بز قربانی یوم کیپور: کهن الگوی مردمان سرگردان در بیابان پوچ مدرنیته
تالیف: پویا جفاکش
مثل تمام موبایل دارها من هم وقتی صفحه ی گوگل را روی نمایشگر موبایلم باز میکنم، میبینم جاسوسان مجازی گوگل، بسته به سلایقی که درست یا غلط از من تخیل کرده اند، بعضی موضوعات را برایم فهرست کرده اند. یکی از آخرین هایشان، معرفی یک کتاب در سایت ایبنا (به تاریخ 12 آبان 1403) در مطلبی با عنوان «خلاف زمان: تاملی فلسفی درباره ی مواجهه با نوستالژی» بوده است به این شرح:
«به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب "خلاف زمان؛ دربارۀ نوستالژی، آرمانشهر و دیگر وارونگیهای تاریخی" اثر دیهگو گاروچو منتشر شد. این کتاب را الهام شوشتریزاده از اسپانیایی ترجمه و نشر اطراف آن را منتشر کرده است. ما نمیتوانیم به گذشته برگردیم اما همیشه میتوانیم آن را به یاد بیاوریم. نکته اینجاست که وقتی به گذشته نگاه میکنیم، همهچیز بهتر از آنچه واقعاً بوده به نظر میرسد. حافظهٔ ما چه فردی و چه جمعی معمولاً اجزای آزاردهندهٔ گذشته را حذف میکند و بهمرور، تصویری آرمانی از آن میسازد. در واقع، «به یاد آوردن» صرفاً به معنای بازیابی منفعلانهٔ رخدادهای گذشته نیست، بلکه نوعی ساخت و تفسیر گذشته در زمان حال است. ما تکهپارههای خاطره را منظم میکنیم، شکلی به آنها میدهیم و از آنها برساختهایی پیچیده میسازیم. شاید به همین سبب است که بسیاری از تاریخنگاران «نوستالژی» را در معنایی منفی به کار میبرند. اما از منظر فلسفی چطور میتوان به این پدیده نگاه کرد و توضیحش داد؟ کتاب خلاف زمان تأملی فلسفی است در همین باره؛ دربارهٔ مواجهه با گذشته، زمانآگاهی و تجربهٔ ناگزیر «حسرت». این جستار بلند با نقدِ نگاه نوستالژیزده و کلانروایتهای نوستالژیمحور، بستری فراهم میکند تا خاطره، اسطوره، فراموشی، گذشته و تاریخ را از منظری جدید ببینیم. دیهگو گاروچو، استاد فلسفهٔ اخلاق و فلسفهٔ سیاسی دانشگاه مادرید که از روزنامهنگاران و جستارنویسان شاخص اسپانیا به شمار میرود، در این کتاب نشان میدهد که گاهی میشود پاسخ امروزیترین پرسشها را در میراث کهنِ ادبی، فرهنگی و تاریخی یافت. البته چنین رویکردی میان جستارنویسان اسپانیایی بیسابقه نیست. برای مثال، پیش از گاروچو، خابیِر موسکوسو هم در کتاب تاریخ فرهنگیِ درد برای فهم و تحلیل بهتر تجربهٔ انسانیِ درد و رنج در بافتهای معاصر از آثار متفکران قرنهای گذشته کمک گرفته است. در فضای سیاسی امروز جهان، سیاستِ دیروزمحور صدایی بلند و رسا دارد. جنبشهای پوپولیستی، تا حد زیادی بر دلزدگی و سرخوردگی مردم از وضع موجود متکیاند. وعدهٔ به عقب برگرداندن زمان و زنده کردنِ گذشتهٔ شکوهمند و درخشانْ روایتی جذاب و گیرا میسازد که به مذاق جامعهٔ مأیوس و ناراضی از شرایط امروز در نقاط مختلف جهان خوش میآید. گرچه این وعده نهایتاً تحقق نمییابد چون تحقق چنین وعدهای اساساً شدنی نیست. جالب است که به نظر میرسد یأس ناشی از تحقق نیافتنش چندان نمیپاید. وقتی نهادها و فرهنگ سیاسی موجود چنان ناکارآمد و راکد شدهاند که شوقی به آینده برنمیانگیزند، کافی است جریان پوپولیستی دیگری بیاید و وعدهٔ مشابهی بدهد تا سودای بازگشت به گذشته دوباره در ما جان بگیرد. اینجاست که نوستالژی وجوهی سیاسی مییابد و میتواند به عنصری خطرناک تبدیل شود. دیهگو گاروچو در کتاب خلاف زمان سراغ آثار فلسفی کلاسیک میرود و سیر تحول مفهوم «نوستالژی»، وجوه سیاسی یادآوری و فراموشی، و نسبت نوستالژی با شهر مدرن را بررسی میکند. او نشان میدهد آرمانشهری که بر پایهٔ نوستالژی بنا شده رو به آینده ندارد. گاهی حتی رو به گذشته هم ندارد و در واقع، تکرار همین چیزی است که اکنون داریم. کتاب خلاف زمان را میتوان نمایندهٔ جریانی قوی و ریشهدار در سنتِ ناداستاننویسی و مشخصاً ژانر «تأملاتِ» اسپانیا دانست که البته شاید برای خوانندهٔ ایرانی کمتر شناختهشده باشد. توجه به این نکته نیز مهم است که وجود برخی شباهتها در تجربهٔ سیاسی و اجتماعی ما ایرانیان و اسپانیاییزبانها چه در اسپانیا و چه در آمریکای لاتین باعث میشود در بسیاری از موارد، دغدغهها و پرسشهای مشابهی داشته باشیم. با این حساب، توجه به ادبیات اسپانیایی، اعم از داستان و ناداستان، میتواند برای خوانندهٔ معاصر ایرانی بسیار سودمند باشد و مجالی برای عمیقتر اندیشیدن به مسائل امروزیِ ما ایجاد کند. "خلاف زمان" در ۱۸۴ صفحه و به قیمت ۱۹۴ هزار تومان از سوی نشر اطراف وارد بازار کتاب شده است.»
مسلما تجربه ی این کتاب همانطورکه تا حدی در معرفی ایبنا از آن منعکس شده است ارتباط محرزی با وضعیت روز ایران دارد. ایرانی ها که پیشتر با شورش علیه مدرنیته ی پهلوی، قصد بازگشت به دوران خوش صدر اسلام تحت «احیای اسلام ناب محمدی» را داشتند، درنهایت مدرنیته ی پر عیب و اشکال پهلوی را بیش از همیشه پذیرفتند و آنگاه که جمهوری مثلا اسلامی را کپی و پهلوی را اصل تلقی کردند، ناگهان از پهلوی بهشت موعود ساختند، موضوعی که اسباب ماهی گیری مرتجعین وابسته به سلسله ی پیشین از این آب گل آلود شده و قطعا ترجمه ی کتاب فوق در جمهوری اسلامی ایران، به قصد انذار این است که چون قرار است دوباره بر اساس نوستالژی پوچ انقلاب شود، پس باز هم وضع موجود یک بار دیگر از صفر تکرار خواهد شد و به کشور ضرر خواهد زد. عجیب است که مدعیان پهلوی با گرفتن ظاهر سکولار به خود، روی همان موج نوستالژی سازی استوارند که از دل سنت احیای اسلام ناب محمدی پس از انحرافات گرفتارکننده اش درآمده است ولی آنها در کپی کاری از دشمن هم باز از دشمنان اسلامگرایشان کپی کرده اند چون اسلام ناب محمدی، بزرگترین دشمن خود را یهود میشمرد درحالیکه این، یهود بود که آفت «احیای گذشته ی بهشتی» با تصفیه ی حال را به داخل جهان انداخت.
اتفاقا یهودیت، خودش داعیه داران سابقی را به رسمیت شناخته که مدعی است خدایش را از آنها «پس گرفته» است و ظاهرا نسخه های اصلی یهودند که بدعتگذاران در آنها انقلابی ایجاد کرده اند که به یهودیت کنونی انجامیده است. ادعاهای جدید درباره ی این که یهودی هایی که عزرا با نوشتن تورات ایجاد کرد، به دنبال ماموریت عزرا از سوی حکومت پارسی هخامنشی پدید آمدند و تنها بازماندگان بلاواسطه ی آن مذهبند، درواقع نوعی چرخش به سمت قبول این بدعتگذاری است. اما در تورات، "پس گیری" با پس گرفتن تابوت عهد از پلستینی ها اتفاق می افتد چون با دزدیده شدن تابوت عهد به عنوان خانه ی یهوه توسط پلستینی ها محل یهوه هم به غزه پایتخت پلستینی ها منتقل شده بود. پلستینی ها مهاجمان دریانوردی بودند که از جزایر یونان و ایتالیا به یهودیه آمده بودند. در اسناد مدینه هبو در مصر، از آنها به نام "پرست" یاد شده است، نامی که ولیکوفسکی آن را با عنوان "پارس" برای حکومت هخامنشی تطبیق میکند. فرانکو دو سار، بر این تطبیق صحه مینهد چون معتقد است دزدیده شدن خانه ی خدا توسط پلستینی ها تکرار دزدیده شدن صلیب مقدس همان خدا توسط پارسی ها در زمان خسروئس است و این خسروئس، همان اخشوارش یا کورش شاه پارسی متصرف کننده ی اورشلیم است. خسروئس، اورشلیم را از دست رومی ها درآورد ولی هراکلیوس امپراطور روم، اورشلیم و صلیب مقدس را پس گرفت همانطورکه یهودی ها پلستینی ها را شکست دادند و تابوت عهد را پس گرفتند. صلیب مقدس توسط هلنا مادر کنستانتین بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم کشف شد و درواقع تجسمی از او به عنوان خانه ی خدا و مادر خدا بود. بنابراین صلیب به جای هلنا برابر با هلن شاهزاده خانم یونانی نیز هست که تروایی ها او را دزدیدند ولی یونانی ها پسش گرفتند. "هلن" به معنی خورشیدی، و "هلنا" مونث آن است و ظاهرا اشاره به اقامت خدای خورشید در سنگ های آسمانی فرود آمده بر زمین به عنوان مادران خدا دارد. بنابراین دیگر تجسم همان خدا یعنی حجرالاسود کعبه ی مسلمانان هم ماهیتی شبیه صلیب مسیحی و تابوت عهد یهودی پیدا میکند و فراموش نمیکنیم که کنستانتین هم با دیدن صلیب آتشینی که از آسمان به زمین افتاد مسیحی شد. آن میتواند با ستاره ی دنباله داری که مدتی قبل از امپراطور شدن هراکلیوس و همزمان با تولد پیامبر اسلام در قرن ششم میلادی در آسمان ظاهر شد تطبیق شود که به دنبالش فجایع زیادی در زمین روی دادند. یعنی شهابسنگ مزبور، همان شهابسنگی است که در دیدگاه کاتاستروفیست هایی مثل ولیکوفسکی، با برخورد به زمین، باعث بروز زلزله ها و سیل ها و طاعون ها و قحطی های زیادی شده است. این فاجعه میتواند فاجعه ای باشد که به دوران موسوم به عصر یخبندان و حکومت چهارپایان موحش بر سراسر زمین پایان داد بی این که عصر مزبور واقعا عصر یخبندان باشد چون از دید کاتاستروفیسم، این فاجعه باعث جابجایی قطبین و تغییرات آب و هوایی ناشی از این شده که اتفاقا به کاهش آب و هوای سرزمین های شمالی انجامیده و احتمالا جنگل های سرسبز قطب شمال در یافته های فسیلی و افسانه های قرون وسطایی، مربوط به همان دورانند و زمانی را نشان میدهند که بیشتر نقاط زمین دارای آب و هوای مشابه و یکسان بودند. فاجعه ی مزبور، باعث باور به خشم خدا از اعتقادات و عملکردهای وقت بشر شد و تجدید نظری اساسی در مذهب را باعث گردید و پیدایش ادیان ابراهیمی یادشده یعنی یهودیت ارتدکس، مسیحیت یهودی تبار و اسلام، عامل آن است. دوسار به پیروی از یووه تاپر، معتقد است که این رویکرد ابتدا با یک زهدمآبی شدید همراه بود که کاتاریسم اروپایی مظهر اصلی آن است، ولی بعد، کلیسای رم ضمن سرکوب کاتارها به تدریج آن را اصلاح کرد درحالیکه در شرق، با شدت و حدتی کمی کمتر در مرحله ی زهدپرستی باقی ماند. تاپر، این فاجعه را به قرن 14میلادی نسبت میدهد که زمان بروز همزمان طاعون بزرگ و مشاهده ی نشانه های آسمانی غریب است، درست مثل طاعون نسبت داده شده به قرن ششم که در دنباله ی مشاهده ی دنباله داری بروز کرد. فومنکو بی این که از بروز فاجعه صحبت کند، رواج زهدمآبی را به دنبال نشانه هایی مرموز در آسمان تایید میکند ولی آن را در قرن 12 میلادی میجوید و به اعدام مسیح تاریخی در کریمه مرتبط میکند. در مقابل، دوسار و تاپر، مسیحیت را نوعی کیش خورشیدپرستی میشمرند که بعد از فاجعه توسط کلیسا و مامورین انجیل نویسش تحریف شده و درواقع تمام نشانه های مذاهب خورشید پرستی که در خاورمیانه و اروپا و شمال افریقا داریم، همه وابسته به همین کیشند و اگر منابع کلاسیک یونانی-رومی، خدایان آنها را به قبل از مسیحیت ربط میدهند، به خاطر این است که این منابع کلاسیک، جعلیات اصحاب کلیسای رم برای تعریف خاطره ی این مذاهب به شرک هستند. با این حال، دوسار هنوز شباهتی به فومنکو دارد و آن این که درحالیکه فومنکوی روس، به پیروی از ناسیونالیسم روسی، یک خاستگاه مسیحی اسلاو در کریمه برای مسیح جور میکند، دوسار، یک مرکز مسیحی گالیک در زادگاهش فرانسه خلق میکند که همانا پروونس مرکز غنوصی های مسیحی فرانسه است. دوسار همچنین برخلاف تاپر، زمان فاجعه را نه در قرن 14 بلکه در قرن 16 تعیین میکند که اتفاقا در آن نیز هم گزارش دنباله دار فاجعه آفرین داریم و هم گزارش طاعون گسترده. اتفاقا نکته ی جالب این است که درحالیکه در قرن 14 مد نظر تاپر، دمای هوای زمین کاهش یافته است، در قرن 15 دوباره بالا رفته و بعد در قرن 16 دوباره پایین آمده است. شاید به خاطر این که در تاریخنویسی اولیه، قرن های 14 و 16 یک قرن در دو روایت بوده اند.:
“LE RECENTISME EN FRANCAIS”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 9MARS 2014
فرهنگ کشی گسترده و ستمگری به نام مذهب که در جریان اصلاح دین و پاک کردن آن از مظاهر طبیعت پرستی صورت گرفت، در مقابل مدارای مذهبی کورش قرار میگیرد بی این که سندی از چنین مدارای مذهبی جز درباره ی یهود وجود داشته باشد. دلیلش این است که کورش همان اخشوارش و اخشوارش همان خسروئس دزدنده ی صلیب مقدس است که او را در مقام یک بنیانگذار مذهبی نشان میدهد. در این صورت، هراکلیوس رهبر روم یونانی که خسروئس را شکست میدهد برابر با اسکندر کبیر فاتح سلسله ی کورش یا همان هخامنشیان است. این ادعا امروزه کمی عجیب به نظر میرسد. چون تاریخ رسمی، بین کورش و اسکندر 200سال فاصله انداخته که با رودررویی هراکلیوس و خسروئس متفاوت است. اما این کار تاریخ رسمی، با محوریت دادن به تواریخ یونانی انجام شده که تیم کلیسایی جمع آورنده شان، اسم های مختلف شاه زمان نوشته شدن تورات در کتاب مقدس چون کورش، اخشوارش، داریوش و ارتاخشتر را به صورت یک سری اسم های تکراری شاهان هخامنشی با نام های سیروس، داریوس، خرخس و ارتاخرخس پشت سر هم ردیف کرده اند و این درحالیست که تمام این اسم ها تلفظ های مختلف آسور/آشور، لقب مردوخ خدای قوم آسوریان هستند که در پادشاهان آشوری تجلی میکرد به اضافه ی ارتاخشتر به معنی شاه زمین که با عنوان "شاه چهارگوشه ی زمین" برای شاهان آشور قابل تطبیق است. تنها استثنا در تاریخنویسی یونانی، اسم "کامبیز" است که هم برای شاه قبل از سیروس که پدر او است به کار رفته است هم برای شاه قبل از داریوس اول که پسر سیروس شناخته میشود. علت این است که کامبیز یک شاه محلی قبل از سیروس بوده و سیروس یک امپراطور که در تمام شاهان بعد از خود ضرب شده و همان داریوش شاهی است که به دست اسکندر سرنگون میشود. ازآنجاکه سیروس اول و داریوس اول، هر دو نشاندهنده ی اوج سلسله و نزدیک ترین به آشور قدرقدرتند، قبل از هر دو یک کامبیز قرار گرفته است. پس کل پادشاهی پارس در یک کورش یا داریوش که همان خسروئس است و به دست هراکلیوس/اسکندر سرنگون میشود جمع می آید. با این حال، روند داستانسازی از همه ی این آسورها از یک داستان سازی قبلی پیروی میکند که در وقایعنامه های شاهان آشوری و کلدانی متجلی میشود و درواقع جامع دو سلسله ی نوآشوری و نوکلدانی است اگرچه به دلیل این که همه ی شاهان مزبور، جلوه های تکراری یک ایزدند، جاهایی با هم مخلوطی داستان پیدا میکنند و بعضی شاهان چند بار تکرار میشوند. برابری آشوری ها و کلدانی ها با هم در عهد عتیق از جمله در کتاب جودیت، قابل توجیه است. درست مثل شاهان هخامنشی که همه آشورند، اسم اغلب شاهان آشوری، کلمه ی آشور/آسور/اسر به معنی فرمانران را در خود دارد. از طرفی دو بنیانگذار امپراطوری کلدانی، به ترتیب نبوپلسر (نبو بعل آسور) و نبوکدنصر (نبو کد نا آسور) هستند که نام هر دو به معنی "نبو خدای فرمانران) هستند و نشان میدهد کلدانی ها آشوری هایی بودند که نبو خدای دانش را با آشور یا مردوخ رئیس خدایان برابر میدانستند. امت سوئینی، در کتاب "رامسسی ها، مادها و پارس ها" تقریبا روند منطقی اصل فهرست اکامنیدها یا شاهان به اصطلاح هخامنشی روایات یونانی را ارائه داده که در آن، سرسلسله ی اکامنیدها یعنی سیروس با توکولتی نینورتا تطبیق میشود و آخرینشان یعنی داریوس سوم با نبونیدوس. بنابراین اسکندر کبیر و سلسله ی یونانی سلوکی بلافاصله بعد از سقوط حکومت کلدانی ها در بابل، وارد میشوند و این نشان میدهد که چرا بعضی منابع یهود، کورش را نجات دهنده ی یهودیان میشناسند و برخی دیگر، کورش را ستمگر بر یهودیان میخوانند و به جایش اسکندر را ناجی یهود میشمرند. چون اسکندر، نسخه ی یونانی کورش است، کلمه ای که به سادگی به معنی رئیس و لقب مسیح اشعیا است. اسکندر پسر زئوس است همانطورکه مسیح پسر یهوه است. اتفاقا سوئینی در تطبیق پارسی ها با پلستینی های یونانی با ولیکوفسکی موافق است. منابع یهودی، پلستینی ها را "قفطوری" به معنی اهل جزیره ی کرت میخوانند و کرت، پرورشگاه زئوس نوزاد است که بعدا پدر اسکندر میشود. اسکندر، یهودیه را فتح کرده است، درحالیکه این کار توکولتی نینورتا نبوده است و سناخریب و تیگلات پیلسر و شلمنصر بوده اند که سرزمین های یهودی را گرفته اند. با این حال، توکولتی نینورتا روح امپراطوری ای بود که توسط آن سه شاه بزرگ بعدی گسترش یافت. توکولتی نینورتا که سوئینی، تیگلات پیلسر سوم را نسخه ی دیگر او میداند، حتی ها را در شمال و بابل را در جنوب تسخیر کرد. سوئینی، عنوان "هاتوسیلیس" برای شاه حتی در داستان های نبرد رامسس فرعون مصر با حتی ها را به معنی "عالی حتی ها" میخواند و معتقد است وارونه شدن لغات ممکن است که در این صورت، "آلیاتس" خوانده خواهد شد، نامی که یونانی ها برای بانی لودیه یا لیدی به کار برده اند و بنابراین فتح حتی و بابل توسط توکولتی نینورتا همان فتح لیدی و بابل توسط سیروس است. البته توکولتی نینورتا برعکس سیروس در نبرد کشته نمیشود و قتل سیروس یا کورش، به سبب تطبیق او با کریست یا مسیح به سبب مسیح خوانده شدنش در کتاب اشعیا است. از طرفی حکومت نوآشوری با پیروزی بر حکومت قبلی میتانی در شمال عراق شکل گرفته است و این هم همان تصرف کشور ماد توسط سیروس از پارس های تحت سلطه ی مادها در گزارش هرودت است. دیدیه لاکاپله بازسازی سوئینی را با اصلاحاتی میپذیرد ولی آن را تاریخ راستین تلقی نمیکند و زمانش را به بسیار جلوتر می آورد. چون معتقد است که سلوکی ها یا جانشینان یونانی اسکندر در آسیا، در نام و محتوا، نسخه ی یونانی شده ی سلجوقیان ترک هستند که در قرون وسطی بر بغداد پایتخت خلفا در منطقه ی بابل ظفر یافتند و بابل باستانی، محل قبلی بغداد است که رش گلوتا یا الیگارشی یهودی در آن ساکن بودند. امپراطوری سلجوقی همان حکومت اسرائیل بزرگ سلیمان است و تقسیم اسرائیل به دو حکومت اسرائیل و یهودا در آن تکرار میشود. یهودا برابر با سلجوقیان روم در ترکیه است که امپراطوری عثمانی از آن پدید می آید که اسرائیل که بعدا سامری ها در آن نشو و نما کردند، سلجوقیان بزرگ در ایران و آسیای مرکزی است. حکومت سلجوقیان بزرگ، به زودی متلاشی شد و جایش را حکومت خوارزم پر کرد که اسمش تحریفی از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها است و خوارزم بعدا در وجود دولت سامارکینت یا سمرقند محو شد که نامش به معنی سرزمین سامری ها است. سلوکی ها –درواقع: سلجوقی ها- پرستش زئوس و مذهب سامری را به رسمیت شناختند که شورش حشمونیان یا کاهنان یهودی متعصب را در پی داشت و حشمونی ها موفق به تصرف اورشلیم شدند. حشمونی ها در نام و محتوا همان عثمانی ها هستند و پیروزیشان بر سلوکیان یونانی، هم پیروزیشان بر سلجوقیان است و هم بر دولت روم یونانی موسوم به بوزنطیه در ترکیه. نام های حشمونیان و عثمانیان، صورت دیگری از عنوان اکامنیدها نیز هست و پیروزی اکامنیدها بر بابل، درست به اندازه ی تاسیس دولت حشمونی به احیای یهودیت می انجامد. با این حال، اکامنیدها در اصل، تکرار عثمانی ها بعد از جدا شدن راهشان از آنها میباشند و خود جزو بددینانند چون پیرو سیروس یا آسورند که یهود امروزه آن را دشمن باستانی خود میشمرند. در زندگینامه ی کورش یا سیروس، نوعی احیای مذهب فراموش شده دیده میشود و آن، جایی است که کورش، مذهب مردوخ را احیا میکند. نبونید که شاه قبل از کورش در بابل است، مذهب مردوخ را رها کرده و خدایان دیگر و بیش از همه سین را تقویت کرده بود. ازاینرو کورش با حمایت کاهنان مردوخ، بابل را تصرف و مذهب مردوخ را احیا کرد. آشوریان، مردوخ را آشور یعنی ارباب میخواندند. در تورات البته یهوه با آشور تطبیق نشده، ولی در لایه هایی از تورات، "ال" یعنی خدا خوانده شده است و همانطورکه فرانچسکو کاروتا نشان میدهد، مسیح در لایه های داستانی صدر مسیحیت، الاسار –نامی ترکیبی از "ال" و "آسور"- است که در انجیل، مردی است که درست مثل مسیح میمیرد و دوباره زنده میشود. همین ال آسار به صورت ایلیوس هاسار و نهایتا ژولیوس سزار به عنوان پسر زئوس یا ژوپیتر، تبدیل به یک فرم شاهانه از مسیح در روم میشود. کورش هم در کتاب اشعیا مسیح خوانده شده است، اما عجیب اینجاست که اشعیا همزمان "پول" شاه آشور را فرستاده ی خدا میخواند و انتظار دارد اسرائیل، جبر او را بپذیرند. "پول" را با تیگلات پیلسر سوم تطبیق میکنند که سوئینی همان توکولتی نینورتا و معادل کورش میخواند. توکولتی نینورتا یعنی توکل کننده به نینورتا (از خدایان قبل از مردوخ)، درحالیکه تیگلات پیلسر یعنی توکل کننده به بعل آشور، که بعل و آشور، هر دو القاب اصلی مردوخند. یعنی کورش از طریق یکسان شدن با توکولتی نینورتا درواقع خودش مظهری از انقلاب دینی به نفع مردوخ است، ازجمله در اسم خودش. پس معبد یهود که توسط نبوکدنصر ویران و به دستور کورش یا داریوش یا ارتاخشتر بازسازی میشود، همان معبد مردوخ در بابل است. در کتاب دانیال، داریوش شاه بلافصل بابل بعد از نبوکدنصر و فرمانده به بازسازی معبد یهود است. در تاریخ رسمی هم محوریت رسالت مذهبی به جای سیروس و کامبیز به داریوش داده شده که خود را فرستاده ی اهوره مزدا میخواند. اهوره یا اهوره مزدا خدای زرتشتیان، همان آسور یا آسورامستاس خدای شاهان آشور است. در تاریخ آشور، میانپرده ی رفت و برگشت دین بین دو شاه، به صورت تخریب و بازسازی بابل توسط دو شاه بلافصل تکرار میشود. سناخریب بابل را به سزای شورش ویران میکند ولی پسرش اسرحدون آن را بازسازی میکند و در حرکتی نمادین، خود در تجدید بنای معبد مردوخ شرکت میکند. اگر دقت کنید، نام اسرحدون باز اسم آشور را در خود دارد، درحالیکه نام پدرش سناخریب (سین-آ-خریبو) به معنی مقرب سین است که سین همان خدای اصلی نبونید است. اسرحدون حکم کرده بود که بابل تا 70سال ویرانه بماند، ولی درنهایت زمان مزبور را تا 11سال تخفیف داد. ولی یهود همچنان مدعیند که معبد اورشلیم 70سال ویرانه بود و یک دلیل طولانی شدن تاریخ حکام بابلی بین نبوکدنصر تا داریوش نیز همین است. با این حال، در همین تاریخ سازی تقلبی، بعضی زوایای پنهان تغییر مرام اسرحدون یا کورش آشکار میشود. در کتاب مصری مانتو، جانشین بلافصل نبوکدنصر، "عامل مردوخ" نام دارد. این نام به صورت "اویل مروداخ" در کتاب دوم پادشاهان تکرار میشود. دراین فصل از تورات میبینیم که شاه اورشلیم که زندانی نبوکدنصر بوده است، در زمان اویل مروداخ، نخست وزیر شاه بابل است و یهود را در حکومت بابل به شدت نفوذ داده است. در کتاب استر (فصل دیگری از تورات) چنین نفوذی را در دربار اخشوارش (کورش) می یابیم. اخشوارش، شاه ستمگری است که یهود را به بردگی گرفته است، اما یک زن یهودی به نام استر، با ازدواج با اخشوارش و نفوذ بر او، دشمنان یهود به رهبری همان نخست وزیر را نابود میکند و پسرعمویش مردخای را به صدارت مینشاند که یهودیان را بر بابل حاکم و مذهب بابل را یهودی یا نیمه یهودی میکند. مردخای و استر، در نام، همان مردوخ و عیشتار، خدا و الهه ی اصلی بابل هستند. اخشوارش قبل از ازدواج با استر، معادل نبوکدنصر و بعد از ازدواج با استر، معادل کورش است. همچنین مردخای و هامان، دو تعریف مختلف اخشوارش (آشور) هستند که مقابل هم قرار گرفته اند. درحالیکه مردخای معادل مردوخ است، هامان از نام های آمون خدای اعظم مصر قبل از برجستگی ازیریس است. نام اسری یا ازیریس باز از آسور می آید. او کهن الگوی فراعنه ی مصر است و جایگاه بزرگی را که قبلا به آمون و پتاح تعلق داشته است تصرف میکند. ازیریس پسر آمون تلقی میشود همانطورکه اسرحدون پسر سناخریب تلقی میشود. شکست آمون در مصر، با شکست سناخریب درآنجا تطبیق میکند. به روایت هرودت، زمانی که لشکر سناخریب، آماده ی فتح نهایی مصر میشدند، به معجزه ی خدایان، موش ها کمان های ارتش سناخریب را جویدند و ارتش سناخریب مجبور شدند بی نتیجه برگردند. جالب این که افسانه های یهود همین داستان را درباره ی محاصره ی اورشلیم توسط لشکر سناخریب میگویند و دلیلش این است که مصر به اندازه ی اورشلیم، جانشین بابل شده است چون بعد از انتقال اشرافیت یهودی بابل از بغداد به قاهره پایتخت مصر، قاهره و گاهی خود مصر، بابل نامیده شده اند. ازیریس و ایزیس، همتای مردخای و استر در مصر هستند و از این موضوع نباید تعجب کرد. چون همانطورکه مردخای و هامان ربط فامیلی به هم ندارند، ازیریس یا آسور هم با تبدیل شدن به یهوه آنقدر بزرگ شد که آمون فقط یک رقیب باطل برایش بود و دیگر نیازی به این که خود را پسر آمون بخواند نداشت. وقتی خدای یهود اینقدر بزرگ شد دیگر در حیطه ی مذهب مردوخ نیز نمیگنجید و علیه آن شورید و ادعای بازگشت به اصل نمود بطوریکه خود مردوخ به صورت فرشته ای کوچک تر از یهوه یعنی میسکائیل در مسیحیت باقی ماند و البته همچنان مانند مردوخ، یک قهرمان اژدهاکش نجات دهنده ماند. تغییرات پیش آمده، در حکم شورش حشمونی ها و برابر قیام عثمانی ها علیه یونانی گری منسوب به اسکندر بود. به همین دلیل، غارت معبد یهود توسط نبوکدنصر به صورت غارت معبد مردوخ در بابل توسط اسکندر تکرار شد و اسکندر، به صورت یک نسخه ی یونانی از نبوکدنصر درآمد. اسکندر در مصر، خود را پسر زئوس آمون نامید و ازاینرو خود تجسمی از هامان و جبهه ی او شد. اگر اسکندر امپراطور جهان است فقط به خاطر برابریش با نبوکدنصر است وگرنه او فقط نماینده ی شقی از فرهنگ ترکان سلجوقی بود که به صورت فرهنگ عثمانی کوچک شد. الگوی دقیق تر اسکندر به صورت یک شاه ترک که مذهب سامری های بددین را ضد یهودیت اصیل ترویج کرده است، تیمورلنگ شاه سمرقند (سرزمین سامری ها) است که پایتخت عثمانی را فتح و بایزید سلطان عثمانی را همانطور که شاه یهودیه اسیر نبوکدنصر شد زندانی میکند. با این حال، بعد از مرگ تیمور لنگ، امپراطوریش فرو میپاشد و بعد از یک سری جنگ های داخلی بین پسران بایزید، محمد اول، عثمانی را احیا میکند و بعدتر هم محمد دوم با فتح قستنطنیه –اورشلیم عثمانی ها- از تسلط یونانی ها، حقانیت دولت عثمانی را اثبات میکند. این دو محمد، یک نفر و دو نسخه ی همریشه ی محمد پیامبر اسلامند که عثمانی ها سخنگوی مذهبش هستند، اسلامی که ادعای احیای یهودیت بعد از تحریفش توسط بنی اسرائیل را دارد. صدر اسلام محمدی به جنگ پارس ها نیز میرود و عثمانی نیز همین سنت را تکرار میکند. به گفته ی سنت جروم، پارس ها فرقه ی شکل گرفته حول پرستش میترا هستند. در مذهب زرتشتی که پیروانش "پارسی" خوانده میشوند میترا یکی از خدایان است. در مغربزمین، میترا به عنوان یک خدای خورشیدی، اساس کیش تمپلارها است که کلیسای کاتولیک، آنها را در مرکزشان فرانسه، سرکوب میکند ولی آنها باقی میمانند و بعدا فراماسونری را ایجاد میکنند. میترا احتمالا فرم قبلی و نزدیک به اصل اهوره مزدا و بنابراین آسور/مردوخ است. بدین ترتیب، مذاهب آشوری و یونانی، یک میانپرده در تاریخ یهود معرفی میشوند و به همین خاطر هم هست که سرزمین آشور در اسرائیل کتاب مقدس بومی سازی شده است به این ادعا که آشوری ها در زمان تصرف گیلعاد (جلعاد) و جلیل در سامریه، نام گیلعاد را به نام خدایشان آسور، به «آسور» تغییر دادند.:
“CHRONOLOGIE DE LA FIN DU ROUYAUME D,ISRAEL”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 21DEC2021
گیلعاد به عنوان نسخه ی یهودی آسور، در اسم میتواند همان گالاتیا در ترکیه باشد و از طریق ریشه ی گاول یا گالیک یا کلت گالاتیا با گاول های فرانسه و بقیه ی کلت های اروپایی ارتباط حاصل کند. منطقه ی گالاتیا حول رودخانه ی اکیس شکل گرفت که جان اونیل، آن را با لغت AXIS به معنی قطب و معمولا قطب شمال تطبیق میکند. او نام اکیس را به نام قوم اکم یا اکموس مربوط میکند که یونانیان، آنها را با سیکلوپ ها یا غول های یک چشم تطبیق میکردند. علت این بود که قطب شمال، محل کوه کیهانی بود که آسمان را نگه میداشت چون ستاره ی قطبی در محل آن، تنها ستاره ی ثابت جهان بود و محور گیتی به نظر میرسید. از طرفی کوه کیهانی با اطلس غول نیز تطبیق میشد و ازاینرو به نظر میرسید ستاره ی قطبی، تک چشم یک غول باشد که سیکلوپ ها تکثیر آنند. سیکلوپ ها با آریماسپی ها یا باشندگان هایپربوریا یا شمال دور یونانی ها تطبیق میشدند. به نوشته ی استفانوس بیزانسی، در شمال قلمرو یونانی ها، قلمرو اسکیت ها (سکاها)، بعد از آن قلمرو ایسدونی ها و بعد از آن قلمرو آریماسپی ها قرار داشت. هرودت مینویسد که در زبان اسکیت ها، "آریما" به معنی یگانه و "اسپ" به معنی چشم –مرتبط با SPY به معنی جاسوسی- است و بنابراین اریماسپی یعنی تک چشم، معنایی که یادآور سیکلوپ ها است. اما پلینی، نام اریماسپی ها را برگرفته از رودخانه ای به نام اریماسپی میخواند که از طریق آن، اریماسپ میتواند اسب یگانه معنی شود. منظور از اسب یگانه، "آسپالیس" –یعنی الهه ی اسب- است که زنی مقدس در بین قبیله ای از اسکیت ها بود که به نامش اسپوئی نامیده شدند. همانطورکه بطلمیوس نشان میدهد، آنها در اول نام سرزمین هایشان کلمه ی "آسپ" اضافه میکردند و در آخر نامشان هم باز "آسپ" اضافه میکردند تا برابریشان با روح اسب را نشان دهند. بنابراین آنها قابلیت تطبیق با سنتورها یا موجودات نیم اسب-نیم انسان را هم دارند که این با سوارکاری و اسب دوستی اسکیت ها جور است. زن مزبور، نسخه ای انسان شده از الهه آرتمیس یا دایانا به صورت دختر مردی به نام آرگیوس بود که به تارتاروس یا دوزخ سفر کرد و تارتاروس در نزد بعضی قدما با تارتاریا یا تاتارستان سرزمین اسکیت ها تطبیق شده است. این زن بعد از مرگ، به شکل بز درآمد و آسپوئی برایش بز قربانی میکردند. "آسپی" همچنین به مفهوم درخت و تحت اللفظی به معنی از جنس AS یا ASH به معنی خاکستر است. این معانی تحت ارتباط با غول یک چشم و قطب آسمانی با درخت کیهانی که نسخه ی دیگر کوه کیهانی است جمع می آیند و در افسانه های ایرلندی، SEARBHANغول محافظ درخت زندگی در DUBHROS یا جنگل سیاه را میسازند که روی پیشانیش یک چشم سرخ آتشین نابودگر داشت. نام او با نام "شیبار" از جن های نام برده شده در قصه های عربی در ارتباط به نظر میرسد. قطب شمال به دلیل این که سرزمین تاریکی است، با تارتاروس یا قلمرو مردگان تطبیق میشد و چشم نابودگر هم نمادی از این مرگ هراسی انسانی و به همین دلیل، نماد شیطان است. در اساطیر مصری، این چشم نابودگر، چشم رع یا آمون است که تبدیل به الهه سخمت میشود و به شکل شیری مهیب، جهان را به خاک و خون میکشد. سخمت دختر رع همان اسپالیس دختر ارگیوس است و ارگیوس میتواند به معنی متعلق به آرک یا سرزمین شمال باشد. او همان ارگوس غول نیز هست که تمام بدنش از چشم پوشیده شده و به خاطر این چشم ها همیشه بیدار است چون هر وقت نصف چشم ها خوابند نصف دیگر بیدارند و علاوه بر این به گفته ی اوریپیدس، هرا چشمی ویژه وسط پیشانی او قرار داده است. ارگوس به خاطر داشتن چشمان بسیار، با میترا قابل تطبیق است که بنا بر گفتمان زرتشتی، ده هزار چشم و ده هزار گوش دارد که با آنها همه چیز را میبیند و میشنود. با این حال، چشم های ارگوس، تکثیر چهار چشم ساتورن یا کرونوس –نسخه ی یونانی آمون رع- در نقل قول فیلو و اوزیبیوس از ساخونیاتون فنیقی هستند که هر وقت دو تا از چشم ها بسته اند دوتای دیگر بیدارند و این چهار چشم، معادل دو چشم خورشید و دو چشم ماهند که هر یک، یکی از چشم های پتاحند. نام های ارگوس و ارگیوس و ارک به ارکتوس یا ارتوس یا اورسا به معنی خرس مربوطند چون صورت فلکی اورسا میجر یا دب اکبر یا خرس بزرگ، موکل قطب شمال است. خرس فرم غول مانند و انسان نمای شیر است و "شو" نسخه ی قبطی اطلس به شیر مجسم میشود. هرکول، قهرمان پوست شیرپوش در اساطیر یونانی، فرم متحرک اطلس است و این آنجا آشکار میشود که هرکول یک بار به جای اطلس، کره ی آسمانی را بر دوش گرفته است. تفنوت خواهر شو هم مجسم به شیر و بارها با سخمت تطبیق شده است. این دو میتوانند با شیرهای دو افق طلوع و غروب تطبیق شوند که موکلان روز و شب و ازاینرو مجسم در خورشید و ماهند. در یونانی گری، آپولو و آرتمیس، فرزندان زئوس و برادر و خواهر دوقلویی هستند که به ترتیب موکلان خورشید و ماهند.:
THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP5
در متن مصری موسوم به پاپیروس جادویی، آمده است که شو «مدتی به شکل یک مرد میمونی و مدتی به شکل یک مرد دیوانه» بود و در این حالت، به شکل غولی چند ذراعی دیده میشد. جرالد مسی، حدس میزند که فرم میمون شکل، اشاره به گذشته ی وحشی و حیوان مانند شو دارد درحالیکه مرد دیوانه همان موسی است که از کوه سینا پایین آمده و بنی اسرائیل را در حال گوساله پرستی یافته و از خشم، دیوانه شده و الواح قوانین یهوه را شکسته است. پایین آمدن او از کوه یهوه همان نزول خدا به شکل انسانی به نام موسی است و خدای مزبور، شیر مقدس یهودا است که میتواند خود شو و معادل مرد وحشی سابق باشد همانطورکه موسی از قبیله ی "لاوی" به معنی شیر می آید. موسی زمانی در جایی به نام "هند" سرزمین خرمی را مشاهده کرده است که در آن، خورشید در طول شب غروب نمیکند. این "هند" همان "هنتو" یا "خنتو" یعنی جنت یا بهشت قبطی است که افریقای سیاه در جنوب مصر و در سرچشمه های نیل را نشان میدهد و کشور سرچشمه ی نیل، اوگاندا نام دارد که تلفظ دیگر خنتو است. چون هرچقدر در جنوب پیش بروید روزها طولانی تر میشوند به نظر میرسد اگر به بهشت برسید دیگر شبی وجود نخواهد داشت. بنابراین روشنایی جنوب در مقابل تاریکی قطب شمال قرار میگیرد. ظهور موسی در این محل، تضادی با پایین آمدن او از کوه کیهانی به جای عمود قطبی ندارد چون کتاب آمنتا یا کتاب هادس میگوید آدمیان، ملت رع هستند که رع آنها را به سزای ناسپاسیشان، از قصرش در کوه قطبی به آمنتا یا دوزخ جهان زیر آن کوه تبعید کرده است ولی آنها با دنبال کردن تونل های پتاح در آمنتا، از دروازه ای در جنوب خارج شده و پیوسته به شمال به سمت کوه قطبی و قصر بهشتی آن حرکت کرده اند. نامجاهای آمنتا همه همان نامجاهای قبط یا مصرند و به نظر میرسد مصری که موسی از آن خروج کرده است همان آمنتا یا دوزخ باشد و ظهور انسان ها روی زمین، همان لحظه ی آغاز حرکت بنی اسرائیل به رهبری موسی به سمت اورشلیم یا بهشت زمینی است. نام موسی قابل تعبیر به "ما-شو" ترکیب نام های ما/مآت با شو است. مآت الهه ی حقیقت با تفنوت تطبیق میشود که نیمه ی مونث مکمل شو است. همکاری در عین تضاد شو و تفنوت، معادل همکاری در عین تضاد موسی با خواهرش مریم جادوگر است. قوانین موسی از ته مانده ی خرده های قابل خوانش الواح تکه تکه شده برآمده ای که خود موسی به جای خدای یهود شکسته و نشان از کوچک شدن و تحریف دین خدا دارد که خود شکل گیری داستان به این شکل در تورات و حدیث، نمود این تحریف است. یعنی میتوان گوساله پرستی سابق را بخشی از یهودیت اصلی شمرد که البته چون گاو تجسم حیوانی ازیریس است، یهودیت قبلی برابر با مذهب فرعون ها است که ازیریس، کهن الگوی آنها است. ازیریس همچنین فرمانروای مردگان و ازاینرو تقریبا رئیس آمنتا نیز هست. بنابراین قیام موسی علیه گوساله پرستی، همان لحظه ی خروج او از اطاعت فرعون در مصر یا آمنتا نیز هست. ازیریس پیش از این که فرمانروای جهان مردگان شود، بر زمین حکومت میکرد ولی توسط برادرش سوت کشته شد و با این حال، شقی از او به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس (زمین) متولد شد و به جنگ سوت رفت. هورس به خورشید طالع از زمین تشبیه میشود. هورس و لشکرش، موسی و بنی اسرائیل در حال خروج از زمینند و از طریق ازیریس پسر رع، انسان را در جایگاه بخشی از خدا نشان میدهند که در مقابل شق دیگر رع یعنی سوت به نمایندگی از نیروهای مخالف خواست انسانی قرار میگیرند. درواقع، یکی از روایات مصری درباره ی کوه کیهانی این است که دو سمت آن توسط دو شیر موسوم به "شنیو" محافظت میشود و ممکن است نام کوه سینا با این لغت مرتبط باشد. پس این دو شیر، به جای سوت و هورس، دو مظهر رع هستند و به عنوان تجسم های روشنایی جنوب و تاریکی شمال، در شرق و غرب که محل های ظهور روز و شبند هم جاگذاری میشوند. بعد از تبعید انسان به جهان زیرین، شیر که حیوانی خورشیدی است، به شکل شغال مردارخوار که نماد مرگ است، درمی آید و درحالیکه آنوپ یا آنوبیس (نسخه ی زیرزمینی هورس) خدای شغال سر راهنمای انسان ها در جهان زیرین است، سوت نیز ظاهر سگسانی ترسناک را می یابد. درنهایت، با تجزیه ی رع و دشمنی سوت و هورس، شق سوت، به نمایندگی از نیروهای مخالف اراده ی فرد انسان، شیطانی تلقی میشود و پس از این، رع یا خدا که حالا برابر با یهوه است، تقریبا ایدئال انسان در حال ادعای خدایی کردن است. یهوه در نام همان ایهوهIHUH است: فرمی از آنهور (شو) که در تمثیلش، روی سرش نیمتنه ی پایینی شیر دیده میشود. دلیل این است که اگر خورشید را به شیری تشبیه کنیم که از افق شرق به افق غرب حرکت میکند، در لحظه ی غروب، نیمتنه ی پایینیش دیده میشود و در لحظه ی طلوع، نیمتنه ی بالاییش. در هیروگلیف مصری نیمتنه ی بالایی شیر نماد افتخار است، درحالیکه نیمتنه ی پایینی شیر نماد قدرت است، چون قدرت فرد از طریق جنگ با دشمنانش آشکار میشود و خورشید موقع فرود آمدن به سرزمین دشمنانش نیروهای تاریکی، آماده ی نشان دادن قدرتش میشود و وقتی سالم از افق شرق طلوع میکند، یعنی دشمنانش را شکست داده و مفتخر است. در کتاب آمنتا انسان ها بعد از بیرون آمدن به زمین پیوسته به سمت شمال پیش میروند وهرچه جلوتر میروند روزها کوتاه تر و شب ها درازتر است و بنابراین دارند به سمت جبهه ی تاریکی پیش میروند. ازاینرو با تقلید حرکت خورشید به سمت غرب تاریک و همترازی با نیمه ی پایینی شیر، برابر با ایهوه یا یهوه خواهند بود. بنی اسرائیل با خروج از مصر، در بیابانی سرگردان میشوند و یهوه به شکل خری بر آنها ظاهر میشود و راه خروج را نشان میدهد. یکی از نام های مصری خر، "یو" است که تلفظ دیگر یهو یا یهوه است که همان ایهوه در حال سفر به قلمرو تاریکی است. شو-آنهور در قالب ایهوه به دلیل برابر بودن با آتوم خدای خورشید غروب، در ترکیب با او "آتوم هوهی" را میسازد که مجسم در "ینبو" یعنی بوته ی زرین است. این یکی هم همان بوته ی آتشینی است که یهوه در آن برای اولین بار بر موسی ظاهر شد. بوته ی زرین، با شاخه ی زرین افسانه ای هادس یا جهان زیرین به روایت ویرژیل هم قابل تطبیق است و معادل گیاه حیات است که گیلگمش برای به دست آوردن آن به جهان دیگر سفر کرد. میوه ی زندگی بخش گیاه حیاتبخش گیلگمش، روی یک بوته ی خاردار رشد میکرد و برای چیدنش باید دقت میشد که خار، دست قهرمان را زخمی نکند. این به سبب خورشیدی بودن میوه است و اشاره به تجسم خورشید به گل رنگارنگ و زیبایی دارد که روی یک بوته ی خاردار رشد میکند و خارها از آن محافظت میکنند. تاریکی جهان زیرین دراینجا با تاریک ترین شب سال یعنی کریسمس در انقلاب زمستانی جابه جا میشود که خدای خورشیدی در قالب عیسی مسیح در آن متولد میشود و همزمان به عنوان معجزه در اوج زمستان، یک بوته ی خار، گل میدهد. دراینجا گل معادل مسیح و بوته ی خار معادل مادر مسیح است و اساس هر دو آنها خدای خورشیدی است که از مادر-زمین متولد میشود. در اساطیر مصری، معادل مسیح، هورس یا خورشید طالع است و معادل مادر-زمین، هاثور که خورشید از رحم آن به جای افق زمین درمی آید. هاثور همان ایزیس همسر ازیریس است که ازیریس به شکل خورشید غروب وارد آن میشود تا به شکل هورس یا خورشید طالع از او متولد شود. هم هاثور و هم ایزیس مجسم به گاو توصیف شده اند. بنابراین بوته ی زرین، همان بت گوساله ی زرین بنی اسرائیل نیز هست که خدای گاو یعنی ازیریس در آن خانه کرده بود. شکستن یا ذوب کردن بت گوساله ی زرین توسط موسی در یوم کیپور، همان سوزاندن بوته ی مقدس برای تجلی خدا به صورت آتش گل مانند و تقلیل مذهب پیشین به آتش یهوه است که به تقلیل مصر یا جهنم به صدر یهودیت معنی میشود.:
“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM
یوم کیپور، روز آمرزش گناهان یهود است و یهود برای این منظور، بز قربانی میکنند. برای این کار، یک بز کشته و مصرف میشود و بز دیگری که گناهان قوم روی برگه هایی نوشته و به گردنش انداخته شده است در بیابان رها میشود. قبلا لازم بود گاوی هم در مراسم قربانی شود که یادآور گوساله ی طلایی باشد ولی همین حالا هم بز نسخه ی کوچک تر گاو به حساب می آید و میتوان گاو را شیطان بزرگ یا فرعون خواند و بزها را گناهکاران کوچک و معمولی. بز و گاو به خاطر شاخ هایشان یادآور هلال ماه بودند و اتفاقا شباهت شاخ بز به هلال، معمول تر است. ماه متعلق به الهه است و روشنایی هلال شکل آن، نور خورشید یا ازیریس را نشان میدهد که در طول شب، وارد رحم همسرش میشود. هم گاو و هم بز (برعکس فامیلشان گوسفند که به عیسی مسیح تشبیه میشود)، نر و ماده شان شاخدارند و مثل ماه حالت دوجنسه دارند. اما قطعی شدن بز یک دلیل دیگر هم دارد. بز جانور صحرانشینان است و چون از هر چیزی تغذیه میکند، برخلاف گاو برای زندگی در بیابان مناسب است. این بنی اسرائیل را بهتر با او همهویت میکند چون بنی اسرائیل هم به سزای گوساله پرستی در بیابان سرگردان شدند. درواقع بز به این خاطر قربانی شدنش مهمتر است که یهودی به لحاظ شخصیت به او نزدیک است و بز به جای انسان قربانی میشود همانطورکه اولین قربانیان یهوه در یوم کیپور هم بددینانی بودند که به سبب گوساله پرستی، مورد خشم یهوه قرار گرفته بودند.
یوم کیپور در دهمین روز از هفتمین ماه سال اجرا میشد که منظور از سال، سالی است که مانند سال قمری-شمسی بابلی، از اعتدال بهاری آغاز میشود. اما به سبب فرافکنی وقایع یوم کیپور به 12 برج فلکی سال خورشیدی بابلی، یک تفسیر دیگر هم از آن به دست آمده است. در دایره البروج، برج ثور یا ورزاو خانه ی سیاره ی زهره یا ونوس است که معمولا با الهه ی قمری تطبیق میشود. بنابراین سوزاندن گوساله ی طلایی میتواند برابر با منقضی شدن برج ثور و ورود خورشید به برج جوزا باشد و آنچه بعد از آن در ماه جوزا یا دو پیکر پیش می آید، مقابل هم قرار گرفتن شاخ های گاو به شکل دو انسان است که موسی و هارون را نشان میدهند تا این که امت در برج سرطان یا خرچنگ، به شکل دو بازوی خرچنگ دوباره با هم متحد میشوند. اگر این را به شروع یک عصر و حسابرسی جدید ماه ها تعبیر کنیم، هفتمین ماه برابر با برج جدی است که به طور سنتی، برج کریسمس است و صورت فلکی این برج، یک جانور نیم بز-نیم ماهی است که بزش بز یهود است و ماهیش موکل عصر ما یعنی عصر حوت که صورت فلکی حوت یا ماهی است و مسیح در برابری او با او اکتیس یعنی ماهی نامیده میشود. نگاره های مصری از هورس به شکل مردی شاهین سر سوار بر این بز-ماهی، برابری هورس با مسیح در مسیحیت قبلی را نشان میدهد. در تقویم گریگوری، کریسمس در 25 دسامبر برگزار میشود ولی قبلا بنا بر تقویم جولیانی در 21 دسامبر برگزار میشد. بنابراین 10روز طول میکشید تا ماه دسامبر تمام و سال جدید مسیحی آغاز شود. نتیجه این که سال نو مسیحی، خود، مدلی از یوم کیپور است و مسیحیت و یهودیت هر دو روی کهن الگوی بز سوارند، کهن الگویی که جامع هویت مردمان تحت ادراه ی کاهنان یهودی-مسیحی است. این بز در قالب الهه ی ماه یا آرتمیس، برابر با آن زن بز شده ای است که آریماسپ ها یا مردم اسب، برایش بز قربانی میکردند. این آریماسپ ها الگوی جنگجویان اسبسوار و شوالیه هایی میشوند که با اخوت میترا به تمپلاریسم و بعدا فراماسونری میرسند و قربانی گاو به دست میترا هم نسخه ی آنها از گوساله کشی موسی است. البته شوالیه های اروپایی در صحرا زندگی نمیکنند و درواقع احتمالا دین یهود اصلا در بیابان شکل نگرفته است. بیابان تمثیلی است و شبیه بودن و تهی از محتوا بودنش انعکاس سرگردانی انسان ها در دنیایی است که در آن همه چیز بوی پوچی میدهد و راه فرار از آن مشخص نیست. این پوچی به سبب ترک دین خدای گاو اتفاق افتاده است. چون آن به سبب وصل بودن به دوزخی در زیر کوه کیهانی و محل قصر بهشتی، راهنمایی به بهشت بود ولی مثل گاو و بز قربانی، تجزیه و به شیوه ای خاص مصرف شد. در یوم کیپور، بخش های خوردنی قربانی که نماد بخش های قابل پذیرش دین قبلی بودن پخته و خورده میشدند تا نیرومحرکه ی حرکت قوم باشند درحالیکه استخوان ها و پوست و روده ها و دیگر ضایعات در گوشه ای جمع و تا حد نابودی سوزانده میشدند و دود میشدند و به هوا میرفتند و اینها نماد بخش هایی هستند که در آسمان، به خدا تبدیل میشدند، خدای خشمناکی که اراده اش بر سرگردانی قوم در بیابان بود. این برابر با کوچک شدن گاو تا حد بز هم بود چون بزی که زنده مانده و معروف به بز عزازیل است و در بیابان رها میشود، تکرارگر سرگردانی بنی اسرائیل است. بز عزازیل در دره ای به نام "گهنوم" رها میشد که نامش تلفظ دیگر "جهنم" به معنی دوزخ در عربی است. اما در عین حال، لغات «گهنوم» و «جهنم» هر دو همان "گیهان/جهان/کیهان" به معنی دنیا به اضافه ی "م" تعریف سامی نیز هستند و حکایت از معادله ی جهنم و جهان مادی برای انسان همهویت با بز عزازیل دارند. بز عزازیل به جای انسان، برابر همان قسمت از گاو قربانی شده است که به مصرف قوم رسیده و نیرومحرکه ی آن است و اکنون خدا به صورت قسمت های دورریخته شده ی گاو که به صورت دود، بخشی از خدا شده اند، علیه او است. بنابراین خدای گاو به دو بز تقسیم شده که یکی مثل خود گاو قربانی میشود و دیگری در بیابان رها میشود. اگر قوم بخواهند به صورت گاو احیا شوند و راه شمال تاریک را بازیابند، باید با بز عزازیل متحد شوند. بز مقتول، معادل دین موسی و احیاگرش مسیح است که با هورس تطبیق میشود. بنابراین بز عزازیل، با نقطه ی مقابل هورس یعنی سوت یا سیت تطبیق میشود که همانطورکه کلیسای شیطان در امریکا مدعی است، همان شیطان است. سیت گاها به شکل مردی با سر خر تصویر میشود و همان خر ایزدی است که بنی اسرائیل را از سرگردانی در بیابان نجات داد.
ظاهرا رواج تمام مسائل موسوم به شیطانی در دنیای مدرن، منوط به اتحاد دو شق ایزدی و شیطانی یهودیت در قالب های کریست و آنتی کریست یا هورس و سیت جهت نجات دادن مردم از سرگردانی در بیابان پوچ و بی معنای زمان حاضر بوده است اما نه تنها سرگردانی از بین نرفته، بلکه بدتر هم شده است. شاید علت این است که دیدگاه یهودی محور حاکم بر زمین، به هیچ وجه دیدگاه کاملی نیست و تعجبی هم ندارد، چون همه چیزش روی خودی و ناخودی اگر ادوات فکری موجود در یک مصر یا جهنم بوده است. او فقط جهنم را کامل کرده است بی این که راهی به بهشت گشوده باشد. به همین دلیل هم هست که تمام نهضت های بازگشت به گذشته فقط زمان حال را -آن هم با توقف های موقتی و درجا زدن های ضررده- تقویت کرده اند چون گذشته های نوستالژیک همه ی آنها توسط دین سازان یهودی درست شده و از ذهنیت جهنمی فاصله ای نداشته است. کتاب هادس دراینباره از تورات صادق تر است: سفر از باغ بهشتی جنوب به شمال تاریک، تکرار سفر به دوزخ از بهشت بالای قطب شمال به جهنم زیر آن در پایین کوه کیهانی است. هیچ وقت فراری از جهنم اتفاق نیفتاده است جز فرار دروغینی که یهود مدعیش شد تا با تکثیر این دروغ در ادیان، جهنم را عمیق تر و گسترده تر کند و بیابان سرگردان کننده ی یک ملت (جنگجویان اسبسواری که الان تبدیل به جنگجویان تانک سوار شده اند) را به اندازه ی تمام جهان بزرگ کند تا کسی دیگر به بزپرستان قوم جنگجوی حاکم، به سبب ترسشان از هیچستانی که مطلقا هیچستان است با تاسف نگاه نکند. البته تمام دروغ های آنها به سبب یک حرف راستشان مجاز است و آن این که آنها جانشینان خدا بر زمینند. پس کسی نمیتواند بر آنها ایراد بگیرد، چون اراده ی خدا بر اسارت انستن ها در جهنم قرار گرفته است.
مطلب مرتبط:
آموزش الفبای اتئیسم: درس کلاسی حذف شده ی مدرسه ی مدرنیته
ورتیگرن یا نسخه ی انگلیسی کورش: چطور حلقه ی سایرون به امریکا رفت؟
افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1