موسی با نقاب خشایارشا، یا چگونه مملکتی را جهنم کنیم تا مردمش به این نتیجه برسند که امریکا بهشت است؟!
تالیف: پویا جفاکش

درفش های سرخ لشکریان بابری هند با نشان شیر و خورشید در مینیاتوری درباره ی لشکرکشی های اکبر شاه بابری در کتاب پادشاهنامه
ببری در محلی گلی با فاصله ی کم از یک جاده ی پررفت و آمد، قطعه جواهری را به دست گرفته بود و هر کس از راه میرسید، پیشنهاد میداد که بیاید و این جواهر گرانقیمت را از او بگیرد. مردم به جواهر وسوسه میشدند ولی چون طرف، ببر بود، چیزی نمیگفتند و به راه خود میرفتند. تا این که یک نفر چنان وسوسه شد که به جای رفتن پی کار خود، ماند و با ببر یکی به دو کرد. به خیال خودش پیش را گرفته بود که پس نیفتد. فکر میکرد اگر به ببر حالی کند که به او بدبین است، میتواند تا حدودی نقشه ی احتمالی ببر را خنثی کند؛ هرچند خودش هم نمیدانست، این حدود به کجا میرسد ولی عزم کرده بود که ریسک کند. پس گفت:
-متاعت چنده؟
-هیچ. مجانیه.
-آهای. تو مگه ببر نیستی؟ مگه ببرت دشمن آدما و آدما دشمن ببرا نیستن؟ پس چطور شده میخوای بیخود و بیجهت جواهر به این گرونی رو برای یه آدم حروم کنی؟
- من توبه کردم و به راه حق درآمدم. دیگه این ثروت های پست دنیوی برای من ارزشی ندارن و دشمنی ای هم با هیچ کس چه آدم باشه یا غیر آدم، ندارم. پس این جواهر رو از صمیم قلب به تو مرد خوب هدیه میدم.
-زکی. اگه این جواهر جزو ثروت های پست دنیویه، پس چرا برای تو بده ولی برای من خوب؟ داری حقه میزنی؟
- من این جواهرو به هر کسی دارم نمیدم. بلکه به تو میدم. چون به خاطر عباداتی که کردم، به باطن آدما آگاهم و میدونم که تو با بیشتر آدما فرق میکنی. کاملا مطمئنم که اگه این جواهرو به تو بدم، از اون به بهترین وجه در راه سعادت دنیا استفاده میکنی، حتی اگه اینطور به نظر نیاد.
-جون من راست میگی؟
-به جان تو.
مرد که خیلی از این تعریف روحیه گرفته بود، تصمیم گرفت جلو بیاید. اما یادش آمد که باید احتیاط کند. کمی جلو آمد. ببر از جایش تکان نخورد و با لبخند الهی ای مرد را تشویق به جلو آمدن کرد. مرد کمی جلوتر آمد و هرچه ببر را بی تکان تر و لبخندش را الهی تر دید، احتیاطش کمتر شد. ناگهان زمین زیر پایش خالی شد و توی گل فرو رفت طوری که توان حرکتش تقریبا فلج شد. دراینجا سایه ای روی سرش افتاد. بالا را نگاه کرد و دید ببر با لبخندی که همه چیز میشد به آن گفت جز الهی، به او نگاه میکند و میگوید:
-چی شد؟ توی گل گیر کردی؟ عیب نداره. من درت میارم.
آخرین جملات مرد قبل از خورده شدن این بود:
-این حق من بود. چون طمع چشمم را کور کرد و آنچه را که باارزش مینمود از دشمن جانم قبول کردم.
در کشورهایی که ببر در آنها وجود داشته است –منجمله هند که این افسانه از آن می آید- این جانور هم به خاطر زیبایی ظاهر و قدرت کم نظیرش آدم ها را به خود جذب میکرده و هم به سبب آدمخواری و زیان هایی که به دامپروری میزده، منفور بوده است. هرچقدر فاصله ی آدم ها از ببر بیشتر شود، نفرتشان هم رنگ میبازد و بیشتر به او جلب میشوند. برای همین هم مردمی که از پشت میله های قفس باغ وحش یا از روی پرده ی تلویزیون ببر را میبینند، نمیتوانند نگرانی کشاورزانی را که در کنار او زندگی میکنند درک کنند. برای همین ببرها درست مثل سلبریتی های خوش خط و خال سیاسی و هنری و به هر حال تبلیغاتی در دنیای مدرنند. هرچقدر از آنها بیشتر فاصله داشته باشید، آنها را بیشتر جادویی و الهام انگیز میبینید و هرچقدر بیشتر به آنها نزدیک شوید، بیشتر از آنها میترسید. جالب است که ببر داستان بالا هم یک فروشنده ی تبلیغاتچی است و درست مثل سلبریتی های مدرن، با وسایل تبلیغاتیش افراد زودباور را شکار میکند. اگر تبلیغاتچی ببرصفت و خوش خط و خال، فاصله اش از شکارش آنقدر زیاد باشد که آدمخوار بودنش دانسته نباشد، شکار حتی به اندازه ی این آدم طمعکار داخل قصه هم به سوء نیت او شک نمیکند. مثلا فرض کنید که تبلیغاتچی ما از داخل یک کشور بیگانه که مردمش همه خوشبخت و فوق العاده به نظر میرسند (لابد چون از نعمت این نوع تبلیغاتچی ها برخوردارند) با شما صحبت کند. مثل این میماند که یک ببر از هند دستش را به سوی یک کانگورو در استرالیا دراز کند و ادعای دوستی نماید. درست است؟ طبیعتا بسته به اطلاعات افراد درباره ی انسان های ببرصفت، بازخوردهای مختلفی از رابطه به وجود می آید که حتی ممکن است داستان بالا را کم و بیش کج و معوج کند. این درست است که این داستان منبع اصلی مشخصی دارد یعنی کتاب پانجاتانترا؛ اما همانطورکه کمتر ایرانی ای شاهنامه خوانده است کمتر هندی ای هم پانجاتانترا خوانده است. قریب به اتفاق داستان های آموزنده از زبان حیوانات در هند، از کتاب پانجاتانترا درآمده اند. اما حتی معروفترین های آنها از طریق روایات شفاهی گوناگون و بازنقل های کودکانه ی فراوان به سمع و نظر مردم رسیده اند و در هر بازسازی و ازآنجمله قطعا بازسازی بالا، چیزهایی بسته به شرایط روز و تجارب راوی ها تغییر میکنند. حتی ممکن است عمدا بعضی از نکات مهم بازسازی بالا سانسور شوند. چون همه دوست ندارند باور کنند ببر بالا الگوی یک سلبریتی خارجی است. اتفاقا پانجاتانترا هم خودش به آنها حق میدهد. چون یک قصه دارد به نام "شغال آبی" که طبق معمول به انواع و اقسام روایت ها تبدیل شده است و یکی از آنها اتفاقا نشان میدهد کسی که بخواهد به حد یک سلبریتی موفق نزدیک شود چطور توسط همطبقه های حسودش کله پا میشود.
روایت مزبور میگوید که شغالی موقع فرار از سگ های ده در خم رنگرزی افتاد و آبی رنگ شد. وقتی به جنگل برگشت حیوانات جنگل او را نشناختند و به خاطر رنگ آبیش فکر کردند از خدایان است. فقط همنوعانش یعنی شغال ها او را شناختند. حیوانات قوی جنگل به شغال آبی خدمت میکردند و برایش خوراک های خوشمزه فراهم میکردند ولی او از این پیروزی چیزی جز فخرفروشی نثار شغال های معمولی که تا دیروز دوستانش بودند نمیکرد. شغال ها هم دست به یکی کردند و شب هنگام در زیر نور ماه دسته جمعی زوزه کشیدند. شغال آبی نتوانست دربرابر وسوسه ی زوزه کشیدن مقاومت کند و با زوزه کشیدن، هویت خود را آشکار کرد. حیوانات وحشی جنگل وقتی از فریبکاری شغال آبی آگاه شدند او را کشتند.
جامعه ای را تصور کنید که بسیاری از مردمش اروپایی ها و امریکایی ها را خدایان بدانند و بخواهند با درآوردن ادای خدایان غربی، مردم دیگر را سرکیسه کندند (یک نمونه اش کلاس های اینترنتی فروش موفقیت!) ولی همطبقه های فرد او را زمین بزنند و بی آبرو کنند. این فرد اگر از ابتدا مثل شغال آبی به همنوعانش یاری نمیکند برای این است که از قبل از سرشت آنها آگاه است و دوست دارد حتی المقدور از آنها دور شود و به جهان خدایان یعنی کشورهای غربی مهاجرت کند. البته پانجاتانترا چیزی درباره ی چنین مهاجرتی نمیگوید. ولی به نظر میرسد خود کشورهای غربی موقع تولید مسیحیت و یهودیت، الگویی از مهاجرت به غرب توسط قوم برگزیده ایجاد کرده اند که قصه ی بنی اسرائیل شده است. امروزه این الگو بعد از تمام شدن موفق ماموریتش با ایجاد کمدی سیاه دولت اسرائیل در خاورمیانه پایان یافته است. ولی هنوز میتوان ردی از بنی اسرائیلی را که از آسیا به اروپا مهاجرت کردند تا به ارض موعود برسند در تواریخ هرودت یافت. دراینجا هلاس یا یونان باستان جانشین اروپا میشود همانطورکه هنوز هم در تواریخ غربی و فلسفه ی غربی، یونان باستان، ریشه ی اروپا تلقی میگردد.
جزئیات لشکرکشی های خرخس به هلاس (در تواریخ هرودت) و موسی به ارض موعود (در سفر پیدایش) مشابه هم است. هرودت هلاس را از قول طالبان حمله ی خرخس به آنجا سرزمین «زیبا، فراوان و حاصلخیز» توصیف میکند که شبیه تلاش برای وسوسه کردن موسی از سوی یهوه برای سفر جمعی به آنجا است. همانطورکه موسی در ابتدا تمایلی به هجرت به ارض موعود ندارد، خرخس هم در ابتدا در مقابل این وسوسه مقاومت نشان میدهد. اما هر دو در اثر مداخله ی الهی، وادار به این عمل میشوند. تاریکی مصر به مدت سه روز در سفر پیدایش (10: 23-22) قابل مقایسه با خورشیدگرفتگی همزمان با حمله ی خرخس به هلاس است. پسر ارشد پیتیوس که خرخس او را دو تکه میکند تا لشکرش با گذر از میان دو تکه ی این قربانی، به پیروزی برسند، قابل مقایسه با پسران ارشد مصریانند که قربانی یهوه میشوند تا موسی و قومش اجازه ی خروج از مصر را بیابند. عبور موسی و قومش از میان باریکه ی خشکی که وسط دریا پدید می آید، با باریکه ی خشکی ارتش خرخس در دریای بین آسیا و اروپا عوض میشود و باریکه ی اخیر، پلی از قایق ها است که مصریان و فنیقیان همراه خرخس برای عبور لشکر او میسازند. مرگ ارتش آرتابازوس در اثر جزر و مد دریا جانشین غرق شدن لشکر فرعون در دریای سرخ میشود. در آن سوی ساحل، قوم موسی در بی آبی در شوره زاری سرگردان میشوند تا به آب میرسند. لشکر خرخس هم رودخانه ی لیسوس را فقط با نوشیدن آبش خشک میکنند (معلوم است خیلی تشنه بودند!). سپس موسی و قومش به کوه مقدس موسوم به طور سینا میرسند. لشکر خرخس هم با دو قله ی تکه تکه شده ای که از کوه پارناسوس سقوط کرده اند برخورد کرده اند که یادآور دو لوحه ی تکه تکه شده ای است که موسی با خود از قله ی سینا آورده بود. بازدید لشکر خرخس از کوه ایدا و قلعه ی پریام، دیگر مابه ازاهای دیدار قوم از کوه مقدسند. در قصه ی خرخس، ارابه ی مقدس زئوس (همتای یونانی یهوه در کوه المپ) که توسط تراکی ها دزدیده میشود جانشین تابوت عهد یهوه میشود که بعدها توسط پلستینی ها دزدیده میشود. موسی به سرزمین مقدس وارد نمیشود همانطورکه خرخس هم بیش از سالامیس پیشروی نمیکند و بازمیگردد. موسی از این سوی رود اردن، با حسرت به ارض مقدس مینگرد. خرخس هم پیش از بازگشت، از این سوی دریا با حسرت به آنچه وانهاده است مینگرد. کاری که موسی شروع کرد توسط جانشینش یوشع تداوم می یابد. در داستان خرخس هم علیرغم صرف نظر خرخس از ادامه ی جنگ، خویشاوندش مردونیوس به جنگ ادامه میدهد. همانطورکه موسی و یوشع یک نفر هستند که به دو نفر تقسیم شده است خرخس و مردونیوس هم همین وضعیت را دارند. ازاینرو نامعلوم بودن محل قبر مردونیوس قابل مقایسه با نامعلوم بودن محل قبر موسی است. در جایی که مردونیوس درگذشت، سه پایی طلایی معروف دلفی روی مجسمه ی یک مار سه سر ساخته شد که بعدا در هیپودروم قستنطنیه نصب گردید. قستنطنیه در زمانی که مسیحیت مذهب رسمی روم شد پایتخت روم بود و همزمان با این رسمیت یابی مسیحیت بنا شد. ازآنجاکه روم حول شهر رم که توسط تروآیی ها بنا شده بود به وجود آمد داستان های کتاب مقدس هم با ارتباط یابی نسبت به تروآ بازنویسی شدند و احتمالا اینجا یک نسخه ی دیگر مردونیوس را میتوان از کتاب هرودت پیدا کرد که ارتباط مشخص تری با تروآ دارد. همانطورکه بیان شد مردونیوس جانشین یوشع شده است. یوشع در نام و معنا همان یسوع یا منجی عنوان عیسی مسیح است. یکی از نیروهای سرخود خرخس که موقع حمله به هلاس در جایی در سر راه پل قایق ها کار خودش را پیش میبرد آرتائیکتس است که همزمان عیسی مسیح و یهودای اسخریوطی است. میدانیم که عیسی و یهودا را میتوان در روایت انجیل برنابا مبنی بر مصلوب شدن یهودا در اثر اشتباه شدنش با عیسی جمع آورد. آرتائیکتس یهودا است چون به عنوان یک پیرو خرخس، به او با دادن گزارش دروغ خیانت میکند و متصرفات خود در خرسون را به نام خود میزند. خرسون به عنوان سلف قستنطنیه در مقام واسطه ی تجاری بین آسیا و اروپا درواقع داستان های قستنطنیه را تقبل کرده است. آرتائیکتس به معبد پروتسیلائوس اهانت کرد و نه فقط گنجینه ی آن را دزدید، بلکه با زنان مقدس کارمند در آن همبستر شد. پروتسیلائوس به معنی نخستین انسان، لقب یولائوس اولین یونانی (هلنی) ای بود که موقع حمله به تروآ در خاک آسیا پیاده شد و همانطورکه پیشگویان در مورد چنین آغازگری گفته بودند، کشته و درواقع قربانی جمع شد. همسر او مجسمه ی او را ساخت و اولین پرستنده ی او شد و رابطه ی این زن و شوهر یادآور رابطه ی مسیح و مریم مجدلیه در افسانه های جام مقدس است. زمانی که آتنی ها خرسونز را گرفتند و آرتائیکتس را دستگیر کردند، ماهی ای که برای پختن آماده میشد، زنده شد و تکان تکان خورد. خود آرتائیکتس معجزه بودن این اتفاق را به آتنی ها تذکر داد و آن را دلیل بر زنده بودن پروتسیلائوس گرفت. یادآوری میشود که مسیح [به سبب همزمانی نسبت داده شده به تولدش با آغاز عصر فلکی حوت یا ماهی] ملقب به ایکتیس یعنی ماهی بود و زنده شدن ماهی مرده به جای پروتسیلائوس، مرگ و رستاخیز عیسی را یادآوری میکند. [به نظر میرسد نام خود آرتائیکتس هم قابل معنی به "ماهی زمینی" باشد.] آرتائیکتس که مثل مسیح با مصلوب شدن میمیرد، یهودای اسخریوطی است که به اشتباه مسیح تلقی شده است چون مسیح اصلی، پروتسیلائوس دوم یعنی اسکندر است. اسکندر هم به خاطر این که اولین کسی بود که در هنگام حمله ی یونانی ها به پارس، از دریا در آسیا پا نهاد، پروتسیلائوس نامیده میشد. او پروتسیلائوس زنده شده یا مسیح زنده شده بود علیه پارس هایی که همچون آنتی کریست، به دروغ ادعای تاییدیه ی ایزدی برای فتح جهان را داشتند. پارس ها به عنوان فاتحان موفق بابل، روی الگوی پادشاهان بابلی و آشوری سوار شده بودند که خود را جانشینان زمینی مردوخ یا آشور شاه نیروهای الهی معرفی میکردند. مردوخ هم مانند مسیح وضعیتی شبیه مرگ و رستاخیز داشت. او در نبرد با تهامات الهه ی هرج و مرج نخست شکست میخورد و مدتی زندانی میشد ولی درنهایت از زندان آزاد میگردید و با پیروزی بر تهامات، نظم را ایجاد میکرد که این نظم همان نظم طبیعت در آغاز بهار بود و در بابل به صورت جشن آغاز بهار موسوم به "رأس الستین" بازسازی میشد. مردوخ در این وضعیت مرگ و رستاخیز مانند و همزمانی رستاخیزش با آغاز بهار، شکل شاه شده ی تموز خدای طبیعت و گیاهان بود. تموز به همراه طراوت گیاهان در فصل خزان میمرد یا در جهان زیرین زندانی میشد و همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت در بهار از نو زنده میشد یا آزاد میگردید. او در مقام خدای گیاهان به درخت کیهانی تشبیه میگردید. این درخت کیهانی را میتوان در افسانه ی پروتسیلائوس نیز یافت. چون پوره ها بر سر مزار پروتسیلائوس بذر نارون میکارند و این بذر بدل به یک درخت نارون تناور و مقدس میگردد. بنابراین تبدیل پروتسیلائوس به اسکندر، معادل تبدیل تموز به مردوخ نیز هست. تموز نه یک شاه بلکه معمولا یک چوپان است؛ درست مثل انبیای یهوه. ادعای مسیح مبنی بر این که شاه یهودا است، فاصله ی یک چوپان معمولی تا شاه جهان را پر میکند تا امپراطوران رومی به عنوان الگوگیران اسکندر، جایگاه جانشینان زمینی مردوخ یعنی شاهان بابل و آشور را تصاحب کنند. مشابه جشن بهاری مردوخ را در حمص سوریه برای الاگابالوس یا الگبل یا الجبل خدای خورشید میگرفتند و این همان خدایی است که جشن تولدش در انقلاب زمستانی را رومیان به کریسمس یا جشن تولد مسیح تبدیل کرده اند. به نوشته ی هرودیانوس، یک امپراطور سوری الاصل رومی که خود را الاگابالوس مینامید و تجسد این خدا میخواند، جشن های بهاری الاگابالوس را به صورت یک کیش شاهی در ایتالیا رواج داد. این جشن ها قابل مقایسه با جشن رستاخیز مسیح در عید پاک واقع در اعتدال بهاری است. امپراطور الاگابالوس در ابتدای جوانی توسط افراد گارد خودش کشته شد همانطورکه عیسی مسیح به دست مردم خودش به قتل رسید.:
“Protesilaus, ARTAICTES AND CHRIST”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 27/11/2014
با این که صحنه ی اصلی رشد مسیحیت و وقایع مهم آن، قلمروهای اروپای مرکزی و غربی است ولی نقش مهمی که به قستنطنیه یا استانبول در گسترش مسیحیت داده شده است با توجه به اسلامی بودن امروزین آن کمی غیر طبیعی جلوه میکند. اما همین غیر طبیعی بودن است که باعث میشود تا صحنه ی حرکت موسی و قومش به سمت ارض موعود در ترکیه و یونان کنونی بومی سازی شود. چون استانبول شهری است بین دو قاره ی آسیا و اروپا که در غربش اروپای یونانی و در شرقش آسیای ترکی قرار دارد. بنابراین یونان باستانی که ارض موعود خرخس بود در سرزمینی که تنها امروزه یونان تلقی میشود بازسازی میگردد درحالیکه تنها مورد از نوع خود نبوده است. همانطورکه ما یک قستنطنیه یا کنستانتینوپول در ترکیه داریم، یک شهر کنستانتین یا قسنطین هم در شمال افریقا داریم. افریقای مور کنار دریای مدیترانه هم مثل استانبول ترکیه یورشگاه مسلمانان به اروپا و از طریق اسپانیا و سیسیل بود که این تهاجم به همان ترتیب دفع شد و هر دو تهاجم، قابل مقایسه با تهاجم داریوش به یونانند. آسیایی ها برای اروپایی ها بدطینت و شیطانی توصیف میشوند ولی رهبران شیطانصفتشان که به ایما و اشاره آنتی کریست یا مسیح دروغین معرفی میشوند، عملا بدل به مسیح یهودی حامی دین موسای آسیایی در اروپایی که وظیفه ی تصرف آسیا را دارد میگردند. شاید رمز اهمیت توجه به این مذهب به عنوان سوغات مهاجمین ددخو در جایی باشد که موسی و قومش از آن به سمت ارض موعود به حرکت درآمدند: "گشن" یعنی همان شهر مصری که از زمان یوسف، بنی اسرائیل در آن اقامت داشتند. فومنکو گشن را در نام همان قازان در روسیه میداند. اما احتمال درست تر آن است که قازان از جایی جنوبی تر به شمال منتقل شده باشد چون تاتارها نخست در سرزمین های متمدن خاورمیانه با ابزارها و طرح های توسعه ی نظامی آشنایی یافتند و از آن برای توسعه دادن امکانات خود در سمت شمال و غرب و شرق استفاده کردند. در این خصوص به ویژه باید به نخستین استعمال آهن سیاه در کزووطنه kezuwatnaدر آناطولی جنوب شرقی توجه کرد چون آهن سیاه، یکی از مهمترین جهش های بشر در تولید سلاح را موجب شد. کزو وطنه به تسخیر ختی ها درآمد که نامشان یادآور ختایی ها یا مغول ها است. فومنکو نبرد ختی ها با قبطی ها بر سر تصرف سوریه را با نبرد عثمانی ها و ممالیک مصر بر سر سوریه تطبیق میکند و البته یادآوری میشود که مغول های چنگیزخانی هم در سوریه با ممالیک میجنگیدند و این مغول های ظاهرا شرقی تر، خود، کهن الگویی برای عثمانی هایند. کزو وطنه را در لغت به معنی سرزمین کوه یا سرزمین دریا معنی کرده اند. چون کزو هم معنی دریا میدهد و هم معنی کوه، و این میتواند به خاطر مجاورت پایتختش کومانی با کوه های تائوروس و آمانوس از یک سو و خلیج اسکندرون از سوی دیگر باشد، ضمن این که ختی ها از kezu برای توصیف یک قوم هم استفاده میکردند، که در هر سه مورد، کزو قابل تطبیق با لغت بین النهرینی "کاس" است. شباهت بین لغت کزو و لغت غز نیز آشکار است و همانطورکه میدانیم عثمانی ها و بقیه ی ترک های فاتح در خاورمیانه از تبار غز بودند. بنابراین از کزو میتوان به عنوان توصیفی غازان رسید. غزنه به معنی قلمرو غازان، نامجای جالبی برای پایتخت گروه دیگری از ترکان غز به رهبری محمود غزنوی است. اگر این غزنه را غزنت یا غزنات بخوانیم، با توسعه ی جغرافیایی آن به لغت قسنطین و بعد از آن قستنطنین و کنستانتین میرسیم. این شبیه توسعه ی غازان از جنوب به سمت استانبول و احتمالا سپس ماورای آن ازجمله قازان است. در این مورد بخصوص نام پایتخت کزو وطنه یعنی کومانی جلب توجه میکند چون یادآور نام خاندان بیزانسی کومننوس است که گفته میشود در قستنطنیه به قدرت رسیدند و بعدا در ترکیب با ترکانی با نام هماوای کومان در غرب پراکنده شدند و از طریق یکی از شعبه های اسپانیاییشان تحت رهبری شارل پنجم به قدرتمندترین جریان تاثیرگذار بر مسیحیت سیاسی و اجتماعی در اروپا بدل گردیدند. ممکن است کوماگن های نمرودداغ هم یک شعبه ی دیگر آنها باشند. نام kumani همخانواده با لغت هوری kumeni به معنی معبد و همریشه با "خومه" و "قم" به معنی مقدس است. ظاهرا آنجا محل مناسبی برای ظهور یک قوم مقدس بوده است. تخریب کومانی و کزووطنه در یورش بربرهای آمده از سمت یونان، نقش مهمی در پراکنش فنون آنها در دنیا داشت و ممکن است نمایندگان فرهنگی مقدس ساز سلاح های آنها در هرکجا که وارد شده باشند مذهب و حتی اصطلاحات خاص آن را در محل بومی کرده باشند. انتقال غازان به غزنه در افغانستان سلطان محمود از این قسم است. محمود غزنوی نمادی افسانه ای از جریانی از ترکان مسلمان است که در هندوستان نفوذ می یابند و درواقع به همراه یک نسخه ی دیگر خود یعنی محمود غوری، الگوهای قدیمی شده ی فرمانروایان بابری هند در مسئله ی فتح هند به دست مسلمانان به شمار میروند. در مورد غوریان این نکته ی بخصوص جلب توجه میکند که آنها دارای یک پرچم زردرنگ با طرح شیر و خورشید بودند که مشابهش روی بیرق های بابری های هند هم استفاده میشد. این نماد به شدت یادآور مجسم شدن خدای یهود به شیر ازجمله در خود تورات و نیز تواتر نمادین شدن خورشید با شیر در پاگانیسمی قدیمی تر است. البته بابری ها پرچم شیر و خورشید را به تیمور گورکانی نسبت میدادند. ولی گورکان یا غورخان به نوبه ی خود به معنی خان غور است. اگر محمود غزنوی همان محمود غوری به روایتی ثانوی باشد پس انتظار داریم یک محمود غازانی هم در غرب پیدا کنیم که مثل این دو مسلمان باشد. ازقضا چنین کسی داریم: سلطان محمود غازان خان که میتوان نامش را به محمود خان غازان معنی کرد. او اولین فرمانروای مغول مسلمان ایلخانی بوده و برای خوشایند مسلمانان متعصب، معابد بتپرستان را ویران، و یهودیان و مسیحیان و مانویان و اسماعیلیان را تحت فشار قرار داده است. این اعمال، یادآور بتشکنی های سلطان محمود در هند و قرمطی جویی و زندیق ستیزیش در افغانستان است. در مورد وجه تسمیه ی نام غازان خان آورده اند که مغول ها عادت داشتند اسم اولین شیئی که موقع تولد نوزاد وارد چادر میشد را روی او بگذارند و چون برای محمود این شیء یک کتری یا غزغان بود اسمش غزغان و بعدا غازان شد. البته توجه داریم که غزغان میتواند صورت دیگری از "غزخان" یا پادشاه غزها باشد. ازقضا چون تبدیل "غ/ق" به "و" در قدیم خیلی رایج بوده است این اسم میتواند توضیح دهد که چرا غازان در جایی به نام "قزوین" درگذشت ولی در جایی که به نامش "شنب غازان" نامیده شد دفن گردید. درواقع قزوین به اندازه ی غزغان شکلی از غازان است. امروزه قزوین و شنب غازان نام دو محل ترک نشین مختلف در آذربایجان سابق ایران است ولی شنب غازان در جوار شهر ترک نشین تبریز در نزدیکی مرز ترکیه است. با این که از ابهت و شکوه و بناهای عظیم شنب غازان قدیم زیاد گفته اند ولی هیچ اثری از این بناها در شنب غازان فعلی آذربایجان نیست و حدس زده میشود که همه در اثر زلزله از بین رفته باشند. اما شاید درست تر این باشد که تبریز اصلی نه تبریز آذربایجان بلکه محل همنام تائوروس در ترکیه باشد و شنب غازان نیز کومانی ریشه ی کزو وطنه در مجاورت تائوروس باشد. کلمه ی شنب غازان را در منابع قدیم، "شام غازان" نیز تلفظ و لغت "شام" را اصل "شنب" دانسته اند. همانطورکه میدانیم شام نام قدیم سوریه است و تمدن کزو وطنه نیز دنباله ی تمدن شام در ترکیه ی جنوبی است و کومانی منشا کزووطنه، در اثر قرار گرفتن در مسیر تجاری شهرهای سوری ابلا، آلالاخ و کرکمیش در اثر تمدن سوری رشد کرده و شهر شده است. از طرفی شنب غازانی ها در حمله ی تیمور گورکانی به تبریز در جبهه ی تیمور بودند و آنقدر بر او نفوذ داشتند که توانستند مانع از قتل عام و غارت تبریزی ها توسط تیمور شوند. آیا قرار گرفتن شنب غازانی ها در تیم غورخانیان همان قرار گرفتن کزووطنه در تیم ختی ها نیست؟ به نظر میرسد پاسخ مثبت باشد و بتوان اینجا را غازان اصلی و معادل گشن موسی دید. آن وقت لشکرکشی خرخس از پارس که همان لشکرکشی موسی از گشن است پارس را با شنب غازان و البته قزوین برابر خواهد کرد. جالب است که در تاریخ عثمانی هم یک دولت دیگر فارس یا پارس داریم که توسط سلسله ی صفوی و به مرکزیت شهر قزوین بنا شده است. از طرفی سلطان سلیمان قانونی در حمله ی خود به این پارس، شنب غازان را تصرف کرده و ازآنجا پایگاهی برای جنگ با فارسیان ساخته است. بعد از چندین جنگ ویرانگر بین فارس و عثمانی در شنب غازان، شاه عباس کبیر شاه صفوی، آنجا را تصرف کرد و دستور داد تمام بناهای بزرگ آنجا به جز چند بنای معدود (مثل مقبره ی غازان خان) را تخریب کردند تا سربازان عثمانی نتوانند توی آنها پنهان شوند. مسلما علت درآمدن شنب غازان و تبریز از دست عثمانی ها این است که تداوم حضور پارس توضیح داده شود چون پارس بعدا توسط شرقشناسان با ایران تطبیق میشود و دقیقا به همین خاطر، محل شنب غازان و تبریز به آذربایجان ایران در مرز عثمانی انتقال جغرافیایی داده میشود. شاید نسخه ی کامل تر فتح غازان/پارس توسط سلیمان قانونی، همانا فتح قازان شمالی توسط ایوان مخوف باشد. ایوان مخوف درست مثل سلطان سلیمان قانونی، نقطه ی اوج دوران اول رومانف ها بود. اما با کشتن تمام وراث ذکور به درد بخور خود، باعث سقوط حکومت خود در زمان پسر خود شد. سلطان سلیمان هم به همین ترتیب، فقط یک وارث نالایق یعنی سلیم دوم به جا گذاشت که با او عصر انحطاط عثمانی فرا رسید و عجیب این که شاه عباس کبیر که میراث سلطان سلیمان را در تبریز به تصرف درآورد به همان ترتیب بدترین جانشین ممکن را برای خود به جا گذاشت تا پس از او حکومت صفوی یکسره به انحطاط برود. انگار که خود سلطان سلیمان برای ایران بومی سازی شده باشد. توجه داریم که بخش مهمی از داستان های نبردهای سلاطین عثمانی با پارس ها مرتبط با نبردهای ترکان مسلمان با قزاق های مسیحی تندرو وفادار به روسیه ی رومانف هستند و این میتواند به سبب نسخه برداری شاه عباس کبیر از ایوان مخوف به عنوان نسخه ی افسانه ای رومانف ها هم باشد. نکته ی جالبتر این که سلسله ی عثمانی از دل سلسله ی سلجوقیان روم درآمد که درست مثل ختی ها و روم مقدس مسیحی، پرچم عقاب دوسر داشت. پدربزرگ ایوان مخوف، نماد عقاب دوسر را به روسیه ی اسلاوی آورد ولی فقط نوه اش ایوان مخوف بود که تاج شاهی روسیه بر سر نهاد و این نماد با او سلطنتی شد. مقایسه کنید: ختی ها با نماد عقاب دو سر، کزووطنه را تصرف میکنند، ایوان مخوف با نماد عقاب دو سر، قازان را تصرف میکند و بعد از آن آنقدر در قدرت پیشرفت میکند که یادآور دستیابی ختی ها به سلاح های کزو وطنه باشد، و یک خاندان کومننوس که نامش شبیه نامجای کومانی پایتخت کزووطنه است در امپراطوری مقدس روم بدل به قدرت اصلی میشود که نمادش عقاب دوسر است. همه ی اینها به نمایندگی از روسیه ی اسلاوی ایوان مخوف که قازان را تصرف کردند میشوند مصریانی که بر یهود تسلط یافتند و بعدتر به شکل بابلی ها و آشوری هایی که یهودیه ی ارض مقدس را تصرف کردند بازآفرینی شدند. در نسخه ی خرخس، این تسلط، تسلط آتنی ها بر خرسون و معبد مقدس پروتسیلائوس به جای معبد یهوه است (پروتسیلائوس هم درست مثل مسیح، یهوه ی انسان شده است). با توجه به این که خرسون جانشین کهن نمای قستنطنیه است، آن را باید در اینجا به جای قستنطنیه در جایگاه مرکز سابق جهان یونانی قرار داد. همانطورکه میدانیم در عصر ظاهرا کهن تر خرخس، این مرکز جهان یونانی، آتن بود که ادعای دموکراسی داشت و میخواست هلاس را از استبداد پارسیان نجات دهد. پس درواقع غلبه بر آرتائیکتس در خرسون، روایت دیگر غلبه بر خرخس در آتن است و اگر از طریق ارتائیکتس، مستبد شکست خورده را یک نسخه از عیسی مسیح شناسایی کنیم، به سادگی اعدام آرتائیکتس، شکل دیگر اعدام رهبر مستبدین آتنی یعنی سقراط توسط طرفداران دموکراسی است. با توجه به این که ارتائیکتس همزمان مسیح و یهودا است، سقراط ماسک مسیح او را نشان میدهد. سقراط شهیدوار مرد و آنگونه که در دادگاه ظاهر شد باعث رسوایی قاتلینش شد. این دادگاه را افلاطون وصف میکند که به همراه گزنفون، دو شارح سقراط هستند که هر دو دشمن دموکراسی هستند. همانطورکه میدانیم، افلاطون مدافع نظریه ی شاه-فیلسوف بود ولی در عین حال کتابی به نام جمهوری داشت. آرای سیاسی افلاطون در کتب مختلفش با هم در تضادند احتمالا به این خاطر که این کتب را افراد مختلفی به نامش جعل کرده اند. اما جریان غالبی که همه ی آنها را با اطمینان به او قالب کرد بی این که موقع سوا کردن افلاطون از افلوطین، از مزاحمت تضادشان خلاص شود به سبب دلبستگی به ماکیاولی، از این تضاد سود برد. چون ماکیاولی در گفتارها، با خونسردی، جمهوری را بر سلطنت برتری میدهد و بعد وقتی خوب دقت میکنید میبینید که در جمهوری او هنوز یک شاه قدرقدرت بر مجلس و جمهوری اعمال قدرت میکند.
مارک گراف، افلاطون را به عنوان خالق سقراط، به اندازه ی سقراط، نسخه ی دیگری از مسیح میداند و نمادین بودنش در وقایع هلاس را به داستان کالیستنس ربط میدهد. کالیستنس دوست نزدیک اسکندر و خویشاوند ارسطو بود و در زمانی که دموکراسی فاسد آتنی زیر پاتی سلطنت طلبی اسکندر و تقلید او از خدا-شاهی پارسیان له میشد، در کنار اسکندر قرار داشت. او از خدا خواندن اسکندر و سجده کردن در مقابل او خودداری کرد و در این عمل، از سرمشق ارسطو تبعیت کرد که میگفت: «افلاطون را دوست دارم ولی حقیقت را بیشتر.» اگر اینجا افلاطون و اسکندر در ایده ی شاه-فیلسوف همراستا باشند و مسیح بودن هر دویشان هم پذیرفته باشیم، پس کالیستنس در جدا شدن از اسکندر، در حکم یهودای اسخریوطی خواهد بود. کالیستنس را زندانی کردند. بطلمیوس میگوید او را بعد از شکنجه دار زدند. آریستوبولوس میگوید در زندان از بیماری مرد. خارس میلتنی میگوید از چاقی بیش از حد و شپش مرد. اما جالب این است که او درست همان زمانی مرد که اسکندر در هند، مجروح شد. طی این واقعه اسکندر درحالیکه فقط دو سرباز (مابه ازاهای دو دزد مصلوب شده همراه مسیح) در دو طرفش بودند چنان مجروح شد که همه فکر کردند مرده است. اما به طرز معجزه آسایی از جنگ زنده بیرون آمد و همه این را دلیل بر ایزدی بودنش شمردند. این تقریبا همان مرگ و رستاخیز مسیح است و همزمانیش با مرگ کالیستنس به خاطر جمع آوردن مرگ مسیح و یهودا در یک زمان است. یهودا خود را به دار آویخت همانطورکه مسیح به جای خدا داوطلبانه مصلوب شد. در مورد این که آیا کالیستنس دار زده شد یا از شپش مرد هم باید توجه داشت که لغت ووش و تلفظ های مختلفش در اروپای شرقی هم به معنی شپش و هم به معنی آویختن هستند و ممکن است دار زدن با شپش اشتباه شده باشد. این احتمالا درباره ی بعضی از دیگر مابه ازاهای مسیح هم که از شپش مرده اند صادق است؛ ازجمله سقراط که مارکوس اورلیوس او را در کنار دموکریتوس و هراکلیتوس، کسانی که از شپش مرده اند میخواند. در تفسیر این فراز از مارکوس اورلیوس معمولا شپش ها را کنایه از قاضیان و اتهام زنندگان نادرست میخوانند. اگر بخواهیم یکی از این قربانیان شپش را بیش از بقیه شبیه مسیح بدانیم، او کسی است که رهبر انقلاب پابرهنگان است؛ یونوس که داستانش درواقع ریشه ی احتمالی شورش بردگان در روم به رهبری اسپارتاکوس است. یونوس یک برده ی اهل فامیه در سوریه بود که ادعای پیشگویی و پیامبری و درمان بیماری کرد و بردگان را دور خود جمع آورد و موفق به فتح شهر انا در سیسیل شد. او شاه انا شد، پیروان خود را سوریان نامید و نام خودش را به آنتیوخوس عوض کرد که عنوان شاهان سلوکی سوریه بوده است؛ اما از قوای روم شکست خورد و در اسارت درگذشت. انا ناف سیسیل نامیده میشد همانطورکه اورشلیم ناف جهان است. این شهر بعدا طی یورش مسلمانان به سیسیل، با نفوذ لشکریان مسلمان از طریق یک چاه فاضلاب به داخل شهر فتح شد همانطورکه اورشلیم یبوسی ها نیز به همین شکل توسط لشکریان داود اسرائیلی فتح گردید. [با توجه به این که یونوس خود را آنتیوخوس مینامیده است، تسلط او بر انا معادل تسلط آنتیوخوس سلوکی سوریه بر اورشلیم است و به عنوان کسی که همزمان غاصب بدکار معبد مقدس و مسیح منجی است، سیطره ی یونوس بر انا معادل سیطره ی آرتائیکتس بر معبد مقدس پروتسیلائوس است.] با این حال، خدای یونوس برخلاف داود و خلفش عیسی مسیح یهودی، یک خدای مادینه بود. یونوس ادعا میکرد از الهه آتارگاتیس وحی دریافت میکند. آتارگاتیس سوری در برابرنهاد یونانیش با دمتر الهه ی طبیعت تطبیق میشد. میتوان او را با "هرا" در آموزه های فرسیدس مقایسه کرد که نماینده ی ماده بود و از کلمات زئوس یا روح بارور میشد. فرسیدس استاد فیثاغورس که همان معجزات فیثاغورس را مرتکب میشد خود یکی از قربانیان شپش بود. او اهل جزیره ی سیروس (روایت دیگری از لغت سوریه) بود و با آموختن تعلیمات فنیقیان بدون معلم، به توانایی هایی رسیده بود. او اولین کسی بود که به یونانی متن منثور نوشت. فرسیدس جهان را عرصه ی نبرد نیروهای ایزدی مخالف تحت رهبری کرونوس از یک سو و افیونوس از سوی دیگر میدانست و معتقد بود این همان نبرد زئوس و تایفون در افسانه های یونانی است. یعنی از دید او زئوس و کرونوس یک خدا بودند. این نبرد از دید او همچنین نبرد نیروهای تایفون با نیروهای ازیریس و هورس در اساطیر مصری بود. اوفیونوس و نیروهایش مدتی بر جهان حکومت میکردند تا این که کرونوس آنها را شکست داد و در تارتاروس در زیر زمین زندانی کرد و زمین باکره مامور جلوگیری از بیرون آمدن آنها از رحم خود شد. زئوس قفل های آهنین برای جلوگیری از بیرون آمدن نیروهای مغلوب از تارتاروس بر زمین نصب میکرد ولی آنها از طریق آمیختگی به آب، راه هایی برای بیرون آمدن و تاثیرگذاری بر جهان پیدا میکردند و به روایتی نیز اوفیونوس و یارانش به اقیانوس تبعید شدند. فرسیدس معتقد بود که زئوس هر خدای طاغی ای را پس از تبعید به زمین، درآنجا مجازات میکند. جالب اینجاست که خود فرسیدس هم خدایی زمینی بود که تصور میشد به خاطر زیر سوال بردن آیین های قربانی خدایان، از سوی آنها به یک مرگ تدریجی دردناک در اثر خورده شدن توسط شپش ها محکوم شده است.:
“Phercydes and others who died allegdy from lice”: Mark Graf: chronologia: 19/12/2014
روشن است که نیروهای اوفیونوس همان لشکر فرشتگان هبوط کرده هستند و زئوس-کرونوس، همان یهوه که آنها را در زمین سرکوب کرد. آمیختگی تیتان های اوفیونوس به آب و اقیانوس و زندانی شدنشان در رحم زمین، یادآور برخاستن آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین از مادر-تهامات الهه ی آشوب است که به دریا تشبیه میشد و مردوخ از بدنش جهان زمینی را آفرید. با توجه به این که آنوناکی های بین النهرینی، همان ارباب انواع در کنترل نیروهای طبیعتند که تمام خدایان اولیه را نمایندگی میکنند، طبیعی است که این دیدگاه به سمت تفسیر خدایان ملت های ماقبل یهودی به شیاطین شکست خورده پیش برود. با این حال، خدای جدید یهود شکل بزک شده ی یکی از همان خدایان است. فرسیدس سلف عیسایی است که تجسد یهوه است و دوگانه ی روح و ماده اش همان دوگانه ی روح و ماده در بین مسیحیان غنوصی است. در صورت برابر شدنش با عیسی که تجسد یهوه یا زئوس است ریشه ی خود فرسیدس هم از طریق آیین شاهی، به آرتائیکتیس، خرخس، مردوخ و درنهایت تموز میرسد و دوگانه ی زئوس و هرایش همان دوگانه ی تموز و عیشتار، خدایان طبیعت در بین النهرین باستان میشود. عیشتار و به دنبالش هرا معادل مادر-زمین میشوند که قبل از نظم نسبی، از جنس بی نظمی تهامات بوده است و هنوز هم نیروهای آشوب از آن بیرون میزنند. اگر یادتان باشد مشتری بخت برگشته ی ببر جواهرفروش پانجاتانترا با فرو رفتن در گل به دام منبع حرص افتاد و گل، ترکیبی از آب و خاک (زمین) است. در یکی از روایت های دیگر داستان، ببر پشت یک جریان آبی مرد را به جلو آمدن به سمت جواهر دعوت کرد و مرد متوجه نشد که آب چقدر عمیق است. سهلگیری در مقابل آب یا گل، تا حدودی تشبیه آنها به زن را توجیه میکند. چون معمولا مردها تا وقتی که در راه گذر به سمت کار و زندگی، از ورطه ی ازدواج نگذشته و سختی کنار آمدن با زنان را درک نکرده بودند، نمیفهمیدند این ورطه چقدر میتواند عمیق و محدود کننده ی ادامه ی مسیر باشد. البته این یک رابطه ی دو طرفه است ولی چون دین ها را مردها میسازند و روح به مرد تشبیه میشود و این روح است که در زمین زندانی شده است، پس در ادبیات، این زن است که با تاکید، غیر قابل درک توصیف میشود. راندولف نسه روانشناس تکاملی امریکایی درباره ی طبیعی بودن عدم درک دو جنس توسط هم مینویسد که جلب ما به جنس مخالف، تحریکات ژن های ما به نفع آن ژن ها است بیش از آن که لزوما با روحیات خودمان سازگار باشد و چون ژن ها دوست دارند خودشان را از طریق ما در حداکثر افراد جنس مخالف تکثیر کنند این تمهید را در وجودمان گذاشته اند که حتی المقدور از زوج فعلیمان ناراضی باشیم و اگر هم آن را به نفع زوجی دیگر کنار بگذاریم از جدیده هم ناراضی باشیم و الخ. هرچقدر اخلاق سنتی، این وضعیت را مهار میکرد مدرنیته به بیرون زدن محتوای اصلی این نارضایتی بدون سانسور کمک کرده است.:
«همه نمیتوانند شریک دلخواه خود را داشته باشند. نارضایتی باعث ایجاد انگیزه برای صرف زمان بر روی آماده شدن برای انواع رقابت های اجتماعی میشود. بخش وسیعی از زندگی صرف قضاوت کردن، قضاوت شدن، و آماده سازی برای مورد قضاوت قرار گرفتن در مسابقات اجتماعی میشود. این کاملا بی رحمانه است. دوست شخصی که از نیافتن شریک مناسب شکایت داشت، به او گفت: "شما یک هشت هستید که میخواهید یک ده پیدا کنید اما توسط شش تعقیب میشوید!". رسانه های مدرن این مشکل را بدتر میکنند. در یک جامعه ی شکارچی-گردآورنده که تعداد شریک بالقوه برای فرد در آن از یک جین فراتر نمیرود، امیدواری بیشتری برای پیدا کردن شریک فوق العاده وجود دارد. ما هر روز صدها تابلوی تبلیغاتی مختلف میبینیم. اشخاص ثروتمند، بااستعداد، زیبا و پر انرژی برنامه های تلویزیونی گویی از هر لحاظ از زندگیشان رضایت دارند. زندگی واقعی ما نمیتواند با این تصاویر خیالی رقابت کند. خود ما هم نمیتوانیم. تخیلات ذهنی ما با واقعیت مجازی رسانه های مدرن تغییر شکل میدهند. ما به ندرت از خودمان یا شریک زندگیمان راضی هستیم. یک مطالعه ی کوچک و دوست داشتنی که توسط روانشناس تکاملی، داگلاس کنریک، انجام شد از مردان خواست میزان رضایت خود از زندگیشان را ارزیابی کنند. پیش از پر کردن پرسشنامه، نیمی از مردان در یک اتاق با کتاب هایی درباره ی هنر انتزاعی منتظر ماندند، و نیمی دیگر در اتاقی با مجله های پر زرق و برق. ورق زدن همین مجله ها باعث شده بود گروه دوم رضایت کمتری از زندگی مشترک خود داشته باشند. انتخاب طبیعی، مکانیسم های روانشناختی ای ایجاد کرده است که کمک میکند نگذارد این قبیل مشکلات غیر قابل مهار شوند. ظرفیت سرکوب یکی از آنها است. اما مهمتر از آن، الگویی است که ما برای انتخاب جفت داریم. ما به شرکای خود وابسته میشویم. حتی از آن بهتر، بیشتر مردم عاشق میشوند. آنها یک نفر را به شریک ایدئال زندگی خود بدل میکنند و علاقه ی خود به دیگران را از دست میدهند. لحظه ای مکث کنید و مبهوت شیفتگی عاشقانه شوید. این به خوبی ارزش نیروی اراده و تصمیم گیری را نشان میدهد. همانطورکه جورج برنارد شاو گفته: "عشق یک اغراق بزرگ است در تفاوت قائل شدن میان یک فرد و دیگران". شیفتگی چنان خواست را بر معشوق متمرکز میکند که تمام دیگری ها از دیده برون میروند. چنین فاعلیتی میتواند زندگی را شگفت انگیز کند. افسوس که این حس ممکن است از بین برود. آمبروز بیرس عشق را "یک شیدایی موقت قابل درمان بوسیله ی ازدواج" توصیف میکند. در سال 2017 عنوان مقاله ای در نیویورک تایمز که بیشترین بازدید ماهانه را داشت، این بود: "چرا با شخص اشتباهی ازدواج خواهید کرد؟". درست است که بسیاری از زوج ها روابط صمیمی، پایدار و رضایتبخشی دارند اما مشکلات نیز بسیار شایع هستند. بیشتر زوج های جوان رابطه ای نسبتا منظم دارند. این احتمالا به مدت زمانی که یک تخمک بارور میماند ارتباط دارد. چراکه بسامد بالای رابطه شانس فرزندآوری را حداکثر میکند. احتمال دیگر این است که مدت زمانی که زوجین در زیست بوم های اجدادی به دلیل شکار از هم جدا بوده اند بر این امر تاثیر گذار باشد. همسرانی که چند روزی از هم جدا بوده اند معمولا مشتاق بازگشت به یکدیگر هستند. این برای آنها، برای باروریشان و برای تولیدمثلشان خوب است. با این حال، در روابط بسیاری از زوج ها، عواملی مثل بیماری، بارداری، نگرانی و یا خستگی میتواند منجر به دوره های موقت عدم تطابق شود. ممکن است یکی از زوج ها داروی ضد افسردگی مصرف کند که باعث بیش فعالی میشود. در فیلم "آنی هال" ساخته ی وودی آلن، روانکاو آنی هال از او میپرسد: "چند وقت یک بار با شوهرت رابطه داری؟" او پاسخ میدهد: "به طور دائم. میتونم بگم هفته ای سه بار". روانکاو شوهر نیز همین سوال را از او میپرسد. مرد پاسخ میدهد: "خیلی به ندرت. شاید هفته ای سه بار". گاهی اوقات نیز اوضاع برعکس است. اکثر اوقات زوجین این عدم تطابق را از طریق ترکیبی از روش ها از قبیل پذیرش، انکار و یا شوخ طبعی مدیریت میکنند با این حال، جمله ی کلاسیک جورج برنز، کمدین معروف، معمولا مصداق دارد: "درباره ی ازدواج و رابطه، در طول ازدواج، رابطه نداشتن شما میتواند طولانی و طولانی تر و طولانی تر شود." انتخاب طبیعی، ساز و کاری برای هماهنگی خواسته ها شکل نداده است. این بد نیست، فاجعه است.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام.نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص8-296)
دکتر نسه توضیح نداده است که «انتخاب طبیعی» به چه شکل، بر نارضایتی محوری ژن ها مهار زده که جا برای عشق باز شده و چرا این مهار، هیچ گاه آنقدر قدرتمند نشده که کارش به وضع فعلی نکشد. ولی میشود گفت یکی از مهمترین ابزارهای قوی انتخاب طبیعی در پیدایش این شرایط، حذف ژن های زیاده خواه در اثر قتل افراد زناکار توسط افراد خانواده با تایید جامعه بوده است. چون پای جان در میان بوده، ژن های محرک زنا حتی المقدور نیمه خاموش شده و منتظر شرایط مناسب عمل مجدد شده اند که حالا این شرایط برای افراد بیشتری در جامعه مهیا هستند. شرایط نیمه خاموش میتواند شامل عملکرد لحظه ای ژن ها در اثر تحریک محیط بیرونی حاصل آید مانند آن مردان آزمایش شونده که وقتی مجله های زرد را خواندند بیشتر از زوجشان احساس نارضایتی پیدا کردند.
تعجبی ندارد که این شرایط به زندگی مادی افراد هم فرافکنی شود. چون همانطورکه یک مرد بعد از به دست آوردن زن مورد علاقه اش نسبت به او سرد میشود، افراد مختلف هم بعد از به دست آوردن ثروت های مادی یا منابع شهرت مد نظر خود، از آنها سرد میشوند و دنبال جاه طلبی های بعدی میروند. مردی که از همسرش سیر شده است احتمالا هرگز از خانم جذاب سلبریتی روی آنتن سیر نمیشود. چون هرگز موفق نمیشود آن را به دست بیاورد. به همین ترتیب، هرچقدر افراد یک جامعه منابع ثروت و شهرت بیشتری را روی آنتن رسانه ها و در کشورهای غربی ببینند ولی در کشور خودشان امکان به دست آوردن آن منابع را نداشته باشند فضای آن کشورهای بیگانه را بیشتر بهشتی و ماوراء الطبیعی تلقی میکنند و نسبت به سرزمین و هویت خود بیشتر احساس حقارت و نفرت پیدا میکنند. خیلی شبیه داستان ببر جواهرفروش است. مرد که میخواست به موقعیت ببر نزدیک شود در اثر محدودیت زمین گلی متوقف شد و آن وقت ببر به او نزدیک شد و او را شکار کرد. نتیجه این که کشورهایی که بیش از همه ادای دشمنی با غرب را درمی آورند، بیشترین موفقیت در غربزده کردن روحیه ی مردم خود را دارند چون آنها با دشوار کردن فضای اقتصادی کشور خود در اثر دشمنی با غرب، در مردم خود، حرص زیادی برای رسیدن به موفقیت های غربی ایجاد میکنند و البته مردم کمی هم امکان مالی پیدا میکنند که غرب واقعی را ببینند و با الهه ی آزادیش زنا کنند و از آن هم سرد شوند. این جور کشورها ناچارند مستبد باشند تا نارضایتی ها را کنترل کنند ولی استبدادشان به نفع آزادی دموکراسی غربی تمام میشود. به عقاب دوسر کومننوسی های بیزانسی و روم مقدسشان فکر کنید که همزمان نماد دشمنان سلجوقی مسلمان بیزانس و روم مقدس هم بود. حالا روم مقدس به دموکراسی پیشرو ختم شده و اسلام سلجوقی به استبداد ارتجاعی. آیا اتفاقی است که دو سر عقاب روم مقدس به دو سمت متنافر نگاه میکنند درحالیکه هر دو از یک بدن زندگی میگیرند و آیا اتفاقی است که دوگانه ی نیروهای الهی و شیطانی در جهان مدرن، فقط در دو سر اسلام –با قرائت غزالی سلجوقی ها- و دموکراسی برخاسته از کتب یونانی آمده از بیزانسی که سلجوقی ها با آن میجنگیدند، خلاصه شده است؟
اینجاست که معلوم میشود باید دنباله ی این دوگانه سازی را از دنباله سازی برای دوگانه های درآمده از فتنه ی سلجوقی کشف کرد. اسلام سلجوقیان قرائت مخالف با خود را در نبردهای حشاشین پیرو شیخ الجبل اسماعیلی ها علیه خود تجربه نمود درحالیکه همزمان با صلیبی های آمده از روم مقدس هم میجنگید. دو جبهه ی مقابل این دشمن مشترک با هم متحد شدند و صلیبیون آنقدر تحت تاثیر دوستان جدید حشاششان قرار گرفتند که سیستمی مشابه سیستم آنها برساختند که همان تمپلاریسم بدل شده به فراماسونری است و استاد اعظمش هم چیزی شبیه شیخ الجبل حشاشین شد. اما در فرهنگ عامه ی غربی، شیخ الجبل به جای این که الگوی غربی ها معرفی شود الگوی نیروهای مقابل آنها مثل آیت الله های ایرانی و القاعده ی سنی معرفی میشود. شاید این دشمن نمایی هم بخشی از تصمیمات ناشی از اتحاد کذایی باشد. در فیلم "مارکوپولوی معظم" بخشی از پشت صحنه ی این اتحاد لو داده شده است. مارکوپولو که تنها کسی از جبهه ی فرستادگان پاپ برای دربار قوبیلای خان است که از حمله ی نیروهای شیخ الجبل زنده مانده است، به حضور شیخ الجبل یا همانطورکه غربی ها میگویند پیرمرد کوهستان میرسد. پیرمرد کوهستان یک ماسک ریشو دارد ولی زمانی که ماسک را از کله اش برمیدارد به خاطر کله ی گرد و بی ریش و البته کلاه سفیدی که بر سر دارد بلافاصله این فکر را به ذهن متبادر میکند که نکند یک اسقف مسیحی خود را به شکل پیرمرد کوهستان درآورده است. از طرفی او به خاطر نوع صحبت کردن بازیگرش (حکیم تامیروف فقید) بعد از درآوردن ماسک اصلا دیگر مقدس به نظر نمیرسد بخصوص اگر فیلم را با دوبله ی فارسی دیده باشید که در آن، زنده یاد ایرج دوستدار همانطور به جای پیرمرد کوهستان حرف میزد که به جای جان وین و پاگنده. پس اگر هم واقعا یک اسقف شیاد باشد اصلا عجیب نیست. برای بیشتر مردم این فکر فقط لحظه ای به ذهن میرسد ولی برای من هنوز در ذهن مانده است. ماسک ریشوی این یارو مرا خیلی اذیت میکند چون به شدت یادآور سر مفرغی سارگون بنیانگذار امپراطوری ها در بین النهرین است. شاه-خدای بین النهرینی همویی است که خرخس که حالا اسمش خشایارشا شده است به جای او یونان را فتح کرد. سلجوقی ها هم با یونانی های بیزانسی میجنگیدند و دنباله های عثمانیشان با فتح قستنطنیه بیزانس را به پایان رساندند اما همانطورکه آتنی ها خرسون و آتن را از خرخس پس گرفتند نیروهای ممالک دموکراتیک اروپایی که دنباله های یونانی مآبی روم مقدس بر اثر ورود کتب از بیزانس میباشند، قستنطنیه را از عثمانی ها گرفتند و یک فراماسون غربگرای خودی یعنی جناب آتاتورک را به حکومت آن رساندند تا به مرور ترکیه را که آخرین قلمرو مانده دست عثمانی ها بود به دموکراسی متمایل کند. آیا حضور موقت قستنطنیه ی آرمانی –به نمایندگی از حلقه های اتصال اروپا و آسیا- در دست عثمانی های برآمده از سلجوقی، همان حکومت موقت آرتائیکتس بر خرسون و خرخس بر آتن نیست؟ دیدیم که آرتائیکتس و از طریق او خرخس آنتی کریست بودند. آیا این بی ارتباط با آنتی کریست تلقی کردن محمد پیامبر اسلام و تبدیل نام محمد به ماهوند –شیطانی که در اروپای قدیم، بچه ها را با نامش میترساندند- نیست؟ ظاهرا بدل شدن جبهه ی پارسی به دو شعبه ی مسیح خرخس و ضد مسیح آرتائیکتس، همان دو شعبه شدن اسلام تحت نام های سلجوقیان و حشاشین و دنباله های امروزیشان یعنی سنی ها و شیعه ها است. حالا به یاد بیاورید که درحالیکه پلیدی های آنتی کریست در ارتائیکتس تخلیه شد، شباهت های او به مسیح، به صورت سقراط از او جدا شد و قتل سقراط باعث بی آبرویی دموکرات های آتنی شد و به تسلط اسکندر مقدونی بر یونان کمک کرد. اسکندر عملا از خط و مشی شاه-خدایی شاهان پارسی تبعیت میکرد اگرچه همان ها را از صحنه بیرون نمود. دقت کنید ببینید چه مسئله ای میتوانست سقراط را محق جلوه دهد؟ افلاطون که مدافع سقراط و درواقع ماسک دیگر مسیح سقراطی است، مدافع سنت ها بود و از رواج بی اخلاقی در اثر از بین رفتن سنت ها توسط دموکرات ها خشمگین بود. افلاطون و سقراط دقیقا مدافع سیستم اشرافی مستبدین بودند که حامی سنت ها شمرده میشد. اسلام هم امروزه به نام دفاع از سنت ها استبداد میکند. اسلام استبدادی، دشمن دموکراسی غربی است و در این جنگ به اندازه ی پارس ها شکست خورده است. اما همانطورکه دشمن پارس ها یعنی اسکندر از آنها الهام گرفت و به دشمن دموکراسی آتنی تبدیل شد، دشمنان امروزی اسلام یعنی راست های افراطی اروپایی هم با به سینه زدن سنگ سنت های مذهبی مسیحی که به اندازه ی سنت های مذهبی اسلامی ریشه در ده فرمان موسی دارند، در داخل ممالک دموکرات مردم را به سمت خود جذب میکنند. به یاد بیاورید هلهله ها و شادی هایی که در نقاط مختلف پارس، مردم خسته از حکومت سلاله ی خرخس برای اسکندر آزادی بخشی که آزادی را در یونان نابود کرده بود سر میدادند و به ایرانی های خسته از حکومت اسلامی استبدادی فکر کنید که منتظرند دونالد ترامپی که در امریکا دشمن آزادی و دموکراسی تلقی میشود بیاید و آزادشان کند. آیا دونالد ترامپ، تمرینی برای ایجاد اسکندرهای بزرگتری در آینده است و آیا تاریخ که ظاهرا در گذشته اتفاق افتاده است یک دستورالعمل برای آینده است که فعلا در ابعاد مضحکی مثل ترامپیسم در حال آزمایش شدن است؟ شاید همه در مورد ابعاد مختلف این دستورالعمل با هم موافق نباشند. اما همین یک تکه اش که همکاری استبداد در شرق و دموکراسی در غرب برای برحق نشان دادن غرب لازم می آید، برای این که مخالفین هم در اجرای بعضی ادوات دستورالعمل کوتاه بیایند کافی است. حالا خودتان قضاوت کنید: آیا حشاشین معلمین تمپلارها بودند یا برعکس؟ به وقایع سوریه نگاه کنید و ببینید چقدر راحت، همان امریکایی ها و اروپایی ها و اسرائیلی هایی که احمدالشرع و اسلامگراهای آدمخوارش را در سوریه به قدرت رساندند دارند کم کم برای دشمن نشان دادن او در آینده داستانسازی میکنند تا جواب سوالتان را بگیرید. سابقا یک اسقف ماسک یک رهبر اسلامی ریشو را به چهره میزد و شیخ الجبل میشد و حالا هر بی سرو پایی میتواند این کار را بکند. به این میگویند پیشرفت!














































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































