس هالیکارناسوسی به عنوان نام یونانی "ژوپیتر ترمینالیس" خدای لاتین به کار برده است. خدای اخیر که به "میدوس فیدوس" یعنی خدای مرکزی نامبردار بوده است، همان زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی را در حال تحول از روی ترمینوس نشان میدهد که نامی بوده که «نوما پومپیلیوس» پیامبر لاتینی ها برای خدایش هرمس یا مرکوری (موکل دانش) به کار میبرده است. ترمینوس در ستونی به نام TERMES تجسم می یافته که یادآور تجسم یافتن پتاح خدای خالق مصری ها در یک ستون است. این ستون، میتواند جانشینی برای ستون کیهانی یا کوه کیهانی باشد. در بیشه زار مقدس ترمینوس، برای او بره ای قربانی میکردند که سنت قربانی گوسفند در یهودیت و قربانی شدن مسیح به عنوان بره ی خدا را به یاد می آورد. قربانی خواهی خدا، نسبتی با ارتباط او با پلوتو/هادس در جهان زیرین و یا قطب تاریک دارد. جانشینان عمود جهان در قطب نیز طریق هایی برای رسیدن به این قلمرو تاریکند. دمتر الهه ی زمین و مادر پرسفونه در راه رسیدن به قلمرو هادس، روی کهن الگوی این نوع اماکن یعنی صخره ی اگلوستوس درنگ کرد. نام این سنگ را به «ناشاد» معنی میکردند چون دمتر به خاطر از دست دادن دخترش ناراحت بود. اما اونیل توجه میکند که با توجه به تبدیل معمول «د» و «ل» به هم در زبان های اروپایی، اگلوستوس میتواند صورت دیگر نام اگدیستیس (اقدسه) باشد، خدایی دوجنسه که زئوس، او را اخته و به الهه ای به نام کوبله تبدیل کرد که با دمتر تطبیق میشود و تغییر تلفظ مشابهی از نام اگدیستیس میتواند مبنای لقب "اگله یا" برای آتنا یا مینروا دیگر الهه ی یونانی-رومی باشد. به روایتی، اگدیستیس، صخره ای بود که دیوکالیون (نسخه ی یونانی نوح) و همسرش از روی آن سنگ هایی را به زمین انداختند که به انسان های نوین تبدیل شدند و زئوس، این صخره را به زنی تبدیل کرد. پس میبینیم که اگدیستیس هم میتواند با صخره ی آغازین تطبیق شود. از طرفی کوبله یا اگدیستیس، معشوقه ی آتیس خدای فریجیه بود و به روایتی، آتیس معمولا بر صخره ای به نام اگدوس (اقدس) جلوس میکرد. روشن است که این اگدوس، صورت مذکر و اولیه ی اگدیستیس است و اگر تبدیل "ل" و "د" به هم را در اینجا نیز لحاظ کنیم او با آگلائوس پسر اومفاله برابر میشود که نام اومفاله از اومفال به معنی ناف و مرکز می آید، باز هم نسخه ای از کوه کیهانی. آگلائوس نام خود را به صخره ای در کوه ایدا داده بود، جایی که پاریس شاهزاده ی تروآیی توسط ماده خرسی شیر داده و بزرگ شد. اونیل، این ماده خرس را همان صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) در آسمان قطب شمال میداند که مادر دب اصغر (خرس کوچک) صورت فلکی محل ستاره ی قطبی است. حالا توجه کنید که اگدوس را عمدا اگلائوس تلفظ کرده اند که معنی سنگ قدیم یا سنگ خدا بدهدو شاید بدین ترتیب بتوان "آکروس" در نام آکروپولیس آتن را هم شکل دیگر تلفظ آگلائوس ارزیابی کرد. توجه به "لائوس" به معنی سنگ، موضوع را به داستان اصلی و مشهور پاریس تروآیی مرتبط میکند. او "هلن" همسر منلائوس از شاهان آخایی را میدزدد و باعث لشکرکشی جمعی آخایی ها به تروآ میشود؛ نبردی که طی آن، تروآ به همراه پاریس نابود میشوند و منلائوس همسرش را پس میگیرد. اونیل توجه میکند که نام منلائوس را به رهبر مردم معنی کرده اند، درحالیکه آن میتواند معنی سنگ مردم را هم بدهد و تنها سنگی که به همه ی مردم تعلق دارد زمین است. ازقضا نام دیگر پاریس، الکساندر است که آن هم روی رهبری به جا مانده که قصد فتح همه ی جهان را داشت و همان اسکندر کبیر است. اگر منلائوس در مقام خدا باشد که صاحب جهان فیزیکی (مادر-زمین) است همانطورکه در تای چی چینی، یانگ یا مجموع نیروهای مذکر به جای روح و نیروهای حرکت دهنده، صاحب یین یا نیروهای مونث به جای جهان ثابت فیزیکی است، پاریس در حال تصرف هلن (مادر-زمین) اسکندر در حال فتح زمین است، ولی با مرگ اسکندر، زمین دوباره سنگ مردم میشود همانطورکه با مرگ پاریس/ الکساندر و کشورش، منلائوس دوباره صاحب هلن میشود و مادر-زمین در شهرها و کشورهای همه ی مردم، ضرب میشود.:

“THE NOGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP2

به نوشته ی گادفری هگینز از روی منابع قدیمی تر، "هلن" نام یونانی مقدس کبوتر در دو نوع "پلیاس" و کبوتر باخوسی بوده است. کبوتر در بین سوری ها، کلدانی ها و کولدی ها (یهودیان کلدانی مآب) معروف به "یونا" بوده و جالب اینجاست که هلنی و یونانی، دو نام مختلف قومی هستند که پایه گذاری تمدن ماقبل مسیحی اروپا به آنها منتسب است. فیلو جودائوس نوشته است که موسی دانشش را از هلنی ها گرفته بود و کلمنت اسکندرانی نوشته است که هلنی ها موسای کودک را در مقام شاهزاده ی مصر تعلیم دادند. کبوتر، پرنده ای است که به نوح، محل اولین خشکی پدید آمده در میان دریای هاویه را نشان داد و به نوعی تجسمی از ابتدای حیات در آغازینه ی گیتی است. در معبد هیراپولیس در سوریه، کبوتر، روی سر بت سمیرامیس ملکه ی بابل نشسته بود و این مجسمه، میان مجسمه های ژوپیتر و همسرش جونو قرار داشت. سمیرامیس، زنی بزرگ شده توسط کبوترها و تجسمی از الهه ی کبوتر بود که با مضمون تجسم مادینه ی روح القدس به کبوتر در مسیحیت نسبت دارد. فرم های نرینه ترش، سنت کلمبا (کبوتر مقدس) و سنت یونا مروجان مسیحیت در بریتانیا هستند. به طرز غریبی، نام یونا برای کبوتر، با لغت یونی به معنی نماد آلت جنسی زن در مقابل لینگا (نماد آلت جنسی مرد) برای تکمیل نیمه های مردانه و زنانه ی شیوا خدای هندو نسبت دارد. چون شیوا را در یک قالب دوجنسه نشان میدادند که نصف بدنش مرد و نصف بدنش زن است و بدین ترتیب، او شبیه انسانی بود که یک طرف بدنش پستان زنانه دارد و طرف دیگر ندارد. این، دقیقا یکی از تصاویر رایج از زنان آمازون است که بنا بر "آنتیکیتی" مونتافاکون، شکل تکثیر شده ی "ونوس هرمافرودیته" یا ونوس دوجنسه هستند: آدم دوجنسی اولیه ی باغ عدن زمانی که هنوز حوا از او جدا نشده بود و حالا یک فرد به یک نژاد تبدیل شده است: آمازون ها با توصیف زنانی مردمانند که پرستندگان آرتمیس، الهه ی ماه و خواهر دوقلوی مردمانند آپولو خدای خورشید هستند که درواقع نسخه ی مادینه ی خود آپولو است. نژاد بنیانگذاران یونیه یا مناطق یونانی نشین ترکیه ی جنوبی، به نام های آزون، آمازون و آلازون خوانده شده و تصور میرفته که همان مردم کهن معروف به سوری ها، آسوری ها، کلدانی ها، موری ها و حلبی ها هستند. یونی ها سازندگان مشهور شهرهای یونان مثل آتن بودند و تطبیق آنها با آمازون ها، با ایجاد تمدن یونان توسط کادموس فنیقی در تقاطع است. چون به روایتی، کادموس همسری آمازون به نام اسفنکس داشته است و همانطورکه میدانیم، در افسانه ی ادیپوس، اسفنکس نام هیولایی ترکیبی از شیر و زن است که درواقع درهم آمیزی تصویر الهه ی سامی در کنار شیر نر به عنوان تمثال نرینه ی خدای باستانی را نشان میدهد. آمازون ها مردم عصر ثور (ورزاو) بودند که تصور میشد قبل از ظهور ابراهیمی ها و ازجمله عبرانی ها در زمین، تمدن های عظیم ایجاد کردند. نسبت گاو برای این عصر، در قیاس با عصر ابراهیمی ها یعنی عصر حمل (قوچ) سنجیده میشود. چون گاو وحشی اولیه (اوروکس) جانوری بوده که هر دو جنس نر و ماده ی آن شاخ داشته اند درحالیکه در گوسفند، فقط جنس نر، شاخ دارد و به سبب داشتن شاخ، پرخاشجو نیز هست. بنابراین، عصر حمل، نماد دورانی است که حوا از آدم جدا شده و با این جدایی، زنانگی از مرد دور شده است و مرد، زمخت تر و بی محاباتر، درحالیکه زن با از دست دادن مردانگی، کرنش پذیر تر و محافظه کارتر شده است. نام یونانی برج فلکی حمل یعنی آریس به معنی قوچ، نزدیک به نام آرس خدای جنگ و معادل مارس رومی است که موکل مریخ یعنی سیاره ای است که بر برج حمل حکم میراند، درحالیکه حکمران برج ثور، سیاره ی دو جنسه ی زهره است که بیشتر با ونوس تطبیق میشود. شکستن مجسمه ی گوساله ی طلایی توسط موسی، طغیان یهود علیه عصر قبلی بود ولی سامری ها در جریان انشعاب از مذهب یهودا، به پرستش خدا در هیبت بت های گاو نر و گاو ماده در معبد گریزیم پرداختند که در آن، کبوتر به عنوان تاکید بر اقنوم مادینه ی خدا نگهداری میشد. در تصاویر هندی، کریشنا خدای انسان شده ی هندو و پسرانی که همراه او چوپانی گاوها را میکنند، تفاوت ظاهری چندانی با دختران شیردوش اطرافشان منجمله رادا معشوقه ی کریشنا ندارند و این با بودنشان در میان گاوها که جانوران عصر ثورند نسبت دارد. مردمان عصر ثور، به دو دسته ی آمازون ها و سیکلوپ ها تقسیم میشدند که گروه اول، زن و مردشان در ظرافت شبیه هم بودند و گروه دوم در زمختی. سیکلوپ ها سازندگان بناهای عظیم و قدیمی باستانیان در سراسر نواحی مدیترانه شمرده میشدند و آمازون ها نیز تقریبا تمام شهرهای عتیق ترکیه را بنا نهادند و بنابراین آنها نیز تمدنساز بودند. بقایای آمازون ها تا زمان اسکندر در اواخر عصر حمل، وجود داشتند و اسکندر، با تالستریس ملکه ی آمازون ها معاشقه کرد. بنابراین تداوم تمدن از طریق تداوم ملت های عصر ثور در طی عصر حمل، حفظ شده تلقی میشود. در مورد این تداوم، باید به زمانبندی خاص تاریخنویسان مسیحی از ظهور یهود همزمان با آمدن پلستینی ها به سرزمین مقدس و نام گرفتن پایتخت پلستینی ها به «غزه» در زمان جنگ با انبیای یهود توجه کرد. چون «غزه» تلفظ دیگری از «جیزه» در مصر است که محل اهرام ثلاثه است. همانطورکه غزه ی پلستینی ها یک بندر بود، جیزه ی مصر هم که اکنون بیابانی است، قبلا بندری در کرانه ی شاخابه ای از نیل بود که تکه سنگ های لازم برای بنای اهرام، از طریق آن، از نواحی کوهستانی جنوبی جوار نیل به محل حمل میشدند. در ایتالیا نیز محلی به نام palestini در در دهانه ی رودخانه ی پادوا قرار داشته است و به جز همه ی اینها تپه ی "پالاتین" رم نیز نسخه ی دیگری از پالستین تسخیر شده توسط یهود بوده است.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v1: book9: chap3,4,5

هگینز، داستان های این نژادها را به عصر طلایی ساتورن نسبت میدهد که با به قدرت رسیدن زئوس پایان یافت. استفانوس پفی در پولیون نوشته است که کرونوس یا ساتورن، "آدانوس" پسر آسمان و زمین دانسته میشد. این آدانوس همان آدونای در سامی به معنی خدا است که در تورات برای یهوه هم به کار رفته است. سوری ها در کیلیکیه ی ترکیه، شهری به نام آدانا ساخته بودند. نکته این است که در بعضی نوشته های هندی، اولین مرد و زن، آدین و ایوا خوانده شده اند که به شک همان آدم و حوا هستند. بنابراین ساتورن نیز معادل آدم است منتها نام های آدم و آدین وقتی همریشه اند که هر دو از اضافه شدن "م" و "ن" تعریف کننده به "آدی" تهیه شوند و در زبان های فنیقی شامل عبری و سامری، "آ" اول کلمات، مرتبا به "ای" و "او" و "هو" و ترکیب آنها به صورت های "یو" و "یهو" تبدیل میشوند. بنابراین آدی میتواند "یودی" و "یهودی" تلفظ شود کمااینکه در هند نیز ما چنین تغییرات شگرفی را میبینیم که مشهودترینشان که به نظر هگینز، مرتبط با نوشته ی هندی پیشین است، تلفظ شدن ایالتی در هند به هر دو صورت آیودها و عود است. به نظر هگینز، نام این ایالت، با یهودیان مرتبط است و یهودیان به صورت قومی در هندوستان، همان یاداواها قبیله ی محل ظهور کریشنا هستند. معمول بودن قرار گرفتن "ر" یا "ن" ساکن در بین دو حرف کشیده در کلمه، میتوان آدی/ایدی را به ایندی و هندی تبدیل کند. فیلوستراتوس از قول آپولونیوس تیانایی میگوید که ایندی/هندی ها دانشمندترین مردم دنیا هستند و اتیوپیایی ها یک کلنی از هندی ها هستند. اوزیبیوس میگوید که اتیوپیایی ها از منطقه ی رود ایندوس در هند به قبط (مصر) رفتند و درآنجا ساکن شدند. پلوتارخ میگوید دیونیسوس که یک خدای هندی بود، به مصری ها پرستش دو گاو به نام های ازیریس و آپیس را آموخت. البته به نظر میرسد پلوتارخ در ضبط نام های دو گاو اشتباه کرده، چون دانسته بوده که مصریان هم ازیریس و هم آپیس را در قالب گاو میپرستند و ندانسته که آپیس همان گاو مقدیس ازیریس و تجسم او است. ولی ممکن است دو گاو مزبور، همان گاوهای نر و ماده ی سامری ها باشند که در این صورت، معادل زوج ازیریس و ایزیس هستند که هردو به گاو تشبیه شده اند. بعضی منابع کلاسیک، محل "هند" را بالای قبط میدانند که البته تنها خشکی ای که در بالا به قبط وصل است شبه جزیره ی عربستان و به طور کلی خاورمیانه است که یک قلمرو عربی است. آریانوس نوشته است که عرب ها گروهی از مردم ساکن هند هستند که در بین رودخانه های ایندوس و عربوس ARABUS انتشار دارند. ازآنجاکه قاعدتا منطقه ی مزبور بایستی تمام سرزمین های عربی آسیا را پوشش دهد هگینز، قلمرو مربوطه را بین رود ایندوس/سند تا انتهای خاورمیانه تعیین میکند و نتیجه میگیرد که هندی ها همان عرب های باستان هستند که یهودی ها نیز از آنها ریشه گرفته اند. در این منطقه جوامع سیاهپوست نزدیک به سیاهان هندوستان و افریقا نیز وجود داشته اند که قرار گرفتن نام اتیوپیا روی افریقای سیاه میتواند به خاطر آنها باشد. عربستان چه به طور مستقیم و چه از طریق مصر با افریقای سیاه در ارتباط بوده و درحالیکه مصر یک کشور عمدتا عربی است، جمعیت قبطی آن به لحاظ زبانی تحت تاثیر شدید اتیوپی در جنوب قرار دارند. زبان اتیوپیایی که به زبان سامی باستان یعنی عربی اولیه نزدیکی های بیشتری دارد تا زبان های امروزی تر عربی و عبری، خود تاثیر شدیدی از عبری هم گرفته است که میتواند به خاطر وجود کلنی های قدرتمند یهودی در آن باشد. تاثیرات الفبایی یهودی کاملا به وامگیری های یهود از زبانشناسی کلدانی متکیند و ممکن است بخش های قدیمی نمای زبان اتیوپیایی نیز به سبب آن باشد چون زبان کلدانی هم از زبان عربی باستان به وجود آمده است. در نوشتار اتیوپیایی، نوشتن از چپ به راست معمول بوده که با از راست نویسی عربی و عبری و سوری در تضاد است و میتواند در ضمن تاثیرگذاری های اتیوپی بر مصر، از طریق مصر به اروپا منتقل شده باشد و علت این که یونانی ها و رومی ها فکر کرده اند قبطی های مصر بنیانگذار نوشتن هستند این است که تاثیر ادبیاتی عمده ی شرق بر اروپا از طریق مصر بوده است و این مانع مشاهده ی اثرگذاری عظیم کلده و یهودیت بر مصر شده است. هگینز، ادعای چمپلیون درباره ی قدمت متون هیروگلیفی فراعنه در قبط یا مصر کنونی را زیر سوال میبرد و به نظر مستر سالت توجه نشان میدهد که معتقد است این هیروگلیف ها قدیمی تر از الفبای عبری نیستند چون همیشه موقع نوشتن کلمات، در کنار آوانگارها، الفبای فنیقی هم به کار میرود. مستر سالت معتقد بود که این نوشته ها در دوره ی یونانی مآبی و برای اثبات وفاداری یونانیان مصر به اصل قبطیشان جعل شده اند و نسبت دادن یونانی مآبی به بطلمیوس هایی که دستور به ترجمه ی تورات به زبان یونانی دادند یهودی ها را همدستان کل این پروژه نشان میدهد و این عجیب نیست، چون اسکندریه نه فقط مرکز یونانی های مصر، بلکه مرکز یهودی های رمزگرایی نیز بود که عاشق زبان سازی از روی رمز و راز بودند. بنابراین هگینز، نسبت تمدن مصر با یهودی گری و یونانی گری را در راستای جمع آمدن این دو مکتب در مسیحیت میبیند و ادعا میکند که احتمالا کل ادبیات یونانی-رومی، یک ادبیات پاگان مانند مسیحی است که در جهت شبیه کردن خدایان پاگانی به مسیح و ایجاد زمینه برای یکدست کردن اروپا با مسیحیت جعل شده اند.:

IBID: v1: book9: chap1,2

این ادعای هگینز، ممکن است ادعای قبلیش درباره ی تقسیمبندی دوران پیش از مسیحیت به اعصار ثور و حمل را زیر سوال ببرد، چون مسیحیت در عصر حوت (ماهی) بعد از عصر حمل (قوچ) ظهور کرده و ممکن است کل آنچه از عصر باستان ساخته اند، نتیجه ی خیال پردازی های منجمین عصر حوت درباره ی دو عصر پیشین بر اساس صور فلکی آنها ولی در زمینه ی تفسیر تورات و انجیل مثلا توصیف سفر پیدایش از ظهور آدم دوجنسه باشند. اتفاقا این، با پردازش عصر ثور به صورت عصر کمال تمدن و البته عصر طلایی ساتورن جور درمی آید و برای آن، کافی است عصر ثور را با دوران حضور خورشید در برج ثور در یک سال جایگزین کنیم با این پیش فرض که این سال، در عصر حوت رقم میخورد. در عصر حوت، تولد خورشید در ابتدای زمستان که مسیحیت، آن را با تولد مسیح جانشین کرده است، در برج قوس رقم میخورد. اگر قرار است موفقیت خورشید در طول یک سال با موفقیت آن در طول یک روز تطبیق شود، پس باید همانطورکه خورشید در میانه ی روز در اوج خود قرار میگیرد، در میانه ی سال هم در اوج خود ظاهر شود. در عصر حوت، ماه ششم و میانه ی این سفر، ماه خرداد و معادل برج ثور (ورزاو) است که در طول آن، خورشید به اوج موفقیت رسیده و در برج بعد یعنی برج جوزا (دو پیکر یا جمینی)، طولانی ترین روز خود را در ابتدای تابستان تجربه میکند ولی بلافاصله پس از آن، افت میکند و در همان برج جوزا شاهد کاهش طول روز هستیم و زمانی که به برج بعد یعنی سرطان یا خرچنگ میرسیم، خورشید مثل یک خرچنگ است که عقب عقب راه میرود. همانطورکه برج سرطان دو برج بعد از انقلاب تابستانی وقوع می یابد، مشابه آن در عقب رفتن اعصار، دو برج قبل از مابه ازای انقلاب تابستانی در اعصار (یعنی بهشت عدن ابتدای عصر ثور)، یعنی در عصر حمل (قوچ) رقم میخورد و این، همان عصری است که در آن، موسی تمدن فراعنه ی جیزه و کهن الگویشان ازیریس گاو چهره را ترک میکند و به گوسفندچرانی در صحرا میپردازد، یعنی دقیقا عقب عقب میرود و حالا ما مفهوم عقب عقب رفتن را درک میکنیم. انسان با یهودیت به ابتدای خود در جامعه ی قبیله ای بدوی مردسالار جنگ پرستی برمیگردد که بعدا داروینیسم، آن را مبنای اصلی آدمیزاد تعیین میکند. این، همان تاریکی جهنمی است که محل پیدایش زمین و آسمان است. همانطورکه قبلا با قطب شمال به صورت قلمرو جغرافیایی فیزیکی درآمده بود، این بار هم با جانشین شدن عمود آسمان با اکروپولیس آتن، تفسیر جدید یونان باستان هلنی ها را به صورت یک جامعه ی جنگسالار و مردسالار و برده دار نشان میدهد که اسکندر مقدونی (نسخه ی توسعه یافته ی پاریس/الکساندر کوه ایدا(ایندوس؟))، به نمایندگی از آن، ابتدا یونان را فتح میکند و بعد به تکاپوی فتح همه ی جهان می افتد. این اسکندر، انسان بربری است که به جای خدا نشسته و خود را خدای انسان شده میشناسد. پس جهنم و بهشت به هم می آمیزند و تمدن پیشرفته ای که به جای بهشت عدن الهی روی زمین قرار داشت به محل ارضای غرایز کور و وحشی بشر داروینی که چیزی جز یک حیوان وحشی دوپا نیست تبدیل میشود چون به قول مسیحیت، غریزه پرستی عین جهنمی بودن است و حالا همه ی این مجموعه ازآنجا شروع میشود که یک شاهزاده ی متمدن برگشته به بربریت به نام موسی، امت نوپدید یهودی را دنبال خود به خراب شده ای به نام فلسطین میبرد و همین در عصر مدرن تکرار میشود؛ به همان شکل با کشتار بومیان در راه ایجاد یک بهشت زمینی که جایی غیر از بهشت قبلی باشد که جهنم تشخیص داده شده است؛ ولی کل توشه ی راه از جهنم مصری پشت سر گذاشته شده تهیه شده است، با این تفاوت که مصر اصلی، اروپا و امریکای مسیحی مدرن است. مسیحیت از یهودیت برآمده است و یهودیت نسبت به آن، رو به عقب حرکت میکند. این کار، دقیقا مابه ازای بازگشت به بربریت است و یهودی ها حالا دقیقا با بربریت محض تطبیق شده اند. با توجه به این که یهودیت بر اساس کتاب مقدس، یک بربریت جوازدار از سوی خدا است و اسلام نیست، پس صهیونیست های مدرن ساکن اسرائیل، جایز به نابودی بربرها با بربریت هستند و هیچ چیز جز این رسالت الهی و مقدس، نمیتواند بقای مذهب منسوخ یهودیت در عصر مسیحیت را توجیه کند. مشکل این است که این رسالت الهی را نه یهوه به یهودی ها داده است و نه تئودور هرتسل؛ بلکه سازندگان واقعی جامعه ی مسیحیت، یعنی ابر اقتصادهای تحت کنترل سرمایه داران یهودی به آنها داده اند. آنها ترتیب نوعی دین سازی را دادند که در آن، یهودیت با تفسیری از خورشیدپرستی موافق شود که در آن، تولد خورشید با تولد جهان موافق شود و درواقع در این دین سازی، تولدگاه خورشید با همزمان بهشت و دوزخی تطبیق میشود که نسخه ی زمینیش به لحاظ جغرافیایی قابل تعریف ها و بازتعریف های مختلف است.

این تولدگاه، همان تولدگاه خورشید در برج قوس (کمان) در انقلاب زمستانی عصر حوت و معادل کریسمس است. در بسیاری از افسانه های سرخپوستی، این برج، محل غاری است که مردگان بدان فرو میروند و به دهان یک هیولای آبی تشبیه میشود. نکته ی جالب اینجاست که در بهاگاوادگیتا، کریشنا که تجسد زمینی ویشنو خدای آبی رنگ است، وقتی در نبردگاه، چهره ی واقعی خود را به صورت ویشنو که تمام جهان بدن او است بر شاهزاده ارجونا آشکار میکند، ارجونا میبیند که ارواح سربازان کشته شده در جنگ وارد دهان کریشنا میشوند و از دهان کریشنا آتش بیرون می آید. همانطورکه میدانیم، آتش، عنصر جهنم است. از این جالب تر این که دانشمندان منجم امروزی مدعیند که در مرکز کهکشان راه شیری ما، یک سیاه چاله ی عظیم وجود دارد که محلش در برج قوس است. فیزیکدان های نوین، مدعیند که سیاه چاله ها دروازه هایی به کرم چاله هایی هستند که تا قلمروهای بیرونی تداوم دارند. انیشتین و روزن نظریه ای را مطرح کردند که بر اساس آن، هر سیاهچاله به یک سفیدچاله ختم میشود. برعکس سیاهچاله که همه چیز را میبلعد، سفیدچاله ها چیزهای بلعیده شده در جهانی دیگر را به جهانی متفاوت بیرون میدهد. کرمچاله wormhole که واسط بین اینها است، تقریبا معادلی برای مار کیهانی در اساطیر باستانیان است. آن را همچنین میتوان با تونل پر پیچ و خمی در اساطیر مصری مطابق کرد که روح مرده باید از آن و خطراتش بگذرد تا به باغ بهشت برسد و اگر حمایت ایزدان را نداشته باشد توسط خطرهای مهلک و جهنمی سر راه به نکبت می افتد. فرمانروای بهشت مصری ازیریس است و احتمالا معادل گفتار پیندار درباره ی حکومت کرونوس بر جهان اموات که ارواح مردگان نیکوکار به قصر او برده میشوند و در باغ های زیبا و خنک آن قصر، از تمام لذایذ و نعمت ها بهره مند میگردند.:

“BLACKHOLES AND THE JOURNEY OF THE SOUL”: BIBHU DEV MISRA (MARS 2015): BIBLIOTECAPLEYADES.NET

تغییر مهمی که در این صحنه داده شده است این است که خورشید آسمان با مسیح زمینی جایگزین شده و از این پس، دهان هیولا و محل بیرون زدن آتش جهنم، نه تولدگاه خورشید در آسمان، بلکه تولدگاه مسیح در زمین است که فعلا با القدس فلسطین تطبیق شده و جهنم حول و حوش آن شعله میکشد. نبرد حق و باطل، دراینجا نبرد نور و تاریکی یا نبرد خورشید با نیروهای شیطانی محلی است که حکم نبرد کهنه و نو را پیدا کرده است چون نسخه ی دیگر نبرد آپولو خدای خورشید با اژدهای پیتون است. این نبرد، نسخه ی کم اهمیت تر و کم محتواتر نبرد مردوخ با اژدهای هاویه به نام تهاموت است که مادر خدایان است و مردوخ خود با واسطه هایی از آن به وجود آمده و به جنگ آن میرود همانطورکه یهودیت به جنگ فرهنگی میرود که اصرار دارد از آن به وجود آمده است.

وس پرنه معتقد است آپولو یونانی از جهاتی مکمل تصویر موجود از مردوخ بابلی است. چون آپولو خدای هنرها منجمله شعر و موسیقی و داستانسرایی است و از این جهت الهامبخش تمام آثار ادبی دنیا است. از طرفی به دلیل تطبیق او با مردوخ، انتظار داریم او شخصیتی هزار چهره باشد چون مردوخ، نام ها و کارکردهای تمام خدایان بین النهرین را به خود اختصاص داد و تمام خدایان، جنبه های مختلف او بودند، تصویری از خدای یکتا که بعدا توسط یهوه تصرف شد. تکثیر جنبه های مختلف مردوخ/ آپولو در الهام های گوناگون هنری به هنرمندانی با سلایق متفاوت و حتی متضاد، او را در اساطیر هندو در نژادی موسوم به گاندارواها تکثیر میکند. گاندارواها خوانندگان و هنرمندان بزم های خدایان هستند و همزمان واسطه های بین خدایان و آدمیان نیز به شمار میروند. از طرفی همسران گاندارواها موسوم به آپساراها نیز خوانندگانی اغواگر هستند که از توجه خدایان و آدمیان به خود سوء استفاده میکنند. آپساراها را میتوان با میوزها یا الهگان هنر در خدمت آپولو تطبیق کرد و نکته این است که میتوان میوزها را تکثیر جنبه ی مادینه و بنابراین فیزیکی و این جهانی آپولو در شاخه های مختلف هنر دید. بنابراین در بازتعریف هندوی آپولو، هنرها درست مثل شاکتی یا جنبه ی مادینه ی خدایان، تصاویر متعددی دارند که به تصویرسازی های متفاوت هنرها از ماهیت جهان فیزیکی معنی میدهد. تنها وجه مشترک آثار هنری، اغواگری است، درست مثل اغواگری آپسارا ها که تنها منشا مشترکشان میتواند اهداف چندگانه ی خدایی هزارچهره باشد. این خدا حتی دقیقا خود مردوخ هم نیست. چون مردوخ، یکی از تصاویر حئا خدای زمین است و ازاینرو فرزند او شمرده میشود. نظم دنیا به دست حئا است ازجمله نظم زندگی انسان ها. ازاینرو اوآنس پیامبر تمدن آموز که به شکل مردی ماهی پوش از دریا بیرون آمد و اصول تمدن و انسانیت را به کلدانی ها آموخت جلوه ای از حئا است. همین تصویر را در ویشنو خدای هندو می یابیم که مانو رئیس انسان ها را در قالب یک انسان-ماهی از وقوع سیلی عظیم آگاهانید و او را تبدیل به نوح هندو نمود. خئا را در مقام خدای خردها میتوان با گیزیدا و هرمس خدایان دانش تطبیق کرد. با این حال، درست مثل نقشش در ایستادن در مقابل خطر سیل، او یک تصویر جنگجو در مقابل بینظمی پیدا میکند که همان مردوخ است. نبرد مردوخ با یک الهه –تهاموت- که از طریق آن، دنیای منظم را از جسد الهه می آفریند، نشان میدهد که حئا فقط در قوانین دنیای فیزیکی که بر مرگ استوار است تغییراتی ایجاد میکند. بنابراین دراینجا حئا تبدیل به نرگال قهرمان خورشیدی میشود که قلمرو ارشکیگال الهه ی جهان مردگان را فتح میکند و همسر ارشکیگال میشود و شاه جهان مردگان. در حالت اخیر، حئا که پیشتر به ویشنو نزدیک بود، اکنون به شیوا و یهوه نزدیک میشود. شیوا که خدای نابودی هندوها است، همان نرگال است و جنبه ی مادینه اش پرواتی بخصوص وقتی به شکل کالی دیوانه درمی آید، با ارشکیگال قابل تطبیق است. از طرفی شیوا فقط فرم افراطی تر ایندرا رئیس خدایان است که هم خدای رعد و برق و از این طریق قابل تطبیق با زئوس یونانی است و هم خدای نوشیدنی های مست کننده و از این طریق برابر با دیونیسوس باخوس یونانی-رومی. در افسانه های تامیلی آمده که ایندرا زمانی از اسوره ها یا شیاطین شکست خورد و پس از آن، بسیار ضعیف شد و به موجودی به نام کتو تبدیل شد که تنظیم کننده ی قوانین کارمایی و عامل برقراری سیستم پاداش دهی و سزادهی به کارهای نیک و بد انسان ها است. جالب این که این کتو را ویشنوئیست ها با تصویر ماهی مانند ویشنو تطبیق میکنند. بنابراین تصویر عدالت محور حئا محصول شکست تصویر قدرت جو تر او از رقبای ماوراء الطبیعیش است. این دو تصویر را میتوان به دوگانگی ویشنو-شیوا و مقابل هم قرار گرفتن ناگاها یا خدمتگذاران مارمانند ویشنو با گارودا پرنده ی عقاب مانند ویشنو مرتبط کرد. جالب اینجاست که ویشنو در قالب پاراسوراما زمین را تصرف میکند و به شخصی به نام کاشیاپا میدهد که زمین به نامش کاشیاپا نام میگیرد و توجه داریم که لقب حئا نیز انکی به معنی صاحب زمین است. این کاشیاپا پدر نژادهای گوناگونی از انسان ها و اجنه است و ازجمله یکی از همسرانش در یک زایمان، هزار فرزند مارمانند و دو فرزند پرنده مانند به دنیا می آورد که یکی از آن دو پرنده، گارودا است. اینجا ما به یاد نظریه های نوین دانشمندان درباره ی تکامل پرندگان از سوسمارهایی به نام دایناسور می افتیم و متوجه میشویم که دشمنی گارودا با مارها دشمنی قدیم و جدید است. این دشمنی ازآنجا شروع میشود که گارودا در ازای کمک برادران مارش به خود، به آنها قول دادن اکسیر جاودانگی به مارها را میدهد ولی در دقایق آخر، تحت تاثیر ویشنو از این کار شانه خالی میکند و ظرف مربوطه را میشکند ولی خدایان مار، آخرین قطرات اکسیر را از محل شکستگی میچشند و این وسط زبانشان با تکه های شکسته ی ظرف زخمی میشود و برای همین است که مارها و سوسمارها زبان دوشاخه دارند. این قسمت یادآور تغییر شکل ویشنو به زنی هوس انگیز به نام موهینی است که جلو اسوره ها میرقصد تا مانع از خورده شدن اکسیر جاودانگی توسط آنها شود. اما یکی از اسوره ها به نام راهو قطره ای از اکسیر را چشید که موهینی سر او را قطع میکند ولی چون سر جاودانه شده است، در آسمان حرکت میکند و با خوردن ماه و خورشید، سبب کسوف و خسوف میشود. روشن است که ویشنو در قالب یک زن، او را در حال تمرکز بر نیمه ی مادینه اش نشان میدهد که به صورت دورگا در قالب همسر ویشنو بازسازی شده است. بنابراین او ارشکیگال است که با اغواگری، نرگال یا مردوخ را رام میکند و زین پس، خدای خورشیدی گاهی در آسمان است و گاهی در جهان زیرین پیش الهه؛ گاهی مار شیطانی است و گاهی عقاب مارخواری به نام گارودا که بنابراین برابر با عقاب زئوس نیز هست. موهینی اغواگر، در سرچشمه ی تصاویر اپساراهای اغواگر و به دنبالش هنرهای فریب دهنده است که با تکثیر تصاویر گوناگون از خدا و کیهانش، اشخاص مختلف با سلیقه های مختلف را راضی میکنند. در سال 1900 این در رمان جادوگر شهر اوز نشان داده شد. جادوگر شهر اوز، خود را به شخصیت های مختلف داستان، با ظواهر گوناگون –زن زیبا، آتش، و هیولاها- نشان داد، ولی درواقع او انسانی ضعیف بود که از ترس، نمیخواست شناخته شود و ماسک های گوناگون به چهره میزد. این "جادوگر پنهان"، در وجود تک تک آدم ها است و در هر انسانی با زدن ماسک یک کهن الگوی داستانی-هنری، او را به قالبی متمایز درمی آورد و درست مثل جادوگر شهر اوز، این قالب داستانی ممکن است ماسک یک موجود قدرتمند برای شخصی ضعیف و هراسان باشد.:

“HOW THE VEDIC GODS SET UP THEIR MANIPULATIVE SYSTEM”: WES PERNE (AUGUST2014): BIBLIOTECAPLEYADES.NET

روی همین محاسبه، خدای اسرائیل هم که همه چیز دنیا دست او است ولی دنیا را ول کرده و حل مسائل دنیا را به نبرد خیر قلابی با شر قلابی در بیغوله ای به نام فلسطین و خارج از محل زندگی مخترعان خدای کذایی منوط کرده است، ماسکی بر چهره ی کشیش های ضعیف و مستمعان ضعیف ترشان و البته سیاستمداران تغذیه کننده ی آن کشیش های ضعیف است که نمیدانند اگر خدای نکرده قائله ی فلسطین حل شود، با چه بامبول جدیدی میتوانند وحشت خود از قوانین ناشناخته ی جهان مدرن را تسکین دهند.

تونل گرگ و راهنمای الهی: پیش زمینه ی شیاطین آتشین فیلم مورال کمبات

تالیف: پویا جفاکش

نشان شهر سالامانکا در اسپانیا شامل دو شیر رودرروی هم

در اوایل دهه ی 1380 و قبل از این که اینترنت با کامپیوتر و موبایل، زندگی همه ی انسان ها و ازجمله همه ی کودکان را درنوردد، گیمینگ، جدیدترین و موفق ترین صنعت الکترونیکی مورد پسند کودکان بود. در این زمان، سری بازی های مورال کمبات –یا آنطورکه معمولا تلفظ میشد: "مورتال کومبات"- بسیار جلب توجه کرده بودند و چنان که انتظارش میرفت، به زودی سی دی های فیلم های سینمایی و سریال های مورال کمبات با زبان اصلی و گاها زیرنویس در مدارس بین دانش آموزان دست به دست میشدند (قسمت اول سینمایی مورال کمبات بعدا به مدیریت چنگیز جلیولند به فارسی دوبله شد). برادرم بعضی از این سی دی ها را به خانه آورد و من هم آنها را دیدم. یادم هست که قسمت دوم سینمایی مورال کمبات را بعد از قسمت اول دیدیم و من همان اولش فهمیدم که اینها موقعی که آخر قسمت اول را تمام کردند، هنوز هیچ برنامه ای برای این که قسمت دوم چه شکلی باشد تهیه ندیده بودند. قسمت دوم با سقوط آتشین و سریع شیاطین از آسمان به روی زمین همچون شهابسنگ هایی آذرخش نما و سریع السیر شروع میشد. آن موقع نمیدانستم این صحنه میتواند اهمیت اسطوره ای داشته باشد. اما اخیرا مقاله ای از الکساندر ریورا مطالعه کردم که به وضعیت تقریبا آخرالزمانی چنین صحنه ای گواهی میداد.

ریورا در اوایل مقاله اش از قول رودلف اشتاینر از کهنه کاران انجمن های کابالایی، بیان کرده بود که شیاطین همچون شهابسنگ و آذرخش از آسمان، سقوط های سریع السیر کرده اند چون میکائیل با تمام وجودش آنها را از آسمان به پایین پرت کرده است. اشتاینر معتقد بود این صحنه در آخرالزمان هم تکرار میشود، اما این بار همزمان با واکسیناسیون عمومی علیه بیماری ها. ربط شهابسنگ به بیماری، به افسانه ی wormwood یا جنگل کرم ها (و نیز به معنی افسنطین) برمیگردد که عنوان شهابسنگی است که تصور میشود به درون آب سقوط میکند و انگل ها را در آب میپراکند و باعث افزایش بیماری ها در انسان میشود. افزایش بیماری ها یکی از نشانه های آخرالزمان در فرهنگ مسیحی است که باعث شد مردم، بحران کووید و واکسیناسیون سنگین حول آن را نشانه ی وقوع آخرالزمان بشمرند. از طرفی این بحران در آستانه ی زمانی پیش آمد که یک اتفاق خاص در تاریخ جنگ های صلیبی را برجسته میکرد: در سال 1325 گیلهم بلیباست، پیشگوی کاتار درست قبل از این که توسط دژخیمان کلیسای کاتولیک در آتش سوزانده شود، فریاد زد: «ما 700سال دیگر باز خواهیم گشت، زمانی که لورل دوباره سبز شود.» و سال 2020 یعنی سال وقوع بحران کووید، زیاد از زمان بازگشت احتمالی کاتارها در 700سال بعد از فاجعه فاصله نداشت. «لورل»، تاج برگی است که بر سر قهرمانان میگذارند و امروزه و از طریق رسانه های نوین، بیش از هر گروهی، یادآور امپراطوران روم باستان است. آیا منظور، این بود که نظم نوینی که با ظهور و تحکیم کلیسای کاتولیک رم و ضمن تخریب بقایای پاگانیسم رمی و رقبایی چون کاتارها پدید آمده است، سقوط کرده و جهان به عقب باز خواهد گشت؟ بعضی هنوز این فکر را دارند اما دقیقا به خاطر قصه ی ورم وود فکر نمیکنند بحران مربوطه دقیقا مرتبط با کووید باشد چون ورم وود درواقع برخاسته از پیشگویی ارمیا در کتاب ارمیا در عهد عتیق است. ارمیا میگوید خدا چون از مردم ناامید شده است، آب مردم را تلخ خواهد کرد و شمشیری در آب خواهند انداخت تا مردم با خوردنش «تلو تلو بخورند و دیوانه شوند». شمشیر مزبور ظاهرا همان شهابسنگ است. اما شهابسنگ نیز به نوبه ی خود به ماری آتشین تشبیه میشود همانطور که آپپ یا آپوفیس در اساطیر مصری گاهی چنین کیفیتی دارد. مار وقتی با شیطان تطبیق میشود، بیماری اخلاقی نیز ایجاد میکند. کرم ها شبیه مارند و بعضی بیماری های انگلی توسط کرم ها ایجاد میشوند. یک عقیده درباره ی چگونگی دچار شدن آدم و حوا به خصال شیطانی این است که این خصال با یک کرم که درون میوه ی سیب آدم و حوا میلولید به بدن آن دو راه یافتند و تخم شیطان را در نوع انسان کاشتند. امروزه هنوز میکروب ها مثل شیاطین، در حکم کرم های نادیدنیند و ربط دادنشان به بیماری های روانی بشر در نزد بعضی منطقی است. تشبیه به دیوانگی باعث میشود تا پیشگویی ارمیا تکرار داستان خون شدن آب مصر در زمان موسی باشد. آبی که به رنگ خون درآمده و هنوز خورده میشود، همان شراب انگور است که باعث بی عقلی و بدمستی و حتی نزاع و قتل میشود. یک پیشگویی غنوصی دیگر از وقوع موجی از دیوانگی توام با گسترش جنگ های مخرب و پر خونریزی در جهان از جایی به نام «دروازه های شیر» خبر میدهد. ما در دوره ای زندگی میکنیم که اخبار جنگ ها پیوسته آزارمان میدهد و تمام این جنگ ها نیز توسط حلقه های محدودی از قدرتمداران از اخوت های کابالایی مدیریت و در اثر حرص آنها تداوم می یابند. خدای اینان، مرکوری یا هرمس است که یکی از تجسم هایش در کیمیاگری، شیر سبز رنگی است که خورشید را گاز میگیرد و از آن خون جاری میکند. جالب است که مشهورترین نماد حیوانی خورشید هم شیر است، ولی نباید فراموش کرد که تنها جانوری که میتواند دشمنی خطرناک برای یک شیر باشد، همنوع او است. در کتاب مقدس، هم یهوه و هم شیطان به شیر تشبیه شده اند. در فرهنگ یهودی-مسیحی، اجنه ی دوزخ به شیر تشبیه میشوند و گاهی رهبرشان آریل، مردی با سر شیر است. از طرف دیگر، میکائیل فرشته که شیطان و لشکر اجنه را سرکوب میکند هم به شیر تشبیه میشود. یکی از دلایلی که کلیسای رم، تصاویر رقبای جادوگرش از خدایان بز مانند و گاومانند را در تصویر شیطان برجسته کرد پوشاندن این حقیقت بود که دشمن دین خدا از داخل لباس خود دین خدا بیرون خواهد آمد. با این حال، این، کاملا منطقی است که در هر کشور یا نظامی، دست هیچ کسانی به اندازه ی قدرتمداران و کشیشان تابع مکتب رسمی برای تخریب وضع روانی و ازجمله وضع دینی آن نظام باز نیست. داستان ژول دوینول قابل ذکر است که یک غنوصی مدعی احیای کاتاریسم بود، اما به محض این که کلیسای غنوصی فرانسه را تاسیس کرد، بلافاصله تغییر لباس داد و یک کاتولیک رومی شد و آن وقت با لئو تاکسیل –حقه باز مشهور- که او هم ادعای خروج از فراماسونری و بازگشت به آغوش کلیسا را میکرد، متحد شد تا در کتاب «لوسیفر بدون نقاب» به افشاگری در مورد غنوصی گری و فراماسونری بپردازد و جالب این که برخی معتقدند نامه ی منسوب به البرت پایک که در آن، پایک وقوع سه جنگ جهانی را در آینده ی نزدیک پیشبینی میکند (دو تایش پیش آمدند) در اصل به قلم لئو تاکسیل بوده اند. گاهی تخریب آنقدر تدریجی رخ میدهد که مردم اصلا متوجه نمیشوند. انگلیسی ها بر اساس تجاربشان دراینباره تمثیل پختن قورباغه را به کار میبرند. قورباغه را اگر یک دفعه در آب داغ بیندازید بیرون میپرد چون نمیخواهد بپزد. اما اگر او را در آب سرد بگذارید و کم کم دمای آب را افزایش دهید، چنان میپزد که خودش هم نمیفهمد. شما محو شدن نور در تاریکی را متوجه نمیشوید چون نور باید غذای شیر سبز شود و شیر سبز از آن انرژی میگیرد چون همان لورلی است که باید سبز شود. زمستان دشمن گرمابخشی خورشید است و به دلیل چشمگیری بیشتر فعالیت گرگ ها در زمستان، شیر سبز میتواند با گرگ فنریر در اساطیر نورس جابجا شده باشد که در آخرالزمان، خدایان را از بین میبرد. سقوط کاتارها نیز در جایگاه قربانی شدن خورشید قرار دارد. بر اساس یک آموزه ی کاتاری که ادعا میشود از محاکمه ی کاتارها پیش از اعدامشان به دست آمده است، در اعدام مسیح بر صلیب، فقط جنبه ی مردانه ی خدا کشته شد و جنبه ی زنانه اش به صورت نور معنوی موجود در گیتی باقی ماند تا با سقوط دومین دژ کاتار در قرن 13 میلادی از بین برود و جهان خاموش شود. استیون ویگنز، درباره ی فرمی از استارته الهه ی سامی در قالب یک الهه ی خورشیدی نوشته که درخت چنار وقف او بوده و چنار که یک نسخه از درخت کیهانی است، واسطه ی پرستش شیرها و مارها هم بوده است و مفاد کیش آن تا حد زیادی به پرستش خوخمه همسر یهوه خدای یهود منتقل شده است.:

“cathar prophecies, lion gates, and the age of wormwood”: alexander rivera: theaeoneye.com

درهم آمیزی خدای خورشیدی با درخت، در تمثیل تصلیب مسیح هم دیده میشود. مسیح فقط بعد از قتلش تقدس عمومی یافت و گویی بر بالای مابه ازای درخت یعنی چوبه ی دار، متولد شد. جان اونیل، این تمثیل را به هیروگلیف های چینی ربط میدهد. چینی ها برای نوشتن کلمات تونگ (شرق، طلوع)، کائو (ظهر) و یائو (غرب، غروب) به ترتیب از نگاره ی خورشید پشت نگاره ی درخت، نگاره ی خورشید بالای نگاره ی درخت، و نگاره ی خورشید زیر نگاره ی درخت استفاده میکنند. در مورد اولی که خورشید را با درخت یکسان میکند تا تولد خورشید را نشان دهد، موضوع تطبیق خدایان خورشید و درخت به ذهن میرسد که طبیعی هم هست؛ چون سرسبزی گیاهان از تابش نور خورشید است. [نور خورشید، کلروفیل تولیبد میکند.] اف. جی. برگمان، این را به تقدس درختان زبان گنجشک و بلوط نزد اسکیت ها/سکاها مرتبط میکند که به واسطه ی آنها به اروپا رسیده است و توجه میدهد که از این دو درخت، اولی در انگلیسی ash tree یعنی درخت خاکستر نامیده میشود و نام انگلیسی دومی یعنی oak به ریشه ی ac/aik آلمانی برمیگردد که همریشه با ash به معنی خاکستر است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p326

خاکستر نامیده شدن درخت که در ارتباط با حلول آتش خورشیدی بر آن است، یادآور به افسانه ای بریتانیایی درباره ی یک درخت توت جادویی است که میوه هایش خاصیت جوانبخشی دارند تا جایی که خوردنشان میتواند یک پیرمرد صد ساله را به ظاهر یک جوان 30ساله درآورد. این درخت توسط فوموئیر شمال نگهبانی میشود و او غولی به نام sharvan است که بر پیشانی سیاهرنگش، یک چشم قرمز رنگ آتشین دارد و ظاهرا باید یک سیکلوپ (غول یک چشم اساطیر یونانی) باشد. دیارمیت قهرمان، با کشتن شروان، به این میوه ها دست می یابد. (همان: ص320) جوانی بخشی میوه های درخت غول آتشین، با عمر طولانی مسیح پس از غیبت بی ارتباط نیست و البته به عقیده ی اونیل قبل از هر چیز با درخت جاودانگی در بهشت مرتبط است همانطورکه شجره ی طوبی در آسمان هفتم به عقیده ی مسلمانان تکیه گاه جاودانگانان بهشتی است. در ارتباط با جاودانگی، درخت ویژگی های چشمه ی آب حیات را هم به خود جذب میکند و با همین قالب، به آموزه های پیامبران یهودی-مسیحی، ظاهری پاگان پسند میدهد. ازاینرو بنا بر انجیل نیکودموس، موسی در محل تپه ای به نام تابور [از طبر یا تپور به معنی تپه] درگذشت و دفن شد و بعدها داود فهمید در آن محل، درختی رشد کرده است؛ پس داود، درخت را مقدس خواند و دورش حصار کشید؛ به زودی، از درون درخت، چشمه ای جاری شد و سلیمان بر رودی که از آن حاصل آمد پلی ساخت. افسانه ی درخت توام با مابه ازای چشمه ی آب حیات در محل مرگ موسی، از دید اونیل، قابل مقایسه با داستان بودا شدن گئوتمه در زیر بودی یا درخت روشنبینی است چون روشن شدن بودا توام با مرگ نفس او و تسلیم شدنش در مقابل جهان است که میتوان آن را به کوتاه آمدن مکتب موسی در مقابل اصلاح جهان با مرگ تندخویی شرعی دستگاه او مقایسه کرد. (همان: ص3-322)

بر اساس قانون خدایان، خداترین، همانی است که کمتر از همه از او سخن میرود گویی که مرده است. مسیح هم ظاهرا مرده است ولی همیشه از زنده بودن او سخن میرود. ولی از او قوی تر خدایی است که به نظر میرسد مسیح زنده او را کشته است. ظاهرا باید نشانه ای از دوام او مانده باشد بی این که نامش برود. پس چه خدایی قوی تر از ساتورن یا کرونوس که مراسم میخوارگی و پر افراطش ساتورنالیا الان تبدیل به کریسمس یا میلاد مسیح شده است؟ کرونوس به خدایی که فرزندان خود را میخورد مشهور بود. این فرزندان میتوانستند تمام موجودات زنده و غیر زنده باشند چون کرونوس خدای زمان بود و همه چیز در طول زمان به وجود می آید و از بین میرود. سنت پاتریک در ایرلند به کروم کراچ نسخه ی دیگر کرونوس برخورد که هم خدای کشاورزی بود و هم برایش انسان قربانی میکردند. ساتورن هم خدای کشاورزی و نمادش یک داس دروگری بود که بعدا به وسیله ای در دست فرشته ی مرگ تبدیل شد. سنت پاتریک، پرستش کروم کراچ را از تمام ایرلند برانداخت. تاریخ بریتانیا ادعا میکند سنت پاتریک اولین کشیشی بود که تصمیم به برقرار کردن دین مسیح در خارج از حدود روم گرفت و بنابراین نمادی از جهان گرایی کلیسای روم بود که به کشتن مذهب جهانی برآمده بود؛ مذهبی که آن را در تمام حالات خود، مذهب ملوخ یا ساتورن قربانی خواه برداشت میکرد. ولی به نظر میرسد کلیسا بیشتر داشت همان معامله ای را که به نظر میرسید با مسیح شده است با ساتورن میکرد؛ یعنی قدرتمندتر کردن خدا با کشتن او. بنابراین اصحاب سیاسی جدیدی که حول کلیسا پدید آمدند بیشترین خون ها را در جهان ریختند و بیشترین میخوارگی ها را گستردند چون مسیح کریسمسشان ساتورن ساتورنالیا بود. منتها به نظر میرسید آنها به یک جسد قربانی میدهند. این حالت به نوعی در قصه ی مرگ کورش که نامش تلفظ دیگری از کریست (مسیح) است بازنمایانده شده است. به نوشته ی پولیانوس، سیروس (کورش) در یک مهمانی، در اثر افراط در میخوارگی، آسیب پذیر و به دست سکاها کشته شد. هرودت نوشته است تومیریس ملکه ی سکاها، سر سیروس را در خون غوطه داد و گفت من تو را از خون سیراب میکنم. پیوند خون و شراب در مسیحیت و قبل از آن در کیش دیونیسوس باخوس خدای شراب مطرح شده است. اما داستان های دیگری هستند که این پیوند را به فلز مذاب که یک مصنوع متالوژی و وسیله ی پیشبرد تمدن مدرن است تسری میدهند. در یک نسخه ی رومی کورش میبینیم که کراسوس فرمانده ی رومی در جنگ با سکاهای پارتی کشته میشود و سر بریده ی او را در تیسفون در اجرای سلطنتی نمایشنامه ی باکائه ی اوریپیدس در مقابل شاه اورودس به جای سر بریده ی پنتئوس استفاده میکنند. پنتئوس به دلیل مخالفت با وحشی گری و فسق آمیز بودن کیش دیونیسوس توسط مئنادها یا زنان مست لایعقل پیرو دیونیسوس، تکه تکه شده بود. طی اجرای نمایشنامه، در دهان سر کراسوس، آهن مذاب ریختند؛ شکلی به روز تر از ریختن خون در دهان سر بریده ی کورش. داستان مشابهی در دستگیر شدن والریانوس امپراطور روم به دست یک شاه دیگر تیسفون یعنی شاپور پارسی روی میدهد. به مانند کراسوس، والریانوس در اثر خیانت گروهی از افرادش به دست دشمن افتاد. شاپور، او را مرتب تحقیر میکرد بطوریکه موقع سوار شدن بر اسب، به جای صندلی، پایش را روی پشت والریان چهار دست و پا شده میگذاشت. والریان برای نجات از این تحقیر، باج سنگین و گرانقیمتی را به شاپور پیشنهاد داد. اما شاپور چنان خشمگین شد که دستور داد والریان را با ریختن آهن مذاب در دهانش بکشند. بعد دستور داد پوست والریان را بکنند و از کاه و سرگین پر کنند و در معبد شوش به نمایش عمومی بگذارند و جسد والریان تا پایان جنگ سوم ایران و روم در 350 سال بعد آنجا بود و تنها در آن هنگام خاکسپاری شد. واضح است که این داستان دروغ محض است [مگر این که پارس ها را بنیانگذاران تاکسیدرمی بدانیم و بپنداریم که آنها فقط انسان را تاکسیدرمی میکردند!] و درواقع نمادی است از خدا شدن مردی که توسط خودی ها به قتل رسیده و بتش به جای جسدش در معبد به پرستش گذاشته شده است. پس کورش شاه شوش خوانده میشود چون اول خدای آنجا بوده است. البته اینجا اول دستگیری شاه را داریم. به تحقیر رفتن شاه روم توسط دشمنی بربر، در تاریخ روم شرقی یا بیزانس،ذ به صورت اسارت و تحقیر امپراطور دیوژن چهارم توسط سلطان الب ارسلان سلجوقی، و در تاریخ عثمانی که آن هم روم نامیده میشد، به صورت دستگیری و تحقیر سلطان بایزید عثمانی توسط تیمور لنگ تکرار میشود. نام تیمور را معمولا به آهن تعبیر میکنند چون او یک نسخه از چنگیز خان است که نام اصلی او هم تموچین به معنی آهنگر است. این آهنگری با آن تقدیم آهن مذاب به خدای مرده دارای نسبت است و آهن مذاب هم به جای شراب و خون نشسته است. بایزید میخواره ای قهار بود و یکی از دلایل شکستش از تیمور این بود که در اثر میخوارگی زیاد، سلامت عقل و جسمش نقصان یافته بود که این یادآور شکست کورش از سکاها در اثر میخوارگی به روایت پولیانوس است. تحقیر شاه روم/عثمانی توسط شاه پارس/سکایی، پس از دستگیری او، همان تحقیر مسیح در مقام شاه یهودا پس از دستگیری او است. سلطان بایزید معروف به «آذرخش» بود و این، یادآور تقدس ساتیاگو (یعقوب مقدس) در اسپانیا است که معتقدند بر دشمنان اسپانیا، مثل رعد و برق فرود می آید و شکست وارد میکند. طبیعتا بایزید نیز انعکاس از خدایی است که در دست کسی که اسیرش کرده است حکم یک سلاح را دارد. این خدا میتواند با سلاح های گرم و ازجمله توپ های آتشین جابجا شود و آن وقت شما میتوانید توی دهانش آهن مذاب بریزید بی این که بمیرد. تیمور لنگ درست مثل یک ارتش مجهز به سلاح های گرم، بسیار ویرانگر است. او نه تنها نابودکننده ی شهرها بلکه از جا برکننده ی چند کوه خوانده شده است. ترکیب نابودی شهر و نابودی کوه، ما را به افسانه ی سقوط برج بابل میرساند که مثل کوه کیهانی، آسمان را به زمین وصل کرده بود.:

“tamarlane”: mark graf: chronologia: 19/3/2013

خون، به دلیل زندگی بخشی با جریان یافتن در بدن، به محتویات زمین تشبیه میشود که اساس کار خدای خالق یا یلدابهوت است چون یادآور سیلان مواد مذاب کارگاه های ریخته گری است که وسیله ی تولید صنایع است و آهنگری در تشبیه به خلقت، صنعت را به یک صحنه ی تخیل معجزات الهی بدل میکند. یلدابهوت خدای اصلی باستانیان و معادل ملوخ تخیل میشد و ازاینرو تصور میرفت به آنها امکان انجام معجزات مکانیکی میدهد، ماند حمام های آپولونیوس تیانایی که خزینه شان فقط با یک شمع گرم میماند یا قلعه ی ساخت ابو ایوب انصاری در اندلس که نزدیک شدن دشمن از راه دریا را خودبخود اطلاع میداد و افسانه ی فانوس دریایی اسکندریه در مقام آینه ی سکندری، مشابهی برای آن است. ته مانده ی همین انتظار است که باعث میشود امروزه نیز مردم در صحبت هایشان پیرامون اختراعات جدید، به آنها حالتی ماوراء الطبیعی بدهند. کوه های آتشفشان، محل های سرریز کارگاه آهنگری خدای صنعتند که در افسانه های یونانی-رومی هفستوس یا وولکان نام دارد و کوه آتشفشان به نامش وولکان نامیده میشود. دهانه ی کوه آتشفشان که مواد مذاب زمین از درون آن پیدایند، هم به جام شراب تشبیه میشود و هم به جام پر از خون مسیح که یوسف رامه ای از قتل مسیح تهیه کرد و به جام مقدس یا گرال معروف است. وولفرام فون اشنباخ در افسانه ی پارزیفال، گرال را سنگی خوانده است که از آسمان به زمین برخورد کرد. جمع این دو، سوراخی در زمین است که از برخورد شهابسنگ به زمین ایجاد شده و درونیات زمین را آشکار کرده است. چنین حادثه ای میتواند خونریزی آیینی زمین و قربانی شدن آن را به ذهن متبادر کند. در جهانبینی های باستانی، خدا از خون و چربی قربانی تغذیه میکند. چون وقتی جانور را در معبد قربانی میکنند، خون آن به زمین معبد میریزد و بقیه اش پخته میشود؛ در این هنگام، دودی که از پختن به هوا میرود، نتیجه ی سوختن چربی ها تلقی میشود و چون به آسمان میرود غذای خدا در نظر گرفته میشود درحالیکه گوشت باقی مانده در زمین توسط مردم خورده میشود. در داستان مسیح، خون او روی صلیب جاری میشود و صلیب هم جایگاه گرال را می یابد. صلیب، جانشین درخت کیهانی یا کوه کیهانی است که آسمان را نگه میدارد و مظهر نظم زمینی است. در معبد سلیمان، آن به بن شطیاه یا سنگ بنای معبد تبدیل میشود. مشابه آن در خانه ی کعبه ی مسلمانان، حجرالاسود است که اتفاقا یک سنگ آسمانی در نظر گرفته میشود و مابه ازایی برای گرال ولفرام است. اگر سنگ مقدس را با صلیبی که مسیح بر آن قربانی شد تطبیق کنیم، آن وقت تبدیل به سنگ مذبح میشود و مابه ازای عیسی مسیح هم میشود یوحنای تعمیددهنده یا یحیی –دیگر کاندیدای مقام مسیح- که سرش از تنش جدا شد. چون سر با جدا شدن، خون لازم برای قربانی را بر سنگ میریزد، خود جانشینی برای مسیح میشود و این گونه است که افسانه های جادوگری درباره ی جمجمه های مقدس ظهور میکنند. این ایدئولوژي قطعا با تمپلارها یا شوالیه های معبد مرتبط است. همانطورکه میدانیم آنها متهم به پرستش بافومت بودند. تفسیر رایج این بوده که کلمه ی بافومت، تلفظ دگرگونی از نام محمد پیامبر عرب ها است. اما یکی از تفسیرهای دیگر این است که بافومت، دگرگون شده ی "(ا)بو فهمت" یعنی پدر ادراک بوده است و چون تمام دانش ها و ادراک ها در سر ذخیره میشود سر بریده ی یک آدم مهم، جادویی است. هر آدم مهمی در اثر انتخاب ها بر اثر اختیار خودش به درجه ای که در آن بوده، رسیده است و اختیار، ملازم با انتخاب میان ضدین است که مظهرش، انسان های دوگانه ی صورت فلکی جوزا یا جمینی هستند. آنها گاهی با هم متحدند و گاهی علیه همند و جفت های دوقلوی متعددی را در اساطیر برمیسازند: کاستور و پولوکس، هابیل و قابیل، رمولوس و رموس، اهوره مزدا و اهریمن، میترا و وارونا، هورس و سوت-تایفون، زئوس و پوزیدون، آپولو و دیونیسوس،... شیطان و مسیح هم چنین جفت متناقضی را نشان میدهند. هر دو آنها نیرویی الهی هستند که از آسمان به زمین آمده است و در جذب مردم، با هم رقیبند. اگرچه عیسی و شیطان سقوط کرده هیچ یک شخصیت های عهد عتیق نیستند، اما الگوی هبوطشان از آسمان، در کتاب مقدس، در کتاب اشعیا و در اشاره به شاه بابل، و در قالب استعاره ی سقوط لوسیفر/هلل به معنی حامل نور از آسمان به زمین دیده میشود. لوسیفر و هلل، معمولا عنوان های سیاره ی زهره دانسته میشوند. البته زهره هنوز در آسمان است، اما سقوط میتواند با جدا شدن یک سنگ آسمانی از آن و افتادنش به زمین اتفاق افتاده باشد.:

“hidden knowledge in the grail temple”: alexander rivera: theaeoneye.com

همین دوگانه را میتوانیم در پیشگویی های آخرالزمانی مسیحی حول تشبیه جهان آخرالزمان به مکعبی سیاه بیابیم که مکعب سفید "اورشلیم آسمانی" رویش سوار میشود و آنگاه امکان اتصال دوباره ی انسان به آسمان وجود دارد و قابیل و دیگر پیامبران جحهنمی هم امیدوارند در آن زمان، فرصتی برای فرار از جهنم جهان زیرین به بهشت آسمانی بیابند. مکعب آخرالزمان تاریک است چون 7 کلیسای اولیه ی مسیحیت در آسیا که مابه ازای 7رنگ نور منعکس در رنگین کمانند تعطیل میشوند و آن وقت دنیا دیگر نوری ندارد. تشبیه نور ماورائی به رنگین کمان، به این خرافه برمیگردد که سقف آسمان جهان فیزیکی ما شیشه ای است و نور که از بالا می آید در آن به حالت منشوری تجزیه میشود و این خرافه هنوز در اعتقادات "زمین تخت ها" ی مدرن باقی مانده است. از این جهت، رنگین کمان به سبب مضمون متافیزیکیش یک مضمون غنوصی و عرفانی است و انتخابش به عنوان نماد جنبش همجنسگرایان نیز به تایید همجنسگرایی در عرفان برمیگردد. فراماسونری نیز به سبب ادعای ریشه ی غنوصی برای خود، رنگین کمان را نماد جریان خود کرده است و مضمون مربوطه اش در صحنه های باشگاه عیاشی جادوگرانه در فیلم «چشمان کاملا بسته» ی استنلی کوبریک، با برجسته کردن نماد رنگین کمان، یادآوری میشود. جایگزینی نماد خورشیدی رنگین کمان با کلیساهای هفتگانه، انعکاس خاصی به تاکید روی بسته شدن کلیساهای هفتگانه ی اولیه میدهد که در منابع مورد وثوق کلیسای تثلیثی، از مکاشفه ی یوحنا شروع شده و دلیل درج این متن در انجیل، هنوز مورد بحث است چون پدران کلیسا با مکاشفه و الهام مشکل داشتند و این نوع رویدادها را جزو ویژگی های شیطانی کیش های آپولو و دیونیسوس میشمردند. آموزه ی منسوب به اوریجن، سهم مهمی در جا انداختن اهمیت لباس پوشیدن انسان داشت و آن را به خطر نفوذ این خدایان دروغین از طریق منافذ بدن به درون انسان برای الهام دادن، مربوط میکرد؛ ازجمله حکایت کاهن فیثی را نقل میکرد که وقتی کنار غاری نشسته بود، آپولو در قضیبش وارد شد و آن را اشغال نمود و او ناگهان شروع کرد به وعظ پیشگویی های حیرت انگیز آخرالزمانی. با این حال، کلیسا در مقابل این نوع الهام گیری ها کوتاه آمد پس از آن که مونتانوس کشیش میسیایی اهل فریجیه شروع به وعظ پیشگویی های حیرت انگیز آخرالزمانی کرد و همه ی پدران کلیسا او را مرتد اعلام کردند، الا بزرگترین دشمن بدعت ها و تحریف ها یعنی ترتولیان که مونتانوس را تایید کرد. جالب این که مونتانوس قبل از مسیحی شدن، یک کاهن آپولو بود و از آن جالب تر این که سنت جروم، مونتانوس را با عناوین «مرد بریده، نیمه مرد» تحقیر میکرد، عناوینی که یادآور به توصیف اخته بودن گالی ها یا کاهنان کیش کوبله الهه ی زمین ترکیه است و از طریق آن میتوانیم متوجه شویم که «مادر خدایان» که گاهی کوبله/گایا/رئا الهه ی زمین است و گاهی هکاته الهه ی جادوگری، الگوی هر انسانی ازجمله مرد زن شده یعنی مردی است که خدا به او وارد میشود و او را به پیشگویی ها و محتویات دینی حامله میکند.:

“where the rainbow ends and begin”: alexander rivera: theaeoneye.com

انسان، کیهان کوچک است و درون زمین میتواند با درون انسان جابجا شود بخصوص در لحظه ی مستی شراب که درونیات فرد بر او سیطره دارند. در این هنگام، یک احساس تکراری این است که بدن فرد در حالت فروپاشی قرار گرفته ولی ذهن مقاومت میکند. پس ذهن جایگاهی شبیه یک قهرمان برای خارج کردن فرد از درون زمین را پیدا میکند. جانوران زیادی هستند که در تونل زیرزمینی زندگی میکنند چون آنجا امن است. ولی برای تامین نیازهایشان ناچار به خروج از تونل هستند. انسان هم چنین موجودی است اما این تونل برایش در حکم مجرای دوزخ در زیر زمین را دارد که سگ هرمس خدای دانش، راهنمای انسان در خروج از آن است. از طرف دیگر، نسخه ی وحشی این سگ، یعنی گرگ، بزرگترین خطر برای بشر است و میتوان او را در جایگاه فنریر گرگ آخرالزمانی نورس بازشناخت. او در همین تونل، درصدد شکار انسان است. جایگاه جهنمی گرگ، از طریق برابری ستاره ی شعری با سربروس یا سگ محافظ جهنم در اساطیر یونانی ثابت میشود چون چینی ها همین ستاره را «گرگ آسمانی» میخواستند. ربطش به آهنگری در این است که هوانگ دی اولین امپراطور چین، «شغال آسمانی» را با تیر نشانه گرفت و هوانگ دی بنیانگذار آهنگری و از جمله مخترع پیکان های جنگ و شکار بود؛ این درحالیست که در بین النهرین، ستاره ی شعری را «تیر» به معنی پیکان مینامیدند و آن را به شکل یک سر پیکان مثلث شکل نشان میدادند. این احتمالا با باور دوگون های مالی مبنی بر این که شعری از سه ستاره ی روی هم تشکیل شده و علم امروزی هم آن را تایید کرده است مرتبط است. باز از سوی دیگر، گرگ فنریر با زنجیر آهنی به بند کشیده شده و زمانی که زنجیرش را پاره کند آخرالزمان میشود. پروکلوس نوشته است یک روباه مدام به زنجیر آهنی متصل کننده ی زمین و آسمان گاز میزند و آن را تهدید میکند. آلمانی ها نیز به چنین روباهی اعتقاد داشتند و معتقد بودند او بلاخره روزی زنجیر را پاره و جهان را نابود خواهد کرد. ساکنان جزیره ی یونانی سئوس، زمانی که انتظار قیام شعری را داشتند، دعا کردند تا بادهای شمالی، «گرمای سگ» را خنک کند که در اعتقاداتشان، جهان را تهدید به سوزاندن میکرد. ارتباط جهنمی شعری با آتش که باعث شد او را سرخ رنگ بپندارند، راهنمای مردگان مصری در جهان زیرین یعنی آنوبیس را هم به شعری مربوط کرد و البته آنوبیس یک نسخه ی مصری هرمس ولی با ظاهر یک سگسان بود. رساله ی ترمگیستی «باکره ی جهان» بالاترین درجه ی آغاز پنهانی ممکن در دین مصر باستان را «آیین سیاه» مرتبط با «ازیریس سیاه» میخواند که جوهره ی «اسرار ایزیس» است. این رساله میگوید هرمس از آسمان به زمین آمد تا تمدن را به مردم بیاموزد و سپس دوباره «بر ستارگان سوار شد.» به گفته ی پلوتارخ، آنوبیس در خدمت ایزیس همسر ازیریس بوده و از او محافظت میکرده و واسطه ای بین ایزیس و خواهرش نفتیس بوده است. هم ایزیس و هم آنوبیس با ستاره ی شعری یا سیریوس مرتبط شده اند. عرب ها به یک همزاد یا هدمدم برای ستاره ی شعری و در جوار آن اعتقاد داشتند که آن را "وزن" مینامیدند. ممکن است شعری و وزن، دراینجا ستاره های دوقلوی سیریوس Aو سیریوسB باشند. از طرفی "وزن" نام عربی ستاره ی کانوپوس یا سهیل نیز بوده است که او را ناخدای صورت فلکی سفینه یا کشتی میشمردند. در اساطیر یونانی، این صورت فلکی، معادل ارگو کشتی ارگونات ها است که 50 دریانورد در آن بودند. در بعضی اساطیر مصری و بابلی تعداد خدایان 50 تا است و ظاهرا در سرود «50 نام مردوخ» همه ی آنها تبدیل به شکل های مختلف مردوخ خدای اعظم بابل شده اند. در رساله ی «باکره ی جهان» بیان شده که دستیابی به کلید اسرار، تنها با رسیدن انسان به آسمان ممکن میشود. هنوز هم انسان ها فکر میکنند انجام دادن بزرگترین سفرهای فضایی در عمق کهکشان، نشانه ی اوج گیری تمدن است ولی این آسمان خالی از معنا و مفهوم کنونی، با آسمان اسرار ایزیس خیلی فرق دارد.:

“THE SIRIUS MYSTERY”: ROBERT K.G.TEMPLE (1976), “tracking the alien astroengineers”: Vladimir v.rubbtsov (1998): IN “EARTHS SIRIUS CONNECTION”: BY ROBERTINO SOLARION (2000)

میدانیم که مهمترین دلیلی که عقلای باستانیان معتقد بودند زمین گرد است، این بود که ستارگان آسمان های شمالی و جنوبی با هم فرق میکردند و عقیده این بود که قوس زمین مانع مشاهده ی ستارگان جنوب در شمال میشود. ستاره ی سهیل که در مصر و یمن قابل مشاهده بود، در اراضی شمالی تر، خیلی به زحمت دیده میشد. در زبان فارسی هنوز هم وقتی کسی خیلی کم دیده شود، به او میگویند: «عینهو ستاره ی سهیل شدی.» بنابراین تمثیل ستاره ی سهیل در ارتباط آن با «آیین سیاه» حول ایزیس-آنوبیس یا شعری، لحظات محدودی را که امکان برخورد نیروهای مخالف هم به وجود می آید را بازآفرینی میکند؛ لحظاتی که تجلی ایدئال و نهاییشان سوار شدن مکعب سفید اورشلیم آسمانی بر مکعب سیاه جهان مادی است. شاید این اتفاق در مقیاس کوچکتر با راهنمایی های هرمس سگ به مردم در تونل گرگ، هر روز اتفاق می افتد. اما نقش شعری و سهیل در گرفتن این صحنات به خود ممکن است عاریه ای دیرآمده از ستاره ای دیگر باشد.

تنها جایی که در آن، به نظر میرسد شعری/سیریوس، نقش تقویمی و بنابراین همزمان مذهبی و عملی مهمی داشته باشد مصر است که بر اساس کتیبه ی کانوپوس میدانیم در آن، حرکت مارپیچ ستاره ای به نام سپدت، در تعیین آغاز سال مهم بوده است و این سپدت را با سوتیس در نوشته ای از سنسورینوس درباره ی آغاز سال مصری تطبیق میکنند که به گفته ی سنسورینوس، سوتیس همان سیریوس است. با این حال، دقیقا کتیبه ی کانوپوس که در محلی به همین نام قرار دارد است که مشکل ایجاد میکند چون مطابق آن، طلوع سپدت در ماه چهارم زمستان زیر نظر قرار داشته و نه در ابتدای تابستان که طلوع شعری در آن اهمیت دارد. دیدیه لاکاپله که تاریخ رسمی و قدمت تمدن بشر را باور ندارد، از جمیع مطالب حول این قضیه نتیجه میگیرد که نوشته های یونانی درباره ی تقویم سوتیس، متاخرند و سیریوس همان صورت فلکی ثور است و ستاره ی آن نیز زهره موکل برج ثور است. کانوپوس محلی که درباره ی سوتیس در آن فرمان آمده، باز میتواند نامی دیگر برای سوتیس یا سیریوس باشد. اما ویژگی های کیش اختری توسط پرستندگان ستاره هایی مثل شعری و سهیل جذب شده و اینها شامل فلسفه های نجومی حول سیاره ی زهره یا عیشتار است که همراه تقویم نیپور از بابل به مصر وارد شده است. ازجمله خطرناکی و بحران افکنی شعری به جای سیریوس، عاریه از زهره است که داستانش به صورت سقوط لوسیفر از آسمان را در انجیل میبینیم. این میتواند با سقوط شهابسنگی که جهان را ویران کرد همانطورکه مورد توجه ولیکوفسکی است هم نسبت برقرار کرده باشد. اما زهره لزوما با پرتاب شهابسنگ فاجعه ایجاد نمیکند و میتواند سقوطش با گرفتن شکل انسانی به خود رقم بخورد. پیامبران یهود به پرستش عشتاروت به عنوان همسر یهوه خدای یهود در بین اسرائیل اعتراض داشتند. یهوه همان جوویس یا ژوپیتر یا زئوس در جهان یونانی-رومی است که با سیاره ی مشتری تطبیق میشود همانطورکه عشتاروت با زهره. در بابل، این دو خدای اختری، مردوخ و عیشتارند و همین دو نام را به صورت مردخای و استر، دو یهودی نفوذی در دربار بابل/پارس می یابیم که در فاجعه ای وحشتناک، نایهودیان دشمن نفوذ یهود را نابود میکنند و عصر قدرتگیری یهود را رقم میزنند، انگار که شکل دیگری از آغاز یک عصر جدید با مشخصات جدید بعد از سقوط یک شهابسنگ باشد.:

“venus”: d.lacapelle: theognosis: 2jan2022

ارمیای نبی بعد از برخورد با یهودیانی که به دنبال سقوط اورشلیم توسط بابل، به مصر رفته بودند، آنها را به سبب پرستش «ملکه ی آسمان» شماتت کرد. عقیده ی رایج این است که منظور از ملکه ی آسمان، ایزیس، خواهر و همسر ازیریس است و ایزیس نسخه ی مصری عیشتار است همانطورکه ازیریس نسخه ی مصری آسور یا مردوخ است. همین دو ایزد، تبدیل به استر و مردخای تورات شده اند و از طرف دیگر، عیشتار با «بابل فاحشه» در مکاشفه ی یوحنا هم تطبیق میشود که همدمش وحش آخرالزمانی 666 هم معادل بعل مردوخ است. با این حال، همین زوج به صورت عیسی و همسرش مریم مجدلیه در ادبیات جام مقدس احیا و در نوشته های وابستگان جریان تمپلار، عامل ایجاد امپراطوری روم مقدس و از این طریق اشرافیت های اروپایی معرفی میشوند. این موضوع به این شکل قابل توضیح است که عیسای کلیسا بازتعریف شده است و این اتفاق، پس از سقوط تقریبی تمپلارها و جانشین شدنشان با جریان شوالیه های هاسپیتالر وفادار به پاپ رم رخ داده است. تمپلارها در هیچ کجا به اندازه ی فرانسه قدرت نداشتند و احتمالا مرکز مقدس مسیح اولشان، همان جایی است که امروزه به نام مقبره ی لازاروس در اوتون شناخته میشود. العازار یا لازاروس، مرده ای است که مسیح، او را زنده کرد و ادعا میشود بعدا به گاول آمده و اسقف مارسی شده است. البته گاول لزوما فاصله ای از یهودیه ندارد چون یهودیان تبعیدی هم گلوتا و رهبریشان رش گلوتا نامیده میشوند. لغت "گال" به معانی شیر، شرق و بندر کاربرد دارد که یهودیت در اروپا یادآور هر سه مضمون است. مرگ و رستاخیز العازار، همان مرگ و رستاخیز ازیریس است و العازار ترکیب نام های ال (خدا) و آسور را دارد. مسیح که او را از نو زنده میکند، یهوه است که مسیح بعدی یعنی عیسی را میمیراند و زنده میکند و یهوه همان جوویس یا ژوپیتر خدای رم است. ژوپیتر یا زئوس معادل آمون پدر ازیریس است و به همراه ازیریس یا همان العازار، به یک کیش قبلی اضافه شده است. این کیش، اخوت میترا در لژیون های رومی است و در نزد یونانیان، میترا نام دیگر هرمس خدای کیمیاگری و عرفان است. هرمس، در مصر، تحوت نامیده میشود و نام داود بنیانگذار رش گلوتا هم تحریفی از تحوت است. این، داود است که خطی از کاهنان از نسل العازار پسر هارون را به خط قبلی از نسل ایثامار پسر دیگر هارون اضافه میکند و درواقع دراینجا العازار همان ازیریس است که به ایثامار یا میترا اضافه شده است. تحوت، خدایی است که قدرت جادویش را در خدمت زنده کردن دوباره ی ازیریس به کار میگیرد که این، داود را در جایگاه مسیح در حال زنده کردن لازاروس نشان میدهد و البته یهوه را هم در حال زنده کردن عیسی مسیح. ایزیس باید همین جا همراه ازیریس اضافه و بعد در زمان سرکوب تمپلارها حذف و به بابل فاحشه تبدیل شده باشد. اما تصویر او در کنار پسرش هورس نوزاد یا ازیریس از نو به دنیا آمده به صورت تصویر مریم مقدس در کنار مسیح نوزاد به جا مانده است و این مریم در مقام همسر یهوه، نسخه ی دیگر مریم مجدلیه (ایزیس) در مقام همسر مسیح (ازیریس) است. ازیریس پسر آمون، مطمئنا همان عزیر است که قرآن، یهودیان را به خاطر آن که او را پسر الله میشمرند سرزنش میکند. بعد از تخریب و نوسازی یهودیت توسط کلیسای کاتولیک، اثری از چنین اعتقادی در بین یهودیان متعارف باقی نمانده است اما تداوم اعتقاد به ازیریس در بین تمپلارها نشان میدهد که تمپلاریسم، همان یهودیت سابق است. این که رهبر بزرگشان ژاک دو مولای (ملا یعقوب) نام دارد، به خاطر آن است که آنها هم دنباله ی یعقوب اسرائیل –پدر بنی اسرائیل- هستند و هم تحت امر سانتیاگو یا یعقوب مقدس حواری که حامی صلیبیون در پیروزی بر اعراب در اسپانیا و ازآنجا بر همه ی دنیا بود. تمپلارها مدعی عمل کردن به عرفان کاتارها هستند و یک دلیلش این است که در اروپای قدیم، کاتارها را با مصریان برابر میدانستند. قلعه های کاتارها در فرانسه ی جنوبی یعنی همان مرکز قدرت تمپلارها قرار داشتند. محققانی مانند هودی میکوسکی و الکسی خروستالف معتقدند که سرزمین مقدس در کتاب مقدس، برابر با فرانسه ی قرن 14 است. اگرچه تاریخ رسمی سقوط کاتارها را به قرون 13 و 14 میلادی نسبت میدهد، اما مطابق تاریخ رسمی، بعضی از قلعه های کاتاری تا قرن 17 همچنان مورد استفاده بودند و احتمالا تاریخ دقیق سقوط کاتارها و به قدرت رسیدن کلیسای تثلیثی در همان دوره است. ممکن است کاتاریسم، بقایایی از مسیحیت نخستین را در خود داشته باشد چون نزدیکی زیادی به غنوصی گری مرقیونی های اسکندریه ی مصر دارد و اگرچه بعید است کاتارها انجیل مرقس را قبول داشته بوده باشند، ولی مرقیونی های اسکندریه خود را پیرو انجیل مرقس و همچنین نامه های پولس میخواندند. مرقس حامل آموزه های پطرس یا پیتر بنیانگذار کلیسای رم شمرده میشود و این ادعا احتمالا ازآنرو است که کلیسای رم روی مکتب مرقس بلند شده و خود را پیشکسوت آن میخواند. در مقابل، تمپلارها بیشتر به یوهانیسم گرایش دارند، یعنی فرقه ی پیروان یوحنا پسرعمو و جوانترین حواری مسیح که معتقدند یوحنا و نه پطرس، جانشین برحق عیسی بوده است. البته این یک اختلاف برساخته ی بعدی است و جایی در اعتقادات کاتارها ندارد. کاتارها به مانند بودایی ها به چرخه های تناسخ اعتقاد داشتند، ولی معتقد بودند انسان بعد از 7 یا 9 دور تناسخ، از این دنیا خارج میشود. ظاهرا این منشا اعتقاد به 7 جان یا 9 جان بودن گربه است. چون گربه جانور جادوگران است و کاتارها هم اگر سلف تمپلارها دانسته شوند، قاعدتا باید پیرو جادوگری به نظر برسند. پیروزی رم بر کاتارها پیروزی رم بر مصر نیز هست. آغاز تلاقی این دو حکومت، با ژولیوس سزار رخ داد که اتفاقا فاتح گاول نیز خوانده شده است. نام ژولیوس سزار، تحرفی از ایلیوس هازار یا همان العازار یا لازاروس است. :

“france- biblical Israel”: will scarlet: stolen history: 22 sep2021 :p7-8

معمول ترین توضیح برای رواج مصری مآبی در روم، ازدواج ژولیوس سزار با کلئوپاترا ملکه ی مصر، بعد از تصرف الکساندریا یا اسکندریه پایتخت مصر است. این شهر به دلیل سکونت اشرافیت یهودی بابلی در آن، «بابل» نیز نامیده میشد و جالب این که ما در اسپانیا نیز شهری به نام الکانته (الکساندریا) داریم که در آن، محله ای به نام بابل قرار دارد. الکانته یک بندر شرقی در والنسیا و یکی از اولین صحنه های آشنایی بومیان ایبری با فنیقی ها است. الفبا و چرخ توسط فنیقی ها و از الکانته وارد شبه جزیره ی ایبری شدند. بنابراین الکانته دروازه ی مناسبی برای ورود یهودی ها به عنوان شعبه ای از فنیقی ها به اسپانیا بوده است. ایالتی به نام سالامانکا با شهری به همین نام به عنوان مرکز در اسپانیا وجود دارد که دانشگاه قدیمی معروفی دارد. معنی سالامانکا «محل سلیمان» است، نامی که ما را به یاد اورشلیم و معبدش می اندازد. در شمال اسپانیا ایالتی به نام کانتابریا یعنی کشور عبری ها (یهودیان) وجود دارد و در آن، محلی به نام اوویدو واقع است، به نام عبیدو، محلی در سودان که در آن، یهودیان، مریم مقدس را کشتند. لازم به ذکر است که استان کانتابریای کنونی، قبلا سانتاندر نام داشته و اصطلاحات کانتابریا و کانتابریایی ها در ادبیات قدیم و متون قرون وسطای متاخر، همیشه به منطقه ی خودمختار باسک در مجاورت آن اشاره داشته اند که واسطه ی انتقال اشرافیت یهود به فرانسه و حکومت فرانک است. البته کانتابریا در دوره ی اوج خود شامل سانتاندر هم میشده است ولی اهمیت نمادین نامیده شدن سنتاندر به کانتابریا در این است که این منطقه مرکز اصلی جنگ های کانتابری در دوران امپراطور اگوستوس بود که مرحله ی نهایی رومی شدن اسپانیا تلقی میشود. استوریاس و لئون هم در همین جنگ ها جزو روم شدند و شهر سالامانکا نیز توسط مهاجرینی از لئون مسکون و بعدا توسط شاهان لئون توسعه پیدا کرد. این نکته بسیار مهم است، چون تمام این نواحی جزو «کاستیل قدیم» هستند و کاستیل قدیم، توسط آخرین حلقه ی بقایای رژیم ویزیگوت-رومی در کوهستان های آستوریاس شروع شد که علیه جامعه ی غالب مور در اسپانیا مبارزه میکردند و بعد از اولین موفقیت های خود، شهر لئون را ساختند. این شهر، پایتخت پادشاهی لئون میشود ولی بعدا شهر کوچک کاستیل که در نزدیکی لئون پدید آمده است، پایتخت میشود و پادشاهی کاستیل به وجود می آید. با این همه، تمام رویدادهای منسوب به این جنگ، باید با وقایع قدیمی تر درباره ی تصرف هسته ی قدرت در این منطقه توسط رومی ها جمع آیند و با وقایعی به مراتب متاخرتر تطبیق شوند. نظم مور که لئون و کاستیل علیه آن میجنگند، درواقع نظم آراگونی است که اشرافیت یهودی بارسلونا در باسک بر سراسر شبه جزیره ی ایبری حاکم کرد پس از آن که در پرووانس فرانسه با اعقاب ژرمن اشرافیت تاتار مجار آمده از شرق متحد شد و مورها را عرب-افریقایی میشمرند چون اشرافیت یهود از شمال افریقا به اینجا نقل مکان کرد. حکومت های کاستیل و پرتغال علیه آراگون طغیان کردند. ممکن است این استقلال جویی ها جزو درگیری های سیاسی بین خاندان های آنژو و لاسکاریس باشند که بعدا بیشتر تحت عناوین به ترتیب بوربون و هابسبورگ با هم جنگیدند. روم مقدس به رهبری معنوی پاپ واتیکان، چیزی جز اسرائیل کتاب مقدس نیست که روم مقدس متاخر هابسبورگ ها در قرن 18 و اواخر قرن 17، گذشته ی آن را تصرف و به صورت یک شجره نامه ی دروغین کپی سازی کرده است. شارل سوم هابسبورگ، در قرن 18 کاستیل را تصرف کرد ولی آن به زودی به دست فیلیپ پنجم بوربون افتاد. در ادامه ی قرن، تقریبا تمام فرانسه و اسپانیا به دست بوربون ها می افتد و هابسبورگ ها بیشتر توجه خود را متوجه وین در اطریش میکنند. احتمالا اختلافات بوربون ها با پاپ و اتحادشان با عثمانی در قرن 18، زیرمجموعه ی درگیری هایشان با هابسبورگ ها است. پیروزی های آنژوها، با ظهور حجم عظیمی از متون کلاسیک که نشان میدهند دنیا قبل از قرون وسطای پاپ چه شکلی بود همراه است و در آنها میتوانید ببینید که تقریبا در همه جای دنیا، مردم، مذاهب و تعصبات و تفریحات و انگیزه های سیاسی و اقتصادی یکسانی داشته اند؛ علت نیز این است که انجمن عیسی یا ژزوئیت ها ستون پنجم فتح جهان توسط قدرت های پیروز شده اند و وظیفه دارند برای تمام دنیا، فرهنگ هایی مطابق میل اشرافیت های اروپایی ایجاد کنند. به زودی بوربون ها، هابسبورگ ها و پاپ به مسیرهای متفاوتی میروند ولی جریان تعریف تاریخ به وجود آمده تحت کنترل پنهان ترین نیروهای تغییرطلب که تا حالا از اختلافات اشراف نامدار سود میبردند و حالا کم کم آشکار میشدند، به مسیر خود ادامه میدهد.:

“the struggle amgelus (Anjou)- laskaris komnenos (habsbourg) for the control of the roman empire”: andreu marfull (2017): andreumarfull.com

بنابراین میتوان گفت کمرنگ شدن موقت تمپلارها با قدرت یافتن لاسکاریس های کومننوسی مرتبط است. آنها پیرو جریان آنجو یا آنجلوس (فرشتگان) بودند و عجیب نیست که بعدا در کشوری به نام انگلند (سرزمین فرشتگان) با اخوتی جدید به نام فراماسونری برگردند. با توجه به این که دراینجا هابسبورگ ها و پاپ متحد به نظر میرسند، پس سقوط کاتارها توسط عمال پاپ نیز همرده با سقوط تمپلارها وانمود میشود چون مانند تمام انقلاب ها این بار هم نحله های متناقض با هم متحد میشوند و در راه اهدافشان بر هم اثرگذاری میکنند؛ نحله هایی متناقض تا حد تناقض کاتارهای دشمن مادیات و اشرافیت پولپرست یهودی. با توجه به این که تجسم جهان مادی، الهه است، طبیعتا دراینجا تصویر الهه پررنگ میشود، آن هم برای ستایش. حالا شما میتوانید الهه را زنی اخلاقی به شمار آورید و به یک دنیای مادی اخلاقی فرافکنی کنید و یا برعکس، او را فاحشه ای طاغی مجسم کنید و بر دنیایی ضد اخلاقی فرافکنی کنید. طبیعتا این دومی بیشتر به نفع اشرافیت های مال اندوز است چون با ارزش هایی که چنین جامعه ای را رهبری میکنند، فقط اشراف هستند که میتوانند با پول و ارعاب، همه ی چیزهای مادی و بیشتر انسان ها را بخرند و بنابراین فقط آنها خدا میشوند. بعد برای این که بقیه ی مردم، از شدت احساس کمبود شورش نکنند، با رسانه ها نسخه های انسانی الهه ی طاغی را تا میتوانند تکثیر میکنند تا یک سری مرد با درآوردن ادای شوالیه هایی که تمپلارهای مدرن سنگ تداوم راهشان را به سینه میزنند، آنها را به جای الهه تصاحب کنند و چون در این بازی همه چیز دروغ است، تنها ارزش ظاهرا متضاد با پول پرستی یعنی شوالیه بازی هم مرتبا در مقابل پول پرستی شکست میخورد بخصوص ازآنرو که الهگان قلابی به گونه ای ساخته میشوند که اغلب فقط در مقابل برق پول اشراف مزبور دست از طغیان بردارند. اثر دنیایی که ایجاد شده است، هنوز برای برخی، یادآور یک فاجعه ی زیست محیطی از سمت زمین و آسمان است، درست مثل پیشگویی های آخرالزمانی، همانطور که در این شعر از فریدون مشیری میبینیم:

«کودکی که تازه دیده باز میکند/ یک جوانه است/ گونه های خوش تر از شکوفه اش/ چلچراغ تابناک خانه است/ خنده اش بهار پرترانه است چون میان گاهواره ناز میکند/ ای نسیم رهگذر/ این جوانه های باغ زندگی/ این شکوفه های عشق/ از سموم وحشی کدام شوره زار/ رفته رفته خار میشوند؟/ این کبوتران برج دوستی/ از غبار جادوی کدام کهکشان/ گرگ های هار میشوند؟»

قدیسینی که از راه هایی متفاوت با مردم عادی به خدا میرسند.

تالیف: پویا جفاکش

مردم، از زیر مجسمه ی طغرل، به بوداپست پایتخت مجارستان مینگرند. مطابق افسانه ها طغرل پرنده ی مقدس مجارها، شمشیر مقدسی را در این محل انداخت و باعث شد مجارهای کوچیده از آسیا در این محل ساکن شوند و شهری که در محل ساخته شد، پذیرای گروه های مختلف مردم از دانوبی ها گرفته تا اسلاوها شد.

بانوی مجارستانی اهل بوداپست

در این دوران تجارت کتاب های خودیاری فلسفی، کی رن ستیا kieran setiya(استاد فلسفه در ام آی تی) یکی از معدود کسانی است که هم کتاب خودیاری فلسفی نوشته است –کتاب های "میانسالی: راهنمایی فلسفی" و "زندگی سخت است: چه کمکی از دست فلسفه برمی آید؟"- و هم بعدا در مقاله ای تقریبا کار خود را تخطئه کرد. وی در اوایل این مقاله نوشته است:

«وقتی درست بعد از بحران میانسالی، کتاب میانسالی را نوشتم، دورانی که فلسفه که زمانی عاشقش بودم، برایم پوچ و تکراری شده بود، رفتن سر کلاس ها و نوشتن مقالات پشت سر هم بیشتر شبیه چرخاندن چرخ عصارخانه بود و موقعیت شغلیم برایم شده بود همچون قفسی طلایی، قواعد مرسوم خودیاری را با قدری به کنایه به کار میبردم. بحران میانسالی تا حدی خود تمسخری میطلبد و من هم از این بابت خوشحال بودم، چون گاهی اوقات وقتی آدم به حال خودش میخندد، حالش کمی بهتر میشود. در این شرایط، گزینه هایی که داشتم این بود: یا باید از شغلم استعفا میدادم، یا باید تن به روابط خارج از ازدواج میدادم، و یا کتابی از خوداندیشی های بی فایده ام مینوشتم. قطعا هم خودم و هم همسرم راضی تر بودیم که گزینه ی سوم را انتخاب کنم. امیدوارم این کتاب توانسته باشد به دیگران هم کمک کند، هرچند هرگز نخواهد توانست تمام مسائل من و خوانندگانش را حل کند.» ("کتاب های خودیاری فلسفی: ابزاری برای تحمیق توده ها یا همان رسالت همیشگی فلسفه؟": کیس رن ستیا: ترجمه ی محمد مهدی پور: ترجمان: شماره ی 31: تابستان 1403: ص87)

این یک بار دیگر نشان میدهد که بلد بودن فلسفه و علوم، مردم را از دچار شدن به دست انداز های روانی و وضعیت ناخوشایند فلسفی رهایی نخواهد بخشید. فراز و فرودهای زندگی، بخشی طبیعی از سرگذشت هر انسانی هستند. ولی اسطوره ی انسان آرمانی عقل کل، مانع از باور شدن آن توسط عموم مردم میشود و مردم در اثر آن با پنهان کردن بخش های ناخوشایند زندگیشان، هر یک دچار حس خود کم بینی و یأسی میشوند که خود را در آن منحصر به فرد می یابند. اسطوره ی انسان آرمانی با عیسی مسیح متولد شد که خدایی بود که به شکل انسان به زمین پای نهاد و تجربه اش آنقدر موفق بود که در مذاهب دیگر، کپی هایی از رویش ساخته شد. عیسی و کپی هایش امروزه معصوم و عاری از خطا تلقی میشوند، اما نمونه های کامل تری از داستان او در ادبیات غیر مذهبی وجود دارند که این تخیل دیرآمده را تخطئه میکنند.

یکی از این نسخه ها، اوثیموس یا اوفیموس، حاکم سیسیل از طرف امپراطوری روم شرقی است که راهبه ای را مجبور به ازدواج با خود کرد و چون راهبه حاضر به تن دادن به این عمل غیر مذهبی نشد، اوثیموس، او را بی عفت نمود. خانواده ی راهبه به امپراطور شکایت بردند و امپراطور دستور مجازات اوثیموس را داد. اوثیموس که سقوط خود را نزدیک دید، با مورهای شمال افریقا متحد شد و آنها را برای فتح سیسیل دعوت نمود. درحالیکه جنگ بین مورها و رومی ها در گرفته بود، اوثیموس در سرزمین به راه افتاده و برای شاهی خود در سیسیل دعوت مینمود. وی برای مردم نمایی، بدون محافظینش به مردم نزدیک میشد و همین او را در معرض ترور توسط دو برادر مسیحی متعصب قرار داد. درحالیکه یکی از برادران وانمود میکرد میخواهد شاه را ببوسد و شاه برای بوسیدنش سر خود را خم میکرد، برادر دیگر، از حالت ضعف شاه استفاده و سر او را قطع کرد. مرگ اوثیموس به شدت یادآور مرگ عیسی مسیح بعد از بوسه ی یهودا است بخصوص ازآنرو که مسیح هم «شاه یهودا» بود ولی در بین مردم عادی راه میرفت و قطع شدن سر اوثیموس نیز یادآور قطع شدن سر یوحنای تعمیددهنده یا یحیی، رقیب عیسی در داشتن مقام مسیح است. با این حال، اوثیموس برعکس عیسی و به روایتی یحیی، شخصیتی یکسره مثبت نیست و عامل سقوطش تجاوز به یک زن است. سقوط شاه بعد از تجاوز به زن و همزمان با حمله ی مورها در داستان سقوط رودریک شاه ویزیگوت ها در اسپانیا نیز دیده میشود. اما اینجا این شاه خطاکار نیست که با مورها متحد میشود بلکه مردم به جای امپراطور روم به مورها شکایت میکنند. کنت ژولیان که از تجاوز رودریک به دخترش دلشکسته و خشمگین است، با دادن اطلاعات مملکت به موسی ابن نصیر شاه افریقیه، امکان فتح اندلس به دست مورها را فراهم میکند. او در صحبتش با شاه افریقیه، درباره ی آوازه ی عدالت گستری مورها سخن رانده است. اتفاقا این به اصل مطلب نزدیک تر است چون داستان مربوطه چیزی جز روایت دیگر حمله ی آخایی ها به تروآ به دنبال دزدیده شدن همسر منلائوس توسط پاریس شاهزاده ی تروایی نیست. منلائوس که قصد اتحاد با تروایی ها را داشت ولی با این اتفاق، دشمن آنها شد مثل کنت ژولیان، یک خودی بود که با ماجرایی ناموسی، با رفقای خود دشمن شد. تروایی ها بعد از سقوط به ایتالیا رفتند و درآنجا رم را ساختند. آنها به دلیل آمدن از ترکیه، قابل مقایسه با اتروسک ها حکمرانان اولیه ی رم هستند. شاهان رم که دست نشاندگان اتروسک ها بودند در یک انقلاب سرنگون شدند ازآنروکه شاهزاده ای رمی به زنی عفیف به نام لوکرسیا تجاوز کرد و زن از شدت غصه خود را کشت. روشن است که این انتقال وقایع تروآ به تروآی جدید یا رم است البته احتمال بیشتر این است که جهت انتقال داستان برعکس باشد. روم شرقی که اوثیموس در خدمت او بود هم در ترکیه قرار داشت و میشد انقلاب رم و سقوط تروآ را در یک ایتالیای تحت حکومت ترکیه متحد کرد. اما از طرفی روم شرقی، یونانی زبان بود و آخایی های هومر هم اگرچه نابودگران تروایند ولی یونانی تلقی میشوند. بنابراین فرصت برای وارونه کردن داستان و همدست نشان دادن شاه خطاکار رومی با دشمنان روم یعنی مورها موجود بوده است. هرچه هست هیچ کدام از این داستان ها به نفع اوثیموس نیستند و او را خودکامه ای نشان میدهند که پس از سقوط، در جایگاه مسیح قرار گرفته است. شاید در ابتدا شاه هوسباز خودکامه و مسیح مهربان، دو برهه ی متفاوت از زندگی قهرمانی واحد را نشان میدادند.:

“reconstruction issues,ii”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p127

اتفاقا این دوگانگی در جهانبینی های ژزوئیت و بنابراین کابالایی سازنده ی تاریخ، کاملا جایز است. لغت yau یا yav تلفظی رایج از نام یاهو یا یهوه است، خدای یهود که به شکل عیسی مسیح انسان شد. گر بنا بر عادتی رایج در کابالا که از چپ به راست خواندن کلمه ی عبری، کلمات جدید لاتین خلق میکنند، yav را وارونه کنیم، کلمه ی "وای" به دست می آید که نام حرف لاتینY است، حرف اول نام یهوه که نمادی از او است. الکساندر ریورا به این موضوع اشاره میکند که این حرف، شبیه یک جاده ای است که از جایی دو طرفه میشود و به دو سمت متفاوت حرکت میکند. ریورا مینویسد این به سخن مسیح -در انجیل متی 7- برمیگردد که از دو راه برای رسیدن به خدا سخن میگوید که یکی فراخ است و بسیاری مردم در آن جا میشوند و دیگری آنقدر باریک است که در هر تجمع مردم، فقط یک نفر میتواند از آن بگذرد. آنها همان دو راهی فضیلت و رذیلت هستند که در گفتاری از گزنفون، مقابل هرکول قرار گرفتند. هرکول، یک قهرمان دلاور و یک شاهزاده بود که در اثر گناهانش سقوط کرد و پس از آن از طریق جنگ با هیولاها به مردم سود رسانید. او میتواند به عنوان یک شاهزاده ی مردم نما نسخه ای از مسیح باشد. اما لازمه اش این است که با او دوگانه ی فضیلت و رذیلت را در مسیح جمع کنیم. اتفاقا این کار، کاملا ممکن است. چون عیسی شباهت زیادی به شیطان دارد. همانطورکه مکاشفه ی یوحنا (2 : 7) میگوید، عیسی به کلیسای افسوس گفت به مردم پیروزی میدهد تا «از درخت حیات که در میان بهشت خدا است بخورد.» در کتاب مقدس، تنها کس دیگری که مردم را به خوردن از درخت حیات در وسط باغ بهشت دعوت کرد، مار در سفر پیدایش (2 : 9) است و او تحریک خود را به آدم و حوا نمود و باعث سقوط آدم و حوا و خود شد. البته آدم و حوا به جای درخت حیات، از میوه ی درخت معرفت به نیک و بد خوردند که حجابی بر درخت حیات بود، چون در تفسیر افرم سوری، خدا نمیخواست انسان ها به حیات ابدی دست یابند که اگر فرصت محدود حیات نداشتند، هرگز انگیزه ای برای دوری از شر نمی یافتند. پس چرا مسیح میخواهد همان کار مار را تکرار کند؟ شاید چون خود او است. صلیب عیسی که او را کشت و به جهنم جهان زیرین برای جنگ با شیاطین فرستاد، در ساقط کردن موجود ایزدی، تفاوت چندانی با درخت ممنوعه که مار را که همان شیطان بود به این دنیای عذاب آور تبعید کرد نداشت. مکاشفه ی یوحنا، عیسای مصلوب را به مار برنزی روی عصای موسی تشبیه میکند که بنی اسرائیل برای درمان مارگزیدگی، در معرض آن قرار میگرفتند. پس عیسی، ماری است که از انسان ها در مقابل دیگر مارها محافظت میکند. مارهای باریکی را در نظر بگیرید که از داخل تنگ ترین مجراها میگذرند و آن وقت، راه تنگ انجیل متی را به یاد بیاورید. بله. این همان راهی است که شیاطین از آن میگذرند چون شیاطین به مار تشبیه میشوند. مسیر رذیلت در مقابل هرکول است و همان معبر شریرانه ی قدرت است که فقط معدودی از مردمان یعنی اشراف به شرط برگزیده بودن از آن رد میشوند و مسیر فراخ مسیح را که مسیر قانون و درستکاری است در مقابل اکثر مردم قرار میدهند چون به ادعای کابالا فقط انسان های برگزیده میتوانند از معبر قدرت به خدا برسند و اینها همان هایی هستند که در مدارج بالای قدرت در کشورها قرار میگیرند. آنها مثل مارها یا شیاطینی هستند که به نفع مردم کار میکنند چون مردم را از شر شروران ضعیف تر یعنی قانون ستیزان و دشمنان جامعه اعم از دزدان و قاتلان و شیادان حفظ میکنند. بنابراین مار خدایی در کنار مار شیطانی قرار میگیرند و این دو همان دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای نحله های کیمیاگری و ازجمله کابالا هستند. خود مسیح هم مدافع مردم در مقابل قدرتمداران قوم شده بود. پس جانشینانش میتوانستند از روش های نامشروع برای پیروزی بر هر کسی که دشمن مسیح به نظر میرسد استفاده کنند. درواقع، راه تنگ، جواز گناهکاری بود و این چیزی نبود که بر همه ی مردم آشکار باشد. کلیسای رم در این آموزه هم تابع پطرس قدیس است که کلیسا بر قبر او بنا شده است. منتها آموزه های پطرس به واسطه ی انجیل مرقس، از مکتب اسکندریه که روی کلیسای مرقس استوار است آمده است. کلمنت اسکندرانی نوشته است که مرقس، یک انجیل پنهانی هم داشت که فقط بر خودی ها آشکار میشد. ظاهرا انجیل آشکار مرقس، مروج راه فراخ مسیح و انجیل سری او مروج راه تنگ مسیح است که البته دومی هم به اندازه ی اولی شامل آموزه های مسیح است. پس دو مار، دو چهره ی مسیح و البته یهوه را شامل میشود سنت جورج در حال کشتن اژدها و سنت مایکل در حال پایمال کردن اژدها یا شیطان که هر دو برای رسیدن به پیروزی، به ناچار دست به خشونت میزنند، پیروزی یک جنبه بر جنبه ی دیگر مسیح را نشان میدهند، اما در درون خود انسان. چونمسیح علاوه بر مار درختی، با خود آدم ابوالبشر هم قابل تطبیق است و ازاینرو است که سنت پاول در نامه به قرنطیان (45 : 15) مسیح را «آدم دوم» میخواند. مسیح سقوط کرده، آدم هبوط کرده است پس از آن که از میوه ی ممنوعه خورد، اما مار، یک دفعه میوه را دست آدم نداد بلکه آن را به واسطه ی حوا به آدم رساند چون حوا یا زن، به مار نزدیکتر و امکان فریب خوردنش از او بیشتر بود. بنابراین مار، با زنانگی و جنبه ی زنانه ی آدم یا مسیح مرتبط است و چون شیطان است، میتواند نشان دهد که حوا پیش از آن که یک زن انسانی باشد، با لیلیت جن ماده ای قابل تطبیق است که فعلا همسر اول آدم تلقی میشود. لیلیت، آدم را به قصد ازدواج با سمائیل جن ترک گفت و بنابراین سمائیل را هم میتوان آینده ی آدم و بنابراین باطن نوع بشر تلقی کرد. آدم مسیح است چون با مار باطنی درونش که دو جنبه ی متضاد و قوی از مسیح را در خود دارد همهویت شده است. آدم یک فرد منفرد در تاریخ نیست، بلکه کهن الگوی همه ی انسان ها است.:

“the sun lady tales”: alexander rivera: part1

به نوشته ی ریورا، برابری آدم با عیسی، منکر برابری یهوه با عیسی نیست. چون در کابالا، یهوه معروف به آدم کدمون یعنی آدم قدیم است و دنیای مادی بدن یهوه است و تمام موجودات جهان، بخشی از یهوه اند و خصوصیات یهوه در آنها ضرب شده و انواع و اقسام یهوه های ممکن را پدید آورده است. درواقع یهوه نگهبان مادی جهان است و ورود و خروج ارواح به آن را کنترل میکند. از دیدگاه اختری، سیاهی آسمان شب، سقف جهان را نشان میدهد که یکدستی آن، نشانه ی ماده ی تاریک و مرگ آور جهان است و هر نیروی حیاتی، مثل نور خورشید که با لغو تاریکی و پدیدار کردن اشیا، امکان شکل گرفتن اشیا و حیاتشان را به ذهن متبادر میکند، از جنس نور است. پس انوار ستارگان، راه هایی به جهان دیگرند. آنها مدام در حال جابجایی در آسمانند و چرخش آنها به چرخش ماری تشبیه میشود که مدام به مرکز خود در محل دبین در قطب شمال، جایی که عمود جهان یعنی ستاره ی قطبی در آن است برمیگردد. چرخش این مار شیطانی، به زمان بستگی دارد و زمان به شیری تشبیه میشود که همه چیز را میخورد. چون همه چیز محصول جهان مادی و در ظرف زمان است، خدا شیری به نظر میرسد که فرزندان خود را میخورد. او را در اساطیر یونانی به شکل کرونوس خدای زحل می یابیم که فرزندان خود را پس از به دنیا آوردن میخورد. شیر، تجسم یهوه است ولی در انجیل، تجسم شیطان نیز هست. چند تن از آبای بنی اسرائیل به شیر تشبیه شده اند. اما شبیه ترین به شیری که به شاهی میرسد، یهودا است که خاندانش بر تخت حکومت بنی اسرائیل مینشینند. در سفر پیدایش (9 : 49) درباره ی یهودا آمده است: «او مانند یک شیر، خم شد و مانند یک شیر بر تخت نشست. چه کسی جرئت دارد او را بلند کند؟» جالب است که آن شاگرد مسیح که به او خیانت میکند نیز یهودا نام دارد و این یهودا یعنی یهودای اسخریوطی، بازتکرار یهودای پدرسالار است. حال در نظر بگیرید که عیسایی که قربانی یهودای اسخریوطی میشود هم شیر یهوه است که موقتا به صورت بره ی خدا درآمده است. این دوگانگی شیرها همان دوگانگی مارها است و ترکیب شیر و مار را در یلدابهوت یا دمیورگ، خالق اهریمنی جهان به روایت غنوصی ها را به یاد می آورد که همو است که سلف اژدهای چینی است. متمایل شدن یهوه از شیر به نیم شیر-نیم مار، تابع برابری او با آدم کدمون و تمایل آدم به حوای تابع مار است. در کتاب زوهر که انجیل کابالا است، آمده است که این، لیلیت جن ماده بود که به شکل مار، حوا را فریفت و مانند خود کرد. در فرازی دیگر از زوهر آمده است که لیلیت، همسر دوم یهوه است؛ او یهوه را از همسر اولش شخینا که الهه ی دانش است دور کرد و به فساد کشاند، ولی در انتها یهوه به خود خواهد آمد و به نزد همسر اولش بازخواهد گشت. به روایتی لیلیت، در دریاها میزید و الهه ای دریایی و گاهی دقیقا برابر با لویاتان اژدهای دریایی دشمن یهوه است. این ارتباط، او را کاملا وامدار تهامات الهه ی آب شور میکند که مظهر هرج و مرج است و به شکل اژدهایی دریایی علیه خدایان شد تا این که به دست مردوخ خدای نظم به قتل رسید و جسدش ماده ی اولیه ی ساخت جهان فیزیکی ما شد. ظاهرا این رفت و برگشت نظم، به رابطه ی یهوه با لیلیت فرافکنی شده است. این مضامین در ارتباط با انحطاط خدای طبیعت است که نسبت یهوه و مار با درخت، تابع نسبت او با گیاهان است. آدونیس یا تموز خدای فصول در خاورنزدیک که در ایام خزان طبیعت انحطاط پیدا میکند و در بهار با سرسبزی طبیعت به خود برمیگردد، درست مثل یهوه یک خدای دوگانه است و در این دوگانگی، تحت عناوین تموز و گیزیدا مراقب درخت کیهانی است. گیزیدا خود در یک استقلال جداگانه، به مانند مرکوری، با مارهای دوگانه نشان داده میشده است. خدای دوگانه برای مردمی جالب است که نمیتوانند همیشه خوب و مهربان باشند، یعنی کسانی که در شرف قیامند و با متحدین خود منصف و نسبت به دشمنان کینه جویند. موسی هم ظاهرا به خاطر رهبری قومی در شرف شورش در مصر، بایستی چنین خدایی را برمیگزید. برخی قراین، نشان میدهند که او پیرو تحوت نسخه ی مصری گیزیدا و هرمس بوده است. آرتاپانوس نوشته است که او قرارگاه خود را به نام تحوت نامگذاری کرده بود و مصریان، گاهی او را تحوت میخواندند و جوزفوس نیز نوشته است که موسی در جنگی به کمک ابومنجل ها پیروز شد که البته ابومنجل، پرنده ی مقدس تحوت است که گاهی تحوت را با سر او نشان میدهند. خدای دوگانه در مرز جهنم و بهشت قرار دارد، چون خدای مردمی است که وقتی شورش میکنند، احساس میکنند در جایگاه تموزند که دارد از دوزخ به در می آید و وارد دوره ای درخشان میشود. طبیعتا قانون شورش، قانون بی نظمی است و زمانی که نظم جدید سیاسی مستقر شود، عوامل جاری کننده ی بی نظمی را نمیپسندد. اسپارتاکوس در شورش علیه روم، خدای خود را دیونیسوس قرار داده بود که شکل توسعه یافته ی آدونیس (از فرم های سوری تموز) در جهان یونانی-رومی است. در دوران اولیه ی حکومت های یونانی، دیونیسوس به سبب آن که محبوب شورشیان و ناراضیان بود، انکار و تحقیر میشد اما به مرور، کیش هایش توسعه یافتند و جای خاص خود را در دنیای یونانی-رومی پیدا کرد ولی قطعا شکل های جدید، همه بازسازی شده و تحت کنترل بودند و فقط در نام، با بنیادهای انقلابی خود قابل تطبیق بودند همانطورکه یهودیت نیز پس از رسیدن به نظم سیاسی خاص خود، از پرستش تموز خارج شد اگرچه هنوز بسیاری از قواعد و اساطیر خدای جدید و پیامبرانش، ریشه در کیش تموز داشتند. پلوتارخ نوشته است که خدای یهود در اساس خود همان باخوس یا دیونیسوس است. تریسی آر. توایمن، اشاره میکند که تلفظ نام موسی به صورت «موشه» که در عبری به معنی خارج شده از آب است، چنین انقلابی را میرساند. چون در کلده تهامات مادر خدایان و از جنس آب بود. بنابراین مردوخ هم که او را شکست داد از جنس او و بنابراین از جنس بی نظمی بود، ولی وقتی که تابع نظم شد، تهامات را که خود بی نظمی است سرکوب کرد. این میتواند به صورت قطع ارتباط موسی با آب هم در نظر گرفته شود. پس از دید توایمن، مصر موسی، کشور قبط که امروزه مصر نامیده میشود نیست؛ بلکه یک نوع جهانبینی است که موسی از آن کنده میشود همانطور که مردوخ علیه تهامات قیام میکند. این در جای خروج از جهنم نیز هست. چون موسی به جای قهرمان و نماد انقلاب، با این جداسازی متولد و از رحم الهه که مادر-زمین است خارج میشود. در جهانبینی غنوصی، جهان زیرین، رحم مادر-زمین و محل سکونت شیاطین است. زمین به عنوان الهه دراینجا هم حکم رئا همسر کرونوس را دارد و هم حکم شکم کرونوس را که وقتی فرزندانش را میخورد درون آن شکم قرار میگرفتند. زئوس که تنها فرزندی بود که از خورده شدن توسط کرونوس نجات یافت، بعدا چندین برادر و خواهر خود را از آن شکم بیرون آورد. این قابل مقایسه با عیسی است که تنها کسی است که از مرگ برخاست. او طی نبرد با شیاطین در جهان زیرین، بعضی ارواحی را که درآنجا گیر افتاده بودند نجات داد و آزاد کرد که قابل مقایسه با برادران و خواهران آزاد شده ی زئوسند. رحم زمین همچنین گاهی تارتاروس یا جهنم است و گاهی دریچه ای به تارتاروس که در این تفسیر، مانند هاله ای از بی نظمی، گرد جهان منظم را احاطه کرده است. آنچه در تارتاروس است، چیزهایی است که قبلا به این جهان تعلق داشته اند و اکنون در قلمرو بی نظمی، معوج شده و به افسانه ها تعلق گرفته اند بی این که جزوی از تاریخ بوده باشند. افسانه ها اساس مذاهبند و شورش نیز به سبب عجین شدن با بی نظمی، وضعیتی افسانه ای می یابد که نظم جدید اگر میخواهد هنوز خود را با آن توجیه کند، نیازمند اصلاح آن است. اصلاح مرامنامه ی شورش به شکل مذهبی جدید با نام سابق، در افسانه ی درخت مقدس عنانه/عیشتار الهه ی بین النهرینی دیده میشود. در این درخت، لیلیت جن، یک مار و یک جغد لانه کرده بودند. گیلگمش پهلوان، مار را کشت و لیلیت و جغد را فراری داد. سپس درخت را قطع کرد و از آن، یک تخت حکومتی برای عنانه ساخت. این، استعاره ای از تبدیل مذهبی وحشی و غیر قابل کنترل، به تخت حکومتی که مظهر نظم و سیاست است میباشد. محتوا همان است، ولی مذهب در نظم جدید، به اندازه ی درختی که صندلی شده است، مرده و از حیات خالی شده است.:

Ibid: part2

هرج و مرج در اثر نارضایتی از دوزخ، میتواند به شورش علیه قوانین گیتی و خود و اطرافیان را تافته ی جدا بافته دیدن بینجامد. این اتفاقی است که برای شاه میمون، قهرمان مشهور اپرای چینی افتاد. نام اصلی او سون وو کونگ است که در ژاپنی، سون گو کو نامیده میشود و با همین عنوان، قهرمان یکی از مشهورترین انیمه های سریالی ژاپن شده است. شاه-میمون در جهنم، به لیست مردگان برخورد و اسم خود و میمون های در خدمت خود را از داخل لیست حذف کرد. مارک گراف، این را همتای آزاد شدن ارواح در جهنم توسط مسیح میداند. مارک گراف، همچنین تولد شاه میمون از سنگ را نشانه ی برابری او با میترا خدای خورشید در سرزمین های غربی تشخیص میدهد. شاه میمون، در جهان مردگان، هلوی بی مرگی، اکسیر جاودانگی و شراب را دزدید و به سبب این اعمال، ملکوتیان با لشکری عظیم به جنگ او شتافتند، ولی شکست خوردند. در حین جنگ، موفق شدند او را در کوره ی آتش بیندازند ولی او زنده از کوره بیرون آمد، داستانی که به سبب آن، مارک گراف، سون وو کونگ را معادلی برای ابراهیم نیز میشمرد. به جز این، مارک گراف، توجه میدهد که افتادن یک لشکر به دنبال قهرمان به سبب دزدی، بخشی معروف از داستان موسی است. موسی و بنی اسرائیل پس از گرفتن اجازه ی خروج از مصر، مصریان را غارت کردند. فرعون با لشکرش به دنبال آنها افتاد، ولی به معجزه ی یهوه خدای یهود، موسی و قومش نجات یافتند. دزدی شراب، به نظر مارک گراف، شاه میمون را با دیونیسوس باخوس خدای شراب برابر میکند. از طرفی چون دراینجا چیزی تحویل مردم داده میشود، قابل مقایسه با دزدیده شدن آتش از خدایان توسط پرومته ی تیتان و تحویل آن به انسان است. پرومته به سبب این کار، توسط زئوس دستگیر و به صخره ای بسته و شکنجه شد. شاه میمون هم بلاخره توسط بودا دستگیر و زیر کوهی زندانی شد. روی سرش کلاهخودی گذاشتند که وقتی میخواست مشکل ایجاد کند، بسته میشد و سرش را درد می آورد، مطلبی که به نظر مارک گراف، میتواند شکل دیگری از تاج خار مسیح پس از دستگیری او باشد. شاه میمون مجبور شد تا به همراه شوان زانگ راهب بودایی به هند برود تا متون بودایی را به چین بیاورد. اتفاقا شوان زانگ هم شباهت هایی با مسیح دارد. پدرش چن گوانگ روئی، در موقعی که همسرش به شوان زانگ حامله بود، توسط راهزنان غرق شد و یکی از آنها به نام لیو هونگ، به جای چن در اتاق تاریک با همسر او آمیزش کرد. شاید این اشاره ای به تولد کودک از خدا و نه پدرش باشد که در نگرش بدبینان به حرامزادگی تعبیر شده و یک مجرم، جای خدا را گرفته است. یعنی الان لیو هونگ جای یهوه را گرفته است که در مسیح مجسد میشود. به همین خاطر هم لیو هونگ مثل مسیح با زجر و شکنجه اعدام میشود. مسیح را در بین دو راهزن اعدام کردند، بنابراین او راهزن هم معرفی میشد. همسر چن بعد از اطلاع از تن دادن به زنا، خود را میکشد که یادآور خودکشی لوکرسیا است. [بنابراین شوان زانگ، مسیح پسر یهوه است که چون یهوه در هیبت مسیح است بعضی خصوصیات خود را به پدر انسان شده اش –دراینجا لیو هونگ- انتقال داده است و تعجبی ندارد که لیو هونگ در تجاوز به یک زن که نسخه ای از لوکرسیا است، جای اوثیموس را گرفته باشد که دیگر نسخه ی مسیح است]. شوان زانگ به خواهش امپراطور وقت یعنی تای زونگ به هند اعزام شد و این پس از آن رخ داد که امپراطور، سه روز درگذشت و در این سه روز، از جهان مردگان دیدار کرد و به مذهب بودا گروید و وقتی روز سوم زنده شد، به گسترش بودیسم کوشید. سه روز اقامت امپراطور در جهان مردگان، همان سه روز مرگ مسیح پیش از رستاخیز و غایب شدنش است، همچنین معادل سه روز اقامت یونس/یوناه/یونان در شکم یک هیولای دریایی، پیش از آن که هیولا او را در ساحل قی کند. روشن است که تای زونگ، شوان زانگ و سون وو کونگ، سه نسخه ی مسیح هستند که وظیفه ی آوردن مذهب خدا به چین را بین آنها تقسیم کرده اند. دوران حکومت تای زونگ، یک دوران طلایی در تاریخ چین است که تمام امپراطورها حکومتشان با آن مقایسه میشود، شاید چون سلطنت تای زونگ انعکاسی از سلطنت مسیح است. اتفاقا مطابق ادعایی قدیمی از سمت مسیحی های چین، مسیحیت در زمان تای زونگ، وارد چین شده است.:

“reconstruction issues,ii”: IBID: P135

نگاه کنید و ببینید چه شخصیت هایی از مسیح کشف کرده ایم: شاه (تای زونگ)، راهزن شرور (لیو هونگ)، راهب زاهد (شوان زانگ) و جمیع آنها که شاه میمون است. منتها در شاه میمون، دو مرحله ی اول به واسطه ی کلاهخودی محدود کننده از مرحله ی سوم جدا میشوند و زندگی شاه میمون را به دو برهه تقسیم میکنند. محدودیت اخیر، در تضاد شدید با بی قیدی قبلی قرار دارد که در عصای جادویی شاه میمون نشان داده میشود. این عصا میتواند هرچقدر که صاحبش اراده کند بلند یا کوتاه شود و میمون با آن، از روی زمین تا عمق آسمان که جایگاه کروبیان است بالا برود. روشن است که این جا مسئله حکم روایتی دیگر از برج بابل را پیدا میکند که نمرود آن را برای رسیدن به آسمان و جایگاه خدا ساخت. اما تبدیل برج به عصا، در جهت برابر کردن نمرود با موسی نیز هست. موسی درست مثل شاه میمون یک عصای جادویی دارد که بدل به مار میشود. مارک گراف، آن را در مارگون بودن و سلاح بودن، با سر بریده ی گورگون مدوسا تشبیه میکند که پرسئوس، یکی از همتاهای موسی، با آن دشمنانش را بدل به سنگ میکرد. به نوشته ی مارک گراف، یکی از امکانات واقع بینانه نمودن سنگ شدن آدم، جایگزین کردن آن با یخ زدن در اثر سرما است. اینجا مارک گراف، پای روایات عربی و چینی از جادوگری ترک ها و مغول ها در جنگ با فرو فرستادن یخبندان بر ارتش دشمن را وسط میکشد. مائو دون، رهبر شیونگنو ها ارتش لیو بانگ امپراطور چین را با کشاندن به محل یک رودخانه به همین ترتیب نابود کرد. همین داستان با جزئیات بسیار مشابه در پیروزی چنگیز خان بر تاتارهای غربی تر در نبرد کالکا تکرار میشود. بیچورین، شباهت های زیادی بین داستان ها و اندازه ی قلمرو مائودون و اوغوزخان یافته و معتقد بود اوغوز خان بنیانگذار اتحاد ترکان اوغوز، همان مائودون است و مارک گراف معتقد است چنگیزخان هم میتواند تکرار او در برهه ای دیگر از تاریخ باشد. خواندمیر نوشته است که پدر اوغوزخان میخواست او را به سبب رواج دادن پرستش خدای راستین بر ضد مذاهب سنتی بکشد ولی در شبیخونی که به سپاه اوغوزخان کرد شکست خورد و موقع فرار با تیری که به پشتش اصابت کرد کشته شد. این یادآور رودررویی موسی و فرعون است. فرعون موسی را مثل یک پدر، بزرگ کرده بود ولی خدای موسی را قبول نداشت و بلاخره هم موقعی که در تعقیب موسی بود با غرق شدن در دریا کشته شد.:

Ibid: p139

سکاها که ملتی آدمکش و دزد توصیف میشوند، ابتدا در چین و بعد در کشورهای دیگر، با جذب و استخدام عناصر تمدن هایی که به حکومت آنها میرسیدند به تدریج تابع قانون میشدند و به خود محدودیت میدادند، درست مثل میمون شاه بعد از پیروزی هایش بر خدایان. درواقع تجسم معمول از دربار خدایان به عنوان قلمروی عاری از هر گونه کمبود نیز چندان تفاوتی با خیال پردازی های مردم سرزمین های فقیر درباره ی فراوانی در کشورهای ثروتمند ندارد، خیال پردازی هایی که سکاها ابتدا در حق مردم دشت های مرکزی چین مرتکب شدند. دوران شکوه تمدن ها به عنوان مابه ازای فراطبیعی دوران برکت خدای طبیعت، همین گونه توسط بربرهای وحشی خلق میشود و درنهایت باعث سقوط تمدن به دست بربرها در جنگ میشود و وقفه ای در تمدن ایجاد میشود که مابه ازای دوران خزان طبیعت است و با متمدن شدن بربرها پایان می یابد. بدین تریب در مذهب سازی سیاسی، مابه ازای تموز/آدونیس، آرس یا مارس خدای جنگ موکل مریخ است که ماه اول بهار نیز به او تعلق دارد.

صورت فلکی مخصوص ماه مارس یا فروردین، "حمل" یا قوچ است که در غرب، "آریس" نامیده میشود، کلمه ای که نزدیکیش به "آرس" اتفاقی نیست. در کیش مخصوص مارس، این ایام معاصر با رقص های مردان جوان موسوم به سالی ها بود و فستیوالش همزمان با صاف شدن راه ورود مارس به سال جدید توسط ماموریوس وتوریوس بود؛ آهنگری اسطوره ای که نامش به مریخ پیر ترجمه میشود و احتمالا معادل ایام خزان و پیری مارس بهاری است. چنین تصویری یادآور "دد موروز" یکی از نسخه های روسی بابا نوئل است که نامش به سادگی به معنی "بابا مارس" به نظر میرسد. موضوع ارتباط سالی های کیش مارس با فرانک های سالی از قدیم مورد گمانه زنی بوده است. سالی ها تنها شعبه ی فرانک ها بودند که درون امپراطوری روم زندگی میکردند و به گفته ی آمیانوس مارسلیونوس، سالی عنوانی عامیانه برای فرانک ها بوده است. قوانین سالیک و البته بنای امپراطوری مقدس روم نیز از همین فرانک ها برمیخیزند، منتها بعد از یک فترتی که به دنبال سقوط روم باستان رقم خورد. با این حال، منتقدان تاریخ رسمی، روم باستان را یک خیال پردازی به عنوان مثل اعلای روم فرانکی میشمرند. کلمه ی SALI به معانی دوست و متحد، امکان رساندن اتحاد سیاسی را دارد و ازاینرو سالی ها به عنوان فرانک های رومی میتوانند همزمان رهبران روم باشند.:

“ARCH OF GLORY OF IMPERATOR MAXIMILIAN I”: STOLENHISTORY.NET

این هم خیلی جالب است که فرانک ها ژرمن بودند ولی نامشان روی قسمت کلتی حکومتشان یعنی کشور فرانسه ماند که قبلا گاول خوانده و مردمش گالیک تلقی میشدند. درست مانند روم که علاوه بر شعبه ی غربیش، یک روم شرقی در ترکیه به پا کرده بود، گاول ها هم سرزمینی در ترکیه ساختند که به نامشان گالاتیا خوانده میشد. با این حال، ارتباط با گالی ها در گالاتیا نهادینه شده است. جان اونیل توجه میدهد که در گالاتیا رودخانه ای به نام گالوس وجود داشت که نامش با گالی ها یا کاهنان مرد زن نمای کوبله الهه ی زمین آسیای صغیر مرتبط است. این رودخانه محل نیزار مقدس کوبله بود چون دراینجا بود که کوبله آتیس نوزاد را که بعدا معشوقش شد از سبدی در آب گرفت، داستانی که اونیل، آن را با گرفته شدن موسای نوزاد از آب توسط دختر فرعون مقایسه میکند. نی در اساطیر چینی و بخصوص ژاپنی، جانشینی برای درخت کیهانی است و اونیل نیز تصور میکند نیزار مقدس کوبله کنار رودخانه ی گالوس قرار دارد چون در نزد بومیان، این رودخانه همانند رود زرد یا هوانگ هو در چین، جانشین راه شیری در آسمان بوده است. نی در مقابل درخت گیاه کوچکی به نظر میرسد ولی تائوئیست های چینی، به گیاهی جادویی به نام تونگ اعتقاد داشتند که میتوانست به اندازه ی کوهستان اساطیری کون لون که کوه کیهانی –نسخه ی دیگر درخت کیهانی- است، بزرگ شود. [این گیاه تونگ را با عصای کوتاه و بلند شونده ی میمون شاه مقایسه کنید.] اتفاقا صاحب کون لون، الهه سی وانگ مو است که شوهرش تونگ وانگ کونگ یعنی تونگ فرمانروای شرق نام دارد و شاید روح گیاه تونگ است. سی وانگ مو صاحب هلوهای بی مرگی است و هلو یک نسخه ی دیگر گیاه جادویی در اساطیر تائویی است. یکی از نام های هلو در زبان چینی "تائو" است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p304-5

انجیل تائوئیست ها تائوته چینگ است که یکی از معروف ترین آیاتش میگوید: «تائو زمانی که تائو نامیده شود، دیگر تائو نیست.» و در این زمینه تائو به معنی طریقت، کاملا با بودا در بودیسم ذن قابل تعویض است. د.ت.سوزوکی کوانی از یک استاد ذن را نقل میکند که در پاسخ به سوال «ذن چیست؟» گفت: «فکر روزمره ی شما». شبیه همین مطلب را در پرسش چائو چائو از استادش نان چوآن درباره ی تائو می یابیم:

-تائو چیست؟

-آگاهی معمول شما تائو است.

-چگونه میتوان با آن هماهنگ شد؟

-به محض این که سعی کنید با آن هماهنگ شوید از آن منحرف میشوید.

-اما بدون قصد چگونه میتوان تائو را شناخت؟

-تائو نه به دانستن و نه به ندانستن تعلق دارد. دانستن، درک نادرست است؛ ندانستن، جهل کورکورانه است. اگر واقعا بدون شک تائو را درک کنید، مانند آسمان خالی است. چرا درست و غلط را وسط میکشید؟

در هر دو مورد، نه مکتبی شامل دستورات مذهبی، بلکه نوع ارتباط هر فرد بشری به صورت منحصر به فرد با جهان است که شخصیت انسان را شکل میدهد و در این حالت افراطی نه تنها مرزی بین تائوئیسم و بودیسم ذن باقی نمیماند، بلکه زندگی انسان مدرن غربی نیز در جهانبینی آنها مشروع میشود. این از زمان کارل یونگ تا حدی مورد توجه روانشناسی بوده است چون بی تردید، کودک از یک کتاب غیر درسی که برای سرگرمی به او داده اند، بسیار موفق تر از یک کتاب درسی زورکی، چیز یاد میگیرد بخصوص ازآنرو که مجبور نیست چیزی را حفظ کند و به زور نتیجه گیری استاندارد معلم را اخذ کند و در نتیجه گیری ای که لزوما در کلمات نمیگنجد آزاد است.:

“happening to oneself: zen, Taoism, and Jungian individuation as paths to spirituality in Edward goreys the object lesson and shel silversteins missing piece”: Andrew m.spencer: psyart journal: 12 dec 2014

تائو در چنین تعریفی، تمام انسان ها را زیرمجموعه ی خود میکند و میتوان گفت همه ی انسان ها یک تونگ دارند که به اندازه های متفاوتی بلند شده است. مال یکی ممکن است در سطح زمین مانده باشد و مال یکی دیگر ممکن است به اوج آسمان رسیده باشد. اما مهم این است که به هر حال، حتی اگر در آسمان باشید، جزو تائوی تائو ته چینگید و این تائو مادرانه است چون در جایگاه مادر-زمین و جهان مادی قرار دارد، برعکس تائوی کنفسیوس که پدرانه است و با تربیت کردن مردم، قصد فرا رفتن آنها از محیط مادی را دارد. اینجا بحث تفاوت انسان با بقیه ی موجودات که هیچ ایرادی بر نوع زندگیشان وارد نیست پیش می آید، تفاوتی که معمولا به تربیت پذیری انسان تا حد غلبه بر حیوانیتش تعبیر میشود.

حالا تصور کنید که در اوایل قرن 19 و تنها اندکی پس از چین زدگی گسترده ی اروپای دوره ی روشنگری، هگل، تفاوت انسان و حیوان را در این خواند که حیوانات، آگاهانه خودکشی نمیکنند. در همان قرن، در اسکاندیناوی، این خرافه به وجود آمد که اردک ها از این قانون مستثنایند چون میتوانند با فرو رفتن در اعماق آب به مدت زیاد، به زندگی خود، خاتمه دهند. این باعث شد تا خودکشی اردک، با از خود گذشتگی والدین در راه فرزندانشان نسبت یابد، بخصوص پدر چون مرد است، و مردها هستند که در راه آرمان هایشان حاضر به فدا کردن جانند، برعکس زن ها که برعکس، با زنده ماندن و تامین نیازهای عزیزانشان در بدترین شرایط، از خود گذشتگی میکنند. استعاره ی اردک به جای پدر و الگوی تربیتی در همان زمان در بعضی آثار ادبی ازجمله نمایشنامه ای از ایبسن انعکاس یافت اما چون اردک حیوان محبوبی نبود میلی به تداوم آن وجود نداشت. هرچند در همان دوران، بانو سلما لاگرلوف، نویسنده ای دیگر از اسکاندیناوی، در رمان معروف «ماجراهای شگفت انگیز نیلز هولگرسون»، اردک را با تبدیل به غازهای وحشی و یک غاز اهلی که با پرواز کردن، آزادگی خود را اثبات کرد، ارتقا داد و غازها در این داستان، درست مثل یک الگوی تربیتی مفید، باعث تغییرات مثبت در شخصیت یک پسر 13ساله شدند.:

“commentary: animalism and fatherhood”: Jorgen lorentzen: new literary history 37 (4): january2007

اگرچه به نظر میرسد چنین تفسیری از پدرانگی، کاملا بر تفسیر تائوئیستی از مادرانگی برتری داشته باشد، اما بسیار مهم است که مادر-تائو همیشه جلو چشممان باشد، چون ممکن است کسی که او را «پدر» تصور کرده و فقط به همین خاطر، «آسمانی» پنداشته ایم، هنوز جایی در نزدیکی سطح زمین مستقر باشد و چیزهایی که میگوید و ما آسمانی میپنداریم، اصلا آسمانی نباشند و همینطوری حیوانی ترین صفات را که خودمان هم باور نمیکردیم به آنها تن دهیم برایمان عادی کند. ممکن است خیلی از الگوهای فرهنگی دو یا سه نسل پیشین کشورها در این محدوده بگنجند و ما مشابهشان را در ادبیات فارسی داریم.

ذوالفقار علامی و سیما رحیمی در تحلیل داستان نبرد رستم و سهراب در شاهنامه بر اساس یک رویکرد یونگی، رستم را که پدر سهراب است، نماد "خویشتن" او و آنچه باید به آن برسد میشناسند و برعکس، تهمینه مادر سهراب را نماد بخش منفی آنیما یا جنبه های زنانه ی سهراب که در نوع معرفی تبار سهراب، باعث افزایش خودخواهی و جاه طلبی سهراب میشود. به عقیده ی نویسندگان، این که سهراب به سبب دورگه بودن، هم از ایران است و هم از توران، مهم است چون تورانی ها «سایه» ی ایرانی ها هستند که ایرانی ها تمام آنچه را در خود سرکوب کرده اند به آنها فرافکنی میکنند. بنابراین باید به این موضوع که سهراب در راس یک لشکر تورانی برای تصرف ایران می آید تا پدرش رستم را شاه هر دو مملکت ایران و توران کند معنی دار است. ظاهرا سهراب این کار را به نفع ایران میکند اما عملا در نقش «شاه توران» چنان فرو میرود که نه فقط ایرانیان زیادی را میکشد بلکه در بعضی ابیات به این عمل مباهات میکند. از نظرگاه یونگی، «سایه» شامل جنبه های سرکوب شده ی وجود است که انسان در بعضی جاها به آن تن میدهد و بعضی جاها علیهش می ایستد اما چون همیشگی نیست فقط وقتی که پرسونا یا نقاب است جایز است یعنی این که درست مثل نقشی که یک بازیگر بازی میکند، موقتی و تحت کنترل باشد. اما بعضی افراد در پرسونایشان فرو میروند و فراموش میکنند که دارند نقش بازی میکنند و نقش آنها را میبلعد که سهراب چنین کسی است. افراسیاب شاه توران از این موضوع آگاه است و به همین دلیل امیدوار است بتواند با دچار آوردن رستم و سهراب به هم در این لشکرکشی، از دست یکی یا هر دویشان خلاص شود، البته با تاکید ویژه بر این که پدر و پسر نباید همدیگر را بشناسند. سهراب فقط در صورتی به خود خواهد آمد که خویشتن خود یعنی پدرش رستم را بیابد. اما اتفاقات گوناگون، مانع از این رویارویی میشوند و سهراب توسط نیرویی که الگوی خود میشناسد از بین میرود. ("فرایند فردیت در داستان رستم و سهراب بر پایه ی شخصیت سهراب": ذوالفقار علامی و سیما رحیمی: دوفصلنامه ی زبان و ادبیات فارسی: شماره ی 78: بهار و تابستان 1392)

نویسندگان این مقاله، بعد از برابر کردن رستم با خویشتن و بر اساس پیش فرض های قبلی درباره ی نماد وطن پرستی بودن او، آنقدر در بی عیب و نقص کردن این نماد پیش میروند که یک نظریه ی قدرتمند را رد میکنند؛ این که رستم، ته دلش تقریبا مطمئن بوده که این جوان تورانی، درواقع پسر خودش است، ولی به دلیل غلبه ی مسئولیت پذیری و احساس وظیفه بر خود، عمدا خود را فریب میداده تا با کشتن خصم، سایه ی خطر را از ایران برهاند. حالا بعضی مثل ثاقب فر، این را به «آیین خواهی» خوانده اند و برخی مثل کلباسی «دفاع از وضع موجود» یا مثل دوستخواه و ابراهیمی «آرمان های پهلوانی» و «وطن پرستی». به هر حال، اگر اینطور باشد که محتملا هست، رستم، خودش اسیر سایه هایی قوی است و آنقدرها «خویشتن» به نظر نمیرسد. ولی واقعیت این است که این دو نظریه واقعا تضادی با هم ندارند. رستم، فقط یکی از آن آدم های عصاداری –بخوانید تونگ دار- است که عصای بلندی دارند و برای کسانی با عصاهای کوچکتر که او بلندترین عصادار در معرض دیدشان است، او یک الگو و شاید اوج آسمان و یک مربی-پدر ایدئال با بهترین تربیت ممکن به نظر میرسد فقط به خاطر این که معنی آسمان از دید این عده همین حد است. اتفاقا نویسندگان مقاله، اشاره ای به نظریه ی یدالله قائم پناه داشته اند که مطابق آن، سهراب به عنوان فرزند رستم، همان نفس عماره ی رستم است که در اثر قهرمانی هایش، طغیان کرده و قصد شورش علیه نظام را دارد و کشته شدن سهراب به دست رستم، همان نفس کشی رستم است. اتفاقا این هم هیچ بعید نیست چون الگویی که رستم باشد، راحت میتواند به حد سهراب تحول یابد و تعجبی ندارد که این سهراب، از رستم قوی تر هم باشد. به همین ترتیب، طبیعی است که از ملتی که الگوی میهن پرستی را از قهرمانانی چون رستم می آموزند و از این جهت فرزندان رستم شمرده میشوند، جنایتکارانی پیدا شوند که مثل سهراب، به انگیزه هایی که به نظر خودشان مقدس است، حمام خون به راه بیندازند همانطورکه جنگجویان هیتلر این اعمال را به راحتی و به تبعیت از قهرمانان اساطیری آلمان چون تور و آرمینیوس و زیگفرید مرتکب شدند. توجه کنیم که اگر «فرزند رستم» را به «تولید رستم» ازجمله در مقام کسی که به منصبی رسیده است معنی کنیم، در خود شاهنامه یک مابه ازای دورگه ی موفق از سهراب پیدا میکنیم، یعنی کیخسرو، کسی که اتفاقا شاه ایران میشود و افراسیاب شاه توران را که پدربزرگ خودش است میکشد.

مارک گراف مینویسد شاه شدن کیخسرو تا حدود زیادی به این بستگی داشته که رستم میخواسته انتقام قتل سیاوش را بگیرد، چون سیاوش پدر کیخسرو شاگرد رستم بود و رستم او را مثل یک پسر بزرگ کرده بود. سیاوش که یک نسخه ی شاهنامه ای از یوسف کتاب مقدس است، به سبب آن که همچون یوسف مورد اتهامات ناموسی مادرخوانده اش سودابه قرار گرفت، از دربار پدرش کیکاووس فاصله گرفت و به مرز توران رفت و کم کم با افراسیاب رفیق شد و افراسیاب، دخترش فرنگیس را به ازدواج او درآورد که تولد کیخسرو حاصل این ازدواج است. اما در اثر اتهامات ناروای گرسیوز برادر افراسیاب به سیاوش، افراسیاب بر سیاوش خشم گرفت و او را کشت. مارک گراف توجه میکند که نام فرنگیس، کاملا نزدیک به لغت "فرنگی" است که در زبان فارسی برای اروپایی ها استفاده میشود و «فرنگی» هم تحریفی از لغت «فرانکی» در اشاره به قوم فرانک صاحبان امپراطوری روم مقدس است. از طرفی خود سیاوش به سبب بی گناه مردن و مورد سوگواری واقع شدن، نسخه ای از مسیح به نظر میرسد. او مثل یک گوسفند ذبح میشود احتمالا به خاطر این که همان بره ی خدا یا مسیح است.:

“siavush”: mark graf: chronologia: 8/2/2013

یک فرهنگ رومی (فرنگیس) را در مقام کلیسا یا همسر مسیح در نظر بگیرید که از یک فرهنگ تورانی/سکایی/ ترکی-مغولی (افراسیاب) پدید می آید (همانطورکه اشرافیت ژرمن از سکاها پدید آمدند) و بعد، یک فرزند ایرانی (کیخسرو) تولید میکند که سلف تورانی خود را از بین میبرد. نتیجه اش میشود تولد اکثر کشورهای جهان با ناسیونالیسم های نو، ازجمله کشوری که همچون کشور سیاوش، ایران نام دارد. در ایران، هر روز خدا میتوانید اخباری ببینید که شما را به یاد "راه فراخ" و "راه تنگ" مسیح بیندازد ولی شما از دیدن اخبار مربوطه فقط خشمگین و لامذهب میشوید چون اصلا از وجود اندرز والای مسیح مطلع نیستید. بر اساس آنچه در کشور برایتان تعریف کرده اند، برای چنین واکنشی فقط سه امکان وجود دارد: یا شما اصلا ایرانی نیستید؛ یا سردمدارانتان خیلی رومیند؛ یا هر دو گزینه صحیح است. اما شاید بومی ترین برداشتی که بشود از چنین نصیحتی کرد، همان موضوعی است که به سبب باز بودن همیشگی دروازه ی توبه در فرهنگ اسلامی در ته ذهن بیشتر ما هست؛ این که راه تنگ اقلیت، آخر به همان راه فراخ اکثریت می انجامد اگر واقعا آخرش خدا باشد. مسیح زمانی که هنوز از اوثیموس و شاه میمون قابل تشخیص نبود، همین مسیر را طی کرد چون اصلش هنوز تموز خدای طبیعت بود که قانون خدا را از طریق صنع خدا یعنی طبیعت به مردم نشان میداد و آن، زمانی بود که هنوز اقلیت و اکثریت در انسان بودن فرقی با هم نداشتند. امروزه مدرنیست ها مدعیند که اعتقادات قدیم به درد قدیم میخوردند، نه الان. این یکی قطعا یکی از آنها است، چون روشنفکران مدرن همه یا از طبقه ی ثروتمند برخاسته اند و یا اگر از طبقه ی فرودین برخاسته اند، بعد از تحقیر شدن از سوی هم طبقه ای های خود، به استخدام طبقه ی مرفه درآمده و ضد طبقه ی خود کار کرده اند (به قول مارکس: «روشنفکر، مدافع منافع طبقه ی خودش است.») ولی اتفاقا در دنیای بی سر و تهی که همه ی قوانین در آن مجاز به شکستن و قبول عواقب قانون شکنی هستند، این یکی از آن اعتقاداتی است که میتواند از دچار آمدن مردم به احساس خود کم بینی جلوگیری کند.

تلقی ای از خدا که با آن، مذهبی بودن به عذاب جمعی می انجامد.

تالیف: پویا جفاکش

خیلی جالب است که امروزه وقتی صحبت از امپراطوری آلمان میشود، ترجیحا از اصطلاح «امپریوم ژرمانیکوم» استفاده میشود درحالیکه همانطورکه در فوق میبینید، آثار کلاسیک، مایل بودند آن را «امپریوم رومانو ژرمانیکوم» یعنی امپراطوری رومی آلمانی بخوانند هرچند هرچقدر ناسیونالیسم آلمانی قوی تر و روم بیشتر با منطقه ی اطراف کلیسای رم ایتالیا تطبیق میشد، اندازه ی لغت رومانو هم کوچکتر میشد. به هر حال، آلمان جانشین دولت امپراطوری مقدس روم بود که اگرچه مرکز مذهبیش کلیسای واتیکان، ولی حکومتش با یک امپراطور ژرمن یا آلمانی بود. آنچه اما باعث خجالت آلمانی ها از رومی خواندن خودشان میشود این است که این فرمانروایان ژرمن نه زبان خود بلکه زبان لاتین را زبان سوادآموزی قرار دادند که امروزه زبان ایتالیا تصور میشود اگرچه این اشتباه میتواند ناشی از آن باشد که کلیسای رم این زبان را زبان سوادآموزی کشیشان تعیین کرد و نه این که واقعا ایتالیایی است. الفبای لاتین مانند دیگر الفباها ریشه در فنیقی دارد و اتروسک ها که از اولین بنیانگذاران دولت و تمدن در ایتالیا شمرده میشوند تحت تاثیر فرهنگ فنیقی بودند. لغات فنیقی نیز در لاتین زیادند. ولی ایتالیا تنها کشور اروپایی نیست که محل کلنی های فنیقی واقع شده است. یهوه خدای یهود که درنهایت به پدر مقدس کلیسای رم تبدیل شد، در تورات با "ال" معروف به «علیون» خدای فنیقی تطبیق شده است. «علیون» به معنی بالاتر از همه، در ترجمه به آلمانی تبدیل به "هگست" میشود که همان highest در انگلیسی است. به طرز شگفتی، هگست همان آگوست یا آگوستوس عنوان اولین امپراطور روم است. یعنی اولین امپراطور لاتینی نامش از یک زبان ژرمن شمالی بیرون آمده و در ایتالیای جنوبی کپی شده، درحالیکه در محتوا برابر با یک خدای فنیقی است. ال یا ایلی به صورت یونانی با هلیوس خدای خورشید نیز تطبیق میشود که همان میترا یا سول اینویکتوس خدای اخوت های سیاسی رومی است. sol به معنی خورشید که تلفظ دیگر هلیوس و ال است، thole نیز تلفظ میشود که نام یک جزیره ی افسانه ای به عنوان خاستگاه ژرمان ها به شمار میرود. اگر همین لغت را با "نا" ی اضافه به اول در عبری و عربی بخوانید، به لغت insula به معنی جزیره نزدیک میشوید و شابید به همین خاطر است که تول که باید فقط سرزمین ال باشد، جزیره تلقی میشود. جریان های نژادی آریانیسم، ژرمن ها را از نسل وایکینگ ها میشمردند و وایکینگ ها ازجمله در جزیره ای به نام آیسلند میزیستند. آیسلند به سرزمین یخ ترجمه و با یک جزیره ی یخ زده ی کم سکنه تطبیق میشود. اما ممکن است آیسلند فقط همان تلفظ دیگر island به معنی جزیره در انگلیسی باشد و در اینسولا و البته تول و سول/ال ریشه داشته باشد. از طرفی تا دهه ی 1980 زبان لاتین سابق در ترانسیلوانیای رومانی به عنوان زبان پزشکی استفاده میشد و در آن زمان، پیران محلی از آن به یک زبان گسترده ی نابودشده که اکنون فقط اطبا و داروسازان آن را می آموزند یاد میکردند. آیا رومانی و رومانو با هم در نام فامیل نیستند؟ این را هم به مطلب اضافه کنید که الکیونیوس، نوشته است که آتیلای هون، «از کشورش استادانی فرستاد تا زبان گوتیک را به لاتینی ها بیاموزند.» گوت عنوان کلی ژرمن های نابودکننده ی امپراطوری خیالی روم است و ظاهرا گوت ها از میان تاتارها برخاسته اند و این تاتارها همان هون های منطقه ی دریای سیاهند که لاتین هم در رومانی آنجا شناخته شده بوده است. تمام سرزمین های اطراف دریای سیاه به لحاظ فرهنگی ارتباط تنگاتنگی با آناطولی ترکیه داشتند که مملو از فرهنگ های یونانی نیز بوده است. اتفاقا روم لاتینی نیز شاگرد فرهنگ یونانی شمرده میشود و اولین برخورد رومیان با گنجینه های این فرهنگ، پرگامون در شمال غربی آناطولی بوده که دومین کتابخانه ی بزرگ یونانی (بعد از اسکندریه ی مصر) را داشته است. در تاریخ رسمی، پرگامو یا پرغامه یا پرگامون، یکی از فتوحات یونانی ها در آناطولی و در محل تروآی سابق اشعار هومری بوده که در هرج و مرج ناشی از تهاجم کلت ها به آناطولی پس از قتل سلوکوس، فرصت استقلال پیدا کرده و در زمان سیطره ی روم بر آن، دولتی مخصوص خود داشته است. نکته ی جالب، همنامی پرگامون با یک شهر آلمانی یعنی برگامه است. نام برگامه از "برگ هایم" به معنی شهر اطراف قلعه می آید. جالب این که ترجمه ی رایج از نام آکروپولیس تپه ی محل بنای آتن مرکز فرهنگی یونان باستان هم دقیقا همین شهر اطراف قلعه است و پرگامون و به دنبالش کل یونان مورد توجه روم هم میتوانند یک مقوله ی ریشه دار در امپراطوری ژرمن باشند. فرهنگ یونانی، خود را بسیار تحت تاثیر تمدن کلده نشان میدهد. امروزه کلدانی ها آخرین سلسله ی فرمانروایان بومی بابل و دنباله روان تمدنی دیرین شمرده میشوند که با سومری ها آغاز شد. با این حال، یونانی ها هیچ نامی از سومری ها نمیبرند. به گفته ی پروفسور گونار هینسون، سومر به عنوان اولین تمدن بشری تنها در قرن 19 و در برداشت های یکجانبه ی شرقشناسان از منابع بومی بین النهرین اختراع شد و هیچ منبع کهنی که از آن به عنوان دوره ای خاص از تاریخ یاد کند وجود ندارد. بنابراین یونانی ها و رومی ها و ژرمن های قرون وسطایی با کلدانی ها که قبل از آنها چیزی دانسته نیست همزمان بوده اند. معمولا برای نشان دادن قدمت بسیاری از بناهای چندین هزارساله و همینطور فسیل های باستانی به فرض مثال از عصر یخبندان در دیرینشناسی، فقط به قدمست سنجیده شده با کربن14 استناد میشود درحالیکه معمولا کربن سنجی های مختلف، بسته به پیش فرض های مجریانشان نتایجی متفاوت گاها با فاصله های زمانی هزاران ساله به دست می آورند. یونانی ها خود را "هلن" –دیگر واژه ی مرتبط با ال و هلیوس- میخواندند ولی در لاتینی گرگوس خوانده میشدند، به نام مردم یونانی زبان مهاجر به ایتالیا که در آن، کلنی های یونانی ساختند. احتمالا این لغت که بیشتر به صورت گریک نوشته میشود، معنی انتساب به "گر" را میرساند. در زبان یونانی، لغات عبری بسیار زیادند و در عبری، "گر" به معنی مسافر است. حالا اگر بخواهیم بعضی افراد را به این لغت "گریک" منتسب کنیم، به لغت گرکور یا آنطورکه مرسوم است "گرگور" میرسیم که از جنس آن، "گرگوری" میشود چنانکه امپراطوری رومی اگوستوس هم باید گرگوری تلقی شود. اما جالب، جمع آمدن اگوستوس و گرگوری در تاریخ بریتانیا است. اگوستین به معنی منسوب به اگوست، نام کشیشی است که پاپ گریگوری کبیر، او را مامور گسترش مسیحیت در بریتانیا کرد. شگفت این که زنی به نام "اگوستا گرگوری" جمع آوری کننده ی فولکلور ایرلندی در قرن 19 تلقی میشود. پاتریک مک کافرتی و مایک بیلی در کتاب «خدایان سلتیک» بر آنند که اگوستا گرگوری فوق الذکر در موقع بازگویی داستان های پریان، آنها را پالایش کرده است و ازجمله در داستان ها نشانه ای از توصیف یک فاجعه ی کیهانی زیر و رو کننده ی دنیا در اثر جسمی فضایی چون شهابسنگ می یابند که جدی گرفتنشان به عنوان بازتاب خاطره ای ملموس در فولکلور جمعی، مزاحم روایت تاریخ رسمی از قرون وسطای بریتانیا و جهان است و ازاینرو سانسور شده اند. از جمع آوردن این مطلب با مطالب پیش گفته، ناچارا به این نتیجه میرسیم که اگوستا گریگوری، خالق ادبیات پریان در ایرلند و احتمالا بریتانیا و نام مستعار یک دستگاه کشیشی است که در زمانی بسیار نزدیک به ما، ادبیات و اعتقادات قدیم جهان را به نفع دیدگاه هایی نوین پالایش کرده اند. نکته ی جالب این است که پاپ گریگوری، ساکسون ها را که به او روی خوش نشان دادند، انجل یعنی فرشته نامید و از آن پس، ساکسون های مزبور که حالا امت گرگوری بودند، انگل یا انگلوساکسون نامیده شدند. گریگوری عنوان فرشتگان هبوط کرده از دربار الهی یا فرزندان آنها نیز هست که کل این مجموعه در قالب آنها به مانند فرشتگان، رسالت تغییر فرهنگ زمین را یافته اند.:

“on the veracity of ancient sources”: mick harper: stolen history: 4 oct 2022

در کابالای یهودی، گریگوری فقط موجودات ماوراء الطبیعی نیستند بلکه برداشت های مختلف از موجودات زمینی به صورت پندارهای ذهنی مختلف و گاهی منحصر به فرد افراد از آنها یا موجوداتی ترکیبی از آنها نیز هستند. از این جهت، اصطلاحات گریگوری یا اگرگور را میتوان اسلاف لغت ارکه تایپ یا کهن الگو دانست که کارل گوستاو یونگ روانکاو، درباره ی ته مانده ی اعتقادات یا نگرانی های توتمی یا تجربیات فراموش شده ی اجداد از موجودات و پدیده ها در ته ذهن یک انسان امروزی به کار برده است. کابالا واقعی بودن این پندارها را به انعکاس پدیده ها در چهار دنیای تو در تو ولی متفاوت مرتبط میکند و از تصاویر بینابینی صحبت میکند که جدی گرفتنشان توسط افراد واقعی، نتایجی واقعی میدهد. در این برداشت، تاثیر کواکب و سیارات همانطور که در اعتقادات کلدانیان مطرح بوده است، نقش مهمی در انتخاب تصویر یا اگرگور خاص از موضوع در ذهن فرد دارد.:

“un egregore ou des egregores”: john e. Constantine: kaosphorus: 18 feb 2017

طبیعتا تعریف نوین گریگوری با تبدیل او به پاپ، جریانی را نشان میدهد که میخواهند تمام اسطوره ها و اعتقادات را در ذهن بشر نوین بازسازی کنند و قطعا این گروه، خود را مسئول تغییر میدانند چون فکر میکنند از بقیه ی مردم بهترند.

هر گونه تفکری از این نوع، از یهود شروع میشود که معتقدند تنها فرزندان خلف و پیروان راستین ابراهیم به عنوان تنها کسی هستند که علیه انحطاط فرزندان آدم در بابل شورید، تقریبا در همان زمانی که سقوط برج بابل باعث پراکنش مردم در جهان شد. بنابراین مذهب یهود، مذهب راستین آدم قبل از انحطاط بشر تلقی میشود. ولی دین یهود با مهاجرت قوم موسی از مصر شروع میشود و بعضی هم قبط را که با مصر تورات برابر تلقی میشود منشا تمام اعتقادات بشر میشمردند. راجر صباح به این موضوع توجه دارد که قاهره و اسکندریه که محل تمرکز اشرافیت یهود در قبط پیش از انتقال این اشرافیت به اروپا هستند در قرون وسطی با بابل تطبیق میشدند و حتی فانوس دریایی اسکندریه را که در زلزله ای سقوط کرد نسخه ی مصری سقوط برج بابل میشمرد. صباح، این نوع داستان ها را نشانه ی بازسازی دین یهود از روی اعتقادات پاگانی مصری میشمرد و به این نتیجه میرسد که یهودیت اولیه مذهب پاگانی مصری بوده است. لاکاپله فرازهای فوق از راجر صباح را به داستان قورت داده شدن کتاب مقدس توسط یوحنای انجیل نویس و نوشته شدن مکاشفه ی یوحنا توسط او در باورهای مسیحیت یوهانی ربط میدهد و نتیجه میگیرد که این میتواند نشانه ی تخریب و نوسازی متون قبلی یهود باشند که همان مذهب مصری سابق است و فاحشه ی بابل در مکاشفه، همان مذهب سابق یهودی یا مصری است، ولی همه ی اینها به اندازه ی یوحنای انجیل نویس، همزمان با پیدایش مسیحیت رقم میخورند و چون صاحب تنها مسیحیت برحق، کلیسای کاتولیک رم در امپراطوری روم مقدس شمرده میشود بازسازی یهودیت و همچنین بازسازی مسیحیت و طغیان علیه بابل در اروپا به عنوان قلمرو جدید اشرافیت یهود رقم میخورد. ازیریس، کهن الگوی فراعنه ی مصر،مسیح سابق است که به ورزاو تشبیه میشود و میترا که ورزاو اثیری را میکشد، خدای اخوت رومی است که خود یک مسیح یا منجی است و مسیح سابق را میکشد. او بعدا در تورات تبدیل به موسی در حال شکستن بت گوساله ی سامری میشود و یهودیت متعارف هم با موسی به وجود می آید. اخوت رومی توسط فلاویان ها و بعد از فتح اورشلیم توسط وسپازیان و تیتوس ظهور میکند و اورشلیم، در اصل، رم ایتالیا است؛ سرزمین مقدس یهود که از این پس، سرزمین مقدس مسیح و امپراطوری مسیحی روم است. بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم، شارلمان است که اسمش در معنی و اساس، همان کارلوس مگنوس یا شاه بزرگ لقب شارل پنجم است که مثل تیتوس که اورشلیم را فتح و غارت کرد، رم را فتح و غارت و البته در آن تاج گذاری کرد. نام شارلمان، فقط بازی لغوی با نام سلیمان بزرگترین پادشاه یهود در تورات است. بنابراین امپراطوری یهودی سلیمان که به دو قسمت تجزیه میشود، همان امپراطوری روم شارلمان است. تقسیم امپراطوری روم، عامل پیدایش امپراطوری بیزانس یا روم شرقی است که بعدا به عثمانی ها تعلق میگیرد. در عثمانی، سلیمان به صورت سلیمان قانونی بزرگترین سلطان عثمانی بازسازی میشود، ولی این فقط انتقال ذهنی سلیمان از رم اروپایی به قستنطنیه یا رم شرقی است. در داستان سلیمان قانونی، میبینیم که او پسرش محمد را از سر بدبینی میکشد. این محمد درواقع همان محمد پیامبر به عنوان یک فرزند یهودیت سلطنتی سلیمان است که مکتبش در اروپا سرکوب میشود ولی در روم شرقی که همان عثمانی است به موفقیت میرسد و بدین ترتیب محمد به صورت محمد دوم عثمانی معروف به «فاتح» که قستنطنیه ی مسیحی را تصرف کرد بازسازی میشود. سدی که اسکندر مقدونی در مقابل یاجوج و ماجوج مغولی میسازد تا از پیشروی آنها جلوگیری کند همان موفقیت امپراطوری اروپایی در مقابل نفوذ اسلام در قالب یک فرهنگ تاتاری یا ترکی-مغولی است. یاجوج و ماجوج، نیروهایی جهنمیند و تاتارها را تارتار یعنی اهل تارتاروس یا جهنم میشمردند. تارتاریا کشور تاتارها با اسکیتیه تطبیق میشد و لغت اسکیتیه تلفظی دیگر به صورت اسکاندیا دارد که آن هم به صورت اسکاندیناوی یا قلمرو وایکینگ ها در شمال و به عنوان خاستگاه گوت ها و ژرمن ها بازسازی شده است. اربینیوس از فتح اسکیتیه یا کیتای توسط گوت ها سخن گفته است و کیتای خود تلفظی از عنوان گوتی به نظر میرسد. جغرافیدانان اسکاندیناوی، گوتیا و اسکاندیا را در کنار گارامانیا (ژرمانیا) و بیزانسن (امپراطوری بیزانس؟!) جزو "افریقا" میشمردند. افریقا نام کشور حام ابن نوح است و در قرون وسطی، بسیاری حام را به سبب سرکردگی در انحطاط بشر جدید که فرزندان نوحند فرمانروای تارتارهای جهنمی و بنابراین از جنس تاتارها و زردپوستان میشمردند که این، افریقا را با تارتاریا و سرزمین های مغولی اوراسیا برابر میکند؛ برای جغرافیدانان اسکاندیناوی، مشخصا منطقه ی غربی آن در مجاورت اروپا و شامل بخشی از اروپای شرقی.:

“revelations and Scandinavian geographical tractates”: d.lacapelle: 16may2019

لاکاپله در این بازسازی، مذهب مسیحیت را به اندازه ی آن تفکراتی که مسیحیت را بی اعتبار کردند، ساخته و پرداخته ی تمپلارها یا جریان های غیبی اداره کننده ی محیط های جنگی روم مقدس میشمرد و ظاهرا اینها هیچ ابایی از تغییر دادن مرامشان نداشتند. تاریخ، به شکلی تفاوت آسیای تاتاری با زائده اش اروپای ژرمن را در این تعیین کرده که اروپا پیوسته پیشرفت کرده و آسیا در زمان منجمد شده است. مذاهب آسیا و بقیه ی جهان به جز نژاد ژرمن، به گونه ای توصیف شده اند که حقایق بی زمانند درحالیکه اروپا و تولیدات امریکاییش پیوسته به تغییر با زمان می اندیشند.

به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در اخوت های کابالایی متحد کننده ی اشرافیت های اروپایی، آتش، خدایی است که پیش برنده ی زمان است و آتش دو نوع است: آتش نامرئی مرکز خورشید که به اصل آفریدگار نزدیک است، و آتش فیزیکی فضای بیرونی خورشید که در هفت سیاره ی الهی کلدانیان ضرب میشود و از طریق آنها بر فیزیک زمین تاثیر میگذارد. پندارهای ما با آنها شکل میگیرند و زمانی که سطوح توهمیشان کاملا میسوزند انسان را به طرزی ناخوشایند بینا میکنند. چون دانش دشمن توهم است، دانش را به آتش تشبیه میکنند و دانشمندان را آمیخته به آتش میشمرند. توهم بخشی از کیهان را تشکیل میدهد که از ترکیب پدر و مادر یعنی آتش های اثیری و فیزیکی تشکیل نشده و فقط از مادر یعنی آتش فیزیکی برآمده است. این تکه همان باکره زادی مشهور منعکس در ادیان است. این تولد باکره زاد به صورت یک سه گانه ی آتشین ظهور میکند که عنصر سوم، در چهارگانه ی خورشید و سه سیاره ی اداره کننده اش –زحل، مشتری، مریخ- ضرب میشود و سه گانه ی پیشین را هم بعد از خورشید و به ترتیب به صورت سیارات زهره، عطارد و ماه بازآفرینی میکند که این سه بعلاوه ی چهار بعلاوه ی سه، عدد کامل 10 را میسازند. این عقاید از کلده به یهودیت منتقل و در کابالا متبلور شده اند اما مکملشان را میتوان در هندوئیسم یافت جایی که نقل قولی از مانو، معنی سه گانه ی اول را روشن میکند: یک علت ناشناخته، تخم کیهانی موسوم به هیرانیا گربهه (یعنی رحم طلایی) را میسازد و با شکستن این تخم، برهما خدای خالق متجلی میشود. تخم تا قبل از این لحظه دوجنسه است، چون نیمه ی پایینی گودش مادینه و نیمه ی برآمده ی بالایش نرینه است، ولی برهما با شکستن نیمه ی بالایی، فقط بخش مادینه را زنده میگذارد و تخم از این پس مادینه و مادر میشود. از این پس میتوان تخم را در باکره زادی به مریم و برهما را به مسیح تعبیر کرد. مریم معروف به آنا است و آنا یا آنات یا آناهیتا فرم مادینه ی "آن/آنو" خدای کلدانی است که ال صورت فنیقی او است. الهه دراینجا جانشین تاریکی یا فضای سیاه آسمان در شب است که انوار ستارگان را در برمی گیرد درست مثل در بر گرفته شدن زرده ی تخم مرغ توسط سفیده ی آن و این زرده همانی است که تبدیل به برهما یا مسیح یا پسر میشود. همانطورکه مریخ و مشتری و زحل به ترتیب اهمیت، فاصله ی بین خورشید و ناشناختنی میشوند، سه گانه ی مادر-پسر-پدر هم به ترتیب اهمیت در فاصله ی خورشید با نقطه ی مقابل آن یعنی زمین حایل میشوند و به ترتیب زهره-عطارد-ماه از آب درمی آیند. پس ماه میشود مابه ازای پدر، و راه راستین پرستش، پرستش ماه میشود همانطورکه یهوه یک خدای قمری است. اما قرار است ماه در راهنمایی به رسیدن به خورشید، ابتدا یک انحطاط ایجاد کند همانطورکه حرکت از پدر به پسر به مادر انحطاط است و مابه ازای مادر یعنی زهره دقیقا با تاریکی جانشین شده است. توجه کنیم که این تاریکی که بعدا بیشتر ماده ی سیاه خوانده شد، با اثیر برابر میشد و اثیر تنها چیزی بود که میتوانست موتور تغذیه ی خورشید باشد. اما اثیر با متراکم شدن در تبدیل به موجودات زمینی به هدر میرود مگر این که آتش مخفی شده در موجودات زمینی به خورشید بازگردد. دبلیو متیو ویلیامز سازوکاری درباره ی چگونگی جذب تشعشعات گرمایی از ماده ی پراکنده شده از اثیر به خورشید و به عنوان یک نظریه ی فیزیکی پیشنهاد داده بود و دکتر سی ویلیام زیمنس هم نظرات مشابهی درباره ی حفظ انرژی خورشیدی با برگشت آن به خودش داشت؛ نظراتی که به عقیده ی مادام بلاواتسکی، زیاد از عقاید غیبتگرایان دور نبوده است. مادام بلاواتسکی، چنین ساز و کاری را حامی نظریه ی کارما میداند که بر اساس آن، انسان ها باید نتیجه ی همه ی اعمال خوب و بدشان را ببینند و نتیجه ی اعمال بد به این دلیل ایجاد میشود که انحطاط انسان با ارتکاب شر، باعث تضعیف او میشود و این وقتی قابل توجیه میشود که بگوییم قوت خارج شده از انسان به خورشید که خدای این جهان است برگشته است. دکتر جونز و بابیج معتقد بودند که هر فکری که ذرات مغز را جا به جا کند و به حرکت درآورد، آنها را در سراسر جهان پراکنده میکند و به عقیده ی اینان، هر ذره ی از ماده ی موجود باید دارای ثبتی از اکثر اتفاقات باشد. بدین ترتیب، گناهکاری آدمیزاد و بلایای فراوانی که بر سر گروه های انبوه آدمی می آیند، تضادی با وحدت وجود یعنی خدایی بودن همه چیز در جهان فیزیکی ندارد چون همه دارند بدون این که بدانند در راه بقای زمین قربانی میشوند.:

“the secret doctrine”: v1: h.p.blavatsky: stanza4

ظاهرا این نظریات باید امروزه منسوخ باشند چون امروزه افلاک هفتگانه در مسیر نور به زمین قرار ندارند و علت هم آن است که کیهانشناسی امروزی، خورشیدمرکزی است نه زمین مرکزی. اما بلاواتسکی یادآوری میکند که کابالا تحت تاثیر فیثاغورسیسم که یک سیستم خورشیدمرکزی دارد نیز هست و هیچ وقت طوری برنامه ریزی نمیکند که تضاد نظریات، جایی مجموعه ی کلی آن را خراب کند. در این مورد، وی میگوید جهان های چهارگانه لزوما با چهار سیاره ی نخستین سیستم متافیزیک فیض جور نیستند و کافی است به همان اندازه آتشین باشند. سه گام اخیر هم برداشت های غیر سیاره ای دارد. ازجمله میتوان آنها را با پیدایش خود زمین مربوط کرد. سه گانه ی پدر-مادر-پسر در نخستین کیهانشناسی های یونانی، سه گانه ی کائوس (آشوب) -گایا (زمین) -اروس (عشق) بوده است و اروس یا پسر، در دوره ی متاخرتر با کوپید پسر ونوس تطبیق شده است و ونوس الهه ی زهره است که دراینجا به جای گایا الهه ی زمین قرار گرفته است. سه مرحله ی مزبور در هند با سه گام ویشنو –از خدایان وحدت وجودی- تطبیق میشوند که به شکل وامانا یا کوتوله بر شاه اسوره ها یا موجودات اهریمنی وارد شد و وقتی اجازه ی تعیین قلمرو خود را در سه گام گرفت، به غولی تبدیل شد و در سه گام، کل جهان را طی نمود. این سه گام را گاهی با سه تظاهر فیزیکی خورشید، آذرخش و آتش تطبیق میکنند که مراحل گذر نور الهی از آسمان این جهان به زمین است. در عین حال، این سه مرحله معادل سه مرحله ی طلوع، ظهر و غروب خورشید نیز هستند که میتوانند سه گام خورشید در طی کردن زمین باشند و شاید هم تعریف اخیر، زمینی سازی سه مرحله ی قبلی در خلاصه کردن جهان فیزیکی به زمین باشد. دراینجا خورشید در گردش دایره ای از نظریه ی چرخش گردابی ذرات ماده تبعیت میکند که به گفته ی بلاواتسکی، از کلدانیان به مصریان، از مصریان به یهودیان، و از یهودیان به اروپای مدرن رسید. در عین حال، خورشید که از جهان های آتشین برمی آید، یک کائوس یا بی نظمی در حال تجلی به نظم است. در کابالا نظم الهی در نظم انسانی تجلی میکند و آدم کدمون که همان یهوه است خود را در آدم ابوالبشر بیش از دیگر موجودات تجلی میدهد. بنابراین انتظار میرود هفت مرحله ی تجلی خدا در جهان فیزیکی، به صورت هفت نژاد پیاپی انسانی در زمین تکرار شوند که 4نژاد اول به همراه جانوران نخستین در یک فاجعه ی آتشین از بین بروند و از بقایای آنها سه نژاد باقی مانده برخیزند. به عقیده ی فرقه ی تئوسوفی، تا زمان نگارش مطلب توسط بلاواتسکی فقط نژاد پنجم ظهور کرده و دو نژاد دیگر در راهند. آنها به تدریج و با تجسد ارواح انسان های ایدئال تر نژادهای منقرض شده در نژاد پنجم، فرصت پیدایش و رشد پیدا خواهند کرد.:

Ibid: stanza5

در تاریخ امروزی زمین، از هفت نژاد پیاپی انسان سخن نمیرود ولی یک نابودی آتشین بزرگ برای زمین تعیین شده که کار یک شهابسنگ است، ولی نه آنطورکه ولیکوفسکیست ها و دیگر کاتاستروفیست ها میگویند، شهابسنگی در عصر انسان، بلکه شهابسنگی که در 65 میلیون سال پیش به زمین خورد، دایناسورها را نابود کرد و معدودی جانوران چون لاکپشت ها و تمساح ها و مارمولک ها را باقی گذاشت. دایناسورها آخرین حکمرانان عصر خزندگان بودند که به طرز جالبی چهارمین عصر جانوران بعد از اعصار بی مهرگان، ماهیان و دوزیستان حساب میشود. دراینجا باید نکته ی جالبی را یادآوری کرد: گریگوری یا فرشتگان هبوط کرده و فرزندانشان به سرافیم یا مارسانان نیز مشهور بودند چون این فرشتگان در سقوط به زمین، کاملا تکثیر شیطان بودند که در تورات به مار نامیده شده بود. مارهایی که همچون فرشتگان دست و پا دار باشند، به شکل سوسمارند درست مثل دایناسورها. از طرفی انسان ها دنباله ی پستاندارانند که در دوران دایناسورها موجودات کوچک موش مانندی بودند. اما بعد از نابودی دایناسورها به تدریج رشد کردند و به جاندارانی هولناک تبدیل شدند. شاید این همان تجسد دوباره ی روح موجودات نابودشده در فاجعه ی آتشین در جانوران برگزیده ی جدید باقی مانده باشد. یعنی مثلا تیرانوسوروس رکس به شیر تبدیل شده باشد و بعضی ساروپادها به انواع فیل و کرگدن و اسب آبی، و راپتورهای باهوش هم در میمون های انسان نما حلول کرده و گروهیشان را به انسان تبدیل کرده باشند. هرچه باشد تمام این مرحله تا قرن 19 و دوران پیدایش تئوسوفی که هنوز انسان ها در حال تکثیر و درگیر مشکلات اولیه ی مادی بودند، جزو موضوع نژاد پنجم است و گام اول ویشنو. شاید بعد از آن با تکثیر و تصرف زمین توسط انسان، به مرحله ی ششم و گام دوم وارد شده باشیم و لابد آنچه به نام مسابقه برای فتح آسمان خوانده میشود هم با تحقق خود، گام سوم ویشنو و نژاد هفتم انسان را تکمیل خواهد کرد. نتیجه این که ویشنو خدای سه گام بردار، انسان نما است چون روح نوع انسان است که برای فتح زمین و آسمان و رسیدن به خدایی جهان فیزیکی تلاش میکند فقط به خاطر آإن که پنج مرحله ی تجلی نور در جهان، از طریق دایناسورها به پستانداران رسیده و فقط در انسان بخت تداوم با تکامل روش زیست را یافته است. این خیال پردازی، یک نتیجه ی دیگر هم دارد: هر گامی که ویشنو برمی دارد یک بخش از قلمرو اسوره ها یا شیاطین را اشغال میکند، پس با اوج گرفتن تمدن انسانی، اعتقاد به شیاطین و مشاهده ی آنها از سوی انسان هم باید کاهش پیدا کند، چیزی که علم به آن اصرار دارد. به نظر میرسد باوراندن پنهان شدن شیاطین به عنوان تنها مداخله گران در آفرینش خدا، تاکیدی بر آن باشد که همه ی چیزهایی که در دنیای امروز اتفاق می افتند ازجمله بی عدالتی ها، جنگ ها، انقلاب های فاجعه بار، و افزایش روزافزون فاصله ی طبقاتی، همه فقط و فقط کار خدا و بر اساس علم لایزال او اتفاق می افتند. به همین دلیل هم یکی از تغییراتی که لازم آمده در مسیحیت و مذاهب مانند آن اتفاق افتند، تاکید بر خوبی و مهربانی خدا است تا همه ی این مسائل ناخوشایند، جزوی از لطف خداوند باشند و به همین دلیل، سکولاریسم و کلیسا واقعا آنطورکه به نظر میرسد مخالف هم نیستند. اما هشداری که یونگ همزمان با فجایع جنگ های اول و دوم جهانی، درباره ی دوگانگی خدای مسیحیت داده بود هنوز تکرار میشود؛ ازجمله در مقاله ی «شناخت نفس» ادوارد ادینجر، دانشمند یونگی.:

«در هنگام ناآرامی ها جنبه ی جبران کننده ی روان به کار می افتد؛ بینظمی در کنار نظم قرار میگیرد و در چنین شرایطی، نظم اغلب به وسیله ی مقداری انضباط و مرجعیت گرایی برقرار میشود. آنچه در این موارد میتواند اتفاق بیفتد این است که خویش به طور جمعی و گسترده به رهبر و به عنوان مثال به fuhrer فرافکنی میشود. این وضع در آلمان نازی اتفاق افتاد و چنان درسی به ما آموخته است که خطرات فرافکنی جمعی خویش را دیگر نمیتوان دست کم گرفت. همین وضعیت را همه جا البته در مقیاس کوچک تر، در فرقه های دینی که رهبران کاریزماتیک دارند هم میبینیم. وقتی که دیگر در اسطوره ی دینی معمول خود نمیگنجیم، این خطر افزایش پیدا میکند. خطر این کار برای بشریت بسیار بیش از خطر بمب اتمی است. یونگ در کتاب "پاسخ به ایوب" آنجاکه میگوید "هرکه خدا را بشناسد بر او (خدا) تاثیر میگذارد" این مفهوم را به طور موجز بیان کرده است. البته این یک گفته ی نمادین است. بیان این مطلب به زبان روانشناسی به این صورت است که خویش، برای آن که دگرگون شود، به ایگو و به آگاهی ایگو و به رابطه اش با ایگو نیاز دارد، و این همان نکته است که به زبان معمول روانشناسی بیان شده است. همانطورکه پیش از این هم گفتم، خویش یا تصویر الهی، در شکل ناخودآگاهش، یک وحدت پارادوکسی اضداد است. زیربنای وجود روانی ما به این صورت است و خدای عشق مسیحی فقط نیمی از آن را تشکیل میدهد. به همین خاطر است که شیطان هرگز از صحنه بیرون نرفته است؛ زندگی جاودانه ای دارد، ولی در همین حول و حوش است. یونگ نشان داده است که مسیح و شیطان، دو پسر یک وجود متناقض هستند، دو پسری که متضاد یکدیگرند. و وقتی این تصاویر ذهنی در زندگی تجربه میشوند، لازم است که به نوعی با یکدیگر آشتی کنند. این دو وجه، نوعی تضاد درونی ایجاد میکنند که اگر به آشتی نینجامد، تحمل ناپذیر خواهد بود؛ این تضاد وقتی ایجاد و تجربه میشود که فرد با تصویر الهی ازلی و خصوصیات متضاد آن روبرو میشود. فرد، به فعالیت افتادن این برخورد و تضاد را در چهارچوب ذات الهی تجربه میکند. ولی در این پویایی، امکان وحدت این متضادها هم وجود دارد و این همان چیزی است که اغلب در فرایند تفرد، از طریق خیال فعال، حاصل میشود. حاصل این کار این است که روان، دیگر دو پاره نخواهد بود. روان مسیحی دو پاره است و استثنایی هم در کار نیست. این که شما یک مسیحی معتقد باشید و یا نباشید هم وضع را عوض نمیکند. این بخشی از روان جمعی است که همگی در آن شریکیم و ازاینرو همگی ما دو پاره ایم، زیرا که تصویر الهی دو پاره است. درواقع امر این دو پارگی حتی پیش از مسیحیت اتفاق افتاده بود؛ افلاطون و رواقیون آن را دو پاره کردند و ازاینرو این دوپارگی یک منبع فلسفی هم دارد. ولی وقتی یک شعور فردی انسانی در زندگی فردی خود با این مسئله ی عمقی درگیر میشود، همین دوپارگی، همین دوگانگی متناقض وجود است که آشتی و دگرگونی میپذیرد. و آنگاه این قطعه ی کوچک روان جمعی، که فرد آن را حمل میکند، دگرگون شده است. اگر تعداد کافی از افراد چنین چیزی را تجربه کنند و در این دگرگونی تصویر الهی شرکت جویند، به عنوان نوعی کاتالیزور بلوغ کل جامعه عمل خواهند کرد و اندک اندک یک تصویر الهی جمعی از این میان سر بر خواهد آورد. در تفکر مدرن، اغلب این پرسش مطرح میشود که "آیا مسیحیت شکست خورده و کارش به پایان رسیده است؟" یونگ در این رابطه به نکته ی بسیار جالبی اشاره میکند. او میگوید که مضمون مرگ خدا، جزئی از ساختار مضمون خود اسطوره ی مسیحی است. اجازه بدهید ببینم که آیا میتوانم این نکته را روشن کنم یا نه، زیرا به نظر من این نکته ی مهمی است. مطابق با اسطوره ی مسیحی، و من این موضوع را در کتاب خودم به نام the Christian atchrtype روشن کرده ام، خدا با فرو رفتن در قالب یک انسان و از طریق عامل روح القدس که مریم باکره را آبستن میکند، به زمین هبوط میکند. بعد خدا به عنوان یک انسان، یک زندگی انسانی را بر روی زمین میگذراند؛ عذاب میکشد، میمیرد، دوباره زنده میشود و به آسمان عروج میکند. پس اسطوره ی مسیحی در روایت حلولیش، عبور الوهیت از مرگ [را] وصف میکند. مطابق این اسطوره، پس از این مرگ، روح القدس مجددا بر عید پنجاهه نازل میشود و این بار مطابق با آنچه در شریعت مسیح آمده است، کلیسا زاده میشود. عید پنجاهه را روز تولد کلیسا میدانند. پس چرخه ی حلول و جسمیت یافتن تکرار میشود: روح القدس، یعنی الوهیت، هبوط میکند و بار دوم در قالب کلیسا، که خود را همچون جسم مسیح وصف میکند، جسمیت پیدا میکند. بعد، مطابق با نظر بعضی الهیون، کلیسا به عنوان جسم مسیح، میبایست همان مراحل زندگی مسیح را تکرار کند. یعنی کلیسا هم باید عذاب بکشد و بمیرد. کلیسا این وقایع را هرچه میتواند به آینده، به روز قیامت، فرا می افکند. ولی از لحاظ روانی میتوان گفت که این وقایع هم اکنون در حال وقوعند. با در نظر گرفتن این که کلیسا جسم مسیح و یا به عبارت دیگر، جسمیت یافتن جمعی مسیح است –مسیح، اولین جسمیت یافتن فردی الوهیت بود و کلیسا جسمیت یافتن دوم و نوع جمعی آن، که آن هم میبایست عذاب بکشد و بمیرد و باز جسمیت پیدا کند- حال آن طور که من میفهمم، این جسمیت یافتن دور سومی را به راه می اندازد که در آن روح القدس خود را در قالب فردی انسانی جسمیت میبخشد. این نقطه نظر یونگ است و همانطورکه دیدید وقتی آن را به این طریق برای شما روشن کردم به صورت یک تداوم و تفسیر یکدست و مناسب اسطوره ی مسیحی به نظر می آید. یونگ درواقع کاملا مراقب بود که گنجینه ی اسطوره ی مسیحی، در انسان مدرن گم نشود. او یک تفسیر دگرگشتی این اسطوره را در اختیار ما گذاشت و آن را در قالب مفهوم جسمیت یافتن و حلول دائم، که تمام نمادهای غنی مسیحیت را در خود حفظ میکند، ولی حال در یک سطح فردی و روانی درک میشود، صورتبندی کرد. من دوران جدید را به این معنا درک میکنم و بر این اساس معتقدم که یونگ یک انسان دورانی است. بافت اجتماعی جمعی جامعه ی غربی دچار اختلال جدی است. یونگ دقیقا از این امر آگاه بود و حتی در نامه ای متذکر شد که کتاب پاسخ به ایوب را به این خاطر نوشت که نمیخواست امور به سوی فاجعه پیش روند. آنچه او آن را آشکار کرده است و به روشنی بیان میکند، این است که پاسخ به ایوب، پادزهر وقوع آخرالزمان است. اگر بتوانیم پاسخ به ایوب را درک کنیم، در موقعیتی قرار خواهیم گرفت که بتوانیم از حمله ی بی امان آخرالزمان، که گذر از دوره ای به دوره ی دیگر است، جان به در ببریم.» ("چهار مقاله ی یونگی": ترجمه ی مهدی سررشته داری: نشر مهراندیش: 1399: ص39-36)

شاید هم سه گام ویشنو همین سه مرحله ی نزول و عذاب کشیدن و سفر خدا در قالب های عیسی، کلیسا و نهایتا کل افراد جامعه باشد. اما چرا مراحل قبل از مسیح، به دوران جانوران وحشی و بلایای طبیعی تبدیل شده است؟ احتمالا دلیل، این است که آمدن و مرگ و رستاخیز مسیح، همان وقایع چرخه ی تموز خدای طبیعت در یک سالند که مسیحیت آن را به سالی به اندازه ی کل تاریخ فرافکنی کرده است. تموز یا آدونیس، روح گیاهان و حامی جانوران است که در فصل خزان سال، به همراه طراوت و سرسبزی گیاهان میمیرد و در فصل بهار همراه با بازگشت سرسبزی طبیعت از نو متولد میشود. ازآنجاکه جسد جانوران و گیاهان مرده در زمستان، باعث حاصلخیزی خاک و قوت یابی گیاهان در بهار میشود، تموز هم خواه ناخواه یک خدای قربانی گیر است.

الکساندر ریورا انگاره ی درخت کیهانی در افسانه ی مسیح را مهمترین نشانه ی وامداری مسیح و از طریق او یهوه به تموز/آدونیس میشناسد و میگوید این انگاره ی اساسا بابلی-آشوری هنوز به صورت یک مفهوم فلسفی نمادین در یهودیت به صورت درخت کابالا زنده مانده است. این درخت، تجسمی از آدم کدمون یا یهوه در قالب انسان است و در قبالای مسیحی، مسیح به شکل حرف اپسیلون (نشاندهنده ی لقب "پسر") به درخت کابالا مصلوب است. چون صلیبی که خون و مسیح بر آن جاری میشود، جانشین درخت زندگی است که در احادیث مسیحی، خون جاری شده از شهادت عیسی، آن را آبیاری میکند و میوه های جاودانگی به بشر میدهد. کلمه ی عبری به کار رفته برای درخت که معمولا برای درخت زندگی یهودی استفاده میشود، آقی است. بنابراین از درخت زندگی، به اقاقیا یعنی درخت درخت ها هم یاد میشود. این اسم روی درخت خاصی به جا مانده که تصور میشود نخستین بار، یهوه در قالب آتش بر روی درختچه ای از آن بر موسی ظاهر شد. درواقع آتش درختچه ی موسی، خودش یکی از مابه ازاهای میوه ی درخت زندگی است و در کیش های کلتی با دارواش جانشین شده است، یک گیاه انگلی بوته ماند رشد کننده روی درختان که وقتی زرد میشود، نسخه ی گیاهی آتش به نظر میرسد و ازاینرو در کیش کلت ها مقدس بوده است. گاهی از میوه های آتشین درخت زندگی سخن میرود. آنها میتوانند به همان شرابی که در عشای ربانی به نشانه ی خون مسیح خورده میشود هم تبدیل شوند چون به یک روایت غنوصی، میوه ی ممنوعه ای که خوردنش سبب سقوط آدم و حوا از بهشت شد، انگور قرمز بود که از آن شراب تهیه میشود. میدانیم که آدم و حوا جنبه های نرینه و مادینه ی آدم کدمون یا یهوه ی انسان شده هستند. پس آیا عجیب نیست که مابه ازای مسیح که وعده ی جاودانگی با خوردن میوه ی خود را به انسان میدهد، در داستان آدم و حوا ماری است که به حوا وعده میدهد اگر او و آدم از میوه ی ممنوعه بخورند جاودانه خواهند شد؟ عجیب است چون این مار را خود شیطان میدانند. افریم سوری درباره ی داستان شیطان و حوا نوشته است که حوا فریب خورد چون واقعا میوه ی زندگی که عمر جاودان بدهد در باغ عدن بود اما مار، به جای آن، میوه ی عارف شدن به نیک و بد را به حوا آن نمایاند. درواقع درخت زندگی پشت درخت معرفت به خیر و شر مخفی شده بود و خدا خوردن میوه ی این دومی را بر آدم و حوا ممنوع کرده بود چون اگر میوه ی آن را میخوردند احتمالا پشتش به میوه های درخت زندگی هم میرسیدند. مار این اطلاعات غلط را داد تا آدم و حوا با به دست آوردن اختیاری که دیگر جانوران ندارند به خدمت او دربیایند. بنابراین از این پس، انسان و فرزندانش عملا مارسان و معادل دقیق سرافیم یا فرشتگان هبوط کرده در افسانه های یهودی-مسیحی شدند و مار همان مسیح است و عامل انحطاط بشر؛ سوال این است که این انحطاط چه سودی برایش دارد؟ آموزه های سنت پاول میگوید انسان از سه قسمت جسم و روان و روح تشکیل شده است و از این سه قسمت، روح را مسیح به انسان داده است. اگر جسم و روان تخریب شوند، روح امکان رشد یابی پیدا خواهد کرد. بنابراین نتیجه میگیریم گناهان انسانی که سبب خدشه وارد شدن به جسم و روان انسان ها میشوند با این گونه آسیب زنی ها افراد انسانی را از قسمت های حیوانی خدایی آنها جدا و قسمت مسیحی-ماری خاص انسان را در آنها تقویت میکند.:

“the sun lady tales”: alexander rivera: chap1

ارتباط مسیح با مار، در زندگینامه ی یکی از نسخه های چینی مسیح یعنی یوئه فی منسوب به قرن 12 میلادی قابل ردیابی است. پدر یوئه فی، بچه دار نشده بود و این درحالی بود که سنش از 50 سال گذشته و همسرش به حدود 40سالگی رسیده بود و هر دو نگران بودند که دیگر هیچ وقت بچه دار نشوند. آقای یوئه به زیارت معبد یک بودیستوا رفت و کاهن معبد به او وعده داد که به زودی فرزند دار خواهد شد. کمی بعد، خانم یوئه حامله شد. در شب تولد نوزاد، همسایه ها نور درخشانی را دیدند که از خانه ی یوئه می آید. فکر کردند خانه آتش گرفته و برای کمک کردن به فرو نشستن آتش به محل شتافتند. ولی دیدند این یک نور ماوراء الطبیعی است. همان جا در مقابل چشمان حیرتزده ی جمعیت، یک پنگ (فنیکس یا ققنوس) از آسمان فرود آمد و بر سقف خانه نشست، بال های خود را به نشانه ی اعلام موجودیت گشود و سپس پرواز کرد و رفت، به همین دلیل، آقای یوئه اسم پسر به دنیا آمده را "فی" به معنی پرواز گذاشت. کمی بعد، مرد مقدسی به آقای یوئه گفت که هر وقت نوزاد گریه کرد، نوزاد و مادر را درون یک خمره ی آب بگذارد. ازقضا کمی بعد نوزاد گریه ی بسیار بلندی سر داد و آقای یوئه همسر و پسرش را مطابق دستور مرد مقدس، درون یک خمره نهاد. ناگهان سیل عظیمی از سمت رود زرد از راه رسید و بسیاری از مردم ازجمله آقای یوئه را کشت ولی همسر و پسر آقای یوئه شناور در خمره روی آب، زنده ماندند. عامل سیل، اژدهایی بود که دشمن همان پنگی به شمار میرفت که در شب تولد یوئه فی به خانه ی یوئه آمده بود. پنگ یک چشم اژدها را کور کرده و اژدها درصدد انتقام بود. او از گریه ی بلند بچه دانست که او پسر پنگ است و سیل را به آن سمت گسیل داشت تا نوزاد را بکشد ولی شکست خورد. موضوع مادر و نوزاد شناور روی آب، در اساطیر یونانی و در قصه ی تولد پرسئوس جد پارسیان دیده میشود و البته پرسئوس خود یک نسخه از موسی است که او هم در نوزادی در صندوقی روی آب رها شده بود. نکته ی جالب دیگر این که اینجا پای خانواده ی وانگ وسط می آید چون آقای وانگ خواب دیده نور درخشانی را در آسمان میبیند و خوابگزار آن را اینطور تعبیر میکند که به زودی انسان والایی از سمت رود به محل او خواهد آمد که باعث خیر و برکت زندگیش خواهد شد و البته این انسان والا یوئه فی نوزاد است که به همراه مادرش در یک خمره ی شناور بر آب سیل به محل وانگ میرسد. مارک گراف معتقد است تشبیه نوزاد به نوری در آسمان، مرتبط با داستان ستاره ی بیت اللحم است که سه شاه مجوسان در تعقیب آن به تولدگاه مسیح رسیدند. یوئه فی هرچقدر رشد میکرد جسارت و شجاعت بیشتری از خود نشان میداد و از قضا در حین ماجراجویی هایش در یک غار، با ماری درگیر شد و زمانی که مار را گرفته بود، مار با صدای پوف به دود و غبار تبدیل شد و در دست یوئه فی یک نیزه به جا ماند، یک نیزه ی جادویی که به کمک آن، یوئه فی قهرمانی های زیادی را توفیق یافت. یوئه فی به یکی از بزرگترین قهرمانان جنگ سلسله ی سونگ با دشمنان جورچن تبدیل شد ولی مورد بدگویی حسودان قرار گرفت و به همراه پسرش، به عنوان یک خائن تحت بازجویی های شدید زیر شکنجه قرار گرفتند. QIN GUIبدسیرت، به تشویق همسرش، فرمان دروغین قتل آن دو را از سوی امپراطور جعل کرد و دژخیمان، یوئه فی و پسرش را با طناب خفه کردند. قتل یوئه فی، خشم عمومی را برانگیخت و بیشتر خائنان در یک شورش به قتل رسیدند. بعدا فرمانی صادر شد که بر اساس آن، اجساد چین گوئی و همسرش را از قبر درآوردند و به محل دفن یوئه فی بردند و سرهای اجساد را در آنجا قطع و بر قبر یوئه فی نهادند تا آنها به طور آیینی در راه یوئه فی قربانی و در آن دنیا خدمتگزارانش باشند و مجسمه های آهنی چین گوئی و همسرش را هم به صورت تعظیم کرده کنار قبر او نصب کردند تا خدمتگزاری آنها به یوئه فی را مدلل کرده باشند. مقبره ای با این داستان، در منطقه ی تانگین یانگژو قرار داشت که یک محل زیارتی بود و بعدا حزب کمونیست، طبق قانونی، مردم را از شاشیدن و تف کردن به روی مجسمه های آهنی منسوب به چین گوئی و همسرش منع کرد. دستگیری و قتل یوئه فی به این خاطر میسر شد که او نیزه ی جادوییش را از دست داده بود. هیولایی که ظاهرش شبیه یک اژدهای بی شاخ و ماهی بی آبشش توصیف شده است از درون رودخانه ای بیرون آمد و به یوئه فی حمله کرد. یوئه فی با نیزه اش مقابل او قرار گرفت ولی هیولا فقط نیزه را از دست یوئه قاپید و درون رود ناپدید شد. یوئه فی این را نشانی از آن گرفت که نیزه باید به خدای رودخانه تعلق بگیرد و دیگر پی گیرش نشد. مارک گراف، این داستان را با داستان واپسین دوران حکومت شاه آرتور مقایسه میکند که وقتی در جنگ با پسر حرامزاده اش موردرد به شدت مجروح و ناتوان شد و حکومت را ترک گفت، شمشیر جادوییش را درون رودخانه ای انداخت، دستی از رودخانه بیرون آمد، شمشیر را سه بار تکان داد و دوباره درون رودخانه فرو رفت؛ همچنین با داستان ذوالفقار شمشیر امام علی که علی در واپسین لحظه های عمرش دستور داد آن را درون رود فرات بیندازند و وقتی این کار را کردند، آن محل تا سه روز در حال جوشیدن بود. مارک گراف، این سه بار تکان دادن دست و آن سه روز جوشیدن رودخانه را جانشین های سه روز اقامت مسیح در جهان زیرین پس از شهادت میشناسد و درواقع ناپدید شدن سلاح را نسخه ای دیگر از مرگ صاحب آن میشمارد که خود، جانشین یک مسیح ناپدید شده است.:

“RECONSTRUCTION ISSUES,II”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016

داستان نیزه ی جادویی یوئه فی، بیشک همریشه با داستان ژاپنی شمشیر جادویی شاهزاده یاماتو تاکرو است که سوزانوئو خدای جنگ، آن را از درون بدن اژدهایی که کشته بود به دست آورده بود. مرگ شاهزاده تاکرو نیز همزمان با از دست دادن شمشیرش اتفاق افتاد. بنابراین او هم مثل یو ئه فی و دیگر دارندگان سلاح های افسانه ای، شکل شخصیت یافته ی خود سلاح و البته این سلاح یک مار است که به جای شیطان نشسته است و قهرمان ظاهرا دشمن همو است ولی آن به مهمترین بخش وجود خود قهرمان تبدیل میشود. بنابراین ناپدید شدن سلاح –یعنی مار تبدیل شده به سلاح- همان ناپدید شدن مسیح است اگرچه ظاهرا مسیح کشته شده است. داستان های این قهرمانان برای کودکان و جوانان تعریف میشد تا آنها به عنوان یک الگو در آحاد بشر تکثیر شوند و قطعا مردمی که از قهرمانان تراژیک الگو میگیرند نمیتوانند انتظار داشته باشند کسانی که این الگوها را بی هیچ سلاح جادویی ای تحویل مردم داده اند، برای مردم، نقشه های تراژیک نکشیده باشند.

شیاطین، میکروب ها و مشابه های سیاسی-اجتماعی آنها

نویسنده: پویا جفاکش

آکروپولیس یونان و شهر آتن در پایین دست آن

فرشتگان به شکل دو مرد جوان در مقابل مرد ایزدی اسبسوار، هلیودوروس را در معبد یهوه مورد حمله قرار میدهند.

در سال 1386 دو سال بعد از روی کار آمدن دولت محمود احمدینژاد، دکتر عبدالله شهبازی که ابتدا از طرفداران احمدینژاد بود کم کم در حال زاویه یافتن با او بود هرچند هنوز تا "بهایی" و "نفوذی" و خائن خوانده شدن احمدینژاد از سوی شهبازی، خیلی مانده بود. این است که شهبازی در یک سخنرانی در شیراز، موضوع ثروت اندوزی خانوادگی از طریق رسیدن به قدرت در ایران در دوره های هاشمی رفسنجانی و خاتمی را مورد نقد قرار داد و عجیب این که سخنرانی خود را با نقد نظریه ی استبداد شرقی شروع کرد و به این موضوع پرداخت که غربی هایی که موضوع حکومت «سلطان» بر تمام زمین های کشور در عثمانی و هند را مطرح کرده اند همه چیز را غلط فهمیده اند ولی هنوز این تز استبداد شرقی، در مقابل آزادی غربی قرار میگیرد و حتی خانم لمبتون کتابی درباره ی مالکیت در اسلام مینویسد که بیشتر اسناد و مدارکش ضد مالکیت همه چیز از سوی حکومت است ولی باز هم میخواهد به زور، از توی آن، «استبداد شرقی» بیرون بکشد. شهبازی میگوید ماگناکارتا قانون نامه ی زمینداران در انگلستان که غربگراهای ایرانی به حالتی مجذوب، آن را سنگ بنای آزادی میشمرند، هیچ برتری خاصی نسبت به قوانین مالکیت در فقه اسلامی ندارد. به گفته ی شهبازی، تصور شاهی که بسیار ثروتمند و صاحب همه چیز و همه کس است، فقط طی درس آموزی غربگراهای اواخر دوره ی قاجار از اروپایی ها به وجود آمده و روی رضا شاه و بعدا با وقفه ای محمدرضاشاه فرافکنی شده و برای آن، با سندسازی و دروغبافی درباره ی قاجار و ماقبل آن، پیشینه ساخته شده است؛ اما چون عمقی در فرهنگ ایران نداشته، در انقلاب شکست خورده است تا این که با بازگشت اروپامحوری از دوره ی هاشمی رفسنجانی، مجددا عادی سازی شده است. ("نقد شهبازی بر هاشمی، خاتمی و احمدینژاد": جهان نیوز: 23 آذر 1386)

شاید با یک نگاه اجمالی به سه رئیس جمهوری که مورد انتقاد شهبازی قرار گرفته اند، سویه ی دیگری از این خیزبرداری به سمت سلطانی شدن با ثروت اندوزی درک شود. اگرچه سلطان در «استبداد شرقی» تخیل شده توسط شرقشناسان، یک موجود مقدس است، اما وقتی تقدس او واقعا برقرار میشود که مردم، این تقدس را باور کرده باشند. این است که ما به تدریج از انتخابات فرمایشی هاشمی رفسنجانی، به افتخار خاتمی به رسیدن به قدرت از طریق صندوق های رأی طبقه ی روشن نگر و روزنامه نگاران، و از آنجا به تلاش احمدینژاد برای نشان دادن خود به عنوان قهرمان همه ی مردم ایران میرسیم. اما چرا باید انتخاب ایرانی ها به عنوان مردمی که در فریب خوردن از سیاستمداران، هیچ تفاوتی با بقیه ی مردم دنیا ندارند، به مقدس شدن یک فرد بینجامد؟ بی هیچ دلیلی جز این که این مردم در خاک ایران میزیند و خاک ایران، «پاک» است، «غرور آفرین» است، قهرمانساز است، با همه ی خاک ها فرق دارد. پس مردمش هم با بقیه فرق دارند، چون همانطورکه تورات میگوید، انسان از خاک آفریده شده است و چون خاک ایران خاص است، مردم ایران هم خاصند. یعنی خاک ایران تا آنجایی که مثلا مرز عراق یا ترکیه یا پاکستان است خاص است و بقیه اش خاص نیست چون توسط حکومت تهران کنترل نمیشود. پس حتما جادوی یک شهر خاص به نام تهران، آن را خاص کرده است؛ و عجیب اینجاست که بقیه ی پایتخت ها هم همین اصطلاحات و همین جادو را درباره ی خاک کشور خود قائلند. اما چگونه ممکن است این فکر به وجود بیاید که یک شهر یا مملکت خاص است؟

به نوشته ی جان اونیل، تنها کسی که میتوانست شهرها را مقدس کند و جان ببخشد و به آنها هویت انسانی دهد، خورشید بود وقتی که بر ساختمان های شهر میتابید و این کاری بود که آپولو خدای خورشید با شهرهای یونانی-رومی مینمود. علت این بود که سنگ های آسمانی به مانند آذرخش ها، آتش های خورشیدی شمرده میشدند که به سنگ های زمین جذب میشوند و در این سنگ ها که فنیقیان و ازجمله عبرانیان به آنها "بیت ایل" یعنی خانه ی خدا میگویند، نیروهای خورشیدی لانه میکنند. این گونه سنگ ها گاهی خود خدای مذکر خورشیدی تصور میشدند مانند بتیلوس پسر اورانوس، و گاهی الهه ای که خدای خورشیدی از او متولد میشود مانند کوبله. در کتاب هوشع از این سنگ ها به نام "بیت آن" یاد شده است که آن یا آنو، تلفظ دیگر ال و ایلو نام های خدا در فنیقی است که تلفظ "آن" بیشتر در بین النهرین رواج داشته است. نسخه ی مونث "آن"، "آنات" نام داشت و لغت "بیت آنات" در تورات در کتاب یوشع (38 : 19) و در کتاب قضات (33 : 1) به کار رفته است. در اساطیر نورس، از شخصی به نام svedger یاد شده است که به همراه 12نفر دیگر در جستجوی ""گادهایم" یعنی خانه ی خدا و برای ملاقات با اودین رئیس خدایان نورس، به tyrkland یعنی تروآ میروند و به محلی به نام استاین stein میرسند که سنگی به بزرگی یک خانه درآنجا است. یک دورف یا کوتوله از سنگ خارج میشود و سودجر را به درون دعوت میکند. سودجر با دورف درون سنگ میرود و پس از آن، دیگر هیچ کس، او را نمیبیند. استاین به معنی سنگ است. "بیت الله" نام حرم خانه ی خدا در کعبه است که حجرالاسود آن، یک سنگ آسمانی تلقی میشود و در گزارش های بیزانسی، آن را آفرودیت خوانده اند که نام الهه ای است و ظاهرا هدف، توجه به مادینگی خانه ی خدا است. سنگ مقدس خدای خورشیدی در حمص، به نام او الگبل یا هلیوگابالوس نام داشت و این نام، مرتبط با نام گیبیل خدای آتش بین النهرین است ولی از طرف دیگر با "جبل" به معنی کوه هم ارتباط دارد. کوه ها جانشینان کوه عمود زمین در قطب شمال هستند که باعث جریان مغناطیس تصور میشد. سنگ های آسمانی هم مغناطیسی تصور میشدند چون نیروی الهی ذخیره در آنها میتوانست باعث جانمند شدن سنگ ها شود همانطورکه سنگ هایی که دیوکالیون (نوح یونانی) و همسرش پشت سرشان می انداختند تبدیل به اجداد انسان های امروزی شد و بعدها هم مجسمه ی زنی که پیگمالیون ساخت به نیروی الهی ونوس/آفرودیت، تبدیل به انسانی زنده شد. طبیعتا توجه به مغناطیس، آهن را پررنگ میکند چون آهن به مغناطیس آهنربا جذب میشود. مانتو نوشته است که هورس از جنس مغناطیس و تایفون/سیت از جنس آهن بود و بنابراین طغیان سیت علیه هورس در افسانه های مصری، طغیان آفریدگان علیه آفرینش بود. شبیه این طغیان را در افسانه های چینی نیز داریم و آن، طغیان "چی یو" (مظهر بینظمی) با لشکری از موجودات حیوان مانند آهنی که مثل انسان سخن میگفتند علیه هوآنگ دی (اولین امپراطور) است که به شکست لشکر چی یو منجر میشود. در ضبط نام این چی یو، از هیروگلیفی نشاندهنده ی کوه استفاده شده است. در روایات ژاپنی از یک شمن بودایی به نام چی یو سخن رفته که در سال 658 میلادی، یک ارابه ی مغناطیسی ساخت و بعدا در سال 666 میلادی، یک ارابه ی خاص دیگر ساخت. ظاهرا این دو چی یو، دو روایت از یک موجود واحدند. در افسانه های چینی، گزارش های دیگری درباره ی مجسمه ی کنفسیوس و مجسمه ی ژوگه لیانگ که میتوانستند طوری حرکت کنند که از دور، آدم واقعی به نظر برسند صحبت شده است. این افسانه ها تکرار سنگ های آدم شونده ی یونانینی-رومیند. مغول ها افسانه ای دارند که مطابق آن، چینی ها نیز از سنگ ها پدید آمدند. مطابق این افسانه، دو دختر یک خان، از یک سنگ آسمانی باردار شدند و دو پسر زاییدند که یکیشان انسان بسیار خوبی بود و دیگری شیطانصفت بود. از این دو پسر، نژاد چینی ها به وجود آمدند که در هنگام نیکوکاری، بسیار ایزدی و در هنگام خباثت، بسیار شیطانیند. اونیل، این افسانه را با داستان تولد زئوس مقایسه میکند که در آن، رئا مادر زئوس برای این که کرونوس پدر زئوس، او را نبلعد، یک سنگ را به جای زئوس، به خورد او داد. به روایتی این سنگ، شبیه یک آدم بود و لباس داشت. بدین ترتیب، اونیل میگوید میشد از زئوس هم تصور یک موجود سنگی یا آهنی و مکانیکی را داشت که مثل چی یو، موجودات مکانیکی، ارتش او میشوند. اونیل میگوید "آگاممنون" پیش از این که نام رهبر یونانی ها در فتح تروآ باشد، لقب خود زئوس بود که به "آگ" (حق) یعنی ایزدی، و "ممنون" یعنی به حرکت درآورنده تقسیم میشد و در مجموع میشد حرکت دهنده ی ایزدی. اونیل، این معنی را با قصه ی orcus در گزارش وریوس از محلی به نام دروازه ی اورکوس ربط میدهد. وی نوشته است که در گذشته نام اورکوس را بیشتر به صورت urgus تلفظ میکردند که منشا لغت urgeبه معنی جانمند کردن و به حرکت درآوردن است و اورکوس هم خدای ماشین ها و مخلوقات مکانیکی بوده است. بر این اساس، زئوس میتوانسته در بدوو امر، سنگی باشد که در اثر تابش خورشید جان گرفته است. در گزارش های یونانی، بارها از پرستش زئوس به شکل یک سنگ سخن رفته است، ولی شاید یکی از مهمترین زئوس های سنگ نما، "قصی" خدای آرامی است که زئوس در تطبیق با او، "زئوس کاسیوس" نامیده میشد. سرزمین مقدس این ایزد، کوه کاسیوس در انطاکیه مرکز حکومت یونانیان در سوریه بود و درآنجا به نام "زئوس کرونوس" پرستش میشد. نمادش سنگی بود که هادریان امپراطور روم، برایش قربانی نمود و مردم انطاکیه مدعی بودند این سنگ از آسمان سقوط کرده است. این سنگ نه در زیر سقف یک معبد بلکه در زیر آسمان باز قرار داشت. یک کوه کاسیوس دیگر هم در مرز مصر و فلسطین قرار داشت که زئوس درآنجا به شکل مجسمه ی جوانی که یک انار در دست دارد نمایش داده میشد. انار نماد خدای ریمون (رحمان) است. بر اساس قصه ی قصی، ممکن است ارتش زئوس لشکری از سنگ های نمادین خدایان مشرکین عرب باشند که مسلمان ها به آنها انصاب میگفتند و بعضی از این سنگ ها فقط مذبح هایی بودند که رویشان قربانی میشد و مثل سنگ مذبح یعقوب پدر بنی اسرائیل مقدس شده بودند. در افسانه ی پری بانو در هزار و یک شب، میبینیم که چطور او جمعیت عظیمی از انسان هایی که به سنگ تبدیل شده اند را به انسان های جاندار و گوشتمند برمیگرداند و آنها به سرزمین هایشان برمیگردند. این میتواند ردی از تخیل سنگ های انسان شده بر اساس یک سنگ پرستی باشد. این سنگپرستی در دنباله ی جهان یونانی-رومی تا اعماق اروپا قابل ردگیری است. finn magnussen نوشته است که پرستش سنگ های گرد، تا انتهای قرن 18 در کوه های آلپی نروژ رواج داشته است. در پرتغال، مردم، به شدت نگران بروکساها یا شیاطین محلی بودن و برای مقابله با آنها در کیسه ها سنگ های کوچکی را که در معبد با نام "سنت بده" saint bede تقدیس شده بودند حمل میکردند چراکه مطابق افسانه ای، سنت بده مسلح به سنگ های مقدسی بود که فرشتگان به او داده بودند. اعتقاد به سنگ های جادویی در قلمرو اسلامی و بیشتر دربین درویشان نیز با حددت برقرار بوده و بعضی از این سنگ ها در حلقه ی انگشتری در انگشتان دستان درویشان دیده میشدند. یکی از محبوب ترین انواع سنگ جادویی در بین درویشان، سنگی به نام «نجف» بود که معدن آن در محلی به همین نام قرار داشت.:

the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: chap9

روشن است که هر سنگ و خاکی نمیتواند با تابش یا الکتریسیته و مغناطیس خورشید، جانمند شود، مگر این که دارای یک خمیرمایه ی خاص باشد. اما خاص بودن خمیرمایه تا حد ممکن را فقط حکومتی که مرزهای کشور را تعیین کرده است روشن میکند؛ هرچقدر وسعت تصرفات حکومت بیشتر باشد، وسعت خاک جادویی –البته جادویی فقط از دید اتباع همان حکومت- نیز بیشتر است.

اندرو مارفول با استفاده از کتاب «رساله ی کلامی-سیاسی» اسپینوزا منسوب به قرن 17، داستانسازی برای تقدس کشورها را نتیجه ی طغیان شاهزادگان و حکام ولایات علیه حکومت پاپ میخواند و مهمترین قسمت قضیه این است که نه تنها کتاب او هیچ سالشمار و قرنی ندارد –گویی که قبل از اختراع سالشمار توسط ژزوئیت های جاعل تاریخ مدرن نوشته شده است- بلکه هیچ سخنی از قرون وسطی و حکومت مسیحیان در آن نیست و فقط درباره ی حکومت یهود صحبت میکند، حکومتی ملوک الطوایفی با یک پاپ و یک شاه کلی و یک پارلمان که عین سنای روم باستان در قبل از قرون وسطی است و البته یک قانون نامه که بین پاپ و شاه کلی داوری میکند و این قانون نامه بر اساس یهودیت است. اسپینوزا تورات را میشناسد و اصالت آن را رد میکند و میگوید تمام داستان موسی و جانشینانش در آن، تخیلات نویسنده ای قانون گزار از عصر اسکندر کبیر است؛ مطلبی نزدیک به آنچه درباره ی نوشته شدن تورات توسط عزرای کتاب در دوران آزادی یهود از اسارت بابل شنیده ایم. به نظر اسپینوزا نویسنده ی توررات ناچار بوده برای وا داشتن مردم به اطاعت از قانون، داستان هایی آمیخته به تهدید و تطمیع درباره ی خدای یهود و جانشینانش در زمین جعل کند و این داستانسازی بعدا به ضرر رهبر عمومی یعنی پاپ یهودی و توسط شاهزادگان و قدرتمداران گردنکش ادامه پیدا کرده و پاپ و شاه و مردم نیز هر کدام برای دفاع از وضعیت خود، اقدام به جعل داستان هایی مشابه کرده اند و معجونی که از آمیزه ی نهایی این قصه سازی ها به وجود آمد شالوده ی جهانبینی مسیحی شد. به نظر مارفول، مهمترین پیشرانه ی این معجون، همان چیزی است که اسپینوزا آن را در بارگاه سابق پاپ میستاید وآن دربار را قربانی همان نیز میشناسد: دادن آزادی حداکثری به حکام ولایات با این تز که همه در برابر خداوند در آزادی برابرند و از این جهت فرقی بین پاپ و امپراطور و مردم نیست. مارفول، تصور میکند اسپینوزا به عنوان مدافع آزادی جریانی که از عدالت و آزادی بیرون می آیند و آن را نابود میکنند، مانند خدای یهودیت است که یهود را آزاد میگذارد تا خودش را در قالب عیسی مسیح بکشند. بنابراین او نام «بندیکت اسپینوزا» را به دو قسمت تقسیم میکند: "بندیکت" عنوان رهبر افسانه ای فرقه ای مسیحی که توسط شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس به رهبری مذهبی پاپ آوینیون، به قدرت رسیدند و آن امپراطوری، بنیان ترویج مسیحیت شد، و "اسپین نوزا" لغتی که مارفول، آن را به خارهای درختی گرد شده معنی و به تاج خاری مرتبط میکند که در موقع شکنجه و اعدام مسیح، برای تحقیر عیسی در مقام «شاه یهودا» به جای تاج مالوف روی سر او گذاشتند.:

“ Spinoza denuncio la histora y su cronologia official hasta el siglo xvii”: andreu marfull: chronologia: 7 sep 2020

مارفول، با بهره گیری از دستنوشته ای درباره ی تاریخ پروونس به زبان پروونسی و منسوب به ژان نوستراداموس، نقش قوای جانشین شارلمان در این تحریف را بیشتر ارزیابی میکند. مطابق این نوشته، در گذشته ساراسن ها بر اروپا حکومت میکردند و رهبر این ساراسن ها، ترسس، شاه گالسیا و تارتاریا و تروآ بود. شارلمان او را شکست داد و مسیحی کرد و به حکومت تولوز رساند. مارفول توجه میکند که تولوز منبع اشرافیت یهودی حاکم بر کاتالانیا است که احتمالا شخصیت های اصلی پشت نوشته شدن تورات و انجیلند. از طرفی قلمرو تاثیر این اشرافیت، منطقه ی اکسیتانیا است که در قدیم به گوتیا شهرت داشته و محل فعالیت کاتارها بوده است. گوتیای دیگری هم در قدیم، در منطقه ی شمال دریای سیاه واقع و محل استقرار خزرها که ترک هاییی یهودی شده بودند شمرده شده و از این خزرها به نام کاتاروس یاد شده است. بنابراین ساراسن ها (مسلمانان باستان)، کاتارها (مسیحیان عرفانگرای سرکوب شده توسط کلیسا) و تارتار (تاتار) ها با هم در یک جا جمع می آیند و مذهبی را نشان میدهند که در حال تحریف به سمت یهودیت توراتی و مکمل مسیحی آن است. با توجه به نیمه اسکیت بودن اشرافیت ژرمن فرانک ها –قوم شارلمانی- این شبیه یک شورش علیه شاه تاتارها به نظر میرسد و با توجه به خزری بودن رهبری قبلی، میتوان آن را با شورش چنگیز خان علیه وانگ خان رهبر کرائیت ها مقایسه کرد. چون نام کرائیت در تلفظ یکسان با تلفظ غربی عنوان "قرائی" برای یهودیت پیرو حدیث گرایی و تفسیر حدیث است که در قلمرو خزرها مورد حمایت واقع شد و توسعه یافت. ایجاد دشمنی بین چنگیزخان و وانگ خان، نتیجه ی بدگویی های وانگ خان بود که یادآور ایجاد دشمنی بین داود و شائول است و در هر دو داستان، این دشمنی با مرگ رقیب قهرمان توسط یک جریان ثالث پایان می یابد.:

“Nostradamus (jean): el primer conde de Toulouse fue el rey de tartaria, de gallicia y de troya la grande”: andreu marfull: chronologia: 2 jan 2023

نام "وانگ خان" جالب است. "وانگ" در چینی به معنی شاه است و عقیده بر این است که کرائیت ها علاقه ای به تمدن چینی داشتند. این موضوع، ممکن است شورش چنگیزخان را به واسطه ی افسانه ی یهودی فتح اورشلیم، با فتح چین تطبیق دهد. داود برای فتح سرزمین مقدس اورشلیم یا بیت المقدس، از طریق یک تونل زیرزمینی و به قولی چاه فاضلاب وارد شهر شد. در گزارش کارپینی، چنگیزخان برای فتح چین، پایتخت آنها را از طریق یک تونل زیرزمینی فتح نمود و با کشتن فرمانروای آنان، از اطاعت بقیه ی چینی ها مطمئن شد. جالب این که به نوشته ی کارپینی، چینی ها در اخلاق و عبادت و اعتقاد به مجازات و پاداش در جهان دیگر، شبیه مسیحی ها هستند، همچنین چینی ها ریش نمیگذارند و صورتشان به گشادی مغول ها نیست. کارپینی چنگیزخان را هم به اسکندر تشبیه کرده است و هم به نمرود، که هر دو این قهرمانان اساطیری، فاتحان مشهور بابلند. چنگیزخان کارپینی به مانند اسکندر، با یاجوج و ماجوج هم مقابله میکند و جالب این که به گفته ی کارپینی، یاجوج و ماجوج، یهودیانی بودند که توسط اسکندر به بعضی نواحی محدود شده بودند. از طرف دیگر، یکی از نبردهای مهم مغول های چنگیزی، نبرد کالکا با ترک های کومان است که در محل دو رودخانه به نام های کالکا و کونیزوس رخ میدهند. هر دو این نام ها مرتبط با عنوان کولیکوف برای محل نبرد دیمیتری دونسکوی با خان مامای و پیروزی دیمیتری به معجزه ی مسیحیت در تاریخ روسیه هستند. فومنکو نشان داده است که دیمیتری دونسکوی در پیروزی بر مامای، نسخه ی مسیحی خان تختامیش از نسل چنگیزخان است که خانی از خاندان دیگر یعنی مامای را سرنگون میکند. این در حکم همان «پس گرفتن» حکومت سرزمین مقدس از غاصبان کنعانی و آموری توسط یهود است که اول از همه، قهرمان مسیحی است که با کمال میل، آن را از خود میکند. این قهرمان مسیحی به عنوان رهبر اسلاوهای مبارز با مغول ها، خود، نسخه ی دیگر اسکندر پیشوای استعمارگران است. غرق شدن سربازان مغول در رودخانه در نبرد کولیکوف، قابل تطبیق با غرق شدن سربازان داریوش در تعقیب اسکندر در رود فرات و قبل از آن، غرق شدن لشکر فرعون در دریا در تعقیب موسی و قومش است. بنابراین دو رودخانه ی نبرد کالکا هم نسخه هایی از دجله و فرات بابل نمرودند.:

“reconstration issues”: mark graf: cronologia: 12/4/2015: p115

کاملا ممکن است تصرف سرزمین مقدس، کنایه ای از تصرف اقلیم معنوی توسط یک مدعی جدید باشد و از این جهت است که مسیحیت، افسانه های پیشین تاتارهای حق به جانب را به نفع خود مصادره کرده است و اولین صحنه ی این مصادره نیز علیه مسیحیت پیشین که حالا ارتداد تلقی میشود به کار میرود و در سرکوب کاتارها به دست قوای کلیسای کاتولیک رم منعکس میشود.

جیم دایر مینویسد آنچه درباره ی سرکوب مسیحیت های غیر کاتولیک توسط دستگاه پاپ نوشته اند، مربوط به گروه هایی میشود که عیسی را متعلق به یهود نمیدانستند و تورات را رد میکردند. کلیسای باقی مانده و پایتختش رم، از انجیل برای برحق نشان دادن خود استفاده میکرد، اما تورات را رها نکرد چون «این تنها متنی است که از نسل کشی، برده داری، نفرت از زنان و همجنسگرایان، و این باور که شما میتوانید مرتکب هر اشتباهی شوید و در آخرین لحظه مورد عفو قرار بگیرید، حمایت میکند.» و جیم دایر، بخش اعظم ادبیات نفرت از همجنسگرایان، کسانی که به زبان آشنا صحبت نمیکنند، و نژادهای بیگانه در دنیای مدرن را ریشه دار در تورات میداند:

“and earth was divided”: jim duyer: stolen history: 25may2023

طغیان یهوه خدای یهود علیه خدایان پیشین، در خشمی که موقع جلوه گری در گدازه های آتشفشان طور سینا نشان میدهد اثبات میگردد. این کوه به عنوان مابه ازای عمود جهان و همزمان تجسم یهوه، اطلس غول را به یاد می آورد که آسمان را روی سر خود نگه داشته است و جالب اینجاست که تصویری خشمگین از اطلس به صورت یک کوه آتشفشانی ممکن است در تالوس غول مفرغی کتاب آرگوناتیکا انعکاس یافته باشد که به سمت دریانوردان کشتی ارگوس سنگ پرت میکرد ولی مدئای جادوگر، با طلسمی، قوزک پای او را تخریب کرد و او سقوط کرد و تکه تکه شد. کلمه ی تالوس احتمالا با کلمه ی اطلس مرتبط است. "تالوس" از "تل" سامی به معنی تپه و مرتبط با tall به معنی قدبلند می آید و "تالاخ" ایرلندی به معنی سنگ بزرگ نیز از همین ریشه است. "طلسم" یا talisman در جادوگری هم در ابتدا به معنی سنگ مقدس و از همین ریشه بود. به روایتی تالوس را دیدالوس مخترع ماشین های مکانیکی، اختراع کرده است ولی جالب این که دیدالوس، برادرزاده ای به نام تالوس نیز داشته که چون از خودش مخترع بهتری به نظر میرسیده، تالوس را کشته و به سزای قتل تالوس، به کرت تبعید شده است. ممکن است این دو تالوس، یک موجودیت واحد باشند و نام "دی دالوس" نیز قابل تعبیر به "صاحب تالوس" و درواقع شخصیت اصلی پشت آن است. تالوس برادرزاده ی دیدالوس، از اکروپولیس آمده بود و اکروپولیس قابل معنی به شهر خدا یا خدایان و یا شهر آسمانی در کنایه به بهشت است. هسیخیوس نوشته است که بازی های المپیک به "زئوس تالیوس" تقدیم میشوند و این نشان میدهد که تالوس میتواند همان زئوس در مقام یک خدای سنگی باشد که برای مرکز جهان شدن، به اندازه ی کوه عمود قطب شمال، عظیم شده است.:

the night of rhe gods”: ibid: p133-5

در ویکی پدیا ذیل لغت talos (inventor) آمده است که مطابق دگردیسی های آوید، تالوس برادرزاده ی دیدالوس، با دندان های یک جمجمه ی مار، در چوب شیارهایی ایجاد کرد و ازاینجا به فکر اختراع اره افتاد؛ ازاینرو وقتی کسی دیدالوس را در حال جابه جایی جسد تالوس دید و به او شک برد و از دیدالوس پرسید «چه میکنی؟»، دیدالوس پاسخ داد جسد یک مار را دفن میکند، ازآنروکه دیدالوس در ایجاد اره کردن، جانشین یک مار شده بود. من فکر میکنم دراینجا مار، جانشین ماری شده است که به جای شیطان از بهشت اخراج شد و پایین آمدن تالوس از تپه ی اکروپولیس (مابه ازای کوه خدا و محل بهشت) همین اخراج را نشان میدهد. امروزه محل اکروپولیس را در آتن پایتخت یونان قرار میدهند و عمدا این محل را انتخاب کرده اند چون فرض شده که یونان در جنوب شرقی اروپا و نزدیک ترین فاصله به خاورمیانه، اولین محل انتقال تمدن از خاورمیانه به اروپا بوده و در تمدن یونانی زبانان، برای اولین بار، فلاسفه خدایان را از تولید منع کردند و این اتفاق با طالس شروع شد که خلقت جهان از آب در افسانه های بابلی را اخذ کرد ولی از نقش مردوخ (خدای بابلی) به عنوان خالق در آن صرف نظر کرد. جالب است که نام طالس هم شبیه تالوس است. این، آغاز "علم" و شورش علیه خدایان همانطورکه شیطان میخواهد است و ادامه اش باید به تولید وسایل مکانیکی بینجامد. اگر دیدالوس خدای مکانیک، تالوس را اختراع کرده تا بعدا از بین ببرد، پس برابری تالوس با زئوس و یهوه به این معنا است که نیروی پیش برنده ی جهان مصنوعی، خدایی را خود ساخته است تا مثل غولی خرابکار، همه چیز را ویران کند و مردم به سببش از خدا گریزان شوند (همانطورکه تاریخ کلیسا در قرون وسطای اروپا نشان میدهد) و از همان نیرویی که اینچنین خدایی را برای بدنام کردن مذهب تولید کرده و به جان مردم انتخاب است، همچون یک قهرمان برای نابودی آن، استقبال کنند. تا زمان طغیان مارکسیسم علیه سرمایه داری، هنوز نسبت پول پرستان با این خدای روانی آشکار بود، ولی با به هم آمیختن سرمایه داری و مارکسیسم در هر دو بلوک طی جنگ سرد، کم کم نسبت خدای دروغین و سرمایه داری فراموش شد و بعد از سقوط کمونیسم و از بین رفتن بهانه ی دفاع از خدا در مقابل کمونیست های کافر، سرمایه داری توانست با نیروی بیشتری از مرکز خود ایالات متحده ی امریکا به عنوان ناجی جهان در جنگ با تالوس مذهب، میدان عمل پیدا کند. برای همین هم بود که بوش، در حمله ی خود به عراق و افغانستان، از «جنگ صلیبی» سخن گفت، ولی میشد نبرد غرب علیه دشمنان جانشین شده ی شوروی را هم نبرد مسیحیت علیه اسلام خواند و هم نبرد بی خدایی و شیطانپرستی علیه مذهب خدا.

یونان یعنی تمدنی که غرب از آن برآمد، مجموعه ای از دولتشهرها بود که از هجوم دوری ها به زمین آن پدید آمدند. دوری ها عاملان پایان تمدن مینوسی کرت که ددالوس به آن خدمت میکرد نیز شدند و بعد از مدتی هرج و مرج، قانون لوکورگوس را بر آن حاکم کردند. لوکورگوس پسری به نام "لائوداماس" داشت که نامش ترکیب "لائوس" به معنی سنگ و "داماس" معادل "آداماس" یا آدم به معنی انسان است. این نام، ترکیبی از سنگ های دیوکالیون که تبدیل به نخستین انسان های نوع جدید شدند در اساطیر یونانی، و پیدایش آدم تورات از توده ی خاک را نشان میدهد. آوید، آداماس را یکی از نام های پلوتون یا هادس، فرمانروای دوزخ خوانده است. نام آتاماس (از شاهان یونانی) هم تلفظ دیگر آداماس شمرده میشود. گوسفند طلایی رنگی که پشم مقدسش مایه ی برکت کلخیز در شرق شد از قلمرو آتاماس آمده بود. مدئا کاهنه ی این پشم بود که عاشق یاسون یونانی شد و با او و به همراه پشم به یونان گریخت و به ادعای این داستان، آن را بازگرداند. بنابراین مدئا میتواند نسخه ی شرقی ایجاد کننده ی آدم سنگی به جای خدا باشد. اتفاقا درباره ی مدئا داستانی داریم که میگوید او مردی را به سنگ تبدیل کرد و آن سنگ، به نامش مدوس نام گرفت. از طرفی، مدوس، نام پسر مدئا و یاسون است که جد مدی ها یا مادها شد. مدوس به معنی میانی است و کشور وسط دنیا را نشان میدهد. از دید تاتارها سرزمین میانی جهان، چین است و اتروسک ها که حاکمان قبلی سرزمین لاتینی ها در منطقه ی رم ایتالیا بودند گاهی از نسل تاتارها شمرده میشوند. لاتینوس که لاتینی ها از او نام دارند با شاهی اتروسکی به نام مدنتوس در جنگ بود که لنورمنت، این نام را به معنی نسب گرفته از مدوس میشمرد. درواقع جنگ لاتینی ها علیه تاتارها نه فقط در ایتالیا اتفاق می افتد و نه در جزیره ای کوچک امروزی به نام کرت، بلکه در سطح دنیا رقم میخورد. چون "کرت" در اصل همان "قرط" فنیقی به معنی زمین است که جزیره ای وسط اقیانوس شمرده میشد. از لغات پدید آمده از آن، "کرزوس" و "کراسوس" به معنی فرمانروای جهانند که میتواند مرتبط با cress عنوان نسخه ای آرگوسی از دیونیسوس-باخوس باشند که جزیره ی کرت از نام او گرفت و درآنجا به ژوپیتر-کرسیس یعنی ژوپیتر یا زئوس کرتی نامبردار شد که میتواند همان زئوس پسر کرونوس باشد که در جزیره ی کرت پرورش یافت. کرس میتواند همان آیتلیادس باشد که جد آیتلیادها شامل ده خدای مدیریت کننده ی جزیره ی کرت است و این نام ارتباط با تالوس و اطلس را نشان میدهد که درست مثل زئوس در قصه ی کرونوس با سنگ جایگزین میشوند. ظاهرا جریان منتسب به یاسون و مدئا، وظیفه دارند غولی را که خود با عنوان زئوس پدید آورده اند با جادو سرنگون کنند. این احتمال، کاملا منطقی است چون نام مدئا به لحاظ لغوی تلفظ دیگر "مدوسا" زنی هیولایی با موهایی به شکل مار است که نگاهش، انسان ها را به سنگ تبدیل میکند و پرسئوس، از سر بریده ی او برای سنگ کردن دشمنانش استفاده میکند. نام مدئا همچنین در آندرومدا همسر پرسئوس دیده میشود چون مدئا برای یاسون، هم همسر است و هم وسیله ی شکست دشمنان، و هر دو کارکرد مدوسا و اندرومدا برای پرسئوس را دارد. سر بریده ی مدوسا اطلس غول را هم با سنگ کردن تبدیل به یک کوه کرد و این میتواند همان تبدیل خدا به زئوس سنگی و تالوس مفرغی به عنوان نمادهایی از یک مذهب متصلب و خشک و بی انعطاف و مکانیکی باشد. از قطرات خونی که از سر بریده ی مدوسا بر زمیسن چکید، مارها پدید آمدند که جانشینان شیاطین و مروج جادوگری شمرده میشوند. جادو را magy و جادوگر را magus میخواندند. این کلمات، مرتبط با majus عنوان لاتین ماه "می" است که مرتبط با "مایا" از الهگان رومی و مادر هرمس است و ازجمله کسانی که در این ایام برای او قربانی میکردند، پیروان هفستوس خدای صنعتگران بودند که مایا را همسر هفستوس میشمردند. ظاهرا نام های مایا و مدئا و مدوسا با مجوس دارای ریشه ی مشترکند و جادوگری و صنعتگری مکمل هم بودند. از خونی که از سر بریده ی مدوسا به زمین چکید، همچنین پگاسوس یا اسب بالدار پروازگر در آسمان پدید آمد که نامش برگرفته از peges به معنی اسب آبی است و اسب آبی، که یکی از بزرگترین مظاهر الهه و مجسم کننده ی صورت فلکی قطب شمالی دب اکبر است، نسخه ی آبزی اسب است و پگاسوس با اوجانشین میشود چون اسب آسمانی در اقیانوس آسمان حرکت میکند. اقیانوسی که کرت یعنی زمین را احاطه کرده است هم میتواند همین اقیانوس آسمانی باشد و دوری ها و ارگونات ها که تصرفش میکنند میتوانند همان فرشتگان هبوط کرده ی تورات باشند که در قالب خدایان المپ که ارتش زئوسند، مسیر زندگی انسان را تغییر میدهند.:

the night of rhe gods”: ibid: p138-150

رونالد هندل، مینویسد این خدایانی که زمین را تصرف میکنند و در کوه ساکن میشوند، ازجمله خدایان کوه سافون یعنی همان کوه کاسیوس در سوریه هستند که "بعل" آن، "زئوس کاسیوس" نامیده میشد. آنها همان خدایان فنیقی گزارش شده توسط سانخونیاتون هستند که فیلو نویسنده ی یهودی اسکندرانی، از آنها انسان های باستانی میسازد و فرزندانشان همان نفیلیم یا انسان های دارای توانایی مافوق طبیعی در افسانه های یهودند. دراینجا یکی از گزاره های غامض اسطوره شناسی که وارد انسانشناسی شده اند قابل رمزیابی میشود و آن صحبت فیلو است از دورانی که اخلاق زنان آنقدر پست شد که با مردان مختلف خوابیدند و چون پدر فرزندان معلوم نبود به مادرشان نسبت داده شدند. هندل مینویسد این دوره ای از زندگی انسان نیست، چون این زنان، انسان نیستند و الهگانی هستند که با زنان باستانی تطبیق شده اند.:

“the nephilim were on the earth”: Ronald hendel: in “the fall of the angels”:edt by christoph auffarth m loren t. stuckenbruck : brill: 2004: p24-27

با این که این حرف، منطقی است ولی این هم انکار نشدنی است که این الهگان خیالی، واقعا الگوی زنان زمینی مدرن شده اند و این با تطبیق این الهگان با جن های ماده ی در خدمت الهه ی شهوت بنا بر مذهب جادوگری ارتباط تنگاتنگ دارد. الهه ی شهوت در جادوگری به سبب ارتباط با گربه جانور جادوگران، کاملا جانشین باستت الهه ی شهوت مصری است که گاهی با سر گربه نشان داده میشود. از میان چند منطقه ای که گربه های وحشی میزیند، گربه ها فقط در مصر اهلی شدند و باورهای مربوط به آنها همراه خود گربه ها از مصر به همه جا رفت. حتی اگر مصر قدرت استیلای فرهنگی خاصی نداشت، تاثیرپذیریش بر فرهنگ انگلیسی که همه ی فرهنگ ها را عوض کرد کافی است، فرهنگی که در آن، اصطلاح "پوسی" هم برای گربه به کار میرود و هم برای آلت جنسی زن، و فاحشه خانه ها را "کت هاوس" یعنی خانه ی گربه میخواند. پس به این موضوع دقت کنیم که شیاطین یعنی خدایان بیگانه شامل "دوری" های موجد به اصطلاح یونان باستان، از قدیم عامل ایجاد بیماری های جسمی و بیماری های شخصیتی میشدند و این دو نوع بیماری اخلاقی و جسمانی، در بعضی میکروب ها به هم میرسند که اتفاقا اولینشان را که متوجه اهمیتشان شده ایم، یک انگل گربه موسوم به توکسوپلاسما گوندی است. توجه کنیم که میکروب ها درست مثل شیاطین، نامرئی هستند و انگل های مرئی، اغلب به شکل کرم کشف میشدند که کاریکاتوری از مار بود.

کتلین مک آلیف در مقاله ی «آیا دلیل دیوانگی های نوع بشر، گربه های بامزه اند؟» که به ترجمه ی آمنه محبوبی نیا در مجله ی ترجمان (شماره ی31: تابستان 1403) منتشر شده است، به تحقیقات دانشمندان درباره ی تغییرات رفتاری که انگل ها با تصرف بدن قربانی هایشان در ذهن ایجاد میکنند، اشاراتی میکند؛ مثل زنبور انگلی که تخمش را روی بدن عنکبوت گردباف میگذارد، لارو که از تخم درآمد، موادی شیمیایی آزاد میکند که عنکبوت را از تنیدن تورهای مارپیچی باز میدارد و او را مجبور میکند به جایش تورهایی با بافت هندسی به عنوان پیله به دور لارو ببافد؛ یا کرم پهنی که با حمله به دستگاه عصبی مورچه او را برده ی خود میکند و باعث میشود مورچه به جای رفتن در لانه اش، برود نوک برگ یک علف و همانجا بچسبد تا گوسفند، موقع چرا او را بخورد و اینطوری انگل وارد بدن گوسفند شود. در مورد انسانها یکی از مثال های شناخته شده ی چنین انگلی، مشخصا تی. گوندی است. وی هم اول یک جانور کوچک را نشانه میگیرد: موش. موش با دچار شدن به این انگل، ترس خود از گربه را نه فقط از دست میدهد بلکه به گربه جذب میشود تا توسط او خورده شود. انگل پس از گذشتن از بدن گربه، با مدفوع او بر علف ها می افتد و ازآنجا به بدن دیگر حیوانات خانگی و سپس انسان منتقل میشود. گوشت گاو و گوسفند و خوک درصورتیکه کاملا پخته نباشند، میتوانند حامل این انگل باشند که با خورده شدن علف های آلوده به مدفوع گربه، وارد بدن این حیوانات شده است. بیشتر اوقات، عوارض اولیه ی این میکروب، به صورتی نزدیک به آنفلوآنزا بروز میکند ولی سپس حالت نهفته پیدا میکند و در این حالت نهفته متوجه مغز میشود و با لانه کردن در آن باعث تغییرات رفتاری در انسان ها میشود. ازجمله باعث افزایش ترشح دوپامین و از این طریق باعث افزایش شجاعت انسان میشود، بطوریکه ممکن است شخص در یک حکومت استبدادی، به صراحت و با صدای بلند، انتقاد سیاسی کند و باعث وحشت اطرافیانش شود. چنین کسی همچنین خیلی بی محابا و با صراحت، حرفش را میزند و احساساتش را بیان میکند و ازاینرو دوستان زیادی ندارد. انگل، علاوه بر این، باعث کاهش تمرکز فرد مدتی بعد از شروع کار عملی و از این طریق نقصان در توانایی هایی چون رانندگی میشود و مطابق یک تخمین، حدود صدهزار تلفات ناشی از تصادفات رانندگی در سال، کار این انگل است. به نظر میرسد حداقل یک سوم جمعیت زمین به آن مبتلا باشند بدون این که لزوما از آن مطلع باشند. زمانی که انگل به مغز برسد، نمیتوان آن را بیرون کشید و هیچ راهی برای درمان آن وجود ندارد. تغییرات رفتاری حاصل از آن بسیار تدریجی است و شاید هیچ وقت تسلطش بر مغز معلوم نشود. انگل، ابتدا در نواحی ای تصادفی از مغز ساکن میشود اما هدف نهاییش کیست سازی در نواحی کنترل کننده ی لذت جنسی و نواحی کنترل کننده ی اضطراب و نگرانی است و بخصوص نقش مهمی در ایجاد اضطراب ها و حالت های عصبی افراطی بعد از هر اتفاق کوچک دارد. معلوم شده که در افراد مبتلا به شیزوفرنی، این انگل، در جهت تخریب بخش هایی از قشر خاکستری مغز وارد عمل میشود و ازجمله در افراد دارای ویژگی های ژنتیکی شیزوفرنی، به بالفعل شدن بیماری برای رسیدن به مقصودش کمک میکند. ای. فولر توری معتقد است که شیزوفرنی از نیمه ی قرن 18 زمانی که اهالی لندن و پاریس برای اولین بار، اقدام به نگهداری حیوانات خانگی کردند رو به افزایش نهاد و این افزایش در امریکا همزمان با شیوع تب گربه داری از میان «شاعران و اهالی آوانگارد و چپی محله ی گرینویچ نیویورک» رقم خورد. انگل در مردان و زنان به دو شکل مختلف عمل میکند. مردان را دچار انزوا و بدگمانی میکند ولی باعث افزایش جذابیت آنان در نزد زنان میشود. این مشاهده در موش ها نیز دیده شده است. در مورد موش ها کشف شده که انگل از طریق منی موش نر، وارد رحم موش ماده میشود و ازآنجا به سمت بالا و مغز حرکت میکند ضمن این که امکان آلوده سازی فرزندان آنها را نیز می یابد و شاید همین در مورد انسان ها نیز صادق باشد. زنان برعکس، در اثر آلوده شدن به انگل گربه، به طرزی نامعمول، اجتماعی میشوند و علاقه به جلب توجه عمومی و پوشیدن لباس های رنگارنگ و متنوعی پیدا میکنند که نگاه ها را بیشتر متوجه آنها کنند....

آیا مصر خاستگاه یهودیت در تورات به این خاطر با کشور قبط تطبیق شده است که گربه ها ازآنجا آمده اند و گسترش یهودیت، معادل گسترش مذهب انگل هایی است که مردم از آنها تعبیر به شیاطین و خدایان باستانی کرده اند، ولی فقط مطابق تعریف جادوگری یهودی؟ اما چرا این خدایان تعریف های شخصیت های مختلفی دارند؟ احتمالا به این خاطر که آنها معرف صفات گوناگون انسانی به شکلی که در ادبیات غرب و بازتولیدهای هنری متعددش جلوه گر میشوند هستند و همواره هم در نوشته ها و دیالوگ ها به برانگیختن این احساسات توسط خدایان المپ تاکید شده است. اما یونانی گری چطور در دنباله ی یهودیت قرار گرفته است؟

برای این قصه هم داستانی وجود دارد که در کتاب مکابیان آمده است. هلیودوروس فرستاده ی شاه یونانیان، مامور ضبط گنجینه های معبد یهوه در اورشلیم شد. اما مردی جوان سوار بر اسب در صحنه ظاهر شد و کمی بعد دو فرشته به شکل دو مرد جوان آمدند و هلیودوروس را به باد کتک گرفتند. این باعث ایمان آوردن هلیودوروس به خدای یهود شد. این هلیودوروس را همان هلیودوروسی میشناسند که در تاریخ یونانیان، شاه یونان را کشت. همزمان هلیودوروس دیگری در هند، ستونی برای خدای کریشنا برپا کرد که بعضی او را همان هلیودوروس میدانند. در این تلقی، کریشنا و همزادش بالاراما با دو فرشته ی کتاب مکابیان تطبیق شده اند و دو فرشته هم جنبه های مکمل شخصیت همان مرد اسبسوارند. اعتقاد یهود این است که مرد اسبسوار، همان یهوه است و این، تنها چهره ی غیر خشمگین و اغلب ناظر یهوه است. یهوه بیشتر اوقات خشمگین و در این هنگام، مجسم به شیر است و کریشنا نیز یک چهره ی خشمگین به نام ناراسیمها مجسم به یک نیم شیر-نیم انسان دارد. نام کریشا یا کریشنا، برگرفته از کوروس، سوروس، هلیوس، الی، علی و اله است که همگی اشاره به خدای سامی باستانی ای است که یهوه خود را او میشناساند. ممکن است ماجرای هلیودوروس، داستانی برای توجیه رسمیت یافتن تفسیر یهودیان از او در نزد یونانیان داشته باشد، رسمیتی که عامل ترجمه ی عهد عتیق عبری به یونانی در اسکندریه ی مصر به دستور یونانیان شد و ادعا میشود همین ترجمه است که منشا تفسیر رسمی کتاب مقدس در اروپا است.:

“catholic vaishnava connections in history”: bhakti ananda goswami: bhaktiananadagoswani.wordpress.com

شیر (تجسم معمول یهوه) معمولا همراه الهگان سامی است و همه ی آنها شکل های مختلف استارته هستند که در عهد عتیق، پیامبران علیه پرستش او در بین یهودند. جالب اینجاست که در سوریه، از بین الهگان مصری، استارته با باستت تطبیق میشد که بیشتر به الهه ی گربه سر شهرت دارد. آمنهوتپ دوم، پیروزی خود بر رتنو (سوریه) را به نیروی باستت محقق دانسته بود. از این موضوع نباید تعجب کرد. باستت تنها در بخش پایانی دوران پرستش خود با گربه مرتبط میشد و اولین تجسمش شیر بود. او را الهه ی شیران و گاهی به شکل زنی با سر شیر نر تصویر میکردند و گاهی هم از ترکیب این دو موجود، به شیر ماده مجسم میشد. باستت، چشم رع و از این جهت متطابق با هاثور بود. هاثور به عنوان الهه هم به گاو که بزرگترین دوست انسان است مجسم میشد و هم به شیر که بزرگترین دشمن او است. گاهی تصویر گاو شکل، هاثور، و تصویر شیر شکل، باستت نامیده میشدند. از طرفی در شکل شیرمانند هاثور نیز تقسیمبندی ای به عمل آمد که در هیبت شیر خشمگین، او را سخمت و در هیبت شیر بی آزار و رام، او را باست یا باستت نامیدند. گربه، جانشینی برای یک شیر رام بود که در خانه نگهداری میشد تا از خانه در مقابل شیاطین و بلایا محافظت کند. در انتهای دوره ی پرستش باستت که مصادف با دوران یونانی مآبی بود، باستت منحصرا منطبق با گربه بود و هیسروگلیف نامش را طوری مینوشتند که نشانه ی تطبیق او با مآت –یک الهه ی دیگر- در آن باشد.:

“bast-bastet”: Francesco raffaele, h.velde, norra scot, Deborah schorsch, james frantz, jurg eggler, eric gubel,…: live journal: 20march2009

اگر یهوه ی معهود و مداخله گر، شیر خشمگین هاثور در هیبت سخمت باشد، شکل بی طرف و بی فایده ی آن که در مقام همراه یا تجسم باستت است، قطعا خدای سکولاریسم است که بود و نبودش برای کسی فرق ندارد و گربه ای را جانشین خود کرده که شیطان به اطراف و اکناف دنیا میفرستد و نگاه میکند ببیند چه میشود و آدم ها چطور تغییر میکنند و چطور عذاب میبینند. شاید بر اساس همین سرمشق، دولت ها هم از مداخله در زندگی مردم دست برمیدارند و ازجمله آنها را در مقابل فقر و بیماری های اجتماعی و اخلاقی که سیاست های خودشان ایجاد میکند رها میکنند. برای همین هم هست که در ایران، خیلی ها حسرت دوران قبل از هاشمی را میخورند، دورانی که هنوز هیچکس در ایران جرئت نداشت سرمشق های اروپا از صندوق بین المللی پولش را در یک کشور «نه شرقی-نه غربی» پیاده کند. شاید سیاستمداران هم دلشان برای آن دوران تنگ شده باشد، بخصوص وقتی میبینند همان اروپایی که به آنها سرمشق داده، حالا به مردمشان میگوید: «نگاه کنید، اینها اداره ی اقتصاد بلد نیستند، چون به سرمشق ما گوش نمیدهند!».

خدای مرده: سوغات ادیان استعماری

نویسنده: پویا جفاکش

این، تصویر برج شیطان در وایومینگ ایالات متحده است. دانشمندان، آن را اثر ماگمای آتشفشانی میدانند. ولی خرافات محلی بر آنند که آن، بازمانده ی تنه ی درختی غولپیکر و یادگار دوران غول های باستانی ازجمله سرخپوستان غولپیکر است که با آمدن مردم سفیدپوست اروپایی به پایان رسید و فقط برخی درختان غولپیکر سکویا از موج نابودی غول ها به دست ارتش خداوند نجات یافتند. غول های مزبور، فرافکنی غول های کنعانی در افسانه های یهودیند که به دست ارتش یهودیان موسی و یوشع نابود شدند. آنها با تیتان های افسانه های یونانی-رومی مقایسه میشوند که ملت کرونوس پدر زئوس بودند. زئوس یا جوویس یا ژوپیتر، همان یهوه خدای یهود است که بیشتر در مسیحیت به وجود آمده است و پدرش ساتورن یا کرونوس را که تصویر قبلی خدای یهود و موکل زحل سیاره ی سبت یا شنبه روز مقدس یهودیان است سرنگون میکند. در رویکرد مسیحی، دوران ژوپیتر یا مشتری، دوران آغاز سال مسیحی با وقوع کریسمس در زمان ورود خورشید به برج قوس (کمان) است که برج مشتری است و به عصر قبلی که در آن، خورشید در این هنگام به برج جدی (بز) خانه ی زحل وارد میشد، پایان میدهد و این تغییر به حدود 2000سال پیش و زمان تولد مسیح نسبت داده میشود. بز، نماد حیوانی یهود است و لحظه ی مزبور، لحظه ای است که کرونوس و زئوس یک نفرند و عیسی از خانه ی یهودا رهبری یهود برمیخیزد و یهود به جنگ او میروند و او را قربانی میکنند. در این صورت، نبرد مسیحیت علیه یهودیان شرور در قرون وسطی، با نبردی عظیم تر علیه تمام مردم نامسیحی جهان که همه تیتان هستند دنبال میشود و اگر به نظر میرسد این اتفاق از 2000 سال پیش شروع شده است هیچ دلیلی جز تخمین های خرافی نجومی ندارد و به همان اندازه ی نبرد علیه سرخپوستان در امریکا جدید است. حتی اولین هدف این نبرد صلیبی یعنی یهودی ها نیز جدیدند و به دین سازی های اروپا در قرن 19 برمیگردند که از تولید یهودی ها شروع شدند. این دین سازی ها با روحانی کردن حجم عظیمی از بچه های یتیم تولید شده در جنگ های داخلی اروپا و به دلایل ایدئولوژیک انجام میگرفتند. به عنوان مثال، در سال 1808 و همزمان با فتح پروس توسط ناپلئون، جمعیت یهودیان در اوکراین و لهستان رو به افزایش گذاشت. دلیلش را افزایش ناگهانی تولید مثل در یهودیان این منطقه نامیدند. ولی علت اصلی، آوردن بچه یتیم های پروسی به اروپای شرقی بود. این جمعیت یهودی، بعدا نقش مهمی در فتح روسیه ی تزاری به نفع اروپای غربی با تولید اتحاد جماهیر شوروی ایفا کردند. اولین مدرسه ی خاخام ها در لهستان در سال 1840 و اولین دانشگاه یهودی در بوداپست در سال 1877 افتتاح شدند. تجربه ی تولید یهودی های به درد بخور در اروپای شرقی، با فرستادن لشکری از روحانی های اروپایی مذاهب یهودی، مسیحی، مسلمان، زرتشتی و هندو به میان بومیان در ترکیه، کشورهای عربی، قفقاز، ایران، هند و آسیای مرکزی از سال 1820 به بعد با موفقیت دنبال شد. این روحانیون از میان بچه یتیم های به دقت پرورش یافته ی اروپایی برمیخاستند تا کاملا از پیش زمینه ی تربیتی فرهنگ های بومی به دور باشند و فقط آنچه استعمارگران اروپایی به آنها آموخته اند را تحویل ملل بومی دهند. در تولید و صادرات این روحانیون، ایدئولوژی نژادی وقت هم در نظر گرفته میشد و چون نظریه ی نژاد آریایی اروپا با مشخصه های موی بور و چشم آبی درآمده بود حتی المقدور برای تصفیه ی اروپا از نژادهای گوناگونش بچه یتیم های فاقد این مشخصات را برای میسیونری مذهبی به مستعمرات میفرستادند و آنهایی را هم که در اروپا میماندند به یهودی تبدیل میکردند و تمام بدبختی های اروپا را به گردن آنها می انداختند. این مسئله باعث شده است تا گاها به نظر برسد آنچه شرایع 3200سال، 2000ساله و 1400ساله ی یهودیت، مسیحیت و اسلام خوانده میشوند، بیش از 200سال قدمت نداشته باشند. اخیرا و با مطرح شدن این که وقایع ناپلئون های اول و سوم در قرن 19 تکرار وقایعی یکسانند، حتی همین زمان هم زیاده از حد به نظر رسیده است و ترکیبش با واقعیت های فوق، نظریات غریبی ایجاد کرده است، ازجمله نظریه ی دیوید اوینگ جونیور را که 70سال از تاریخ قرن 19 را اضافه میداند و مرز های بین زندگی بسیاری از شخصیت ها را از بین میبرد و دین سازی سال 1820 را نیز از سال 1860 شروع میکند. او این دین سازی را حتی آغاز یهودیت و مسیحیت اروپایی میشناسد و معتقد است این دین سازی از درون اروپا و در درجه ی اول، بر ضد اسلام که دین گسترده ای در اروپا و امریکا بوده است شروع شده است. چون یهودیت و مسیحیت تصنعی تولید غرب، بر اساس یک پیشزمینه ی کاملا اومانیستی و انسانگرا که بر اشرافیت قرن 19 اروپا حاکم است پدید آمده و اسلام تنها دین ابراهیمی است که از این اومانیسم برکنار است. وی آلمانی بودن امپراطوری مقدس روم را برجسته میکند و موضوع کشف متون قرآنی بسیار به زبان عربی در آلمان را وسط میکشد. با توجه به این که قرآن به داود و سلیمان شاهان یهود نگاه مثبتی دارد، اوینگ نتیجه میگیرد که اسلام اصلی همان فریسی گری ماقبل یهودی و داستان های قرآنی مقدم بر داستان های یهودیند. البته در قرآن، از یهودیان و مسیحیان سخن رفته و به همین دلیل، اوینگ معتقد است قرآن پس از اسلام به وجود آمده است. از دیدگاه اوینگ، فریسی ها همان پروسی ها هستند که در معیت تزارهای آلمانی در شرق گسترش یافته و به لحاظ اسمی، با افتادن آسان "پ" اول، تبدیل به «روس» ها میشوند ولی قبل از آن در جنوب به صورت عثمانی ها و ایرانی ها که هر دو پارسی خوانده شده اند تولید میگردند. بدین ترتیب از دید اوینگ، فریسی، فارس، و مسلمان، سه اصطلاح مترادف بوده اند. اوینگ جدا شدن فارس به صورت یک قوم مجزا از فرهنگ عرب و قرار گرفتنش قبل از آن را ناشی از برابر کردن پارسی و زرتشتی پس از آن میداند که یسوعی های پرتغالی، مذهب زرتشتی امروزی را در هندوستان با جمعیت بومی تولید کردند و این جمعیت را «پارسیان» نامیدند. ادعا میشود این زرتشتیان از ایران به هند آمده اند؛ اما اولین مدرسه ی زرتشتی در ایران تنها در سال 1865 بنا شده و درواقع این زرتشتیان هندند که در ایران شعبه زده اند و از قبل در کشور وجود نداشته اند. زرتشتیان هند در دوره ی استعمار بریتانیا از طریق تجارت تریاک و در همکاری با اشرافیت یهودی ثروت هنگفتی به جیب زدند و بعضی از آنها مانند خاندان تاتا نفوذ وحشتناکی در سطوح قدرت سیاسی و اقتصادی در هند یافتند که با نفوذ یهودیان هند در بالیوود تکمیل میشود. اوینگ توجه میکند که خاندان تاتا با رهبران جریان اسلام سنی افراطی هند که بعدا کشور پاکستان را از هند جدا کردند ارتباط فامیلی داشتند و دشمنی دین زرتشت با اسلام، دروغی است به آشکاری این ارتباط فامیلی که مثل بقیه ی دشمنی های دینی در شرق، بر اساس تفرقه سازی های استعماری به وجود آمده است. تمام کتب ظاهرا اسلامی که از پیشینه ی ایرانی دین زرتشت سخن میگویند تنها در قرن 19 و در هند بریتانیا کشف شده اند و به طور قطع و یقین توسط عوامل هندی استعمار انگلستان جعل گردیده اند. دین سازی بریتانیایی ها در ایران از معبر هند به این یک مورد ختم نمیشود. اروینگ توجه میکند که اولین کتاب "باب" پیامبر مذهب بهایی در ایران نیز نه در ایران بلکه مدت ها پس از مرگ ادعایی او و در سال 1891 در بمبئی به عربی و فارسی منتشر شده است. با این پیشزمینه، اوینگ جرئت میکند بگوید آلمان، روسیه، ایران و عثمانی تا جنگ جهانی اول، در قرن 19 یک جبهه ی واحد اسلامی بودند همانطورکه در زمان جنگ جهانی اول با هم علیه غرب متحد بودند و این اتحاد فقط با شکستشان در جنگ اول جهانی از بین رفت. به نظر اوینگ، پیشینه ی اسلامی آلمان و روسیه باعث شد تا حاکمان آلمانی این دو کشور، تحت تاثیر اکثریت مسلمان خود، به رودررویی با فامیل های اروپایی خود برخیزند. به نظر اوینگ، این موضوع غریب نیست چون سزار آلمان و تزار روسیه هیچ گونه عمقی در دوران قبل از قرن 19 این ممالک ندارند و هر دو نتیجه ی جنگ های ناپلئونیند. اوینگ معتقد است که این، امپراطوری مغول مسلمان روسیه بود که در جنگ های ناپلئونی از بین رفت و تزارهای آلمانی ارتدکس جایش را گرفتند، هرچند نتوانستند جمعیت را مسیحی کنند و این تنها اتحاد جماهیر شوروی بود که با موفقیت، بقایای اسلام را از روسیه ی اروپایی زدود. نظریه ی اوینگ مانند بیشتر نظریاتش به شدت رادیکال است ولی نقش بقایای خرافات عامه که دانستنشان میتواند ما را به تاریخ دانشگاهی بدبین کند در آن محرز و بسیار مهم است. به عنوان مثال، درباره ی گستردگی اسلام در قبل از دوران مدرن باید به تعبیر لغت "مور" به مسلمان در ادبیات غرب توجه کرد. "مور" نامی است که در ادبیات غرب، به نامسیحی های شمال افریقا و اسپانیا داده میشود. با این حال، آمیختگی آن به فرهنگ عربی، باعث تخیل شدن لغت "لمور" به معنی شبح یا روح مرده به "المور" شده و لغت "لمور" نیز از طریق افسانه ی قاره ی "لموریا" تقریبا با لغت "تیتان" برابر شده که این اصطلاح را میتوان به تمام مشرکان دوران قبل از حکومت یهوه یا زئوس مسیحی تعبیر نمود. طبیعتا این ادعا شامل قرآنی که عیسی را بسیار مقدس و گرامی میدارد نمیشود مگر این که مثل ادوین جانسون معتقد باشیم اسلام قبل از یهودیت و مسیحیت وجود داشته است ولی از جنس مذاهب حنفا و صابئان بوده و بعدا مذهب یهودی-مسیحی، با فرستادن نفوذی هایش آن را از درون فتح کرده است. تورات و انجیل، در اروپا و با سرمایه گذاری اشرافیت یهودی اسپانیا و فرانسه تهیه شده اند اما استقبال از مفاد آنها در شرق ممکن بوده است چون بسیاری از بن مایه های آنها در خاورمیانه شناخته شده بودند. افسانه های اروپایی علاقه ی زیاد به قرار دادن تبارنامه ها در خاورمیانه دارند و حتی ائسیرها یا خدایان نورس که مظهر نژاد آریایی مطلوب اروپای قرن 19 شمرده میشدند بنا بر اداهای اسکاندیناوی، از خاورمیانه به اروپا کوچیده بودند. در آسیای غربی، فرهنگ های عربی و آرامی یک ملت واحد را تشکیل میدادند و لغات عربی و آرامی دو تلفظ از لغتی واحدند. کاملا ممکن بلکه محتمل است که لغت "روم" نام گرفته از لغت "آرام" باشد. در ادبیات شرقی، لغات "رومی" و "یونانی" با هم معادلند و علاوه بر روم اروپایی در اشاره به روم نزدیک تری در ترکیه نیز به کار میروند که اسکندر (الکساندر) و پدرش فیلفوس (فیلیپ) بر آن حکومت میکردند. الکساندر تحت نام «اسکندر رومی» منشا یونانی گری در شرق شمرده میشود ولی میتوان او را به روم جنوبی تری نیز نسبت داد. در ادبیات یهودی اشکنازی، لغت «روم» معادل لغت «ادوم» است و ادوم به منطقه ی اردن کنونی گفته میشود که محل حکومت اعراب آرامی مسلک نبطی بوده است. همانطورکه میدانیم، در اسکندرنامه های غربی آمده است که الکساندر نه پسر فیلیپ، بلکه پسر نکتانبو آخرین فرعون مصر بوده است. جوزفوس فلاویوس یک همتای ادومی این داستان را ذکر کرده است که مطابق آن، همسر فیلیپ چهارم ادوم، توسط هرود آنتیپاس شاه ادومی یهودیه دزدیده میشود و از او یک دختر به نام سالومه و یک پسر به نام الکساندر به دنیا می آورد. روشن است که حکومت های یونانیان و رومیان بر یهودیه، روایت دیگر حکومت ادوم بر یهودیه هستند و در این قصه پردازی، یونان و روم با هم قابل تعویضند. آنتیوخوس حاکم یونانی سوریه، بت ژوپیتر را در معبد اورشلیم نصب کرد و دستور به قربانی خوک برای او داد: داستانی که میتواند مسیحی و رومی شدن خدای یهود و جایز شدن خوردن خوک در مسیحیت یهودی تبار را توضیح دهد. ازاینرو کاملا ممکن است ستمگری آنتیوخوس بر یهودیان، با عوض شدن خدای یهود به شکل خدای مسیح، با ستمگری امپراطوران رومی بر مسیحیان نخستین عوض شده باشد. دراینجا شاید الگوی اصلی امپراطوران روم، دیوکلیتیان باشد چون در وقایعنامه ی برتانی، دیوکلیتیان را شاه سوریه خوانده اند. در منابع یهودی مربوط به جنگ های حشمونیان، دشمنان یهودیان، کتیم خوانده شده اند، لغتی که به یونانی و رومی ترجمه میشود. ولی میتواند با لغت خیتای یا ختن برای فرمانروایان تاتار یا اسکیت شمالی هم برابر باشد. سلوکیان که دشمنان یهودی حشمونیانند میتوانند همان سلجوقی های ترک ارض روم یا ترکیه باشند و حشمونیان که اورشلیم را از چنگ کتیم درمی آورند همان عثمانی ها هستند که جانشین سلجوقیان میشوند. عثمانی ها اصالتا قزاق بودند و از نسل ترک های یهودی شده ی خزر به شمار میرفتند. مراد آزیف نوشته است که «قزاق» ، نام دومین طبقه از سه طبقه ی اجتماعی تاتارهای مسلمان در روسیه و معادل طبقه ی متوسط بوده است. آزیف، نوع موسیقی و آلات موسیقی روس ها و تاتارها را یکسان یافته و این که قدیمی ترین قبرستان ها در روسیه گورستان تاتارها نام داشته اند. با این حال، معروفترین کسی که یکسانی تاریخ قدیم مغول و روسیه ی اسلاوی را مطرح کرده است آناتولی فومنکو است که به نادرستی، اسلاوها و مغول ها را یک قوم یکسان خوانده است. وی سعی کرده تا تمام تاریخ روم غربی را برگرفته از تاریخ تزارهای اسلاو بخواند. وی همین کار را به نفع ناسیونالیسم روس، در سطح جهانی انجام میدهد. وی از روی منابع تاریخی، اثبات میکند که تمام تاریخ های مربوط به سال های معروف به هزار و اندی، درواقع روی هزار سال اضافی سوارند چون حروف I,J در اول نشانه ی سال، به عدد 1 تعبیر شده اند درحالیکه حروف اول نام یسوس یا جسوس یعنی عیسی مسیح هستند. به عنوان مثال، سال 503مسیحی، سال 1503 شده است. به این ترتیب، فومنکو 1000 سال از تاریخ اروپا را که قرون وسطی باشد انکار میکند و معتقد است با سقوط روم باستان در قرن پنجم، ما مستقیما وارد دوره ی رنسانس در قرن 15 میشویم و در این دوران، منابع کلاسیک تاریخ یونانی-رومی از روی خاطراتی قدیمی تر بازتولید میشوند. اما این خاطرات، مربوط به روم غربی نیستند و از تواریخ بیزانس و روسیه گرته برداری شده اند که هر دو پیرو مسیحیت ارتدکسند و فومنکو عیسای مسیحیت اولیه ی آنها را یک امپراطور بیزانسی به نام اندرونیکوس کومننوس میشناسد. با این پیش فرض، فومنکو تاریخ روسیه ی ارتدکس را بر تاریخ روم غربی کاتولیک مقدم قرار میدهد. ولی وی به این موضوع توجه نمیکند که تاریخ روسیه ی تزاری تا قرن 19 نه توسط روس ها بلکه توسط غربی ها نوشته شده است، ازجمله در خود روسیه. اولین مورخ روسی در اکادمی علوم روسیه پس از یازده مورخ آلمانی انتخاب شد و تاریخ کامل روسیه پس از مرگ او توسط یک مورخ آلمانی نوشته شد. پس از آنها، مورخ کارامزین به درخواست نیکلاس اول، پس از شکست نهایی تاتارستان بزرگ در سال 1812، تاریخ روسیه را از نو نوشت. سرگئی ایگناتیو معتقد است که تا قبل از تصرف مسکو توسط ناپلئون در سال 1812 قدرت اصلی روسیه تاتارستان بزرگ بود و نیروهای اروپایی برای حمایت از الکساندر اول روسیه علیه تاتارها متحد شده اند؛ ازاینرو است که لباس سربازان فرانسوی و روسی یکسان بوده است ازجمله کلاه خز بلند که اکنون گارد سلطنتی بریتانیا به آن شهرت دارد. بنابراین تاریخ دوره ی تزارها در قبل از قرن 19 کاملا جعلی است. با این حال، فومنکو جعل تاریخ روسیه را نه از قرن 19 بلکه از زمان یک تزار فرضی به نام میخائیل در قرن 17 شروع میکند. فومنکو درباره ی این تزار صحبت خاصی نکرده است جز این که برای اثبات رواج زبان عربی و متون قرآنی در روسیه ی قبل از تغییر فرهنگی، به شمشیر مقدس او که رویش آیه ی قرآن به زبان عربی نوشته شده بود اشاره ای کرده است. این شمشیر و اسم تزار دروغین، در معنا بخشی به جایگاه او در تاریخ ملل، نقش مهمی دارند. او همنام سنت مایکل یا فرشته میکائیل است که با شمشیرش شیطان را شکست میدهد. بنابراین شمشیر مزین به آیه ی قرآن، اشاره ای به شکست آخرالزمانی شیطان با فرهنگ اسلامی دارد. از طرف دیگر، یک حاکم اسلاو به نام میشائیل مقدس یا همان سنت مایکل داریم که شهر یاروسلاول را ساخته و پایتخت خود کرده است. یاروسلاو دقیقا تلفظ اسلاو نام شهر اورشلیم است. اورشلیم به معنی شهر سلام یا صلح و هم معنی با اسلامبول (اسلام پول) نام دیگر استانبول است. هر دو را میتوان به شهر اسلام نیز معنی کرد. بنابراین تحریف تاریخ تزار میخائیل، تحریف تاریخ شرق پس از به قدرت رسیدن اسلامی است که در حکومت بر اورشلیم با حاکمان یهودا یعنی فریسیان پهلو میزند. بزرگترین پادشاه یهودا در اورشلیم، سلیمان است و در استانبول نیز بزرگترین سلطان عثمانی، سلیمان نام داشته است. با این حال، این سلیمان در ارض روم یا ترکیه، معاصر شارل پنجم در روم غربی است که معروف به کارلوس مگنوس یا شاه بزرگ بوده است. وی اصل شارلمان بنیانگذار افسانه ای امپراطور مقدس روم است که نامش به همان معنی شاه بزرگ است. نام شارلمان درواقع بازی با نام سلیمان است و شارلمان شاه روم، همان سلیمان سلطان اورشلیم است. از القاب شارل پنجم، اگوستوس بوده و این او را با مارکوس اکتاویوس به همان لقب برابر میکند که اولین امپراطور روم باستان شد و در نیل به قدرت، از فامیلی با ژولیوس سزار مایه گذاشت. ژولیوس سزار که خود را تجسد زنده ی ژوپیتر میخواند، دیکتاتور روم بود که سعی کرد با کاستن از امتیازات اشراف و افزودن به امتیازات مردم، محبوبیت مردمی بیابد و به تخت سلطنت بنشیند و دقیقا به همین خاطر، توسط اشراف رم ترور شد. این موضوع با این واقعیت جمع می آید که اورشلیم اولیه ی تورات و انجیل، رم ایتالیا بوده و جوویس یا ژوپیتر خدای رم نیز کسی جز یهوه ی یهودیان نبوده است. فتح و غارت رم توسط شارل پنجم نیز همان فتح و غارت یهودیه توسط وسپازیان و تیتوس امپراطوران روم است. حالا اینها را با این مطلب جمع کنید که مارکوس انتونیوس که پرچم گرفتن انتقام سزار را برافراشت و کیش پرستش ژولیوس سزار را به راه انداخت، حکمران یهودیه بود. نتیجه این که سزار، خدایی بود که به صورت یک شاه به مردمش نعمت ارزانی داشته و دورانش به صورت دوران بهشت اولیه ی کرونوس یا ساتورن تخیل و در جشن ساتورنالیا معادل کریسمس بازآفرینی میشد. نام ژولیوس سزار از ایلیوس هازار یا ال-ازیریس یعنی ازیریس خدا می آید و ازیریس نیز حکمران مصر در یک دوره ی بهشتی طلایی بود. درست مثل سزار، با قتل ازیریس، هرج و مرج، مصر را فرا گرفت تا این که پسرش هورس، حکومت جدیدی را ایجاد کرد همانطورکه اگوستوس با حکومت جدیدی به دوران هرج و مرج پس از قتل سزار خاتمه داد. ازیریس مسلما همان عزیر است که در قرآن، یهودیان به پرستش او به عنوان خدا متهمند. در قرآن، سلیمان و پدرش داود یهودی نیستند بلکه مسلمانند. قتل ازیریس و رستاخیزش به صورت هورس، همان مرگ و رستاخیز عیسی نیز هست. در این مورد باید به شورش شخصی به نام الاسار در یهودیه علیه روم و قتل او در قرن اول میلادی توجه کرد که او هم نامزد مقام مسیح است و همانطورکه اسمش نشان میدهد میتواند شکل عامی و مسخره شده ی ایلیوس هاسار یا ژولیوس سزار باشد. بدین ترتیب، یهودی ها مردمی بدبخت و حقیر و بدشکل تصویر میشوند چون شکل اغراق شده ی برداشت تحقیرآمیز اشراف روم از پلبین ها یا مردم عادی رم ایتالیا هستند و هر کسی که به نفع آنها عمل کند هم تا حد آنها حقیر است، ازجمله سزار که تبدیل به یک «شاه یهودا» در لباس مردم عامی و تحت نام یسوع (عیسی) به معنی منجی میشود. این با خاستگاه اشرافی و اقتصادی یهودیت تضاد دارد، خاستگاهی که همانطورکه اصطلاح «یهودی» نشان میدهد، از اشرافیت یهودا می آید. ازیریس نیز بر اساس آن به شکل یک شاه یا فرعون تخیل میشود. ایزیس همسر ازیریس که او را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد تخت ازیریس نامیده میشود. چون شاه با جلوس بر تخت است که شاه میشود و درواقع مقامش از تخت به دنیا می آید. ایزیس به شکل صورت فلکی کاسیوپیا «تخت عیسی» نیز شده است. کاسیوپیا را ملکه ی آسمانی نیز میخوانند و او در این مقام، با «فاحشه ی بابل» نیز برابر است. چون مصر را نیز بابل میخواندند، فاحشه ی بابل میتواند همان ایزیس باشد. او به عنوان تخت ازیریس، جنبه ی مادینه ی او را نمایندگی میکند که با عامی شدن عیسی از او جدا میشود و به صورت فرهنگ شیطانی بازآفرینی میشود. این جنبه ی زنانه معادل ژاندارک قهرمان جنگ فرانسه علیه انگلستان نیز هست. عیسی و ژاندارک، هر دو رسالتی الهی را به دوش میگیرند، هر دو به اتهامات دروغین محاکمه و اعدام میشوند و درباره ی هر دو نیز شایعه میشود که کس دیگری به جای آنها اعدام شده و خودشان از نظرها غایب شده اند. اتهام فساد جنسی علیه ژاندارک، اتهام مشابه به فاحشه ی بابل را به یاد می آورد. نام "جوآن" برای ژاندارک، شکل مونث نام یوحنا یا جان است. او در مقام یک مسیح، با یوحنای تعمیددهنده که مقتول است و نامزد مقام مسیح، قابل مقایسه است و در مقام یک جنگجوی فاتح، با پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق که حکمران تاتارها است. شاه یوحنا یا پرسبیتر جان در هیبت اسلاوش تبدیل به ایوان مخوف (ایوان= یوحنا) شده است و در هیبت حشمونیش تبدیل به جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، فاتح اورشلیم در زمان سلوکی ها و در هیبت مغولش تبدیل به امپراطوری یوآن که توسط چنگیزخان و اولادش بر چین امروزی حاکم شد. هم یوحنای تعمیددهنده و هم ژاندارک از شخصیت های مقدس و متواتر آیین های تمپلارها هستند و این تمپلارها را باید یهودیان اصلی خواند. همان ها هستند که فراماسونری را ایجاد کرده اند و همان هایند که مسئول تولید یک یهودیت عامی نمای قلابی برای استتار خودند. اما بعد از تولید این یهودیت عامی، ظاهر دفاع از آن با مشروعیت گرفتن از آن را به خود میگیرد. چون این یهودیت قلابی، وارث یک بهشت زمینی دروغین به نام ارض مقدس است که جانشین بهشت طلایی ازیریس شده است و حکومت مدرن جهانی، حکم هورس را برای آن دارد. قرون وسطی دوره ی هرج و مرج میانی است که وظیفه ی حفظ بقایای دوران پیشین آن را اسلام بر عهده میگیرد. در داستان ازیریس، این تحوت، وزیر ازیریس بود که امکان به قدرت رسیدن هورس پسر ازیریس را فراهم کرد. در استانبول ترکیه، یک ابلیسک هست که در پایین آن، نوشته هایی به هیروگلیف شامل نام فرعون توتموس هست که این نام را میتوان به فرزند تحوت یا از نسل تحوت معنی کرد. در بالای ابلیسک، یک متن یونانی شامل نام تئودوسیوس دیده میشود که آن را میتوان هم معنی با توتموس دانست. به کار رفتن هیروگلیف مصری در ابلیسک برخلاف آنچه مصرشناسی رسمی مدعی است نشانه ی باستانی بودن آن نیست. خطوط هیروگلیف همین امروز برای زبان های ژاپنی و چینی به کار میروند و متروک شدنشان در مصر نیز فقط در اواخر قرون وسطی رخ داده و به همین دلیل است که خوانششان ممکن است. این ابلیسک را به تئودوسیوس اول امپراطور روم نسبت داده اند. ولی جالب این که تئودوسیوس دوم منسوب به قرن پنجم میلادی، امپراطور روم بود که با زنی به نام ادوکسیا ازدواج کرد و صاحب دختری به نام ادوکسیا شد، قابل مقایسه با تزار میخائیل روسیه که با زنی به نام ائودوکسی ازدواج کرد و صاحب دختری به نام ائودوکسی شد. پس تئودوسیوس و توتموس در قستنطنیه ی عثمانی، حکم میکائیل فرشته در غلبه بر بی نظمی شیطانی را دارند و درست مثل غرب مدرن برای یهودیت، نقش هورس را در مسلک ازیریس ایفا میکنند و این به سبب تبار حشمونی و یهودی عثمانی ها است که هر گونه تفاوت ظاهری مسلک آن با یهودیت، در درجه ی اول از سر رعایت مصلحت هایی در رقابت سیاسی با جریان های صلیبی غربی است.:

“chronology8”: m. lacapelle: theognosis: 28feb2024

اگر عصری که مدرنیته آغاز کرده است شامل نظمی باشد که به یک دوره ی فترت و بی نظمی پس از سقوط نظمی دیگر پایان داده است این دوره ی بی نظمی بر چه اعتقاداتی استوار بوده و چه نسبتی با نظم پیشین داشته است؟ همانطورکه دیدیم، فراماسونری غربی که جریان مدرنیته را با توجیهات مذهبی جلو میبرد ادعای اتصال به ازیریس و ایزیس را دارد و دشمن اسلامیش نیز خود را وامدار تحوت وزیر ازیریس میبیند که همان هرمس تری مگیستوس به عنوان پیامبر نحله های عرفانی غربی و دنباله ی فراماسونی آنها است. برجستگی هیروگلیف مصری و نمادهای مصر باستان در هر دو طرف، نشان میدهد که باید تحوت یا هرمس را از نظرگاه مصری آن درک کنیم. کتاب «مصر باستان» جرالد مسی از همان قرن 19 راهنمای خوبی است. البته وی معتقد است تمدن مصر هزاران ساله است، ولی خوبیش این است که بقایای این تمدن هزاران ساله را در فولکلور انسان نوین میجوید و به نظر من همین نشان میدهد که فولکلور مصری آنقدرها هم دور از قرن 19 خلق نشده است.

به نوشته ی مسی، تحوت مانند بسیاری از خدایان دیگر با درخت مربوط است، ولی نوع درخت مخصوص تحوت، یک نوع نخل است که در افریقای سیاه وجود دارد و بومی خود مصر نیست و همین نشان میدهد که جهت جستجوی دانش ایزدان برای مصریان باستان، به سمت جنوب بوده است. مصریان، تا-نتر یا سرزمین خدایان را به نام "پونت" مینامیدند که مورخان در تعیین محل آن دچار مشکلند. گاهی به نظر میرسد این محل، عربستان است و گاهی به نظر میرسد افریقای سیاه است. ولی ظاهرا مصر عتیق هرچه جلوتر آمده است افریقای سیاه را برجسته تر کرده است. این بیش از هر چیز، نتیجه ی دستنخورده تر ماندن زمینه ی اصلی شکل گیری جهانبینی بشر قدیم منجمله مصریان در افریقای سیاه است. این منطقه محل جنگل های عظیم، تغییرات آب و هوایی ناگهانی و مبهوت کننده، و ذخیره گاه حیات وحشی انبوه و در هم تنیده است که به آن صورت در خاورمیانه باقی نمانده است. خدایان مصری متشبه به حیوانات، و حیوانات، کهن الگوهای ذهنی بشرند و منطقه ی مملو از اقسام حیوانات، جای مناسبی برای پرورش افسانه های خدایان است. دراینجا انسان موجودی ضعیف در احاطه ی خطرات فراوان است و نگرانی بشر که در تمدن های بزرگتر همیشه او را دنبال کرده است، دراینجا ریشه ی خود را عیان میکند. نیروهای تاریکی و وحشتزا در مقابل بشر بسیار بزرگند و انسان کودکی ضعیف در مقابل غول طبیعت به نظر میرسد. درنتیجه آرزوی قلبی بشر در غلبه بر طبیعت ترسناک و تصرف گنج های آن، به صورت افسانه های افریقایی متعدد درباره ی غلبه ی یک موجود ضعیف بر موجودات قوی تر بروز میکند که مسی، آنها را همتای افسانه های موسوم به «جک غول کش» در اروپای زمان خود میشناسد. ازجمله گویاترین افسانه از این نوع یعنی قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز مابه ازای افریقایی دارد. زولوها داستانی دارند درباره ی جهان زیرزمینی که مردمش آدمخوارند و یک برادر و خواهر با بالارفتن از یک ساقه ی درخت از آن خارج میشوند. بهروزی ناشی از این صعود میتواند به بهروزی جک و مادرش بعد از دزدی جک از گنج های غول در بالای درخت لوبیای سحرآمیز مقایسه شود. عمل جک، عمل شرافتمندانه ای نیست. ولی موجودات زیرزمینی که قهرمانان داستان زولو از آنها برمیخیزند نیز شرافتمند نیستند. آنها موجوداتی غریزی و بی قید در حد یک کودکند و برای مصریان، کودک گونگیشان در عین بزرگسالی، آنها را به "بس" یا کوتوله ی ایزدی افسانه های قبطی تبدیل میکند که احتمالا انعکاسی از نژاد پیگمی یا کوتوله های افریقای مرکزی نیز دارد. "بس" همتای هورس کودک است که همراه مادرش آپت از افریقای مرکزی به مصر می آید. اما در عین حال، او به پتاح یا خدای خالق مصریان در هیبت یک کوتوله نیز تبدیل شده است. پتاح با "سخت" sekhet الهه ی شیرمانند یک زوج تشکیل میدهد. این نیز قابل مقایسه با خوشگذرانی بس در یک مرحله قدیم تر است که "سخت" معشوقه و نه همسر او است. این مرحله کاملا در ارتباط با پرستش نیروهای ترسناک طبیعت است. در وقایع نگاری سوتی، که به مذهب سوت تعلق دارد، اولین فراعنه ی مصر، تنها لنگی از پوست شیر میپوشیدند که دم شیر از عقب آن آویزان میشد و این یک رسم شناخته شده در میان "کافر" های افریقای سیاه است. اصطلاح «ارباب من، شیر» در میان بعضی سیاهان افریقایی، هم در اشاره به شیر و هم در اشاره به رئیس قبیله به کار میرفت. «شیر موتوکو» توتم کافرهای فورت سالیسبوری در ماشونالند زیمبابوه بود. کاهن خدای شیر آنها معروف به «موندورو» یک شیر زنده تلقی میشد که پس از مرگ به یک انسان تبدیل شده است. بسیاری از افریقایی ها معتقد بودند ارواح مردگان پس از مرگ به شیر تبدیل میشوند و در یک باور غنوصی مصری نیز تصور شده مانی پیامبر پس از مرگ، به شیری تبدیل شده و آن شیر، به نوبه ی خود پس از مردن، بدل به یک موجود فراطبیعی شده است. این باورهای ابتدایی با نظرگاه اولیه درباره ی پهنه ی آبی ابتدایی آفرینش گره خورده است که در آن، شیر با موجودات خطرناک آبزی چون تمساح، اسب آبی و مارهای غولپیکر تعویض شده است. انواع افریقایی این موجودات، عظیم تر و ترسناک تر از همتاهای خاورمیانه ای خود بوده اند و این خود، پونت بودن افریقای سیاه را بیشتر اثبات میکرده است. به نظر میرسد خدایان تمساح مانند چون آپت، نیت و سوبک، و خدایان شیرمانند چون شو، تفنوت، سخت، هورس و آتوم رع، همه با پیش فرض تبدیل انسان مرده به شیر و سپس خدا، مابه ازاهای انسانی تاریخی پیدا کرده باشند. با بازسازی اعتقادات فعلی در سپیده دم آب گون آفرینش، "سخت" شیرمانند جای خود را به آپت یا خپت متشبه به تمساح و اسب آبی داده است. او فرمانروای سرزمین دریاچه ها در مرکز افریقا است که قبطیان "کاروآ" و بطلمیوس "کلوئه" نامیده اند و "آپتا" نیز خوانده شده است. رود نیل از این منطقه و در درون دریاچه ی نیانزا یا ویکتوریا از زیر زمین میجوشد و زندگی را به منطقه ی بیابانی مصر می آورد. اسب آبی ترسناک دراینجا با گاو که جانور نسخه ی قبطیش هاثور است جای عوض میکند و مادر هورس میشود چون گاو اهلی یک جانور زندگی بخش است. نظر مصریان درباره ی پیدایش زمین از آب در آن منطقه با بعضی سیاهان جنوبی مشترک است. مثلا زولوها معتقدند پیدایش یک نیزار در وسط پهنه ی آبی، کم کم سبب بیرون آمدن خاک از آب شده است و مصریان نیزار را با انبوه پاپیروس ها عوض میکنند. ژاپنی ها هم باز همین قصه را دارند ولی گیاه جایگزینشان نیلوفر آبی است. نیلوفر آبی که در شرق دور گیاه مقدسی است بیرون آورنده ی هورس از درون آب نیز هست و اینجا آب به جای جهان زیرین زولو و گیاه آبی به جای درخت بالابر زولو و لوبیای سحرآمیز جک عمل میکند. زمین هاثور نیز با نیزار زمینساز، جانشین آبگاه آپت میشود. هورس که خورشید است هر غروب در زمین فرو میرود و در بامداد مجددا از مادرش هاثور یا زمین متولد میشود. در این مدت، درخشش خورشید در زمین، سنگ های درخشان طلا را در آن تولید میکند. مصریان طلای خود را از افریقای سیاه تامین میکردند و همین علت دیگر تطبیق آنجا با پونت یا سرزمین خدایان بود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007:p 197-207

در افسانه های کلدانی، آب، بدن تهاموت اژدهای دریایی است که نماد بی نظمی است. وی به دست بعل مردوخ خداوند نظم و مخلوق حئا خدای بعدی آب ها کشته میشود. مردوخ، جسد او را به دو نیم میکند و از این دو نیم، زمین و آسمان را می آفریند. تهاموت در بین هوری ها با هبات الهه ی مادر برابر بود. این نام که "هبه" هم خوانده میشود، معادلی برای "حوا" در آرامی به معنی حیات است که در نزد عبرانیان، نام همسر آدم ابوالبشر و مادر همه ی مردمان است. هبات را "هانا هانا" یعنی بانوی بانوان نیز میخواندند که لغتا همان حنانه یا عنانه نام دیگر عیشتار الهه ی بین النهرینی اسشت. هبات با آرنه الهه ی خورشید هوری برابر شده است ولی بعدا آرنه را دختر او خوانده اند. ازآنجا که هبات به کوبله مادر-زمین آناطولی و نسخه ی یونانی او دمتر هم تبدیل شده است، زوج هبات-آرنه بدل به زوج دمتر-پرسفونه شده اند. پرسفونه توسط هادس دزدیده میشود و مادرش الهه ی طبیعت غمگین میشود و در غیاب پرسفونه فصل خزان طبیعت رقم میخورد و این اتفاق هر سال تکرار میشود. جان چادویک، نام پرسفونه را برگرفته از perse دختر اقیانوس میگیرد که در نزد برخی یونانیان، روح دریا بوده است و بنابراین پرسفونه هنوز ارتباطی با تهاموت دارد. نام رومی او کوره است که میتواند با "کور" نام دیگر تهاموت مرتبط باشد. از طرفی پرسفونه از طریق آرنه با آرتمیس یا دایانا نیز برابر است. چون آرنه الهه ی شکار و حیوانات وحشی است و در همین عنوان بدل به آرتمیس الهه ی ماه شده است. کاتولوس در شعری در رثای آرتمیس، او را لاتونیا و لوسینا نامیده است. لاتونیا معادل لاتونا است که مادر زوج دوقلوی آپولو-آرتمیس خدایان خورشید و ماه تلقی میشود. لاتونا از "لتون" صورت اتروسکی لتو نام یونانی این زن می آید. لتو دختر کوئوس و فیبی بود. کوئوس به معنی پرسش، تیتان عقل در دوران قبل از سقوط تیتان ها توسط زئوس پدر ادعایی آپولو بود. کوئوس را به نام پولوس نیز خوانده اند که تلفظ دیگر نام آپولو نیز به نظر میرسد. اتفاقا آپولو نیز خدای عقل و گاهی معادل هرمس تلقی شده است. فیبی به معنی درخشنده در سروده های هومری از عناوین آپولو است. به نظر میرسد لاتونا، کوئوس و فیبی همه خود آپولو باشند و آرتمیس هم جنبه ی مونث آپولو را نمایندگی کند. آپولو همچنین معادل هلیوس تیتان حامل خورشید است که به "کور" معروف بوده است. همه ی اینها آپولو را با تهاموت برابر میکند. اما تهاموت یک اژدها است و در این مقام با "پیتون" اژدهای مقتول به دست آپولو برابر است که این آپولو را معادل بعل مردوخ میکند. در این مورد، شباهت نام پیتون با عنوان پیتیا برای کاهنه های آپولو جلب توجه میکند. آپولو از زبان این زنان سخن میگوید همانطورکه نظم مردوخ در جسد تهاموت که جهان مادی باشد تجلی میکند. میتوان آن را با تجلی آتش خورشید در وستال ها یا کاهنه های دوشیزه ی آتش وستا نیز مقایسه کرد. قبل از این که همه چیز اینقدر و تا حد انسان های امروزی جامد شود مقدمه با تجلی حئا در آب ها انجام شده است. نام حئا معادل آئوس لقب آدونیس یا تموز است که نسخه ی مذکر پرسفونه به شمار میرود. مثل پرسفونه تموز نیز در فصل خزان به جهان زیرین میرود و در هنگام بهار به روی زمین بازمیگردد و همین کار را خورشید که آپولو نماینده ی او است هر روز انجام میدهد. شمش نسخه ی سامی آپولو در جهان زیرن بدل به نرگال فرمانروای دوزخ میشود که همان هادس و در حکم نسخه ی انحطاط یافته ی تموز است. نرگال خدای جنگ و در این مقام معادل سیاره ی مریخ است. در مصر، مریخ، «هورس سرخ» نامیده و تجلی هورس تلقی میشد که یک ایزد پهلوان جنگجو و خورشیدی بود. همسر نرگال، اللات نام دارد که به نظر میرسد نام لتو از او می آید و لتو از طریق او با پرسفونه همسر هادس برابر میشود. پلوتو نام رومی هادس، خود، شکلی از نام پولوس به نظر میرسد. زوج پلوتو و پرسفونه در رم، لیبر و لیبرا نامیده میشدند که با دیونیسوس باخوس خدای شراب و همسرش آریادنه نیز تطبیق شده اند. جشن لیبر و لیبرا با عیاشی و مستی و هوسبازی و تقدیسم قربانی های خونین همراه بود و کلمه ی لیبرتی به معنی آزادی که از اسم آنان می آید تا به امروز بر اساس فستیوال آنها با هرج و مرج برابر است که نظر به تطبیق آنان با شاه و ملکه ی دوزخ، برداشت اخلاقی از دوزخ را نیز روشن میکند. لیبر و لیبرا معادل شیوا و نیمه ی مونثش شاکتی در اساطیر هندویند. شیوا خدای نابودی و مجسم به گاو جانور ازیریس است. جانور شاکتی اما شیر است که در این زمینه او را با سخمت [یا سخت) همسر پتاح برابر میکند. همانطورکه منیدانیم شیر دشمن گاو است و این به نوعی غلبه ی الهه بر خدا را نشان میدهد که میتواند در قتل آدونیس به سبب عشق ونوس (عیشتار) انعکاس یابد. در مورد شیوا غلبه ی شاکتی میتواند در رقص او به صورت کالی وحشتناک و خونریز روی بدن خوابیده ی شیوا منعکس شضود. شیوای خوابیده، همان تموز در مرگ موقت خود در دوزخ است که با نرگال یا هادس برابر شده است. به همین دلیل است که لیبرتی به معنی آزادی، نامی مادینه دارد. چون شوهر او خدای مرده در تعریف اخلاقی او است که برابر با خدای مسیحیت برای تمدن غربی است. در غرب، خدای مسیحیت به عنوان حامی اخلاق برجسته میشود تا با اطمینان از مرگ نیچه ای و نبود او در صحنه، آنچه باقی میماند و لازم به نظر میرسد بی اخلاقی باشد. این خدای مرده با هورس برابر است که رستاخیز ازیریس را نشان میدهد. اما هورس رستاخیزکننده اکنون خدای جنگ و معادل مریخ در آسمان شب است. پس جلوه ی خورشیدیش به درون زمین رفته و تقدس را به مادر-زمین منتقل کرده است که کنایه از جهان مادی و موجد ارزش های مادی است؛ ارزش هایی که بر اساس آنها فقط پولدارها و ثروتمندان مقدسند، همچنین جنگسالارانی که به ثروت این مقدسین مادی مسلک می افزایند. این انتقال الوهیت به مادیات، با ربوده شدن "می" مقدس از حئا توسط عیشتار ارتباط دارد. چون کهانت انسان را به همراه بقیه ی دانش ها حئا خدای حیات به انسان ها آموخت و اولین کاهن ها باید همان آپکالوهای آموزنده ی دانش به بشر باشند چون اپکالوها به نشانه ی ارتباط با آب که عنصر حئا است نیمه ماهی تصویر میشوند. لقب هفتمین اپکالو جالب است: "ان می دور آن کی" یعنی صاحب "می" از پیوند آسمان و زمین. نام او را «اوتو آبزو» یعنی خورشید پهنه ی آبی خوانده اند که او را با شمش تطبیق میکند. اوتوآبزو به آسمان صعود کرده و در این زمینه معادل خیسوتروس آخرین پادشاه کلدانی قبل از سیل بزرگ و معادل نوح در نوشته های بروسوس است. از نظرها غایب شدن اوتوآبزو همچنین او را معادل انوخ (ادریس) در افسانه های یهودی میکند که مثل اوتوآبزو هفتمین پدرسالار است. اوتوآبزو همچنین با آداپا کاهن حئا تطبیق میشود که آشوری ها اولین کتاب دنیا به نام «نوشته هایی در مورد زمان از آنوی الهی و انلیل الهی» را در زمینه ی نجوم و تقویم به او نسبت داده اند. در منابع عبری، انوخ با هرمس تری مگیستوس تطبیق شده است. خنوخ که نزدیک شدن سیل نوح را دانسته بود، گنج های دانش را در اعماق زمین پنهان کرد تا از سیل در امان باشند و سپس رهسپار کوه موریاه شد جایی که بعدا اورشلیم در آن تاسیس گردید.:

“THE PSUEDEPIGRAPHICAL BOOK OF ENOCH”: MYSTAE.COM

دراینجا سیل نوح هم معادل تهاموت و هرج و مرج است و هم معادل الهه ی زمین؛ و گنج دانش که در عمق زمین مخفی میشود، ازیریس است که در رحم ایزیس یا زمین وارد میشود تا از نو متولد شود. اما این تولد فقط به تدریج و با نور اندک تدریجی آشکار میشود. چون ایزیس به صورت کاسیوپیا تخت حکومت عیسی/ازیریس و حکومت های جانشین او است و این حکومت ها هرگز تخت سلطنتی خود را با عوام شریک نمیشوند و برعکس، جادوی تخت را برای انقیاد مردم به کار میگیرند. شب تاریک جهل پس از ناپدید شدن ازیریس از بین نرفته است و آن خدایی که ادیان استعماری ادعای باز معرفی آن را نمودند، از اول، مرده از جعبه بیرون آمده است. هورس این شب جهل، خورشید نیست، بلکه مریخ، ارباب جنگ و آشوب و تخریب است.

مطلب مرتبط:

قدیس های تاجر: از چین مارکو پولو تا اروپای اسلامی دیویند اوینگ

دانلود کتاب «حکومت و خدا: چطور خدا زمینی شد؟»

رسانه ی امریکایی، ایران ضد امریکایی و مردم علاقه مند به آگاهی دهی رسانه ای

نویسنده: پویا جفاکش

شری چایتانیا و نیتیاناندا: تجسدهای کریشنا و بالاراما که وظیفه ی احیای مذهب آنان را داشتند.

یک افسانه ی معروف وایشناوا میگوید زمانی که شری چایتانیا تجسد قرن شانزدهمی کریشنا- به سرزمین های پتن ها سفر کرد، در آنجا قرآنی به دست گرفت و مطالعه کرد و چنان در جذبه ی آن فرو رفت که از خود بیخود شد و از هوش رفت. محافظان پتن شری چایتانیا چون او را در حالات نا زنده یافتند، تصور کردند که همراهان هندوی شری چایتانیا او را کشته اند. پس آنها را دستگیر کردند و تحت بازجویی قرار دادند تا این که شری چایتانیا به هوش آمد و معلوم شد از خواندن کتاب مقدس خود پتن ها به این حال افتاده است. در این هنگام، "عبدالله پتن" از مشایخ مسلمانان با شری چایتانیا دیدار کرد و از او پرسید در قرآن چه یافته که او را اینچنین مجذوب خود کرده است. شری چایتانیا پاسخ داد که قرآن نشان میدهد خدای اسلام و خدای هندوها زیاد از هم فاصله ندارند، زیرا اگرچه رهبران مذهبی مسلمانان میگویند الله یک خدای غیر شخصی و به دور از حالات انسانی است، اما خدای اسلام بنا بر آیات قرآن همانطورکه بارها غیر شخصی به نظر میرسد بارها صفات انسانی به خود میگیرد و فی المثل وقتی مهربان و غفور است در حد اعلای یک انسان مهربان و غفور است طوری که میتواند با بنده اش ارتباط برقرار کند درست مثل ویشنو که هم تمام موجودات جهان را در خود دارد و هم میتواند به حد انسانی چون کریشنا کوچک شود. عبدالله پتن چنان تحت تاثیر دقت شری چایتانیا و تفسیر او از قرآن قرار گرفت که خود به کیش شری چایتانیا درآمد و نام ویشنوی برای خود برگزید و سربازان پتنی که ناظر این مصاحبه بودند نیز همگی به شری چایتانیا گرویدند. کسانی که بر واقعی بودن این حدیث اعتقاد دارند کریشنا پرست هایی هستند که به اسلام تمایلاتی دارند و این تمایلات را که ظاهرا باید با دشمنی اسلام با بتپرستی و آدم پرستی خنثی شود، از طریق خود قرآن توضیح میدهند و مدعیند محمد پیامبری الهی بود که به سازگاری اسلام با بتپرستی باور داشت ولی چون در جامعه ای زندگی میکرد که بت ها وسیله ی توجیه اعمال شیطانی و ناشایست شده بودند امر به الغای کیش های همه ی بت ها کرد و قانونش ناظر به جغرافیا و زیستگاه خود پیامبر و ناشی از جبر زمانه بود و با بخش همیشه برقرار دهارما نسبتی نداشت ازاینرو قرآن خیلی نرم و با اشاره و کنایه شخصی شدن خدا را در خود گنجاند تا آیندگان آن را پس بگیرند. درحالیکه این توضیح تلاشی برای جواز ورود دادن به نکات مثبت اسلام مثل برابری و برادری همه ی انسان ها به هندوئیسم نژادپرست کاستی کنونی است، دشمنان هندوی اسلام، معتقدند که اسلام هیچ چیز مثبت تازه ای برای هندوئیسم ندارد و آن نکات مثبتی را که دارد هم از کیش شیوا گرفته است چون عرب های پیش از محمد، شیواپرست بودند. این ادعا ظاهرا ناشی از پرستش بت شیوا در قندهار در آستانه ی فتح آن توسط مسلمانان به رهبری ابن سموره است. در قرن 19 سر آستین باستانشناس بریتانیایی روی بازمانده های آثار بتپرستی در نقاط مختلف افغانستان مطالعه کرد و به این نتیجه رسید که شیواپرستی در افغانستان قدیم، دامنه ی درازی داشته، ولی درنهایت اکثر شیوا پرست ها بودایی شده اند. قندهار که مرکز حکومت شعبه ای از خاندان شیوا پرست کورووا –از اشرافیت های دشمن کریشنا- تصور میشد، "عربستان" نیز نامیده میشد. البته هندوها که قندهار را از خودشان میدانند، تعلق قندهار به عرب ها را انکار میکنند و مدعیند که به دلیل اسب های خوب کورووا ها و به این خاطر که اسب را بعضی از هندی ها "اروه" مینامند، این مکان "اروشتان" یعنی سرزمین اسب ها نامیده میشد که بعدا به اشتباه عربستان تلفظ شد. در اوایل قرن 19 گادفری هگینز از نامیده شدن بخشی از افغانستان جنوبی و پاکستان شمالی به «عربستان» توسط افغان ها سخن گفته و علت را در این دانسته بود که افغان های اصلی –یعنی قوم پشتون- اصالتا یهودیند و سرزمین مقدس را در افغانستان بومی سازی کرده اند و چون "عرباه" (عربستان تورات) در جنوب سرزمین مقدس قرار داشته است، این افغان ها نیز همسایگان هندی جنوبی خود را "عرب" تلقی کرده اند. البته هگینز، دامنه ی کیش یهودی های افغانستان را تا درون خود هند دنبال کرده بود و قبیله ی یودا که قبیله ی کریشنا باشند را نیز یهودی میدانست و شیوا را هم که خدای نابودی هندوها است با یهوه ی خشمگین برابر میدانست. او ملوخ را که به او قربانی سوخته تقدیم میکردند، شکل اصیل و سانسورنشده ی یهوه میشمرد و سوزاندن قربانی حیوانی برای خدایان هندو را نشان ارتباط کیش هندو و کیش یهود در نظر میگرفت. از دید او آگنی خدای آتش هندوان، خود، شکلی از یهوه است آنگاه که از درون آتش با موسی سخن گفت و یا در کوه آتشفشان تجلی کرد. ظاهرا بحث هگینز از طریق تداوم دادن دامنه ی شباهات تماثیل هندو و یهودی در عرفان تمثیلی کابالا و دنباله ی مسیحیش قبالا خود اسلام را هم از طریق قرار گرفتن در این زیرمجموعه ی آتشین یهودی با هندوئیسم متحد میکند. به طوری که میتوان گفت اسلام چون حد پایان دین پیامبران یهود بود، از همه هم آتشین تر بود، بنابراین "عرباه" یا عربستان آن هم به محدوده ی پایینی بیت المقدس شام و قلمرو اصلیش شامل جنوب شامات و شمال غربی عربستان سعودی اکتفا نکرد و به اعماق شبه جزیره ی عربستان و در جوار بدترین صحاری ممکن در منطقه ی الربع الخالی عقبنشینی کرد تا منظره ی مبدا ظهور اسلام با صحاری ای خالی به سرخی و زردی آتش و گرمای هلاک کننده ی آتشین عجین شود. آتش به سبب پختن غذا و از بین بردن نشانه های بیماری، پدیده ای زندگی بخش نیز هست و بعد مهلک آن اتفاقا از طریق ربط دادنش به یک پدیده ی زندگی بخش دیگر یعنی خورشید مورد تاکید قرار میگیرد. تابش قدرتمند خورشید سبب کم آبی و نهایتا ایجاد بیابان میشود. در ایام کم آب سال، انسان ها با جانور خورشید یعنی شیر بیشتر روبرو میشدند. چون مجبور به سر زدن به منابع محدود شده ی آب بودند و شیر به عنوان قدرتمندترین حیوان درنده این آبشخورها را کمینگاه اختصاصی خود کرده بود. شیر یکی از مهلک ترین دشمنان انسان ولی به لحاظ ارتباط با خورشید به طرز متناقضی مقدس بود و مجسمه ی انسان-شیر آلمان و غارنگاره های فرانسه نشان میدهند تقدس شیر مختص به سرزمین های گرم چون خاورمیانه و افریقا نبوده و این یک فرهنگ عالمگیر بوده است. یهوئه خدای یهود که در شریعت اسلامی با الله تطبیق شده است، بیش از هر حیوان دیگری متجسم به شیر است و نمادهای شیر و گوسفند در کنار هم، یهوه و عیسی را در کنار هم نشان میدهند. تنها خانه ی خورشید در دایره البروج، برج اسد یا شیر است که عنصرش آتش است. آوید شاعر رومی، این صورت فلکی را به نام های "هرکولس لئو" و "ویولنتوس لئو" خوانده است. نام دیگر آن، "باخی سیدوس" یعنی ستاره ی باخوس (دیونیسوس) بوده است چون آن دیونیسوس در هیبت یک شیر نیز تلقی میشده است. در برج اسد، مجموعه ای داسی شکل شبیه به علامت سوال از ستارگان موسوم به "داس" تعریف شده بود که گاهی دم شیر و گاهی یال شیر تشخیص داده میشدند و بسته به این که کدام یک از این دو حالت را انتخاب کنید، جهت قرار گرفتن سر شیر فرق میکرد. داس، علامت هلال ماه نیز هست که به شیر، کیفیت قمری هم میدهد و با شب شکاری شیر هم نسبت دارد. این باعث میشود برج اسد، کیفیات همزمان روز خورشید و شب ماه و بن مایه های اسطوره ای متفاوت آنها را به خود جذب کند. قدما معتقد بودند در ایام حضور خورشید در برج اسد، صفات خوب و بد مختلفی که آدم ها تا آن زمان در خود پرورش داده اند در آنها تثبیت میشود. داس برج اسد، با مصادف شدن اقامت خورشید در آن در شهریورماه که زمان برداشت محصول است (در عصر فعلی یعنی عصر حوت) نسبت دارد. چون با داس، غلات درو میشوند و این با خزان پیش روی طبیعت در ایام پاییز که ایام مرگ گیاهان است نیز مقایسه میشود. در چین و آسیای شرقی، صورت فلکی اسد را به شکل یک اژدهای چینی یا شیر-اژدها نشان میدهند که تجسم اولیه اش از به هم آمیختن تصاویر شیر به کنایه از خانه ی خورشید و مار به کنایه از درازی دایره البروج که خورشید در آن حرکت میکند به دست می آید. اژدها برای چینی ها کاربرد آب و هوایی داشت و در کشاورزی نقش مثبت ایفا میکرد. این که گفته میشود از دهان اژدها آتش بیرون می آید اشاره به پاکسازی زمین زراعی با آتش است. در زمین کشاورزی انسانی، انسان خودش این کار را انجام میدهد ولی در چشم اندازهای طبیعی، طبیعت، خودش با آتش، نظم را بازسازی میکند. طبیعتا اژدها نه فقط با خورشید بلکه با باران هم به گیاهان سود میرسانند و همزمان بر آب و آتش حکم میراند. زمانی که همه ی کارها را اژدها انجام بدهد برای مردم کاری نمیماند و این برای غربی هایی که تصویر دراگون یا اژدها را از تاتارهای بدنام آمده از شرق دور گرفته اند نیز آشنا است. در انگلیسی قدیم، لغت دراگون گاهی برای تنبل به کار میرفت و نامیدن شاهان به اژدهازادگان تا حدودی ناشی از آن است که تمام کارهای شاهان را مستخدمانشان انجام میدهند. همراستایی آتش و آب در اژدها یادآور به مشاهده ی شیر در کنار آب در ایام آتشین تابستان است و چه بسا اژدها شیری باشد که بهشی از خواص خود را به یک جانور خطرناک متداول دیگر که همزمان آبزی و خشکزی است یعنی مار ب داده و سپس با او ترکیب تصویری یسافته است. در این صورت، ممکن است تصویر تثبیت شده ی شیر، برجسته کردن بخش کشنده ی اژدها به سمت گسترش کم آبی و نهایتا بیابانزایی با خشکاندن گیاهان از تشنگی باشد، امری که با این اعتقاد قدیمی ها که شیر همیشه با چشم باز میخوابد بی ارتباط نیست. یعنی شیر مثل خورشیدی است که هیچ وقت پشت ابر بارانزا قرار نمیگیرد و حتی در تصویر قمری خود هم از درو کردن گیاهان با داس خود در شب سرد بیابان دست نمیکشد. ازآنجاکه شیر معمولا اینقدر دستش در نابودی طبیعت باز نبوده است، او را تحت اداره ی یک الهه قرار میدادند که شیر را کنترل میکرد. الهه زن بود تا نماد زایندگی طبیعت باشد، برعکس شیر که فرزندان خود را میخورد. با این حال، گاهی مانند مورد سخمت مصری، الهه با شیر خود یکی میشود تا جهان را به آشوب بکشد. نسبت شیر و الهه، نسبت یهوه و نیمه ی مونثش شخینا است. ولی در شریعت یکتاپرست یهود، شخینا حذف یا تضعیف شده است. با این فرض بنیادی یهودیت در مرز پاگانیسم و مونوتئیسم، اوج گیری آزادی شیر، به از بین رفتن سرسبزی طبیعت در شنزارهایی شبیه به بیابان های عربستان سعودی ختم میشود. محمد قرار بود دراینجا قبایل پراکنده ی عرب را متحد کند و نکته همینجاست: لغت "جمر" به معنی متحد کردن است، "جمار" به معنی جامعه یا گروه، و "جماران" به معنی محل اجتماع گروه است. اما به جز این، جمر همزمان به معنی آتش نیز هست و لغت جمره به معنی یاقوت آتشین از همین وجه تسمیه می آید. برای حروف بازان، "جمر" لغت مقدسی است چون نه فقط به معنی آتش است بلکه سه حرف جادویی مشخص کننده ی ستون سیاه خدا در کابالا یعنی ستون شدت و رحمت را در خود دارد. این ستون که خلاف ستون سفید ولی در اتحاد با آن قرار دارد، هم سختگیری خدا را نشان میدهد و هم رحم آوردن خدا را آنگاه که عجز و لابه ها و چاپلوسی های فردی که خدا بر سرش بلا آورده است را میشنود. سه حرف مزبور یعنی ج-م-ر، سه حرف اول کلمات "جاکوب" (یعقوب) نام پدر قوم برگزیده ی خدا یعنی بنی اسرائیل، "موشه/موسی" بنیانگذار یهودیت که مذهب بنی اسرائیل است، و "رش" (رئیس) صفتی که ریاست بر جهان را در بنی اسرائیل و یهودیت اختصاصی میکند هستند. حرف "ج" در عبری، "جیمل" نامیده میشود. این کلمه در عبری هم به معنی شتر است و هم به معنی پل، که منظور از پل، موسی است که پل ورود بنی اسرائیل از مصر به ارض مقدس شد. شتر هم همان تنها حیوانی است که اجازه دارد در کنار انسان در صحنه ی آن بیابان های آتشین رنگ و آتشین مزاج مدعی به طلوعگاه اسلام دیده شود و البته در عربی، برای شمارش انسان و شتر لغت یکسان "نفر" استفاده میشود. برابر شدن لغات موسی و یعقوب، با به صحنه آوردن یک یعقوب دیگر یعنی برادر عیسی که بیشتر به نام جیمز شناخته میشود انجام میگیرد و مربوط به صحنه ای معروف در اناجیل است که مطابق آن، عیسی با سه حواریش یعنی پطرس، یوحنا و یعقوب به بالای کوهی میروند و درآنجا درنتیجه ی سایه گستردن ابری، عیسی به اندازه ی خورشید درخشان میشود و ایلیای نبی و موسی در کنارش دیده میشوند، صحنه ای که سه حواری مزبور در اثر آن بیهوش میشوند. درنتیجه ی این اتفاق، سه حواری مزبور با سه پیامبر جادویی معادل میشوند. پطرس اولین پاپ و بنیانگذار ستون دین مسیح یعنی کلیسا است و بنابراین با ایلیا/الیاس که ستون پیامبران است برابر میشود. یوحنای جوان که معشوق و قلب عیسی است با خود عیسی، و یعقوب با موسی معادل میشوند. ایلیا و موسی به حروف اول نامشان مخفف میشوند که در عبری حروف "الف" و "میم" هستند درحالیکه حرف معرف یهوشوع یا عیسی، "ش" یا "شین" است. لغت "شین" انتساب به کلمات عربی قدیمی تر "شاء" (گوسفند)، "شاه/شات/شاد" (شاه) و "شاهه" (شاه) را نشان میدهد و هر دو عنوان گوسفند و شاه، برای عیسی به کار میرود. این سه حرف کنار هم لغت "امش" را میسازند و چون مادر را در عبری am مینامند، این کلمه میتواند معنی مادر عیسی را برساند. ظاهرا منظور، مریم است اما درواقع جهان مادی است که خدا در قالب عیسی در آن متولد میشود. درحالیکه نماد عیسی به پیروی از پدرش آتش است، موسی همانطور که حرف اول اسمش ("میم" به معنی آب) نشان میدهد موکل آب است و داستان های موسی درباره ی از آب گرفته شدن و عبور از دریا به این موضوع اشاره دارند درحالیکه ایلیا که از آسمان باران میفرستد و رویدادهای آسمانی را رقم میزند موکل هوا است. قدما معتقد بودند جهان مادی از آب به وجود آمده است درحالیکه هوا که دیده نمیشود از جنس روح است. آتش چیزی بین این دو حالت مادی و روحانی را نشان میدهد که کیفیت مسیح است. آتش چیزهای مادی را میسوزاند و به دود تبدیل میکند و به هوا میفرستد و ازاینرو نمادی از واسطه ی ماده و روح است. ازاینرو مسیح و آتشش، ستون سفید خدا را نشان میدهد و موسی و آبش، ستون سیاه. ایلیا یا ستون اصلی، ستون طلایی بین این ستون سفید و سیاه است. او تعادل بین ملایمت مسیح در ستون سفید، و شدت و قدرت موسی در ستون سیاه را نشان میدهد. به طرز غریبی به نظر میرسد موسی و ایلیا با عیسی همزمانند و بعد از موسی شهید میشوند و چون این با قرائت تاریخی ممکن نیست، پطرس و جیمز را جانشینشان کرده اند. فرض اولیه را خود انجیل در مکاشفه ی یوحنا (1 : 13-11) ایجاد میکند وقتی بیان میدارد:

«و من به دو شاهد خود اختیار خواهم داد تا هزار و دویست و شصت روز با لباس گونی نبوت کنند. اینان، دو درخت زیتون و دو چراغدان هستند که در برابر پروردگار زمین ایستاده اند و اگر کسی بخواهد به آنها آسیب برساند، آتش از دهانشان میریزد و دشمنانشان را میسوزاند. هر کسی بخواهد به آنها آسیب برساند، باید به این ترتیب کشته شود. آنها اختیار دارند که آسمان را ببندند تا در ایام نبوتشان باران نبارد و بر آب ها اختیار دارند که آنها را به خون تبدیل کنند و هر وقت که بخواهند زمین را به هر بلایی دچار کنند. هنگامی که رسالت خود را به پایان رساندند، وحشی که از گودال بی انتها می آید، با آنها جنگ میکند و آنها را شکست میدهد و میکشد، و اجساد مردگان آنها در خیابان شهر بزرگی که به طور نبوی به نام های سدوم و مصر شناخته میشود، قرار میگیرد، جایی که در آنجا همچنین پروردگارشان مصلوب شد. به مدت سه روز و نیم، اعضای اقوام و قبایل و زبان ها و ملل به اجساد آنها خیره خواهند شد و از گذاشتن آنها در قبر خودداری خواهند کرد. و اهل زمین بر مرگ آنان شادی میکنند و جشن میگیرند و هدیه میدهند زیرا این دو پیامبر، برای اهل زمین، عذاب بودند. اما پس از گذشت سه روز و نیم، نفس حیات از جانب خداوند وارد آنان شد و بر پاهای خود ایستادند و آنانی که آن دو را دیدند به وحشت افادند. سپس صدای بلندی از آسمان شنیدند که به آنها میگفت: "بیایید اینجا." و در ابری به آسمان رفتند درحالیکه دشمنان، آنها را تماشا میکردند. در آن لحظه زلزله ی بزرگی رخ داد و یک دهم شهر سقوط کرد. هفت هزار نفر در زلزله کشته شدند و بقیه وحشت کردند و خدای آسمان را صدا زدند.»:

“transfiguration”: theministryofdew.wordpress.com

با توجه به این که ایلیا که از اتحاد عیسی و موسی به دست می آید، یک پیامبر جاویدان است میتوان مرگ و رستاخیز او را یک مرگ و رستاخیز صوری دریافت همانطورکه مرگ و رستاخیز یونس، یک مرگ و رستاخیز صوری است. همانطورکه عیسی و دو شاهد سه روز در قبر قرار گرفتند یونس هم سه روز در شکم ماهی قرار گرفت تا در آنجا به اشتباهاتش فکر کند. یونس نمرد و فقط توسط مادیات بلعیده شد و احتمالا مرگ پطرس به عنوان مابه ازای ایلیا که همچون عیسی به صلیب کشیده شد، روایت دیگر سقوط و بازگشت پطرس به حقیقت است.

معمولا هیولای دریایی بلعنده ی یونس را لویاتان یا کتوس یا هر دو میدانند که در مورد اخیر، تصور میشد کتوس نر نتوانست یونس را در شکمش نگه دارد و آن را در شکم لویاتان ماده انداخت. در هر حالت، هیولای بلعنده و مابه ازای سردابه یا قبر، یک نیروی اهریمنی و دشمن خدا است و میتوان آن را به غفلت معنوی تعبیر کرد. در مورد پطرس، سه روز اقامت در سردابه یا شکم ماهی، تبدیل به سه بار انکار عیسی توسط پطرس در عرض یک شب میشود که در سحرگاه و هنگام بیدار شدن پطرس در اثر صدای خروس، با توبه و اظهار پشیمانی پطرس با پناه بردن به خدا همراه میشود. خروس پرنده ی بیداری است که پایان شب را اعلام میکند. بیداری کنایه از آگاهی و شب کنایه از غفلت است. ازآنجاکه غفلت پطرس و انکار عیسی از سوی او در اثر ترس او از دستگیر شدن توسط دژخیمان بعد از دستگیری عیسی بروز میکند، میتوان این غفلت را روایت دیگری از اعدام عیسی، و بیداری عیسی توسط خروس در بازگشت روشنایی را روایتی دیگر از زنده شدن دوباره ی عیسی و عروج او دانست. بخصوص باید اعدام عیسی را دراینجا با اعدام سقراط مقایسه کرد و وصیت قبل از مرگ سقراط درباره ی قربانی کردن یک خروس برای اسکله پیوس را به خاطر آورد. اعدام سقراط سبب آگاهی و بیداری گروهی از مردم میشود و آگاهی یافتن نیز چون درمان جهل است، در حیطه ی اسکله پیوس خدای درمان امراض قرار میگیرد. خروس پرنده ی بیداری که برای اسکله پیوس قربانی میشود خود سقراط است که قربانی بیداری جامعه میشود. خروس یکی از جانوران رایج در تقدیم قربانی است و میتوان خوردن آن را با خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون عیسی (عمل عشای ربانی) جایگزین کرد. دراینجا باید سقراط را به عنوان مابه ازای خروس و بنابراین مسیح، به لحاظ اسمش مورد توجه قرار داد. اسم سقراط نزدیک به لغت سوکار، سوکرتا، سوکارداس و شوکلا برای قربانی است که در ابتدا از القاب پوروشای غول بودند که خود را برای ایجاد نظم جهانی قربانی کرد و قربانی پوروشا قابل مقایسه با خود-قربانی کردن مسیح است. ازآنجاکه جهان از بدن پوروشا پدید آمده است، ویشنوپرست ها پوروشا را همان ویشنو میدانند که تمام موجودات بخشی از وجودش هستند.:

“non-human saints”: theministryofdew.wordpress.com

به نظر میرسد همه ی ما به عنوان بخشی از پوروشا در پاسخ گویی به دیگر بخش های آن، خود به خود به مرحله ی قربانی شدن پای میگذاریم. اما همیشه از این قربانی شدن ما، آگاهی زاده نمیشود. شاید یکی از نتایج ثانویه ی تاریخی و منحصر به فرد شدن زندگی مسیح نیز همین باشد. هوا یا روح برای ایلیا برایند مادیات موسی با آتش نیمه مادی عیسی است و این مادیات عمدا از جنس آب است تا وقتی آب بر آتش ریخته شود آتش از بین برود و خودش به بخار تبدیل شود که نماد روح و ایلیا است. اما وقتی آتش را با قتل مسیح حذف میکنیم، ایلیای برایند شده و به دنبالش طلوع آگاهی هم حذف میشود و مادیات موسایی آتشین و بدل به همان جمر عقوبت کننده ای میشود که در قالب صحرای بی آب و علف پیامبران شترچران، یک آتش عظیم جامد شده را به نمایش میگذارد. زمانی که روح از جسم گرفته شود، واکنش فقط غریزی و احساسی و خالی از آگاهی است و در واکنش به دشمنی که به جای تاریکی نشسته است، واکنش غریزی-احساسی دو نوع است: یا کاری از دستمان ساخته نیست که واکنشمان اندوه و بی تفاوتی و افسردگی است و یا کاری از دستمان ساخته است که در این صورت، خشم میورزیم. امروزه هیچ کس بی تفاوتی را نمیپسندد چون آدم ها فقط با خشم ورزیدن میتوانند ثابت کنند که ضعیف نیستند و میتوانند از کسی که بر سرشان بلا می آورد انتقام بگیرند. این سبب شده تا یکی از کارکردهای رسانه های خدمتگزار سیاست، بازی با این احساسات از طریق بیرون ریزی خشم به گونه ای جذاب و هیجان انگیز باشد: خشمی بی اثر، گویی که در مقابل بقایای کفر در سرزمینی خالی از سکنه نشسته باشید و مطمئن باشید که نیاز نیست کاری به نفع کسی از دستتان برآید. این فقط خواست سیاست نیست، بلکه ارضای غرایز سیراب نشده ی مردم نیز هست. رایان هالیدی از فعالان تبلیغات رسانه ای، دراینباره مثال خوبی از درون مرکز رسانه های دنیا یعنی امریکا پیدا کرده است:

«اگر شما هم مثل من باشید، در دوره ای انگشت به دهان نشسته اید و به تصاویر ویرانه های دیترویت که در فضای آنلاین دست به دست میشد، نگاه کرده اید. همگی با دهان های باز به عکس های حیرت آور ویرانه های نمای داخلی ساختمان یونایتد آرتیست تیتر و ساختمان سر به فلک کشیده ی ایستگاه مرکزی میشیگان که شبیه کلیسای جامع متروکی بود نگاه کردیم. این تصاویر با کیفیت زیبا جزء شاهکارهای تاثیرگذار خبرنگاری و عکاسی آنلاین هستند یا شاید بهتر باشد بگویم شما اینطور فکر میکنید. من هم مثل باقی مردم، با ولع زیاد، این اسلایدها را تماشا کردم و حتی حس اشتیاقی توام با عذاب وجدان درونم داشتم که باید به دیترویت بروم و در این ویرانه ها قدم بزنم. دوستانم این موضوع را میدانند و به محض یافتن تصاویر جدید، آنها را برایم ارسال میکنند. وقتی تصاویر را میبینم، بی اختیار یاد این سطور از رمان باشگاه مشت زنی می افتم:

"در دنیایی که من میبینم، تو گوزنی هستی که در دره های شرجی حوالی ویرانه های مرکز راکفلر پرسه میزنی، از شاخه های پیچک کودزو بالا میروی که به اندازه ی مچ دست قطر دارند و دور برج سیرز پیچیده اند. وقتی پایین را نگاه میکنی، سیاهی های کوچکی را میبینی که دانه های ذرت را میکوبند و لایه های گوشت گوزن را روی لاین اضطراری بزرگراهی متروک میخوابانند."

دیدن این شهر ویران و متروک امریکایی، تجربه ای تاثیرگذار و تقریبا معنوی است؛ تصویری که بلافاصله تحریک میشوی که با دیگران به اشتراک بگذاری. اسلایدی که چنین واکنشی ایجاد کند، در فضای آنلاین حکم طلا را دارد. اندازه ی یک پست معمولی وبلاگ معمولا یک صفحه است، بنابراین مقاله ای هزار کلمه ای درباره ی دیترویت، با هر بازدیدکننده یک بازدید جذب میکند. این یعنی صدها هزار بازدید بیشتر و این در حالی است که تعیین کنندگان تعرفه های تبلیغات آنلاین با عکس مخالف هستند. هافینگتون پست اخیرا اسلایدی بیست عکسی پست گذاشت و بیش از 4000 نظر دریافت کرد و 25 هزار نفر روی فیسبوک لایکش کردند و این بار دومی بود که آن را پست میگذاشتند. وبسایت نیویورک تایمز هم دو پست مخصوص خودشان گذاشت که جمعا میشود 23 عکس. وبسایت گاردین یک پست 16صفحه ای دارد. پست 11صفحه ای تایم رتبه ی نخست جست و جوی عبارت "تصویر دیترویت" را در گوگل دارد. صحبت سر میلیون ها بازدید است. شاید فکر کنید هر عکسی از دیترویت بلافاصله در فضای آنلاین حسابی پخش میشود، اما اینطور نیست. در سال 2009 مجموعه ای از تصاویر زیبا اما ناراحت کننده از خانه های متروک و رو به ویرانی و مجتمع های مسکونی کلنگی را روی وبسایت مگنوم فوتوز پست گذاشتند؛ یعنی مدت ها قبل از انتشار باقی عکس های دیترویت. تصاویر این وبسایت هم دقیقا همان ویرانی بناها و همان فقر و زوال را نشان میداد. تصاویر هافینگتون پست ظرف مدت چند روز چهار هزار نظر دریافت کرد، اما این تصاویر ظرف مدت دو سال، فقط 21 نظر دریافت کرد. نورین مالون در مقاله ای در وبسایت نیو ریپابلیک با عنوان "پرونده ای علیه مصیبت اقتصادی" عنوان میکند که یک نکته درباره ی تصاویر فراگیر از شهر دیترویت واضح است: در هیچ یک از عکس های پرطرفدار شهر دیترویت، خبری از انسان نیست. این تفاوت تصاویر هافینگتون پست با مگنوم فوتوز بود. مگنوم جرئت به خرج داده بود و اشخاص را هم در تصاویرش از دیترویت دخیل کرده بود. از سوی دیگر، تصاویری که فراگیر شدند، عمدا عاری از هر گونه نشانی از زندگی بودند. جمعیت بی خانمانی دیترویت حدود 20هزار نفر است. در سال 2011، بودجه ی شهر برای اسکان بی خانمان ها نصف شد. هزاران نفر دیگر در خانه های متروک و ساختمان هایی بدون برق و گرمایش –مشابه همان هایی که در تصاویر میبینید- زندگی میکنند. این تصاویر فقط افراد را حذف نکرده اند؛ دیترویت میدان تاخت و تاز سگ های ولگرد هم هست که به صورت گله در شهر پرسه میزنند و به دنبال غذا میگردند. چهره های محافظه کار تخمین میزنند بیش از 50هزار سگ وحشی و 650 هزار گربه ی ولگرد در دیترویت زندگی میکنند. به عبارت دیگر، محال است اندازه ی یک بلوک در دیترویت راه بروید و نشانه هایی از زندگی دلخراش و زخم خورده نبینید. احتمالا سعی میکنید گذرتان به آنجا نیفتد. این دقیقا همان کاری است که این اسلایدها انجام میدهند. چرا؟ چون همگی ناراحت کننده هستند. به قول جونا پرتی، متخصص وایرال سازی هافینگتون پست و بازفید: "اگر چیزی به طور کامل مردم را افسرده کند، آن را به اشتراک نمیگذارند." و چون مردم آن را به اشتراک نمیگذارند، وبلاگ ها هم منتشرشان نمیکنند. دیدن افراد بی خانمان، معتادان به مواد مخدر، و حیوانات گرسنه و رو به موت، تمام لذت قضیه را از بین میبرد. این نوع تصاویر، بیننده را معذب میکند. مردم تصاویر آزاردهنده را به اشتراک نمیگذارند. پرتی میپرسد چرا کسی –وبلاگ نویس یا خواننده- باید بخواهد احساسات بد را به دیگران منتقل کند؟ تصویر دیگری از یکی از اسلایدهای پرطرفدار نیویورک تایمز، حق مطلب را به خوبی ادا میکند. عکس مربوط به ایستگاه مرکزی میشیگان است و روی برف، تعدادی رد پای زیگزاگی انسان، همچنین یک در قابل مشاهده است. در این عکس هم خبری از مردم نیست. انگار میخواهد بگوید: "نگران نباشید. دلیلی ندارد احساس بدی داشته باشید. همه قبلا اینجا را ترک کرده اند. به نگاه کردن ادامه دهید." اقتصاد حاکم بر فضای آنلاین، وبلاگ نویس ها را قادر میسازد تا وضعیت بغرنج دیترویت را به طور دقیق به تصویر بکشند. بعدها کاشف به عمل آمد عکس های دیترویت به این دلیل حسابی پخش شدند که "مرده" بودند. روایت های ساده ای مثل ویرانه های روح زده ی یک شهر پخش میشوند و زنده میمانند، اما عکس های بغرنجی مثل شهری پر از مردم واقعی که عاجزانه محتاج کمک هستند، نه. یک شهر، دو تصویر متفاوت: یکی ناراحت کننده و دیگری باحال؛ اما فقط یکیشان به اسلاید هافینگتون پست راه پیدا میکند. فقط یکیشان ارزش فروختن به مخاطبان را دارد. تنها یک نوع بخصوص از ویدئو، مقاله، یا توئیت میتواند در هیاهوی فضای آنلاین سر برآورد و تاثیری بگذارد. در فضای آنلاین، انصاف یا شایسته سالاری وجود ندارد.» ("دروغگوهای دوست داشتنی: فریب دنیای رسانه": رایان هالیدی: ترجمه ی رضا اسکندری آذر: نشر خوب: 1399: ص81-78)

به عقیده ی هالیدی، یکی از دلایل موفقیت تصاویر بی انسان در دیترویت، ایجاد خشم نسبت به سیاستمداران با دیدن سقوط اقتصادی بزرگترین شهر امریکا در مخاطب است و این خشم، به مخاطب، احساس اراده میدهد، درحالیکه برخورد با واقعیت تلخ و سنگینی علاج ناپذیر بدبختی در دیترویت، بلافاصله این اراده را زایل و با اندوه توام با احساس ناتوانی جایگزین میکند و هیچ کس دوست ندارد چنین حسی را بر خود تحمیل کند. هالیدی در ادامه مینویسد:

« هرچه مقاله خواننده را خشمگین تر کند، بهتر است. محققان دریافتند که اندوه هم یک حس افراطی است اما موجب وایرال شدن نمیشود. مثلا اندوه ناشی از دیدن یک سگ ولگرد که از سرما میلرزد، یا مرد بی خانمانی که برای پول التماس میکند، اصولا جزء احساس های برانگیزاننده نیست. اندوه، اشتیاق ما را برای به اشتراک گذاشتن موضوع کور میکند. به همین دلیل هیچ کس دلش نمیخواست عکس های مگنوم را به اشتراک بگذارد، اما همگان عکس هالی هافینگتون پست را با کمال مسرت به اشتراک گذاشتند. عکس های هافینگتون پست که محشر بودند، ما را خشمگین یا متحیر میکردند. چنین حس هایی ما را به اقدام وا میدارد و برانگیزاننده است. این دقیقا همان واکنشی است که خبرگزاری منتظرش است تا از آن بهره ببرد. از سوی دیگر، این دقیقا همان چیزی است که بازاریابان هم از آن استفاده میکنند. عامل قدرتمند پیشبینی این که محتوایی در فضای مجازی حسابی پخش میشود یا نه، ظرفیت است؛ درجه ی احساسات مثبت یا منفی که در افراد ایجاد میکند. در این مورد، افراط و تفریط، هر دو، از حد وسط بهتر هستند. صرف نظر از محتوا، هرچه مقاله ای در افراد، احساس بد یا خوب بیشتری ایجاد کند، احتمال به اشتراک گذاشتنش بیشتر میشود. هیچ بازاریابی تمایل ندارد محتوایی با بوی گند منطق، پیچیدگی، یا احساسات آمیخته را به زور به خورد مخاطب دهد.» (همان: ص83-82)

نکته ی جالب این است که همه میسدانند آگاهی رساندن به دیگران و درآورئدنشان از جهل، یسک نوع مبارزه با شب جهل است. ولی معنی آگاهی رسانی را نمیدانند چون خودشان هم آگاه نیستند و فقط با رساندن خبرهای بد به هم، ادای به آگاهی رسانی را درمی آورند ازآنروکه آگاهی واقعی که حاوی منطق و استدلال است خریداران کمی دارد.:

«در تحقیقات علمی، وقتی به سوژه ها ویدئوهایی با بار منفی –جنگ، سقوط هواپیما، اعدام یا بلایای طبیعی- نشان میدهند، افراد در مقایسه با محتوای بدون بار منفی بیشتر برانگیخته میشوند، آنچه را دیده اند بهتر به یاد می آورند، توجه بیشتری نشان میدهند و منابع ادراکی بیشتری را برای بلعیدن محتوا تخصیص میدهند. این همان چیزی است که شما را وادار میکند دکمه ی "اشتراک گذاری" را بزنید. اهالی رسانه دکمه های شما را میزنند تا شما هم دکمه های آنها را بزنید. البته محتوا باید منفی باشد، ولی نه خیلی منفی. ناامیدی و حزن باعث میشوند ما کاری انجام ندهیم. حس دلسوزی و همدردی باعث میشود دلمان بخواهد از پشت کامپیوتر بلند شویم و کاری کنیم. اما خشم، ترس، هیجان، یا خنده باعث میشود محتوا را به اشتراک بگذاریم. وادارمان میکنند کاری کنیم تا حس کنیم واقعا کاری کرده ایم، درحالیکه درواقعیت فقط به نشر موضوعی احتمالا خرافی و بی معنا کمک کرده ایم. بازی ها و برنامه های آنلاین هم دقیقا بر همین اساس طراحی شده اند و از همان حس ها بهره برداری میکنند: کاری میکنند مخاطب بدون خستگی، محتوا را ببلعد و او را بازی میدهند بی این که خودش متوجه شود.» (همان: ص84-83)

نیاز به گفتن ندارد که جهل با از بین بردن منطق، واکنش ها را برانگیزاننده تر میکند و لذا این کاملا منطقی است که وقتی با اخبار برانگیزاننده ای برخورد میکنیم که دوست داریم آنها را بلافاصله با دیگران شریک شویم بی این که صحت و سقم آنها را به لحاظ منطقی بسنجیم، احتمالش زیاد است که نه در جبهه ی نور بلکه در جبهه ی تاریکی باشیم و ناآگاهانه به ضرر منافع خود رفتار رسانه ای مرتکب شویم. با توجه به جو مشابه حاکم بر قضای رسانه ای در ایران امروز، به نظر میرسد مردم ایران به طرز بحرانی ای به این اپیدمی دچار شده باشند، بخصوص وقتی در نظر بگیریم رهبران ایران به سیادت امریکا نه گفته اند و با نزدیک شدن به چین، خشم امریکا را برانگیخته اند و آن وقت هالیدی دارد سرتاسر این جو آشنا را از همان امریکا گزارش میکند.

وظیفه ی انسان در مواجهه با پیشرفت تکنولوژی از نظرگاه اصیل مذهبی

نویسنده: پویا جفاکش

این سنگ، لوح یادبود "کلیولند" رئیس جمهور ایالت متحده در هونولولو پایتخت هاوایی است. در شرایطی که دنیا در اوج فعالیت ها و مطامع استعماری به سر میبرد، کلیولند در مقابل طرح تصرف هاوایی مقاومت نمود و به خاطر او الحاق هاوایی به ایالات متحده 9سال به تعویق افتاد. ازاینرو وی مورد احترام مردم هاوایی است بخصوص امروزه که در تمام دعواهای سیاسی، هیچ کس جرئت کوتاه آمدن ندارد و دیپلماسی زور در سیاست از همیشه مقدس تر است. با این که گفته میشود سیاست و مذهب از هم جدا شده اند، ولی از دید جریان های نئو-هندو وضعیت فعلی نتیجه ی نوعی انحراف از مذهب اولیه است. چون مذاهب هندو و بودایی هماهنگی با دهارما یا قانون جهان را می آموزند و سیاست با قانونگزاری و اجرای قانون در ممالک و اقالیم بخشی از دهارما است بنابراین مذهبی نبودن سیاست غیر ممکن است. اما دهارمای اولیه به سبب سیرت دوگانه ی خداوند قانونگزار که هم پدر است و هم مادر، به دو شعبه ی زنانه و مردانه تقسیم میشود، همانطورکه نسخه ی چینیش جهان را در درگیری و تعادل نیروهای یین (زنانه) و یانگ (مردانه) میبیند. در سیاست نوین، شعبه ی زنانه حذف و تحقیر شده است چون بر تسلیم پذیری و خدمتگزاری استوار است و از دید فرهنگ جنگسالار مردانه، خدمتگزاری و تسلیم، کار عوام بی مقدار است و بدبختی اینجاست که مردم معمولی (اعم از مرد و زن) نیز این قانون را پذیرفته اند و برای این که ثابت کنند عوام بی مقدار و به اندازه ی زنان حقیر نیستند و از جنس اشرافند، مدام لجوج تر و دردسرسازتر میشوند. درحالیکه هماهنگی با دهارما به معنی این است که در جای خود، مثل پدر و در جای خود، مثل مادر باشیم. سریلا باکتیسیدانتا ساراسواتی با همین استدلال، اولین روحانی هندویی بود که مظاهر جدید تکنولوژی را پذیرفت و به آنها اعتبار داد و گفت که پیدایش آنها نیز بخشی از دهارما است و وظیفه ی ما در مواجهه با این پیدایش این است که در جای درست در مقابل آن تسلیم باشیم و در جای درست با آن مخالفت کنیم. وی از کسانی بود که خدای دهارما را معادل کریشنا یا ویشنو میدانست. البته خدای دهارما جاگاناتا است که گاهی با ویشنو خدای محافظ موجودات تطبیق میشود و گاهی با شیوا خدای نابودگر موجودات. درواقع امر هر دو است چون دو حالت خوابیده و بیدار ویشنو را نشان میدهد. در حالت بیدار، ویشنو روی گارودا عقاب آسمانی به این سو و آن سو میرود و گارودا دشمن ناگاها یا خدایان مارشکل است. در حالت غنوده، ویشنو روی مار چند سر سشا ناگا بر روی آب های هاویه پس از یک دور نابودی جهان با سیل به خواب میرود. بنابراین بیداری ویشنو معادل حفاظت او و خواب او معادل نابودی است و در فرم بیدار، او میتواند یک منجی باشد که کریشنا حالت منجی گرانه ی او را نشان میدهد. منجی کسی است که اتفاقی را که زمان بر جمعیت وارد میکند خنثی میکند و مار نماد زمان است. با این حال، پیدایش منجی نیز نتیجه ی جبر زمان است و او نیز میتواند یک مار باشد. این تقابل مارها را ایجاد میکند که در داستان موسی دیده میشود آنجاکه عصای مار شده ی موسی، عصاهای مار شده ی جادوگران مصر را میخورد. روایت دیگری از این قصه در مار برنزی موسی آویزان بر یک عصا بروز میکند که مارگزیدگان با دیدن آن شفا می یافتند. دراینجا موسی و عصای مار شده اش با اسکلپیوس خدای درمان که ماری به دور عصایش پیچیده است قابل تطبیق است و مار اسکلپیوس اکنون نماد علم پزشکی است که در دو قرن اخیر پیشرفت های شگرفی کرده و شر بیماری های سابقا آسیبزا را بسیار کم کرده است و این خود نتیجه ی پیشرفت علم مدرن است. این درمانگری در تمام حیطه های مدرنیته دیده میشود و ازاینرو میتوان مار را نماد کل علم مدرن دانست و دقیقا به همین خاطر باید در جای لازم در مقابل او مقاومت و در جای لازم در مقابلش تسلیم بود. این اصلا پند مدرنی نیست و در سده ی نوزدهم، در تجسم ulo یا ulovo خدای افریقای غربی مجسم شده بود که یک مار پیتون دو سر را نشان میداد که در زیر یک سرش، یک مرد و در زیر دیگری یک زن قرار داشت. علیرغم مدرن سازی ها و دین سازی های نو استعمار در افریقا، هنوز 8درصد افریقایی ها به یک خدای خالق دوجنسه اعتقاد دارند که اولو وصلگاه آنها به خاورمیانه است. چون نام اولو تلفظ دیگر از ایلو یا اله یا الله خدای مسلمانان است و مسیحیان و مسلمانان یوروبایی به خدا اولورون میگویند. مردمان ایفه در افریقای غربی، اشراف را "اونی" میخواندند و از نسل خدایی به نام "اونو" تلقی میکردند که نامش تلفظ دیگر اولو است. هرو (هورس) در مصر و "هری" به معنی مقدس در هند که بیشتر لقب کریشنا است تلفظ های دیگر اولو هستند. هورس مثل گارودای ویشنو به شکل یک پرنده ی شکاری است. نام او به صورت اهور یا آسور روی گوی بالدار مشهور آسوریان دیده میشود که خورشید با بال های عقاب را نشان میدهد. در آرم سلطنتی شوشتاتار شاه سوری، نماد خورشید درون گوی بالدار گنجانده شده است. وی بر «باشکان بش» به معنی منشا خوبی ها در منطقه ی رود خابور حکومت میکرد. به دلیل شباهات اسمی، برخی این محل را همان واسوکانی پایتخت میتانی ها میدانند. در دو طرف خورشید بالدار شوشتاتار، دو شیر که هر یک عقابی را حمل میکنند دیده میشوند. شیر جانور خورشید است و خورشید، گذر زمان را نشان میدهد. نام آسور با سوریا خدای خورشید هندی قابل تطبیق است. زمان درست مثل شیر، خورنده ی موجودات است. از این جهت، نمادهای شیر و مار قابل تعویض با همند. ازاینرو شیر هم از جانوران مرتبط با جاگاناتا است و در تجسم جاگاناتا به شکل ناراهاری یا شیر-مرد دیده میشود که ملقب به کالاه یعنی زمان است و لغت کالاه از عناوین شیوا نیز هست. ناراهاری درواقع همان ناراسیمها خدای ویشنو به شکل یک شیر-انسان است زمانی که برای دریدن یک اسوره یا جن، از درون ستونی برمی آید. دراینجا ستون جانشین نماد دیگر جاگاناتا یعنی برهمن دارو به معنی درخت برهما است. این درخت، همان درخت کیهانی است که آسمان را به زمین وصل میکند و در حفظ دهارما شبیه ستون یک خانه عمل میکند که مانع از فرو ریختن سقف به سمت کف میشود. درخت کیهانی در تضمین زندگی مادی انسان ها، معادل درخت معرفت به خیر و شر است که میوه اش باعث ورود انسان به این جهان شد و در افسانه های یهودی، عامل وسوسه ی انسان به خوردن این میوه مار بود. جالب اینجا است که لغت "اب" به معنی پدر برای پدر الهی عیسی نیز با همین درخت تلاقی میکند. چون اگرچه "اب" با معنی پدر از آرامی به عبری راه یافته است، اما از معانی پیشین ترش ریشه ی مشترک جوانه های مختلف یک گیاه است که میتواند هم معنای مذکر و هم معنای مونث داشته باشد. بازی با این نمادهای پاگانی در ادبیات یهود فراوان است، اما جریان مذهبی اصلی یهودی-مسیحی ارتباط یهودیت با پاگانیسم را نمیپذیرد و مدعی است ادبیات مزبور نتیجه ی یونانی مآب شدن یهودی ها در دوران حکومت جانشینان اسکندر است. البته این ادعا درست نیست و آنچه یهودیت خالص خوانده میشود از همان ابتدا و همانطور که دیدیم در خود داستان موسی این نمادها را دارد و درواقع درست این است که آنچه یهودیت خالص نامیده میشود نتیجه ی سانسور مذهب قبلی مشترک مردم مدیترانه است که علیرغم سرکوب در خاورمیانه هنوز در هندوستان و شرق دور دوامی دارد. به هر حال عناصر بازمانده ی فرهنگی آنقدر هستند که سبب جلب جریان نیو ایج و انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 مغربزمین از همان ابتدا و با بیتل ها به جریان های خاصی در مذهب کریشنا شده باشد. درنهایت این جریان بیش از غرب بر هند اثر گذاشت و باعث واکنش های منفی از سوی هندوئیسم ارتدکس بخصوص از سال 2011 در مقابل اپیدمی برابر گیری کریشنا با عیسی مسیح در هندوئیسم شد. رشد ناسیونالیسم هندو بخصوص از این بابت خشمگین بود که مسیح، پیامبر مقدس مسلمانان و فرستاده ی الله است و حس میشود جریان هایی میخواهند مسلمان ها را به اندازه ی هندوها و حتی بیشتر از آنها صاحب هندوئیسم و خود هند نشان دهد درحالیکه مسلمانان بیشتر به تخریب کنندگان معابد هندو شهرت داشته اند. از دهه ی 1960 به بعد و برای مدتی جامعه ی هند به این شهرت بی اعتنا بود تا این که تخریب مجسمه های بودا در بامیان توسط طالبان در ابتدای قرن 21 ثابت کرد که دشمنی مسلمانان با مظاهر تمدن هند میتواند واقعی باشد. هرچند منتقدان یادآوری میکردند که طالبان تخریب بت های بامیان را در واکنش به تخریب مسجد بابری در یودیای هند توسط هندوهای متعصب انجام دادند. اما با گسترش و شدت گیری شهرت تخریب گری اسلام به لطف بنیادگرایان اسلامی در ادامه ی قرن 21 اسلام و تخریب تقریبا دو واژه ی مترادف شدند. جالب این که هندوئیسم تطبیق یافته با مسیحیت، از همین شهرت تخریب چه در مظاهر اسلامی و چه در مظاهر هندوی آن دفاع میکند و میگوید دهارما اگر با زمان جلو برود و شیر خورنده ی نارا هاری باشد لاجرم شکل های تخریبگر به خود میگیرد همانطورکه ویشنو به عنوان جامع موجودات، مظاهر متضاد مفید و مضر مختلفی داشته است. تغییر، قانون دهارما است و دقیقا به همین خاطر، یهوه درحالیکه ویشنو است از او به روزتر است. نام ویشنو تلفظ دیگری از واسو است که آن نیز همان آسو یا یاسو یا یاهو یا یهوه است که یسوع یا عیسی تجسد او است همانطورکه کریشنا تجسد ویشنو است. همین لغت یهوه در جهان یونانی-رومی به صورت های جوویس، ژوپیتر و زئوس دیده میشود و بنابراین مذهب یونانی-رومی نسخه ی قبلی مذهب یهودی-مسیحی است. تفاوت عمده آن است که کریشنا خدای رقص و موسیقی و نسخه ی الهیش ویشنو هر دو به شکل کودک مانندهایی بی ریش تصویر میشوند و یهوه و عیسی هر دو ریشویند. درواقع یهوه/عیسی، شکل بزرگ شده و پیشرفت کرده ی ویشنو/کریشنا است. مرحله ی بینابینی آنها مرحله ی زئوس-آپولو است که در آن، آپولو که به مانند کریشنا خدای رقص و موسیقی است به شکل یک جوان بی ریش، پسر زئوس مسن ریشو است همانطورکه عیسی پسر یهوه است. فرض این مرحله، نتیجه ی برابرگیری آپولو با هلیوس خدای خورشید است. چون کوروس لقب هلیوس با نام کریشا یا کریشنا قابل مقایسه است و رودا همسر هلیوس نیز قابل تطبیق با رادا معشوقه ی کریشنا است. رادا "کوره" هم نامیده میشود که شکل مادینه ی نام کورس است و نشان میدهد رادا و کریشنا هم باید جنبه های مذکر و مونث خدایی واحد باشند. یهوه ی ریشو باید نتیجه ی حذف جنبه ی مادینه ی خدای پیشینی باشد که به ویشنو بچه مانند بی ریش نزدیک بوده است. این نظریه با پروفسور جین هریسون در حدود صد سال پیش شروع شد. هریسون معتقد بود زئوس در هیبت یک بچه ی بی ریش که در جزیره ی کرت با کوریت ها یا نژاد قبلی بی ریش و زن مانند انسان ها میزیست باید تصویر اولیه ی دوجنسه ی زئوس و نزدیک به کورس باشد که کوریت ها نام از او دارند. تصاویر کوریت های در حال رقص، معادل رقص کریشنا و گوپال ها یا پسران چوپان در جنگل است. تصاویر زئوس کودک در حال شیر خوردن از بز یا گاو، معادل کریشنای کودک در حال شیر خوردن از گاو است و در میتولوژی یونانی-رومی معمولا بز و گوسفند و گاو به طور مرتب جای هم را میگیرند و با هم قابل تعویضند. این زئوس کودک معادل مگیستوس کوروس بوده است: یک کودک ابدی به مانند کریشنا. او را به نام ولکانوس welchanus نیز میشناختند که احتمالا همان وولکان vulkan خدای آهنگران است که به سبب صنعتگری و مجسمه سازی، خالق موجودات نیز تلقی شده است. وولکان زشت ریشو نتیجه ی تخلیه ی هرگونه زنانگی از ولکانوس است ازجمله تخلیه ی زیبایی که در فرهنگ جنگسالار مردانه ای که وولکان سلاح های جنگیش را اختراع کرده است یک امر زنانه و لزوما حقیر تلقی میشود. در زئوس یا جوویس، امر زنانه به صورت جونو همسر جوویس از او جدا میشود و درحالیکه جوویس تبدیل به شاهی ریشو شده است، جونو ملکه ی او میشود. جونو برای جوویس، معادل شخینا همسر یهوه است. اما در یهودیت ارتدکس، شخینا/جونو حذف میشود و فقط شاه مردانه ی زورگوی عاشق خشونت به جا میماند.:

“kouros, the youthful zeus, is in fact lord Krishna”: Brandon parker: history,culture: jan6, 2023

پارکر دراینجا علاقه ی زیادی دارد که برای آثار باستانی گواه بر این مطالب، قدمت بیش از دو هزار ساله تعیین کند تا باستانی بودن اعتقادات عرفانی بشر اثبات شود و یک دلیل این کارش هم این است که با تاریخ رسمی غرب که با عیسی مسیح در 2000 سال قبل شروع میشود مشکلی ندارد. اما اگر به جریان تجدید نظر طلب در تاریخ رجوع کنیم، نکات جالب جدیدی دستگیرمان میشود که تغییرات نامبرده را بهتر توضیح میدهند. ازجمله باید به این شباهت زئوس نوزاد و کریشنای نوزاد توجه کرد که اولی در خطر قتل به دست پدرش و دومی در خطر قتل به دست عمویش بود و هر دو شاه خطر آفرین، از ترس پیشگویی مبنی بر ساقط شدن توسط یک نوزاد، دست به قتل نوزادان میزدند. در مورد زئوس، این پدر قاتل، کرونوس خدای زمان بود و زئوس با غلبه بر زمان، قصد ایجاد یک کیش ابدی را داشت. نکته ی جالب این است که این جناب زئوس داستانش فقط در یک فرهنگ اروپایی توصیف شده است، این در حالیست که فقط در همین فرهنگ، تغییر مداوم ظواهر و تجهیزات توصیف شده است؛ برعکس آن، در هندوستان و در قلمرو اسلامی، مردم همیشه همان شکلی در تاریخشان توصیف شده اند که در قرن 19 به آن اشکال و ظواهر دیده میشدند. همین نشان میدهد که فرهنگ جهانخوار یکتای زئوس احتمالا اصلا قدمتی ندارد و نتیجه ی امیدهای غرب از به دست آوردن تکنولوژی مدرن است اگرچه هندی ها و مردم خاورمیانه آن را از غرب گرفته و در همان پیشفرض های بسیار ابتدایی خود، بومی کرده و به قهقرا برده اند و از جهانگیری تفکرات ارتجاعی سخن گفته اند. شاید غربی های زیادی، داستان زئوس یا کریشنا را نشنیده باشند . اما مسیح را همه میشناختند و شورش مسیح علیه هرود، همان شورش زئوس علیه کرونوس بود. درست به مانند پدر زئوس و عموی کریشنا، هرود هم از ترس پیشگویی تولد نوزادی که دشمن او میشود نوزادان بسیاری را کشت.

در منابع مسیحی حدیثی، معمولا فقط یک هرود توضیح داده میشد که عیسی هم معاصر او بود تا این که تحت تاثیر نوشته های یوسفوس فلاویوس، او هرود کبیر نامیده شد و در سلسله ای از هرودها قرار گرفت که عیسی مسیح در زمان دعوای آنها بر سر قدرت و پس از مرزگ هرود کبیر به دنیا آمد. ارکلائوس که «سهم شیر» را به دست آورد ظاهرا باید آن هرود قاتل مسیح تلقی شده باشد که بسیاری از داستان های هرود کبیر به او منتقل شده است. البته نقش او با پونت پیلاطس قاضی رومی که حکم اعدام مسیح را صادر کرد مخلوط شده است. اوزیبیوس نوشته است که پونت پیلاطس بعدا به وین در گاول تبعید شد و در آنجا خودکشی کرد. با این حال، برخی معتقدند اینجا تناقضی هست و آن این که پونت پیلاطس پیشتر به جای دیگری منتقل شده بود و منظور اوزیبیوس، باید ارکلائوس باشد و او بوده که به وین در گاول تبعید شده است. فارغ از این که منظور اوزیبیوس چه باشد، این نتیجه گیری که ارکلائوس به وین تبعید شده است مهم است. چون با او، عیسی مسیح و یهودیه هم از ادوم و فلسطین شامات به اروپای مرکزی منتقل میشوند و علتش این است که داستان های مزبور در اصل در اروپای مرکزی پرورده و بعد به شامات فرافکنی شده اند. از اروپای مرکزی بود که ژرمن ها به رم یورش بردند و آن را فتح و مرکز مذهبی امپراطوری مقدس روم نمودند درحالیکه رم پیشتر معادل خود اورشلیم و قلمروش یهودیه تلقی میشد. شارلمان فرمانروای ژرمن، بنیانگذار روم مقدس تلقی میشود. نام او به سادگی به معنی شاه بزرگ است. وی در اصل، کارلوس مگنوس به همان معنا است که بیشتر شارل پنجم نامیده میشود و منسوب به قرن 16 است. قتل عام او در رم ایتالیا موقع فتح آن، همان قتلعام یهودی های شورشی توسط ارکلائوس در اورشلیم است. ارکلائوس بر سر حکومت با برادرش انتی پاتر رقابت داشت و این رقابت را به نوعی میشود در داستان های حول روابط شارل پنجم با برادر بزرگترش فردیناند اول هابسبورگ نیز یافت. فردیناند فقط «شاه رومیان» بود درحالیکه شارل پنجم، امپراطور رومیان بود. این تفاوت باعث سردرگمی در تعریف داستان هرودها و رابطه شان با روم ها شده است و درحالیکه هرود کبیر و آنتی پاتر و ارکلائوس فقط شاهند تحت حکومت امپراطور رومند درحالیکه ادوم محل حکومت این شاهان در منابع یهودی با خود روم برابر گرفته میشود. بنابراین ارکلائوس و امپراطور زمانه اش اگوستوس یک نفرند و آن یک نفر، شارل پنجم است که از شاهی محدود به امپراطوری رسیده است، درست مثل خود اگوستوس. اتفاقا یکی از عناوین شارل پنجم، اگوستوس بود. اما فردیناند که بخت با او یار نبود، نسخه ی هابسبورگی شده ی پدربزرگش فردیناند اراگون است که عرب ها را در اسپانیا شکست داد و یهودیان و مسلمانان به دنبال این شکست، اخراج یا مجبور به مسیحی شدن گردیدند. این همان سقوط یهودیه توسط روم است. در نسخه ی هابسبورگی، شورش یک پادشاهی یهودی در بوهمیا و مجارستان علیه حکومت وین، انعکاسی از جنگ یهودیان و رومیان دارد. دراینجا باید توجه کرد که مجارستان مرکز حکومت هوسی ها بوده که سربازانش هوسار نامیده میشدند و این نام تلفظ دیگر "خزر" نیز هست که ترک های یهودی شده ی سلف یهودیان اشکنازی را نشان میدهند. این باید با درآمدن هرودها پس از حشمونی ها مقایسه شود. حشمونی ها یهودی های شورشی علیه حکومت یونانی های کافری بودند که یهودیان را مجبور به پرستش زئوس نموده بودند. این جنبش با شورش ماتاتیاس کاهن شروع شد که نامش تلفظ دیگر ماتیاس شاه هوسی مجارستان به نظر میرسد. ظاهرا این هوسی ها همان یهودی های شورشی علیه هابسبورگ هستند. البته آنها به روزگار سیگیسموند امپراطور صلیبی روم مقدس ظهور کرده اند و مابه ازایشان برای فردیناند اول هابسبورگ، عثمانی ها هستند که نامشان تلفظ دیگر حشمونی است. سلیمان سلطان عثمانی در مجارستان بر هابسبورگ ظفر یافت و تا وین پیش رفت و آن را محاصره کرد. فردیناند گریخت اما شارل پنجم آمد و قهرمانانه جنگید و با این خودی که نشان داد محبوبیت زیادی یافت. نکته ی جالب این است که نام شارلمان، ظاهرا بازی با نام سلیمان است که در این صورت کارلوس مگنوس یا شارل پنجم، نسخه ی دیگر سلیمان عثمانی است و هر دو سلیمان، همان سلیمان ابن داود شاه اورشلیم در تورات هستند. سلیمان اورشلیم پسر داود شاه یهودیان بود که دو کهانت متفاوت یهودی از نسل های ایتامار و الاسار را با هم مخلوط کرد و یک کهانت جدید به وجود آورد. الاسار ظاهرا همان الاساری است که یک شورش یهودی علیه رومیان در قرن اول میلادی به راه انداخت و یکی از نامزدهای مقام مسیح است. نام الاسار ترکیب نام های ال به معنی خدا و آسور به معنی فرمانروا است. آسور تلفظ دیگر نام سیروس یا کورش هم هست که در کتاب اشعیا «مسیح» خوانده شده است بی این که یهودی حداقل در معنای ارتدکس آن باشد. بنابراین پیروزی شارل پنجم، پیروزی یک قرائت دورگه از مسیحیت است که از ترکیب مرام های یهودی و نا یهودی به دست آمده اند. ینی چری ها یا جنگجویان مسیحی معروف عثمانی، معرف حاملان این ایدئولوژی مسیحی به درون عثمانی هستند و ازاینرو باید سلیمان فرمانروای قستنطنیه را نسخه ی بومی شده ی شارل پنجم در تاریخ عثمانی شمرد. مسیحی های یونانی زبان که زبان مقدس اروپای رنسانس را حمل میکنند باعث فرض شدن یک روم یونانی در قستنطنیه پیش از مسلمان شدن آن میشوند و ازآنجا که عثمانی ها با یک روم یونانی جنگیدند، میتوان گفت یونانی هایی که حشمونی ها با آنها جنگیدند همان رومیان هستند و این یونانیان جانشینان اسکندر کبیرند چون اسکندر کبیر، شکل دیگری از اسکندر بیگ مسیحی است که نخست در خدمت سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه بود و بعدا با او دشمن شد گرچند شکست خورد. فتح قستنطنیه توسط محمد فاتح، همان فتح رم توسط شارل پنجم و فتح اورشلیم توسط رومیان باستان است. یک نکته ی مهم دیگر، علت تلفظ «عثمانی» به لغت بسیار هماوای «حشمونی» است. «حشمون» را میتوان تحریفی از لغت عبری «ها شیمون» یعنی شمعون یا آسمانی خواند. شمعون نام غلام آزاد شده ی هرود کبیر بود که پس از مرگ هرود ادعای شاهی کرد و درحالیکه پسران هرود بر ضد هم به رومیان پناه برده بودند وی با یک تعصب یهودی به جنگ روم رفت و کشته شد و ازاینرو یسک نسخه ی دیگر مسیح به شمار میرود. او همنام شمعون حواری یا همان پطرس قدیس نخستین پاپ رم ایتالیا است که او هم به دست رومیان اعدام شد. به کار رفتن نام پطرس یا سنت پیتر به جای شمعون، رومی شدن او را نشان میدهد و از این پس، لغت شمعون بار ضد رومی دارد. پس تطبیق عثمانی با حشمونی یا شمعونی، نوعی گرایش یهودی-مسیحی را معرفی میکند که ضد روم اروپایی به نظر میرسد و بیانگر انقلاب عثمانی ها علیه خاستگاه اروپایی آنها است، مسیری که به پیدایش اسلام متعارف یهودی-مسیحی تبار می انجامد. بدین ترتیب، آنتیوخوس شاه یونانی انطاکیه که حشمونی ها علیهش شورش میکنند، میتواند همان ارکلائوس یا شارل پنجم باشد.:

“from paul to mark: the laura knight-jadczyk commentaire”: m.lacapelle: 12aug2021

یک نکته ی مهم دیگر این که انتیوخوس تئوس، نام خدای کوماگنه یا نمرود داغ در ترکیه بود و در همان جا پیریوس ارکله یا هرکول سوزنده، خدای محبوب مریخ تلقی میشد. نام هراکلس یا هرکول با نام ارکلائوس قابل تطبیق است.

در نمرود داغ، ستون نوشته ای هست که انتیوخوس کوماگنه را یک انسان تلقی میکند و برای او شجره نامه ای تعیین مینماید که نسب وی را تا داریوش اول و اسکندر کبیر دنبال میکند. ولی به گزارش ادیامانلی، باستانشناسان کشف کرده اند که نوشته ی مزبور در زمان ساخت بناهای کوماگنه در آن نبوده و بعدها اضافه شده است. بنابراین ممکن است انتیوخوس یک خدای انسان شده مثل مسیح تلقی شده باشد و اصلا شخصیت تاریخی نباشد. تجسم انتیوخوس شیر درنده و طالع نجومی او صورت فلکی اسد است که خانه ی خورشید است و رگولوس یا قلب الاسد با نام یونانی "کوره لیون" که درخشانترین ستاره ی برج اسد است جای مادر او الهه کوماگنه قرار میگیرد. درخشش این ستاره، جامع سه ستاره ی مهم نجومی در قلب انتیوخوس است:

1-هلیوس/آپولون/میترا/هرمس: عطارد

2-زئوس/اوروماسدس: مشتری

3-ارتاگنس/هراکلس/آرس: مریخ

با این حال، به نظر میرسد جاهایی مرز مشتری و زحل محو میشوند بخصوص وقتی هر دو خدای خورشیدی تلقی میشوند. مثلا گیگین در فصل سیارات از کتاب «نجوم» سیاره ی مشتری را "فاینون" مینامد و مینویسد: «به گفته ی هراکلیدس پونتوسی، در زمانی که پرومتئوس مردم را خلق کرد، زیبایی جسمانی ای به او [=فاینون] عطا کرد که با سایرین قابل مقایسه نیست. هنگامی که تصمیم گرفت او را پنهان کند و او را مانند بقیه رها نکند، کوپید این موضوع را به ژوپیتر اطلاع داد. پس از آن، مرکوری به سوی فاینون فرستاده شد و او را متقاعد کرد که در سیاره ی مشتری ظاهر شود و جاودانگی به دست آورد. بنابراین او در میان ستارگان جای گرفت.» و از طرف دیگر، درباره ی زحل مینویسد: «میگویند ستاره ی دوم، خورشید است اما دیگران آن را ستاره ی زحل (ساتورن) مینامند. اراتوستن ادعا میکند که او نام خود را از پسر خورشید، فائتون دریافت کرده است. بنابراین ژوپیتر با صاعقه او را زد و او به اریدانوس افتاد. سپس خورشید او را در میان ستارگان قرار داد.» درواقع فائتون و فاینون دو تلفظ از یک کلمه و به معنی درخشنده هستند که البته با توجه به این که زحل، اداره کننده ی خورشید است با او بیشتر جور درمی آید. اما این که ژوپیتر به جای این که خود مشتری باشد، جای خود را به فاینون یا فائتون داده است به خاطر این است که تعریف او فراسیاره ای و قابل مقایسه با یهوه شده است و در این شرایط، نسخه ی قبلیش به دلیل استعفا از قدرت با پدرش ساتورن و بنابراین با زحل عوض شده است. بنابراین سه سیاره ی جمع آمده در کوماگنه مریخ، زحل و عطارد به نظر میرسند و جامع آنها خورشید است چون برج اسد، خانه ی خورشید است و شیر و البته انتیوخوس خدای خورشید هستند که ستارگان مزبور، لحظه های زمانی مختلف او را نمایش میدهند. این سه خدای سیاره ای، معادل سه شاه مغی هستند که با دنبال کردن ستاره ای به محل تولد مسیح یا خورشید کریسمس در بیت اللحم راهنمایی شدند. در اراضی ترکیه، مریخ فقط در موقع طلوع آفتاب قابل مشاهده است و در مقابل، عطارد در موقع غروب آفتاب آشکار میشود درحالیکه زحل در همان هنگام غروب، به صورتی تقریبا نامرئی در زیر انوار خورشید، به زحمت قابل تشخیص میشود و به نظر میرسد او بوده که خورشید حرکت کرده بین طلوع و غروب را به پیش برده است؛ درست مثل فائتون یا خورشید سقوط کرده که ارابه ی خورشید را در آسمان جابجا کرده بود. موقعیت مریخ و عطارد در طلوع و غروب را میتوان با موقعیت عمومی تر زهره در لحظه های طلوع و غروب مقایسه نمود که گیگین، زهره را در این دو حالت، به ترتیب، لوسیفر و هسپروس میخواند.:

“various small finds”: mark graf: chronologia: 29/8/2009: p29

میتوان فهمید چرا جایگزین کردن لوسیفر با مریخ، امر جالبی به نظر میرسیده است چون مریخ خدای جنگ و مقابله است و حرکت و تغییر از جنگ با سکون و وضع موجود به دست می آید، منجمله حرکت خورشید که زمان و تغییرات آن را به پیش میبرد. زمانی که خورشید به غروب میرسد و میمیرد، زمانی است که دوباره سکون حاکم میشود، گویی که انسانی به اندازه ی یک جنازه بی حرکت شده و شاید اصلا مرده باشد. البته تغییر عمومی از دانش به دست می آید و وقتی جست و جوی دانش به انتها میرسد که دیگر دانشی برای اندوختن وجود نداشته باشد و فرد، خدای دانش شده باشد که البته خدای دانش، هرمس یا عطارد است که با آپولو تطبیق شده است. بنابراین باز با دوگانه ی تغییر و سکون در زمان روبرو میشویم.

همانطورکه نور خورشید مادی بر اساس دوگانه ی سکون و حرکت بر ما میتابد، یک نور اثیری هم برای جهان تصور میشود که از جنس الوهیت است و برخوردها و تعادل های جهان را میسازد و در فلسفه ی مدرن هم بازتاب داشته است. هکل تصور میکرد ما انسان ها با تمام غذاهایی که میخوریم، ذره هایی از ارواح هزاران و بلکه میلیون ها موجود مرده ای که جسمشان از این تن به آن تن شدن های پیاپی به گوشت گیاه یا جانوری که داریم میخوریم وارد شده است را به خود جذب میکنیم. این با نظریه ی هندی اکاشا جور است که در آن، آکاشا ماده ای روحانی است که همراه ماده ی جسمانی مدام بین بدن های موجودات جابجا میشود و ما فقط چیزهایی را میتوانیم بخوریم که اکاشا دارند. اکاشا دوگانه است. یک نوعش گیاهی و یک نوعش حیوانی است. گیاه ایستا و بی حرکت است و جانور به درجات مختلف مدام در حرکت. اکاشای حیوانی که با خوردن گوشت حیوانات در آدمیزاد کثرت می یابد، او را علاقه مند با ستیز با وضع موجود و حرکت به سمت افق های ناشناخته میکند، بخصوص وقتی جانورانی که میخوریم حیوانات سمدار که ذاتا کوچگرند و پرندگان مهاجر باشند. زاهدان و مرتاضان هندو و بودایی اگر گوشت نمیخورند، یک دلیلش این است که اعلام کنند وضع موجود را کاملا پذیرفته اند. همین در بحث «سلول های اثیری» روان انسان در غرب هم تکرار میشود. چون زمان، تغییر را زیاد میکند، حرکت هم زیادتر میشود و انسان حد اعلای برابری حرکت جسمی و تغییرات ذهنی است. kapella از کابالیست های کلاسیک گفته است: «یک سنگ به یک گیاه تبدیل میشود، یک گیاه به یک حیوان تبدیل میشود، یک حیوان به یک بشر، یک بشر به یک روح، و یک روح به یک خدا.» این در نظریه ی تکامل تدریجی، تبدیل به پیدایش حیات سلولی از ماده ی بی جان و تحول مداوم آن از گذر از انواع موجودات به تکامل یافته ترین موجود به نام انسان شده است. اولین موجودات، سلول هایی تلقی شده اند که با تقسیم شدن به طور خود به خودی فرزند می زایند. بنابراین جنس ماده قدیمی تر از جنس نر شمرده میشود. پس ماده ی بی جان هم از ابتدا از جنس مونث بوده است. در بازشناسی ته مانده اش در روح انسان نتیجه میگیریم بی حرکتی در بعد روانی، تسلیم می آورد که امری زنانه است و حرکت در بعد روانی تغییر و مقاومت میطلبد که امری مردانه است و انسان ها به لحاظ روانی و بسته به سیرشان بین این دو نوع سلول، به سه نوع روانی زن، مرد و هرمافرودیت (دوجنسه) تقسیم میشوند. در بحث های جدیدتر، اکاشای هندی با اتم دموکریتوس جانشین شده و تفاوت در خلق و خوها به میزان سیلان ذاتی عناصر در بدن و میزان جذب انواع عناصر با خواص اتمی متفاوت در تغذیه و از طریق محیط زیست جغرافیایی نسبت داده شده است.:

king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p60-68

اگرچه ادعا میشود مدرنیته، دشمن دین است، ولی در این صحنه بعینه میبینیم که مدرنیته شریک مذاهب جدید ریشه دار در مسیحیت در تولید مکتب ایستای جهانی است چون وقتی همه چیز را به مادیات که جنبه ی زنانه ی جهان است کاهش میدهید، درواقع دارید همه چیز را ایستا و بلاتغییر نشان میدهید. اینطوری ناچاریم نتیجه بگیریم ظاهرا همه چیز در حرکت است، ولی این حرکت در یک قانون ایستای تخطی ناپذیر از قبل پیشبینی شده است، حال چه آن را قانون خدا بنامید و چه قانون پایستگی ماده. پس حرکت شما در یک منطقه محدود شده و هیچ خلاصی از آن وجود ندارد. در منطق هندو در این شرایط، نیازی به پوشان خدای راهنمای ارواح انسان ها نیست.

پوشان راهنمای روحانی انسان ها در این جهان بزرگ است چون او خدای چوپانان است و مثل چوپانان که راه های کوهستانی را میشناسند میداند انسان ها را از چه راه هایی به خروج از بحران ها راهنمایی کند. نام او همخانواده با نام پاشو پاتی از خدایان شاخدار ستورمانند هندی است. این ویژگی در کنار این که وی خدای چوپانی است وی را با پان خدای بز مانند ارکادیا برابر میکند و البته این که پوشان ترتیب ازدواج آدم ها را میداند با خدای جنسیت بودن پان جور در می آید. دیوژن کلبی گفته بود که پان، خودارضایی را از پدرش هرمس آموخت و به چوپانان یاد داد. با این حال، گاهی پان از هرمس و دیگر خدایان المپی قدیمی تر تلقی میشود و گفته میشود که وی نبوت را به آپولو آموخت و سگ های شکاری خود را به ارتمیس خواهر دوقلوی آپولو داد. آخیلوس در "رزوس" گفته است که ما دو پان داریم: یکی پسر زئوس و برادر دوقلوی ارکاس، و دیگری پسر کرونوس یا ساتورن. جالب این که در این متن، هر دو پان، در زمره ی ساتیرهای رقصنده در لشکر دیونیسوس هستند. ساتیرها که موجوداتی غریزی و نیم بز-نیم انسانند همان فاون های لاتین هستند که نامشان با نام پان مرتبط است. فاون های بزمانند موجودات شیطانی حاضر در ویکا یا جادوگری سیاه ضد مسیحی هستند. این علیرغم ظاهر غیر مسیحیش با این واقعیت ترکیب میشود که پان در کنار اسکلپیوس تنها خدای یونانی-رومی بودند که مردند و مرگ او را اوزیبیوس قیصریه به نقل از پلوتارخ اعلام کرده است و این، احتمالا کار جاعلانی است که پان را به خاطر ظاهر بزمانندش با شیطان برابر میدانستند. چسترتون توجه کرده است که مرگ پان همزمان با تولد مسیح اتفاق افتاد و پان را به عنوان دربرگیرنده ی تمام هزارتوهای اسطوره نماینده ی تمام خدایانی که با آمدن مسیحیت مردند میداند. سالمون ریناخ و تسلار، پان را به سبب خدای چوپانان بودن با تموز برابر میدانند و شکل بزمانند او را انعکاس جانوران چوپانان میخوانند. به عقیده ی آنها مرگ پان در میان سوگواری مردم، همان مرگ آیینی تموز خدای طبیعت در فصل خزان است که آن هم با فستیوال سالیانه ی سوگواری توام بوده است. دوگانه ی تموز با عنانه یا عیشتار الهه ی طبیعت، در ادبیات یونانی به صورت رابطه ی آدونیس و ونوس تکرار میشود. ونوس الهه ی زهره یا ونریس است و کلمه ی ونریس تلفظ دیگر نام فریر خدای مذکر نورس است. فریا الهه ی زهره ی نورس نیز نامش مونث شده ی فری یا فریر تلقی میشود. نام نانا همسر بالدر دیگر خدای نورس هم با عنانه قابل تطبیق است و بنابراین قتل بالدر، خلاصه شدن او در نانا را نشان میدهد که همان خلاصه شدن فریر در فریا یا جنبه ی مونث خود است. این ارتباطات نشان میدهد که ونوس بعد از مرگ آدونیس تبدیل به لیبرا الهه ی خوشگذرانی و شهوت شده است. چون لیبر فرم مذکر لیبرا همان دیونیسوس باخوس در هیبت سابازیوس خدای شراب و اورجی و لذت پرستی و لایعقلی است که ساتیرها و سنتورهای نیم انسان-نیم حیوان در کنار شیرها و ببرها و مجموعا به نشانه های جنبه های حیوانی وجود بشر دورش کرده اند و جمعا مسئول فسظتی.ال های وحشیانه ی موسوم به باکانلیا هستند. لیبر با هادس یا پلوتون فرمانروای جهان مردگان تطبیق میشد که خود، فرم دوزخی تموز یا آدونیس پس از سقوطش به جهان زیرین را نشان میدهد و لیبرا برابر با پرسفونه همسر هادس است که نصف سال داخل دوزخ و نصف سال بیرون آن است. لیبرا همان لیبرتی یا آزادی است که امروزه شعار لذت پرستان در غرب است.:

“behind the god freyr”: aratta.wordpress.com

اگر مرگ و رستاخیز سالیانه ی تموز را به این طرح تالریخی فرافکنی کنیم باید نتیجه بگیریم که پان که همزمان با تولد مسیح میمیرد تموز است و پس از او دوران خزان تاریخ فرا میرسد تا این که او در بهار شکوفای شورش علیه مسیحبت از جهان زیرین درآید. و بنابراین دوران مسیحیت، دوران جهنم است، همان تصویری که مدرنیته از قرون وسطی میسازد. اما اینطوری خود مسیحیت و مدرنیته بخشی از کیش پان هستند و چون پان خدای اسطوره سازی است، آنچه آنها به نام واقعیت و تاریخ میبافند همه اسطوره است و مانند بسیاری از اسطوره ها در حال پنهان کردن واقعیت هایی است. یکی از این واقعیت ها میتواند این باشد که مسیحیت و مدرنیته با هم ظهور کرده اند تا در رقابت با هم، همکاریشان در حاکم کردن جهنم بر مردم را بپوشانند، چون خدای یگانه ی بی همتا فقط وقتی خیلی مرد است و حامی سیاستمداران است که با جدا شدن از نیمه ی زنانه اش به جهنم فرو فرستاده شود و ازآنجا بر مردم جهان حکومت کند.

شنل نامرئی سیاستمداران: خدایی یا شیطانی؟

نویسنده: پویا جفاکش

معمولا وقتی صحبت از آثار باستانی مصر میشود، همه به یاد مصر فراعنه و صحبت های باستانشناسان درباره ی چند هزار سالگی آنها می افتند. اما آثار باستانی ای که به طور قطع مربوط به دوره ی پسامسیحی هستند گاهی ممکن است از شدت مهم بودنشان کسی درباره شان صحبت نکند. ازجمله ی آنها نوشته های قبطی از مسیحیان اولیه ی مصر در دره ی نیل است. در این نوشته ها شعار تثلیث با عبارت «عیسی، روح القدس و رع» به کار رفته که در آن، رع به جای خدای پدر یا یهوه نشسته است درحالیکه معمولا رع را خدای خورشید پاگان ها یا مشرکین تلقی میکنند. برانون پارکر در اشاره به این نوشته ها میگوید مورخان رسمی دوست ندارند درباره ی آنها صحبت کنند چون ادعا کرده اند که دین مصریان باستان در خشونت وحشیانه ی مسیحیان نابود شد و معلوم نیست چرا مسیحیانی که به ادعای اینان، خدایان مصری را شیاطین میخوانند و آثارشان را نابود میکنند و اثری از دین مصری باقی نگذاشته اند بنا بر آثار باستانی، به کرات نام خدایان پاگانی را روی عیسی و پدرش به کار برده اند؟ به نظر ویلیکینسون، یکی از دلایل این که تاریخ رسمی، ارتباط واقعی مذاهب پاگانی با مسیحیت را پنهان میکند، این است که خدایان قابل تطبیق با مسیح چون رع، هورس، هلیوس، آپولو، آتون، و ویشنو، همگی خدایان خورشیدیند و خورشید فقط یکی از سیارات و ستارگان آسمان است و اگر بخواهیم مسیح را با خورشید مقایسه کنیم، او هنوز یک آدم مقدس در میان بسیاری است همانطورکه خورشید یک ستاره ی مقدس در میان ستارگان مقدس بسیار است.:

“jesus, the holy spirir, ra?”: branon parker: history, culture: 5june2023

بدون شک، این ارتباط پنهان نمیماند فقط به خاطر این که کارخانه ی تولید کفاری چون علم سکولار دانشگاهی، خیلی کلیسا را دوست دارد و نمیخواهد جرئت به افزایش رقبای مسیح و گوروهای مقدس در جامعه افزایش پیدا کند. بلکه به خاطر آن است که این انکار، یکی از ارتباطات مهم اشرافیت های ابرثروتمند کنونی اداره کننده ی زمین با بنیادهای آدم پرستی ای که مسیحیت فقط وظیفه ی سانسور آنها به نفع این اشراف را داشت را پنهان کند و اجازه ندهد معلوم شود که علم سکولار، برده ی کسانی است که با همان اعتقاداتی که به قدرت رسیده اند که همان علم سکولار، خرافات میخواند. مسلما اینها فقط برای ما مردم معمولی باید خرافات باشند و نه اشرافی که خود را از نسل مسیح میخوانند و اینچنین ادعای خون الهی دارند و میتوانند به جای تمام ستارگان آسمان، خدایان انسانی باشند. یعنی بدبختانه فقط یک مسیح وجود ندارد، مردم معمولی فقط یک مسیح دارند که او هم تنها اشرافی ای است که اگرچه شاهزاده ی یهودا بود ولی میان مردم رفت و آمد کرد و خورشید یا ستاره ی نزدیک آنها شد و بقیه ی اشراف در آسمان های دورتر و تخت های رفیع تر، آن هزاران ستاره ی دورتری را که به گفته ی علم سکولار، اکثرا از خورشید بزرگترند، نمایندگی میکنند و بر عکس خورشید، هیچ عنایتی به مردم بی مقدار زمینی ندارند. این اشراف، همانقدر خدایند که ستارگان در نزد مردم ماقبل مسیحی، و البته به اندازه ی ستارگان هم قادر به تعیین سرنوشت مردم زمینی هستند.

در کابالای ظاهرای شیطانی قدرتمدارانی که مردان خدا وظیفه ی توجیه آنها را دارند، قدرت، یک امر خدایی است. الیفاس لوی نوشته است که کسی نمیتواند در راس حکومت قرار بگیرد مگر این که شنل اپولونیوس تیانایی را بر تن و چراغ حکمت هرمس را در دست داشته باشد. از آن زمان، شنل مزبور را در رسانه ها زیاد در تن حکام گذاشته اند ولی آن حکام چندان حکیم به نظر نمیرسند و حتی اغلب حالتی شیطانی دارند بخصوص وقتی شنل مکرر جناب کنت دراکولا را به خاطر بیاوریم. این را باید با دنباله ی نصیحت الیفاس لوی مرتبط دانست که شنل قدرت را همچون درخت سفیروت های کابالا به جای لباس آدم خوانده بود و گفته بود که چون این درخت، نماد جهان است، آدمش هم انسان به تنهایی نیست بلکه انسانی است که با آدم کدمون یا یهوه ی وحدت وجودی کابالا تطبیق میشود که جهان بدن او است و او فقط در صورتی انسان است که مثل آدم ابوالبشر با خوردن میوه ی ممنوعه از بهشت اخراج شده و به دنیای مادی با تمام واقعیت های تلخش پرتاب شده باشد، چون درخت سفیروت کابالا همان درخت ممنوعه ی تورات و در حکم تمام چیزهایی است که خدا بر بشر نهی کرده و واقعیت های زشت جهان مادی را نشان میدهند، واقعیت هایی که هر حاکمی با پوشیدن شنل آنها از کنت دراکولا هم شیطانی تر میشود. پس چرا از شنل آپولونیوس تیانایی سخن میگوییم که حکیم و درمانگر بود، نه مهلک؟ چون اپولونیوس تیانایی شکل دیگر مسیح است که هم انسان است هم درمانگر است و هم تجسد همان یهوه ای است که به جای آدم کدمون، کالبد جهان را نشان میدهد. او با اپولونیوس تیانایی به هند میرود و در سرزمینی در آسیا که امروزه نام هند را بر خود یدک میکشد بومی سازی میشود. مسیحیان اولیه، گاهی خدایشان را "اون" میخواندند. این نام در هند معمولا برای سانکارشانا به کار میرود که با واسو دوا تطبیق میشود و در قهرمانی مورد بحث که جهان مادی در وجودش خلاصه شده است، فرم انسانی می یابد. "سان کارشانا" را میتوان به "با کارشانا"، "علیرغم کارشانا"، و "درون کارشانا" تطبیق کرد که نام کارشانا را در آن برخی با کریشنا تطبیق و در دو معنای اول، او را با بالاراما نابرادری کریشنا و در معنای سوم با خود کریشنا تطبیق کرده اند. کریشنا تجسد ویشنو خدای هندو است که نامش تلفظ دیگری از واسو دوا یا واسو خدا است. کریشنا بر مریدش ارجونا هویت راستین خود را که کل جهان است آشکار کرده است. کریشنا یک شاهزاده ی پهلوان بود که در روستایی دورافتاده در بین چوپانان زندگی کرد و حتی وقتی شاه غاصب را شکست داد هم شاهی اختیار نکرد. او از قبیله ی یادو بود، قبیله ای که نام از یهودا قبیله ی عیسی مسیح دارد و اتفاقا مسیح هم مثل کریشنا شاهزاده ی یهودا بود که به جای سلطنت در بین مردم عادی میزیست و چوپانی هم کرده بود. کریشنا حلقه ای از 12 گوپالا یا پسر چوپان داشت که معادل 12 حواری عیسایند. نام های کریشنا و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند. البته کریست یا مسیح برخلاف کریشنا پهلوان نبود، ولی از بعد نرسیدن به قدرت، کریشنا شباهت زیادی به یک قهرمان اسلامی به نام علی دارد. علی را اهل حق کردستان، خدایی انسان شده میخواندند و این از آن رو است که نام علی تلفظ دیگری از ایلی یا اله یا الله خدای مسلمانان است. این نام را میتوان هری نیز خواند که در هند به معنی مقدس و بیشتر لقب کریشنا است. علی یکی از 4خلیفه ی راشد در عقاید مسلمانان سنی است ولی مطابق عقاید شیعیان، سه خلیفه ی دیگر، حق علی را خوردند و وقتی هم که علی پس از آنها به قدرت رسید تمام 5سال حکومتش درگیر جنگ با برکشیدگان خلیفه ی سوم بود. اختلاف شیعه و سنی بر سر علی، نسخه ی اسلامی شده ی اختلاف یوهانی ها و کاتولیک ها در اروپا بر سر جانشینی مسیح است. مسیح را هم چهار انجیل از چهار نفر مختلف معرفی میکنند که یکیشان یعنی انجیل یوحنا با بقیه تفاوت های ماهوی دارد. یوهانی ها پیروان یوحنای حواری هستند و معتقدند یوحنا و نه پطرس باید پاپ رم و رهبر مسیحیان میشد. یوحنا جوان ترین حواری ولی پسرعمو و خویشاوند مسیح است، درست مثل علی که پسرعموی محمد و جوان ترین خلیفه ی راشد است. رقابت ساختگی یوحنا و پطرس، همان رقابت علی و ابوبکر بر سر جانشینی محمد است. نماینده ی پطرس در اناجیل، انجیل مرقس (مارکوس) است. مطابق منابع کلاسیک مسیحی منجمله اوزیبیوس که منبع تاریخ رسمی کلیسا است، مرقس موعظه های پطرس را ثبت و ضبط کرده و به انجیل تبدیل کرده است و انجیل را هم به خود پطرس نشان داده و پطرس تایید کرده است. بعدا مرقس برای تبلیغ به مصر رفته و کلیسای اسکندریه را در مصر بنا نهاده است و انجیل از همان جا به رم برگشته است. ظاهرا تنها دلیل این که انجیل را به مرقس نسبت داده اند و نه به خود پطرس، این است که از مصر آمده است درحالیکه پطرس در رم بوده و چنین انجیلی به کسی نشان نداده است. نزدیکی شدید مرقس به پطرس را از طریق رساله ی اول پطرس (13 : 5) توجیه میکنند آنجا که میگوید: «او که با شما در بابل انتخاب شده است و همچنین پسرم مرقس به شما درود میفرستند» که منظور از بابل را دراینجا معمولا رم میسدانند. لورا نایت جازیک نوشته است که نوشته های مرقس، بسیار به موعظه های پولس یا پاول قدیس نزدیکند و حتی شاید علت این که مسیح مرقس مدام داشته از جایی به جایی سفر میکرده است، این است که خود پاول مدام به این سو و آن سو سفر میکرده است. ل.ن.ج معتقد است که رساله های پاول بر اناجیل دیگر پیشگامی زمانی دارند و انجیل مرقس و سپس سه انجیل دیگر در وفاداری نسبی به آنها نوشته شده اند هرچند خود رساله های پاول دچار تناقض ماهوی هستند. دلیل این مسئله هم تغییر ایدئولوژی کلیسا در طول زمان است. مطالب مرقس هنوز دارای حالت عرفانی هستند و اگر پیروان مرقس را مرقیون بخوانیم، آن وقت میبینیم که این نام دقیقا همان نام رئیس جریان غنوصی مسیحی است که در کلیسای اسکندریه و کلیسای قبطی قدرتمندترین حامیان خود را دارد. ازاینرو ل.ن.ج مرقس و مرقیون را یک نفر میداند و این درحالیست که در غنوصی گری، یهوه معادل شیطان و یهودیان که پیروان اویند گمراهانند. این ظاهرا با تبلیغ مسیحیت در بین نایهودیان توسط پاول جور درمی آید تا قبل از این که رساله ی پولس به غلاطیان از پشت پستوها پیدا شود و معلوم شود پولس در حال یهودی کردن نایهودیان بود. ادعای ل.ن.ج با نشان دادن این که مواعظ پولس و مرقس در راستای پیشگویی های اشعیا و مزامیر داود و درواقع مکمل آنها هستند به پیش میرود. نکته همینجا است: در پیشگویی های اشعیا از مسیح سخن به میان آمده و این مسیح، عیسای چوپان و سرگردان نیست بلکه شاهی به نام کورش است که ظاهرا یهودی نیز نیست و پارسی است. این با جهان وطنی بودن هسته ی اولیه ی تعالیم منسوب به عیسی جور است اما تلاش های بعدی مسیحیت بر محدود کردن ملت خدا به قومی به نام یهود بود که پیروان اشرافیت یهودا پسر یعقوب ابن اسحاق بودند. اتفاقا ما یک مسیح به نام یهودا در صدر تاریخ مسیحیت داریم که در سال ششم میلادی ظهور میکند و یک یهودی متعصب است که با شمشیر و نفرت به جنگ فاتحان رومی یهودیه میرود. اگر او را مثل عیسی با نام یسوع یعنی منجی بنامیم در این صورت او برابر با یوشع ابن نون جانشین موسی میشود که نامش تلفظ دیگری از یسوع است. خود موسی که نامش تلفظی از مشیا یا مسیح است هم میشود مسیح پیشین یهودی محور یعنی شمعون برده ی آزاد شده ی هرود کبیر که پس از مرگ هرود ادعای شاهی کرد و کمی قبل از ظهور یهودا در سال 3قبل از میلاد توسط رومیان و به نفع پسران هرود به قتل رسید. یک برده که ادعای شاهی میکند یادآور موسی است که از میان بنی اسرائیلی که در مصر به بردگی گرفته شده بودند به مرتبه ی شاهزاده ی مصر رسید و بعدا یک ملت برای خود تشکیل داد که همان یهودیانند. نکته ی جالب دیگر این که نام اصلی پطرس هم شمعون است. برخلاف نظر ل.ن.ج هیچ کدام از این افراد تاریخی نیستند و از روی صورت های فلکی به زمین فرافکنی شده اند. موسی با عصای مارشونده اش صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا در مرکز آسمان است و دست راستش یوشع، صورت فلکی قوس در سمت راست محل قبلی مارافسا است که این جناب قوس در عصر حوت که مسیح در ابتدای آن به دنیا آمده است محل انقلاب زمستانی و بنابراین کریسمس یا تولد مسیح واقع میشود تا یوشع و عیسی باز هم با هم برابر شوند. این به معنی شکست مسیح قبلی یعنی کورش از مسیح یهودی است. نام کورش یا سیروس نه فقط تلفظ دیگری از کریست، بلکه قبل از آن تلفظ دیگری از لغت آسور به معنی فرمانروا است که نام ازیریس خدای قبطی نیز به آن برمیگردد. ازیریس به شکل یک ورزاو تجسم میشد و میتواند همان گوساله ی سامری باشد که موسی بتش را نابود کرد. کیش رومی میترا که بر نماد قتل ورزاو کیهانی به دست میترا میچرخد باز به همین صحنه اشاره دارد و لاجرم موسی و میترا یک موجودیتند و یهودیت نیز چیزی جدا از فراورده های رومی نیست همانطورکه خدای اعظم روم یعنی جوویس یا ژوپیتر نیز نامش فقط در تلفظ با یهوه فرق دارد. یعنی پیدایش یهودیت، یک تصفیه ی نژادی و ایجاد یک نظام کاستی در روم است که با تغییر معنا در شخصیت آسور یا فرمانروا به دست می آید. آسور زمینی با ال یا اله آسمانی برابر میشود و الاسار ایجاد میشود که باز یک نام دیگر برای یک مسیح شورشی یهودی متعصب علیه روم است که همراه پیروانش در قلعه ی ماسادا کشته شدند. رومی شدن نام الاسار به صورت اولیوس اسار، نام ژولیوس سزار را به دست میدهد که او هم تجسد انسانی ژوپیتر و به مانند کورش، یک فاتح درصدد رسیدن به فرمانروایی جهان است. البته کورش شاه فارسیان خوانده میشود و سزار شاه رومیان. همین باعث میشود لاکاپله، تصویر رومی را بر تصویر فارسی پیشگام بخواند چون به گفته ی او لغت فارسی تلفظ دیگری از لغت فریسی است که همان فرقه ی اشرافیت یهودا را نشان میدهد و یهودی شدن بعدی فرقه را گواه است. کورش توسط یک ملکه ی سکایی کشته میشود و نظر به این که برخی از قدرتمندترین اشرافیت های یهودی اروپا از نسل اشکنازیان یا سکاها بودند این روایت دیگری از انحطاط اخشوارش یا کورش توسط ملکه ی یهودیش استر است. لاکاپله نام اخشوارش را با خسروئس شاه پارسی شکست خورده از هراکلیوس امپراطور روم مقایسه میکند. این شکست، امپراطوری خسروئس را در جنگ و خون فرو میبرد و بر خرابه ی آن، امپراطوری اسلامی پیروان محمد پدید می آید. نام محمد به معنی بسیار ستایش شده لقبی آرامی برای مسیح است و بر این اساس، لاکاپله محمد را فرمی تصفیه شده از مسیح میشمرد، مسیحی که بین یهودیت و مسیحیت، دست به ایجاد تعادل زده است. روش به کار رفته هم از غرب می آید. درآنجا انجیل کلی شامل چهار انجیل اصلی، توسط یوهانی ها ساخته میشود که خودشان انجیل یوحنا را نوشته و به اناجیل قبلی ضمیمه کرده اند و این یوهانی ها همان هسته ی تمپلارها یا شوالیه های خادم اشرافیت کاست شده هستند. مسیحیت آنها چیزی بین یهودیت خشن کافر کش و کیش نصیری های صلح جوی پیرو یوحنای تعمیددهنده است و این یوحنای حواری هم شکل مسیحی شده ی یوحنای تعمیددهنده است که تمپلارها و جانشینانشان فراماسون ها او را مسیح اصلی میشمرند. صفت ناصری یا نصرانی برای مسیح هم به پیشینه ی نصیری مسیحیت برمیگردد. اگر دقت کنید، در تاریخ تمپلارها به درس آموزی آنها از فرقه ای از مسلمانان آدم کش موسوم به اساسین ها یا حشاشین اشاره شده که از فرقه ای شیعه به نام اسماعیلیه اند و و این اسماعیلی ها به نام نصیری شناخته میشوند. درواقع رابطه برعکس است و این اسماعیلی ها بازتولید شرقی تمپلاریسم هستند و البته همانطورکه مسیحیت های کاتولیک و یوهانی هر دو از یک هسته ی یوهانی پدید می آیند اسلام سنی و شیعه نیز هر دو از هسته ی نصیری های خودخوانده ی اسلامی یعنی اسماعیلی های تروریست برمیخیزند و به همین دلیل هم هر دو همینقدر خشنند. به نظر لاکاپله، آن مردمی که به نام مشرکین، هدف حمله ی اسلام جهادی تندخو قرار گرفته اند مسلمانان صلح جو و بی ارتباط با جنگ هستند. آنها را میشود در تاریخ یهودی-مسیحی و در ادامه ی کلیسای مرقیون یا مرقس یافت. آنها حصائیان هستند، فرقه ای با عقاید عرفانی و زاهدانه که بسیار صلح جویند و عقایدشان همه عقاید غنوصی است جز یک فرق بزرگ. درحالیکه غنوصی ها دنیا و ازجمله وجود انسان را عرصه ی نبرد دو نیروی متضاد روح و ماده میشمردند و روح را الهی و ماده را شیطانی میخواندند، حصایی ها از شقه ی یهودی خود این فرموده ی تناقض ساز بزرگ را به ارث بردند که همه چیز در دنیا در ید اراده ی الهی و خواست خدا است. همین تناقض به اسلام نیز رسید و به آن صدمات زیادی وارد کرد ولی قبل از آن، خود حصائیان را منکوب کرد. به لطف این آموزه، نوعی پرستش قدرت و زور به ادعای این که هر که زورش بیشتر است فرستاده ی خدا و جانشین او در زمین است پدید آمد و جامعه ی قمران را ایجاد کرد که مثل حصایی ها بسیار زاهد ولی برعکس آنها به شدت جنگجو و در عقاید یهود بسیار متعصب بودند و درحالیکه اکثر حصایی ها مردان مجرد بودند مردان قمرانی همسران و فرزندان بسیار داشتند. اینها نبرد خیر و شر در آموزه ی غنوصی را به این شکل از آن خود کردند که خودشان به عنوان یهودیت ستیزه جو در جایگاه خدا و بقیه ی جهان در جایگاه شیطانند. از میان اینان، ابیونی ها درآمدند که مسیح را فقط پیامبر و نه خود خدا میخواندند و ظاهرا اسلام یهودی تبار از طریق آنها به حصایی گری وصل میشود. یهودی زدگی ای که حصایی گری ایجاد کرد تا اعماق مراکز مرقیونی ها در مصر هم رفت و لاکاپله معتقد است آنچه به نام دین باستانی مصر میشناسیم درواقع همین مذهب نیمه یهودی قرون وسطایی است که تناقض های مشابهی را با خود حمل میکند. به عنوان مثال، در دین مصر باستان، مردم با روح خود موسوم به "با" به بهشت میروند ولی همزمان بسیاری از آنها مردگان خود را مومیایی میکردند به این خیال که برای زندگی ابدی باید جسم مرده سالم باشد. این نتیجه ی این اعتقاد یهودی تلمودی است که معتقد است وقتی جسد را در خاک دفن میکنید این تا آخرالزمان آنجاست و آن موقع به اراده ی الهی، مردگان از قبر درمی آیند و دوباره زنده میشوند. ظاهرا قبطی ها آنقدر باهوش بودند که بدانند مفاد جسد مرده در خاک جذب بدن موجودات دیگر میشوند و دیگر توی قبر نیستند و ناچار شدند رنج مومیایی کردن را بر خود هموار کنند. لاکاپله معتقد است تمام آثار واقعی مصر باستان درواقع بناهای مشرکینی هستند که زیر بیرق حکمرانان ممالیک و به موازات مسلمانان در مصر میزیستند و فقط سیطره ی کامل حکومت عثمانی بر مصر به دوران آنها پایان داد. لاکاپله آثار تغییر مضمون مسیح را با جانشین شدن هورس جنگجو و پهلوان به جای ازیریس نرمخو و مهربان می یابد. نام های هورس و ازیریس، هر دو تلفظ های مختلف عنوان آسور هستند. همین آسور را به صورت اهوره (مزدا) در زرتشتی گری نیز می یابیم جایی که نبرد خیر و شر در غنوصی گری به شکل نبرد نیروهای خیر اهوره مزدا و نیروهای شر اهریمن و در کالبدی به شدت مادی بین آفریده های خیر و آفریده های شر بازتولید میشود. مذهب زرتشت کیش فارسیان شمرده میشود که یک شعبه از فریسیان هستند. لاکاپله اساس مذهب زرتشت را یهودیت میداند و اضافه میکند آن اگرچه مشابهت هایی با مذهب بابلی هم دارد ولی ریشه ی رومی و اروپاییش بیشتر است. پیامبر مذهب زرتشت را شخصی به همین نام میدانند که در بعضی منابع یهودی-مسیحی با عزرای کاتب برابر شده است. لاکاپله مینویسد نام عزرا خود تلفظ دیگری از آسور است و بنابراین او همان مسیحی است که از شاه به پیامبر تبدیل شده است. نتیجه این که اگر میگویند کورش پس از فتح اورشلیم، عزرا را درآنجا مسئول مذهبی کرد، به خاطر این است که کورش، شکل شاهانه و عزرا شکل پیامبرانه ی یک مسیح واحد یعنی آسور هستند. همین زوج یهودی کورش و عزرا به زوج پارسی خسروئس و زرتشت تبدیل شده اند و خسرو را عنوان کلی شاهان پارسی تلقی کرده اند که مذهب زرتشت را بر پارس یا ایران حاکم نمودند. لاکاپله معتقد است مذهب زرتشتر یا زرتشت شکل عربی زدایی شده ی تعالیم شیعی است و دراینجا به نقش سهروردی در عرفان شیعی توجه میکند. اگر نام زرتشتر را به فرزند عیشتار (الهه ی زهره) معنی کنیم، نام سهروردی یا زهره وردی به معنی از نسل زهره، یک برداشت دیگر از این معنی خواهد بود و سهروردی همان کسی است که تعالیم اسلامی را به تعالیم زرتشت آمیخته است. همانطورکه عیسی مسیح توسط یهودیان و به جرم ارتداد کشته شد، سهروردی شیعی نیز توسط سنی ها و به جرم ارتداد کشته شد. آمر به قتل او صلاح الدین ایوبی همان کسی است که هم به حکومت اسماعیلی ها بر مصر خاتمه داده است و هم تمپلارها و بقیه ی صلیبیون را از سرزمین مقدس اخراج کرده است. قاهره پایتخت مصر در این زمان معروف به مستنصریه بوده است، ظاهرا به نام خلیفه المستنصر که اساسین ها هم پیروان پسر او نزار بوده اند. مستنصر میتواند به معنی نصرانی شده و نزار شکل دیگر نصر باشد. اما محل این اتفاقات مصر نیست. وقایع آخرین حکومتگاه بزرگ مسلمان ها در اسپانیا یعنی گرانادا یا قرناطه به کل شرق اسلامی فرافکنی شده است و سلسله ی حکمرانان قرناطه نیز ناصری خوانده شده اند تا تاییدی بر برابر بودن اولیه ی اسلام با کیش یوحنای تعمیددهنده باشد. به دوران آنها فردیناند آراگون فرمانروای مسیحی نیمه یهودی اسپانیا خاتمه داد که بعدا به شکل نوه اش فردیناند اول به خاندان هابسبورگ منسوب و ارشیدوک اطریش شد. برادر فردیناند اول یعنی شارل پنجم که ابتدا دوک هلند بود به مقام فرمانروایی روم مقدس رسید و به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ معروف شد، کلمه ای که هم در تلفظ و هم در معنی شکل دیگری از نام شارلمان بنیانگذار روم مقدس مسیحی دارد. نام شارلمان، بازی با نام سلیمان بزرگترین فرمانروای یهودا نیز هست و همزمان با شارل پنجم، یک سلیمان هم داریم که بر قستنطنیه یا روم عثمانی حکومت میکند. رومی که عثمانی ها فتح کرده اند یک روم یونانی است و لاکاپله توجه میکند که پاول قدیس که برای آموزش نا یهودی ها رفته است فقط با یونانی ها ملاقات میکند انگار که در روم چیزی جز یونانی و یهودی وجود ندارد. علت به نظر لاکاپله برابری یونانی و رومی در نزد مردم شرق است و این که عثمانی های شورشی علیه روم یونانی همان حشمونی های شورشی علیه سلوکی های یونانی هستند. سلوکی ها جانشینان اسکندر مقدونی در آسیای غربی هستند و اسکندر به عنوان فاتح پارس و پیروز نبرد ایسوس، نسخه ی دیگری از هراکلیوس امپراطور روم یونانی است. بنابراین فتح اورشلیم توسط حشمونی ها نیز نسخه ی دیگر فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها است و میتوان فتح اورشلیم توسط مسلمانان بعد از پیروزی هراکلیوس بر پارس را چیزی بین اینها خواند. لاکاپله، معتقد است شمعون مقتول رومی ها در آستانه ی عصر مسیحیت که کاندیدای مسیح بودن است، شمعون مکابی رهبر حشمونی است که به همراه پسرانش یهودا و ماتیاس توسط دامادش بطلمیوس حاکم اریحا ترور شد. ماتیاس همنام بنیانگذار حشمونی ها است و یهودا باز همان یهودای جانشین شمعون برده ی هرود. از ترور شمعون مکابی، فقط یک پسر او جان سالم میبرد که یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس است و یک مدل یهودی شده از یوحنا را نشان میدهد. او برمیگردد و کاهن اعظم میشود. ولی چون خود را شاه میخواند مورد نفرت فرقه ی فریسی که شاهی را از آن خاندان یهودا میدانستند قرار میگیرد و ازاینرو بر فریسیان سخت میگیرد. اگر یهودا دراینجا دوپهلو باشد، این پایانی بر دوران اول حشمونی است ولی به نوعی پایان خود حشمونیان و تبدیل آنها به عثمانی ها نیز هست. بنابراین روایت ممکنه ی دیگر آن در انتهای دوران حشمونیان اتفاق می افتد وقتی هیرکانوس دوم که انعکاس دیگری از هیرکانوس اول است، به کهانت اعظم اکتفا میکند و تاج شاهی را بر سر هرود کبیر میگذارد و این حکمران عرب، فرمانروای یهودیه میشود. یک شاه عرب در کنار یک شاه سابق عمدا کاهن شده ی یهودی، نشان از حکومتی دارد که زبان رسمی آن عربی است، ولی مذهب و روحانیتش عمیقا یهودی است، یعنی همان حکومت عثمانی. میشود گفت دولت حشمونی قبل از یوحنای هیرکانی، معادل عثمانی قبل از انکار رسالت تاریخی یهودا و یهودیت است که به شکل دوران روم یونانی مسیحی و معتقد به برتری عیسی از قبیله ی یهودا بازسازی شده و قبل از تاریخ عثمانی قرار گرفته است. اما این یونانی گری، احتمالا به هیچ وجه به معنی ارتباط اولیه با یونانی زبانان ارتدکس عثمانی نبوده است. چون به روایت کلمنت رومی، همکار پاول قدیس، پاول برای تبلیغ به مرزهای غربی روم رفته بود که میشود منطقه ی اسپانیا. بنابراین پاول، سخنگوی جریان به قدرت رسیده توسط فردیناند است که میخواهد بین مذهب یهودی خودش و مذهب مسلمانان شکست خورده یک آیین بینابینی درست کند و همین آیین به سبب موفقیت خود، الگوی مذهب وسیع تر روم مقدس منسوب به شارل برادر فردیناند میشود. یهودی شدن یوحنای نصیری توسط فرزندان یعقوب ابن اسحاق یعنی یهودیان را لاکاپله در نام یوحنان بن اسحاق آلمانو خاخام کابالیست شناسایی میکند که به وسپازیانوس دوک مانتوآ (مادرید) در اسپانیا خدمت میکرد. این وسپازیانوس نیز تبدیل به امپراطور وسپازیان فاتح اورشلیم شده است و فتح مخرب اورشلیم توسط امپراطور وسپازیان نیز همان فتح مخرب رم ایتالیا توسط شارل پنجم است.:

“from paul to mark: the laura knight-jadczyk commentaire”: m.lacapelle: 12aug2021

احتمالا واقعا مسیح، یک قهرمان رومی است که رونوشت های مختلف محلی منجمله رونوشت یهودی یافته قبل از این که یهودیت با ساختن مسیحیت یهودی تبار، رم را ببلعد. در این مورد، جالب است که به نوشته ی بارتلت، آپولونیوس تیانایی در قرن سوم به عنوان یک «منجی» در رم پرستیده میشد. بارتلت از قول لوسیان مینویسد کریستین (مسیحی) ها آپولونیوس را خدا میدانستند و به نام خدای رومی ها "آپولوس" میخواندند.:

king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p44

این آپولوس قطعا همان آپولو یا آپولون خدای خورشید است و نام آپولونیوس هم توسعه یافته ی نام آپولون است. پس ممکن است کلمه ی آپولوس به صورت پولوس خلاصه شده و یا این که آپولو و پولوس دو تلفظ مختلف از بلوس یا بعل عنوان کلی رب النوع های سامی باشند که دراینجا به عنوان لقبی برای هلیوس خدای خورشید استفاده شده است. پس به همین دلیل است که پولوس و آپولونیوس هر دو مدام در سفرند، چون خورشید هر روز در سراسر زمین سفر میکند. یکی از ویژگی های این سفر، ناچاری آن به ورود به جهان زیرین یا جهنم است که نام اروپایی آن یعنی hell همخانواده با نام هلیوس است. این، معادل مرگ خورشید است که در زمان آن یعنی غروب هنگام، خورشید سرخ و خونین میشود، درست مثل مسیح در موقع مرگ. بازگشت مسیح از قبر، همان بازگشت خورشید از دوزخ است و نبرد مسیح با شیاطین در زیر زمین همان نبرد خورشید با نیروهای تاریکی در جهان زیرین. این در طول سال هم تکرار میشود وقتی روح خورشید به جای کل سال قبل مسیحی در طولانی ترین شب سال، میمیرد و به صورت مسیح نوزاد از نو زاده میشود و پس از آن، روزها دوباره میل به طولانی شدن میگذارند. به نوشته ی بارتلت، درحالیکه به طور سنتی، نماد دی ماه یا زمان کریسمس در تقویم غربی یک جانور نیمه بز-نیمه ماهی است نماد این ماه در یک تقویم کلاسیک بودایی شرقی، یک وال یا نهنگ است که یک فیل از دهانش بیرون می آید. فیل، خدای خورشید است و نهنگ نماد نیروهای تاریکی و جهان زیرین. این نهنگ را باید سمبل دیگری از ماهی ای دانست که یونس را بلعید و بیرون داد. (همان: ص46)

بارتلت، نبرد آپولو با اژدهای پیتون و نبرد کریشنا با مار چند سر سشا را دو روایت از نبرد قهرمان خورشیدی با کلیت نیروهای جهنمی میبیند. اما آن را ضمیمه میکند به این فرموده ی جناب الیفاس لوی که در کابالا یا عرفان یهود، اژدها سمبل نور اثیری است و این نور اثیری است که قدرت ایزدی می آورد و این قدرت ایزدی دوزخی است. در انجیل نیکودموس آمده است که وقتیس مسیح به دوزخ رفت، موسی، داود، اشعیا و تمام قدیسان دیگر یهودیت را در آنجا یافت که چند صد سال بود در آتش دوزخ میسوختند و وضع بسیار بدی داشتند؛ اما عیسی آنها را به آسمان هدایت کرد و آنها در آنجا به خدمت خدای یهود رسیدند که در هیبت مردی با سر خر که سه گوی را در دست میچرخاند، منتظرشان بود. ربی الیشر نوشته است که شیاطین یا اجنه، همان فرشتگان سقوط کرده هستند که در تمام عناصر و اشیاء جهان مادی نفوذ کرده و به آن جان داده اند و نتیجه این که تمام جهان مادی همان جهنم است که الوهیت یا روح مثل خورشید به درون آن سقوط میکند و از آن در می آید. با این حال، جهنم توسط یک نیروی اثیری جان میگیرد که از پایین ترین آسمان و مترادف با اتمسفر یا جو زمین می آید و همه ی ما تحت تاثیر آن هستیم. این آسمان، اصل جهنم و نقطه ی مقابل بهشت است که بالاتر از 7 آسمان هفت سیاره قرار دارد. یک متن زرتشتی میگوید جهنم محل لولیدن مارها و عقرب ها و مورچه ها و بیماری ها و ارواح فیلسوفان ناوفادار به شریعت است. (همان: ص52-48) سنت جروم نوشته است ارواح عناصر، به شکل اجنه ای بز مانند است که همان ساتیرهای یونانی هستند و جادوگران در اسکندریه، یکی از این ساتیرها را استخراج و دستگیر کردند و برای کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری روم مسیحی فرستادند تا برایش جادوگری کند. نور اثیری این جهان، همزمان خدا و شیطان و در وجه خنثای خود، برابر نیروانای بودایی است. ازاینرو است که موسای خوب، با عصای مارشونده به جنگ عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون میرود و در هر دو طرف، مار به جای پیتون اژدهای مغلوب آپولو نشسته است. معنای مار در تمثیل یهودی-مسیحی روشن است: فرمانروای جهنم، شیطان در هیبت مار، حوا را فریفت و سبب اخراج انسان از بهشت شد. با این حال، بعضی روایات غنوصی، این مار را جسوس کریست یا عیسی مسیح میشناسند و با "خنف" معمار جهان مادی [= خنوم، خدای گوسفند شکل و سفالگر مصری] برابر میدانند. (همان: ص57-58)

یهودی ها و غنوصی ها ظاهرا باید جبهه های متضاد هم باشند. ولی کابالا از به هم آمیختن آنها منظور خاصی دارد. به هم ربط دادن اعتقادات این دو جریان در یک گرته برداری دل به خواهی و سپس حواله دادن این دین سازی به آدم ابوالبشر، نتایج اجتماعی خاصی دارد که اصلا لازم نیست فلسفه اش را به مردن یاد بدهید و فقط کافی است مفاد مختلف آن را در لای انواع تولیدات رسانه ای و فرهنگی تحت حمایت قدرت های سیاسی مختلف، به کله ی مردمن بریزید تا ناخودآگاه آنها را در ذهنشان ترکیب کنند و به سنتز برسند. اگر قبول کنیم که دنیا جهنم است ولی نیروهای شیطانیش با قوانین "خدای خوب" یهود کنترل و تضعیف میشود، آن وقت جهنمی ترین کس، قدرتمندترین کس است چون کمتر از همه تحت شمول قانون عرف قرار دارد ولی همزمان خدایی ترین کس نیز همو است. چون همانطورکه تورات میگوید: «هر که خون انسان را بریزد، خون او به دست انسان ریخته خواهد شد، زیرا او [یعنی یهوه] انسان را به صورت خدا آفریده است.» (سفر پیدایش 9 : 6) پس هر کس بیشتر از همه انسان بکشد و از این طریق، کشتگان را به سزای اعمالشان برساند خداتر است و خدایی او بخصوص وقتی ثابت خواهد شد که خودش مشمول قانون فوق نشود و علیرغم کشتن هزاران نفر، به مرگ طبیعی بمیرد. ازاینرو است که شنل قدرت، شنل ایزدی مسیح است.

مسیح نیز اگرچه خود خدا بود ولی قوانین خودش را رعایت نمیکرد. چون وجودش به دلیل ایزدی بودن، فراتر از زیست مردم عادی بود. در هندوئیسم، گفته میشود که بدن انسان ها در اثر اعمال بدی که مرتکب میشوند کم و زیاد ماده ای از جنس کارما یا قانون کیفری تولید میکند و این ماده ی کارمایی در اثر تولید مثل یا خروج از بدن پس از مرگ و ورود به خاک و ازآنجا بدن موجودی دیگر، میتواند در بدن های مادی دیگر ورود کرده و اثرات ناخوشایند بر آنها بگذارد. حتی کارما میتواند از طریق معاشرت با مردم دیگر ولو در حد همقدمی یا همسفرگی، مثل مرض نادیدنی به بقیه منتقل شود. ازاینرو است که هندوئیسم و بودیسم، معاشرت بر مردم عادی را بر زاهدان و بزرگان منع میکنند چون مردم عادی به دلیل بی فرهنگی و همنشینی در جمعیت بزرگ و رد و بدل پیاپی کارما با هم میتوانند باعث سقوط مرد آزاده شوند. در یهودیت هم معاشرت با بدان نهی شده ولی دلیل آن دقیقا مشخص نشده است. با این حال، عیسی با دزدان و بدکاران همسفره میشد و فریسیان او را با انگشت به هم نشان میدادند و میگفتند «این مرد را ببینید که ادعا میکند مرد خدا است ولی با بدکاران نشست و برخاست میکند.» و مسیح هم در جواب میگفت «نیکان به من نیازی ندارند و من به سوی بدکاران فرستاده شده ام». کارمای بدکاران بر عیسی اثر نمیکرد چون عیسی ایزدی بود و چون کارما جذب نمیکرد نیازی هم به رعایت قوانین خودش نمی یافت. این بود که فریسیان یک روز او و حواریونش را دیدند که دارد قانون ممنوعیت در روز سبت را میشکنند و باز ایراد گرفتند که تو چه جور مرد خدایی هستی که برای احیای تورات آمده ای، ولی قانون طلایی تورات در ممنوعیت سبت را زیر پا میگذاری؟ پاسخ عیسی هم این بود که من خودم خدا هستم، خودم قانون را بر مردم وضع کرده ام، خودم هم میتوانم هر جا دلم خواست قانون خودم را نقض کنم.:

“the holy gospel according to st mark by shri guru toshani tika”: jan mares: chao1

حالا فرض کنید به جای عیسی مسیح، مردی را داشته باشیم که لباس قدرت را پوشیده و به طور تمثیلی آپولونیوس و درواقع نسخه ی یهودیش یعنی مسیح شده است. آیا میتوان به این قدرتمدار ایزدی هیچ ایرادی گرفت که چرا قوانین را دور میزند؟ حالا فرض کنید انبوهی از این قدرتمداران ایزدی داشته باشیم که همه شان مدام قانون را زیر پا بگذارند. چه بلایی بر سر دنیا می آید؟ ظاهرا دموکراسی برای همین آمده است؛ برای این که پوشندگان شنل دراکولا، همه شان قدرتشان به حدی باشد که بتوانند همدیگر را خنثی کنند و چنین خنثی سازی ای هم فقط با مجبور کردن همکاران به رعایت قانون از طریق اعمال قدرتی بالاتر که قاعدتا خدایی تر است ممکن است، چون هر کس هر جا بتواند کسی را به قانون خودش مجبور کند قطعا از خدا تقلید کرده است. تصویر گول زنکی که ایجاد میشود این است که مدام در اخبار آدم هایی را میبینیم که همدیگر را گیر قانون می اندازند و یک لحظه دچار توهم میشویم که نکند واقعا بر سیاست قانون حکمفرما است و ما حسش نمیکنیم. شاید یک دلیل این توهم این باشد که انبوه خدایان سیاسی، قانون به تن کردن شنل کنت دراکولا را رعایت نمیکنند و به جایش کت و شلوار میپوشند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب قدیمی‌تر