افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت2
تالیف: پویا جفاکش
مشکلی که دراینجا پیش می آید این است که اگر مسیح در تمدن شرق متجلی شده و باید قالبش را به نفع غرب عوض کند، لازمه اش این است که شرق با او بمیرد که این منشا انگاره ی تخیل تمدن های باشکوه برای تمام ملل شرقی است. اما چطور ممکن است شخص مرده در جای دیگری به حیات خود ادامه دهد؟ این ایراد باعث میشود تا مسیح از دجال جدا شود و خدا به دو هویت شرقی و غربی تجزیه شود؛ برای غرب دجال بماند و برای شرق مسیح. اما چرا غرب دجال است و شرق مسیح؟ برای این که شرق قرار است بلاتغییر مانده باشد و غرب در حال تغییر باشد. تغییر فقط از آدم زنده سر میزند و مرده به همان حالتی که آخرین بار زنده بوده است باقی میماند. ته مانده ی این تفکر را آنالی اکبری در مقاله ی «ارواح خوشپوش» (هفت صبح: 20مرداد 1403) با طنزی جالب در تصویر مردگان در فیلم های مدرن بازنمایی کرده است:
«اگر مرگ شبیه فیلم های سینمایی باشد و خودت را ببینی که بی جان روی زمین افتاده ای، اوضاع عجیب میشود. روح ها همیشه لباسی را بر تن دارند که در آخرین روز حیات پوشیده بودند؛ ظاهری که قرار است همیشگی باشد. شما هیچ وقت با شبحی روبرو شده اید که اوقات فراغتش را با خرید آنلاین لباس و کفش سپری کند؟ نه. روح ها فقط عاشق این هستند که پرده ها و کاغذها را تکان دهند و توی لوله های آب ریسه بروند. راستی چرا در فیلم های ترسناک همیشه صدای خنده ی روح دختربچه ها شنیده میشود؟ کسی نیست بگوید "اگه چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم"؟»
مشکل مرگ تمدن های شرقی این است که آنها را خیلی پیر توصیف کرده اند و درنتیجه در زمان مرگ، بسیار مچاله و مریض و خرفت شده بودند و از روح آنها انتظار میرود در همین تصویر زوال یافته ابدی بمانند تا «مسیح» باشند. اما در عمل چنین چیزی ممکن نیست چون این معادله واقعی نیست. مشاهدات اتفاقا از تغییر بیشتر بزرگترین متوهمان جانشینی مسیح درست موقع جنگشان با دجال غرب گواهی میدهند. میتوانید در این مورد، به سرنوشت جمهوری اسلامی ایران توجه کنید که هرچقدر بیشتر شعار «مرگ بر امریکا» و «مرگ بر انگلیس» سر میدهد بیشتر امریکایی و انگلیسی میشود. حتی دراینجا هم سرنوشت تمدن ها از روانشناسی افراد انسان کپی میشود و ارتباط اینها را بولاس با الهام از نظریات روزنفلد به خوبی نشان داده است:
«هربرت روزنفلد یکی از برجسته ترین نظریه پردازان بالینی انگلستان بود. وی ضمن مطالعه ی اختلال شخصیت خودشیفته استعاره ای به کار گرفت که مدتها پس از مرگش، نسل های گوناگون متخصصان بالینی در سراسر جهان تحت تاثیر آن بودند. روزنفلد ذهن خودشیفته را به گروهی مافیایی تشبیه میکند. این گروه رهبر قدرتمندی دارد که چکیده ی همه ی بخش های مخرب شخصیت است. این رهبر که سوء استفاده گر، بدبین، بدون احساس گناه و قاتل است، قسمت های خوب شخصیت را صرفا از طریق ایجاد ترس ساکت میکند. کارهای مخرب با وفاداری گروه به بخش مسلط شخصیت پاداش میگیرد و حس درونی انسجام بر اساس نفرت خلق میشود. کار روزنفلد نقطه ی اوج بینش خلاق حاصل از "روانکاوی روابط ابژه" است. این روانکاوی نشان میدهد که ما چطور در دنیای درونیمان به مثابه ی مجموعه ای از "خود" های مختلف که به ابژه های درون ذهن (بازنمایش های ذهن از دیگران و جنبه هایی از واقعیت بیرونی) مرتبطند وجود داریم. اگر تعادل داشته باشیم، آنگاه بازنمایش های مخرب با بخش های مهرورز، مراقبت کننده، سازنده و اخلاقی شخصیتی خنثی میشوند. گاهی برای مراجعانم ذهن را به یک "نهاد نمایندگی" تشبیه میکنم. اگر مراجع امریکایی باشد، کنگره را به عنوان استعاره برمیگزینم؛ اگر اروپایی و غیره باشد، از استعاره ی پارلمان استفاده میکنم. ایده ی مد نظرم کاملا ساده است: میتوان تصور کرد که ذهن بسیاری از حالات "خود"، احساسات و شرایط را به ابژه تبدیل میکند. اگر از حیث روان دموکرات باشیم، آنگاه تمامی ایده ها ازجمله ایده های مخرب، دارای نماینده خواهند بود و میتوانند وارد ذهن شوند، اعم از این که ما را واپس بزنند و از خود بیگانه کنند یا این که الهامبخش باشند و به ما نیرو دهند. مثلا مراجعی را در نظر بگیرید که ادعا میکرد تنها احساسی که به شوهرش دارد نفرت است و برای اثبات این ادعا اظهارات تلخی بر زبان میراند. اما گاهی ناخواسته جنبه ی مثبتی از رفتارش را نیز بیان میکرد: این که ماشین را تعمیر میکرد، فرزندان را به پارک میبرد، و از کار زنش تعریف میکرد. این سخنان انعکاسی از حس محبت زن به شوهر است که در حالت عادی سرکوب شده. برای این که بتوانم این مطلب را به وی نشان دهم، ذهنشان را به کنگره تشبیه میکنم و میگویم تمامی افکارش در مجلس نمایندگان قرار دارند، با این که معمولا فقط افکار مخرب عنان اندیشه هایش را به دست دارند. معمولا انتظار دارم پاسخ عاطفی خشنی دریافت کنم. مراجع از این استعاره متنفر است و آن را بیش از حد ساده و توهین آمیز میپندارد. مشاهده میکنم که مقاومتش به علت خشم او است، خشم از این که از استعاره متنفر است و آن را بیش از حد ساده و توهین آمیز میپندارد. مشاهده میکنم که مقاومتش به علت خشم او است، خشم از این که این استعاره قدرت ایجاد تغییر دارد. او نمیتواند استعاره را منکر شود و این فرم بیانی –نه محتوا- نقش پیوسته موثری در توانایی فکر کردن ما به گرایش های به شدت مخرب او دارد. بینش روزنفلد از ذهن به مثابه ی یک گروه میتواند به ما در حل مسئله ی یکپارچه سازی فرد و توده کمک کند. بیون و سایر نظریه پردازان کلاینی بی تردید معتقد به این پیش فرض بودند که روانشناسی فردی و گروهی اصول موضوعه ی ذهنی مشترکی دارند، ولی روزنفلد بود که این دیدگاه را به قالب ابژه ی تبدیلگر درآورد. یعنی به محض این که تکه های روانشناسی فردی و گروهی موجود در تفکر کلاینی در استعاره ی روزنفلد کنار هم گذاشته شدند، فرم جدیدی از روانکاوی ممکن شد. با توجه به ارتباطات احتمالی روانکاوی در غرب و شرق، تصور میکنم استعاره ی ذهن به مثابه ی کنگره ای از ایده ها سنت انزواجوی دائوئیسم و بودیسم را با اخلاق اجتماعی کنفسیوس و نو کنفسیوسی ها گرد هم می آورد. البته باید در پارلمان ذهن، یک کرسی نمایندگی برای "بدون ایده" یا "فضای خالی" یا "فکر ناشده" نیز در نظر بگیریم. در فرهنگ چین، کره و ژاپن شاهد هزاران سال تلاش برای یکپارچه ساختن درون خود فردی با شفافیت خود اجتماعی هستیم. درحالیکه بعضی از توصیه های مناسکی تر و صوری تر این سنت به لحاظ روانشناختی ضد دموکراتیک به نظر میرسند (مثلا شرمساری در ملا عام بابت رفتار نادرست یا داشتن افکار متضاد)، همچنان شاهد تلاش برای ساختن ذهنی هستیم که بتواند در دو دنیا فعالیت کند: دنیای درونی بازنمایش های ذهنی و دنیای بیرونی اعمال مشخص. درواقع، به هنگام مقایسه ی سنت های غربی و شرقی به نظرم میرسد که میتوان پروژه ای کشف کرد که هزاران سال قدمت دارد و هدفش ایجاد ذهن گروهی فرانسلی است. هرچند ذهن گروهی بسیاری از مولفه های ذهن فردی را دارد، ممکن است از آن ساختارهای ذهنی تشکیل شده باشد که جامعه در آن نهادینه ساخته تا به فرایند گروهی مستقل خودش بیندیشد. منظورم این نیست که این پروژه آگاهانه بوده، بلکه به نظرم باید از نو به کار تاریخ (روایت های ساخته شده از گذشته مان) بیندیشیم و آن را نه نوعی یادآوری بلکه تلاش برای گردآوری تلقی کنیم. تاریخ نگار با گردآوری داستان های گذشته مان به ناچار تفکری آینده نگرانه خواهد داشت. البته این ادعا بدیهی است. سخنانی همچون "تاریخ قضاوت خواهد کرد" یا "کسانی که نمیتوانند گذشته را به یاد بیاورند محکوم به تکرار آن هستند" (سانتیانا) اشاره به این مطلب دارند که تاریخ برای آینده کارکردی دارد. عمل ناخودآگاه انتقال دستاوردهای یک نسل به نسل بعدی، ضمن تلاش برای درک و بسط ذهن بشر، ذهنی گروهی خلق میکند که میتواند به اندیشه هایی که در آینده لازمند بیندیشد. درحقیقت، تلاش برای فهم ذهن و رشد انباشتی ذهن در طول همین فرایند جدایی ناپذیرند. فکر کردن به ذهن به معنای رشد دادن زندگی روانی است. هر نسلی سرعت متفاوتی دارد و کمابیش نقشی در رشد ذهن فرانسلی ایفا میکند. این فرایند گسسته است و ناگزیر تحت تاثیر خودشیفتگی جوانان، اضطراب افسردگی پیران، و واپس روی به حالات ذهنی اولیه تحت تاثیر نفرت جمعی است که ممکن است به جنگ یا نسل کشی و به لحاظ درونی، به کاهش ظرفیت ذهنی بینجامد. وقتی یک نسل "مشعل را به دست نسل دیگر میدهد" و میگوید "آینده به آنها بستگی دارد" درست مانند آن است که نسلی وظیفه ی جمعی را رها کرده باشد. انتقال موفق میان نسل ها در صورتی رخ میدهد که یک ایده یا فرایند اجتماعی موفق که بتواند در ذهن آینده ادغام شود منتقل گردد.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص8-165)
روشن است که همه ی ملت ها چنین نیازی را در خود حس میکردند و برای همین است که در هیچ کشوری به طور عمومی با تدریس تاریخ مخالفت نشده است اما موضوع این است که برخلاف نظر بولاس، این روند نمیتواند جهانی و هزاران ساله باشد چون همانطورکه دیدیم 6000 سال تاریخ تمدن، یک توهم است. بنابراین باید در کشف تاریخ برای تمام کشورها و از همه ی زمان ها توسط غربی ها بدبین باشیم و روی آن قسمت هایی از تاریخ شرق که در نظرگاه بومی در مقوله های به قول بولاس «"بدون ایده" یا "فضای خالی" یا "فکر ناشده"» میگنجند تمرکز ویژه کنیم، ازجمله در مورد این معمای بزرگ که چرا بزرگترین دشمن فرهنگی یهود در شرق یعنی اسلام رادیکال، خدایش الله نام دارد ولی تمام پیامبران مورد وثوقش برگماشتگان یهوه خدای یهودند بی این که بیشتر مسلمانان حتی این را بدانند؟
در مورد این سوال باید به سامری ها برگردیم چون به نظر میرسد که آنها در راس تخیل انحرافی بودن اسلام در پرستش اله یا الله هستند. یکی از تلفظ های اله، "ایلی" است که نام پیامبری است که مرکز مقدس یهود را از گریزیم محل معبد سامری ها به شیلو انتقال داد، جایی که در آن، سموئیل جانشین ایلی شد و با به شاهی رساندن شائول و سپس داود، بنای فریسی گری را نهاد. طبیعتا سامری ها انتقال پایتخت مذهبی توسط ایلی را یکی از بدعت های او میشمرند اما درست تر آن است که خود سامری ها را یک بدعت جدید بشمریم که پایتخت خود را به عنوان یکی از قدیمی ترین مراکز مذهبی معرفی کرده اند. مطابق تاریخ رسمی، موفقیت سامری ها در زمان سلطنت سلوکیان یا فرمانروایان یونانی رقم خورد که آنها را به عنوان یهودیت اصلی به رسمیت شناختند. در این زمان، سلوکیان، مجسمه ی زئوس را برای پرستش در معبد اورشلیم قرار دادند که شورش یهودیان تحت رهبری حشمونی ها را به دنبال داشت و با تصرف اورشلیم توسط جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی شاه حشمونی و شکست سنگین سامریان از او دنبال شد. اما یوحنای هیرکانی، با دادن همزمان عناوین شاه و کاهن اعظم به خود، باعث خشم فریسیان که شاهی را فقط از خاندان داود قبول داشتند شد و به نظر میرسد همین جا جایی برای اتحاد سامری ها و فریسی ها باز شده باشد که در تورات نیز منعکس است. اما بعضی از تغییرات حشمونی ها قاعدتا باقی ماندند و مرز بین زئوس یونانی و یهوه ی فریسی باید در همین زمان به وجود آمده باشد. لاکاپله در مورد تاثیر این وقایع بر غرب، به نظر فلاویو باربیرو متوصل میشود که نوشته است یهودیان از کردستان به آذربایجان ایران و از آنجا به سرزمین های تاتاری شمالی رسوخ یافته و در قالب یهودیان اشکنازی نیمه ترک به درون اروپا رسوخ کرده و حکومت فرانک ها را پدید آورده اند. طبیعتا این ارتباط در زمان رسوخ اسکیت ها یا ترک ها به درون خاورمیانه منطقی میشود که اولین جایی که چنین رسوخی در تاریخ اسلام برجسته میشود ظهور امپراطوری سلجوقی است. لاکاپله معتقد است که سلوکی ها در نام همان سلجوقیانند و حشمونی ها در نام همان عثمانی ها. زئوس مدل اولیه ی یهوه در زمانی است که عثمانی ها هنوز یونانی مآبی، ترکان را به طرف یک کپی از مذهب یهودی-مسیحی توراتی و جدا شدن هویت عثمانی از سلجوقی تغییر نداده بودند. بعضی از مسائل حول بازگشت به اصل، باعث بازگشت اله/الله و تاثیرگذاری کیش قدیمش بر مذهب حشمونی/عثمانی شدند که از دل مکتب سلجوقی بیرون آمد. بنابراین سلجوقی ها در ابتدای غلبه ی بیگانه بر یهود و در صحنه ی زورگویی آنتیوخوس سلوکی به یهودیان قرار دارند. آنتیوخوس معادلی برای فاتحان آشوری و بابلی یهود نیز هست و سیروس یا کورش کهن الگوی این شاهان است که گاهی با یهود است و گاهی علیه آنها. دقیقا همین رابطه را یهود با رومیان دارند و نام روم، مرتبط با نام قوم آرامی است که آشوریان به زبان آنها سخن میگفتند.:
“HASMONEANS= OTTOMANS”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 22MAY2019
احتمالا نام ارمینریک/آرماناریک/یرمونوریک شاه افسانه ای گوت ها را میتوان همزمان به شاه آرامی ها و شاه آلمان/هرمان/ژرمن معنی کرد. وی یک نسخه ی ژرمن اخشوارش/کورش در کتاب استر است. در او همچنین شباهتی به قصه ی داود با همسر اوریا وجود دارد. همانطورکه میدانیم، داود با همسر اوریا زمانی که اوریا در حال جنگ برای خود داود بود معاشقه کرد. البته مطابق تورات، داود، اوریا را به جنگی فرستاد که دیگر از آن برنگردد و بعد همسر اوریا را برای خود گرفت. اما در حماسه ی "تیدرک از برنه" نسخه ی گوت همسر اوریا در مرز همسر اوریا و استر قرار میگیرد. در این داستان، در زمانی که سیفکا وزیر ارمینریک در حال جنگ برای شاهش بود، شاه به زور با اودیل همسر زیبای سیفکا هماغوشی کرد. زمانی که سیفکا از موضوع مطلع شد با همدستی همسرش نقشه ای انتقامجویانه کشید که با اجرای آن، بیشتر پسران و برادرزادگان شاه با اتهاماتی که اودیل و سیفکا به شاه القا میکردند کشته شدند. حتی دو تا از برادرزاده های شاه به این اتهام دروغ اودیل کشته شدند که میخواستند با اودیل همبستر شوند. زمانی که نوبت انتقام به تیدرک از برادرزادگان شاه رسید، او به آتیلا شاه شوش پناه برد و به او در ساقط کردن آرمینریک همکاری کرد. دراینجا شوش، نام پایتخت "هون لند" یعنی سرزمین ها خوانده شده است. مارک گراف در برابر کردن این داستان با قصه ی استر، یادآوری میکند که نام پایتخت داریوش اخشوارش (فاتح پارسی یا مادی بابل در تورات و همسر استر) هم شوش است. به نوشته ی جوردانس، در زمان جنگ آرماناریک با هون ها قبیله ی روسومونی ها به آرماناریک خیانت کردند و زمانی که آرماناریک به آنها حمله برد، سونیلدا همسر رئیس روسومونی ها را اسیر کرد و او را میان اسب های چموش بست تا تکه تکه شود. دو برادر سونیلدا برای انتقام به آرماناریک، زخمی مرگبار وارد کردند که بر اثر آن ناتوان شد و آنقدر زنده ماند تا شاهد نابودی حکومتش به دست هون ها باشد. آرماناریک بعدتر و در سن 110سالگی درگذشت. این سونیلدا برابر با سوانهیلد در حماسه ی ولسونگا است که همسر یرمونریک (آرمینریک) شد ولی بیگی مشاور خائن یرمونریک، به دروغ، شاه را قبولاند که راندور پسر شاه با سوانهیلد رابطه ی نامشروع دارد و شاه به خاطر این دروغ، دستور اعدام پسرش را صادر کرد، ولی خیلی دیر و زمانی که کار از کار گذشته بود، متوجه شد که اشتباه کرده است. در این هنگام، بیگی، همه ی تقصیرات را به گردن سوانهیلد انداخت و سوانهیلد با افتادن زیر پای اسب ها اعدام شد. بدین ترتیب سوانهیلد/سونیلدا نیز یک نسخه ی دیگر استر در داستان آرمینریک است.:
“reconstruction issues ii”: mark graf: chronologia: 13/12/2017: P126
اگر آرمینریک و آتیلا هر دو در جایگاه سیروس یا کورش یا آشور قرار داشته باشند، پس ما در این قصه، انتظار بازیابی شکلی از سقوط آشور یا حکومت و جانشینی آن با شکلی دیگر را داریم. ظاهرا این قصه قبلا در داستان درگیری نمرود با ابراهیم جد یهودیان رمزگذاری شده است:
مطابق منابع یهودی، نمرود بنیانگذار امپراطوری آشور است. او کاندیدای اصلی مقام امرافیل است: شاه بابل که ابراهیم با رواج بتپرستی توسط او مخالفت کرد. "امرافیل" به معنی امرکننده به آتش است، چون تصور میشود نمرود دستور داد ابراهیم را توی آتش بیندازند، اما بعد از این که به معجزه ی خدا آتش بر ابراهیم اثر نکرد، از مجازات ابراهیم دست کشید؛ البته این باعث نشد از گردنکشیش علیه خدا دست بردارد. نمرود زمانی خداپرست بود تا این که در درگیری بین خویشاوندانش از بنی حام موسوم به پاتروسی ها و خویشاوندان یافثیش دودانیم، طرف دودانیم را گرفت و به پیروزی آنها باعث شد، اما سپس آنها را نیز تار و مار کرد و خود شاه شد و سرزمین آشور پسر سام در شنعار (بین النهرین) را تصرف کرد، آنگاه به موفقیت های خود غره شد و بر ضد خدا شورید. خدا نیز حمایتش را از او برداشت. در این هنگام، کدرلاعمر از خدمتگزاران نمرود که در بلبشوی بعد از سقوط برج بابل، بابل را ترک کرده و در عیلام ساکن شده و حکومت شوش را برساخته بود، علیه نمرود شورید. نمرود در جنگ شکست خورد و خدمتگزار کدرلاعمر شد و در رکاب او به جنگ با پادشاهان غرب پرداخت که ارتش مشترک آنها در محل سدوم و عموره از ارتش ابراهیم شکست خورد. از بدعت های نمرود، یکی ساخت خانه ای بزرگ یعنی قصر برای خود بود که بعدا ساکنانش آن را ترک گفتند و به روایتی یهودیان در آن سکنی گزیدند بی این که خدا ناراحت شود. از تبار نمرود و دو همسر پاتروسی او، پلاسگی ها پدید آمدند که نتیجه ی اتحاد گروهی از پاتروسی ها با گروهی از کسلوخی ها بودند و در جزیره ی کرت ساکن و معروف به قفطوریم شدند. کسلوخی ها همان کوشی ها هستند که نام از کاسیوس (قصی)، کوهی در شرق مصر دارند. در یونانی آنها را به نام اتیوپیایی میشناسند. به گفته ی ترقوم، کسلوخی ها و پاتروسی ها با هم دشمن بودند. ولی با این حال، قفطوریم بیشتر به هویت کوشی خود نزدیک بودند. آنها در قالب پلستینی ها به کنعان حمله کردند و با یهود جنگیدند. ولی بزرگترین مرکز قدرتسازیشان در آناطولی بود. آشوری ها آنها را به مادای (ماد) کوچاندند و آنها آنجا را به نام هویت کوشی خود، "کوش" نامیدند. "داریوش مادی" که تبار عبرانی-مدینی بود، به حکومت آنان رسید و بابل را فتح کرد و از آن پس، قدرتی بزرگ به اینان منتقل شد. آنها از آنجا با عناوین توری یا تورانی به اطراف و اکناف گسترش یافتند. از قفطوری های ماد، سه قبیله ی عمده ی کزروق، کوتراق و سابیر برخاستند که از مجموع آنها سلجوقیان پدید آمدند. این سه قبیله در مهاجرت به غرب، به دو اتحادیه ی اصلی کوتریگور و اوتیگور تقسیم شدند که دسته ی اول، دشمن بیزانس و دسته ی دوم متحد بیزانس بودند و به ترتیب به اکامنید (هخامنشی) و خزر نیز شناخته میشدند ولی مجموع آنها بلغار خوانده میشد. دو دستگی آنها باعث تصرف سرزمینشان توسط آوارهای فینو-اوگری شد. درحالیکه اوتیگورها هنوز مایل بودند تا بیزانسی ها را علیه اوتیگورها بشورانند، بیزانسی ها اقدام به متحد کردن اوتیگورها و اکامنیدها علیه آوارها کردند و با موفقیت، آوارها را شکست دادند. اما بعدا آوارها قیام کردند و مملکت را به نابودی کشاندند. اوتیگورها به سمت بیزانس حرکت کردند و کوتریگورها با قلمروی بسیار کاهش یافته به نام خزریه بر جای ماندند.:
“Nimrod” , “kaftorite nation”: wikinoah.org
کورش فاتح بابل که اکامنید نامیده میشود، در تورات هم شاه عیلام است و هم شاه ماد. بدین ترتیب، شورش کدرلاعمر عیلامی علیه نمرود، شورش مادها و هخامنشی ها علیه آشور و بابل، و حمله ی آتیلای شوش به آرمنریک، همه در یک تغییر داخلی درون جریان آشوری-بابلی خلاصه میشود ضمن این که در داستان سکونت یهودیان در قصر نمرود و فتح بابل توسط یک داریوش شاه یهودی تبار، موضوع به قدرت رسیدن یهودیان در بعد این تغییر نیز تا حدی برجسته شده است. ظاهرا در داستان های اخیر، ردی از یک زن برای سقوط نیست ولی مادیگرایی و دور شدن آشوریان از روحانیت همانطورکه در داستان یونانی شکست ساراک آشوری از مادها دیده میشود، در علت یابی سقوط امپراطوریشان برجسته است و دلیلش میتواند این باشد که نقش زن در این سقوط یا انحطاط، کاملا یک نقش تمثیلی است و در تفسیر بهاکتی آناندا گوسوامی از آسور قابل شناسایی است.:
لغت کوروس یا سور یا آسور یا اهور یا هور یا هری به معنی سرور و حاکم، معادلی دیگر برای لغت "بعل" به همان معنا است و هر دو عنوان برای خدایان و شاهان زمینی به کار رفته اند. "هر" که ریشه ی لغت هور یا سور است، تلفظ دیگری از "ال" یا "ال" است که بعدتر بیشتر روی خدا متمرکز شده است و یاهو که یهوه فرم تحول یافته ی آن است، خود را با ال تطبیق کرده است. لغت یاهو به صورت های یهو، یسو، اسو، وسو، باسو هم تلفظ شده و در یونانی در ترکیب با لغت ایل/ال، لغت "باسیل" به معنی شاه را ساخته است. معادل آن در هند، واسو دوا است که به مانند باسیل، مفهوم خدا واسو یا بعل یاهو را میرساند. در بعضی منابع هندی، واسو معادل روح و جیوا همسر او و به معنی جسم یا جان است که واسو به سبب آن به زمین سقوط میکند و در جسم زمینی محدود و اسیر میشود. نام حوا تلفظ دیگر "جیوا" است. در تورات، مار که نماد سقوط و شیطان است، از طریق حوا میوه ی ساقط کننده را به آدم میدهد. از طرفی "آسو" که تلفظ دیگر "وسو/یاهو" است، در یونانی "آوتوس" تلفظ میشود که معنی "خود" در ذهن فرد بشر را دارد. همین لغت با اضافات سامی "م" و "ن" به صورت های آتوم، آتون و آدون درمی آید که "آتوم" تلفظ دیگر نام "آدم" شوهر حوا است. همانطورکه لغت "ار/هر" علاوه بر خدا معنی شیر میدهد، آتوم نیز در مصر یک خدای شیرچهره است. او یک کهن الگوی شاه است که تخت شیرنشانش همسر او است. در تمامی سرزمین های سامی و قبطی، شیر، بیشتر همدم الهگان بوده و از تطابق او با الهه، تصویر سخت/سخمت الهه ی شیرشکل به دست آمده است که نامش هم تلفظ دیگر نام هکاته الهه ی جادوگری و هم تلفظ دیگر نام شخینا نیمه ی مونث یهوه است. آتوم در مصر شمالی بیشتر با هورس و در مصر جنوبی بیشتر با آمون تطبیق و در هر دو مورد برابر با رع خدای خورشید شمرده میشد. منتها آمونیست ها میل مشخص تری به وحدت وجود و سریان دادن خدا-آتوم در تمام جهان داشتند. این از مذهب فرعونی قابل برداشت بود. چون پراسو یا پراهو که همان فراعوه یا فرعون است، در لغت قابل تبدیل به پولیوس به معنی جامعه یا شهر در زبان یونانی است و همین پراسو که به طور مستقل، تلفظ دیگری از "بعل یاهو" نیز هست، در هند تبدیل به "پوروشا" نام خدایی شده که جهان مادی از اجزای بدن او پدید آمده است. کشتن فرعون جنایتی بزرگ و در حکم کشتن نظم جامعه بود. اما زمانی که کاهنان آمون این قانون خود را زیر پا نهادند و خاندان آخناتون را که کمر به نابودی مذهب آمون بسته بودند ریشه کن کردند پیروان مذهب مصری در خارج از سرزمین اصلی مصر و در شامات، به مذهب آتون که همان "آدون" از نام های سابق یاهو/یهوه است وفادار ماندند و بدل به یهودیان شدند.:
The corona of hari/heri/heli/eli and atenism explained”: bhakti ananda goswami: eohn: 4/9/2000
در هند، "سوره" ها زمانی درخشان ترین و باایمان ترین مردم بودند، ولی دچار سقوط اخلاقی شدند و از آنها تعبیر به "اسوره" شد. مادام بلاواتسکی، آنها را در این سقوط، معادل بنی الوهیم یا پسران خدا در یهودیت میداند که فقط به خاطر زنان زمینی دچار سقوط اخلاقی شدند. به گفته ی بلاواتسکی، رودررویی آنها با "دوا ها" یا خدایان مرسوم هندی از ابتدا نشان رودررویی خیر و شر نبود بلکه فقط تناقض های ذاتی خلقت بین آفریده ها و صفاتشان را نشان میداد که ناشی از دوگانگی خود خدا بود. در کابالا محل این دوگانگی در دایره البروج، در منطقه ی برج های سنبله تا عقرب نشان داده میشود [که همانطورکه دیدیم، میشود محل ماه های پاییزی در عصر حوت و همان جایی که علی و دو چشمش یعنی حسن و حسین در آن قرار گرفته اند]. در ویشنو پورانا این دوگانگی، دوگانگی ماهیت ویشنو پروردگار ویشناوا را میرساند. دو گروه سوره ها و دواها بارها با هم جنگیدند و بعد از مدتی کار بر دواها سخت آمد چون سوره ها به خاطر ایمان و درستکاری و وفاداری خود به دین، دارای روحیه ی بسیار قوی بودند و شکست دادنشان غیر ممکن مینمود. اما ویشنو به دواها قول داد که سوره ها را با فریب دادن و منحرف کردن از راستی، ضعیف کند. پس ویشنو خود را به صورت موجودی الهی به نام مهاموها درآورد و بین سوره ها رفت و کم کم به آنها قبولاند که خود خدا است که آمده به آنها بگوید چه کار کنند و با این ترفند، شروع کرد تمام حلال ها را حرام کردن و تمام حرام ها را حلال کردن. اینطوری سوره ها به نادرستی و خلافکاری افتادند و با از بین رفتن خلوص روحیشان انحطاط یافتند و دواها آنها را شکست دادند.:
“fundamentals of qabbalistic cosmogony”: h.p.blavatskey: sacred-texts.com
ظاهرا مهاموها به معنی موهای بزرگ، در اسم همان "مایا" الهه ی توهم و معادل استر در تخریب آسور یا حاکم یعنی روح تمدن موسوم به آسوری یا آرامی است که با این کار، دواها را که لاجرم مظهر مقدسات یهودیان (ملت استر) هستند در جهان به قدرت میرساند.
این انحطاط در مورد خدایی انسانواره، میتواند همان سقوط روح از آسمان به زمین و تبدیل خدا از یک امر ماوراء الطبیعی به نیروهای تحت پرستش انسان در زمین یعنی افتخارات مادی چون پول و قدرت و شهرت و بتواره های فیزیکی از قبیل اتومبیل و خانه های شیک و حتی بعضی انسان ها (سلبریتی ها) باشد. همه ی این قبیل پرستش ها از قدیم وجود داشته، ولی درحالی که در قدیم در مقابل مذهب و شرع قرار میگرفته، امروزه مذهبی ترین عملکرد تبلیغی را در سطح جهان دارد. علت، آمیختگی شدید تمدن مدرن به سازوکارهای مغناطیسی و الکتریکی است چون خدا نیز در تشبیه به قطبین زمین، در عملکرد مغناطیسی آن مستتر بود. او درست مثل دو جنبه ی متضادش که به دو مار پیچیبده به دور کادوسئوس عصای هرمس تشبیه میشوند، در دو قطب مغناطیسی مخالف هم شمال و جنوب تقسیم میشد و محل قطب شمال را ستاره ی قطبی و محل قطب جنوب را به غلط ستاره ی سهیل (کانوپوس) تعیین کرده بودند. اولی با سرمای وحشتناک کاهنده ی زندگی و دومی با گرمای استوایی برسازنده ی انبوهی عظیم و هولناک زندگی در قالب جنگل ها و محیط های طبیعی مملو از جانوران خطرناک و عوامل بیماریزا مشخص میشدند و این نیروهای مخالف در مرکز زمین و در سواحل جایی که به آن "مدیترانه" یعنی دریای میانی میگفتند به تعادل میرسیدند و درست در همین منطقه تمدن انسانی شکل گرفت و با دریانوردی فنیقیان در سرتاسر این سواحل، فرم مشابهی پیدا کرد. پس تمدن انسانی، برایند الهی و نمود خود خدا بوده است. اما اکنون که آن تمام جهان را درنوردیده و توحش تهدیدکننده ی انسان باستانی را به قلیل ترین حد ممکن رسانده است، خود را تنها قطب موجود و در خطر عدم ادامه ی مغناطیس می یابد و برای دوام خود دنبال قطب مخالف جدید میگردد. مکتب لاوکرافتی «کتلهو» هیولای هشت پا مانند، با زنده کردن تصاویر توراتی از خدایان وحشی تشنه ی خون که به جای اجنه و ارواح نشسته اند دنبال همین قطب گشته است. معبد نیارلات هوتپ با برجستگی شدید مضمون رویا در رمان های لاوکرافتی، به این نتیجه رسیده است که باید از طریق رویا با قطب مخالف تماس برقرار کرد و دروازه ی رویاها موسوم به MI-GO را در جنگل ها و اماکن طبیعی میجوید. در داستان "نارنیا" ی سی.اس لوئیس، «جنگل بین دنیاها» قلمروی مرموز با ظاهر یک جنگل ساده است که دنیاهای زمین، نارنیا و چارن را به هم مربوط میکند و دروازه اش به زمین، یک کمد جالباسی است. این جنگل، به نوعی ارتباط زمین با جهان اجنه از طریق دروازه هایی را شبیه سازی میکند. به عنوان مثال، در داستان از قول خانم و آقای سگ آبی میشنویم که جادیس آخرین ملکه ی چارن، از نسل لیلیت همسر اول آدم است که یک ماده جن بود. چارلز دی اینت در کتاب "قدم زنی روحانی" نوشته است: «همه ی جنگل ها یکی هستند... همه ی آنها پژواک اولین جنگلی هستند که راز را در زمان شروع جهان به وجود آورد... برای هر جنگلی که وارد میشوید دو جنگل وجود دارد: پژواک فیزیکی جایی که وارد میشوید، و آن که بدون توجه به مسافت یا زمان به همه ی جنگل های دیگر متصل است؛ جنگل بدوی که خاطره ی آن از طریق حافظه ی جمعی همه ی درختان ماندگار میشود... افسانه و اسطوره در الفبای درختان در هم پیچیده، نه تنها با هوش، بلکه با شگفتی، با ترس، به یاد ما می آیند.» اعضای نیارلات هوتپ در جنگلی در نزدیکی ورثینگ در ساسکس غربی انگلستان دنبال می گو میگشتند؛ محلی که از دهه ی 1960 مکان مشاهده ی بشقاب پرنده ها و طبق افسانه های محلی، محل ناپدید شدن اسرارآمیز انسان ها و حیوانات در جنگل بود، سگ ها از مکان های خاصی از جنگل آن میترسند و فاصله میگیرند، ردپاهای اسرارآمیز و اشکال عجیب در آن کشف میشدند، برخی از مردم ناگهان و بدون هیچ گونه دلیل مشخصی در آن احساس ناراحتی میکردند، و در یک کلام طلسم شده توصیف میشد و آن وقت طالبان می گو در آن میخوابیدند تا رویاهای راهنمایی کننده ببینند. کل تمدن غرب و جهان الان روی همین محور رویاهای راهنمایی کننده میگردد منتها با اتکا به روانکاوی که معتقد است دریافت های دوره ی بیداری هم میتوانند تحت تاثیر ناخودآگاه فرد، عملکردی مشابه رویا بیابند، در بیداری و از طریق رسانه برای افراد، رویا میسازد. همه ی ما تحت تاثیر فیلم ها و اخبار و رسانه های جمعی، خودبخود تحت تاثیر تغییراتی قرار میگیریم که نوع به کارگیری کلمات در رسانه و در زبان افراد تحت تاثیر رسانه، بر ناخودآگاه ما وارد میکند. این یکی از برکات روانکاوی بخصوص پس از توجه لکان به زبان از نظرگاه آن است، موضوعی که باعث علاقه ی روانکاوی به شرق دور شده است. در آن منطقه هیروگلیف های چینی، برداشت هایی نقاشی وار از کلمات در ذهن ایجاد میکنند که در بشر غربی پنهان است چون در غرب، نوشتن کلمات با الفبا، معنی پنهان و اولیه ی لغات را که هنوز با ناخودآگاه ما بازی میکنند از خودآگاه ما محو کرده اند و برخی میگویند فنیقی ها در رواج دادن الفبا عمدا این موضوع را مد نظر داشتند. اما میتوان با رسانه های دیداری و شنیداری، هنوز تصاویر مخالفی را با کلمات به ذهن وارد کرد. به همین دلیل است که احتمال عصبانی شدن یک امریکایی طبقه ی متوسط از بعضی کلمات معمولی خیلی بیشتر است تا یک هندی یا افریقایی فقیر، چون دو نفر اخیر، به اندازه ی نفر اول، تحت تاثیر رسانه های پیچیده نیستند و برعکس آنها نفر اول، از شنیدن کلمه، موجی از خاطرات فراموش شده ی باقی مانده در ناخودآگاه از تحقیر یا نفرت یا جنسیت زدگی را که آن کلمه از طریق رسانه در ذهن فرد ذخیره کرده است تجربه میکند. موضوع مسائل ناخوشایند دراینجا هنوز تحت تاثیر حقانیت اعتقاد به الکترومغناطیس و جلب به قطب مخالف است. هگل مدتها قبل، این مضمون را وارد ادبیات سیاسی کرد جایی که مدعی شد GEIST یا روح جهان مدام به اولین قطب مخالفی که مخالف خود می یابد جذب میشود و این را در افراد و ملت ها و مذاهب تا بینهایت به سمت دورترین قطب مخالف ممکن دنبال میکند. معمولا قطب مخالف، یک دشمن است، اعم از این که یک فرد، یک خطر طبیعی یا یک ملت باشد و وقتی هم که کل زمین را خانه ی خود ببینید و با آن متحد بشوید، ممکن است برای خودتان دشمنان فضایی تخیل کنید و به آنها میل کنید. یا ممکن است با زمان حال، همهویت شوید و گذشته را به عنوان یک خطر، مملو از خوناشامان و جنایتکاران درگیر قربانی های خونین ببینید، مانند انگلیسی ها و امریکایی های کاملا مدرنی که جنایت های نسبت داده شده به ولاد تپس ملقب به دراکولا –شاه قرون وسطایی ترانسیلوانیا- را با خوناشامی کنت دراکولای رمان برام استوکر در قرن 19 یکی میگیرند و قدسی زدایی از انسان سنتی را تا حد مملو کردن تخیلی قرون وسطی از حجم عظیمی از انسان های آدمخوار بالفطره در مقام گرگنماهای واقعی پیش میبرند. حتی لذت تماشای یک فیلم ترسناک پر از قتل های وحشیانه ی آدم ها توسط همدیگر یا موجودات تخیلی تهوع آور، اما در کانون امن یک خانه ی شهری نیز از همین قطبی سازی ریشه میگیرد. پاسخ دادن به چنین نیازی برای حکومت هم ضروری است چون همانطورکه روانکاوان میگویند، هرچقدر به یک نفر بیشتر آسیب روانی وارد شود، مکانیسم دفاعی روانیش بیشتر تمایل پیدا میکند جای خاطرات بد را با یک تاریخ زیبای غیر واقعی پر کند و درنتیجه دوره ی افتضاحی که آدم ها به هم بی تفاوت یا خیانتپیشه اند و پشت سر هم به یکدیگر ضربات روانی وارد میکنند، در بازگویی ها به بهترین دوران زندگی بشر روی زمین و یک دوره ی طلایی از همه جهت تغییر خوانش پیدا میکند. :
“STOLEN HISTORY AND PSYCHOANA;YSIS”: FROSTY CHUD: STOLENHISTORY: 17NOV2022
موضوع تاثیر خدا بر زمین در قالب دو جریان متضاد ناشی از دو قطب در گفتاری از آپولونیوس یافت میشود که بر اساس آن، خدایان باد از دو دروازه ی کوه المپ (محل سکونت خدایان) جاری میشوند و این دروازه ها دو قطب زمینند. هرکول، دو پسر بورئاس تراسی، خدای باد را کشت و در محل قتل، دو ستون به نشانشان برافراشت که میتواند نشانگر دو نوع باد دو قطب کوه مانند باشد. داستان ستون ها در دو ستون هرکول در کوه های اطلس به نشانه ی پایان دنیا و احتمالا مابه ازای المپ مزبور، تکرار میشود. به قولی خود هرکول بود که کوهستان اطلس را به دو قسمت تقسیمم کرد که اکنون بخش های اروپایی و افریقایی کوهستان معبر دریای مدیترانه به اقیانوس اطلس تلقی میشوند. هرکول به مانند اطلس غول، مدتی آسمان را در آن کوه ها بر دوش کشید و ستون مابه ازایی برای کوه است. در اساطیر هندی، خدای ویشنو در قالب یک شیر-انسان به نام ناراسیمها از درون یک ستون بیرون جست و شاه اسوره ها را کشت. جسد ازیریس نیز در قالب یک تنه ی درخت، تبدیل به ستون قصر شاه جبیل در فنیقیه شد. ملقارت همتای فنیقی هرکول، در قالب دو ستون پرستش میشد. در نوشته های سانخونیاتون، اوسوس فنیقی، پرستش باد و آتش در قالب دو ستون را رواج داد.:
“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p 236-7
کلمه ی column به معنی ستون، از ریشه ی کولوفون یونانی است که آن هم با لغت لاتین "کائلوم" به معانی آسمان و خدا همخانواده است. ازاینجا در موضوع دوگانگی قطب، به نام «آمفی ماخوس» به معنی «دوگانه ی بزرگ» میرسیم که پادشاه کولوفون و رهبر اسبسوارانی مشهور بود که به سببشان کولوفون مرکز پرستش خدایان اسب بوده است. کولوفون محل حکومت گیگس پادشاه لیدیایی بوده است که به داشتن حلقه ای جادویی مشهور بوده است، حلقه ای که در قدرت ماندن پادشاه به آن منوط بود. کولوفون همچنین نام بنیانگذار شهر ازمیر محل حکومت آلیاتس دیگر پادشاه مشهور لیدیه بوده است. کولوفونیا نام کوهستانی است که شهر سه دروازه ی فاسالیس در آن قرار داشته است. این شهر محل زیارت یک دانه ی لوبیای جادویی بوده است که با دانه های لوبیای جادویی جک و درخت لوبیای سترگی که از آنها برآمد و آسمان را به زمین دوخت مربوط است. این درخت، جانشینی برای کوهستان قطب شمال است و اتفاقا کولوفونیا به دیگر مابه ازای کوهستان عمود جهان یعنی آکروپولیس آتن هم مرتبط است چون نام خواهر ارکتیوس شاه خدای زمین زاد آنجا کولوفونیا است. ارکتیوس یکی از عناوین پوزیدون خدای دریا نیز بوده است. در خانه ی کعبه در مکه ی حجاز، سازه ای به نام "قطب" وجود دارد که به نظر میرسد از طریق آن، کعبه را به مرکز زمین تعبیر کرده اند. "قطب" عنوان رهبران دراویش در بین مسلمانان نیز هست و هر قطب درویش، مرکز جهان و جانشین خدا بر زمین از دید پیروان خود است. در مصر، بسیاری از مسلمانان، عنوان "قطب" را برای ایلیا یا الیاس به کار میبردند و او را به عنوان یک پیامبر زنده که به دلیل خوردن از آب حیات، عمر جاویدان دارد، عامل برکتبخشی بر جهان میشمردند. از قول مولوی شیخ نیقوسیه نقل شده است که الیاس در خشکی قطب جهان است و حسین در دریا. (همان: ص229-233) اطلس غولی که آسمان را در کوه هایی به همین نام روی بازوان خود نگه میداشت، جایی بین قطب انسانی و کوه قطبی قرار دارد. یکی از معانی نسبت داده شده به نام او "آت" (بزرگ) به علاوه ی "لاس" (سنگ) در مجموع به معنی سنگ بزرگ است که درواقع به این موضوع اشاره دارد که تمام سنگ های مقدس و سازه های سنگی مقدس چون معابد میتوانند جانشین اطلس و قطب کیهانی باشند کماینکه خود لغت "لاس" به معنی سنگ میتواند مرتبط با "اللات" الهه ی عرب باشد که به شکل سنگ های مقدس پرستیده میشد. لغت "لاتین" نیز به یک احتمال، از "اللات" می آید. گفته میشود لاتینی ها نام از شاه یا خدایی به نام لاتیوم داشته اند. لاتیوم میتواند لادیوم هم تلفظ شود و یکی از تعابیر از معنی "پالادیوم" بت مقدسی که به لاتینی ها اعتبار میداد، "پالاس" بعلاوه ی "لادیوم" و در مجموع به معنی بت سنگی پالاس یا آتنا است. عقیده بر این بود که پالادیوم یک سنگ سقوط کرده از آسمان بوده و از این جهت، به خدایی هبوط کرده شبیه بود. (همان: ص212-209) نام "اللات" با نام "لوط" پیامبر هم مرتبط است که همراه خانواده اش از بلای آسمانی که بر سدوم فرود آمد گریختند اما همسرش به عقب نگریست و به یک ستون سنگی تبدیل شد. به دانیل ابوت در سفرش به شامات، ستونی سنگی را نشان دادند که گفته میشد همسر لوط است، یعنی همسر لوط از خودش به لحاظ دیداری جاویدان تر و در تجسد در سنگ دقیقا برابر اللات بود. میشود لوط را در تبدیل به لات با اگدیستیس، خدای دوجنسه مقایسه کرد که در موقع تبعید به زمین، اخته و تبدیل به زنی شد که به نام الهه کوبله میشناسیم. علت این است که خدایان باستانی، موجوداتی بی جنسیت یا دارای حالت های مشترک هر دو جنسیت بودند و در این زمینه پایاترین کیفیت را تا به امروز، دیونیسوس باخوس داشته است. در چین، به حالتی ناشخصی تر، خدا به شکل یک دایره ی دو رنگ به نام تای چی نشان داده میشد که رنگ سفیدش یانگ یا نیروی نرینه و بخش سیاهش یین یا نیروی مادینه را نشان میداد و تمام نیروهای متضاد گیتی از این دو شق که جای دو قطبند ریشه میگیرند. یهوه خدای یهود نیز دارای کیفیت دوجنسه بوده و این کیفیت در یاکیم و بوعز، دو ستون معبد سلیمان که همتای دو ستون هرکول هستند ضرب شده بود. کابالیست ها جنبه ی مذکر یهوه را "هو" و جنبه ی مونث او را "شخینا" مینامیدند و معتقد بودند "هو" پنهان است و آنچه از یهوه آشکار است، همه جزو شخینا است. (همان: ص9-238)
ظاهرا اصحاب سیاست اروپایی-امریکایی تحت کنترل اخوت های کابالایی، ابایی ندارند از این که صاحبان قصرهای یک بابل یا نینوای پر از ریخت و پاش و لذتپرستی و یا همچون دونالد ترامپ و روپرت مورداخ بازیچه ی دست زنان به نظر برسند؛ چون مطابق تاریخی که دستورالعمل سیاسی است، آنها در این موقعیت، فقط انواع مختلف یک اخشوارش بازیچه ی دست استر هستند که به استر به عنوان جنبه ی هویدای خدا کمک میکنند تا به زودی شرع خدای یهود بر جهان حاکم شود. معلوم نیست این اخشوارش منحط چند هزار سال دیگر قرار است بر زمین حکومت کند تا ثابت شود کابالا راست میگوید؟!
مطلب مرتبط:
افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1