موسی با نقاب خشایارشا، یا چگونه مملکتی را جهنم کنیم تا مردمش به این نتیجه برسند که امریکا بهشت است؟!

تالیف: پویا جفاکش

درفش های سرخ لشکریان بابری هند با نشان شیر و خورشید در مینیاتوری درباره ی لشکرکشی های اکبر شاه بابری در کتاب پادشاهنامه

ببری در محلی گلی با فاصله ی کم از یک جاده ی پررفت و آمد، قطعه جواهری را به دست گرفته بود و هر کس از راه میرسید، پیشنهاد میداد که بیاید و این جواهر گرانقیمت را از او بگیرد. مردم به جواهر وسوسه میشدند ولی چون طرف، ببر بود، چیزی نمیگفتند و به راه خود میرفتند. تا این که یک نفر چنان وسوسه شد که به جای رفتن پی کار خود، ماند و با ببر یکی به دو کرد. به خیال خودش پیش را گرفته بود که پس نیفتد. فکر میکرد اگر به ببر حالی کند که به او بدبین است، میتواند تا حدودی نقشه ی احتمالی ببر را خنثی کند؛ هرچند خودش هم نمیدانست، این حدود به کجا میرسد ولی عزم کرده بود که ریسک کند. پس گفت:

-متاعت چنده؟

-هیچ. مجانیه.

-آهای. تو مگه ببر نیستی؟ مگه ببرت دشمن آدما و آدما دشمن ببرا نیستن؟ پس چطور شده میخوای بیخود و بیجهت جواهر به این گرونی رو برای یه آدم حروم کنی؟

- من توبه کردم و به راه حق درآمدم. دیگه این ثروت های پست دنیوی برای من ارزشی ندارن و دشمنی ای هم با هیچ کس چه آدم باشه یا غیر آدم، ندارم. پس این جواهر رو از صمیم قلب به تو مرد خوب هدیه میدم.

-زکی. اگه این جواهر جزو ثروت های پست دنیویه، پس چرا برای تو بده ولی برای من خوب؟ داری حقه میزنی؟

- من این جواهرو به هر کسی دارم نمیدم. بلکه به تو میدم. چون به خاطر عباداتی که کردم، به باطن آدما آگاهم و میدونم که تو با بیشتر آدما فرق میکنی. کاملا مطمئنم که اگه این جواهرو به تو بدم، از اون به بهترین وجه در راه سعادت دنیا استفاده میکنی، حتی اگه اینطور به نظر نیاد.

-جون من راست میگی؟

-به جان تو.

مرد که خیلی از این تعریف روحیه گرفته بود، تصمیم گرفت جلو بیاید. اما یادش آمد که باید احتیاط کند. کمی جلو آمد. ببر از جایش تکان نخورد و با لبخند الهی ای مرد را تشویق به جلو آمدن کرد. مرد کمی جلوتر آمد و هرچه ببر را بی تکان تر و لبخندش را الهی تر دید، احتیاطش کمتر شد. ناگهان زمین زیر پایش خالی شد و توی گل فرو رفت طوری که توان حرکتش تقریبا فلج شد. دراینجا سایه ای روی سرش افتاد. بالا را نگاه کرد و دید ببر با لبخندی که همه چیز میشد به آن گفت جز الهی، به او نگاه میکند و میگوید:

-چی شد؟ توی گل گیر کردی؟ عیب نداره. من درت میارم.

آخرین جملات مرد قبل از خورده شدن این بود:

-این حق من بود. چون طمع چشمم را کور کرد و آنچه را که باارزش مینمود از دشمن جانم قبول کردم.

در کشورهایی که ببر در آنها وجود داشته است –منجمله هند که این افسانه از آن می آید- این جانور هم به خاطر زیبایی ظاهر و قدرت کم نظیرش آدم ها را به خود جذب میکرده و هم به سبب آدمخواری و زیان هایی که به دامپروری میزده، منفور بوده است. هرچقدر فاصله ی آدم ها از ببر بیشتر شود، نفرتشان هم رنگ میبازد و بیشتر به او جلب میشوند. برای همین هم مردمی که از پشت میله های قفس باغ وحش یا از روی پرده ی تلویزیون ببر را میبینند، نمیتوانند نگرانی کشاورزانی را که در کنار او زندگی میکنند درک کنند. برای همین ببرها درست مثل سلبریتی های خوش خط و خال سیاسی و هنری و به هر حال تبلیغاتی در دنیای مدرنند. هرچقدر از آنها بیشتر فاصله داشته باشید، آنها را بیشتر جادویی و الهام انگیز میبینید و هرچقدر بیشتر به آنها نزدیک شوید، بیشتر از آنها میترسید. جالب است که ببر داستان بالا هم یک فروشنده ی تبلیغاتچی است و درست مثل سلبریتی های مدرن، با وسایل تبلیغاتیش افراد زودباور را شکار میکند. اگر تبلیغاتچی ببرصفت و خوش خط و خال، فاصله اش از شکارش آنقدر زیاد باشد که آدمخوار بودنش دانسته نباشد، شکار حتی به اندازه ی این آدم طمعکار داخل قصه هم به سوء نیت او شک نمیکند. مثلا فرض کنید که تبلیغاتچی ما از داخل یک کشور بیگانه که مردمش همه خوشبخت و فوق العاده به نظر میرسند (لابد چون از نعمت این نوع تبلیغاتچی ها برخوردارند) با شما صحبت کند. مثل این میماند که یک ببر از هند دستش را به سوی یک کانگورو در استرالیا دراز کند و ادعای دوستی نماید. درست است؟ طبیعتا بسته به اطلاعات افراد درباره ی انسان های ببرصفت، بازخوردهای مختلفی از رابطه به وجود می آید که حتی ممکن است داستان بالا را کم و بیش کج و معوج کند. این درست است که این داستان منبع اصلی مشخصی دارد یعنی کتاب پانجاتانترا؛ اما همانطورکه کمتر ایرانی ای شاهنامه خوانده است کمتر هندی ای هم پانجاتانترا خوانده است. قریب به اتفاق داستان های آموزنده از زبان حیوانات در هند، از کتاب پانجاتانترا درآمده اند. اما حتی معروفترین های آنها از طریق روایات شفاهی گوناگون و بازنقل های کودکانه ی فراوان به سمع و نظر مردم رسیده اند و در هر بازسازی و ازآنجمله قطعا بازسازی بالا، چیزهایی بسته به شرایط روز و تجارب راوی ها تغییر میکنند. حتی ممکن است عمدا بعضی از نکات مهم بازسازی بالا سانسور شوند. چون همه دوست ندارند باور کنند ببر بالا الگوی یک سلبریتی خارجی است. اتفاقا پانجاتانترا هم خودش به آنها حق میدهد. چون یک قصه دارد به نام "شغال آبی" که طبق معمول به انواع و اقسام روایت ها تبدیل شده است و یکی از آنها اتفاقا نشان میدهد کسی که بخواهد به حد یک سلبریتی موفق نزدیک شود چطور توسط همطبقه های حسودش کله پا میشود.

روایت مزبور میگوید که شغالی موقع فرار از سگ های ده در خم رنگرزی افتاد و آبی رنگ شد. وقتی به جنگل برگشت حیوانات جنگل او را نشناختند و به خاطر رنگ آبیش فکر کردند از خدایان است. فقط همنوعانش یعنی شغال ها او را شناختند. حیوانات قوی جنگل به شغال آبی خدمت میکردند و برایش خوراک های خوشمزه فراهم میکردند ولی او از این پیروزی چیزی جز فخرفروشی نثار شغال های معمولی که تا دیروز دوستانش بودند نمیکرد. شغال ها هم دست به یکی کردند و شب هنگام در زیر نور ماه دسته جمعی زوزه کشیدند. شغال آبی نتوانست دربرابر وسوسه ی زوزه کشیدن مقاومت کند و با زوزه کشیدن، هویت خود را آشکار کرد. حیوانات وحشی جنگل وقتی از فریبکاری شغال آبی آگاه شدند او را کشتند.

جامعه ای را تصور کنید که بسیاری از مردمش اروپایی ها و امریکایی ها را خدایان بدانند و بخواهند با درآوردن ادای خدایان غربی، مردم دیگر را سرکیسه کندند (یک نمونه اش کلاس های اینترنتی فروش موفقیت!) ولی همطبقه های فرد او را زمین بزنند و بی آبرو کنند. این فرد اگر از ابتدا مثل شغال آبی به همنوعانش یاری نمیکند برای این است که از قبل از سرشت آنها آگاه است و دوست دارد حتی المقدور از آنها دور شود و به جهان خدایان یعنی کشورهای غربی مهاجرت کند. البته پانجاتانترا چیزی درباره ی چنین مهاجرتی نمیگوید. ولی به نظر میرسد خود کشورهای غربی موقع تولید مسیحیت و یهودیت، الگویی از مهاجرت به غرب توسط قوم برگزیده ایجاد کرده اند که قصه ی بنی اسرائیل شده است. امروزه این الگو بعد از تمام شدن موفق ماموریتش با ایجاد کمدی سیاه دولت اسرائیل در خاورمیانه پایان یافته است. ولی هنوز میتوان ردی از بنی اسرائیلی را که از آسیا به اروپا مهاجرت کردند تا به ارض موعود برسند در تواریخ هرودت یافت. دراینجا هلاس یا یونان باستان جانشین اروپا میشود همانطورکه هنوز هم در تواریخ غربی و فلسفه ی غربی، یونان باستان، ریشه ی اروپا تلقی میگردد.

جزئیات لشکرکشی های خرخس به هلاس (در تواریخ هرودت) و موسی به ارض موعود (در سفر پیدایش) مشابه هم است. هرودت هلاس را از قول طالبان حمله ی خرخس به آنجا سرزمین «زیبا، فراوان و حاصلخیز» توصیف میکند که شبیه تلاش برای وسوسه کردن موسی از سوی یهوه برای سفر جمعی به آنجا است. همانطورکه موسی در ابتدا تمایلی به هجرت به ارض موعود ندارد، خرخس هم در ابتدا در مقابل این وسوسه مقاومت نشان میدهد. اما هر دو در اثر مداخله ی الهی، وادار به این عمل میشوند. تاریکی مصر به مدت سه روز در سفر پیدایش (10: 23-22) قابل مقایسه با خورشیدگرفتگی همزمان با حمله ی خرخس به هلاس است. پسر ارشد پیتیوس که خرخس او را دو تکه میکند تا لشکرش با گذر از میان دو تکه ی این قربانی، به پیروزی برسند، قابل مقایسه با پسران ارشد مصریانند که قربانی یهوه میشوند تا موسی و قومش اجازه ی خروج از مصر را بیابند. عبور موسی و قومش از میان باریکه ی خشکی که وسط دریا پدید می آید، با باریکه ی خشکی ارتش خرخس در دریای بین آسیا و اروپا عوض میشود و باریکه ی اخیر، پلی از قایق ها است که مصریان و فنیقیان همراه خرخس برای عبور لشکر او میسازند. مرگ ارتش آرتابازوس در اثر جزر و مد دریا جانشین غرق شدن لشکر فرعون در دریای سرخ میشود. در آن سوی ساحل، قوم موسی در بی آبی در شوره زاری سرگردان میشوند تا به آب میرسند. لشکر خرخس هم رودخانه ی لیسوس را فقط با نوشیدن آبش خشک میکنند (معلوم است خیلی تشنه بودند!). سپس موسی و قومش به کوه مقدس موسوم به طور سینا میرسند. لشکر خرخس هم با دو قله ی تکه تکه شده ای که از کوه پارناسوس سقوط کرده اند برخورد کرده اند که یادآور دو لوحه ی تکه تکه شده ای است که موسی با خود از قله ی سینا آورده بود. بازدید لشکر خرخس از کوه ایدا و قلعه ی پریام، دیگر مابه ازاهای دیدار قوم از کوه مقدسند. در قصه ی خرخس، ارابه ی مقدس زئوس (همتای یونانی یهوه در کوه المپ) که توسط تراکی ها دزدیده میشود جانشین تابوت عهد یهوه میشود که بعدها توسط پلستینی ها دزدیده میشود. موسی به سرزمین مقدس وارد نمیشود همانطورکه خرخس هم بیش از سالامیس پیشروی نمیکند و بازمیگردد. موسی از این سوی رود اردن، با حسرت به ارض مقدس مینگرد. خرخس هم پیش از بازگشت، از این سوی دریا با حسرت به آنچه وانهاده است مینگرد. کاری که موسی شروع کرد توسط جانشینش یوشع تداوم می یابد. در داستان خرخس هم علیرغم صرف نظر خرخس از ادامه ی جنگ، خویشاوندش مردونیوس به جنگ ادامه میدهد. همانطورکه موسی و یوشع یک نفر هستند که به دو نفر تقسیم شده است خرخس و مردونیوس هم همین وضعیت را دارند. ازاینرو نامعلوم بودن محل قبر مردونیوس قابل مقایسه با نامعلوم بودن محل قبر موسی است. در جایی که مردونیوس درگذشت، سه پایی طلایی معروف دلفی روی مجسمه ی یک مار سه سر ساخته شد که بعدا در هیپودروم قستنطنیه نصب گردید. قستنطنیه در زمانی که مسیحیت مذهب رسمی روم شد پایتخت روم بود و همزمان با این رسمیت یابی مسیحیت بنا شد. ازآنجاکه روم حول شهر رم که توسط تروآیی ها بنا شده بود به وجود آمد داستان های کتاب مقدس هم با ارتباط یابی نسبت به تروآ بازنویسی شدند و احتمالا اینجا یک نسخه ی دیگر مردونیوس را میتوان از کتاب هرودت پیدا کرد که ارتباط مشخص تری با تروآ دارد. همانطورکه بیان شد مردونیوس جانشین یوشع شده است. یوشع در نام و معنا همان یسوع یا منجی عنوان عیسی مسیح است. یکی از نیروهای سرخود خرخس که موقع حمله به هلاس در جایی در سر راه پل قایق ها کار خودش را پیش میبرد آرتائیکتس است که همزمان عیسی مسیح و یهودای اسخریوطی است. میدانیم که عیسی و یهودا را میتوان در روایت انجیل برنابا مبنی بر مصلوب شدن یهودا در اثر اشتباه شدنش با عیسی جمع آورد. آرتائیکتس یهودا است چون به عنوان یک پیرو خرخس، به او با دادن گزارش دروغ خیانت میکند و متصرفات خود در خرسون را به نام خود میزند. خرسون به عنوان سلف قستنطنیه در مقام واسطه ی تجاری بین آسیا و اروپا درواقع داستان های قستنطنیه را تقبل کرده است. آرتائیکتس به معبد پروتسیلائوس اهانت کرد و نه فقط گنجینه ی آن را دزدید، بلکه با زنان مقدس کارمند در آن همبستر شد. پروتسیلائوس به معنی نخستین انسان، لقب یولائوس اولین یونانی (هلنی) ای بود که موقع حمله به تروآ در خاک آسیا پیاده شد و همانطورکه پیشگویان در مورد چنین آغازگری گفته بودند، کشته و درواقع قربانی جمع شد. همسر او مجسمه ی او را ساخت و اولین پرستنده ی او شد و رابطه ی این زن و شوهر یادآور رابطه ی مسیح و مریم مجدلیه در افسانه های جام مقدس است. زمانی که آتنی ها خرسونز را گرفتند و آرتائیکتس را دستگیر کردند، ماهی ای که برای پختن آماده میشد، زنده شد و تکان تکان خورد. خود آرتائیکتس معجزه بودن این اتفاق را به آتنی ها تذکر داد و آن را دلیل بر زنده بودن پروتسیلائوس گرفت. یادآوری میشود که مسیح [به سبب همزمانی نسبت داده شده به تولدش با آغاز عصر فلکی حوت یا ماهی] ملقب به ایکتیس یعنی ماهی بود و زنده شدن ماهی مرده به جای پروتسیلائوس، مرگ و رستاخیز عیسی را یادآوری میکند. [به نظر میرسد نام خود آرتائیکتس هم قابل معنی به "ماهی زمینی" باشد.] آرتائیکتس که مثل مسیح با مصلوب شدن میمیرد، یهودای اسخریوطی است که به اشتباه مسیح تلقی شده است چون مسیح اصلی، پروتسیلائوس دوم یعنی اسکندر است. اسکندر هم به خاطر این که اولین کسی بود که در هنگام حمله ی یونانی ها به پارس، از دریا در آسیا پا نهاد، پروتسیلائوس نامیده میشد. او پروتسیلائوس زنده شده یا مسیح زنده شده بود علیه پارس هایی که همچون آنتی کریست، به دروغ ادعای تاییدیه ی ایزدی برای فتح جهان را داشتند. پارس ها به عنوان فاتحان موفق بابل، روی الگوی پادشاهان بابلی و آشوری سوار شده بودند که خود را جانشینان زمینی مردوخ یا آشور شاه نیروهای الهی معرفی میکردند. مردوخ هم مانند مسیح وضعیتی شبیه مرگ و رستاخیز داشت. او در نبرد با تهامات الهه ی هرج و مرج نخست شکست میخورد و مدتی زندانی میشد ولی درنهایت از زندان آزاد میگردید و با پیروزی بر تهامات، نظم را ایجاد میکرد که این نظم همان نظم طبیعت در آغاز بهار بود و در بابل به صورت جشن آغاز بهار موسوم به "رأس الستین" بازسازی میشد. مردوخ در این وضعیت مرگ و رستاخیز مانند و همزمانی رستاخیزش با آغاز بهار، شکل شاه شده ی تموز خدای طبیعت و گیاهان بود. تموز به همراه طراوت گیاهان در فصل خزان میمرد یا در جهان زیرین زندانی میشد و همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت در بهار از نو زنده میشد یا آزاد میگردید. او در مقام خدای گیاهان به درخت کیهانی تشبیه میگردید. این درخت کیهانی را میتوان در افسانه ی پروتسیلائوس نیز یافت. چون پوره ها بر سر مزار پروتسیلائوس بذر نارون میکارند و این بذر بدل به یک درخت نارون تناور و مقدس میگردد. بنابراین تبدیل پروتسیلائوس به اسکندر، معادل تبدیل تموز به مردوخ نیز هست. تموز نه یک شاه بلکه معمولا یک چوپان است؛ درست مثل انبیای یهوه. ادعای مسیح مبنی بر این که شاه یهودا است، فاصله ی یک چوپان معمولی تا شاه جهان را پر میکند تا امپراطوران رومی به عنوان الگوگیران اسکندر، جایگاه جانشینان زمینی مردوخ یعنی شاهان بابل و آشور را تصاحب کنند. مشابه جشن بهاری مردوخ را در حمص سوریه برای الاگابالوس یا الگبل یا الجبل خدای خورشید میگرفتند و این همان خدایی است که جشن تولدش در انقلاب زمستانی را رومیان به کریسمس یا جشن تولد مسیح تبدیل کرده اند. به نوشته ی هرودیانوس، یک امپراطور سوری الاصل رومی که خود را الاگابالوس مینامید و تجسد این خدا میخواند، جشن های بهاری الاگابالوس را به صورت یک کیش شاهی در ایتالیا رواج داد. این جشن ها قابل مقایسه با جشن رستاخیز مسیح در عید پاک واقع در اعتدال بهاری است. امپراطور الاگابالوس در ابتدای جوانی توسط افراد گارد خودش کشته شد همانطورکه عیسی مسیح به دست مردم خودش به قتل رسید.:

“Protesilaus, ARTAICTES AND CHRIST”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 27/11/2014

با این که صحنه ی اصلی رشد مسیحیت و وقایع مهم آن، قلمروهای اروپای مرکزی و غربی است ولی نقش مهمی که به قستنطنیه یا استانبول در گسترش مسیحیت داده شده است با توجه به اسلامی بودن امروزین آن کمی غیر طبیعی جلوه میکند. اما همین غیر طبیعی بودن است که باعث میشود تا صحنه ی حرکت موسی و قومش به سمت ارض موعود در ترکیه و یونان کنونی بومی سازی شود. چون استانبول شهری است بین دو قاره ی آسیا و اروپا که در غربش اروپای یونانی و در شرقش آسیای ترکی قرار دارد. بنابراین یونان باستانی که ارض موعود خرخس بود در سرزمینی که تنها امروزه یونان تلقی میشود بازسازی میگردد درحالیکه تنها مورد از نوع خود نبوده است. همانطورکه ما یک قستنطنیه یا کنستانتینوپول در ترکیه داریم، یک شهر کنستانتین یا قسنطین هم در شمال افریقا داریم. افریقای مور کنار دریای مدیترانه هم مثل استانبول ترکیه یورشگاه مسلمانان به اروپا و از طریق اسپانیا و سیسیل بود که این تهاجم به همان ترتیب دفع شد و هر دو تهاجم، قابل مقایسه با تهاجم داریوش به یونانند. آسیایی ها برای اروپایی ها بدطینت و شیطانی توصیف میشوند ولی رهبران شیطانصفتشان که به ایما و اشاره آنتی کریست یا مسیح دروغین معرفی میشوند، عملا بدل به مسیح یهودی حامی دین موسای آسیایی در اروپایی که وظیفه ی تصرف آسیا را دارد میگردند. شاید رمز اهمیت توجه به این مذهب به عنوان سوغات مهاجمین ددخو در جایی باشد که موسی و قومش از آن به سمت ارض موعود به حرکت درآمدند: "گشن" یعنی همان شهر مصری که از زمان یوسف، بنی اسرائیل در آن اقامت داشتند. فومنکو گشن را در نام همان قازان در روسیه میداند. اما احتمال درست تر آن است که قازان از جایی جنوبی تر به شمال منتقل شده باشد چون تاتارها نخست در سرزمین های متمدن خاورمیانه با ابزارها و طرح های توسعه ی نظامی آشنایی یافتند و از آن برای توسعه دادن امکانات خود در سمت شمال و غرب و شرق استفاده کردند. در این خصوص به ویژه باید به نخستین استعمال آهن سیاه در کزووطنه kezuwatnaدر آناطولی جنوب شرقی توجه کرد چون آهن سیاه، یکی از مهمترین جهش های بشر در تولید سلاح را موجب شد. کزو وطنه به تسخیر ختی ها درآمد که نامشان یادآور ختایی ها یا مغول ها است. فومنکو نبرد ختی ها با قبطی ها بر سر تصرف سوریه را با نبرد عثمانی ها و ممالیک مصر بر سر سوریه تطبیق میکند و البته یادآوری میشود که مغول های چنگیزخانی هم در سوریه با ممالیک میجنگیدند و این مغول های ظاهرا شرقی تر، خود، کهن الگویی برای عثمانی هایند. کزو وطنه را در لغت به معنی سرزمین کوه یا سرزمین دریا معنی کرده اند. چون کزو هم معنی دریا میدهد و هم معنی کوه، و این میتواند به خاطر مجاورت پایتختش کومانی با کوه های تائوروس و آمانوس از یک سو و خلیج اسکندرون از سوی دیگر باشد، ضمن این که ختی ها از kezu برای توصیف یک قوم هم استفاده میکردند، که در هر سه مورد، کزو قابل تطبیق با لغت بین النهرینی "کاس" است. شباهت بین لغت کزو و لغت غز نیز آشکار است و همانطورکه میدانیم عثمانی ها و بقیه ی ترک های فاتح در خاورمیانه از تبار غز بودند. بنابراین از کزو میتوان به عنوان توصیفی غازان رسید. غزنه به معنی قلمرو غازان، نامجای جالبی برای پایتخت گروه دیگری از ترکان غز به رهبری محمود غزنوی است. اگر این غزنه را غزنت یا غزنات بخوانیم، با توسعه ی جغرافیایی آن به لغت قسنطین و بعد از آن قستنطنین و کنستانتین میرسیم. این شبیه توسعه ی غازان از جنوب به سمت استانبول و احتمالا سپس ماورای آن ازجمله قازان است. در این مورد بخصوص نام پایتخت کزو وطنه یعنی کومانی جلب توجه میکند چون یادآور نام خاندان بیزانسی کومننوس است که گفته میشود در قستنطنیه به قدرت رسیدند و بعدا در ترکیب با ترکانی با نام هماوای کومان در غرب پراکنده شدند و از طریق یکی از شعبه های اسپانیاییشان تحت رهبری شارل پنجم به قدرتمندترین جریان تاثیرگذار بر مسیحیت سیاسی و اجتماعی در اروپا بدل گردیدند. ممکن است کوماگن های نمرودداغ هم یک شعبه ی دیگر آنها باشند. نام kumani همخانواده با لغت هوری kumeni به معنی معبد و همریشه با "خومه" و "قم" به معنی مقدس است. ظاهرا آنجا محل مناسبی برای ظهور یک قوم مقدس بوده است. تخریب کومانی و کزووطنه در یورش بربرهای آمده از سمت یونان، نقش مهمی در پراکنش فنون آنها در دنیا داشت و ممکن است نمایندگان فرهنگی مقدس ساز سلاح های آنها در هرکجا که وارد شده باشند مذهب و حتی اصطلاحات خاص آن را در محل بومی کرده باشند. انتقال غازان به غزنه در افغانستان سلطان محمود از این قسم است. محمود غزنوی نمادی افسانه ای از جریانی از ترکان مسلمان است که در هندوستان نفوذ می یابند و درواقع به همراه یک نسخه ی دیگر خود یعنی محمود غوری، الگوهای قدیمی شده ی فرمانروایان بابری هند در مسئله ی فتح هند به دست مسلمانان به شمار میروند. در مورد غوریان این نکته ی بخصوص جلب توجه میکند که آنها دارای یک پرچم زردرنگ با طرح شیر و خورشید بودند که مشابهش روی بیرق های بابری های هند هم استفاده میشد. این نماد به شدت یادآور مجسم شدن خدای یهود به شیر ازجمله در خود تورات و نیز تواتر نمادین شدن خورشید با شیر در پاگانیسمی قدیمی تر است. البته بابری ها پرچم شیر و خورشید را به تیمور گورکانی نسبت میدادند. ولی گورکان یا غورخان به نوبه ی خود به معنی خان غور است. اگر محمود غزنوی همان محمود غوری به روایتی ثانوی باشد پس انتظار داریم یک محمود غازانی هم در غرب پیدا کنیم که مثل این دو مسلمان باشد. ازقضا چنین کسی داریم: سلطان محمود غازان خان که میتوان نامش را به محمود خان غازان معنی کرد. او اولین فرمانروای مغول مسلمان ایلخانی بوده و برای خوشایند مسلمانان متعصب، معابد بتپرستان را ویران، و یهودیان و مسیحیان و مانویان و اسماعیلیان را تحت فشار قرار داده است. این اعمال، یادآور بتشکنی های سلطان محمود در هند و قرمطی جویی و زندیق ستیزیش در افغانستان است. در مورد وجه تسمیه ی نام غازان خان آورده اند که مغول ها عادت داشتند اسم اولین شیئی که موقع تولد نوزاد وارد چادر میشد را روی او بگذارند و چون برای محمود این شیء یک کتری یا غزغان بود اسمش غزغان و بعدا غازان شد. البته توجه داریم که غزغان میتواند صورت دیگری از "غزخان" یا پادشاه غزها باشد. ازقضا چون تبدیل "غ/ق" به "و" در قدیم خیلی رایج بوده است این اسم میتواند توضیح دهد که چرا غازان در جایی به نام "قزوین" درگذشت ولی در جایی که به نامش "شنب غازان" نامیده شد دفن گردید. درواقع قزوین به اندازه ی غزغان شکلی از غازان است. امروزه قزوین و شنب غازان نام دو محل ترک نشین مختلف در آذربایجان سابق ایران است ولی شنب غازان در جوار شهر ترک نشین تبریز در نزدیکی مرز ترکیه است. با این که از ابهت و شکوه و بناهای عظیم شنب غازان قدیم زیاد گفته اند ولی هیچ اثری از این بناها در شنب غازان فعلی آذربایجان نیست و حدس زده میشود که همه در اثر زلزله از بین رفته باشند. اما شاید درست تر این باشد که تبریز اصلی نه تبریز آذربایجان بلکه محل همنام تائوروس در ترکیه باشد و شنب غازان نیز کومانی ریشه ی کزو وطنه در مجاورت تائوروس باشد. کلمه ی شنب غازان را در منابع قدیم، "شام غازان" نیز تلفظ و لغت "شام" را اصل "شنب" دانسته اند. همانطورکه میدانیم شام نام قدیم سوریه است و تمدن کزو وطنه نیز دنباله ی تمدن شام در ترکیه ی جنوبی است و کومانی منشا کزووطنه، در اثر قرار گرفتن در مسیر تجاری شهرهای سوری ابلا، آلالاخ و کرکمیش در اثر تمدن سوری رشد کرده و شهر شده است. از طرفی شنب غازانی ها در حمله ی تیمور گورکانی به تبریز در جبهه ی تیمور بودند و آنقدر بر او نفوذ داشتند که توانستند مانع از قتل عام و غارت تبریزی ها توسط تیمور شوند. آیا قرار گرفتن شنب غازانی ها در تیم غورخانیان همان قرار گرفتن کزووطنه در تیم ختی ها نیست؟ به نظر میرسد پاسخ مثبت باشد و بتوان اینجا را غازان اصلی و معادل گشن موسی دید. آن وقت لشکرکشی خرخس از پارس که همان لشکرکشی موسی از گشن است پارس را با شنب غازان و البته قزوین برابر خواهد کرد. جالب است که در تاریخ عثمانی هم یک دولت دیگر فارس یا پارس داریم که توسط سلسله ی صفوی و به مرکزیت شهر قزوین بنا شده است. از طرفی سلطان سلیمان قانونی در حمله ی خود به این پارس، شنب غازان را تصرف کرده و ازآنجا پایگاهی برای جنگ با فارسیان ساخته است. بعد از چندین جنگ ویرانگر بین فارس و عثمانی در شنب غازان، شاه عباس کبیر شاه صفوی، آنجا را تصرف کرد و دستور داد تمام بناهای بزرگ آنجا به جز چند بنای معدود (مثل مقبره ی غازان خان) را تخریب کردند تا سربازان عثمانی نتوانند توی آنها پنهان شوند. مسلما علت درآمدن شنب غازان و تبریز از دست عثمانی ها این است که تداوم حضور پارس توضیح داده شود چون پارس بعدا توسط شرقشناسان با ایران تطبیق میشود و دقیقا به همین خاطر، محل شنب غازان و تبریز به آذربایجان ایران در مرز عثمانی انتقال جغرافیایی داده میشود. شاید نسخه ی کامل تر فتح غازان/پارس توسط سلیمان قانونی، همانا فتح قازان شمالی توسط ایوان مخوف باشد. ایوان مخوف درست مثل سلطان سلیمان قانونی، نقطه ی اوج دوران اول رومانف ها بود. اما با کشتن تمام وراث ذکور به درد بخور خود، باعث سقوط حکومت خود در زمان پسر خود شد. سلطان سلیمان هم به همین ترتیب، فقط یک وارث نالایق یعنی سلیم دوم به جا گذاشت که با او عصر انحطاط عثمانی فرا رسید و عجیب این که شاه عباس کبیر که میراث سلطان سلیمان را در تبریز به تصرف درآورد به همان ترتیب بدترین جانشین ممکن را برای خود به جا گذاشت تا پس از او حکومت صفوی یکسره به انحطاط برود. انگار که خود سلطان سلیمان برای ایران بومی سازی شده باشد. توجه داریم که بخش مهمی از داستان های نبردهای سلاطین عثمانی با پارس ها مرتبط با نبردهای ترکان مسلمان با قزاق های مسیحی تندرو وفادار به روسیه ی رومانف هستند و این میتواند به سبب نسخه برداری شاه عباس کبیر از ایوان مخوف به عنوان نسخه ی افسانه ای رومانف ها هم باشد. نکته ی جالبتر این که سلسله ی عثمانی از دل سلسله ی سلجوقیان روم درآمد که درست مثل ختی ها و روم مقدس مسیحی، پرچم عقاب دوسر داشت. پدربزرگ ایوان مخوف، نماد عقاب دوسر را به روسیه ی اسلاوی آورد ولی فقط نوه اش ایوان مخوف بود که تاج شاهی روسیه بر سر نهاد و این نماد با او سلطنتی شد. مقایسه کنید: ختی ها با نماد عقاب دو سر، کزووطنه را تصرف میکنند، ایوان مخوف با نماد عقاب دو سر، قازان را تصرف میکند و بعد از آن آنقدر در قدرت پیشرفت میکند که یادآور دستیابی ختی ها به سلاح های کزو وطنه باشد، و یک خاندان کومننوس که نامش شبیه نامجای کومانی پایتخت کزووطنه است در امپراطوری مقدس روم بدل به قدرت اصلی میشود که نمادش عقاب دوسر است. همه ی اینها به نمایندگی از روسیه ی اسلاوی ایوان مخوف که قازان را تصرف کردند میشوند مصریانی که بر یهود تسلط یافتند و بعدتر به شکل بابلی ها و آشوری هایی که یهودیه ی ارض مقدس را تصرف کردند بازآفرینی شدند. در نسخه ی خرخس، این تسلط، تسلط آتنی ها بر خرسون و معبد مقدس پروتسیلائوس به جای معبد یهوه است (پروتسیلائوس هم درست مثل مسیح، یهوه ی انسان شده است). با توجه به این که خرسون جانشین کهن نمای قستنطنیه است، آن را باید در اینجا به جای قستنطنیه در جایگاه مرکز سابق جهان یونانی قرار داد. همانطورکه میدانیم در عصر ظاهرا کهن تر خرخس، این مرکز جهان یونانی، آتن بود که ادعای دموکراسی داشت و میخواست هلاس را از استبداد پارسیان نجات دهد. پس درواقع غلبه بر آرتائیکتس در خرسون، روایت دیگر غلبه بر خرخس در آتن است و اگر از طریق ارتائیکتس، مستبد شکست خورده را یک نسخه از عیسی مسیح شناسایی کنیم، به سادگی اعدام آرتائیکتس، شکل دیگر اعدام رهبر مستبدین آتنی یعنی سقراط توسط طرفداران دموکراسی است. با توجه به این که ارتائیکتس همزمان مسیح و یهودا است، سقراط ماسک مسیح او را نشان میدهد. سقراط شهیدوار مرد و آنگونه که در دادگاه ظاهر شد باعث رسوایی قاتلینش شد. این دادگاه را افلاطون وصف میکند که به همراه گزنفون، دو شارح سقراط هستند که هر دو دشمن دموکراسی هستند. همانطورکه میدانیم، افلاطون مدافع نظریه ی شاه-فیلسوف بود ولی در عین حال کتابی به نام جمهوری داشت. آرای سیاسی افلاطون در کتب مختلفش با هم در تضادند احتمالا به این خاطر که این کتب را افراد مختلفی به نامش جعل کرده اند. اما جریان غالبی که همه ی آنها را با اطمینان به او قالب کرد بی این که موقع سوا کردن افلاطون از افلوطین، از مزاحمت تضادشان خلاص شود به سبب دلبستگی به ماکیاولی، از این تضاد سود برد. چون ماکیاولی در گفتارها، با خونسردی، جمهوری را بر سلطنت برتری میدهد و بعد وقتی خوب دقت میکنید میبینید که در جمهوری او هنوز یک شاه قدرقدرت بر مجلس و جمهوری اعمال قدرت میکند.

مارک گراف، افلاطون را به عنوان خالق سقراط، به اندازه ی سقراط، نسخه ی دیگری از مسیح میداند و نمادین بودنش در وقایع هلاس را به داستان کالیستنس ربط میدهد. کالیستنس دوست نزدیک اسکندر و خویشاوند ارسطو بود و در زمانی که دموکراسی فاسد آتنی زیر پاتی سلطنت طلبی اسکندر و تقلید او از خدا-شاهی پارسیان له میشد، در کنار اسکندر قرار داشت. او از خدا خواندن اسکندر و سجده کردن در مقابل او خودداری کرد و در این عمل، از سرمشق ارسطو تبعیت کرد که میگفت: «افلاطون را دوست دارم ولی حقیقت را بیشتر.» اگر اینجا افلاطون و اسکندر در ایده ی شاه-فیلسوف همراستا باشند و مسیح بودن هر دویشان هم پذیرفته باشیم، پس کالیستنس در جدا شدن از اسکندر، در حکم یهودای اسخریوطی خواهد بود. کالیستنس را زندانی کردند. بطلمیوس میگوید او را بعد از شکنجه دار زدند. آریستوبولوس میگوید در زندان از بیماری مرد. خارس میلتنی میگوید از چاقی بیش از حد و شپش مرد. اما جالب این است که او درست همان زمانی مرد که اسکندر در هند، مجروح شد. طی این واقعه اسکندر درحالیکه فقط دو سرباز (مابه ازاهای دو دزد مصلوب شده همراه مسیح) در دو طرفش بودند چنان مجروح شد که همه فکر کردند مرده است. اما به طرز معجزه آسایی از جنگ زنده بیرون آمد و همه این را دلیل بر ایزدی بودنش شمردند. این تقریبا همان مرگ و رستاخیز مسیح است و همزمانیش با مرگ کالیستنس به خاطر جمع آوردن مرگ مسیح و یهودا در یک زمان است. یهودا خود را به دار آویخت همانطورکه مسیح به جای خدا داوطلبانه مصلوب شد. در مورد این که آیا کالیستنس دار زده شد یا از شپش مرد هم باید توجه داشت که لغت ووش و تلفظ های مختلفش در اروپای شرقی هم به معنی شپش و هم به معنی آویختن هستند و ممکن است دار زدن با شپش اشتباه شده باشد. این احتمالا درباره ی بعضی از دیگر مابه ازاهای مسیح هم که از شپش مرده اند صادق است؛ ازجمله سقراط که مارکوس اورلیوس او را در کنار دموکریتوس و هراکلیتوس، کسانی که از شپش مرده اند میخواند. در تفسیر این فراز از مارکوس اورلیوس معمولا شپش ها را کنایه از قاضیان و اتهام زنندگان نادرست میخوانند. اگر بخواهیم یکی از این قربانیان شپش را بیش از بقیه شبیه مسیح بدانیم، او کسی است که رهبر انقلاب پابرهنگان است؛ یونوس که داستانش درواقع ریشه ی احتمالی شورش بردگان در روم به رهبری اسپارتاکوس است. یونوس یک برده ی اهل فامیه در سوریه بود که ادعای پیشگویی و پیامبری و درمان بیماری کرد و بردگان را دور خود جمع آورد و موفق به فتح شهر انا در سیسیل شد. او شاه انا شد، پیروان خود را سوریان نامید و نام خودش را به آنتیوخوس عوض کرد که عنوان شاهان سلوکی سوریه بوده است؛ اما از قوای روم شکست خورد و در اسارت درگذشت. انا ناف سیسیل نامیده میشد همانطورکه اورشلیم ناف جهان است. این شهر بعدا طی یورش مسلمانان به سیسیل، با نفوذ لشکریان مسلمان از طریق یک چاه فاضلاب به داخل شهر فتح شد همانطورکه اورشلیم یبوسی ها نیز به همین شکل توسط لشکریان داود اسرائیلی فتح گردید. [با توجه به این که یونوس خود را آنتیوخوس مینامیده است، تسلط او بر انا معادل تسلط آنتیوخوس سلوکی سوریه بر اورشلیم است و به عنوان کسی که همزمان غاصب بدکار معبد مقدس و مسیح منجی است، سیطره ی یونوس بر انا معادل سیطره ی آرتائیکتس بر معبد مقدس پروتسیلائوس است.] با این حال، خدای یونوس برخلاف داود و خلفش عیسی مسیح یهودی، یک خدای مادینه بود. یونوس ادعا میکرد از الهه آتارگاتیس وحی دریافت میکند. آتارگاتیس سوری در برابرنهاد یونانیش با دمتر الهه ی طبیعت تطبیق میشد. میتوان او را با "هرا" در آموزه های فرسیدس مقایسه کرد که نماینده ی ماده بود و از کلمات زئوس یا روح بارور میشد. فرسیدس استاد فیثاغورس که همان معجزات فیثاغورس را مرتکب میشد خود یکی از قربانیان شپش بود. او اهل جزیره ی سیروس (روایت دیگری از لغت سوریه) بود و با آموختن تعلیمات فنیقیان بدون معلم، به توانایی هایی رسیده بود. او اولین کسی بود که به یونانی متن منثور نوشت. فرسیدس جهان را عرصه ی نبرد نیروهای ایزدی مخالف تحت رهبری کرونوس از یک سو و افیونوس از سوی دیگر میدانست و معتقد بود این همان نبرد زئوس و تایفون در افسانه های یونانی است. یعنی از دید او زئوس و کرونوس یک خدا بودند. این نبرد از دید او همچنین نبرد نیروهای تایفون با نیروهای ازیریس و هورس در اساطیر مصری بود. اوفیونوس و نیروهایش مدتی بر جهان حکومت میکردند تا این که کرونوس آنها را شکست داد و در تارتاروس در زیر زمین زندانی کرد و زمین باکره مامور جلوگیری از بیرون آمدن آنها از رحم خود شد. زئوس قفل های آهنین برای جلوگیری از بیرون آمدن نیروهای مغلوب از تارتاروس بر زمین نصب میکرد ولی آنها از طریق آمیختگی به آب، راه هایی برای بیرون آمدن و تاثیرگذاری بر جهان پیدا میکردند و به روایتی نیز اوفیونوس و یارانش به اقیانوس تبعید شدند. فرسیدس معتقد بود که زئوس هر خدای طاغی ای را پس از تبعید به زمین، درآنجا مجازات میکند. جالب اینجاست که خود فرسیدس هم خدایی زمینی بود که تصور میشد به خاطر زیر سوال بردن آیین های قربانی خدایان، از سوی آنها به یک مرگ تدریجی دردناک در اثر خورده شدن توسط شپش ها محکوم شده است.:

“Phercydes and others who died allegdy from lice”: Mark Graf: chronologia: 19/12/2014

روشن است که نیروهای اوفیونوس همان لشکر فرشتگان هبوط کرده هستند و زئوس-کرونوس، همان یهوه که آنها را در زمین سرکوب کرد. آمیختگی تیتان های اوفیونوس به آب و اقیانوس و زندانی شدنشان در رحم زمین، یادآور برخاستن آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین از مادر-تهامات الهه ی آشوب است که به دریا تشبیه میشد و مردوخ از بدنش جهان زمینی را آفرید. با توجه به این که آنوناکی های بین النهرینی، همان ارباب انواع در کنترل نیروهای طبیعتند که تمام خدایان اولیه را نمایندگی میکنند، طبیعی است که این دیدگاه به سمت تفسیر خدایان ملت های ماقبل یهودی به شیاطین شکست خورده پیش برود. با این حال، خدای جدید یهود شکل بزک شده ی یکی از همان خدایان است. فرسیدس سلف عیسایی است که تجسد یهوه است و دوگانه ی روح و ماده اش همان دوگانه ی روح و ماده در بین مسیحیان غنوصی است. در صورت برابر شدنش با عیسی که تجسد یهوه یا زئوس است ریشه ی خود فرسیدس هم از طریق آیین شاهی، به آرتائیکتیس، خرخس، مردوخ و درنهایت تموز میرسد و دوگانه ی زئوس و هرایش همان دوگانه ی تموز و عیشتار، خدایان طبیعت در بین النهرین باستان میشود. عیشتار و به دنبالش هرا معادل مادر-زمین میشوند که قبل از نظم نسبی، از جنس بی نظمی تهامات بوده است و هنوز هم نیروهای آشوب از آن بیرون میزنند. اگر یادتان باشد مشتری بخت برگشته ی ببر جواهرفروش پانجاتانترا با فرو رفتن در گل به دام منبع حرص افتاد و گل، ترکیبی از آب و خاک (زمین) است. در یکی از روایت های دیگر داستان، ببر پشت یک جریان آبی مرد را به جلو آمدن به سمت جواهر دعوت کرد و مرد متوجه نشد که آب چقدر عمیق است. سهلگیری در مقابل آب یا گل، تا حدودی تشبیه آنها به زن را توجیه میکند. چون معمولا مردها تا وقتی که در راه گذر به سمت کار و زندگی، از ورطه ی ازدواج نگذشته و سختی کنار آمدن با زنان را درک نکرده بودند، نمیفهمیدند این ورطه چقدر میتواند عمیق و محدود کننده ی ادامه ی مسیر باشد. البته این یک رابطه ی دو طرفه است ولی چون دین ها را مردها میسازند و روح به مرد تشبیه میشود و این روح است که در زمین زندانی شده است، پس در ادبیات، این زن است که با تاکید، غیر قابل درک توصیف میشود. راندولف نسه روانشناس تکاملی امریکایی درباره ی طبیعی بودن عدم درک دو جنس توسط هم مینویسد که جلب ما به جنس مخالف، تحریکات ژن های ما به نفع آن ژن ها است بیش از آن که لزوما با روحیات خودمان سازگار باشد و چون ژن ها دوست دارند خودشان را از طریق ما در حداکثر افراد جنس مخالف تکثیر کنند این تمهید را در وجودمان گذاشته اند که حتی المقدور از زوج فعلیمان ناراضی باشیم و اگر هم آن را به نفع زوجی دیگر کنار بگذاریم از جدیده هم ناراضی باشیم و الخ. هرچقدر اخلاق سنتی، این وضعیت را مهار میکرد مدرنیته به بیرون زدن محتوای اصلی این نارضایتی بدون سانسور کمک کرده است.:

«همه نمیتوانند شریک دلخواه خود را داشته باشند. نارضایتی باعث ایجاد انگیزه برای صرف زمان بر روی آماده شدن برای انواع رقابت های اجتماعی میشود. بخش وسیعی از زندگی صرف قضاوت کردن، قضاوت شدن، و آماده سازی برای مورد قضاوت قرار گرفتن در مسابقات اجتماعی میشود. این کاملا بی رحمانه است. دوست شخصی که از نیافتن شریک مناسب شکایت داشت، به او گفت: "شما یک هشت هستید که میخواهید یک ده پیدا کنید اما توسط شش تعقیب میشوید!". رسانه های مدرن این مشکل را بدتر میکنند. در یک جامعه ی شکارچی-گردآورنده که تعداد شریک بالقوه برای فرد در آن از یک جین فراتر نمیرود، امیدواری بیشتری برای پیدا کردن شریک فوق العاده وجود دارد. ما هر روز صدها تابلوی تبلیغاتی مختلف میبینیم. اشخاص ثروتمند، بااستعداد، زیبا و پر انرژی برنامه های تلویزیونی گویی از هر لحاظ از زندگیشان رضایت دارند. زندگی واقعی ما نمیتواند با این تصاویر خیالی رقابت کند. خود ما هم نمیتوانیم. تخیلات ذهنی ما با واقعیت مجازی رسانه های مدرن تغییر شکل میدهند. ما به ندرت از خودمان یا شریک زندگیمان راضی هستیم. یک مطالعه ی کوچک و دوست داشتنی که توسط روانشناس تکاملی، داگلاس کنریک، انجام شد از مردان خواست میزان رضایت خود از زندگیشان را ارزیابی کنند. پیش از پر کردن پرسشنامه، نیمی از مردان در یک اتاق با کتاب هایی درباره ی هنر انتزاعی منتظر ماندند، و نیمی دیگر در اتاقی با مجله های پر زرق و برق. ورق زدن همین مجله ها باعث شده بود گروه دوم رضایت کمتری از زندگی مشترک خود داشته باشند. انتخاب طبیعی، مکانیسم های روانشناختی ای ایجاد کرده است که کمک میکند نگذارد این قبیل مشکلات غیر قابل مهار شوند. ظرفیت سرکوب یکی از آنها است. اما مهمتر از آن، الگویی است که ما برای انتخاب جفت داریم. ما به شرکای خود وابسته میشویم. حتی از آن بهتر، بیشتر مردم عاشق میشوند. آنها یک نفر را به شریک ایدئال زندگی خود بدل میکنند و علاقه ی خود به دیگران را از دست میدهند. لحظه ای مکث کنید و مبهوت شیفتگی عاشقانه شوید. این به خوبی ارزش نیروی اراده و تصمیم گیری را نشان میدهد. همانطورکه جورج برنارد شاو گفته: "عشق یک اغراق بزرگ است در تفاوت قائل شدن میان یک فرد و دیگران". شیفتگی چنان خواست را بر معشوق متمرکز میکند که تمام دیگری ها از دیده برون میروند. چنین فاعلیتی میتواند زندگی را شگفت انگیز کند. افسوس که این حس ممکن است از بین برود. آمبروز بیرس عشق را "یک شیدایی موقت قابل درمان بوسیله ی ازدواج" توصیف میکند. در سال 2017 عنوان مقاله ای در نیویورک تایمز که بیشترین بازدید ماهانه را داشت، این بود: "چرا با شخص اشتباهی ازدواج خواهید کرد؟". درست است که بسیاری از زوج ها روابط صمیمی، پایدار و رضایتبخشی دارند اما مشکلات نیز بسیار شایع هستند. بیشتر زوج های جوان رابطه ای نسبتا منظم دارند. این احتمالا به مدت زمانی که یک تخمک بارور میماند ارتباط دارد. چراکه بسامد بالای رابطه شانس فرزندآوری را حداکثر میکند. احتمال دیگر این است که مدت زمانی که زوجین در زیست بوم های اجدادی به دلیل شکار از هم جدا بوده اند بر این امر تاثیر گذار باشد. همسرانی که چند روزی از هم جدا بوده اند معمولا مشتاق بازگشت به یکدیگر هستند. این برای آنها، برای باروریشان و برای تولیدمثلشان خوب است. با این حال، در روابط بسیاری از زوج ها، عواملی مثل بیماری، بارداری، نگرانی و یا خستگی میتواند منجر به دوره های موقت عدم تطابق شود. ممکن است یکی از زوج ها داروی ضد افسردگی مصرف کند که باعث بیش فعالی میشود. در فیلم "آنی هال" ساخته ی وودی آلن، روانکاو آنی هال از او میپرسد: "چند وقت یک بار با شوهرت رابطه داری؟" او پاسخ میدهد: "به طور دائم. میتونم بگم هفته ای سه بار". روانکاو شوهر نیز همین سوال را از او میپرسد. مرد پاسخ میدهد: "خیلی به ندرت. شاید هفته ای سه بار". گاهی اوقات نیز اوضاع برعکس است. اکثر اوقات زوجین این عدم تطابق را از طریق ترکیبی از روش ها از قبیل پذیرش، انکار و یا شوخ طبعی مدیریت میکنند با این حال، جمله ی کلاسیک جورج برنز، کمدین معروف، معمولا مصداق دارد: "درباره ی ازدواج و رابطه، در طول ازدواج، رابطه نداشتن شما میتواند طولانی و طولانی تر و طولانی تر شود." انتخاب طبیعی، ساز و کاری برای هماهنگی خواسته ها شکل نداده است. این بد نیست، فاجعه است.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام.نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص8-296)

دکتر نسه توضیح نداده است که «انتخاب طبیعی» به چه شکل، بر نارضایتی محوری ژن ها مهار زده که جا برای عشق باز شده و چرا این مهار، هیچ گاه آنقدر قدرتمند نشده که کارش به وضع فعلی نکشد. ولی میشود گفت یکی از مهمترین ابزارهای قوی انتخاب طبیعی در پیدایش این شرایط، حذف ژن های زیاده خواه در اثر قتل افراد زناکار توسط افراد خانواده با تایید جامعه بوده است. چون پای جان در میان بوده، ژن های محرک زنا حتی المقدور نیمه خاموش شده و منتظر شرایط مناسب عمل مجدد شده اند که حالا این شرایط برای افراد بیشتری در جامعه مهیا هستند. شرایط نیمه خاموش میتواند شامل عملکرد لحظه ای ژن ها در اثر تحریک محیط بیرونی حاصل آید مانند آن مردان آزمایش شونده که وقتی مجله های زرد را خواندند بیشتر از زوجشان احساس نارضایتی پیدا کردند.

تعجبی ندارد که این شرایط به زندگی مادی افراد هم فرافکنی شود. چون همانطورکه یک مرد بعد از به دست آوردن زن مورد علاقه اش نسبت به او سرد میشود، افراد مختلف هم بعد از به دست آوردن ثروت های مادی یا منابع شهرت مد نظر خود، از آنها سرد میشوند و دنبال جاه طلبی های بعدی میروند. مردی که از همسرش سیر شده است احتمالا هرگز از خانم جذاب سلبریتی روی آنتن سیر نمیشود. چون هرگز موفق نمیشود آن را به دست بیاورد. به همین ترتیب، هرچقدر افراد یک جامعه منابع ثروت و شهرت بیشتری را روی آنتن رسانه ها و در کشورهای غربی ببینند ولی در کشور خودشان امکان به دست آوردن آن منابع را نداشته باشند فضای آن کشورهای بیگانه را بیشتر بهشتی و ماوراء الطبیعی تلقی میکنند و نسبت به سرزمین و هویت خود بیشتر احساس حقارت و نفرت پیدا میکنند. خیلی شبیه داستان ببر جواهرفروش است. مرد که میخواست به موقعیت ببر نزدیک شود در اثر محدودیت زمین گلی متوقف شد و آن وقت ببر به او نزدیک شد و او را شکار کرد. نتیجه این که کشورهایی که بیش از همه ادای دشمنی با غرب را درمی آورند، بیشترین موفقیت در غربزده کردن روحیه ی مردم خود را دارند چون آنها با دشوار کردن فضای اقتصادی کشور خود در اثر دشمنی با غرب، در مردم خود، حرص زیادی برای رسیدن به موفقیت های غربی ایجاد میکنند و البته مردم کمی هم امکان مالی پیدا میکنند که غرب واقعی را ببینند و با الهه ی آزادیش زنا کنند و از آن هم سرد شوند. این جور کشورها ناچارند مستبد باشند تا نارضایتی ها را کنترل کنند ولی استبدادشان به نفع آزادی دموکراسی غربی تمام میشود. به عقاب دوسر کومننوسی های بیزانسی و روم مقدسشان فکر کنید که همزمان نماد دشمنان سلجوقی مسلمان بیزانس و روم مقدس هم بود. حالا روم مقدس به دموکراسی پیشرو ختم شده و اسلام سلجوقی به استبداد ارتجاعی. آیا اتفاقی است که دو سر عقاب روم مقدس به دو سمت متنافر نگاه میکنند درحالیکه هر دو از یک بدن زندگی میگیرند و آیا اتفاقی است که دوگانه ی نیروهای الهی و شیطانی در جهان مدرن، فقط در دو سر اسلام –با قرائت غزالی سلجوقی ها- و دموکراسی برخاسته از کتب یونانی آمده از بیزانسی که سلجوقی ها با آن میجنگیدند، خلاصه شده است؟

اینجاست که معلوم میشود باید دنباله ی این دوگانه سازی را از دنباله سازی برای دوگانه های درآمده از فتنه ی سلجوقی کشف کرد. اسلام سلجوقیان قرائت مخالف با خود را در نبردهای حشاشین پیرو شیخ الجبل اسماعیلی ها علیه خود تجربه نمود درحالیکه همزمان با صلیبی های آمده از روم مقدس هم میجنگید. دو جبهه ی مقابل این دشمن مشترک با هم متحد شدند و صلیبیون آنقدر تحت تاثیر دوستان جدید حشاششان قرار گرفتند که سیستمی مشابه سیستم آنها برساختند که همان تمپلاریسم بدل شده به فراماسونری است و استاد اعظمش هم چیزی شبیه شیخ الجبل حشاشین شد. اما در فرهنگ عامه ی غربی، شیخ الجبل به جای این که الگوی غربی ها معرفی شود الگوی نیروهای مقابل آنها مثل آیت الله های ایرانی و القاعده ی سنی معرفی میشود. شاید این دشمن نمایی هم بخشی از تصمیمات ناشی از اتحاد کذایی باشد. در فیلم "مارکوپولوی معظم" بخشی از پشت صحنه ی این اتحاد لو داده شده است. مارکوپولو که تنها کسی از جبهه ی فرستادگان پاپ برای دربار قوبیلای خان است که از حمله ی نیروهای شیخ الجبل زنده مانده است، به حضور شیخ الجبل یا همانطورکه غربی ها میگویند پیرمرد کوهستان میرسد. پیرمرد کوهستان یک ماسک ریشو دارد ولی زمانی که ماسک را از کله اش برمیدارد به خاطر کله ی گرد و بی ریش و البته کلاه سفیدی که بر سر دارد بلافاصله این فکر را به ذهن متبادر میکند که نکند یک اسقف مسیحی خود را به شکل پیرمرد کوهستان درآورده است. از طرفی او به خاطر نوع صحبت کردن بازیگرش (حکیم تامیروف فقید) بعد از درآوردن ماسک اصلا دیگر مقدس به نظر نمیرسد بخصوص اگر فیلم را با دوبله ی فارسی دیده باشید که در آن، زنده یاد ایرج دوستدار همانطور به جای پیرمرد کوهستان حرف میزد که به جای جان وین و پاگنده. پس اگر هم واقعا یک اسقف شیاد باشد اصلا عجیب نیست. برای بیشتر مردم این فکر فقط لحظه ای به ذهن میرسد ولی برای من هنوز در ذهن مانده است. ماسک ریشوی این یارو مرا خیلی اذیت میکند چون به شدت یادآور سر مفرغی سارگون بنیانگذار امپراطوری ها در بین النهرین است. شاه-خدای بین النهرینی همویی است که خرخس که حالا اسمش خشایارشا شده است به جای او یونان را فتح کرد. سلجوقی ها هم با یونانی های بیزانسی میجنگیدند و دنباله های عثمانیشان با فتح قستنطنیه بیزانس را به پایان رساندند اما همانطورکه آتنی ها خرسون و آتن را از خرخس پس گرفتند نیروهای ممالک دموکراتیک اروپایی که دنباله های یونانی مآبی روم مقدس بر اثر ورود کتب از بیزانس میباشند، قستنطنیه را از عثمانی ها گرفتند و یک فراماسون غربگرای خودی یعنی جناب آتاتورک را به حکومت آن رساندند تا به مرور ترکیه را که آخرین قلمرو مانده دست عثمانی ها بود به دموکراسی متمایل کند. آیا حضور موقت قستنطنیه ی آرمانی –به نمایندگی از حلقه های اتصال اروپا و آسیا- در دست عثمانی های برآمده از سلجوقی، همان حکومت موقت آرتائیکتس بر خرسون و خرخس بر آتن نیست؟ دیدیم که آرتائیکتس و از طریق او خرخس آنتی کریست بودند. آیا این بی ارتباط با آنتی کریست تلقی کردن محمد پیامبر اسلام و تبدیل نام محمد به ماهوند –شیطانی که در اروپای قدیم، بچه ها را با نامش میترساندند- نیست؟ ظاهرا بدل شدن جبهه ی پارسی به دو شعبه ی مسیح خرخس و ضد مسیح آرتائیکتس، همان دو شعبه شدن اسلام تحت نام های سلجوقیان و حشاشین و دنباله های امروزیشان یعنی سنی ها و شیعه ها است. حالا به یاد بیاورید که درحالیکه پلیدی های آنتی کریست در ارتائیکتس تخلیه شد، شباهت های او به مسیح، به صورت سقراط از او جدا شد و قتل سقراط باعث بی آبرویی دموکرات های آتنی شد و به تسلط اسکندر مقدونی بر یونان کمک کرد. اسکندر عملا از خط و مشی شاه-خدایی شاهان پارسی تبعیت میکرد اگرچه همان ها را از صحنه بیرون نمود. دقت کنید ببینید چه مسئله ای میتوانست سقراط را محق جلوه دهد؟ افلاطون که مدافع سقراط و درواقع ماسک دیگر مسیح سقراطی است، مدافع سنت ها بود و از رواج بی اخلاقی در اثر از بین رفتن سنت ها توسط دموکرات ها خشمگین بود. افلاطون و سقراط دقیقا مدافع سیستم اشرافی مستبدین بودند که حامی سنت ها شمرده میشد. اسلام هم امروزه به نام دفاع از سنت ها استبداد میکند. اسلام استبدادی، دشمن دموکراسی غربی است و در این جنگ به اندازه ی پارس ها شکست خورده است. اما همانطورکه دشمن پارس ها یعنی اسکندر از آنها الهام گرفت و به دشمن دموکراسی آتنی تبدیل شد، دشمنان امروزی اسلام یعنی راست های افراطی اروپایی هم با به سینه زدن سنگ سنت های مذهبی مسیحی که به اندازه ی سنت های مذهبی اسلامی ریشه در ده فرمان موسی دارند، در داخل ممالک دموکرات مردم را به سمت خود جذب میکنند. به یاد بیاورید هلهله ها و شادی هایی که در نقاط مختلف پارس، مردم خسته از حکومت سلاله ی خرخس برای اسکندر آزادی بخشی که آزادی را در یونان نابود کرده بود سر میدادند و به ایرانی های خسته از حکومت اسلامی استبدادی فکر کنید که منتظرند دونالد ترامپی که در امریکا دشمن آزادی و دموکراسی تلقی میشود بیاید و آزادشان کند. آیا دونالد ترامپ، تمرینی برای ایجاد اسکندرهای بزرگتری در آینده است و آیا تاریخ که ظاهرا در گذشته اتفاق افتاده است یک دستورالعمل برای آینده است که فعلا در ابعاد مضحکی مثل ترامپیسم در حال آزمایش شدن است؟ شاید همه در مورد ابعاد مختلف این دستورالعمل با هم موافق نباشند. اما همین یک تکه اش که همکاری استبداد در شرق و دموکراسی در غرب برای برحق نشان دادن غرب لازم می آید، برای این که مخالفین هم در اجرای بعضی ادوات دستورالعمل کوتاه بیایند کافی است. حالا خودتان قضاوت کنید: آیا حشاشین معلمین تمپلارها بودند یا برعکس؟ به وقایع سوریه نگاه کنید و ببینید چقدر راحت، همان امریکایی ها و اروپایی ها و اسرائیلی هایی که احمدالشرع و اسلامگراهای آدمخوارش را در سوریه به قدرت رساندند دارند کم کم برای دشمن نشان دادن او در آینده داستانسازی میکنند تا جواب سوالتان را بگیرید. سابقا یک اسقف ماسک یک رهبر اسلامی ریشو را به چهره میزد و شیخ الجبل میشد و حالا هر بی سرو پایی میتواند این کار را بکند. به این میگویند پیشرفت!

شراب مولانا علیه مفتی ریاکار: سرمشق الهی فراموش شده ی تاریخ بازان دائم الخمر

تالیف: پویا جفاکش

برای شراب دوست های حرفه ای امروز که به محض آغاز بهار و سیلان احساس رمانتیک بودن در وجودشان، با یک سرچ ساده در اینترنت، مارک های شراب «مخصوص فصل بهار» را شناسایی و تهیه میکنند، به سختی قابل تصور است که زمانی بهار برای شرابسازان چه فصل غم انگیز و پردردسری بوده است. تاک انگور که در زمستان بسیار آسیب پذیر است، با گرم شدن هوا و خاک، شروع به جوانه زدن میکند و کشاورز، ماه های فروردین و اردیبهشت را باید صرف شناسایی جوانه های نامناسب کند و با هرس کردنشان، آب و مواد غذایی ساقه را به سمت جوانه هایی که به انگورده های خوبی تبدیل خواهند شد هدایت نماید. کشاورز همچنین باید مرتبا از جوانه های تازه درآمده در مقابل جانورانی چون آهوان و گوزن ها و جوندگان و بعضی پرندگان مراقبت کند. اما یک خطر عمده برای کشاورز در این فصل از سال این بوده که با توجه به گرمی خاک و بارش باران های بهاری، زیادی آب در خاک، باعث قوی شدن تاک ها شود و مانع از شراب سازی مطبوع از خاک گردد. این خطر در تابستان هم هست. ولی در آن موقع معمولا با شخم زدن اطراف خاک تاک، میتوان با تبخیر آب اضافی، مشکل را تا حدودی رفع کرد، هرچند شخم زدن زمین برای این کار، خود، فوت و فن لازم را میخواهد و اگر درست انجام نشود میتواند سبب صدمه به تاک شود. ازاینرو یکی از روش های معمول برای مقابله با زیادی آب خاک در تابستان و بخصوص بهار، کاشتن گونه های دیگر گیاه در بین تاک ها بوده تا آب اضافی خاک را به خود جذب کنند. بدین ترتیب، تاک کاری برای شرابسازی، یکی از معدود کشاورزی های حرفه ای بوده که ناچار به پذیرش تنوع گیاهی در باغ خود بوده است.

با توجه به این که در ادبیات ملل و حتی در جوامع شهری، به دست آوردن حاصل زحمت از کار شخصی، همیشه به برداشت محصول از زمین زراعی تشبیه میشده است، تنوع شغل ها نیز جامعه را به تنوع گیاهان در محیط وحشی شبیه میکرده و کسی را که قصد داشته همه ی مردم را به نفع شغل سیاسی یا مذهبی خود یکدست کند، شبیه باغداری میکرده که تنوع محیط را به نفع یک کشاورزی تک محصولی تغییر میداده است. طبیعتا در جوامع متشرع اسلامی متاخر، اهل تشرع یعنی روحانیت و نزدیک ترین پیروان اجتماعی آن، شبیه چنین کشاورزی ای به نظر میرسیدند و شرابساز فصل بهار و کسی که از شراب او میخورد، چیزی مغایر با آن. به دلیل شدت تمثیلی بودن تفکرات مذهبی پیشین، این موضوع، در برجسته شدن تصویر شراب انگور در گفتمان اهل طریقت و قبل از آنها گروه های دیندار عمومی تری که گوناگونی را در جامعه به رسمیت میشناختند نقش ایفا کرده است. درواقع و در شرایطی که متشرعین، مامورین حکومت های مستبد، برای فرهنگ کشی و سانسور عقاید و تفکرات و دانسته های جامعه به نفع قدرتمداران داخلی و خارجی بودند، مخالفت با وضع موجود، درست مثل رفتار یک فرد مست از شراب، خطرناک بود و ممکن بود به مرگ مخالف مزبور بینجامد. تنها چیزی که میتوانست باعث شود این فرد، برخلاف دیگران، جانش را در راه بقای اعتقادات قدیم به خطر بیندازد، مست شدن او از دانش پیشینیان بود. او مست بود چون عاشق فرهنگ در حال اضمحلال بود. یکی از معدود صحنه هایی که میتوانیم کیفیت این عشق را در ارتباط با مستی و البته بیش از آن، گوناگونی گیاهان در بهار (به جای سلایق در جامعه) بیابیم، ترجیع بندی از دیوان شمس تبریزی است که اتفاقا در آن، به صراحت از اعتدال هوای بهار در مقایسه با افراط و تفریط دما در زمستان و تابستان سخن رفته است. کیفیت مذهبی این شعر، در تشبیه عشق به شیر که عمومی ترین تمثیل خدا در جهان بوده است، روشن میشود؛ گوشتخواری که تمام قربانیان حیوانی که به خدایان تقدیم میشد از قربانی خواهی او ناشی میشد و به وقتش قربانی انسانی هم طلب میکرد که امروزه به آن شهید میگویند. اهمیت این شعر در این است که کسی که به جای مولانا شعر را سروده است قصد دارد از تناقض اشعار خود مولانا رفع ابهام کند. در اشعار مولانا مرتبا دستور به «خموشی» داده میشود و این که کسی که چیزی میداند، ساکت باشد و چیزی نگوید و بگذارد دنیا کارش را بکند چون هرچه زیر آسمان خدا رقم میخورد درست است کمااینکه در شعر هم به صراحت، شیر آدمخوار را با یگانگی گیتی مربوط کرده است که اشاره به وحدت وجود است. اما خود مولانا این پند خود را زیر پا میگذارد و بیش از هر انسانی روی زمین حرف زده است. اشعار مولانا اینقدر زیادند که اگر مولانا واقعا وجود داشت و همه ی این شعرها از او بود، باید سال های بی شمار صبح تا شب در حال شعر گفتن میبود که در این صورت، چیزی به جر یک بیکار بیعار به نظر نمیرسد. بنابراین شاعر ما از ترجیع سوم به بعد مولانا را به جای یک بلبل مست قرار میدهد که دارد از زیاده گوییش در مقابل یک غنچه ی دهان بسته ی خونین رنگ گل دفاع میکند.:

بیا ای عشق بی صورت، چه صورت های خوش داری

که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نی زردی

چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جان فزایی تو

چو صورت را بیندازی،همان عشقی، همان فردی

بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی

نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی

مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:

"من آن تو، تو آن من، چرا غمگین و پردردی؟"

تو را ای عشق، چون شیری، نباشد عیب خونخواری

که گوید شیر را هرگز: «چه شیری تو که خونخواری؟»

به هر دم گویدت جان ها: «حلالت باد خون ما

که خون هر که را خوردی، خوشش حی ابد کردی.»

فلک گردان به درگاهات، ز بیم فرقت ماهت

همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی

ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی

که شیر عشق بس تشنه است و دارد قصد خونریزی

بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی

بگو «نار ولا عار» که مردن به ز بدنامی

چو حله ی سبز پوشیدند عامه ی باغ، آمد گل

قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوه ی عامی

لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر

گریبانش بود شمسی و دامانش بود شامی

دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که «ای دهان بسته»

بگفتش: «بستگی منگر، تو بنگر باده آشامی»

جوابش گفت بلبل: «هی، اگر میخواره ای پس می

کند آزاد مستان را، تو چون پابست این دامی؟!»

جوابش داد غنچه: «تو ز پا و سر خبر داری

تو در دام خبر هایی، چو در تاریخ ایامی»

بگفتا: «زان خبر دارم که من پیغمبر یارم»

بگفت: «ار عارف یاری، چرا در بند پیغامی؟»

بگفتش: «بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم.

چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی»

نه این مستی چو مستی ها، نه این هش مثل آن هش ها

که آن سایه است و این خورشید و آن پستست و این سامی

دراینجا مستی عرفانی همانطور از مستی معمولی جدا میشود که نقل تواریخ ایام توسط بلبل (کنایه از عارف متدین) از نقل آن توسط مورخین معمولی جدا میشود. در بیت آخر، تاریخ نویسی معمولی و خالی از درس اخلاقی یا دینی، سایه ای است که از نور خورشید الهی به وجود می آید و پستی در کنار یک بلندی (سامی) معرفی میشود. این درهم آمیختن بلندی با خورشید، با محیطی که مولانا را به آن منسوب کرده اند در ارتباط است. مولانا اهل قونیه یا کونیا است که حول پرستش آپولو کونیوس خدای خورشید کوهستان تائوروس یا طوروس به وجود آمده است و شمس (خورشید) تبریزی مولانا هم همین خدای خورشید تائوروسی است. همانطورکه میدانیم تمثیل شیر برای خدا، در ارتباط مستقیم با تشبیه نور الهی به خورشید و خورشیدی بودن نمادین شیر درنده است. عجیب نیست که این همه ادبیات ضد الهی با خدمترسانی بی دریغ هنر به همراه خروارها تاریخ بی سر و ته و داستان های نمادین تبدیل شده به وقایع تاریخی کسل کننده و حتی تهوع آور، تاریکی های حاصل آمده از یک خورشید عرفانی باشند. چون آپولو حامی هنرها نیز بر سرزمین های سرد و تاریک شمالی هایپربوریا حکم میراند.

همانطورکه میدانیم خدای اسلام فعلی با یهوه خدای کوه مقدس یهود تطبیق میشود که همان جوویس و ژوپیتر در رم و زئوس فرمانروای کوه مقدس المپ در اساطیر یونانی است. اگرچه در اسطوره شناسی متاخر رسمی، آپولو پسر زئوس است، جان اونیل توجه میکند که مهمترین خدای دوری ها یا بانیان تمدن یونان ازجمله ایونی های کوهستان طوروس، «زئوس آپولو» نام داشته و بنابراین زئوس و آپولو با هم تطبیق میشده اند. آرگوسی ها به آپولو «زئوس» میگفتند. زئوس-آپولو در نزد اسپارت ها باقی مانده و بین آنها به سوپروس معروف بوده است. سوپرا که مونث این کلمه است، عنوان الهه "کاردیا" بوده است که نامش مونث کاردو به معنی مرکز است. کاردو از نام های قطب شمال بوده است چون آنجا به دلیل داشتن تنها ستاره ی ثابت آسمان شمالی یعنی ستاره ی قطبی، محل عمود جهان به صورت کوه کیهانی یا درخت کیهانی تخیل میشده که آسمان را به زمین وصل میکند. گیاه مقدس الهه کاردیا لوبیا بوده و این نشان میدهد که یکی از نمادهای افسانه ای درخت کیهانی یعنی درخت لوبیای عظیم داستان "جک و لوبیای سحرآمیز" به کاردیا و کاردو مرتبط است. کاردو عنوان کوهستان طورس نیز بوده است چون آن هم یک نسخه ی بومی شده ی کوه کیهانی است. هر معبد مقدسی میتواند در این جایگاه باشد. بنابراین دیوارهای معابد را "کاردین" می نامیدند و کلمه ی "کاردینال" هم از این ریشه است. رومی ها اصطلاح کاردو را برای خطی از شمال به جنوب که زمین را به دو قسمت تقسیم میکرد به کار میبردند و آن را بر خطی افقی که زمین را به دو نیمه ی شمالی و جنوبی تقسیم میکند عمود میکردند که تصویر به دست آمده از همان تصویر معمول صلیب مسیحی به شکل علامت + است. اما صلیب دیگری هم به شکل علامت ضرب داریم که به شکل صلیب های سنت اندرو و سنت پاتریک مقدس شده است و روی پرچم بریتانیا به چشم میخورد. به تحقیق دکتر بوج، این یک نمادسازی طرفین جغرافیایی کلدانی است که از اومبریای ایتالیا و به واسطه ی سرزمین های گالیک، به سمت بریتانیا گسترش یافته و بر اساس آن، شمال شرقی برابر شرق، شمال غربی برابر شمال، جنوب غربی برابر غرب، و جنوب شرقی برابر شمالند. قبله ی معبدی در تل مغیر به سمت شمال شرقی قرار دارد درحالیکه هدف آن پرستش خورشید طالع در شرق است. بعضی از چینی ها نیز به سمت شمال شرق دعا میکرده اند که ظاهرا منظورشان شرق بوده است. تفاوت در این مدل سازی ازآنجا پدید آمده که محل ستاره ی قطبی از ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین جابجا شده و ستاره ی قطبی جدید، در صورت فلکی دب اصغر واقع است و با این تغییر، محورهای جغرافیایی نیز کج شده اند. این که شرایط مثل قبل باشد برای بریتانیایی ها خوشایند بوده است. چون اینطوری آنها به عنوان منتها الیه شمال غربی رم، قابل تطبیق با شمال مرکزی افسانه ای بودند، ازجمله هایپربوریایی که آپولو خدای هنرها بر آن حکومت میکرد. دیودوروس باشندگان هایپربوریا موسوم به آریماسپ ها را کاهنان آپولو توصیف کرده است. دیودوروس همچنین از قول فرنیکوس، هایپربوریایی ها را از نژاد تیتان ها یعنی خدایان ماقبل زئوس خوانده است. اونیل، آپولوی هایپربوریا را با «پولی داماس» برابر میداند که ارابه ران ورزاو کیهانی بود. (تائوروس در یونانی به معنی ورزاو است.) درست مثل هرکول قهرمان که با کشتن شیری با دست خالی و پوشیدن پوست آن شیر شهرت به دست آورد، پولی داماس هم در کوهستان المپ، شیری را کشت. پولی داماس همچنین بلندقدترین خدایان دانسته شده است درحالیکه در روایت معروف، اطلس غول بلندقدترین خدایان است و به همین خاطر، آسمان را بالای دوشش نگه داشته است. اطلس در این حالت، خود، نسخه ی ایزدی کوه کیهانی است. از طرفی هرکول هم برای به دست آوردن سیب های باغ هیسپریدها که دختران اطلس بودند مدتی به جای اطلس، آسمان را بالای سر نگه داشت تا اطلس سیب ها را بیاورد. بدین ترتیب هرکول و به همان اندازه پولی داماس نیز نسخه های دیگر اطلسند. اطلس نام کوهستانی نیز هست که در بلندای آن، قهرمانی موسوم به هسپروس –مقایسه کنید با هیسپریدها- سوار گردونه ی آتشینی شد و به آسمان رفت، داستانی که قطعا نسخه ی دیگر سفر الیاس پیامبر در گردونه ی آتشین به آسمان است. در مورد این وصل شدن کوه کیهانی به قلمروهای ناشناخته، غلبه ی معمول تاریکی بر قطب شمال را باید در نظر آورد که جانشین تاریکی قبر و از روی آن، جهان مردگان شده است. چینی ها شمال را جایگاه مردگان میدانستند و بودا نیز موقع مرگ طوری خوابید که سرش رو به شمال باشد. در کتاب حزقیال، زنان در دروازه ی شمالی معبد است که برای تموز –خدای شهید شونده- گریه میکنند. ازآنجاکه بسیاری از مردم معتقد بودند انسانها بعد از مرگ پیش خدایان میروند و زندگی بهتری از زندگی زمینی را تجربه میکنند بسیاری شمال را جایگاه رسیدن به بهشت میشمردند. اما مذهب زرتشت که مرگ را یک رویداد اهریمنی و سزای گناهان میشمرد، شمال را جایگاه اهریمن و دیوان میخواند. در اروپای مسیحی، ترکیبی از هر دو ایده دیده میشود که بر اساس آن، قطب شمال در ابتدا سرزمینی بهشتی و فوق العاده بود ولی در اثر گناهان پادشاهش با سرما نابود شد. این پادشاه افسانه ای و سرزمین بهشتیش به شدت رنگ کرونوس یا ساتورن خدای عصر طلایی گزارش های هزیودی را به خود گرفته است که پسرش زئوس او را سرنگون کرد و به تارتاروس یا دوزخ فرستاد. ساتورن، به روایت فیلو و اوزیبیوس –به نقل از سانخونیاتون فنیقی- چهار چشم داشت که هر وقت خوابیده بود دو تایشان بیدار و دو تایشان خواب بودند. این دو چشم، معادل چشم های بیدار و خواب آسمان در شب و روز یعنی خورشید و ماهند که میتوانند هر یک، دو چشم آسمان باشند. ازجمله باید دو چشم پتاح، خدای خالق را در نظر آورد که خدای آهنگران و معادل هفستوس یونانی است. در این صوزت، جالب است که ونوس الهه ی زهره که همسر هفستوس است در اساطیر مصری چشم رع خدای بزرگ است: زنی که به شیری خشمگین به نام سخمت تبدیل میشود و جهان را به خاک و خون میکشد و همان چشم بیدار فراماسونری است. سخمت با تفنوت همسر شو تطبیق میشود و هم شو و هم تفنوت جلوه ی شیر دارند. شو نسخه ی قبطی اطلس نیز هست. آنها به جای خورشید و ماه، با شیرهای دو افق طلوع و غروب تطبیق میشوند. نسخه های دیگر آنها به جای نمودهای تضاد روشنایی و تاریکی، دو شغال محافظ شمال و جنوبند که چهار چشمشان روی هم همان چهار چشم به نوبت بیدار و خواب ساتورنند. درست مثل ساتورن، ارگوس هم غولی است که چشمان زیادی دارد و وقتی میخوابد و همیشه بیدار است چون چشم هایش به نوبت میخوابند. هرا او را مامور مراقبت از یوی زندانی، معشوقه ی زئوس کرده که مورد نفرت هرا همسر زئوس است. به گفته ی اوریپیدس، هرا یک چشم روی پیشانی ارگوس قرار داده است. این چشم که نسخه ی دیگر چشم کیهانی است، یادآور تصویر سیکلوپ ها است که گاهی یک چشم روی پیشانی دارند و گاهی یک چشم روی پیشانی به اضافه ی دو چشم در جای طبیعی. سیکلوپ ها را اکموس مینامیدند. این نام با اکیس شوهر گالاتیا نزدیک است که سرزمین گالاتیا در ترکیه از او نام داشت. شاید به همین خاطر هم پدر پولیفموس سیکلوپ در افسانه ی ادیسه گالاتوس نام داشت. این کلمه به گالاکسیا یا کهکشان مربوط است و رودی که گالاتیا و اکیس در آن با هم ملاقات کردند چیزی جز راه شیری نیست. برای پولی فموس باید همان را به صورت مدیترانه بازآفرینی کنید؛ دریایی که ادیسه و کشتیش در آن سرگردان شدند و به قلمرو پولیفموس رسیدند، ددالوس (مخترع توانمند) و پسرش ایکاروس مثل خدایان با بال های پرنده مانند بر فراز آن پرواز کردند و بازماندگان تروایی ها از طریق همان، خودشان را به لاتیوم ایتالیا رساندند، جایی که در آن رم را ساختند و یا رمولوس و رموس بانیان رم از اعقابشان پدید آمدند. باز همین معبر است که سفر دریایی تروایی ها در آن، به صورت گذر رمولوس و رموس نوزاد در رود تیبر خروشان به سمت لانه ی ماده گرگی که آنها را بزرگ کرد در رم بومی سازی شد. همه ی اینها میتواند در حکم فرود تمدن توسط انسان های ایزدی از دریای آسمانی به زمین باشد. دقیقا به همین خاطر است که سیکلوپ ها به اندازه ی کوریت ها یا کوریبانت ها با کابیری ها یا بنیانگذاران صنعت و تمدن تطبیق میشوند که در حکم نژاد ابرانسان های قبل از انسان کنونیند. مطابق روایت رسمی، سیکلوپ ها تیتان های صنعتگری بودند که بعد از سرکوب کرونوس توسط زئوس، به خدمت هفستوس خدای آهنگری درآمدند و هم برای هادس خدای دوزخ وسایل تولید کردند و هم برای پوزیدون خدای دریا. پوزانیاس، از خود زئوس، تصویری سه چشم شامل چشم رویس پیشانی شبیه به سیکلوپ ها ارائه داده که بتش در لاریسا در قلمروی با نام بامسمای ارگوس قرار داشت. او را لاریسایوس مینامیدند و معتقد بودند دراصل متعلق به پریام شاه تروآ بوده و بنابراین جزو نمادهای مذهبی است که با سقوط تروا توسط اخایی های یونانی، به یونانی ها منتقل شده است. لاریساسوس همچنین لقب آپولو و آتنا بوده و هم آشیل قهرمان بزرگ جنگ تروا و هم نیزه ی او نیز لاریسایوس نامیده میشدند. پوزانیاس مینویسد درحالیکه بیشتر مردم زئوس را حاکم آسمان میدانند، هومر (روایتگر جنگ تروا) او را فرمانروای جهان زیرین خوانده است و آخیلوس پسر اوفوریون، زئوس را فرمانروای دریا خوانده است. ازاینرو پوزانیاس حدس میزند که سه چشم او نماد سه فرمانروایی آسمان، جهان زیرین و دریا است که به سه پسر کرونوس یعنی زئوس، هادس، و پوزیدون تعلق گرفته اند. تاریکی جهان زیرین، اقلیم دریایی و ارتباط با آسمان در دریای یخ زده ی قطب شمال به هم میرسند، جایی که هر سه میتوانستند از کرونوس یا ساتورن پدید آیند. آدام اهل برمن نیز سیکلوپ ها را غول های شمال دور خوانده است. ساتورن رئیس تیتان ها بود، ملتی که با هایپربوریایی ها تطبیق میشوند. اکنون سقوط ساتورن، همان سقوط تیتان ها و آتلانتیسی ها بود و به فرو رفتن یک زمین در اعماق دریای قطب شمال تبدیل میشد و نظریه پردازان نژاد آریا، مردم اروپا را از نسل مردمان بهشت آریایی در قطب شمال معرفی میکردند که بعد از نابودی سرزمینشان در سرمای شمالی، از راه اسکاندیناوی به جنوب مهاجرت کردند. ظهور نظریه ی عصر یخبندان برای توضیح ناپدید شدن جانوران گرمسیری کشف شده از فسیل های اروپایی هم به این نظریه مشروعیت بخشید. در دهه ی 1860، لاتهام معتقد بود همان زمان که سرد شدن اروپا جانوران گرمسیر را به سمت سرزمین های جنوبی متواری میکرد، ژرمن ها نیز از آلمان به سمت جنوب رفتند و سر راهشان یونانی ها و سپس هندوایرانی ها را ایجاد کردند. همچنین نظریه ای نیز برای توضیح حکومت آپولو یا خورشید بر این ملت شمالی پدید آمد که بر اساس آن، اجداد ژرمن ها با دنبال کردن خورشید، از شرق به سمت غرب رفته اند و بنابراین خاستگاه آریایی ها در استپ های روسیه است.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP4,5

امروزه کاردوی رومی تبدیل به نصف النهار مبدا شده و جهان را طوری به شرق و غرب تقسیم کرده که نصف النهار مبدا از روی گزینویچ لندن بگذرد. فرق نمیکند که دیگر کجا رویش قرار بگیرد. مهم این است که پایتخت بریتانیا روی عمود صلیب مسیح باشد. اما پرچم بریتانیا به جز صلیب مسیح، صلیب سنت اندرو را هم دارد و مرکز بریتانیایی جهان باید نماینده ی قطب شمال دیگری باشد که در شمال غربی جهان قرار دارد. در نقشه ای که برایمان از جهان درست کرده اند، این شمال غربی، امریکای شمالی است و درست مثل بریتانیا جمعیت ریشه ای انگلوساکسونی دارد که مرکز امریکای شمالی یعنی ایالات متحده ی امریکا را جانشین سرزمین خدایان کرده اند. حالا اینجا جایی است که عمده ترین انبوهی آثار هنری و نمادسازی هایش حق جهانی شدن و صدور به تمام جهان را دارند. چون امریکای شمالی به اندازه ی قطب شمال ثعبانی قبل از عصر فعلی، حق اصالت و ادعای خدایی بودن دارد. شاید مردم خیلی از کشورها سلایق امریکایی را درک نکنند. ولی آنها باید خود را عوض کنند. چون حق با امریکا است و پیامبران امریکایی به عنوان جانشینان آریماسپ های پیرو خدای هنر، وظیفه دارند با تولید انبوه هنرها و گذاشتن درونمایه های دیکته شده از روی ادبیات شکسپیری بریتانیایی هایی که او را ساختند، نسل های جدید این کشورها را عوض کنند و اروپایی-امریکایی نمایند، آن هم حتما اروپایی-امریکایی مدرن. بنابراین روان متعادل انسانی فقط وقتی به رسمیت شناخته میشود که خود را با وضعیت اقتصادی-اجتماعی امریکای مدرن و عصر سرمایه داری ناشی از آن، هماهنگ کرده باشد.

ران رابرتز، از اعضای انجمن روانشناسی بریتانیا، کتابی در انتقاد از روانشناسی رسمی و خدمتگزاریش به قدرت های مالی مروج سرمایه داری نوشت و در آغاز آن، این سه نقل قول را آورده است:

«انسان صرفا همانقدر خودش را میشناسد که جهان را.»:

یوهان ولفگانگ گوته

«تبدیل تناقضات اقتصادی به مشکلات روان شناختی، یکی از حقه های مرسوم ایدئولوژی بورژوایی است.»:

لوسین سو

«همگی ما در امریکا زندگی میکنیم.»:

رامشتاین

رابرتز در جمعبندی خود از انتقادات خود از روانشناسی، به یکدست کردن همه ی مردم امریکا و فرافکنی استانداردهای سرمایه داری مدرن به روان همه ی انسان ها در همه ی جغرافیاها و همه ی دوره های تاریخی پرداخته و نوشته است:

«روانشناسی به مثابه رشته، وضعیت بیگانه ی کنونی ما را به گونه ای در نظر میگیرد که انگار وضعیتی طبیعی و پدیده ای بی چون و چرا است. دو فرض که این رشته پیش میکشد، تا حد زیادی به این امر کمک میکند. اولین فرض این است که انسان ها به گونه ای در نظر گرفته شوند که انگار چیزی جز اشیای مادی پیچیده "در آن بیرون" نیستند، به جای این که خودمان را عاملان فعال بدنمندی ببینیم که در قبال کنش هایمان مسئول هستیم و آزادی یا آزادی بالقوه مان همیشه وجود ما را در فراسوی آن چه بی واسطه داده شده است، قرار میدهد. مارکس البته دیدگاه دوم را پذیرفت و انسانیت را در حال تحقق خودش به طور اجتماعی از طریق کنش تاریخی تصور میکرد. سارتر نیز زندگی بشر را پروژه ی در حال انجامی میدانست که لااقل به طور فردی، فقط با مرگ ما تمام میشود. نظریه ی برساخت شخصی "جورج کلی" (1970) هم اصولا تاریخی است؛ زیرا این نظریه نیز انسان ها را به گونه ای به تصویر میکشد که دائما به ورطه ی ناشناخته ها میروند و حقیقت زندگی ما همواره "جایی در آن سوی افق" قرار دارد. "کلی" کاملا از این موضوع آگاه بود که نظریات روانشناسی بیانگر ارزش ها هستند و تلویحا موضع خاصی نسبت به مردم اتخاذ میکنند. بحث اصلی مطرح شده در این صفحات این است که ارزش هایی که تلویحا در نظریه و عمل روانشناسی جریان اصلی مهر تایید میخورند، ارزش هایی هستند که رکن اصلی فلسفه، ایدئولوژی و عملکرد سرمایه داری را تشکیل میدهند. فرض دومی که در روانشناسی گنجانده شده، منبع بی پایانی از بیگانگی فراهم میکند و این است که رفتار ما (باز هم از منظر خارجی) همچون ترکیبی از تاثیرات ژنتیکی و محیطی قابل توضیح است. این دیدگاه سترون، اکثر شاخه های این رشته را برای مدت قابل توجهی به تحرک واداشته و از این طریق برای دانشجویان این رشته –و در اینجا هیئت علمی را نیز به حساب می آورم- تقریبا غیر ممکن شده است تا دیدگاهی تخصصی به جهان داشته باشند که به آنها توانایی تعیین زندگی و سرنوشت خودشان را بدهد. اگر آنها موفق شوند این دیدگاه را برای خود حفظ کنند، زندگی شخصیشان از موضوع دغدغه های دانشگاهیشان جدا میماند. پس در بهترین حالت، اگر از خود بیگانگی از طریق انکار ارتباط میان دغدغه های حرفه ای فرد و خودش مهار شود، پس آن دیدگاه تقریبا به طور قطع در مورد دیگران اعمال خواهد شد که به بیگانگی از آنها کمک میکند. در این دوگانگی طبیعت-پرورش، امور انسانی به نتیجه ی مسابقه ی پینگ پنگ بین نیروهای داخلی و خارجی تقلیل می یابد. البته احتمال دیگری نیز وجود دارد و این باز مربوط به عنصر تاریخی است. دست بر قضا، افزایش آگاهی از بعد تاریخی زندگی بشر از طریق فروپاشی نظام کمونیستی در اروپای شرقی صورت گرفته است. این موضوع، در علوم اجتماعی فراتر از روانشناسی، به درگیری جدی با مسائل مربوط به نحوه ی یادآوری و انتقال گذشته بین اجتماعات مختلف، حافظه و نیز نحوه ی انتقال گذشته به نسل های بعد درون جامعه ای معین انجامیده است. فرو ریختن پرده ی آهنین و متعاقب آن مهاجرت مردم از بلوک شوروی سابق به اروپای غربی متضمن آن بود که مردم مسافر، خاطرات فردی و جمعی خود را به همراه آورده باشند؛ روایات آنها از وقایع گذشته در برخی از موارد تفاوت قابل توجهی با روایت غربی ها دارد. کار روی حافظه ی اجتماعی نه تنها نشان داد که حافظه ی اجتماعی به اندازه ی حافظه ی فردی گزینشی و مغرضانه است، بلکه مانند حافظه ی فردی در پیوند با پروژه هایی است که به حفظ آرمان ها و هویت های (اجتماعی) خاص مربوط هستند. بنابراین آشکار شده است که حافظه ی اجتماعی در معرض همان انواع یادآوری و فراموشی انگیزه مندی است که فروید به عنوان جنبه هایی از حافظه ی فردی به آنها اشاره میکند. کار روی حافظه ی اجتماعی اهمیت بیشتری یافته است، نه تنها به این دلیل که با این ادعای مارکس در 1852 همخوانی دارد که "سنت همه ی نسل های مرده مانند کابوسی بر مغز زندگان سنگینی میکند." بلکه چون به وسیله ای اشاره دارد که گذشته ممکن است از طریق آن در خارج از حوزه ی ژنتیک یا محیط بی واسطه اثرگذار باشد. بنابراین، تاثیرات بر رفتار انسان معاصر، هم افقی و هم عمودی هستند. چنین دیدگاهی نه تنها بر پویایی ها در هر سطحی از سلسله مراتب اجتماعی (از خانواده ها و محل کار گرفته تا عرصه ی سیاسی بین المللی) پرتو جدیدی میتاباند، بلکه همچنین چالشی مستقیم برای صورتبندی های زیستشناختی پنهان و مسلط در حوزه ی سلامت و بیماری روان پیش میکشد.» ("روانشناسی و سرمایه داری: دستکاری ذهن": ران رابرتز: ترجمه ی روژان مظفری: نشر شوند: 1402: ص6-124)

از آن زمان و به همان گونه که امریکایی مآبی قانون همه ی دنیا میشود، خود امریکا نیز قربانی این امریکایی مآبی شده، چون فرهنگش در طول زمان مدام دچار تحریف شده که اگر غیر از این بود، امریکا بزرگترین مرکز نبرد سلیقه ها طی «انقلاب فرهنگی» به نام فرارسیدن نیو ایج در جهان نمیشد. امریکا خود یک شمال بازسازی شده برای بریتانیا به عنوان جانشین شمال الگو دهنده ی قبلی انگلستان و دقیقا در شمال غربی منتهاالیه سابق جهان آن است. این مرکز قبلی، ایرلند بوده که فراماسون های لندن تمام الگوهای اصیل دروئیدی خود را از زبان اهالی آنجا کشف کرده اند.

گادفری هگینز مینویسد ایرلند آخرین پناهگاه مکتب اصیل دروئیدی در بریتانیا بعد از تصفیه ی شدید آن به دست رومی ها در انگلستان بود، تصفیه ای که به بهانه ی مبارزه با قربانی انسان به عنوان یکی از اصول محوری مذهب کلتی انجام گرفت. کیش مزبور طی پیشروی کیمبری ها در بریتانیا از گاول به آنجا منتقل و توسط همان ها در ایرلند مستقر شد. بریانت، کلت ها را همان گالاتی های آسیای صغیر و شکلی از کلدی یا کلدانی ها میشمرد. سنت های گالیک گالاتی و ایونی در هم تنیده اند و به عقیده ی بریانت، گالاتی ها و کلدانی ها یک قوم یعنی پرستندگان زن مانند خورشیدند و ازاینرو تعداد شهرهای ایونی به تعداد ماه های دایره البروج خورشیدی 12تایند. ایونی ها از دوری ها یا دوریک ها هستند که توسط پسران هرکول اداره میشدند. در هلند، کیش هرکول مگوسان HERCULI MAGUSANO توسط فنیقی های دوری وارد شده بود که اهالی شهر دورا در نزدیکی کوه کارمل بودند. آنها همان کارملی های یهودیند که خود را وفادار به آن الیاس پیامبری میشناسند که با گردونه ی آتشین به آسمان رفت. هرکول مزبور هم هرکول صوری یا ملقارت است که کیشش همراه فنیقی ها در شمال افریقا منتشر میشود و ستون های هرکول را در وصلگاه افریقا به اروپا بنا میکند و یهودیت عبرانی نیز که محصول تفاسیری از مذاهب فنیقی است، از همین منطقه به ایبری، گاول و درنهایت بریتانیا وارد میشود. سنت اگوستین مسئول تبلیغ مسیحیت در بریتانیا یک کارملی بود، همینطور سنت پاتریک، قدیس مشهور ایرلندی ها که مسیحیت را در ایرلند پراکند. با این حال، بقایای اتصال مذهب دروئیدی به مسیحیت ایرلندی را در کیش شخصیت سنت بریجیت میتوان یافت: کاهنه ای مشرک که پس از مسیحی شدن، بعضی روش های سابق خود را در صومعه ی خویش به کار گرفت. بریجیت، شکل انسانی شده ی یک الهه ی ایرلندی به همین نام است. در صومعه ی سنت بریجیت، آتش مقدس به پا بود که همان آتش مقدس دروئیدی است که نباید خاموش شود و نباید نفس انسان آلوده اش کند؛ درست همان قوانین کیش آتش پرستی یهودی که در زرتشتی گری هم به جای مانده اند. مسئولین حفاظت از آتش دروئیدی، زنان بودند چون به عقیده ی بریانت، همانطورکه در آسیای صغیر، نژاد کاهنان زن مانند کلدانی/ایونی، به آمازون ها یا زنان مردمانند تغییر توصیف پیدا کرده بودند، در ایرلند هم کاهنه های دروئیدی، نسخه ی دیگر آمازون ها بودند. هودلستون از سیبیل ها یا کاهنه های پیشگوی گاول سخن میگوید که همتای سیبیل های پیشگویی کننده از قول آپولو هستند. او نام آپولو را برگرفته از "بعل" یا خدا در سامی میشمرد و آپولو را خدایی کلدانی میشمرد. آیکین میگوید که معمولا در بریتانیا مضمون کلدانی را کوچک تر میکنند و به کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب در اسکاتلند میرسند که بقایای به قدرت رسیدن دانیال نبی در دربار بابلند، ولی آیکین مایل است که ظهور دروئیدی ها را به قبل از این تاریخ برساند و برای همین از قدمت ماقبل یهودی که غرب برای مذهب کلدانی قائل است مایه میگذارد. با این حال، هودلستون از مطالعه ی تاریخ فرقه ی صومعه ی سنت اندرو دریافت که بقایای کولدی ها و همسران و فرزندانشان در کلیسای مقدس سنت اندرو دفن بود که به 15 نسل قبل از هگینز (ابتدای قرن 19) نسبت داده میشد و نشان میداد که کولدی ها زمانی بخش لاینفکی از کلیسای آغازین بریتانیا بوده اند. هگینز، کولدی های قدیم را همان دروئیدها یا منشا سنت های آنها و همینطور دیگر سنت های موسوم به کلتی میداند.کلمه ی celt/kelt بیشتر با مضامین جنگل و چوب مرتبط شده است و دروئید هم بیشتر به درخت پرست معنی شده است.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: HUNTER PRESS: 1829: P184-191

خیلی جالب است که دادن مضمون پرستش گیاهی به زیربنای کلدانی این مجموعه با سرمستی بلبل از شکفتگی و تجلی گوناگونی گیاهان در بهار، موافق است و روشن میکند که گوناگونی سلیقه ها دورادور به طبیعت پرستی و بقایای آن در انسان مدرن میرسد. و اما برجستگی شراب در قضیه، میتواند به کارملی ها مربوط باشد.:

جبل کرمل یا کوهستان کارمل که مرکز کارملی ها بود و محل عروج الیاس نبی به آسمان شمرده میشد و ازاینرو به "جبل مار الیاس" نیز شهرت داشته است، کشاورزیش حول محور تهیه ی روغن زیتون و شراب انگور میگذشت به طوری که اگرچه کارمل لغتا به معنی باغ خدا است، اما آن را به «تاکستان خدا» نیز ترجمه میکرده اند. کوهستان کارمل، محل نبرد بنی اسرائیل به رهبری شائول با پلستینی ها خوانده شده است. به نوشته ی یامبلیخوس، فیثاغورس به این کوهستان سفر کرد، اگرچه به نوشته ی یامبلیخوس «این کوه، مقدس ترین کوه است و سفر به آن، برای بسیاری ممنوع است.» به موازات این مطالب، کارمل محل زندگی جنایتکاران بود چون همانطورکه کتاب عاموس توصیف میکند، درختان انبوهش آن را به مخفیگاه خوبی بدل کرده بود. بعدها نیز منطقه ی کوهستان کارمل، پناهگاه فرقه های مرتد چون دروزی ها و بهایی ها شد.:

“mount carmel”: wikipedia

شاید ادبیات شراب برای گوناگونی سلایق، همراه کارملی ها به سمت تصوف و ادبیات فارسی گسترش یافته باشد و شاید حاملان این تفکر، از سمت عموم با بدبینی نگریسته میشدند چون باز بودن روی دیگران، شامل سنت پذیرش تبهکاران و انگل های جامعه از خود ریشه گاه در کوه کرمل میشد. این باعث میشد تا حکامی که قصد متحد کردن جوامع زیر لوای خود را داشتند از تشرع های خشن ضد گوناگونی ها بهره ببرند چون با گرفتن ژست اخلاقی –ولو از سر ریاکاری- میتوانستند وجهه ی عمومی بیابند. اما چرا پذیرش ابتدایی گوناگونی ها درنهایت اعتبار خود را از دست داد؟ دلیلش میتواند این باشد که احترام مردم به سوادآموزی و کسانی که نوشتار را آموزش میدادند، درنهایت به رواج بدکاری توسط کارملی ها و از طریق ادبیات منجر شد.

در سنت اسلامی آمده است که خداوند، "کتاب و ملک" یا نوشتار و حکومت را به موسی داد و از این پس، گسترندگان حکومت و نوشتار در جهان، امت موسایند. البته مسلمانان دراینجا قضیه را مثل یهود نژادی ارزیابی نمیکنند و مدعیند امت اصلی موسی خودشانند، چون تشرع اسلامی، خود را دنباله رو سنت اسرائیل بین موسی و سلیمان میخواند و بعد از آن را قبول ندارد، درحالیکه یهود را نتیجه ی تحریفات پس از این دوره میشناسد. به جز یهود، مسیحیان نیز "اهل کتاب" شناخته میشوند. این بر قرآن استوار است که یهود و نصاری را اهل کتاب میخواند. بنا بر سنت، نصاری مسیحیان شناخته میشوند. هم آنها و هم یهودیان مشرکند چون به گفته ی قرآن، نصاری عیسی را پسر خدا میدانند و یهود "عزیر" را. عزیر ظاهرا همان عزرای کاتب، نویسنده ی تورات است. یهودیان امروزی چنین ادعایی درباره ی او ندارند. ولی ممکن است عزرا یا عزیر قبلا و در اصل خود، همان ازیریس کهن الگوی فراعنه و پسر رع بوده باشد. بودن اشرافیت بابلی یهود در مصر که باعث شد قاهره با بابل تطبیق شود، احتمال این که دین اولیه ی یهود همان مذهب مصر باستان باشد را بالا میبرد. نصاری را در اسم میتوان با نصیری عنوان دیگر اسماعیلیان نیز تطبیق کرد که از مصر ریشه گرفتند. با این حال، مسلمانان سنی، آنها را از مصر برکندند. سرکوب آنها در قلعه ی الموت توسط هلاکو خان مغول، روایت دیگر این اتفاق است. نام هلاکو به صورت تزار الکسیس در تاریخ روسیه بازسازی شده و در زندگی آن تزار نیز سرکوب بدعتگذاران را داریم که طی جنگ آن تزار با لهستان بروز میکند. لهستان محل زندگی اکثریت کاتولیک و اقلیت یهودی سبتی یا شبتایی بوده است. شبتایی ها عوامل بدنام گسترش فحشای آیینی و مسکرات الکلی و مواد مخدر بودند و مورد اعتراض اکثریت مسیحی قرار میگرفتند. این از آن جهت جالب است که در مدینه ی محمد هم اکثریت معروف به انصار –تلفظ دیگر "نصاری"(؟)- مدام در اثر توطئه های اقلیت یهودی دچار دردسر میشدند و درنهایت یهود را از جامعه حذف کردند. یهود در ارتباط مخفی با کفار (بدکاران) بودند و زنده کردن رسوم کفار، یکی از اتهامات شبتایی ها در امپراطوری عثمانی بود. با این حال، بیشتر شبتایی ها مسلمان شدند و با رسوخ در مدارج بالای قدرت، عثمانی و اسلامش را از درون تخریب کردند که همان زنده شدن تدریجی رسوم کفار در حکومت جانشینان محمد است. این همچنین میتواند مرزبندی بعدی بین نصاری و انصار را برای پوشاندن این واقعیت کند که مسیحیان عملا در جبهه ی یهود شکل گرفتند و بر اسلام تفوق یافتند. اگر هر سه سنت روی پایه ی ازیریس استوار باشند، انتظار داریم که عزرا، مسیح و محمد هر سه در ابتدا او بوده باشند. پس داستان عزرا جایی با محمد تلاقی میکند. عزرا از طرف شاه فاتح پارس موسوم به کورش، اخشوارش و ارتاخشتر، مامور تشکیل مذهب رسمی در اورشلیم شده است. عنوان کورش/اخشوارش، دقیقا از آسور می آید که ریشه ی عزرا و ازیریس است و بنابراین عزرا شکل پیامبر شده ی حکومت وقت است. نحمیا نیز در تورات همین ماموریت را دارد و ظاهرا نام دیگر عزرا است. جالب اینجاست که در زمان محمد نیز خسروئس که تلفظ دیگر اخشوارش است، شاه پارس است که اورشلیم را تصرف میکند و پیامبری به نام نحمیا را مسئول دین سازی در آن میکند که میتواند با پیدایش اسلام در اورشلیم مرتبط شود. خسروئس درنهایت از هراکلیوس امپراطور روم شکست میخورد. ولی هراکلیوس هم اورشلیم را از دست میدهد. روم هراکلیوس، یک روم یونانی است و غلبه اش بر اورشلیم، همان غلبه ی سلوکی های یونانی بر اورشلیم است. در این دوران، یهودیان به رهبری حشمونی ها که در اصل همان عثمانی ها هستند، علیه ترویج بددینی توسط سلوکی ها میشورند و یک قوم نصیری دیگر به نام زیلوت ها در صحنه ظاهر میشدند که با حشمونی ها علیه سلوکی ها متحد میشوند. زیلوت ها از یهودی های حصایی هستند که عرفانگراییشان بر مسیحیت تاثیر گذاشته است. آنها از عهد عتیق، فقط کتاب استر را قبول نداشتند و یک دلیلش این بود که این کتاب، درواقع درباره ی خودشان نوشته شده بود. در این کتاب، اخشوارش تحت تاثیر همسر یهودیش استر، یهودیان را در حکومت خود قوی کرد و جریان مخالف یهود به رهبری هامان را که درواقع معادل مسلمانان اولیه اند، کشتار نمود. درواقع این داستان، تمثیلی از جریان سیاسی قدرت گیرنده در هر سه جبهه ی یهودیت، مسیحیت و اسلام است.:

Une Bible musulmane ?”: D.Lacapelle: THEGNOSIS: 24 OCT 2024

مسلما جریان خزنده ی مزبور، همان جریانی است که اکنون به رده های بالای قدرت جهان امروز رسیده است؛ یک قدرت اقتصادی بی اعتقاد به هر گونه اخلاقیات که از شرایع دگرستیز ظاهرا اخلاقی برای از بین بردن فرهنگ های رقیب استفاده و بعد خود آن شرایع را برای گستردن بساط بازار خود بدنام کرده است و هنوز از آنها همزمان استفاده میکند و بدنامشان میکند. با این حال، لازم بوده تا آنچه که دشمن این شرایع شده است، یعنی علم، خود به اتحاد جامعه زیر لوای این قدرت ها یاری رساند. این است که علم نیز علیرغم تاکید اولیه بر تجربه گرایی، درنهایت به اندازه ی مذاهب بی واسطه پیش از خود، یک جهانبینی دارد که میخواهد مردم را یکدست کند. عمدا به علم، اجازه ی تایید خدا داده نشده تا نتواند به یک ایدئولوژی تمام و کمال تبدیل شود چون سلایق گوناگون برای گسترش بازارها باید به رسمیت شناخته شوند. به همین دلیل هم هست که درست مثل تنوع گیاهی طبیعت بهاری، در غرب هم لیبرالیسمی به قدرت میرسد که فردیت را به رسمیت میشناسد. اشکال در این است که امکان اندک موجود برای ارائه ی نفس، تمام دردهای فردی را بیرون میریزد، دردهایی که در هر فرد بر اساس تجربه ی شخصیش از جهان بروز کرده و به ماهیتش شکل داده اند. انسان دنیا را به شکل خود میبیند چون قطعات دنیا که به او شکل داده اند قطعات محدودیند، چه آنچه که به لحاظ وراثتی از والدین و اجدادش دریافت کرده و چه آنچه که به لحاظ تجربی از برخورد با پدیده های گوناگون در طول حیاتش در او شکل گرفته است. این قطعات همه روی مضمون جهانگیر «انسان، کیهان کوچک است» ذهنیت انسان را شکل میدهند ولی ذهنیت انسانها را متفاوت میکند چون بزرگی دنیا بر گذشتگان مکشوف نبود و اگر ما امروز میدانیم دنیا چقدر بزرگ است، بیش از این که به خاطر جهانگیری رسانه باشد ناشی از شکست ایدئولوژی ها و جهانبینی های مدرن است. کارل گوستاو یونگ روانکاو سوئیسی (1961-1875) قبل از این که رسانه ها این را به ما اثبات کنند، از جنگ های نابودکننده ی جهانبینی ها متوجه کمبود ناشی از این بقایای مذاهب پیشین در انسان مدرن و تجربه گرایی او شد.:

«تجربه گرایی به مفهومی خود یک راه است، چون خصوصی ترین موجودیت ما نیز در پایان آن آزمونی است انجام شده توسط طبیعت و تلاشی است برای ایجاد ترکیبی جدید. یک علم هیچگاه یک جهانبینی نیست بلکه ابزاری برای آن است. آیا کسی این وسیله را به دست خواهد آورد؟ پاسخ بستگی به این پرسش دیگر دارد: این کس دارای چه نوع جهانبینی بوده است؟ چون به هر حال هر کس برای خود نوعی جهانبینی شخصی دارد. حداقل این جهانبینی را دارد که آموزه ها و تجربیات و محیط بر او تحمیل کرده اند. به عنوان مثال، اگر این جهانبینی بگوید "بزرگترین خوشبختی برای انسان شخصیت است"، بی تردید انسان مطیعانه برای ساختن یک جهانبینی و برای ساختن خود به علم و نتایج آن متوسل میشود. ولی اگر اعتقاد موروثی به او بگوید که علم وسیله نیست، بلکه یک هدف و موضوعی در خود است، همان شخص از شعاری استفاده میکند که از دویست سال پیش به عنوان تنها اعتقاد قابل قبول پذیرفته شده است، یعنی اولویت را به تجربه میدهد. انسان های منزوی و مرتاضان گوشه گیر و زاهد، ناامیدانه با این نگرش مخالفت کرده اند. فرضیه ای که آنان از تکامل و مفهوم زندگی برای خود ساخته اند، رسیدن به اوج تکامل شخصیت انسانی است و نه کثرت روش های فنی منتهی به تفکیک یکسویه ی یک تمایل واحد به عنوان مثال، دانش یا علم. اگر علم به خودی خود یک هدف باشد، انسان هم باید جز عقل نباشد. اگر هنر به خودی خود، هدف باشد، استعداد و ذوق نمایش تنها ارزش انسانی است و عقل را باید کنار گذاشت. اگر یک شمش طلا به خودی خود هدف باشد، علم و هنر باید بساطشان را جمع کنند. هیچ کس نمیتواند انکار کند که خودآگاه مدرن، کم و بیش ناامیدانه میان این "هدف در خود"ها پاره پاره شده است. ازاینرو انسان ها دیگر جز کیفیت هایی تخصصی نیستند: خود به صورت ابزار درآمده اند. در این دویست سال گذشته با جهانبینی های متعددی آشنا شده ایم و همین امر برای بی اعتبار کردن آنها کافی است. درمان یک بیماری هر قدر مشکل تر باشد، داروهای بیشتری برای آن تجویز میشود و تاثیر هر یک از این داروها از دیگری مشکوک تر است. ظاهرا عامل جهانبینی دیگر از مد افتاده است. مشکل بتوان باور داشت که این تحول جز یک حادثه ی کوتاه مدت، تاسفبار و بی معنی نباشد، چون عاملی نیرومند و متعالی، نمیتواند باری به هر جهت به این نقطه ی مشکوک و مذبوحانه منتهی و از دنیا حذف شود. در این پس راندگی باید وجود عاملی درخور نقد و سرزنش را پذیرفت. پس بیاییم از خود بپرسیم: جهانبینی چه شبهه ای است؟ ظاهرا اشتباه خطرناک، اشتباهی است که تاکنون وجود داشته است: این که خواسته ایم به یک حقیقت عینی زمانی ارزش دهیم که قاطعیت علمی داشته باشد و در حد مدعا نماند و این خواسته، عواقب غیر قابل تحملی دارد. ازجمله یک خدای خوب باید به یاری آلمانی ها، فرانسویان، انگلیسی ها، ترک ها، و کافران بیاید و خلاصه با همه و علیه همه باشد. خودآگاه مدرن با گسترده ترین دریافتش از رویدادهای جهانی با وحشت از چنین موجود عجیبی روگردانده و فلسفه را جایگزین آن کرده است. ولی دریافتها است که این یکی هم مدعی داشتن ارزش عینی است. این فرضیه ها بی اعتبار شده اند و درنتیجه نوعی پراکندگی و تشتت و تفرقه به وجود آمده است که نتایجش را نمیتوان توصیه و سفارش کرد. تمام جهانبینی ها، تمایلی خاص به ملاحظه ی خویشتن به عنوان آخرین حقیقت روی کائنات دارند و اشتباه بنیادین در همین جا است، چون فراتر از نامی نیستند که ما به کائنات میدهیم. آیا میرویم در علم به مبارزه ای دست زنیم تا بدانیم کره ی نپتون دارای همان ویژگی آسمانی است که با جسم آلمانی تطابق دارد؟ و آیا این نام تنها نام مناسب برای آن است؟ درست مانند دنیای ما و به همین لحاظ فراتر از این تفاوت ها است. علم جز نتایج آزمایشگاهی را نمیپذیرد و تنها روح انسان بدوی به نام "راستین" اعتقاد دارد. در قصه ها میتوان جن RUMPELSTIZCHENرا تکه تکه کرد و آن را به نام واقعیش خواند. رئیس قبیله نام واقعی خود را افشا نمیکند و از آن به عنوان یک راز و رمز برای امور روزانه استفاده میکند تا هیچ کس نتواند با دانستن نامش او را افسون کند. در مصر قدیم، نام و تصویر خدایان را در مقابر فراعنه مینوشتند و نقش میکردند تا فرعون با شناخت نام واقعی خدایان، بر آنها مسلط شود. کسی که نام واقعی خداوند را میدانست، از قدرت جادویی مطلق برخوردار بود. خلاصه این که: برای انسان بدوی نام، خود شخص یا خود شیء بود. یک ضرب المثل مصر باستان در مور پتاح [خدای خالق] به این مضمون است: "آنچه بگوید خواهد شد." جهانبینی از این بدویت ناخودآگاه در عذاب است. علم ستاره شناسی نمیداند آیا ساکنان کره ی مریخ به نام نادرستی که به کره ی آنها داده شده است، اعتراض دارند یا نه. آیا حق نداریم فکر کنیم که دنیا نگران آن نیست که درباره اش چه قضاوتی داریم؟ بی تردید این دلیل نمیشود که دیگر به دنیا نیندیشیم و البته چنین کاری هم نمیکنیم. علم راه خود را ادامه میدهد و جهانبینی های کهن موروثی از بین میروند ولی آن که در این دگرگونی ها سرگردان میشود انسان است. در جهانبینیش به سبک قدیم، ساده لوحانه روح خود را به جای اشیاء قرار میداد، اجازه میداد آنچه میبیند، به عنوان چهره ی کائنات درآید و خود را تصویری از خدا تلقی کند؛ خدا! عظمتی که نمیبایست به آن سنگینی عذاب های دوزخ، تاوانش را پرداخت. اما در محدوده ی علم، انسان دیگر به خود نمی اندیشد، توجهش به دیای مادی، به دنیای عناصر و اشیاء است. خود را حذف و شخصیت خود را فدای روح عینی و ملموس کرده است. در این روند، از نظر اخلاقی، روح علم فراتر از تمام جهانبینی های سبک قدیم است. ولی ما اندک اندک عواقب این ضعف شخصیت بشری را احساس میکنیم. در همه جا مسئله ی جهانبینی به مفهوم زندگی و دنیا چهره نشان میدهد. کم نیستند در عصر ما، کسانی که برای بازگشت به گذشته و رسیدن به شیوه ی قدیم تلاش میکنند. این عرفان سیر و سلوک و جذبه، به عبارت دقیق تر همان فلسفه ی طبیعت یا آنتروپوسوفی است. ما نیاز به نوعی برداشت از دنیا داریم، حداقل در مورد آنچه به نسل جوان مربوط میشود. ولی اگر نخواهیم به عقب بازگردیم، باید از خرافات دارای ارزش عینی دوری کنیم. باید اعتراف کرد که در این جا پای تصویری در میان است که ما برای عشق روح خود ترسیم میکنیم و نه یک نام جادویی که به وسیله ی آن به اشیاء عینیت میبخشیم. این برای دنیا نیست، برای خودمان است که نوعی جهانبینی خلق میکنیم. چون اگر تصویری از کلیت دنیا به وجود نیاوریم، خودمان را هم نمیبینیم که با این حال، نسخه ی کامل همان دنیاییم. ما نمیتوانیم در آینه جز تصویری که از دنیا به خود داده ایم ببینیم. ما تنها در تصویری که ابداع میکنیم ظاهر میشویم. در کنش خلاقه ی ما است که کاملا واضح و آشکاریم و میتوانیم خود را به عنوان کلیت بشناسیم. ما هرگز به دنیا تصویری جز تصویر خود نمیدهیم.» ("مشکلات روانی انسان مدرن": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی محمود بهفروزی: نشر جامی: 1397: ص3-130)

بشر امروز، خود را بسیار ناتوان میبیند و میفهمد دنیایش کوچک است ولی وقتی سعی میکند دنیایش را بزرگ کند خود را مقابل هزارتویی میبیند که همه جایش یکسان است و تمام نمیشود. سرگئی ایزنشتاین، در محیط تحت حکومت یکی از سرراست ترین و بی تعارف ترین ایدئولوژی های استبدادی یکسان کننده یعنی اتحاد جماهیر شوروی، در فیلم هایش مدام چنین هزارتوهایی را مقابل قهرمان قرار میداد و عمدا آنها را در شمایلی کلیسایی و قرون وسطایی خلق میکرد. هزارتوها هنوز معما گونه بودند و حل آنها به اندازه ی حل معمای اسفنکس (هیولای نیم شیر-نیم زن) در افسانه ی ادیپوس حکم وضعیت یا مرگ یا زندگی را داشت و ایزنشتاین عمدا با پیش کشیدن عقده های ادیپی در قهرمان هایش به همان شکل که فروید مطرح کرده بود، میخواست این وضعیت را تداعی کند. در یکی از فیلم های اینچنینی یعنی "ایوان مخوف"، ایزنشتاین با مطرح کردن کهن الگوی اساطیری تزارها و استبداد روسی یعنی ایوان مخوف، عملا سیستم استبدادی موجود را به چالش میکشد و ظالم را به اندازه ی مظلوم، اسیر هزارتوی ایدئولوژیک نشان میدهد.:

“Eisenstein's Labyrinth”: HAKAN LOVGREN: Almqvist & Wiksell International, 1996: PART OF “THE LABYRINT BUILDER”

وقتی کل دنیای فیزیکی، تبدیل به چنین هزارتوی مایوس کننده ای میشود، تعجبی ندارد که هنوز بسیاری از مردم، امنیت را در ماوراء الطبیعه و جهان باقی میجویند. اگر کل دنیای فیزیکی میتواند از روی دوزخ تاریک هادس برساخته شده باشد، پس باورکردنی است که بهشت هم به اندازه ی دوزخ واقعی باشد.

نظم مدرن، داروینیسم اجتماعی و انجیل شیطان

تالیف: پویا جفاکش

من یک خواب دیدم که همه ی آن یک رویا نبود

خورشید درخشان خاموش شد و ستارگان

تاریک در فضای ابدی

بی پرتو و بی راه سرگردان شدند، و زمین یخی

در هوای بی ماه، کور و سیاه شد.

صبح آمد و رفت، آمد و روزی نیاورد

و مردم از ترس این ویرانی

احساسات خود را فراموش کردند و همه ی دل ها

در دعای خودخواهانه برای نور، سرد شدند.

و آنها با آتش نگهبان زندگی کردند و تاج و تخت ها

کاخ های پادشاهان تاج گذاری شده و کلبه ها

مسکن های همه ی چیزهایی که ساکن هستند

برای فانوس دریایی سوختند. شهرها نابود شدند

و مردم دور خانه های فروزان خود جمع شدند

تا یک بار دیگر به چهره ی یکدیگر نگاه کنند.

خوشا به حال کسانی که در چشم آتشفشان ها و مشعل کوه هایشان ساکن بودند.

جنگل ها به آتش کشیده شدند

اما ساعت به ساعت سقوط کردند و پژمرده شدند

و ترقه های تنه هاشان با یک تصادف خاموش شدند

و همه چیز سیاه بود.

ابروهای مردان در برابر نور ناامید کننده

ظاهری غیر زمینی به خود میگرفتند

چنان که جرقه ها بر آن فرود آمد.

برخی دراز کشیدند و چشمان خود را پنهان کردند و گریستند.

و برخی چانه های خود را روی دست های گره کرده ی خود قرار دادند و لبخند زدند.

و دیگران با عجله به این سو و آن سو میرفتند

و انبوهی از تشییع جنازه شان را با سوخت تغذیه میکردند

و سپس دوباره با نفرین،آنها را بر خاک افکندند و دندان هایشان را به هم ساییدند و زوزه میکشیدند.

پرندگان وحشی فریاد میکشیدند و وحشتزده روی زمین بال میزدند

و بال هایشان را بی فایده تکان میدادند.

وحشی ترین وحوش، رام و لرزان شده اند.

و افعی ها خزیده اند و خود را دو تا کرده اند و هیس میکنند

اما بی نیش زدن برای غذا کشته میشوند.

و جنگ که لحظه ای دیگر نبود دوباره خود را پر کرد

یک وعده ی غذایی با خون خریده شد

و هر کدام، عبوس از هم جدا شدند

و آن مرگ بی درنگ و بی شکوه بود.

و در قحطی از تمام احشا تغذیه شد.

انسان ها مردند و استخوان هایشان مانند گوشتشان بی قبر بود.

ناچیزها را میخوردند و حتی سگ ها به اربابانشان حمله میکردند.

همه جز یک نفر، و او به یک لشکر وفادار بود

و پرندگان و حیوانات و آدم های قحطی زاده را دور نگه داشت

تا زمانی که گرسنگی آنها را گرفت

یا در حال سقوط به مرگ، آرواره هایشان را جمع کردند.

خودش نه به دنبال غذا بلکه به دنبال ناله های رقت انگیز همیشگی بود

و یا یک گریه ی سریع بیهوده، یک لیسیدن دست

که مرد با نوازش جواب نمیداد.

جمعیت درجا قحطی زده بود.

اما دو شهر از یک شهرستان زنده ماندند

و آنها دشمن بودند.

بلند شدند و با دست های اسکلتی سردشان لرزیدند.

خاکستر ضعیف و نفس ضعیفشان برای اندکی دمید و شعله ای ساخت که مایه ی تمسخر بود.

سپس چشمانشان را که روشن تر میشد بلند کردند و جنبه های یکدیگر را دیدند

دیدند، فریاد زدند و مردند

حتی به دلیل افتضاح دوجانبه شان مردند.

نمیدانستند او کیست که قحطی روی پیشانیش «شیطان» نوشته بود.

جهان پوچ بود، پرجمعیت و قدرتمند یک توده بود.

بی فصل، بی گیاه، بی درخت، بی انسان، بی جان،

یک توده مرگ.

هرج و مرج از خاک رس سخت.

رودخانه ها، دریاچه ها، و اقیانوس ها همگی ایستاده اند

و هیچ چیز در اعماق ساکت آنها تکان نمیخورد.

کشتی های بدون ملوان در حال پوسیدن روی دریا بودند

و دکل هایشان تکه تکه سقوط کرد.

جزر و مد در گور آنها بود.

ماه، معشوقه ی آنها قبلا منقضی شده بود.

بادها در هوای راکد پژمرده شدند و ابرها نابود شدند.

تاریکی، نیازی به کمک آنها نداشت.

او کائنات بود.

این متن، موسوم به شعر تاریک، به لرد بایرون منسوب است و گفته میشود او آن را در سال 1816 معروف به سال بدون تابستان سروده است و ناظر به فضای ناخوشایند زندگی در آن دوره ی اوج عصر یخبندان (به اصطلاح) کوچک بوده است. سال های قبل از آن سال نیز با نابودی های بزرگی همراه بوده اند که بعضی از آنها را به انسان نسبت داده اند، مثل نابودی شهرهای روسیه در حمله ی ناپلئون، نابودی لیسبون در زلزله ای عظیم، و به آتش کشیده شدن واشنگتون پایتخت امریکا توسط یک لشکر مهاجم بریتانیایی که به معجزه ی خدا، فردایش در یک گردباد/تورنادو نابود شدند. اما هیچ سعیی برای وصل کردن این قطعات پازل به هم انجام نمیشود و عجیب این که درحالیکه به صراحت از سقوط وضع طبیعت و اقتصاد در تغییرات آب و هوایی سال 1816 در آسیای غربی، چین، اروپای غربی و امریکای شمالی سخن میرود، هیچ بحثی حول وقفه افتادن در روسیه که باید در کانون بحران باشد نمیشود. چون زیر سوال بردن تاریخ روسیه ی تزاری در دوره ی منتهی به این سال، تاریخ اروپا را ناقص و مشکوک میکند و بعد دومینووار، کل وقایع نسبت داده شده به قرن 18 و اوایل قرن 19 را نیازمند بازتعریف میخواند. شاید به همین خاطر باشد که تا دهه ی 1880 هیچ تحقیقی درباره ی بحران سال 1816 نشده است، چون اصلا این واقعه مال سال 1816 نیست و جدیدتر در دهه ی 1830 و اوایل دهه ی 1840 است و عمدا دیر درباره اش صحبت کرده اند تا حافظه ها کمی بگندد و بشود قضیه را تحریف کرد و آن وقت ماجرا را گردن فوران های آتشفشانی اندونزی بیندازند. این کار در قرن 19 خیلی راحت بود، چون هر کس فقط از منطقه ی خودش خبر داشت و تصویری از یک بحران جهانی مثلا در اثر برخورد شهابسنگ و چندین فاجعه ی زمینشناختی یا آب و هوایی متعاقب آن به سختی به دست می آمد. ما به تازگی به جوانی بیشتر جنگل های زمین پی برده ایم و فکر فاجعه ای جهانی در کمی بیش از 200سال قبل را میکنیم. بر اساس این حدس، شاید حتی جسدهای ماموت های سیبری که در اثر یخ زدگی نسبتا سالم مانده اند هم نه مال دوره ی موسوم به پلئیستوسن در بیش از 12 هزار سال قبل (آنطورکه تاریخ رسمی میگوید) بلکه مال همان دوره ی متاخری باشد که تاریخ تزارها را برای طولانی کردن تا وسط آن کشیده اند.:

“1816 lord byrons darkness reveals what: war, catastrophe or nothing?”: korben dallas: stolen history: 14sep2020

از این مفاد میتوان چنین برداشت کرد که دوران ما احتمالا با همه ی شهرهای شناخته شده و وضعیت های متعارفش محصول قرن 19 و پس از آن است ولی ممکن است حقانیت خود را مدیون پیشبینی هایی قدیمی تر باشد. آلن گرینفیلد درباره ی گزارشات متون رمزگرایان از تلاش های کیمیاگران برای مرگ آیینی خورشید و از نو متولد کردن آن در راه نظمی جدید، و فریاد زدن جان دی و الیستر کراولی برای فراخوانی الهه ی خورشیدی صحبت کرده است. پارسونز حتی پس از گشودن دروازه ی اختری ادعا کرد که «بابالون اکنون به شکل یک زن فانی بر روی زمین تجسم یافته است.» بانوی خورشیدی، کسی جز سول یا سانه الهه ی خورشید نورس نیست که در آخرالزمان به دست گرگ فنریر کشته میشود و با این اتفاق، تاریکی و سرما بر زمین سیطره می یابد. این الهه با بابالون یا همان بابل فاحشه در مکاشفه ی یوحنا تطبیق شده که فرودش بر زمین، یک فرود آخرالزمانی است. ظاهرا گرگ فنریر، معادل وحش آخرالزمانی مکاشفه است که همدم الهه است نه علیه او. پس الهه در فرودش بازتعریف شده است و تبدیلش به زن زمینی همین را نشان میدهد. به طرز شگفت انگیزی این بازتعریف، کاملا در جهت توضیح نظم زمینی است همانطورکه در نامه ی پولس رسول به غلاطیان (4 : 21-32) میبینیم:

«به من بگویید ای شما که میخواهید تحت شریعت باشید؛ آیا قانون را نمیشنوید؟ زیرا مکتوب است که ابراهیم دو پسر داشت: یکی از کنیز و دیگری از زن آزاد. اما اویی که از کنیز بود، بر حسب جسم متولد شد و آن زن آزاد به واسطه ی وعده که امور نمادین است. زیرا این دو عهد است؛ یکی از کوه سینا که بندگی را به دنیا می آورد که هاجر است، زیرا این هاجر کوه سینا در عربستان و مطابق با اورشلیم است که اکنون هست و با فرزندان خود در اسارت است؛ اما اورشلیم بالاتر رایگان است که مادر همه ی ما است؛ زیرا نوشته شده است: شاد باش ای نازا، ای نازا! بیرون شو و فریاد بزن ای که زایمان نمیکنی؛ زیرا که فقیر از شوهرش فرزندان بیشتری دارد. با این وجود کتاب مقدس چه میگوید؟ "کنیز و پسرش را بیرون کن، زیرا پسر کنیز با پسر آزاده وارث نخواهد بود." اکنون ما برادران، مانند اسحاق، فرزندان موعود هستیم. اما همانطورکه آن که بر حسب جسم زاده شد، سپس بر او که بر اساس روح متولد شده بود جفا کرد، اکنون نیز چنین است. پس ای برادران، ما فرزندان کنیز نیستیم، بلکه از آزادگان هستیم.»

متن، داستان ابراهیم را میگوید که از همسرش ساره فرزندی نداشت ولی از کنیزش هاجر صاحب پسر شد تا این که سه فرشته به ابراهیم و ساره وعده ی فرزنددار شدن از ساره را دادند و ساره به طرز معجزه آسایی به اسحاق باردار شد و مورد حسادت اسماعیل پسر هاجر قرار گرفت. دراینجا یهود به فرزندان هاجر و مسیحیان به فرزندان ساره تشبیه شده اند و ساره جای مریم، مادر عیسی را گرفته است درحالیکه هاجر، برابر با شهر اورشلیم است. هاجر، همسر ابراهیم نیست و ابراهیم با او زنا کرده است، پس او میتواند بابل فاحشه در نظر گرفته شود. از طرفی دستگاه روم تمام متون یهودیان را یک بار از بین برده و با تفاسیر کتاب مقدس خودش که یهود بعد از این فقط بخش «عهد عتیق» آن را قبول دارند جایگزین کرده است. بنابراین یهود متعارف هم تولید کلیسا و از این پس فرزند اسحاق است نه فرزند اسماعیل. ولیکن هنوز میتوان وابستگی ماری یا مریم به بابالون را مشاهده کرد. بابالون با عیشتار الهه ی زهره تطبیق میشود و زهره موکل صورت فلکی ثور (ورزاو) است و همزمان با اقامت خورشید در آن، مثل ورزاوی که زمین را شخم میزند کشاورزی مردم را رونق میدهد. زهره قبل از طلوع خورشید در آسمان دیده میشود و ازاینرو هم متولد کننده ی خورشید است و هم روح زمینی که خورشید از افق آن خارج میشود. ازاینرو او الهه ی خورشیدی و مجسم به ورزاو آتشین است. مطابق یک خرافه ی باسک که در هر دو کشور اسپانیا و فرانسه منتشر شده است، گاوهای سرخ آتشین موسوم به aatxe مامورین الهی فرشته ای مادینه به نام "ماری" هستند و ماری گاهی خودش به شکل این ورزاوها درمی آید. تمثیل گاو سرخ را احتمالا در قصه ی کلتی "موگ رویت" از شمن های دروئید هم می یابیم که پوست گاو جادویی داشت که وقتی آن را میپوشید میتوانست پرواز کند. معنی موگ رویت، جادوگر سرخ است. کلمه ی موگ/مگی/مجوس (جادوگر) در بین کلت ها با ماگیار یا مجار که هون های آمده از شرقند مرتبط است. در جهانبینی مسیحی، جادوگران، به دلیل ارتباط با سبت سیاه یا شنبه ی مقدس یهود که روز زحل است، وابسته به کیش ساتورن یا کرونوس خدای زحل و عصر منقضی او هستند که همان عصر حکومت کرونوس بر زمین موسوم به «عصر طلایی» در کیهانشناسی هزیودی است. در مجارستان، بقایای اعتقاد به عصر طلایی را در افسانه ی یک جزیره ی شناور بر روی آب های درون قاره ای –و نه دریایی- در منطقه ی نیرسیگ داریم چون از این جزیره، نوری طلایی و رنگ های گوناگون مشاهده میشود. در ایرلند هم که سرزمین مقدس دروئیدها است چندین افسانه درباره ی جزیره های شناور بر آب های درون زمینی وجود دارد که در یکی از آنها جزیره تحت کنترل ملکه ای به نام ایلونا است که نامش به سادگی به معنی الهه یا خدای مونث است. درست مثل عصر طلایی کرونوس که دوران سکونت تیتان ها یا خدایان باستانی بر زمین بود، در اساطیر ایرلندی نیز دوران باستان، دوران حکومت موجودات ماوراء الطبیعی موسوم به فین ها بر زمین بود. فین یعنی نور، و این یادآور مابه ازای مسیحی تیتان ها یعنی «فرزندان نور» است که فرشتگانی بودند که بر زمین فرود آمدند و با زنان انسانی آمیزش جنسی کردند و از آنها فرزندانی فوق طبیعی پدید آوردند. بنیانگذار جامعه ی فین ها بر زمین دیارموید بود که بعدا توسط یک گراز سبز رنگ که گوش و دم نداشت کشته شد. این احتمالا اشاره به خنجرهای دسته سبز سکایی است که نشان سر گراز داشتند و گرازش گاهی گوش نداشت همانطورکه طبیعتا دم هم نداشت. پس ممکن است جامعه ی فین ها در حمله ی سکاها از بین رفته باشد. میتوان مرگ دیارموید را با قتل آلباکتانوس پادشاه تروایی اسکاتلند در حمله ی هون ها 25سال پس از ورود تروایی ها به بریتانیا مقایسه کرد. این حمله به فتح قسمت جنوبی جزیره توسط هون ها انجامید تا این که لوکرینوس هون ها را از آن جا اخراج کرد. طی جنگ اخیر، "هامبر" رهبر هون ها در رودخانه غرق شد و آن رودخانه به نامش هامبر نام گرفت. این کلمه به عقیده ی پروفسور ashe با کلمه ی مجاری hab به معنی آب مرتبط است و نام هامبر را میتوان به صورت هابور بر روی رودخانه ای در مجارستان دید. اما از طرف دیگر، تلفظ هابور به صورت هامبر، میتواند بازی لغوی دیگر هم در خود داشته باشد، به این شکل که هامبر، تلفظی اجباری از "هون بر" یا بعل هون ها یا خدای هون ها باشد و قرار گرفتنش به صورت اسم رودخانه، اشاره به برجستگی پرستش آب در بین هون ها و از طریق آنها در بریتانیای کلتی داشته باشد. یادآوری کنیم که در زبان مجاری، اتل یا ایتیل به معنی آب است و همزمان با اتله تلفظ مجاری نام آتیلا رهبر افسانه ای هون ها مرتبط به نظر میرسد و جالب این که تالاب های اطراف گلاستونبری سامرست (انگلستان) «اتلنی» نامیده میشوند. با این حال، اتل مجاری همزمان با del در مجاری به معنی نور، و "دلی" به معنی جوانی مرتبط است و جالب این که ادل در آلمانی هم به معنی جوانی است. درباره ی ارتباط رودخانه با جهانگیری سکاها میتوان به رویای امسه در آلموس مجارستان اشاره کرد که خواب دید از شکمش رودی برمی آید که جهان را در بر میگیرد و دراینجا اتل به معنی رودخانه با اتله یا آتیلا یک رهبر جهانخوار برابر میشود. پس "هون بر" به معنی سرور یا خدای هون ها با رودخانه و آب، این همان میشود. لغت "هون بر" میتواند با "کونو بلینوس" یا "کونوبل" یعنی خان بعل، لقب خدایی بریتانیایی به نام "تاس" یکی شود که احتمالا به صورت تاسیانوس، تبدیل به یک شاه افسانه ای در دو دهه ی آخر قبل از میلاد شده است. "تاس" میتواند همان "توث" یا تحوت خدای ماه مصر باشد. واسطه اش با آب، "مانا ویدان" خدای دریای کلتی، پسر "لیر" است که نام "لیر" با "لور" در زبان مجاری به معنی رطوبت و مایعات مرتبط است. ماناویدان را باید به «وتان ماه» معنی کرد (وتان یا اودین، رئیس خدایان ژرمن است) چون مان یعنی ماه، و البته ماه عامل جزر و مد آب و ازاینرو مرتبط با دریا است. ظاهرا کلمه ی مانو به معنی انسان هم از ریشه ی ماه است. ماناویدان را گاهی فقط مانان یعنی از جنس مان میخوانند. جزایر مان در بریتانیا نیز نام از ماه دارند چون دریای ورای آنها افق به هم پیوستن فضاهای ماه شب و خورشید روز هستند. در ایرلند قبر خورشید را هم در محل مرگش در دریای غرب می یابید. ظاهرا قبر sil پادشاهی که با لباس طلایی در تنش به خاک سپرده شده است قبر خود خورشید است. نام sil میتواند با sol نام رومی خورشید مرتبط باشد. محل مزبور پر از آب است و sil قاعدتا با sole در مجاری به معنی پری دریایی mermaid هم مرتبط است. مجارها یک صورت فلکی به این نام داشتند و صورت فلکی دیگری به معنی سرهای سه پری دریایی داشتند که این سه پری دریایی را «سه مادر» میخواندند، چون مادران خورشید و ماه و ستارگان بودند. مجموع این سه الهه ظاهرا در باب دوازدهم مکاشفه در توصیف بانویی که قرار است یک فرزند مرد مهم به دنیا بیاورد جمع میشوند: «و عجب بزرگی در آسمان ظاهر شد؟ زنی پوشیده از خورشید و ماه در زیر پاهایش و بر سرش تاجی از 12 ستاره.» مقدر است که فرزند او با عصای آهنین، بر همه ی ملت ها حکومت کند. اژدهایی سعی میکند با فرستادن سیل، مادر و پسر را از بین ببرد. دوام مادر احتمالا با پری دریایی بودن او مرتبط است و میتوان او را نیم ماهی تخیل کرد چون ماهی جانور صورت فلکی حوت است که عیسی در ابتدای عصر آن ظهور کرده است. مادر و پسر میتوانند ایزیس و هورس نوزاد باشند و اژدها تایفون غاصب. در اساطیر مصری، هورس فرزند و شوهر هاثور الهه ی زمین است و این الهه به گاو تشبیه میشود. در «ایزیس و ازیریس» پلوتارخ نیز ازیریس و ایزیس، ایزیس مادر هورس سر گاو پیدا میکند و هورس، شکل از نو زاده شده ی ازیریس است که او نیز مجسم به ورزاو آپیس است. ازیریس به دست برادرش سوت یا تایفون، به قتل میرسد و بعد با جادوی تحوت، از نو به شکل هورس از همسرش ایزیس متولد میشود تا انتقام بگیرد. شکل ورزاو برای ازیریس در مقام یک خدا، میتواند روح مجموعه ی انسان های یک عصر را نشان دهد. چون همانطورکه گاوها وسیله ی خدمترسانی و قربانی شدن در راه انسان را دارند، انسان ها هم وظیفه ی خدمترسانی و قربانی شدن در راه خدایان را دارند. در بین النهرین، انسان ها «گاو های خدا نر» خوانده میشدند. به نوشته ی پروفسور آرتور سایس، «نر» که بعدا بیشتر به «نرگال» معروف شد، از دید سامیان، خدای مجازات کننده ی بدکاران بود، اما در مرکز پرستش خود در کوثا به خدایی جهنمی تبدیل شد که وقتی آتش خشمش میجنبید، درستکار و بدکار را با هم میسوزاند. نرگال خدای دوزخ و معادل خورشید پس از غروب بود که آن روی سیاه و تاریک خورشید که در روز دیده نمیشود را نشان میداد. او نسخه ی دقیقی از تایفون بود درحالیکه ازیریس و هورس، خورشید روز را نشان میدادند. بنابراین او خود خدا بود که شکل مهربان تر خود را از بین میبرد و در قالب آن، انسان های عصر به جای گاوها قربانی میشدند. نرگال مانند دیگر خدایان خورشیدی به شیر مجسم میشد. از طرف دیگر، چرخه ی خورشید، زمان را به وجود می آورد و زمان، به ماری تشبیه میشود که از خودش تغذیه میکند. این ما را به تصویر شدن کنوبیس نماد یلدابهوت به ماری با سر شیر که هاله ی خورشیدی سرش هست حساس میکند. یلدابهوت که دمیورگ خدای خالق تلقی میشود، از دید غنوصی ها همان یهوه خدای یهود است و در صورت ارتباط با زمان، با کرونوس یا ساتورن خدای زمان این همانی می یابد. طبیعتا این برداشت از او، برای کسانی مفید است که معتقدند باید تمام میراث گذشته را از بین برد تا دوران جدیدی به وجود بیاید و به اصطلاح خورشید پیر، جوان شود.:

“old sun, young sun”: john frank: hxmokha: 16/10/2015

بعد از سقوط کرونوس به دست پسرش زئوس (که شکل به روز شده ی خود کرونوس است) تنها تیتانی که هنوز مسئولیت مهمی در زمین داشت اطلس بود. "آین رند" اطلس را به عنوان بخش به جا مانده از دنیای قبلی در حکومت کنونی میشناسد و الگوی حکومت و نظام ها را اطلس تعیین میکند. اطلس، آسمان را روی دوشش نگه داشته است و نمیتواند هیچ دخالتی در امور انسان ها کند. او مردم را آزاد میگذارد و فقط میماند و نظاره میکند که چطور جامعه ی این مردم، با آزادی ای که به دست آورده اند، دچار «فروپاشی» میشود. نظرات رند چندان مشهور نیستند اما مطمئنیم که بر «انجیل شیطان» آنتون لاوی که فلسفه ی حاکم بر دنیای مردم را خیلی فاش بیان میکند، تاثیری قوی داشته و این درحالیست که متخصصان جوامع مخفی، مطمئنند که رند متفکری بسیار قوی بود، درحالیکه لاوی ابدا چنین نبود. مثلا جان اوسمولو در «دورویی، سرقت ادبی و لاوی» مینویسد: «ریاکاری لاوی فقط در مورد افزودن عناصر تخیلی به زندگینامه ی خود نیست.همچنین به انجیل شیطانی معروف مربوط میشود. با بررسی دقیق تر، واضح است که لاوی، در طول نگارش انجیل شیطان، ایده های زیادی از خودش ایجاد نکرده است. او به شدت از نوشته های تعداد انگشت شماری از نویسندگان قبلی، ازجمله آین رند، فردریش نیچه و الیستر کراولی استفاده کرد. با این حال، باید پذیرفت که اگر لاوی متفکری اصیل نبود، باید این ترکیب خلاقانه از افکار دیگران را که قرار است برجسته ترین تاثیر بر شیطانپرستی مدرن باشد، به او نسبت داد.» لاوی در موضوع «داروینیسم اجتماعی» و گره زدن آن به شیطانپرستی در انجیل شیطان، کاملا تحت تاثیر آین رند است. در مقدمه ی انجیل شیطان، لاوی میگوید که زین پس، «جسم غالب است، و نجات انسانی دیگر نباید به انکار خود بستگی داشته باشد.» و بسته به وضعیت فعلی، «9 اعلامیه ی شیطانی» به شرح زیر را صادر میکند:

«1- شیطان به جای پرهیز، نشاندهنده ی زیاده روی است.

2-شیطان، نشان دهنده ی وجود حیاتی است، نه وعده های معنوی غیر واقعی.

3-شیطان به جای ریاکاری که مردم از آن لذت میبرند، حکمت بی آلایش را نشان میدهد.

4-شیطان به جای هدر دادن مسرفانه ی نیکی برای افراد ناسپاس، آن را به کسانی که سزاوار آن هستند، نشان میدهد.

5-شیطان به جای بخشش، نماینده ی انتقام است.

6-شیطان به جای نگرانی در مورد خون آشام های روانی، مسئولیت را در قبال کسانی که میدانند چگونه آن را قبول کنند، نشان میدهد.

7-شیطان انسان را به سادگی به عنوان یک حیوان دیگر نشان میدهد، گاهی بهتر، اما اغلب بدتر از موجوداتی که چهار دست و پا راه میروند، که به لطف به اصطلاح "رشد فکری و معنوی" او، شریرتر از همه ی حیوانات شده است.

8-شیطان، نمایانگر به اصطلاح گناهان است، زیرا این گناهان، منجر به ارضای جسمی، ذهنی یا احساسی میشوند.

9-شیطان بهترین دوست کلیساها است زیرا آنها را برای مدتی طولانی در تجارت نگه داشته است.»

تمام این 9 اعلامیه، مشوق آزادی های فردی انسان و مروج مادی گرایی بی دغدغه از معنویت هستند و این همان چیزی است که آین رند موعظه میکرد. آین رند در این راه حتی شورش به میزان کوچک را تایید میکرد و مثلا قبول داشت که زنان و سیاهان باید برای گرفتن حق برابری خود، اعتراضات اجتماعی داشته باشند، اما آین رند، هرگز واژگون کردن نظم سیاسی را تجویز نمیکرد و بر اساس داروینیسم اجتماعی که روی قانون «قوی تر پیروز است» دنیای جانوران به روایت داروینیسم استوار بود، سرمایه داری را بهترین سیستم ممکن میشمرد. در سرمایه داری، قوی ترین ها بالاترین ها هستند یعنی آنهایی که به جای سر اطلس، به آسمان میرسند: ابرمیلیاردرهایی که از بالا همه را میبینند ولی خود را به مردم نشان نمیدهند. جالب است که در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 که ظاهرا علیه سیستم سرمایه داری بود، پرفروش ترین کتاب بعد از کتاب مقدس، کتاب «شورش اطلس» بود که تقریبا 8درصد امریکایی ها آن را خواندند. اگر اطلس نماد نظم موجود باشد، علیه خود با چیزی مثل انقلاب فرهنگی شورش نمیکند مگر این که این شورش، حرکتی مختصر باشد بلکه سنگینی آسمان در موقعیت قبلی، بیش از این، اذیت نکند. برای همین است که در دستورات شیطانپرستی، همه جور حقی درباره ی همه جور عمل جنسی ای تایید میشود و همه جور حمله ای به برده داری مذاهب و اصحاب کلیسا میشود ولی هیچ شکایتی علیه تضاد طبقاتی مدرن منجمله در نابرابری مایات ها، و رسیدن سرنخ همه ی رسانه های رسمی به یک مشت ابرمیلیاردر معدود نمیشود.:

“l eglise de satan (2)”: kaosphorus: 16 apr 2011

بیایید این شرایط را با تغییر عصری که از آن بر می آید بسنجیم. یادتان می آید در شعر تاریکی بایرون، فقط یک نفر بود که از اوضاع خوشحال و به همراه لشکرش از بلایا در امان بود؟ کسی که روی پیشانیش کلمه ی "شیطان" نوشته شده بود؟ آیا لشکر شیطان ثروتمندان نیستند و آیا آنچه که حرص مادی مردم زمانه ی ما را پدید آورده است، بحران احتیاجات مادی در جریان یک نابودی گسترده نبوده است؟ نابودی ای همراه با یک زمستان سرد و تاریک؟

سوزان وی.توموری، از خاطره ی چنین زمستانی در اساطیر مجاری سخن رانده است. در این افسانه، از 7 شاعر آوازه خوان سخن میرود که در اثر سرمای شدید، گوش ها و بینی هایشان را از دست دادند. ولی در بعضی روایات قصه، زمستان جای به جنگ داده است و از دست رفتن گوش ها و بینی ها جراحات جنگ شمرده شده اند. این اتفاق به نبرد اگسبورگ در سال 955 میلادی هم فرافکنی شده است. توموری، این 7 آوازه خوان را همتای 7 آوازه خوان اساطیری میداند که با عیسی مسیح دیدار کردند و بعدا در مکانی در مجارستان به نام "هتنی" به معنی محل هفت دفن شدند، جایی که اتفاقا محل کشف آثار قدیمی هم هست. توموری، نسخه ی بریتانیایی شکل جنگی هفت بازمانده را در داستان ولزی شاه پرایدری می یابد. در این داستان، از حمله ی بریتانیا به ایرلند، فقط 7نفر بریتانیایی زنده میمانند که یکیشان پرایدری شاه دیفد است. آنها به بریتانیا بازمیگردند. اما یکیشان به نام bendigiedfran که از شدت جراحت، زنده به مقصد نخواهد رسید، از جمعیت میخواهد سر او را قطع کنند و با خود به بریتانیا ببرند و در سرزمینش دفن کنند. آنها چنین میکنند، اما جالب اینجاست که سر بریده ی بندیگیدفران تا مدتی حرف میزند و جمع را میخنداند. ایرلند، انعکاسی از دوزخ نیز هست. به همین دلیل، سنت پاتریک به آن وارد میشود تا مارها را از آن فراری دهد چون مارها مابه ازای شیاطینند و در فرهنگ مسیحی، مظاهر فرهنگ گذشته همه جزو شیاطینند. رئیس مارها اژدها است و اوتر پدر شاه آرتور، معروف به "پن دراگون" یعنی سر اژدها است و عجیب نیست چون شاه آرتور، الگوی شمشیرکشی و شوالیه گری، و افسانه های جام مقدس را یکجا در خود دارد. از طرفی، نام آرتوس یا آرتور را با آرکتوس به معنی صورت فلکی دب اکبر مقایسه میکنند که مظهر قطب شمال است و ستاره ی قطبی قطب شمال، قبل از این که به دب اصغر پسر دب اکبر منتقل شود، در صورت فلکی تنین یا اژدها قرار داشته است. بنابراین آرتور و اژدها هر دو نمادی از یخبندان قطبی نیز هستند. مابه ازای سنت پاتریک در مجارستان، bence اژدهاکش است که قاتل شیر و اژدهای آتشین و مار بالدار است. در این گونه افسانه ها شیر و اژدها معمولا شکارچی زنان و دختران توصیف میشوند چون زنان، نماد نیروهای باروری زمین و خود زمینند و نبرد با این درندگان، به معنی گسترش تسلط بر زمین توسط انسان است. توموری این برداشت را به این واقعیت ربط میدهد که در مجارستان، نواحی متعددی به نام های اژدها (سارکانی) و شیر (ارسلان) وجود دارد.:

“a new view of the Arthurian legends”: susan v. tomory: part3: stolen history: 30 jan 2022

ممکن است سرمای عظیمی که 7 شاعر مجارستانی از آن نجات یافتند، به اندازه ی جنگ با ایرلند که 7قهرمان بریتانیایی از آن زنده ماندند، نشاندهنده ی شرایط ناخوشایند حاکم بر زمین باشند که انسان باید با غلبه بر آنها ، به مثابه غلبه بر شیر و اژدها، تمدن خود را توسعه دهد. حالا حساب کنید که بخواهیم این اتفاقات و برداشت های پشت آنها را به ترکیبی از جنگ و سرما در ایرلند قرن 19 انتقال دهیم تا شرایط را برای دوران مدرن پس از عصر یخبندان کوچک شبیه سازی کنیم. مسلما آغاز قحطی بزرگ ایرلند در دهه ی 1840 و مرگ یک میلیون ایرلندی و آوارگی میلیون ها تن دیگر در اثر گرسنگی در زمانی که آذوقه ی ایرلند به انگلستان منتقل میشد، جلب توجه میکند. این فاجعه را علت آغاز جنگ های استقلال ایرلند میشمرند. جالب اینجاست که در همین زمان، فراماسونری انگلیسی در آثاری متعدد، این سرزمین لم یزرع را منشا دروئیدیسم بریتانیا و از طریق آن، منشا فراماسونری میشمرد و حتی در مقابل جریان پان بابیلونیسم در آلمان که بابل در عراق را منشا تمام دانش بشری میشمرد، در بریتانیا جریانی به راه می افتد که تمام چیزهایی را که به بابل نسبت داده میشود، به بریتانیا و ازجمله ایرلند نسبت میدهد و به دلیل شباهت فرهنگ و زبان بریتانیایی باستان به فرهنگ و زبان عبری-فنیقی، مدعی میشود فنیقی ها بریتانیایی ها بودند که تمام جهان را متمدن کردند. این، باید ما را به یاد 7 فرزانه ی بابلی بیندازد که بین النهرین را متمدن کردند و آنها نسخه ی انسانی 7سیاره ی معروف کلدانیان بوده اند. آیا همین 7نفر به صورت 7قهرمان بازمانده از جنگ بریتانیا و ایرلند، هفت شاعر تحت تاثیر مسیح در مجارستان، و 7شاعر مجار آسیب دیده از زمستان سخت درنیامده اند؟ در نسخه ی بریتانیایی، آنها بریتانیایی هایی هستند که از ایرلند «برمیگردند» چون اساس فراماسونری، مابه ازای کیش دروئیدی مرتبط با 7سیاره است که از ایرلند به انگلستان (محل حکومت پادشاه) و ولز (محل حکومت ولیعهد) بازگردانده میشود ولی یکیشان نصفه برمیگردد. حالا جالب اینجاست که این 7تا را بر اساس جهانبینی مسیحی، باید با 7ستون یک خانه هم مقایسه کنیم چون در امثال سلیمان (1 : 9) درباره ی خدا آمده است: «حکمت، خانه ی او را ساخته است. او هفت ستون خود را تراشیده است.» این خانه قطعا جهان فیزیکی است. اینجا باید به استعاره ی شمعدان 7شاخه ی یهودیان به جای 7 سیاره اشاره کنیم که به نظم 7گانه ی جهان، حالتی ستون مانند میدهد و یکی از شمع ها در مرکز، جای ستون مرکزی جهان، کوه کیهانی و برج شکسته ی بابل قرار دارد. اگر آنها را با ترتیب سیارات در کیهانشناسی بطلمیوسی بسنجیم، از هر طرف که بشمریم، شمع وسطی، خورشید است، خورشیدی که نقصان یافته و سرما و تاریکی میتواند نتیجه ی این نقصان باشد. یکی از افسانه های ماسونی، قصه ی ستون شکسته و باکره ی گریان است که در آن، ستون شکسته ستون مرکزی گیتی است و در محلش مغاکی ایجاد شده که از آن آشوب و هرج و مرج بیرون میزند. ظاهرا ستون شکسته با سر بریده جابجا شده و به جای آن به بریتانیا آمده تا آنجا را به مرکز جدید جهان و منشا نظام نظم دهنده به گیتی بشمرد، همان قلب تپنده ی امپراطوری وسیع بریتانیا؛ کشوری که خورشید در آن غروب نمیکند. اما چرا ستون مرکزی جای به سر بریده میدهد؟ آیا سر بریده ی سخنگو، همان سر بریده ی سخنگوی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی نیست؟ پاسخ را باید در مغاک آشوبناک و آشوبسازی جست که شکستن ستون و قتل قهرمان ایجاد میکند.

الکساندر ریورا مینویسد که اژدهای قرمز مکاشفه ی یوحنا که سیل از دهانش بیرون می آید، قابل مقایسه با مغاکی در دوزخ است که آشوب و بی نظمی بر جهان میفرستد و تشبیهش به سیل آب، در ارتباط با نابودگری سیل نوح است که دنیای قدیم را کلا از بین برد. اژدها به دنبال زن مقدس مکاشفه و پسر نوزادش که مابه ازای مریم مقدس و عیسی مسیح هستند به زمین آمد و همراه او یک سوم ستارگان آسمان به زمین منتقل شدند. [شهابسنگ های سقوط کرده از آسمان؟] این همان فرود آمدن پسران شیطانی شده ی خدا به زمین است. [یک سوم= 33درصد. آیا 33 درجه ی فراماسونری جانشین 33درصد ستارگان سقوط کرده یا شیاطین است؟] تعداد فرشتگان هبوط کرده را بنا بر مزمور 82 داود، حدود 70 تا میدانند و جالب این که در متن غنوصی «درباره ی منشا جهان» از 72 خدا صحبت شده که بر فرهنگ 72 ملت موجود روی زمین نظارت میکنند. آیا این 72 خدا همان حدود 70 فرشته ی سقوط کرده و تمام جوامع جهان تحت تاثیر آنها شیطانپرست نیستند؟ با این حال، در انجیل لوقا (1 : 10-7) میبینیم که عیسی نیز 70 شاگرد دارد، مطابق یک تفسیر برای این که توطئه های 70فرشته ی طاغی را از سمت مسیح خنثی کنند و لابد 72 فرهنگی که میگوییم همینطوری پدید آمده اند. البته بنا بر کتاب اول خنوخ، میکائیل فرشته، به دستور خدا، فرشتگان طاغی را در زمین زندانی کرد و گذاشت تا از مشاهده ی نابودی فرزندان زمینیشان به دست همدیگر، زجر بکشند. عزازیل فرمانروای جهنم، در دره ی گهنوم (جهنم) زندانی بود و یهود، بز قربانی روز یوم کیپور را به جای خودشان به این دره تقدیم میکردند. درواقع دراینجا عزازیل، جای اژدهای سیل ساز نشسته و دهان آشوبسازش، دره ی گهنوم است که مغاکی به آشوب دوزخ است. با این حال، این دوزخ، همچون جزیره ای در وسط دریا هم هست: نهنگی که یونس را بلعید و به عقیده ی جی آر اس مید، این نهنگ، خود جهان مادی به کنایه از زمین خشک احاطه شده توسط دریا است که قهرمان را میبلعد و او باید بتواند از آن بیرون بیاید. توصیف عیسی از یحیی به «یونس بزرگتر» نشان میدهد که یحیی در جایگاه یونس قرار داشته است: توسط دوزخ بلعیده میشود تا بتواند مردم را از چگونگی نجات از دوزخ مطلع کند. این، بخشی از پروژه ی نجات گناهکاران توسط مسیح است، همانطورکه در انجیل اول یوحنا (1 : 2) میخوانیم: «اگر کسی گناه کند، ما یک فارقلیط داریم که با پدر است: عیسی مسیح عادل.» اما فارقلیط فقط مسیح نیست: «من (مسیح) به پدر دعا خواهم کرد و او به شما فارقلیط دیگری خواهد داد که تا ابد با شما زندگی خواهد کرد، حتی روح حقیقت.» (یوحنا 16 : 14) پس یک فارقلیط دیگر هم هست. تفسیر کلیسا این است که این فارقلیط، روح القدس است. برای روح القدس در نسخه ی یونانی انجیل، از کلمه ی پنوما استفاده شده که بی جنسیت است و این، تفاسیر ممکن از روح القدس را بسیار گوناگون کرده است. برخی برای او ضمیر مذکر به کار برده اند، برخی مونث، و برخی به جای «او»، از «آن» استفاده کرده اند. با این حال، گوناگونی روح القدس دلیل دیگری هم دارد: «فیض و سلامتی از جانب او که هست، که بود و خواهد آمد، و از هفت روح که در برابر تخت او هستند، و از عیسی مسیح با شما باد.» (مکاشفه ی یوحنا 1 : 4-5) ازاینجا تفسیر میشود که روح القدس از 7 روح تشکیل شده است و اینها همان هفت ستون خانه ی خدا در امثال سلیمان (9 : 1) هستند.:

“the seven parts of the holy spirit”: alexander rivera: theaeoneye.com

اگر ایرلند مابه ازایی برای جهنم باشد و 7 بازمانده ی لشکر بریتانیا درآنجا 7 بخش روح القدس یا فارقلیطی که میخواهد گناهکاران را نجات دهد، اویی که جسدش در ایرلند میماند و خود را قربانی میکند، مابه ازای یوحنا/یحیی است که به جای یونس، توسط هیولای دریایی (ایرلند) بلعیده میشود. سر سخنگوی او که به انگلستان می آید، توصیف جهنم ایرلندی یا قانون دروئیدی روی خطوط نوشته های ظاهرا قدیمی است که یاد میدهند دنیای پهلوانان و شاهان و جادوگران بسیار گناهکار و بسیار بی وجدان عصر قدیم چگونه بود. اگر این جهنم برای بریتانیا ایرلند است، به خاطر آن است که ایرلند در غرب نزدیک انگلستان و ولز واقع است و به نظر میرسد خورشید/یحیی، در افق آنجا به جهنم تاریک جهان زیر زمین یا زیر دریا سقوط میکند. با این حال، همانطورکه گفته شد، جزایر غربی، کنایه ای از جهان مادی به عنوان سقوط گاه نوری هستند که خورشید، استعاره ای از منبع آن است. بنابراین دنیای ایزدی که قلمرو مسیح به رهبری کلیسا است، عمدا مردم را به دنیای فاسد به اصطلاح قدیم با ملت هایی که در کتب تاریخی نسبت داده شده به دوران قبل از مسیحیت توصیف شده اند، دچار میکند و انتظار دارد آنها خودشان را بیرون بکشند و این موضوع را میتوان از استعاره ی ایرلند هم بیرون کشید.

در ادبیات ولزی و نقشه های منسوب به بریتانیای قدیم، نشانه های زیادی از جزایری در غرب نزدیک ایرلند دیده میشود که امروز وجود ندارند و ادعا میشود در یک سیل دریایی عظیم از بین رفته اند؛ جزایری چون آنتیلیا، جزایر سنت برندان، های برازیل و مجموعه ی آنچه گاها به نام آتلانتیس ولز نامیده میشود. بعضی از این مکان ها را اکنون در قاره ی امریکا بازسازی کرده اند؛ مثل برزیل و آنتیل. در عین حال، سیل نابود کننده ی این آتلانتیس، جانشین سیل نابودکننده ی آتلانتیس افلاطون یا زمین دوران نوح است که به شکل سیل های عظیم در تاریخ اروپای مرکزی هم بازسازی شده است. بدین ترتیب، انتظار میرود آتلانتیس حاضر در غرب ولز، نسخه ای از کل جهان شناخته شده برای بریتانیا را در خود داشته باشد، همانطورکه خود بریتانیا چنین حالتی را برای اروپای غربی دارد. اینطوری است که میبینیم نام قدیم استرالیا ولز جنوبی بوده و در آن، نواحی ای با نام های نیو انگلند، نیو اسکاتلند، ایرلند، سوئیزرلند (سرزمین سوئیس)، نیوزیلند (زلاند جدید)، آیسلند، فنلاند، و دوچلند (آلمان)، به پا میشوند و بعد در ورای دریاها همانطورکه ولز به ایرلند مینگریست، داستان های ملت ها را در جزایر بریتانیایی دور و نزدیک، بازسازی میکرد. به همین دلیل است که در افسانه های مائوری های نیوزیلند، از وجود مردمانی سفیدپوست قبل از آنها در جزیره میشنویم که از جنس پریان بودند و نام های قومی مانند تورهو (ترک)، اوروکهو (عراقی)، جیپتی (مصری)، ایندو (هندی) و ایرسی (ایرانی) داخلشان می یابید. چون همان نوع تاریخ افسانه ای که برای مائوری ها تدارک شده بود، مشابهش در دیگر مستعمرات یا همسایه های بریتانیا در حال بازسازی به صورت تاریخ کشورها و قطعا به همان اندازه واقعی بود.:

“mythical islands from welsh folklore turn out to be real”: janus stark: stolen history: 22 oct 2022

همان خیالپردازی ماورای دریایی بریتانیایی ها در استرالیا را در جزایر اصلی بریتانیا نسبت به قاره ی امریکا مرتکب شده اند و قطعا مابه ازای یهودیه ای که دره ی گهنوم در آن است ایالات متحده است، جایی که گفته میشود مهاجران، آن را «سرزمین موعود» مینامیدند، همان نامی که به اسرائیل کتاب مقدس داده میشد. مورمون ها که اسرائیل اصلی را همان سرزمین ایالات متحده ی امریکا میدانند در یوتا تجمع کرده اند که نامش تلفظ دیگری از یودا یا یهودا یا یهودیه به نظر میرسد. خلیج کالیفرنیا در جوار یوتا، دریای غربی ای است که اسرائیل به آن ختم میشود و خود اسرائیل، ایالت یوتا است که رود اردن هم دارد. یوتا یک محل پررونق در پرورش زنبور عسل و معروف به ایالت کندوی عسل است تا سرزمین شیر و عسل خوانده شدن اسرائیل، وجه تسمیه ی درستی داشته باشد. کتاب مورمون "بخش مهرو موم شده" (فصل 81: 41-26) میگوید زمانی که کلیسای راستین خدا یعنی کلیسای جوزف اسمیت، سرکوب و سرزمین مقدس بودن ایالات متحده انکار شود، دو کلیسا رشد میکنند که بر سر سیطره بر جهان با هم رقابت خواهند کرد. شیطان، کلیسایی را که موفق تر ظاهر شود، تحت سیطره ی خود میگیرد و به رشد آن کمک میکند و تمام دنیا را با آن تصرف میکند.:

“biblical Israel is California”: stolen history: 11 nov 2021

امریکای انگلیسی شده، نسخه ی دیگر ایرلند تصرف شده توسط بریتانیا است و دنیای مدرن، محتویات جهنم امریکا است که همه چیزش از داخل شکم ماهی بیرون کشیده شده و حتی یهودیه اش هم درحالیکه عمقش در ثروت ابرمیلیاردرهای بریتانیا و امریکا است در یک بیغوله در شرق نزدیک کپی شده است، کپی ای که مثل همه ی کپی ها برابر اصل نیست. سرخپوستان امریکا نیز همانطورکه متون کلاسیک ادعا میکنند، به عنوان صاحبان اصلی امریکا، شعبه ی امریکایی تاتار (تارتار) هایی هستند که سابقا بر تمام اوراسیا حکومت میکردند و بعد از آن که مثل سرخپوستان امریکا مقهور حکومت های غربی شدند، به اندازه ی سرخپوستان در هرج و مرج و بی شکلی دنیای مدرن، محو شده اند. جغرافیای ایالات متحده نقش بزرگی در شکل گیری نظریه ی علمی موسوم به عصر یخبندان در دوره ی پلئیستوئسن داشت چون صخره های عظیمی در وسط بیابان های آن دیده میشوند که معادن سنگشان، کوهستان هایی در فواصل بسیار دورند و این صخره ها با سیل های عظیمی به این بیابان ها منتقل شده اند که نتیجه ی آب شدن یخ ها شمرده میشوند. اما چه میشود اگر یخبندان های بزرگ و کوچک، یک اتفاق باشند و کل نظامی که فکر میکنیم صدها و بلکه هزاران سال بر زمین حاکم بوده است تنها حدود 200سال قدمت داشته باشد؟ قدمت طولانی این مسیر، فقط برای محکم نشان دادن بنیادش تدارک دیده شده است و مسیر پیش رو، از همان ابتدا نه خوشایند انسان بلکه خوشایند شیطان شعر تاریکی بوده است، پس تا آخر هم خوشایند شیطان است نه انسان. به قول دالی پارتون: «اگر جاده ای را که میروی، دوست نداری، یکی دیگر را آسفالت کن.»

تونل گرگ و راهنمای الهی: پیش زمینه ی شیاطین آتشین فیلم مورال کمبات

تالیف: پویا جفاکش

نشان شهر سالامانکا در اسپانیا شامل دو شیر رودرروی هم

در اوایل دهه ی 1380 و قبل از این که اینترنت با کامپیوتر و موبایل، زندگی همه ی انسان ها و ازجمله همه ی کودکان را درنوردد، گیمینگ، جدیدترین و موفق ترین صنعت الکترونیکی مورد پسند کودکان بود. در این زمان، سری بازی های مورال کمبات –یا آنطورکه معمولا تلفظ میشد: "مورتال کومبات"- بسیار جلب توجه کرده بودند و چنان که انتظارش میرفت، به زودی سی دی های فیلم های سینمایی و سریال های مورال کمبات با زبان اصلی و گاها زیرنویس در مدارس بین دانش آموزان دست به دست میشدند (قسمت اول سینمایی مورال کمبات بعدا به مدیریت چنگیز جلیولند به فارسی دوبله شد). برادرم بعضی از این سی دی ها را به خانه آورد و من هم آنها را دیدم. یادم هست که قسمت دوم سینمایی مورال کمبات را بعد از قسمت اول دیدیم و من همان اولش فهمیدم که اینها موقعی که آخر قسمت اول را تمام کردند، هنوز هیچ برنامه ای برای این که قسمت دوم چه شکلی باشد تهیه ندیده بودند. قسمت دوم با سقوط آتشین و سریع شیاطین از آسمان به روی زمین همچون شهابسنگ هایی آذرخش نما و سریع السیر شروع میشد. آن موقع نمیدانستم این صحنه میتواند اهمیت اسطوره ای داشته باشد. اما اخیرا مقاله ای از الکساندر ریورا مطالعه کردم که به وضعیت تقریبا آخرالزمانی چنین صحنه ای گواهی میداد.

ریورا در اوایل مقاله اش از قول رودلف اشتاینر از کهنه کاران انجمن های کابالایی، بیان کرده بود که شیاطین همچون شهابسنگ و آذرخش از آسمان، سقوط های سریع السیر کرده اند چون میکائیل با تمام وجودش آنها را از آسمان به پایین پرت کرده است. اشتاینر معتقد بود این صحنه در آخرالزمان هم تکرار میشود، اما این بار همزمان با واکسیناسیون عمومی علیه بیماری ها. ربط شهابسنگ به بیماری، به افسانه ی wormwood یا جنگل کرم ها (و نیز به معنی افسنطین) برمیگردد که عنوان شهابسنگی است که تصور میشود به درون آب سقوط میکند و انگل ها را در آب میپراکند و باعث افزایش بیماری ها در انسان میشود. افزایش بیماری ها یکی از نشانه های آخرالزمان در فرهنگ مسیحی است که باعث شد مردم، بحران کووید و واکسیناسیون سنگین حول آن را نشانه ی وقوع آخرالزمان بشمرند. از طرفی این بحران در آستانه ی زمانی پیش آمد که یک اتفاق خاص در تاریخ جنگ های صلیبی را برجسته میکرد: در سال 1325 گیلهم بلیباست، پیشگوی کاتار درست قبل از این که توسط دژخیمان کلیسای کاتولیک در آتش سوزانده شود، فریاد زد: «ما 700سال دیگر باز خواهیم گشت، زمانی که لورل دوباره سبز شود.» و سال 2020 یعنی سال وقوع بحران کووید، زیاد از زمان بازگشت احتمالی کاتارها در 700سال بعد از فاجعه فاصله نداشت. «لورل»، تاج برگی است که بر سر قهرمانان میگذارند و امروزه و از طریق رسانه های نوین، بیش از هر گروهی، یادآور امپراطوران روم باستان است. آیا منظور، این بود که نظم نوینی که با ظهور و تحکیم کلیسای کاتولیک رم و ضمن تخریب بقایای پاگانیسم رمی و رقبایی چون کاتارها پدید آمده است، سقوط کرده و جهان به عقب باز خواهد گشت؟ بعضی هنوز این فکر را دارند اما دقیقا به خاطر قصه ی ورم وود فکر نمیکنند بحران مربوطه دقیقا مرتبط با کووید باشد چون ورم وود درواقع برخاسته از پیشگویی ارمیا در کتاب ارمیا در عهد عتیق است. ارمیا میگوید خدا چون از مردم ناامید شده است، آب مردم را تلخ خواهد کرد و شمشیری در آب خواهند انداخت تا مردم با خوردنش «تلو تلو بخورند و دیوانه شوند». شمشیر مزبور ظاهرا همان شهابسنگ است. اما شهابسنگ نیز به نوبه ی خود به ماری آتشین تشبیه میشود همانطور که آپپ یا آپوفیس در اساطیر مصری گاهی چنین کیفیتی دارد. مار وقتی با شیطان تطبیق میشود، بیماری اخلاقی نیز ایجاد میکند. کرم ها شبیه مارند و بعضی بیماری های انگلی توسط کرم ها ایجاد میشوند. یک عقیده درباره ی چگونگی دچار شدن آدم و حوا به خصال شیطانی این است که این خصال با یک کرم که درون میوه ی سیب آدم و حوا میلولید به بدن آن دو راه یافتند و تخم شیطان را در نوع انسان کاشتند. امروزه هنوز میکروب ها مثل شیاطین، در حکم کرم های نادیدنیند و ربط دادنشان به بیماری های روانی بشر در نزد بعضی منطقی است. تشبیه به دیوانگی باعث میشود تا پیشگویی ارمیا تکرار داستان خون شدن آب مصر در زمان موسی باشد. آبی که به رنگ خون درآمده و هنوز خورده میشود، همان شراب انگور است که باعث بی عقلی و بدمستی و حتی نزاع و قتل میشود. یک پیشگویی غنوصی دیگر از وقوع موجی از دیوانگی توام با گسترش جنگ های مخرب و پر خونریزی در جهان از جایی به نام «دروازه های شیر» خبر میدهد. ما در دوره ای زندگی میکنیم که اخبار جنگ ها پیوسته آزارمان میدهد و تمام این جنگ ها نیز توسط حلقه های محدودی از قدرتمداران از اخوت های کابالایی مدیریت و در اثر حرص آنها تداوم می یابند. خدای اینان، مرکوری یا هرمس است که یکی از تجسم هایش در کیمیاگری، شیر سبز رنگی است که خورشید را گاز میگیرد و از آن خون جاری میکند. جالب است که مشهورترین نماد حیوانی خورشید هم شیر است، ولی نباید فراموش کرد که تنها جانوری که میتواند دشمنی خطرناک برای یک شیر باشد، همنوع او است. در کتاب مقدس، هم یهوه و هم شیطان به شیر تشبیه شده اند. در فرهنگ یهودی-مسیحی، اجنه ی دوزخ به شیر تشبیه میشوند و گاهی رهبرشان آریل، مردی با سر شیر است. از طرف دیگر، میکائیل فرشته که شیطان و لشکر اجنه را سرکوب میکند هم به شیر تشبیه میشود. یکی از دلایلی که کلیسای رم، تصاویر رقبای جادوگرش از خدایان بز مانند و گاومانند را در تصویر شیطان برجسته کرد پوشاندن این حقیقت بود که دشمن دین خدا از داخل لباس خود دین خدا بیرون خواهد آمد. با این حال، این، کاملا منطقی است که در هر کشور یا نظامی، دست هیچ کسانی به اندازه ی قدرتمداران و کشیشان تابع مکتب رسمی برای تخریب وضع روانی و ازجمله وضع دینی آن نظام باز نیست. داستان ژول دوینول قابل ذکر است که یک غنوصی مدعی احیای کاتاریسم بود، اما به محض این که کلیسای غنوصی فرانسه را تاسیس کرد، بلافاصله تغییر لباس داد و یک کاتولیک رومی شد و آن وقت با لئو تاکسیل –حقه باز مشهور- که او هم ادعای خروج از فراماسونری و بازگشت به آغوش کلیسا را میکرد، متحد شد تا در کتاب «لوسیفر بدون نقاب» به افشاگری در مورد غنوصی گری و فراماسونری بپردازد و جالب این که برخی معتقدند نامه ی منسوب به البرت پایک که در آن، پایک وقوع سه جنگ جهانی را در آینده ی نزدیک پیشبینی میکند (دو تایش پیش آمدند) در اصل به قلم لئو تاکسیل بوده اند. گاهی تخریب آنقدر تدریجی رخ میدهد که مردم اصلا متوجه نمیشوند. انگلیسی ها بر اساس تجاربشان دراینباره تمثیل پختن قورباغه را به کار میبرند. قورباغه را اگر یک دفعه در آب داغ بیندازید بیرون میپرد چون نمیخواهد بپزد. اما اگر او را در آب سرد بگذارید و کم کم دمای آب را افزایش دهید، چنان میپزد که خودش هم نمیفهمد. شما محو شدن نور در تاریکی را متوجه نمیشوید چون نور باید غذای شیر سبز شود و شیر سبز از آن انرژی میگیرد چون همان لورلی است که باید سبز شود. زمستان دشمن گرمابخشی خورشید است و به دلیل چشمگیری بیشتر فعالیت گرگ ها در زمستان، شیر سبز میتواند با گرگ فنریر در اساطیر نورس جابجا شده باشد که در آخرالزمان، خدایان را از بین میبرد. سقوط کاتارها نیز در جایگاه قربانی شدن خورشید قرار دارد. بر اساس یک آموزه ی کاتاری که ادعا میشود از محاکمه ی کاتارها پیش از اعدامشان به دست آمده است، در اعدام مسیح بر صلیب، فقط جنبه ی مردانه ی خدا کشته شد و جنبه ی زنانه اش به صورت نور معنوی موجود در گیتی باقی ماند تا با سقوط دومین دژ کاتار در قرن 13 میلادی از بین برود و جهان خاموش شود. استیون ویگنز، درباره ی فرمی از استارته الهه ی سامی در قالب یک الهه ی خورشیدی نوشته که درخت چنار وقف او بوده و چنار که یک نسخه از درخت کیهانی است، واسطه ی پرستش شیرها و مارها هم بوده است و مفاد کیش آن تا حد زیادی به پرستش خوخمه همسر یهوه خدای یهود منتقل شده است.:

“cathar prophecies, lion gates, and the age of wormwood”: alexander rivera: theaeoneye.com

درهم آمیزی خدای خورشیدی با درخت، در تمثیل تصلیب مسیح هم دیده میشود. مسیح فقط بعد از قتلش تقدس عمومی یافت و گویی بر بالای مابه ازای درخت یعنی چوبه ی دار، متولد شد. جان اونیل، این تمثیل را به هیروگلیف های چینی ربط میدهد. چینی ها برای نوشتن کلمات تونگ (شرق، طلوع)، کائو (ظهر) و یائو (غرب، غروب) به ترتیب از نگاره ی خورشید پشت نگاره ی درخت، نگاره ی خورشید بالای نگاره ی درخت، و نگاره ی خورشید زیر نگاره ی درخت استفاده میکنند. در مورد اولی که خورشید را با درخت یکسان میکند تا تولد خورشید را نشان دهد، موضوع تطبیق خدایان خورشید و درخت به ذهن میرسد که طبیعی هم هست؛ چون سرسبزی گیاهان از تابش نور خورشید است. [نور خورشید، کلروفیل تولیبد میکند.] اف. جی. برگمان، این را به تقدس درختان زبان گنجشک و بلوط نزد اسکیت ها/سکاها مرتبط میکند که به واسطه ی آنها به اروپا رسیده است و توجه میدهد که از این دو درخت، اولی در انگلیسی ash tree یعنی درخت خاکستر نامیده میشود و نام انگلیسی دومی یعنی oak به ریشه ی ac/aik آلمانی برمیگردد که همریشه با ash به معنی خاکستر است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p326

خاکستر نامیده شدن درخت که در ارتباط با حلول آتش خورشیدی بر آن است، یادآور به افسانه ای بریتانیایی درباره ی یک درخت توت جادویی است که میوه هایش خاصیت جوانبخشی دارند تا جایی که خوردنشان میتواند یک پیرمرد صد ساله را به ظاهر یک جوان 30ساله درآورد. این درخت توسط فوموئیر شمال نگهبانی میشود و او غولی به نام sharvan است که بر پیشانی سیاهرنگش، یک چشم قرمز رنگ آتشین دارد و ظاهرا باید یک سیکلوپ (غول یک چشم اساطیر یونانی) باشد. دیارمیت قهرمان، با کشتن شروان، به این میوه ها دست می یابد. (همان: ص320) جوانی بخشی میوه های درخت غول آتشین، با عمر طولانی مسیح پس از غیبت بی ارتباط نیست و البته به عقیده ی اونیل قبل از هر چیز با درخت جاودانگی در بهشت مرتبط است همانطورکه شجره ی طوبی در آسمان هفتم به عقیده ی مسلمانان تکیه گاه جاودانگانان بهشتی است. در ارتباط با جاودانگی، درخت ویژگی های چشمه ی آب حیات را هم به خود جذب میکند و با همین قالب، به آموزه های پیامبران یهودی-مسیحی، ظاهری پاگان پسند میدهد. ازاینرو بنا بر انجیل نیکودموس، موسی در محل تپه ای به نام تابور [از طبر یا تپور به معنی تپه] درگذشت و دفن شد و بعدها داود فهمید در آن محل، درختی رشد کرده است؛ پس داود، درخت را مقدس خواند و دورش حصار کشید؛ به زودی، از درون درخت، چشمه ای جاری شد و سلیمان بر رودی که از آن حاصل آمد پلی ساخت. افسانه ی درخت توام با مابه ازای چشمه ی آب حیات در محل مرگ موسی، از دید اونیل، قابل مقایسه با داستان بودا شدن گئوتمه در زیر بودی یا درخت روشنبینی است چون روشن شدن بودا توام با مرگ نفس او و تسلیم شدنش در مقابل جهان است که میتوان آن را به کوتاه آمدن مکتب موسی در مقابل اصلاح جهان با مرگ تندخویی شرعی دستگاه او مقایسه کرد. (همان: ص3-322)

بر اساس قانون خدایان، خداترین، همانی است که کمتر از همه از او سخن میرود گویی که مرده است. مسیح هم ظاهرا مرده است ولی همیشه از زنده بودن او سخن میرود. ولی از او قوی تر خدایی است که به نظر میرسد مسیح زنده او را کشته است. ظاهرا باید نشانه ای از دوام او مانده باشد بی این که نامش برود. پس چه خدایی قوی تر از ساتورن یا کرونوس که مراسم میخوارگی و پر افراطش ساتورنالیا الان تبدیل به کریسمس یا میلاد مسیح شده است؟ کرونوس به خدایی که فرزندان خود را میخورد مشهور بود. این فرزندان میتوانستند تمام موجودات زنده و غیر زنده باشند چون کرونوس خدای زمان بود و همه چیز در طول زمان به وجود می آید و از بین میرود. سنت پاتریک در ایرلند به کروم کراچ نسخه ی دیگر کرونوس برخورد که هم خدای کشاورزی بود و هم برایش انسان قربانی میکردند. ساتورن هم خدای کشاورزی و نمادش یک داس دروگری بود که بعدا به وسیله ای در دست فرشته ی مرگ تبدیل شد. سنت پاتریک، پرستش کروم کراچ را از تمام ایرلند برانداخت. تاریخ بریتانیا ادعا میکند سنت پاتریک اولین کشیشی بود که تصمیم به برقرار کردن دین مسیح در خارج از حدود روم گرفت و بنابراین نمادی از جهان گرایی کلیسای روم بود که به کشتن مذهب جهانی برآمده بود؛ مذهبی که آن را در تمام حالات خود، مذهب ملوخ یا ساتورن قربانی خواه برداشت میکرد. ولی به نظر میرسد کلیسا بیشتر داشت همان معامله ای را که به نظر میرسید با مسیح شده است با ساتورن میکرد؛ یعنی قدرتمندتر کردن خدا با کشتن او. بنابراین اصحاب سیاسی جدیدی که حول کلیسا پدید آمدند بیشترین خون ها را در جهان ریختند و بیشترین میخوارگی ها را گستردند چون مسیح کریسمسشان ساتورن ساتورنالیا بود. منتها به نظر میرسید آنها به یک جسد قربانی میدهند. این حالت به نوعی در قصه ی مرگ کورش که نامش تلفظ دیگری از کریست (مسیح) است بازنمایانده شده است. به نوشته ی پولیانوس، سیروس (کورش) در یک مهمانی، در اثر افراط در میخوارگی، آسیب پذیر و به دست سکاها کشته شد. هرودت نوشته است تومیریس ملکه ی سکاها، سر سیروس را در خون غوطه داد و گفت من تو را از خون سیراب میکنم. پیوند خون و شراب در مسیحیت و قبل از آن در کیش دیونیسوس باخوس خدای شراب مطرح شده است. اما داستان های دیگری هستند که این پیوند را به فلز مذاب که یک مصنوع متالوژی و وسیله ی پیشبرد تمدن مدرن است تسری میدهند. در یک نسخه ی رومی کورش میبینیم که کراسوس فرمانده ی رومی در جنگ با سکاهای پارتی کشته میشود و سر بریده ی او را در تیسفون در اجرای سلطنتی نمایشنامه ی باکائه ی اوریپیدس در مقابل شاه اورودس به جای سر بریده ی پنتئوس استفاده میکنند. پنتئوس به دلیل مخالفت با وحشی گری و فسق آمیز بودن کیش دیونیسوس توسط مئنادها یا زنان مست لایعقل پیرو دیونیسوس، تکه تکه شده بود. طی اجرای نمایشنامه، در دهان سر کراسوس، آهن مذاب ریختند؛ شکلی به روز تر از ریختن خون در دهان سر بریده ی کورش. داستان مشابهی در دستگیر شدن والریانوس امپراطور روم به دست یک شاه دیگر تیسفون یعنی شاپور پارسی روی میدهد. به مانند کراسوس، والریانوس در اثر خیانت گروهی از افرادش به دست دشمن افتاد. شاپور، او را مرتب تحقیر میکرد بطوریکه موقع سوار شدن بر اسب، به جای صندلی، پایش را روی پشت والریان چهار دست و پا شده میگذاشت. والریان برای نجات از این تحقیر، باج سنگین و گرانقیمتی را به شاپور پیشنهاد داد. اما شاپور چنان خشمگین شد که دستور داد والریان را با ریختن آهن مذاب در دهانش بکشند. بعد دستور داد پوست والریان را بکنند و از کاه و سرگین پر کنند و در معبد شوش به نمایش عمومی بگذارند و جسد والریان تا پایان جنگ سوم ایران و روم در 350 سال بعد آنجا بود و تنها در آن هنگام خاکسپاری شد. واضح است که این داستان دروغ محض است [مگر این که پارس ها را بنیانگذاران تاکسیدرمی بدانیم و بپنداریم که آنها فقط انسان را تاکسیدرمی میکردند!] و درواقع نمادی است از خدا شدن مردی که توسط خودی ها به قتل رسیده و بتش به جای جسدش در معبد به پرستش گذاشته شده است. پس کورش شاه شوش خوانده میشود چون اول خدای آنجا بوده است. البته اینجا اول دستگیری شاه را داریم. به تحقیر رفتن شاه روم توسط دشمنی بربر، در تاریخ روم شرقی یا بیزانس،ذ به صورت اسارت و تحقیر امپراطور دیوژن چهارم توسط سلطان الب ارسلان سلجوقی، و در تاریخ عثمانی که آن هم روم نامیده میشد، به صورت دستگیری و تحقیر سلطان بایزید عثمانی توسط تیمور لنگ تکرار میشود. نام تیمور را معمولا به آهن تعبیر میکنند چون او یک نسخه از چنگیز خان است که نام اصلی او هم تموچین به معنی آهنگر است. این آهنگری با آن تقدیم آهن مذاب به خدای مرده دارای نسبت است و آهن مذاب هم به جای شراب و خون نشسته است. بایزید میخواره ای قهار بود و یکی از دلایل شکستش از تیمور این بود که در اثر میخوارگی زیاد، سلامت عقل و جسمش نقصان یافته بود که این یادآور شکست کورش از سکاها در اثر میخوارگی به روایت پولیانوس است. تحقیر شاه روم/عثمانی توسط شاه پارس/سکایی، پس از دستگیری او، همان تحقیر مسیح در مقام شاه یهودا پس از دستگیری او است. سلطان بایزید معروف به «آذرخش» بود و این، یادآور تقدس ساتیاگو (یعقوب مقدس) در اسپانیا است که معتقدند بر دشمنان اسپانیا، مثل رعد و برق فرود می آید و شکست وارد میکند. طبیعتا بایزید نیز انعکاس از خدایی است که در دست کسی که اسیرش کرده است حکم یک سلاح را دارد. این خدا میتواند با سلاح های گرم و ازجمله توپ های آتشین جابجا شود و آن وقت شما میتوانید توی دهانش آهن مذاب بریزید بی این که بمیرد. تیمور لنگ درست مثل یک ارتش مجهز به سلاح های گرم، بسیار ویرانگر است. او نه تنها نابودکننده ی شهرها بلکه از جا برکننده ی چند کوه خوانده شده است. ترکیب نابودی شهر و نابودی کوه، ما را به افسانه ی سقوط برج بابل میرساند که مثل کوه کیهانی، آسمان را به زمین وصل کرده بود.:

“tamarlane”: mark graf: chronologia: 19/3/2013

خون، به دلیل زندگی بخشی با جریان یافتن در بدن، به محتویات زمین تشبیه میشود که اساس کار خدای خالق یا یلدابهوت است چون یادآور سیلان مواد مذاب کارگاه های ریخته گری است که وسیله ی تولید صنایع است و آهنگری در تشبیه به خلقت، صنعت را به یک صحنه ی تخیل معجزات الهی بدل میکند. یلدابهوت خدای اصلی باستانیان و معادل ملوخ تخیل میشد و ازاینرو تصور میرفت به آنها امکان انجام معجزات مکانیکی میدهد، ماند حمام های آپولونیوس تیانایی که خزینه شان فقط با یک شمع گرم میماند یا قلعه ی ساخت ابو ایوب انصاری در اندلس که نزدیک شدن دشمن از راه دریا را خودبخود اطلاع میداد و افسانه ی فانوس دریایی اسکندریه در مقام آینه ی سکندری، مشابهی برای آن است. ته مانده ی همین انتظار است که باعث میشود امروزه نیز مردم در صحبت هایشان پیرامون اختراعات جدید، به آنها حالتی ماوراء الطبیعی بدهند. کوه های آتشفشان، محل های سرریز کارگاه آهنگری خدای صنعتند که در افسانه های یونانی-رومی هفستوس یا وولکان نام دارد و کوه آتشفشان به نامش وولکان نامیده میشود. دهانه ی کوه آتشفشان که مواد مذاب زمین از درون آن پیدایند، هم به جام شراب تشبیه میشود و هم به جام پر از خون مسیح که یوسف رامه ای از قتل مسیح تهیه کرد و به جام مقدس یا گرال معروف است. وولفرام فون اشنباخ در افسانه ی پارزیفال، گرال را سنگی خوانده است که از آسمان به زمین برخورد کرد. جمع این دو، سوراخی در زمین است که از برخورد شهابسنگ به زمین ایجاد شده و درونیات زمین را آشکار کرده است. چنین حادثه ای میتواند خونریزی آیینی زمین و قربانی شدن آن را به ذهن متبادر کند. در جهانبینی های باستانی، خدا از خون و چربی قربانی تغذیه میکند. چون وقتی جانور را در معبد قربانی میکنند، خون آن به زمین معبد میریزد و بقیه اش پخته میشود؛ در این هنگام، دودی که از پختن به هوا میرود، نتیجه ی سوختن چربی ها تلقی میشود و چون به آسمان میرود غذای خدا در نظر گرفته میشود درحالیکه گوشت باقی مانده در زمین توسط مردم خورده میشود. در داستان مسیح، خون او روی صلیب جاری میشود و صلیب هم جایگاه گرال را می یابد. صلیب، جانشین درخت کیهانی یا کوه کیهانی است که آسمان را نگه میدارد و مظهر نظم زمینی است. در معبد سلیمان، آن به بن شطیاه یا سنگ بنای معبد تبدیل میشود. مشابه آن در خانه ی کعبه ی مسلمانان، حجرالاسود است که اتفاقا یک سنگ آسمانی در نظر گرفته میشود و مابه ازایی برای گرال ولفرام است. اگر سنگ مقدس را با صلیبی که مسیح بر آن قربانی شد تطبیق کنیم، آن وقت تبدیل به سنگ مذبح میشود و مابه ازای عیسی مسیح هم میشود یوحنای تعمیددهنده یا یحیی –دیگر کاندیدای مقام مسیح- که سرش از تنش جدا شد. چون سر با جدا شدن، خون لازم برای قربانی را بر سنگ میریزد، خود جانشینی برای مسیح میشود و این گونه است که افسانه های جادوگری درباره ی جمجمه های مقدس ظهور میکنند. این ایدئولوژي قطعا با تمپلارها یا شوالیه های معبد مرتبط است. همانطورکه میدانیم آنها متهم به پرستش بافومت بودند. تفسیر رایج این بوده که کلمه ی بافومت، تلفظ دگرگونی از نام محمد پیامبر عرب ها است. اما یکی از تفسیرهای دیگر این است که بافومت، دگرگون شده ی "(ا)بو فهمت" یعنی پدر ادراک بوده است و چون تمام دانش ها و ادراک ها در سر ذخیره میشود سر بریده ی یک آدم مهم، جادویی است. هر آدم مهمی در اثر انتخاب ها بر اثر اختیار خودش به درجه ای که در آن بوده، رسیده است و اختیار، ملازم با انتخاب میان ضدین است که مظهرش، انسان های دوگانه ی صورت فلکی جوزا یا جمینی هستند. آنها گاهی با هم متحدند و گاهی علیه همند و جفت های دوقلوی متعددی را در اساطیر برمیسازند: کاستور و پولوکس، هابیل و قابیل، رمولوس و رموس، اهوره مزدا و اهریمن، میترا و وارونا، هورس و سوت-تایفون، زئوس و پوزیدون، آپولو و دیونیسوس،... شیطان و مسیح هم چنین جفت متناقضی را نشان میدهند. هر دو آنها نیرویی الهی هستند که از آسمان به زمین آمده است و در جذب مردم، با هم رقیبند. اگرچه عیسی و شیطان سقوط کرده هیچ یک شخصیت های عهد عتیق نیستند، اما الگوی هبوطشان از آسمان، در کتاب مقدس، در کتاب اشعیا و در اشاره به شاه بابل، و در قالب استعاره ی سقوط لوسیفر/هلل به معنی حامل نور از آسمان به زمین دیده میشود. لوسیفر و هلل، معمولا عنوان های سیاره ی زهره دانسته میشوند. البته زهره هنوز در آسمان است، اما سقوط میتواند با جدا شدن یک سنگ آسمانی از آن و افتادنش به زمین اتفاق افتاده باشد.:

“hidden knowledge in the grail temple”: alexander rivera: theaeoneye.com

همین دوگانه را میتوانیم در پیشگویی های آخرالزمانی مسیحی حول تشبیه جهان آخرالزمان به مکعبی سیاه بیابیم که مکعب سفید "اورشلیم آسمانی" رویش سوار میشود و آنگاه امکان اتصال دوباره ی انسان به آسمان وجود دارد و قابیل و دیگر پیامبران جحهنمی هم امیدوارند در آن زمان، فرصتی برای فرار از جهنم جهان زیرین به بهشت آسمانی بیابند. مکعب آخرالزمان تاریک است چون 7 کلیسای اولیه ی مسیحیت در آسیا که مابه ازای 7رنگ نور منعکس در رنگین کمانند تعطیل میشوند و آن وقت دنیا دیگر نوری ندارد. تشبیه نور ماورائی به رنگین کمان، به این خرافه برمیگردد که سقف آسمان جهان فیزیکی ما شیشه ای است و نور که از بالا می آید در آن به حالت منشوری تجزیه میشود و این خرافه هنوز در اعتقادات "زمین تخت ها" ی مدرن باقی مانده است. از این جهت، رنگین کمان به سبب مضمون متافیزیکیش یک مضمون غنوصی و عرفانی است و انتخابش به عنوان نماد جنبش همجنسگرایان نیز به تایید همجنسگرایی در عرفان برمیگردد. فراماسونری نیز به سبب ادعای ریشه ی غنوصی برای خود، رنگین کمان را نماد جریان خود کرده است و مضمون مربوطه اش در صحنه های باشگاه عیاشی جادوگرانه در فیلم «چشمان کاملا بسته» ی استنلی کوبریک، با برجسته کردن نماد رنگین کمان، یادآوری میشود. جایگزینی نماد خورشیدی رنگین کمان با کلیساهای هفتگانه، انعکاس خاصی به تاکید روی بسته شدن کلیساهای هفتگانه ی اولیه میدهد که در منابع مورد وثوق کلیسای تثلیثی، از مکاشفه ی یوحنا شروع شده و دلیل درج این متن در انجیل، هنوز مورد بحث است چون پدران کلیسا با مکاشفه و الهام مشکل داشتند و این نوع رویدادها را جزو ویژگی های شیطانی کیش های آپولو و دیونیسوس میشمردند. آموزه ی منسوب به اوریجن، سهم مهمی در جا انداختن اهمیت لباس پوشیدن انسان داشت و آن را به خطر نفوذ این خدایان دروغین از طریق منافذ بدن به درون انسان برای الهام دادن، مربوط میکرد؛ ازجمله حکایت کاهن فیثی را نقل میکرد که وقتی کنار غاری نشسته بود، آپولو در قضیبش وارد شد و آن را اشغال نمود و او ناگهان شروع کرد به وعظ پیشگویی های حیرت انگیز آخرالزمانی. با این حال، کلیسا در مقابل این نوع الهام گیری ها کوتاه آمد پس از آن که مونتانوس کشیش میسیایی اهل فریجیه شروع به وعظ پیشگویی های حیرت انگیز آخرالزمانی کرد و همه ی پدران کلیسا او را مرتد اعلام کردند، الا بزرگترین دشمن بدعت ها و تحریف ها یعنی ترتولیان که مونتانوس را تایید کرد. جالب این که مونتانوس قبل از مسیحی شدن، یک کاهن آپولو بود و از آن جالب تر این که سنت جروم، مونتانوس را با عناوین «مرد بریده، نیمه مرد» تحقیر میکرد، عناوینی که یادآور به توصیف اخته بودن گالی ها یا کاهنان کیش کوبله الهه ی زمین ترکیه است و از طریق آن میتوانیم متوجه شویم که «مادر خدایان» که گاهی کوبله/گایا/رئا الهه ی زمین است و گاهی هکاته الهه ی جادوگری، الگوی هر انسانی ازجمله مرد زن شده یعنی مردی است که خدا به او وارد میشود و او را به پیشگویی ها و محتویات دینی حامله میکند.:

“where the rainbow ends and begin”: alexander rivera: theaeoneye.com

انسان، کیهان کوچک است و درون زمین میتواند با درون انسان جابجا شود بخصوص در لحظه ی مستی شراب که درونیات فرد بر او سیطره دارند. در این هنگام، یک احساس تکراری این است که بدن فرد در حالت فروپاشی قرار گرفته ولی ذهن مقاومت میکند. پس ذهن جایگاهی شبیه یک قهرمان برای خارج کردن فرد از درون زمین را پیدا میکند. جانوران زیادی هستند که در تونل زیرزمینی زندگی میکنند چون آنجا امن است. ولی برای تامین نیازهایشان ناچار به خروج از تونل هستند. انسان هم چنین موجودی است اما این تونل برایش در حکم مجرای دوزخ در زیر زمین را دارد که سگ هرمس خدای دانش، راهنمای انسان در خروج از آن است. از طرف دیگر، نسخه ی وحشی این سگ، یعنی گرگ، بزرگترین خطر برای بشر است و میتوان او را در جایگاه فنریر گرگ آخرالزمانی نورس بازشناخت. او در همین تونل، درصدد شکار انسان است. جایگاه جهنمی گرگ، از طریق برابری ستاره ی شعری با سربروس یا سگ محافظ جهنم در اساطیر یونانی ثابت میشود چون چینی ها همین ستاره را «گرگ آسمانی» میخواستند. ربطش به آهنگری در این است که هوانگ دی اولین امپراطور چین، «شغال آسمانی» را با تیر نشانه گرفت و هوانگ دی بنیانگذار آهنگری و از جمله مخترع پیکان های جنگ و شکار بود؛ این درحالیست که در بین النهرین، ستاره ی شعری را «تیر» به معنی پیکان مینامیدند و آن را به شکل یک سر پیکان مثلث شکل نشان میدادند. این احتمالا با باور دوگون های مالی مبنی بر این که شعری از سه ستاره ی روی هم تشکیل شده و علم امروزی هم آن را تایید کرده است مرتبط است. باز از سوی دیگر، گرگ فنریر با زنجیر آهنی به بند کشیده شده و زمانی که زنجیرش را پاره کند آخرالزمان میشود. پروکلوس نوشته است یک روباه مدام به زنجیر آهنی متصل کننده ی زمین و آسمان گاز میزند و آن را تهدید میکند. آلمانی ها نیز به چنین روباهی اعتقاد داشتند و معتقد بودند او بلاخره روزی زنجیر را پاره و جهان را نابود خواهد کرد. ساکنان جزیره ی یونانی سئوس، زمانی که انتظار قیام شعری را داشتند، دعا کردند تا بادهای شمالی، «گرمای سگ» را خنک کند که در اعتقاداتشان، جهان را تهدید به سوزاندن میکرد. ارتباط جهنمی شعری با آتش که باعث شد او را سرخ رنگ بپندارند، راهنمای مردگان مصری در جهان زیرین یعنی آنوبیس را هم به شعری مربوط کرد و البته آنوبیس یک نسخه ی مصری هرمس ولی با ظاهر یک سگسان بود. رساله ی ترمگیستی «باکره ی جهان» بالاترین درجه ی آغاز پنهانی ممکن در دین مصر باستان را «آیین سیاه» مرتبط با «ازیریس سیاه» میخواند که جوهره ی «اسرار ایزیس» است. این رساله میگوید هرمس از آسمان به زمین آمد تا تمدن را به مردم بیاموزد و سپس دوباره «بر ستارگان سوار شد.» به گفته ی پلوتارخ، آنوبیس در خدمت ایزیس همسر ازیریس بوده و از او محافظت میکرده و واسطه ای بین ایزیس و خواهرش نفتیس بوده است. هم ایزیس و هم آنوبیس با ستاره ی شعری یا سیریوس مرتبط شده اند. عرب ها به یک همزاد یا هدمدم برای ستاره ی شعری و در جوار آن اعتقاد داشتند که آن را "وزن" مینامیدند. ممکن است شعری و وزن، دراینجا ستاره های دوقلوی سیریوس Aو سیریوسB باشند. از طرفی "وزن" نام عربی ستاره ی کانوپوس یا سهیل نیز بوده است که او را ناخدای صورت فلکی سفینه یا کشتی میشمردند. در اساطیر یونانی، این صورت فلکی، معادل ارگو کشتی ارگونات ها است که 50 دریانورد در آن بودند. در بعضی اساطیر مصری و بابلی تعداد خدایان 50 تا است و ظاهرا در سرود «50 نام مردوخ» همه ی آنها تبدیل به شکل های مختلف مردوخ خدای اعظم بابل شده اند. در رساله ی «باکره ی جهان» بیان شده که دستیابی به کلید اسرار، تنها با رسیدن انسان به آسمان ممکن میشود. هنوز هم انسان ها فکر میکنند انجام دادن بزرگترین سفرهای فضایی در عمق کهکشان، نشانه ی اوج گیری تمدن است ولی این آسمان خالی از معنا و مفهوم کنونی، با آسمان اسرار ایزیس خیلی فرق دارد.:

“THE SIRIUS MYSTERY”: ROBERT K.G.TEMPLE (1976), “tracking the alien astroengineers”: Vladimir v.rubbtsov (1998): IN “EARTHS SIRIUS CONNECTION”: BY ROBERTINO SOLARION (2000)

میدانیم که مهمترین دلیلی که عقلای باستانیان معتقد بودند زمین گرد است، این بود که ستارگان آسمان های شمالی و جنوبی با هم فرق میکردند و عقیده این بود که قوس زمین مانع مشاهده ی ستارگان جنوب در شمال میشود. ستاره ی سهیل که در مصر و یمن قابل مشاهده بود، در اراضی شمالی تر، خیلی به زحمت دیده میشد. در زبان فارسی هنوز هم وقتی کسی خیلی کم دیده شود، به او میگویند: «عینهو ستاره ی سهیل شدی.» بنابراین تمثیل ستاره ی سهیل در ارتباط آن با «آیین سیاه» حول ایزیس-آنوبیس یا شعری، لحظات محدودی را که امکان برخورد نیروهای مخالف هم به وجود می آید را بازآفرینی میکند؛ لحظاتی که تجلی ایدئال و نهاییشان سوار شدن مکعب سفید اورشلیم آسمانی بر مکعب سیاه جهان مادی است. شاید این اتفاق در مقیاس کوچکتر با راهنمایی های هرمس سگ به مردم در تونل گرگ، هر روز اتفاق می افتد. اما نقش شعری و سهیل در گرفتن این صحنات به خود ممکن است عاریه ای دیرآمده از ستاره ای دیگر باشد.

تنها جایی که در آن، به نظر میرسد شعری/سیریوس، نقش تقویمی و بنابراین همزمان مذهبی و عملی مهمی داشته باشد مصر است که بر اساس کتیبه ی کانوپوس میدانیم در آن، حرکت مارپیچ ستاره ای به نام سپدت، در تعیین آغاز سال مهم بوده است و این سپدت را با سوتیس در نوشته ای از سنسورینوس درباره ی آغاز سال مصری تطبیق میکنند که به گفته ی سنسورینوس، سوتیس همان سیریوس است. با این حال، دقیقا کتیبه ی کانوپوس که در محلی به همین نام قرار دارد است که مشکل ایجاد میکند چون مطابق آن، طلوع سپدت در ماه چهارم زمستان زیر نظر قرار داشته و نه در ابتدای تابستان که طلوع شعری در آن اهمیت دارد. دیدیه لاکاپله که تاریخ رسمی و قدمت تمدن بشر را باور ندارد، از جمیع مطالب حول این قضیه نتیجه میگیرد که نوشته های یونانی درباره ی تقویم سوتیس، متاخرند و سیریوس همان صورت فلکی ثور است و ستاره ی آن نیز زهره موکل برج ثور است. کانوپوس محلی که درباره ی سوتیس در آن فرمان آمده، باز میتواند نامی دیگر برای سوتیس یا سیریوس باشد. اما ویژگی های کیش اختری توسط پرستندگان ستاره هایی مثل شعری و سهیل جذب شده و اینها شامل فلسفه های نجومی حول سیاره ی زهره یا عیشتار است که همراه تقویم نیپور از بابل به مصر وارد شده است. ازجمله خطرناکی و بحران افکنی شعری به جای سیریوس، عاریه از زهره است که داستانش به صورت سقوط لوسیفر از آسمان را در انجیل میبینیم. این میتواند با سقوط شهابسنگی که جهان را ویران کرد همانطورکه مورد توجه ولیکوفسکی است هم نسبت برقرار کرده باشد. اما زهره لزوما با پرتاب شهابسنگ فاجعه ایجاد نمیکند و میتواند سقوطش با گرفتن شکل انسانی به خود رقم بخورد. پیامبران یهود به پرستش عشتاروت به عنوان همسر یهوه خدای یهود در بین اسرائیل اعتراض داشتند. یهوه همان جوویس یا ژوپیتر یا زئوس در جهان یونانی-رومی است که با سیاره ی مشتری تطبیق میشود همانطورکه عشتاروت با زهره. در بابل، این دو خدای اختری، مردوخ و عیشتارند و همین دو نام را به صورت مردخای و استر، دو یهودی نفوذی در دربار بابل/پارس می یابیم که در فاجعه ای وحشتناک، نایهودیان دشمن نفوذ یهود را نابود میکنند و عصر قدرتگیری یهود را رقم میزنند، انگار که شکل دیگری از آغاز یک عصر جدید با مشخصات جدید بعد از سقوط یک شهابسنگ باشد.:

“venus”: d.lacapelle: theognosis: 2jan2022

ارمیای نبی بعد از برخورد با یهودیانی که به دنبال سقوط اورشلیم توسط بابل، به مصر رفته بودند، آنها را به سبب پرستش «ملکه ی آسمان» شماتت کرد. عقیده ی رایج این است که منظور از ملکه ی آسمان، ایزیس، خواهر و همسر ازیریس است و ایزیس نسخه ی مصری عیشتار است همانطورکه ازیریس نسخه ی مصری آسور یا مردوخ است. همین دو ایزد، تبدیل به استر و مردخای تورات شده اند و از طرف دیگر، عیشتار با «بابل فاحشه» در مکاشفه ی یوحنا هم تطبیق میشود که همدمش وحش آخرالزمانی 666 هم معادل بعل مردوخ است. با این حال، همین زوج به صورت عیسی و همسرش مریم مجدلیه در ادبیات جام مقدس احیا و در نوشته های وابستگان جریان تمپلار، عامل ایجاد امپراطوری روم مقدس و از این طریق اشرافیت های اروپایی معرفی میشوند. این موضوع به این شکل قابل توضیح است که عیسای کلیسا بازتعریف شده است و این اتفاق، پس از سقوط تقریبی تمپلارها و جانشین شدنشان با جریان شوالیه های هاسپیتالر وفادار به پاپ رم رخ داده است. تمپلارها در هیچ کجا به اندازه ی فرانسه قدرت نداشتند و احتمالا مرکز مقدس مسیح اولشان، همان جایی است که امروزه به نام مقبره ی لازاروس در اوتون شناخته میشود. العازار یا لازاروس، مرده ای است که مسیح، او را زنده کرد و ادعا میشود بعدا به گاول آمده و اسقف مارسی شده است. البته گاول لزوما فاصله ای از یهودیه ندارد چون یهودیان تبعیدی هم گلوتا و رهبریشان رش گلوتا نامیده میشوند. لغت "گال" به معانی شیر، شرق و بندر کاربرد دارد که یهودیت در اروپا یادآور هر سه مضمون است. مرگ و رستاخیز العازار، همان مرگ و رستاخیز ازیریس است و العازار ترکیب نام های ال (خدا) و آسور را دارد. مسیح که او را از نو زنده میکند، یهوه است که مسیح بعدی یعنی عیسی را میمیراند و زنده میکند و یهوه همان جوویس یا ژوپیتر خدای رم است. ژوپیتر یا زئوس معادل آمون پدر ازیریس است و به همراه ازیریس یا همان العازار، به یک کیش قبلی اضافه شده است. این کیش، اخوت میترا در لژیون های رومی است و در نزد یونانیان، میترا نام دیگر هرمس خدای کیمیاگری و عرفان است. هرمس، در مصر، تحوت نامیده میشود و نام داود بنیانگذار رش گلوتا هم تحریفی از تحوت است. این، داود است که خطی از کاهنان از نسل العازار پسر هارون را به خط قبلی از نسل ایثامار پسر دیگر هارون اضافه میکند و درواقع دراینجا العازار همان ازیریس است که به ایثامار یا میترا اضافه شده است. تحوت، خدایی است که قدرت جادویش را در خدمت زنده کردن دوباره ی ازیریس به کار میگیرد که این، داود را در جایگاه مسیح در حال زنده کردن لازاروس نشان میدهد و البته یهوه را هم در حال زنده کردن عیسی مسیح. ایزیس باید همین جا همراه ازیریس اضافه و بعد در زمان سرکوب تمپلارها حذف و به بابل فاحشه تبدیل شده باشد. اما تصویر او در کنار پسرش هورس نوزاد یا ازیریس از نو به دنیا آمده به صورت تصویر مریم مقدس در کنار مسیح نوزاد به جا مانده است و این مریم در مقام همسر یهوه، نسخه ی دیگر مریم مجدلیه (ایزیس) در مقام همسر مسیح (ازیریس) است. ازیریس پسر آمون، مطمئنا همان عزیر است که قرآن، یهودیان را به خاطر آن که او را پسر الله میشمرند سرزنش میکند. بعد از تخریب و نوسازی یهودیت توسط کلیسای کاتولیک، اثری از چنین اعتقادی در بین یهودیان متعارف باقی نمانده است اما تداوم اعتقاد به ازیریس در بین تمپلارها نشان میدهد که تمپلاریسم، همان یهودیت سابق است. این که رهبر بزرگشان ژاک دو مولای (ملا یعقوب) نام دارد، به خاطر آن است که آنها هم دنباله ی یعقوب اسرائیل –پدر بنی اسرائیل- هستند و هم تحت امر سانتیاگو یا یعقوب مقدس حواری که حامی صلیبیون در پیروزی بر اعراب در اسپانیا و ازآنجا بر همه ی دنیا بود. تمپلارها مدعی عمل کردن به عرفان کاتارها هستند و یک دلیلش این است که در اروپای قدیم، کاتارها را با مصریان برابر میدانستند. قلعه های کاتارها در فرانسه ی جنوبی یعنی همان مرکز قدرت تمپلارها قرار داشتند. محققانی مانند هودی میکوسکی و الکسی خروستالف معتقدند که سرزمین مقدس در کتاب مقدس، برابر با فرانسه ی قرن 14 است. اگرچه تاریخ رسمی سقوط کاتارها را به قرون 13 و 14 میلادی نسبت میدهد، اما مطابق تاریخ رسمی، بعضی از قلعه های کاتاری تا قرن 17 همچنان مورد استفاده بودند و احتمالا تاریخ دقیق سقوط کاتارها و به قدرت رسیدن کلیسای تثلیثی در همان دوره است. ممکن است کاتاریسم، بقایایی از مسیحیت نخستین را در خود داشته باشد چون نزدیکی زیادی به غنوصی گری مرقیونی های اسکندریه ی مصر دارد و اگرچه بعید است کاتارها انجیل مرقس را قبول داشته بوده باشند، ولی مرقیونی های اسکندریه خود را پیرو انجیل مرقس و همچنین نامه های پولس میخواندند. مرقس حامل آموزه های پطرس یا پیتر بنیانگذار کلیسای رم شمرده میشود و این ادعا احتمالا ازآنرو است که کلیسای رم روی مکتب مرقس بلند شده و خود را پیشکسوت آن میخواند. در مقابل، تمپلارها بیشتر به یوهانیسم گرایش دارند، یعنی فرقه ی پیروان یوحنا پسرعمو و جوانترین حواری مسیح که معتقدند یوحنا و نه پطرس، جانشین برحق عیسی بوده است. البته این یک اختلاف برساخته ی بعدی است و جایی در اعتقادات کاتارها ندارد. کاتارها به مانند بودایی ها به چرخه های تناسخ اعتقاد داشتند، ولی معتقد بودند انسان بعد از 7 یا 9 دور تناسخ، از این دنیا خارج میشود. ظاهرا این منشا اعتقاد به 7 جان یا 9 جان بودن گربه است. چون گربه جانور جادوگران است و کاتارها هم اگر سلف تمپلارها دانسته شوند، قاعدتا باید پیرو جادوگری به نظر برسند. پیروزی رم بر کاتارها پیروزی رم بر مصر نیز هست. آغاز تلاقی این دو حکومت، با ژولیوس سزار رخ داد که اتفاقا فاتح گاول نیز خوانده شده است. نام ژولیوس سزار، تحرفی از ایلیوس هازار یا همان العازار یا لازاروس است. :

“france- biblical Israel”: will scarlet: stolen history: 22 sep2021 :p7-8

معمول ترین توضیح برای رواج مصری مآبی در روم، ازدواج ژولیوس سزار با کلئوپاترا ملکه ی مصر، بعد از تصرف الکساندریا یا اسکندریه پایتخت مصر است. این شهر به دلیل سکونت اشرافیت یهودی بابلی در آن، «بابل» نیز نامیده میشد و جالب این که ما در اسپانیا نیز شهری به نام الکانته (الکساندریا) داریم که در آن، محله ای به نام بابل قرار دارد. الکانته یک بندر شرقی در والنسیا و یکی از اولین صحنه های آشنایی بومیان ایبری با فنیقی ها است. الفبا و چرخ توسط فنیقی ها و از الکانته وارد شبه جزیره ی ایبری شدند. بنابراین الکانته دروازه ی مناسبی برای ورود یهودی ها به عنوان شعبه ای از فنیقی ها به اسپانیا بوده است. ایالتی به نام سالامانکا با شهری به همین نام به عنوان مرکز در اسپانیا وجود دارد که دانشگاه قدیمی معروفی دارد. معنی سالامانکا «محل سلیمان» است، نامی که ما را به یاد اورشلیم و معبدش می اندازد. در شمال اسپانیا ایالتی به نام کانتابریا یعنی کشور عبری ها (یهودیان) وجود دارد و در آن، محلی به نام اوویدو واقع است، به نام عبیدو، محلی در سودان که در آن، یهودیان، مریم مقدس را کشتند. لازم به ذکر است که استان کانتابریای کنونی، قبلا سانتاندر نام داشته و اصطلاحات کانتابریا و کانتابریایی ها در ادبیات قدیم و متون قرون وسطای متاخر، همیشه به منطقه ی خودمختار باسک در مجاورت آن اشاره داشته اند که واسطه ی انتقال اشرافیت یهود به فرانسه و حکومت فرانک است. البته کانتابریا در دوره ی اوج خود شامل سانتاندر هم میشده است ولی اهمیت نمادین نامیده شدن سنتاندر به کانتابریا در این است که این منطقه مرکز اصلی جنگ های کانتابری در دوران امپراطور اگوستوس بود که مرحله ی نهایی رومی شدن اسپانیا تلقی میشود. استوریاس و لئون هم در همین جنگ ها جزو روم شدند و شهر سالامانکا نیز توسط مهاجرینی از لئون مسکون و بعدا توسط شاهان لئون توسعه پیدا کرد. این نکته بسیار مهم است، چون تمام این نواحی جزو «کاستیل قدیم» هستند و کاستیل قدیم، توسط آخرین حلقه ی بقایای رژیم ویزیگوت-رومی در کوهستان های آستوریاس شروع شد که علیه جامعه ی غالب مور در اسپانیا مبارزه میکردند و بعد از اولین موفقیت های خود، شهر لئون را ساختند. این شهر، پایتخت پادشاهی لئون میشود ولی بعدا شهر کوچک کاستیل که در نزدیکی لئون پدید آمده است، پایتخت میشود و پادشاهی کاستیل به وجود می آید. با این همه، تمام رویدادهای منسوب به این جنگ، باید با وقایع قدیمی تر درباره ی تصرف هسته ی قدرت در این منطقه توسط رومی ها جمع آیند و با وقایعی به مراتب متاخرتر تطبیق شوند. نظم مور که لئون و کاستیل علیه آن میجنگند، درواقع نظم آراگونی است که اشرافیت یهودی بارسلونا در باسک بر سراسر شبه جزیره ی ایبری حاکم کرد پس از آن که در پرووانس فرانسه با اعقاب ژرمن اشرافیت تاتار مجار آمده از شرق متحد شد و مورها را عرب-افریقایی میشمرند چون اشرافیت یهود از شمال افریقا به اینجا نقل مکان کرد. حکومت های کاستیل و پرتغال علیه آراگون طغیان کردند. ممکن است این استقلال جویی ها جزو درگیری های سیاسی بین خاندان های آنژو و لاسکاریس باشند که بعدا بیشتر تحت عناوین به ترتیب بوربون و هابسبورگ با هم جنگیدند. روم مقدس به رهبری معنوی پاپ واتیکان، چیزی جز اسرائیل کتاب مقدس نیست که روم مقدس متاخر هابسبورگ ها در قرن 18 و اواخر قرن 17، گذشته ی آن را تصرف و به صورت یک شجره نامه ی دروغین کپی سازی کرده است. شارل سوم هابسبورگ، در قرن 18 کاستیل را تصرف کرد ولی آن به زودی به دست فیلیپ پنجم بوربون افتاد. در ادامه ی قرن، تقریبا تمام فرانسه و اسپانیا به دست بوربون ها می افتد و هابسبورگ ها بیشتر توجه خود را متوجه وین در اطریش میکنند. احتمالا اختلافات بوربون ها با پاپ و اتحادشان با عثمانی در قرن 18، زیرمجموعه ی درگیری هایشان با هابسبورگ ها است. پیروزی های آنژوها، با ظهور حجم عظیمی از متون کلاسیک که نشان میدهند دنیا قبل از قرون وسطای پاپ چه شکلی بود همراه است و در آنها میتوانید ببینید که تقریبا در همه جای دنیا، مردم، مذاهب و تعصبات و تفریحات و انگیزه های سیاسی و اقتصادی یکسانی داشته اند؛ علت نیز این است که انجمن عیسی یا ژزوئیت ها ستون پنجم فتح جهان توسط قدرت های پیروز شده اند و وظیفه دارند برای تمام دنیا، فرهنگ هایی مطابق میل اشرافیت های اروپایی ایجاد کنند. به زودی بوربون ها، هابسبورگ ها و پاپ به مسیرهای متفاوتی میروند ولی جریان تعریف تاریخ به وجود آمده تحت کنترل پنهان ترین نیروهای تغییرطلب که تا حالا از اختلافات اشراف نامدار سود میبردند و حالا کم کم آشکار میشدند، به مسیر خود ادامه میدهد.:

“the struggle amgelus (Anjou)- laskaris komnenos (habsbourg) for the control of the roman empire”: andreu marfull (2017): andreumarfull.com

بنابراین میتوان گفت کمرنگ شدن موقت تمپلارها با قدرت یافتن لاسکاریس های کومننوسی مرتبط است. آنها پیرو جریان آنجو یا آنجلوس (فرشتگان) بودند و عجیب نیست که بعدا در کشوری به نام انگلند (سرزمین فرشتگان) با اخوتی جدید به نام فراماسونری برگردند. با توجه به این که دراینجا هابسبورگ ها و پاپ متحد به نظر میرسند، پس سقوط کاتارها توسط عمال پاپ نیز همرده با سقوط تمپلارها وانمود میشود چون مانند تمام انقلاب ها این بار هم نحله های متناقض با هم متحد میشوند و در راه اهدافشان بر هم اثرگذاری میکنند؛ نحله هایی متناقض تا حد تناقض کاتارهای دشمن مادیات و اشرافیت پولپرست یهودی. با توجه به این که تجسم جهان مادی، الهه است، طبیعتا دراینجا تصویر الهه پررنگ میشود، آن هم برای ستایش. حالا شما میتوانید الهه را زنی اخلاقی به شمار آورید و به یک دنیای مادی اخلاقی فرافکنی کنید و یا برعکس، او را فاحشه ای طاغی مجسم کنید و بر دنیایی ضد اخلاقی فرافکنی کنید. طبیعتا این دومی بیشتر به نفع اشرافیت های مال اندوز است چون با ارزش هایی که چنین جامعه ای را رهبری میکنند، فقط اشراف هستند که میتوانند با پول و ارعاب، همه ی چیزهای مادی و بیشتر انسان ها را بخرند و بنابراین فقط آنها خدا میشوند. بعد برای این که بقیه ی مردم، از شدت احساس کمبود شورش نکنند، با رسانه ها نسخه های انسانی الهه ی طاغی را تا میتوانند تکثیر میکنند تا یک سری مرد با درآوردن ادای شوالیه هایی که تمپلارهای مدرن سنگ تداوم راهشان را به سینه میزنند، آنها را به جای الهه تصاحب کنند و چون در این بازی همه چیز دروغ است، تنها ارزش ظاهرا متضاد با پول پرستی یعنی شوالیه بازی هم مرتبا در مقابل پول پرستی شکست میخورد بخصوص ازآنرو که الهگان قلابی به گونه ای ساخته میشوند که اغلب فقط در مقابل برق پول اشراف مزبور دست از طغیان بردارند. اثر دنیایی که ایجاد شده است، هنوز برای برخی، یادآور یک فاجعه ی زیست محیطی از سمت زمین و آسمان است، درست مثل پیشگویی های آخرالزمانی، همانطور که در این شعر از فریدون مشیری میبینیم:

«کودکی که تازه دیده باز میکند/ یک جوانه است/ گونه های خوش تر از شکوفه اش/ چلچراغ تابناک خانه است/ خنده اش بهار پرترانه است چون میان گاهواره ناز میکند/ ای نسیم رهگذر/ این جوانه های باغ زندگی/ این شکوفه های عشق/ از سموم وحشی کدام شوره زار/ رفته رفته خار میشوند؟/ این کبوتران برج دوستی/ از غبار جادوی کدام کهکشان/ گرگ های هار میشوند؟»

قدیسینی که از راه هایی متفاوت با مردم عادی به خدا میرسند.

تالیف: پویا جفاکش

مردم، از زیر مجسمه ی طغرل، به بوداپست پایتخت مجارستان مینگرند. مطابق افسانه ها طغرل پرنده ی مقدس مجارها، شمشیر مقدسی را در این محل انداخت و باعث شد مجارهای کوچیده از آسیا در این محل ساکن شوند و شهری که در محل ساخته شد، پذیرای گروه های مختلف مردم از دانوبی ها گرفته تا اسلاوها شد.

بانوی مجارستانی اهل بوداپست

در این دوران تجارت کتاب های خودیاری فلسفی، کی رن ستیا kieran setiya(استاد فلسفه در ام آی تی) یکی از معدود کسانی است که هم کتاب خودیاری فلسفی نوشته است –کتاب های "میانسالی: راهنمایی فلسفی" و "زندگی سخت است: چه کمکی از دست فلسفه برمی آید؟"- و هم بعدا در مقاله ای تقریبا کار خود را تخطئه کرد. وی در اوایل این مقاله نوشته است:

«وقتی درست بعد از بحران میانسالی، کتاب میانسالی را نوشتم، دورانی که فلسفه که زمانی عاشقش بودم، برایم پوچ و تکراری شده بود، رفتن سر کلاس ها و نوشتن مقالات پشت سر هم بیشتر شبیه چرخاندن چرخ عصارخانه بود و موقعیت شغلیم برایم شده بود همچون قفسی طلایی، قواعد مرسوم خودیاری را با قدری به کنایه به کار میبردم. بحران میانسالی تا حدی خود تمسخری میطلبد و من هم از این بابت خوشحال بودم، چون گاهی اوقات وقتی آدم به حال خودش میخندد، حالش کمی بهتر میشود. در این شرایط، گزینه هایی که داشتم این بود: یا باید از شغلم استعفا میدادم، یا باید تن به روابط خارج از ازدواج میدادم، و یا کتابی از خوداندیشی های بی فایده ام مینوشتم. قطعا هم خودم و هم همسرم راضی تر بودیم که گزینه ی سوم را انتخاب کنم. امیدوارم این کتاب توانسته باشد به دیگران هم کمک کند، هرچند هرگز نخواهد توانست تمام مسائل من و خوانندگانش را حل کند.» ("کتاب های خودیاری فلسفی: ابزاری برای تحمیق توده ها یا همان رسالت همیشگی فلسفه؟": کیس رن ستیا: ترجمه ی محمد مهدی پور: ترجمان: شماره ی 31: تابستان 1403: ص87)

این یک بار دیگر نشان میدهد که بلد بودن فلسفه و علوم، مردم را از دچار شدن به دست انداز های روانی و وضعیت ناخوشایند فلسفی رهایی نخواهد بخشید. فراز و فرودهای زندگی، بخشی طبیعی از سرگذشت هر انسانی هستند. ولی اسطوره ی انسان آرمانی عقل کل، مانع از باور شدن آن توسط عموم مردم میشود و مردم در اثر آن با پنهان کردن بخش های ناخوشایند زندگیشان، هر یک دچار حس خود کم بینی و یأسی میشوند که خود را در آن منحصر به فرد می یابند. اسطوره ی انسان آرمانی با عیسی مسیح متولد شد که خدایی بود که به شکل انسان به زمین پای نهاد و تجربه اش آنقدر موفق بود که در مذاهب دیگر، کپی هایی از رویش ساخته شد. عیسی و کپی هایش امروزه معصوم و عاری از خطا تلقی میشوند، اما نمونه های کامل تری از داستان او در ادبیات غیر مذهبی وجود دارند که این تخیل دیرآمده را تخطئه میکنند.

یکی از این نسخه ها، اوثیموس یا اوفیموس، حاکم سیسیل از طرف امپراطوری روم شرقی است که راهبه ای را مجبور به ازدواج با خود کرد و چون راهبه حاضر به تن دادن به این عمل غیر مذهبی نشد، اوثیموس، او را بی عفت نمود. خانواده ی راهبه به امپراطور شکایت بردند و امپراطور دستور مجازات اوثیموس را داد. اوثیموس که سقوط خود را نزدیک دید، با مورهای شمال افریقا متحد شد و آنها را برای فتح سیسیل دعوت نمود. درحالیکه جنگ بین مورها و رومی ها در گرفته بود، اوثیموس در سرزمین به راه افتاده و برای شاهی خود در سیسیل دعوت مینمود. وی برای مردم نمایی، بدون محافظینش به مردم نزدیک میشد و همین او را در معرض ترور توسط دو برادر مسیحی متعصب قرار داد. درحالیکه یکی از برادران وانمود میکرد میخواهد شاه را ببوسد و شاه برای بوسیدنش سر خود را خم میکرد، برادر دیگر، از حالت ضعف شاه استفاده و سر او را قطع کرد. مرگ اوثیموس به شدت یادآور مرگ عیسی مسیح بعد از بوسه ی یهودا است بخصوص ازآنرو که مسیح هم «شاه یهودا» بود ولی در بین مردم عادی راه میرفت و قطع شدن سر اوثیموس نیز یادآور قطع شدن سر یوحنای تعمیددهنده یا یحیی، رقیب عیسی در داشتن مقام مسیح است. با این حال، اوثیموس برعکس عیسی و به روایتی یحیی، شخصیتی یکسره مثبت نیست و عامل سقوطش تجاوز به یک زن است. سقوط شاه بعد از تجاوز به زن و همزمان با حمله ی مورها در داستان سقوط رودریک شاه ویزیگوت ها در اسپانیا نیز دیده میشود. اما اینجا این شاه خطاکار نیست که با مورها متحد میشود بلکه مردم به جای امپراطور روم به مورها شکایت میکنند. کنت ژولیان که از تجاوز رودریک به دخترش دلشکسته و خشمگین است، با دادن اطلاعات مملکت به موسی ابن نصیر شاه افریقیه، امکان فتح اندلس به دست مورها را فراهم میکند. او در صحبتش با شاه افریقیه، درباره ی آوازه ی عدالت گستری مورها سخن رانده است. اتفاقا این به اصل مطلب نزدیک تر است چون داستان مربوطه چیزی جز روایت دیگر حمله ی آخایی ها به تروآ به دنبال دزدیده شدن همسر منلائوس توسط پاریس شاهزاده ی تروایی نیست. منلائوس که قصد اتحاد با تروایی ها را داشت ولی با این اتفاق، دشمن آنها شد مثل کنت ژولیان، یک خودی بود که با ماجرایی ناموسی، با رفقای خود دشمن شد. تروایی ها بعد از سقوط به ایتالیا رفتند و درآنجا رم را ساختند. آنها به دلیل آمدن از ترکیه، قابل مقایسه با اتروسک ها حکمرانان اولیه ی رم هستند. شاهان رم که دست نشاندگان اتروسک ها بودند در یک انقلاب سرنگون شدند ازآنروکه شاهزاده ای رمی به زنی عفیف به نام لوکرسیا تجاوز کرد و زن از شدت غصه خود را کشت. روشن است که این انتقال وقایع تروآ به تروآی جدید یا رم است البته احتمال بیشتر این است که جهت انتقال داستان برعکس باشد. روم شرقی که اوثیموس در خدمت او بود هم در ترکیه قرار داشت و میشد انقلاب رم و سقوط تروآ را در یک ایتالیای تحت حکومت ترکیه متحد کرد. اما از طرفی روم شرقی، یونانی زبان بود و آخایی های هومر هم اگرچه نابودگران تروایند ولی یونانی تلقی میشوند. بنابراین فرصت برای وارونه کردن داستان و همدست نشان دادن شاه خطاکار رومی با دشمنان روم یعنی مورها موجود بوده است. هرچه هست هیچ کدام از این داستان ها به نفع اوثیموس نیستند و او را خودکامه ای نشان میدهند که پس از سقوط، در جایگاه مسیح قرار گرفته است. شاید در ابتدا شاه هوسباز خودکامه و مسیح مهربان، دو برهه ی متفاوت از زندگی قهرمانی واحد را نشان میدادند.:

“reconstruction issues,ii”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p127

اتفاقا این دوگانگی در جهانبینی های ژزوئیت و بنابراین کابالایی سازنده ی تاریخ، کاملا جایز است. لغت yau یا yav تلفظی رایج از نام یاهو یا یهوه است، خدای یهود که به شکل عیسی مسیح انسان شد. گر بنا بر عادتی رایج در کابالا که از چپ به راست خواندن کلمه ی عبری، کلمات جدید لاتین خلق میکنند، yav را وارونه کنیم، کلمه ی "وای" به دست می آید که نام حرف لاتینY است، حرف اول نام یهوه که نمادی از او است. الکساندر ریورا به این موضوع اشاره میکند که این حرف، شبیه یک جاده ای است که از جایی دو طرفه میشود و به دو سمت متفاوت حرکت میکند. ریورا مینویسد این به سخن مسیح -در انجیل متی 7- برمیگردد که از دو راه برای رسیدن به خدا سخن میگوید که یکی فراخ است و بسیاری مردم در آن جا میشوند و دیگری آنقدر باریک است که در هر تجمع مردم، فقط یک نفر میتواند از آن بگذرد. آنها همان دو راهی فضیلت و رذیلت هستند که در گفتاری از گزنفون، مقابل هرکول قرار گرفتند. هرکول، یک قهرمان دلاور و یک شاهزاده بود که در اثر گناهانش سقوط کرد و پس از آن از طریق جنگ با هیولاها به مردم سود رسانید. او میتواند به عنوان یک شاهزاده ی مردم نما نسخه ای از مسیح باشد. اما لازمه اش این است که با او دوگانه ی فضیلت و رذیلت را در مسیح جمع کنیم. اتفاقا این کار، کاملا ممکن است. چون عیسی شباهت زیادی به شیطان دارد. همانطورکه مکاشفه ی یوحنا (2 : 7) میگوید، عیسی به کلیسای افسوس گفت به مردم پیروزی میدهد تا «از درخت حیات که در میان بهشت خدا است بخورد.» در کتاب مقدس، تنها کس دیگری که مردم را به خوردن از درخت حیات در وسط باغ بهشت دعوت کرد، مار در سفر پیدایش (2 : 9) است و او تحریک خود را به آدم و حوا نمود و باعث سقوط آدم و حوا و خود شد. البته آدم و حوا به جای درخت حیات، از میوه ی درخت معرفت به نیک و بد خوردند که حجابی بر درخت حیات بود، چون در تفسیر افرم سوری، خدا نمیخواست انسان ها به حیات ابدی دست یابند که اگر فرصت محدود حیات نداشتند، هرگز انگیزه ای برای دوری از شر نمی یافتند. پس چرا مسیح میخواهد همان کار مار را تکرار کند؟ شاید چون خود او است. صلیب عیسی که او را کشت و به جهنم جهان زیرین برای جنگ با شیاطین فرستاد، در ساقط کردن موجود ایزدی، تفاوت چندانی با درخت ممنوعه که مار را که همان شیطان بود به این دنیای عذاب آور تبعید کرد نداشت. مکاشفه ی یوحنا، عیسای مصلوب را به مار برنزی روی عصای موسی تشبیه میکند که بنی اسرائیل برای درمان مارگزیدگی، در معرض آن قرار میگرفتند. پس عیسی، ماری است که از انسان ها در مقابل دیگر مارها محافظت میکند. مارهای باریکی را در نظر بگیرید که از داخل تنگ ترین مجراها میگذرند و آن وقت، راه تنگ انجیل متی را به یاد بیاورید. بله. این همان راهی است که شیاطین از آن میگذرند چون شیاطین به مار تشبیه میشوند. مسیر رذیلت در مقابل هرکول است و همان معبر شریرانه ی قدرت است که فقط معدودی از مردمان یعنی اشراف به شرط برگزیده بودن از آن رد میشوند و مسیر فراخ مسیح را که مسیر قانون و درستکاری است در مقابل اکثر مردم قرار میدهند چون به ادعای کابالا فقط انسان های برگزیده میتوانند از معبر قدرت به خدا برسند و اینها همان هایی هستند که در مدارج بالای قدرت در کشورها قرار میگیرند. آنها مثل مارها یا شیاطینی هستند که به نفع مردم کار میکنند چون مردم را از شر شروران ضعیف تر یعنی قانون ستیزان و دشمنان جامعه اعم از دزدان و قاتلان و شیادان حفظ میکنند. بنابراین مار خدایی در کنار مار شیطانی قرار میگیرند و این دو همان دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای نحله های کیمیاگری و ازجمله کابالا هستند. خود مسیح هم مدافع مردم در مقابل قدرتمداران قوم شده بود. پس جانشینانش میتوانستند از روش های نامشروع برای پیروزی بر هر کسی که دشمن مسیح به نظر میرسد استفاده کنند. درواقع، راه تنگ، جواز گناهکاری بود و این چیزی نبود که بر همه ی مردم آشکار باشد. کلیسای رم در این آموزه هم تابع پطرس قدیس است که کلیسا بر قبر او بنا شده است. منتها آموزه های پطرس به واسطه ی انجیل مرقس، از مکتب اسکندریه که روی کلیسای مرقس استوار است آمده است. کلمنت اسکندرانی نوشته است که مرقس، یک انجیل پنهانی هم داشت که فقط بر خودی ها آشکار میشد. ظاهرا انجیل آشکار مرقس، مروج راه فراخ مسیح و انجیل سری او مروج راه تنگ مسیح است که البته دومی هم به اندازه ی اولی شامل آموزه های مسیح است. پس دو مار، دو چهره ی مسیح و البته یهوه را شامل میشود سنت جورج در حال کشتن اژدها و سنت مایکل در حال پایمال کردن اژدها یا شیطان که هر دو برای رسیدن به پیروزی، به ناچار دست به خشونت میزنند، پیروزی یک جنبه بر جنبه ی دیگر مسیح را نشان میدهند، اما در درون خود انسان. چونمسیح علاوه بر مار درختی، با خود آدم ابوالبشر هم قابل تطبیق است و ازاینرو است که سنت پاول در نامه به قرنطیان (45 : 15) مسیح را «آدم دوم» میخواند. مسیح سقوط کرده، آدم هبوط کرده است پس از آن که از میوه ی ممنوعه خورد، اما مار، یک دفعه میوه را دست آدم نداد بلکه آن را به واسطه ی حوا به آدم رساند چون حوا یا زن، به مار نزدیکتر و امکان فریب خوردنش از او بیشتر بود. بنابراین مار، با زنانگی و جنبه ی زنانه ی آدم یا مسیح مرتبط است و چون شیطان است، میتواند نشان دهد که حوا پیش از آن که یک زن انسانی باشد، با لیلیت جن ماده ای قابل تطبیق است که فعلا همسر اول آدم تلقی میشود. لیلیت، آدم را به قصد ازدواج با سمائیل جن ترک گفت و بنابراین سمائیل را هم میتوان آینده ی آدم و بنابراین باطن نوع بشر تلقی کرد. آدم مسیح است چون با مار باطنی درونش که دو جنبه ی متضاد و قوی از مسیح را در خود دارد همهویت شده است. آدم یک فرد منفرد در تاریخ نیست، بلکه کهن الگوی همه ی انسان ها است.:

“the sun lady tales”: alexander rivera: part1

به نوشته ی ریورا، برابری آدم با عیسی، منکر برابری یهوه با عیسی نیست. چون در کابالا، یهوه معروف به آدم کدمون یعنی آدم قدیم است و دنیای مادی بدن یهوه است و تمام موجودات جهان، بخشی از یهوه اند و خصوصیات یهوه در آنها ضرب شده و انواع و اقسام یهوه های ممکن را پدید آورده است. درواقع یهوه نگهبان مادی جهان است و ورود و خروج ارواح به آن را کنترل میکند. از دیدگاه اختری، سیاهی آسمان شب، سقف جهان را نشان میدهد که یکدستی آن، نشانه ی ماده ی تاریک و مرگ آور جهان است و هر نیروی حیاتی، مثل نور خورشید که با لغو تاریکی و پدیدار کردن اشیا، امکان شکل گرفتن اشیا و حیاتشان را به ذهن متبادر میکند، از جنس نور است. پس انوار ستارگان، راه هایی به جهان دیگرند. آنها مدام در حال جابجایی در آسمانند و چرخش آنها به چرخش ماری تشبیه میشود که مدام به مرکز خود در محل دبین در قطب شمال، جایی که عمود جهان یعنی ستاره ی قطبی در آن است برمیگردد. چرخش این مار شیطانی، به زمان بستگی دارد و زمان به شیری تشبیه میشود که همه چیز را میخورد. چون همه چیز محصول جهان مادی و در ظرف زمان است، خدا شیری به نظر میرسد که فرزندان خود را میخورد. او را در اساطیر یونانی به شکل کرونوس خدای زحل می یابیم که فرزندان خود را پس از به دنیا آوردن میخورد. شیر، تجسم یهوه است ولی در انجیل، تجسم شیطان نیز هست. چند تن از آبای بنی اسرائیل به شیر تشبیه شده اند. اما شبیه ترین به شیری که به شاهی میرسد، یهودا است که خاندانش بر تخت حکومت بنی اسرائیل مینشینند. در سفر پیدایش (9 : 49) درباره ی یهودا آمده است: «او مانند یک شیر، خم شد و مانند یک شیر بر تخت نشست. چه کسی جرئت دارد او را بلند کند؟» جالب است که آن شاگرد مسیح که به او خیانت میکند نیز یهودا نام دارد و این یهودا یعنی یهودای اسخریوطی، بازتکرار یهودای پدرسالار است. حال در نظر بگیرید که عیسایی که قربانی یهودای اسخریوطی میشود هم شیر یهوه است که موقتا به صورت بره ی خدا درآمده است. این دوگانگی شیرها همان دوگانگی مارها است و ترکیب شیر و مار را در یلدابهوت یا دمیورگ، خالق اهریمنی جهان به روایت غنوصی ها را به یاد می آورد که همو است که سلف اژدهای چینی است. متمایل شدن یهوه از شیر به نیم شیر-نیم مار، تابع برابری او با آدم کدمون و تمایل آدم به حوای تابع مار است. در کتاب زوهر که انجیل کابالا است، آمده است که این، لیلیت جن ماده بود که به شکل مار، حوا را فریفت و مانند خود کرد. در فرازی دیگر از زوهر آمده است که لیلیت، همسر دوم یهوه است؛ او یهوه را از همسر اولش شخینا که الهه ی دانش است دور کرد و به فساد کشاند، ولی در انتها یهوه به خود خواهد آمد و به نزد همسر اولش بازخواهد گشت. به روایتی لیلیت، در دریاها میزید و الهه ای دریایی و گاهی دقیقا برابر با لویاتان اژدهای دریایی دشمن یهوه است. این ارتباط، او را کاملا وامدار تهامات الهه ی آب شور میکند که مظهر هرج و مرج است و به شکل اژدهایی دریایی علیه خدایان شد تا این که به دست مردوخ خدای نظم به قتل رسید و جسدش ماده ی اولیه ی ساخت جهان فیزیکی ما شد. ظاهرا این رفت و برگشت نظم، به رابطه ی یهوه با لیلیت فرافکنی شده است. این مضامین در ارتباط با انحطاط خدای طبیعت است که نسبت یهوه و مار با درخت، تابع نسبت او با گیاهان است. آدونیس یا تموز خدای فصول در خاورنزدیک که در ایام خزان طبیعت انحطاط پیدا میکند و در بهار با سرسبزی طبیعت به خود برمیگردد، درست مثل یهوه یک خدای دوگانه است و در این دوگانگی، تحت عناوین تموز و گیزیدا مراقب درخت کیهانی است. گیزیدا خود در یک استقلال جداگانه، به مانند مرکوری، با مارهای دوگانه نشان داده میشده است. خدای دوگانه برای مردمی جالب است که نمیتوانند همیشه خوب و مهربان باشند، یعنی کسانی که در شرف قیامند و با متحدین خود منصف و نسبت به دشمنان کینه جویند. موسی هم ظاهرا به خاطر رهبری قومی در شرف شورش در مصر، بایستی چنین خدایی را برمیگزید. برخی قراین، نشان میدهند که او پیرو تحوت نسخه ی مصری گیزیدا و هرمس بوده است. آرتاپانوس نوشته است که او قرارگاه خود را به نام تحوت نامگذاری کرده بود و مصریان، گاهی او را تحوت میخواندند و جوزفوس نیز نوشته است که موسی در جنگی به کمک ابومنجل ها پیروز شد که البته ابومنجل، پرنده ی مقدس تحوت است که گاهی تحوت را با سر او نشان میدهند. خدای دوگانه در مرز جهنم و بهشت قرار دارد، چون خدای مردمی است که وقتی شورش میکنند، احساس میکنند در جایگاه تموزند که دارد از دوزخ به در می آید و وارد دوره ای درخشان میشود. طبیعتا قانون شورش، قانون بی نظمی است و زمانی که نظم جدید سیاسی مستقر شود، عوامل جاری کننده ی بی نظمی را نمیپسندد. اسپارتاکوس در شورش علیه روم، خدای خود را دیونیسوس قرار داده بود که شکل توسعه یافته ی آدونیس (از فرم های سوری تموز) در جهان یونانی-رومی است. در دوران اولیه ی حکومت های یونانی، دیونیسوس به سبب آن که محبوب شورشیان و ناراضیان بود، انکار و تحقیر میشد اما به مرور، کیش هایش توسعه یافتند و جای خاص خود را در دنیای یونانی-رومی پیدا کرد ولی قطعا شکل های جدید، همه بازسازی شده و تحت کنترل بودند و فقط در نام، با بنیادهای انقلابی خود قابل تطبیق بودند همانطورکه یهودیت نیز پس از رسیدن به نظم سیاسی خاص خود، از پرستش تموز خارج شد اگرچه هنوز بسیاری از قواعد و اساطیر خدای جدید و پیامبرانش، ریشه در کیش تموز داشتند. پلوتارخ نوشته است که خدای یهود در اساس خود همان باخوس یا دیونیسوس است. تریسی آر. توایمن، اشاره میکند که تلفظ نام موسی به صورت «موشه» که در عبری به معنی خارج شده از آب است، چنین انقلابی را میرساند. چون در کلده تهامات مادر خدایان و از جنس آب بود. بنابراین مردوخ هم که او را شکست داد از جنس او و بنابراین از جنس بی نظمی بود، ولی وقتی که تابع نظم شد، تهامات را که خود بی نظمی است سرکوب کرد. این میتواند به صورت قطع ارتباط موسی با آب هم در نظر گرفته شود. پس از دید توایمن، مصر موسی، کشور قبط که امروزه مصر نامیده میشود نیست؛ بلکه یک نوع جهانبینی است که موسی از آن کنده میشود همانطور که مردوخ علیه تهامات قیام میکند. این در جای خروج از جهنم نیز هست. چون موسی به جای قهرمان و نماد انقلاب، با این جداسازی متولد و از رحم الهه که مادر-زمین است خارج میشود. در جهانبینی غنوصی، جهان زیرین، رحم مادر-زمین و محل سکونت شیاطین است. زمین به عنوان الهه دراینجا هم حکم رئا همسر کرونوس را دارد و هم حکم شکم کرونوس را که وقتی فرزندانش را میخورد درون آن شکم قرار میگرفتند. زئوس که تنها فرزندی بود که از خورده شدن توسط کرونوس نجات یافت، بعدا چندین برادر و خواهر خود را از آن شکم بیرون آورد. این قابل مقایسه با عیسی است که تنها کسی است که از مرگ برخاست. او طی نبرد با شیاطین در جهان زیرین، بعضی ارواحی را که درآنجا گیر افتاده بودند نجات داد و آزاد کرد که قابل مقایسه با برادران و خواهران آزاد شده ی زئوسند. رحم زمین همچنین گاهی تارتاروس یا جهنم است و گاهی دریچه ای به تارتاروس که در این تفسیر، مانند هاله ای از بی نظمی، گرد جهان منظم را احاطه کرده است. آنچه در تارتاروس است، چیزهایی است که قبلا به این جهان تعلق داشته اند و اکنون در قلمرو بی نظمی، معوج شده و به افسانه ها تعلق گرفته اند بی این که جزوی از تاریخ بوده باشند. افسانه ها اساس مذاهبند و شورش نیز به سبب عجین شدن با بی نظمی، وضعیتی افسانه ای می یابد که نظم جدید اگر میخواهد هنوز خود را با آن توجیه کند، نیازمند اصلاح آن است. اصلاح مرامنامه ی شورش به شکل مذهبی جدید با نام سابق، در افسانه ی درخت مقدس عنانه/عیشتار الهه ی بین النهرینی دیده میشود. در این درخت، لیلیت جن، یک مار و یک جغد لانه کرده بودند. گیلگمش پهلوان، مار را کشت و لیلیت و جغد را فراری داد. سپس درخت را قطع کرد و از آن، یک تخت حکومتی برای عنانه ساخت. این، استعاره ای از تبدیل مذهبی وحشی و غیر قابل کنترل، به تخت حکومتی که مظهر نظم و سیاست است میباشد. محتوا همان است، ولی مذهب در نظم جدید، به اندازه ی درختی که صندلی شده است، مرده و از حیات خالی شده است.:

Ibid: part2

هرج و مرج در اثر نارضایتی از دوزخ، میتواند به شورش علیه قوانین گیتی و خود و اطرافیان را تافته ی جدا بافته دیدن بینجامد. این اتفاقی است که برای شاه میمون، قهرمان مشهور اپرای چینی افتاد. نام اصلی او سون وو کونگ است که در ژاپنی، سون گو کو نامیده میشود و با همین عنوان، قهرمان یکی از مشهورترین انیمه های سریالی ژاپن شده است. شاه-میمون در جهنم، به لیست مردگان برخورد و اسم خود و میمون های در خدمت خود را از داخل لیست حذف کرد. مارک گراف، این را همتای آزاد شدن ارواح در جهنم توسط مسیح میداند. مارک گراف، همچنین تولد شاه میمون از سنگ را نشانه ی برابری او با میترا خدای خورشید در سرزمین های غربی تشخیص میدهد. شاه میمون، در جهان مردگان، هلوی بی مرگی، اکسیر جاودانگی و شراب را دزدید و به سبب این اعمال، ملکوتیان با لشکری عظیم به جنگ او شتافتند، ولی شکست خوردند. در حین جنگ، موفق شدند او را در کوره ی آتش بیندازند ولی او زنده از کوره بیرون آمد، داستانی که به سبب آن، مارک گراف، سون وو کونگ را معادلی برای ابراهیم نیز میشمرد. به جز این، مارک گراف، توجه میدهد که افتادن یک لشکر به دنبال قهرمان به سبب دزدی، بخشی معروف از داستان موسی است. موسی و بنی اسرائیل پس از گرفتن اجازه ی خروج از مصر، مصریان را غارت کردند. فرعون با لشکرش به دنبال آنها افتاد، ولی به معجزه ی یهوه خدای یهود، موسی و قومش نجات یافتند. دزدی شراب، به نظر مارک گراف، شاه میمون را با دیونیسوس باخوس خدای شراب برابر میکند. از طرفی چون دراینجا چیزی تحویل مردم داده میشود، قابل مقایسه با دزدیده شدن آتش از خدایان توسط پرومته ی تیتان و تحویل آن به انسان است. پرومته به سبب این کار، توسط زئوس دستگیر و به صخره ای بسته و شکنجه شد. شاه میمون هم بلاخره توسط بودا دستگیر و زیر کوهی زندانی شد. روی سرش کلاهخودی گذاشتند که وقتی میخواست مشکل ایجاد کند، بسته میشد و سرش را درد می آورد، مطلبی که به نظر مارک گراف، میتواند شکل دیگری از تاج خار مسیح پس از دستگیری او باشد. شاه میمون مجبور شد تا به همراه شوان زانگ راهب بودایی به هند برود تا متون بودایی را به چین بیاورد. اتفاقا شوان زانگ هم شباهت هایی با مسیح دارد. پدرش چن گوانگ روئی، در موقعی که همسرش به شوان زانگ حامله بود، توسط راهزنان غرق شد و یکی از آنها به نام لیو هونگ، به جای چن در اتاق تاریک با همسر او آمیزش کرد. شاید این اشاره ای به تولد کودک از خدا و نه پدرش باشد که در نگرش بدبینان به حرامزادگی تعبیر شده و یک مجرم، جای خدا را گرفته است. یعنی الان لیو هونگ جای یهوه را گرفته است که در مسیح مجسد میشود. به همین خاطر هم لیو هونگ مثل مسیح با زجر و شکنجه اعدام میشود. مسیح را در بین دو راهزن اعدام کردند، بنابراین او راهزن هم معرفی میشد. همسر چن بعد از اطلاع از تن دادن به زنا، خود را میکشد که یادآور خودکشی لوکرسیا است. [بنابراین شوان زانگ، مسیح پسر یهوه است که چون یهوه در هیبت مسیح است بعضی خصوصیات خود را به پدر انسان شده اش –دراینجا لیو هونگ- انتقال داده است و تعجبی ندارد که لیو هونگ در تجاوز به یک زن که نسخه ای از لوکرسیا است، جای اوثیموس را گرفته باشد که دیگر نسخه ی مسیح است]. شوان زانگ به خواهش امپراطور وقت یعنی تای زونگ به هند اعزام شد و این پس از آن رخ داد که امپراطور، سه روز درگذشت و در این سه روز، از جهان مردگان دیدار کرد و به مذهب بودا گروید و وقتی روز سوم زنده شد، به گسترش بودیسم کوشید. سه روز اقامت امپراطور در جهان مردگان، همان سه روز مرگ مسیح پیش از رستاخیز و غایب شدنش است، همچنین معادل سه روز اقامت یونس/یوناه/یونان در شکم یک هیولای دریایی، پیش از آن که هیولا او را در ساحل قی کند. روشن است که تای زونگ، شوان زانگ و سون وو کونگ، سه نسخه ی مسیح هستند که وظیفه ی آوردن مذهب خدا به چین را بین آنها تقسیم کرده اند. دوران حکومت تای زونگ، یک دوران طلایی در تاریخ چین است که تمام امپراطورها حکومتشان با آن مقایسه میشود، شاید چون سلطنت تای زونگ انعکاسی از سلطنت مسیح است. اتفاقا مطابق ادعایی قدیمی از سمت مسیحی های چین، مسیحیت در زمان تای زونگ، وارد چین شده است.:

“reconstruction issues,ii”: IBID: P135

نگاه کنید و ببینید چه شخصیت هایی از مسیح کشف کرده ایم: شاه (تای زونگ)، راهزن شرور (لیو هونگ)، راهب زاهد (شوان زانگ) و جمیع آنها که شاه میمون است. منتها در شاه میمون، دو مرحله ی اول به واسطه ی کلاهخودی محدود کننده از مرحله ی سوم جدا میشوند و زندگی شاه میمون را به دو برهه تقسیم میکنند. محدودیت اخیر، در تضاد شدید با بی قیدی قبلی قرار دارد که در عصای جادویی شاه میمون نشان داده میشود. این عصا میتواند هرچقدر که صاحبش اراده کند بلند یا کوتاه شود و میمون با آن، از روی زمین تا عمق آسمان که جایگاه کروبیان است بالا برود. روشن است که این جا مسئله حکم روایتی دیگر از برج بابل را پیدا میکند که نمرود آن را برای رسیدن به آسمان و جایگاه خدا ساخت. اما تبدیل برج به عصا، در جهت برابر کردن نمرود با موسی نیز هست. موسی درست مثل شاه میمون یک عصای جادویی دارد که بدل به مار میشود. مارک گراف، آن را در مارگون بودن و سلاح بودن، با سر بریده ی گورگون مدوسا تشبیه میکند که پرسئوس، یکی از همتاهای موسی، با آن دشمنانش را بدل به سنگ میکرد. به نوشته ی مارک گراف، یکی از امکانات واقع بینانه نمودن سنگ شدن آدم، جایگزین کردن آن با یخ زدن در اثر سرما است. اینجا مارک گراف، پای روایات عربی و چینی از جادوگری ترک ها و مغول ها در جنگ با فرو فرستادن یخبندان بر ارتش دشمن را وسط میکشد. مائو دون، رهبر شیونگنو ها ارتش لیو بانگ امپراطور چین را با کشاندن به محل یک رودخانه به همین ترتیب نابود کرد. همین داستان با جزئیات بسیار مشابه در پیروزی چنگیز خان بر تاتارهای غربی تر در نبرد کالکا تکرار میشود. بیچورین، شباهت های زیادی بین داستان ها و اندازه ی قلمرو مائودون و اوغوزخان یافته و معتقد بود اوغوز خان بنیانگذار اتحاد ترکان اوغوز، همان مائودون است و مارک گراف معتقد است چنگیزخان هم میتواند تکرار او در برهه ای دیگر از تاریخ باشد. خواندمیر نوشته است که پدر اوغوزخان میخواست او را به سبب رواج دادن پرستش خدای راستین بر ضد مذاهب سنتی بکشد ولی در شبیخونی که به سپاه اوغوزخان کرد شکست خورد و موقع فرار با تیری که به پشتش اصابت کرد کشته شد. این یادآور رودررویی موسی و فرعون است. فرعون موسی را مثل یک پدر، بزرگ کرده بود ولی خدای موسی را قبول نداشت و بلاخره هم موقعی که در تعقیب موسی بود با غرق شدن در دریا کشته شد.:

Ibid: p139

سکاها که ملتی آدمکش و دزد توصیف میشوند، ابتدا در چین و بعد در کشورهای دیگر، با جذب و استخدام عناصر تمدن هایی که به حکومت آنها میرسیدند به تدریج تابع قانون میشدند و به خود محدودیت میدادند، درست مثل میمون شاه بعد از پیروزی هایش بر خدایان. درواقع تجسم معمول از دربار خدایان به عنوان قلمروی عاری از هر گونه کمبود نیز چندان تفاوتی با خیال پردازی های مردم سرزمین های فقیر درباره ی فراوانی در کشورهای ثروتمند ندارد، خیال پردازی هایی که سکاها ابتدا در حق مردم دشت های مرکزی چین مرتکب شدند. دوران شکوه تمدن ها به عنوان مابه ازای فراطبیعی دوران برکت خدای طبیعت، همین گونه توسط بربرهای وحشی خلق میشود و درنهایت باعث سقوط تمدن به دست بربرها در جنگ میشود و وقفه ای در تمدن ایجاد میشود که مابه ازای دوران خزان طبیعت است و با متمدن شدن بربرها پایان می یابد. بدین تریب در مذهب سازی سیاسی، مابه ازای تموز/آدونیس، آرس یا مارس خدای جنگ موکل مریخ است که ماه اول بهار نیز به او تعلق دارد.

صورت فلکی مخصوص ماه مارس یا فروردین، "حمل" یا قوچ است که در غرب، "آریس" نامیده میشود، کلمه ای که نزدیکیش به "آرس" اتفاقی نیست. در کیش مخصوص مارس، این ایام معاصر با رقص های مردان جوان موسوم به سالی ها بود و فستیوالش همزمان با صاف شدن راه ورود مارس به سال جدید توسط ماموریوس وتوریوس بود؛ آهنگری اسطوره ای که نامش به مریخ پیر ترجمه میشود و احتمالا معادل ایام خزان و پیری مارس بهاری است. چنین تصویری یادآور "دد موروز" یکی از نسخه های روسی بابا نوئل است که نامش به سادگی به معنی "بابا مارس" به نظر میرسد. موضوع ارتباط سالی های کیش مارس با فرانک های سالی از قدیم مورد گمانه زنی بوده است. سالی ها تنها شعبه ی فرانک ها بودند که درون امپراطوری روم زندگی میکردند و به گفته ی آمیانوس مارسلیونوس، سالی عنوانی عامیانه برای فرانک ها بوده است. قوانین سالیک و البته بنای امپراطوری مقدس روم نیز از همین فرانک ها برمیخیزند، منتها بعد از یک فترتی که به دنبال سقوط روم باستان رقم خورد. با این حال، منتقدان تاریخ رسمی، روم باستان را یک خیال پردازی به عنوان مثل اعلای روم فرانکی میشمرند. کلمه ی SALI به معانی دوست و متحد، امکان رساندن اتحاد سیاسی را دارد و ازاینرو سالی ها به عنوان فرانک های رومی میتوانند همزمان رهبران روم باشند.:

“ARCH OF GLORY OF IMPERATOR MAXIMILIAN I”: STOLENHISTORY.NET

این هم خیلی جالب است که فرانک ها ژرمن بودند ولی نامشان روی قسمت کلتی حکومتشان یعنی کشور فرانسه ماند که قبلا گاول خوانده و مردمش گالیک تلقی میشدند. درست مانند روم که علاوه بر شعبه ی غربیش، یک روم شرقی در ترکیه به پا کرده بود، گاول ها هم سرزمینی در ترکیه ساختند که به نامشان گالاتیا خوانده میشد. با این حال، ارتباط با گالی ها در گالاتیا نهادینه شده است. جان اونیل توجه میدهد که در گالاتیا رودخانه ای به نام گالوس وجود داشت که نامش با گالی ها یا کاهنان مرد زن نمای کوبله الهه ی زمین آسیای صغیر مرتبط است. این رودخانه محل نیزار مقدس کوبله بود چون دراینجا بود که کوبله آتیس نوزاد را که بعدا معشوقش شد از سبدی در آب گرفت، داستانی که اونیل، آن را با گرفته شدن موسای نوزاد از آب توسط دختر فرعون مقایسه میکند. نی در اساطیر چینی و بخصوص ژاپنی، جانشینی برای درخت کیهانی است و اونیل نیز تصور میکند نیزار مقدس کوبله کنار رودخانه ی گالوس قرار دارد چون در نزد بومیان، این رودخانه همانند رود زرد یا هوانگ هو در چین، جانشین راه شیری در آسمان بوده است. نی در مقابل درخت گیاه کوچکی به نظر میرسد ولی تائوئیست های چینی، به گیاهی جادویی به نام تونگ اعتقاد داشتند که میتوانست به اندازه ی کوهستان اساطیری کون لون که کوه کیهانی –نسخه ی دیگر درخت کیهانی- است، بزرگ شود. [این گیاه تونگ را با عصای کوتاه و بلند شونده ی میمون شاه مقایسه کنید.] اتفاقا صاحب کون لون، الهه سی وانگ مو است که شوهرش تونگ وانگ کونگ یعنی تونگ فرمانروای شرق نام دارد و شاید روح گیاه تونگ است. سی وانگ مو صاحب هلوهای بی مرگی است و هلو یک نسخه ی دیگر گیاه جادویی در اساطیر تائویی است. یکی از نام های هلو در زبان چینی "تائو" است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p304-5

انجیل تائوئیست ها تائوته چینگ است که یکی از معروف ترین آیاتش میگوید: «تائو زمانی که تائو نامیده شود، دیگر تائو نیست.» و در این زمینه تائو به معنی طریقت، کاملا با بودا در بودیسم ذن قابل تعویض است. د.ت.سوزوکی کوانی از یک استاد ذن را نقل میکند که در پاسخ به سوال «ذن چیست؟» گفت: «فکر روزمره ی شما». شبیه همین مطلب را در پرسش چائو چائو از استادش نان چوآن درباره ی تائو می یابیم:

-تائو چیست؟

-آگاهی معمول شما تائو است.

-چگونه میتوان با آن هماهنگ شد؟

-به محض این که سعی کنید با آن هماهنگ شوید از آن منحرف میشوید.

-اما بدون قصد چگونه میتوان تائو را شناخت؟

-تائو نه به دانستن و نه به ندانستن تعلق دارد. دانستن، درک نادرست است؛ ندانستن، جهل کورکورانه است. اگر واقعا بدون شک تائو را درک کنید، مانند آسمان خالی است. چرا درست و غلط را وسط میکشید؟

در هر دو مورد، نه مکتبی شامل دستورات مذهبی، بلکه نوع ارتباط هر فرد بشری به صورت منحصر به فرد با جهان است که شخصیت انسان را شکل میدهد و در این حالت افراطی نه تنها مرزی بین تائوئیسم و بودیسم ذن باقی نمیماند، بلکه زندگی انسان مدرن غربی نیز در جهانبینی آنها مشروع میشود. این از زمان کارل یونگ تا حدی مورد توجه روانشناسی بوده است چون بی تردید، کودک از یک کتاب غیر درسی که برای سرگرمی به او داده اند، بسیار موفق تر از یک کتاب درسی زورکی، چیز یاد میگیرد بخصوص ازآنرو که مجبور نیست چیزی را حفظ کند و به زور نتیجه گیری استاندارد معلم را اخذ کند و در نتیجه گیری ای که لزوما در کلمات نمیگنجد آزاد است.:

“happening to oneself: zen, Taoism, and Jungian individuation as paths to spirituality in Edward goreys the object lesson and shel silversteins missing piece”: Andrew m.spencer: psyart journal: 12 dec 2014

تائو در چنین تعریفی، تمام انسان ها را زیرمجموعه ی خود میکند و میتوان گفت همه ی انسان ها یک تونگ دارند که به اندازه های متفاوتی بلند شده است. مال یکی ممکن است در سطح زمین مانده باشد و مال یکی دیگر ممکن است به اوج آسمان رسیده باشد. اما مهم این است که به هر حال، حتی اگر در آسمان باشید، جزو تائوی تائو ته چینگید و این تائو مادرانه است چون در جایگاه مادر-زمین و جهان مادی قرار دارد، برعکس تائوی کنفسیوس که پدرانه است و با تربیت کردن مردم، قصد فرا رفتن آنها از محیط مادی را دارد. اینجا بحث تفاوت انسان با بقیه ی موجودات که هیچ ایرادی بر نوع زندگیشان وارد نیست پیش می آید، تفاوتی که معمولا به تربیت پذیری انسان تا حد غلبه بر حیوانیتش تعبیر میشود.

حالا تصور کنید که در اوایل قرن 19 و تنها اندکی پس از چین زدگی گسترده ی اروپای دوره ی روشنگری، هگل، تفاوت انسان و حیوان را در این خواند که حیوانات، آگاهانه خودکشی نمیکنند. در همان قرن، در اسکاندیناوی، این خرافه به وجود آمد که اردک ها از این قانون مستثنایند چون میتوانند با فرو رفتن در اعماق آب به مدت زیاد، به زندگی خود، خاتمه دهند. این باعث شد تا خودکشی اردک، با از خود گذشتگی والدین در راه فرزندانشان نسبت یابد، بخصوص پدر چون مرد است، و مردها هستند که در راه آرمان هایشان حاضر به فدا کردن جانند، برعکس زن ها که برعکس، با زنده ماندن و تامین نیازهای عزیزانشان در بدترین شرایط، از خود گذشتگی میکنند. استعاره ی اردک به جای پدر و الگوی تربیتی در همان زمان در بعضی آثار ادبی ازجمله نمایشنامه ای از ایبسن انعکاس یافت اما چون اردک حیوان محبوبی نبود میلی به تداوم آن وجود نداشت. هرچند در همان دوران، بانو سلما لاگرلوف، نویسنده ای دیگر از اسکاندیناوی، در رمان معروف «ماجراهای شگفت انگیز نیلز هولگرسون»، اردک را با تبدیل به غازهای وحشی و یک غاز اهلی که با پرواز کردن، آزادگی خود را اثبات کرد، ارتقا داد و غازها در این داستان، درست مثل یک الگوی تربیتی مفید، باعث تغییرات مثبت در شخصیت یک پسر 13ساله شدند.:

“commentary: animalism and fatherhood”: Jorgen lorentzen: new literary history 37 (4): january2007

اگرچه به نظر میرسد چنین تفسیری از پدرانگی، کاملا بر تفسیر تائوئیستی از مادرانگی برتری داشته باشد، اما بسیار مهم است که مادر-تائو همیشه جلو چشممان باشد، چون ممکن است کسی که او را «پدر» تصور کرده و فقط به همین خاطر، «آسمانی» پنداشته ایم، هنوز جایی در نزدیکی سطح زمین مستقر باشد و چیزهایی که میگوید و ما آسمانی میپنداریم، اصلا آسمانی نباشند و همینطوری حیوانی ترین صفات را که خودمان هم باور نمیکردیم به آنها تن دهیم برایمان عادی کند. ممکن است خیلی از الگوهای فرهنگی دو یا سه نسل پیشین کشورها در این محدوده بگنجند و ما مشابهشان را در ادبیات فارسی داریم.

ذوالفقار علامی و سیما رحیمی در تحلیل داستان نبرد رستم و سهراب در شاهنامه بر اساس یک رویکرد یونگی، رستم را که پدر سهراب است، نماد "خویشتن" او و آنچه باید به آن برسد میشناسند و برعکس، تهمینه مادر سهراب را نماد بخش منفی آنیما یا جنبه های زنانه ی سهراب که در نوع معرفی تبار سهراب، باعث افزایش خودخواهی و جاه طلبی سهراب میشود. به عقیده ی نویسندگان، این که سهراب به سبب دورگه بودن، هم از ایران است و هم از توران، مهم است چون تورانی ها «سایه» ی ایرانی ها هستند که ایرانی ها تمام آنچه را در خود سرکوب کرده اند به آنها فرافکنی میکنند. بنابراین باید به این موضوع که سهراب در راس یک لشکر تورانی برای تصرف ایران می آید تا پدرش رستم را شاه هر دو مملکت ایران و توران کند معنی دار است. ظاهرا سهراب این کار را به نفع ایران میکند اما عملا در نقش «شاه توران» چنان فرو میرود که نه فقط ایرانیان زیادی را میکشد بلکه در بعضی ابیات به این عمل مباهات میکند. از نظرگاه یونگی، «سایه» شامل جنبه های سرکوب شده ی وجود است که انسان در بعضی جاها به آن تن میدهد و بعضی جاها علیهش می ایستد اما چون همیشگی نیست فقط وقتی که پرسونا یا نقاب است جایز است یعنی این که درست مثل نقشی که یک بازیگر بازی میکند، موقتی و تحت کنترل باشد. اما بعضی افراد در پرسونایشان فرو میروند و فراموش میکنند که دارند نقش بازی میکنند و نقش آنها را میبلعد که سهراب چنین کسی است. افراسیاب شاه توران از این موضوع آگاه است و به همین دلیل امیدوار است بتواند با دچار آوردن رستم و سهراب به هم در این لشکرکشی، از دست یکی یا هر دویشان خلاص شود، البته با تاکید ویژه بر این که پدر و پسر نباید همدیگر را بشناسند. سهراب فقط در صورتی به خود خواهد آمد که خویشتن خود یعنی پدرش رستم را بیابد. اما اتفاقات گوناگون، مانع از این رویارویی میشوند و سهراب توسط نیرویی که الگوی خود میشناسد از بین میرود. ("فرایند فردیت در داستان رستم و سهراب بر پایه ی شخصیت سهراب": ذوالفقار علامی و سیما رحیمی: دوفصلنامه ی زبان و ادبیات فارسی: شماره ی 78: بهار و تابستان 1392)

نویسندگان این مقاله، بعد از برابر کردن رستم با خویشتن و بر اساس پیش فرض های قبلی درباره ی نماد وطن پرستی بودن او، آنقدر در بی عیب و نقص کردن این نماد پیش میروند که یک نظریه ی قدرتمند را رد میکنند؛ این که رستم، ته دلش تقریبا مطمئن بوده که این جوان تورانی، درواقع پسر خودش است، ولی به دلیل غلبه ی مسئولیت پذیری و احساس وظیفه بر خود، عمدا خود را فریب میداده تا با کشتن خصم، سایه ی خطر را از ایران برهاند. حالا بعضی مثل ثاقب فر، این را به «آیین خواهی» خوانده اند و برخی مثل کلباسی «دفاع از وضع موجود» یا مثل دوستخواه و ابراهیمی «آرمان های پهلوانی» و «وطن پرستی». به هر حال، اگر اینطور باشد که محتملا هست، رستم، خودش اسیر سایه هایی قوی است و آنقدرها «خویشتن» به نظر نمیرسد. ولی واقعیت این است که این دو نظریه واقعا تضادی با هم ندارند. رستم، فقط یکی از آن آدم های عصاداری –بخوانید تونگ دار- است که عصای بلندی دارند و برای کسانی با عصاهای کوچکتر که او بلندترین عصادار در معرض دیدشان است، او یک الگو و شاید اوج آسمان و یک مربی-پدر ایدئال با بهترین تربیت ممکن به نظر میرسد فقط به خاطر این که معنی آسمان از دید این عده همین حد است. اتفاقا نویسندگان مقاله، اشاره ای به نظریه ی یدالله قائم پناه داشته اند که مطابق آن، سهراب به عنوان فرزند رستم، همان نفس عماره ی رستم است که در اثر قهرمانی هایش، طغیان کرده و قصد شورش علیه نظام را دارد و کشته شدن سهراب به دست رستم، همان نفس کشی رستم است. اتفاقا این هم هیچ بعید نیست چون الگویی که رستم باشد، راحت میتواند به حد سهراب تحول یابد و تعجبی ندارد که این سهراب، از رستم قوی تر هم باشد. به همین ترتیب، طبیعی است که از ملتی که الگوی میهن پرستی را از قهرمانانی چون رستم می آموزند و از این جهت فرزندان رستم شمرده میشوند، جنایتکارانی پیدا شوند که مثل سهراب، به انگیزه هایی که به نظر خودشان مقدس است، حمام خون به راه بیندازند همانطورکه جنگجویان هیتلر این اعمال را به راحتی و به تبعیت از قهرمانان اساطیری آلمان چون تور و آرمینیوس و زیگفرید مرتکب شدند. توجه کنیم که اگر «فرزند رستم» را به «تولید رستم» ازجمله در مقام کسی که به منصبی رسیده است معنی کنیم، در خود شاهنامه یک مابه ازای دورگه ی موفق از سهراب پیدا میکنیم، یعنی کیخسرو، کسی که اتفاقا شاه ایران میشود و افراسیاب شاه توران را که پدربزرگ خودش است میکشد.

مارک گراف مینویسد شاه شدن کیخسرو تا حدود زیادی به این بستگی داشته که رستم میخواسته انتقام قتل سیاوش را بگیرد، چون سیاوش پدر کیخسرو شاگرد رستم بود و رستم او را مثل یک پسر بزرگ کرده بود. سیاوش که یک نسخه ی شاهنامه ای از یوسف کتاب مقدس است، به سبب آن که همچون یوسف مورد اتهامات ناموسی مادرخوانده اش سودابه قرار گرفت، از دربار پدرش کیکاووس فاصله گرفت و به مرز توران رفت و کم کم با افراسیاب رفیق شد و افراسیاب، دخترش فرنگیس را به ازدواج او درآورد که تولد کیخسرو حاصل این ازدواج است. اما در اثر اتهامات ناروای گرسیوز برادر افراسیاب به سیاوش، افراسیاب بر سیاوش خشم گرفت و او را کشت. مارک گراف توجه میکند که نام فرنگیس، کاملا نزدیک به لغت "فرنگی" است که در زبان فارسی برای اروپایی ها استفاده میشود و «فرنگی» هم تحریفی از لغت «فرانکی» در اشاره به قوم فرانک صاحبان امپراطوری روم مقدس است. از طرفی خود سیاوش به سبب بی گناه مردن و مورد سوگواری واقع شدن، نسخه ای از مسیح به نظر میرسد. او مثل یک گوسفند ذبح میشود احتمالا به خاطر این که همان بره ی خدا یا مسیح است.:

“siavush”: mark graf: chronologia: 8/2/2013

یک فرهنگ رومی (فرنگیس) را در مقام کلیسا یا همسر مسیح در نظر بگیرید که از یک فرهنگ تورانی/سکایی/ ترکی-مغولی (افراسیاب) پدید می آید (همانطورکه اشرافیت ژرمن از سکاها پدید آمدند) و بعد، یک فرزند ایرانی (کیخسرو) تولید میکند که سلف تورانی خود را از بین میبرد. نتیجه اش میشود تولد اکثر کشورهای جهان با ناسیونالیسم های نو، ازجمله کشوری که همچون کشور سیاوش، ایران نام دارد. در ایران، هر روز خدا میتوانید اخباری ببینید که شما را به یاد "راه فراخ" و "راه تنگ" مسیح بیندازد ولی شما از دیدن اخبار مربوطه فقط خشمگین و لامذهب میشوید چون اصلا از وجود اندرز والای مسیح مطلع نیستید. بر اساس آنچه در کشور برایتان تعریف کرده اند، برای چنین واکنشی فقط سه امکان وجود دارد: یا شما اصلا ایرانی نیستید؛ یا سردمدارانتان خیلی رومیند؛ یا هر دو گزینه صحیح است. اما شاید بومی ترین برداشتی که بشود از چنین نصیحتی کرد، همان موضوعی است که به سبب باز بودن همیشگی دروازه ی توبه در فرهنگ اسلامی در ته ذهن بیشتر ما هست؛ این که راه تنگ اقلیت، آخر به همان راه فراخ اکثریت می انجامد اگر واقعا آخرش خدا باشد. مسیح زمانی که هنوز از اوثیموس و شاه میمون قابل تشخیص نبود، همین مسیر را طی کرد چون اصلش هنوز تموز خدای طبیعت بود که قانون خدا را از طریق صنع خدا یعنی طبیعت به مردم نشان میداد و آن، زمانی بود که هنوز اقلیت و اکثریت در انسان بودن فرقی با هم نداشتند. امروزه مدرنیست ها مدعیند که اعتقادات قدیم به درد قدیم میخوردند، نه الان. این یکی قطعا یکی از آنها است، چون روشنفکران مدرن همه یا از طبقه ی ثروتمند برخاسته اند و یا اگر از طبقه ی فرودین برخاسته اند، بعد از تحقیر شدن از سوی هم طبقه ای های خود، به استخدام طبقه ی مرفه درآمده و ضد طبقه ی خود کار کرده اند (به قول مارکس: «روشنفکر، مدافع منافع طبقه ی خودش است.») ولی اتفاقا در دنیای بی سر و تهی که همه ی قوانین در آن مجاز به شکستن و قبول عواقب قانون شکنی هستند، این یکی از آن اعتقاداتی است که میتواند از دچار آمدن مردم به احساس خود کم بینی جلوگیری کند.

مکتب عرفانی سرمایه دارانی که معتقد بودند باید فقرا را تا حدی ثروتمند کرد.

تالیف: پویا جفاکش

«عن المرء لا تسئل و سل عن قرینه

فکل قرین بالمقارن یقتدی

اذا کنت فی قوم فصاحب خیارهم

ولاتصحب الاردی فتردی مع الردی»

یعنی: "از شخص راجع به شخصیت او سوال نکن بلکه دراین باره از شخصیت قرین و دوست و همنشین او بپرس. زیرا هر همنشینی از همنشین خود پیروی میکند. وقتی در میان گروهی به سر میبری با افراد برگزیده مصاحبت کن، و با افراد پست همنشین مباش زیرا با همنشینی با افراد پست، پست میگردی." (عدی ابن زید)

این شعر در کتاب «اسلام و تعلیم و تربیت» (سید محمد باقر حجتی: بخش اول: دفتر نشر فرهنگ اسلامی:1358: ص115) آمده و در تحکیم پیام آن، این مثل اسپانیایی: "به من بگو معاشر تو کیست تا بگویم کیستی." اضافه شده است. مطمئنا این تفکر بسیار قدیمی و نتیجه ی یکی از دیرین ترین تجربیات بشر است. در بدو امر و در زمانی که انسان به لحاظ شخصیتی تفاوتی بین خود و جانوران نمینهاد درس آموزی از غیر، رابطه ی حیوان و انسان را هم در بر میگرفت و حس آشنای موجود در این جمله از "تری ایروین" (دانشمند امریکایی) که میگوید: «اگر استطاعت داشته باشید و با عشق با حیات وحش تماس برقرار کنید و همراه باشید، شما برای همیشه تغییر میکنید و خواهید خواست که دنیا را جای بهتری کنید.» (به نقل از Brainyquote.com) بازمانده ی چنین دورانی است. اما هرچه جلوتر آمده و به جامعه و سپس زیرجوامع انسانی محدود شده ایم، معاشران و درس آموزان دوران اولیه ی زندگی انسان ها برجسته تر شده اند که در دوران مدرن، این معاشران بعد از خانواده، هم کلاسی ها و معلمان و اولیای مدارس هستند.

طبیعتا در اشعار انقلابی دوران شاه سابق در ایران، توجه زیادی به محیط مدرسه شده و سعی میکردند از وصف کلاس های درس، برای ایجاد شور انقلابی در نوجوانان شاعرپیشه استفاده کنند. پدرم در دوران شاه سابق، کتابی با عنوان «درس اول: دروغ» خریده بود که هنوز دارد و تویش پر از این نوع اشعار است. اخیرا دیدم پدرم دارد یکی از گفتارهای دکتر رشید کاکاوند را گوش میدهد که دکتر کاکاوند یکی از آن اشعار با عنوان «فعل مجهول» از بانو سیمین بهبهانی را میخواند. شعر درباره ی خانم معلمی بود که درباره ی «فعل مجهول» از دانش آموزی میپرسید و دانش آموز داغ دیده به جایش یک «فعل مجهول» دیگر یعنی اعمال پدر ظالم و بدمستش در خانه را شرح میدهد. پدرم گفت که یک شعر مشهور دیگر از این نوع –یعنی درس دادن دانش آموز به معلم- را خسرو گل سرخی سروده است که در آن این درس ریاضی که میگوید «1 با 1 برابر است» در فرافکنی به جامعه ی انسانی و شکاف فقیر و غنی شکست میخورد. اتفاقا این شعر هم در کتاب «زنگ اول: دروغ» هست. پدرم که معلم ریاضی است تعریف کرد که: «در زمان شاه، یک بار این شعر 1 با 1 برابر نیست را در کلاس ریاضی از حفظ خواندم. یکی از بچه ها به حالت مرموزی پرسید: "ببخشید آقا. این شعر از خسرو گل سرخی نیست؟" جواب دادم: "والله نمیدانم از کیست." ولی خوب میدانستم که از گل سرخی است و جرئت نداشتم بگویم "آره، هست."»

داریم درباره ی جریان چپی صحبت میکنیم که صحبت هایش درباره ی برادری و برابری، با برداشت کاملا عامیانه –و نه فقهی و شرعی- مردم ایران از سنت اسلامی موافق بود و انقلاب پرولتاریایش یادآور وعده ی قرآن به رسیدن «مستضعفین» به حکومت جهان بود، امری که مردم را به انقلاب اسلامی سوق داد ولی به زودی تمام آن شعارها فراموش شد و حتی معنی «مستضعفین» مزبور در آن، به امامان مظلوم شیعه –و از آنها مهمتر: جانشینان رسمی نامظلومشان- تغییر کرد. به جای عدالت، فقط شرع گستری اهمیت یافت. این اتفاق ها در تاریخ غرب هم سابقه دارد. عیسی مسیح هم ادعای دفاع از مردم عامی در مقابل کاهنان ریاکار را داشت ولی نسخه هایی پیدا کرد که معجزات او را داشتند درحالیکه یکسره خود را وقف جنگ با شرک به نفع گسترش شریعت کاهنان نموده بودند و درنهایت، اهداف اجتماعی مسیح تحت الشعاع داستان های سرگرم کننده ی جبهه ی او درباره ی فرشتگان و غولان و اجنه شدند و همین وضع اخیر، بدون کوچکترین مزاحمتی، از صحنه ی مواعظ کلیسا به پرده ی فیلم های تخیلی دوره ی کفرپروری منتقل شد.

قطعا مشخص ترین این نسخه ها سنت مارتین اسقف تورز فرانسه در قرن 4 میلادی است که مثل مسیح، مرده زنده کرد و فلج را درمان نمود و از بدن مجنون، جن خارج کرد. او تمام همت خود را وقف سرکوب مذاهب شرک آمیز گاول ها نمود. جان اونیل، او را در نام (به معنی از جنس مارس) معادل با روح بت مارس خدای جنگ میشناسد که ژولیوس سزار علیه گاول های ستیزه جو در گاول برافراشت. به نظر اونیل، مارس همچنین در نام معادل مارکوس یا مرقس انجیل نویس بانی کلیسای اسکندریه ی مصر است که تعالیم پطرس قدیس از توی انجیلش بیرون کشیده و بر کلیسای رم جاری شد.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p283-4

نکته ی جالب این که هنگامی که ژان فوکه منسوب به قرن15، مسئولیت تصویرپردازی کتاب تاریخ یهود ژوزفوس را به عهده گرفت، معبد سلیمان در یهودیه را به طور کامل به شکل کلیسای جامع تورز کشید. انگار، بیت المقدس هم با مسیح/ سنت مارتین کاملا به فرانسه منتقل شده است، ولی احتمالا برعکس است یعنی مسیح با یهودیه به فرانسه منتقل شده است چون فرانسه دریچه ی ورود اشرافیت یهود به اروپا به واسطه ی تشکیل امپراطوری مقدس روم به وسیله ی ژرمن های فرانک است.

اشرافیت یهود یعنی خاندان کولونا از مصر به اسپانیا نقل مکان کرد و با تمرکز قدرت در بارسلونا در مرز فرانسه و با نفوذ فراوان بر سرزمین های گاول از آن سمت ظاهر شد. کافی است نقش سرزمین های گاولی در مطرح شدن تثلیث به عنوان تنها شکل مشروع مسیحیت و اساس مسیحیت کلیسای رم را یادآوری کنیم. تئودوسیوس اول به عنوان تنها امپراطوری که عملا آریانیسم یعنی مسیحیتی که مسیح را کوچکتر از خدا میدانست را سرکوب کرد، کاملا تحت تاثیر سنت امبروز اسقف گاولی شهر میلان در ایتالیا بود. سنت امبروز مدتها در میلان در مقابل حکام مدافع آریانیسم مقاومت کرده بود. امروزه بعضی محققان با پیش کشیدن آثار ظاهرا قدیمی تر مدعیند که تئودوسیوس اصلا تحت تاثیر امبروز نبوده و تنها منابع متاخر هستند که ارتباط این دو را بسیار قوی نشان داده اند. اما در این مورد ممکن است مثل بخش وسیعی از تاریخ فعلی، منابع قدیمی تر در پاسخ به منابع ظاهرا جدیدتر و درواقع بعد از آنها پدید آمده باشند. در نسبت تئودوسیوس با روم شرقی که بعدا تبدیل به امپراطوری عثمانی شد، میتوانیم یادآور شویم که نام امبروز یا امبروس، از "عمرو" یا "عمر" نام خلیفه ی عربی می آید که عثمان کهن الگوی سلاطین عثمانی در خدمت او بود و جانشینش شد. عمر، یک فاتح بزرگ بود که زندگی ساده ای داشت و به یک کشیش شبیه بود. برعکس، عثمان، جانشینش، باب ثروت اندوزی و فامیل پرستی را در بین اعراب حجازی آغازید و اعمال او سبب شکل گیری امپراطوری اموی توسط فامیل های عثمانی شد، دولتی که ترکان عثمانی ادعای اقتدا به آن را داشتند و ظاهرا افسانه ی عثمان و فامیل هایش از روی عنوان عثمانی ساخته شده است. در تاریخ روم، کسی را داریم که مثل عمر، فاتح بزرگی بوده بی آن که امپراطور شود ولی مدعی دنباله روی از او بعدا به امپراطوری رسیده است. این شخص، ژولیوس سزار است. او ظاهرا مال 2000سال پیش است، ولی به شکل دیگری، در پاپ ژولیوس دوم در دوره ی رنسانس بازسازی شده است. درست مثل سزار که به سبب فتح گاول به شهرت رسید، پاپ مزبور نیز به خاطر اعمالش در گاول به موفقیت دست یافت و حشمت و مکنتش آنقدر در حد یک امپراطور بود که عنوان ژولیوس را به نشانه ی مطابقت با ژولیوس سزار برای خود برگزید. این ادعایی است که تاریخ میکند، اما احتمالا پاپ ژولیوس و سزار ژولیوس، دو روایت از یک شخصیت افسانه ایند که خودش نسخه ای از مسیح است و ازاینرو تولد سزار از ژوپیتر با تولد مسیح از یهوه یکسان است. ماکسیمیلیان از خاندان هابسبورگ، در به قدرت رساندن پاپ ژولیوس، ایفای نقش کرد و به زودی از این خدمت، سهم خواهی نمود. شاید او ریشه ی جدا شدن یک امپراطوری از مقام پاپی باشد. اگر اینطور باشد معلوم میشود که چرا هابسبورگ ها خود را هم از نسل ژولیوس سزار میخواهند و هم از نسل کولونا. کولونایند چون کولونا مثل مسیح از نسل داودند و از نسل سزارند چون قدرت خود را مدیون همکاری با نسخه ای از ژولیوس سزار –یعنی بازسازی لاتین عیسی مسیح- هستند. با این حال، دستگاهی که هابسبورگ ها از آن برخاسته اند چندان از شعبه سازی آنها راضی نبوده و اقدام به تخریب آنها نموده است. کشف پترارک و معرفی او به ریشه ی رنسانس، اولین واکنش جدی به این واکنش بوده است. پترارک اولین کسی است که از «قرون تاریک» سخن میگوید . دوران سیاهی به نام قرون وسطی را وصف میکند، وصفی که بعد از او مرتب بدتر و ترسناک تر شد. پترارک به عنوان مخترع قرون وسطی، علیه هابسبورگ ها بود. او را خادم خاندان لوکسامبورگ خواندند که تنها در قرن 19 و بعد از سقوط امپراطوری مقدس روم در جنگ های ناپلئونی، صاحب کشوری که به نامشان لوکسامبورگ نامیده میشود شدند. آخرین امپراطوران روم مقدس، خاندان هابسبورگ بودند که بعدا صاحبان امپراطوری اطریش-مجارستان شدند. امپراطوری مقدس روم، یک جانشین نالایق برای روم باستانی شمرده میشود که اگوستوس، علمدار پرچم ژولیوس سزار، بانی امپراطوری آن بود. پس امپراطوری روم مقدس، خاندان هابسبورگ و به همراه آنها قرون به اصطلاح وسطی، انحرافی بر یک روم باستان تخیلی شمرده میشوند که رنسانس و طغیان علیه روم مقدس ازجمله با روشنگری فرانسوی و ناپلئونی، بازگشت به آن وانمود میشود و این روم باستان تخیلی که چندصدسال طول کشیده است، همه در اعمال پاپ ژولیوس در برهه ای کوتاه خلاصه خواهند شد که اصلاحیه ای در کلیسای قبل از او بود، درست مثل قانونگذاری های ژولیوس سزار که که حامل اصلاحاتی در روم فاسد زمانه بود و به همان اندازه واکنش منفی برانگیخت.:

“arch of glory of imperator Maximillian I”: will scarlet: stolen history: 5nov2010

لوکزامبورگ

بارسلونا

ژان باپتیست مزونا، پاپ ژولیوس دوم و ژولیوس سزار را دو چهره ی متمایز شده ی یک شاه-کاهن میخواند که بعدا به دو شغل متفاوت کاهن و شاه تجزیه شده است. این تجزیه بعد از شکست خلف پاپ ژولیوس یعنی کلمنت هفتم از شارل پنجم نوه ی ماکسیمیلیان اول رقم خورده است، جایی که این پاپ گناهکار، مجبور به گذاشتن تاج امپراطوری بر سر شارل و از دست دادن مقام شاهی میشود. شارل پنجم معروف به اگوستوس بود و شکست کلمنت از او میتواند معادل شکست جایگاه غاصبان ژولیوس سزار از اگوستوس سزار باشد. این شکست همچنین معادل فتح اورشلیم توسط رومیان است و اورشلیم کتاب مقدس، رم ایتالیا است و پاپ، مدل تحریف شده ی کاهن اعظم یهود در آن. خدای جدید تفاوت چندانی با ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم یونانی-رومی ندارد، چون او همان مجسمه ی زئوس است که آنتیوخوس شاه یونانی حاکم بر اورشلیم، یهودیان را مجبور به پرستش او کرد. ژولیوس سزار که حالا به سبب فرزندی او لایق داشتن هر دو شغل بوده است، در اصل ایلیوس هازار و لغتا برابر با العازار است که خود را شاه یهود خوانده بود. العازار که به دست رومیان به قتل رسید، نسخه ای دیگر از عیسی مسیح است. نام او مشتمل بر ترکیب عناوین ال و آسور برای خدا است که دومی در مصر، مرکز سابق اشرافیت یهود، به صورت ازیریس، تبدیل به کهن الگوی فراعنه شده بود. این اشرافیت از طریق اسپانیا وارد اروپا شد و اسپانیا زمانی بزرگترین جولانگاه یهودیان در اروپا بود. کلمه ی سافاردیم برای یهودیان، منشا نام اسپاردا یا اسپانیا است. این نام، در نامجای اسپارت منسوب به یونان باستان تکرار میشود. طغیان این اشرافیت علیه یهودیت سنتی، در طغیان کلئومنس شاه اسپارت علیه دولت پارس در تاریخ یونان باستان بازسازی میشود. چون نام قوم پارس، مرتبط با پاروشیم یا فریسیان است. کلئومنس تلفظ دیگری از سلیمان است. از طرفی شارل پنجم، کارلوس مگنوس به معنی شاه بزرگ نامیده میشود که تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا تلقی میشود. شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس تصور میشود و نام او فقط بازی لغوی با کلمه ی سلیمان است. سلیمان پسر داود است و داود، نسخه ی انسانی تحوت است، خدای مصری دانش که اهمیتش منطبق با تعریف جدید مسیحیت است: مسیح، به قتل رسیده و از نظرها غایب شده است ولی در آخرالزمان بازخواهد گشت و در غیاب او وارثان سیاسی-مذهبیش حکومت خواهند کرد که به ظهور او یاری خواهند رسانید. این با قصه ی ازیریس در کتاب ایزیس و ازیریس پلوتارخ منطبق است که بر اساس آن، ازیریس به دست دشمنانش به قتل رسیده، ولی تحوت درصدد است تا او را به صورت هورس از نو به دنیا بیاورد و بر غاصبان پیروز کند. هورس دراینجا معادل مسیح آخرالزمان و تحوت معادل اشرافیت داودی است. داود اولین شاه موفق در دوره ی جدا شدن رهبری سیاسی و مذهبی از هم توسط سموئیل نبی است. سموئیل، اول، شائول را برگزیده بود، ولی شائول، گزینه ی خوبی از آب درنیامد و بلاخره هم حذف شد. نام شائول، مرتبط با عنوان "سول" (تلفظ دیگر سور/آسور) است که رومیان، آن را برای نامیدن خورشید استفاده میکنند و سیاسی ترین تجلیش، سول اینویکتوس (خورشید پیروز) است که این لقب را برای میترا خدای اخوت سیاسی روم استفاده میکرده اند. میترا خدای فارسیان یا پارسیان و فریجیان خوانده شده و البته فارسی و فریجی، دو تلفظ دیگر اصطلاح فریسی هستند و میترا خدای یهود قبل از به میان آمدن یهوه یا جوویس یا ژوپیتر را نشان میدهد.:

“le pape juef”: jean-baptiste mesona: calliope services: 24jan2021

اگر مسیحیت، اصلاحیه ای در مذهب فریسی باشد، مشخصا هرگز با بنیاد تعریف خود درنیفتاده است. دیدیه لاکاپله اساس مذهب فریسی را همان اساس پیدایش مکتب پارسی میداند که به تاثیرپذیری اخشوارش شاه بابل از ملکه ی یهودی او برمیگردد و به گفته ی لاکاپله، این اخشوارش در تاریخ یونانی، هم به کورش کبیر تبدیل شده است و هم به داریوش کبیر. داستان تغییر مسیر فرهنگی شاه توسط یک زن، در تاریخ اروپا بیش از همه در اولین جدایی سیاسی مهم از کلیسای مسیح انعکاس می یابد: جدا شدن کلیسای انگلیکن در بریتانیا از کلیسای کاتولیک رم و تحت رهبری هنری هشتم تحت القائات آن بولین، زنی که هنری هشتم را به ازدواج با خود وا میدارد. آن بولین، نسخه ی انگلیسی استر، ملکه ی یهودی اخشوارش است. اولین قربانی انسانی بزرگ در این جدایی سیاسی، سر توماس مور است که چون حاضر نمیشود کلیسای انگلیکن و جدایی از کلیسای کاتولیک را تایید کند، اعدام میشود. اندیشه های توماس مور در کتاب اتوپیا یا آرمانشهر او منعکس شده است اما جالب این که به گفته ی لوزاک همیور، اندیشه های این کتاب که ظاهرا به قلم یک کشیش کاتولیک نوشته شده است، تماما افلاطونی و هرمسی است. نتیجه گیری لاکاپله این است که اصطلاح کاتولیک دراینجا اصلا متوجه آنچه امروزه به نام کلیسای کاتولیک رم میشناسیم نیست بلکه صحبت از "کاتولیک" تحت اللفظی یعنی «جهانی» و منظور از آن، مذهب جهانی، یعنی همان فرهنگ گسترده ای است که علائم آن به طور جسته و گریخته، تقریبا در تمام مذاهب و ادیان جهان مشاهده میشود و پیوند مشخصی با فلسفه های افلاطونی، نو افلاطونی و هرمسی دارد. امروزه تقریبا تنها جریانی که ادعای متحد کردن «مجدد» دنیا تحت لوای مذاهب افلاطونی-هرمسی را دارد، تمپلاریسم منعکس در اخوت های رمزی سیاسی وابسته به غرب است که خود را دنباله ی شوالیه های تمپلار پناه برده از کلیسای رم به بریتانیا معرفی میکنند. جالب است که بریتانیا اولین کشور پروتستان معرفی میشود و پروتستانتیسم میراث مارتین لوتر است که نماد رسمیش یک رز و یک صلیب، یعنی همان دو نماد جریان هرمسی رز-صلیبی یا رزیکروسیان است. این جریان به یک شخصیت افسانه ای به نام کریستین رزنکراتس نسبت داده میشود که در نامش هم اصطلاحات رز و صلیب، و هم کلمه ی کریستین به معنی مسیحی دیده میشود. پس شاید بتوان رز-صلیبی گری لوتر را اساس مسیحیت نیز شمرد. انجیل کینگ جیمز که تنها انجیل رسمی کنونی است، به جیمز اول انگلستان نسبت داده میشود و میتوان با اطمینان، کلیسای کاتولیک کنونی را اختراع پروتستانتیسم و تمپلاریسم پشت سر آن شمرد. این که چرا این جریان، مذهب جهانی را از بین میبرد و بعد مدعی میشود که میخواهد آن را احیا کند، در این خلاصه میشود که تنها روایت رسمی آن از هرمتیسم و افلاطونی گری، همانی است که اساس کابالا یا عرفان یهود را تشکیل میدهد. گیوم دو پوستل مدعی بود کابالا میخواهد شرق و غرب را آشتی دهد و جهان را زیر سایه ی کلیسای رم متحد کند و در شرح دلیل این کار، پشت سر هم ادبیات کلیسایی با مضامین یهودی و مسیحی به کار میبرد. پس یک بازگشت واقعی در کار نیست. آنچه بازگشت نامیده میشود، یک تجدید نظر اساسی پس از غوطه دادن موضوع در مذهب نوین یهودی-مسیحی است. به عنوان نوعی سندیت آوردن بر دوام گذشته در تمپلاریسم، پشت سر هم بر اعتقاد آنها به آیین میترا تاکید میشود ولی استلزاماتش نامرئی و نامعلوم است و در عوض، بسیاری از مظاهر مشخص آیین میترا در کاتولیسیسم واتیکان، به آشکاری به نمایش گذاشته میشود تا تمپلاریسم، مذهب باطنی باشد و کاتولیسیسم، مذهب ظاهری؛ آن وقت به طرز متناقضی ما باید معتقد باشیم که کاتولیسیسم عامل نابودی میترا و دیگر خدایان باستان بوده است.:

“LE SYNCERTISME AUX 16EME ET 17EME SIECLES”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 6 AUT 2015

مذهب میترا را تنها تئودوسیوس اول از روم برکند و تئودوسیوس، آخرین امپراطوری بود که بر هر دو روم غربی و شرقی حکومت کرد. پس از آن، حکومت میراث او به روم شرقی به مرکزیت قستنطنیه محدود شد. لاکاپله معتقد است این داستان میخواهد بگوید چرا مذهب میترا در غرب باقی ماند و در شرق از بین رفت. در استانبول یا قستنطنیه یک ابلیسک هست که در آن، کلماتی ازجمله نام تئودوسیوس به یونانی نوشته شده و کلماتی هم با هیروگلیف مصری شامل نام تحتوموس یا توتموس دیده میشود. فرض میشود که این ابلیسک، متعلق به تئودوسیوس دوم است ولی لاکاپله یک تئودوسیوس بیشتر نمیشناسد و نام او را به از جنس تائوتس یا تحوت معنی میکند و یادآوری میکند توتموس هم به معنی فرزند تحوت است. بنابراین تئودوسیوس همان توتموس است و در فرزندی تحوت، برابر با سلیمان پسر داود است. رومی که پس از تئودوسیوس به دو تکه تقسیم میشود، همان پادشاهی سلیمان است که بعد از مرگش به دو دولت یهودیه و اسرائیل تقسیم میشود. تئودوسیوس عامل از بین رفتن مذاهب بتپرستان در روم است. او در این بتشکنی تا حدودی به محمد پیامبر در سیره ی نبوی رسمی شبیه است. چنین چیزی به صراحت درباره ی توتموس نیامده، اما دو فرعون دیگر قابل مقایسه با توتموس یعنی آخناتون و خئوپس به بستن معابد توصیف شده اند. گزارش خئوپس که با فرعونی به نام خنوم خوفو تطبیق میشود، در کتاب هرودت آمده و او در آنجا به بنای هرم بزرگ سرآمد شده است. در ساختمان محل اقامت کارگران هرم بزرگ در جیزه، بقایای فرهنگ مسیحی یافت و ادعا شده که این ساختمان بعدها بدل به صومعه شده است، اما درست تر آن است که تصور کنیم هرم بزرگ، یک مکان مقدس مسیحی بوده و این کشیش ها کاهنان آن بوده اند. هرم بزرگ، مابه ازایی برای برج بابل، و قاهره محل آن نامبردار به بابل بوده است چون بابل محل سکونت الیگارشی یهودی شمرده میشده است. راجر صباح، دین اولیه ی یهودیان را همان مذهب پاگانی مصر میشمرد و قاعدتا مسیحی که از میان یهودیان برخاست نیز ازیریس/هورس مصری و اساس مکتب مرقس است که همراه یهود به اروپا منتقل و درآنجا تکامل یافته است. در رم، لاتینی ها تحت تاثیر اتروسک ها بودند و ازجمله خدایان اتروسک، "آسار" است که در نام معادل ازیریس مصری است. در دوره ی رنسانس، اتروریا محل زندگی اتروسک ها محل انتشار بسیاری از متون کابالایی، هرمسی، افلاطونی و فیثاغورسی بوده است. مجموعه ی این اطلاعات، نشان میدهد که مذاهب مسیحی، اسلامی و بتپرستی مصری، تناقض جدی با هم نداشتند و نابودی بقایای مذهب مصری توسط شرع اسلامی باید یک پدیده ی دیرآمده باشد. در این مورد، فتح مصر ممالیک توسط سلیم اول عثمانی که هم خونخوار و متعصب، و هم نامش برگرفته از سلم یا اسلام است، اتفاق سیاسی جالبی به نظر میرسد. با این حال، ممالیک برمیگردند و تا زمان تسلط ناپلئون بر آنجا حکومت میکنند. با توجه به تمثیلی بودن نام سلیم، لاکاپله معتقد است فتح اول، کپی فتح اصلی و دوم است: یعنی قدرت گرفتن شرع اسلامی توسط استعمارگران اروپایی پس از سقوط ممالیک در مصر. او توصیف دقیق تر سلیم را نه در سلیم اول که پدر سلیمان قانونی است، بلکه در سلیم دوم که پسر سلیمان قانونی است، بازمیشناسد. سلیم اول تا مدتها رقیب برادرش مهمت یا محمد برای رسیدن به حکومت است. پس از قتل محمد در اثر بدبینی های نادرست سلطان سلیمان، سلیم رقیب برادر دیگرش بایزید میشود و سرانجام او را میکشد و خودش سلطان میشود. به نظر لاکاپله، سلطان سلیمان، نسخه ی عثمانی سلیمان تورات و شارلمان روم مقدس است و این سه پسر، سه شق مختلف وجود اویند: محمد، همان صاحب اساطیری قرآن و برابر با پیامبری است که واقعیتش زیر خروارها تحریف و دروغ، نامشخص و ناپدید شده و میتوان گفت به دست خویشانش به قتل رسیده است؛ بایزید، نامش تحریفی از بوزنطیه یا بیزانس به عنوان میراث یونانی امپراطوری روم است؛ و بلاخره سلیم همان تعصبی است که تمام این فرهنگ ها را از عثمانی میزداید و مابه ازای خود را در مصر و دیگر مستعمرات اروپایی بازتولید میکند. این سلیمان بر قستنطنیه حکومت میکند چون قستنطنیه رم شرقی و نسخه ی دوم روم اروپایی در آسیا است و ایدئولوژی اصلی از اروپا برمیخیزد. اما اروپا میخواسته از شر ایدئولوژی غامض سابق خلاص شود و بدش نمی آمده که آن را به رم شرقی فرافکنی کند. ارتش سلیمان قانونی که از مقابل دروازه های وین کم کم تا دورترین شرق ممکن عقب میکشند، همان شارلمان در حال تبدیل به سلیمان قانونی را نشان میدهند که جای به خاندان هابسبورگی میدهد که قرار است از وین در اطریش، امپراطوری روم مقدس را ادامه دهند.:

“CHRONOLOGY5 BY FOMENKO (2): EGYPT”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 19FEB2019

اگرچه تئودوسیوس را به قستنطنیه نسبت داده اند ولی او هنوز تحت تاثیر سنت امبروز کلتی ساکن میلان است. احتمالا ماکسیمیلیان به معنی بزرگترین، لقبی برای تئودوسیوس بوده که حالا به عنوان شخصی متفاوت، در راس امپراطوری خاندان هابسبورگ قرار گرفته و بعدا به حد نوه اش شارل پنجم –شارلمان اصلی- ارتقا یافته است. از طرفی امبروز هم بیخود اهل میلان خوانده نشده است. میلان، یکی از کانون های رنسانس و به اصطلاح احیای روم باستان و بنابراین مکان مناسبی برای بومی کردن یک جریان کلتی بوده است. از طرفی تورز به عنوان یک قلمرو کلتی که قبلا سزارودونوم یعنی منطقه ی سزار نامیده شده است خود میتواند یک نسخه از رم سزار و البته اورشلیم مسیح در قلمرو کلتی بوده باشد. البته نام بعدی یعنی تورز و نام بومی ترش تورنوس هر دو به معنی برج ها هم مهم هستند. جان اونیل کلمه ی تور –معادل با tower در انگلیسی- به معنی برج را با نام تروآ مقایسه میکند: شهری که خاستگاه رومی ها شمرده میشد. به نظر او تور همچنین در نام دوری ها یعنی قومی که یونان را تسخیر کردند و دولتشهرهای یونانی را ساختند انعکاس مشابهی دارد. از طرفی زئوس یا ژوپیتر خدای روم به خاطر آن که شاهزاده خانمی را از شهر صور یا tyr دزدیده و به کرت برده بود، به ورزاو تیری (صوری) معروف بود که دراینجا تور با تلفظ شدن به جای تیر و نشستن به جای صور/سور، تقریبا با نام قوم سوری برابر میشود و به لغت سور/تسور/آسور به معنی رئیس یا خدا برمیگردد. از این جهت، اونیل، آن را با "تیران" که عنوان جباران حاکم بر دولتشهرهای یونانی است قابل برابری میشمرد. تلفظ دیگر این لغت یعنی "توران" عنوان ونوس الهه ی عشق در بین اتروسک ها بوده است. تورمس یا تورموس از عناوین لاتین هرمس یا مرکوری خدای دانش هم باید دارای ریشه ی مشترکی باشد. تور از عناوین قوم ترک و منشا لغت توران برای محل استقرار این مردم است. در شاهنامه، توران نام از تور پسر فریدون دارد که به همراه برادرش سلم شاه روم، برادر سوم به نام ایرج را که نامش منشا نام ایران است کشتند. این سه برادر با نام سه قوم در اوستا به نام های توریوئی، سئیریم و آریوئی مرتبط هستند که هر سه از تلفظ های مختلف اهور/اسور/اتور ریشه گرفته اند. درمیان آنها آریوئی در ادبیات هندوئی، مرتبط با خدای هندی به نام آریامن شناخته میشود که حاکم آسمان است و میترا [نسخه ی هندوی میترای رومی] را گاهی در برابری با او میترا آریامن میخوانند. بنابراین اونیل، آریاهای افسانه های هندی را با ستارگان آسمان تطبیق و به اسطوره های خدایان اختری مرتبط میکند و از طرف دیگر، داستان شکست افراسیاب شاه پرماجرای توران در شاهنامه را که در کوهی اسیر ایرانی ها میشود با حمله ی او به ایران به مفهوم حمله به آسمان از طریق کوه مرتبط میکند. اونیل یادآوری میکند که قلعه ها جانشینان کوهند و این کوه، میتواند کوه اساطیری مرکز زمین باشد که سه قلمرو آسمان، زمین و جهان زیرین را به هم مرتبط میکنند. در جانشینی کوه افراسیاب با برج، قطعا برج بابل را خواهیم داشت که هدفش تعرض به جایگاه خدا بود و به همین سبب سقوط کرد. زئوس هم در قله ی کوه المپ زندگی میکند که یک نسخه از کوه عمود آسمان است. زئوس را گاها به نام "زان" میشناختند که میتواند تلفظ دیگر لغت "دان" به معنی ارباب باشد. اونیل، نام دانائه زنی را که از زئوس به پرسئوس قهرمان اساطیر یونانی حامله شد، نسخه ی مادینه ی لغت دان میشمرد و میگوید این دان یا دون میتواند تلفظ دیگر "دور" در نام قوم دوری/دوریان هم باشد.:

The night of the gods: ibid: p285-7

الیستر کراولی، زئوس را نسخه ی نرینه ی بابالون الهه ی کابالایی و این دو را جنبه های مکمل شخصیت آپولون خدای خورشیدی با ظاهر دوجنسه میشمرد که با میترا یا سول اینویکتوس تطبیق میشود و دیونیسوس باخوس خدای شراب هم یک جنبه ی دانی از او را نشان میدهد. در تطبیق اخیر، بابالون به عنوان یک موجود مادینه، با جام شراب که فرورفتگیش به مادینگی تشبیه میشود تطبیق میگردد و جام شراب جادوی سبت یهودی، تجسم بابالون شمرده میشود. شراب سرخ رنگ درون جام به تاسی از شراب عشای ربانی که خون مسیح شمرده میشود، خون هفت روح خدا را نشان میدهد که قربانی شده و به هفت سر هیولایی که بابالون بر آن سوار است تبدیل شده اند. این هیولا همان وحش آخرالزمانی هفت سر و ده شاخ مکاشفه ی یوحنا با نام رمزی 666 است که در خدمت «بابل فاحشه» است که این بابل فاحشه، همان بابالون کابالا است. او را برابر با جسم زمینی خدا میشمرند که هیبت یک زن را گرفته است و این زن فاحشه است چون با تمام مردم زمین آمیزش جنسی میکند، کنایه از این که لطائف زندگی مادی را کم و زیاد و به شکل های مختلف، به تمامی مردم جهان میدهد چرا که انسان ها جسما زمینی ولی دارای ارواح آسمانیند. هفت روح خدا کنایه از صفات بشرند که از هفت سیاره ی مقدس بابلی ریشه میگیرند. مجموعه ی او در مقام کالبد بابل در قالب یک زن، با عیشتار الهه ی بابلی تطبیق میشود که الهه های مختلف یونانی و لاتین تجسم اویند، ولی بیش از همه بر تطبیق او با ونوس الهه ی شهوت و هکاته الهه ی جادوگری میل وجود دارد. عیشتار همچنین معادل ایزیس همسر ازیریس است که او را به صورت هورس از نو متولد میکند و در مقام بابالون به جای جهان مادی، حکم مادر مسیح رستاخیز را دارد چون ظهور مسیح به شرایط جهان ما بستگی دارد. البته نام بابالون، تحریفی از بابیلون عنوان یونانی منطقه ی بابل است. نگارش لاتین آن یعنی babalon به مانند هفت روح خدا هفت حرف دارد. در این حروف، جای y در Babylon با a عوض شده تا لغت al که نام کابالایی el خدای سامی است آن وسط باشد. اینطوری کلمه به "باب" به معنی دروازه بعلاوه ی al (خدای کابالا) و "اون" که نام شهری در مصر در روایات یهود است تقسیم و به دروازه ی خدای کابالا در شهر "اون" معنی میشود که "اون" را معمولا با محل قرار گرفتن اهرام مصر برابر و به "هلیوپولیس" (شهر خورشید) و "شهر اهرام" ملقب میکردند. ازاینرو اصطلاح «شهر اهرام» جانشین بابل و عنوان انجمن بزرگان دارای اخوت های رمزی شده است. آنها مسئولیت ظهور هورس به جای مسیح را دارند و این کار را با لیبرتی میکنند، کلمه ای که به آزادی معنی میشود و ریشه در "لیبر" از عناوین لاتین دیونیسوس باخوس و بنابراین بابالون دارد. جک پارسونز در مارس 1946 درباره ی «نیروی هورس» نوشت: «این نیرو کاملا کور است، وابسته به مردان و زنانی است که در آنها ظاهر میشود و آنها را هدایت میکند. بدیهی است که این هدایت به سمت فاجعه میرود. این تمایل، عمدتا به دلیل عدم درک ما از ماهیت خودمان است. میل سرکوب شده، ترس ها، نفرت ناشی از عشق کاذب، سمت و سوی آدم کشی و خودکشی را به خود گرفته است. این بن بست با تجسم نیروی دیگری به نام بابالون شکسته میشود. ماهیت این نیرو با عشق، تفاهم، و آزادی دیونیسوسی پیوند خورده و وزنه ی تعادل لازم برای تجلی هورس است.»:

“babalon”: Spartacus freeman: kaosphorus: 2 aug 2008

شراب انگور به عنوان روح خدا در مسیحیت و کابالا، قابل تطبیق با ویشنو خدای هندو است که در ساتاپاتا براهمانا روح نوشیدنی مست کننده ی سوما خوانده شده است. بر اساس ریگودا، سوما نام دیگر وریتره است، خدایی که در قالب یک شاهین، نوشیرنی پدید آمده از گیاه سوما را از سوارگا بهشت تحت کنترل ایندره خدای هندو می آورد و این بهشت بالای کوه meruکه عمود کیهان است می آید. از این جهت، گیاه رشد کننده بر کوه کیهانی در ترکیب با او درخت کیهانی را میسازد. از طرفی سوما لغتا همان هئومه یا هوم نوشیدنی مخدر زرتشتی های هندی است که موکل آن الهه ارداویسورا است. بنابراین سوما/هوم، جانشین درخت کیهانی الهه زیخوم در اریدو بر اساس اساطیر کلدانی است که تموز خدای طبیعت و گیاهان، در میانه ی آن ساکن است. آتیس که خدای کاج ها در ترکیه بوده، نسخه ای از تموز است و درخت کاج کریسمس مسیح هم وامدار ارتباط اسلاف او با کاج به عنوان یک نسخه از درخت کیهانی است. در اساطیر نورس، درخت کیهانی را در قالب یگدراسیل و به عنوان متحد کننده ی جهان ها می یابیم. از طرفی "آدام اهل برمن" منسوب به قرن 11، از اعتقاد ساکسون های وستفالی به ستون کیهانی دوزنده ی آسمان به زمین موسوم به "ارمین سول" سخن گفته که نامش به خدایی به نام "هرمن" یا "ارمین" برمیگردد. ازآنجاکه به نوشته ی آدام، بت مرکزی این خدا از جنس چوب بوده است، m.globlet d,alviella معتقد است که ترکیب آن چوب با ستون کیهانی، میتواند درخت کیهانی و ازجمله یگدراسیل را نسخه ی دیگر ارمن سول نشان دهد. بت هرمن در معبد مرکزی آن در جایی به نام مونس مارتیس (کوه مارس) در قرن هشتم میلادی به وسیله ی شارلمان از بین رفته است. ارمین خدای نیزه ها بوده و همانطورکه اسمش نشان میدهد، توسعه یافته ی یک نسخه ی نظامی از هرمس بوده که با مارس رومی قابل تطبیق است. این بت، در یک دست خود عصا و در دست دیگر، یک گل رز داشت. در افسانه های یونانی، یکی از ارگونات ها (دریانوردان کشتی ارگو)، مردی به نام آرمنوس یا آرمینیوس است که اهل جایی به نام سرزمین رزها است. معادل ژرمنش میشود رزلند، جایی که مخففش رولند به صورت یک قهرمان نظامی مشهور صلیبی در حماسه ای مشهور از زمان خود شارلمان بازسازی شده است.:

The night of the gods: ibid: p290-3

توجه کنیم که آرمینیوس، نام یک قهرمان جنگاور ژرمن نیز هست که از پیشروی ارتش روم در آلمان جلوگیری کرد و با نابود کردن یک ارتش عظیم رومی به رهبری وارو، باعث شد تا امپراطور اگوستوس تا آخر عمر، ناراحت باشد و مدام فریاد بزند: «وارو، سپاه مرا بازگردان.» اگر اگوستوس به قول لاکاپله همان شارل پنجم، و شارل پنجم همان شارلمان به عنوان روح امپراطوری روم مقدس باشد و ارمینیوس همان ارمین یا هرمان یعنی هرمس نظامی شده، آیا نظامی گری او همان روح مارس نیست که سزار به قلمرو بربرها آورد و این مارس همانطورکه اونیل نیز گفت، همان مرقس منشا مسیحیت کاتولیک متاخر نیست، یعنی کاتولیسیسم اختراع هرمسیون رز-صلیبی که به قول لاکاپله همراه مکتب مرقس با اشرافیت یهود و از مصر وارد اروپا شده اند؟! شاید به همین خاطر است که ادعا میشود هرمن/آرمین، در دست خود گل رز داشته است، چون او روح مکتب رز-صلیبی است و در مقام خدای نیزه ها مروج جنگ است چون این هرمسی گری توسط شوالیه ها –کنایه از جنگ افروزان- در جهان گسترش می یابد. پس هدف آن بازگشت به مسیحیت قبل از به اصطلاح شارل پنجم است یعنی زمانی که آپولو/میترا هنوز به زئوس و بابالون تجزیه نشده بود. در غیاب هورس یا مسیح بازگردنده، زئوس یا یهوه در تعریف سابقش حاکم جهان و با خشونت، تعیین کننده ی نظم آن است و اگر قرار است به اصل خود برگردد، باید مقادیر زیادی بابالون به وجود او تزریق شود. همانطورکه دیدیم بابالون با تنعم و تن آسایی و دنیاپرستی مرتبط است پس اگر قرار است مردم از زئوس/یهوه و مذهب و قانونمداری خشن حول او عقبنشینی کنند، ابتدا باید مقادیر متفاوت ولی چشمگیری از بهبود سطح مادی زندگی و افزایش کلی رفاه در جوامع تجربه شود و این همان دلیلی است که به برهه هایی از فقرزدایی و رواج شعارهای سوسیالیستی و برابری خواهانه در کشورها مشروعیت بخشید و قطعا هیچ کدام از موفقیت های کسب شده در این مسیر، بدون همیاری و کمک های مادی و معنوی گروهی از ثروتمندترین سرمایه داران جهان، ممکن نبوده اند. اما همیشه جایی ترمزی بر این مسیر وارد میشود. چون در نتیجه ی سال ها حکومت با زور اسلحه در جهان، زئوس خواهی نخواهی مظهر قدرت و نظم است و زوال و انحطاط اخلاقیات، خود به خود به نظم ستیزی و زیر سوال بردن حکومت ها منجر میشود. بنابراین از یک جایی، این شعارها فقط به لطف دخالت های حکومت ها در کشورهای دارای سلایق سیاسی مخالف، پیش میروند و درواقع الان بیشتر سلاح هایی در دست قدرتمداران علیه همدیگرند تا این که دارای قصد واقعی برای اصلاح جوامع به سمت نظم ستیزی در درون مرزها باشند. الان تنها چیزی که میتواند کشورها را به اصلاح خودشان ناچار کند، نگرانی از دخالت های قدرتمداران فضول است. ظاهرا وارد دنیایی شده ایم که در آن، هیچ کشوری بدون وجود دشمن، امکان پیشرفت ندارد. با دانستن این مسئله و نیز این حقیقت بدیهی که قطعا مطرح کردن موضوع بازگشت به مذهب جهانی، به هدف بازگشتی راستین نبوده است، تنها نتیجه ی ممکن این است که هدف از بهبود وضع مادی مردم تا حد ارضای پاره ای از غرایزشان یعنی همان غرایز بابالونی پرورده شده در مدرنیته، دور کردن مردم از تفکر است و سقوط عمومی تفکر، چیزی است که به نظر نمیرسد هیچ کدام از دولت های فعلی جهان با آن مشکل داشته باشند.

مطلب مرتبط:

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

دروازه ی شیطان در سرزمین آریایی ها

نویسنده: پویا جفاکش

حمل و نقل با الاغ در ایران قدیم

اخیرا در صف یک نانوایی بربری در لاهیجان، شاهد یک مشاجره ی نرم بین مشتری و نانوا بودم. وقتی نانوا سعی کرد خودش با کارتخوان، کارت مشتری را بکشد، مشتری شکایت کرد که میخواهد خودش کارت را بکشد. نانوا که اصالتا ترک بود، گفت: «چون شما سرور مایید، بفرمایید. خودتان بکشید. ولی قانونا من باید کارت را بکشم.» مشتری گفت: «نه. قانونا من باید کارت را بکشم. چون شما نباید رمز من را ببینید.» نانوا گفت: «گیریم شما فقط پول نان را کشیدید و از من نان با نایلون گرفتید. آن وقت من از کجا باید بفهمم شما چه کار کرده اید؟» و رفت به کارش برسد. مشتری رو کرد به من و گفت: «ولی قانونش این است که مشتری باید بکشد.» محترمانه به آن آقا گفتم: «اگر یادتان باشد موقعی که [بیماری] کورونا تازه بیداد میکرد و نانوایی ها ملزم به استفاده از کارتخوان شدند، نانوایی ها کارتخوان را جلو مردم میگذاشتند تا مردم خودشان بکشند. آن موقع شاهد بودم که بعضی نانواها شکایت میکردند که مردم می آیند، کارت را میکشند و مقداری نان تقاضا میکنند و بعد وقتی اینها به کاغذها مراجعه میکردند میدیدند که آمار فروش نان درست نیست. چون بعضی از مشتری ها به فرض مثال، پول 4 تا نان را میپرداختند و 10 تا تقاضا میکردند و نانوا نمی توانست بفهمد چه کسی این کار را کرده است.» مشتری گفت: «حق با شما است. مردم باید وجدان داشته باشند. ولی متاسفانه مثل این که خیلی ها ندارند.» یک دفعه نانوا که ظاهرا تمام مدت گوش ایستاده بود، جلو آمد و بلند گفت: «وجدان دیگر تمام شد. اینقدر ته کشیده که بنده نمیتوانم به وجدان مردم اعتماد کنم. من باید جوابگو باشم. من به صاحب این مغازه جوابگویم. به کسی که برایم آرد می آورد جوابگویم. به خانواده ام جوابگویم. نمیتوانم ریسک کنم. شما میگویی قانون این است که مشتری باید کارتخوان را بکشد. ولی من چطوری میتوانم به مشتری اعتماد کنم وقتی خود مشتری بسیاری اوقات به قانون پایبند نیست. شما گیلک ها یک ضرب المثلی دارید خیلی قشنگ است. میگوید: "فلانی سگ را میگه بگیر، شال (شغال) را میگه بدو." حکم قانون برای رابطه ی فروشنده و مشتری هم همین است.»

این یک نگرانی بزرگ برای آدم ها در طول تاریخ بوده است که نکند وجدان از بین برود. مرگ وجدان به معنای شکست مذهب حاکم بود. چون رعایت قانون وقتی که امکان بازخواست وجود نداشت به پیوند فرد با خدای مراقبش متعلق بود که او را به رعایت راستی و محبت در برخورد با همنوعانش وا میداشت. وجدان محصول این پیوند بود و مهمترین چیزی که میتوانست این پیوند را دچار خسران کند زمان بود. چون گذشت زمان اتفاقات غیر منتظره ای را به پیمان تحمیل میکرد. رهبران مذاهب برای اطمینان دادن به مردم درباره ی این که خدایشان شکست ناپذیر است داستان های نبرد خدا یا نمایندگان او با اژدهایان و پیروز درآمدن قهرمان از نبرد را خلق میکردند. چون اژدها نماد زمان بود. اما در عین حال، اژدها خدای اصلی ای نیز بود که مذهب کاهنان همیشه یک اختراع فرعی بر آن به شمار می آمد. خدای اصلی، خورشید بود که خانه اش در دایره البروج و در برج اسد (شیر) واقع بود. چون شیر به دلیل رنگ پوست، داشتن یال های آتش مانند و قدرت فراوان، تجسمی از خدای خورشید بود. برج اسد در تابستان، دوران اوج قدرتنمایی خورشید بود. اما خورشید همیشه در این برج نمیماند و باید به سمت دوران ضعف خود در پاییز و زمستان حرکت میکرد. این حرکت در طول دایره البروج اتفاق می افتاد که تجسمش ماری بود که با گاز گرفتن دم خود، یک دایره ایجاد کرده است و به او اوروبوروس میگفتند. حرکت خدای شیرگون خورشید در طول بدن مار باعث ترکیب شدن تصاویر شیر و مار و تبدیل آنها به تصویر اولیه ی اژدها میشد که اژدهای چینی هنوز به نام او "شیر-اژدها" نامیده میشود هرچند خصوصیات جانوران توتمی دیگر را به خود جذب کرده است. اژدها نماد زمان است چون زمان است که تغییرات وضعیت خدا را در خود نشان میدهد و البته میتواند خود خدایان و مذاهب را قربانی خود کند. چون اوروبوروس ماری است که از خودش تغذیه میکند و به پیش میرود. برای خدا، این «خودش» شامل شکل های مختلف او است که حکم فرزندان او را دارند. بنابراین اوروبوروس به راحتی تبدیل به کرونوس یا ساتورن خدای یونانی-رومی زمان میشود که فرزندان خود را میخورد. کرونوس و زئوس خدای برتر یونانی-رومی نخست یک خدای واحد بودند. این که زئوس بعدا بدل به پسر کرونوس شد که پدرش را سرنگون میکند به تعریف جدید او از خودش به عنوان شکست دهنده ی اژدها برمیگردد. اما زئوس یا ژوپیتر درواقع همان یهوه صبایوت خدای یهود است که روز مقدسش سبت یا شنبه، همان روز زحل سیاره ی کرونوس است. یهوه هم فرزندان خودش را میخورد. برای همین است که تجسم او شیر است و تجسم پسرش عیسی مسیح بره. چون یهوه هم پسرش را در راه خودش قربانی کرده است. کلمه ی صبایوت، از ریشه ی "سبع" است که هم به معنی شیر است و هم به معنی عدد 7 که هفتمین روز هفته یعنی شنبه را نشان میدهد. در بودیسم تبتی، "ذا" خدای سر شیر داری بوده که از مردم حمایت میکرده است. این نام از همان ریشه ی ذی یا دی یا تئوس است که زئوس هم به آن برمیگردد. در یهودیت، مردی که سر شیر داشته باشد، فرشته "آریل" به معنی شیر خدا است که مسئول جهان مردگان است.و با این حال، به سبب برابر به کار رفتن نام یهوه با ال به معنی خدا به طور کلی، او برابر با لقب یهوه به نام "آریاهو" به سادگی به معنی شیر-خدا است و خود یهوه است که خدای مرگ است. تجسم شیر نیز با هم معنی بودن لغات به کار رفته برای شیر و خدا برابر است. کلماتی چون روح، آروآ، آلوآ، علو، علی، ایلی، اله، ایلو، ایرو، آرون، آری، آریه، آریا، هاریه، هری، هورو، هوار، خوار، خور، کورو، سیرو، آسور، اهور، و مانند آنها همزمان به معانی شیر، خورشید، خدا و پادشاه/اشراف استفاده شده اند. با این حال، درست در جایی که خدا به شکل یک شاه و یا نژادی از مردم انسانی مثل آریاهای هندی درمی آید، به دلیل تجسد در میرایانی ضعیف، درست مثل مسیح که در مقام پسر خدا یا تجسد زمینی او، تجسم گوسفندی را یافت که توسط شیر آسمانی خورده میشود تا داستان فرزند خوری ساتورن سر جایش باقی بماند، شاه و اشراف یا نژاد برگزیده نیز حکم جنگجویانی را یافتند که در راه خدا کشته میشوند تا خدا از آنها تغذیه کند و اینچنین به گاوسانانی که شیر به خوردنشان علاقه دارد چون گاوان و گوسفندان و بزان تشبیه میشوند. در هند، کریشنا که تجسم انسانی ویشنو است، چوپان گله ی گاوها است. چون شاهان به چوپانان تشبیه میشوند و مردمشان به گله ی گاو. البته کریشنا به عنوان کسی که در راه ویشنو میمیرد و مقدس میشود خودش حکم رئیس گاوها در یک هیبت انسانی را دارد. خدای ویشنو شکل توسعه یافته ی ناراسیمهای وحشتناک به شکل مردی با سر یک شیر است. نام کریشا یا کریشنا نیز مرتبط با کوریوس لقب آپولو خدای خورشید در مقام حامی حکومت ها است. تاج و تخت شاهی به نام او "کرون" نامیده میشود و خودش ملقب به "کورونا" یعنی تاجدار است. آپولو نیز عامل فروریزی بیماری ها و بلایا و ازاینرو خود خدایی مرگ آور است و حکومت ها هم به نام او جایز به مرگ آوریند. حکومت ها شهرها را تشکیل میدهند و در یونانی خدای حامی شهر، پولیوس یا زئوس پولیوس است که شهر به نامش پولیس نام میگیرد. این نام میتواند با پوروشا نام خدای گوسفند سر هندوها مرتبط باشد که در راه خلقت، قربانی و از نو زنده شد و یکی از نسخه های هندی عیسی مسیح به نظر میرسد. او را میتوان با گاوی که به دست میترا خدای خورشید قربانی میشود هم مقایسه کرد.:

“god as time in the ancient world”: bhakti ananda goswami: 2013: soolabablog.com

مارک گراف، نام پوروشا را با نام پوروس شاه هندی مغلوب اسکندر مقایسه میکند و نام پوروس را نیز شکل دیگری از پارس یعنی کشوری میشمرد که اسکندر آن را فتح کرده است. پوروس هیبتی غول آسا داشت و نبرد اسکندر جوان و کوچک با او روایتی دیگر از نبرد داود بنیانگذار پادشاهی یهودیه با جالوت غول پلستینی است. به روایتی، اسکندر و پوروس سعی کردند تا با نبرد تن به تن، موضوع را حل و فصل کنند. اسکندر که زور پوروس را بسیار شمرد خدعه ای کرد. او به پوروس گفت که چرا درحالیکه قرار به نبرد تن به تن است، یاران پوروس به کمک او شتافته اند. پوروس بازگشت تا یارانش را بیابد. در همین زمان، اسکندر، با سلاحش، زخمی کاری بر پهلوی او وارد آورد و او را از روی اسب پایین انداخت تا جان دهد. مارک گراف معتقد است این داستان، در نبرد هراکلیوس با خسرو شاه پارسیان نیز قابل ردیابی است. قرار شده بود که خسرو و هراکلیوس در یک دوئل جنگ را بین خود فیصله دهند. اما خسرو به جای خودش، یکی از اشراف را به جنگ هراکلیوس فرستاد. هراکلیوس با همین خدعه ی بالا از اسکندر، اشرافی مزبور را کشت. خبر قتل خسرو در همه جا پیچید و لشکریان پارس، ضعیف شدند و پیاپی شکست خوردند. خسرو که فضا را پر از نارضایتی یافت تصمیم گرفت برای این که خیالش از داخل جمع شود تمام اشراف پارسی را که زندانی کرده بود، اعدام کند. خویشاوندان زندانیان برآشفتند و قباد شیرویه آنها را تحریک به شورش کرد. خسرو گریخت و پس از مدتی در حالی که پولی نداشت در باغی از باغبانی خواست تا در ازای تکه فرشی مرصع به سنگ های قیمتی، برایش غذا تهیه کند. باغبان وقتی برای تهیه ی غذا مراجعه کرد مردم با دیدن وضع فقیر و آشفته ی او فکر کردند او این وسیله را با دزدی به دست آورده است و او را تحویل مامورین دادند. در بازجویی باغبان قضیه را توضیح داد و خسرو دستگیر و کشته شد. مرگ خسرو در حال فرار از جنگ توسط افراد خودش پس از شکست از هراکلیوس، یادآور قتل داریوش به دست افراد خودش موقع فرار از جنگ پس از شکست از اسکندر است. مارک گراف، این که خسرو شاهی بوده که پس از فرار، ظاهر مردی فقیر را یافته است، قابل مقایسه با داستان عیسی مسیح میداند که شاه یهودا بود ولی ظاهر مردی فقیر و مسافر را داشت. دستگیری خسرو توسط ماموران به واسطه ی باغبانی که دنبال خرید غذا رفته بود را نیز قابل مقایسه با دستگیری عیسی توسط مامورین پس از مراجعه ی یهودای اسخریوطی به آنها در زمانی میداند که حواریون فکر میکردند یهودا برای خرید غذا رفته است. خسرو نقش مهمی در ترویج مسیحیت در شرق داشت و این به سبب ازدواج با مریم دختر موریس امپراطور روم بوده است، هرچند منابع شرقی آن را گاهی به تاثیر همسر دیگرش شیرین ارمنی نسبت داده اند. خسرو به سبب داشتن مقام دامادی امپراطور روم، موفق به غلبه بر بهرام چوبین و فتح پارس شد. ازاینرو میتوان او را یک نسخه ی شرقی موریس نیز در نظر گرفت. مریم دختر موریس برای خسرو میتواند نمونه ی دیگری از مریم مقدس برای یهوه و مریم مجدلیه برای عیسی مسیح باشد. موریس نیز توسط رومیان سرنگون شد و در راه فرار دستگیر و مقتول گردید و جنگ خسرو با روم از برای گرفتن انتقام او عنوان شد. بنابراین مرگ خود خسرو کپی ای از داستان مرگ موریس در مقام یکی از فرم های شاهانه ی مسیح در غرب است. رخداد مزبور به شکل نبردی بین دو شاه رومی که یکیشان خسرو است، در نبرد امپراطور تئودوروس بیزانسی با سلطان کیخسرو سلطان ترکان سلجوقی بازآفرینی میشود چون سلجوقیان و بیزانسیان هر دو خود را رومی مینامیدند. به طرز شگفت انگیزی داستان دوئل شخصی هراکلیوس با بدل خسرو اینجا یک بار دیگر در صحنه ی دوئل کیخسرو و تئودوروس در نبرد انطاکیه تکرار میشود. تئودوروس و کیخسرو تصمیم میگیرند به جای جنگ بین ارتش ها اختلاف خود را با دوئل پایان دهند. درست در جایی که به نظر میرسد مرگ تئودوروس قطعی است او موفق به ساقط کردن دشمن از اسب و کشتن او میشود. با بالا رفتن سر بریده ی سلطان بالای نیزه، روحیه ی لشکریان ترک در هم میشکند و بیزانسی ها جنگ را میبرند. لازم به ذکر است که کلمه ی قیصر که به جای سزار در شرق برای نامیدن فرمانروای روم به کار میرود، فقط در تلفظ با کلمه ی خسرو فرق دارد و این درحالیست که هرچه جلوتر می آییم منظور از روم در منابع شرقی، همان روم ترکی سلجوقیان است و پیروزی روم بر ترک ها و شکست بعدیش از آنها در شاهنامه ی فردوسی به صورت پیروزی کیخسرو شاه ایران بر تورانی های ترک درآمده است که بعدا این کیخسرو در یک برف و سرمای اسرار آمیز ناپدید میشود. این برف و سرما نماد شمال سرد تورانی است.:

“porus, khosrow ii and Christ”: mark graf: chronologia: 14/12/20165

مارک گراف در مقاله ی دیگری برف و سرمای نابودکننده ی کیخسرو و ژنرال های اصلیش در شاهنامه را با یک برف و سرمای دیگر در تاریخ چین مقایسه میکند. دراینجا ایرانی ها معادل هان های چینی هستند و تورانی ها معادل مغول های سلسله ی یوآن. داستان ازآنجا آغاز میشود که در زمان حکومت طغون تیمور، آخرین فرمانروای قوبلایی چین، در خانه ی پیرمردی چینی به نام ژو یی، پسری متولد میشود و همزمان با این اتفاق، رنگین کمانی از خانه خارج میشود. ماموران موضوع را غیرعادی میشمرند و میگویند که نوزاد باید کشته شود. اما خان از این کار امتناع میکند. بعدها آن پسر که ژوگه نام گرفته بود، در داستانی شبیه فتح تروآ به دست یونانی ها، با یارانش که درون گاری هایی وارد شده به پکن مخفی شده بودند، شهر را فتح کردند و خان و خانواده اش به مغولستان در شمال گریختند. در راه، بیلیگتو پسر خان، به نیروی جادو، برف و سرمای سنگینی را بر نیروهای چینی تعقیب کننده میفرستد که ژنرال های چینی و لشکرشان را در خود مدفون میکنند. طغون تیمور در پایتخت چنگیزخان یعنی قراقوروم مرکز میگیرد و پس از او به ترتیب دو پسرش بیلیگتو و طغوس تیمور به قدرت میرسند. طغوس تیمور نه فقط نامی شبیه طغون تیمور دارد بلکه مانند او پایتخت خود را در یورش ژنرال های چینی سلسله ی مینگ از دست میدهد و در راه فرار اسیر دشمنش یسادور میشود که خان را با زه کمان خفه میکند. یسادور همسر چینی طغوس تیمور را به ازدواج خود درمی آورد درحالیکه این زن از خان قبلی حامله است. زن دعا میکند که حاملگیش آنقدر طولانی شود که وقتی فرزند به دنیا می آید خان فکر کند فرزند خودش است. دعا مستجاب میشود و فرزند به دنیا آمده انکه خان جانشین یسادور است. یک بار یسادور خان در خواب میبیند که دو اژدها با هم در جنگند و یکی دیگری را شکست میدهد. از مشاوران معنی را میپرسد و آنها میگویند که بین دو پسر او بر سر قدرت جنگ درخواهد گرفت. یسادور این را به تضاد قومیت دو پسرش که یکی مادر هان و دیگری مادر مغول داشت مربوط میکند و با دور کردن محل زندگی آنها از هم، از بروز کدورت بین آنها جلوگیری میکند.:

“issues of reconstruction, 2”: mark graf: chronologia.org: p160

داستان بیان شده، یکی از چند روایت موجود است. بر اساس صفحه ی انکه خان، در ویکی پدیای ژاپنی، برخی منابع، انکه خان را همان بیلگه خان دانسته اند که در این روایت، برادر انکه خان است و بعد از او بر تخت سلطنت مینشیند و ممکن است دو داستان مختلف درباره ی اصالت انکه خان وجود داشته باشد که بر اساس اختلاف دو خاندان مغولی قوبیلایی و اریغ بغایی پدید آمده باشند. توضیح این که یسادور، بنیانگذار خانات اویرات است که خود را از نسل اریغ بغا برادر قوبیلای خان میخوانند. اریغ بغا به دلیل تعصب مغولی، علیه حکومت برادر چینی مآب خود قوبیلای خان شورید ولی شکست خورد و دو سال بعد در اثر بیماری درگذشت. صفحه ی اریغ بغا در ویکی پدیای ژاپنی، پیروزی یسادور بر طغوس تیمور را «انتقام» خاندان اریغ بغا از خاندان قوبیلای میشمرد. بنابراین احتمال دارد تغییر نسب انکه از قوبیلای خان به اریغ بغا همزمان با تغییر اسمش از انکه به بیلگه، نشانه ای از تغییر مرام گروهی از مغول ها به بهانه ی تغییر نسب و داستان سازی های پیرامون آن باشد که به تضاد بیابانگردی با تمدن چینی مفهوم میدهد. در این داستانسازی، اریغ بغا و قوبیلای خان، دو نوه ی چنگیزخانند که خود از یک بساط بیابانگرد برمیخیزد و چنگیزخان با فتوحات خود و استخدام مشاوران مسلمان و چینی و اویغور، سرچشمه های میل به تمدن را در مغول ایجاد میکند که با قوبیلای خان به اوج خود میرسد. بنابراین انتقام اریغ بغا، به مفهوم بازگشت به بی تمدنی و انحطاط است. درصورتیکه مسیر طی شده را به پیروزی کیخسرو بر ترکان و ناپدید شدنش در زمستان تشبیه کنیم، نه فقط مدفون شدن چینی ها در برف جادویی اسلاف انکه روایت دیگری از این مضمون است، بلکه سقوط خسرو در یورش رومی ها و ظهور حکومت اعراب بادیه نشین بر خلا به وجود آمده در تاریخ نگاری بنیان ساز مدرنیته ی پهلوی در ایران کنونی، خود یکی از برداشت های ممکن شده از یک نسخه ی غربی داستان بنیان آن است.

تنها در اوایل قرن بیستم بود که مورخین و باستانشناسان غربی به صرافت افتادند به هر قیمتی شده، آثار سلسله های هکمنید (بعدا هخامنشی) و ساسانی را از هر خرابه ای که بشود در سرزمین وحشی و کم سکنه ی ایران بیابند. ایران فلاتی خشک و کوهستانی و گرفتار در یورش ها و نزاع های قبیله ای بود و در این وضعیت چندان تفاوتی با اکثر همسایه های عرب و افغان و ترکش در شرق و غرب نداشت. تنها پس از به استخدام درآمدن آموزش دهندگان فرانسوی و سپس پروسی در ارتش عثمانی بود که شرایط تغییر کرد. این زمان ارتش ترک آنقدر قوی شد که پاتسی/پادشاه ها یا حاکمان محلی ناچار به درآمدن به خدمت دولت برای ارتقا و تبدیل خانواده شان به پاشاهای عثمانی شدند و فقط در همین زمان بود که در شرق و در ایران هم ممکن شد که عنوان پادشاه از یک حاکم محلی به حاکم یک کشور بزرگ تبدیل شود فقط بعد از این که روسیه و انگلستان و عثمانی بر سر به وجود آمدن چنین کشور مستقلی برای در امان ماندن از خیالات همدیگر به توافق رسیدند. تنها در قرن 19 بود که شرع اسلامی بداخلاق عثمانی روی خاطره ای دور از یوحنای تعمیددهنده (یحیی) سوار شد و برخورد خاص خود با بدویان و بیسوادان، کهن الگوی آن را به یک نیمه حیوان ریشوی ترسناک به نام محمد ابن عبدالوهاب تبدیل کرد که در بیابان عربستان قرن 18 جای گرفت. تصویر بعدی حضرت محمد ابن عبدالله به صورت یک جنگسالار وحشی خونخوار که افرادش را به فتح شرق و غرب میفرستد فقط یک فرافکنی از روی تصویر محمد ابن عبدالوهاب افسانه ای بود که به سلیقه ی غربیانی که برای جور درآمدن تاریخ اختراع شده در قرن 18 اروپا، برای شرقی ها کتاب کشف میکردند به 1400 سال پیش منتقل شد. چند نسخه ی دیگر از این محمد برای عثمانی ها ساخته شدند که ازجمله ی آنها میتوان به سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی اشاره کرد. نسخه ی افغات هم داشت که همان سلطان محمود غزنوی است که تصویر سلاطین مسلمان هند از رویش کپی شد. یک نسخه ی وحشی دیگرش هم برای ایران ساخته شد که همان آقا محمد خان قاجار است. این یکی در قرن 19 قرار گرفت تا قبل از عباس پدر محمد شاه قاجار [پدر ناصرالدین شاه] قرار بگیرد بلکه دیرآمده بودن اسلام آن هم در قرائت شیعیش در ایران قابل توضیح باشد. عباس مزبور البته شاه نبود. اما آنقدر در مصلح و غربگرا بودنش اغراق کردند که ناگهان تبدیل به شاه عباس کبیر صفوی شد که به انگلیسی ها عنایت داشت و یک سلسله برایش اختراع گردید و محمد شاه هم نسبت به پدر تازه شاه شده اش نقش آقا محمد خان را پیدا کرد که دارد کشور فروپاشیده ی شاه عباس را احیا میکند. البته درنهایت آقا محمد خان به سبب همهویتی با محمد پیامبر (بخوانید: محمد ابن عبدالوهاب) به همراه سلسله اش، مسئول نابودی تمدن باشکوه نداشته ی ایران قلمداد شدند.:

Chronologia.org: issue 769

ممالک محروسه ی قاجار که نام رسمی کشور مورد بحث است به دلیل ارتباطی که غرب بین او و سرزمین "ایران" در شاهنامه ی فردوسی –کتابی که از هند به ایران وارد شد- برقرار نمود، سنت های استبداد فرمانروایی را که در خود شاهنشاه قاجار آنقدر برجسته نبود و تا حدودی اسباب زحمت مملکت در هرج و مرج دو صد کدخدایی فئودالی مملکت محسوب میشد به درون مملکت تزریق کرد. تنها قسمت های برجسته شده در شاهنامه، رودررویی ایران و توران بود که حکومت ترک حاکم بر کشور نماینده ی آن بود. با این حال، خود انگلیسی های فرهنگ آموز به اشراف قاجاری، آنقدرها ترک و ایرانی را روبروی هم قرار نمیدادند. چون داشتند با برجسته کردن آریایی ها در ایران، خودشان را به ایرانی ها پیوند میدادند همانطورکه پیشتر مستعمره ی «آریایی» قبلیشان هند را به خودشان پیوند داده بودند. ایران یک مجرا بین هند دوردست و شمال آریایی در روسیه است که آریایی ها ازآنجا به غرب حرکت کردند. سرهنگ فورلانگ انگلیسی در نیمه ی دوم قرن 19 نوشته است که نسبت با شرق تا حدود زیادی ازاینجا بررسی میشده که در زبان های کلتی، معمولا حروفی مثل "ت" و "ث" و "ز" و "ر" وقتی وسط کلمه قرار میگرفتند یا صامت میشدند خوانده نمیشدند و ازاینرو خوانده شدن این حروف در کلماتی مثل "ایرلند" باید با مهاجرتی از شرق انجام گرفته باشد که سعی میشد رد آن در حملات به انگلستان ردیابی شود. ازاینرو افسانه ی "شاه اوری" king orryیا یا "اور بزرگ" great or یا "سنت اور" st or برای انگلیسی ها جالب بود. وی یک شاه اسکاندیناویایی بود که بخشی از بریتانیا شامل ایرلند را تصرف کرد. نام او شبیه لغت "آری" یا "آریایی" است و یکی از فرم های هرکول یا زئوس در افسانه های بریتانیایی شمرده میشد. فورلانگ در مورد او و ارتباطش با خدایان یونانی-رومی فرضیه ی اوهمروسی را به یاد می آورد که بر اساس آن، خدایان، انسان هایی توانا بودند که در موردشان اغراق کرده بودند. هندوستان از نظر ترسیم خدایان انسان نما با قدرت های فوق طبیعی فراوان که همیشه دارند در کنار آدم ها راه میروند کم نگذاشته بود. از طرفی یکی از نام های اور بزرگ ta or بود که میتوانست tor یا thor خدای اسکاندیناوی هم باشد. Tyr نام پسر اودین خدای بزرگ اسکاندیناوی میتوانست "تا ایر" یعنی "ایر بزرگ" و از این طریق به ایران مربوط باشد. در شاهنامه تور جد تورانی ها و نسبش همریشه با ایران بود. ایران با مملکت کوسا [قلمرو قاجارها] تطبیق میشد که در همسایگی هند در جنوب شرقی و سرزمین های تورانی-ترکی در شمال قرار داشت و تورانی ها نیز با اسکوت ها تطبیق میشدند که اسکات ها و ساکسون های ساکن شده در بریتانیا از نسل آنها شمرده میشدند. تور به عنوان یک منشا میتوانست کوه طور موسی باشد. چون اگر تا اور ریشه ی آریا باشد و به جای قلمرو خدایان یک کوه المپ داشته باشد همنامی او با طور سینا در تورات نمیتواند اتفاقی باشد.تاثیرپذیری اسکیت ها از مذهب کوثا در عراق، واسطه ی ارتباط آنها با یهوه و یهودیت است. یهوه در این صجنه خود ژوپیتر یا زئوس بود و بی اعتنا به هر قانون اخلاقی مسیحی.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p434, 440-450

دراینجا سعی میشد تا یهودیت را از بیراهه ی اخلاق گرایی مسیحی در اروپا بیرون بکشند و به پیوندهایش با مشرکین که مسیحیت آنها را به جادوگری متهم میکرد برگردانند. هدف این بود که جادو باوری رو به رشد قرن 19 را از خلال منشا کابالیستیک یهودیش تا شرق سامی که ریشه ی فنیقی یهودیت از آن می آید دنبال کنند. آنطور که فورلانگ مینویسد، در افسانه های فنیقی و مصری، «کارون» یا «کاریس» نام محلی افسانه ای بود که در آن قایق سواران به انجام جادو میپرداختند. مستشرقین انگلیسی، نام کارون را با محل مشابه CLOYNE در افسانه های ایرلندی و KARIG-KROITH در افسانه های انگلیسی مقایسه میکردند و به سبب ارتباط با آب، این نام ها را با جزیره ی GRYN یا GUERN مقایسه میکردند که وقف سنت پاول و سنت الیاس بود که این نام ها نیز به راحتی قابل مقایسه با نام های بعل و ایلو خدایان فنیقی و البته هلیوس نسخه ی یونانی ایلو بودند. نام بعل نیز به معنی متعلق به ال یا ایلو است. دراینجا گرین به راحتی میتوانست فرم دیگری از ارین و ایری و آریا باشد که همگی به معنی در نسبت با ار یا ال هستند. ریشه ی "کور" هم که به خورشید معنی میداد با کارون و کاریس و البته با ایر و آریا معادل بود و منبع جادو را در شرق قرار میداد. این برداشت از شرق در غرب میتوانست با تصویر آشنای جادوگری کولی های هندی تبار گره بخورد که از مسیر ایران در جهان گسترش یافتند. کولی های انگلیسی، خورشید را KAM مینامیدند. همین لغت به صورت GAM در بین کولی های ایرانی یافت میشد. مستشرقین، آن را با "کام" در هندی به معنی لذت جویی مترادف کردند. کام میتوانست نتیجه ی اضافه شدن "م" تعریف سامی به "کا" یا "اکا" باشد. اینها را با "آک" و "آق" در زبان کوثایی عراق به معنی خورشید ربط داده بودند. آخایی های یونان و آکامنی های دشمن یونان [که بعدا تبدیل به هخامنشیان شدند] از همین ریشه نام داشتند. کلمه ی آق در بین هندیان به معنی آتش یافت میشد که خورشید از جنس آن است. کاریس هم میتوانست محل ظهور کاریان های ایونی به کنایه از یونانیان باشد. کاریس محل افروختن آتش بود و آتش هم برای شیوا خدای نابودی هندوان و هم برای یهوه خدای خشمگین یهودیان، ابزار مجازات گنهاکاران است. ماکس مولر، "کار" هندی و "غار" خاورمیانه را که با "هار" و "حرا" به معنی غار و کوه در سامی مرتبطند، دروازه های ورود به جهان زیرین و دوزخ تلقی کرده است که قابل تطبیق با کاریس هستند. درواقع نام "سرس" الهه ی زمین رومیان، خود میتواند با کاریس مرتبط باشد. خرو یا قهرو جهنم مصری که شهر قاهره روی دروازه ی آن بنا شده هم میتواند به این لیست اضافه شود. یکی از القاب یاخوس –مرز یهوه در شرع یهود با باخوس خدای دوزخی- «گار» به معنی بانگ زدن همچون گاو است. تمام این لغات به نوبه ی خود قابل مقایسه با "کران" به معنی افق های طلوع و غروب هستند که دروازه های ورود و خروج کور یا خورشید به جهان مردگان در زیر زمین را نشان میدهند. جای خورشید را میتواند قهرمانانی که مثل زاهدان مدتی در غارها به سر میبرند و به طور صوری به جهنم وارد میشوند بگیرند. این قهرمانان هم در مسیحیت آشنایند هم در بودیسم و هم در مذهب عربستان پطرا. مارکوس کین، آنها را دنباله ی قهرمانان "لیک ملکادور" یا «کلیسای طلایی ملوخ» میبیند که به جهنم میروند تا با نیروهای اهریمنی به دست آمده برای خدمت به بشر بازگردند و خود، نسخه ی یهودی-مسیحی مذهب دوزخ پرستی کوثا هستند.:

Ibid: P 260-270

درصورتیکه بخواهیم قهرمان های درآمده از غار را به جای خورشیدی که از شرق برمیخیزد و بسنجیم و شرق را نسبت به کوثایی های عراق تعیین کنیم، تمام کشورهای تحت پوشش کولی ها در شرق مزبور که هندوستان و ایران و آسیای مرکزی را در بر میگیرند سرزمین های آریایی هایند حتی اگر تمام حکمرانانشان در قرون 18 و 19 ترک یا نیمه ترک بوده باشند. پس هر عنصر غیر ترک و غیر عربی در این کشورها به نشانه ی تفاوتشان با عثمانی دربرگیرنده ی عراق در غرب، یک عنصر باستانی در نظر گرفته میشود. اما اینها همه اش بهانه است. هدف، عرب زدایی و ترک زدایی از این قلمرو برای ایجاد یک دروازه ی واقعی به جهنم است: کوششی که در ایران و هندوستان به ثمر نشست و رستاخیز را در اسلام زدایی تحت تعبیر ملت ها به آریایی های نا عرب و نا ترکی که به خون بیگانه آغشته شده اند تعیین نمود. هیچ بازگشتی به باستان در کار نیست. چون هدف فقط شیطانی شدن است و در این شیطانی شدن باید از پیشوای شیاطین یا آریایی های اصیل در اروپا و امریکا تبعیت نمود. مشکل اما آنجا پیش آمد که مردم تمام ممالکی که توسط اروپا و امریکا بدبخت شده بودند از دیدن تصاویر تبلیغاتی اروپا و امریکا راهی آن کشورها شدند و فرهنگ های خود را هم بردند و وزن رای ایجاد کردند و یک دفعه معلوم شد که اروپایی ها و امریکایی ها دارند به تکثر نژادی و این که به خارجی ها اجازه ی راه یافتن به مدارج بالا را میدهند افتخار میکنند. به نظر میرسید دیگر، سبک فرهنگی اروپایی برتری خاصی ندارد و همینطور اقتدا به شیطان برای موفقیت. حتی تفاخر غرب به برتری شرافت خود در ادبیات، کم کم رنگ باخت و داستان ها بازآفرینی شدند.

کتاب «ایلیدن» از مجموعه ی وارکرافت نشانه ای از این تغییر را در خود انعکاس میدهد که همزمان در سطح سینما و فیلمسازی نیز در حال بروز است. این کتاب، دنیایی را خلق میکند که مخلوقاتش همنام و مشابه مخلوقات تالکین هستد. در کتاب های تالکین، قلمروهای اجنه با سرزمین های باستانی زمین و نژادهای آن تطبیق شده اند. الف ها با آلمانی ها تطبیق میشوند که آدم ها مرتبا با آنها مخلوط میشوند و کم کم جای الف ها را در ریاست بر زمین میگیرند. هابیت ها معادل انگلیسی ها و دورف ها معادل یهودی ها هستند. در مقابل، تمام مردم غیر اروپایی اورک های شرورند. در سه گانه ی ارباب حلقه های پیتر جکسون شما میبینید که تمام قهرمان های فیلم، قیافه های اغراق شده ی اروپایی با موی بور و چشم رنگی دارند و تنها سیه چردگان، اورک ها هستند. اما از آن زمان تا حالا اوضاع چنان تغییر کرده که در سریال ارباب حلقه ها از بازیگران سیاهپوست برای نقش های مثبت استفاده میشود و کشورهای تالکین چند نژادی شده اند. کتاب های وارکرافت اما به سبب تاخر زمانی، حتی در سطح داستان، گامی فراتر از دنیای تالکین نهاده اند بطوریکه اورک ها نیز کاملا شرور نیستند و از بینشان قهرمانانی ظهور میکنند. قلمرو اورک ها به صراحت «هورد» یا همان اردو نامیده میشود که نام به کار رفته برای حکمرانی های ترک-مغول است. در بعضی صحنه ها اورک ها با دیگر نژادها علیه نیروهای شیطانی فراتر از این جهان متحد میشوند. الف ها هنوز خصلت های اروپایی برجسته ای دارند. ولی به جناح های مختلف تقسیم میشوند که بعضی از آنها شرورند و در اثر برخورد با جادوی اهریمنی موسوم به FEL به معنی گناه تبدیل به مردمانی شیطانصفت شده اند. ایلیدن، خود یک الف شیطانصفت است. وی که نخست یک شکارچی شیاطین بود، به خدمت کائل جیدن شیطان، فرمانروای آرگوس درآمد و برای او جنگید و وجود خود را از نیروهای شیطانی انباشت. اما دستگیر شد و هزاران سال در قفسی جادویی زندانی بود تا این که او را برای نجات اوتلند از یورش شیاطین، از قفس آزاد کردند. او مگاتردن، حاکم شیطان معبد سیاه را دستگیر کرد و همزمان خود را وفادار به کائل جیدن نشان داد و برای او عزم فتح شمال را نمود. اما در جنگ شکست خورد و به زودی و به دلایلی نامعلوم، مورد حمله ی لژیون شیطانی قرار گرفت. هدف ایلیدن از زنده نگه داشتن مگاتردن، استفاده از خون او برای تولید موجودات شیطانی برای نبرد با خود شیاطین بود. ایلیدن الف هایی را که درصدد انتقام از شیاطین بودند استخدام میکرد و آنها را طی عملیاتی بسیار شیطانی، دارای نیروهایی فوق عادی مینمود که بتوانند با شیاطین بجنگند. الف های شیطان شده موجوداتی روانپریش بودند که به راحتی ممکن بود جان خود و همکاران خود را بگیرند. ایلیدن در عالم مالیخولیا به آنها نشان میداد که دشمن بزرگ، لژیون شیطان است:

«تنها دلیل وجودی لژیون، نابودی بود. لژیون سوزان هرگز متوقف نمیشد تا زمانی که همه چیز غیر از خودش نابود و مرده باشد و در آخر کار به خودش نیز رحم نکرده و همه چیز و همه کس در پایان، نابود و ناپدید میشد.» (ایلیدن: ویلیام کینگ: ترجمه ی افشین اردشیری: نشر ویدا: 1396: ص141)

بدین ترتیب ایلیدن ثابت میکند که برای نبرد با شیطان باید از جنس او شد. اما آنچه که برای همرزمان ایلیدن واقعی است از دید اطرافیان ایلیدن فقط یک خدعه است و آنها هرچه زمان میگذرد بیشتر به دیوانگی او زیر سنگینی نیروهای شیطانی یقین میبرند. بزرگترین فتنه از خود کرابور یا معبد سیاه فعلی بلند میشود که ایلیدن آن را محل آزمایش های شیطانی خود کرده است. این معبد متعلق به BROKEN یا در هم شکسته ها است و آنها از وضع پیش آمده ناراضیند. این مردم سابقا در آرگوس میزیستند تا زمانی که نیروهای شیطانی کائل جیدن آنجا را تصرف و همه چیز را شیطانی نمودند. کائل جیدن یکی از دو ژنرال اصلی سرگراس هبوط کرده FALLEN بود. سرگراس یکی از تیتان ها یا خدایان اعظم پانتئون بود که مدت ها برای نجات جهان با شیاطین جنگیده ولی حالا به خود شیاطین پیوسته بود تا جهان را نابود کند. او دقیقا نسخه ی ابلیس شیطان شده در وارکرافت است. حارث که بعدا ابلیس نامیده شد نیز به سبب نابود کردن شطنه در نزد خدا مقام بالایی یافت. اما غرورش سبب سقوط او و رانده شدنش از درگاه الهی گردید. نیروی فل که سرگراس بر مغلوبینش جاری میکرد آنها را غرق در بدبختی و نابسامانی مینمود. درهم شکسته ها نیز چنین وضعی داشتند. آنها یعنی نژاد اردار که به سبب رانده شدن از آرگوس به "درنای" یعنی تبعیدشده معروف بودند در درانور در کنار اورک ها اقامت گزیدند و تمدنی زیبا ساختند تا این که فل شیطانی اورک ها بر آنها جاری شد و قیافه هایشان را به حالت هیولاهایی بد منظر درآورد. فقر و بدبختی در بینشان شایع شد و گدایی و بیماری افزایش یافت. بیابان های مملو از حشرات موذی و جانوران مخوف در اطراف گسترش یافتند و در هم شکسته ها مجبور به خوردن جانوران خونسرد کریه و ماهی ها شدند. رهبران در هم شکسته در هر فرصتی یاد شکوه گذشته ی خود را میکنند. الکسیوس در هم شکسته خطاب به "مه ایو" الف میگوید:

«منهدم شدن یک دنیا؟ وحشتناک برای توصیف این رویا به هیچ وجه کافی نیست. فکر کردیم دنیا به آخر رسیده است. آسمان آتش گرفته بود و قاره ها از هم جدا میشدند. مواد مذاب از همه جا سرازیر شده بود و آذرخش های جادویی از نوک قله ای به قله ی دیگر میپریدند. گاهی تکه ای از یک کوه جدا شده و در آسمان شناور میماند، گاهی هم با زمین برخورد میکرد و هزاران نفر را در یک لحظه میکشت.» (همان: ص 3-152)

این صحنه ها مشخصا با صحنه های جنگ که در آن شیاطین بر دشمنانشان شهابسنگ نازل میکنند بی ارتباط نیست. درواقع نیروهای شیطان تا اندازه ی زیادی تجسم نیروهای فیزیکی حاکم بر زمین و آسمانند که پیوسته باعث بی نظمی های آب و هوایی بر ضد انسان ها میشوند. ایلیدن نیز به نوبه ی خود، بر بدی اوضاع می افزاید و برای ناچار کردن در هم شکسته ها به اطاعت از خود، اقدام به در اختیار گرفتن منابع آب برای تحمیل تشنگی بر مردم در موقع لزوم میکند. مشخصات جغرافیایی بیان شده به خوبی نشان میدهد که اوتلند آخرین منطقه ی باقیمانده ی در هم شکسته ها تجسمی از خاورمیانه است. این در بخشی از کتاب که «ساخته های منحنی و گنبدین» را ویژگی شهرهای آرگوس و اوتلند میشمرد (همان: ص 327) به نوعی به اثبات میرسد. مقفاومت مذهبی اکاما کاهن اعظم معبد کرابور در مقابل اعمال ایلیدن نیز یادآور به مقاومت اسلام در مقابل جریانات غربی است. خشم اکاما متوجه PLEASURE GARDEN (همزمان به معنی باغ لذت و باغ شهوترانی) است که توسط ساتیرها اداره میشود و در آن، سربازان و کارگزاران الف ایلیدن به میگساری و شهوترانی با ساکوبی ها (جن های ماده ی اغواگر مردان) میپردازند. کلمه ی اکاما آوایی بین دو واژه ی عربی «حاکم» و «حکیم» دارد. منتها این مقاومت به سادگی رخ نمیدهد:

«در دهلیز سیاه آزمایش های جادویی، ایلیدن روح اکاما را برای استفاده در جادویی غیر قابل بیان از بدنش جدا کرده و وقتی آن را به جسمش بازگردانده بود، بخشی را نگاه داشته و تبدیل به موجودی از جنس سایه و شبح کرده بود. روح و ارزشمندترین بخش وجودش را از او گرفته و تبدیل به سلاحی بر ضد خودش کرده بود، ابزاری که به کمک آن نه تنها خودش، که مردمش را نیز به بردگی خودش کشانده بود. خیانتکار [لقب ایلیدن] میتوانست هرگاه که اراده کرد، این شبح را آزاد کند و شبح میتوانست از درون، اکاما را ببلعد و از طریق او روح تمام مردمش را که با وردی آیینی به او متصل بودند، به تباهی و فساد بکشاند. در حال حاضر تنها جان خودش در معرض خطر نبود، بلکه روح و رستگاری مردمش نیز در معرض تباهی قرار گرفته بود.» (همان: ص 242)

«چه نام شایسته ای بر آنان گذاشته بودند؟ در هم شکستگان. شیاطین روح مردمش را چنان در هم شکسته بودند که دیگر قابل بازسازی نبود و چنان به فرمانبرداری خو کرده بودند که هر کسی که نیرومندتر بود از او پیروی میکردند و هیچ کس از خیانتکار نیرومندتر نبود. برخی از مردم اکاما از ارباب خود مثل بردگانی وحشتزده از شلاق اطاعت میکردند؛ بی هیچ پرسش، تامل یا تفکری و با فرمانبرداری کامل. آنها چنان به فرمان بردن و اطاعت خو گرفته بودند که دیگر خود قادر به تصمیم گیری نبودند و هر دستوری را هر اندازه شوم و تاریک، اطاعت میکردند و گناه آن را بر گردن دستور دهنده می انداختند. اکاما به ساتیرها و سایر شیاطینی نگاه کرد که چگونه مقدس ترین مکان مرمش را با وجودشان آلوده اند. دلش میخواست گریه کند. تماشای الف های خون مغرور که باغ های مقدس مردمش را تبدیل به محلی برای عیش و عشرت خود کرده بودند، چنان قلبش را به درد آورده بود که میخواست از خشم زوزه بکشد.» (همان: ص 3-302)

شگفت این که علیرغم این که ایلیدن از دشمنی اکاما با خودش آگاه است ولی چنان خود را درگیر ساخت طلسم برای هجوم به آرگوس و وارد کردن ضربه ای سنگین به شیاطین کرده که دیگر هیچ چیز برایش اهمیت ندارد. در یکی از تجسس هایش موجودی نورانی به او نشان داده که او شیاطین را نابود خواهد کرد و قهرمان برگزیده خواهد شد. اما حتی خودش هم مطمئن نیست که این یکی از القائات شیطانی کائل جیدن است یا نه. وقتی هم که با توطئه ی اکاما لشکری چند نژادی، اوتلند او را تصرف میکنند هنوز در فکر این است که اینها توطئه ی شیاطین برای وقفه ایجاد کردن در کار او است. او در واپسین لحظات عمرش، ارتش الف های شیطان شده ی خود را احضار میکند و از طریق شکافی در فضا-زمان به جان آرگوس می اندازد. تا انتهای داستان و زمانی که ایلیدن به دست دشمنانش به قتل میرسد، ما نمیدانیم که آیا واقعا او دنیای شیاطین را نابود کرد یا این که همواره درگیر توهم بود و حتی این فکر که شیاطین قدرت نابودی همه چیز را دارند نتیجه ی یکی از القائات شیاطین به دنبال شیطانی شدن او بوده است. ویلیام کینگ، نویسنده ی اسکاتلندی کتاب، جای احتمال را برای انواع خوانندگان باز گذاشته است و شاید خودش هم نمیداند جواب چیست و فقثط زمان حال را و تمناهای مردم زمانه را انعکاس میدهد. این، آخرین رمان او است و از زمان انتشار آن در 2016 آنقدر گذشته که مطمئن شویم کینگ، در زمان پایان داستان، هیچ طرح از قبل موجودی برای ساختن یک دنباله برایش نداشته است. یعنی ایلیدن میتواند به خودی خود یک داستان مستقل باشد و هدف اصلی آن نشان دادن یک جریان بزرگ از روح زمانه بوده است: یک جریان مدرن غربی که به دستور شیاطین با نیروهای قطبی به کنایه از اخوت های مسیحی تبار آریایی پرست اشراف اروپا میجنگد و نیروهایی مثل اکاما که نخست به او خدمت میکردند به زودی از او متنفر میشوند و در مقابل او قرار میگیرند. پایان داستان ظاهرا واقع گرایانه نیست. ولی اگر دقت کنیم میبینیم جریانی که ایلیدن نماد آن است همانقدر در محاصره ی لشکرهای چند نژادی است ازجمله الف های اروپایی مثل خودش. استفاده ی جریان های ضد فرهنگی به اصطلاح شیطانی غربی از چند نژادی و چند فرهنگی شدن جامعه برای ضربه زدن به نژادپرستی اشرافی، درنهایت، آن را در مقابل انتظارات فرهنگ های مخالف بیشتری خلع سلاح کرده است. با این حال، احساس این که ایلیدن در این مدت ضربات بزرگی به نیروهای شیطانی وارد کرده نیز درست بوده است. شیطانی شدن تمدن جدید با دور کردن جهان از خرافات مذهبی آن را به وادی دانش کشانده و باعث افزایش افتخارات و ابتکارات مثبت در جهان شده است ولی جریان مربوطه ظاهرا از دید کینگ، فقط یک دیوانه با ماموریت موقت بوده که باید جای به جریان های سالم تر بدهد.

مسلما یکی از چیزهایی که میتوان ایلیدن را به خاطرش دیوانه خواند این بود که مطمئن بود با استفاده از جادو، ذهن و تفکر مردم متنفر از خود را در چنگ دارد. شاید در ایران نیز ساختن یک دروازه ی شیطانی و ضد اسلامی از آن، یکی از همین راهکارهای جادویی بوده است. ولی تاملات اخیر ایرانی ها بر حوادثی مثل دورویی غرب در شورش سال 1401 ایران، جنگ اسرائیل علیه غزه و فضای خبررسانی حول ماجرای تروریستی کرمان در سال 1402 این موضوع را نشان میدهد که ایرانی ها واقعا آنقدر کور نبوده اند که همه چیز گذشته ی خود را در مذبح مدرنیته قربانی کنند؛ ازجمله بدبینیشان به حاکمان غرب در زمان انقلاب اسلامی ایران را. شاید روزی وجدان ایرانی هم بازگردد، چون هیچ خدایی در ایران نمرده، فقط بره ای قربانی شده تا شیر خدا را سیرتر و البته نیرومندتر کند.

جهان چو برف و یخی ماند و تو فصل تموز

اثر نماند ازو چون تو شاه بر اثری

(مولوی: غزلیات شمس)

کهن الگوی انگلیسی رواج نفاق در جامعه به سبب فحشا

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

«تقریباً بلافاصله، به دلیل ویکان بودن مورد حمله قرار گرفتم. پلیس بسیار خوشحال است که یک کتاب مقدس مسیحی و کشیش را در اختیار شما قرار دهد. زندان فرصت های زیادی برای خروج از سلول به شما میدهد، مشروط بر اینکه بخواهید پیام های مسیحی را بشنوید. غیر از این، خورش نگهبانان زندانیان دیگری را که به کلیسا می روند به سمت شما می فرستند. معمولا صحبت کردن با آنها خوشایند نیست. اکثراً اخیراً مومن شده‌اند و احساس می‌کنند که باید شما را به خدای خود برسانند.»
سایروس هنسلی، زندانی از میسوری

«زندانیان دیگر ما را شیطان پرست مینامند. و ما نه تنها باید با زندانیان بجنگیم، بلکه باید با مدیریت نیز بجنگیم. ما ضد مسیحی نیستیم. آنها ضد بت پرستی هستند.»
دیو چمبرلین، زندانی نیوهمپشایر و رهبر گروه زندانیان پاگان

اینها دو نقل قول از زندانیان مکاتب نئوپاگان امریکایی در مظلومنمایی نسبت به ترس از بت پرستان جدید در دنیای ما و تحت رژیم های سکولار است که وبلاگ PaganSquare.comاز پیروان مشی «الهه ی سفید» the whithe goddessمنتشرشان کرده است. این وبلاگ در زمره ی وبلاگ های پاگانی است که فیلترهای اینترنتیBluecoat و فورتیگارد، آنها را از دسترس خارج میکنند و به اندازه ی پورنوگرافی و تبلیغ فحشا و قمار و مسکرات برای کودکان و حتی بزرگسالان مضر شمرده میشوند. در دنیا برخوردهای یکسانی با آنچه مکاتب پاگان تلقی میشوند نمیشود ولی آنها تقریبا همیشه آخرین راه حلند. در چین، همانطورکه شنگ کی و کری براون در مقاله ی China in the 21st century: Confucianist outside, confused insideدر scmp.comبه تاریخ 18 نوامبر 2016 بیان کرده اند، به دنبال رشد بی اخلاقی و بی اعتمادی مردم به هم به دنبال مدرن شدن هرچه بیشتر چین، حکومت بی این که کنفسیوسیسم را تایید کند، ولی به نوعی از رشد مجدد و مخفی آن در چین حمایت کرده است چون کنفسیوسیسم اخلاقیاتی شبیه مسیحیت دارد و رشد آن به عنوان یک آیین اخلاقی در چین به صرفه تر است تا پیدایش لشکری از جاسوسان نو مسیحی غرب در چین. درحالیکه patheos.com در همان حول و حوش درباره ی فشار شدید بر بوداییان کانادا نوشته و از این که اسلامهراسی در امریکا مورد انتقاد قرار میگیرد و بودایی هراسی خیر، ابراز تعجب نموده است. سرمایه داری همیشه باورهای سنتی را به عرفان های نوپدید ترجیح داده مگر وقتی که عرفان های نوپدید را راهی برای ضربه زدن به مخالفان سیاسیش در خارج از کشور خود یافته باشد. اما دامنه ی ترس از مکاتب عرفانی نوپدید را میتوان با مروری بر سایت های مد نظر فیلترهای بلوکاوت و فورتیگارد محدود تر کرد و متوجه شد که آنها تقریبا همیشه فالون گونگ و ویچکرافت را هدف میگیرند و در ویچکرافت بیشتر از همه روی مکتب الهه ی سفید زوم میکنند. الهه ی سفید، تقریبا همان الگوی زن برتر سفید در غرب را به جای الهه به زنان میدهد که دختران اروپایی-امریکایی به اندازه ی دختران شرقی در خطر آن هستند. گریوز در مقدمه ی کتاب «اسطوره های یونانی» (1955) الهه ی سفید را در اشاره به تپه ی سفید رنگ خاکستر حاصل از آتش شب هنگام به کار برده و او را در مقام همزمان الهه ی ماه و آتش، سلف هستیا یا وستا الهه ی آتش رومی شمرده است. گریوز در همان متن، الهه را الگوی زنان شمرده و بر اساس سه دوره ی جنسی زندگی زن –دوشیزه، معشوقه، پیرزن مردمانند- به یک الهه ی سه گانه تعبیر کرده است. او پرستش این الهه را به جوامع ماقبل تهاجم ادعایی آریایی ها نسبت میدهد و ادعا میکند زنان این جوامع همچون ناریاهای جنوب شبه قاره ی هند، به جز شوهرهایی که به سرعت از آنها طلاق میگرفتند، از عشاقی که هیچ درجه ی اجتماعی خاصی برایشان نداشتند صاحب فرزند میشدند.

البته نام «الهه ی سفید»، بیشتر به سبب کتاب دیگر رابرت گریوز به همین نام، مشهور شده است. در فصل 17 کتاب «الهه ی سفید»، گریوز بین الهه و یک نوع دیونیسوس بریتانیایی با ویژگی های هرکولی به نام llew llaw ارتباط خاصی برقرار میکند. وی که خدای شهرهای لائون و لیون بوده، همزمان با سه خواهر ازدواج کرده که گریوز، آنها را همان الهه ی سه گانه میخواند. به نوشته ی گریوز، نام للو للاو از لئو یا لئون به معنی شیر می آید و وی همان لوگ قاتل بالور غول در افسانه های ایرلندی است که نامش با لوگوس و لوکاس به معنی نور مرتبط است و درواقع یک ایزد خورشیدی است. یعنی ما با اتحاد خورشید با سه فاز ماه که بدر و هلال و محاق باشند طرفیم. به نظر گریوز، للوللاو در این سه پیکر ضرب شده و تبدیل به گوریون، غول سه گانه ای شده که به دست هرکول کشته شده است. به روایتی هرکول، از کرت سوار کشتی شده و به شمال افریقا رفته و ازآنجا از طریق اسپانیا به گاول رفته جایی که از آمیزش های جنسیش نژاد کلت ها پدید آمده اند. سپس برای دزدیدن گله ی گوریون، سوار بر قایق جام مانند آپولو خدای خورشید، راهی دوونشایر انگلستان شده است. گریوز دراینجا هرکول سوار بر قایق آپولو را یک خدای خورشید می یابد و نتیجه میگیرد که گوریون و هرکول، دو روایت مختلف از للو للاو هستند و چون هرکول همیشه پیروز باید للوللاو میشد گوریون را به عنوان قربانی او در داستان در نظر گرفته اند. ازاینرو گریوز، حمله ی هرکول را با حمله ی لوگ به انگلستان در افسانه ی توهاته دانان جمع می آورد و آنها را در گویدیون شاه آماتون متحد میکند که به گفته ی گریوز، نامش تلفظ دیگری از ودان یا وتان است. گریوز پیشتر در فصل 2 گفته است که آماتون یعنی منسوب به آماتوس، و آماتوس همان حمات در سوریه است که کلنی هایی در قبرس و کرت ایجاد کرده بود. حمات را سامری ها ایجاد و در آن به پرستش الهه امیشه اقدام کرده اند که گریوز این الهه را همان الهه ی سفید خود میشمارد که از خاورمیانه به اروپا منتقل شده است. تبار الهه ی یهودی ها و ازجمله سامری ها به خوبی شناخته شده و به «فاحشه ی بابل» در مکاشفه ی یوحنا 5-4 : 17 برمیگردد که مروج فحشا و ازاینرو متمرکز بر زیبایی جسمانی زنان است.

دراینباره اتفاق نظر وجود دارد که فاحشه ی بابل، دقیقا تصویر عمومی زن در بابل عراق را نمایندگی نمیکند و بیشتر متوجه مکتب کابالا و حامیان آن یعنی اشرافیت یهودی بابل است که فرقه ی فریسی را به وجود آوردند. این اشرافیت از بابل به اورشلیم کوچیدند اما همانطورکه کتاب حزقیال نشان میدهد، کیش آنها دقیقا کیش بابلی نیست و دنباله رو نوعی شرک در دوران حکومت بر اورشلیم قبل از تبعید به بابل شمرده شده اند که خاندان یهودا به تقلید از مذاهب بابلی به وجود آورده بودند و سامری ها نیز نماینده ی شعبه ی دیگرش در بین رقبای اسرائیلی یهودا بودند. باربارا آهو مینویسد که در دوران تسلط روم بر یهودیه، مردم یهودی ذلت خود در مقابل بیگانگان را نتیجه ی از مسیر حق خارج شدن و خدانشناسی کهانت در قدرت در اورشلیم یعنی صادوقی ها میشمردند. در این شرایط، فریسی ها به ادعای احیای مذهب یهود و بازگشت به شریعت موسی اقدام به رقابت با صادوقیان در جلب توجه مردم نمودند. اما در خفا همچنان به بتپرستی مشغول بودند. ریاکاری آنان در انجیل، پیوسته مورد انتقاد عیسی مسیح قرار دارد:

«وای بر شما ای کاتبان و فریسیان منافق. زیرا شما مانند مقبره‌های سفید شده‌ای هستید که در ظاهر زیبا به نظر می‌رسند، اما درونشان پر از استخوان‌های مردگان و از هرگونه ناپاکی است. همین‌طور شما نیز در ظاهر برای مردم عادل جلوه می‌کنید، اما از درون پر از ریا و گناه هستید.» (متی 23:27-2)

«وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار، زیرا مانند قبرهایی هستید که ظاهر نمی شوند و مردانی که بر آنها راه می روند از آنها بی خبرند.» (لوقا 11:44)

«شما از پدرتان شیطان هستید و شهوات پدرتان را انجام خواهید داد. او از ابتدا قاتل بود و در حقیقت نماند زیرا حقیقتی در او نیست...» (یوحنا 8:44)

اما مطابق اعتقادات آن زمان یهودیان، کهانت برحق حتما باید دنباله رو راه کاهن برحق یعنی صادوق و از نسل او باشد، نامی که صادوقیان، خود را به او میدوختند. به جز صادوقیان، فقط حصائیان که یک شعبه ی انحرافی از صادوقیان بودند چنین ادعایی داشتند. مکتب آنان با تاثیرپذیری از نصیری ها یا فرقه ی یوحنای تعمیددهنده (یحیی) آغاز شد و چون تعالیمشان آمیخته به عرفان و ازاینرو به نوعی توجیه کننده ی تمثیل های بتپرستانه بود مورد توجه فریسیان قرار گرفتند و فریسیان با بعضی از اینان در راه اهداف خود متحد شدند، راهی که ختم ایدئولوژیک آن به کابالا رسید. مادام بلاواتسکی گزارش کرده است که حصائیان، ابتدا کاهنان بت پرست الهه ی یونانی، دیانا از افسوس بودند، جایی که تانائیم ها دانشکده ای را برای آموزش دین اسرارآمیز کلدانی تأسیس کرده بودند. به نوشته ی بلاواتسکی: «حصایی ها... عقاید و اعمال بودایی زیادی داشتند. و قابل توجه است که کاهنان مادر بزرگ در افسوس بودند که دیانا-باوانی نیز نامیده و دارای پستان های بسیار، تلقی میشد... در افسوس بود که دانشکده ی بزرگ حصایی ها و تمام اطلاعاتی که تانائیم از کلدانی ها آورده بودند، مستقر بود .... حصایی ها به تناسخ اعتقاد داشتند.»:
“Mystery babalon the great”: Barbara aho: part1

دایانا یا آرتمیس الهه ی ماه، در منظومه ی ادبیات رابرت گریوز نیز جایگاه ویژه ای دارد و با توجه به این که بسیاری اوقات معلوم نیست گریوز کجا تاریخنگار است و کجا ادیب، ردگیری تاریخش در قبل از آن دشوار است. در مورد آرتمیس، این بزنگاه، روایت گریوز از ملاقات آرتمیس با اوریون شکارچی است. اوریون با کاهنه های دوشیزه ی آرتمیس زیاد در جنگل برخورد میکرد و با همه ی آنها همچون خواهران خود رفتار مینمود. معشوق های او همه از مردان بودند. اما یک روز وقتی اوریون و آرتمیس مشترکا به تعقیب یک گوزن پرداختند حسی بسیار شورانگیزتر از رابطه ی خواهر و برادری بین خود حس کردند. بعد از چندین دیدار، یک شب آنها در گرد آتشی که میتواند اشاره ای به آتش الهه ی سفید داشته باشد، یکدیگر را در آغوش گرفتند. صبح فردا آپولو خدای خورشید و برادر دوقلوی آرتمیس، به ملاقات او آمد و از دیدن رد هماغوشی در کنار آتش برآشفته شد. اوریون و آرتمیس به استقبال او آمدند و او را گرامی داشتند. آپولو ناراحتی خود را پنهان کرد و با آنها به صمیمیت برخورد کرد. رفتار مهربانانه و دوست داشتنی اوریون، هوس را در آپولو برانگیخت. آرتمیس به سرعت، برادر و معشوق خود را تنها گذاشت و آن دو با هم به رفتار جنسی پرداختند. پس از رفع نیاز، آپولو و اوریون، به صمیمیت با هم گفتگو کردند تا این که اوریون گفت که دلش برای شب و تنها شدن با آرتمیس تنگ شده است. ناگهان خشم آپولو که تقریبا فرو خوابیده شد شعله ور شد و آپولو به شدت به اوریون پرخاش کرد و او را به سبب زیر پا گذاشتن مقدسات، مستحق مجازات خواند. اوریون که جا خورده بود، از آپولو پوزش خواست و چون دید که او مهربانی ای نسبت به اوریون ندارد، به او یادآور شد که آنها به تازگی با هم آرمیده اند. اما آپولو خشمگین تر شد و فریاد زد: «به من توهین میکنی فانی؟ من مثل تو عاشق مردان نیستم. من زنان را به عنوان معشوقه ی خود میپذیرم، همانطورکه طبیعت در نظر گرفته است. تو چیزی جز یک پسر نیستی که با آن ورزش کنی.» و راهش را گرفت و رفت. اوریون چند ساعت بعد غصه دار به خانه رفت و سعی کرد بیارامد. تمام شب آینده را اوریون درگیر یک کابوس تکراری گذراند: درگیری با عقربی که میخواهد او را نیش بزند. صبح، اوریون خیس عرق از خواب بیدار شد و خوشحال شد که فقط یک کابوس بوده است. اما وقتی در خانه اش را باز کرد، با عقرب عظیمی مواجه شد که قصد جانش را کرده بود. عقرب ضمن نبرد با اوریون، او را به سمت دریا کشید و جنگ در دریا ادامه داشت. در همین هنگام، آپولو خواهرش آرتمیس را صدا زد و گفت که مرد شریری به یکی از کاهنه های دوشیزه ی او تجاوز کرده و اکنون شناکنان از راه دریا فرار میکند و سر اوریون را که از آب بیرون بود از دور به آرتمیس نشان داد. آرتمیس، بدون این که آپولو چیزی از او بخواهد، کمانش را به طرف نقطه ی مورد اشاره گرفت و آدمی را که در دریا دیده میشد با تیر کشت. سپس با عجله خود را به کاهنه ی قربانی رساند ولی مطلع شد که او سالم است و اتفاقی نیفتاده است. همه چیز را دانست. گریان و نالان، خود را به جسد اوریون رساند. او اوریون را به شکل صورت فلکی جبار به نشانه ی یادآوری دوستی انسان ها از دو جنس مخالف و در درجات مختلف در آسمان قرار داد و عقرب مقتول را هم به صورت فلکی عقرب تبدیل کرد به نشانه ی هشدار به مردم زیر آسمان در باب خطر از جانب کسانی که «به عشاق خود دروغ میگویند و به خود دروغ میگویند».:

“artemis and orion: the story descended from the tale as told by Robert graves”: weebly.com

رابطه ی آرتمیس و اوریون، تقریبا در مرز فاصله ی تمثال دوشیزه ی الهه با تمثال فاحشه ی او قرار دارد. این مرز زمانی ایجاد میشود که بین دو مرد، صمیمیت و اعتماد آنقدر بالا میگیرد که یکی از آنها اجازه ی نزدیک شدن بیش از اندازه ی دیگری به حریم خانوادگی خود را میدهد. رابطه ی آپولو و اوریون چنین است. اگر آپولو کل آن قسمت از شخصیت خود را که سبب صمیمیتش با اوریون شده، انکار میکند، اگر برتری ذاتی خود را به رخ اوریون میکشد و جانشین صمیمیت برادرانه میکند، به سبب آن است که احساس میکند اوریون از صمیمیت بین خود و او سوء استفاده کرده است. آپولو از یک مرد مهربان به یک خشونت پراکن و حتی قاتل تبدیل میشود که حتی نمیخواهد به یاد بیاورد که قبلا چگونه بوده و رسم پدرش زئوس بر اقتضای سیادت مرد واقعی را تایید میکند. شاید فرهنگ "الهه ی سفید" یک قربانی جنگسالاری مردانگی پرست به نظر برسد، ولی به نظر میرسد خودش، یکی از دلایل پیدایش وضع موجود نیز هست و ظاهرا تا وقتی که فرهنگ فحشا به قدرتمندی در جامعه وجود داشته باشد، یکی از دلایل بالقوه ی وجود بی اعتمادی و نفاق بین مردم خواهد بود.

مطلب مرتبط:

میراث نفیلیم در بسته بندی های باربی: صداهای اعتراضی با مسخ شدگی های موقتی

چرا در قرن 21 هنوز دنبال پیغمبران زنده میگردیم؟!

نویسنده: پویا جفاکش

در دهه ی شصت و در کوران جو ضد امریکایی حاکم بر ایران پساانقلابی، یک مجله خیلی اسم در کرده بود: مجله ی فیلم. در آن زمان هنوز مجلات سینمایی رواجی نداشتند و این مجله از فرصت استفاده کرد و با انعکاس دادن سینمای غرب در خود و بر اساس ضرب المثل «وصف العیش نصف العیش» موقتا مورد استقبال مخاطبان ایرانی قرار گرفت تا زمانی که کم کم فیلم های امریکایی به صحنه ی تلویزیون و شبکه ی خانگی راه پیدا کردند. در این مدت، مجله ی فیلم، آنقدر پیش رفته بود که بتواند سلیقه ی خاص خودش از سینماگران برتر ایرانی را به تمام ایران تحمیل کند و نظراتش نظرات عموم کارشناسان و حتی وحی منزل تلقی شوند. از آن زمان، یک سری فیلمسازان به طور ویژه اسم در کردند بدون این که معلوم شود برای چه. قبل از انقلاب، آنچه موج نوی سینمای ایران تلقی میشد مسلما در مقابل جریان مقابل خود یعنی فیلمفارسی، سینمای با شخصیت تری به حساب می آمد؛ اما شاید حتی یک صدم فیلم های سرراست فیلمفارسی توسط مخاطب اغلب بیسواد قدیم درک نمیشد. با این حال، مجله ی فیلم، کمر بسته بود که هر طور شده، جریان های رشدکرده در قبل از انقلاب را شاخص کند و وقتی نمیشد به فیلمفارسی افتخار کرد، ناچارا باید دست اندرکاران موج نو ستایش میشدند. این شد که کارگردانانی مثل مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی، بهرام بیضایی، عباس کیارستمی، علی حاتمی و سهراب شهیدثالث تبدیل به پیامبران بی رقیب سینمای ایران شدند و انتظاراتی نسبت به آنها پدید آمد که اتفاقا در انحطاط سینمایشان نقش ویژه ای ایفا نمود. یکی از اثرات تحلیل های عجیب و غریب مجله ی فیلم و دنباله روهایش از فیلمسازان مربوطه و بیش از همه عباس کیارستمی که مشهور بود «سینما با او تمام شده است» این بود که فیلم بی سر و ته ساختن که معنایش معلوم نباشد باعث افتخار تلقی شد. مردم دنبال معنادار بودن فیلم میگشتند و مسئول این اتفاق هم در بین فیلمسازان یادشده بیش از همه داریوش مهرجویی است که فیلم «گاو» را ساخت با موضوع پر سر و صدای دوران قبل از شاه یعنی الیناسیون یا از خود بیگانگی که از فضای فکری روشنفکری غرب بخصوص فرانسه وارد ایران شد. کسی به این توجه نکرد که فیلمنامه نویس گاو، غلامحسن ساعدی است نه داریوش مهرجویی. مهرجویی تا مدت ها مجبور بود برای این که انتظاری را که فضای پس از انقلاب به خاطر این فیلم از او داشت با ساختن فیلم های عجیب و غریب مثل هامون و یکی دو نسخه ی فمنیستیش پاسخ دهد. ولی آخر خسته شد و افتاد دنبال فیلم های الکی خوش درباره ی زندگی روزمره که آخرین فیلم قابل اعتنای داریوش مهرجویی یعنی "مهمان مامان" یکی از آنها است. ولی هرچقدر این انتظار از داریوش مهرجویی تا حدودی قابل توجیه بوده، از بقیه قابل توجیه نیست مگر این که مثل جو انقلابی حاکم بر فضای ایران دنبال «وانچه خود داشت» باشید و به ادبیات مذهبی برگردید که دوپهلو به نظر میرسد. این اتفاق قبلا برای ادبیات افتاده است. سروش صحت در مصاحبه ای با رشید کاکاوند به مناسبت «روز حافظ» در برنامه ی کتاب باز، از دکتر کاکاوند میپرسد که چرا ما ایرانی ها در شب یلدا با حافظ فال میگیریم ونه مثلا با سعدی؟ کاکاوند پاسخ میدهد به این مضمون که چون حافظ زندگینامه ندارد؛ فقط یک مشت افسانه درباره اش وجود دارد و بر اساس این افسانه ها حتی شیرازی بودنش هم مورد سوال است؛ آدمی که معلوم نیست کیست و چیست و شعرهایش هم هیچ داستانی ندارد، میشود هر تعبیری از شعرهایش کرد؛ این کار را نمیشود با مولانا و سعدی و فردوسی و خیام و عطار که چهارچوب آموزه ها و بنیادهای فکریشان معلوم است و بعضا مثل سعدی و مولانا صاحب زندگینامه اند نمود؛ اما با حافظی که اصلا معلوم نیست کیست و چیست و درباره ی چه دارد حرف میزند، میشود رفاقت کرد و به قول مولانا هرکسی از ظن خود یار وی شود (تعبیر از کاکاوند است) و هر برداشت شخصی ای را از شعر حافظ مستفاد کرد. کاکاوند به نوبه ی خودش برداشت خودش را از شعر حافظ میکند و شعر او را چیزی مانند یک رمان میشناسد که در آن راوی یا «من» خود شاعر نیست و یک ریاکار دین به دنیا فروش است که شاعر دارد با نقل قول از او، او را تحقیر میکند، همانطورکه راوی داستان رمان نویس هم اغلب، خود نویسنده نیست. البته کاکاوند میپذیرد که دقیقا به خاطر این که راوی-قهرمان شعر حافظ، آدم بلندپایه ای در حد مولوی یا فردوسی نیست و خلاف میکند و مسخره میشود، مردم راحت با آن ارتباط برقرار میکنند. باید در نظر داشته باشیم که این درباره ی فیلمسازها نیز صادق است. ما اغلب زندگینامه ی آنها را نمیشناسیم و آنها را از طریق آثارشان میشناسیم بدون این که فهم ما از اثر و کیفیت و معنای آن، بیشتر از درکمان از مفهوم سخنان عجیب و غریب حافظ باشد. داریوش مهرجویی یک عارف نیست صرفا به خاطر این که در فیلم هامون، یک روشنفکر پوچ گرای تحقیق کننده در عرفان را سوژه کرده یا در جایی از آن فیلم، نام های مولوی و بودا و لائوتسه و علی و حافظ را کنار هم برده است؛ یک استاد کوانتوم هم نیست صرفا به خاطر این که کتاب «جهان هولوگرافیک» یک به هم دوزنده ی عرفان و کوانتوم را ترجمه کرده است. خودش در مقدمه ی ترجمه ی کتاب «جهان هولوگرافیک» نوشته است که این کتاب را به خواهش داریوش شایگان ترجمه کرده است. اگر فیلم هامون را دیده باشید میدانید که در صحنه ای از فیلم، هامون و همسر آینده اش در کتابفروشی، کتاب «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان را به دوربین نشان میدهند. این کتاب در زمان شاه و پیرو همان بحث «وآنچه خود داشت» نوشته شد تا ایرانی ها را از غرب بپرهیزاند و به سنت اصیل ایرانی که همین اشعار شنگول و خمار و عرفانی نمای امثال حافظ معرفی میشود، «برگرداند». حتما میدانید که در دانشگاه برای این که پیشرفت کنید باید داخل گعده های خاصی باشید بی این که تمام و کمال قبولشان داشته باشید. در پاتوق های سینمایی و روشنفکری بخصوص وقتی مثل دوران شاه و امروزه روز در هم فرو میروند هم همینطور است. این که مهرجویی در چه گعده ای پیشرفت میکند شاید بسته به اتفاق بوده باشد. به هر حال به عنوان فیلمساز وظیفه داشته تبلیغ آن گعده که اتفاقا کسانی مثل داریوش شایگان تویش بوده اند را بکند تا آنها هم در نقدنویسی و پارتی بازی، هوایش را داشته باشند. بعد از مدتی هم که پاتوقش عوض شد، رفت فیلم های زندگی روزمره را ساخت که آخرین دستاورد پر بازدیدش در آنها "سنتوری" بود و بعد دیگر با استقبال عموم روبرو نشد، چون مثل بیضایی و مسعود کیمیایی و کیومرث پوراحمد و بسیاری دیگر از همدوره هایش نتوانست با زمانه کوک شود و برای دورانی که نمیشناسد فیلم بسازد و این درحالی بود که هنوز داشت به روال سابق، فیلم سفارشی میساخت.

انتظار بیشتر از این داشتن از یک هنرمند خطا است. این را خیلی سال پیش در 1387 فهمیدم وقتی ترجمه ی یک مصاحبه ی عربی با علی احمد سعید آدونیس، شاعر سوری را خواندم. آدونیس در آن زمان داشت اشعار شاعران قدیمی عرب را جمع آوری و تنظیم میکرد و در لا به لای صحبت هایش اشاره ای هم به اشعار عرفانی کرد و انذاری داد به این مضمون که هیچ وقت سعی نکنیم در اثر لذت بردن از یک شعر عرفانی به این نتیجه برسیم که شاعرش عارف است. چون عرفا انسان هایی هستند که در مورد موضوعات، بسیار ملایم و متعادل برخورد میکنند و وجد و شور عرفانی خاص، هنرمندان است، نه به این خاطر که هنرمند خیلی عارف است بلکه به این خاطر که هنرمند خیلی غریزی و در لحظه است و مطابق احساسش در لحظه اثر تولید میکند. الان ممکن است یک حکایت اخلاقی یا یک پند معنوی را جایی ببیند و چنان تحت تاثیرش قرار بگیرد که یک اثر هنری اعم از شعر و داستان و فیلم و تئاتر و مانند آنها در منتهای ذوق و شوق هنری تولید کند و بعد دو فردای بعد، غریزه اش با چیز دیگری تحریک شود که کلا چیزی برخلاف اثر قبلی بسازد. هنرمند فقط میخواهد احساسش در لحظه ی الهام به تجلی درآید و زیاد با معنایش کاری ندارد. بنابراین اگر ادبیاتی با مضمون اخلاقی یا معنوی خیلی عالی دیدید و تحت تاثیرش قرار گرفتید، فکر نکنید خالقش خیلی آدم اخلاقی یا معنوی ای است. او فقط پیامی را از کس دیگری مستقیم یا غیر مستقیم دریافت کرده و برای مدت کوتاهی چنان در آن پیام فرو رفته که یک اثر ادبی خوب از آن خلق کرده است. به هر حال هرچه باشد آدونیس خودش یک شاعر هنرمند است و به نظرم هنرمندها را خوب میشناسد. لازم است اینها را بدانیم تا اگر یک روز یک بازیگر خوب و احتمالا سلبریتی را در حال دیدن حرف های فیلسوفانه دیدیم، درجا نتیجه گیری نکنیم که او فیلسوف خوبی است و به آنچه میگوید به خوبی عمل میکند؛ حتی نباید این احتمال را از نظر دور بداریم که او موقع زدن همان حرف ها برای ما فیلم بازی میکند و شاید این کار را میکند چون قبلا به تجربه دیده که این نوع فیلم بازی کردن در منحرف کردن اعضای خانواده اش از یک موضوع مهم جواب داده است.

اما همه ی مسئله فقط زوم شدن اتفاقی روی یک هنرمند نیست. مخاطب نیز مهم است. این مخاطب است که دوست دارد فکر کند سلبریتی حتما آدم خاصی است که سلبریتی شده است. مخاطب حتی آنجایی هم که متوجه اشکالی میشود، چشم خود را به روی خودفروشی سلبریتی میبندد. مخاطب به دنبال پیامبرانی زنده در دوران سینما میگردد. او دوست دارد پیامبرانی را کشف کند که هنوز دارند حرف های دوپهلو میزنند و با قصه تعریف کردن، معناهای پنهانی هویدا میکنند. این تا حدودی به خاطر افسانه ی «ناموس» است. «ورقه» ی یهودی به محمد پیامبر گفته بود که فرشته ای که بر موسی فرود می آمد «ناموس» نام داشت و به نوعی الهام پیامبرانه را به موضوع ناموس دوخته بود. ناموس در زبان یونانی به معنی افتخار و احترام است. اما این معنا تا حدود زیادی معنایی ثانویه بر کلمه به سبب افتخار و احترامی است که علمای مذهبی به دست می آوردند. توضیح این که بین این کلمه و کلمه ی شاید بی ربط "نماس" در یونانی به معنی جویبار و آب روان و گاهی سیل، ارتباط جسته شده است. نماس به سبب جریان داشتن در خود، به جریان قرائت متن مسطور اطلاق شده و چون در قدیم نوشته ها معمولا اوراد جادویی و دعاهای مذهبی بودند مفهوم مذهبی پیدا کرده است. کلمه ی روسی «نماز» به معنی دعا تلفظی از همین نماس است. همانطورکه میدانیم روس ها متاثر از مسیحیت ارتدکس یونانی هستند. معمولا مردم بیسواد که اکثریت جامعه ی ارتدکس را تشکیل میدادند برای خواندن هر نوع ورد مذهبی ای نیازمند کشیش ها بودند. با این حال، پیوند اصلی ناموس و مذهب وابسته به مکاتب تلمودی اروپایی است. در فقه یهودی تلمودی، «ناموس» به کسی گفته میشود که میتواند به افکار مخفی افراد در پس ذهنشان دست یابد. این کلمه در تضاد با "یاسوس" یعنی جاسوس قرار دارد که وظیفه دارد از افراد حتما گزارشی علیهشان تهیه کند و در کارنامه شان دنبال افکار و اعمال مضر برای نحله ی خود میگردد. برعکس جاسوس، ناموس فقط میخواهد اصل افکار را پیدا کند تا ببیند چه استفاده ای میتواند از آنها بکند. ادبیات رمزی و دوپهلو نیز درست در همین راه خلق میشوند. برای جذب نیرو به نحله ی خودتان، شما ادبیاتی ظاهرا عرفانی را درست میکنید عمدا برای این که افراد بسیار زیادی گاهی به بزرگی یک کشور و حتی مجموعه ای از کشورها گرد آن جمع شوند فقط به خاطر این که از ادبیات میتوان معانی متفاوتی مطابق سلیقه های مختلف به دست آورد. شما میگذارید همه بیایند و برداشت خودشان را از متن هویدا کنند. ولی هدفتان این است که کسانی را شناسایی کنید که برداشتشان از متن به شما نزدیک است. آن وقت، آنها را به مدارج بالا هدایت میکنید و تاکید میکنید که هیچ وقت معنای مورد نظر فرقه از متن را بر مردم افشا نکنند. چون متن برای اتحاد یک ملت زیر لوای فرقه است نه برای شوراندن ملت علیه فرقه. درواقع در این سیستم، فقط یک خدای برجسته ی راستین وجود دارد: ایزیس؛ الهه ای که نام مصریش asetدر هیروگلیف مربوطه به شکل یک تخت پادشاهی نوشته میشود و معنایش در قبطی هم تخت پادشاهی است. هر پادشاهی که میمیرد قابل مقایسه با شوهر و برادر ایزیس یعنی ازیریس است و هر کسی که جای پادشاه قبلی را میگیرد و روی تخت او مینشیند بلافاصاله نور تخت شاهی را به خود جذب میکند و مثل ازیریس که به صورت هورس مجددا از ایزیس زاده میشود به عنوان پسر تخت، در مقام خدا قرار میگیرد. پرستش ایزیس در فرقه ی «دیر صهیون» در فرانسه رواج داشته است و معادلش در کابالای عبری، «مرکابا» یا تخت جلال است که یهوه بر آن جلوس میکند. در مسیحیت این تخت به کلیسا تبدیل شده و محل جلوس خدا تعیین شده است. در گفتار مسیحی، کلیسا کالبد مریم مقدس خوانده میشود و ازاینرو کلیسای معروف فرانسه «نوتردام» به معنی «بانوی ما» نامیده میشود. با این همه ازیریس و ایزیس، خواهر و برادر دوقلویند و رابطه ی آنها زنای با محارم تلقی میشود. در ادبیات فراماسونری وابسته به جام مقدس، این رابطه در پیدایش دشمن آینده ی شاه آرتور یعنی پسر خودش موردرد نقش آفرینی میکند. آرتور نادانسته با خواهر خودش معاشقه میکند و موردرد که پادشاهی آرتور را به فنا میدهد نتیجه ی این رابطه است. لورنس گاردنر معتقد است که خواهر و برادر در داستان آرتور، دراینجا دو نیمه ی مردانه و زنانه ی یک خدای دوجنسه ی واحد هستند. زوج های ایزیس-اوزیریس، جانا-ژانوس، دیانا-دیانوس، فاونا-فاونوس، هلنه-هلنوس یا آرتمیس-آپولو دو پاره ی یک وجود دوجنسه ی واحد بوده اند. این موجود همان توماس یا تموز با نام بابلی برگرفته از "تم" به معنی مکمل و همزادها است. در مصر، این موجود، با تصویر یک گیاه نشان داده میشده است که خورشید و ماه از دو شاخه ی آن روییده اند. این دوقلوها لزوما از دو جنس مختلف نبودند. صورت فلکی جوزا یا توأمان با دیوسکری مذکر یا کاستور و پولوکس چنین کاربردی را داشت، همینطور رومئوس و رومولوس دوقلوهای بنیانگذار رم که توسط یک ماده گرگ بزرگ شده بودند. رد آنها را میتوان تا دوگانه ی انلیل و حئا در افسانه های آکدی ردیابی کرد. قبیله ی یهودی بنیامین که تنها قبیله ی زیردست اولیه ی اشرافیت خاندان یهودا بودند هم با صورت فلکی جوزا نشان داده میشدند. شکل دوجنسه ی حاکم بر برادران دوقلو، نتیجه ی در هم فرو رفتن خاصیت های برادر و خواهر یا دو پاره ی متفاوت یک موجود دوجنسه است که همان دجال تلقی میشود و این فرض بر اساس آیه ی 37 : 11 از کتاب دانیال است که درباره ی دجال میگوید: «او به شهوت زنان توجه نخواهد کرد ... زیرا او خود را بیش از همه بزرگ خواهد کرد.» به نوشته ی آلیس بیلی: «این طرح به بازسازی نوع بشر می پردازد.» و درصدد بازگرداندن کیفیت انسان باستانی است. ظاهرا همه ی اینها در سطح جامعه در حال وقوعند و ما با دیدن بعضی ظواهر جامعه حس میکنیم که واقعا این آموزه ها در برگیرنده ی کل مردم و درصدد خدایی یا شیطانی کردن جامعه است. اما دجال در تعالیم مسیحی یک جامعه نیست، یک شخص است یا فوقش یک دستگاه است. ظاهرا اول کلیسا سعی کرده تا در این مقام قرار گیرد و بعد مقام کلیسا بین حکام سکولار تقسیم شده است. کسی خدای مقدس دوجنسه خواهد بود که به عنوان یک مرد بر تختی که زنانه است بنشیند و با زوج دوقلویش حکومت متحد شود یا به عبارت کابالیست ها با آن هیروگاموس (ازدواج مقدس) کند و فقط او و کسانی که به او نزدیکند در کسب منفعت از این مقام مقدس و بر اساس سلسله مراتب شریکند. اما در ظاهر کل جامعه به این مسیر میرود چون همه در آرزوی نصیب بردن از فرهنگ رمزی الهی ای هستند که آنها را به پیش میبرد. در مورد شاه آرتور نیز پیوند با تخت یا مرکابا است. چون نام آرتور را با آرتوس به معنی خرس مرتبط کرده اند ازآنروکه او صورت فلکی دب اکبر است و این صورت فلکی را به یک ارابه تشبیه کرده اند. ارابه هم مثل تخت شاهی خورشید که هورس به آن تشبیه میشود متحرک است. بنابراین پیوند آرتور و خواهرش، همان پیوند دب اکبر به عنوان روح تاریکی با تختش در قلمرو ظلمت یعنی قطب شمال است. نکته ی جالب این است که در انگلیسی کلمه ی bear که به معنی خرس به کار میرود دراصل به معنی جانور و معادل beast است و beast همان اصطلاحی است که در تعالیم آخرالزمانی مسیحیت، برای یک هیولای آخرالزمانی به کار میرود که با خود دجال تطبیق میشود.:

“the merovengian dynasty”: Barbara aho: part3

مادام بلاواتسکی مینویسد که در نوشته های یونانی، لغت دیوسکوی با کابیری ها و کوریبانت ها مترادف است؛ اصطلاح فنیقی کابیری به تفاوت «برای تمام خدایان آتش اعم از الهی و جهنمی و آتشفشانی» استفاده شده است؛ یهودیان آن را معادل گبوریم (جباران) در تعالیم خود دانسته، نژاد شاهان آشور شمرده اند؛ مسیحیان آنها را شیاطین شمرده اند درحالیکه فرشتگان خودشان هم «دگرگونی مستقیم همین کابیری هستند». به گفته ی پیندار، اولین کابیری، آداماس بود که از زمین به وجود آمد و اولین نفر از سلسله ی 7رده مردهایی که خود تولیدمثل میکنند نیز بود. بلاواتسکی، این 7رده را با 7ابگال (اولین معلمین تمدن و فرهنگ بشری در اساطیر کلدانی) و 7امشاسپند (7خدای برتر زرتشتی شامل اهوره مزدا و 6 امشاسپند تحت امر او) مقایسه میکند. بلاواتسکی، همچنین نقل قولی از بوسواژ می آورد به این شرح که «این شاهزاده (ایزیس-ازیریس) شهرهایی را در مصر ساخت، جلوی طغیان رود نیل را گرفت، کشاورزی، استفاده از درخت انگور، موسیقی، نجوم و هندسه را اختراع کرد» که در اینجا ایزیس و ازیریس یک شخص واحدند و بلاواتسکی، دوگانه شدن اینها را تلاشی دیگر در راستای زمینی کردن خدایان و تطبیق دادن آنها با زندگی بشر تلقی کرده و افسانه های دیگر معلمان بشر چون اوآنس و خیسوتروس و تحوت و هرمس و شیث و ساتورن و سرس را هم برکنار از چنین دستکاری هایی ندانسته است. این هم تابعی از تبدیل آداماس پیندار به آدم دوجنسه ی اولیه در تورات است که حوا از دنده اش درآمد و خصوصیات زنانه اش به صورت جنس زن از او جدا شد. آنگاه از خودش در مقام مرد، همان باقی ماند که نامش در عبری شبیه آن بود: ادوم یعنی سرخ. این شد که او خصوصیات خدای سیاره ی سرخ یعنی مریخ را به خود گرفت و تبدیل به خدای جنگ شد. در کابالا آدم خود یهوه خدای یهود و نامبردار به آدم کدمون بود که از دید کابالیست ها همه ی جهان مادی بخشی از وجودش هستند. یهوه خدای خالق در نزد یهودیان، معادل برهما خدای خالق در نزد هندوان است و این نکته از آن جهت اهمیت دارد که مطابق برخی روایات، برهما از عرق شیوا خدای نابودی پدید می آید. نکته این است که بر اساس گفته ی موسی در یک تعلیم کیمیاگری که میگوید برای پیدایش انسان، اول از همه به زمین و آب نیاز است، این نتیجه گیری حاصل آمده که انسان های دو جنسه ی اولیه، از عرق پدران خود که بر زمین میچکید پدید می آمدند و ظاهرا یهوه با مرد شدن در مقام خدای جنگ همهویت شده با مریخ، با پایان دادن به این زنجیره و تکثیر خود در مردان و زنان با تولیدمثل جنسی، تا همیشه خلقت را در مرحله ی پدید آمدن از مرگ و فلاکت نگه داشته است.:

“the timeless kabiri”: HP Blavatsky: Theosophy - Vol. 52, No. 2, December, 1963 / Pages 43-50

هیچ انسان نورمالی ممکن نیست از چنین آموزه ای استقبال کند. راه این آموزه از کشتار افراد فراوانی میگذرد درحالیکه به راه اندازان جنگ، حتی خودشان در صحنه ی جنگ حاضر نمیشوند چون آنها به خاطر نشستن بر تخت، مقدس و از مردم معمولی برتر و با ارزش رند. در زمانی که آدم ها هنوز آنقدر طعم جنگ را نچشیده بودند که فکر کنند کشتن و خونریزی کردن به همان اندازه که رهبران استعمار میگویند لذت و افتخار دارد، این حرف ها به همین راحتی که مشاهده کردید زده میشد. ولی الان در فضای پس از جنگ ویتنام و بخصوص پس از حمله ی امریکا و متحدانش به عراق، دیگر نمیتوان این ایدئولوژی را به این سهولت بیان کرد. بنابراین شما در مقام یک حکمران نظامی فقط وقتی میتوانید روی کمک مردم به خودتان مطمئن باشید که ذره های جداگانه ی این طرح را در میان یک عالم جملات عرفانی و تاریخی و فلسفی و حتی سرگرمی و امور بیهوده مخفی کنید و اینها اینقدر زیاد تکثیر میشوند که گاهی اوقات حتی وقتی کسی در ساخت یک فیلم هنری یا یک سخنرانی منظور دیگری دارد، ناخودآگاه جلو چشم می آیند چون عامل فیلم هنری و سخنرانی حتی بدون این که خودش هم بداند تحت تاثیر مسائلی است که بدیهی به نظر میرسند درحالیکه ممکن است برای برخی هنوز بدیهی نباشند. اما در این آشفته بازار، فقط آنهایی که آنقدر مسموم فضا شده اند که دیگر فرق بین عرفان و سرگرمی و فلسفه و آدمکشی را نمیفهمند، فقط آنها ممکن است آنقدر تکه های مفقوده ی پازل را جمع کرده باشند که از سوی «ناموس» ها شناسایی شوند و با دردسر کمی به مدارج بالای قدرت راه یابند.

توضیح بی ربط: یکی از خوانندگان گرامی، بر من منت نهاده، درباره ی مطلب قبلی سوالی را مرقوم کردند که تا به حال، کسی شبیه آن را از من نپرسیده بود و آن این که تصویر ابتدای مقاله ی قبلی که پیرزنی را در حال زرشک چینی نشان میدهد چه ربطی به محتوای مقاله دارد؟ پاسخ این که مقاله ی مزبور هم درباره ی زمستان سیاسی است و هم درباره ی اخبار بد در رسانه ها. اگر به عکس دقت کنید متوجه میشوید که از روی کاغذ برداشته شده است. این کاغذ، صفحه ای از روزنامه ی اطلاعات است. ولی روزنامه عکس را همانطورکه خودش مرقوم کرده، از رسانه ی اینترنتی فارس برداشته است که آن هم مثل روزنامه یک ارگان خبری است. درج این عکس در وبلاگ و جدا کردن آن از بقیه ی عکس ها برای بهتر دیده شدن، به منظور یادآوری این نکته است که: 1-تمام رسانه هایی که اخبار بد میدهند کنارش تصاویر زندگی روزمره را میگذارند که به ما یادآور شوند «نکند یک وقت حرف های ما را خیلی جدی بگیرید. دنیا هنوز سر جایش است و زندگی جریان دارد» که نکند آش بیش از حد شور شود و ما بیش از حد ناامید. 2- عکس به کشاورزی مربوط است و کشاورزی در زمستان سخت و بی رقیب معنا ندارد. میخواستم یادآوری کنم تا حالا هیچ زمستانی بر ایران نیامده که واقعا توانسته باشد زندگی مردم را برای مدتی طولانی دچار وفه ی شدید کند و بی تفاوتی پیرزن موقع کار –که هر یک از ما میتوانیم جای او باشیم- خود نشانی از سر جا بودن همه چیز است. وضعیت کشورهایی که دولتشان را از دست دادند مثل سومالی و سودان جنوبی و لیبی را در ایام بی دولتیشان بخوانید؛ خودتان میفهمید چه میگویم.

مسیح در میخانه: چگونه گردباد زمانه مدرن میشود؟

نویسنده: پویا جفاکش

شعر «زمستان» اخوان ثالث، نمونه ای است از این که چطور ضرب المثل ها میتوانند بسیار تازه از راه رسیده باشند. با این که این شعر در دهه ی 30 خورشیدی و در واکنش به خفقان و پوچی و آدم فروشی حاکم بر جامعه ی ایران پس از حوادث سیاسی 28 مرداد سال 1332 سروده شده است ولی جمله ی «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» آن، حتی الان هم در واکنش به هر گونه فضایی که درهم و برهم و غیرقابل اعتماد به نظر میرسد گاهی از سوی آدم هایی به کل بی اطلاع از ادبیات به کار میرود. البته در این شعر، عبارات عجیب تری هم هست. مثلا این یکی:

و قتدیل سپهر تنگ میدان، زنده یا مرده

به تابوت ستبر ظلمت 9توی مرگ اندود پنهان است

حریفا رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.

به طرز شگفتی، این عبارات، ناظر بر تشبیه مرگ یا مسافرت خورشید به جهان زیرین با بروز تاریکی و به تابوت رفتن خورشید در قبرگاه مغرب بنا بر فرهنگ های پاگانی است که امروزه پس از پیروزی های پیاپی ایدئولوژی ابراهیمی ملایان در آفاق سیاست ایران، به کل فراموش شده است. ظاهرا حامد قدیری –مربی گروه فلسفه ی دانشگاه ادیان و مذاهب- خیلی جوانتر و ناچارا در ایدئولوژی ابراهیمی آبدیده تر از آن است که به مفهوم پاگانی این تشبیه آگاه باشد ولی شاید در اثر تکرار متواتر آیه ی «الله نورالسماوات و الارض» (خدا نور آسمان ها و زمین است) با دیدن عبارت بالا در شعر اخوان ناخودآگاه به یاد سرنوشت خدایی که همچون خورشید منبع نور است در ایران مدرن پسا انقلابی افتاده و در اشاره به آن، عبارات زیر را در مقاله ی «چارلز تیلور و تقریر وضع پریشان ما: ما نیز در جهانی که تیلور روایت میکند شریکیم» در مجله ی باور (شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402: ص5-233) مقرور کرده است:

«خورشید چنان به پشت ابر نشسته که گویی در محفظه ای گریزناپذیر اسیر افتاده است؛ چنان که زنده یا مرده بودنش برای ما که مترصد نور مانده ایم فرقی ندارد و اینجاست که اگر قرار بر این باشد که نوری پا بگیرد، به سبب انقطاع از آسمان، ناگزیر باید که در ساحت زمین چراغی بیفروزیم. میتوان شعر اخوان ثالث را به شیوه های مختلفی فهمید اما فارغ از این که خود او چه قصد و غرضی در پس این واژگان داشته، میتوان آن را روایتی از نسبت ما با ایمان و امر دینی دانست؛ روایتی که میگوید ما در این اقلیم دچار نوعی پریشانی شده ایم. پیشتر خورشیدی در تجلی بود. اما اکنون دیوارهایی به پا شده و انقطاعی حاصل آمده است. وجود نوعی پریشانی در نسبت ما با امر دینی پیش فرض نوشته ی حاضر است. نسبتی که امروز با امر دینی داریم زمین تا آسمان متفاوت است با نسبتی که اجدادمان با آن برقرار میکردند. اگر دل در گرو دین نداشته باشیم، شاید که باورهای پیشینیانمان ولو یکی دو نسل عقب تر، عجیب به نظر بیاید و اگر دل در گرو دین داشته باشیم، شاید از سرمان بگذرد که خوشا به حال پیشینیانمان که راحت و بی درد سر دین میورزیدند بی آن که در معرض نقدها و درگیری های مستمر ذهنی باشند و پرسش ها و چالش های بنیان برافکن زمانه مدام بر صورتشان سیلی بزند. در نگاه کلی، شاید بخشی از تفاوت ما با پیشینیان، در کیفیت برخورد با مخالف اندیش است. اجمالا در ساختارهای شهری و روستایی قدیم، افراد با دایره ی محدودتر و تکرارشونده تری از آدم ها برخورد داشتند و هر کسی که با باور رایج شهر و روستا تفاوت میداشت، چه بسا به نحوی شر انگاری میشد و از جامعه کنار میرفت. به همین دلیل، پدران و مادران ما شاید که سال ها میگذشت و با کسی که باور دینی متفاوتی داشت، چشم در چشم نمیشدند؛ اما امروز از همان لحظه ای که از خانه مان در خیابان های تهران، شیراز، اصفهان، مشهد و اکثر شهرهای دیگر ایران بیرون می آییم، با آدم هایی برخورد میکنیم که اولا باور دینیشان با کلیت باور دینی ما تفاوت هایی دارد و ثانیا چنان معتمدند که دیگر قابلیت شرانگاری شدن ندارند. ممکن است فردی مذهبی از آپارتمان خود بیرون بیاید و با همسایه ی محترمی مواجه شود که از بیخ با باورهای دینی او مخالف است. خوش و بشی درخواهد گرفت اما رسوب همین اختلاف نظر، به مرور او را به باورهای دینیش ملتفت میکند و در ذهنش به این سوال رنگ میبخشد که "بنیان باور من کجاست؟". این وضع تا حد زیادی در موقعیت تاریخی جغرافیایی کنونی ما قابل درک است اما میتوان برای توصیف اجمالی آن به چارلز تیلور، فیلسوف معاصر، متمسک شویم که میگوید: "ما از جامعه ای که باور به خدا در آن بی چون و چرا و در حقیقت، غیر مسئله خیز بود به جامعه ای رسیده ایم که چنین باوری صرفا یکی از گزینه های متعدد و غالبا نه سهل القبول ترین آنها است." به بیان دیگر، میتوان گفت که در ساحت باور دینی، ما در زمانه ای مه آلوده حضور داریم؛ زمانه ای که اجمالا امر الهی مانند خورشید شعر اخوان ثالث از افق پدیدارشناختی چشمانمان پنهان شده و ما با تنوع و تکثری مواجهیم که نحوی از تزلزل و تردید را در لا به لای باورهایمان رسوخ داده و ما را به پرسش مدام از بنیان های باورمان سوق میدهد. ما اجمالا درکی از این وضع داریم و نحوی از پریشانی را احساس میکنیم. اما درک اجمالی گاهی مثل حالت زبان بستگی است که حرفی و ایده ای در ذهن هست اما واژه ها و بیانی برای آن نمی یابیم. اگر شناخت مختصات این وضع ضروری است و هر قدمی برای مواجهه با آن ناگزیر مترتب بر ترسیم حدود این وضع است، ناگزیر این پرسش برخواهد آمد که تفصیل و تقریر وضع کنونی ما، این وضع مه آلوده چگونه خواهد بود؟ چگونه میتوانیم زبان و بیانی برای حس و حالی پیدا کنیم که در بادی امر، به زبان نیامده و تقریر نشده است؟ چگونه میتوانیم مختصات وضع کنونیمان را توضیح دهیم؟ ما به "مفهوم" و "مفهوم پردازی" نیاز داریم تا بتوانیم امری را که انگار نوک زبانمان مانده، اما به زبان نیامده، به زبان بیاوریم. جیمز اسمیت که خود شرح و درآمدی بر کتاب عصر سکولار چارلز تیلور نوشته، از قول جولیان بارنز، رمان نویس نقل میکند که گوستاو فلوبر در پی آن بود که زبانی برای توصیف احوال همخوابگی، این تجربه ی خاص بشری، پیدا کند. جیمز اسمیت نیز معتقد است که خود بارنز در نوشته هایش میکوشید مفهوم و کلمه ای برای روایت "مرگ"، این تجربه ی خوف آور و اندیشه برانگیز ارائه کند. میشود در قفای جیمز اسمیت این دنباله را ادامه داد و گفت که چارلز تیلور نیز در اثر خود میکوشد نیاز ما به مفاهیمی برای سخن گفتن از وضع کنونی را پاسخ دهد و دست اندر کار مفهوم پردازی ای شود که به کار توصیف و تقریر وضع پریشان و متزلزلی بیاید که در عصر کنونی با آن مواجهیم؛ عصری که به بیان چارلز تیلور، عصر سکولار است. چارلز تیلور "سکولار" را در معنایی تازه به کار میبرد؛ عصر سکولار عصری است که باور دینی به امری الهی صرفا یکی از گزینه های پیش روی ما و درنتیجه، امری قابل مناقشه است. در عصر سکولار است که با افرادی مختلف العقیده مواجه میشویم که نمیتوانیم آنها را با شرانگاری طرد کنیم و ناگزیر، به بنیان باورهای خود ملتفت میشویم و "تزلزل و شکنندگی" را تجربه میکنیم. او میگوید در عصر سکولار، ما در ساحت "درون ماندگار" زندگی میکنیم؛ چنانکه انگار باور "متعالی" از افق دیدمان بیرون افتاده و هرآنچه هست را ذیل نظمی درون ماندگار و منفک از آسمان میفهمیم. ما "پنداره ی اجتماعی" مدرن را برگرفته ایم و "نظم اخلاقی مدرن" را پذیرفته ایم و جهان را از مجرای آن درک میکنیم. اما در این جا، لحظاتی برای ما پیش می آید که تجربه ی "سرشاری" را از سر میگذرانیم؛ لحظاتی مثل شنیدن یک موسیقی، دیدن یک منظره یا بوییدن یک رایحه. پیشتر این لحظات را با اتکا به ساحت متعالی توضیح میدادیم اما حالا که "خود حائل دار"ی شده ایم که منقطع از آسمان، به تبیین امور میپردازیم، با این لحظات خاطره ای نوستالژیک برایمان زنده میشود و حالا ما تحت "فشار قیچی وار" قرار خواهیم داشت؛ از یک طرف خاطره ی ساحت متعالی و از طرف دیگر، سیطره و رقیب ناپذیری ساحت درون ماندگار ما را تحت فشار قرار میدهند و ماحصل این فشار، چیزی از جنس "اثرنواختر" است؛ آنچنان که در اثر فشار قیچی وار، انفجاری رخ میدهد و گزینه های متعددی پیش روی ما قرار میگیرد. اینها بخشی از مفاهیمیند که تیلور در اختیار ما میگذارد تا فهمی نظام مند از وضع کنونی خود پیدا کنیم. اما آیا میتوان چند مفهوم را به شکل فهرست وار معرفی کرد و از بار سنگین تقریر آنها نجات پیدا کرد؟ این جا همان نقطه ای است که اهمیت کار چارلز تیلور عیان میشود. مفهوم پردازی هرچقدر هم گسترده باشد، تنها زمانی به کار می آید که مفهوم ها در دل یک روایت کلی شکل گرفته باشند و نشان بدهند که چه نسبتی با یکدیگر دارند. تیلور مفهوم ها را فهرست وار روی میز نمیگذارد بل میکوشد آنها را ریشه دار کند و در بستر روایت بگنجاند. روایت یعنی ذکر زنجیره وار رخدادهایی که اولا دستکم در نظر راوی، هر یک از آنها دست کم شرط لازم برای وقوع دست کم یکی از رخدادهای بعدی است و ثانیا دست کم از نظر راوی، شرط کافی برای وقوع هر رخدادی از سلسله رخدادهای پیشین فراهم شده باشد. بدین ترتیب در نمونه ی آرمانی روایت، حذف هر یک از رخدادها در وقوع دست کم یکی از رخدادهای بعدی خلل ایجاد خواهد کرد. به نظر میرسد که این، تعریفی حداقلی از روایت است اما آنچه ویژگی مهم روایت قلمداد میشود، همانا نگاهی است که پیوستگی و انسجام بین رخدادها را پیش چشم خود میبیند. در مقام تمثیل، میتوان این ویژگی روایت را در مقایسه ی میان یدک فروش کهنه کار و مکانیک کارکشته نشان داد... اهمیت تیلور دراینجا در دو بعد عیان میشود: یکی این که در کتاب "عصر سکولار" میکوشد مفهوم هایی ارائه کند تا زبانمان را در سخن گفتن از مختصات وضع کنونی یاری دهد و بعد دیگر این که با اذعان به اهمیت روایت برای فهم وضع کنونی، مفهوم های یادشده را در دل روایتی معنادار میکند که میخواهد به ما نشان بدهد چگونه قدم به قدم از وضع سابق به وضع کنونی رسیده ایم. تیلور در مقدمه ی کتاب عصر سکولار تصریح میکند که در روایتش، بر سکولاریته ای متمرکز است که در غرب و برآمده از جهان مسیحی لاتین محقق شده است. همینجا موطن پرسش تازه ای برای ما خواهد بود: اگر مسئله ی آغازین ما وضع پریشانی است که اینجا در ایران و در زمانه ی کنونی نسبت به امر دینی احساس میکنیم، اگر شاهدمان بر روایت این پریشانی، آن شعر اخوان ثالث است و گمان میکنیم که مه آلودگی و پریشانی یادشده را در کوچه های شهر خود احساس میکنیم، پس پروژه ی تیلور در تقریر وضع سکولاریته در غرب به چه کار تقریر وضع کنونی "ما" می آید؟ با کدام بخش از پروژه ی او میتوان همدل شد و با کجا باید فاصله گرفت؟ برای پاسخ به این پرسش میتوان پروژه ی تیلور را به دو بخش صوری و مادی تقسیم کرد... توشه ی صوری ما از کار تیلور میتواند این باشد که اگر داعیه ی آن را داریم که وضع پریشانی دین ورزی خود در زمانه ی کنونی را میفهمیم، باید بتوانیم روایتی بپردازیم که تعاقب رخدادهای مادی و فکری ایران و اسلام را چنان نشان بدهد که دست آخر به مختصات وضع کنونی منتهی شوند. اما در بخش مادی، تیلور به گذارهایی اشاره میکند که در غرب و جهان مسیحی لاتین رخ داده است. بسیاری از گذارهایی که آنجا طی شده، در زمین الهیات مسیحی جوانه زده است و اگر بستر الهیات اسلامی را در نظر آوریم، برخی از آن گذارها رخ دادنی نیستند یا به شکلی دیگر و توسط گروهی دیگر پیش رفته اند. از سوی دیگر، در این نقطه از عالم، رخدادهای منحصر به فردی واقع شده اند که در وضع کنونی ما دخیلند اما لزوما مشابهی در غرب و جهان مسیحی ندارند ازجمله ماجرای مشروطه و انقلاب اسلامی سال 1357. با این حساب، میتوان گفت که آجرهای روایت ما و روایت تیلور لزوما یکی نیستند و تفاوت هایی با هم دارند. اما همچنان میتوان از بخش مادی روایت تیلور نیز بهره هایی برد. ما در زمان و مکان متفاوتی از زمان و مکان غرب، حاضر شده ایم، اما از آن حیث که اندیشه ی غرب، خود را در سطح جهان گسترانیده و تاریخ محلی را آرام آرام درنوردیده و مفهوم تاریخ جهانی را پیش آورده است، بسیاری از گذارهای ذکر شده در روایت تیلور همانا گذارهایی در تاریخ جهانی است و ما را نیز در بر میگیرد. غلبه ی نگاه علم محور، رواج رسانه، ظهور فردگرایی، بسط مفهوم دولت-ملت و اهمیت یافتن قانون بشری از مواردی است که تا حدی وضع کنونی ما را دستخوش خود قرار داده اند و روایت آنها روایت تکه ای از مختصات وضع کنونی ما خواهد بود.»

مسئله این است که وقتی تسلسل وقایع و اهمیت آنها در ایجاد یک روایت، کشورها را از هم متمایز میکند، افراد را نیز به مراتب از هم متمایز میکند. ما به سبب نوع ژنتیک و محیط و ترتیب وقایع در زندگی، با هم فرق میکنیم و اگرچه گزاره های سازنده ی روایت بنیادین غرب مدرن و سنت پیشین یکایک وارد زندگی ما میشوند اما رفت و آمد یا به اصطلاح طلوع و غروبشان به یکسان در وجود ما داستان ایجاد نمیکنند و هر بار هم که داستان میشوند، این که کدام یکی بیشتر طول میکشد و کدام کمتر، از آدم تا آدم فرق میکند. برای همین هم هست که آقای قدیری گرامی، به گزاره ی تشبیه مرگ خورشید در شعر اخوان ثالث متمسک شده و برای نجات خدا در یک فضای سکولار دست به دامان روایت سازی تیلور گردیده است. چون خدای قدیری و البته خدای همه ی مردم امروز، آن خدای ابراهیم نیست که ابراهیم پس از سر دادن شعار "لایحب الآفلین" (افول کنندگان را دوست ندارم) به جستجوی او برآمد و ادیان ابراهیمی –یهودیت، مسیحیت، اسلام- را بنیان گذاشت. منظور او از افول کنندگان، خورشید و ماه و ستارگان بودند که هم روزگاران ابراهیم در اور کسدیم (سرزمین کلدانیان) میپرستیدند. خورشید و ماه و ستارگان، غروب میکردند و ابراهیم به دنبال خدایی میگشت که هیچ وقت غروب نکند. مسلما منظور او از غروب این نبود که خدایان کلدانیان میمردند. چون خورشید و ماه و ستارگان، قبل از تولد ما مدام به آسمان رفت و آمد میکردند و بعد از مرگ ما نیز همچنان به این کار ادامه میدهند. ابراهیم دنبال خدایی میگشت که همیشه در صحنه باشد. اگر از این بعد به قضیه نگاه کنیم، اکنون خدای ابراهیم هم یکی از همان آفلینی است که او دوست نداشت. چون خدای ابراهیم نیز مدام دارد از زندگی ما محو میشود و برمیگردد یا به اصطلاح طلوع و افول میکند. مشکل این است که آن یارویی که ابراهیم و خدایش را اختراع کرد هم از اول دنبال یک خدای همیشه حاضر در همه جا نبود و آن را فقط به عنوان بنا کننده ی یک نظم جهانی برای خلق روایت های فردی میدید بلکه از طریق آموزش و پرورش اجباری، بتواند یک جایی در روایت های شخصی همه داشته باشد و این اشخاص به شدت متفاوت از هم را در جای لازم به نفع شاگردان سیاسی خودش با هم متحد کند. چون همیشه روایت ها در اول از جهان شروع میکردند و به یک گوشه از آن میرسیدند. عبارت «یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.» در داستان پردازی ایرانی، تقریبا با شروع شدن داستان از عبارت «زیر گنبد کبود» که بعدش از کسی یا جایی صحبت میرود غیر قابل انقطاع است. حتی در سینما میبینید که بارها فیلم ها با نشان دادن نقشه ی جغرافیای جهان و زوم کردن دوربین روی نقطه ای از نقشه شروع میشوند یا این که اول فیلم، صحنه از آسمان به زمین می آید و در انتهای فیلم برعکس. بنابراین همیشه نیاز بوده یک کلیتی توصیف شود که وضع جزء را توضیح دهد یا توجیه کند. در شعر اخوان هم این موضوع اتفاق افتاده است. توصیف زمستان اخلاقی و وضع سخیف و بی اعتماد مردم نسبت به هم در یک شب تاریک از ابتدا با جملاتی چون «سلامت را پاسخ نمیخواهند گفت» و «سرها در گریبان است» مقدمه چینی میکند تا به جمله ی «درها بسته است» برسد و بعد تنها دری را که اخوان به روی خود باز میبیند یعنی در میخانه را وارد داستان کند و اینجاست که با مناظره ی راوی با صاحب میخانه داستان تازه شروع میشود و بهتر است بگوییم وارد جزئیات میشود. اخوان که میخواهد از سرمای شب زمستانی به میخانه پناه ببرد، صاحب میخانه را «مسیحا» و «ترسا» میخواند و آرزوی گرم بودن «دم» او را میکند که کاملا یادآور دم حیاتبخش مسیح در ادبیات غربی و فارسی است ولی صاحب میخانه در را باز نمیکند و میگوید میخانه تعطیل است چون به زودی صبح میشود. خودتان بهتر از من میدانید که صبح بازگشت خورشید است. راوی میخواهد گرم شود ولی میخانه چی میگوید به زودی صبح زمین را گرم میکند یعنی بدبختی پایان می یابد. توضیح این که در ایران زمان شاه خیلی از میخانه ها فقط شب فعالیت میکردند و دم صبح میبستند. حالا فرضش را بکنید شب زمستانی شعر، اشاره به وضعیت سیاسی و مدرنیته ی پهلوی دارد. آن وقت حس میکنید که انگار میخانه ها خودشان هم منتظر روزی بودند که یک صبحی دربگیرد و آنها را برای همیشه در ایران ریشه کن کند. البته اخوان انتظار صبح زودرس را نداشت و مدام میخواست به میخانه چی حالی کند که به این زودی صبح نمیشود و خواهشمند است در را به روی او نبندد. ولی این در هم به روی اخوان بسته شد و اخوان با ناراحتی به سرگردانی خود در خیابان های تاریک زمستان و از لا به لای مردم بی اعتنا به هم ادامه داد. وقتی به این موضوع و فرجام دوره ی پهلوی توجه میکنیم، مطمئن میشویم که آقای قدیری با شعر اخوان اشتباهی به یاد خدا نیفتاده است. چون خدا در ذهن ایرانیان زمان اخوان، منحصر به مسلمانان بود و مسیح، خدای کفار مسیحی بود. آن وقت، اخوان، منجی خود را هم مسیحا میخواند و هم ترسا یعنی مسیحی، آن هم در زمانه ای که مسیحیان غربی، مشغول کافر کردن مردم و رواج فساد اخلاق در بین آنها بودند. میخانه هم عمومی ترین مظهر این فساد بود که کمترین مقاومت مردمی در مقابلش شکل گرفته بود. بیخود نیست که زنده یاد مهرداد بهار، پسر ملک الشعرای بهار، وقتی میخواست در مصاحبه ها در دعوای اخوان ثالث و ملک الشعرا طرف پدرش را بگیرد، میگفت که پدرش عامل بدبختی اخوان ثالث نبود و اخوان هرچه کشید، از فساد اخلاق و تباهی معرفتی خودش کشید.

واقعیت این است که اخوان ثالث اصلا آدم متفاوتی نبود و فقط خیلی از زمانه ی خودش جلوتر بود. بدین معنی که آنقدر غربی بود که آن حالی را ایرانی های دیگر در چهل، پنجاه و شصت سال بعد به آن رسیدند او در دهه ی 1330شمسی به آن نائل شد. اگر اخوان ثالث به میخانه چی اصرار میکرد که صبحی در نمیگیرد، به خاطر آن بود که امیدوار بود خدا واقعا مرده باشد تا دلیلی برای گشتن به دنبال یک دل خوشی دم دست تر پیدا کند وگرنه به امید آینده ای که معلوم نبود کی می آید از یک جای گرم دیگر محروم میشد که البته به زودی فهمید درهای گرمگاه های مسیحاهای ترسایی هم فرقی با بقیه ی درها ندارند و به او گرمایی نمیدهند. اخوان این را به تلخی فهمید و ما هنوز نفهمیده ایم و فکر میکنیم اگر ثابت کنیم آن خدایی که به دنیا نظم میدهد وجود ندارد دنیای بی نظم دلش برای ما میسوزد و دری به رویمان باز میکند. یک علت ولع ما به شنیدن و دنبال کردن اخبار بد از جهان همین است. ما فکر میکنیم هرچقدر با دنبال کردن شبکه های حاوی اخبار بد از ایران و جهان دنیای اطرافمان را تیره و تار کنیم، میتوانیم امیدوار باشیم این خدای افول کرده دیگر دوباره طلوع نخواهد کرد و مزاحم میخوارگی ما نخواهد شد. ولی بر سر این فکر داریم بیشتر خودمان را آزار میدهیم. روزنامه ی اطلاعات در شماره ی 13 آذر 1402 مطلبی از دانیل کالکات فیلسوف به ترجمه ی محمدحسن شریفیان منتشر کرده که عنوانش «تو یک مازوخیست حقیقت هستی!» میباشد و در آن آمده است:

«بیشتر ما برای دیگران و به طور کلی برای جهان، اهمیت قائلیم و همین ما را در برابر اخبار بد آسیب پذیر میکند. زندگی همین است، ولی خوب است بدانیم گاهی انگار برای تنبیه خودمان به دنبال اخبار دردناک و ناراحت کننده راجع به خودمان و جهان میگردیم و بارها و بارها آنها را مرور میکنیم. تبدیل شدن به آنچه من «مازوخیست حقیقت» مینامم آسان است. بگذارید اول به ایده ای اشاره کنم که احتمالا برایتان آشناتر است: این که آدم ها میتوانند سادیست حقیقت باشند. شاید کار درستی باشد که به کسی بگویید حوصله تان را سر میبرد ولی بی رحمانه است، یا به دور از مهربانی است که به دوستتان بگویید لباس یا مدل مویش جالب نیست یا شبی را که برایش خجالت آور بوده است به او یادآوری کنید. به عبارت دیگر، این که چیزی حقیقت است باعث نمیشود بی ادبانه یا نامناسب نباشد. بعضی موقع ها آدم های خیلی منطقی هم نمیتوانند این نکته را به خوبی متوجه شوند. آنها فکر میکنند گفتن حقیقت هرگز اشتباه نیست ولی مثال هایی که تا این جا از زندگی روزمره زدم در ظاهر، این باور را ابطال میکند. این، کاری سادیستی است که به بچه ی خجالتی مفلوکی بگویید روی صورتش اگزما دارد یا دوستانش به سراغش نیامده اند. حقیقت از حیث شمول اطلاعات واقعی نمیتواند اشتباه باشد، ولی معنایش این نیست که گفتنش هم هیچ وقت اشتباه نیست. سادیست ها از ایجاد درد لذت میبرند و مازوخیست ها از درد کشیدن. مشهور است که ترکیب این دو میتواند به اختلال جنسی منتهی شود. عده ای نگران این موضوع هستند، خصوصا در مورد کسی که درد میکشد. ولی اگر برای کسی که از درد کشیدن لذت میبرد نگران باشیم، خوب است به یاد داشته باشیم که چنین تجربه ای چقدر معمولی و همه گیر است. آیا دوچرخه سواری که تقلا میکند و دندان هایش را به هم میفشرد تا به بالای تپه برسد مازوخیست نیست؟ یا مثلا کسی که به سس تند علاقه دارد یا نویسنده ای که برای پیدا کردن عبارت مناسب، خودش را به زحمت می اندازد مازوخیست نیست؟ به عبارت دیگر، مازوخیسم پدیده ی رایجی است. ولی نباید بگوییم که نگرانی هیچ وقت لازم نیست. مازوخیسم حقیقت هم میتواند مثل سادومازوخیسم جنسی، طیفی از سرگرمی تا سوء استفاده را در بر بگیرد. اگر گفتن حقیقت به هر قیمتی را بی رحمی بدانیم، دانستن حقیقت به هر قیمتی هم میتواند نامهربانی به خود باشد. همه ی ما احتمالا یکی دو نفر را میشناسیم که بدون این که شغلشان اقتضا کند، همه ی فراز و فرودهای مربوط به اخبار [بیماری] کورونا را پی گیری میکنند. حتی اصطلاحی برای این کار درست شده است: "خبر بد خوانی". یعنی وقتی کسی خصوصا در توئیتر، در یک نوبت، خبرهای بد زیادی را میخواند. خیلی از ما در معرض رفتار کمتر شناخته شده ی مازوخیسم حقیقت هستیم که در آن، خودمان را با اطلاعات ناراحت کننده تنبیه میکنیم و از این کار، لذتی منحرفانه میبریم.»

شاید «مازوخیسم حقیقت»، لغت درستی نباشد. چون الان اخبار ایران و جهان مملو از خبرهای بد دروغی هستند که حتی دنبال کنندگانشان هم مسلما بعضی اوقات به دروغین بودن آنها پی میبرند ولی باز هم صفحه های حاوی آنها را با جدیت دنبال میکنند. یادمان باشد در ایران خودمان ضرب المثل «حقیقت تلخ است» برای این وضع شده که یادآوری کند ما ناچاریم برای جلوگیری از ضررهایی که دروغ به ما وارد میکند درد موقت دوای حقیقت را تحمل کنیم. ولی وقتی مردم زیادی خودشان را مشغول جمع آوری اخبار دروغ و یا اخبار راست مربوط به سیاست میکنند که دانستن آنها کمکی به فرد در تغییر وضع موجود نمیکند و فقط به سلامت روان او آسیب میزنند، آن وقت دیگر نمیتوانیم بگوییم اینجا جستجوی اخبار، تحمل یک درد موقت برای رفع آسیب بزرگتر است، بلکه موضوع، وارد کردن آسیب عمدی به خود است. هیچ دلیلی هم برای این کار وجود ندارد جز این که فرد به خود ثابت کند خورشید خداوند غروب کرده و او باید به دنبال میخانه ای بگردد که شاید هنوز درش به روی او باز باشد. مشکل این است که غروب خدا هنوز به بیشتر مردم ثابت نشده و مردم بیش از جستجوی میخانه ی باز، دارند هنوز با مرور تمام نشدنی اخبار بد، ذهن خود را به باور کردن غروب خدا مجبور میکنند. چرا؟ برای این که خدا همان خورشیدی است که در جای لازم یا نا لازم، غروب، و باز در جای لازم یا نالازم طلوع میکند و چون خدا است و صاحب اختیار، فرد کنترلی روی نقش او در ایجاد روایت زندگی خود ندارند. مسلما خدا در همین حد هم میتواند تاثیرات مثبت زیادی روی ما بگذارد. ولی به نظر بسیاری از ما یک مزاحم به تمام عیار است چون جلو پیشرفت را میگیرد. فقط به این علت که مدیر قانون حاکم بر جهان معرفی شده است.

از وقتی برنامه ی کتاب باز آقای سروش صحت در تلویزیون تعطیل شده، پدرم در آپارات به دیدن برنامه رفته و لا به لای برنامه ها از مریدان دکتر رشید کاکاوند شده است. من هم بعضی اوقات گذری بعضی از صحبت های دکتر کاکاوند را که پدرم گوش میدهد میشنوم. یک بار دیدم از قول ادیب کاشانی، قانون جهان را به گردباد تشبیه میکند (منظور، گردبادهای معمولی شرقی است، نه گردبادهای غولپیکر امریکایی). ادیب میگوید گردباد، فقط چیزهای کوچک و سبک مثل خس و خاشاک را از زمین میکند و بالا میبرد و چیزهای سنگین را کاری ندارد و پایین باقی میگذارد، درست مثل زمانه که آدم های بی اطلاع و کم وزن را به مدارج بالای قدرت میرساند. کاکاوند در راستای این سخن، این بیت حافظ را تکرار میکند:

زمانه به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

مشکل این است که همان گردبادی که خس و خاشاک را بالا میبرد با فروکش کردن، آنها را پایین هم می آورد. این، قانون گردباد است. برای همین هم شخص به نظر رسیدن و قانونی بودن گردباد زمانه حس بدی به آدم میدهد و خس و خاشاک امیدوارند گردباد آنقدر بی قانون باشد که خودشان به سرنوشت خس و خاشاک قبلی دچار نشوند. برای همین هم آنها دوست دارند خدا افول کرده باشد، درحالیکه عدم علاقه به افول را از همان کاشف خدای گردباد یاد گرفته اند که افول کنندگان را دوست نداشت. این است قانون بی قانونی شبی زمستانی که در آن تنها دری که مجاز است به روی مردم باز باشد در میخانه است.

خدا از سرزمین کفر برمیخیزد.: نگاهی عرفانی به افسانه ی نبرد حئا و انلیل

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از اتفاقات عجیبی که به دنبال رواج خرافه ی «بیگانگان باستانی» و وصل شدن خدایان باستانی به یوفوها اتفاق افتاد، درآمدن یک کتاب رمان گونه به نام Le Secret des Étoiles Sombresاثر آنتون پارکس بود که در جامعه ای از موجودات خزنده سان موسوم به "جینا ابول" میگذشت. نویسنده یک علاقه مند خودآموز زبان های باستانی بود و ازاینرو علاقه ی زیادی وجود داشت که در لا به لای سطور کتاب، مفاهیم رمزی مربوط به خدایان باستانی و پیوندهایشان با اکولتیسم کنونی کشف شود. یکی ازنکات جالب در کتاب، به کار رفتن لغت "تیگامه" برای مردان در جامعه ی جینا ابول بود درحالیکه این لغت تلفظ دیگری از تهامه یا تهاموت نام الهه ی خالق در اساطیر اکدی است که بعدا تمام اشیاء مادی بخشی از جسد او تلقی شدند. اتفاقا نویسنده دراینجا زیاد از مفاهیم باستانی دور نشده بود و لت تیگامه واقعا در گذشته برای مردان به کار میرفت. در ارتباط با این مطلب باید اضافه نمود لغت meکه در انگلیسی [و نیز گیلکی شمال ایران] به معنی «مال من» استفاده میشود، در زبان اکدی به معنی نوشته هایی است که مفاهیمی را انتقال میدهند. آن را me-e مینویسند که املایش معنی منبع زنانه ی زندگی را میدهد. چون خون مرد هم که نسل بعد از او را میسازد روی واحدهای وراثتی زن که حکم الواح حاوی نوشته را دارند منتقل میشود. آماشوتوم که واسطه ی آکدی ها و اشرافیت های کنونی اروپایی تلقی میشوند، زن را «وانی تا» مینامیدند با املاهای معنی دار «وا» (ارائه دادن)، «نی» (بدن، مرد، قدرت)، و «تا» (طبیعت، نوع، انسان، شخصیت) که بدین ترتیب همزمان سه معنی مهم میداد: 1-کسی که ماهیت بدن را میدهد. 2-کسی که شخصیت مرد را به او میدهد. 3-کسی که نوعی قدرت ارائه میدهد. تصفیه ی فرهنگی به نفع دوران معاصر هم برای آماشوتوم، یک نوع تغییر در زنانگی بود و در مورد آن، لغت «امسال» را به کار میبردند که هم به معنی زبان زنان، و هم به معنی زبان تصفیه شده بود. لغت میوسو به معنی زن جادوگر به گونه ای نوشته میشد که به «زنی که دانش را بالا میبرد» معنی بدهد.:

“the chronicles of the girku”: garru zeitlin: part6

میدانیم که اخوت های رمزی تعبیر کننده ی اشراف به فرزندان خدایان باستان و یوفوها، همه سر و ته خود را به تمپلارها میرسانند و مطابق تاریخ رسمی، ترویج جادوگری، بزرگترین گناهی بود که به سببش تمپلارهای بانکدار دوران جنگ های صلیبی توسط شاه لویی فرانسه سرکوب شدند و به اسکاتلند گریختند تا موجد فراماسونری گردند. دان وینتر، شورش شاه لویی علیه دستگاه بانکی تمپلارها را یک قیام درونی و معادل جنگ پرهزینه ی پاپ لئوی دهم از خاندان بانکدار فاسد مدیچی علیه برادرزاده اش «لورنزو دی پیرو دی مدیچی» میداند. پاپ لئو فضای واتیکان را اصلاح کرد و دانشگاه ها را احیا و ملزم به ترویج دانش و ادبیات و هنر نمود و در مقابل بدعت پروتستانتیسم موضع گرفت. وینتر، لغات لئو و لویی را هم منشا و معادل لاوی به معنی شیر میداند و شخصیت مشترک منشا این دو را حئا یا عنقی یا انقی یا نقی فرشته ی خالق زمین میداند که در قالب مردی به نام merk از کلیسای «مکان شیر» در رنه لوشاتو برخاست تا میراث خود را از برادرش انلیل که بیشتر به نام یهوه مشهور بود پس بگیرد. این حئا بود که زمین را آفرید و انسان ها را در آن قرار داد و به آنها تمدن و فرهنگ و شریعت آموخت ولی برادرش انلیل که زورگو و مستبد و عصبی و شرور بود، همه ی اینها را زیر نام یهوه به خود نسبت داد و از گروگانگیری موهبت های فرهنگ پیشین برای رسیدن به اهداف پلید شخصی سوء استفاده نمود. یاران حئا و یاران انلیل از قدیم با هم درگیر بودند و از این درگیری در منابع یهودی تعبیر به درگیری اولفانیم یا نژاد پرندگان با سرافیم یا نژاد خزندگان میشد که در این درگیری، قبیله ی پرندگان طرف حئا و قبیله ی مارسانان طرف انلیل بودند. در برخی روایات دیگر، دشمن حئا نه انلیل بلکه "مکابو" نام دارد. مکابو به معنی پدر بزرگوار است و کاملا معلوم است که گرامیداشت مقام یهوه/انلیل در بین پیروانش را نشان میدهد. ولی انلیل از ابتدا و در قبیله ی خود اینقدر ارجمند نبود. حئا و انلیل دو فرشته ی خداوند و ازاینرو متشبه به دو پسر آنو یعنی خدای آسمان بودند. انلیل رانده ترین پسر خدا و معادل شیطان رجیم در اساطیر ابراهیمی بود. دقیقا به خاطر همین راندگی و از سر حسادت قصد نمود با گرامی ترین پسر خدا یعنی حئا برابر و یا از او برتر شود. علت سقوط انلیل این بود که با زنی زمینی به نام نین ماه آمیخت و به سبب این عمل خلاف، از آسمان اخراج شد و مدتی در جهنم زندگی کرد جایی که در آن، نین ماه به همسری او درآمد. درواقع آمیزش انلیل با زن زمینی، همتای آمیزش یهوه با مریم مقدس و نزول یهوه به صورت انسانی به نام عیسی مسیح بر زمین است. از طرفی آمیزش یهوه با یک مریم زمینی به صورت آمیزش نسخه ی زمینیش مسیح با یک مریم زمینی دیگر به نام مریم مجدلیه بازسازی میشود و افسانه ی خط جام به وجود می آید که اشرافیت های اروپایی به عنوان فرزندان مسیح و مریم مجدلیه و بنابراین وفاداران به یهوه یا انلیل، حول آن متحد میشوند و کابالا یا عرفان یهودی را مبنای مجرا کردن خود از مردمی میکنند که ملزم به اجرای شرع یهودی-مسیحی هستند درحالیکه پسران خدا یعنی اشرافیت اروپایی، دست بازی برای زیر پا گذاشتن این شریعت دارند. حئا همیشه در کابالا شناخته شده بود. نام مندایی او یعنی پتاح ایل را در کابالا "پتاح تعال" میخواندند و به "پاتال" خلاصه کرده بودند که به معنی عدد 11 است چون 11 عدد ستون های معبد یهود بود که اشرافیت یهودا به عنوان پیروان یهوه و دزدنده ی موهبت های فرهنگ پیشین به نفع مادی گرایی، ادعای آمدن از آن را داشتند. در این راه و ازآنجاکه حیات را حئا به مردمان داده بود، به منظور جلوگیری از هر گونه موفقیت بعدی پیروان حئا، بر اساس آنچه به «قانون عیشتار» معروف است، دستور به هرچه مادی تر کردن حیات و توسعه ی دستگاه هایی که کارهای موجودات زنده را انجام بدهند صادر شد تا ایده ی مادیگرایانه ی مکانیکی بودن خلقت، واقعی به نظر برسد. در این مسیر، حتی هیولاها و جانوران و خدایان اسطوره های پیشین نیز هرچه بیشتر به مفاهیم خشک فیزیکی تغییر شکل دادند. خود الهه ی موسوم به عیشتار که به مارها و اژدهایان تشبیه میشد، نخست به گردباد تبدیل گردید که مثل ماری است که زمین را به آسمان وصل میکند. بعد از آن هم به کرم چاله های گردبادمانندی در فضا تبدیل شد که ناگهان سقف فضا-زمان را میشکافتند و به اراده ی خود، آدم ها را قورت یا بیرون میدادند. هدف انلیل این بود که عیشتار جای به ماشیثتی بدهد که مثل یک ملکه ی زنبورها رئیس کندویی از هزاران و میلیون ها انسان باشد که به صورت کاملا غریزی و مکانیکی، برده و بنده ی این ملکه باشند و خود کندو، عسل طلایی رنگ انلیل طلا دوست و پول پرست را برای او تولید کند. حئا به عنوان خدا یا فرشته از این سناریو حذف میشود و علت تشبیه الهه یا ماشین به ملکه ی زنبورها نیز همین است. چون در کندوی زنبورها ملکه به عنوان مادر، رهبر فرزندانش یعنی کارگران است و پدر کارگرها زنبور نر بی مسئولیتی است که جز باردار کردن ملکه به آنها ول کردن ملکه کاری نکرده است؛ به همین ترتیب در جامعه ی پیش روی انسانی نیز تلاش برای بی ارزش کردن مقام پدر و کندن او از صحنه ی زندگی فرزندان در جریان است و یهودیت خود با ایجاد تبار خونی مادر برای تعیین یهودی بودن، این کار را شروع کرده است. زمانی که در سطح زندگی خانوادگی فرد، مادر رئیس باشد و پدر یک موجود غایب یا انگل، میتواند در سطح جامعه هم به مادر یعنی ماشین اتکا کند بی این که وقعی به خدا یعنی حئا بگذارد (البته حئا در مقام چشم انداز مالوف و زمینی از پدرش آنو که ظاهرا خدای اصلی است). این تغییر دادن معنی حیات یا عیشتار، حکم تجاوز به ناموس حئا و دستکاری در فرهنگ او را دارد. در اینجا عیشتار یا عیشتاره که در تورات به عشتاروت شهرت دارد، همان الهه ی زهره و معادل هاثور الهه ی زمین در قبطی است که در کابالا بیشتر به نام ایزیس شهرت دارد. ایزیس خواهر و همسر ازیریس خدای خورشیدی تلقی میشود که در مصر بیشتر با پتاح تطبیق شده است و پتاح خدای خالق، همان پتاح تعال کابالا و معادل حئا است. ازیریس پسر رع همان حئا پسر آنو است. بنابراین عیشتار/ایزیس، جنبه ی مادینه و بنابراین زاینده و خلق کننده ی وجود حئا تلقی میشد. او را میتوانید به صورت ساره به معنی الهه در مقام همسر ابراهیم بیابید آنجاکه فرعون مصر به ساره دست درازی میکند و به مجازات این عمل، خدا دست فرعون را موقتا فلج میکند و درنتیجه فرعون توبه میکند. این داستان به نظر وینتر، روایت دیگر به زندان افتادن یوسف به اتهام ارتباط نامشروع با همسر پوتیفار است. زندان یوسف پس از توبه ی او با چرخش شگرف سرنوشت او به پایان میرسد. یوسف پس از این که از زندان بیرون می آید به یکی از قدرتمندترین مردان مصر و احتمالا تعیین کننده ی جنس حکومت و شاید بتوان ادعا نمود بنیادگذار واقعی سیستم فرعونی تبدیل میشود و البته او کسی است که میتوانسته باعث به قدرت برکشیده شدن برادرانش در مصر و ایجاد یک اشرافیت یهودی قرون وسطایی درآنجا تفسیر شده باشد. توبه ی فرعون همان ایمان یافتن او به قدرت خدای ابراهیم و آغاز درآمدن بنی اسرائیل به مذهب حئا است که البته با تغییراتی تبدیل به انلیل میشود و اعتراض پیروان فرهنگ پیشین به او در افسانه ها به صورت نبرد خدایان دو حزب در یک سرزمین مشترک بازسازی میشود. در این مورد، وینتر توجه میکند که این سرزمین مشترک، نیبیرو نام دارد که نزدیک به لغت "نیبورو" به معنی ازدواج دو قبیله است و میتوان از آن تعبیر به درهم آمیزی دو فرهنگ متضاد در یک کیش واحد نمود. مردمان ساکن نیبیرو آنوناکی ها بودند که همان آناکیم یا نژاد نیمه خدایان هبوط کرده بر زمین در منابع یهودی هستند.آنها را با «لولو» ها یا اجنه در افسانه های کلدانی تطبیق کرده اند.:

“the return of enki”: dan winter: bibliotecapleyades.net

آنوناکی ها امروزه بیشتر به سبب پیوند سنگینی که زکریا سچین بین آنها و موجودات فضایی ایجاد کرده است در دنیا شهرت یافته اند. با این حال، استله نورا و هارویت عمرانی معتقدند که آنوناکی ها بیش از همه معرف جنبه های غیر قابل درکی از وجود خود ما هستند که ما را بین نیروهای متضاد درونمان سرگردان نگه میدارند و مانع اعتماد کامل ما به اعتقاداتمان میشوند. ربط این تضاد به آنوناکی ها نیز تقسیم شدن نیروهای واحد تحت امر آنو یا خداوند در مخاصمه ی فرزندانش انلیل و انقی است. آدمیزاد هم از ابتدا در این مخاصمه اسیر بوده است. چون درحالیکه انلیل، انسان ها را به عنوان بردگان بی ارزش خود انتخاب و انقی را مامور ساختن آنها کرده، ولی انقی با جلب کردن مردم به خود با محبت و حمایت از آنها قصد کرده از آنها لشکری بر ضد انلیل بسازد. به نظر نورا و عمرانی، در مخاصمه های معروف زیر در متون مذهبی، همیشه یک طرف، انلیل است در مقابل نیروهای انقی.:

-قابیل در برابر هابیل

-یعقوب در مقابل عیصو

-عیشتار حریص به قدرت و اموال در مقابل عیشتار پس از آن که از این دارایی ها سرخورده شده و عفاف و عبادت پیشه میکند.

-هاتشپسوت در مقابل توتموس

-خدای واحد آخناتون در مقابل خدایان دیگر

-یهوه در مقابل آدونیس

-اسرائیل در مقابل پیروان الله.

در تمام این نبردها صحبت بر سر نبرد ماده ی خلقت و غریزه ی ناشی از آن با حیات ابدی است. قرار است آدمیزاد با جنبه ی روحانی خود بیامیزد و خود دست به خلقت بزند و تمدن بیافریند. ازاینرو معلم خلقت بشر، یک موجود فراانسانی به نام اوآنس است که از درون آب ها بیرون آمده است و همان انقی یا حئا خدای آب ها و موکل حیات است. درواقع نام اوآنس به سادگی میتواند ترکیب نام حدا با "انس" به معنی انسان باشد و حتی خود لغت انوش یا انس با اوآنس قابل تطبیق شود چون نبرد حئا با شر در درون انسان حریان دارد. نام حئا از "حی" به معنی زنده می آید و همین حئا به صورت "هو" در اشاره به موجود ذی حیات استفاده میشود. کلمه ی "عیش" به معنی موجود زنده ی مذکر و مرد، همان "ای" یا "حی" در حئا است به اضافه ی "س/ش" اضافه شونده ی سامی. مادینه ی این کلمه، عیشه به معنی موجود زنده ی مونث یا زن است و شما میبینید که همین کلمه در یونانی، تبدیل به نام ایزیس الهه میشود که درواقع فقط نسخه ی مادینه ی حئا است. به نظر نورا و عمرانی، این دوگانه های درونی ما به این خاطر به آناکیم یا آنوناکی ها ربط دارند که تصور میشده آنها در جسم ما حلول کرده اند و درگیری های سابقشان در جهانی دیگر را در وجود ما ادامه میدهند. درواقع آنها نژادی سقوط کرده از موجودات بودند که برای رسیدن به سزای گناهانشان از جایی دیگر به زمین ما سقوط کرده اند و از اینرو آنها را نفیلیم یعنی افول کنندگان خوانده اند. اولین منطقه ی نزول نفیلیم، دریاچه ی زاگا در مرز ایران و عراق بود که امروز دیگر وجود ندارد. گسترش نفیلیم از سمت خاورمیانه باعث شد تا بیشترین درگیری های دو خدای انلیل و حئا در همین منطقه باشد و آنها بر سر عنوان "گد" یا خدا چنان با هم بیامیزند که از هم قابل تشخیص نباشند. بعل مردوخ خدای بابل که نخست خود حئا و بعدا پسر او تلقی شد، به مرور زمان شخصیتی شبیه به انلیل پیدا کرد. این اتفاق در یهودیت تکرار شد آنجا که یاهو/یهوه که در ابتدا آدونای یا آدونیس و درواقع فرمی از حئا بود، به تدریج تبدیل به انلیل شد و بعدا باز همین اتفاق برای الله خدای مسلمانان افتاد. دوگانگی آنها به طور مرتب در افراد انسانی داستان های تکراری خلق میکند که همه از کهن الگوی یکی از آنوناکی ها ریشه میگیرند. بعضی مثل حئا خود را قهرمان خالق یک سیستم می یابند که باز مثل حئا به صورت منجی ای که مخلوق خود را نجات میدهد به صحنه بازمیگردد؛ بعضی مثل مردوخ، قهرمانان بااراده ای هستند که بعد از موفقیت هایی تبدیل به مستبدینی ستمگر میشوند، بعضی مثل عیشتار، افرادی جاه طلب و دنیاپرستند که به دنبال شکست هایی از شیوه ی سابق سرخورده میشوند و به قناعت و تفکر و جستجوی حقیقت روی می آورند و ... به خاطر برخاستن این سیستم ها از تمدن منطقه ی عراق و خاورمیانه بیشترین تلاش ها برای بیگانه کردن مردم این منطقه با فرهنگ راستینشان از سوی قدرت های بزرگ به عمل آمده به این امید که هر گونه امیدی بر اصلاح امور فردی با پی بردن به وجود پیشین این الگوها ریشه کن شود.:

“a different story about anunnaki: estelle nora, harwit emrani: vibrani: jan1999

در منابع اسلامی مثل تاریخ طبری هم رد ارتباط نفیلیم با تمدن های باستانی دیده میشود. در این منابع عنوان شده که نژادهای سقوط کرده همان آرامیان و معادل اعراب عاربه اند که کاملا از بین رفته و جای به اعراب اسماعیلی داده اند و ازاینرو آرامی ها را اعراب بائده یعنی عرب های منقرض شده میخوانند. ممکن است نام روم نیز با آرامیان و آرامی مسلکان مرتبط باشد. چون در کابالا از نژادی از غول های خوک مانند موسوم به رومیاها سخن رفته که از جهانی دیگر بر زمین فرود آمدند. تا آن زمان، موجودات زمین فقط جمادات، گیاهان و جانوران بی مهره بودند و با حلول این غول ها در جسم موجودات مادی بوده که آنها استخواندار شده اند. این با خلقت آدم هم مرتبط شده چون لغات ایوی و واوی به معنی استخوان، با نام حوا همسر آدم مقایسه شده اند و جالب این است که حلول رومیاها به ایجاد دو جنس متفاوت در موجودات و از جمله تقسیم آدم به آدم و حوا انجامیده است. علت بی مهره خوانده شدن موجودات قبلی هم وجود جانوران هرمافرودیت یا دوجنسه در بین بعضی از بی مهرگان اولیه بخصوص نرمتنان است. این، تفسیری بر تناقض دو فصل اول سفر پیدایش است که در اولی، آدم و حوا بعد از جانوران پدید آمدند و در دومی، آدم اولیه که هنوز حوا از او جدا نشده بود قبل از حیوانات وجود داشت. البته رومیاها تنها غول های حیوان مانند فرود آمده نبودند. به نظر میرسد تمام آن موجودات هیولایی نخستین توصیف بروسوس از اساطیر کلدانی، درواقع به دنیای ماقبل زمینی رومیاها تعلق داشتند، شامل هیولاهای نیم انسان-نیم حیوان و انسان های دو سر. انسان های دو سر را میدانیم همان آدم های اولیه ی رساله ی ضیافت افلاطون هستند که به دو قسمت تقسیم شده اند و پس از حلول هر کدام در جسم های زمینی، به دنبال نیمه ی گم شده ی خود میگردند. در لوحه ی کوثا آمده است که نخستین آدمیان مردانی دارای توانایی های فوق طبیعی بودند که چون بی جنسیت و ناتوان به تولید مثل بودند، «همچون شاهان ادوم» منقرض شدند. این میتواند ناظر به دوجنپسه بودن ارواح قبل از حلول آنها در جسم مادی باشد. در میان هیولاهای بروسوس، موجودات نیم انسان-نیم پرنده ای هم قرار دارند که میتوانند نیای فرشتگان بالدار مسیحیت باشند. پس هیولاهای نیم انسان-نیم حیوان هم باید در موجودات مشابهی حلول کرده باشند. این که انسان همزمان با جانوران استخوان دار و دارای جنسیت دیگر به وجود آمده، به خاطر همین حلول است. در طی این حلول، نیروی اثیری حول روح هیولا جانور بی مهره را به جسم مادی حیوانات متشابه با اثیر مربوطه و صفات زندگی قبلی هیولا تبدیل کرده است. کاملا ممکن است اجسام انسانی تحت تاثیر اثیر حیوانی باشند و خلقیات حیوانی در انسان ایجاد شده قوی باشند و یا جانورانی به خوی انسان نزدیک بوده باشند که شق اخیر به انواع میمون ها تقسیم شده اند. انسان هایی که موی بیشتری بر بدن دارند و معمولا مردانند، همان هایی هستند که در یک مرز کلفت و بی محافظ با حیوانیت قرار دارند. در مقابل، انسان هایی که عاقل تر بوده و قادر به توسعه ی زبان شده اند، انسان های طلایی یعنی همان هایی هستند که مثل خورشید زردرنگ و به شدت کم مو بوده و ازاینرو در بین انسان های دیگر که در آن زمان سیاهپوستان بوده اند مقدس بوده اند. اما نژاد برگزیده همان پرموها و فرزندان عیصو بودند که در تورات به پر مویی معروف است. در روایات یهودی-مسیحی، عیصو خالق ادوم یا روم یا یونان خوانده شده و در پیوند با تمدن غربی است. او میتواند نماینده ی اشرافیت های ژرمنی باشد که از نسل تاتارها طلوع کردند و بر آنان شوریدند، نمودی از شورش نژاد سفید بر نژاد زرد. عیصو پسر اسحاق پسر ابراهیم بوده و ابراهیم همان کسی است که آنقدر به یهوه خدای یهود و معادل ژوپیتر رومی نزدیک بوده که نائل به کشف او شده و به خاطر ارتباط با یهوه از شهر خود اخراج شده است. یهوه در غنوصی گری، نه خدا بلکه شیطانی است که جهان مادی را آفریده و قصد به برده کردن انسان ها دارد. ابراهیم به عنوان دارنده ی یهوه ی خالق در خود، در اسم با برهما خدای خالق در هندوئیسم برابر شده است که هندوان نمیتوانند دنیایی در قبل از او را تخیل کنند. مذهب برهما را آریاییان گسترده اند که نویسندگان عتیق انگلیسی چون گادفری هگینز آنها را قبایل یهودی تبار افغانستان در همسایگی هند دانسته اند. در قرن 19 اسامی قبایل اسرائیل در بین افغان ها دیده میشود. مادام بلاواتسکی دو تا از آنها را زبولون زابلستان و بنی مناشه شناسایی کرده بود که در تاریخ یهود، فرزندان مناشه همان هایی هستند که علیه قبیله ی یهودا شوریده و مسالک جداگانه ی یهودی ایجاد کرده بودند. بنی مناشه ی افغانستان از تاتارهای بنی خوجار بودند که نامشان قابل مقایسه با قاجارهای حاکم بر ایران است و ظاهرا علت آریایی تلقی کردن ایرانی ها در کنار هندی ها همین است. اما به گفته ی مادام بلاواتسکی، دیگر محققان قرن 19 حوزه ی آریایی ها را وسیع تر دانسته و آنها را برابر با عرب ها خوانده اند به این استدلال که یک تلفظ سامی از آریایی، لغت "آری بی" بوده که همان عربی است. توجه کنیم که عیصو را بناکننده ی ادوم میدانند و ادوم محل حکومت عرب های نبطی بوده که یهودیه بخشی از قلمرو حکومتشان بوده است. رهبر اسرائیل شورشی علیه یهودا نیز یربعام ابن نبوط بوده که به نظر میرسد نبوط تلفظی دیگر از نبط باشد. یربعام پیرو پیامبری به نام اخیاه اهل شیلوه بود که خاندان یهودا را به سبب گناهکاریش نفرین کرده بود. نام شیلوه احتمالا تلفظ دیگری از "صلع" نام بومی پطرا پایتخت نبطیان در اردن کنونی است. در روایات عربی، نبط یکی از 12 پسر اسماعیل بوده که جانشین اعراب نابود شده بوده است. اسماعیل میتواند به معنی شنونده ی کلام خدا و مترادف با پیامبر در برداشت عربی-اسلامی از آن باشد. اگر بنا بر تورات پذیرفته باشیم که یهوه ارتباط خود با انسان ها را محدود به یعقوب اسرائیل برادر عیصو کرده است در این صورت 12 پسر یعقوب جانشین 12 پسر اسماعیلند درحالیکه 12 پسر اسماعیل، خود انعکاسی از 12 صورت فلکی دایره البروج و یادآور پرستش خورشید در بین اعراب نبطی ادوم است. گفته میشود که متن تورات را الازار کاهن اعظم اسرائیل به دستور بطلمیوس فیلادلفوس فرعون یونانی مصر در اسکندریه فراهم کرد. قرار شد از هر قبیله ی اسرائیلی 6نفر برای این کار شراکت کنند. مجموعا 72 نفر فراهم آمدند که 60تایشان روح بودند و فقط 12تایشان آدم زنده بودند. آیا این 12 نویسنده تحت رهبری الازار در حکم همان 12 پسر اسرائیل نیستند؟ توجه کنید که الازار یا الاسار را میتوان برعکس اسرائیل دانست و لغت اصلی را به "عزرا-خدا" معنی کرد. میدانیم که در روایتی دیگر، عزرای پیامبر نویسنده ی تورات و خالق شخصیت های آن تلقی شده است. عزرا همراه زروبابل از بابل آمده و مصر را در قرون وسطی با بابل برابر میدانستند چون اشرافیست یهود ازآنجا به اسپانیا مهالجرت کرده و بر اروپا چنگ انداخته بودند. در قرآن، عزرا را عزیر خوانده و یهود را به پرستش او در مقام پسر خدا محکوم کرده اند. بنابراین عزیر پسر یهوه میتواند همان ازیریس پسر رع و کهن الگوی فراعنه ی مصر باشد، امری که باعث شده تا راجر صباح، مذهب قبطی فراعنه را نسخه ای از یهودیت بشمارد. ازیریس یک خدای خورشیدی است و بطلمیوس توراتساز هم فیلادلفوس یعنی دوستدار دلفی خوانده شده چون دلفی محل معبد آپولو خدای خورشید است. تقدس خورشید به سیستم های خورشید-مرکزی و زمین-مرکزی برمیگردد که در یکی، مطابق نظر فیثاغورسی ها، خورشید مرکز جهان است و زمین و دیگر سیارات به دور آن میچرخند و در دومی یعنی نظریه ی المجسطی، زمین مرکز گیتی است و 7سیاره به دورش میچرخند ولی هنوز خورشید در مرکز این 7سیاره قرار دارد. المجسطی به کلودیوس بطلمیوس از نسل بطالسه منسوب است و اگرچه گفته میشود به یونانی است ولی از عربی به یونانی ترجمه شده است. سیستم بطلمیوسی، پایه ی متافیزیک فیض است که بر اساس آن، انسان برای رسیدن به خدا در آسمان باید از 7 طبقه ی آسمان که محل 7سیاره اند بگذرند. محمد پیامبر عرب ها در معراج خود از 7 آسمان بالا رفته است. سهروردی، اندیشه ی گذر از 7 آسمان را به زرتشت، هرمس و افلاطون نسبت داده است. امروزه بیشتر، آن را یک نظریه ی نو افلاطونی از پیروان افلوطین میخوانند. ولی در قدیم فرقی بین افلاطون و افلوطین نبوده و افلوطین در همان اسکندریه ی یهودی نشین بطالسه تحصیل کرده است. البته افلاطون و افلوطین هر دو توسط پلتون در غرب لاتینی دوره ی رنسانس معرفی شده اند و احتمالا نام های مستعار اویند. مدارس افلاطون و افلوطین به دستور ژوستینیان امپراطور روم شرقی طی تصفیه های مسیحیان تعطیل شدند و این شکل دیگری از تخریب معبد اورشلیم و پایان مذهب سنتی یهودیان توسط روم است. پس از این، ژوزفوس فلاویوس با ایجاد لژیون های رومی تحت مکتب میترا تلاشی برای حل کردن روم در یک مذهب ترکیبی یهودی-مسیحی به عمل می آورد. قتل ورزاو توسط میترا در نگاره های میترایی میتواند قتل ازیریس در هیبت گاو آپیس توسط سیت باشد که سیت همان شیث پسر خوب آدم است؛ همینطور شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی. جوزفوس تقریبا همان یوسف پدر عیسی و عامل ایجاد مذهب نیمه یهودی-نیمه رومی مسیحیت است که برادران یعقوب و عیصو را با هم متحد میکند. البته قرار است ازیریس برگردد، همانطورکه مسیحی هم که توسط اتحاد یهودی-رومی به قتل رسیده، برگردد. ازیریس تا زمان بازگشت، حاکم جهان مردگان است. در باور گروه هایی از یهودیان، ارواح مردگان تا زمان رستاخیزشان در شئول میمانند. در اسلام، این به صورت اقامت موقت مردگان در برزخ دیده میشود. بین این دو برهه رفت و برگشت مهدی را در بین شیعیان داریم و این که در غیاب مهدی، سنی ها بر دنیای اسلام حکومت میکنند همانطورکه بین رفت و برگشت مسیح یهودی، کاتولیک ها بر مسیحیت حکومت میکنند. مبنای کلیساهای کاتولیک روم غربی و ارتدکس روم شرقی، هر دو، کلیسای یونانی-رومی کنستانتین کبیر در قستنطنیه است و بنابراین کتاب سوزان هر دو گروه، انعکاسی از تعطیل شدن مذهب مسشیح است. در اسلام، این کتابسوزان در زمان حکومت متوکل رخ میدهد. متوکل تحت تسلط روحانیون سنی بر او بر نهضت پیشین حکومت عباسی یعنی ترجمه ی متون یونانی-رومی به عربی پایان میدهد و تا جایی که بتواند آثار صریح دلالت کننده بر آن نوع تفکرات را نابود میکند. این نهضت، عامل وجود آثار عربی ناظر بر فلسفه ی یونان تلقی شده که نام فلاسفه ی یسونانیس چون فیثاغورس و افلاطون و ارسطو از طریق آنان به غرب رسیده است. از طرف دیگر، آنهایی که کار ترجمه ی متون یونانی-رومی به عربی را بر عهده داشتند، صابئین حرانی بودند و این ظن وجود دارد که خالقان اینفلسفه ها خود حرانیان باشند و سنی ها آنها را کفر شمرده اند چون صابئی گری مذهب بابلی های پیش از یهود بوده است. بنابراین در اسلام هم به مانند مسیحیت، داستانی درباره ی نابودی آثار مذهب کهن و درآمیختن محتویات آن با مذهب جایز یهودی-مسیحی وجود دارد. همانطورکه مسیح مذهب در قدرت، مسیح واقعی نبوده، مسیحی که بازمیگردد هم لزوما همان نیست و میتوان از آن تعبیر به ازیریس به عنوان خدای مذهب شرک کرد. در اسلام این نگرانی واضح تر بوده و ازاینرو شیعیان که پیرو مهدی هستند از طرف سنی ها به شرک متهم شده اند. افزایش قدرت شیعیان در اسلام، شرایط ظهور مهدی را فراهم میکند و قبل از آن هم افزایش قدرت پروتستان ها شرایط ظهور مسیح را فراهم کرده است. در هر دو مورد هم نام به کار رفته برای منجی فرقه (مسیح/مهدی) از سوی جناح مخالف، نام مستعاری برای دجال یا آنتی کریست معرفی شده است.:

Osiris: thegnose.wordpress.com

استیو میزراخ معتقد است که نام گرفتن محل ظهور merk به «جایگاه شیر» به سبب یکچنین نقش آخرالزمانی و مسیح وار است. چون شیر در میان نمادشناسی های گوناگونی که دارد، ازجمله نماد مرگ و رستاخیز است. علت این است که بچه شیر در زمان تولد بسیار ضعیف و بی تحرک با چشم های بسته است. ازاینرو بعضی از قدیمی ها فکر میکردند که بچه شیر مرده به دنیا می آید و بعد زنده میشود. این خصلت مرگ و رستاخیز که یادآور مرگ و رستاخیز مسیح بود، در تشبیه به صدا درآمدن ترامپ (صور) در رستاخیز آخرالزمانی به نعره ی شیر لحاظ شده است. در رمان نارنیا هم میبینیم که قهرمانی که ناپدید شده و برای پس گرفتن حکومت خود برمیگردد، یک شیر به نام "اصلان" (در ترکی به معنی شیر) است. «جایگاه شیر» در رنه لو شاتو، یک محل انجام اعمال کیمیاگرانه توسط اینکلینگ ها تلقی میشد و خیزش مرک ازآنجا تا حدودی به سبب آن بود که نمادهای کیمیاگرانه اغلب همان نمادهای پاگانی به کار رفته در فرهنگ های باستانی هستند، ازجمله خود شیر. کیمیاگری از به هم آمیختن و نابود کردن چیزها برای تولید اشیاء جدید معنی پیدا میکند و شیر نماد نیروهای بلعنده ی طبیعت است که موجودات را میخورد تا جا برای موجودات و پدیده های جدید باز شود. در کیمیاگری، این خورندگی به اشتهای شیر در نمایندگیش از طبیعت تشبیه میشود. از طرفی قرار است آنچه در کیمیاگری حاصل میشود طلا باشد که فلز خورشید و به اندازه ی خورشید متشبه به شیر است. درواقع مرک هم با همین هدف از درون یک کلیسای متعلق به اخوت های بدکار برمی آید. او محتویات نیروی در قدرت را در قالب کیمیاگری با هم ترکیب میکند تا خودش به جای شیر یهودا از خروجی رسانه های قدرتمداران بیرون بیاید و به آنها ضربه بزند.:

Merovengios Rennes le chateau: Steve Mizrach: part4

ممکن است واقعا قانون گیتی همین باشد. تا وقتی که به ما آسیب نرسد نمیفهمیم که در تفکرات و ارزش هایمان ایراداتی وجود دارد و البته وقتی که تمام آثار فرهنگی گذشتگان با مطالب جدید و گاها عناصری دستکاری شده از مفاد فرهنگ های کهن جایگزین شده باشد، شما ناچارید با کم و زیاد کردن مواد فعلی به یک تعادل مثبت دست پیدا کنید البته بعد از این که به اندازه ی کافی از این مفاد آسیب دیدید و به سلامتی و داراییتان آسیب وارد شد. برای همین هم دستگاه خداوند مثل شیر، خورنده است و شیر خدا فقط از معجون کیمیاگری به دست آمده از تجربیات شکست خورده بیرون می آید و علیه ملکه ی ماشینی کندوی بانکدارها طغیان میکند، همانطورکه اصلان در نارنیا علیه ملکه ی زمستان قیام نمود.

روباه های سیاسی: کسانی که مردم دوست دارند از حرف هایشان دچار احساس بدبختی شوند.

نویسنده: پویا جفاکش

در ایام قدیم، در محدوده ی وسیعی بین ایرلند تا اندونزی افسانه های مشابهی را می یافتیم که درباره ی روابط محاوره ای بین حیواناتی با شخصیت های انسانی شده بودند. این افسانه ها اغلب لا به لای داستان های آرامی منسوب به احیقار گسترش یافته اند. امروزه علاقه ی زیادی به نسبت دادن آنها به هند وجود دارد و البته بعید نیست که هند، منبع بسیاری از آنها در چین و اندونزی باشد. در هندوستان آنها بی این که نسبت مناسبی با افسانه های معمول خدایان هند داشته باشند حالتی مذهبی تر و ملی تر نسبت به کشورهای دیگر پیدا کرده اند و دلیلش هم این است که آنها به واسطه ی افسانه های جاتاکا با مذهب بودایی نسبت برقرار کرده اند. با توجه به حضور تناسخ در اعتقادات بودایی و هندو، افسانه های جاتاکا مدعی است که داستان هایی که درباره ی حیوانات عنوان میکند خاطرات بودا از مواجهه اش با جانوران در تناسخ های قبلی انسانی و حیوانیش هستند. ازآنجاکه هنوز بسیاری از هندوان حیوانات را میپرستند برایشان مهم است که ثابت شود حیوانات هم مثل ما شخصیت انسانی دارند و شاید همین موضوع درباره ی بقیه ی آدم ها نیز به مقیاس ضعیف تر و نه از بعد صرفا مذهبی مطرح باشد. در امریکای قرن 19 چند داستان معدود پانجاتانترا یا کلیله و دمنه (مجموعه داستان های محبوب حیوانات در هند)، از طریق افسانه های عمو رومولی سیاهپوست وارد فرهنگ امریکایی شده بودند که معروف ترینشان lion in the well (شیر در چاه) است. البته این داستان ها در میان داستان های ازوپ و لافونتن –نسخه های اروپایی احیقار- هم هستند. ولی امروزه ادبیات امریکایی درباره ی جانوران چنان پربار و در شخصیت پردازی برای جانوران قابل همپوشانی با ادبیات هندی مربوطه اند که دیگر با دیدن افسانه های حیوانات بدون توجه به منبعشان نمیتوانید تشخیص دهید هندیند یا امریکایی.:

“Sanskrit and American humor: parallels and influences in the animal fable”: Daniel j.bisgard: comparative literature studies, east-west issue : penn state university press: v28, no3: p271

قطعا یک دلیل عمده ی شبیه شدن ادبیات مربوطه، همان چیزی است که از ابتدا باعث گسترش آنها در جهان شده است و آن، شخصیتپردازی های خاص برای حیوانات است که آنها را بسیار به آدم هایی که میشناسیم نزدیک میکند. مثلا به این فکر کنید که چرا درحالیکه همه ی حیوانات میدانند روباه حقه باز است ولی باز هم گولش را میخورند؟ خب. خود ما هم بارها و بارها گول آدم های واحدی را که عرصه ی رسانه و سیاست را کنترل میکنند خورده ایم.

یادم هست در پاییز سال 1373 وقتی من دانش آموز کلاس سوم ابتدایی بودم، برنامه ی کودک شبکه ی 2 سیما روزهای پنجشنبه یک سریال عروسکی چند قسمتی پخش میکرد که داستان هایش یک مشت روابط مشئوم بین یک گرگ و یک روباه بودند. روباه در این برنامه چند بار سر گرگ کلاه میگذاشت تا این که در قسمت آخر، هم گرگ و هم روباه توسط آدم ها دستگیر میشدند و به قفس می افتادند. فقط یکی از داستان ها را یادم هست: در یک زمستان سرد، روباه مقدار زیادی ماهی مرده پیدا میکرد و وقتی گرگ او را با آن همه ماهی می یافت، از او میپرسید چطوری ماهی ها را به دست آورده است. روباه برای این که خودش را توانا نشان دهد ادعا کرد که ماهی ها را خودش گرفته است و در جواب این سوال که چه جوری میشود این همه ماهی گرفت، گفت که باید در یک گودال آب وسط یک رودخانه دمت را توی آب بگذاری تا ماهی ها دمت را گاز بگیرند و آن وقت آنها را بگیری. گرگ همین کار را کرد ولی یخ دمش را مسدود کرد و او گیر افتاد. پیرزنی که برای برداشتن آب از رودخانه آمده بود گرگ را دید و وحشتزده به روستایش گریخت و مردان ده را از وجود یک گرگ آگاه کرد. مردان برای کشتن گرگ به محل شتافتند و گرگ که جان خود را در خطر میدید برای فرار، آنقدر به دم خود فشار آورد که دمش کنده شد و از قسمت بعد، گرگ دم نداشت. این داستان را یادم است چون در همان سال، دانستم که در داستانی دیگر، روباه همین بلا را بر سر خرس آورده است. تا آن زمان، خرس، دمی بلند و زیبا داشت اما بعد از این که دمش توسط یخ کنده شد از دمش فقط یک تکه ی کوچک باقی ماند و لابد این عیب به فرزندانش هم رسید. به هر حال، باید توجه کنیم که درحالیکه بقیه ی کلک های روباه ها در داستان ها معمولا برای تور زدن طعمه ی دیگران است روباه باید با دروغ های این چنینی هم برای خودش پرستیژ درست کند. چون تا وقتی چنین کلک هایی را نزند، جانوران قوی تر مثل خرس و گرگ باور نمیکنند او باهوش است تا در جاهای دیگری به او اعتماد کنند. در این برنامه ی عروسکی نیز همینطور بود. عروسک ها قیافه ی صامتی داشتند. گرگ و روباه شبیه هم به نظر میرسیدند و فقط میدانم که رنگ گرگ تیره تر بود هرچند چون از تلویزیون سیاه و سفید دیده ام دقیقا نمیدانم چه رنگی بوده اند. قیافه ی گرگ بداخلاق بود و قیافه ی روباه دارای یک لبخند تصنعی. سکونشان را صداگذاریشان جبران کرده بود. به جای روباه، کلیشه ای ترین صدای روباه در ایران یعنی تورج نصر با همان تیپ روباه کارتون دهکده ی حیوانات صحبت میکرد. به همین ترتیب به جای گرگ، کلیشه ای ترین صدای گرگ در آن سال ها ظاهر شده بود و جواد پزشکیان تیپ مخصوص خود درباره ی حیوانات درنده را استفاده کرده بود که در همان سال، آن را در سریال جنگجویان کوهستان مرتبا به جای ارباب ها و نظامی های بدجنس میشنیدم و بعدا فهمیدم اولین حوزه ی وسیع کاربردش هم جاهل های کلاه مخملی فیلم فارسی در قبل از انقلاب بوده است. کاملا بدیهی بود که کلیشه های زورگویی و حیله گری در قالب گرگ و روباه مقابل هم قرار گرفته اند. گرگ فقط در صورتی ممکن بود چند بار از روباه صدمه ببیند که باور کرده باشد میتواند از حیله گری روباه در جهت منافع طمعکارانه ی خود سود ببرد.

با این حال، ممکن بود دوستی گرگ و روباه به نفع روباه هم باشد. در همان سال تحصیلی، یک دانشجوی کارآموزی معلمی که به کلاس من در آستانه ی اشرفیه رفت و آمد داشت داستانی در کلاس تعریف کرد که تا آن زمان نشنیده بودم. در این داستان، روباهی که مدتی بود غذایی گیر نیاورده بود از شدت گرسنگی به باغ انگور یک کشاورز دستبرد زد ولی شناسایی شد و به شدت از کشاورز کتک خورد. از شدت گرسنگی و زخم و درد ناتوان شد. اما دوستش گرگ او را دید و دلش سوخت و او را به غذا دعوت کرد. گرگ به یک گله اسب حمله کرد و در مقابل چشمان روباه، اسبی را شکار کرد. گرگ و روباه از اسب سیر خوردند. کم کم روباه جانی گرفت و دوباره تندرست شد. اما غرورش هم زبانه کشید و فکر کرد آنقدر دقیق شکار گرگ را نگاه کرده که بتواند اسب شکار کند. پس این دفعه خودش تنها به اسبی حمله کرد ولی اسب با یک لگد او را کشت.

این داستان را دیگر هیچ جا ندیدم و نشنیدم تا این که مشابهش را در کتاب «قصه های عامیانه: حکایت های پندآموز و کهن ایرانی» از خانم زینب علیزاده ی لوشابی یافتم. این بار، روباه مریضی را می یابیم که دوای دردش گوشت گورخر است ولی چون روباه است توانایی شکار گورخر را ندارد. شیری که او را میشناسد وقتی از موضوع مطلع میشود روباه را به غذای گورخر دعوت میکند. شیر درحالیکه روباه او را همراهی میکند برای گله ی گورخرها کمین میگیرد و از روباه میپرسد:

-موهای یالم سیخ شده اند؟

-بله قربان سیخ شده اند.

-چشم هایم چی؟ سرخ شده اند؟

-بله جناب شیر.

-موهای سرم راست شده اند؟

-بله قربان. موهای سرتان راست راست شده اند.

-پس حالا میتوانم یکی از آن گورخرهای چاق و چله را برایت بگیرم.

بدین ترتیب شیر چند بار با شکار گورخر روباه را تغذیه کرد و حال روباه خوب شد. دوستان روباه وقتی دیدند او حالش خوب شده، تعجب کردند و رمز قضیه را از او پرسیدند. روباه گفت: «من با یک شیر دوست شدم و شکار کردن را از او یاد گرفتم، به همین خاطر سرحال شدم.» دوستان روباه گفتند: «چه خوب. حالا که شکار حیوانات بزرگ را یاد گرفتی، به ما هم یاد بده.» روباه کیفور، دوستان روباهش را به محل دسته ی گورخرها برد و درحالیکه ادای کمین شیر را درمی آورد همان سوال ها را خطاب به دوستانش تکرار کرد: «موهای یالم سیخ شده اند؟ چشم هایم سرخ سرخ شده اند؟ موهای سرم راست شده اند؟» و روباه های دیگر که از این سوال ها متعجب شده بودند با گیجی سرشان را تکان دادند. روباه هم با اعتماد به نفس تمام به نزدیک ترین گورخر حمله برد. اما گورخر چنان لگدی به پوزه ی او زد که به هوا پرت شد و بقیه ی روباه ها از شدت ترس، از محل گریختند. روباه با درد و ضعف فراوان از جای خود بلند شد و خودش را به خاطر درآوردن ادای شیر، شماتت کرد.
در داستانی که آن دانشجوی دبیری برایمان تعریف کرده بود جای شیر با گرگ عوض شده بود، احتمالا از آن رو که به دلیل فامیلی گرگ و روباه، بیشتر میخورد گرگ هوای روباه را داشته باشد. گورخر هم تبدیل به اسب شده بود، چون گورخر در منطقه ی گیلان جانور ناشناخته ای است و اسب است که بین گیلک ها به لگدپراکنی شهرت دارد. اما به جز آن، جزئیات قضیه یعنی حالات شیر در موقع شکار که روباه قصد تقلید از آنها را داشت هم از قصه حذف شده بودند. پیام اصلی یعنی تقلید کورکورانه ی روباه از شیر/گرگ حفظ شده بود. اما اعتماد روباه به دوستانش برای حس کرن شبیه شدن به شیر، به اندازه ی دوستان روباه از قصه ی معلم موقت ما حذف شده بود. جزئی نگری داستان اولیه به این تاثیر جزئیات بر کلیت تقلید خیلی مهم است و به همان اندازه عدم توجه خلاصه سازی ها به تاثیر جزئیات، خود، نشانه ی ناخودآگاه بودن تاثیر جزئیات بر ایجاد یک تصویر کلی از موضوع تقلید نیز بسیار مهم است. ما باید این سیستم ابتکار و تقلید را از داستان پردازی گرفته تا تقلیدات سیاسی-اجتماعی همه جا زیر نظر بگیریم. ظاهرا بر اساس آن نیروی خلاقه ی خیالپردازی که در ایران قدیم، داستان های حیوانات را طراحی میکرد، روباه برای خودش شهرت حیله گری و باهوشی میساخت تا اعتماد گوشتخواران قوی تر را جلب کند و آنها در موقع لازم هوایش را داشته باشند و شاید مردم وقتی روباه ها و شغال های حیله گر را در اطراف درندگان قدرتمندی چون شیر میدیدند فکر میکردند اینها معاونان آنها هستند همانطورکه حاکمان و جنگسالاران مشاورانی دارند. قدرتمداران دارای توانیی جنگ بوده اند و مشاوران، سیاستمدارانی حیله گر بودند. اما اگر در کشوری گروه وسیعی از مردم تصور کنند که در جاهای خاصی از دنیا سیاستمدارانی هستند که هم نیروی جنگی زیادی دارند و هم خیلی باهوشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا زنجیره ی فریب هایی که گرگ آن سریال عروسکی از روباه حیله گر میخورد، بعد از جمع آمدن گرگ زورمند و روباه حیله گر در یک کالبد واحد، با مقیاسی فاجعه بار تر بر سر مقلدانش فرود نخواهد آمد؟ تا به حال برایتان تعریف کردم که چطور گرگ و خرس قدرتمند سعی کردند هرچه که روباه ضعیف درباره ی تواناییش در ماهی گیری را برایشان شرح داده بود تقلید کنند چون به حیله گری روباه باور داشتند. آیا تقلید مشرب های سیاسی و مذهبی یک حکومت قدرتمند حیله گر غربی از سوی یک حکومت ضعیف شرقی چیز عجیبی است؟ این، مسئله ی ساده ای نیست که بخواهیم از کنار آن بگذریم. چون تقریبا تمام کشورهای شرقی زمانی به تقلید از اسلوب سیاست ها و دانش های غربی روی آوردند که غرب یک حکومت سکولار بود. بیمه، بانکداری، صنعت و حکمرانی همه بر اصول سکولار میچرخیدند. اما مذهب هم در کنار اینها بسیار پررنگ بود. بسیاری از شرقیان به اشتباه تصور کردند تقلید از مذهب غربی یعنی مذهب یهودی-مسیحی صرفا به خاطر این که غرب سکولار در اصول خود به آن توجه نمیکند آنها را قدرتمند خواهد کرد درحالیکه احتمالا مذهب غربی دقیقا در یک شرایط سکولار تقدس خود را به دست آورده است. خدای متن مقدس، ملت هایی را که قبولشان دارد قدرتمند میکند و حکومت های غربی، بزرگترین حکومت های جهان را تحت یک ظاهر سکولار به دست آورده اند. حالا اگر ما متن مقدس را باور کرده باشیم، باید نتیجه بگیریم خدا طرفدار کیست؟

بیایید مسئله را به همان ملتی که این مذهب را خلق کردند و از آن نسخه سازی های گوناگون به عمل آوردند معطوف کنیم. چرا صهیونیست ها در زمان تاسیس دولت یهود به مرکزیت تل آویو، آن را یهودیه ننامیدند و اسرائیل خواندند؟ مگر اورشلیم مقدس، پایتخت یهودیه ای نبود که اسرائیل بر آن شوریده بود؟ پس چرا اسم دولت جدید یهود در سرزمین مقدس، اسرائیل، و پایتختش همنام پایتخت اسرائیل قدیم یعنی تل آویو است؟ به سرنوشت اسرائیل گناهکار فکر کنید. اسرائیل پس از تجزیه از یهودیه همسایه ی شمالی آن بود تا زمانی که شلمنصر شاه آشور، آن را فتح کرد و ده قبیله ی یهودی آن را به سرزمین های نایهودی کوچ داد و نایهودیان را جانشینانشان کرد که این نایهودیان با بازماندگان یهودیان آمیختند و یک مذهب ترکیبی یهودی-نایهودی بنا نهادند که به مذهب سامری ها معروف شد و رقیب مذهب اورشلیم یهودیه در نامیدن خود به یهودی گردید. دعواهای یهودی ها و سامری ها به دعواهای دو دولت پیشین یهودیه و اسرائیل فرافکنی شده است. فومنکو یهودیت تورات و بنای ایدئولوژی آن بر دعوای این دو دسته را متاخر بر مسیحیت میشمرد و معتقد است که اورشلیم یهودیه ی تورات، خود رم ایتالیا پایتخت مذهب مسیحیت کاتولیک است. جالب است که همانطورکه اسرائیل ، شورشی اعتراضی در شمال علیه یهودیه در جنوب است، در تاریخ رسمی، پروتستانتیسم هم شورش مسیحیان شمال ژرمن علیه کاتولیک های جنوب لاتین است و الان هم کشورهای کاتولیک در مرز دریای مدیترانه به صفند تا حتی المقدور همسایه های جنوبی یک اتحادیه ی شمالی پروتستان باشند. همین مطلب در امریکا هم تکرار میشود. قاره ی امریکا هم به دو تکه ی امریکا-کانادای ژرمن پروتستان در شمال، و امریکای لاتین کاتولیک در جنوب تقسیم میشود. ایالات متحده که قرار است مرکز جهان باشد اسرائیل بزرگ نام دارد چون از دید راستکیش اورشلیم، قرار است انحراف از اورشلیم را نمایندگی کند نه این که دقیقا اصول شرعی تورات را که مذهب اورشلیم را توصیف میکند رعایت کند. به همین دلیل، امریکای مدرن به اندازه ی اسرائیل مدرن، بین شرع توراتی و سکولاریسم سامری در نوسان است. ازاینرو است که وقتی میخواستند تقدس امریکا را اعلام کنند آن را مقصد مهاجرت ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل خواندند و نه محل قطعی اورشلیم تورات. اسرائیل ابتدا از آسیا به اروپا منتقل شد و درآنجا اسرائیل جدید موسوم به "اکومنه" را بنا نهاد که مردمش با فشار اروپاییان مسیحی به امریکا نقل مکان کردند. این اکومن با نامجای "خمین" برای منطقه ی جیزه در جوار قاهره ی مصر قابل مقایسه است. حضور اشرافیت مهاجر یهود در قاهره باعث انتقال محل افسانه های یهودی-مسیحی به مصر شد و میتوان گفت به اسارت درآمدن بنی اسرائیل مهاجر توسط فرعون مصر، همان به اسارت درآمدن ده قبیله ی اسرائیل برای کوچاندن به سرزمین های دیگر آشوری است. قاهره را بابل تلقی میکردند و این نشان میدهد که مهاجرت دادن اشرافیت داودی از یهودیه به بابل توسط نبوکدنصر شاه بابل هم روایت دیگر این قصه است. نبوکدنصر در کتاب جودیت در تورات، شاه آشوریان خوانده شده است. بنا بر کتاب دانیال، یهودیان بابل توسط داریوش اخشوارش یا داریوش مادی که جانشین بلتشصر (بالتازار) پسر نبوکدنصر در حکومت بر بابل خوانده میشود نواخته میشوند. وی توسط دانیال نبی به مذهب یهودی گروید و آن را مذهب رسمی امپراطوریش نمود. شاه مزبور، همان اخشوارش یا ارتخشتر در کتاب استر در تورات است که تحت نفوذ ملکه ی یهودیش استر و خویشاوند او مردخای، مملکت خود را به اشرافیت یهود میدهد و نایهودیان ناراضی به رهبری هامان را قتلعام میکند. در کتاب اشعیا اما «مسیح» خداوند یا «مشیاح» که یهود را از اسارت بابل میرهاند، «کورش» نام دارد. او همان «سیروس» پارسی در روایات یونانی است که دولتی به نام «هکامنید» را پایه مینهد که نامش باز به اکومنه ی یادشده شبیه است. سیروس همانطورکه نامش نشان میدهد، اصالتا سوری/آسوری/آشوری است ولی این با ماد خوانده شدن نسخه ی دیگرش داریوش تضادی ندارد. چون ماد، ایالتی از آشور بوده است و جالب این که شمنصر، ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل را عمدتا به همین منطقه کوچانده است. امروزه ماد را شمال غربی ایران میدانند تا بتوانند همدان محل مقبره های منسوب به استر و مردخای را با اکباتان مرکز ماد تطبیق کنند و این، خود، دلیل دیگری بر نسبت یهودیت نیمه کاره با هویت اسرائیل است. نام های مردخای و استر، همان نام های مردوخ و عیشتار، خدا و الهه ی مهم بابلی هستند و درآمدن بخشی از مذهب بابلی به اطاعت یهود را نشان میدهد. این، همان ترکیب مذاهب یهودیان و مشرکین در سامری های جانشین اسرائیل است. این ترکیب را میتوان در تصویر اژدهای شیطانی 7سر و ده شاخ آخرالزمان مسیحی یافت که ترکیبی از شیر و پلنگ و خرس و اژدها دارد. اژدها میتواند اژدهای موشحوشو باشد که نخست دشمن مردوخ بود و سپس مرکب او شد. از طرف دیگر، شیر نماد خاندان یهودا یا رهبری اشرافیت داودی یهود و حکمرانان اورشلیم است درحالیکه خرس نماد اسرائیل است. یعنی اورشلیم و دشمنان سامریش در یک مجموعه جمع آمده اند. عجیب این که این مجموعه اصل و اساس یهودیت است چون ارتاخشتر که خود داریوش اخشوارش تلقی میشود، عزرای پیامبر را مسئول یهودیان میکند و این عزرا است که تورات را نوشته است. در تورات عزرا، موسی شرع یهود را پایه گذاری کرده، درحالیکه موسی سخنگوی خود عزرا و ازاینرو نسخه ی دیگر او است. بنابراین داستان های موسی در مصر نیز باید به داستان های یهودیان در بابل ملحق شوند. در داستان موسی، موسی که یک یهودی رسیده به مقام شاهزاده ی مصر است، یهودیان را بر مصریان پیروز میکند. چنین داستانی درباره ی پیروزی مستقیم یهود بر هکامنیدها نداریم اما در عوض، پیروزی جنگی اسکندر یونانی بر داریوش را داریم که بخشی از آن شبیه داستان موسی است. اسکندر، جام های گرانقیمت داریوش را از سر سفره ی داریوش میدزدد و وقتی داریوش میفهمد، سربازانش را برای بازگرداندن اسکندر و جام ها میفرستد. اسکندر و سربازانش به سلامت به اردوی خود در آن سوی رود فرات میرسند اما سربازان داریوش در رود غرق میشوند. این همان دزدی موسی و قومش از مصریان موقع خروج از مصر است که وقتی فرعون و سربازانش برای بازگرداندن آنها میروند در دریا غرق میشوند درحالیکه موسی و قومش به معجزه ی یهوه به سلامت از دریا میگذرند. همانطورکه موسی شاهزاده ی مصر بود، اسکندر هم به نوعی شاهزاده ی پارس بود. در افسانه های اسلامی، اسکندر برادر ناتنی دارای دارایان است و پدر هر دو آنها دارای قبلی است که این دو دارا (داریوش) تکثیر داریوش تورات بر اساس تکثیر فرعون داستان موسی به دو فرعون پدر و پسر در بعضی روایات یهود هستند. ناچارا ملت اسکندر که یونان و روم نامیده میشود همان ملت اسرائیل برای موسی هستند. اسکندر در روایات اسلامی، مسیحی است. میدانیم که روم یونانی قستنطنیه (استانبول) موسوم به بیزانس نسب خود را به کنستانتین کبیر اولین امپراطور مسیحی روم و بنیانگذار کنستانتینوپول یا قستنطنیه میرسانده است. کنستانتین در نبردی سرنوشت ساز بر سر تصرف رم، به طرزی معجزه آسا از نقشه ی ماکسنتیوس امپراطور روم برای غرق کردن او در رود تیبر نجات یافت و خود ماکسنتیوس در رود غرق شد که یادآور غرق شدن فرعون در دریا و جان به در بردن موسی است. بنابراین آغاز یهودیت توسط موسی با آغاز مسیحیت توسط عیسی مسیح مشترک است و ظاهرا یسوع (عیسی) نیز در ابتدا همان یوشع فاتح وردست موسی بوده است. یسوع و یوشع، دو تلفظ از یک کلمه و هر دو به معنی منجی هستند. عیسی پیروان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی را به خود جذب کرد که پیش از عیسی، مسیح موعود تلقی میشد و توسط حاکم یهودی-ادومی یهودیه به قتل رسیده بود. ازاینرو مذهب مسیح علیرغم این که خواهان اجرای شرع تورات بود ولی بسیاری از مفاهیم مذهب یحیی را به خود جذب کرد. پیروان یحیی مندائیان هستند که خود را از نسل بابلیان باستان میدانند. آنها همچنین به صابئین معروفند و در نوشته های اسلامی، صبی گری مذهب اصلی بابل باستان شمرده شده است. بنابراین مذهب مسیح درست مثل مذهب سامری، نخست یک ترکیب مذاهب شرک و یهودی شمرده میشد. در تاریخ حکومت یونانی جانشین اسکندر در بابل یعنی حکومت سلوکی نیز میخوانیم که آنها مذهب سامری را به عنوان مذهب درست یهود برگزیدند و معبد سامری ها در گریزیم را اورشلیم واقعی شناختند. این، واکنش تند شورشیان یهودیه موسوم به حشموناییان را به دنبال داشت که بر سلوکیان پیروزی هایی به دست آوردند و معبد گریزیم را هم ویران کردند ولی درنهایت، خودشان، یونانی مآب شدند. در تاریخ مسیحیت، یوحنای تعمیددهنده به اندازه ی عیسی، یک یهودی وانمود شده است. درحالیکه اگر حکومت ادوم بر یهودیه ی عیسی را معادل حکومت بابل بر یهودیه ی عزرا بشمریم، یوحنا در مقام یک بابلی بیشتر یک ادومی است تا یک یهودی. در تاریخ حشمونائیان نیز یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس، یک شاه حشمونایی است که ادوم را فتح و بر آن حکمرانی میکند. حشمونایی ها لغتا همان عثمانی ها هستند و پیروزی حشمونی ها بر سلوکی ها همان جانشین شدن سلجوقی ها با عثمانی ها است. عثمانی ها ترکند چون یوحنای هیرکانی با پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی حاکم بر شرق دور تطبیق شده است که حکومت مسلمان روسیه یعنی خاستگاه قزاق های عثمانی را پدید آورد. نام یوحنا را در آلمانی یوهان مینویسند که در انگلیسی "جان" و در روسی "ایوان" خوانده میشود و ظاهرا ایوان مخوف در تاریخ روس های اسلاو مسیحی، یک نسخه از پرسبیتر جان مسیحی است. زندگی خانوادگی ایوان مخوف، بسیار شبیه زندگی خانوادگی اخشوارش در کتاب استر است. ایوان یک پیرو مسیحیت یونانی ارتدکس است که حکومت تاتارهای مسلمان را شکست میدهد. مهمترین پایگاه تاتارهای مسلمان روسیه در آن زمان، سامرا در حدود اورال بوده که همنام مرکز سامری ها است. این هم باز به نوعی همان جنگ یوحنای هیرکانی و حشموناییان علیه سامری ها است. فومنکو به نفع ناسیونالیسم روسی، ایوان مخوف را یک شاه تاریخی می انگارد و بقیه ی شاهان یاد شده و البته صحنه ی اصلی وقایع کتاب مقدس را در روسیه ی او قرار میدهد. البته این اتفاقات مابه ازاهای اروپایی و امریکایی هم دارد. در ممالک اخیر، شورش پروتستان ها علیه کاتولیک ها در حکم نبرد حشموناییان علیه سامری ها و سلوکی ها است. مارتین لوتر، رهبر پروتستان ها به کلیسای کاتولیک خرده میگیرد که به مذهب کفار یونان و روم باستان و نیز مسلمانان اعتبار داده است. درنهایت همانطورکه حشمونی های شورشی علیه مذهب یونانی، خود، یونانی مآب شدند، پروتستان ها نیز در زیر پا نهادن شرع یهود و اقتباس از مسالک یونانی-رومی، از کاتولیک ها پیشی گرفتند. آثار منسوب به مارتین لوتر تخیل شده برای قرن 16، احتمالا کار یوهان مارتین لوتر، کشیش پروتستان آلمانی قرن 18 است و بسیار نزدیک به زمان ما. بنابراین باز هم به یک یوهان یا یوحنا میرسیم که در احیای یهودیت از یهودیان پیشی میگیرد.:

Chronology7.2 anatoly fomenko: THEOGNOSIS: june 12,2017

این یوهان اخیر را به عنوان یک یوحنای دیگر تولید مکتب فرزندان اسحاق ابن ابراهیم (یعنی یهودیان) میتوان با یوحنان بن اسحاق آلمانو، خاخام قرن 16 اسپانیایی با تمایلات نوافلاطونی مقایسه کرد. وی از اثرگذاران بر اسحاق لوریا و ازاینرو از اسلاف کابالای یهودی به شمار میرود و یکی از مهم ترین اثرگذاری هایش بر کابالا ناشی از این بوده که بسیاری از تعالیم «سلیمان بن جبیرول» را به نام آثار سلیمان ابن داود شاه یهودیه برجسته کرده و باعث پیوند ناگسستنی کابالا با شاه سلیمان تورات شده است. علت را این دانسته اند که گاهی خاخام هایی مثل سلیمان بن جبیرول فقط نامشان در کنار کلمه ی کاهن به کار میرفت و ازجمله کاهن را GAON مینوشتند که این لغت به معنی شاه هم هست. سلیمان بن جبیرول را شاعر میدانستند و احتمالا اشعار منسوب به سلیمان شاه، ابتدا اشعار منسوب به سلیمان بن جبیرول بودند. با این حال، نکته ی مهم دیگری هم هست و آن این که سلیمان بن جبیرول، آثار خود را به عربی مینوشت نه به عبری. تا پیش از یوحنان بن اسحاق آلمانو، سلیمان بن جبیرول را یک مسیحی یا یک مسلمان میشمردند و این، آلمانو بود که برای اولین بار، او را یهودی کرد. یکی از ادعاها درباره ی سلیمان بن جبیرول این است که او کتابی با مضمون معرفی 613 فرمان تورات را نوشت. ادعای عجیبی است. چون اگر حکم های تورات مشخص بوده، معنی نداشته که استخراج شوند مگر این که اول احکام را تعریف کنید و بعد بر اساس آنها تورات را بنویسید که در این صورت باید تالیف عهد عتیق (تورات) و اختراع عیسی مسیحی که قرار است این تورات را احیا کند، به پس از دوران یوحنان بن اسحاق نسبت دهیم و مسیحیت و اسلام ماقبل تورات را چیزی عاری از ایدئولوژی یهودی تلقی کنیم. درباره ی فرمان ها میتوانیم آنها را توضیح آنها برای یک ملت تازه تاسیس یهودی-مسیحی در اروپا بشمریم پس از این که اشرافیت یهود از قبط یا مصر به اسپانیا زادگاه آلمانو نقل مکان کردند. راجر صباح، مذهب مصر فراعنه را یک نسخه از یهودیت میشمرد و قوانین تورات را برخاسته از کیش ازیریس میداند. [به عقیده ی صباح، عزیر که در قرآن یهودیان به پرستش او به عنوان پسر خدا متهمند همان ازیریس، کهن الگوی فراعنه ی قبطی است و این عزیر، همان عزرا نویسنده ی تورات است.] از طرفی "جو آتویل"، عیسی مسیح را "الاسار" میشمرد: یک یهودی متعصب که علیه سلطه ی روم بر یهودیه قیام کرده و همزمان با عیسی مسیح میزیست. نام الاسار ترکیب نام های "ال" (خدا) و "اسار" است که اسار همان آشور یا مردوخ، و ازیریس یک نسخه ی قبطی از او است. اتروسک های اتروریا، مذهبی مبنی بر پرستش جووه خدای پدر، و اسار خدای پسر داشتند که ظاهرا اینها همان یهوه خدای پدر، و عیسی خدای پسر در تثلیث مسیحی هستند. جووه همان ژوپیتر خدای روم نیز هست. لاکاپله به پیروی از راجر صباح، نام های اسار و ازیریس را با عزرا مقایسه میکند و میگوید که اگر در الاسار، جای آسار و ال را عوض کنیم و به جای آسار از عزرا استفاده کنیم، نامی شبیه اسرائیل به دست می آید.:

“DID KING SOLOMON WRITE THE TORAH IN SPAIN?”: DIDIER LACAPELLE: TEOGNOSIS: AUG10,2019

معمولا نزدیک کردن لغات سامی به هم تا این حد به صورتی که آسور فرمانروا را با "اسرا" به معنی اسیر در "اسرائیل" (بنده ی خدا) نزدیک میکنند بر این توجه استوارند که در فنیقی و در عبری قدیم، دقت نظر زیاد در اصل کلمات و توجه به ضمیرهای مذکر و مونث وجود نداشته و در موقع تنظیم تورات، این حساسیت ها در زبان عبری به وجود آمده تا تورات آنگونه که خاخام ها میپسندند خوانده شود. به همین ترتیب، همین دقت بیش از حد در شکل کلمات و ضمایر مذکر و مونث، در عربی های روزمره هم وجود نداشته و فقط در عربی فصیح و برای تحت کنترل درآمدن معنی قرآن انجام شده و تمهیدات به کار رفته در نوشتن دستور زبان عربی فصیح برای قرآن، دقیقا همان تمهیدات خاخام های یهودی برای خواندن تورات و تنظیم عبری دستوری در این راه است. با توجه به این که بسیاری از قهرمانان مذهبی پیش از این که بر صفحه ی کاغذ بیایند از درون فرهنگ های شفاهی ای برخاسته بودند که مردمش قانون نگارش و دستور زبان نمیدانستند و به شیوه ی خود، کلمات را تلفظ میکردند، چنین برخوردی نامنطقی نمینماید. پس احتمالش زیاد است که بتوان همین برخورد را با نام سلیمان بن جبیرول نمود و آن را سلیمان ابن جبرئیل خواند. از طرفی کلمه ی سولومان را علاوه بر سلیمان، میتوان سلمان هم خواند و به اسلام آورنده معنی کرد. پس سلیمان بن جبیرول میتواند به پیدایش اسلام از جبرئیل بنا بر تاریخ رسمی اسلام مربوط باشد. اما قهرمان اسلامی در مسیحیت چه میکند؟ فکر کنید ببینید بر اساس تاریخ اسلام، جبرئیل میتواند در یک قصه ی تمثیلی، پدر چه کسی باشد؟ آیا غیر از این است که تفاسیر قرآن، روح القدس یا روح الله در داستان مریم مقدس را به جبرئیل برگردانده اند؟ این تفسیر ابدا از صحنه ی تاریخ فرهنگی غرب دور نیست. مادام بلاواتسکی در فصل 8 از کتاب دوم جلد اول دکترین راز، مینویسد که منابع اکولتیست غرب از حضور جبرئیل با یک دسته گل نیلوفر آبی در صحنه ی بشارت مریم به تولد عیسی گزارش میدهند. رمز این قصه را گل نیلوفر آبی روشن میکند. ازیریس با دو سر گاو و آدم بر یک بدن از گل نیلوفر آبی پدید آمد و هورس نوزاد هم از گل نیلوفر آبی برخاست. تولد خدا بر گل نیلوفر، دنباله ی تولدش از الهه ی زمین است. چون شاخه ی گل نیلوفر حکم بند نافی را دارد که مادر را به پسر متصل نگه میدارد. آب هایی که شاخه را بین گل و زمین نگه میدارند آب های بینظمیند که کالبد الهه اند و وقتی نظم میگیرند نرینه میشوند. تصویر ویشنو خدای هندو بر آب های هاویه درحالیکه بر مار چند سر سشا به جای اژدهای دریایی هاویه تکیه زده همین صحنه را نمایندگی میکند. گل نیلوفر آبی نماد «پدمه» جنبه ی مونث ویشنو است که بعدا بیشتر به همسر او لاکشمی تعبیر شده است. بنابراین نیلوفر آبی جایگزین اژدها است وباز چون ویشنو نماینده ی نظم درون این هاویه است یک گل نیلوفر آبی از نافش برمی آید که بر آن برهما خدای خالق ظاهر میشود تا خلقت جدیدی رقم بزند. تعبیر مادام بلاواتسکی از این صحنه این است که برهما در مقام خدای خالق، خود از بینظمی تغذیه میکند و این خلقت مدام است و صحنه ی مزبور ابدی. بودا را هم مثل برهما به تواتر نشسته بر یک گل نیلوفر آبی میکشند.

الیستر کراولی هم در فصل پنجم کتاب «جادو در تئوری و عمل» magick in theory and practice بیان میکند که گل نیلوفر آبی، جانشین قایق نوح و نیز معادل اژدها است و هورس بر گل نیلوفر درست در حکم هورس نوزاد بر پشت تمساح در نگاره های قبطی است. تمساح دشمن کودک است و همان اژدهای آخرالزمانی است که برای کشتن مسیح کودک، از دهان خود سیل بالا میدهد. او حقات الهه ی قورباغه شکل غولپیکر رودخانه ها و دریاها است که در غرب به هکاته الهه ی جادوگران تبدیل شده است. به نوشته ی کراولی، نیلوفر آبی به جای بند ناف، خدا را که ماهیت خورشیدی و آسمانی دارد به زمین برمیگرداند و با توجه به این که بازگشت خورشید به زمین، حکم مرگ او و تبعیدش به دوزخ زیر زمین را دارد از این الحاق تعبیر به سقوط ایزد و البته انسان اقتداکننده به او میشود. کراولی مینویسد لغت یائو که همان یاهو یا یهوه است را در لاتین iao نوشته اند تا هر حرفش نماد یک مرحله از این اتفاق باشد. I مخفف ایزیس، aمخفف آپوفیس اژدهای تاریکی و دشمن خورشید،o مخفف ازیریس است. آپوفیس با کشتن خورشید یا ازیریس در غروب، او را به زمین که ایزیس است ملحق میکند و این اتفاق باعث جادو شدن ازیریس در سکس با زمین و بازتولدش به صورت هورس یا خورشید جدید میشود. بنابراین عمل جنسی بین زن و مرد، عامل سقوط تلقی میشود و قهرمانان عرفانی از آن بر حذر داشته میشوند. کراولی مثال می آورد که پرزیفال، هرکول، و آشیل، هر سه قهرمانانی هستند که درست موقع دل دادگی به زنان، بی خاصیت میشوند. وی همچنین دراینجا زن را با آب مقایسه میکند و میگوید علت نسبت دادن پیامبران اخلاقی به صحراهای بی آب همین است. کراولی مواجهه ی کریشنا، ادیپوس و عیسی با تشنگی در بیابان را روایت دیگری از زهدگزینی نسبت به زنان برای کسب نیروی روحانی میخواند.

بر اساس سندی در موزه ی قاهره، در مصر قدیم، هورس و عیسی مسیح خدای واحدی تلقی میشدند. از طرفی نویسندگان کلاسیک مسیحی مانند ملیتوی ساردیسی و فیرمیکوس ماترنوس، در ضمن انتقاد خود از مسیحیان خرافی و جریان های وابسته ی پاگانی به آنها، از پرستش یوسف به صورت سراپیس یا ازیریس-آپیس یعنی ازیریس در هیبت ورزاو صحبت کرده اند. نوعی ارتباط بین هورس و گوسفند در مصر وجود داشت که او را به عنوان پسر ازیریس در هیبت گوسفند به عنوان نسخه ی کوچک گاو قرار میداد. گاو و گوسفند هر دو حیوانات دیونیسوس یا لیبر هستند که ازیریس نسخه ی قبطی او به شمار میرفت. دیونیسوس یک خدای کشاورزی با علاقه ی ویژه به رقص و موسیقی بود که گاهی گاو صورت خوانده میشد. او را در هندوستان به صورت کریشنا خدای گاوچران اهل رقص و موسیقی هم می یابیم که در مقام تجسد انسانی ویشنو، حکم عیسی در مقام تجسد انسانی یهوه را دارد. در مصر، یک انسان خدایی دیگر یعنی آنتینوس را هم آنتینوس-ازیریس میخواندند و هم آنتینوس-لیبر.:

Joseph and Osiris/serapis: earlywritings.com

لغت لیبرال هم از همین لیبر می آید شاید چون liber مفهوم مذهبی تر مشخصی دارد تا free. فرقه ی خاصی در قدرت بوده اند که عمدا مسائل مذهبی و اخلاقی را مطرح کرده اند تا برخلاف آنها حرکت کنند و مردم را از آسمان به زمین برسانند چون فقط با زمینی شدن بیش از حد مردم و کار کردن زیاد مردم در زمین میتوانند خود را پولدار کنند و از مادر زمین برای خود پول دربیاورند، پولی که جانشین طلا دیگر نسخه ی زمینی خدای خورشید شده و درواقع مسیح زمینی و خدای حاکم بر زمین است. برای همین هم در فارسی به ثروت اندوزان میگویند «پولپرست».

دو هفته پیش، با دوستانم رامین و محسن در یک کافه ی شیک و زیبا در لاهیجان رفته بودم. برای اولین بار نوشیدنی گرم چاکلتی سفارش کردم به قیمت هفتاد و چند هزار تومان. درحالیکه داشتم میخوردمش، رامین گله میکرد که نمیتوان در این کشور پیشرفت کرد. اما محسن که این روزها وضع مالیش در حال ترقی است اینطور جوابش را داد:

« اتفاقا اگر تو این پولی را که الان درمی آوری 20سال پیش درمی آوردی الان بسیار ثروتمند بودی منتها مشکل این است که یک فرهنگی وجود دارد که تو را به پول خرج کردن پیاپی دعوت میکند تا برای جبران پول مدام مجبور شوی کار کنی و این به نفع حکومت است. خود حکومت است که گرانی را به تو تحمیل میکند و علیرغم این که وضع مردم نسبت به حتی 20سال پیش بسیار بهتر است ولی این احساس را در مردم ایجاد میکند که آنها به شدت بی پول و فقیرند تا مدام برایش کار کنند. از خود تو بگیر تا منی که دارم در خارج از کشور شعبه میزنم ولی به همان اندازه از من انتظار پول خرج کردن بیشتر جلو دیگران وجود دارد. قبلا 500هزار تومان بدهکار بودم، به من میگفتند "خاک تو سرت. بدهکاری." الان همیشه میلیون میلیون بدهکارم؛ میگویند "آوه. طرف پولداره. اینقده میلیون تومن فقط بدهکاره." آیا 20 سال پیش من و تو به همچنین جایی می آمدیم؟ من اینجا دارم بیشتر از صد هزار تومان پول نوشیدنی ای میدهم که برایم ضروری نیست و شکمم را هم سیر نمیکند؛ ولی برایمان مد کرده اند که این جور خرج ها را بکنیم؛ خوب بخوریم، خوب بنوشیم، مارک زدن روی لباس پاره به مدل سابق را املی بخوانیم تا پول زیادی که گیرمان می آید هدر برود و ناچار باشیم مدام کار کنیم. پس اینقدر از حسی که داری، اذیت نشو. آنهایی که حس بی پولی و بدبختی را به تو میدهند، دوست دارند از این حس، برای خودشان سود ببرند. زندگیت را بکن. پولت که بیشتر هم بشود، باز هم آش و کاسه همینند.»

شاید احساس ناامیدی که به دنبال احساس بدبختی و بی پولی می آید هم یکی از همان موارد سقوط تمثیلی خورشید از آسمان باشد. به قول مادربزرگم که نور به قبرش بتابد، «ناامید، شیطان است.»

قهرمانان خاورمیانه و نسخه های مارولی و هالیوودی آنها

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم اخیر مارتین اسکورسیزی به نام «قاتلین ماه گل (ماه کامل)» killers of the flower moon نام ملتی از سرخپوستان امریکا را بر سر زبان ها انداخت که در خارج از ایالات متحده کمتر شناخته شده اند یعنی ملت osage. این نام، تلفظ فرانسوی لغت oksaka به معنی آب آرام است، ازآنروکه آنها در منطقه ی موسوم به «میانه ی آب ها» ساکن بودند. اصطلاح اوسیج برای اتحادیه ای از قبایل موسوم به کانزا به کار میرفت که اوسیج نخست یکی از آنها بودند و کم کم بر بقیه صاحب نفوذ شده بودند. محدوده ی این اتحادیه نواحی بین کانزاس و آرکانزاس را در برمیگرفت و به عقیده ی مردمشناسان، نخست بین مجموعه ای از قبایل با فرهنگ ها و زبان های گوناگون به وجود آمده بود. در قرن 19 ایالات متحده اوسیج را مجبور کرد که کانزاس را ترک کند و در نواحی اوکلاهامای کنونی ساکن شود. ولی از شانس خوبشان در آخرین دهه ی قرن 19 در زمین های آنها در اوکلاهاما نفت کشف شد و اوسیج از هزینه های اجاره که توسط قانون حق مالکیت ایجاد میشد، ثروتمند شدند و بیش از 30 شهر پررونق در قلمروشان به وجود آمد. اما در طول دهه ی 1920 طی آنچه به حکومت ترور معروف شد، اوسیج ها متحمل جراحات ناشی از تقلب ها، کلاهبرداری ها و قتل های متعدد از سوی خارجی هایی شدند که مشتاق تصرف ثروت آنها بودند. کلاهبرداران با مقامات رسمی ایالات متحده تبانی کرده بودند و دفتر پزشکی قانونی، قتل ها را با جعل دلیل فوت مرگ میپوشاند، مثلا دادن حکم خودکشی فردی که مسموم شده بود. از سال 1921 برای اولین بار در مورد مرگ های مشکوک سوال پیش آمد و تحقیقاتی آغاز شد. ولی با این حال، از آن سال تا سال 1925 حدود شصت اوسیج کشته شدند و اکثر پرونده های قتل ها هیچ وقت خاتمه نیافتند. "غروب" نام رمانی نیمه اتوبیوگرافیک از یک نویسنده ی اوسیج به نام جان جوزف متیوز است که در سال 1934 پیامدهای مخرب رونق نفت برای ملت اوسیج را نشان داد و باعث معروف شدن این مسئله در سطح کشور شد. بعدها و در سال 2017 دیوید گرن، کتاب غیر داستانی «قاتلان گل ماه: قتل های اوسیج و تولد اف بی آی» را نوشت که فیلم اخیر اسکورسیزی نامش را از آن گرفته است.

خورخه کوته در the nation به مقایسه ی مضمون فیلم اسکورسیزی با کتاب گرن پرداخته و توجه کرده که درحالیکه کتاب تمرکز زیادی به تبدیل قتل ها به «ویترین» جی ادگار هوفر در تهیه ی آنچه به سرعت تبدیل به اف بی آی شد، دارد، اسکورسیزی تقریبا نقش هوفر را تقریبا از بین برده و به جایش به یک شرح داستانی از این پدیده میپردازد که «چگونه یک فرد، از طریق حرص، همدستی و بزدلی، به اقدامات غیر قابل بخشش غارت و خشونت فرو میرود.»:

“dark message of killers of the flower moon”: the nation: 21 november2023

با این حال، شاید لازم باشد از دیدگاه صرف اروپایی-امریکایی به مسئله ننگریم و بازتاب هرچند کوتاه فیلم از نگرانی رهبران اوسیج نسبت به نابودی فرهنگشان و هرچه غربی تر شدن جوانان آنها را هم مورد توجه قرار دهیم.

بعضی از محققان توجه کرده اند که یک نوع فرهنگ زدایی خیلی جدی نسبت به فرهنگ سرخپوستان سیو در امریکا صورت گرفته و سعی شده همه ی آنها را یا غربی کنند یا به شکل سرخپوستان چروکی درآورند. جاکوب ورادنبرگ براوئر در سال 1901 کتابی درباره ی قبایل سیو که اوسیج ها از آنها مشتق شدند نوشت و بیان نمود که سیوها زمانی صاحب یک امپراطوری با شهرها، جاده ها و مزارع بودند. جوزیا پریست نیز با توجه به بازمانده های پایگاه های فرهنگی اوسیج ها در آرکانزاس به این نتیجه میرسد که اوسیج ها نزدیکی بسیاری به تمدن و فرهنگ تاتارهای چین، و هون ها و آلان های ایتالیا داشته اند و احتمالا به همراه دیگر سیوها در حکم واسطه ای فرهنگی بین ترک-مغول های اوراسیایی از یک سو با چیپوا ها و ایروکویی ها و قبایل اوهایو، و همچنان آزتک های مکزیک بوده اند. وی از قول نامه ی "ساموئل میچ" به "دویت کلینتون" در سال 1826 هم شاهد می آورد که فرهنگ اوسیج ها را نزدیک به مردم آسیایی توصیف کرده بود. در این صورت باید اخراج اوسیج ها از قلمروشان و محکوم کردنشان به زندگی ابتدایی را تلاشی برای قطع ارتباط آنها با تمدن قبلیشان نیز تلقی کرد. پریست اگرچه مطمئن نیست ولی گمان میکند که سیوها در ارتباط تجاری و سیاسی مستقیم با مغول های آسیایی بوده اند و به همین دلیل هم سعی مستقیم در نابودی میراثشان به عمل آمده است چون میتوانند تصور کلی درباره ی این که امریکا یک قاره ی منزوی بوده که فقط سفیدپوستان اروپایی به عنوان کاشفان آن حق چپاول ثروت هایش را داشته اند را زیر سوال ببرد. البته منابع اروپایی اذعان میکنند که نخستین به اصطلاح کاشفان اروپایی در امریکا آنجا را محل حکومت تارتارهای وابسته به حکومت خان بزرگ در چین تصور کرده بودند هرچند درنهایت وانمود میکند که آنها اشتباه میکردند. اروپاییان برای مدتی طولانی تقریبا تمام قبایل مغولی جهان را، از امریکا گرفته تا چین، و از هندوستان گرفته تا صربستان شمالی، به نام "تارتار" یعنی جهنمی میخواندند و پرستنده ی دیوها و شیاطین به شمار می آوردند، همان اتهامی که آزتک های مکزیک هم به جرم آن تاراج و محکوم به انهدام تمدنی شدند. حتی تصویر اسلام هم تا اندازه ای ازآن رو شیطانی است که مذهب عثمانی های تاتارتبار و خان های تاتار روسیه بوده است.:

“Sioux/Siouan language connection with Ancient Civilization”: Maza kutemani: stolen history: 28/4/2020

حسابش را بکنید که چقدر تصویر موجود از سیوها به تصور ممالک شرقی از دوران قبل و بعد از استعمار خود نزدیک است: ملت توسط استعمارگران چپاول و فقیر میشود و فرهنگ ایدئال نابود میگردد؛ پس از مدتی، معادن پولسازی که استعمارگران دوست میدارند، منجمله به طور متواتر نفت، در سرزمین یافت میشود و پول معادن و منابع، ملت را هرچه غربی تر و مدرن تر میکند درحالیکه کشمکش با استثمارگران اروپایی بر سر منابع همچنان ادامه دارد؛ اما لذت ثروت به دست آمده با رنج ناشی از فساد و جنایت به خاطر پول از بین میرود و یک دلیلش هم این است که فرهنگ بومی ای که مردم را به دوری از حرص و آز و توجه به ارزش ها و لذت های غیر مادی دعوت میکند دیگر وجود ندارد.

متاسفانه این تصور کاملا بی اساس نیست و فرقه ی استعماری تئوسوفی که توسط یک مامور بریتانیایی به نام سر هنری الکات بنا شده، عملا از طریق افسانه های هندی و یهودی تایید و به زبان مردان خشکه مذهب ویکتوریایی، مسیحی و الهی شده است. مادام بلاواتسکی معلم معنوی این گروه در اواخر فصل 11 از بخش دوم جلد اول کتاب "دکترین راز" به سرهنگ ویلسون انگلیسی انتقاد میکند که گفته است فرقی نمیکند ویشنوپورانا مال قرن هشتم باشد یا قرن 17، هرچه باشد کتاب ناجوری است و یک دلیلش هم تصویر حیله گر و شرور ویشنو خدای هندو در این کتاب است. چون در این کتاب، خدایان شکست خورده به نزد ویشنو می آیند و به او شکایت میکنند که دائیتیا ها آنها را شکست داده اند چون ملتی اخلاقیند و وداها را دقیقا اجرا میکنند و درنتیجه دارای نیروی روحی قوی هستند. ویشنو برای این که خدایان را از خود ناامید نکند، یک موجود توهمی شگفت انگیز به نام "مها موها" از خود صادر میکند که بر دائیتیاها ظاهر میشود و آنها را تحت تاثیر توهمات خود قرار میدهد و آنها را به انحراف و انحطاط میکشاند تا دیگر اصول مذهبی و شریعت وداها را اجرا نکنند و فاسد شوند و روح قویشان باطل شود و این گونه شد که خدایان شکست خورده نیرومندتر از آب درآمدند و دائیتیاها را شکست دادند. پاسخ مادام بلاواتسکی به انتقاد ویلسون این است که اگر ویشنو به خاطر این عمل، حیله گر و شرور است، خدای مسیح نیز لایق این صفات است. چون مهاموها چیزی جز نوکر دستپرورده ی خدای مسیح یعنی شیطان نیست که اجازه ی از راه به در کردن انسان ها را از خود خدا گرفته است. بلاواتسکی، ویشنو و خدای مسیح را دارای یک پایه میبیند و آن یهوه ی کابالای یهود است. خدایان شکست خورده بنی اسرائیل یهودیند و دائیتیاها ملت های باستانی که یهود در زیر سایه ی آنها زندگی میکردند. یهوه ملت های نا یهودی را به فساد و تباهی میکشاند تا یهود بتوانند آنها را شکست دهند و همین یهوه حالا توسط مادام بلاواتسکی با ویشنو خدای «آریایی» تطبیق میشود که قرار است مثل دیگر تولیدات آریایی، الگوی ملل اروپایی تحت سلطه ی استعمارگران باشد که اعقاب آریاییان شمرده میشوند.

درست مثل مهاموها که بخشی از ویشنو است شیطان تخریبگر اروپایی هم بخشی از وجود سنت پیشین حاکم بر تاتارهای شرقی است که به نفع یهودیان و مللی که یهودیان اراده به برکشیدن آنها کرده اند، این سنت جای به یک نسخه ی شیطانی خود تضعیف کننده از خودش میدهد. بنابراین انتظار داریم حکومت های اروپایی، خود از دل دولت های تاتاری برآمده باشند. البته تاریخ رسمی، اروپا را استوار بر یونان و روم باستان میخواند و این دوره ی باستان را مقدم بر هون های هجوم برنده به اروپای مرکزی میخواند. ولی ویلهلم کامیر، این ادعا را استوار بر یک جعل گسترده به جهت انکار نقش ژرمن ها در تشکیل روم واقعی میخواند. کتاب کرونیکل بلغارها بر ارتباط اشرافیت ژرمن با تاتارهای مهاجر موسوم به بلغارها صحه مینهد. این کتاب کلاسیک به زبان عربی بلغاری نوشته شده است، زبانی که در دوره ی فرهنگ زدایی کمونیستی شوروی البته به نفع بلوک غرب به طور کامل نابود شد ولی در دوره ی استالین یک نسخه ی اسلاو از کرونیکل بلغارها تدارک دیده شده بود. در این کتاب، حکومت نخستین آلمان توسط بلغارها تاسیس شد و انگل ها و ساکسون ها یک شعبه از آن بودند که برای تشکیل حکومت کاراسادون که بعدا انگلستان نامیده شد اعزام گردیدند. اولین پادشاه بلغارهای اروپایی، ایلیریک پسر موسوخ است که میتواند همان آلاریک فاتح رم و ساقط کننده ی واقعی امپراطوری روم باستان در تاریخ رسمی باشد. بنا بر کرونیکل بلغاری، بلغارها شعبه های گوناگون حکومتی در مجارستان، فرانسه، پروس و مصر داشتند. جنگسالاران آنها سرهای خود را میتراشیدند، همان چیزی که درباره ی جنگجویان قزاق و فراعنه ی مصر هم نوشته شده است. پاریس و رم، مستعمرات بلغاری بودند و مستعمره های دیگری هم در ایسلند، اسکاندیناوی، مصر، هند و امریکا بنا شده بودند. حتی مایاها، آزتک ها و اینکاها از نسب بلغارها شمرده شده اند. جالب است که کتاب، از گروه اصلی بلغارها به نام ماساگت یاد میکند، درحالیکه در تاریخ رسمی، بلغارها قرون وسطایی و ماساگت ها باستانی شمرده میشوند. ماساگت ها همچنین با کوشی ها تطبیق شده اند و اضافه شده که بلغارها آن ها را "ساک" یا سکا مینامند. در کتاب، جنگ تروآ به صورت هجوم دوریان ها به شهر آتراش در بلغارستان درآمده است. آتراشی ها پس از نابودی شهرشان به آپنین گریختند و پادشاهی ایدل (ایتالیا) را بنیان نهادند و شهرهای ونیز و رم را تاسیس کردند. این همان تاسیس رم توسط مهاجران تروایی پس از سقوط تروآ است. اصطلاح دوریان دراینجا به جای آخایی های هومر که فاتحان تروایند مصطلح شده است. آخایا در نقشه های دوران منسوب به کرونیکل بلغاری (سال 1680) به عنوان بخشی از کریمه به کار میرود و خان های مسلمان آنجا را معرف است ازجمله منطقه ی کوه بیکوز در نزدیکی استانبول (قستنطنیه) را که محل قبر یوشع یا محل مصلوب شدن عیسی تلقی میشده است. یسوع (عیسی) و یوشع بارها در نوشته های اسلامی با هم خلط شده اند. جلال اسد، مورخ ترک، نوشته است که بیزانسی ها آن کوه را تختگاه هرکول و یا مقبره ی آشیل پس از آن که به دست پولی دکس کشته شد خوانده اند. فومنکو نام پولی دکس را که همان پولوکس برادر کاستور است، با پیلاطس قاتل عیسی مسیح مقایسه میکند و آشیل را چیزی بین هرکول و عیسی میشمرد. در روستای بیکوز در نزدیکی کوه، شاهی به نام آمیکوس به دست آرگونات ها کشته شده است و این شاه، شباهت زیادی به هرکول دارد. آرتور دروز نشان داده است که عیسی مسیح نماینده ی بخشی از زندگینامه ی هرکول است. از طرفی هراکلس یا هرکول در مقام یک پادشاه در جوار قستنطنیه میتواند همان هراکلیوس امپراطور قستنطنیه باشد که پیروزیش بر پارسی ها و پس گرفتن صلیب مقدس از آنها شبیه یک کار ابرقهرمانانه است. با این حال، نتیجه ی جنگ او شکست سنگین بعدی از عرب های مسلمان و از دست رفتن بخشی از امپراطوری روم است. فومنکو هراکلیوس را به عنوان یک نسخه از هرکول که صلیب مقدس را حمل میکند روایت دیگری از عیسای دستگیر شده که صلیب بر پشت خود حمل میکند می یابد. قستنطنیه یک نسخه از اورشلیم است و روم که اورشلیم را فتح کرد و مسیح را کشت، در منابع یهودیان اشکنازی اروپا با ادوم تطبیق میگردد که یک پادشاهی عربی به مرکزیت اردن کنونی تلقی شده است. روم قستنطنیه که از عرب ها شکست خورد یک پادشاهی یونانی بود و هراکلیوس خودش با اسکندر فاتح یونانی پارس قابل مقایسه است. سلوکیان که جانشینان اسکندر در پارس بودند با شورش یهودیان حشمونایی علیه خود مواجه شدند که یکی از قدرتمندترینشان جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی فاتح و حاکم ادوم بود. فومنکو حشمونی ها را همان عثمانی ها و هیرکانوس را همان اورهان دومین پادشاه عثمانی و معادل گورکان در عنوان تیمور لنگ میداند. عثمانی ها نیزدر قلمرو حکومت ترک رومی موسوم به سلجوقی به قدرت رسیدند که نامشان قابل مقایسه با سلوکیان است. در کرونیکل بلغارها، کلیدی ترین قلمرو بلغارها سرزمینی به نام سامار شامل مصر، شامات، عراق، ترکیه، بالکان و قفقاز است که بعدا مصر را از دست میدهند. این محدوده با قلمرو سلجوقیان میخواند و بعدا تمام این سرزمین ها هم جزو عثمانی میشوند. بیشتر سرزمین های عربی یادشده در این جا را سلطان سلیمان قانونی جزو عثمانی میکند. وی یک نسخه ی ترک از سلیمان ابن داود شاه یهودی اورشلیم است. ولی سلیمان هم خود نسخه ی دیگر شلمان سار شاه آشوریان است که بنی اسرائیل را به سرزمین های غیر یهودی تبعید میکند و میپراکند. همین کار را نبوکدنصر هم که در تورات هم شاه بابل خوانده شده و هم شاه آشوریان، تکرار میکند. در زمان بلتشصر (بالتازار) پسر نبوکدنصر سرزمین او توسط مادها و پارس ها فتح میشود. به نوشته ی جورج هامارتولوس، «پس از سلطنت بالتازار، داریوش مادی که آستیاگ و اردشیرشا نیز نامیده میشود 17سال سلطنت کرد. ملکه ی او استر [یهودی] بود.» داریوش در اثر سعایت بدخواهان، مشاور یهودی خود دانیال را جلو شیرها انداخت و چون به اذن یهوه شیرها به او آسیبی نرساندند به معجزه ی دانیال ایمان آورد و خدا و مذهب یهود را بر کشور خود حاکم نمود. در عهد عتیق (تورات)، دانیال و استر هر دو در یهودی مآب شدن مملکت فارس نقش ایفا کرده اند بی این که هیچ ارتباط مستقیمی بین آنها شرح داده شده باشد.:

Chronology7.2 anatoly fomenko: THEOGNOSIS: june 12,2017

خوب دقت کنید. شلمنصر و نبوکدنصر بابلی-آشوری تبدیل به یک شاه یهودی به نام سلیمان شده اند و این شاه تقلبی به عنوان سلف حکومت یهودی مشربی قرار گرفته است که ظاهرا همان عثمانی است و تاریخ یک قلمرو گسترده را به مذاق نخبگان یهودی اداره کننده ی خود ترتیب داده و قطعا همان ها را مسئول فرهنگ سازی و تاریخ نویسی کرده است. مشکل این است که ما فکر میکنیم این اتفاقات مربوط به مدت ها قبل از آغاز تاریخ اسلامند و انتظار هم داریم تاریخ نوشته شده حتما پر از شخصیت های مستقیما یهودی باشد درحالیکه ابدا چنین نیست. کافی است دقت کنیم قلمرو بلغارها علاوه بر عثمانی بعدی شامل امریکا نیز هست و فرهنگ امریکایی، تنظیمش به صراحت در همین قرن اخیر عنوان شده است. درآنجا نیز قهرمانان امریکایی توسط بنیادهای یهودی چون هالیوود و صنعت کمیک تولید شده اند. امریکا اساطیر خاص خودش را دارد که الان همه ی دنیا را گرفته اند. ولی قهرمانان اسطوره ای کشور به صراحت چیزی خارج از فرهنگ بومی این کشور در قبل از آغاز قرن بوده اند:

«سوپرهیروها یا ابرقهرمانان که این روزها به واسطه ی هالیوود، سالن های سینمای دنیا، شبکه های تلویزیونی و سکوهای نمایش فیلم حتی در داخل ایران را در قرق خود درآورده اند، درواقع قهرمانان خیالی هستند که توسط اشراف یهود و از اسطوره ها و افسانه های عهد عتیق بیرون کشیده شدند و به واسطه ی قدرت سینما شروع به ذهنیتسازی برای نسل های مختلف کردند... قهرمان سازی نفرین شدگان قوم بنی اسرائیل پیش از حضور روی پرده ی نقره ای سینما، به واسطه ی سلطه ی یهودیان مهاجر امریکا که رسانه های مکتوب را در اختیار داشتند، از طریق داستان های مصور (کمیک استریپ) راهی خانه های مردم شدند؛ به طور مثال شخصیت سوپرمن در سال 1933 به صورت داستان مصور توسط دو جوان یهودی به نام های "جری سیگل" و "جو شوستر" بر اساس اسطوره های عهد عتیق خلق شد. سوپرمن درواقع نشانه ی رویاهای امریکای جدید بود که توسط اشراف یهود شکل میگرفت و به جامعه ی سنتی امریکا القا میکرد که آنها نیاز به قهرمانانی از خارج از اجتماع خود دارند؛ قهرمانانی که از دنیای دیگر آمده اند. سوپرمن نیز آن گونه که بینیانگذاران موسوم به مغول های هالیوود ادعا میکردند، مانند حضرت موسی (ع) از دنیایی دیگر در قد و قواره ی کودکی معصوم به دنیای آدم ها می آمد و منجی آینده ی تیره و تاریک این بشر میشد. بعد از آن، در 1960 دو یهودی دیگر به نام های "استنلی مارتین لیبر" که بعدا به "استن لی" شهرت یافت، و جیکوب کارتزبرگ مشهور به "جک کربی" با نشریه ای به نام "تایملی کمیکس" شروع به خلق سوپرهیرو یا فوق قهرمان هایی در قالب انتشار داستان های مصور یا کمیک بوک کردند و با موفقیت این کمیک بوک ها نام نشریه ی تایملی کمیکس، به "مارول کمیکس" تغییر یافت که بعدا کمپانی مارول بر همین اساس شکل گرفت و خیل عظیم کمیک استریپ ها یا انیمیشن و کارتون و سپس فیلم ها و سریال های متعدد از آن شخصیت های سوپرهیرو یا فوق قهرمان تولید شد. شخصیت هایی مانند اسپایدرمن (مرد عنکبوتی)، بلک پنتر (پلنگ سیاه)، هالک، آیرون من (مرد آهنی)، ایکس من (مردان ایکس)، کاپیتان امریکا و اونجرز (انتقامجویان) در همین مسیر و توسط "استن لی" و "جک کربی" به وجود آمدند که بر اساس آنها داستان ها و فیلم های بسیاری تولید شده است. دو یهودی دیگر به اسامی رابرت کان مشهور به "باب کین" و "بیل فینگر" در کنار یهودی دیگری به نام "جری رابینسون" هم شخصیت بتمن (مرد خفاشی) را تولید کردند. روزنامه ی اسرائیلی هاآرتص در سال 2009 به بهانه ی برپایی دو نمایشگاه در دانشگاه براون امریکا درباره ی نقش یهودیان تندرو در گونه ی کتاب های مصور (کمیک بوک) و فوق قهرمان ها (سوپرهیروها) مطلبی پژوهشی به چاپ رساند که در آن به ایدئولوژیک بودن این قهرمان ها و ارتباط آنها با «آرمان های صهیونی» اشاره داشت. در آن مطلب آمده بود: "هیچ یک از این قهرمان ها چهره ی یهودی ندارند، ولی خلق و خو و اعتقادات خالقان خود را به ارث برده اند." نمایشگاه های یادشده با هدف بررسی نقش مهم و بنیادی یهودیان مهاجر به امریکا در تولید کارتون (کاریکاتور و کمیک استریپ) برپا شده بود. در همان زمان یک مجله ی تخصصی به نام mad magazin از نشریات معروف کارتونی در غرب نوشت: "یهودیان تندرو در طراحی شخصیت های سوپرمن، اسپایدرمن، هالک، بتمن، و کاپیتان امریکا نقش کلیدی داشتند. کارتونیست ها اغلب یهودیان مهاجر بودند و این کارتون ها درواقع آرزوی آنان را به نمایش میگذاردند." اما این آرزوهایی که یهودیان مهاجر به امریکا در سر داشتند، چه بودند که برای نمایش آنها اقدام به تولید داستان و کارتون و فیلم و انیمیشن از شخصیت های خیالی در حد و قواره ی سوپرهیروها یا فوق قهرمان ها کردند؟ هاآرتص در همان مطلب پژوهشی، این سوال را با یک جمله ی کلیدی پاسخ داد: "تلاش برای بازگرداندن امریکا به مسیر اصلی خود". اما آن مسیر اصلی چه بود که خالقان فوق قهرمان ها یا سوپرهیروها سعی داشتند با فیلم ها، داستان ها و کارتون های خود، امریکا را به آن بازگردانند؟ اسناد پیوریتن های مهاجر به قاره ی نو در قرون 17 و 18 و همچنین همین یهودیان مهاجر نشان میدهد که آنها برای تبدیل امریکا به پایگاهی برای برپایی "اسرائیل بزرگ" و راه اندازی جنگ آخرالزمان یا "آرماگدون" و به قول خودشان "نجات جهان" به امریکا مهاجرت کردند. درواقع آنها برای امریکا یک "ماموریت آخرالزمانی" قائل بودند و آن را "منجی دنیا" به شمار می آوردند.» (نسل کشی فرهنگی به دست ابرقهرمان ها: بهمن لواسانی: جام جم: 16 آذر 1402)

آیا این ماموریت آخرالزمانی، چیزی نبوده که نیروهای بیگانه، برای ایجاد شبیه تر شدن ملت های دیگر به سرنوشت امریکا، برای تک تک آنها دیکته کرده اند؟ به این فکر کنید که چرا باید در کشوری مثل ایران ما که ادبیات مردم معمولی، تمثیل هایی حول ارتباطات روزمره ی مردم و داستان های پندآموز درباره ی برخورد جانوران با هم که در آن، مرزی هم بین انسان و حیوانات دیگر وجود ندارد است، داستان های جنگ هایی که حتی المقدور ملی وانمود شده اند، محتویلات اصلی دانشگاه های مذهبی و سکولار مدرنی شده باشد که خود را تنها مسئول آموزش فرهنگ مردم به آنها وانموده اند؟ آیا خاورمیانه نسخه ی بزرگ تری از اوسیج های اوکلاهاما نیست که باید به اندازه ی اوسیج ها بخشی از تاریخ رسمی ایالات متحده و سرمایه گذاران اروپاییش شود؟

حکمت سقوط قهرمانان: شکست انقلاب ها بخشی طبیعی از روند به خود آمدن ملت ها است.

نویسنده: پویا جفاکش

این نقاشی از "یان ون ایک" استاد هلندی، در کف یک ساختمان، تصویری از قتل جالوت به دست داود را نشان میدهد. داود پس از زدن سنگی به پیشانی جالوت، سر او را قطع میکند. دو نکته ی جالب در این صحنه، پرچم های دو طرف است. پرچم پلستینی ها که امت جالوتند، یک اژدها را نشان میدهد و پرچم یهودیان، یک ستاره و یک هلال ماه را. ستاره و ماه یک نماد تاتارهای مسیحی بوده که بعدا بیشتر به نماد اسلام تبدیل شده است. در مقابل، اژدها نماد چینی ها و تاتارهای مشرک بوده است. گویا ملت داود، در غلبه ی خود بر ملت های مشرک، در حال پیشروی در سرزمین های چینی و تاتار بودند. نبردهای مسیحیان اروپایی با تاتارها در اوراسیا میتوانست به راحتی با چنین تعبیری همراه شود. شاید رسالت اروپایی در این راه، با نبرد آرگونات های یونانی با کیونوکفالوس ها یا مردمان سگ سر در صربستان شمالی و مجارستان شروع شده باشد. چون تاتارها به سبب مقدس دانستن گرگ، با موجودات نیم گرگ یا نیم سگ اسطوره ای شناسایی شده بودند. کنعان که محل پیشروی یهود در آسیا بود قلمرو سگ سرها شناخته میشد. چون کلمات کنعان و کانین به معنی سگسان با هم معادل شده بودند. کانین میتوانست معنی پیرو خان را هم بدهد. خان عنوان فرمانروای تاتار بود. در عین حال، لغت "خان" در چینی "هان" تلفظ میشد که عنوان یک امپراطوری و مجموعه ای از قوم های دنباله رو آن در چین تلقی میشود.:

“Cynocephali: the dog-headed men”: stolenhistory.net

میدانیم که یهودیان در پیشروی خود در کنعان که با موسی آغاز شد در حال بازگشت به سرزمین اصلی خود بودند و کنعانیان در نظر آنان غاصبان حق راستین آنها در وعده ی خدا به ابراهیم درباره ی حکومت اولاد او به شمار میرفتند. بر این اساس، اروپایی های مسیحی هم وقتی به جای امت موسی وارد سرزمین های تاتارها و چینی ها که تقریبا تمام آسیا را در بر میگرفت، وارد میشدند، در حال اصالت بخشی به آن سرزمین ها وانمود میشدند و اجازه داشتند به ملل گمراه و بیسواد آن کشورها بگویند اصل آنها چه بوده ، و فرهنگ راستین و تاریخ واقعی آن ملل چگونه بوده است. برای این بازگشت، الگوی تاتار-چینی ظاهرا غیر یهودی هم وجود داشته که توسط اروپاییان شناسایی شده بوده است. به عنوان مثال، «یتیم خانواده ی ژائو» یکی از اولین نمایشنامه های چینی ترجمه شده در اروپا بوده که اولین ترجمه ی آن به پریمار فرانسوی از قرن 18 منسوب است. این نمایشنامه داستان سقوط خاندان ژائو در پادشاهی "جین" در چین دوران موسوم به «بهار و پاییز» است. شاه ژائو به دست یکی از مردانش کشته میشود و داییش "هوآن شو" به حکومت جین دعوت میشود. نوزاد کوچک ژائو را فراری میدهند و به پزشکی به نام "چن یینگ" میدهند که او را در قفسه ای در اتاقی در محل کار خود پنهانی بزرگ میکند. هوآن شو آنقدر عصبانی است که حتی صحبت از کشتن تمام نوزادان کشور جین میکند. این یادآور نوزادکشی گسترده ی فرعون و هرود در افسانه های یهودی-مسیحی برای از بین بردن دشمن آینده شان موسی/عیسی مسیح است. راز دکتر چن یینگ سرانجام فاش میشود ولی او فرزند نوزاد خودش را به جای ژائو تقدیم دژخیم دشمن میکند و فرزند خودش قربانی میشود و نوزاد ژائو زنده میماند. ازقضا درست مثل داستان موسی که در قصر دشمنش فرعون بزرگ میشود، هوآن شو هم پدرخوانده ی همان ژائوی کودک میشود. بعدها مردم جین، هوآن شو را سرنگون و اخراج میکنند و یتیم ژائو به عنوان شاه پینگ بر تخت سلطنت جین مینشیند. این اتفاقات در زمان انحطاط حکومت "ژو" می افتد که در آن قدرت حکام ایالات بسیار زیاد بود. "جین" یکی از این ایالات بود که از سه قلمرو ژائو، هان و وی تشکیل شده بود. یکی از پسران هوآن شو، موفق به تاسیس حکومت مستقل هان از جین شد و همین حکومت پایه ی تاسیس امپراطوری هان در مدتی بعد گردید. نکته ی جالب این است که در دربار ژو از دولت جین به نام "تانگ" یاد میشد چون اولین شاهش شخصی به نام "تانگ" از خاندان سلطنتی ژو بود. بدین ترتیب چند خاندان سلطنتی مختلف چینی که امروزه سلسله هایی جدا از هم تلقی میشوند یعنی هان، جین، وی، ژو و تانگ همه در دولت جین ژائوها جا میشوند و از آن جالب تر این که یکی از تلفظ های چینی نامجای جین مزبور، «چین» است. هم جین و هم چین، نام های خاندان سلطنتی حاکم بر پکن در زمان فتح آن توسط چنگیزخان نیز بوده اند. جالبی این قضیه در این است که در یکی از اولین اقتباس های اروپایی از داستان «یتیم خاندان ژائو» یعنی نمایشنامه ی ولتر به نام «یتیم چینی» حاکم غاصب، چنگیز خان تاتار است و گفته میشود ولتر، این نگارش را عامدانه در شبیه سازی فتح چین سلسله ی مینگ توسط منچوها به کار برده است چون منچوهای جورچن مغول زبان، خود را دنباله رو چنگیزخان میخواندند. آرتور مورفی نیز نسخه ی انگلیسی خود از «یتیم چینی» را پردازش کرد که در آن، شاه تاتار به جای چنگیز خان، تیمورخان نام دارد. جالب این که مادر "زامتی" -کپی ولتر از یتیم ژائو- در نسخه ی مورفی، ماندانا نام دارد که نام مادر سیروس (کورش) در تواریخ هرودت است. در تواریخ هرودت، سیروس نیز شاهزاده ای است که جانش از جانب شاهی که نسبت نزدیک با او دارد در خطر است و در آینده آن شاه را سرنگون میکند و بر تخت مینشیند. این شخصیت ها نام های اسطوره ای معروفی در تاریخ غربند. ولی به نظر میرسد انتظارات غربی از آنها بر تاریخ چین فرافکنی شده و چشم اندازی را که چینی ها از تاریخشان دارند شکل داده است. در این مورد میتوان به این توجه کرد که صحنه ی داستان فتح چین توسط چنگیزخان در نمایشنامه ی ولتر، نزدیک دیوار چین است و این ناخودآگاه فتح چین شمالی توسط چنگیزخان را به ذهن متبادر میکند. حکمرانان چین شمالی در آن زمان، سلسله ی «چین» پدید آمده توسط جورچن ها بودند و منچو ها خودشان جزو جورچن ها هستند. جورچن ها سلسله ی سونگ را در چین شمالی شکست داده و به جنوب رانده بودند و آنها درآنجا حکمروایی کردند تا این که قوبیلای خان نوه ی چنگیزخان، جنوب را گشود و سونگ را از بین برد و کل چین را تحت حکومت سلسله ی یوآن قرار داد. در داستان فتح چین توسط منچوها نیز باز مقاومت جنوب را داریم. حکومت نیمه مسیحی تایپینگ که توسط یک نسخه ی چینی عیسی مسیح ملقب به پسر آسمان اداره میشد مدت ها در مقابل منچوهای حاکم شمال مقاومت کرد تا این که تسخیر شد. باز همین صحنه ها را در لایه های گوناگون رمان چینی مشهور «داستان سه پادشاهی» نتسوب به لوگوانگ جونگ داریم. امپراطوری هان که در اثر فساد حکومت و نارضایتی مردم ضعیف شده، وسیله ی به قدرت رسیدن مرد جاه طلبی به نام سائو سائو میشود. او امپراطور جوان را بازیچه ی خود میکند ولی یکی از افراد خاندان سلطنتی به نام لیوبی قصد احیای هان و قدرت آن را دارد. اما با استهزای اشراف روبرو است چون لیوبی فی الواقع یک روستایی حصیرباف بوده و معلوم نیست یک عضو خاندان سلطنتی در روستا چه میکند. این یادآور متواری شدن بازمانده ی ژائو به خارج از قصر در نمایشنامه ی یتیم چینی است. درست به مانند یتیم ژائو که زیر پر و بال دشمن آیسنده اش بزرگ میشود، لیو بی هم نخست در خدمت سائو سائو بوده است. لیوبی یک بار از سائو سائو شکست میخورد و به جینگ ژو و نزد خویشاوند خود لیوبیائو پناه میبرد. اینجا یک نسخه ی کوچکتر داستان سائو را در مملکتی به نام جینگ می یابیم که احتمالا نامش تلفظ دیگری از چینگ است. خاندان "سای" قدرت زیادی در مملکت دارند و با مرگ شاه پیر، حکومت را از دست جانشین قانونیش لیوچی درمی آورند. به دلیل این که لیوبی طرفدار لیوچی است، یک بار از تلاش برای ترور توسط سای مائو نجات می یابد پس از این که با اسبش از یک رودخانه ی خروشان میگذرد، داستانی که یادآور گذشتن معجزه آسای موسی از دریای سرخ است. این داستان در مقیاسی بزرگتر تکرار میشود وقتی سای مائو مملکت را به سائو سائو میبخشد و لیوبی و افرادش به همراه مردمی که با آنها همراهند به جنوب فرار میکنند و با کشتی هایی که لیوچی به موقع برایشان میفرستد از رود میگذرند. ظاهرا فرار یک نسخه ی چینی موسی به جنوب، توضیحی برای وجود یک حکومت مسیحی نزدیک به شرذع موسی در جنوب و در زمان فتح آن توسط منچوها است. معلوم است که سائو و سای یک چیزند. حتی تلفظ اسم های caoو cai نزدیک هم است. cao فرع است چون با املای چینی خاص خود به معنی پست و شریر است. اما cai با املای چینی خاص خود، به معنی لاکپشت الهی است که همان لاکپشتی است که مهر امپراطوری را به شکل آن میکشیدند و نماد سلطنت است. بدین ترتیب، سائو سائو نمادی از سلطنت موجود در ابتدای داستان است که ادعا شده حق حکومت دیگری را خورده است. اصل این حکومت، جورچن ها هستند و در میانشان یک جریان جدید به قدرت میرسد که منچوها باشند. جورچن ها معادل سائو هستند. چون سائو حکومت جدیدی به نام «وی» تاسیس میکند که توسط یکی از گماشتگان سائو سائو به نام سیما یی قدرت خود را از دست میدهد و اعقاب سیمایی نه فقط سلسله ی جدید جین را تاسیس میکنند بلکه کشور را که به سه قسمت تقسیم شده مجددا متحد میکنند. این سه قسمت قابل مقایسه با سه تکه ی جین ایالت محل داستان یتیم خاندان ژائو است. اتحاد کشور همان فتح قلمروهای متخاصم جورچن و چین جنوبی توسط منچوها است. لیوبی بنیانگذار سلسله ی شو معادل یتیم ژائو است که مثل یک منجی موعود قرار بوده مملکت را دوباره تصرف کند و چون خبری از او نشده، تخیلاتی درباره ی شکست او پدید آمده است. خاندان او "لیو" همان لئو یا لاوی به معنی شیر است که خاندان کاهنان بنی اسرائیل است. دشمنش سائو یا سای هم جناب فرعون حکمران مصر است. فرعون موقع تعقیب موسی در دریای سرخ در آن غرق شد. سای مائو نیز در جریان تدارک یک جنگ دریایی روی رود یانگ تسه علیه لیوبی و متحدانش به قتل رسید. و اما سائو سائو که سای مائو به او خدمت میکند، درحالیکه از اول خود او بوده است: سائو سائو به جنگ دریایی میرود و به شدت شکست میخورد و بخش اعظم افرادش را از دست میدهد ولی خودش جان سالم به در میبرد. سائو سائو را با به آتش کشیدن کشتی هایش در هم میکوبند. البته بسیاری از لشکر سائو سائو از آتش به آب پریدند و در رودخانه غرق شدند. بنابراین صحبت از یک نابودی بزرگ همزمان با آب و آتش است. این کاملا یک صحنه ی انتقال یافته از غرب به شرق است. لشکر سائو سائو چیزی جز سیاهه ای از مشرکان یا پیروان نمرود شاه بابل نیستند. بابل هم با سیل نوح نابود شده است و هم در آتش جنگ و این دو روایت ظاهرا نخست دو پاره ی یک روایت واحد بوده اند. نمرود را با نینوس شاه آشوریان نیز مقایسه میکنند و تقسیم چین به سه حکومت پس از شکست سائو سائو، همان پیدایش سه حکومت سه حکومت مصر و ماد و بابل درنتیجه ی سقوط امپراطوری آشور است. پایتخت های آشوریان توسط لشکر ماد به آتش کشیده شدند ولی این داستان ها کاملا در ارتباط با قصه ی سیل نوحند و سه کشور به دست آمده همان سه نژاد پدیدآمده از سه پسر نوح به نام های سام و حام و یافث هستند. بنابراین، این قصه ها نه تاریخ یک کشور خاص و سقوط چند سلسله ی خاص بلکه قصه ی نابودی پیشین جهان را هدف گرفته اند.

الکساندر هیسلوپ در کتاب «دو بابل» مینویسد بنا بر افسانه های دروئیدی، زمانی دنیا دچار آتشی عظیم شد تا این که از شدت آتش، دریاچه ای بزرگ ترکید و آب آن زمین را دچار سیل کرد و موجودات بسیاری در این آب و آتش همزمان مردند. مکمل این داستان، افسانه ای یونانی است که میگوید با نزدیک شدن ارابه ی خورشید توسط فایتون به زمین، جهان به آتش کشیده شد و از شدت ویرانی آن، شاهی به نام سیکنوس که آتش پرست بود تغییر دین داد و آب پرست شد و مجرمان را با غرق کردن در آب مجازات میکرد. آتش، وسیله ی مجازات در جهنم است و جهان سوزان در آتش، جهانی است که از شدت وفور گناه، جهنمی شده و باید با سیل عظیمی از آب پاک شود. به همین دلیل در داستان سیکنوس، آب به جای آتش، وسیله ی تطهیر تعیین میشود. در داستان سقوط رم نیز میبینیم که آتشگاه های وستا الهه ی آتش خاموش میشوند و مردم با غسل تعمید مسیحیت، از گناه آغازین پاک میشوند. وستا الهه ی آتش، زنی دوشیزه و حامی تزکیه از گناه بود. او به عنوان یک زن دوشیزه جلوه ای از مریم مقدس هم بود. تهدید او توسط گناهان آتش پرستان در مکاشفه ی یوحنا ظاهر میشود که در آن، اژدهایی سرخ به عنوان خدای آتش که از فرم معصوم دوشیزه ی خود خارج شده، زنی و کودکش را که همان مریم و عیسی هستند تهدید میکند. زمانی که زن و کودک از دست اژدها میگریزند اژدها از دهانش سیلی از آب بیرون میدهد تا آنها را غرق کند. ظاهرا یک دلیل نامیده شدن عیسی به ایکتیس (ماهی) همین است که او از سیل نجات پیدا کرده است. این در حکم نجات پیدا کردن بازمانده ی تمدن بابلی از سیل نوح است. در تشبیه به ماهی، بلافاصله باید اوآنس معلم ماهی گون کلدانی ها را به یاد آورد که از دریا بیرون آمد و اصول فرهنگ و تمدن را به کلدانی ها آموخت و این بنیاد فرهنگ و تمدن در جهان جدید شد. میشود گفت نوح همان اوآنس در مقام بازمانده ی تمدن کلدانی است که تبدیل به بنیاد جهان کنونی میشود و میتوان به جای نوح، مسیح ماهی را هم به همراه دستگاهش واتیکان رم در ایسن جایگاه قرار داد. کهانت کافرکیشان رومی از طریق پرگامون ترکیه دنباله ی کهانت کلدانیان پس از سقوط آنها در بابل در نظر گرفته شده است. ازاینرو داستان سقوط رم در آتش جنگی که بربرهای ژرمن به آن تحمیل کردند هم تکرار سقوط بابل و نینوا در آتش و جنگ و بازگشت فرهنگشان در ظاهری جدید است. تغییر ظاهر آنها درست در حکم تغییر سلاح اژدهای آتشین است که به جای آتش، آب بیرون میدهد درحالیکه آب، دشمن آتش است و این به معنی آن است که مکتب دشمن توی لباس فاتحان میرود و آنها را از درون به سمتی که میخواهد حرکت میدهد.:

“two babylons”: alexander hislop: chap7: sect2

شاید نماد لاکپشت برای خاندان سای در داستان سه پادشاهی هم ناشی از این باشد که جانوری خشکی زی است که میتواند در آب شنا کند و زنده بماند.

آتش نماد خورشید است و آب نماد ماه، چون خورشید آتشین است و ماه عامل جزر و مد آب. این دو در تقویم های کشاورزی جمع می آیند که حاصل تطبیق حتی الممکن چرخه های ماه و خورشید در تقویم های شمسی و قمری هستند. ازاینرو سعی در تطبیق خدای خورشید با خدای ماه شده است. تفاوت بارز بین این دو خدا این است که درحالیکه خورشید همواره به شکل یک گوی نورانی است، ماه بعضی شب ها گوی نورانی و بعضی شب ها هلال است و هلال میتواند در جهت رشد یا زوال کوچک و بزرگ شود. ازاینرو ماه شباهت زیادی به انحطاط و رشد انسان ها دارد ضمن این که با هر بار رشد دوباره ی هلال بعد از یک دوره ی زوال، امید بهبود مجدد به انسان شکست خورده را هم میدهد. ازاینرو دو نیمه ی ماه در قالب هلال که به دوره های رشد و زوال او تشبیه میشوند وقتی در اتحاد با هم یک گوی واحد را میسازند که قرار است گوی خورشید باشد نوعی دوگانگی در خداوند و جلوه هایش در قهرمان انسانی ایجاد میکند. به دلیل شباهت هلال ماه به شاخ گاو، دو نیمه ی ماه به دو شاخ گاو تشبیه میشوند و خود او در جای خدای خورشیدی مینشیند و خدایی را نشان میدهد که به عنوان الگوی انسان همزمان قربانی میشود و جاودانه میماند. باخوس خدای کشاورزی در هیبت یک ورزاو کشته شد. نسخه ی قبطیش ازیریس که به ورزاو آپیس مجسد میشد پس از مرگ، فرمانروای جهان مردگان شد. در هندوستان همین ازیریس به صورت ایشوارا یعنی شیوا خدای نابودی ظاهر شد و در هیبت ورزاو پرستیده و منشا گاوپرستی در هند گردید. تاشیاء هلالی شکل در تمثال های شیوا تصویر میشوند. ازیریس خدای تمدن و منشا دانش ها بود و در هند خدای دانش یعنی بودا که معادل مرکوری رومی و به اندازه ی او موکل عطارد است فرزند سوما خدای ماه نامیده میشد. این خدا احتمالا پایه ی اصلی شخصیت انسانی شده ی بودا و و وحدت وجود حول او در بودیسم ذن است که بر اساس آن تمام جنبه های دنیا که ما نیک و بد مینامیم و تمام اتفاقات آن بخشی از بودا هستند حتی وقتی ما را به خلاف تعالیم بودا میخوانند و به چرخه ی کارما و سیستم جزا و پاداش این دنیایی و آن دنیایی میکشانند. وحدت وجود از طریق کریشنای بهاگاوادگیتا در هندوییسم نیز نفوذ دارد. اما آشکارترین ریشه های فلسفه ی آن در طبیعت پرستی، وحدت وجود کابالای یهود است که در تعالیم ربی شمعون بار یوخای، با تطبیق یهوه با خدای ماه به پیش میرود. این تشبیه با برآمدن سیستم تثلیث از پرستش یهوه در مسیحیت هم مرتبط به نظر میرسد. در این سیستم نظر به عدد کمال بودن 7 هر ایزد معادل یک چرخه ی 7گانه ی ماه تلقی میشود. 7 شب اول ماه، جنبه ی حیاتبخش ایزد را نمایندگی میکند که طی آن، هلال رشد تکمیل میشود، هفت شب دوم که قرص ماه شب 14 را میسازد، اتحاد مرگ و زندگی و خیر و شر در جهان را نمایندگی میکند و 7 شب سوم که هلال کامل دوم و مجزا از آن باقی میماند معادل جنبه ی مرگ آور ایزد است. این تکه ی آخر، معادل «بیناه» جنبه ی مونث یهوه است که در مسیحیت با روح القدس تعویض شده است. او هم «مادر بزرگ» نام دارد و هم صاحب دریا است و ازاینرو در لاتین دریا را mare میخوانند که به معنی مادر است. mare همان "ماری" الهه ی سوری است که یک الهه ی دوشیزه است و ازاینرو همان مریم مقدس دوشیزه مادر عیسی نیز هست. الهه ی دریا را معمولا ونوس یا زهره تلقی میکنند که در لاتین stella de mare یعنی ستاره ی دریا نامیده میشود. با این حال، او با گایا الهه ی زمین هم قابل تطبیق است. نام دیگر برای جنبه ی مونث یهوه "یاردان" است که این هم به نام رود اردن تبدیل شده است. رود اردن به مانند دریا از جنس آب است و قایق ها را جابجا میکند. پیشروی خدایان خورشید چون آمون رع در آسمان نیز گاهی با یک قایق انجام میشود. این پیشروی به دلیل ایجاد زمان با رشد و طول عمر ارتباط دارد. ازاینرو تصویر موسای نوزاد که درون صندوقی در رود نیل به پیش میرود آینده ی موسی را تعیین میکند که نقطه ی پایان آن تکمیل مذهب موسی و تعیین تکلیف شخصیت یهوه است. بنابراین یهوه موسای رشد کرده و پیر شده یا خورشید رسیده به انتهای سفر خود است.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

این تثلیث در داستان لیوبی هم دیده میشود و در لیوبی و برادرخوانده هایش تجلی میکند. لیوبی فردی عاقل و علاقه مند به اصول اخلاقی است، درحالیکه برادرخوانده اش ژانگ فی که جنگجویی توانا است به شدت وحشی و خشم جوی است و توانایی کنترل غرایز و عواطف خود را ندارد. گوان یو شخصیتی بین این دو دارد و درواقع جامع آن دو است و در جای گوی ماه به عنوان دو هلال به هم پیوسته ی لیوبی و ژانگ فی قرار دارد. ازاینرو در جایگاه خدایی هم دیده میشود و خدای جنگ و حامی جلادان تلقی میشود. گوان یو ضمنا نیمه ی مردانه ی الهه گوان یین نیز تلقی میشود که یک الهه ی محبوب بودایی است و این دو شخصیت در مقام جنگجویی آدمکش و مادری مهربان، روی هم شخصیت اوالوکیتشوارا بودیستوای معروف را میسازند که احتمالا نخست به اندازه ی خودگئوتمه بودا (مخترع فرضی بودیسم) در جایگاه بودای خدا قرار داشته است. اوالوکیتشوارا ظاهر یک مرد دوجنسه را داشته و دو نیمه ی مردانه و زنانه ی اغراق شده اش معادل یین و یانگ یا نیروهای نرینه و مادینه ی طبیعت در تائوئیسم نیز بودند و البته مذهب تائو نیز در حدی که در تائو ته چینگ لائوتزو برجسته شده، همچون بودیسم ذن و کابالا وحدت وجودی است. زمانی که جنبه های خیر و شر قضیه را به مسائل مردانه ی جنگی فرو بکاهیم، دوگانگی گوان یو او را واسطه ی لیو بی و ژانگ فی میکند و باعث میشود وجود گوان یو گرداندن لیوبی به سمت شخصیت ژانگ فی را ممکن کند. ازاینرو بخش مهمی از داستان سه پادشاهی، مزاحمت های گوان یو و ژانگ فی برای ژوگه لیانگ وزیر خردمند لیو بی را میسازد که بخش انسانی وجود لیوبی/موسی/ بودا را نمایندگی میکند. نکته ی جالب این است که آنچه مانع تجلی شخصیت های آن دو جنگجوی بیرحم در لیو بی میشود تشخص انسانی آنها و راه رفتنشان به صورت آدم هایی مجزا در کنار لیوبی است. با قتل گوان یو و ژانگ فی به فاصله ی کمی از هم، وحشی گری آنها در لیوبی بیرون میزند و لیوبی به فرمانروایی بیرحم و خودکامه تبدیل میشود که دیگر به گفته های صدر اعظمش ژوگه لیانگ گوش نمیدهد و به سبب خودرایی در گرفتن انتقام مرگ گوان یو از شریک سابقش سان کوان حاکم وو، متحمل شکستی وحشتناک و جبران ناپذیر میشود که در نتیجه ی آن، منزوی میشود و در دور از چشم مردم و در مرور دائم به اتفاقات خوب و بد گذشته میمیرد، تصویری که بسیار به بودای گوشه گیر نزدیک است و میتوان آن را صحنه ی سانسورشده ی زندگی موسای رهبر سیاسی دانست.

این داستان بیان میکند که چگونه زمانی که شر اخلاقی دستگاه فکریتان را جلو چشمتان نداشته باشید و ضرردهی آن را به چشم خود نبینید ممکن است به راحتی و بدون آن که متوجه باشید آن را به خود جذب کنید و حیثیت شهرت نیک فرهنگتان را از بین ببرید. توجه کنید که شکست لیوبی در جای پیروزی یتیم ژائو نشسته که مثل یک قهرمان موعود یک قوم، حکومتی که حق آن قوم است را پس میگیرد. میتوانید به جای آن، حکومت هایی را تصور کنید که به نام نجات کشور و بازگرداندن آن به اصل خود طی انقلاب های ضد استعماری ظهور کردند و باعث گراییدن اراده و شوق مردمی به سمت ناامیدی و پوچی گردیدند. مشخصا فایده ی این شکست ها به خود آوردن مردم است، درست مثل لیوبی که بعد از شکست از وو، با نجات یافتن به کمک ژوگه لیانگ، اهمیت او را دریافت و این بار، صمیمانه تر او را مورد توجه قرار داد.

خدا خواهان به کمال رسیدن مردم است.

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1384 و درست پس از پایان دوران دوم خرداد درحالیکه هنوز جامعه دستخوش تردیدهای ایجاد شده از آن دوران در مورد درستی اهداف انقلاب بود، رمانی از حبیب احمدزاده به نام «شطرنج با ماشین قیامت» در بازار کتاب ایران وارد شد که داستانش در دوره ی محاصره ی آبادان در جنگ ایران و عراق میگذشت، جنگی که هنوز سایه ی بلندی روی ایران و وضعیت در حال تغییرش انداخته بود و نمادی بود از گذشته ای که ایرانی ها به آن افتخار میکردند و حالا چون هنوز بخشی از زندگی ایرانی بود باید به شکلی به تردیدهایی که در نسل جوان بارآمده پس از جنگ به وجود آمده بود پاسخ میداد. قهرمان رمان، دیده بان نوجوانی بود که از همان ابتدای ورود به پستش دچار سوالات و تردیدهایی در ذهنش شده بود و یک دلیل این تردیدها هم مهندس پیر نیمه دیوانه ای در یک مخروبه در آبادن بود. او خدا را اولین کسی میدانست که «سیاست بازی را در جهان مرسوم کرده» و «باعث و بانی» اخراج آدم از بهشت و بدبختی نسل آدم است و به همین سبب هم سعی میکند به شیوه ای دم و دستگاه تقدیر و قیامت خدا را به هم بزند. اما در صفحات پایانی رمان، فرمانده ی جوان و مومن گردان راوی به نام قاسم، جواب تردیدهای پسر را اینطور بیان میکند:

«پسر. این ها همه ش تمثیله. نه خدا درگوشی صحبت میکنه، نه هیچ چیز دیگه. تنها اسم اعظمی که خدا به ما داده، اینه که از اراده ی خودش وام بگیریم، درست عین زمین که از نور خورشید وام میگیره... این طوری ست که آدم ها جانشین خدا در این جهان هستی میشن. ولی جای این کارها ما آدم ها برای تنبلی هامون فلسفه میتراشیم، جبر مطلق، مهره ی سیاه.»

علیرضا فتاح (نویسنده و پژوهشگر ادبیات) در مقاله ی «جای خالی خدا (الهیات اعتراض در رمان ایرانی)» که در شماره ی دوم مجله ی "باور" (مرداد و شهریور 1402) منتشر شده، این رمان را نمونه ای از نجواهای دودلی نویسنده و فیلمساز ایرانی در مورد خیانت خدا به خودش میبیند که قبل از انقلاب با صدای بلند در نوشته های صادق هدایت، صادق چوبک، ابراهیم گلستان، هوشنگ گلشیری و مانند آنها فریاد میشد و آتش انقلاب اسلامی موقتا آن را ساکت کرد تا این که با سرخوردگی های انتظارات انقلابی از اجرای شریعت، از میانه ی دهه ی شصت به نوعی دوباره با نرمی بیشتری تکرار شد ولی به گفته ی فتاح، همیشه نویسنده فقط آن را بیان میکند تا دلش خالی شود و بعد به جای یکی از شخصیت های رمانش جواب تردیدها را میدهد؛ «گویی نویسنده شرعا و اخلاقا خودش را موظف میداند که اگر اعتراضی به نظام الهی در داستان مطرح شده، حتما تا پایان داستان باید "رفع شبهه" نیز بیان شود.» (ص67) و همین هم که آقای فتاح، به نوعی نارضایتی خود را از این مطلب بیان میکند، نشان میدهد که الان دیگر تردیدها را واقعا نمیتوان مخفی کرد و وانمود کرد که به راحتی قابل جواب گفتن در چند جمله ی آدم های مومنی مثل قاسم هستند. اما شما فکر نمیکنید اگر واقعا داستان آدم و حوا آنطور نوشته نمیشد و خدا به سادگی شریک شیطان در کلک زدن آدم به نظر نمیرسید، واقعا نیازی به این تردیدها هم نبود و شاید ما الان داشتیم با امید بیشتری زندگی میکردیم؟ انسان نمیتواند از یک قادر متعال که همه چیز این دنیا زیر دست او است و ناچارا یک ستمکار سادیست بالفطره است الهام بگیرد و فقط میتواند از چنین موجودی وحشت کند، آن هم وحشت بی مورد، چون انسان هر کاری که ظاهرا بخواهد له یا علیه وضعیت خودش مرتکب شود، خواست این خدای به همه چیز دانا است. آزمایش الهی و یاری الهی فقط وقتی معنی دارد که خدا واقعا از سرنوشت مردم مطمئن نباشد و در لحظه دانش لایزال خود را برای کنترل مسائل به کار بیندازد. بنابراین خدایی که علاقه مند به پیشرفت و تحول انسان ها است خدایی غیر از خدای به همه چیز دانای باغ عدن در مذاهب ابراهیمی است. تمام پیامبران اسلام، پیامبران مذهب مسیح رومی و عقبه ی یهودی او هستند و خدای آنها نتیجه ی دستکاری در خدایی در یک مرحله قبل از او است که با خودش ترکیب شده و در این حالت ترکیبی در دنیا منتشر شده است.

تقریبا هر نوع برداشت از دین و مذهب به عنوان دستگاهی آیینی که انسان را ارتقا میدهد و بهتر میکند وابسته به کیش کلدانی-نبطی تموز است. الکساندر هیسلوپ در کتاب «دو بابل» مینویسد که نام تموز یا تاموس، مرتبط با «تم» به معنی تمام کردن و کامل کردن است و ازاینرو تموز الگوی انسان در به کمال رسیدن بود. البته کمال از راه آسانی نمیگذشت و برای این که شما بفهمید نیاز به تغییر و بهتر شدن دارید باید اول یک دور به طرز ناخوشایندی دچار شکست و سقوط شوید و احساسات عذاب آور را تحمل کنید. این به چرخه ی طبیعت تشبیه میشد که در پاییزو زمستان، دچار خزان و انحطاط میشد ولی اجساد گیاهان و موجوداتی که در این دوره میمردند به خوراک رشد طبیعت در بهار و سرسبزی بعدی بدل میگردیدند. ازاینرو تموز هم خدای طبیعت بود و در خزان و بهار، مرگ و رستاخیزی را تجربه میکرد که دوره ی بین خزان آخر و بهار بعدی را در جهان زیرین و در حال تحمل عذاب و ترس از نیروهای دوزخی میگذرانید. بنابراین به کمال رسیدن تموز، نتیجه ی تطهیر گناهانش با عذاب کشیدن بوده است. ازاینرو نام تموز هم به معنی کامل کننده شده بود و هم به معنی تطهیرکننده. نام دیوکالیون که نوح یونانی و یکی از دو بازمانده ی سیلی عظیم است نیز به معنی تطهیرکننده تلقی شده است. سیل از آب تشکیل میشود و آب، وسیله ی پاک کردن بدن از آلودگی ها است. نام یونانی دیگری که معنی تطهیرکننده میدهد، «اکمون» است که بعضی اوقات بزرگ ترین خدا تلقی شده است. هسیخیوس، نام اکمون را برای کرونوس خدای زحل به کار میبرد. کرونوس رئیس سیکلوپ ها یا غول های تمدنساز اولیه به شمار رفته است. ویرژیل از «پور آکمون» به عنوان یکی از سه مشهورترین سیکلوپ یاد میکند. پور یا پوروس به معنی آتش است و پور-آکمون میتواند به معنی تطهیر کننده با آتش یا آتش تطهیر کننده باشد. میتوان گفت پور-آکمون خود کرونوس در مقام یک سیکلوپ است. تلفیق آتش در مقام تطهیر کننده با سیل نوح، در یک افسانه ی هندی دیده میشود که بر اساس آن، برخوردهای امواج اقیانوس با ساحل، باعث آتش عظیمی شد که تمام جهان را درنوردید. افسانه ی نابودی جهان با آتش، در داستان فایتون نیز دیده میشود. فایتون پسر هلیوس ارابه ران خورشید است که ارابه ی پدرش را قرض میگیرد و وقتی کنترل آن را از دست میدهد با نزدیک کردن خورشید به زمین نابودی های زیادی به بار می آورد تا این که زئوس او را با صاعقه میزند و فایتون به زمین سقوط میکند. سقوط فایتون قابل مقایسه با سقوط تموز است. چون چرخه ی سالانه ی تموز در سفر به جهان زیرین و بازگشت از آن را خورشید هر روز طی میکرد. ازاینرو فایتون درست مثل تموز، گاهی ریشه ی تمام ادیان تلقی میشد. لاکتانتیوس نوشته است: «فایتون اگرچه فرزند خورشید است اما پدر خدایان تلقی میشود.» در مقابل، آمیانوس مارسلینوس مینویسد: «در مصر، وولکان پدر خدایان بود.» اهمیت این موضوع در آن است که وولکان هم به مانند فایتون توسط زئوس یا ژوپیتر، از آسمان به زمین پرتاب شده و در اثر این سقوط لنگ شده است. وولکان ضمنا در جهان زیرین اقامت دارد و درآنجا در کارگاه خود، ابزارآلات تمدن را با آتش و فلزگری میسازد که در این حالت، مخترع تمدن هم تلقی میشود. این تمدن به دلیل بودن در جهان زیرین، حالتی دوزخی و شیطانی دارد و وولکان به سبب آن مردی زشت و قوی هیکل ترسیم میشود، برعکس تموز و چهره ی سوری معروف او آدونیس که به شکل یک پسر جوان با ظاهر دوجنسه تصویر میشود. چون وولکان، چهره ی دوزخی آدونیس است. نام وولکان با «بعل خان» لقب نمرود مرتبط است و نمرود به سبب ساختن شهر بابل، یک جلوه از تمدن سازی دارد. نمرود نیز مردی جنگاور و درشت هیکل است ولی نام دیگرش "نینوس» به معنی کودک است که هنوز اشاره به کودک گون بودن تموز دارد. ارتباط نمرود با وولکان، تا اندازه ی زیادی نتیجه ی ارتباط او با آتش است. چون شهر آدم ها را دور هم جمع میکند و دنباله ی اولین جمع شدن آدم ها دور آتش از خطر حیوانات وحشی است. ویتروویوس نوشته است که گذشتگان، آتش را میپرستیدند چون آنها را دور هم جمع میکرد. فرونیوس را اولین کسی میدانند که مردم را به کمک آتش دور هم جمع کرد و فرونیوس یکی از القاب نمرود است. آپولودوروس، نمرود را آغازگر آتش پرستی دانسته است. بروسوس نمرود را "مولک گبر" نامیده که همان "ملک جبار" یا شاه مستبد است. میلتون، وولکان را با لقب "مولسیبر" میخواند و او را با لوسیفر خدای زهره برابر میگیرد که توسط «جوویس، شیر خشمگین» از آسمان به زمین سقوط کرده است. مولسیبر هم مطمئنا همان ملک گبر است. گبر را میتوان جمع نیز در نظر گرفت و ملک گبر را شاه جباران خواند. گبر وقتی که مفرد و جمعش فرقی نکند درباره ی آتش پرستان به کار میرفته است. اصطلاح گبر به معنی آتش پرست معمولا درباره ی پیروان زرتشت استفاده میشده است. چون زرتشت هم بنیانگذار آتش پرستی دانسته و در منابع کلاسیک بارها با نمرود و نینوس همهویت شده است. زرتشت خورشید را نیز مقدس میدانست چون از جنس آتش بود. در کشورهای مختلف، خورشید چون گرمابخش و آتشین بود در ارتباط با آتش پرستی تقدیس میشد. یکی از نمادهای خورشید، مار بود که دور گوی خورشید در تاج فراعنه ترسیم میشد. لغت فراعوه یا پراعوه برای فرعون هنوز در ارتباط با پوروس یا آتش است و او جلوه ای از «بعل پور» خدای آتش است. ارتباط مار با خورشید هم نتیجه ی ارتباط او با آتش است. از قول سانخونیاتون فنیقی نوشته اند: «تحوت، ابتدا چیزی از طبیعت الهی را به مار و قبیله ی مار یعنی مصریان نسبت داد که فنیقی ها و مارها از آنها تبعیت میکردند. زیرا آنها این حیوان را روحانی ترین خزندگان و دارای طبیعت آتشین میدانستند. ازآنروکه بدون دست و پا، با روح خود حرکت میکند، عمر طولانی دارد و خاصیت تجدید جوانی [با پوست اندازی] را دارد همانطورکه تحوت در کتاب مقدس آورده است.» افلاطون، تحوت را مشاور شاهی به نام "تاموس" خوانده است که همان تموز است. در زمان قربانی دادن ائناس در تشییع جنازه ی پدرش انکیزس، ماری با فلس های طلایی از مقبره بیرون آمد و حول آتش قربانی گشت و تصور شد علف ها را به خود میخواند. سقوط لوسیفر از آسمان همان سقوط مار از بهشت بود بعد از آن که آدم و حوا را فریفت. این، سقوط نمرود و لشکر فرشتگان هبوط کرده نیز بود. نمرود پسر آسمان بود و هم خود خدا بود و هم در مقابل تجسد زمینی خدا پسر خدا. کرونوس و زئوس هم پیش از آن که به خدایان زحل و مشتری تقسیم شوند، نخست یک خدای واحد بودند و این که بعدا زئوس پسر کرونوس خوانده شد ظاهرا به سبب آن است که زئوس مثل یک پادشاه از اصل آسمانیش تلفیق شده است. شورش نمرود علیه خدا همان شورش زئوس علیه کرونوس است. از طرف دیگر، کرونوس یک خدای فرزندخوار است، درست مثل خدا که از کشته شدن فرزندانش انسان ها در راه خودش نیرو میگیرد. عیسی مسیح هم پسر خدا بود که در راه او کشته شد. عیسی توسط هرود کشته شد: یک شاه ستمگر نبطی که خیل عظیمی از نوزادان را کشت تا عیسای نوزاد را از بین ببرد. هرود در مقام یک آتش بلعنده جانشین ملوخ خدای آدمخواری است که نوشته اند یهودیان منحرف، فرزندانشان را برای خوشایند او در آتش میسوزاندند. روحانیون یهود را "کاهن" میخوانند که از "کان" فنیقی می آید و کان، همان «خان» در اصطلاح «بعل خان» یا وولکان است. نسبت خدا در جلوه ی بعل آتشین با مسیح، نسبت اژدهای سرخ مکاشفه ی یوحنا با زنی است که کودکی در آغوش دارد. کلمه ی به کار رفته درباره ی اژدها به سادگی به معنی مار است و این مار، سرخ است چون خدای آتش است. خدای آتش، فرزند خود را میخورد و برای این کار، در آتش آسمانی یعنی صاعقه تجسد می یابد. زرتشت به روایت سوئیداس در اثر برخورد صاعقه کشته شد. برخی زرتشت را با اروس پامفیلیایی برابر دانسته اند: سربازی که در جنگ، کشته شد ولی بعد از 10 روز از نو زنده شد و مردم را با واقعیت جهان پس از مرگ آشنا کرد و از وقایع رخ داده برای خود در جهان دیگر گفت. در این صورت، زرتشت به عنوان یک خدای میرنده و از نو زنده شونده، خود در اول برابر با تموز بوده است. این که زرتشت به یک روایت در جنگ و به تیغ شمشیر کشته میشود و به روایت دیگر در اثر صاعقه ی آتشینی که او را خاکستر میکند، در تصویر نبرد فرشته میکائیل با شیطان با یک شمشیر آتشین جمع می آید. نبرد آخرالزمانی با شیطان، زمان سقوط عذاب بر ملت ها است و ملت در شهر و کشور تجسم می یابد. نمرود از طریق شهر بابل پسر خدا است و بابل به یک الهه تشبیه میشود. اژدهایی که زن و فرزندش را تهدید میکند بابل و نمرود را تهدید میکند. این جا داستان در مرگ سمله مادر دیونیسوس باخوس معنی پیدا میکند. صاعقه ی زئوس، بدن همسرش سمله را میسوزاند ولی دیونیسوس نوزاد از جسد به جا میماند. خدای شهر نیز با سوختن آن و کشته شدن مردمش به شمشیر آتش افروزان، به جا میماند و درواقع هویدا و آزاد میشود. در مورد بابل چنین نوشته اند که با نابودی آن توسط بربرها، دانشورانش به پرگامون در ترکیه رفتند و درآنجا کیش کهانت بابلی را دنبال کردند. پرگامون شامل کشورهای لودیه (لیدی)، فریجیه و میسیا بود. اتروسک ها از لیدی به اتروریا کوچیدند و دانش کلدانی رهاورد خود را پایه ی تاسیس رم لاتینی نمودند. ازاینرو ارتباطی دائمی بی پرگامون و رم باقی ماند تا جایی که آخرین پادشاه پرگامون وصیت کرد کشورش جزو رم باشد. مقام کهانت اعظم پرگامون نیز به زودی به جولیوس سزار رسید و امپراطوری روم از خاندان او به وجود آمد. علت این که خاندان سزار خود را از نسل ونوس میخوانند نیز همین است. چون ونوس الهه ی زهره معادل عیشتار بابلی است که کالبد شهر بابل و همزمان در حکم مادر و همسر نمرود بوده است. با نسب بردن رم ایتالیا از بابل به وسیله ی اتروسک ها نابودی بابل با آتش و شمشیر درباره ی رم نیز تکرار شد و گفته شد که رم باستان با هجوم بربرهای وحشی و بی تمدنی که شهرهای باستان را در قتل و غارت و آتش سوزی نابود کردند از بین رفت. این جنگ ها جانشین نابودی سرافیم یا غول های باستانی لشکر نمرود تسط ارتش سام ابن نوح است که به نام خدا زمین را از لوث شرک زدود و یهودیت که مسیح خدای رم از آن برخاست نیز کمر به نابودی رم و خدایان انسان نمایش بسته بود. این فقط بدان معنی است که با سقوط رم قبلی مکتب آن توسعه می یابد و بیشتر متولد میشود تا این که از بین برود. الیوت، کنستانتین کبیر را که اولین امپراطور مسیحی رم است تصویری از کودک در آغوش زن در مقابل اژدهای سرخ میبیند. شاید ربطش به مسیح در این باشد که داستان کنستانتین و شخصیت مسیح دربار پاپ رم، هر دو جمع مذاهب بابلی ها و بربرهای غارتگرشان، مذاهب نمرود و سام، هستند.:

“two babylons”: alexander hislop: chap7

پیدایش مذهب ابراهیمی ظاهرا نتیجه ی درگیری خدای اصلی با فرزندان ناخلفش است که گاهی به نام سرافیم یعنی مارسانان نیز شناخته میشوند تا نسبتشان با مار باغ عدن را که شیطان است نشان دهند. دراینجا باید نتیجه بگیریم که خدای نمرود نتیجه ی دستکاری در خدای نیایش نوح است و سام ابن نوح دم و دستگاه نمرود را نابود میکند تا خدای نوح را برگرداند. ولی در برگردان یونانی-رومی داستان، ما به جای نمرود، زئوس را داریم و به جای پدرش خدای نوح، کرونوس را که عملا بین این دو تفاوتی وجود ندارد. خدای نوح، خدای یهود است که روز مقدسش شنبه روز زحل، همان روز کرونوس است، کرونوسی که بچه هایش –شامل آدم ها- را میخورد از ترس این که نکند آنها مقام او را تسخیر کنند. پس این خدا چه فرقی با یک آدم، آن هم یک آدم بسیار ابتدایی در حد یک رئیس قبیله دارد؟ با در جای خود ماندن این خدا که چیزی تغییر نمیکند و کامل نمیشود. ظاهرا کسانی تموز را در جایی که به جهنم هبوط کرده و به خدای سیکلوپ ها تبدیل شده، نگه داشته و از تحول بعدی او جلوگیری میکنند و این خدای جهنمی به وولکان تفسیر میشود و در همین حالت پدر خدایان میشود چون فرض میشود تمام خدایان به جای سرافیم از مذهب او که همان مذهب نوح و ناچارا مذهب یهود است پدید آمده اند. همانطورکه هیسلوپ از قول آمیانوس مارسلینوس بیان کرده، قبطیان بوده اند که به صراحت، وولکان را پدر خدایان خوانده اند و وولکان آنها پتاح است که نام یونانی وولکان یعنی هفستوس هم تلفظ دیگری از نام او است. پتاح خدای آهنگری و خالق موجودات است و عنصرش آتش است.

پتاح به سبب ارتباط با آتش، یک خدای خورشیدی بود و دوران تفوقش برابر با بلندترین روزهای سال در تیرماه بود که ایام زادآوری سوسک های سرگین غلتان بود و ازاینرو جعل یا سوسک سرگین غلتان نماد آشنای پتاح بود. پتاح را گاها با سوکاریس برابر دانسته اند که در فرقه ی آنوبیس، «خدای بزرگ، فرمانروای آسمان» خوانده میشد. سوکاریس به شکل مردی با سر شاهین تصویر میشود. گاهی هم او را یک موجود دوچهره با سرهای شاهین و انسان تصویر میکردند. "پتاح سوکارو" خدای ترکیبی پتاح و سوکاریس، با باخوس قبطی یعنی ازیریس تطبیق میشد. پتاح سوکارو به شکل مردی با کلاهی دارای نشان جعل تصویر میشد که دو مار را در جلو سینه گرفته و دو شاهین نیز روی دو دوش او نشسته اند. این تصویر را با ایستادن هورس روی دو تمساح مقایسه کرده اند. در مراسم پتاح سوکارو در منف (قاهره) یک قایق را به آب میکردند. این قایق، قایقی بود که خورشید با آن به جهان زیرین سفر میکرد. در داستان ازیریس، این قایق، جایگزین صندوقی است که تایفون شیطان پس از قتل ازیریس، جسد او را درون آن صندوق انداخته و روی آب رها کرده است. مجسمه های سوکاریس، مردانی کوتوله با سر شاهین به اندازه ی یک ذراع را نشان میدهند. این با تصویر شدن پیگمی ها یا نژاد مردان کوتوله به عنوان فرزندان پتاح نسبت دارد. چون پیگمی به معنی بازو است و هر بازو یک ذراع است. پیگمی درواقع فرم کودک تر پتاح را نشان میدهد که پس از افول او در اوج گرفتن دوباره اش متولد میشود. ازآنجاکه اوج پتاح و بلوغ او در درازترین روزهای سال در آغاز زمستان است، تولد او نیز در طولانی ترین شب ها در آغاز زمستان و زمانی که روزها و با آن ها خورشید در حال اوج گرفتن است رقم میخورد. تصور میشد پتاح در طول شب و زمانی که در کارگاه خود در جهان زیرین است موجودات را با آهنگری و کیمیاگری می آفریند. بنابراین هسته ی اولیه ی بیشترین خلقت ها در طولانی ترین شب ها در ایام خزان و مرگ طبیعت گذاشته میشد. پتاح به دلیل این جابجایی بین زمین و آسمان، با هورس خدای خورشید هم تطبیق شده است.:

“creation records discovered in Egypt”: George st clair: david nutt press: 1898: p272-9

بدین ترتیب ما اینجا خدایی را داریم که بین جهنم در زیر زمین و بهشت در اوج آسمان در حال جابجایی است و تولدش هم درست مثل مسیح که تجسم انسانی خدای باغ عدن است در آغاز زمستان رخ میدهد. بدین ترتیب، این خدا بین یک موجود جهنمی و یک پدر آسمانی در حال تغییر لباس است و وقتی بیشترین خلقت ها و تمدنسازی ها را در زمین مرتکب میشود که بیشترین فاصله را از جایگاه آسمانیش دارد. یعنی وقتی خدای زمینی و بنابراین انسان شده از همیشه جهنمی تر و شیطانی تر است بیشترین اختراع و باشکوه ترین تمدن را ایجاد میکند ولی محیط این تمدن مثل زمستانی سرد، محیطی پژمرده و پر تلفات است. مارهای دوگانه ی پتاح سوکاریس نشانه های این تضادند و ارتباطشان با دو تمساح هورس نیز مرتبط با همین موضوع است. اگر شیطان همان مار باغ عدن باشد که خدا پاهایش را از او گرفته، پس او در شکل اولیه ی خود شبیه یک سوسمار یا تمساح بوده است. البته ارتباط هورس با تمساح های دوگانه ماقبل ارتباطشان با مار شیطان است. هورس دراینجا هارماخو یا هورس دو افق است که در عصر مسیحیت، به جای خورشید در اعتدال بهاری در برج حوت طلوع میکند. برج حوت دو ماهی دارد که میتوانند به جای روتی یا شیرهای دو افق قرار بگیرند که از افق های طلوع و غروب خورشید حفاظت میکنند. تمساح تصویری بین شیر و ماهی دارد، مثل ماهی آبزی و مثل شیر، چهارپایی درنده است. شیر حیوان خورشید است. لغت آشوری «شیر» که در مکتب ادیابن وابسته به مسیحیت سوری شرقی رواج داشته، با لغات "شارو" و "آشور" به معنی شاه مرتبط است که نام ازیریس و هورس هم از آنها می آید. موهای انبوه شیر نر که به انوار خورشید تشبیه میشوند، در آشوری ادیابن «یاله» نامیده میشوند. این کلمه برای موی اسب نیز استفاده میشود و اسب هم ارابه ی خورشید را در آسمان جابجا میکند. در زبان فارسی محاوره نیز برای موهای شیر نر و اسب از لغت یکسان «یال» استفاده میشود درحالیکه در فارسی ادبی، «یال» به معنی گردن استفاده میشده است. بعضی از متداول ترین نام های آشوری شیر، «آریا» برای شیر نر، «آریتا» برای شیر ماده، و «آریون» برای بچه شیر بوده اند که همگی از ریشه ی «آری» هم به معنی آسمان و هم به معنی خورشید و باز مرتبط با نام هورسند. قلمرو انسانی حتی المقدور از شیرها پاک میشود و نسخه ی زمینی شیر آسمانی را در خود جای میدهد و تکثیر میدهد. این نسخه گربه ی خانگی است که با فضای پس از غروب شیر خورشید یعنی شب و ماه آن مرتبط است تا همزمان تاریکی جهنم و روشنایی خورشید را در خود داشته باشد؛ البته به شرطی که این خورشید کم فروغ تبدیل به آتش عذاب الهی در شب زمینی جهنم شود.

مادام بلاواتسکی معلم معنوی جریان استعماری بریتانیایی تئوسوفی نوشته است که کابالیست ها توجه خاصی به ماه داشتند و او را موکل جادوها میشمردند چون در فضایی ترکیبی از تاریکی شب و روشنایی روز تبلور می یافت و جامع تضاد بود با این بخت بلند که تاریکی فضا بیش از روشنایی آن میشود. بلاواتسکی همچنین این را یک خصیصه ی اولیه ی یهودی برای ماه میشمرد که در مسیحیت نخستین هم محترم شمرده میشد و ازاینرو کلمنت اسکندرانی و اوریجن، ماه را نماد خدای پدر میخواندند. ماه مثل خدای اولیه دوجنسه و دارای جنبه های نرینه و مادینه بود که این هم به جمع ضدین محبوب جادوگران می افزود. ازاینرو میشد از دو ماه سخن گفت که چون دو روشنایی در زمینه ای تاریک میدرخشند و این زمینه ی تاریک به بدن یک گربه ی سیاه و دو روشنایی به دو چشم زرد او تشبیه میشدند. ازاینرو گربه نماد جادوگری و حیوان مورد علاقه ی هکاته الهه ی جادوگران بود که همزمان الهه ی ماه نیز بود و از "هل" یا جهنم بیرون می آمد. منابع قرون وسطایی میگویند کلدانیان، ماه را با نام های گوناگون و تحت شخصیت پردازی های مختلف از خدایان نرینه و مادینه ای با قیافه های مختلف میپرستیدند و یهود نیز در این کار از آنها پیروی کردند. این، به سبب تاثیرگذاری ماه بر جزر و مد آب ها و نقشش در بروز بارندگی ها و سیل ها بوده که سعی میشده از طریق شناساییی نسبتش با تغییرات خورشیدی با تطبیق دادن تقویم های خورشیدی و قمری از سود آن استفاده و از ضررش فاصله بگیرند. ازاینرو ماه درست مثل خورشید در صورت های فلکی مختلف و تحت تاثیر تغییر وضعیت ستارگان در آسمان، شخصیت های گوناگونی به خود میگرفت. ازآنجاکه تغییرات مزبور در نسبت با اشتغال مردم به کشاورزی بیشترین اهمیت را داشتند، ورزاو نماد خدای خورشیدی شد چون هم در شخم زدن زمین یاور کشاورز بود و هم این که شاخ هایی شبیه هلال ماه داشت و تازه اغلب مثل شب سیاه یا تیره رنگ بود. ازیریس خدای خورشیدی را به ورزاو تشبیه میکردند و در فرم انسانیش او را در قایقی قرار میدادند که روی رودخانه ی نیل در دایره البروج پیش میرود و سال را میگذراند. معادل نیل دراینجا neilos است و عدد ابجد این کلمه 365 به تعداد روزهای سال خورشیدی است. نیل در مقام آب، حکم ایزیس همسر ازیریس را داشت و ایزیس در صورت روبرویی با ازیریس انسان به شکل یک زن و در صورت روبرویی با ازیریس ورزاو به شکل یک ماده گاو یا زنی با سر گاو در نظر گرفته میشد. ایزیس معادل سیاره ی زهره نیز بود که به شکل یک زن، صورت فلکی ثور یا ورزاو را اداره میکرد. در کابالای یهودی، قایق ازیریس که در آب پیش میرفت با صندوقی که موسای نوزاد در آن گذاشته و در رود نیل رها شد تطبیق گردید. دلیل جابجا شدن ازیریس با یک نوزاد این است که صندوق یا قایق برای نوزاد حکم رحم دوم مادر را داشته باشد. چون موسای نوزاد در آینده به شیخ ریشویی تبدیل میشود که خود یهوه خدای یهود به عنوان المثنای آسمانی موسی است و قرار است خدای واقعی تخیل شود. پس خدا دو تولد دارد، یکی در آسمان به عنوان یک قلمرو معنوی، و دیگری در یک تصویر زمینی از آسمان که مرتبط با امور مادی زندگی بشر است. مراحل آسمان زمینی، معادل مراحل گذر زمان برای خدا است که قرار است حد نهایی آن همان چیزی باشد که یهودیت به جای بشر به موسی داده است و هر چیزی در قبل از آن، در حد ونگ زدن های یک نوزاد در رحم دومش بوده و ارزشی ندارد. از این مرحله که بگذریم، آنچه خدا را میسازد برخوردش با نیروهای زمینی است که درست مثل داستان موسی بارها به صورت موانعی در مقابل خدا ظاهر میشوند. بنابراین خدا از خودش و دشمنانش به وجود می آید و مثل شبی که ماه در آن است یک موقعیت جمع ضدین نور و ظلمت را دارد که به نوشته ی بلاواتسکی، همان تضاد هورس و سوت، خدا و شیطان، و مسیح و یهودا است.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

به همین دلایل هم هست که مادیگرایی اصرار دارد ما همیشه این احتمال را که دنیایی پس از مرگ وجود ندارد در زندگیمان جدی تلقی کنیم. چون در این صورت، باید به مرحله ی پس از مرگ موسی و خلاص شدن خدا از بدن جسمانیش فکر کنیم، مرحله ای که در آن، دیگر خدا با رویه ی «شیطان» و «یهودا» ی خود همهویت نخواهد شد. چنین خدایی یک خدای روحانی خواهد بود و اگر بخواهد الگوی انسان های زیادی باشد، بازار آنهایی را که از شب نادانی مردم برای فروش لامپ های بنجل به قیمت به بردگی گرفتن مردم استفاده میکنند کساد میکند.

دیوانگی، شرط رسیدن به خدا؛ اما کدام خدا؟

نویسنده: پویا جفاکش

تور و چکش آذرخش سازش

در خراسان بود دولت در مزید

زانک پیدا شد خراسان را عمید

صد غلامش بود ترک ماه روی

سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی

هر یکی در گوش دری شب فروز

شب شده در عکس آن در همچو روز

با کلاه شفشفه و با طوق زر

سر به سر سیمین بر و زرین سپر

با کمرهای مرصع بر میان

هر یکی را نقره خنگی زیر ران

هرک دیدی روی آن یک لشکری

دل بدادی حالی و جان بر سری

ازقضا دیوانه ای بس گرسنه

ژنده ای پوشیده سر پا برهنه

دید آن خیل غلامان را ز دور

گفت آنها کیستند این خیل حور

جمله ی شهرش جوابش داد راست

کین غلامان عمید شهر ما است

چون شنید این قصه آن دیوانه زود

اوفتاد اندر سر دیوانه دود

گفت ای دارنده ی عرش مجید

بنده پروردن بیاموز از عمید

این داستان در منطق الطیر عطار آمده و بلافاصله در دنباله اش توصیه شده است:

گر ازو دیوانه ای، گستاخ باش

برگ داری لازم این شاخ باش

ور نداری برگ این شاخ بلند

پس مکن گستاخی و بر خود مخند

خوش بود گستاخی دیوانگان

خویش میسوزند چون پروانگان

هیچ نتوانند دید آن قوم راه

چه بد و چه نیک جز زان جایگاه

اگر میپرسید که چرا عطار دراینجا توصیه به دیوانه شدن و گستاخی ورزیدن نسبت به خدا به مانند یک دیوانه میکند، در جوابتان باید بگویم این حکایت را عطار در میان مجموعه ای از حکایت ها در تایید قسمت خاصی از سفر عرفانی پرندگان به رهبری هدهد در جستجوی سیمرغ (به جای خدا) آورده است و فراز مزبور شامل این ابیات است:

بود راهی خالی السیر ای عجب

ذره ای نه شر و نه خیر ای عجب

بود خاموشی و آرامش درو

نه فزایش بود نه کاهش درو

سالکی گفتش که ره خالی چراست

هدهدش گفت این ز فریاد شماست

یعنی سالک عرفان وقتی که به مسیر طلب خدا رو می آورد، نباید فرقی بین آنچه خیر و آنچه شر تلقی میشود بگذارد و به نظر من، حکایت دیوانه و عمید خراسان نشان میدهد چرا فاصله ای بین خیر و شر نیست. در این حکایت، گستاخی دیوانه نسبت به خدا ستایش شده است. دیوانه اجازه دارد گستاخ باشد و به خدا ایراد بگیرد چون عقل ندارد و خدا او را میبخشد. اما چرا آدم معمولی این اجازه را نداشته است؟ چون آن وقت خدا عصبانی میشده است. آیا واقعا خدای بزرگ از ایرادی تا به این حد ابلهانه میرنجد؟ معلوم است که نه. خدا نبود که این اجازه را از غیر دیوانگان سلب کرده بود؛ خود مردم بودند که سلب کرده بودند؛ چون معتقد بودند اگر خدا بر کسی خشم بگیرد، آتش خشمش چنان کل قوم را در بر میگیرد که بر اساس آن ضرب المثل معروف «تر و خشک با هم بسوزند». این یکی از همان خیرهای ایراد دار است که تفاوت چندانی با شر ندارد؛ چون خدا را یک موجود غیر عقلانی ستمگر نشان میدهد که حتی به اندازه ی یک دادگاه انسانی معمولی، عدالتی را که خودش وعده میدهد رعایت نمیکند. و اما جواب خشم او کشتن و ناقص کردن جانی و مالی است که همه جزو نیروهای مرگ آور به حساب می آیند. مردم به این تکه از خیرسازیشان حتی فکر هم نکرده اند چون به طور سنتی، خصلت مرگ آوری را به شیطان نسبت میداده اند نه به خدا. این ثابت میکند که تصویر مردم از خدا چقدر انسان انگارانه است چون مردم عطش شدیدی برای تجسد دادن شیطان به صورت یک آدم زرنگ که به طرزی غیر ممکن موفق به فریب دادن همه میشود دارند تا به نوعی ضعف خود در مقابل شیطان را جبران کنند و در این لحظه ممکن است اغراق در توانایی فوق تحمل شیطان در آسیبرسانی، مرز او با خدا را از بین ببرد.

احساس میکنم در ماجرای زودیاک قاتل همین اتفاق افتاده است. همین تازگی مقاله ای میخواندم درباره ی ساخته شدن یک مستند دو قسمتی به نام «افسانه ی زودیاک قاتل». این مستند درباره ی ادعای عجیب محققی به نام «توماس هنری هوران» است که معتقد است زودیاک قاتل یک افسانه است که تبدیل به یک کالت یا کیش اسطوره ای شده است. زودیاک قاتل به خاطر چند نامه ی رمزگذاری شده که در آنها چند پرونده ی قتل حل نشده را بر گردن گرفته بود معروف شد. ولی هوران میگوید فقط در چهار قتل اول، نامه ها اصیلند و بقیه تقلیدهایی برای سرگرمیند. او معتقد است که این قتل ها کار فرد واحدی نبوده اند و فقط حل نشده ماندن پرونده بوده که آنها را با هم متحد میکند.:

“stream it or skip it: myth of the zodiac the killer on peacock”: johny loftus: decider: 11july2023

تا زمانی که این متن را نخوانده بودم علاقه ای به زودیاک قاتل و هیچ کدام از چندین فیلم و سریالی که در غرب حول او ساخته شده است نداشتم. ولی این دفعه پیش خودم گفتم بروم یک نگاهی به صفحه ی مربوط به این جناب در ویکی پدیا بیندازم. شگفتزده شدم. به نظر میرسید از یک جایی همه دوست داشتند هر قتلی را گردن این آقا بیندازند آن هم فقط به خاطر این که این آقای زودیاک، چند روزنامه و مجله را با چاپ نامه هایی که داخلشان ذوقزده است که به زودی از لشکری از مقتولین خود در آن دنیا برده ی کافی برای خدمت خواهد داشت، پرفروش کرده بوده است. درحالیکه هنوز میشد چند فقره ی اول را به سبب هدف گرفتن زوج های جوان و نوجوان به نوعی به هم مربوط کرد، از یک جایی قتل ها کاملا نامعقول میشدند؛ دقیقا ازآنجاکه یک راننده ی تاکسی میانسال کشته میشد آن هم برای این که قاتل میخواست پول ها و محتویات کیفش را بدزدد. به دلیل انجام قتل در شب، شاهدان عینی توصیف واضحی از قاتل نداشتند و حتی در دو توصیف مختلف، او هم سیاهپوست خوانده شده و هم سفیدپوست؛ ولی چون زودیاک توسط یکی از قربانیان نجات یافته سفیدپوست خوانده شده بود فرض را گذاشتند که طرف سفیدپوست است. خیلی هم سعی شده بود پرونده ی زودیاک به هر پرونده ی قتل های زنجیره ای احتمالی ملحق شود و قتل ها زیاد شوند. عجایب دیگری هم در ویکی پدیا بود. آقایی آمده بود مدرک ارائه کرده بود که نشان میداد ناپدریش زودیاک قاتل است. آقای دیگری هم رفته بود پیش پلیس و ادعا کرده بود که وقتی سعی کرده بود رد آن یارویی را که مادرش را به او حامله کرده بود و در رفته بود را پیدا کند به انبوهی از مدارک رسیده که نشان میدهد این پدر غیر رسمی او خود زودیاک قاتل است. البته خوشبختانه پلیس هر دو ادعا را رد کرد.

وقتی دیدم نویسنده ی ویکی پدیا این مطالب دیوانه کننده را در کمال خونسردی و بی هیچ داوری کنار هم چیده، به نظرم حرف های موران خیلی هم منطقی آمد. پس تصمیم گرفتم یک تصویر کلی از مستند به دست آورم. ازآنجاکه روحیه ی حساسی دارم و خیلی نگرانم که خودم هم تحت تاثیر ذهنیت های قاتل های سایکوپاد قرار بگیرم فیلم را ندیدم و فقط به نتیجه گیریش رجوع کردم. فهمیدم که فیلم مظنون است به این که یک گزارشگر فرصت طلب همیشه حاضر سر صحنه ی قتل ها جاعل نامه های اولیه ی اصلی باشد. اما عوضش با موضوع جالب تری برخورد کردم. خانواده ها و دوستان قربانیان، مدام از خوبی تمام نشدنی آشنای از دست رفته شان میگفتند و کاملا باور داشتند که قاتل همان زودیاک شیطانی است. اگر زودیاک را یک نسخه ی انسان شده از شیطانی ببینیم که مطابق نامه هایش به پلیس و مردم، میخواسته مثل شیطان لشکری از قربانیان برده شده در جهنم برای خودش درست کند پس باید این باور را هم در نظر بگیریم که شیطان دشمن خوبی ها است و اگر شیطان کسی را میکشد پس حتما آن انسان خیلی آدم خوبی و مزاحم او بوده است. اگر اینطوری به قضیه نگاه کنیم، مسلمانی ملت عطار زیاد تفاوتی با جذابیت شیطان برای ملت زودیاک ندارد. یک محمد جاه طلب را پیامبرمان خوانده اند که از گمنامی تمام اراده میکند بخش وسیعی از دنیا با هزاران اسم تکراری تاریخ طبری را مسخره ی خودش کند و جالب این که بیخود و بی جهت و محض نمک وافر موفق هم میشود درحالیکه هیچ کلاهبرداری امکان ندارد به چنین موفقیتی دست یابد مگر این که رهبر یک حزب سیاسی مدرن و مجهز به رسانه های قدرتمند باشد. فقط بی خدایان هستند که ممکن است چنین داستان دروغینی را باور کنند چون وجود خود را انباشته از گناه می یابند و دنبال خوبی در اصل خود میگردند؛ آنگاه میتوانند بگویند لشکر شیطانی پدید آمده توسط این انسان نمای کلاهبردار، ملت را با جادوی شیطان شکست داده و بعد از یک کشتار فجیع اندک خوبی های باقی مانده که زنان مملکت باشند را به لشکر عظیمی از حرامزادگان باردار کرده اند و از لوث حرامزادگی و خون کثیف شیطانی، ملت خراب و بد حال شده اند و «کاریش نمیشود کرد، ما ماموریم و معذور. خدا خودش اراده کرد ما ذاتا پست باشیم.» و به همین خیال، یک پاسخ اسطوره ای درباره ی علت پستی خود می یابند و خیالشان هم راحت میشود که همه ی آنهایی که ظاهرا خوبند، به اندازه ی خودشان در درون شیطانیند، چون همه در به دنیا آمدن از حرامزادگان آلوده به خون شیطان مشترکند!!!! ولی این جفنگیات، ابدا برازنده ی خدای اسلام نیست و کاملا روشن است که اعتقادات بسیار ابتدایی و نافلسفی درباره ی ترس از تاریکی و سیاهی جهان مردگان و بنیاد طبیعتپرستانه ی اساطیر آن است که به موقعیت مذهب جدید فرافکنی شده و در موقعیت جدید هم میتوانسته خدا را تحت پوشش بگیرد و هم شیطان را.

در آلمان و انگلستان قرن 18، قلمرو سیاهی را negro میخواندند و به آن حیطه ای جهنمی منسوب میکردند. کلمه ی nigger به معنی پست و پلید به برداشت مذهبی و اخلاقی از این پهنه ی جهنمی مرتبط است. اما قبل از هر چیز، سیاهی، شیطانی بود چون قلمرو مرگ بود و negro به معنی مرده نیز به کار میرفت. آدم بخیل بیشتر از یک مرده به شخص سود نمیرساند. ازاینرو بخیل را negor مینامیدند. این کلمه معنی "نفی" و رد کردن را هم میداد و به نظر میرسد تلفظ دیگری از کلمه ی عربی "نکر" ریشه ی «منکر» باشد و تمام کلمات بالا به همین ریشه برگردند. علاوه بر این، negor به معنی بخیل را nego نیز خوانده اند که ظاهرا با افتادن "ر" به دست آمده است. بنابراین ممکن بلکه محتمل است که کلمه ی «منکر» نیز به صورت «مینک» به معنی سمور وارد زبان انگلیسی شده باشد. زیرا نام دیگر سمور در انگلیسی «مارتین» است که از mart به معنی مرگ می آید و لباس عزاداری را هم که اتفاقا سیاه تاریک است، مارتین میخواندند. به هر حال، ترکیب تاریکی و پلیدی در سیاهی مرگ باعث میشود تا خدا برای غلبه بر آن از یروهای جهنمی قدرتمندتری استفاده کند و طبیعتا تنها نیروی جهنمی که میتواند تاریکی جهنمی را شکست دهد آتش است. آتش ضد آب هم هست و آب از ابر آسمان می آید. ازقضا یکی دیگر از معنی های قرن هجدهمی negro ابر بوده و ظاهرا از ابتدا به ابرهای سیاه بارانزا توجه داشته است. این ابرها نمونه های ضعیف شده ی اژدهای تاریکی بودند که دشمن خورشید بود. در اساطیر ژرم، پهلوان ماوراء الطبیعی به نام "ثور" یا "تور" thor در موقع طوفان های بارانزا با چکشی فراطبیعی به جنگ غول های تاریکی که ابرها بودند میرفت و با ضربه زدن به آنها باعث آذرخش میشد. پروفسور مایر با توجه به آتشین بودن چکش تور، آن را متعلق به کارگاه آتش وولکان میبیند که از آتش جهنم زیر زمین به دست می آید. چون خدا از هوا است و ابر به عنوان هوای در حال تراکم به آب، از هوا سفت تر است، فقط اجسام متراکم تر جامد که از جنس زمین و محصول رحم اویند میتوانند ابر را و لابد سیاهی را شکست دهند و البته جالب این که اژدهای آبی و مادر زمین زاینده هر دو هویت مادینه دارند. به نوشته ی مادام بلاواتسکی در "ایزیس بی نقاب"، کتونیا (بی نظمی زمینی) و متیس (آب) را دو همسر zeus zen (اثیر) میخواند. بلاواتسکی این ایزد را به میترا ربط میدهد در روایتی قابل مقایسه با قصه ی تور، از نوری که از «برج» یا کوه در زمین برون تراویده، متولد شده و این «برج» حالت آتشینی داشته که آن را با وولکان یا کوه آتشفشان قابل تطبیق میکند. کوماگن ها میترا را با واهاگن یا هرکول تطبیق میکردند و خدای جنگ میخواندند، فرمی که بسیار به تور ژرمن نزدیک است. هراکلس یا هرکول، یک هیبت انسانی ظاهرا ضد الهی دارد که نقشه های خدا را توسط وسایلی مخالف شرع او پیش میبرند. این تصویر، آرکلائوس ادومی است که نامش تلفظ دیگری از هراکلیوس یا هراکلس به نظر میرسد. آرکلائوس بعد از ترور آریستوبولوس آخرین شاه حشمونایی یهودیه، یهودیه را فتح و در جواب شورش کاهنان، قتلعامی حسابی به راه می اندازد و بعد از این اتفاق، هرود کبیر، یک ادومی یهودی شده از خاندان سلطنتی ادوم (اردن) شاه یهودیه میشود. یکی از نکات جالب در زندگینامه ی هرود این است که او دو کاهن به نام های متاتیاس و یهودا را به سبب آن که پس از شنیدن خبر نادرست مرگ هرود، شورشی در یهودیه به راه انداختند در آتش سوزانید. این نام ها دقیقا همان ماتیاس و یهودا اولین شاهان حشمونایی یهودیه را بازتکرار کرده اند که علیه آنتیوخوس شاه یونانی روم شوریده بودند. ادوم هم در ادبیات یهودیان اشکنازی اروپا با روم تطبیق میشد و گویی تاریخ حشموناییان زیاده از حد بزرگ شده و کل آن را باید در زمان زندگی شاه هرود خلاصه کرد. به نظر میرسد سوزانده شدن ماتیاس و یهودا به صورت سوزانده شدن یان هوس رهبر جریان تجدید نظر طلب هوسی در مسیحیت، در تاریخ روم اروپایی تکرار شده است. متاتیاس دقیقا همان ماتیاس هوسی (پیرو یان هوس) شاه مجارستان است که نمادی از یک جریان مخالف بزرگ است. او گروه های سواره نظامی موسوم به هوسار تشکیل میدهد که ظاهرا همان خزرها نیای قزاق ها هستند. سواره نظام قزاق ها با سواره نظام ماتیاس یکسانند و از طرفی قزاق ها ریشه ی عثمانی های ترکیه هستند که نامشان به حشمونی های تاریخ یهود نزدیک است. همچنین خزرها نیز ریشه ی یهودیان اشکنازی و بسیاری از اشرافیت های یهودی و سلطنت های اروپایی هستند که این سلطنت ها هم بارها علیه کلیسا ظاهر شدند. نزدیکی تلفظ هوسار به خزر یک نکته ی دیگر را هم گوشزد میکند. هوس در زبان مجارها یعنی اسب، و هوسار یعنی مردم اسبسوار، که معادل دقیق لغت شوالیه است. همانطورکه میدانیم هم یهودیان و هم شوالیه های تمپلار توسط کلیسای کاتولیک تحت تعقیب قرار گرفتند و رهبر شوالیه ها ژاک دو مولای (ملا یعقوب) نام داشت و بنابراین همنام پدر یهودیان یعنی یعقوب اسرائیل در تورات بود. یهودا پسر یعقوب اسرائیل، پدر خاندانی است که رهبری اشرافیت یهود را به دست گرفتند و به همین دلیل هم در کنار متاتیاس، یک یهودا نیز توسط هرود در آتش سوزانده میشود. درنهایت تمام این جریان ها در یان هوس یعنی یوحنای اسبسوار جمع میشوند که به جای شاه ماتیاس مجارستانی در آتش سوخت. او نیز کسی جز دیگر قربانی مقدس هرود یعنی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی نیست. یوحنا زمانی به اندازه ی عیسی، نامزد مقام مسیح بود و ظاهرا عیسی مسیح یک فرم تغییر شکل یافته از خود او است. بنابراین عجیب نیست که کلیسا به جهت تمامیت خواهی خود، تمام دشمنان خود را در وجود او خلاصه کرده باشد. اسلام که مذهب عثمانی ها است، ترکیبی از یهودیت و مذاهب صابئین مثل مندایی ها که پیرو یحیی بودند به شمار میرفت و به همین دلیل هم رهبران جریان مزاحم روم در تاریخ اروپایی حشمونی خوانده شدند که نامی نزدیک به نام عثمانی ها باشد. نکته ی جالب دراینجا این است که نماد رم، همان قاتل عیسی یعنی هرود است و همین رم که با ادوم تطبیق شده، دارد سنگ عیسی را به سینه میزند. اینطوری تمام این جبهه ها که با هم تفاوت ماهوی دارند و به فرقه های گوناگون هم تقسیم میشوند، به جای عیسی و البته اصل آن یحیی، مقدس میشوند و حاوی حقیقت به نظر میرسند. این، کمک میکند تا هر کدام از این فرقه ها جنبه های قابل سوء استفاده در فرقه ی مقابل را یک اصل فراموش شده در آیین خود تلقی کند و آن را به نام بازگشت به اصل، وارد فرقه کرده و وسیله ی سوء استفاده های قدرت طلبانه کند. میتوان این را با چکش تور مقایسه کرد که از اعماق تاریکی بیرون می آید تا وسیله ی نبرد با تاریکی شود، درحالیکه تا حالا تاریکی و منکر یک موضوع واحد و جمع آمده در نگور و نگرو بودند. در این مورد باید توجه کرد که نگو به عنوان بخش از نگور میتواند به ناقت آلمانی –معادل "نایت" nightدر انگلیسی- هم تبدیل شود. ریشه ی نزدیک تر این لغت nox یونانی است که هم به معنی شب است و هم به معنی مرگ. به روایت هگینوس، Nox از آمیزش کائوس (آشوب) و اسکوتوس (مه) به دست می آید. اسکوتوس نام یک خدای تاریکی یونانی هم بوده است که گایا (زمین) را به ارینیس (تاریک شدن) حامله کرد. ارینیس معادل دقیق غروب آفتاب است. ازاینرو ممکن است اسکاتلند هم در اصل به معنی سرزمین غروب خورشید بوده باشد چون در ورای آن، خورشید در اقیانوس فرو میرود. جالب است که "سکیت" در نروژی به معنی مه آلود است و بنابراین تاریکی و مه واقعا در اسکوتوس جمع می آیند. احتمالا ازآنروکه هر دوشاکله های همان ابرهای اژدهایی مقابل تور هستند. جمع تاریکی و رطوبت در دریای آن سوی اسکاتلند هم چنین کاربرد کنایی ای دارد. غروب برای فرانسه نیز در دریا رخ میدهد و درآنجا لغت معروف برای غروب autom بوده است مرتبط با لغتی با دو تلفظ مختلف tm و tn هر دو به معنی تاریکی و سیاهی. گاهی غروب را به نام دومی atina میخوانند که احتمالا با نام آتنا الهه ی عقل و تصویر شدنش به صورت یک زن جنگسالار بی ارتباط نیست. از این جهت میتوان جنگ را چه در بعد سخت افزاری و چه در بعد فکورانه و استراتژیکش دارای روح الهه ی تاریکی خواند. مطابق روایات، آتنا حامی اسب ها و مخترع جنگ است. اما عجیب تر از همه پایه گذاری ادوات تمدن بشر توسط او است، ازجمله دولت، ارابه، کشتی، فلوت و شیپور، دیگ سرامیکی، چنگک، گاوآهن، یوغ گاو و لگام اسب، بافندگی، ریسندگی، آشپزی، قوانین، و دادگاه، همه توسط آتنا به انسان آموزش داده شده اند. ریشه های تم و تن که آتنا فرم مونث آنها را نشان میدهد، هر دو به te/tu میرسند که همان تئوس یا دئوس به معنی خدا است و در قبطی توث یا تحوت تلفظ و خدای ماه تلقی میشود. نام تحوت را جهوتی نیز میخوانند که قابل تبدیل به نام های یهوه و یهودا نیز هست.:

Chronologia.org: issue3850: 5/8/2013

ترکیب آب و تاریکی، همان چیزی است که در اساطیر مصری از آن به آب های تاریکی تعبیر و به nu نامبردار میگردد: ماده ی اولیه ی حیات با حالتی بی نظم و هرج و مرج طلب که به اقیانوس آغازین تشبیه میشود و نظم مانند خشکی ای به صورت یک جزیره در وسط این دریا ظاهر میشود. خدای شو در مرکز خشکی قرار میگیرد و "نیت" یا آسمان را که فرم مونث همان نو به شکل زنی با سر یک مار یا گربه است، از دریا جدا کرده و در بالای سر قرار میدهد و درست در افق و جایی که نو ونیت به هم میرسند خدای خورشید رع متولد میشود و در آسمان در راس فرمانروایی دیگر فرزندان نیت که ستارگان و صور فلکی هستند قرار میگیرد.:

“creation records discovered in Egypt”: George st clair: david nutt press: 1898: p175-6

نو و نیت که باید همان نگو و ناقت باشند، منشا رع به جای نظم میشوند و خدا از دشمنان خود پدید می آید چنان که خورشید از تاریکی پدید می آید. بدین ترتیب، خدای یهود، مسیحیت و اسلام، عمدا دشمنی کورکورانه با خدایان طبیعت پرستی پیدا میکند تا از آنها تغذیه و رشد کند و تاریکی برایش در جایگاه شیطان قرار میگیرد تا شیطان الگوی مذهب خدایی باشد که دشمن شیطان تلقی میشود. آن وقت، عطار میخواهد تا مثل دیوانگان عقلمان را تعطیل کنیم و دنبال خیر و شر در این پروسه نباشیم تا به خدا برسیم. همه ی ما دوست داریم به خدا برسیم، ولی ظاهرا برای همه مان هم مهم است که بتوانیم مطمئن شویم منظورمان از خدا، خدای عطار است یا نه؟!

اسلامخواهی در عهد پهلوی از گوشه ی چشم اسطوره شناسی

نویسنده: پویا جفاکش

در زمان های قدیم، پیرمردی زندگی میکرد به نام عبید زاکانی که از بی توجهی پسران و عروسان به خود در عذاب بود. عبید، نقشه ای کشید برای این که بتواند هم توجه پسران بی وفا را به خود جلب کند و هم آنها را گوشمالی دهد. بنابراین هر یک از سه پسر را جداگانه و دور از اطلاع دیگران به خود جلب کرد و به هر یک گفت که در زیر اتاقش یک گنج با ارزش مخفی کرده که میخواهد آن را فقط به آن پسر بدهد. پسرها و عروس ها از ترس این که نکند پدر، نظرش عوض شود و گنج را به بقیه ی برادران اطلاع دهد، همگی حسابی به پدر رسیدند و از او پذیرایی کردند تا این که عبید درگذشت. هر یک از پسر، کلنگی بر دوش به اتاق پدر رفتند و در کمال تعجب به هم برخوردند و دیدند که هر سه از گنج مطلعند. کف اتاق را شکافتند و یک کوزه پیدا کردند. درش را باز کردند. دیدند داخلش یک کاغذ است که رویش این بیت نوشته شده است:

خدا داند و من هم دانم و تو هم دانی

که چیزی ندارد عبید زاکانی

این داستان عامیانه، منشا خلق شخصیتی به نام عبید زاکانی شد که تنها دلیل نام گرفتنش به این اسم، درآوردن قافیه بود. با این حال، این آقای عبید زاکانی، به سبب همین طنازی آخر عمری، صاحب عنوان بزرگترین طنزپرداز ایران شد و یک دیوان به او نسبت داده شد که قطعا به نسبت سلیسی و قابل فهمی شعر بالا جدید است. یادم هست در ایامی که تازه مدرسه را تمام کرده بودم و عازم ورود به دانشگاه میشدم، یک نفر در روزنامه ی همشهری اعتراض کرده بود که عبید را طنزپرداز بزرگ ننامید و این صفت بیشتر برازنده ی سعدی و مولانا است که به انسان درس زندگی می آموزند نه عبید که بدآموزی دارد. در همان زمان، در کتابخانه ی پدرم به طور اتفاقی یک کتاب کوچک کهنه ی پوسیده از زمان شاه پیدا کردم با نامی شبیه به «حافظ و عبید زاکانی» که داخلش بخش هایی منتخب از اشعار حافظ و لطیفه های عبید زاکانی انتخاب شده بود تا نشان دهد آنها چطور با شهامت، واقعیات دوران منحط زیست خود یعنی دوران هرج و مرج و بی نظمی پس از فروپاشی امپراطوری ایلخانان مغول را شرح داده اند. تازه آنجا بود که فهمیدم چرا روزنامه ی اصولگرای همشهری عبید را دوست ندارد. شاید حافظ فقط با دین به دنیا فروشان دشمن بوده، اما عبید همه ی مردم را به مسخره میگیرد و در نوشته های او هیچ اثری از آن اجداد درستکار مسلمانی که هنوز به مفاسد تمدن غرب آلوده نبودند، نیست. جو توصیف شده به شدت جنسی آن هم جنسی فرصت طلبانه است، نه فقط برای شاهان و اشراف بلکه برای عموم مردم. نکته این است که وقتی در عمق مطلب میروی، میبینی که اصلا غیر ممکن است که بشود به آن شیوه زیست. مثلا یکی از پند های عبید در آن کتاب این مضمون است که احمق ترین آدم، کسی است که شب موقع گذر از خیابان، به مرد مستی برخورد کند و او را «نکرده برجای بگذارد.» خب، فرضش را بکنید یک نفر بخواهد شب وسط خیابان با یک مست لایعقل جماع کند و اصلا هم نترسد که کسی از راه برسد و آبرویش برود. این واقعیت یک جامعه ی از بین رفته نیست، بلکه تخیلات ناشی از عقده های سرکوب شده ی جاعل در زمان جعل کتاب عبید زاکانی است. احتمالا این جاعل، یک روشنفکر بدبخت از سلسله ی پهلوی بوده که در اثر برایند آن چیزهایی که در جامعه ی مدرن و همزمان آخوندی پهلوی ممنوع شده اند، و آن چیزهای جدیدی که در فیلم ها و کتاب های اروپایی-امریکایی دیده، دیوانه شده و خود را ملزم دیده که جامعه ای بر اساس آنچه ذات انسان تخیل کرده، اختراع کند. ازآنجاکه فقط جاعل کتاب، در چنین موقعیتی نیست و همه ی مردم ایران –بخصوص آنهایی که عبید زاکانی را ستوده اند- در همین هچل گیر کرده اند، پس میتوانیم بگوییم جامعه ی عبید، روح جمعی جامعه ی دوران پهلوی است؛ جامعه ای که توسط اشرافی به زورگویی، پول پرستی و رشوه خواری اشراف دوران عبید اداره میشود ولی زور فقط موقع اخاذی و سرکوب مخالف سیاسی عیان میشود و در از بین بردن مفاسد اجتماعی دخالتی نمیکند. جالب اینجاست که از دید نویسنده ی کتاب «حافظ و عبید زاکانی» علاج این بدبختی هنوز زور است، ولی زوری که مفاسد اجتماعی را هم از بین ببرد.

نویسنده دراینباره باز یکی از آموزه های عبید را تکرار میکند به این مضمون که هلاکو خان مغول وقتی شهر بغداد را فتح کرد، دستور داد که تمام بزهکاران، زورگویان محله ها، بازاری های گرانفروش و محتکر، شعبده بازان و رمال ها، ملاها، آوازه خوان ها و معرکه گیرهای مروج داستان های فاسدکننده ی اخلاق، و خلاصه تمام عوامل فساد جامعه را بگیرند و نزدش بیاورند، بعد دستور داد دست و پای همه را بستند و آنها را بردند در رود دجله انداختند و غرق کردند. پس از آن، آرامش عجیبی بر کشور حکمفرما شد. مردم همه به راستی و درستی زندگی میکردند ولی زور حکومت هنوز بالای سرشان بود. تا این که نوبت حکومت به ایلخان اولجایتو رسید و او پیش خود گفت مردم که همه خوب و مهربانند، پس بهتر است با مردم با مهربانی و نیکویی حکومت کند. ظرف مدت اندکی، از سرتاسر مملکت، شورش و نافرمانی بلند شد و مملکت فرو پاشید و به آن فاجعه ی دوران عبید و حافظ دچار آمد.

خیلی جالب است. چون به نظر میرسد ایرانی های دوران چاپ آن کتاب، انتظار داشتند یک هلاکو خان بیاید و به زور و خشونت، تمام انگل های جامعه و جهان سیاست را تصفیه کند و بعدش همه چیز درست شود. نکته این است که هلاکو خان یک فاتح بود و ظاهرا مردم هم چندان با این که حاکم دوران بعد از پهلوی یک جنگسالار تابع قوانین مذهبی باشد مشکلی نداشتند. این که این حاکمان پیرو قانون شرع اسلام و سخنگوی محمد پیامبر باشند عجیب نبود. چون محمد در تعالیم رهبران شریعت دوره ی پهلوی، یک فاتح بود که سعی کرده بود یک جامعه ی متشتت را متحد کند. با این حال، محمدی های انقلاب اسلامی، تفاوت بزرگی با محمد توصیف شده توسط خودشان داشتند و آن این که درحالیکه محمد پیامبر به جنگ مشرکین و کفار رفته بود اینها در درجه ی اول به جنگ کشورهای یهودی و مسیحی میرفتند. ظاهرا کفرستیزی محمد پیامبر استتاری بود بر یک دعوای درون گروهی در ادیان ابراهیمی که مردم عادی نمیتوانستند آن را درک کنند: چرا باید خداپرستان به جنگ هم بروند؟ پس شرک ستیزی محمد موقتی است. اما این محمد، ماسک کدام محمد دیگر بوده است؟ احتمالا پاسخ، سلطان محمد اول عثمانی است. زمانی که تیمور لنگ عثمانی را گرفت و بایزید سلطان وقت در اسارت درگذشت نظم مملکت به هم ریخت و پسران سلطان بر سر تصرف تاج و تخت پدر به جان هم افتادند. این پسران، محمد چلبی، موسی چلبی، عیسسی چلبی و سلیمان چلبی بودند. به طرز عجیبی این چهار اسم، اسامی پیامبران مورد اعتقاد مسلمانانند و هر کدام هم یک مکتب ایجاد کرده اند: موسی شریعت، سلیمان جانشینی خدا بدون اجرای شرع، عیسی معنویت را ایجاد کرده اند درحالیکه محمد جامع همه ی آنها است و هر جا لازم باشد در لباس یکی از اینها میرود.

در زمان دعوای این شاهزادگان، بقایای امپراطوری مسیحی بیزانس یا روم شرقی، از درون عثمانی میگذاشت و عثمانی را به دو تکه ی اروپایی و آسیایی تقسیم مینمود. محمد و عیسی در تکه ی آسیایی بودند و موسی و سلیمان در تکه ی اروپایی. نکته ی جالب این است که موسی و سلیمان هر دو جزو مکتب یهودند و اروپا دراینجا یهودی است و اسلام و مسیحیت آسیایی. با سقوط عیسی به دست محمد، او فراری میشود تا این که شناسایی و به دست قاتلان محمد، خفه میشود. پس از آن، موسی و محمد بر ضد برادر قدرتمندترشان سلیمان متحد میشوند. سلمان نخست دست بالا را دارد اما به مرور و باکشتن افراد قوی وفادار به خود در اثر خودخواهی و بدبینی، تضعیف میشود و شکست میخورد و موقع فرار به روم شرقی در راه توسط روستاییان کشته میشود. پس از آن، موسی سلطان اروپا و محمد سلطان آسیا میشوند ولی موسی تابع محمد است. محمد و موسی برای جنگ با بیزانسی ها که به سلیمان کمک کرده بودند متحد میشوند. اما محمد خائنانه با بیزانسی ها بر ضد موسی متحد میشود و موسی را شکست میدهد و میکشد و بدین ترتیب محمد سلطان کل امپراطوری عثمانی میشود.

در این داستان، محمد که از اول معلوم نیست چیست، با فتح ساحت عیسی، در لاک معنویت عیسایی میرود و به نام الوهیت با سلیمان که نماد دین به دنیا فروشی است وارد جنگ میشود. برای این کار، با موسی یا شریعت متحد میشود که مدعی است سلیمان از راهی که او تعیین کرده منحرف شده است؛ اگرچه شرع موسی توسط عزرا و مدت ها بعد از سلیمان کشف شده است. بدین ترتیب محمد ساحت های هر سه پیامبر یهودی را از آن خود میکند. از طرف دیگر، عثمانی را روم میخواندند و تقسیم آن به چهار قسمت، در حکم تقسیم روم به چهار قسمت در زمان کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم است. روم، قاتل عیسی مسیح بود ولی دین او را پذیرفت. دوره ی زندگی مخفی عیسی چلبی را میتوان ب داستان عیسی مسیح مقایسه کرد که «شاهزاده ی یهودا» بود ولی در بین مردم عادی میزیست. قتل او به دست محمد اول رومی که به صورت محمد عرب ها بازتولید میشود، همان قتل عیسی به دست شاه مملکت عربی ادوم است. در منابع یهودی اشکنازی، روم را همان ادوم میدانستند. قاتل مسیح یعنی هرود پادشاه ادومی یهودیه، عضو خاندان سلطنتی ادوم بود که به یهودیت گرویده بود. ادومی ها را از نسل قوم لوط میدانستند. رومی ها نیز در منابع غربی، لاتینی خوانده میشوند که لاتین با لوط همخانواده است و اخلاقیات رومیان لاتینی نیز شبیه قوم لوط است. ازآنجاکه ادومی ها عربند محمد عثمانی نیز قابل تبدیل به یک محمد عرب است. در دوره ی اسلامی، ادوم عربی تابع سلطان شام بود و بنیانگذاران حکومت اسلامی شام، اموی ها بودند که از طریق فامیلی با خلیفه ای به نام عثمان بر آنجا حاکم شده بودند. این عثمان قابل مقایسه با عثمان غازی بنیانگذار امپراطوری عثمانی است. بایزید پدر محمد را اگر "بی یزید" یا "بیگ یزید" یعنی شاه یزید بخوانیم، معادل یزید اموی میشود که با مرگش جنگ قدرت در کشور به وجود آمد. درنهایت کشور توسط عبدالملک مروان متحد شد که تقدس خود را با ساخت قبه الصخره در ایلیا فلسطین که اکنون اورشلیم تلقی میشود اثبات کرد. این مسجد، همتای مسجد ایاصوفیه در قستنطنیه ی استانبول، پایتخت امپراطوران عثمانی است و ظاهرا با ادعای نسبت داشتن عثمانی ها با ادومی های عرب، تقدس قستنطنیه را که اورشلیم اول بود به خود جذب کرده است. قستنطنیه یا کنستانتینوپول توسط کنستانتین کبیر ساخته شده و مرکز امپراطوری روم شرقی شده است. اگر محمد اول، همان کنستانتین باشد، در این صورت، مکمل او محمد دوم ملقب به فاتح در فتح روم شرقی و تصرف قستنطنیه است. اگر محمد در جایگاه خود کنستانتین باشد در این صورت، او سازنده ی قستنطنیه است و امپراطوری یونانی قبل از او تخیلات یونانیان ارتدکس روم عثمانی از روی وقایع دوره ی عثمانی است. بنابراین چیزی به جز دریایی که استانبول را به دو تکه ی آسیایی و اروپایی تقسیم میکند، موسی و سلیمان را از محمد و عیسی جدا نمیکند. سلیمان پیامبر، خود، شاخه ای از درخت موسی است و موسی با فرار از فرعون و از راه دریا به خارج از کشورش گریخته است. موسای پیامبر شاهزاده ی مصر است همانطورکه موسی چلبی شاهزاده ی عثمانی است. موسای پیامبر عضوی از قومی است که قبلا و در زمان یوسف در مصر حاکم بوده اند، همانطورکه موسی چلبی عضوی از سلطنتی است که توسط تیمور لنگ سقوط کرده است. اما در آن سوی دریای سرخ، چه خبر است؟ ادوم در دوران اوج خود، تا کرانه ی این دریا گسترش یافت و ادوم همان روم است. اگر دریای سرخ همان دریای سیاه باشد، روم برابر با رومانی خواهد بود که شاهش ولاد تپس ملقب به دراکولا علیه سلطان محمد فاتح میجنگید. دراکولا یک شاهزاده ی بیگانه بود که در دربار خود عثمانی بزرگ شده بود ولی بعدا علیه او شد درست مثل موسی. او یک نسخه ی دیگر هم باز در زمان سلطان محمد فاتح دارد: اسکندر بیگ آلبانیایی. هم اسکندر بیگ و هم دراکولا در دربار پدر محمد فاتح، رشد کردند ولی علیه او شوریدند و شکست خوردند. اسکندر بیگ، کلاهخودی شبیه یک بز دو شاخ داشت که یادآور نامیده شدن اسکندر مقدونی به ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ است. اسکندر را گاها با کلاهخودی شبیه سر قوچ تصویر میکنند. اسکندر نیز در فرار از دشمنش داستانی شبیه موسی و فرعون دارد. مطابق اسکندریه ی صربی، اسکندر مهمان دشمنش داریوش شاه پارس شد و وقتی او را ترک کرد داریوش با این که او را شناخته بود اجازه داد برود ولی وقتی داریوش فهمید که اسکندر، چند جام گرانقیمت او را از سر سفره دزدیده و برده، خشمگین شد و سربازانش را دستور داد دنبال اسکندر بروند و او را برگرداندند. اسکندر و یارانش به سلامت از یک رودخانه ی یخزده گذشتند اما وقتی سربازان داریوش خواستند از آن رد شوند یخ شکست و آنها در رودخانه غرق شدند. در داستان موسای پیامبر نیز میخوانیم که فرعون به موسی و قومش اجازه داد مصر را ترک کنند. موسی و قومش سر راه، مهمان یک جامعه ی مصری شدند. ولی وقتی دیدند مردم مهربانند و جنگاور نیستند به نام خدا مردم را غارت کردند. وقتی فرعون فهمید خود در راس لشکرش دنبال موسی و قومش افتاد. موسی و لشکرش از دریای سرخ گذشتند ولی فرعون و لشکرش موقع عبور از دریا در آن غرق شدند. احتمالا مطابق یک روایت، داریوش هم به جای فرعون در رودخانه غرق شده و بعد همین فکر به شکل سقوط و قتل امپراطوری داریوش در یک جنگ بزرگ توسعه یافته است ولی درنهایت اسکندر زود مرگ میشود و امپراطوری داریوش دستش نمیماند و بیشتر آن به دست پارت ها می افتد که هم نامشان شبیه پارس ها است و هم مثل لشکر تیمور، از سکاهای آسیای میانه بوده اند. میتریداتس شاه پونتوس هم سکاها را در جنگی در یک رودخانه ی یخ زده شکست داده بود. شاید داستان شکست سوئدی ها از اسلاوها در یک دریاچه ی یخ زده هم اراینجا ریشه گرفته باشد. اسلاوها نیز ملتی هستند که توسط اعقاب آلمانی امپراطوری بیزانس متحد شدند و رهبرانشان تزار نامیده میشدند که تلفظی دیگر از سزار لقب امپراطوران رومی است. کلمه ی اسلاو معادل SLAVE به معنی برده است و بردگی یک قوم نسبت به خاندان متفاوت حاکم را نشان میدهد، چیزی شبیه بردگی بنی اسرائیل در مقابل فراعنه ی مصر. بردگانی جنگجو شبیه اسلاوهای تزارها، برای عثمانی ها ینی چری ها یا طبقه ی جنگجویان دست دوم مسیحی بودند که در راه سلطان عثمانی جان میدادند. رهبران ینی چری ها در اوایل قرن 18 توسط سلطان محمود عثمانی کشته شدند و نظام تسلیحاتی غربی جای آنها را گرفت. اگر ینی چری ها همان بنی اسرائیل موسی باشند، پس سلطان محمود نیز نسخه ی اصل سلطان محمد اول در از بین بردن حکومت موسی چلبی است. توجه داریم که موسی چلبی آزادی سلیمان چلبی را نداشت و زیردست محمد چلبی بود درست مثل زیردستی ینی چری ها نسبت به محمود. این انحطاط یهودیت نسبت به قبل، در حکم انحطاط حکمرانی یهود پس از مرگ سلیمان ابن داود است. در تاریخ عثمانی، این به انحطاط امپراطوری عثمانی پس از مرگ سلطان سلیمان باشکوه تشبیه میشود. درست مثل داستان سلیمان چلبی، سلیمان باشکوه نیز با کشتن افراد لایق و مناسب در اثر بدبینی هایی که دشمنان به او القا کردند سبب تضعیف حکومت خود شد. این بدبینی را بیشتر، روکسولانا (خرم سلطان) همسر سلطان به او القا کرد که یک زن بیگانه بود. سلیمان ابن داود نیز به سبب منحرف شدنش از راستی در اثر گوش سپردن به زنان بیگانه، از چشم خدا افتاد و مدتی حکومت را از دست داد. تقسیم شدن امپراطوری سلیمان پس از مرگش به دو کشور، روایت دیگری از این زوال است. اما همانطورکه گفته شد احتمالا حکومت سلیمان بدعت نبوده چون قانون موسی توسط عزرا و در دوران حکومت پارسیان کشف شد زمانی که پادشاه پارس به یهودیان اجازه ی تاسیس معبد جدید یهود را داد. در بخش های مختلف کتاب مقدس، این پادشاه، اسم های مختلفی دارد: کورش، داریوش و ارتاخشتر (اردشیر). احتمالا همه ی این اسم ها اشاره به یک شخصیت واحد یعنی اخشوارش دارند که در کتاب استر تورات، به شدت تحت تاثیر استر ملکه ی یهودی خود است. اخشوارش احتمالا در صدر پیدایش مذهب کفار یهودی شده است و قومش یعنی پارس همین یهودی شدگان را نشان میدهد. کلمه ی پارس یا فارس، معادل پاروشیم یا فریسیان است. در برخی گزارش های یونانی، پارس نام فرقه ی پرستندگان میترا است. این ظاهرا به گزارش فلاویوس باربیرو ارتباط دارد که فرقه ی میترا را یک فرقه ی نفوذی یهود به میان رومیان برای یهودی کردن روم از بالا میشمرد و این فرقه عامل پیدایش مسیحیت یهودی تبار در سطوح بالای سیاست در روم و غلبه ی آن بر اروپا است. فریسیان پیروان اعقاب سلیمانند و ارتباطشان با مسیح نیز از طریق فارسیان یا فریسیان است که شاهشان کورش، در کتاب اشعیا مسیح خدا نامیده شده است. درواقع ترکیب یهودیت با ادیان بیگانه ازاینجا آغاز میشود و قبل از آن، این یهودیت بود که از ادیان بیگانه پدید آمده بود. درواقع یهوه خدای یهودیان، یک اصلاحیه در آسور خدای آسوریان است و نام خود عزرا هم از آن می آید. در قرآن، یهودیان متهمند که عزیر (عزرا) را پسر خدا میدانند درحالیکه خدا پسری ندارد. امپراطوری آشور در اثر جنگ و ناآرامی، به پادشاهی های کوچکتری چون مصر، بابل، ماد و لیدی تقسیم شد تا این که کورش دوباره آن را متحد کرد و ظاهرا این همان از هم پاشیدن مذهب واحد شرقی و دوباره به هم نزدیک شدن فرقه ها توسط یهودیت فریسی است. اگر عزرا اصلاحیه ی آسور باشد، سخنگویش موسی به عنوان اصلاحیه ی سلیمان است و بدین ترتیب، سلطان سلیمان تمثالی از شاهان آشور است. ازاینجا به صحنه ی پیشروی لشکر سلیمان تا دروازه های وین در اطریش میرسیم که درنهایت این محاصره شکست میخورد. این باید همان محاصره ی اورشلیم توسط سناخریب آشوری باشد که با رواج طاعون توسط موش ها در بین سربازان آشوری بی نتیجه ماند. رواج طاعون در اروپا با موش ها را یکی از نتایج گسترش تاتارها در غرب میدانند. از طرفی اشرافیت های اروپایی نیز از مهاجرت تاتارها و متحدان یهودیشان به غرب پدید آمدند. گوت های آلمانی را همین متحدان یهودی میدانند. ازاینجا معلوم میشود که چرا در داستان فروپاشی امپراطوری بایزید، معادل های یهودی موسسین روم، از ترکیه ی آسیایی به اروپا رفته اند. ترک ها از ترکیه ریشه نگرفته اند بلکه یهودی های متحد با ترک ها از آنجا ریشه گرفته اند. این یهودی ها با رسوخ در میان ترکان روسیه و اوکراین، گروهی از آنها را یهودی کردند که به خزرها نامبردارند. این ها بعدا تحت حکومت مغول های حاکم بر سامرا در کرانه ی ولگا درآمدند. رهبران این مغول ها پیروان اسلام و مسیحیت نسطوری بودند و ظاهرا نزاع سلیمان و موسای اروپایی با عیسی و محمد آسیایی به این مغول ها مربوط است. عیسی چلبی و محمد چلبی، از خاستگاه عثمانی ها در اشغالگاه تیمور برخاستند و تیمور، همان تامیر (تا امیر یا امیر بزرگ) لقب فرمانروایان سامرا است و نامجای سمرقند (سمرکند) پایتخت تیمور هم یعنی سرزمین سامری ها. قزاق ها دنباله ی خزرها در قلمرو مغول بودند و سلاطین عثمانی هم از آنها برخاستند و با ورود قزاق ها به آسیا بود که داستان های یهودی ها در آنجا با داستان های به جا مانده از اصل آرامی یهودیت آمیخت و به شکل های مکتوبش درآمد. در همین حال، نسخه های اروپاییش با گسترش یهودی ها در غرب، به داستان های اسکندربیگ و بعد اسکندر کبیر انجامید. در اسکندرنامه ی صربی، اسکندر کبیر، فاتح کل اروپا است. یهودیت این بار در لباس قبایل چوپان تاتار گسترش می یابد و یهودیان، سافاردیم یا شپردیم یعنی چوپانان نام میگیرند. این نام به روی کشور اسپانیا میماند که اولین دولت استعمارگر است و درواقع آنچه که به نام کشور اسپانیا در کشف و غارت منابع امریکا و به دست آوردن پول لازم برای سلطنت بر کل جهان نوشته میشود، درواقع داستان اشرافیت یهود اروپایی-امریکایی است و نه اسپانیای بدبخت ورشکسته ای که از زمان نوشته شدن تاریخ در قرن 19 تا حالا چندان وضع مطلوبی نداشته و احتمالا هیچ وقت هم نداشته است. قدیس حامی این اسپانیایی ها یا سافاردیم، سنتیاگو یا سنت جیمز یعنی یعقوب مقدس حواری عیسی مسیح است که در اصل همان یعقوب اسرائیل، جد یهودیان است و یهودیان، بخش جهادی و صلیبی مسیحیت را تشکیل میدهند و ازاینرو یعقوب، شاگرد مسیح است. بیشترین دشمنی سنت جیمز با مورها یا اعراب مسلمان بود. حتی در نمایشنامه ی اتللوی شکسپیر، او به صورت یاگو به عنوان دشمن اتللوی مور در ونیز ظاهر میشود. نام مور ها یا مورسک ها به موروکو یا مراکش داده شده که تفاوت لفظی زیادی با امریکا ندارد. در امریکا نیز اسپانیایی ها ظاهرا با مورها جنگ صلیبی میکردند و و البته امریکایی را میتوانید آمالکیت هم بخوانید که همان عمالقه یعنی قومی هستند که بنی اسرائیل برای ورود به سرزمین مقدس به جنگ آنها رفتند. یعنی الان امریکا سرزمین مقدس بود و ظاهرا سرزمین مقدس از آسیا به اروپا و ازآنجا به امریکا منتقل شده بود چون با هر جابجایی روم بود که جابجا میشد و این کار با موسی شروع شده بود که موقع خروج از مصر، استخوان های یوسف را با خود جابجا کرد و در شخیم دفن نمود. شخیم محل یک شهر یونانی-رومی به نام نئاپولیس یا شهر جدید شد و ازاینرو امروزه شخیم را با نابلس در غزه تطبیق میکنند که نامش از نئاپولیس می آید. اما نئاپولیس لقب رم نیز بود که به سبب هویت یافتن به دومین تروآ که توسط مهاجران تروآیی ساخته شد، چنین نامیده میشد. رم مرکز روم است که همان ادوم است و ظاهرا اول از جنوب به شمال، و سپس از آسیا به اروپا منتقل شده است. بنابراین تسخیر مصر و شام توسط اعراب مسلمان بعد از پیروزی آنها بر روم، روایت دیگری از اولین جابجایی روم بوده، هرچند آن نواحی را همچنان تحت حکومت قستنطنیه و ترکیه خوانده اند. رهبران اعراب مسلمان، قریشی ها بودند. نسبت قریشی ها با یهودیت ظاهرا همان نسبت خاندان هایی با نام های مشابه کوروسی ها و یادواها در افسانه های هندی است. یادوا و کوروس دو پسر اولین امپراطور هند به نام جوجات (گوگ یا یاجوج؟) بودند. با این که یادو پسر بزرگ بود اما درنهایت حکومت به کوروس پسر کوچکتر رسید. اعقاب اولی یادواها بودند و اعقاب دومی کوروسی ها که ممکن است همان قریشی ها باشند درحالیکه یادواها همان یهودیانند. مرکز حکومت کوروسی ها کوراسان بود و آنجا مرکز پرستش مهادوا یا شیوا بود. در مقابل، در یادوا خدای ویشنو به شکل کریشنا که یکی از مدل های کریست یا مسیح است مجسم شد و مردم را به پرستش ویشنو خواند. این دو خدا در حکم دو فرم متضاد برهما خدای خالق بودند که همان ابراهیم پدر مذاهب ابراهیمی است. برخاستن اینها از یک ریشه و در مقابل هم قرار گرفتنشان همان در مقابل هم قرار گرفتن سامری ها و یهودی ها است با این تفاسیر که سامری ها نایهودی های یهودی شده اند و بنی اسرائیل، یهودی های اصلی. کوروس جد کوروسی ها همان کورش پارسی نیز هست که خود یک کاندیدای دیگر برای رواج دادن یهودی گری در بین نایهودیان است. او شخصیت مورد علاقه ی کشیش های یسوعی بوده، چون یسوعی ها هم داشتند برای تمام دنیا کپی های مسیحیت یهودی تبار را تولید میکردند. در هندوستان، مغول های مسلمان حاکم بر کشور، در حکم سامری ها بودند و ازاینرو منشا گرفته از سمرقند تصور میشدند. تیمور فرمانروای سمرقند ثروت ساختن آنجا را از خوارزم به دست آورده بود و نام خوارزم، شکل دیگری از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها به نظر میرسد. معبد سامری ها در گریزیم را جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی شاه-کاهن حشمونایی تخریب کرد که این کار را به سبب اتحاد سامری ها با سلوکیان انجام داد. سلوکیان باید همان سلجوقیان اسلاف عثمانی ها باشند، هیرکان همان گورگان خاستگاه تیمور، و حشمونی همان عثمانی. جان هیرکانوس همچنین فریسی ها را تحت آزار قرار داد و باعث اتحاد آنها با روم شد. دشمنی فریسی ها با حشمونایی ها نیز به شکل دشمنی فریسیان با عثمانی ها بازسازی شده و تاریخ جنگ های ایران و عثمانی را تخیل کرده که درنهایت به شکل یک دشمنی مذهبی بین سیعه و سنی واقعیت یافته است. عثمانی ها احتمالا عاملین اصلی نابودی فرهنگ های پیشین در خاورمیانه اند. معادل های گورکانی آنها در هند نیز به همین اتهام دچارند. اورنگ زیب فرمانروای گورکانی، کتاب های هندوان را نابود میکند تا از اواخر قرن 18 انگلیسی ها از نو کتاب های آنها را مثلا کشف کنند. این خود نمونه ای از اتحاد شکست خوردگان با روم است. جالب این که انگلیسی ها کتاب های فارسیان را هم در هند کشف کرده اند تا اتحاد فریسی و رومی واضح تر باشد. معادل اورنگ زیب در خاورمیانه، هلاکو خان مغول است که کتابخانه های بغداد را نابود میکند و عجیب این که همو کتابخانه و رصدخانه ی مراغه را میسازد و آن را از دانش و کتاب پر میکند. معادل هلاکو خان در سمرقند، الغ بیگ است که نامش شکل دیگری از نام هلاکو است. الغ بیگ هم رصدخانه ی سمرقند را میسازد. نام سمرقند را مرکنده هم خوانده اند که شکل دیگر آن مارگیانا است که نام دریاچه ی ارومیه در کنار مراغه ی کنونی نیز خوانده شده است. بنابراین مراغه و سمرقند یک محل هستند. الغ بیگ نوه ی تیمور و هلاکو نوه ی چنگیز خان است. تیمور لنگ، سمرقند را فتح میکند و چنگیز خان، خوارزم را. اتحاد خوارزم و سمرقند همان اتحاد سامره و گریزیم است. هلاکو خان معاصر قوبیلای خان در چین و تابع قوبیلای خان است. احتمالا تاریخ افسانه های چینی نیز به این زمان میرسند. در چین هم چین شیه هوانگ دی تمام کتاب ها را میسوزاند ولی به زودی سلسله اش منقرض میشود و در سلسله ی بعدی یعنی هان بعضی از کتاب ها احیا میشوند. آینده ی خاورمیانه آینده ی هان است. با سقوط هان و رواج مصیبت و بدبختی در کشور، آیین های دنیا گریزانه و ضد علم رواج می یابند که بودیسم و تائوئیسم هستند. از جمع آنها نیز بودیسم ذن پدید می آید که بی خیالی و پذیرش بی چون و چرای همه چیز در دنیا را می آموزد. با این حال، از بستر همان ذن، فرقه ی بزن بهادران شائولین به در می آید و ظاهرا قرار گرفتن آنها در فلسفه ی ضد عقلانی ذن، به معنی جنگ و دعوا بدون رجوع به عقل و عافیت است، چیزی که در خاورمیانه ی دوره ی متاخر هم با جبرگرایی صوفیه رواج یافت و به پیدایش لمپن ها و پهلوانان صوفی زده ی اداره کننده ی محله ها انجامید. اما صوفی گرایی میتواند جنگ و جنگسالاری را هم رواج دهد همانطورکه ذن در ژاپن به فرقه های سامورایی هایی تبدیل شد که بدون فکر و صرفا از سر احساس وظیفه آدم میکشتند. در یکی از کتاب هایی که انگلیسی ها در هند کشف کردند جمع بودیسم شرقی و اسلام خاورمیانه ای را می یابیم. این کتاب، دساتیر است که تاریخ ایران به روایت زرتشتیان را روایت میکند و باعث پیدایش ناسیونالیسم باستانپرستانه ی ایرانی نیز گردید. در این کتاب، بنیانگذار ایران، مهابود نام دارد. این نام را هم میتوان به بودای بزرگ معنی کرد و هم تلفظ دیگری از نام محمد پیامبر دانست. زمانی که بخواهیم به قبل از این محمد ضد علم برویم، باید به دانش ایرانی برگردیم که هلاکو خان مغول در مراغه حفظ کرده است، البته بعد از این که یک بار آن را نابود کرده است. چون دانشی که باقی مانده، نه ایرانی است و نه اسلامی، بلکه یک دانش رومی است با رنگ و لعاب عربی-آرامی-فارسی که غربی ها و وابستگان غرب کشفش کرده اند و پیدا کردن اندک مایه های بومی غیر یهودی در آن، نیازمند تحقیق و مطالعه ی بالا است.:

“China”: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

هر گونه نقشی برای هلاکو خان در این مسئولیت، وابسته به شرقی بودنش است. او مغول است تا یک شرقی مهاجم آشنا برای اروپاییان باشد و پیرو خان چین است چون چین شرقی تر از مغول های روسیه و مرکز تمدن است و قرار است سناریوی به دست آمده جنگ تمدن ها باشد. اما هیچ یک از اینها از تمثیل فراتر نمیرود.

غربی هایی که مغول های شرق در مغولستان های داخلی و خارجی را از نزدیک دیده اند آنها را مردمی صمیمی و قانع توصیف میکنند که از تاتارهای وحشی تصویر شده در تواریخ غربی، فاصله ی زیادی دارند و با عقل هم جور درنمی آید که قومی یک بار بر سر معجزه ی فردی به نام چنگیز خان دنیا را بگیرد و بعد آن را از دست بدهد و دیگر هم تلاشی در این راه نکند. میگویند مغول ها با کمان هایی خارق العاده دنیا را در جنگ گرفتند. اما از این کمان ها فقط نسخه ی منچویشان شناخته شده بوده که از منچوها به مغول های اصلی رسیده است. از همه عجیب تر این که ملتی که به نام منچو میشناسیم مجموعه ای از جورچن ها و کره ای ها و چینی ها هستند که توسط شخصی به نام "نور هاچی" متحد شده و موفق به فتح لیائودونگ در چین شده اند که این پایگاه سازی بعدا سبب فتح چین توسط منچوها و تاسیس امپراطوری چینگ میشود. "نور هاچی" دقیقا همان نام عربی "نور حاجی" است که «حاجی» در آن یک لقب اسلامی است. آیا نورحاجی یک ترک مسلمان بوده است؟ چرا باید یک ترک، یک اتحادیه ی جنگجو از مغول زبانان به وجود بیاورد؟ آیا در بین خودشان آدم تعلیم دیده ای در این راه وجود نداشته است؟ باز هم نکته ی عجیب تر این که منچوها با کمک یسوعی های پرتغالی که برای کار فرهنگی از غرب به شرق دور آمده بودند، سلسله ی مینگ را سرنگون کردند. این منچوها بودند که مذهب بودا را بر چین حاکم کردند و همانان بودند که دست یسوعی ها را برای تنظیم یک تاریخ طویل منطبق با تاریخ غرب برای چین باز گذاشتند که در این تاریخ، تمام سلسله های چینی در شیوه ی حکومت و آداب سلطنتی شبیه فرمانروایان منچو بودند. منچوها قرار بود مغول های ترسناک را که در غرب به تارتار شناخته و ساکن تارتاروس یا جهنم تلقی میشدند در خود بومی کنند تا شرق برابر با جهنم شود. این دیدگاه هنوز هم بر افکار عمومی غرب سیطره دارد و سیاستمدارانند که به آن میدمند؛ مثل جورج سوروس بدنام که شی جین پینگ رئیس جمهور چین را «شیطان» میخواند. غربی هایی که از نزدیک چین را دیده اند میگویند کیش شخصیت پرستی برای شی جین پینگ، فقط بر پرده ی رسانه های غربی برای چین وانمود میشود. در خود چین، گروه های سیاسی درگیر زیادند و بخصوص جبهه ی جیانگ زمین که شی جین پینگ، مقامات فاسد حزب او را برکنار و مجازات کرده، به تخریب شی میپردازند. افکار عمومی چین گوناگون است ولی اکثرا شی را رهبری مهربان برای مردم میخوانند که چینی ها در این موضوع چندان تفاوتی با توصیف روس ها از ولادیمیر پوتین ندارند. با همه ی اینها نه فقط سیاستمداران غربی و رسانه های متبوعشان، بلکه نظریه های توطئه ی ضد سیاست موجود در غرب هم علیه چینند. ترامپ به نام ضربه زدن به چین، ورود کالاهای خارجی را به امریکا سخت میکند، ولی بیشتر از چین، متحدان امریکا مثل انگلستان و کانادا ضرر میبینند و این میشود که اروپایی ها تمام تلاششان را برای شکست ترامپ در انتخابات بعدی میکنند. ترامپ میرود و جانشینانش برای تضعیف روسیه جنگ اوکراین را به راه می اندازند ولی روسیه و غرب هر دو به شدت از این جنگ صدمه میبینند و عجیب این که موافقان و مخالفان ترامپ، از برایند این اتفاقات نتیجه میگیرند که جریان های سیاسی غرب، میخواهند غرب را به نفع چین تضعیف کنند. سوال این است که تجاری که فقط منفعت میشناسند چرا باید ثروت خود را به نفع قدرتگیری چین آتش بزنند وقتی میتوانند به راه های مسالمت آمیزتری، ثروت خود را در چین سرمایه گذاری کنند؟ موضوع این است که خیلی از برداشت های کلی ما از تاریخ، نتیجه ی محلی شدن روایات اسطوره ای است و حالا این محلی شدن به سطح جهانی رسیده است. گاهی یک ملت فقط به این خاطر در تاریخ ملتی دیگر شیطانی تلقی میشود که در غرب یا شمال آن ملت حضور دارد و غرب و شمال، کنایه از قلمرو تاریکیند و البته آن ملت مقابل هم به تلافی شرق و جنوب را شیطانی میخواند. از قضا کشوری که در غرب یک شیطان قرار دارد خود در غرب کشوری دیگر است و میتواند از دید همسایه ی شرقیش شیطان باشد. اما وقتی جغرافیای اساطیر به وسعت جهان میشود، شرق و غرب و شمال و جنوب معنای واحدی می یابند. در توصیف اربابان غربی جهان، شرق دور، یک جا جایگاه اژدها و شیطان میشود درحالیکه در خود شرق دور، قوم ها بسته به این که هان، مغول، منچو، تبتی، ترک، کره ای، ژاپنی، هنگ کنگی و غیره باشند، و یا این که در کدام منطقه ی جغرافیایی از کشور پهناور چین زندگی کنند، بنا بر خاطرات قومی و نسبت سازی های اسطوره ای از روی جغرافیا تصاویر گوناگونی از هم دارند و آن یکدستی محدود کننده ی نگاه خارجی را در خود ندارند.:

“Manchu”: stolenhistory.net

برای جاعل عبید زاکانی هم هلاکو خان یک ناجی بود به خاطر این که تازه از شرق آمده بود و مثل خورشید میخواست تاریکی را بشوید و روشنایی بیاورد. شب از غرب و غروب ناشی میشود و ایران بخشی از بلوک موسوم به غرب بود. ایرانی های مخالف سیاست، اکثرا شوروی و چین را ناجی خود میدانستند چون شوروی و چین در شرق بلوک غرب قرار داشتند. اما صحبت از خورشید اسلام هم در میان بود چون کمونیسم شوروی و چین یک چیز جدید بود و نمیتوانست نسبتی با بازگشت روز داشته باشد. روز، تکرار روز دیگری است که شب به آن خاتمه داده است. برای همین هم در ایران زمان شاه، شعار «بازگشت به خویشتن» سر داده میشد. اما یک چیز مسلم بود: هیچ کس در ایران نمیدانست روز قبلی چه شکلی بود. در ایران شیعی، اسلام و تشیع از هم قابل تشخیص نبودند و یک بار تجربه ی انقلاب اسلامی، به بدنامی اسلام انجامید. اما در مناطق سنی نشین ایران، مردم دنبال یک خمینی سنی به نام مولوی عبدالحمید افتاده اند چون فکر میکنند حکومت اسلامی سنی میتواند از حکومت اسلامی شیعی بهتر باشد. همه ی اینها نشان میدهد که هیچ تصویر واحدی از خورشید اسلام وجود ندارد. نتیجه این که مردم ممکن است نور یک نورافکن را که از شرق بر شب غربی ایران میتابد با خورشید اشتباه بگیرند و مدتی عقلشان را معطل آن کنند. غربی هایی که نورافکن را میبینند تا ساعتی که با این نورافکن حشرات ایرانی را شکار میکنند آن را روشن نگه میدارند و وقتی که دیدند دیگر فایده ندارد نورافکن را خاموش میکنند تا ایرانی ها این بار ناامید از خورشیدی که درواقع خورشید نبود، خرسندتر شب غربی حاکم بر سرزمینشان را تحمل کنند و بیشتر از قبل، ندانسته در تاریکی جهل، به هم صدمه بزنند.

مریخی ها و ونوسی های ایران: چرا نباید به روشنفکران غربزده ی ایرانی اعتماد کرد؟

نویسنده: پویا جفاکش

دیوید هول، فیلسوف سیاسی معاصر، در زمانی که استاد دانشگاه فلوریدا بود، درباره ی «اصلاحطلبی لیبرال» اینطور استدلال کرده بود:

«دعوت به پلورالیسم، کثرت گرایی عقیدتی و جامعه ی مدنی، توسط دو گروه سیاسی مختلف صورت میگیرد. یکی توسط گروه سیاسی جدیدی که برای دستیابی به "قدرت" مبارزه میکنند؛ دیگری بوسیله ی گروهی از شخصیت ها که بر مسند قدرت نشسته اند، اما پیشبینی میکنند که به زودی قدرت را از دست بدهند.»:

“science and the process”: d. hull: the university of Chicago press: 1988: p254

اظهارنظر پروفسور هول درباره ی فضای ایران نیمه ی اول دهه ی 1370 کاملا درست بود. دو گروه بودند که داشتند شعار پلورالیسم و فضای آزادی فکری را سر میدادند و این دو گروه خیلی سریع با هم متحد شدند. هر دو گروه هم از جریان های بالا بودند. یک گروه، روشنفکران سکولار حمایت شده از سوی غرب بودند که رهبر معنویشان دکتر عبدالکریم سروش بود (لازم به ذکر است که منظور من دراینجا از «روشنفکر» اصلا به معنی تحت اللفظی «کسی که ذهنش روشن باشد» نیست و دارم درباره ی یک گروه سیاسی به این نام صحبت میکنم که تفکر برایشان وسیله است نه هدف)؛ اینها کسانی بودند که میخواستند به قدرت برسند و برایشان مهم بود که تریبون داشته باشند تا بتوانند حرفشان را بزنند. دسته ی دوم، اکبر هاشمی رفسنجانی و تیمش موسوم به حزب کارگزاران سازندگی بود که در زمان رحلت امام خمینی، فکر میکردند دیگر آینده ی پول و قدرت در ایران فقط از آن خودشان خواهد بود؛ ولی حالا داشتند میدیدند که سپاه پاسداران چطور دارد بر ضد آنها در مملکت قدرت می یابد و ازاینرو سخنان دیکتاتورانه ی قبلیشان را کنار گذاشتند و از در فضای باز و گفتگو درآمدند.

اخیرا و به دنبال این که اصلاحطلبان مطمئن شدند جناح کارگزاران در راه پیروزی اصولگرایان به اصطلاح معتدل تحت سرپرستی ظاهری حسن روحانی از اصلاحطلبان سوء استفاده کرده اند، این دو گروه راه خود را از هم جدا کرده و به هم بد و بیراه مینویسند. اما فعالیت های قبلی و اتحاد ماضیشان اگرچه در طول زمان باعث بهبودی هایی در وضعیت فکری و سیاسی ایران شد، اما صدمات جبران ناپذیری هم به کشور وارد کرد که ناشی از سرسپردگی کامل آنان به نزول وحی پیامبران غربیشان در بهشت لیبرال اروپا-امریکا بود درحالیکه این پیامبران، درک درستی از روحیات غالب ایرانی نداشتند و مانند دیگر فرهنگ های ناغربی، اعمال ایرانیان را صرفا با پیش داوری های یهودی-مسیحی- ایسمی خودشان توضیح میدادند و دچار اشتباهات فاحش میشدند. مثلا "رابین رایت" در مقاله ای با عنوان «لوتر ایرانی، پایه های اسلام را به لرزه درآورده است» که در 1فوریه ی 1996 در روزنامه ی گاردین منتشر شد، نوشته بود که «آینده ی خاورمیانه در دستان دکتر سروش و پیروان او است» و حتی سروش را «آن مرد معقول و متین که پایه های دین اسلام را که یک میلیارد نفر پیرو دارد، به لرزه درآورده است» توصیف نموده بود. رایت ذوق زده بود که «سروش عملا نقش جدایی مذهب و دولت (سکولاریسم) را تثبیت میکند و این برای دین اسلام، یک تغییر مسیر حیرت آور است.» البته پیام سروش در ایران شنیده شد، ولی خیلی دیرتر از آن زمان به یک عقیده ی رایج بدل گردید. در دوره ی دولت اصلاحات که آلن تورن از پاریس به تهران آمد و اوضاع را از نزدیک دید، متوجه شد که تفکر و منش بیشتر ایرانی ها از آنچه روشنفکران در قدرت میگویند بسیار فاصله دارد و حسرت خورد از این که کسی شبیه گاندی –به معنی معترضی که مردم قبولش داشته باشند- در بین روشنفکران ایرانی وجود ندارد و تلاش اصلاحطلبان برای محبوب کردن رئیس جمهور (خاتمی) به جایی نرسیده است. با این حال، تورن در همان دوران، راه حل موفقی را پیش روی اصلاحطلبان گذاشت که خیلی به سرعت رشد کرد و اکنون داریم نتیجه اش را در جریان موسوم به «زن، زندگی، آزادی» میبینیم. تورن به رشد درس آموزی و آزادی های شخصی زنان در جمهوری اسلامی توجه نشان داد و نیاز به آنچه را که خودش در گفتگو با روزنامه ی ایران (18 اردیبهشت 1381) «خلق یک انقلاب زنانه» نامیده، به گفته ی خودش در گفتگو با همان روزنامه در جلسات مشترکی با موسسه ی مطالعات وزارت امور خارجه، مرکز بین المللی گفتگوی تمدن ها، دانشکده ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران و سرانجام ضیافت شام سفارت فرانسه در تهران مطرح نمود. در آن زمان، هنوز استقلال نسبی زنان یک موضوع ضد مذهبی نبود و حتی سعی میشد از طریق تعالیم اسلامی، شرعی جلوه داده شود. اما از یک سال پس از دیدار تورن از ایران، شرایط رو به تغییر رفت.

در سال 1381 یورگن هابرماس از ایران دیدار کرد. او هم قائل به سرمایه گذاری روی زنان بود، اما هنوز دل به اصلاح مذهبی خوش کرده بود. درواقع او به دنبال یک رهبر معنوی جدید برای اصلاحات میگشت چون دکتر سروش دو سالی بود که بیشتر در امریکا به سر میبرد و ارتباط چندانی با ایران نداشت. هابرماس فکر میکرد محمد مجتهد شبستری به عنوان یک رهبر مذهبی برای اصلاحات گزینه ی خوبی باشد و این درحالی بود که خود او شخصی کاملا سکولار بود بطوریکه گفتگویش با علی مصباح یزدی –پسر محمدتقی مصباح یزدی- را به عنوان یک گفتگوی قرون وسطایی به تمسخر گرفت و نیمه کاره رها کرد. اما یکی از متاثرین از هابرماس به نام ریچارد رورتی بود که در این قضیه روراست به اصلاح طلبان ایرانی خط مشی داد. راه ورود رورتی که هابرماس را قهرمان خود خوانده بود، به سبب شهرت سفر هابرماس به ایران بود که باز شد. رورتی به روشنفکران ایرانی یاد داد که اصلاح مذهبی راه به جایی نمیبرد و باید از دریچه ی سکولاریسم لیبرال در ایران به جلو حرکت کرد.

تفاوت رورتی با هابرماس تا اندازه ی زیادی ناشی از ملیت آنها بود. هابرماس آلمانی اگرچه یکی از آخرین بازماندگان حلقه ی بدنام فرانکفورت بود، اما هنوز آدم معقولی بود. اما رورتی امریکایی دلیلی نمیدید که چنین باشد. رورتی پراگماتیسم یعنی عملگرایی امریکایی را میستود و میگفت ما در عصر امریکا به سر میبریم و امریکا برای انجام کاری نیاز ندارد آن را عاقلانه جلوه دهد و با حقیقت سازگار نشان دهد. درواقع رورتی از هر چیزی که جستجوی حقیقت جزوش باشد، منجمله فلسفه، بیزار بود. او اول از همه به کانت و هیوم و دکارت یورش برده بود که سعی کرده بودند مدرنیته را معقول و برحق نشان دهند. درحالیکه از دید رورتی، برحق بودن یک ایدئال مذهبی است و همه ی آنهایی که میخواهند ثابت کنند مدرنیته بر حق تر از دوران قوانین مذهبی است، خود هنوز در چنبره ی مذهب اسیرند.:

“take care of freedom and truth will take care of itself”: Richard rorty: Stanford up: 2006: p37-85

رورتی چون طرف قوی ترها بود، دموکراسی را موعظه میکرد به شرطی که این دموکراسی، یک دموکراسی امریکایی باشد. اما میدانست که ملت های مذهبزده جز با نشان داده شدن «برحق» بودن چنین دموکراسی ای، به آن جلب نمیشوند. ازاینرو و دقیقا به خاطر این که صداقت را «برحق» نمیدانست تا از ریاکاری عذاب وجدان داشته باشد، در مقدمه ی کتاب «اولویت دموکراسی بر فلسفه» استفاده از فلسفه به نفع قدرت را مجاز دانست.

برای ایران که میانه ای با فلسفه ندارد، شعار بهتر جواب میدهد، و قطعا کسی که حتی فلسفه را بازیچه ی فریبکاری قدرتمداران بداند، در مسخره کردن ملت ها با شعارهای بی سر و ته تردید نمیکند. در ایران مدت ها است که سعی میشود با شعار، برای مردم مذهبزده «پیامبر» تولید شود و این درس از مجموع تورن و رورتی به دست آمده که چنین پیامبرانی باید شبیه زنان فمنیست باشند. این پیامبرسازی از زنان، ابدا با ابزارسازی فلسفی رورتی تضاد ندارد و ازقضا یکی از انتقادات فمنیست ها بر رورتی نیز هست:

«نانسی فریزر [در] "از طنز تا پیشگویی تا سیاست"... خاطرنشان می کند که هزینه ی تغییر شکل دادن فمینیست ها به صورت پیامبر این است که پیامبران فیلسوف نیستند. فریزر می گوید، با این حال، رورتی به وضوح از فیلسوفان فمینیست آموخته است. منتقدان فمینیست استدلال کردند که استفاده ی رورتی از دوگانگی خصوصی/عمومی، تجربه ی انسانی و همچنین ماهیت استثمار را جعل می کند. خصوصی و عمومی به طور جدایی ناپذیر در زندگی ما و در مبارزه ی ما با ظلم و ستم گره خورده اند. رورتی دیگر تمایز را فرا نمی خواند. با این حال، دعوت او به نبوت، در جایی که رورتی فمینیسم را به‌جای جمعی و سیاسی، فردی و زیبایی‌شناختی به تصویر می‌کشد، کم‌کم ادامه دارد. یک پیامبر فمینیست "منفردی عجیب یا عضو یک باشگاه جدایی‌طلب کوچک" خواهد بود، زمانی که، همانطور که فریزر می‌گوید، فمینیست‌ها "جنبش اجتماعی بزرگ و ناهمگونی را تشکیل می‌دهند که تقریباً در هر گوشه از زندگی آمریکایی حضور دارند". پیامبران می توانند اقتدارگرا باشند، اما کار مشترک اجتماعی افزایش آگاهی چنین نیست. پیشرفت فمینیستی از آنجا سرچشمه می‌گیرد که گروه‌هایی از زنان به طور مشترک تجربه ی خود را دوباره مفهوم‌سازی می‌کنند. سابینا لاویباند در "فمینیسم و ​​پراگماتیسم: پاسخی به ریچارد رورتی" استدلال می‌کند که رورتی گزینه ی سومی بین نئوپراگماتیسم خود و رئالیسم مطلق‌گرایانه را که او رد می‌کند نادیده گرفته است. لاویباند موافق است که مبانی مطلق گرایانه و متعالی برای معرفت و حقیقت غیرضروری است، اما استدلال می کند که رورتی و فمینیسم هر دو با یک رئالیسم غیرمطلق گرا بهتر خواهند بود. او ادعا می کند که رد این گزینه ی میانی توسط رورتی، حساب او را به سمت عوام فریبی سوق می دهد. لاویباند طرفدار نوعی واقع گرایی است که در آن باورها نه با انعکاس ماهیت ذاتی موجودات، بلکه با اطاعت از قواعد زبانی شرایطی برای گفتن "X وقتی درست است که Y" قابل قبول است، به حقیقت تبدیل می شوند. بنابراین ما تمایز بین ظاهر و واقعیت را حفظ می کنیم، و به همراه آن توانایی خود را برای "گفتن چگونگی بودن چیزها صرف نظر از اینکه در حال حاضر چنین هستند یا نه" حفظ می کنیم. این واقع گرایی مبتنی بر قواعد زبانی، ترسیم دنیای اجتماعی را که با بینش فمینیستی مطابقت دارد، امکان پذیر می کند. به عنوان مثال، آزار و اذیت جنسی، همانطور که لاویباند اشاره می کند، یکی از ویژگی های تجربه ی اجتماعی بسیاری از زنان است؛ اما حتی با این که چنین است، "حقیقت" چیزی است که "سیستم جنسیتی تمایل دارد ما را از درک واضح آن باز دارد". متأسفانه، رها کردن رئالیسم توسط رورتی به صاحبان قدرت اجازه می‌دهد تا "حقیقت" را بدون توجه به مقبولیت عقلانی تثبیت کنند. بنابراین او "بینشی از زبان را تشویق می‌کند به‌عنوان وسیله‌ای برای بازی و حقه‌بازی و نه ارتباط، و تمایل به شادی از شخصیت غیرواقعی و حتی فریبنده ی کلام."»:

Feminist Interpretations of Richard Rorty: Elizabeth A. Sperry: notredan philosophical reviews : 2011.03.07

علت این که رورتی هیچ وقت از بارش این انتقادات به خود ابایی نداشته، این بوده که خوانش رورتی از زنان، در چارچوب دیدگاه های فرویدی او قرار میگیرد که به طور کلی برای خود زنان احترام و ارزشی قائل نیستند. به نوشته ی تیم کاشیون، «اتوپیای لیبرال پیش بینی شده توسط ریچارد رورتی» که «در درون نقد ضد بنیادگرایی قرار گرفته است»، در قرائت خود از فروید، « به طور پیوسته بینش فروید را وارونه می کند تا سرانجام، فروید را در برنامه ی رورتی قرار دهد» و این به «موقعیت خطرناک غیرروشنفکران در مدینه ی فاضله» ی لیبرال رورتی می انجامد.:

Rorty, Freud, and Bloom : the limits of communication: abstract: tim cashion: escholarship.mcgill.ca

منظور از وارونه سازی فروید این است که درحالیکه فروید معتقد بود انسان تا حدود زیادی موجودی ناعقلانی است و بسیاری از اعمالش را از روی غریزه و بر ضد خودش مرتکب میشود، رورتی این را به مثابه نوعی تعریف گرفت و خواهان زندگی ناعقلانی مردم در آرمانشهر لیبرالی خود شد. مورد مثال ایرانیش، عوامزدگی وحشتناک دولت های احمدینژاد و روحانی بود که در آن، ستایش های کورکورانه ی مردم از پروپاگانداهای دولتمردان، به ضرر خود مردم تمام شد. در چارچوب مسئله ی زنان و جنسیت که فعلا در ایران و بیشتر جهان، این دو متاسفانه به اندازه ی نظریات غلط فروید از هم قابل تفکیک نیستند، نیز همین روند در جریان بوده است. فروید معتقد بود که انسان از بدو تولد موجودی جنسی –به معنی درگیر در رابطه ی شهوانی با جنس مخالف- بوده است و البته هر وقت او میگوید انسان، منظورش مرد یا پسر است. چون اینطوری در آغوش گرفته شدن پسر نوزاد توسط مادر، مبنای جنسیت میشود و فروید در این راه، نظریه ی معروف عقده ی ادیپ را اعلام میکند:

«فروید به طور معروف اعلام کرد که "ابر من... وارث عقده ی ادیپ است." با این عبارت، او پیشنهاد کرد که تجاوز خیالی که از طریق آن پسر، پدرش - رقیب عشقی پسر در وصال مادرش - را از خود جدا می کند، منجر میشود به تجربه ی اضطراب و احساس گناه اختگی، درونی کردن ممنوعیت محارم و به طور گسترده تر، اطاعت از "قانون پدر" که کل بنای تمدن بر آن بنا شده است. به گفته ی فروید، "همه ی ما مقدر شده ایم که اولین انگیزه های جنسی خود را به سمت مادران خود و اولین نفرت و خواسته های خشونت آمیز خود را نسبت به پدرانمان معطوف کنیم... شاه ادیپ که پدرش لایوس را کشته و با مادرش جوکاستا ازدواج کرده است، چیزی نیست جز آرزوی محقق شده ی کودکی ما." فروید نتیجه می گیرد که این تجاوز خیالی (محارم) سرکوب می شود و کودک در معرض یک ممنوعیت و قانون درونی قرار می گیرد. بنابراین، در مدل فرویدی، اگر قرار است خانواده و در واقع تمدن پایدار بماند، تخلف نباید رخ دهد و حتی خیال وقوع آن باید از آگاهی آگاهانه ی کودک حذف شود. "انتخاب" فروید از اسطوره ی ادیپ به عنوان پایه و اساس درک او از روان پویایی انسان، پیامدهای مهمی دارد. برآیند این انتخاب نظریه ای است که در آن شرم و گناه ، محوری برای وضعیت انسان هستند. زیرا داستان ادیپ یک تراژدی غیرقابل انکار است و تجاوزی که نماد آن است بی ابهام و به طور جهانی محکوم می شود. در مورد کشتن پدر و وارد شدن به یک رابطه ی جنسی یا زناشویی با مادر، هیچ چیز ظریف و قابل جبرانی وجود ندارد. اگر در واقع، همانطور که فروید ادعا کرد، عقده ی ادیپ جهانی است، همه ی ما باید ابتدایی ترین غریزه ی خود را سرکوب کنیم و عملاً تسلیم گناه و شرم خود شویم. عقده ی ادیپ، همانطور که می دانیم، حتی در درون خود روانکاوی مورد انتقاد مستمر قرار گرفته است. در حالی که مطالعاتی وجود دارد که ادعا می‌کنند جهان‌شمول بودن آن را تأیید می‌کنند، اما عقده ی ادیپ به این دلیل مورد انتقاد قرار گرفته است که از پشتوانه ی تجربی برخوردار نیست و مانند بسیاری از نظریه‌های فرویدی، در پیش‌بینی‌های ابطال‌پذیر ناکام است. همچنین استدلال شده است که ممنوعیت از زنای با محارم، که انسان شناسان آن را جهانی دانسته اند، با بیزاری غریزی در مقابل میل به محارم جهانی بهتر توضیح داده می شود. دیگران عقده ی ادیپ را به این دلیل مورد انتقاد قرار داده اند که در نقش های جنسیتی سنتی گنجانده شده است: زن ستیز است، برای توضیح روانشناسی زنان ناکافی است و همجنس گرایی و نقش های خانوادگی غیرسنتی را آسیب میخواند. ارتکاب معرفی عقده ی ادیپ، از سوی خود فروید نیز به دنبال تغییر نظریه ی روان رنجوری ناشی از تروما- اغوا و به حداقل رساندن سوء استفاده ی جنسی از کودکان از طریق انتساب خاطرات چنین آزاری به خیال پردازی های ادیپی [بیماران] مورد انتقاد قرار گرفته است. به طور کلی، در دهه های 1970 و 1980، حتی در میان روانکاوان علاقه به عقده ی ادیپ کاهش یافت. در حالی که شکی نیست که پویایی ممنوعیت/تخطی در روابط والدین و فرزند وجود دارد و یک عامل بسیار مهم در زندگی انسان است، این تصور که این پویایی منحصراً (یا حتی در درجه ی اول) از میل جنسی محارم پسر برای مادر سرچشمه می گیرد. و رقابت با پدر نمی تواند طیف وسیعی از تعارضات ممنوعیت/تخلف را که هم در خانواده و هم در جامعه گسترده تر رخ می دهد، توجیه کند. این استدلال که حتی تمام تعارضات درون خانواده، به ویژه آنهایی که شامل ادعای تجاوزگرانه ی خودمختاری کودک و نوجوان است، ماهیت جنسی (در واقع محارم!) دارند، باورپذیر است. جای تعجب نیست که بسیاری از روانکاوان پسا فرویدی عملاً عقده ی ادیپ را نادیده گرفته اند و بر موضوعات "پیش از ادیپی" مانند جدایی-فردسازی تمرکز کرده اند. خود فروید زمانی که در مقاله‌ای درباره ی «جنسیت زنانه» اذعان کرد که ترس از «از دست دادن شیء» منبعی از اضطراب است که پیش از مرحله ی ادیپی قرار داشته، در را به روی این موضوع باز کرده بود . محققین بعدی، از جمله رنک، بالبی ، مالر ، فروم و استولر معتقد بودند که اضطراب ناشی از جدایی (برای رنک، "تروما هنگام تولد" و در مورد فروم، جدایی از پدر) مهمتر از اضطراب ادیپی/جنسی بود. کسانی مانند فروم، رایشمن و هورنی، خصومت و تعارض بین پرخاشگری در مقابل تلاش برای وابستگی را مهمتر از تمایلات جنسی در رشد کودک می دانستند. برای مثال، دیگران به نوشته‌های بالینت ، فیربرن ، وینیکات ، کرنبرگ و کوهوت روی می‌آورند که معتقدند در حالی که مسائل ادیپی در روان رنجورها مهم هستند، مسائل «پیش ادیپی» در روان پریشی و حالت‌های مرزی غالب است. توجه به این نکته مهم است که یونگ شاید اولین کسی بود که معتقد بود نیاز به جدایی از مادر و نه میل جنسی به او و ترس همزمان از پدر، پویایی پشت آنچه فروید در عقده ی ادیپ می دید است. در واقع، یونگ، درک جنسی از منشأ روان رنجورها را رد کرد و به طور فزاینده ای بر اهمیت جدایی از والدین و به ویژه مادر، در راه درک "خود" در آینده تمرکز نمود.:

“The Eden Complex: Transgression and and Transformation in the Bible, Freud and Jung": Sanford Drob: qeios :oct9,2023

فروید در مقطعی از کار علمیش، و فرویدیسم رسانه ای تا به امروز، با جنسی نشان دادن مرد و آغاز اثبات مردانگی او با میل جنسی به مادرش، میخواسته اند تا مردانگی را امری بالفعل و نه اثبات شدنی نشان دهند تا آن را به اندازه ی زنانگی منفعل کنند. این در فرهنگی رقم خورده که اثبات مردانگی از سوی پسر را قبل از بلوغ جنسی او طلب میکند. در این فرهنگ، فکر کردن مردانه است؛ همچنین سفر کردن برای کسب دانش و تجربه. درحالیکه زن اصلا نیاز نیست زنانگیش را اثبات کند چون به محض زن متولد شدن، زن است. دراینجا رابطه ی مرد و زن، رابطه ی بنده و خدا است. چون مرد باید خدا را در درون خود کشف کند و به آن برسد همانطورکه در آینده این توانایی را می یابد که همسر بگزیند و تشکیل خانواده دهد، درحالیکه زن خودبخود «آیینه ی خدا» است و به همین دلیل هم است که جامعه از او انتظار تقوا و فضیلت بسیار دارد. تمثیل آینه در نماد مشهور زنانگی دیده میشود. یک دایره به نشانه ی آینه روی دسته ای به شکل حرف t قرار گرفته است. نکته ی جالب این است که این نماد متعلق به ونوس الهه ی سیاره ی زهره است که نمادش مس است؛ فلزی که در قدیم برای ساخت آینه استفاده میشد. مس معمولا توسط فنیقی ها از جزیره ی قبرس استخراج میشد که مرکز پرستش "کبری" سلف فنیقی ونوس بود. نام جزیره (کیپروس) و نام فلز مس (کوپر) هر دو از این الهه می آیند. ونوس را معمولا در مقابل مارس خدای مریخ قرار میدادند که خدای جنگ بود و با همان دایره نشان داده میشد درحالیکه به جای دسته ی پایین، یک تیر از آن زده بود و این دو به تیر و سپر تشبیه میشدند. اما شگفتی اصلی در این است که این دو نماد، درواقع از یک سمبل در دو الفبا برمیخیزند. حرف t صدای "ت" میدهد و "ت" را در الفبای رونیک، با یک پیکان جنگی نشان میدادند و "تیر" tyr میخواندند. "تیر" نام خدای جنگ ژرمن ها است. او پیشتر تیوز نامیده میشد که تلفظ دیگر "تئوس" به معنی خدا است. در اتروسکی آن را tio میخوانند که زیاد از "تی" نام حرف t فاصله ای ندارد. یعنی درواقع آینه ی ونوس و سپر و پیکان مارس، هر دو یک چیزند و اتحادشان، اتحاد امپراطور و پاپ در حکومت رم است. t همان صلیب مسیح برای پاپ است و پیکان جنگی، وسیله ی سلطه ی امپراطور. درحالیکه مسیح پاپ سمبلی معنوی است، سلاح های ارتش امپراطور وسیله ی رسیدن به این معنویتند. جمع این دو، در تصویر اودین حلق آویز شده دیده میشود درحالیکه نیزه ای به پهلوی او فرو رفته است. حلقه همان دایره ی مارس است و نیزه شکل دیگری از پیکان آن. اودین که احتمالا فرم دیگری از تیوز یا تیر –خدای جنگ- بوده، بدان دلیل این بلا را سر خود آورده که به روشنبینی برسد. درعینحال، نیزه ای که به پهلوی او فرو رفته، یادآور نیزه ای است که سرباز رومی به پهلوی مسیح مصلوب فرو کرد. درواقع جلیل زادگاه مسیح هم باید گاللو خوانده، با گالو یا گلوتا به معنی حلقه ی اشرافیت یهود مقایسه شود که در اسپانیا و در بنادری که به نامشان پورتوگال یعنی بندر گال نامیده میشدند ظهور کردند و شبه جزیره ی اسپانیا به نام زبانشان یعنی عبری، شبه جزیره ی "ایبری" نام گرفت. آنها تا فرانسه گسترش یافتند، جایی که به نامشان گاول نامیده شد و درآنجا با فاتحان فرانکی که امپراطوری مقدس روم را بنا نهاده و رم ایتالیا را پایتخت مذهبی آن کردند متحد شدند. مجموع اسپانیا و فرانسه و ایتالیا را mdy میخواندند و این همان سرزمین "مدی" یا ماد است که آشوری ها قبایل گم شده ی بنی اسرائیل را به آن کوچاندند. این سرزمین توسط پارس ها فتح شد و پایتخت پارس به نام هماتا یا پرسپولیس (شهر پارس) در آن واقع شد. شهر پارس همان پاریس پایتخت فرانک ها در فرانسه یا گاول است. پارس بر ماد که پیشتر بر او حکومت میکرد ظفر یافت و این در حکم پیروزی پسری بر پدر است. برای مذهب مسیح که تولد پیامبر خود را همزمان با ساتورنالیا یا عید ساتورن خدای زحل در انقلاب زمستانی تنظیم کرده، این پسر، ساتورن خدای زحل، و پدرش کائلوس خدای آسمان است که نامش با گاول قابل تطبیق است. کائلوس یعنی آسمان. لغت «گالو» در سامی که با آن مرتبط است، به معانی مقدس، جن و شیر هم استفاده میشود. گزینه ی آخر، همان شیر یهودا است ولی در ترکیب با زحل، با تشبیه شمش خدای خورشید سامی به شیر مربوط میشود چون شمش علاوه بر خورشید، خدای زحل هم هست و انقلاب زمستانی رومی –معادل کریسمس- نه فقط عید زحل، بلکه جشن تولد خورشید هم هست. البته زحل خداوند تاریکی و رنگش سیاه یا آبی کبود است، ولی اینجا باز در یک نقش خورشیدی است. او نرگال یا خورشید غروب است که در دوزخ به شکل مردی با سر شیر، بر اجنه حکمفرمایی میکند. نرگال خدای جنگ و قابل مقایسه با مارس رومی است. بنابراین او همان تیوز یا تئوس است که نام زئوس خدای اعظم یونانی هم از او می آید. تیوز یک فرم مونث به نام زیسا هم دارد که توسط نویسندگان کلاسیک، با ایزیس تطبیق میشد. او میتواند همان عیشتار نسخه ی سامی ونوس باشد که همیشه همراه با شیران تصویر میشد. برای نرگال، او برابر با اللات روح دوزخ به شکل یک زن است که به زناشویی نرگال درمی آید. جهان مردگان در شکم زمین قرار دارد و خورشید بعدی از زمین متولد میشود. برای مسیح، این مثل زنده شدن دوباره و از قبر درآمدنش بعد از تصلیب میباشد که اتفاقی است که در انقلاب بهاری در ابتدای فروردین ماه می افتد و نماد این ماه، برج حمل یا گوسفند است که عیسی به نامش بره ی خدا نامیده میشود. در یک فال قدیمی منسوب به 1600 ساتورن نشسته در برج حمل دیده میشود درحالیکه حلقه ی قدرتش را در برج اسد یا شیر در دست دارد. این حلقه، باید همان حلقه ی گازی دور زحل باشد که گفته میشود تا زمان اختراع تلسکوپ توسط گالیله کشف نشده بود. بنابراین ما با یک بازی مدرن با مفاهیم باستانی طرفیم. بر اساس عقاید پاگانی ایام بین حمل و اسد (فروردین و مرداد) ایام حضور تموز خدای طبیعت در زمین، و شکوفایی و سرسبزی طبیعت است و حالا این ایام شکوفایی با ایام ساتورن رومی تطبیق شده که موکل تاریکی است. خدای تاریکی بر غرب حکومت میکند و خورشید غروب کرده ای است که جایی که خودش هست هنوز روشنایی و شکوفایی هست ولی بقیه ی دنیا در تاریکی و خزان فرو میروند؛ درست مثل شکوفایی اروپا و امریکای شمالی یعنی جهان موسوم به «غرب» که به بهای سیطره ی تاریکی جهل و بدبختی بر بقیه ی جهان به دست می آید.:

“Saturn and christ’: joso saeter: sehife: 10/1/ 2012

همانطورکه متوجه شدید این بدبختی و جهل، خود را در مردان مریخی و زنان ونوسی منعکس میکند تا انسانها را تبدیل به تجسدهای مارس و ونوس جنبه های نرینه و مادینه ی خورشید ساتورن شده کند. ازاینرو راه سیطره ی امریکا بر ایران فقط از طریق بی حجابی زنان ونوسی در معابر عمومی حاصل نمیشود، بلکه نیاز اساسی به مکمل خود، لشکر مردان مریخی هم دارد که انسان ها را مثل اودین، با طناب دار و زور سرنیزه به معنویت برسانند. این ترکیب خشونت و حکمت، همان ترکیبی است که در شاهنامه ی فردوسی دیده میشود و در اشراق سهروردی معنی معنوی می یابد. به همین دلیل، رورتی هم آن را در تعلیم دادن به روشنفکران ایرانی از نظر دور نداشت. رورتی کمی پیش از مرگش در سال 2007، در مصاحبه ای با روزنامه ی ایتالیایی «کوریره دلاسرا» نتایج ملاقات هایش با سیاستمداران اصلاحطلب، دانشجویان و نویسندگان را تشریح کرد. او با تاکید بر این که «ملی گرایی، تنها پادزهر اسلامگرایی در ایران است»، میگوید که ایرانی ها را به «اشراق گرایی اسلامی» دعوت کرده و به آنها گفته است: «نیروهای سکولار ایرانی چاره ای جز جستجوی مخرج مشترک های دیگری بر پایه ی ملی گرایی ندارند... فکر میکنم که نظرات من از این جهت برای برخی از روشنفکران ایرانی جالب توجه است که با عقاید یورگن هابرماس همخوانی دارند و به دنبال تایید طرح وی مبنی بر دموکراسی میهن پرستانه هستند.» ("رورتی: ملی گرایی، تنها پادزهر اسلامگرایی در ایران است": احمد رافت: رادیوفردا، 4 تیر 1386)

موضوع این است که ملی گرایی خشن عارفانه ی ایرانی فقط وقتی میتواند مریخی باشد که کارگزاران با گروه هایی از جبهه ی رقیب در نیروهای نظامی متحد شوند. امسال، گواهی بر این اتحاد را در مقاله ی «پادشاه علیه پهلوان» در شماره ی 11 مجله ی آگاهی نو (بهار 1402) یافتم. این مقاله به قلم محمد قوچانی سردبیر موفق ترین و پر پشتوانه ترین نشریات لیبرال کارگزاران سازندگی ازجمله همین آگاهی نو نوشته شده است. پدرخوانده های معنوی قوچانی، موسی غنی نژاد و سید جواد طباطبایی هستند. موسی غنی نژاد تربیت کننده ی مهمترین عوامل لیبرال سازی مملکت و از طرفداران سرسخت نئولیبرالیسم افراطی هایکی است. سید جواد طباطبایی که دوست نزدیک غنی نژاد بوده و اخیرا لابی گری دخترش به نفع جمهوری اسلامی در امریکا سر و صدا کرده است، باستانپرستی ملی گرا است که ملی گرایی شاهنامه ای را به شیوه ای غریب به لیبرالیسم میدوزد. قوچانی بارها در دفاع از طباطبایی مدعی شده که باستانپرستی او نژادگرای پان فارس و نازی نیست، اما در مقاله های دیگرش مثل همین مقاله دم خروس از دهان قلمش بیرون میزند. این مقاله که به نقد نمایش «رستم و اسفندیار» در تالار وحدت (رودکی سابق) میپردازد، با این مقدمه شروع میشود که شاهنامه ی فردوسی سه بار ایران را نجات داده است: 1-در حدود هزار سال پیش، زمانی که ایران در اشغال ترکان و عربان بود و فردوسی با نوشتن شاهنامه ای به فارسی که «زبان ملی ایران» است و در آن از پیروزی ایران بر تورانیان ترک و تازیان عرب گفت، هویت ایرانی را احیا کرد. 2-در سال 1313 که رضا شاه، کنگره ی هزاره ی فردوسی را برای یادآوری گذشته ی ایرانیان برگزار کرد؛ «مغز متفکر این مراسم، اما محمدعلی فروغی بود.» 3-کنگره ی هزاره ی تدوین شاهنامه در دی ماه 1369 به همت هاشمی رفسنجانی (رئیس جمهور) و سید محمد خاتمی (وزیر فرهنگ) برگزار شد و در «بهترین خطابه ی آن»، علی اکبر ولایتی، فردوسی را شیعه خواند و پیوند ایرانیت و اسلام شیعی در زمان صفویان را احیا نمود. این همه اما تحت حمایت معنوی رهبر جدید، آیت الله خامنه ای بود که «بر اهمیت زبان فارسی تاکید میکرد و مشهور بود که معتقدند اگر زبان عربی زبان اسلام است، زبان فارسی، زبان انقلاب است.» قوچانی، خراسانی بودن آیت الله خامنه ای را در این زمینه دارای نقش میبیند و یادآوری میکند که همو در ایام انقلاب، مقبره ی فردوسی را از نابودی به دست انقلابیون نجات داده بود. در همان سال69، فرهنگستان زبان و ادب فارسی نیز احیا شد. (صفحات 6-314) پس از این مقدمه، قوچانی مینویسد:

«اینک سی سال پس از آخرین باری که حکیم ابوالقاسم فردوسی به الهام بخش سیاستمداران ملی ایران بدل شد و بار دیگر اهمیت زبان و فرهنگ و ادب و تاریخ ملی ایران را یادآور گردید، در دوره ای که رقابت های ایران با ترکان ترکیه ی اسلامگرای رجب طیب اردوغان و تازیان عربستان سعودی سنتگرای بن سلمان به اوج خود رسیده است و ایران نیز با وجود اسلامیت جمهوریتش متوجه ضرورت توجه به مذهب به عنوان شعبه ای از دیانت شده است، بار دیگر این حکیم فردوسی است که که به داد میهن میرسد؛ این بار شاید نه فقط به عنوان یک ایرانی پاک نهاد یا مسلمانی موحد که خاک پای حیدر است؛ آن هم برای اصولگرایان جوانی که به هویت شیعی خویش آگاهی دارند و در عراق و یمن و لبنان و بحرین و حتی سوریه برای آن جنگیده اند و سپهبد شهید قاسم سلیمانی نماد آنان است؛ سرداری که چون پهلوان از سوی اصولگرایان و حتی ملی گرایان گرامی داشته میشود و با خیانت چندجانبه ی تازیان و تورانیان زمان به شهادت رسید درحالیکه فرنگیان عامل مستقیم این ترور بودند. ریشه ی این توجه را باید در یک واقعیت جست: شاهنامه نه فقط نامه ی پادشاهان، که نامه ی پهلوانان نیز هست؛ پهلوانانی که تاریخ ایران مدیون ایشان است؛ پهلوانانی که در کنار وزیران به عنوان عقل منفصل پادشاهان، عمل منفصل پادشاهان به شمار میروند و با سلحشوری و جنگاوری از مرزهای میهن دفاع میکنند؛ پهلوانان اسطوره ای چون رستم و اسفندیار و قهرمانانی چون آرش که اگرچه داستانش در شاهنامه ی فردوسی نیامده است اما حماسه ی او به عنوان پاره ای دیگر از حماسه ی ملی ایران زمین به حیات مستقل خویش ادامه داده است؛ همان قهرمانی که جان در کمان گذاشت و سال ها قبل از ظهور سازمان ملل متحد، مرزهای حقیقی ایران و توران را روشن ساخت. [!!!!] در بهار 1402 سازمان هنری اوج، نمایشی آهنگین به نام «هفت خان اسفندیار» در تالار رودکی –که هنوز تالار "وحدت" به نشانه ی اتحاد اسلام نام دارد- روی صحنه برد که گرچه کارگردانی (حسین پارسایی)، بازیگری و خوانندگی، همه فضیلت ها و لذت های بسیار داشت، اما از همه ی ارکان تولید آن مهمتر نهاد تهیه کننده بود که نهادی انقلابی و اسلامی و مذهبی، سازمان اوج وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. چرا چنین نهادی باید به فردوسی و از آن مهمتر اسفندیار بپردازد؟ شاید باید علت این رویکرد را در همان دیدگاه برخی انقلابیون، خراسان و سابقه ای جست که در جریان تلاش برای تخریب آرامگاه فردوسی در اصلاح طلبی در دهه ی هفتاد اشاره کردیم ولی از رهبران کشور که بگذریم، علت توجه برخی اصولگرایان جوان به شاهنامه ی فردوسی را باید در خود شاهنامه جستجو کرد: شاهنامه ی فردوسی، حماسه ی ملی ایران است. در آن از عزت و غرور ملی ایرانیان سخن گفته میشود و از دشمنان ایران که از تازیان و ترکان هستند.» (همان: ص316)

حالا چرا برای «پهلوانان» سپاه پاسداران، داستان رستم و اسفندیار الگو است؟ چون این داستان درباره ی جنگ دو پهلوان است که در اثر بدخواهی شاه زمان به جنگ هم میروند و یکی که اتفاقا همویی است که قصد دارد شاه را برکنار کند و خودش به تخت بنشیند در این جنگ کشته میشود. به قول قوچانی که استادش طباطبایی رهبری ایران را متاثر از سنت شاهی میدانست، «داستان اسفندیار، داستان خیانت پادشاهان به پهلوانان است.» (ص319) حالا دقت کنید که قوچانی نماد این پهلوانان را سردار سلیمانی میبیند که ترورش باعث شایعات فراوان شده است. آیا اتفاقی است که درست در همان زمانی که ایران دارد با همسایه های عرب و ترکش آشتی میکند، مجسمه ی سردار سلیمانی در یک ورزشگاه باعث به هم خوردن یک بازی فوتبال بین دو تیم ایرانی و سعودی، و هجمه ی رسانه ای سنگین رسانه های وابسته به امریکا و انگلیس و اسرائیل به این ماجرا شود چون این رسانه ها تمام تلاش خود را به هم خوردن دوستی ایران و سعودی به نفع دول مخدوم خود خواهند کرد. آیا اینها بی ربط به صحبت قوچانی است که ادعا میکند در شاهنامه «از عزت و غرور ملی ایرانیان سخن گفته میشود و از دشمنان ایران که از تازیان و ترکان هستند.» این چه غرور و عزتی است که فقط با جنگ و دشمنی به دست می آید؟ آن هم با دشمنی با شبیه ترین ملل از نظر سنت و آداب با ایرانیان و در حالی که بخش وسیعی از ایرانیان دقیقا به زبان های همین «دشمنان» تکلم میکنند؟ آیا زنان ونوسی ایرانی به این دلیل حجاب از سر بر نینداخته اند تا به زنان ملت هایی که یک عمر همین مردان مریخی آنها را «دشمن» نشان داده اند شبیه نباشند؟ دشمنی، با تحمیل جنگ و بحران اقتصادی به ملت ها، مردم زیادی را دچار خسران جانی و مالی و ناهنجاری روانی میکند. آیا میتوان به روشنفکران غربزده ای اعتماد کرد که جنگ و خسران در خاورمیانه را به صلح و آشتی ترجیح میدهند فقط برای این که پیامبران وحی کننده به آنها در غرب متافیزیکی، برای حفظ بهشت ساتورنی غرب، به تاریکی دوزخی در جهان خارج از خود نیاز دارند؟

حکایت اژدهای بدبختی و مردم رانده از بهشت

نویسنده: پویا جفاکش

تبلیغ رمان «دندان شیر» اثر هانس هاگن را اولین بار در دهه ی هشتاد شمسی و در «دوچرخه» ضمیمه ی پنجشنبه های روزنامه ی همشهری دیدم. به حرفش گوش کردم و در اولین باری که این کتاب را در بازار دیدم آن را خریدم و از خرید خودم هم راضیم. بدنه ی داستان میتواند برای هر کسی که از ایرادها و عیب های خود در زندگی ناراضی است و مدام هم از اطرافیانش سرکوفت میشنود مفید باشد. یاریم قهرمان نوجوان داستان چنین وضعیتی دارد. او که یکی از ساکنان روستایی در حومه ی شهر کیش در بین النهرین باستان است، متهم است که با تف کردن در آب فرات سبب بی حرمتی به رود مقدس و خشک شدن آن شده است. سپیده دمی وقتی برای تاراندن گرگ ها از گله از کلبه خارج شده، با موجود مهیبی روبرو میشود که حتی گرگ ها به سببش از محل گریخته اند: یک شیر. یاریم که از ترس به بالای درختی رفته، آمدن شیر به زیر درخت را متوجه میشود. در همین زمان، پدر یاریم از شنیدن صدای کشته شدن گوسفندی به دست شیر از کلبه بیرون می آید و به دنبال یاریم میگردد. پدر به درخت نزدیک میشود بی این که بداند شیر در صحنه است. یاریم جرئت نمیکند پدر را صدا بزند چون میترسد شیر بلافاصله برای گرفتنش به بالای درخت بجهد. وقتی میبیند پدر در چند قدمی شیر است، بدون این که بداند چه میکند، با نیزه ای که برای تاراندن گرگ ها به دست گرفته بود از بالای درخت به شیر حمله میکند و نیزه را در پشت گردن شیر فرو میکند. شیر با او درگیر میشود و درست قبل از این که یاریم را بکشد از شدت جراحت میمیرد. یاریم برای همیشه از یک دست فلج میشود. او دیگر نمیتواند در کارهای مزرعه به پدرش کمک کند. وضعیت دوگانه ای دارد: از یک طرف به سبب کشتن یک شیر از سوی همه ستایش میشود و از سوی دیگر، از دید نامادریش، در یک زندگی مشقتبار روستایی، او یک نانخور اضافی و بی ارزش محسوب میشود. یاریم که احساس میکند واقعا توسط خدایان نفرین شده است، به زودی وارد داستان بزرگی میشود که در آن موفق میشود پزشک مورد احترام مردم روستایش را از توطئه ای نجات دهد و مهر ملکه ی کیش را به او بازگرداند. او برای این کار به سفری خطرناک به کیش مبادرت میکند که در آن، طلسمی از او مراقبت میکند: گردنبندی از دندان های شیری که کشته و این گردنبند توسط دوستش "ذکیر" ساخته شده و این ذکیر همان کسی است که پیشتر، با گفتن تف کردن یاریم در فرات باعث دردسر او شده است. این تز، درواقع همان روایت معروف است که انسان با کشتن شیطان درون، شیطان را بخشی از وجود خودش میکند مانند یاریم که توانایی های بی نظیر شیر را بخشی از وجودش کرد. دقیقا به همین خاطر است که این داستان در کیش رخ میدهد که تصور میشود نام قبلی کوثا در عراق باشد؛ جایی که دروازه ی جهنم و محل پرستش نرگال رئیس شیاطین است. سامری ها یا یهودیان داستانساز درباره ی شیاطین از اهالی کوثا بودند و یهودیان از آنان به کوثیم یاد میکنند. خشک شدن فرات و رنگ بستن شادی از زندگی مردم، به نوعی یادآور ایجاد جهنم است. چون دشت بین النهرین را «عدن» مینامیدند، همان نامی که برای بهشت تورات استفاده میشود و دجله و فرات که رودهای باغ عدن توراتند رودهای زندگی بخش بین النهرین نیز هستند. این موضوع با اثبات حقیقت در دادگاه ملکه توسط یاریم ارتباط مستقیم دارد. کلمه ی demonstrateبه معنی نشان دادن، از de فرانسوی به علاوه ی monstrate به معنی نمایش و گردهمایی می آید. در عین حال، کلمه ی اخیر خود از ریشه ی moster یا monster به معنی هیولا است. این کلمه نخست به معنی جانور یا انسان ناقص الخلقه و با تولد غیر طبیعی بود و تولد چنین موجودی نشانه ی بداقبالی بود. ازاینرو مونستر معنی اخطار و اعلام خطر هم داشت. ترکیب این دو باعث مطرح شدن مونستر به صورت جانور ترکیبی مثل شیردال، و همینطور حیوان بزرگ شد و بعدا برای انسان شرور و ظالم نیز به کار رفت. یاریم هم در ابتدای داستانش برای تاراندن گرگ ها از خانه خارج شده بود، ولی به جز آنها با شیر روبرو شد که بسیار از گرگ بزرگتر است و کاملا مصداق مونستر است. دقت کنید که شیطان و هیولا بارها مترادف هم مطرح میشوند و demonstrate هم عمدا از فرانسه به انگلیسی آمده چون به دلیل بودن لغت demon به معنی شیطان در آن، حالت دوپهلو دارد. برای یاریم، این کار، جایی اتفاق می افتد که کاهن اعظم روستایش برای شهادت دادن علیه پزشک در دادگاه حاضر میشود. پزشک آدم کافری نیست ولی چون بر اساس علم کار میکند، پول گرفتن کاهن از مردم برای درمان بیماری هایشان بی این که نتیجه ای بدهد را زیر سوال میبرد و به همین دلیل، مورد نفرت کاهن اعظم است. با توجه به این که محیط زندگی تصویر شده برای کیش در داستان، به شدت شبیه قرون وسطای اروپا است و حتی از تصویر دوره ی ارباب-رعیتی ایران در صحبت های پدربزرگم و فیلم هایی مثل «پس از باران» هم زیاد فاصله ندارد، میتوان دعوای کهانت با علم را در آن، به دعوای کهانت با علم در پایان دوره ی فئودالی در اقصی نقاط جهان مقایسه کرد و علم از دید کاهنان، دروازه ی شیطان بود و محصولاتش تولیدات شیاطین. البته «کیش» داستان یاریم، یک تفاوت بزرگ با قرون وسطایی که میشناسیم دارد: حکمران آن، به نام کوبا، یک زن است درحالیکه اربابان فئودال تاریخ رسمی همه مرد بودند. از کوبا جز نامی در تاریخ کیش دیده نمیشود و ظاهرا قرار گرفتن داستان در یک دوره ی ناشناخته توجیهی جز فمنیسم نباید داشته باشد؛ اما اتفاقا توجیه دیگری دارد. ملکه همان کسی است که کاهن حقه باز را دستگیر میکند و فراتر از قانون او است. اگر توجه داشته باشید کاهن دراینجا جانشین کشیش های مسیحی قرون وسطی است و آغازگر راه آنان آدم ابوالبشر در باغ عدن است. کوثا در عدن قرار دارد و دروازه ی شیاطین هم هست. مرز مشترک زنانگی با آمیزه ی یهودیت و شیاطین نیز اعتقاد به لیلیت جن ماده است؛ همسر اول آدم که از او اطاعت نمیکرد.

بنا بر روایات یهودی، لیلیت، چون جن بود معتقد بود که به اندازه ی آدم تولید یهوه است و آدم حق دستور دادن به او را ندارد. بلاخره هم آدم را ترک کرد و به سماعیل جن پیوست. به همین دلیل، یهوه همسر دوم آدم یعنی حوا را از دنده ی او آفرید تا جزوی از آدم باشد و به اندازه ی اعضای بدن آدم، از افکار او اطاعت کند. از طرفی لیلیت به سبب عدم اطاعت از آدم، نازا شد و از آن زمان، دشمن ذریه ی آدم شد و نوزادان را در گهواره میکشت. داستان عدم اطاعت لیلیت از آدم و جانشین شدن او با حوا، همان داستان اخراج وشتی ملکه ی اخشوارش شاه پارس از مقام خود است که استر یهودی جای او را میگیرد و در نتیجه ی آن، یهودیان در بین النهرین به قدرت میرسند. اخشوارش که همان کورش است، سازنده ی معبد دوم یهود هم هست. معبد اول به سلیمان شاه یهود نسبت داده میشود که پیروانش یهودیان فریسی هستند و فریسی و فارسی دو تلفظ از یک کلمه اند. سلیمان هم ماجرایی با ملکه ی سبا دارد و وقتی میخواهند او را از این ملکه بر حذر دارند میگویند که پاهایی پشمالو چون پای سمداران دارد و بنابراین جن است. در بعضی منابع ماسونی آمده که چون سلیمان فرصت معاشقه با ملکه ی سبا را از دست داد، آنقدر مجنون شد که هر زنی که او را پسند می آمد درجا به حرمسرای خود میفرستاد و از او کامجویی میکرد. بدین ترتیب او تصویری از زن مطیع سلطه پذیر را گسترد که در تضاد با تصویر ملکه ی سبا به عنوان همتای لیلیت و همعنان با مرد در اعمال قدرت است. تصویر جدید از زن، تصویر مورد علاقه ی پدرسالاران و بخشی از وجود مردان بود، همانطورکه حوا بخشی از وجود مرد بود. بنابراین از این تغییر، تعبیر به شکست مادرسالاری از پدرسالاری کرده اند که همتای این تغییر در افسانه های کلدانی، در داستان شکست تهاموت مادر خدایان از مردوخ بنیانگذار بابل شناسایی میشود. تهاموت از جنس دریا بود و مردوخ جهان مادی را از جسد او آفرید. ازاینرو در حکم مادر-زمین و به سبب هبوط خورشید به درون زمین، مترادف با تاریکی هم هست درحالیکه به سبب تولد خدایان با بهشت که حکومتگاه آنان است نیز مرتبط شده است. در نسبتسازی اخلاقی و معنوی، آفرودیت الهه ی شهوات، به عنوان یک الهه ی پدید آمده از کف دریا جانشین او و نماد لذت های زمینی و زودگذری و افسونگری آنها است. به همین دلیل قطب شمال که بیشترین تاریکی را در زمین دارد نیز محل بهشت تلقی میشد. در سنت اورفه ای، خدایان در جایی به نام الکتریس در زیر ستاره ی قطبی زندگی میکنند. بعضی اروپاییان قدیم، آنجا را جزیره ای احاطه شده توسط دریایی سرکش چون تهاموت میدانستند و معتقد بودند تمام جزر و مد دنیا نتیجه ی فعالیت های آن دریا است. از بین رفتن بهشت در قطب شمال هم به شیوه ی خودش در افسانه های اروپایی تکرار شده است. در این مورد، نام گرینلند جلب توجه میکند: معنیش میشود جزیره ی سبز، درحالیکه امروز آنجا یخبندان حاکم است. تصور میرود وایکینگ ها به رهبری اریک سرخ RED ERIC در حدود 1000 سال پیش درآنجا ساکن شدند ولی به دلیل هجوم یخبندان آنجا را ترک گفتند تا این که در قرن 18 مجددا مسکون شد. نام اریک سرخ قابل مقایسه با نام رودریک به معنی شاه سرخ است که به روریک هم خلاصه شده است. روریک نام یک پادشاه وایکینگ جایی به نام فریزلند در دانمارک بود. ولی فریزلند را میتوان در اصل سرزمین فریسی دانست. روریک دیگری هم داریم که رهبر وارانگی های وایکینگ بود و اسلاوها از او دعوت به حکومت بر خود کردند. وی از نسل شاهی به نام پروس بود که این پروس با افتادن "پ" اول در اسمش تبدیل به "روس" شد و همراه اسلاوها به روسیه ی کنونی منتقل گردید. نام "پروس" را نیز میتوان با پارس و فریسی مقایسه کرد. از طرفی نام وارانگی شبیه "فرانک" نام قوم ژرمنی است که حکمرانان گاول در فرانسه شدند. فرانک ها بنیانگذاران امپراطوری روم مقدس در اروپا بودند و این کار را با دولت مروونژین شروع کردند که نیای شاهانش به نام مارکومیر پسر یک شاه پونتیک به نام "پاریس" بود که نامش روی شهر پاریس مانده است. نام این پاریس باز قابل مقایسه با پروس جد شاهان وارانگی است. همچنین میتوان این نام را با "پاریس" شاهزاده ی تروایی مقایسه کرد که باعث جنگ تروآ گردید و بازماندگان تروآ بودند که رم را ساختند. شهری به نام "تروی" یا تروآ در فرانسه وجود دارد. رم را نئاپولیس یا شهر جدید میخواندند. روریک وارانگی هم به همراه دو برادر و برادرزاده اش به دعوت اسلاوها به سرزمینی وارد شد که نووگرود یعنی شهر جدید نام گرفت. نام روریک هم با داستان های شکست یک قلمرو سیاسی رومی از دیگر قدرت های رومی گره خورده است. روریکوس نام یکی از دشمنان کنستانتین کبیر اولین امپراطور مسیحی روم بود و در جنگ با کنستانتین کشته شد. کنستانتین بنیانگذار روم یونانی در قستنطنیه و بنابراین نمایی از پیروزی یونانی ها بر اسلاف روم مقدس بود همانطورکه تروآ توسط یونانی ها از بین رفت و به صورت رم بازسازی شد. روریکوس دیگری هم داشتیم که در نیمه ی دوم قرن چهارم میلادی، حاکم رومی تریپولی در لیبی بود و به اتهامات دروغین، تصفیه ی سیاسی شد. وی هم احتمالا نمایانگر چرایی نام گرفتن مرووونجی ها به مرووی است که میتواند با لغت "مور" مرتبط باشد: اصطلاحی که درباره ی مردم شمال افریقا به کار میرفت. با شکست مورها از اروپاییان مسیحی در اسپانیا و سیسیل، دانش آنها به استخدام اروپاییان درآمد و آنها پیشرفت کردند و این درست مثل رنسانس رومی با بازگشت کلیسای رم به رم پاگانی است که از کنستانتین شکست خورده بود. طی این اتفاق، دانش یونانی و حقوق رومی احیا شد که زیاد با آنچه فلسفه ی اسلامی نامیده میشود تفاوت ندارد. البته فلسفه ی اسلامی را هم به پارسیان نسبت داده اند که دیدیم همان بابل تحت سیطره ی تفکر فریسی است. درواقع پارس را میتوان تلفظ دیگری از پولوک در اسلاوی به معنی فضای بین رودهای قابل کشتی رانی نیز دانست. در عراق، دجله و فرات چنین رودهایی هستند و منطقه ی بین آنها شین ناهارین (شنعار) یا بین النهرین یعنی میان دو رود نام دارد. پولوک با ولگا در روسیه هم قابل مقایسه است که نام از قوم بلغار دارد که یکی از اقوام تاتار مهاجر فرهنگساز به اروپا هستند. تبدیل لغات بلغار و منگول (مغول) به همدیگر به لحاظ لغوی ممکن بوده است. مغول ها از نسل گرگند و وولک یا وولوس از نام های گرگ، باز به لغت پولوک نزدیک است. خطرناکی گرگ در میان چهارپایان دوره های اخیر اروپا باعث شده لغاتی که از آن پدید آمده اند بیشتر معنی گرگ بدهند. اما همه ی این لغات، مختص گرگ نیستند. مثلا در زبان روسی، وولوس به آلیسیو به معنی روباه، و "راسو" به معنی سمور هم تبدیل شده است. ظاهرا چهارپایان گوشتخوار متعددی میتوانند در این وجه تسمیه جای بگیرند. پس جالب است بدانیم که پارس میتواند مرتبط باشد با pers به معنی مو که در ارتباط است با vars که هم به معنی تخته پوست است و هم به معنی مو. ارتباط مو با رویش، باعث درآمدن کلمه ی "برشت" به معنی گیاه دارویی از آن شده است. بنابراین پارسی شدن نوعی بازگشت به زندگی نباتی و حیوانی است و هیولایی را که انسان غارنشین نامیده میشود در جای آدم ابوالبشر ارج مینهد و حتی المقدور او را به بنیاد حیوانی بشر برمیگرداند و انتظار دارد انسان به اصل خود بازگردد چنانکه یهودیت و مسیحیت از بازگشت به موقعیت آدم در باغ عدن انتظار دارند. تلاش ها برای بازسازی مذهبی انسان اولیه –بخوانید حضرت آدم- در جهت اثبات جادوگری و درآمدن اخلاقیات به صورت نوعی خرافات نه از آسمان بلکه از درون جادوگری است چنانکه سر جیمز جورج فریزر چنین ادعایی داشت. این یک دوره ی خاص از زندگی آدم است که در انتهای زندگی او در بهشت قرار میگیرد: موقعی که او به حرف مار گوش میدهد و با مار همهویت میشود. مار را در عبری سراف مینامند که در انگلیسی تبدیل به سرپنت شده است. سراف منشا لغت "گراف" graf در آلمانی شده به معنی خدمتگزار امور سلطنتی. خاندانی به این نام هم در آلمان هستند که شعبه ی انگلیسیشان grave نام دارد. بدین ترتیب سراف به هر چیز بزرگی در اندازه یا در مقام اطلاق میشود. ازجمله به "زرافه" که نامش تلفظ دیگر سرافه است. نام زرافه در فرانسه تبدیل به الفانت شد و عجیب این که به جای زرافه روی یک حیوان بزرگ آشنای دیگر به کار رفت: فیل. یک دلیل این موضوع این است که فیل میتواند اشیای سنگین را با خرطومش حمل کند و جلو آب را بگیرد چنانکه ورفنت به معنی بستن راه آب در آلمانی تلفظ دیگر الفانت است. بستن راه آب، امری است که به اژدها نسبت میدهند و اژدها را در این موضوع عامل خشکسالی میخوانند. همانطورکه میدانیم تهاموت به اژدها تشبیه میشد و فرزندان او هنوز نگهبانان آبند و میتوانند آن را از مردم دریغ کنند. پس نابودی عدن یا بهشت آدم توسط مار نیز میتوانست با بند آمدن دجله و فرات توسط ماری اژدهایی اتفاق افتاده باشد. اژدهاکشی تا اندازه ی زیادی معنی بازگرداندن بهشت را دارد. آپولو خدای خورشید با کشتن اژدهای پیتو یا پیتون این کار را کرد و نام واتیکان احتمالا به معنی جای پیتو است. درواقع واتی یا پیتو میتواند همان "وادی" به معنی دره در عربی باشد. دره ها توسط رودخانه ها پدید می آیند و در سرزمین های عربی، نقاط متعددی عنوان "وادی" را بر خود حمل میکنند که امروزه کاملا بیابانیند. بی آبی عامل بدبختی است و حکومت هم میتواند عامل بدبختی مردم خودش یا مردم کشورهای دیگر شود. بنابراین وقتی حکومتی حکومتی را از بین میبرد جنازه ی آن را به عنوان جانشین پیتو برای خود نگه میدارد و از آن به عنوان معجزه ی حقانیت خود استفاده میکند. این باعث میشود تا حکومت نوعی توانایی پیشگویی و تعیین کردن خط و مشی برای جهان را در مورد خود قائل شود همانطورکه پیتو برای آپولو به صورت پیتیاها یا کاهنه های پیشگو بازتولید شدند. ازاینرو وارانگی به عنوان حلقه ی بعدی تبدیل پارسی به پاریسی و فرانکی، خود به واریاگ تبدیل میشود که هم به معنی آشپزی کردن است و هم به معنی پیشگویی کردن. از آن وارای یعنی جادوگر برمی آید همینطور بوروگن به معنی حفاظت کردن. تبدیل "گ" به "ژ" در روسی، وارانگی ها را تبدیل به پوروژی های وارژیا در اطراف نووگرود فعلی در روسیه میکند که کنار دریا ساکنند. با تبدیل معمول "گ" به "ی" در ژرمن، آنها تبدیل به وارین ها از قوم اینگویی میشوند که به انگلستان حمله میکنند. فیلولوژی آلمانی، وارین ها را با var به معنی آب مرتبط میکند که یادآور ارتباط پوروژی ها با دریا است؛ ولی آن به راحتی به war به معنی جنگ هم مرتبط میشود و وارین را هم معنی با جنگجو در تشبیه جنگ به دریای طوفانی میکند. دراینجا "وار" با "باریتو" (وار مادینه) قابل مقایسه است: شیطان مادینه ی بابلی که اصل آفرودیت الهه ی لذتپرستی در اساطیر یونانی تلقی میشود. نام باریتو منشا لغت "پرت" به معنی سقوط است. لغت اخیر نیز به فریگا در آلمانی تبدیل شده که همان فریا الهه ی شهوت و موکل فرایدی یا جمعه است. فریا و آفرودیت هر دو الهه ی زهره هستند و سیاره به نام لاتین او "ونوس" نامیده میشود. نام "ونوس" مرتبط با "وینو" به معنی بدبو است که به صورت "واین" بر روی نوشیدنی های الکلی مانده است. شاید ارتباط ونوس با آب باعث شده تا لغت عربی "شراب" به معنی نوشیدنی به طور کلی، در ترکی فقط به معنی نوشیدنی الکلی استفاده شود و از ترکی به صورت "سروپ" وارد زبان های اسلاوی و فرانسوی شود و در اسپانیایی به صورت cervino معنی آبجو پیدا کند.:

Chronologia.org: issue 1905

بیایید آنچه را که تا این جا فهمیدیم، با شرایط داستان "دندان شیر" بسنجیم. عامل بدبختی مردم و ازجمله خانواده ی یاریم، خشکسالی است که کار اژدها است و حکومت که آن هم خود را جانشین اژدها میبیند در این شرایط بد فقارت آمیز، از مردم، اجاره ی زمین را مطالبه میکند. کسانی که نتوانند اجاره ی خود را بپردازند، باید از اعضای خانواده ی خود مایه بنهند و کس یا کسانی را به بردگی ملکه بسپرند. بردگان، بعد از چند سال کار، آزاد میشدند و به سر زندگی خود برمیگشتند. یاریم هم اگر گردنبند دندان شیر به کمکش نیامده بود به بردگی برده میشد (جالب است که لغات "فریسی" و "فارس" میتوانند با لغت "فراس" به معنی شیر هم مرتبط باشند و همین لغت تبدیل به وولوس اروپایی شده باشد). انجام گناهان و اسارت در جنگ، عوامل دیگر به بردگی گرفته شدن افراد توسط حکومت بود. اگر خشکسالی را کنایه ای از نابودی بهشت بدانیم و به آن بار اخلاقی بدهیم، آنگاه این بردگی ها زیاد در معنی از بردگی نوع اول دور نیستند. ولی بگذارید ببینیم معنی برده چیست. برده کسی است که هرچه اربابش میگوید باید بی چون و چرا اطاعت بکند. حکومت –در تعریفی که از نظر گذراندیم- عاشق تبدیل کردن مردم به مشتی برده ی بی فکر است. پس هرچقدر خشکسالی استعاری سنگین تر و بهشت دورتر باشد، حکومت، برده های بیشتری به دست می آورد و بر قدرت خود می افزاید. وقتی متوجه میشویم که در جامعه ای مردم آنقدر گناهکارند که خودبخود از همدیگر به حکومت ظالم پناه میبرند، نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که در آن جامعه، حکومت انگیزه ای برای همسطح شدن با مردم داشته باشد و به برده گیری افراطی از مردم دست نزند.

چشم سایرون و پادشاه اجنه

نویسنده: پویا جفاکش

نگاره های نرگال اثر کارلو اسپانیولا

شاید بیشتر مردم ایران پیش از این که اسم «هزار و یک شب» را شنیده باشند، با داستان های آن از طریق انیمه ی سندباد آشنا شده باشند. سندباد که در سال 1355 به مدیریت ناصر ممدوح به فارسی دوبله شد را در طول کودکی من هیچگاه تلویزیون به طور کامل پخش نکرد. معمولا آن را به طور تصادفی و موقعی که برنامه ی رسمی برای پخش نداشتند نشان میدادند. با این حال، یک قسمت سعادت داشتم جن حلقه را در آن ببینم و آن در یکی از قسمت های حول غول چراغ جادو بود. بعدا در تابستان سال 1383 که فیلم بسیار محبوب «هزار و یک شب» از برنامه ی پرمخاطب «جشنواره ی فیلم های سینمایی شبکه ی دو» پخش شد آنجا داستان جن حلقه و غول چراغ جادو را به جذاب ترین شکل ممکن مشاهده کردم. آن فیلم قبلا پخش شده بود ولی بیشتر مردم آن را اولین بار در جشنواره ی فیلم های 83 دیدند و از این جهت شبیه ارباب حلقه ها بود که تنها در پخش تلویزیونی خود از جشنواره ی فیلم های سینمایی شبکه ی دو در انتهای همان سال به شهرت رسید. نمیدانم آیا کسی به این موضوع فکر کرده که داستان ارباب حلقه ها درباره ی حلقه ی سایرون که تمام اجنه ی دنیا را کنترل میکند با داستان حلقه های هزار و یک شب که تویشان جن قایم میشود دارای منشا مشترک است یانه؟ این منشا مشترک متعلق به مذهب کوثایی کیش نرگال فرمانروای اجنه است.

میدانیم که در رمان ارباب حلقه های تالکین، سایرون، کار تولید اورک ها را که اربابش مورگوت شروع کرده بود ادامه میداد. مورگوت اولین اورک ها را از الف هایی که اسیر کرده بود تولید مینمود. نیروهای شیطانی او جانوران معمولی را نیز تبدیل به حیوانات درنده مینمود. جانشین رده پایینش سایرون پس از از دست دادن حلقه ی جادویی مزبور که بقایش به آن منوط بود کیفیت فیزیکی خود را از دست داد ولی گهگاهی به شکل یک چشم، جهان را میپایید. مندایی ها گاهی از عبارت «چشم نریگ» استفاده میکنند که نریگ همان نرگال خدای جنگ و موکل سیاره ی مریخ است. چشم نریگ، به دلیل تاثیر گذاری های مشابه مورگوت، یادآور چشم سایرون است. در یک متن جادویی مندایی به نام «شفتا د پیشرا د عینیا» آمده است:

«تو را قسم دادم و سوگند دادم ای چشم نیریگ، کسی که با همه ی فرشتگان دعوا میکند و سیاهی میکند و بر آنها حمله میکند و از کردار و عظمت و زیبایی آنها میکاهد و آنها را به اینجا و آنجا فراری میدهد و قدرت و استواری آنها را در مکان هایشان به هم میزند.»:

“shafta d pishra d ainia”: part2: ethel stefana drower: journal of the royal Asiatic society: 1938: p16

در جایی دیگر از "شفتا د پیشرا د عینیا" از «چشم بریده ی نیریگ» در کنار «چشم آبی شمش، چشم مکیده ی لعبت، چشم سفید شده ی نبو، چشم خورده ی سین، چشم توخالی کیوان، و چشم مدفون بعل» به عنوان چشمان «بسته و جن زده و پاک شده» ی خدایان یاد شده است:

“mandaeans of Iraq and iran”: ethel stefana drower: klerendon: 1937: p609

فریمیکوس ماترنوس در de errore: 4.19.2 از قول منجمین کلدانی مینویسد: «مریخ، مردان را عصبی، غیر قابل تسخیر، فعال، نزاع گر، جسور، درگیر در خطرات، خشن اما در معرض فریب به طرق مختلف میسازد. آنها پرخور میشوند و غذا را به راحتی هضم میکنند. شجاع، عادل، آتشین و دارای موهای قرمز و چشمان خون آلود میشوند، راه های فرماندهی دارند، همیشه به دنبال جاه طلبی در رسیدن به مدارج مختلف قدرت هستند. شغل آنها مربوط به آهن و آتش است. آنها به طرز وحشتناکی بداخلاق هستند، هرگز با همسر، فرزندان و دوستان خود سر و کار ندارند و به دارایی های دیگران حسادت میکنند.»

به نظر میرسد این تاثیرات خاص مریخ روی مردان، همان تغییر ماهیت الف به اورک باشد. البته نرگال یک ایزد است و از این جهت باید با مورگوت مقایسه شود که خود شیطان است درحالیکه سایرون موجودی میرا بوده که در نیروهای مورگوت جذب شده است ولی درباره ی نرگال هم روایتی بوده که او را یک انسان متوفی پنداشته است. همانطورکه سایرون یکی از نخستین مخلوقات تابع شیطان بوده، نرگال هم با نخستین انسان تابع شیطان یعنی قائن یا قابیل تطبیق شده است. تئودور بارکونای در liber scholiurum: 2. 247 در باب «بدعت نرگالی ها» مینویسد: «بدعت آنها از قابیل است. پس از مرگ قابیل، پسرانش گرد آمدند و گفتند: "روح پدر ما قابیل در زمین آرام نمیگیرد. زیرا از قتل هابیل میلرزد و میترسد.» عبادتگاهی ساختند و غذا در آن ردیف کردند تا شاید روح قابیل بیاید و در آن ساکن شود. پسران قابیل در این عبادتگاه به عنوان خانه ای برای گریه جمع شدند و قابیل را پدر خود نریگ نامیدند و گفتند: "پدر ما آرامش میخواهد. نیا حق." این قابیل بود که پسرانش او را نریگ نامیدند. پسران شیث نیز جمع شدند و گفتند: "بیایید برای هابیل، برادر پدرمان نیز مسکنی بسازیم." چنین کردند و آن را "کووانا" یا بامه نامیدند و گفتند: "او بر ما ملامت کرده است." این، "کانتا" ی کانتی های احمق است.»

با توجه به این که شیثی ها و قابیلی ها دو جناح مقابل هم در پیروی از خیرند، به نظر میرسد پیدایش مزارهای شیث و قابیل به جای نرگال و کیوان، ناظر به پرستش هر دو ارباب تاریکی و روشنایی از سوی آرامی ها باشد. چون نرگال را که فرمانروای دوزخ، عامل شر و بدبختی، و فرمانده ی اجنه بوده را باید به اندازه ی خدایی که از آدم ها در مقابل اینها دفاع میکند راضی نگه دارید تا بر شما شر نفرستد. این در یک کتیبه ی آرامی زبان در ناحیه ی "جزیره" مشهود است که در آن آمده است:

«در نیسان سال 436، زانا پسر رهنایی ، نمازخانه و قربانگاه رئیس-خدا (مار-لحی) درهم شکن شیاطین را که در خاک حاصلخیز ساکن است، بنا نموده است، زیرا دو بار در خواب به او تعلیم داده شد؛ همچنین نمازخانه ی نرگال جلاد را که در خاک بایر ساکن است، برای حفظ جان پدر و برادر و پسرانش و هرکه برایش عزیز است ساخته است. یاد این زانا به نیکی باد.»:

“life and loyalty”: klaas dijkstra: leiden, brill: 1995: p239-240

پس دو ایزد داریم که یکی زندگی بخش و دیگری کشنده است و آنها را میتوان با دوگانه های نور و تاریکی، و بهار و خزان مقایسه کرد. نرگال در هر دو حالت، نیمه ی کامل کننده ی خدای امر متناقض با خود است. چون خدای بهار و سرسبزی طبیعت و رویش غلات، تموز است که علت خزان، رجعت او به جهان زیرین است و خدای خورشید، شمش است که او هم هر روز در موقع غروب، به جهان زیرین میرود و فردا برون می آید. جمع هر دو خدا در مصر و در شخصیت ازیریس ظهور میکند که هم خدای غله و هم خدای خورشید است ولی در هر دو حالت، پس از مقتول شدن، فرمانروای جهان زیرین میشود که در این حالت، خود نرگال است درحالیکه صورت دیگر او یعنی هورس یا هارماخو به صورت خورشید نوینی هر صبحگاه از افق شرق طلوع میکند. این دو در اصل قبطی خود، دو فرم هورس طلوع و غروب معروف به هورس دو افقند. در بین النهرین، آنها به ماشو تعبیر میشوند: ماشو هم نام صورت فلکی جوزا یا دوپیکر در دایره البروج است که دو آدم را نشان میدهند و هم نام کوهستان دوگانه ی طلوع و غروب خورشید که در دو سوی جهان قرار دارند. ماشو عنوان خورشید نیز هست که شمش نامیده میشود. از طرفی هم شمش و هم ماشو به معنی ارباب و رهبر نیز هستند و در این حالت، به نام های موسی و مسیح در یهودیت معنا داده اند. درواقع رهبران یهودیت، هم تموز و شمش خیرخواه را در خود دارند و هم نرگال کشنده را. مجموع این دو کیفیت، در گیلگمش سمبل پادشاهان جمع می آیند که درواقع خود موسی است. نام گیلگمش در فرم عبری خود، به صورت "گیلگا ماش" نوشته میشود که به معنی گلگا(ل) یا سیرکوس ماشو یعنی چرخه ی خورشید است و منظور از چرخه ی خورشید، دایره البروج شامل 12 ماه سال است که خورشید در طی سال، آنها را طی میکند. اینها در زندگینامه ی موسی تبدیل به 12 قبیله ی بنی اسرائیل شده اند که همراه موسی سفر میکنند. خورشید پس از طی این چرخه به جای اولش برمیگردد درست مثل گیلگمش که در کوه غربی ماشو به جهان زیرین میرود و در کوه شرقی مجددا به سطح زمین می آید. نقطه ی پایان چرخه و معادل بهار در زندگینامه ی گیلگمش، ملاقات او با اتراهاسیس یا نوح بابلی در دریای شرقی است که از او دانش می آموزد و در نسخه ی اسلامی خود به ملاقات موسی با یک شیخ داناتر از خود در کنار دریا تعبیر میشود. این ملاقات، نتیجه ی سفر گیلگمش برای رسیدن به بهشت جاودانگی است و موسی نیز میخواهد در فرار از زادگاه خود، به یک بهشت زمینی که «ارض موعود» نامیده میشود برسد. گیلگمش در سفر خود، تحت تاثیر انلیل است و موسی تحت تاثیر یهوه، و این دو، خدایان یکسانیند. گیلگمش در طی سفر، به سین خدای ماه نماز میبرد که نامش مرتبط با کوه سینای موسی است و ظاهرا سین همان یهوه ی کوه سینا است که با کوه شرقی ماشو تطبیق میشود. هر دو آنها در سفر به سمت این کوه، از بیابان ها و قلمرو وحوش میگذرند:

“Moses/Gilgamesh”: jewishexpert.com

ملاقات رهبر با پیر فرزانه، مهمترین دستاورد این سفر است که باید حکم ملاقات موسی با نوح را پیدا کند. با این حال، در روایت اسلامی، این تبدیل به ملاقات موسی با خضر شده است یعنی کسی که در عمر طولانی و ارتباط با دریا شبیه نوح است ولی هویت او مورد اختلاف است. در مکاشفه های متدیوس دروغین، گزارشی هست که به نوعی یادآور ارتباط آتراهاسیس/خضر با نوح است و در آن، همتای شاهانه تر گیلگمش یعنی نمرود سوژه شده است:

«در صدمین سال هزاره ی سوم [آفرینش]، نوح صاحب پسری بود که بسیار شبیه او بود و او را یونیتوس نامید. در سال 3300، نوح سرزمین eoam را به یونیتوس بخشید و او را به آنجا فرستاد. پس از مرگ نوح، در سال 690 همان هزاره، پسران نوح از سرزمین اوام برخاستند و برجی در سرزمین شنعار ساختند و در آن مکان، زبان ها تقسیم شد و آنها روی زمین پراکنده شدند. یونیتوس پسر نوح از اوام به دریایی رفت که که به آن "هلیو خورا" یعنی سرزمین خورشید که خورشید از آن زاده میشود میگویند و درآنجا زندگی کرد. یونیتوس عطای حکمت را از خدا دریافت کرد و او نه تنها این، بلکه همچنین بنیانگذار تمام بخش های نجوم شد. نمرود که یک غول بود، به این مکان فرود آمد و با تعلیم گرفتن از وی، از او شورایی گرفت که به موجب آن، سلطنت را آغاز کرده بودند. این نمرود از فرزندان دلاوران است. او پسر سام بود و اولین بار بر روی زمین سلطنت کرد. در سال 790 هزاره ی سوم، بابل بزرگ ساخته شد و نمرود در آن سلطنت کرد.»:

“nimrod the astronomer”: steven livesey , Richard h.rouse: traditio37: 1981: p214

دراینجا پادشاهی با طلوع دوباره و توام با حکمت ممکن است و این یادآور تشبیه نرگال در ادبیات یهودی به خروس یعنی پرنده ای است که صبحگاه را اعلام میکند. در نگاره های ماسونی، هرمس خدای دانش را گاهی در کنار خروس غولپیکر نرگال با خوشه ی غله در منقارش رسم میکنند که نشانگر برتری زندگی مادی به دانش و خدمت دانش به زندگی مادی است. نگاره ی دیگر ماسونی هم هست که همین پیام را میرساند و آن نرگال را سوار بر ارابه ای نشان میدهد که چرخ آن نگاره ی ونوس یا ستاره ی زهره را دارد که موکل لذت های مادی است. فرم های قبلی نرگال یعنی شیر و نیم انسان-نیم شیر هم باز یادآور کیفیت خورشیدی و شاهانه ی شیرند چون شیر هم حیوان خورشید است و هم نگهبان قصرها و معابد؛ اما نابودگر نیز هست. سمبل پادشاهی هم تبر دو سر است که کیفیت دوگانه ی شاهی را در زندگی بخشی و نابودی نشان میدهد و صلیب سنت اندرو که مظهر پادشاهی های استعماری بخصوص انگلستان بوده، نیز نماد جایگزین تبر دو طرفه است. تبر دو طرفه وسیله ی آیینی قربانی کردن بوده و مردمان هم باید آماده ی قربانی شدن در راه پیشرفت مد نظر فرمانروایان باشند. ازآنجاکه از یک زمانی شاهان به نام زندگی بخشی بیشتر به مرگ آفرینی با جنگ پرداخته اند، این تبر نیز نسبت به دیگر نمادهای شاهی توسعه یافته و ازجمله تصویر شیرگون روزانه ی نرگال، در مقابل تجسم دیگرش یعنی گاو نینیب در مقام ماه شب رنگ باخته است و همین گاو مردمخوار است که او را به نام توراتیش ملوخ در حال پرستش در بین یهودیان می یابیم. او در مقام تبر دولبه به نام زاگ یا ساخ معروف است که درواقع تلفظ دیگر یاه یا همان یهوه است و توسط گوت ها از خاستگاهش کوثا در عراق و به واسطه ی ترکیه به میان اسکیت های اوراسیا راه یافته و به همراه اسکیت ها به اروپا و منجمله انگلستان راه یافته است. جانور goth ها بز بود که به نامشان در انگلیسی goat نامیده میشود:

“the old battle axe”: jonathan sellers: bibliotecapleyades.net

دراینجا قربانی کردن میتواند لزوما کشتن نباشد بلکه میتواند تغییر شخصیت دادن آدم ها بر ضد خودشان باشد؛ چیزی شبیه کاری که نرگال در مقام مریخ با آدم ها میکند. عملکرد چشم نرگال در تبدیل فرشتگان به شیاطین نیز به معنی شیطانی کردن خدایان و قهرمانان محبوب مردم با اسطوره سازی های جدید به نفع مقاصد شیطانی حکومت ها است که همانطورکه دیدیم همان تولید اورک توسط مورگوت از الف ها است. قهرمانان ارباب حلقه ها در غرب در مقابل چشم سایرون در شرق می ایستند چون حمله ی اورک ها یا موجودات شیطانی از شرق به سمت اروپا در حال وقوع است و این موجودات شیطانی، مردم شرقند که تحت اداره ی تاتارهای اسکیتییند که نسب اشراف اروپایی به همانان برمیگردد و تالکین انگلیسی، زیرکانه مخاطبان اروپاییش را از این اتهام مبرا کرده است تا استعمار آنها حق طلبانه به نظر برسد. ولی وقتی زندگی مردم بدبخت شرق را با اشراف انگلیسی مثل تالکین مقایسه کنیم میبینیم که چشم سایرون طرف این اشراف است. چون زهره یا موکل لذت های دنیوی نیز در اساطیر مصری، چشم رع خدای خورشید است که از او به صورت هاثور الهه ی زهره جدا شده و هاثور تبدیل به شیر بیرحم سخمت میشود که جهان را از خون انسان های خارج شده از اطاعت رع سرخ میکند تا همه چیز به حالت اول برگردد. این بازگشت همه چیز به حالت اول، همان طلوع دوباره ی خورشید از شرق و برپایی حکومت های نمرود و موسی است که در راه آن اشرار باید از بین بروند. در رمان تالکین هم نابودی شر با افتادن حلقه درون یک آتشفشان جوشان در شرق روی میدهد که همان کوه شرقی ماشو و برای گیلگمش و آتشفشان کوه سینا برای موسی است. حلقه چیزی جز چرخه ی زمان نیست که به ماری تشبیه میشود که دم خود را گاز میگیرد تا دایره البروج خورشید تکمیل و دوباره بهار شود. این بهار در امپراطوری نمرود، اتحاد دوباره ی مردم پس از سیل نوح است. پس حکومت نرگالی، میخواهد با فتح جهان، اتحاد مردم را از نو ایجاد کند و ادعا هم میکند که دارد به اصل برمیگردد. دیگر فرق نمیکند حکومت مزبور به دنبال تشکیل حکومت امام زمانی باشد یا دهکده ی جهانی کدخدا بوش. در هر حال، او دارد از دستورات یهودی نسخه های گوتی خدای دوزخ اطاعت میکند.

درنگی بر منشا مشترک لغات تراست و درست

نویسنده: پویا جفاکش

در قدیم، معمولا تبدیل حروف صامت "د" و "ت" به همدیگر در لهجه ها و گویش ها و به دنبالشان زبان های رسمی، زیاد رخ میداد. ظاهرا لغت فارسی "درست" و لغت انگلیسی "تراست" دو تلفظ از یک کلمه اند. هر دو آنها به معنی واقعیت و چیز پسندیده اند. در انگلیسی این بیشتر تاکید شده چون معانی ثانویه ی بیشتری دارد ازجمله امید و صداقت ورزیدن و قانون که بار ارزشی دارند. اما نکته ی جالب این است که trust و منشا آن یعنی لغت trus یا true قبلا بیشتر به معنی چیز سخت و محکم و انعطاف ناپذیر بوده اند. منشا لغات trust و true لغات daru و tree به معنی درخت و چوب هستند که سخت و محکمند. هنوز هم در بعضی گویش های آلمانی و فرانسوی و اسکاندیناوی انشعاباتی از این لغات –مثل trest فرانسوی- معنی چیز سخت میدهند. ظاهرا انتظار میرفته قانون هم سخت اجرا شود و به زحمت قابل تغییر شکل باشد و هر چیزی هم که قانونی باشد حامل ارزش و حقیقت باشد.:

True: wictionary

حالا این که اتیمولوژی یک لغت آلمانی-انگلیسی به طور اتفاقی در واژه ی فارسی "درست" تکرار شده باشد که ادبیات هزار ساله ی فارسی را از خود انباشته، رمز این را دیگر باید از آن ادیبان محترمی پرسید که در هندوستان قرن 19 برای اربابان انگلیسیشان، ادبیات فارسی کشف میکردند و لغتنامه های خنده دار فارسی مینوشتند و آن موقع خودشان هم یادشان نبود چقدر لغت از انگلیسی وارد فارسی که زبان رسمی هندوستان بود شده است. اما سوای این معما، همراستا بودن لغات تراست و درست باعث میشود احتمال بدهیم از معنی کردن سخت به معنی نامنعطف به حقیقت و درواقع اعتقاد به حقیقت بودن چیزی بتوان نتیجه ی دیگری هم گرفت: چیزهای سخت مثل چوب و سنگ و فلز را فقط با خرد کردن زیر ضربات سخت یا سپردن به آتش میتوان تغییر شکل داد که این در مقایسه با بعضی انواع تغییر شکل آب و آتش خیلی خشن است. پس اعتقاد سخت هم فقط با زجر دادن مردم صاحب آنها تغییر میکند و این همانقدر که در اروپا صدق میکند، طبیعتا در ایران هم وارد است. در این باره میتوانید به این فکر کنید که چطور ترکیب بی کفایتی سیاسی «مومنین» با فشار اقتصادی و فرهنگی وارد شده از غرب، بخشی از مردم ایران را در «درست» بودن اسلام و تشیع چنان بدبین کرد که زمانی امکان نداشت بتوان این تردید را تصور کرد.

ماتریکس اژدها و شهوترانی برای نوزاد شدن

نویسنده: پویا جفاکش

مجله ی اندیشه ی پویا، در شماره ی مخصوص نوروز 1402، یاد عده ای از درگذشتگان عالم فکر و هنر و فرهنگ در سال گذشته را گرامی داشته است. در بین آنها فقط یک دوبلور به چشم میخورد: جلال مقامی. او شوهر رفعت هاشم پور دیگر دوبلور برجسته بود که به سبب گویندگی در نقش خاله هتی در قصه های جزیره مشهور است و اتفاقا سال قبل ترش (1400) از بین ما رفته بود. جلال مقامی که از جلوه های جلال و مقام دوبله ی ایران بود، فقط یکی از درگذشتگان هنر هشتم در سال 1401 بود. دیگر درگذشتگان که همگی از نوستالژی های دهه ی شصتی ها هستند، عبارتند از: شهروز ملک آرایی، منوچهر اسماعیلی، هوشنگ لطیف پور، شهلا ناظریان و محمود فاطمی. اما این که فقط اسم مقامی برای گردانندگان مجله جالب بوده، مسلما به این مطلب برمیگردد که او مجری برنامه ی مشهور دیدنی ها در دهه های شصت و هفتاد بوده و چند فیلم هم بازی کرده که اگر در آنها جلوه کرده به خاطر دیدنی ها است وگرنه ملک آرایی و اسماعیلی که آنها هم فیلم بازی کرده اند از بابت چهره شان در ذهن ها نمانده اند. به هر حال، متن کوتاه مجله ی اندیشه ی پویا درونمایه ی جالبی داشت که مرا به فکر فرو برد. از قبل از زبان خود استاد شنیده بودم که او در زمان جوانی به سبب سختگیری های مذهبی خانوادگی ناشی از بد دانستن فیلم و سینما در دوران شاه سابق، در انجام فعالیت های هنری مشکل داشت و دوبله را بیشتر به این سبب انتخاب کرده بود که بازی مستقیم در آن نبود و احتمال انجام گناه کمتر بود. با این حال، خودش در مصاحبه ای که در اول نوروز 1378 در شبکه ی دو کرده بود گفته بود که موفق به بازی در چند فیلم شد که هیچ کدام معروف نشدند و همین باعث شد فکر چسبیدن به بازیگری را رها کند. حالا گزارش اندیشه ی پویا پازل را تکمیل کرده بود: مقامی بعد از شکست های اولیه در بازیگری، در سالن سینمایی که یکی از فیلم هایی که در آن صحبت کرده بود را نشان میداد حاضر شد و بعد وقتی حضار متوجه شدند یکی از دوبلورهای فیلم در سینما هست چنان او را تشویق کردند که مقامی به وجد آمد و همان موقع تصمیم قاطع گرفت که به دوبله خدمت کند. بدین ترتیب، مقامی نیز یکی از بسیار کسانی (همچون خودم) است که به هدفی کاری را شروع کرد ولی دست سرنوشت، کشتی او را به ساحل دیگری نشاند.

شاید نگرانی خانواده ی مقامی از فاسد شدن فرزندشان بیش از حد بوده باشد. به خوبی یادم است که در نوروز سال 1387 برنامه ی سینما4 فیلمی با مدیریت دوبلاژ مقامی را نشان داده و بدان مناسبت با او مصاحبه کرده بود. مقامی خودش یکی دو نقش کوتاه گفته و نقش های اصلی را به چنگیز جلیلوند و جواد پزشکیان داده بود و دقیقا در همان سال داشت خودش را برای خداحافظی با دوبله آماده میکرد. در مصاحبه ی مربوطه مقامی بهترین نقش زندگیش را صحبت کردن در نقش جعفر ابن ابی طالب در فیلم سینمایی مشهور «رسالت» مصطفی عقاد –در ایران معروف به محمد رسول الله- دانست که درآنجا در مقابل پادشاه مسیحی حبشه (با صدای محمدعلی دیباج)- از اسلام با تمام وجود دفاع کرد. در مراسم تشییع پیکر مقامی نیز "همت مومیوند" –از دیگر مفاخر دوبله- در مصاحبه با خبرنگار اخبار صدا و سیما، نقش جعفر ابن ابیطالب را «شاهکار» مقامی خوانده بود. شاید مومیوند نیز آنچه را خود از زبان مقامی شنیده بود تکرار میکرد. پس مقامی در این باره روراست بوده و این باورکردنی است. این را به خاطر همان مصاحبه ی نوروز 1378 میگویم. آن مصاحبه به این مناسبت بود که شبش قرار بود فیلم سینمایی جومانجی به مدیریت دوبلاژ و گویندگی مقامی برای اولین بار از تلویزیون پخش شود. مجری صدا و سیما از مقامی خواست توضیح کوتاهی درباره ی داستان فیلم بدهد. مقامی گفت که اول فیلم دو پسر را میبینیم که یک جعبه ی بازی را دفن میکنند و بعدش چندین سال میگذرد و دو پسر دیگر به طور اتفاقی آن جعبه را کشف میکنند و داستان ازاینجا شروع میشود. نکته این است که آنها که اول جعبه را دفن کرده بودند هر دو پسر بودند. ولی آنها که بعدا از نو کشفش کردند یکی پسر و یکی دختر بودند که بعدها با هم ازدواج میکردند. مثل این که مقامی بعد از این همه سال صحبت کردن در فیلم های پر از مضامین جنسی، هنوز اهمیت قرار گرفتن یک پسر کنار یک دختر در فیلم –اعم از ایرانی و خارجی- را جدی نمیگرفته و همچنان مسئله را مثل یک مسلمان واقعی، حتی المقدور خالی از آلایش ذهنی با قضیه برخورد میکرده است. مهم دراینجا آلایش ذهنی خود مقامی است نه پسر و دختری که کنار هم قرار میگیرند.

مقامی در آن زمان، تنها آدم از این نوع نبود. جنسیت هنوز از دریچه ی مستقیم رسانه های غربی، در کله ی مردم ایران و جهان سیلان نکرده بود و تمام فکر و ذکر مردم این نبود که محمد فقط شراب و عشق آزاد را ممنوع کرده است. محمد مردم، همان محمد فیلم رسالت بود که به جنگ آدم هایی رفته بود که بیش از حد معمول بد بودند و زندگی خصوصی مردم برایش در درجه ی دوم اهمیت بود همانطورکه مردم ایران هم اصرار نداشتند زندگی خصوصیشان عمومی شود و اصلا تا قبل از فوران موبایل های دوربین دار از اکثر مردم نمیشد چنین انتظاری داشت. انتظار مردم از اسلام این بود که مثل محمد به جنگ پلیدی های عظیم برود که این پلیدی های عظیم هم در آن سوی آب ها و در انگلستان و امریکا مستقر بودند. اما هرچقدر که انگلستان و امریکا جنگ را به درون مرزهای ایران کشیدند و ایران درست مثل عربستان زمان پیامبر شبیه صحنه ی جنگ داخلی بین قدرت و مردم به نظر رسید محمد پیامبر نیز بیشتر معیوب جلوه داده شد و هیچکس نفهمید که چرا تا حالا همیشه محمد سردمدار جنگ در خارج از مرزهای خود به نظر میرسید. نظریه ی فومنکو درباره ی این که محمد پیامبر و سلطان محمد فاتح عثمانی دو روایت از یک قصه اند شاید یاری گر ذهن های فراموشکار ما درباره ی انتظارات قدیممان از اسلام باشد. سلطان محمد فاتح نیز از شاهکارهایش سرکوب یک هیولای انسان نمای بیرحم به نام ولاد تپس معروف به دراکولا حاکم ترانسیلوانیا در رومانی بود. دراکولا که از انسانیت عاری بود بعد از سقوط قستنطنیه پایتخت روم به دست سلطان ترک، جرئت کرده بود خود را سنگر جدید مسیحیت بخواند و در این راه آنقدر خونریزی و قساوت بیمورد به خرج داد که نامش بر روی مشهورترین خوناشام ادبیات یعنی کنت دراکولای برام استوکر قرار گرفت. البته دراکولای استوکر درست مثل خالق خود در انگلستان و در حوالی لندن حکومت میکرد یعنی همان جایی که انقلاب اسلامی پیروان محمد، پیش از هر کجا آن محل را سنگر جنایات دوران نوین میدانست. مرز مشترک هر دو دراکولای انگلیسی و رومانیایی در نام دراکولا است که معنی اژدها و مار ترسناک میدهد.

بریتانیا در زمره ی سرزمین های غرب جهان یونانی موسوم به کینیتا قرار گرفته بود که مردمش معروف به کونیت بودند و بعدا کلت خوانده شده اند. در یک روایت کلتی، بریتانیا نخستین بار توسط مرد و زنی به نام های "دیوان" و "دیواناک" (دیوان ماده) مسکون شده که تنها کسانی بوده اند که از سیل دریاچه ی للیون جان سالم به در بردند. نام دو انسان نجات یافته از dio می آید که معمولا با زئوس یا ژوپیتر تطبیق میشده است. خدایان بومی جزیره نیز در روایات لاتین همان زئوس یونانی-رومی و اعضای خانواده اش چون هرمس، آپولو، آرتمیس، آفرودیت، سرس (دمتر)، پرسفونه، دیونیسوس و مارس هستند. برخی گفته اند آن که آنها را نجات داده، ارباب جزایر بریتانیا بوده که اژدهایی به نام hu است و ممکن است مدل بومی حئا ایزد کلدانی آب ها در بریتانیا باشد. او را به لقب «تیتان» میخواندند چون بازمانده ی حکومت تیتان ها در عصر ثور (ورزاو) و ازاینرو گاها مجسم به ورزاو بود. نجات دادن آدمیان از سیل توسط او یادآور نجات یافتن آدمیان از سیل توسط حئا است که در کتاب مقدس کار نوح دانسته شده است. اتفاقا سمبل سرس الهه ی زمین در بریتانیا یک سفینه یا کشتی –در زبان بومی: kyd- است که گرد است و "کار سیدی" نامیده میشود و عجیب این که کد یا کید نام کلتی دیونیسوس باخوس خدای شراب است که از آمیزش پنهانی ژوپیتر با پرسفونه دختر سرس به وجود می آید. دیونیسوس بیشتر با سرزمین های وحشی اروپای شرقی موسوم به تراس مرتبط بوده که قستنطنیه پایتخت روم شرقی نیز ابتدا بخشی از آن بوده است. مطابق یک روایت، هوی اژدها قبل از ورود به انگلستان در hav در نزدیکی قستنطنیه میزیسته و قبل تر هم از شام یا ساموس –دو برداشت جغرافیایی از یک نامجا- به هاو آمده بوده است. ازاینرو وی با اژدهایی موسوم به bud یا wud در بین کیمری ها تطبیق میشود که احتمالا همان بودای تاتارها است. اژدهای هو به سبب معرف بودن به عصر سپری شده در حکم خورشید غروب کرده، فرمانروای تاریکی بود و در این حالت، مادینه میشد تا با دایانا یا آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید تطبیق شود که الهه ی ماه و فرم مونث آپولو بود و این تاکیدی بر توصیف بینظمی به صورت رویه ی دیگر خدای نظم بود. هو به سبب ارتباط با تاریکی، عامل ایجاد تاریکی در ذهن انسان ها تلقی میشد. او در مقام ایجاد جهالت و پلیدی توسط بشر، متجسد به madeim و در مقام ایجاد کنده ی دوگانگی و تضاد در ذهن بشر متجسد به جانوس بود. به سبب بازی کردن با غرایز حیوانی و اولیه ی بشر، او را به میمونی سوار بر گاو نیز تشبیه کرده اند (میمون به کنایه از انسان وحشی). تحت یک شکل دیگر خود موسوم به آئد یا آئدون که درواقع همان آدونیس یا تموز فنیقی است، هو خدایی است که یک بار میمیرد و از نو زنده میشود و تردید وجود ندارد که در این لحظه درست مثل آدونیس برابر با کید یا دیونیسوس است و چون دیونیسوس مدلی از زئوس و شکل نو شده ی او به شمار میرود هو میتواند در زئوس و تمام خدایان یونانی-لاتین 12 گانه ی خانواده ی او که همگی تجسمی از خود زئوس در مقام خورشید در 12 ماه سالند ضرب شود. هو در مقام خدای دریا نیز به دئون نامبردار است: نامی که شبیه نام قبلی (آئدون) و بنابراین با آن در ارتباط است و البته از نام دئون میتوانید به دیوان و دیوانکای سیل نوح بریتانیایی برسید. برایان، فایبر، دیویس و هال ول نشان داده اند که تایفون هیولای اسطوره ای در هیبت دریا و سیل، عامل هرج و مرج و ناآرامی های اجتماعی-سیاسی است. تعجبی ندارد که هو خدای جنگ ها است و در این حالت به گاو مجسم میشود. هو وقتی ورزاو است بسیار به زنان علاقه مند است. موسم این حالت او ماه مه است که به ماه حرامزادگان شناخته میشده است. ظاهرا تصویر هورس و ازیریس در مقام حامی نظم، جلوه ی کشتی مانند هو روی دریای بی پایان بی نظمی را نشان میداده است و تجسم ورزاو برای ازیریس، گاو هو را نشان میدهد که تنها نقطه ی بی خیال و منظم جنگ ها و بی نظمی هایی است که خودش به پا کرده است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: celepohais press: 2005: p317-323

ارتباط آشوب دریایی و سیل نوح با تیتان ها معلوم است. تیتان ها همان نفیلیم یا آناکیم یا ناظرین در افسانه های یهودی هستند که ابرانسان های دورگه از آمیزش دربار یهوه (خدای یهودیان) با زنان زمینی بوده اند و دارای توانایی های فرابشری تخیل شده اند. یهوه آنها را در سیل نوح نابود کرد ولی گویا عده ی کمی از آنها زنده ماندند. زئوس یا ژوپیتر (پدر-یو) در افسانه های یونانی-رومی همان یهوه است. او نخست تیتان ها را از جهان متمدن تا تراس عقب راند ولی بعد از این که تیتان ها پسر محبوب زئوس یعنی دیونیسوس را در تراس کشتند و خوردند زئوس از شدت خشم آنها را با فرو فرستادن آتش و سیل آب نابود کرد و بازمانده های تیتان ها به جزایر بیسل شامل بریتانیا و سواحل اسکاندیناوی گریختند. احیای تیتان ها به نوعی با رفت و برگشت خود دیونیسوس هم مرتبط است. چون زئوس قلب دیونیسوس را که از درون اجساد تیتان ها بیرون کشیده بود خورد و او را از نو از شکم سمله به دنیا آورد که این بار دیونیسوس به دلیل آمیخته بودن به فیزیک تیتان ها بچه ی معصوم قبلی نبود و تبدیل به دیونیسوس باخوس ایزد شراب و از خود بیخودی شد. شکل افراطی این تیتان نو و نسخه ی جدید زئوس، سابازیوس خدای ریشوی ارجی و فحشا است که همان یهوه صبایوت در سبت یهودی است. به هر حال دیونیسوس به سبب دوگانگی بین تیتان و بچه ی معصوم، کیشی دوگانه ایجاد میکند که مانند خودش کیفیتی خورشیدی دارد. به جز زئوس، خدایان مختلفی چون آدونیس، میترا، آپولو، هرمس، بودا، کریشنا، هورس، ازیریس، فیثاغورس و ازجمله عیسی مسیح، در کیش خود برابر با دیونیسوس تلقی شده اند. رم که عیسی را رئیس کلیسای خود کرد، پیشتر یک خدای خورشیدی جهانی را تحت نام های ژوپیتر و سول اینویکتوس مطرح کرده بود که برابر با آپولوی یونانی، رع مصری و زرتشت و میترای آسیایی بود. بنابراین طغیان ایزد نیمه تیتان علیه تیتان ها همان جنگ صلیبی کلیسای رم به نام مسیح علیه مذاهب دیگر بود و مقاومت بریتانیا برابر است با پیشگامی بریتانیا زیر نام پروتستانتیسم در خروج از سیطره ی کلیسای رم. ولی صحنه ی اصلی طغیان در آن سوی دریا و در ایالات متحده اتفاق می افتد جایی که بریتانیایی ها در یک قلمرو سرخپوستان چروکی، کلنی ای به نام ترانسیلوانیا بنا میکنند. مهمترین رهبر این کلنی، دانیل بون از خاندان فرانسوی الاصل بوهون بوده است. اهالی این کلنی، به راحتی با چروکی ها می آمیزند و نژاد دورگه ای تولید میکنند که بعد از مدت اندکی کلنی دیگری به نام واتوگان ایجاد میکنند و درنهایت در واشنگتون مستقر میشوند. خاص بودن کلنی ترانسیلوانیا به سبب آن است که آخرین قبیله ی مارپرست چروکی موسوم به قبیله ی خرس، در آن مقام ممتازی داشته است. با این حال، برخی این مارپرستی را بومی نمیدانند و به این موضوع اشاره میکنند که رهبران چروکی ها از قبیله ی بیگانه ای به نام ملونگیون می آمدند. رد این قبیله تا یهودیان مسیحی شده ی رازور ولش درون بریتانیا دنبال شده که مدعی دنباله روی از سنت پاول را داشته اند. آنها شکل مسیحی شده ی اوفیالتری یا مارپرستی یهودی های افیت در بریتانیا را به نمایش میگذارند. نخستین کلنی آنها در مرز انگلستان و ولز تحت رهبری شخصی به نام تیموتی شکل گرفته که با دختر یک شاه ولش به نام کاراکتاکوس ازدواج کرده بود. 24 خانواده ی اشرافی از اعقاب کاهنان اینان موسوم به "معمادوت" برخاستند که عمدتا در اطراف نیوهمپشایر –مصدر خانواده ی جورج واشنگتون در امریکا- ساکن بوده و تمام بنیانگذاران کلنی های انگلیسی در امریکا از نسل اینان و یا خانواده های جذب شده به اینان هستند.:

“race that bwent stray”: Melinda siebold: subrosa pub: 2015: chap1,2,6

بدین ترتیب، روشن میشود که اژدها یا خدای مارها به وسیله ی یهودی های مارپرست، قالب یهوه ای شده که شکل انسانیش یعنی مسیح کسی جز کنت دراکولا نیست و ایشان هم در انگلستان است و هم در اروپای شرقی، چون هر دو منطقه محلات سابازیوس یا صبایوت ارجیند. در انگلستان او نزدیک لندن است چون لندن تختگاه پادشاهی است که قبل از شاه شدن، حکمران ولز است و نماد ولز اژدها است. منظور از سکونت افیت ها در مرز انگلستان و ولز، نسبت دادن پادشاهی بریتانیا به هر دو است و همین کلنی است که وظیفه ی تولید ترانسیلوانیای جدید برای کنت دراکولا را دارد: ترانسیلوانیایی که قرار است از داخلش تختگاه جدید جهان یعنی واشنگتون برآید. این اژدهای رو به رشد را اگر در شرایط امن و به دور از آسیب خونریزی های او بشناسید تنها چیز زشتی که در او می یابید، جنسیت و مخدرات است که هیچ انقلابی در درجه ی اول علیه آنها شکل نگرفته و بر رشد امن آنها نیز دغدغه نداشته است (کافی است رشد دوباره ی بدحجابی و بی بند و باری در ایران در دوره ی دوم خرداد و در بی خیالی عجیب حکومت اسلامی را به یاد بیاورید). این امور ابتدائا پنهانی فقط وقتی دغدغه میشوند که معلوم شود ابزار اژدهای خونخواری هستند که مردم در امنیت متوجه شدت خونخواری و بی رحمی او نیستند. الان ایران درست در نقطه ای گیر کرده که محمد پیامبر فرض شده در کتاب های درسیش در آن گیر کرده است. کسی نمیداند مشکل محمد در چه بود؟ چون او در امنیت بود. سوسمارخواری واقعا جرم بزرگی برای قوم محمد به حساب نمی آید وقتی محمد پیشرفته است که کاروان های سوسمارخورها را غارت میکند. به همین ترتیب کسی هم نیست که بفهمد مشکل حکومت اسلامی ایران در خلاصه کردن مشکلات مملکت در مشروب و بخصوص جنسیت چیست. کارکرد این مقولات را باید در استعاراتی جست که فقط فرویدیسم جرئت کرد آنها را به زبان شبه علم بیان کند. فروید میگفت معشوقه ی مرد بالغ، شکل از ممنوعیت خارج شده ی مادر پسر نابالغ است. منتها مرد تا وقتی که بلوغ خود را اثبات نکرده باشد با معشوقه نمی آمیزد و به واژن او وارد نمیشود. این دومین بار است که مرد وارد واژن میشود. دفعه ی اول در دوران حاملگی مادرش از آن متولد شده است و آن عضو مردانه ی کوچک داخل شده در واژن، تکرار حضور کل بدن مرد در قالب یک نوزاد در داخل رحم مادر بوده است. وقتی که نوزاد آن تو بود به هیچ چیز فکر نمیکرد. ولی وقتی از شکم مادر بیرون آمد کنجکاو شد و به همه جا سرک کشید. وقتی نوزاد در شکم مادر بود به جای نوزاد، مادر بود که راه میرفت و او را حرکت میداد. ولی وقتی از شکم مادر بیرون آمد حتی به بهای بارها زمین خوردن، مصمم به راه رفتن برای کنجکاوی کردن بود. برای نوزاد توی شکم مادر، حرکت های شدید خطرناکند و برای مرد بالغ هم همینطور. پس بهتر است تمام کنجکاویش صرف زندگی جنسیش حتی المقدور با مادرهای بی شماری شود که انعکاس یک مادر یا ماتریکس واحدند: سرس یا دنیای فیزیکی تحت اداره ی ارباب تاریکی یعنی اژدهای هو. مرد از بچگیش عقب میرود و توی شکم سرس جا میگیرد تا تبدیل به یک نوزاد گنده شود: همانقدر از خود بیخود و بی عقل، همانطور بی حرکت و وابسته به حرکت مادر یعنی اژدها. و البته این اژدها کسی جز ترانسیلوانیای مدرن یا دنیای تحت اداره ی مارپرستان نیست؛ دنیایی که از لابلای اسطوره ها و تصویرسازی های مذهبی رسانه ها مردم را تخدیر میکند و البته راه میبرد. اشتیاق به جنسیت و مخدرات، اشتیاق مرد به نوزاد شدن، و توام با پیروی کورکورانه ی زن فیزیکی از چنین نوزادی است. مشکل اینجاست که اژدهای سیاست، مادر پر فرزندی است و از سقط شدن نوزادان درون رحمش کوچکترین دلسوزی و پشیمانی ای ندارد.

کنت دراکولا در لباس پیشوای دینی

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا مادرم در ایتا به خبری درباره ی گربه ای برخورد که رنگ بدن عجیبی داشت و غیرعادی به نظر میرسید. تصویرش را در بالا میبینید. بیشتر شبیه یوفو به نظر میرسد. نه؟ از من پرسید: «تو همچنین گربه ای را میشناسی؟ نوشته در بنگال زندگی میکند.» متن اسم گربه را «فلیس سالاماندرا» ذکر کرده بود که معنیش میشود گربه ی سمندری. تعجبی هم ندارد. چون رنگ پوستش دقیقا با رنگ پوست سمندر اروپایی تطبیق میکند. دقیقا همین هم مرا به شک انداخته بود. چون احساس میکردم این گربه به جای پشم، بدن بدون پولک یک سمندر اروپایی را دارد که پوستش همچون دیگر دوزیستان برهنه و صاف است (میدانید که حتی بدن پستانداران و ازجمله آدم هم پولک دارد). رفتم اسم این فلیس سالاماندرا را در گوگل انگلیسی سرچ کردم. اولین متن هایی که آمدند از کشف این گونه سخن میگفتند. اما جالب این که بعضیشان محل کشف را جنگل آمازون میخواندند. مشکوک تر شدم. بیشتر پایین رفتم و بلاخره متوجه شدم این شایعه ی فتوشاپی حتی تازه هم نیست و گربه ی قلابی اولین بار بر صفحه ی فیسبوک یک کاربر روس و به نیروی فتوشاپ خلق شده بود؛ منتها تحت عنوان «سرپنتوس کاتوس» یعنی گربه ی ماری! با فراموش شدن داستان، یک نفر دیگر، عکس قبلی را از نو کشف و گونه ای با نام جدید تخیل کرده بود.

شاید دراینجا این سوال پیش بیاید که وجود داشتن یا نداشتن یک گونه ی به فرض مثال نادر و کمیاب، چه تاثیری میتواند در زندگی آدم ها داشته باشد که آدم ها حتی تا این حد دروغ تولید میکنند؟ پاسخ یک جمله است: نیاز آدم ها به خلقت، حتی اگر نامی از خالق باقی نماند. میتوان از نمونه های اشرافی چنین جعلیات و تاریخ سازی هایی، به صراحت از تام و جری یاد کرد. گفته میشود این انیمیشن اولین بار در دهه ی 1940 ساخته شده است. اگر چنین باشد فقط دنده عقب رفته است. چون سری های اولش بسیار خنده دار و خوش ساختند و سری های آخر بسیار ابلهانه و بدساخت. بعضی داستان های سری های آخر، تکرار لوس و بی ارزش قسمت های سری های اول به نظر میرسند و اصلا معلوم نیست چرا باید بدون حتی یک نوآوری خوب یا حداقل تکرار نکات بامزه ی سری های اول بازسازی شده باشند. موسیقی خوب سری های اول غیب شده و به جایش صداهایی غریب در محیطی تقریبا ترسناک به گوش میرسند. نکته ی عجیب این است که اول همین سری های آخر در اواسط دهه ی 1950 منتشر شدند و بعد سری های اول. درواقع سری های اول بعدا ساخته شده اند و اگر آنها را اول قرار داده اند به خاطر این است که کمپانی سازنده ی این سری ها فرق میکند: هانا باربارا به جای مترو گولدن مایر، کار ساخت تام و جری را منحصر به خود کرده و وانمود کرده که خودش مخترع این کارتون است. برای مای بیننده این که امضای چه کسی پای کارتون باشد مهم نیست. ما فقط کارتون را نگاه میکنیم و حتی کنجکاوی نمیکنیم کدام قسمت در چه سالی ساخته شده است. بدبختی اینجاست که دین هم همینطور است. به نظر میرسد درست مثل تام و جری هایی با کیفیت های گوناگون، آموزه های دینی هم همه شان با هم یکجا از آسمان پایین آمده اند که همچنین چیزی غیر ممکن است و سیر تاثیرات مثبت و منفی دین اغلب متناسب با ظرفیت جامعه است؛ درست همانطورکه انتظار مردم از تام و جری، در اول و آخر دهه ی 1950 متفاوت بود. سری های آخر که درواقع اولند و زودتر منتشر شده اند، متناسب با ذهن کج و معوج انسان تازه آسوده از جنگ جهانی دوم ساخته شده اند. در آن زمان، ذهن های درخشانی وجود داشتند که عمدتا در ادبیات فعال بودند ولی ذهن اکثر مردم در حد آنها نبود؛ درست مثل نکات برجسته شده در دین در هر زمان و نوع استقبال مردم از گروه های متفاوت روحانیون بسته به زمان مربوطه. الان اگر شما شمایل تام و جری های اولیه را به یاد آورید متوجه میشوید که ذهن بندی مردم در ابتدای دهه ی 1950 چقدر دو قطبی، نامنعطف و سیاهبین بود. مخاطبان باید حتما جای تام، بلاهای عجیب و خشن تحمل کنند تا یاد بگیرند به دیگران آزار نرسانند، حتی اگر شخص مورد آزار، به اندازه ی یک موش موذی غیر قابل ترحم باشد؛ جامعه ای که در آن، قاچاق فروش محل از کلاه مخملی میترسد، کلاه مخملی از رقیب خود در محل بغلی، رقیب مزبور از آژان، آژان از سرگرد و الی آخر. حالا فرض کنید در جوامع مذهب زده ی کمی قبل تر میخواستید برای مردم درباره ی دین رحمت وعظ کنید. چه به دست می آمد؟

این دقیقا یکی از اتهاماتی است که به مسیحیت وارد شده است. مسیح با بخشایش گناهان مردم و کشیدن بار گناهان آنها، آنها را برای گناهکار شدن واقعی آمده کرده است. مادر مسیح، مادر گناهان است و از این جهت همپایه ی پاندورا. پاندورا نیز در اساطیر یونانی، مثل مریم در زندگینامه ی مسیح، شوهر دارد ولی آن که گناهان را به دست او به دنیا می آورد زئوس یا ژوپیتر است که معادل با یهوه پدر مسیح است. زئوس به پاندورا جعبه ای میدهد که قرار نیست پاندورا بازش کند. ولی پاندورا از کنجکاوی در جعبه را باز میکند و گناهان از آن بیرون میریزند و آدمیان را می آلایند تا آدم ها با هم دشمن شوند و اتحادشان، برای حکومت زئوس خطر ایجاد نکند. این تا اینجا همتای فریب خوردن آدم از حوا و اخراج آدم و حوا از بهشت به دلیل نافرمانی از یهوه است. اما نام پاندورا است که او را وارد صحنه ی زندگی مسیح میکند. پاندورا یعنی پلنگ ماده. از طرفی مطابق کتاب یهودی «تولدوت یشوع» (تولد عیسی) پدر عیسی یک سرباز رومی به نام بن پاندیرا –یعنی پسر پلنگ- بوده است که با مریم رابطه ی نامشروع داشته است. مریم به سبب رابطه با پلنگ، به پلنگ ماده تعبیر شده است. میدانیم که تجسم یهوه ی یهودی، شیر درنده است. پس اگر یک تجسم انسانی ناقص از او میخواست پسر خدا را به دنیا بیاورد در مقابل شیر، حکم پلنگ را داشت و اگر قرار بود پسر مربوطه، خدایی انسان نما و بالاتر از آدمیان دیگر باشد، حکم ببر را پیدا میکرد که در یک شعر انگلیسی از اوایل قرن بیستم، عیسی به آن تشبیه شده است. احتمالا خرافه ی خواص درمانی خوردن اعضای بدن ببر در شرق آسیا نتیجه ی خلط ببر بودن عیسی با دستور او در شام و آخر به خوردن گوشت و خون مسیح است. به هر حال، عیسی چون از نسل پلنگ است هنوز پلنگ محسوب میشود و ارتباطش با پلنگ و ببر، یادآور احاطه شدن دیونیسوس با ببرها و پلنگ ها است. دیونیسوس همچون عیسی مسیح، ایزدی است که جانوران و شراب به جای گوشت و خون او خورده میشدند. دیونیسوس در بین رومی ها موسوم به لیبر بوده که احتمالا تلفظ دیگر «لوبار» -مخفف لئوپارد- به معنی پلنگ است. لغت لیبرتاس که معرف فرم مادینه ی دیونیسوس و تطبیق شده با آفرودیت الهه ی شهوت و لذت های دنیوی است، مفهوم لیبرتی را حمایت میکند که تجسم انسانیش لیدی لیبرتی یا مجسمه ی آزادی امریکا، همان ونوس یا آفرودیت است. لیبر منشا لیبرتی یا آزادی است که ظاهرا از ابتدا منظور از آن، آزادی در گناه هایی بوده که حلقه ی دیونیسوس و اشرار همراهش در جهان میگستردند. پس لیبرتی یعنی پلنگ منشی یا بهتر است بگوییم مسیح منشی. معرفی این عنوان توسط جهان انگلیسی زبان، بیشتر ابهامات احتمالی را رفع میکند. چون انگلستان و فرزندش امریکا محصول فتح پادشاهی جزیره توسط اسکاتلندی ها و شرکای خارجیشان در قرن هجدهند و فراماسونری انگلیسی اساس اسکاتلندی دارد. قبلا شخصیتی به نام سنت فیلان چهره ی درخشان مسیحیت اسکاتلندی در نظر گرفته میشد و گفته میشد در قرن 14 روبر دو بروس مشهور که پادشاه اسکاتلند بود، خطابه هایش را با عبارت «به نام خدا و سنت فیلان» آغاز مینمود. این سنت فیلان، اهمیت خود را مدیون بومی شدن اورشلیم مقدس تورات و انجیل در اسکاتلند و در محلی موسوم به "بت اسدرا" بود که معبد خدا در آن به صورت استخر «سالوم» درآمده بود. این محل در جاده ی پرت شایر واقع بود که به «جاده ی خدا» نامبردار بود و محل قدم زدن موسی و هارون شمرده میشد. اسقف فوربز در قرن 19 بت اسدرا را با ناحیه ی استراترن تطبیق نمود و حدس زد که استخر مزبور باید دریاچه ی موسوم به "هالی لاخ" (دریاچه ی مقدس) باشد. یک کلیسای سنت فیلان در ارگایل شایر در نزدیکی لاخ لاش قرار داشته که به کیلین در استراترن نزدیک بوده است. گفته شده که استخر سالوم قبلا محل پرستش خدایی به نام «ژوپیتر فوئدریس» بوده که از مدل های محلی عطارد یا مرکوری خدای چهارشنبه بوده است. با این حال، ژوپیتر فوئدریس احتمالا چیزی جز مدلی از خود یهوه نیست و ارتباطش با عطارد، همتای ارتباط ژرمن ها با وتان یا اودین خدای عطارد است. فوئدر نیز احتمالا تلفظ دیگری از وودن اصل وتان و اودین است. وودن که مرتبط با وود به معنی چوب و جنگل است لغتا همان بودای تاتارها است اما اینجا در مقام رئیس خانواده ی خدایان، در جایگاه زئوس در راس خدایان المپ قرار دارد و شمایلش نیز نزدیک به یهوه و زئوس است. البته اودین فقط یک انسان فوق العاده است و در اسکاندیناوی، خدای راستینی وجود دارد که کیفیتش شناخته شده نیست. بنابراین اودین در مقام مرد خدایی و معادل مرکوری، همان موسی است که رئیس قبیله ی خود است و در بعضی منابع یونانی-رومی، با هرمس یا مرکوری خدای دانش تطبیق شده است. زئوس هم در مقام رئیس 12 خدای المپ، همان موسی از قبیله ی لاوی در راس 12 رئیس قبایل بنی اسرائیل است و تشخص های ایزدی این قبایل، بر اساس تغییر شخصیت خدای خورشید موقع گذر از 12 ماه سال به دست آمده اند. قبایل تحت اداره ی موسی قرار است در اورشلیم یعنی شهر سلام ساکن شوند و استخر سالوم به این اسم اشاره دارد. سالوم همان سلام به معنی آرزوی سلامتی است و استخر آن نیز جایی بود که مدل محلی و ظاهرا اولیه ی غسل تعمید مسیحی در آن، مردان گناهکار و بیمار روانی را از وجود شیاطین پاک میکرد. اما این استخر مردانه فقط آبش شفا نمیداد. مرد مزبور، چند ماه را در این استخر با یک خانم کاهنه به تلطیف روح به نیروی جنسیت سپری مینمود. روح سنت فیلان در یک ناقوس کلیسایی مراقب مردم بود. در سال 1799 ادعای کشف این ناقوس خبردار شد.لرد کلاوفورد که این ناقوس آهنی را به دست آورده بود، معتقد بود داستان این زنگ، مرتبط با داستان ناقوسی است که سنت ترنان از پاپ دریافت کرد و بعدا در کلیسای بیت المقدس در اورشلیم صلیبیون نصب شد. با این حال، ممکن است جهت تخیل ناقوس برای اورشلیم وارونه باشد و زنگ دقیقا مرتبط با یک زمینه ی انگلیسی برجسته شده باشد. نام سنت فیلان را به صورت بالان و فائولان هم تلفظ میکردند و ازاینرو او در اصل خود، احتمالا همان بلینوس خدای خورشید و مدل بومی آپولون رومی در بریتانیا است. آپولو اصل نام آپولون نیز از هبل یا بعل می آید که عنوان ایزدان سامی بوده و لغت "بل" برای زنگ و ناقوس نیز از آن می آید. در هندوستان نیز بایالاس –تلفظی دیگر از بعلاس یا بعل- به معنی زنگ ناقوس شکل بوده است. یک زبانه ی صدادهنده ی مارمانند درون گودی زنگ ناقوس، یادآور آلت جنسی نرینه در گودی واژن مادینه است که سمبل مشابه را در نمادهای لینگا و یونی برای آلات جنسی ونرینه و مادینه در کیش شیوا از خدایان خورشیدی هندوستان می یابیم. آمیزش شیوا با نیمه ی مادینه ی خود موسوم به کالی و پرواتی، ریشه ی یوگای جنسی هندو است که آن هم برای تطهیر به کار میرود. اسقفی به نام فوربس گزارش کرده است که سنت فیلان پسر مرد اشرافی ای موسوم به فراداخ یا فریات فین بود که این عنوان یادآور نام قوم تاتار فین است که اسمشان انتساب به "فو" (نام چینی بودا) را نشان میدهد. ممکن است ناقوس اروپایی و لینگا و یونی هندی هر دو توسط تاتارهای یهودی مآب اوراسیا باب شده باشند که گزارش هایی درباره ی آلت پرستی بعضیشان مثل باشگردهای روسیه وجود داشته است. در گزارشی از جوزف بن گوریون آمده که اسکندر کبیر در سرزمین ارزرات در شمال دور، با بازماندگان قبایل اسرائیلی روبرو شد که توسط آشوری ها به تبعید رفته بودند. طبیعتا این قبایل به خاطر آمدن از سرزمین های عراقی، سوباری یا سومری تلقی میشدند. در روسیه و در 150 کیلومتری غرب غازان، شهری به نام شومرلیا وجود دارد که معنی آن در زبان چوواش، «سکونتگاه سومری ها» است. قبل از انقلاب کمونیستی روسیه، در محل شهر کنونی شومرلیا، روستایی به همین نام قرار داشت که ساکنان آن خود را نه چوواش بلکه سومر مینامیدند. این سنت قدیمی با تاسیس منطقه ی خودمختار چوواش توسط بلشویک ها در دهه ی 1920 از بین رفت و ساکنان محلی را چوواش ثبت کردند و اکنون هم خودشان را چوواش مینامند. درست در ساحل مقابل این منطقه در کنار رود ولگا، منطقه ی باشقیریه یا باشگردستان قرار داشته است. نسبت این دو، شبیه نسبت سومر یا عراق جنوبی با منطقه ی بربرتر کردستان در عراق شمالی بوده است. صوفیان کرد، به مقدس کردن شیطان در قالب پرنده ای آسمانی به نام «ملک طاووس» مشهورند و چه بسا منابع انسانی مشابهی دوگانه های عراق های دجله و ولگا را ایجاد کرده اند. این دوگانگی که مرز اخلاقی و ضد اخلاقی را تعیین میکند، در ایجاد حق انتخاب برای مرد و مقدس شدن آن سهم دارند تا فرد به خودی خودش موجودیت یابد نه به سبب اطاعت از خانواده و اجتماع، که این فقط وقتی اتفاق می افتد که اجتماع یکدست نیست. در سنت فیلان هم چنین خصیصه ای میبینیم آنجاکه به لقب عبری "ای بار" نامبردار میشود که هم معنی پسر یی یا یهوه را میدهد و هم معنی پسر خودم. بدین ترتیب، «خودم» که سنت فیلان باشد، با یهوه برابر میشود و این یهوه در ناقوس کلیسا تشخص می یابد. به زنگ دراز ناقوس، تانگو (زبان)، و به گودی یونی مانند آن، "نیک" گفته میشد. گویی که رهرو سنت فیلان نیز از ارتباط برقرار کردن با واژن کاهنه ی او، به قلمرو "نیک" (خوبی) پای مینهاد. این مسیر، فیذ نامیده میشد که روشن است تلفظ دیگر "وید" (رسیدن به بینش یا همان بودا شدن) و تکرار تجربه ی بودا است که مطمئنا شیوا هم یک شکل از آن به شمار میرود. از طرف دیگر، به زبان ناقوس، «زبان جهنم» نیز گفته میشد، انگار که گودی زنگ، کنایه ای از عمق جهنم نیز هست. زبان زنگ که از آن آویزان بود و مردم را به سمت خدا میخواند، مردی بود که در همهویت شدن با آلت جنسیش، به عمق دوزخ رفته بود و هنوز در آن پای داشت و مدام داشت مردم را به ترسیدن از سرنوشت خود هشدار میداد. او درواقع خود آدم نیز بود که با فریب خوردن از حوا بهشت را از دست داده بود و به فرزندانش درباره ی خدایی که با او ملاقات کرده بود اطلاعات میداد. پای داشتن او در واژن همچنین به نوعی معنی تولد از زن را هم میدهد درست مثل آدم که به سبب سر سپردن به حوا وارد دنیای ما شد و به نوعی بوسیله ی حوا از نو متولد شد چنانکه آدم دوم یعنی مسیح توسط مریم یا همان پاندورا متولد شد. زبان ناقوس را میتوان به عصای سنت فیلان نیز تعبیر کرد که موسوم به کروزیر است، نامی که میتوان آن را به «در نسبت با کراس یا صلیب» معنی کرد. استخوان های سنت فیلان درون این عصا قرار گرفتند که به «چاه آب سنت فیلان» انداخته شد، گویی که سنت فیلان به جای عیسی مسیح، در صلیبی که جانشین عصای پیامبران است قرار گرفته و در آب که منبع غسل تعمید است نشانگر راه است و چاه آب باز یک نشانگر دیگر یونی یا واژن است. زبان ناقوس با تکان دادن آن به صدا درمی آید و مردم را به راه خدا میخواند. بوذ یعنی تکان دادن، و این کلمه بیشتنر درباره ی تکان دادن نیزه به کار میرفته است. این یادآور معنی نام شکسپیر –تکان دادن نیزه- است و اگر آن را معادل بوذ بگیریم و به منشا گیری بوذ از بودا اعتقاد داشته باشیم، ادبیات شکسپیر را استوار بر مرامی بودایی با همان بدبینی می یابیم. در ادبیات نمایشی مثل مدل شکسپیر، روح تبهکار نابغه، خود را در ضد قهرمانان متعددی تکثیر میکند و آنها را نابود میکند. حاصلی که از داستان پدید می آید، قابل مقایسه با جمع آوری محصول غله تحت لوای یک ناقوس سنگی در بریتانی قدیم است که مقرر است پسرها ناقوس سنگی را تکه تکه کنند، اما روح تبهکار و شاهد جهنم نمایشنامه نویس برپا است چنانکه ناقوس آهنی کلیسا برعکس ناقوس های سنگی، به راحتی از بین نمیرود. مرد گناهکار در پای نهادن در استخر سالوم، برای تطهیر وارد جهنم و تکرار تجربه ی آدم و سنت فیلان میشود که در حکم حضور زبان زنگ توی گودی آن است. این زبان، شبیه مار نیز هست و در نسبت با موسی یا اودین در مقام یهوه به جای صاحب بهشت، معنای مشخصی تری هم پیدا میکند. محرک گناه آدم و حوا ماری بود که آنها را به خوردن میوه ی درخت کیهانی در بهشت وا داشت و در اساطیر اسکاندیناوی، اودین ماری را از پای درخت کیهانی یا یگدراسیل فراری میدهد. این مار، به درون دریا میرود و درآنجا به صورت اژدهایی عظیم درمی آید که در راگناروک یا آخرالزمان اسکاندیناوی، در شورش نیروهای شر و نابودی خدایان مشارکت میکند. درخت کیهانی آدم و حوا، درخت عارف شدن به نیک و بد بود که بازمفهوم حق انتخاب را میرساند که سنت فیلان/بودا/مسیح در مقام مار، آن را به آدمیان شناسند و همچون عصای مارمانند سنت فیلان به درون آب یونی یا دوزخ پرتاب شد تا از جهنمی شدن مردم تغذیه کند و رشد نماید. مار رشد یافته اژدها است که دراکول یا دراکولا نامیده میشود ولی در رمان انگلیسی مشهور برام استوکر، حکم یک انسان مرده ی متحرک جهنمی را یافته است. کنت دراکولا یک ومپایر یا خوناشام از نسل خوناشامان اسلاو اروپای شرقی است ولی مفهوم خوناشام در اروپای شرقی خیلی دم دست تر از برداشت متافیزیکی استوکر رمزگرا از آن است که لغات دراکولا و ومپایر را با رمانش در جهان مشهور کرد. اسلاوها وقتی میخواستند به کسی بگویند که خیلی اذیتشان میکند میگفتند: «داری خونم را میخوری.» و از آن جایی که بعضی اوقات خیلی بی اعصاب بودند ممکن بود کسی را که خیلی اذیتشان میکرد با اولین چیز نوک تیز دم دست هدف بگیرند. علت این هم که در رمان دراکولای استوکر، ون هلسینگ، دراکولای مرده را با فرو کردن میخی بزرگ در سینه اش نابود میکند همین است. دراکولا یا اژدهایی که قیافه ی انسان دارد یک مرده ی متحرک است چون درواقع انسانی زنده است که زندگیش جهنمی است. اما از سوی دیگر، او مردی است که جهنمش بدون زنان معنی ندارد همانطورکه مار هم بدون فریب دادن حوا از بهشت اخراج نشده بود. اژدهایان در افسانه های قرون وسطایی، به دزدیدن زنان شهره اند و کنت دراکولا که معنی نامش اژدها است نیز داستانش با دزدیدن یک زن شروع میشود. یادمان باشد دراکولا جانشین مسیح شده و مسیح در بین یهودیان ظهور کرده و با وعده دادن بخشنده بودن خدا، یهودیان را آماده ی گناه میکند. مرکز مسیح، رم است و این سرباز رمی است که با گول زدن مریم به کنایه از زنان یهودی، مسیح را به وجود می آورد. در ادبیات شکسپیری، این به صورت عشق رمئو و جولیت درمی آید. رمئو یعنی رمی. جولیت احتمالا نامش تلفظ دگرگون جودیت است (چیزی شبیه تبدیل ادیسه به اولیس). جودیت یعنی زن یهودی. باز میتوانید مثالش را در داستان تاجر ونیزی ببینید که در آن، فریب خوردن دختر شایلاک یهودی از یک مرد مسیحی و فرار کردن دختر یهودی با مرد مسیحی به همراه دارایی شایلاک، سبب دشمنی شایلاک با مسیحیان میشود. شاید دشمنی یهودی با مسیحی ها دراینجا با دشمنی دو خاندان کپیولت و مونتیگو در داستان رمئو و جولیت قابل تطبیق باشد. عشق دو جوان، به دلیل دشمنی دو خانواده دچار مشکل میشود. داستان رمئو و جولیت به صورت داستان عشق نافرجام روزان مک کوی و جونزی هت فیلد در تاریخ امریکای قرن 19 تکرار شد. این بار هم با دو جوان روبروییم که به خاطر دشمنی خانواده هایشان عشقشان به مانع برمیخورد، البته داستان جدید بر اساس تجربیات تاریخی، واقع گرایانه تر تمام میشود. درحالیکه روزان مک کوی به خاطر جونزی هت فیلد به خانواده ی خود خیانت کرده و حتی جونزی را از بدبختی نجات داده است، اما جونزی شرور، روزان را رها میکند و با دخترعموی او نانسی مک کوی ازدواج میکند. دشمنی خانواده های مک کوی و هت فیلد به خاطر آن شروع شد که دو کشاورز از این دو خانواده، در مرز زمین هایشان بر سر مالکیت یک خوک با هم درگیر شدند و در درگیری پیش آمده یک نفر کشته شد. بر سر همین خون ریخته شده، درگیری دو خانواده آنقدر بالا گرفت که ده ها نفر از دو طرف در انتقام های پیاپی به قتل رسیدند. جالب این که در همان تاریخ امریکای قرن 19، یک بار دعوای دو کشاورز بر سر مالکیت یک خوک در مرز امریکا و کانادا سبب تقریبا یک جنگ مرزی بین امریکا و کانادا شد. میدانیم که کانادا مستعمره ی انگلستان است و امریکا در تاریخ قرن 19 کشوری مستقل و رو به رشد به شمار می آمده که از کنترل انگلستان خارج شده است. بدین ترتیب امریکا نو است و انگلستان کهنه. امریکا رم است و انگلستان یهودیه. و بلاخره امریکا هم مسیح نجاتبخش است و هم دراکولای رباینده ی زنان. امریکا جهنم جدیدی است که قرار است دیگران را از تجربه ی خود بترساند و به راه خدا بخواند: سرزمین سکس و سرزمین مسیح. بیهوده نیست که شکسپیر را با فرانسیس بیکن تطبیق کرده اند: کسی که کتاب آتلانتیس جدید را به توصیه ی تاسیس امپراطوری آینده در امریکا نوشت.:

“dracula in America”: john frank: hxmokha: 15/3/2018

این نوشتار یک نکته کم دارد و آن مقایسه ی سرنوشت های امریکا و انگلستان با خانواده های متخاصم داستان رمئو و جولیت است. مرگ رمئو و جولیت، سبب آشتی دو خانواده میشود و این قرار است با آشتی یهودیت و مسیحیت، و البته انگلستان و امریکا مقایسه شود: آشتی ای که روی اجساد جوانان تباه شده در راه اعتماد به بخشش خدای مسیح و جرئت کرده به انجام گناه استوار است. رهبران جوامع اروپاییان و امریکاییان در این که تابعینشان –که در اطاعت از حکومت، حکم اطاعت فرزندان از والدین را دارند- باید در راه انجام اعمال ممنوعه و شکستن مقررات به جهنم واصل شوند متفقند. وقتی قانون را اعمال میکنند انتظار دارند تابعین قهرمانی پیدا شوند که با زیر پا گذاشتن قانون تباه شوند تا قربانی مناسبات دیپلکاتیک سیاسی شوند. حالا اگر ژولیت خطاکار در سرسپردگی به مرد فرمانده ی قصه یعنی رمئو، حکم تمام ممالک سنتی در اطاعت از امریکای فرمانده ی نوگرا را پیدا کرده باشند، آن وقت سنتی بودنشان جای پای سنتی بودن یهودی بهره مند از لطف مسیحیت را پیدا میکند. این فقط وقتی اتفاق می افتد که والدین یعنی حاکمان این ممالک، امریکا را دراکولا (در ایران «شیطان بزرگ») توصیف کرده باشند تا عشق مممنوع غربزدگان جولیت صفت، قانون شکنی باشد. غربزدگان در این قانون شکنی، به همان سرنوشت شومی دچار میشوند که الگوهایشان یعنی جوانان خوشگذران و ظاهرا خوشبخت غربی، که الان غربی یعنی امریکایی. رمئو و جولیت خودکشی میکنند همانطورکه جوانان غربی و غیر غربی، خودشان را به دست خودشان به جهنم مادیگرایی و افسردگی پیش روی آن می افکنند. ولی در پیشبینی مسیحی شکسپیری، دنیا فقط اینطوری متحد میشود.

مانیفیست شکسپیری وطن فروشان

نویسنده: پویا جفاکش

از زمانی که وسایل ارتباطی آنقدر پیشرفت کردند که بیگانگان در اذهان مردم کشورهای تحت سیاست خود، حضور پایا و قدرتمند یابند، هیچوقت به یاد ندارم که در ایران، جاسوسی دستگیر شده باشد که رسانه های بیگانه، به جاسوس بودن او اذعان کنند. همیشه کسی که دستگیر شده، یک فعال حقوق بشر است که عمال جمهوری اسلامی به زور از او اعتراف گرفته اند و معلوم نیست پس این همه خرابکاری که در ایران شده، تقصیر چه کسی بوده وقتی جمهوری اسلامی، هیچ جاسوس واقعی ای را دستگیر نکرده است؟ آدم پیش خودش فکر میکند مگر در تعالیم این رسانه ها و اربابان خارجیشان، ضرر زدن به جمهوری اسلامی کار خوبی نیست؟ پس چرا جاسوسی را مستقیما تشویق نمیکنند؟ پاسخ احتمالی این است که از دید این افراد چنین است ولی باید دید مردم طرف مقابل را هم دید چون بین این دو نگاه، یک تفاوت سخت افزاری وجود دارد.

مردم معمولی، همواره تحت تاثیر مذاهب ایمان محور هستند و مذهب به مردم، درباره ی قواعد ثابت صحبت میکند. اما اداره کنندگان جهان و حتی مفسرین مذهب، با معادلات جادوگری تصمیم میگیرند و در این معادلات، مراکز ثقل روح، مدام در رقص کیهانی تغییر میکنند، قهرمانان و به همراه آنها معنی خیر عوض میشوند و شر نیز با آنها جابجا میشود. لغت انگلیسی dance به معنی رقص، از "دنیس" صورت ایتالیایی نام دیونیسوس خدای رقص و موسیقی می آید. او احتمالا روح برج ثور (ورزاو) و نمادی از عصر ثور به عنوان دوران قبل از پیدایش یهودیت است و ونوس الهه ی سیاره ی زهره که موکل عصر ثور است فرم زنانه ی او است. بسته به تفاسیر یهودی-مسیحی از ویژگی های انسان ها در عصر ثور، دیونیسوس نیز شکل های مختلفی دارد ولی معمولا منظور از دیونیسوس، فرمی ترکیبی از آنها موسوم به باخوس است که خدای شراب به شمار میرود و شراب کنایه ای به خون است که به مانند آن، مایعی سرخرنگ است. نیکولاس دو ور، در فصل سوم از کتاب dragon legacy مینویسد که خون، با روح مرتبط است چون به عنوان مایع سرخرنگ، آبی آتشین تلقی میشود و یادآور بخار شدن آب در اثر گرمای آتش است. روح هم مانند بخار نادیدنی است و البته از جسم برمیخیزد که تصور میشده از آب و درواقع از جسد اژدهای مادینه ی آب گون به نام تهاموت برمیخیزد. گرما و آب، هر دو در سرسبزی و باروری درختان و گیاهان در فصول ابتدایی سال، شرط اساسی بودند و ازآنجاکه جزر و مد ماه نیز به بالا رفتن آب در ساقه ی گیاهان کمک میکرد خودبخود ماه به این لیست اضافه و کارکرد جزر و مدی او در عادت ماهانه ی زنان، با مکانیسم گیاهی مقایسه میشد. ازاینرو ماه به الهه ای تشبیه میشد که خونخوار است و تجسمات زمینی او یعنی جادوگران زن نیز چنین بودند. ازآنجاکه جزرومد ماه باعث سرسبزی طبیعت میشد اژدها که به واسطه ی تهاموت روح الهه بود نیز گاهی سبزرنگ تصویر میشد همچنین الف ها یا جن ها که در جبهه ی شر اژدها جای داشتند و محافظین جنگل سبز بودند. خونخواری الهه، به شیره خواری حشره از گیاهان تشبیه میشود و ازآنجاکه باید این به زندگی مردم ربط یابد حشره ی انتخابی زنبور عسل است که اصلی ترین منبع تامین قند بیشتر انسان ها در قدیم بوده است. زنبور عسل، کلنی ای ای پیچیده و عظیم همچون جوامع شهری و کشوری انسان ها تشکیل میدهد که در آن، جانشین الهه، ملکه ی زنبورها است.

زنبورداران میدانند که در کندوی زنبورها، کارگران که زنبورهای ماده ی نااشرافیند به بیگاری گرفته میشوند و وظیفه ی شهادت در راه کندو را دارند و درعوض، کسانی که در کندو بهتر تغذیه و محافظت میشوند، اشراف شامل ملکه های آینده و زنبورهای نر هستند که نرها ولنگارند و و فقط با ملکه ها تولیدمثل میکنند. نرها تصویری از پسران الهه ی اژدها و اشرافیت بی قانون و نامقید تخیل شده برای دوران قبل از شریعت یهودی-مسیحی هستند. "ور" در فصل یادشده، کهن الگوی مابه ازاهای انسانی زنبور نر و ملکه را ازجمله در "اوبرون" و "تیتانیا" جن های نر و ماده ی جنگل در ادبیات شکسپیری شناسایی میکند. طغیان شریعت مسیحی علیه ولنگاری اخلاقی را میتوان با طغیان مسیح علیه هوسبازی های هرود شاه یهودیه تلقی کرد. فومنکو و نوسفسکی که شریعت مسیحی را مقدم بر شریعت یهودی میدانند و یهودیت متاخر را اجرای کتاب مقدس مسیحی با حذف عهد جدید به حساب می آورند، در گفتار 25 از فصل دوم کتاب "آنچه شکسپیر واقعا در مورد آن نوشت" برآنند که درواقع طغیان مسیح علیه هرود، همان طغیان آپولو –خدای هنرها- علیه اژدهای پایتون است. به یک روایت، این اژدها را ژونو همسر ژوپیتر از سر حسادت به سروقت لاتونا معشوقه ی ژوپیتر و فرزندان دوقلویش از او به نام های آپولو و دیانا فرستاد ولی لاتونا موفق به نجات خود و فرزندانش از شر او شد. بعدها آپولو این اژدها را کشت. هرود هم عزم قتل خانواده ی مقدس را کرده بود ولی آنها با گریز به مصر نجات یافتند. همتای دوقلوها در اینجا عیسی مسیح و یحیای تعمیددهنده هستند. به همین ترتیب، در رم که مرکز مسیحیت اروپایی بوده، این زوج دوباره به صورت برادران دوقلوی رمئوس و رومولوس تکرار شدند که از تهدید مرگ توسط عموی مادرشان نجات یافته و در جنگل توسط ماده گرگی که نویسندگان، او را همان لاتونا میدانند بزرگ شدند و بعدها غاصب را ساقط و حکومت جدیدی بنا کردند. با وجود این، در انجیل و درحالیکه عنوان شده هرود از طریق خوابگزاران و منجمان از خطر مسیح برای آینده ی خود آگاه شده بود سخنی از سقوط هرود توسط مسیح نمیرود. البته چون قیام مسیح بار اخلاقی دارد میتوان داستان های مکمل دیگری را یافت که در آنها علاوه بر شاه، زن گناهکاری هم هست. در داستان هرود، او را در هیبت سالومه زن شهوترانی که هرود را به قتل یحیی تحریک کرد می یابیم. میتوانیم در صحنه ی قربانی شدن ناموفق اورستس و پیلادس در پیشگاه بت الهه دایانا در توریس به دستور شاه آنجا نیز قربانی شدن مسیح و یحیی توسط هرود و تحت تاثیر الهه را بازیابی کنیم. نسخه ی مکمل الهه ی قهرمان کش، کلیمینسترا مادر اورستس است که در همدستی با فاسقش اژیستس، شوهر خود آگاممنون را کشت. بعدا اورستس جوان، به انتقام قتل پدر، با همدستی خویشاوند همسن و سالش پیلادس، زوج غاصب را کشت و خود به تخت نشست. داستان اورستس، در تراژدی مشهور شکسپیر یعنی هملت نیز تکرار میشود. هملت شاهزاده ی دانمارکی هم سودای انتقام قتل پدرش را دارد که با همدستی مادرش به دست عموی هملت به قتل رسیده و حالا مادر به ازدواج عمو درآمده است. هملت نیز به مانند مسیح که از خطر هرود به مصر گریخت، مدتی را از خطر مرگ از سوی عمویش، در انگلستان به سر برده است. پس از بازگشت به کشور، کلودیوس عموی هملت، از لائرتس نامی که هملت، پدر او را به قتل رسانده، به عنوان ابزار قتل هملت استفاده میکند و صحنه ی انتقام لائرتس، به صحنه ی قتل هملت، لائرتس، کلودیوس و مادر هملت تبدیل میشود. از شخصیت ها تنها هوراشیو تنها دوست واقعی هملت و همتای پیلادس برای اورست زنده می ماند تا به گفته ی هملت در لحظات مرگ، سرگذشت او را بنویسد. قبل از شکسپیر، ساکسوگراماتیمکوس، داستان هملت را به این شکل نقل کرده بود که او کلودیوس و درباریان مست را در اتاقی با پارچه هایی که رویشان انداخت گرفتار کرذد و به آتش کشید و نشانه هایی در متن هست که گویی خود هملت هم در این ماجرا به قلاب هایی گرفتار آمد و در آتش سوخت که این قلاب ها میتوانند جانشینان میخ های مصلوب کننده ی مسیح باشند. این داستان دراینجا با سرنوشت سمسون تلاقی میکند که موقع قربانی شدن در معبد دشمنان، ستون هایی را که به آنها بسته شده بود از جا کند و ریزش سقف باعث آتش سوزی شد و سمسون و دشمنان، جمعا در آتش سوختند. صحنه ی قتل جمعی در هملت شکسپیر تکرار میشود ولی بی برجستگی بدل یهودای اسخریوطی نمیتواند کاملا عیسای مسیحیت را بازآفرینی کند. فومنکو و نوسفسکی، لائرتس را همتای یهودا میدانند که نخست حواری مسیح بود همانطورکه لائرتس نخست دوست هملت بود. لائرتس از فرانسه آمده بود. شکسپیر میگوید پدرش پولونیوس برای این که بداند او درآنجا چطور وقتش را سپری میکند دستور داد شایعاتی درباره ی قماربازی و هوسبازی و اعمال خلاف او منتشر کنند تا واکنش او را بسنجد و اگرچه این اتهامات نادرستند ولی یادآور اتهامات ارائه شده علیه یهودا هستند. نویسندگان، به همراستایی لغات پاریس، فرانسه و فرانک با نام فرقه ی فریسی که قاتلان مسیحند اشاره میکند و این که فریسیان یهودا را برای خیانت به یهودا برگزیدند. یهودا بعد از قتل مسیح توبه کرد و پولی را که فریسیان به او داده بودند به سمت آنها پرت و سپس خود را حلق آویز کرد همانطورکه لائرتس نیز در لحظه ی مرگ از توطئه علیه هملت پشیمان شد و از او پوزش خواست.

بدین ترتیب، عصر انگلستان شکسپیری زیاد از عصر خدایان و قهرمانان یونان و روم –که فومنکو و نوسفسکی آنها را مخلوقات اومانیست های دوره ی رنسانس میدانند- فاصله ندارد و این با توجه به برجستگی شکسپیر در دوران استعمار بریتانیا، سیاسی بودن این افسانه ها و ازجمله بازسازی مسیح توسط آنها برای دوران استعمار را به ذهن می آورد. این بار آنچه مهم است بازگشت قهرمان به کشورش پس از دیدن بازسازی تمدن عصر ثور یا ماقبل یهودی است که با مادر-شهرهای امپراطوری های استعماری تطبیق میشود همانطورکه مسیح از زادگاهش به مصری گریخت که محل حکومت فرعونی بود که نخستین یهودیان علیه آن طغیان کرده بودند یا هملت از دانمارک به انگلستان گریخت که اخیرا به قدرتمند ترین امپراطوری استعماری تبدیل شده بود. بدین ترتیب، نوعی بازسازی از مسیح در داخل خود مستعمرات در حال شکل گیری بود که در آن، جانشین مسیح با خیانت کردن به حکومت کشور خود، قهرمان میشد و حالا قرار بود این خیانت به نفع حکومت استعماری باشد. از همان ابتدا قرار بود خائن بیگانه، با پذیرش عنوان قهرمانی، همچون مسیح دچار تراژدی شود، چیزی که در شخصیت های شایلاک و اتللو در مشهورترین درام های شکسپیری می یابیم. اگنس هلر در مقاله ی "غریبه ی مطلق: شکسپیر و درام ادغام نافرجام" (ترجمه ی کمال محمودی: "فرهنگ امروز"، شماره ی 38: آذر 1401: ص83-81) دراینباره مینویسد:

«درحالیکه انگاره ی تاریخی و سیاسی شکسپیر اساسا مبتنی بر ویژگی سنتی غریبه یا تبعیدی است، این دو در حکم درام هایی درباره ی شخصیتی نوین یعنی "غریبه ی مطلق" بارز میشوند. شایلاک و اتللو در معنای سنتی غریبه نیستند. آنها رانده از وطنی نیستند که بتوانند به آن رجعت کنند. آنها مطلقا بی بن اند و همبستگیشان با جهان به شکل نابی تصادفی و مشروط است. غریبه ی مطلق مربوط به وضعی نوین است که شکسپیر در ونیز جهانشهر یافت. شکسپیر به میانجی گری شایلاک و اتللو، یعنی به واسطه ی درام ادغام نافرجام غریبه با زیست بوم جهانشهر پنجه در پنجه می افکند. برای شکسپیر، غریبه ی مطلق، یک وهم نمایانگر است و این دو درام های جهانشهر مدرنند. غریبه، بیگانه، پناهنده، بی خانمان، مطرود، مرد یا زنی در تجسس یک پناهگاه امن، یحتمل سنتی ترین تراژدی است. به باور "ریچارد سنت"، درام ادیپوس شاه در اساس یک درام خانوادگی نیست بل تراژدی یک غریبه است. ادیپوس در کلنوس غریبه است و این در مورد بسیاری از تراژدی های یونانی راست درمی آید. ارستیز [=اورستس] یک پناهنده است، الکترا در موطن خود یک غریبه است، افیژنی در آولیس و توریس غریبه است، پرومتئوس یک مطرود است، دیونیزوس و آیینش یک سر به عنوان بیگانه در باخای اوریپید یاد میشوند. با این همه این غریبه ها، غریبه ی مطلق نیستند، آنها رانده از موطنی اند که میتوانند به آن رجعت کنند، همان مکانی که ارستیز و افیژنی متولد شدند، یا جایی که ادیپوس مرد. دراینجا سخن از غریبه های مطلق در میان نیست. مدئا شاید یک استثنا به شمار آید لیکن حتی او نیز همانند انبوهی از زنان مرارت میبیند و او نخستین و بهترین کس از یک غریبه ی مطلق نیست. شکسپیر شاید بدون وقوف بر آن، در این سنت قرار میگیرد و همچنان آن را دگرگون میسازد. آلن بلوم در پیوند با سیاست شکسپیر برای اتللو و بازرگان ونیزی یک جایگاه مرکزی در دیدگاه سیاسی شکسپیر مقرر میدارد. من با بلوم همدلی ندارم. به بیان دقیق، انگاره ی سیاسی و تاریخی شکسپیر بر غریبه ی مشروط و نه بر غریبه های مطلقی همچون اتللو و شایلاک تمرکز می یابد. مردان و زنانی که در معرض این پیوند دوگانه قرار دارند، همواره غریبه ی مشروطند. آنان گسیخته از دو برداشت از طبیعت، در میان کسانی که پایبند سنتند و در میان کسانی که تنها مطابق با حقوق طبیعی دست به کنش میزنند، غریبه هستند... غریبه های مشروط در بسیاری از درام های شکسپیر شخصیت های اصلیند گرچه در جملگی درام های او تنها دو غریبه ی مطلق حضور دارند: شایلاک و اتللو. نکته ی حائز اهمیت این است که هر دو داستان در ونیز جهانشهر رخ میدهند. البته شکسپیر میراث بر این داستان ها است گرچه او با امعان نظر، این داستان ها را برای درام هایش در میان بسیاری از داستان های دیگر برگزید. من فکر میکنم این واقعیتی پر معنی است. غریبه های مطلق با جهانشان غریبه نیستند زیرا جهانی که در آن میزیند به آنان تعلق ندارد. آنها به این جهت که خلاف انتظار دیگران عمل میکنند غریبه نیستند؛ باژگونه، از آنها انتظار میرود همچون بیگانه عمل کنند. پیوند آنها با جهانشان از سر تصادف است زیرا قلمرو کردار آنها هیچ سنخیتی با ریشه ها، تربیت و سنتشان ندارد. گذشته از این، سراسر جهان پیرامون آنان با همه ی پایه ها و طبقاتشان، با سنت خود آنها بیگانه است. در نمایشنامه ی اتللو، مغربی دیگری حضور ندارد. همچنین گرچه یهودی دیگری جز شایلاک در بازرگان ونیزی حضور ندارد، ما رفتار شایلاک را درون اجتماع یهودیان نمیبینیم، ما تنها او را در جمع نجبای غیر یهودی ونیزی میبینیم. غریبه ی مطلق در بدو امر یک غریبه ی مطلق است زیرا به عنوان یک غریبه به کار گماشته میشود. او به منظور اعمال ویژه ای که بومیان شهر جهان وطن از عهده ی آن برنمی آیند، به خدمت گمارده میشود. اتللو نوعی از فرمانده ی مزدوران است که قابلیت هایش را برای شهرهای خارجی به کار میگیرد، این بار برای ونیز. این شهر او را برای انجام وظایف مخاطره آمیز، یعنی برای پیکار با ترک ها [ی عثمانی] به خدمت میگیرد و زندگیش را برای انجام کارهایی که جوانان خوش باش ونیزی مایل نیستند به عهده گیرند، به خاطر آنهایی که تنها مایلند از میوه های شیرین فیروزی لذت برند، به مخاطره می اندازد. او مزدور است اما مورد استفاده نیز قرار میگیرد. او تا مادامی که قابل استفاده است، مزدور میماند. او عجالتا پس از پیروزی در یک نبرد سهمگین معزول خواهد شد. چنانکه میدانیم، درحالیکه پاتریسین های ونیزی هنوز از سرنوشت دزدمونا بی خبر هستند، این اتفاق رخ میدهد. شایلاک نیز به همین شیوه به عنوان نزولخوار مورد استفاده قرار میگیرد. بازرگانان ونیزی که باور دارند گردن نهادن به ربح وام، دون شأن آنان است، وام او را میگیرند و پس از پرداخت ربح، سود هنگفت تری به دست می آورند. آشکارا حرفه ی شایلاک خوار شمرده میشود، در عین حال پیشه ای ضروری است. شکسپیسر همچنین این واقعیت را آشکار میسازد که شایلاک –گرچه برای ربح وام میدهد- به منافع بازرگانان ونیزی زیان نمیزند بل آن را تقویت میکند. بازرگانان، ماجراجویانی اند که با کشتی هایشان در دریا خطر میکنند، اما اگر کامیاب شوند، میتوانند ثروت های کلانی به چنگ آورند. گذشته از این، چنانکه میدانیم این کشتی ها مردم بومی شرق را چپاول میکنند، درحقیقت گنج هایشان را میربایند و داد و ستد برده ها را وسعت میبخشند. بازرگانان ونیزی همه ی اینها را با وجدان و ضمیر ناب مسیحی شان سازگار میسازند. مردمی که در شرق با آنها داد و ستد دارند نیز غریبه اند. بازرگانان ونیزی شاید با مردمان خودشان از روی انصاف رفتار کنند اما مطلقا چنین رفتاری را با غریبه ها ندارند. مفسران این نمایشنامه اغلب همه ی این موارد را از دیده دور میدارند درحالیکه این موارد موکدا در نمایشنامه بیان میشود. مسائل مشابهی میتواند درباره ی اتللو گفته آید. کارزار، ستیز علیه غریبه ها است، عمدتا علیه ترک ها. به عبارتی دیگر، ستیز علیه مردمی از شرق است و پاتریسین های ونیزی جهانشهری، اتللو مشرقی را به منظور پیکار علیه دیگر مردمان شرقی مورد استفاده قرار میدهند. اگر در این درام های شکسپیر پیام سیاسی وجود دارد، پیامی غیرمعمول است. درام های سیاسی-تاریخی نمونه نمای او، درام های سلطنتی یا جمهوری هستند. دراینجا ما با درام های جهانشهرگرا رو به رو میشویم. شکسپیر بر آن بود تا ماهیت شخصیت های انسانیش را در همه ی موقعیت های مهم بکاود، موقعیت و سرشت نوین غریبه ی مطلق را در ونیز یافت. به شکلی طبیعی، شکسپیر کاراکترهایش را در موقعیت هایی قرار داد که آنها شکاف میان سنت و مدرنیته را احساس کردند. گرچه در ونیز، جهانشهر کهن دیگر ناپدید شده بود، کارت ها در این جهان به گونه ای جدید چیده شده بودند که در آنها شخصیت و سیمای بیگانه ی مطلق پدیدار میشود. اتللو و شایلاک به سبب بی ریشگی مطلقشان در جهانی که آنها را اجیر میدارد و مورد استفاده قرار میدهد و به این سبب که آنها به عنوان کارگزار امرار معاش میکنند، غریبه های مطلقند. گذشته از این، آنها به به کارفرمایان خود که به شکل مشروعی خوارشان میدارند، خدمت میکنند، زیرا بی تردید، اتللو، سلاح اجیر شده، به همان اندازه خوار شمرده میشود که ونیزی ها شایلاک رباخوار را حقیر میشمارند؛ هر دو به عنوان کافرکیش و نه به عنوان مسیحی، و به طور کلی متفاوت از دیگران دیده میشوند. علاوه بر این، در تجسم شکسپیری ماهیت غریبه ی مطلق، مولفه ی مهم دیگری نیز وجود دارد؛ برای مثال، پیرامونشان رغبتی به شخص آنها ندارد بلکه تنها به عملکرد فرومایه و قابل استفاده ی آنها علاقه مند هستند. دزدمونا یکی از زیباترین و سرکش ترین دختران شورشی، در درام های شکسپیر یگانه است. او تنها شخص در درام اتللو است که اتللو برایش یک شیء کاربردی نیست بلکه یک انسان است. در درام بازرگان ونیزی، حتی برای دمی، شخصی که به شایلاک به مثابه یک انسان اظهار علاقه کند، وجود ندارد. شایلاک به عنوان یک انسان موضوعیت ندارد.»

بیگمان خط ارتباطی بین بیگانگان مطلقی چون شایلاک و اتللو از یک سو و بیگانه ی مشروطی چون هملت وجود دارد و آن خط ارتباطی را وطن فروش غربزده میسازد: کسی که با دنیای خود چه در شرق و چه در غرب بیگانه است و همچون مزدوران و رباخواران ونیزی فقط به پول می اندیشد. او برای حکومت های غربی که به آنها خدمت میکند موجودی حقیر است که باید مدام به حقارتش تاکید کرد تا الگوی غربیان نشود ولی وقتی در قالب یک هملت و بنابراین یک مسیح به کشورش بازمیگردد تا به کلودیوس ها و هرودها را -که شرارتشان را فقط دولت مسیحبی استعماری میتواند تشخیص دهد- به نفع جانشینان مسیح صدمه بزند باید داخل خود آن کشورها در حد و اندازه ی مسیح تلقی شود تا بتواند مدام مانند خود را در آنها تولید کند. بدین ترتیب، موضوع بیگانه ی مشروط از زمان تولید قهرمانان کلاسیک یونانی-رومی در دوره ی مذهبی تر رنسانس تا تحول شکسپیری آنها در استعمارهای کلاسیک و نو، دچار نوعی عدم قطعیت جادوگرانه شده است که در آن، قهرمان همچون روحی رقصان مدام بین موقعیت های عیسی و یهودا، و افتخار و تحقیر در نوسان است. وقتی مسیح از مصر به زادگاه خود بازگشت، قصد نداشت در طغیان علیه فرمانروای یهودیه به نفع دربار مصر کار کند و زحمات موسی و یهودیان اولیه اش را به هدر بدهد همینطور هملت هم وقتی به دانمارک برمیگشت دارای دستوراتی از سوی حاکم انگلستان نبود. قهرمان ملی هم باید از جهان ایدئال دهکده ی جهانی برگردد و مملکتش را به هم بریزد بی این که به نظر برسد آدم خارجی هایی است که به جای جبهه ی شر نشسته اند.

درخت چینی فراماسونری

نویسنده: پویا جفاکش

از بتانی به بیت المقدس میرفت

واقعه ی شومی او را از پای درآورده بود

روی تپه ها بوته ها سوخته بودند

دود، بالای کلبه ای بیحرکت قرار گرفته بود

و هوا سوزان بود. نی ها خاموش شده بودند

و آرامش بحرالمیت به حد کمال بود

و چنانکه این دریا تلخ بود، او با تلخکامی

قدم برمیداشت. از زیر گام هایش ابری برمیخاست

بر روی این جاده ی خاک آلود او به شهر میرفت

به خانه ای که در آن، مریدانش انتظار او را داشتند.

خویشتن را به اندوه غم جانکاه خود رها کرده بود

و زمین برای او جز بوی افسنتین نبود.

همه خاموش بودند. مسیح در دشت تنها بود

و همه ی دشت الهامبخش بود.

همه متحیر بودند: گرما، صحرا،

و مارمولک ها و چشمه ها و رودها.

مسیح در راه درخت انجیری دید.

میان برگ های خشکش، یک دانه میوه هم آویزان نبود.

مسیح به درخت انجیر گفت: «به چه درد میخوری؟

با این بی باری خویش، چه شادی ای برمی انگیزی؟

تشنگی و گرسنگی مرا نمیتوانی چاره کنی.

همچون تکه سنگ خارا بیهوده و بی بری.

شگفت فقر و فلاکت داری.

تا پایان قرون همچنان باقی میمانی.»

درخت را لعنت [مسیح] از پای درآورد

همچون برق گیری که برق گذران بر آن فرود آید.

درخت انجیر برق زده چون سنگی شد.

باری، اگر در برگ ها، تنه، شاخه ها و ریشه های خویش

ناچیزترین اثر آزادی را یافته بود

شاید قوانین طبیعت سودبخش میبود

اما این معجزه بود و و معجزه همان خدا است.

به هنگام آشفتگی و بی سر و سامانی ما

ناگهان بر ما فرود می آید و ما را میبلعد.

نام این شعر، "معجزه" و یکی از پر اقبال ترین اشعار بوریس پاسترناک است. اقبال به آن، محصول زمانه اش بوده است. تمام پیشرفت های تکنیکی توسط پروتستان هایی رقم خورده بود که به عنوان استادان وهابی های خودمان، میگفتند نص کتاب مقدس مهم است و نه تحلیل و تفسیرهای کاتولیک ها از آن. نتیجه این که به یهودی هایی که بسیاری از کاتولیک ها به سبب کشتن مسیح لعنتشان میکردند و برای رفع ابهام، داستان های اسلافشان را کنایه و پیشگویی ظهور مسیح میخواندند، بر اساس تورات مجددا اعتبار داده و آنها را قوم برگزیده ی خدا بر زمین خوانده بودند. اما همان انجیل، یهود را در این معجزه ی مشهور، به درخت انجیر بی باری تشبیه کرده بود که به لعنت مسیح تا ابد بی بار میماند و در همین حال بی باری، به ادعای پروتستانتیسم قوم برگزیده ی خدا بود. مردم یهودی-مسیحی این بی باری را روی دوش خودشان حس میکردند و عجیب برای تشبیه خود به درخت بی بار آمادگی داشتند. تا اوایل قرن بیستم، جز انگلستان –که هنوز و البته فقط بین خودشان، بر سر "انقلاب صنعتی" نامیدن انقلاب صنعتی این مملکتی که همه ی تغییراتش را اشرافیت فئودال رقم زدند اختلاف است- سرعت خاصی در رشد شهرسازی دیده نمیشد و حتی فرانسه –خاستگاه اولین انقلاب مدرن و جارزننده ی آن در جنگ های ناپلئونی- تا پایان جنگ اول جهانی، یک مملکت عمدتا کشاورزی بود که فقط مسافران زودگذر گول شکوه پاریسش را میخوردند. بنابراین تامین نیاز زندگی از درختی که مقابل چشمان شما است مهم بود و به همان نسبت تمثیل درخت معنوی. ازاینرو فراماسونری علاقه ی زیادی داشت تا به مردم وانمود کند درخت بهشت تورات همین الان در شرق دور که محیط مشرکانه اش چندان نشانی از یهودی زدگی ندارد برقرار است و میتوان از آن کسب معرفت کرد. این درخت مقدس، درخت فو یا بودا است که ریشه اش در اعماق خاک چین فرو رفته و تنه و شاخه هایش که ظاهر حکومت فاسد و تباه کننده ی منچو در کشور تریاکی چین را نشان میدهد گول زنکی است برای رسیدن میوه های درخت به دست ذیصلاحان پنهانی فراماسون همچون همان ریشه های پنهان شرقی آن. شگفت این که این ادعا بر چشمگیری تنظیم فعالیت باندهای زیرزمینی مافیایی چینی توسط چندین فرقه ی رمزآمیز چینی شبیه فراماسونری در بین چینی های ساکن در کانادا و البته گل سرسبد فراماسونری بریتانیایی یعنی ایالات متحده ی امریکا استوار بود. این باندهای خشن و استادان الهیشان، عین آب خوردن آدم میکشتند. اما مقتولان اغلب همان چینی های مشهود نا جذاب بودند که حتما حقشان بود تصفیه شوند. به نظر میرسید ریشه ها افراد اشرافی و تحصیلکرده ای هستند که از قربانی کردن افراد بی ارزش در راه اهداف بزرگ نمیهراسند و در سیرابی از میوه ی درخت معرفت، خیلی با سران کثیف مافیای ایتالیا متفاوتند. حسی که از این تصویرسازی پدید آمد، نقش پررنگی در پذیرش جنگ های خانمان سوز قرون 19 و 20 از سوی اروپایی های فرمانپذیر اشرافیت فراماسون غرب بر اساس الگوی نسبت چینی های به درد نخور به چینی های به درد بخور بازی کرد و فقط وقتی مورد شک و تردید قرار گرفت که کمونیست ها در چین به قدرت رسیدند و با از بین بردن سنت ها عملا ریشه ی درخت بهشت را قطع کردند و دیگر به نظر نمیرسید دنیا و اربابان فراماسونش از ریشه ی درخت بودا تغذیه شوند. درخت بودا از اول هم چندان آذین شده به معرفت نبود. چند درخت مختلف در هند، نامزد آن بودند بطوریکه گاهی گفته میشد بودا چهار بار برای مدیتیشن، درخت عوض کرده است تا بلاخره زیر درخت انجیر بودهی –نکند همان درخت انجیر یهودیت باشد؟- به بودایی رسیده است. معروفترین درخت نامزد دراینباره درختی در الله آباد بود که تقدس آن را در روایات دیگر به تغییرات فکری امپراطورانی چون کانیشکا و آسوکا در زیر آن نیز نسبت داده بودند که به نظر میرسد این روایات همه در جای واحدی به هم میرسند. سرهنگ فورلانگ انگلیسی در قرن 19 به روایتی از "شوان زانگ" راهب چینی اشاره میکند که بر اساس آن در زیر این درخت، استخوان های افرادی دیده میشد که در راه درخت قربانی شده بودند. گفته میشد آنها خوراک جن آدمخوار محافظ درخت شده بودند. فورلانگ این گزارش را با روایت "عبدالقادر" نامی از دوره ی مغول مقایسه میکند که بر اساس آن، افراد از کرانه ی این درخت خود را در رودخانه ای غرق میکردند. فورلانگ به این نتیجه میرسد که ظاهرا بودای مقدس هندی-چینی، چیزی جز تصویر باسمه کاری شده ای از شیوا خدای مرگ و نابودی نیست. وی از نگاره های هندی در از درختی شبیه به مار صحبت میکند و آن را با درخت ممنوعه ی تورات که مار به دورش پیچیده است مقایسه میکند. بر اساس برخی روایات هندو، ناگاها یا خدایان مارمانند در اطراف درختی ظهور کرده اند و فورلانگ، "کبری" بودن ناگاها را با لغت "کوپلو" به معنی اشرافی مقایسه میکند:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p38-40

الان دیگر تشخیصش واقعا سخت است که این نظامی انگلیسی در دل از درخت بودای فرقه های سری چینی تعریف میکرد یا خطرناکش می یافت.

اعراب، ایران باستان و سیاست در بعد اسطوره پژوهی

نویسنده: پویا جفاکش

هانری کوربن یکی از اعضای حلقه ی "ارانوس" یونگ بود که اگرچه عنصر مهمی در این حلقه محسوب نمیشود، ولی تاثیرگذاریش بر ایران بسیار مهم بود. او به مانند دیگر اعضای ارانوس، پیرو پدیرشناسی هوسرلی-هایدگری و بنابراین دارای تفکری ضد تاریخی بود و ابراز میکردکه همه ی ادیان، مغز عرفانی مشترکی دارند که زیر پوسته ی تاریخ مخفی شده است ولی این نگرش ضد تاریخی، در ورود کوربن به ایران، یعنی زمانی که کوربن مامور به ساختن یک موسسه ی مطالعات فرانسوی ایرانی در تهران و توقف طولانی در ایران شیعه گردید، بهانه ای شد برای ساختن تاریخ ایران بر اساس فرض ثبات زمان حال در تمام طول تاریخ کشور. کوربن، عرفان ایران را در ارتباط با دولت آن تعریف میکرد و اهمیت ایران برای او در این بود که کشورهای عرب همسایه اگرچه دارای عرفان مشترک با ایران و تمدنی طولانی تر از آن بودند، ولی همگی از دول تازه استقلال یافته از عثمانی منتج شده بودند و تجربه ی حکومتی نداشتند. ایران، جزوی از عثمانی نبود و از زمان صفویه توسط دولتی مستقل اداره میشد و اگر این دولت در ایران به وجود آمده بود و در بقیه نه، به خاطر آن بود که ایران با حفظ سنت های قدیم حکومتیش از طریق منابعی مثل نصایح الملوک و شاهنامه، دوران ماقبل اسلام را مستقیما به دوران معاصر پیوند داده بود. بنابراین کوربن به دنبال سیاسی سازی عرفانی بود، چیزی که به پروژه ی او وضعیتی فراتر از یک پروژه ی علمی-معرفتی صرف میداد و اثرات عظیمی بر آینده ی صدرایی ایران گذاشت (کوربن در ورودش به ایران، از کم توجهی به ملاصدرای منسوب به صفویه شکایت داشت و ازقضا رهبر ایران در انقلاب 1357 یک صدرایی تمام عیار از آب درآمد). اگر امروز میبینید که به دروغین بودن پیروزی های قبلی کشور اعتراف میشود –یکی از آخرین مواردش، اعتراف صفایی فراهانی به مصرف داروهای انرژیزا توسط بازیکنان فوتبال در بازی نوستالژیک ایران با استرالیا (مقدماتی جام جهانی 1998) بعد از 23سال است- بیشتر روشی تدافعی است برای این که به نظر برسد پسرفتی اتفاق نیفتاده بلکه از اول پیشرفتی وجود نداشته است و شاید اگر از ابتدا انتظارات ولایی اسطوره ای از انقلاب وجود نداشت و مثلا بعد از بازی ایران-استرالیا آنقدر آن سرود حماسی معروف با مضامین «چیره شود بر همگان قدرت عزم و باورتان» و از آن مهمتر «آفرین گوید به شما رهبرتان» را خطاب به دست اندرکاران بدبخت ورزشی نمیخواندند، نیاز به روش های غیر اخلاقی برای اثبات یک ایدئولوژی اخلاقی نیز وجود نداشت. عمق فاجعه در سیاسی شدن همه چیز، ترکیب "اقتصاد" با "چرخ" در "چرخ اقتصاد" است که دولت باید بچرخاند غافل از این که همانطور که خود رهبر فعلی ایران در درس های خارج از فقه خود در سال 1381 بیان کرد، لغت "اقتصاد" از "قصد" به معنی میانه روی می آید و متضاد با لغات "اسراف"، "افراط" و "تفریط" است و ازاینرو است که آدم صرفه جو را "مقتصد" مینامند. "قصد" مصدر "مقصد" و "مقصود" است چون میانه روی، راه حل همه چیز است ولی این فقط یک پیام اخلاقی و نه استراتژیک دارد و راه میانه روی را اشخاص و دولت ها خودشان باید کشف کنند که البته در ایران، نه قوای سیاسی، میانه روی کرده اند و نه مردم. چون هیچکس حتی معنی اقتصاد را هم درنیافته و همه چیز به یک سری دستور ولایی (یا به قول کربن "خسروانی") در آن بالا محدود شده است. پس آیا وقت آن نیست که به جای زیر سوال بردن پیروزی های تاریخی-سیاسی، پیروزی های اسطوره ایمان را زیر سوال ببریم؟

بیایید از آغاز تمام مشکلات شروع کنیم: از آن جایی که گفته شد اعراب مسلمان، ایران را با خونریزی و تجاوز و برده گیری، فتح و با از بین بردن نظام طبقاتی، باسواد کردند و با این لطف خشنشان، ایرانی ها را به بزرگترین دانشمندان مسلمان تبدیل کردند تا برایشان دانش تولید کنند. ظاهرا این مشکل باید از قادسیه در عراق شروع شده باشد که اولین ظفر اعراب بر ایرانیان را بدان نسبت میدهند اما اینطور نیست. همه کاره ی این مصیبت، "نهاوند" است که قلعه ای به نام "یزدگرد" (یعنی قلعه ی خدا) درآنجا واقع بوده و بعدا نام پادشاهش یزدگرد تصور شده و گفته شده این یزدگرد در اینجا از اعراب شکست خورده است. با این که این قلعه فعلا خرابه ی محقری بیش نیست، ولی پهلوی ها آنقدر به آن اهمیت دادند که عکس هایی جعلی از عظمت آن تا دوره ی ناصرالدین شاه فراهم کردند و خرابیش را انداختند گردن قاجارهایی که در آن دنبال گنج میگشتند؛ چیزی شبیه حکایت بچگانه ی تخریب بناهای قدیمی اصفهان توسط ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه –فقط به خاطر این که او حسودیش میشده که نمیتواند چنین بناهایی بسازد- تا بعدا رضاشاه کبیر آن بناها را برای اثبات وجود امپراطوری شاه عباس کبیر، آن بناها را هر جور که خودش دلش میخواهد، بازسازی کند. دادن اهمیت مشابه مدرن به قلعه ی یزدگرد نهاوند تا آن حد که ترجیح داده شود حتی اعراب وحشی هم برای دوران متاخر حفظش کرده باشند، نشان میدهد که ظاهرا تمام افسانه ی حماسی سقوط دولت امپراطوری به نام یزدگرد در وسعتی بین عراق و افغانستان، باید از این منطقه ی کوچک ریشه گرفته باشد. اما چرا؟

نهاوند در ابتدا، یک شهر یونانی نشین به نام لائودیسه و حول معبد الهه ای به همین نام بوده که همسر پادشاهی به نام آنتیوخوس تصور میشده و این آنتیوخوس را آنتیوخوس سوم سلوکی در نظر گرفته اند. این معبد در حال حاضر به "امامزاده دو خواهران" نهاوند تبدیل شده است. در اساطیر یونان، لائودیسه نام معشوقه ی پوزیدون خدای دریا بوده است. لغت لائودیسه یونانی شده ی نامجای لاذقیه در سوریه بوده که محدوده ی تحت سیطره ی شهر فتیقی "رامه" را در بر میگرفته است. رامه که اکنون لاذقیه نامیده میشود، چهارمین شهر بزرگ سوریه –پس از به ترتیب "حلب"، "دمشق" و "حمص"- بوده است. لاذقیه از "لزق" یا "لصق" به معنی محدوده ی زمین زراعی می آید و بنابراین لاذقیه به معنی محدوده ی زمین های کشت شده یا مسکون توسط انسان و بنابراین به معنی سرزمین انسان ها است و همسریش با خدای دریا (داگون که یونانیان پوزیدون مینامیدند) ازآنرو است که آبی که زمین های کشاورزی را بارور میکند، از دریا می آید. با این حال، لائودیسه ی نهاوند فقط در محتوای اسطوره ای به لاذقیه ی سوریه متصل است و در نام و افسانه ی بنیانگذاریش، تکرار لائودیسه ی جنوب ترکیه است که آن را هم پادشاهی به نام آنتیوخوس (در تاریخ رسمی: آنتیوخوس دوم سلوکی) به نام همسرش کرده است و نام قبلیش "رودا" یا "دیوس پولیس" (شهر خدا) بوده است. گفته اند که این شهر را یهودیانی که آنتیوخوس کبیر از بابل به فریجیه کوچانده بوده، بنا کرده اند و به سبب جمعیت یهودیش، از بنیان های مسیحیت بوده است. ازجمله این، کنسول لائودیسه بوده که دستور داده روز مقدس مسیحیان از "سبت" یهودی ها (روز زحل یا داگون) به یکشنبه (روز خورشید یا آپولو) منتقل و از این طریق خورشید با مسیح برابر شود. ازاینرو جالب است که یک لائودیسه هم داریم که به همراه خواهرش "هایپروخه" خدمتکاران آپولو در سرزمین تاریک شمالی هایپربوریا بودند و در معبد او درآنجا دفن شدند. ظاهرا همین دو خواهر، منشا نام دو خواهران یا امامزاده ی نهاوندند و اهمیت آنها در نهاوند به جهانی بودن اهمیت قطب شمال در اساطیر برمیگردد چون ستاره ی قطب شمال، عمود زمین و وصل کننده ی زمین به آسمان و بنابراین خاستگاه ارواح تلقی میشده و ظاهرا درحالیکه لائودیسه (لاذقیه) به عنوان تجسم مکانی الهه در پیش روی مردم بوده، خواهرش که نامش هایپروخه به معنی "حقیقت هایپری" است، به تبار معنوی انسان ها توجه دارد. به نظر هگینز، نام اصلی این سرزمین، "بوریا" یعنی "سرزمین بورآس (خدای بادها)" بوده و هایپر را به این دلیل به نامش اضافه کرده اند که تغییر شکل یافته ی نام "آباریس" بوده است؛ کسی از بوریا به یونان آمده و اولین تمدن یونانی موسوم به "دودونا" را با محوریت کیش آپولون برساخته و سپس به ایتالیا رفته و درآنجا به پیتاگوراس یا فیثاغورس مشهور شده است. "مستر دیویس" در آن زمان گفته بوده که هایپربوریا را به پیروان اطلس پسر یافث نسبت داده و مکان اطلس را قفقاز خوانده اند ازاینرو هایپربوری ها در اصل، اسکیت های مهاجر از شرقند که خود تمدنشان را از تماس با خاورنزدیک گرفته اند و شهرت هایپربوریا به سرزمین شب های طولانی، نه فقط به سبب ارتباط با قطب شمال بلکه در درجه ی اول بدین سبب است که برای یک اروپایی که با کشتی به شرق میرفته، غروب قبل از اروپا در شرق ظاهر میشده و درنتیجه هایپربوریای نخستین باید آسیای غربی بوده باشد هرچند خود هگینز، پیرو این آموزه که آباریس دراصل "ابرهه" نامی از اسکیت ها بوده و در اسکاتلند تعلیم دیده، فکر میکند سنت های یونانی باید از دروئیدیسم بریتانیا به وجود آمده باشند و دودونا هم باید "توآته دانان" های ایرلندی باشند.:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: cosimoclassics: 2007: p120-3

نظریه ی دیویس، با توجه به این که نهاوند در شرق واقع شده جالب است چون اینطوری هایپروخه و لائودیسه در یک جا جمع می آیند. از آن مهمتر این که هایپربوریا جزیره تلقی شده و نهاوند نیز در اصل "نوح آوند" و جزیره ای در وسط سیل نوح تلقی میشده که کشتی نوح بر آن فرودآمده است. امروزه دور و بر نهاوند دریایی نیست و این جانشین شدن پوزیدون با آپولو را به ذهن متبادر میکند چون این خورشید است که آب ها را خشک میکند. اصطلاح "یزد" در "یزدگرد" نیز که از یزید یا ایزد به معنی خدا می آید، اصل کلدانی "ایشتو / ویشتو/ میشتو" به معانی خدا و خورشید را داشته که لغت اروپایی "ایست" به معنی شرق از ارتباطش با طلوع خورشید حاصل شده است. به نوشته ی هگینز، طلوع خورشید در آسیا، با "بدا" یا آغاز مترادف میشود که در مصر، نامش به صورت "پتاح" خدای خالق درآمده و در سرزمین های شرقی تر به صورت های "بودا" و "ودا". بودا خدای سکاها نامیده میشده و "سکا" (مرتبط با "ساخ" یا "سخا" به معنی بزرگوار و دانشمند) نام سرتاسر سرزمین های موجود در شرق دریای خزر بوده است. بودا همان "یهوه" یا خالق یهودی است که نامش در فنیقی "ییهدی" تلفظ میشده و این کلمه از یک طرف تبدیل به نام قوم "عاد" و پیامبرشان "هود" در سوریه، از یک طرف تبدیل به "دی" به معنی خدا، و از یک طرف تبدیل به "آدی" به معنی مقدس شده و لغت اخیر با بودا، لغت "آتی بوتی" را ساخته که منشا اطلاق اصطلاح "تبتی" به تونغوت های بودایی است. درست مثل خورشید ترکیه که به صورت انسانی به نام عیسی مسیح یا کریست در شام متولد شده، بوداهای هندی ها هم از بودای اصلی و در جغرافیاهای زمینی متولد شده اند و از این جهت، تکرارهای مختلف "کریشنا" هستند که نام هندی کریست است و به مانند کریست یهودی، در قبیله ای به نام "ایودها" در هند متولد شده و لقب خود "کانیا" را بر روی منطقه ای در آنجا گذاشته است. [احتمالا روستای "کانیا کالان" در شمال هند، بازمانده ی کانیای قدیم است. کانیا در زبان اردو به معانی چشمه ی آب، آب حیات، دوشیزه خانم، و شخص مسلمان به کار میرفته است که سه معنای اول، از "کنیه" ی عربی، و چهارمی نتیجه ی آن است. کانیا قابل مقایسه با قونیه ی ترکیه شهر "محمد" پدر تصوف هندی است که درآنجا توسط شخصی به نام "شمس" تبریزی (تاوریزی /تائوروسی/ طوروسی) متحول شد و شمس به معنی خورشید، مشخصا همان آپولو ملقب به کونیوس است و این کونیوس با کانیا مرتبط است. محمد مسلمان مزبور اهل بلخ خوانده شده و این با نسبت داده شدن بودا به بلخ مرتبط است. هلیوس که یکی از صور آپلو است، همسری به نام "رودا" داشته که دیدیم نام قدیم لائودیسه ی ترکیه ی جنوبی بوده است.] به یک روایت، دهمین آواتار یا تولد زمینی بودا، "محمد" پیامبر است که "سکا" یا "سکشوارا" [یعنی "سکا ایشوارا" یا آشور-سکا (شاه سکا)] هم نامیده میشده چون او همان گئوتمه ملقب به "سکا" یا "ساکیا" یا "ساکیامونی" است که بازگشته تا بتپرستی نسبت داده شده به خود را نفی کند و خطاکاران را با خشونت مجازات کند. سازندگان کیش او، یهودیان موسوم به کلدانی در سکا بودند که گروهی از آنها موسوم به پشتون یا افغان، درنهایت سرزمین وسیعی از سکا را به نفع قدرت مذهبی خود تصرف کردند. آنها لغت "حکم" یا حکمت را به صورت "کاما" تلفظ ولی آن را به معنی شهوت و معادل اروس یونانی استعمال کردند. کاما خدای شهوت در هند و معادل کوپید بود ولی اروس علاوه بر کوپید برای مادر او ونوس هم به کار میرفت و در این حالت، حکمت برابر با "شاکتی" (فرم مونث سکا) بود. شاکتی به معنی شعله بوده و تولد خورشید از شعله در شرق را معادل تولد خداوند در انسان در جغرافیای زمینیش میکند. لغت "اروس" با نام "رز" شارون گیاه عیسی مسیح هم مرتبط است. [چندین گیاه مختلف را نامزد "رز شارون" کرده اند.] این اصطلاح، اغلب سرخی خون و شهادت را که سرنوشت مسیح بوده، به ذهن متبادر میکند. ترکیب شهوترانی، خونریزی و مذهبی بودن، انتظار اینان از پیرو "بدا" بودن و نام گرفتن به نامش به "بدوی" [یا ابتدایی] بوده و اعراب را که نخستین پیروان محمد بوده اند "بدوی" نامیده اند هرچند همین توصیف از بدوی، در سرگذشت تاتارهای اسکیت هم زیاد به چشم آمده است.:

“anacalypsis”: v2: godfrey Higgins: London: 1836: p1-8

اگر سکنه ی لائودیسه ی نهاوند، ارتباط فکری ماقبل یونانی خود با اعراب سوریه و لزقه هایشان را به یاد داشته اند، تعجبی ندارد که انتقام شمس بتشکن یا محمد بازرسته از قالب بودای بیتفاوت را از سرزمین های عربی ای که خورشید سوزان بیابانشان کرده، انتظار بکشند: سرزمین هایی جنوبی تر از سوریه با بیابان های چشمگیرتر و بدویت آشکارتر. بهشت عدن، همین بدویت است و ثمره اش دانش، وازاینرو است که آدم و حوا با شهوت که میوه ی درخت دانش است، فرزندانشان را به وجود می آورند که همدیگر را بر سر شهوت مغضوب میکنند و میکشند. برای همین هم هست که به قول هگینز، بری یهودی ها، "حکم (ت)" و گکاما" (کامرانی) همریشه و تقریبا لغتی واحدند. بلایی که در نهاوند بر سر ایرانی های گوشت قربانی آمده، شامل تمام بلاهای ایزدی برای طلوع دوباره شان در شرق و سرزمین سکا –محل رنسانس ایرانی- و به زبان همان قوم یهودی پشتو در آسیای مرکزی و هند بوده و این نواحی، همان نواحی است که رجال دوران پهلوی، آنها را خاستگاه نژاد آریایی در ایران (و به قول سعید نفیسی: «سرزمین پاک نیاکانم») میخواندند درحالیکه فقط بخش کوچکی از این خاستگاه (استان خراسان ایران) جزو کشور "ممالک محروسه ی قاجار" که رضاشاه، اسم رسمی آن را ایران کرده، بوده است. از زمان رضاشاه، ما ایرانی ها به پیروی از نهاوندی ها در حال گریه کردن بر بلاهای سادومازوخیستی ندیده ای که فکر میکنیم در صدر اسلام بر سرمان آمده، هستیم و به این حقارت به خودمان میبالیم و جز آن نیز چیزی از تاریخ پرشکوهی که پهلوی ها بارمان کرده اند، نمیدانیم. شاید یک مملکت عرفانی خسروانی از دید کوربن شیعه دوست نیز دقیقا همین بوده است: مملکتی که مردمش به جای تاثیر پذیرفتن از جنبه های مثبت فرهنگ حکومتی (و درنتیجه نجات دادن حکومت تنبل از اضافه کاری فرهنگی)، ترجیح بدهند راه آسان تری انتخاب کرده و از زجر کشیدن در راه منویات حکومتی که آن را ظالم میدانند، همچون مسیح و امام حسین خود را مقدس حس کنند؛ چیزی که پیوسته در شبکه های اجتماعی میبینیمش.

داستانی از تولستوی علیه روسپی گری

از کمجموعه داستان "ققنوس" ترجمه ی محمدابراهیم فجر. نشر امیرکبیر:1366

کودک اژدهاسوار تخیلی

کتاب داستان کودکانه ی my fathers dragon (اژدهای پدر من) نوشته ی "روث استایلز گانه" و به تصویرگری "روث گریسمن گانه" در 1948 به زبان انگلیسی منتشر شد.این داستان، شرح سفر "المر" پسرکی که در جلد اول، "پدر من" نامیده میشود (انگار که داستان واقعی باشد) به جزیره ای دوردست برای نجات اژدهایی مظلوم که مورد بهره کشی درندگان جزیره است، میباشد.انیمه ای هم در 1997 از آن در ژاپن ساخته شد، به نام "ماجراهای المر" که در نوروز 1387 با نام "پرواز بر فراز جزیره" از تلویزیون ایران پخش شد.المر در این داستان، سعی میکند تا با زبان خوش و ترفندهایی که برای درندگان، معجزه آمیز به نظر میرسند، آنها را رام کند، مثلا شیر ژولیده ای را با گیس کردن موهایش به طرزی مضحک، از حمله به خود منصرف میکند، یا تمساح ها را با آبنبات چوبی، و ببرها را با آدامس سر کار میگذارد.مطالب کتاب، کم آگاهی انسانهای دوران انتشار آن درباره ی حیات وحش را هویدا میکند: ببرهایی که دسته جمعی زندگی میکنند، کرگدنی که از روی تمساح ها رد میشود بدون این که آنها له شوند، تمساح هایی که با زبانشان آب نبات میلیسند (تمساح زبان ندارد) و...

 

شوفر مست (شعری از محمدعلی افراشته در کتاب "آی گفتی")

روزی شوفری عربده ای کرد و عرق خواست

چون سیر بنوشید،پس آنگاه به پا خاست

بنشست به پشت رول و با خویش همی گفت

هر رهگذر امروز به زیر اتول ما است

پرگاز چو میرانم با سرعت هشتاد

گر داد مسافر به هوا خاست چه پروا است

پیستون اگرم سوخته یا بوق شکسته

استادی من بین که برم بی کم و بی کاست

چون من که تواند بشناسد چدن از مس

پیستون که صدا داد بدانم ز فوتولکا است

ناگاه یکی کامیون از پیچ خیابان

پیدا شد و بوقی زد و خوردند به هم راست

مانند کلاهی که خورد توسر بسیار

یا آن که بیفتد به زمین کوزه ی پرماست

بشکست ز شوفر سر و ماشین چو فانوس

خلقی به تماشا و صف معرکه برپا است

اینش عجب آمد که مگر کوه فروریخت

یا زلزله حادث شده یا غرش دریا است

چون نیک نظر کرد یکی مست چو خود دید

گفتا ز که نالیم که از ما است که بر ما است

ابن بطوطه و سعدی

نویسنده: پویا جفاکش

ralph elger شرقشناس آلمانی کتاب زیر را برای بحث درباره ی غلط های جغرافیایی و تاریخی فراوان موجود در سفرنامه ی ابن بطوطه نوشته است.تاریخنویسی سنتی مدعی است ابن بطوطه به یک سفر طولانی در آسیا و افریقا دست زده و در بازگشت به میهنش مراکش خاطرات جذاب خود را نوشته است.اما نویسنده ی ما مدعی است ابن بطوطه بیشتر آنچه را که دیده از دیگران شنیده است.به دلیلی که بر من پوشیده است الگر سعی نکرده نفس وجود چیزی به نام سفرنامه ی ابن بطوطه را در قرن 14میلادی انکار کند.آن هم درحالیکه نام اصلی ابن بطوطه یعنی اباعبدالله محمد ابن عبدالله همان نام ابوالقاسم محمد رسول اسلام است و به نظر میرسد به مانند ابوالقاسم فردوسی،محمد بلخی رومی، محمود غزنوی،عبدالله ابن احمد بلخی،محمد غزالی و... نامی فرضی برای مدلهای متفاوت حضرت محمد در نزد عوام بوده باشد که بعدا در تاریخنویسی مدون، به شخصیتی جداگانه تبدیل شده اند با این تفاوت که این یکی برای یادآوری عظمت روح اسلام در دوران انحطاط آن چنین نام گرفته است.البته بعضی داستانهای کتاب هنوز مهم و باارزشند و قابلیت تاریخی دارند مثل اولین توصیف بستنی که ابن بطوطه آن را در چین دید و توصیفات ابن بطوطه از قول ترکان شمالی درباره ی قومی که در ورای دشت یخزده با گاری هایی که سگها میرانند سفر میکنند و معلوم نیست جن هستند یا انس.اما به هرحال لازم نیست این صحنه ها را حتما شخصی ملقب به ابن بطوطه دیده باشد بلکه این اطلاعات از مسلمانان قدیمی تری به نویسنده ی جاعل رسیده اند.

اگر این موضوع را درست فهمیده باشیم آنوقت یکی از بزرگترین تناقضهای تاریخ ادبیات که زندگینامه و اشعار سعدی شیرازی ایجاد کرده اند برطرف میشود.توضیح این که گفته میشود سعدی در مدارس نظامیه ی بغداد درس خوانده و بخش اعظم عمرش را در حال سفر در کشورهای عربی بوده است.این در حالی است که اشعار عربی سعدی غلطهای فاحشی دارند که از یک دانش آموخته ی نظامیه بعیدند و حتی به نظر میرسد سراینده ی اشعار در عمرش هیچ عربی را ندیده است.مهمترین دلیلی که بر پوشاندن این تضاد میبرند این است که ابن بطوطه ی مراکشی یک قرن بعد از سعدی از او به نیکی یاد کرده و مقبره ی او را در شیراز زیارت کرده و حتی اشعار او را در چین در آواز ملاحان چینی شنیده است.پس سعدی حتما شخص خیلی مشهور و پرآوازه ای در دنیا بوده است.با فرضی که ما در نظر گرفته ایم دیگر تعریف ابن بطوطه از سعدی مبنای تاریخی نخواهد داشت و اشعار سعدی را باید از بعد فلسفی و هنری و نه تاریخی بررسی کرد.اشعار سعدی البته امروز در چین بخصوص غرب آن بسیار مشهور و محبوبند اما آیا در قرن 14نیز همینطور بوده است؟

مطلب مرتبط:

باستانشناسی کعبه (تاریخ اسلام چقدر واقعی است؟)

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب قدیمی‌تر