نظم مدرن، داروینیسم اجتماعی و انجیل شیطان

تالیف: پویا جفاکش

من یک خواب دیدم که همه ی آن یک رویا نبود

خورشید درخشان خاموش شد و ستارگان

تاریک در فضای ابدی

بی پرتو و بی راه سرگردان شدند، و زمین یخی

در هوای بی ماه، کور و سیاه شد.

صبح آمد و رفت، آمد و روزی نیاورد

و مردم از ترس این ویرانی

احساسات خود را فراموش کردند و همه ی دل ها

در دعای خودخواهانه برای نور، سرد شدند.

و آنها با آتش نگهبان زندگی کردند و تاج و تخت ها

کاخ های پادشاهان تاج گذاری شده و کلبه ها

مسکن های همه ی چیزهایی که ساکن هستند

برای فانوس دریایی سوختند. شهرها نابود شدند

و مردم دور خانه های فروزان خود جمع شدند

تا یک بار دیگر به چهره ی یکدیگر نگاه کنند.

خوشا به حال کسانی که در چشم آتشفشان ها و مشعل کوه هایشان ساکن بودند.

جنگل ها به آتش کشیده شدند

اما ساعت به ساعت سقوط کردند و پژمرده شدند

و ترقه های تنه هاشان با یک تصادف خاموش شدند

و همه چیز سیاه بود.

ابروهای مردان در برابر نور ناامید کننده

ظاهری غیر زمینی به خود میگرفتند

چنان که جرقه ها بر آن فرود آمد.

برخی دراز کشیدند و چشمان خود را پنهان کردند و گریستند.

و برخی چانه های خود را روی دست های گره کرده ی خود قرار دادند و لبخند زدند.

و دیگران با عجله به این سو و آن سو میرفتند

و انبوهی از تشییع جنازه شان را با سوخت تغذیه میکردند

و سپس دوباره با نفرین،آنها را بر خاک افکندند و دندان هایشان را به هم ساییدند و زوزه میکشیدند.

پرندگان وحشی فریاد میکشیدند و وحشتزده روی زمین بال میزدند

و بال هایشان را بی فایده تکان میدادند.

وحشی ترین وحوش، رام و لرزان شده اند.

و افعی ها خزیده اند و خود را دو تا کرده اند و هیس میکنند

اما بی نیش زدن برای غذا کشته میشوند.

و جنگ که لحظه ای دیگر نبود دوباره خود را پر کرد

یک وعده ی غذایی با خون خریده شد

و هر کدام، عبوس از هم جدا شدند

و آن مرگ بی درنگ و بی شکوه بود.

و در قحطی از تمام احشا تغذیه شد.

انسان ها مردند و استخوان هایشان مانند گوشتشان بی قبر بود.

ناچیزها را میخوردند و حتی سگ ها به اربابانشان حمله میکردند.

همه جز یک نفر، و او به یک لشکر وفادار بود

و پرندگان و حیوانات و آدم های قحطی زاده را دور نگه داشت

تا زمانی که گرسنگی آنها را گرفت

یا در حال سقوط به مرگ، آرواره هایشان را جمع کردند.

خودش نه به دنبال غذا بلکه به دنبال ناله های رقت انگیز همیشگی بود

و یا یک گریه ی سریع بیهوده، یک لیسیدن دست

که مرد با نوازش جواب نمیداد.

جمعیت درجا قحطی زده بود.

اما دو شهر از یک شهرستان زنده ماندند

و آنها دشمن بودند.

بلند شدند و با دست های اسکلتی سردشان لرزیدند.

خاکستر ضعیف و نفس ضعیفشان برای اندکی دمید و شعله ای ساخت که مایه ی تمسخر بود.

سپس چشمانشان را که روشن تر میشد بلند کردند و جنبه های یکدیگر را دیدند

دیدند، فریاد زدند و مردند

حتی به دلیل افتضاح دوجانبه شان مردند.

نمیدانستند او کیست که قحطی روی پیشانیش «شیطان» نوشته بود.

جهان پوچ بود، پرجمعیت و قدرتمند یک توده بود.

بی فصل، بی گیاه، بی درخت، بی انسان، بی جان،

یک توده مرگ.

هرج و مرج از خاک رس سخت.

رودخانه ها، دریاچه ها، و اقیانوس ها همگی ایستاده اند

و هیچ چیز در اعماق ساکت آنها تکان نمیخورد.

کشتی های بدون ملوان در حال پوسیدن روی دریا بودند

و دکل هایشان تکه تکه سقوط کرد.

جزر و مد در گور آنها بود.

ماه، معشوقه ی آنها قبلا منقضی شده بود.

بادها در هوای راکد پژمرده شدند و ابرها نابود شدند.

تاریکی، نیازی به کمک آنها نداشت.

او کائنات بود.

این متن، موسوم به شعر تاریک، به لرد بایرون منسوب است و گفته میشود او آن را در سال 1816 معروف به سال بدون تابستان سروده است و ناظر به فضای ناخوشایند زندگی در آن دوره ی اوج عصر یخبندان (به اصطلاح) کوچک بوده است. سال های قبل از آن سال نیز با نابودی های بزرگی همراه بوده اند که بعضی از آنها را به انسان نسبت داده اند، مثل نابودی شهرهای روسیه در حمله ی ناپلئون، نابودی لیسبون در زلزله ای عظیم، و به آتش کشیده شدن واشنگتون پایتخت امریکا توسط یک لشکر مهاجم بریتانیایی که به معجزه ی خدا، فردایش در یک گردباد/تورنادو نابود شدند. اما هیچ سعیی برای وصل کردن این قطعات پازل به هم انجام نمیشود و عجیب این که درحالیکه به صراحت از سقوط وضع طبیعت و اقتصاد در تغییرات آب و هوایی سال 1816 در آسیای غربی، چین، اروپای غربی و امریکای شمالی سخن میرود، هیچ بحثی حول وقفه افتادن در روسیه که باید در کانون بحران باشد نمیشود. چون زیر سوال بردن تاریخ روسیه ی تزاری در دوره ی منتهی به این سال، تاریخ اروپا را ناقص و مشکوک میکند و بعد دومینووار، کل وقایع نسبت داده شده به قرن 18 و اوایل قرن 19 را نیازمند بازتعریف میخواند. شاید به همین خاطر باشد که تا دهه ی 1880 هیچ تحقیقی درباره ی بحران سال 1816 نشده است، چون اصلا این واقعه مال سال 1816 نیست و جدیدتر در دهه ی 1830 و اوایل دهه ی 1840 است و عمدا دیر درباره اش صحبت کرده اند تا حافظه ها کمی بگندد و بشود قضیه را تحریف کرد و آن وقت ماجرا را گردن فوران های آتشفشانی اندونزی بیندازند. این کار در قرن 19 خیلی راحت بود، چون هر کس فقط از منطقه ی خودش خبر داشت و تصویری از یک بحران جهانی مثلا در اثر برخورد شهابسنگ و چندین فاجعه ی زمینشناختی یا آب و هوایی متعاقب آن به سختی به دست می آمد. ما به تازگی به جوانی بیشتر جنگل های زمین پی برده ایم و فکر فاجعه ای جهانی در کمی بیش از 200سال قبل را میکنیم. بر اساس این حدس، شاید حتی جسدهای ماموت های سیبری که در اثر یخ زدگی نسبتا سالم مانده اند هم نه مال دوره ی موسوم به پلئیستوسن در بیش از 12 هزار سال قبل (آنطورکه تاریخ رسمی میگوید) بلکه مال همان دوره ی متاخری باشد که تاریخ تزارها را برای طولانی کردن تا وسط آن کشیده اند.:

“1816 lord byrons darkness reveals what: war, catastrophe or nothing?”: korben dallas: stolen history: 14sep2020

از این مفاد میتوان چنین برداشت کرد که دوران ما احتمالا با همه ی شهرهای شناخته شده و وضعیت های متعارفش محصول قرن 19 و پس از آن است ولی ممکن است حقانیت خود را مدیون پیشبینی هایی قدیمی تر باشد. آلن گرینفیلد درباره ی گزارشات متون رمزگرایان از تلاش های کیمیاگران برای مرگ آیینی خورشید و از نو متولد کردن آن در راه نظمی جدید، و فریاد زدن جان دی و الیستر کراولی برای فراخوانی الهه ی خورشیدی صحبت کرده است. پارسونز حتی پس از گشودن دروازه ی اختری ادعا کرد که «بابالون اکنون به شکل یک زن فانی بر روی زمین تجسم یافته است.» بانوی خورشیدی، کسی جز سول یا سانه الهه ی خورشید نورس نیست که در آخرالزمان به دست گرگ فنریر کشته میشود و با این اتفاق، تاریکی و سرما بر زمین سیطره می یابد. این الهه با بابالون یا همان بابل فاحشه در مکاشفه ی یوحنا تطبیق شده که فرودش بر زمین، یک فرود آخرالزمانی است. ظاهرا گرگ فنریر، معادل وحش آخرالزمانی مکاشفه است که همدم الهه است نه علیه او. پس الهه در فرودش بازتعریف شده است و تبدیلش به زن زمینی همین را نشان میدهد. به طرز شگفت انگیزی این بازتعریف، کاملا در جهت توضیح نظم زمینی است همانطورکه در نامه ی پولس رسول به غلاطیان (4 : 21-32) میبینیم:

«به من بگویید ای شما که میخواهید تحت شریعت باشید؛ آیا قانون را نمیشنوید؟ زیرا مکتوب است که ابراهیم دو پسر داشت: یکی از کنیز و دیگری از زن آزاد. اما اویی که از کنیز بود، بر حسب جسم متولد شد و آن زن آزاد به واسطه ی وعده که امور نمادین است. زیرا این دو عهد است؛ یکی از کوه سینا که بندگی را به دنیا می آورد که هاجر است، زیرا این هاجر کوه سینا در عربستان و مطابق با اورشلیم است که اکنون هست و با فرزندان خود در اسارت است؛ اما اورشلیم بالاتر رایگان است که مادر همه ی ما است؛ زیرا نوشته شده است: شاد باش ای نازا، ای نازا! بیرون شو و فریاد بزن ای که زایمان نمیکنی؛ زیرا که فقیر از شوهرش فرزندان بیشتری دارد. با این وجود کتاب مقدس چه میگوید؟ "کنیز و پسرش را بیرون کن، زیرا پسر کنیز با پسر آزاده وارث نخواهد بود." اکنون ما برادران، مانند اسحاق، فرزندان موعود هستیم. اما همانطورکه آن که بر حسب جسم زاده شد، سپس بر او که بر اساس روح متولد شده بود جفا کرد، اکنون نیز چنین است. پس ای برادران، ما فرزندان کنیز نیستیم، بلکه از آزادگان هستیم.»

متن، داستان ابراهیم را میگوید که از همسرش ساره فرزندی نداشت ولی از کنیزش هاجر صاحب پسر شد تا این که سه فرشته به ابراهیم و ساره وعده ی فرزنددار شدن از ساره را دادند و ساره به طرز معجزه آسایی به اسحاق باردار شد و مورد حسادت اسماعیل پسر هاجر قرار گرفت. دراینجا یهود به فرزندان هاجر و مسیحیان به فرزندان ساره تشبیه شده اند و ساره جای مریم، مادر عیسی را گرفته است درحالیکه هاجر، برابر با شهر اورشلیم است. هاجر، همسر ابراهیم نیست و ابراهیم با او زنا کرده است، پس او میتواند بابل فاحشه در نظر گرفته شود. از طرفی دستگاه روم تمام متون یهودیان را یک بار از بین برده و با تفاسیر کتاب مقدس خودش که یهود بعد از این فقط بخش «عهد عتیق» آن را قبول دارند جایگزین کرده است. بنابراین یهود متعارف هم تولید کلیسا و از این پس فرزند اسحاق است نه فرزند اسماعیل. ولیکن هنوز میتوان وابستگی ماری یا مریم به بابالون را مشاهده کرد. بابالون با عیشتار الهه ی زهره تطبیق میشود و زهره موکل صورت فلکی ثور (ورزاو) است و همزمان با اقامت خورشید در آن، مثل ورزاوی که زمین را شخم میزند کشاورزی مردم را رونق میدهد. زهره قبل از طلوع خورشید در آسمان دیده میشود و ازاینرو هم متولد کننده ی خورشید است و هم روح زمینی که خورشید از افق آن خارج میشود. ازاینرو او الهه ی خورشیدی و مجسم به ورزاو آتشین است. مطابق یک خرافه ی باسک که در هر دو کشور اسپانیا و فرانسه منتشر شده است، گاوهای سرخ آتشین موسوم به aatxe مامورین الهی فرشته ای مادینه به نام "ماری" هستند و ماری گاهی خودش به شکل این ورزاوها درمی آید. تمثیل گاو سرخ را احتمالا در قصه ی کلتی "موگ رویت" از شمن های دروئید هم می یابیم که پوست گاو جادویی داشت که وقتی آن را میپوشید میتوانست پرواز کند. معنی موگ رویت، جادوگر سرخ است. کلمه ی موگ/مگی/مجوس (جادوگر) در بین کلت ها با ماگیار یا مجار که هون های آمده از شرقند مرتبط است. در جهانبینی مسیحی، جادوگران، به دلیل ارتباط با سبت سیاه یا شنبه ی مقدس یهود که روز زحل است، وابسته به کیش ساتورن یا کرونوس خدای زحل و عصر منقضی او هستند که همان عصر حکومت کرونوس بر زمین موسوم به «عصر طلایی» در کیهانشناسی هزیودی است. در مجارستان، بقایای اعتقاد به عصر طلایی را در افسانه ی یک جزیره ی شناور بر روی آب های درون قاره ای –و نه دریایی- در منطقه ی نیرسیگ داریم چون از این جزیره، نوری طلایی و رنگ های گوناگون مشاهده میشود. در ایرلند هم که سرزمین مقدس دروئیدها است چندین افسانه درباره ی جزیره های شناور بر آب های درون زمینی وجود دارد که در یکی از آنها جزیره تحت کنترل ملکه ای به نام ایلونا است که نامش به سادگی به معنی الهه یا خدای مونث است. درست مثل عصر طلایی کرونوس که دوران سکونت تیتان ها یا خدایان باستانی بر زمین بود، در اساطیر ایرلندی نیز دوران باستان، دوران حکومت موجودات ماوراء الطبیعی موسوم به فین ها بر زمین بود. فین یعنی نور، و این یادآور مابه ازای مسیحی تیتان ها یعنی «فرزندان نور» است که فرشتگانی بودند که بر زمین فرود آمدند و با زنان انسانی آمیزش جنسی کردند و از آنها فرزندانی فوق طبیعی پدید آوردند. بنیانگذار جامعه ی فین ها بر زمین دیارموید بود که بعدا توسط یک گراز سبز رنگ که گوش و دم نداشت کشته شد. این احتمالا اشاره به خنجرهای دسته سبز سکایی است که نشان سر گراز داشتند و گرازش گاهی گوش نداشت همانطورکه طبیعتا دم هم نداشت. پس ممکن است جامعه ی فین ها در حمله ی سکاها از بین رفته باشد. میتوان مرگ دیارموید را با قتل آلباکتانوس پادشاه تروایی اسکاتلند در حمله ی هون ها 25سال پس از ورود تروایی ها به بریتانیا مقایسه کرد. این حمله به فتح قسمت جنوبی جزیره توسط هون ها انجامید تا این که لوکرینوس هون ها را از آن جا اخراج کرد. طی جنگ اخیر، "هامبر" رهبر هون ها در رودخانه غرق شد و آن رودخانه به نامش هامبر نام گرفت. این کلمه به عقیده ی پروفسور ashe با کلمه ی مجاری hab به معنی آب مرتبط است و نام هامبر را میتوان به صورت هابور بر روی رودخانه ای در مجارستان دید. اما از طرف دیگر، تلفظ هابور به صورت هامبر، میتواند بازی لغوی دیگر هم در خود داشته باشد، به این شکل که هامبر، تلفظی اجباری از "هون بر" یا بعل هون ها یا خدای هون ها باشد و قرار گرفتنش به صورت اسم رودخانه، اشاره به برجستگی پرستش آب در بین هون ها و از طریق آنها در بریتانیای کلتی داشته باشد. یادآوری کنیم که در زبان مجاری، اتل یا ایتیل به معنی آب است و همزمان با اتله تلفظ مجاری نام آتیلا رهبر افسانه ای هون ها مرتبط به نظر میرسد و جالب این که تالاب های اطراف گلاستونبری سامرست (انگلستان) «اتلنی» نامیده میشوند. با این حال، اتل مجاری همزمان با del در مجاری به معنی نور، و "دلی" به معنی جوانی مرتبط است و جالب این که ادل در آلمانی هم به معنی جوانی است. درباره ی ارتباط رودخانه با جهانگیری سکاها میتوان به رویای امسه در آلموس مجارستان اشاره کرد که خواب دید از شکمش رودی برمی آید که جهان را در بر میگیرد و دراینجا اتل به معنی رودخانه با اتله یا آتیلا یک رهبر جهانخوار برابر میشود. پس "هون بر" به معنی سرور یا خدای هون ها با رودخانه و آب، این همان میشود. لغت "هون بر" میتواند با "کونو بلینوس" یا "کونوبل" یعنی خان بعل، لقب خدایی بریتانیایی به نام "تاس" یکی شود که احتمالا به صورت تاسیانوس، تبدیل به یک شاه افسانه ای در دو دهه ی آخر قبل از میلاد شده است. "تاس" میتواند همان "توث" یا تحوت خدای ماه مصر باشد. واسطه اش با آب، "مانا ویدان" خدای دریای کلتی، پسر "لیر" است که نام "لیر" با "لور" در زبان مجاری به معنی رطوبت و مایعات مرتبط است. ماناویدان را باید به «وتان ماه» معنی کرد (وتان یا اودین، رئیس خدایان ژرمن است) چون مان یعنی ماه، و البته ماه عامل جزر و مد آب و ازاینرو مرتبط با دریا است. ظاهرا کلمه ی مانو به معنی انسان هم از ریشه ی ماه است. ماناویدان را گاهی فقط مانان یعنی از جنس مان میخوانند. جزایر مان در بریتانیا نیز نام از ماه دارند چون دریای ورای آنها افق به هم پیوستن فضاهای ماه شب و خورشید روز هستند. در ایرلند قبر خورشید را هم در محل مرگش در دریای غرب می یابید. ظاهرا قبر sil پادشاهی که با لباس طلایی در تنش به خاک سپرده شده است قبر خود خورشید است. نام sil میتواند با sol نام رومی خورشید مرتبط باشد. محل مزبور پر از آب است و sil قاعدتا با sole در مجاری به معنی پری دریایی mermaid هم مرتبط است. مجارها یک صورت فلکی به این نام داشتند و صورت فلکی دیگری به معنی سرهای سه پری دریایی داشتند که این سه پری دریایی را «سه مادر» میخواندند، چون مادران خورشید و ماه و ستارگان بودند. مجموع این سه الهه ظاهرا در باب دوازدهم مکاشفه در توصیف بانویی که قرار است یک فرزند مرد مهم به دنیا بیاورد جمع میشوند: «و عجب بزرگی در آسمان ظاهر شد؟ زنی پوشیده از خورشید و ماه در زیر پاهایش و بر سرش تاجی از 12 ستاره.» مقدر است که فرزند او با عصای آهنین، بر همه ی ملت ها حکومت کند. اژدهایی سعی میکند با فرستادن سیل، مادر و پسر را از بین ببرد. دوام مادر احتمالا با پری دریایی بودن او مرتبط است و میتوان او را نیم ماهی تخیل کرد چون ماهی جانور صورت فلکی حوت است که عیسی در ابتدای عصر آن ظهور کرده است. مادر و پسر میتوانند ایزیس و هورس نوزاد باشند و اژدها تایفون غاصب. در اساطیر مصری، هورس فرزند و شوهر هاثور الهه ی زمین است و این الهه به گاو تشبیه میشود. در «ایزیس و ازیریس» پلوتارخ نیز ازیریس و ایزیس، ایزیس مادر هورس سر گاو پیدا میکند و هورس، شکل از نو زاده شده ی ازیریس است که او نیز مجسم به ورزاو آپیس است. ازیریس به دست برادرش سوت یا تایفون، به قتل میرسد و بعد با جادوی تحوت، از نو به شکل هورس از همسرش ایزیس متولد میشود تا انتقام بگیرد. شکل ورزاو برای ازیریس در مقام یک خدا، میتواند روح مجموعه ی انسان های یک عصر را نشان دهد. چون همانطورکه گاوها وسیله ی خدمترسانی و قربانی شدن در راه انسان را دارند، انسان ها هم وظیفه ی خدمترسانی و قربانی شدن در راه خدایان را دارند. در بین النهرین، انسان ها «گاو های خدا نر» خوانده میشدند. به نوشته ی پروفسور آرتور سایس، «نر» که بعدا بیشتر به «نرگال» معروف شد، از دید سامیان، خدای مجازات کننده ی بدکاران بود، اما در مرکز پرستش خود در کوثا به خدایی جهنمی تبدیل شد که وقتی آتش خشمش میجنبید، درستکار و بدکار را با هم میسوزاند. نرگال خدای دوزخ و معادل خورشید پس از غروب بود که آن روی سیاه و تاریک خورشید که در روز دیده نمیشود را نشان میداد. او نسخه ی دقیقی از تایفون بود درحالیکه ازیریس و هورس، خورشید روز را نشان میدادند. بنابراین او خود خدا بود که شکل مهربان تر خود را از بین میبرد و در قالب آن، انسان های عصر به جای گاوها قربانی میشدند. نرگال مانند دیگر خدایان خورشیدی به شیر مجسم میشد. از طرف دیگر، چرخه ی خورشید، زمان را به وجود می آورد و زمان، به ماری تشبیه میشود که از خودش تغذیه میکند. این ما را به تصویر شدن کنوبیس نماد یلدابهوت به ماری با سر شیر که هاله ی خورشیدی سرش هست حساس میکند. یلدابهوت که دمیورگ خدای خالق تلقی میشود، از دید غنوصی ها همان یهوه خدای یهود است و در صورت ارتباط با زمان، با کرونوس یا ساتورن خدای زمان این همانی می یابد. طبیعتا این برداشت از او، برای کسانی مفید است که معتقدند باید تمام میراث گذشته را از بین برد تا دوران جدیدی به وجود بیاید و به اصطلاح خورشید پیر، جوان شود.:

“old sun, young sun”: john frank: hxmokha: 16/10/2015

بعد از سقوط کرونوس به دست پسرش زئوس (که شکل به روز شده ی خود کرونوس است) تنها تیتانی که هنوز مسئولیت مهمی در زمین داشت اطلس بود. "آین رند" اطلس را به عنوان بخش به جا مانده از دنیای قبلی در حکومت کنونی میشناسد و الگوی حکومت و نظام ها را اطلس تعیین میکند. اطلس، آسمان را روی دوشش نگه داشته است و نمیتواند هیچ دخالتی در امور انسان ها کند. او مردم را آزاد میگذارد و فقط میماند و نظاره میکند که چطور جامعه ی این مردم، با آزادی ای که به دست آورده اند، دچار «فروپاشی» میشود. نظرات رند چندان مشهور نیستند اما مطمئنیم که بر «انجیل شیطان» آنتون لاوی که فلسفه ی حاکم بر دنیای مردم را خیلی فاش بیان میکند، تاثیری قوی داشته و این درحالیست که متخصصان جوامع مخفی، مطمئنند که رند متفکری بسیار قوی بود، درحالیکه لاوی ابدا چنین نبود. مثلا جان اوسمولو در «دورویی، سرقت ادبی و لاوی» مینویسد: «ریاکاری لاوی فقط در مورد افزودن عناصر تخیلی به زندگینامه ی خود نیست.همچنین به انجیل شیطانی معروف مربوط میشود. با بررسی دقیق تر، واضح است که لاوی، در طول نگارش انجیل شیطان، ایده های زیادی از خودش ایجاد نکرده است. او به شدت از نوشته های تعداد انگشت شماری از نویسندگان قبلی، ازجمله آین رند، فردریش نیچه و الیستر کراولی استفاده کرد. با این حال، باید پذیرفت که اگر لاوی متفکری اصیل نبود، باید این ترکیب خلاقانه از افکار دیگران را که قرار است برجسته ترین تاثیر بر شیطانپرستی مدرن باشد، به او نسبت داد.» لاوی در موضوع «داروینیسم اجتماعی» و گره زدن آن به شیطانپرستی در انجیل شیطان، کاملا تحت تاثیر آین رند است. در مقدمه ی انجیل شیطان، لاوی میگوید که زین پس، «جسم غالب است، و نجات انسانی دیگر نباید به انکار خود بستگی داشته باشد.» و بسته به وضعیت فعلی، «9 اعلامیه ی شیطانی» به شرح زیر را صادر میکند:

«1- شیطان به جای پرهیز، نشاندهنده ی زیاده روی است.

2-شیطان، نشان دهنده ی وجود حیاتی است، نه وعده های معنوی غیر واقعی.

3-شیطان به جای ریاکاری که مردم از آن لذت میبرند، حکمت بی آلایش را نشان میدهد.

4-شیطان به جای هدر دادن مسرفانه ی نیکی برای افراد ناسپاس، آن را به کسانی که سزاوار آن هستند، نشان میدهد.

5-شیطان به جای بخشش، نماینده ی انتقام است.

6-شیطان به جای نگرانی در مورد خون آشام های روانی، مسئولیت را در قبال کسانی که میدانند چگونه آن را قبول کنند، نشان میدهد.

7-شیطان انسان را به سادگی به عنوان یک حیوان دیگر نشان میدهد، گاهی بهتر، اما اغلب بدتر از موجوداتی که چهار دست و پا راه میروند، که به لطف به اصطلاح "رشد فکری و معنوی" او، شریرتر از همه ی حیوانات شده است.

8-شیطان، نمایانگر به اصطلاح گناهان است، زیرا این گناهان، منجر به ارضای جسمی، ذهنی یا احساسی میشوند.

9-شیطان بهترین دوست کلیساها است زیرا آنها را برای مدتی طولانی در تجارت نگه داشته است.»

تمام این 9 اعلامیه، مشوق آزادی های فردی انسان و مروج مادی گرایی بی دغدغه از معنویت هستند و این همان چیزی است که آین رند موعظه میکرد. آین رند در این راه حتی شورش به میزان کوچک را تایید میکرد و مثلا قبول داشت که زنان و سیاهان باید برای گرفتن حق برابری خود، اعتراضات اجتماعی داشته باشند، اما آین رند، هرگز واژگون کردن نظم سیاسی را تجویز نمیکرد و بر اساس داروینیسم اجتماعی که روی قانون «قوی تر پیروز است» دنیای جانوران به روایت داروینیسم استوار بود، سرمایه داری را بهترین سیستم ممکن میشمرد. در سرمایه داری، قوی ترین ها بالاترین ها هستند یعنی آنهایی که به جای سر اطلس، به آسمان میرسند: ابرمیلیاردرهایی که از بالا همه را میبینند ولی خود را به مردم نشان نمیدهند. جالب است که در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 که ظاهرا علیه سیستم سرمایه داری بود، پرفروش ترین کتاب بعد از کتاب مقدس، کتاب «شورش اطلس» بود که تقریبا 8درصد امریکایی ها آن را خواندند. اگر اطلس نماد نظم موجود باشد، علیه خود با چیزی مثل انقلاب فرهنگی شورش نمیکند مگر این که این شورش، حرکتی مختصر باشد بلکه سنگینی آسمان در موقعیت قبلی، بیش از این، اذیت نکند. برای همین است که در دستورات شیطانپرستی، همه جور حقی درباره ی همه جور عمل جنسی ای تایید میشود و همه جور حمله ای به برده داری مذاهب و اصحاب کلیسا میشود ولی هیچ شکایتی علیه تضاد طبقاتی مدرن منجمله در نابرابری مایات ها، و رسیدن سرنخ همه ی رسانه های رسمی به یک مشت ابرمیلیاردر معدود نمیشود.:

“l eglise de satan (2)”: kaosphorus: 16 apr 2011

بیایید این شرایط را با تغییر عصری که از آن بر می آید بسنجیم. یادتان می آید در شعر تاریکی بایرون، فقط یک نفر بود که از اوضاع خوشحال و به همراه لشکرش از بلایا در امان بود؟ کسی که روی پیشانیش کلمه ی "شیطان" نوشته شده بود؟ آیا لشکر شیطان ثروتمندان نیستند و آیا آنچه که حرص مادی مردم زمانه ی ما را پدید آورده است، بحران احتیاجات مادی در جریان یک نابودی گسترده نبوده است؟ نابودی ای همراه با یک زمستان سرد و تاریک؟

سوزان وی.توموری، از خاطره ی چنین زمستانی در اساطیر مجاری سخن رانده است. در این افسانه، از 7 شاعر آوازه خوان سخن میرود که در اثر سرمای شدید، گوش ها و بینی هایشان را از دست دادند. ولی در بعضی روایات قصه، زمستان جای به جنگ داده است و از دست رفتن گوش ها و بینی ها جراحات جنگ شمرده شده اند. این اتفاق به نبرد اگسبورگ در سال 955 میلادی هم فرافکنی شده است. توموری، این 7 آوازه خوان را همتای 7 آوازه خوان اساطیری میداند که با عیسی مسیح دیدار کردند و بعدا در مکانی در مجارستان به نام "هتنی" به معنی محل هفت دفن شدند، جایی که اتفاقا محل کشف آثار قدیمی هم هست. توموری، نسخه ی بریتانیایی شکل جنگی هفت بازمانده را در داستان ولزی شاه پرایدری می یابد. در این داستان، از حمله ی بریتانیا به ایرلند، فقط 7نفر بریتانیایی زنده میمانند که یکیشان پرایدری شاه دیفد است. آنها به بریتانیا بازمیگردند. اما یکیشان به نام bendigiedfran که از شدت جراحت، زنده به مقصد نخواهد رسید، از جمعیت میخواهد سر او را قطع کنند و با خود به بریتانیا ببرند و در سرزمینش دفن کنند. آنها چنین میکنند، اما جالب اینجاست که سر بریده ی بندیگیدفران تا مدتی حرف میزند و جمع را میخنداند. ایرلند، انعکاسی از دوزخ نیز هست. به همین دلیل، سنت پاتریک به آن وارد میشود تا مارها را از آن فراری دهد چون مارها مابه ازای شیاطینند و در فرهنگ مسیحی، مظاهر فرهنگ گذشته همه جزو شیاطینند. رئیس مارها اژدها است و اوتر پدر شاه آرتور، معروف به "پن دراگون" یعنی سر اژدها است و عجیب نیست چون شاه آرتور، الگوی شمشیرکشی و شوالیه گری، و افسانه های جام مقدس را یکجا در خود دارد. از طرفی، نام آرتوس یا آرتور را با آرکتوس به معنی صورت فلکی دب اکبر مقایسه میکنند که مظهر قطب شمال است و ستاره ی قطبی قطب شمال، قبل از این که به دب اصغر پسر دب اکبر منتقل شود، در صورت فلکی تنین یا اژدها قرار داشته است. بنابراین آرتور و اژدها هر دو نمادی از یخبندان قطبی نیز هستند. مابه ازای سنت پاتریک در مجارستان، bence اژدهاکش است که قاتل شیر و اژدهای آتشین و مار بالدار است. در این گونه افسانه ها شیر و اژدها معمولا شکارچی زنان و دختران توصیف میشوند چون زنان، نماد نیروهای باروری زمین و خود زمینند و نبرد با این درندگان، به معنی گسترش تسلط بر زمین توسط انسان است. توموری این برداشت را به این واقعیت ربط میدهد که در مجارستان، نواحی متعددی به نام های اژدها (سارکانی) و شیر (ارسلان) وجود دارد.:

“a new view of the Arthurian legends”: susan v. tomory: part3: stolen history: 30 jan 2022

ممکن است سرمای عظیمی که 7 شاعر مجارستانی از آن نجات یافتند، به اندازه ی جنگ با ایرلند که 7قهرمان بریتانیایی از آن زنده ماندند، نشاندهنده ی شرایط ناخوشایند حاکم بر زمین باشند که انسان باید با غلبه بر آنها ، به مثابه غلبه بر شیر و اژدها، تمدن خود را توسعه دهد. حالا حساب کنید که بخواهیم این اتفاقات و برداشت های پشت آنها را به ترکیبی از جنگ و سرما در ایرلند قرن 19 انتقال دهیم تا شرایط را برای دوران مدرن پس از عصر یخبندان کوچک شبیه سازی کنیم. مسلما آغاز قحطی بزرگ ایرلند در دهه ی 1840 و مرگ یک میلیون ایرلندی و آوارگی میلیون ها تن دیگر در اثر گرسنگی در زمانی که آذوقه ی ایرلند به انگلستان منتقل میشد، جلب توجه میکند. این فاجعه را علت آغاز جنگ های استقلال ایرلند میشمرند. جالب اینجاست که در همین زمان، فراماسونری انگلیسی در آثاری متعدد، این سرزمین لم یزرع را منشا دروئیدیسم بریتانیا و از طریق آن، منشا فراماسونری میشمرد و حتی در مقابل جریان پان بابیلونیسم در آلمان که بابل در عراق را منشا تمام دانش بشری میشمرد، در بریتانیا جریانی به راه می افتد که تمام چیزهایی را که به بابل نسبت داده میشود، به بریتانیا و ازجمله ایرلند نسبت میدهد و به دلیل شباهت فرهنگ و زبان بریتانیایی باستان به فرهنگ و زبان عبری-فنیقی، مدعی میشود فنیقی ها بریتانیایی ها بودند که تمام جهان را متمدن کردند. این، باید ما را به یاد 7 فرزانه ی بابلی بیندازد که بین النهرین را متمدن کردند و آنها نسخه ی انسانی 7سیاره ی معروف کلدانیان بوده اند. آیا همین 7نفر به صورت 7قهرمان بازمانده از جنگ بریتانیا و ایرلند، هفت شاعر تحت تاثیر مسیح در مجارستان، و 7شاعر مجار آسیب دیده از زمستان سخت درنیامده اند؟ در نسخه ی بریتانیایی، آنها بریتانیایی هایی هستند که از ایرلند «برمیگردند» چون اساس فراماسونری، مابه ازای کیش دروئیدی مرتبط با 7سیاره است که از ایرلند به انگلستان (محل حکومت پادشاه) و ولز (محل حکومت ولیعهد) بازگردانده میشود ولی یکیشان نصفه برمیگردد. حالا جالب اینجاست که این 7تا را بر اساس جهانبینی مسیحی، باید با 7ستون یک خانه هم مقایسه کنیم چون در امثال سلیمان (1 : 9) درباره ی خدا آمده است: «حکمت، خانه ی او را ساخته است. او هفت ستون خود را تراشیده است.» این خانه قطعا جهان فیزیکی است. اینجا باید به استعاره ی شمعدان 7شاخه ی یهودیان به جای 7 سیاره اشاره کنیم که به نظم 7گانه ی جهان، حالتی ستون مانند میدهد و یکی از شمع ها در مرکز، جای ستون مرکزی جهان، کوه کیهانی و برج شکسته ی بابل قرار دارد. اگر آنها را با ترتیب سیارات در کیهانشناسی بطلمیوسی بسنجیم، از هر طرف که بشمریم، شمع وسطی، خورشید است، خورشیدی که نقصان یافته و سرما و تاریکی میتواند نتیجه ی این نقصان باشد. یکی از افسانه های ماسونی، قصه ی ستون شکسته و باکره ی گریان است که در آن، ستون شکسته ستون مرکزی گیتی است و در محلش مغاکی ایجاد شده که از آن آشوب و هرج و مرج بیرون میزند. ظاهرا ستون شکسته با سر بریده جابجا شده و به جای آن به بریتانیا آمده تا آنجا را به مرکز جدید جهان و منشا نظام نظم دهنده به گیتی بشمرد، همان قلب تپنده ی امپراطوری وسیع بریتانیا؛ کشوری که خورشید در آن غروب نمیکند. اما چرا ستون مرکزی جای به سر بریده میدهد؟ آیا سر بریده ی سخنگو، همان سر بریده ی سخنگوی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی نیست؟ پاسخ را باید در مغاک آشوبناک و آشوبسازی جست که شکستن ستون و قتل قهرمان ایجاد میکند.

الکساندر ریورا مینویسد که اژدهای قرمز مکاشفه ی یوحنا که سیل از دهانش بیرون می آید، قابل مقایسه با مغاکی در دوزخ است که آشوب و بی نظمی بر جهان میفرستد و تشبیهش به سیل آب، در ارتباط با نابودگری سیل نوح است که دنیای قدیم را کلا از بین برد. اژدها به دنبال زن مقدس مکاشفه و پسر نوزادش که مابه ازای مریم مقدس و عیسی مسیح هستند به زمین آمد و همراه او یک سوم ستارگان آسمان به زمین منتقل شدند. [شهابسنگ های سقوط کرده از آسمان؟] این همان فرود آمدن پسران شیطانی شده ی خدا به زمین است. [یک سوم= 33درصد. آیا 33 درجه ی فراماسونری جانشین 33درصد ستارگان سقوط کرده یا شیاطین است؟] تعداد فرشتگان هبوط کرده را بنا بر مزمور 82 داود، حدود 70 تا میدانند و جالب این که در متن غنوصی «درباره ی منشا جهان» از 72 خدا صحبت شده که بر فرهنگ 72 ملت موجود روی زمین نظارت میکنند. آیا این 72 خدا همان حدود 70 فرشته ی سقوط کرده و تمام جوامع جهان تحت تاثیر آنها شیطانپرست نیستند؟ با این حال، در انجیل لوقا (1 : 10-7) میبینیم که عیسی نیز 70 شاگرد دارد، مطابق یک تفسیر برای این که توطئه های 70فرشته ی طاغی را از سمت مسیح خنثی کنند و لابد 72 فرهنگی که میگوییم همینطوری پدید آمده اند. البته بنا بر کتاب اول خنوخ، میکائیل فرشته، به دستور خدا، فرشتگان طاغی را در زمین زندانی کرد و گذاشت تا از مشاهده ی نابودی فرزندان زمینیشان به دست همدیگر، زجر بکشند. عزازیل فرمانروای جهنم، در دره ی گهنوم (جهنم) زندانی بود و یهود، بز قربانی روز یوم کیپور را به جای خودشان به این دره تقدیم میکردند. درواقع دراینجا عزازیل، جای اژدهای سیل ساز نشسته و دهان آشوبسازش، دره ی گهنوم است که مغاکی به آشوب دوزخ است. با این حال، این دوزخ، همچون جزیره ای در وسط دریا هم هست: نهنگی که یونس را بلعید و به عقیده ی جی آر اس مید، این نهنگ، خود جهان مادی به کنایه از زمین خشک احاطه شده توسط دریا است که قهرمان را میبلعد و او باید بتواند از آن بیرون بیاید. توصیف عیسی از یحیی به «یونس بزرگتر» نشان میدهد که یحیی در جایگاه یونس قرار داشته است: توسط دوزخ بلعیده میشود تا بتواند مردم را از چگونگی نجات از دوزخ مطلع کند. این، بخشی از پروژه ی نجات گناهکاران توسط مسیح است، همانطورکه در انجیل اول یوحنا (1 : 2) میخوانیم: «اگر کسی گناه کند، ما یک فارقلیط داریم که با پدر است: عیسی مسیح عادل.» اما فارقلیط فقط مسیح نیست: «من (مسیح) به پدر دعا خواهم کرد و او به شما فارقلیط دیگری خواهد داد که تا ابد با شما زندگی خواهد کرد، حتی روح حقیقت.» (یوحنا 16 : 14) پس یک فارقلیط دیگر هم هست. تفسیر کلیسا این است که این فارقلیط، روح القدس است. برای روح القدس در نسخه ی یونانی انجیل، از کلمه ی پنوما استفاده شده که بی جنسیت است و این، تفاسیر ممکن از روح القدس را بسیار گوناگون کرده است. برخی برای او ضمیر مذکر به کار برده اند، برخی مونث، و برخی به جای «او»، از «آن» استفاده کرده اند. با این حال، گوناگونی روح القدس دلیل دیگری هم دارد: «فیض و سلامتی از جانب او که هست، که بود و خواهد آمد، و از هفت روح که در برابر تخت او هستند، و از عیسی مسیح با شما باد.» (مکاشفه ی یوحنا 1 : 4-5) ازاینجا تفسیر میشود که روح القدس از 7 روح تشکیل شده است و اینها همان هفت ستون خانه ی خدا در امثال سلیمان (9 : 1) هستند.:

“the seven parts of the holy spirit”: alexander rivera: theaeoneye.com

اگر ایرلند مابه ازایی برای جهنم باشد و 7 بازمانده ی لشکر بریتانیا درآنجا 7 بخش روح القدس یا فارقلیطی که میخواهد گناهکاران را نجات دهد، اویی که جسدش در ایرلند میماند و خود را قربانی میکند، مابه ازای یوحنا/یحیی است که به جای یونس، توسط هیولای دریایی (ایرلند) بلعیده میشود. سر سخنگوی او که به انگلستان می آید، توصیف جهنم ایرلندی یا قانون دروئیدی روی خطوط نوشته های ظاهرا قدیمی است که یاد میدهند دنیای پهلوانان و شاهان و جادوگران بسیار گناهکار و بسیار بی وجدان عصر قدیم چگونه بود. اگر این جهنم برای بریتانیا ایرلند است، به خاطر آن است که ایرلند در غرب نزدیک انگلستان و ولز واقع است و به نظر میرسد خورشید/یحیی، در افق آنجا به جهنم تاریک جهان زیر زمین یا زیر دریا سقوط میکند. با این حال، همانطورکه گفته شد، جزایر غربی، کنایه ای از جهان مادی به عنوان سقوط گاه نوری هستند که خورشید، استعاره ای از منبع آن است. بنابراین دنیای ایزدی که قلمرو مسیح به رهبری کلیسا است، عمدا مردم را به دنیای فاسد به اصطلاح قدیم با ملت هایی که در کتب تاریخی نسبت داده شده به دوران قبل از مسیحیت توصیف شده اند، دچار میکند و انتظار دارد آنها خودشان را بیرون بکشند و این موضوع را میتوان از استعاره ی ایرلند هم بیرون کشید.

در ادبیات ولزی و نقشه های منسوب به بریتانیای قدیم، نشانه های زیادی از جزایری در غرب نزدیک ایرلند دیده میشود که امروز وجود ندارند و ادعا میشود در یک سیل دریایی عظیم از بین رفته اند؛ جزایری چون آنتیلیا، جزایر سنت برندان، های برازیل و مجموعه ی آنچه گاها به نام آتلانتیس ولز نامیده میشود. بعضی از این مکان ها را اکنون در قاره ی امریکا بازسازی کرده اند؛ مثل برزیل و آنتیل. در عین حال، سیل نابود کننده ی این آتلانتیس، جانشین سیل نابودکننده ی آتلانتیس افلاطون یا زمین دوران نوح است که به شکل سیل های عظیم در تاریخ اروپای مرکزی هم بازسازی شده است. بدین ترتیب، انتظار میرود آتلانتیس حاضر در غرب ولز، نسخه ای از کل جهان شناخته شده برای بریتانیا را در خود داشته باشد، همانطورکه خود بریتانیا چنین حالتی را برای اروپای غربی دارد. اینطوری است که میبینیم نام قدیم استرالیا ولز جنوبی بوده و در آن، نواحی ای با نام های نیو انگلند، نیو اسکاتلند، ایرلند، سوئیزرلند (سرزمین سوئیس)، نیوزیلند (زلاند جدید)، آیسلند، فنلاند، و دوچلند (آلمان)، به پا میشوند و بعد در ورای دریاها همانطورکه ولز به ایرلند مینگریست، داستان های ملت ها را در جزایر بریتانیایی دور و نزدیک، بازسازی میکرد. به همین دلیل است که در افسانه های مائوری های نیوزیلند، از وجود مردمانی سفیدپوست قبل از آنها در جزیره میشنویم که از جنس پریان بودند و نام های قومی مانند تورهو (ترک)، اوروکهو (عراقی)، جیپتی (مصری)، ایندو (هندی) و ایرسی (ایرانی) داخلشان می یابید. چون همان نوع تاریخ افسانه ای که برای مائوری ها تدارک شده بود، مشابهش در دیگر مستعمرات یا همسایه های بریتانیا در حال بازسازی به صورت تاریخ کشورها و قطعا به همان اندازه واقعی بود.:

“mythical islands from welsh folklore turn out to be real”: janus stark: stolen history: 22 oct 2022

همان خیالپردازی ماورای دریایی بریتانیایی ها در استرالیا را در جزایر اصلی بریتانیا نسبت به قاره ی امریکا مرتکب شده اند و قطعا مابه ازای یهودیه ای که دره ی گهنوم در آن است ایالات متحده است، جایی که گفته میشود مهاجران، آن را «سرزمین موعود» مینامیدند، همان نامی که به اسرائیل کتاب مقدس داده میشد. مورمون ها که اسرائیل اصلی را همان سرزمین ایالات متحده ی امریکا میدانند در یوتا تجمع کرده اند که نامش تلفظ دیگری از یودا یا یهودا یا یهودیه به نظر میرسد. خلیج کالیفرنیا در جوار یوتا، دریای غربی ای است که اسرائیل به آن ختم میشود و خود اسرائیل، ایالت یوتا است که رود اردن هم دارد. یوتا یک محل پررونق در پرورش زنبور عسل و معروف به ایالت کندوی عسل است تا سرزمین شیر و عسل خوانده شدن اسرائیل، وجه تسمیه ی درستی داشته باشد. کتاب مورمون "بخش مهرو موم شده" (فصل 81: 41-26) میگوید زمانی که کلیسای راستین خدا یعنی کلیسای جوزف اسمیت، سرکوب و سرزمین مقدس بودن ایالات متحده انکار شود، دو کلیسا رشد میکنند که بر سر سیطره بر جهان با هم رقابت خواهند کرد. شیطان، کلیسایی را که موفق تر ظاهر شود، تحت سیطره ی خود میگیرد و به رشد آن کمک میکند و تمام دنیا را با آن تصرف میکند.:

“biblical Israel is California”: stolen history: 11 nov 2021

امریکای انگلیسی شده، نسخه ی دیگر ایرلند تصرف شده توسط بریتانیا است و دنیای مدرن، محتویات جهنم امریکا است که همه چیزش از داخل شکم ماهی بیرون کشیده شده و حتی یهودیه اش هم درحالیکه عمقش در ثروت ابرمیلیاردرهای بریتانیا و امریکا است در یک بیغوله در شرق نزدیک کپی شده است، کپی ای که مثل همه ی کپی ها برابر اصل نیست. سرخپوستان امریکا نیز همانطورکه متون کلاسیک ادعا میکنند، به عنوان صاحبان اصلی امریکا، شعبه ی امریکایی تاتار (تارتار) هایی هستند که سابقا بر تمام اوراسیا حکومت میکردند و بعد از آن که مثل سرخپوستان امریکا مقهور حکومت های غربی شدند، به اندازه ی سرخپوستان در هرج و مرج و بی شکلی دنیای مدرن، محو شده اند. جغرافیای ایالات متحده نقش بزرگی در شکل گیری نظریه ی علمی موسوم به عصر یخبندان در دوره ی پلئیستوئسن داشت چون صخره های عظیمی در وسط بیابان های آن دیده میشوند که معادن سنگشان، کوهستان هایی در فواصل بسیار دورند و این صخره ها با سیل های عظیمی به این بیابان ها منتقل شده اند که نتیجه ی آب شدن یخ ها شمرده میشوند. اما چه میشود اگر یخبندان های بزرگ و کوچک، یک اتفاق باشند و کل نظامی که فکر میکنیم صدها و بلکه هزاران سال بر زمین حاکم بوده است تنها حدود 200سال قدمت داشته باشد؟ قدمت طولانی این مسیر، فقط برای محکم نشان دادن بنیادش تدارک دیده شده است و مسیر پیش رو، از همان ابتدا نه خوشایند انسان بلکه خوشایند شیطان شعر تاریکی بوده است، پس تا آخر هم خوشایند شیطان است نه انسان. به قول دالی پارتون: «اگر جاده ای را که میروی، دوست نداری، یکی دیگر را آسفالت کن.»

تونل گرگ و راهنمای الهی: پیش زمینه ی شیاطین آتشین فیلم مورال کمبات

تالیف: پویا جفاکش

نشان شهر سالامانکا در اسپانیا شامل دو شیر رودرروی هم

در اوایل دهه ی 1380 و قبل از این که اینترنت با کامپیوتر و موبایل، زندگی همه ی انسان ها و ازجمله همه ی کودکان را درنوردد، گیمینگ، جدیدترین و موفق ترین صنعت الکترونیکی مورد پسند کودکان بود. در این زمان، سری بازی های مورال کمبات –یا آنطورکه معمولا تلفظ میشد: "مورتال کومبات"- بسیار جلب توجه کرده بودند و چنان که انتظارش میرفت، به زودی سی دی های فیلم های سینمایی و سریال های مورال کمبات با زبان اصلی و گاها زیرنویس در مدارس بین دانش آموزان دست به دست میشدند (قسمت اول سینمایی مورال کمبات بعدا به مدیریت چنگیز جلیولند به فارسی دوبله شد). برادرم بعضی از این سی دی ها را به خانه آورد و من هم آنها را دیدم. یادم هست که قسمت دوم سینمایی مورال کمبات را بعد از قسمت اول دیدیم و من همان اولش فهمیدم که اینها موقعی که آخر قسمت اول را تمام کردند، هنوز هیچ برنامه ای برای این که قسمت دوم چه شکلی باشد تهیه ندیده بودند. قسمت دوم با سقوط آتشین و سریع شیاطین از آسمان به روی زمین همچون شهابسنگ هایی آذرخش نما و سریع السیر شروع میشد. آن موقع نمیدانستم این صحنه میتواند اهمیت اسطوره ای داشته باشد. اما اخیرا مقاله ای از الکساندر ریورا مطالعه کردم که به وضعیت تقریبا آخرالزمانی چنین صحنه ای گواهی میداد.

ریورا در اوایل مقاله اش از قول رودلف اشتاینر از کهنه کاران انجمن های کابالایی، بیان کرده بود که شیاطین همچون شهابسنگ و آذرخش از آسمان، سقوط های سریع السیر کرده اند چون میکائیل با تمام وجودش آنها را از آسمان به پایین پرت کرده است. اشتاینر معتقد بود این صحنه در آخرالزمان هم تکرار میشود، اما این بار همزمان با واکسیناسیون عمومی علیه بیماری ها. ربط شهابسنگ به بیماری، به افسانه ی wormwood یا جنگل کرم ها (و نیز به معنی افسنطین) برمیگردد که عنوان شهابسنگی است که تصور میشود به درون آب سقوط میکند و انگل ها را در آب میپراکند و باعث افزایش بیماری ها در انسان میشود. افزایش بیماری ها یکی از نشانه های آخرالزمان در فرهنگ مسیحی است که باعث شد مردم، بحران کووید و واکسیناسیون سنگین حول آن را نشانه ی وقوع آخرالزمان بشمرند. از طرفی این بحران در آستانه ی زمانی پیش آمد که یک اتفاق خاص در تاریخ جنگ های صلیبی را برجسته میکرد: در سال 1325 گیلهم بلیباست، پیشگوی کاتار درست قبل از این که توسط دژخیمان کلیسای کاتولیک در آتش سوزانده شود، فریاد زد: «ما 700سال دیگر باز خواهیم گشت، زمانی که لورل دوباره سبز شود.» و سال 2020 یعنی سال وقوع بحران کووید، زیاد از زمان بازگشت احتمالی کاتارها در 700سال بعد از فاجعه فاصله نداشت. «لورل»، تاج برگی است که بر سر قهرمانان میگذارند و امروزه و از طریق رسانه های نوین، بیش از هر گروهی، یادآور امپراطوران روم باستان است. آیا منظور، این بود که نظم نوینی که با ظهور و تحکیم کلیسای کاتولیک رم و ضمن تخریب بقایای پاگانیسم رمی و رقبایی چون کاتارها پدید آمده است، سقوط کرده و جهان به عقب باز خواهد گشت؟ بعضی هنوز این فکر را دارند اما دقیقا به خاطر قصه ی ورم وود فکر نمیکنند بحران مربوطه دقیقا مرتبط با کووید باشد چون ورم وود درواقع برخاسته از پیشگویی ارمیا در کتاب ارمیا در عهد عتیق است. ارمیا میگوید خدا چون از مردم ناامید شده است، آب مردم را تلخ خواهد کرد و شمشیری در آب خواهند انداخت تا مردم با خوردنش «تلو تلو بخورند و دیوانه شوند». شمشیر مزبور ظاهرا همان شهابسنگ است. اما شهابسنگ نیز به نوبه ی خود به ماری آتشین تشبیه میشود همانطور که آپپ یا آپوفیس در اساطیر مصری گاهی چنین کیفیتی دارد. مار وقتی با شیطان تطبیق میشود، بیماری اخلاقی نیز ایجاد میکند. کرم ها شبیه مارند و بعضی بیماری های انگلی توسط کرم ها ایجاد میشوند. یک عقیده درباره ی چگونگی دچار شدن آدم و حوا به خصال شیطانی این است که این خصال با یک کرم که درون میوه ی سیب آدم و حوا میلولید به بدن آن دو راه یافتند و تخم شیطان را در نوع انسان کاشتند. امروزه هنوز میکروب ها مثل شیاطین، در حکم کرم های نادیدنیند و ربط دادنشان به بیماری های روانی بشر در نزد بعضی منطقی است. تشبیه به دیوانگی باعث میشود تا پیشگویی ارمیا تکرار داستان خون شدن آب مصر در زمان موسی باشد. آبی که به رنگ خون درآمده و هنوز خورده میشود، همان شراب انگور است که باعث بی عقلی و بدمستی و حتی نزاع و قتل میشود. یک پیشگویی غنوصی دیگر از وقوع موجی از دیوانگی توام با گسترش جنگ های مخرب و پر خونریزی در جهان از جایی به نام «دروازه های شیر» خبر میدهد. ما در دوره ای زندگی میکنیم که اخبار جنگ ها پیوسته آزارمان میدهد و تمام این جنگ ها نیز توسط حلقه های محدودی از قدرتمداران از اخوت های کابالایی مدیریت و در اثر حرص آنها تداوم می یابند. خدای اینان، مرکوری یا هرمس است که یکی از تجسم هایش در کیمیاگری، شیر سبز رنگی است که خورشید را گاز میگیرد و از آن خون جاری میکند. جالب است که مشهورترین نماد حیوانی خورشید هم شیر است، ولی نباید فراموش کرد که تنها جانوری که میتواند دشمنی خطرناک برای یک شیر باشد، همنوع او است. در کتاب مقدس، هم یهوه و هم شیطان به شیر تشبیه شده اند. در فرهنگ یهودی-مسیحی، اجنه ی دوزخ به شیر تشبیه میشوند و گاهی رهبرشان آریل، مردی با سر شیر است. از طرف دیگر، میکائیل فرشته که شیطان و لشکر اجنه را سرکوب میکند هم به شیر تشبیه میشود. یکی از دلایلی که کلیسای رم، تصاویر رقبای جادوگرش از خدایان بز مانند و گاومانند را در تصویر شیطان برجسته کرد پوشاندن این حقیقت بود که دشمن دین خدا از داخل لباس خود دین خدا بیرون خواهد آمد. با این حال، این، کاملا منطقی است که در هر کشور یا نظامی، دست هیچ کسانی به اندازه ی قدرتمداران و کشیشان تابع مکتب رسمی برای تخریب وضع روانی و ازجمله وضع دینی آن نظام باز نیست. داستان ژول دوینول قابل ذکر است که یک غنوصی مدعی احیای کاتاریسم بود، اما به محض این که کلیسای غنوصی فرانسه را تاسیس کرد، بلافاصله تغییر لباس داد و یک کاتولیک رومی شد و آن وقت با لئو تاکسیل –حقه باز مشهور- که او هم ادعای خروج از فراماسونری و بازگشت به آغوش کلیسا را میکرد، متحد شد تا در کتاب «لوسیفر بدون نقاب» به افشاگری در مورد غنوصی گری و فراماسونری بپردازد و جالب این که برخی معتقدند نامه ی منسوب به البرت پایک که در آن، پایک وقوع سه جنگ جهانی را در آینده ی نزدیک پیشبینی میکند (دو تایش پیش آمدند) در اصل به قلم لئو تاکسیل بوده اند. گاهی تخریب آنقدر تدریجی رخ میدهد که مردم اصلا متوجه نمیشوند. انگلیسی ها بر اساس تجاربشان دراینباره تمثیل پختن قورباغه را به کار میبرند. قورباغه را اگر یک دفعه در آب داغ بیندازید بیرون میپرد چون نمیخواهد بپزد. اما اگر او را در آب سرد بگذارید و کم کم دمای آب را افزایش دهید، چنان میپزد که خودش هم نمیفهمد. شما محو شدن نور در تاریکی را متوجه نمیشوید چون نور باید غذای شیر سبز شود و شیر سبز از آن انرژی میگیرد چون همان لورلی است که باید سبز شود. زمستان دشمن گرمابخشی خورشید است و به دلیل چشمگیری بیشتر فعالیت گرگ ها در زمستان، شیر سبز میتواند با گرگ فنریر در اساطیر نورس جابجا شده باشد که در آخرالزمان، خدایان را از بین میبرد. سقوط کاتارها نیز در جایگاه قربانی شدن خورشید قرار دارد. بر اساس یک آموزه ی کاتاری که ادعا میشود از محاکمه ی کاتارها پیش از اعدامشان به دست آمده است، در اعدام مسیح بر صلیب، فقط جنبه ی مردانه ی خدا کشته شد و جنبه ی زنانه اش به صورت نور معنوی موجود در گیتی باقی ماند تا با سقوط دومین دژ کاتار در قرن 13 میلادی از بین برود و جهان خاموش شود. استیون ویگنز، درباره ی فرمی از استارته الهه ی سامی در قالب یک الهه ی خورشیدی نوشته که درخت چنار وقف او بوده و چنار که یک نسخه از درخت کیهانی است، واسطه ی پرستش شیرها و مارها هم بوده است و مفاد کیش آن تا حد زیادی به پرستش خوخمه همسر یهوه خدای یهود منتقل شده است.:

“cathar prophecies, lion gates, and the age of wormwood”: alexander rivera: theaeoneye.com

درهم آمیزی خدای خورشیدی با درخت، در تمثیل تصلیب مسیح هم دیده میشود. مسیح فقط بعد از قتلش تقدس عمومی یافت و گویی بر بالای مابه ازای درخت یعنی چوبه ی دار، متولد شد. جان اونیل، این تمثیل را به هیروگلیف های چینی ربط میدهد. چینی ها برای نوشتن کلمات تونگ (شرق، طلوع)، کائو (ظهر) و یائو (غرب، غروب) به ترتیب از نگاره ی خورشید پشت نگاره ی درخت، نگاره ی خورشید بالای نگاره ی درخت، و نگاره ی خورشید زیر نگاره ی درخت استفاده میکنند. در مورد اولی که خورشید را با درخت یکسان میکند تا تولد خورشید را نشان دهد، موضوع تطبیق خدایان خورشید و درخت به ذهن میرسد که طبیعی هم هست؛ چون سرسبزی گیاهان از تابش نور خورشید است. [نور خورشید، کلروفیل تولیبد میکند.] اف. جی. برگمان، این را به تقدس درختان زبان گنجشک و بلوط نزد اسکیت ها/سکاها مرتبط میکند که به واسطه ی آنها به اروپا رسیده است و توجه میدهد که از این دو درخت، اولی در انگلیسی ash tree یعنی درخت خاکستر نامیده میشود و نام انگلیسی دومی یعنی oak به ریشه ی ac/aik آلمانی برمیگردد که همریشه با ash به معنی خاکستر است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p326

خاکستر نامیده شدن درخت که در ارتباط با حلول آتش خورشیدی بر آن است، یادآور به افسانه ای بریتانیایی درباره ی یک درخت توت جادویی است که میوه هایش خاصیت جوانبخشی دارند تا جایی که خوردنشان میتواند یک پیرمرد صد ساله را به ظاهر یک جوان 30ساله درآورد. این درخت توسط فوموئیر شمال نگهبانی میشود و او غولی به نام sharvan است که بر پیشانی سیاهرنگش، یک چشم قرمز رنگ آتشین دارد و ظاهرا باید یک سیکلوپ (غول یک چشم اساطیر یونانی) باشد. دیارمیت قهرمان، با کشتن شروان، به این میوه ها دست می یابد. (همان: ص320) جوانی بخشی میوه های درخت غول آتشین، با عمر طولانی مسیح پس از غیبت بی ارتباط نیست و البته به عقیده ی اونیل قبل از هر چیز با درخت جاودانگی در بهشت مرتبط است همانطورکه شجره ی طوبی در آسمان هفتم به عقیده ی مسلمانان تکیه گاه جاودانگانان بهشتی است. در ارتباط با جاودانگی، درخت ویژگی های چشمه ی آب حیات را هم به خود جذب میکند و با همین قالب، به آموزه های پیامبران یهودی-مسیحی، ظاهری پاگان پسند میدهد. ازاینرو بنا بر انجیل نیکودموس، موسی در محل تپه ای به نام تابور [از طبر یا تپور به معنی تپه] درگذشت و دفن شد و بعدها داود فهمید در آن محل، درختی رشد کرده است؛ پس داود، درخت را مقدس خواند و دورش حصار کشید؛ به زودی، از درون درخت، چشمه ای جاری شد و سلیمان بر رودی که از آن حاصل آمد پلی ساخت. افسانه ی درخت توام با مابه ازای چشمه ی آب حیات در محل مرگ موسی، از دید اونیل، قابل مقایسه با داستان بودا شدن گئوتمه در زیر بودی یا درخت روشنبینی است چون روشن شدن بودا توام با مرگ نفس او و تسلیم شدنش در مقابل جهان است که میتوان آن را به کوتاه آمدن مکتب موسی در مقابل اصلاح جهان با مرگ تندخویی شرعی دستگاه او مقایسه کرد. (همان: ص3-322)

بر اساس قانون خدایان، خداترین، همانی است که کمتر از همه از او سخن میرود گویی که مرده است. مسیح هم ظاهرا مرده است ولی همیشه از زنده بودن او سخن میرود. ولی از او قوی تر خدایی است که به نظر میرسد مسیح زنده او را کشته است. ظاهرا باید نشانه ای از دوام او مانده باشد بی این که نامش برود. پس چه خدایی قوی تر از ساتورن یا کرونوس که مراسم میخوارگی و پر افراطش ساتورنالیا الان تبدیل به کریسمس یا میلاد مسیح شده است؟ کرونوس به خدایی که فرزندان خود را میخورد مشهور بود. این فرزندان میتوانستند تمام موجودات زنده و غیر زنده باشند چون کرونوس خدای زمان بود و همه چیز در طول زمان به وجود می آید و از بین میرود. سنت پاتریک در ایرلند به کروم کراچ نسخه ی دیگر کرونوس برخورد که هم خدای کشاورزی بود و هم برایش انسان قربانی میکردند. ساتورن هم خدای کشاورزی و نمادش یک داس دروگری بود که بعدا به وسیله ای در دست فرشته ی مرگ تبدیل شد. سنت پاتریک، پرستش کروم کراچ را از تمام ایرلند برانداخت. تاریخ بریتانیا ادعا میکند سنت پاتریک اولین کشیشی بود که تصمیم به برقرار کردن دین مسیح در خارج از حدود روم گرفت و بنابراین نمادی از جهان گرایی کلیسای روم بود که به کشتن مذهب جهانی برآمده بود؛ مذهبی که آن را در تمام حالات خود، مذهب ملوخ یا ساتورن قربانی خواه برداشت میکرد. ولی به نظر میرسد کلیسا بیشتر داشت همان معامله ای را که به نظر میرسید با مسیح شده است با ساتورن میکرد؛ یعنی قدرتمندتر کردن خدا با کشتن او. بنابراین اصحاب سیاسی جدیدی که حول کلیسا پدید آمدند بیشترین خون ها را در جهان ریختند و بیشترین میخوارگی ها را گستردند چون مسیح کریسمسشان ساتورن ساتورنالیا بود. منتها به نظر میرسید آنها به یک جسد قربانی میدهند. این حالت به نوعی در قصه ی مرگ کورش که نامش تلفظ دیگری از کریست (مسیح) است بازنمایانده شده است. به نوشته ی پولیانوس، سیروس (کورش) در یک مهمانی، در اثر افراط در میخوارگی، آسیب پذیر و به دست سکاها کشته شد. هرودت نوشته است تومیریس ملکه ی سکاها، سر سیروس را در خون غوطه داد و گفت من تو را از خون سیراب میکنم. پیوند خون و شراب در مسیحیت و قبل از آن در کیش دیونیسوس باخوس خدای شراب مطرح شده است. اما داستان های دیگری هستند که این پیوند را به فلز مذاب که یک مصنوع متالوژی و وسیله ی پیشبرد تمدن مدرن است تسری میدهند. در یک نسخه ی رومی کورش میبینیم که کراسوس فرمانده ی رومی در جنگ با سکاهای پارتی کشته میشود و سر بریده ی او را در تیسفون در اجرای سلطنتی نمایشنامه ی باکائه ی اوریپیدس در مقابل شاه اورودس به جای سر بریده ی پنتئوس استفاده میکنند. پنتئوس به دلیل مخالفت با وحشی گری و فسق آمیز بودن کیش دیونیسوس توسط مئنادها یا زنان مست لایعقل پیرو دیونیسوس، تکه تکه شده بود. طی اجرای نمایشنامه، در دهان سر کراسوس، آهن مذاب ریختند؛ شکلی به روز تر از ریختن خون در دهان سر بریده ی کورش. داستان مشابهی در دستگیر شدن والریانوس امپراطور روم به دست یک شاه دیگر تیسفون یعنی شاپور پارسی روی میدهد. به مانند کراسوس، والریانوس در اثر خیانت گروهی از افرادش به دست دشمن افتاد. شاپور، او را مرتب تحقیر میکرد بطوریکه موقع سوار شدن بر اسب، به جای صندلی، پایش را روی پشت والریان چهار دست و پا شده میگذاشت. والریان برای نجات از این تحقیر، باج سنگین و گرانقیمتی را به شاپور پیشنهاد داد. اما شاپور چنان خشمگین شد که دستور داد والریان را با ریختن آهن مذاب در دهانش بکشند. بعد دستور داد پوست والریان را بکنند و از کاه و سرگین پر کنند و در معبد شوش به نمایش عمومی بگذارند و جسد والریان تا پایان جنگ سوم ایران و روم در 350 سال بعد آنجا بود و تنها در آن هنگام خاکسپاری شد. واضح است که این داستان دروغ محض است [مگر این که پارس ها را بنیانگذاران تاکسیدرمی بدانیم و بپنداریم که آنها فقط انسان را تاکسیدرمی میکردند!] و درواقع نمادی است از خدا شدن مردی که توسط خودی ها به قتل رسیده و بتش به جای جسدش در معبد به پرستش گذاشته شده است. پس کورش شاه شوش خوانده میشود چون اول خدای آنجا بوده است. البته اینجا اول دستگیری شاه را داریم. به تحقیر رفتن شاه روم توسط دشمنی بربر، در تاریخ روم شرقی یا بیزانس،ذ به صورت اسارت و تحقیر امپراطور دیوژن چهارم توسط سلطان الب ارسلان سلجوقی، و در تاریخ عثمانی که آن هم روم نامیده میشد، به صورت دستگیری و تحقیر سلطان بایزید عثمانی توسط تیمور لنگ تکرار میشود. نام تیمور را معمولا به آهن تعبیر میکنند چون او یک نسخه از چنگیز خان است که نام اصلی او هم تموچین به معنی آهنگر است. این آهنگری با آن تقدیم آهن مذاب به خدای مرده دارای نسبت است و آهن مذاب هم به جای شراب و خون نشسته است. بایزید میخواره ای قهار بود و یکی از دلایل شکستش از تیمور این بود که در اثر میخوارگی زیاد، سلامت عقل و جسمش نقصان یافته بود که این یادآور شکست کورش از سکاها در اثر میخوارگی به روایت پولیانوس است. تحقیر شاه روم/عثمانی توسط شاه پارس/سکایی، پس از دستگیری او، همان تحقیر مسیح در مقام شاه یهودا پس از دستگیری او است. سلطان بایزید معروف به «آذرخش» بود و این، یادآور تقدس ساتیاگو (یعقوب مقدس) در اسپانیا است که معتقدند بر دشمنان اسپانیا، مثل رعد و برق فرود می آید و شکست وارد میکند. طبیعتا بایزید نیز انعکاس از خدایی است که در دست کسی که اسیرش کرده است حکم یک سلاح را دارد. این خدا میتواند با سلاح های گرم و ازجمله توپ های آتشین جابجا شود و آن وقت شما میتوانید توی دهانش آهن مذاب بریزید بی این که بمیرد. تیمور لنگ درست مثل یک ارتش مجهز به سلاح های گرم، بسیار ویرانگر است. او نه تنها نابودکننده ی شهرها بلکه از جا برکننده ی چند کوه خوانده شده است. ترکیب نابودی شهر و نابودی کوه، ما را به افسانه ی سقوط برج بابل میرساند که مثل کوه کیهانی، آسمان را به زمین وصل کرده بود.:

“tamarlane”: mark graf: chronologia: 19/3/2013

خون، به دلیل زندگی بخشی با جریان یافتن در بدن، به محتویات زمین تشبیه میشود که اساس کار خدای خالق یا یلدابهوت است چون یادآور سیلان مواد مذاب کارگاه های ریخته گری است که وسیله ی تولید صنایع است و آهنگری در تشبیه به خلقت، صنعت را به یک صحنه ی تخیل معجزات الهی بدل میکند. یلدابهوت خدای اصلی باستانیان و معادل ملوخ تخیل میشد و ازاینرو تصور میرفت به آنها امکان انجام معجزات مکانیکی میدهد، ماند حمام های آپولونیوس تیانایی که خزینه شان فقط با یک شمع گرم میماند یا قلعه ی ساخت ابو ایوب انصاری در اندلس که نزدیک شدن دشمن از راه دریا را خودبخود اطلاع میداد و افسانه ی فانوس دریایی اسکندریه در مقام آینه ی سکندری، مشابهی برای آن است. ته مانده ی همین انتظار است که باعث میشود امروزه نیز مردم در صحبت هایشان پیرامون اختراعات جدید، به آنها حالتی ماوراء الطبیعی بدهند. کوه های آتشفشان، محل های سرریز کارگاه آهنگری خدای صنعتند که در افسانه های یونانی-رومی هفستوس یا وولکان نام دارد و کوه آتشفشان به نامش وولکان نامیده میشود. دهانه ی کوه آتشفشان که مواد مذاب زمین از درون آن پیدایند، هم به جام شراب تشبیه میشود و هم به جام پر از خون مسیح که یوسف رامه ای از قتل مسیح تهیه کرد و به جام مقدس یا گرال معروف است. وولفرام فون اشنباخ در افسانه ی پارزیفال، گرال را سنگی خوانده است که از آسمان به زمین برخورد کرد. جمع این دو، سوراخی در زمین است که از برخورد شهابسنگ به زمین ایجاد شده و درونیات زمین را آشکار کرده است. چنین حادثه ای میتواند خونریزی آیینی زمین و قربانی شدن آن را به ذهن متبادر کند. در جهانبینی های باستانی، خدا از خون و چربی قربانی تغذیه میکند. چون وقتی جانور را در معبد قربانی میکنند، خون آن به زمین معبد میریزد و بقیه اش پخته میشود؛ در این هنگام، دودی که از پختن به هوا میرود، نتیجه ی سوختن چربی ها تلقی میشود و چون به آسمان میرود غذای خدا در نظر گرفته میشود درحالیکه گوشت باقی مانده در زمین توسط مردم خورده میشود. در داستان مسیح، خون او روی صلیب جاری میشود و صلیب هم جایگاه گرال را می یابد. صلیب، جانشین درخت کیهانی یا کوه کیهانی است که آسمان را نگه میدارد و مظهر نظم زمینی است. در معبد سلیمان، آن به بن شطیاه یا سنگ بنای معبد تبدیل میشود. مشابه آن در خانه ی کعبه ی مسلمانان، حجرالاسود است که اتفاقا یک سنگ آسمانی در نظر گرفته میشود و مابه ازایی برای گرال ولفرام است. اگر سنگ مقدس را با صلیبی که مسیح بر آن قربانی شد تطبیق کنیم، آن وقت تبدیل به سنگ مذبح میشود و مابه ازای عیسی مسیح هم میشود یوحنای تعمیددهنده یا یحیی –دیگر کاندیدای مقام مسیح- که سرش از تنش جدا شد. چون سر با جدا شدن، خون لازم برای قربانی را بر سنگ میریزد، خود جانشینی برای مسیح میشود و این گونه است که افسانه های جادوگری درباره ی جمجمه های مقدس ظهور میکنند. این ایدئولوژي قطعا با تمپلارها یا شوالیه های معبد مرتبط است. همانطورکه میدانیم آنها متهم به پرستش بافومت بودند. تفسیر رایج این بوده که کلمه ی بافومت، تلفظ دگرگونی از نام محمد پیامبر عرب ها است. اما یکی از تفسیرهای دیگر این است که بافومت، دگرگون شده ی "(ا)بو فهمت" یعنی پدر ادراک بوده است و چون تمام دانش ها و ادراک ها در سر ذخیره میشود سر بریده ی یک آدم مهم، جادویی است. هر آدم مهمی در اثر انتخاب ها بر اثر اختیار خودش به درجه ای که در آن بوده، رسیده است و اختیار، ملازم با انتخاب میان ضدین است که مظهرش، انسان های دوگانه ی صورت فلکی جوزا یا جمینی هستند. آنها گاهی با هم متحدند و گاهی علیه همند و جفت های دوقلوی متعددی را در اساطیر برمیسازند: کاستور و پولوکس، هابیل و قابیل، رمولوس و رموس، اهوره مزدا و اهریمن، میترا و وارونا، هورس و سوت-تایفون، زئوس و پوزیدون، آپولو و دیونیسوس،... شیطان و مسیح هم چنین جفت متناقضی را نشان میدهند. هر دو آنها نیرویی الهی هستند که از آسمان به زمین آمده است و در جذب مردم، با هم رقیبند. اگرچه عیسی و شیطان سقوط کرده هیچ یک شخصیت های عهد عتیق نیستند، اما الگوی هبوطشان از آسمان، در کتاب مقدس، در کتاب اشعیا و در اشاره به شاه بابل، و در قالب استعاره ی سقوط لوسیفر/هلل به معنی حامل نور از آسمان به زمین دیده میشود. لوسیفر و هلل، معمولا عنوان های سیاره ی زهره دانسته میشوند. البته زهره هنوز در آسمان است، اما سقوط میتواند با جدا شدن یک سنگ آسمانی از آن و افتادنش به زمین اتفاق افتاده باشد.:

“hidden knowledge in the grail temple”: alexander rivera: theaeoneye.com

همین دوگانه را میتوانیم در پیشگویی های آخرالزمانی مسیحی حول تشبیه جهان آخرالزمان به مکعبی سیاه بیابیم که مکعب سفید "اورشلیم آسمانی" رویش سوار میشود و آنگاه امکان اتصال دوباره ی انسان به آسمان وجود دارد و قابیل و دیگر پیامبران جحهنمی هم امیدوارند در آن زمان، فرصتی برای فرار از جهنم جهان زیرین به بهشت آسمانی بیابند. مکعب آخرالزمان تاریک است چون 7 کلیسای اولیه ی مسیحیت در آسیا که مابه ازای 7رنگ نور منعکس در رنگین کمانند تعطیل میشوند و آن وقت دنیا دیگر نوری ندارد. تشبیه نور ماورائی به رنگین کمان، به این خرافه برمیگردد که سقف آسمان جهان فیزیکی ما شیشه ای است و نور که از بالا می آید در آن به حالت منشوری تجزیه میشود و این خرافه هنوز در اعتقادات "زمین تخت ها" ی مدرن باقی مانده است. از این جهت، رنگین کمان به سبب مضمون متافیزیکیش یک مضمون غنوصی و عرفانی است و انتخابش به عنوان نماد جنبش همجنسگرایان نیز به تایید همجنسگرایی در عرفان برمیگردد. فراماسونری نیز به سبب ادعای ریشه ی غنوصی برای خود، رنگین کمان را نماد جریان خود کرده است و مضمون مربوطه اش در صحنه های باشگاه عیاشی جادوگرانه در فیلم «چشمان کاملا بسته» ی استنلی کوبریک، با برجسته کردن نماد رنگین کمان، یادآوری میشود. جایگزینی نماد خورشیدی رنگین کمان با کلیساهای هفتگانه، انعکاس خاصی به تاکید روی بسته شدن کلیساهای هفتگانه ی اولیه میدهد که در منابع مورد وثوق کلیسای تثلیثی، از مکاشفه ی یوحنا شروع شده و دلیل درج این متن در انجیل، هنوز مورد بحث است چون پدران کلیسا با مکاشفه و الهام مشکل داشتند و این نوع رویدادها را جزو ویژگی های شیطانی کیش های آپولو و دیونیسوس میشمردند. آموزه ی منسوب به اوریجن، سهم مهمی در جا انداختن اهمیت لباس پوشیدن انسان داشت و آن را به خطر نفوذ این خدایان دروغین از طریق منافذ بدن به درون انسان برای الهام دادن، مربوط میکرد؛ ازجمله حکایت کاهن فیثی را نقل میکرد که وقتی کنار غاری نشسته بود، آپولو در قضیبش وارد شد و آن را اشغال نمود و او ناگهان شروع کرد به وعظ پیشگویی های حیرت انگیز آخرالزمانی. با این حال، کلیسا در مقابل این نوع الهام گیری ها کوتاه آمد پس از آن که مونتانوس کشیش میسیایی اهل فریجیه شروع به وعظ پیشگویی های حیرت انگیز آخرالزمانی کرد و همه ی پدران کلیسا او را مرتد اعلام کردند، الا بزرگترین دشمن بدعت ها و تحریف ها یعنی ترتولیان که مونتانوس را تایید کرد. جالب این که مونتانوس قبل از مسیحی شدن، یک کاهن آپولو بود و از آن جالب تر این که سنت جروم، مونتانوس را با عناوین «مرد بریده، نیمه مرد» تحقیر میکرد، عناوینی که یادآور به توصیف اخته بودن گالی ها یا کاهنان کیش کوبله الهه ی زمین ترکیه است و از طریق آن میتوانیم متوجه شویم که «مادر خدایان» که گاهی کوبله/گایا/رئا الهه ی زمین است و گاهی هکاته الهه ی جادوگری، الگوی هر انسانی ازجمله مرد زن شده یعنی مردی است که خدا به او وارد میشود و او را به پیشگویی ها و محتویات دینی حامله میکند.:

“where the rainbow ends and begin”: alexander rivera: theaeoneye.com

انسان، کیهان کوچک است و درون زمین میتواند با درون انسان جابجا شود بخصوص در لحظه ی مستی شراب که درونیات فرد بر او سیطره دارند. در این هنگام، یک احساس تکراری این است که بدن فرد در حالت فروپاشی قرار گرفته ولی ذهن مقاومت میکند. پس ذهن جایگاهی شبیه یک قهرمان برای خارج کردن فرد از درون زمین را پیدا میکند. جانوران زیادی هستند که در تونل زیرزمینی زندگی میکنند چون آنجا امن است. ولی برای تامین نیازهایشان ناچار به خروج از تونل هستند. انسان هم چنین موجودی است اما این تونل برایش در حکم مجرای دوزخ در زیر زمین را دارد که سگ هرمس خدای دانش، راهنمای انسان در خروج از آن است. از طرف دیگر، نسخه ی وحشی این سگ، یعنی گرگ، بزرگترین خطر برای بشر است و میتوان او را در جایگاه فنریر گرگ آخرالزمانی نورس بازشناخت. او در همین تونل، درصدد شکار انسان است. جایگاه جهنمی گرگ، از طریق برابری ستاره ی شعری با سربروس یا سگ محافظ جهنم در اساطیر یونانی ثابت میشود چون چینی ها همین ستاره را «گرگ آسمانی» میخواستند. ربطش به آهنگری در این است که هوانگ دی اولین امپراطور چین، «شغال آسمانی» را با تیر نشانه گرفت و هوانگ دی بنیانگذار آهنگری و از جمله مخترع پیکان های جنگ و شکار بود؛ این درحالیست که در بین النهرین، ستاره ی شعری را «تیر» به معنی پیکان مینامیدند و آن را به شکل یک سر پیکان مثلث شکل نشان میدادند. این احتمالا با باور دوگون های مالی مبنی بر این که شعری از سه ستاره ی روی هم تشکیل شده و علم امروزی هم آن را تایید کرده است مرتبط است. باز از سوی دیگر، گرگ فنریر با زنجیر آهنی به بند کشیده شده و زمانی که زنجیرش را پاره کند آخرالزمان میشود. پروکلوس نوشته است یک روباه مدام به زنجیر آهنی متصل کننده ی زمین و آسمان گاز میزند و آن را تهدید میکند. آلمانی ها نیز به چنین روباهی اعتقاد داشتند و معتقد بودند او بلاخره روزی زنجیر را پاره و جهان را نابود خواهد کرد. ساکنان جزیره ی یونانی سئوس، زمانی که انتظار قیام شعری را داشتند، دعا کردند تا بادهای شمالی، «گرمای سگ» را خنک کند که در اعتقاداتشان، جهان را تهدید به سوزاندن میکرد. ارتباط جهنمی شعری با آتش که باعث شد او را سرخ رنگ بپندارند، راهنمای مردگان مصری در جهان زیرین یعنی آنوبیس را هم به شعری مربوط کرد و البته آنوبیس یک نسخه ی مصری هرمس ولی با ظاهر یک سگسان بود. رساله ی ترمگیستی «باکره ی جهان» بالاترین درجه ی آغاز پنهانی ممکن در دین مصر باستان را «آیین سیاه» مرتبط با «ازیریس سیاه» میخواند که جوهره ی «اسرار ایزیس» است. این رساله میگوید هرمس از آسمان به زمین آمد تا تمدن را به مردم بیاموزد و سپس دوباره «بر ستارگان سوار شد.» به گفته ی پلوتارخ، آنوبیس در خدمت ایزیس همسر ازیریس بوده و از او محافظت میکرده و واسطه ای بین ایزیس و خواهرش نفتیس بوده است. هم ایزیس و هم آنوبیس با ستاره ی شعری یا سیریوس مرتبط شده اند. عرب ها به یک همزاد یا هدمدم برای ستاره ی شعری و در جوار آن اعتقاد داشتند که آن را "وزن" مینامیدند. ممکن است شعری و وزن، دراینجا ستاره های دوقلوی سیریوس Aو سیریوسB باشند. از طرفی "وزن" نام عربی ستاره ی کانوپوس یا سهیل نیز بوده است که او را ناخدای صورت فلکی سفینه یا کشتی میشمردند. در اساطیر یونانی، این صورت فلکی، معادل ارگو کشتی ارگونات ها است که 50 دریانورد در آن بودند. در بعضی اساطیر مصری و بابلی تعداد خدایان 50 تا است و ظاهرا در سرود «50 نام مردوخ» همه ی آنها تبدیل به شکل های مختلف مردوخ خدای اعظم بابل شده اند. در رساله ی «باکره ی جهان» بیان شده که دستیابی به کلید اسرار، تنها با رسیدن انسان به آسمان ممکن میشود. هنوز هم انسان ها فکر میکنند انجام دادن بزرگترین سفرهای فضایی در عمق کهکشان، نشانه ی اوج گیری تمدن است ولی این آسمان خالی از معنا و مفهوم کنونی، با آسمان اسرار ایزیس خیلی فرق دارد.:

“THE SIRIUS MYSTERY”: ROBERT K.G.TEMPLE (1976), “tracking the alien astroengineers”: Vladimir v.rubbtsov (1998): IN “EARTHS SIRIUS CONNECTION”: BY ROBERTINO SOLARION (2000)

میدانیم که مهمترین دلیلی که عقلای باستانیان معتقد بودند زمین گرد است، این بود که ستارگان آسمان های شمالی و جنوبی با هم فرق میکردند و عقیده این بود که قوس زمین مانع مشاهده ی ستارگان جنوب در شمال میشود. ستاره ی سهیل که در مصر و یمن قابل مشاهده بود، در اراضی شمالی تر، خیلی به زحمت دیده میشد. در زبان فارسی هنوز هم وقتی کسی خیلی کم دیده شود، به او میگویند: «عینهو ستاره ی سهیل شدی.» بنابراین تمثیل ستاره ی سهیل در ارتباط آن با «آیین سیاه» حول ایزیس-آنوبیس یا شعری، لحظات محدودی را که امکان برخورد نیروهای مخالف هم به وجود می آید را بازآفرینی میکند؛ لحظاتی که تجلی ایدئال و نهاییشان سوار شدن مکعب سفید اورشلیم آسمانی بر مکعب سیاه جهان مادی است. شاید این اتفاق در مقیاس کوچکتر با راهنمایی های هرمس سگ به مردم در تونل گرگ، هر روز اتفاق می افتد. اما نقش شعری و سهیل در گرفتن این صحنات به خود ممکن است عاریه ای دیرآمده از ستاره ای دیگر باشد.

تنها جایی که در آن، به نظر میرسد شعری/سیریوس، نقش تقویمی و بنابراین همزمان مذهبی و عملی مهمی داشته باشد مصر است که بر اساس کتیبه ی کانوپوس میدانیم در آن، حرکت مارپیچ ستاره ای به نام سپدت، در تعیین آغاز سال مهم بوده است و این سپدت را با سوتیس در نوشته ای از سنسورینوس درباره ی آغاز سال مصری تطبیق میکنند که به گفته ی سنسورینوس، سوتیس همان سیریوس است. با این حال، دقیقا کتیبه ی کانوپوس که در محلی به همین نام قرار دارد است که مشکل ایجاد میکند چون مطابق آن، طلوع سپدت در ماه چهارم زمستان زیر نظر قرار داشته و نه در ابتدای تابستان که طلوع شعری در آن اهمیت دارد. دیدیه لاکاپله که تاریخ رسمی و قدمت تمدن بشر را باور ندارد، از جمیع مطالب حول این قضیه نتیجه میگیرد که نوشته های یونانی درباره ی تقویم سوتیس، متاخرند و سیریوس همان صورت فلکی ثور است و ستاره ی آن نیز زهره موکل برج ثور است. کانوپوس محلی که درباره ی سوتیس در آن فرمان آمده، باز میتواند نامی دیگر برای سوتیس یا سیریوس باشد. اما ویژگی های کیش اختری توسط پرستندگان ستاره هایی مثل شعری و سهیل جذب شده و اینها شامل فلسفه های نجومی حول سیاره ی زهره یا عیشتار است که همراه تقویم نیپور از بابل به مصر وارد شده است. ازجمله خطرناکی و بحران افکنی شعری به جای سیریوس، عاریه از زهره است که داستانش به صورت سقوط لوسیفر از آسمان را در انجیل میبینیم. این میتواند با سقوط شهابسنگی که جهان را ویران کرد همانطورکه مورد توجه ولیکوفسکی است هم نسبت برقرار کرده باشد. اما زهره لزوما با پرتاب شهابسنگ فاجعه ایجاد نمیکند و میتواند سقوطش با گرفتن شکل انسانی به خود رقم بخورد. پیامبران یهود به پرستش عشتاروت به عنوان همسر یهوه خدای یهود در بین اسرائیل اعتراض داشتند. یهوه همان جوویس یا ژوپیتر یا زئوس در جهان یونانی-رومی است که با سیاره ی مشتری تطبیق میشود همانطورکه عشتاروت با زهره. در بابل، این دو خدای اختری، مردوخ و عیشتارند و همین دو نام را به صورت مردخای و استر، دو یهودی نفوذی در دربار بابل/پارس می یابیم که در فاجعه ای وحشتناک، نایهودیان دشمن نفوذ یهود را نابود میکنند و عصر قدرتگیری یهود را رقم میزنند، انگار که شکل دیگری از آغاز یک عصر جدید با مشخصات جدید بعد از سقوط یک شهابسنگ باشد.:

“venus”: d.lacapelle: theognosis: 2jan2022

ارمیای نبی بعد از برخورد با یهودیانی که به دنبال سقوط اورشلیم توسط بابل، به مصر رفته بودند، آنها را به سبب پرستش «ملکه ی آسمان» شماتت کرد. عقیده ی رایج این است که منظور از ملکه ی آسمان، ایزیس، خواهر و همسر ازیریس است و ایزیس نسخه ی مصری عیشتار است همانطورکه ازیریس نسخه ی مصری آسور یا مردوخ است. همین دو ایزد، تبدیل به استر و مردخای تورات شده اند و از طرف دیگر، عیشتار با «بابل فاحشه» در مکاشفه ی یوحنا هم تطبیق میشود که همدمش وحش آخرالزمانی 666 هم معادل بعل مردوخ است. با این حال، همین زوج به صورت عیسی و همسرش مریم مجدلیه در ادبیات جام مقدس احیا و در نوشته های وابستگان جریان تمپلار، عامل ایجاد امپراطوری روم مقدس و از این طریق اشرافیت های اروپایی معرفی میشوند. این موضوع به این شکل قابل توضیح است که عیسای کلیسا بازتعریف شده است و این اتفاق، پس از سقوط تقریبی تمپلارها و جانشین شدنشان با جریان شوالیه های هاسپیتالر وفادار به پاپ رم رخ داده است. تمپلارها در هیچ کجا به اندازه ی فرانسه قدرت نداشتند و احتمالا مرکز مقدس مسیح اولشان، همان جایی است که امروزه به نام مقبره ی لازاروس در اوتون شناخته میشود. العازار یا لازاروس، مرده ای است که مسیح، او را زنده کرد و ادعا میشود بعدا به گاول آمده و اسقف مارسی شده است. البته گاول لزوما فاصله ای از یهودیه ندارد چون یهودیان تبعیدی هم گلوتا و رهبریشان رش گلوتا نامیده میشوند. لغت "گال" به معانی شیر، شرق و بندر کاربرد دارد که یهودیت در اروپا یادآور هر سه مضمون است. مرگ و رستاخیز العازار، همان مرگ و رستاخیز ازیریس است و العازار ترکیب نام های ال (خدا) و آسور را دارد. مسیح که او را از نو زنده میکند، یهوه است که مسیح بعدی یعنی عیسی را میمیراند و زنده میکند و یهوه همان جوویس یا ژوپیتر خدای رم است. ژوپیتر یا زئوس معادل آمون پدر ازیریس است و به همراه ازیریس یا همان العازار، به یک کیش قبلی اضافه شده است. این کیش، اخوت میترا در لژیون های رومی است و در نزد یونانیان، میترا نام دیگر هرمس خدای کیمیاگری و عرفان است. هرمس، در مصر، تحوت نامیده میشود و نام داود بنیانگذار رش گلوتا هم تحریفی از تحوت است. این، داود است که خطی از کاهنان از نسل العازار پسر هارون را به خط قبلی از نسل ایثامار پسر دیگر هارون اضافه میکند و درواقع دراینجا العازار همان ازیریس است که به ایثامار یا میترا اضافه شده است. تحوت، خدایی است که قدرت جادویش را در خدمت زنده کردن دوباره ی ازیریس به کار میگیرد که این، داود را در جایگاه مسیح در حال زنده کردن لازاروس نشان میدهد و البته یهوه را هم در حال زنده کردن عیسی مسیح. ایزیس باید همین جا همراه ازیریس اضافه و بعد در زمان سرکوب تمپلارها حذف و به بابل فاحشه تبدیل شده باشد. اما تصویر او در کنار پسرش هورس نوزاد یا ازیریس از نو به دنیا آمده به صورت تصویر مریم مقدس در کنار مسیح نوزاد به جا مانده است و این مریم در مقام همسر یهوه، نسخه ی دیگر مریم مجدلیه (ایزیس) در مقام همسر مسیح (ازیریس) است. ازیریس پسر آمون، مطمئنا همان عزیر است که قرآن، یهودیان را به خاطر آن که او را پسر الله میشمرند سرزنش میکند. بعد از تخریب و نوسازی یهودیت توسط کلیسای کاتولیک، اثری از چنین اعتقادی در بین یهودیان متعارف باقی نمانده است اما تداوم اعتقاد به ازیریس در بین تمپلارها نشان میدهد که تمپلاریسم، همان یهودیت سابق است. این که رهبر بزرگشان ژاک دو مولای (ملا یعقوب) نام دارد، به خاطر آن است که آنها هم دنباله ی یعقوب اسرائیل –پدر بنی اسرائیل- هستند و هم تحت امر سانتیاگو یا یعقوب مقدس حواری که حامی صلیبیون در پیروزی بر اعراب در اسپانیا و ازآنجا بر همه ی دنیا بود. تمپلارها مدعی عمل کردن به عرفان کاتارها هستند و یک دلیلش این است که در اروپای قدیم، کاتارها را با مصریان برابر میدانستند. قلعه های کاتارها در فرانسه ی جنوبی یعنی همان مرکز قدرت تمپلارها قرار داشتند. محققانی مانند هودی میکوسکی و الکسی خروستالف معتقدند که سرزمین مقدس در کتاب مقدس، برابر با فرانسه ی قرن 14 است. اگرچه تاریخ رسمی سقوط کاتارها را به قرون 13 و 14 میلادی نسبت میدهد، اما مطابق تاریخ رسمی، بعضی از قلعه های کاتاری تا قرن 17 همچنان مورد استفاده بودند و احتمالا تاریخ دقیق سقوط کاتارها و به قدرت رسیدن کلیسای تثلیثی در همان دوره است. ممکن است کاتاریسم، بقایایی از مسیحیت نخستین را در خود داشته باشد چون نزدیکی زیادی به غنوصی گری مرقیونی های اسکندریه ی مصر دارد و اگرچه بعید است کاتارها انجیل مرقس را قبول داشته بوده باشند، ولی مرقیونی های اسکندریه خود را پیرو انجیل مرقس و همچنین نامه های پولس میخواندند. مرقس حامل آموزه های پطرس یا پیتر بنیانگذار کلیسای رم شمرده میشود و این ادعا احتمالا ازآنرو است که کلیسای رم روی مکتب مرقس بلند شده و خود را پیشکسوت آن میخواند. در مقابل، تمپلارها بیشتر به یوهانیسم گرایش دارند، یعنی فرقه ی پیروان یوحنا پسرعمو و جوانترین حواری مسیح که معتقدند یوحنا و نه پطرس، جانشین برحق عیسی بوده است. البته این یک اختلاف برساخته ی بعدی است و جایی در اعتقادات کاتارها ندارد. کاتارها به مانند بودایی ها به چرخه های تناسخ اعتقاد داشتند، ولی معتقد بودند انسان بعد از 7 یا 9 دور تناسخ، از این دنیا خارج میشود. ظاهرا این منشا اعتقاد به 7 جان یا 9 جان بودن گربه است. چون گربه جانور جادوگران است و کاتارها هم اگر سلف تمپلارها دانسته شوند، قاعدتا باید پیرو جادوگری به نظر برسند. پیروزی رم بر کاتارها پیروزی رم بر مصر نیز هست. آغاز تلاقی این دو حکومت، با ژولیوس سزار رخ داد که اتفاقا فاتح گاول نیز خوانده شده است. نام ژولیوس سزار، تحرفی از ایلیوس هازار یا همان العازار یا لازاروس است. :

“france- biblical Israel”: will scarlet: stolen history: 22 sep2021 :p7-8

معمول ترین توضیح برای رواج مصری مآبی در روم، ازدواج ژولیوس سزار با کلئوپاترا ملکه ی مصر، بعد از تصرف الکساندریا یا اسکندریه پایتخت مصر است. این شهر به دلیل سکونت اشرافیت یهودی بابلی در آن، «بابل» نیز نامیده میشد و جالب این که ما در اسپانیا نیز شهری به نام الکانته (الکساندریا) داریم که در آن، محله ای به نام بابل قرار دارد. الکانته یک بندر شرقی در والنسیا و یکی از اولین صحنه های آشنایی بومیان ایبری با فنیقی ها است. الفبا و چرخ توسط فنیقی ها و از الکانته وارد شبه جزیره ی ایبری شدند. بنابراین الکانته دروازه ی مناسبی برای ورود یهودی ها به عنوان شعبه ای از فنیقی ها به اسپانیا بوده است. ایالتی به نام سالامانکا با شهری به همین نام به عنوان مرکز در اسپانیا وجود دارد که دانشگاه قدیمی معروفی دارد. معنی سالامانکا «محل سلیمان» است، نامی که ما را به یاد اورشلیم و معبدش می اندازد. در شمال اسپانیا ایالتی به نام کانتابریا یعنی کشور عبری ها (یهودیان) وجود دارد و در آن، محلی به نام اوویدو واقع است، به نام عبیدو، محلی در سودان که در آن، یهودیان، مریم مقدس را کشتند. لازم به ذکر است که استان کانتابریای کنونی، قبلا سانتاندر نام داشته و اصطلاحات کانتابریا و کانتابریایی ها در ادبیات قدیم و متون قرون وسطای متاخر، همیشه به منطقه ی خودمختار باسک در مجاورت آن اشاره داشته اند که واسطه ی انتقال اشرافیت یهود به فرانسه و حکومت فرانک است. البته کانتابریا در دوره ی اوج خود شامل سانتاندر هم میشده است ولی اهمیت نمادین نامیده شدن سنتاندر به کانتابریا در این است که این منطقه مرکز اصلی جنگ های کانتابری در دوران امپراطور اگوستوس بود که مرحله ی نهایی رومی شدن اسپانیا تلقی میشود. استوریاس و لئون هم در همین جنگ ها جزو روم شدند و شهر سالامانکا نیز توسط مهاجرینی از لئون مسکون و بعدا توسط شاهان لئون توسعه پیدا کرد. این نکته بسیار مهم است، چون تمام این نواحی جزو «کاستیل قدیم» هستند و کاستیل قدیم، توسط آخرین حلقه ی بقایای رژیم ویزیگوت-رومی در کوهستان های آستوریاس شروع شد که علیه جامعه ی غالب مور در اسپانیا مبارزه میکردند و بعد از اولین موفقیت های خود، شهر لئون را ساختند. این شهر، پایتخت پادشاهی لئون میشود ولی بعدا شهر کوچک کاستیل که در نزدیکی لئون پدید آمده است، پایتخت میشود و پادشاهی کاستیل به وجود می آید. با این همه، تمام رویدادهای منسوب به این جنگ، باید با وقایع قدیمی تر درباره ی تصرف هسته ی قدرت در این منطقه توسط رومی ها جمع آیند و با وقایعی به مراتب متاخرتر تطبیق شوند. نظم مور که لئون و کاستیل علیه آن میجنگند، درواقع نظم آراگونی است که اشرافیت یهودی بارسلونا در باسک بر سراسر شبه جزیره ی ایبری حاکم کرد پس از آن که در پرووانس فرانسه با اعقاب ژرمن اشرافیت تاتار مجار آمده از شرق متحد شد و مورها را عرب-افریقایی میشمرند چون اشرافیت یهود از شمال افریقا به اینجا نقل مکان کرد. حکومت های کاستیل و پرتغال علیه آراگون طغیان کردند. ممکن است این استقلال جویی ها جزو درگیری های سیاسی بین خاندان های آنژو و لاسکاریس باشند که بعدا بیشتر تحت عناوین به ترتیب بوربون و هابسبورگ با هم جنگیدند. روم مقدس به رهبری معنوی پاپ واتیکان، چیزی جز اسرائیل کتاب مقدس نیست که روم مقدس متاخر هابسبورگ ها در قرن 18 و اواخر قرن 17، گذشته ی آن را تصرف و به صورت یک شجره نامه ی دروغین کپی سازی کرده است. شارل سوم هابسبورگ، در قرن 18 کاستیل را تصرف کرد ولی آن به زودی به دست فیلیپ پنجم بوربون افتاد. در ادامه ی قرن، تقریبا تمام فرانسه و اسپانیا به دست بوربون ها می افتد و هابسبورگ ها بیشتر توجه خود را متوجه وین در اطریش میکنند. احتمالا اختلافات بوربون ها با پاپ و اتحادشان با عثمانی در قرن 18، زیرمجموعه ی درگیری هایشان با هابسبورگ ها است. پیروزی های آنژوها، با ظهور حجم عظیمی از متون کلاسیک که نشان میدهند دنیا قبل از قرون وسطای پاپ چه شکلی بود همراه است و در آنها میتوانید ببینید که تقریبا در همه جای دنیا، مردم، مذاهب و تعصبات و تفریحات و انگیزه های سیاسی و اقتصادی یکسانی داشته اند؛ علت نیز این است که انجمن عیسی یا ژزوئیت ها ستون پنجم فتح جهان توسط قدرت های پیروز شده اند و وظیفه دارند برای تمام دنیا، فرهنگ هایی مطابق میل اشرافیت های اروپایی ایجاد کنند. به زودی بوربون ها، هابسبورگ ها و پاپ به مسیرهای متفاوتی میروند ولی جریان تعریف تاریخ به وجود آمده تحت کنترل پنهان ترین نیروهای تغییرطلب که تا حالا از اختلافات اشراف نامدار سود میبردند و حالا کم کم آشکار میشدند، به مسیر خود ادامه میدهد.:

“the struggle amgelus (Anjou)- laskaris komnenos (habsbourg) for the control of the roman empire”: andreu marfull (2017): andreumarfull.com

بنابراین میتوان گفت کمرنگ شدن موقت تمپلارها با قدرت یافتن لاسکاریس های کومننوسی مرتبط است. آنها پیرو جریان آنجو یا آنجلوس (فرشتگان) بودند و عجیب نیست که بعدا در کشوری به نام انگلند (سرزمین فرشتگان) با اخوتی جدید به نام فراماسونری برگردند. با توجه به این که دراینجا هابسبورگ ها و پاپ متحد به نظر میرسند، پس سقوط کاتارها توسط عمال پاپ نیز همرده با سقوط تمپلارها وانمود میشود چون مانند تمام انقلاب ها این بار هم نحله های متناقض با هم متحد میشوند و در راه اهدافشان بر هم اثرگذاری میکنند؛ نحله هایی متناقض تا حد تناقض کاتارهای دشمن مادیات و اشرافیت پولپرست یهودی. با توجه به این که تجسم جهان مادی، الهه است، طبیعتا دراینجا تصویر الهه پررنگ میشود، آن هم برای ستایش. حالا شما میتوانید الهه را زنی اخلاقی به شمار آورید و به یک دنیای مادی اخلاقی فرافکنی کنید و یا برعکس، او را فاحشه ای طاغی مجسم کنید و بر دنیایی ضد اخلاقی فرافکنی کنید. طبیعتا این دومی بیشتر به نفع اشرافیت های مال اندوز است چون با ارزش هایی که چنین جامعه ای را رهبری میکنند، فقط اشراف هستند که میتوانند با پول و ارعاب، همه ی چیزهای مادی و بیشتر انسان ها را بخرند و بنابراین فقط آنها خدا میشوند. بعد برای این که بقیه ی مردم، از شدت احساس کمبود شورش نکنند، با رسانه ها نسخه های انسانی الهه ی طاغی را تا میتوانند تکثیر میکنند تا یک سری مرد با درآوردن ادای شوالیه هایی که تمپلارهای مدرن سنگ تداوم راهشان را به سینه میزنند، آنها را به جای الهه تصاحب کنند و چون در این بازی همه چیز دروغ است، تنها ارزش ظاهرا متضاد با پول پرستی یعنی شوالیه بازی هم مرتبا در مقابل پول پرستی شکست میخورد بخصوص ازآنرو که الهگان قلابی به گونه ای ساخته میشوند که اغلب فقط در مقابل برق پول اشراف مزبور دست از طغیان بردارند. اثر دنیایی که ایجاد شده است، هنوز برای برخی، یادآور یک فاجعه ی زیست محیطی از سمت زمین و آسمان است، درست مثل پیشگویی های آخرالزمانی، همانطور که در این شعر از فریدون مشیری میبینیم:

«کودکی که تازه دیده باز میکند/ یک جوانه است/ گونه های خوش تر از شکوفه اش/ چلچراغ تابناک خانه است/ خنده اش بهار پرترانه است چون میان گاهواره ناز میکند/ ای نسیم رهگذر/ این جوانه های باغ زندگی/ این شکوفه های عشق/ از سموم وحشی کدام شوره زار/ رفته رفته خار میشوند؟/ این کبوتران برج دوستی/ از غبار جادوی کدام کهکشان/ گرگ های هار میشوند؟»

قدیسینی که از راه هایی متفاوت با مردم عادی به خدا میرسند.

تالیف: پویا جفاکش

مردم، از زیر مجسمه ی طغرل، به بوداپست پایتخت مجارستان مینگرند. مطابق افسانه ها طغرل پرنده ی مقدس مجارها، شمشیر مقدسی را در این محل انداخت و باعث شد مجارهای کوچیده از آسیا در این محل ساکن شوند و شهری که در محل ساخته شد، پذیرای گروه های مختلف مردم از دانوبی ها گرفته تا اسلاوها شد.

بانوی مجارستانی اهل بوداپست

در این دوران تجارت کتاب های خودیاری فلسفی، کی رن ستیا kieran setiya(استاد فلسفه در ام آی تی) یکی از معدود کسانی است که هم کتاب خودیاری فلسفی نوشته است –کتاب های "میانسالی: راهنمایی فلسفی" و "زندگی سخت است: چه کمکی از دست فلسفه برمی آید؟"- و هم بعدا در مقاله ای تقریبا کار خود را تخطئه کرد. وی در اوایل این مقاله نوشته است:

«وقتی درست بعد از بحران میانسالی، کتاب میانسالی را نوشتم، دورانی که فلسفه که زمانی عاشقش بودم، برایم پوچ و تکراری شده بود، رفتن سر کلاس ها و نوشتن مقالات پشت سر هم بیشتر شبیه چرخاندن چرخ عصارخانه بود و موقعیت شغلیم برایم شده بود همچون قفسی طلایی، قواعد مرسوم خودیاری را با قدری به کنایه به کار میبردم. بحران میانسالی تا حدی خود تمسخری میطلبد و من هم از این بابت خوشحال بودم، چون گاهی اوقات وقتی آدم به حال خودش میخندد، حالش کمی بهتر میشود. در این شرایط، گزینه هایی که داشتم این بود: یا باید از شغلم استعفا میدادم، یا باید تن به روابط خارج از ازدواج میدادم، و یا کتابی از خوداندیشی های بی فایده ام مینوشتم. قطعا هم خودم و هم همسرم راضی تر بودیم که گزینه ی سوم را انتخاب کنم. امیدوارم این کتاب توانسته باشد به دیگران هم کمک کند، هرچند هرگز نخواهد توانست تمام مسائل من و خوانندگانش را حل کند.» ("کتاب های خودیاری فلسفی: ابزاری برای تحمیق توده ها یا همان رسالت همیشگی فلسفه؟": کیس رن ستیا: ترجمه ی محمد مهدی پور: ترجمان: شماره ی 31: تابستان 1403: ص87)

این یک بار دیگر نشان میدهد که بلد بودن فلسفه و علوم، مردم را از دچار شدن به دست انداز های روانی و وضعیت ناخوشایند فلسفی رهایی نخواهد بخشید. فراز و فرودهای زندگی، بخشی طبیعی از سرگذشت هر انسانی هستند. ولی اسطوره ی انسان آرمانی عقل کل، مانع از باور شدن آن توسط عموم مردم میشود و مردم در اثر آن با پنهان کردن بخش های ناخوشایند زندگیشان، هر یک دچار حس خود کم بینی و یأسی میشوند که خود را در آن منحصر به فرد می یابند. اسطوره ی انسان آرمانی با عیسی مسیح متولد شد که خدایی بود که به شکل انسان به زمین پای نهاد و تجربه اش آنقدر موفق بود که در مذاهب دیگر، کپی هایی از رویش ساخته شد. عیسی و کپی هایش امروزه معصوم و عاری از خطا تلقی میشوند، اما نمونه های کامل تری از داستان او در ادبیات غیر مذهبی وجود دارند که این تخیل دیرآمده را تخطئه میکنند.

یکی از این نسخه ها، اوثیموس یا اوفیموس، حاکم سیسیل از طرف امپراطوری روم شرقی است که راهبه ای را مجبور به ازدواج با خود کرد و چون راهبه حاضر به تن دادن به این عمل غیر مذهبی نشد، اوثیموس، او را بی عفت نمود. خانواده ی راهبه به امپراطور شکایت بردند و امپراطور دستور مجازات اوثیموس را داد. اوثیموس که سقوط خود را نزدیک دید، با مورهای شمال افریقا متحد شد و آنها را برای فتح سیسیل دعوت نمود. درحالیکه جنگ بین مورها و رومی ها در گرفته بود، اوثیموس در سرزمین به راه افتاده و برای شاهی خود در سیسیل دعوت مینمود. وی برای مردم نمایی، بدون محافظینش به مردم نزدیک میشد و همین او را در معرض ترور توسط دو برادر مسیحی متعصب قرار داد. درحالیکه یکی از برادران وانمود میکرد میخواهد شاه را ببوسد و شاه برای بوسیدنش سر خود را خم میکرد، برادر دیگر، از حالت ضعف شاه استفاده و سر او را قطع کرد. مرگ اوثیموس به شدت یادآور مرگ عیسی مسیح بعد از بوسه ی یهودا است بخصوص ازآنرو که مسیح هم «شاه یهودا» بود ولی در بین مردم عادی راه میرفت و قطع شدن سر اوثیموس نیز یادآور قطع شدن سر یوحنای تعمیددهنده یا یحیی، رقیب عیسی در داشتن مقام مسیح است. با این حال، اوثیموس برعکس عیسی و به روایتی یحیی، شخصیتی یکسره مثبت نیست و عامل سقوطش تجاوز به یک زن است. سقوط شاه بعد از تجاوز به زن و همزمان با حمله ی مورها در داستان سقوط رودریک شاه ویزیگوت ها در اسپانیا نیز دیده میشود. اما اینجا این شاه خطاکار نیست که با مورها متحد میشود بلکه مردم به جای امپراطور روم به مورها شکایت میکنند. کنت ژولیان که از تجاوز رودریک به دخترش دلشکسته و خشمگین است، با دادن اطلاعات مملکت به موسی ابن نصیر شاه افریقیه، امکان فتح اندلس به دست مورها را فراهم میکند. او در صحبتش با شاه افریقیه، درباره ی آوازه ی عدالت گستری مورها سخن رانده است. اتفاقا این به اصل مطلب نزدیک تر است چون داستان مربوطه چیزی جز روایت دیگر حمله ی آخایی ها به تروآ به دنبال دزدیده شدن همسر منلائوس توسط پاریس شاهزاده ی تروایی نیست. منلائوس که قصد اتحاد با تروایی ها را داشت ولی با این اتفاق، دشمن آنها شد مثل کنت ژولیان، یک خودی بود که با ماجرایی ناموسی، با رفقای خود دشمن شد. تروایی ها بعد از سقوط به ایتالیا رفتند و درآنجا رم را ساختند. آنها به دلیل آمدن از ترکیه، قابل مقایسه با اتروسک ها حکمرانان اولیه ی رم هستند. شاهان رم که دست نشاندگان اتروسک ها بودند در یک انقلاب سرنگون شدند ازآنروکه شاهزاده ای رمی به زنی عفیف به نام لوکرسیا تجاوز کرد و زن از شدت غصه خود را کشت. روشن است که این انتقال وقایع تروآ به تروآی جدید یا رم است البته احتمال بیشتر این است که جهت انتقال داستان برعکس باشد. روم شرقی که اوثیموس در خدمت او بود هم در ترکیه قرار داشت و میشد انقلاب رم و سقوط تروآ را در یک ایتالیای تحت حکومت ترکیه متحد کرد. اما از طرفی روم شرقی، یونانی زبان بود و آخایی های هومر هم اگرچه نابودگران تروایند ولی یونانی تلقی میشوند. بنابراین فرصت برای وارونه کردن داستان و همدست نشان دادن شاه خطاکار رومی با دشمنان روم یعنی مورها موجود بوده است. هرچه هست هیچ کدام از این داستان ها به نفع اوثیموس نیستند و او را خودکامه ای نشان میدهند که پس از سقوط، در جایگاه مسیح قرار گرفته است. شاید در ابتدا شاه هوسباز خودکامه و مسیح مهربان، دو برهه ی متفاوت از زندگی قهرمانی واحد را نشان میدادند.:

“reconstruction issues,ii”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p127

اتفاقا این دوگانگی در جهانبینی های ژزوئیت و بنابراین کابالایی سازنده ی تاریخ، کاملا جایز است. لغت yau یا yav تلفظی رایج از نام یاهو یا یهوه است، خدای یهود که به شکل عیسی مسیح انسان شد. گر بنا بر عادتی رایج در کابالا که از چپ به راست خواندن کلمه ی عبری، کلمات جدید لاتین خلق میکنند، yav را وارونه کنیم، کلمه ی "وای" به دست می آید که نام حرف لاتینY است، حرف اول نام یهوه که نمادی از او است. الکساندر ریورا به این موضوع اشاره میکند که این حرف، شبیه یک جاده ای است که از جایی دو طرفه میشود و به دو سمت متفاوت حرکت میکند. ریورا مینویسد این به سخن مسیح -در انجیل متی 7- برمیگردد که از دو راه برای رسیدن به خدا سخن میگوید که یکی فراخ است و بسیاری مردم در آن جا میشوند و دیگری آنقدر باریک است که در هر تجمع مردم، فقط یک نفر میتواند از آن بگذرد. آنها همان دو راهی فضیلت و رذیلت هستند که در گفتاری از گزنفون، مقابل هرکول قرار گرفتند. هرکول، یک قهرمان دلاور و یک شاهزاده بود که در اثر گناهانش سقوط کرد و پس از آن از طریق جنگ با هیولاها به مردم سود رسانید. او میتواند به عنوان یک شاهزاده ی مردم نما نسخه ای از مسیح باشد. اما لازمه اش این است که با او دوگانه ی فضیلت و رذیلت را در مسیح جمع کنیم. اتفاقا این کار، کاملا ممکن است. چون عیسی شباهت زیادی به شیطان دارد. همانطورکه مکاشفه ی یوحنا (2 : 7) میگوید، عیسی به کلیسای افسوس گفت به مردم پیروزی میدهد تا «از درخت حیات که در میان بهشت خدا است بخورد.» در کتاب مقدس، تنها کس دیگری که مردم را به خوردن از درخت حیات در وسط باغ بهشت دعوت کرد، مار در سفر پیدایش (2 : 9) است و او تحریک خود را به آدم و حوا نمود و باعث سقوط آدم و حوا و خود شد. البته آدم و حوا به جای درخت حیات، از میوه ی درخت معرفت به نیک و بد خوردند که حجابی بر درخت حیات بود، چون در تفسیر افرم سوری، خدا نمیخواست انسان ها به حیات ابدی دست یابند که اگر فرصت محدود حیات نداشتند، هرگز انگیزه ای برای دوری از شر نمی یافتند. پس چرا مسیح میخواهد همان کار مار را تکرار کند؟ شاید چون خود او است. صلیب عیسی که او را کشت و به جهنم جهان زیرین برای جنگ با شیاطین فرستاد، در ساقط کردن موجود ایزدی، تفاوت چندانی با درخت ممنوعه که مار را که همان شیطان بود به این دنیای عذاب آور تبعید کرد نداشت. مکاشفه ی یوحنا، عیسای مصلوب را به مار برنزی روی عصای موسی تشبیه میکند که بنی اسرائیل برای درمان مارگزیدگی، در معرض آن قرار میگرفتند. پس عیسی، ماری است که از انسان ها در مقابل دیگر مارها محافظت میکند. مارهای باریکی را در نظر بگیرید که از داخل تنگ ترین مجراها میگذرند و آن وقت، راه تنگ انجیل متی را به یاد بیاورید. بله. این همان راهی است که شیاطین از آن میگذرند چون شیاطین به مار تشبیه میشوند. مسیر رذیلت در مقابل هرکول است و همان معبر شریرانه ی قدرت است که فقط معدودی از مردمان یعنی اشراف به شرط برگزیده بودن از آن رد میشوند و مسیر فراخ مسیح را که مسیر قانون و درستکاری است در مقابل اکثر مردم قرار میدهند چون به ادعای کابالا فقط انسان های برگزیده میتوانند از معبر قدرت به خدا برسند و اینها همان هایی هستند که در مدارج بالای قدرت در کشورها قرار میگیرند. آنها مثل مارها یا شیاطینی هستند که به نفع مردم کار میکنند چون مردم را از شر شروران ضعیف تر یعنی قانون ستیزان و دشمنان جامعه اعم از دزدان و قاتلان و شیادان حفظ میکنند. بنابراین مار خدایی در کنار مار شیطانی قرار میگیرند و این دو همان دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای نحله های کیمیاگری و ازجمله کابالا هستند. خود مسیح هم مدافع مردم در مقابل قدرتمداران قوم شده بود. پس جانشینانش میتوانستند از روش های نامشروع برای پیروزی بر هر کسی که دشمن مسیح به نظر میرسد استفاده کنند. درواقع، راه تنگ، جواز گناهکاری بود و این چیزی نبود که بر همه ی مردم آشکار باشد. کلیسای رم در این آموزه هم تابع پطرس قدیس است که کلیسا بر قبر او بنا شده است. منتها آموزه های پطرس به واسطه ی انجیل مرقس، از مکتب اسکندریه که روی کلیسای مرقس استوار است آمده است. کلمنت اسکندرانی نوشته است که مرقس، یک انجیل پنهانی هم داشت که فقط بر خودی ها آشکار میشد. ظاهرا انجیل آشکار مرقس، مروج راه فراخ مسیح و انجیل سری او مروج راه تنگ مسیح است که البته دومی هم به اندازه ی اولی شامل آموزه های مسیح است. پس دو مار، دو چهره ی مسیح و البته یهوه را شامل میشود سنت جورج در حال کشتن اژدها و سنت مایکل در حال پایمال کردن اژدها یا شیطان که هر دو برای رسیدن به پیروزی، به ناچار دست به خشونت میزنند، پیروزی یک جنبه بر جنبه ی دیگر مسیح را نشان میدهند، اما در درون خود انسان. چونمسیح علاوه بر مار درختی، با خود آدم ابوالبشر هم قابل تطبیق است و ازاینرو است که سنت پاول در نامه به قرنطیان (45 : 15) مسیح را «آدم دوم» میخواند. مسیح سقوط کرده، آدم هبوط کرده است پس از آن که از میوه ی ممنوعه خورد، اما مار، یک دفعه میوه را دست آدم نداد بلکه آن را به واسطه ی حوا به آدم رساند چون حوا یا زن، به مار نزدیکتر و امکان فریب خوردنش از او بیشتر بود. بنابراین مار، با زنانگی و جنبه ی زنانه ی آدم یا مسیح مرتبط است و چون شیطان است، میتواند نشان دهد که حوا پیش از آن که یک زن انسانی باشد، با لیلیت جن ماده ای قابل تطبیق است که فعلا همسر اول آدم تلقی میشود. لیلیت، آدم را به قصد ازدواج با سمائیل جن ترک گفت و بنابراین سمائیل را هم میتوان آینده ی آدم و بنابراین باطن نوع بشر تلقی کرد. آدم مسیح است چون با مار باطنی درونش که دو جنبه ی متضاد و قوی از مسیح را در خود دارد همهویت شده است. آدم یک فرد منفرد در تاریخ نیست، بلکه کهن الگوی همه ی انسان ها است.:

“the sun lady tales”: alexander rivera: part1

به نوشته ی ریورا، برابری آدم با عیسی، منکر برابری یهوه با عیسی نیست. چون در کابالا، یهوه معروف به آدم کدمون یعنی آدم قدیم است و دنیای مادی بدن یهوه است و تمام موجودات جهان، بخشی از یهوه اند و خصوصیات یهوه در آنها ضرب شده و انواع و اقسام یهوه های ممکن را پدید آورده است. درواقع یهوه نگهبان مادی جهان است و ورود و خروج ارواح به آن را کنترل میکند. از دیدگاه اختری، سیاهی آسمان شب، سقف جهان را نشان میدهد که یکدستی آن، نشانه ی ماده ی تاریک و مرگ آور جهان است و هر نیروی حیاتی، مثل نور خورشید که با لغو تاریکی و پدیدار کردن اشیا، امکان شکل گرفتن اشیا و حیاتشان را به ذهن متبادر میکند، از جنس نور است. پس انوار ستارگان، راه هایی به جهان دیگرند. آنها مدام در حال جابجایی در آسمانند و چرخش آنها به چرخش ماری تشبیه میشود که مدام به مرکز خود در محل دبین در قطب شمال، جایی که عمود جهان یعنی ستاره ی قطبی در آن است برمیگردد. چرخش این مار شیطانی، به زمان بستگی دارد و زمان به شیری تشبیه میشود که همه چیز را میخورد. چون همه چیز محصول جهان مادی و در ظرف زمان است، خدا شیری به نظر میرسد که فرزندان خود را میخورد. او را در اساطیر یونانی به شکل کرونوس خدای زحل می یابیم که فرزندان خود را پس از به دنیا آوردن میخورد. شیر، تجسم یهوه است ولی در انجیل، تجسم شیطان نیز هست. چند تن از آبای بنی اسرائیل به شیر تشبیه شده اند. اما شبیه ترین به شیری که به شاهی میرسد، یهودا است که خاندانش بر تخت حکومت بنی اسرائیل مینشینند. در سفر پیدایش (9 : 49) درباره ی یهودا آمده است: «او مانند یک شیر، خم شد و مانند یک شیر بر تخت نشست. چه کسی جرئت دارد او را بلند کند؟» جالب است که آن شاگرد مسیح که به او خیانت میکند نیز یهودا نام دارد و این یهودا یعنی یهودای اسخریوطی، بازتکرار یهودای پدرسالار است. حال در نظر بگیرید که عیسایی که قربانی یهودای اسخریوطی میشود هم شیر یهوه است که موقتا به صورت بره ی خدا درآمده است. این دوگانگی شیرها همان دوگانگی مارها است و ترکیب شیر و مار را در یلدابهوت یا دمیورگ، خالق اهریمنی جهان به روایت غنوصی ها را به یاد می آورد که همو است که سلف اژدهای چینی است. متمایل شدن یهوه از شیر به نیم شیر-نیم مار، تابع برابری او با آدم کدمون و تمایل آدم به حوای تابع مار است. در کتاب زوهر که انجیل کابالا است، آمده است که این، لیلیت جن ماده بود که به شکل مار، حوا را فریفت و مانند خود کرد. در فرازی دیگر از زوهر آمده است که لیلیت، همسر دوم یهوه است؛ او یهوه را از همسر اولش شخینا که الهه ی دانش است دور کرد و به فساد کشاند، ولی در انتها یهوه به خود خواهد آمد و به نزد همسر اولش بازخواهد گشت. به روایتی لیلیت، در دریاها میزید و الهه ای دریایی و گاهی دقیقا برابر با لویاتان اژدهای دریایی دشمن یهوه است. این ارتباط، او را کاملا وامدار تهامات الهه ی آب شور میکند که مظهر هرج و مرج است و به شکل اژدهایی دریایی علیه خدایان شد تا این که به دست مردوخ خدای نظم به قتل رسید و جسدش ماده ی اولیه ی ساخت جهان فیزیکی ما شد. ظاهرا این رفت و برگشت نظم، به رابطه ی یهوه با لیلیت فرافکنی شده است. این مضامین در ارتباط با انحطاط خدای طبیعت است که نسبت یهوه و مار با درخت، تابع نسبت او با گیاهان است. آدونیس یا تموز خدای فصول در خاورنزدیک که در ایام خزان طبیعت انحطاط پیدا میکند و در بهار با سرسبزی طبیعت به خود برمیگردد، درست مثل یهوه یک خدای دوگانه است و در این دوگانگی، تحت عناوین تموز و گیزیدا مراقب درخت کیهانی است. گیزیدا خود در یک استقلال جداگانه، به مانند مرکوری، با مارهای دوگانه نشان داده میشده است. خدای دوگانه برای مردمی جالب است که نمیتوانند همیشه خوب و مهربان باشند، یعنی کسانی که در شرف قیامند و با متحدین خود منصف و نسبت به دشمنان کینه جویند. موسی هم ظاهرا به خاطر رهبری قومی در شرف شورش در مصر، بایستی چنین خدایی را برمیگزید. برخی قراین، نشان میدهند که او پیرو تحوت نسخه ی مصری گیزیدا و هرمس بوده است. آرتاپانوس نوشته است که او قرارگاه خود را به نام تحوت نامگذاری کرده بود و مصریان، گاهی او را تحوت میخواندند و جوزفوس نیز نوشته است که موسی در جنگی به کمک ابومنجل ها پیروز شد که البته ابومنجل، پرنده ی مقدس تحوت است که گاهی تحوت را با سر او نشان میدهند. خدای دوگانه در مرز جهنم و بهشت قرار دارد، چون خدای مردمی است که وقتی شورش میکنند، احساس میکنند در جایگاه تموزند که دارد از دوزخ به در می آید و وارد دوره ای درخشان میشود. طبیعتا قانون شورش، قانون بی نظمی است و زمانی که نظم جدید سیاسی مستقر شود، عوامل جاری کننده ی بی نظمی را نمیپسندد. اسپارتاکوس در شورش علیه روم، خدای خود را دیونیسوس قرار داده بود که شکل توسعه یافته ی آدونیس (از فرم های سوری تموز) در جهان یونانی-رومی است. در دوران اولیه ی حکومت های یونانی، دیونیسوس به سبب آن که محبوب شورشیان و ناراضیان بود، انکار و تحقیر میشد اما به مرور، کیش هایش توسعه یافتند و جای خاص خود را در دنیای یونانی-رومی پیدا کرد ولی قطعا شکل های جدید، همه بازسازی شده و تحت کنترل بودند و فقط در نام، با بنیادهای انقلابی خود قابل تطبیق بودند همانطورکه یهودیت نیز پس از رسیدن به نظم سیاسی خاص خود، از پرستش تموز خارج شد اگرچه هنوز بسیاری از قواعد و اساطیر خدای جدید و پیامبرانش، ریشه در کیش تموز داشتند. پلوتارخ نوشته است که خدای یهود در اساس خود همان باخوس یا دیونیسوس است. تریسی آر. توایمن، اشاره میکند که تلفظ نام موسی به صورت «موشه» که در عبری به معنی خارج شده از آب است، چنین انقلابی را میرساند. چون در کلده تهامات مادر خدایان و از جنس آب بود. بنابراین مردوخ هم که او را شکست داد از جنس او و بنابراین از جنس بی نظمی بود، ولی وقتی که تابع نظم شد، تهامات را که خود بی نظمی است سرکوب کرد. این میتواند به صورت قطع ارتباط موسی با آب هم در نظر گرفته شود. پس از دید توایمن، مصر موسی، کشور قبط که امروزه مصر نامیده میشود نیست؛ بلکه یک نوع جهانبینی است که موسی از آن کنده میشود همانطور که مردوخ علیه تهامات قیام میکند. این در جای خروج از جهنم نیز هست. چون موسی به جای قهرمان و نماد انقلاب، با این جداسازی متولد و از رحم الهه که مادر-زمین است خارج میشود. در جهانبینی غنوصی، جهان زیرین، رحم مادر-زمین و محل سکونت شیاطین است. زمین به عنوان الهه دراینجا هم حکم رئا همسر کرونوس را دارد و هم حکم شکم کرونوس را که وقتی فرزندانش را میخورد درون آن شکم قرار میگرفتند. زئوس که تنها فرزندی بود که از خورده شدن توسط کرونوس نجات یافت، بعدا چندین برادر و خواهر خود را از آن شکم بیرون آورد. این قابل مقایسه با عیسی است که تنها کسی است که از مرگ برخاست. او طی نبرد با شیاطین در جهان زیرین، بعضی ارواحی را که درآنجا گیر افتاده بودند نجات داد و آزاد کرد که قابل مقایسه با برادران و خواهران آزاد شده ی زئوسند. رحم زمین همچنین گاهی تارتاروس یا جهنم است و گاهی دریچه ای به تارتاروس که در این تفسیر، مانند هاله ای از بی نظمی، گرد جهان منظم را احاطه کرده است. آنچه در تارتاروس است، چیزهایی است که قبلا به این جهان تعلق داشته اند و اکنون در قلمرو بی نظمی، معوج شده و به افسانه ها تعلق گرفته اند بی این که جزوی از تاریخ بوده باشند. افسانه ها اساس مذاهبند و شورش نیز به سبب عجین شدن با بی نظمی، وضعیتی افسانه ای می یابد که نظم جدید اگر میخواهد هنوز خود را با آن توجیه کند، نیازمند اصلاح آن است. اصلاح مرامنامه ی شورش به شکل مذهبی جدید با نام سابق، در افسانه ی درخت مقدس عنانه/عیشتار الهه ی بین النهرینی دیده میشود. در این درخت، لیلیت جن، یک مار و یک جغد لانه کرده بودند. گیلگمش پهلوان، مار را کشت و لیلیت و جغد را فراری داد. سپس درخت را قطع کرد و از آن، یک تخت حکومتی برای عنانه ساخت. این، استعاره ای از تبدیل مذهبی وحشی و غیر قابل کنترل، به تخت حکومتی که مظهر نظم و سیاست است میباشد. محتوا همان است، ولی مذهب در نظم جدید، به اندازه ی درختی که صندلی شده است، مرده و از حیات خالی شده است.:

Ibid: part2

هرج و مرج در اثر نارضایتی از دوزخ، میتواند به شورش علیه قوانین گیتی و خود و اطرافیان را تافته ی جدا بافته دیدن بینجامد. این اتفاقی است که برای شاه میمون، قهرمان مشهور اپرای چینی افتاد. نام اصلی او سون وو کونگ است که در ژاپنی، سون گو کو نامیده میشود و با همین عنوان، قهرمان یکی از مشهورترین انیمه های سریالی ژاپن شده است. شاه-میمون در جهنم، به لیست مردگان برخورد و اسم خود و میمون های در خدمت خود را از داخل لیست حذف کرد. مارک گراف، این را همتای آزاد شدن ارواح در جهنم توسط مسیح میداند. مارک گراف، همچنین تولد شاه میمون از سنگ را نشانه ی برابری او با میترا خدای خورشید در سرزمین های غربی تشخیص میدهد. شاه میمون، در جهان مردگان، هلوی بی مرگی، اکسیر جاودانگی و شراب را دزدید و به سبب این اعمال، ملکوتیان با لشکری عظیم به جنگ او شتافتند، ولی شکست خوردند. در حین جنگ، موفق شدند او را در کوره ی آتش بیندازند ولی او زنده از کوره بیرون آمد، داستانی که به سبب آن، مارک گراف، سون وو کونگ را معادلی برای ابراهیم نیز میشمرد. به جز این، مارک گراف، توجه میدهد که افتادن یک لشکر به دنبال قهرمان به سبب دزدی، بخشی معروف از داستان موسی است. موسی و بنی اسرائیل پس از گرفتن اجازه ی خروج از مصر، مصریان را غارت کردند. فرعون با لشکرش به دنبال آنها افتاد، ولی به معجزه ی یهوه خدای یهود، موسی و قومش نجات یافتند. دزدی شراب، به نظر مارک گراف، شاه میمون را با دیونیسوس باخوس خدای شراب برابر میکند. از طرفی چون دراینجا چیزی تحویل مردم داده میشود، قابل مقایسه با دزدیده شدن آتش از خدایان توسط پرومته ی تیتان و تحویل آن به انسان است. پرومته به سبب این کار، توسط زئوس دستگیر و به صخره ای بسته و شکنجه شد. شاه میمون هم بلاخره توسط بودا دستگیر و زیر کوهی زندانی شد. روی سرش کلاهخودی گذاشتند که وقتی میخواست مشکل ایجاد کند، بسته میشد و سرش را درد می آورد، مطلبی که به نظر مارک گراف، میتواند شکل دیگری از تاج خار مسیح پس از دستگیری او باشد. شاه میمون مجبور شد تا به همراه شوان زانگ راهب بودایی به هند برود تا متون بودایی را به چین بیاورد. اتفاقا شوان زانگ هم شباهت هایی با مسیح دارد. پدرش چن گوانگ روئی، در موقعی که همسرش به شوان زانگ حامله بود، توسط راهزنان غرق شد و یکی از آنها به نام لیو هونگ، به جای چن در اتاق تاریک با همسر او آمیزش کرد. شاید این اشاره ای به تولد کودک از خدا و نه پدرش باشد که در نگرش بدبینان به حرامزادگی تعبیر شده و یک مجرم، جای خدا را گرفته است. یعنی الان لیو هونگ جای یهوه را گرفته است که در مسیح مجسد میشود. به همین خاطر هم لیو هونگ مثل مسیح با زجر و شکنجه اعدام میشود. مسیح را در بین دو راهزن اعدام کردند، بنابراین او راهزن هم معرفی میشد. همسر چن بعد از اطلاع از تن دادن به زنا، خود را میکشد که یادآور خودکشی لوکرسیا است. [بنابراین شوان زانگ، مسیح پسر یهوه است که چون یهوه در هیبت مسیح است بعضی خصوصیات خود را به پدر انسان شده اش –دراینجا لیو هونگ- انتقال داده است و تعجبی ندارد که لیو هونگ در تجاوز به یک زن که نسخه ای از لوکرسیا است، جای اوثیموس را گرفته باشد که دیگر نسخه ی مسیح است]. شوان زانگ به خواهش امپراطور وقت یعنی تای زونگ به هند اعزام شد و این پس از آن رخ داد که امپراطور، سه روز درگذشت و در این سه روز، از جهان مردگان دیدار کرد و به مذهب بودا گروید و وقتی روز سوم زنده شد، به گسترش بودیسم کوشید. سه روز اقامت امپراطور در جهان مردگان، همان سه روز مرگ مسیح پیش از رستاخیز و غایب شدنش است، همچنین معادل سه روز اقامت یونس/یوناه/یونان در شکم یک هیولای دریایی، پیش از آن که هیولا او را در ساحل قی کند. روشن است که تای زونگ، شوان زانگ و سون وو کونگ، سه نسخه ی مسیح هستند که وظیفه ی آوردن مذهب خدا به چین را بین آنها تقسیم کرده اند. دوران حکومت تای زونگ، یک دوران طلایی در تاریخ چین است که تمام امپراطورها حکومتشان با آن مقایسه میشود، شاید چون سلطنت تای زونگ انعکاسی از سلطنت مسیح است. اتفاقا مطابق ادعایی قدیمی از سمت مسیحی های چین، مسیحیت در زمان تای زونگ، وارد چین شده است.:

“reconstruction issues,ii”: IBID: P135

نگاه کنید و ببینید چه شخصیت هایی از مسیح کشف کرده ایم: شاه (تای زونگ)، راهزن شرور (لیو هونگ)، راهب زاهد (شوان زانگ) و جمیع آنها که شاه میمون است. منتها در شاه میمون، دو مرحله ی اول به واسطه ی کلاهخودی محدود کننده از مرحله ی سوم جدا میشوند و زندگی شاه میمون را به دو برهه تقسیم میکنند. محدودیت اخیر، در تضاد شدید با بی قیدی قبلی قرار دارد که در عصای جادویی شاه میمون نشان داده میشود. این عصا میتواند هرچقدر که صاحبش اراده کند بلند یا کوتاه شود و میمون با آن، از روی زمین تا عمق آسمان که جایگاه کروبیان است بالا برود. روشن است که این جا مسئله حکم روایتی دیگر از برج بابل را پیدا میکند که نمرود آن را برای رسیدن به آسمان و جایگاه خدا ساخت. اما تبدیل برج به عصا، در جهت برابر کردن نمرود با موسی نیز هست. موسی درست مثل شاه میمون یک عصای جادویی دارد که بدل به مار میشود. مارک گراف، آن را در مارگون بودن و سلاح بودن، با سر بریده ی گورگون مدوسا تشبیه میکند که پرسئوس، یکی از همتاهای موسی، با آن دشمنانش را بدل به سنگ میکرد. به نوشته ی مارک گراف، یکی از امکانات واقع بینانه نمودن سنگ شدن آدم، جایگزین کردن آن با یخ زدن در اثر سرما است. اینجا مارک گراف، پای روایات عربی و چینی از جادوگری ترک ها و مغول ها در جنگ با فرو فرستادن یخبندان بر ارتش دشمن را وسط میکشد. مائو دون، رهبر شیونگنو ها ارتش لیو بانگ امپراطور چین را با کشاندن به محل یک رودخانه به همین ترتیب نابود کرد. همین داستان با جزئیات بسیار مشابه در پیروزی چنگیز خان بر تاتارهای غربی تر در نبرد کالکا تکرار میشود. بیچورین، شباهت های زیادی بین داستان ها و اندازه ی قلمرو مائودون و اوغوزخان یافته و معتقد بود اوغوز خان بنیانگذار اتحاد ترکان اوغوز، همان مائودون است و مارک گراف معتقد است چنگیزخان هم میتواند تکرار او در برهه ای دیگر از تاریخ باشد. خواندمیر نوشته است که پدر اوغوزخان میخواست او را به سبب رواج دادن پرستش خدای راستین بر ضد مذاهب سنتی بکشد ولی در شبیخونی که به سپاه اوغوزخان کرد شکست خورد و موقع فرار با تیری که به پشتش اصابت کرد کشته شد. این یادآور رودررویی موسی و فرعون است. فرعون موسی را مثل یک پدر، بزرگ کرده بود ولی خدای موسی را قبول نداشت و بلاخره هم موقعی که در تعقیب موسی بود با غرق شدن در دریا کشته شد.:

Ibid: p139

سکاها که ملتی آدمکش و دزد توصیف میشوند، ابتدا در چین و بعد در کشورهای دیگر، با جذب و استخدام عناصر تمدن هایی که به حکومت آنها میرسیدند به تدریج تابع قانون میشدند و به خود محدودیت میدادند، درست مثل میمون شاه بعد از پیروزی هایش بر خدایان. درواقع تجسم معمول از دربار خدایان به عنوان قلمروی عاری از هر گونه کمبود نیز چندان تفاوتی با خیال پردازی های مردم سرزمین های فقیر درباره ی فراوانی در کشورهای ثروتمند ندارد، خیال پردازی هایی که سکاها ابتدا در حق مردم دشت های مرکزی چین مرتکب شدند. دوران شکوه تمدن ها به عنوان مابه ازای فراطبیعی دوران برکت خدای طبیعت، همین گونه توسط بربرهای وحشی خلق میشود و درنهایت باعث سقوط تمدن به دست بربرها در جنگ میشود و وقفه ای در تمدن ایجاد میشود که مابه ازای دوران خزان طبیعت است و با متمدن شدن بربرها پایان می یابد. بدین تریب در مذهب سازی سیاسی، مابه ازای تموز/آدونیس، آرس یا مارس خدای جنگ موکل مریخ است که ماه اول بهار نیز به او تعلق دارد.

صورت فلکی مخصوص ماه مارس یا فروردین، "حمل" یا قوچ است که در غرب، "آریس" نامیده میشود، کلمه ای که نزدیکیش به "آرس" اتفاقی نیست. در کیش مخصوص مارس، این ایام معاصر با رقص های مردان جوان موسوم به سالی ها بود و فستیوالش همزمان با صاف شدن راه ورود مارس به سال جدید توسط ماموریوس وتوریوس بود؛ آهنگری اسطوره ای که نامش به مریخ پیر ترجمه میشود و احتمالا معادل ایام خزان و پیری مارس بهاری است. چنین تصویری یادآور "دد موروز" یکی از نسخه های روسی بابا نوئل است که نامش به سادگی به معنی "بابا مارس" به نظر میرسد. موضوع ارتباط سالی های کیش مارس با فرانک های سالی از قدیم مورد گمانه زنی بوده است. سالی ها تنها شعبه ی فرانک ها بودند که درون امپراطوری روم زندگی میکردند و به گفته ی آمیانوس مارسلیونوس، سالی عنوانی عامیانه برای فرانک ها بوده است. قوانین سالیک و البته بنای امپراطوری مقدس روم نیز از همین فرانک ها برمیخیزند، منتها بعد از یک فترتی که به دنبال سقوط روم باستان رقم خورد. با این حال، منتقدان تاریخ رسمی، روم باستان را یک خیال پردازی به عنوان مثل اعلای روم فرانکی میشمرند. کلمه ی SALI به معانی دوست و متحد، امکان رساندن اتحاد سیاسی را دارد و ازاینرو سالی ها به عنوان فرانک های رومی میتوانند همزمان رهبران روم باشند.:

“ARCH OF GLORY OF IMPERATOR MAXIMILIAN I”: STOLENHISTORY.NET

این هم خیلی جالب است که فرانک ها ژرمن بودند ولی نامشان روی قسمت کلتی حکومتشان یعنی کشور فرانسه ماند که قبلا گاول خوانده و مردمش گالیک تلقی میشدند. درست مانند روم که علاوه بر شعبه ی غربیش، یک روم شرقی در ترکیه به پا کرده بود، گاول ها هم سرزمینی در ترکیه ساختند که به نامشان گالاتیا خوانده میشد. با این حال، ارتباط با گالی ها در گالاتیا نهادینه شده است. جان اونیل توجه میدهد که در گالاتیا رودخانه ای به نام گالوس وجود داشت که نامش با گالی ها یا کاهنان مرد زن نمای کوبله الهه ی زمین آسیای صغیر مرتبط است. این رودخانه محل نیزار مقدس کوبله بود چون دراینجا بود که کوبله آتیس نوزاد را که بعدا معشوقش شد از سبدی در آب گرفت، داستانی که اونیل، آن را با گرفته شدن موسای نوزاد از آب توسط دختر فرعون مقایسه میکند. نی در اساطیر چینی و بخصوص ژاپنی، جانشینی برای درخت کیهانی است و اونیل نیز تصور میکند نیزار مقدس کوبله کنار رودخانه ی گالوس قرار دارد چون در نزد بومیان، این رودخانه همانند رود زرد یا هوانگ هو در چین، جانشین راه شیری در آسمان بوده است. نی در مقابل درخت گیاه کوچکی به نظر میرسد ولی تائوئیست های چینی، به گیاهی جادویی به نام تونگ اعتقاد داشتند که میتوانست به اندازه ی کوهستان اساطیری کون لون که کوه کیهانی –نسخه ی دیگر درخت کیهانی- است، بزرگ شود. [این گیاه تونگ را با عصای کوتاه و بلند شونده ی میمون شاه مقایسه کنید.] اتفاقا صاحب کون لون، الهه سی وانگ مو است که شوهرش تونگ وانگ کونگ یعنی تونگ فرمانروای شرق نام دارد و شاید روح گیاه تونگ است. سی وانگ مو صاحب هلوهای بی مرگی است و هلو یک نسخه ی دیگر گیاه جادویی در اساطیر تائویی است. یکی از نام های هلو در زبان چینی "تائو" است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p304-5

انجیل تائوئیست ها تائوته چینگ است که یکی از معروف ترین آیاتش میگوید: «تائو زمانی که تائو نامیده شود، دیگر تائو نیست.» و در این زمینه تائو به معنی طریقت، کاملا با بودا در بودیسم ذن قابل تعویض است. د.ت.سوزوکی کوانی از یک استاد ذن را نقل میکند که در پاسخ به سوال «ذن چیست؟» گفت: «فکر روزمره ی شما». شبیه همین مطلب را در پرسش چائو چائو از استادش نان چوآن درباره ی تائو می یابیم:

-تائو چیست؟

-آگاهی معمول شما تائو است.

-چگونه میتوان با آن هماهنگ شد؟

-به محض این که سعی کنید با آن هماهنگ شوید از آن منحرف میشوید.

-اما بدون قصد چگونه میتوان تائو را شناخت؟

-تائو نه به دانستن و نه به ندانستن تعلق دارد. دانستن، درک نادرست است؛ ندانستن، جهل کورکورانه است. اگر واقعا بدون شک تائو را درک کنید، مانند آسمان خالی است. چرا درست و غلط را وسط میکشید؟

در هر دو مورد، نه مکتبی شامل دستورات مذهبی، بلکه نوع ارتباط هر فرد بشری به صورت منحصر به فرد با جهان است که شخصیت انسان را شکل میدهد و در این حالت افراطی نه تنها مرزی بین تائوئیسم و بودیسم ذن باقی نمیماند، بلکه زندگی انسان مدرن غربی نیز در جهانبینی آنها مشروع میشود. این از زمان کارل یونگ تا حدی مورد توجه روانشناسی بوده است چون بی تردید، کودک از یک کتاب غیر درسی که برای سرگرمی به او داده اند، بسیار موفق تر از یک کتاب درسی زورکی، چیز یاد میگیرد بخصوص ازآنرو که مجبور نیست چیزی را حفظ کند و به زور نتیجه گیری استاندارد معلم را اخذ کند و در نتیجه گیری ای که لزوما در کلمات نمیگنجد آزاد است.:

“happening to oneself: zen, Taoism, and Jungian individuation as paths to spirituality in Edward goreys the object lesson and shel silversteins missing piece”: Andrew m.spencer: psyart journal: 12 dec 2014

تائو در چنین تعریفی، تمام انسان ها را زیرمجموعه ی خود میکند و میتوان گفت همه ی انسان ها یک تونگ دارند که به اندازه های متفاوتی بلند شده است. مال یکی ممکن است در سطح زمین مانده باشد و مال یکی دیگر ممکن است به اوج آسمان رسیده باشد. اما مهم این است که به هر حال، حتی اگر در آسمان باشید، جزو تائوی تائو ته چینگید و این تائو مادرانه است چون در جایگاه مادر-زمین و جهان مادی قرار دارد، برعکس تائوی کنفسیوس که پدرانه است و با تربیت کردن مردم، قصد فرا رفتن آنها از محیط مادی را دارد. اینجا بحث تفاوت انسان با بقیه ی موجودات که هیچ ایرادی بر نوع زندگیشان وارد نیست پیش می آید، تفاوتی که معمولا به تربیت پذیری انسان تا حد غلبه بر حیوانیتش تعبیر میشود.

حالا تصور کنید که در اوایل قرن 19 و تنها اندکی پس از چین زدگی گسترده ی اروپای دوره ی روشنگری، هگل، تفاوت انسان و حیوان را در این خواند که حیوانات، آگاهانه خودکشی نمیکنند. در همان قرن، در اسکاندیناوی، این خرافه به وجود آمد که اردک ها از این قانون مستثنایند چون میتوانند با فرو رفتن در اعماق آب به مدت زیاد، به زندگی خود، خاتمه دهند. این باعث شد تا خودکشی اردک، با از خود گذشتگی والدین در راه فرزندانشان نسبت یابد، بخصوص پدر چون مرد است، و مردها هستند که در راه آرمان هایشان حاضر به فدا کردن جانند، برعکس زن ها که برعکس، با زنده ماندن و تامین نیازهای عزیزانشان در بدترین شرایط، از خود گذشتگی میکنند. استعاره ی اردک به جای پدر و الگوی تربیتی در همان زمان در بعضی آثار ادبی ازجمله نمایشنامه ای از ایبسن انعکاس یافت اما چون اردک حیوان محبوبی نبود میلی به تداوم آن وجود نداشت. هرچند در همان دوران، بانو سلما لاگرلوف، نویسنده ای دیگر از اسکاندیناوی، در رمان معروف «ماجراهای شگفت انگیز نیلز هولگرسون»، اردک را با تبدیل به غازهای وحشی و یک غاز اهلی که با پرواز کردن، آزادگی خود را اثبات کرد، ارتقا داد و غازها در این داستان، درست مثل یک الگوی تربیتی مفید، باعث تغییرات مثبت در شخصیت یک پسر 13ساله شدند.:

“commentary: animalism and fatherhood”: Jorgen lorentzen: new literary history 37 (4): january2007

اگرچه به نظر میرسد چنین تفسیری از پدرانگی، کاملا بر تفسیر تائوئیستی از مادرانگی برتری داشته باشد، اما بسیار مهم است که مادر-تائو همیشه جلو چشممان باشد، چون ممکن است کسی که او را «پدر» تصور کرده و فقط به همین خاطر، «آسمانی» پنداشته ایم، هنوز جایی در نزدیکی سطح زمین مستقر باشد و چیزهایی که میگوید و ما آسمانی میپنداریم، اصلا آسمانی نباشند و همینطوری حیوانی ترین صفات را که خودمان هم باور نمیکردیم به آنها تن دهیم برایمان عادی کند. ممکن است خیلی از الگوهای فرهنگی دو یا سه نسل پیشین کشورها در این محدوده بگنجند و ما مشابهشان را در ادبیات فارسی داریم.

ذوالفقار علامی و سیما رحیمی در تحلیل داستان نبرد رستم و سهراب در شاهنامه بر اساس یک رویکرد یونگی، رستم را که پدر سهراب است، نماد "خویشتن" او و آنچه باید به آن برسد میشناسند و برعکس، تهمینه مادر سهراب را نماد بخش منفی آنیما یا جنبه های زنانه ی سهراب که در نوع معرفی تبار سهراب، باعث افزایش خودخواهی و جاه طلبی سهراب میشود. به عقیده ی نویسندگان، این که سهراب به سبب دورگه بودن، هم از ایران است و هم از توران، مهم است چون تورانی ها «سایه» ی ایرانی ها هستند که ایرانی ها تمام آنچه را در خود سرکوب کرده اند به آنها فرافکنی میکنند. بنابراین باید به این موضوع که سهراب در راس یک لشکر تورانی برای تصرف ایران می آید تا پدرش رستم را شاه هر دو مملکت ایران و توران کند معنی دار است. ظاهرا سهراب این کار را به نفع ایران میکند اما عملا در نقش «شاه توران» چنان فرو میرود که نه فقط ایرانیان زیادی را میکشد بلکه در بعضی ابیات به این عمل مباهات میکند. از نظرگاه یونگی، «سایه» شامل جنبه های سرکوب شده ی وجود است که انسان در بعضی جاها به آن تن میدهد و بعضی جاها علیهش می ایستد اما چون همیشگی نیست فقط وقتی که پرسونا یا نقاب است جایز است یعنی این که درست مثل نقشی که یک بازیگر بازی میکند، موقتی و تحت کنترل باشد. اما بعضی افراد در پرسونایشان فرو میروند و فراموش میکنند که دارند نقش بازی میکنند و نقش آنها را میبلعد که سهراب چنین کسی است. افراسیاب شاه توران از این موضوع آگاه است و به همین دلیل امیدوار است بتواند با دچار آوردن رستم و سهراب به هم در این لشکرکشی، از دست یکی یا هر دویشان خلاص شود، البته با تاکید ویژه بر این که پدر و پسر نباید همدیگر را بشناسند. سهراب فقط در صورتی به خود خواهد آمد که خویشتن خود یعنی پدرش رستم را بیابد. اما اتفاقات گوناگون، مانع از این رویارویی میشوند و سهراب توسط نیرویی که الگوی خود میشناسد از بین میرود. ("فرایند فردیت در داستان رستم و سهراب بر پایه ی شخصیت سهراب": ذوالفقار علامی و سیما رحیمی: دوفصلنامه ی زبان و ادبیات فارسی: شماره ی 78: بهار و تابستان 1392)

نویسندگان این مقاله، بعد از برابر کردن رستم با خویشتن و بر اساس پیش فرض های قبلی درباره ی نماد وطن پرستی بودن او، آنقدر در بی عیب و نقص کردن این نماد پیش میروند که یک نظریه ی قدرتمند را رد میکنند؛ این که رستم، ته دلش تقریبا مطمئن بوده که این جوان تورانی، درواقع پسر خودش است، ولی به دلیل غلبه ی مسئولیت پذیری و احساس وظیفه بر خود، عمدا خود را فریب میداده تا با کشتن خصم، سایه ی خطر را از ایران برهاند. حالا بعضی مثل ثاقب فر، این را به «آیین خواهی» خوانده اند و برخی مثل کلباسی «دفاع از وضع موجود» یا مثل دوستخواه و ابراهیمی «آرمان های پهلوانی» و «وطن پرستی». به هر حال، اگر اینطور باشد که محتملا هست، رستم، خودش اسیر سایه هایی قوی است و آنقدرها «خویشتن» به نظر نمیرسد. ولی واقعیت این است که این دو نظریه واقعا تضادی با هم ندارند. رستم، فقط یکی از آن آدم های عصاداری –بخوانید تونگ دار- است که عصای بلندی دارند و برای کسانی با عصاهای کوچکتر که او بلندترین عصادار در معرض دیدشان است، او یک الگو و شاید اوج آسمان و یک مربی-پدر ایدئال با بهترین تربیت ممکن به نظر میرسد فقط به خاطر این که معنی آسمان از دید این عده همین حد است. اتفاقا نویسندگان مقاله، اشاره ای به نظریه ی یدالله قائم پناه داشته اند که مطابق آن، سهراب به عنوان فرزند رستم، همان نفس عماره ی رستم است که در اثر قهرمانی هایش، طغیان کرده و قصد شورش علیه نظام را دارد و کشته شدن سهراب به دست رستم، همان نفس کشی رستم است. اتفاقا این هم هیچ بعید نیست چون الگویی که رستم باشد، راحت میتواند به حد سهراب تحول یابد و تعجبی ندارد که این سهراب، از رستم قوی تر هم باشد. به همین ترتیب، طبیعی است که از ملتی که الگوی میهن پرستی را از قهرمانانی چون رستم می آموزند و از این جهت فرزندان رستم شمرده میشوند، جنایتکارانی پیدا شوند که مثل سهراب، به انگیزه هایی که به نظر خودشان مقدس است، حمام خون به راه بیندازند همانطورکه جنگجویان هیتلر این اعمال را به راحتی و به تبعیت از قهرمانان اساطیری آلمان چون تور و آرمینیوس و زیگفرید مرتکب شدند. توجه کنیم که اگر «فرزند رستم» را به «تولید رستم» ازجمله در مقام کسی که به منصبی رسیده است معنی کنیم، در خود شاهنامه یک مابه ازای دورگه ی موفق از سهراب پیدا میکنیم، یعنی کیخسرو، کسی که اتفاقا شاه ایران میشود و افراسیاب شاه توران را که پدربزرگ خودش است میکشد.

مارک گراف مینویسد شاه شدن کیخسرو تا حدود زیادی به این بستگی داشته که رستم میخواسته انتقام قتل سیاوش را بگیرد، چون سیاوش پدر کیخسرو شاگرد رستم بود و رستم او را مثل یک پسر بزرگ کرده بود. سیاوش که یک نسخه ی شاهنامه ای از یوسف کتاب مقدس است، به سبب آن که همچون یوسف مورد اتهامات ناموسی مادرخوانده اش سودابه قرار گرفت، از دربار پدرش کیکاووس فاصله گرفت و به مرز توران رفت و کم کم با افراسیاب رفیق شد و افراسیاب، دخترش فرنگیس را به ازدواج او درآورد که تولد کیخسرو حاصل این ازدواج است. اما در اثر اتهامات ناروای گرسیوز برادر افراسیاب به سیاوش، افراسیاب بر سیاوش خشم گرفت و او را کشت. مارک گراف توجه میکند که نام فرنگیس، کاملا نزدیک به لغت "فرنگی" است که در زبان فارسی برای اروپایی ها استفاده میشود و «فرنگی» هم تحریفی از لغت «فرانکی» در اشاره به قوم فرانک صاحبان امپراطوری روم مقدس است. از طرفی خود سیاوش به سبب بی گناه مردن و مورد سوگواری واقع شدن، نسخه ای از مسیح به نظر میرسد. او مثل یک گوسفند ذبح میشود احتمالا به خاطر این که همان بره ی خدا یا مسیح است.:

“siavush”: mark graf: chronologia: 8/2/2013

یک فرهنگ رومی (فرنگیس) را در مقام کلیسا یا همسر مسیح در نظر بگیرید که از یک فرهنگ تورانی/سکایی/ ترکی-مغولی (افراسیاب) پدید می آید (همانطورکه اشرافیت ژرمن از سکاها پدید آمدند) و بعد، یک فرزند ایرانی (کیخسرو) تولید میکند که سلف تورانی خود را از بین میبرد. نتیجه اش میشود تولد اکثر کشورهای جهان با ناسیونالیسم های نو، ازجمله کشوری که همچون کشور سیاوش، ایران نام دارد. در ایران، هر روز خدا میتوانید اخباری ببینید که شما را به یاد "راه فراخ" و "راه تنگ" مسیح بیندازد ولی شما از دیدن اخبار مربوطه فقط خشمگین و لامذهب میشوید چون اصلا از وجود اندرز والای مسیح مطلع نیستید. بر اساس آنچه در کشور برایتان تعریف کرده اند، برای چنین واکنشی فقط سه امکان وجود دارد: یا شما اصلا ایرانی نیستید؛ یا سردمدارانتان خیلی رومیند؛ یا هر دو گزینه صحیح است. اما شاید بومی ترین برداشتی که بشود از چنین نصیحتی کرد، همان موضوعی است که به سبب باز بودن همیشگی دروازه ی توبه در فرهنگ اسلامی در ته ذهن بیشتر ما هست؛ این که راه تنگ اقلیت، آخر به همان راه فراخ اکثریت می انجامد اگر واقعا آخرش خدا باشد. مسیح زمانی که هنوز از اوثیموس و شاه میمون قابل تشخیص نبود، همین مسیر را طی کرد چون اصلش هنوز تموز خدای طبیعت بود که قانون خدا را از طریق صنع خدا یعنی طبیعت به مردم نشان میداد و آن، زمانی بود که هنوز اقلیت و اکثریت در انسان بودن فرقی با هم نداشتند. امروزه مدرنیست ها مدعیند که اعتقادات قدیم به درد قدیم میخوردند، نه الان. این یکی قطعا یکی از آنها است، چون روشنفکران مدرن همه یا از طبقه ی ثروتمند برخاسته اند و یا اگر از طبقه ی فرودین برخاسته اند، بعد از تحقیر شدن از سوی هم طبقه ای های خود، به استخدام طبقه ی مرفه درآمده و ضد طبقه ی خود کار کرده اند (به قول مارکس: «روشنفکر، مدافع منافع طبقه ی خودش است.») ولی اتفاقا در دنیای بی سر و تهی که همه ی قوانین در آن مجاز به شکستن و قبول عواقب قانون شکنی هستند، این یکی از آن اعتقاداتی است که میتواند از دچار آمدن مردم به احساس خود کم بینی جلوگیری کند.

مکتب عرفانی سرمایه دارانی که معتقد بودند باید فقرا را تا حدی ثروتمند کرد.

تالیف: پویا جفاکش

«عن المرء لا تسئل و سل عن قرینه

فکل قرین بالمقارن یقتدی

اذا کنت فی قوم فصاحب خیارهم

ولاتصحب الاردی فتردی مع الردی»

یعنی: "از شخص راجع به شخصیت او سوال نکن بلکه دراین باره از شخصیت قرین و دوست و همنشین او بپرس. زیرا هر همنشینی از همنشین خود پیروی میکند. وقتی در میان گروهی به سر میبری با افراد برگزیده مصاحبت کن، و با افراد پست همنشین مباش زیرا با همنشینی با افراد پست، پست میگردی." (عدی ابن زید)

این شعر در کتاب «اسلام و تعلیم و تربیت» (سید محمد باقر حجتی: بخش اول: دفتر نشر فرهنگ اسلامی:1358: ص115) آمده و در تحکیم پیام آن، این مثل اسپانیایی: "به من بگو معاشر تو کیست تا بگویم کیستی." اضافه شده است. مطمئنا این تفکر بسیار قدیمی و نتیجه ی یکی از دیرین ترین تجربیات بشر است. در بدو امر و در زمانی که انسان به لحاظ شخصیتی تفاوتی بین خود و جانوران نمینهاد درس آموزی از غیر، رابطه ی حیوان و انسان را هم در بر میگرفت و حس آشنای موجود در این جمله از "تری ایروین" (دانشمند امریکایی) که میگوید: «اگر استطاعت داشته باشید و با عشق با حیات وحش تماس برقرار کنید و همراه باشید، شما برای همیشه تغییر میکنید و خواهید خواست که دنیا را جای بهتری کنید.» (به نقل از Brainyquote.com) بازمانده ی چنین دورانی است. اما هرچه جلوتر آمده و به جامعه و سپس زیرجوامع انسانی محدود شده ایم، معاشران و درس آموزان دوران اولیه ی زندگی انسان ها برجسته تر شده اند که در دوران مدرن، این معاشران بعد از خانواده، هم کلاسی ها و معلمان و اولیای مدارس هستند.

طبیعتا در اشعار انقلابی دوران شاه سابق در ایران، توجه زیادی به محیط مدرسه شده و سعی میکردند از وصف کلاس های درس، برای ایجاد شور انقلابی در نوجوانان شاعرپیشه استفاده کنند. پدرم در دوران شاه سابق، کتابی با عنوان «درس اول: دروغ» خریده بود که هنوز دارد و تویش پر از این نوع اشعار است. اخیرا دیدم پدرم دارد یکی از گفتارهای دکتر رشید کاکاوند را گوش میدهد که دکتر کاکاوند یکی از آن اشعار با عنوان «فعل مجهول» از بانو سیمین بهبهانی را میخواند. شعر درباره ی خانم معلمی بود که درباره ی «فعل مجهول» از دانش آموزی میپرسید و دانش آموز داغ دیده به جایش یک «فعل مجهول» دیگر یعنی اعمال پدر ظالم و بدمستش در خانه را شرح میدهد. پدرم گفت که یک شعر مشهور دیگر از این نوع –یعنی درس دادن دانش آموز به معلم- را خسرو گل سرخی سروده است که در آن این درس ریاضی که میگوید «1 با 1 برابر است» در فرافکنی به جامعه ی انسانی و شکاف فقیر و غنی شکست میخورد. اتفاقا این شعر هم در کتاب «زنگ اول: دروغ» هست. پدرم که معلم ریاضی است تعریف کرد که: «در زمان شاه، یک بار این شعر 1 با 1 برابر نیست را در کلاس ریاضی از حفظ خواندم. یکی از بچه ها به حالت مرموزی پرسید: "ببخشید آقا. این شعر از خسرو گل سرخی نیست؟" جواب دادم: "والله نمیدانم از کیست." ولی خوب میدانستم که از گل سرخی است و جرئت نداشتم بگویم "آره، هست."»

داریم درباره ی جریان چپی صحبت میکنیم که صحبت هایش درباره ی برادری و برابری، با برداشت کاملا عامیانه –و نه فقهی و شرعی- مردم ایران از سنت اسلامی موافق بود و انقلاب پرولتاریایش یادآور وعده ی قرآن به رسیدن «مستضعفین» به حکومت جهان بود، امری که مردم را به انقلاب اسلامی سوق داد ولی به زودی تمام آن شعارها فراموش شد و حتی معنی «مستضعفین» مزبور در آن، به امامان مظلوم شیعه –و از آنها مهمتر: جانشینان رسمی نامظلومشان- تغییر کرد. به جای عدالت، فقط شرع گستری اهمیت یافت. این اتفاق ها در تاریخ غرب هم سابقه دارد. عیسی مسیح هم ادعای دفاع از مردم عامی در مقابل کاهنان ریاکار را داشت ولی نسخه هایی پیدا کرد که معجزات او را داشتند درحالیکه یکسره خود را وقف جنگ با شرک به نفع گسترش شریعت کاهنان نموده بودند و درنهایت، اهداف اجتماعی مسیح تحت الشعاع داستان های سرگرم کننده ی جبهه ی او درباره ی فرشتگان و غولان و اجنه شدند و همین وضع اخیر، بدون کوچکترین مزاحمتی، از صحنه ی مواعظ کلیسا به پرده ی فیلم های تخیلی دوره ی کفرپروری منتقل شد.

قطعا مشخص ترین این نسخه ها سنت مارتین اسقف تورز فرانسه در قرن 4 میلادی است که مثل مسیح، مرده زنده کرد و فلج را درمان نمود و از بدن مجنون، جن خارج کرد. او تمام همت خود را وقف سرکوب مذاهب شرک آمیز گاول ها نمود. جان اونیل، او را در نام (به معنی از جنس مارس) معادل با روح بت مارس خدای جنگ میشناسد که ژولیوس سزار علیه گاول های ستیزه جو در گاول برافراشت. به نظر اونیل، مارس همچنین در نام معادل مارکوس یا مرقس انجیل نویس بانی کلیسای اسکندریه ی مصر است که تعالیم پطرس قدیس از توی انجیلش بیرون کشیده و بر کلیسای رم جاری شد.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p283-4

نکته ی جالب این که هنگامی که ژان فوکه منسوب به قرن15، مسئولیت تصویرپردازی کتاب تاریخ یهود ژوزفوس را به عهده گرفت، معبد سلیمان در یهودیه را به طور کامل به شکل کلیسای جامع تورز کشید. انگار، بیت المقدس هم با مسیح/ سنت مارتین کاملا به فرانسه منتقل شده است، ولی احتمالا برعکس است یعنی مسیح با یهودیه به فرانسه منتقل شده است چون فرانسه دریچه ی ورود اشرافیت یهود به اروپا به واسطه ی تشکیل امپراطوری مقدس روم به وسیله ی ژرمن های فرانک است.

اشرافیت یهود یعنی خاندان کولونا از مصر به اسپانیا نقل مکان کرد و با تمرکز قدرت در بارسلونا در مرز فرانسه و با نفوذ فراوان بر سرزمین های گاول از آن سمت ظاهر شد. کافی است نقش سرزمین های گاولی در مطرح شدن تثلیث به عنوان تنها شکل مشروع مسیحیت و اساس مسیحیت کلیسای رم را یادآوری کنیم. تئودوسیوس اول به عنوان تنها امپراطوری که عملا آریانیسم یعنی مسیحیتی که مسیح را کوچکتر از خدا میدانست را سرکوب کرد، کاملا تحت تاثیر سنت امبروز اسقف گاولی شهر میلان در ایتالیا بود. سنت امبروز مدتها در میلان در مقابل حکام مدافع آریانیسم مقاومت کرده بود. امروزه بعضی محققان با پیش کشیدن آثار ظاهرا قدیمی تر مدعیند که تئودوسیوس اصلا تحت تاثیر امبروز نبوده و تنها منابع متاخر هستند که ارتباط این دو را بسیار قوی نشان داده اند. اما در این مورد ممکن است مثل بخش وسیعی از تاریخ فعلی، منابع قدیمی تر در پاسخ به منابع ظاهرا جدیدتر و درواقع بعد از آنها پدید آمده باشند. در نسبت تئودوسیوس با روم شرقی که بعدا تبدیل به امپراطوری عثمانی شد، میتوانیم یادآور شویم که نام امبروز یا امبروس، از "عمرو" یا "عمر" نام خلیفه ی عربی می آید که عثمان کهن الگوی سلاطین عثمانی در خدمت او بود و جانشینش شد. عمر، یک فاتح بزرگ بود که زندگی ساده ای داشت و به یک کشیش شبیه بود. برعکس، عثمان، جانشینش، باب ثروت اندوزی و فامیل پرستی را در بین اعراب حجازی آغازید و اعمال او سبب شکل گیری امپراطوری اموی توسط فامیل های عثمانی شد، دولتی که ترکان عثمانی ادعای اقتدا به آن را داشتند و ظاهرا افسانه ی عثمان و فامیل هایش از روی عنوان عثمانی ساخته شده است. در تاریخ روم، کسی را داریم که مثل عمر، فاتح بزرگی بوده بی آن که امپراطور شود ولی مدعی دنباله روی از او بعدا به امپراطوری رسیده است. این شخص، ژولیوس سزار است. او ظاهرا مال 2000سال پیش است، ولی به شکل دیگری، در پاپ ژولیوس دوم در دوره ی رنسانس بازسازی شده است. درست مثل سزار که به سبب فتح گاول به شهرت رسید، پاپ مزبور نیز به خاطر اعمالش در گاول به موفقیت دست یافت و حشمت و مکنتش آنقدر در حد یک امپراطور بود که عنوان ژولیوس را به نشانه ی مطابقت با ژولیوس سزار برای خود برگزید. این ادعایی است که تاریخ میکند، اما احتمالا پاپ ژولیوس و سزار ژولیوس، دو روایت از یک شخصیت افسانه ایند که خودش نسخه ای از مسیح است و ازاینرو تولد سزار از ژوپیتر با تولد مسیح از یهوه یکسان است. ماکسیمیلیان از خاندان هابسبورگ، در به قدرت رساندن پاپ ژولیوس، ایفای نقش کرد و به زودی از این خدمت، سهم خواهی نمود. شاید او ریشه ی جدا شدن یک امپراطوری از مقام پاپی باشد. اگر اینطور باشد معلوم میشود که چرا هابسبورگ ها خود را هم از نسل ژولیوس سزار میخواهند و هم از نسل کولونا. کولونایند چون کولونا مثل مسیح از نسل داودند و از نسل سزارند چون قدرت خود را مدیون همکاری با نسخه ای از ژولیوس سزار –یعنی بازسازی لاتین عیسی مسیح- هستند. با این حال، دستگاهی که هابسبورگ ها از آن برخاسته اند چندان از شعبه سازی آنها راضی نبوده و اقدام به تخریب آنها نموده است. کشف پترارک و معرفی او به ریشه ی رنسانس، اولین واکنش جدی به این واکنش بوده است. پترارک اولین کسی است که از «قرون تاریک» سخن میگوید . دوران سیاهی به نام قرون وسطی را وصف میکند، وصفی که بعد از او مرتب بدتر و ترسناک تر شد. پترارک به عنوان مخترع قرون وسطی، علیه هابسبورگ ها بود. او را خادم خاندان لوکسامبورگ خواندند که تنها در قرن 19 و بعد از سقوط امپراطوری مقدس روم در جنگ های ناپلئونی، صاحب کشوری که به نامشان لوکسامبورگ نامیده میشود شدند. آخرین امپراطوران روم مقدس، خاندان هابسبورگ بودند که بعدا صاحبان امپراطوری اطریش-مجارستان شدند. امپراطوری مقدس روم، یک جانشین نالایق برای روم باستانی شمرده میشود که اگوستوس، علمدار پرچم ژولیوس سزار، بانی امپراطوری آن بود. پس امپراطوری روم مقدس، خاندان هابسبورگ و به همراه آنها قرون به اصطلاح وسطی، انحرافی بر یک روم باستان تخیلی شمرده میشوند که رنسانس و طغیان علیه روم مقدس ازجمله با روشنگری فرانسوی و ناپلئونی، بازگشت به آن وانمود میشود و این روم باستان تخیلی که چندصدسال طول کشیده است، همه در اعمال پاپ ژولیوس در برهه ای کوتاه خلاصه خواهند شد که اصلاحیه ای در کلیسای قبل از او بود، درست مثل قانونگذاری های ژولیوس سزار که که حامل اصلاحاتی در روم فاسد زمانه بود و به همان اندازه واکنش منفی برانگیخت.:

“arch of glory of imperator Maximillian I”: will scarlet: stolen history: 5nov2010

لوکزامبورگ

بارسلونا

ژان باپتیست مزونا، پاپ ژولیوس دوم و ژولیوس سزار را دو چهره ی متمایز شده ی یک شاه-کاهن میخواند که بعدا به دو شغل متفاوت کاهن و شاه تجزیه شده است. این تجزیه بعد از شکست خلف پاپ ژولیوس یعنی کلمنت هفتم از شارل پنجم نوه ی ماکسیمیلیان اول رقم خورده است، جایی که این پاپ گناهکار، مجبور به گذاشتن تاج امپراطوری بر سر شارل و از دست دادن مقام شاهی میشود. شارل پنجم معروف به اگوستوس بود و شکست کلمنت از او میتواند معادل شکست جایگاه غاصبان ژولیوس سزار از اگوستوس سزار باشد. این شکست همچنین معادل فتح اورشلیم توسط رومیان است و اورشلیم کتاب مقدس، رم ایتالیا است و پاپ، مدل تحریف شده ی کاهن اعظم یهود در آن. خدای جدید تفاوت چندانی با ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم یونانی-رومی ندارد، چون او همان مجسمه ی زئوس است که آنتیوخوس شاه یونانی حاکم بر اورشلیم، یهودیان را مجبور به پرستش او کرد. ژولیوس سزار که حالا به سبب فرزندی او لایق داشتن هر دو شغل بوده است، در اصل ایلیوس هازار و لغتا برابر با العازار است که خود را شاه یهود خوانده بود. العازار که به دست رومیان به قتل رسید، نسخه ای دیگر از عیسی مسیح است. نام او مشتمل بر ترکیب عناوین ال و آسور برای خدا است که دومی در مصر، مرکز سابق اشرافیت یهود، به صورت ازیریس، تبدیل به کهن الگوی فراعنه شده بود. این اشرافیت از طریق اسپانیا وارد اروپا شد و اسپانیا زمانی بزرگترین جولانگاه یهودیان در اروپا بود. کلمه ی سافاردیم برای یهودیان، منشا نام اسپاردا یا اسپانیا است. این نام، در نامجای اسپارت منسوب به یونان باستان تکرار میشود. طغیان این اشرافیت علیه یهودیت سنتی، در طغیان کلئومنس شاه اسپارت علیه دولت پارس در تاریخ یونان باستان بازسازی میشود. چون نام قوم پارس، مرتبط با پاروشیم یا فریسیان است. کلئومنس تلفظ دیگری از سلیمان است. از طرفی شارل پنجم، کارلوس مگنوس به معنی شاه بزرگ نامیده میشود که تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا تلقی میشود. شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس تصور میشود و نام او فقط بازی لغوی با کلمه ی سلیمان است. سلیمان پسر داود است و داود، نسخه ی انسانی تحوت است، خدای مصری دانش که اهمیتش منطبق با تعریف جدید مسیحیت است: مسیح، به قتل رسیده و از نظرها غایب شده است ولی در آخرالزمان بازخواهد گشت و در غیاب او وارثان سیاسی-مذهبیش حکومت خواهند کرد که به ظهور او یاری خواهند رسانید. این با قصه ی ازیریس در کتاب ایزیس و ازیریس پلوتارخ منطبق است که بر اساس آن، ازیریس به دست دشمنانش به قتل رسیده، ولی تحوت درصدد است تا او را به صورت هورس از نو به دنیا بیاورد و بر غاصبان پیروز کند. هورس دراینجا معادل مسیح آخرالزمان و تحوت معادل اشرافیت داودی است. داود اولین شاه موفق در دوره ی جدا شدن رهبری سیاسی و مذهبی از هم توسط سموئیل نبی است. سموئیل، اول، شائول را برگزیده بود، ولی شائول، گزینه ی خوبی از آب درنیامد و بلاخره هم حذف شد. نام شائول، مرتبط با عنوان "سول" (تلفظ دیگر سور/آسور) است که رومیان، آن را برای نامیدن خورشید استفاده میکنند و سیاسی ترین تجلیش، سول اینویکتوس (خورشید پیروز) است که این لقب را برای میترا خدای اخوت سیاسی روم استفاده میکرده اند. میترا خدای فارسیان یا پارسیان و فریجیان خوانده شده و البته فارسی و فریجی، دو تلفظ دیگر اصطلاح فریسی هستند و میترا خدای یهود قبل از به میان آمدن یهوه یا جوویس یا ژوپیتر را نشان میدهد.:

“le pape juef”: jean-baptiste mesona: calliope services: 24jan2021

اگر مسیحیت، اصلاحیه ای در مذهب فریسی باشد، مشخصا هرگز با بنیاد تعریف خود درنیفتاده است. دیدیه لاکاپله اساس مذهب فریسی را همان اساس پیدایش مکتب پارسی میداند که به تاثیرپذیری اخشوارش شاه بابل از ملکه ی یهودی او برمیگردد و به گفته ی لاکاپله، این اخشوارش در تاریخ یونانی، هم به کورش کبیر تبدیل شده است و هم به داریوش کبیر. داستان تغییر مسیر فرهنگی شاه توسط یک زن، در تاریخ اروپا بیش از همه در اولین جدایی سیاسی مهم از کلیسای مسیح انعکاس می یابد: جدا شدن کلیسای انگلیکن در بریتانیا از کلیسای کاتولیک رم و تحت رهبری هنری هشتم تحت القائات آن بولین، زنی که هنری هشتم را به ازدواج با خود وا میدارد. آن بولین، نسخه ی انگلیسی استر، ملکه ی یهودی اخشوارش است. اولین قربانی انسانی بزرگ در این جدایی سیاسی، سر توماس مور است که چون حاضر نمیشود کلیسای انگلیکن و جدایی از کلیسای کاتولیک را تایید کند، اعدام میشود. اندیشه های توماس مور در کتاب اتوپیا یا آرمانشهر او منعکس شده است اما جالب این که به گفته ی لوزاک همیور، اندیشه های این کتاب که ظاهرا به قلم یک کشیش کاتولیک نوشته شده است، تماما افلاطونی و هرمسی است. نتیجه گیری لاکاپله این است که اصطلاح کاتولیک دراینجا اصلا متوجه آنچه امروزه به نام کلیسای کاتولیک رم میشناسیم نیست بلکه صحبت از "کاتولیک" تحت اللفظی یعنی «جهانی» و منظور از آن، مذهب جهانی، یعنی همان فرهنگ گسترده ای است که علائم آن به طور جسته و گریخته، تقریبا در تمام مذاهب و ادیان جهان مشاهده میشود و پیوند مشخصی با فلسفه های افلاطونی، نو افلاطونی و هرمسی دارد. امروزه تقریبا تنها جریانی که ادعای متحد کردن «مجدد» دنیا تحت لوای مذاهب افلاطونی-هرمسی را دارد، تمپلاریسم منعکس در اخوت های رمزی سیاسی وابسته به غرب است که خود را دنباله ی شوالیه های تمپلار پناه برده از کلیسای رم به بریتانیا معرفی میکنند. جالب است که بریتانیا اولین کشور پروتستان معرفی میشود و پروتستانتیسم میراث مارتین لوتر است که نماد رسمیش یک رز و یک صلیب، یعنی همان دو نماد جریان هرمسی رز-صلیبی یا رزیکروسیان است. این جریان به یک شخصیت افسانه ای به نام کریستین رزنکراتس نسبت داده میشود که در نامش هم اصطلاحات رز و صلیب، و هم کلمه ی کریستین به معنی مسیحی دیده میشود. پس شاید بتوان رز-صلیبی گری لوتر را اساس مسیحیت نیز شمرد. انجیل کینگ جیمز که تنها انجیل رسمی کنونی است، به جیمز اول انگلستان نسبت داده میشود و میتوان با اطمینان، کلیسای کاتولیک کنونی را اختراع پروتستانتیسم و تمپلاریسم پشت سر آن شمرد. این که چرا این جریان، مذهب جهانی را از بین میبرد و بعد مدعی میشود که میخواهد آن را احیا کند، در این خلاصه میشود که تنها روایت رسمی آن از هرمتیسم و افلاطونی گری، همانی است که اساس کابالا یا عرفان یهود را تشکیل میدهد. گیوم دو پوستل مدعی بود کابالا میخواهد شرق و غرب را آشتی دهد و جهان را زیر سایه ی کلیسای رم متحد کند و در شرح دلیل این کار، پشت سر هم ادبیات کلیسایی با مضامین یهودی و مسیحی به کار میبرد. پس یک بازگشت واقعی در کار نیست. آنچه بازگشت نامیده میشود، یک تجدید نظر اساسی پس از غوطه دادن موضوع در مذهب نوین یهودی-مسیحی است. به عنوان نوعی سندیت آوردن بر دوام گذشته در تمپلاریسم، پشت سر هم بر اعتقاد آنها به آیین میترا تاکید میشود ولی استلزاماتش نامرئی و نامعلوم است و در عوض، بسیاری از مظاهر مشخص آیین میترا در کاتولیسیسم واتیکان، به آشکاری به نمایش گذاشته میشود تا تمپلاریسم، مذهب باطنی باشد و کاتولیسیسم، مذهب ظاهری؛ آن وقت به طرز متناقضی ما باید معتقد باشیم که کاتولیسیسم عامل نابودی میترا و دیگر خدایان باستان بوده است.:

“LE SYNCERTISME AUX 16EME ET 17EME SIECLES”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 6 AUT 2015

مذهب میترا را تنها تئودوسیوس اول از روم برکند و تئودوسیوس، آخرین امپراطوری بود که بر هر دو روم غربی و شرقی حکومت کرد. پس از آن، حکومت میراث او به روم شرقی به مرکزیت قستنطنیه محدود شد. لاکاپله معتقد است این داستان میخواهد بگوید چرا مذهب میترا در غرب باقی ماند و در شرق از بین رفت. در استانبول یا قستنطنیه یک ابلیسک هست که در آن، کلماتی ازجمله نام تئودوسیوس به یونانی نوشته شده و کلماتی هم با هیروگلیف مصری شامل نام تحتوموس یا توتموس دیده میشود. فرض میشود که این ابلیسک، متعلق به تئودوسیوس دوم است ولی لاکاپله یک تئودوسیوس بیشتر نمیشناسد و نام او را به از جنس تائوتس یا تحوت معنی میکند و یادآوری میکند توتموس هم به معنی فرزند تحوت است. بنابراین تئودوسیوس همان توتموس است و در فرزندی تحوت، برابر با سلیمان پسر داود است. رومی که پس از تئودوسیوس به دو تکه تقسیم میشود، همان پادشاهی سلیمان است که بعد از مرگش به دو دولت یهودیه و اسرائیل تقسیم میشود. تئودوسیوس عامل از بین رفتن مذاهب بتپرستان در روم است. او در این بتشکنی تا حدودی به محمد پیامبر در سیره ی نبوی رسمی شبیه است. چنین چیزی به صراحت درباره ی توتموس نیامده، اما دو فرعون دیگر قابل مقایسه با توتموس یعنی آخناتون و خئوپس به بستن معابد توصیف شده اند. گزارش خئوپس که با فرعونی به نام خنوم خوفو تطبیق میشود، در کتاب هرودت آمده و او در آنجا به بنای هرم بزرگ سرآمد شده است. در ساختمان محل اقامت کارگران هرم بزرگ در جیزه، بقایای فرهنگ مسیحی یافت و ادعا شده که این ساختمان بعدها بدل به صومعه شده است، اما درست تر آن است که تصور کنیم هرم بزرگ، یک مکان مقدس مسیحی بوده و این کشیش ها کاهنان آن بوده اند. هرم بزرگ، مابه ازایی برای برج بابل، و قاهره محل آن نامبردار به بابل بوده است چون بابل محل سکونت الیگارشی یهودی شمرده میشده است. راجر صباح، دین اولیه ی یهودیان را همان مذهب پاگانی مصر میشمرد و قاعدتا مسیحی که از میان یهودیان برخاست نیز ازیریس/هورس مصری و اساس مکتب مرقس است که همراه یهود به اروپا منتقل و درآنجا تکامل یافته است. در رم، لاتینی ها تحت تاثیر اتروسک ها بودند و ازجمله خدایان اتروسک، "آسار" است که در نام معادل ازیریس مصری است. در دوره ی رنسانس، اتروریا محل زندگی اتروسک ها محل انتشار بسیاری از متون کابالایی، هرمسی، افلاطونی و فیثاغورسی بوده است. مجموعه ی این اطلاعات، نشان میدهد که مذاهب مسیحی، اسلامی و بتپرستی مصری، تناقض جدی با هم نداشتند و نابودی بقایای مذهب مصری توسط شرع اسلامی باید یک پدیده ی دیرآمده باشد. در این مورد، فتح مصر ممالیک توسط سلیم اول عثمانی که هم خونخوار و متعصب، و هم نامش برگرفته از سلم یا اسلام است، اتفاق سیاسی جالبی به نظر میرسد. با این حال، ممالیک برمیگردند و تا زمان تسلط ناپلئون بر آنجا حکومت میکنند. با توجه به تمثیلی بودن نام سلیم، لاکاپله معتقد است فتح اول، کپی فتح اصلی و دوم است: یعنی قدرت گرفتن شرع اسلامی توسط استعمارگران اروپایی پس از سقوط ممالیک در مصر. او توصیف دقیق تر سلیم را نه در سلیم اول که پدر سلیمان قانونی است، بلکه در سلیم دوم که پسر سلیمان قانونی است، بازمیشناسد. سلیم اول تا مدتها رقیب برادرش مهمت یا محمد برای رسیدن به حکومت است. پس از قتل محمد در اثر بدبینی های نادرست سلطان سلیمان، سلیم رقیب برادر دیگرش بایزید میشود و سرانجام او را میکشد و خودش سلطان میشود. به نظر لاکاپله، سلطان سلیمان، نسخه ی عثمانی سلیمان تورات و شارلمان روم مقدس است و این سه پسر، سه شق مختلف وجود اویند: محمد، همان صاحب اساطیری قرآن و برابر با پیامبری است که واقعیتش زیر خروارها تحریف و دروغ، نامشخص و ناپدید شده و میتوان گفت به دست خویشانش به قتل رسیده است؛ بایزید، نامش تحریفی از بوزنطیه یا بیزانس به عنوان میراث یونانی امپراطوری روم است؛ و بلاخره سلیم همان تعصبی است که تمام این فرهنگ ها را از عثمانی میزداید و مابه ازای خود را در مصر و دیگر مستعمرات اروپایی بازتولید میکند. این سلیمان بر قستنطنیه حکومت میکند چون قستنطنیه رم شرقی و نسخه ی دوم روم اروپایی در آسیا است و ایدئولوژی اصلی از اروپا برمیخیزد. اما اروپا میخواسته از شر ایدئولوژی غامض سابق خلاص شود و بدش نمی آمده که آن را به رم شرقی فرافکنی کند. ارتش سلیمان قانونی که از مقابل دروازه های وین کم کم تا دورترین شرق ممکن عقب میکشند، همان شارلمان در حال تبدیل به سلیمان قانونی را نشان میدهند که جای به خاندان هابسبورگی میدهد که قرار است از وین در اطریش، امپراطوری روم مقدس را ادامه دهند.:

“CHRONOLOGY5 BY FOMENKO (2): EGYPT”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 19FEB2019

اگرچه تئودوسیوس را به قستنطنیه نسبت داده اند ولی او هنوز تحت تاثیر سنت امبروز کلتی ساکن میلان است. احتمالا ماکسیمیلیان به معنی بزرگترین، لقبی برای تئودوسیوس بوده که حالا به عنوان شخصی متفاوت، در راس امپراطوری خاندان هابسبورگ قرار گرفته و بعدا به حد نوه اش شارل پنجم –شارلمان اصلی- ارتقا یافته است. از طرفی امبروز هم بیخود اهل میلان خوانده نشده است. میلان، یکی از کانون های رنسانس و به اصطلاح احیای روم باستان و بنابراین مکان مناسبی برای بومی کردن یک جریان کلتی بوده است. از طرفی تورز به عنوان یک قلمرو کلتی که قبلا سزارودونوم یعنی منطقه ی سزار نامیده شده است خود میتواند یک نسخه از رم سزار و البته اورشلیم مسیح در قلمرو کلتی بوده باشد. البته نام بعدی یعنی تورز و نام بومی ترش تورنوس هر دو به معنی برج ها هم مهم هستند. جان اونیل کلمه ی تور –معادل با tower در انگلیسی- به معنی برج را با نام تروآ مقایسه میکند: شهری که خاستگاه رومی ها شمرده میشد. به نظر او تور همچنین در نام دوری ها یعنی قومی که یونان را تسخیر کردند و دولتشهرهای یونانی را ساختند انعکاس مشابهی دارد. از طرفی زئوس یا ژوپیتر خدای روم به خاطر آن که شاهزاده خانمی را از شهر صور یا tyr دزدیده و به کرت برده بود، به ورزاو تیری (صوری) معروف بود که دراینجا تور با تلفظ شدن به جای تیر و نشستن به جای صور/سور، تقریبا با نام قوم سوری برابر میشود و به لغت سور/تسور/آسور به معنی رئیس یا خدا برمیگردد. از این جهت، اونیل، آن را با "تیران" که عنوان جباران حاکم بر دولتشهرهای یونانی است قابل برابری میشمرد. تلفظ دیگر این لغت یعنی "توران" عنوان ونوس الهه ی عشق در بین اتروسک ها بوده است. تورمس یا تورموس از عناوین لاتین هرمس یا مرکوری خدای دانش هم باید دارای ریشه ی مشترکی باشد. تور از عناوین قوم ترک و منشا لغت توران برای محل استقرار این مردم است. در شاهنامه، توران نام از تور پسر فریدون دارد که به همراه برادرش سلم شاه روم، برادر سوم به نام ایرج را که نامش منشا نام ایران است کشتند. این سه برادر با نام سه قوم در اوستا به نام های توریوئی، سئیریم و آریوئی مرتبط هستند که هر سه از تلفظ های مختلف اهور/اسور/اتور ریشه گرفته اند. درمیان آنها آریوئی در ادبیات هندوئی، مرتبط با خدای هندی به نام آریامن شناخته میشود که حاکم آسمان است و میترا [نسخه ی هندوی میترای رومی] را گاهی در برابری با او میترا آریامن میخوانند. بنابراین اونیل، آریاهای افسانه های هندی را با ستارگان آسمان تطبیق و به اسطوره های خدایان اختری مرتبط میکند و از طرف دیگر، داستان شکست افراسیاب شاه پرماجرای توران در شاهنامه را که در کوهی اسیر ایرانی ها میشود با حمله ی او به ایران به مفهوم حمله به آسمان از طریق کوه مرتبط میکند. اونیل یادآوری میکند که قلعه ها جانشینان کوهند و این کوه، میتواند کوه اساطیری مرکز زمین باشد که سه قلمرو آسمان، زمین و جهان زیرین را به هم مرتبط میکنند. در جانشینی کوه افراسیاب با برج، قطعا برج بابل را خواهیم داشت که هدفش تعرض به جایگاه خدا بود و به همین سبب سقوط کرد. زئوس هم در قله ی کوه المپ زندگی میکند که یک نسخه از کوه عمود آسمان است. زئوس را گاها به نام "زان" میشناختند که میتواند تلفظ دیگر لغت "دان" به معنی ارباب باشد. اونیل، نام دانائه زنی را که از زئوس به پرسئوس قهرمان اساطیر یونانی حامله شد، نسخه ی مادینه ی لغت دان میشمرد و میگوید این دان یا دون میتواند تلفظ دیگر "دور" در نام قوم دوری/دوریان هم باشد.:

The night of the gods: ibid: p285-7

الیستر کراولی، زئوس را نسخه ی نرینه ی بابالون الهه ی کابالایی و این دو را جنبه های مکمل شخصیت آپولون خدای خورشیدی با ظاهر دوجنسه میشمرد که با میترا یا سول اینویکتوس تطبیق میشود و دیونیسوس باخوس خدای شراب هم یک جنبه ی دانی از او را نشان میدهد. در تطبیق اخیر، بابالون به عنوان یک موجود مادینه، با جام شراب که فرورفتگیش به مادینگی تشبیه میشود تطبیق میگردد و جام شراب جادوی سبت یهودی، تجسم بابالون شمرده میشود. شراب سرخ رنگ درون جام به تاسی از شراب عشای ربانی که خون مسیح شمرده میشود، خون هفت روح خدا را نشان میدهد که قربانی شده و به هفت سر هیولایی که بابالون بر آن سوار است تبدیل شده اند. این هیولا همان وحش آخرالزمانی هفت سر و ده شاخ مکاشفه ی یوحنا با نام رمزی 666 است که در خدمت «بابل فاحشه» است که این بابل فاحشه، همان بابالون کابالا است. او را برابر با جسم زمینی خدا میشمرند که هیبت یک زن را گرفته است و این زن فاحشه است چون با تمام مردم زمین آمیزش جنسی میکند، کنایه از این که لطائف زندگی مادی را کم و زیاد و به شکل های مختلف، به تمامی مردم جهان میدهد چرا که انسان ها جسما زمینی ولی دارای ارواح آسمانیند. هفت روح خدا کنایه از صفات بشرند که از هفت سیاره ی مقدس بابلی ریشه میگیرند. مجموعه ی او در مقام کالبد بابل در قالب یک زن، با عیشتار الهه ی بابلی تطبیق میشود که الهه های مختلف یونانی و لاتین تجسم اویند، ولی بیش از همه بر تطبیق او با ونوس الهه ی شهوت و هکاته الهه ی جادوگری میل وجود دارد. عیشتار همچنین معادل ایزیس همسر ازیریس است که او را به صورت هورس از نو متولد میکند و در مقام بابالون به جای جهان مادی، حکم مادر مسیح رستاخیز را دارد چون ظهور مسیح به شرایط جهان ما بستگی دارد. البته نام بابالون، تحریفی از بابیلون عنوان یونانی منطقه ی بابل است. نگارش لاتین آن یعنی babalon به مانند هفت روح خدا هفت حرف دارد. در این حروف، جای y در Babylon با a عوض شده تا لغت al که نام کابالایی el خدای سامی است آن وسط باشد. اینطوری کلمه به "باب" به معنی دروازه بعلاوه ی al (خدای کابالا) و "اون" که نام شهری در مصر در روایات یهود است تقسیم و به دروازه ی خدای کابالا در شهر "اون" معنی میشود که "اون" را معمولا با محل قرار گرفتن اهرام مصر برابر و به "هلیوپولیس" (شهر خورشید) و "شهر اهرام" ملقب میکردند. ازاینرو اصطلاح «شهر اهرام» جانشین بابل و عنوان انجمن بزرگان دارای اخوت های رمزی شده است. آنها مسئولیت ظهور هورس به جای مسیح را دارند و این کار را با لیبرتی میکنند، کلمه ای که به آزادی معنی میشود و ریشه در "لیبر" از عناوین لاتین دیونیسوس باخوس و بنابراین بابالون دارد. جک پارسونز در مارس 1946 درباره ی «نیروی هورس» نوشت: «این نیرو کاملا کور است، وابسته به مردان و زنانی است که در آنها ظاهر میشود و آنها را هدایت میکند. بدیهی است که این هدایت به سمت فاجعه میرود. این تمایل، عمدتا به دلیل عدم درک ما از ماهیت خودمان است. میل سرکوب شده، ترس ها، نفرت ناشی از عشق کاذب، سمت و سوی آدم کشی و خودکشی را به خود گرفته است. این بن بست با تجسم نیروی دیگری به نام بابالون شکسته میشود. ماهیت این نیرو با عشق، تفاهم، و آزادی دیونیسوسی پیوند خورده و وزنه ی تعادل لازم برای تجلی هورس است.»:

“babalon”: Spartacus freeman: kaosphorus: 2 aug 2008

شراب انگور به عنوان روح خدا در مسیحیت و کابالا، قابل تطبیق با ویشنو خدای هندو است که در ساتاپاتا براهمانا روح نوشیدنی مست کننده ی سوما خوانده شده است. بر اساس ریگودا، سوما نام دیگر وریتره است، خدایی که در قالب یک شاهین، نوشیرنی پدید آمده از گیاه سوما را از سوارگا بهشت تحت کنترل ایندره خدای هندو می آورد و این بهشت بالای کوه meruکه عمود کیهان است می آید. از این جهت، گیاه رشد کننده بر کوه کیهانی در ترکیب با او درخت کیهانی را میسازد. از طرفی سوما لغتا همان هئومه یا هوم نوشیدنی مخدر زرتشتی های هندی است که موکل آن الهه ارداویسورا است. بنابراین سوما/هوم، جانشین درخت کیهانی الهه زیخوم در اریدو بر اساس اساطیر کلدانی است که تموز خدای طبیعت و گیاهان، در میانه ی آن ساکن است. آتیس که خدای کاج ها در ترکیه بوده، نسخه ای از تموز است و درخت کاج کریسمس مسیح هم وامدار ارتباط اسلاف او با کاج به عنوان یک نسخه از درخت کیهانی است. در اساطیر نورس، درخت کیهانی را در قالب یگدراسیل و به عنوان متحد کننده ی جهان ها می یابیم. از طرفی "آدام اهل برمن" منسوب به قرن 11، از اعتقاد ساکسون های وستفالی به ستون کیهانی دوزنده ی آسمان به زمین موسوم به "ارمین سول" سخن گفته که نامش به خدایی به نام "هرمن" یا "ارمین" برمیگردد. ازآنجاکه به نوشته ی آدام، بت مرکزی این خدا از جنس چوب بوده است، m.globlet d,alviella معتقد است که ترکیب آن چوب با ستون کیهانی، میتواند درخت کیهانی و ازجمله یگدراسیل را نسخه ی دیگر ارمن سول نشان دهد. بت هرمن در معبد مرکزی آن در جایی به نام مونس مارتیس (کوه مارس) در قرن هشتم میلادی به وسیله ی شارلمان از بین رفته است. ارمین خدای نیزه ها بوده و همانطورکه اسمش نشان میدهد، توسعه یافته ی یک نسخه ی نظامی از هرمس بوده که با مارس رومی قابل تطبیق است. این بت، در یک دست خود عصا و در دست دیگر، یک گل رز داشت. در افسانه های یونانی، یکی از ارگونات ها (دریانوردان کشتی ارگو)، مردی به نام آرمنوس یا آرمینیوس است که اهل جایی به نام سرزمین رزها است. معادل ژرمنش میشود رزلند، جایی که مخففش رولند به صورت یک قهرمان نظامی مشهور صلیبی در حماسه ای مشهور از زمان خود شارلمان بازسازی شده است.:

The night of the gods: ibid: p290-3

توجه کنیم که آرمینیوس، نام یک قهرمان جنگاور ژرمن نیز هست که از پیشروی ارتش روم در آلمان جلوگیری کرد و با نابود کردن یک ارتش عظیم رومی به رهبری وارو، باعث شد تا امپراطور اگوستوس تا آخر عمر، ناراحت باشد و مدام فریاد بزند: «وارو، سپاه مرا بازگردان.» اگر اگوستوس به قول لاکاپله همان شارل پنجم، و شارل پنجم همان شارلمان به عنوان روح امپراطوری روم مقدس باشد و ارمینیوس همان ارمین یا هرمان یعنی هرمس نظامی شده، آیا نظامی گری او همان روح مارس نیست که سزار به قلمرو بربرها آورد و این مارس همانطورکه اونیل نیز گفت، همان مرقس منشا مسیحیت کاتولیک متاخر نیست، یعنی کاتولیسیسم اختراع هرمسیون رز-صلیبی که به قول لاکاپله همراه مکتب مرقس با اشرافیت یهود و از مصر وارد اروپا شده اند؟! شاید به همین خاطر است که ادعا میشود هرمن/آرمین، در دست خود گل رز داشته است، چون او روح مکتب رز-صلیبی است و در مقام خدای نیزه ها مروج جنگ است چون این هرمسی گری توسط شوالیه ها –کنایه از جنگ افروزان- در جهان گسترش می یابد. پس هدف آن بازگشت به مسیحیت قبل از به اصطلاح شارل پنجم است یعنی زمانی که آپولو/میترا هنوز به زئوس و بابالون تجزیه نشده بود. در غیاب هورس یا مسیح بازگردنده، زئوس یا یهوه در تعریف سابقش حاکم جهان و با خشونت، تعیین کننده ی نظم آن است و اگر قرار است به اصل خود برگردد، باید مقادیر زیادی بابالون به وجود او تزریق شود. همانطورکه دیدیم بابالون با تنعم و تن آسایی و دنیاپرستی مرتبط است پس اگر قرار است مردم از زئوس/یهوه و مذهب و قانونمداری خشن حول او عقبنشینی کنند، ابتدا باید مقادیر متفاوت ولی چشمگیری از بهبود سطح مادی زندگی و افزایش کلی رفاه در جوامع تجربه شود و این همان دلیلی است که به برهه هایی از فقرزدایی و رواج شعارهای سوسیالیستی و برابری خواهانه در کشورها مشروعیت بخشید و قطعا هیچ کدام از موفقیت های کسب شده در این مسیر، بدون همیاری و کمک های مادی و معنوی گروهی از ثروتمندترین سرمایه داران جهان، ممکن نبوده اند. اما همیشه جایی ترمزی بر این مسیر وارد میشود. چون در نتیجه ی سال ها حکومت با زور اسلحه در جهان، زئوس خواهی نخواهی مظهر قدرت و نظم است و زوال و انحطاط اخلاقیات، خود به خود به نظم ستیزی و زیر سوال بردن حکومت ها منجر میشود. بنابراین از یک جایی، این شعارها فقط به لطف دخالت های حکومت ها در کشورهای دارای سلایق سیاسی مخالف، پیش میروند و درواقع الان بیشتر سلاح هایی در دست قدرتمداران علیه همدیگرند تا این که دارای قصد واقعی برای اصلاح جوامع به سمت نظم ستیزی در درون مرزها باشند. الان تنها چیزی که میتواند کشورها را به اصلاح خودشان ناچار کند، نگرانی از دخالت های قدرتمداران فضول است. ظاهرا وارد دنیایی شده ایم که در آن، هیچ کشوری بدون وجود دشمن، امکان پیشرفت ندارد. با دانستن این مسئله و نیز این حقیقت بدیهی که قطعا مطرح کردن موضوع بازگشت به مذهب جهانی، به هدف بازگشتی راستین نبوده است، تنها نتیجه ی ممکن این است که هدف از بهبود وضع مادی مردم تا حد ارضای پاره ای از غرایزشان یعنی همان غرایز بابالونی پرورده شده در مدرنیته، دور کردن مردم از تفکر است و سقوط عمومی تفکر، چیزی است که به نظر نمیرسد هیچ کدام از دولت های فعلی جهان با آن مشکل داشته باشند.

مطلب مرتبط:

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

تلقی ای از خدا که با آن، مذهبی بودن به عذاب جمعی می انجامد.

تالیف: پویا جفاکش

خیلی جالب است که امروزه وقتی صحبت از امپراطوری آلمان میشود، ترجیحا از اصطلاح «امپریوم ژرمانیکوم» استفاده میشود درحالیکه همانطورکه در فوق میبینید، آثار کلاسیک، مایل بودند آن را «امپریوم رومانو ژرمانیکوم» یعنی امپراطوری رومی آلمانی بخوانند هرچند هرچقدر ناسیونالیسم آلمانی قوی تر و روم بیشتر با منطقه ی اطراف کلیسای رم ایتالیا تطبیق میشد، اندازه ی لغت رومانو هم کوچکتر میشد. به هر حال، آلمان جانشین دولت امپراطوری مقدس روم بود که اگرچه مرکز مذهبیش کلیسای واتیکان، ولی حکومتش با یک امپراطور ژرمن یا آلمانی بود. آنچه اما باعث خجالت آلمانی ها از رومی خواندن خودشان میشود این است که این فرمانروایان ژرمن نه زبان خود بلکه زبان لاتین را زبان سوادآموزی قرار دادند که امروزه زبان ایتالیا تصور میشود اگرچه این اشتباه میتواند ناشی از آن باشد که کلیسای رم این زبان را زبان سوادآموزی کشیشان تعیین کرد و نه این که واقعا ایتالیایی است. الفبای لاتین مانند دیگر الفباها ریشه در فنیقی دارد و اتروسک ها که از اولین بنیانگذاران دولت و تمدن در ایتالیا شمرده میشوند تحت تاثیر فرهنگ فنیقی بودند. لغات فنیقی نیز در لاتین زیادند. ولی ایتالیا تنها کشور اروپایی نیست که محل کلنی های فنیقی واقع شده است. یهوه خدای یهود که درنهایت به پدر مقدس کلیسای رم تبدیل شد، در تورات با "ال" معروف به «علیون» خدای فنیقی تطبیق شده است. «علیون» به معنی بالاتر از همه، در ترجمه به آلمانی تبدیل به "هگست" میشود که همان highest در انگلیسی است. به طرز شگفتی، هگست همان آگوست یا آگوستوس عنوان اولین امپراطور روم است. یعنی اولین امپراطور لاتینی نامش از یک زبان ژرمن شمالی بیرون آمده و در ایتالیای جنوبی کپی شده، درحالیکه در محتوا برابر با یک خدای فنیقی است. ال یا ایلی به صورت یونانی با هلیوس خدای خورشید نیز تطبیق میشود که همان میترا یا سول اینویکتوس خدای اخوت های سیاسی رومی است. sol به معنی خورشید که تلفظ دیگر هلیوس و ال است، thole نیز تلفظ میشود که نام یک جزیره ی افسانه ای به عنوان خاستگاه ژرمان ها به شمار میرود. اگر همین لغت را با "نا" ی اضافه به اول در عبری و عربی بخوانید، به لغت insula به معنی جزیره نزدیک میشوید و شابید به همین خاطر است که تول که باید فقط سرزمین ال باشد، جزیره تلقی میشود. جریان های نژادی آریانیسم، ژرمن ها را از نسل وایکینگ ها میشمردند و وایکینگ ها ازجمله در جزیره ای به نام آیسلند میزیستند. آیسلند به سرزمین یخ ترجمه و با یک جزیره ی یخ زده ی کم سکنه تطبیق میشود. اما ممکن است آیسلند فقط همان تلفظ دیگر island به معنی جزیره در انگلیسی باشد و در اینسولا و البته تول و سول/ال ریشه داشته باشد. از طرفی تا دهه ی 1980 زبان لاتین سابق در ترانسیلوانیای رومانی به عنوان زبان پزشکی استفاده میشد و در آن زمان، پیران محلی از آن به یک زبان گسترده ی نابودشده که اکنون فقط اطبا و داروسازان آن را می آموزند یاد میکردند. آیا رومانی و رومانو با هم در نام فامیل نیستند؟ این را هم به مطلب اضافه کنید که الکیونیوس، نوشته است که آتیلای هون، «از کشورش استادانی فرستاد تا زبان گوتیک را به لاتینی ها بیاموزند.» گوت عنوان کلی ژرمن های نابودکننده ی امپراطوری خیالی روم است و ظاهرا گوت ها از میان تاتارها برخاسته اند و این تاتارها همان هون های منطقه ی دریای سیاهند که لاتین هم در رومانی آنجا شناخته شده بوده است. تمام سرزمین های اطراف دریای سیاه به لحاظ فرهنگی ارتباط تنگاتنگی با آناطولی ترکیه داشتند که مملو از فرهنگ های یونانی نیز بوده است. اتفاقا روم لاتینی نیز شاگرد فرهنگ یونانی شمرده میشود و اولین برخورد رومیان با گنجینه های این فرهنگ، پرگامون در شمال غربی آناطولی بوده که دومین کتابخانه ی بزرگ یونانی (بعد از اسکندریه ی مصر) را داشته است. در تاریخ رسمی، پرگامو یا پرغامه یا پرگامون، یکی از فتوحات یونانی ها در آناطولی و در محل تروآی سابق اشعار هومری بوده که در هرج و مرج ناشی از تهاجم کلت ها به آناطولی پس از قتل سلوکوس، فرصت استقلال پیدا کرده و در زمان سیطره ی روم بر آن، دولتی مخصوص خود داشته است. نکته ی جالب، همنامی پرگامون با یک شهر آلمانی یعنی برگامه است. نام برگامه از "برگ هایم" به معنی شهر اطراف قلعه می آید. جالب این که ترجمه ی رایج از نام آکروپولیس تپه ی محل بنای آتن مرکز فرهنگی یونان باستان هم دقیقا همین شهر اطراف قلعه است و پرگامون و به دنبالش کل یونان مورد توجه روم هم میتوانند یک مقوله ی ریشه دار در امپراطوری ژرمن باشند. فرهنگ یونانی، خود را بسیار تحت تاثیر تمدن کلده نشان میدهد. امروزه کلدانی ها آخرین سلسله ی فرمانروایان بومی بابل و دنباله روان تمدنی دیرین شمرده میشوند که با سومری ها آغاز شد. با این حال، یونانی ها هیچ نامی از سومری ها نمیبرند. به گفته ی پروفسور گونار هینسون، سومر به عنوان اولین تمدن بشری تنها در قرن 19 و در برداشت های یکجانبه ی شرقشناسان از منابع بومی بین النهرین اختراع شد و هیچ منبع کهنی که از آن به عنوان دوره ای خاص از تاریخ یاد کند وجود ندارد. بنابراین یونانی ها و رومی ها و ژرمن های قرون وسطایی با کلدانی ها که قبل از آنها چیزی دانسته نیست همزمان بوده اند. معمولا برای نشان دادن قدمت بسیاری از بناهای چندین هزارساله و همینطور فسیل های باستانی به فرض مثال از عصر یخبندان در دیرینشناسی، فقط به قدمست سنجیده شده با کربن14 استناد میشود درحالیکه معمولا کربن سنجی های مختلف، بسته به پیش فرض های مجریانشان نتایجی متفاوت گاها با فاصله های زمانی هزاران ساله به دست می آورند. یونانی ها خود را "هلن" –دیگر واژه ی مرتبط با ال و هلیوس- میخواندند ولی در لاتینی گرگوس خوانده میشدند، به نام مردم یونانی زبان مهاجر به ایتالیا که در آن، کلنی های یونانی ساختند. احتمالا این لغت که بیشتر به صورت گریک نوشته میشود، معنی انتساب به "گر" را میرساند. در زبان یونانی، لغات عبری بسیار زیادند و در عبری، "گر" به معنی مسافر است. حالا اگر بخواهیم بعضی افراد را به این لغت "گریک" منتسب کنیم، به لغت گرکور یا آنطورکه مرسوم است "گرگور" میرسیم که از جنس آن، "گرگوری" میشود چنانکه امپراطوری رومی اگوستوس هم باید گرگوری تلقی شود. اما جالب، جمع آمدن اگوستوس و گرگوری در تاریخ بریتانیا است. اگوستین به معنی منسوب به اگوست، نام کشیشی است که پاپ گریگوری کبیر، او را مامور گسترش مسیحیت در بریتانیا کرد. شگفت این که زنی به نام "اگوستا گرگوری" جمع آوری کننده ی فولکلور ایرلندی در قرن 19 تلقی میشود. پاتریک مک کافرتی و مایک بیلی در کتاب «خدایان سلتیک» بر آنند که اگوستا گرگوری فوق الذکر در موقع بازگویی داستان های پریان، آنها را پالایش کرده است و ازجمله در داستان ها نشانه ای از توصیف یک فاجعه ی کیهانی زیر و رو کننده ی دنیا در اثر جسمی فضایی چون شهابسنگ می یابند که جدی گرفتنشان به عنوان بازتاب خاطره ای ملموس در فولکلور جمعی، مزاحم روایت تاریخ رسمی از قرون وسطای بریتانیا و جهان است و ازاینرو سانسور شده اند. از جمع آوردن این مطلب با مطالب پیش گفته، ناچارا به این نتیجه میرسیم که اگوستا گریگوری، خالق ادبیات پریان در ایرلند و احتمالا بریتانیا و نام مستعار یک دستگاه کشیشی است که در زمانی بسیار نزدیک به ما، ادبیات و اعتقادات قدیم جهان را به نفع دیدگاه هایی نوین پالایش کرده اند. نکته ی جالب این است که پاپ گریگوری، ساکسون ها را که به او روی خوش نشان دادند، انجل یعنی فرشته نامید و از آن پس، ساکسون های مزبور که حالا امت گرگوری بودند، انگل یا انگلوساکسون نامیده شدند. گریگوری عنوان فرشتگان هبوط کرده از دربار الهی یا فرزندان آنها نیز هست که کل این مجموعه در قالب آنها به مانند فرشتگان، رسالت تغییر فرهنگ زمین را یافته اند.:

“on the veracity of ancient sources”: mick harper: stolen history: 4 oct 2022

در کابالای یهودی، گریگوری فقط موجودات ماوراء الطبیعی نیستند بلکه برداشت های مختلف از موجودات زمینی به صورت پندارهای ذهنی مختلف و گاهی منحصر به فرد افراد از آنها یا موجوداتی ترکیبی از آنها نیز هستند. از این جهت، اصطلاحات گریگوری یا اگرگور را میتوان اسلاف لغت ارکه تایپ یا کهن الگو دانست که کارل گوستاو یونگ روانکاو، درباره ی ته مانده ی اعتقادات یا نگرانی های توتمی یا تجربیات فراموش شده ی اجداد از موجودات و پدیده ها در ته ذهن یک انسان امروزی به کار برده است. کابالا واقعی بودن این پندارها را به انعکاس پدیده ها در چهار دنیای تو در تو ولی متفاوت مرتبط میکند و از تصاویر بینابینی صحبت میکند که جدی گرفتنشان توسط افراد واقعی، نتایجی واقعی میدهد. در این برداشت، تاثیر کواکب و سیارات همانطور که در اعتقادات کلدانیان مطرح بوده است، نقش مهمی در انتخاب تصویر یا اگرگور خاص از موضوع در ذهن فرد دارد.:

“un egregore ou des egregores”: john e. Constantine: kaosphorus: 18 feb 2017

طبیعتا تعریف نوین گریگوری با تبدیل او به پاپ، جریانی را نشان میدهد که میخواهند تمام اسطوره ها و اعتقادات را در ذهن بشر نوین بازسازی کنند و قطعا این گروه، خود را مسئول تغییر میدانند چون فکر میکنند از بقیه ی مردم بهترند.

هر گونه تفکری از این نوع، از یهود شروع میشود که معتقدند تنها فرزندان خلف و پیروان راستین ابراهیم به عنوان تنها کسی هستند که علیه انحطاط فرزندان آدم در بابل شورید، تقریبا در همان زمانی که سقوط برج بابل باعث پراکنش مردم در جهان شد. بنابراین مذهب یهود، مذهب راستین آدم قبل از انحطاط بشر تلقی میشود. ولی دین یهود با مهاجرت قوم موسی از مصر شروع میشود و بعضی هم قبط را که با مصر تورات برابر تلقی میشود منشا تمام اعتقادات بشر میشمردند. راجر صباح به این موضوع توجه دارد که قاهره و اسکندریه که محل تمرکز اشرافیت یهود در قبط پیش از انتقال این اشرافیت به اروپا هستند در قرون وسطی با بابل تطبیق میشدند و حتی فانوس دریایی اسکندریه را که در زلزله ای سقوط کرد نسخه ی مصری سقوط برج بابل میشمرد. صباح، این نوع داستان ها را نشانه ی بازسازی دین یهود از روی اعتقادات پاگانی مصری میشمرد و به این نتیجه میرسد که یهودیت اولیه مذهب پاگانی مصری بوده است. لاکاپله فرازهای فوق از راجر صباح را به داستان قورت داده شدن کتاب مقدس توسط یوحنای انجیل نویس و نوشته شدن مکاشفه ی یوحنا توسط او در باورهای مسیحیت یوهانی ربط میدهد و نتیجه میگیرد که این میتواند نشانه ی تخریب و نوسازی متون قبلی یهود باشند که همان مذهب مصری سابق است و فاحشه ی بابل در مکاشفه، همان مذهب سابق یهودی یا مصری است، ولی همه ی اینها به اندازه ی یوحنای انجیل نویس، همزمان با پیدایش مسیحیت رقم میخورند و چون صاحب تنها مسیحیت برحق، کلیسای کاتولیک رم در امپراطوری روم مقدس شمرده میشود بازسازی یهودیت و همچنین بازسازی مسیحیت و طغیان علیه بابل در اروپا به عنوان قلمرو جدید اشرافیت یهود رقم میخورد. ازیریس، کهن الگوی فراعنه ی مصر،مسیح سابق است که به ورزاو تشبیه میشود و میترا که ورزاو اثیری را میکشد، خدای اخوت رومی است که خود یک مسیح یا منجی است و مسیح سابق را میکشد. او بعدا در تورات تبدیل به موسی در حال شکستن بت گوساله ی سامری میشود و یهودیت متعارف هم با موسی به وجود می آید. اخوت رومی توسط فلاویان ها و بعد از فتح اورشلیم توسط وسپازیان و تیتوس ظهور میکند و اورشلیم، در اصل، رم ایتالیا است؛ سرزمین مقدس یهود که از این پس، سرزمین مقدس مسیح و امپراطوری مسیحی روم است. بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم، شارلمان است که اسمش در معنی و اساس، همان کارلوس مگنوس یا شاه بزرگ لقب شارل پنجم است که مثل تیتوس که اورشلیم را فتح و غارت کرد، رم را فتح و غارت و البته در آن تاج گذاری کرد. نام شارلمان، فقط بازی لغوی با نام سلیمان بزرگترین پادشاه یهود در تورات است. بنابراین امپراطوری یهودی سلیمان که به دو قسمت تجزیه میشود، همان امپراطوری روم شارلمان است. تقسیم امپراطوری روم، عامل پیدایش امپراطوری بیزانس یا روم شرقی است که بعدا به عثمانی ها تعلق میگیرد. در عثمانی، سلیمان به صورت سلیمان قانونی بزرگترین سلطان عثمانی بازسازی میشود، ولی این فقط انتقال ذهنی سلیمان از رم اروپایی به قستنطنیه یا رم شرقی است. در داستان سلیمان قانونی، میبینیم که او پسرش محمد را از سر بدبینی میکشد. این محمد درواقع همان محمد پیامبر به عنوان یک فرزند یهودیت سلطنتی سلیمان است که مکتبش در اروپا سرکوب میشود ولی در روم شرقی که همان عثمانی است به موفقیت میرسد و بدین ترتیب محمد به صورت محمد دوم عثمانی معروف به «فاتح» که قستنطنیه ی مسیحی را تصرف کرد بازسازی میشود. سدی که اسکندر مقدونی در مقابل یاجوج و ماجوج مغولی میسازد تا از پیشروی آنها جلوگیری کند همان موفقیت امپراطوری اروپایی در مقابل نفوذ اسلام در قالب یک فرهنگ تاتاری یا ترکی-مغولی است. یاجوج و ماجوج، نیروهایی جهنمیند و تاتارها را تارتار یعنی اهل تارتاروس یا جهنم میشمردند. تارتاریا کشور تاتارها با اسکیتیه تطبیق میشد و لغت اسکیتیه تلفظی دیگر به صورت اسکاندیا دارد که آن هم به صورت اسکاندیناوی یا قلمرو وایکینگ ها در شمال و به عنوان خاستگاه گوت ها و ژرمن ها بازسازی شده است. اربینیوس از فتح اسکیتیه یا کیتای توسط گوت ها سخن گفته است و کیتای خود تلفظی از عنوان گوتی به نظر میرسد. جغرافیدانان اسکاندیناوی، گوتیا و اسکاندیا را در کنار گارامانیا (ژرمانیا) و بیزانسن (امپراطوری بیزانس؟!) جزو "افریقا" میشمردند. افریقا نام کشور حام ابن نوح است و در قرون وسطی، بسیاری حام را به سبب سرکردگی در انحطاط بشر جدید که فرزندان نوحند فرمانروای تارتارهای جهنمی و بنابراین از جنس تاتارها و زردپوستان میشمردند که این، افریقا را با تارتاریا و سرزمین های مغولی اوراسیا برابر میکند؛ برای جغرافیدانان اسکاندیناوی، مشخصا منطقه ی غربی آن در مجاورت اروپا و شامل بخشی از اروپای شرقی.:

“revelations and Scandinavian geographical tractates”: d.lacapelle: 16may2019

لاکاپله در این بازسازی، مذهب مسیحیت را به اندازه ی آن تفکراتی که مسیحیت را بی اعتبار کردند، ساخته و پرداخته ی تمپلارها یا جریان های غیبی اداره کننده ی محیط های جنگی روم مقدس میشمرد و ظاهرا اینها هیچ ابایی از تغییر دادن مرامشان نداشتند. تاریخ، به شکلی تفاوت آسیای تاتاری با زائده اش اروپای ژرمن را در این تعیین کرده که اروپا پیوسته پیشرفت کرده و آسیا در زمان منجمد شده است. مذاهب آسیا و بقیه ی جهان به جز نژاد ژرمن، به گونه ای توصیف شده اند که حقایق بی زمانند درحالیکه اروپا و تولیدات امریکاییش پیوسته به تغییر با زمان می اندیشند.

به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در اخوت های کابالایی متحد کننده ی اشرافیت های اروپایی، آتش، خدایی است که پیش برنده ی زمان است و آتش دو نوع است: آتش نامرئی مرکز خورشید که به اصل آفریدگار نزدیک است، و آتش فیزیکی فضای بیرونی خورشید که در هفت سیاره ی الهی کلدانیان ضرب میشود و از طریق آنها بر فیزیک زمین تاثیر میگذارد. پندارهای ما با آنها شکل میگیرند و زمانی که سطوح توهمیشان کاملا میسوزند انسان را به طرزی ناخوشایند بینا میکنند. چون دانش دشمن توهم است، دانش را به آتش تشبیه میکنند و دانشمندان را آمیخته به آتش میشمرند. توهم بخشی از کیهان را تشکیل میدهد که از ترکیب پدر و مادر یعنی آتش های اثیری و فیزیکی تشکیل نشده و فقط از مادر یعنی آتش فیزیکی برآمده است. این تکه همان باکره زادی مشهور منعکس در ادیان است. این تولد باکره زاد به صورت یک سه گانه ی آتشین ظهور میکند که عنصر سوم، در چهارگانه ی خورشید و سه سیاره ی اداره کننده اش –زحل، مشتری، مریخ- ضرب میشود و سه گانه ی پیشین را هم بعد از خورشید و به ترتیب به صورت سیارات زهره، عطارد و ماه بازآفرینی میکند که این سه بعلاوه ی چهار بعلاوه ی سه، عدد کامل 10 را میسازند. این عقاید از کلده به یهودیت منتقل و در کابالا متبلور شده اند اما مکملشان را میتوان در هندوئیسم یافت جایی که نقل قولی از مانو، معنی سه گانه ی اول را روشن میکند: یک علت ناشناخته، تخم کیهانی موسوم به هیرانیا گربهه (یعنی رحم طلایی) را میسازد و با شکستن این تخم، برهما خدای خالق متجلی میشود. تخم تا قبل از این لحظه دوجنسه است، چون نیمه ی پایینی گودش مادینه و نیمه ی برآمده ی بالایش نرینه است، ولی برهما با شکستن نیمه ی بالایی، فقط بخش مادینه را زنده میگذارد و تخم از این پس مادینه و مادر میشود. از این پس میتوان تخم را در باکره زادی به مریم و برهما را به مسیح تعبیر کرد. مریم معروف به آنا است و آنا یا آنات یا آناهیتا فرم مادینه ی "آن/آنو" خدای کلدانی است که ال صورت فنیقی او است. الهه دراینجا جانشین تاریکی یا فضای سیاه آسمان در شب است که انوار ستارگان را در برمی گیرد درست مثل در بر گرفته شدن زرده ی تخم مرغ توسط سفیده ی آن و این زرده همانی است که تبدیل به برهما یا مسیح یا پسر میشود. همانطورکه مریخ و مشتری و زحل به ترتیب اهمیت، فاصله ی بین خورشید و ناشناختنی میشوند، سه گانه ی مادر-پسر-پدر هم به ترتیب اهمیت در فاصله ی خورشید با نقطه ی مقابل آن یعنی زمین حایل میشوند و به ترتیب زهره-عطارد-ماه از آب درمی آیند. پس ماه میشود مابه ازای پدر، و راه راستین پرستش، پرستش ماه میشود همانطورکه یهوه یک خدای قمری است. اما قرار است ماه در راهنمایی به رسیدن به خورشید، ابتدا یک انحطاط ایجاد کند همانطورکه حرکت از پدر به پسر به مادر انحطاط است و مابه ازای مادر یعنی زهره دقیقا با تاریکی جانشین شده است. توجه کنیم که این تاریکی که بعدا بیشتر ماده ی سیاه خوانده شد، با اثیر برابر میشد و اثیر تنها چیزی بود که میتوانست موتور تغذیه ی خورشید باشد. اما اثیر با متراکم شدن در تبدیل به موجودات زمینی به هدر میرود مگر این که آتش مخفی شده در موجودات زمینی به خورشید بازگردد. دبلیو متیو ویلیامز سازوکاری درباره ی چگونگی جذب تشعشعات گرمایی از ماده ی پراکنده شده از اثیر به خورشید و به عنوان یک نظریه ی فیزیکی پیشنهاد داده بود و دکتر سی ویلیام زیمنس هم نظرات مشابهی درباره ی حفظ انرژی خورشیدی با برگشت آن به خودش داشت؛ نظراتی که به عقیده ی مادام بلاواتسکی، زیاد از عقاید غیبتگرایان دور نبوده است. مادام بلاواتسکی، چنین ساز و کاری را حامی نظریه ی کارما میداند که بر اساس آن، انسان ها باید نتیجه ی همه ی اعمال خوب و بدشان را ببینند و نتیجه ی اعمال بد به این دلیل ایجاد میشود که انحطاط انسان با ارتکاب شر، باعث تضعیف او میشود و این وقتی قابل توجیه میشود که بگوییم قوت خارج شده از انسان به خورشید که خدای این جهان است برگشته است. دکتر جونز و بابیج معتقد بودند که هر فکری که ذرات مغز را جا به جا کند و به حرکت درآورد، آنها را در سراسر جهان پراکنده میکند و به عقیده ی اینان، هر ذره ی از ماده ی موجود باید دارای ثبتی از اکثر اتفاقات باشد. بدین ترتیب، گناهکاری آدمیزاد و بلایای فراوانی که بر سر گروه های انبوه آدمی می آیند، تضادی با وحدت وجود یعنی خدایی بودن همه چیز در جهان فیزیکی ندارد چون همه دارند بدون این که بدانند در راه بقای زمین قربانی میشوند.:

“the secret doctrine”: v1: h.p.blavatsky: stanza4

ظاهرا این نظریات باید امروزه منسوخ باشند چون امروزه افلاک هفتگانه در مسیر نور به زمین قرار ندارند و علت هم آن است که کیهانشناسی امروزی، خورشیدمرکزی است نه زمین مرکزی. اما بلاواتسکی یادآوری میکند که کابالا تحت تاثیر فیثاغورسیسم که یک سیستم خورشیدمرکزی دارد نیز هست و هیچ وقت طوری برنامه ریزی نمیکند که تضاد نظریات، جایی مجموعه ی کلی آن را خراب کند. در این مورد، وی میگوید جهان های چهارگانه لزوما با چهار سیاره ی نخستین سیستم متافیزیک فیض جور نیستند و کافی است به همان اندازه آتشین باشند. سه گام اخیر هم برداشت های غیر سیاره ای دارد. ازجمله میتوان آنها را با پیدایش خود زمین مربوط کرد. سه گانه ی پدر-مادر-پسر در نخستین کیهانشناسی های یونانی، سه گانه ی کائوس (آشوب) -گایا (زمین) -اروس (عشق) بوده است و اروس یا پسر، در دوره ی متاخرتر با کوپید پسر ونوس تطبیق شده است و ونوس الهه ی زهره است که دراینجا به جای گایا الهه ی زمین قرار گرفته است. سه مرحله ی مزبور در هند با سه گام ویشنو –از خدایان وحدت وجودی- تطبیق میشوند که به شکل وامانا یا کوتوله بر شاه اسوره ها یا موجودات اهریمنی وارد شد و وقتی اجازه ی تعیین قلمرو خود را در سه گام گرفت، به غولی تبدیل شد و در سه گام، کل جهان را طی نمود. این سه گام را گاهی با سه تظاهر فیزیکی خورشید، آذرخش و آتش تطبیق میکنند که مراحل گذر نور الهی از آسمان این جهان به زمین است. در عین حال، این سه مرحله معادل سه مرحله ی طلوع، ظهر و غروب خورشید نیز هستند که میتوانند سه گام خورشید در طی کردن زمین باشند و شاید هم تعریف اخیر، زمینی سازی سه مرحله ی قبلی در خلاصه کردن جهان فیزیکی به زمین باشد. دراینجا خورشید در گردش دایره ای از نظریه ی چرخش گردابی ذرات ماده تبعیت میکند که به گفته ی بلاواتسکی، از کلدانیان به مصریان، از مصریان به یهودیان، و از یهودیان به اروپای مدرن رسید. در عین حال، خورشید که از جهان های آتشین برمی آید، یک کائوس یا بی نظمی در حال تجلی به نظم است. در کابالا نظم الهی در نظم انسانی تجلی میکند و آدم کدمون که همان یهوه است خود را در آدم ابوالبشر بیش از دیگر موجودات تجلی میدهد. بنابراین انتظار میرود هفت مرحله ی تجلی خدا در جهان فیزیکی، به صورت هفت نژاد پیاپی انسانی در زمین تکرار شوند که 4نژاد اول به همراه جانوران نخستین در یک فاجعه ی آتشین از بین بروند و از بقایای آنها سه نژاد باقی مانده برخیزند. به عقیده ی فرقه ی تئوسوفی، تا زمان نگارش مطلب توسط بلاواتسکی فقط نژاد پنجم ظهور کرده و دو نژاد دیگر در راهند. آنها به تدریج و با تجسد ارواح انسان های ایدئال تر نژادهای منقرض شده در نژاد پنجم، فرصت پیدایش و رشد پیدا خواهند کرد.:

Ibid: stanza5

در تاریخ امروزی زمین، از هفت نژاد پیاپی انسان سخن نمیرود ولی یک نابودی آتشین بزرگ برای زمین تعیین شده که کار یک شهابسنگ است، ولی نه آنطورکه ولیکوفسکیست ها و دیگر کاتاستروفیست ها میگویند، شهابسنگی در عصر انسان، بلکه شهابسنگی که در 65 میلیون سال پیش به زمین خورد، دایناسورها را نابود کرد و معدودی جانوران چون لاکپشت ها و تمساح ها و مارمولک ها را باقی گذاشت. دایناسورها آخرین حکمرانان عصر خزندگان بودند که به طرز جالبی چهارمین عصر جانوران بعد از اعصار بی مهرگان، ماهیان و دوزیستان حساب میشود. دراینجا باید نکته ی جالبی را یادآوری کرد: گریگوری یا فرشتگان هبوط کرده و فرزندانشان به سرافیم یا مارسانان نیز مشهور بودند چون این فرشتگان در سقوط به زمین، کاملا تکثیر شیطان بودند که در تورات به مار نامیده شده بود. مارهایی که همچون فرشتگان دست و پا دار باشند، به شکل سوسمارند درست مثل دایناسورها. از طرفی انسان ها دنباله ی پستاندارانند که در دوران دایناسورها موجودات کوچک موش مانندی بودند. اما بعد از نابودی دایناسورها به تدریج رشد کردند و به جاندارانی هولناک تبدیل شدند. شاید این همان تجسد دوباره ی روح موجودات نابودشده در فاجعه ی آتشین در جانوران برگزیده ی جدید باقی مانده باشد. یعنی مثلا تیرانوسوروس رکس به شیر تبدیل شده باشد و بعضی ساروپادها به انواع فیل و کرگدن و اسب آبی، و راپتورهای باهوش هم در میمون های انسان نما حلول کرده و گروهیشان را به انسان تبدیل کرده باشند. هرچه باشد تمام این مرحله تا قرن 19 و دوران پیدایش تئوسوفی که هنوز انسان ها در حال تکثیر و درگیر مشکلات اولیه ی مادی بودند، جزو موضوع نژاد پنجم است و گام اول ویشنو. شاید بعد از آن با تکثیر و تصرف زمین توسط انسان، به مرحله ی ششم و گام دوم وارد شده باشیم و لابد آنچه به نام مسابقه برای فتح آسمان خوانده میشود هم با تحقق خود، گام سوم ویشنو و نژاد هفتم انسان را تکمیل خواهد کرد. نتیجه این که ویشنو خدای سه گام بردار، انسان نما است چون روح نوع انسان است که برای فتح زمین و آسمان و رسیدن به خدایی جهان فیزیکی تلاش میکند فقط به خاطر آإن که پنج مرحله ی تجلی نور در جهان، از طریق دایناسورها به پستانداران رسیده و فقط در انسان بخت تداوم با تکامل روش زیست را یافته است. این خیال پردازی، یک نتیجه ی دیگر هم دارد: هر گامی که ویشنو برمی دارد یک بخش از قلمرو اسوره ها یا شیاطین را اشغال میکند، پس با اوج گرفتن تمدن انسانی، اعتقاد به شیاطین و مشاهده ی آنها از سوی انسان هم باید کاهش پیدا کند، چیزی که علم به آن اصرار دارد. به نظر میرسد باوراندن پنهان شدن شیاطین به عنوان تنها مداخله گران در آفرینش خدا، تاکیدی بر آن باشد که همه ی چیزهایی که در دنیای امروز اتفاق می افتند ازجمله بی عدالتی ها، جنگ ها، انقلاب های فاجعه بار، و افزایش روزافزون فاصله ی طبقاتی، همه فقط و فقط کار خدا و بر اساس علم لایزال او اتفاق می افتند. به همین دلیل هم یکی از تغییراتی که لازم آمده در مسیحیت و مذاهب مانند آن اتفاق افتند، تاکید بر خوبی و مهربانی خدا است تا همه ی این مسائل ناخوشایند، جزوی از لطف خداوند باشند و به همین دلیل، سکولاریسم و کلیسا واقعا آنطورکه به نظر میرسد مخالف هم نیستند. اما هشداری که یونگ همزمان با فجایع جنگ های اول و دوم جهانی، درباره ی دوگانگی خدای مسیحیت داده بود هنوز تکرار میشود؛ ازجمله در مقاله ی «شناخت نفس» ادوارد ادینجر، دانشمند یونگی.:

«در هنگام ناآرامی ها جنبه ی جبران کننده ی روان به کار می افتد؛ بینظمی در کنار نظم قرار میگیرد و در چنین شرایطی، نظم اغلب به وسیله ی مقداری انضباط و مرجعیت گرایی برقرار میشود. آنچه در این موارد میتواند اتفاق بیفتد این است که خویش به طور جمعی و گسترده به رهبر و به عنوان مثال به fuhrer فرافکنی میشود. این وضع در آلمان نازی اتفاق افتاد و چنان درسی به ما آموخته است که خطرات فرافکنی جمعی خویش را دیگر نمیتوان دست کم گرفت. همین وضعیت را همه جا البته در مقیاس کوچک تر، در فرقه های دینی که رهبران کاریزماتیک دارند هم میبینیم. وقتی که دیگر در اسطوره ی دینی معمول خود نمیگنجیم، این خطر افزایش پیدا میکند. خطر این کار برای بشریت بسیار بیش از خطر بمب اتمی است. یونگ در کتاب "پاسخ به ایوب" آنجاکه میگوید "هرکه خدا را بشناسد بر او (خدا) تاثیر میگذارد" این مفهوم را به طور موجز بیان کرده است. البته این یک گفته ی نمادین است. بیان این مطلب به زبان روانشناسی به این صورت است که خویش، برای آن که دگرگون شود، به ایگو و به آگاهی ایگو و به رابطه اش با ایگو نیاز دارد، و این همان نکته است که به زبان معمول روانشناسی بیان شده است. همانطورکه پیش از این هم گفتم، خویش یا تصویر الهی، در شکل ناخودآگاهش، یک وحدت پارادوکسی اضداد است. زیربنای وجود روانی ما به این صورت است و خدای عشق مسیحی فقط نیمی از آن را تشکیل میدهد. به همین خاطر است که شیطان هرگز از صحنه بیرون نرفته است؛ زندگی جاودانه ای دارد، ولی در همین حول و حوش است. یونگ نشان داده است که مسیح و شیطان، دو پسر یک وجود متناقض هستند، دو پسری که متضاد یکدیگرند. و وقتی این تصاویر ذهنی در زندگی تجربه میشوند، لازم است که به نوعی با یکدیگر آشتی کنند. این دو وجه، نوعی تضاد درونی ایجاد میکنند که اگر به آشتی نینجامد، تحمل ناپذیر خواهد بود؛ این تضاد وقتی ایجاد و تجربه میشود که فرد با تصویر الهی ازلی و خصوصیات متضاد آن روبرو میشود. فرد، به فعالیت افتادن این برخورد و تضاد را در چهارچوب ذات الهی تجربه میکند. ولی در این پویایی، امکان وحدت این متضادها هم وجود دارد و این همان چیزی است که اغلب در فرایند تفرد، از طریق خیال فعال، حاصل میشود. حاصل این کار این است که روان، دیگر دو پاره نخواهد بود. روان مسیحی دو پاره است و استثنایی هم در کار نیست. این که شما یک مسیحی معتقد باشید و یا نباشید هم وضع را عوض نمیکند. این بخشی از روان جمعی است که همگی در آن شریکیم و ازاینرو همگی ما دو پاره ایم، زیرا که تصویر الهی دو پاره است. درواقع امر این دو پارگی حتی پیش از مسیحیت اتفاق افتاده بود؛ افلاطون و رواقیون آن را دو پاره کردند و ازاینرو این دوپارگی یک منبع فلسفی هم دارد. ولی وقتی یک شعور فردی انسانی در زندگی فردی خود با این مسئله ی عمقی درگیر میشود، همین دوپارگی، همین دوگانگی متناقض وجود است که آشتی و دگرگونی میپذیرد. و آنگاه این قطعه ی کوچک روان جمعی، که فرد آن را حمل میکند، دگرگون شده است. اگر تعداد کافی از افراد چنین چیزی را تجربه کنند و در این دگرگونی تصویر الهی شرکت جویند، به عنوان نوعی کاتالیزور بلوغ کل جامعه عمل خواهند کرد و اندک اندک یک تصویر الهی جمعی از این میان سر بر خواهد آورد. در تفکر مدرن، اغلب این پرسش مطرح میشود که "آیا مسیحیت شکست خورده و کارش به پایان رسیده است؟" یونگ در این رابطه به نکته ی بسیار جالبی اشاره میکند. او میگوید که مضمون مرگ خدا، جزئی از ساختار مضمون خود اسطوره ی مسیحی است. اجازه بدهید ببینم که آیا میتوانم این نکته را روشن کنم یا نه، زیرا به نظر من این نکته ی مهمی است. مطابق با اسطوره ی مسیحی، و من این موضوع را در کتاب خودم به نام the Christian atchrtype روشن کرده ام، خدا با فرو رفتن در قالب یک انسان و از طریق عامل روح القدس که مریم باکره را آبستن میکند، به زمین هبوط میکند. بعد خدا به عنوان یک انسان، یک زندگی انسانی را بر روی زمین میگذراند؛ عذاب میکشد، میمیرد، دوباره زنده میشود و به آسمان عروج میکند. پس اسطوره ی مسیحی در روایت حلولیش، عبور الوهیت از مرگ [را] وصف میکند. مطابق این اسطوره، پس از این مرگ، روح القدس مجددا بر عید پنجاهه نازل میشود و این بار مطابق با آنچه در شریعت مسیح آمده است، کلیسا زاده میشود. عید پنجاهه را روز تولد کلیسا میدانند. پس چرخه ی حلول و جسمیت یافتن تکرار میشود: روح القدس، یعنی الوهیت، هبوط میکند و بار دوم در قالب کلیسا، که خود را همچون جسم مسیح وصف میکند، جسمیت پیدا میکند. بعد، مطابق با نظر بعضی الهیون، کلیسا به عنوان جسم مسیح، میبایست همان مراحل زندگی مسیح را تکرار کند. یعنی کلیسا هم باید عذاب بکشد و بمیرد. کلیسا این وقایع را هرچه میتواند به آینده، به روز قیامت، فرا می افکند. ولی از لحاظ روانی میتوان گفت که این وقایع هم اکنون در حال وقوعند. با در نظر گرفتن این که کلیسا جسم مسیح و یا به عبارت دیگر، جسمیت یافتن جمعی مسیح است –مسیح، اولین جسمیت یافتن فردی الوهیت بود و کلیسا جسمیت یافتن دوم و نوع جمعی آن، که آن هم میبایست عذاب بکشد و بمیرد و باز جسمیت پیدا کند- حال آن طور که من میفهمم، این جسمیت یافتن دور سومی را به راه می اندازد که در آن روح القدس خود را در قالب فردی انسانی جسمیت میبخشد. این نقطه نظر یونگ است و همانطورکه دیدید وقتی آن را به این طریق برای شما روشن کردم به صورت یک تداوم و تفسیر یکدست و مناسب اسطوره ی مسیحی به نظر می آید. یونگ درواقع کاملا مراقب بود که گنجینه ی اسطوره ی مسیحی، در انسان مدرن گم نشود. او یک تفسیر دگرگشتی این اسطوره را در اختیار ما گذاشت و آن را در قالب مفهوم جسمیت یافتن و حلول دائم، که تمام نمادهای غنی مسیحیت را در خود حفظ میکند، ولی حال در یک سطح فردی و روانی درک میشود، صورتبندی کرد. من دوران جدید را به این معنا درک میکنم و بر این اساس معتقدم که یونگ یک انسان دورانی است. بافت اجتماعی جمعی جامعه ی غربی دچار اختلال جدی است. یونگ دقیقا از این امر آگاه بود و حتی در نامه ای متذکر شد که کتاب پاسخ به ایوب را به این خاطر نوشت که نمیخواست امور به سوی فاجعه پیش روند. آنچه او آن را آشکار کرده است و به روشنی بیان میکند، این است که پاسخ به ایوب، پادزهر وقوع آخرالزمان است. اگر بتوانیم پاسخ به ایوب را درک کنیم، در موقعیتی قرار خواهیم گرفت که بتوانیم از حمله ی بی امان آخرالزمان، که گذر از دوره ای به دوره ی دیگر است، جان به در ببریم.» ("چهار مقاله ی یونگی": ترجمه ی مهدی سررشته داری: نشر مهراندیش: 1399: ص39-36)

شاید هم سه گام ویشنو همین سه مرحله ی نزول و عذاب کشیدن و سفر خدا در قالب های عیسی، کلیسا و نهایتا کل افراد جامعه باشد. اما چرا مراحل قبل از مسیح، به دوران جانوران وحشی و بلایای طبیعی تبدیل شده است؟ احتمالا دلیل، این است که آمدن و مرگ و رستاخیز مسیح، همان وقایع چرخه ی تموز خدای طبیعت در یک سالند که مسیحیت آن را به سالی به اندازه ی کل تاریخ فرافکنی کرده است. تموز یا آدونیس، روح گیاهان و حامی جانوران است که در فصل خزان سال، به همراه طراوت و سرسبزی گیاهان میمیرد و در فصل بهار همراه با بازگشت سرسبزی طبیعت از نو متولد میشود. ازآنجاکه جسد جانوران و گیاهان مرده در زمستان، باعث حاصلخیزی خاک و قوت یابی گیاهان در بهار میشود، تموز هم خواه ناخواه یک خدای قربانی گیر است.

الکساندر ریورا انگاره ی درخت کیهانی در افسانه ی مسیح را مهمترین نشانه ی وامداری مسیح و از طریق او یهوه به تموز/آدونیس میشناسد و میگوید این انگاره ی اساسا بابلی-آشوری هنوز به صورت یک مفهوم فلسفی نمادین در یهودیت به صورت درخت کابالا زنده مانده است. این درخت، تجسمی از آدم کدمون یا یهوه در قالب انسان است و در قبالای مسیحی، مسیح به شکل حرف اپسیلون (نشاندهنده ی لقب "پسر") به درخت کابالا مصلوب است. چون صلیبی که خون و مسیح بر آن جاری میشود، جانشین درخت زندگی است که در احادیث مسیحی، خون جاری شده از شهادت عیسی، آن را آبیاری میکند و میوه های جاودانگی به بشر میدهد. کلمه ی عبری به کار رفته برای درخت که معمولا برای درخت زندگی یهودی استفاده میشود، آقی است. بنابراین از درخت زندگی، به اقاقیا یعنی درخت درخت ها هم یاد میشود. این اسم روی درخت خاصی به جا مانده که تصور میشود نخستین بار، یهوه در قالب آتش بر روی درختچه ای از آن بر موسی ظاهر شد. درواقع آتش درختچه ی موسی، خودش یکی از مابه ازاهای میوه ی درخت زندگی است و در کیش های کلتی با دارواش جانشین شده است، یک گیاه انگلی بوته ماند رشد کننده روی درختان که وقتی زرد میشود، نسخه ی گیاهی آتش به نظر میرسد و ازاینرو در کیش کلت ها مقدس بوده است. گاهی از میوه های آتشین درخت زندگی سخن میرود. آنها میتوانند به همان شرابی که در عشای ربانی به نشانه ی خون مسیح خورده میشود هم تبدیل شوند چون به یک روایت غنوصی، میوه ی ممنوعه ای که خوردنش سبب سقوط آدم و حوا از بهشت شد، انگور قرمز بود که از آن شراب تهیه میشود. میدانیم که آدم و حوا جنبه های نرینه و مادینه ی آدم کدمون یا یهوه ی انسان شده هستند. پس آیا عجیب نیست که مابه ازای مسیح که وعده ی جاودانگی با خوردن میوه ی خود را به انسان میدهد، در داستان آدم و حوا ماری است که به حوا وعده میدهد اگر او و آدم از میوه ی ممنوعه بخورند جاودانه خواهند شد؟ عجیب است چون این مار را خود شیطان میدانند. افریم سوری درباره ی داستان شیطان و حوا نوشته است که حوا فریب خورد چون واقعا میوه ی زندگی که عمر جاودان بدهد در باغ عدن بود اما مار، به جای آن، میوه ی عارف شدن به نیک و بد را به حوا آن نمایاند. درواقع درخت زندگی پشت درخت معرفت به خیر و شر مخفی شده بود و خدا خوردن میوه ی این دومی را بر آدم و حوا ممنوع کرده بود چون اگر میوه ی آن را میخوردند احتمالا پشتش به میوه های درخت زندگی هم میرسیدند. مار این اطلاعات غلط را داد تا آدم و حوا با به دست آوردن اختیاری که دیگر جانوران ندارند به خدمت او دربیایند. بنابراین از این پس، انسان و فرزندانش عملا مارسان و معادل دقیق سرافیم یا فرشتگان هبوط کرده در افسانه های یهودی-مسیحی شدند و مار همان مسیح است و عامل انحطاط بشر؛ سوال این است که این انحطاط چه سودی برایش دارد؟ آموزه های سنت پاول میگوید انسان از سه قسمت جسم و روان و روح تشکیل شده است و از این سه قسمت، روح را مسیح به انسان داده است. اگر جسم و روان تخریب شوند، روح امکان رشد یابی پیدا خواهد کرد. بنابراین نتیجه میگیریم گناهان انسانی که سبب خدشه وارد شدن به جسم و روان انسان ها میشوند با این گونه آسیب زنی ها افراد انسانی را از قسمت های حیوانی خدایی آنها جدا و قسمت مسیحی-ماری خاص انسان را در آنها تقویت میکند.:

“the sun lady tales”: alexander rivera: chap1

ارتباط مسیح با مار، در زندگینامه ی یکی از نسخه های چینی مسیح یعنی یوئه فی منسوب به قرن 12 میلادی قابل ردیابی است. پدر یوئه فی، بچه دار نشده بود و این درحالی بود که سنش از 50 سال گذشته و همسرش به حدود 40سالگی رسیده بود و هر دو نگران بودند که دیگر هیچ وقت بچه دار نشوند. آقای یوئه به زیارت معبد یک بودیستوا رفت و کاهن معبد به او وعده داد که به زودی فرزند دار خواهد شد. کمی بعد، خانم یوئه حامله شد. در شب تولد نوزاد، همسایه ها نور درخشانی را دیدند که از خانه ی یوئه می آید. فکر کردند خانه آتش گرفته و برای کمک کردن به فرو نشستن آتش به محل شتافتند. ولی دیدند این یک نور ماوراء الطبیعی است. همان جا در مقابل چشمان حیرتزده ی جمعیت، یک پنگ (فنیکس یا ققنوس) از آسمان فرود آمد و بر سقف خانه نشست، بال های خود را به نشانه ی اعلام موجودیت گشود و سپس پرواز کرد و رفت، به همین دلیل، آقای یوئه اسم پسر به دنیا آمده را "فی" به معنی پرواز گذاشت. کمی بعد، مرد مقدسی به آقای یوئه گفت که هر وقت نوزاد گریه کرد، نوزاد و مادر را درون یک خمره ی آب بگذارد. ازقضا کمی بعد نوزاد گریه ی بسیار بلندی سر داد و آقای یوئه همسر و پسرش را مطابق دستور مرد مقدس، درون یک خمره نهاد. ناگهان سیل عظیمی از سمت رود زرد از راه رسید و بسیاری از مردم ازجمله آقای یوئه را کشت ولی همسر و پسر آقای یوئه شناور در خمره روی آب، زنده ماندند. عامل سیل، اژدهایی بود که دشمن همان پنگی به شمار میرفت که در شب تولد یوئه فی به خانه ی یوئه آمده بود. پنگ یک چشم اژدها را کور کرده و اژدها درصدد انتقام بود. او از گریه ی بلند بچه دانست که او پسر پنگ است و سیل را به آن سمت گسیل داشت تا نوزاد را بکشد ولی شکست خورد. موضوع مادر و نوزاد شناور روی آب، در اساطیر یونانی و در قصه ی تولد پرسئوس جد پارسیان دیده میشود و البته پرسئوس خود یک نسخه از موسی است که او هم در نوزادی در صندوقی روی آب رها شده بود. نکته ی جالب دیگر این که اینجا پای خانواده ی وانگ وسط می آید چون آقای وانگ خواب دیده نور درخشانی را در آسمان میبیند و خوابگزار آن را اینطور تعبیر میکند که به زودی انسان والایی از سمت رود به محل او خواهد آمد که باعث خیر و برکت زندگیش خواهد شد و البته این انسان والا یوئه فی نوزاد است که به همراه مادرش در یک خمره ی شناور بر آب سیل به محل وانگ میرسد. مارک گراف معتقد است تشبیه نوزاد به نوری در آسمان، مرتبط با داستان ستاره ی بیت اللحم است که سه شاه مجوسان در تعقیب آن به تولدگاه مسیح رسیدند. یوئه فی هرچقدر رشد میکرد جسارت و شجاعت بیشتری از خود نشان میداد و از قضا در حین ماجراجویی هایش در یک غار، با ماری درگیر شد و زمانی که مار را گرفته بود، مار با صدای پوف به دود و غبار تبدیل شد و در دست یوئه فی یک نیزه به جا ماند، یک نیزه ی جادویی که به کمک آن، یوئه فی قهرمانی های زیادی را توفیق یافت. یوئه فی به یکی از بزرگترین قهرمانان جنگ سلسله ی سونگ با دشمنان جورچن تبدیل شد ولی مورد بدگویی حسودان قرار گرفت و به همراه پسرش، به عنوان یک خائن تحت بازجویی های شدید زیر شکنجه قرار گرفتند. QIN GUIبدسیرت، به تشویق همسرش، فرمان دروغین قتل آن دو را از سوی امپراطور جعل کرد و دژخیمان، یوئه فی و پسرش را با طناب خفه کردند. قتل یوئه فی، خشم عمومی را برانگیخت و بیشتر خائنان در یک شورش به قتل رسیدند. بعدا فرمانی صادر شد که بر اساس آن، اجساد چین گوئی و همسرش را از قبر درآوردند و به محل دفن یوئه فی بردند و سرهای اجساد را در آنجا قطع و بر قبر یوئه فی نهادند تا آنها به طور آیینی در راه یوئه فی قربانی و در آن دنیا خدمتگزارانش باشند و مجسمه های آهنی چین گوئی و همسرش را هم به صورت تعظیم کرده کنار قبر او نصب کردند تا خدمتگزاری آنها به یوئه فی را مدلل کرده باشند. مقبره ای با این داستان، در منطقه ی تانگین یانگژو قرار داشت که یک محل زیارتی بود و بعدا حزب کمونیست، طبق قانونی، مردم را از شاشیدن و تف کردن به روی مجسمه های آهنی منسوب به چین گوئی و همسرش منع کرد. دستگیری و قتل یوئه فی به این خاطر میسر شد که او نیزه ی جادوییش را از دست داده بود. هیولایی که ظاهرش شبیه یک اژدهای بی شاخ و ماهی بی آبشش توصیف شده است از درون رودخانه ای بیرون آمد و به یوئه فی حمله کرد. یوئه فی با نیزه اش مقابل او قرار گرفت ولی هیولا فقط نیزه را از دست یوئه قاپید و درون رود ناپدید شد. یوئه فی این را نشانی از آن گرفت که نیزه باید به خدای رودخانه تعلق بگیرد و دیگر پی گیرش نشد. مارک گراف، این داستان را با داستان واپسین دوران حکومت شاه آرتور مقایسه میکند که وقتی در جنگ با پسر حرامزاده اش موردرد به شدت مجروح و ناتوان شد و حکومت را ترک گفت، شمشیر جادوییش را درون رودخانه ای انداخت، دستی از رودخانه بیرون آمد، شمشیر را سه بار تکان داد و دوباره درون رودخانه فرو رفت؛ همچنین با داستان ذوالفقار شمشیر امام علی که علی در واپسین لحظه های عمرش دستور داد آن را درون رود فرات بیندازند و وقتی این کار را کردند، آن محل تا سه روز در حال جوشیدن بود. مارک گراف، این سه بار تکان دادن دست و آن سه روز جوشیدن رودخانه را جانشین های سه روز اقامت مسیح در جهان زیرین پس از شهادت میشناسد و درواقع ناپدید شدن سلاح را نسخه ای دیگر از مرگ صاحب آن میشمارد که خود، جانشین یک مسیح ناپدید شده است.:

“RECONSTRUCTION ISSUES,II”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016

داستان نیزه ی جادویی یوئه فی، بیشک همریشه با داستان ژاپنی شمشیر جادویی شاهزاده یاماتو تاکرو است که سوزانوئو خدای جنگ، آن را از درون بدن اژدهایی که کشته بود به دست آورده بود. مرگ شاهزاده تاکرو نیز همزمان با از دست دادن شمشیرش اتفاق افتاد. بنابراین او هم مثل یو ئه فی و دیگر دارندگان سلاح های افسانه ای، شکل شخصیت یافته ی خود سلاح و البته این سلاح یک مار است که به جای شیطان نشسته است و قهرمان ظاهرا دشمن همو است ولی آن به مهمترین بخش وجود خود قهرمان تبدیل میشود. بنابراین ناپدید شدن سلاح –یعنی مار تبدیل شده به سلاح- همان ناپدید شدن مسیح است اگرچه ظاهرا مسیح کشته شده است. داستان های این قهرمانان برای کودکان و جوانان تعریف میشد تا آنها به عنوان یک الگو در آحاد بشر تکثیر شوند و قطعا مردمی که از قهرمانان تراژیک الگو میگیرند نمیتوانند انتظار داشته باشند کسانی که این الگوها را بی هیچ سلاح جادویی ای تحویل مردم داده اند، برای مردم، نقشه های تراژیک نکشیده باشند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷