تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 31ژانویه ی 2011 Techworldمقاله ای در مورد دکتر لوک مونتانیه منتشر کرد که در آن، بیان میشد وی و تیم دانشگاهیش کشف کرده اند که میتوان دی ان ای را با انتقال از یک مکان به مکانی دیگر، انتشار داد. دکتر مونتانیه فردی با جایگاه بالا و نامزد جایزه ی نوبل بود و طرح کلی نظریه اش، به نوعی، تاییدیه ی نسبی دکتر ای.آر.بوردون درباره ی تاثیر فکر انسان بر جهان به گونه ای بود که کورت استرزیژوسکی از دانشگاه ویسکانسین، سعی در تعریف عمومی آن به زبان ساده داشت. در این طرح، فکر انسان، از جهات فیزیکی و ذهنی (که دومی ممکن است وجود روح را تایید کند)، به 7ابرلایه ی فکری راه پیدا میکند که انسان های دیگر را درگیر خود میکند. درواقع این سیستم به توانایی درک ما از واقعیت زمین، کمک رسانی مهمی میکند چون هیچ کدام از ما، به لحاظ تجربیات شخصی، دیدی راستین و واقعی به اشیا نداریم و همه چیز را در مقیاسی اسطوره ای و گاهی حتی شخصی درک میکنیم و فقط شریک شدن در افکار دیگران، درک ما از دنیا را وسعت میبخشد. 7ابرلایه ی فکری بر اساس 7سطح تجلی جهان بر انسان ارائه شده اند و این 7سطح تجلی از 5میدان تصویرسازی به دست می آیند که عبارتند از: 1-شبیه سازی زمان گذشته 2-شبیه سازی زمان آینده 3-فضایی که به نظر میرسد. 4-تهی گذشته 5- بی نهایت تصاویر پوچ از آینده. هیچ کس، به خودی خود، امکان به دست آوردن کمال 7سطح تجلی از مسائل گوناگون را ندارد. ولی شخص به سبب داشتن مرز مشترک در ابردامنه های فکری خود با افراد احتمالی دیگر، خودبخود به دنبال تکمیل آنها است و این تکمیل سازی از سوی انسان ها، در تداوم پروژه ای که خلقت جهان تلقی میشود، نقش آفرینی میکند. استرزیژوسکی، سیستم شکل گرفته را به اینترنت تشبیه میکند که توسط کسان خاصی ایجاد میشود و اشتراک انسان های گوناگون در آن و تاثیرگذاریشان بر مواد اطلاعاتی ارائه شده، درنهایت برایندهای گوناگون فکری از این مواد ایجاد میکند و به انسان های درگیر در اینترنت انتقال میدهد که از اراده ی اولین ارائه کنندگان مواد اطلاعاتی و حتی از ایدئولوژی کسانی که اینترنت را به مقاصد خاصی ساختند خارجند. دوگانگی پیش آمده، سیستم توصیف شده از دنیای فیزیکی را به «جهان دو عاملی» تفسیر میکند.:

“exploring the unum: wes penre (16feb2011):BIBLIOTECAPLEYADES.NET

اگر طرح نخستین ظهور کرده را از آن خدای این جهان که در تورات یهوه نامیده میشود بدانیم، آن وقت میتوانیم بفهمیم که گفته های کشیش ها درباره ی این که خروج از اراده ی خدای تورات، باعث هرج و مرج و بی ثباتی میشود حقیقت دارد. افکار اولیه ی انسان های گیتی در دهکده ی جهانی مدرن چنان در هم لولیده و فرزندان بی شماری تولید کرده اند که مدام اجتماع انسانی را به لحاظ فکری دچار تقسیمبندی های جدید کرده و الان هر کس را در افکارش تنها و نگران می یابیم به گونه ای که افکار انسان بدون این که بیشتر اوقات دلیلش معلوم باشد یکی از بزرگترین مجموعه عوامل آزاردهنده ی خود او به شمار میروند. آماندا مونتل در معرفی آخرین کتابش در وبسایت لیترری هاب به تاریخ انتشار 10 آوریل 2024 درباره ی ترفندهای جادویی که ذهنمان بر ما وارد می آورد چنین نوشته است:

«به هر دری زدم تا از شر چیزهایی که در سرم می‌گذرند خلاص شوم، اما فایده‌ای نداشت. به باغ‌وحش حیوانات خانگی برای بزرگ‌سالان رفتم؛ حتی سعی کردم مدیتیشن را از زبان یک کامپیوتر یاد بگیریم، آن هم به لهجۀ بریتانیایی؛ یک بار هم مقدار زیادی از نوعی پودر آرام‌بخش به نام "گردوخاک مغزی" تهیه کردم که البته باعث شد کل مغزم را گردوخاک بگیرد. اما همۀ این‌ها بی‌فایده بود. در سال‌های اخیر، عبارت "دلهره‌های بی‌دلیل" پرتکرارترین جست‌وجوهای من در گوگل شده بود. انگار خودِ عمل تایپ‌کردنِ احساساتم برای یک ربات باعث ازبین‌رفتن آن‌ها می‌شد. خودم را غرق در شنیدن پادکست‌هایی دربارۀ زنانی کردم که واقعاً "رد داده بودند". از یک سو، از این کارشان بیزار بودم و، از سوی دیگر، حسرت می‌خوردم که چطور، مثل آب‌خوردن، جنونشان را فریاد می‌زنند؛ فکر می‌کنم "رد دادن" حس خوبی باید داشته باشد. سینمایی‌ترین بخشِ تلاش‌های من برای بازپروری ذهنی‌ام زمانی بود که در سیسیل، زیر آسمان آبی و عاری از هر نورِ شهریِ مزاحم، مشغول چیدن گیاهان دارویی بودم (کشاورزِ آنجا به من می‌گفت "شب‌ها اینجا ستاره‌ها اون‌قدر نزدیک می‌شن که کم مونده بیفتن تو دهن آدم"، و با این حرف، از ترس، قلبم را به دهانم می‌‌آورد). تلاش‌هایی که برای بهبود وضعیتم انجام می‌دادم با درجات متفاوتی از "موفقیت" همراه بود، اما همواره تمام سعی‌ام را می‌کردم تا از وضعیت طاقت‌فرسا و زوال‌گونه‌ای که در دهۀ ۲۰۲۰ بر زندگی‌ام سایه انداخته بود خلاص شوم. به هر دری می‌زدم تا دربارۀ وضعیت اضطراری سلامت روانم، که در طول این دهه تجربه می‌کردم، چیز بیشتری بدانم و بتوانم توضیحی منطقی‌ برایش پیدا کنم. هر نسلی بحران‌های مخصوص به خودش را دارد. بحران دهه‌های شصت و هفتاد میلادی به‌دست‌آوردن آزادیِ فیزیکی از حکومت‌های مستبد بود: حقوق و فرصت‌های برابر برای رأی‌دادن، تحصیل‌کردن، کارکردن و اجتماعات عمومی؛ بحران‌هایی در رابطه با بدن. اما با تغییر قرن، مبارزات ما جنبۀ درونی پیدا کرد؛ به‌شکل عجیبی، هرچه در عرصۀ اجتماعی پیشرفت کرده‌ایم، به همان میزان در عرصۀ فردی عقب رفته‌ایم و حال درونی‌مان بدتر شده و، به همین دلیل، گفتمان ما دربارۀ ناخوشی‌های روانی به اوج خودش رسیده است. در سال ۲۰۱۷، نشریۀ ساینتیفیک امریکن اعلام کرد که سلامت روان مردم آمریکا، از دهۀ نود، سیر نزولی داشته و میزان خودکشی به بالاترین حد خود در ۳۰ سال گذشته رسیده است. چهار سال بعد، تحقیقات سی دی سی پی برد که، در طول دو هفتۀ گذشته، ۴۲ درصد از افرادِ جوان آن‌قدر احساس ناراحتی و ناامیدی کرده‌اند که قادر به ادامه‌دادنِ روند عادیِ زندگی خود نبوده‌اند. سازمان دِ نَشنال اِلاینس دربارۀ بیماری‌های روانی گزارش داد که بین سال‌های ۲۰۲۰ تا ۲۰۲۱ تماس‌های اضطراری خط‌های آن‌ها ۲۵۱ درصد افزایش داشته است. ما در عصری زندگی می‌کنیم که به آن عصر ارتباطات می‌گویند، اما به نظر می‌رسد، در این عصر، زندگی معنای خود را هرچه بیشتر از دست داده است. ما اسیر صفحه ‌نمایش ‌ هایمان شده‌ایم و احساس فرسودگی و بی‌رمقی می‌کنیم و روابطمان را شبیه توموری می‌بینیم که، به قصد حفظ "مرزهای" شخصی‌مان، باید از شرشان خلاص شویم. طبیعی است که در چنین وضعیتی نه می‌توانیم حال‌وروز خودمان را درک کنیم و نه حال‌وروز دیگران را. این سیستم خوب کار نمی‌کند و ما سعی می‌کنیم راه‌حلی برایش پیدا کنیم. در سال ۱۹۶۱، فیلسوف مارکسیستی به نام فرانتس فانون نوشت: "هر نسلی باید، علی‌رغم تمام ابهاماتی که با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند، رسالت خویش را کشف کند. سپس یا آن را به فرجام برساند و یا از آن روی برگرداند". این‌طور که پیداست، رسالت ما چیزی مرتبط با ذهن است. تمرکز من زمانی به ناعقلانیت مدرن معطوف شد که داشتم کتابی دربارۀ فرقه‌ می‌نوشتم. سال ۲۰۲۰ بود که با بررسی سازوکار نفوذ فرقه‌ها درخلال نابسامانی‌های اگزیستانسیالِ آن دوران، نوری روشنگر بر چهرۀ بسیاری از آشفتگی‌های قرن بیست‌ویکم برایم تابانده شد. در هزارۀ جدید، بشریت یک اَبربازار برای فرار از واقعیت ساخته بود که پُر از راه‌های مضحک و جدید بود: تئوری‌های توطئۀ حاشیه‌ای به جریان اصلی تبدیل شده بودند؛ پرستش افراد مشهور به اوجی باورنکردنی رسیده بود؛ بزرگ‌سالان دیزنی و سرسپردگان شعار "عظمت را دوباره به آمریکا بازگردانیم"، مست از نوستالژی، غرقِ در خیال‌پردازی‌های گذشتۀ خودشان بودند. این باورهای نادرست در طیفی از طرح‌ها و نقش‌های متفاوت خودنمایی می‌کنند، از باورهای تفننی و شیطنت‌آمیز گرفته تا باورهای خطرناک و جنگ‌طلبانه. اما یک چیز مسلم است: دیگر خبری از درکِ مشترک ما از واقعیت نیست. تنها توضیح قابل‌قبول برای من، دربارۀ این حجم از خیال‌بافی‌ها، سوگیری‌های شناختی بود، یعنی الگوهای فکریِ خودفریبنده‌ای که ایجاد شده‌اند تا ناتوانیِ مغزمان را برای پردازش اطلاعاتِ دنیای اطرافمان جبران کنند. دانشمندانِ علوم‌اجتماعی صدها سوگیری شناختی را در طول قرن اخیر شناسایی کرده‌اند؛ البته "سوگیری تأییدی" و "مغالطۀ هزینۀ ازدست‌رفته" دو موردی هستند که در گزارش من بیش‌ازهمه رویشان تأکید کرده بودم. مطالعۀ تنها بخشی از این پژوهش‌‌ها نشان می‌دهد که چطور روح زمانۀ ما این‌چنین غیرمنطقی شکل گرفته است. آن‌وقت می‌فهمیم که چطور می‌شود که کسانی، با مدرک کارشناسی ارشد، تقویم اجتماعی خودشان را براساس موقعیت عطارد در افلاک تنظیم می‌کنند، و یا چطور می‌شود که همسایگان ما تصمیم می‌گیرند واکسن نزنند، چون یک یوتیوبر که شلوارِ ازبالاگشاد تنش می‌کند گفته این واکسن‌ها "دی‌ان‌اِی آن‌ها را ضعیف می‌کند". سوگیری‌های شناختی همین‌طور می‌توانند تصمیمات غیرمنطقی خودم را نیز توضیح دهند، تصمیماتی که هیچ‌وقت نتوانستم برایشان دلیلی منطقی پیدا کنم، مانند اصراری که به ادامه‌دادن یک رابطۀ عاشقانه در اوایل دهۀ بیست زندگی‌ام داشتم، درحالی‌که می‌دانستم به ضرر من است، و یا وقتی معرکه‌ای آنلاین به راه انداخته بودم و دوست داشتم در فضای مجازی دشمنانم را مهندسی کنم. واقعاً باید آن ماجراها را به حال خودشان رها می‌کردم. باید می‌فهمیدم که چطور این ترفندهای جادوییِ ذهنی، که ما روی خودمان اجرا می‌کنیم، مثل یک آزمایش شیمی، با اضافه‌بارِ اطلاعات ترکیب می‌شوند و نتایجی این‌چنین افسارگسیخته و آشفته تحویلمان می‌دهند؛ چیزی شبیه به ترکیب قرص نعنا و نوشابۀ گازدار. ذهن بشر، از همان آغاز، خودش را در تصمیم‌گیری‌ها گول می‌زده است. مقدار اطلاعاتی که از دنیای بیرون وارد می‌شده همیشه بیش از توان پردازش ذهن بوده؛ برای مثال، اگر بخواهیم رنگ‌ها و اَشکال شاخۀ درختان را، برای فهم انواع آن‌ها، فهرست کنیم، به زمانی بیش از یک عمر نیاز داریم. به همین خاطر، مغزهای اولیۀ ما مسیرهای میانبری را پیدا کردند که محیط اطرافمان را به‌قدر کفایت، و صرفاً با هدف حفظ بقا، پردازش می‌کردند. ذهن ما هیچ‌وقت کاملاً منطقی نبوده است، بلکه بیشتر منطقی مبتنی بر منابع داشته است، یعنی هدفش این بوده که بینِ زمان محدود، حافظۀ محدود و ولع‌های گوناگون انسان برای معنابخشی به رویدادهای اطرافش توازن بهینه‌ای برقرار کند. پس از گذشت چندین عصر، تعداد جزئیاتی که باید پردازش شوند و تصمیماتی که باید گرفته شوند سر به فلک کشیده‌اند. قطعاً نمی‌توانیم امیدوار باشیم که تمام اطلاعات خام را به مقدار دلخواهمان حلاجی کنیم. پس راهی نیست جز اینکه به تقلب‌های هوشمندانه‌ای متوسل شویم که اجدادمان به کار می‌گرفته‌اند. طبیعتاً ما میراث‌دار این تقلب‌ها هستیم، اما تقریباً هیچ‌وقت از وجودشان باخبر نبوده‌ایم. در مواجهه با وفور ناگهانی اطلاعات، سوگیری‌های شناختی باعث می‌شوند که ذهنِ مدرن ما به امور بی‌اهمیت توجه زیادی نشان دهد و از توجه به امور مهم بازبماند. به‌شکل بی‌حاصلی، ما روی پارانویاهای مشترکی وسواس پیدا می‌کنیم (چرا اینستاگرام پیشنهاد می‌ده رئیس سمیِ قبلی‌م رو دنبال کنم؟ دنیا با من پدرکشتگی داره؟)، اما به سرعتِ برق‌وباد از مباحث مهمی که باید روی آن‌ها مترکز شویم می‌گذریم. من چندین بار تجربۀ گیجی و آشفتگیِ شرکت در منازعات نظریِ آنلاین را دارم. در این تجربیات، از فرط خستگی، احساس می‌کردم باید وقفه‌ای پیدا کنم و نفسی تازه کنم. در این بحث‌ها، از ترفندهای مناظره‌ای استفاده می‌کردم و جالب بود که خستگیِ بدنی برایم به همراه داشت و بیشتر شبیه تکنیک‌های مبارزاتیِ شکارچیان دوران نوسنگی بود تا ترفندهایی برای گفت‌وگوی نظری. جسیکا گروس، ستون‌نویس نیویورک‌ تایمز و نویسندۀ کتاب "فریاد کشیدن از درون" در سال ۲۰۲۳ می‌گوید: "ما، در طول ۱۰۰ سال اخیر، در حوزۀ فناوری بسیار پیشرفت کرده‌ایم و همین عامل باعث شده خیال کنیم که همه‌چیز فهمیدنی است. اما چنین عقیده‌ای هم خیلی مغرورانه است و هم خیلی ملال‌آور". من به این دوران "عصر اضافه‌فکریِ جادویی" می‌گویم، عصری که توهمات روانی‌، که روزگاری کمک‌حالمان بودند، دیگر به کارمان نمی‌آیند. به‌طور کلی، تفکر جادویی می‌گوید افکار درونی ما بر رویدادهای جهانِ بیرونی تأثیر می‌گذارند. یکی از اولین برخوردهای من با این مفهوم از کتاب خاطرات جوآن دیدیون، "سال تفکر جادویی" بود، که به‌خوبی نشان می‌دهد که چطور غم و اندوه می‌توانند کاری کنند که حتی خودآگاه‌ترین ذهن‌ها خودشان را فریب دهند. اسطوره‌سازی از جهان، به هدف "معنابخشی" به آن، یکی از منحصر‌به‌فردترین و عجیب‌ترین عادت‌های نوع بشر است. در لحظاتی که عدم‌قطعیتی لگام‌گسیخته بر زندگی سایه انداخته (از مرگ ناگهانی همسر گرفته تا یک رقابت انتخاباتی نامعلوم و پرخطر)، حتی مغزهای «منطقی» هم در دام تفکر جادویی می‌افتند. هدف تفکر جادویی این است که عاملیت ازدست‌رفتۀ آدم‌ها را به آن‌ها برگرداند؛ گاهی این اعتقاد است که می‌توانیم با "تجسم و آشکارسازیِ" راه‌های برون‌رفت از مضیقه‌های مالی بر آن‌ها چیره شویم. گاهی باور به دفع‌کردن بلایای خانمان ‌ برانداز ازطریق توی قوطی‌کردن خوراکی‌هاست؛ گاهی این اعتقاد است که می‌توانیم با دادن امواج مثبت از سرطان در امان بمانیم؛ و گاهی هم این است که یک رابطۀ شیادانه را، صرفاً با امید به بهبود آن، به یک رابطۀ عالی تبدیل کنیم. درحالی‌که تفکر جادویی عادتی عجیب‌وغریب و دیرینه است، اضافه‌فکریْ ویژگیِ خاص دوران مدرن است؛ نتیجۀ تصادمی است که میان خرافات لاینفکِ ما با اضافه‌بار اطلاعات، تنهاییِ عمیق و فشار سرمایه‌داری برای "فهمیدنِ" هرآنچه وجود دارد رخ داده است. در سال ۲۰۱۴، بِل هوکس گفت "مهم‌ترین کنشگری اساسی‌ای که ما می‌توانیم در زندگی خودمان داشته باشیم این است که، در میان مردمانی که در خواب‌وخیال زندگی‌ می‌کنند، آگاهانه زندگی کنیم و این‌چنین از گول‌زدن خودمان دست برداریم و با واقعیت روبه‌رو شویم". تا جایی که ممکن است، هم کج‌اندیشی‌های ذهن را بشناسیم و هم زیبایی‌هایش را درک کنیم و هم به حماقت‌ها و بلاهت‌هایش پی ببریم؛ فکر می‌کنم چنین کاری بخشی از مأموریتِ مشترک عصر ماست. یک راه این است که اجازه دهیم نابهنجاری‌های شناختیْ ما را به زانو درآورند. یک راه هم این است که به مصاف نوسانِ سرگیجه‌آور میان لوگوس (وجه عقلانی‌منطقی ما) و پاتوس (وجه احساسی‌عاطفی ما) برویم و کمربندهایمان را محکم ببندیم و منتظر پستی‌ها و بلندی‌های مسیر عمرمان باشیم. باید یاد بگیریم که تحمل و تاب‌آوریِ تردید و عدم‌شفافیت تنها راه ممکن برای جانِ سالم به‌دربردن از این بحران است. این دقیقاً همان چیزی است که بررسی سوگیری‌های شناختی به من آموخته است. بیش از تماشای ستارگان در آسمان سیسیل، نوشتن این کتاب تنها چیزی بود که توانست صدای همهمه‌های درون مغزم را به حد قابل‌تحملی کم کند.» ("آیا آگاهانه زیستن، در دنیایی غرق خیال و حواس پرتی، ممکن است؟": آماندا مونتل: ترجمه ی محمد مهدی پور: ترجمان: 9مهر1403)

بنابراین عجیب نیست که میبینیم جمع کردن دوباره ی آدم ها در قالب های بزرگتر بر اساس همان تز قدیمی «دوستان خدا علیه دشمنان خدا» صورت میگیرد. در دوران جنگ سرد، دوستان خدا جبهه ی لیبرالیسم بودند که آزادی مذهب داشتن را به رسمیت میشناختند و دشمنان خدا، مارکسیست هایی بودند که شعار ریشه کنی مذاهب را سر میدادند. اما جالب اینجاست که امروزه که مدل مزبور از مارکسیسم یعنی کمونیسم شوروی به کل شکست خورده و از صحنه خارج شده است، مدل های ترکیبی مارکسیسم با لیبرالیسم که بخت موفقیت بیشتری در جوامع پیروز لیبرال و در نتیجه ی مشکلات اقتصادی روزافزون این جبهه پیدا کرده اند، و ما میبینیم حاکمان جامعه بر اساس مدل قدیمی تقسیم جامعه به دو بخش، این افکار نومارکسیستی را تحت عنوان کمونیسم، دشمنان خدا معرفی میکنند و در مقابل اشرافیت پرستی نئولیبرالی قرار میدهند که بزرگترین مقتصدین فروشنده ی سرگرمی های ضد الهی که خدای تورات، به شدت از آنها متنفر است را جبهه ی خدا قلمداد میکنند. در خبرساز شدن یکی از آخرین صحنه های این بازسازی مدل های کلیشه ای قدیمی، خبرگزاری رکنا در مطلبی با عنوان «طرح جنجالی کامالا هریس؛ آمریکا به سمت سوسیالیسم می رود؟/ توپخانه ی ترامپ و بازار آزاد آماده ی شلیک» نوشته است:

«به گزارش رکنا، با انصراف جو بایدن از انتخابات 2024، حالا رقابت های انتخاباتی آمریکا وارد مرحله حساسی شده است. کامالا هریس که تا دیروز نقش معاون رئیس جمهور کهنسال آمریکا را ایفا می کرد، حالا از جلد نقش خود بیرون آمده و سعی دارد سیاست جدیدی را دنبال کند. او می خواهد خط خود را از بایدن جدا کند. هریس می داند که ترامپ رقیبی قدرتمند است و بعد از ترور ناموفق اخیر، بر محبوبیتش افزوده شده است. او به خوبی تشخیص داده که اردوگاه دموکرات ها دو تکه شده است. گروهی به آرمان های سنتی دموکرات ها تعلق خاطر دارند و گروهی دیگر عاشق چپ گرایی برنی سندرز و طرفداران جوانش از جمله الکساندریا اوکاسیو کورتز هستند. هریس که خود تمایلات چپ گرایانه دارد، به خوبی می داند که برای پیروزی بر ترامپ باید بیش از بایدن به جبهه سندرز و چپ گرایان دموکرات نزدیک شود. هریس از همین حالا شمشیر را از رو کشیده است. او در یکی از نطق های انتخاباتی اخیرش با قدرت از "ایده ی کنترل قیمت ‌ها" حمایت کرد. در این روش، قیمت ‌های برخی اقلام ضروری از طرف دولت و ایالت ‌ها تعیین می ‌شود تا بابت تورم، فشار کمتری به مردم وارد شود. طرح علنی این ایده که کاملا مطابق با ایده ی سندرز چپ گرا است، آن هم در آمریکا که بهشت لیبرال ها و معتقدان به بازار آزاد است، باعث جنجالی بزرگ شد. گروهی از دموکرات های سنتی از عقاید هریس ترسیده اند و در مقابل، جمهوری خواهان شروع به انتقاد شدید از هریس کرده اند. در راس منتقدان جمهوری خواه، دونالد ترامپ، رقیب سرسخت هریس قرار دارد که یکی از باورمندان به ایده «بازار آزاد»، لیبرالیسم مطلق و عدم دخالت دولت در اقتصاد رقابتی است. ترامپ ایده «کنترل دولت بر بازار» و «قیمت گذاری دستوری» هریس را همان ایده اقتصادی سوسیالیستی شوروی دانسته و از آمریکایی ها خواسته که جلوی شوروی شدن آمریکا را بگیرند. چپ گرایی و راست گرایی آمریکایی در سال 2024 بیش از گذشته در تقابل با هم قرار گرفته اند. این تقابل بیش از همه خود را در مساله ی «تورم» و «مالیات» نشان می دهد. ترامپ که خود را نماینده ی طبقه ی متوسط آمریکا می داند، معتقد است برای نجات این طبقه باید کسب و کارها را رونق داد و برای نجات کسب و کارها باید کارخانه ها را احیاء کرد و برای احیاء کارخانه ها نیز باید دست های نامرئی بازار را باز گذاشت و با کاهش مالیات کسب و کارها و افزایش تعرفه واردات، به رونق گرفتن بازارهای آمریکا کمک کرد. در مقابل، هریس معتقد است این سیاست به تورم وحشتناک منجر شده و کمر طبقه ی فقیر را می شکند. هریس در سخنرانی های خود در جمع هوادارانش ادعا کرد که خود را به کاهش هزینه‌ های زندگی مردم آمریکا متعهد می‌ داند. او همچنین، از طرح دونالد ترامپ، افزایش تعرفه واردات کالاهای خارجی، انتقاد کرده و آن را اقدامی در جهت تحمیل گرانی بیشتر به مردم آمریکا ارزیابی کرده است. به نظر می رسد اختلاف جدی هریس و ترامپ بر سر میزان و چگونگی دخالت دولت در امور اقتصادی و بازار است. ترامپ معتقد است آمریکا در قرن 19 و 20 به علت اجرای قوانین بازار آزاد به رشد اقتصادی فزاینده رسید و از طریق حمایت از طبقه سرمایه دار توانست به ابرقدرت اقتصادی دنیا بدل شود. او معتقد است افزایش ثروت و قدرت طبقه سرمایه دار و تاجر می تواند به کسب و کارها رونق داده و همین مساله نیز باعث افزایش رفاه طبقه فقیر می شود. به همین دلیل، دولت باید مالیات ها را کاهش دهد و تا حد امکان فرآیند درآمدزایی تجار، کاهش واردات و افزایش صادرات کالا به خارج را فراهم کند تا این طبقه مجددا به قدرت برسد. در مقابل، هریس معتقد است آن طبقه ای که تحت سخت ترین فشارهای اقتصادی است، نه طبقه ی سرمایه دار یا متوسط بلکه طبقه ی فقیر و کارگر است که نه از خدمات دولتی همگانی بهره می برد و نه از مالیات معاف است. این طبقه درحال نابودی است و با نابودی این طبقه، نیروی کار از بین می رود و بالطبع، کسب و کارها و کارخانه ها تعطیل شده و سرمایه داری سقوط می کند. به همین دلیل، دولت باید فعالانه در بازار دخالت کرده، با افزایش مالیات سرمایه داران و ابرشرکت ها و هزینه آن برای خدمات عمومی، به تقویت طبقه فقیر کمک کند. "سوسیالیسم نو" که امروز در اندیشه ی سیاستمدارانی مانند برنی سندرز، رشیده طلیب، کوری بوش، الکساندریا اوکاسیو کورتز و غیره جلوه می کند، مسیری پر پیچ و خم را سپری کرده است. اگرچه آبشخور اصلی این اندیشه آثار "کارل مارکس" است اما از قرائت کلاسیک کتاب "کاپیتال" فاصله داشته و شکلی عمل گرایانه تر به خود گرفته است. اثری که به شدت بر این مکتب تاثیر گذاشته است، "سرمایه در قرن بیست و یکم" اثر «توماس پیکتی»، اقتصاددان چپ گرا و مشهور فرانسوی است. او در این اثر که به یکی از آثار مهم اقتصاد سوسیالیستی در قرن اخیر تبدیل و به نوعی، مانیفست «سوسیال دموکرات ها» شده است، تاکید دارد که اگر نرخ سود سرمایه از نرخ رشد کلی اقتصادی بیشتر باشد، انباشت ثروت بیشتر و بیشتر شده، تبعیض اقتصادی افزایش می یابد و این مساله در دراز مدت باعث عدم ثبات اقتصادی و نابودی اقتصاد می‌ شود. توماس پیکتی معتقد است برای جبران این مساله که می تواند به یک فاجعه بینجامد، نهاد «دولت» باید فعالانه در اقتصاد دخالت کند و یک نظام مالیات گیری دقیق ایجاد کند؛ بدین شکل که بیشترین میزان مالیات از ثروتمندان و صاحبان سرمایه های کلان، ابرشرکت ها و مالکان برندهای معروف گرفته شود و این نرخ بر اساس درآمد خانواده کارگران، کارمندان و صاحبان کسب و کارهای خرد، به نحو تصادعدی کم شود. او معتقد است گاه برای اجرای این سیاست، قدرت یک یا چند دولت کفایت نمی کند و یک دولت جهانی باید تشکیل شده و وارد گود شود. نظریه ی توماس پیکتی خیلی زود وارد ادبیات سوسیالیست های انگلیسی زبان شد. کتاب «سرمایه در قرن بیست و یکم» در سال 2013 منتشر شد و در عرض دو یا سه سال توانست به شکل گیری جبهه وسیعی از جریان های سیاسی و مدنی سوسیال دموکرات در آمریکا و انگلیس منجر شود. توماس پیکتی که در جوانی یک لیبرال بود، چه در زمان نگارش «سرمایه در قرن بیست و یکم» و چه بعد از آن، تلاش کرد فاصله خود را از سوسیالیسم مطلق و انواع کمونیسم حفظ کند. این مساله اتفاقا باعث شد متفکران جزم اندیش سوسیالیست انتقادات تندی به او بکنند. آنها معتقد بودند پیکتی به امپریالیسم، ساز و کار قدرت، جنگ طبقاتی و سایر عوامل سیاسی و اجتماعی که بر نابرابری درآمدی تاثیر می گذارد اشاره نکرده است. با این حال، نظریه ی پیکتی توانست جای خود را در دل سوسیال دموکرات های آمریکایی که از کمونیسم وحشت داشته و بر بنیان های دموکراسی تاکید داشتند، باز کند؛ سوسیال دموکرات هایی که مهم ترین معضلشان «نابرابری» بود و این نابرابری فقط منحصر به نابرابری اقتصادی نمی شد و شامل مسائل سیاسی و فرهنگی و اجتماعی هم می گردید. توماس پیکتی نیز بر این مساله تاکید داشت. او در آثارش نابرابری ‌ها را ناشی از تصمیمات سیاسی و ایدئولوژیک می ‌داند که حتی ثمره‌ شان را در بخش آموزش می‌ توان مشاهده کرد، به گونه ‌ای که تمامی شواهد نشان می ‌دهد در دهه‌ های اخیر، رکودی وحشتناک در کل سرمایه‌گذاری آموزشی داشته ایم. نفوذ کتاب پیکتی در سیاست باعث درگیری چپ ها و راست ها در آمریکا شد. منتقدان لیبرال پیکتی تاکید داشتند که تئوری مالیات گیری حداکثری او باعث کاهش رغبت و انگیزه اقتصادی و تجاری سرمایه داران شده و همین مساله رشد اقتصادی را متوقف می کند. از آن سو، طرفداران پیکتی تاکید داشتند که اگر مالیات ستانی به صورت معقول انجام گیرد، و شرکت های بزرگ مشارکتی و سهامی بیشتری به وجود بیاید، خطر کاهش سرمایه گذاری رفع شده و برابری درآمدی بیشتری هم به وجود خواهد آمد. این دعوا و کشمکش حالا در بالاترین سطح سیاسی خود را نشان می دهد. طرفداران هریس با تکیه به اندیشه های سوسیال دموکرات ها سعی دارند سیاست افزایش مالیات ستانی، دخالت دولت در قیمت گذاری و کاهش نرخ واردات را توجیه کنند و طرفداران ترامپ نیز با کمونیست خواندن هریس سعی دارند این مساله را عامل نابودی اقتصاد آمریکا، تعطیلی کارخانه ها، کاهش سرمایه گذاری، خروج سرمایه از کشور، افزایش واردات از چین و بدانند.»

دراینجا بزرگترین برگ برنده ی سرمایه داری این است که وجود خدا را انکار نمیکند، وگرنه اصرارش بر برابر بودن سیستم پیکتی با کمونیسم میتوانست پاشنه ی آشیلش یاشد اگر مخاطبانش ناآگاه نبودند چون درحالیکه سرمایه داری، وضعیت روانی حاکم بر دنیای سرمایه داری مدرن را وضعیت کل تاریخ و همیشه ی جهان میخواند و مارکسیسم را متهم میکند که میخواهد بنیاد خدادادی گیتی را تحریف کند، کمونیسم درحالیکه ظاهرا خدا را انکار میکند اما عملا با ادعای بازگرداندن جهان به جامعه ی بی طبقه ی اولیه با نجات مردم از انحراف های جوامع ملوک الطوایفی و سرمایه داری، عملا خودش را بنیاد و خدایی توصیف میکند و این، درحالیست که فرض اولیه ی حاکم بر حقانیت هر دو طیف، این است که جهان اولیه ی خلقت شده توسط یهوه خوب بوده و با انحرافات انسانی تخریب شده است. اما شاید این تاکید همزمان گروه های رقیب بر بنیاد یهودی نظریه ی خلقت، فقط سرپوشی توافقی بین آنها بر این حقیقت باشد که اگر پذیرش عمومی این نظریه نباشد، هیچ یک نمیتوانند در یک دنیای دائما در حال تغییر، خود را موجه نشان دهند و باید قالب اصلی حفظ شود تا حتی وقتی دوگانه ی قدیمی تا حد تطبیق پیکتی با کمونیسم به ابتذال کشیده شد، مردم متوجه تغییر اوضاع و دمده شدن بنیادهای فکری جناح های درگیر نشوند. به همین دلیل است که مکتب سیاست ساز فراماسونری که ظاهرا شریعت های یهودی-مسیحی، آن را دشمن خود میشمرند، خود به تقویت این شریعت ها و کپی های پاگان مانندشان در سراسر جهان یاری رسانده است درحالیکه خودش را از این ها قدیمی تر و اصل شریعت بشر نخستین میشمرد.

دلیل دوگانگی فراماسونری قابل توضیح است: فراماسونری مرتبا ادعا میکند که خلقت توسط یک الهه که همان گایا یا زمین است صورت گرفته است اما در عمومی ترین نظریه سازی هایش، هرجا صحبت از خدای خالق یا دمیورگ شود ضمیر مذکر به کار میبرد. چون اساس قدرت سیاسی-نظامی کنترل کننده در تمام جهان، مردسالاری جنگسالار با کم ترین عطوفت زنانه است و اصلا علت تقویت شرایع یهودی مانند، تمرکز افراطی این شرایع بر مردسالاری خشن به تبعیت از یک خدای مرد خشن جنگسالار است. اما علت این که اعتقاد به الهه در فراماسونری نمرده است این است که دوگانه سازی سیاسی دقیقا از معبر نقش نیروهای الهه در ایجاد جهان میگذرد. این نیروها را سامی های قدیم، قادیشتو یا قادسات میخواندند. آنها شکل تشخص یافته ی انرژی کیهانی هستند که وارد زمین میشوند و به سبب ویژگی مادینه ی مادر-زمین، حالت زنانه می یابند و انواع را ایجاد میکنند. تحرک موجودات از آنها است ولی برای این که این تحرک، فیزیکی شود، باید انرژی در یک قالب زمینی و فیزیکی، محصور و محدود شود و عاملیت آن، از قادیشتوی گوناگونی است که محدودیت ظاهر و عملکرد هر جانور را قدم میزنند؛ قادیشتوی پروانه ها، قادیشتوی آخوندک ها، قادیشتوی گاوها، قادیشتوی قوها و غیره. چون اینها قبل از خلاصه شدن در جانور یا گیاه خاصی، اراده داشته اند به لحاظ وجودی، نیمه انسان بوده اند و به جانوران نیمه انسان افسانه های کهن هویت میداده اند. حتی تصور میشده است که جاهایی که انسان ها به لحاظ ظاهر و سیرت با جانوران خاصی مثل خرس و گرگ و روباه و خرگوش و خر و گربه و مانند آنها شبیه میشده اند، جاهایی است که با موجودات نیم انسان-نیم حیوان بانی انواع، خط خونی مشترک پیدا کرده اند و بنابراین انسان به عنوان بااراده ترین موجود، تداوم فیزیکی خدایان باستانی یا آنوناکی ها است. موضوع این است که اگرچه شرایط زمین با دورانی که این انرژی ها امکان تشخص یافتن به شکل موجودات فیزیکی و ایجاد انواع را داشتند تفاوت زیادی یافته است اما انرژی های خورشید و ستارگان هنوز بر زمین وارد میشود و هنوز امکان ایجاد تغییرات مثبت و منفی در ما را دارد. بنابراین نظمی که از زمان پایان دوران سابق (پایانی احتمالا مرتبط با فجایع کیهانی منعکس در آثار یهودی-مسیحی که طی آن، خدای یهود، دشمنان نیمه خدایش را با سیل و زلزله و قحطی و طاعون و امثال آنها ریشه کن میکند) با زحمت زیاد و زمانبری توانست خود را به پیش ببرد و دنیا را شکل دهد، همواره در خطر نابسامانی در اثر ایجاد تغییرات جدید در آدمیزاد و جامعه اش است. خطر نظریات پاگانی در این بوده که چنین تغییراتی را به رسمیت میشناختند و به قانون نهایی خداوند که به پیامبر شیادی وانهاده و با آن، خلقت را تکمیل شده خوانده و پس از آن رابطه اش را با آدمیزاد به کل قطع کرده باشد باور نداشته اند. تمثیل عنکبوت برای الهه ی زمین و جهان فیزیکی از اینجا مهم شده است. عنکبوت، ساختن شبکه ی تارش را با پیدا کردن محلی مناسب برای آغاز تارتنی شروع میکند و مرکز شبکه را در انتهای تارتنی میسازد و در آن، ساکن و منتظر افتادن طعمه ی هوایی در تار میشود. بنابراین وضعیت نهایی خالق فقط در انتهای آفرینش تعیین میشود. نیروهای کیهانی، انرژی ای هستند که مادربزرگ-عنکبوت از جهان خارج به دست آورده تا با آن تار بتند و پایان ساخت شبکه، تنها آغاز به دست آوردن انرژی بیشتر با شکار موجودات پرنده ی بیشتر است و این انرژی برای تارتنی در جهت تعمیر شبکه به کار میرود. بنابراین نظم و هدف خلقت از ابتدای آن معلوم نیست و نیروهای بنیانگذار (قادیشتو) با نیروهایی متفاوت از خود روبرویند که کارشان را ادامه میدهند همانطورکه در نظریه ی جهان دو عاملی و تشبیه آن به وب اینترنت مطرح شده است. اتفاقا "وب" در اصل به معنی شبکه ی تار عنکبوت است و اینترنت از ابتدا بر تشبیهات پاگانی استوار بوده است [و جالب تر این که ما در فارسی، برای "وب" از کلمه ی "شبکه" استفاده میکنیم که در عربی به معنی لانه ی عنکبوت است و از کلمه ی عربی "شبث" به معنی عنکبوت به دست آمده است]. شباهت این سیستم با کیهانشناسی نوین در همین حد متوقف نمیماند. درست مثل مادربزرگ-عنکبوت که در مرکز وب خود مستقر میشود، مرکز هر کهکشان نیز به وسیله ی فیزیکدانان، یک سیاهچاله توصیف میشود تا دهانه ای به سوی دنیاهای دیگر به نظر برسد. سیاهچاله هر چیزی را که در نزدیک خود باشد میبلعد جز ماده ی سیاه و انرژی تاریک را که اطرافش را سیاه نشان میدهد. بنابراین ماده ی سیاه و انرژی تاریک، مابه ازاهایی برای روح خالص به نظر میرسند اگرچه دقیقا چنین ادعایی نمیشود. همچنین زنانه بودن ماده ی تولید مثلی سازنده ی انواع بدون زیر سوال بردن دوگانه ی زن و مرد در جامعه ی مردسالار، با تعبیر دی ان ای موجودات به ماده ی «ژن» در علم مدرن تکرار میشود. چون «ژن» به معنی زن و ریشه ی «ژنت» یونانی به معنی خانوار پیدایش یافته از زنان یکسان است. بنابراین هر انسانی اعم از جنسیت مشهودش از درون زن و دارای نیروهای زنانه ی مادر-زمین یا گایا است که او را در خدمت اهداف الهه قرار میدهد. علم مدرن بر تغییر پیاپی دی ان ای موجودات در اثر تغییرات بیرونی صحه مینهد و آن را یکی از دلایل کوچکتر شدن اجتماعات بشری تا حد بدل شدن به جزایر فردی میشمرد. بنابراین سست بودن بنیاد جامعه از ابتدا مورد توجه بوده است، همانطورکه در سست و آسیب پذیر بودن شبکه ی تار عنکبوت هیچ تردیدی وجود نداشته است. حتی نظریات توطئه ی کنونی درباره ی یوفوها و هیولاهای فضایی کنترل کننده ی زمین هم ته مانده ی چنین اعتقادات پاگانی است. آدم فضایی هایی که مرتبا به زمین رفت و آمد میکنند و تغییرات لازم در زمین را دیکته میکنند، همان آنوناکی ها و اشکال تشخص یافته ی انرژی های کیهانی وارد شده از خورشید و سیارات و ستارگان به زمینند و برای همین هم ساکنین اجرام سماوی تلقی میشوند. اما مسئله ی جالب تری هم درباره ی آنها وجود دارد. در نظریات توطئه ی غرب، آنها معمولا تحت تاثیر دیوید ایک، موجوداتی خزنده مانند تخیل میشوند درحالیکه بزرگترین معادل کننده ی آنها با آنوناکی ها یعنی زکریا سچین، آنها را به همان شکلی نشان میداد که آنوناکی ها در کتیبه های سومری رسم شده اند: پدرسالارانی با لباس های بلند و ریش های انبوه مجعد؛ تصاویری بسیار نزدیک به پیامبران تورات. درواقع، هر دو نوع ترسیم میتوانند درست باشند چون بستگی دارند به این که کدام یک از دو دیدگاه جایز را درباره ی آنها به کار بگیرید. در ملوک الطوایفی سومری، آنها مجریان طرح فئودالی حاکم بر بین النهرین بودند و بنابراین حرف آخر را زده بودند و نمیتوانستند ظاهری متفاوت از اربابان و حکام مستبد پدرسالار محلی داشته باشند چون دسته ی اخیر، فقط میتوانستند مشابه های زمینی دسته ی اول باشند. اما از نظرگاه دیوید ایکی، آنها علیه نظم فئودال شوریده و آن را تغییر داده اند و لاجرم مانند شیاطین مسیحی، مارهایی دست و پادار و به پیروی از اجنه ی انسان مانند، عمودرو هستند. البته راه حل نهایی برای توضیح این تفاوت، یکی از قدیمی ترین و سنتی ترین راه حل ها است: تغییر چهره ی آنوناکی ها، درست به همان شکل که شمن های افسانه های قدیم، به خرس و شیر و موجودات ترسناک دیگر تبدیل میشدند. اما این، همه ی قصه نیست. آنوناکی ها برابر با آناکیم یعنی فرشته های هبوط کرده ی تواریخ یهودی هم هستند که در زمین زندانی شده اند. یکی از تفاسیر عمده از آنها، این است که آنها ارواح طاغی هستند که به سبب نافرمانی، از جهانی پر نعمت به دنیایی به مراتب محدودتر در زمین فیزیکی تبعید شده و در بدن های انسانی، زندانی شده اند. پس همانطورکه در کودکی نوع انسان، تفاوت چندانی بین جنس های نر و ماده مشهود نیست، آنها نیز قبلا موجوداتی دوجنسه بوده اند و بقایای پرستش اجداد و خاطره ی خدایان دوجنسه ای که بسته به اشکال خورشیدی یا قمریشان، ظواهر زن یا مرد می یافتند برابری ارواح انسانی با خدایان باستانی را افشا میکند. اما این توضیح، طوری با دو قلم پیشین جمع آمده است که به نظر میرسد آنوناکی های خزنده مانند رفته در جلد پدرسالار ریشو به دوران تمدن انسان های دوجنسه خاتمه داده اند. اتفاقا داستان های مجازات ارواح در زمین، با محدود شدنشان توسط پدرسالاری تحت تحریف یهودی-مسیحیش تطابق دارد. ارواح، فرشتگانی هستند که به دلیل نامیرایی، تجسمی از درد و عذاب جسمی و روحی ندارند و این را در زمین تجربه میکنند و از طرفی در مهرورزی جنسی نیز کاملا خودخواهانه و بدون توجه به عواقب، عمل میکنند همانطورکه تصویر رایج از اینانا/عنانه/عیشتار/ونوس الهه ی شهوت در دنیای خدایان به صورت زنی ولنگار و قربانی کننده ی عشاقش چنین نشان میدهد اما در زمین، میبینیم که عواقب عمل جنسی آزاد، دیر یا زود، یقه ی فرد را میگیرد و او را به صورت های فیزیکی و روانی، تحت آزار قرار میدهد. پی آیند این پیش زمینه ی ذهنی این است که اعمال جنسی ممنوعه مانند لواط، سکس دهانی، تجاوز جنسی، سادومازوخیسم جنسی، و لذت بردن از شهوترانی معشوق فرد با فردی ثالث مقابل چشم او، همه نتایج بقای ژنتیک اجنه یا همان آنوناکی ها در زمان حاضر هستند. اگر دقت کنید، همه ی این اعمال توسط پدرسالاری یهودی-مسیحی ممنوع شده اند ولی در دوران شکست و ضعف کلیسای مسیحی و کنیسه ی یهودی، به شدت تبلیغ و تکثیر و یا حداقل آشکار شده اند و این، نوعی بازگشت به عصر خدایان به نظر میرسد. اتفاقا تصویر رایج از آن عصر، گاهی به تصویر یک امپراطوری آتلانتیس تبدیل میشود که بسیار به تمدن امروزی نزدیک بود ولی با سیل نوح غرق شد. ظاهرا این باید پایان تقریبی دوران آناکیم و آغاز عصر فرزندان نوح که بنی آدم خالص تری هستند باشد، دورانی که ادعا میشود از حدود 4هزار سال پیش شروع شد. اما در عمل میبینیم که روایات متواتر مشاهده ی اجنه، پریان، ترول ها، گابلین ها، پیکسی ها و دیگر موجودات تخیلی که در زمره ی شیاطین قرار گرفته و با آنوناکی ها تطبیق میشوند، تنها به دو یا سه نسل پیش برمیگردند. سوئدی های مدرن هنوز از یادآوری این که مادربزرگ هایشان با چه اطمینانی، داستان های برخورد خودشان و هم ولایتی هایشان با «میترا» ها یا اجنه ی محلی را تعریف میکرده اند متعجب میشوند. 4000سال مزبور برای جا انداختن شرایط حاضر با حداکثر عمردهی ممکن به آن، و از طریق سیستم آموزش و پرورش تهیه شده است. شاید این هم خواسته ی آنوناکی ها است؛ اما کدامشان؟ در افسانه های آنوناکی های کلدانی، خالق زمین و صاحب آن مردوخ است که با زئوس رئیس خدایان یونان و یهوه خدای بنی اسرائیل تطبیق میشود. کسی هم که دانش را به بشر داده و تاریخ را به او آموخته است، نیش گیش زیدا یا گیزیدا است که با هرمس یونانی، مرکوری رومی و تحوت مصری تطبیق میشود. مردوخ و گیزیدا هر دو پسران حئا و درواقع دو نسخه ی مختلف از او هستند. حئا پسر آنو فرمانروای آسمان، و معروف به "انکی/عنقی/نقی" به معنی حاکم زمین است. درواقع این عنوان باید به انلیل تعلق میگرفت که دستور خلقت موجوداتی در زمین برای بردگی انلیل را به حئا داد ولی حئا از توانایی های خود، برای تغییر در آفرینش بشر برای شورش علیه انلیل استفاده کرد. درواقع محل اصلی این دعوا جای دیگری است و فرشتگان شکست خورده یاران حئا هستند که برای پاک شدن، در زنجیره ی درازی از جابجایی های عصری میان دنیاها و در روابزطی کاملا کارمایی قرار میگیرند و این زجیره به زمان بستگی دارد، چیزی که در صحنه ی نبرد حئا و انلیل وجود ندارد و هر فرشته ای که به صحنه برگردد آنقدر خدایی شده است که نیروی حئا را تقویت کند. نکته این است که نیروهای انکی، به دو دسته تقسیم میشوند: یک دسته نوآورانی هستند که با استبداد انلیل مخالفند و دسته ی دوم، کسانی هستند که به لحاظ ذهنی، تابع قوانین انلیلند و حتی در اطاعت کورکورانه از دستور حئا، دارند هنوز از سیستم سلسله مراتبی خود انلیل پیروی میکنند. این دو دسته با آمادگی های تربیتی قبلیشان و بی این که آن دوره را به یاد بیاورند در زمین قرار میگیرند و طبیعتا دسته ی دوم که جنگسالارتر و قدرت طلب ترند اختیار را به دست میگیرند. مردوخ، کهن الگوی اینها است و درواقع نسخه ی دیگر انلیل و برابر با یهوه است. تبعید انلیل به جهان زیرین به سبب زنا با زمینی، میتواند نسخه ی دیگر تبعید مردوخ به زمین به خاطر الهه باشد. درست همانطورکه حئای دانا بعد از سیل عظیم، ناچار بود خود را تابع انلیل نشان دهد تا بقایای انسان ها باقی بمانند، متفکرین و دانشوران نیز ناچارند تابع این دسته باشند و متون خط میخی بابل محصول این دوره اند، متونی که در یک شرایط مرزی تالیف شده اند و درحالیکه ایدئولوژی ملوک الطوایفی و امپراطوری سازی و غلبه بر ملت های غیر را نشان میدهند، اطلاعاتی از انواع دیگر تفکر را به طور محدود میرسانند. بدین ترتیب، دو فرم مختلف از حئا در انواع انسان تکثیر میشوند و در افراد مختلف، با هم برایند میسازند: یکی نزدیک به انلیل و معروف به مردوخ است و کهنه گرایی را تبلیغ میکند و دیگری نوگرا است و با کهنه گرایی میجنگد؛ ولی این دو تز و آنتی تز، وقتی تا حداکثر ممکن پاک میشوند که با هم به سنتز مناسب برسند. طبیعتا چنین سنتزی خوشایند انلیل نیست. بنابراین او سعی میکند وجود آدمیزاد را به آنچه که بیشتر موافق نیات خودش از دنیای مادی است آغشته کند. توجه کنیم که الهه در کابالای یهودی و بر اساس برخی مفاد کتاب مقدس، نیمه ی زنانه ی یهوه است و اگر بخواهیم الهه را در نسبت با مردوخ و به عنوان بنیاد دنیای مادی تعریف کنیم، او تهامات الهه ی آب شور و مادر خدایان است که بعد از شکست یا قتل شوهرش آبزو به دست حئا، به شکل یک اژدهای دریایی علیه آنوناکی ها شورش کرد تا این که مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را خلق کرد. در علم امروزی، تهامات تبدیل به ستاره ی مرده ای شده که به صورت یک سیاهچاله در مرکز کهکشانی که حولش شکل گرفت و راه شیری نامیده شد قرار گرفت و ماده ی سیاه نزدیک آن نیز همان آسمانی است که محل اقامت آنو است. حئا نیز خدای آب ها، برآمده از آب ها و اتفاقا حاکم بر یک پهنه ی آبی به نام آبزو است. چون او همان مردوخی است که در تهامات به جای آب های هاویه تغییراتی ایجاد کرده است و آن را به خدمت بشر درآورده است. جالب این که نبرد مردوخ و تهامات به شکل نبرد یهوه با اژدهای دریایی به نام لویاتان در تورات مانده است و کهنه گرایان موقع افزودن آن به افتخارات یهوه متوجه نبوده اند که آن، جوازی برای تغییر در یک آفرینش پیشین است. این آفرینش پیشین، همان خلقت ایدئال انلیل بوده است که آب های هاویه را به صورت سیل نوح بر بشر قبلی فرود آورد و آنها که از سیل جان به در بردند و امت حئا شدند، کسانی بودند که بر بی نظمی غالب شده از سوی نیات غریزی محض گونه ای حیوانی به نام بشر خلاص شده و نظم حئا را پذیرفته بودند و حالا فقط با اطاعت موقت حئا از انلیل بوده که جواز بقا یافته بودند. این، ریاکاری حئا را نشان نمیدهد چون او از ابتدا بشر را میان روح و ماده مختار کرده بود و بشر بسته به شرایط باید به یکی از این دو ورطه یا برایند مناسب آنها بچرخد. این در یکی از ادعاهای سچین هم منعکس شده است. سچین میگوید تغییری که انکی در انسان ایجاد کرد و امکان شورش را به او داد دستکاری ژنتیکی شامل تغییر در دی ان ای بشر حیوان مانند ماقبل تاریخ بود و توجه میدهد که ساختار دی ان ای به شکل دو خط پیچیده به هم، شبیه عصای نین گیشزیدا یا هرمس است که دو مار به آن پیچیده اند و این مارها نشان دو نیروی متضاد هستند که با هم به وحدت رسیده اند. میتوان آنها را انلیل و انکی دانست که دو نیمه ی مقابل آنو یا خدا هستند و برایند آنها به خدائیت نزدیک میشود. آنها همچنین به دلیل تطبیق با قوانین مادی بنیادی (تهامات) و تغییرات اعمال شده در آنها (حئا/مردوخ)، میتوانند نمایانگر نیمه های مذکر و مونث خدا نیز باشند که در تای چی یا دایره ی مقدس چینی بدل به یین (نیروی مادینه و ایستا) و یانگ (نیروی نرینه و متحرک) شده اند و دایره را به دو نیمه ی به ترتیب سیاه رنگ و سفید رنگ تقسیم میکنند.:

“the state of earth”: John Frank: Hxmokha: 15june2012

کادوسئوس عصای هرمس معروف به آرکادیا ویرگا یعنی عصای آرکادیایی بود. چون هرمس را متولد کوهی در آرکادیا سرزمین آرکادی ها میدانستند. آرکادی ها که در بعضی گزارش های یونانی قدیمی ترین مردم زمین شمرده شده اند، فرزندان آرکاس پسر زئوس بودند. کالیستو مادر آرکاس یک کاهنه ی دوشیزه ی الهه آرتمیس بود که زئوس، او را بدون این که خودش بفهمد مورد تجاوز جنسی قرار داد و وقتی شکمش بزرگ شد و معلوم شد زنا کرده است، آرتمیس او را به خرسی تبدیل کرد. این خرس را صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) و فرزندش آرکاس را صورت فلکی دب اصغر (خرس کوچک) میشناسند که در آسمان قطب شمال قرار دارند و ستاره ی قطبی در دب اصغر قرار دارد. چون ستاره ی قطبی محلش در آسمان ثابت بود و تغییر نمیکرد، محل عمود جهان و وصلگاه زمین به آسمان تلقی میشد. این وصلگاه را یک کوه، یک درخت یا یک برج تخیل میکردند و در مورد درخت که عصا از چوب آن تهیه میشود، طبیعتا کادوسئوس یا عصای هرمس، انعکاسی از درخت کیهانی بود. نام آرکاس نیز با آرکتیکا به معنی قطب شمال گره خورده است اگرچه این لغت قبل از آن با ARX به معنی سرزمین خدایان در بلندترین نقطه ی زمین در آسمان و عرش الهی مرتبط بوده است و ARCAE صورت دیگر آن است. هوراس در فاستوس، فرمانروای آرکائه را آرکالوس میخواند که باید به معنی خدای آرکائه باشد. کلمه ARCAE با ARCH به معنی فرمان دادن مرتبط است که از آن ARCHAIC به معنی رهبر به دست آمده است. کاهن اعظم کیش باخوس را ARCHIBOCULUS یعنی گاوچران (چوپان) فرمانده میخواندند. ARCH در ARCHANGELOS به معنی رهبران فرشتگان نیز هست. اما شاید پرکاربردترین کلمه ی حاصل از آن، ARCHITECT به معنی معمار باشد و خدا نیز در ادبیات ماسون ها آرشیتکت (معمار) جهان شمرده میشود. تقریبا به خاطر همین هم محل عمود جهان با افسانه های یک بنای معماری با ماشین های جادویی تعویض شده است. یک قلعه ی مجهز و عظیم در سرزمینی پوشیده از برف و یخبندان را در قصه ی زرتشتی ور جمکرد یا قلعه ی جمشید میبینیم که در آن، جمعیت جهان با یخبندان نابود میشوند به جز آنهایی که در قلعه ی گرد جمشید مخفی شده اند. در یک روایت فولکوریک از افسانه ی رولند ضبط شده در 1893، چنین قلعه ی گردی محل اختفای گنج های یک غول است و در آن، به طور سحرآمیزی با یک اسم رمز یعنی جمله ی «باز شو ای در» باز میشود. چنین دری را در داستان «علی بابا و چهل دزد بغداد» نیز می یابیم. در این قصه، چهل دزد بغداد، گنج هایشان را در یک غار مخفی کرده اند که درش آن را در کوه ناپدید کرده است و وقتی دزدها به غار میرسند، رئیسشان داد میزند: «کنجد؛ در را باز کن» و وارد میشوند. علی بابای فقیر، که در بالای درختی شاهد صحنه است، موفق میشود با یاد گرفتن اسم رمز، وارد غار شود و با ثروت آن، مشکلات خود را برطرف کند. یک افسانه ی چینی، این قصه ها را با ستاره ی قطبی مرتبط میکند. در این افسانه ی چینی، "چانگ تی ین شی" که نامش به معنی "چانگ رهبر آسمان" است، پسر خدای ستاره ی قطبی از زنی زمینی است، اگرچه در روایت دیگری، پدرش مرد فقیری باز هم با نام "چانگ" است که آدم را به یاد مسیح می اندازد که هم پسر یهوه بود و هم تجسم زمینی یهوه. چانگ تی ین شی که یک چوپان فقیر است، به طور اتفاقی در جوار دروازه ی سنگی غار کوآنگ سیوفو در چیانگسی، جنی را میبیند که فریاد میزند: «دروازه ی سنگی باز شو. آقای کوئیکو آمده است.»، دروازه ی سنگی باز میشود و جن وارد آن میشود؛ سپس جن برمیگردد و میگوید: «دروازه ی سنگی بسته شو. آقای کوئیکو میرود.» و در بسته میشود و جن میرود. چانگ با یادگرفتن اسم رمز، وارد غار میشود و در پشت آن به بهشت میرسد و مادربزرگ فوت شده اش را در آنجا می یابد. در داستان علی بابا، «قاسم» برادر پولدار علی بابا وقتی از رمز موفقیت او مطلع میشود، به غار میرود و کلی ثروت جمع میکند ولی وقتی میخواهد خارج شود اسم رمز را فراموش میکند و در غار گیر می افتد و توسط دزدها به قتل میرسد. اعتراف قاسم به دزدها درباره ی آگاه شدن از ماجرا توسط برادرش، علی بابا را در دردسر می اندازد ولی علی بابا موفق به شکست دادن 40دزد بغداد میشود. این داستان، یادآور دزدی دو برادر از گنج های رامسس فرعون مصر در گزارش هرودت است. یکی از دو برادر، در تله می افتد و چون راه خلاصی نیست، از برادرش میخواهد سرش را قطع کند تا شناسایی نشود و برادرش بتواند فرار کند. پس از آن، رامسس زحمت زیادی میکشد تا دزد دوم را شناسایی کند و بلاخره وقتی او را به چنگ می آورد، چون از زیرکی این دزد خوشش آمده است او را میبخشد. این روایت، طولانی شده ی دزدی دو برادر به نام های آگامدس و تروفونیوس از گنج های کندوی خدایان در بویوتیا است (نام بویوتیا با زنبور عسل و کندویش مرتبط است). تروفونیوس در تله می افتد و برادرش سر او را قطع میکند و میبرد تا دزدان شناسایی نشوند. اما آپولو که موقع سر زدن به کندو با دیدن جسد از دزدی مطلع شده است، برادر دوم را هم گیر می آورد و میکشد. نام تروفونیوس انتساب به تروپایوس را نشان میدهد که یکی از نام های زئوس است و به کلمه ی تروفیس به معنی شاخه ی درخت برمیگردد. تروفونیوس مابه ازای قاسم است به عنوان نشانه ای از علی بابای بالای درخت و صاحب نهایی گنج که درواقع روح درخت کیهانی است و شاخه ی این درخت، مرد مقتولی است چون مابه ازای عصای هرمس و تجسمی از خود هرمس است. هرمس، تروفونیوس است و معادل یک تروفیس یا شاخه از درخت کیهانی تروپایا یا زئوس که همان آگامدس یا علی بابا است. درخت کیهانی علی بابا معادل کوه کیهانی المپوس برای زئوس و کوه کیهانی طور سینا برای یهوه است. در پایان متغیر داستان، زنده ماندن یا مردن قهرمانی از جنس او بستگی به اعتقاد به دوام نوع خاصی از خدا در تفکرات مردمی دارد که با هم موافق نیستند که آیا عمود جهان هنوز باقی است یا مثل درخت لوبیای جک قطع شده است.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP3

درواقع گنجینه های معنوی و عقیدتی شامل باور به بهشت و امید به آن هم مانند گنج های دزدیده شده توسط چهل دزد بغداد، بدون این که مبدئشان دقیقا معلوم باشد در کتابخانه های جهان تلنبار شده و بخش هایی از آن به انتخاب خدای درون ذهنمان که علی بابای ما است و اغلب فقط از سر اتفاق دستس به آنها رسیده است، جمع آوری شده و در زندگیمان به کار میرود. به طرز جالبی، الآن دیگر بزرگترین کتابخانه وب اینرنت است؛ نسخه ی مجازی وب کیهانی مادربزرگ-عنکبوت که احتمالا درست مثل کیهان و نسخه ی کوچکترش تار عنکبوت، مدام در حال بازسازی در جهت نوسازی است.