قدیسینی که از راه هایی متفاوت با مردم عادی به خدا میرسند.
تالیف: پویا جفاکش

مردم، از زیر مجسمه ی طغرل، به بوداپست پایتخت مجارستان مینگرند. مطابق افسانه ها طغرل پرنده ی مقدس مجارها، شمشیر مقدسی را در این محل انداخت و باعث شد مجارهای کوچیده از آسیا در این محل ساکن شوند و شهری که در محل ساخته شد، پذیرای گروه های مختلف مردم از دانوبی ها گرفته تا اسلاوها شد.

بانوی مجارستانی اهل بوداپست
در این دوران تجارت کتاب های خودیاری فلسفی، کی رن ستیا kieran setiya(استاد فلسفه در ام آی تی) یکی از معدود کسانی است که هم کتاب خودیاری فلسفی نوشته است –کتاب های "میانسالی: راهنمایی فلسفی" و "زندگی سخت است: چه کمکی از دست فلسفه برمی آید؟"- و هم بعدا در مقاله ای تقریبا کار خود را تخطئه کرد. وی در اوایل این مقاله نوشته است:
«وقتی درست بعد از بحران میانسالی، کتاب میانسالی را نوشتم، دورانی که فلسفه که زمانی عاشقش بودم، برایم پوچ و تکراری شده بود، رفتن سر کلاس ها و نوشتن مقالات پشت سر هم بیشتر شبیه چرخاندن چرخ عصارخانه بود و موقعیت شغلیم برایم شده بود همچون قفسی طلایی، قواعد مرسوم خودیاری را با قدری به کنایه به کار میبردم. بحران میانسالی تا حدی خود تمسخری میطلبد و من هم از این بابت خوشحال بودم، چون گاهی اوقات وقتی آدم به حال خودش میخندد، حالش کمی بهتر میشود. در این شرایط، گزینه هایی که داشتم این بود: یا باید از شغلم استعفا میدادم، یا باید تن به روابط خارج از ازدواج میدادم، و یا کتابی از خوداندیشی های بی فایده ام مینوشتم. قطعا هم خودم و هم همسرم راضی تر بودیم که گزینه ی سوم را انتخاب کنم. امیدوارم این کتاب توانسته باشد به دیگران هم کمک کند، هرچند هرگز نخواهد توانست تمام مسائل من و خوانندگانش را حل کند.» ("کتاب های خودیاری فلسفی: ابزاری برای تحمیق توده ها یا همان رسالت همیشگی فلسفه؟": کیس رن ستیا: ترجمه ی محمد مهدی پور: ترجمان: شماره ی 31: تابستان 1403: ص87)
این یک بار دیگر نشان میدهد که بلد بودن فلسفه و علوم، مردم را از دچار شدن به دست انداز های روانی و وضعیت ناخوشایند فلسفی رهایی نخواهد بخشید. فراز و فرودهای زندگی، بخشی طبیعی از سرگذشت هر انسانی هستند. ولی اسطوره ی انسان آرمانی عقل کل، مانع از باور شدن آن توسط عموم مردم میشود و مردم در اثر آن با پنهان کردن بخش های ناخوشایند زندگیشان، هر یک دچار حس خود کم بینی و یأسی میشوند که خود را در آن منحصر به فرد می یابند. اسطوره ی انسان آرمانی با عیسی مسیح متولد شد که خدایی بود که به شکل انسان به زمین پای نهاد و تجربه اش آنقدر موفق بود که در مذاهب دیگر، کپی هایی از رویش ساخته شد. عیسی و کپی هایش امروزه معصوم و عاری از خطا تلقی میشوند، اما نمونه های کامل تری از داستان او در ادبیات غیر مذهبی وجود دارند که این تخیل دیرآمده را تخطئه میکنند.
یکی از این نسخه ها، اوثیموس یا اوفیموس، حاکم سیسیل از طرف امپراطوری روم شرقی است که راهبه ای را مجبور به ازدواج با خود کرد و چون راهبه حاضر به تن دادن به این عمل غیر مذهبی نشد، اوثیموس، او را بی عفت نمود. خانواده ی راهبه به امپراطور شکایت بردند و امپراطور دستور مجازات اوثیموس را داد. اوثیموس که سقوط خود را نزدیک دید، با مورهای شمال افریقا متحد شد و آنها را برای فتح سیسیل دعوت نمود. درحالیکه جنگ بین مورها و رومی ها در گرفته بود، اوثیموس در سرزمین به راه افتاده و برای شاهی خود در سیسیل دعوت مینمود. وی برای مردم نمایی، بدون محافظینش به مردم نزدیک میشد و همین او را در معرض ترور توسط دو برادر مسیحی متعصب قرار داد. درحالیکه یکی از برادران وانمود میکرد میخواهد شاه را ببوسد و شاه برای بوسیدنش سر خود را خم میکرد، برادر دیگر، از حالت ضعف شاه استفاده و سر او را قطع کرد. مرگ اوثیموس به شدت یادآور مرگ عیسی مسیح بعد از بوسه ی یهودا است بخصوص ازآنرو که مسیح هم «شاه یهودا» بود ولی در بین مردم عادی راه میرفت و قطع شدن سر اوثیموس نیز یادآور قطع شدن سر یوحنای تعمیددهنده یا یحیی، رقیب عیسی در داشتن مقام مسیح است. با این حال، اوثیموس برعکس عیسی و به روایتی یحیی، شخصیتی یکسره مثبت نیست و عامل سقوطش تجاوز به یک زن است. سقوط شاه بعد از تجاوز به زن و همزمان با حمله ی مورها در داستان سقوط رودریک شاه ویزیگوت ها در اسپانیا نیز دیده میشود. اما اینجا این شاه خطاکار نیست که با مورها متحد میشود بلکه مردم به جای امپراطور روم به مورها شکایت میکنند. کنت ژولیان که از تجاوز رودریک به دخترش دلشکسته و خشمگین است، با دادن اطلاعات مملکت به موسی ابن نصیر شاه افریقیه، امکان فتح اندلس به دست مورها را فراهم میکند. او در صحبتش با شاه افریقیه، درباره ی آوازه ی عدالت گستری مورها سخن رانده است. اتفاقا این به اصل مطلب نزدیک تر است چون داستان مربوطه چیزی جز روایت دیگر حمله ی آخایی ها به تروآ به دنبال دزدیده شدن همسر منلائوس توسط پاریس شاهزاده ی تروایی نیست. منلائوس که قصد اتحاد با تروایی ها را داشت ولی با این اتفاق، دشمن آنها شد مثل کنت ژولیان، یک خودی بود که با ماجرایی ناموسی، با رفقای خود دشمن شد. تروایی ها بعد از سقوط به ایتالیا رفتند و درآنجا رم را ساختند. آنها به دلیل آمدن از ترکیه، قابل مقایسه با اتروسک ها حکمرانان اولیه ی رم هستند. شاهان رم که دست نشاندگان اتروسک ها بودند در یک انقلاب سرنگون شدند ازآنروکه شاهزاده ای رمی به زنی عفیف به نام لوکرسیا تجاوز کرد و زن از شدت غصه خود را کشت. روشن است که این انتقال وقایع تروآ به تروآی جدید یا رم است البته احتمال بیشتر این است که جهت انتقال داستان برعکس باشد. روم شرقی که اوثیموس در خدمت او بود هم در ترکیه قرار داشت و میشد انقلاب رم و سقوط تروآ را در یک ایتالیای تحت حکومت ترکیه متحد کرد. اما از طرفی روم شرقی، یونانی زبان بود و آخایی های هومر هم اگرچه نابودگران تروایند ولی یونانی تلقی میشوند. بنابراین فرصت برای وارونه کردن داستان و همدست نشان دادن شاه خطاکار رومی با دشمنان روم یعنی مورها موجود بوده است. هرچه هست هیچ کدام از این داستان ها به نفع اوثیموس نیستند و او را خودکامه ای نشان میدهند که پس از سقوط، در جایگاه مسیح قرار گرفته است. شاید در ابتدا شاه هوسباز خودکامه و مسیح مهربان، دو برهه ی متفاوت از زندگی قهرمانی واحد را نشان میدادند.:
“reconstruction issues,ii”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p127
اتفاقا این دوگانگی در جهانبینی های ژزوئیت و بنابراین کابالایی سازنده ی تاریخ، کاملا جایز است. لغت yau یا yav تلفظی رایج از نام یاهو یا یهوه است، خدای یهود که به شکل عیسی مسیح انسان شد. گر بنا بر عادتی رایج در کابالا که از چپ به راست خواندن کلمه ی عبری، کلمات جدید لاتین خلق میکنند، yav را وارونه کنیم، کلمه ی "وای" به دست می آید که نام حرف لاتینY است، حرف اول نام یهوه که نمادی از او است. الکساندر ریورا به این موضوع اشاره میکند که این حرف، شبیه یک جاده ای است که از جایی دو طرفه میشود و به دو سمت متفاوت حرکت میکند. ریورا مینویسد این به سخن مسیح -در انجیل متی 7- برمیگردد که از دو راه برای رسیدن به خدا سخن میگوید که یکی فراخ است و بسیاری مردم در آن جا میشوند و دیگری آنقدر باریک است که در هر تجمع مردم، فقط یک نفر میتواند از آن بگذرد. آنها همان دو راهی فضیلت و رذیلت هستند که در گفتاری از گزنفون، مقابل هرکول قرار گرفتند. هرکول، یک قهرمان دلاور و یک شاهزاده بود که در اثر گناهانش سقوط کرد و پس از آن از طریق جنگ با هیولاها به مردم سود رسانید. او میتواند به عنوان یک شاهزاده ی مردم نما نسخه ای از مسیح باشد. اما لازمه اش این است که با او دوگانه ی فضیلت و رذیلت را در مسیح جمع کنیم. اتفاقا این کار، کاملا ممکن است. چون عیسی شباهت زیادی به شیطان دارد. همانطورکه مکاشفه ی یوحنا (2 : 7) میگوید، عیسی به کلیسای افسوس گفت به مردم پیروزی میدهد تا «از درخت حیات که در میان بهشت خدا است بخورد.» در کتاب مقدس، تنها کس دیگری که مردم را به خوردن از درخت حیات در وسط باغ بهشت دعوت کرد، مار در سفر پیدایش (2 : 9) است و او تحریک خود را به آدم و حوا نمود و باعث سقوط آدم و حوا و خود شد. البته آدم و حوا به جای درخت حیات، از میوه ی درخت معرفت به نیک و بد خوردند که حجابی بر درخت حیات بود، چون در تفسیر افرم سوری، خدا نمیخواست انسان ها به حیات ابدی دست یابند که اگر فرصت محدود حیات نداشتند، هرگز انگیزه ای برای دوری از شر نمی یافتند. پس چرا مسیح میخواهد همان کار مار را تکرار کند؟ شاید چون خود او است. صلیب عیسی که او را کشت و به جهنم جهان زیرین برای جنگ با شیاطین فرستاد، در ساقط کردن موجود ایزدی، تفاوت چندانی با درخت ممنوعه که مار را که همان شیطان بود به این دنیای عذاب آور تبعید کرد نداشت. مکاشفه ی یوحنا، عیسای مصلوب را به مار برنزی روی عصای موسی تشبیه میکند که بنی اسرائیل برای درمان مارگزیدگی، در معرض آن قرار میگرفتند. پس عیسی، ماری است که از انسان ها در مقابل دیگر مارها محافظت میکند. مارهای باریکی را در نظر بگیرید که از داخل تنگ ترین مجراها میگذرند و آن وقت، راه تنگ انجیل متی را به یاد بیاورید. بله. این همان راهی است که شیاطین از آن میگذرند چون شیاطین به مار تشبیه میشوند. مسیر رذیلت در مقابل هرکول است و همان معبر شریرانه ی قدرت است که فقط معدودی از مردمان یعنی اشراف به شرط برگزیده بودن از آن رد میشوند و مسیر فراخ مسیح را که مسیر قانون و درستکاری است در مقابل اکثر مردم قرار میدهند چون به ادعای کابالا فقط انسان های برگزیده میتوانند از معبر قدرت به خدا برسند و اینها همان هایی هستند که در مدارج بالای قدرت در کشورها قرار میگیرند. آنها مثل مارها یا شیاطینی هستند که به نفع مردم کار میکنند چون مردم را از شر شروران ضعیف تر یعنی قانون ستیزان و دشمنان جامعه اعم از دزدان و قاتلان و شیادان حفظ میکنند. بنابراین مار خدایی در کنار مار شیطانی قرار میگیرند و این دو همان دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای نحله های کیمیاگری و ازجمله کابالا هستند. خود مسیح هم مدافع مردم در مقابل قدرتمداران قوم شده بود. پس جانشینانش میتوانستند از روش های نامشروع برای پیروزی بر هر کسی که دشمن مسیح به نظر میرسد استفاده کنند. درواقع، راه تنگ، جواز گناهکاری بود و این چیزی نبود که بر همه ی مردم آشکار باشد. کلیسای رم در این آموزه هم تابع پطرس قدیس است که کلیسا بر قبر او بنا شده است. منتها آموزه های پطرس به واسطه ی انجیل مرقس، از مکتب اسکندریه که روی کلیسای مرقس استوار است آمده است. کلمنت اسکندرانی نوشته است که مرقس، یک انجیل پنهانی هم داشت که فقط بر خودی ها آشکار میشد. ظاهرا انجیل آشکار مرقس، مروج راه فراخ مسیح و انجیل سری او مروج راه تنگ مسیح است که البته دومی هم به اندازه ی اولی شامل آموزه های مسیح است. پس دو مار، دو چهره ی مسیح و البته یهوه را شامل میشود سنت جورج در حال کشتن اژدها و سنت مایکل در حال پایمال کردن اژدها یا شیطان که هر دو برای رسیدن به پیروزی، به ناچار دست به خشونت میزنند، پیروزی یک جنبه بر جنبه ی دیگر مسیح را نشان میدهند، اما در درون خود انسان. چونمسیح علاوه بر مار درختی، با خود آدم ابوالبشر هم قابل تطبیق است و ازاینرو است که سنت پاول در نامه به قرنطیان (45 : 15) مسیح را «آدم دوم» میخواند. مسیح سقوط کرده، آدم هبوط کرده است پس از آن که از میوه ی ممنوعه خورد، اما مار، یک دفعه میوه را دست آدم نداد بلکه آن را به واسطه ی حوا به آدم رساند چون حوا یا زن، به مار نزدیکتر و امکان فریب خوردنش از او بیشتر بود. بنابراین مار، با زنانگی و جنبه ی زنانه ی آدم یا مسیح مرتبط است و چون شیطان است، میتواند نشان دهد که حوا پیش از آن که یک زن انسانی باشد، با لیلیت جن ماده ای قابل تطبیق است که فعلا همسر اول آدم تلقی میشود. لیلیت، آدم را به قصد ازدواج با سمائیل جن ترک گفت و بنابراین سمائیل را هم میتوان آینده ی آدم و بنابراین باطن نوع بشر تلقی کرد. آدم مسیح است چون با مار باطنی درونش که دو جنبه ی متضاد و قوی از مسیح را در خود دارد همهویت شده است. آدم یک فرد منفرد در تاریخ نیست، بلکه کهن الگوی همه ی انسان ها است.:
“the sun lady tales”: alexander rivera: part1
به نوشته ی ریورا، برابری آدم با عیسی، منکر برابری یهوه با عیسی نیست. چون در کابالا، یهوه معروف به آدم کدمون یعنی آدم قدیم است و دنیای مادی بدن یهوه است و تمام موجودات جهان، بخشی از یهوه اند و خصوصیات یهوه در آنها ضرب شده و انواع و اقسام یهوه های ممکن را پدید آورده است. درواقع یهوه نگهبان مادی جهان است و ورود و خروج ارواح به آن را کنترل میکند. از دیدگاه اختری، سیاهی آسمان شب، سقف جهان را نشان میدهد که یکدستی آن، نشانه ی ماده ی تاریک و مرگ آور جهان است و هر نیروی حیاتی، مثل نور خورشید که با لغو تاریکی و پدیدار کردن اشیا، امکان شکل گرفتن اشیا و حیاتشان را به ذهن متبادر میکند، از جنس نور است. پس انوار ستارگان، راه هایی به جهان دیگرند. آنها مدام در حال جابجایی در آسمانند و چرخش آنها به چرخش ماری تشبیه میشود که مدام به مرکز خود در محل دبین در قطب شمال، جایی که عمود جهان یعنی ستاره ی قطبی در آن است برمیگردد. چرخش این مار شیطانی، به زمان بستگی دارد و زمان به شیری تشبیه میشود که همه چیز را میخورد. چون همه چیز محصول جهان مادی و در ظرف زمان است، خدا شیری به نظر میرسد که فرزندان خود را میخورد. او را در اساطیر یونانی به شکل کرونوس خدای زحل می یابیم که فرزندان خود را پس از به دنیا آوردن میخورد. شیر، تجسم یهوه است ولی در انجیل، تجسم شیطان نیز هست. چند تن از آبای بنی اسرائیل به شیر تشبیه شده اند. اما شبیه ترین به شیری که به شاهی میرسد، یهودا است که خاندانش بر تخت حکومت بنی اسرائیل مینشینند. در سفر پیدایش (9 : 49) درباره ی یهودا آمده است: «او مانند یک شیر، خم شد و مانند یک شیر بر تخت نشست. چه کسی جرئت دارد او را بلند کند؟» جالب است که آن شاگرد مسیح که به او خیانت میکند نیز یهودا نام دارد و این یهودا یعنی یهودای اسخریوطی، بازتکرار یهودای پدرسالار است. حال در نظر بگیرید که عیسایی که قربانی یهودای اسخریوطی میشود هم شیر یهوه است که موقتا به صورت بره ی خدا درآمده است. این دوگانگی شیرها همان دوگانگی مارها است و ترکیب شیر و مار را در یلدابهوت یا دمیورگ، خالق اهریمنی جهان به روایت غنوصی ها را به یاد می آورد که همو است که سلف اژدهای چینی است. متمایل شدن یهوه از شیر به نیم شیر-نیم مار، تابع برابری او با آدم کدمون و تمایل آدم به حوای تابع مار است. در کتاب زوهر که انجیل کابالا است، آمده است که این، لیلیت جن ماده بود که به شکل مار، حوا را فریفت و مانند خود کرد. در فرازی دیگر از زوهر آمده است که لیلیت، همسر دوم یهوه است؛ او یهوه را از همسر اولش شخینا که الهه ی دانش است دور کرد و به فساد کشاند، ولی در انتها یهوه به خود خواهد آمد و به نزد همسر اولش بازخواهد گشت. به روایتی لیلیت، در دریاها میزید و الهه ای دریایی و گاهی دقیقا برابر با لویاتان اژدهای دریایی دشمن یهوه است. این ارتباط، او را کاملا وامدار تهامات الهه ی آب شور میکند که مظهر هرج و مرج است و به شکل اژدهایی دریایی علیه خدایان شد تا این که به دست مردوخ خدای نظم به قتل رسید و جسدش ماده ی اولیه ی ساخت جهان فیزیکی ما شد. ظاهرا این رفت و برگشت نظم، به رابطه ی یهوه با لیلیت فرافکنی شده است. این مضامین در ارتباط با انحطاط خدای طبیعت است که نسبت یهوه و مار با درخت، تابع نسبت او با گیاهان است. آدونیس یا تموز خدای فصول در خاورنزدیک که در ایام خزان طبیعت انحطاط پیدا میکند و در بهار با سرسبزی طبیعت به خود برمیگردد، درست مثل یهوه یک خدای دوگانه است و در این دوگانگی، تحت عناوین تموز و گیزیدا مراقب درخت کیهانی است. گیزیدا خود در یک استقلال جداگانه، به مانند مرکوری، با مارهای دوگانه نشان داده میشده است. خدای دوگانه برای مردمی جالب است که نمیتوانند همیشه خوب و مهربان باشند، یعنی کسانی که در شرف قیامند و با متحدین خود منصف و نسبت به دشمنان کینه جویند. موسی هم ظاهرا به خاطر رهبری قومی در شرف شورش در مصر، بایستی چنین خدایی را برمیگزید. برخی قراین، نشان میدهند که او پیرو تحوت نسخه ی مصری گیزیدا و هرمس بوده است. آرتاپانوس نوشته است که او قرارگاه خود را به نام تحوت نامگذاری کرده بود و مصریان، گاهی او را تحوت میخواندند و جوزفوس نیز نوشته است که موسی در جنگی به کمک ابومنجل ها پیروز شد که البته ابومنجل، پرنده ی مقدس تحوت است که گاهی تحوت را با سر او نشان میدهند. خدای دوگانه در مرز جهنم و بهشت قرار دارد، چون خدای مردمی است که وقتی شورش میکنند، احساس میکنند در جایگاه تموزند که دارد از دوزخ به در می آید و وارد دوره ای درخشان میشود. طبیعتا قانون شورش، قانون بی نظمی است و زمانی که نظم جدید سیاسی مستقر شود، عوامل جاری کننده ی بی نظمی را نمیپسندد. اسپارتاکوس در شورش علیه روم، خدای خود را دیونیسوس قرار داده بود که شکل توسعه یافته ی آدونیس (از فرم های سوری تموز) در جهان یونانی-رومی است. در دوران اولیه ی حکومت های یونانی، دیونیسوس به سبب آن که محبوب شورشیان و ناراضیان بود، انکار و تحقیر میشد اما به مرور، کیش هایش توسعه یافتند و جای خاص خود را در دنیای یونانی-رومی پیدا کرد ولی قطعا شکل های جدید، همه بازسازی شده و تحت کنترل بودند و فقط در نام، با بنیادهای انقلابی خود قابل تطبیق بودند همانطورکه یهودیت نیز پس از رسیدن به نظم سیاسی خاص خود، از پرستش تموز خارج شد اگرچه هنوز بسیاری از قواعد و اساطیر خدای جدید و پیامبرانش، ریشه در کیش تموز داشتند. پلوتارخ نوشته است که خدای یهود در اساس خود همان باخوس یا دیونیسوس است. تریسی آر. توایمن، اشاره میکند که تلفظ نام موسی به صورت «موشه» که در عبری به معنی خارج شده از آب است، چنین انقلابی را میرساند. چون در کلده تهامات مادر خدایان و از جنس آب بود. بنابراین مردوخ هم که او را شکست داد از جنس او و بنابراین از جنس بی نظمی بود، ولی وقتی که تابع نظم شد، تهامات را که خود بی نظمی است سرکوب کرد. این میتواند به صورت قطع ارتباط موسی با آب هم در نظر گرفته شود. پس از دید توایمن، مصر موسی، کشور قبط که امروزه مصر نامیده میشود نیست؛ بلکه یک نوع جهانبینی است که موسی از آن کنده میشود همانطور که مردوخ علیه تهامات قیام میکند. این در جای خروج از جهنم نیز هست. چون موسی به جای قهرمان و نماد انقلاب، با این جداسازی متولد و از رحم الهه که مادر-زمین است خارج میشود. در جهانبینی غنوصی، جهان زیرین، رحم مادر-زمین و محل سکونت شیاطین است. زمین به عنوان الهه دراینجا هم حکم رئا همسر کرونوس را دارد و هم حکم شکم کرونوس را که وقتی فرزندانش را میخورد درون آن شکم قرار میگرفتند. زئوس که تنها فرزندی بود که از خورده شدن توسط کرونوس نجات یافت، بعدا چندین برادر و خواهر خود را از آن شکم بیرون آورد. این قابل مقایسه با عیسی است که تنها کسی است که از مرگ برخاست. او طی نبرد با شیاطین در جهان زیرین، بعضی ارواحی را که درآنجا گیر افتاده بودند نجات داد و آزاد کرد که قابل مقایسه با برادران و خواهران آزاد شده ی زئوسند. رحم زمین همچنین گاهی تارتاروس یا جهنم است و گاهی دریچه ای به تارتاروس که در این تفسیر، مانند هاله ای از بی نظمی، گرد جهان منظم را احاطه کرده است. آنچه در تارتاروس است، چیزهایی است که قبلا به این جهان تعلق داشته اند و اکنون در قلمرو بی نظمی، معوج شده و به افسانه ها تعلق گرفته اند بی این که جزوی از تاریخ بوده باشند. افسانه ها اساس مذاهبند و شورش نیز به سبب عجین شدن با بی نظمی، وضعیتی افسانه ای می یابد که نظم جدید اگر میخواهد هنوز خود را با آن توجیه کند، نیازمند اصلاح آن است. اصلاح مرامنامه ی شورش به شکل مذهبی جدید با نام سابق، در افسانه ی درخت مقدس عنانه/عیشتار الهه ی بین النهرینی دیده میشود. در این درخت، لیلیت جن، یک مار و یک جغد لانه کرده بودند. گیلگمش پهلوان، مار را کشت و لیلیت و جغد را فراری داد. سپس درخت را قطع کرد و از آن، یک تخت حکومتی برای عنانه ساخت. این، استعاره ای از تبدیل مذهبی وحشی و غیر قابل کنترل، به تخت حکومتی که مظهر نظم و سیاست است میباشد. محتوا همان است، ولی مذهب در نظم جدید، به اندازه ی درختی که صندلی شده است، مرده و از حیات خالی شده است.:
Ibid: part2
هرج و مرج در اثر نارضایتی از دوزخ، میتواند به شورش علیه قوانین گیتی و خود و اطرافیان را تافته ی جدا بافته دیدن بینجامد. این اتفاقی است که برای شاه میمون، قهرمان مشهور اپرای چینی افتاد. نام اصلی او سون وو کونگ است که در ژاپنی، سون گو کو نامیده میشود و با همین عنوان، قهرمان یکی از مشهورترین انیمه های سریالی ژاپن شده است. شاه-میمون در جهنم، به لیست مردگان برخورد و اسم خود و میمون های در خدمت خود را از داخل لیست حذف کرد. مارک گراف، این را همتای آزاد شدن ارواح در جهنم توسط مسیح میداند. مارک گراف، همچنین تولد شاه میمون از سنگ را نشانه ی برابری او با میترا خدای خورشید در سرزمین های غربی تشخیص میدهد. شاه میمون، در جهان مردگان، هلوی بی مرگی، اکسیر جاودانگی و شراب را دزدید و به سبب این اعمال، ملکوتیان با لشکری عظیم به جنگ او شتافتند، ولی شکست خوردند. در حین جنگ، موفق شدند او را در کوره ی آتش بیندازند ولی او زنده از کوره بیرون آمد، داستانی که به سبب آن، مارک گراف، سون وو کونگ را معادلی برای ابراهیم نیز میشمرد. به جز این، مارک گراف، توجه میدهد که افتادن یک لشکر به دنبال قهرمان به سبب دزدی، بخشی معروف از داستان موسی است. موسی و بنی اسرائیل پس از گرفتن اجازه ی خروج از مصر، مصریان را غارت کردند. فرعون با لشکرش به دنبال آنها افتاد، ولی به معجزه ی یهوه خدای یهود، موسی و قومش نجات یافتند. دزدی شراب، به نظر مارک گراف، شاه میمون را با دیونیسوس باخوس خدای شراب برابر میکند. از طرفی چون دراینجا چیزی تحویل مردم داده میشود، قابل مقایسه با دزدیده شدن آتش از خدایان توسط پرومته ی تیتان و تحویل آن به انسان است. پرومته به سبب این کار، توسط زئوس دستگیر و به صخره ای بسته و شکنجه شد. شاه میمون هم بلاخره توسط بودا دستگیر و زیر کوهی زندانی شد. روی سرش کلاهخودی گذاشتند که وقتی میخواست مشکل ایجاد کند، بسته میشد و سرش را درد می آورد، مطلبی که به نظر مارک گراف، میتواند شکل دیگری از تاج خار مسیح پس از دستگیری او باشد. شاه میمون مجبور شد تا به همراه شوان زانگ راهب بودایی به هند برود تا متون بودایی را به چین بیاورد. اتفاقا شوان زانگ هم شباهت هایی با مسیح دارد. پدرش چن گوانگ روئی، در موقعی که همسرش به شوان زانگ حامله بود، توسط راهزنان غرق شد و یکی از آنها به نام لیو هونگ، به جای چن در اتاق تاریک با همسر او آمیزش کرد. شاید این اشاره ای به تولد کودک از خدا و نه پدرش باشد که در نگرش بدبینان به حرامزادگی تعبیر شده و یک مجرم، جای خدا را گرفته است. یعنی الان لیو هونگ جای یهوه را گرفته است که در مسیح مجسد میشود. به همین خاطر هم لیو هونگ مثل مسیح با زجر و شکنجه اعدام میشود. مسیح را در بین دو راهزن اعدام کردند، بنابراین او راهزن هم معرفی میشد. همسر چن بعد از اطلاع از تن دادن به زنا، خود را میکشد که یادآور خودکشی لوکرسیا است. [بنابراین شوان زانگ، مسیح پسر یهوه است که چون یهوه در هیبت مسیح است بعضی خصوصیات خود را به پدر انسان شده اش –دراینجا لیو هونگ- انتقال داده است و تعجبی ندارد که لیو هونگ در تجاوز به یک زن که نسخه ای از لوکرسیا است، جای اوثیموس را گرفته باشد که دیگر نسخه ی مسیح است]. شوان زانگ به خواهش امپراطور وقت یعنی تای زونگ به هند اعزام شد و این پس از آن رخ داد که امپراطور، سه روز درگذشت و در این سه روز، از جهان مردگان دیدار کرد و به مذهب بودا گروید و وقتی روز سوم زنده شد، به گسترش بودیسم کوشید. سه روز اقامت امپراطور در جهان مردگان، همان سه روز مرگ مسیح پیش از رستاخیز و غایب شدنش است، همچنین معادل سه روز اقامت یونس/یوناه/یونان در شکم یک هیولای دریایی، پیش از آن که هیولا او را در ساحل قی کند. روشن است که تای زونگ، شوان زانگ و سون وو کونگ، سه نسخه ی مسیح هستند که وظیفه ی آوردن مذهب خدا به چین را بین آنها تقسیم کرده اند. دوران حکومت تای زونگ، یک دوران طلایی در تاریخ چین است که تمام امپراطورها حکومتشان با آن مقایسه میشود، شاید چون سلطنت تای زونگ انعکاسی از سلطنت مسیح است. اتفاقا مطابق ادعایی قدیمی از سمت مسیحی های چین، مسیحیت در زمان تای زونگ، وارد چین شده است.:
“reconstruction issues,ii”: IBID: P135
نگاه کنید و ببینید چه شخصیت هایی از مسیح کشف کرده ایم: شاه (تای زونگ)، راهزن شرور (لیو هونگ)، راهب زاهد (شوان زانگ) و جمیع آنها که شاه میمون است. منتها در شاه میمون، دو مرحله ی اول به واسطه ی کلاهخودی محدود کننده از مرحله ی سوم جدا میشوند و زندگی شاه میمون را به دو برهه تقسیم میکنند. محدودیت اخیر، در تضاد شدید با بی قیدی قبلی قرار دارد که در عصای جادویی شاه میمون نشان داده میشود. این عصا میتواند هرچقدر که صاحبش اراده کند بلند یا کوتاه شود و میمون با آن، از روی زمین تا عمق آسمان که جایگاه کروبیان است بالا برود. روشن است که این جا مسئله حکم روایتی دیگر از برج بابل را پیدا میکند که نمرود آن را برای رسیدن به آسمان و جایگاه خدا ساخت. اما تبدیل برج به عصا، در جهت برابر کردن نمرود با موسی نیز هست. موسی درست مثل شاه میمون یک عصای جادویی دارد که بدل به مار میشود. مارک گراف، آن را در مارگون بودن و سلاح بودن، با سر بریده ی گورگون مدوسا تشبیه میکند که پرسئوس، یکی از همتاهای موسی، با آن دشمنانش را بدل به سنگ میکرد. به نوشته ی مارک گراف، یکی از امکانات واقع بینانه نمودن سنگ شدن آدم، جایگزین کردن آن با یخ زدن در اثر سرما است. اینجا مارک گراف، پای روایات عربی و چینی از جادوگری ترک ها و مغول ها در جنگ با فرو فرستادن یخبندان بر ارتش دشمن را وسط میکشد. مائو دون، رهبر شیونگنو ها ارتش لیو بانگ امپراطور چین را با کشاندن به محل یک رودخانه به همین ترتیب نابود کرد. همین داستان با جزئیات بسیار مشابه در پیروزی چنگیز خان بر تاتارهای غربی تر در نبرد کالکا تکرار میشود. بیچورین، شباهت های زیادی بین داستان ها و اندازه ی قلمرو مائودون و اوغوزخان یافته و معتقد بود اوغوز خان بنیانگذار اتحاد ترکان اوغوز، همان مائودون است و مارک گراف معتقد است چنگیزخان هم میتواند تکرار او در برهه ای دیگر از تاریخ باشد. خواندمیر نوشته است که پدر اوغوزخان میخواست او را به سبب رواج دادن پرستش خدای راستین بر ضد مذاهب سنتی بکشد ولی در شبیخونی که به سپاه اوغوزخان کرد شکست خورد و موقع فرار با تیری که به پشتش اصابت کرد کشته شد. این یادآور رودررویی موسی و فرعون است. فرعون موسی را مثل یک پدر، بزرگ کرده بود ولی خدای موسی را قبول نداشت و بلاخره هم موقعی که در تعقیب موسی بود با غرق شدن در دریا کشته شد.:
Ibid: p139
سکاها که ملتی آدمکش و دزد توصیف میشوند، ابتدا در چین و بعد در کشورهای دیگر، با جذب و استخدام عناصر تمدن هایی که به حکومت آنها میرسیدند به تدریج تابع قانون میشدند و به خود محدودیت میدادند، درست مثل میمون شاه بعد از پیروزی هایش بر خدایان. درواقع تجسم معمول از دربار خدایان به عنوان قلمروی عاری از هر گونه کمبود نیز چندان تفاوتی با خیال پردازی های مردم سرزمین های فقیر درباره ی فراوانی در کشورهای ثروتمند ندارد، خیال پردازی هایی که سکاها ابتدا در حق مردم دشت های مرکزی چین مرتکب شدند. دوران شکوه تمدن ها به عنوان مابه ازای فراطبیعی دوران برکت خدای طبیعت، همین گونه توسط بربرهای وحشی خلق میشود و درنهایت باعث سقوط تمدن به دست بربرها در جنگ میشود و وقفه ای در تمدن ایجاد میشود که مابه ازای دوران خزان طبیعت است و با متمدن شدن بربرها پایان می یابد. بدین تریب در مذهب سازی سیاسی، مابه ازای تموز/آدونیس، آرس یا مارس خدای جنگ موکل مریخ است که ماه اول بهار نیز به او تعلق دارد.
صورت فلکی مخصوص ماه مارس یا فروردین، "حمل" یا قوچ است که در غرب، "آریس" نامیده میشود، کلمه ای که نزدیکیش به "آرس" اتفاقی نیست. در کیش مخصوص مارس، این ایام معاصر با رقص های مردان جوان موسوم به سالی ها بود و فستیوالش همزمان با صاف شدن راه ورود مارس به سال جدید توسط ماموریوس وتوریوس بود؛ آهنگری اسطوره ای که نامش به مریخ پیر ترجمه میشود و احتمالا معادل ایام خزان و پیری مارس بهاری است. چنین تصویری یادآور "دد موروز" یکی از نسخه های روسی بابا نوئل است که نامش به سادگی به معنی "بابا مارس" به نظر میرسد. موضوع ارتباط سالی های کیش مارس با فرانک های سالی از قدیم مورد گمانه زنی بوده است. سالی ها تنها شعبه ی فرانک ها بودند که درون امپراطوری روم زندگی میکردند و به گفته ی آمیانوس مارسلیونوس، سالی عنوانی عامیانه برای فرانک ها بوده است. قوانین سالیک و البته بنای امپراطوری مقدس روم نیز از همین فرانک ها برمیخیزند، منتها بعد از یک فترتی که به دنبال سقوط روم باستان رقم خورد. با این حال، منتقدان تاریخ رسمی، روم باستان را یک خیال پردازی به عنوان مثل اعلای روم فرانکی میشمرند. کلمه ی SALI به معانی دوست و متحد، امکان رساندن اتحاد سیاسی را دارد و ازاینرو سالی ها به عنوان فرانک های رومی میتوانند همزمان رهبران روم باشند.:
“ARCH OF GLORY OF IMPERATOR MAXIMILIAN I”: STOLENHISTORY.NET
این هم خیلی جالب است که فرانک ها ژرمن بودند ولی نامشان روی قسمت کلتی حکومتشان یعنی کشور فرانسه ماند که قبلا گاول خوانده و مردمش گالیک تلقی میشدند. درست مانند روم که علاوه بر شعبه ی غربیش، یک روم شرقی در ترکیه به پا کرده بود، گاول ها هم سرزمینی در ترکیه ساختند که به نامشان گالاتیا خوانده میشد. با این حال، ارتباط با گالی ها در گالاتیا نهادینه شده است. جان اونیل توجه میدهد که در گالاتیا رودخانه ای به نام گالوس وجود داشت که نامش با گالی ها یا کاهنان مرد زن نمای کوبله الهه ی زمین آسیای صغیر مرتبط است. این رودخانه محل نیزار مقدس کوبله بود چون دراینجا بود که کوبله آتیس نوزاد را که بعدا معشوقش شد از سبدی در آب گرفت، داستانی که اونیل، آن را با گرفته شدن موسای نوزاد از آب توسط دختر فرعون مقایسه میکند. نی در اساطیر چینی و بخصوص ژاپنی، جانشینی برای درخت کیهانی است و اونیل نیز تصور میکند نیزار مقدس کوبله کنار رودخانه ی گالوس قرار دارد چون در نزد بومیان، این رودخانه همانند رود زرد یا هوانگ هو در چین، جانشین راه شیری در آسمان بوده است. نی در مقابل درخت گیاه کوچکی به نظر میرسد ولی تائوئیست های چینی، به گیاهی جادویی به نام تونگ اعتقاد داشتند که میتوانست به اندازه ی کوهستان اساطیری کون لون که کوه کیهانی –نسخه ی دیگر درخت کیهانی- است، بزرگ شود. [این گیاه تونگ را با عصای کوتاه و بلند شونده ی میمون شاه مقایسه کنید.] اتفاقا صاحب کون لون، الهه سی وانگ مو است که شوهرش تونگ وانگ کونگ یعنی تونگ فرمانروای شرق نام دارد و شاید روح گیاه تونگ است. سی وانگ مو صاحب هلوهای بی مرگی است و هلو یک نسخه ی دیگر گیاه جادویی در اساطیر تائویی است. یکی از نام های هلو در زبان چینی "تائو" است.:
“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p304-5
انجیل تائوئیست ها تائوته چینگ است که یکی از معروف ترین آیاتش میگوید: «تائو زمانی که تائو نامیده شود، دیگر تائو نیست.» و در این زمینه تائو به معنی طریقت، کاملا با بودا در بودیسم ذن قابل تعویض است. د.ت.سوزوکی کوانی از یک استاد ذن را نقل میکند که در پاسخ به سوال «ذن چیست؟» گفت: «فکر روزمره ی شما». شبیه همین مطلب را در پرسش چائو چائو از استادش نان چوآن درباره ی تائو می یابیم:
-تائو چیست؟
-آگاهی معمول شما تائو است.
-چگونه میتوان با آن هماهنگ شد؟
-به محض این که سعی کنید با آن هماهنگ شوید از آن منحرف میشوید.
-اما بدون قصد چگونه میتوان تائو را شناخت؟
-تائو نه به دانستن و نه به ندانستن تعلق دارد. دانستن، درک نادرست است؛ ندانستن، جهل کورکورانه است. اگر واقعا بدون شک تائو را درک کنید، مانند آسمان خالی است. چرا درست و غلط را وسط میکشید؟
در هر دو مورد، نه مکتبی شامل دستورات مذهبی، بلکه نوع ارتباط هر فرد بشری به صورت منحصر به فرد با جهان است که شخصیت انسان را شکل میدهد و در این حالت افراطی نه تنها مرزی بین تائوئیسم و بودیسم ذن باقی نمیماند، بلکه زندگی انسان مدرن غربی نیز در جهانبینی آنها مشروع میشود. این از زمان کارل یونگ تا حدی مورد توجه روانشناسی بوده است چون بی تردید، کودک از یک کتاب غیر درسی که برای سرگرمی به او داده اند، بسیار موفق تر از یک کتاب درسی زورکی، چیز یاد میگیرد بخصوص ازآنرو که مجبور نیست چیزی را حفظ کند و به زور نتیجه گیری استاندارد معلم را اخذ کند و در نتیجه گیری ای که لزوما در کلمات نمیگنجد آزاد است.:
“happening to oneself: zen, Taoism, and Jungian individuation as paths to spirituality in Edward goreys the object lesson and shel silversteins missing piece”: Andrew m.spencer: psyart journal: 12 dec 2014
تائو در چنین تعریفی، تمام انسان ها را زیرمجموعه ی خود میکند و میتوان گفت همه ی انسان ها یک تونگ دارند که به اندازه های متفاوتی بلند شده است. مال یکی ممکن است در سطح زمین مانده باشد و مال یکی دیگر ممکن است به اوج آسمان رسیده باشد. اما مهم این است که به هر حال، حتی اگر در آسمان باشید، جزو تائوی تائو ته چینگید و این تائو مادرانه است چون در جایگاه مادر-زمین و جهان مادی قرار دارد، برعکس تائوی کنفسیوس که پدرانه است و با تربیت کردن مردم، قصد فرا رفتن آنها از محیط مادی را دارد. اینجا بحث تفاوت انسان با بقیه ی موجودات که هیچ ایرادی بر نوع زندگیشان وارد نیست پیش می آید، تفاوتی که معمولا به تربیت پذیری انسان تا حد غلبه بر حیوانیتش تعبیر میشود.
حالا تصور کنید که در اوایل قرن 19 و تنها اندکی پس از چین زدگی گسترده ی اروپای دوره ی روشنگری، هگل، تفاوت انسان و حیوان را در این خواند که حیوانات، آگاهانه خودکشی نمیکنند. در همان قرن، در اسکاندیناوی، این خرافه به وجود آمد که اردک ها از این قانون مستثنایند چون میتوانند با فرو رفتن در اعماق آب به مدت زیاد، به زندگی خود، خاتمه دهند. این باعث شد تا خودکشی اردک، با از خود گذشتگی والدین در راه فرزندانشان نسبت یابد، بخصوص پدر چون مرد است، و مردها هستند که در راه آرمان هایشان حاضر به فدا کردن جانند، برعکس زن ها که برعکس، با زنده ماندن و تامین نیازهای عزیزانشان در بدترین شرایط، از خود گذشتگی میکنند. استعاره ی اردک به جای پدر و الگوی تربیتی در همان زمان در بعضی آثار ادبی ازجمله نمایشنامه ای از ایبسن انعکاس یافت اما چون اردک حیوان محبوبی نبود میلی به تداوم آن وجود نداشت. هرچند در همان دوران، بانو سلما لاگرلوف، نویسنده ای دیگر از اسکاندیناوی، در رمان معروف «ماجراهای شگفت انگیز نیلز هولگرسون»، اردک را با تبدیل به غازهای وحشی و یک غاز اهلی که با پرواز کردن، آزادگی خود را اثبات کرد، ارتقا داد و غازها در این داستان، درست مثل یک الگوی تربیتی مفید، باعث تغییرات مثبت در شخصیت یک پسر 13ساله شدند.:
“commentary: animalism and fatherhood”: Jorgen lorentzen: new literary history 37 (4): january2007
اگرچه به نظر میرسد چنین تفسیری از پدرانگی، کاملا بر تفسیر تائوئیستی از مادرانگی برتری داشته باشد، اما بسیار مهم است که مادر-تائو همیشه جلو چشممان باشد، چون ممکن است کسی که او را «پدر» تصور کرده و فقط به همین خاطر، «آسمانی» پنداشته ایم، هنوز جایی در نزدیکی سطح زمین مستقر باشد و چیزهایی که میگوید و ما آسمانی میپنداریم، اصلا آسمانی نباشند و همینطوری حیوانی ترین صفات را که خودمان هم باور نمیکردیم به آنها تن دهیم برایمان عادی کند. ممکن است خیلی از الگوهای فرهنگی دو یا سه نسل پیشین کشورها در این محدوده بگنجند و ما مشابهشان را در ادبیات فارسی داریم.
ذوالفقار علامی و سیما رحیمی در تحلیل داستان نبرد رستم و سهراب در شاهنامه بر اساس یک رویکرد یونگی، رستم را که پدر سهراب است، نماد "خویشتن" او و آنچه باید به آن برسد میشناسند و برعکس، تهمینه مادر سهراب را نماد بخش منفی آنیما یا جنبه های زنانه ی سهراب که در نوع معرفی تبار سهراب، باعث افزایش خودخواهی و جاه طلبی سهراب میشود. به عقیده ی نویسندگان، این که سهراب به سبب دورگه بودن، هم از ایران است و هم از توران، مهم است چون تورانی ها «سایه» ی ایرانی ها هستند که ایرانی ها تمام آنچه را در خود سرکوب کرده اند به آنها فرافکنی میکنند. بنابراین باید به این موضوع که سهراب در راس یک لشکر تورانی برای تصرف ایران می آید تا پدرش رستم را شاه هر دو مملکت ایران و توران کند معنی دار است. ظاهرا سهراب این کار را به نفع ایران میکند اما عملا در نقش «شاه توران» چنان فرو میرود که نه فقط ایرانیان زیادی را میکشد بلکه در بعضی ابیات به این عمل مباهات میکند. از نظرگاه یونگی، «سایه» شامل جنبه های سرکوب شده ی وجود است که انسان در بعضی جاها به آن تن میدهد و بعضی جاها علیهش می ایستد اما چون همیشگی نیست فقط وقتی که پرسونا یا نقاب است جایز است یعنی این که درست مثل نقشی که یک بازیگر بازی میکند، موقتی و تحت کنترل باشد. اما بعضی افراد در پرسونایشان فرو میروند و فراموش میکنند که دارند نقش بازی میکنند و نقش آنها را میبلعد که سهراب چنین کسی است. افراسیاب شاه توران از این موضوع آگاه است و به همین دلیل امیدوار است بتواند با دچار آوردن رستم و سهراب به هم در این لشکرکشی، از دست یکی یا هر دویشان خلاص شود، البته با تاکید ویژه بر این که پدر و پسر نباید همدیگر را بشناسند. سهراب فقط در صورتی به خود خواهد آمد که خویشتن خود یعنی پدرش رستم را بیابد. اما اتفاقات گوناگون، مانع از این رویارویی میشوند و سهراب توسط نیرویی که الگوی خود میشناسد از بین میرود. ("فرایند فردیت در داستان رستم و سهراب بر پایه ی شخصیت سهراب": ذوالفقار علامی و سیما رحیمی: دوفصلنامه ی زبان و ادبیات فارسی: شماره ی 78: بهار و تابستان 1392)
نویسندگان این مقاله، بعد از برابر کردن رستم با خویشتن و بر اساس پیش فرض های قبلی درباره ی نماد وطن پرستی بودن او، آنقدر در بی عیب و نقص کردن این نماد پیش میروند که یک نظریه ی قدرتمند را رد میکنند؛ این که رستم، ته دلش تقریبا مطمئن بوده که این جوان تورانی، درواقع پسر خودش است، ولی به دلیل غلبه ی مسئولیت پذیری و احساس وظیفه بر خود، عمدا خود را فریب میداده تا با کشتن خصم، سایه ی خطر را از ایران برهاند. حالا بعضی مثل ثاقب فر، این را به «آیین خواهی» خوانده اند و برخی مثل کلباسی «دفاع از وضع موجود» یا مثل دوستخواه و ابراهیمی «آرمان های پهلوانی» و «وطن پرستی». به هر حال، اگر اینطور باشد که محتملا هست، رستم، خودش اسیر سایه هایی قوی است و آنقدرها «خویشتن» به نظر نمیرسد. ولی واقعیت این است که این دو نظریه واقعا تضادی با هم ندارند. رستم، فقط یکی از آن آدم های عصاداری –بخوانید تونگ دار- است که عصای بلندی دارند و برای کسانی با عصاهای کوچکتر که او بلندترین عصادار در معرض دیدشان است، او یک الگو و شاید اوج آسمان و یک مربی-پدر ایدئال با بهترین تربیت ممکن به نظر میرسد فقط به خاطر این که معنی آسمان از دید این عده همین حد است. اتفاقا نویسندگان مقاله، اشاره ای به نظریه ی یدالله قائم پناه داشته اند که مطابق آن، سهراب به عنوان فرزند رستم، همان نفس عماره ی رستم است که در اثر قهرمانی هایش، طغیان کرده و قصد شورش علیه نظام را دارد و کشته شدن سهراب به دست رستم، همان نفس کشی رستم است. اتفاقا این هم هیچ بعید نیست چون الگویی که رستم باشد، راحت میتواند به حد سهراب تحول یابد و تعجبی ندارد که این سهراب، از رستم قوی تر هم باشد. به همین ترتیب، طبیعی است که از ملتی که الگوی میهن پرستی را از قهرمانانی چون رستم می آموزند و از این جهت فرزندان رستم شمرده میشوند، جنایتکارانی پیدا شوند که مثل سهراب، به انگیزه هایی که به نظر خودشان مقدس است، حمام خون به راه بیندازند همانطورکه جنگجویان هیتلر این اعمال را به راحتی و به تبعیت از قهرمانان اساطیری آلمان چون تور و آرمینیوس و زیگفرید مرتکب شدند. توجه کنیم که اگر «فرزند رستم» را به «تولید رستم» ازجمله در مقام کسی که به منصبی رسیده است معنی کنیم، در خود شاهنامه یک مابه ازای دورگه ی موفق از سهراب پیدا میکنیم، یعنی کیخسرو، کسی که اتفاقا شاه ایران میشود و افراسیاب شاه توران را که پدربزرگ خودش است میکشد.
مارک گراف مینویسد شاه شدن کیخسرو تا حدود زیادی به این بستگی داشته که رستم میخواسته انتقام قتل سیاوش را بگیرد، چون سیاوش پدر کیخسرو شاگرد رستم بود و رستم او را مثل یک پسر بزرگ کرده بود. سیاوش که یک نسخه ی شاهنامه ای از یوسف کتاب مقدس است، به سبب آن که همچون یوسف مورد اتهامات ناموسی مادرخوانده اش سودابه قرار گرفت، از دربار پدرش کیکاووس فاصله گرفت و به مرز توران رفت و کم کم با افراسیاب رفیق شد و افراسیاب، دخترش فرنگیس را به ازدواج او درآورد که تولد کیخسرو حاصل این ازدواج است. اما در اثر اتهامات ناروای گرسیوز برادر افراسیاب به سیاوش، افراسیاب بر سیاوش خشم گرفت و او را کشت. مارک گراف توجه میکند که نام فرنگیس، کاملا نزدیک به لغت "فرنگی" است که در زبان فارسی برای اروپایی ها استفاده میشود و «فرنگی» هم تحریفی از لغت «فرانکی» در اشاره به قوم فرانک صاحبان امپراطوری روم مقدس است. از طرفی خود سیاوش به سبب بی گناه مردن و مورد سوگواری واقع شدن، نسخه ای از مسیح به نظر میرسد. او مثل یک گوسفند ذبح میشود احتمالا به خاطر این که همان بره ی خدا یا مسیح است.:
“siavush”: mark graf: chronologia: 8/2/2013
یک فرهنگ رومی (فرنگیس) را در مقام کلیسا یا همسر مسیح در نظر بگیرید که از یک فرهنگ تورانی/سکایی/ ترکی-مغولی (افراسیاب) پدید می آید (همانطورکه اشرافیت ژرمن از سکاها پدید آمدند) و بعد، یک فرزند ایرانی (کیخسرو) تولید میکند که سلف تورانی خود را از بین میبرد. نتیجه اش میشود تولد اکثر کشورهای جهان با ناسیونالیسم های نو، ازجمله کشوری که همچون کشور سیاوش، ایران نام دارد. در ایران، هر روز خدا میتوانید اخباری ببینید که شما را به یاد "راه فراخ" و "راه تنگ" مسیح بیندازد ولی شما از دیدن اخبار مربوطه فقط خشمگین و لامذهب میشوید چون اصلا از وجود اندرز والای مسیح مطلع نیستید. بر اساس آنچه در کشور برایتان تعریف کرده اند، برای چنین واکنشی فقط سه امکان وجود دارد: یا شما اصلا ایرانی نیستید؛ یا سردمدارانتان خیلی رومیند؛ یا هر دو گزینه صحیح است. اما شاید بومی ترین برداشتی که بشود از چنین نصیحتی کرد، همان موضوعی است که به سبب باز بودن همیشگی دروازه ی توبه در فرهنگ اسلامی در ته ذهن بیشتر ما هست؛ این که راه تنگ اقلیت، آخر به همان راه فراخ اکثریت می انجامد اگر واقعا آخرش خدا باشد. مسیح زمانی که هنوز از اوثیموس و شاه میمون قابل تشخیص نبود، همین مسیر را طی کرد چون اصلش هنوز تموز خدای طبیعت بود که قانون خدا را از طریق صنع خدا یعنی طبیعت به مردم نشان میداد و آن، زمانی بود که هنوز اقلیت و اکثریت در انسان بودن فرقی با هم نداشتند. امروزه مدرنیست ها مدعیند که اعتقادات قدیم به درد قدیم میخوردند، نه الان. این یکی قطعا یکی از آنها است، چون روشنفکران مدرن همه یا از طبقه ی ثروتمند برخاسته اند و یا اگر از طبقه ی فرودین برخاسته اند، بعد از تحقیر شدن از سوی هم طبقه ای های خود، به استخدام طبقه ی مرفه درآمده و ضد طبقه ی خود کار کرده اند (به قول مارکس: «روشنفکر، مدافع منافع طبقه ی خودش است.») ولی اتفاقا در دنیای بی سر و تهی که همه ی قوانین در آن مجاز به شکستن و قبول عواقب قانون شکنی هستند، این یکی از آن اعتقاداتی است که میتواند از دچار آمدن مردم به احساس خود کم بینی جلوگیری کند.







































































































