خوشبخت شدن با پول بر اساس قانون مذهبی فرود به قلمرو شیاطین

تالیف: پویا جفاکش

« روانشناسی به ثروت گره خورده است. در ظاهر، ثروتمند بودن می تواند باعث شود مردم باور کنند که کنترل بیشتری بر زندگی خود دارند، اما خود می تواند آنها را از نظر احساسی نیز کنترل کند.»

این جمله ی کری هانون در نیویورک تایمز، مطلع مقاله ی «چرا افراد ثروتمند اینقدر مضطرب هستند؟» از "مگان دی" (نویسنده ی "بزرگتر از برنی") است. در ادامه ی مقاله میخوانیم:

«مقاله ی هانون با عنوان "من ثروتمند هستم و این مرا مضطرب می‌کند" احتمالاً باعث می‌شود کسانی از ما که تا ابد مورد توجه رئیس ها، صاحبخانه ها و بانک ها هستیم، غافلگیر کند . ما را میتوان به خاطر کوتاهی در جلب شفقت بخشید. جیمز گرابمن، روانشناس ثروتمندان ، اذعان میکند: "هیچ‌کس با صحبت کردن درباره ی این چیزها همدلی زیادی دریافت نمی‌کند. اما این واقعیتی را که او هر روز می بیند تغییر نمی دهد: اینکه ثروت می تواند اضطراب، ناامنی و ترس بی حد و حصر ایجاد کند - حتی اگر راحتی ، ثبات و آزادی را نیز فراهم کند." این مشاهده که ثروت با ناامیدی همپوشانی دارد، هرگز برای تفکر سوسیالیستی کاملاً بیگانه نبوده است. سرمایه داری منابع و قدرت را به طور نابرابر توزیع می کند. ثروتمندان به گونه‌ای ثروتمند می‌شوند که اکثریت جمعیت جهان را از دسترسی به کالاهای اساسی و استفاده از آزادی‌های اولیه باز می‌دارد ، که به طور کلی شادی را کاهش می‌دهد. اما رضایت و بدبختی به طور کامل با ثروت و فقر منطبق نیست. مشخص شده است که مولتی میلیونرهای مقاله ی هانون دارای احساسات شدید گناه، شک به خود، و مهمتر از همه، نگرانی از دزدیده شدن یا هدر رفتن پس انداز آنها به دلیل اشتباهات یا بدبختی ها هستند. آیا بورژوازی نیز گروگان سرمایه داری است؟ سوسیالیست‌ها هر از گاهی به این سوال فکر کرده‌اند، شاید به یاد ماندنی‌ترین نمونه اش اسکار وایلد باشد. وایلد ناظر دقیق عادات، آداب و عواطف بورژوایی بود، یک خارجی ایرلندی با حساسیتی طعنه آمیز که نخبگان بریتانیایی را هم جذاب و هم رقت انگیز می دید. وایلد در «روح انسان در دوران سوسیالیسم» نوشت :

صنعت لازم برای کسب درآمد نیز بسیار تضعیف کننده است. در جامعه‌ای مانند جامعه ی ما، که دارایی، تمایز، موقعیت اجتماعی، افتخار، احترام، عناوین و دیگر چیزهای خوشایند از این نوع را به ارمغان می‌آورد، انسان که به‌طور طبیعی جاه‌طلب است، هدف خود را جمع‌آوری این دارایی قرار می‌دهد و مدت‌ها پس از اینکه خیلی بیشتر از آنچه می‌خواهد، یا شاید می‌تواند استفاده کند یا از آن لذت می‌برد، خسته‌کننده شده است، به جمع‌آوری آن ادامه می‌دهد. انسان با کار زیاد خود را می کشد تا مال را تأمین کند و واقعاً با توجه به مزایای عظیمی که دارایی به همراه دارد، به سختی متعجب می شود. افسوس آدمی این است که جامعه باید بر مبنایی بنا شود که انسان را مجبور به وارد کردن شیاری کند که در آن نتواند آزادانه آنچه را که در او شگفت‌انگیز، جذاب و لذت‌بخش است بسازد - که در واقع لذت واقعی زندگی را از دست می‌دهد. او همچنین، تحت شرایط موجود، بسیار ناامن است. یک تاجر بسیار ثروتمند ممکن است - اغلب اوقات - در هر لحظه از زندگی خود تحت سلطه ی چیزهایی باشد که تحت کنترل او نیستند. اگر باد به یک نقطه ی اضافی یا بیشتر بوزد، یا آب و هوا ناگهان تغییر کند، یا اتفاق بی اهمیتی رخ دهد، ممکن است کشتی او سقوط کند، حدس و گمان هایش ممکن است اشتباه از آب درآید، و او خود را مردی فقیر بیابد که موقعیت اجتماعی اش کاملاً از بین رفته است.

این نکته ی اخیر نکته ی مهمی است. این دیگر عصر پادشاهان نیست. اکثر افراد ثروتمند در حال حاضر اگر می خواهند امتیاز خود را حفظ کنند و از غرق شدن در میان طبقات پایین اجتناب کنند، مجبورند در این زمینه تلاش کنند. بورژوازی از طریق شیوه‌های استثماری خود حجم مناسبی از کار برای خود ایجاد کرده است، که همان تهدید استثمار را ایجاد می‌کند که او را وادار می‌کند تا آن اعمال را تکرار کند و حفظ کند، ظاهراً به نفع خود. سرمایه داری همه، از جمله طبقه ی حاکم را مجبور به وابستگی به بازار و انضباط بازار می کند. در اینجا الن میسکینز وود توضیح می دهد که این رشته در سرمایه داری چقدر جهانی است:

این سیستم متمایز وابستگی به بازار به این معنی است که الزامات رقابت و حداکثر کردن سود، قوانین اساسی زندگی هستند{...} چیزی که ممکن است همیشه، حتی در گزارش های سوسیالیستی از بازار، چندان واضح نباشد، این است که ویژگی متمایز و غالب بازار سرمایه داری فرصت یا انتخاب نیست، بلکه برعکس، اجبار است. زندگی مادی و بازتولید اجتماعی در سرمایه داری به طور جهانی با میانجیگری بازار انجام می شود، به طوری که همه ی افراد باید به هر طریقی وارد روابط بازار شوند تا به وسایل زندگی دست یابند. این سیستم منحصر به فرد وابستگی به بازار به این معنی است که دستورات بازار سرمایه داری - الزامات رقابت، انباشت، حداکثر کردن سود، و افزایش بهره وری کار - نه تنها همه ی معاملات اقتصادی بلکه روابط اجتماعی را به طور کلی تنظیم می کند.

وابستگی به بازار می‌تواند سرمایه‌داران را وادار کند که به گونه‌ای رفتار کنند که نسبت به آن دوپهلو یا گناهکار هستند، یا می‌تواند آنها را از دیگران بیگانه کند. ویوک چیبر تحلیل روشنی از چگونگی ساختار سرمایه داری رفتار سرمایه داران ارائه می دهد:

بنابراین، صرفاً زنده ماندن در نبرد رقابتی، سرمایه دار را وادار می‌کند تا ویژگی‌های مرتبط با "روح کارآفرینی" را در اولویت قرار دهد{...} جامعه‌پذیری قبلی‌اش هرچه باشد، او به سرعت درمی‌یابد که باید با قوانین مرتبط با محل زندگی‌اش مطابقت داشته باشد وگرنه مؤسسه‌اش تحت تأثیر قرار می‌گیرد. این ویژگی قابل توجه ساختار طبقاتی مدرن است که هر انحراف قابل توجهی توسط یک سرمایه دار از منطق رقابت پذیری بازار به نوعی به عنوان هزینه نشان داده می شود - امتناع از تخلیه ی لجن سمی به عنوان از دست دادن سهم بازار برای کسانی که این کار را انجام می دهند آشکار می شود. تعهد به استفاده از نهاده‌های ایمن‌تر اما گران‌تر نتیجه ی خود را به صورت افزایش هزینه‌های واحد و غیره نشان می‌دهد. سرمایه‌داران فشار زیادی را احساس می‌کنند تا جهت‌گیری هنجاری خود را - ارزش‌ها، اهداف، اخلاقیات، و غیره - با ساختار اجتماعی که در آن تعبیه شده‌اند تنظیم کنند، نه برعکس.

همیشه این فقرا هستند که گرانترین قیمت را برای تخلفات ثروتمندان می پردازند. با این حال، این واقعیت همراه با اجبار دائمی برای رقابت، تسلط، و انباشت - یا متحمل شدن از پیامدهای آن است. اینکه چنین شرایطی می تواند حتی یک فرد از نظر مادی راحت احساس کند که در دام افتاده، تحت فشار، مضطرب، گناهکار و افسرده است، چندان تعجب آور نیست. به همین دلیل است که مارکس طبقه ی کارگر را "طبقه ی جهانی" نامید - طبقه ای که رهایی آن منجر به بهبود جهانی در وضعیت انسانی خواهد شد. در اینجا دوباره Wood است که تنها راه حلی را ارائه می دهد که برای همه کار می کند:

بهترین کاری که سوسیالیست ها می توانند انجام دهند این است که تا آنجا که ممکن است هدفشان جدا کردن زندگی اجتماعی از وابستگی به بازار باشد. این به معنای تلاش برای از بین بردن کالایی شدن هر چه بیشتر حوزه‌های زندگی، و دموکراتیزه‌سازی آنهاست – نه فقط تحت سلطه ی سیاسی دموکراسی «رسمی»، بلکه حذف آنها از کنترل مستقیم سرمایه و از کنترل «غیر شخصی» الزامات بازار، که هر نیاز و عمل انسانی را تابع الزامات انباشت و حداکثر سود قرار می‌دهد.

هدف اصلی سوسیالیسم، البته، سود رساندن به توده‌ها است : میلیاردها نفری که اکنون توسط یک طبقه ی حاکم کوچک استثمار، خلع ید شده و کنترل می‌شوند. اما برای ثروتمندان نیز یک جنبه روانی، اگر نه لزوما مادی، وجود دارد. همانطور که وایلد می گوید: "اگر اموال صرفاً لذت‌هایی داشت، می‌توانستیم آن را تحمل کنیم، اما وظایفش آن را غیرقابل تحمل می‌کند. بایسته و به نفع ثروتمندان است که از شر آن خلاص شویم." »:

Why Are Rich People So Anxious?: BY MEAGAN DAY: jacobin: 21/11/2017

از این نظرگاه به شدت سوسیالیستی، به نظر میرسد که اربابان اقتصادی جهان و کارگزاران سیاسیشان، عامل احساس بدبختی همه ی مردم و ازجمله خودشانند. با این حال، همانطورکه عرب ها میگویند: «الناس علی دین ملوکهم» (مردم بر دین پادشاهانشان هستند.) و بنابراین در یک جامعه ی تحت کنترل ابرمیلیاردرهای مادیگرا، مردم، ارزش های حکامشان را میپذیرند اگرچه به ضرر خودشان باشد، و همین باعث میشود تا افراد یا نمایندگان طبقات بالا این ادعا را داشته باشند که تفاوت خاصی با بقیه ی مردم جامعه شان ندارند. مثلا این دیالوگ ها را در نظر بگیرید:


«ما الان همه از طبقه متوسط ​​هستیم.»:

جان پرسکات، معاون سابق نخست وزیر کارگری، 1997

«طبقه یک مفهوم کمونیستی است. این [مضمون]، افراد را به صورت دسته‌هایی گروهبندی می‌کند و آنها را در برابر یکدیگر قرار میدهد.»:

مارگارت تاچر، نخست وزیر سابق محافظه کار، 1992

این نقل قول ها را آنتونی ماستد در مقاله ی «روانشناسی طبقه ی اجتماعی: چگونه وضعیت اجتماعی-اقتصادی بر افکار، احساسات و رفتار تأثیر می گذارد؟» آورده است و نشان میدهد که این افراد میتوانند این ادعا را درباره ی جامعه ی خود داشته باشند به خاطر این که دقیقا همان کسانی که بیشترین ضررهای اقتصادی را از سیاست های این افراد متحمل شده اند بزرگترین حامیان نظام آنها هستند ولی به دلیل از بین رفتن مرزهای شناخته شده ی سابق بین طبقات در اثر تغییر ساختار اجتماعی-اقتصادی جامعه، هیچ گونه آگاهی طبقاتی به این شکل که به لحاظ عقیدتی تفاوتی بین خود و ابرمیلیاردرهای موجد نظام سرمایه داری احساس نمیکنند. یایید نگاهی به این مقاله بیندازیم.:

« با تکیه بر تحقیقات اخیر در مورد روانشناسی طبقه ی اجتماعی، من استدلال می کنم که شرایط مادی که در آن افراد رشد می کنند و زندگی می کنند تأثیری پایدار بر هویت فردی و اجتماعی آنها دارد و این هم بر نحوه ی تفکر و احساس آنها در مورد محیط اجتماعی و هم بر جنبه های کلیدی رفتار اجتماعی آنها تأثیر می گذارد. در مقایسه با همتایان طبقه ی متوسط، افراد طبقه ی کارگر کمتر احتمال دارد که خود را بر اساس وضعیت اجتماعی-اقتصادی خود تعریف کنند و به احتمال زیاد خودپنداره های وابسته به یکدیگر را داشته باشند. آنها همچنین تمایل بیشتری به توضیح رویدادهای اجتماعی در شرایط موقعیتی دارند، زیرا در نتیجه احساس کنترل شخصی کمتری دارند. افراد طبقه ی کارگر در معیارهای همدلی نمرات بالاتری می گیرند و به احتمال زیاد به دیگران در مضیقه کمک می کنند. این دیدگاه عمومی مبنی بر اینکه افراد طبقه ی کارگر نسبت به مهاجران و اقلیت های قومی تعصب بیشتری دارند، تابعی از تهدید اقتصادی است، به این صورت که افراد دارای تحصیلات عالی نیز نسبت به این گروه ها ابراز تعصب می کنند، زمانی که گروه های دوم به عنوان تحصیلات عالی توصیف می شوند و بنابراین تهدید اقتصادی هستند. این واقعیت که هنجارهای طبقه ی متوسط ​​استقلال در دانشگاه ها و مکان های کاری معتبر حاکم است، باعث می شود که افراد طبقه ی کارگر کمتر برای پست در چنین موسساتی درخواست دهند، کمتر انتخاب شوند و در صورت انتخاب کمتر بمانند. به عبارت دیگر، تفاوت‌های طبقاتی اجتماعی در هویت، شناخت، احساسات و رفتار این احتمال را کاهش می‌دهد که افراد طبقه ی کارگر بتوانند از فرصت‌های آموزشی و شغلی برای بهبود شرایط مادی خود بهره ببرند. این بدان معناست که برای شکستن چرخه ی محرومیتی که فرصت ها را محدود می کند و انسجام اجتماعی را تهدید می کند، به سیاست های بازتوزیعی نیاز است. یکی از طعنه‌های جوامع مدرن غربی، با تأکید بر ارزش‌های شایسته سالارانه که این تصور را ترویج می‌کنند که مردم در صورت داشتن استعداد کافی و آمادگی برای کار سخت می‌توانند به آنچه می‌خواهند دست یابند، این است که شکاف‌های بین طبقات اجتماعی گسترده‌تر می‌شود، نه محدودتر. برای مثال، در بریتانیا، ارقام "اعتماد برابری" ( 2017 ) نشان می‌دهد که یک پنجم خانوارهای برتر 40 درصد درآمد ملی دارند، در حالی که یک پنجم پایین تنها 8 درصد درآمد ملی دارند. این ارقام بر اساس داده های سال 2012 است. بین سال‌های 1938 و 1979، نابرابری درآمد در بریتانیا تا حدودی کاهش یافت، اما در دهه‌های بعدی، این روند معکوس شد. بین سال‌های 1979 و 2009/2010، 10 درصد بالای جمعیت سهم خود را از درآمد ملی از 21 درصد به 31 درصد افزایش دادند، در حالی که سهم دریافتی 10 درصد پایین از 4 درصد به 1 درصد کاهش یافت. نابرابری ثروت حتی شدیدتر از نابرابری درآمد است. ارقام دفتر آمار ملی بریتانیا (ONS، 2014 ) نشان می دهد که در دوره ی 2012-2014، 10 درصد ثروتمندترین خانوارها در بریتانیای کبیر 45 درصد از ثروت خانوار را در اختیار داشتند، در حالی که 50 درصد کمترین ثروت خانوارها کمتر از 9 درصد را داشتند. چگونه می توان این تقسیمات بسیار بزرگ در درآمد مادی و ثروت را با این دیدگاه تطبیق داد که ساختار طبقاتی که حداقل تا اواسط قرن بیستم در بریتانیا حاکم بود دیگر مرتبط نیست، زیرا طبق گفته ی جان پرسکات در یکی از نقل‌قول‌های آغازین، طبقه ی کارگر سنتی «ناپدید شده است» و در تز Goldoick19 توسط Goldoick تحلیل شده است. برای مقاله ی حاضر، این الگوهای متغیر توزیع ثروت و درآمد چه پیامدهایی برای هویت طبقاتی، شناخت اجتماعی و رفتار اجتماعی دارند؟ اولین نکته ای که باید به آن اشاره کرد مربوط به ناپدید شدن فرضی سیستم طبقاتی است. همانطور که تحقیقات اخیر جامعه‌شناختی به طور قطعی نشان داده است، نظام طبقاتی در بریتانیا هنوز وجود دارد، البته به گونه‌ای که با اشکال سنتی‌تر که اساساً مبتنی بر شغل بودند متفاوت است. در یکی از مطالعات جامع‌تر اخیر، Savage و همکاران . ( 2013 ) نتایج یک نظرسنجی بزرگ از طبقه ی اجتماعی در بریتانیا، نظرسنجی کلاسی بزرگ بریتانیایی بی‌بی‌سی در سال 2011، که شامل 161400 پاسخ‌دهنده ی وب بود را به همراه نتایج یک نظرسنجی نمونه ی ملی مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. با استفاده از تحلیل طبقه ی پنهان، نویسندگان هفت طبقه را شناسایی کردند که از یک «نخبگان» با متوسط ​​درآمد سالانه ی خانوار 89000 پوند تا یک «precariat» با میانگین درآمد سالانه ی خانوار 8000 پوند متغیر بودند. در میان بسیاری از نتایج جالب این واقعیت است که «طبقه ی کارگر سنتی» تنها 14 درصد از جمعیت را تشکیل می‌داد. این بدون شک تأثیر صنعتی زدایی را منعکس می کند و تقریباً به طور قطع اساس این دیدگاه رایج است که سیستم طبقاتی «قدیمی» در بریتانیا دیگر کاربرد ندارد. همانطور که تحقیقات Savage و همکاران به وضوح نشان می دهد، سیستم طبقاتی قدیمی در نتیجه ی تحولات اقتصادی و سیاسی دوباره پیکربندی شده است، اما آشکارا درست است که اعضای طبقات مختلف شناسایی شده توسط این محققان در جهان هایی زندگی می کنند که به ندرت تلاقی می کنند، چه رسد به همپوشانی. تحقیق ساویج و همکاران نشان داد که تفاوت بین طبقات اجتماعی که آنها شناسایی کردند فراتر از تفاوت در شرایط مالی است. همچنین تفاوت‌های مشخصی در سرمایه ی اجتماعی و فرهنگی وجود داشت که به ترتیب بر اساس اندازه ی شبکه ی اجتماعی و میزان درگیری با فعالیت‌های فرهنگی مختلف نمایه شد. از منظر روان‌شناختی اجتماعی، به نظر می‌رسد که رشد و زندگی در چنین زمینه‌های اجتماعی و اقتصادی متفاوتی تأثیر قابل‌توجهی بر افکار، احساسات و رفتار افراد داشته باشد. هدف اصلی این مقاله بررسی ماهیت این تاثیر بود. یک بازتاب جالب از روش‌های پیچیده ی تلاقی شاخص‌های عینی و ذهنی طبقه ی اجتماعی را می‌توان در تجزیه و تحلیل داده‌های بررسی نگرش‌های اجتماعی بریتانیا یافت (ایوانز و ملون، 2016 ). علیرغم این واقعیت که مشاغل سنتی طبقه ی کارگر کاهش چشمگیری داشته است، تعداد زیادی از شهروندان بریتانیا همچنان خود را "طبقه ی کارگر" توصیف می کنند . به طور کلی، حدود 60 درصد از پاسخ دهندگان خود را به عنوان طبقه ی کارگر تعریف می کنند و نسبت افرادی که این کار را انجام می دهند در طول 33 سال گذشته به سختی تغییر کرده است. ممکن است به طور منطقی بپرسیم که آیا و چقدر اهمیت دارد که بسیاری از افرادی که وضعیت شغلی آنها نشان می دهد که آنها از طبقه ی متوسط ​​هستند، خود را به عنوان طبقه کارگر توصیف می کنند. ایوانز و ملون ( 2016 ) کاملا متقاعدکننده نشان می دهند که این خودشناسی اهمیت دارد . در تمام طبقات شغلی غیر از مدیریت و حرفه، این که پاسخ دهندگان خود را طبقه ی کارگر یا طبقه ی متوسط ​​معرفی کنند، تفاوت اساسی در نگرش های سیاسی آن ها ایجاد کرده است، به طوری که احتمال کمتری دارد که به عنوان طبقه ی کارگر به عنوان جناح راست طبقه بندی شوند. جای تعجب نیست که مارگارت تاچر مایل بود مفهوم طبقه را کنار بگذارد، همانطور که نقل قول در ابتدای این مقاله نشان می دهد. علاوه بر این، خودشناسی به عنوان طبقه ی کارگر به طور قابل توجهی با نگرش های اجتماعی در تمام طبقات شغلی مرتبط بود. به عنوان مثال، این پاسخ دهندگان بیشتر نگرش های مستبدانه داشتند و کمتر طرفدار مهاجرت بودند، نکته ای که بعداً به آن خواهم پرداخت. از این تحقیق واضح است که هویت طبقاتی ذهنی با تفاوت‌های کاملاً مشخص در نگرش‌های اجتماعی-سیاسی مرتبط است. در ادامه به مجموعه ای از مفاهیم مرتبط اما به هیچ وجه قابل تعویض اشاره خواهم کرد. همانطور که قبلاً دیدیم، باید بین شاخص های عینی و ذهنی طبقه اجتماعی تمایزی قائل شد. در اصطلاح مارکسیستی، طبقه به طور عینی بر حسب رابطه فرد با وسایل تولید تعریف می شود. شما یا مالکیت ابزار تولید دارید که در این صورت متعلق به بورژوازی هستید یا کار خود را می فروشید که در این صورت متعلق به پرولتاریا هستید و تفاوت کیفی آشکاری بین این دو طبقه وجود دارد. این زمانی که اکثر مردم را می‌توان به عنوان مالک یا کارگر طبقه‌بندی کرد، به خوبی کار می‌کرد. همانطور که دیدیم، در عصری که مشاغل سنتی در حال کاهش یا ناپدید شده اند، طبقه ی متوسط ​​قابل توجهی از مدیران و متخصصان پدیدار شده اند، و شکاف طبقاتی مبتنی بر ثروت و سرمایه ی اجتماعی و فرهنگی است، حفظ چنین رویکردی دشوارتر شده است. یک رویکرد جایگزین، رویکردی است که بر تفاوت‌های کمی در وضعیت اجتماعی-اقتصادی (SES) تمرکز می‌کند، که به طور کلی بر اساس موقعیت اقتصادی و پیشرفت تحصیلی یک فرد، نسبت به دیگران، و همچنین شغل او تعریف می‌شود. همانطور که در زیر نشان داده خواهد شد، هنگامی که از مردم در مورد هویت آنها سوال می شود، آنها راحت تر از نظر طبقه ی اجتماعی به SES فکر می کنند. این احتمالاً به این دلیل است که آنها نسبت به دیگران، از نظر عوامل اقتصادی و پیشرفت تحصیلی، درک معقولی از جایگاه خود دارند و شاید تشخیص می‌دهند که مرزهای سنتی بین طبقات اجتماعی کمتر متمایز شده است. به این دلایل، بسیاری از ادبیات روان‌شناختی اجتماعی در مورد طبقه ی اجتماعی به جای طبقه ی اجتماعی که بر حسب رابطه با ابزار تولید تعریف می‌شود، بر SES که بر اساس درآمد و پیشرفت تحصیلی نمایه‌سازی می‌شود، و/یا بر طبقه اجتماعی ذهنی متمرکز شده‌اند. برای اهداف کنونی، اصطلاحات «طبقه ی کارگر»، که بیشتر توسط محققان اروپایی استفاده می‌شود، و «طبقه ی پایین»، که معمولاً توسط محققان آمریکایی استفاده می‌شود، به جای یکدیگر استفاده می‌شوند. به طور مشابه، عبارات «طبقه ی متوسط» و «طبقه ی بالا» به‌عنوان مترادف یکدیگر استفاده می‌شوند، علی‌رغم مفاهیم متفاوت اصطلاح اخیر در ایالات متحده و اروپا، جایی که تمایل دارد برای اعضای اشراف زمین‌دار در نظر گرفته شود. نکته ی پایانی در مورد اصطلاحات مربوط به «ایدئولوژی» است که در اینجا برای اشاره به مجموعه‌ای از باورها، هنجارها و ارزش‌ها استفاده می‌شود، نمونه‌هایی از ایدئولوژی شایسته سالارانه است که در بیشتر سیستم‌های آموزشی و ایدئولوژی (مرتبط) تحرک اجتماعی که در ایالات متحده برجسته است. تحلیل‌های روان‌شناختی اجتماعی هویت به‌طور سنتی توجه زیادی به طبقه ی اجتماعی یا SES به‌عنوان مؤلفه‌ای از هویت نمی‌کنند. در عوض، تمرکز بر مقولاتی مانند نژاد، جنسیت، گرایش جنسی، ملیت و سن بوده است. ایستربروک، کوپنز و منستد ( 2018 ) داده‌های دو نمونه بزرگ و نماینده ی بزرگسالان بریتانیایی را تجزیه و تحلیل کردند و نشان دادند که پاسخ‌دهندگان اهمیت ذهنی بالایی برای هویت خود قائل هستند که نشان‌دهنده ی SES است. در واقع، آنها حداقل به همان اندازه به هویت های SES خود اهمیت می دادند که به هویت هایی (مانند قومیت یا جنسیت) که بیشتر توسط محققین خود و هویت مورد مطالعه قرار می گرفت. ایستربروک و همکارانش همچنین نشان دادند که شاخص‌های عینی SES یک فرد، پیش‌بینی‌کننده‌های قوی و قدرتمندی از اهمیتی است که برای انواع مختلف هویت‌ها در خودپنداره‌های خود قائل می‌شوند: آنهایی که SES بالاتری داشتند به هویت‌هایی که نشان‌دهنده ی موقعیت SES آن‌ها است اهمیت بیشتری می‌دادند، اما اهمیت کمتری به هویت‌هایی داشتند که ریشه در جهت‌گیری اولیه ی جمعیت‌شناختی یا مرتبط با گرایش اجتماعی آن‌ها دارند. ... جالب توجه است که این یافته‌ها بازتاب یافته‌های یک مطالعه ی کیفی و مبتنی بر مصاحبه است که با دانشجویان آمریکایی انجام شد: آریس و سیدر ( 2007 ) دریافتند که پاسخ‌دهندگان مرفه بیشتر از همتایان کمتر مرفه‌شان اهمیت طبقه ی اجتماعی را در شکل‌دهی هویت خود تصدیق می‌کنند. همانطور که محققان بیان کردند، «دانشجویان مرفه به خوبی از مزایای آموزشی ناشی از موقعیت ممتاز اقتصادی و فرصت‌هایی که برای سفر و دنبال کردن علایق خود داشتند، آگاه بودند. دانش‌آموزان کم‌درآمد نسبت به دانش‌آموزان مرفه بیشتر احتمال داشت که طبقه را در درک هویت خود کم‌اهمیت جلوه دهند. بنابراین، علیرغم اینکه SES توجه نسبتا کمی از سوی محققان خود و هویت دریافت می کند، شواهد کمی و کیفی همگرا وجود دارد که نشان می دهد SES نقش مهمی در ساختار خودپنداره ایفا می کند. استفنز، مارکوس و فیلیپس ( 2014 ) روش‌هایی را که طبقه اجتماعی خودپنداره را از طریق «زمینه‌های دروازه» یعنی خانه، مدرسه و کار شکل می‌دهد، تحلیل کرده‌اند. آنها با تمرکز بر ایالات متحده، اما با پیامدهای گسترده تر، استدلال می کنند که طبقه ی اجتماعی منشاء فرهنگ خاص و الگوهای تفکر، احساس و عمل است. یک نوع از خود آنها برچسب "وابستگی متقابل سخت" می زنند. آنها استدلال می کنند که این ویژگی برای کسانی است که در محیط های کم درآمد و طبقه ی کارگر بزرگ می شوند. همانطور که نویسندگان بیان کردند، «با سطوح بالاتر محدودیت‌های مادی و فرصت‌های کمتر برای نفوذ، انتخاب و کنترل، زمینه‌های طبقه ی کارگر تمایل به درک خود و رفتار به‌عنوان وابسته به دیگران و زمینه ی اجتماعی دارند» جنبه ی "سخت" این خود ناشی از انعطاف پذیری است که برای مقابله با ناملایمات لازم است. نوع دیگری از خود که نویسندگان آن را شناسایی می‌کنند، «استقلال بیانی» است، که گفته می‌شود برای افرادی که در زمینه‌های مرفه و طبقه ی متوسط ​​رشد می‌کنند، است. در مقایسه با افراد طبقه ی کارگر، کسانی که در خانواده های طبقه ی متوسط ​​بزرگ می شوند، "نیاز به نگرانی کمتری در مورد تامین هزینه های زندگی یا غلبه بر تهدیدهای مداوم دارند. در عوض، زمینه های طبقه ی متوسط، ​​افراد را قادر می سازد تا به گونه ای عمل کنند که آرمان فرهنگی مستقل را منعکس کرده و بیشتر تقویت کند - ترجیحات شخصی خود را بیان کنند، بر علایق اجتماعی خود تأثیر بگذارند، از زمینه های اجتماعی خود متمایز شوند، و زمینه های اجتماعی خود را توسعه دهند." استفنز و همکارانش طیف وسیعی از کارها را در مورد اجتماعی شدن مرور می‌کنند که از استدلال آنها حمایت می‌کند که زمینه‌های خانه، مدرسه و محل کار این تصورات متفاوت از خود را تقویت می‌کنند. آنها همچنین استدلال می‌کنند که مدارس و محل‌های کار طبقه ی متوسط ​​از استقلال بیانی به عنوان معیاری برای سنجش موفقیت استفاده می‌کنند و در نتیجه موانع نهادی برای تحرک اجتماعی رو به بالا ایجاد می‌کنند. این ایده که مدارس زمینه‌هایی هستند که در آن نابرابری‌های طبقاتی اجتماعی تقویت می‌شود، ممکن است در ابتدا گیج کننده به نظر برسد، با توجه به اینکه مدارس باید محیط‌های شایسته‌سالارانه‌ای باشند که در آن‌ها موفقیت به جای هر گونه مزیتی که توسط پیشینه ی طبقاتی اعطا می‌شود، توسط توانایی و تلاش شکل می‌گیرد. با این حال، همانطور که بوردیو و پاسرون ( 1990 ) استدلال کرده‌اند، سیستم مدرسه نابرابری‌های اجتماعی را با ترویج هنجارها و ارزش‌هایی که برای کودکان از پس‌زمینه‌های طبقه ی متوسط ​​آشناتر است، بازتولید می‌کند. تا جایی که این امر به کودکان طبقه ی متوسط ​​کمک می کند تا از همسالان طبقه ی کارگر خود بهتر عمل کنند، این باور «شایستگانانه» که چنین تفاوت های عملکردی به دلیل تفاوت در توانایی و/یا تلاش است، به «توضیح» و عملکرد نابرابر قانونی کمک می کند. مطابق با این استدلال، Darnon، Wiederkehr، Dompnier و Martinot ( 2018 ) مفهوم شایستگی را در دانش‌آموزان کلاس پنجم فرانسوی مطرح کردند و دریافتند که این منجر به نمرات پایین‌تری در آزمون‌های زبان و ریاضیات می‌شود - اما این فقط برای کودکان با SES پایین اعمال می‌شود. علاوه بر این، تأثیر شایستگی اول بر عملکرد آزمون با میزانی که کودکان باورهای شایسته سالارانه را تأیید کردند، واسطه شد. پس در اینجا شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد ایدئولوژی شایسته‌سالاری به بازتولید تفاوت‌های طبقاتی اجتماعی در محیط‌های مدرسه کمک می‌کند. مفهوم سازی استفنز و همکاران ( 2014 ) از خودهای خاص فرهنگ که به عنوان تابعی از طبقه ی اجتماعی متفاوت هستند، با استدلال "رتبه ی اجتماعی ذهنی" ارائه شده توسط کراوس، پیف و کلتنر ( 2011 ) سازگار است. نویسندگان اخیر استدلال می‌کنند که تفاوت در منابع مادی در دسترس افراد طبقه کارگر و متوسط، هویت‌های فرهنگی را ایجاد می‌کند که مبتنی بر ادراکات ذهنی از رتبه ی اجتماعی در رابطه با دیگران است. این ادراکات مبتنی بر الگوهای متمایز رفتار قابل مشاهده است که از تفاوت در ثروت، تحصیلات و شغل ناشی می شود. "تا جایی که این الگوهای رفتاری هم قابل مشاهده و هم قابل اعتماد با ثروت فردی، اعتبار شغلی و تحصیلات مرتبط هستند، به سیگنال‌هایی بالقوه برای سایرین طبقه ی اجتماعی فرد تبدیل می‌شوند" (Kraus et al ., 2011 ). از جمله نشانه های طبقه ی اجتماعی، رفتار غیرکلامی است. کراوس و کلتنر ( 2009 ) رفتار غیرکلامی را در جفت‌هایی از افراد با پس‌زمینه‌های طبقات اجتماعی مختلف مورد مطالعه قرار دادند و دریافتند که در حالی که افراد طبقات بالاتر از نظر غیرکلامی بی‌تفاوت‌تر بودند، افراد طبقه ی پایین‌تر تماس چشمی، تکان دادن سر و خنده را از خود نشان دادند. علاوه بر این، زمانی که به ناظران ساده لوح گزیده‌ای از این تعاملات دهه ی 60 نشان داده شد، آنها از این سبک‌های رفتاری غیرکلامی برای قضاوت در مورد سوابق تحصیلی و درآمدی افرادی که دیده بودند با دقت بالاتر استفاده کردند. به عبارت دیگر، تفاوت‌های طبقاتی اجتماعی در سیگنال‌های اجتماعی منعکس می‌شود و افراد می‌توانند از این سیگنال‌ها برای ارزیابی رتبه اجتماعی ذهنی خود استفاده کنند. با مقایسه ی ثروت، تحصیلات، شغل، سلایق زیباشناختی و رفتار خود با دیگران، افراد می توانند تعیین کنند که در سلسله مراتب اجتماعی کجا قرار دارند و این رتبه ی اجتماعی ذهنی سپس جنبه های دیگری از رفتار اجتماعی آنها را شکل می دهد. تحقیقات جدیدتر این یافته ها را تایید کرده است. بکر، کراوس و راینشمیت سام ( 2017 ) دریافتند که طبقه ی اجتماعی افراد را می‌توان با دقت بالاتر از شانس از روی عکس‌های آپلود شده ی فیس‌بوک قضاوت کرد، در حالی که کراوس، پارک و تان ( 2017 ) دریافتند که وقتی از آمریکایی‌ها خواسته می‌شود طبقه ی اجتماعی یک سخنران را فقط از روی هفت کلمه ی گفته شده قضاوت کنند، شانس مجدداً درست است. این واقعیت که سیگنال‌های رفتاری طبقه اجتماعی وجود دارد همچنین این پتانسیل را برای دیگران باز می‌کند که نگرش‌های تعصب‌آمیز داشته باشند و در رفتار تبعیض آمیز نسبت به افراد طبقه ی اجتماعی پایین‌تر شرکت کنند، اگرچه کراوس و همکارانش ( 2011 ) بر این متمرکزند که چگونه فرآیند مقایسه ی اجتماعی بر ادراک خود از رتبه ی اجتماعی تأثیر می گذارد و چگونه این به نوبه ی خود بر سایر جنبه های رفتار اجتماعی تأثیر می گذارد. این نویسندگان استدلال می کنند که رتبه ی اجتماعی ذهنی "مستقل از جوهر طبقه ی اجتماعی عینی تأثیرات گسترده ای بر افکار، احساسات و رفتار اجتماعی می گذارد". رابطه ی طبقه ی اجتماعی عینی و ذهنی در نوع خود موضوع جالبی است. طبقه ی اجتماعی عینی عموماً از نظر ثروت و درآمد، میزان تحصیلات و شغل عملیاتی می شود. اینها سه "زمینه ی دروازه" هستند که توسط استفنز و همکاران شناسایی شده اند ( 2014 ). همانطور که توسط آنها استدلال می شود، این زمینه ها تأثیر قدرتمندی بر شناخت و رفتار فردی دارند که در آنها عمل می کنند، اما آنها به طور کامل تعیین نمی کنند که افراد در حال رشد و زندگی در این زمینه ها چگونه فکر می کنند، احساس می کنند و چگونه عمل می کنند. به همین ترتیب، شرایطی وجود خواهد داشت که در آن افرادی که بطور عینی، مثلاً از طبقه ی متوسط ​​هستند، خود را دارای رتبه ی اجتماعی ذهنی پایینی در نتیجه ی زمینه ای که در آن زندگی می کنند، تعبیر می کنند. شواهدی از روانشناسی سلامت وجود دارد مبنی بر اینکه معیارهای طبقه ی اجتماعی عینی و ذهنی تأثیرات مستقلی بر پیامدهای سلامتی دارند، با طبقه ی اجتماعی ذهنی که تغییرات در پیامدهای سلامت را بیش از آنچه که می‌توان بر حسب طبقه ی اجتماعی عینی توضیح داد، توضیح می‌دهد (آدلر، اپل، کاستلازو، و ایکوویکس، 2000 ؛ کوهن و همکاران ، 2008 ). به عنوان مثال، در مطالعه ی آینده نگر کوهن و همکاران . ( 2008 )، 193 داوطلب در معرض ویروس سرماخوردگی یا آنفولانزا قرار گرفتند و در قرنطینه برای علائم عینی و ذهنی بیماری تحت نظر قرار گرفتند. طبقه ی ذهنی بالاتر با خطر کمتری برای بیمار شدن در نتیجه ی قرار گرفتن در معرض ویروس همراه بود و این رابطه ی مستقل از طبقه ی اجتماعی عینی بود. تجزیه و تحلیل های اضافی نشان داد که تأثیر طبقه ی اجتماعی ذهنی بر احتمال بیمار شدن تا حدی به دلیل تفاوت در کمیت و کیفیت خواب است. قابل قبول ترین توضیح برای چنین یافته هایی این است که طبقه ی اجتماعی ذهنی پایین با استرس بیشتر همراه است. ممکن است این که خود را در کلاس سوبژکتیو پایین بدانیم، خود منبع استرس باشد، یا آسیب پذیری در برابر اثرات استرس را افزایش دهد. در زیر، ادبیات روان‌شناختی اجتماعی در مورد طبقه ی اجتماعی را از نظر تأثیر طبقه بر سه نوع پیامد سازماندهی می‌کنم: اندیشه ، شناخت اجتماعی و نگرش‌ها؛ عاطفه ، با تمرکز بر احساسات اخلاقی و رفتار اجتماعی؛ و رفتار در محیط های آموزشی و محیط کار با اعتبار بالا. من نشان خواهم داد که این تأثیرات طبقه ی اجتماعی با این دیدگاه سازگار است که تعابیر مختلف از خود که با رشد در زمینه‌های طبقه ی اجتماعی پایین در مقابل طبقه ی اجتماعی بالا ایجاد می‌شود، پیامدهای روان‌شناختی پایداری دارد. روش‌هایی که این تفاوت‌ها در خود-تفسیر شناختی اجتماعی را شکل می‌دهند توسط کراوس، پیف، مندوزا-دنتون، راینشمیت و کلتنر ( 2012 ) در یک مدل نظری سنتز شده‌اند. ... آنها طرز تفکر افراد طبقه ی پایین در مورد محیط اجتماعی را «زمینه گرایی» توصیف می کنند، به معنای جهت گیری روانشناختی که انگیزه ی آن نیاز به مقابله با محدودیت ها و تهدیدهای خارجی است. و روشی که افراد طبقات بالا در مورد محیط اجتماعی به عنوان «غریب گرایی» می اندیشند، به معنای جهت گیری است که توسط حالات درونی مانند احساسات و اهداف شخصی برانگیخته می شود. یکی از راه‌هایی که این جهت‌گیری‌های مختلف خود را نشان می‌دهند، تفاوت در پاسخ‌ها به تهدید است. فرض در اینجا این است که زمینه های طبقه ی پایین به طور عینی با سطوح تهدید بیشتری مشخص می شوند، همانطور که در امنیت کمتر در اشتغال، مسکن، ایمنی شخصی و سلامت منعکس می شود. این تهدیدات مزمن توسعه ی یک «سیستم تشخیص تهدید» را تقویت می‌کند و در نتیجه افرادی که در چنین محیط‌هایی رشد می‌کنند هوشیاری بالایی در برابر تهدید دارند. مدلی از روشی که زمینه های طبقه متوسط ​​و کارگر شناخت اجتماعی را شکل می دهند، همانطور که توسط کراوس و همکاران ارائه شده است. طبق نظر کراوس و همکاران ، یکی دیگر از تفاوت‌های مهم بین جهت‌گیری طبقه ی پایین‌تر زمینه‌گرا و طبقه بالای سولیپسیست ( 2012 )، در کنترل ادراک شده است. کنترل ادراک شده ارتباط نزدیکی با سایر سازه های روانشناختی کلیدی، مانند اسناد، دارد. شواهد به وضوح نشان می‌دهند که افراد دارای طبقه اجتماعی ذهنی پایین‌تر نیز از نظر کنترل شخصی پایین‌تر هستند، و همچنین نشان می‌دهد که این کاهش احساس کنترل با ترجیح نسبت‌های موقعیتی (به جای تمایلی) برای طیفی از پدیده‌های اجتماعی، از جمله نابرابری اجتماعی، مرتبط است. منطق ارتباط طبقه ی اجتماعی با ادراکات کنترل ساده است: کسانی که در محیط های طبقه ی متوسط ​​یا بالا بزرگ می شوند احتمالاً منابع مادی و روانی بیشتری در دسترس خود دارند و در نتیجه اعتقادات قوی تری در مورد میزانی که می توانند نتایج اجتماعی خود را شکل دهند، دارند. در مقابل، کسانی که در محیط‌های طبقه ی پایین‌تر بزرگ می‌شوند، احتمالاً منابع کمتری در دسترس خود دارند و در نتیجه باورهای ضعیف‌تری در مورد توانایی خود در کنترل نتایج خود دارند. پشتیبانی تجربی خوبی برای این پیوندها وجود دارد. در یک سری از چهار مطالعه، کراوس، پیف و کلتنر ( 2009 ) دریافتند که در مقایسه با همتایان طبقه اجتماعی ذهنی بالاتر خود، افراد طبقه ی اجتماعی ذهنی پایین‌تر (1) کنترل کمتری را گزارش کردند و (2) احتمال بیشتری داشت که پدیده‌های مختلف را توضیح دهند، از نابرابری درآمد تا پیامدهای اجتماعی گسترده‌تر، مانند نقش عوامل خارجی در ورود به مدرسه ی پزشکی. علاوه بر این، مطابق با استدلال نویسندگان، کنترل ادراک‌شده، تأثیر غیرمستقیم معنی‌داری طبقه ی اجتماعی سوبژکتیو بر تمایل به دیدن پدیده‌ها به‌عنوان ناشی از عوامل خارجی را ایجاد میکند. یکی دیگر از معیارهای مهم شناخت اجتماعی در رابطه با طبقه ی اجتماعی، تعصب است. در این زمینه دو جنبه تعصب وجود دارد. یکی تعصب نسبت به افراد طبقه ای متفاوت از طبقه ی خود و به ویژه نگرش نسبت به افراد فقیر یا بیکار است. دیگری مرتبط با درجه ی نگرش های تعصب آمیز مردم در مورد سایر گروه های اجتماعی با طبقه ی اجتماعی خودشان است. با توجه به نگرش به افرادی که به طبقه ی اجتماعی متفاوتی تعلق دارند، شواهد بریتانیا به وضوح نشان می دهد که نگرش به فقر در طول سه دهه ی گذشته تغییر کرده است، به این صورت که مردم به طرز فزاینده ای معتقد میشوند کسانی که در نیازمندی زندگی می کنند به دلیل فقدان اراده یا به دلیل تنبلی به فقر دچار میشوند، و همزمان این باور کاهش مکی یابد که مردم در بی عدالتی زندگی می کنند . جالب توجه است که کلری و همکاران در تجزیه و تحلیل داده های نگرش اجتماعی بریتانیا در یک دوره 28 ساله ، به این نتیجه رسیدند که «الگوهای واضحی از تغییر در دیدگاه‌های طبقات مختلف اجتماعی وجود ندارد، که نشان می‌دهد تغییر شرایط اقتصادی بر نگرش به فقر در سراسر جامعه تأثیر می‌گذارد، نه فقط در میان افرادی که احتمالاً تحت تأثیر آنها قرار می‌گیرند». با توجه به تغییر نگرش نسبت به فقر، تعجب آور نیست که متوجه شویم نگرش عمومی به هزینه های رفاهی و مالیات های بازتوزیعی نیز به گونه ای تغییر کرده است که نشان دهنده ی همدردی کمتر با کسانی است که در فقر زندگی می کنند. به عنوان مثال، نگرش به مزایای بیکاران از سال 1997 به شدت در بریتانیا تغییر کرده است، زمانی که اکثر پاسخ دهندگان هنوز معتقد بودند که مزایا بسیار کم است. تا سال 2008، اکثریت قریب به اتفاق پاسخ دهندگان معتقد بودند که این مزایا بسیار زیاد است (تیلور-گوبی، 2013 ). روشی که ریاضت اقتصادی بر نگرش به این موضوعات تأثیر گذاشته است موضوع تحقیق کیفی انجام شده توسط والنتاین ( 2014 ) بود. مصاحبه با 90 نفر در شمال انگلستان، که از طیفی از پیشینه‌های اجتماعی و قومی انجام شد، نشان داد که بسیاری از پاسخ‌دهندگان بر این باور بودند که بیکاری ناشی از شکست‌های شخصی است و نه ساختاری، و این یک «انتخاب سبک زندگی» است و باعث می‌شود که مصاحبه‌شوندگان بیکارها را به خاطر کمبود کارشان سرزنش کنند و نگرش منفی نسبت به [دولت] رفاه داشته باشند. والنتاین ( 2014 ، ص 2) مشاهده کرد که "احساس اخلاقی فقر به عنوان نتیجه ی انتخاب فردی، به جای ضعف ساختاری و نابرابری، در اکثر پاسخ دهندگان مشهود بود"، و "نگرش های منفی نسبت به تامین رفاه در انواع موقعیت های اجتماعی شناسایی شد و از طبقه ی متوسط شامل طبقه ی کارگر، یا طبقه کارگر به طور انحصاری محفوظ نبود." با عطف به نگرش به مسائل اجتماعی گسترده‌تر که توسط اعضای طبقات اجتماعی مختلف برگزار می‌شود، یک سنت طولانی در علوم اجتماعی استدلال می‌کند که افراد طبقه ی کارگر در مورد تعدادی از مسائل تعصب بیشتری دارند، به‌ویژه در مورد اقلیت‌های قومی و مهاجران. مثلا لیپست، در 1959 استدلال میکند که در واقع، شواهدی وجود ندارد که نشان دهد سفیدپوستان طبقه ی کارگر نگرش منفی بیشتری نسبت به این گروه ها ابراز می کنند. یک توضیح برای این ارتباط این است که افراد طبقه ی کارگر تمایل دارند اقتدارگراتر باشند - دیدگاهی که می توان آن را به تحقیقات اولیه در مورد شخصیت اقتدارگرا ردیابی کرد (آدورنو، فرنکل-برانسویک، لوینسون و سنفورد، 1950 ). تحقیقات اخیری که شواهدی را به نفع این دیدگاه ارائه می دهد توسط کارواچو و همکاران گزارش شده است . ( 2013 ). این نویسندگان با استفاده از ترکیبی از نظرسنجی‌های مقطعی و مطالعات طولی انجام‌شده در اروپا و شیلی، بر نقش نگرش‌های ایدئولوژیک، در قالب استبداد راست‌گرا (RWA؛ Altemeyer, 1998 ) و جهت‌گیری سلطه ی اجتماعی (SDO؛ Sidanius & Pratto، 1999 بین تعصبات اجتماعی و طبقه‌بندی مجدد رسانه‌ها) تمرکز کردند. برای آزمایش پیش‌بینی‌های خود، محققان چهار مجموعه داده ی افکار عمومی را تجزیه و تحلیل کردند: یکی بر اساس هشت نمونه ی نماینده در آلمان. دوم بر اساس نمونه های نماینده از چهار کشور اروپایی (فرانسه، آلمان، بریتانیا، و هلند). سوم بر اساس تحقیقات طولی در آلمان. و چهارم بر اساس تحقیقات طولی در شیلی. مطابق با تحقیقات قبلی، محققان دریافتند که درآمد و تحصیلات، دو شاخص طبقه ی اجتماعی که مورد استفاده قرار می‌دهند، نمرات بالاتری را در طیفی از معیارهای تعصب پیش‌بینی می‌کنند، به طوری که درآمد و تحصیلات پایین‌تر با تعصب بیشتر مرتبط است - اگرچه ثابت شد که تحصیلات به طور مداوم پیش‌بینی‌کننده‌ای برای تعصب نسبت به درآمد است. RWA و SDO به طور منفی با درآمد و تحصیلات مرتبط بودند، به طوری که نمرات بالاتر در درآمد و تحصیل، نمرات کمتری را در RWA و SDO پیش بینی کرد. در نهایت، شواهدی مطابق با فرضیه ی میانجیگری نیز وجود داشت: ارتباط بین درآمد و تحصیلات، از یک سو، و معیارهای تعصب، از سوی دیگر، اغلب (اما نه همیشه) توسط SDO و (به طور مداوم) RWA میانجیگری می شد. کارواچو و همکارانش به این نتیجه رسیدند که "طبقه ی کارگر ظاهراً در حال توسعه و بازتولید پیکربندی ایدئولوژیکی است که عموماً برای مشروعیت بخشیدن به نظام اجتماعی مناسب است".

در واقع، موضوعی که از تحقیقات در مورد طبقه و نگرش‌های اجتماعی به دست می‌آید این است که عوامل ایدئولوژیک تأثیر قدرتمندی بر نگرش‌ها دارند. ایدئولوژی نئولیبرالی که در اکثر جوامع صنعتی غربی در سه دهه ی گذشته بر گفتمان سیاسی مسلط بوده، نگرش ها را به حدی تحت تاثیر قرار داده است که حتی حامیان احزاب سیاسی چپ میانه، مانند حزب کارگر در بریتانیا، فقر را ناشی از عوامل فردی می دانند و تمایل دارند که باورهای منفی در مورد سطح مزایای بیکاری را برای بیکاری در نظر بگیرند. چنین نگرش هایی تا حدی شگفت انگیز توسط افراد طبقه ی کارگر مشترک است (کلری و همکاران ، 2013 ) و همانطور که دیدیم، تحقیقات کارواچو و همکاران . ( 2013 ) پیشنهاد می‌کند که طبقه کارگر ایدئولوژی‌هایی را تأیید می‌کنند که سیستم اجتماعی را تأیید و حفظ می‌کنند که از نظر مادی به آنها ضرر می‌رساند. این تصور که افرادی که از یک سیستم اجتماعی محروم هستند، احتمالاً از آن حمایت می کنند، به عنوان «فرضیه ی توجیه سیستم» شناخته می شود، که بر این باور است که «افرادی که از یک وضعیت معینی از امور بیشتر رنج می برند، به طور متناقضی کمترین احتمال را دارند که آن را زیر سوال ببرند، به چالش بکشند، رد کنند یا تغییر دهند» (Jost, Pelham, Sheldon, & Sullivan, .20133 , ). منطق این پیش‌بینی تا حدی از طریق نظریه ی ناهماهنگی شناختی ناشی می‌شود (فستینگر، 1957 )، این ایده این است که تجربه ی ظلم از نظر روان‌شناختی بااعتراض به سیستمی که باعث آن می‌شود، ناسازگار است. یکی از راه‌های کاهش ناهماهنگی ناشی از آن، حمایت قوی‌تر از سیستم است، به همان شیوه‌ای که کسانی که برای پیوستن به یک گروه یا سازمان باید مراسم آغاز ناخوشایندی را پشت سر بگذارند، به شدت به آن متعهد می‌شوند.

دو مطالعه در مقیاس بزرگ از داده‌های نظرسنجی (برانت، 2013 ؛ کاریکاتی، 2017 ) تردید قابل‌توجهی در مورد اعتبار این فرضیه ایجاد کرده است، و نشان می‌دهد که هر تمایلی برای افرادی که در انتهای یک سیستم اجتماعی قرار دارند به احتمال زیاد از سیستم حمایت کنند تا همتایان برترشان، در بهترین حالت، به دور از استحکام است. علاوه بر این، استدلال شده است که در هر صورت یک ناسازگاری نظری اساسی بین نظریه ی توجیه سیستم و نظریه ی ناهماهنگی شناختی وجود دارد (اووامالام، روبین و اسپیرز، 2016 ). با این حال، این واقعیت که افراد طبقه ی کارگر ممکن است بیشتر از همتایان طبقه متوسط ​​و بالای خود از نظام سرمایه داری حمایت نکنند، به این معنی نیست که آنها از سیستم حمایت نمی کنند. بنابراین، اهمیت یافته های کارواچو و همکاران ( 2013 ) لزوماً با نتایج گزارش شده توسط برانت ( 2013 ) و کاریکاتی ( 2017 ) تضعیف نمی شود. تمایل به مشروعیت بخشیدن به سیستم با داشتن تمایل قوی تر به انجام این کار نسبت به افرادی که از مزایای بیشتری از سیستم بهره می برند، یکسان نیست.

این یافته که ارتباطی بین طبقه ی اجتماعی و تعصب وجود دارد بر اساس تهدید اقتصادی نیز توضیح داده شده است. ایده در اینجا این است که اعضای اقلیت‌های قومی و مهاجران نیز تمایل دارند که از نظر موقعیت اجتماعی پایین باشند و بنابراین احتمال بیشتری دارد که با افراد طبقه ی کارگر برای شغل، مسکن و سایر خدمات رقابت کنند تا با افراد طبقه متوسط. یک راه قوی برای آزمایش توضیح تهدید اقتصادی این است که ارزیابی کنیم که آیا افراد طبقات بالاتر هنگام مواجهه با مهاجرانی که تحصیلات بالایی دارند و احتمالاً برای دسترسی به شغل و مسکن با آنها رقابت می کنند، تعصب دارند یا خیر. چنین آزمایشی توسط Kuppens، Spears، Manstead و Tausch ( 2018 ) انجام شد. این محققان بررسی کردند که آیا شرکت‌کنندگان با تحصیلات عالی نگرش‌های منفی نسبت به مهاجران با تحصیلات عالی ابراز می‌کنند، به‌ویژه زمانی که تهدیدی برای شغل خود پاسخ‌دهندگان برجسته می‌شود، یا با جلب توجه به چشم‌انداز منفی اقتصادی و یا با تلویحاً اینکه شایستگی‌های خود پاسخ‌دهندگان ممکن است در بازار کار فعلی ناکافی باشد. مطابق با فرضیه ی تهدید اقتصادی، مجموعه ای از مطالعات تجربی با شرکت کنندگان دانشجویان در کشورهای مختلف اروپایی نشان داد که نگرش به مهاجران زمانی که مهاجران دارای تحصیلات دانشگاهی نیز بودند، منفی ترین بود.»:

The psychology of social class: How socioeconomic status impacts thought, feelings, and behavior: Antony S R Manstead : Br J Soc Psychol: . 2018 Feb 28;57(2):267–291. Doi: 10.11. 2011/bjso.12251

به بعضی از برداشت های ذهنی دیگر در حاشیه ی این جریان باید توجه خاص شود، مثلا به این که وقتی پس از قائله ی داعش، مهاجران سوری بسیاری به غرب گریختند، جریان های راست افراطی آنها را دشمن تمدن غرب خواندند بی این که به نقش حکومت های غربی در ایجاد داعش اشاره کنند. برسازنده های رسانه ای نظریات توطئه، همیشه مهاجران را مرد و عمدتا مردان جوان نشان میدادند و آنها را بسیار خشن و متجاوز به زنان توصیف کردند گویی که خود داعش به همراه آنها به غرب آمده باشد. طبق معمول، بعضی رمزنگاره های پنهانی در این انعکاس رسانه ای وجود دارند که به اسم غربی داعش یعنی ISIS برمیگردند. این اسم حتی در املا برابر با نام یک الهه ی معروف فراماسونری است که پرورش دهندگیش ازجمله در پرورش جامعه مورد توجه است. "الما ماتر" به معنی مادر پرورش دهنده لقب مشترک ایزیس و کوبله الهه ی زمین در آسیای صغیر بوده است. ایزیس به عنوان مادر هورس خدای خورشید مصر، برابر با هاثور الهه ی زمین و مادر هورس در روایت مصری دیگری است. ایزیس، هاثور و کوبله هر سه تجسم گاو دارند چون زهدان زن شبیه سر گاو است، همچنین شبیه جامی که به صورت جام مقدس افسانه های فراماسونری، نمادین شده است. میدانید که گاو به خاطر شکل شاخ هایش جانوری قمری است. زهدان تکیه ی مستقیم بر مادرانگی دارد و مادر هم به وجود آورنده است و هم پرورش دهنده. تعجبی ندارد که آلماماتر یکی از عناوین اروپایی دانشگاه نیز بوده است. دانشگاه، خدمتگزاران نظام را ایجاد میکند و این خدمتگزاران بخصوص امروزه افکار عمومی را شکل میدهند و به مردم می آموزند که به چه چیزهایی اعتقاد داشته باشند، ازجمله اعتقاداتی که بر ضد خودشان است. بعد از این که این اعتقادات در اکثر مردم نهادینه شدند بقیه ناچار به اطاعت از جمع میشوند. صفت الما به معنی پرورش دهنده به ندرت در کنار "ماتر" به معنی مادر قرار میگیرد و بیشتر ترکیب "ماگناماتر" یعنی مادر کبیر را داریم که صفت کوبله و نسخه ی مشهورترش آرتمیس افسوسی است. آرتمیس الهه ی ماه در افسوس، تصویر رایجی از کوبله با ده ها پستان برای پرورش دادن فرزندان بسیارش یعنی انسان ها را داشت. آرتمیس افسوسی همچنین به زنبور عسل متشبه بود و کاهنه هایش ملیسا نام داشتند که فرم مونث نام زنبور عسل است. چون جامعه ی بزرگ انسانی یادآور جامعه ی بزرگ زنبور عسل و مورچه است و الهه حکم ملکه ی زنبورها و ملکه ی مورچه ها را دارد که با تخمگذاری جامعه را تولید میکند. در یک نظرگاه جهانگیر، الهه درواقع سمبل زمین است که کالبد فیزیکی همه ی انسان ها را به وجود می آورد. در افسانه های بابلی، چنین الهه ای معادل با تهامات مادر خدایان و هیولایی از جنس آب است که مردوخ پس از کشتن او جهان مادی را از جسد او آفریده است و به جهان نظم بخشیده است. بعد از این نظم بخشی موکل آب ها حئا است که مردوخ را با نیروی فکر خود ایجاد کرده و درواقع مردوخ فرم جنگجوی خود او است. حئا صاحب نماد دو مار به هم پیچیده به نشانه ی وحدت در تضاد است که در حالت به هم پیچیده دور یک عصا بعدا به یکی از فرم های او یعنی گیزیدا اختصاص یافته و تبدیل به هرمس یا مرکوری خدای عطارد در اساطیر یونانی-رومی تبدیل شده است. هرمس در مصر با تحوت خدای نرینه ی ماه تطبیق میشود که با جادو روح خدا-ازیریس را به درون رحم ایزیس میفرستد تا به صورت هورس متولد شود. هورس وظیفه ی جنگ با نیروهای تاریکی را دارد. در هند، هلال ماه و گاو نمادهای دائم شیوا خدای نرینه هستند اما او یک فرم مادینه ی هاویه گون دارد که در زمان به خواب رفتنشان فعال میشود و آن کالی الهه ی وحشتناک است که گردنبندی از سرها و دست های انسان میپوشد. همین گردنبند را در نگاره های کواتلیکو الهه ی مکزیکی داریم که فرزندانش به رهبری دخترش کویولخاهوکوئی، به او حمله میبرند و سرش را قطع میکنند تا از جسدش جهان مادی را بسازند. از محل سر قطع شده ی کواتلیکو، دو فواره ی خون بیرون می آید که به دو مار تبدیل میشوند که میتوانند همان دو مار حئا و هرمس باشند. در همین زمان از رحم الهه ی مقتول، خدای خورشید بیرون می آید و قاتلین را قتل عام میکند و ازجمله سر کویولخاهوکوئی را قطع میکند و به آسمان می اندازد که آن دراینجا تبدیل به ماه میشود. یادمان باشد که خورشید منبع نور است و قبل از آن جهان غرق در تاریکی بود. ماه هم اگرچه سرور شب تاریک است ولی از جنس نور خورشید است و دوگانه ی نور و تاریکی که همان یانگ و یین چینی است دوگانه ی نرینه و مادینه است و دوگانه ی تضاد مارها شامل این تضاد هم میشود. ماه نیمی تاریکی و نیمی نور است و بنابراین دختر الهه خود او است که با نورانی شدنش فرم قبلی خود را کشته است. تصویر معمول آرتمیس یا مینروا الهه ی یونانی-رومی ماه به شکل یک زن مردآسا بهره مند شدن ماه مادینه ی تاریک از نور نرینه ی خورشید را نشان میدهد و به همین دلیل است که آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید است. از طرفی تمثیل برابری الهه ی ماه با جسد مادر گیتی، ماه را ماده ی آفرینش نشان میدهد که خدای خورشید برای خلقتگری به او نیاز دارد. این خلقتگری در صورت تشبیه آن به خلقتگری توسط انسان با تولید فرزند در اثر جفتگیری، فرایند خلقت را به جفتگیری مرد و زن تشبیه میکند. در کتاب خنوخ گزاره ای وجود دارد که چنین تشبیهی را از طریق به هم آمیختن آن با طلوعگاه ها و غروبگاه های مختلف خورشید (مشارق و مغارب) دراماتیک میکند. خنوخ، از 6دروازه ی غروب یاد میکند و خورشید را به دامادی تشبیه میکند که برای دنبال کردن عروسش به سمت آنها میدود. ناز کردن عروس برای داماد و امتناع معمول زن از خوابیدن با مرد، باعث میشود تا معلوم نباشد خدای خورشید قرار است در کدام قسمت از جهان زیرین، الهه ی ماه را بیابد و به همین دلیل غروبگاه ها زیادند و از طرفی علت این که زمانبندی چرخه ی ماه در آسمان بسیار پیچیده تر از خورشید است هم همین امتناع به نظر میرسیده است. وقتی خورشید در جهان زیرین است ماه که از نور او نورانی شده است به آسمان میگریزد و خورشید آن زیر، اسیر نیروهای تاریکی جهنم میشود و تا فردا امکان نجات از جهان زیرین را نمی یابد. نبرد خورشید با نیروهای تاریکی در زیر زمین، همان نبرد مسیح با شیاطین در جهنم پس از قتل او است. روز مخصوص مسیح یعنی یکشنبه SUNDAY روز خورشید است و تولد او در کریسمس هم جانشین سالگرد تولد خورشید در طولانی ترین شب سال به یاد طلوعش از اوج تاریکی است. تمثیل مهمتر دیگر دراینباره تولد مسیح از باکره است. برج باکره در دایره البروج، سنبله است و علامت او یک حرف m را در کنار یک ماهی نشان میدهد. m,Mنشاندهنده ی آب و حرف اول لغت فنیقی "میم" به معنی آب است. پس علامت سنبله یادآور پیدایش حیات از کالبد یک الهه ی آبگون است. همانطورکه خورشید آغاز تاریخ است مسیح هم از این رهگذر آغاز جهان است و از روی ارتباط یافتن به ماهی و نامیده شدن به ایکتیس (ماهی) تصور میشود در اولین زمستان عصر فلکی حوت یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری از صورت فلکی حوت (ماهی) برمی آید متولد شده و روحش روح عصر حوت است که تصور میرود کمی بیش از 2000سال پیش آغاز شده باشد. از طرفی مسیح در زمان حضور خورشید در برج حمل (قوچ) به عنوان "بره ی خدا" قربانی میشود و این هم آغازی برای عصر جدید است. منتها این آغاز به یک عصر قبل تر و آغاز عصر فلکی حمل (بین 4000 تا 2000سال پیش) و زمانی انتقال داده میشود که ابراهیم، یک قوچ را به جای اسحاق قربانی کرد. قوچی که به جای اسحاق قربانی میشود، میتواند به داستان انجیل برنابا هم برگردد که یوحنای اسخریوطی حواری خائن، اشتباها به جای مسیح اعدام شد. ارتباط با قوچ دراینجا دلیل مشخصی دارد. نماد برج فلکی حمل یا قوچ، یک سر قوچ است که طوری ترسیم شده که شبیه نماد قیچی مانند پشت سر مار کبری است و اینطوری دوگانگی شاخ های قوچ هم به دوگانگی مارهای تضاد برمیگردد. این دوگانگی تضادآمیز در مورد مسیح، دوگانه ی کریست و انتی کریست یا مسیح و دجال است که دومی عین اولی و بنابراین به همان اندازه خورشید مانند است. در تمثیلی از قحطی بزرگ اروپا در سال های 1315 تا 1317 دوگانگی خورشید را با ظاهری بسیار نزدیک به سر قوچ یادشده میبینیم. فرشته ی مرگ، اختیار یک شیر بالدار را به دست گرفته و با تازیانه ای از جنس اژدها او را میراند. شیر حیوان خورشید است بخصوص شیر بالدار که مثل خورشید در آسمان پرواز میکند. شیر بالدار هم نماد بابل در کتاب دانیال است و پول پرستی و تجارت محوری را میرساند و هم شیر سنت مارک انجیل نویس است که انجیلش با محتوای مستقیم آموزه های پطرس قدیس، سنگ بنای کلیسای رم است. واسطه ی این دو، شیر بالدار ونیز، شهر بانکداران یهودی و مرکز تجاری است که در جریان جنگ های صلیبی، «اشرافیت سیاه» آن نفوذ زیادی روی دربار پاپ و جهان مسیحیت به دست آوردند. ظاهرا این قدرتگیری بابل در رم، همان قدرتگیری شیطان بر شیر بالدار با نماد اهریمنی اژدها است. در نتیجه ی این سلطه، دم شیر که به خاطر زنگوله ی رویش معمولا به مار تشبیه میشود، به اژدهایی آتشین بدل میگردد و خورشید اضافه ای بیرون میفرستد که همان دجال است. ربطش به قحطی این که انگار از زیادی آتش خورشید، خشکسالی آمده است. تصویر نیمه اسکلت مانند شیطان مزبور، اشاره به از قبر درآمدن مردگان در آخرالزمان مسیحی دارد. مردگان خوب، به شکل طبیعی زنده میشوند و مردگان بد به حالت نیمه پوسیده همچون فرشته ی مرگ که حالا زامبی های فیلم های هالیوودیند. بر اساس انجیل مورمون ها یکچنین اتفاقی قبلا با مرگ مسیح افتاده است: همزمان با مرگ مسیح، در نقاط مختلف زمین، زمین لرزه ها و طوفان های وحشتناک درگرفته و شهرهایی نابود شده اند و قبرها همه تخریب شده و مردگان از قبر بیرون افتاده اند. انجیل مورمون برخلاف آنچه امروزه ادعا میشود توسط کلاهبرداری به نام جوزف اسمیت نوشته نشده است و این از آنجا معلوم میشود که تناقض های بسیاری با زندگینامه ی جوزف اسمیت دارد. درست مثل بیشتر مسیحی های معمولی که هیچ وقت انجیل نخوانده اند مورمون ها و دشمنانشان هم اغلب هیچ وقت انجیل مورمون را نخوانده اند و ازاینرو کمتر کسی از خود پرسیده است که درحالیکه بزرگترین اتهام مردان مورمون، گرفتن همسران بسیار است، چرا باید جوزف اسمیتی که میگویند 50 همسر داشته است، توی انجیلش نوشته باشد داشتن همسر و صیغه ای غیر از همسر اصلی، گناه است؟! درواقع انجیل مورمون همانقدر جدید است که اناجیل چهارگانه و وقتی دنبال قبایل گم شده در امریکا میگردد دارد به این حقیقت که امریکا خودش یک نسخه از ارض موعود است نشانه میدهد. سفر مسیحیان از اروپا به امریکا همان سفر قوم برگزیده است و این قوم برگزیده درست مثل قبایل گم شده ی اسرائیل هنوز تابع وعده ی خدا به رهبری اولاد یوسف بر خود هستند. به همین دلیل هم مخترع این انجیل، جوزف اسمیت یعنی "یوسف ساخته شده" نام دارد چون یک نفر پشت اسم مستعار یوسف پیامبر، این کتاب را از خدا دریافت و درواقع از قول خدا جعل کرده است. نبرد مسیحیان در امریکا با سرخپوستانی که آنها را تارتار یعنی همزمان تاتار و جهنمی مینامند، همان نبرد بنی اسرائیل با کنعانیان در ارض موعود است و دراینجا خط و مرز مشخصی بین امریکا و بیشتر نقاط جهان نیست. تقریبا تمام خشکی های بالای خط استوا محل نبرد تمدن جدید با تارتاری تلقی شده اند و انگار خط استوا بیشتر از این که یک جدا کننده ی جغرافیایی باشد، مرز بین تاریخ و ماقبل تاریخ است.:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

امریکا در غرب دور اروپا و در آن سوی دریا جایی است که از دیدگاه اروپایی خورشید به جای مسیح در بیت المقدس آنجا میمیرد و درهمانجا از نو زنده میشود. با این مرگ و رستاخیز، جهان قدیم شامل تمدن های ماقبل مدرن ویران میشود و جهان از نو ساخته میشود و هرچه قبل از آن است از جنس تارتاروس یعنی جهنم تلقی میشود. اما خورشید نوین در قالب تمدن مسیحی، برای به دست آوردن ماده ی اولیه ی خلقت نوین، مرتبا در این جهنم غروب میکند و ممالک تارتاری و ماقبل تارتاری را استثمار مینماید. دموکراسی با برابر کردن خدایان انسانی و افراد معمولی، همین انتظار را به مردم معمولی میدهد و مردم همه مثل ابرپولدارها در جهنم فرو میروند تا بخت قمری را تصاحب کنند ولی بخت قمری از دیدرسشان خارج میشود و آنها را با شیاطین تنها میگذارد؛ چون مردم فراموش کرده اند حتی پولدارهای خورشیدی هم برخلاف آنچهه به مردم عادی نشان میدهند، هر روز دارند مثل خورشید در طمع ماه در میان شیاطین غروب میکنند.

انقلاب ایران به عنوان استعاره ای از سرنوشت جهان پس از جنگ دوم جهانی

تالیف: پویا جفاکش

یکی از کشفیات علمی عجیب سال 2021 این بود که زمین آنقدرها هم که فکر میکردیم گرد نیست و تقریبا شبیه یک تخم مرغ است. البته دانشمندها هیچ وقت موقع تشخیص ظاهر زمین، چیزی خارج از کابالا نگفته اند. وقتی میگفتند زمین شکل توپ است، کُره های مقدس فیثاغورس را مد نظر داشتند و وقتی کشف کردند زمین شکل سیب است، هنوز در حال و هوای سیب فتنه گر آدم و حوا بودند که به نمایندگی از زندگی «زمینی»، بهشت را از انسان گرفت. احتمالا حالا هم فیلشان یاد هندوستان کرده و به تخم کیهانی افسانه های پیشین برگشته اند اما این بازگشت کاملا هم بدعت نیست و در اطلس های جغرافیایی قدیم، زیاد نقشه ی زمین را شبیه تخم مرغ میکشیدند و درست مثل نقشه ی فعلی، قطبین در عرض تخم مرغ، با خط مستقیم به هم متصل میشدند. نقشه ی فعلی خیلی بیشتر از نقشه های قبلی، اروپا و امریکای شمالی را در عرض با قطب شمال متحد کرده و ظاهرا تاکید ویژه ای بر محوریت این دو قاره ی برسازنده ی مفهوم اساطیری «غرب» دارد. شکسته شدن تخم کیهانی، تولد جهان جدید را ممکن میکند. شاید دنیای کروی شکل یا سیب شکلی که تا حالا فکر میکردیم، نتیجه ی تغییرات ظاهری در تخم مرغ کیهانی سابق زمین بوده باشد و الان مجددا زمین به شکل تخم کیهانی درآمده چون قرار است از نو و با برجسته شدن محل اروپا و امریکا گرد شود. ظاهرا این با گرد و خاک حسابی راست افراطی در اروپا طی سال های اخیر و افزایش قدرتشان با ظهور ترامپیسم در امریکا مرتبط است. عجین بودن این مضمون با نژادپرستی جاه طلبانه ی سفیدپوستان و اعتقادات مذهبی یهودی-مسیحی گسترش یافته از سمت استعمارگران اروپایی، کاملا یادآور زمانی است که اولین نقشه های جهان توسط اروپاییان ترسیم و در اطلس ها جای گرفتند یعنی دوران استعمار با همان برتری جویی های مذهبی و نژادی خاص سفیدپوستان اروپایی آن دوره که ظاهرا هنوز علاقه ی زیادی به دیده شدن زمین به شکل تخم کیهانی آبستن خلق جهان جدید داشتند. حتی دلایلی برای تصور درآمدن زمین کروی از زمین تخم مرغی با برجستگی اروپا تخیل شده بود. همانطورکه اولین عکس های شهرهای اروپایی در قرن 19 نشان میدهد تمام این شهرها روی بستری از گِل ساخته شده اند و انگار تازه اروپا از یک سیل درآمده بوده است. کوربن دالاس، این سیل های گل را مکمل فاجعه ای میدانست که باعث بیابان شدن عربستان و شمال افریقا شده و بر اساس زمانبندی سابق نقشه های ساخته شده برای جهان، این بیابانزایی در اوایل قرن هجدهم رخ داده بوده است. اگر آن بیابانی شدن با این سیل گل همزمان پدید آمده باشند پس احتمالا مدتی طولانی و بیش از یک قرن برای خشک شدن آب ها در اروپا صبر شده و بعد اولین شهرهای اروپایی ساخته شده اند. این همه آب مسلما نمیتوانسته از سیل های طبیعی رودخانه ها یا بارش باران حاصل شده باشد. پس از کجا آمده است؟ ظاهرا مطلب ربطی به دریای مفقوده ی تتیس دارد که قرار داشتن قبلی اروپا در زیر آب های آن به تصدیق زمین شناسی رسیده است منتها زمانش به جای چند سده پیش به دوران دایناسورها در صد و اندی میلیون سال پیش انتقال داده و عنوان شده که در آن زمان، در محل اروپا فقط سه جزیره ی کوچک وجود داشته است. این نظریه با تایید وجود آثار دریا و موجودات دریایی در خشکی های قاره –از اسپانیا تا رومانی شرقی- و درواقع برای توضیح وجود این شواهد وضع شده است. گیلولی و وودفورد در 1961 عنوان کردند که این دریا در ابتدای پیدایش خود، انگلستان، آلمان، فرانسه و دانمارک را تحت پوشش خود داشت ولی به حدود لهستان و روسیه نرسیده بود. این دو، کوهزایی بخصوص در منطقه ی آلپی را عامل بالا آمدن قاره و حرکت دریا به اطراف خواندند. فاستووسکی و وایزهنپل بعدا در 1996 درباره ی توسعه ی دریا به سمت روسیه ی شرقی و اتصال آن با این دریا به اقیانوس اطلس نوشتند. کوندی و اسلوان در 1997 ایجاد اقیانوس اطلس را عامل اصلی از بین رفتن دریای تتیس خواندند. اگرچه زمینشناسان جرئت اعتراف به این نکته را ندارند، ولی درواقع حرف هایشان مثل این میماند که کسی زمین را از دو طرف فشار بدهد و این فشار باعث بالا آمدن سطح آن در اروپا شود و اینطوری یک زمین تخم مرغی به یک زمین کروی بدل شود. کاملا ممکن است که با بالا آمدن خشکی، آب های محدوده ی آن به سمت آسیا روان شده و تداوم کوه زایی از اروپا به سمت خاورمیانه مرتبا آنها را به جنوب شرق متمایل کرده و آنچه را که به آن طوفان نوح میگوییم به ذهن متبادر کرده باشد. کویرهای نمک خاورمیانه بقایای نمک های دریا هستند و شاید بخش عظیمی از ماسه ها هم با دریا آمده و به نوبه ی خود در خشک کردن محیط خاورمیانه و افزایش فرسایش خاک و نابودی پوشش گیاهی نقش آفرینی کرده باشند. این واقعه همچنین میتوانسته عاملی مهم در فرار انسان ها و جانوران از خاورمیانه به اروپا باشد و اگر زمان واقعه را به جای دوران دایناسورها به یکی دو قرن قبل از ظهور شهرهای اروپایی برسانیم، روشن است که این جانوران نه دایناسورها بلکه جانوران عصر پستانداران و اولین هایشان در قاره حیوانات عصر یخبندانند و یخبندان مزبور هم نه یخبندان بزرگ نسبت داده شده به 10هزار سال پیش بلکه عصر یخبندان کوچک پایان یافته در قرن 19 است. حرکت آدمیان به قاره ی جدید از دو مسیر انجام شده است: مسیر دریایی توسط فنیقی ها و مسیر زمینی توسط اسکیت ها یا هون ها. شاخه ی اول، همان کارتاژهایی هستند که قلمروهایشان در اروپا به تسخیر روم درآمد و شاخه ی دوم، هون های نیمه هوری هستند که با ژرمن ها و گاول های سر راهشان متحد میشدند و اگر نظر گادفری هگینز درباره ی همریشه بودن کلت ها و فنیقی ها درست باشد، ژرمن ها و گاول های مزبور، خود در زمره ی دورگه های هون-فنیقی-هوری هستند. با توجه به ذیق وقت ایجاد شده حرکت بعدی تاتارها یا مغول ها به سمت اروپا در قرون 13 و 14 میلادی در اصل همان حرکت ظاهرا باستانی تر هون ها است. این حرکت، با خود، طاعون بزرگ را به اروپا آورد که با از بین بردن جمعیت قاره و بازسازی های بعدی آن، سرچشمه ی عصر جدید شد. ظاهرا طاعون بزرگ ارتباطی با سیل نوح هم دارد. سیل نوح و خشک شدنش با حرکات برج آبی دلو یا آبریز در آسمان داستانسازی شده اند. در 24 مارس سال 1345 میلادی، گای دو شاولیاک، سیارات زحل، مشتری و مریخ را به هم چسبیده در آسمان و در زیر برج دلو دید (به هم رسیدن این سیارات عامل تغییر اعصار شمرده میشود) و در همان روز یک خورشیدگرفتگی در آسمان مشاهده شد. این مشاهده، پیشگویی طاعون بزرگ تلقی شد. یک نظریه ی رایج درباره ی تاریخ سازی از طریق بازی با اعداد، بیان میکند که بسیاری از زمان سازی ها از طریق خوانش I قبل از اعداد به عدد 1 ساخته شده اند درحالیکه I دراینجا حرف اول ISUS است و گاهی به جای I حرف J به جای JESUS قرار میگرفته است. یعنی سال 1345 در اصل سال I-345 به معنی 345 پس از مسیح بوده است. سال 345 میلادی هم سال جالبی است؛ چون در آن کشیشی کلدانی به نام "شمعون بر صبا" به همراه کثیری از دیگر کشیش های امپراطوری پارس –بنا بر تاریخ مسعودی: 16000 آشوری مسیحی- توسط عمال حکومت پارس به شهادت رسیده اند. گناه شمعون بر صبا این بود که "ایفراهرمزان" ملکه ی یهودی متنفذ پارس را مسیحی کرده بود. ایفرا هرمزان که پس از مرگ تمام پسران شوهرش، نایب السلطنه ی فرزند کوچکش –شاپور دوم بعدی- شده بود، زنی بسیار سیاس بود که یهودیان را در حکومت و اقتصاد پارس بسیار قدرتمند کرده بود و این در حالی بود که مسیحیت مذهب دشمنان پارس در روم تلقی میشد و یهودیان که نمیخواستند مسیحیان قدرتشان را از بین ببرند از سوء ظن ایجاد شده نهایت استفاده را کردند. به نظر میرسد مسیحی کشی گسترده ی پارس به عنوان همسایه ی شرقی روم (با فرض ریشه گیری روم از رم ایتالیا)، ارتباطی با مسیحی کشی روم شرقی (همسایه ی روم غربی) در همان قرن و ظاهرا چند سال زودتر در زمان امپراطور لیسینوس داشته باشد. لیسینوس که همزمان با کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی بر نیمه ی شرقی روم حکومت میکرد، تنها رقیب باقی مانده در امپراطوری برای کنستانتین از میان چندین مدعی امپراطوری در زمان فروپاشی امپراطوری روم بود. او نخست با کنستانتین متحد بود و با مسیحیان مدارا میکرد اما حرکت او به سمت آزار و اذیت مسیحیان در 320 میلادی یکی از آغازهای دشمنی کنستانتین و لیسینوس و متعاقبا دستگیری و اعدام لیسینوس و اتحاد رم تحت لوای کنستانتین گردید. ازجمله افسانه های معروف این دوره داستان قدسی 40شهید سباست است که نشان میدهد چطور 40سرباز رومی که حاضر نشدند دست از مسیحیت بکشند در شهر سباست توسط جلادان لیسینوس اعدام شدند. درواقع 320 جانشین اتفاقات قرن 18 شده است و این را با استدلال مشابهی میتوان کشف کرد. آغاز قرن 18 با سال 1700 کلید مسئله است و دستورالعمل این کلید باز به I,Jبرمیگردد. J علاوه بر جسوس، حرف اول جهووه یا یهوه نیز هست و IJ میتوانسته عیسی یهوه معنی بدهد. از طرفی این دو حرف در کنار هم در آلمانی قدیم، گاهی به جای Y دیگر حرف نشان یهوه استفاده میشدند که طرد این روش به سال 1804 نسبت داده میشود. با توجه به این که در قدیم، حرف J بارها شبیه عدد 7 نوشته میشد و I هم همانطورکه گفتیم، با 1 جابجا میشد، سال 1700 میشود همان سال 00 و این صفر دو رقمی است چون در زمانی تعیین شده که سال ها هنوز دو رقمی نوشته میشدند. این که 320 و 345 و بلاخره 1345 جانشین 1700 شده اند به نومرولوژی 320 برمیگردد. 320 در عددنویسی رومی به صورت CCCXX نوشته میشود که C مخفف کریست یا مسیح است که به نشانه ی تثلیث مسیحی سه بار تکرار شده و X نشانه ی صلیب است به نشانه ی دو بار تصلیب مسیح یک بار به صورت عیسی در شرق و بار دوم به صورت پطرس در غرب. جانشین شدن Cها با خود عدد تثلیث یعنی 3، اصلا عجیب نیست و بعد میشد بقیه اش را هم عدد کرد. بنابراین 320 میتواند فقط 20 باشد. اما 320 شدنش ارزش دارد. چون در نومرولوژی، ارقام عدد سه رقمی را با هم جمع میکنند و از آن به عدد پایه میرسند که این عدد پایه برای 320 عدد 5 است که مشوق سرمایه گذاری های جدید، خودانگیختگی و شبکه سازی است که همه شان مشخصات عصر جدید است. چون 5مزبور از طریق 320 متاخر بر 20 است با 20 جمع میشود و عدد 25 را میسازد. این 25 با 1700 جمع میشود و عدد 1725 را میسازد. با توجه به اضافه شدن 185 سال به قدمت وقایع در کارهای اسکالیگری، 1725 برابر با سال 1540 خواهد بود که سال تاسیس انجمن ژزوئیت یا یسوعی یعنی همان گروهی از کشیش های دین ساز است که از اروپا به کل دنیا سفر کنند تا برای مردم مختلف دنیا به نفع اروپایی ها دین سازی کنند. این 25 همچنین با 320 جمع میشود و به 345 یعنی سال اعدام بر صبا تبدیل میشود. پس آیا عاقبت لیسینوس، نسخه ی مکمل خنثی شده ی عاقبت قاتلان شمعون بر صبا نیست؟ دقت کنید که "بر صبا" میتواند به معنی پسر صابئی باشد. مسیحیان شرق ابتدائا عقایدی متفاوت از مسیحیان کاتولیک و پروتستان رومی داشتند و به خاطر تبار صابئیشان عقایدی مخلوط با دوران ماقبل یهودی-مسیحی در مذهبشان در جریان بود که خود، آن را مسیحیت اصیل میشمردند. آنها باید توسط کفار قربانی میشدند تا انتقامشان توسط مسیحیان رومی گرفته شود. این میتواند به معنی پاکسازی ریشه ی مسیحیت برای پنهان کردن تحریف آن هم باشد و شاید به همین خاطر است که برصبا مثل پطرس قدیس که اولین پاپ رم است "شمعون" نام دارد. سیمون یا شمعون به معنی سمائی یا آسمانی است و یادآور به عیسی مسیح که یک آسمانی بود که به کالبد زمینی درآمده بود. عیسی توسط یهودیان کشته شد و یهودیان، خود را با ادعای نسب گیری از بنی اسرائیل، پاک ترین فرزندان نوح میشمرند با این فرض که بقیه ی مردم کم و بیش به خون نژادهای فاسد قبل از سیل نوح آلوده اند. در مورد بقای این نژاد، میتوان به قرآن توجه کرد که از یک پسر چهارم نوح به نام کنعان سخن میگوید که بدکار بود و از سیل نوح به کوهستان پناه برد. مسلمانان امروزی معتقدند سیل تا کوه رسید و او را هم کشت. ولی قرآن دراینباره ساکت است. آیا ممکن است کوهستانی که از آن صحبت میکنیم قاره ی نوپدید اروپا باشد که فنیقی ها از خرابی خاورمیانه منجمله در اثر سیل تتیس به آن پناه برده اند؟! میدانیم که در قرن 19 در بین متفکرین اروپایی علاقه ی زیادی به نشان دادن ریشه های مسیحیت در مذاهب کلدانیان و ملت های باستانی خاورنزدیک و دورتر تا هندوستان وجود داشت و این درحالی بود که آنها بقایای نژادهای شیطانی دوران سیل نوح و برج بابل تلقی میشدند. بنابراین انکار تورات و انجیل، راهی برای خنثی سازی ارتباط با گذشته و برحق نشان دادن جهان غرب بود. علم برای همین از همان ابتدا با داروینیسمی که جز شبه علم نمیتوانست باشد کنار آمد و باستانشناسی و دیرینشناسی را به نفع ایدئولوژی داروینیسم مصادره کرد. پیدایش جهان به جای خدای تورات به اتفاق و تکامل وانهاده شد و بیان شد که میلیون ها سال طول کشیده تا انسان به وجود بیاید و صدها هزار سال طول کشیده تا این انسان یاد بگیرد تا ابزار بسازد و بعد 6000سال طول کشیده تا به تمدن کنونی برسد و همه ی اینها برای این که تولیت دینی به دست گروهی از پیروان ایدئولوژی ای که پشت نام مقدس علم مخفی شده اند سپرده و مسیحیت به وسیله ی آن بازسازی شود. کوربن دالاس کل این تاریخ از دایناسورها گرفته تا مصر و یونان و روم باستان را جعلی میشمرد و دنیای باستان را با تمام خرابه هایش کمی پیش از شهرهای فرو رفته در گل اروپا و امریکای قرن 19 قرار میدهد. بنابراین او برای پیدایش دنیا توضیحی جز "خلقت" ندارد. ولی به نظر او این خلقت نه توسط چیزی شبیه یهوه ی سفر پیدایش بلکه توسط آنوناکی های زکریا سچین انجام شده است. دالاس معتقد است که منبع اصلی سچین در برجسته کردن آنوناکی ها کتاب خنوخ است چون کتاب خنوخ درحالیکه ارتباط مستقیمی با جهانبینی کتاب مقدس دارد ولی آنچه درباره ی تغییر نژاد انسان و اهدای امکانات تمدن به بشر توسط پسران هبوط کرده ی خدا میدهد آن را در جایی بین کتاب مقدس و آنوناکی های سچین قرار میدهد. آنوناکی ها گروهی از ارباب انواع در اساطیر بین النهرینند که به رهبری انلیل در زمین ساکن میشوند ولی قبل از آن زمین را میسازند. حئا برادر انلیل و ملقب به انکی به معنی ارباب زمین، به دستور انلیل، هم زمین و امکانات آن را میسازد و هم انسان را به عنوان برده های حقیر انلیل خلق میکند ولی چیزی از خود در انسان میگذارد که باعث میشود همانطورکه حئا علیه انلیل شورش میکند انسان هم علیه انلیل شورش کند. "حئا" اسما همان "حی" به معنی زنده، خدای مندایی های صابئی است که اختلافاتشان با یهودی ها و اتهامی که به یهودی ها در باب تحریف دین وارد کردند باعث تضعیف و محدودشدنشان شد. ازآنجاکه الفباهای فنیقی، هم چپ به راست و هم راست به چپ نوشته میشدند، بعضی کلمات از وارونه کردن الفبا به دست می آمد و ممکن است YAH/YAHU که بعدا یهوه ی یهودی ها شد، در اصل برعکس اسم "حی" بوده باشد. "هو" تلفظ دیگر همین حئا یا حی است و ممکن است همین در ترکیب با MAN به معنی بشر، لغت HUMAN را ساخته باشد. در "هیومان"، هو معرف بخش روحانی بشر و "من" معرف بخش فیزیکی و نفسانی او است و معرف این که فعلا خدای اصلی در درون بشر مخفی شده و آن کسی که ما یهوه/حی تصور میکنیم و پیروانش این عنوان را به او داده اند، همان انلیل دشمن حئا است که انسان ها را به عنوان برده میخواهد و دوست ندارد آنها پیشرفت کنند. در اساطیر کلدانی، این، انلیل بود که سیل نوح را رقم زد و این حئا بود که انسان ها را نجات داد ولی بعدش انسان ها برای زمان خری و تحت تدبر حئا موقتا دست به تمکین از انلیل زدند درحالیکه هنوز پیرو حئا بودند و این همان زمانی است که مسیحیت خاورمیانه به صورت مذهب رومی اروپاییان استعمارگر بازسازی میشود. پس از این، "یهودی" و "سامی" با هم برابر میشوند و یهودی ستیزی "آنتی سمیتیزم" یعنی سامی ستیزی خوانده میشود چون میصرفد که چنین شود از آن جهت که با معمولی تلقی کردن یهودی در مقابل نیمه خدا تلقی کردن اروپایی، فرافکنی یهودی به همه ی شرقی ها کمک میکند تا اروپایی حق چپاول بقیه را به دست بیاورد. این حق در این اواخر و در دوران نازی های آلمانی به "آریان" یا آریایی ها تعلق داشت. ولی قبل تر پای اسکیت ها یا سکاها هم در میان بود. چارلز لاسال در کتاب origins of the western nations , languages اسکیت ها را صاحبان تمدن و فرهنگ خوانده که مردمان بربر تحت حکومتشان علیه آنها طغیان کردند و با فتنه ی جنگ، باعث تقسیم ملت ها و کند شدن پیشرفت اروپا شدند. میتوان اسکیت های او را با خدایان آسمانی و آنوناکی های بینن النهرینی برابر کرد و tartarian ها را در مقایسه با آنها تارت-آریان یعنی آریایی ترا یا زمین خواند. تارتارها یا تاتارها که بیشتر حکام آسیا و امریکا تلقی میشدند از دید خودبرتربینی اروپایی نمادی از انحطاط روح در اثر آمیختگی با زمین بودند چون برعکس خویشاوندان اروپاییشان که فقط با خاندان های اصیل ازدواج میکردند، آنها هیچ تعصب نژادی نداشتند و با نژادهای پست آمیزش میکردند و در این راه الگوی بدی برای قبایل خود بودند. بنابراین آنها جهنمی بودند و جهنم دراینجا معادل تارتاروس و جهان مردگان در عمق زمین است تا اسارت توسط خصایل زمینی را نشان دهد. نازی های کمیک های امریکایی که در تونل های زیر قطب جنوب فعالیت میکنند را به یاد بیاورید که ظاهرا فاصله ی زیادی از دورانی که ژول ورن، در "سفر به اعماق زمین"، نظریه ی زمین توخالی را دراماتیزه میکرد نداشته اند. نازی ها به زیر زمین میرفتند چون از جنس تارتارها یا اسکیت های زمینی شده و به اندازه ی آنها حاصل آمیزش اسکیت ها با قبایل بیگانه بودند. درواقع این اسکیت ها همان اشکنازی ها یا دنباله های ژرمن شده ی ترک های یهودی خزر بودند که در آسیای غربی و مرکزی و دور و شمالی و جنوبی منتشر شدند. دو نقشه ی زیر را با هم مقایسه کنید. متوجه میشوید که انتشار اسکیت ها در جهان باستان تفاوتی با انتشار خزرها در قرون وسطی نداشته است.:

لغت اشکنازی را میتوان به اشکه نازی تقسیم و به نازی های اسکیت معنی کرد تا معلوم شود که خلوص طلبی نژادی راست افراطی هیچ فاصله ای از خلوص طلبی نژادی بنی اسرائیل در تورات ندارد. قیام علیه تمایلات یهودی آنها با بازگشت به اصل فرهنگ آریایی یا اسکیت، دومین آغازگاه بعد از تشکیل جهان نوین بود که اولین قدم های آن، با انقلاب بنیادین علیه همه ی پیش فرض های فرهنگی پیشین اتفاق افتاد که فقط در انقلاب فرانسه تبلور یافت. انقلابیون فرانسه، سال 1792 میلادی را سال 1 خواندند. با عقب بردن اسکالیگری سال به 185 سال قبل تر، به سال 1607 میرسیم که سال تاسیس اولین کلنی انگلیسی در امریکا است. اکثر باشندگان اروپایی ایالات متحده به عنوان رهبر جدید جهان، در اصل از مهاجرین هلندی و آلمانی بودند و اگر الان اعقابشان انگلیسی صحبت میکنند به خاطر تسلط انگلیسی ها بر کشور و آموزش و پرورش به زبان رسمی انگلیسی است. بنابراین 1792 به نوعی سال آغاز جهان امریکایی کنونی نیز میباشد. از طرفی اگر آن 3تثلیث را کنار 00بگذاریم و عدد 300 را بسازیم با 300سال عقب رفتن به سال 1492 میرسیم که سال کشف امریکا است. این سال برابر با سال 7000 بیزانسی بود که قاعدتا باید از طریق تفکرات هزاره ای حول هفت مرحله –ترجیحا هر یک 1000 سال- به معنی پایان یک دوره ی تاریخی باشد. پس جالب است که به اصطلاح کشف امریکا بیشتر به کشف «دنیای جدید» شهره است شاید چون دنیای جدید از امریکا آغاز میشود. پس 1492 در اثر برابر بودن 300 با 0 تبدیل میشود به 1792. 92 سال از 1700 گذشته بود ولی این بدین معنی نبود که سال ها دقیقا از خود 1700 شمرده شده اند. 92 یک عدد نمادین دیگر و جانشین 911 بود. جمع ارقام این عدد، 11 است و مهم هم همین 11 است چون در فراماسونری جانشین دو ستون مهم معبد یهود است و 9 اضافه میشود چون جمع شدنش با 11 باز 11 را میسازد. اگر برای رسیدن به آغاز تاریخ، به جای 92سال، 911 سال کم کنیم به سال 681 میلادی میرسیم. این سال مصادف است با ششمین شورای جهانی کشیش ها در قستنطنیه که طی آن یکتاپرستی در مسیحیت محکوم میشود و این در حکم اعلان جنگ با یکتاپرستی یهودی نیز هست و احتمالا به همین دلیل است که در همان سال در اروپا ژرمن های حاکم شروع به سختگیری علیه یهودیان میکنند. این برای یهودی هایی که تا حالا سرور بودند و به معبد مقدسشان مینازیدند در حکم وارونه شدن 9 در 911 و تبدیلش به 6 است. آن وقت 611 را داریم که سالش برابر با سال 6119 بیزانسی است. همانطور که میبینید یک 69 است که با یک 11 به جای ستون های معبد، دو شقه شده است. 69 سال چهار امپراطور در روم است و دورانی از هرج و مرج در روم را نشان میدهد که نتیجه ی مرگ نرون بود. میتوان آن را با هرج و مرج روم در زمان به تخت نشستن کنستانتین مقایسه کرد. اینجا همتای کنستانتین، وسپازیان است که با به تخت نشستن به هرج و مرج پایان میدهد. وسپازیان در همین سال 69 شورش یهودیه را سرکوب کرد. این سرکوب، سنگ بنای تخریب معبد یهود توسط تیتوس پسر وسپازیان در آینده ی نزدیک شد. در سال 69 فلاویوس جوزفوس رهبر شورش یهود که به خدمت وسپازیان درآمد به او پیشگویی امپراطور شدنش را کرد. در سال 1877 برونو باوئر در کتاب "مسیح و سزارها" جوزفوس را یکی از اعضای خاندان کالپورنیوس پیسو و مغز متفکر تاسیس مسیحیت خواند و مسیح را تا حدودی بازتاب روحیه ی خود جوزفوس دانست. در همان سال 69 لوسیوس کالپورنیوس پیسو لیسیانوس معاون گالبا امپراطور پیشین در شورشی به همراه گالبا به قتل رسیده بود. آیا مرگ و رستاخیز مسیح نمیتوانست همین باشد؟ از طرفی لیسینوس پیش گفته که در زمان کنستانتین سقوط کرد هم لیسیانوس لیسینوس نام داشت. آیا اتفاقی است؟ نکته ی دیگر این که وسپازیان برای رسیدن به قدرت، در همان سال 69 وتلیوس را شکست داد که در ژرمانیا خود را امپراطور خوانده بود و به ژرمانیکوس یعنی آلمانی ملقب بود. در آن سال کلیدی 320 هم کنستانین با شکست دادن ژرمن های فرانک در عمق آلمان پیشروی نمود. جالب است چون حالا میتوانیم کل چند سال هدر رفته در جنگ بین لیسینوس و کنستانتین را در همان یک سال هرج و مرج دوران وسپازیان جمع کنیم. یهودیه برابر با روم شرقی و پارس میشود و از طریق پارس یا پرشیا مفهوم شرق را پیدا میکند. در قرن بیستم، پرشیا به حد ایران کنونی فرو کاسته شد و احتمالا فقط در زمانی که آن سر و سامان پیدا کرد تعیین شد که سالی که دوران جدیدش با آن شروع شده است 1320 شمسی است. طبق معمول باید 1 را حذف کرد و 320 خواند. این یعنی سال توسط اروپایی ها تحمیل شده است که در همان سال ایران را فتح نموده بودند. چرا نباید چنین باشد وقتی حمله به بهانه ی همکاری رضاشاه ایران با هیتلر آلمان انجام گرفته و درست مثل داستان وسپازیان، غلبه بر پرشیا/یهودیه و آلمان همزمان اتفاق افتاده است؟ اما اینطوری سالشمار قبلی ایران هم درست نخواهد بود. در ایران همه میدانند که دولت رضا خان بود که با ایجاد شناسنامه، باعث شد تا سال تولد آدم ها معلوم شود ولی هیچ کس جز محرفین تاریخ به یاد ندارد مامورین رضا خان چند سال پیش برای این مهم راهی روستا یا شهرش شده اند و همینقدر معلوم است که آن مامورین برایشان مهم نبود که آیا زمانی واقعی یا خیالی برای سالروز تولد آدم ها یادداشت میکنند. این شناسنامه دار شدن بخشی از فرایند تاثیرپذیری ایران از اروپا بخصوص بعد از تصرف آن توسط بیگانگانی چون انگلستان و روسیه است. ظاهرا اروپایی ها دو دفعه ایران را گرفته اند. یک بار در زمانی که رضاخان وزیر جنگ و سپس نخست وزیر شد و بار دوم در زمانی که او در انتهای دوران حکومت خود بود. دوران اول مصادف با دوران احمدشاه قاجار بود که انگلیسی ها از رضاخان علیه او استفاده میکردند. عجیب است که بعد از سقوط رضاشاه، بعضی از انگلیسی ها میخواستند برادر احمدشاه فوت شده را به حکومت برسانند ولی درنهایت پسر رضاشاه یعنی محمدرضا، شاه شد و عجیب تر آن که هنوز یک اشرافیت قاجاری به جای شاه بر کشور حکومت میکردند. کاملا ممکن است که بتوان 20 سال حکومت رضا خان که حالا رضا شاه تلقی میشود را بشود در 4سال دوران تسخیر ایران توسط متفقین در جنگ اول جهانی خلاصه کرد و فقط زمان را از جنگ اول به جنگ دوم جهانی عوض کرد بخصوص اگر نازی را با اشکه نازی برابر کرده و به عثمانی های اسکیت تبار فعال در آذربایجان ایران فرافکنی کرده باشید که اینطوری دیگر حد و مرز مشخصی بین عثمانی های متحد آلمان در جنگ اول جهانی و نازی های جنگ دوم جهانی باقی نمیماند. عثمانی و ایران هر دو بقایای دولت سلجوقیند که نیایشان سلجوق بعد از ترور نافرجام خاقان خزرها با قبیله اش از خزریه به قلمرو اسلامی گریخته بود. این دو کشور روی هم رفته قلمرو اصلی آنچه پرشیا نامیده میشودند و در صورت در نظر گرفتن مصر به عنوان بخشی از عثمانی در اوج خود، با شرق در ادبیات کلاسیک یونانی قابل تطبیق است. حمله ی بلوک غرب به آنها بازتکرار حمله ی الکساندر یا اسکندر مقدونی به پرشیا است. قلمرو اسکندر به سه زیرقلمرو سلوکی در آسیای غربی، بطالسه در مصر و مقدونیان در اروپا تقسیم شد. این سه قلمرو قابل تطبیق با اتحاد سه گانه ی یک الکساندر دیگر یعنی الکساندر اول روسیه است که علیه ناپلئون فرمانروای پاریس –نسخه ی قرن نوزدهمی پرسپولیس برای اسکندر- برقرار شد. این سه گانه پروسیا، روسیه و اوستریا یا اطریش بودند که پروسیا در نبرد واترلو نقشی محوری در شکست ناپلئون ایفا کرد. پروسیا با احیای آلمان و داشتن ادعای حق بازسازی روم مقدس برای ژرمن ها، درواقع جانشین روم مقدس اروپایی است که ناپلئون آخرین رهبر آن بود. اوستریا به عنوان بخشی از ژرمانیا دیگر اطریش اروپایی نخواهد بود و قاعدتا با خاورمیانه ی ترک ها شامل ایران قاجاری، ترکیه ی عثمانی و مصر ممالیک جانشین خواهد شد و روسیه به عنوان خاستگاه اسکیت ها قلمرو مادر خواهد بود. تصرف روسیه توسط کمونیست هایی مثل لنین که آلمان برای انقلاب به داخل روسیه ی تزاری میفرستد یک جابجایی داخلی قدرت به نظر میرسد که هرج و مرج ناشی از آن، محرک هیتلر برای تصرف کامل روسیه میشود و شاید سقوط عثمانی و قطعه قطعه شدنش توسط فرانسه ی آزادی پرست و انگلستان ارتجاع پرست، بخشی از همین هرج و مرج است. فرانسه بعد از این که توسط آلمان اشغال میشود نقش خود در شعار آزادی را به امریکا واگذار میکند و درنهایت اتحادیه ی سه گانه ی مملکت اسکندر بدل به اتحاد سه گانه ی فاتحان ایران یعنی امریکا، انگلستان و شوروی میشود که به ترتیب با مقدونیه، مصر و سلوکیه تطبیق میشوند. این تغییرات عمدا بسیار طولانی تر از آنچه واقعا بودند ترسیم شدند و با زدودن اضافات، تمام آنچه بین دو جنگ جهانی در ایران و ترکیه رخ داده است قابل بازآفرینی به یک طرح داستانی اولیه در طی یک حمله ی اسکندری واحد از سمت غرب است. شاید اجازه دادن رضا خان برای تصرف کوه های ایران توسط آتاتورک روایت دیگر نفوذ عثمانی در آذربایجان و اهتمامش به تاسیس جریان «اتحاد اسلام» در تهران و بخصوص در قیام جنگل در شمال ایران باشد و تمایل بعدی قیام جنگل به شوروی بعد از شکست اتحاد اسلام، دنباله ی همان ماجرای جانشین شدن تزارها با شوروی در شمال باشد. احتمالا اتفاقی نیست که آتاتورک و رضاخان همزمان با هم و رفیق هم ترسیم میشوند. چون یکی به عثمانی خدمت میکرد و برای مدرن کردن کشور به آن خیانت کرد و دومی به قاجار خدمت میکرد و برای مدرن کردن کشور به آن خیانت کرد یا شاید به نظر میرسد این دو به دولت خود خیانت کرده اند. یعنی ظاهرا فتح ایران توسط متفقین همان فتح ایران توسط عثمانی است و شاید دو روایت از یک روایتند که اتفاق مربوطه در نسخه ی ایرانیش ابتدائا طوری تنظیم شده بود که کلا 4سال طول بکشد. اگر این 4سال را به 1320 اضافه کنید به سال 1324 میرسید که آن هم جانشین 324 میلادی شده است. در ارتباط با تاریخ پارس، سال 324 سال سقوط سنطروق دوم پادشاه هاترا یا الحضر و نابودی این کشور در شمال عراق توسط ارتش پارس است و این اتفاق پس از آن می افتد که سنطروق با رومیان متحد میشود. سنطروق معروف به الضیزن، ساطرون، طائر و شهنما بوده است که لقب الضیزن یادآور عنوان "ساسان" برای سلسله ی حکومتی پارس است. گویی که حکومت مسیحی هاترا ساسان قبلی بوده که بعد از فتحش توسط پارس ها عنوانش را به حکومت آنها داده است، داستانی که احتمالا بی ارتباط با نگرانی از رومی مآبی حکومت ساسانی در اثر فعالیت های شمعون بر صبا نیست. بنابراین سال 1324 شمسی به عنوان بازسازی سال 324 میلادی، سال تصرف هویت پارسی توسط ایران کنونی نیز هست. از منظر سیاسی، اتفاق خاص آن سال شمسی، به نخست وزیری رسیدن حکیم الملک و سختگیری او در تلاش برای خارج کردن شوروی از آذربایجان بوده است. حکیم الملک خودش به اندازه ی کافی جالب هست. او یک رجل مشروطه خواه فعال در مشروطه ی قاجاری بوده که در دوره ی استبداد رضاخانی برای 20 سال هیچ خبری از او نبوده و نوشته اند در این مدت مشغول تالیف بوده بی این که هیچ کتابی منتشر کرده باشد. اما از آن جالب تر، کسی است که قبل از او نخست وزیر بوده است: مرتضی قلی بیات. او ظاهرا پسر یک نماینده ی مجلس معمولی از اراک بوده ولی نکته ایلی است که از آن برخاسته است: بیات. مطابق تاریخ ایل بیات به نوشته ی نادر بیات، بیات ها ترکمن هایی بودند که در قرن 18 از کرکوک عراق به نیشابور مهاجرت کرده و متعاقبا به آقامحمدخان قاجار در تاسیس دولت قاجار همکاری کرده و در عراق عجم به قدرت رسیده اند. اراک هم نام از عراق دارد و ظاهرا قبل از این که یک شهر باشد جامع عراق عجم است. اسم بیات ها در نشان دادن اهمیت آنها آموزنده است. بایات به معنی رئیس اسب است و چون در بین ترکمن ها اسب نماد دارایی است معنی ثروت و ثروتمند هم میدهد. اسب جانوری بوده که در جوامع ابتدایی حکم یک سلاح پیشرفته ی جنگی را داشته است. بنابراین بیات هم معرف طبقه ی جنگجویان است و هم معرف طبقه ی ثروتمندان و قدرتمندان در کشور. مرتضی قلی بیات که از مدافعان سرسخت انحلال قاجاریه و شاه شدن رضا خان معرفی شده است، پیشرفت خود در قدرت را با رسیدن به وزارت مالیه ی رضا شاه شروع کرده و معمار مدرن کردن اقتصاد ایران بوده است. بنابراین او را باید نمادی از تغییرات اساسی در ایران از طرف طبقه ی اشراف قاجاری دانست که به رضا شاه منتسب شده و همکاری با آلمان در جهت پروژه های اقتصادی و عمرانی بخش پیشرفته ی این تغییرات بوده است. شگفت این که جانشینی بیات با حکیم الکملک در سال 1324 رخ میدهد که مصادف است با 1945 و پایان جنگ دوم جهانی و آغاز نظم نوین جهانی. در این دوران، امریکا و شوروی دنیا را بین خود تقسیم میکنند و نماد تمام جاه طلبی های شوروی استالین است که با امریکا بر سر بلعیدن ایران رقابت دارد. استالین ظاهرا جانشین لنین شده است که همزمان با جنگ جهانی اول در روسیه به قدرت رسید و این قدرت یابی باعث خروج نیروهای تزاری از ایران تحت اشغال شد. در تاریخ رسمی، استالین با یک کودتا علیه خواست های لنین به قدرت رسیده است اما بررسی شواهد، موضوع این کودتا را بسیار پیچیده تر نشان میدهد هرچند شاید پشت این پیچیدگی، سادگی غیر قابل باوری نهفته باشد. این پوستر امریکایی از دهه ی 1960 که توسط عوامل سازمان سیا منتشر شده است، مردم مختلف حکومت شوروی را نشان میدهد و شگفت این که شخصی که "تاتار" خوانده شده است، قیافه ی لنین را دارد.:

شاید لنین نمادی از تاتارها است و حکومتش همان حکومت تاتارها بر روسیه. دراینجا تاتار همان تارتاریان است و آریایی نیمه خدای انحطاط یافته توسط نژادهای پست را نشان میدهد که میتواند تزارها را یکراست به استالینیسمی متصل کند که از دید نازی ها بوی گند مرام یهودی مارکسیسم را میدهد. غیر عادی هم نیست چون هرج و مرج انتهای دوران تزارها همان هرج و مرج زمان به قدرت رسیدن استالین بود. بیخود نیست که لنین و اکثر همراهانش در انقلاب بلشویکی به جز استالین، یهودی خوانده شده اند. اتحاد و برابری انسان ها در مواعظ مارکسیستی لنین بوی فرا ملی میداد. این یکی از همان چیزهایی بود که هیتلر از آن بدش می آمد و آن را به اندازه ی خود مارکس، یهودی تبار میشمرد چون فقط پست ترین نژادها که یهود عصاره ی آنها بود، ممکن بود از برابری با نژاد برتر و نیمه خدای آلمانی سود ببرند. درواقع این برتری جویی حد اعلای صلیبی و استعماری شدن مسیح با انکار آمدن او برای رستگاری همه ی مردم جهان بود که با کلیسای رم و تحت لوای امپراطوری ژرمن روم مقدس مطرح شد. خدا هنوز مسیح است ولی مسیحی وارونه شده. به همین دلیل پطرس قدیس به عنوان سنگ بنای کلیسای رم، روی یک صلیب وارونه به شهادت میرسد تا با مرگش صلیب مسیحیت هم وارونه کار شود. صلیب به شکل حرف T است و اینT با چکش تور/ثور، خدای آذرخش ژرمن ها نیز مقایسه میشود که نسخه ی ژرمن یهوه است. این چکش میتواند شکل جنگجوی چکش هفستوس خدای آهنگران یونانیان هم باشد که همانطورکه نام لاتینش "وولکان" نشان میدهد در کوه های آتشفشان ساکن بود و ارتباط وثیقی با کوه زایی داشت. نام هفستوس از پتاح خدای آهنگر مصریان می آید که خالق زمین هم بود و نامش قابل تطبیق با پتاحیل (پتاح-خدا) یعنی همان موجود نیم فرشته-نیم شیطانی است که به عقیده ی مندایی ها جهان مادی را آفریده است. شاید چکش زدن های هفستوس/پتاح به زمین شکل داده و آن را از تخم مرغ به سیب تبدیل کرده است. دفعه ی قبل، این چکش کاری باعث ایجاد نژادپرستی و خشونت مذهبی در اروپا و امریکا و جارو شدن کل دنیا توسط آن شد و به نظر میرسد این حالا توسط جریان راست افراطی در حال تکرار است. QANON در امریکا الهامبخش راست افراطی است و فتح ساختمان کنگره توسط اعضای آن در جریان اعتراض به تقلب در انتخابات امریکا، اوج قدرتنماییش بود. یکی از سوژه های جالب این یورش، "جیک انجلی" بود که به خاطر نام فامیلیش، خود را فرشته ی Q نامید. او پوشش عجیبی به تن داشت که از زیر آن، خالکوبی یک چکش بزرگ وارونه ی Tشکل به نشانه ی چکش تور در گفتمان نازی ها بر بدنش خودنمایی میکرد. او یک جفت شاخ گاو روی سرش گذاشته بود. گاو حیوانی است که توسط میترا خدای فراماسون ها قربانی میشود تا خلقت جدید رقم بخورد و جهان جدید هم از قربانی شدن راست افراطی و از اجزای آن پدید خواهد آمد همانطورکه در پایان صحنه ی پیشین پرستش نژاد آریا در انتهای جنگ جهانی دوم و همزمان با سقوط حکومت نازی ها در امپراطوری هیتلر چنین شد. این خدای قربانی شونده از بابت گاو شکلیش ازیریس مظهر خدا-شاهی مصر نیز هست که توسط برادرش تایفون یا سیت کشته شد و قدرت را تا وقت معهود به او واگذار کرد. تایفون در اساطیر یونانی عامل ایجاد هیولاهای حیوانی یا نیمه حیوانی است که بعدا توسط هرکول از بین رفتند. هرکول چماق کش، نسخه ی قبلی تور چکش به دست است و نام تور نیز با تائور یا ثور به معنی ورزاو مرتبط است. ناچارا نیروهای مقابل جک انجلی و کیو انون هم مابه ازای نیروهای تایفونند که باید قدرت را از چنگشان درآورد. این نیروها مثل آنوناکی ها مجهز به تکنولوژی و تغییر دهنده ی انواعند. شایعه ی تولید 150 موجود هیبریدی انسان-حیوان در آزمایش های سری توسط دانشمندان ژنتیک بریتانیا بین سال های 2008 تا 2011 خاطره ی هیولاسازی های تایفون و آنوناکی ها را زنده میکند و کوربن دالاس هم نگاه کلی به دانشمندان مدرن کشورهای قدرتمند را قابل تطبیق به نگاه باستانیان به دانش های فراانسانی آنوناکی ها میبیند.:

“THE BATTLE OF THE GODS: HISTORY IN REPORTS FROM INSIDE THE AMERICAN REVOLT”: oniju Nbei: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2024

چرا باید بعد از 2000سال سروری اسمی یکتاپرستی و تثلیث یهودی-مسیحی، خدایان شرک در هیولایی ترین ظواهر خود آنقدر زنده باشند که بشود حتی در صحنه سازی های رسانه ای آنها را واقعی نشان داد. مسئله فقط این نیست که آن 2000سال غیرواقعی است. مسئله این است که آن 2000سال اصلا ممکن نیست رخ داده باشند چون ذهن انسانی که تنها در قرن بیستم از پهنه ی طبیعت به داخل شهرهای مدرن پرتاب شده است اصلا نمیتواند چنان یکتاپرستی ای را برای مدتی طولانی تحمل کند. این بخصوص الان و توسط نظریه ی شناختی دین شناسایی میشود که اگرچه درباره ی موضوع غیر طبیعی بودن ادیان اجماع دارد اما هنوز شیوه ی ذهنی ای که با آن ساختار شناختی طبیعی میتواند باور به خدایان را در میان عموم مردم ایجاد کند برایش مورد بحث است. دراینباره سه گزارش مختلف یعنی گزارش اسنادی، گزارش تجهیزی و گزارش طبیعی مطرح شده است که هر یک، رگه هایی از حقیقت در خود دارند ولی فعلا اویی که به بحث ما مربوط است گزارش اسنادی است:

«این گزارش مدعی است که باور به عوامل ماوراء الطبیعی، ازجمله ارواح، روح نیاکان، و خدایان، تا اندازه ای به این دلیل که انسان ها مجهز به یک واحد شناختی کارکردی یا ابزار شناسایی عامل هستند، به وجود می آید؛ واحد یا ابزاری که اشیاء یا ابژه ها را عوامل یا رخدادهایی هدفمند میداند که معلول عللی هدفمند و بعضا تنها معلول کوچکترین تحریک هستند. ازآنجاکه حضور عوامل هدفمند در فضای نیاکان ما نشانه ی بزرگترین تهدید برای بقا و همزمان بزرگترین نوید برای بقا و تولید مثل بوده، شناسایی حتی کوچکترین شاهد و مدرک برای اثبات حضور عوامل هدفمند ضروری به نظر میرسد. بهتر است به جای این که حضور یک عامل را نادیده بگیریم، اثبات کنیم که دلایل کافی برای حضور یک عامل مخاطره آمیز یا موثر را در دست نداریم. قوه ای که مسئول یا مسبب انتساب عامل هدفمند به اشیاء است یا علت بروز رویدادها است را در اصطلاح "ابزار شناسایی عامل فوق حساس" نامیده اند که با اختصار HADD خوانده میشود. "فوق حساس" به جای این که عوامل واقعی را بر مبنای دروندادهای دقیق شناسایی کند، بر قابلیت تنظیم کنندگی ابزار در ثبت موارد درست و غلط تاکید میکند. ما در روند عادی زندگی انسانی، صور انسانی، چهره های انسانی، صداهای انسانی، و دست ساخته های انسانی، HADD ، و صفات غیر عقلانی عامل انسانی را به مثابه منبع درک میکنیم. بنابراین، دومین سیستم شناختی ای که مسبب پیدایش وضعیت های مرتبط با حالات ذهنی است (نظریه ی ذهن)، فعال میشود و به نحو خودکار جزئیات مربوط به باورها، تمایلات، احساسات و دیگر مسائل احتمالی از این دست را با جزئیات به دست میدهد. اما برخی اوقات، صداها، اشکال، الگوها، یا HADD با عوامل طبیعی شناخته شده مثل انسان ها و حیوانات همخوانی ندارد. در این شرایط، فعالیت HADD ممکن است منتهی به این فرض شود که یک گونه ی متفاوتی از عامل یعنی خدا وجود دارد. برت چنین توضیح میدهد: "ذهن های ما الگوهای شناسایی بیشماری دارند که اطلاعات بصری را در واحدهای معنادار دسته بندی میکنند. HADD مواظب الگوهای مشخصی است که عوامل به دست میدهند. اگر این اطلاعات دسته بندی شده با الگوها مطابقت داشته باشند HADD عامل را شناسایی میکند و به دیگر ابزارهای ذهن خبر میدهد. قسمت جالبتر قضیه زمانی است که الگویی شناسایی میشود و به نظر میرسد هدفمند است اما به نظر نمیرسد که علت مکانیکی یا بیولوژیکی عادی داشته باشد. این قبیل الگوها HADD را بر آن میدارد تا به دنبال علت بگردند. این علت ها ممکن است اشخاص ناشناس، حیوانات، یا موجودات فضایی، ارواح و یا خدایان باشند."» ("معرفتشناسی اصلاح شده و دانش شناختی دین": کلی جیمز کلارک و یوستین برت: ترجمه ی علیرضا روایت: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 173: زمستان 1403: ص 37-36)

در یک دیدگاه ابتدایی و ماقبل علمی که بیشتر سازوکارها ناشناخته اند تقریبا هر موجود معمولی ای میتواند صرفا به خاطر نوع رابطه اش با انسان، همچون خدایان جلوه کند. ازاینرو هم موجوداتی که انسان میخورد و هم موجوداتی که انسان را میخورند جلوه های ایزدی می یابند و سعی میشود تا این جلوه ها به شکلی که به نفع آدمیزادان و آسایش روانی جامعه شان به نظر برسد با هم به تفاهم برسند. نتیجه این که موجود زنده ای که انسان میخورد اگر به خوبی پرستش شود حاضر به قربانی شدن برای انسان است. انتظار میرود جانوری که انسان یا دام هایش را شکار میکند و میخورد هم حاضر باشد برای منفعت آدمیزاد خود را قربانی کند. البته این داوطلبی به بیشتر این درندگان نمیخورد مگر این که فکر کنید آنها به خاطر تغذیه از موجوداتی که انسان ها هم آنها را میخورند مواد ایزدی آنها را به خود جذب کرده و مثل آنها خاصبت پذیرش قربانی شدن را بیابند و فقط باید مناسک جادویی را به کار گرفت تا این خاصیت در جای خود، در درندگان هم به کار بیفتد. موضوع این است که اگر این حرف را قبول کنید آن وقت باید بپذیرید که با خوردن جانورانی که قربانی میشوند خودتان هم این خاصیت را به خود جذب میکنید و آن وقت به جای انفعال گیاهان، به انفعال تاسفبار حیواناتی که راه فرار دارند دچار خواهید شد. این یکی از دلایلی است که فیثاغورسی ها، مندایی ها و بودایی ها به گوشتخواری نظر مثبتی ندارند. تکثیر کارمای قربانی شدن در افراد جامعه با گوشتخواری، قربانی شدن جامعه را میسر میکند و خدای جامعه خدایی است که در حملات بیگانه قربانی میشود. در اساطیر یونانی، خدای جامعه زئوس-پولیوس است که نامش با لغت پولیس به معنی شهر مرتبط است. این لغت با نام پوروشه خدای قربانی شونده ی هندی در ارتباط است که جهان از اجزای بدنش به وجود می آید و در اساس همان یهوه ی کابالا یعنی آدم-کدمون است که تمام موجودات بخشی از اویند. نام پوروشه ارتباطی با کشور پرشیا یا پارس نیز دارد و اهوره مزدا خدای پارس روح او است. اهوره مزدا همان اسوره میشتو یا اسورا مستاس یعنی آسور خدای آشوریان است که نامش در اسری/ازیریس و هرو/هورس خدایان خورشیدی قربانی شونده ی مصر قابل مشاهده است. برای نوشتن نام هورس، گاهی از هیروگلیف قبطی "ر" یا "ل" استفاده میشد. حرف "ر" در عبری، "ریش" نام دارد که درواقع همان "رش" یا "راز" در عبری به معنی رئیس و معادل با "رکس" و "رگ" در اروپا و "راجا" در هند است که همه ی این لغات معانی شاه و رئیس را دارند. هورس و ازیریس هم خدای مجسد در شاه بودند و در این حالت با اوسو یا واسو تطبیق میشدند که اسما همان یسوع (عیسی مسیح) و از طریق او یهوه اند. واسو در هند هم تحت این نام و هم تحت تلفظ "ویشنو" پرستش میشد و از طریق تجسد ویشنو در کریشنا قربانی شوندگی پوروشه را به کریشنا منتقل کرده است. کلمه ی "هری" به معنی مقدس که در هندوئیسم بیش از همه درباره ی کریشنا به کار میرود همریشه با نام هرو یا هورس است و ویشنو و کریشنا به مانند هورس، ارتباط مستقیمی با گیاه لوتوس یا نیلوفر آبی با مضمون نماد پیدایش دارند. کریشنا با پرتاب تیر یک شکارچی به قلبش میمیرد و این شکارچی جزو پرستندگان اسکاندا خدای مریخ است که موکل جنگ و آشوب است. تیر مزبور معروف به ول اسکاندا را میتوان با نیزه ی سرباز رومی که به پهلوی عیسی اصابت میکند مقایسه کرد و سرباز رومی این نیزه را به مارس یا مریخ خدای جنگ محبوب رومیان تقدیم میکند. اسکاندا به عنوان خدای جنگ، فرمی کم تر مشهور از شیوا خدای نابودی است که اختلافاتش با کریشنا و ویشنو معروف تر است. به روایتی معروف، شیوا زهر "هلاهل" را نوشید ولی چند قطره از آن از دهانش فرو ریخت و بدل به انواع و اقسام موجودات سمی و شرور شد. شیوا برای این که از اثر منفی زهر در خود خلاصی یابد بخش تحت تاثیر را به صورت "پاپا پوروشه" از خود جدا کرد که با قربانی شدن پوروشه تبدیل به جهان مادی شد که ما در آن ساکنیم. برای امن تر شدن دنیا روح پوروشه به شکل کریشنا متمرکز شد تا با قتل کریشنا بدی ها در جهان کمتر شود و برای همین است که زندگی شخصی کریشنا علیرغم خدا بودنش اصلا ایدئال نیست. ولی کریشنا پس از این پاک میشود و بعدا به شکل کالکی در آخرالزمان باز میگردد تا بازمانده ی ناپاکی ها را از زمین محو کند.:

“Jesus Christ: Vishnu Tattva, YAGNA PURUSHA YUPA DHVAJA”: COLLECTES\D WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI”: 7 NOV 2010

مرگ کریشنا با پرتاب تیر به قلبش، در ارتباط با نسبت ازیریس با قلب است چون قلب مرکز بدن است همانطورکه حاکم، مرکز جامعه است. در کتاب مردگان مصری، روح مرده، ازیریس را "سرور قلب آرام" ندا میکند. اسکندر هم در هند با پرتاب تیری که به نوک پستانش اصابت کرد تقریبا مرد ولی به طرزی معجزه آسا زنده شد که نسخه ی دیگر مرگ و رستاخیز مسیح است. به نظر میرسد نامیده شدن نوک پستان به "ممه" در نام "مامای" دشمن تاتار دیمیتری دونسکوی روس در نبرد کولیکوف تاثیرگذار باشد. دیمیتری دونسکوی به توسعه ی قدیس سرجیوس رادونیژ نخست سعی کرد با فرستادن هدایایی برای مامای با او صلح کند ولی موفق نشد. این حرکت را در تورات و در روبرویی یعقوب (پدر بنی اسرائیل) با برادر کینه توزش عیصو (پدر ادومی ها) نیز میبینیم. یعقوب بعد از دعا کردن به درگاه خدا و با همراه داشتن هدایایی به ملاقات عیصو میرود. در تورات، عیصو برادرش را میپذیرد و در آغوش میگیرد. محل صلح آنها مهانائیم به معنی محل دو اردوگاه نام میگیرد که در آن، "مها" به معنی اردوگاه میتواند تلفظ دیگر "مکه" و بعدا "مسکو" (برای روس های دیمیتری) باشد. ولی در روایت های دیگر یهودی، این ملاقات به این راحتی پیش نمیرود. به یک روایت، عیصو با تظاهر به بوسه دادن، گردن یعقوب را گاز میگیرد ولی گردن یعقوب از جنس سنگ مرمر میشود و دندان های عیصو میشکند و عیصو مجبور به کرنش میشود. در روایتی دیگر که بیشتر به داستان رودررویی مامای و دیمیتری نزدیک است، پس از آن جنگ در میگیرد و یعقوب، عیصو را با پرتاب تیری به قلبش میکشد. البته در داستان دیمیتری، مامای توسط دیمیتری کشته نمیشود و بعد از شکست از دیمیتری، توسط نیروهای خان تختامیش به قتل میرسد ولی همانطورکه فومنکو نشان داده است دیمیتری تنها نسخه ی اسلاو شده ی خان تختامیش تاتار است. به روایتی یعقوب دلش نمیخواست عیصو بمیرد و ازاینرو عیصو در کوه سیر مجددا زنده شد. این کاملا نام عیصو را شکل دیگر نام عیسی یا یسوع نشان میدهد و مسلما ازاینرو است که هر دو مرگ و رستاخیز داشته اند. منتها در این مرحله عیصو/عیسی هنوز به دشمنان بنی اسرائیل یا نمایندگان یهود تعلق دارد. گذر یعقوب با عصا از رود اردن برای ملاقات با عیصو و لشکرش همان گذر موسی با عصا از دریا برای رسیدن به ارض موعود است. عصای موسی خشکی ای در دریا ایجاد میکند که قوم موسی از آن میگذرند ولی لشکر فرعون مصر که در تعقیبشان است در دریا غرق میشوند. اسکندر هم موقع فرار از لشکریان داریوش با سلامت از رود فرات میگذرد ولی تعقیب کنندگان پارسیش در رود غرق میشوند. در سفر موسی یهوه است که به او کمک میکند اما داستان مفصل تر چرایی کمک یهوه را در یعقوب می یابیم. او با خدا کشتی گرفته و خدا را شکست داده است و خدا به این سبب او را اسرائیل (بنده ی خدا) نامیده و گفته کسی که خدا را شکست بدهد مردم را هم شکست خواهد داد و این دقیقا در آستانه ی رودررویی عیصو و یعقوب رخ میدهد. پس عیصو شکست میخورد چون یهوه شکست خورده است. یهوه به عنوان یک پهلوان زورمند دراینجا قابل تطبیق با جالوت غول است که چون از داود چوپان شکست میخورد کل ارتشش هم شکست میخورند. به عنوان روح امپراطوری میتوانید فتح اروپا توسط ناپلئون را دراینجا بینید چون ناپلئون هم مثل داود، آدمی معمولی بود که امپراطور شد. شکست عیصو از یعقوب هم جانشین شکست یهوه از یعقوب است. در یک افسانه ی ایرلندی هم میبینیم که همسر فین پهلوان با خوراندن سنگ هایی به شکل کیک به یک غول گاول، دندان های او را میشکند که یادآور شکسته شدن دندان های عیصو با گاز گرفتن گردن سنگ شده ی یعقوب است. کلمه ی گاول با نام گولیات یا جالوت همراستا به نظر میرسد. بنابراین داود به عنوان کهن الگوی رش گلوتا یا رهبری یهود، خدایی را که خود خلق کرده است شکست میدهد و با این کار، سرزمین های دیگرانی را که خدایش را باور کرده اند تصرف میکند. بنابراین یهوه تبدیل به پسر داود هم میشود و این بار ابشالوم یعنی پدر سلام و به عبارتی پدر اسلام نام میگیرد. همانطورکه اسلام به جنگ یهود میرود، ابشالوم هم علیه پدرش شورش میکند. در جنگلی که نیروها با هم رودررو میشوند طوفانی درمیگیرد که نیروهای ابشالوم و مردم آن اطراف را در هم میکوبد. در داستان نبرد کولیکوف هم در جنگلی یک طوفان بر ضد تاتارها میوزد که طی آن، بسیاری از سربازان تاتار در رودخانه غرق میشوند که باز هم یادآور غرق شدن ارتش فرعون در آب است. در داستان داود، طوفان باعث میشود تا موهای ابشالوم زمانی که او روی قاطری است به شاخه های پیچان دو درخت گیر کند و او به حالتی شبیه دار زدن در هوا معلق شود. در تعریف داستان در تورات، برای قاطر، از لغت "مچه" استفاده شده که میتواند تلفظ دیگر "مکه" محل معبد مقدس مسلمانان باشد. درحالیکه ابشالوم از درختان آویزان است،یوآب سردار داود سه تیر به قلب او پرتاب میکند و او را میکشد. اتفاقا داود هم نیروهایش را موقع جنگ با ابشالوم به سه جبهه تقسیم کرده بود. شاید این سه جبهه و سه تیر، معادل های سه قسمت شدن خدا در تثلیث مسیحی برای تاکید بر حقانیت مسیحیت در مقابل یکتاپرستی اسلام باشند.:

“RECONSTRUCTION ISSUES 2”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P34

آیا سه جبهه ی مسیح داودی، معادل سه جبهه ی فاتح ایران در جنگ دوم جهانی نیستند و آیا رستاخیز اسلام در ایران بر اثر انقلاب اسلامی، همان رستاخیز ابشالوم به جای عیصو نیست؟ این کمک میکند تا بیشتر باور کنیم که عکس یادگاری رهبران سه کشور فاتح ایران یعنی امریکا، بریتانیا و شوروی در ایران، استعاره ای از فتح پرشیا به جای جهان خارج از این سه قوه توسط خدای تثلیث است و خدای تثلیث، اکنون خود را در سه وضعیت سیاسی که این سه جبهه موکل آنها نشان داده میشوند هویتسازی شده است: مساوات و مخالفت با تضاد طبقاتی بر اساس کمونیسم شوروی، محافظه کاری و دفاع از سنت بر اساس سلطنت بریتانیایی، و آزادی طلبی و دموکراسی خواهی بر اساس انقلاب امریکایی-فرانسوی. اینها روی هم ایدئولوژی مسیح را میسازند و هر جریان جدیدی که شعارهای مسیحایی سر بدهد روی ترکیبی از این ایده ها رستاخیز مسیحایی میکند. تجربه ی انقلاب ایران –به عنوان کشوری که با فروکاهی به پرشیا، تمثیل چنین رستاخیزی شده است- به وضوح نشان داده که این رستاخیز مسیحایی، لزوما رستاخیز ایدئال و ایزدی ای نیست و مانند الگوی ایران قرار است در سرتاسر جهان، حرکت های فشل و معیوب سیاسی را سبب شود. دلیلش هم مشخص است. هر سه جبهه ی فوق، جبهه های سیاسی ای هستند که بر اساس "شهریار" ماکیاولی، مهره های سیاست خود را میچینند و به هیچ اصول اخلاقی ای پایبند نیستند. آنها با فروکاهی مسیح به سیاست، جلو پیشرفت اخلاق انسان ها را میگیرند و با دچار کردن افراد بشر به شر رسانی همدیگر، از بقای خود مطمئن میشوند. هرگز در جامعه ای که انسان ها به دنبال منجی سیاسی میگردند، نمیتوان انتظار تاسیس زندگی جمعی ایدئال را داشت. چون این جامعه از تربیت انسان باز میماند و در فوران تاریکی جهالت و فریبکاری های پنهان در پشت این تاریکی، مصداق این بیت فارسی میشود که:

من از شب های تاریک و بدون ماه میترسم؛

نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه میترسم.

سربازان مذهبی که برای نظام کفر خدمت میکنند.

تالیف: پویا جفاکش


حدیث مشهوری از پیامبر اسلام هست که میگوید: «قد عرف نفسه فقد عرف ربه.» یعنی هر کس خودش را شناخت مثل این است که خدایش را شناخته باشد. این روحانی ترین و متعالی ترین فرم از این دستور سقراط است: «خودت را بشناس». این آموزه آنقدر مشهور است که درستیش تقریبا برای هر انسان معمولی مسجل به نظر میرسد. اما تکامل گراها آدم های معمولی نیستند. آنها مدعیند که بزرگترین رمز بقای نوع بشر این بوده که بدون شناختن خودش و فقط با اعتماد به دستورات مغزش زندگی کرده است. اگر آدم بخواهد خودش را بشناسد باید با خودش صادق و راستگو باشد. درحالیکه روانشناسان تکاملی یکی از مهمترین مکانیسم های دفاعی بدن انسان را دروغ گفتن به خودش معرفی میکنند. طبق این اصل، آدمیزاد به دلیل این که جانوری ضعیف بوده که در محیط خطرناک دوران کهن، به همزیستی با همنوعانش نیاز داشته، ناچار بوده که حتی وقتی عقایدش با عقاید جمع یا حداقل همزیست های اصلی مثل رئیس یا همسرش موافق نبوده است، وانمود کند با آنها موافق است. اما چون دگر فریبی صرف قابل اکتشاف و راستی آزمایی بوده، فرد وقتی موفق ترین دگرفریبی را مرتکب میشده که دروغی را که به دیگران میگوید خودش هم باور کند. این سبب شده تا ژن هایی که مسئول خودفریبی ناخودآگاهانه هستند رشد قدرتمندی در انسان به دست بیاورند. بسیاری از ارکان این نظریه و مشاهداتی که مسئول آن هستند به شدت یادآور نظریه های فرویدی «ناخودآگاه» و «سرکوب» در روانکاوی هستند. با این حال، بیش از حد تخیلی و حتی ابلهانه برخورد کردن روانکاوان فرویدی با نتایج روانکاوی، باعث میشود تا عصبشناسان حتی المقدور خود را از این وادی دور نگه دارند. راندولف ام.نسه روانشناس تکاملی امریکایی دراینباره مینویسد:

«با این که شواهد زیادی دال بر وجود سرکوب در دست است، بسیاری وجود آن را انکار میکنند. زمانی که من حرفه ی خود را آغاز کردم، ایده های روانکاوانه غالب بودند. ریاست تمام دپارتمان های روانپزشکی در دست روانکاوان بود. حالا همه ی آنها با دانشمندان عصبشناس جایگزین شده اند. شاید حتی واژه ی پاکسازی درست تر از جایگزینی باشد. روانکاوی به سخره گرفته میشود و روانپزشکان به روانکاوان به دیده ی تحقیر مینگرند. حتی کاری که من اینجا میکنم، یعنی اعتراف به این که برخی ایده های روانکاوانه ارزشمند هستند نیز خالی از خطر نیست.» ("دلایل خوب برای احساس های بد": راندولف ام.نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص275)
به نظر میرسد روانشناسی تکاملی میتواند مکمل خوبی برای نظریه ی سرکوب فرویدی باشد و نشان دهد که عملکرد ناآگاهانه ی حداکثری فرد و جامعه ی بشری، به چه دلیل به وجود آمده و چنین ابعاد عظیمی یافته که پشت سر هم مورد سوء استفاده ی رسانه ها و فرصت طلب های سیاسی قرار میگیرد. قدرت سانسور خودفریبی آنقدر زیاد است که میتواند عشق را نفرت نشان دهد. چه بسیار افرادی که درحالیکه در ناخودآگاه خود، فریفته ی فردی خاص شده اند خودفریبانه به خود میباورانند که از او متنفرند و از او با تحقیر یاد میکنند چون انتظارات خانواده یا جامعه از فرد این است که این عشق را سانسور کند. اتفاقا در عرصه ی سیاست تشخیص این خودفریبی دگرفریبانه خیلی راحت تر است آنجا که میبینید مردمی از کشوری ضعیف که اهمیت سیاسی خاصی ندارد فریفته ی سیاستمدار عوامفریبی میشوند که ادعا میکند دارد به جنگ قدرت های بزرگ میرود چون قدرت های بزرگ همه ی دنیا را ول کرده اند و صبح تا شب دارند درباره ی کشور آنها نقشه میکشند. ظاهرا نفرت از قدرت های بزرگ است ولی در باطن تایید اهمیت آنها است. مانند قصه ی خرگوش لاف زنی است که وقتی میخواست اهمیت خود را ثابت کند خود را هدف همیشگی دشمنانی نیرومند توصیف مینمود و میسرود:

دشمن من زرنگه

یا شیره یا پلنگه.

خودسانسوری فقط ویژه ی انسان نیست. چهارپایانی مثل گربه و سگ که موفق شده اند در کنار آدمیزاد زندگی کرده و از این طریق بسیار موفق تر از همتایان وحشی کم جمعیت (گربه) یا به کل منقرض شده ی خود (سگ) تکثیر گردند حیواناتی هستند که مطابق میل اربابان انسانی خود، برخی خصلت های خوشایند انسان را در خود تقویت و بعضی خصلت های نوع خود که برای آدمیزاد ناخوشایندند را به حداقل یا صفر برسانند. این تا آنجا پیش رفته که بعضی انسان ها همنشینی با گربه و سگ و بعضی حیوانات اهلی دیگر را به همنشینی با انسان های دیگر ترجیح میدهند چون برخی از افراد این گونه ها بسیار بیشتر از بخش بزرگی از جمعیت انسانی، خود را با استانداردهای ایدئال خلق بشری تطبیق داده اند. اتفاقا پذیرش حیوانی با این حد از خودسانسوری توسط فرد بشری، ریشه در گذشته ی آنیمیستی نوع بشر دارد که تمام حیوانات را دارای خصلت های انسانی میدید و این ازآنجا شروع شد که انسان صفات مختلف خود را تقسیمبندی و به گونه های مختلف حیوانی که در هر یک، صفت انسانی خاصی برجسته میشد فرافکنی میکرد. افسانه هایی به زبان حیوانات آنطورکه در افسانه های ازوپ یا پانچاتانترا (کلیله و دمنه) دیده میشوند، دقیقا استوار بر تصاویر جانورانی هستند که هر یک نماینده ی صفت خاصی از بشر هستند و با ابزار کاملا انسانی «کلام» با هم ارتباط برقرار میکنند. ظاهرا این گذشته ی انیمیستی نه فقط در حکمای تمثیل پرور بلکه در تکامل گرایان مادی گرا هم آنقدر باقی مانده که با ساده سازی شباهت های انسان و حیوان حتی در مقوله ی زبان، سعی میکنند بیشتر به سمت عادی نگاری حیوان بودن انسان گام بردارند. اینجا دیگر مسئله از حد روانشناسی تکاملی میگریزد و به مرحله ی زیستشناسی شناختی میرسد. گزارش آبزرور دراینباره را مطالعه کنید:

«برای مدت طولانی، دو اردوگاه اصلی در مورد رفتار حیوانات و شناخت حیوانات وجود داشته است: انحصارگرایان، که بر تفاوت‌های بین حیوانات و انسان‌ها تمرکز می‌کنند، و شمول گرایان، که بر شباهت‌های بین انسان‌ها و بقیه قلمرو حیوانات تمرکز می‌کنند. این بحث درازمدت به هزاره‌ها قبل برمی‌گردد و فیلسوفانی مانند ارسطو و دکارت استدلال می‌کردند که انسان‌ها تنها حیواناتی هستند که قادر به شناخت مرتبه‌ی بالاتری مانند تفکر عقلانی و زبان هستند، و متفکران برجسته‌ای مانند ولتر، چارلز داروین و دیوید هیوم استدلال می‌کنند که این امر بدیهی است به همان اندازه که انسان نیز از نظر انحصار عقل بدیهی است. دبلیو تکومسه فیچ، زیست‌شناس شناختی دانشگاه وین، با برقراری پل بین زیست‌شناسی تکاملی و علوم شناختی، نشان داد که مطالعه ی اقوام حیوانی دورتر ما برای درک شناخت انسان حیاتی است. فیچ در سخنرانی اصلی خود در کنوانسیون بین‌المللی علوم روان‌شناختی در وین در سال 2017 تاکید کرد: "پیام اصلی که امروز می‌خواهم به شما برسانم این است که به یک معنا، هر دو طرف درست هستند. و از دیدگاه بیولوژیکی مدرن، ما واقعاً نیاز داریم که این ایده‌ها را روی سرشان بگذاریم و یک واقعیت بیولوژیکی بسیار ساده را بشناسیم: این یک حقیقت است، اما انسان ها نیز در زمره ی حیوانات هستند." اساس زیست شناسی انسان حاوی مقادیر زیادی از اصول مشترک است: هر موجود زنده ای از باکتری گرفته تا نرگس کد ژنتیکی اصلی ما را دارد و ساختار سیستم عصبی ما با حیوانات درجه پایین تر مانند مگس ها و کرم ها و همچنین خویشاوندان نزدیک تر مانند بونوبوها مشترک است. اما مطمئناً هر گونه ای منحصر به فرد است.

در حوزه ی زیست‌شناسی شناختی فیچ، محققان تلاش می‌کنند بین زیست‌شناسی تکاملی پایه (مثلا داروین) و علوم شناختی (مثلاً نوام چامسکی و بی‌اف اسکینر) ارتباط برقرار کنند. اما فیچ توضیح می دهد که زیست شناسی شناختی همان رشته ی روانشناسی تکاملی نیست. در حالی که روانشناسی تکاملی در طول دوره ی تکاملی نسبتاً کوتاه 6 میلیون سال گذشته بر ذهن انسان تمرکز می کند، زیست شناسی شناختی رویکرد گسترده تری را اتخاذ می کند که به بسیار زودتر در تکامل انسان باز می گردد. همراه با این رویکرد بسیار مقایسه‌ای، زیست‌شناسان شناختی ویژگی‌های پیچیده‌ای مانند زبان یا موسیقی را به اجزای اساسی متعددی تقسیم می‌کنند که برخی از آنها ممکن است در بین انسان‌ها و سایر حیوانات مشترک باشد و برخی ممکن است منحصر به یک گونه ی خاص باشد. فیچ توضیح داد که زیست شناسان شناختی این رویکرد را «تفرقه و سلطه» یا رویکرد چند جزئی می نامند. بر اساس وجود یا عدم وجود این اجزا، می‌توانیم درخت فیلوژنتیکی را ترسیم کنیم که به محققان اجازه می‌دهد تا گذشته ی تکاملی توانایی‌های شناختی خاص را بازسازی کنند. انسان ها با نزدیک ترین خویشاوندان ما، میمون های بزرگ، ویژگی های بسیاری دارند. ما مغزهای بزرگ، جثه ی بزرگ، عمر طولانی و دوران کودکی طولانی داریم زیرا جد مشترک ما که شامپانزه، گوریل یا انسان نبود (منظور: "حلقه ی گم شده یا موجود ناشناخته ی داروینی که فرض شده گونه ای مابین میمون و انسان بوده است]، نیز دارای این ویژگی ها بود. این فرآیند تکاملی همسانی نامیده می‌شود: گونه‌های مختلف مجموعه‌ای از صفات مشترک دارند، زیرا از یک اجداد مشترک به ارث رسیده‌اند. به گفته ی فیچ، زیبایی همسانی در این است که می‌توانیم با نگاه کردن به گونه‌های زنده از آن برای بازسازی گذشته استفاده کنیم. در مقابل، فرآیند تکامل همگرا است که در آن گونه های مختلف به طور مستقل ویژگی های مشابه را تطبیق می دهند. به عنوان مثال، انسان ها و پرندگان هر دو دوپا هستند، اما نه به این دلیل که ما یک سری اجداد دو پای مشترک داریم. انسان ها و پرندگان به دلایل مختلف در مقاطع زمانی مختلف با دو پا راه رفتن سازگار شدند. فیچ همچنین خاطرنشان کرد که تکامل اغلب مداری است نه خطی، با سازگاری‌هایی که چندین بار در یک گونه ی خاص پدید می‌آیند و ناپدید می‌شوند. به عنوان مثال، بیشتر انسان ها و برخی دیگر از نخستی ها تری کرومات هستند - ما به لطف سه نوع مختلف سلول مخروطی در چشمانمان، دید رنگی داریم. از سوی دیگر، بیشتر پستانداران دیگر، دو کرومات هایی هستند که دید رنگی ندارند. اگر فقط پستانداران را مورد بررسی قرار دهیم، به نظر می رسد که تری کروماسی یک سازگاری بسیار پیشرفته است که انسان تنها با چند گونه ی بسیار تکامل یافته ی دیگر به اشتراک می گذارد. او توضیح داد، اما گسترش شبکه ی مقایسه ای فراتر از پستانداران نشان می دهد که پرندگان نه تنها دارای تری کروماسی هستند، بلکه در واقع دارای چهار مخروط مختلف - تتراکروماسی هستند. ماهی ها، خزندگان و دوزیستان نیز دارای تتراکروماسی هستند، که نشان می دهد که جد مشترک همه ی مهره داران زنده در واقع چهار رنگ بوده و با گذشت زمان پستانداران انطباق بینایی رنگ را از دست داده اند. فیچ گفت، جایی در طول مسیر، پستانداران - حداقل برخی از ما - نوعی دید رنگی جزئی را به دست آوردند. استفاده از ابزار اقتباس دیگری است که چندین بار در دسته های مختلف حیوانات تکامل یافته است. شامپانزه ها، نزدیکترین خویشاوندان زنده ی ما، از ابزارهایی برای صید موریانه و شکستن آجیل استفاده می کنند. شش میلیون سال پیش، جد مشترک ما با شامپانزه ها نیز احتمالاً از ابزارهای ساده ای برای انجام کارهای مشابه استفاده می کرد. از طریق همسانی، ما می توانیم توانایی های شناختی اجداد منقرض شده ی خود را تصور کنیم. اما نخستی‌ها تنها حیواناتی نیستند که می‌توانند از ابزار استفاده کنند. کلاغ‌های کالدونیای جدید از اجسام مستقیم تیز در محیط خود استفاده می‌کنند تا دانه‌هایی را که به سختی قابل دسترس هستند از تنه ی درختان بیرون بیاورند. محققان دانشگاه آکسفورد دریافته‌اند که در آزمایشگاه، این کلاغ‌ها ابزارهای خود را با خم کردن قطعات سیم به شکل‌های قلاب‌دار برای بیرون کشیدن غذا از ظرف‌ها می‌سازند. "اینها حیوانات بسیار باهوشی هستند و توانایی حل تکالیف و فراتر رفتن از هر استعداد بیولوژیکی آنها را دارند، همانطور که ما به عنوان انسان می توانیم. به این ترتیب ما می توانیم ماشین ها را رانندگی کنیم و مته های برقی بسازیم." البته، فیچ اضافه کرد، جد مشترک ما با کلاغ‌ها احتمالاً کاربر ابزار نبوده است، اما این انطباق مشابه به ما اجازه می‌دهد تا سؤالات مهمی بپرسیم: چرا استفاده از ابزار تکامل می‌یابد؟ و چرا در تمام این زمان‌های مختلف، و به روش‌های مختلف، در میان چنین موجودات متمایز تکامل یافته است؟ در کنار استفاده از ابزار، انسان ها بسیاری از توانایی های شناختی را با دیگر گونه ها به اشتراک می گذارند، از جمله شکل گیری خاطرات، دسته بندی ها، احساسات اساسی مانند خشم، برنامه ریزی و تعیین هدف و یادگیری قوانین. این نوع مفاهیم اساسی غیرکلامی احتمالاً زبان را در طی میلیون‌ها سال تکامل پیش‌بینی کرده‌اند. برخلاف استفاده از ابزار، به نظر می‌رسد زبان ویژگی‌ای است که فقط انسان‌ها از آن برخوردارند. فیچ گفت، با این حال، بیشتر اجزای زبان با گونه های دیگر مشترک است. او گفت: "تفاوت اصلی ما با گونه‌های دیگر این نیست که چیزی برای فکر کردن داریم، بلکه این است که می‌توانیم در مورد آنچه که در مورد آن فکر می‌کنیم ارتباط برقرار کنیم". اگرچه برخی از شامپانزه‌ها و بونوبوها یاد گرفته‌اند که با کیبورد امضا کنند یا با آن ارتباط برقرار کنند، اما هیچ‌کدام یاد نگرفته‌اند که «سلام» یا «تولدت مبارک» بخوانند. این به این دلیل نیست که شامپانزه ها باهوش نیستند یا قادر به تقلید نیستند، بلکه به این دلیل است که آنها توانایی بسیار محدودی برای کنترل صداهای خود و تقلید صداهای محیط خود دارند. یک فرضیه ی طولانی مدت برای ناتوانی نخستی ها در صحبت کردن این است که آنها (و سایر حیوانات) فاقد حنجره ی نزول شده ای هستند که انسان ها دارند. با این حال، بیشتر اطلاعات در مورد حنجره ی حیوانات از تشریح حیوانات مرده به دست آمده است. فیچ به عنوان یک فوق دکترای پزشکی به نحوه ی ارتباط حیوانات زنده علاقه مند شد. تا کنون، همه ی پستاندارانی که او مورد بررسی قرار داده است، در حالی که صداهای بلند ایجاد میکنند، حنجره ی خود را در موقعیتی شبیه به انسان پایین می آورند. هنگامی که سگ پارس می کند، حنجره فقط برای لحظه ی پارس کردن به سمت پایین جمع می شود و سپس به سمت بالا می آید. فیچ توضیح داد: "آنچه در مورد ما غیرمعمول است این نیست که حنجره ی نزولی داریم، فقط این است که همیشه پایین است." این تحقیق نشان می‌دهد که آناتومی صدا نیست که برای زبان مهم است، بلکه چیزی در مغز است. یک فرضیه ی قدیمی این است که بیشتر پستانداران فقط اتصالات غیرمستقیم از قشر حرکتی خود به نورون هایی دارند که مجرای صوتی، حنجره و زبان را کنترل می کنند. انسان ها نیز دارای این ارتباطات عصبی هستند، اما همچنین دارای اتصالات مستقیم از قشر حرکتی به نورون های حرکتی هستند که حنجره را کنترل می کنند. این کلیدی است که به انسان ها کنترل دستگاه صوتی ما را می دهد که شامپانزه ها فاقد آن هستند. با این حال، انسان ها تنها حیواناتی نیستند که قادر به یادگیری صداهای پیچیده هستند. یادگیری آوازی به طور مستقل در خفاش ها، فیل ها، فوک ها، آب بازسانان [شامل دلفین ها و وال ها] و چندین خانواده ی مختلف از پرندگان تکامل یافته است. با مطالعه ی همبستگی های عصبی یادگیری صوتی در انواع گسترده ای از گونه ها، محققان می توانند این فرضیه ی اتصالات عصبی مستقیم را آزمایش کنند. تاکنون، مطالعات، دو دسته از پرندگان - پرندگان آوازخوان و طوطی - را مورد بررسی قرار داده‌اند و در هر دو مورد، این فرضیه پابرجاست. پرندگانی که توانایی یادگیری آوازی دارند این ارتباطات مستقیم را دارند، در حالی که پرندگانی که آواز آموز نیستند، مانند کبوتر یا مرغ، چنین ارتباطی ندارند. فیچ توضیح داد: "نتیجه گیری کلی من در اینجا این است که با در نظر گرفتن یک دیدگاه مقایسه ای بسیار گسترده در طیف گسترده ای از گونه های مختلف، این واقعا ابزار قدرتمندی برای توسعه ی فرضیه ها و همچنین آزمایش آن فرضیه ها به ما می دهد." ما می توانیم فرضیه های تکاملی مکانیکی و عملکردی را آزمایش کنیم. فیچ با عمیق‌تر کردن موضوع ارتباط گفت که نحو، مجموعه قوانینی که معنای یک جمله را تعیین می‌کند، واقعاً در قلب زبان قرار دارد. فراتر از کلام گفتاری، انسان‌ها می‌توانند از زبان به اشکال مختلفی استفاده کنند: برای مثال، زبان اشاره و نوشتن به دلیل توانایی ما در استفاده از نحو پیشرفته امکان‌پذیر است. ممکن است میمون ها نتوانند صحبت کنند، اما می توانند صدها کلمه را از طریق علائم یا صفحه کلید یاد بگیرند و بیان کنند. با وجود تسلط بر واژگان بزرگ، سطح نحوی که آنها به دست می آورند تقریباً سطح زبان یک کودک 2 ساله است - اساساً آنها توانایی قرار دادن دو کلمه را در کنار هم دارند. اگرچه این یک سطح بسیار محدود از نحو است، اما همچنان نحو است، بنابراین چیزی مشترک با زبان انسانی وجود دارد. انسان ها زبان را فقط به عنوان رشته ای از کلمات در یک دنباله تفسیر نمی کنند. به طور اساسی، ما می توانیم این توالی ها را به عنوان داشتن یک ساختار سلسله مراتبی مرتبه بالاتر تفسیر کنیم. فیچ و همکارانش در تلاشند تا با بررسی توانایی آنها در یادگیری ساختارهای دستور زبان ساده در مقابل ساختارهای پیچیده تر، تعیین کنند که ارگانیسم های مختلف دارای چه اجزای زبانی هستند. تاکنون، آزمایش‌های مقایسه‌ای نشان داده‌اند که این توانایی برای استفاده از نحو سلسله مراتبی ممکن است منحصر به انسان باشد. در یک سری آزمایش، محققان تلاش کردند دستور زبان سلسله مراتبی را به دو گونه ی مختلف از پرندگان آموزش دهند: کبوترها و کیس. Keas نوعی طوطی بومی نیوزلند است و به خاطر باهوشی بسیار معروف است. به جای استفاده از ضبط صدا، محققان به پرندگان آموزش دادند تا الگوهای بصری مختلف اشکال انتزاعی را تشخیص دهند. حتی کبوترها - نه باهوش‌ترین پرندگان - می‌توانستند بر الگوهای متوالی ساده تسلط پیدا کنند، اما اگرچه هفته‌ها تحت آموزش فشرده قرار گرفتند، هر دو گروه پرنده نتوانستند دستور زبان پیچیده‌تر را بیاموزند. فیچ می‌گوید: "بنابراین جایی که اکنون ما را رها می‌کند این است: بسیاری از گونه‌های مختلف نشان داده شده‌اند که گرامرهای حالت محدود [و] دستور زبان‌های ترتیبی ساده‌تری را انجام می‌دهند، اما در حال حاضر، تنها شواهد خوب برای فراتر رفتن از آن به دستور زبان سلسله مراتبی برای انسان‌ها است." دقیقاً چه چیزی به انسان اجازه می دهد تا این جهش زبانی را انجام دهد؟ فیچ گمان می‌کند که انسان‌ها میل شناختی برای استنباط ساختارهای درخت مانند از توالی‌هایی که برای حیوانات دیگر دشوار یا غیرممکن است، ایجاد کرده‌اند. بر اساس فرضیه ی دندروفیلی او، استعداد منحصر به فرد انسان در نحو ناشی از تفسیر خودکار توالی ها به تکه های سلسله مراتبی منشعب است. فیچ پیشنهاد کرد که برای رسیدن به این سطح بعدی از دستور زبان، انسان ها ممکن است شکل دیگری از حافظه ی انتزاعی را ایجاد کرده باشند که به ما امکان می دهد عبارات را حتی پس از پایان آنها پیگیری کنیم. برای فعال کردن این سازگاری جدید، مغز انسان ممکن است ساختارهای خنثای لازم برای پردازش زبان را تقویت کرده باشد. فیچ اشاره کرد که مساحت بروکا در انسان هفت برابر بیشتر از شامپانزه‌ها است و آن در مقایسه با شامپانزه‌هایی که در مورد آنها می‌شناسیم، منبسط‌ترین ناحیه ی مغز انسان است. علاوه بر این، ارتباط آن با سایر ساختارهای مغز در انسان نسبت به سایر نخستی‌ها بسیار بیشتر است. فیچ نتیجه گرفت: "برای من، هیجان‌انگیزترین امکان دوباره در نحو است. ما چیزهای زیادی به اشتراک می گذاریم، اما یک تفاوت نسبتاً کوچک از نظر معماری مغز، تفاوت بزرگی در توانایی شناختی ایجاد کرد."»:

Humans Are Animals, Too: A Whirlwind Tour of Cognitive Biology”: Alexandra michel: observer: may,june2017

واقعا چه نیازی به رساندن مبحث بسیار پیچیده ی زبان به جانوران اولیه است وقتی امکان مقایسه ی آن بین انسان و میمون ها به اندازه ی کافی غیر ممکن هست؟ موضوع دقیقا به مسئله ی فریب برمیگردد. انسان ها تنها موجوداتی هستند که با کلام با هم ارتباطات مفصل برقرار و در سطح عظیم اجتماعی پیام های پیچیده تولید میکنند. ولی عکس العمل ذهنی مخاطب در مقابل پیامشان عینا مثل خودشان نیست. افراد در طول زندگیشان از پدیده های طبیعی و مصنوعی تجربه های مختلفی به دست می آورند و شنیدن کلمه آمیزه ای معنایی از این تجربیات با تاکید ویژه بر یک یا چندتایشان ایجاد میکند که جالب این است که هر کدامشان فکر میکنند همه ی آدم ها موضوع را مثل خودشان میفهمند درحالیکه به عنوان مثال، کسی که در کودکی سگی دوست داشتنی داشته و آن را از دست داده است، از شنیدن کلمه ی "سگ" احساسی متفاوت با کسی دارد که هرگز با سگی دوست نبوده و درعوض در کودکی توسط سگی ولگرد مورد تهاجم واقع شده است. اما چون مغز انسان در یک شرایط پرخطر اولیه به گونه ای تکامل یافته است که با جدی گرفتن تجربه های شخصی، از انسان اولیه در مقابل خطرات احتمالی بعدی محافظت کند، پس آنچه که مغز به آن دچار آمده باید به سبب نقشش در حفظ نوع بشر تا به امروز پاس داشته شود و چون چاره ای جز این نوع تکامل نبوده، دریافت پیام اشتباه از متن تا حد خودفریبی برای دگرفریبی طبیعی تلقی شود چون این عملکرد مغز، در فریبکاری، به اندازه ی چشم های دروغین روی بال پروانه که پرنده ها را میترسانند، یا دغلبازی پرنده ی مادری که با وانمود کردن به مجروح بودن، جانور شکارچی ای را از محل جوجه های خود دور میکند، یک نوع فریبکاری دفاعی و دروغ مصلحتی است. بنابراین سهلگیری در مقابل هر نوع وضعیت ذهنی ممکن، و به جایش استفاده ی ابزاری از رسانه ها برای همسطح کردن تقریبی اذهان در حکومت های مدرن، بسیار بیشتر از زورگویی جزمی برای احکام بلاشرط تورات و انجیل، دارای امکان نفوذ سیاسی هستند و در صورتی که نوع اول در قالب دموکراتیک در کنار انواع و اقسام حکومت های شرعی با تلقی های استالینی و طالبانی ترویج شوند حتما از بخت و اقبال بیشتری در بین مردم برخوردار خواهند بود بخصوص اگر سطح بالای خودفریبی مردم در بارها چشمپوشی خود روی صحنه هایی که دغلبازی حکومت های رسانه پرور دموکراتیک آشکار میشود را هم بررسی کنید (میتوانید واکنش مردم دنیا به فریبکاری و تحقیر و سوء استفاده ی آشکاری که امریکا در جنگ خود با روسیه بر اوکراین تحمیل کرد را بسنجید و دقت کنید ببینید آیا خیانت های قبلی غربی ها به شرکایشان واقعا هیچ وقت جایی به این خودفریبی عمومی پایان داده است یا نه؟!).

این دوگانه سازی از ابتدا با خود غرب به وجود آمده و یک تصویر تیره و تاریک از قرون وسطای اروپایی برای مردم غرب تخیل کرده تا قدر آزادی خود برای داشتن انواع و اقسام خودفریبی نسبت به خودفریبی یگانه و غیر قابل تحمل شرع مسیحی را بدانند. بنابراین تاکید ویژه میشود بر این که همه ی مردم اروپا به جز چند نفر جادوگر «مظلوم» و البته چند دانشمند و سیاستمدار قدرنادیده مسیحیت را یک جور میفهمیدند که این خودش در مقابل افاضات قبلی فلسفه ی زبان، تناقض گویی میشود. حالا توجه کنید که در دوره ی پس از جنگ دوم جهانی، یهودی ها بزرگترین ستمدیدگان این نظم قرون وسطایی معرفی میشوند. ولی قبل تر که برنامه در حال تکوین بود، این یهودی ها بودند که به این دگم متهم بودند که همه چیز را در خرافی ترین و جاهلانه ترین وضع ممکن میفهمند و این جهالت مآبی را با اسب تروآیشان کلیسای کاتولیک رم، به کل اروپا تحمیل کرده اند. درواقع حتی همین امروز و در دوران حکومت بی چون و چرای اینترنت و صنعت چاپ، اکثر یهودیان هرگز تورات را نخوانده اند چه رسد به گذشته که از لا به لای تلمود و صدها تفسیر تلمودی حرام حلال کن، یهودیت به سمع و نظر پیروانش میرسید. بنابراین درست به اندازه ی مسیحیت، اسلام و هر مذهب دیگری، جهانبینی یهودیان متکثر و اغلب بسیار به دور از تصلب حاکم بر دستورات تورات بوده است. با این حال میبینیم که استعمارگران در سرزمین های مختلف، مذاهب را همواره در مقایسه با تورات و در خلاصه کردن یهودیت و حتی مسیحیت به آن ارج مینهند و برای ادیان بومی دوره های طلایی تخیل میکنند که در مقابل تاریکی قرون وسطای اروپا بایستد. اما چون مطمئنند که بومیان هیچ درباره ی تمدن طلایی گذشته شان نمیدانند و استعمارگرانند که برایشان وداها و دیگر کتب راستین "خدایان" را کشف کرده اند از نگاه پایین به بالای بومیان به خود مطمئنند و از این فرصت برای آمیختن چاشنی های توراتی-انجیلی به دین در حال رسمیت سازی –رسمیت سازی از طریق دانشگاه های ساخت استعمارگران و با تفاسیر شرقشناسان استعماری از مذاهب مربوطه- نهایت استفاده را میبرند و دستورالعملی برای آشپزی میسازند که بسته به شرایط مناسب استعمارگران در هر فضای سیاسی-اجتماعی خاصی بعضی مخلفات آش را زیاد و بعضی را کم کنند و هیچ ابایی از شور شدن و بی نمک شدن و حتی مسموم شدن آش هم ندارند چون نه خودشان بلکه بومیان بخت برگشته باید از آن تناول کنند. جالب اینجاست که درحالیکه در شرق این ادیان به دگم شدن دچار میشوند نسخه های سهل گیرتر و دگرپذیرشان در غرب عملا میل به پلورالیسم پیدا میکنند. هندوئیسم و بودیسم نمونه هایی از این ادیانند که در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 جای زیادی در فرهنگ های اروپایی-امریکایی برای خود باز کردند و این امکان در آنها توسط افراد ظاهرا روحانی ایجاد شده است که در ارتباط مستمر با غربیان بودند و بعضا تربیت غربی داشتند. این ارتباطات به آنها ظرفیت درک مدارجی از دین را میداد که مردم طبقات پایین از آن بی اطلاع و صرفا در اطاعت کورکورانه از آن بودند؛ مثلا رشد تثلیث برهما-ویشنو-شیوا در هند دوره ی استعمار انگلیس. برهمای خالق، ویشنو/کریشنای نگهدارنده و شیوا یا مهادوای نابودگر همه شان در ایجاد دوره ها و رشد و زوال و پایان آنها مشارکت دارند و هر کاری هم که کنند درست است. بنابراین آمدن استعمارگران از راه دریا و نفوذ دانش آنها در جهت تحریف انواع شرک های هندی آنطورکه در سنت فهمیده میشدند نتیجه ی مشارکت برهمای خالق و شیوای نابودگر است و باید تغییر شرایط را موسیقی ای تلقی کرد که شیوای ناتاراجا یا رقصان با آن، رقص نابودی و مرگ میکند. رهبران هندو نه فقط این تغییرات را صحه مینهند بلکه با ادبیاتی کاملا غربی آن را در مقابل دگم بلاتغییر یهودیت با فرض توراتی بودن صرف آن میگذارند؛ امری که بر ALAN BRILL یهودی گران می آید و باعث میشود یهودیانی را که به هندوئیسم جلب شده اند با ادبیات زیر انذار دهد:

«یهودیت به عنوان یک دین در جهان بینی هندی نمی گنجد. یهودیان فقط به عنوان دارمای جداگانه دیگری مانند پارسی ها (زرتشتیان) یا در این مورد دارمای یهود در نظر گرفته می شوند. ما معمولاً در تفکر آنها در مورد دین نیستیم، اما زمانی که هستیم معمولاً به عنوان توصیف نادرست یا بحث در مورد چیز دیگری است. بنابراین در اینجا چهار رهبر هندو وجود دارد که به ما کمک می کند بفهمیم آنها ما را چگونه می بینند. وقتی این متون را می خوانید سؤال من این است: کدام یک از این گزاره ها دقیقاً مانند نظرات مسیحیانی است که هشتاد سال پیش یهودیان را نمی شناختند و خود تصحیح کننده خواهد بود؟ که به یک لحظه ی مدرنیستی مربوط می شود؟ که دفاع از خود در برابر مسیحیان است که یهودیان هدف امنی برای دفاع از خود هستند و نیاز به اصلاح دارند؟ من قبل از هر پستی در مورد ادیان هندی با این پست شروع می کنم زیرا می خواهم خوانندگان یهودی من این احساس را پیدا کنند که دانش آنها از هندوئیسم به اندازه ی دانش هندوها از یهودیت است. این همان چیزی است که یهودیان غیر آکادمیک که درباره هندوئیسم بحث می کنند به آن بی توجهند. پس اینها را بخوانید و به من در پردازش آنها کمک کنید. این پست برای انتقاد از هندوئیسم نیست، بلکه برای سنجش شکاف اولیه بین ادیان است. به خاطر داشته باشید که یهودیان در هند هرگز ذره ای از آزار و اذیت یا تعصب را تجربه نکرده اند.

(1) Sarvepalli Radhakrishnan فکر می کرد یهودیت توسط مسیحیت جایگزین شده است، (2) Surendranath Dasgupta- یهودیت در مقایسه با هندوئیسم ابتدایی است (3) سوامی ویوکاندا -یهودیت بت پرستی خود را نمی بیند (4) سای بابا- از نادیده گرفتن به ترکیب افکار تصادفی رفت.

اولین نویسنده ای که به او نگاه خواهیم کرد ، سروپالی راداکریشنان (1975-1888) فیلسوف و سیاستمدار هندی بود که اولین معاون رئیس جمهور هند (1952-1962) و دومین رئیس جمهور هند از سال 1962 تا 1967 بود. او یکی از تأثیرگذارترین علمای هند بود که رادیاهیل و متفکران مذهب شرق را با اندیشه های غربی مقایسه کرد و نشان داد چگونه نظام های فلسفی هر سنت در چارچوب سنت های دیگر قابل درک است. او تفسیرهای معتبری از ادبیات مذهبی و فلسفی هند برای جهان انگلیسی زبان نوشت. انتصابات آکادمیک او شامل دانشگاه آکسفورد (1936-1952) بود. راداکریشنان تحت تأثیر تفکر پروتستانی زمان خود قرار گرفت و یهودیت را در مقایسه با مسیحیت قانونی و بدوی ترسیم کرد.:

- "مذهب هندو با شخصیتی کاملاً عقلانی مشخص می‌شود. {...} تمدن برهمنی به این نام خوانده می‌شود، زیرا توسط متفکران برهمنی هدایت می‌شود که برای قضاوت در مورد مسائل بدون احساس آموزش دیده‌اند و نتیجه‌گیری‌های خود را بر اساس مبانی تجربه استوار می‌کنند."

-"عیسی شریعت پسا موسایی را که بسیار کمتر از عالی ترین آرمان ها بود، تحمل کرد."

-"یهوه ی عهد عتیق اساساً یک خدای ملی بود. اسرائیل نژاد منتخب خدا باقی ماند و ملت های بت پرستی که تسلیم اقتدار او می شدند و برای عبادت در صهیون می آمدند، موقعیتی را اشغال می کردند."

-"عیسی به دلیل میراث یهودی خود بسیار با مشکل مواجه شد. عیسی از قبل وجود خدا را درک کرده بود. پیام عیسی غلبه بر تضاد دروغین (یهودی) بین انسان و خدا بود با بازتعریف انسان و خدا شبیه «آن تو هستی»."

-"چرا هندوئیسم بت ها را ریشه کن نکرد؟ پاسخ: چون هند بر خلاف منطقه ی کوچک دان تا بیر شوا، کشوری عظیم است."

-"متفکران هندو، در حالی که خودشان آرمان بسیار بالایی داشتند، عدم آمادگی مردم را برای آن درک کردند و بنابراین به جای زورگویی وحشیانه، به مراقبت دقیق پرداختند. آنها خدایان فرودست را پذیرفتند، که توده‌ها آنها را ناآگاهانه می‌پرستیدند و اصرار می‌کردند که همگی تابع خداوند یگانه هستند."

نویسنده ی دوم Surendranath Dasgupta (1887-1952) یک محقق سانسکریت و فلسفه بود که اولین آثار مرجع اساسی را در مورد فلسفه ی هندی که هنوز در سال 2013 مورد استفاده قرار می‌گرفت تولید کرد. مانند جوزف کلاوسنر در اسرائیل، مردم نظرات داسگوتا را حتی اگر چندین بار غیرمستقیم بشنوند، می‌دانند. داسگوتا همچنین به عنوان نویسنده ای شناخته می شود که "[میرچا] الیاده" را به مذهب هندی متمایل کرد. الیاده در هند زیر نظر داسگوپتا در دانشگاه کلکته تحصیل کرد، اما رابطه ی او با داسگوپتا زمانی که عاشق دختر داسگوپتا، مایتریا شد، تیره شد. رویکرد داسگوپتا نشان دادن ماهیت ابتدایی یهودیت و عدم برتری ادعایی بر هندوئیسم است.:

-"خدای یهود همیشه نگران است که بنی اسرائیل جز او خدایان دیگری را نپرستند و مانند پادشاهی که می‌خواهد رعایای خود را به خود وفادار نگه دارد، ظالمانه‌ترین مجازات را بر خیانتکاران و یاغیان تحمیل می‌کند و آماده است که بر کسانی که به او وفادار هستند و قوانین و دستورات او را رعایت می‌کنند، عنایت کند. او {...} معجزات خود را به نمایش می گذارد تا آنها را با هیبت و ترس مبهوت کند. اما این فقط نشان می دهد که مردم در این مرحله قادر به درک نیروی چیزی جز ترس نبودند. خدای اینجا تقریباً یک خدای مادی است، باد، آتش، آتشفشان و دریا، که یک لحظه گناه ما را نمی بخشد."

-"بنابراین، در میان یهودیان، ابراهیم و موسی را می‌بینیم که با خدا عهد می‌بندند، او به عنوان متحد آنها عمل کرد، عظمت قدرت خود را با معجزات خود به آنها نشان داد، مردان را به خاطر اعمال ناشایستشان با آتش و سنگ مجازات کرد."

-"در دین یهود می‌بینیم که خدا با موسی عهد می‌بندد که او و قومش سنگ، درخت و مجسمه را نپرستند، بلکه فقط خدا را بپرستند و از دستورات او اطاعت کنند. اغلب این دستورات ناشی از توجه به جایگاه انسان در میان اعضای یک جامعه است." {به این معنی که اجتماعی بود و مبتنی بر الهیات وحیانی نبود.}

-"در یهودیت مکاشفه ازجمله مکاشفه ی ذات خدا یا هر نوع تجربه ی معنوی ممنوع بود."

داسگوتا قسمت زیر را ادامه می دهد و نشان می دهد که اوپانیشادها قبلاً بر این موقعیت بدوی یهودی برتری داشتند. او همچنین نشان می دهد که چگونه آیین یهودی به همان اندازه آیین ی هندو بدوی است.:

-"غالباً در کتاب مقدس افراد مسن‌تر مانند هندوها، پارسی‌ها و یهودیان، مقررات مربوط به غذا و نوشیدنی و آلودگی‌ها به نظر می‌رسد که نیروی اخلاقی مشابهی با قوانین مربوط به جرائم اجتماعی با ماهیت اخلاقی دارد. به نظر می رسد که از یک حس بدی اولیه که در نتیجه حاصل می شود {...} به تدریج ایده ی گناه رشد کرد. {...} ایده ی ابتدایی این بود که نوعی ماده است که انسان را فاسد می کند ، بیماری ایجاد می کند ، فرد را در معرض بدبختی قرار می دهد و همچنین ممکن است به شخص بچسبد و حتی پس از مرگ در شرایط روح بئدگی جان یا در جهنم باعث بدبختی شود."

-"دورکیم توضیح داد که یهودیان در جشن خیمه‌ها مراسمی را انجام می‌دهند که در آن حرکت در هوا بر اساس عملکرد صحیح باعث باریدن باران می‌شود."

و نشان می دهد که فرهنگ کتاب مقدس در مقایسه با فرهنگ عقلانی هند، ضد علم است.

-"بنابراین، نظریه ی تکامل به شدت این ایده را رد می کند که عهد عتیق کلام خداست که موجودی دانای کل است، زیرا آموزه ی آفرینش همانطور که در عهد عتیق آمده است، قطعاً توسط تحقیقات علمی مدرن نادرست است. حال اگر انجیل به عنوان کتاب مقدس نازل شده از سوی خداوند تلقی نشود، اعتبار اکثر آموزه های کتاب مقدس و وعده های مندرج در آن به عنوان پاداش و کیفر اطاعت و تخطی از اوامر خداوند از بین می رود. انسان علم مدرن قبل از اینکه یهوه خدای جلیل در قفس گذاشته شود و برونو زنده زنده سوزانده شود متزلزل نشده است. امروزه بسیاری به تکامل اعتقادی ندارند."

سومین متفکر سوامی ویوکاندا (1863-1902)، راهب هندو و مرید اصلی قدیس هندو راماکریشنا در قرن نوزدهم است و مسئول آوردن هندوئیسم به غرب است. او یک شخصیت کلیدی در معرفی فلسفه های هندی ودانتا و یوگا به جهان غرب بود و با افزایش آگاهی بین ادیان، هندوئیسم را در اواخر قرن نوزدهم به جایگاه یک دین بزرگ جهانی رساند. او یکی از نیروهای اصلی در احیای هندوئیسم در هند بود. او شاید بیشتر به خاطر سخنرانی الهام بخشش که در آن هندوئیسم را در پارلمان ادیان جهان در شیکاگو در سال 1893 معرفی کرد، شناخته شده است.:

-"اگر کسی تاریخ دین یهود را دنبال کند، کاملاً روشن می شود که در واقع یهودیان در ابتدا بت پرست بودند."
-"با درجات، قربانی کردن انسان با ختنه جانشین شد. و فحشا و تصویر پرستی و غیره به تدریج از بین رفت."

-"در میان یهودیان بت پرستی مذموم است، اما معبدی داشتند که صندوقچه ای در آن نگهداری می شد که آن را تابوت می نامیدند که در آن جدول های شریعت محفوظ بود و بالای صندوق دو شکل از فرشتگان با بال هایی دراز بود که قرار بود حضور الهی در میان آنها به صورت ابر ظاهر شود."

-"مذهب تمام نژادهای سامی، با اندک تغییرات جزئی، تقریباً همیشه یکسان بود. {...} تقریباً هر خدایی ملوک نامیده می شد." (او مفهوم پادشاهی و فرمانروایی [("ملک" یعنی پادشاه)] را با قربانی کردن فرزندان [برای خدایی به نام ملوک] مرتبط می کند.)

پیام اصلی ویوکاندا این بود که عارفان در هر دینی به یک زبان صحبت می کنند و یک حقیقت را آموزش می دهند. او در چندین جا این سوال را مطرح می کند که هندی ها ممکن است دین ابتدایی خود را حل نکرده باشند، اما ادیان کتاب مقدس دین پیشرفته ای تولید نکرده اند. ما ممکن است بت داشته باشیم، اما شما سوامی های معنوی بزرگی تولید نمی کنید. ارزش تحمل بتها را دارد اگر چنین عرفای بزرگی تولید کنیم.

چهارمین شخصیی که به او نگاه خواهیم کرد، شری سای بابا (1926-2011) یک گورو هندی است که پیروانش نیز او را یک آواتار، قدیس روحانی و معجزه‌گر می‌دانستند. ساتیا سای بابا ادعا می‌کرد که می‌تواند اشیای کوچک مانند حلقه‌ها، گردن‌بندها و ساعت‌ها را همراه با گزارش‌هایی از شفای معجزه‌آسا، رستاخیز و روشن بینی، که شکاکان آن‌ها را ترفندهای ساده ی فریب می‌دانستند، درآورد.

سای بابا بسیاری از پیروان یهودی از جمله خاخام دووید زلر را به خود متصل کرد و سای بابا خاخام های شلومو کارلباخ و زالمان شاختر را برای یک کنفرانس گوروها آورد. سای بابا به دنبال این بود که به فرد کمک کند تا از الوهیت ذاتی خود آگاه شود و بر اساس آن رفتار کند، این آگاهی را در زندگی روزمره، عشق و کمال الهی ترجمه کند، و زندگی خود را پر از شادی، هماهنگی، زیبایی، لطف، تعالی انسانی و شادی پایدار کند. سای بابا یگانگی همه ادیان را به عنوان بخشی از آموزه‌های خود گنجانده است و چندین معابد او دارای نمایش موزه‌ای هستند که در مورد ادیان جهانی آموزش می‌دهند. در اصل، سای بابا هر چند بار به او توضیح داده شد که یهودیت و مسیحیت یک دین نیستند و آنها در پرستش عیسی و نماد صلیب مشترک نیستند، نمی توانستد بفهمد. سرانجام او کتابچه ای 33 صفحه ای درباره یهودیت را فهمید و نوشت. (با خیال راحت تمام مطلب را بخوانید)

او از منابع زیر استفاده کرد
1. ادیان جهان – یهودیت نوشته ی کنت اتکینسون.
2.
یهودیت، چاپ سوم، ادیان جهانی اثر مارتا ا. موریسون، استیون اف. براون.
3.
کتاب همه چیز یهودیت – نوشته ریچارد دی. بانک
4. یهودیت برای آدمک ها: خاخام تد فالکون، دکتر دیوید بلاتنر
5. تاریخ یهودیان نوشته ی پل جانسون
6. فرهنگ لغت آکسفورد دین یهودی، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 1997
اما در خلاصه ی او چه اشتباهی رخ داده است؟ چه چیزی باید در این الگوی فکری اصلاح شود که بتواند این پاراگراف هایی را که توسط یهودیان نوشته نمی شود تولید کند؟ او چه چیزی را از دست می دهد که این خلاصه ها را ایجاد می کند؟ کیفیت تونال او کجاست؟

-"یهودیت ارتدوکس: به عنوان پاسخی به رشد یهودیت اصلاح طلب در اروپا، موسی سوفر (1762-1839)، خاخام از براتیسلاوا، در منطقه ای که اکنون به نام اسلواکی شناخته می شود، از همه ی یهودیان سنتی خواست که با مدرنیته سازش نکنند. او آنها را فرا خواند تا اگر نمی خواهند هویت یهودی خود را از دست بدهند، خود را از جوامع تحت سلطه ی اصلاحات جدا نگه دارند. یهودیت ارتدوکس شکل سنتی یهودیت است. اگرچه یهودیت ارتدکس در طول زمان برای انطباق با وقایع تاریخی و شرایط جدید تغییر کرده است، اما همیشه ریشه ی محکمی در سنت داشته است. این کتاب تلاش می کند از بسیاری از قوانین باستانی که به صورت مکتوب در متون مقدس یهودی حفظ شده است، پیروی کند، و همچنین قوانین دیگری که به صورت شفاهی از طریق نسل های متوالی رهبران مذهبی یهودی به نام خاخام ها منتقل شده است. یهودیان ارتدکس در روز سبت، هفتمین روز هفته، همانطور که در کتاب مقدس یهود دستور داده شده است، استراحت می کنند. زبان عبری، زبان یهودیان، هنوز در عبادت استفاده می شود. زنان در یهودیت ارتدکس باید در هنگام عبادت سر خود را بپوشانند و جدا از مردان بنشینند. مردان باید همیشه سر خود را پوشیده نگه دارند تا به آنها یادآوری کنند که خدا بالاتر از همه چیز است. مردان یهودی ارتدوکس به طور سنتی، طبق کتاب مقدس یهودی، ریش و موهای خود را جلوی گوش خود کوتاه نمی‌گذارند (لاویان 19:27)."
-"بسیاری از جوامع یهودی ارتدوکس از [زبان] ییدیش در زندگی روزمره استفاده می کنند و در طول مراسم عبادت به زبان عبری صحبت می کنند. از آنجایی که یهودیان ارتدوکس از قوانین سخت غذایی (کشروت) پیروی می کنند، به طور سنتی جدا از سایر مردم زندگی می کنند."

-"یکی از سنت‌های عرفانی یهودی تعلیم می‌دهد که الوهیم یگانه است و به صورت کثیر ظاهر می‌شود. به این معنا، YHVH به کلیت (استعلایی، که همه چیز را در بر می گیرد) اشاره دارد، و الوهیم به امر نهفته اشاره دارد، آن جرقه ی الوهیت که در هر یک از بیان های وجود واحد بیدار می شود. این راه دیگری برای یادآوری به مردم است که آنچه که آنها به عنوان بسیاری از اشکال فردی (مردم، حیوانات، گیاهان، سنگ‌ها و غیره) می‌بینند، در پشت صحنه، همه بخشی از یک است."

-"خداوند علاوه بر ده فرمان، قوانین و مقررات بسیار دیگری را به موسی عطا کرد. به عنوان مثال، عبرانیان از خوردن انواع خاصی از غذاها، مانند گوشت خوک، که خدا آن را نجس اعلام کرد، منع شدند. کتاب‌های کتاب مقدس خروج و لاویان حاوی تفاسیر گسترده‌ای درباره ی وحدت ادیان - یهودیت و درباره ی هر یک از ده فرمان و چگونگی انجام آنها در زندگی روزمره است. قوانین گسترده برای یادآوری خدا به یهودیان و کمک به آنها برای رفتار صحیح تعیین شده بود. از آنجا که همه ی ادیان دارای عقاید، قوانین و مقرراتی هستند که آنها را از سایر ادیان متمایز می کند، بسیاری از محققان می گویند که دین یهود با موسی و تورات آغاز می شود. این به این دلیل است که موسی منبع سنتی سبک زندگی منحصر به فرد یهودیت است."»

معلوم نیست چرا بریل از بعضی از این عبارات ناراحت است. چون بلاخره همه قبول داریم که یهودیان ارتدکس وجود دارند و رهبرانشان بسیار هم قدرتمندند. انگار برای بعضی یهودی ها حتی یادآوری وجود بعضی یهودی های دیگر آزاردهنده است و این خود ثابت کننده ی تنوع است. اما بازخوردهای مقاله مطالب مهمتری را به ما یادآوری میکند. این مقاله تحت عنوان Some Modern Hindu Approaches to Judaism در تاریخ 11نوامبر 2013 در https://kavvanah.blog/ درج شده است. بعضی پاسخ ها به آن جالب است ازجمله شخصی به نام جف آیگز نوشته است:

«به نظر می رسد که آنها بیشتر اطلاعات خود را از مبلغان مسیحی دریافت کرده اند (اگرچه من در واقع تا حدی با داسگوتا موافقم). جالب اینجاست که تبتی‌ها دیدگاه مدرن‌تری نسبت به یهودیت دارند، زیرا تا اواخر قرن بیستم به‌طور گسترده با یهودیان روبرو نشدند.»

مارا شیفرن حتی به کنه مطلب نزدیکتر میشود:

«برای من سخت است که ببینم چگونه سنت های اولیه ی ودایی را می توان از نظر عقلانی کمتر از لایه های اولیه ی یهودیت کتاب مقدس بدوی در نظر گرفت. و البته قبل از آن بسیاری از تاریخ به سادگی از دست رفته است، فراتر از مردم با فرهنگ اسب جنگی به جنوب می روند و در بخشی از شبه جزیره ی هند مستقر می شوند و علیه همسایگان خود جنگ می کنند. حتی باگاواد گیتا، درباره ی عموزاده هایی است که برای حفظ حق الهی جنگ می کنند. بعلاوه، برخی از آنچه در بالا خلاصه کردید، یهودیت بود که با واسطه ی مسیحیت و سپس دوباره از دید دانشمندان هندو میانجی شد. و اولین دانشمندانی که شما نام بردید، تصوری بسیار ثابت از یهودیت دارند. از این نوع کلمات، محدود به دوران کتاب مقدس است، نه یک دین زنده با سنت شفاهی که کتاب مقدس اولیه و بنیادین را دوباره تفسیر می کند. با توجه به اینکه تکامل یک جنبه ی کلیدی از توسعه ی تفکر هندو و وسعت فلسفه ی ودانتیک است - ناگفته نماند، در سطوح تحلیل متن- اتخاذ خط مشابهی در توصیف یهودیت با طرفداران شما برای من منطقی است. همچنین، نمی‌دانم آیا کتاب «انسان هلاخی» ممکن است برای برخی از محققان آنجا جذاب باشد - نه ویژگی‌های تاریخی، بلکه بیشتر به معنای شمارش جابجایی‌هایی که هویت هلاخی می‌تواند به خود بگیرد. و برهمنیسم تا به امروز بسیار تشریفاتی باقی مانده است. یک تفاوت بزرگ این است که به لطف خاخام های اولیه، پس از نابودی، یهودیت باقی مانده بسیار متمرکزتر از هندوئیسم شد. قانون و متونی که بارها و بارها قانون را تفسیر می کنند. هندوئیسم با گذشت زمان بسیار متفاوت تر می شود.»

و بریل در پاسخ این تحلیل مینویسد:

« مارا. همه ی آنها سنت خود را عقلانی می بینند. به لئو بایک یا سولوویچیک فکر کنید. این یک اصل اساسی هندوئیسم مدرن است. با این حال شما نکته ی خوبی را مطرح کردید که من درج نکردم. آنها فکر می کنند که خدای کلمات زنده با دین در حال توسعه دارند و ما دین ایستا از گذشته داریم. من قطعاً بر پویایی در یهودیت تأکید خواهم کرد. آنها وداها را با تفاسیر و 5 مکتب فلسفی هند می فهمند. آنها سرد به متن نزدیک نمی شوند.»

ظاهرا آقای بریل خیلی از جانب توصیف یهودیت به عنوان اطاعت کورکورانه احساس ناراحتی میکند که میخواهد ثابت کند هندوئیسم هم علیرغم وانمودیش به تکامل گرایی و به روز شدگی، اسیر «تفسیرهای خاخامی» است. ولی موضوع وقتی جالبتر میشود که مقاله ی دیگر او در همین وبلاگ به نام Hindu Tantra and Kabbalistic Judaismبه تاریخ 21 اکتبر 2014 را بخوانید. آنجا به عیان نوعی خودفریبی دگرفریبانه را در جناب بریل هم شناسایی میکنید. بریل در مقایسه ی یوگای تانترا در شیواپرستی و ویشنوپرستی هندوئیسم با کابالای یهودی، به هندوئیسم حق میدهد که اینجا شبیه یهودیت شده است ولی میخواهد اثبات کند که برخلاف تصور جریان های معنویت نو که فکر میکنند یوگای تانترا یک معنویت جویی شخصی است خود هندوئیسم بر رسیدن به مقصد در یوگا به واسطه ی گورو یا مرشد خداشناس دینی تاکید دارد.:

« می‌خواهم یکی از تانتراهایی را که به عنوان یکی از ترجمه‌های آرتور آوالون از شاکتی تانترا در سال 1916 معروف شده است، اضافه کنم. این یکی رازهایی از کولارناوا تانترا نامیده میشود (حدود 1150 میلادی) و به تانترای فداکاری معروف است. در آن گورو می آموزد که مرشد مانند چاهی عمیق است که می توان و باید از آن خرد و برکت بیرون کشید و از حضور نادر خود برای پیشبرد خود در مسیر معنوی استفاده کرد. این متن مقدس با یک سؤال توسط شاکتی، مادر جهان، آغاز می‌شود که چگونه همه ی ارواح ممکن است به رهایی از غم، جهل و تولد دست یابند. خداوند مفرد خداباور، لرد شیوا، پاسخ می دهد، و آیات کولارناوا تانترا را بیان می کند که شیوا امر میکند تنها از طریق گورو می توان رهایی یافت و عابد باید پاهای گورو را پرستش کند.: "لرد شیوا گفت: یک واقعیت وجود دارد. اسمش را شیوا بگذار. همه ی ارواح تجسم یافته، جیواها، همه ی مخلوقات متولد شده، بخش هایی از من هستند، مانند جرقه های آتش. اما تولد انسان از همه مهمتر است، زیرا در آن زمان است که فرد بیدار می شود و از وضعیت اسارت و ضرورت رهایی آگاه می شود. آن وقت است که فرد در موقعیتی قرار می گیرد که می تواند برای رهایی خود از اسارت گام بردارد. انسان‌ها اراده‌ای دارند و مانند سایر موجودات کاملاً تابع انگیزه‌های طبیعت نیستند. جهانی که پس از ریختن بدن فیزیکی به آن می‌رسید، با سطح هوشیاری به دست آمده در بدن تعیین می‌شود. پس تا زمانی که بدن پابرجاست، خودت در جهت هدف رهایی تلاش کن. تمام ترس از پریشانی، غم، بخل، توهم و سرگشتگی تنها تا زمانی وجود دارد که فرد به ساتگورو پناه نبرد. همه ی سرگردانی ها در اقیانوس زاد و ولد که سامسارا نامیده می شود و مملو از غم و اندوه و ناپاکی است، تا زمانی ادامه می یابد که هیچ ارادتی به شیوا گوروی مقدس نداشته باشی." پرستش پاهای مقدس- افراد ناآشنا ممکن است تعجب کنند که چرا پاهای مقدسین در آیین هندو با احترام پرستش می شود. طبق سنت، کلیت ساتگورو در پاهای او قرار دارد. تمام جریان های عصبی در آنجا خاتمه می یابند. نقاط حیاتی هر اندام بدن او درون اختری، ذهن درونی و روح او وجود دارد. پاها را لمس کنید و ما استاد روحانی را لمس می کنیم. عرفا تعلیم می دهند که انگشت شست پای چپ بیشترین لطف را دارد. برقراری پیوند خود با صادیق [یا روحانی یهودی] برای جنبش حسیدی ضروری است. تجسم ربی به عنوان یک عمل در قدیمی ترین متون حسیدی مانند یوشر دیوری امت قرن هجدهم اثر مشولام فیویش شروع می شود و تا قرن بیست و یکم به عنوان یک عمل در ساتمار و لوباویچ ادامه می یابد. با این حال، حسیدیم ، تا آنجا که من می دانم، به خصوص به دنبال لمس پاهای ربی نیست. برای مثالی از این عمل، اجازه دهید به ربی ناخمن از برسلوف نگاه کنیم، که شبیه به یک گورو، منبع ارتباط است و از آن به عنوان nachal novea mekor chochma یاد می‌شود - «رود روان، سرچشمه خرد» (امثال 18:4). دلیل اصلی سفر ما به صادیقیم واقعی این است که در هر شرایطی که باشیم، شایستگی تشووه - بازگشت به سوی خدا - را داشته باشیم. با این حال، اگر کسی به هر دلیل خودخواهانه به سمت یک ربی سفر کند یا نزد یک ربی برود، مثلاً از او نوعی اعتبار یا موقعیت عمومی دریافت کند، کاملاً از نزدیک شدن به صادیق شکست می خورد. زیرا او برای جلال خود به آنجا سفر می کند. بلکه جوهر نزدیک شدن به صادیق زمانی است که نیت انسان فقط برای خدا باشد- تا صادیق او را به خدا نزدیک کند و از تنگناهای معنوی که در آن افتاده است بازگرداند. (Reb Noson of Breslov, Likutey Halakhos, Hil. Shabbos 7:21 (خلاصه شده) ترجمه شده توسط Dovid Sears)

ربی نوسون از برسلوف (Likutey Tefilos II، 28) از رهبری که جنبه ای از موسی خواهد بود درخواست می کند تا مردم را نجات دهد زیرا مردم خودشان نمی توانند این کار را انجام دهند. بیایید بدانیم در جستجوی یک رهبر واقعی مانند موسی کدام راه را دنبال کنیم. به دلیل حقارت و ضعف عمیق امروزی که دیگر نور باطن چهره‌هایمان نمی‌درخشد، هیچ کس نمی‌تواند به ما کمک کند جز آن استاد استثنایی و پیشوای واقعی که جنبه‌ای از معلم ما موسی خواهد بود، کسی که می‌تواند ما را با ادراکات مقدس روشن کند تا به هدف واقعی یعنی شناخت و ادراک تو در سراسر منظر خلقت برسیم.»

پس مای یهودی فقط توسط خاخام میتوانیم روشن شویم همانطورکه هندو فقط توسط گورو میتواند روشن شود. شما میتوانید هرجا که مذهبی را با مذهبتان موافق میبینید از ریشه ی الهی هر دو مذهب بگویید و هرجا که آن را با مذهب خود مخالف دیدید بگویید مذهب مقابل تحریف شده است و لحظه ای هم به تحریف شدن مذهب خود نیندیشید. این هیچ برای کفاری که مذهب شما و مذهب مقابل را همزمان تعریف و نیمه شبیه کرده اند گران نمی آید. چون مذهبی که اطاعت را به طور خودآگاه از آن می آموزید به طور ناخودآگاه اطاعت را در شما نهادینه میکند و آن را نگه میدارد برای جاهای مهمتر؛ جاهایی که بدون این که بفهمید از رسانه های کفاری که حودتان و مذهبتان را یکجا به سخره میگیرند اطاعت میکنید و در پذیرش انواع خودفریبی های دگرفریبانه ولی تحت کنترل، به یک سرباز برای نظامی تبدیل میشوید که ممکن است فکر کنید از آن نفرت دارید.

مطلب مرتبط:

مذهبی ها بیشتر دوست مردمند یا سکولارها؟

کفر آریایی: چگونه میشود روحانیون و دین ستیزان با هم در ایجاد مذاهب متحد شوند؟

تورات نازی های امریکایی: دایناسورها، فضایی ها و ناخودآگاه فرویدی

تالیف: پویا جفاکش

در دسامبر 2022 بی بی سی انگلیسی، گزارشی درباره ی گردهمایی راست گراهای افراطی در برلین منتشر کرد که در آن عنوان شده بود:

« در خارج از کشورهای انگلیسی زبان، آلمان بزرگترین مرکز پیروان تئوری های توطئه ی QANONبا منشا ایالات متحده و طرفداران ترامپ در جهان است. آنها نفرت خود را نسبت به یک "دولت عمیق" ادعایی [یا دولت در سایه] متمرکز میکنند. آنها در دل آن، نخبگانی فاسد، قدرت طلب، کودک کش و آزارگر را تصور میکنند. دشمنان آنها افراد لیبرال، جهانگرا و اغلب یهودی هستند. طرفداران آلمانی QANON در اواخر اوت 2020 در ساختمان پارلمان آلمان، رایشستاگ، به نیروهای ضد وکس، نئونازی ها و رایش بورگر پیوستند. پلیس، معترضان را قبل از این که بخواهند وارد شوند، روی پله ها متوقف کرد.»

علاقه ی خاص بی بی سی به وصل کردن حامیان دونالد ترامپ به آلمان و سابقه ی نازی آن، بخصوص متوجه مستمعین امریکایی خود است که هر ساله سالگرد پیروزی ایالات متحده بر نازی ها را به حالتی قهرمانانه جشن میگیرد. ولی هیچ وقت توضیح داده نمیشود که افکار نازی چگونه در امریکا پا گرفتند تا بعدا مانند خود را در مرکز قبلی نازی ها یعنی آلمان بازسازی کنند؟ این است که در سال های اخیر، افراد بیشتری "می بروسل" فقید را به یاد می آورند. او ادعای عجیبی داشت و آن این که نازی ها در جنگ جهانی دوم شکست نخورده اند بلکه فقط مقر قدرت خود را از آلمان به ایالات متحده منتقل کرده اند. بروسل از دهه ی 1960 در زمان مرگش در اثر سرطان سینه و در سن 66سالگی در دهه ی 1980 پیوسته گزارش هایی حول این فکر منتشر میکرد. با این که باور به پیروزی نازی ها در جنگ جهانی دوم سخت است، اما در مورد مهاجرت موفق بسیاری از افراد نازی ازجمله دکتر جوزف منگله ی بدنام به امریکای لاتین و نیز درآمدن دانشمندان نازی به استخدام ایالات متحده جهت تاسیس بنگاه هایی مثل سازمان سیا و حتی ناسا تردیدی وجود ندارد. اما شاید ارتباط عمیق تری بین نازیسم و ایالات متحده در ریشه های آنها واقعی باشد.

مدتی قبل از رسیدن به این مرحله، جانور ملی ایالات متحده یعنی عقاب سر سفید سوژه شده است. او درواقع فقط نسخه ی بومی و منحصر به فرد عقاب طلایی امپراطوری روم در امریکای شمالی است. آرم نازی ها هم عقابی را نشان میداد. چون آنها هم درصدد احیای رایش رومی بودند. عقاب به عنوان شاه پرندگان، نسخه ی آسمانی شیر زمینی به عنوان سلطان چهارپایان است. این زمینه ی آسمانی، او را الهی نشان میدهد و نشانگر این رابطه است که روم به واسطه ی واتیکان و مقبره ی پطرس قدیس روم شده است و تاریخ قبلی روم باستان مستمسکی برای روم دوره ی کلیسا است. کلیسا البته زمینی شده است و پطرس هم با پرنده ای نشان داده میشود که پرواز کردن را از دست داده است: خروس. خروس هم پرنده ای تاج دار است و هنوز حالت شاهی دارد و هم با اعلام کردن خورشید طالع که به رنگ تاج او سرخ است حکومت معنویت و ارتباط عیسی مسیح با خورشید به کنایه از نور معنویت را نمایندگی میکند. علاوه بر آن، خروس خوردنی است همانطورکه گوشت و خون عیسی مسیح در عشای ربانی در قالب نان و شراب خورده میشود. درواقع همانطورکه عیسی در مقام بره ی خدا جانشین شیر زمینی برای خورده شدن بود، پطرس قدیس هم در مقام خروس خدا جانشین عقاب آسمانی برای خورده شدن بود. بنابراین پطرس، در ابتدا یک نسخه ی ایتالیایی عیسی مسیح بوده و مستقیما از دل فرهنگی برخاسته است که در آن مردم غذاهایی را که میخوردند میپرستند. قطعا اگر تبلیغات تقریبا مذهبی خوراکی ها در مصرف گرایی مدرنیته را در نظر بگیریم، نباید عصر خیلی دوری باشد. اما درست مثل عیسی مسیح که 2000 سال به عقب پرتاب شده است مفاد اولیه ی فرهنگی که به جای عیسی مسیح در قالب خروس پطرس به خورد امپراطوری روم و مردم مذهبیش داده شده است میلیون ها سال و به قدمت کیهان معرفی شده است، نه توسط کسانی که به صراحت ادعای ایجاد مذهب داشته باشند بلکه توسط داروینیست های ظاهرا مذهب ستیز و ظاهرا علم محور پیرو هاکسلی میز رودس که نظریات مثلا علمی خود را بر اساس غذاپرستی فقرای فراوان قرن 19 تنظیم میکردند. ازآنجاکه بسیاری از پایه های داروینیسم در زمان خود به اندازه ی کافی باورناپذیر و حتی مضحک به نظر میرسید بخش اعظم کار به قرن بیستم و دورانی که داروینیسم در یک هیاهوی انبوه رسانه ای تقریبا جا افتاد موکول شد. در این دوره آنقدر جرئت در فاش گویی به وجود آمد که ارکان داروینیسم، بدون این که دقیقا معلوم باشد چرا، تیرانوسوروس رکس را سلف اصلی مرغ خانگی و نسخه ی نرینه اش خروس معرفی کردند در حالیکه درباره ی پرندگان به طور کلی، دایناسورهای کوچکتر موسوم به راپتور را اسلاف پرندگان بعدی میخواندند. تیرانوسوروس یعنی سوسمار جبار به کنایه از تیران ها یا جباران که مهرهای اصلی حکومت های یونان باستان بودند. امپراطوران رومی هم اخلاف تیران های قلدری مثل سولا و کراسوس و جولیوس سزار بودند. تیرانوسوروس عنوان خانواده ای از دایناسورهای گوشتخوار دوپای ماقبل تاریخ است. اما رکس یعنی شاه، و تیرانوسوروس رکس، اسما شاه سوسمارهای جبار بود. بنابراین خروس و به دنبالش هر کسی که رم باشد و عقاب را نشان خود کند، جانشین تیرانوسوروس رکس است. اما چرا یک دایناسور؟ دایناسوروس یعنی سوسمار ترسناک. در این کلمه لغت سوروس به معنی سوسمار، دقیقا تلفظ دیگر "سراف" به معنی خزنده است و سرافیم یا خزنده سانان، در افسانه های یهودی-مسیحی، گردنکشان باستانی بودند که یهوه آنها را در سلسله بلاهایی شبیه نزول شهابسنگی که دایناسورها را نابود کرد از روی زمین محو کرد. در اساطیر اسلامی، آنها با اعراب بائده (عرب های نابودشده) یا اعراب عاربه (عرب های اصلی) تطبیق میشوند که قبل از اعراب فعلی (مقسم به عدنیان و قحطانیان) میزیستند و گاها آرامیان بازماندگان این اعراب بائده به شمار میرفتند. در باستانشناسی فعلی، میتوانید آنها را تحت عناوین آنوناکی ها یا خدایان سومر و آکد که انسان مانند هایی با توانایی های فوق بشری در میان انسان های معمولی بودند تطبیق کنید. زکریا سچین آنها را آدم فضایی ها میخواند که از آسمان به زمین آمدند و با دستکاری ژنتیکی هوموارکتوس، او را به انسان امروزی تبدیل کردند تا برای آنوناکی ها بردگی کند. اینجاست که میبینید آنچه ظاهرا درباره ی دوران باستان در حال پرداخته شدن است درواقع هنوز تابع ایدئولوژی کاملا مدرن داروینیسم است چون فقط داروینیست ها هستند که اصرار دارند هوموارکتوس را یک نیمه میمون کم هوش جا بزنند. بخش بزرگی از جریان علم، با نیمه میمون تلقی کردن هوموارکتوس و انسان نئاندرتال مخالف است و میگوید آنها جز در تفاوت های ظاهری که بیشتر از تفاوت های ظاهری نژادهای امروزی انسان با هم نیست، هیچ تفاوت خاصی با انسان جهانگیر هوموساپینس ساپینس که ما باشیم نداشته و علت ناپدید شدنشان این است که اینقدر انسان بوده اند که با هوموساپینس ساپینس تشکیل خانواده داده و در او ادغام شده اند. هر گونه فرض میمون بودن هوموارکتوس به عنوان ریشه ی انسان نئاندرتال و انسان هوموساپینس ساپینس، بر تخیل تحول به اصطلاح نیمه میمون موسوم به استرالوپیتکوس به هوموارکتوس به واسطه ی هوموهابیلیس بوده است. در مورد هوموهابیلیس امروزه میدانیم که اصلا چنین موجود واسطه ای وجود نداشته و هوموهابیلیس خود هوموارکتوس بوده است. و اما استرالوپیتکوس که به واسطه ی کشف یک اسکلت پر حرف و حدیث به نام لوسی اینقدر بزرگ شد. او یک میمون بسیار کوچک بود. ولی ادعا میشد میتواند روی پایش بایستد. تا دهه ی 1980 استخوان های لوسی از دسترس آزمایش متخصصین بی طرف به دور بودند. پس از آن، لرد سولی زاکرمن و پروفسور چارلز اکسنارد به همراه تیمی متشکل از پنج متخصص، 15 سال روی استرالوپیتکوس مطالعه کردند و به این نتیجه رسیدند که تمام انواع استرالوپیتکوس، فقط یک جنس میمون معمولی بودند و قطعا دوپا نبوده اند. در ماه مه 1999 مجله ی فرانسوی science and lifeبه عنوان داستان روی جلد، مقاله ی «خداحافظ لوسی» را منتشر کرد و در آن نوشت که استرالوپیتکوس ریشه ی بشر نیست و باید از شجره نامه ی بشر حذف شود. ولی با این که بخش اعظم جریان علمی این مسئله را پذیرفته اند بخش ایدئولوژیک آن هنوز در تبلیغات رسانه ای، برای ساختن مستندهایی درباره ی تاریخ داروینی بشر حاضر میشوند و با حرارت از لوسی میگویند گویی که او را از نزدیک میشناختند. توجه داریم که این پیشینه سازی برای انسان، ناظر بر این فرض است که او قرار است به اندازه ی حیواناتی که مسیحیت، بی شعور و بی روح معرفیشان میکند، حیوان باشد و از آن روحی که مسیحیت تعریفش را میکند بی بهره باشد. به همین دلیل انسان نتیجه ی تحول کور میمونی تعریف میشود که هیچ برتری ارزشی دیگری از پستانداران دیگر ندارد و به همراه تمام پستانداران متنوع و ریز و درشت عصر پستانداران، نتیجه ی تحول چند پستاندار موش مانند باقی مانده از نابودی دایناسورها است. بنابراین انسان همانقدر جانشین دایناسورها است که خروس جانشین دایناسورها. با این تفاوت که خروس روم از نسل شاه دایناسورها است و بقیه ی انسان ها از نسل موجودات بی ارزشی که فقط همدوره ی دایناسورها و درواقع غذای آنها بوده اند. یادآوری میکنم که داریم یک رونوشت تکاملی از سرافیم تورات میدهیم و شما به جای دایناسور باید بخوانید آنوناکی. تغییر خاصی که نظریه ی تکامل در قصه ایجاد میکند این است که آنوناکی هایی که از فضا آمده اند دیگر تافته ی جدابافته از انسان ها نیستند و درست همانطورکه خزندگانی که به پستانداران موش مانند تبدیل شدند با دایناسورها دارای اجداد مشترک بوده اند از جنس مواد سازنده ی انسان معمولی میباشند. این را بخصوص جایی متوجه میشویم که علیرغم تمام تلاش ها برای بازسازی آزمایشی ابتدای حیات، ایجاد زندگی سلول های اولیه از مواد بیجان صفر به نظر میرسد. چاندرا ویکراماسینگ، اخترزیستشناس، احتمال تشکیل خود به خودی حیات از ماده ی بی جان را کسر عدد 1 بر روی یک 1 با 40هزار صفر جلویش تخمین میزند. پروفسور سر فرد هویل، امکان به وجود آمدن خود به خودی حیات در شرایط اولیه ی زمین به گونه ای که بازسازی شده است را معادل امکان این رویداد میشناسد که مجموعه ای از آهن آلات در بیابانی به طور تصادفی ریخته شده باشد و طوفانی بوزد و این طوفان، آهن آلات را به طور اتفاقی طوری روی هم قرار دهد که یک هواپیمای مسافربری عظیم ساخته شود. یعنی محال. اما این افراد، ازآنجاکه هنوز افرادی ملحدند و فقط ملحدهای روراست تری هستند، سلول های ایجادکننده ی حیات را از زمین به جایی در فضا منتقل میکنند و میگویند آنها به طریقی مثلا بوسیله ی شهابسنگ وارد زمین شده و در آن نشو و نما کرده اند. همانطورکه میبینید ما هنوز در مرحله ی آنوناکی های سچین هستیم، فقط آدم-فضایی های هوشمند با یک مشت سلول بی مغز عوض شده اند. ولی این فقط ماست مالی یک قسمت از مشکل است. مشکل اصلی یعنی چگونگی تبدیل خودبخودی و تصادفی این سلول های ساده به موجوداتی توانا با اعضای پیشرفته هنوز باقی است. تاکنون بررسی امکان تکامل سلول ها برای ایجاد اعضا آن نتیجه ی مناسبی را که داروین انتظار داشت نداده است و احتمالا پس از این هم نخواهد داد. داروین در "منشا انواع" گفته بود: «اگر نظریه ی من درست باشد، از گونه های بینابینی بی شماری که از نزدیک گونه های یک گروه را به هم مرتبط میکنند، تنها باید شواهدی در کار باشد که وجود آنها در میان گروه های قبلی وجود داشته باشد: بقایای فسیلی». در زمان خود داروین، "اشکال انتقالی" کشف نشده بودند و خود او در فصل "مشکلات نظریه" این اشکال میانی گم شده را بزرگترین مانع نظریات خود خواند و آن را «بدیهی ترین و شدیدترین اعتراضی که میتوان علیه نظریه ی من مطرح کرد» نامید. با وجود شدت گرفتن کشف (و جعل) فسیل بعد از نظریه ی داروین و برای اثبات نظریه ی او، نه تنها مهمترین اشکال میانی لازم هرگز کشف نشدند بلکه رشد دانش فیزیولوژی، امکان دوام آوردن و زنده ماندن بعضی از چنین موجودات بینابینی ای را بعد از تولدشان غیرممکن معرفی کرد. مثلا انگین کورور تکامل شناس درباره ی آغاز چشم مینویسد: «ویژگی مشترک چشم ها و بال ها این است که تنها در صورتی میتوانند عمل کنند که به طور کامل رشد کرده باشند. به عبارت دیگر، چشم توسعه یافته ی نیمه راه قادر به دیدن نیست. پرنده ای با بال های نیمه شکل نمیتواند پرواز کند. چگونگی به وجود آمدن این اندام ها یکی از اسرار طبیعت است که باید روشن شود.» مالکوم موگریج که به مدت 60سال یک ملحد شناخته شده و حامی داروینیسم بود، سرانجام قبل از مرگش اعتراف کرد که: «خودم متقاعد شده ام که نظریه ی تکامل، به ویژه میزان به کارگیری آن، یکی از شوخی های بزرگ در کتاب های تاریخ در آینده خواهد بود. آیندگان شگفتزده خواهند شد که فرضیه ای چنین ضعیف و مشکوک را میتوان با چنین باورسازی شدیدی به مردمان قبولاند.» وقتی کار به اینجا بکشد شما دیگر نمیتوانید تکامل را توضیح دهید مگر این که تکامل حیات را به همراه سلول هایی که آغازگر آن بودند نتیجه ی هوش سرشار موجودات بیجانی شبیه به «غبار کیهانی» جادویی کارل ساگان بشمارید. کوانتوم به این جا رسیده و امکان عجیب ترین معجزات و خرق عادت ها را برای یک مشت الکترون بی نظم بی قاعده و فقط از سر اتفاق و احتمالات تصادفی را ممکن وانمایانده است. این بی نظمی ابلهانه، تنها امر مقدسی است که میتواند اولاد آنوناکی ها یعنی اشراف و بت های تبلیغاتی امروز جهان را با مردم معمولی، و هر دو را در ارزش ها و معیارهای زندگی با یک خوک یا ساس برابر کند. منتها چون اشراف جانشین آنوناکی ها هستند در قله ی تکامل و خدایی ترین نتایج تحولات الکترون ها و سلول های بی مغز به واسطه ی انرژیس کیهانیند و بنابراین آنها معیار خدایی بودن –ببخشید؛ داروینی بودن- را تعیین میکنند. هیچ دلیلی برای این سفسطه بازی وجود ندارد جز این که ارزش های طبقه ی بالای جامعه که از دید مردم معمولی به اندازه ی آنوناکی ها با انسان فرق میکنند به طبقات پایین سرازیر شود و مردم برای تهیهه ی لذت های اشرافی و ثابت کردن همریشه بودن با اشراف در یک دموکراسی واقعی، به جیب اشراف پول پرستی که منابع این لذت ها را میفروشند بیشتر پول سرازیر کنند حتی اگر برای تهیه ی این پول، مجبور باشند به خود سختی زیادی بدهند.:

“Darwinism and luxury”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 25/3/2014

همانطورکه میدانید نازیسم هم اشرافیت پرستی نیچه ای پیشه میکرد و همزمان از استقبال عمومی کثیری از مردم معمولی از مرام خود، نیرو میگرفت: استبداد در عین دموکراسی. نظیرش را میتوانید در رئیس جمهور امریکا هم ببینید ولی به آن فکر نمیکنید چون از پشت پرده ی ایدئولوژیکی که از مراحل فوق میگذرد "آگاه" نیستید و این عدم آگاهی نه فقط مانع از تاثیرگیری از اساطیر مربوطه نمیشود بلکه اتفاقا تاثیر آنها را قوی تر میکند. مردم به هیچ کدام از هر کدام از صحنات این پروژه به چشم یک کل واحد نگاه نمیکنند و اتفاقا همین مسئله هست که قدرت آن را بخصوص وقتی تمام دنیا را پوشش دهد چند برابر میکند. چون جهان سرمایه داری و رهبرانش روی ناخودآگاه فرویدی مردم حساب باز کرده اند. اگر دنیای مدرن یک دفعه روی سر جمعیت عظیمی از مردم کم سواد که بیشتر با ناخودآگاهشان زندگی میکنند و برای بیشتر اعمال خود دلیلی ندارند خراب شود، با وادار کردن ناخودآگاه به تحت کنترل درآوردن خودآگاه به پذیرش نقشه های کاملا مذهبی ای که از آن اطلاع ندارد موفق تر خواهد بود بخصوص اگر صحنه ی مذهبی و اساطیری قبلی را طوری تغییر دهید که بتوان آن را از زبان یک تعداد دانشمند ظاهرا ملحد ظاهرا مذهب ستیز بیان شود. این یکی از مسائل مهمی بود که باعث شد تا مارکسیسم به عنوان رقیب سرمایه داری، مثل آن متمسک به روانکاوی شود. بخشی از نتیجه گیری های مهمی که به دست آمد در 22 ژانویه 2021، توسط دو تن از اعضای انجمن وابسته به پلاتیپوس، استفان هاین و آندریاس وینترسپرگر، در دومین کنفرانس انجمن وابسته به پلاتیپوس به زبان آلمانی و تحت عنوان "روانکاوی و مارکسیسم" جمع بندی شده است که ترجمه ی انگلیسی آن توسطLeonie Ettinger و Tamas Vilaghy و با عنوانPsychoanalysis and Marxism در سایت https://platypus1917.org/منتشر شده است:

«قسمت اول: از آنجایی که پلاتیپوس یک پروژه است که در درجه ی اول به مسئله ی مارکسیسم و ​​چپ مربوط می شود، سؤالات دیگری نیز در دست است: روانکاوی چیست؟ چرا چپ باید به آن علاقه داشته باشد؟ رابطه ی تاریخی بین روانکاوی و مارکسیسم چیست؟ روانشناسی به عنوان یک رشته ی مستقل در قرن 19 توسعه یافت . خود را با مبانی فیزیکی و بیولوژیکی ادراک روانشناختی، "معرفی محتوای آگاهی به حوزه مطالعه" - و همچنین به عنوان Völkerpsychologie ، که اغلب به عنوان روانشناسی فرهنگی یا قومی ترجمه می شود، با مبانی جداگانه برای هر گروه فرهنگی، در نظر داشت. با این حال، فروید اولین کسی بود که یک مفهوم طبیعی-علمی از ناخودآگاه ارائه کرد، مفهومی که قبلاً مختص هنر و فلسفه بود. در طول کار پزشکی خود، او به این شناخت رسید که ذهن نمی تواند غیر مادی یا اساسا مستقل از بدن باشد. او بررسی کرد که چگونه آزادی و سوبژکتیویته هر دو در اشکال مشخص توسط یک تقسیم ذهنی که در میان مردم جریان دارد ایجاد و مهار می شود. برای فروید، روان ارتباط بین جسم و روح بود. این بر دو نیروی محرکه ی اساسی بنا شده است: اروس، که هدف آن اتحاد و گسترش زندگی است، و آن را به پیچیدگی بالاتری برساند. در تقابل با تاناتوس (از فروید متاخر)، انگیزه ی مرگ که زندگی را متناهی تعیین می کند. این دو انگیزه ی اساسی، انتزاعات واقعی را برای فروید نشان می دهند، که هرگز خود را مستقل از یک شکل معین نشان نمی دهند. درایوها بازنمایی های روانی از طبیعت بیولوژیکی بشر هستند: منشا آن ها، اما فراتر از آن است. روانشناسی و آگاهی، به گفته ی فروید، هرگز از طریق زیست شناسی یا فلسفه توضیح داده نمی شوند. روان خودش واسطه شد. بنابراین، علم فروید در مورد ناخودآگاه عمداً در جهتی متفاوت از تحقیقات رفتاری ایوان پائولوف قرار گرفت: فروید می خواست آگاهانه یک علم طبیعی از انسان ها را به عنوان افراد مدرن تدوین کند. او امیدوار بود که پایه های آگاهی را در اسطوره، هنر و پدیده های روزمره کشف کند، در حالی که اشیاء تحقیقاتی پائولوف که در بالا ذکر شد غدد، اعصاب و رفلکس ها بودند. فروید می خواست بیش از یک درمان، کاربرد بالینی یا نظریه ی پزشکی دیگر را از طریق کار خود فرموله کند. او نظریه ی خود را، پس از نظریه ی کوپرنیک و داروین، "سومین توهین به بشریت" می دانست: اثبات علمی این که "انسان ارباب خانه ی خود نبود". فروید نظریه ی خود را بدون داشتن چنین مقاصدی به عنوان آخرین شکل خودانتقادی بورژوازی رادیکال می دانست. رادیکال، در رفتن به ریشه ی چیزها: جنسیت به عنوان منبع زندگی و روابط بین فردی. به قول کریس کوترون، فروید یک نظریه ی جنسی در مورد روان رنجوری تدوین نکرد، بلکه یک نظریه ی روان رنجوری جنسیت را ارائه کرد. او اساس جامعه را در چشم داشت: محدودیت و سرکوب امیال اساسی اعضای آن، پایه و اساس همه ی جامعه قبلی بود. فروید پایه های جامعه ی بورژوایی را غیرطبیعی کرد: وضعیت موجود، شرایط ایده آل طبیعی انسان نبود، بلکه محصول فرهنگ، فیلوژنز و هستی زایی بود (یعنی هم رشد تاریخی گونه و هم رشد افراد در این فرآیند). مفهوم سوژه ی بورژوایی خود تعیین کننده، تا آنجا که بخشی از تاریخ سرکوب انسان باقی ماند، همچنین یک پدیده ی سطحی باقی ماند. این اشتباه نبود، بلکه آنچه برای بشریت و فرهنگ آن ضروری است را به تصویر نمی‌کشید. «نارضایتی‌های فرهنگی» برای فروید، نشانه‌ای از سرکوب‌های دیرینه، به‌طور عقلانی پایه‌گذاری شده بود. هنگامی که این سرکوب به عنوان یک ضرورت اجتماعی توضیح داده شد، ذهن انسان با نیروی یک حیوان خشمگین مقاومت کرد. فروید می‌گوید که این منجر به از هم پاشیدگی ذهن و شکل‌گیری یک دستگاه روانی با اجزای متضاد یکدیگر شد: شناسه، نماینده ی محرک‌ها؛ فراخود، درونی کردن اوامر و نواهی فرهنگی؛ و در نهایت نفس در میانه ی نزاع، "من" که وظیفه‌اش میانجیگری بین این ظالمان و ضرورت‌های دنیای بیرون است. فروید این وضعیت را اساساً ناهماهنگ - اما همچنین به عنوان محصول تاریخ معرفی کرد. انگیزه ها در شکل کنونی خود هیچ آزادی مطلق، شادی تضمین شده و هیچ راه حلی برای تضاد را وعده نمی دهند. می توان این را به عنوان یک بدبینی عمیق فلسفی، یا به طور متناوب به عنوان موازی با نقد مارکس و انگلس از تاریخ در نظر گرفت، جایی که آزادی، در هسته ی خود، همیشه به معنای سلطه بر انسان بود. برای فروید، و بعدها مارکوزه، امیدی برای سرنوشت محرک ها ( Triebschicksal ) در شخصیت چندشکلی-انحرافی، یا چندشاخه ی انحرافی آنها نهفته بود. ماهیت آنها به گونه ای بود که نه هدف و نه شکل آنها ثابت نمی شد. اساس عجیب ترین و دردناک ترین انحرافات ذهن انسان نیز در ذات خود پتانسیل تغییر هنجارهای بد را تشکیل می داد. فروید، مانند مارکس، دریافت که در فاجعه ی بشریت، تکه‌های رهایی نهفته است. ترکیب فروید از دقت علمی و درک فرهنگی به سرعت روانکاوی را به یک پتانسیل پیش بینی نشده برای کنترل و سازماندهی اجتماعی تبدیل کرد. خود فروید، نه بدون ترس، معنای ادامه ی تمرکز جامعه در سرمایه داری را درک کرد: سازماندهی سربازان در جنگ جهانی اول، او را نه تنها در ابتدا به مفهوم انگیزه ی مرگ، بلکه به این سؤال نیز سوق داد که کدام مکانیسم های ذهنی در اساس شکل گیری فرهنگی توده ای قرار دارند. فروید اشکال توده ای اقتدار طلب سرمایه داری را به عنوان همتای طبیعی/غیرطبیعی انزوای روان رنجور افراد تشخیص داد. شاید جالب ترین برخورد بین روانکاوی و مارکسیسم در پایان دهه ی 1920 بر سر مسئله ی توده ها و سیاست رخ داد. اما اول یک قدم به عقب. لئون تروتسکی انقلابی روسی در وین از طریق همکار نزدیکی که تحت درمان آلفرد آدلر بود، از روانکاوی مطلع شد. آدلر سوسیالیست، شاگرد سابق فروید که این ارتباط را انکار کرد، در حدود سال 1911 شروع به توسعه ی "روانشناسی فردی" خود کرده بود. او شاید اولین "تجدیدنظر طلب" روانکاوی بود. آدلر با اشاره ای کنایه آمیز به فروید، یک «محرکه ی پرخاشگری» اولیه را فرض کرد. کشف بعدی فروید از تاناتوس ظاهراً نظریه ی آدلر را تأیید کرد، اگرچه فروید اصرار داشت که انگیزه ی مرگ او از نظر کیفی چیزی متفاوت است و پرخاشگری یک پدیده ی ثانویه است. فروید نسبت به سوسیالیسم، اگر نگوییم مخالف، بدبین بود. آدلر از طریق همسرش رایسا با سیاست انقلابی روسیه در تماس بود و قبل از ملاقات تروتسکی از نوشته های تروتسکی می دانست. بعداً دوباره درباره ی آدلر بحث خواهیم کرد. خود تروتسکی روانکاوی را نه تنها به عنوان یکی از پیشرفته‌ترین حوزه‌های فرهنگ و ظرفیت تولید انسان می‌دید، بلکه فکر می‌کرد که مارکسیسم و ​​روانکاوی بیش از آنچه که شاید مارکسیست‌ها به اعتراف آن علاقه داشتند، مشترک هستند. ایزاک دویچر در بیوگرافی تروتسکی نوشت که تروتسکی تا زمان قتلش «مشکلات روانکاوی را عمیقاً و سیستماتیک مطالعه می کرد». در سال 1927، سه ماه قبل از اینکه به دستور استالین از کمیته ی مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی اخراج شود، تروتسکی در «فرهنگ و سوسیالیسم» درباره ی اهمیت فرهنگی روانشناسی نوشت. به نظر او، علم بازتاب های پائولوف بر اساس روش های ماتریالیسم دیالکتیکی پیش رفت و نشان داد که چگونه به آگاهی از بازتاب ها می رسد. با هر قدم، پاولوف تجربی و علمی باقی می ماند. تروتسکی ادامه داد:

"مکتب فروید روانکاو وینی رویکرد متفاوتی به مسئله دارد. از پیش فرض می کند که نیروی محرکه در پشت پیچیده ترین و تصفیه شده ترین فرآیندهای روانی، نیاز فیزیولوژیکی است. در این مفهوم کلی، مادی گرایانه است، اگر این مسئله را کنار بگذاریم که آیا تأکید زیادی بر عنصر جنسی به قیمت از دست دادن دیگران دارد یا خیر، زیرا این بحث از قبل در محدوده ی ماتریالیسم است. اما روانکاو به صورت تجربی به مسئله ی آگاهی، از پدیده های پایین تر به بالاتر، یا از بازتاب ساده به پیچیده نزدیک نمی شود. او سعی می‌کند همه ی این گام‌های میانی را با یک کران بردارد، از بالا به پایین، از اسطوره ی مذهبی، شعر غنایی یا رویا - مستقیماً به بنیان فیزیولوژیکی روان. ایده آلیست ها می آموزند که روان مستقل است و "روح" چاهی بی ته است. هم پاولوف و هم فروید فیزیولوژی را ته «روح» می دانند. اما پاولوف مانند یک غواص به پایین فرود می‌آید و با زحمت چاه را از پایین به بالا بررسی می‌کند. از طرف دیگر، فروید بالای چاه می ایستد و با نگاهی نافذ سعی می کند خطوط انتهایی را از میان سطح کدر و همیشه در حال تغییر آب به تصویر بکشد یا حدس بزند. روش پاولوف آزمایش است، در حالی که روش فروید حدس و گمان است، گاهی اوقات فرضی خارق العاده. تلاش برای اعلام «ناسازگاری» روانکاوی با مارکسیسم، و صرفاً پشت کردن به فرویدیسم، بسیار ساده، یا دقیق تر، ساده انگارانه است. اما در هیچ موردی مجبور به پذیرش فرویدیسم نیستیم. این یک فرضیه کاری است که امکان استنتاج و حدسیات را در چارچوب روانشناسی ماتریالیستی فراهم می کند. صحت فرضیات در زمان مقرر از طریق آزمایشات ثابت خواهد شد. ما نه زمینه و نه حق اعمال ممنوعیت در مسیر روانکاوی را نداریم. حتی اگر کمتر قطعی باشد، باز هم سعی می‌کند نتایجی را پیش‌بینی کند که در مسیر آزمایشی کندتر به دست می‌آید."

در همان ماهی که تروتسکی «فرهنگ و سوسیالیسم» را منتشر کرد، یکی دیگر از شاگردان فروید، ویلهلم رایش 30 ساله، از طریق شورش ژوئیه در وین که در آن 84 کارگر کشته و 600 نفر زخمی شدند، سیاسی شد. رایش، که حوزه ی تخصصیش جنسیت شناسی بود، در سال 1928 به حزب کمونیست اتریش (KPÖ) پیوست. ویکتور کووا از پلاتیپوس اخیراً آموزشی در مورد نقد رایش از فاشیسم را رهبری کرده است که من آن را به هر علاقه مندی توصیه می کنم. گزیده ی زیر خلاصه ای کوتاه از تلاش های رایش برای پیوند مارکسیسم و ​​روانکاوی را ارائه می دهد:

"از نظر رایش، فروپاشی حزب مارکسیست از 1914 به بعد است که تکیه بر مفاهیم فرویدی را ممکن و ضروری می‌سازد. در وهله اول برای درک ساختار شخصیتی اقتدارگرایانه کارگران که منجر به آن فروپاشی شد. با این حال، چنین استفاده ای از مفاهیم فرویدی باید به درستی به کشف مجدد مارکسیسم ارتدوکس منجر می شد، نه به جایگزینی یا تکمیل آن با یک نظریه ی ناهمگن."

هدف علمی رایش، جنسیت افراد و ذهنیت توده ها، به هیچ وجه آزادانه انتخاب نشده بود. این نتیجه ی بحران و فروپاشی حزب مارکسیست در فاجعه ی جنگ جهانی اول بود. توده ها پس از جنگ ناپدید نشدند، بلکه به شکل اجتماعی دیگری تبدیل شدند، و از آنجایی که در اتحاد جماهیر شوروی این پدیده به معنای جمعی سازی شد، راه حل باید در کشورهای باز سرمایه داری متفاوت به نظر می رسید. ابزار مناسب در روانکاوی فروید یافت شد. آدام کورتیس، فیلمساز، در مجموعه ی مستند خود به نام قرن خود ، به خواهرزاده ی فروید، ادوارد برنایز، اجازه می دهد تا نظر خود را بیان کند. برنایز که پس از جنگ در اروپا مشاور روانشناسی وودرو ویلسون بود، در اوایل دهه ی 1920 جایگاه غیرمنتظره ای برای تحلیل پیدا کرد: به عنوان مبنای نظری برای بازاریابی مقالات لوکس. هدف تبلیغات دیگر نباید تبلیغ یک محصول باشد، بلکه احساسی است که دستیابی به مقاله نوید آن را می دهد - اغلب آزادی و عدم محدودیت. برنایز به زودی متوجه شد که آنچه با محصولات مادی امکان پذیر است باید با ایده ها نیز امکان پذیر باشد: تبلیغات به عنوان تبلیغات. منطق برنایز آنقدر ساده بود که نبوغ بود: "اگر انسان بتواند از تبلیغات برای جنگ استفاده کند، مطمئناً می تواند از آن برای صلح استفاده کند." برنایز مقدمه ای دموکراتیک برای فاجعه ی توتالیتر بود: حتی قبل از اینکه گوبلز و سایر فاشیست ها بتوانند از مبانی روانکاوی برای تبلیغات خود استفاده کنند، برنایز به این ایده ها در چارچوبی دموکراتیک رسید که آن را «مهندسی رضایت» نامید. هربرت مارکوزه در اثر خود در سال 1955، اروس و تمدن، به این گرایش ها اشاره کرد : "عصر ما گرایش به توتالیتر بودن دارد، حتی در مکان هایی که یک دولت توتالیتر توسعه نیافته است." دختر برنایز، آن، در این مستند بیان می‌کند که "دموکراسی برای پدرم مفهوم فوق‌العاده‌ای بود، اما فکر نمی‌کنم او احساس کند که مردم قضاوت قابل اعتمادی دارند. آنها می توانند به راحتی به فرد اشتباهی رای دهند یا چیزهای اشتباهی را بخواهند و به همین دلیل باید آنها را هدایت کرد." فروید همچنین شروع به پرسیدن از خود کرد که انگیزه ی انحلال ظاهری فرد در جامعه ی توده‌ای چه بود و این به چه معناست؟ روان‌شناسی توده‌ای او از نقد مفاهیم معاصر از طریق ساختار روانی افراد مبتنی بر رانش بیرون آمد. فروید در «روانشناسی توده و تحلیل نفس» (1921) با عبارات تقریباً دیالکتیکی توضیح داد که چگونه مردم، تحت تأثیر خواسته های لیبیدویی که نمی توانند در درون فرد مدیریت شوند، به طور هدفمند، هرچند نیمه آگاهانه، بخشی از فردیت خود را از دست می دهند. توده ی سازمان یافته یک پدیده ی طبیعی خود به خودی نبود، بلکه محصول جامعه بود، یک شکل اجتماعی نیمه خودآگاه برای ارضای خواسته های افراد عمیقا رنج دیده و غیرآزاد. توده ی افراد فردیت خود را به نوعی رهبر واگذار کردند، چه یک ایده و چه یک شخص. فروید از ارتش و کلیسا به عنوان نمونه هایی از توده های سازمان یافته استفاده کرد. وقتی توده‌ای با هم متحد شدند، برای یک دیگری خیالی متحد شده اند: شخصیتی که می‌داند چه خبر است و چه باید بکند. تنها چیزی که می خواهد، تعهد به اصل مشترک است. این، تنش را از درگیری‌های قدرت محور و درونی در کوتاه مدت رها کرده و به فرد اجازه میدهد بدون نیاز به تغییر، اساساً خود به چیز دیگری تبدیل شود. روانشناسی توده، روانشناسی نفس است. روشنفکران جوانی که در دهه ی 1920 با مارکسیسم مواجه شدند، با دنیایی متفاوت از تروتسکی، یک رادیکال سوسیال دموکراسی پیش از جنگ مواجه شدند. دنیای آنها عمیقاً با شکست انقلاب جهانی و انشعاب جنبش کارگری و احزاب آن شکل گرفت. جوهره ی اجتماعی توده ها به طور اساسی و غیرقابل برگشت تغییر کرد. وقتی روانکاوی در خدمت انقلاب نیست، در خدمت ضدانقلاب است. در سال 1930 ویلهلم رایش از وین به برلین سفر کرد و در آنجا به حزب کمونیست آلمان (KPD) پیوست. قبلاً روانشناس جوان دیگری از وین در آنجا زندگی می کرد: مانس اسپربر، که امتحانات Abitur خود را قطع کرده بود تا دستیار شخصی آلفرد آدلر شود. اسپربر، هشت سال کوچکتر از رایش، در نوجوانی در «وین سرخ» سیاسی شد و توسط آدلر به عنوان سفیر روانشناسی فردی در سال 1927 به برلین فرستاده شد، جایی که او نیز در همان سال به KPD پیوست. او با دختر آدلر، والنتینا، که قبلاً در سال 1921 به حزب پیوسته بود، در گروه محلی برای روانشناسی فردی کار کرد. در حالی که رایش به کار خود در مؤسسه ی فرویدی "ارتدوکس" برای روانکاوی ادامه می داد و با افرادی مانند کارن هورنای و اریش فروم در گروه های کاری مارکسیستی درگیر بود، اسپربر پیرو متقاعد شده ی نظریه های آدلر باقی ماند. اسپربر در مدارس کارگری مارکسیست تدریس می کرد و امیدوار بود که روانشناسی فردی مارکسیستی را فرموله کند که "مردم را در احساس ارزشمندی و اجتماعی بودن تقویت کند و آنها را در ارتباطات اجتماعی به جای نوسانات تریبشیکسال انگیزه هایشان درک کند؛ با توجه به فردا، نه دیروز". علیرغم همسایه بودن در ویلمرزدورف، اعضای یک حزب، و از این رو در یک هدف سیاسی مشترک، هر روانشناس معتقد است که نظریه ی او با نظریه ی دیگری آشتی ناپذیر است. تراژدی استالینیستی آنها را در نهایت متحد خواهد کرد، اما فقط به عنوان مخالفان و مرتدین، زیرا سالهای بعد مرگ روانکاوی در جنبش کارگری و احزاب کمونیستی را در پی خواهد داشت. رایش در طول ظهور ناسیونال سوسیالیسم به عنوان یک "پورنوگرافر" از KPD اخراج شد - به ویژه به این دلیل که نظریه ی او در مورد اختلال ارگاسم در توده های حزب با درک کمی روبرو شد. اسپربر بر سر مسئله ی انقلاب با آدلر قطع رابطه کرد. رایش و تروتسکی در تبعید با هم نامه نگاری کردند، اگرچه این دو مرد هرگز همدیگر را ملاقات نکردند. رایش در طول زندگی خود بیشتر و بیشتر به سمت نظریه های جنسی باطنی عقب نشینی کرد. رایش که فرارش از فاشیسم در ایالات متحده به پایان رسید، توسط اف بی آی تعقیب شد، کتاب هایش سوزانده شد و او در سال 1957 در زندان درگذشت. اسپربر نیز مانند دختر آدلر، والنتینا، مأمور کمینترن شد. رمان هزار صفحه ای او مانند اشکی در اقیانوس از وحشت استالینیسم صحبت می کند که خود اسپربر در آن شرکت داشت. در جریان محاکمه های نمایشی 1937، که در آن آخرین شرکت کنندگان بازمانده از انقلاب اکتبر به طور فیزیکی و اجتماعی انحلال شدند، او برای همیشه از کمونیسم رسمی جدا شد. والنتینا آدلر و همسرش، به ویژه به دلیل دوستی خانواده با تروتسکی، قربانی «پاکسازی» حزب شدند و در اردوگاه‌های اسارت مردند. با این وجود، ضد کمونیسم چپ اسپربر سرانجام توسط قهرمانان چپ نو در راهپیمایی طولانی خود در میان نهادها رایج شد: دانیل کوهن-بندیت، یوشکا فیشر، و ولف بیرمن مجذوب این جریان مخالف بودند. این که خود اسپربر چپ جدید را خراب، ماجراجو و غیرسیاسی می‌دید، آنها را خیلی آزار نمی‌داد. این که حزب مایل به یا ناتوان از استفاده از انرژی رهبران جوان خود برای جلوگیری از ناسیونال سوسیالیسم بود به چه معنا بود؟ و اگر در حزب نبود، کجا می‌توان تئوری را تدوین کرد؟ این سؤالات از سال 1923 تا 1924 منجر به تأسیس مؤسسه ی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت شد. اریش فروم، که قبلاً در بالا ذکر شد، در سال 1930 به مؤسسه آمد. تحت هدایت ماکس هورکهایمر، فروم با اولین نظریه‌های مبتنی بر روانکاوی در مورد شخصیت‌شناسی، روان‌شناسی اجتماعی و اقتدار در کار مؤسسه مشارکت داشت. بر خلاف ویلهلم رایش، فروم تاکید بسیار کمی بر تمایلات جنسی داشت. حتی در سال 1930، به گفته ی رایش، کار فروم "نه با مسائل جنسی-اقتصادی و نه با ارتباطات سیاسی معاصر مشخص شد. فروم در یک گفتگوی مفصل از آن زمان، تفسیر جنسی-سیاسی "من" را پذیرفت. برای او روشن شد که فقط (مفهوم) انرژی جنسی برای روشن شدن پویایی توده ی روانی کافی است." آنچه فروم از مارکسیسم روانکاوانه ی رایش آموخت، به اندازه ی خود تاریخ نامشخص است، که تصویر واقعی آن «در حال عبور است». رایش بعداً به این فکر افتاد که چگونه فروم، "در انتشارات خود در مورد اقتدار و خانواده، ترس از آزادی و غیره، زندگی جنسی توده ها، ارتباط آن با ترس از آزادی و میل به اقتدار را کاملاً سرکوب می کند. من هرگز نتوانستم این را درک کنم، زیرا دلیلی برای شک در صداقت اساسی فروم نداشتم. اما انکار تمایلات جنسی در زندگی اجتماعی و خصوصی، ترفندهایی را به نمایش می گذارد که برای درک عقلانی غیرقابل دسترس است." این نکته توسط رایش به نقد محوری تئودور آدورنو نسبت به کار همکارش فروم برخورد می‌کند. او در سال 1936 به هورکهایمر نوشت: «او با مفهوم اقتدار خیلی ساده برخورد می‌کند، بدون آن ما واقعاً نمی‌توانیم آوانگارد لنین یا دیکتاتوری را درک کنیم. او را ترغیب می‌کنم که لنین را بخواند.» فروم به نقد خود ادامه داد که فروید با بیمارانش با عشق ناکافی رفتار کرده است. یک روانکاوی اخلاقی و انسانی برای آشکار ساختن ماهیت واقعی مشارکتی، صلح آمیز و سالم بشر مورد نیاز بود. آدورنو در اینجا خطر محروم شدن روانکاوی از عمیق ترین منبع قدرت خود را دید: جنسیت، که هسته ی اصلی روانکاوی را در قالب نظریه ی رانش تشکیل می داد. زیرا تنها از طریق روانکاوی می‌توان این تضاد را که در منشأ ذهنیت انسانی نهفته بود بیان کرد: اینکه آزادی‌های جامعه از محدودیت آزادی (جنسی) افراد رشد کرده است. از آغاز تمدن، انسان بودن به معنای نیاز به سرکوب و تابو کردن آنچه در خود و دیگران است، بوده است. آدورنو نیز مانند رایش نگران بود که فروم اقتدار را محکوم کند بدون اینکه بداند چقدر عمیقاً در آزادی گرفتار شده است. این سؤال فلسفی نبود، بلکه سؤالی بود که تمام سؤالات سیاسی مرکزی که لنین و تروتسکی سعی در درک رادیکال آنها داشتند به آن بستگی داشت. جنگ جهانی اول، خیانت خود-ویرانگر سوسیال دموکراسی مارکسیستی، در واقع آخرین باری بود که لنین، تروتسکی یا رفیقشان لوکزامبورگ فرصت یک انقلاب اجتماعی پرولتری را دیدند. مارکسیسم، که هسته ی سیاسیش خود-رهایی طبقه ی کارگر بود، چگونه باید این واقعیت را دور بزند که توده ها بدون مبارزه به بردگی و نابودی کشانده شوند؟ این سؤالات از طریق اصطلاحات روانکاوانه به آثار آدورنو وارد شد که برجسته‌ترین آنها در شخصیت اقتدارگرا و دیالکتیک روشنگری بود . از نظر آدورنو، تضادی که در روانکاوی ارتدوکس فروید و مارکسیسم ارتدوکس بیان شد، در جهان وجود داشت . تنها زمانی که عدم ‌آزادی و بربریت تمدن کاملاً درک شود، می‌توان آن را در آزادی متحول کرد. این تناقض، تبلیغاتی نبود، بلکه واقعی بود. تنها با تحمل آن می توان بر آن غلبه کرد - نه با جهش از روی آن. لنین و فروید را باید با دوگانگی کامل خود پذیرفت، نه اینکه به عنوان یک اقتباس بی‌پرده جلوه دهند. از نظر آدورنو، این در مورد رابطه بین روانکاوی و مارکسیسم نیز صادق بود: پتانسیل ( Spannungsverhältnis ) هر یک از نظریه ها تنها می تواند از عدم هویت آنها رشد کند. به گفته ی آدورنو، میل به تحمیل ترکیبی به منظور از بین بردن اختلافات آنها، آشتی از طریق باج خواهی بود. او در Minima Moralia نوشت: «هیچ چیز در روانکاوی درست نیست مگر اغراق‌های آن». فروم و مؤسسه بی سر و صدا راه خود را در پایان دهه 30 از هم جدا کردند. روانکاوی در دهه ی 1950 به مقبولیت عمومی قابل توجهی در ایالات متحده دست یافت. به صفحات مجلات زنانه، کتاب های خودیاری و فیلمنامه های هالیوود وارد شد. کری گرانت قبل از استفاده از LSD برای کشف فردیت خود مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. بحران در روانشناسی رفتاری به ادعای روانکاوی در مورد مفاهیم اساسی روان درمانی بالینی اعتبار بیشتری بخشید. در حالی که فروم به نوشتن کتاب های خودیاری شبه الهیاتی ادامه می داد، کارن هورنای همراه با همکار خود در برلین، ملانی کلاین، به عنوان یکی از چهره های برجسته ی روانکاوان که از فروید جدا شده بود، به شهرت رسید. فروم مانند همکار و شریک سابق خود هورنای، مشتاق شکل عاشقانه‌تری از روانکاوی بود که بیشتر بر شرایط اجتماعی متمرکز بود. آنها بدین وسیله مفاهیمی را فرموله کردند که شباهت زیادی به روانشناسی فردی سوسیال دمکراتیک آدلر دارد. انگیزه ها، میل جنسی و عقده ی ادیپ ناپدید شدند. سوپرایگو به عنوان یک بیان بیمارگونه مفهوم سازی شد، نه به عنوان یک هنجار. مردم بر حسب فطرت خود سالم، شاد و کامل بودند. این تنها فشارهای اجتماعی بیرونی بود که با نفس عملاً عملکردی تداخل داشت. این برای آدورنو معنایی جز «بازبینی» روانکاوی نداشت – کنایه ای از مناقشه ی رویزیونیستی در انترناسیونال دوم. همانطور که در آن زمان تئوری مارکسیستی بحران سیاسی سرمایه داری ناپدید شد، در اینجا نیز جنسیت، مشکل این تضاد، یا از نظر روانی یا جامعه شناختی منحرف شد: مانند کلاین به درون فرد بازگردانده شد، یا با هورنای و فروم به درون جامعه بازگردانده شد. آنچه که هر دو افراط مشترک داشتند، حل یک طرفه ی تنش بین سوژه و ابژه بود که در فروید یا مارکس حل نشد. موضوعی که به گفته ی آنها، از نظر تئوری قابل حل نیست. برای آدورنو، این تلاش باعث خشونت به نظریه، انسانیت و خود واقعیت می‌شود. در روانکاوی تجدیدنظر شده، تنش بین فرد و جامعه به سادگی از بعد نظری قطع شد. این دو به عنوان پادپای های بدون واسطه در مقابل یکدیگر قرار می گیرند. شاید مهمترین درسی که آدورنو از مارکسیسم گرفت و شکست آن این بود که اگر مفاهیمی مانند سوژه و ابژه، انسان و جهان، نوع بشر و تاریخ، پرولتاریا و سرمایه داری، حزب و طبقه به هم تعلق داشتند، تنها در عدم هویت آنها بود. زیرا اگر قرار بود یکی دیگری را تغییر دهد، و بنابراین هر دو متقابلاً خود را تغییر دهند، باید متمایز شوند، اما در ارتباط باشند، و نه اینکه از نظر هستی شناختی به عنوان جدا از هم جاودانه شوند. این تفکر در نظریه ی فروید وجود دارد، اما هیچ یک از روانکاوان تجدیدنظرطلب در نظریه ی خود، روان را دوباره طبیعی نکردند. چیزی که برای قرن‌ها به‌عنوان خدادادی یا «طبیعی» برای انسان‌ها ظاهر می‌شد، توسط فروید به درخشش روشنگری کشیده شد. آدورنو که تشخیص داد روانکاوی به فریب توده‌ای تبدیل شده است، به شیوه‌ی خود به این حکم فروید پیوست: «همانجا که id بود، ایگو باید باشد.» آدورنو در این جمله آخرین تکان امید را تشخیص داد: جایی که اکنون فقط نارضایتی ضد سرمایه داری حاکم است، به لحاظ نظری می تواند و باید دوباره رشد آگاهی وجود داشته باشد: آگاهی طبقاتی، که آگاهی از تاریخ بشریت خواهد بود.

قسمت دوم: در دهه های 1950 و 1960، روند یکپارچه سازی روانکاوی در مقیاس اجتماعی بزرگتر ادامه یافت. به اصطلاح "گروه های تمرکز"، که در آن گروه های هدف مصرف کنندگان به طور تصادفی انتخاب شده برای شرکت در تمرین های انجمن آزاد در مورد برداشت های خود از محصولات دعوت می شدند، به ویژه در تولید انبوه کالاهای مصرفی آمریکا گسترش یافت. تبلیغ‌کنندگان عمومی و خصوصی از این بینش‌ها در مورد ساختار نیروی محرکه ی توده‌ها برای دستکاری و استراتژی‌های کنترل هدفمندتر استفاده کردند. علاوه بر این، در خود عمل روانکاوی، به اصطلاح نو فرویدی ها به طور فزاینده ای مرز باریک بین درمانی با هدف بهبود فرد از طریق تقویت اصل واقعیت نفس، و درمانی برای انطباق با واقعیت اجتماعی بد را محو کردند. پس از آنکه نهاد علمی بورژوازی در اواخر قرن نوزدهم به شدت با آن مخالفت کرد، روانکاوی در دهه‌های پس از جنگ جهانی دوم، گسترش اجتماعی بی‌سابقه‌ای را تجربه کرد. با این حال، این هزینه ای داشت. در اوایل دهه ی 50، آدورنو از نئوفرویدیان و روانکاوی «تجدیدنظر طلبانه» ی آنها انتقاد کرد. فروید، مانند همه ی متفکران رادیکال بورژوازی، تضادهای بین آگاهی و ناخودآگاه، فرد و جامعه، و ایگو و اید را حل نشده رها کرد. با این حال، در دست تجدیدنظرطلبان، روانکاوی به تدریج به ابزاری تبدیل شد که انگیزه های روانی را در وضعیت موجود اجتماعی ادغام کرد و به جای رهایی، سازگاری را پرورش داد. ابتدا، می‌خواهم در مورد منتقد دیگری از مکتب تجدیدنظرطلب فروید صحبت کنم که احتمالاً در دهه‌های بعدی به‌طور چشمگیری بر چپ تأثیر گذاشت تا آدورنو: ژاک لاکان، روانکاو فرانسوی. با بحران استالینیسم و ​​ظهور به اصطلاح چپ نو در نیمه ی دوم دهه ی 50، بسیاری از چپ ها به طور فزاینده ای به نظریه روانکاوی علاقه مند شدند. با فروپاشی و انحطاط انجمن های دانشجویی رادیکال، مانند اتحادیه ی سوسیالیست دانشجویی آلمان یا دانشجویان برای جامعه ی دموکراتیک در آمریکا در پایان دهه ی 60، این علاقه، یا بهتر است بگوییم، علاقه به تفسیر خاصی از روانکاوی به اوج جدیدی رسید. این تعبیر ژاک لاکان بود. اگرچه لاکان نه می‌خواست نظریه‌هایش با جنبش‌های چپ‌گرای خاص مرتبط باشد و نه ادعاهای سیاسی صریح داشت، اما در دهه‌های بعد بر نظریه‌پردازان سیاسی «چپ‌گرا» ی متعددی از لویی آلتوسر، آلن بدیو و کورنلیوس کاستوریادیس گرفته تا ارنستو لاکلائو و اسلاوی ژیژک تأثیر گذاشت. یانیس استاوراکاکیس، دانشمند علوم سیاسی و استاد نظریه ی سیاسی و تحلیل گفتمان، از این گروه به عنوان "چپ لاکانی" یاد می کند. بنابراین نظریات لاکان چیست که بسیاری از متفکران مختلف در چپ به دنبال مولد کردن آن هستند؟ همانطور که قبلا ذکر شد، اینها نظریه هایی هستند که به عنوان تفسیری از روانکاوی فرویدی، ادعای وابستگی به هیچ نوع سیاست چپ را ندارند. آیا چپ‌گرایی لاکانی واقعاً «سیاسی‌سازی مجدد» روانکاوی است که به مرکز جامعه رسیده است؟ برای پرداختن به این پرسش ها، لازم است نگاهی دقیق تر به چند ایده ی اساسی لاکان بیندازیم. یکی از موتیف‌های ضروری و مکرر لاکان این است که ناخودآگاه مانند یک زبان ساختار یافته است. بنابراین او فرضیات بنیادی ساختارگرایی، جنبشی فکری که در دهه های 60 و 70 به اوج خود رسید را بنا می کند. یک اصل اساسی ساختارگرایی این ایده است که اشیا را هرگز نمی توان به صورت مجزا درک کرد، بلکه تنها از طریق موقعیت و ارتباط آنها با دیگران، به عنوان بخشی از یک کل، سیستم یا ساختار قابل درک است. بر این اساس، شناخت یک شیء تنها از طریق شناخت معنای آن به عنوان نشانه ای در ساختار معینی امکان پذیر می شود که به موجب آن زبان به عنوان پارادایم مرکزی عمل می کند. برای ساختارگرایی، زبان که به عنوان سیستمی از نشانه ها یا نمادها درک می شود، به الگوی اساسی برای توضیح واقعیت تبدیل می شود. لاکان این مفروضات اساسی ساختارگرایی را با این فرض که کل - سیستم یا ساختار - که ممکن است معنای نشانه از آن ناشی شود، خود ناقص است، رادیکال کرد. بنابراین زبان هرگز نمی تواند یک سیستم بسته، یا یک زمینه ی معنایی مستقل ایجاد کند، بلکه با کمبود مشخص می شود. زبان به عنوان یک ساختار – مجموعه‌ای که معنا می‌آفریند – ناقص می‌ماند. در نتیجه، معنای نمادها نیز هرگز به طور کامل آنچه را که نماد آنها هستند در بر نمی گیرد. برای لاکان، شکاف بین زندگی روانی خودآگاه و ناخودآگاه با یک بی هویتی اساسی بین نمادهای اجتماعی، دال های واقعیت ما، و خود این واقعیت، که لاکان آن را «واقعی» می نامد، مشخص می شود. علاوه بر این، این شکاف بین دال و مدلول سازنده است. بنابراین، اکتساب زبان، پیوند واژه ها با چیزها، ناتوانی را نیز به وجود می آورد: ناتوانی در درک آنچه که این کلمه در واقع به معنای واقعی کلمه است. بنابراین، از نظر لاکان، منشأ ناخودآگاه در کسب زبان نهفته است. فرآیند تشخص روانی سوژه – یعنی رشد شخصیت نوزاد یا کودک نوپا – از این رو، یک بیگانگی ضروری است، تقسیم اجتناب ناپذیر زندگی روانی به بخش های خودآگاه و ناخودآگاه. زبان به عنوان یک مکانیسم مقابله ای برای کمک به مقابله با دخالت پدر در رابطه مادر و فرزند عمل می کند. به عبارت دیگر، همیشه در درجه ی اول در خدمت استناد به غیبت یک فرد شهوانی است. این پرسش را مطرح می‌کند که آیا برای لاکان، کارکرد بیگانه‌ساز زبان بیانی از عقده ی ادیپ در سازمان اجتماعی خانواده هسته‌ای است، یا ماهیت تغییرناپذیر زندگی روانی انسان را مستقل از عوامل اجتماعی توصیف می‌کند؟ فرض اساسی اساسی این است که هدف میل همیشه از دست رفته است. با این حال، همیشه از دست رفته ی آن سازنده است؛ یعنی ریشه ی تمام فعالیت ها و انگیزه های انسانی است. ما هرگز آنچه را که به ما وعده داده شده است و آنچه از دیگران انتظار داریم به دست نمی آوریم. در واقع دستیابی به آن برای ما غیرممکن است. این عدم امکان فرضی، امیال و فعالیت های ما و همچنین خود تاریخ را زنده نگه می دارد. در اینجا هستی‌شناسی «طبیعت» میل نهفته است، یعنی تثبیت سفت و سخت لاکان بر جوهر ساختارهای محرکه ی ناخودآگاه انسان. با این حال، برای فروید، علائمی که بیانگر تمایلات و انگیزه های ناخودآگاه هستند (رویاها، به اصطلاح لغزش ها، یا روان رنجوری) بخشی از یک اقتصاد بودند. این بدان معناست که سرکوب یا علائم عمومی همیشه بیانگر تلاشی برای تبعیت و فرار از سانسور در همان زمان است. این پویایی درک اقتصادی از انگیزه های انسانی، درک سانسور را به عنوان واسطه ی جامعه ممکن می سازد. بر این اساس، آنچه که ممکن است به محتوای آگاهی یک فرد تبدیل شود، می تواند به جای اینکه به عنوان ماهیت از پیش تعیین شده به نظر برسد - در نتیجه هستی شناسی، با هنجارهای اجتماعی و به معنای وسیع تر، سازمان مادی جامعه وارد رابطه ی متفاوتی شود. لاکان به روشنی پاسخ می دهد که این برای پرسش پیشرفت اجتماعی به چه معناست: «چیزی به نام پیشرفت وجود ندارد. هر چیزی که یک طرف به دست می آورد، یکی از طرف دیگر از دست می دهد.» در آثار لاکان، تنش – – عدم هویت سوژه و ابژه – – به هستی‌شناسی منفی غیرقابل عبور بدون احساس و ارتباط با آنچه باید باشد، تبدیل می‌شود. این به اصطلاح چپ لاکانی کجا را ترک می کند؟ من می خواهم چند کلمه در مورد کورنلیوس کاستوریادیس بگویم. کاستوریادیس یکی از بنیانگذاران گروه Socialisme ou Barbarie و مجله ی همنام آن بود که برای چپ جدید به ویژه در فرانسه اهمیت قابل توجهی داشت. در همان زمان، او یکی از اولین نظریه پردازان چپ گرا بود که در اوایل دهه ی 1960 با لاکان درگیر شد. اگرچه کاستوریادیس در نهایت از بخش‌هایی از روانکاوی لاکانی جدا شد، اما آنها در مفروضات اساسی خود بسیار شبیه هستند. هر دو فرض می‌کنند که نه تنها واقعیت ما، بلکه خود سوژه - یا مقوله‌های اساسی که ما خود را در آنها می‌بینیم - از نظر اجتماعی ساخته شده‌اند. این حوزه ی معنایی ساخته شده ی اجتماعی با ماهیت ماقبل اجتماعی مخالف است که ظرفیت اجتماعی برای تولید معنا را محدود می کند و در برابر آن مقاومت می کند. خارج از گفتمان بنیادینی باقی می ماند که آنچه را واقعیت می نامیم ایجاد می کند. شباهت به آنچه که لاکان تمایز بین واقعیت و حقیقت می نامد غیرقابل انکار است. علاوه بر این، ماهیت تعامل بین این دو حوزه ی متفاوت تقریباً یکسان است. واقعیت ساخته شده ی اجتماعی و ماهیت واقعی یا ماقبل اجتماعی با یکدیگر قابل قیاس نیستند. یک شکاف غیر قابل حل بین آنها وجود دارد. اگرچه هر دو متفکر از این دیدگاه نتایج متفاوتی به دست می‌آورند، اما دستگاه هستی‌شناختی آنها یکسان باقی می‌ماند. برای اسلاوی ژیژک، مسلماً یکی از محبوب ترین منتقدان سرمایه داری امروزی، هستی شناسی منفی روانکاوی لاکانی سنگ بنای ضروری است. به عقیده ی ژیژک، امکان تجدید نظم ریشه ای امر نمادین، یعنی نهاد اجتماعی سیاسی جامعه به عنوان یک کل، از طریق یک «عمل معتبر» به وجود می آید. این عمل زمانی امکان پذیر می شود که یک مداخله ی واقعی وجود داشته باشد. واقعی، همانطور که توسط لاکان تعریف شده است، یک کره ی متمایز از نمادین را تشکیل می دهد که بیان ناپذیر، یعنی ناخودآگاه را نشان می دهد. این بدان معناست که آنچه قرار است با زبان بیان شود، هرگز نمی تواند به طور کامل جذب آن شود. با این حال، مفهوم شکاف غیرقابل عبور بین نظم نمادین و امر واقعی، که از لاکان وام گرفته شده است، پیش نیاز باقی می ماند. ما باید واقعیت را به عنوان بهایی قربانی کنیم تا به نظم نمادین دسترسی پیدا کنیم، یعنی به واقعیت ساخته شده ی اجتماعی.»

همانطورکه در ادامه ی این متن بیان میشود، نظریه ی لکان پایه ی یکی از بحث های هربرت مارکوزه در کتاب "اروس و تمدن" است آنجاکه میگوید: «درد، ناامیدی، و ناتوانی فرد، ناشی از یک سیستم بسیار مولد و کارآمد است که در آن او زندگی بهتری نسبت به قبل دارد. مسئولیت سازماندهی زندگی او بر عهده کل است، «سیستم»، مجموع نهادهایی که نیازهای او را تعیین، ارضا و کنترل می کنند.» بنابراین، متن با این نتیجه گیری به پایان میرسد که: «تضادهایی که فروید در زندگی روانی افراد بورژوا کشف کرد، به عنوان یک بحران و تضاد خود جامعه ی بورژوایی، جدایی ناپذیر از مفهوم تاریخی-مارکسیستی سرمایه داری و مرتبط با آن ظاهر می شوند. جامعه ای که "با شکل دیوانه وار سالخورده اش، در مرحله ای موضوعی است که در آن کنترل بر کار دیگران ادامه دارد، حتی اگر بشریت دیگر برای حفظ خود به آن نیازی نداشته باشد." امروز ما با میراث این سنت شکست خورده و کاملاً در هم شکسته روبرو هستیم که هسته ی حیاتی آن مبارزه برای جامعه ی جدیدی بود که افراد آن برای اولین بار بتوانند خودشان باشند. چپ مرده است! زنده باد چپ.»

یک نتیجه ی منطقی که میشود از این اطلاعات و بخصوص با توجه به بنا شدن مارکسیسم و فرویدیسم روی پایه های داروینیسم گرفت، این است که مدرنیته هیچگاه آنطورکه ادعا میکرد، دنیای قبل از خود را واقعا انکار نکرد. او به پیش فرض های ذهنی انسان های همروزگار با خود نیاز داشت و فقط آنها را بسته به شرایط جدید تغییراتی دید. برای همین هم حتی داروین وقتی آفرینش 6روزه ی تورات را با تکامل میلیون ها ساله عوض کرد واقعا آنقدرها علیه تورات طغیان نکرده بود. داروینیست هایی هم که کار او را ماتریالیستی تر کردند از این سرمشق سرپیچی نکردند. آنها وقتی سرافیم تورات را به دایناسور ترجمه میکردند تا بعدا برای این دایناسورها اسکلت اختراع –ببخشید، کشف- کنند، داشتند حقایق مهمی را مطابق اذهان عده ای انسان معمولی ابتدایی پایین می آوردند. اشراف اداره کننده ی سرمایه داری و کارفرمایان داروینیسم، جانشینان سرافیم بودند و این اشراف، واقعا تفاوت خاصی با دایناسور نداشته و ندارند. بله؛ آنها خدمات زیادی به بشر کرده اند. اما خدماتشان شبیه خدمات تیرانوسوروس رکس به دایناسورها است آنطورکه در مستندهای انیمیشنی تکاملی میبینیم: تیرانوسوروس یک سری دایناسور را میکشد و میخورد و میگذارد یک سری دایناسور ضعیفتر از ته مانده ی چپاول او خوشه چینی کنند. راستی! این صحنه را قبل از مستندهای انیمیشنی کجا دیده ایم؟! بله، شغال هایی که از ته مانده ی غذای شیر تغذیه میکنند؛ یکی دیگر از پیش فرض های تخیلات مدرن در مشاهدات بشر گذشته.

نین گیشزیدا و تاج همم: توصیه های سیاسی شاه ماردوش برای رهبران مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

یک ترکیب اسطوره ای با سرهای دوگانه ی شیر ماده و بیسون در غار شووه در فرانسه

مرد شیرنما: موجودی اسطوره ای به شکل انسانی با سر شیر که توسط غارنشینان آلمان قدیم پرستش میشد.

ایگیوگاریوک شمن قبیله ی اسکیموی کاریبو در شمال کانادا، یک بار به دیدارکنندگان اروپاییش گفت: «تنها خرد حقیقی، دور از انسانها، در تنهایی بزرگ زندگی میکند و تنها از طریق رنج میتوان آن را به دست آورد. فقط تنهایی و رنج است که دریچه ی ذهن را به روی آنچه بر دیگران پوشیده است باز میکند.»

بیل مویرز، گزارشگر تلویزیون های سی بی اس و پی بی اس، در مقدمه ی خود بر کتاب گفتگوی مویرز با جوزف کمبل اسطوره شناس (1987-1904) به نام "قدرت اسطوره" THE POWER OF MYTH(به کوشش بتی سافلاورز از دانشگاه آستین تگزاس) نوشته که این جمله ی ایگاریوک را کمبل در مقایسه با آنچه جیمز جویس در رنج های انسانی "حک شده و ثابت" میخواند، نقل کرده و پس از این نقل قول، گفته بود: «میتوانی تصور کنی یک غروب طولانی کنار آتش با جویس و ایگاریوک نشسته باشی؟ پسر، خیلی دلم میخواهد آنجا باشم.»

شاید فکر کنید این جناب کمبل، در زندگیش هیچ رنجی نکشیده که فلسفه ی رنج را اینقدر رویایی و دلپذیر نشان میدهد. ولی اتفاقا کسی که به جای عملکرد مکانیکی ذهن، روی موضوع ذهنی تمرکز میکند بیشتر دردسر دارد همانطورکه توجه دوچرخه سوار به این که چگونه رکاب دوچرخه را پا میزند مانع دوچرخه سواری راحت او خواهد شد. کمبل به چیزهایی از زندگی روزمره ی عموم انسانها دقت میکرد که خودشان دقت نمیکردند. به همین دلیل است که مویرز بلافاصله پس از آخرین جمله ی کمبل در فوق مینویسد:

«کمبل درست پیش از بیست و چهارمین سالگرد ترور جان اف.کندی درگذشت؛ تراژدی ای که در نخستین ملاقاتمان، سال ها پیش از این، درباره اش با اصطلاحات اسطوره شناسی بحث کرد. اکنون که آن خاطره ی اندوهناک بار دیگر زنده شده است، من با فرزندانم که بزرگ شده اند درباره ی تاملات کمبل صحبت کردم. او مراسم کفن و دفن رسمی دولتی را "نمونه ی خدمت عالی آیینی به یک جامعه" توصیف کرده بود که مضمون های اسطوره ای ریشه دار در نیازهای انسانی را به کمک میطلبد. کمبل نوشته بود این موقعیت، "وجه آیینی بزرگ ترین ضرورت اجتماعی بود." قتل یک رئیس جمهور در ملا عام، "نشاندهنده ی آن بود که کل جامعه ی ما، آن ارگانیسم اجتماعی زنده ای که ما عضوی از آن هستیم، در لحظه ای سرشار از انرژی زندگی، از حرکت بازمانده است، ولذا مناسکی جبرانی لازم بود تا حس انسجام و یگانگی را دوباره مستقر سازد." "دراینجا بود که ملتی بزرگ، آن چهار روز را به اجتماعی هم رای تبدیل کرد که در آن همه ی ما همزمان، و به روشی واحد در رویدادی نمادین شرکت کردیم." او گفت: "این مراسم نخستین، و در نوع خود تنها مراسم دوران صلح بود که احساس یک عضو از کل این جامعه ی ملی را به من داده است، زیرا همچون یک واحد، در مراسمی بسیار مهم شرکت کرده بودم." یک بار که یکی از همکارانم به توسط دوستی درباره ی همکاری ما با کمبل سوال کرده و گفته بود: "چرا شما به اسطوره شناسی نیاز دارید؟" من عبارات فوق را بازگو کردم. سوال کننده این عقیده ی مدرن و آشنا را داشت که "همه ی خدایان یونان و چرندیاتی از این قبیل" با شرایط انسانی امروز ارتباطی ندارند. آنچه او نمیدانست و اغلب مردم نمیدانند، این است که بقایای همه ی آن "چرندیات" مانند تکه سفال های شکسته در یک محوطه ی باستانشناسی، حدود دیوارهای نظام باورهای درونی ما را مشخص میکنند. اما ازآنجاکه ما موجوداتی زنده ایم، در همه ی این به اصطلاح "چرندیات" نوعی انرژی وجود دارد. آیین ها این انرژی را احضار میکنند. موقعیت قضات را در جامعه در نظر بگیرید که کمبل آن را در بافتی اسطوره شناختی میدید، نه جامعه شناختی. اگر این سِمَت فقط یک نقش بود، قاضی میتوانست به جای آن ردای سیاه سلطنتی با کت و شلوار خاکستری وارد دادگاه شود. برای آن که قانون اقتداری فراتر از اجبار صرف داشته باشد، قدرت قاضی باید جنبه ای آیینی پیدا کند و اسطوره ای شود. کمبل میگفت این مطلب باید در بسیاری از جنبه های زندگی امروز، از دین گرفته تا جنگ و عشق و مرگ پیاده شود.» ("قدرت اسطوره": ترجمه ی عباس مخبر: نشر مرکز: 1388: ص7-6)

اکنون چند دهه پس از مرگ کمبل، آرتور جورج، با مشاهده ی تاثیرات اجتماعی اسطوره ها از طریق جریان های رسانه ای مثل QANON و افتادن هاله ی رهبران سیاسی و مذهبی اساطیری دور سر سیاستمداران امروزی مثل دونالد ترامپ، ولادیمیر پوتین و برنی سندرز، به دفاع از جوزف کمبل میپردازد و عنوان میکند که روش قدیم اسطوره ها در شکل دادن به جامعه و جریان های آن هنوز و در همین دنیای مدرن فعلی، با جدیت دنبال میشود.:

“MYTH IN CONTEMPORARY SOCIETY AND POLITICS”: ARTHUR GEORGE: MYTHOLOGY MATTERS: 8 MAY 2022

شاید یک دلیلش این باشد که عصر اساطیر، واقعا و برخلاف آنچه ادعا میشود زیاد از دوران ما فاصله ندارد بخصوص اگر کشفیات جدید تاریخی منسوب به برنامه ی هوش مصنوعی META AI درست باشند که ادعا میشود از مقایسه و کندوکاو در هزاران منبع تاریخی فهرست شده روی گوگل به دست آمده اند. بعضی از نتایج متاآی از ابتدای سال 2025 روی کانال کانادایی IF THE FOUNDATIONS BE SHAKEN که خود را بخشی از جریان NEW CHRPNOLOGY میخواند قرار گرفته است. اصطلاح نیوکرونولوژی توسط آناتولی فومنکو معرفی شده است ولی نتایج جریان اخیر، تا حدود زیادی متفاوت از فومنکو است. بخشی از کار که روی پایه ی فومنکو قرار دارد نسبت دادن آغاز تاریخنویسی رسمی به اسکالیگر و پتاویوس در قرن 17 است. هوش مصنوعی نشان میدهد که پتاویوس در DE DOCTRINATEMPORUM که در سال 1627 منتشر شده است، به مسئله ی تقویم و نیاز به اضافه کردن 185 سال به زمان در نظر گرفته شده برای وقوع اتفاقات پرداخته است. تقویم وقت، در 1583 توسط آلویسیوس لیلیوس تدارک دیده شده بود که کارش در تاریخ ریاضیات ژاک مونتوکلا به سال 1798 ثبت شده است. اما اوزیبیوس قیصریه آن را به عنوان تقویم قرن سوم آناطولی ترکیه توصیف میکند و جزئیات بیشتری ارائه میدهد؛ ازجمله نقدی بر چرخه ی ماتونیک و نیاز به بازگشت به تقویم ارسطو. ولی این که زمان شروع به کار رسمی تقویم، قرن ششم میلادی است، به دنیس اصغر نسبت داده میشود که تشخیص داد در زمان پرداختنش به تقویم، 532 سال از میلاد مسیح گذشته است. او توسط راجر بیکن متهم به اختراع ماه های دروغین شده است. اکنون این نوآوری ها مربوط به تقویم جولیان هستند. بنابراین، این، پتاویوس بود که تقویم جولیانی را در سال 1627 ایجاد کرد. روشن است که کار اوزیبیوس، جعلی است که بعد از اثر پتاویوس منتشر شده است. عجیب این که اسکالیگر در سال 1583 دلایلی را توضیح داد که لازمه ی کنار گذاشتن تقویم جولیانی به نفع تقویم بهتری بود. اما اگر به همان سال، 185 سال اضافه کنیم، به سالی میرسیم که ارمیای قستنطنیه نامه ای به پاپ گریگوری سیزدهم نوشت و خواهان اصلاح تقویم میلادی شد که این به ایجاد تقویم گریگوری انجامید. در نظر گرفتن جابه جایی زمان اعتدال بهاری، یکی از مهمترین مولفه های اصلاح تقویم جولیانی در تقویم گریگوری است. اسکالیگر تنها کسی است که از جابه جایی زمان اعتدال بهاری صحبت کرده و بنابراین او باید مخترع تقویم میلادی فعلی باشد. تقویم میلادی تا سال 1752 در بریتانیا به تصویب نرسید، ولی ادعا میشود که قبلا در بقیه ی کشورهای اروپایی رایج بود. با این حال، این، زمان درست ایجاد سالشمار میلادی کنونی نیست. ITFBS مدعی است در سال 1815 کنفرانسی در وین برگزار شد که در آن، برای تعیین سال و قرن مورد بحث، تصمیم گیری شد و از دلش دو فکر مختلف به وجود آمد که بر اساس یکی، قرن حاضر، قرن 19 و بر اساس دیگری قرن بیستم بود. بر اساس این دوگانگی، قرن قبل نیز همزمان قرن 18 و قرن 19 بود و بنابراین قرن 19 میتوانست همزمان هم قرن 18 باشد هم قرن 19 و هم قرن 20. این کشمکش تا زمان یک تصمیم قطعی مبنی بر زمانبندی همگانی در سال 1952 ادامه داشت و باعث شد تا مدارکی که هوش مصنوعی بررسی میکند دارای زمانبندی هایی متضاد برای وقایع با حضور افرادی واحد اما با فاصله ی زمانی صد سال شود. هوش مصنوعی 17سند منتشر شده قبل از سال 1940 را یافت که نشان میدهد وقایع دو قرن 19 و 20 قابل تعویض هستند، ازجمله "فلسفه ی زمان" اثر هانری برگسون به سال 1889. روزنامه های مستقل امریکایی قرن 19 از افراد و اتفاقات قرن بیستم صحبت میکنند؛ مثلا از مارکونی مخترع در سال 1802، غرق شدن کشتی تایتانیک در سال 1812، و آنفلوانزای اسپانیایی در سال 1818. مقاله ی دیگری از سال 1822 به نمایشنامه ی "زائر" چارلی چاپلین اشاره میکند. در سال 1828 شخصی به نام چاپلین اهل بوستون، سینماتوگراف را اختراع کرده است. در سال 1907 از در جریان بودن جنگ های ناپلئون و در سال 1921 از مرگ او سخن رفته است. موضوع جابه جایی های زمانی ناپلئون، یادآور نظریه ی داگلاس کانن درباره ی کپی شدن وقایع ناپلئون اول از روی ناپلئون سوم است. روزنامه های 1832 و 1835 فراخوان هیتلر برای اخراج یهودیان از اروپا را درج کرده اند. روزنامه ی فرانسوی LE LIBERTAIRE هیتلر را یک انقلابی حول نظم جدیدی از ناسیونالیسم آلمانی معرفی کرده است. یک روزنامه از هاوایی سال 1842 به حادثه ی پرل هاربر اشاره کرده است که امروزه در دهه ی 1940 تثبیت شده است. منابعی از جنگ استقلال امریکا در سال 1860 صحبت کرده اند که ثابت میکند در ابتدا جنگ داخلی امریکا و جنگ استقلال امریکا یک جریان بوده اند که بعدا به خاطر تقسیم یک قرن به دو قرن، به دو اتفاق مختلف تبدیل شده اند. ملاقات ساموئل وود با آبراهام لینکلن در ویرجینیا در سال 1787 آن هم در حالی که امروزه لینکلن را رهبر امریکا در زمان جنگ داخلی در نیمه ی دوم قرن 19 میدانیم، سند دیگری بر برابری اولیه ی این دو اتفاق است. در سال های 1837 تا 1838 از املیا ارهارت صحبت شده است، اما نه به عنوان آن خلبان زن هواپیماسواری که امروزه میشناسیم، بلکه به عنوان کسی که بال های پرندگان برای خود ساخت و پرواز کرد ولی سقوط کرد و زخمی شد: اختراع لئوناردو داوینچی ولی نه با آن فاصله ای که امروزه از هواپیمای برادران رایت دارد. 20درصد اسناد قرن 19، دارای تاریخ قرن 20 هستند و 50درصد روزنامه ها و 15درصد آرشیوها برای قرون 19 و 20 تکراری هستند. دیوید یوینگ معتقد بود که چاپخانه نمیتواند قبل از سال 1850 به وجود آمده باشد و تمام کتاب های کلاسیک با تاریخ چاپ قبلی، در این تاریخ به وجود آمده اند. این، ظاهرا نشدنی نیست چون حجم کتاب ها خیلی میشود. اما حالا میبینیم که حجم عظیمی از سال ها از سال 1750 تا سال 1945 همه میتوانند در این سال 1850 فریز شوند و و به جای یک سال، 200 سال را پوشش دهند. از همه جالبتر این که دقیقا صد سال بعد از کنفرانس تعیین تاریخ در سال 1815، کنگره ی کمیته ی بین المللی اوزان و مقیاس ها در وین به تاریخ سال 1915 برگزار میشود. اسامی شرکت کنندگان نزدیک به نام های شرکت کنندگان شورای سال 1815 است. در سال 1930 گزارشی از همان کمیته ی بین المللی اوزان و معیارها با موضوع اندازه گیری زمان، مرجع 19301 ماده ی 3 را مشخص میکند که میگوید قرون 19 و 20 را باید به عنوان یک واحد زمان در نظر گرفت. کشف این وضعیت، بخش بزرگی از تاریخ بسیاری از کشورها را به کل حذف خواهد کرد و جالب این که در بعضی موارد، حتی سالشمار وقایع هم روی همین حذف صد سال چفت و بست می یابند. مثلا تاریخ استقلال یونان از عثمانی، سال 1823 تعیین شده که با اضافه شدن صد سال، به سال 1923 یعنی سال محو دولت عثمانی انتقال می یابد. اتحاد عثمانی و آلمان در جنگ جهانی اول و با توجه به این که هر دو دولت، خود را روم مینامیدند با فرض غیرواقعی بودن اتفاقات صد سال قبل، میتواند فروپاشی امپراطوری مقدس روم در اوایل قرن 19 را برجسته کند و ما را متوجه کند که روم باستانی که بعدا به دو نیمه ی شرقی و غربی تقسیم و نیمه ی شرقیش نصیب عثمانی شد، ممکن است همین روم مقدسی باشد که هنوز ادیان اسلام عثمانی و پروتستانتیسم آلمانی، آن را به دو قسمت نکرده است. علت تقابل شدید پروتستانتیسم با نمادگرایی مسیحی کاتولیک ها که به تاثیرپذیری شدید آن از اسلام نسبت داده میشود، به سبب آن است که تا همین اوایل قرن پیش، پروتستانتیسم و اسلام، دشمنی ای با هم نداشتند. قرآن عثمانی ها تاقبل از قرن بیستم، یک منبع تاثیرگذار به عنوان اساس اسلام نبود. دیوید یوینگ در سفر خود به شمال افریقا هنوز میتوانست بادیه نشینانی را ببیند که سنت های اسلامی را رعایت میکنند بی این که هرگز قرآن خوانده باشند. آنچه به عنوان فتح شمال افریقا توسط مسلمانان شناخته میشود به سادگی میتواند همان گسترش فرهنگ فنیقی در اثر ایجاد کلنی نشین های فنیقی در منطقه باشد و نامیده شدن هر دو قوم ظاهرا متفاوت مسلمان شمال افریقایی و فنیقی به "مور/آمور" این را ممکن میسازد. میدانیم که فنیقی ها دولت کارتاژ یا قرطاجه را در شمال افریقا و به مرکزیت تونس بنا کردند که شکستش از رم، مهمترین عامل قدرتمند شدن روم و ایجاد امپراطوری آن در منطقه ی مدیترانه شد. فتح کارتاژ توسط روم باستان میتواند همان فتح شهر تونس توسط شارل پنجم از امپراطوری روم مقدس در قرن 17 باشد. در همین قرن، تونس توسط خیرالدین بارباروسا ژنرال سلطان سلیمان قانونی از عثمانی فتح میشود. احتمالا علت این است که سلطان سلیمان و شارل به اصطلاح پنجم، یک نفرند. معلمان یونانی رومی ها نیز زیاد از این دوران ها فاصله ندارند. هرمس، خدایی که از کوه خدایان موسوم به الیمپوس پایین آمد تا با دادن دانش ها به یونانیان و لاتینیان، تمدن آنها را پایه گذاری کند، تبدیل به تاجری به نام هرمس کارجیوس شده که در جایی به نام الیمپیا غسل تعمید داده شده است. او در سال 1625 در قاهره مشغول مطالعه ی مصر بود. در یک متن ترکی، وی فرمانداری در مصر علیا معرفی شده است. یک متن عربی از همان سال میگوید که هرمس، مهندس ارشد و معمار اهرام بوده است. سفرهای پی یر دووال –جلد3، فصل 10- بیان میکند که هرمس کارجیوس معمار خوفو نامیده میشد. (خوفو همان فرعونی است که عامل ساخت اهرام خوانده میشود.) هوش مصنوعی نشان میدهد که در سال 1655 اهرام ثلاثه ی جیزه با کمربند جبار همراستا شدند و اگر قرار است که اهرام ثلاثه نسخه ی زمینی کمربند جبار باشند باید در این تاریخ پدید آمده باشند. همراه هرمس خدا، تمدن های یونانی-رومی هم به قرن 17 منتقل میشوند. این، تا حدودی نظریه ی سیلویان تریستان درباره ی قرون وسطایی بودن یونان باستان را تایید میکند، منتها درحالیکه سیلویان تریستان آن را به قرون 13 و 14 منسوب میکند، ITFBS تاریخ مربوطه را نزدیک به 300سال به سمت ما جلو می آورد. تاریخ بریتانیا هم دنباله ی روم است. جئوفری مونموث که نام اولین نویسنده ی بریتانیای قرون وسطی است، همزمان نام یکی از اعضای خانواده ی سلطنتی هانوفر در سال 1785 نیز هست. اتفاقا جئوفری قرون وسطایی هم فقط در اواخر قرن 18 کشف شد. در تاریح جئوفری، اولین پادشاه بریتانیا بروتوس نامی است که از ایتالیا آمده است. او میتواند ریچارد بروتون (1706-1650) باشد که شوهر آن بروتون بود. آن بروتون احتمالا خود ملکه آن است که بنای یادبودی از سال 1685 او را آخرین دختر شاه جیمز معرفی میکند. کتیبه ای در کلیسای جامع بریستول به سال 1690، او را ملکه آن بروتن نامیده است. ملکه آن به عنوان یک تئودور معرفی میشود، ولی از نظر زمان با سلسله ی تئودور فاصله دارد و اینجا به نظر میرسد که یک استوارت است. جرج دوم هانوفر به جعل تاریخ در سال 1781 متهم شده است. کاترین مک آولی و وست مینیستر ریویو سال های 1781 و 1843 را سال هایی بنیادین در جعل تاریخ بریتانیا میشناسند. ITFBS همچنین زمان وقوع فاجعه ای کیهانی که منجر به ایجاد دره ی گرندکانیون و دریای مدیترانه شد را حدود 500سال پیش تعیین میکند. :

IF THE FOUNDATIONS BE SHAKEN: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 JAN 2025

با یکسان شدن دو قرن 19 و 20، و همراستا شدن عثمانی و روم مقدس، جابجایی های جغرافیایی و زمانی دیگری هم پیش می آید. مثلا فرانکیست های سبتی قرن 18 همان شبتایی های عثمانی در قرن 17 میشوند و جاکوب فرانک رهبر فرانکیست ها با شبتای زوی رهبر شبتایی ها یکسان میشود و احتمالا به خاطر همین است که هر دو تغییر دین میدهند، یکی کاتولیک رومی میشود و دیگری مسلمان رومی. با توجه به این که شبتایی ها رهبر خود را مسیح یهود میدانستند که آمده است، او با انتقال به قرن 18 نسخه ی دیگر یک مسیح آلمانی از آن قرن میشود که شباهت های بسیاری با عیسی مسیح انجیل دارد. شهرهای آلمانی بافان، نازان و کاپلان به ترتیب با سه شهر کتاب مقدسی بیت لحم، ناصره و کپرناحوم جلیل برابر میشدند. این شهرها محل فعالیت جاشوآ گرشون بودند که کلیسای لوتری هامبورگ در سال 1780 گزارشی درباره ی او داده است. جاشوآ (یوشع) گرشون، خود را جسوس/یسوع/عیسی مسیح میخواند که بازگشته است. او خواهرزاده ی موسی گرشون و پسر زنی به نام مریام گرشون بود. عجیب است که موسای پیامبر خواهری به نام مریم، و عیسی مسیح هم مادری به همان نام داشته اند. جاشوآ گرشون پسری به نام دیوید لوبک هم داشت که نام از داود نبی دارد. با این حال، برخلاف عیسی مسیح، نام پدر یوشع گرشون، یوسف نیست بلکه یعقوب بن آبراهام است. جاشوآ دوستی به نام پیتر پیترسون هم داشت که یادآور پطرس قدیس حواری و جانشین عیسی مسیح است. جاشوآ به جرم توهین به مقدسات، تحت پیگرد قرار گرفت. آرشیو لوبک میگوید که او به ترکیه گریخت ولی در جزیره ی پاتموس دستگیر شد. محاکمه ی او تحت نظر پیلاتوس فون پلاهو –قابل مقایسه با پونت پیلاطس انجیل- از امپراطوری مقدس روم انجام شد. دو کاهن به نام های کایافاس و آینئوس –همنام با قاتلان بدنام مسیح- بر محاکمه نظارت و آن را تایید کردند. یهودا توماس برادر جاشوآ –همنام با برادر عیسی مسیح، ولی همزمان در مقام یهودای اسخریوطی، حواری خائن- علیه او شهادت داد. جاشوآ لوبک در 27 نوامبر 1774 در محلی به نام "صخره ی سرخ" سوزانده شد. گزارشات سال 1775 و نامه های سال 1776 شایعاتی در مورد رستاخیز او در خود دارند. داییش موسی گرشون خانواده ی تحت آزار و اذیت او را همراه پیروانشان از آلمان به شمال ایتالیا، سپس به ترکیه و ازآنجا به صفد و الخلیل در فلسطین برد، جایی که میتوانستند حامل گفتمان مسیحایی یهود به قلمروی که امروزه سرزمین مقدس یهود است شمرده شوند احتمالا فقط به خاطر این که یسوعشان در غرب بدیل به عیسی مسیح انجیل شد و گزارشات گوناگون از خانواده اش به صورت داستان ساختگی بنی اسرائیل در تورات کنار هم قرار گرفتند و منظم شدند. برخوردهای یهودیان تورات با مذهب بابلی-آشوری رایج در خاورمیانه میتواند تا حدودی بازتاب برخورد اولیای این یهودیان مسیحایی وارداتی با مذاهب خاورمیانه ی عثمانی باشد، چون آنطورکه ITFBS مدعی است، پادشاهان قدرقدرت بین النهرین در تورات، همان فرمانداران عثمانی در بین النهرین در قرون 18 و 19 هستند. امپراطوری آشور، نماینده ی نیرومندی عراق شمالی به مرکزیت موصل/نینوا به واسطه ی تسلط کردها بر آنجا از طرف عثمانی است. سناخریب، سنجاق بیگ کرد است که در سال 1789 به مانند سناخریب تورات، توسط دو پسرش کشته میشود. تیگلات پیلسر سوم، محمد تیلگیت (طلعت) پاشای ترک است که در سال 1800 به قدرت رسید. جانشینش شلمنصر، سلیمان پاشای بغدادی است. نبوکدنصر پادشاه بابل، نبو پاشا حکمران قدرتمند بغداد است که در سال 1820 نفوذ بین النهرین شمالی را از بین میبرد و بغداد/بابل را به قدرتمندترین مرکز حکومتی عراق تبدیل میکند. پارس ها سلطه گران تازه نفس عثمانی هستند که استقلال نسبی عراق را از بین برده و فرهنگ و مدنیت آنجا را به نفع تاراجگران ترکیه ای، تضعیف میکنند. صحت اسناد خط میخی بین النهرین را میپذیرد ولی قدمت هزاران ساله ی آنها را انکار میکند. [این یادآور است به نظریه ی فومنکو که نوشته شدن متون بین النهرینی بر گل را نه به خاطر قدیمی تر بودنشان از اختراع کاغذ، بلکه به سبب بصرفه بودن در عراق متاخری که در آن، گوناگونی و تعداد درختان بسیار پایین بوده است میشمرد.]:

IF THE FOUNDATIONS BE SHAKEN: PART2: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 30 JAN 2025

توجه کنیم که همه ی اینها علیرغم ظاهر تاریخیشان هنوز اسطوره اند چون اگر بپذیریم که نتایج قبلی متاآی درباره ی درهم فرورفتگی قرون 19 و 20 درست بوده و در اثر آن، قرون 17، 18 و 19 هم از هم قابل تمییز نبوده اند، پس ما اصلا هیچ زمین سفتی برای تخیل نزدیک به واقعیت تاریخ نداریم و فقط میتوانیم نزدیکی شدید مواد اولیه ی اسطوره های یهودی-مسیحی به خود را حس کنیم. یعنی حتی ممکن است آن فرمانداران کلدانی و آشوری عثمانی هم شکل های تاریخی شده ی قهرمانانی اساطیری باشند که همان شخصیت های تخیلی کتاب مقدسند پیش از این که از قرون 18 و 19 به بیش از 2500سال پیش پرتاب شوند. درواقع ما دوری غیر قابل تحمل برای تخمین ذهنی این شخصیت ها را باور میکنیم برای این که سیاستمداران در عرض فقط 200سال، آنها را آنقدر مرتبا به نفع خود تغییر داده اند که ده ها مرتبه دچار تغییر محتوا شده و در هر تغییر محتوا تقریبا به صدها شخصیت غیر واقعی ولی تخیل شده در اسطوره ای به نام "تاریخ"، تقسیم شده اند. اما به نظر میرسد تمام تحریفات روی الگوهای اسطوره ای ثابتی استوارند که مرتبا برای سیاستمداران امکان تازه سازی دارند و خودشان اینقدر تازه اند که انگار همین دیروز همراه انسان های ماقبل تاریخ از داخل غار بیرون آمده و به تحلیل کاخ ها و شهرهایی که خدایان –اخیرا آدم های فضایی- برای انسان غارنشین دیروز ساخته اند میپردازند. میخائیلا مانولاخه بدون این که اعتراضی به قدمت تعیین شده برای افسانه ها داشته باشد، تفسیر خوبی از باززایی مداوم الگوهای آنها میدهد:

«اسطوره ها به عنوان روایات کهن الگویی می توانند در مسائل خود هم جهانی و هم محلی باشند و برای همه ی فرهنگ های جهان معنای عمیقی داشته باشند. از چین باستان تا وایکینگ های ترسناک شمال اروپا، اسطوره‌شناسی با پیوند دادن ما به تاریخ و میراث فرهنگی، پیوندی بین گذشته و حال ایجاد می‌کند. با این حال، با توسل به احساسات، باورهای فرهنگی، و ارزش‌ها، اسطوره‌ها می‌توانند عمداً توسط سیاستمداران برای دستیابی به مخاطبان خاص و انتقال پیامی نیمه واقعی مورد استفاده قرار گیرند. نمونه‌هایی در جنبش‌های رادیکالی که از منابع اسطوره‌ای برای اهداف سیاسی بهره‌برداری می‌کنند آشکار است. تاریخ از سلطنت‌هایی که در آن پادشاهان و ملکه‌ها فریفته ی رویای شیرین فراتر رفتن از میراث اجدادشان بودند به سمت سیاست مدرن که اسطوره‌شناسی را برای دستکاری باورها و عقاید توده‌ها مورد خطاب قرار می‌دهد تغییر کرد. بسیاری از مطالعات تاریخی تحلیل می‌کنند که چگونه اسطوره‌ها از حضور مثبت در زندگی ما به ابزار تبلیغات توده‌ای سیاسی تبدیل شدند . این سرعت در مواردی رخ می دهد که مرز بین آنچه واقعی است و آنچه نیست محو می شود، بنابراین جعل خیالی عمدی رویدادهای تاریخی به عنوان ابزاری برای دستکاری دیدگاه ها عمل می کند. این امر به ویژه برای رژیم های سیاسی سرکوبگر که به نوعی مشروعیت تاریخی برای اعمال خود نیاز داشتند مفید است. فاشیسم، نازیسم و ​​کمونیسم همگی نمونه‌هایی از رژیم‌های سیاسی هستند که از حقایق ثابت شده ی جعلی برای دستکاری و محدود کردن رفتار انسانی استفاده می‌کنند. بسیاری از ما اسطوره ها را ساختارهای فرهنگی می دانیم که عمیقاً در پیشینه ی انسانی ما ریشه دارند. برخی از آنها در مورد تفکر انسان، احساسات و موانع روزمره صحبت می کنند، برخی دیگر جهان بینی ارائه می دهند، پایان جهان را توصیف می کنند، یا در مورد عدالت و بدبختی بحث می کنند. فقط به داستان کتاب مقدس حوا و گناه اصلی فکر کنید و اینکه تا چه مدت مردان به دلیل یک افسانه ی پیدایش که در آن حوا به گناه افتاد، زنان را دست کم گرفتند و آنها را تحقیر کردند. بنابراین، همه ی زنان بی ارزش بودند. برای قرن ها مردان از این افسانه برای ساکت کردن زنان و مجبور کردن آنها به نقش ناچیز در جامعه استفاده کرده اند. اسطوره ها که عمدتاً ماهیت اجتماعی دارند، می توانند با به اشتراک گذاشتن ایده های جمعی و ایجاد هویت های اجتماعی، افراد را زیر یک چتر به هم متصل کنند. از برخی جهات، اسطوره‌ها حتی هنجارها و رفتارهای اجتماعی را به تصویر می‌کشند یا هنجارهایی را ایجاد می‌کنند که در نتیجه منابع بی‌پایانی برای روایت‌ها، معانی، ارزش‌ها و فضایل به دست می‌آیند. آنچه به ویژه در مورد اسطوره ها جالب است، زمانمندی است که آنها را به بهترین شکل توصیف می کند. اسطوره در دوران باستان و امروزه به یک اندازه مرتبط است زیرا معنای آن همراه با جامعه در حال تغییر است. هسته ی اسطوره در حال بافت مجدد و دریافت تفاسیر جدید از طریق ارتباط با رویدادهای روزمره است. Bottici و Kühner (2012) پیشنهاد می کنند که اسطوره ها در ذات خود فرآیندهای تکاملی هستند که معانی مرتبط با زمینه های معاصر را ایجاد می کنند. محققان توافق دارند که اگرچه اسطوره‌شناسی از زمان‌های باستان در نظام حکومت‌داری وجود داشته است، اسطوره ی سیاسی معاصر در طول انقلاب صنعتی ظهور کرد، زمانی که مدرنیته ی تکنولوژیکی بر استانداردهای زندگی توده‌ها و نخبگان تأثیر گذاشت. "اسطوره ی سیاسی" مفهوم پیچیده‌ای است که شامل اصول اسطوره‌ها (الگوها و مدل‌هایی برای زندگی که تمدن‌های باستانی تنها با هدف قابل درک کردن جهان ایجاد کرده‌اند) در کنش‌هایی برای به دست آوردن پیروان ایدئولوژیک و دستاوردهای سیاسی پیچ خورده است. آموزه های سیاسی از طریق روایت های اسطوره ها، پیوندی غیرقابل انکار بین اصول خود و گذشته ی جامعه ایجاد می کنند. یک مثال خوب، تبلیغات جنگی است که در آغاز جنگ جهانی اول، با هدف جذب افراد از بریتانیا و بعداً از ایالات متحده ایجاد شد، پوسترهایی با تصاویری قدرتمند و پیام‌های معنادار، موفقیت‌های باشکوه گذشته را تداعی می‌کردند که به شوالیه‌هایی از قرون وسطی اشاره می‌کردند که به نام خدا، افتخار و برای پادشاه می‌جنگیدند. بنابراین، مردان به جنگ ملحق شدند تا از پادشاهی محافظت کنند و احساساتی مانند شوالیه‌گری، جوانمردی و قهرمانی را برانگیختند. محافظ قرون وسطی در سال 1914 زنده شد و اعتقاد بر این بود که در یک جنگ اسطوره ای نمادین قرون وسطایی به رهبری خود شاه آرتور شرکت می کند. اگرچه قرون وسطی با صدها سال تاریخ و پیشرفت تکنولوژیک عظیم از جنگ جهانی اول جدا شد، چهره ی جنگ فراموش و آرمانی شد. این تبلیغات خاص حول ایده ی میهن پرستی و جوانمردی ساخته شد که ریشه در ذهنیت اروپایی داشت. پوسترها تشابهاتی بین نبردهای باستانی و جنگ مدرن ترسیم می‌کردند که نشان از پیروزی آسان ارتش بریتانیا داشت. هم آمریکایی ها و هم آلمانی ها از منابع اسطوره ای برای اهداف سیاسی و گسترش ارتش خود متوسل شدند. فقط نگاهی به Helmuth Stockmann – Freiwillige aller Waffen sichert Berlin بیندازید. مردی با شمشیر و سپر نشان دهنده ی میهن پرستی و شکوهی است که پشت سرباز شدن است. سیاست مدرن در ایدئولوژی خود روش ها و استراتژی هایی را برای دستیابی به مخاطبان هدف خود گنجانده است. یکی از ابزارهایی که آنها استفاده کرده اند شخصیت های نمادین و اسطوره ای باستانی برای تأثیرگذاری است. اسطوره‌شناسی واقعاً منبعی بی‌پایان برای بیان برخی باورها، توجیه یا جعل جنبه‌های جنبش‌های سیاسی است. سنت جورج، ژاندارک، اسب‌های سفید، سواستیکا و ستاره ی پنج پر تنها چند نماد قدیمی هستند که غرور و اهمیت زیادی برای جوامع دارند. مردم چنین شخصیت‌ها و داستان‌هایشان را می‌شناسند و با آنها همذات پنداری می‌کنند، بنابراین، هر گونه تبلیغات سیاسی که حول این نمادها داستان جعل کند، در هر مناسبتی موفق بوده است. سنت جورج نه تنها یک شخصیت قهرمان است، بلکه یک شخصیت مقدس است که توسط کلیسا گرامی داشته می شود و شر را شکست می دهد. اسب سفید او نیز نمادی از پاکی و قدرت است. شخصیت‌های زنانه‌ای مانند ژاندارک قصد داشتند زنان را برای اهدای پول حساس کنند و به مردانشان برای پیروزی در جنگ کمک کنند که موازی با پیام قاطع "ژان آرک فرانسه را نجات داد. زنان امریکا! کشور خود را نجات دهید. تمبرهای نجات جنگ بخرید" انجام می شود. تبلیغات همچنین از کودکان یا سالمندانی که نیاز به محافظت داشتند استفاده می کرد. در پوستر "زنان بریتانیا؛ بگویید بروند!" ای جی کیلی پیشنهاد می کند که یک شوالیه باید به هر قیمتی از افراد ضعیف دفاع کند.:

How Political Myth Changes Mythology: Mihaela Manolache: different-level: 6FEB2023

معمولا اسطوره ها متعلق به عصر نادانی بشر و زمانی که او از همه چیز در هراس، و مجبور به راضی کردن خدایان همه ی موجودات بود، تلقی میشوند. ترسناک ترین موجودات برای بشر، درندگانی بودند که مرد شکارگر اولیه قوه ی غضب و غلبه گری خود را به آنها فرافکنی میکردد و برای روسای مردم، هم دشمن بودند و هم بزرگترین الهامبخش ها. آنها در تاریکی شب که حواس بشر به خوبی کار نمیکند راحت تر انسان ها را طعمه ی خود میکردند. به همین دلیل از همان ابتدا بین نادانی و جنگ طلبی و حکومت، یک ارتباط تنگاتنگ بود. درحالیکه شاه به خورشید تشبیه میشد عرصه ی جنگاوری او عرصه ی تاریکی بود که او نور خود را در آن به حد ماه و ستارگان پایین می آورد. درعوض در این حالت، میتوانست با خدای خورشیدی در شرایط حکمرانی تاریکی ابرها مقایسه شود که با سلاح آذرخشی که مثل انوار خورشید میدرخشد با نیروهای تاریکی میجنگد. مصرشناسی بزرگترین نماد این نوع حکمرانی را تاج "همم" فراعنه معرفی میکند. این تاج نام از لغت قبطی "همهم" به معنی فریادزدن دارد که اشاره به شرایط جنگی دارد. اختراع این تاج را به دوران آخناتون نسبت میدهند. او پیرو آتون خدای خورشید طالع بود که میتوان گفت نور پیروزشده بر تاریکی است. اگرچه آخناتون شکست خورد و مذهبش سرنگون شد ولی تاجش به جا ماند و بعدا در میان شاهان سیاهان نوبی در جنوب گسترش یافت. ولی بیشترین کسانی که به این تاج اقبال نشان دادند بطالسه یعنی حکمرانان یونانی مصر بوده اند. همانطورکه میدانیم، بطالسه بودند که یهودیان مورد اعتماد خود در اسکندریه ی مصر را مامور تولید نسخه ی یونانی تورات نمودند؛ نسخه ای که بعدا موقع تنظیم کتاب مقدس یونانی و اصلی، به انجیل پیوند خورد. این پیوند یونانی گری و یهودی گری از طریق تاج اخناتون، موقع فکر کردن به کتاب "موسی و یکتاپرستی" زیگموند فروید خیلی مهم به نظر میرسد. تمایل این کتاب به نشان دادن ریشه ی یهودیت موسایی در مذهب اخناتون، موجی قوی ایجاد کرد که مرتبا بر برابری موسی با اخناتون یا یکی از کارگزاران او تاکید میکند. حالا پیوند خوردن یهودیت با انجیل تثلیثی مسیح از طریق زبان یونانی فرعونی یونانی با تاج اخناتون، جالبتر میشود. تاج همم، که جانشین آتف، تاج قبلی حکام مصر شده است، از سه آتف و سه خورشید سرخ رنگ به نشانه ی خورشید طالع تشکیل شده است که یادآور خدای سه گانه ی تثلیث است. از طرفی در دو طرف آن، دو مار به حالتی که شبیه شاخ های یک گاوسان باشد، متنافر نسبت به هم حرکت میکنند. این مارها یادآور دو مار پیچیده به دور عصای هرمس موسوم به کادوسئوس هستند. اتفاقا هرمس هم نوعی تثلیث با خود حمل میکرده که در عنوان او یعنی "هرمس تری مگیستوس" یعنی هرمس سه بار معظم دیده میشود. در تعالیم اسلامی، این کلمه "هرمس ثلاثه عظمه" ادا میشود و به جمع آوردن سه نفر در یک نفر منسوب میگردد. اولی هرمس اصلی یعنی ادریس یا نسخه ی اسلامی انوخ یهودی است، دومی هرمس بابلی است که بعد از سیل زندگی میکرده است و سومی هرمس مصری، عامل رواج علوم غریبه و کیمیاگری و بانی بناهای باستانی مصر منجمله اهرام است. معمولا روی اصل مصری-یونانی هرمس تریمگیستوس تاکید و او در این مقام با تحوت خدای دانش قبطی تطبیق میگردد که یک خدای قمری است، ولی به دلیل تلاش برای زنده کردن مجدد ازیریس خدای خورشیدی، یکی از نیروهای مبارز با تاریکی شمرده میشود، بخصوص که تاج همم مرتبا بر سر ازیریس و همسرش ایزیس و همچنین خدای دیگری به نام هکا یا هخا نمایش داده میشده است. در نگاره های اروپایی قرون وسطایی، هنوز کادوسئوس همراه هرمس تریمگیستوس هست. درواقع این عصا یکی از نشانه های ارتباط هرمس های بابلی و مصری است. چون کادوسئوس در ابتدا متعلق به گیزیدا یا گیشزیدا معروف به نین گیشزیدا (ارباب-گیشزیدا یا خدا-گیشزیدا) از خدایان بین النهرین بوده است. گیزیدا درابتدا یکی از عناوین انقی یا حئا خدای آب ها بوده که بعدا به صورت پسر حئا از او استقلال شخصیت یافته است. گیزیدا در کنار تموز نگهبانان درخت زندگی و از این طریق مرتبط با اسطوره ی باغ عدن یا بهشت بوده اند. در افسانه ی آداپا این دو نفر را در مقام نگهبانان دروازه ی آسمان می یابیم. دو مار به هم پیچیده به نشانه ی وحدت نیروهای متضاد، مشخصه ی تعریفی گیزیدا بوده و گاهی ثنویت مربوطه با نشان دادن او به شکل ماری با دو شاخ بیان میشده است. او به عنوان نسخه ی مکمل تموز یا خدای گیاهان، یک خدای فصلی و ازاینرو مرتبط با خورشید بوده است. در متن اکدی موسوم به «سرود معبد»، نین گیشزیدا صاحب موهای بلند درخشانی خوانده شده که تا پشتش ادامه داشته اند و لاجرم یادآور تشبیه انوار خورشید به موهای دراز طلایی است. با این حال، نین گیشزیدا در ظاهر جدیدی در خواب بر گودئا فرمانروای لاگاش ظاهر و تبدیل به خدای شخصی او شد. در این رویا نین گیشزیدا به شکل مردی ریشو که دو مار از شانه هایش روییده است به گودئا دستور داد معبدی برای نینورتا (خدای کشاورزی و سیاره ی زحل)، در شهر گیرسو بنا کند و مشخصات بنای معبد برای تطبیقش با موقعیت نجومی آسمان را هم به گودئا آموخت. گودئا شاه لاگاش و پسر آخاو، درواقع همان جودا (یهودا) پسر یاخوو (یعقوب) است و کسی نیست جز یهودای اسرائیلی که برعکس تورات، این دفعه صبر نکرده با حکومت داود از اعقابش به قدرت رسیدن خاندان خود را ببیند و خودش شخصا حکومت را به دست گرفته است. او نین گیشزیدا را "شاهین آسمانی" نامیده است. شاید این با تجسم زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی به عقاب، و تولد دوباره ی ازیریس مقتول به صورت هورس خدای خورشید طالع که تجسم حیوانیش بحری است مرتبط باشد. زئوس بر بالای کوه کیهانی المپ زندگی میکرد همانطورکه یهوه خدای اسرائیل بالای کوه کیهانی سینا زندگی میکرد. هر دو آنها خدایان آذرخشی هستند و در ارتباط با آذرخش و کوه، در ایشکور خدای آذرخش آموری ریشه می یابند. نام ایشکور قابل تجزیه به دو لغت "ایشا" به معنی خدا، و "کور" به معنی کوهستان است. بنابراین ایشکور میتواند به معنی ارباب کوه باشد. ایشکور همچنین در بین بعضی از آموریان، با نوموشدا خدای سیل بین النهرین جنوبی تطبیق میشد که یادآور غرق شدن دشمنان یهوه در سیل کیهانی است. ایشکور غالبا به شکل مردی ریشو سوار بر یک ورزاو یا دارای شاخ ها یا کلاهی با شاخ های ورزاو تخیل میشد. شاید ورزاو ایشکور در شاخدار بودن، ارتباطی با شاخ های مار گیزیدا داشته باشند. علاوه بر اینها ایشکور، یک خدای تثلیثی نیز به نظر میرسد. چون در تصاویرش، سه صاعقه در دستش دیده میشوند. به نظر میرسد این سه صاعقه با میله های سه گانه ی ویراکوچا خدای اینکاها در ارتباط باشند. درواقع دو میله یا عصا در کارند که هر کدام در یک دست ویراکوچایند ولی یکیشان دو شاخه است. ممکن است آنها جانشینان گیزیدای دوگانه و همراهش تموز باشند. جانشینی آذرخش با میله میتواند با افسانه ی پرتاب یک میله ی طلایی یا یک تبر طلایی توسط ویراکوچا به زمین مرتبط باشد که در مورد تبر طلایی میدانیم یکی از مشخصه های ایشکور و جانشینی برای آذرخش به عنوان یک سلاح کیهانی است. ویراکوچا در مناطق کوهستانی پرو پرستش میشد که نواحی خوبی برای سکنی گزینی خدای کوهستان به نظر میرسند. نسخه ی دیگرش نین گیشزیدای گودئا نیز در ترکیب مار با پرنده ی شکاری به صورت کواتزلکواتل یا مار پردار آسمانی آزتک ها در مکزیک پرستش میشد. عقیده بر این بود که این خدای ویرانگر به شکل یک مرد رنگ پریده ی ریشو از دریای شرق به مکزیک بازخواهد گشت. زمانی که اسپانیایی ها به قلمرو آزتک وارد شدند هرنان کورتز رهبر اسپانیایی ها به خاطر دارا بودن این مشخصات، بازگشت کواتزلکواتل تلقی شد و توسط مردم و دولت، به داخل پایتخت راه داده شد و به راحتی آنجا را تصرف کرد.:

“NINGISHZIDA AND ISHKUR”: ALESSANDRO DEMONTIS: MENSAGES DE CIVILIZACIONS ANDINAS Y AMERICANAS: DEC2009

به نظر میرسد برابری تقریبی ویراکوچا و کواتزلکواتل با ایشکور و گیزیدا، بخشی از همان طرح درآمدن اخیر دنیای جدید از تمدن به اصطلاح باستانی را نشان میدهد. سرخپوستان امریکا نمیتوانستند تصویری از مرد ریشوی سفیدپوست داشته باشند مگر این که قبلا مانند آن را دیده باشند. بنابراین داستان خلق شده برای چگونگی فتح مکزیک توسط سفیدها، یک داستان متاخر است که از روی یک اسطوره ی کاملا متاخر سرخپوستی درست شده است؛ اسطوره ای که بر اساس آن، تمدن امریکا توسط مهاجرینی دریایی از شرق ساخته شده ولی نسخه ی اولیه ی مهاجرین، مسیحی بر اساس آنچه امروز از این کلمه برداشت میشود نبوده اند بلکه به نوعی منجی مسیح مانند اعتقاد داشتند که جایی بین گیزیدا و مار پردار گیر کرده ولی هنوز یهودی بود. او را میتوانیم "مصری" بنامیم چون از یک ایدئولوژی فرعونی برمی آید که هنوز موسایی علیه آن طغیان نکرده است. تصویر ویراکوچا با دو عصای مختلف در دست، چیزی از این ایدئولوژی نشان میدهد. با عصای یک سر، حربه ی یکتاپرستی برای حذف دشمنان در جایی که ممکن است را داریم و با عصای دوسر، دوگانه پرستی ای که بر اساس آن، در جایی که میصرفد یا چاره نیست، با طرفی که متضاد خود میشناسیم، مذاکره، معامله و حتی همکاری میکنیم.

به نظر میرسد هر دو موقعیت، در تثلیث خانواده ی خدایان طیوه/تبس، به رسمیت شناخته شده است. آمون یا خدای پدر (خورشید)، تاجی دو شاخه دارد که دوگانگی را نمایندگی میکند. ولی همسرش مات (زمین) و پسرش خونسو (ماه) هر یک، تاجی یگانه دارند. دوگانگی خورشید، دوگانگی شب و روز است که به همه ی تضادهای گیتی فرافکنی میشود. اما عجیب اینجا ست که ماه که نمادی از یگانگی شده است در متون شارح آن، خدایی بسیار متلون است چون هر شب در آسمان در حال تغییر شکل است. خونسو هم بر اساس همین تغییر شکل، مدام در حال مسن شدن و بعد مردن در پیری و دوباره متولد شدن به صورت یک نوزاد است. احتمالا کلمه ی یاه برای نامیدن سیاره ی ماه، درواقع نام دیگر خود خونسو باشد چون این نام، تلفظ دیگری از نام یاهو یعنی همان خدای شامی است که به صورت یهوه ی یهودی تحول یافته است، خدایی که درست مثل شاهان و کاهنانی که سنگش را به سینه میزنند مدام در حال رنگ عوض کردن است و باز در کمال بی شرمی ادعا میکند قوانینش بلاتغییر است. معمولا این رنگ عوض کردن ها برای مردم فراموشکاری که در تاریکی جهل زندگی میکنند جلب توجه نمیکنند و دلیلش این است که آسمان ماه همیشه تاریک است برعکس آسمان خورشید که یا تاریک است و یا روشن، و بین این دو خیلی فرق هست. شهر طیوه یا تبس هم مدعی بود که نام قبلیش نات یعنی آسمان بود و بنابراین جایز بود مثل آسمان، هم خدای خورشید را در خود جای دهد و هم خدای ماه را (البته این فقط بازی کلامی با لغت "نیوت" به معنی شهر بود). خدای ماهش یعنی خونسو هم مثل خود ماه بسیار متلون و پر تصویر بود. گاهی شیطانی خوناشام و بیرحم یا یکی از نگهبانان مجازات کننده ی گنهکاران در دوزخ بود که هلال ماه، داس آدم درو کن او بود و گاهی هم خدایی خیرخواه بود که نجات دهنده ی مردم از دست حیوانات درنده در طول شب و یا درمان کننده ی بیماری ها تلقی میشد. بطلمیوس چهارم بعد از این که خونسو بیماری سخت او را شفا داد، از چاکران خونسو شد و خود را "محبوب خونسو" نامید. با همین تصاویر گوناگون که همه شان در شخصیت یهوه جمع آمده اند خونسو/یاه فقط در تثبیت تاریکی میتوانست گوناگون بماند و با مشکل مواجه نشود. همانطورکه میدانیم در غنوصی گری، نور نماد دانش و تاریکی نماد جهل است. نور همچنین نماد عرفان و تاریکی نماد مادیگرایی است. این تقابل ها وقتی که مصر یهودی ساز تورات را با قبط تطبیق کنید خوب با هم چفت میشوند. چون نام قبط یا Egypt تلفظ دیگر "کمت" به معنی سیاه است ازآنروکه خاک حاصلخیز اطراف رود نیل، سیاه رنگ است. بنابراین اینجا میشود تاریکی شب را با تاریکی زمین یکنواخت کرد و شب ماه را به زندگی مادی و زمینی فرافکنی کرد که ته مایه ای از نور دین هم به آن تابیده است. اینجاست که موضوع جالب میشود. ماه در طول تغییر شکل دادن های هر شبش، در اوج خود به قرص کامل تبدیل میشود. خونسو در این مرحله جوان نیرومند تلقی و ملقب به "رع" میشود. رع عنوان آمون نیز هست. اگر آمون خدای آسمان روز باشد، ماه کامل جانشین آن در شب و معادل شاه تاریکی است. مابه ازای او در زمین تاریک، فرعون یا شاه است. کلمه ی "رع" به معنی شاه و دورادور مرتبط با کلمه ی "روح" به معنی خدا است و با تلفظ های نزدیکی چون rey , rex به معنی شاه، و rein به معنی سلطنت، به اروپا وارد شده است. همین کلمه را به صورت "رش" در عبری و "رأس" در عربی به معانی مشترک سر و رئیس داریم. لغت عبری "رازان" و تلفظ ژرمنش "ریگان" با معنی سلطنتی، یک نام فامیل معروف یهودی شده اند. همین بن مایه با اضافه شده حرف تعریف سامی "م" بدل به "رام" یا "راما" خدای هندو و "رخم" rekhem عبری یا "رحم" و "رحیم" مبنای بعضی عناوین الله اسلام شده است. عوض شدن آسمان شب با تاریکی زمینی نشان میدهد که چرا الگوی شاه غربی، یک عدد عیسی مسیح است که پدرش دیده نمیشود ولی مادرش مشخص است. چون پدر یا خدای غایب، همان خورشیدی است که در شب دیده نمیشود و مادر، مات مادر خونسو یعنی خود زمین است. او یکی از دو شق خدای آمون است که در یهوه هم باقی است. به طور آشکارتر میتوانید او را در نماد تای چی چینی بیابید که به دو رنگ سفید و سیاه است و جنبه ی نرینه یا یانگ در سفیدیش، و جنبه ی مادینه یا یین در سیاهیش منعکس است. این جنبه ی مادینه در یهودیت، شخینا یا سکینه نامیده میشود و در نام با هکاته الهه ی ماه که سرور جادوگران و مثل جادوگران شب کار است، همریشه میباشد. "شاکتی" که عنوان جنبه ی مادینه ی خدایان هندو و منعکس در همسرانشان است چیزی بین این دو تلفظ را نشان میدهد. برعکس شاکتی هندوان، شخینای یهودی به شدت انکار شده است. علت، سیطره ی شب است. چون مردم نباید بدانند در شب زندگی میکنند و باید فکر کنند هرچه میبینند نور خدا است و ماهی که در آسمان میدرخشد و رع نامیده میشود خورشید است. بنابراین تظاهر به افراط در مردانگی میشود درحالیکه همه چیز همانقدر برای این مردان وسوسه انگیز است که دیدن کالاهای لوکس بازار برای زنان. یکی از ویژگی های تاریکی این است که همه چیز را یکدست میکند و به همه چیز و همه کس خاصیت و تفسیر یکسانی میبخشد که این تفسیر در مادیگرایی محض، پیرو مضمون کالا دیدن همه چیز حتی خود خدا است. در زیر آسمان آبی، هر چیزی با رنگ و شکل خاص خود از بقیه متمایز است. به همین دلیل هم هست که آمون به رنگ آبی نشان داده میشود. مشهورترین خدای آبی رنگ زنده ی فعلی، کریشنا است که به هر دو رنگ آبی و سیاه تصویر میشود که دو رنگ آسمان در مواقع روز و شبند. کریشنا یکی از داشاواتار یا ده آواتار خدای ویشنو است. لغت جاگانات به معنی ارباب جهان که نامی مناسب برای خدا است امروزه تقریبا هر وقت به کار میرود درباره ی کریشنا استفاده شده است. در شاخه ی اودیای هندوئیسم، لغت جاگانات برای پوروشتمه و پارابرهمن استفاده میشود. "برهمن" به معنی واقعیت نهایی یا خدای پشت مایا (توهم) است و پارابرهمن به معنی برهمن بی شکل است. درمقابل، پوروشتمه ریشه گرفته از پوروشه به معنی روح و شخص است. نام پوروشه برای خدایی به کار میرود که قربانی شد تا جهان مادی از اجزای بدنش به وجود بیاید. پوروشتمه ظاهرا از اضافه شدن پوروشه به "م" مضاف سامی به دست آمده که این نشان میدهد نام پوروشه ممکن است وارداتی و معانی هندویش ثانویه باشند. ممکن است این کلمه دورادور با پولیوس عنوان خدای شهر در یونانی مرتبط باشد. شهر در یونانی پولیس نامیده میشود و روح شهر یعنی پولیوس در اجزایش بعنی مردم تکثیر میشود همانطورکه پوروشه در موجودات جهان تکثیر میشود. این با تصویر وحدت وجودی که کریشنا از شخصیت اصلی خود یعنی ویشنو به صورت جامع تمام جهان بر ارجونا آشکار میکند مرتبط باشد. کلمه ی پوروشتمه هم بیش از هر خدای دیگری درباره ی ویشنو استفاده میشود. ویشنو به نوعی ریشه ی جهان ما است چون درحالیکه روی آب های آغازین خوابیده بود،از نافش یک گل نیلوفر آبی رویید و از آن گل، برهما خدای خالق درآمد و جهان ما را آفرید. این تصویر از برهما با تصویر هورس کودک یا هارپوکرات که همراه یک گل نیلوفر آبی از درون آب ها برمیخیزد همریشه است. هارپوکرات در این حالت، گاهی همم یا تاج ازیریس را بر سر دارد. فراعنه تجسم زمینی ازیریس هستند و در جایگاه خونسوی رع شده در شب زمینیند. هورس به شکل مردی با سر بحری تصویر میشود و همین تصویر را برای خونسو داریم با این تفاوت که یک هلال ماه روی سرش است تا قمری بودنش را نشان دهد. یعنی شاه همهویت با خونسو درست مثل یک ارباب تاریکی در زمانه ی عسرت است که وانمود میکند میخواهد روشنایی صبح را به سرزمینش بیاورد و مردم را به خوشبختی و البته نور دانش برساند. این وعده ها را زیاد از سیاستمداران امروزی میشنویم ولی بعد از مدتی به آنها عادت میکنیم چون به نظر نمیرسد علاقه ی چندانی به تمام شدن شب داشته باشند. در فرمایشات آنها شبی که ما در آن زندگی میکنیم خود روز است و خیلی وقت است که با به قدرت رسیدن آنها صبح شده است. دستگاه سیاسی آنها برای روز برنامه ای ندارد. چون آنها درست مثل ارباب انواع باستانی، خدایان اختری هستند که مثل ستارگان و سرورشان ماه فقط در شب دیده میشوند. عنوان کلی خدایان در مصر، نتر بود. این کلمه ناتی نیز تلفظ میشود که به نظر میرسد با نات در جاگانات همریشه باشد. اگر خورشید به عنوان منبع انوار، ریشه ی نترها را نشان دهد جاگانات به اندازه ی کریشنا با آمون برابر خواهد بود. همانند آمون، جاگانات هندی نیز در قالب یک تثلیث پرستیده میشود. مابه ازای آمون، جاگانات یا کریشنا است و مابه ازای خونسو و مات، برادر و خواهر کریشنا، به ترتیب، بالاراما و سوبهادرا هستند. نمود دیگری از این تثلیث، راما (یکی دیگر از داشاواتار) برای آمون، لاکشمان برادر راما برای خونسو، و سیتا همسر راما برای مات هستند. این سه گانه معمولا همراه هانومان خدای میمون تصویر میشوند که یادآور ارتباط خونسو با بابون ها است. روشن است که اگر جنبه ی زنانه ی خدا (شخینای یهوه) را هم خواهر او بدانیم و هم همسرش، مات برای آمون میتواند هم خواهر ویشنو در قالب کریشنا باشد و هم معشوقه ی ویشنو در قالب راما، کمااینکه میتواند رادا معشوقه ی کریشنا هم باشد که تجسد «لاکشمی» شاکتی ویشنو است. اما تفاوت عمده دراینجا در این است که همتای خونسو یعنی بالاراما یا لاکشمان، درواقع نباید معادل یاه یا یهوه باشد و هرچقدر تشخیص این مطلب درباره ی لاکشمان سخت است درباره ی بالاراما اظهر من الشمس است. برعکس کریشنای معمولا تیره، بالاراما همیشه پوستی روشن دارد و لباسی به رنگ آبی آسمانی میپوشد که نشاندهنده ی روز است. ازهمه مهمتر این که نام او ریشه گرفته از "بعل" سامی و تحت اللفظی به معنی "بعل شاه" است. بعل به معنی ارباب، در تورات، عنوان دشمنان مورد غضب یهوه است. پس چرا در تثلیث جاگانات به جای خود یهوه نشسته است؟ برای این که جای آنها عوض شده است. همانطورکه بیان شد، شما قرار است فکر کنید که یهوه ای که جای خونسو نشسته است ارباب تاریکی نیست بلکه ارباب روشنایی است. او قرار نیست ماه باشد. قرار است خورشید باشد. دقیقا به خاطر همین عوض شدن موقعیت است که خونسو فرزند آمون است چون کیش او فقط بخشی از کیش آمون است همانطور که فرزند فقط بخشی از خصوصیات پدر را به ارث میبرد. همانطورکه گفتیم نور مابه ازای معنویت و دانش عرفانی است و شما با دین قرار است به معنویت برسید. اما کاهنانی به شما تقدیم میشوند که به جای معنوی کردنتان، بیشتر، شما را احمق میکنند. باید دقت کنیم که تیره تر بودن معمول کریشنا به سبب قرار گرفتن او در شرایط جنگی است، همچون خدای خورشید که برای نبرد با نیروهای تاریکی میجنگد و درنتیجه از جنس نیروهای تاریکی و مانند آنها غضبناک میشود درحالیکه دانش به همان اندازه که در شرایط جنگی، یک سلاح است در شرایط صلح وسیله ی گفتگو و الفت است. به همین دلیل هم بعل یا بالاراما به شرایط دوگانه ی اولیه نزدیک تر است و در نحله های مختلف هندوئیسم، بیشتر مضامین معنوی به خود جذب کرده است. کریشنا و بالاراما به عنوان رهبران قوم خود، دو رهبر سیاسی و معنوی را نشان میدهند همانطورکه جوامع قدیم منطقه ی مدیترانه –درباره ی اسپارت ها این به صراحت بیان شده است- دارای دو شاه بودند که یکی رهبر کاهنان و مسئول امور معنوی بود و دیگری رهبر سیاسی و جنگی و مسئول امور مادی. این رهبری دوگانه را در تورات و در دوران حکومت خاندان داود، جایی که پیامبران و کاهنان راستکیش مذهبی در مقابل اعمال خلاف شاه سیاسی و دستگاهش قرار میگیرند میتوانید تشخیص دهید. بعدا این دوگانگی، فرمالیته شد و همانطورکه تاریخ کلیسا و امپراطوری مقدس رومش نشان داد، سیاست عرصه ی نبرد رهبر مذهبی و رهبر سیاسی شد بی این که هیچ کدامشان واقعا معنوی باشند. این، یکی از نتایج طبیعی برآمدن مذهب یهوه و مسیحش از سفرهای شبانه ی خونسو بود.:

“CROWN OF AMUN”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 12/3/2011

این رهبری دوگانه مرا به شدت به یاد تقابل روحانیت و شاه در اواخر سلطنت پهلوی در ایران خودمان می اندازد؛ همینطور به یاد ریشه های این تقابل در کمی قبل تر، زمانی که آیت الله بروجردی به عنوان رهبر مذهبی، هیچ چالش خاصی با محمدرضاشاه به عنوان رهبر سیاسی نداشت و گروهی از مذهبیون که گرد نواب صفوی جمع شدند و با نام فدائیان اسلام، حرکات سیاسی رادیکالی را رقم زدند، از این وضع ناراضی بودند. ظاهرا ایران در بیشتر قرن بیستم، فاصله ی چندانی از فضای توراتی داودی ها و کاهنان مقابلشان نداشتند؛ همینطور از تقابل کلیسا و امپراطور در امپراطوری مقدس روم. اگر دقت کنید هر سه تقابل یک نتیجه دادند: با به مسخره کشیدن معنویت، به زبان بی زبانی، جواز مادیگرایی و غوطه زدن در شب جهل را دادند.

حکومت دمشق: فرقه ای که دینداری و تقوا را به شعارهای برابری و آزادی دوخت.

تالیف: پویا جفاکش

کریشنا و بالاراما در زیر درخت

کریشنا و رادا در زیر درخت

موهینی یا ویشنو در هیبت یک زن

موهینی در اقیانوس آغازین به همراه اکسیر حیات

موهینی با وادار کردن یک اسوره به رقصیدن با خود، شیوا را از دست آن اسوره نجات میدهد.

دایره البروج و صور فلکی آن

بنجامین فرانکلین (سیاستمدار امریکایی روی دلار) علیه ژوپیتر

یکی از معماهای مسیحیت که کشیش های متشرع را خیلی اذیت میکند وعده ی مسیح بالای صلیب به "دزد خوب" است که او «امروز» با مسیح در بهشت خواهد بود. این حرف ظاهرا باید وقتی معنی داشته باشد که مسیح همان روز به آسمان پر کشیده باشد. اما مسیحیت چنین چیزی نمیگوید و برعکس، میگوید مسیح همان روز به زیر زمین رفت و سه روز را در جهنم با شیاطین جنگید و سپس زنده گشت و از سرداب یا قبرش برخاست و ناپدید شد. بلاخره مسیح و دزد خوب در روز مصلوب شدنشان به بهشت رفتند یا جهنم؟! این سوال در مسیحیت شرعی هیچ پاسخی نخواهد داشت مگر این که به ریشه ی زندگینامه ی مسیح در پاگانیسم برگردیم.

اسطوره شناسان معتقدند که داستان مرگ و رستاخیز مسیح، نمادین و ریشه دار در قصه ی مرگ و رستاخیز تموز خدای گیاهان است که بیت اللحم زادگاه مسیح هم محل معبد مقدس او بوده است. تموز در فصل خزان طبیعت میمیرد و به جهان زیرین میرود و در بهار همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت زنده میشود. مطابق یک اسطوره ی معروف اکدی، تموز در دوزخ، جانشین همسرش حنانه یا عیشتار شد. در منطقه ی آناطولی که کلیساهای اولیه ی مسیح در آن قرار داشتند دو اسطوره می یابیم که مکمل این ایده هستند. اولی داستان تلپینو خدای طبیعت ختی است که چون پدرش تسحوب خدای طوفان، مهریه ی عروسی او با دختر خدای دریا را نمیدهد قهر میکند و میرود در جایی پنهان میشود و با خودداری از مسئولیتش سبب بروز زمستان میشود. خدایان، زنبور عسل را برای یافتن او گسیل میکنند. زنبور، تلپینو را در خوابی سنگین می یابد و با نیش زدن و عسل مالی صورت او بیدارش میکند. تلپینو چنان خشمگین میشود که جهان را دچار طوفانی سهمگین میکند تا این که مادرش هانا هانا که نسخه ی ختی حنانه است، با انتقال خشم تلپینو به خدای دوزخ در جهان زیرین بوسیله ی جادو، تلپینو را به حالت عادی برمیگرداند و با این اتفاق، سبب وقوع بهار میشود. به نظر میرسد دراینجا پیوند تلپینو با خدای دوزخ، نشان میدهد که نرگال خدای دوزخ بین النهرین در ابتدا نسخه ی به دوزخ رفته و جهنمی شده ی تموز بوده است. در روایت دوم، به جای تموز، اناره دختر هاناهانا را داریم. هاناهانا اناره را به ازدواج مردی به نام هوپاسیاس درمی آورد که معادل دیگر تموز است. اناره شوهرش را به خانه ای بر بالای تپه ای می آورد و در آن با او زندگی میکند ولی از او قول میگیرد که هرگز از پنجره ی خانه به بیرون نگاه نکند. یک روز که اناره در خانه نیست هوپاسیاس از پنجره بیرون را نگاه میکند و خانواده اش را میبیند. دلش برای خانواده اش تنگ میشود و خانه را برای آنها ترک میکند. وقتی اناره می آید و قضیه را میفهمد آنقدر ناراحت میشود که خود را در طبیعت گم و ناپدید میکند. هاناهانا برای یافتن دخترش از امور طبیعت غافل میشود و زمستان درمیگیرد. سرانجام هاناهانا اناره را می یابد و با جادو خشم او را به زمین منتقل میکند و اینچنین همه چیز به حالت عادی برمیگردد و بهار میشود. در بعضی نواحی آناطولی، مردم، اعمال جادویی نسبت داده شده به هاناهانا برای انتقال خشم به زمین را به صورت آیینی تقلید میکردند. روشن است که این داستان یکی از ریشه های افسانه ی یونانی پرسفونه است که در آن، هاناهانا مادر اناره، معادل با دمتر مادر پرسفونه است. پرسفونه دختر دمتر توسط هادس خدای دوزخ که مابه ازای نرگال است دزدیده میشود و در زمانی که دمتر مشغول جستجوی دخترش است و برای او ناراحتی میکند، زمستان درمیگیرد. این که تموز همزمان یک الهه و شوهر آن الهه است، به این مطلب برمیگردد که نام تموس یا تموز یا توموش، از ریشه ی "توم" به معنی قرین و همزاد است و تموز به دو همزاد تقسیم میشود که از درخت زندگی نگهبانی میکنند. یکیشان هنوز تموز نام دارد و دومی نامبردار به گیزیدا است. گیزیدا به مار مجسم میشود و علاوه بر آن، قابلیت تبدیل شدن به زن دارد. بنابراین داستان گیزیدا و تموز تقریبا همان داستان آدم و حوا و البته آدم و مار باغ عدن است. آدم و مار هر دو به زمین تبعید میشوند و هر دو هم نیمه های مکمل تموزند. در مورد مار، میدانیم که او تهامات الهه ی هرج و مرج و مجسم به آب بی شکل است و اژدهایی مهیب است که به دست مردوخ کشته میشود و از جسدش جهان مادی ساخته میشود. از طرفی آدم که نامش از آتوم یا تم یا تموز می آید، در کابالا به شکل آدم کدمون یافت میشود که خدایی هبوط کرده است که جهان مادی، اجزای بدنش را تشکیل میدهد. در ادیان کهن، جهان مادی به عنوان جسم خدا متمثل به زن و مادر-زمین بوده و روح نیمه ی مردانه ی خدا را تشکیل میداده است و این دو همان نیروهای نرینه و مادینه ی حیات در کیهانشناسی چینی هستند که به ترتیب تحت عنوان یانگ و یین دو نیمه ی سفید و سیاه تای چی یا دایره ی کیهانی شانگ دی (خدا) را تشکیل میدهند. هبوط خدا به جهان مادی، قربانی شدن و مرگ او را نشان میدهد که در حکم تبعید تموز به دوزخ است. در هندوئیسم، این را به صورت قربانی شدن خدایی به نام پوروشا برای به وجود آمدن دنیا از اجزای بدنش می یابیم. در بعضی گزاره ها پوروشه معادل با واسو دوا (یعنی واسوی خدا) است که واسو بعدا بیشتر تحت عنوان ویشنو معروف شده است. واسو معادل با اوسو است که همان جزو "وس" در آخر لغات سامی و یونانی را نشان میدهد تا همه چیز بخشی از خدا اوسو به نظر برسد. ظاهرا نام واسو دوا ترجمان واسو تئوس یا باسو تئوس خدای یونانیان باکتریا است که بر بخشی از هند حکومت میکردند. اگر لغت تئوس به معنی خدا با لغت ایل به همان معنا جابجا شود، لغت باسیل به معنی شاه دست می آید. ازقضا باسیل نام یک گیاه هم است که در ادبیات مشترک هندو و مسیحی، مقدس است و در سامی آن را "ریحان" یعنی روحانی مینامند و در هندی، گونه ای از آن موسوم به تولاسی معروف به باسیل مقدس اهمیت دارد. مطابق افسانه ای مسیحی، گیاه باسیل یا ریحان، از ریختن خون عیسای مصلوب به زمین رویید آنگاه که یک سرباز رومی، نیزه اش را در پهلوی مسیح فرو کرد. روشن است که این، نسخه ی دیگری از روییدن گل رز از زمین بر اثر خونریزی آدونیس –از نسخه های سوری تموز- در هنگام قتل او به دست گراز است. اگر ریحان، نسخه ای از درخت مقدس بهشت باشد که از روح درخت (عیسی یا تموز) برخاسته است، میشود فهمید چطور عیسی در روز مرگش در بهشت بوده است؛ چون او خودش یک بهشت ایجاد کرده است؛ بهشتی که بر اثر بخشیده شدن گناهان مردم در اثر خود-قربانی گری عیسی حاصل آمده و ریحان، نماد زمینی او است. بعد از این بهشت سازی زمین، زمین جهنم نیست و خشم خدا همراه با خون مسیح، به جهنم پایین تری در زیر زمین رفته است. روییدن گیاه از محل فرو رفتگی در زیر زمین، ناشی از این است که بهشت همچون یک گیاه ریشه در خالی شدن خشم در جهنم زیرین دارد. داستان تولاسی یا باسیل مقدس هندوها، این انتقال خشم به دوزخ و قربانی گری همراه آن را آشکار میکند. تولاسی در هند معمولا با ویشنو و نسخه ی مونثش لاکشمی تطبیق میشود. نوعی از آن به نام تولاسی شیما یعنی سیاه، به دلیل تیره بودنش با کبودرنگ بودن کریشنا آواتار انسانی ویشنو مربوط میشود و باعث شده که تولاسی همسر کریشنا تلقی شود. کریشنا هم به خاطر تصاویر متواتر از زوج بودنش با بالارانای مذکر و هم به خاطر تصاویرذ متواتر از زوج بودنش با رادای مونث، یادآور دوگانه ی تموز و گیزیدا است. در گبک گزارش مهم پورانایی، الهه ی تولاسی، در دچار کردن ویشنو به رنج، به این خدا مربوط میشود و یادآور به تبعید تموز به دوزخ توسط عیشتار است. در این روایت، گیاه تولاسی از وریندا یک زن اسوره به وجود آمده است. اسوره ها طبقه ای از خدایان شرورند که دشمن دیواها یا خدایان مالوف همچون ویشنو و شیوا هستند. وریندا از پیروان سرسخت ویشنو است ولی با جالانهارا ازدواج میکند، اسورایی که از خشم شیوا به وجود آمده است و جنگی را علیه دیواها به راه می اندازد. طی این جنگ، جالانهارا سوارگا را فتح میکند و با فضیلت بر آن حکمرانی میکند. اما بعد، کامروایی با پرواتی همسر زیبای شیوا را طلب میکند و سبب دشمنی شیوا با خود میشود. جالانهارا دشمنی شکست ناپذیر است و کار را به آنجا میکشد که سعی میکند با درآوردن خود به شکل شیوا پرواتی را برباید. ازقضا جالانهارا در دعایی که به درگاه ویشنو میکند به او میفهماند که عفت همسرش، راز شکست ناپذیری او است. بعد از این اتفاق، وریندا دچار کابوس وحشتناکی درباره ی شوهرش میشود که او را مجنون و از جنگلی به جنگلی آواره میکند تا این که حکیمی او را از دست دو راکشاسا (موجود شیطانی) نجات میدهد و وقتی هویت وریندا را میشناسد بدن مثله شده ی جالانهارا را به او نشان میدهد. وریندا به حکیم التماس میکند که شوهرش را زنده کند و برای رسیدن به هدف، راضی به انجام زنا با حکیم میشود. اما همه ی اینها توهم بود و وریندا در اثر بی عفت شدن توسط ویشنو، شکست ناپذیری شوهرش را از بین برد و جالانهارا در جنگ با شیوا کشته شد. وریندای غمگین ویشنو را نفرین کرد به این آرزو که همسر ویشنو نیز از او جدا شود. این نفرین به این شکل تحقق می یابد که در زمانی که ویشنو به شکل راما درآمده بود، سیتا همسر راما توسط راونای اهریمنی دزدیده شد و وقتی راما سیتا را پس گرفت، سیتا در جواب بدگمانی راما به عفت او، خودسوزی کرد و راما را با حسرت و احساس تنهایی باقی گذاشت. وریندا بعد از این نفرین، خودسوزی کرد و تولاسی از محل قربانی شدن او رویید. در روایتی دیگر، تولاسی با افسانه ی اقیانوس کیهانی و همکاری اسوره ها و دیواها برای ساختن جهان مرتبط میشود که از جهاتی یادآور افسانه ی تهامات است. زمانی که امریتا یا اکسیر حیات به دست می آید اسوراها امکان تصرف آن را پیدا میکنند ولی ویشنو با درآوردن خود به شکل زنی هوس انگیز به نام موهینی، حواس اسوره ها را پرت میکند و اکسیر حیات به دست دیواها می افتد. از اشک شوق ویشنو –به سبب بازپس گیری امریتا- که درون امریتا می افتد، تولاسی میروید. بنابراین وریندا مرید ویشنو از طریق موهینی یا ویشنوی زن شده با لاکشمی جنبه ی زنانه ی ویشنو برابر میشود. لاکشمی را همسر ویشنوی مذکر در نظر میگیرند. بنابراین جالانهارا همسر وریندا که خشم شیوا است که میمیرد و به جهان زیرین میرود بخشی از ویشنو است. شیوا در مقام خدای نابودی، با فرم وحشتناک و انتقامجوی ویشنو موسوم به ناراسیمها که یک مرد شیرمانند است قابل تطبیق میباشد. نام شیوا مرتبط با لغت "شوا" به معنی شیر است و یاهو/یهوه خدای یهود هم مجسم به شیر است. "یسوع/یشوع" نام عیسی مسیح را در عبری گاهی "یهو-شوآ" مینویسند تا یهوه ی شیر معنی دهد. شیوا رود گنگ را به زمین منتقل میکند و بعدا همو در همان آب غسل میکند و این غسل، مکمل قصه ی غسل کردن عیسی در رود اردن است. آب های زمین، بازمانده ی اقیانوس کیهانیند که شمه ای از آن برای از بین بردن ناپاکی ها بعد از جسمانی شدن آب به شکل اجسام زمینی خالی از الوهیت، هنوز باقی مانده است. اما لازم است یهوه به شکل یسوع/عیسی، در آب اردن توسط یوحنای تعمیددهنده یا یحیی غسل کند تا آب آلوده شده به گناهان انسان ها از نو پاک شود. شیوا رودخانه ی مقدس گنگ را از آسمان به زمین انتقال داده است. بنابراین عیسی خودش منشا آب است و بعد به شکلی دیگر به آب تغییر داده شده برمیگردد همانطورکه ژوپیتر یا یهوه ی رومی، میتواند برابر با ژوپیتر مریاموس یا ژوپیتر آبی باشد که پدر تیبر، رود مقدس رم است. ژوپیتر مریموس برابر با نرئوس یک خدای دریایی دیگر است که نامش از لغت "نهر" به معنی رودخانه می آید. نام "نیل" رود مقدس مصر هم از ریشه ی سامی "نهر" می آید همانطورکه عنوان مریموس با "مهرائیم/میزرائیم" یعنی عنوان مصر برای خاستگاه مذهب یهود قابل تطبیق است. ممکن است عناوین "نصرانی" و "ناصری" برای عیسی مسیح هم با لغت "نهر" در ارتباط باشند. عیسی کاملا به ریشه ی پاگانی یهودیت که مصر نماینده ی آن است برمیگردد. استقبال از عیسی با برگ های نخل درحالیکه سوار خر است این را نشان میدهد. درخت های نخل به سبب مقاومت در برابر بیابانزایی در خاورمیانه، نمادهای جاودانگی با کارکردی شبیه درخت کاج همیشه سبز در کریسمس هستند. درواقع نخل ها هم به خاطر این وضعیت نمادین، با تماثیل بهشت مربوطند. آنها متعلق به بعل یاهو یا دیونیسوس خدای پالمیرا هستند. به دلیل ایجاد مذاهب وحشیانه حول دیونیسوس باخوس، مسیحیت نسبت خود با او به طور مستقیم را انکار کرد. اما در نمادسازی، جایی برای آن نگاه داشت و درحالیکه خر حیوان مشترک باخوس و یهوه را رام کرده است به شاخه های نخل مردم، جواب مثبت میدهد. این در مذهب کریشنا با صحنه ی قتل شیطان خرمانند توسط بالاراما با کوبیدن شیطان به درخت نخل جور درمی آید. در بسیاری از نواحی هند، نخل نماد بالاراما است و بالاراما تجسد بالادوا است که نامش به سادگی به معنی بعل خدا است. :

“shantivanam/saccidananda ashrama 2021 retreat”: ELIJAH DOBKINS: GOLDSUNAURA: 30 aug 2023

غلبه بر بینظمی دیونیسوسی بوسیله ی اخلاق، شکل دیگری از غلبه بر بینظمی آبی برای آفرینش است. در بین النهرین، خدای آب ها حئا معروف به انکی به معنی صاحب زمین است و بر پهنه ای آبی به نام آبزو حکومت میکند. آبزو نام صاحب قبلی این پهنه و شوهر تهامات است که توسط حئا به خواب فرو رفته و به اعماق زمین تبعید شده و همین سبب شورش تهامات گشته است. در مشکلات و نیازهای مردمی مرتبط با آب، لحمو نیز خیلی هدف دعا واقع میشد. وی یکی از کارگزاران حئا در آبزو بود که پیشتر در لشکر هیولاهای در خدمت تهامات علیه حئا جنگیده بود. برخی معتقدند نام بیت اللحم تولدگاه مسیح، در اصل به معنی خانه ی لحمو بوده و نه آنطورکه معنی میشود خانه ی lehem یا نان. لحمو با مجسمه های دوگانه ی لاماشو مرتبط است که در دو طرف دروازه ها نگهبانی میدادند و یا ترکیبی از انسان و شیر و پرنده بودند یا ترکیبی از انسان و گاو و پرنده. چهار موجود حاضر در این ترکیبات، یادآور سرهای چهارگانه ی هشت فرشته ی حامل عرش خدا در رویای حزقیال است که این سرها سرهای گاو و شیر و عقاب و انسان بودند. این چهار جانور، چهار فصل سال بابلی، به ترتیب، بهار، تابستان، پاییز و زمستان را نمایندگی میکنند. در تصویر سازی لاماسوها باز یک دوگانگی بر سر انتخاب شیر یا گاو پیش می آید. لاماسوهای شیرگون نماینده های نرگال خدای شیرشکل دوزخند و لاماسوهای گاو شکل، نماینده ی نینورتا خدای کشاورزی. انعکاس دوگانگی لحمو در لاماسوهای دوگانه، او را با جانوس خدای دو چهره ی رومی ها در ارتباط نشان میدهد بخصوص که جانوس هم محافظ دروازه ها است. جانوس همسری به نام جانا دارد که میتواند با لحامو همسر لحمو برابر باشد. لحامو مانند بسیاری از الهگان با مار مربوط است. اناره الهه ی طبیعت و حیات وحش در اساطیر ختی، میتواند جانشین لحامو باشد چون مانند لحمو خاصیتی دوگانگه دارد و این دوگانگی از طریق نگاره های او که دو حیوان وحشی متقارن را در دو دست دارد نشان داده میشود. اناره بیشتر با آرتمیس الهه ی شکار یونانیان تطبیق میشود. آرتمیس الهه ی ماه است درحالیکه برادر دوقلویش آپولو خدای خورشید است. معادل رومی اناره در مقام الهه ی حیات وحش، لیبرا است. لیبرا حامی بردگان و انسان های ضعیف هم هست چون به عنوان حامی حیوانات، مدافع آزادی انسان در زمان حیوانیتش و قبل از ایجاد جامعه ی طبقاتی محسوب میشود. لیبر شوهر لیبرا با دیونیسوس باخوس خدای شراب و سرخوشی و هرج و مرج اجتماعی تطبیق میشد و لغت لیبر به معنی آزادی از نام او می آید. خود لیبرا به عنوان نسخه ی مونث لیبر، به الهه ی شراب نیز شناخته میشد. سیسرو مینویسد که لیبرو لیبرا هر دو فرزندان سرس (نسخه ی لاتین دمتر) بوده اند. لیبر و لیبرا با هادس و پرسفونه شاه و ملکه ی جهان مردگان در جهان زیرین تطبیق میشدند و این، با ریشه گرفتن آنها از مرز تاریکی و روشنایی –جایی که خورشید از دروازه ی جهان زیرین بیرون می آید- مرتبط است. نرگال –هادس بین النهرینی- هم علیرغم ارتباطش با شیر در بین النهرین، در فرهنگ یهودی تلمودی اغلب با خروس مرتبط میشود که با آوازخوانی، برآمدن خورشید سپیده دم را نشان میدهد و البته تاجی سرخرنگ به رنگ خورشید طلوع هم دارد. در اساطیر یونانی، الهه ی سپیده دم به نام ائوس، نمادی از تولد است ولی همزمان به طرزی پارادوکسیکال به مرگ هم مرتبط است. چون هر سپیده دم، انسان را به مرگ نزدیک تر میکند. ائوس نتیجه ی تجاوز پوزیدون در قالب یک اسب به دمتر بود زمانی که دمتر به شکل یک اسب ماده درآمده بود که البته پوزیدون خدای دریا و همچنین خدای اسب ها است و در مقام خدای آب ها با حئا قابل تطبیق است.:

Sagitarius and Gemini: aratta.wordpress.com

تقریبا تمام انقلاب ها خود را به سپیده دم تشبیه کرده اند چون مدعی بوده اند که مردم کشورشان را از حضیض ذلت به عرش کبریایی میرسانند و مانند ائوس، اهالی دوزخ را به حد اهالی بهشت ارتقا میدهند. اهالی بهشت ثروتمندان و قدرتمندانند که همیشه در فضایی معجزه گون و مملو از برخورداری و خرق عادت توصیف شده اند؛ چه در گذشته و چه در حال. آنها خدایانی هستند که برکت را به شکل تکنولوژی و ثروت بر سر مردم میریزند، ولی به بهای جهنمی شدن مردم؛ جهنمی شدن به این معنا که مردم احساس کنند در جهان مردگان به سر میبرند و همیشه از وضع موجودشان خشمگین باشند. رسانه، زمین را عرصه ی نبرد و تعامل قدرت های ابرانسانی توصیف میکند که در کمال خونسردی برای هم خط و نشان میکشند و در نزاع با هم، مردم همدیگر را به دوزخ فلاکت و احساس بد می اندازند و خودشان ککشان هم نمیگزد. چون خدای بهارند که خشم خود را به دوزخ منتقل میکنند و اکنون دوزخ، جامعه ی مردم زیردست است در مقابل بهشت که قلمرو فرادستان است. پس رسانه در تصویرسازی خود از جامعه ی فرودستان، آن را مملو از خلافکاری و حقه بازی و اعمال رذیله تصویر میکند، نه برای این که آن گونه اش کند، بلکه آن را در این تصویر تثبیت و تصویر مربوطه را برایشان عادی سازی کند. مدتها است که جامعه ی عوام، چنین هست؛ جهنمی است پر از مبتلایان به حرص دنیا که برای دست یافتن به کاخ بهشتی ثروتمندان، انواع خیانت ها را در حق همطبقه های خود مرتکب میشوند و پیرو همان لیبرا یا لیبرتی (آزادی) ساخته و پرداخته ی قدرتمدارانند که مردمان را در حق مسابقه برای رسیدن به اوج حیوانیت با هم برابر میکند و البته در خرج دادن حیوانیت، همیشه آنهایی آزادترند که قدرت بیشتری دارند و حقوق حیوانی دیگران را از طریق اعمال قدرت، محدود میکنند. وانمود میشود که آنها رنجی ندارند و با انتقال رنج به طبقات پست تر، بهشت مسیح را بر زمین جاری میکنند. این بهشت ریشه در جهنم دارد و اصلا هم قرار نیست که جهنم مزبور از بار اخلاقی خالی باشد. اتفاقا این مسئله در همین جنبه ی آزادی پرستانه ی ضد اخلاقیش، خیلی مذهبی تر است و به محض این که مذهب را به سمت دیدگاه جانور شناسی تکاملی درباره ی یک جانور بدبخت تصادفی به نام گونه ی بشر ترک میکنیم، میبینیم که مسئله خیلی وقت است که روشن شده است. به عنوان مثال، به نوشته ی زیر از "راندولف ام. نسه" دانشمند امریکایی از پیروان رشته ی پزشکی تکاملی توجه کنید:

«نظریه ی تکامل با پی بردن به آن دو نکته ی مهم به کلی درگون شد: انتخاب هایی که به نفع گروه باشند، ضعیف هستند و انتخاب خویشاوندی میتواند توضیح خوب و محکمی برای رفتارهای دیگرخواهانه باشد. اینها تنها دو تا از بی شمار دلایل تکاملی هستند که توضیح میدهند چرا انتخاب طبیعی در راستای مصون کردن جانوران در برابر بیماری ها عملکرد بهتری نداشته است. ویژگی هایی که باعث آسیب پذیری ما میشوند بیشمارند: عضوی به نام آپاندیس به چه درد ما میخورد؟ چرا دندان عقل درمی آوریم؟ چرا مجرای زایمان اینقدر تنگ است؟ چرا سرخرگ های تاجی قلب تا این حد مستعد تصلب و گرفتگی هستند؟ چرا این همه افراد دچار نزدیک بینی هستند؟ چرا بدن ما در مقابل ابتلا به آنفلوآنزا مصون نشده است؟ یائسگی برای چه اتفاق می افتد؟ چرا از هر یازده زن یک نفر به سرطان سینه مبتلا میشود؟ چرا بسیاری از ما دچار چاقی مرضی هستیم؟ چرا اختلال اضطراب و بی حوصلگی تا این حد شایع هستند؟ چرا ژن هایی که باعث ابتلا به اختلال اسکیزوفرنی میشوند از بین نمیروند؟ هر ویژگی یا ژنی که باعث آسیبپذیری در مقابل بیماری ها باشد، به مثابه معمایی در روند تکامل است. پاسخ قدیمی به این پرسش این گونه بود: کارهایی که انتخاب طبیعی میتواند انجام دهد محدود است، برای مثال از بین بردن تمام جهش های ژنتیکی. این پاسخ میتواند یکی از توضیحات قابل توجه باشد، اما رویکرد اساسی در پزشکی تکاملی این است که حداقل پنج دلیل تکاملی برای آسیب پذیری در مقابل بیماری ها وجود دارد. تکامل نه تنها میتواند دلیل عملکرد عالی بدن را توضیح دهد، بلکه برای نقایص و کمبودهایی که اغلب به آنها دچار میشود نیز توضیحاتی دارد. مثال های کوتاه زیر به روشن تر شدن موضوع به طور کلی در رابطه با بیماری ها و به طور اخص در رابطه با اختلال های روانی، کمک خواهد کرد.:

1-عدم تناسب: بدن انسان برای تحمل شرایط مدرن آمادگی ندارد.

2-عوامل بیماریزا: باکتری ها و ویروس ها سریع تر از ما تکامل پیدا میکنند.

3-محدودیت ها: کارهایی هست که انتخاب طبیعی از عهده ی انجامشان برنمی آید.

4-تهاترها: هر چیزی در بدن مزایا و معایبی دارد.

5-تولید مثل: انتخاب طبیعی در جهت حداکثر کردن امکان تولید مثل عمل میکند، نه حد اکثر کردن سلامتی.

6-پاسخ های دفاعی: پاسخ هایی مثل درد و اضطراب در موقعیت خطر و تهدید سودمند هستند.

بیشتر بیماری های مزمنی که نوع بشر در زمان حاضر با آنها دست به گریبان است، زاده ی زندگی در شرایط مدرن هستند. این به آن معنی نیست که زندگی در شرایطی مشابه زندگی نیاکانمان برای ما بهتر خواهد بود. آن زمان ها زندگی نه تنها کوتاه، بلکه ظالمانه و جان فرسا بود. تصورش را بکنید دندان عقلتان در زمانی که دندانپزشکی در کار نبوده، خراب میشد و چرک میکرد. حتی عفونت های کوچک هم میتوانستند منجر به مرگ یا از دست دادن اعضا شوند. روش درمان معمول، یعنی ریختن روغن داغ بر روی زخم، تنها گاهی نتیجه بخش بود. از زمانی که قطع عضو با استفاده از ابزار فولادی ممکن شد، کار به سرعت انجام میشد، چون امکان بی هوش کردن فرد وجود نداشت. اگر فرزندی که مادر در شکم داشت از اندازه ی عادی بزرگتر بود، میتوانست منجر به مرگی دردناک شود. گاهی هم افراد به سادگی در اثر گرسنگی جان خود را از دست میدادند. وضعیت ما از نظر سلامتی، بسیار بهتر از نیاکانمان است. با این وجود، بسیاری از مشکلات مربوط به سلامتی ما ناشی از زندگی کردن در محیط هایی است که برای براورده کردن خواسته هایمان به وجود آورده ایم. بیشتر مردمان جوامع پیشرفته در مقایسه با شاهان و ملکه های یک قرن پیش، از لحاظ جسمی و فیزیکی، زندگی بهتری دارند. ما انبوهی از غذاهای خوشمزه، سرپناهی برای محافظت در برابر آب و هوا و باد و باران، زمان اضافه برای استراحت و روش هایی برای تسکین دادن درد داریم. این دستاوردها حقیقتا چشمگیرند اما در عین حال منشا بروز بسیاری از بیماری های مزمن نیز هستند. اگر شانس این را پیدا کردید که یک بار پزشکی را به هنگام ویزیت از بیماران در بیمارستان همراهی کنید، از او بپرسید کدام یک از بیماران آنجا میبودند اگر ما هم در محیطی شبیه به محیط زندگی اجدادمان زندگی میکردیم. آنهایی که در اثر استعمال دخانیات به سرطان یا بیماری های قلبی و ریوی مبتلا شده اند، آنجا نمیبودند. همچنین کسانی که در اثر استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر بیمار شده اند. بیشتر بیماران مبتلا به دیابت، فشار خون بالا ، بیماری تصلب شرایین، و بیماری های مرتبط با چاقی مفرط نیز احتمالا آنجا نیبودند. بیشتر بیماران مبتلا به سرطان سینه هرگز به سرطان مبتلا نمیشدند. تعداد مبتلایان به فلج چندگانه، آسم، بیماری های التهابی روده و سایر بیماری های خود-ایمنی که در سال های اخیر شیوع پیدا کرده اند اگر به صفر نمیرسید، دست کم به میزان قابل توجهی کاهش پیدا میکرد.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام. نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص64-62)

بیماری های روانی هم از همین قاعده تبعیت میکنند چون خواسته های روانی ما در آزادی پرستی مدرنیته به جهتی حرکت کرده اند که مخالف با تکامل طبیعی ژن هایمان است.:

«بعد از ظهری گرم در تابستان 1975 بود. من پزشک کشیک شب در بیمارستان بودم. در بخش خبری نبود و اورژانس هم ساکت و آرام بود. تصمیم گرفتم کتاب جدید ادوارد اُ. ویلسون به نام "زیستشناسی اجتماعی" را مطالعه کنم. حدود نیمه شب به جمله ای برخورد کردم که بهت زده ام کرد: "عشق با نفرت یکی میشود، ستیزه جویی با ترس، گستردگی با عقبنشینی و همینطور الی آخر؛ در ترکیب هایی که برای ارتقا دادن شادی فردی طراحی نشده اند، بلکه هدفشان انتقال حداکثری ژن های کنترل کننده است." به چشم برهم زدنی فهمیدم برداشت من از رفتار و احساس ها به کلی اشتباه بوده است. من تصور کرده بودم تکامل، ما را برای تبدیل شدن به انسان هایی خوشحال، سلامت، مهربان و یاری رسان در اجتماع شکل داده است. افسوس که در حقیقت اینطور نیست. انتخاب طبیعی پشیزی ارزش برای شادی ما قائل نیست. در حساب و کتاب تکاملی، تنها چیزی که اهمیت دارد میزان موفقیت در تولید مثل است. من به مدت ده سال اختلال های روانی را به صورت تمام وقت درمان کرده بودم بدون این که دانش زیادی درباره ی احساس های طبیعی داشته باشم. بعد از یک شب بی خوابی، تصمیم گرفتم در این مورد بیشتر بیاموزم. روز بعد تعریف احساسات را در کتاب درسی روانشناسیم پیدا کردم. تعاریف ارائه شده، مشتی معلومات دست و پا شکسته و نه چندان دقیق بود که گیجم کرد و حوصله ام را سر برد. این احساس ها کار خودشان را کردند و من توجهم را به چیز دیگری معطوف کردم. کمی بعد دانش آموزی به من مراجعه کرد که برای کنترل کردن حسادتش نیاز به کمک داشت. او گفت نیاز به کمک فوری دارد چون: "نامزد من فوق العاده زیبا است و من هرگز نخواهم تونست با دختر دیگه ای مثل اون آشنا بشم. چند ماهی هست که با هم آشنا شده ایم، اما اون به من اخطار داده که اگر دست از حسادت کردن بیش از حد بر ندارم، ترکم خواهد کرد. باید هر طور شده، این عادت رو کنار بگذارم." او دلیلی برای مشکوک بودن به نامزدش نداشت. گاهی پنهانی تعقیبش میکرد تا مطمئن شود واقعا به محل کارش میرود و وقت و بی وقت به بهانه های مختلف با او تماس میگرفت تا بفهمد دقیقا کجا است. دچار روان پریشی یا افسردگی هم نبود. از او در مورد روابط پدر و مادرش، دوران کودکیش و رابطه های قبلیش پرسیدم. همینطور سعی کردم بفهمم آیا علائم اختلال دیگری را دارد یا نه، اما هیچ چیز مرتبطی پیدا نکردم. بنابراین، یک دوره ی رفتاردرمانی شناختی را آغاز کردیم تا بتواند افکار اشتباهش را اصلاح کند. پیشرفتش چندان چشمگیر نبود. اصرار داشت نامزدش در فکر ترک کردن او است. برای همین تصمیم گرفتم دوباره مشکلش را بررسی کنیم. حالا دیگر آنقدر با هم آشنا بودیم که بتوانم مجددا در مورد یکی از دلایل شایع "حسادت مرضی" از او سوال کنم. پاسخ داد: "نه. من به نامزدم خیانت نمیکنم. چرا این سوال رو از من میپرسید؟" با این حال، هنگامی که دوباره از او پرسیدم آیا دلیلی دارد که فکر کند نامزدش به او خیانت میکند، پاسخش این بود: "نه، ابدا. فقط گاهی که با دوست صمیمیش هست دیر برمیگرده." مکث کردم تا اطلاعات جدیدی را که شنیده بودم هضم کنم و بعد گفتم: "باید با هم حرف بزنیم." حسادت جنسی یکی از آزاردهنده ترین عواطف انسانی است. در دهه ی 1960، بسیاری گروه های کوچک تلاش کردند با تبلیغ روبط آزاد، این احساس را در جوامع اشتراکی خود ریشه کن کنند. آنها تصور میکردند این احساس، یک عرف اجتماعی است و میتوان به راحتی آن را کنار گذاشت. هیچ کدام از این گروه های اشتراکی نتوانست به حیات خود ادامه بدهد. با وجود تمام تلاش ها برای مهار حسادت، این احساس هر بار مثل علف هرز دوباره رشد میکند. حسادت اثرات مخربی بر روابط دارد. به گفته ی دیوید باس، متخصص تکامل و احساس حسادت، بیش از 13درصد قتل ها توسط همسران اتفاق می افتد. در بین قربانیان قتل در امریکا بین سال های 1976 و 2005، 34درصد از زنان و تنها 2.5 درصد از مردها به دست شریک زندگیشان به قتل رسیده اند. قتل، واقعه ای وحشتناک است، اما تهمت زدن ها و اعمال خشونت هر روزه و روابطی که به واسطه ی حسادت از هم میپاشند نیز بسیار شایع هستند. چرا انتخاب طبیعی این احساس را در انسان ریشه کن نکرده است؟ دو مرد را تصور کنید که یکی در صورت احساس خطر از طرف رقیب، به شدت احساس حسادت میکند و دیگری که عکس العمل خاصی ندارد. کدامشان فرزندان بیشتری خواهد داشت؟ نفر دوم احتمالا زندگی شادتر و آرام تری خواهد داشت. در این صورت، شریکش برای تمام دوران باردهی و شیردهی، شانس این که فرزندی به او بدهد را نخواهد داشت و بنابراین، چنین مردی احتمالا فرزندان کمتری خواهد داشت. این در حالی است که مردان حسود، به همین دلایل، احتمالا فرزندان بیشتری خواهند داشت، هرچند حسادت آنها برای هر دو طرف رابطه و برای کل اجتماع، ناخوشایند و آزارنده باشد. افسوس که احساس های ما برای سود رساندن به خود ما طرح ریزی نشده اند. آنها برای سود رساندن به ژن های ما شکل گرفته اند.» (همان: ص84-82)

این که خواسته های ما با جهت دهی بدنی ما تفاوت دارد کشف تازه ای نیست و از مدت ها قبل ولو به زبان غیر علمی توصیف شده است. مادام بلاواتسکی و تئوسوفی او آن را به یک نوع انرژی الکتریکی پیش برنده ی بدن نسبت میدادند که در بودیسم تبتی، فوهات نامیده میشود و به عنوان نوعی واسطه ی نامرئی مرموز توصیف شده که با آن، «ایده های ذهن جهانی بر ماده تاثیر میگذارد.» پیروان دکترین مخفی، آن را با روح لوگوس تطبیق میکنند و از طریق نسبتسازی بین الکتریسیته و نور که به هفت رنگ تقسیم میشود، روح 7گانه ی لوگوس در تعاریف خود را به 7بودای اولیه مرتبط میکنند. در علم امروزی جریانات مغزی انسان را از نوع الکتریکی میشناسند و در دین بودیسم تبتی هم ذهنیت هر انسانی فوهات مخصوص خود را تولید میکند که در اثر اثرگذاری های افراد با هم، همه شان در یک فوهات جهانی متحد میشوند که جنبه ای از بودای کیهانی را نشان میدهد. تئوسوفی تمام علوم زمان خود را به آموزه های ودایی ربط میداد و زمان تدوین وداها را هزاران سال پیش تعیین میکرد. در مورد فوهات نیز چنین کرد و ادعا نمود که آن در وداها تحت واژه های دوی پراکریتی و مولاپراکریتی توصیف شده است. هیچ یک از این دو واژه در وداها به کار نرفته اند و ازاینرو منتقدان تئوسوفی، این فرقه را در این زمینه متهم به جعل کرده اند. اما معاصر بودن این آموزه بدون حضورش در متن های لزوما هزاران ساله واقعیت دارد. واژه ی دویپراکریتی به فراوانی در گفتارهای هندو به کار میرود و واژه ی مولاپراکریتی هم در گفتارهای روحانیون و خطیب های مشهور هندو چون سیواناندا که خود را پیرو آموزه های ودایی میخواند به کار میرفته و شاید همین باعث شده که اشتباها خاستگاهش وداها تلقی شود.:

“Fohat: the cosmic electricity”: BLAVATSKYTHEOSOPHY.COM

آلیس بیلی، مولاپراکریتی را دریای آتش پیش برنده ی موجود زنده در حالت همگنش میخواند و اضافه میکند که در حالت متمایز شده به چهار جنبه ی هوا، آتش، آب و زمین تقسیم میشود. این دریای آتش که معادل هندویش اکاشا است، از یک تثلیث آتشین هندی برمیخیزد که به تثلیث برهما-ویشنو-شیوا در هندوئیسم مرتبط است. تثلیث آتشین درون انسان عبارت است از:

1-آتش اصطکاکی که به حرکت های چرخشی تشبیه میشود و عملکردهای خودبخودی بدن انسان بدون دخالت ذهن را در بر میگیرد.

2- آتش خورشیدی که به حرکت های مارپیچ تشبیه میشود، ذهنیت های انسان را به پیش میبرد و میتواند او را با دچار کردن به خواست هایی متضاد با توانایی آتش اصطکاکی بدنش دچار مشکل کند.

3- آتش نوری موسوم به شعله ی الهی که پیشرفت رو به جلو آتش را نشان میدهد و متوجه اراده ی هوشمند و میل به معنویت است. این سه گانه به یک پنجگانه ی کیهانی توسعه می یابند. چون آتش اصطکاکی، مابه ازای نیرومحرکه ی آفرینش برهما در آغاز خلقت است و آتش نوری مابه ازای نیروی عشق کیهانی ویشنو. ذهنیت با همه ی توهم هایش، مختص انسان است و مهش یا شیوا که موکل آن است، با آن، انسان را مقابل روند خلقت قرار میدهد. آتش ذهنی شیوا نیروهای برهمایی را با خط و مرزهایی از هم جدا میکند درحالیکه این نیروها چنان در هم فرو رفته اند که میتوانند همه چیز را به همه چیز مربوط کنند. نیروهای برهمایی بازمانده ی جهانی نابود شده اند و تنها به این خاطر نظم یافته اند که برهما از یک گل نیلوفر آبی که از ناف ویشنو درآمده بیرون جسته و این نیروها به واسطه ی ویشنو دوباره متحد شده اند. اما تمایز میان روح و ماده تنها با مرزبندی توهمی ذهن ممکن میشود و این برای تمرکز روی روحانیت لازم است. بنابراین شیوا از طریق انسان، پنجمین مرحله ی آفرینش را هویدا میکند که میتواند هم به نابودی که ذات شیوا است میل کند و هم آفریده را نسبت به وضعیت موجودش ارتقا دهد.:

“A TREATISE ON COSMIC FIRE”: ALICE BAILEY , DJWHAL KHUL: SECTION ONE: I. FIRE IN THE MACROCOSM

شاید این نکته جالب باشد که در نقاط مختلف هند، سگ ها بخصوص سگ های درشت جثه با گوش های نوک تیز، جانوران شیوا تلقی میشوند و این یادآور به آن است که آنوپ یا آنوبیس خدای راهنمای مردگان در جهان دیگر بنا بر اعتقادات قبطی، به صورت مردی با سر یک سگسان سیاه با گوش های نوک تیز تصویر میشود. البته سگ ها در هند هم با جهان مردگان مرتبطند چون علاقه ی خاصی به پرسه زدن در قبرستان دارند ولی برعکس آنوبیس قبطی، سگ های هندی اصلا محترم نیستند و به عنوان جانورانی که مراسم قربانی را به هم میزنند و بی اثر میکنند جانورانی پست به حساب می آیند. با این حال، میبینیم که دهارما راجا، ارباب دهارما یا نظم کیهانی، به شکل سگ ولگردی همسفر یودیشتره میشود تا ایندرا شاه خدایان، بوسیله ی او یودیشتره را امتحان کند. دهارما راجا دراینجا ارتباط مستقیم با وارونه شدن قوانین کیهانی ای که خودش تعیین کرده پیدا میکند و جانوری که نماد این به هم خوردگی است، با جهان مردگان ارتباط پیدا میکند که ارباب آن، یاماراجا قاضی مردگان است. بنابراین بیشتر انسان ها فقط پس از مرگ به سبب تخریب دهارما توبیخ خواهند شد. یاماراجا شکل نظم یافته ی آن دنیایی دهارما راجا و از طریق ارتباط با سگ ها برابر با خود شیوا است. عجیب نیست، چون شیوا خدای نابودی است که در مرگ زندگی میکند.:

“Dharmaraja AS AFRO-HELENO-SEMITIC ANPU AND MESO-AMERICAN XOLOTL”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

دراینجا ما دو برهه از رودررویی با قوانین الهی در حالتی آنقدر قوی که خدا را نزدیک بنماید داریم: اول، در دوران طفولین فرد بشری که قوانین را یاد میگیرد و دوم، در زمان داوری پس از مرگ که از او درباره ی رعایت قوانین بازخاست میشود. بین این دو برهه، برهه ای طولانی داریم که بیشتر افراد طی آن با مشاهده ی مداوم زیر پا گذاشته شدن قوانین توسط مردم دیگر، ترس خود از خدا را از دست میدهند و خود دست به قانون شکنی و توزیع بی نظمی میزنند. این اتفاق فردی در فرافکنی اجتماعی خود، به اولین و آخرین دیدار خدا با مردم در طی تاریخ تفسیر میشود و آغاز رودررویی یهوه با ابراهیم و یا یعقوب را در مقابل تاسیس حکومت الهی در آخرالزمان توام با مقتول شدن اکثر مردم و تاسیس اسرائیل زمینی قرار میدهد. از دید تورات این اتفاق قبلا افتاده و طی دو لحظه ی حیاتی تاریخ اسرائیل در حبرون صورتبندی شده است. حبرون را با الخلیل امروزی در کرانه ی غربی رود اردن برابر میدانند و از طریق معنی کردن لغت آموری حبرون به دوست که همان خلیل لقب ابراهیم است، آن را محل قبرهای ابراهیم، نوه اش یعقوب اسرائیل و همسران یعقوب میشمرند. یعقوب پدر 12 پسر موسوم به بنی اسرائیل یعنی پسران یعقوب است که بعدها اعقابشان در جریان جنگ بنی اسرائیل با پلستینیان، توسط داود مجددا در حبرون متحد میشوند پیش از این که داود، یبوسی ها را شکست دهد و پایتخت را به اورشلیم منتقل کند. دراینجا 12 پسر یعقوب و 12 قبیله ی اسرائیل جانشین 12 صورت فلکی دایره البروج هستند که توسط خورشید متحد میشوند و «سلیمان» پسر داود که نامش به معنی خورشیدی است، مابه ازای زمینی خورشید است که با ایجاد معبد خدا در اورشلیم، نظم خورشیدی جهان ما را در شمایل انسانیش بازتولید میکند. این نظم علاوه بر خورشید به آب و نسخه ی آسمانیش باران هم وابسته است و اینجا است که اهمیت حبرون معلوم میشود. حبرون به معنی باران آخر the latter rain است. باران آخر زمانی درمیگیرد که صورت فلکی آکوآریوس یا دلو (آبریز)، برای دومین بار در سمت الراس خود قرار میگیرد. این باران آخر نام میگیرد چون دفعه ی اول که اینطور میشود را باران پیشین مینامند. باران آخر همزمان با ظهور خورشید در صورت فلکی اسد یا شیر که خانه ی خورشید است اتفاق می افتد و اتحاد آب باران با آتش خورشیدی را به نمایش میگذارد. ارتباط سلیمان بوسیله ی کشتی با سرزمین گرم اوفیر که با هندوستان و افریقا تطبیق شده است، ارتباط نظم خورشیدی نوین با انرژی آتشین آسمانی را به نمایش میگذارد. این کشتی، صورت فلکی سفینه یا کشتی است که معمولا از آسمان جنوبی زمین گزارش میشود و به سرزمین های استوایی مرتبط است. آن را کشتی نوح میدانند. آشکار شدن سفینه در انتهای تابستان و همزمان با آشکار شدن صورت فلکی سنبله که به شکل یک زن است اتفاق می افتد. این، زمان آغاز فصل بارش است و به نظر میرسد که خورشید به صورت نوح خودش را برای سفر در آشفتگی زمینی که به سیل تشبیه میشود آماده میکند. همسر نوح، بارتنوس نام دارد که نامش تلفظ دیگری از پارتنوس الهه ی دوشیزه ی لاتینی و منطبق با صورت فلکی سنبله است. یعنی همسر نوح، همان کشتی نوح است و وارد قلمرو باران زمستانی میشود چون صاحب زمستان، صورت فلکی باران آور دلو یا آبریز است. این صورت فلکی را با گانیمد معشوق مذکر ژوپیتر (همتای لاتین یهوه) برابر میدانستند که این گانیمد، ساقی خدایان است. همانطورکه ژوپیتر به امپراطوران روم مجسم میشد، گانیمد نیز به معشوق جوانمرگ هادریان از امپراطوران روم مجسد شد. هادریان که کیشی برای آنتینوس درست کرد، قصد داشت یک صورت فلکی برای او تخصیص دهد ولی این کار انجام نشد و بعدها در قرن 16 تیکو براهه این کار را کرد. این، حرفی است که تاریخ رسمی میزند. احتمالا به خاطر این که قرن دوم میلادی که ادعا میشود هادریان در آن زندگی میکرد تا حدود زیادی بازتاب باستانی وقایعی است که در ابتدا برای قرن 16 در نظر گرفته شده بودند. نزدیکی اوضاع وقت به زمان حاضر، با نزدیک شدن به عصر اکواریوس یا دلو ارتباط دارد. چون در این عصر، خورشید در اعتدال بهاری که زمان پایان سال قبلی خورشیدی است، در صورت فلکی دلو قرار میگیرد و اتفاق فصلی که به تاسیس خیالی خانه ی خدا در اورشلیم افتاده بود، به یک دوره ی کیهانی تبدیل میشود. صورت فلکی دلو، خانه ی زحل است و زحل را با ساتورن پدر ژوپیتر برابر میدانند که بر عصر طلایی حکومت میکرد؛ عصری که در آن، دولت و نظام طبقاتی وجود نداشت و البته به عدم وجود قوانین اخلاقی هم توصیف شده است. نام ساتورن را از ریشه ی sethur دانسته اند که عدد ابجدش 666 است؛ عدد دجال یا آنتی کریست در مکاشفه ی یوحنا.:

“MAPPE MONDE CELESTE TERRESTRE ET HISTOIREQUE 1787”: STOLENHISTORY.NET

به احتمال زیاد، قرار گرفتن خانه ی زحل در جایگاه بهشت آخرالزمانی، ارتباط مستقیم با فرقه ی یهودی «قانون دمشق» دارد که دارای ریشه ی صادوقی بوده و از طریق کتابی به نام «حکومت دمشق» شناخته میشوند که روایت مکتوبی از یک موعظه ی خاخامی است. اساس این موعظه، فصل دوم کتاب عاموس (27-26 : 5) است که با تهدید خطاب به بتپرستان یهودی میگوید: «خیمه ی پادشاه خود و قیون (کیوان یا زحل) خدای اختری خود را، با بت هایی که برای او ساخته اید، برگیرید زیرا من شما را آن سوی دمشق تبعید خواهم کرد.» اما در موعظه ی حکومت دمشق، به طرز غریبی، این جملات طوری تحریف میشوند که گویی تایید و تشویق مهاجران به دمشق را در بر دارند.: «من، خیمه ی پادشاه شما و پایه ی مجسمه های شما را از خیمه ی خود به دمشق تبعید خواهم کرد.» و بعد این جملات اینطور تفسیر میشوند.: «کتاب شریعت، خیمه ی پادشاه است، همانطورکه خدا گفت: من، خیمه ی داود را که سقوط کرده است برپا خواهم کرد (عاموس نهم، دوم)؛ پادشاه، جماعت است و پایه ی مجسمه ها کتاب های پیامبرانی است که اسرائیل، سخنانشان را تحقیر کرد.» اشاره به خدای ستاره ای از آیه حذف شده است و گویی یهودیان برحق، پیروان آن خدایند که اکنون ریشه ی خود را حاشا میکنند. بنا بر متن، آنها آخرین درستکاران یهود هستند و در شرایطی میان یهود ظهور میکنند که به گفته ی متن، بنی اسرائیل، آنقدر فاسد و گناهکار شده اند که زنای با محارم (متن، زنای خاله با خواهرزاده و عمو با برادرزاده را مثال می آورد) در بینشان وفور یافته است. آخرین یهودیان درستکار، «اسرائیلی های نوکیشی» هستند که به دمشق مهاجرت میکنند و در آنجا امت جدید خدا را ایجاد مینمایند، امتی که قوانین اخلاقی خدا را برگرداند و باعث خشنودی خدا گردد. به جز امت آنها، حکومت های تمام ملت ها را «ماران» تشکیل میدهند و سر مارها در میان یونانیان یافت میشود.:

“the dead sea scrolls”: bibliotecapleyades.net: part5

احتمالا سرمایه گذاری روی قوانین خدا در ظرف مکتب قیون یا کیوان که همان ساتورن است، با مضمون طلوع خورشید در آغاز عصری جدید از مرکز زمستان در برج زحلی دلو مرتبط است. خورشید شریعت، قوانین مثبت زحل درباره ی برادری و برابری انسان ها را به دست میگیرد و با نور خود، تاریکی و سرمای کشنده ی محدوده اش را از بین میبرد یعنی فسادش را ریشه کن میکند تا جایی که نام قیون و ستاره پرستی مرتبط با او حذف میشود و در بسترش فقط نور الهی دیده میشود. حکومت دمشق، برابر با کشتی نوح خواهد بود چون در خارج از کشتی، فقط سیل اژدهایی تهامات وجود دارد که حکومت های ماران، انعکاس هایی از اویند. سر مارها امت یونانی به مرکزیت فرقه ی ژوپیتر/زئوس است که ساتورن را سرنگون کرده است و او است که تحت نام یهوه، یهودی های منحرف را نمایندگی میکند. این، میتواند نشان دهد چرا عثمانی ها که علیه نظم یهودی-مسیحی غرب شوریده بودند و ادعای بازگشت به اصل تعالیم پیامبران یهود را داشتند خود را دنباله روان حکومت باستانی بنی امیه به مرکزیت دمشق میدانستند که درست مثل خود عثمانی ها توسط شخصی به نام عثمان به قدرت رسیده بودند چون اسلام عثمانی ها که قرآن منسوب به عثمان بنی امیه پشتوانه اش بود، شرع یهودی-مسیحی را به مساوات ساتورنی اکواریوسی میدوخت. این عملکرد، به نوعی اعاده ی حیثیت از مساوات بود که از طریق ترجمه ی متون عربی در غرب، به صورتی خوشنام به آن سوی پای نهاد و بعد از بی اعتبار شدن اخلاقیات و شرایع بر اثر فساد کلیسا و گسترش جنبش های سکولار، به پرستش بی حد و حصر آزادی های فردی در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 انجامید که پیشتر نسه جنبه هایی از آن را یادآوری کرد. برخلاف آنچه به نظر میرسید، آزادی های گسترش یافته احساسات خوش به مردم ندادند چون همانطورکه تدریجا معلوم شد، احساسات انسانی حد و مرز مشخصی نسبت به هم ندارند و گاهی احساسات متضاد، ریشه های یکسانی دارند که آنها را همزمان فعال میکنند. احساسات انسانی فقط در لحظه هایی خیلی خوب قابل تمییزند که به درد بقای نوع بشر بخورند. فرمان را دوباره به نسه میدهم.:

«مفید بودن یا نبودن یک احساس، کاملا بستگی به موقعیت آن دارد. جایی که تهدید به خطر یا خسارت وجود داشته باشد، اضطراب و غم مفید هستند، اما آرامش و شادی، بی فایده و حتی خطرناک. زمانی که فرصت هایی طلایی رخ مینمایند، میل، آرزو، و اشتیاق، مفید هستند و غم و نگرانی، آسیبرسان. البته سود نصیب کسانی نخواهد شد که مدام مشوش، غمگین یا سرخوش هستند، بلکه کسانی از احساس های خود سود میبرند که به هنگام تهدید به خسارت، مضطرب، بعد از خسارت دیدن، غمگین، و با رخ نمودن موقعیتی برای موفقیت، شاد و مشتاق باشند. ای کاش همیشه موقعیت ها به این سادگی بودند. برای انسان ها که مدام در تلاش برای هدایت شبکه ای از روابط بیش از حد پیچیده هستند، بیشتر وضعیت ها دربردارنده ی فرصت هایی متناقض، ریسک، سود و زیان، پیچیدگی و عدم قطعیت هستند. تصور کنید کمک هزینه ای برای انجام پروژه ی تحقیقاتیتان به شما پیشنهاد میشود، اما نهادی که پیشنهاد کمک داده، یک نهاد سیاسی بدنام است. چکار باید بکنید؟ یا تصور کنید متوجه میشوید همسر یکی از دوستانتان به او خیانت میکند. چکار باید بکنید؟ احساسات ما، به طرح ها و توطئه هایی دامن میزند که مغزمان در هر ساعت از شبانه روز در حال تدارک آنها است، حتی نیمه شب ها، زمانی که ترجیح میدهیم در خواب ناز باشیم. مردم بعضا تصور میکنند آنچه فرد بشخصه حس میکند، اساس احساس ها را تشکیل میدهد، اما حس فردی تنها یک جنبه از احساس است. گاهی این حس اصلا حضور ندارد. بیمارانی را دیده ام، اغلبشان مذکر، که دچار احساس خستگی مفرط، کاهش وزن، مشکل خواب و بی انگیزگی بودند، بدون این که احساس ناراحتی یا ناامیدی کنند. آنها به افسردگی مبتلا بودند، اما تا مدتها موفق به تشخیص بیماریشان نمیشدم تا این که بلاخره فهمیدم تجربه ی شخصی، تنها یکی از جنبه های افسردگی است. بعد از این که میفهمیم احساس ها همیشه دربردارنده ی حس های شخصی نیستند، تازه میتوانیم میراث احساس ها را تا مبدا آنها، تا منشا تنظیم رفتارها ردیابی کنیم.» (دلایل خوب برای احساس های بد: پیشین: ص92)

ممکن است احساس ها ناپدید باشند فقط به خاطر این که ریشه در تنظیمات سلولی ما دارند و از واکنش های سلولی نامرئی و حس نشدنی ای ریشه میگیرند که مشابهشان را هنوز در برسی رفتار جانداران تک سلولی یا چند سلولی میکروسکوپی میتوانیم شناسایی کنیم.:

«باکتری ها دارای احساس نیستند، اما بدون شک حالت های مختلفی دارند که حسب نیاز و بسته به موقعیت فعال میشوند. اساسی ترین تغییر زمانی اتفاق می افتد که محیط اطرافشان خشک میشود. گویی ناگهان کلیدی زده میشود و باکتری هایی که شادمانه در حال شنا کردن بودند، به تخم هایی کوچک، اما مقاوم و خوش بنیه تبدیل میشوند. حتی در محیط های باثبات نیز، باکتری ها توانایی های خارق العاده ای برای سازوار شدن با شرایط در حال تغییر از خود نشان میدهند. دمای بالا، باعث به هم پیوستن پروتئین های محافظت کننده در برابر شوک حرارتی میشود. تجمع بیشتر مواد غذایی در کمتر از نیم ثانیه، باعث چرخش پادساعتگرد تاژک باکتری میشود و کمک میکند مستقیما به سمت منبع غذایی شنا کند. اگر حجم منبع غذایی کاهش پیدا کند، جهت حرکت تاژک نیز برعکس میشود و توده ای به وجود می آورد که باعث حرکت تصادفی باکتری در جهت های مختلف میشود. زمانی که با گذشت نیم ثانیه شرایط دوباره تغییر میکند و بهتر میشود، باکتری نیز حرکت مستقیم پیشین را از سر میگیرد. به این صورت است که باکتری ها میتوانند در بدن شما خود را به نقطه ای برسانند که بتوانند به راحتی نشو و نما کنند. حافظه ای یک ثانیه ای و کلیدی که بتواند حرکت چرخشی را به حرکت به پیش در خط مستقیم تغییر دهد تنها ابزاری است که یک باکتری برای رساندن خود به غذا و فرار از خطر به آن نیاز دارد. زندگی هم گاهی همینطور به نظر نمیرسد؟ گاهی به آرامی و بی دغدغه در حال حرکت هستید و بعد ناگهان مسیر پیش رو تبدیل به برهوتی خشک و تاریک میشود و متوجه میشوید بدون این که نقشه ای مشخص برای عمل داشته باشید، به دور خود میچرخید. احساس وحشتناکی است، اما امتحان کردن جهت های تصادفی بهتر از پافشاری بر ادامه ی مسیری است که میدانید راه به جایی نمیبرد.» (همان: ص93)

امکان ندارد ما بتوانیم این دور خود چرخیدن های بی هدف و خطرناک و افتادن در مسیرهای ناشناخته ی ریسک آمیز را به صفر برسانیم. اما میتوانیم در جاهایی که توانایی به دست آوردن اطلاعات لازم را داریم، این روند را به حداقل برسانیم و در جاهایی هم که آشنایانی داریم که اطلاعات لازم را دارند، از آنها کمک بگیریم. استعداد و توانایی ما در به دست آوردن اطلاعات یا کشف آدم مناسب و قابل اعتماد در جای لازم و نگه داشتن او در کنار خود، تا حدود زیادی به بخت و اقبال بستگی دارد و بنابراین و بخصوص در جوامع پیچیده ی امروزی، هیچ کس نمیتواند از احساس ناامنی و اضطراب و سرگشتگی در مسائل مختلف، برکنار باشد. اما اگر آزادی ساتورنی امروزی به یک درد بخورد، آن، این است که امکان بهره گیری از اراده ی انسانی در جهت بالا بردن اطلاعات و رفاقت با افراد گوناگون را آنقدر بالا برده که بتوان به ضرس قاطع گفت امروز بیش از گذشته، احساس خوشبختی یا بدبختی فرد به خودش بستگی دارد.

مطلب مرتبط:

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

شاخ های خدا: از میل به کفر تا میل به هرج و مرج

تالیف: پویا جفاکش

شاید اتفاقی باشد، ولی نوشتارهای ساده شده ی اینترنتی بعضی اوقات، کلمات را به اصل خود نزدیک میکنند. مثلا مد شده است که به جای you به معنی "تو" از حرف u استفاده کنند که به صورت الفبایی، همچنان "یو" خوانده میشود. دراینجا نکته این است که لغت "یو" مخفف "یائو" یا "یاهو" است که همان یهوه خدای یهود است و مخاطب را به اندازه ی خدا محترم میکند. با توجه به این که الفبای لاتین به اندازه ی الفبای عبری، فنیقی الاصل است و لغات فنیقی به دلیل الفباهای مختلف چپ به راست و راست به چپ فنیقی گاهی وارونه خوانده میشوند، نام "یائو" نیز با وارونه خوانده شدن، "وای" میشود که نام یک حرف الفبای دیگر لاتین یعنی Y است که صدای "ی" (حرف اول نام یهوه) را میدهد، اما جالب است بدانید که همین نگاره ی Y در فنیقی، "واو" خوانده و با حروف V و U در لاتین مترادف میشود. "واو" در عبری به معنی ضربه زدن و به دام انداختن است که در انگلیسی با HOOK مترادف میشود. کلمه ی اخیر، خود، معادل UDJ و HDJ در قبطی است که به معنی گرز است و اتفاقا نگاره ی گرز، یکی از معادل های هیروگلیف متداول برای حرف V در مصر بوده است. نگاره ی هیروگلیف جالب تری هم برای همان حرف وجود داشته که اتفاقا به Y نزدیکتر است و آن، یک مار با دو شاخ به حالت حرف V است. این نگاره هم به معنی حرف V است و هم به معنی افعی. ممکن است نام حرف "واو" هم دورادور با "اوو" و "اوف" در عبری به معنی مار مرتبط باشد. ظاهرا هیروگلیف اخیر، افعی شاخدار را نشان میداده است اما بعدا به حد تصویر یک مار کبری با بال های V شکل توسعه یافته است. این، تصویر معمول الهه ای است که اسم هایش را به صورت های "وجت"، "وجد"، "اوجت" و "حجت" تلفظ کرده اند که تلفظ آخر، دقیقا نسخه ی مونث "هج" قبطی به معنی گرز است. "وجت" در یونانی به نام های اوتو و بوتو شناخته و در شهری در مصر به نام "بوتو" پرستش میشد. این الهه چشم رع و چشم هورس خوانده میشد که هر دو خدای خورشیدند. وجت گاهی دختر رع بود. او به شکل های شیر و نمس هم نمایش داده میشد اما از یک زمانی تصویر مار از بقیه پیشی گرفت و شکل های زنی با سر مار و نیز زنی با سر شیر که بر تاجش تصویر مار کبری است هم رایج شدند. ارتباط با شیر، او را تصویر دیگری از سخمت الهه ی شیرگون نشان میدهد که او هم چشم رع دانسته شده است. ممکن است نام "وجت" فرم مونث "وای" باشد که تلفظ دیگرش "واه" را به صورت "وس" هم درآوردند، کلمه ای که به WISH انگلیسی به معنی آرزو تبدیل شد. اگر "وس" را به جای "وج" مونث کنیم، "وست" به دست می آید که همان "وسط" و "واسط" عربی به معنی میانجی است. این میتواند از آن رو باشد که وجت گاهی در مقام هاثور به جای مادر هورس قرار دارد و حکم یک میانجی برای تولد زمینی خدا را دارد؛ نقشی که شبیه نقش مریم مقدس برای به دنیا آوردن یهوه به شکل عیسی مسیح است. اتفاقا در مصر جایی به نام "واسط" داریم که محل پرستش خدای "واسو" بود و این واسو، احتمالا فرمی از "یسوع/یوشع" است که نام اصلی عیسی و به معنی منجی است و یسوع نیز خود تلفظ دیگر یهوه است. علاوه بر این، وجت به مانند روح القدس که جانشین مریم مقدس شده است در مرکز یک تثلیث قرار داشت که دو عضو دیگرش، مین و هورس بودند. نام "مین" احتمالا یک نسخه از نام "آمون" است؛ منتها مین خدایی کاملا جنسی و نرینه و نامش در ارتباط با "منی" در عبری به معنی اسپرم است. کلاه دوگانه ی مین نشان میدهد که او با کدام فرم از آمون در ارتباط است: آمون خنوم یا آمون قوچ مانند که پتاح را در حال خلقت دنیا نشان میدهد. اگر شاخ های Vمانند افعی هیروگلیف V را به یاد بیاوریم، تایید میکنیم که شکل این حرف، شبیه دو شاخ از هم فاصله گیرنده ی قوچ است. این تنافر، تضاد را هم نشان میدهد و میتواند نگاره ی آمون با دو مار را مطرح کند که دو مارش با دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس تطبیق شده اند. این تضاد، در تصویر شدن همزمان وجت به صورت های نمس و مار کبری هم دیده میشود، چون این دو جانور، دشمن همند. یهوه هم با شیاطینی که به مار تشبیه میشوند درگیر است و این شیاطین، نیروهای بعل تلقی میشوند درحالیکه یاهو فرم اول یهوه خود ملقب به بعل بود. اتحاد بعل و یاهو در واسو، در سرزمین های دورتر شرقی در شبه قاره ی هند بهتر حفظ شده است. دراینجا واسو به واسطه ی واسو-تئوس/باسو-تئوس یونانی، به صورت های واسو دوا (واسو-خدا) و ویشنو درآمده است. ویشنو هم به صورت ایزدی و هم به صورت انسانی و تحت نام های واسو دوا و ویاسه پدر کریشنا چوپان الهی است که حکم عیسی مسیح را برای یهوه دارد با این تفاوت که کریشنا تمام قهرمانی های خود را به همراه بالاراما انجام میدهد که فرم انسانی بالادوا یا بعل-خدا است. سنت گائودیا ویشناوا، بالادوا را با مار چند سر سشا تطبیق میکند که در ابتدای آفرینش، روی آب های آغازین چنبره زده و ویشنو بر بسترش غنوده بود. سشا ریشه ی ناگاها یا خدایان مار شکل است. با این حال، گارودا مرکب ویشنو که به شکل عقاب است دشمن ناگاها است و این یادآور عقاب به عنوان سمبل زئوس یا ژوپیتر یعنی نسخه ی یونانی-رومی یهوه است چون زئوس هم به جنگ تیتان هایی میرود که پاهایی به شکل مار دارند. این تضاد، درواقع همان تضاد موجودات در زمین بر اساس قانون کارما است و کارما نسخه ی هندوی "کرم" در عبری به معنی امر ایزدی است از ریشه ی "هر/کر/کرش" که نام کریشنا هم از آن می آید. "کریم" که صفت برآمده از کرم است، به صورت "غنم" هم تلفظ میشود که معنی گوسفند است و ظاهرا همان "خنوم" عنوان آمون خالق است که به جانورش گوسفند هم داده شده است. واسو هم یک فرم هندی در ارتباط با "کارما" دارد که "ویشوا کارمان" نامیده میشود. در این نام، ویشوا همان واسو یا ویشنو است و کارمان یعنی کارمایی. معمولا آن را با "کارا" در هندی به معانی دست و نور مرتبط میکنند. نور نماد خدا است اما دست، وسیله ی ساختن است. کارما هم دنیا را میسازد ولی در ظرف زمان، و ارتباطش با مار هم در همین است، چون جهان نیز از طریق زمان، به ماری تشبیه میشود که از خودش تغذیه میکند. در مورد ویشنو که کریشنا خود را در هیبت او به عنوان جامع تمام جهان مادی و موجوداتش بر ارجونا آشکار میکند، این تغذیه از خود به معنی قربانی کردن نیروهای خودی و از این طریق قربانی کردن خود است. این در یکی از مشهورترین داستان های حول مرگ کریشنا خودنمایی میکند. کریشنا و یارانش دست به مستی میزنند و در عالم مستی در یک نزاع همدیگر را میکشند. بالاراما که از مرگ آنها ملول شده است آگاهانه قالب تهی میکند و درواقع خودکشی میکند. مرگ بالاراما به عنوان بعل زمانی روی میدهد که کریشنا به عنوان نسخه ای محدود شده از بعل یعنی یهوه بقیه ی نسخه ها را نابود میکند. در مورد این نابودگری باید توجه داشت که در ویشنو تصویر اعلای آن، ناراسیمها یا مرد شیرگون است که ظاهرا همو است که به صورت شیوا خدای نابودی توسعه یافته است. یهوه نیز به شیر تشبیه میشود و جالب است که نام کرش/کریشنا نیز از طریق "هری" به "هاریه" یا "آریا" به معنی شیر برمیگردد. "آریاهو" (آری یاهو) به معنی یهوه ی شیر، در صورتی که جایگزینی مداوم نام یهوه با "ال" به معنی خدا به طور کلی را به یاد بیاوریم، او را با "آریل" فرشته ی مرگ برابر میکند که به شکل مردی با سر شیر تجسم میشود. یکی از بازی های لغوی با نام آریاهو، عوض کردن آری با لغت همخانواده ی الی/ایلو به معنی خدا، و رسیدن به الوه (الوهیم) و اله است که این آخری، تقریبا منحصر به الله مسلمین شده و تحت همین تفسیر، درنده خویی شیر را پیدا کرده است. نتیجه این که یهوه تحت آخرین سنگر سنتی نمایش یعنی الله، تمام امکانات دینداری دیگر را انکار میکند و مثل کریشنا با کشتن خودش و پیروانش در لایعقلی متشبه به مستی، عملا بعل/بالاراما را هم از بین میبرد یعنی معنویت، روحانیت و ماوراء الطبیعه در تعاریف سنتی خود منهدم میشوند و همین آموزه ی دینی را جریان های مادی گرایی که مذهب را به حد جادوگری فرو کاسته اند الگو قرار داده و به ضد خود تبدیل کرده اند و با ایجاد بنیادگرایی های مذهبی کور و نفرت انگیز، معنویت را از جوامع زدوده و پوچی را به یک پز روشنفکرانه تبدیل کرده اند. تصویری مذهبی مانند از پوچی را هنوز در تسلیم و بی تفاوتی بودا نسبت به امور جهان در بودیسم معاصر می یابیم که بی شباهت به مرگ بالاراما در حال مراقبه نیست. دراینجا از بین رفتن دوگانگی، شبیه قربانی شدن قوچی با شاخ هایی است که آن دوگانگی را نمایندگی میکنند: مرگ خنوم یا خدای خالق و فرزندش که بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است. قاتلان، کفارند و درست مثل قربانی مسیح، از قربانی قوچ الهی، فراوانی زاده میشود. در هند این به صورت پیدایش جهان مادی از قربانی شدن خدایی به نام پوروشه در قالب قوچ نشان داده شده است و به همین ترتیب، تصور میرود که با مرگ خدا در یک جامعه و رواج بی اعتقادی، خودبخود آن جامعه مملو از برخورداری مادی میشود.:

“OF KHNUM , VISHVA-KARMAN, THE UNIVERSAL ARCHITECT OF KARMA + KALAH/TIME”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

پیوند مار هاویه با شیرها را در مصر و در نگاره های "آخرو" خدای زمین میتوان شناسایی کرد که در شیرهای دو افق ضرب میشود. نام او از "آخر" به معنی شیر می آید، اما فضای بین دهان های دو شیر طلوعگاه و غروبگاه که خورشید از طریق دهانشان بین جهان رو و زیر زمین جابجا میشود، به تونلی مارمانند تشبیه و از این طریق او با آپپ یا آپوفیس مار در ستیز با رع خدای خورشید تطبیق میشود. آخرو تصویر مردمانند هم دارد و ازاینرو در ترکیب با شیر، نگاره ی پرکاربرد اسفنکس هایی با بدن شیر و سر مرد را میسازد که از دروازه ها مراقبت میکنند همانطورکه آخرو در بزرگترین تصویر خود یعنی ابوالهول محافظ دروازه ی جهان زیرین است.:

“THEGYPTIAN GODS”: JESZIKA LE VYE: JESZIKA.COM

این تونل اژدهایی قبل از این که رابطه ی شرق و غرب را برقرار کند رابطه ی بالا و پایین را برقرار میکرده و پیدایشش به جدایی آسمان و زمین توسط شو برمیگردد. شو یک خدای شیرشکل است و بنابراین قبل از این که خدای هوا باشد یک خدای خورشیدی بوده است. جدا شدن آسمان و زمین را در اساطیر کلده نیز داریم با این تفاوت که در اساطیر کلده بیشتر بر مذکر بودن آسمان و مونث بودن زمین تاکید شده است و در اساطیر مصر برعکس. هر دو ثنویت سازی جنسیتی، با تمثیل یین و یانگ چینی و بنابراین نسبت دادن نور به مذکر و تاریکی به مونث استوارند با این تفاوت که کلده نور را در فاز آسمانیش برجسته میکند و مصر در فاز زمینیش. به نوشته ی جرالد مسی، از دید مصر، اصل آسمان، تاریکی شب است و نات الهه ی آسمان در شب ها وقتی با شوهرش زمین دیدار میکند او را میپوشاند. نور از زمین است، چون خورشید از جنس زمین است و فقط موقتا به آسمان پر میکشد قبل از این که به خانه اش زمین بازگردد. بنابراین شو مثل خورشید با روشن کردن زمین و آسمان، بین آنها جدایی ایجاد میکند. تاریکی شب که در آن، زمین و آسمان از هم قابل تشخیص نیستند، معادل هاویه ی آغازین است که در آن، زمین و آسمان هر دو از جنس آب های بی نظمی موسوم به نون بودند و این آب های بینظمی را در کلده نیز در قالب تهامات الهه ی اولیه می یابیم. زمانی که شو (هوا) و خواهرش تفنوت (رطوبت) زمین و آسمان را به وجود آوردند، از بر هم کنش زمین و آسمان پیش از جداییشان سوت (تاریکی) و هورس (نور) حاصل آمدند. هورس نخست منعکس در ستارگان آسمان بود و اگر میخواست به زمین منتقل شود، باید از طریق الهه ی مادر در زمین متولد میشود. الهه ی مادر یا آپت، در وصلگاه زمین و آسمان در محل کوه کیهانی یعنی جایی که هنوز زمین و آسمان از هم جدا نشده بودند ساکن بود یعنی در محور جهان در قطب شمال و به شکل صورت فلکی دب اکبر مادر صورت فلکی دب اصغر که ستاره ی قطبی یا عمود جهان در آن است. نور از این جا به صورت آتوم یا خورشید غروب بعدی به جهان زیرین رفت و درآنجا به حد پتاح رشد کرد و شکل خپری یا سوسک قدرتمندی را پیدا کرد که در زمین تونل میکند. گزارش کاهن پانوپولیس از سال سیزدهم حکومت الکساندر پسر الکساندر این وضعیت را شرح میدهد. دو نسخه از این گزارش وجود دارد که در یکی خدای خورشیدی، خپری و در دیگری ازیریس نام دارد و در هر دو حال با پتاح تطبیق شده است. در مورد ازیریس میدانیم که او یک خدای قربانی شونده است و همو است که بعد از مقتول شدن به دست سوت، به شکل هورس از نو متولد میشود. بنابراین سقوط او به جهان زیرین معادل غروب خورشید به شکل آتوم است. دراینجا او بخش هایی از نور را نمایش میدهد که به دست سوت سرکوب شده و به جهان مردگان در اعماق زمین رفته اند. زمینی که دراینجا توصیف میشود، زمینی است شناور بین دو آسمان بالایی و پایینی. نتیجه این که تونل زدن خپری به سمت پایین، او را در جنوب زمین دو باره به رو می آورد و او در قالب هورس یا خورشید طالع، دراینجا قطبی متفاوت با قطب تاریک سوت میسازد که روشنایی و گرمای سرزمین های گرمسیر جنوب مصر را در مقابل سرما و تاریکی شمال قرار میدهد. این تفکر به دلیل تطبیق ستاره ی قطب جنوب با ستاره ی سهیل بوده است چون جنوب خیلی دور و البته مجددا سرد و تاریک هنوز نامکشوف بوده است. بنابراین تونل جنوب-شمال با تولد خورشید در جنوب هماهنگ شد و چون خورشید از شرق طلوع میکرد و در غرب فرو میرفت، بنابراین میشد آن را با یک تونل شرقی-غربی جا به جا کرد.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

به لحاظ سیاسی، این تقسیمبندی های اسطوره ای با مقابل هم قرار گرفتن شمال (روسیه، اروپا و امریکای شمالی) و جنوب (آسیای جنوب روسیه، افریقا و امریکای لاتین) از یک سو، و شرق (آسیا و افریقا) و غرب (اروپا و امریکا) از سوی دیگر، بازآفرینی شده اند و در هر دو حال انتظار میرود تولید از شمال و غرب باشد و بازتولیدش در جنوب و شرق بر اصل خود در شمال و غرب پیروز شود و اینجا است که شرق و جنوب مدعیند از طریق جنگ با غرب، باید حق خود در تولید هر آنچه غربی است را از او پس بگیرند. این جهانبینی کاملا غربی که صرفا یکی از جهانبینی های موجود در غرب بود با تخریب گسترده ی زمین توسط جهان موسوم به غرب در دو جنگ اول و دوم جهانی، در شرق و البته تحت تاثیر افرادی در غرب به شدت رشد کرد. آن هنوز خوشبینانه بود و امیدوار بود آنچه در غرب با تخریب در حال از دست رفتن است در شرق از نو طلوع کند. اما به مرور، جای خود را به بدبینی عمیقی داد که در آن به نظر میرسید قدرت های شرقی و غربی از طریق جنگ با هم، در حال رقابت در تخریبگری نامعقولانه هستند.

در سال 2003 و همزمان با جنگ های ظاهرا نامعقولانه ی امریکا و متحدینش در عراق و افغانستان، شخصی به نام جیمز مک کانی، مدعی شد که قدرت های جهان در حال رقابتی روزافزون برای چپاول منابع زمین هستند و باید شاهد افزایش جنگ ها باشیم و الان قدرت ها هیچ وقتی برای فکر کردن به سرنوشت مردم ندارند چون دور از چشم مردم، نگران جمع آوری سرمایه برای سر کردن یک دوران بحران جمعی برای زمینند. این بحران با ظهور دوباره ی یک سیاره ی سرگردان رخ خواهد نمود؛ سیاره ای که قبلا باعث بروز فجایع آخرالزمانی در زمین شده است. نظریه ی سیاره ی بین اختری، یکی از نظریاتی بوده که داروینیست ها عمدتا از سال 1997 برای حل معضل چگونگی پیدایش حیات میکروبی در زمین در اثر اتفاق داده اند. ازآنجا که روشن است هیچ یک از سیارات اطراف زمین نمیتوانسته اند موجد حیات در زمین باشد پس یک سیاره ی سرگردان که هر از گاهی مدارش با منظومه ی شمسی تلاقی کرده و برخوردش با جو سیارات میتوانسته باعث هجوم شهابسنگ ها به زمین شده باشد مظنونی بالقوه برای وارد کردن موجوداتی میکروسکوپی از طریق شهابسنگ به زمین خواهد بود. پرسش این است که آیا چنین سیاره ای فقط وقت دادن حیات به زمین به آن نزدیک میشود و آیا نمیتواند بعدا برای ایجاد بلایا در زمین برگردد؟ به نظر مک کانی، جاذبه ی ناشی از ورود چنین شی ء عظیمی به نزدیکی حریم زمین، باعث طوفان های دریایی وحشتناک و مخرب در مناطق ساحلی زمین ازجمله شهرهای مهم اقتصادی مثل توکیو و نیویورک شود و بر بسیاری از نواحی برف های سنگین تحمیل کند. نزدیک شدن بیشتر آن، میتواند باعث بلعیده شدن کل هوای جو زمین توسط جاذبه ی سیاره و مردن تمام موجودات زنده از خفگی شود. همچنین تاثیرات الکترومغناطیسی عظیم این سیاره میتواند باعث افزایش سرطان در انسان شود و به جز آن، در بروز انواع جهش های ژنتیکی و پیدایش ناگهانی جمعیت عظیمی از گونه های جدید جانوری نقش ایفا خواهد کرد. مک کانی معتقد است این اتفاق در سر زدن قبلی این سیاره به زمین رخ داده است. امواج مزبور، باعث فرار حشرات و قورباغه ها و مارها از زیر زمین خواهد شد که میتواند همان صحنه ی ازدحام قورباغه ها در مصر موسی را نشان دهد. در نواحی اوج تاثیر مغناطیسی دم سیارک با زمین، ستونی از نور ایجاد خواهد شد که میتواند همان ستون نوری باشد که بنی اسرائیل با دنبال کردنش قصد رسیدن به ارض موعود را داشتند. شهابسنگ های ناشی از نزدیک شدن سیاره، فجایع بزرگی را در زمین رقم زده اند، ازجمله کج شدن محور زمین و انتقال قطب شمال از ویسکانسین در ایالات متحده به اقیانوس منجمد شمالی کنونی. به نظر مک کانی، این اتفاق، باعث یخبندان شدن ناگهانی سیبری شده و به همین دلیل است که در شکم و دهان جسدهای یخ زده ی سالم مانده ی ماموت های مرده در این فاجعه، گیاهان نواحی معتدله را می یابیم. چنین تغییر محوری، با زلزله ها، فوران های آتشفشانی و تغییرات آب و هوایی ماندگار فراوان در زمین همراه بوده است که همه در افسانه های آخرالزمانی حفظ شده اند. نظریه ی مک کانی، یکی از منشئات خیالپردازی درباره ی نابودی زمین در اثر ورود شیءی عظیم به سیاره در 2012 بوده است. البته طبق تخمین مک کانی، بازگشت دوباره ی سیاره بین 60 تا 100 سال پس از آن سال رخ خواهد داد. اما حدود دو سال و نیم قبل از آغاز 2012 نظریه ی دیگری درباره ی تاثیر نیروهای گرانشی یک ابرنواختر بر زمین مطرح شده بود که به تاثیرات سیاره ی مک کانی شبیه بود و گفته میشد باعث افزایش احساس بدبینی و پوچی و نارضایتی از زندگی در اکثر مردم زمین خواهد شد. همزمان افزایش محسوس طوفان ها و بلایای طبیعی در زمین و ازجمله ایالات متحده –کاترینا یکی از اولین هایشان بود- احساس نزدیک شدن سیاره و تاثیر جاذبه اش بر زمین را افزایش میداد. اما جالب اینجاست که نظریه ی سیاره ی فرااختری، دادن حیات به زمین و تهدید حیات در آن را با هم یکجا جمع آورد و نظریه ی دیگری ایجاد شد که در آن، تهدیدگران سیاره همان دهندگان حیات به آن بودند و این بار، نه سلول های میکروسکوپی کوچک، بلکه بیگانگانی هوشمند که همان آنوناکی ها یا خدایان سومری در نظر گرفته میشدند. این بیشتر با زکریا سچین اتفاق افتاد که سیاره ی فرااختری فوق الذکر را با نیبیرو در افسانه های بابلی تطبیق کرد. نیبیرو نامی برای مردوخ نیز بود. چند افسانه وجود داشت که بر اساس آنها مردوخ و یا پدرش حئا انسان ها را با گذاشتن چیزی از خود در آنها خلق کرده بودند و سچین از آن تعبیر به دستکاری ژنتیکی انسان ها برای خلق یک نژاد برده ی مناسب مینمود و آن را مسبب تبدیل میمون های انسان نما به انسان هوشمند در نظر گرفت. شبیه این فکر پیشتر و در دهه ی 1960 با فیلم علمی-تخیلی استنلی کوبریک به نام "2001: یک ادیسه ی فضایی" که از روی رمانی به همین نام از آرتور سی کلارک تهیه شده بود، عمومی شده بود. این فیلم، با چشم اندازی از ماقبل تاریخ آغاز میشود که در آن مجموعه ای از میمون های انسان نما که قرار است اجداد ما شوند در بستر یک زندگی طبیعی سخت و خطرناک به سر میبرند. ناگهان مونولیتی اسرارآمیز از ناکجا ظاهر میشود و بعضی از انسان نماها به آن دست میزنند. از اثر جادویی مونولیت، بعضی از انسان نماها باهوش تر میشوند و شروع به ابزارسازی میکنند و از همان اول، از ابزار برای کشتن همنوعان در جهت افزایش قدرت در جامعه استفاده میکنند. بعد فیلم به آینده ای خیالی کات میشود که در آن، آدم ها در سال 1999 در حال سفر به ماه با فضاپیما هستند. درآنجا مونولیت دوباره بر انسان ها ظاهر میشود و دو سال بعد در 2001 در سیاره ای دورتر باز هم سر و کله ی مونولیت جادویی پیدا میشود. این دقیقا دارد ایده ی فکورتر شدن بشر توسط نیروهای فضایی را مطرح میکند که به ایده ی تغییر حیات در زمین توسط سیاره ی بیگانگان نزدیک است و البته باید کتاب مزبور را در کنار چند کتاب قبل و بعد آرتور سی کلارک که همه درباره ی تاثیر تصمیمات فضایی ها بر سرنوشت بشر هستند ارزیابی کرد. در بازسازی دکتر بوردون، سیاره ی فرااختری داروینیست ها در نزدیکترین فاصله ی خود به زمین، در محلی بین سیارات زحل و مشتری قرار خواهد گرفت که زحل، سیاره ی حئا، و مشتری سیاره ی مردوخ بوده اند. بنابراین رشد بالقوه ی نظریه ی سچین در قرن 21 پادزهر نظریه ی بدبینانه تر مک کانی بود که نشان میداد اشراف الان فقط به آینده ی خودشان فکر میکنند و از سرنوشت مردم زمین غافلند درحالیکه فضایی ها هنوز میتوانند به جای خدایان برای نجات زمین راه حل های فوق بشری پیدا کنند.:

“CAMBIOS TERRESTRES”: WES PENRE: 17 JUNE 2011: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

توجه کنیم که دراینجا فضایی ها نسخه های آسمانی اشرافند که وارد صحنه میشوند چون مردم از خود اشراف ناامید شده و آنها را نمیپذیرند. بنابراین اینجا باز ممکن است توسل به آسمان علیه نیروهای زمینی غیر را در نظر داشته باشیم و حالا نیروهای زمینی غیر، سیاستمداران و مقتصدینی هستند که به جای خزندگان ماوراءأ الطبیعی و از این جهت بعلیم نشسته اند. بنابراین تهدید قدرتمداران به صرف نظم دهندگی آنها به جای تمرکز بر نظم دهندگی غلط آنها رشد هرج و مرج و قدرت ستیزی از طریق اعمال شرورانه را در پی خواهد داشت. در ماجرای انقلاب فرهنگی، نمونه ای افراطی از این رویکرد را در قتل هایی که پیروان چارلز منسون انجام دادند دیدیم. منسون امیدوار بود با افتادن قتل ها به گردن سیاهان، جنگ سیاهان و سفیدها باعث جنگ داخلی در ایالات متحده و به قدرت رسیدن فرقه ی خودش شود. پس باید توجه کنیم که آنچه خطر بالقوه برای تمدن مدرن است نه خود قدرتمداران، بلکه تفکرات فاسدی است که آنها را به سمت انحطاط نظم سوق میدهد و چون این تفکرات در خود مردم هم وجود دارند ستیز مردم با جاری کنندگان نظم فقط اوضاع را بدتر خواهد کرد. این با پیوند جدید نظریات آخرالزمانی با فناوری مدرن و تاثیرش بر بشر نسبت مستقیم دارد. فینبرگ واکنش فلسفی به آن را از هایدگر تا مارکوزه دنبال میکند.:
«ما چند صد سال از پروژه ی روشنگری که در قرن هجدهم توسط متفکرانی که به پیشرفت اعتقاد داشتند آغاز شد فاصله گرفته ایم. ما وارثان آن پروژه هستیم که علم و فناوری را برای ماجراجویی مدرنیته آزاد کرد و این همه تفاوت را ایجاد کرده است. بدون شک طبیعت انسان مانند همیشه باقی می ماند، اما ابزارهای در اختیار ما اکنون بسیار قدرتمندتر از گذشته هستند. کمیت به کیفیت تبدیل شده است زیرا نوآوری ها پارامترهای اساسی کنش انسان را تغییر می دهند. معضلات جدید در جامعه ای که حول این ابزارهای فنی جدید بازسازی شده است، پدیدار می شود... استدلال این مقاله با تمایز بین مفهوم یونانی techne و ایده ی مدرن تکنولوژی چارچوب بندی شده است. Techne شیوه ی سنتی صنایع دستی با ارزش تمام جوامع پیشامدرن را توصیف می کند. صنعتگران نیازهای عملکردی را برآورده می کنند و در عین حال با ارزش های اخلاقی و زیبایی شناختی گسترده تر جامعه ی خود مطابقت دارند. در مقابل، فناوری مدرن تا حد زیادی خود را از تعهدات ارزشی جامعه ی خود رها کرده است. جایی که صنعتگر گذشته جامعه ی خود را در ساختن محصول صنایع دستی خود بنا کرد، فناوری مدرن دنیای اجتماعی آن را تا حد موفقیت تکنولوژیک خود ویران می کند. دنیای مدرن محل بسیج کامل برای اهدافی است که مبهم باقی می مانند. این «آزادی ارزشی» یا «بی‌طرفی» ظاهری فناوری است که هایدگر و مارکوزه آن را منشأ منحصر به فرد بودن و تراژدی مدرنیته می‌دانند. رویکرد هایدگر مبتنی بر تفسیری خاص از این تقابل میان تکنیک باستانی و تکنولوژی مدرن است. در یونان باستان کاردستی برای آشکار کردن معانی ظاهراً عینی یا «شکل‌ها» ی محصولات و موادی که با آن کار می‌کرد، خدمت می‌کرد. یونانی‌ها در دنیایی از چیزهای خودپایدار زندگی می‌کردند که انسان‌ها را با انواع غنی از پتانسیل‌های مفید روبرو می‌کردند که در انتظار تحقق از طریق دستکاری ماهرانه بودند. تمرین هنری شبیه صنایع دستی است و به این فن یونانی نیز تعلق دارد. در مقابل، تکنولوژی مدرن بر طبیعت تسلط دارد و قدرت آن را استخراج و ذخیره می کند تا بعداً مورد استفاده قرار گیرد. فناوری سیستم های وسیعی از اجزای متقابل وابسته را سازماندهی می کند که در آن انسان ها در کنار دستگاه ها خدمت می کنند. دیگر هیچ چیز دارای ویژگی های ذاتی نیست که بتواند اساس آفرینش فنی یا هنری را فراهم کند. همه چیز در فرآیندی فراتر از آن به مواد خام تبدیل شده است. فلسفه ی تکنولوژی هایدگر، ترکیبی گیج کننده از نوستالژی رمانتیک برای این تصویر ایده آل از دوران باستان و بینش عمیق مدرنیته است. اصالت او در برخورد با تکنیک نه صرفاً به عنوان یک وسیله ی کارکردی، بلکه به عنوان شیوه ای از «آشکارسازی» است که از طریق آن یک «جهان» شکل می گیرد. «جهان» در هایدگر نه به مجموع چیزهای موجود، بلکه به ساختار منظم و معنادار تجربه اشاره دارد. چنین ساختارهایی به شیوه های اساسی مشخص کننده ی جوامع و کل دوران تاریخی بستگی دارد. اینها «گشایش» را تشکیل می دهند که در آن «هستی» آشکار می شود، یعنی تجربه در آن رخ می دهد. «جهان» به این معنا نه واقعیتی مستقل است و نه ساختی انسانی. بلکه انسان و هستی در یک دیالکتیک اسرارآمیز از فعالیت و پذیرش تعامل دارند که در اندیشه ی هایدگر معمولاً مملو از مفاهیمی مانند آگاهی، ادراک یا فرهنگ است. در این زمینه است که ما باید ادعای هایدگر را درک کنیم که رویه‌های فنی مختلف «جهان‌های» متفاوتی را منعکس می‌کنند. مقاله ی هایدگر با عنوان «مسئله ی مربوط به فناوری» یکی از متون بنیادی فلسفه ی فناوری است. به همان اندازه که مهم است دشوار است. برخی از دشواری ها به دلیل اصطلاحات بدیع هایدگر است. او معتقد است که زبان های مدرن توسط ذهنیت تکنولوژیک مستعمره شده اند. بنابراین، برای جلوگیری از پیش داوری در پاسخ به «سوال»، فرازبانی را معرفی می کند که از نشانه های گویای مدرنیته رها شده است. قرار است این، امکان تحلیل و مقایسه بدون پیش داوری دوران های مختلف در تاریخ ساخت فنی را فراهم کند. مشکلات دیگر از برخورد هایدگر با مفهوم جوهر ناشی می شود که سه نقش مرتبط در مقاله را ایفا می کند. اول، هایدگر به ما اطمینان می دهد که «ماهیت فناوری به هیچ وجه چیزی تکنولوژیک نیست»، یک بیانیه ی گیج کننده در ظاهر. دوم، گفته می‌شود که پیشه‌دستی پیشامدرن جوهر ( eidos ) اشیاء خود را بالفعل میکند. ثالثاً، «قدرت صرفه‌جویی» فناوری، که در پایان مقاله مورد بحث قرار گرفت، به نوعی با از دست دادن ذات در دوران مدرن مرتبط است. گشودن این دشواری ها تفسیری اصیل از فلسفه ی فناوری هایدگر را نشان می دهد. چرا هایدگر فناورانه بودن ذات تکنولوژی را انکار می کند؟ او با این بیانیه ی تحریک‌آمیز، گزارش ابزاری فناوری را از یک روایت هستی‌شناختی متمایز می‌کند. اولی به کارکرد فناوری در برآورده کردن خواسته‌های انسان مربوط می‌شود، در حالی که دومی بر نقش روح تکنولوژیک در ساختن جهانی که از طریق ضرورت‌های برنامه‌ریزی و کنترل شکل می‌گیرد، تمرکز دارد. گزارش ابزاری اشتباه نیست، اما درونی مدرنیته است و نمی‌تواند توضیح دهد که چرا وعده‌اش اشتباه شده است. فقط یک روایت هستی شناسانه ماهیت مدرنیته و پیامد فاجعه بار آن را روشن می کند. گزارش هستی‌شناختی فناوری واقعاً در مورد فناوری به معنای معمول کلمه، یعنی دستگاه‌ها و کاربردهای آنها نیست. بلکه فصلی از تاریخ هستی است. در دوران پیشامدرن، جهان از چیزهای مستقل تشکیل شده بود، مواد ارسطویی، که هر کدام جوهره ای منحصر به فرد داشتند. اینها چیزهایی هستند که به عنوان شکل و ماده برای اعمال انسان وارد فرآیند تولید صنایع دستی می شوند که پتانسیل های خواب را به طور عینی در خود چیزها به فعلیت می رساند. اما «آشکارسازی» تکنولوژیک مدرن همه ی اینها را از بین می‌برد و تنها مجموعه‌ای از مواد قابل تعویض را برای سفارش‌دهی انسان در الگوهای دلخواه باقی می‌گذارد. خطر فناوری نه آنقدر که خطر بقای انسان را تهدید می کند، بلکه وارد کردن خود انسان ها به عنوان مواد خام در کنار چیزها در این «قاب بندی» است. گمشده در این سطح بندی تنها کرامت انسانی نیست، بلکه آگاهی از نقش منحصر به فرد انسان به عنوان محل تجربه، محل رویارویی شکل دهنده ی جهان با هستی است. با وجود نوستالژی آشکار هایدگر نسبت به گذشته ی زپیشامدرن، او هرگز بازگشت به پذیرش ساده لوحانه ی جوهرهای عینی را پیشنهاد نمی کند. در عوض، او مشتاقانه منتظر عصر جدیدی است که در آن خدایان جدید انسان ها را قادر می سازند تا جایگاه خود را در دنیایی که دیگر در یک نظم فنی پوشانده نشده است، بازیابند. او این پیشرفت را تا حدی به خود فناوری نسبت می‌دهد، که قرار است "قدرت نجات" را در خود جای دهد که ممکن است روزی به عنوان کاتالیزور برای افشاگری جدید عمل کند. این قدرت صرفه جویی در چه چیزی است؟ باز هم متن مبهم است. من حدس می زنم که این خود ساختارشکنی ذات است که نوید رهایی از تکنولوژی را می دهد. هایدگر معتقد است که مفهوم ذات به آنچه دائمی و بادوام است اشاره دارد. اما تا آنجا که جوهرها در اسید مدرنیته حل می شوند، نقش انسان در «آشکارسازی» جهان به منصه ی ظهور می رسد. این طبیعت به تنهایی نیست، فیزیک است که هستی را آشکار می کند و انسان نیز درگیر است. تعلق انسان و هستی در ساختن جهان‌ها تنها ثابتی است که باقی می‌ماند و شناخت این حقیقت در دوران مدرن بالاخره امکان‌پذیر است. در واقع، در حالی که مدرنیته بودن را در چارچوب فناورانه می پوشاند، "امکان دیگری را نیز در بر می گیرد که [انسان] ممکن است تعلق مورد نیاز خود به آشکارسازی را به عنوان جوهر خود تجربه کند". فلسفه ی خود هایدگر همین شناخت است. بنابراین خطوط کلی مدرنیته دیگر شکل می گیرد، مدرنیته ای مبتنی بر مفهوم جدیدی از ماهیت به عنوان به وجود آمدن، یعنی آشکار شدن آنچه هست. متأسفانه ماهیت این دوره ی جدید کاملاً مبهم باقی مانده است. هایدگر نه آن را توصیف می کند و نه راهی برای رسیدن به آن تجویز می کند. این ممتنع برخی از خوانندگان را تحت تأثیر ژرف اندیشی او قرار داده است، در حالی که برخی دیگر دید تار هایدگر را به عنوان یک رمز و راز خطرناک رد کرده اند. من مایلم رویکردی متفاوت را امتحان کنم، نوعی نقد درونی و ترکیبی از تاملات هایدگر در مورد تکنیک. او بدون شک تفسیر من را رد می‌کرد، اما این شکاف بین افکار او و شاگردش مارکوزه را پر می‌کند، که او نیز دیدگاهی آخرالزمانی از دوران پسا تکنولوژی داشت، اما در ترسیم آینده‌ای امیدوارکننده از استادش فراتر رفت. هدف این تمرین نشان دادن این است که در نظریه ی خود هایدگر، عناصر نقد ملموس تر از فناوری و طرح وعده ی آن بیش از آنچه که خودش توسعه داده است، وجود دارد. بنابراین، هایدگر با تفسیر آزاد، منبع جالبی برای فلسفه تکنولوژی معاصر باقی می ماند. اجازه دهید این بازسازی (بدون شک کفرآمیز) موضع هایدگر را با انتزاع از روایت تاریخی صریح که در آن تکنیک قرار می دهد آغاز کنم تا روایتی ضمنی که متن او را یکپارچه می کند، باز کند. از آن زاویه، داستان او اینگونه به نظر می رسد. گذشتگان اهمیت وجود را به عنوان منبع معنا می دانستند و امروزی ها نقش انسان را در فعالیت اساسی آن درک می کردند. اما هر عصری عمیق ترین اصل خود را اشتباه درک کرده است. گذشتگان وجود را با ذات موجودات خاص خلط می کردند. مدرن ها نقش اساسی انسان در فرآیند آشکارسازی را با فرمان فنی طبیعت اشتباه می گرفتند. این تاریخ قبلی که از این سوء تفاهم ها خلع شده و به اندازه ی کافی درک شده است، ما را به روی آنچه که هایدگر ادعا می کند «آشکار اصیل تر و از این رو {...} ندای یک حقیقت اولیه تر» باز می کند. بنابراین «مسئله ی مربوط به فناوری» به نوعی کلیت پساتاریخی، ترکیبی از کهن و امروزی از طریق خودآگاهی به اوج خود می رسد. اما این چهره ی آشنای فکری است که به هگل برمی گردد: «پایان تاریخ» که تاریخ از خودش آگاه است. مارکس جوان این شخصیت را در مفهوم کمونیسم به مثابه «رویایی» تکرار می‌کند که جهان فقط باید از آن بیدار شود تا واقعیت خود را به دست آورد. ساختار تلویحی مقاله ی هایدگر حول پیکره ی خودآگاهی، راهی را برای خوانش هایدگر در برابر دانه های خودفهمی او پیشنهاد می کند. اکثر خوانندگانی که هایدگری تایید نشده‌اند، از خودسری نسخه ی او از تاریخ و نازک بودن پاسخ او به چالش فناوری اذیت میشوند. حداکثر نمونه های تاریخی هایدگر، مانند جام یونانی یا سد رویراین، نماد نقاط هستی شناختی او هستند. اما این واقعیت سؤالاتی را در مورد هستی شناسی ایجاد می کند: اگر نمی توان از آن در زمینه های تاریخی دفاع کرد، آیا اصلاً قابل باور است؟ و بعلاوه، پس از مواجه شدن با خطر هستی‌شناختی با یک تغییر مفید در نگرش، از بی‌تفاوتی آشکار هایدگر به تهدید بسیار واقعی فناوری واقعی چه کنیم؟ در واقع، تقسیم‌بندی شدید بین دوران‌های هستی‌شناختی که هایدگر توصیف می‌کند، به‌طور دقیق در تقسیم‌بندی به همان اندازه دقیق بین دوره‌های تاریخی منعکس نمی‌شود. تضاد او بین صنایع باستانی و فناوری مدرن که به طور انتزاعی ترسیم شده است، بر تفاوت در تأکید بین پذیرش و فعالیت در عمل فنی استوار است. صنایع دستی باستانی محصول خودنمایی را دریافت می کند و از آن استقبال می کند. جام با وساطت صنعتگر به شکل افتخاری زمان خود به وجود می آید. فناوری مدرن به طور فعال مواد خام خود را در سیستم ها کاهش می دهد و سفارش می دهد. طرح ها و پروژه های طراحی شده توسط فناور به عنوان به جهان تحمیل می شود: این برای تولید برق سد شده است. با این حال، این تفاوت تنها یکی از موارد تاکید است: تمام تمرینات فنی شامل لحظات پذیرا و فعال است. Craft به طور فعال ایده و ماده ی محصول خود را "جمع آوری" می کند و فناوری فراخوان خود را برای سفارش دادن به جهان از وجود دریافت می کند. اینها لحظات فرعی در دیالکتیک پذیرش و فعالیت هستند. این لحظات فرعی، بُعد خلاقانه ی صنایع دستی را تشخیص می‌دهند، که نیازمند مهارت و تلاش برای تحقق شکل ایده‌آلی است که صنعتگر خودش در ماده‌ای که نساخته است، اختراع نمی‌کند. به طور مشابه، فن‌آور مدرن به‌طور عمدی بر پروژه‌ها و مواد خود بسیار دقیق‌تر از صنعت‌گران تسلط دارد. اما او بر تعهد خود به تسلط، که شیوه‌ی وجود او در جهان است و در نتیجه تابعی از هستی است تا اراده، تسلط ندارد. تا اینجا یک بار دیگر خواننده ی آگاه تاریخی احتمالاً از این تحلیل هایدگر ناراضی است. به ترسیم توصیف هایدگر از لحظه ی فرعی در هر دوره توجه کنید. به سختی قابل قبول است که بُعد فعال صنعت را به گردآوری و بُعد پذیرش فناوری را به ندای هستی محدود کنیم. در واقع، بسیاری از فعالیت‌های فنی در دوران باستان، مانند استخراج معدن، بسیار شبیه فناوری مدرن هستند، اگر در مقیاس کوچک‌تر باشند. و لحظه ی خلاقانه فناوری مدرن بسیار شبیه فعالیت های صنایع دستی است، اگر در زمینه های کاملاً مدرن مانند اینترنت باشد. این نکته ی نسبتاً بدیهی نکته ای کمتر آشکار را نشان می دهد. به جای تفکیک ویژگی‌های هنر پیشامدرن و فناوری مدرن همانطور که هایدگر انجام می‌دهد، اجازه دهید آنها را در توصیفی غنی‌تر از کنش فنی ترکیب کنیم. این توصیف ویژگی‌هایی را که او با صنعت شناسایی می‌کند در کنار ویژگی‌های فناوری مدرن به‌عنوان دو بعد مکمل تکنیک در تمام دوران‌های تاریخی قرار می‌دهد. تاکیدات میان این ابعاد ممکن است تغییر کند و تغییرات دوره‌ای در فناوری را از یک دوره به عصر دیگر در نظر بگیرد، اما تنها نظریه‌ای که تمام جنبه‌های عمل فنی را در نظر بگیرد می‌تواند تاریخ واقعی را معنا کند. و تنها چنین نظریه ای می تواند توضیح دهد که چگونه یک رابطه ی خودآگاه تر با فناوری می تواند منجر به تغییرات سودمند در خود فناوری شود و نه صرفاً در نگرش ذهنی نسبت به آن. من چنین گزارشی را در آنچه «نظریه ی ابزارسازی» فناوری می‌نامم توسعه داده‌ام (فینبرگ، 1999: فصل 9). این نظریه توسط ساختار کلی مقاله ی هایدگر، اگر نه با استدلال واقعی او، پیش بینی می شود. اجازه دهید نمونه ای از نوع دگرگونی ارائه کنم که می توان گفتمان هایدگر را با نتایج ثمربخش اجرا کرد. هایدگر فناوری مدرن را به‌عنوان بی‌متن‌زدایی و تقلیل اشیاء آن به مواد خام و اجزای سیستم توصیف می‌کند. از این نظر ظاهراً با تکنیک صنعتگر باستانی متفاوت است. صنعتگر به عنوان جمع آوری ملاحظات اخلاقی و زیبایی شناختی توصیف می شود که به شیء صنایع دستی معنا می بخشد و آن را با جامعه ادغام می کند. اما در دنیای واقعی تمرین فنی، این ویژگی‌های تکنیک مکمل یکدیگرند نه اینکه دوره‌های مختلف را مشخص کنند. هایدگر به ما نمی‌گوید موادی که صنعتگر با آن کار می‌کند چگونه تامین می‌شود، اما مطمئناً شامل فرآیندهای بافت‌زدایی و کاهش است، مانند استخراج نقره برای جامی که او به عنوان نمونه ارائه می‌کند. به طور مشابه، به نظر نمی رسد که او آگاه باشد که مواد بی بافت و کاهش یافته ی فناوری مدرن مطابق با هنجارهای اخلاقی و زیبایی شناختی بازسازی می شوند تا با الزامات اجتماعی مطابقت داشته باشند، اما این نیز مطمئناً بخش اساسی ساخت فنی در هر دوره از جمله دوران ما است. با ترکیب این دو توصیف، به این نتیجه می‌رسیم که متن‌زدایی و کاهش از یک سو، و میانجی‌گری اخلاقی و زیبایی‌شناختی از سوی دیگر، مشخصه ی تمام ساخت‌های فنی است. بر این اساس ما می توانیم به درک مناسب تری از صنایع دستی و فناوری مدرن دست یابیم. اما این فقط یک مشکل تحلیلی در مطالعات فناوری نیست. «قانون اساسی» مدرن، همانطور که لاتور آن را می نامد، با دیدگاه کوتاه هایدگر از فناوری در برخورد با میانجی گری های ارزشی به عنوان بیرونی یک عینیت خالص شده، کم و بیش معادل حوزه فنی مطابقت دارد. این هم معنا با این ادعا است که فناوری بدون ارزش است. اگرچه می‌توانیم نشان دهیم که این آزادی ارزشی فرضی حداقل تا حدی توهمی است، اما همچنان در جهان اهمیت واقعی دارد. همانطور که هایدگر و مارکوزه استدلال می‌کنند، فناوری مدرن در واقع با توجه به بسیاری از ارزش‌های سنتی و ملاحظات انسانی «آزاد» است، اما بنابراین صرفاً ابزاری نیست. یا بهتر است بگوییم، تا آنجا که ابزارگرایی از طریق آن رابطه ی کلی با واقعیت را مشخص می کند، خود حامل جهانی خاص است، جهانی که در آن کنترل و سلطه بالاترین ارزش ها هستند. تفاوت اساسی آن با تکنیک های باستانی در ناآگاهی آن از بار ارزشی خود است. درک متفاوت از خود، امکان اصلاحات رادیکال تکنولوژیک را باز می کند. نگرش به این چشم انداز مهم ترین نکته ای است که موضع هایدگر در مورد آن با شاگردش هربرت مارکوزه در تضاد است. شباهت آشکاری بین انتقادات آنها از فناوری مدرن وجود دارد، اما نه در سیاست آنها. پس از مرحله ی نازی هایدگر، به نظر می رسد که او کاملاً عقب نشینی کرده و منتظر یک تجدید معنوی است. مارکوزه حتی زمانی که نزد هایدگر درس می‌خواند، به نوعی مارکسیست بود و برای او سیاست وسیله‌ای برای دگرگونی تمدنی رادیکال بود. با توجه به این تفاوت اساسی بین آنها، مارکوزه چقدر عمیقاً تحت تأثیر هایدگر قرار گرفت؟ این سؤال دشواری است زیرا تضاد سیاسی منجر به سرکوب ارجاعات به هایدگر در آثار بعدی مارکوزه شد، به استثنای برخی اظهارات بسیار انتقادی در مصاحبه‌ها و یک نقل قول در انسان تک بعدی (اولافسون، 1988؛ مارکوزه، 1964). با این وجود، من استدلال خواهم کرد که ارتباط عمیقی بین این دو متفکر وجود دارد. مارکوزه در حالی که او یک هایدگر رمزی نیست، در واقع به سوالات مطرح شده توسط هایدگر می پردازد و راه حلی جایگزین ارائه می دهد. این راه حل شامل تبدیل فناوری مدرن به یک فناوری جدیداست. تکنیک مدرن بار دیگر اخلاق و زیبایی شناسی را در ساختار خود گنجانده و به جای انبوهی از مواد خام، دنیایی معنادار را آشکار می کند. کار مارکوزه به عنوان یک فیلسوف با مقالاتی آغاز می‌شود که سعی در ترکیبی از هایدگر و مارکسیسمی دارد که به شدت تحت تأثیر نوشته‌های اولیه ی لوکاچ است. اما مارکوزه در حال حاضر از آنچه او به عنوان انتزاعی بودن و غیر تاریخی بودن هستی و زمان می داند ناراضی است. از نظر مارکوزه، مواضع سیاسی صرفاً نظراتی نیستند که فلسفه می‌تواند نادیده بگیرد، بلکه شیوه‌های حضور در جهان است. اصالت بازگشت هایدگری فرد به خود از بیگانگی در جمع نیست، بلکه باید منعکس کننده ی خصلت اجتماعی هستی باشد، این واقعیت که جهان مخلوق مشترکی است. بنابراین، مارکسیسم اگزیستانسیال اولیه ی مارکوزه در فراخوانی برای فلسفه ای به اوج می رسد که نظریه و عمل را در برخوردی انتقادی با زمان خود و مسائل روز متحد می کند. این سیاست اگزیستانسیال که زمانی اتخاذ شد، تا پایان عمر طولانی او در اندیشه ی مارکوزه یکپارچه باقی ماند. ساختار جهان به چیزی نزدیک به مفهوم هایدگر در همه ی مبارزات جدی سیاسی در خطر است. اما اصطلاحات هایدگر، مقولاتی مانند هستی، دازاین ، اصالت به سرعت کنار می‌رود. مارکوزه به جای توسعه یک تحلیل اگزیستانسیال از تعامل سیاسی در راستای خطوط هایدگری همانطور که ابتدا پیشنهاد کرد، به مارکس و فروید روی می آورد. مارکوزه تحت تأثیر مکتب فرانکفورت، که در بین جنگ‌ها به آن می‌پیوندد، مفاهیم عقلانیت تکنولوژیکی، تک‌بعدی و نسخه‌ای تاریخی‌شده از نظریه ی غریزه را توسعه می‌دهد که جایگزین‌های جامعه‌شناختی و روان‌شناختی را برای هایدگر، که به عنوان مرجع ناپدید می‌شود، ارائه می‌کند. اما همانطور که خواهیم دید، بقایای هستی شناسی هایدگر در پس زمینه باقی می ماند. مهمترین این آثار در نظریه ی مارکوزه درباره ی دو «بُعد» جامعه نمایان می شود. اگرچه ارائه ی او از این مفهوم در انسان تک بعدی به منابع بسیاری غیر از هایدگر ارجاع می دهد، اما در بررسی، شباهت قابل توجهی با استدلال «مسئله ی مربوط به فناوری» نشان می دهد. در واقع مارکوزه نوعی «تاریخ هستی» را توصیف می‌کند که به موازات روایت هایدگر در مقاله ی معروفش است. مارکوزه خاطرنشان می کند که برای یونانیان حقیقت صرفاً گزاره ای نبود، بلکه شامل افشای هستی است. بنابراین صدق و کذب در وهله ی اول در مورد چیزها قبل از اعمال بر گزاره ها صدق می کند. یک چیز «حقیقی» چیزی است که ماهیت خود را آشکار کند. اما از آنجا که ذات هرگز به طور کامل تحقق نمی یابد، در واقع هر تحقق ممکنی را در ابژه های ناقص تجربه نفی می کند. «هست» همیشه حاوی ارجاع ضمنی به «باید» است که تا حدی نتوانسته است به آن دست یابد. این «باید» پتانسیل آن است که ذاتی آن است و صرفاً توسط خواسته ها یا امیال انسانی فرافکنی نمی شود. شباهت بین این توصیف مفهوم یونانی حقیقت و تفسیر هایدگر از صنایع باستانی آشکار است. با این حال، مارکوزه برخلاف هایدگر، ساختار هنجاری ضمنی صنعت را به یک کل تعمیم داده است. البته نه هایدگر و نه مارکوزه بازگشت به ذات عینی یونانیان را پیشنهاد نمی کنند. اما آنها توجه می کنند یونان آنها به عنوان نمادی از کلیت گمشده به شکلی به آینده می پردازد. از نظر هایدگر اهمیت ذات‌گرایی یونانی در شناخت هستی به‌عنوان منبع معنایی فراتر از اراده ی انسان است. مارکوزه نتیجه ای مرتبط با مفاهیم سیاسی بسیار متفاوت می گیرد. اعتبار نهایی متافیزیک باستان هر چه باشد، تنش بین دو بعد هستی، ذات و هستی، آرمانی و واقعی را حفظ می کند. بدین ترتیب حقیقت عقل انتقادی را حفظ می کند، این تصور که آنچه هست مملو از تنش بین واقعیت تجربی و توانایی های بالقوه اش است. در مقابل، مارکوزه استدلال می‌کند که عقلانیت تکنولوژیک مدرن تمام ارجاعات به ذات و توانایی را از بین می‌برد. امر تجربی مشاهده شده تنها واقعیت است. و فقط به این دلیل که کاملاً با ظاهر تجربی آن تعریف می شود، می توان آن را به صورت تحلیلی به کیفیت ها و کمیت های مختلف تقسیم کرد و در یک سیستم فنی جذب کرد که آن را در معرض اهداف بیگانه قرار می دهد. اشیاء دیگر پتانسیل‌های ذاتی ندارند که فراتر از شکل داده شده‌شان باشد، بلکه صرفاً وجود دارند و به‌طور غیرقابل مقاومتی برای استفاده‌ی انسان در دسترس هستند. ابزارها و اهداف، واقعیت ها و هنجارها به قلمروهای جداگانه ای تعلق دارند، یکی عینی و دیگری ذهنی. پوزیتیویسم قرن نوزدهم یکی را تجلیل کرد، در حالی که رمانتیسیسم دیگری را تعالی بخشید. اما در قرن بیستم، جهان ذهنی دیگر از عملیاتی شدن فرار نمی کند. همچنین از طریق ارتباطات جمعی، تکنیک های مدیریت و دستکاری روانی تحت کنترل قرار می گیرد. انسان ها تنها به عنوان یک آیتم دیگر در میان چیزهای قابل تعویض که دستگاه اجتماعی را تشکیل می دهند در سیستم گنجانده شده اند. دنیایی تک بعدی پدید می آید که در آن عقل انتقادی به راحتی به عنوان نارضایتی روان رنجور بی انگیزه رد می شود. در واقع، برخی از منتقدان حاشیه‌ای حتی ممکن است برای نظام کارآمد باشند و با شکایت‌های بی‌اثر خود، میزان لیبرالیسم کامل آن را ثابت کنند. نظریه ی مارکوزه تا کنون تضاد هایدگر را از تکنیک باستان، بر اساس تحقق ظرفیت‌های اساسی و فناوری مدرن که طبیعت و جامعه را در یک عقلانیت محاسبه و کنترل «چارچوب» می‌کند، مرور می‌کند. در راه حل های آنها است که تفاوت بین آنها ظاهر می شود. از نظر هایدگر، فلسفه فقط می تواند در مورد فاجعه ی مدرنیته تأمل کند، اما مارکوزه فراتر از اندیشیدن جدی به زمان حال می رود تا آرمان شهر انضمامی را طرح کند که می تواند روشنگری را نجات دهد. با وجود چارچوب‌بندی، عقل انتقادی همچنان قادر به فرمول‌بندی خواسته‌های فراتر برای جامعه‌ای بهتر است. اما مارکوزه آنقدر از هایدگر تاثیر پذیرفته است که این چرخش مثبت را به شدت مشکل ساز کند. یک فناوری بازخرید شده به پتانسیل‌های اشیا احترام می‌گذارد و نقش خلاق انسان را در شکل‌دهی جهان‌ها تشخیص می‌دهد. این ادعاها تقریباً با تصور هایدگر از عصر جدیدی مطابقت دارد که در آن هستی و انسان در تعادلی خودآگاه قرار دارند. اما برای مارکوزه، احترام به چیزها به چیزی بیش از تغییر نگرش نیاز دارد. همچنین باید شیوه های بد تکنولوژیک مدرنیته را دگرگون کند. تکنیک جدید مارکوزه به جای اختراع ابزارهای جدید تخریب، زندگی را بهبود می بخشد. از محیط زیست آگاه است و با طبیعت با احترام رفتار می کند. شناخت جایگاه بشر در نظم آشکارسازی مستلزم ارزش بخشیدن به حساسیت و تخیل است که از طریق آن توانایی های بالقوه ی اشیا آشکار می شود. یک ذهنیت پذیرا - مارکوزه آن را "فمینیستی" می نامد - به فن جدید جان می بخشد و جایگزین موضوع تهاجمی عقلانیت تکنولوژیکی می شود (مارکوزه، 1974). آیا می توانیم این پیش بینی های امیدوارکننده را معنا کنیم؟ هسته ی اصلی مسئله بار دیگر مفهوم ذات است. مارکوزه مانند هایدگر هرگونه بازگشت به متافیزیک یونانی را رد می کند. اما برخلاف هایدگر، او حاضر نیست تمام تفکرات اساسی را به تأمل در فرآیند آشکارسازی تقلیل دهد. در عوض، او در پی بازسازی تاریخی مفهوم جوهر است. این امر او را در برخوردهای شگفت انگیز با هگل، فروید و آوانگاردهای هنری اوایل قرن بیستم درگیر می کند. دیالکتیک هگل در واقع تلاشی برای دستیابی به بازسازی جوهری است که مارکوزه می خواهد. منطق هگل تمایز سنتی بین ذات و ظاهر را در پویایی رابطه ی آنها از بین می برد. اشیا ماهیات ثابتی جدا از مظاهر خود ندارند، زیرا اشیا خود ثابت نیستند. بلکه به حوزه ای از تعاملات تعلق دارند که انسجام درونی و مرزهایشان را مشخص می کند. این تعاملات منبع تنش هایی هستند که همه چیز را به سمت پتانسیل های رشدی خود سوق می دهد. از نظر هگل، بالقوه‌ها در اشیا حک شده‌اند، اما آن‌ها را به‌عنوان جوهری مستقل که ارسطو معتقد بود، تشکیل نمی‌دهند. در عوض، چیزی در صورت فلکی اتصالات فعلی آنها به توسعه ی آنها جهت می دهد. اما این چه چیزی است؟ چرا توسعه به جای تغییر تصادفی صرف است؟ این سؤال، تا آنجا که به هگل مربوط می شود، معمولاً با ارجاع به «مطلق» پاسخ داده می شود، که قرار است غایتی باشد که همه چیز به آن گرایش دارد. این یک تفسیر الهیاتی از هگل است که برای مارکوزه قابل تصور نیست. بار دیگر در تصاحب ابتکاری مارکوزه از هگل برای هستی‌شناسی آینده‌گرایانه پیوندی با هایدگر می‌بینم. هستی و زمان هایدگر ، دازاین ، انسان را به گونه ای توصیف می کند که اساساً با مسئله هستی خود درگیر است. این سوال را نمی توان با ارجاع به حقایق عینی یا مفاهیم متافیزیکی ماهیت انسانی پاسخ داد، بلکه باید از طریق انتخاب ها و اعمال در جهان حل شود. شرح وجودی هایدگر از انسان، زمان و حرکت را جایگزین جوهرهای زمانی می‌کند که گمانه‌زنی‌های فلسفی از افلاطون به بعد را تحت تأثیر قرار می‌دادند، از این رو عنوان کتاب او به همین دلیل است. اولین کتاب مارکوزه درباره ی هگل به عنوان رساله ی دکتری برای هایدگر نوشته شد (مارکوزه، 1987). مارکوزه در آن به مفهوم هگل از زندگی اشاره می کند که در منطق با تأکید بر امر مطلق مبهم شده است. زندگی در آثار اولیه ی هگل فرآیندی از حرکت، نفی و سازش است یک محیط انتخاب زندگی به عنوان یک موضوع هستی‌شناختی اساسی، تأکید بر پیوستگی و فرآیند در دیالکتیک توسعه را معنا می‌کند. روند زندگی یک جهت دارد: زندگی به دنبال حفظ و پیشبرد خود است. با این حال، آن را به یک پایان از پیش تعیین شده محدود نمی کند، بلکه آینده ی خود را در حالی که حرکت می کند، اختراع می کند. این البته در مورد روند زندگی انسان های مدرن و جامعه ی آنها کاملاً صادق است. در خوانش مارکوزه، زندگی هگلی، مانند دازاین هایدگری ، معنای خود را پیشاپیش به‌عنوان یک انتخاب مشروط کشف می‌کند، نه به‌عنوان یک علت تعیین‌کننده. منفی است نه مثبت. مفهوم زندگی، مارکوزه را به سوی هدفش که بازسازی مفهوم جوهر است، پیش می‌برد، اما مانند برداشت هایدگر از دازاین، برای مشخص کردن یک سیاست بسیار انتزاعی باقی می‌ماند. این شکاف بعداً، پس از پیوستن او به مکتب فرانکفورت توسط نسخه ای ریشه ای و تاریخی شده از نظریه ی غریزه ی فرویدی پر می شود. پیوند بین تفسیرهای اولیه ی مارکوزه هگل و فروید بعدی به طور ضمنی در اروس و تمدن ظاهر می شود. تاکید بر زندگی در هر دو بی اهمیت نیست. به نظر می‌رسد مارکوزه ایده ی هگلی زندگی را بر اساس فراروان‌شناسی فروید بازنگری می‌کند. با فروید مارکوزه تایید زندگی در صلح و آشتی را به عنوان ریشه در دلبستگی لیبیدینی به جهان، نوعی اروتیک تعمیم یافته توصیف می کند. غریزه مرگ در مبارزه برای بقا بسیج می شود و در رقابت، خشونت و پرخاشگری، اشکال اغراق آمیزی به خود می گیرد. تعادل بین غرایز از نظر تاریخی نسبی است. اگر نهادهای منسوخ و ساختارهای شخصیتی مرتبط با آن دگرگون شوند، ثروت عظیم جوامع مدرن می تواند این تعادل را به نفع زندگی تغییر دهد. مارکوزه به اندازه کافی یک مارکسیست است که معتقد است تأیید زندگی نمی تواند یک نگرش باقی بماند، بلکه باید در پایه مادی گنجانده شود، و این پایه اکنون تکنولوژیک است. اما عقلانیت علمی-فنی مدرن دیگر هیچ تمایزی بین توانمندی های ذاتی و ابعاد تصادفی یا مخرب اشیاء قائل نیست. چگونه می‌توانیم امروز این تمایز را بدون عقب‌نشینی به مفهوم متافیزیکی جوهرهای زمانی احیا کنیم؟ مارکوزه از مراجعه به یک منبع غیرعلمی برای پاسخ به این سوال تردیدی ندارد. آن منبع، حساسیت و تخیل زیبایی‌شناختی است که از مرزهای هنر متعارف مطابق با جاه‌طلبانه‌ترین مانیفست‌های آوانگاردهای هنری اوایل قرن بیستم سرازیر شده است. تحت نشانه تبعیض زیبایی شناختی، تأیید زندگی، تمرین فنی را به سمت انتخاب صلح و هماهنگی در نظم طبیعت و امور انسانی هدایت می کند این فرآیند جنبه ای پذیرا دارد: تخیل صرفاً اشیاء خود را از حالت نیهیلیستی خلق نمی کند، بلکه به خواسته های طبیعت، از آنچه در مرز قدرت انسان قرار دارد، پاسخ می دهد. امکانات خاصی که به تأیید زندگی کمک می کنند، معادل مدرن امر ضروری را تشکیل می دهند و فناوری های مناسب برای تحقق آنها را فرا می خوانند. تسلیم فناوری به این «ماهیت‌ها» به تدریج آن را به ابزاری برای رهایی، متناسب با جامعه ی آزاد، تغییر شکل می‌دهد. فناوری شبیه به تکنیک است ، اما در یک زمینه ی مدرن که در آن قضاوت‌ها نه بر فرض‌های متافیزیکی، بلکه مبتنی بر تجربه انسانی است. مارکوزه تکامل احتمالی فناوری مدرن را پیش بینی می کند که به وسیله ی آن ابعاد اخلاقی و زیبایی شناختی که در دوران مدرن به طور فزاینده ای نادیده گرفته شده است را درونی می کند. این فرافکنی سازگاری ذاتی عمل فنی و عمل اخلاقی و زیبایی‌شناختی را پیش‌فرض می‌گیرد. همانطور که دیدیم، تمایز شدید هایدگر از صنایع باستانی و فناوری مدرن، چنین آشتی در قلمروهای عمل را کنار می گذارد. اما فرمول مجدد آزاد موضع او که قبلا ترسیم شده بود، راه حلی مانند راه حل مارکوزه را باز می کند و می تواند برای مشخص کردن بیشتر آن به کار رود. و در واقع می‌توانیم شواهدی دال بر قابل‌قبول بودن چنین راه‌حلی در زمینه‌های مختلف تلاش‌های فنی مانند پزشکی و معماری بیابیم، که هرگز به طور کامل بر اساس الگوی «بدون ارزش» «مدرن‌سازی» نشده‌اند.

همانطور که مارکوزه می‌بیند، ابهام زدایی و نقد این «آزادی ارزشی» مفروض، مقدمه ی نظری برای اختراع مجدد فناوری است. فناوری باید به عنوان یک پروژه ی تمدنی ظاهر شود و نه به عنوان بیان عقلانیت ناب تا تحت حمایت ارزش های انسانی قرار گیرد. به طور ضمنی در هایدگر، صراحتاً در مارکوزه، رهایی تابعی از خودآگاهی سوژه فنی است، یعنی ما مدرن ها. هنگامی که پرسش فناوری با این شرایط مطرح شد، می توان به شیوه ای سازنده به آن پاسخ داد. راه حل سیاسی مارکوزه از بحران هایدگری مدرنیته در معرض انواع مختلف اعتراضات است. شاید زیانبارترین آنها این ادعا باشد که با توجه به اختلاف سلیقه ی گسترده در جامعه ی مدرن، اتکا به زیبایی شناسی به جای حل تعارض، باعث ایجاد تعارض می شود. ممکن است این سوال مطرح شود که چرا وقتی یک اخلاق مبتنی بر عقلانیت شانس بیشتری برای دستیابی به اجماع ارائه می دهد، به زیبایی شناسی نگاه کنیم، قلمرو عقایدی بحث برانگیز که می توان تصور کرد؟ علاوه بر این، به نظر می‌رسد که اخلاق مستقیم‌تر به مسائل مدرنیته مرتبط است چون کمتر به زشتی و بی‌رحمی و بی‌تفاوتی نسبت به نیازهای انسان مربوط می‌شود. پیشینه ی تلویحی هایدگری اندیشه ی مارکوزه به درک تأکید خاص او بر جایگزینی زیبایی‌شناختی برای مدرنیته آنگونه که ما آن را می‌شناسیم کمک می‌کند. در آن زمینه ی هایدگری، اخلاق نمی تواند مدرنیته را رستگار کند، زیرا مشکلات ناشی از تصمیمات شخصی یا حتی اجتماعی نیست که یک اخلاق بتواند از آن مطلع شود. بلکه همانطور که نقد فناوری استدلال می کند، از نظم دهی سیستماتیک افراد، طبیعت و جامعه در چارچوب برنامه ریزی و کنترل ناشی می شوند. آن چارچوب، بی‌تفاوت به ظرفیت‌ها و معانی ذاتی، زمین و جوهر انسان را در کنار آن ویران می‌کند. هایدگر هیچ جایگزین اخلاقی پیشنهاد نمی کند. شاید او احساس می‌کرد که اخلاق فقط می‌تواند با هشدارها و محدودیت‌ها مداخله کند، اما آسیب در اساسی‌ترین شیوه‌هایی است که راه زندگی ما را پایه‌گذاری می‌کنند. فرمول‌بندی مسئله بر حسب «ارزش‌هایی» که ممکن است توسط سوژه ی قاب‌بندی‌شده سرگرم شوند، صرفاً نگرش فناوری را بازتولید می‌کند. تغییر آن شیوه ها مستلزم تغییر وجودی در انسان بودن در این جامعه است، نه قضاوت بهتر در مورد درست و غلط. هایدگر استدلال می‌کند که تا دوران مدرن، هنر قدرت الهام بخشیدن یا هدایت چنین تغییراتی را داشت. او در پایان «مسئله ی مربوط به فناوری» اشاره می کند که ممکن است روزی آن قدرت را بازیابی کند. این بازسازی موضع هایدگری به طرز عجیبی شبیه نقد مارکس از بازار فراگیر و چالشی است که برای اصلاحات اخلاقی ایجاد می کند (واتیمو، 1985). اما اعتماد مارکس به یک آلترناتیو انقلابی البته نه بر اساس هنر، بلکه بر این تصور بود که تعقیب منافع اقتصادی کارگران آنها را به افرادی تبدیل می‌کند که قادر به تصاحب و عمل به نقد علمی سرمایه‌داری هستند. چه اتفاقی می‌افتد وقتی این اعتماد از بین می‌رود، زمانی که منافع شخصی اقتصادی دیگر با نقد همراه نیست، بلکه در عوض با سازگاری همراه است؟ در آن مرحله، انقلابیون می‌تواند مانند هایدگر به منابع غیرمنطقی تغییر مانند ناسیونالیسم یا «خدایان جدید» روی بیاورد، یا در مفهوم منفعت شخصی تجدیدنظر کند تا دامنه ی آن را فراتر از مفهوم اقتصادی که در مارکس دارد، افزایش دهد. »:

Heidegger and Marcuse: The Catastrophe and Redemption of Technology: Andrew Feenberg: http://www.sfu.ca/

فرار هایدگر و مارکوزه از اخلاق، باعث شد تا آنها نتوانند برای مرضی که خود به درستی تشخیص داده بودند درمانی بیابند. پس چرا باید فکر کنیم مردمی که حتی سواد آن دو بزرگوار را ندارند میتوانند با چنین فراری آن هم بعد از خنثی کردن نظم حاکم، وضعیت بهتری برای جامعه شان میسر کنند؟ لازم است همیشه موقع طی مسیر در تمدن به منظور بررسی مقصدی که آدرسش را درست نمیدانیم، گهگاهی به عقب برگردیم یا حتی برای وارسی محیط، سرعتمان را کند کنیم که ببینیم درست آمده ایم یا نه. به قول کنفسیوس: «مهم نیست چقدر آهسته پیش میروید، تا زمانی که متوقف نشوید.»

مطلب مرتبط:

آیا انقلاب ایران، یک آغاز جدید برای تاریخ است؟!

غارت های الهی چهل دزد بغداد: خدا در کشاکش ثبات و تغییر قوانینش

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 31ژانویه ی 2011 Techworldمقاله ای در مورد دکتر لوک مونتانیه منتشر کرد که در آن، بیان میشد وی و تیم دانشگاهیش کشف کرده اند که میتوان دی ان ای را با انتقال از یک مکان به مکانی دیگر، انتشار داد. دکتر مونتانیه فردی با جایگاه بالا و نامزد جایزه ی نوبل بود و طرح کلی نظریه اش، به نوعی، تاییدیه ی نسبی دکتر ای.آر.بوردون درباره ی تاثیر فکر انسان بر جهان به گونه ای بود که کورت استرزیژوسکی از دانشگاه ویسکانسین، سعی در تعریف عمومی آن به زبان ساده داشت. در این طرح، فکر انسان، از جهات فیزیکی و ذهنی (که دومی ممکن است وجود روح را تایید کند)، به 7ابرلایه ی فکری راه پیدا میکند که انسان های دیگر را درگیر خود میکند. درواقع این سیستم به توانایی درک ما از واقعیت زمین، کمک رسانی مهمی میکند چون هیچ کدام از ما، به لحاظ تجربیات شخصی، دیدی راستین و واقعی به اشیا نداریم و همه چیز را در مقیاسی اسطوره ای و گاهی حتی شخصی درک میکنیم و فقط شریک شدن در افکار دیگران، درک ما از دنیا را وسعت میبخشد. 7ابرلایه ی فکری بر اساس 7سطح تجلی جهان بر انسان ارائه شده اند و این 7سطح تجلی از 5میدان تصویرسازی به دست می آیند که عبارتند از: 1-شبیه سازی زمان گذشته 2-شبیه سازی زمان آینده 3-فضایی که به نظر میرسد. 4-تهی گذشته 5- بی نهایت تصاویر پوچ از آینده. هیچ کس، به خودی خود، امکان به دست آوردن کمال 7سطح تجلی از مسائل گوناگون را ندارد. ولی شخص به سبب داشتن مرز مشترک در ابردامنه های فکری خود با افراد احتمالی دیگر، خودبخود به دنبال تکمیل آنها است و این تکمیل سازی از سوی انسان ها، در تداوم پروژه ای که خلقت جهان تلقی میشود، نقش آفرینی میکند. استرزیژوسکی، سیستم شکل گرفته را به اینترنت تشبیه میکند که توسط کسان خاصی ایجاد میشود و اشتراک انسان های گوناگون در آن و تاثیرگذاریشان بر مواد اطلاعاتی ارائه شده، درنهایت برایندهای گوناگون فکری از این مواد ایجاد میکند و به انسان های درگیر در اینترنت انتقال میدهد که از اراده ی اولین ارائه کنندگان مواد اطلاعاتی و حتی از ایدئولوژی کسانی که اینترنت را به مقاصد خاصی ساختند خارجند. دوگانگی پیش آمده، سیستم توصیف شده از دنیای فیزیکی را به «جهان دو عاملی» تفسیر میکند.:

“exploring the unum: wes penre (16feb2011):BIBLIOTECAPLEYADES.NET

اگر طرح نخستین ظهور کرده را از آن خدای این جهان که در تورات یهوه نامیده میشود بدانیم، آن وقت میتوانیم بفهمیم که گفته های کشیش ها درباره ی این که خروج از اراده ی خدای تورات، باعث هرج و مرج و بی ثباتی میشود حقیقت دارد. افکار اولیه ی انسان های گیتی در دهکده ی جهانی مدرن چنان در هم لولیده و فرزندان بی شماری تولید کرده اند که مدام اجتماع انسانی را به لحاظ فکری دچار تقسیمبندی های جدید کرده و الان هر کس را در افکارش تنها و نگران می یابیم به گونه ای که افکار انسان بدون این که بیشتر اوقات دلیلش معلوم باشد یکی از بزرگترین مجموعه عوامل آزاردهنده ی خود او به شمار میروند. آماندا مونتل در معرفی آخرین کتابش در وبسایت لیترری هاب به تاریخ انتشار 10 آوریل 2024 درباره ی ترفندهای جادویی که ذهنمان بر ما وارد می آورد چنین نوشته است:

«به هر دری زدم تا از شر چیزهایی که در سرم می‌گذرند خلاص شوم، اما فایده‌ای نداشت. به باغ‌وحش حیوانات خانگی برای بزرگ‌سالان رفتم؛ حتی سعی کردم مدیتیشن را از زبان یک کامپیوتر یاد بگیریم، آن هم به لهجۀ بریتانیایی؛ یک بار هم مقدار زیادی از نوعی پودر آرام‌بخش به نام "گردوخاک مغزی" تهیه کردم که البته باعث شد کل مغزم را گردوخاک بگیرد. اما همۀ این‌ها بی‌فایده بود. در سال‌های اخیر، عبارت "دلهره‌های بی‌دلیل" پرتکرارترین جست‌وجوهای من در گوگل شده بود. انگار خودِ عمل تایپ‌کردنِ احساساتم برای یک ربات باعث ازبین‌رفتن آن‌ها می‌شد. خودم را غرق در شنیدن پادکست‌هایی دربارۀ زنانی کردم که واقعاً "رد داده بودند". از یک سو، از این کارشان بیزار بودم و، از سوی دیگر، حسرت می‌خوردم که چطور، مثل آب‌خوردن، جنونشان را فریاد می‌زنند؛ فکر می‌کنم "رد دادن" حس خوبی باید داشته باشد. سینمایی‌ترین بخشِ تلاش‌های من برای بازپروری ذهنی‌ام زمانی بود که در سیسیل، زیر آسمان آبی و عاری از هر نورِ شهریِ مزاحم، مشغول چیدن گیاهان دارویی بودم (کشاورزِ آنجا به من می‌گفت "شب‌ها اینجا ستاره‌ها اون‌قدر نزدیک می‌شن که کم مونده بیفتن تو دهن آدم"، و با این حرف، از ترس، قلبم را به دهانم می‌‌آورد). تلاش‌هایی که برای بهبود وضعیتم انجام می‌دادم با درجات متفاوتی از "موفقیت" همراه بود، اما همواره تمام سعی‌ام را می‌کردم تا از وضعیت طاقت‌فرسا و زوال‌گونه‌ای که در دهۀ ۲۰۲۰ بر زندگی‌ام سایه انداخته بود خلاص شوم. به هر دری می‌زدم تا دربارۀ وضعیت اضطراری سلامت روانم، که در طول این دهه تجربه می‌کردم، چیز بیشتری بدانم و بتوانم توضیحی منطقی‌ برایش پیدا کنم. هر نسلی بحران‌های مخصوص به خودش را دارد. بحران دهه‌های شصت و هفتاد میلادی به‌دست‌آوردن آزادیِ فیزیکی از حکومت‌های مستبد بود: حقوق و فرصت‌های برابر برای رأی‌دادن، تحصیل‌کردن، کارکردن و اجتماعات عمومی؛ بحران‌هایی در رابطه با بدن. اما با تغییر قرن، مبارزات ما جنبۀ درونی پیدا کرد؛ به‌شکل عجیبی، هرچه در عرصۀ اجتماعی پیشرفت کرده‌ایم، به همان میزان در عرصۀ فردی عقب رفته‌ایم و حال درونی‌مان بدتر شده و، به همین دلیل، گفتمان ما دربارۀ ناخوشی‌های روانی به اوج خودش رسیده است. در سال ۲۰۱۷، نشریۀ ساینتیفیک امریکن اعلام کرد که سلامت روان مردم آمریکا، از دهۀ نود، سیر نزولی داشته و میزان خودکشی به بالاترین حد خود در ۳۰ سال گذشته رسیده است. چهار سال بعد، تحقیقات سی دی سی پی برد که، در طول دو هفتۀ گذشته، ۴۲ درصد از افرادِ جوان آن‌قدر احساس ناراحتی و ناامیدی کرده‌اند که قادر به ادامه‌دادنِ روند عادیِ زندگی خود نبوده‌اند. سازمان دِ نَشنال اِلاینس دربارۀ بیماری‌های روانی گزارش داد که بین سال‌های ۲۰۲۰ تا ۲۰۲۱ تماس‌های اضطراری خط‌های آن‌ها ۲۵۱ درصد افزایش داشته است. ما در عصری زندگی می‌کنیم که به آن عصر ارتباطات می‌گویند، اما به نظر می‌رسد، در این عصر، زندگی معنای خود را هرچه بیشتر از دست داده است. ما اسیر صفحه ‌نمایش ‌ هایمان شده‌ایم و احساس فرسودگی و بی‌رمقی می‌کنیم و روابطمان را شبیه توموری می‌بینیم که، به قصد حفظ "مرزهای" شخصی‌مان، باید از شرشان خلاص شویم. طبیعی است که در چنین وضعیتی نه می‌توانیم حال‌وروز خودمان را درک کنیم و نه حال‌وروز دیگران را. این سیستم خوب کار نمی‌کند و ما سعی می‌کنیم راه‌حلی برایش پیدا کنیم. در سال ۱۹۶۱، فیلسوف مارکسیستی به نام فرانتس فانون نوشت: "هر نسلی باید، علی‌رغم تمام ابهاماتی که با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند، رسالت خویش را کشف کند. سپس یا آن را به فرجام برساند و یا از آن روی برگرداند". این‌طور که پیداست، رسالت ما چیزی مرتبط با ذهن است. تمرکز من زمانی به ناعقلانیت مدرن معطوف شد که داشتم کتابی دربارۀ فرقه‌ می‌نوشتم. سال ۲۰۲۰ بود که با بررسی سازوکار نفوذ فرقه‌ها درخلال نابسامانی‌های اگزیستانسیالِ آن دوران، نوری روشنگر بر چهرۀ بسیاری از آشفتگی‌های قرن بیست‌ویکم برایم تابانده شد. در هزارۀ جدید، بشریت یک اَبربازار برای فرار از واقعیت ساخته بود که پُر از راه‌های مضحک و جدید بود: تئوری‌های توطئۀ حاشیه‌ای به جریان اصلی تبدیل شده بودند؛ پرستش افراد مشهور به اوجی باورنکردنی رسیده بود؛ بزرگ‌سالان دیزنی و سرسپردگان شعار "عظمت را دوباره به آمریکا بازگردانیم"، مست از نوستالژی، غرقِ در خیال‌پردازی‌های گذشتۀ خودشان بودند. این باورهای نادرست در طیفی از طرح‌ها و نقش‌های متفاوت خودنمایی می‌کنند، از باورهای تفننی و شیطنت‌آمیز گرفته تا باورهای خطرناک و جنگ‌طلبانه. اما یک چیز مسلم است: دیگر خبری از درکِ مشترک ما از واقعیت نیست. تنها توضیح قابل‌قبول برای من، دربارۀ این حجم از خیال‌بافی‌ها، سوگیری‌های شناختی بود، یعنی الگوهای فکریِ خودفریبنده‌ای که ایجاد شده‌اند تا ناتوانیِ مغزمان را برای پردازش اطلاعاتِ دنیای اطرافمان جبران کنند. دانشمندانِ علوم‌اجتماعی صدها سوگیری شناختی را در طول قرن اخیر شناسایی کرده‌اند؛ البته "سوگیری تأییدی" و "مغالطۀ هزینۀ ازدست‌رفته" دو موردی هستند که در گزارش من بیش‌ازهمه رویشان تأکید کرده بودم. مطالعۀ تنها بخشی از این پژوهش‌‌ها نشان می‌دهد که چطور روح زمانۀ ما این‌چنین غیرمنطقی شکل گرفته است. آن‌وقت می‌فهمیم که چطور می‌شود که کسانی، با مدرک کارشناسی ارشد، تقویم اجتماعی خودشان را براساس موقعیت عطارد در افلاک تنظیم می‌کنند، و یا چطور می‌شود که همسایگان ما تصمیم می‌گیرند واکسن نزنند، چون یک یوتیوبر که شلوارِ ازبالاگشاد تنش می‌کند گفته این واکسن‌ها "دی‌ان‌اِی آن‌ها را ضعیف می‌کند". سوگیری‌های شناختی همین‌طور می‌توانند تصمیمات غیرمنطقی خودم را نیز توضیح دهند، تصمیماتی که هیچ‌وقت نتوانستم برایشان دلیلی منطقی پیدا کنم، مانند اصراری که به ادامه‌دادن یک رابطۀ عاشقانه در اوایل دهۀ بیست زندگی‌ام داشتم، درحالی‌که می‌دانستم به ضرر من است، و یا وقتی معرکه‌ای آنلاین به راه انداخته بودم و دوست داشتم در فضای مجازی دشمنانم را مهندسی کنم. واقعاً باید آن ماجراها را به حال خودشان رها می‌کردم. باید می‌فهمیدم که چطور این ترفندهای جادوییِ ذهنی، که ما روی خودمان اجرا می‌کنیم، مثل یک آزمایش شیمی، با اضافه‌بارِ اطلاعات ترکیب می‌شوند و نتایجی این‌چنین افسارگسیخته و آشفته تحویلمان می‌دهند؛ چیزی شبیه به ترکیب قرص نعنا و نوشابۀ گازدار. ذهن بشر، از همان آغاز، خودش را در تصمیم‌گیری‌ها گول می‌زده است. مقدار اطلاعاتی که از دنیای بیرون وارد می‌شده همیشه بیش از توان پردازش ذهن بوده؛ برای مثال، اگر بخواهیم رنگ‌ها و اَشکال شاخۀ درختان را، برای فهم انواع آن‌ها، فهرست کنیم، به زمانی بیش از یک عمر نیاز داریم. به همین خاطر، مغزهای اولیۀ ما مسیرهای میانبری را پیدا کردند که محیط اطرافمان را به‌قدر کفایت، و صرفاً با هدف حفظ بقا، پردازش می‌کردند. ذهن ما هیچ‌وقت کاملاً منطقی نبوده است، بلکه بیشتر منطقی مبتنی بر منابع داشته است، یعنی هدفش این بوده که بینِ زمان محدود، حافظۀ محدود و ولع‌های گوناگون انسان برای معنابخشی به رویدادهای اطرافش توازن بهینه‌ای برقرار کند. پس از گذشت چندین عصر، تعداد جزئیاتی که باید پردازش شوند و تصمیماتی که باید گرفته شوند سر به فلک کشیده‌اند. قطعاً نمی‌توانیم امیدوار باشیم که تمام اطلاعات خام را به مقدار دلخواهمان حلاجی کنیم. پس راهی نیست جز اینکه به تقلب‌های هوشمندانه‌ای متوسل شویم که اجدادمان به کار می‌گرفته‌اند. طبیعتاً ما میراث‌دار این تقلب‌ها هستیم، اما تقریباً هیچ‌وقت از وجودشان باخبر نبوده‌ایم. در مواجهه با وفور ناگهانی اطلاعات، سوگیری‌های شناختی باعث می‌شوند که ذهنِ مدرن ما به امور بی‌اهمیت توجه زیادی نشان دهد و از توجه به امور مهم بازبماند. به‌شکل بی‌حاصلی، ما روی پارانویاهای مشترکی وسواس پیدا می‌کنیم (چرا اینستاگرام پیشنهاد می‌ده رئیس سمیِ قبلی‌م رو دنبال کنم؟ دنیا با من پدرکشتگی داره؟)، اما به سرعتِ برق‌وباد از مباحث مهمی که باید روی آن‌ها مترکز شویم می‌گذریم. من چندین بار تجربۀ گیجی و آشفتگیِ شرکت در منازعات نظریِ آنلاین را دارم. در این تجربیات، از فرط خستگی، احساس می‌کردم باید وقفه‌ای پیدا کنم و نفسی تازه کنم. در این بحث‌ها، از ترفندهای مناظره‌ای استفاده می‌کردم و جالب بود که خستگیِ بدنی برایم به همراه داشت و بیشتر شبیه تکنیک‌های مبارزاتیِ شکارچیان دوران نوسنگی بود تا ترفندهایی برای گفت‌وگوی نظری. جسیکا گروس، ستون‌نویس نیویورک‌ تایمز و نویسندۀ کتاب "فریاد کشیدن از درون" در سال ۲۰۲۳ می‌گوید: "ما، در طول ۱۰۰ سال اخیر، در حوزۀ فناوری بسیار پیشرفت کرده‌ایم و همین عامل باعث شده خیال کنیم که همه‌چیز فهمیدنی است. اما چنین عقیده‌ای هم خیلی مغرورانه است و هم خیلی ملال‌آور". من به این دوران "عصر اضافه‌فکریِ جادویی" می‌گویم، عصری که توهمات روانی‌، که روزگاری کمک‌حالمان بودند، دیگر به کارمان نمی‌آیند. به‌طور کلی، تفکر جادویی می‌گوید افکار درونی ما بر رویدادهای جهانِ بیرونی تأثیر می‌گذارند. یکی از اولین برخوردهای من با این مفهوم از کتاب خاطرات جوآن دیدیون، "سال تفکر جادویی" بود، که به‌خوبی نشان می‌دهد که چطور غم و اندوه می‌توانند کاری کنند که حتی خودآگاه‌ترین ذهن‌ها خودشان را فریب دهند. اسطوره‌سازی از جهان، به هدف "معنابخشی" به آن، یکی از منحصر‌به‌فردترین و عجیب‌ترین عادت‌های نوع بشر است. در لحظاتی که عدم‌قطعیتی لگام‌گسیخته بر زندگی سایه انداخته (از مرگ ناگهانی همسر گرفته تا یک رقابت انتخاباتی نامعلوم و پرخطر)، حتی مغزهای «منطقی» هم در دام تفکر جادویی می‌افتند. هدف تفکر جادویی این است که عاملیت ازدست‌رفتۀ آدم‌ها را به آن‌ها برگرداند؛ گاهی این اعتقاد است که می‌توانیم با "تجسم و آشکارسازیِ" راه‌های برون‌رفت از مضیقه‌های مالی بر آن‌ها چیره شویم. گاهی باور به دفع‌کردن بلایای خانمان ‌ برانداز ازطریق توی قوطی‌کردن خوراکی‌هاست؛ گاهی این اعتقاد است که می‌توانیم با دادن امواج مثبت از سرطان در امان بمانیم؛ و گاهی هم این است که یک رابطۀ شیادانه را، صرفاً با امید به بهبود آن، به یک رابطۀ عالی تبدیل کنیم. درحالی‌که تفکر جادویی عادتی عجیب‌وغریب و دیرینه است، اضافه‌فکریْ ویژگیِ خاص دوران مدرن است؛ نتیجۀ تصادمی است که میان خرافات لاینفکِ ما با اضافه‌بار اطلاعات، تنهاییِ عمیق و فشار سرمایه‌داری برای "فهمیدنِ" هرآنچه وجود دارد رخ داده است. در سال ۲۰۱۴، بِل هوکس گفت "مهم‌ترین کنشگری اساسی‌ای که ما می‌توانیم در زندگی خودمان داشته باشیم این است که، در میان مردمانی که در خواب‌وخیال زندگی‌ می‌کنند، آگاهانه زندگی کنیم و این‌چنین از گول‌زدن خودمان دست برداریم و با واقعیت روبه‌رو شویم". تا جایی که ممکن است، هم کج‌اندیشی‌های ذهن را بشناسیم و هم زیبایی‌هایش را درک کنیم و هم به حماقت‌ها و بلاهت‌هایش پی ببریم؛ فکر می‌کنم چنین کاری بخشی از مأموریتِ مشترک عصر ماست. یک راه این است که اجازه دهیم نابهنجاری‌های شناختیْ ما را به زانو درآورند. یک راه هم این است که به مصاف نوسانِ سرگیجه‌آور میان لوگوس (وجه عقلانی‌منطقی ما) و پاتوس (وجه احساسی‌عاطفی ما) برویم و کمربندهایمان را محکم ببندیم و منتظر پستی‌ها و بلندی‌های مسیر عمرمان باشیم. باید یاد بگیریم که تحمل و تاب‌آوریِ تردید و عدم‌شفافیت تنها راه ممکن برای جانِ سالم به‌دربردن از این بحران است. این دقیقاً همان چیزی است که بررسی سوگیری‌های شناختی به من آموخته است. بیش از تماشای ستارگان در آسمان سیسیل، نوشتن این کتاب تنها چیزی بود که توانست صدای همهمه‌های درون مغزم را به حد قابل‌تحملی کم کند.» ("آیا آگاهانه زیستن، در دنیایی غرق خیال و حواس پرتی، ممکن است؟": آماندا مونتل: ترجمه ی محمد مهدی پور: ترجمان: 9مهر1403)

بنابراین عجیب نیست که میبینیم جمع کردن دوباره ی آدم ها در قالب های بزرگتر بر اساس همان تز قدیمی «دوستان خدا علیه دشمنان خدا» صورت میگیرد. در دوران جنگ سرد، دوستان خدا جبهه ی لیبرالیسم بودند که آزادی مذهب داشتن را به رسمیت میشناختند و دشمنان خدا، مارکسیست هایی بودند که شعار ریشه کنی مذاهب را سر میدادند. اما جالب اینجاست که امروزه که مدل مزبور از مارکسیسم یعنی کمونیسم شوروی به کل شکست خورده و از صحنه خارج شده است، مدل های ترکیبی مارکسیسم با لیبرالیسم که بخت موفقیت بیشتری در جوامع پیروز لیبرال و در نتیجه ی مشکلات اقتصادی روزافزون این جبهه پیدا کرده اند، و ما میبینیم حاکمان جامعه بر اساس مدل قدیمی تقسیم جامعه به دو بخش، این افکار نومارکسیستی را تحت عنوان کمونیسم، دشمنان خدا معرفی میکنند و در مقابل اشرافیت پرستی نئولیبرالی قرار میدهند که بزرگترین مقتصدین فروشنده ی سرگرمی های ضد الهی که خدای تورات، به شدت از آنها متنفر است را جبهه ی خدا قلمداد میکنند. در خبرساز شدن یکی از آخرین صحنه های این بازسازی مدل های کلیشه ای قدیمی، خبرگزاری رکنا در مطلبی با عنوان «طرح جنجالی کامالا هریس؛ آمریکا به سمت سوسیالیسم می رود؟/ توپخانه ی ترامپ و بازار آزاد آماده ی شلیک» نوشته است:

«به گزارش رکنا، با انصراف جو بایدن از انتخابات 2024، حالا رقابت های انتخاباتی آمریکا وارد مرحله حساسی شده است. کامالا هریس که تا دیروز نقش معاون رئیس جمهور کهنسال آمریکا را ایفا می کرد، حالا از جلد نقش خود بیرون آمده و سعی دارد سیاست جدیدی را دنبال کند. او می خواهد خط خود را از بایدن جدا کند. هریس می داند که ترامپ رقیبی قدرتمند است و بعد از ترور ناموفق اخیر، بر محبوبیتش افزوده شده است. او به خوبی تشخیص داده که اردوگاه دموکرات ها دو تکه شده است. گروهی به آرمان های سنتی دموکرات ها تعلق خاطر دارند و گروهی دیگر عاشق چپ گرایی برنی سندرز و طرفداران جوانش از جمله الکساندریا اوکاسیو کورتز هستند. هریس که خود تمایلات چپ گرایانه دارد، به خوبی می داند که برای پیروزی بر ترامپ باید بیش از بایدن به جبهه سندرز و چپ گرایان دموکرات نزدیک شود. هریس از همین حالا شمشیر را از رو کشیده است. او در یکی از نطق های انتخاباتی اخیرش با قدرت از "ایده ی کنترل قیمت ‌ها" حمایت کرد. در این روش، قیمت ‌های برخی اقلام ضروری از طرف دولت و ایالت ‌ها تعیین می ‌شود تا بابت تورم، فشار کمتری به مردم وارد شود. طرح علنی این ایده که کاملا مطابق با ایده ی سندرز چپ گرا است، آن هم در آمریکا که بهشت لیبرال ها و معتقدان به بازار آزاد است، باعث جنجالی بزرگ شد. گروهی از دموکرات های سنتی از عقاید هریس ترسیده اند و در مقابل، جمهوری خواهان شروع به انتقاد شدید از هریس کرده اند. در راس منتقدان جمهوری خواه، دونالد ترامپ، رقیب سرسخت هریس قرار دارد که یکی از باورمندان به ایده «بازار آزاد»، لیبرالیسم مطلق و عدم دخالت دولت در اقتصاد رقابتی است. ترامپ ایده «کنترل دولت بر بازار» و «قیمت گذاری دستوری» هریس را همان ایده اقتصادی سوسیالیستی شوروی دانسته و از آمریکایی ها خواسته که جلوی شوروی شدن آمریکا را بگیرند. چپ گرایی و راست گرایی آمریکایی در سال 2024 بیش از گذشته در تقابل با هم قرار گرفته اند. این تقابل بیش از همه خود را در مساله ی «تورم» و «مالیات» نشان می دهد. ترامپ که خود را نماینده ی طبقه ی متوسط آمریکا می داند، معتقد است برای نجات این طبقه باید کسب و کارها را رونق داد و برای نجات کسب و کارها باید کارخانه ها را احیاء کرد و برای احیاء کارخانه ها نیز باید دست های نامرئی بازار را باز گذاشت و با کاهش مالیات کسب و کارها و افزایش تعرفه واردات، به رونق گرفتن بازارهای آمریکا کمک کرد. در مقابل، هریس معتقد است این سیاست به تورم وحشتناک منجر شده و کمر طبقه ی فقیر را می شکند. هریس در سخنرانی های خود در جمع هوادارانش ادعا کرد که خود را به کاهش هزینه‌ های زندگی مردم آمریکا متعهد می‌ داند. او همچنین، از طرح دونالد ترامپ، افزایش تعرفه واردات کالاهای خارجی، انتقاد کرده و آن را اقدامی در جهت تحمیل گرانی بیشتر به مردم آمریکا ارزیابی کرده است. به نظر می رسد اختلاف جدی هریس و ترامپ بر سر میزان و چگونگی دخالت دولت در امور اقتصادی و بازار است. ترامپ معتقد است آمریکا در قرن 19 و 20 به علت اجرای قوانین بازار آزاد به رشد اقتصادی فزاینده رسید و از طریق حمایت از طبقه سرمایه دار توانست به ابرقدرت اقتصادی دنیا بدل شود. او معتقد است افزایش ثروت و قدرت طبقه سرمایه دار و تاجر می تواند به کسب و کارها رونق داده و همین مساله نیز باعث افزایش رفاه طبقه فقیر می شود. به همین دلیل، دولت باید مالیات ها را کاهش دهد و تا حد امکان فرآیند درآمدزایی تجار، کاهش واردات و افزایش صادرات کالا به خارج را فراهم کند تا این طبقه مجددا به قدرت برسد. در مقابل، هریس معتقد است آن طبقه ای که تحت سخت ترین فشارهای اقتصادی است، نه طبقه ی سرمایه دار یا متوسط بلکه طبقه ی فقیر و کارگر است که نه از خدمات دولتی همگانی بهره می برد و نه از مالیات معاف است. این طبقه درحال نابودی است و با نابودی این طبقه، نیروی کار از بین می رود و بالطبع، کسب و کارها و کارخانه ها تعطیل شده و سرمایه داری سقوط می کند. به همین دلیل، دولت باید فعالانه در بازار دخالت کرده، با افزایش مالیات سرمایه داران و ابرشرکت ها و هزینه آن برای خدمات عمومی، به تقویت طبقه فقیر کمک کند. "سوسیالیسم نو" که امروز در اندیشه ی سیاستمدارانی مانند برنی سندرز، رشیده طلیب، کوری بوش، الکساندریا اوکاسیو کورتز و غیره جلوه می کند، مسیری پر پیچ و خم را سپری کرده است. اگرچه آبشخور اصلی این اندیشه آثار "کارل مارکس" است اما از قرائت کلاسیک کتاب "کاپیتال" فاصله داشته و شکلی عمل گرایانه تر به خود گرفته است. اثری که به شدت بر این مکتب تاثیر گذاشته است، "سرمایه در قرن بیست و یکم" اثر «توماس پیکتی»، اقتصاددان چپ گرا و مشهور فرانسوی است. او در این اثر که به یکی از آثار مهم اقتصاد سوسیالیستی در قرن اخیر تبدیل و به نوعی، مانیفست «سوسیال دموکرات ها» شده است، تاکید دارد که اگر نرخ سود سرمایه از نرخ رشد کلی اقتصادی بیشتر باشد، انباشت ثروت بیشتر و بیشتر شده، تبعیض اقتصادی افزایش می یابد و این مساله در دراز مدت باعث عدم ثبات اقتصادی و نابودی اقتصاد می‌ شود. توماس پیکتی معتقد است برای جبران این مساله که می تواند به یک فاجعه بینجامد، نهاد «دولت» باید فعالانه در اقتصاد دخالت کند و یک نظام مالیات گیری دقیق ایجاد کند؛ بدین شکل که بیشترین میزان مالیات از ثروتمندان و صاحبان سرمایه های کلان، ابرشرکت ها و مالکان برندهای معروف گرفته شود و این نرخ بر اساس درآمد خانواده کارگران، کارمندان و صاحبان کسب و کارهای خرد، به نحو تصادعدی کم شود. او معتقد است گاه برای اجرای این سیاست، قدرت یک یا چند دولت کفایت نمی کند و یک دولت جهانی باید تشکیل شده و وارد گود شود. نظریه ی توماس پیکتی خیلی زود وارد ادبیات سوسیالیست های انگلیسی زبان شد. کتاب «سرمایه در قرن بیست و یکم» در سال 2013 منتشر شد و در عرض دو یا سه سال توانست به شکل گیری جبهه وسیعی از جریان های سیاسی و مدنی سوسیال دموکرات در آمریکا و انگلیس منجر شود. توماس پیکتی که در جوانی یک لیبرال بود، چه در زمان نگارش «سرمایه در قرن بیست و یکم» و چه بعد از آن، تلاش کرد فاصله خود را از سوسیالیسم مطلق و انواع کمونیسم حفظ کند. این مساله اتفاقا باعث شد متفکران جزم اندیش سوسیالیست انتقادات تندی به او بکنند. آنها معتقد بودند پیکتی به امپریالیسم، ساز و کار قدرت، جنگ طبقاتی و سایر عوامل سیاسی و اجتماعی که بر نابرابری درآمدی تاثیر می گذارد اشاره نکرده است. با این حال، نظریه ی پیکتی توانست جای خود را در دل سوسیال دموکرات های آمریکایی که از کمونیسم وحشت داشته و بر بنیان های دموکراسی تاکید داشتند، باز کند؛ سوسیال دموکرات هایی که مهم ترین معضلشان «نابرابری» بود و این نابرابری فقط منحصر به نابرابری اقتصادی نمی شد و شامل مسائل سیاسی و فرهنگی و اجتماعی هم می گردید. توماس پیکتی نیز بر این مساله تاکید داشت. او در آثارش نابرابری ‌ها را ناشی از تصمیمات سیاسی و ایدئولوژیک می ‌داند که حتی ثمره‌ شان را در بخش آموزش می‌ توان مشاهده کرد، به گونه ‌ای که تمامی شواهد نشان می ‌دهد در دهه‌ های اخیر، رکودی وحشتناک در کل سرمایه‌گذاری آموزشی داشته ایم. نفوذ کتاب پیکتی در سیاست باعث درگیری چپ ها و راست ها در آمریکا شد. منتقدان لیبرال پیکتی تاکید داشتند که تئوری مالیات گیری حداکثری او باعث کاهش رغبت و انگیزه اقتصادی و تجاری سرمایه داران شده و همین مساله رشد اقتصادی را متوقف می کند. از آن سو، طرفداران پیکتی تاکید داشتند که اگر مالیات ستانی به صورت معقول انجام گیرد، و شرکت های بزرگ مشارکتی و سهامی بیشتری به وجود بیاید، خطر کاهش سرمایه گذاری رفع شده و برابری درآمدی بیشتری هم به وجود خواهد آمد. این دعوا و کشمکش حالا در بالاترین سطح سیاسی خود را نشان می دهد. طرفداران هریس با تکیه به اندیشه های سوسیال دموکرات ها سعی دارند سیاست افزایش مالیات ستانی، دخالت دولت در قیمت گذاری و کاهش نرخ واردات را توجیه کنند و طرفداران ترامپ نیز با کمونیست خواندن هریس سعی دارند این مساله را عامل نابودی اقتصاد آمریکا، تعطیلی کارخانه ها، کاهش سرمایه گذاری، خروج سرمایه از کشور، افزایش واردات از چین و بدانند.»

دراینجا بزرگترین برگ برنده ی سرمایه داری این است که وجود خدا را انکار نمیکند، وگرنه اصرارش بر برابر بودن سیستم پیکتی با کمونیسم میتوانست پاشنه ی آشیلش یاشد اگر مخاطبانش ناآگاه نبودند چون درحالیکه سرمایه داری، وضعیت روانی حاکم بر دنیای سرمایه داری مدرن را وضعیت کل تاریخ و همیشه ی جهان میخواند و مارکسیسم را متهم میکند که میخواهد بنیاد خدادادی گیتی را تحریف کند، کمونیسم درحالیکه ظاهرا خدا را انکار میکند اما عملا با ادعای بازگرداندن جهان به جامعه ی بی طبقه ی اولیه با نجات مردم از انحراف های جوامع ملوک الطوایفی و سرمایه داری، عملا خودش را بنیاد و خدایی توصیف میکند و این، درحالیست که فرض اولیه ی حاکم بر حقانیت هر دو طیف، این است که جهان اولیه ی خلقت شده توسط یهوه خوب بوده و با انحرافات انسانی تخریب شده است. اما شاید این تاکید همزمان گروه های رقیب بر بنیاد یهودی نظریه ی خلقت، فقط سرپوشی توافقی بین آنها بر این حقیقت باشد که اگر پذیرش عمومی این نظریه نباشد، هیچ یک نمیتوانند در یک دنیای دائما در حال تغییر، خود را موجه نشان دهند و باید قالب اصلی حفظ شود تا حتی وقتی دوگانه ی قدیمی تا حد تطبیق پیکتی با کمونیسم به ابتذال کشیده شد، مردم متوجه تغییر اوضاع و دمده شدن بنیادهای فکری جناح های درگیر نشوند. به همین دلیل است که مکتب سیاست ساز فراماسونری که ظاهرا شریعت های یهودی-مسیحی، آن را دشمن خود میشمرند، خود به تقویت این شریعت ها و کپی های پاگان مانندشان در سراسر جهان یاری رسانده است درحالیکه خودش را از این ها قدیمی تر و اصل شریعت بشر نخستین میشمرد.

دلیل دوگانگی فراماسونری قابل توضیح است: فراماسونری مرتبا ادعا میکند که خلقت توسط یک الهه که همان گایا یا زمین است صورت گرفته است اما در عمومی ترین نظریه سازی هایش، هرجا صحبت از خدای خالق یا دمیورگ شود ضمیر مذکر به کار میبرد. چون اساس قدرت سیاسی-نظامی کنترل کننده در تمام جهان، مردسالاری جنگسالار با کم ترین عطوفت زنانه است و اصلا علت تقویت شرایع یهودی مانند، تمرکز افراطی این شرایع بر مردسالاری خشن به تبعیت از یک خدای مرد خشن جنگسالار است. اما علت این که اعتقاد به الهه در فراماسونری نمرده است این است که دوگانه سازی سیاسی دقیقا از معبر نقش نیروهای الهه در ایجاد جهان میگذرد. این نیروها را سامی های قدیم، قادیشتو یا قادسات میخواندند. آنها شکل تشخص یافته ی انرژی کیهانی هستند که وارد زمین میشوند و به سبب ویژگی مادینه ی مادر-زمین، حالت زنانه می یابند و انواع را ایجاد میکنند. تحرک موجودات از آنها است ولی برای این که این تحرک، فیزیکی شود، باید انرژی در یک قالب زمینی و فیزیکی، محصور و محدود شود و عاملیت آن، از قادیشتوی گوناگونی است که محدودیت ظاهر و عملکرد هر جانور را قدم میزنند؛ قادیشتوی پروانه ها، قادیشتوی آخوندک ها، قادیشتوی گاوها، قادیشتوی قوها و غیره. چون اینها قبل از خلاصه شدن در جانور یا گیاه خاصی، اراده داشته اند به لحاظ وجودی، نیمه انسان بوده اند و به جانوران نیمه انسان افسانه های کهن هویت میداده اند. حتی تصور میشده است که جاهایی که انسان ها به لحاظ ظاهر و سیرت با جانوران خاصی مثل خرس و گرگ و روباه و خرگوش و خر و گربه و مانند آنها شبیه میشده اند، جاهایی است که با موجودات نیم انسان-نیم حیوان بانی انواع، خط خونی مشترک پیدا کرده اند و بنابراین انسان به عنوان بااراده ترین موجود، تداوم فیزیکی خدایان باستانی یا آنوناکی ها است. موضوع این است که اگرچه شرایط زمین با دورانی که این انرژی ها امکان تشخص یافتن به شکل موجودات فیزیکی و ایجاد انواع را داشتند تفاوت زیادی یافته است اما انرژی های خورشید و ستارگان هنوز بر زمین وارد میشود و هنوز امکان ایجاد تغییرات مثبت و منفی در ما را دارد. بنابراین نظمی که از زمان پایان دوران سابق (پایانی احتمالا مرتبط با فجایع کیهانی منعکس در آثار یهودی-مسیحی که طی آن، خدای یهود، دشمنان نیمه خدایش را با سیل و زلزله و قحطی و طاعون و امثال آنها ریشه کن میکند) با زحمت زیاد و زمانبری توانست خود را به پیش ببرد و دنیا را شکل دهد، همواره در خطر نابسامانی در اثر ایجاد تغییرات جدید در آدمیزاد و جامعه اش است. خطر نظریات پاگانی در این بوده که چنین تغییراتی را به رسمیت میشناختند و به قانون نهایی خداوند که به پیامبر شیادی وانهاده و با آن، خلقت را تکمیل شده خوانده و پس از آن رابطه اش را با آدمیزاد به کل قطع کرده باشد باور نداشته اند. تمثیل عنکبوت برای الهه ی زمین و جهان فیزیکی از اینجا مهم شده است. عنکبوت، ساختن شبکه ی تارش را با پیدا کردن محلی مناسب برای آغاز تارتنی شروع میکند و مرکز شبکه را در انتهای تارتنی میسازد و در آن، ساکن و منتظر افتادن طعمه ی هوایی در تار میشود. بنابراین وضعیت نهایی خالق فقط در انتهای آفرینش تعیین میشود. نیروهای کیهانی، انرژی ای هستند که مادربزرگ-عنکبوت از جهان خارج به دست آورده تا با آن تار بتند و پایان ساخت شبکه، تنها آغاز به دست آوردن انرژی بیشتر با شکار موجودات پرنده ی بیشتر است و این انرژی برای تارتنی در جهت تعمیر شبکه به کار میرود. بنابراین نظم و هدف خلقت از ابتدای آن معلوم نیست و نیروهای بنیانگذار (قادیشتو) با نیروهایی متفاوت از خود روبرویند که کارشان را ادامه میدهند همانطورکه در نظریه ی جهان دو عاملی و تشبیه آن به وب اینترنت مطرح شده است. اتفاقا "وب" در اصل به معنی شبکه ی تار عنکبوت است و اینترنت از ابتدا بر تشبیهات پاگانی استوار بوده است [و جالب تر این که ما در فارسی، برای "وب" از کلمه ی "شبکه" استفاده میکنیم که در عربی به معنی لانه ی عنکبوت است و از کلمه ی عربی "شبث" به معنی عنکبوت به دست آمده است]. شباهت این سیستم با کیهانشناسی نوین در همین حد متوقف نمیماند. درست مثل مادربزرگ-عنکبوت که در مرکز وب خود مستقر میشود، مرکز هر کهکشان نیز به وسیله ی فیزیکدانان، یک سیاهچاله توصیف میشود تا دهانه ای به سوی دنیاهای دیگر به نظر برسد. سیاهچاله هر چیزی را که در نزدیک خود باشد میبلعد جز ماده ی سیاه و انرژی تاریک را که اطرافش را سیاه نشان میدهد. بنابراین ماده ی سیاه و انرژی تاریک، مابه ازاهایی برای روح خالص به نظر میرسند اگرچه دقیقا چنین ادعایی نمیشود. همچنین زنانه بودن ماده ی تولید مثلی سازنده ی انواع بدون زیر سوال بردن دوگانه ی زن و مرد در جامعه ی مردسالار، با تعبیر دی ان ای موجودات به ماده ی «ژن» در علم مدرن تکرار میشود. چون «ژن» به معنی زن و ریشه ی «ژنت» یونانی به معنی خانوار پیدایش یافته از زنان یکسان است. بنابراین هر انسانی اعم از جنسیت مشهودش از درون زن و دارای نیروهای زنانه ی مادر-زمین یا گایا است که او را در خدمت اهداف الهه قرار میدهد. علم مدرن بر تغییر پیاپی دی ان ای موجودات در اثر تغییرات بیرونی صحه مینهد و آن را یکی از دلایل کوچکتر شدن اجتماعات بشری تا حد بدل شدن به جزایر فردی میشمرد. بنابراین سست بودن بنیاد جامعه از ابتدا مورد توجه بوده است، همانطورکه در سست و آسیب پذیر بودن شبکه ی تار عنکبوت هیچ تردیدی وجود نداشته است. حتی نظریات توطئه ی کنونی درباره ی یوفوها و هیولاهای فضایی کنترل کننده ی زمین هم ته مانده ی چنین اعتقادات پاگانی است. آدم فضایی هایی که مرتبا به زمین رفت و آمد میکنند و تغییرات لازم در زمین را دیکته میکنند، همان آنوناکی ها و اشکال تشخص یافته ی انرژی های کیهانی وارد شده از خورشید و سیارات و ستارگان به زمینند و برای همین هم ساکنین اجرام سماوی تلقی میشوند. اما مسئله ی جالب تری هم درباره ی آنها وجود دارد. در نظریات توطئه ی غرب، آنها معمولا تحت تاثیر دیوید ایک، موجوداتی خزنده مانند تخیل میشوند درحالیکه بزرگترین معادل کننده ی آنها با آنوناکی ها یعنی زکریا سچین، آنها را به همان شکلی نشان میداد که آنوناکی ها در کتیبه های سومری رسم شده اند: پدرسالارانی با لباس های بلند و ریش های انبوه مجعد؛ تصاویری بسیار نزدیک به پیامبران تورات. درواقع، هر دو نوع ترسیم میتوانند درست باشند چون بستگی دارند به این که کدام یک از دو دیدگاه جایز را درباره ی آنها به کار بگیرید. در ملوک الطوایفی سومری، آنها مجریان طرح فئودالی حاکم بر بین النهرین بودند و بنابراین حرف آخر را زده بودند و نمیتوانستند ظاهری متفاوت از اربابان و حکام مستبد پدرسالار محلی داشته باشند چون دسته ی اخیر، فقط میتوانستند مشابه های زمینی دسته ی اول باشند. اما از نظرگاه دیوید ایکی، آنها علیه نظم فئودال شوریده و آن را تغییر داده اند و لاجرم مانند شیاطین مسیحی، مارهایی دست و پادار و به پیروی از اجنه ی انسان مانند، عمودرو هستند. البته راه حل نهایی برای توضیح این تفاوت، یکی از قدیمی ترین و سنتی ترین راه حل ها است: تغییر چهره ی آنوناکی ها، درست به همان شکل که شمن های افسانه های قدیم، به خرس و شیر و موجودات ترسناک دیگر تبدیل میشدند. اما این، همه ی قصه نیست. آنوناکی ها برابر با آناکیم یعنی فرشته های هبوط کرده ی تواریخ یهودی هم هستند که در زمین زندانی شده اند. یکی از تفاسیر عمده از آنها، این است که آنها ارواح طاغی هستند که به سبب نافرمانی، از جهانی پر نعمت به دنیایی به مراتب محدودتر در زمین فیزیکی تبعید شده و در بدن های انسانی، زندانی شده اند. پس همانطورکه در کودکی نوع انسان، تفاوت چندانی بین جنس های نر و ماده مشهود نیست، آنها نیز قبلا موجوداتی دوجنسه بوده اند و بقایای پرستش اجداد و خاطره ی خدایان دوجنسه ای که بسته به اشکال خورشیدی یا قمریشان، ظواهر زن یا مرد می یافتند برابری ارواح انسانی با خدایان باستانی را افشا میکند. اما این توضیح، طوری با دو قلم پیشین جمع آمده است که به نظر میرسد آنوناکی های خزنده مانند رفته در جلد پدرسالار ریشو به دوران تمدن انسان های دوجنسه خاتمه داده اند. اتفاقا داستان های مجازات ارواح در زمین، با محدود شدنشان توسط پدرسالاری تحت تحریف یهودی-مسیحیش تطابق دارد. ارواح، فرشتگانی هستند که به دلیل نامیرایی، تجسمی از درد و عذاب جسمی و روحی ندارند و این را در زمین تجربه میکنند و از طرفی در مهرورزی جنسی نیز کاملا خودخواهانه و بدون توجه به عواقب، عمل میکنند همانطورکه تصویر رایج از اینانا/عنانه/عیشتار/ونوس الهه ی شهوت در دنیای خدایان به صورت زنی ولنگار و قربانی کننده ی عشاقش چنین نشان میدهد اما در زمین، میبینیم که عواقب عمل جنسی آزاد، دیر یا زود، یقه ی فرد را میگیرد و او را به صورت های فیزیکی و روانی، تحت آزار قرار میدهد. پی آیند این پیش زمینه ی ذهنی این است که اعمال جنسی ممنوعه مانند لواط، سکس دهانی، تجاوز جنسی، سادومازوخیسم جنسی، و لذت بردن از شهوترانی معشوق فرد با فردی ثالث مقابل چشم او، همه نتایج بقای ژنتیک اجنه یا همان آنوناکی ها در زمان حاضر هستند. اگر دقت کنید، همه ی این اعمال توسط پدرسالاری یهودی-مسیحی ممنوع شده اند ولی در دوران شکست و ضعف کلیسای مسیحی و کنیسه ی یهودی، به شدت تبلیغ و تکثیر و یا حداقل آشکار شده اند و این، نوعی بازگشت به عصر خدایان به نظر میرسد. اتفاقا تصویر رایج از آن عصر، گاهی به تصویر یک امپراطوری آتلانتیس تبدیل میشود که بسیار به تمدن امروزی نزدیک بود ولی با سیل نوح غرق شد. ظاهرا این باید پایان تقریبی دوران آناکیم و آغاز عصر فرزندان نوح که بنی آدم خالص تری هستند باشد، دورانی که ادعا میشود از حدود 4هزار سال پیش شروع شد. اما در عمل میبینیم که روایات متواتر مشاهده ی اجنه، پریان، ترول ها، گابلین ها، پیکسی ها و دیگر موجودات تخیلی که در زمره ی شیاطین قرار گرفته و با آنوناکی ها تطبیق میشوند، تنها به دو یا سه نسل پیش برمیگردند. سوئدی های مدرن هنوز از یادآوری این که مادربزرگ هایشان با چه اطمینانی، داستان های برخورد خودشان و هم ولایتی هایشان با «میترا» ها یا اجنه ی محلی را تعریف میکرده اند متعجب میشوند. 4000سال مزبور برای جا انداختن شرایط حاضر با حداکثر عمردهی ممکن به آن، و از طریق سیستم آموزش و پرورش تهیه شده است. شاید این هم خواسته ی آنوناکی ها است؛ اما کدامشان؟ در افسانه های آنوناکی های کلدانی، خالق زمین و صاحب آن مردوخ است که با زئوس رئیس خدایان یونان و یهوه خدای بنی اسرائیل تطبیق میشود. کسی هم که دانش را به بشر داده و تاریخ را به او آموخته است، نیش گیش زیدا یا گیزیدا است که با هرمس یونانی، مرکوری رومی و تحوت مصری تطبیق میشود. مردوخ و گیزیدا هر دو پسران حئا و درواقع دو نسخه ی مختلف از او هستند. حئا پسر آنو فرمانروای آسمان، و معروف به "انکی/عنقی/نقی" به معنی حاکم زمین است. درواقع این عنوان باید به انلیل تعلق میگرفت که دستور خلقت موجوداتی در زمین برای بردگی انلیل را به حئا داد ولی حئا از توانایی های خود، برای تغییر در آفرینش بشر برای شورش علیه انلیل استفاده کرد. درواقع محل اصلی این دعوا جای دیگری است و فرشتگان شکست خورده یاران حئا هستند که برای پاک شدن، در زنجیره ی درازی از جابجایی های عصری میان دنیاها و در روابزطی کاملا کارمایی قرار میگیرند و این زجیره به زمان بستگی دارد، چیزی که در صحنه ی نبرد حئا و انلیل وجود ندارد و هر فرشته ای که به صحنه برگردد آنقدر خدایی شده است که نیروی حئا را تقویت کند. نکته این است که نیروهای انکی، به دو دسته تقسیم میشوند: یک دسته نوآورانی هستند که با استبداد انلیل مخالفند و دسته ی دوم، کسانی هستند که به لحاظ ذهنی، تابع قوانین انلیلند و حتی در اطاعت کورکورانه از دستور حئا، دارند هنوز از سیستم سلسله مراتبی خود انلیل پیروی میکنند. این دو دسته با آمادگی های تربیتی قبلیشان و بی این که آن دوره را به یاد بیاورند در زمین قرار میگیرند و طبیعتا دسته ی دوم که جنگسالارتر و قدرت طلب ترند اختیار را به دست میگیرند. مردوخ، کهن الگوی اینها است و درواقع نسخه ی دیگر انلیل و برابر با یهوه است. تبعید انلیل به جهان زیرین به سبب زنا با زمینی، میتواند نسخه ی دیگر تبعید مردوخ به زمین به خاطر الهه باشد. درست همانطورکه حئای دانا بعد از سیل عظیم، ناچار بود خود را تابع انلیل نشان دهد تا بقایای انسان ها باقی بمانند، متفکرین و دانشوران نیز ناچارند تابع این دسته باشند و متون خط میخی بابل محصول این دوره اند، متونی که در یک شرایط مرزی تالیف شده اند و درحالیکه ایدئولوژی ملوک الطوایفی و امپراطوری سازی و غلبه بر ملت های غیر را نشان میدهند، اطلاعاتی از انواع دیگر تفکر را به طور محدود میرسانند. بدین ترتیب، دو فرم مختلف از حئا در انواع انسان تکثیر میشوند و در افراد مختلف، با هم برایند میسازند: یکی نزدیک به انلیل و معروف به مردوخ است و کهنه گرایی را تبلیغ میکند و دیگری نوگرا است و با کهنه گرایی میجنگد؛ ولی این دو تز و آنتی تز، وقتی تا حداکثر ممکن پاک میشوند که با هم به سنتز مناسب برسند. طبیعتا چنین سنتزی خوشایند انلیل نیست. بنابراین او سعی میکند وجود آدمیزاد را به آنچه که بیشتر موافق نیات خودش از دنیای مادی است آغشته کند. توجه کنیم که الهه در کابالای یهودی و بر اساس برخی مفاد کتاب مقدس، نیمه ی زنانه ی یهوه است و اگر بخواهیم الهه را در نسبت با مردوخ و به عنوان بنیاد دنیای مادی تعریف کنیم، او تهامات الهه ی آب شور و مادر خدایان است که بعد از شکست یا قتل شوهرش آبزو به دست حئا، به شکل یک اژدهای دریایی علیه آنوناکی ها شورش کرد تا این که مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را خلق کرد. در علم امروزی، تهامات تبدیل به ستاره ی مرده ای شده که به صورت یک سیاهچاله در مرکز کهکشانی که حولش شکل گرفت و راه شیری نامیده شد قرار گرفت و ماده ی سیاه نزدیک آن نیز همان آسمانی است که محل اقامت آنو است. حئا نیز خدای آب ها، برآمده از آب ها و اتفاقا حاکم بر یک پهنه ی آبی به نام آبزو است. چون او همان مردوخی است که در تهامات به جای آب های هاویه تغییراتی ایجاد کرده است و آن را به خدمت بشر درآورده است. جالب این که نبرد مردوخ و تهامات به شکل نبرد یهوه با اژدهای دریایی به نام لویاتان در تورات مانده است و کهنه گرایان موقع افزودن آن به افتخارات یهوه متوجه نبوده اند که آن، جوازی برای تغییر در یک آفرینش پیشین است. این آفرینش پیشین، همان خلقت ایدئال انلیل بوده است که آب های هاویه را به صورت سیل نوح بر بشر قبلی فرود آورد و آنها که از سیل جان به در بردند و امت حئا شدند، کسانی بودند که بر بی نظمی غالب شده از سوی نیات غریزی محض گونه ای حیوانی به نام بشر خلاص شده و نظم حئا را پذیرفته بودند و حالا فقط با اطاعت موقت حئا از انلیل بوده که جواز بقا یافته بودند. این، ریاکاری حئا را نشان نمیدهد چون او از ابتدا بشر را میان روح و ماده مختار کرده بود و بشر بسته به شرایط باید به یکی از این دو ورطه یا برایند مناسب آنها بچرخد. این در یکی از ادعاهای سچین هم منعکس شده است. سچین میگوید تغییری که انکی در انسان ایجاد کرد و امکان شورش را به او داد دستکاری ژنتیکی شامل تغییر در دی ان ای بشر حیوان مانند ماقبل تاریخ بود و توجه میدهد که ساختار دی ان ای به شکل دو خط پیچیده به هم، شبیه عصای نین گیشزیدا یا هرمس است که دو مار به آن پیچیده اند و این مارها نشان دو نیروی متضاد هستند که با هم به وحدت رسیده اند. میتوان آنها را انلیل و انکی دانست که دو نیمه ی مقابل آنو یا خدا هستند و برایند آنها به خدائیت نزدیک میشود. آنها همچنین به دلیل تطبیق با قوانین مادی بنیادی (تهامات) و تغییرات اعمال شده در آنها (حئا/مردوخ)، میتوانند نمایانگر نیمه های مذکر و مونث خدا نیز باشند که در تای چی یا دایره ی مقدس چینی بدل به یین (نیروی مادینه و ایستا) و یانگ (نیروی نرینه و متحرک) شده اند و دایره را به دو نیمه ی به ترتیب سیاه رنگ و سفید رنگ تقسیم میکنند.:

“the state of earth”: John Frank: Hxmokha: 15june2012

کادوسئوس عصای هرمس معروف به آرکادیا ویرگا یعنی عصای آرکادیایی بود. چون هرمس را متولد کوهی در آرکادیا سرزمین آرکادی ها میدانستند. آرکادی ها که در بعضی گزارش های یونانی قدیمی ترین مردم زمین شمرده شده اند، فرزندان آرکاس پسر زئوس بودند. کالیستو مادر آرکاس یک کاهنه ی دوشیزه ی الهه آرتمیس بود که زئوس، او را بدون این که خودش بفهمد مورد تجاوز جنسی قرار داد و وقتی شکمش بزرگ شد و معلوم شد زنا کرده است، آرتمیس او را به خرسی تبدیل کرد. این خرس را صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) و فرزندش آرکاس را صورت فلکی دب اصغر (خرس کوچک) میشناسند که در آسمان قطب شمال قرار دارند و ستاره ی قطبی در دب اصغر قرار دارد. چون ستاره ی قطبی محلش در آسمان ثابت بود و تغییر نمیکرد، محل عمود جهان و وصلگاه زمین به آسمان تلقی میشد. این وصلگاه را یک کوه، یک درخت یا یک برج تخیل میکردند و در مورد درخت که عصا از چوب آن تهیه میشود، طبیعتا کادوسئوس یا عصای هرمس، انعکاسی از درخت کیهانی بود. نام آرکاس نیز با آرکتیکا به معنی قطب شمال گره خورده است اگرچه این لغت قبل از آن با ARX به معنی سرزمین خدایان در بلندترین نقطه ی زمین در آسمان و عرش الهی مرتبط بوده است و ARCAE صورت دیگر آن است. هوراس در فاستوس، فرمانروای آرکائه را آرکالوس میخواند که باید به معنی خدای آرکائه باشد. کلمه ARCAE با ARCH به معنی فرمان دادن مرتبط است که از آن ARCHAIC به معنی رهبر به دست آمده است. کاهن اعظم کیش باخوس را ARCHIBOCULUS یعنی گاوچران (چوپان) فرمانده میخواندند. ARCH در ARCHANGELOS به معنی رهبران فرشتگان نیز هست. اما شاید پرکاربردترین کلمه ی حاصل از آن، ARCHITECT به معنی معمار باشد و خدا نیز در ادبیات ماسون ها آرشیتکت (معمار) جهان شمرده میشود. تقریبا به خاطر همین هم محل عمود جهان با افسانه های یک بنای معماری با ماشین های جادویی تعویض شده است. یک قلعه ی مجهز و عظیم در سرزمینی پوشیده از برف و یخبندان را در قصه ی زرتشتی ور جمکرد یا قلعه ی جمشید میبینیم که در آن، جمعیت جهان با یخبندان نابود میشوند به جز آنهایی که در قلعه ی گرد جمشید مخفی شده اند. در یک روایت فولکوریک از افسانه ی رولند ضبط شده در 1893، چنین قلعه ی گردی محل اختفای گنج های یک غول است و در آن، به طور سحرآمیزی با یک اسم رمز یعنی جمله ی «باز شو ای در» باز میشود. چنین دری را در داستان «علی بابا و چهل دزد بغداد» نیز می یابیم. در این قصه، چهل دزد بغداد، گنج هایشان را در یک غار مخفی کرده اند که درش آن را در کوه ناپدید کرده است و وقتی دزدها به غار میرسند، رئیسشان داد میزند: «کنجد؛ در را باز کن» و وارد میشوند. علی بابای فقیر، که در بالای درختی شاهد صحنه است، موفق میشود با یاد گرفتن اسم رمز، وارد غار شود و با ثروت آن، مشکلات خود را برطرف کند. یک افسانه ی چینی، این قصه ها را با ستاره ی قطبی مرتبط میکند. در این افسانه ی چینی، "چانگ تی ین شی" که نامش به معنی "چانگ رهبر آسمان" است، پسر خدای ستاره ی قطبی از زنی زمینی است، اگرچه در روایت دیگری، پدرش مرد فقیری باز هم با نام "چانگ" است که آدم را به یاد مسیح می اندازد که هم پسر یهوه بود و هم تجسم زمینی یهوه. چانگ تی ین شی که یک چوپان فقیر است، به طور اتفاقی در جوار دروازه ی سنگی غار کوآنگ سیوفو در چیانگسی، جنی را میبیند که فریاد میزند: «دروازه ی سنگی باز شو. آقای کوئیکو آمده است.»، دروازه ی سنگی باز میشود و جن وارد آن میشود؛ سپس جن برمیگردد و میگوید: «دروازه ی سنگی بسته شو. آقای کوئیکو میرود.» و در بسته میشود و جن میرود. چانگ با یادگرفتن اسم رمز، وارد غار میشود و در پشت آن به بهشت میرسد و مادربزرگ فوت شده اش را در آنجا می یابد. در داستان علی بابا، «قاسم» برادر پولدار علی بابا وقتی از رمز موفقیت او مطلع میشود، به غار میرود و کلی ثروت جمع میکند ولی وقتی میخواهد خارج شود اسم رمز را فراموش میکند و در غار گیر می افتد و توسط دزدها به قتل میرسد. اعتراف قاسم به دزدها درباره ی آگاه شدن از ماجرا توسط برادرش، علی بابا را در دردسر می اندازد ولی علی بابا موفق به شکست دادن 40دزد بغداد میشود. این داستان، یادآور دزدی دو برادر از گنج های رامسس فرعون مصر در گزارش هرودت است. یکی از دو برادر، در تله می افتد و چون راه خلاصی نیست، از برادرش میخواهد سرش را قطع کند تا شناسایی نشود و برادرش بتواند فرار کند. پس از آن، رامسس زحمت زیادی میکشد تا دزد دوم را شناسایی کند و بلاخره وقتی او را به چنگ می آورد، چون از زیرکی این دزد خوشش آمده است او را میبخشد. این روایت، طولانی شده ی دزدی دو برادر به نام های آگامدس و تروفونیوس از گنج های کندوی خدایان در بویوتیا است (نام بویوتیا با زنبور عسل و کندویش مرتبط است). تروفونیوس در تله می افتد و برادرش سر او را قطع میکند و میبرد تا دزدان شناسایی نشوند. اما آپولو که موقع سر زدن به کندو با دیدن جسد از دزدی مطلع شده است، برادر دوم را هم گیر می آورد و میکشد. نام تروفونیوس انتساب به تروپایوس را نشان میدهد که یکی از نام های زئوس است و به کلمه ی تروفیس به معنی شاخه ی درخت برمیگردد. تروفونیوس مابه ازای قاسم است به عنوان نشانه ای از علی بابای بالای درخت و صاحب نهایی گنج که درواقع روح درخت کیهانی است و شاخه ی این درخت، مرد مقتولی است چون مابه ازای عصای هرمس و تجسمی از خود هرمس است. هرمس، تروفونیوس است و معادل یک تروفیس یا شاخه از درخت کیهانی تروپایا یا زئوس که همان آگامدس یا علی بابا است. درخت کیهانی علی بابا معادل کوه کیهانی المپوس برای زئوس و کوه کیهانی طور سینا برای یهوه است. در پایان متغیر داستان، زنده ماندن یا مردن قهرمانی از جنس او بستگی به اعتقاد به دوام نوع خاصی از خدا در تفکرات مردمی دارد که با هم موافق نیستند که آیا عمود جهان هنوز باقی است یا مثل درخت لوبیای جک قطع شده است.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP3

درواقع گنجینه های معنوی و عقیدتی شامل باور به بهشت و امید به آن هم مانند گنج های دزدیده شده توسط چهل دزد بغداد، بدون این که مبدئشان دقیقا معلوم باشد در کتابخانه های جهان تلنبار شده و بخش هایی از آن به انتخاب خدای درون ذهنمان که علی بابای ما است و اغلب فقط از سر اتفاق دستس به آنها رسیده است، جمع آوری شده و در زندگیمان به کار میرود. به طرز جالبی، الآن دیگر بزرگترین کتابخانه وب اینرنت است؛ نسخه ی مجازی وب کیهانی مادربزرگ-عنکبوت که احتمالا درست مثل کیهان و نسخه ی کوچکترش تار عنکبوت، مدام در حال بازسازی در جهت نوسازی است.

شیاطین، میکروب ها و مشابه های سیاسی-اجتماعی آنها

نویسنده: پویا جفاکش

آکروپولیس یونان و شهر آتن در پایین دست آن

فرشتگان به شکل دو مرد جوان در مقابل مرد ایزدی اسبسوار، هلیودوروس را در معبد یهوه مورد حمله قرار میدهند.

در سال 1386 دو سال بعد از روی کار آمدن دولت محمود احمدینژاد، دکتر عبدالله شهبازی که ابتدا از طرفداران احمدینژاد بود کم کم در حال زاویه یافتن با او بود هرچند هنوز تا "بهایی" و "نفوذی" و خائن خوانده شدن احمدینژاد از سوی شهبازی، خیلی مانده بود. این است که شهبازی در یک سخنرانی در شیراز، موضوع ثروت اندوزی خانوادگی از طریق رسیدن به قدرت در ایران در دوره های هاشمی رفسنجانی و خاتمی را مورد نقد قرار داد و عجیب این که سخنرانی خود را با نقد نظریه ی استبداد شرقی شروع کرد و به این موضوع پرداخت که غربی هایی که موضوع حکومت «سلطان» بر تمام زمین های کشور در عثمانی و هند را مطرح کرده اند همه چیز را غلط فهمیده اند ولی هنوز این تز استبداد شرقی، در مقابل آزادی غربی قرار میگیرد و حتی خانم لمبتون کتابی درباره ی مالکیت در اسلام مینویسد که بیشتر اسناد و مدارکش ضد مالکیت همه چیز از سوی حکومت است ولی باز هم میخواهد به زور، از توی آن، «استبداد شرقی» بیرون بکشد. شهبازی میگوید ماگناکارتا قانون نامه ی زمینداران در انگلستان که غربگراهای ایرانی به حالتی مجذوب، آن را سنگ بنای آزادی میشمرند، هیچ برتری خاصی نسبت به قوانین مالکیت در فقه اسلامی ندارد. به گفته ی شهبازی، تصور شاهی که بسیار ثروتمند و صاحب همه چیز و همه کس است، فقط طی درس آموزی غربگراهای اواخر دوره ی قاجار از اروپایی ها به وجود آمده و روی رضا شاه و بعدا با وقفه ای محمدرضاشاه فرافکنی شده و برای آن، با سندسازی و دروغبافی درباره ی قاجار و ماقبل آن، پیشینه ساخته شده است؛ اما چون عمقی در فرهنگ ایران نداشته، در انقلاب شکست خورده است تا این که با بازگشت اروپامحوری از دوره ی هاشمی رفسنجانی، مجددا عادی سازی شده است. ("نقد شهبازی بر هاشمی، خاتمی و احمدینژاد": جهان نیوز: 23 آذر 1386)

شاید با یک نگاه اجمالی به سه رئیس جمهوری که مورد انتقاد شهبازی قرار گرفته اند، سویه ی دیگری از این خیزبرداری به سمت سلطانی شدن با ثروت اندوزی درک شود. اگرچه سلطان در «استبداد شرقی» تخیل شده توسط شرقشناسان، یک موجود مقدس است، اما وقتی تقدس او واقعا برقرار میشود که مردم، این تقدس را باور کرده باشند. این است که ما به تدریج از انتخابات فرمایشی هاشمی رفسنجانی، به افتخار خاتمی به رسیدن به قدرت از طریق صندوق های رأی طبقه ی روشن نگر و روزنامه نگاران، و از آنجا به تلاش احمدینژاد برای نشان دادن خود به عنوان قهرمان همه ی مردم ایران میرسیم. اما چرا باید انتخاب ایرانی ها به عنوان مردمی که در فریب خوردن از سیاستمداران، هیچ تفاوتی با بقیه ی مردم دنیا ندارند، به مقدس شدن یک فرد بینجامد؟ بی هیچ دلیلی جز این که این مردم در خاک ایران میزیند و خاک ایران، «پاک» است، «غرور آفرین» است، قهرمانساز است، با همه ی خاک ها فرق دارد. پس مردمش هم با بقیه فرق دارند، چون همانطورکه تورات میگوید، انسان از خاک آفریده شده است و چون خاک ایران خاص است، مردم ایران هم خاصند. یعنی خاک ایران تا آنجایی که مثلا مرز عراق یا ترکیه یا پاکستان است خاص است و بقیه اش خاص نیست چون توسط حکومت تهران کنترل نمیشود. پس حتما جادوی یک شهر خاص به نام تهران، آن را خاص کرده است؛ و عجیب اینجاست که بقیه ی پایتخت ها هم همین اصطلاحات و همین جادو را درباره ی خاک کشور خود قائلند. اما چگونه ممکن است این فکر به وجود بیاید که یک شهر یا مملکت خاص است؟

به نوشته ی جان اونیل، تنها کسی که میتوانست شهرها را مقدس کند و جان ببخشد و به آنها هویت انسانی دهد، خورشید بود وقتی که بر ساختمان های شهر میتابید و این کاری بود که آپولو خدای خورشید با شهرهای یونانی-رومی مینمود. علت این بود که سنگ های آسمانی به مانند آذرخش ها، آتش های خورشیدی شمرده میشدند که به سنگ های زمین جذب میشوند و در این سنگ ها که فنیقیان و ازجمله عبرانیان به آنها "بیت ایل" یعنی خانه ی خدا میگویند، نیروهای خورشیدی لانه میکنند. این گونه سنگ ها گاهی خود خدای مذکر خورشیدی تصور میشدند مانند بتیلوس پسر اورانوس، و گاهی الهه ای که خدای خورشیدی از او متولد میشود مانند کوبله. در کتاب هوشع از این سنگ ها به نام "بیت آن" یاد شده است که آن یا آنو، تلفظ دیگر ال و ایلو نام های خدا در فنیقی است که تلفظ "آن" بیشتر در بین النهرین رواج داشته است. نسخه ی مونث "آن"، "آنات" نام داشت و لغت "بیت آنات" در تورات در کتاب یوشع (38 : 19) و در کتاب قضات (33 : 1) به کار رفته است. در اساطیر نورس، از شخصی به نام svedger یاد شده است که به همراه 12نفر دیگر در جستجوی ""گادهایم" یعنی خانه ی خدا و برای ملاقات با اودین رئیس خدایان نورس، به tyrkland یعنی تروآ میروند و به محلی به نام استاین stein میرسند که سنگی به بزرگی یک خانه درآنجا است. یک دورف یا کوتوله از سنگ خارج میشود و سودجر را به درون دعوت میکند. سودجر با دورف درون سنگ میرود و پس از آن، دیگر هیچ کس، او را نمیبیند. استاین به معنی سنگ است. "بیت الله" نام حرم خانه ی خدا در کعبه است که حجرالاسود آن، یک سنگ آسمانی تلقی میشود و در گزارش های بیزانسی، آن را آفرودیت خوانده اند که نام الهه ای است و ظاهرا هدف، توجه به مادینگی خانه ی خدا است. سنگ مقدس خدای خورشیدی در حمص، به نام او الگبل یا هلیوگابالوس نام داشت و این نام، مرتبط با نام گیبیل خدای آتش بین النهرین است ولی از طرف دیگر با "جبل" به معنی کوه هم ارتباط دارد. کوه ها جانشینان کوه عمود زمین در قطب شمال هستند که باعث جریان مغناطیس تصور میشد. سنگ های آسمانی هم مغناطیسی تصور میشدند چون نیروی الهی ذخیره در آنها میتوانست باعث جانمند شدن سنگ ها شود همانطورکه سنگ هایی که دیوکالیون (نوح یونانی) و همسرش پشت سرشان می انداختند تبدیل به اجداد انسان های امروزی شد و بعدها هم مجسمه ی زنی که پیگمالیون ساخت به نیروی الهی ونوس/آفرودیت، تبدیل به انسانی زنده شد. طبیعتا توجه به مغناطیس، آهن را پررنگ میکند چون آهن به مغناطیس آهنربا جذب میشود. مانتو نوشته است که هورس از جنس مغناطیس و تایفون/سیت از جنس آهن بود و بنابراین طغیان سیت علیه هورس در افسانه های مصری، طغیان آفریدگان علیه آفرینش بود. شبیه این طغیان را در افسانه های چینی نیز داریم و آن، طغیان "چی یو" (مظهر بینظمی) با لشکری از موجودات حیوان مانند آهنی که مثل انسان سخن میگفتند علیه هوآنگ دی (اولین امپراطور) است که به شکست لشکر چی یو منجر میشود. در ضبط نام این چی یو، از هیروگلیفی نشاندهنده ی کوه استفاده شده است. در روایات ژاپنی از یک شمن بودایی به نام چی یو سخن رفته که در سال 658 میلادی، یک ارابه ی مغناطیسی ساخت و بعدا در سال 666 میلادی، یک ارابه ی خاص دیگر ساخت. ظاهرا این دو چی یو، دو روایت از یک موجود واحدند. در افسانه های چینی، گزارش های دیگری درباره ی مجسمه ی کنفسیوس و مجسمه ی ژوگه لیانگ که میتوانستند طوری حرکت کنند که از دور، آدم واقعی به نظر برسند صحبت شده است. این افسانه ها تکرار سنگ های آدم شونده ی یونانینی-رومیند. مغول ها افسانه ای دارند که مطابق آن، چینی ها نیز از سنگ ها پدید آمدند. مطابق این افسانه، دو دختر یک خان، از یک سنگ آسمانی باردار شدند و دو پسر زاییدند که یکیشان انسان بسیار خوبی بود و دیگری شیطانصفت بود. از این دو پسر، نژاد چینی ها به وجود آمدند که در هنگام نیکوکاری، بسیار ایزدی و در هنگام خباثت، بسیار شیطانیند. اونیل، این افسانه را با داستان تولد زئوس مقایسه میکند که در آن، رئا مادر زئوس برای این که کرونوس پدر زئوس، او را نبلعد، یک سنگ را به جای زئوس، به خورد او داد. به روایتی این سنگ، شبیه یک آدم بود و لباس داشت. بدین ترتیب، اونیل میگوید میشد از زئوس هم تصور یک موجود سنگی یا آهنی و مکانیکی را داشت که مثل چی یو، موجودات مکانیکی، ارتش او میشوند. اونیل میگوید "آگاممنون" پیش از این که نام رهبر یونانی ها در فتح تروآ باشد، لقب خود زئوس بود که به "آگ" (حق) یعنی ایزدی، و "ممنون" یعنی به حرکت درآورنده تقسیم میشد و در مجموع میشد حرکت دهنده ی ایزدی. اونیل، این معنی را با قصه ی orcus در گزارش وریوس از محلی به نام دروازه ی اورکوس ربط میدهد. وی نوشته است که در گذشته نام اورکوس را بیشتر به صورت urgus تلفظ میکردند که منشا لغت urgeبه معنی جانمند کردن و به حرکت درآوردن است و اورکوس هم خدای ماشین ها و مخلوقات مکانیکی بوده است. بر این اساس، زئوس میتوانسته در بدوو امر، سنگی باشد که در اثر تابش خورشید جان گرفته است. در گزارش های یونانی، بارها از پرستش زئوس به شکل یک سنگ سخن رفته است، ولی شاید یکی از مهمترین زئوس های سنگ نما، "قصی" خدای آرامی است که زئوس در تطبیق با او، "زئوس کاسیوس" نامیده میشد. سرزمین مقدس این ایزد، کوه کاسیوس در انطاکیه مرکز حکومت یونانیان در سوریه بود و درآنجا به نام "زئوس کرونوس" پرستش میشد. نمادش سنگی بود که هادریان امپراطور روم، برایش قربانی نمود و مردم انطاکیه مدعی بودند این سنگ از آسمان سقوط کرده است. این سنگ نه در زیر سقف یک معبد بلکه در زیر آسمان باز قرار داشت. یک کوه کاسیوس دیگر هم در مرز مصر و فلسطین قرار داشت که زئوس درآنجا به شکل مجسمه ی جوانی که یک انار در دست دارد نمایش داده میشد. انار نماد خدای ریمون (رحمان) است. بر اساس قصه ی قصی، ممکن است ارتش زئوس لشکری از سنگ های نمادین خدایان مشرکین عرب باشند که مسلمان ها به آنها انصاب میگفتند و بعضی از این سنگ ها فقط مذبح هایی بودند که رویشان قربانی میشد و مثل سنگ مذبح یعقوب پدر بنی اسرائیل مقدس شده بودند. در افسانه ی پری بانو در هزار و یک شب، میبینیم که چطور او جمعیت عظیمی از انسان هایی که به سنگ تبدیل شده اند را به انسان های جاندار و گوشتمند برمیگرداند و آنها به سرزمین هایشان برمیگردند. این میتواند ردی از تخیل سنگ های انسان شده بر اساس یک سنگ پرستی باشد. این سنگپرستی در دنباله ی جهان یونانی-رومی تا اعماق اروپا قابل ردگیری است. finn magnussen نوشته است که پرستش سنگ های گرد، تا انتهای قرن 18 در کوه های آلپی نروژ رواج داشته است. در پرتغال، مردم، به شدت نگران بروکساها یا شیاطین محلی بودن و برای مقابله با آنها در کیسه ها سنگ های کوچکی را که در معبد با نام "سنت بده" saint bede تقدیس شده بودند حمل میکردند چراکه مطابق افسانه ای، سنت بده مسلح به سنگ های مقدسی بود که فرشتگان به او داده بودند. اعتقاد به سنگ های جادویی در قلمرو اسلامی و بیشتر دربین درویشان نیز با حددت برقرار بوده و بعضی از این سنگ ها در حلقه ی انگشتری در انگشتان دستان درویشان دیده میشدند. یکی از محبوب ترین انواع سنگ جادویی در بین درویشان، سنگی به نام «نجف» بود که معدن آن در محلی به همین نام قرار داشت.:

the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: chap9

روشن است که هر سنگ و خاکی نمیتواند با تابش یا الکتریسیته و مغناطیس خورشید، جانمند شود، مگر این که دارای یک خمیرمایه ی خاص باشد. اما خاص بودن خمیرمایه تا حد ممکن را فقط حکومتی که مرزهای کشور را تعیین کرده است روشن میکند؛ هرچقدر وسعت تصرفات حکومت بیشتر باشد، وسعت خاک جادویی –البته جادویی فقط از دید اتباع همان حکومت- نیز بیشتر است.

اندرو مارفول با استفاده از کتاب «رساله ی کلامی-سیاسی» اسپینوزا منسوب به قرن 17، داستانسازی برای تقدس کشورها را نتیجه ی طغیان شاهزادگان و حکام ولایات علیه حکومت پاپ میخواند و مهمترین قسمت قضیه این است که نه تنها کتاب او هیچ سالشمار و قرنی ندارد –گویی که قبل از اختراع سالشمار توسط ژزوئیت های جاعل تاریخ مدرن نوشته شده است- بلکه هیچ سخنی از قرون وسطی و حکومت مسیحیان در آن نیست و فقط درباره ی حکومت یهود صحبت میکند، حکومتی ملوک الطوایفی با یک پاپ و یک شاه کلی و یک پارلمان که عین سنای روم باستان در قبل از قرون وسطی است و البته یک قانون نامه که بین پاپ و شاه کلی داوری میکند و این قانون نامه بر اساس یهودیت است. اسپینوزا تورات را میشناسد و اصالت آن را رد میکند و میگوید تمام داستان موسی و جانشینانش در آن، تخیلات نویسنده ای قانون گزار از عصر اسکندر کبیر است؛ مطلبی نزدیک به آنچه درباره ی نوشته شدن تورات توسط عزرای کتاب در دوران آزادی یهود از اسارت بابل شنیده ایم. به نظر اسپینوزا نویسنده ی توررات ناچار بوده برای وا داشتن مردم به اطاعت از قانون، داستان هایی آمیخته به تهدید و تطمیع درباره ی خدای یهود و جانشینانش در زمین جعل کند و این داستانسازی بعدا به ضرر رهبر عمومی یعنی پاپ یهودی و توسط شاهزادگان و قدرتمداران گردنکش ادامه پیدا کرده و پاپ و شاه و مردم نیز هر کدام برای دفاع از وضعیت خود، اقدام به جعل داستان هایی مشابه کرده اند و معجونی که از آمیزه ی نهایی این قصه سازی ها به وجود آمد شالوده ی جهانبینی مسیحی شد. به نظر مارفول، مهمترین پیشرانه ی این معجون، همان چیزی است که اسپینوزا آن را در بارگاه سابق پاپ میستاید وآن دربار را قربانی همان نیز میشناسد: دادن آزادی حداکثری به حکام ولایات با این تز که همه در برابر خداوند در آزادی برابرند و از این جهت فرقی بین پاپ و امپراطور و مردم نیست. مارفول، تصور میکند اسپینوزا به عنوان مدافع آزادی جریانی که از عدالت و آزادی بیرون می آیند و آن را نابود میکنند، مانند خدای یهودیت است که یهود را آزاد میگذارد تا خودش را در قالب عیسی مسیح بکشند. بنابراین او نام «بندیکت اسپینوزا» را به دو قسمت تقسیم میکند: "بندیکت" عنوان رهبر افسانه ای فرقه ای مسیحی که توسط شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس به رهبری مذهبی پاپ آوینیون، به قدرت رسیدند و آن امپراطوری، بنیان ترویج مسیحیت شد، و "اسپین نوزا" لغتی که مارفول، آن را به خارهای درختی گرد شده معنی و به تاج خاری مرتبط میکند که در موقع شکنجه و اعدام مسیح، برای تحقیر عیسی در مقام «شاه یهودا» به جای تاج مالوف روی سر او گذاشتند.:

“ Spinoza denuncio la histora y su cronologia official hasta el siglo xvii”: andreu marfull: chronologia: 7 sep 2020

مارفول، با بهره گیری از دستنوشته ای درباره ی تاریخ پروونس به زبان پروونسی و منسوب به ژان نوستراداموس، نقش قوای جانشین شارلمان در این تحریف را بیشتر ارزیابی میکند. مطابق این نوشته، در گذشته ساراسن ها بر اروپا حکومت میکردند و رهبر این ساراسن ها، ترسس، شاه گالسیا و تارتاریا و تروآ بود. شارلمان او را شکست داد و مسیحی کرد و به حکومت تولوز رساند. مارفول توجه میکند که تولوز منبع اشرافیت یهودی حاکم بر کاتالانیا است که احتمالا شخصیت های اصلی پشت نوشته شدن تورات و انجیلند. از طرفی قلمرو تاثیر این اشرافیت، منطقه ی اکسیتانیا است که در قدیم به گوتیا شهرت داشته و محل فعالیت کاتارها بوده است. گوتیای دیگری هم در قدیم، در منطقه ی شمال دریای سیاه واقع و محل استقرار خزرها که ترک هاییی یهودی شده بودند شمرده شده و از این خزرها به نام کاتاروس یاد شده است. بنابراین ساراسن ها (مسلمانان باستان)، کاتارها (مسیحیان عرفانگرای سرکوب شده توسط کلیسا) و تارتار (تاتار) ها با هم در یک جا جمع می آیند و مذهبی را نشان میدهند که در حال تحریف به سمت یهودیت توراتی و مکمل مسیحی آن است. با توجه به نیمه اسکیت بودن اشرافیت ژرمن فرانک ها –قوم شارلمانی- این شبیه یک شورش علیه شاه تاتارها به نظر میرسد و با توجه به خزری بودن رهبری قبلی، میتوان آن را با شورش چنگیز خان علیه وانگ خان رهبر کرائیت ها مقایسه کرد. چون نام کرائیت در تلفظ یکسان با تلفظ غربی عنوان "قرائی" برای یهودیت پیرو حدیث گرایی و تفسیر حدیث است که در قلمرو خزرها مورد حمایت واقع شد و توسعه یافت. ایجاد دشمنی بین چنگیزخان و وانگ خان، نتیجه ی بدگویی های وانگ خان بود که یادآور ایجاد دشمنی بین داود و شائول است و در هر دو داستان، این دشمنی با مرگ رقیب قهرمان توسط یک جریان ثالث پایان می یابد.:

“Nostradamus (jean): el primer conde de Toulouse fue el rey de tartaria, de gallicia y de troya la grande”: andreu marfull: chronologia: 2 jan 2023

نام "وانگ خان" جالب است. "وانگ" در چینی به معنی شاه است و عقیده بر این است که کرائیت ها علاقه ای به تمدن چینی داشتند. این موضوع، ممکن است شورش چنگیزخان را به واسطه ی افسانه ی یهودی فتح اورشلیم، با فتح چین تطبیق دهد. داود برای فتح سرزمین مقدس اورشلیم یا بیت المقدس، از طریق یک تونل زیرزمینی و به قولی چاه فاضلاب وارد شهر شد. در گزارش کارپینی، چنگیزخان برای فتح چین، پایتخت آنها را از طریق یک تونل زیرزمینی فتح نمود و با کشتن فرمانروای آنان، از اطاعت بقیه ی چینی ها مطمئن شد. جالب این که به نوشته ی کارپینی، چینی ها در اخلاق و عبادت و اعتقاد به مجازات و پاداش در جهان دیگر، شبیه مسیحی ها هستند، همچنین چینی ها ریش نمیگذارند و صورتشان به گشادی مغول ها نیست. کارپینی چنگیزخان را هم به اسکندر تشبیه کرده است و هم به نمرود، که هر دو این قهرمانان اساطیری، فاتحان مشهور بابلند. چنگیزخان کارپینی به مانند اسکندر، با یاجوج و ماجوج هم مقابله میکند و جالب این که به گفته ی کارپینی، یاجوج و ماجوج، یهودیانی بودند که توسط اسکندر به بعضی نواحی محدود شده بودند. از طرف دیگر، یکی از نبردهای مهم مغول های چنگیزی، نبرد کالکا با ترک های کومان است که در محل دو رودخانه به نام های کالکا و کونیزوس رخ میدهند. هر دو این نام ها مرتبط با عنوان کولیکوف برای محل نبرد دیمیتری دونسکوی با خان مامای و پیروزی دیمیتری به معجزه ی مسیحیت در تاریخ روسیه هستند. فومنکو نشان داده است که دیمیتری دونسکوی در پیروزی بر مامای، نسخه ی مسیحی خان تختامیش از نسل چنگیزخان است که خانی از خاندان دیگر یعنی مامای را سرنگون میکند. این در حکم همان «پس گرفتن» حکومت سرزمین مقدس از غاصبان کنعانی و آموری توسط یهود است که اول از همه، قهرمان مسیحی است که با کمال میل، آن را از خود میکند. این قهرمان مسیحی به عنوان رهبر اسلاوهای مبارز با مغول ها، خود، نسخه ی دیگر اسکندر پیشوای استعمارگران است. غرق شدن سربازان مغول در رودخانه در نبرد کولیکوف، قابل تطبیق با غرق شدن سربازان داریوش در تعقیب اسکندر در رود فرات و قبل از آن، غرق شدن لشکر فرعون در دریا در تعقیب موسی و قومش است. بنابراین دو رودخانه ی نبرد کالکا هم نسخه هایی از دجله و فرات بابل نمرودند.:

“reconstration issues”: mark graf: cronologia: 12/4/2015: p115

کاملا ممکن است تصرف سرزمین مقدس، کنایه ای از تصرف اقلیم معنوی توسط یک مدعی جدید باشد و از این جهت است که مسیحیت، افسانه های پیشین تاتارهای حق به جانب را به نفع خود مصادره کرده است و اولین صحنه ی این مصادره نیز علیه مسیحیت پیشین که حالا ارتداد تلقی میشود به کار میرود و در سرکوب کاتارها به دست قوای کلیسای کاتولیک رم منعکس میشود.

جیم دایر مینویسد آنچه درباره ی سرکوب مسیحیت های غیر کاتولیک توسط دستگاه پاپ نوشته اند، مربوط به گروه هایی میشود که عیسی را متعلق به یهود نمیدانستند و تورات را رد میکردند. کلیسای باقی مانده و پایتختش رم، از انجیل برای برحق نشان دادن خود استفاده میکرد، اما تورات را رها نکرد چون «این تنها متنی است که از نسل کشی، برده داری، نفرت از زنان و همجنسگرایان، و این باور که شما میتوانید مرتکب هر اشتباهی شوید و در آخرین لحظه مورد عفو قرار بگیرید، حمایت میکند.» و جیم دایر، بخش اعظم ادبیات نفرت از همجنسگرایان، کسانی که به زبان آشنا صحبت نمیکنند، و نژادهای بیگانه در دنیای مدرن را ریشه دار در تورات میداند:

“and earth was divided”: jim duyer: stolen history: 25may2023

طغیان یهوه خدای یهود علیه خدایان پیشین، در خشمی که موقع جلوه گری در گدازه های آتشفشان طور سینا نشان میدهد اثبات میگردد. این کوه به عنوان مابه ازای عمود جهان و همزمان تجسم یهوه، اطلس غول را به یاد می آورد که آسمان را روی سر خود نگه داشته است و جالب اینجاست که تصویری خشمگین از اطلس به صورت یک کوه آتشفشانی ممکن است در تالوس غول مفرغی کتاب آرگوناتیکا انعکاس یافته باشد که به سمت دریانوردان کشتی ارگوس سنگ پرت میکرد ولی مدئای جادوگر، با طلسمی، قوزک پای او را تخریب کرد و او سقوط کرد و تکه تکه شد. کلمه ی تالوس احتمالا با کلمه ی اطلس مرتبط است. "تالوس" از "تل" سامی به معنی تپه و مرتبط با tall به معنی قدبلند می آید و "تالاخ" ایرلندی به معنی سنگ بزرگ نیز از همین ریشه است. "طلسم" یا talisman در جادوگری هم در ابتدا به معنی سنگ مقدس و از همین ریشه بود. به روایتی تالوس را دیدالوس مخترع ماشین های مکانیکی، اختراع کرده است ولی جالب این که دیدالوس، برادرزاده ای به نام تالوس نیز داشته که چون از خودش مخترع بهتری به نظر میرسیده، تالوس را کشته و به سزای قتل تالوس، به کرت تبعید شده است. ممکن است این دو تالوس، یک موجودیت واحد باشند و نام "دی دالوس" نیز قابل تعبیر به "صاحب تالوس" و درواقع شخصیت اصلی پشت آن است. تالوس برادرزاده ی دیدالوس، از اکروپولیس آمده بود و اکروپولیس قابل معنی به شهر خدا یا خدایان و یا شهر آسمانی در کنایه به بهشت است. هسیخیوس نوشته است که بازی های المپیک به "زئوس تالیوس" تقدیم میشوند و این نشان میدهد که تالوس میتواند همان زئوس در مقام یک خدای سنگی باشد که برای مرکز جهان شدن، به اندازه ی کوه عمود قطب شمال، عظیم شده است.:

the night of rhe gods”: ibid: p133-5

در ویکی پدیا ذیل لغت talos (inventor) آمده است که مطابق دگردیسی های آوید، تالوس برادرزاده ی دیدالوس، با دندان های یک جمجمه ی مار، در چوب شیارهایی ایجاد کرد و ازاینجا به فکر اختراع اره افتاد؛ ازاینرو وقتی کسی دیدالوس را در حال جابه جایی جسد تالوس دید و به او شک برد و از دیدالوس پرسید «چه میکنی؟»، دیدالوس پاسخ داد جسد یک مار را دفن میکند، ازآنروکه دیدالوس در ایجاد اره کردن، جانشین یک مار شده بود. من فکر میکنم دراینجا مار، جانشین ماری شده است که به جای شیطان از بهشت اخراج شد و پایین آمدن تالوس از تپه ی اکروپولیس (مابه ازای کوه خدا و محل بهشت) همین اخراج را نشان میدهد. امروزه محل اکروپولیس را در آتن پایتخت یونان قرار میدهند و عمدا این محل را انتخاب کرده اند چون فرض شده که یونان در جنوب شرقی اروپا و نزدیک ترین فاصله به خاورمیانه، اولین محل انتقال تمدن از خاورمیانه به اروپا بوده و در تمدن یونانی زبانان، برای اولین بار، فلاسفه خدایان را از تولید منع کردند و این اتفاق با طالس شروع شد که خلقت جهان از آب در افسانه های بابلی را اخذ کرد ولی از نقش مردوخ (خدای بابلی) به عنوان خالق در آن صرف نظر کرد. جالب است که نام طالس هم شبیه تالوس است. این، آغاز "علم" و شورش علیه خدایان همانطورکه شیطان میخواهد است و ادامه اش باید به تولید وسایل مکانیکی بینجامد. اگر دیدالوس خدای مکانیک، تالوس را اختراع کرده تا بعدا از بین ببرد، پس برابری تالوس با زئوس و یهوه به این معنا است که نیروی پیش برنده ی جهان مصنوعی، خدایی را خود ساخته است تا مثل غولی خرابکار، همه چیز را ویران کند و مردم به سببش از خدا گریزان شوند (همانطورکه تاریخ کلیسا در قرون وسطای اروپا نشان میدهد) و از همان نیرویی که اینچنین خدایی را برای بدنام کردن مذهب تولید کرده و به جان مردم انتخاب است، همچون یک قهرمان برای نابودی آن، استقبال کنند. تا زمان طغیان مارکسیسم علیه سرمایه داری، هنوز نسبت پول پرستان با این خدای روانی آشکار بود، ولی با به هم آمیختن سرمایه داری و مارکسیسم در هر دو بلوک طی جنگ سرد، کم کم نسبت خدای دروغین و سرمایه داری فراموش شد و بعد از سقوط کمونیسم و از بین رفتن بهانه ی دفاع از خدا در مقابل کمونیست های کافر، سرمایه داری توانست با نیروی بیشتری از مرکز خود ایالات متحده ی امریکا به عنوان ناجی جهان در جنگ با تالوس مذهب، میدان عمل پیدا کند. برای همین هم بود که بوش، در حمله ی خود به عراق و افغانستان، از «جنگ صلیبی» سخن گفت، ولی میشد نبرد غرب علیه دشمنان جانشین شده ی شوروی را هم نبرد مسیحیت علیه اسلام خواند و هم نبرد بی خدایی و شیطانپرستی علیه مذهب خدا.

یونان یعنی تمدنی که غرب از آن برآمد، مجموعه ای از دولتشهرها بود که از هجوم دوری ها به زمین آن پدید آمدند. دوری ها عاملان پایان تمدن مینوسی کرت که ددالوس به آن خدمت میکرد نیز شدند و بعد از مدتی هرج و مرج، قانون لوکورگوس را بر آن حاکم کردند. لوکورگوس پسری به نام "لائوداماس" داشت که نامش ترکیب "لائوس" به معنی سنگ و "داماس" معادل "آداماس" یا آدم به معنی انسان است. این نام، ترکیبی از سنگ های دیوکالیون که تبدیل به نخستین انسان های نوع جدید شدند در اساطیر یونانی، و پیدایش آدم تورات از توده ی خاک را نشان میدهد. آوید، آداماس را یکی از نام های پلوتون یا هادس، فرمانروای دوزخ خوانده است. نام آتاماس (از شاهان یونانی) هم تلفظ دیگر آداماس شمرده میشود. گوسفند طلایی رنگی که پشم مقدسش مایه ی برکت کلخیز در شرق شد از قلمرو آتاماس آمده بود. مدئا کاهنه ی این پشم بود که عاشق یاسون یونانی شد و با او و به همراه پشم به یونان گریخت و به ادعای این داستان، آن را بازگرداند. بنابراین مدئا میتواند نسخه ی شرقی ایجاد کننده ی آدم سنگی به جای خدا باشد. اتفاقا درباره ی مدئا داستانی داریم که میگوید او مردی را به سنگ تبدیل کرد و آن سنگ، به نامش مدوس نام گرفت. از طرفی، مدوس، نام پسر مدئا و یاسون است که جد مدی ها یا مادها شد. مدوس به معنی میانی است و کشور وسط دنیا را نشان میدهد. از دید تاتارها سرزمین میانی جهان، چین است و اتروسک ها که حاکمان قبلی سرزمین لاتینی ها در منطقه ی رم ایتالیا بودند گاهی از نسل تاتارها شمرده میشوند. لاتینوس که لاتینی ها از او نام دارند با شاهی اتروسکی به نام مدنتوس در جنگ بود که لنورمنت، این نام را به معنی نسب گرفته از مدوس میشمرد. درواقع جنگ لاتینی ها علیه تاتارها نه فقط در ایتالیا اتفاق می افتد و نه در جزیره ای کوچک امروزی به نام کرت، بلکه در سطح دنیا رقم میخورد. چون "کرت" در اصل همان "قرط" فنیقی به معنی زمین است که جزیره ای وسط اقیانوس شمرده میشد. از لغات پدید آمده از آن، "کرزوس" و "کراسوس" به معنی فرمانروای جهانند که میتواند مرتبط با cress عنوان نسخه ای آرگوسی از دیونیسوس-باخوس باشند که جزیره ی کرت از نام او گرفت و درآنجا به ژوپیتر-کرسیس یعنی ژوپیتر یا زئوس کرتی نامبردار شد که میتواند همان زئوس پسر کرونوس باشد که در جزیره ی کرت پرورش یافت. کرس میتواند همان آیتلیادس باشد که جد آیتلیادها شامل ده خدای مدیریت کننده ی جزیره ی کرت است و این نام ارتباط با تالوس و اطلس را نشان میدهد که درست مثل زئوس در قصه ی کرونوس با سنگ جایگزین میشوند. ظاهرا جریان منتسب به یاسون و مدئا، وظیفه دارند غولی را که خود با عنوان زئوس پدید آورده اند با جادو سرنگون کنند. این احتمال، کاملا منطقی است چون نام مدئا به لحاظ لغوی تلفظ دیگر "مدوسا" زنی هیولایی با موهایی به شکل مار است که نگاهش، انسان ها را به سنگ تبدیل میکند و پرسئوس، از سر بریده ی او برای سنگ کردن دشمنانش استفاده میکند. نام مدئا همچنین در آندرومدا همسر پرسئوس دیده میشود چون مدئا برای یاسون، هم همسر است و هم وسیله ی شکست دشمنان، و هر دو کارکرد مدوسا و اندرومدا برای پرسئوس را دارد. سر بریده ی مدوسا اطلس غول را هم با سنگ کردن تبدیل به یک کوه کرد و این میتواند همان تبدیل خدا به زئوس سنگی و تالوس مفرغی به عنوان نمادهایی از یک مذهب متصلب و خشک و بی انعطاف و مکانیکی باشد. از قطرات خونی که از سر بریده ی مدوسا بر زمیسن چکید، مارها پدید آمدند که جانشینان شیاطین و مروج جادوگری شمرده میشوند. جادو را magy و جادوگر را magus میخواندند. این کلمات، مرتبط با majus عنوان لاتین ماه "می" است که مرتبط با "مایا" از الهگان رومی و مادر هرمس است و ازجمله کسانی که در این ایام برای او قربانی میکردند، پیروان هفستوس خدای صنعتگران بودند که مایا را همسر هفستوس میشمردند. ظاهرا نام های مایا و مدئا و مدوسا با مجوس دارای ریشه ی مشترکند و جادوگری و صنعتگری مکمل هم بودند. از خونی که از سر بریده ی مدوسا به زمین چکید، همچنین پگاسوس یا اسب بالدار پروازگر در آسمان پدید آمد که نامش برگرفته از peges به معنی اسب آبی است و اسب آبی، که یکی از بزرگترین مظاهر الهه و مجسم کننده ی صورت فلکی قطب شمالی دب اکبر است، نسخه ی آبزی اسب است و پگاسوس با اوجانشین میشود چون اسب آسمانی در اقیانوس آسمان حرکت میکند. اقیانوسی که کرت یعنی زمین را احاطه کرده است هم میتواند همین اقیانوس آسمانی باشد و دوری ها و ارگونات ها که تصرفش میکنند میتوانند همان فرشتگان هبوط کرده ی تورات باشند که در قالب خدایان المپ که ارتش زئوسند، مسیر زندگی انسان را تغییر میدهند.:

the night of rhe gods”: ibid: p138-150

رونالد هندل، مینویسد این خدایانی که زمین را تصرف میکنند و در کوه ساکن میشوند، ازجمله خدایان کوه سافون یعنی همان کوه کاسیوس در سوریه هستند که "بعل" آن، "زئوس کاسیوس" نامیده میشد. آنها همان خدایان فنیقی گزارش شده توسط سانخونیاتون هستند که فیلو نویسنده ی یهودی اسکندرانی، از آنها انسان های باستانی میسازد و فرزندانشان همان نفیلیم یا انسان های دارای توانایی مافوق طبیعی در افسانه های یهودند. دراینجا یکی از گزاره های غامض اسطوره شناسی که وارد انسانشناسی شده اند قابل رمزیابی میشود و آن صحبت فیلو است از دورانی که اخلاق زنان آنقدر پست شد که با مردان مختلف خوابیدند و چون پدر فرزندان معلوم نبود به مادرشان نسبت داده شدند. هندل مینویسد این دوره ای از زندگی انسان نیست، چون این زنان، انسان نیستند و الهگانی هستند که با زنان باستانی تطبیق شده اند.:

“the nephilim were on the earth”: Ronald hendel: in “the fall of the angels”:edt by christoph auffarth m loren t. stuckenbruck : brill: 2004: p24-27

با این که این حرف، منطقی است ولی این هم انکار نشدنی است که این الهگان خیالی، واقعا الگوی زنان زمینی مدرن شده اند و این با تطبیق این الهگان با جن های ماده ی در خدمت الهه ی شهوت بنا بر مذهب جادوگری ارتباط تنگاتنگ دارد. الهه ی شهوت در جادوگری به سبب ارتباط با گربه جانور جادوگران، کاملا جانشین باستت الهه ی شهوت مصری است که گاهی با سر گربه نشان داده میشود. از میان چند منطقه ای که گربه های وحشی میزیند، گربه ها فقط در مصر اهلی شدند و باورهای مربوط به آنها همراه خود گربه ها از مصر به همه جا رفت. حتی اگر مصر قدرت استیلای فرهنگی خاصی نداشت، تاثیرپذیریش بر فرهنگ انگلیسی که همه ی فرهنگ ها را عوض کرد کافی است، فرهنگی که در آن، اصطلاح "پوسی" هم برای گربه به کار میرود و هم برای آلت جنسی زن، و فاحشه خانه ها را "کت هاوس" یعنی خانه ی گربه میخواند. پس به این موضوع دقت کنیم که شیاطین یعنی خدایان بیگانه شامل "دوری" های موجد به اصطلاح یونان باستان، از قدیم عامل ایجاد بیماری های جسمی و بیماری های شخصیتی میشدند و این دو نوع بیماری اخلاقی و جسمانی، در بعضی میکروب ها به هم میرسند که اتفاقا اولینشان را که متوجه اهمیتشان شده ایم، یک انگل گربه موسوم به توکسوپلاسما گوندی است. توجه کنیم که میکروب ها درست مثل شیاطین، نامرئی هستند و انگل های مرئی، اغلب به شکل کرم کشف میشدند که کاریکاتوری از مار بود.

کتلین مک آلیف در مقاله ی «آیا دلیل دیوانگی های نوع بشر، گربه های بامزه اند؟» که به ترجمه ی آمنه محبوبی نیا در مجله ی ترجمان (شماره ی31: تابستان 1403) منتشر شده است، به تحقیقات دانشمندان درباره ی تغییرات رفتاری که انگل ها با تصرف بدن قربانی هایشان در ذهن ایجاد میکنند، اشاراتی میکند؛ مثل زنبور انگلی که تخمش را روی بدن عنکبوت گردباف میگذارد، لارو که از تخم درآمد، موادی شیمیایی آزاد میکند که عنکبوت را از تنیدن تورهای مارپیچی باز میدارد و او را مجبور میکند به جایش تورهایی با بافت هندسی به عنوان پیله به دور لارو ببافد؛ یا کرم پهنی که با حمله به دستگاه عصبی مورچه او را برده ی خود میکند و باعث میشود مورچه به جای رفتن در لانه اش، برود نوک برگ یک علف و همانجا بچسبد تا گوسفند، موقع چرا او را بخورد و اینطوری انگل وارد بدن گوسفند شود. در مورد انسانها یکی از مثال های شناخته شده ی چنین انگلی، مشخصا تی. گوندی است. وی هم اول یک جانور کوچک را نشانه میگیرد: موش. موش با دچار شدن به این انگل، ترس خود از گربه را نه فقط از دست میدهد بلکه به گربه جذب میشود تا توسط او خورده شود. انگل پس از گذشتن از بدن گربه، با مدفوع او بر علف ها می افتد و ازآنجا به بدن دیگر حیوانات خانگی و سپس انسان منتقل میشود. گوشت گاو و گوسفند و خوک درصورتیکه کاملا پخته نباشند، میتوانند حامل این انگل باشند که با خورده شدن علف های آلوده به مدفوع گربه، وارد بدن این حیوانات شده است. بیشتر اوقات، عوارض اولیه ی این میکروب، به صورتی نزدیک به آنفلوآنزا بروز میکند ولی سپس حالت نهفته پیدا میکند و در این حالت نهفته متوجه مغز میشود و با لانه کردن در آن باعث تغییرات رفتاری در انسان ها میشود. ازجمله باعث افزایش ترشح دوپامین و از این طریق باعث افزایش شجاعت انسان میشود، بطوریکه ممکن است شخص در یک حکومت استبدادی، به صراحت و با صدای بلند، انتقاد سیاسی کند و باعث وحشت اطرافیانش شود. چنین کسی همچنین خیلی بی محابا و با صراحت، حرفش را میزند و احساساتش را بیان میکند و ازاینرو دوستان زیادی ندارد. انگل، علاوه بر این، باعث کاهش تمرکز فرد مدتی بعد از شروع کار عملی و از این طریق نقصان در توانایی هایی چون رانندگی میشود و مطابق یک تخمین، حدود صدهزار تلفات ناشی از تصادفات رانندگی در سال، کار این انگل است. به نظر میرسد حداقل یک سوم جمعیت زمین به آن مبتلا باشند بدون این که لزوما از آن مطلع باشند. زمانی که انگل به مغز برسد، نمیتوان آن را بیرون کشید و هیچ راهی برای درمان آن وجود ندارد. تغییرات رفتاری حاصل از آن بسیار تدریجی است و شاید هیچ وقت تسلطش بر مغز معلوم نشود. انگل، ابتدا در نواحی ای تصادفی از مغز ساکن میشود اما هدف نهاییش کیست سازی در نواحی کنترل کننده ی لذت جنسی و نواحی کنترل کننده ی اضطراب و نگرانی است و بخصوص نقش مهمی در ایجاد اضطراب ها و حالت های عصبی افراطی بعد از هر اتفاق کوچک دارد. معلوم شده که در افراد مبتلا به شیزوفرنی، این انگل، در جهت تخریب بخش هایی از قشر خاکستری مغز وارد عمل میشود و ازجمله در افراد دارای ویژگی های ژنتیکی شیزوفرنی، به بالفعل شدن بیماری برای رسیدن به مقصودش کمک میکند. ای. فولر توری معتقد است که شیزوفرنی از نیمه ی قرن 18 زمانی که اهالی لندن و پاریس برای اولین بار، اقدام به نگهداری حیوانات خانگی کردند رو به افزایش نهاد و این افزایش در امریکا همزمان با شیوع تب گربه داری از میان «شاعران و اهالی آوانگارد و چپی محله ی گرینویچ نیویورک» رقم خورد. انگل در مردان و زنان به دو شکل مختلف عمل میکند. مردان را دچار انزوا و بدگمانی میکند ولی باعث افزایش جذابیت آنان در نزد زنان میشود. این مشاهده در موش ها نیز دیده شده است. در مورد موش ها کشف شده که انگل از طریق منی موش نر، وارد رحم موش ماده میشود و ازآنجا به سمت بالا و مغز حرکت میکند ضمن این که امکان آلوده سازی فرزندان آنها را نیز می یابد و شاید همین در مورد انسان ها نیز صادق باشد. زنان برعکس، در اثر آلوده شدن به انگل گربه، به طرزی نامعمول، اجتماعی میشوند و علاقه به جلب توجه عمومی و پوشیدن لباس های رنگارنگ و متنوعی پیدا میکنند که نگاه ها را بیشتر متوجه آنها کنند....

آیا مصر خاستگاه یهودیت در تورات به این خاطر با کشور قبط تطبیق شده است که گربه ها ازآنجا آمده اند و گسترش یهودیت، معادل گسترش مذهب انگل هایی است که مردم از آنها تعبیر به شیاطین و خدایان باستانی کرده اند، ولی فقط مطابق تعریف جادوگری یهودی؟ اما چرا این خدایان تعریف های شخصیت های مختلفی دارند؟ احتمالا به این خاطر که آنها معرف صفات گوناگون انسانی به شکلی که در ادبیات غرب و بازتولیدهای هنری متعددش جلوه گر میشوند هستند و همواره هم در نوشته ها و دیالوگ ها به برانگیختن این احساسات توسط خدایان المپ تاکید شده است. اما یونانی گری چطور در دنباله ی یهودیت قرار گرفته است؟

برای این قصه هم داستانی وجود دارد که در کتاب مکابیان آمده است. هلیودوروس فرستاده ی شاه یونانیان، مامور ضبط گنجینه های معبد یهوه در اورشلیم شد. اما مردی جوان سوار بر اسب در صحنه ظاهر شد و کمی بعد دو فرشته به شکل دو مرد جوان آمدند و هلیودوروس را به باد کتک گرفتند. این باعث ایمان آوردن هلیودوروس به خدای یهود شد. این هلیودوروس را همان هلیودوروسی میشناسند که در تاریخ یونانیان، شاه یونان را کشت. همزمان هلیودوروس دیگری در هند، ستونی برای خدای کریشنا برپا کرد که بعضی او را همان هلیودوروس میدانند. در این تلقی، کریشنا و همزادش بالاراما با دو فرشته ی کتاب مکابیان تطبیق شده اند و دو فرشته هم جنبه های مکمل شخصیت همان مرد اسبسوارند. اعتقاد یهود این است که مرد اسبسوار، همان یهوه است و این، تنها چهره ی غیر خشمگین و اغلب ناظر یهوه است. یهوه بیشتر اوقات خشمگین و در این هنگام، مجسم به شیر است و کریشنا نیز یک چهره ی خشمگین به نام ناراسیمها مجسم به یک نیم شیر-نیم انسان دارد. نام کریشا یا کریشنا، برگرفته از کوروس، سوروس، هلیوس، الی، علی و اله است که همگی اشاره به خدای سامی باستانی ای است که یهوه خود را او میشناساند. ممکن است ماجرای هلیودوروس، داستانی برای توجیه رسمیت یافتن تفسیر یهودیان از او در نزد یونانیان داشته باشد، رسمیتی که عامل ترجمه ی عهد عتیق عبری به یونانی در اسکندریه ی مصر به دستور یونانیان شد و ادعا میشود همین ترجمه است که منشا تفسیر رسمی کتاب مقدس در اروپا است.:

“catholic vaishnava connections in history”: bhakti ananda goswami: bhaktiananadagoswani.wordpress.com

شیر (تجسم معمول یهوه) معمولا همراه الهگان سامی است و همه ی آنها شکل های مختلف استارته هستند که در عهد عتیق، پیامبران علیه پرستش او در بین یهودند. جالب اینجاست که در سوریه، از بین الهگان مصری، استارته با باستت تطبیق میشد که بیشتر به الهه ی گربه سر شهرت دارد. آمنهوتپ دوم، پیروزی خود بر رتنو (سوریه) را به نیروی باستت محقق دانسته بود. از این موضوع نباید تعجب کرد. باستت تنها در بخش پایانی دوران پرستش خود با گربه مرتبط میشد و اولین تجسمش شیر بود. او را الهه ی شیران و گاهی به شکل زنی با سر شیر نر تصویر میکردند و گاهی هم از ترکیب این دو موجود، به شیر ماده مجسم میشد. باستت، چشم رع و از این جهت متطابق با هاثور بود. هاثور به عنوان الهه هم به گاو که بزرگترین دوست انسان است مجسم میشد و هم به شیر که بزرگترین دشمن او است. گاهی تصویر گاو شکل، هاثور، و تصویر شیر شکل، باستت نامیده میشدند. از طرفی در شکل شیرمانند هاثور نیز تقسیمبندی ای به عمل آمد که در هیبت شیر خشمگین، او را سخمت و در هیبت شیر بی آزار و رام، او را باست یا باستت نامیدند. گربه، جانشینی برای یک شیر رام بود که در خانه نگهداری میشد تا از خانه در مقابل شیاطین و بلایا محافظت کند. در انتهای دوره ی پرستش باستت که مصادف با دوران یونانی مآبی بود، باستت منحصرا منطبق با گربه بود و هیسروگلیف نامش را طوری مینوشتند که نشانه ی تطبیق او با مآت –یک الهه ی دیگر- در آن باشد.:

“bast-bastet”: Francesco raffaele, h.velde, norra scot, Deborah schorsch, james frantz, jurg eggler, eric gubel,…: live journal: 20march2009

اگر یهوه ی معهود و مداخله گر، شیر خشمگین هاثور در هیبت سخمت باشد، شکل بی طرف و بی فایده ی آن که در مقام همراه یا تجسم باستت است، قطعا خدای سکولاریسم است که بود و نبودش برای کسی فرق ندارد و گربه ای را جانشین خود کرده که شیطان به اطراف و اکناف دنیا میفرستد و نگاه میکند ببیند چه میشود و آدم ها چطور تغییر میکنند و چطور عذاب میبینند. شاید بر اساس همین سرمشق، دولت ها هم از مداخله در زندگی مردم دست برمیدارند و ازجمله آنها را در مقابل فقر و بیماری های اجتماعی و اخلاقی که سیاست های خودشان ایجاد میکند رها میکنند. برای همین هم هست که در ایران، خیلی ها حسرت دوران قبل از هاشمی را میخورند، دورانی که هنوز هیچکس در ایران جرئت نداشت سرمشق های اروپا از صندوق بین المللی پولش را در یک کشور «نه شرقی-نه غربی» پیاده کند. شاید سیاستمداران هم دلشان برای آن دوران تنگ شده باشد، بخصوص وقتی میبینند همان اروپایی که به آنها سرمشق داده، حالا به مردمشان میگوید: «نگاه کنید، اینها اداره ی اقتصاد بلد نیستند، چون به سرمشق ما گوش نمیدهند!».

شنل نامرئی سیاستمداران: خدایی یا شیطانی؟

نویسنده: پویا جفاکش

معمولا وقتی صحبت از آثار باستانی مصر میشود، همه به یاد مصر فراعنه و صحبت های باستانشناسان درباره ی چند هزار سالگی آنها می افتند. اما آثار باستانی ای که به طور قطع مربوط به دوره ی پسامسیحی هستند گاهی ممکن است از شدت مهم بودنشان کسی درباره شان صحبت نکند. ازجمله ی آنها نوشته های قبطی از مسیحیان اولیه ی مصر در دره ی نیل است. در این نوشته ها شعار تثلیث با عبارت «عیسی، روح القدس و رع» به کار رفته که در آن، رع به جای خدای پدر یا یهوه نشسته است درحالیکه معمولا رع را خدای خورشید پاگان ها یا مشرکین تلقی میکنند. برانون پارکر در اشاره به این نوشته ها میگوید مورخان رسمی دوست ندارند درباره ی آنها صحبت کنند چون ادعا کرده اند که دین مصریان باستان در خشونت وحشیانه ی مسیحیان نابود شد و معلوم نیست چرا مسیحیانی که به ادعای اینان، خدایان مصری را شیاطین میخوانند و آثارشان را نابود میکنند و اثری از دین مصری باقی نگذاشته اند بنا بر آثار باستانی، به کرات نام خدایان پاگانی را روی عیسی و پدرش به کار برده اند؟ به نظر ویلیکینسون، یکی از دلایل این که تاریخ رسمی، ارتباط واقعی مذاهب پاگانی با مسیحیت را پنهان میکند، این است که خدایان قابل تطبیق با مسیح چون رع، هورس، هلیوس، آپولو، آتون، و ویشنو، همگی خدایان خورشیدیند و خورشید فقط یکی از سیارات و ستارگان آسمان است و اگر بخواهیم مسیح را با خورشید مقایسه کنیم، او هنوز یک آدم مقدس در میان بسیاری است همانطورکه خورشید یک ستاره ی مقدس در میان ستارگان مقدس بسیار است.:

“jesus, the holy spirir, ra?”: branon parker: history, culture: 5june2023

بدون شک، این ارتباط پنهان نمیماند فقط به خاطر این که کارخانه ی تولید کفاری چون علم سکولار دانشگاهی، خیلی کلیسا را دوست دارد و نمیخواهد جرئت به افزایش رقبای مسیح و گوروهای مقدس در جامعه افزایش پیدا کند. بلکه به خاطر آن است که این انکار، یکی از ارتباطات مهم اشرافیت های ابرثروتمند کنونی اداره کننده ی زمین با بنیادهای آدم پرستی ای که مسیحیت فقط وظیفه ی سانسور آنها به نفع این اشراف را داشت را پنهان کند و اجازه ندهد معلوم شود که علم سکولار، برده ی کسانی است که با همان اعتقاداتی که به قدرت رسیده اند که همان علم سکولار، خرافات میخواند. مسلما اینها فقط برای ما مردم معمولی باید خرافات باشند و نه اشرافی که خود را از نسل مسیح میخوانند و اینچنین ادعای خون الهی دارند و میتوانند به جای تمام ستارگان آسمان، خدایان انسانی باشند. یعنی بدبختانه فقط یک مسیح وجود ندارد، مردم معمولی فقط یک مسیح دارند که او هم تنها اشرافی ای است که اگرچه شاهزاده ی یهودا بود ولی میان مردم رفت و آمد کرد و خورشید یا ستاره ی نزدیک آنها شد و بقیه ی اشراف در آسمان های دورتر و تخت های رفیع تر، آن هزاران ستاره ی دورتری را که به گفته ی علم سکولار، اکثرا از خورشید بزرگترند، نمایندگی میکنند و بر عکس خورشید، هیچ عنایتی به مردم بی مقدار زمینی ندارند. این اشراف، همانقدر خدایند که ستارگان در نزد مردم ماقبل مسیحی، و البته به اندازه ی ستارگان هم قادر به تعیین سرنوشت مردم زمینی هستند.

در کابالای ظاهرای شیطانی قدرتمدارانی که مردان خدا وظیفه ی توجیه آنها را دارند، قدرت، یک امر خدایی است. الیفاس لوی نوشته است که کسی نمیتواند در راس حکومت قرار بگیرد مگر این که شنل اپولونیوس تیانایی را بر تن و چراغ حکمت هرمس را در دست داشته باشد. از آن زمان، شنل مزبور را در رسانه ها زیاد در تن حکام گذاشته اند ولی آن حکام چندان حکیم به نظر نمیرسند و حتی اغلب حالتی شیطانی دارند بخصوص وقتی شنل مکرر جناب کنت دراکولا را به خاطر بیاوریم. این را باید با دنباله ی نصیحت الیفاس لوی مرتبط دانست که شنل قدرت را همچون درخت سفیروت های کابالا به جای لباس آدم خوانده بود و گفته بود که چون این درخت، نماد جهان است، آدمش هم انسان به تنهایی نیست بلکه انسانی است که با آدم کدمون یا یهوه ی وحدت وجودی کابالا تطبیق میشود که جهان بدن او است و او فقط در صورتی انسان است که مثل آدم ابوالبشر با خوردن میوه ی ممنوعه از بهشت اخراج شده و به دنیای مادی با تمام واقعیت های تلخش پرتاب شده باشد، چون درخت سفیروت کابالا همان درخت ممنوعه ی تورات و در حکم تمام چیزهایی است که خدا بر بشر نهی کرده و واقعیت های زشت جهان مادی را نشان میدهند، واقعیت هایی که هر حاکمی با پوشیدن شنل آنها از کنت دراکولا هم شیطانی تر میشود. پس چرا از شنل آپولونیوس تیانایی سخن میگوییم که حکیم و درمانگر بود، نه مهلک؟ چون اپولونیوس تیانایی شکل دیگر مسیح است که هم انسان است هم درمانگر است و هم تجسد همان یهوه ای است که به جای آدم کدمون، کالبد جهان را نشان میدهد. او با اپولونیوس تیانایی به هند میرود و در سرزمینی در آسیا که امروزه نام هند را بر خود یدک میکشد بومی سازی میشود. مسیحیان اولیه، گاهی خدایشان را "اون" میخواندند. این نام در هند معمولا برای سانکارشانا به کار میرود که با واسو دوا تطبیق میشود و در قهرمانی مورد بحث که جهان مادی در وجودش خلاصه شده است، فرم انسانی می یابد. "سان کارشانا" را میتوان به "با کارشانا"، "علیرغم کارشانا"، و "درون کارشانا" تطبیق کرد که نام کارشانا را در آن برخی با کریشنا تطبیق و در دو معنای اول، او را با بالاراما نابرادری کریشنا و در معنای سوم با خود کریشنا تطبیق کرده اند. کریشنا تجسد ویشنو خدای هندو است که نامش تلفظ دیگری از واسو دوا یا واسو خدا است. کریشنا بر مریدش ارجونا هویت راستین خود را که کل جهان است آشکار کرده است. کریشنا یک شاهزاده ی پهلوان بود که در روستایی دورافتاده در بین چوپانان زندگی کرد و حتی وقتی شاه غاصب را شکست داد هم شاهی اختیار نکرد. او از قبیله ی یادو بود، قبیله ای که نام از یهودا قبیله ی عیسی مسیح دارد و اتفاقا مسیح هم مثل کریشنا شاهزاده ی یهودا بود که به جای سلطنت در بین مردم عادی میزیست و چوپانی هم کرده بود. کریشنا حلقه ای از 12 گوپالا یا پسر چوپان داشت که معادل 12 حواری عیسایند. نام های کریشنا و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند. البته کریست یا مسیح برخلاف کریشنا پهلوان نبود، ولی از بعد نرسیدن به قدرت، کریشنا شباهت زیادی به یک قهرمان اسلامی به نام علی دارد. علی را اهل حق کردستان، خدایی انسان شده میخواندند و این از آن رو است که نام علی تلفظ دیگری از ایلی یا اله یا الله خدای مسلمانان است. این نام را میتوان هری نیز خواند که در هند به معنی مقدس و بیشتر لقب کریشنا است. علی یکی از 4خلیفه ی راشد در عقاید مسلمانان سنی است ولی مطابق عقاید شیعیان، سه خلیفه ی دیگر، حق علی را خوردند و وقتی هم که علی پس از آنها به قدرت رسید تمام 5سال حکومتش درگیر جنگ با برکشیدگان خلیفه ی سوم بود. اختلاف شیعه و سنی بر سر علی، نسخه ی اسلامی شده ی اختلاف یوهانی ها و کاتولیک ها در اروپا بر سر جانشینی مسیح است. مسیح را هم چهار انجیل از چهار نفر مختلف معرفی میکنند که یکیشان یعنی انجیل یوحنا با بقیه تفاوت های ماهوی دارد. یوهانی ها پیروان یوحنای حواری هستند و معتقدند یوحنا و نه پطرس باید پاپ رم و رهبر مسیحیان میشد. یوحنا جوان ترین حواری ولی پسرعمو و خویشاوند مسیح است، درست مثل علی که پسرعموی محمد و جوان ترین خلیفه ی راشد است. رقابت ساختگی یوحنا و پطرس، همان رقابت علی و ابوبکر بر سر جانشینی محمد است. نماینده ی پطرس در اناجیل، انجیل مرقس (مارکوس) است. مطابق منابع کلاسیک مسیحی منجمله اوزیبیوس که منبع تاریخ رسمی کلیسا است، مرقس موعظه های پطرس را ثبت و ضبط کرده و به انجیل تبدیل کرده است و انجیل را هم به خود پطرس نشان داده و پطرس تایید کرده است. بعدا مرقس برای تبلیغ به مصر رفته و کلیسای اسکندریه را در مصر بنا نهاده است و انجیل از همان جا به رم برگشته است. ظاهرا تنها دلیل این که انجیل را به مرقس نسبت داده اند و نه به خود پطرس، این است که از مصر آمده است درحالیکه پطرس در رم بوده و چنین انجیلی به کسی نشان نداده است. نزدیکی شدید مرقس به پطرس را از طریق رساله ی اول پطرس (13 : 5) توجیه میکنند آنجا که میگوید: «او که با شما در بابل انتخاب شده است و همچنین پسرم مرقس به شما درود میفرستند» که منظور از بابل را دراینجا معمولا رم میسدانند. لورا نایت جازیک نوشته است که نوشته های مرقس، بسیار به موعظه های پولس یا پاول قدیس نزدیکند و حتی شاید علت این که مسیح مرقس مدام داشته از جایی به جایی سفر میکرده است، این است که خود پاول مدام به این سو و آن سو سفر میکرده است. ل.ن.ج معتقد است که رساله های پاول بر اناجیل دیگر پیشگامی زمانی دارند و انجیل مرقس و سپس سه انجیل دیگر در وفاداری نسبی به آنها نوشته شده اند هرچند خود رساله های پاول دچار تناقض ماهوی هستند. دلیل این مسئله هم تغییر ایدئولوژی کلیسا در طول زمان است. مطالب مرقس هنوز دارای حالت عرفانی هستند و اگر پیروان مرقس را مرقیون بخوانیم، آن وقت میبینیم که این نام دقیقا همان نام رئیس جریان غنوصی مسیحی است که در کلیسای اسکندریه و کلیسای قبطی قدرتمندترین حامیان خود را دارد. ازاینرو ل.ن.ج مرقس و مرقیون را یک نفر میداند و این درحالیست که در غنوصی گری، یهوه معادل شیطان و یهودیان که پیروان اویند گمراهانند. این ظاهرا با تبلیغ مسیحیت در بین نایهودیان توسط پاول جور درمی آید تا قبل از این که رساله ی پولس به غلاطیان از پشت پستوها پیدا شود و معلوم شود پولس در حال یهودی کردن نایهودیان بود. ادعای ل.ن.ج با نشان دادن این که مواعظ پولس و مرقس در راستای پیشگویی های اشعیا و مزامیر داود و درواقع مکمل آنها هستند به پیش میرود. نکته همینجا است: در پیشگویی های اشعیا از مسیح سخن به میان آمده و این مسیح، عیسای چوپان و سرگردان نیست بلکه شاهی به نام کورش است که ظاهرا یهودی نیز نیست و پارسی است. این با جهان وطنی بودن هسته ی اولیه ی تعالیم منسوب به عیسی جور است اما تلاش های بعدی مسیحیت بر محدود کردن ملت خدا به قومی به نام یهود بود که پیروان اشرافیت یهودا پسر یعقوب ابن اسحاق بودند. اتفاقا ما یک مسیح به نام یهودا در صدر تاریخ مسیحیت داریم که در سال ششم میلادی ظهور میکند و یک یهودی متعصب است که با شمشیر و نفرت به جنگ فاتحان رومی یهودیه میرود. اگر او را مثل عیسی با نام یسوع یعنی منجی بنامیم در این صورت او برابر با یوشع ابن نون جانشین موسی میشود که نامش تلفظ دیگری از یسوع است. خود موسی که نامش تلفظی از مشیا یا مسیح است هم میشود مسیح پیشین یهودی محور یعنی شمعون برده ی آزاد شده ی هرود کبیر که پس از مرگ هرود ادعای شاهی کرد و کمی قبل از ظهور یهودا در سال 3قبل از میلاد توسط رومیان و به نفع پسران هرود به قتل رسید. یک برده که ادعای شاهی میکند یادآور موسی است که از میان بنی اسرائیلی که در مصر به بردگی گرفته شده بودند به مرتبه ی شاهزاده ی مصر رسید و بعدا یک ملت برای خود تشکیل داد که همان یهودیانند. نکته ی جالب دیگر این که نام اصلی پطرس هم شمعون است. برخلاف نظر ل.ن.ج هیچ کدام از این افراد تاریخی نیستند و از روی صورت های فلکی به زمین فرافکنی شده اند. موسی با عصای مارشونده اش صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا در مرکز آسمان است و دست راستش یوشع، صورت فلکی قوس در سمت راست محل قبلی مارافسا است که این جناب قوس در عصر حوت که مسیح در ابتدای آن به دنیا آمده است محل انقلاب زمستانی و بنابراین کریسمس یا تولد مسیح واقع میشود تا یوشع و عیسی باز هم با هم برابر شوند. این به معنی شکست مسیح قبلی یعنی کورش از مسیح یهودی است. نام کورش یا سیروس نه فقط تلفظ دیگری از کریست، بلکه قبل از آن تلفظ دیگری از لغت آسور به معنی فرمانروا است که نام ازیریس خدای قبطی نیز به آن برمیگردد. ازیریس به شکل یک ورزاو تجسم میشد و میتواند همان گوساله ی سامری باشد که موسی بتش را نابود کرد. کیش رومی میترا که بر نماد قتل ورزاو کیهانی به دست میترا میچرخد باز به همین صحنه اشاره دارد و لاجرم موسی و میترا یک موجودیتند و یهودیت نیز چیزی جدا از فراورده های رومی نیست همانطورکه خدای اعظم روم یعنی جوویس یا ژوپیتر نیز نامش فقط در تلفظ با یهوه فرق دارد. یعنی پیدایش یهودیت، یک تصفیه ی نژادی و ایجاد یک نظام کاستی در روم است که با تغییر معنا در شخصیت آسور یا فرمانروا به دست می آید. آسور زمینی با ال یا اله آسمانی برابر میشود و الاسار ایجاد میشود که باز یک نام دیگر برای یک مسیح شورشی یهودی متعصب علیه روم است که همراه پیروانش در قلعه ی ماسادا کشته شدند. رومی شدن نام الاسار به صورت اولیوس اسار، نام ژولیوس سزار را به دست میدهد که او هم تجسد انسانی ژوپیتر و به مانند کورش، یک فاتح درصدد رسیدن به فرمانروایی جهان است. البته کورش شاه فارسیان خوانده میشود و سزار شاه رومیان. همین باعث میشود لاکاپله، تصویر رومی را بر تصویر فارسی پیشگام بخواند چون به گفته ی او لغت فارسی تلفظ دیگری از لغت فریسی است که همان فرقه ی اشرافیت یهودا را نشان میدهد و یهودی شدن بعدی فرقه را گواه است. کورش توسط یک ملکه ی سکایی کشته میشود و نظر به این که برخی از قدرتمندترین اشرافیت های یهودی اروپا از نسل اشکنازیان یا سکاها بودند این روایت دیگری از انحطاط اخشوارش یا کورش توسط ملکه ی یهودیش استر است. لاکاپله نام اخشوارش را با خسروئس شاه پارسی شکست خورده از هراکلیوس امپراطور روم مقایسه میکند. این شکست، امپراطوری خسروئس را در جنگ و خون فرو میبرد و بر خرابه ی آن، امپراطوری اسلامی پیروان محمد پدید می آید. نام محمد به معنی بسیار ستایش شده لقبی آرامی برای مسیح است و بر این اساس، لاکاپله محمد را فرمی تصفیه شده از مسیح میشمرد، مسیحی که بین یهودیت و مسیحیت، دست به ایجاد تعادل زده است. روش به کار رفته هم از غرب می آید. درآنجا انجیل کلی شامل چهار انجیل اصلی، توسط یوهانی ها ساخته میشود که خودشان انجیل یوحنا را نوشته و به اناجیل قبلی ضمیمه کرده اند و این یوهانی ها همان هسته ی تمپلارها یا شوالیه های خادم اشرافیت کاست شده هستند. مسیحیت آنها چیزی بین یهودیت خشن کافر کش و کیش نصیری های صلح جوی پیرو یوحنای تعمیددهنده است و این یوحنای حواری هم شکل مسیحی شده ی یوحنای تعمیددهنده است که تمپلارها و جانشینانشان فراماسون ها او را مسیح اصلی میشمرند. صفت ناصری یا نصرانی برای مسیح هم به پیشینه ی نصیری مسیحیت برمیگردد. اگر دقت کنید، در تاریخ تمپلارها به درس آموزی آنها از فرقه ای از مسلمانان آدم کش موسوم به اساسین ها یا حشاشین اشاره شده که از فرقه ای شیعه به نام اسماعیلیه اند و و این اسماعیلی ها به نام نصیری شناخته میشوند. درواقع رابطه برعکس است و این اسماعیلی ها بازتولید شرقی تمپلاریسم هستند و البته همانطورکه مسیحیت های کاتولیک و یوهانی هر دو از یک هسته ی یوهانی پدید می آیند اسلام سنی و شیعه نیز هر دو از هسته ی نصیری های خودخوانده ی اسلامی یعنی اسماعیلی های تروریست برمیخیزند و به همین دلیل هم هر دو همینقدر خشنند. به نظر لاکاپله، آن مردمی که به نام مشرکین، هدف حمله ی اسلام جهادی تندخو قرار گرفته اند مسلمانان صلح جو و بی ارتباط با جنگ هستند. آنها را میشود در تاریخ یهودی-مسیحی و در ادامه ی کلیسای مرقیون یا مرقس یافت. آنها حصائیان هستند، فرقه ای با عقاید عرفانی و زاهدانه که بسیار صلح جویند و عقایدشان همه عقاید غنوصی است جز یک فرق بزرگ. درحالیکه غنوصی ها دنیا و ازجمله وجود انسان را عرصه ی نبرد دو نیروی متضاد روح و ماده میشمردند و روح را الهی و ماده را شیطانی میخواندند، حصایی ها از شقه ی یهودی خود این فرموده ی تناقض ساز بزرگ را به ارث بردند که همه چیز در دنیا در ید اراده ی الهی و خواست خدا است. همین تناقض به اسلام نیز رسید و به آن صدمات زیادی وارد کرد ولی قبل از آن، خود حصائیان را منکوب کرد. به لطف این آموزه، نوعی پرستش قدرت و زور به ادعای این که هر که زورش بیشتر است فرستاده ی خدا و جانشین او در زمین است پدید آمد و جامعه ی قمران را ایجاد کرد که مثل حصایی ها بسیار زاهد ولی برعکس آنها به شدت جنگجو و در عقاید یهود بسیار متعصب بودند و درحالیکه اکثر حصایی ها مردان مجرد بودند مردان قمرانی همسران و فرزندان بسیار داشتند. اینها نبرد خیر و شر در آموزه ی غنوصی را به این شکل از آن خود کردند که خودشان به عنوان یهودیت ستیزه جو در جایگاه خدا و بقیه ی جهان در جایگاه شیطانند. از میان اینان، ابیونی ها درآمدند که مسیح را فقط پیامبر و نه خود خدا میخواندند و ظاهرا اسلام یهودی تبار از طریق آنها به حصایی گری وصل میشود. یهودی زدگی ای که حصایی گری ایجاد کرد تا اعماق مراکز مرقیونی ها در مصر هم رفت و لاکاپله معتقد است آنچه به نام دین باستانی مصر میشناسیم درواقع همین مذهب نیمه یهودی قرون وسطایی است که تناقض های مشابهی را با خود حمل میکند. به عنوان مثال، در دین مصر باستان، مردم با روح خود موسوم به "با" به بهشت میروند ولی همزمان بسیاری از آنها مردگان خود را مومیایی میکردند به این خیال که برای زندگی ابدی باید جسم مرده سالم باشد. این نتیجه ی این اعتقاد یهودی تلمودی است که معتقد است وقتی جسد را در خاک دفن میکنید این تا آخرالزمان آنجاست و آن موقع به اراده ی الهی، مردگان از قبر درمی آیند و دوباره زنده میشوند. ظاهرا قبطی ها آنقدر باهوش بودند که بدانند مفاد جسد مرده در خاک جذب بدن موجودات دیگر میشوند و دیگر توی قبر نیستند و ناچار شدند رنج مومیایی کردن را بر خود هموار کنند. لاکاپله معتقد است تمام آثار واقعی مصر باستان درواقع بناهای مشرکینی هستند که زیر بیرق حکمرانان ممالیک و به موازات مسلمانان در مصر میزیستند و فقط سیطره ی کامل حکومت عثمانی بر مصر به دوران آنها پایان داد. لاکاپله آثار تغییر مضمون مسیح را با جانشین شدن هورس جنگجو و پهلوان به جای ازیریس نرمخو و مهربان می یابد. نام های هورس و ازیریس، هر دو تلفظ های مختلف عنوان آسور هستند. همین آسور را به صورت اهوره (مزدا) در زرتشتی گری نیز می یابیم جایی که نبرد خیر و شر در غنوصی گری به شکل نبرد نیروهای خیر اهوره مزدا و نیروهای شر اهریمن و در کالبدی به شدت مادی بین آفریده های خیر و آفریده های شر بازتولید میشود. مذهب زرتشت کیش فارسیان شمرده میشود که یک شعبه از فریسیان هستند. لاکاپله اساس مذهب زرتشت را یهودیت میداند و اضافه میکند آن اگرچه مشابهت هایی با مذهب بابلی هم دارد ولی ریشه ی رومی و اروپاییش بیشتر است. پیامبر مذهب زرتشت را شخصی به همین نام میدانند که در بعضی منابع یهودی-مسیحی با عزرای کاتب برابر شده است. لاکاپله مینویسد نام عزرا خود تلفظ دیگری از آسور است و بنابراین او همان مسیحی است که از شاه به پیامبر تبدیل شده است. نتیجه این که اگر میگویند کورش پس از فتح اورشلیم، عزرا را درآنجا مسئول مذهبی کرد، به خاطر این است که کورش، شکل شاهانه و عزرا شکل پیامبرانه ی یک مسیح واحد یعنی آسور هستند. همین زوج یهودی کورش و عزرا به زوج پارسی خسروئس و زرتشت تبدیل شده اند و خسرو را عنوان کلی شاهان پارسی تلقی کرده اند که مذهب زرتشت را بر پارس یا ایران حاکم نمودند. لاکاپله معتقد است مذهب زرتشتر یا زرتشت شکل عربی زدایی شده ی تعالیم شیعی است و دراینجا به نقش سهروردی در عرفان شیعی توجه میکند. اگر نام زرتشتر را به فرزند عیشتار (الهه ی زهره) معنی کنیم، نام سهروردی یا زهره وردی به معنی از نسل زهره، یک برداشت دیگر از این معنی خواهد بود و سهروردی همان کسی است که تعالیم اسلامی را به تعالیم زرتشت آمیخته است. همانطورکه عیسی مسیح توسط یهودیان و به جرم ارتداد کشته شد، سهروردی شیعی نیز توسط سنی ها و به جرم ارتداد کشته شد. آمر به قتل او صلاح الدین ایوبی همان کسی است که هم به حکومت اسماعیلی ها بر مصر خاتمه داده است و هم تمپلارها و بقیه ی صلیبیون را از سرزمین مقدس اخراج کرده است. قاهره پایتخت مصر در این زمان معروف به مستنصریه بوده است، ظاهرا به نام خلیفه المستنصر که اساسین ها هم پیروان پسر او نزار بوده اند. مستنصر میتواند به معنی نصرانی شده و نزار شکل دیگر نصر باشد. اما محل این اتفاقات مصر نیست. وقایع آخرین حکومتگاه بزرگ مسلمان ها در اسپانیا یعنی گرانادا یا قرناطه به کل شرق اسلامی فرافکنی شده است و سلسله ی حکمرانان قرناطه نیز ناصری خوانده شده اند تا تاییدی بر برابر بودن اولیه ی اسلام با کیش یوحنای تعمیددهنده باشد. به دوران آنها فردیناند آراگون فرمانروای مسیحی نیمه یهودی اسپانیا خاتمه داد که بعدا به شکل نوه اش فردیناند اول به خاندان هابسبورگ منسوب و ارشیدوک اطریش شد. برادر فردیناند اول یعنی شارل پنجم که ابتدا دوک هلند بود به مقام فرمانروایی روم مقدس رسید و به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ معروف شد، کلمه ای که هم در تلفظ و هم در معنی شکل دیگری از نام شارلمان بنیانگذار روم مقدس مسیحی دارد. نام شارلمان، بازی با نام سلیمان بزرگترین فرمانروای یهودا نیز هست و همزمان با شارل پنجم، یک سلیمان هم داریم که بر قستنطنیه یا روم عثمانی حکومت میکند. رومی که عثمانی ها فتح کرده اند یک روم یونانی است و لاکاپله توجه میکند که پاول قدیس که برای آموزش نا یهودی ها رفته است فقط با یونانی ها ملاقات میکند انگار که در روم چیزی جز یونانی و یهودی وجود ندارد. علت به نظر لاکاپله برابری یونانی و رومی در نزد مردم شرق است و این که عثمانی های شورشی علیه روم یونانی همان حشمونی های شورشی علیه سلوکی های یونانی هستند. سلوکی ها جانشینان اسکندر مقدونی در آسیای غربی هستند و اسکندر به عنوان فاتح پارس و پیروز نبرد ایسوس، نسخه ی دیگری از هراکلیوس امپراطور روم یونانی است. بنابراین فتح اورشلیم توسط حشمونی ها نیز نسخه ی دیگر فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها است و میتوان فتح اورشلیم توسط مسلمانان بعد از پیروزی هراکلیوس بر پارس را چیزی بین اینها خواند. لاکاپله، معتقد است شمعون مقتول رومی ها در آستانه ی عصر مسیحیت که کاندیدای مسیح بودن است، شمعون مکابی رهبر حشمونی است که به همراه پسرانش یهودا و ماتیاس توسط دامادش بطلمیوس حاکم اریحا ترور شد. ماتیاس همنام بنیانگذار حشمونی ها است و یهودا باز همان یهودای جانشین شمعون برده ی هرود. از ترور شمعون مکابی، فقط یک پسر او جان سالم میبرد که یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس است و یک مدل یهودی شده از یوحنا را نشان میدهد. او برمیگردد و کاهن اعظم میشود. ولی چون خود را شاه میخواند مورد نفرت فرقه ی فریسی که شاهی را از آن خاندان یهودا میدانستند قرار میگیرد و ازاینرو بر فریسیان سخت میگیرد. اگر یهودا دراینجا دوپهلو باشد، این پایانی بر دوران اول حشمونی است ولی به نوعی پایان خود حشمونیان و تبدیل آنها به عثمانی ها نیز هست. بنابراین روایت ممکنه ی دیگر آن در انتهای دوران حشمونیان اتفاق می افتد وقتی هیرکانوس دوم که انعکاس دیگری از هیرکانوس اول است، به کهانت اعظم اکتفا میکند و تاج شاهی را بر سر هرود کبیر میگذارد و این حکمران عرب، فرمانروای یهودیه میشود. یک شاه عرب در کنار یک شاه سابق عمدا کاهن شده ی یهودی، نشان از حکومتی دارد که زبان رسمی آن عربی است، ولی مذهب و روحانیتش عمیقا یهودی است، یعنی همان حکومت عثمانی. میشود گفت دولت حشمونی قبل از یوحنای هیرکانی، معادل عثمانی قبل از انکار رسالت تاریخی یهودا و یهودیت است که به شکل دوران روم یونانی مسیحی و معتقد به برتری عیسی از قبیله ی یهودا بازسازی شده و قبل از تاریخ عثمانی قرار گرفته است. اما این یونانی گری، احتمالا به هیچ وجه به معنی ارتباط اولیه با یونانی زبانان ارتدکس عثمانی نبوده است. چون به روایت کلمنت رومی، همکار پاول قدیس، پاول برای تبلیغ به مرزهای غربی روم رفته بود که میشود منطقه ی اسپانیا. بنابراین پاول، سخنگوی جریان به قدرت رسیده توسط فردیناند است که میخواهد بین مذهب یهودی خودش و مذهب مسلمانان شکست خورده یک آیین بینابینی درست کند و همین آیین به سبب موفقیت خود، الگوی مذهب وسیع تر روم مقدس منسوب به شارل برادر فردیناند میشود. یهودی شدن یوحنای نصیری توسط فرزندان یعقوب ابن اسحاق یعنی یهودیان را لاکاپله در نام یوحنان بن اسحاق آلمانو خاخام کابالیست شناسایی میکند که به وسپازیانوس دوک مانتوآ (مادرید) در اسپانیا خدمت میکرد. این وسپازیانوس نیز تبدیل به امپراطور وسپازیان فاتح اورشلیم شده است و فتح مخرب اورشلیم توسط امپراطور وسپازیان نیز همان فتح مخرب رم ایتالیا توسط شارل پنجم است.:

“from paul to mark: the laura knight-jadczyk commentaire”: m.lacapelle: 12aug2021

احتمالا واقعا مسیح، یک قهرمان رومی است که رونوشت های مختلف محلی منجمله رونوشت یهودی یافته قبل از این که یهودیت با ساختن مسیحیت یهودی تبار، رم را ببلعد. در این مورد، جالب است که به نوشته ی بارتلت، آپولونیوس تیانایی در قرن سوم به عنوان یک «منجی» در رم پرستیده میشد. بارتلت از قول لوسیان مینویسد کریستین (مسیحی) ها آپولونیوس را خدا میدانستند و به نام خدای رومی ها "آپولوس" میخواندند.:

king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: p44

این آپولوس قطعا همان آپولو یا آپولون خدای خورشید است و نام آپولونیوس هم توسعه یافته ی نام آپولون است. پس ممکن است کلمه ی آپولوس به صورت پولوس خلاصه شده و یا این که آپولو و پولوس دو تلفظ مختلف از بلوس یا بعل عنوان کلی رب النوع های سامی باشند که دراینجا به عنوان لقبی برای هلیوس خدای خورشید استفاده شده است. پس به همین دلیل است که پولوس و آپولونیوس هر دو مدام در سفرند، چون خورشید هر روز در سراسر زمین سفر میکند. یکی از ویژگی های این سفر، ناچاری آن به ورود به جهان زیرین یا جهنم است که نام اروپایی آن یعنی hell همخانواده با نام هلیوس است. این، معادل مرگ خورشید است که در زمان آن یعنی غروب هنگام، خورشید سرخ و خونین میشود، درست مثل مسیح در موقع مرگ. بازگشت مسیح از قبر، همان بازگشت خورشید از دوزخ است و نبرد مسیح با شیاطین در زیر زمین همان نبرد خورشید با نیروهای تاریکی در جهان زیرین. این در طول سال هم تکرار میشود وقتی روح خورشید به جای کل سال قبل مسیحی در طولانی ترین شب سال، میمیرد و به صورت مسیح نوزاد از نو زاده میشود و پس از آن، روزها دوباره میل به طولانی شدن میگذارند. به نوشته ی بارتلت، درحالیکه به طور سنتی، نماد دی ماه یا زمان کریسمس در تقویم غربی یک جانور نیمه بز-نیمه ماهی است نماد این ماه در یک تقویم کلاسیک بودایی شرقی، یک وال یا نهنگ است که یک فیل از دهانش بیرون می آید. فیل، خدای خورشید است و نهنگ نماد نیروهای تاریکی و جهان زیرین. این نهنگ را باید سمبل دیگری از ماهی ای دانست که یونس را بلعید و بیرون داد. (همان: ص46)

بارتلت، نبرد آپولو با اژدهای پیتون و نبرد کریشنا با مار چند سر سشا را دو روایت از نبرد قهرمان خورشیدی با کلیت نیروهای جهنمی میبیند. اما آن را ضمیمه میکند به این فرموده ی جناب الیفاس لوی که در کابالا یا عرفان یهود، اژدها سمبل نور اثیری است و این نور اثیری است که قدرت ایزدی می آورد و این قدرت ایزدی دوزخی است. در انجیل نیکودموس آمده است که وقتیس مسیح به دوزخ رفت، موسی، داود، اشعیا و تمام قدیسان دیگر یهودیت را در آنجا یافت که چند صد سال بود در آتش دوزخ میسوختند و وضع بسیار بدی داشتند؛ اما عیسی آنها را به آسمان هدایت کرد و آنها در آنجا به خدمت خدای یهود رسیدند که در هیبت مردی با سر خر که سه گوی را در دست میچرخاند، منتظرشان بود. ربی الیشر نوشته است که شیاطین یا اجنه، همان فرشتگان سقوط کرده هستند که در تمام عناصر و اشیاء جهان مادی نفوذ کرده و به آن جان داده اند و نتیجه این که تمام جهان مادی همان جهنم است که الوهیت یا روح مثل خورشید به درون آن سقوط میکند و از آن در می آید. با این حال، جهنم توسط یک نیروی اثیری جان میگیرد که از پایین ترین آسمان و مترادف با اتمسفر یا جو زمین می آید و همه ی ما تحت تاثیر آن هستیم. این آسمان، اصل جهنم و نقطه ی مقابل بهشت است که بالاتر از 7 آسمان هفت سیاره قرار دارد. یک متن زرتشتی میگوید جهنم محل لولیدن مارها و عقرب ها و مورچه ها و بیماری ها و ارواح فیلسوفان ناوفادار به شریعت است. (همان: ص52-48) سنت جروم نوشته است ارواح عناصر، به شکل اجنه ای بز مانند است که همان ساتیرهای یونانی هستند و جادوگران در اسکندریه، یکی از این ساتیرها را استخراج و دستگیر کردند و برای کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری روم مسیحی فرستادند تا برایش جادوگری کند. نور اثیری این جهان، همزمان خدا و شیطان و در وجه خنثای خود، برابر نیروانای بودایی است. ازاینرو است که موسای خوب، با عصای مارشونده به جنگ عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون میرود و در هر دو طرف، مار به جای پیتون اژدهای مغلوب آپولو نشسته است. معنای مار در تمثیل یهودی-مسیحی روشن است: فرمانروای جهنم، شیطان در هیبت مار، حوا را فریفت و سبب اخراج انسان از بهشت شد. با این حال، بعضی روایات غنوصی، این مار را جسوس کریست یا عیسی مسیح میشناسند و با "خنف" معمار جهان مادی [= خنوم، خدای گوسفند شکل و سفالگر مصری] برابر میدانند. (همان: ص57-58)

یهودی ها و غنوصی ها ظاهرا باید جبهه های متضاد هم باشند. ولی کابالا از به هم آمیختن آنها منظور خاصی دارد. به هم ربط دادن اعتقادات این دو جریان در یک گرته برداری دل به خواهی و سپس حواله دادن این دین سازی به آدم ابوالبشر، نتایج اجتماعی خاصی دارد که اصلا لازم نیست فلسفه اش را به مردن یاد بدهید و فقط کافی است مفاد مختلف آن را در لای انواع تولیدات رسانه ای و فرهنگی تحت حمایت قدرت های سیاسی مختلف، به کله ی مردمن بریزید تا ناخودآگاه آنها را در ذهنشان ترکیب کنند و به سنتز برسند. اگر قبول کنیم که دنیا جهنم است ولی نیروهای شیطانیش با قوانین "خدای خوب" یهود کنترل و تضعیف میشود، آن وقت جهنمی ترین کس، قدرتمندترین کس است چون کمتر از همه تحت شمول قانون عرف قرار دارد ولی همزمان خدایی ترین کس نیز همو است. چون همانطورکه تورات میگوید: «هر که خون انسان را بریزد، خون او به دست انسان ریخته خواهد شد، زیرا او [یعنی یهوه] انسان را به صورت خدا آفریده است.» (سفر پیدایش 9 : 6) پس هر کس بیشتر از همه انسان بکشد و از این طریق، کشتگان را به سزای اعمالشان برساند خداتر است و خدایی او بخصوص وقتی ثابت خواهد شد که خودش مشمول قانون فوق نشود و علیرغم کشتن هزاران نفر، به مرگ طبیعی بمیرد. ازاینرو است که شنل قدرت، شنل ایزدی مسیح است.

مسیح نیز اگرچه خود خدا بود ولی قوانین خودش را رعایت نمیکرد. چون وجودش به دلیل ایزدی بودن، فراتر از زیست مردم عادی بود. در هندوئیسم، گفته میشود که بدن انسان ها در اثر اعمال بدی که مرتکب میشوند کم و زیاد ماده ای از جنس کارما یا قانون کیفری تولید میکند و این ماده ی کارمایی در اثر تولید مثل یا خروج از بدن پس از مرگ و ورود به خاک و ازآنجا بدن موجودی دیگر، میتواند در بدن های مادی دیگر ورود کرده و اثرات ناخوشایند بر آنها بگذارد. حتی کارما میتواند از طریق معاشرت با مردم دیگر ولو در حد همقدمی یا همسفرگی، مثل مرض نادیدنی به بقیه منتقل شود. ازاینرو است که هندوئیسم و بودیسم، معاشرت بر مردم عادی را بر زاهدان و بزرگان منع میکنند چون مردم عادی به دلیل بی فرهنگی و همنشینی در جمعیت بزرگ و رد و بدل پیاپی کارما با هم میتوانند باعث سقوط مرد آزاده شوند. در یهودیت هم معاشرت با بدان نهی شده ولی دلیل آن دقیقا مشخص نشده است. با این حال، عیسی با دزدان و بدکاران همسفره میشد و فریسیان او را با انگشت به هم نشان میدادند و میگفتند «این مرد را ببینید که ادعا میکند مرد خدا است ولی با بدکاران نشست و برخاست میکند.» و مسیح هم در جواب میگفت «نیکان به من نیازی ندارند و من به سوی بدکاران فرستاده شده ام». کارمای بدکاران بر عیسی اثر نمیکرد چون عیسی ایزدی بود و چون کارما جذب نمیکرد نیازی هم به رعایت قوانین خودش نمی یافت. این بود که فریسیان یک روز او و حواریونش را دیدند که دارد قانون ممنوعیت در روز سبت را میشکنند و باز ایراد گرفتند که تو چه جور مرد خدایی هستی که برای احیای تورات آمده ای، ولی قانون طلایی تورات در ممنوعیت سبت را زیر پا میگذاری؟ پاسخ عیسی هم این بود که من خودم خدا هستم، خودم قانون را بر مردم وضع کرده ام، خودم هم میتوانم هر جا دلم خواست قانون خودم را نقض کنم.:

“the holy gospel according to st mark by shri guru toshani tika”: jan mares: chao1

حالا فرض کنید به جای عیسی مسیح، مردی را داشته باشیم که لباس قدرت را پوشیده و به طور تمثیلی آپولونیوس و درواقع نسخه ی یهودیش یعنی مسیح شده است. آیا میتوان به این قدرتمدار ایزدی هیچ ایرادی گرفت که چرا قوانین را دور میزند؟ حالا فرض کنید انبوهی از این قدرتمداران ایزدی داشته باشیم که همه شان مدام قانون را زیر پا بگذارند. چه بلایی بر سر دنیا می آید؟ ظاهرا دموکراسی برای همین آمده است؛ برای این که پوشندگان شنل دراکولا، همه شان قدرتشان به حدی باشد که بتوانند همدیگر را خنثی کنند و چنین خنثی سازی ای هم فقط با مجبور کردن همکاران به رعایت قانون از طریق اعمال قدرتی بالاتر که قاعدتا خدایی تر است ممکن است، چون هر کس هر جا بتواند کسی را به قانون خودش مجبور کند قطعا از خدا تقلید کرده است. تصویر گول زنکی که ایجاد میشود این است که مدام در اخبار آدم هایی را میبینیم که همدیگر را گیر قانون می اندازند و یک لحظه دچار توهم میشویم که نکند واقعا بر سیاست قانون حکمفرما است و ما حسش نمیکنیم. شاید یک دلیل این توهم این باشد که انبوه خدایان سیاسی، قانون به تن کردن شنل کنت دراکولا را رعایت نمیکنند و به جایش کت و شلوار میپوشند.

شیاطین هالووین به دنبال قربانی: آیا جنگ و تحریم را خدا نصیب ملت های شیطانی میکند؟

نویسنده: پویا جفاکش

معبد قدیمی فراماسونی واقع در وستون در ویرجینیای غربی

خیلی چیزها هستند که شاید در زمان مستعمل شدنشان در ادیان و مذاهب، فایده مندیشان معلوم بود ولی با قانونی شدن توسط داستان های خدایان، کم کم چنان دلایل نامعقولی یافتند که الان حتی علم هم نمیداند آیا بر اساس تجربه بنا شدند یا خرافات محض؟! رسم افریقایی ختنه که گفته میشود یهودی ها آن را از مصری ها گرفتند و به دین اسلام فروختند، چنین حالتی دارد. دانشمندان بر سر مفید بودن یا نامفید بودن ختنه با هم اتفاق نظر ندارند اما قدر مسلم این که وقتی دلیلش را در لای خود ادیان جستجو میکنیم، چیزی جز خرافات حول هماهنگی با دنیا در زمانه ی موجود نمی یابیم. از دید مصری ها دوران جدید، یک دوران انحطاط نسبت به عصر طلایی ازیریس بوده است. ازیریس توسط برادرش سیت به قتل میرسد و همسرش ایزیس که در اصل جنبه ی زنانه ی او است سعی میکند با جادو او را از نو به دنیا بیاورد. ازیریس به شکل هورس خدای خورشید از نو به دنیا می آید و انتقام میگیرد. در مسیحیت، دوران ایزیس شده عصر حاضر بین قتل و بازگشت مسیح. چون نیمه ی مردانه ی خدا مرده است و نیمه ی زنانه اش مانده است، مرد انسانی که از دید یهودیت به شکل خدا است (یهوه چون زیباترین موجود بوده است، اشرف مخلوقات را از روی قیافه ی خودش خلق کرده است) پس مرد وظیفه دارد به طور صوری خود را اخته کند و ختنه همین اخته شدن صوری است و اقتدا کردن به سیت به عنوان خدای زمانه. سیت به شکل خر بوده است و منابع رومی هم یهودی ها را به پرستش خدایشان به شکل خر موصوف میکنند. تصویر خر مصلوب در کاپیتول به نشانه ی مصلوب شدن عیسی مسیح که تجسد انسانی یهوه خدای یهود بود نیز همین را نشان میدهد. سمسون قهرمان یهودی، کافران را با یک آرواره ی خر میکشد. یهوه همچنین جوویس یا ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم روم است که برای رسیدن به سلطنت، به عصر طلایی ساتورن یا کرونوس خدای قبلی خاتمه میدهد. عصر طلایی ساتورن، همان عصر طلایی ازیریس است. ساتورن خدای زحل و موکل روز سبت یا شنبه یعنی روز مقدس یهودی ها است و با این حال، به جای خدای ماقبل آنها قرار گرفته است. زحل دورترین سیاره ی شناخته شده و معرف فلک خدا بود و ازاینرو به ال یا ایلو یا ایلی یا علی که لغات معروف برای خدا هستند نامبردار میشد. در متون قدیمی یهودی، لغت یهوه گاها معادل ال است ولی فعلا خدا فقط یهوه است. یعنی یهوه یک تعریف جزوی از ال و در حکم فرزند او است همانطورکه جوویس پسر ساتورن خوانده شده است. ترکیب ال و آسور –ریشه ی نام ازیریس- در الاسار دیده میشود: یک شورشی یهودی که توسط وسپازیان امپراطور روم از بین رفت. فلاویو باربیرو نوشته است که وسپازیان برای از بین بردن شورش یهود، به کمک جوزفوس فلاویوس یهودی، مذهب میترائیسم را وسیله ی یک نوع اخوت یهودی-رومی نموده است که مسیحیت یهودی تبار از آن برخاسته است. میترا خدای خورشید و معادل الاگابالوس یا سول اینویکتوس، خورشید قهرمان اساطیر رومی است. میترا به گاو کشی معروف است و گاو تجسم ازیریس است. قتل گاو توسط میترا همان قتل ازیریس توسط سیت است. سیت خدای جنگ و رنگش سرخ است و این او را به عیصو بنیانگذار ادوم شبیه میکند که بدنش پر از موهای سرخ رنگ بود. ادوم در منابع یهودی اشکنازی، معادل روم به کار رفته است و در تاریخ رسمی نیز یهودیه در آستانه ی غلبه ی کامل روم بر آن، توسط شاهان ادومی اداره میشد. دیوید ماتیسن، نام ادوم را با آدم ابوالبشر مقایسه میکند و این موضوع را یادآور میشود که آدم و ادوم هر دو معنی سرخ میدهند و آدم از گل سرخ ساخته شده است. وی تعریف آدم به پدر همه ی بشر را درحالیکه نشان انحطاط و اخراج از بهشت است، با تطبیق بهشت با عصر طلایی ربط میدهد و سعی میکند تا زمان این اخراج را تعیین کند. به نظر وی، غلبه ی قهرمان خورشیدی بر ورزاو همان مواجهه ی صور فلکی جبار (اوریون) و ثور (ورزاو) در آسمان است و چون ران ورزاو پس از قتل او تبدیل به صورت فلکی دب اکبر در آسمان قطب شمال شده است، زمان پایان عصر طلایی، زمان انتقال ستاره ی قطبی به عنوان محور آسمان به صورت فلکی دب اصغر است که فرزند صورت فلکی دب اکبر تلقی میشود. «گوتی» یکی از عناوین مجموعه ی ستارگان آسمان قطب شمال است و جالب این که دشمنان بربر تمدن اکدی بین النهرین هم گوتی ها بودند. ممکن است نام اکدی ها با نام ارکادی ها در تاریخ یونان تعویض شده و خصوصیات عصر طلایی ساتورن به ارکادیای پیش از هجوم بربرهای دوری انتقال یافته باشد. انتقال قطب شمال به دب اصغر بر اساس براوردهای اسطوره ای ماتیزن با اتکا به جورج سانتیلانا بایستی در دوران موسوم به عصر جوزا بین 8500 تا 6000سال پیش رخ داده باشد. اما یک دفعه رخ نداده و با دور کردن انسان ها از معانی اسطوره ها برای مادی کرن آنها مثل آدم شروع شده است. یهودیت مرحله ی پیشرفته ی این توطئه است چون در عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000 سال پیش ظهور میکند و به عصر ثور (ورزاو) در 6000 تا 4000 سال پیش خاتمه میدهد، اتفاقی که یادآور قتل ورزاو به دست جبار است و یهودی های گوسفند چران، قهرمان گوسفندی ای هستند که رئیسشان موسی بت گوساله ی سامری را به جای ورزاو برج ثور به قتل میرساند. شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی، همان قتل ورزاو توسط میترا نیز هست و بنابراین جوزفوس فلاویوس، وقتی مذهب میترا را به عنوان مدل رومی یهودیت گسترش داده است ارتداد بارزی مرتکب نشده است. با تبدیل یهودیت به مسیحیت یهودی تبار، این روند سرعت میگیرد و به فرهنگ کشی گسترده در جهان به ویژه در دوران استعمار می انجامد درحالیکه تا اوایل قرن 19 گادفری هگینز، به وجود بازمانده های یک دین جهانی در تمام قاره ها حتی امریکای سرخپوستان اقرار میکرد. به نظر ماتیزن، آنچه به نام نسل کشی سرخپوستان شناخته میشود، در جهت از بین بردن وجوه فرهنگی مشترک بومیان امریکا با مردمان قاره های دیگر بوده است. اما آیا واقعا لازم بود این موضوع اینقدر طول بکشد؟ پالسخ لاکاپله به این سوال منفی است. وی به ماتیزن خرده میگیرد که به عقاید مذهبی ماقبل توراتی یهودیان توجهی نکرده است. ماتیزن به پیروی از باربیرو قبول میکند که یهودی ها در دوران زندگی در بابل، به مذاهب عرفانی آنجا جلب شده اند، ولی تصور میکند که عزرای پیامبر تمام این عرفان را جارو کرده است و در زمان سلطه ی وسپازیان بر اورشلیم، چیزی جز سنت خاخامی وجود نداشته است. اما اگر اینطور است پس آیا میترای جوزفوس فلاویوس، یک خدای خارجی است که به استخدام یهود درآمده است؟ میترا نام الاگابالوس در ترکیه ی جنوبی است جایی که در آن با هلیوس و آپولو خدایان خورشید رومیان تطبیق میشود و نام هلیوس از علی و اله می آید. ولی جالب این است که میترا را به ایران نسبت میدهند، به نظر لاکاپله ازآنرو که ایران در گذشته به نام یهودیه معروف بوده است. لاکاپله معتقد است که میترا و بقیه ی خدایان پاگانیسم یونانی-رومی، نماینده ی اعتقادات یهودیان پیش از نوشته شدن تورات و انجیل هستند و بنابراین این خدایان طی آنچه متیزن عصر حمل (قوچ) میپندارد و از 4000 تا 2000 سال پیش طول میکشد از بین نرفته اند. ازجمله عصر طلایی ساتورن نیز کلا انکار نشده است. خدای زحل در قالب بین النهرینیش یعنی انقی یا حئا، همچنان در حال اثرگذاری بر تصویر جدید خدا در مذهب مسیحی است. عصر پس از حمل که عیسی در ابتدای آن ظهور میکند عصر حوت یا ماهی است که عیسی به نام آن ایکتیس لقب میگیرد. این انسان-ماهی، همان اوآنس پیامبر ماهی پوش است که از دریا بیرون آمد و اصول تمدن را به کلدانیان آموخت. بنابراین دوران کلده به دوران عیسی مسیح گره میخورد و خود عیسی جنبه هایی از خدای عصر طلایی را به خود جذب میکند. علت ارتباط عصر طلایی با برج جوزا این نیست که در عصر جوزا رقم خورده یا از بین رفته است بلکه آن است که خدا در دین ورزی یهودی-مسیحی یک موجودیت دوگانه است، درست مثل صورت فلکی جوزا یا دو پیکر که از دیوسکوری یا دو نفر به نام های کاستور و پولوکس درست شده است. همین دوگانه به صورت دوگانه ی میترا و هلیوس در میترائیسم و سپس دوگانه ی یوحنای تعمیددهنده و عیسی در مسیحیت درآمده اند. این دوگانه، دوگانه ی خواص و عوام است که در آن، خواص، ملزوم به رعایت اصول مذهب عوام نیستند و پایان یافتن عصر طلایی با شروع یک عصر سختگیری در قوانین مذهبی، فقط برای عوام معنی دارد نه خواص ثروت اندوز و لذتجو. پولس قدیس که مسیحیت یهودی تبار را –آن هم بسته به این که جاعل خطابه هایش که باشد، به صورت های متناقض- در بین عوام میگسترد، نام از آپولو خدای خورشید دارد و نام اصلیش یعنی شائول نیز همان سول رومی به معنی خورشیدی است. او با تایید قیصران روم و دفع خشونت از آنها عملا در جبهه ی آنها است و ازاینرو همان دوگانگی را دارد: شائول مسافر و عامی برای مردم معمولی و شائول شاه ثروت اندوز و پشت کننده به قوانین موسی که عصر شاهان را در یهودیت پدید آورد برای امپراطوران روم مقدس مسیحی. شائول، به دلیل نزدیکی لغوی، روح شئول یا دوزخ نیز هست که انحطاط را نشان میدهد. برای آدم جوزا که همان ساتورن است، این انحطاط، اخراج از بهشت و زندگی زمینی است که در آن، انسان به جانوری در ردیف جانوران دیگر تبدیل میشود. بنابراین دو آدم برج جوزا میتوانند دو بعد حیوانی و انسانی، و به زبان دیگر دو بعد غریزی و روحانی بشر را نماینده باشند. چون شبیه ترین جانوران به انسان به لحاظ عملکرد غریزی، چهارپایان پشمالو هستند گاهی بعد حیوانی قهرمان در جوزا، یک مرد پشمالو را نشان میدهد؛ مثلا انکیدو برای گیلگمش و عیصو برای یعقوب را که این دومی به دوگانه ی رومی و اسرائیلی می انجامد و همانطورکه متایزن بیان کرده است، اسرائیلی به معنی فاتح اورشلیم، صاحب هیچ قلمرو زمینی نیست چون کوه خدا در ارض موعود، یک قلمرو آسمانی و در اصل معادل اورشلیم آسمانی است. نیمه های حیوانی و انسانی همچنین گاهی در یک قهرمان با ظاهر انسان که پوست حیوانی را پوشیده است متحد میشوند؛ مثلا در یوحنای تعمیددهنده که پوست گرگ پوشیده است، دیونیسوس که پوست پلنگ پوشیده است و هرکول که پوسصت شیر پوشیده است.:

“etoiles immortalles”: m. lacapelle: theognosis: 5jan2016

لاکاپله، در مقاله ی دیگری این دوگانگی را تا زندگینامه ی خود مسیح پی گرفته است: عیسی مسیح، ظاهرا امور دنیوی را پست تر از امور مذهبی میدانست و به همین دلیل، بازار صراف ها و فروشندگان در معبد اورشلیم را خراب و آنها را از آنجا بیرون کرد. با این حال، در وضعیتی متناقض، او در خارج از معبد و در جوار مردمی عامی میزیست که از زندگی فقط امور مادیش را میفهمیدند و مهم میدانستند و عیسی در طرف اینها در منازعه با کاهنان معبد قرار میگرفت. اگر قرار بود عیسی سخنگوی معنویت باشد، باید در جوار یوحنای تعمیددهنده یا یحیی و به دور از قیل و قال زندگی دنیوی مردم بیسواد و درگیر شکم قرار میگرفت. این تناقض خود به یک تناقض دیگر تاریخ کلیسا ختم میشود و آن این که یوهانی ها یا یوحنایی ها به سبب غنوصی بودن از سوی جامعه ی یهودی طرد شده بودند و در معبد اورشلیم جایی نداشتند درحالیکه عیسی قرار بود در مقام خدای انسان شده صاحب آن معبد باشد و از طرف دیگر، میبینیم که شوالیه های معبد یا تمپلارها ادعای احیای معبد را میکردند درحالیکه همزمان خود را یوهانی یا پیرو یحیی میخواندند و اعقابشان یعنی فراماسون ها هنوز همین ادعا را دارند. یوحنای تعمیددهنده در زمان غسل تعمید دادن عیسی، بزرگی او را تایید کرد. نسطوری های خاورمیانه از سوی کلیسای رم طرد شدند چون معتقد بودند عیسی پیش از غسل تعمید، فردی معمولی بوده و پس از آن، انسان مقدس شده است، اعتقادی که بیشتر موید اهمیت یوحنا است و نه عیسایی که از دید کلیسای رم، از بدو تولد خدا بوده است. پل لی کور به این تناقض ها واکنش نشان داد و معتقد شد که مسیحیت، یک مذهب دوگانه است که آدم ها را به دو دسته ی اشراف یوحنایی و مردم عامی و بی اهمیت تحت تاثیر تورات و انجیل تقسیم میکند. در این راستا، از چهار انجیل هم سه تایشان عامیانه و دارای خط و مشی تایید یهودند و چهارمی که انجیل یوحنا باشد مخصوص خواص است و یوحنایش هم بازسازی مسیحی آن یوحنای تعمیددهنده است که پیامبر مندائیان باشد. این دو یوحنا یا جان، همان جانوس دو چهره ی روم باستان و در آبریزی بر سر خلق، معادل گانیمد جامدار خدایان هستند و صورت فلکی اکواریوس یا دلو نیز که عصر آتی را نشان میدهد همین گانیمد است. بنابراین پل لی کور یکی از معتقدان به عصر اکواریوس بود ولی اعتقاد به آخرالزمانی اکواریوس را وامدار آخرالزمان مسیحی بود چون او به وجود شخصیت تاریخی عیسی مسیح و زندگی او در دو هزار سال پیش، معتقد بود. لاکاپله معتقد است همین عدم پیشروی او در زیر سوال بردن کلی تاریخ، او را از نتیجه گیری های ممکن بعدی باز داشت، ازجمله در این دیدگاه های جدیدتر که خلق تورات و انجیل را در دوره ی رنسانس به این سو و در اروپای لاتینی میداند و معتقد است در جریان این امر، داستان های خدایان بین النهرین به صورت داستان های انسان های مقدس بازسازی و تحریف شده و ازجمله لا به لای آنها ایده های روز، از زبان انسان های باستانی تقلبی به خدا نسبت داده شده است. میتوان این موضوع را از اتهام یان هوس –یک نسخه ی دیگر یوحنا- به کلیسای کاتولیک دریافت که کلیسای رم را متهم میکرد در عشای ربانی فقط به مردم شراب میدهد و نان را از آنها دریغ میدهد یعنی معرفت را بر مردم ممنوع میکند و فقط به آنها عشق ارزانی میدارد. بر این اساس، ایدئولوژی یوهانی ها نه فقط در نوع عرضه ی اناجیل بلکه در تورات نویسی هم منعکس شده است و همانطورکه ما یک یسوع (عیسی) داریم که طرفدار مردم و بنیانگذار مسیحیت است، یک یوشع/یسوع دیگر هم داریم که جانشین رسمی موسی و یک فاتح و سیاستمدار و از جنس اشراف یوهانی است و نیمه ی دوم آن عیسای مردمی نما است. این با آغاز یهودیت مربوط است و در این صورت، خود یهودیت اگرچه ادعا میکند قبل از مسیحیت وضع شده است، ولی در معنای توراتیش مخلوق کلیسا است و این کلیسا حتی نه شاید آنطورکه ادعا میشود کلیسای رم، بلکه کلیسای به اصطلاح پروتستان است که ادعای ارجحیت تورات را در کتاب مقدس میکند و ادعا میکند کلیسای کاتولیک به تلاش عیسی برای احیای آن وقعی نمینهد که در این صورت باید کلیسای کاتولیک رم را هم فرع بر به اصطلاح پروتستان هایی که برای اولین بار کتاب مقدس را چاپ و منتشر کردند بدانیم. پس نتیجه این که یهودیت متعارف، یک محصول مسیحیت و مسیحیت محصول یک اشرافیت یهودی قدیمی تر است که برای همراستا کردن منافع خود با اکثریت نایهودی اروپا تغییر لباس داده است. قاعدتا دشمن راستین این جریان، همان هایی هستند که سقوطشان در جنگ صلیبی داخلی اروپا مشهورتر است یعنی کاتارهای غنوصی و آریوسی ها. اگر این عرفان مسلکان قبلا بر مردم تاثیر داشته باشند مذهب جدید باید ادعای عرفان مسلکی کند و وانمود کند که از روی مصالح عرفانی، کارهایی را میکند که مردم از آنها سر در نمی آورند. علت برجستگی نمادهای عرفانی پاگان ها در تمپلاریسم و فراماسونری همین است. داستان سرکوب تمپلارها نیز واقعیت ندارد و صرفا روایت دیگری از سرکوب کاتارها است که تمپلارها آنها را واسطه های خودشان با یوحنا وانمود میکنند. امکان ندارد تمپلارها از فرانسه اخراج شده باشند وقتی تمام مدت داشتند بی دردسر به ترویج کفر و هنرهای مخرب اخلاق جامعه در کشور میپرداختند. تمپلارها یهودی های واقعیند و پرداختنشان به عرفان، مبنای کابالا یا عرفان یهود و نسخه ی مسیحیش یعنی قبالا است. یسوعی (ژزوئیت) ها که یک فرقه ی کشیش دست اندرکار در کابالا بودند، بزرگترین جارچیان ایجاد یک امپراطوری جهانی به رهبری کلیسای کاتولیک رم بودند و میتوان گفت یسوعی ها اولین عیسویان یا پیروان عیسای قلابی انجیل و برنامه ریز ایجاد نسخه های مختلف او در جهان برای فرهنگسازی به نفع اشرافیت اروپایی بودند. شعبه ای از یهودیان اسپانیایی که از قرن 17 در «جلیل» در فلسطین اشغالی در عثمانی مکتبی تشکیل دادند و با بومی سازی سرزمین مقدس درآنجا زمینه های تاسیس بعدی دولت اسرائیل درآنجا را فراهم کردند، برای جلب توجه عثمانی ها به تلفیق یهودیت توراتی با آریانیسم طرد شده از سوی مسیحیت اروپایی و ایجاد اسلام یهودی تبار پرداختند تا سوء ظن جاسوسی از سوی اروپایی های دشمن را ایجاد نکنند و نتیجه قدسیت یافتن قبه الصخره در قدس فلسطین به عنوان ملاک پیروزی اسلام بر سرزمین مقدس از سوی خدا شد. علت رواج مکتب یوحنای سابق در ایران قرن 17 که مندائیان خوزستان آخرین بازماندگان آنهایند این بود که ایران به اندازه ی واسطه های تجاری مهم اروپا و عثمانی در ترکیه و کشورهای عربی مورد توجه کشیش های یسوعی قرار نداشت و خیلی دیر اهمیت یافت ولی تا زمان اهمیت یافتنش، اسلام در حال شبیه کردن خود به مسیحیت اروپا ازجمله در دوگانه ی اشراف و عوام و از این معبر ناچارا قرار گرفتن تحت تاثیر عرفان کابالا بود.:

Le johanisme de paul le cour: m. lacapelle: theognosis: 26nov2015

اصطلاحات کابالا و قبالا از طریق کوبله الهه ی زمین که به سنگ مکعب شکل تشبیه میشود، با لغات مقدس کعبه و قبله در اسلام مرتبط شده اند. کوبله نسخه ی ترکیه ای گایا الهه ی زمین است که در بطنش دوزخ قرار دارد و جادوگری احضار شیاطین از دوزخ است. کابالیست ها هم به جادوگری مشهور بوده اند. نام گایا شکلی مونث از گی یا کی به معنی دره یا طریقی به اعماق زمین در زبان های سامی منجمله عبری است. گایا میتواند شکل یونانی شده ی یک واسطه بین گی و گهنه/جهنم در آرامی به معنی دوزخ، و "هینوم" که نام دره ی پرستشگاه آتش در نزد عبریان است هم باشد؛ همچنین لغت مغولی "شینو" به معنی گرگ، لغت یونانی canis به معنی سگ، نسخه ی اروپای غربیشان hyena به معنی کفتار، و البته لغت ژرمن hunt به معنی شکار حیوانات وحشی. در نواحی اروپای شرقی، "کوبی" به معنی مرتبط با کی، معنی جادوگری میدهد. "کوبا" به معنی احساس بد، و کوباواس به معنی روح شیطانی از این ریشه برخاسته اند و بیشک گابلین و کوبلاین به معنی جن در نواحی غربی تر اروپا را نیز باید از همین ریشه دانست. کلمات ترکی-مغولی kem, khem, Kan, khan به معنی رودخانه نیز باید از ریشه ی زمین باشند. کلمات چینی کانگ و جیانگ به معنی رودخانه . کان یانگ به معنی ساحل نیز باید با این ریشه مرتبط باشند، همچنین عنوان کانگ میان که در دوره ی استعمار انگلستان در بعضی نواحی سیستان برای رود هیرمند به کار میرفت. این لغات همه مرتبط با لغت فارسی "خندق" به معنی جوی آبند که به جاری بودن آب در زمین کنده شده اشاره دارد و از ریشه ی "کندن" به معنی حفر زمین هستند، چنانکه در ترکی قفقاز و ایران و آسیای مرکزی و سین کیانگ چین، لغات "کند" ، "کنت"، "خنت" و "خانه" به فراوانی درباره ی شهر، خرابه و محل زندگی انسان (ها) به کار میروند که همه از حفر زمین به حساب می آیند. در اوراسیا این لغت با تلفظ های کاتا و کوتا به فراوانی درباره ی رودخانه ها و نواحی زیست انسانی به کار رفته که به نظر میرسد با خوانده شدن خاستگاه تاتارها به ختا و ختن مرتبط باشد. لغت "کاسل" به معنی قلعه در اروپا نیز از این ریشه است. لغات کان و خان به معنی منسوب به زمین، احتمالا در نام گرفتن "گنوم" دیگر اصطلاح به کار رفته درباره ی جن نقش دارند چون گنوم نیز جن های ساکن در زیر زمین هستند و در غارها و چاله ها میزیند. تصویر رایج از آنها به صورت کوتوله های ریشو در قالب مجسمه های محافظ باغ، در اواخر دهه ی 1860 از آلمان به انگلستان وارد و از آنجا جهانی شد. تصور میشده آنها در اثر برخورد با نور خورشید به سنگ تبدیل میشوند احتمالا ازآنرو که سنگ، بدنه ی زمین را تشکیل میدهد. کلمات هاتو –بعدا hate در انگلیسی- و "خدو به معنی خزنده نیز باید از همین ریشه ی گی به معنی زمین و در مفهوم خاستگاه اجنه مربوط باشند. "ر" که علامت نسبتساز دیگر است، "کور/خور/هرو/هلیوس" به معنی خورشید را که از زمین درمی آید و به این کلمه مضامین الوهی میدهد، به این لیست اضافه میکند، همچنین لغت ساکسونholm به معنی زمین طلوع خورشید.holm treeبه معنی درخت همیشه سبز و مرتبط بوده با لغات ارب/هرب به معنی گیاه و علف، گاهی فقط گیاهان غیر چوبی، گاهی زغال سنگ که از گیاهان به دست می آید، و رشد گیاهان سبز نیز مثل طلوع خورشید، برآمدن از زمین را نشان میدهند. لغت herfesht/harvest به معنی درو محصول، ترکیب گیاه با بازگشت به زمین با مرگ را نشان میدهد بخصوص وقتی در نسبت دادن مرگ به اجنه ی زیر زمین، حالت قتل و آسیب به خود بگیرد. لغت hart/heart به معنی آسیب زدن ازاینجا می آید. قبل از آن، لغاتharsh/karsدر زبان های ژرمن-اسلاو به معنی خراشیدن و باز در تشبیه به خراش، خراش زدن را داریم که به معنی چهارپایان وحشی معمولا قوی هم به کار میرفتند، وحوشی که میتوانستند به انسان آسیب بزنند، و بعدا در کنایه به آنها معنی پشمالو هم یافتند. Harm دیگر لغت برخاسته از این ریشه است که بعدا به صورت sharm یا شرم، مفهوم آسیب روحی را هم یافت. ممکن است لغت karma به معنی عقوبت گناهان، تا اندازه ی زیادی با این برداشت از الوهیت برخاسته از زمین نسبت داشته باشد. Kaza, kost به معنی کشت و گیاهان زراعی در سرزمین های اسلاوی و ژرمن نیز باز برآمدن گیاه از زمین را اعلام میکنند. لغات khog/hog که در قدیم بیشتر به معنی جوجه تیغی –یک حیوان زیرزمینی شب زی- به کار میرفته است، بعدا در آلمانی، بیشتر معنی حیوانات قربانی شونده مثل گوسفند و بز و خوک به کار رفته و درنهایت روی خوک تثبیت شده است. حتی خود لغت hell به معنی دوزخ در غرب هم با همین انتساب به درون زمین معنی می یابد. "غول" یا جن آدمخوار معمولا با ظاهر نیم حیوان و معادل نزدیک آدم-گرگ در اروپا، نیز با دوزخ مرتبط و تلفظ دیگر hell است. hell با hole مرتبط است که هم معنی گودال میداده است و هم معنی پنهان شدن. از همین خانواده heleبه معنی جلد و پنهان کردن، همچنین hydan, hoden, husan به معنی پنهان کردن و پوشاندن، و hide, hyda, haid به معنی پوست حیوانات بزرگ، اشاره به پنهان شدن حیات یا زندگی توسط قالب زمینی موجودات دارد و تلفظ دیگر gey یا دره در عبری، "حی" به معنی زنده است که در صورت آسمانی خود ریشه ی heaven به معانی آسمان و بهشت، و نیز مرتبط با ihvi یکی از فرم های اولیه ی نام یهوه خدای یهود است. این دوگانکی بین آسمان و زمین دراینجا نیز دیده میشود که اروس یا ارض به معنی زمین، تلفظ دیگر ایلو، اله، و الله به معنی خداوند آسمان است و در نزد رومیان، "اروس" که یکی از نام های یونانی خدا و معادل ایلو است برای کوپید خدای بالدار و پروازکننده ی عشق به کار میرود. نام اروس معادل "هرو" خدای خورشیدی است که hero به معنی نیمه خدا و قهرمان هم با آن مرتبط است.:

Chronologia.org: issue 1190

این رابطه ی رفت و برگشت خدا بین زمین و آسمان به تولید نسل او از انسان ها در زمین و پیدایش قهرمانان تشبیه میشود که در مسیحیت یهودی تبار، تنها نسخه ی جایز آن، عیسی مسیح است اما اگر قرار است همه ی مردم برای قرار گرفتن در ارتش مسیح، زیر سایه ی قدرت های استعماری متحد شوند، لازم است که شکل کلی تر و نا مقدس تر این پروژه در قالب هبوط آدم بر زمین برای همه ی انسان ها تکرار شود. پس گفته میشود اگر خدا انسان را بر زمین فرستاد برای آن بود که از نسل او دشمن آینده ی شیطان یعنی مسیح پدید آید و درآنجا قدرت بگیرد. شیطان هم چون این را میدانست، لشکریانش را که فرشتگان هبوط کرده بودند، بر زمین فرستاد تا با تولید مثل با زنان زمینی، نسلی از شیاطین و انسان های پست را تولید کند تا نژاد انسان تباه شود و نتواند در ارتش خدای انسان شده یعنی مسیح قرار بگیرد. اگر خدا سیل نوح را بر زمین فرستاد، ازآنرو بود که جز قرار گیرندگان در کشتی نوح، تمام انسان ها و حیوانات به خوی شیطانی فرشتگان هبوط کرده آلوده شده بودند و تازه باز هم از خون آنها چیزی در وجود بازماندگان باقی ماند تا غول هایی را که بعدا موسی و یارانش در کنعان نسل کشی کردند به وجود بیاورد. هم آن مردم و هم حیواناتشان که به همراه خودشان توسط دژخیمان یوشع قصابی شدند همه شیطانی بودند و وجودشان به ضرر دیگران بود. اینطور نبود که خدا به آنها مهلت خوب شدن نداده باشد. هزاران و صدها سال فاصله بین فجایع، نشان این است که خدا مهلت کافی برای درست شدن به اینها داده، ولی فایده نداشته است. این هم تازه آخر وجود خون شیاطین در رگ های انسان ها نبوده است. توضیح این که عیسی میگوید به سرعت و در زمان زنده بودن قاتلینش به زمین برمیگردد همین است. عیسی که خدا بود به صورت انسان برنگشت بلکه به صورت روح برانگیزنده ی جنگ ها و بلایا نه فقط یهودیان را به دست رومیان مجازات کرد بلکه همانطورکه پیشگویی دیگری میگفت هزار سال بعد باز به شکل بلایای انسانی و طبیعی بازگشت و طی صدها سال، با انواع و اقسام زلزله ها و سیل ها و قحطی ها و رانش زمین ها بدکاران را مجازات کرد و در جنگ ها بدکاران را به دست همدیگر از بین برد تا خون شیاطین در انسان ها رقیق شود و هنوز هم سرزمین های جنگ زده و بلازده، مکان های عمده ی نیمه شیطان ها است که انسان ها نباید بر رنج آنها دل بسوزانند و روند طی شده را تنها چاره ی از بین رفتن تاثیر شیطان بر انسان های زمین بشمارند. دراینجا دین هیچ مخالفتی با فراماسونری یعنی اخوت سیاسی برانگیزنده ی جنگ ها و تحریم ها ندارد و تقریبا فراماسون ها و شیطانپرست ها را ابزار خدا برای تسویه حساب با بدکاران میبیند. تاریخ که امروزه بیش از هر جریان دیگری، مذاهب درصدد دفاع از آن هستند، مهمترین ابزار توجیه این ایدئولوژی مشترک بین مسیحیت و فراماسونری است. چون برای این که ثابت شود مردمی که خدا بر آنها خشم گرفته است، حقشان است که هدف تحریم و جنگ قرار بگیرند، باید تاریخ طولانی انسان واقعیت داشته باشد تا ثابت شود این انسان ها اصلاح ناپذیرند. این ایدئولوژی همچنین نیاز واضحی به وجود تاریخی عیسی مسیح دارد تا ثابت کند انسان، قانونا باید لشکر خدا باشد و آنها که در تیم مسیح و مغربزمین فراماسون ها نیستند در تیم شیطانند درحالیکه نظریه های زیر سوال برنده ی تاریخ، به پیروی از کسانی چون خانم مورداک، مسیح را خدایی نا انسانی در حد خدایان پاگان ها و نتیجه ی جمع آنها میشمارند. منتها تناقض این نظریه با خودش در این است که با خراب شدن کشورهای دیگر توسط قدرت های استعماری و پر شدن کشورهای غربی از مردان سرزمین های ظاهرا شیطانی، گروه های کنجکاو مسیحیان به شباهت های فرهنگ های سنتی خود و این ملت های ظاهرا شیطانی پی برده اند و متوجه شده اند که هر دو گروه، هدف نظریه های عصر روشنگری از نغربزمین هستند که تقریبا تمام چیزهای خوبی را که تورات و انجیل از آنها اعتبار میگرفته است، در سنت های مشترک مردم سرزمین های قدرتمند و مردم سرزمین های شیطانی از بین برده اند. حتی نظریه های توطئه دراینباره برای ارضای شکاکان، بازار هم پیدا کرده اند بطوریکه میبینیم این نظریه ی مدت ها پیش فراموش شده که موسی توسط یک جادوگر مصری ترور شد و آن جادوگر، خود را به شکل او درآورد و با تحریف نهضت موسی و ایجاد یهودیت متعارف به جبهه ی شیطان یاری رساند، در قالب کتاب های عامه پسند در سطح اینترنت، خود را به فروش میرساند.:

“THE MILLENIAL REIGN OF CHRIST AND THE LAST RESET”: PUSHA MAKU: STOLEN HISTORY: 6 NOV 2020

به طرز شگفت انگیزی این جبرگرایی در اعتقاد به خون شیطانی، همان جرثومه ی مسیحی است که به صورت جبرگرایی ژنتیکی در به اصطلاح اتئیسم یا بی خدایی زیستشناسی داروینی مطرح و با کتاب «ژن خودخواه» ریچارد داوکینز به شهرت رسیده است. مطابق این عقیده، آدم ها در تمام اعمال خود تحت تاثیر ژن هستند و حتی در جذب محیط به خود، فقط تا آن حدی که ژنتیکشان به موضوع جلب شود از محیط اخذ میکنند. لاکاپله داروینیست ها را متهم میکند که آنها با این که خدا را انکار و خلقت گرایان را به مسخره میگیرند ولی عملا از قوانین فیزیکی و زیستشناختی، یک مجموعه ی جبری میسازند که تفاوتی با تقدیر خداوند یهودی-مسیحی ندارد. برای آنها بزرگترین اهمیت داروینیسم در انکار خدا به خودی خود نیست بلکه در این است که با از بین بردن خدای شخصی که میتواند به اراده ی خود در مسائل تغییر ایجاد کند، همه چیز را بسیار کند کرده اند تا حدی که بتوان به جای 6هزار سال تاریخ انسان از قول کلیسا 2میلیون سال تاریخ قرار داد و ادعا کرد که تمام تغییرات بشر بسیار کند اتفاق افتاده و تغییر مسیر انسان ها در دنیا نسبت به وضع فعلیشان نیز بسیار کند و بدون هیچ انقلاب واقعی علیه مسیر فعلی و البته قدرتمداران فعلی رقم خواهد خورد. با توجه به این که ژنتیک به جای «خون» جبرگرایان نظام قبیله ای، توجیه کننده ی عدم امکان استعفای فرد از ذات خوب یا بدش است، داروینیست ها سعی کردند تا با فرمول بندی تغییرات ژن، مسیر تکامل بشر از صدها هزار سال پیش تاکنون را تعریف یا درواقع اثبات کنند. با این که آنها فرمول بندی تغییرات ژن را همان جوری که به حد اکثر ممکن به نفع تز اولیه شان باشد انجام دادند ولی نتایج آنقدر ناامیدکننده بود که به جای داده های تجربی، با حدس و گمان جاهای خالی را پر کردند. این را «دیوید سایکس» داروینیست اعتراف کرد که در کتاب «7دختر حوا» به زعم خودش 7 تغییر بزرگ در ژنتیک انسان ها به واسطه ی تغییرات میتوکندری را که به 7 زن برمیگشتند تعیین کرد. این تز روی این علاقه ی شدید داروینیست ها به تغییرات میتوکندری استوار است که جهش های ژنتیکی در آنها بسیار به ندرت روی میدهد. با این حال همانطورکه لاکاپله از قول سایکس مینویسد، زمانی که برای فرمول بندی تغییرات ژنتیک طی 1000 سال و نسبت گیری آن با دوران های قبلی به شجره نامه ها و متون تاریخی اعتماد کردند، مدام دچار شکست شدند. چون به نظر میرسید جهش های میتوکندری بسیار زیادند، گاهی تقریبا در حد غیر ممکن. به عنوان مثال، در مورد مک دونالدها که نسبشان به یک ژنرال وایکینگ فاتح اسکاتلند در قرن سیزدهم میلادی میرسد، ملاحظه شد که ژنتیک آنها آنقدر با هم اختلاف دارد که انگار در شجره نامه های همه شان موارد متعدد باورنکردنی از حرامزدگی رقم خورده است. اتفاقا سایکس از طریق تحقیق درباره ی خود اسکاتلند این مشکل را حل کرد بدین ترتیب که دریافت زمانی که یک ارباب، منطقه ای را تصرف میکرد، همه ی اهالی با نسبنامه های گوناگون و متفاوت، اسم و رسم خود را به طرف ارباب تغییر میدادند و بنابراین بیشتر مردم در آن موقع لزوما با هم فامیلی نسبی از طریق پدر نداشتند هرچند بعدا ممکن بود این فامیلی حاصل شود بی این که اجدادشان یکسان باشند. سایکس حدس زد که احتمالا در بخش اعظم دنیا همینطور بوده است. البته او با این حل مشکل، درواقع مشکل دیگری ایجاد کرد. چون اینطوری دیگر هیچ راهی برای فهمیدن زمانبندی و چگونگی منطقی تحول ژنتیک نسل ها طی 1000 سال باقی نمیماند، چه رسد به تخمین آن برای میلیون ها سال پیش، و هرچه که به دست آمده، مطلقا حدس و گمان و البته حدس و گمان تابع نتیجه گیری از پیش تعیین شده است.:

La malediction d,adam: m. lacapelle: theognosis: jan16,2016

وقتی شواهد علمی تابع ایدئولوژی هستند، از مجموعه ی نقل قول های غیر قابل اعتماد تاریخی در نوشته های سرشار از معجزه و دروغی که توسط قلم به مزدها تهیه شده اند چه انتظاری میخواهید داشته باشید؟ تردید وجود ندارد که بسیاری از ما –حداقل آنهایی که مطمئنیم حلال زاده ایم- حتی مثل چند سال قبل خود فکر نمیکنیم، چه رسد به پدران بلافصل خودمان از نسل قبل. پدرانمان هم دقیقا مثل پدرانشان فکر نمیکردند. مردم مدام در حال تحولند و اگر حافظه شان یاری کند خودشان متوجه این تحول میشوند، چه برایشان داستان هزاران سال درجا زدن دروغین در یک تاریخ دروغین را تعریف کنید یا نکنید. بنابراین باید دیدگاه توراتی از نبرد دائمی بین امت خدا و امت شیاطین را فراموش کنید و به اصل قصه ها در دوران رمزنگاری باستانی برگردید: به درون خاستگاه نمادین انسان یعنی صورت فلکی جوزا و دو نیمه ی وجود جانوسی او: نیمه های غریزی-حیوانی و روحانی-انسانی. آنها که مقابل هم قرار گرفته اند، این دو نیمه اند؛ نه در گروه های ارتشی از دو جبهه ی خدایی و انسانی، بلکه در تک تک آدم ها. یعنی جنگ آدم های خوب و بد را نداریم، بلکه جنگ نیمه های متضاد در انسان را داریم و هر کدام از این نیمه ها در جای خود مثبت و در جای خود منفیند، نه این که یکی کاملا مثبت و دیگری کاملا منفی باشد. اما همین تمثیل عامل بدبختی های بعدی است چون اعتراف میکند که آدم ها ذاتا یک نیمه ی شر در خود دارند و بدبختی وقتی شروع میشود که کسانی ادعا میکنند این شر در وجودشان جای ندارد و آنها با بقیه ی مردم فرق دارند. زمانی که این خودبرتربینی حاصل شد، آن وقت بهانه برای شر تلقی کردن مطلق بقیه با به هم دوختن آسمان و زمینشان فراهم میشود و در مصر که اشرافیت یهود ازآنجا به اروپا نقل مکان کردند، این بهانه وجود داشت.

به نوشته ی جرالد مسی، مصری ها معتقد بودند در محل ستاره ی قطبی در آسمان قطب شمال، کوه بلندی قرار دارد که آسمان را نگه میدارد و این کوه ریشه در آمنتا یا جهان زیرین دارد که یهودی ها با شئول یا دوزخ خود تطبیق میکردند. یعنی از این دید، دوزخ به آسمان دوخته شده است. ارواح از جاده ی آسمانی که همان راه شیری است، از آسمان قطب شمال به زمین می آمدند و در بدن ها جای میگرفتند و متولد میشدند. فرشتگانی که به مانند هورس با ظاهر انسان هایی با سر شاهین تخیل میشدند، راهنمای ارواح در این جاده بودند و این برای مسی، یادآور نامیده شدن راه شیری به «جاده ی پرندگان» در فولکلور لیتوانی است. برخی از مصری ها این جاده را یک رودخانه ی آسمانی میشمردند. چون آسمان نه فقط محل ارواح بلکه خاستگاه آب باران نیز بود. یونانی ها آسمان را اورانوس مینامیدند و دکتر بیرچ این نام را برخاسته از کلمه ی قبطی "آرنو" به معنی آب میداند [که احتمالا به لغات "وارون" و "باران" در فارسی و زبان های هندی هم مرتبط است]. در برخی اعتقادات چینی و نیز در کتاب زرتشتی بندهش، راه شیری هم رودخانه است و هم محل گذر ارواح. رودخانه ی نیل در مصر و رود هوانگ هو در چین، نسخه های زمینی راه شیری به شمار می آمدند. طبیعتا این باعث میشد تا مکان هایی در مناطق جغرافیایی مالوف، محل های سابق کوه آسمانی تلقی شوند. کوه آسمانی در بسیاری از افسانه های قدیمی، سفیدرنگ بود و در زمان جرالد مسی، کره ای ها آن را به نام «کوهستان سفید» میشناختند. در مصر، این تبدیل به یک سنگ بنای سفید زمین در جایی به نام «کاخ سفید» شده بود که فرعون «احمس» آن را خراب کرد تا با سنگش معبد پتاح را در منف (قاهره ی سابق) بسازد. این معبد به نام "ها کا پتاح" معروف بود و یک نظریه درباره ی نام Egypt برای مصر به این معبد برمیگردد. کاخ سفید، سکونتکاه سخمت همسر پتاح بود و سخمت در هیبت یک ماده شیر در آنجا زندگی میکرد. این اتصالگاه آسمان و زمین در جایی به نام turui در نزدیکی منف واقع بود که در زمان جرالد مسی به نام torah شناخته میشد. مسی، troy یا تروا در حماسه ی هومری را نسخه ی یونانی turui میداند که به همان شکل تخریب شده است. وی همچنین برج بابل را یک نمونه ی دیگر کوه آسمانی میداند که به مانند کاخ سفید مصری آسمان را به زمین متصل میکرد و تخریب شد. Turui مصر همچنین محل "سیسنو" یا بهشت 8ایزد بود که به روایت دیگری در بهشت "آم خمن" در کوه آسمانی ساکن بودند. به هر حال به سبب این قصه ها محدوده ی شامل معبد پتاح در منف و اطراف آن به "آنو" یعنی خانه ی خدایان نیز نامبردار بود. پتاح یا هفستوس معادل وولکان خدای آهنگران و مروج صنعت بود که کارگاهش در جهان زیرین قرار داشت و مواد مذاب آتشفشان ها از کارگاه ریخته گری او بیرون می آمد. درست مثل یک کوه آتشفشان که برای رسیدن به آسمان، رشد میکند، معبد پتاح نیز تلاشی برای تداوم خلقت با وصل کردن زمین به آسمان است و به این داستان برمیگردد که خدا-قب (زمین) و الهه نات (آسمان) توسط پدر و مادرشان شو و تفنوت از هم جدا شدند تا دیگر نتوانند دست به تولید مثل و خلقت خدایان جدید بزنند و شاید تخریب کاخ سفید و بنای معبد پتاح از روی آن، معنی تغییر نوع خلقت و انسانی کردن آن را بدهد. در این برداشت و با توجه به این که کاخ سفید سخمت جانشین کوه قطب شمال است، معادل نات الهه ی آسمان، خبت الهه ی مجسم به اسب آبی و معادل دب اکبر در آسمان قطبی است که الهه ی جهنمی هرج و مرج است و ازاینرو است که کوه خدایان از آمنتای دوزخی به قلمرو او متصل میشود. بدین ترتیب، آسمان روح دوزخ را به خود جلب میکند و در این حالت، در جایگاه هاثور الهه ی زمین و مادر هورس یا خدای خورشیدی قرار میگیرد. در قصه ی هاثور، کوه آسمانی با درخت موسوم به پرسیا جانشین میشود که محل اقامت هاثور است. آمسو یا هورس 30ساله با سفر به بالای درخت پرسیا به سرکوب اژدهای آپپ پرداخته بود تا مادرش هاثور را از اسارت نیروهای شیطانی نجات دهد. هاثور قیافه ی گاو را دارد که نسخه ی خشکی زی اسب آبی به شمار میرود. ازاینرو هاثور نیز قابل تطبیق با دب اکبر است و 7هاثور از ضرب او در 7ستاره ی دب اکبر پدید آمده اند. 7 هاثور در قالب 7گاو ماده توسط یک گاو نر هدایت میشوند که همان صورت فلکی ثور است که دب اکبر از ران او ساخته شده است. هاثور معادل ایزیس و ورزاو معادل ازیریس است و دوران تاریک و تایفونی هاثور، معادل دوران حکومت سیت پس از قتل ازیریس است که سایه ی ازیریس از سر ایزیس کم شده است تا زمانی که ازیریس به صورت هورس بازگردد. یکی از معانی نام سیت، کوه و ستون است و این باز موقعیت هاثور در قطب شمال و در قالب درخت پرسیا را نشان میدهد. این موقعیت را میتوانیم در افسانه ی کشف ایرلند توسط maelduin و دریانوردان همراهش دید. آنها ذوق زده شدند وقتی کشتی آنها به یک سرزمین زیبا رسید. ولی در آستانه ی آن وحشتزده شدند وقتی درختی را دیدند که شاخه های آن همانند گردن هایی، بر خود، سر های حیوانات وحشی مخوف را داشتند و در پای آنها، هیولایی چوپان در کنار گله ی گاوهایش، ورزاوی را کشته و در حال خوردن او بود. به نظر جرالد مسی، این هیولا نسخه ی دیگر آپپ، ورزاو نسخه ی دیگر ازیریس، گله ی گاوها انسان های به جا مانده از دوران ازیریس که الان فقط به درد قربانی شدن میخوردند، و درخت نسخه ی دیگر پرسیا تحت کنترل نیروهای شیطانی است. مسی، این داستان را با قصه ی فتح ایرلند توسط توهاته دانان مقایسه میکند که به جنگ غول هایی به بزرگی کوه ها رفته بودند. اینجا همان نیروهای شخصی شده ی جدا کننده ی زمین و آسمان را به جای کوه نگهدارنده ی آسمان و البته در حالت شیطانی خود داریم. ایرلند برای بریتانیایی ها محترم است چون بریتانیا را مرکز جهان نشان میدهد و در بومی سازی مرکز جهان در خود، دنباله رو مصر است. اما نکته ی کلیدی که در داستان اگرچه بازتکرار تقریبی یافته ولی عمیقا کمرنگ شده است، قرار دادن شیاطین در آسمان بالای محور زمین در زمان فتح آن توسط قهرمانان خورشیدی است چون با آن، یک محدوده ی دوزخی در اوج آسمان تعریف میشود که سرزمین الهی در ورای آن قرار میگیرد. با بومی سازی این قلمرو اسطوره ای در زمین مصر، ملتی به نام یهود پیدا میشوند که با سفر به شمال و رفتن به ماورا و به سمت نزدیکترین سرزمین کوهستانی در شمال، تخیل میزنند که با از بین بردن شیاطینی تحت نام کنعانیان در سر راه، به اورشلیم آسمانی و نسخه ی زمینی بهشت خواهند رسید و ادعا میکنند اجدادشان قبلا این کار را کرده و قوانین خاص شریعت یهود را درآنجا از آسمان گرفته و بر زمین جاری کرده اند.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: :P284-290

پس مردم یهودی از جایی در ورای دوزخ آسمانی آمده اند و مردم دیگر، ترکیب یک زمین دوزخی و یک آسمان دوزخی هستند و شر مطلقند. قطعا هر آدم خوبی در دنیا همویی است که رگ خویشاوندیش بجنبد و طرف یهودی ها قرار بگیرد که در این صورت، این آدم خوب فقط به این شرط میتواند یک یهودی الاصل در میان نایهودیان باشد که اجدادش در اثر آزار و اذیت اجدادشان توسط انسان های شیطانی، ناچار به تغییر دین شده باشند. این چیزی نیست که همه دوست داشته باشند ولی مسیحیت آن را از یهودیت میگیرد و به جمعیت های بی شمار میدهد و البته یهودیت را بازتعریف میکند وقتی یهودیت اصلی را آمده توسط موسایی میخواند که عیسی درصدد احیای او است. پس یهودی های قبلی که هستند؟ همان هایی که گوساله پرستی کردند و موسی نفرینشان کرد. درواقع احتمالا ورزاو ازیریس قبل از این که نماد هر قوم دیگری باشد نماد یهودی ها بوده است.

لاکاپله دلیل این احتمال را شرح میدهد: سال مذهبی یهود از پاییز آغاز میشود و اگرچه تقویم قمری آن دستخوش دستکاری های زیادی شده است اما زمانی به شدت درگیر تطبیق آن با تقویم شمسی بود. در آن زمان، آغاز پاییز در زمان وقوع ماه بدر در برج ثور تعیین میشد که به آبان ماه می افتاد و همین اتفاق است که در تقویم میلادی با زمان سامهاین یا هالووین کنونی در آبان ماه مرتبط میشود. سامهاین که آغاز زمستان سلتی بوده است، در زمان تنظیم تقویم میلادی، به دلیل اهمیتش دهم ماه قرار گرفته است تا با روز مهم یوم کیپور که دهمین روز سال مذهبی یهود و زمان دادن قربانی است برابر شود. پس از آن، ماه های 30 روزه یا 31 روزه ی تقویم میلادی که به همراه تقویم شمسی از بابل در عراق وارد شده بودند، نسبت به آن تعیین شدند. نام گرفتن ماه به نوامبر به معنی نهم، وابسته به تقسیم سال 360روزه ی خورشیدی به دوره های چهل روزه بود چون 40 عدد کمال به شمار میرفت. سامهاین، شروع نهمین دوره ی سال پس از کریسمس بود و اهمیتش نیز در همین بود. پس از 40 روز گذشت زمان از سامهاین یا هالووین، 21 دسامبر [=اول دی] فرا میرسد که معادل یلدا یا روز تولد مسیح در تقویم سریانی است. این روز، قبلا روز تولد الجبل یا الاگابالوس بوده است که همان میترای گاو کش است. بدین ترتیب مسیح 40 واحد –یعنی یک دوره ی کامل- پس از دوران ورزاو، ورزاو کیهانی را شکست میدهد و عصر یهوه را رقم میزند. با برجستگی هرچه بیشتر تقویم شمسی در روم، به جای ورود ماه کامل به برج ثور، صحبت از زمان ورود خورشید به برج ثور در ابتدای سال بابلی یعنی اول بهار شد و تخیل شد که عصر دشمنان یهودیت مثل بابلی ها و کنعانی ها در عصر ثور قبل از عصر حمل رقم خورده است. این نمیتوانسته تا قبل از تنظیم تقویم میلادی بر اساس تقویم جولیانی مورد فکر قرار گرفته باشد. تقویم جولیانی را به ژولیوس سزار در 44 سال قبل از میلاد مسیح نسبت میدهند. ولی لاکاپله مینویسد ژولیوس سزار سازنده ی تقویم جولیانی، به سادگی همان ژولیوس سزار پدر جوزف اسکالیگر یسوعی بوده که در قرن 16 زندگی میکرده است. جوزف اسکالیگر مخترع سالشمار تاریخ اروپا و منشا تاریخ رسمی است و تقویم کلیسا نیز برای او چیزی جدای از تاریخ خیالیش نیست.:

40jours: m. lacapelle: theognosis: 30nov2016

شاید این که هالووین موسم محبوب شیاطین و جادوگران و موجودات اهریمنی و ارواح شرور است به این مربوط باشد که در موعد فرضی ظهور یهودیت سابق و من باب علاقه ی یهود به جادوگری که هیچ وقت از بین نرفت رقم میخورد و در پاییز این روز، برای آنها مهم است چون معادل یوم کیپور سابق و موعد قربانی دادن است و اجنه ی سابق برای گرفتن قربانی از انسان ها می آیند و انسان ها ناچارند خودشان را شکل آنها کنند. امال در این صورت، پس چرا اینها ملت مقدسند و بقیه شیطانی؟ تنها پاسخ این است که تا وقتی که قبول کنیم همه چیز دنیا در دست «خدای خوب» است و «خدا جای حق نشسته است»، هر کس در این دنیا بلا سرش می آید حقش است و حتما در جبهه ی شیطان است و متاسقپفانه در دنیای امروز، پیروزی و شکست، بستگی به میزان پولی که خرج میکنید و کیفیت حقه هایی که به دیگران میزنید دارد که در هر دوشان هیچ کس به اندازه ی سرمایه داران یهود امکانات ندارد. هر کسی که این ایدئولوژی را از قدرتمداران بلوک غرب امروز بگیرد و با آن به جنگ همان ها برود از پیش محکوم به شکست است.

کشتی آسمانی، سیریوسی ها و فضایی های خاکستری مروج بدبختی

نویسنده: پویا جفاکش

در آثار هنری عتیق سرخپوستان امریکای مرکزی، تمثال های گربه سانی دیده میشود که «جاگوار ریش دار» نایده میشود. این تمثال ها از هر جهت، یک مشاهده گر آشنا به حیات وحش را به یاد نژادهای اولیه ی شیر می اندازد که هنوز یال انبوه شیرهای امروزی افریقای شرقی و جنوبی در آنها تثبیت نشده بود و ریش هم برداشتی انسانوار از موی انبوهی است که گاهی زیر گردن شیر نر باستانی تجمع میکرد بی این که هنوز سر او را کامل پوشانده باشد. شاید این شیرها در زمان خلق آثار هنری اولیه خیلی کمتر از جاگوار دیه میشدند و ازاینرو جاگوار ریش دار خوانده شده اند. منتها اشکال اینجاست که به ما گفته شده شیرها 10هزار سال پیش و در پایان عصر یخبندان، از بین رفته اند و احتمال این که بومیان امریکا –که تاریخ رسمی در بی اطلاع نشان دانشان نسبت به اوضاع جهان هیچ رحمی به آنها نکرده است- خاطره ای از شیرهای ماقبل تاریخ در ذهن داشته بوده باشند بسیار بعید است. طبیعتا دانشمندان ترجیح داده اند درباره ی جاگوار ریشدار سکوت کنند ولی افسانه بافان مدرن در این مورد ساکت نیستند و آیینی بودن تمثال های سرخپوستان به آنها فرصت داده تا ادعا کنند این موجودات، اصلا جانور نیستند بلکه اجنه ی شیرمانند باستانی یا به اصطلاح فلین ها هستند که از ستاره ی سیریوس (شعری) به زمین آمده اند و مجسمه ی ابوالهول را به نشانه ی قرار داشتنشان در چیزی بین شیر و انسان برای بزرگترین پرستندگان خود یعنی مصریان باستان ساخته اند. به دلیل تاثیرات انقلاب فرهنگی صلح دوست دهه ی 1960 و آمیختگی آن به پاگانیسم ماقبل یهودی که مصر یک سر آن است، سیریوسی ها گاها موجودات پرورنده ی برابری حقوقی مرد و زن علیرغم اختلاف ذاتی آنها شمرده میشوند تا مردان، جنبه های «زنانه» ی خود را به اندازه ی جنبه ی مردانه ی خود قوی کنند و مورد راهنمایی های خیر مردان زیبای ایزدی که به زن درون آنها جلب شده اند قرار گیرند. در مقابل اینها «خاکستری» gray های خشونت پرور و جنگ گستر قرار دارند که گفته میشود اگرچه از فضا آمده اند ولی در زیر زمین زندگی میکنند و در همانجا با پرستندگانشان یعنی همان فراماسون هایی که گاوهای کشاورزان را برای اعمال شیطانپرستانه سلاخی میکنند و بخصوص علاقه ی زیادی به دزدیدن آلت جنسی گاو دارند، در مراسم خونین و جنسی سبت سیاه مشارکت میکنند. خاکستری ها اصلا عرفانی نیستند و بیشتر به صنعتگری علاقه دارند و تمام وسایل پیشرفت مادی بشر را به قیمت تحمیل کشتار و فحشا و وارد آوردن انواع دردهای روحی به آدمیان، در اختیار رهبران ایالات متحده قرار داده اند.

شاید فکر کنید این افسانه ها خیلی مدرنند. اما پایه های آنها عمیقا در متون مقدس یهودی استوار است. در پاراشای برایشیت، فصل 6، آیات 1 تا 4 آمده است که بعد از این که قابیل، هابیل را کشت، آدم با حوا به سبب به دنیا آوردن قابیل قهر کرد و برای 130 سال، او را ترک نمود. در این مدت، آدم مشغول فحشا با لیلیت جن شد و این جن ماده، از او حجم انبوهی از نژادهای جن را به دنیا آورد، شامل 7 نژاد زیرزمینی که بعضی از آنها به رنگ های آبی و خاکستری بودند.:

“Shabbat beraishit tishri 29, 5770”: yesshem.com

سوالی که در اینجا پیش می آید این است که این جن های خاکستری ای که اینجا در زمین به وجود آمده اند چطور شد که به آسمان ربط یافتند و از فضا وارد زمین شدند.

دقت کنید که به وسایل حمل و نقل یوفوها «سفینه ی فضایی» یا به عبارتی «کشتی فضایی» میگویند. چون این وسایل نقلیه، جانشین یک کشتی آسمانی یعنی صورت فلکی «سفینه» یا «کشتی» هستند که معمولا صورت آسمانی کشتی نوح در نظر گرفته میشود. در بعضی نوشته های منسوب به بروسوس آمده است که نوح که با کشتی از دریا به خشکی پا گذاشت را شکلی از اوآنس پیامبر خردآموز میدانستند که از دریا بیرون آمد تا تمدن را به کلدانی ها بیاموزد و این که بعضی حتی اوآنس را خالق بشر میدانستند. طبیعتا اوآنس در مقام خالق بشر، همان حئا خدای کلدانی است که بر پهنه ی آبی آبزو حکومت میکرد و اسم و بخشی از کارکردهایش در شکل دهی به برخی جنبه های شخصیتی مهم یهوه خدای یهود موثر بوده است. صورت فلکی سفینه را یونانی ها آرگو مینامیدند و گاهی کشتی آرگونات ها و گاهی کشتی دیوکالیون (نوح یونانی) میشمردند ولی با سرزمین آرگوس مرتبطش میکردند که منطقه ای در یونان بود و مقدس ترین مکان آن یک بیشه زار وحشی و خالی از سکنه و منزل وحوش به نام دودونا بود، یادآور نوح که حیوانات را همراه خود داشت و پس از سیل، کشتیش در کوهستانی فرود آمد که قبل از آن هیچ بشری در آن ساکن نبود. کوهستان نوح را آرارات نامیده و با کوهستان ارمنستان و مناطق مجاورش در قفقاز مقایسه کرده اند. این نواحی، مهمترین مناطق استخراج فلز برای متمدنین خاورنزدیک بوده است و مردمش برای افراد عامی که فلزگری و اختراعات حاصل از آن را امری محیر العقول میشمردند حالتی جادویی پیدا کرده بودند. در زمان سیل، نوح، پرندگان را برای کشف خشکی مامور کرده بود و پرندگان حالت جاسوسان نوح را پیدا کرده بودند. شاید هم صحبت از مردمی بود که میتوانستند مثل پرنده پرواز کنند و وسایل پرنده شان هم از جنس فلز بود. نوح، سکاندار کشتی خود بود و ستاره ای در صورت فلکی آرگو، کانوپوس یعنی سکان خوانده میشد. کانوپوس یک ستاره ی مهم در مصر بود و یونانیان، شهری را در مصر به نام او کانوپوس میخواندند. گفته میشد این شهر، سلف اسکندریه پایتخت مصر (در کنار منف) بوده است. از طرفی کانوپوس نیز به جای شهری به نام بدهت ساخته شده بود که قبل از پیدایش منف (قاهره) پایتخت مصر شمرده میشد. پوزانیاس، از یک هرکول کانوپوسی سخن گفته که مدت ها قبل از هرکول صوری زندگی میکرده است. میدانیم که هرکول قابل مقایسه با گیلگمش در بین النهرین است که سفر او به کوهستان جادویی، گاها با سفری به کوه های آرارات معادل شده است. ستاره ی کانوپوس را در عربی، سهیل مینامیدند. با این حال، در منابع نجومی آلفونسی، دو ستاره «سوهل» (سهیل) نامیده شده اند که یکی کانوپوس است و دیگری سیریوس. ظاهرا موکل هر دو ستاره یک ایزد بوده که در شرایط مختلف، کارکردهای نجومی مختلفی اختیار میکرده است. سیریوس یا شعری عامل بالا آمدن رود نیل و به نوعی موکل رود نیل بوده است و قبطیان، صورت فلکی سفینه را با کشتی ازیریس که با رود نیل می آید تطبیق میکردند. ازیریس به عنوان خدای تمدن، همان کارکردی را برای قبطی ها دارد که اوآنس برای کلدانی ها.:

“the Sirius mystery”: Robert k. temple: 1987: part2: chap6

جرالد مسی، معتقد بود اهمیت مصر در نمادسازی های غربی، نتیجه ی مستقیم استواری قدرتمند مسیح بر تزهای عرفانی جامعه ی یهودی اسکندریه در مصر است. وگرنه مصر در ادبیات یهود، تقریبا معنایی مشابه بابل و ادوم دارد. این معناسازی در مقایسه ی وضعیت بهتر زندگی در این تمدن ها نسبت به بدویت یهود مطرح میشود. ظاهرا یهود وارد ارض موعود و سرزمین الهی شده اند. ولی زندگی مشقتبارشان در این سرزمین الهی، اصلا قابل مقایسه با زندگی پر زرق و برق متمدنین مصر و بین النهرین نیست. هوشع نبی، علت سرزمین خدا بودن ارض موعود را برای یهودیان اینطور توضیح داده است که اینجا جایی است که یهود اگر در آن بمیرند بعد از 3 روز در آن زنده میشوند و به نزد خدا میروند. بدین ترتیب، سرزمین موعود یهود به نظر جرالد مسی، نه یک قلمرو جغرافیایی بر سطح زمین بلکه همان شئول یا سرزمین مردگان عبری است. تفاوت یهود با دیگر مردام در این است که دیگر مردمان وقتی در جای دیگری میمیرند مطابق اعتقاد یهود، در شئول به بند در می آیند. ولی یهود در شئول آزادانه راه میروند و حداقلی از کیف دنیا را میکنند و پس از مرگ، مقرب یهوه میشوند. این کیفیت دوگانه ی مرگ و زندگی، همان کیفیت دوگانه ی خیر و شر است که با هم در یهوه جمع می آیند. ازاینرو است که در کتاب مقدس، هم یهوه و هم شیطان به شیر تشبیه میشوند. مسی، این دو شیر را با شیرهای دو افق طلوع و غروب مقایسه میکند که جنبه های متضاد شیری واحد هستند که تمثال خدای خورشید است. نور و تاریکی از یک بنیاد طبیعت پرستانه به نمادهای خیر و شر تبدیل شده و معانی اخلاقی و عرفانی یافته اند.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: v1: fisher unwin: 1907 :P541-2

نبرد نور و تاریکی در دکترین زرتشتی نیز به صورت نبرد اهوره مزدا و شش امشاسپند او با نیروهای اهریمن بازتاب یافته است. مادام بلاواتسکی، بنیاد اولیه ی قصه ی این 7 ایزد را همان 7 ستاره ی مقدس کلدانیان در 7 آسمان میداند که درخشان ترینشان خورشید است. به نظر بلاواتسکی، 7 کابیری فنیقی-یونانی که پیشوای دیوسکوری و کوریت ها و معلمان نخستین فرهنگ و تمدن بوده اند نیز از همین 7گانه برخاسته اند و جاهایی که از هشتگانه سخن رفته از ابتدا آن جاهایی بوده که 7 آسمان سیارات مقدس با فلک خداوند در ورای آنها جمع آمده است. در مقابل اهوره مزدا اهریمن قرار دارد که به اژدها و مار تشبیه میشود و این درحالیست که دکترین یهودی-مسیحی مصری به شدت استوار بر پرستش یهوه در هیبت مار توسط نحاشی ها یا اوفیت ها است. طرفه این که در خود مصر هم خدای خورشید با اژدهای تاریکی میجنگد. یهودیت، طرف ها را وارونه کرده است و این از همان لحظه ای که بنی اسرائیل قوم برگزیده ی یهوه شدند آغاز میشود: یعقوب نردبانی را میبیند که زمین را به آسمان وصل کرده و فرشتگانی از آن بالا میروند و فرشتگانی از آن پایین می آیند. این صحنه در دو اثر کابالایی «اسفنیکسیکا» و «کلید اورانیا برای مکاشفه» با محور گردش دایره البروج تطبیق شده است. بدین معنی که زمانی دایره البروج، عمودی گرد زمین قرار گرفته و با صورت فلکی تنین یا اژدها که ستاره ی قطبی قبلی در آن واقع بود هم مسیر بود و به اندازه ی ستاره ی قطبی عمود آسمان تلقی میشد. ستاره ی قطبی، نماینده ی قلمرو تاریک و یخبندان قطب شمال است که قلمرو اهریمن به شمار می آید. بنا بر عقاید زرتشتیان، اهریمن به شکل اژدها بهشت ایران ویج را تخریب کرد و مردم آریایی را مجبور به مهاجرت نمود. این اژدها همان صورت فلکی تنین و آن سرزمین مقدس، همان قطب شمال تلقی شده است. با این حال، دایره البروج که با آن هماهنگ شده، مسیر حرکت خورشید است و ازاینجا نتیجه گیری شده که قوای خورشیدی زمینی با قوای تاریکی هماهنگ بوده اند. تلاش برای این هماهنگی ازآنجا نشئت میگیرد که حلقه ی دایره البروج، خود به یک مار تشبیه میشود که دم خود را گاز گرفته و از طرفی درازی نور خورشید خود به درازی مار تشبیه میشود. برای همین هم با انتقال ستاره ی قطبی از تنین به دب اصغر، هفت ستاره ی مقدس یا هفت کابیری که مجموعه ی اهوره مزدا و امشاسپندان بوده اند در دو خرس آسمانی یعنی دب اصغر و مادرش دب اکبر بازآفرینی شده اند. هشت مرحله طول کشیده تا دایره البروج عمودی افقی شود و در محل بعدیش قرار بگیرد که این هشت مرحله به هشت پیچ بدن مار تنین تشبیه شده و معادل هشت پله ی نردبان یعقوب شمرده شده اند. حساب شده که هشت مرحله ی مزبور، مجموعه 200هزار سال طول کشیده اند. 200 هزار سال هم طول کشیده تا دایره البروج از یک حالت افقی پیشین به این حالت عمودی درآید یعنی 400هزار سال طول کشیده تا نیروهای خیر به سمت یک یخبندان تاریک و مجموعه ای از مصائب و بلایا وارد و از آن خارج شوند. مرحله ی آخر، نابودی آتلانتیس با سیل نوح بین 10 تا 12 هزار سال پیش بوده که پس از آن، وارد دوران جدید شده ایم.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: part1: stanza12

حیرت انگیز این که امروزه دانشمندان علم زمینشناسی رسمی به ما میگویند که عصر ما به نام هولوسین در 10 تا 12 هزار سال پیش، با پایان یافتن دوران موسوم به پلئیستوسن رقم خورده است. پلئیستوسن دوران ظهور اجداد بشر بوده است. در حدود 400 هزار سال پیش، تغییرات آب و هوایی شدیدی در خاستگاه بشر یعنی افریقای شرقی رخ داده است که در نتیجه ی آن، طبیعت دچار تغییرات بدی شده که آدم ها را در به دست آوردن غذا دچار زحمت کرده است. با این حال، ازآنجاکه دانشمندان مزبور معتقدند انسان مورد بحث یک جانور بی فکر بی مقدار بوده، کلی طول کشیده تا به این نتیجه برسد که ناچار است اختراعات کوچکی برای بهبود زندگیش کند. حداقل از دید دانشمندانی که موسسه ی اسمیتسونیان در سایتش آنها را تایید کرده است، این مدت، 80هزار سال طول کشیده و بلاخره در حدود 320 هزار سال پیش، انسان ها موفق به اختراع نیزه برای بهبود شکار شده اند. در جریان همین تغییرات آب و هوایی و از حدود 400هزار سال پیش، اولین انسان ها از افریقا خارج شده و فسیل هایشان در اسپانیا و اسرائیل یافت شده است، ولی راه زیاد دوری نرفته اند تا موج اصلی مهاجرت انسان ها به خارج از افریقا تا 70 هزار سال قبل به تعویق بیفتد. تغییرات آب و هوایی مزبور که با سرد شدن محسوس محیط زمین همراه بوده است، طی چند ده هزار سال، به وقوع عصر یخبندان انجامیده است که با ظهور لایه های انبوه یخ در اروپا و امریکای شمالی همراه بوده است. با پایان عصر یخبندان در انتهای پلئیستوسن، این یخ ها آب شده و سیل های بزرگی را که توام با پیدایش اقیانوس ها بوده اند به پا کرده و تدریجا الگویی برای افسانه هاییی چون سیل نوح فراهم آورده اند.

برای من یکی باور کردنی نیست که خرافات کابالا به طور اتفاقی با تاریخ کلی زمین از دید زمینشناسان لامذهب جور درآمده باشد. شاید باید در لامذهب بودن علم به اصلاح تجربی کنونی تجدید نظر کنیم، همینطور در تاریخ باور نکردنی انقراض شیرها در امریکا در 10 هزار سال پیش. حداقل اینطوری مجبور نیستیم جاگوارهای ریش دار سرخپوستان را جن های آمده از سیریوس تلقی کنیم.

این موضوع میتواند بخصوص برای ما ایرانی ها مهم باشد. چون ما چند دهه است که به اشتباه، سکولاریسم را مترادف علمی نگری به مسائل مستفاد کرده و در اثر این اشتباه، از ابعاد وخیم تاثیرات سکولاریسم بر تفکر ایرانی و اثرات ثانویه ی مخربش بر زیست فردی و جمعی ایرانی غافل باشیم، اثراتی که اتفاقا انقلاب اسلامی، کوچکترین تاثیری بر رشد پیوسته ی آن از زمان آغاز سلسله ی پهلوی در صد سال پیش نگذاشته و حتی با ظاهر مذهبیش، باعث غفلت بیشتر ما از اثرگذاری آن شده است. بیشک این مسئله که دکتر عبدالکریم سروش در پوشش انقلاب فرهنگیش، آنقدر در فضای ایران جایگاه یافت که از فایده مندی بسیار سکولاریسم برای ایرانی ها بگوید بسیار بر این برداشت غلط اثر گذاشت. چون وی، لغت «علمانیه» را که در عربی به جای سکولاریسم نهاده شده بود، به غلط به «علمی نگری» و دیدگاه علمی داشتن معنی کرده و علم را از این جهت مقابل مذهب قرار داده بود. با این حال، همانطورکه محمد حسین سعیدی (پژوهشگر ادبیات عرب) در نقد خود بر برداشت داده شده از این کلمه از سوی دکتر سروش (مقاله ی «نقدی نو بر یک متن قدیمی»: عصر اندیشه: شماره ی 2: آذر 1402) بیان میکند، «علمانیه» از «علم» با فتحه ی «ع» می آید که همان «عالم» به معنی جهان است و هیچ زبانشناس عربی این کلمه را معادل «علمی شدن» نخوانده، بلکه آن را به مفهوم «دنیوی شدن» در نظر گرفته و دنیوی را بر ضد معنوی و روحانی در نظر گرفته اند، یعنی خالی کردن موضوع از تقدس و یا خارج کردن آن از حیطه ی مسائل معنوی یا دارای برداشت های قدسی. سعیدی در صفحه ی 129 موضوع مهمی را بیان کرده است:

« آقای "فهمی هویدی" که از اندیشمندان صاحب نام مصری به شمار میرود، در مقاله ای تحت عنوان "بازنگری در مفهوم علمانیت" که سال ها پیش در مجله ی "الشراع" لبنان به چاپ رسید، از حضور خود در کنفرانسی یاد میکند که در آن سال ها با عنوان "فروپاشی سکولاریسم و هماوردجویی اسلام و غرب" در شهر لندن از سوی مرکز مطالعات دموکراسی در دانشگاه وست مینسر تشکیل شده بود. وی در مقاله ی مذکور ضمن اشاره به مناقشه ای که قبل از شروع کنفرانس میان وی و پروفسور "جان کین" مدیر مرکز یاد شده اتفاق افتاده است، مینویسد: " او به من گفت: سکولاریسم آن گونه که من میفهمم فقط بر امور دنیوی تکیه دارد و هرچه دنیایی باشد سکولار است. وی در ادامه گفت: اصطلاح سکولاریسم از کلمه ی لاتین seaculum که در قرون وسطی به معنی عالم یا دنیا بوده مشتق شده است. در گذشته هم وقتی به سکولار کردن دارایی های کلیسا اشاره میشد، منظور، انتقال آنها به نظام سیاسی دنیایی خارج از کلیسا بود."»

ازآنجاکه در قرون قدیم اروپا حکما همه از کشیش ها بودند، طبیعتا انتقال علوم فیزیکی و دنیوی از حیطه ی کلیسا به حیطه ی علوم تجربی هم جزو سکولاریزاسیون است. اما مشکل این است که در حکمت قدیم، مرز مذهب و علم نامعلوم است و خیلی از چیزهایی که ما فکر میکنیم باید جزو مذهب باشد هم در قالب علوم ظاهرا مادی از حیطه ی معنویات و ارزش ها به حیطه ی نامقدس، ترجمان ظاهرا علمی یافته اند. اگر آنچه را که گفته شد مرور کنید میبینید که امکان ندارد در این تبدیل وقایع عرفانی به تاریخ بشر، دانشمندان مادی فرق بین خرافات و امور علمی را نفهمیده باشند، با این حال، الان دو قرن است که باستانشناسی، یک بزک علمی برای خرافات مذهبی است فقط به خاطر این که این خرافات روی یک سری محاسبات صدها هزار ساله ی نجومی استوارند که میتوان به کمک آنها عمر جهان را آنقدر طولانی کرد که زمان لازم برای این تغییرات «اتفاقی» که خارج از اراده ی خالق، چند سلول را به میلیاردها موجود زنده ی متنوع و گاها غولپیکر تبدیل کرده اند خریداری شود. کسی که از خدایان کمک میگیرد تا ثابت کند خدایان وجود ندارند قطعا حقه بازی خودفروخته است. اما او خودش را به چه کسی فروخته است؟ در جواب این سوال، دقت کنید ببینید امتیازات کلیسا به چه کسی داده شده اند؟ بله، پاسخ، دولت است. دولت مدرن، مسئول تشکیل دولت-ملت است و ملت با دولت تعریف میشود. اما چرا باید یک ملت بیخود و بی جهت به استیلای دولت تحت هر شرایطی تن دهند؟ اینجاست که دولت باید ببیند مردم بسیار متفاوتی که تحت حکومتش هستند با چه چیزی هویت میگیرند تا از همان در با آنها وارد معامله شود. همه ی مردم قدیم، از مذهب هویت میگرفتند. پس دولت مجبور است ارزش های مذهبی خاصی را که به دردش میخورند حتی اگر فقط با اعتقادات گروهی از مردم جور دربیایند به اختیار خود دربیاورد و آنها را فرهنگ ملت اعلام کند و به نام دفاع از ارزش های راستین ملت، سیاست چماق و هویج را در مورد مردم در پیش بگیرد. این کار، اما دولتمردان را در مورد مردمان «ملت» های همسایه که سنت های مذهبی و فرهنگی مشابهی دارند دچار مشکل میکند. پس ارزش های مذهبی فقط بهانه اند و اصل بنیاد ارتباطی دولت را قدرت نظامی و اقتصادی او بخصوص اگر در ارتباط با یک دولت بزرگ بر ضد دولت های بزرگ دیگر یا دولت های همسایه ی تحت ارتباط مشابه با دولت های بزرگ دیگر باشد تشکیل میدهند و نه اتصالات فرهنگی. بنابراین روابط خصمانه یا غیر قابل اعتماد فعلی با همسایگان، با کاشتن کینه های تاریخی درباره ی جفاهای قبلی همسایگان به «ملت» خودی به اعماق تاریخ فرافکنی میشوند درحالیکه به احتمال زیاد، همسایگان دراینجا ملت های تازه تاسیس از امپراطوری های مشترکی هستند که قبلا از هم قابل تمییز نبوده اند، مثلا روسیه و اوکراین. اینجا ما با مسئله ی تولید ناسیونالیسم ها مواجهیم که لیبرال ها و سوسیالیست ها بر سر آن با هم اختلافی نداشته اند. اما از دهه ها پیش یک یهودی اهل چکسلاواکی به نام ارنست گلنر که هم از نازیسم گریخته بود و هم از استالینیسم، و بنابراین خاطره ی خوشی از دولت های قدرتمند نداشت، نقدی بر ناسیونالیسم تقریر کرد که به مرور زمان، طرفداران بسیاری یافت اما در ابتدای کار خود با کتاب «اندیشه و تغییر» (1964) در فضای دوقطبی شده ی بین سوسیالیست ها و لیبرال ها طرفداری نداشت و تا دهه ی 1980 میلادی باید صبر میکرد تا کم کم آتش جنگ سرد بخوابد و دنباله ی تحقیقاتش در کتاب «ملت ها و ملی گرایی» (1983) مورد توجه قرار گیرد:

« کتاب "اندیشه و تغییر" در پاسخ یا رد کتاب "ناسیونالیسم" الی خذوری نوشته شده بود. خذوری یک یهودی عراقی تبار بود که مثل گلنر، آدم مخالف خوانی بود و بعد از کلی دعوا سر تز دکترایش در آکسفورد با اصرار مایکل اوکشات، فیلسوف محافظه کار به مدرسه ی اقتصادی لندن آمده بود. خذوری آدم ناراحتی بود. در عصر استعمارزدایی و استقلال طلبی مستعمرات، سفت و سخت مدافع امپراطوری بریتانیا بود. خذوری، یک بار در نقد بی محابای آرنولد توینبی صراحتا گفته بود مدافع امپراطوری های قدیمی است؛ هر جور امپراطوری، چه امپراطوری بریتانیا، چه امپراطوری عثمانی یا امپراطوری اطریش-مجارستان. چرا که فکر میکرد این امپراطوری ها این امکان را فراهم میکردند که مردمان مختلف در صلح و صفا در کنار هم زندگی کنند و فروپاشی این امپراطوری ها موجب جنگ های ملی گرایانه ی کشورها برای تسلط بر یکدیگر شد. برای همین، منتقد خروج بریتانیا از خاورمیانه بود. برای همین، دشمن شماره ی یکش لورنس عربستان بود: قهرمان استقلال عرب ها از امپراطوری عثمانی؛ کسی که عملا خاورمیانه ی جدید و ازجمله عراق نوین را پایه گذاری کرد. شخصیت استثنایی او را دیوید لین در درام حماسی لورنس عربستان (1962) در قالب یک مرد خستگی ناپذیر که به جنون میرسید به تصویر کشیده بود. اما برای خذوری، لورنس نماد و سرنمون روشنفکران رمانتیکی بود که تلاششان برای رستگاری از طریق ایجاد یک حماسه ی ملی منجر به فاجعه میشود. حاصل کار لورنس برای خذوری، تبعید و آوارگی بود. عراق نوینی که به لطف اقدامات حماسی لورنس و حمایت دولت علیه ی همایونی بریتانیا ایجاد شده بود برای خانواده ی یهودی خذوری جایی نداشت. میتوان تصور کرد که در عصر ملی سازی کشورهای بازمانده ی عثمانی چه میتواند بر سر یک خانواده ی یهودی بیاید. چیزی که خذوری را تکان داده بود نسل کشی آشوریان در این عراق تازه استقلال یافته بود. خذوری آدم ناراحتی بود و تا حد زیادی حق داشت که چنین باشد. خذوری به عنوان یک متفکر تماما محافظه کار، به شدت منتقد روشنفکران و ملی گرایی نوین بود. از همان تز دکترایش که عملا نگرفت این انتقاد برجسته بود. تز دکترایش به خاطر حمله ی شدیدش به لورنس و سیاست وزارت خارجه ی بریتانیا در حمایت از او بدل به دعوایی بی سابقه در دانشگاه اکسفورد شد. خذوری منتقد رمانتیسیسم روشنفکرانه ای بود که به نظرش منجر به فاجعه میشد. این که چرا رمانتیسیسم روشنفکرانه اینقدر فاجعه بار است در دو کتاب او با عناوین "ناسیونالیسم" (1960) و "ناسیونالیسم در آسیا و افریقا" (1970) توضیح داده شده است. او میگفت رمانتیسیسم الهامبخش یک نوع سیاست انقلابی و به طور خاص ناسیونالیسم قومی است که فیخته، فیلسوف آلمانی، آن را پخت و پز کرده بود. بر اساس این دکترین، هر ملتی بر اساس یک فرهنگ متمایز تعریف میشود. این دکترین انقلابی بود چون ادعا میکرد "هر دسته از مردمانی که از لحاظ زبانی همگن هستند" حق تشکیل یک دولت مستقل دارند. به نظر خذوری در این دیدگاه سیاست بدل به یک خواست ایدئولوژیک میشود که هدفش بسیج کردن توده ها است و برای این کار، وعده میدهد که آنها را از همه ی سختی هایی که کشیده اند آزاد میکند. لورنس تنها یکی از علم داران این سیاست جدیدی بود که بعد از جنگ جهانی اول مبنای نظم جهانی شد. این سیاست جدید، خودمختاری ملی را مبنای نظم بین الملل قرار میداد. توماس وودرو ویلسون رئیس جمهور امریکا در نشست ورسای که بعد از جنگ جهانی اول برگزار شد حامی این نظم جدید بود و از حق تعیین سرنوشت ملت ها دفاع میکرد. او و روشنفکران مترقی طرفدارش فکر میکردند که این مبنا، به صورت خودکار منجر به یک صلح جهانی میشود اما درعوض، خذوری مطمئن بود نظم جهانی بین دو جنگ جهانی از همان ابتدا نظمی است محکوم به فنا. ویلسون و روشنفکران مترقی فکر میکردند کشورها برخلاف امپراطوری ها دلیلی برای حمله به هم ندارند. اما خذوری میگفت اتفاقا دلایل زیادی هم برای حمله و هم برای پاکسازی در داخل خودشان دارند. اصل توضیح خذوری درباره ی ناسیونالیسم اما هنگام بررسی آن در کشورهای غیر غربی و بخصوص اسلامی روشن میشود. توضیح خذوری از شیوع دکترین ناسیونالیسم بخصوص از کشورهای غربی به کشورهای غیر غربی توضیحی فرهنگی بود. حرفش این بود که ناسیونالیسم به کسانی که در اثر تماس با مدرنیته، هویتشان را از دست داده بودند، یک هویت جایگزین ارائه میدهد. به اقتفای نظریات وبر در باب مدرنیته، به نظرش ذات سرد و غیر شخصی مفاهیم حقوقی و تکنیک های اداری دنیای مدرن غربی، عقل گرایی غربی مسلط بر حاکمان مستقر و همچنین فردگرایی غربی که هویت های جمعی را در جوامع سنتی تضعیف میکند، موجب احساس سرگردانی در فرد میشوند و این فرد در هویت های جمعی "جعلی" که ایدئولوژی های ملی گرایانه میسازند در پی تسکین خودش است...گلنر در کمال خونسردی از نظریه ی خذوری درباره ی شیوع ناسیونالیسم بعد فرهنگی آن استفاده کرد اما سعی کرد در مقام جامعه شناس، رابطه ی صنعتی شدن و ملی گرایی را نشان دهد. گلنر میگوید در مواجهه با انتشار نامتوازن صنعتی شدن و نابرابری هایی که به وجود می آورد، روشنفکران وارد صحنه میشوند... ملت هایی که از زیر دست روشنفکران بیرون می آیند مدرن و بدیع هستند حتی اگر در توهم ایدئولوژیکشان اعتقاد داشته باشند که دارند ملتی کهن را احیا میکنند. گلنر میگوید برخلاف برداشت عقل سلیمی تاریخ دانان، شاعران و واژه شناسان، ناسیونالیسم، بیداری و خودآگاهی یک ملت نیست. ناسیونالیسم، خالق ملت هایی است که وجود ندارند. ناسیونالیسم البته که به نشانه هایی نیاز دارد که ملت مخلوق آن را از دیگران متمایز کند، حتی اگر این نشانه های بازمانده در تاریخ گذشته با هم ناسازگار باشند... در [کتاب] "ملت ها و ملی گرایی"... ناسیونالیسم، عملا تحمیل یک فرهنگ عالیه بر جامعه بود؛ جامعه ای که پیش از آن، چند فرهنگ نازل بر زندگی اکثریت یا همه ی مردم، سیطره داشتند. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم به معنای اشاعه ی یک شیوه ی بیان متکی بر آموزش مدرسه ای بود که محتوایش را با استانداردهای آکادمیک تهیه کرده بودند. این شیوه ی بیان قرار بود نیازهای تعاملات بوروکراتیک و تکنولوژیک را برطرف کند.» ("چرا ملت ها متولد میشوند؟": متین غفاریان: کتاب روزآور: شماره ی 4: دی و بهمن 1402: ص9-135)

گلنر « ادعا میکند در حالی که در جوامع قبیله ای، اعضای جامعه خود را به صورت غیر مستقیم از طریق پرستش ارواح میپرستند و جوامع کشاورزی به طور مستقیم یا غیر مستقیم از طریق ادیان تک خدایی، حاکمانشان را میپرستند، در جوامع صنعتی اعضای جامعه خودشان را از طریق ناسیونالیسم میپرستند. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم در جامعه ی صنعتی همان کارکردی را دارد که مذاهب جهانی در امپراطوری های زراعی و فرق انیمیستی در جوامع پیشاکشاورزی و قبیله ای داشتند.» (همان: ص 141) پس پروسه ی سکولار طی شده، پروسه ای است مذهبی که لاف نا مذهبی بودنش، فقط برای سلب اختیار از مدعین سنت های بومی زده میشود و برای دموکراتیک به نظر رسیدن در این پروسه، از هر نوع تظاهر مذهبی که به یکی از فرهنگ های واقعا بومی مربوط باشد خودداری میکند. این شاید از هر ماوراء الطبیعه ای، ماوراء الطبیعه تر باشد چون روی اسطوره ی قوم برگزیده ی یهود استوار است که کپی هایش حتی برای یهودی هایی مثل الخذوری و گلنر گران تمام شدند. در ماوراء الطبیعه بودنش همین بس که درست به اندازه ی وطن مشکوک یهودی ها که سرزمین خدا بود به قول جرالد مسی در یک جهان مردگان و یک قلمرو غیر واقعی قرار گرفته است. پس شورش حکومت مدرن علیه فرهنگ های پیشین، همان شورش یهوه ی یهودی علیه فرهنگ های پیشین است. علت این که به نظر میرسد این شورش یکتاپرستی علیه چندگانگی پرستی است، این است که دیکتاتوری خدای واحد که دولت مدرن جانشین زمینی او است، چندگانگی فرهنگی پیشین را نمیپذیرد. با این حال، معمولا دشمن یهوه یک نفر است: بعل. لغت بعل در اواخر دوره ی باستان، دیگر مخصوص مردوخ شده بود و شورش یهوه علیه مردوخ از تناقض های فرهنگ بین النهرین استنباط و مورد سوء استفاده واقع شده بود. مردوخ رهبر آنوناکی ها و آنوناکی ها همان آناکیم افسانه ی یهودی یعنی نیمه فرشتگان مورد پرستش مردم باستانند که در سیل نوح غرق شدند.

مردوخ خالق جهان در بین النهرین بود. با این حال، دیدگاه نه چندان توضیح داده شده ای، انلیل را رهبر خدایان میخواند که اگر قرار باشد رهبری انلیل بعد از خلقت جهان حاصل آمده باشد، انلیل باید علیه مردوخ طغیان کرده باشد. این ممکن است. چون انلیل بر سر قدرت با برادرش حئا درگیر جنگ بود و در افسانه ی آفرینش بابلی، مردوخ مخلوق و به نوعی پسر حئا است. حئا را به نام عناق یا عنقی یا انکی میشناختند که با آنوناکی دارای منشا واحد است. یعنی حئا را میتوان جمع کیش های پیشین هم خواند. این در مردوخ هم تکرار میشود. در آغاز بهار و مراسم سال نو بابلی که سالگرد پیروزی مردوخ بر نیروهای شر و خلقت جهان بود، سرود پنجاه نام مردوخ خوانده میشد که در آن، مردوخ با نام های بسیارش ستایش میشد: دقیقا 50 نام به تعداد آنوناکی ها. یعنی مردوخ، جامع آنوناکی ها است و البته یکی از 50 نام او «حئا» است. نکته ی جالب این که گیلگمش هم در راس 50 نفر در کوهستانی خطرناک ماجراجویی کرده بود. گیلگمش همان هرکول یونانی است و این از آن جهت حائز اهمیت است که به نوشته ی رابرت گریوز، در اولین نسخه های داستان ارگونات ها، هرکول به جای یاسون رئیس کشتی ارگو بود و اویی که به جای هرکول وسط راه جا میماند، بریاروس نام داشت. تعداد افراد کشتی ارگو نیز 50 نفر بود. این افراد برای یافتن پشم زرین مقدسی که در بیشه زاری توسط ماری که به دور درخت بلوطی پیچیده بود محافظت میشد به کولخیز در قفقاز میرفتند که دنباله ی آرارات نوح است. هرودت نوشته است که کولخیزی ها از نسل قبطی هایند. زمانی کولخیزی ها، اتیوپیایی ها و قبطی ها تنها کسانی بودند که خود را ختنه میکردند تا این که بعضی از سوری ها این رسم را از قبطی ها اخذ کردند. ارتباط کولخیز با قبط مهم است چون مفهوم پشم گوسفند طلایی را روشن میکند. گوسفند طلایی مزبور گوسفند فریکسوس بانی پادشاهی کولخیز بود و در روم، فریکسوس و فریکسیا اووا از نام های صورت فلکی حمل یا قوچ است. به روایتی، این گوسفند، زئوس یا ژوپیتر شاه خدایان المپ بود که در زمان یورش تایفون تیتان، از ترس به شکل گوسفندی درآمد و به قبط (مصر) گریخت و درآنجا تحت نام آمون پرستش شد. رهبری زئوس بر کوه خدایان، یادآور رهبری انلیل بر کوه انوناکی ها به نام اکور است. بنابراین بیشه زار پشم زرین، شکل دیگری از بیشه زار دودونا است که وقف زئوس بود و به مانند نسخه ی کولخیزیش بلوطی مقدس داشت. آمدن یونانی ها به کولخیز و دزدیدن عامل برکت کولخیز توسط آنها همان حمله ی موکنایی ها به کرت زادگاه زئوس و دزدیدن میراث کرت از سوی آنها است که باز هم از راه دریا انجام شده است. قاعدتا دزدان، کسانی هستند که در زمانه بخت بیشتر از بقیه ی کیش ها با آنها است و هر کیش رقیبی مجبور است به نوعی خود را بخشی از کیش آنها کند. اما رقیب زئوس و کسی که حکم حئا را برای انلیل داشته باشد کیست؟ تنها خدایی که در سنت پیشگویی توانست از پیشگویان بیشه ی دونا پیشی بگیرد: آپولو خدای خورشید و صاحب مکتب پیشگویان معبد دلفی. کاهنان آپولو، او را پسر زئوس خواندند و از این طریق بسیاری از خصال کیش زئوس را به او پوشاندند درحالیکه به زبان، برتری زئوس در مقام پدر آپولو را پذیرفته بودند. نماد کیرکه kirke که وقف بیشه ی پشم زرین شده بود این را نشان میدهد. این کلمه از kirkus می آید که در یونانی هم به معنی گرگ است و هم بیشتر به معنی پرنده. اما در مقام پرنده اغلب مفهوم شاهین را میرساند که پرنده ی هورس خدای خورشید قبطی است. هورس و آپولو در اساس خدایی واحدند. نام هورس را در قبطی "هرو" مینویسند. این لغت در یونانی به صورت hero مفهوم نیمه خدایان را یافته و بعدتر به معنی قهرمان مصطلح شده است. لغت "هرو" با لغت "هلیوس" که نام دیگر خدای خورشید است هم ریشه است. در مصری "نب هرو" به معنی خدا-هورس یکی از القاب هورس بود. لغت "نب" دراینجا همان "نبو" یکی از نام های مردوخ است و به صورت "آنوپ" یا آنوبیس درباره ی یک خدای شغال سر هم بومی شده است. در بین النهرین، بائو الهه ی سگ ها و همسر نینورتا پسر انلیل، نام از "آئو" به معنی سگ و شغال دارد. کاهن معبد پشم زرین در کولخیز هم زن جادوگری به نام مدئا است که یاسون را متقاعد به قربانی کردن برای هکاته الهه ی دوزخ و جادوگری میکند. مدئا برادرزاده ی زن جادوگر دیگری به نام سیرسه circe است که او هم نامش تلفظ دیگری از kirke شاهین هورس است و میتوان نسخه ی زنانه ی خدای خورشید به شمار آوردش. قاعدتا هکاته هم تجسمی از او است. ارتباط هکاته با جهان مردگان، یادآور این است که آنوبیس راهنمای مردگان در سفر آخرت است. هادس فرمانروای دوزخ، سگی به نام سربروس دارد که میتواند باز آنوبیس باشد. سربروس به روایت مشهور، سه سر دارد. هکاته نیز در برخی کیش ها به شکل زنی با سر سه جانور –شیر، سگ و اسب- پرستش میشد. روایت های کم تر مشهور، سربروس را دارای 50 سر میخوانند که میشود به تعداد آنوناکی ها و البته 50 نام مردوخ. جالب اینجاست که در سرود 50 نام مردوخ، 51 نام هست که یکی جامع 50 تای دیگر است: نیبیرو، چون نیبیرو نام محل اقامت انوناکی ها و ازاینرو دربردارنده ی همه است. به نظر میرسد نیبیرو همان نب-هروی قبطی باشد. پیوند 50 آنوناکی با سگ 50گانه در افسانه ی آکتیون شکارچی هم دیده میشود که چون آرتمیس (دایانا) -الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو- و کاهنه های باکره اش را موقع آبتنی دید زد، به جادوی آرتمیس به گوزنی تبدیل شد و سگ هایش او را از هم دریدند و به روایتی تعداد سگ ها 50 تا بود. نام آکتیون میتواند انتساب به هکاته را نشان بدهد که درست مثل دایانا الهه ی ماه نیز هست. نام هکاته هم به معنی عدد صد است و هم به معنی عدد 1 چون یک سال 100ماهه را نشان میدهد. سال بزرگ اصلی، 50 ماهه است ولی کمال آن در دو برابر شدنش منظور میشود. این قبل از چرخه های قمری ماه، به چرخه ی شعری (سیریوس) مربوط میشود چون مدت یک دور گردش کامل شعری 50 ماه است ولی دوگون های مالی که شعری را میپرستند معتقدند او یک خدای دوقلو است و برای همین هم 50 ماه را دو برابر میکنند و میکنند صد ماه، ولی هنوز به جای صد ماه میگویند دو پنجاهه.:

“the Sirius mystery”: Robert k. temple: 1987: part2: chap6

چرخه ی قمری باید از طریق وابستگیش به چرخه ی خورشیدی، جانشین چرخه ی شعری شده باشد. هیچ دلیلی برای این همانی خورشید و شعری وجود ندارد جز این که شعری احتمالا به دلیل بالا آوردن رود نیل و ربط یافتن به جریان های آب زیرزمینی، موکل جهان زیرین که جهان مردگان است، شده و رفت و برگشت های خورشید در آن، با ورود و خروج خورشید نسبت به جهان زیرین در یک روز، هم مسئله شده باشد. دو گروه 50 تایی ماه برای یک سال بزرگ هم رفت و برگشت را نشان میدهد. گردیدن دایره البروج به طرف قطب شمال یا اژدهای تاریکی، و افقی شدن مجددش هم باز بازی با همین انگاره ی هر روزه ی رفت و برگشت خورشید به تاریکی است که اصلا لازم نیست آن را 400هزار سال طولانی کنیم مگر این که بخواهیم از باورهای مذهبی فراموش شده، برای طولانی کردن تاریخ جهان به نفع یک انگاره ی ظاهرا ضد مذهبی سوء استفاده کنیم. به هر حال، حداقل حالا میدانیم که داستان نژاد سیریوسی از کجا آمده است: یک برداشت باستانی از آنوناکی های حئا و مردوخ بر اساس چرخه های شعری که در همهویتی با شیر یهوه، تبدیل به مردمان شیرمانند شده اند ولی هنوز کیفیت نسبتا صلح آمیز دوران قبل از یهوه را حفظ کرده اند. این کیفیت صلح آمیز قرار نبود از بین برود چون هنوز برای ایجاد مودت بین فرهنگ های مختلف درون مرزهای یک دولت لازم بود. اما مشکلش این بود که مودت در خارج از مرزها نباید ادامه می یافت و پس از آن، منافع ملی، ملت ها را مقابل هم قرار میداد و دوستی هایشان را کشکی و موقتی میکرد. از آن زمان، فرهنگ های ناکجاآبادی که از روی الگوی سرزمین مقدس یهود برآمده اند، هیچ یک و هیچ وقت نتوانسته اند تعریف قابل قبولی از ملت شرح دهند چون با تکامل فرهنگی واقعی مردمان ممالک در تضاد بوده اند و حتی جایی که باورانده شده اند به سبب سوء تعبیر، به راحتی بحران های داخلی می آفرینند. این عدم موفقیت، باعث میشود سیستم قدیمی، مدام جلو چشم مردم باشد. چون آن از بین نرفته است بلکه رابطه ی طبیعی قبایل علیرغم حفظ یک مرز نادیدنی بین آنها را از آنها گرفته و به رابطه ی مشابه بین دولت-ملت های تحت سلطه ی امپراطوری ایالات متحده تبدیل کرده اند. این روابط دچار مشکلند چون ایالات متحده به جای یهوه به روابط فرهنگی سابق نقصان وارد کرده است. پس عجیب نیست که باشندگان خود امریکا تصور کنند دولتشان با فرشتگان یهوه که حالا شده اند «خاکستری» های زیرزمینی، برای تولید جنگ و بدبختی در جهان همکاری میکند.

جنگ اوکراین و روانشناسی فرقه ها

مطلب از: پویا جفاکش

این تصاویر، مراسم تشییع پیکر رابرت بادینتر وزیر دادگستری سابق فرانسه را نشان میدهند که مردم محترمی بود و علاوه بر آن، به خاطر مبارزاتش در لغو قانون مجازات اعدام شهرت دارد. رئیس جمهور مکرون در این مراسم سخنرانی کرد. در تصویر پایین، او را در کنار بیوه ی آقای بادینتر میبیند. به درخواست این خانم، احزاب راست افراطی و چپ افراطی فرانسه در مراسم شرکت نکردند. علت این عمل، نگرانی از برخورد خشن در جامعه ی این روزها به شدت پرتنش فرانسه اعلام شده است و با توجه به این که این دو حزب، 30ددرصد کرسی های مجلس فرانسه را در دست دارند، مراسم بسیار خلوت بود. نیویورک تایمز درباره ی این مراسم نوشت درحالیکه تجلیل از یک قهرمان ملی میتوانست جامعه ی دو پاره ی فرانسه را متحد کند اما خلوتی مراسم، خود نشان از شدت چندپارگی فرانسه ی کنونی است. روزنامه ی امریکایی البته این تکه پراکنی را به فرانسه میکند تا امریکایی ها فکر کنند احساسات مشابهشان در امریکا خاص است و اصلا همه جا همینطور است و قضیه فقط بی کفایتی امریکا نیست. رشد راسا تفراطی و چپ افراطی در هر دو منطقه ی اروپا و امریکا با جنگ اوکراین تشدید شده است. گرانی مواد غذایی و کود، که هر دو از روسیه و اوکراین می آمدند امریکایی ها را بسیار ناراضی کرده است. درحالیکه روسیه تحریم شده است، صادرات اوکراین از طریق دریا توسط ناوگان روسیه توقیف میشود و چیزی به امریکا نمیرسد. در عوض اتحادیه ی اروپا انتظار دارد چون راه زمینی به اروپا تنها راه صادرات اوکراین است، مردم اروپا با خرید وسایل اوکراینی، از اوکراین حمایت کنند؛ پس، واردات اوکراینی را ارزانتر از تولید ملی کرده اند. در تجمع های اعتراضی اخیر کشاورزان اروپایی در مقابل ساختمان اتحادیه ی اروپا، این موضوع در کنار حذف یارانه ها، مهمترین عوامل نارضایتی بود. میتوان فهمید چرا این سیاست ها باعث رشد چپ افراطی شده است. اما راست افراطی اگرچه از همین موضوعات تغذیه میشود، اما موضوع تصرف منابع و شغل های باقی مانده در بحران مالی 2008 به این سو از سوی مهاجران نااروپایی را چاشنی نارضایتی ها کرده و این همان چیزی است که چپ را از راست جدا میکند. این، ته مانده ی اصالت هویت اروپایی است که از ابتدا جهان موسوم به غرب را در مقابل شرق عجیب و غریب متحد نمود. از زمانی که ناپلئون مصر را گشود و تفوق غرب بر کشورهای شرق شروع شد، این هویتسازی وجود داشت چون ناپلئون پیشگام اروپای متحد بود. ولی شکست ناپلئون در نبرد واترلو از دوک ولینگتون و بلوخر، این اتحاد را موقتا از بین برد اگرچه نوع ایجاد اتحاد از بین نرفت و تز غیر عادی توصیف کردن و حتی غیر عادی کردن شرقی ها -شامل تمام رنگین پوستان، حتی سرخپوستان امریکا- برای متفاوت به نظر رسیدنشان نسبت به استعمارگران این بار در یک واحد ناسیونالیستی باقی ماند تا بعد از شکست اسفبار ناسیونالیسم های اروپایی در وحشتناک ترین جنگ های تاریخ –یعنی دو جنگ اول و دوم جهانی- اروپای متحد متشکل از کشورهای ضعیف شده ی اروپایی، زیر سایه ی امپراطوری ایالت متحده ی امریکا تاسیس شود و اگرچه زیربنای فکری جداسازی اروپا از شرق هنوز برقرار بود، ولی در این مدت، اینقدر شرقی از مستعمرات به کشورهای اروپایی ریخته بودند و تا آن حدی هم از تمدن اروپایی استقبال کرده بودند که نشود معیار شرقی عجیب و غریب را در موردشان پذیرفت. علت این رخداد نابهنگام، این بود که غرب برای تاسیس تمدن مدرن خود حتی در تصفیه ی خود از شرق، از اصول بتپرستی باستانی تبعیت کرده بود که در فرقه سازی مورد استفاده قرار میگرفتند و شرقی ها در چنین فرقه سازی ای با غربی ها مشترک بودند. پس عجیب نبود که به راحتی از فرقه ی مذهبی به فرقه ی ناسیونالیستی یا تمدن غربی تغییر مکان دهند. آنها در این کار، فقط ماسک خود را عوض میکردند. کلمه ی «ماسک» از ریشه ی عربی «مضحک» ولی در عین حال ریشه ی کلمه ی «مسخ» است. مضحک است چون به سنت های نمایشی برمیگردد و مسخ میکند چون وقتی ماسک یک نقش تئاتری مثلا یک حیوان توتمی را به چهره میزنید شخصیتتان با شخصیت آن نقش جایگزین میشود و موقتا تبدیل به نقشتان میشوید. ما در طول زندگی روزمره به طور مرتب، از آنچه که واقعا باید باشیم خالی میشویم تا توسط نقش هویتی فرقه مان اعم از هویت کشور یا ایدئولوژی شرقی یا غربی ای که تابع آنیم مسخ شویم. آموزش و پرورش غربی، ظاهرا برای تربیت فرزندان و هدایت آنها به مسیر درست زندگی در جامعه به وجود آمده است. او در این تربیت شکست خورده است چون کلاس های درسیش، بیش از کلاس درس زندگی، کلاس درس بازیگری برای زدن ماسک هویت غربی به چهره بوده است، هویتی که لزوما با اخلاق سازگار نیست.:

« جولیان هاکسلی یک بار نوشت که "عناصر اساسی در انتقال و تحول فرهنگی، روانی هستند. اینگونه تغییر می کنیم." از زمان های بسیار قدیم، آیین های عالی برای تغییر واقعیت انجام شده است. تشریفات یک درام روانی معنوی از آگاهی است، یک اقدام عمدی که برای تسهیل تغییر انجام می شود. این به کل محیطی که مردم در آن زندگی می کنند تغییر می کند و از چشم انداز ذهنی خود مردم شروع می شود: "مکانی که واقعیت ما وجود دارد ابتدا در رویا متولد می شود." هنرمند "شارون دولین" یک بار به صراحت هدف واقعی آیین را اینگونه توصیف کرد: "روشی برای تغییر ذهن. این یک درام مقدس است که شما هم مخاطب و هم شرکت کننده در آن هستید و هدف از آن فعال کردن بخش هایی از ذهن است که با فعالیت روزمره فعال نمی شوند." تشریفات مکانیک تغییر را از طریق مکانیسم های خاص تسهیل می کند: ریتمی برای همگام سازی برای ادغام و جاری شدن با یک کشش مغناطیسی، که یکی را در مسیر تغییر شکل می کشد. آیین ها وسایل نقلیه ای هستند که این ایده ها را به خانه می رسانند: اطلاعات، داده‌ها، نمادهایی که پس از انتقال، زبانی را ایجاد می‌کنند که اعضای جامعه جدید پس از آغاز به کار با آن ارتباط برقرار می‌کنند. این زبان جدید از طریق تعاریفی که این آیین ایجاد می‌کند، درک جدیدی را القا می‌کند. یک شروع آیینی، فرد را به «راه» معرفی و القا می کند: یک روش جدید زندگی یا جهان بینی. برنامه ای برای هدایت باورها و اعمال، باعث می شود که مبتکر به عضوی کامل و واقعی در جامعه جدید تبدیل شود. توجه داشته باشید که مناسک همیشه یک عمل آگاهانه نیست. همه ی کسانی که در یک مراسم شرکت می کنند به صراحت آگاه نمی شوند که شرکت کننده هستند. و با این حال، هنوز، الگوهای جدیدی از افکار، با اهمیت، در طبل کوبیده می شوند. معلوم نیست مبتکر از مراسمی که در آن شرکت می کند آگاه است یا نه. یک آیین آغازین معمولاً شامل سه مرحله است. بیایید ببینیم آیا هر یک از اینها برای شما آشنا به نظر می رسد یا خیر.:

مرحله ی اول، جداسازی برای تصفیه است.

در این مرحله، فرد آغازگر از امر دنیوی جدا می شود. آیا می دانستید که دنیوی در لغت به معنای "از دنیا" است؟ آغازگر تا حد زیادی از افراد، مکان‌ها و چیزهایی که به آن‌ها عادت کرده‌اند، دور می‌شود تا از آنها «پاک‌سازی» شود. یک مبتدی مجبور به جدا شدن و عایق شدن، پاکسازی و "تصفیه" می شود. یک عنصر اساسی این جدایی از محیط معمولی خود، تعلیق قوانین عادی زندگی است که فرد به آنها عادت دارد. به روش معمولی، بیشتر حواس مبتکر در این زمان فرمان داده و تنظیم می شود. به عبارت دیگر، اکثر چیزهایی که مبتکر می بیند، می شنود، بو می کند، لمس می کند و می چشد، عمدا کنترل می شود. در این مراسم، این حواس ممکن است بمباران، اصلاح، محدود یا محروم شوند. اما، صرف نظر از این، ادراکات و تجربیات در نهایت توسط کاهن اعظم و کاهنانی که اجرای مراسم را هدایت می کنند، نظارت می شود. این آیین نور جدیدی را قادر می سازد تا از طریق پنجره ای از افکار که به تازگی باز شده است بتابد. با وجود جایی برای رفتن به جز مکان هایی که به ما "اجازه داده شده است"، فرد منزوی، ممکن است مجبور شود با انعکاس خود و سایه های درونی خود که نادیده گرفته شده اند یا در جایی عمیق زیر میانگین روزانه مدفون شده اند روبرو شوند. این چیزها ناگهان اجتناب ناپذیر می شوند. ماشه ها شلیک می شوند: یک پاکسازی دیگر. همان طور که تشریفات آغازین شامل تسلیم شدن است، شامل قربانی نیز می شود. هم محسوسی که می توان در دست نگه داشت و هم غیر محسوس ها مانند رفتارها را باید بنا به الزام کنار گذاشت. از این گذشته، برای اینکه چیزی "داده شود" باید چیزی نیز گرفته شود: نشانه ی تسلیم، یک اونس خون، یک مثقال خاک رس که باید دوباره ساخته شود. این آیین چه به طرز چشمگیری آشکار و چه با فریبکاری ظریف، واقعیت را دوباره تفسیر می کند: تعریف جدیدی از واقعیت ارائه شده است. آموزش در قالب رفتارها و دانش های جدید شامل اسطوره ها و رمزها معرفی می شود. چیزهایی که برای اعضای جدید لازم است تا در جامعه ای که به آن معرفی می شوند به درستی عمل کنند، همه در طول این مدت آغشته می شوند. تکرار معمولی است، زیرا استفاده از آن کمک می کند تا طلسم را بر روی افراد شروع کننده بکوبد. پوشیدن ماسک در طول مراسم آغاز تقریباً همیشه مورد نیاز است. نقاب زدن به طور سنتی نقش مهمی در این گونه آیین ها داشته است. ماسک ها سرکوب نفس را تسریع میکنند.: برای کمک به مرگ هویت قدیمی قبل از همذات پنداری و تجلی یک هویت جدید. مبتکر که زیر یک نقاب پنهان شده و به دور خود فرو شده است، به راحتی می تواند از خود به سمت آن خط نامرئی بین قلمرو فیزیکی و معنوی رانده شود. تروما یکی دیگر از جنبه های کلیدی این نوع مراسم آغاز است و بیشتر برای شخصی سازی ترس از مرگ استفاده می شود . گاهی اوقات در مراسم، عمل مردن به صورت تشریفاتی ایفا می شود. تاریکی فراتر از تاریکی؛ پرتگاه خائوس. تنها پس از مواجهه با مرگ است که آغازگر توسط نمادین زنده می شود و دوباره متولد می شود. در حالی که روندی که در حال انجام است در واقعیت کاملاً هماهنگ و پیچیده است، ممکن است به شیوه ای هدفمند گیج کننده اجرا شود، به طوری که به نظر می رسد تیرک های دروازه همچنان به جلو و عقب، بالا و پایین حرکت می کنند، اکنون بلافاصله پس از آن. این باعث می‌شود که مبتدی نتواند زمینه ی ذهنی محکمی را بیابد که از آن بتواند چیزی را منطقی بسازد. این سرگردانی کلیدی در آیین دگرگونی است. زمان نامشخص یک اضطراب عمومی ایجاد می‌کند و فرد آغازگر را از واقعیت دور می‌کند و در عین حال او را مستعد ابتلا به نوعی شرطی سازی پاولفی می‌کند. این مانند یک ویروس، سیستم دفاعی را ضعیف می کند. فقط این پتانسیل را دارد که فرد را بسیار کاملتر از یک ویروس از بین ببرد. جزئیات دقیق هرچه که باشد، شیوه زندگی قبلی مانند پوستی کهنه در پایان مراسم ریخته می شود، پایانی که قبل از شروع جدید می آید. تغییر آغاز می شود.

انتقال، مرحله ی دوم است.

با انتقال، همانطور که خود قدیم به طور نمادین می میرد و می میرد، آغازگر به "محدودیت" فرود می آید. نوعی تب و رویا برزخ - سرزمین هیچ کجا، جای خالی وسط. بنابراین، خود قدیمی با پاک شدن فرد آغازگر می میرد. آغازگر اکنون یک اتاق سفید است. یک بوم خالی شسته شده، آماده شده و ناامید برای رنگ.یک جدول رسا. در همان زمان که وجود قدیمی و شیوه ی زندگی او می میرد ، آغازگر فراتر از آن به تدریج پردازش می شود ، برنامه ریزی مجدد می شود و در "محیط جدید" او گنجانده می شود. اصلاح، بازسازی و تولد دوباره به دنیای جدیدی که در انتهای تونل، در انتظار است.
در مقطعی در آینده ، ما شاهد مرحله نهایی آیین تحول خواهیم بود: ادغام.

آیا هر یک از مواردی که در این مقاله توضیح داده شده است برای شما آشنا به نظر می رسد؟ تنها سوالی که باقی می ماند این است: موافقی ؟»:

“why your wearing a mask?: the pagan ritual of transformation”: avoid the mark: 22apr2020

فرقه ها معمولا همیشه میل به کوچکسازی داشته اند و برای همین هم آغاز به کارشان در کشورگشایی، از راه ناسیونالیسم موفق تر بود تا اروپا محوری. امپراطوری هیتلر اگرچه انحرافی بر امپراطوری اروپا محور ناپلئون به نظر میرسد، ولی به دلیل قرار داشتن در مرز ناسیونالیسم و اروپا محوری موضوع جالبی است و از آذن جالب تر این که بنیاد آن نازیسم، ریشه در نئوپاگانیسم جادوگرانه ی اروپایی دارد که نه فقط یک کالت یا فرقه است بلکه منبع تایید برتری نژاد آلمانی خیالی هیتلر نیز بوده است. بنابراین میل فرقه به هرچه اقلیت کردن خود بر اساس سلسله مراتب و بر راس نشاندن خالصان، برخاستن آنها از گروه های کوچک را مهم میکند. پروفسور مایکل دی لانگون در پرسش و پاسخ ها پیرامون فرقه ها در 1988 که در aff news منتشر شده است، بیان میکند:

«فرقه گروه یا جنبشی است که ازخودگذشتگی یا فداکاری زیاد یا بیش از حد را به شخص، ایده یا چیزی نشان می‌دهد و از تکنیک‌های غیراخلاقی دستکاری، متقاعدسازی و کنترلی استفاده می‌کند که برای پیشبرد اهداف رهبر گروه، به ضرر واقعی یا احتمالی اعضا، خانواده های آنها یا جامعه طراحی شده است. این گروه ها تمایل دارند، گاهی با جزئیات زیاد، نحوه ی تفکر، عمل و احساس اعضا را دیکته کنند، مدعی جایگاه ویژه ای برای خود و/یا رهبر(هایشان) باشند، و مخالفت و بیگانگی خود را با جامعه در کل تشدید کنند. از آنجا که ظرفیت استثمار انسان ها جهانی است، هر گروهی می تواند به یک فرقه تبدیل شود. با این حال، اکثر گروه‌های اصلی و مستقر مکانیسم‌های پاسخگویی دارند که از توسعه ی زیرگروه‌های فرقه‌ای جلوگیری می‌کند. سازمان های آموزشی فرقه در مورد بیش از 3000 گروه پرس و جو دریافت کرده اند. اگرچه اکثریت گروه ها کوچک هستند، برخی از آنها ده ها هزار عضو دارند. کارشناسان تخمین می زنند که پنج تا ده میلیون نفر در یک زمان با گروه های فرقه ای درگیر بوده اند. کنترل ذهن (همچنین به عنوان «شستشوی مغزی»، «اقناع اجباری» و «اصلاح فکر» نیز شناخته می‌شود) به فرآیندی اشاره دارد که در آن یک گروه یا فرد به طور سیستماتیک هدف روش‌های دستکاری غیراخلاقی دستکاری کننده (ها) قرار میگیرد. چنین روش هایی شامل موارد زیر است:

کنترل گسترده ی اطلاعات به منظور محدود کردن گزینه‌هایی که اعضا می‌توانند از میان آنها «انتخاب» کنند.

فریب

فشار گروه

تلقین شدید به یک سیستم اعتقادی که تفکر انتقادی مستقل را تحقیر می کند و دنیای خارج از گروه را تهدیدآمیز، شیطانی یا به شدت در اشتباه می داند.

اصرار بر این که پریشانی اعضا - که بیشتر آن ممکن است شامل اضطراب و احساس گناه باشد که به طور نامحسوسی توسط گروه ایجاد می شود - تنها با تطابق با گروه راحت می شود.

ناتوانی جسمی و/یا روانی از طریق رژیم غذایی ناکافی یا خستگی

القای حالات تجزیه ای (شبه خلسه) از طریق استفاده نادرست از مدیتیشن، آواز خواندن، صحبت کردن به زبان ها و سایر تمرین هایی که در آن توجه محدود می شود، تلقین پذیری افزایش می یابد و تفکر انتقادی مستقل ضعیف می شود.

تناوب تندخویی/تهدید و نرمش/محبت به منظور انطباق با خواسته های رهبری

انزوا از حمایت های اجتماعی تحت فشار اعترافات عمومی.
برخلاف تصور غلط رایج که اعضای فرقه "دیوانه" هستند، تحقیقات و شواهد بالینی قویاً نشان می دهد که اکثر اعضای فرقه نسبتاً عادی هستند. آنها شامل جوان، میانسال، مسن، ثروتمند، فقیر، تحصیلکرده و بیسواد از هر قومیت و مذهبی هستند. هیچ نوع فردی که به راحتی به فرقه ها می پیوندد قابل شناسایی نیست. بعد از اینکه نوکیشان خود را به گروهی متعهد می‌کنند، طرز تفکر، احساس و عمل فرقه به ماهیت دوم تبدیل می‌شود، در حالی که جنبه‌های مهم شخصیت قبل از فرقه سرکوب می‌شوند یا به تعبیری در اثر عدم استفاده از بین می‌روند. تبدیل‌شدگان جدید در ابتدا اغلب به نظر می‌رسند که شوکه شده باشند. آنها ممکن است به نظر "در فاصله ی دور"، سفت و سخت باشند ولی در پاسخ های خود کلیشه ای، در استفاده از زبان و در توانایی خود برای تفکر انتقادی محدود، و به طرز عجیبی در روابط خود با دیگران دارای فاصله هستند. دستکاری های شدید مذهبی می تواند باعث ایجاد حالات تغییر یافته ی هوشیاری در برخی افراد شود. مردم به دلایل مختلف فرقه ها را ترک می کنند. بعد از آگاه شدن از ریاکاری و/یا فساد درون فرقه، نوکیشانی که عنصری از استقلال و برخی ارتباط با ارزش‌های قدیمی خود را حفظ کرده‌اند، ممکن است به سادگی کنار بروند. دیگران ممکن است آنجا را ترک کنند زیرا از یک روال تبلیغ و جمع آوری کمک مالی خسته شده اند. گاهی اوقات حتی فداکارترین اعضا ممکن است در مواجهه با خواسته های فرقه آنقدر احساس بی کفایتی کنند که به دلیل احساس شکست مفتضحانه از آنجا دور شوند. برخی دیگر ممکن است پس از برقراری ارتباط مجدد با ارزش‌ها، اهداف، علایق یا روابط قدیمی که ناشی از ملاقات با والدین، صحبت با اعضای سابق یا مشاوره ی خروج است، این فرقه را ترک کنند. افرادی که به ترک یک فرقه فکر می کنند معمولا تحت فشار قرار می گیرند تا بمانند. برخی از اعضای سابق می‌گویند که ماه‌ها و حتی سال‌ها تلاش کرده‌اند تا قدرت بیرون راندن را به دست آورند. برخی آنقدر ترسیده بودند که مخفیانه رفتند. اگرچه بسیاری از اعضای فرقه در نهایت به تنهایی کنار می‌روند، بسیاری از کسانی که فرقه‌ها را به تنهایی ترک می‌کنند، اغلب از راه‌هایی که درک نمی‌کنند، از نظر روانی آسیب می‌بینند. برخی از اعضای فرقه هرگز ترک نمی کنند و برخی از آنها به شدت آسیب می بینند. هیچ راهی برای پیش بینی اینکه چه کسی می رود، چه کسی نمی رود، یا چه کسی آسیب می بیند وجود ندارد.»

رابرت جی لیفتون در cults formation (نامه ی سلامت روانی هاروارد، جلد 7، شماره 8 فوریه 1981) مینویسد:
«دو نگرانی اصلی باید دیدگاه اخلاقی و روانشناختی ما را در مورد فرقه ها نشان دهد:

خطرات توتالیسم ایدئولوژیک ، یا چیزی که من آن را بنیادگرایی نیز می نامم

لزوم حمایت از آزادی های مدنی

اکنون یک اپیدمی جهانی از توتالیسم و​​بنیادگرایی در اشکال سیاسی، مذهبی یا هر دو وجود دارد. بنیادگرایی در عصر تسلیحات هسته‌ای خطر خاصی است، زیرا اغلب شامل الهیات آرماگدون نبرد نهایی بین خیر و شر- است. من اصلاحات فکری چین را در دهه ی 1950 و همچنین رویه‌های مرتبط با سیاست مک کارتی آمریکا و در برخی برنامه‌های آموزشی را مطالعه کرده‌ام. من همچنین این مسائل را در کار با کهنه سربازان ویتنام، که اغلب به طرز متحرکی توتالیسم مربوط به جنگ را رد می کردند، و اخیراً در بررسی روانشناسی پزشکان نازی را بررسی کرده ام. مضامین روان‌شناختی خاصی که در این زمینه‌های مختلف تاریخی تکرار می‌شوند نیز در مطالعه ی فرقه‌ها به وجود می‌آیند. فرقه ها را می توان با سه ویژگی شناسایی کرد:

یک رهبر کاریزماتیک که به طور فزاینده ای تبدیل به موضوع پرستش می شود زیرا اصول کلی که ممکن است در ابتدا گروه را حفظ کرده باشند قدرت خود را از دست می دهند.

فرآیندی که من آن را اقناع اجباری یا اصلاح فکر می نامم.

استثمار اقتصادی، جنسی و غیره از اعضای گروه توسط رهبر و گروه حاکم.

اولین روشی که توتالیسم ایدئولوژیک از آن استفاده می کند ، کنترل محیط است: کنترل همه ی ارتباطات در یک محیط معین. در چنین محیطی استقلال فردی تهدیدی برای گروه می شود. تلاشی برای مدیریت ارتباطات درونی فرد وجود دارد. کنترل محیط با فرآیند شدید گروهی، فشار روانی مداوم، و انزوا با فاصله ی جغرافیایی، در دسترس نبودن حمل‌ونقل یا حتی محدودیت فیزیکی حفظ و بیان می‌شود. غالباً گروه توالی فزاینده‌ای از رویدادها مانند سمینارها، سخنرانی‌ها و برخوردها ایجاد می‌کند که ترک را از نظر جسمی و روانی بسیار دشوار می‌کند. کنترل شدید محیط می تواند به تغییر چشمگیر هویت کمک کند که من آن را مضاعف می نامم: شکل گیری یک خود دوم که در کنار خود قبلی، اغلب برای مدت قابل توجهی زندگی می کند. هنگامی که کنترل محیط برداشته می شود، ممکن است عناصر خود قبلی دوباره مطرح شوند.

دومین ویژگی محیط های توتالیستی، دستکاری عرفانی یا خودانگیختگی برنامه ریزی شده است. این یک فرآیند سیستماتیک است که از طریق آن رهبری می تواند چیزی را در اعضای فرقه ایجاد کند که من آن را روانشناسی پیاده می نامم. فرآیند به گونه ای مدیریت می شود که به نظر می رسد خود به خود ایجاد می شود. دستکاری چیزها به ندرت احساس میشود. از فنون مذهبی مانند روزه، ذکر و خواب محدود استفاده می شود. دستکاری ممکن است در فرقه ای که یک انسان منتخب خاص تنها منبع رستگاری برای آن است، کیفیت شدید خاصی پیدا کند. شخص رهبر ممکن است اعضا را به فرقه جذب کند، اما همچنین می تواند منبعی برای سرخوردگی باشد. برای مثال، اگر اعضای کلیسای اتحاد به این باور برسند که سون میونگ مون ، بنیانگذار آن، با آژانس اطلاعات مرکزی کره مرتبط است ، ممکن است ایمان خود را از دست بدهند. دستکاری عرفانی همچنین ممکن است فریب بیگانگان را مشروع کند، مانند "فریب آسمانی" کلیسای وحدت و اعمال مشابه در سایر محیط های فرقه. هرکسی که نور را ندیده و در نتیجه در قلمرو شر زندگی می کند، می تواند به طور موجه برای هدفی بالاتر فریب بخورد. برای مثال، ممکن است به جمع‌آوران وجوه توصیه شود که وابستگی خود را به فرقه‌ای که شهرت عمومی مشکوک دارد، انکار کنند.
دو ویژگی دیگر توتالیسم ، خواستن طهارت و اعتراف است . تقاضای پاکی فراخوانی است برای جدایی ریشه ای خیر و شر در محیط و درون خود. تطهیر فرآیندی مستمر است که اغلب در اعتراف برای فرقه نهادینه شده است، که انطباق را از طریق احساس گناه و شرم ناشی از انتقاد متقابل و انتقاد از خود در گروه‌های کوچک تحمیل می‌کند. اعترافات حاوی آمیزه های مختلفی از مکاشفه و پنهان کاری است. همانطور که آلبر کامو مشاهده کرد،

نویسندگان اعترافات مخصوصاً برای اجتناب از اعتراف می نویسند تا از آنچه می دانند چیزی نگویند. اعضای جوان فرقه که به گناهان زندگی مذهبی خود اعتراف می‌کنند، ممکن است ایده‌ها و احساساتی را که از آن آگاه نیستند یا تمایلی به بحث در مورد آنها ندارند، از جمله شناسایی مداوم با وجود قبلی خود، کنار بگذارند. اعترافات مکرر، به ویژه در جلسات ضروری، غالباً بیانگر تکبر به نام تواضع است. همانطور که کامو نوشت: "من حرفه توبه را انجام می دهم تا بتوانم در نهایت قاضی شوم" و "هر چه بیشتر خود را متهم کنم، حق قضاوت شما را بیشتر می کنم."

سه جنبه دیگر توتالیسم ایدئولوژیک عبارتند از «علم مقدس»، «بارگیری زبان» و اصل «آموزه بر شخص». علم مقدس به این دلیل مهم است که ادعای علمی بودن اغلب برای به دست آوردن پذیرش و تأثیرگذاری در عصر مدرن مورد نیاز است. کلیسای وحدت یکی از نمونه های گرایش معاصر به ترکیب اصول دینی جزمی با ادعای دانش علمی خاص از رفتار و روانشناسی انسان است. اصطلاح "بارگیری زبان" به معنای واقعی کلمه و تمایل به خدایی کردن کلمات یا تصاویر اشاره دارد. یک زبان ساده شده و کلیشه‌ای می‌تواند نیروی روان‌شناختی عظیمی را اعمال کند و هر موضوع را در یک زندگی پیچیده به مجموعه‌ای از شعارها تقلیل دهد که گفته می‌شود حقیقت را به عنوان یک کلیت تجسم می‌دهند. زمانی که اعضای فرقه تعارض بین آنچه را که تجربه می کنند و آنچه دگم می گوید باید تجربه کنند، احساس کنند، اصل دکترین بر شخص مورد استناد قرار می گیرد. پیام درونی شده ی محیط توتالیستی این است که باید آن تجربه ی شخصی را به نمایندگی از حقیقت این جزم نفی کرد. تضادها با احساس گناه همراه می شوند: شک نشان دهنده ی کمبود یا شر خود فرد است. شايد مهم ترين ويژگي جنبش هاي توتاليستي همان چيزي باشد كه من آن را «نفوذ وجود» مي نامم. کسانی که نور را ندیده‌اند و حقیقت را پذیرفته‌اند، با شر ازدواج کرده‌اند، آلوده هستند، و بنابراین به نوعی، معمولاً استعاری، فاقد حق وجود هستند. این یکی از دلایلی است که یکی از اعضای فرقه که تهدید به پرتاب شدن در تاریکی بیرونی شده است ممکن است ترس از انقراض یا فروپاشی را تجربه کند. تحت شرایط بدخیم خاص، تقسیم وجود به معنای واقعی کلمه تلقی می شود. در اتحاد جماهیر شوروی، آلمان نازی و جاهای دیگر، مردم به اتهام کاستی های اعتقادی به اعدام محکوم شدند. در خودکشی-قتل دسته جمعی معبد خلق در گویان، یک رهبر فرقه با استفاده از رمز و راز خودکشی که خود به عنوان موضوع اصلی در ایدئولوژی گروه قرار داده بود، رهبری تقسیم واقعی وجود را بر عهده داشت. انگیزه ی توتالیستی برای ترسیم یک مرز تند بین کسانی که حق زندگی دارند و کسانی که حق ندارند، به ویژه در عصر هسته ای خطرناک است.
توتالیسم را باید همیشه در یک زمینه ی تاریخی خاص در نظر گرفت. یکی از ویژگی‌های مهم زندگی معاصر، جابه‌جایی تاریخی (یا روانی تاریخی) است که در نتیجه ی از بین رفتن ساختارهای نمادینی که گذارهای آیینی را در چرخه زندگی سازماندهی می‌کنند، و زوال نظام‌های اعتقادی مربوط به مذهب، اقتدار، ازدواج، خانواده و مرگ است. یکی از کارکردهای فرقه ها فراهم کردن مراسم آغاز گروهی برای گذار به زندگی اولیه ی بزرگسالی و شکل گیری هویت بزرگسالی خارج از خانواده است. اعضای فرقه دلایل خوبی برای تلقی تلاش‌های فرهنگ بزرگتر برای ایجاد چنین مقرراتی ریاکارانه یا سردرگم دارند. در ارائه ی نمادهای جایگزین برای جوانان، فرقه ها هم رادیکال و هم ارتجاعی هستند. آنها رادیکال هستند زیرا سؤالات گستاخانه ای درباره زندگی خانوادگی طبقه ی متوسط ​​و به طور کلی ارزش های سیاسی و مذهبی آمریکا مطرح می کنند. آنها ارتجاعی هستند زیرا ساختارهای پیشا مدرن اقتدار را احیا می کنند و گاه الگوهای فاشیستی سازماندهی داخلی را ایجاد می کنند. علاوه بر این، برخی فرقه ها در حمله ی خود به خودمختاری و تعریف خود، روند تاریخی رهایی بخش را که از زمان رنسانس با مبارزه و درد فراوان در غرب تکامل یافته است، رد می کنند. در این گونه قضاوت ها باید فرقه ها را به صورت فردی در نظر گرفت. جابجایی تاریخی یکی از منابع چیزی است که من آن را "سبک پروتئانی" می نامم. این شامل یک آزمایش روانشناختی مداوم با خود، ظرفیت تأیید ایده های متناقض در همان زمان، و تمایل به تغییر ایده ها، همراهان و روش زندگی با سهولت نسبی است. فرقه ها تجسم یک «سبک محدود» متضاد، فرار از آزمایش و سردرگمی یک جهان پروتایی است. این تضادها به هم مرتبط هستند: گروه ها و افراد می توانند به نوبه خود سبکی پروتئان و محدود را بپذیرند.

به عنوان مثال، به اصطلاح اخلاق هیپی در دهه های 1960 و 1970 با به اصطلاح مشغولیت یوپی با مشاغل ایمن و درآمد راحت جایگزین شده است. برای برخی از افراد، آزمایش با یک فرقه بخشی از جستجوی پروتئی است. تصورات انقراض ناشی از تهدید موقت جنگ هسته ای بر الگوهای توتالیسم و ​​بنیادگرایی در سراسر جهان تأثیر می گذارد. جنگ هسته ای خود تداوم انسان را تهدید می کند و نمادهای جاودانگی را خدشه دار می کند. فرقه ها از این تهدید استفاده می کنند تا اصول جاودانه ی خود را ارائه دهند. محیط فرقه فرصتی مستمر برای تجربه ی تعالی فراهم می‌کند - حالتی از جاودانگی نمادین که عموماً در جامعه ی صنعتی پیشرفته سرکوب شده است.

فرقه‌ها نگرانی‌های روان‌شناختی جدی ایجاد می‌کنند، و جایی برای روان‌شناسان و روان‌پزشکان در درک و درمان اعضای فرقه وجود دارد. اما قدرت های ما به عنوان متخصصان بهداشت روان محدود است، بنابراین باید خویشتن داری کنیم. هنگام کمک به یک جوان که در مورد یک موقعیت فرقه گیج شده است، مهم است که یک قرارداد درمانی شخصی حفظ شود تا فرد برای فرقه یا برای والدین کار نکند. توتالیسم مولود توتالیسم است. چیزی که برنامه‌ریزی نامیده می‌شود، از یک سو، جبار فیزیکی و آدم‌ربایی از سوی دیگر ، با تکنیک‌های اصلاح‌طلبانه ی فکری را شامل می‌شود. موضع خودم، که بارها به والدین و دیگرانی که با من مشورت می کنند، رسانده ام، مخالفت با اجبار در هر دو انتهای فرآیند فرقه است. فرقه ها در درجه ی اول یک مشکل اجتماعی و فرهنگی هستند تا یک مشکل روانی یا قانونی. اما متخصصان روان‌شناسی می‌توانند کمک‌های مهمی به آموزش عمومی برای مقابله با این مشکل کنند. با دانش بیشتر در مورد آنها، مردم کمتر مستعد فریب هستند و به همین دلیل برخی فرقه ها جذب عضو را دشوارتر می یابند. با این حال دوراهی های اخلاقی دردناک باقی مانده است. هنگامی که قوانین از طریق تقلب یا آسیب خاص به استخدام‌کنندگان نقض می‌شوند، مداخله ی قانونی به وضوح نشان داده می‌شود. اما در مورد موقعیت‌هایی که در آن رفتار عملاً خودکار می‌شود، زبان به کلیشه‌ای تبدیل می‌شود، اما عضو فرقه رضایت یا حتی خوشحالی خاصی را ابراز می‌کند، چطور؟ ما باید به دنبال راه هایی برای تشویق تعهد اجتماعی به استقلال فردی و اجتناب از اجبار و خشونت باشیم.»

مطالب بالا را در نظر بگیرید و مردمی را تصور کنید که در فرقه ای به وسعت یک کشور یا یک جهان زندگی میکنند و از بدو تولد توسط فرقه آموزش میبینند. این فرقه اکنون متلاشی شده و دارای دعواهای درون گروهی شده است. جنگ هسته ای مورد اشاره در بالا، بین کدام کشورها ممکن بود دربگیرد؟ امریکا و روسیه؛ همان دو کشوری که درگیری هایشان به جنگ اوکراین انجامید و اکنون در هر دو سمت قضیه، بحران های مالی و اجتماعی به وجود آمده ناشی از آن، صبر اعضای دو فرقه را میطلبند چون این جنگ تنها راه جلوگیری از بروز بحران های بزرگتر توسط شیاطین جبهه ی مقابل تلقی میشود. در فرقه های کوچک، مردم با سنجیدن اشتباهات خود از طریق مشاهده ی مردم خارج از گروه، میتوانند جرئت به تغییر مسیر دهند. ولی در فرقه ای به وسعت دهکده ی جهانی که مخالفان با فرقه از ترس استهزای اعضا که اکثریتند، سکوت پیشه کرده اند، معلوم نیست چند هزار جنگ دیگر باید دربگیرند تا مردم بفهمند «دموکراسی» یک شعار است و اکثریت هم میتوانند اشتباه کنند.

شمشیر اسلام و آتش نرون: 666، گذشته ای به سوی آینده

تالیف: پویا جفاکش

یکی از نکات جالب مذهب پردازی نوین، این است که همه تحت تاثیر آخرالزمان باوری مسیحی، منتظر یک دوران فاجعه بار آینده هستند که ظاهرا باید قبلا آمده باشد. تاریخنویسی کشیشی به تولید هزاران ها شهید با اسم و رسم پرداخته که در دوره ی نرون امپراطور دیوانه ی روم به جرم مسیحی بودن کشتار شدند، با ذکر پیاپی این نکته که نرون به خاطر اسمش که عدد ابجد آن 666 است، خود وحش آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا است که عدد ابجدش 666 است. به آتش کشیدن رم در زمان نرون، میتوانست پایان آخرالزمانی تمدن قاتل مسیحیان باشد بخصوص وقتی علاقه وجود داشته آتش زدن رم را تقصیر خود نرون بیندازند و از نتایج جنون او تلقی کنند، جنونی که آنقدر پیش رفت که به هرج و مرج سیاسی به دنبال سقوط نرون انجامید و شاید در ابتدا که این قصه را میپرداختند هدفشان بیان نابودی رم بود. در تاریخ فعلی البته رم برگشته و احیاگر او نیز وسپازین همان کسی است که به دستور نرون برای سرکوب شورش یهودیه فرستاده شد. میراث حکومت او و پسرش تیتوس ازجمله نابودی معبد مقدس یهودیان در اورشلیم بود. سرکوب یهود و سقوط اورشلیم که احتمالا در ابتدا به طور کامل در دوران نرون روی داد، احتمالا روایت دیسگری از مجازات دشمنان مسیح است، این بار یهودیان که با روم در قتل مسیح همکاری کردند. نکته ی جالب این که حاکم رومی یهودیه در زمان قتل مسیح، هرود ادومی بود که یک عرب یهودی شده و داماد شاه پطرا بود. در منابع یهودی اشکنازی، روم معمولا با ادوم برابر گرفته میشود. پایتخت ادوم، هراک یا هرات نام داشته و با پطرا در اردن کنونی تطبیق شده است. امروزه اعراب، او را بیشتر به نام یونانیش "البطرا" مینامند ولی در دوران کهن، بومیان بیشتر از آن به "صلع" یاد میکردند. پطرا یعنی سنگی ولی یادآور پطرس یا پیتر قدیس مرکزی رم و بانی کلیسای واتیکان نیز هست. نبطیان که بر پطرا حکومت میکردند اعرابی آرامی مآب بودند و "رم" خود میتوانسته خوانشی از "آرام" باشد. از سال 1812 که خرابه های پطرا مورد توجه اروپاییان قرار گرفت شکل غار مانند خانه ها مایه ی سوال بوده و این فکر را ایجاد کرده است که انگار شهری بوده که به آتش کشیده شده و خانه های کاخ مانندش در اثر ذوب شدن، به این شکل و شمایل نامتعارزف درآمده اند. قبلا گفته میشد که ممکن است اینجا محل زندگی قوم لوط باشد که با آتش آسمانی مجازات شدند. اما اکنون که جنبش بازنگری در تاریخ، وقایع تاریخ یهودی-مسیحی را تکرار پیاپی چند رویداد معدود میخواند، به نظر میرسد فکر نابود شدن قوم لوط با آتش آسمانی، با فکر سوختن رم در آتش به انتقام خدا هم منشا باشد و احتمالا پطرا به سبب همهویتی با روم و قرار داشتن در شامات، میتوانسته جامع هر دو رویداد مشهور تاریخ مسیحیت باشد. پطرا همچنین در یک گفتمان جدید که با دن گیبسون شروع شده، محل اولیه و اصلی مکه و خانه ی کعبه بوده و به تاریخ اسلام نیز گره خورده است که از این بابت، ناپدید شدن اهمیتش از گفتمان فعلی تاریخ اسلام، بسیار سوال برانگیز مینماید.:

“Petra”: sh.net

لاکاپله صحنه های سقوط رم و اورشلیم را واحد میداند و معتقد است اورشلیم نوشته های مسیحی، رم ایتالیا است که پس از فتح شدن توسط شارل پنجم رومی در قرن 16 تبدیل به رم شد و مرکز امپراطوری روم گردید. بنابراین شارل پنجم امپراطور روم مقدس، همان وسپازین است که هم اورشلیم را ساقط کرد و هم روم از هم گسیخته را از نو بنا نمود. شارل پنجم ملقب به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ بود که تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا است که میگویند در قرن هشتم، روم مقدس را ایجاد نمود. شارلمان با پاپ لئوی سوم معاصر بود و شارل پنجم با پاپ لئوی دهم که قاعدتا هر دو آنها باید یک پاپ لئوی واحد باشند که چندین بار در تاریخ دروغین واتیکان تکرار شده است. غارت رم توسط شارل پنجم در زمان فتح آن، همان تخریب و احیای اورشلیم یا رم است. قرن 16 که دوران شارل پنجم تصور میشود، دوران کشف اولین نسخه های یونانی و رومی باستانی که در دوران حکومت کلیسا فراموش شده بودند نیز خوانده میشود. ادعا شده این منابع، نخست در قرن 10 و 11 میلادی در روم شرقی یا بیزانس کشف شدند که رنسانس خود در دوران حکومت خاندان مقدونی را میگذراندند. توجه به این منابع از سوی غرب لاتینی در دوران حکومت بعدی یعنی سلسله ی کومننوس ها آغاز شد زمانی که صلیبیون لاتینی روم شرقی را فتح کردند و در آنجا برای خود جای پایی ساختند. لاکاپله به نظریه ی هربرت ایلیگ توجه میکند که معتقد است پس از تنظیم تاریخ رسمی، سه قرن بین قرون 7 و 9 میلادی به آن اضافه شده اند که دوران شارلمان و نیز دوران ظهور اسلام در آن قرار میگیرند و بنابراین باید تاریخ ظهور روم مقدس و اسلام را به بعد از این دوره انتقال داد که با پذیرش این مطلب، دوران ظهور اسلام با دوران رنسانس مقدونی ها همزمان میشود و درس آموزی شوالیه ها از بیزانسی ها در جنگ صلیبی با درس آموزی شوالیه ها از مسلمان ها باز هم در جنگ صلیبی مترادف میشود بخصوص ازآنروکه رنسانس بیزانسی، خود را مدیون حفظ منابع یونانی توسط مسلمان ها میداند. ولی لاکاپله فکر میکند کشف این آثار در قرون 10 و 11 درواقع همان جعل آنها در قرن 16 است و بیزانسی ها و ظهور اسلام متعارف را باید با هم به روم اروپایی قرن 16 رساند زمانی که احتمالا دوران آغاز نفوذ ایدئولوژی جدید یهودی-مسیحی اروپای لاتینی به شرق نزدیک است و این نفوذ در طول زمان افزایش می یابد چون حتی نامیده شدن روم یونانی به بیزانس هم یک دفعه اتفاق نیفتاد. در روی نقشه ها بیزانتیوم فقط در قرن 18 عنوان قستنطنیه است و در یک نقشه از قرن 17 تونس را بیزانتیوم نامیده اند که احتمالا منظور همان قرطاجه یا کارتاژ رقیب فنیقی مغلوب روم ایتالیا در امپراطوری سازی است. عبارت امپراطوری بیزانس برای روم شرقی فقط در اروپای قرن 19 شروع شد و تا قبل از آن، اروپاییان آن را امپراطوری یونان یا امپراطوری نیقیه، و ترک ها و عرب ها آن را فقط «روم» مینامیدند. لاکاپله تاریخ روم شرقی را ترکیبی از تاریخ روم لاتینی و تاریخ مسلمین میخواند. به عقیده ی او تاریخ قستنطنیه از همان آغاز، گره خرده به تاریخ اسلام و عرب است. چون کنستانتین کبیر، بیزانس را تبدیل به قستنطنیه میکند و امپراطوری مسیحی روم را از آنجا می آغازد. در دوران او شورای نیقیه، مسیحیت تثلیثی را میپذیرد و مذهب آریوس را که مسیح را فقط پیامبر و نه خدا میداند غیر قانونی میخواند. لاکاپله مذهب آریوس را بنیاد مذهب اسلام و خود نام آریوس را –با توجه به تبدیل رایج "ر" و "ل" به هم در قدیم- تحریفی از نام «علی» از مقدسین اسلام میخواند. در عین حال به نظر لاکاپله جدال اسلام با مسیحیت به اتهام مشرک بودن مسیحیان که در زمان سلجوقیان، روم شرقی را احاطه میکند دنباله ی اتهام یهودیان به مسیحیان نیز هست. لاکاپله توجه میکند که سلسله های مقدونی و کومننوسی با ظهور امپراطوری سلجوقی همزمانند که کم کم کل قستنطنیه را احاطه میکند و از دل آن، دولت عثمانی درمی آید. به نظر لاکاپله همزمان سلجوقیان با مقدونیان جالب است و دراینجا باید سلسله ی مقدونی را همان مقدونیان باستان دانست که شعبه ی آسیایی آنها سلوکیان بودند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، سلوکیان را اسما همان سلجوقیان میداند و سلسله ی یهودی حشمونی ها را که علیه سلوکیان شوریدند اسما همان عثمانی ها میخواند. حشمونی ها به این خاطر علیه سلوکی ها شوریده بودند که سلوکی ها قصد مشرک کرن آنها را داشتند و عثمانی ها نیز به این خاطر از جنگ علیه بیزانس خاطر جمع بودند که آن را به خاطر داشتن مسیحیت تثلیثی، مشرک میدانستند. لاکاپله، نام های عثمانی و حشمونی را مطابق با آکامن منشا کومنن میداند و معتقد است شورش حشمونی ها علیه سلوکی های مقدونی، همان شورش خاندان کومننی علیه سلسله ی مقدونی است که هر دو هم معادل شورش عثمای ها علیه سلجوقیان میباشند. بدین ترتیب معاصر بودن و همکار بودن کومننی ها با فاتحان صلیبی بیزانس علیرغم رقابت آنها با هم، نشانه ی وجود دو شق رقیب یهودی و اروپایی مسیحی در زمان تشکیل دولت عثمانی است که حاصل برایند آنها شرع اسلام تولید عثمانی با ترکیبی از معارف یهودی و مسیحیت یهودی تبار و البته اعتقادات قبلی آسیایی است که لاکاپله این اعتقادات قبلی آسیایی را نزدیک به مذاهب صابئین و مندائیان میبیند.:

“Byzance”: M. Lacapelle: Theognosis: 10 nov 2021

برخلاف آنچه به نظر میرسد این در هم آمیزی در دوران قدیم، به مراتب، آسان تر از امروز رخ میداده است. چون ناسیونالیسم هنوز پدید نیامده و ملیت ها حد و مرز نداشتند. بدین ترتیب اقوام به راحتی در هم می آمیختند. ممکن است آنچه که میتوانسته به راحتی جای پطرا را با رم ایتالیا و جای رم را با قستنطنیه عوض کند جابه جایی های انسانی بوده است که اتفاقا دو قرن قبل از دوران شارل پنجم را دارای حجم عظیمی از چنین جا به جایی هایی در اثر فتوحات مغول و بروز طاعون بزرگ توصیف کرده اند. در ادبیات کاتاستروفیست ها یا معتقدان به بروز فاجعه ی عظیم جهانی، هر دو این اتفاقات نتیجه ی تغییرات آب و هوایی شدید پس از یک فاجعه ی کیهانی احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ هستند و ممکن است نابودی پطرا در اثر خشک شدن سرزمین پر آب سابق که دره های عظیمش از نهرهایش پدید آمده اند یکی از نتایج این فاجعه باشد و این خشکسالی در اثر بی رحمی آفتاب بوده که به بارش آتش از آسمان تشبیه شده است. تغییرات آب و هوایی قبل از پطرا عامل از بین رفتن اکوسیستم مغولستان دانسته شده بود.


در سال 1799، "مقالات زمینشناسی" کیروان منتشر شد. به نظر کیروان، سیلاب‌هایی که به سمت شمال می‌رفتند، قاره‌ها را تغییر می‌دادند، یک خشکی باستانی بین آسیا و آمریکای شمالی را ویران می‌کردند و صحرای گبی مغولستان را به یک زمین بی‌ثمر تبدیل می‌کردند. او به همین جا بسنده نکرد و توضیح داد که چگونه سیل، شبه جزیره ی عربستان و شمال آفریقا را به زمین بایر تبدیل کرد و خلیج بنگال و دریاهای سرخ و خزر را حک کرد. پوسته ی متلاشی شده ی این سیاره تا حدود سال 2000 قبل از میلاد به ته نشینی و ایجاد زلزله ادامه داد و جبل الطارق، داردانل و تنگه ی دوور را ایجاد کرد. بقایای تصفیه شده ی گیاهان و حیوانات اکسیژن کافی را از جو مکیده تا بشریت را به وضعیت ضعیف کنونی خود برساند. چند سال بعد، علاقه ی زیادی وجود داشت که این اتفاقات را بسیار نزدیک به دوران رونق مغولستان ارزیابی کنند. در کتاب "سفرهای هاک در تارتاریا در طول 1844" میخوانیم:

* شما اغلب در این بخش‌های تارتاری با بقایای شهرهای بزرگ و ویرانه‌های قلعه‌ها روبرو می‌شوید که تقریباً شبیه به قلعه‌های قرون وسطی در اروپا هستند ، و پس از برگرداندن خاک در این مکان‌ها، غیرعادی نیست که نیزه ها، پیکان ها، بخش هایی از ادوات کشاورزی و کوزه های پر از پول کره ای را پیدا کنید.

* روز سوم، در خلوت، به بنای باشکوه و با عظمت دوران باستان رسیدیم - شهری بزرگ که کاملاً متروکه بود. باروهای برج‌کی آن، برج‌های دیده‌بانی، چهار دروازه‌ی بزرگ آن، رو به چهار نقطه‌ی اصلی، همگی در آنجا کاملاً محفوظ بودند، با این تفاوت که، علاوه بر اینکه سه چهارم آن در خاک مدفون بودند، با پوشش ضخیمی از چمن پوشیده شده بودند. وقتی مقابل دروازه ی جنوبی رسیدیم، به سامدادچیمبا دستور دادیم تا بی سر و صدا با حیوانات پیش برود، در حالی که ما از شهر قدیمی، همانطور که تارتارها آن را تعیین کرده بودند، بازدید کردیم. تصور ما از آن، وقتی وارد محوطه ی وسیعی شدیم، یک هیبت به اندوه آمیخته بود. هیچ گونه خرابه ای برای دیدن وجود نداشت، بلکه فقط طرح کلی یک شهر بزرگ و زیبا بود که در زیر با انباشته شدن تدریجی خاک ناشی از باد جذب می شد و در بالا توسط یک صفحه چمن پیچ در پیچ جذب می شد. چیدمان خیابان ها و موقعیت ساختمان های اصلی، با نابرابری های زمین نشان داده می شد. تنها موجود زنده‌ای که اینجا پیدا کردیم یک چوپان جوان مغولی بود که بی‌صدا پیپش را می‌کشید و از گله بزهایش مراقبت می‌کرد. ما از اولی سؤال کردیم که شهر چه زمانی ساخته شده است، توسط چه کسی، چه زمانی متروک شده است و چرا؟ ممکن است اگر از بزهای او نیز بازجویی کرده بودیم هم فرقی نمیکرد. او بیش از این نمی دانست که این مکان شهر قدیمی نامیده می شود.

چنین بقایایی از شهرهای باستانی در صحراهای مغولستان بی سابقه نیست.اما هر چیزی که با اصل و تاریخ آنها مرتبط است در تاریکی مدفون است. آه، با چه غم چنین منظره ای روح را پر می کند! ویرانه های یونان، بقایای عالی مصر، همه اینها، درست است، از مرگ حکایت می کنند. همه متعلق به گذشته هستند؛ با این حال، هنگامی که به آنها خیره شوید، می دانید که آنها چه هستند. شما می توانید به یاد، انقلاب هایی را که باعث خرابی ها و زوال کشور اطراف آنها شده است، بازیابی کنید. به آرامگاهی فرود بیایید، جایی که شهر هرکولانیوم در آنجا زنده دفن شده است - درست است که در آنجا یک اسکلت غول پیکر پیدا می کنید، اما در درون خود تداعی های تاریخی دارید که با آن می توانید آن را گالوانیزه کنید. اما از این شهرهای متروکه ی قدیمی تارتاری، سنتی باقی نمانده است. آنها مقبره های بدون سنگ نگاره هستند، در میان تنهایی و سکوت، بی وقفه، مگر زمانی که تارتارهای سرگردان برای مدتی در محوطه های ویران متوقف می شوند، زیرا در آنجا مراتع غنی تر و فراوان تر است.

برای کوربن دالاس، این، جالب است که زمانی در مغولستان، بقایای شهرهایی شبیه اروپای قدیم وجود داشته ولی مغول های قرن 19 هیچ تصوری از سازندگان شهرهای قدیمی خود نداشتند و برایشان مهم نیز نبود. ظاهرا مغول ها تمام داستان ها درباره ی فتوحات چنگیزخان و تاریخ او را از اروپاییان و در زمان تاسیس مملکت خود آموخته اند. درحالیکه سخن از خرابه های متعدد است ولی امروز هیچ نشانی از این خرابه ها وجود ندارد جز یک لاکپشت سنگی که ادعا میشود تنها اثر به جا مانده از قراقوروم است که زمانی پایتخت چنگیزخان بوده است. شکل این لاکپشت جالب است: یک گربه سان بزگ که لاک لاکپشت دارد: تصویری از نیروی یین حاکم بر آب و زمین در اندیشه ی چینی های هان. حالا این را بگذارید کنار پول های کره ای در خرابه های مغولی. کم کم میفهمید که محیط این خرابه ها چه شکلی بوده است: مجموعه ای از نژادهای بیگانه در کنار جمعیتی از عشایر متمدن شده که در ارتباط با کوچ نشینانی که هنوز هم در مغولستان اکثریت جمعیت را تشکیل میدهند به یک تناسب در زندگی تجاری رسیده بودند. دالاس میگوید چنین محیطی در مونتانای سال دهه ی 1880 دقیقا به همین شکل وجود داشت و احتمالا زمانی بخش عظیمی از دنیا شبیه آن بود. در خود اروپا، امریکا و روسیه آثار ترکیب نژادی مغول و نژاد سفید در چهره ی مردمان نشان میدهد که نژادها با چه سهولتی با هم وصلت میکردند. در خود روسیه مردم مسلمانی که خود را «تاتار» مینامند علیرغم داشتن ریشه ی مغولی، آنقدر به اسلاوهای روس آمیخته اند که بعضی اوقات، جز اسم قوم و سنت های مذهبی، چیزی آنها را از بقیه ی روس ها جدا نمیکند. تمدن ها و البته امپراطوری ها در فضاهای چند ملیتی رشد کرده اند ازجمله این امپراطوری آخری یعنی ایالات متحده ی امریکا. کوربن دالاس معتقد است که مغولستان به دلیل تخریب محیط و بخصوص آبراه های آن و انتقال مردمش به جاهای دیگر، یکی از آغازگاه های این سیستم بوده است و متروک شدن شهرهایش در اثر تغییرات آب و هوایی بوده و این تغییرات آب و هوایی، معاصر تغییرات آب و هوایی گسترش دهنده ی صحراهای افریقا تنها طی چند قرن اخیر بوده است. دالاس، تاتار های قرون وسطی را که با مغول های چنگیزخانی تطبیق شده اند، همان اسکیت های درنوردنده ی جهان در دوره ی به اصطلاح باستان میداند. اسکیت ها پیرو یک جمعیت یهودی اسرائیلی از خاورمیانه شده بودند که بنیاد مذهبی فرهنگ ساز آنها همراه تاتارها یا اسکیت ها از مناطق مجاور خاورمیانه به شرق و غرب گسترش یافت. این که مغول ها و صددرصد دیگر ملت ها یادمانی از بانیان گذشته ی فرهنگی خود ندارند عجیب نیست چون معمولا به دنبال سقوط شهرها و پایتخت ها و حکومت های مرکزی سنتی، بقیه ی مردم به سرعت، سنت های متحد کننده را فراموش میکردند، اتفاقی که برای سرخپوستان ارکانزاس در ایالت متحده ی دوره ی مدرن به راحتی روی داد. آدر لین معتقد است علت این که اسلام با این که مذهب اصلی مغول های اوراسیا بود امروز توسط جمعیت کمی از آنها و در مغولستان معمولا از قوم قزاق رعایت میشود چنین رویدادی است. یک نکته ی بسیار تاثیر گذار در تداوم این فراموشی، آن هم پس از نهضت سوادآموزی و پیدایش دولت-ملت ها تلاش عمدی دولت های مدرن برای از بین بردن ارتباط سنت های ملی با مغول ها است. این ارتباط باید خیلی قوی بوده باشد که بقایایش حتی در خود اروپا تا همین شصت سال اخیر باقی مانده بود. فنلاندی ها را تا دهه ی 1960 مغولی مینامیدند و هنوز هم دانشورانی در فنلاند هستند که ارتباط سنت های فنلاندی و مغولی را یادآوری میکنند. ولی جریان های اروپا محور حاکم بر فنلاند، تمام تلاش خود را با نفی هر گونه ارتباط این کشور محکوم به «اروپایی شدن» با اقوام ترک-مغول به عمل می آورد. ایلمارینن مینویسد: «به طور کلی فنلاندی ها هیچ سرنخی ندارند که از کجا آمده اند. در مدرسه به ما می آموزند که قبل از اینکه سوئدی ها ما را متمدن کنند در اواسط دهه ی 1800 هیچ فرهنگی نداشتیم. برخی نظریه دارند که به قول معروف از اطراف "خم رودخانه ی ولگا" آمده ایم. جالب است که در این منطقه اکنون مخزن ریبینسک دومین دریاچه ی مصنوعی بزرگ اروپا، شهر باستانی مولوگا را به همراه 663 روستا از بین برده است. وقتی آب کم است، هنوز می توانید قسمت هایی از شهر را بالای سطح ببینید. برای این که همه چیز حتی گیج کننده تر شود، شواهدی از یک ساختمان هرمی با فرهنگ "سفید" در حوزه ی تاریم در چین و در نزدیکی صحرای گبی، منطقه ی مورد علاقه در این رشته شده است.» احتمالا کنترل روسیه ی تزاری بر سرزمین های تحت حکومت مغول در مجاورت خاورمیانه، کریمه و افغانستان، برای قطع پیوند سنت های تاتاری و عربی برای ایجاد مکاتب جدید مذهبی-سیاسی-فرهنگی-اجتماعی و بخصوص در ایران کمک کرده است. درحالیکه همزمان در چین، سلسله ی تاتار چینگ و ازجمله بر خود مغولستان، حکومت میکرد و تداوم بیشتر پیوندگاه ها تا خود دوره ی معاصر، ریشه کن کردن سنت در آنجا را سخت تر کرده بوده است. از بین رفتن این سنت ها به نفع انگلیسی ها نیز بود و بخصوص از سال 1863 به بعد، انگلستان و روسیه ی تزاری بر سر منافع مشترک خود در چین و آسیای مرکزی و خاورمیانه مرتبا با هم دست به همکاری در ایجاد سیاست های فرهنگی میزدند. احتمال دارد در همین دوران و بخصوص در زمان استیلای روس های سفید بر مغولستان خارجی در زمان سقوط سلسله ی چینگ در 1911 آثار شهرهای قدیم مغولستان که در قرن 19 توصیف شده بودند، عمدا نابود شده باشند. سپس ظهور ژاپن مدرن و انقلاب های کمونیستی، به یک سنت زدایی گسترده در تمام کشورهای شرق دور اعم از چین، ژاپن، کره، ازبکستان، تاجیکستان، قرقیزستان، خود روسیه و البته مغولستان دست زدند و بعد از یک دوره سنت ستیزی به نام مبارزه با خرافات، چیزهای کاملا جدیدی را به جای سنت، در کشورها رواج دادند و تکریم نمودند.:

“Tartarian Ruins of Mongolia and Karakorum”: korben dallas: stolen history: sep 14,2020

به نوشته ی فورلانگ، بنیاد یهودی هایی که اسکیت ها به آنها فضای تاثیرگذاری دادند، کوثایی بود. کوثایی ها یا کوثیم، گروهی از سیاهان بین النهرین بودند که از بر هم کنش آنها با فرهنگ های تورانی-آکدی، مکتب کلدانیان پدید آمد. کلمه ی "کوش" که به معنی سیاهپوستان به طور کلی به کار رفته از نام کوثا می آید. با جذب کوثیم بین النهرین در تمدن اکدی، همسایه های بربر تر شرقی آنها [در ایران] این عنوان را حمل کردند و به کوثی، کوسی و کیسی معروف شدند. فورلانگ از قول راولینسون نوشته است که سرزمین های بین رود دجله و دره ی سند را کوثیه یا اتیپیا مینامیدند که اتیپیا همان اتیوپیا یعنی سرزمین مردم اتی است که به سبب نامیده شدن کوثیان به حوثی و آثی و آتی نام گرفته است. فورلانگ، نام خوز در خوزستان را که منطقه ی عیلام باستان را حول شهر شوش تشکیل میداد مرتبط با کوس دانسته است و معتقد است منظور هومر از اتیوپیایی های شرق، اینان بوده است. ممنون شاهزاده ی اتیوپیا بود که در جنگ تروآی هومر شرکت کرد. هزیود و پیندار نوشته اند که وی یک شاهزاده ی اتیوپیا از مادری سیسی sisian به نام اسکیلوس بود و شهر سوسا یا شوش را بنیان نهاد. قبیله ای در مروئه در سودان کنونی، نام ممنون قهرمان را بر خود گذاشته بودند. مکانی به نام سنار نزدیک به مروئه و در جوار رود نیل وجود داشته که یادآور «شنعار» یا شین ناهارین (بین النهرین) عنوان سرزمین عراق است که خوزستان در کرانه ی آن قرار دارد. فورلانگ، اخوت ممنون با تروایی ها در ترکیه و در مجاورت اروپا را نشانه ی پیوند قدیم کوثایی ها از درون عراق عرب با نواحی شمالی تر تورانی و یونانی دانسته که بعدتر با گسترش تجارت به سمت مصر، همسایه های سیاهپوست افریقایی مصر را هم درگیر افسانه ی خود کرده است و این پیوند از طریق تجارت و به واسطه ی سطح بالاتر اولیه ی تمدن در عراق عرب ایجاد شده است. فورلانگ معتقد است تمدن در ناحیه ای در سفلای عراق و در کرانه ی رودهای دجله و فرات که حتی المقدور به خلیج فارس نزدیک بوده است، به سبب موقعیت تجاری و داد و ستدی که اشته، رشد کرده و یک شهر ساخته است، همانطورکه کلکته ی هند در دوره ی استعمار بریتانیا در اثر تجارت، به سرعت از یک روستای کوچک به یک شهر بزرگ و پرجمعیت تبدیل شد. شهر اولین عراقی را اور یعنی شهر مینامیدند. جوامع کوثایی و عرب مجاور شهر، به سبب رساندن امکانات آنجا به جوامع تورانی کوهستان های شمال عراق به واسطه ی تجارت، موفق به جذب بیگانگان به خود شدند و نوعی سامی مآبی در تورانیان ایجاد کردند که به همراه آنها جهان گستر شد و به عقیده ی فورلانگ، آنچه که در اروپا به میراث تمدن گستری آریاییان مشهور شده و رسالت نوین نژاد اروپایی را تعریف میکند، درواقع به سبب قرار داشتن اشرافیت های اروپایی در دنباله ی این تورانی های سامی آب و پیوندهای کوثی-یهودی آنها است.:

Rivers of life: j.g.r forlong: v2: celephais press: 2005: P3-6

فورلانگ همچنین مینویسد که به روایت بروسوس، در دوران حکومت هشتمین شاه کلده، اقوام زوزیم، امیم، حوری ها و رفائیم در تمام سرزمین های بین کلده و فنیقیه گسترش یافته اند. فورلانگ، این را پایه ی گسترش کوثی هایی که تبدیل به فنیقیان شدند در "پدن آرام" و تحت اسم رمز ابراهیمی ها در مجاورت دریای مدیترانه میشمرد و معتقد است یهودیان از این جامعه برخاستند (همان: ص 13-12). فنیقی ها از طریق دریا تجارت کرده و در اروپای کلتی کلنی ساختند. فورلانگ توجه میکند که در زبان کلتی، کلمه ی nav به معنی ارباب و والامقام و نیز خالق بوده و این لغت باید مرتبط با noe لقب حئا باشد که در باور کلدانیان، یک خدای ساکن در قلمروی آبی بود و نام نوح پیامبر کشتی ساز نیز با او مرتبط است، همچنین نام Nev از پدرسالاران کیمری ها. فورلانگ، لغت کلتی pen-annwyn به معنی ارباب هاویه را که عنوان یکی از خدایان کلتی خوانده شده است، لقب حئا و برخاسته از نوئه میداند و معتقد است او فرم دیگر خالق یا nav است. nav به dvy یعنی آسمانی معروف بود که این هم یکی از عناوین خدای فنیقی ها و یهودی ها است. لغت nim در بین ایرلندی ها به معنی مردم بود و در بین کوثایی ها نیز با همین معنی استفاده میشد. فورلانگ، آن را جمع سامی نوئه و به معنی امت حئا میداند. لغت "نین" به معنی والامقام و ایزد در نزد آشوریان نیز باید انتساب به نوئه یا حئا را نشان دهد. «نین» به معنی کودک و بخصوص فرزند پسر نیز بوده است. فورلانگ، آن را از طریق لغت «نعیم» یا «نعم» به معنی فرزند خدا، دوباره به «نیم» وصل میکند. وی توجه میدهد که یکی از قدیسین اولیه ی کلیسای کلتی، در باور ایرلندی ها، اسکاتلندی ها و ولزی ها، saint bar یا Barry بوده است که این نیز با "بار" در عبری به معنی پسر مرتبط است. همچنین کلیساهای قدیم کلتی، bardeus یا barindeus نامیده میشدند که معنی پسر خدا را میدهد. فورلانگ، به پیروی از راولینسون، دراینجا پسر خدا را معادل دقیق نین برای ایزدان آشوری میداند. قدیمی ترین کلیسای سنت بار در مکروم ایرلند واقع بود. بومیان عقیده داشتند سنت بار، با زدن عصای خود به آب دریا، دریا را شکافته و باریکه ای از خشکی ایجاد کرده و از طریق آن، مستقیما به ایرلند آمده است. فورلانگ، این را یک نسخه ی کلتی از عمل مشابه موسی پیامبر یهود میشمرد و این را که پیامبر علم آموز از دریا به نزد امت برگزیده آمد را نیز همان بیرون آمدن اوآنس معلم تمدن آموز از دریا به نزد کلدانیان میشمرد. اوآنس یک پیامبر پوست ماهی پوش بود و راولینسون، لغت عبری «نون» به معنی ماهی را مرتبط با «نین» آشوری دانسته است. فورلانگ همچنین به این اشاره میکند که شکافتن آبگاه با عصا کار دیونیسوس باخوس خدای یونانی-رومی نیز بود. باخوس با زدن عصای خود به آب، یک بار دریای اریتره و یک بار رود اورونتس را به همان شیوه شکفته و از آن رد شده بود. باخوس همچنین درست مثل موسی، با عصای خود، چشمه از زمین جوشانده بود و مانند موسی با مارها پیوند داشت. در بین النهرین، حئا و نبو خدایانی همراه با عصا و مرتبط با مارها توصیف شده اند. باخوس از یک زن زمینی و پدری آسمانی یعنی ژوپیتر یا زئوس متولد شده و برازنده ی صفت «پسر خدا» بود. در داستان موسی نیز هیچ اثری از پدر موسی نمیبینیم درحالیکه مارش در داستان، نقش مهمی دارد. باخوس را گاهی بارخوس مینوشتند تا معنی پسر خوس بدهد و منظور از خوس را "کوس" یا "کوش" پسر حام ابن نوح میدانستند تا از این طریق باخوس را با نمرود از نسل کوش تطبیق دهند. فورلانگ، این را هم نشانه ی پیوند با کوثا میداند. علاوه بر اینها باخوس با خدایی به نام "پالن" کشتی گرفته بود که نامش ترکیبی از نام بعل عنوان کلی خدایان اکدی و فنیقی و نیز "فالن" یعنی افول کنندگان به نشانه ی مردم کافر دوران بنی اسرائیل که از نسل فرشتگان هبوط کرده بودند به نظر میرسد. این جا ما همان دعوای موسی با پیروان بعل و نژادهای پیشین را می یابیم. این درگیری در زمان جانشین موسی یعنی یوشع ابن نون، تبدیل به یک دیگر کشی گسترده توسط یهودیان تحت امر یهوه خدای موسی شد. یوشع یعنی منجی، و نون یعنی ماهی. دراینجا اگر نون را همان نین و به معنی کلی خدا بدانیم، یوشع ابن نون میشود همان یشوع پسر خدا، که یشوع یا یسوع نیز همان عیسی خدای انسان مانند مسیحیان و تجسد زمینی یهوه است. این با پیوند باخوس با جنون و خونریزی جمع می آید که به سبب آن، باخوس خدای شراب و مواد مخدر است. یهوه نیز خدایی است که قربانی شدن آدم ها در سرسپردگی بی فکرانه به خود را دوست دارد. سکونت یهوه در کوه صهیون یا کوه موریاه، همتراز با سکونت زئوس در کوه الیمپوس است. اما به موازات آن، قابل مقایسه با سکونت مهادوا یا شیوا خدای نابودی هندوستان در کوه ها به باور قبایل سیاهپوست هندوستان چون سنتل ها و بیل ها نیز هست. به نظر میرسد دیوها یا شیاطین مورد وحشت هر کدام از این قبایل، همگی توسط مذهب رسمی با شیوا تطبیق شده اند. در ایران نیز «دواوند» deva-vend [یعنی "دیوبند" که امروزه آن را دماوند میخوانیم] کوهی که نماد تهران است، محل زندانی شدن اهریمنی است که در آینده بند میگسلد و جهان را به خاک و خون میکشد. فورلانگ، این ترس از قدرت ویرانگر کوه به نفع جهانخواران مذهبی را با موقعیت کوه «نبی یونس» در نزدیکی موصل مقایسه میکند. در این کوه بود که شلمنصر امپراطور آشور، برای الهه بلتیس معبدی ساخت و او را همسر خود نامید و به کمک او توانست سرزمین های «نهری» ها در شمال در کوه های ترکیه را فتح کند که این خود به گسترش تمدن بین النهرین در شمال کمک کرد. "نبی" به معنی پیامبر و تلفظ دیگر نام "نبو" خدای دانش بین النهرین است که با عصا نشان داده میشود و نامش میتواند برخاسته از تلفظ دیگری از نعم یا نیم باشد. یونس همان یوناه و مرتبط شده با قوم یونی یا ایونی یا یونانی است که در منطقه ی ترکیه پدید آمده و به اروپا میکوچند. نژاد آشوری ها از نسل "آگو" خدای ماه بود که خود را «شاه کاسو و آکد» مینامید. کاسو ممکن است همان کوه کاسیوس باشد که به روایت منابع یونانی در مرز عربستان پطرا با مصر واقع بود. پیشروی آشوری ها در شمال ممکن است موضوع فتح سرزمین ماد توسط آنها باشد. این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که این فتح، زمینه ی نابودی خود آشور توسط مادها میشود که فورلانگ، آنها را همان تورانیان فاتح بین النهرین در زمان سارداناپالوس میشمرد چون به عقیده ی او پیروزی ماد بر آشور دنباله ی گرفتاری آشوربانیپال آخرین شاه معلوم دوران قدرقدرتی آشور با مهاجمانی از کوه های ترکیه است. (همان: ص39-35)

فورلانگ در تطبیق دادن این نقشه با بقیه ی اتفاقات تاریخ بین النهرین مرتبا دچار مشکل میشود ازجمله با باقی ماندن بابل و فتح بعدی آن توسط پارس های شرق. دلیلش این است که فورلانگ، میخواهد هر طور شده، تاریخ باستان را سر و سامان دهد درحالیکه منتقدان تاریخ، معتقدند وقایع آن، اغلب تکرار مکرر رویدادهایی واحدند و مثلا بابل که پایتخت کلدانیان است میتواند خود آشور باشد چون نام های آشوری و کلدانی، همواره برای قومی واحد به کار میرفتند. نابودی بابل و آشور، به هیچ وجه به معنی نابودی همه چیز فرهنگ نخستین باستانی نست بلکه فقط کلیت آن از بین میرود به این شکل که همانطورکه دیدیم بخشی از آن، بخش های دیگر را از بین میبرد و یا به نفع خود تغییر میدهد.

سوی سانادور، این تغییر را به درگیری دو شق فرهنگی تمدن بین النهرین در قالب نبرد دو ایزد حئا و انلیل مربوط میکند. انلیل به سبب پسرش سین که خدای ماه است، نمادهای قمری را برجسته میکند درحالیکه برادرش حئا که برای رسیدن به حکومت زمین با او رقابت میکند حامی آیین های خورشیدی است. انلیل به انسان ها به چشم بردگان و قربانیانی ناچیز در راه اهداف خود نگاه میکند درحالیکه حئا دقیقا به همین خاطر، آدم ها را بر ضد انلیل قوی میکند تا از آنها ارتشی بر ضد برادرش بسازد. اژدهاکشی که یکی از کارهای یهوه است ابتدائا بخشی از فرهنگ انلیل بوده که به سبب اژدهاکشی نینورتا پسر انلیل و برادر سین برجسته شده است و البته تمام دشمنان انلیل ازجمله برادرش حئا میتوانند در جای اژدهای شرور کشتنی تصویر شوند. یهوه را صبایوت میخوانند که همان سابازیوس لقب باخوس و شکلی وحشتناک از آن در منطقه ی کاپادوکیه در ترکیه است. در مجسمه های دست های نذری سابازیوس، او را با یک هلال ماه بر پیشانی می یابید که به شکل شاخ های گاو قرار گرفته اند. گاو از تجسم های حیوانی محبوب زئوس است. ملوخ دیو طالب قربانی انسانی که با سر گاو نشان داده میشد نیز به اندازه ی زئوس تجسمی از سابازیوس و البته یهوه است. در روی این دست های نذری، مخروط کاج هم دیده میشود که یادآور درخت های کاج کریسمس است. سابازیوس را گاهی در خطابه ی دعا درحالیکه سوار بر اسب با نیزه اش ماری را هدف میگیرد تجسم میکردند. به طرز شگفت انگیزی این همان صحنه ی معروف سنت جورج سوار بر اسب است که با نیزه اش اژدهایی را هدف گرفته است. سنت جورج هم اصالتا کاپادوکیایی بوده است. کاتالان های اسپانیا که پیدا شده از یک اشرافیت کلت خوانده شده اند ولی ادعای فنیقی بودن هم دارند معتقدند که تشکیل ملتشان در کاپادوکیا بوده و اولاد قوم سنت جورجند اگرچه از فرانسه ی جنوبی به اسپانیا مهاجرت کرده اند. البته فرانسه خاستگاه سنت های شوالیه ای تمپلار بوده که کهن الگوهای آنها سنت جورج است. به هر حال کاتالان ها معتقدند که سنت جورج برای نجات یک شاهزاده خانم، اژدها را کشت و از خون اژدها گل رزی از زمین رویید که سنت جورج، آن را چید و به شاهزاده خانم داد. ازاینرو در روز سنت جورج، در کاتالونیا و والنسیا آقایان به خانم ها گل رز میدهند. جالب این که در مقابل، خانم ها هم به آقایان کتاب هدیه میدهند به سبب آن که روز سنت جورج، روز کتابخوانی هم هست چون به طور اتفاقی روز مرگ ویلیام شکسپیر و سروانتس –خالقان آثار محبوب تمپلاریسم- نیز هست. گل سرخی که از خون اژدها میروید همان گل سرخی است که از خون آدونیس خدای گیاهان میروید پس از این که آدونیس به دست یک گراز کشته شد و معشوقه ی آدونیس یعنی ونوس با آن، بدن خود را خراشید. آدونیس یک خدای خورشیدی است و قاتل او ماه است. هلال ماه را با ظاهر نیزه ی صلیب شکل سنت جورج ترکیب کنید. یک شمشیر عربی به دست می آید. هلال و شمشیر، هر دو نماد اسلامند، مذهبی که بر اساس کلیشه ها با خونریزی گسترش می یابد. اما اسلام به هیچ وجه از کلیشه های رایج درباره ی خدای قادر متعال دست اندرکار همه چیز جهان که یهودی ها ترسیم کرده اند فاصله ندارد ازجمله در این صحنه ی محبوب رسانه ای که جناب یهوه 6 میلیون نفر از قوم برگزیده اش یعنی یهودیان را برای انجام طرح هایش توی کوره های آدمسوزی یهود می اندازد تا یهودیان از قربانی بی گناه سیراب شوند. فاصله ی این خدای جذاب با دشمن ظاهریش ملوخ که آدم ها را جهت قربانی کردن برایش توی آتش میسوزاندند صفر است و البته به قول سانادور، این آتش، همان آتش جهنم است که خدای مسیح دوست دارد هرچه بیشتر آدم ها گناه کنند تا برای این که او کیف کند توی جهنم کباب شوند.:

San jorje: bibliotecapleyades.net

به نظر شما واقعا چه کسی از گناهکار شدن آدم ها لذت میبرد؟ یک خدای دیوانه که بدبختانه همه چیز دنیا دست او است و آدم ها را فقط برای این خلق میکند که توی جهنم بیندازد؟ یا نه؛ مجموعه ای از سیاستمداران که دوست دارند مردم گناهکار باشند تا عذاب وجدانشان از بلا آوردن سر مردم کمتر باشد؟ کمی فکر کنید و سعی کنید بسنجید فاصله ی چنین سیاستمدارانی با نرونی که رم را به آتش کشید چقدر است؟ آیا آتش جهنم فعلی، همان آتش آخرالزمانی آقای نرون معروف به 666 هیچ وقت خاموش نشده است؟

از غرب تا شرق دور

در دست نرون به زور

از رم تا رنگ رنگ

دائم نرون توی جنگ...

نسبت سنجی اخلاق و عرفان در یک واکاوی تاریخی

نویسنده: پویا جفاکش

خرابه ی معروف به مسجد جامع افین در خراسان جنوبی و منسوب به دوره ی سلجوقیان

در سال 2015 Nas boutaminaیک گفتگوی سه ساعته با متا تی وی داشت و در آن مسائلی را مطرح نمود که در جو به شدت ضد اسلام آن زمان عجیب مینمود. وی نظریه ی فومنکو درباره ی جعلی بودن متون یونان باستان را مطرح نمود و ادعا کرد که اینطور نبوده که دانش یونانی ابتدا به عربی ترجمه شود و بعد توسط مسلمانان به غرب برسد بلکه این دانش، منشا اسلامی دارد و متون یونانی، شکل بومی شده ی متاخر آن در دوران رنسانس هستند. گفته ی بوتامینا ظاهرا دنباله ی گفته ی فومنکو است که معتقد بود الفبای یونانی و لاتین متاخر بر الفباهای پیوسته مثل عربی هستند چون الفباهای پیوسته متعلق به دوران قبل از اختراع یا رواج کاغذ هستند و باید برای رعایت فضا پیوسته میشدند. هرچند نظریه ی گریشین و ملامد را هم داریم که میگوید الفباهای پیوسته خاص متون بدون مصوت هستند و این متون در جهت ایجاد نوعی رمزگذاری اختراع و گسترش یافته اند. نظریه ی بوتامینا همچنین یادآور نظریه ی ادوین جانسون است که اسلام –منظور: اسلام اولیه- را نه فراورده ی یهودیت و مسیحیت بلکه منشا آن دو میشمرد و معتقد است یهودیت و مسیحیت در فرانسه و اسپانیا از اسلام منشعب شده اند. البته بوتامینا برعکس جانسون، آنقدر تاریخ رسمی را زیر سوال نبرده که ترتیب تاریخی مذاهب یهود، مسیحیت و اسلام را به هم بزند. وی وجود امپراطوری روم شرقی و برآمدن دولت های اموی و عباسی از عقب آن را قبول دارد. وی به پیروی از تاریخ رسمی، حدیث گرایی ناعقلانی و دروغ پرداز را مکتب اموی ها میشمرد و علم گرایی را مکتب دوران اولیه ی عباسیان، و معتقد است عثمانی ها مکتب امویان را احیا کرده و اسلام را به انحطاط برده اند. لاکاپلا در نقد نظر اخیر بوتامینا مینویسد منطقی نیست که تاریخ رسمی را قبول داشته و بر اساس آن به 6قرن حکومت عباسیان معتقد باشیم و فکر کنیم مکتب فرضی امویان بدون حمایت رسمی، این همه قرن دوام آورده و به دست عثمانی ها رسیده باشد مگر این که مکتب ادعایی اموی ها اختراع عثمانی ها باشد و آنها خود را به اموی ها چسبانده باشند. اما لاکاپلا احتمال ریشه گیری جهانبینی یونانی از نوشته های اسلامی را جدی میبیند بدون این که این نوشته ها کتاب های کلاسیک فعلی اسلامی که از قرن 18 به این سو کشف شده اند باشند. به گفته ی لاکاپلا تمثیل های نجومی و معنوی قرآن، مشابهات یونانی دارند و در متون فلسفی یونانی بخصوص نوشته های افلاطون، یک روح یکتاپرست معنوی موج میزند که یادآور روح خدای اسلام است. بوتامینا عمدا در مصاحبه اش از اصطلاح «تمدن عربی» پرهیز میکرد و به جایش مسلمین را مطرح مینمود چون معتقد بود عرب ها و ترک ها نقشی در تولید علم نداشته اند و تولید دانش بر دوش سریانی ها و فارسیان و بربر-اندلسی ها بوده است. لاکاپلا این را هم قابل تطبیق با نظریه ی امپراطوری جهانی فومنکو میبیند و این که فومنکو عربی را یکی از فرهنگ های عمومی میدید نه متعلق به یک قوم خاص، و در این مسیر، کلاهخود منسوب به الکساندر نوسکی را مثال آورده بود که روی آن، نوشته هایی به زبان اسلاوی ولی به خط عربی درج بود. با این حال، لاکاپلا کمی این نظر را متعادل میکند و درست مثل فومنکو روی تاثیر ترک-تاتارهای رهبر بر مسائل جاری پای میفشرد. وی به نظریه ی گالز اشاره میکند که خاستگاه اصلی اسلام را سوریه و عراق میشمرد و از این جهت میتواند توضیح دهد که چرا تولید علم در حجاز که معمولا خاستگاه اسلام دانسته میشود درخششی نداشته است. از طرفی درست در همین منطقه ی بین النهرین است که اسلام با یونانی گری پیوند میخورد. چون به عقیده ی لاکاپلا سلوکیان یا حکمروایان یونانی این سرزمین ها همان ترکان سلجوقی هستند که عثمانی ها از دلشان برآمدند و این سلجوقیان به سبب ترک بودن و حکومت بر ترکیه میتوانند همان سکاهای مد نظر وادل باشند. لاکاپلا همچنین توجه میدهد که پس از سرکوب علوم و جریان های عقلانی غیر شرعی توسط متوکل عباسی در عراق، ته مانده های نجات یافته ی علوم به قلمرو سامانیان در آسیای مرکزی میگریزند و درآنجا منشا تولید آثار علمی تلقی میشوند. لاکاپلا لغت "سامان" را شکل دیگری از لغت "شمن" میشمرد که عنوان کاهنان ترکان و مغولان است.:

“retablisme”: d.lacapella: theognose: jan4,2015

لاکاپلا در مقاله ی دیگری این احتمال را مطرح میکند که دوران اتحاد ترکان و اعراب، همان دوران شکل گیری تمدن های باستانی خاورمیانه باشد که عمدا بیش از حد قدیمی نمایانده شده اند ولی حتی خود خط میخی میتواند ناقضی بر این دیدگاه باشد. لاکاپلا مینویسد معمولا ساموئل نوح کرامر را به عنوان اولین کسی که قادر به خواندن خط میخی سومری شد، پدر آشورشناسی میشمرند درحالیکه قبل از او کسی به نام لارنس آوستین وادل، دانش خواندن این خط را داشته است. او سلسله های سلطنتی بین النهرین را خوانش کرده بود، ولی برای آنها به اندازه ی کافی قدمت کهنی قائل نبود چنانکه اولین امپراطوران سامی بین النهرین را آشوری ها میدانست و "منس" اولین فرعون مصر به روایت مانه تو را نیز همان مانیش تسو پسر سارگون اکدی خوانده و این گونه تاریخ مصر را نیز به شدت کاسته بود که این اعمال، مصرشناسان و آشورشناسان را خوش نیامد و ازاینرو نقش او در تکوین تاریخ رسمی به کلی مخدوش و کمرنگ شد. وادل، سلسله های سلطنی سومریان را با افسانه های شاهان آریایی هند تطبیق کرده بود. به نظر او آریایی های فاتح هند، سربازان انمرکار پادشاه سومری بودند. بنابراین وی برعکس همروزگارانش آریایی ها را نه اروپایی میشمرد و نه برآمده از قطب شمال، بلکه آنها را گروهی فاتح عراقی میشمرد که رهبرانشان، اصالت کاپادوکیه ای دارند. وادل، این رهبران را همان اسکیت ها یا سکاها میداند. وادل، فرمانروایان قبل از اینان را همان فرمانروایان قبل از سیل بزرگ در تاریخ سومری و تاریخ بروسوس میشمرد ولی آنها را نه شخصیت های تاریخی بلکه افسانه های بومیان سامی درباره ی خدایان قبل از سیل میشمرد که تبدیل به انسان شده اند و توسط کاهنان ایسین در لیست شاهان آمده اند. به نظر وادل، اولین شاه کیش (کوثا در عراق) بعد از سیل درحالیکه باید قاعدتا جانشین نوح باشد، مشابهت هایی با آدم ابوالبشر دارد. اولین شاه کیش همچنین قابل تطبیق با زئوس، تور و آرتور در افسانه های اروپایی است. لاکاپلا نظر وادل را تاییدیه ای دیگر بر تکراری بودن شخصیت ها در تاریخ تورات میشمرد و این که نوح آدم دوم نامیده میشود چون روایت دیگری از خود آدم است و سه پسر نوح یعنی حام و سام و یافث همان سه پسر آدم یعنی قابیل و هابیل و شیث هستند. اما لاکاپلا این اعتراض را هم به وادل وارد میکند که توضیح نداده چطور ممکن است آرتور از افسانه های اکدی چند هزار سال قبل به نوشته های بریتانیایی هزار سال قبل برسد اگر تاریخ رسمی واقعا همان طوری که به ما گفته اند باشد. توضیح خود لاکاپلا این است که هر دو داستان توسط سکاهای واحدالمنشا و تقریبا همزمان با هم به خاورمیانه و اروپا وارد شده اند. لاکاپلا حتی فکر میکند که از این طریق بتواند سقوط یهودیان به دست آشوریان و بابلیان به کیفر کشتن پیامبران را با سقوط آنها به دست روم به کیفر کشتن مسیح مقابله کند. البته او پاول قدیس را جانشین مسیح میکند چون او داستان های مسیح را گسترده و باعث مسیحی شدن روم شده است. به نظر لاکاپلا، نام «تیگلات پال سر» امپراطور آشوری که در تورات، قبایل یهودی را فتح میکند و کوچ میدهد ردی از نام پاول را در خود دارد همینطور پورو آنزو پدر سارگون آکدی. وادل متوجه شده بود که بسیاری از داستان ها و ابتکارات سارگون اکدی و سارگون دوم آشوری مشترک است. بعدها هینسون و سوئینی از برابری دولت های اکد و آشور نوشتند. ربط پاول به مسیح از طریق آشوریان در این است که مسیح در کتاب اشعیا «کورش» است و «کورش» را به یونانی "سیروس" مینویسند که میتواند به سوری یا آسوری معنی شود. امت سوئینی متوجه شده بود که در بخشی از متون یهودی، کورش نه به عنوان یک منجی یهود بلکه به عنوان یک فاتح بیگانه که بسیار بر یهودیان سخت گرفته، نماینده شده است. شاید چون کورش به عنوان روح امپراطوری آشور، یک مخلوق مسیح و پولس بود برای کیفر دادن یهودیان گناهکار بود.:

“la semitologie est une fausse science”: d.lacapella: theognose: 30 oct 2013

البته وادل سعی کرده تا نسبتی با جهان غرب در همان زمان هایی که خیلی دور میپندارد برقرار کند. در سال 1924 کتاب «منشا فنیقی بریتانیایی های اسکاتلندی و اتگلوساکسون» از او منتشر شد که به موضوع گسترش تمدن در جهان توسط فنیقی ها میپردازد و فنیقی ها را همان آریایی ها میشمرد. به نظر او اساس فنیقی ها همان نژاد گوتی-سومری فاتح سرزمین های سامی ها هستند که مردم سامی را در یک تجارت کلنی ساز جهانی با خود متحد کرده اند. شاید برایتان جالب باشد که از دید وادل، چه کسانی آریایی نبودند: باسک ها، سلت ها، گاول ها، پیکت های بریتانیایی، همچنین اسلاوها که وادل، آلمانی های باستان و لهستانی ها را هم در رده ی آنها طبقه بندی میکند و تمام این اقوام را وحشیانی با رسوم ضد انسانی معرفی میکند. با توجه به تاریخ خونبار نازیسم در دو دهه بعد، امروزه شگفت آور است که کسی ژرمن ها را آریایی نداند ولی وادل، تنها رهبران گوت ژرمن ها را آریایی میخواند و جالب این که دراینباره نقل ژان پاتریک سیمونه از گزارش تاسیتوس را تکرار میکند که در آن، گوت ها سوار بر اسب هستند و ژرمن ها پیاده. پیشتر ویلسون و بلکت، خاندان رهبری ژرمن ها را برخاسته از ترکیه خوانده و با سیمری ها یا کیمری ها یا کیمبری ها تطبیق کرده بودند که اولاد گومر پسر یافث ابن نوح شمرده میشدند. وادل، سیمری و کیمری را تلفظ های دیگر «سومر» میشمرد. اشکناز پسر گومر، قبیله ی خود را به دو قسمت تقسیم کرد: یک گروه در سرزمین های مادای در خاورمیانه ساکن شدند و گروه دوم به اروپا کوچیدند. بیشتر ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل در سرزمین گومر ساکن و به همراه آنها منتشر شده اند. تنها پسر گومر که به اروپا میرود اشکناز است. ولی برخی قبایل گالی فرانسه، نسب خود را به یک پسر گومر به نام گومر گالوس میرساندند و او را همان هرکول قهرمان میدانستند. پس قاعدتا گومر گالوس باید همان اشکناز باشد که نامش یادآور یهودیان اشکنازی است. خدایان گالیک چون بلنوس و بلیساما که در بریتانیا نیز پرستش میشدند، به نظر وادل، ریشه در عنوان بعل برای معبودهای فنیقی دارند.:

“pixies”: d.lacapella: theognose: 18nov 2013

به نظر لاکاپلا، نظریه ی وادل درباره ی تمدن جهانی فنیقی ها را میتوان یکی از واسطه های مذهب جهانی باستان در مکتوبات گادفری هگینز و امپراطوری جهانی فومنکو دانست. یعنی وادل در اعتقاد به یک بنیاد واحد ختی-فنیقی یا حتی به تصریح خودش سیستم گوتی در خلق تمدن و فرهنگ برای تمام جهان، دنباله رو گادفری هگینز بوده است که بین فرهنگ های هندو، بودایی، یهودی و جادوگری اروپایی، وجوه مشترک یافته و با مقایسه ی اینان با خرده فرهنگ های گوشه و کنار جهان، به وجود یک کیش واحد جهانی در گذشته ای گم شده در میان افسانه ها اعتقاد یافته بود. البته درحالیکه زمانبندی تمدن ها برای هگینز مهم نبود، وادل برای تمدن باستانیش، قدمتی هزاران ساله قائل بود اما فومنکو فروپاشی یکپارچگی جهان را به قرن 17 نسبت میداد. لاکاپلا معتقد است که آثار تمدن فنیقی-ختی وادل را باید همچون فومنکو به دوره های جدید نسبت داد. وی تعجب میکند وقتی میبیند که وادل، آثار معماری گوتیک را در خرابه های ختی های ترکیه می یابد و به وجود ریشه ی واحد دو معماری توجه میدهد ولی این احتمال را مطرح نمیکند که ممکن است خرابه های ختی ها به اندازه ی معماری گوتیک اروپایی جدید باشند. لاکاپلا ویران شدن تمدن های باستانی در چند قرن اخیر را قابل مستند شدن میبیند و معتقد است رد آن در افسانه ی نابودی جمعیت های زمین با طاعون قابل ردگیری است. به نظر لاکاپلا احتمالا این نابودی صرفا وابسته به خود طاعون نیست و به نظریات کاتاستروفیست ها اتکا میکند که بر اساس آن، گسترش طاعون یکی از عوارض یک سانحه ی جهانی احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ بوده که با تغییرات آب و هوایی و جابجایی های عظیم انسانی همراه بوده است. احتمالا با از بین رفتن مراکز تجاری-سیاسی مهم، در جوامع افتراق به وجود آمده و قهرمانان واحد به خدایان ملل گوناگون تبدیل شده اند. در زمان هگینز، بودا و کریشنا و فیثاغورس و خدایان انسان نمای دیگر هنوز آنقدر شبیه عیسی مسیح بودند که بشود همه ی آنها را گرته برداری های گوناگون از قهرمان افسانه ای واحدی دانست همانطورکه امروزه جو آتویل و فرانچسکو کاروتا امکان پیدایش افسانه های ژولیوس سزار و تیتوس و عیسی مسیح به صورت همزمان از چند روایت واحد را نشان داده اند. اگر این تجزیه شدن های پیاپی شخصیت های واحد به افراد مجزا نتیجه ی از هم گسلیدن موقت شبکه ی تجاری و تمدن هایش باشند، پس تالیف تورات و انجیل نیز باید به قرون وسطای متاخر نسبت داده شود. داستان واحدی هم که عیسی را از سزارها جدا کرد، قبل از این تاریخ قرار میگیرد و به نظر لاکاپلا، بن مایه ی تاریخی این روایت، روم باستان را مستقیما به اروپای قرن 18 می دوزد، زمانی که افسانه های وحشتناکی درباره ی قربانی انسان توسط جادوگران رواج یافت و شکار جادوگران گسترده شد. یهودیان از هدف های اصلی این وحشت، و متهم به قربانی کردن انسان در مراسم سبت سیاه بودند. این، لاکاپلا را به یاد صحبت های هگینز در مقایسه ی دروئیدیسم کلتی با یهودیت می اندازد چون دروئیدها نیز در روم باستان، آدم قربانی میکردند ولی ژولیوس سزار پس از فتح گاول و بریتانیا آنها را از این مراسم منع کرد. به نظر لاکاپلا ژولیوس سزاری که در آستانه ی تولد مسیح، از رم ایتالیا به سرزمین های کلتی تاخت و بربرها را منکوب کرد، روح کلیسای کاتولیک رم در آستانه ی تعریف عیسی مسیح رسمی است که در حال ریشه کن کردن آیین های وحشیانه در اروپای قرن 18 است و دوران دروئیدها فاصله ی چندانی از تالیف نوشته های هگینز در اوایل قرن 19 ندارد. مقاومت شدید گاول ها در مقابل سزار، به نظر لاکاپلا، همان مقاومت یهودیان در مقابل رم است که در هر دو مورد به سقوط مقاومت کنندگان انجامید. لاکاپلا نام گاول را با نامجای گالیل یا جلیل خاستگاه عیسی مسیح در یهودیه مقایسه میکند. به همین ترتیب، درگیری های ژرمن ها و ایتالیایی ها میتوانست بر اساس این پیش داوری های مذهبی توجیه شود که بسیاری از رهبران ژرمن ها از نسل یهودیان اشکنازی بوده اند. این باعث میشود تا لاکاپلا نقش نسبت داده شده به کلیسای کاتولیک را نیز یک نقش متاخر بر رومی قدیمی تر بشمارد. چون عقیده ی قوی ای وجود دارد مبنی بر این که رم کاتولیک، نتیجه ی نفوذ یهودیان به واسطه ی ژوزفوس فلاویوس به درون دستگاه قدرت روم است و آنها با حاکم کردن مسیحیت یهودی تبار بر روم، آن را یهودی کرده اند که در این صورت، باید به ترکیب یهودیت و یک پاگانیزم قدیمی تر در روم قائل باشیم که روم آلمانی حاکم بر کلیسای کاتولیک خودش چنین چیزی است. وسوسه انگیز است که روم پاگانی ناشناخته ی قبل از آن را همان دستگاه سیاسی فنیقی وادل بشماریم. لاکاپلا اشاره میکند که وادل، فتوحات اعراب مسلمان را نمایه ای از جنگ های فنیقی ها میشمارد و بنابراین اسلام نماینده ی یک کیش جهانی است که با بدعت های وحشیانه ی خونین میجنگد. منتها موقع تنظیم تورات و انجیل، یهودیانی که درون روم نفوذ کرده اند، برای سلب نفرت از یهودیان با به روز کردن آنها، این رسوم وحشیانه را تقلیدهای نادرست یهودیان از ملت های قبلی خوانده اند. به نظر لاکاپلا وادل هم اینجا گول تورات را خورده و به همین دلیل، کلت ها را در نام همان کلدی یا کلدانی های سامی خوانده و تصور کرده که قربانی انسان توسط آنها تقلید از سامی های باستان است درحالیکه لاکاپلا تفاوت واضحی بین کیش کلدانی ها و مذهب جهانی مد نظر هگینز و وادل نمی یابد. به نظر لاکاپلا اما مشکل این مذهب این بوده که حالت عرفانی داشته و برعکس «قانون» یا شرع یهودی، چندان قابلیتی برای مجبور کردن آدم ها به همه ی انواع شروط جمعی را نداشته است. حتی علت اصلی رودررویی مسیحیت با یهودیت هم وجود نوعی عرفان و تصوف غنوصی در مسیحیت بوده که بعدا به نفع یک خوانش تحت اللفظی از آن از بین رفته است. عرفان میخواهد همه ی آدم ها خودشان راه خودشان را پیدا کنند و ازاینرو به فردیت و دانش آنها اعتبار زیادی میدهد و این امکان متحد شدن مردم را نمیدهد. اما رهبران یهودی میگویند که دانش و تفسیر، مخصوص کاهنان است و مردم عادی باید نادان باشند تا فقط از دستور اطاعت کنند و این گونه جامعه سر پا بماند. این همان موضوعی بود که باعث توجه حکام ضد یهود به داشتن وردست های یهودس شد و حکومت های جدیدی را پدید آورد که توسط اشرافیت یهود و یهودیان مخفی کنترل میشدند، چیزی شبیه نفوذ یهودیان شکست خورده به واسطه ی جوزفوس به درون دستگاه سیاسی رومی که یهودیان را در هم کوبیده بود.:

“la chasse aux sorcieres”: d.lacapella: theognose: 18jan2014

فرانچسکو کاروتا توجه کرده که ماموریت عیسی از گالیل یا جلیل شروع میشود و اینجا همان گاول یعنی جایی است که سزار با فتح آن در بین مردم رم به محبوبیت میرسد. دورنمای سزار، تاج و تخت رم است و دورنمای عیسی، پادشاهی اورشلیم. سزار در رم کشته میشود و عیسی در اورشلیم. بنابراین رم و اورشلیم از دید کاروتا دو نام برای یک سرزمینند. شخصیت های زندگینامه های این دو نیز با هم قابل تناظرند. کاروتا رابطه ی پمپیوس و سزار را همان رابطه ی یوحنای تعمیددهنده با عیسی میبیند. همانطورکه سزار و پمپی بر سر تعیین تکلیف سیاست در رم با هم در جنگند، عیسی و یوحنا هم بر سر تصرف لقب مسیح با هم در رقابتند. شانس عیسی ازآنجا بالا میگیرد که یوحنای تعمیددهنده یا یحیی توسط دژخیمان هرود کشته میشود و شانس سزار هم ازآنجا بالا میگیرد که پمپی به دست حکام مصر به قتل میرسد، و البته در هر دو مورد، رقیب از اتفاق افتاده ناراحت میشود. پمپی است که شرایط رشد سیاسی سزار را فراهم کرده و حتی حکم مربی او را دارد اما از دیکتاتور شدن سزار و تلاش او برای از بین بردن جمهوری ناخرسند میشود و به جنگ سزار میرود. یوحنای تعمیددهنده هم سلف و حتی معلم عیسی شمرده شده است ولی پیروان یوحنا یعنی مندائیان، مسیحیت را یک انحراف و عیسی را یک شاگرد منحرف یحیی میشمرند. تعقیب سزار برای رسیدن به پمپیوس تا مصر، او را به کلئوپاترا میرساند و ازدواج با کلئوپاترا سبب ارتقای بیشتر سزار میشود. کاروتا کلئوپاترا را نیز با مریم مجدلیه همسر ادعایی مسیح در اناجیل مصری مقایسه میکند. بروتوس پسرخوانده ی سزار که در قتل او همکاری میکند نیز حکم یهودیای اسخریوطی را دارد. مارک آنتونی که کمر به انتقام قتل سزار میبندد حکم پیتر مقدس، و اکتاویوس که بعدا به نام اگوستوس بر تخت امپراطوری روم مینشیند حکم یوحنای حواری را دارند. اما یک موضوع مهم دیگر هم هست که از چشم کاروتا دور نمانده است. یکی از صحنه های عجیب زندگی سزار، جایی است که او در جوانی برای یک ماموریت سیاسی به بیتینیا میرود و درآنجا روابط مرموز و نزدیکی با نیکومدس چهارم، شاه بیتینیا برقرار میکند. این بعدا برای او دردسر میشود. دشمنان سیاسی سزار، او را «ملکه ی بیتینیا» میخوانند و شعری درباره ی او در کوی و بازار رواج میدهند به این مضمون که «سزار، گاول را پایین کشید و نیکومدس سزار را.» به نظر کاروتا نیکومدس اهل بیتینیا در زندگینامه ی سزار قابل مقایسه با نیکومدس از بت عنیا در زندگینامه ی مسیح است. نیکومدس اخیر، یک کاهن یهودی است که هیچ داستان درست و حسابی ای ندارد، ولی از محتوای متون مقدس به نظر میرسد که وی در خفا به کیش مسیح گرویده ولی علنا مسیحی نشده است و ازاینرو میتوان او را به عنوان یک کاهن، نمادی از یک جریان مسیحی در یهودیت دانست که کم کم یهودیت را با مسیحیت هم مسیر میکند.:

“was Julius Caesar the real jesus Christ?”: Francesco carotta: carotta.de

نیکومدس چهارم، برای جنگ با سئوکراتس کریستوس شاه بیتینیا بود که با رومیان متحد شد. سقوط سئوکراتوس کریستوس و بر تخت نشستن نیکومدس باعث رومی مآب شدن بیتینیا شد. نام شاه سرنگون شده ترکیبی از نام های سقراط و کریست (مسیح) به نظر میرسد: دو شخص حکیم که توسط مردم خود کشته شدند. عیسی باعث شهرت یهودیان شد و سقراط نیز مایه ی افتخار یونانیان. جمع این دو قوم میتواند به این مسئله برگردد که در قرون وسطی، منظور از روم همیشه روم یونانی قستنطنیه بوده و فتح یهودیه توسط روم میتواند همان فتح آن توسط یونانیان باشد. بیتینیا هم یک سرزمین تراسی در استانبول کنونی بوده که نیمه ی آسیایی آن به تسخیر نیمه ی یونانی نشین اروپایی آن درآمده است. بعدا این دو نیمه زیر شهر کنستانتینوپول (قستنطنیه) رفتند و امپراطوری رومی قستنطنیه به نام بیتینیا بوزنطیه یا بیزانس نام گرفت. فتح آسیایی ها توسط یونانی ها در بیتینیا نیز با گسترش یافتن منطقه ی تحت سلطه ی قستنطنیه (احتمالا در روزگار عثمانی) به صورت افسانه ی فتح آسیا توسط اسکندر یونانی درآمده است. جانشینان اسکندر در آسیا سلوکی ها بودند و همانطورکه بیان شد سلوکی ها همان سلجوقیان ترک هستند که عثمانی ها از آنها برخاستند. حکومت سلجوقیان، روم و سرزمینشان ارض روم نامیده میشد و فتح بیتینیا توسط رومی ها در صورتی که آن اهمیت مذهبی داده شده به فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها را مصداق آن بدانیم شکل دیگری از فتح یهودیه و اورشلیم توسط رومی های باستان است. اتفاقا رومی شدن یهودیه و بیتینیا مصادفند و جالب است که نیکومدس چهارم آخرین شاه مستقل بیتینیا است و به وصیت خودش، این شهر بعد از مرگش جزو رم میشود. آیا این از نتایج دوستی سزار و نیکومدس است؟ آیا سزار به خاطر بودن در بیتینیای مقدس، نمادی از یک روم مقدس و شاید همان کنستانتین بانی قستنطنیه و نیز بانی روم مسیحی است و جذابیت خود در بین رومیان را از بودن در قلمرو سئوکراتس کریستوس گرفته است؟! هرچه هست به یکی بودن نامجای زادگاه های نیکومدس های داستان های سزار و مسیح مربوط است. بت عنیا نسخه ی مقابل بیتینیا چه اهمیتی در تاریخ یهود دارد؟ زیاد به آن پرداخته نشده است و بیشتر به عنوان زادگاه العازار همان مرده ای شناخته میشود که عیسی او را زنده کرد. امروزه در فلسطین اشغالی روستای کوچکی به نام العزریه وجود دارد که زیارتگاه العازار است. اما هیچ مدرکی که نشان دهد آنجا همان بت عنیا است وجود ندارد و بومیان هم چنین ادعایی نداشته اند. سنت جروم نام بت عنیا را در آرامی به معنی خانه ی بدبختی دانسته است که کنایه ای به فقر آن است. با این حال، روایت دیگری بت عنیای انجیل را همان عنانیاه میداند که بنا بر کتاب نحمیا (32 : 18) نام روستایی در بت ایل بوده است. این احتمال موجه است. چون عن یا ان یا آن در سامی قدیم به معنی حاکم و رئیس، و عنان به معنی شاه شاهان است و هر دو اصطلاح برای خدا نیز استفاده میشدند. یاه همان یاهو یا یهوه است. پس بت عنیا و عنانیاه هر دو به معنی سرزمین خدا یهوه هستند و عنانیاه در بیت ایل قرار دارد که آن هم نامش به معنی خانه ی خدا است. آیا ما با خود اورشلیم طرفیم؟

پیرو این سوال، ما نیازمند یافتن سندی دال بر مرگ مسیح در اورشلیم هستیم که مستقیما به بیتینیا و استانبول مربوط شود. فومنکو که به برابری قستنطنیه با اورشلیم اعتقاد داشت و جنگ های صلیبی بر سر اورشلیم را همان جنگ عثمانی ها و اروپایی ها بر سر قستنطنیه می دانست، قبر منسوب به یوشع واقع در کوه بیکوس در نزدیک ترین ساحل کریمه به استانبول را نسخه ی اصلی قبر مسیح در تپه ی جلجتا خوانده است. نام های یوشع و یسوع دو تلفظ از یک کلمه و هر دو به معنی منجیند. یوشع جانشین موسی است و این هم یادآور روایت مسلمانان است که مریم مادر یسوع (عیسی) را مریم بنت عمران خوانده و او را خواهر موسی ابن عمران تفسیر کرده و اینچنین عیسی را خواهرزاده ی موسی شمرده اند. یوشع یک فاتح بود و قرار گرفتن او در مقام یک نسخه ی فاتح از یسوع یا عیسی، قابلیت تبدیل او به سزار را ایجاد میکند. البته فومنکو دنبال یک نسخه ی بیزانسی از سزار میگردد که مثل سزار و عیسی توسط جمعیتی چندین نفری کشته شده باشد و اندرونیکوس کومننوس را برای این هدف انتخاب میکند و ادعا میکند که او مسیح تاریخی است. البته اندرونیکوس در کوه بیکوس کشته نشده است ولی برای این هم راه فراری هست. در منطقه ی بیکوس، لغت یاشا هم به معنی مارمولک و هم به معنی صدای مار است. ظاهرا چون نیمه خدایان را فرزندان سرافیم یا مارسانان فرود آمده از آسمان میشمردند عیسای نیمه خدا را هم چنین شمرده اند و مارمولک به عنوان یک مار که مثل انسان دست و پا دارد یاشا نامیده شده که شکلی از یوشع است. ممکن است در کوه بیکوس محلی به سبب داستانی که ما نمیدانیم به نام مار، یاشا نامیده و بعدا تخیل شده باشد که قبر یوشع آنجاست. ولی این میتواند امری ثانویه بر گزارشی قبلی درباره ی مرگ مسیح در اطراف قستنطنیه بوده باشد. با این حال، فرضیه ی فومنکو هنوز با مشکلات بزرگتری مواجه است: اول این که اندرونیکوس کومننوس فرمانروای ظالمی توصیف شده است و دوم این که همه درباره ی قتل اندرونیکوس متفق نیستند. به روایتی او در راه سفر از آتالیا به قستنطنیه از بیماری درگذشته است و کودتای اسحاق انجلوس که فومنکو مدعی است اندرونیکوس در آن به قتل رسیده، یک سال بعد از مرگ اندرونیکوس و در زمان حکومت برادرش اسحاق کومننوس اتفاق افتاده است. البته احتمالاتی درباره ی ترکیب شخصیات اندرونیکوس کومننوس با پسرش جان کومننوس وجود دارد. نامعلوم بودن سرنوشت پسران اندرونیکوس در تاریخ، یکی از مسائل برانگیزاننده ی این تئوری است. از طرف دیگر، مادر جان کومننوس، ایرنه آینه دیسا نام دارد و آینه دیسا به معنی شفیع مقدس است که یکی از القاب مریم مقدس است. در گزارش کونیاتس از تاریخ آن دوران بیزانس، یوحنا یا جان پسر اندرونیکوس، ولیعهد و حکمران فیلیپوپولیس شمرده شده است که به شدت زیر انتقاد اطرافیان اندرونیکوس قرار دارد. کمی جلوتر میبینیم کونیاتس، مانوئل پسر بزرگ اندرونیکوس را ولیعهد اعلام میکند بی این که توضیح دهد جان کومننوس چه شد. دفاع اندرونیکوس از پسرش جان و این که او جان را ولیعهد اعلام کرده درحالیکه جان بزرگترین پسر نیست، این موضوع را نشان میدهد که اندرونیکوس و جان آنقدر به هم نزدیک و موافق بوده اند که زمینه ی خلط شدن بعدیشان وجود داشته است و ازجمله ممکن است داستان های یوحنا ستمگری پدرش اندرونیکوس را به او جذب کرده باشد. بنابراین دو داستان تخیل میشوند: یکی این که یوحنا در زمان حیات پدر توسط دشمنانش به همان شکلی که فومنکو از اندرونیکوس و بدلش مسیح روایت میکند کشته شده است. دوم این که جان به جادوگری گرایش داشته است و برای روبرو شدن با جهان پس از مرگ مثل اودین خود را در یک شکنجه که طی آن حلق آویز شده است به حالت نیمه مرده درآورده است و تصور شده او مثل عیسی یک بار مرده و زنده شده است. اما درنهایت به سبب پیش گرفتن جادوگری از حکومت برکنار شده و دیگر در سیاست دخالتی نداشته است. کوروتتسکی هر گونه تلاش برای تاریخی کردن مسیح توسط فومنکو را چه در قستنطنیه یا در جای دیگر، محکوم میکند و معتقد است که مسیح «پسر انسان» خوانده شده چون مسیح الگوی همه ی انسان ها است و اتئیسم حتی در حالت های حادش مانند مورد فومنکو قطعا از کلیسا برمیخیزد چون این کلیسا بود که اولین بار ادعا کرد عیسی یک آدم تاریخی منحصر به فرد است. اگرچه حق با کوروتتسکی است اما به هر حال نسخه ی بیزانسی عیسی دقیقا به خاطر نام داشتن به جان یا یوحنا علیرغم ملقب بودن به یوشع (منجی) میتواند حلقه ی واسطه ی مسیحیت غربی با کیش پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق دور باشد. چون به نظر میرسد تاتارهای شرق دور و از طریق آنها چینی ها تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر اعتقادات وارد شده از ترکیه باشند و بیتینیا یکی از نواحی تلاقی آنها با ترکیه بوده است. ازجمله در این مورد باید به نماد عقاب دوسر توجه کرد که یکی از نمادهای سلجوقیان روم بود و در روسیه ی دوران مغول ها فقط در زمان ازبک خان رایج شد که قصد بازگشت به اسلام مرتجع به مدل سلجوقیان را داشت و در این راه بعضی از خدمتگزاران خود را کشت. نماد عقاب دو سر به همراه یک اشرافیت سکایی، اروپا را درنوردیده و حتی نماد فراماسونری اسکاتلندی شده است.:

CHRONOLOGIA.ORG: ISSUE30458

میتوان به ضرس قاطع گفت این یوحنا نسخه ی شاه شده ی یوحنای تعمیددهنده و چیزی نزدیک به پمپیوس در داستان سزار است. پمپیوس در تلاش نا موفق برای نجات دادن نظم پیشین کشته شد. یوحنا هم مسیح نظم پیشین است که جای به مسیح نظم جدید میدهد و سزار نسخه ی شاهانه ی مسیح برای این نظم جدید در رم است. همانطورکه انتظار میرود ژولیوس سزار هم مثل یوحنا یک نسخه ی فقیرانه و نا شاه دارد.

فومنکو معتقد بود که مخترع واقعی تقویم ژولیانی، نه یک امپراطور به نام ژولیوس سزار، بلکه ژولیوس سزار اسکالیگر پدر جوزف اسکالیگر بنیانگذار کرونولوژی تاریخ رسمی منسوب به قرن 16 است. لاکاپلا در اشاره به این مطلب، یادآوری میکند که ژولیوس سزار یک نسخه از مسیح و ژوزف اسکالیگر فرزند ژولیوس سزار همان تاریخ رسمی تولید مسیحیت است. وی یادآوری میکند مسیح هم خود را شاه یهودا میخواند درحالیکه مثل فقرا میزیست و در این مورد به مقایسه ی مسیح با اودیسه توسط ماری نایت جازیک متوسل میشود. اودیسه که تاج و تخت خود را از دست داده است در هیبت یک پیرمرد فقیر وارد کاخ خود میشود برای این که امتحان کند مردمان با او چگونه برخورد میکنند. سپس به حالت اصلی خود برمیگردد و گستاخانی را که به او بی احترامی کرده اند بی هیچ رحم و شفقتی میکشد. ادیسه دراینجا همان شاه یهودا در هیبت عیسی مسیح فقیر است و مسیح هم روزی که برگردد جهان را از خون گناهکارن سرخ میکند. از طرفی مسیح ناپدید شده میتواند خدای مستتر در طبیعت هم باشد و چنان شما را بزند که نفهمید از کجا خورده اید. بنابراین هر بلایای جمعی ای میتواند انتقام عیسی از گنهکاران باشد همان تفسیری که از حمله ی تاتار و طاعون بزرگ همزمان با آن شده است. فومنکو چنان در عذاب الهی بودن این بلایا و آمیختن آن به گناه جادوگری سبت سیاه فرو میرود که ادعا میکند طاعونی در کار نبوده و یک بیماری مقاربتی ناشی از بی حد و مرزی عملیلات جنسی باکانتی بوده است و تاتارها مامورین دولتی بودند که برای ریشه کن کردن بیماری، بیماران را بی هیچ رحم و مروتی میکشتند و قوانین سختگیرانه ی اخلاقی پیش میگرفتند. لاکاپلا از پیشنهاد فومنکو واکنشی جز تعجب ابراز نمیکند و در مقابل، نظریه ی یووه تاپر و فرانچسکو دی سار را میپذیرد که اعتقاد به وقوع فاجعه ی کیهانی در اثر برخورد شهابسنگ و گسترش طاعون به دنبال آن را دارند. حداقل دو مشاهده ی مرموز دنباله دار در آسمان داریم که هر دو معاصر وفور طاعون بوده اند؛ یکی در قرن ششم و همزمان با لشکرکشی اعراب مسلمان، و دیگری در قرن 14 و همزمان با فتوحات مغول های چنگیزی. در هر دو مورد، لاکاپلا معتقد است فاتحان آدمکشانی خرابکار تصویر شده اند فقط به خاطر این که رهبرشان (محمد و چنگیزخان) تجسم روح شهابسنگ مخرب تلقی شده است و احتمالا میراث هیچ کدام از این دو قوم، با جنگ و کشتار در دنیا گسترش نیافته است. البته لاکاپلا مایل است که شهابسنگ قرن ششم را نیز روایت دیگری از شهابسنگ قرن 14 و زمان اصلی این دومی را هم قرن 16 بداند. نظر به ارتباط تنگاتنگ تصویر طاعون به صورت عذاب الهی با جهانبینی مسیحی، لاکاپلا به نظریه ی فرانچسکو دی سار توجه میدهد که معتقد است تصویر طاعون به صورت عذاب الهی فقط در فرانسه پدید آمده و گسترش این تصویر در تمام اروپا ناشی از آن است که مسیحیت کاتولیک در فرانسه ظهور کرده و ازآنجا با امپراطوری فرانک به مرکزیت مذهبی رم ایتالیا گسترش یافته است. دی سار، علت خود گناهکار پنداری فرانسوی ها را این میداند که پروونس در فرانسه مرکز اولیه ی اشاعه ی ادبیات رسوایی انگیز تروبادورها و تشویق کننده ی مردم به فسق و فجور بوده است و حتی دو داستان رمانتیک فرانسوی روایت میکند که در آنها از ازدواج همزمان یک زن با سه شوهر صحبت شده است. به نظر دی سار، علت این که فرانسه مرکز زهدگراهای افراطی غنوصی چون کاتارهای آلبیژن شد نیز این بود که از زیادی جهانبینی گناهکارانه، هر کس میخواست از فسق و فجور فاصله بگیرد باید از جامعه فاصله میگرفت و همین زهدگرایی افراطی بعدا در کلیسای کاتولیک تا حدی ملایم تر شد. بنابراین از دید دی سار، تفسیر یک جامعه ی به شدت گناهکار و فاسد از فضایی که در تورات، یهودیان واردش میشوند، متوجه به فرانسه است و این در تضاد با نظریه ی فومنکو است که محل زندگی مسیح و سرزمین مقدس را در قستنطنیه و کریمه تعیین کرده است.:

“le recentisme en francais”: d.lacapella: 9MARS2014

یهودیت در فرانسه خصوصیات مذهب دیگری را به خود میگیرد که پیشتر با اوضاع مخالف بود و به همراه یهودیت از جنوب مور افریقایی و از دریچه ی اسپانیا آمده بود. ازاینرو به دلایل سیاسی، کلیسای رم ترجیح میداد توصیه های اخلاقی آن را به یهودیان که ظاهرا مردم پراکنده تری بودند و قابلیت ادعای سرزمینی روی اروپا را نداشتند بدهد. به نظر لاکاپلا تمام موضوعات اخلاقی عمده ای که مسیحیت ادعا میکند از یهودیت گرفته است درواقع متعلق به اسلام اولیه اند. در قرن 18 در غرب کلمه ی اسلام ناشناخته بود و به جایش کلمه ی "محمدی" استفاده میشد و "محمدی" نیز با دو اصطلاح دیگر "ترک" و "فارس" مترادف بود. در قرن 19 اصطلاحات یاد شده به ترتیب به امپراطوری عثمانی و همسایه های مشابه شرقی آن اطلاق شدند. جالب این که پیشتر از سرزمین های شرقی عثمانی شامل ایران و افغانستان با نام "یهودیه" یاد میشد و قلمرو عثمانی وارث سلجوقیان روم بود و "روم" نامیده میشد. یعنی ما یک بار دیگر، دعوای روم و یهودیه را در قلمرو متلاشی شده ی سلجوقیان می یابیم. احتمالا اصطلاحات واقعا از اینجا به غرب انتقال یافته اند و "روم" تلفظی دیگر از نام قوم آرامی است که به اندازه ی روم غربی، مسائل عرفانی را نسبت به موقعیت خود زمینی کرده اند. برای این مردم خورشیدپرست، شرق قلمرو اشراق و طلوع خورشید و ازاینرو دارای کیفیت عرفانی بود. ازاینرو فتح یهودیه کنایه از استیلا بر قلمرو عرفانی دارد. خدای یهودیه همان یهوه یا جووه یا ژوپیتر یعنی زئوس است که ژولیوس سزار کشیشی او را به دست می آورد و نسبت ژولیوس سزار با ژوپیتر، نسبت مسیح با یهوه است. دراینجا لاکاپلا نام ژولیوس سزار را ایلیوس هاسار و بنابراین همان العازار میخواند که نامش ترکیب اصطلاحات "ال" و "آسار" برای خدای سامیان است. ازاینجا لاکاپلا به نظریه ی جوزف آتویل میرسد که العازار شورشی علیه روم را مسیح راستین یهودیان شمرده و مسیحیت فعلی را تولید دستگاه فلاویان های جوزفوس فلاویوس به نفع تیتوس امپراطور روم دانست. در این تصویرسازی، درحالیکه پیوسته مسیح به مسخره کشیده میشد درعینحال استیلای روم نتیجه ی اعدام او دانسته و تیتوس و پدرش وسپازیان در حکم فرستادگان الهی شمرده میشدند. حتی خود تیتوس شبیه به مسیح شده و وسپازیان در کیفیت یهوه پدر مسیح بود. سوئتونیوس بعدا تیتوس را به مسخره گرفت که فکر میکرد واقعا خدا است. او این را در کتاب 12 امپراطور روم مطرح میکند و البته 12 امپراطور روم دقیقا همان 12 حواری عیسی هستند و عیسی هم لابد در اصل العازار یا ژولیوس سزار است. تیتوس در مقابل بیشتر معادل کورش مسیح اشعیا بود که سرزمین یهود را فتح میکرد تا با پیامبرانی که برایشان میفرستد برای آنها از نو دینسازی کند. دراینجا جوزفوس جانشین عزرا است. او به این خاطر به وسپازیان نزدیک شده که پیشبینی کرده وسپازیان در آینده امپراطور خواهد شد. شگفت این که درحالیکه جوزفوس یک خائن تلقی میشود، یک خاخام یهودی به نام یوحنان بن زکای که او هم با پیشبینی امپراطور شدن وسپازیان به او نزدیک میشود برای خاخام های یهودی قهرمان است. یوحنان بن زکای به پاس این نزدیکی موفق به تاسیس مدرسه ی خاخامی شد. بن زکای به این خاطر به رومیان گرویده بود که مثل پیامبران یهودی معتقد بود یهود به سبب گناهانشان باید مجازات شوند. در شورش سال 70 میلادی خاخام ها به نفع تیتوس به شورش خیانت کردند و این سبب تخریب معبد اورشلیم شد. لاکاپلا نتیجه میگیرد که جوزفوس و یوحنان بن زکای یک شخصیت واحد هستند. او برعکس جو آتویل، وسپازیان و تیتوس و جوزفوس و دیگر نقش آفرینان این صحنه را شخصیت هایی تاریخی که در فلسطین اشغالی کنونی به هم رسیده باشند نمیداند. به همین دلیل هم معتقد است جوزفوس یا بن زکای نمادی از نوسازی مذهب یهود به خواهش مسیحیت رومی غرب هستند و درنتیجه مسیحیت غربی و یهودیت همزمان با هم و روی یک زمینه ی غنوصی که ریشه در پاگانیسم تمثیلی شرق دارد رشد کرده اند. برای بانیان غربی این جریان، آنها از ابتدا بهانه ای برای قدرت طلبی بودند و ازاینرو خاخام های یهودی متاثر از مسیحیت که از اجرای مو به موی دستورات شرعی متون نوپدید یهودی در جامعه ی گناهکار غرب سرخورده شده بودند به شرق اخلاقی تر پای نهادند و با نفوذ در ادیان شرقی چون اسلام، مردم شرق را به سمت اجرای قوانین یهودی-مسیحی ای سوق دادند که بانیانشان در غرب، خود رعایت نمیکردند.:

“la femme derriere Shakespeare”: d. lacapella: theognose: 28 apr 2014

میدانیم که یکی از اعتقادات معروف در غنوصی گری این است که بدن ما، سلول ارواح ما در زندان جهان است و ارواح ما در این دنیا به نوعی در حال مجازات شدنند. این ارواح از جهان دیگری به این دنیا تبعید شده اند ولی زیبایی این تبعیدگاه به حدی است که مردم را از تبعید درازمدت و آزاردهنده شان به کلی خسته و ناامید نکند. شاید رعایت اخلاق، تضمینی بر بدتر نشدن اوضاع و زمینه ای برای جلوگیری از تبعید به جهانی بدتر بعد از مرگ بوده است. اما اصرار در انکار بودن زندان جهان و موکول کردن جهنم به جهانی دیگر با امید بیش از حد به چشمداشت بهشت، باعث شد تا جهنم و زندان بودن این جهان فراموش شود –توجه کنید که کلمات "جهان/گیهان" و "جهنم/گهنوم" تلفظ های مختلف از یک لغتند- و ناگهان اصرار زیادی بر ایجاد بهشت روی زمین پدید آمد. تکنولوژی، لذت پرستی، آزادی و دموکراسی، همگی بهانه هایی برای تشکیل این بهشت بودند و همه هم از ذوق و شوقی که آرزوی رعایت اخلاق در زمین برای نزدیک شدن مردم به هم پدید آورده بود، تغذیه کردند، اما با خیانت بعدی به اخلاق، عملا زندان بودن جهان را تقویت کردند. دنیایی که مردمش بیش از حد آزاد باشند، دنیای خودپرستانی است که تمرین چندانی برای عشق و محبت نکرده اند، پس روز به روز تنهاتر میشوند تا جایی که تنها چیزی که آنها را با دیگر زندانیان متحد میکند، اطاعت از زندانبانان مشترک یعنی سیاستمدارانی است که بخش های مختلف زندانی به نام زمین را بین خود تقسیم کرده اند.

از دوشیزه تا جادوگر: دستور تقویمی اکولتیستی برای کشف حجاب دوران مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا در کنار دکه ی روزنامه فروشی، تصویری از سریال یوسف پیامبر را بر صفحه ی اول روزنامه ی جام جم (ارگان صدا و سیما) دیدم که داشت به مناسبت پخش جدید این سریال از تلویزیون، بابت استقبال چندباره ی مردم از فیلم شادی میکرد. نکته ی جالب این بود که این دفعه در پوستر ارائه شده، جایی برای زلیخا نبود و در کنار تصاویر یوسف و پوتیفار، تصویر همسر اول یوسف گنجانده شده بود که نقش چندان پررنگی در فیلم یا حافظه ی مردم از آن نداشت. علت حذف زلیخا مسلما این است که کتایون ریاحی بازیگر نقش زلیخا در جریان شورش ضد حجاب در ایران بدنام گردیده است. اما این توجیه نمیکند که هر طور شده یک زن در کنار دو شخحصیت مرد در پوستر گنجانده شود وقتی شخصیت های مرد پررنگتری در داستان وجود دارند. وقتی فردای آن روز به خانواده ی خاله ام موضوع را گفتم، ابتدا شوهرخاله ام و بعد بقیه ی خانواده اش اعتراض کردند که چرا عکس آنخ مائو را نگذاشتند؟ آنخ مائو که خیلی بیشتر مورد توجه مردم بود؟ بله، این هم استدلالی است. البته پاسخ سوال مشخص است: ارگان صدا و سیما هم به اندازه ی خانم ریاحی و دیگر معترضان، علاقه مند به برجسته کردن نقش زنان در جامعه است کمااینکه خود فیلم یوسف پیامبر هم با دادن چنین نقش عظیمی به زلیخا در خود این کار را کرده است و میتوانید این را مقایسه کنید با نقش کوتاه «همسر پوتیفار» که حتی اسم هم ندارد در حد اغوای ناموفق یوسف در تورات، بدون این که هیچ صحبتی از ازدواج آینده ی یوسف با او بشود. انگار از زمان تورات تا حالا چیزهایی تغییر کرده اند.

برخی غنوصیان، تمام علاقه ی مردان به وارد کردن زنان یا بیش از حد بزرگ کردنشان در داستان های مردانه را به طرح مسیح-زن خورشیدی پالیادوری ها نسبت میدادند که حامل پرتو آبی ملکی صدق بودند و قصد ایجاد تجسمی از مادر سوفیا الهه ی حکمت را در بین مردان داشتند. اما قطب های قمری «مادر سیاه» یهوه، توجه ایجادشده را به سمت جاذبه های جنسی زن و برجستگی جنسی زنان در جامعه تحریف میکند و خودنمایی جنسی زنان را اگرچه به ضرر خود زنان است برمی انگیزاند و پرطرفدار میکند. این موضوع به سبب ارتباط الگوی مسیح زن خورشیدی با میترا است. چون میترا درحالیکه خدای خورشید است، ولی به ماه قمری نیز مربوط است و ازاینرو تثلیث قمری الهگان ماه، هر گونه برداشت مونث از ایزد خورشید را خودی میکند؛ شاید نه ازآنروکه واقعا ماه عامل آنچه بردگی قمری زنان نامیده میشود باشد بلکه به خاطر انتظاراتی که مردان از ماه و خورشید داشته اند. توجه دارید که ماه جانشین خورشید در آسمان در وقت شب و تاریکی است و نور آن نیز ودیعه از خورشید است آن هم در زمانی که خورشید به اقامتگاه خود در زیر زمین غروب کرده است. پرستش میترا نیز مرتبط با دوزخ پرستی و جهان زیرین است و ازاینرو میترا در غار پرستیده میشده است. قتل ورزاو توسط میترا کنایه ای از حمله ی خورشید به ماه است چون شاخ گاو نماد هلال ماه است و خورشید اراده دارد که هلال را مثل گوی خورشید تبدیل به قرص گرد کند. جانور خورشید شیر است و قتل گاو توسط میترای انسانی شکل دیگر قتل گاو به دست شیر است. از طرفی ماه به سبب جمع آوردن مردانگی خورشیدی و تاریکی زنانه، یک موجود دوجنسه است. زمانی که شیر، کالبد زنانه ی تاریکی در ماه را تصرف میکند، تبدیل به یک تاریکی زنانه با فکر و اختیار روشنایی مردانه میشود و الهه ی ماه، کالبد یک زن انسانی با سر یک شیر نر را پیدا میکند. این تصویر، با شیرسواری عیشتار الهه ی زهره هم مربوط است. چون زهره هم در زمان طلوع و غروب در آسمان ظاهر میشود و رابط تاریکی و روشنایی است. در تثلیث کلدانی سین-شمش-عیشتار، شمش (خورشید) و عیشتار ( زهره) پسر و دختر سین (ماه) هستند و سین ، مردی با ریش دراز است تا قیافه اش شبیه هلال ماه شود. اگر دقت کنید یهوه ی یهودی هم دقیقات همین شکلی است. امروزه تصاویر الهگان شیرسوار و شیرقیافه بیشتر در هند طرفدار دارند و الهگان شیرچهره تقریبا همه شکلی از کالی الهه ی وحشتناک بینظمیند. ارتباط میترا با ماه و تاریکی هم درآنجا برجسته است و میترای هندی در کنار وارونا دو نیمه ی ماه را تشکیل میدهند. در هندوستان، میترا یک نقطه ی مقدس مشترک در اساطیری با جانبداری های متضاد در دو مذهب مختلف هندوئیسم و زرتشت است. در مذهب هندوئیسم، دواها خدایان خیر و اسوره ها خدایان شر هستند درحالیکه در زرتشتی گری، اهوره ها (نسخه ی پهلوی اسوره ها) خدایان خیرند و دیوها (نسخه ی پهلوی دواها) شرند. میترا که در مذهب زرتشت خدای میانجی بین نیروهای خیر و شر است در مذهب هندو خدای نزدیک به اسورا وارونا خدای آب است. وارونا ارتباط ویژه ای با تاریکی دارد و نسخه ی دیگری از یاما خدای دوزخ است. وی به شدت علاقه مند به مجازات مردم و عذاب فرستادن است ولی میترا که خدای خورشید و در ارتباط با آتش است تا حدود زیادی خشم او را کم میکند و درواقع میترا باز به عنوان یک میانجی میان انسان و خدایان عمل میکند. اهوره مزدا خالق اهوره ها است و ازاین جهت قابل مقایسه با اسورا وارونا است چون اسورا وارونا در مقام خدای آب، دست کم خالق اسوره های آبزی است و ازآنجاکه کریشنا با یک اسوره ی آبی جنگیده و پدر کریشنا هم توسط یک اسوره ی آبی آسیب دیده، به نظر میرسد تیم دواها یا دیوها در مقابل آیین زرتشت، در درجه ی اول در مذهب کریشنا تخیل شده باشند. زرواشته یا زرتشت که بنیانگذار مذهب اهوره مزدا است نامش به صورت های جاروتا و جاروسبدی در اساطیر هندو در مقام یک پیامبر وارونا مطرح شده است و به مانند زرتشت معروف به آتش پرستی است. جاروتا دشمن مرتاض گیری و تجرد عابدان است و معتقد است که مردم باید با تولید مثل نسل خود را زیاد کنند و دواها در مقابل این اصل قرار دارند. یک پیامبر هندی دیگر به نام وسیستا با جاروتا مخالفت میکند. نام او به صورت وهیشته در مقام یکی از دشمنان زرتشت در منابع زرتشتی مطرح بوده است. زرتشت را معمولا یک شخص آشوری و کلدانی میدانستند که به نظر میرسد نام اسوره ها هم با نام قوم آسور مرتبط میشود که شعبه ی مسیحیشان به نام کلدانی نیز خوانده میشدند. ابراهیم که پدر مذاهب یهود و مسیح و اسلام است نیز از کلدانیان بود و ازاینرو در این مذاهب نیز معمولا تجرد بسیار نکوهش و دعوت به افزایش نسل مومنین با ازدواج و تولید مثل شده است. با این حال، منشا مشترک مذاهب هندو و زرتشت گواه است که تاختن هندوان بر اسوره ها یا آسوریان، متوجه نسل متاخر آنها که ادیان ابراهیمی را پدید آورده اند بوده است. مادام بلاواتسکی نوشته است که در اساطیر کلدانی-آشوری نیز اولین انسان ها مردان وحشتناک و بدی از جنس آب بودند که قابل مقایسه با اسوره های هندوانند. این موضوع را اوزیبیوس (به نقل از بروسوس)، آپولودوروس و الکساندر پولی هیستور بیان کرده اند. در لوح خلقت کوثا سه نسل اول انسان ها موسوم به دحیانی ها موجوداتی از جنس آب خوانده شده اند که دارای توانایی های خارق العاده بودند ولی چون فاقد جنسیت بودند و تولید مثل نکردند از بین رفتند. به روایت پیماندر و الواح خلقت کلدانی، گیاهان، سه عصر قبل از خدایان در زمین پدید آمدند که احتمالا این سه عصر، همان سه نسل دحیانی ها و معادل آغاز خلقت موجودات از آب به وسیله ی مردوخ در افسانه های کلدانی است. مردوخ پس از کشتن تهاموت ماده اژدهای دریایی دست به خلقت جهان فیزیکی از جسد او میزند و این مبنای شر بودن فیزیک مادی تلقی میشود. ای.مایر نوشته است که کلدانی ها هر شیء و قدرت طبیعی را دارای "ذی" یا روح الهی مخصوص خود میشمردند. مادام بلاواتسکی معتقد است که درابتدا خلقت جهان مادی اینقدر خشن نبوده و افسانه های اولیه همان هایی هستند که صحبت از خلقت صلح طلبانه ی جهان مادی توسط حئا خدای آب ها میکنند. به عقیده ی بلاواتسکی، نام تهاموت، میتواند تحریفی از لغت خوخمه یا حکمت، لقب و درواقع جنبه ی مونث وجود حئا باشد. به گفته ی او آکدی ها یک تثلیث الهی مذکر متمایل به بی جنسیتی داشتند که کلدانی های متاخر و دیگر سامی های تحت تاثیر آنان، آنها را به یک تثلیث جنسیت دار تبدیل کردند. تثلیث آنو-حئا-بعل، و تثلیث سین-شمش-عیشتار، دو تا از محبوب ترین این تثلیث های متاخرند. آنو مصدر 7گروه از اجنه ی هبوط کرده به زمین به رهبری هفت ایزد خاص تلقی شده است که به نظر میرسد اینها همان نفیلیم یا فرزندان هبوط کرده ی خدا بر زمین در روایات یهودی-مسیحیند که منظور از خدایان همان ها بوده اند. یک برداشت این است که نسل خدایان که از نسل سوم آدمیان پدید آمدند، درواقع یک مرحله از 7 مرحله ی خلقت جهان توسط ارواح انسان شده است که مثل 7روز هفته انعکاس 7خدای سیاره ای است که جن های یادشده اند. چون چهارمین جن، نمادش مار است درست مثل نفیلیم که به نام مارها سرافیم هم خوانده میشوند. مرحله ی چهارم، درواقع مرحله ی آدم و حوا است که از مار فریب میخورند و از میوه ی ممنوعه میخورند و آنگاه به تفاوت مرد و زن متوجه میشوند. پس درواقع نسل مردها و زن ها و البته تولید مثل با نسل اخیر رقم میخورد و این پیشرفت ارواح در فیزیک زمین برای به دست گرفتن فرمانروایی زمین در کالبد انسان های زمینی است. مرحله ی قبلی مرحله ی آب است که عنصر ماه است و ماه سیاره ای دوجنسه است که عادت به معرفی الهگان دارد. آفرودیت یا ونوس الهه ی شهوت از آب پدید آمده است. او مادر کوپید پسرک بالداری است که با تیر زدن به مردان و زنان، آنها را دلباخته ی هم میکند. درواقع این زوج که یکی زنی است و دیگری یک پسربچه یعنی مرد بلوغ نیافته، انعکاسی از نسل قبلی مردمند که برای پیدایش تفاوت بین مرد و زن و افزایش تولیدمثل انسانی زمینه چینی میکردند. چهره های متداول آنها نشاندهنده ی دوجنسه بودن ارواح و عدم تمایز ملموس زن و مرد در آنها است ولی در روایت مالوف از افسانه ی پیدایش که بروسوس گزارش کرده، این نسل قبلی بی جنسیت به نظر میرسند چون هیولاهایی نیمه انسان و نیمه حیوانند؛ توضیحی برای منفور کردن تاریخ قبلی و افتخار به وضع کنونی. مادام بلاواتسکی نیز عصر قبلی را عصر اسوره ها میشمارد و میگوید اسوره ها به عنوان نشانه های تاریکی معرف آبند و مربوط به اسوره وارونا، درحالیکه دواها و میترا به سبب ارتباط با خورشید، عنصر آتش را به میان میکشند. اسوره ها در شب قدرتمندند و دواها در روز؛ اما خدای خالق برهما معروف به پیتریس یا پیتار یعنی پدر، که متجلی در هر دو گروه است، با فلق و شفق که چیزی بین روز و شبند تطبیق میشود. روشنایی و تاریکی هر دو در ماه دیده میشوند و جمعشان در زمین هم باز باید جمع آب و آتش باشد که آن را در فلزات مذاب ریخته گری باز میشناسند و صنعت و تمدنسازی را تقدیس میکنند؛ همچنین کیمیاگری که مایه ی اخوت های متحدکننده ی سیاسیون تمدن گستر است. به هر حال چون مرحله ی آمیخته و متشبه به ماه دوجنسه قدیمی تر بوده است عصر اسوره ها نیز قدیمی تر است. به احتمال زیاد، این عصر، عصر اسورا مایا بوده که بنا بر افسانه های هندو در روزگاران کهن در سرزمینی در غرب هند موسوم به روماکاپورا حکومت میکرد و سوریا خدای خورشید شاگرد او بود. نسل مردم آنجا را مردانی موسوم به عرق زادگان میدانستند چون معتقد بودند فرزندانشان از عرق آنها به وجود می آیند. چنین تولدی از عرق، خود، جانشینی برای تولد از آب و ارتباط اسوره ها با آب است. احتمالا بیرون آمدن اوآنس معلم تمدن کلدانیان از آب به روایت بروسوس را نیز باید در همین راستا ارزیابی کرد.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: part1: stanza2

افسانه ی پشم زرین یاسون، موضوع کیمیاگری و تمدنسازی را بلافاصله به آدم و حوا متصل میکند. در این داستان، مدئای کیمیاگر و جادوگر، محاذفظ پشم زرین گوسفندی است که مایه ی سعادت کشورش و نماد پادشاهی است ولی به یاسون یونانی کمک میکند که پشم را از اژدهایی که همان مار تورات است بدزدد و یاسون با پشم و خود مدئا به یونان میگریزد. مدوا معادل حوا و یاسون معادل آدم هستند. پشم زرین نیز همان میوه ی ممنوعه است چون در زبان یونانی لغت مشترکی برای سیب و گوسفند وجود داشت که به معنی خربزه هم بود و چون خربزه زرد است میوه ی ممنوعه نیز در افسانه های یونانی هم به سیب طلایی و هم به گوسفند طلایی تبدیل شده است. زرد بودن خربزه یادآوری زردی خورشید بود. با این حال، سیب زرد روی درخت یعنی نتماد قطب کیهانی میرویید. پشم گوسفند طلایی درست مثل سیب روی درختی آویزان بود در بیشه ای که وقف آرس خدای جنگ بود. بنابراین گرفتن امتیاز از آرس، به نوعی گذر از فرهنگ جنگ و در اختیار گرفتن امتیازات آن هم بود. آشوریان معروف ترین جنگسالاران تاریخ و معروف به بی رحمی بودند. ولی آنها خود صاحب الهه ای بودند که جانشین فرهنگ پیش از خود و معادل اژدهای تهاموت بود. درنتیجه ملت آنها در مقام صاحب وقت این فرهنگ، خود یک اژدها محسوب میشد. اژدها در اساطیر قدیم به سبب ارتباط با آب، عامل قحطی تلقی میشده و وقتی آب کم میشده میگفتند اژدها جلو آب را گرفته است. در کتاب جودیت در عهد عتیق یهودی، هولوفرنس دقیقا همین کار را میکند و با سد زدن روی رودها باعث قحطی در سرزمین های یهودی میشود. جودیت معادل حوا برای هولوفرنس به جای مار است که آدم خود را معادل ملت یهود قرار داده است. او همسرش هولوفرنس را در خواب میکشد تا یهودیان بر آشوری ها پیروز شوند. تغییر محور فرهنگی از کلخیس به یونان و از آشور به یهودیه با تغییر پایتخت از رم جنگسالار به قستنطنیه ی مسیحی توسط کنستانتین کبیر نیز قابل مقایسه است. کنستانتین توسط پاپ سیلوستر به مذهب مسیح گروید پس از این که پاپ مزبور، ورزاو وحشی ای را رام نمود و اژدهایی را کشت. تغییر مشرب کنستانتین قابل مقایسه با تغییر مشرب پولس رسول نیز هست. نام پولس، شائول بود که میتواند همان سول یا خورشید در نزد رومیان باشد. پولوس لقب او نیز معادل آپولو خدای خورشید است. غش و ضعف او موقع تغییر مذهب حکم مرگ و رستاخیز او را دارد که در داستان عیسی اتفاق افتاده است. آپولو قاتل اژدهایی به نام پیتون است و از طرفی با میترای گاوکش نیز معادل شده است؛ بنابراین جامع سنت سیلوستر است. بنابراین تغییر محل رم توسط امپراطور تبعیت کننده از سنت سیلوستر، معادل تغییر از یهودیت به مسیحیت همچنان تحت یک محتوای خورشیدی نیز هست. نام رم به روما الهه ی رومیان برمیگردد. او همان آتنا الهه ی آتن است و آتنا یک الهه ی جنگجو در هیبت یک آمازون یا زن مرد مانند است. آفرودیت یا ونوس در مقام یک زن بی حیا، برداشت دیگری از یک زن مردمانند است. در رم، اولین آیین دولتی معرفی شده، ترکیب مذاهب ونوس و روما در معبد هادریانی است. جشنواره ی روما پاریلیا بود که در 21 آوریل برگزار میشد و طی آن، رضایت روما برای مراقبت از گوسفندان جلب میگردید. روما در این وظیفه جانشین خدای قدیمی تری به نام پاله شده بود که جنسیتش معلوم نیست ولی میتواند همان پالاس لقب آتنا باشد. یکی از داستان های مشهور درباره ی بنای رم، انتقال پالادیوم یا مجسمه ی پالاس آتنا به رم است. این مجسمه را در زمان جنگ تروآ اودیسه و دیومدس از ارگ تروآ دزدیدند ولی انئاس آن را به تروآیی های رم بازگرداند. پالادیوم بعدا توسط کنستانتین کبیر از رم به قستنطنیه منتقل شد. درآنجا پالادیوم با مجسمه ی مریم و عیسای نوزاد جانشین شد. مجسمه ی اخیر در جریان فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها برای همیشه ناپدید شد.:

“ARGONAUTIKA”: CHRONOLOGIA.ORG

دراینجا باید توجه کنیم که کل ادبیات بالا یک ادبیات غربی است آن هم درحالیکه متداوما شرق را سوژه کرده است. تمام اعضا و جوارح تاریخ یونان و روم باستان و متعلقات شرقیشان از درون منابعی که در اروپای غربی بیرون کشیده شده اند درآمده اند. جالب اینجاست که خود کنستانتین یک امپراطور متولد انگلستان است و نبرد سرنوشت سازش بر سر تصرف رم با ماکسنتیوس بود، امپراطوری که متولد گاول در همسایگی انگلستان است. پس آیا واقعا نبرد آنها در ایتالیا درگرفته و پیروز میدان یعنی کنستانتین بعدا بیخود و بی جهت به ترکیه نقل مکان کرده است؟ به این فکر کنیم که چرا در تاریخ روم، سزار، نام سرزمین اطریش را اوستریا یعنی کشور شرقی نهاد درحالیکه اطریش در شمال ایتالیا است؟ آیا سزار رومی واقعا امپراطوریش در ایتالیا بود؟ فومنکو معتقد است که بخش اعظم تاریخ روم را پترارک جعل کرده است چون او بوده که ادعا نموده منابع تاریخ باستان را از ایتالیا کشف کرده است. اما آیا جعل اسناد روم ایتالیایی توسط پترارک واکنشی به جعل تاریخ امپراطوری مقدس روم توسط هابسبورگ هایی نبوده که ادعای احیای امپراطوری ژرمن روم را میکردند؟ میتوانیم بین جعل این ادوات تاریخی و هویتسازی مسیحی برای روم ارتباطی بیابیم. چون این، شورای ترنت بود که در قرن 16 مسیحیت های بتپرست فراوان سطح اروپا را مردود اعلام نمود. احتمالا در همان زمان، بسیاری از خدایان انسان نمایی که در مرز مسیح و بتپرستی قرار داشتند به صورت انسان های تاریخی بازآفرینی شدند و تبدیل به امپراطوران روم یا دشمنانشان و یا آدم های دیگر مربوط با این امپراطوران درآمدند. مثلا آنتینوس که در سراسر منطقه ی مدیترانه به عنوان نسخه ای از ازیریس پرستیده میشد، در تاریخ رسمی تبدیل به معشوق نوجوان امپراطور هادریان شده که هادریان بعد از مرگ آنتینوس، پرستش او را معمول کرده است. بعضی اتفاقات در تاریخ رم لاتین و قستنطنیه ی یونانی تکراری هستند. مثلا آتیلا با لشکری عظیم به قستنطنیه حمله میکند، آن را محاصره میکند ولی درنهایت بی نتیجه و پس از دریافت غرامتی عظیم باز میگردد. ده سال بعد با گذر از آلپ، همین کار را با رم ایتالیا میکند. ازتباط بین رم لاتینی و قستنطنیه ی یونانی در کتاب پنجم جغرافیای استرابون هم تکرار شده است آنجاکه مدعی است سنت رومی ادامه ی مکتب ارکادیای یونان است و «رم خود منشا یونانی داشته است». اما شاید رم به عنوان یک نسخه ی یونانی شهری که به غرب مهاجرت میکند باز در جابجایی اوستریا با ایستر در نبرد پالیولوگوس با گرگوریوس ماوروکاتاکالون نهفته باشد که امپراطور روم در مقابل سکاها در آن پناه گرفته بود. آن یک شهر بلغاری است که توسط بلغاری های یونانی مآب ادره میشد و در یونانی مگالوپولیس یعنی شهر بزرگ نامیده میشد. ازقضا آرکادیا هم مگالوپولیس نامیده میشده است. مقر آرکادیا در پالانتیوم بود که این نام هم شبیه پالاتین مقر رم است. [شاید مقر گرفتن امپراطور در ایستر در مقابل سکاهای ترک، و نیز محاصره های بی نتیجه ی رم و قستنطنیه توسط آتیلای ترک، هر دو با داستان محاصره ی ناموفق وین اطریش توسط لشکر عثمانی مرتبط باشند و این خود نمایانگر همسانی ایستر و اوستریا باشد.] بنابراین اگر باز هم رم به سمت غرب جابجا میشود میتواند با فرانسه مرتبط شود که منشا نوعی از ادبیات است که به آن "رمان" یعنی رومی میگویند. این ادبیات به نورمن ها یعنی ژرمن های فرانسوی تعلق داشت و یادآور یک مهاجرت ژرمن به غرب میباشد. به نظر میرسد تصویر نهایی روم ایتالیایی به این خاطر از سوی روم ژرمن غربی پذیرفته شده که امپراطوران روم باستان مردمانی پرافتخار و دارای تمدنی باشکوه ولی برده دارانی بی رحم توصیف شده اند و رهبران امروزین غرب نیز دوست دارند برده دارانی بی رحم باشند که از سوی مردم خود ستایش میشوند و ازاینرو است که مدام در ساختمان سازی از بناهای یونانی-رومی تقلید میکنند.:

How Fake is Roman Antiquity?​: stolenhistory.net

بدین ترتیب، کم کم، جایی که شبح ادبیات مربوط به برجستگی اجتماعی زنان از آن فرود آمده، شناسایی میشود. زن برجسته میشود چون تفاوت گذاری بین او و مرد، معرفه ی پبدایش نسل آدم آن هم در یک دوره ی همزمان با پیدایش سرمایه داری مدرن است. آدم و حوا از شرق آمده اند ولی مردم شرق آنها را نمیشناختند چون آنها به صورت یاسون و مدئا همراه میوه ی ممنوعه ای که قرار بود دانش را به بشر هدیه دهد به غرب گریخته بودند و تمدنی را که رسالت بشر است درآنجا پایه افکنده بودند. پس از این، تابش همای سعادت به شرق بستگی به این داشت که از رسالت آدم ابوالبشر که کاهنانش در غربند تبعیت کنند. ولی مردم شرق اینقدر به غربیان بی اعتماد بودند که باید تدریجا و ضمن حفظ فاصله با غرب، کهانت های ظاهرا متفاوت ولی باطنا از نوع غربی به شرقیان داده میشد تا کم کم به غرب شبیه شوند و سیادت آن را بپذیرند به همان شکلی که بربرها برده ی رومیان میشدند. ظاهرا تصویر زن آزاد یکی از همان مسائلی بوده که باعث مقاومت مرد شرقی در مقابل شبه فرهنگ غربی میشده و این تصویر یکی از عوامل مهم نفرت مردم قدیم از غربیان و سلسله ی مدرن پهلوی در ایران بوده است. ظاهرا علت مقاومت مردم آن زمان در مقابل این تصویر و اشتیاق امروزیان به آن در امروز، این است که بخشی از ایرانیان به لحاظ جهانبینی به آن اروپای غربی رو به رشدی که این تصویر را تبلیغ میکرد نزدیک شده اند. محمدرضا قائمی نیک (دکترای جامعه شناسی و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم اسلامی رضوی) در واکنش به بلوای ضدحجاب در ایران 1401 در سلسله کارگاه هایی که به این مناسبت در رسانه ی فرهنگی «چی کتاب» برگزار شد، ردی از درستی این ظن را به دست میدهد:

«به طور کلی ما در این نقطه ی زمانی با دو جهان روبرو هستیم و بیش از صد سال از مواجهه با این جهان جدید میگذرد و هر روز این مواجهه شدت بیشتری پیدا میکند. اگر بخواهیم حوادث سال 88 را بر این اساس تحویل کنیم، در آن ماجرا دانشگاه و رشته هایی همچون علوم سیاسی، علوم اجتماعی، اقتصاد و غیره از مظاهر دنیای جدید بوده و هست. بر همین اساس نگاهی که در دانشگاه به دانشجو ارائه میشود با نگاه یک طلبه در حوزه ی علمیه تفاوت های زیادی دارد. این تفاوت ها اگر توضیح داده نشود، منجر به بروز خشونت میشود. انسان زمانی دست به خشونت میزند که یک پدیده را متوجه نشود و خارج از طاقتش باشد. در آن هنگام دست به واکنش هایی خارج از عقل و منطق میزند. بر این اساس، حوادث سال های مختلف را میتوان بررسی کرد. مثلا در اتفاقات سال 88 شاهد مواجهه ی ایده ی دموکراسی با نگاه دینی و ولایت فقیه هستیم. البته در طول این صد سال، تلاش های زیادی برای صورتبندی نحوه ی مواجهه با این دنیای جدید انجام شده. این که آیا باید آن را پذیرفت یا نفی کرد؟ آیا باید در مواجهه با این دنیای جدید دستاوردهای آن را کنار گذاشت یا هویت تاریخی آن را؟ اهل فکر درباره ی این تعارض و تضادها راه حل هایی ارائه داده اند. در میان راه حل های متفاوت که بحث میشود، تصور من این است که جهان جدید، ساز و کارهای مختلفی را برای زندگی ایجاد میکند؛ از اقتصاد و سیاست گرفته تا روانشناسی. در همین راستا به نظر میرسد موضوع زن و حجاب و تلقی جدیدی که از زن و بدن او در دنیای معاصر غربی شکل گرفته، در شبکه ی پیچیده ای از روابط مختلف مربوط به زندگی انسان معنا میشود. اگر به تاریخ غرب مدرن نگاه کنیم میبینیم که از قرن 17 و 18 نوعی نظام خاص اقتصادی جدید در حال شکل گیری است.در این نظام اقتصادی، انسان غربی با کنار نهادن مسیحیت و آموزه های وحیانی و از طرف دیگر با در دست داشتن امکانات جدیدی مانند علوم و تکنولوژی وارد عرصه ای به نام بازار میشود. در این بازار، هدف فعالیت اقتصادی، کسب سود حداکثر است. زمانی هم که از انسان این عرصه میپرسیم فایده ی اخلاقی تو در این بازار چیست، میگوید هر چیزی که من را به بالاترین سود ممکن برساند. تنها منع پیشروی این انسان، رعایت قواعد بازار است. از میان این نوع اخلاق، این نوع درک از امور ماورایی و این نوع تکنولوژی و علومی که انسان به دست آورده، "سرمایه داری" شکل میگیرد. یعنی انسان مدرن می آموزد که چطور معیشتش را نه بر مبنای کار بلکه بر اساس انباشت سرمایه رونق ببخشد. دراینجاست که ما شاهد شکل گیری مفهوم سرمایه داری و سرمایه دار هستیم و سرمایه دار برای افزایش سود، دست به تبلیغ میزند تا با افزایش فروش، سود بیشتری را به چرخه ی بازار خودش برگرداند. در این تبلیغات هیچ محدودیتی در بهره گیری از علم و تکنولوژی وجود ندارد. چون دین و اخلاق مدتها است که به حاشیه رفته و اصل، کسب سود حداکثر است. در چنین نظامی تبلیغات اهمیت بسیار مهمی دارد چون باعث میشود در انسان ها نیاز جدیدی شکل گیرد و منجر به کسب سود حداکثری سرمایه دار شود. از قرن 19 شاهد این هستیم که در چنین روندی طبیعتا برخی اقشار مانند کارگران در مقابل سرمایه داران دچار خسران میشوند، چرا که در نظام سرمایه داری اخلاق به نحو پیشینی در بازار حاکم نیست؛ یعنی منشا سود سرمایه دار به تعبیر مارکس، همان حقی است که متعلق به کارگر است و سرمایه دار آن را به کارگر نمیدهد. زمانی هم که کارگر حقش را مطالبه میکند، سرمایه دار ابزارهای مختلف فکری، روانی، دولت، دین، فرهنگ و غیره را به کار میگیرد تا مانع انقلاب و ساختارشکنی و حق خواهی کارگران شود. زنان، یکی از دیگر اقشاری بودند که در اثر شکل گیری سرمایه داری، به آنان ستم شد، چون در فرایند تولید، نیروی کار ارزانی محسوب میشدند که قدرت قیام و انقلاب و مخالفت نداشتند. اما در این میان یک اتفاق دیگر هم افتاد؛ این که از نیمه ی دوم قرن بیستم، بدن زن و جذابیت های زنانه هم به مثابه یک کالا تبدیل به موضوعی برای بهره وری اقتصادی و کسب سود حداکثری شد. تا پیش از این نیاز زن و مرد به یکدیگر و رابطه ی جنسی، تحت نظام کلیسا و در هاله ای از قداست تامین میشد و تابع ساز و کار سنتی ازدواج بود اما به تدریج با کالایی شدن امور زندگی، موضوع نیاز جنسی نیز تحت نظام سرمایه داری قرار گرفت، یعنی همانطورکه نظام سرمایه داری از خلال رفع نیازهای انسانی مثل غذا، پوشاک و مسکن کسب سود میکند، نیاز جنسی را هم وارد بازار کرد. موضوع این نیاز طبیعتا جذابیت های بدن زنانه است و برای تبلیغ، تصویر آن را هم مانند تصویر دیگر کالاها دستکاری میکند. این یکی از ساز و کارهای سرمایه داری برای کسب سود بیشتر است. مثلا در تبلیغ اتومبیل، غذا یا هر چیز دیگر، تصاویر آن کالا از واقعیت آن کالا جذاب تر نشان داده میشود تا افراد برای خرید و استفاده از آن ترغیب شوند چون مصرف بیشتر یعنی سود بیشتر سرمایه دار. این روند درباره ی بدن زن هم به کار گرفته میشود. تقریبا از دهه ی 1960 و 1970 شاهد این هستیم که تصاویری از بدن زن شکل میگیرد که اساسا با بدن زن در دنیای واقعی سازگار نیست. بلکه به نحو اغراق شده ای جذابیت های جنسی او برجسته شده. ترویج این الگو از بدن زن تا جایی ادامه پیدا میکند که افراد میخواهند با استفاده از تکنولوژ ی و علم پزشکی، بدنشان را مطابق آن تصویر تغییر دهند تا در حاشیه ی نظام سرمایه داری قرار نگیرند. پس از این اتفاقات ما با موضوع جدیدی در ماجرای بی حجابی زنان و حتی مردان مواجهیم که برای تطابق با آن الگوی ذهنی، بخش هایی از واقعیت زندگی را دستکاری میکنند. اما در عین حال، این شیوه ی مواجهه ی نظام سرمایه داری با موضوع زن و بقیه ی کالاها به علت کسب و رشد فزاینده ی سود، نوعی پیشرفت تلقی میشود؛ چون انباشت سرمایه نیازمند رشد فزاینده ی انباشت سرمایه است و این ویژگی فزاینده بودن ذیل ترقی و توسعه قرار دارد.» ("حجاب، عرصه ی کشاکش سرمایه داری و انقلاب اسلامی": محمدرضا قائمی نیک: سوره: شماره ی ششم و هفتم: مهر و آبان 1402: ص30-29)

آنچه دراینجا درباره اش صحبت میشود فقط حول دوره ی خاصی از زندگی زن میگردد: دوره ی قبل از حاملگی و زمانی که زن هنوز جذابیت های ظاهری دارد و مرد تحت جادوی این جذابیت ها با او می آمیزد. پس از آن، ماموریت زن در تکثیر مرد به صورت فرزندش به پایان رسیده و دیگر اهمیتی ندارد. بنابراین اصلا و ابدا زن به عنوان یک موجود زنده ی خاص با مراحل مختلف زندگی شامل دخترانگی، مادرانگی و سالخوردگی اهمیتی ندارد که اگر داشت، مشکلاتش در ایران به حجاب زنان خیابانی کاهش نمی یافت. به قول شاهنامه ی فردوسی:

زنان را به گیتی بس این یک هنر

نشینند و زایند شیران نر

یعنی تنها هنر زن ها در جهان این است که مردان جنگاور به دنیا بیاورند. همینجا بگویم که این نوع ادبیات، بسیار بیش از سیاستمداران مردسالاری که امروز لاف آزادی زنان را میزنند و با بذل پول، فمنیسم لیلیتی پرورش میدهند، اصل آنچه ته ذهن این اشرافیت های مرتجع و پوسیده میگذرد را نشان میدهند. توجه کنید که اول و آخر تمام اخوت های اینها ازیریس قرار دارد: همان آنتینوس سابق، خدای همجنسبازها، که اکنون همیشه همراه جفت مادینه ی دوقلویش ایزیس نمایش داده میشود. او فقط وقتی به قتل رسید و جسدش با جادو با ایزیس مجامعت کرد خدای عصر بعد یعنی هورس را آفرید و خودش برای همیشه در جهان مردگان اقامت گزید البته فقط بعد از این که ایزیس جسد او را که درون صندوقی روی آب به سرزمینی بیگانه رفته بود یافت.

مادام بلاواتسکی، صندوق حامل جسد ازیریس را همتای کشتی نوح میداند. همانطورکه میدانیم نوح درون کشتی رفت چون نسل انسان های زمانه اش قرار بود در سیل نابود شوند و او به عنوان نیای نسل انسان های جدید باقی بماند. در اساطیر کلدانی، نوح، خیسوتروس یا زیوسودرا نام دارد و عامل سیل، مول لیل است که رئیس 7 جن است. زمانی که ازیریس هم درون صندوق قرار گرفت از جسد او 7 پرتو نور برآمدند که درواقع انعکاس 7جن مول لیل هستند. مول لیل پدر سین است و سین خدای اور کلدانیان یعنی شهر ابراهیم که تصویر ابراهیم از خدا تابع آن است. سین اولین مرد واقعی و در این مطلب معادل خدای یهود یعنی یهوه است. نام یاهو خدای باستانی را یهوه خوانده اند تا یاه-حوا باشد چون یهوه همان آدم کدمون کابالا است و تقسیم آدم واحد به آدم مرد و حوای زن، در اصل، زن زدایی از آدم و تبدیل او به خدایی به نام مرد است. نان آدم از آتوم تلفظ دیگر توما یا تاموس یا تم به معنی دوقلو می آید. چون آدم یک وجود دوگانه است. این دوگانگی هم دوگانگی هابیل و قابیل را در بر میگیرد و هم دوگانگی آدم و حوا را. دوگانگی اول، قدیمی تر است و او را در حالت مردمان اولیه ای نشان میدهد که فرزندانشان از عرق آنها متولد میشدند. اما در عین حال، این حالت قدیم تر، تخیلی است بر تغییرات انجام شده در تعریف موضوعات مرحله ی ظاهرا جدیدتر ولی واقعی تر یعنی عصر روابط مرد و زن. حذف حوا از وجود مرد و تبدیلش به یک موجود جداگانه به نام زن، درواقع همان حذف هابیل از وجود قابیل و تبدیل آدم به قابیل خالص نیز هست که میتوان آن را به زدودن وجود مرد از هرآنچه زنانه تلقی میشود معنی کرد. این اتفاقی در جهت تجلی ترتیبی 7جن در مردان است که چهارتایشان پیشتر طی شده بود و حالا در مرحله ی پنجم، قرار بود نسل آدم در به اختیار گرفتن زمین بی رقیب و بی اطلاع از قبلی ها باشد. در افسانه های هندو این 7جن تبدیل به 7ریشی بنیانگذار هندوئیسم شده اند. در بهاگاوادگیتا کریشنا میگوید که 7ریشی از او ریشه گرفته اند و این را برای کسانی میگوید که 7ریشی برایشان واقعیت بدیهی هستند. کریشنا در آغاز عصر کالی یوگا یا دوران غلبه ی فساد اخلاق و تباهی ذهنی بر بشر ظهور کرده است. بنابراین کریشنا در آغاز مرحله ی پنجم قرار دارد. او تجسمی انسانی از خدای ویشنو تلقی میشود. اولین تجسد ویشنو بر زمین، متسیه یعنی ماهی بوده که مانو معادل همزمان آدم و نوح در افسانه های هندو را با کشاندن قایق حامل او و خانواده اش در سیلی عظیم، از نابودی نجات داده و بنابراین نسل نوین انسان ها را بر زمین حاکم کرده است. به نظر میرسد نسل کشتی، در یک افسانه ی یونانی، حامل 7جن پیشرو باشند. چون در یکی از سرودهای اورفیک، از 7تیتان تحت عنوان آرکیت یعنی ساکن کشتی یاد شده است. یکی از این تیتان ها یاپتوس است که مسلما همان یافث یکی از سه پسر نوح در کشتی نوح است. اینها به نظر میرسد همان 7تیتان موسوم به کابیری ها باشند که به نام مادرشان مانیا به مانس نیز نامبردار بودند و نام مانو برای نوح هندو میتواند اشاره به همین مانس داشته باشد ضمن این که مانس همان man در ژرمن به معنی انسان نیز هست. همسر نوح را تیتیا نام نهاده اند که میتواند هم ریشه ی تیتان باشد و هم شکل دیگری از تهاته یا تهاموت الهه ی آبی و منشا جهان فیزیکی. تیتیا آرتیا الهه ی زمین در گفتاری از بروسوس است که توسط سیکانوس دیفیکاویت معادل وستا الهه ی آتش رومی تعیین شده است. آتش منبع گرما است و گرما وقتی میتواند باعث سیل شود که یخ ها و برف های انبوهی را آب کند. ازاینرو سیل نوح، نتیجه ی پایان یک یخبندان عظیم هم تلقی شده که در علم امروزی از آن به عصر یخبندان یاد میشود. ترکیب آب و آتش، در مشروب الکلی انگور نیز جمع می آیند کگه مثل آب، مایع، و مثل آتش سرخ است. ازاینرو نوح مخترع شراب خوانده میشود. مشروب الکلی به مفهوم یک پدیده ی زوال دهنده و از رده خارج کننده ی عقل، خود میتواند تمثیلی از وسایل پایان دهنده به پایان نظم پیشین و ناپدید کننده ی انسان های متمدن باستانی باشد بی این که نیازی به یک سیل جهانگستر واقعی باشد. ازاینرو سقوط انسان از بهشت و سیل خانه برانداز، میتوانند دو روایت متفاوت از یک واقعه ی واحد باشند که در آن، نوح و آدم، دو اسم مختلف برای پدر و موجد بشر نوین هستند.:

“the secret doctrine”: ibid: part1: stanza6

مطابق یک روایت، کریشنا از درون دهان یک ماهی بیرون آمده بود. این ماهی، معادل برج حوت است که تولد مسیح به آغاز عصر آن موسوم به عصر حوت منسوب است. ازاینرو عیسی را ایکتیس یعنی ماهی میخواندند. اما از طرف دیگر، ایزیس نیز موکل ماهی ها و ازاینرو مرتبط با عصر حوت بوده است درحالیکه ازیریس کمی جلوتر در دایره البروج، به شکل ورزاو آپیس در برج ثور (ورزاو) خودنمایی میکرده است. ارتباط این دو برج فلکی کمی عجیب است. چون به نسبت سیستم های تقویمی زمین-مرکزی و خورشید-مرکزی برمیگردد. این دو سیستم همزمان با هم وجود داشتند اما ازآنجایی که سیستم زمین-مرکزی ترتیب وقایع سال را بخصوص در ارتباط با کشاورزی و دامداری به خوبی توضیح میداد و سیستم خورشید-مرکزی از چنین توضیحی عاجز بود، تقویم سیستم زمین-مرکزی به یک تقویم عمومی تبدیل شد و مثل تمام رویکردهای ضد عمومی اشرافیت ها، سیستم خورشید-مرکزی تبدیل به یک سیستم رمزی وارونه کار در محافل رمزی اشراف شد که در آن، برج هر ماه از تقویم زمین-مرکزی با برج مقابل خود در 6ماه بعد در سیستم خورشید-مرکزی جایگزین میشد. بنابراین درحالیکه در تقویم زمین-مرکزی، برج ثور به عنوان ماه وقت تعیین شده بود، در تقویم های سری، برج مقابلش برج عقرب مطرح بود. علت این که در نگاره های میترایی عقرب همراه میترا در حال حمله به ورزاو است نشان دادن ضدیت با نشانه ی ظاهری ماه است. از طرف دیگر، خانه ی مقابل حوت در تقویم زمین-مرکزی، برج سنبله یا دوشیزه است که ایزیس جادوگر، نقطه ی مقابل آن را معرف است. واقعیت این است که ازیریس ورزاو و ایزیس ماهی، در اتحادیه ی برج های عقرب و سنبله و برج بینشان یعنی میزان در قطب های متضاد خود متحد میشوند. علت را احتمالا باید در "اخترشناسی اسطوره ای" سیمپسون آرنولد مکی پیدا کرد. مکی بر اساس گزارشات عتیق به این نتیجه رسیده بود که زمانی تصور میشده آسمان به گونه ای دور زمین پیچیده که صورت فلکی جدی در مقابل قطب جنوب، و صورت فلکی سرطان در مقابل قطب شمال قرار دارند. در زمانی که در نیمکره ی شمالی زمستان است در نیمکره ی جنوبی تابستان است و بالعکس. ازاینرو برای مردم نیمکره ی شمالی، جدی نماد زمستان و سرطان نماد تابستان بوده است. علت این هم که ما به طور سنتی ماه ها را با معادل هایشان در دایره البروج بر اساس عصر حمل در قبل از عصر حوت مینامیدیم، این بوده که سرطان به طور صوری با درازترین روز سال و اوج تابستان، و جدی با درازترین شب سال یا اوج زمستان تطبیق شوند. در آن زمان، تقویم ده ماهه بوده و به جای صورت های فلکی بین سنبله و عقرب، یک مرد با ظاهر دوجنسه قرار داشته که با 12 ماهه شدن سال به صورت های فلکی جزئی تری کاهش یافته است. بخش مردانه اش به عقاب، عقرب و مار در برج عقرب تشبیه شده و بخش زنانه اش به زنی دوشیزه در برج سنبله، و یک ترازو که برج میزان باشد هم به نشانه ی تعادل بینشان تعبیه شده است. عقرب که جانشین مار باغ عدن در تورات است، نشان زوال و انحراف است و او است که به جای ورزاو ازیریس در ابتدای تقویم خورشید-مرکزی با باکره در انتهای تقویم زمین-مرکزی متحد میشود و باکره را تبدیل به ایزیس جادوگر در تقویم خورشید-مرکزی میکند. معمولا سیستم خورشید-مرکزی را یک سیستم جدید میشناسند که در انقلاب کوپرنیکی، با طغیانی پیروزمندانه علیه سیستم زمین-مرکزی بطلمیوسی که مورد توجه کلیسای رم بود، باعث پایان یافتن سلطه ی کلیسا و بی اعتبار شدن دوران قدیم شده است. این کار برای آن است که سیستم خورشید-مرکزی نماد مدرنیته باشد و ازجمله جابجایی نقش زن در آن، نسبت مستقیمی با جادوی جدید عصر مدرن داشته باشد.:

“the zodiac and its signs”: manly p.hall: sacrede-texts.com

حسابش را بکنید که ایران امروزی با تکیه ی بیش از حد فرهنگش به نجابت و وقار زن، چه جای مناسبی برای وارونه کردن نقش ها میتواند باشد؟ ظاهرا بلوای حجاب در ایران اصلا اعتباری برای آزادی زنان قائل نیست و فقط میخواهد خیالش راحت باشد که دستورات قراضه ی جادوگری بر اساس تقویم هایی که هیچکس آنها را به درستی نمیشناسد، هنوز تاریخ مصرفشان تمام نشده است؛ همینطور کابالا و فراماسونری ای که با بلغور کردن مداوم همین مطالبی که پیش ما آنها را خرافات معرفی میکنند، خود را برحق نشان میدهند.

فریاد اجرای شریعت در آتلانتیس 666

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 19 زمانی که دانش استخوانشناسی تشخیص داد استخوان های غولپیکری که مردم قدیم از زیر خاک درمی آوردند و استخوان انسان های غولپیکر تصور میکردند درواقع استخوان های فیل ها و چهارپایان غولپیکر منقرض شده ی دیگر بوده اند غول ها در زمره ی افسانه های شفاهی طبقه بندی شدند و جای آنها را انسان های میمون شکل مد نظر داروینیسم پر کردند بخصوص به خاطر این که یکی از دلایل غول تصور کردن نسل انسان های اهریمنی قبل از نوح، گزارش ترتولیان از پدران کلیسا درباره ی کشف استخوان های غول ها در کارتاژ بوده است. اما فرقه ی استعماری تئوسوفی همچنان اصرار داشت افسانه های یهودی-مسیحی درباره ی وجود انسان های غولپیکر باستانی واقعی تلقی شوند. مادام بلاواتسکی در این راه، از خود داروین مایه میگرفت آنجاکه گفته بود گونه ها بارها به بخشی از ظواهر اجداد گونه ای از بین رفته شان برمیگردند. مادام بلاواتسکی با توجه به ظهور گهگاهی انسان های قدبلند در حد دو متر و نیم در امروزه روز، عنوان میکرد که این انسان ها بر اساس تئوری داروین دارند به نسل اجداد غولپیکر پرتعدادشان برمیگردند. بلاواتسکی در صحت ادعای خود عنوان نمود که لغات به کار رفته برای نژاد منقرض شده ی انسان ها در منابع یهودی-مسیحی چون گبوریم (جباران)، نفیلیم (سقوط کردگان)، و رفائیم (اشباح)، هیچ نشانی از توصیف قد بلند ندارند و اگر این لغات مفهوم غول یافته اند تا جایی که مردم زمان ترتولیان به محض یافتن استخوان های غولپیکر، انتظار انسان بودن آنها را دارند، فقط میتواند به این خاطر باشد که آنها واقعا نسل انسان های غولپیکر را دیده بوده اند. بلاواتسکی حتی حدس زد جمجمه های منسوب شده به نیمه میمون های داروین ممکن است متعلق به سیاهپوستانی باشد که احتمالا زیر جمجمه ی سر خود، تنه ای غولپیکر داشته اند. مادام بلاواتسکی ادعا میکند که این غول ها همان نژاد مردمان آتلانتیسند که تمدنی عظیم بنا نموده بودند و این تمدن در سیل نوح غرق شد.:

“are giants a fiction?”: h.p.blavatsky: sacred-texts.com

اگر بلاواتسکی قصد کرده بود که غول ها را واقعی تلقی کند به خاطر این بود که تمدن رو به رشد اروپای قرن 19 بازگشت به آتلانتیس غول ها بود و سازندگان آن آتلانتیس غول تلقی میشدند چون میتوانستند با امکانات کم، بناهای عظیم باستانی مثل اهرام ثلاثه را بسازند. اما موضوع این بود که بازگشت به عصر آسمان خراش ها به سبب بازگشت به نسل انسان های گناهکار حکم ظهور دجال یا آنتی کریست را داشت. عدد آنتی کریست 666 است که در این صورت و با توجه به وضع این رقم در قرن اول میلادی آنتی کریست باید بیش از 1000 سال پیش ظهور کرده باشد. اما واقعیت این بود که میشد این عدد را به قرن 19 رساند. داروینیسم قرن 19 با تبدیل بشر به یک حیوان غریزی، روح او را انکار و بنابراین آخرت او را غیر ممکن تلقی کرده بود و این اتفاق قبلا در تاریخ یهود با انکار بهشت و دوزخ و زندگی پس از مرگ، توسط فرقه ی صادوقی رقم خورده بود. صادوقی ها یکی از سه فرقه ی یهودی در روزگار جوزفوس فلاویوس در زمان تخریب معبد اورشلیم و سیادت کلی روم بر یهودیه بوده اند. دو فرقه ی دیگر، فریسی ها و حصایی ها بوده اند. نارضایتی های هر سه دسته نتیجه ی از بین رفتن حکومت حشمونائیان و رسیدن هرود ادومی به حکومت یهودیه در همدستی با روم بوده است. با این حال، از این سه دسته فقط صادوقی ها بوده اند که مورد علاقه ی خاندان حشمونی بوده اند. فریسی ها به این خاطر از سوی حشمونی ها طرد شده بودند که حکومت بر یهودیه را متعلق به رهبران خود شاه داودی ها میدانستند. اما گناه حصایی ها چیزی در حد ارتداد بود. چون آنها از خود فرقه ی صادوقی برخاسته بودند و هنوز رهبران خود را صادوق میخواندند. حصایی ها بسیار به نصیری های تابع یوحنای تعمیددهنده (یحیی) نزدیک شده و دارای تمایلات عرفانی شده بودند. اعتقاد بر این است که بعضی شعبه های مسیحیت اولیه از جامعه ی یهودیان قمران برخاسته بوده است؛ منجمله مسیحیت ابیونی در ادوم (اردن کنونی) که به سبب پیامبر خواندن عیسی و احترام به او ضمن انکار پسر خدا بودن او و همچنین به خاطر احکامی چون ممنوعیت شراب، اساس اسلام تلقی شده است. ظاهرا پیوندش با صادوقی ها امکان عربی شدن زبان اسلام را ایجاد کرده است. چون صادوقی ها نیز به سبب رفع مسئولیت قوم برگزیده ی خدا از بنی اسرائیل و دادن آن به فرزندان اسماعیل به عنوان تنها فرزند باقی مانده ی ابراهیمی که خدا وعده ی حکومت فرزندانش به زمین را به او داده است در همین مسیر قرار داشتند. از طرفی یکی از اتهامات وارده به حصائیان این بود که تقویم شمسی را جانشین تقویم قمری کرده اند. قرائیان که یکی از شعبه های صادوقیان بودند نیز متهم بودند که در روش تقویمی خود، تقویم شمسی و قمری را با هم هماهنگ میکنند و چون تقویم قمری 10 روز از تقویم شمسی کوتاهتر بوده، هر سه سال یک ماه سیزدهم اضافه میکردند تا سال در حد و اندازه ی اصلیش بماند. صادوقی ها در قرن نهم این شیوه را ممنوع اعلام کردند و گفتند که سال قمری باید 12 ماهه بماند حتی اگر نظمش به هم بخورد. همین مسئله در تقویم عربی هم وجود دارد و در قرآن اضافه کردن هر سه سال ماه سیزدهم عربی موسوم به نسی گناه شمرده و باطل شده است که از آن زمان، ارتباط سال های قمری اسلامی با نظم فصلی سال های شمسی تدریجا قطع شده است. بنابراین روشن است که پیوندی بین حشمونی ها و سلسله های حکومتی اسلام وجود دارد. فومنکو معتقد است که حشمونی ها همان عثمانی ها هستند و عثمانی ها تا زمانی که سلطان محمود در جهت اصلاح ارتش، ینی چری های مسیحی را سرکوب و نابود کرد امکان نداشت اسلامشان از مسیحیت قابل تمییز باشد. میدانیم که قرایی ها و حصایی ها به چرخه های سه ساله بر اساس زمان تطبیق مجدد سال شمسی و قمری دست می یازیدند و در اناجیل، نشانه های کاربرد این چرخه ی سه ساله در جامعه ی زمان مسیح وجود دارد. پس کاملا ممکن است با حساب کردن سالی به اندازه ی 3سال شمسی، عدد 666 در 3 ضرب شده و تبدیل به عدد 1998 شده باشد. این عدد را با سال 140 قبل از میلاد که سال تاسیس دولت حشمونی در تاریخ رسمی کنونی است جمع کنید. سال 1858 به دست می آید که سال خوانده شدن اعلامیه ی مشترک داروین و آلفرد راسل والاس درباره ی تکامل تدریجی در انجن لینه ی لندن است. بدین ترتیب عدد 666 به دست می آید و البته نسبت به آغاز تاریخ عثمانی. البته نه یک آغاز واقعی بلکه یک آغاز تمثیلی بر اساس یک پیشبینی مسیحی. اگر به جای 1998 سال، 666 سال شمسی معمولی از سال اعلامیه ی مزبور در قرن 19 کم کنیم به اواخر قرن 12 پرتاب میشویم زمانی که امپراطوری فرضی سلجوقی در آسیا در حال محدود شدن به دولت سلجوقیان روم بود و زمینه میشد تصور شود آنچه از این دولت به عثمانی ها میرسد زمانی به تمام این قلمرو تعلق داشته و امواج ترک-مغول های یورشگر جدید چون خوارزمشاهیان و چنگیزخانیان در حال نابود کردن بقایای آن در دیگر سرزمین ها بوده اند. دولت عثمانی از دل دولت سلجوقی روم به دست آمده است. سیلویان تریستان فرانسوی، از شخصیت های تجدید نظر طلب در تاریخ، در کتاب «تجدید نظر در یونان باستان» معتقد است که سلجوقی ها همان سلوکی های یونانی هستند و قیام حشمونی ها علیه سلوکی ها همان قیام عثمانی ها علیه سلجوقی ها است. وی سلجوقیان را تقریبا بانیان پادشاهی های خاورمیانه و در این تاسیس، دنباله ی حکومت های ترک-مغول شمالی میشمارد. وی در این باور، وامدار فومنکو است که تمام حکومت های جهان را برخاسته از ترک ها و مغول ها میدانست. با این حال، فومنکو در جهت ناسیونالیسم روس، ترک ها و مغول ها را اسلاوهای روسیه ی غربی خوانده است، درحالیکه برداشت تریستان این است که ترک ها و مغول ها همان مردمان چشم بادامی شرق دور هستند و مظاهر تمدن چین را به شرق سامی و اروپا داخل نموده اند. البته سلوکیان یونانی خوانده شده اند نه مغول. به عقیده ی تریستان این به خاطر آن است که ترک های عثمانی تنها نیروی فاتح شرق نزدیک نبوده اند و مسیحیبان غربی آنها را در این راه همکاری میکرده اند. وی دراینجا روی یکی از نظریات فومنکو تامل میکند؛ نظریه ای که بر اساس آن، جنگ تروآ شامل فتح تروآ به دست یونانیان، همان فتح قستنطنیه ی بیزانسی توسط سلطان محمد دوم عثمانی (فاتح) است. البته سلطان عثمانی یونانی زبان نبود و برعکی قستنطنیه یونانی بود. اما تریستان کمی در قصه تغییر ایجاد میکند. وی توجه میکند که همکار اصلی سلطان محمد در فتح قستنطنیه، اسکندر بیگ از آلبانی است. این اسکندر بیگ، کلاهخودی به شکل سر یک بز دو شاخ بر سر میگذاشت و تریستان، او را همان اسکندر مقدونی میداند که در شرق معروف به ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ بود. اسکندر بیگ بعدا به دنبال یک شورش ناموفق علیه سلطان محمد فاتح سقوط کرد. به نظر تریستان او نماینده ی یک جناح در حکومت عثمانی است که بعدا تصفیه شده اند؛ جناح یهودی-مسیحی که فرهنگ های پیشین را از بین برده و گذشته ی خاص خود را برای سرزمیبن سلجوقی تخیل کرده است؛ یعنی گذشته ای به نام بیزانس یا بوزنطیه ی یونانی-رومی، درحالیکه عثمانی های پیروز بیشتر روی خلق یک گذشته ی سلجوقی ترکی تمرکز کرده اند. روم یونانی شده تا گویای یونانی زبان بودن مسیحیان ارتدکس عثمانی باشد. اما خود تریستان، این زبان یونانی را بیش از این که به یونان کنونی متصل کند دارای خاستگاه فرانسوی میشمرد. در این مورد هم تریستان هنوز دارد با یادآوری های فومنکو ور میرود؛ ازجمله این که اورشلیم تورات در اصل رم ایتالیا و دیگر سرزمین های کتاب مقدس، سرزمین های اطراف آن در ایتالیا هستند و پیروزی روم باستان بر اورشلیم یهودی در زمان های تیتوس و وسپازیان، تا حدودی همان پیروزی روم ژرمن بر پاپ در زمان شارل پنجم فرانک است. شارل پنجم سرزمین تونس را هم از طریق دریا فتح کرد و تونس همان کارتاژ یا قرطاجه ی فنیقی در شمال افریقا است. بنابراین امپراطوری فرانکی جانشین فنیقی ها نیز هست و ونیز یک نسخه ی ایتالیایی فنیقه در اروپا است. زبان عبری که زبان یهودیان است نیز از زبان فنیقی منشعب شده است. ونیز به نوبه ی خود به قستنطنیه حمله ی صلیبی نموده است و فتح او در آنجا روایت دیگری از فتح اورشلیم در جنگ صلیبی قرن 12 است. یعنی قستنطنیه خود اورشلیم است چون رم جدید است و رم مساوی است با اورشلیم یهودی. حاکم صلیبی اورشلیم، شارل آنژو است که فومنکو او را با کورش کبیر آزادکننده ی یهودیان در تورات تطبیق کرده است. البته "امت سوئینی" توجه کرده است که کورش در منابع یهودی، تصاویر متضادی دارد؛ برخی او را یک منجی یهود نامیده اند و برخی او را یک ظالم نسبت به یهود خوانده اند و در عوض اسکندر مقدونی را به عنوان منجی یهودیان ستایش کرده اند. این تصویر متضاد را در جنگ صلیبی نیز می یابیم. از یک طرف گفته میشود صلیبیون یهودیان را هم به اندازه ی مسلمانان کشتار کرده اند و از طرف دیگر گفته میشود شارل آنژو حاکم اورشلیم، یهودیان را نواخته و به دانشگاه های یهودی سالرنو و ناپل، دستور ترجمه ی آثار عربی و یونانی را داده است. ازاینجا میتوان فهمید که: 1- تا این زمان هنوز مسیحیت یهودی تبار کشیشی در غرب نداریم و صاحبان دانشگاه ها هنوز یهودیانند. 2-این یهودی ها میلی به ترجمه ی آثار عربی و یونانی نداشتند وگرنه معنی نداشت کسی دستور به این کار بدهد. 3- صحبت از ترجمه ی عربی و یونانی آن هم توسط یهودیان نیز ملزم میکند که اینجا یونانی زبانی ناشناخته در غرب بوده است و البته این نیازمند آن است که منظور از یونانی، چیزی غیر از گریک که امروزه با یونانی مترادف است بوده باشد. زبان گریک به عقیده ی تریستان یک زبان دارای بنیاد فرانسوی است. چون گریک ها دنباله ی دوری ها هستند و دوری مرتبط با زبان های پاتوآی فرانسوی است. ژان اسپانیله، ارتباط بعضی پاتوآها با با زبان های باسک، آکیتن و بخصوص فرانسوی پاریسی را نشان داده است. این زبان ها واسطه ی فرانسه و اسپانیا نیز هستند. اسپانیایی ها را به نام یهودیان سافاردی، اسپاردا میخوانند و تریستان، آن را همان اسپارت در تاریخ یونان باستان میشمرد. و اما یونان قبلی که مغلوب این دوری ها شد چه بود؟ بیشتر دانش یونانی که میشناسیم از طریق نوشته های عربی به غرب رسیده و در آنجا پایه ی جعلیات جدید شده اند. درواقع یونانیان باستان در ابتدا همان اعراب بوده اند. مثلا ارشمیدس در اصل، شیخ احمد النساوی، و اقلیدس همان "العقلیدسی" بوده اند. نابودی دانش یونان باستان توسط مسیحی های بیزانسی همان نابودی فرهنگ و دانش عرب توسط جناح اروپایی دربار سلاطین عثمانی است که اسکندربیگ نماینده ی آنها است و این اسکندربیگ همان اسکندر مقدونی عامل یونانی مآبی و یک معادل یونانی موسی در فرهنگ یهودی است. بنابراین پس از این فرهنگ کشی، زبان یونانی مدافع یهودیان و وسیله ی فرهنگ سازی جدید آنان از روی فرهنگ قبلی است بطوریکه فرهنگ افلاطونی در ارتباط پیچیده اش با مفاد تورات، به وسیله ی جمیستو پلتون از بیزانس به ایتالیا وارد میشود و درآنجا مایه ی خلق آثار افلاطون توسط مدرسه ی افلاطونی پلتو میشود که نام پلاتو یا افلاطون مرتبط با همین پلتو است و آنچه در ورای این افسانه به نام دانش نوافلاطونی معرفی شده اتفاقا به اصل نایهودی آن نزدیکتر است. طبیعتا ایتالیا به عنوان دیگر اورشلیم فتح شده توسط فرانک ها پس از چنین ترجمه هایی گذشته ی غیر مسیحی خاص خود را تخیل میکند و یک روم لاتینی توصیف میشود که روی یک بنیاد اتروسکی شکل گرفته است. جالب این که اتروسک ها خود مهاجرینی از ترکیه قلمرو اصلی عثمانیان و سلجوقیان روم هستند. مهمترین نکته استواری کیهانشناسی ایتالیا بر نجوم بطلمیوس است و نجوم، مهمترین علم مذهبی نسبت داده شده به شرق باستان است. این کتاب از عربی به یونانی ترجمه شده و با این حال ادعا میشود نویسنده اش کلودیوس بطلمیوس از توسکانی برخاسته که قلمرو اتروسک ها است. او بطلمیوس نامیده میشود چون از نسل بطالسه ی مصر شمرده میشود. تریستان، این بطالسه را معادل طولونی های مصر میشمرد و استدلال میکند که بنیانگذار این سلسله یعنی ابن طولون، پسری به نام ابوالکرادیس خزرجی داشت که در این جا کرادیس را میتوان کلودیوس و ابوالکرادیس را جد کلودیوس خواند که در این صورت بطلمیوس ها همه اجداد کلودیوس در مصر خواهند بود، آن هم در یک مصر عربی-اسلامی. در عین حال، مصر، خود با بابل تطبیق شده و این به دوران ممالیک برمیگردد زمانی که خاندان عباسی از خشم مغول ها از بغداد در دشت بابل به مصر گریختند. تریستان، دستگاه خلافت بغداد را یک کپی دستگاه پاپ برای فرانک ها میشمرد که توسط سلجوقیان به عنوان حکمرانان اصلی در یک سرزمین مقدس قبلی بنا شده و در دوران اصلی عثمانی کاربرد خود را از دست داده یا بهتر است بگوییم با غلبه ی قوای ترک مغولی بر قوای یونانی، گویی که مغول ها بغداد را ویران کرده باشند، دستگاه خلافت به مصر عقب نشسته است.:

“COMMENTARY ON REDATING ANCIENT GREECE”: D.LACAPELLA: THEOGNOSIS: NOV13, 2018

علیرغم این که مذهب نجومی به کلدانیان بابل منسوب است (و شاید کلودیوس هم تلفظ دیگری از کلدی باشد) به نظر نمیرسد نجوم مورد بحث، در فاصله ی زیادی از محتویات تورات و انجیل قرار داشته باشد. چون داستان های تورات و انجیل از روی وقایع و پیشگویی های نجومی نوشته شده اند بطوریکه مرز بین انسان ها و ستارگان گاهی در آیات محو میشوند. یکی از جنجالی ترین آیات که حتی افسانه ی تولد عیسی مسیح هم تحت الشعاع آن قرار دارد، در سفر اعداد 17 : 24 دیده میشود:

«من او را میبینم، اما نه اکنون. من او را میبینم، اما نه نزدیک. ستاره ای از یعقوب بیرون خواهد آمد و عصایی از اسرائیل برخاسته، شقیقه های موآب را خواهد زد و تمامی پسران شیث را در هم خواهد شکست.»

خاخام موسی ابن میمون منسوب به قرن 12 که احکامش مبنای بسیاری از قوانین یهود توصیف شده، این آیه در مورد ستاره ی یعقوب را شاهدی بر ظهور مسیح استناد کرد و نیز اثبات این که مسیح از یعقوب و از قبیله ی یهودا خواهد آمد نه از نسل عیصو و ادوم. خاخام یاکوو ساسپورتس با استناد به این حکم، مسیح بودن شبتای زوی را زیر سوال برد به این دلیل که هیچ ستاره ی جدیدی در آسمان ظاهر نشده بود. زوهر، ستاره ی مزبور را با 7 ستاره ای که به دور آن میچرخند نشانه گذاری کرد. در قرن هجدهم، ویلنا گائون محقق یهودی ادعا نمود قدرت این منظومه ی ستاره ای میتواند زمین را نابود کند. ولی یووال اویدیا مدعی است که احتمالا ستاره ی مزبور فقط با گذاشتن تاثیرات آب و هوایی سنگین بر زمین اثر میکند. در سال 2021 خاخام یاکوف اسحاق بیدرمن، خاخام بزرگ فرقه ی للوف و از رهبران جامعه ی یهودی حسیدی، ادعا نمود که از اوایل ماه آدار (ماه عبری شامل بخش هایی از ماه های بهمن و اسفند بین 12 فوریه تا 13 مارس) و مصادف عید پوریم کم کم ظهور خواهد کرد و چون وعده ی پیروزی یهود در پیروزی بر مصریان متجلی میشود باید تا حدود عید فصح که سالگرد خروج از مصر است ظهور خود را آشکار کند. این خاخام، ستاره ی یعقوب را همان ستاره ی معروف نیبیرو میداند و مدعی است در زمان اوج تاثیر آن بر زمین، در تمام کشورهای دنیا به جز اسرائیل زلزله خواهد شد. در کمال تعجب، 4سال پیش، در فوریه ی 2017 ناسا ادعای کشف ستاره ای با 7سیاره نموده بود که یهودیان مدعی شده بودند همان ستاره ی نیبیرو با نشانه های توصیف شده در زوهر است. ناسا این ستاره را یک ستاره ی کوتوله به اندازه ی 8درصد خورشید خوانده و نامش را "تراپیست1" گذاشته بود. کشف اخیر را ناسا با تلسکوپ فضایی اسپیتزر انجام داده بود و گروه هایی از یهودیان این را که اجدادشان بدون تلسکوپ به وجود این ستاره آگاهی یافته بودند نشانه ی معجزه ی الهی بودن زوهر و میراثش کابالا دانسته بودند. اندازه ی کوچک این ستاره تا حد یک سیاره نیز نشانه ی تعبیر شدن نیبیرو به سیاره ی ایکس تلقی شده است. درواقع این سوال وجود دارد که چرا باید نیبیرو که خانه ی آنوناکی ها یا خدایان نجومی کلدانی است، برای یهودی ها اینقدر مهم باشد و حتی به داستان مسیح بیامیزد؟:

“the messiah and nibiru”: peter Kirby: biblical criticism and history: feb17,2021

درواقع اگر در نظر بگیریم که کل جهانبینی یهودی-مسیحی روی یک سری برداشت های تحریف شده از اساطیر نجومی کلدانی در بابل و آن هم در اروپای قرون وسطای متاخر استوار بوده اند، هیچ گونه حکومت شرعی یهودی-مسیحی وجود نداشته و برداشت های اسلامی از آن نیز فقط نتیجه ی فرهنگ کشی اصحاب یهودی-مسیحی اروپایی و جا زدن چنین خاطره ای در حافظه ی نداشته ی ملت های آسیایی بوده است. این میتواند بخشی از مسائل بحرانساز در تاریخ خاورمیانه ی اسلامی را افشا کند بخصوص وقتی در نظر بگیریم که امروزه وقتی صحبت از اسلام میشود، اسلام یهودی تبار با عقبه ای از پیامبران یهودی انجیلی است که فقط و فقط با عثمانی ها به وجود آمده و این عالیجنابان عثمانی هم فقط استبداد آن را دوست داشته اند بی این که هیچ اصراری بر اجرای شریعت آن در جامعه داشته بوده باشند. ازاینرو مسئله ی شرع به ملایان واگذار شده و حکومت فاصله ی نسبی خود را با آن حفظ کرده است.

جهاد سعد، اندیشمند لبنانی، یکی از کسانی است که به عوارض این مطلب در خاورمیانه ی اسلامی توجه کرده است. اخیرا محمد قطرانی از حوزه ی علمیه ی مشکات و پژوهشگر مرکز راهبری ورثه الانبیا به سبب برجستگی مسئله ی اعتراض به حجاب اجباری زنان در شورش های آبان ماه 1401 با دکتر سعد مصاحبه کرد و نظر او را دراینباره جویا شد. در این مصاحبه که در شماره ی اول مجله ی باور (خرداد و تیر 1401) منتشر شد، دکتر سعد، دستوری از امام علی در خطبه ی 40 نهج البلاغه را به عنوان نشانی از تصور عتیق از مسئولیت های حکومت نقل میکند:

«برای مردم حاکمی لازم است، چه نیکوکار و چه بدکار، که مومن در عرصه ی حکومت او به راه حقش ادامه دهد، و کافر بهره مند از زندگی گردد، و خدا هم روزگار مومن و کافر را در آن حکومت به سر آرد و نیز به وسیله ی آن حاکم، غنائم جمع گردد، و به توسط او جنگ با دشمن سامان گیرد و راه ها به سبب او امن گردد و در امارت وی حق ناتوان از قوی گرفته شود تا مومن نیکوکار راحت شود و مردم از شر بدکار در امان بمانند.»

دکتر سعد میگوید که در این فراز، کوچک ترین جایی برای اجرای شرع به حکومت واگذار نشده و حکومت های اغلب ستمگر اسلامی نیز طبیعتا چنین وظیفه ای برای خود قائل نبوده اند. این باعث شده تا اجرای شرع بر روی نوعی فقه فردی بگردد و بین فقیهان و مردم فاصله بیفتد و فقط رعایت ظاهر شرعی و عمل فردی به شرع در حد برجستگی نماز و روزه و کمیت عبادت و به موقع برگزار کردنش اهمیت بیابد و هیچ جایی برای بررسی اجتماعی شرع و امکان و شرایط جذب مردم به آن وجود نداشته باشد. نتیجه این که به محض این که بحث اسلام سیاسی و دخالت شرعی فقیهان در زندگی مردم پیش آمده، فقط همین مسائل ظاهری مورد توجه قرار گرفته اند و هیچ توجهی به مشکلات اجتماعی و حقوق فردی و اجتماعی مردم از سمت متشرعین به عمل نیامده است. بدون اهمیت به این مسائل امکان ندارد «فرهنگ دینی» با سهولت در میان متدینین و نامتدینین جامعه منتشر شود و با خصومت روبرو نگردد.

به نظر میرسد به دلیل عدم وجود خاطره ای از پیدایش حکومت شرعی با منطق و دانش، تنها راه پیش گذاشته شده برای متشرعین در اجرای احکام الهی، معامله با مردم به شیوه ی معامله ی خدا و پیامبرانش با غولان بوده اند به ویژه که ما الان در مرحله ی 666 و بازگشت آتلانتیس هستیم. غول های آتلانتیسی هیچ منطقی نداشتند و کاملا بی عقل بودند. ولی تنها دلیل خطرناکیشان این بود که فقط به سبب تجهیز به جادو به شدت متمدن بودند، لابد همانطور هم به مانند آنان، مردم امروز.

مطلب مرتبط:

این معامله بین خودمان بماند: گفتگوی سری فراماسون های سکولار با دایناسورهای جادوگر

زیبایی دشمن زنان است یا زنان دشمن زیبایی؟: نفوذ جادوی یوگای تانترا و سبت سیاه بر زندگی مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا در فرانسه، 40 نفر از اعضای یک فرقه ی یوگای تانترا ازجمله گوروی رومانیایی فرقه به جرایم مختلفی منجمله آدمربایی، قاچاق انسان، تجاوز جنسی و حبس غیر قانونی افراد دستگیر شدند و گمان میرود برای بعضی از آنها حداقل 30 سال حبس منظور شود. اینها مانند دیگر فرقه های یوگای تانترا آدم ها را با عمل جنسی به عرفان میرساندند. منتها ظاهرا توقع مهره های اصلی از علاقه ی زنان رهرو به انجام عمل جنسی آنقدر بالا بود که نه فقط به آنها تجاوز کردند بلکه از آنها پورنوگرافی هم تهیه کردند. شکایت 12 نفر از زنانی که سابقا عضو این فرقه بودند باعث وارد عمل شدن پلیس و دستگیری عوامل رده بالای این فرقه شد. همین چند سال پیش، اتفاق مشابهی هم در فنلاند خبرساز شده بود.

یوگای تانترا از وحدت بین اعضای جنسی به جای لینگام یا آلت جنسی شیوا و یونی یا آلت جنسی شاکتی –نیمه ی مونث شیوا- به دست می آید. شیوا خدای یوگای تانترا است و اگرچه یک خداوند هندو است ولی یوگای جنسی در بین برخی نحله های بودیسم تبتی که در مرز چین با شبه قاره ی هند قرار داشتند و به نوعی گذرگاه ارتباط فرهنگی بین چین و هند بودند نیز انجام میگرفته است. تاشو لاما و دالایی لاما دو مرشد مهم بودیسم تبتی هستند که چینی ها اولی را تجسد گئوتمه بودا یا آمیتابا بودا، و دومی را تجسد آوالوکیتشوارا میشمردند. آوالوکیتشوارا نیز یک بودای دوجنسه و قابل مقایسه با شیوا است. او البته به خاطر موقعیت آسمانیش، با یهوه در یهودیت هم قابل مقایسه است و ما در یهودیت هم آیین های جنسی جادویی سبت سیاه در راه عبادت را داریم. معنی نام هندی آوالوکیتشوارا «پروردگاری که از بالا به پایین مینگرد» است که نشان میدهد آوالوکیتشوارا مثل یهوه یک پروردگار آسمان بوده است اما از سوی دیگر، نام چینی او «کوآن شی یین» به معنی «پسری که شبیه پدرش است» میباشد که او را معادل یهوه در هیبت پسر زمینیش عیسی مسیح میکند. در چین، معمولا کوان شی یین را در هیبت زنانه اش گوآن یین میپرستیدند و علت این است که وقتی خدا به جای روح در جسم تجلی میکند، روح مردانه (یانگ) و جسم زنانه (یین) تلقی میشوند و بدین ترتیب، اگر قرار باشد کالبد جسمانی خدا را ببینیم بخش زنانه ی وجودش را میبینیم. احتمالا تمامی الهه های چینی، خود گوان یین با اسم های مختلف هستند. البته کوآن شی یین یک تجسم اژدها هم داشت که «اژدهای خرد» نامیده میشد و بنابراین او و شیوا با شیوه ی پرستش یهوه به صورت مار در بین اوفیت ها یا یهودی های مارپرست و پرستشگر آلات جنسی در ارتباط بودند. مذهب افیت بیشتر در مصر رواج داشت و درآنجا آغاثاذیمون یا گوهر نیکی در قالب یک مار بر افیت ها متجلی میشد. این مار، همان «نهب خون» خدای مار در بین مصری ها بود و ظاهرا همین اسم با کمی جابجایی به "خنوبیس" تبدیل شده که قدیمی ترین خدایان به روایت یامبلیخوس است. یونانیان و رومیان او را با هرمس یا مرکوری خدای صاحب عصای کادوسئوس برابر میدانستند که به دور عصایش دو مار به نشانه ی ضدیت پیچیده بودند. مرکوری خدای عطارد بود و خدای عطارد در هندوئیسم بودا نام دارد و پسر خدای ماه است. مار مقدس افیت ها مثل مرکوری ثنوی بود و افیت ها برای نشان دادن ثنویتش او را به شکل یک مار که روی دو پای انسانی راه میرود تجسم بخشیده بودند و این موجود به همین شکل، الگوی شوالیه ها در فرقه ی تمپلارها شد که فراماسونری از آنها پدید آمد. این فرقه به شدت آمیخته به کابالای یهودی بود که همه چیز دنیا ازجمله جنبه های متضاد روح و جسم را خدایی تلقی میکرد.:

the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: part2: chap15

دوگانه ی جسم و روح که در غرب در مذاهب صابئین و در غنوصی گری بسیار مشهور است، در بودیسم شرق دور، بیش از همه ی نحله ها در فرقه ی 7 جواهر (زنودو) در کیوتوی ژاپن برجسته شده بود که نسب تعالیم خود را به لائوتزو پیامبر چینی میرساندند. آنها به رازهای هفتگانه ی ماه موسوم به یامابوچی اعتقاد داشتند که از 7 خدای قمری سرچشمه میگرفتند که 7نوع روح مختلف را در زمین میدمند. سه روح اول، سه نوع مختلف از موجودات یعنی جمادات، گیاهان و جانوران را پدید می آوردند. چهار روح بعدی، چهار نژاد از بشر را پدید می آوردند. سه نوع اول، انسان محسوب نمیشوند و تنها نوع چهارم، انسان به مفهوم مصطلح کلمه در نظر گرفته میشود. سه نوع انسان اول بر اساس رده بندی بین سه نوع جماد و گیاه و حیوان به وجود می آیند و مبنای تصورشان، مراحل رشد کودک است که او در آن به ترتیب در دوگانه های جماد-گیاه، گیاه-حیوان، و حیوان-انسان اسیر میشود. در سومین دوگانه که درواقع معادل نژاد سوم است درگیری بین روح انسانی و غرایز حیوانی است و نژاد چهارم نیز هنوز درگیر همین مطلب است. کسانی که بتوانند از این دوگانه عبور کنند و وارد انسانیت کامل شوند به مرتبه ی انسان پنجم پای گذاشته اند اما این انسان ها اینقدر کمند که هیچ وقت به یک نژاد جداگانه تبدیل نمیشوند. بنابراین نژادهای سوم و چهارم دارای روح و خاصیت «بودی» یا بودا شدگی هستند که دراینجا بودی میتواند تلفظ دیگری از «بهوتا» در هند به معنی دوگانگی باشد. کاملا ممکن است این تفکرات در هند شناخته شده باشند چون هندی ها هم فقط شاخه ی مانوها از بشر یعنی اولاد مانو یا نوح هندی را انسان تلقی میکردند و نژاد پیشین انسان ها را که معادل نژاد سوم قمری است، خدایان به حساب می آوردند. این خدایان زمینی، به دلیل گردنکشی در مقابل خدایان آسمانی در سیل بزرگ غرق شدند و قرار شد تا ارواح جاویدانشان به طور مرتب در انسان های زمینی و میرنده ی اولاد مانو تناسخ کند تا در سیر طولانی ای از رنج و بدبختی تصفیه و پاک شوند. نژاد مانو نژاد پیشینی از جانوران است که میمون ها از آنها هستند. بنابراین انسان نخستین مثل میمونی قدرتمند و عضلانی است که بیشتر غریزی است و تنها همهویت شدنش با روح خود که همان حالت دوجنسه ی نژاد پیشین بشر است کم کم او را لطیف میکند. اگر در زمان رامایانا، راما و قومش انسان هایی معمولی هستند که با نژادی از مردان میمون مانند به رهبری هانومان دوست میشوند به خاطر آن است که نژاد راما کم کم با جنبه ی خدایی خود آمیخته و به انسانیت نزدیک شده است درحالیکه نژاد هانومان تازه و در اثر آشنایی با راما در حال پیشرفت است. این افکار بسیار به نظریات داروین درباره ی پیدایش انسان از میمون نزدیکند. اما مادام بلاواتسکی به داروینیسم خرده میگیرد که آن دارد انسان را در مرتبه ی میمون نگه میدارد و در این کار به فلسفه ای که از آن الهام گرفته پشت میکند. دراینجا مادام بلاواتسکی از قول «یک متفکر هانوفری» بیان میکند که نظریه ی پیدایش انسان از میمون در کابالا مطرح شده و ازجمله در مورد طی چهار مرحله در تبدیل میمون به انسان سخن رفته است که بر اثر آن، در نژاد سوم، سیاهان و زردپوستان و در نژاد چهارم، نژاد سفید پدید می آید؛ نژاد چهارم، جادوگری سیاه و جادوگری سفید را اختراع میکند و با آنها به امکانات رشد تمدن دست می یابد و نیز جنگ را اختراع میکند و با جنگ، نژادهای پیشین را فتح میکند و با آنها می آمیزد و ملت های جدیدی پدید می آورد که مدام با هم در جنگند. اینجا روشن میشود که خدایان زمینی دوران ماقبل مانو هیچ نیستند جز نفیلیم یا نژاد غول ها و بشر دارای نیروهای فراطبیعی در افسانه های یهودی منجمله در کابالا. چون این نژاد از به هم آمیختن فرشتگان هبوط کرده با زنان زمینی پدید آمد. در غنوصی گری این نژاد معادل لشکر «نبط یاور بار یوفی عفافیم» شاه اجنه geni است که ارواحی بودند که در اجساد زمینی حلول کردند و به نژاد اورک ها تبدیل شدند. درواقع مبنای اتحاد این دو اسطوره ریشه گرفتن یهودیت و غنوصی گری هر دو از پس و پیش کردن باورهای منسوب به یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است که بعضی از آنها ازجمله در این مورد در عقاید نصیری ها (مندائیان) که یحیی را پیامبر خود میشمرند بهتر باقی مانده است. مندائیان معتقدند که جهان مادی را خدا (حیی) نیافریده بلکه یک موجود ترکیبی از فرشته و جن به نام "پتاح ایل" آفریده است که مادرش یک جن عالم تاریکی بوده است. پتاح ایل را در غنوصی گری، «یلدابهوت» به معنی فرزند کائوس مینامند و پسر سوفیای تاریک به شمار می آورند. در این باور، یهوه معبود یهودیان، خود یلدابهوت و معادل یک شیطان است نه خدای راستین. بنابراین او دقیقا مار مقدس اوفیت ها است که سبب اخراج آدم و حوا از بهشت و بنابراین پیدایش زندگی زمینی بشر شد و لاجرم خالق انسان شمرده میشود. در عین حال، در کابالا که جهان مادی را کالبد خدا میشمارد، او در مقام انسان روح جهان را میسازد. چون اگر نژادهای سوم و چهارم به این خاطر دچار به دوگانه ی روح و جسم باشند که روحشان از فرشتگان هبوط کرده به جای ارواح خدا تشکیل شده باشد، در این صورت، خدا فقط در انسان تکمیل میشود و ازاینرو است که خدای کابالا آدم کدمون نامیده میشود و همنام آدم ابوالبشر است. در صورت برابری او با پتاحیل، مادرش جن تااریکی، معادل الهه ی زمین میشود و پدرش روح الهی خواهد بود. درنتیجه پرستش خدا با عمل جنسی در سبت سیاه و یوگای تانترا تکرار تجربه ی خدا در ملحق شدن به زمین شمرده میشود و روی آوردن مرد به زن، یک تجربه ی شرک آمیز برای پیروی از خدا است. این روی آوری شیطانی و شیوه ی شیطانپرستان خوانده میشود چون زمین و نیروهای فیزیکیش در مقام مقوم غرایز حیوانی بشر، به زن تشبیه شده اند.:

Ibid: v1: part1: stanza6

شاید هر کسی که خود را در جایگاه یوگای تانترا قرار میدهد به نوعی احساس میکند چنین باشد بخصوص اگر از یک جامعه ی پیشرفته و مادی گرا مثل فرانسه ی مدرن برخاسته باشد. آدمی که از چنین جامعه ای برخاسته، حق انسان میداند که زمین را چپاول کند، موجودات زنده را بیرحمانه و فقط به خاطر استفاده ی مادی از آنها بدون نیاز واقعی از بین ببرد و همه چیز را بر اساس میزان پولی که با آن قابل تبادل است بسنجد. اگر زن تمثال زمین باشد معلوم است که انتظار مشابهی از او میرود بخصوص وقتی در یوگای جنسی این زن در رابطه با یک مرد باشد که به جای روح نشسته و احساس خدایی میکند. آن وقت تمام آن خودخواهی و بیرحمی یهوه در رابطه با انسان ها و موجودات زنده ی دیگر، در این مرد هبوط میکند و زنان را به جای بنده های بی ارزش خود میبیند که وظیفه دارند در راه او جانفشانی کنند. شاید اینجا بتوان یکی از معضلات مدرنیته را که میل به زشتی دارد از همین زن ستیزی بیرون کشید، موضوعی که برخلاف ظاهر کفرآمیزش، عمیقا مذهبی است. سوزان سانتاگ در مقاله ی «زیبایی زن: منشا ذلت یا منبع قدرت؟» که در سال 1975 منتشر کرد و در سال 2006 در دایره المعارف فمنیست بازنشر شد، بیان میکند که زیبایی تا زمانی که مطابق ادبیات یونانی یک امر مردانه بود، یک «فضیلت» و وسیله ی «تعالی» به شمار میرفت، اما زمانی که فرهنگ کتاب مقدس (یهودی-مسیحی) غلبه ی قطعی یافت و زیبایی را منحصر به زنان نمود، زیبایی به سبب مرتبط شدن با زنان، یک موضوع شیطانی شد. در مدرنیته ی غربی:

«برای نزدیک به دو قرن، زیبایی فقط به یکی از دو جنس نسبت داده شد؛ جنسیتی که هرچند لطیف است، همیشه جنس دوم است. در پیوند زیبایی با زن، زیبایی از نظر اخلاقی بیشتر از موضع تدافعی قرار گرفت. در زبان انگلیسی میگوییم زن زیبا beautiful اما مرد خوش قیافه handsom. خوش قیافه معادل مردانه و امتناع از تمجیدی است که با اختصاص ویژه ی آن به زنان لحنی تحقیرآمیز دارد. این که میتوان مردی را به زبان فرانسوی و ایتالیایی زیبا نامید، حاکی از وجود رد و نشان تحسین باستانی از زیبایی در کشورهای کاتولیک، برخلاف کشورهای پروتستان است؛ اما اگر تفاوتی وجود داشته باشد، در میزان و شدت آن است. در هر کشور مدرن مسیحی یا پسامسیحی، زنان جنس زیبا هستند. این به زیان زیبایی در معنا و منزلت، و به زیان زنان در سوء برداشت و تمایل به زیبایی ظاهری است. تصور میشود صفت زیبا برای شخصیت و علایق زنان ضروری است، برخلاف مردان که باید قوی، اثرگذار یا شایسته باشند. لزومی ندارد کسی در آستانه ی آگاهی پیشرفته ی فمنیستی متوجه شود شیوه ی آموزش زنان در ارتباط با زیبایی، مشوق خودشیفتگی است و وابستگی و نابالغی را تقویت میکند. این را هر کسی (مرد و زن) میداند زیرا هر کسی، کل جامعه، زنانگی را تنها با اهمیت دادن به ظاهر تعریف میکند. برعکس، مردانگی با اهمیت دادن به این که شخص چه کسی است و چه کاری انجام میدهد، تعریف میشود و اگر لازم باشد، تنها در مرحله ی بعد به شکل ظاهر توجه میشود. با در نظر گرفتن این کلیشه ها تعجبی ندارد که اعتبار زیبایی در بهترین حالت، درهم و برهم است. البته اشتیاق برای زیبایی خطا نیست؛ اجبار و تقلا برای زیبا شدن خطا است. پذیرش ایدئال خوشایند، موجب میشود زنان از آن چه هستند یا در جریان رشد و به طور طبیعی به آن تبدیل میشوند، احساس حقارت کنند. ازاینرو ایدئال زیبایی به صورت سرکوب جلوه میکند. زنان یاد میگیرند بدنشان را به قسمت های مختلف تقسیم کنند و هر قسمت را جداگانه ارزیابی کنند. صورت، بینی، مو، چشم ها، پاها، گردن، باسن، بالاتنه و غیره. هر یک از آنها به نوبه ی خود تابع موشکافی اضطراب آور، نگران کننده و اغلب نومیدکننده میشوند. هر اندازه برخی اندام ها تایید شده باشند، برخی دیگر همواره نقص دارند. زنان به کمتر از کمال رضایت نمیدهند. ظاهر خوب برای مردان کلیت است و در نگاه کلی سنجیده میشود. کسی مرد را به تقسیمبندی ویژگی های ظاهرش تشویق نمیکند و نیازی به تایید از روی اندازه گیری اندام مختلف بدن نیست. این برای کمال مردانه بی اهمیت و بیشتر غیر مردانه تلقی میشود. شگفتا که برای داشتن ظاهر خوب مردانه، حتی نقص یا آسیب، خوشایند و مقبول است. برای مثال، بر اساس نظر یکی از منتقدان فیلم (زن) و از طرفداران رابرت ردفورد، داشتن خال های گوشتی روی گونه ی ردفورد، فقط به زیبایی ظاهر صورتش افزوده است. حال این نظر را با خود کم بینی زنان و قضاوت مداوم درباره ی زیبایی زن مقایسه کنید. ژان کوکتو گفته است: "برتری های زیبایی بی شمار است." با اطمینان میتوان گفت زیبایی شکلی از قدرت است و قدرت با زیبایی مناسبت دارد. تاسف آور است که اغلب زنان تنها برای جست و جوی این شکل از قدرت تشویق میشوند؛ قدرتی که همواره در نسبت با مردان تجسم میشود، نه قدرت انجام کار، بلکه قدرت جذب جنس مخالف. درواقع، قدرتی که خود را نفی میکند؛ زیرا دست کم زنان نمیتوانند آن را آزادانه انتخاب کنند یا بدون سرزنش اجتماعی از آن دست بکشند. آراستگی برای زن تنها موجب لذت نیست، بلکه انجام وظیفه است. اگر زن به سختی کار کند و برای کسب موقعیت پیشرو در سیاست، وکالت، پزشکی، تجارت یا هر موقعیت دیگر تلاش کند، همواره برای اقرار به این که دستیابی به موقعیت های اجتماعی ذیل زیبایی و جذابیت زنانه است، تحت فشار قرار دارد؛ اما زمانی که خود را جنس ضعیف بداند، تواناییش در عینیت، حرفه ای گری، اقتدار و تدبیر را زیر سوال میبرد. به هر حال، زنان چه این کار را بکنند و چه نکنند، در تیررس اتهامند. به نظر میرسد شاهدی بهتر از روایت بی پایان نیمه کمدی و نیمه تراژدی سرکوب زنان نمیتواند خطر تفکیک افراد به درون و برون را نشان دهد و چقدر آسان میتوانیم زنان را مراقبان ظاهرشان تعریف کنیم و سپس آنها را به دلیل سطحی بودن تحقیر یا ستایش کنیم. این تله ی ناشیانه ای است و برای مدت طولانی جواب داده؛ اما برای بیرون آمدن از این تله لازم است زنان فاصله ی انتقادی از کمال گرایی و مزیت زیبایی ظاهری را حفظ کنند؛ فاصله ای کافی برای مشاهده و درک این موضوع که زیبایی ظاهری تا چه اندازه برای پشتیبانی از اسطوره ای به نام زنانگی محدود شده است. در این مسیر باید راهی برای نجات زیبایی از زنان و برای آنها وجود داشته باشد.» ("جستارهایی درباره ی زن": سوزان سانتاگ: ترجمه ی آذر جوادزاده: نشر نیماژ: 1401: ص2-90)

در دهه ی 1970 و در زمانی که سانتاگ این مطالب را مینوشت، چنین تلاش هایی در راه «نجات زیبایی از زنان و برای آنها» آغاز شده بود. سانتاگ دراینباره در مقاله ی دیگری به نام «زیبایی چگونه در آینده متحول خواهد شد؟» که در می 1975 در مجله ی vogue منتشر شد، نوشته است:

«آیا خیلی طول میکشد (چند نسل از ثروتمندان؟) تا قبل از این که روس ها [ی اتحاد جماهیر شوروی سابق] آماده ی اتخاذ رویکرد خیال پردازانه ای به ایده ی زیبایی باشند، ایده ی زیبایی در جامعه ی مصرفی سرمایه داری به پیشرفت کامل برسد؟ البته زیبایی افسانه است. سوال این است که چه نوع افسانه ای؟ در دو قرن گذشته، زیبایی اسطوره ای است که زنان را به زندان انداخته؛ زیرا به انحصار با آنها در ارتباط است. ایده ی زیبایی که ما به ارث میبریم، به وسیله ی مردان برای حمایت از ادعاهایشان درباره ی فضایل برتر و کمتر سطحی، ابداع شده و هنوز هم تا حد زیادی به وسیله ی مردان اداره میشود. این نظامی است که در آن مردان با کمال دقت، خود را از درگیری با امر زیبایی معاف کرده اند. هرچند این امر در حال تغییر است و ده سال گذشته دهه ی آشکار شدن زیبایی مردان بوده، به نظر میرسد افسانه ی زیبایی بار دیگر به شکل مختلط رخ مینماید. اکنون استانداردهای زیبایی درباره ی مردان و زنان اعمال میشود، با رضایت مردان برای این که با آنان مانند ابژه ی جنسی برخورد شود و نه صرفا به چشم شکارچیان پرحرارت پرمو. چندان که گرایش اخیر زیبایی به سمت استاندارد واحد دستکم در بین جوانان، تا حدود زیادی واکنش های هیجانی به افسانه های زیبایی را کاهش داده و این به معنی زیان کمتر برای زنان است. مطمئنا در نظر گرفتن جذابیت زیبایی واحد، تغییر بنیادین نیست. زیبایی به مثابه ی مفهوم، هنوز هم به زنانگی وفادار است، حتی در دنیای نو شده ی استعماری دو جنسیتی زیبایی مردان. بنابراین زیبایی دیوید بووی از میزان شباهت و اظهار نظر درباره ی زیبایی کاترین هپبورن ناشی میشود. اما خودشیفتگی های مردانه ابعاد و چارچوب اخلاقی دیگر و نیز عواقبی فراتر از خودشیفتگی زنانه دارد. جامعه مراقبت از ظاهر هر کسی را وظیفه ای برای مردان تعریف نمیکند و راه برای انتخاب آن نیز باز است. همچنین (همانطور درباره ی زنان) تعهدی نیست که بخشی از هویت جنسی در نظر گرفته شود. در لحظه ای که استانداردهای مردان کمرنگ تر و بی اهمیت تر میشود، برخی از زنان در برابر قراردادهای زیبایی زنانه که آنان را سست و بی حال، با پوست صاف، بدون بو، توخالی و مهربان نشان میدهد، مقاومت میکنند. شورش علیه آرایش ناشی از وضعیت اخیر است. برخی زنان تراشیدن پاهای خود را متوقف کردند. زنان جوان کمتر و کمتر از آرایشگران حمایت کردند. برای زنانی که تصمیم گرفتند نیازی به دستکاری ندارند و برای زیبا بودن نیازی به کار هنری نیست، زیبایی زنانه معنای جدلی یافت، به مثابه ی شعاری فمنیستی. فمنیست ها تایید کردند "زنان زیبا هستند"، با همان روحیه ی سرپیچی که امریکایی های افریقایی تبار اعلام کردند "سیاه زیبا است." زنان در حال بازیابی آزادی سرکوب شده با احترام به زیبایی بودند، همانطورکه سیاهپوستان استاندارد زیبایی غیر سفیدپوست را بازیابی میکردند که برای آنها طبیعی تر بود... اما شاید مهم تر از تغییرات جدید در ایده ی زیبایی، این انتشار گسترده ی آگاهی از زیبایی است که در حال تغییر است. آنچه روزگاری دانش تخصصی مردمشناسان، مورخان لباس، جامعه شناسان، و متخصصان مد بود، اکنون دانش عمومی است. همه به نسبیت زیبایی اذعان میکنند. فرهنگ های مختلف زیبایی را به گونه ای متفاوت میسازند و فرهنگ ما تاریخچه ی پیچیده ای از تصورات درباره ی زیبایی است. ایده ی زیبایی وارد دوران خودآگاهی شده است.» (همان: ص100-98)

سانتاگ در مقایسه ی این تغییر در تعریف زیبایی نسبت به عصر پیش از آن، جمله ی عجیبی به کار میبرد: «در عصر معصومیت، زیبایی ارزشی واقعی و ثابت تصور میشد و ما پس از عصر معصومیت آمده ایم.» (همان: ص101) تعبیر درستی است. چون زیبایی فقط یک جلوه ی ظاهری در اشکال مادی نیست، صفات اخلاقی چون نیکی، درستی، صداقت، راستگویی، وفاداری، صلح جویی، مهربانی و انساندوستی هم «زیبایی» تلقی میشوند. وقتی که زیبایی زنانه و شیطانی میشود، تمام ارزش ها به اندازه ی زنان تحقیر میشوند. آنها همیشه مورد ستایش قرار میگیرند، ولی این ستایش همانقدر ارزش دارد که ستایش یک مرد شهوتپرست از زیبایی یک زن. (تا حالا دقت کرده اید چرا در فارسی به حرف پوچ و توخالی "ک س شر" یعنی شعری که برای رسیدن به فرج یک زن، در ستایش آن زن سروده میشود، میگویند؟) پس طبیعی است که جامعه ای که در آن زیبایی یک امر زنانه و زن یک موجود حقیر قابل برنامه ریزی باشد، به لحاظ اخلاقی، یک جامعه ی بیمار است که توسط سیاستمداران ریاکار اداره میشود؛ مثل ایران خودمان که در آن هیچ کس توجه نکرده رواج بی حجابی زنان تحت شعار «زن، زندگی، آزادی» در آن، نه درمان بیماری فساد اجتماعی-اقتصادی-سیاسی کشور، بلکه یکی از علائم شدت گرفتن این بیماری است.

شاکیان خدا: کسانی که مذهب را زندان خود میبینند.

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم «آخرین معامله»

جمعه ی پیش، شبکه ی نمایش، یک فیلم سینمایی به نام «آخرین معامله» را نمایش داد که فکر میکنم ساخت آلمان یا یکی از همسایه های ژرمن دیگر آن بود. شخصیت اصلی فیلم، اولاوی، یک پیرمرد فروشنده ی نقاشی های قدیمی بود که زندگیش را روی به دست آوردن یک تابلو نقاشی که آن را گرانقیمت میپنداشت قمار کرده بود. این تابلو را در مناقصه به اشتباه به عنوان یک نقاشی معمولی فلاندری حاوی پرتره ی یک مرد روستایی تصور کرده بودند درحالیکه درواقع، تابلو مزبور، پرتره ی مسیح از نقاش مشهوری به نام ایلیا رپین بود. اولاوی، نخست به هویت نقاشی شک برد و کم کم شکش به یقین رسید. تابلو را به قیمت ده هزار یورو در مناقصه خرید به قصد این که به قیمت 120هزار یورو به ثروتمندان بفروشد. اما مدیر مناقصه متوجه اشتباه خود شد و خریدارانی را که برای پی بردن به اصل بودن نقاشی به نزدش می آمدند عمدا گمراه میکرد تا پیرمرد مجبور شود نقاشی را برگرداند. پیرمرد که برای خریدن نقاشی تقریبا مقروض شده بود، به شدت ناامید و عصبی شده بود. تابلو را که با افتخار به دیوار مغازه اش نصب کرده بود به خشم پایین آورد. بزرگترین مشکل او این بود که نقاشی امضا نداشت و نمیشد ثابت کرد که واقعا مال رپین است. تا این که اولاوی از طریق یک مسئول موزه مطلع شد که نقاشان قدیم وقتی تصویر یک چهره ی مقدس مثل مسیح را میکشیدند آن را امضا نمیکردند تا ادعا نکنند که مالکیتی روی شخصیت مقدس دارند و این یک نوع میانپرده ی معنوی در زندگی مادی نقاش محسوب میشد. اولاوی وقتی این را متوجه شد، به زندگی خودش نگاهی انداخت؛ به این که چطور در زندگیش به درد خانواده اش نخورده و فقط پول برایش اهمیت داشته است. نقاشی را دوباره روی دیوار مغازه آویزان کرد و این دفعه جور دیگری به آن نگاه کرد. اولاوی که در طول فیلم همیشه در حال قرص خوردن بود، بلاخره فوت شد و نقاشی را برای نوه اش اوتو که در تهیه ی نقاشی مسیح خیلی به او کمک کرده بود به ارث گذاشت.

داستان نقاشی مسیح در این فیلم، شبیه داستان خود مسیح بود. مسیح هم در طول زندگیش از یک مرد روستایی قابل تمییز نبود ولی بعد از مرگ مقدس شد و درست مثل نقاشی به محض این که هویتش گرانقیمت تشخیص داده شد به یک وسیله ی اعلام حیثیت برای ثروتمندان تبدیل شد. بنابراین مسیح تبدیل به یک کالای مادی شد، اما همین کالای مادی درست مثل نقاشی هنوز توانایی رساندن مردم به معنویت را دارد و درست مثل اولاوی که پس از به خود آمدن، نقاشی را به عنوان یک پشتوانه ی مادی برای نوه اش به ارث گذاشته، هنوز دارای کاربرد همزمان مادی و معنوی است. این موضوع برای هر شخصیت مقدسی قابل تکرار است و اصلا مقدسین چون بدون سوء استفاده ی قدرتمداران از آنها در حافظه ی مردم نمیمانند، نمیتوانند بدون گذاشتن اثرات سوء بر زندگی مادی مردم، آنها را به معنویت راهنمایی کنند. از قدیم آگاهان انتظار داشتند که مردم متوجه این دوگانگی در مکاتب باشند. یک ضرب المثل عربی میگوید: «ما لایدرک کله، لایترک کله»: اگر نمیتوانی کل چیزی را درک کنی، کل آن را ترک نکن. یعنی از یک مکتب بزرگ، در هر حدی که توانستی متوجه شوی، خوب هایش را برای خودت نگه دار. ولی یک بلای زمینی که اشتباها آسمانی تلقی شده، این است که ما در پذیرش مکتب ها با روش «همه یا هیچ» جلو میرویم و این را هم از خود کشیش ها و دنباله های ملا و خاخامشان آموخته ایم. کشیش ها میگفتند مسیح کاملا خدا است و مکتب مسیحیت هم کلا از مسیح آمده و همه چیزش الهی است؛ پس هر چیزی که توی مکتب مسیح نگنجد الهی نیست و قطعا شیطانی است. یهودیت و اسلام هم اگرچه ادعا نکردند پیامبرشان خدا است ولی همین تفکر را کپی-پیست کردند و مکتب خود را الهی و هرچه در خارج از آن به نظر برسد را شیطانی خواندند. بزرگترین ضررده این تفکر، خود این مذاهب بوده اند. مثلا در ایران خودمان، ادعا میشد حکومت اسلامی از سوی خدا مطرح شده و بنابراین بی نقص است؛ در مقابل، نقص های مکاتب مادی نقل میشد تا ثابت شود چون این ها نقص دارند پس شیطانی و به درد نخورند. درنهایت وقتی نقص های حکومت اسلامی ایران آشکار شد، خود اسلام بر اساس همان تز آخوندی، در باور بسیاری از ایرانی ها شیطانی به نظر رسید. این باعث شد تا اعتراض و شکواییه علیه خدا در ایران، حالتی قهرمانانه پیدا کند و این همان مسیری است که پیشتر در غرب مسیحی هم مد شده بوده است. خدا وقتی به فروش میرسد که مثل کالا به درد بخورد و وقتی فروشش بالا میرود که به نظر برسد به درد همه چیز میخورد، اما زمانی که معلوم شود در بیشتر جاها به آدمی کمکی نمیکند، کالای تقلبی تلقی میشود و هدف فحش و ناسزا قرار میگیرد و در بهترین حالت، فقط یک دروغگو تلقی میشود. خدای مسیحیت و اسلام، پر فروش ترین خدا بود چون فروشندگانش بیشتر از همه به او خاصیت نجاتبخشی نسبت داده بودند و ازاینرو بیشتر از همه ی خدایان، هدف اعتراض واقع شد. ساجده ابراهیمی، پژوهشگر مطالعات تطبیقی ادیان در بیان تاریخچه ی ادبیات اعتراض به خدا در ادبیات و هنر نمایشی مینویسد:

«ادبیات، غیر از عصر رمانتیک، دیگر، خدا را طرف گفت و گو قرار نداد و اعتراض ها به وجود رنج و چهان پر از آشوب نه با جوش و خروش مومنانه، بلکه با رویگردانی از خدایی همراه بود که خود را از امور جهان کنار کشیده است و درنهایت مهر تاییدی بر فقدان او بود. به تبع آنچه در ادبیات میگذشت، آثار هنری و تجسمی پیچیده تر، جدی تر و با تردید در خیرخواهی خدا یا رد آن، دخالت او در جهان را به چالش کشیدند؛ چالش هایی که خدا معمولا در برابر آنها بی جواب و خاموش بود. فیلم "سکوت" از مارتین اسکورسیزی، مومنانه ترین تردید های الهیاتی در تاریخ سینما را نشان میدهد:

"خدا برای ما آزمایش میفرستد تا ما را بیازماید و هر کاری که انجام میدهد خوب است، و من دعا کردم تا مانند پسرش آزمایش هایی را پشت سر بگذارم، اما چرا آزمایش های آنها باید اینقدر وحشتناک باشد؟ و چرا من وقتی به قلب خودم نگاه میکنم، پاسخ هایی که به آنها میدهم، بسیار ضعیف به نظر میرسد؟"

ایده ی اسکورسیزی این است که خدا در سکوت صحبت میکند؛ سکوتی که در کتاب ایوب بارها مورد اعتراض او قرار گرفته است. اما هنر و مخاطبان آن میان تردید مومنانه ی اسکورسیزی تا فریادهای عتاب آلود و تمسخرهای "وکیل مدافع شیطان" جانب دومی را بیشتر گرفته است:

"اون دوست داره مراقب همه چیز باشه. اون یه دلقکه. فکرش رو بکن. اون به انسان ها غریزه میده؛ اون یه هدیه ی فوق العاده رو به تو میده و بعد چی کار میکنه؟ قسم میخورم که این کارو برای سرگرمی خودش میکنه؛ درست مثل یک فیلم طنز؛ اون قوانین رو برخلاف غرایز تنظیم میکنه. این کار درواقع یه وقت گذرونی دائمیه. نگاه کن؛ ولی دست نزن. دست بزن، ولی امتحان نکن. امتحان کن، ولی نخورش. وقتی که داری این پا اون پا میکنی اون چی کار میکنه؟ اون فقط این رفتارو به تمسخر میگیره. اون یه موجود خبیثه. اون درواقع یک مالک غایبه. چنین چیزی رو باید پرستش کرد؟ هرگز."

شکواییه های سعید به خدا در کنار راین [در فیلم "از کرخه تا راین"] شاید آشناترین دیالوگ سینمایی از الهیات اعتراض برای مخاطب ایرانی باشد:

"خدا. خدا. چرا اینجا؟ رو زمین دنبالت گشتم، نبردیم؛ تو دریا دنبالت گشتم، نکشتیم؛ تو جزیره ها دنبالت گشتم ولی فقط چشم هام رو گرفتی، این تن رو نبردی. چرا اینجا؟ من شکایت دارم، من شاکیم. پس کو اون رحمانت؟ کو رحیمت؟ آخه قرارمون این نبود. چرا چشمهام رو بهم پس دادی؟ من شکایت دارم، به کی شکایت کنم؟"» ("الهیات اعتراض از صورتبندی تا اجرا: از فریادهای موسی و ناله های ایوب تا شعارهای آزادیخواهانه": ساجده ابراهیمی: باور: شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402)

نمیتوان جلو این ناله ها و شکایت ها را گرفت و حتی شاید باید اجازه داد که تا حدی بلند گفته شوند تا کسانی که همین احساسات را دارند و در دل خود زندانی کرده اند، متوجه شوند که در این دل درد تنها نیستند؛ ولی هنوز میتوان خرسند بود که بلاخره مردم از این ناله کردن بی فایده خسته شوند و مطابق دستورالعمل اسلامی «خداوند حال قومی را تغییر نمیدهد مگر این که خودشان حال خودشان را تغییر دهند» سعی در ایجاد تغییرات مثبت در جامعه کنند. بسیاری از تغییرات مثبت در مغربزمین به سبب آن بود که ملت، از صبر کردن برای این که خدا حالشان را تغییر دهد خسته شدند و سعی کردند خودشان در مقام لشکر خدا تغییرات را ایجاد کنند. همانطورکه شون مک لولین در فصل های دوم و سوم کتاب «دین: مراسم مذهبی و فرهنگ» بیان کرده، این یک آموزه ی پروتستان بود که بخش اعظم اروپای غربی و امریکای شمالی را تحت الشعاع خود قرار داد و به نوبه ی خود، نقش مهمی در زیر سوال رفتن خدا در داروینیسم و فلسفه های بعدی اروپایی ایفا نمود. به گفته ی مک لولین، این تغییرات، بر اثر کاهش نقش مراسم عبادی در پروتستانتیسم رخ دادند و کم کم دیگر ملت ها را در علاقه به اجرای مراسم عبادی، از دید اشرافیت اروپایی، غیر عادی جلوه دادند و پیش فرض پروتستان تبار «جامعه همان خدا است» بود که باعث پیدایش نظریه ی برآمدن دین از بستر جامعه توسط امیل دورکیم (1917-1858)، فرانسوی یهودی تبار ملحد شد. دورکیم، بنیاد مذهب را توتمیسم میخواند و میگوید تنها دلیل این که مردم، یک جانور را توتم یا نماد قبیله ای خود میکنند این است که خصوصیات اجتماعی قبیله ی خود را به صفات خاصی از آن جانور فرافکنی میکنند. به نظر مک لولین، نظریه دورکیم بیش از حد قضیه ی پرستش را ساده میکند، اما به سبب یادآوری نقش اجتماعی مذهب و تاثیراتی که از این معبر بر نظریات بعدی گذاشت، مهم است. بر این اساس مک لولین در فصل چهارم کتابش مینویسد:

«دورکیم میپنداشت مراسم مذهبی برای پیوند افراد شرکت کننده در آن، نقش عمده ای را ایفا میکنند. به این دلیل، او احساس میکرد زمانی که مردم در حال گذار از یک وضعیت اجتماعی به وضعیت دیگری هستند –بخصوص در بحران ها و تحولات زندگی- و احساس نیاز به وجود ارزش ها و نظام ارزشی در زندگی خود میکنند، نقش مراسم بسیار مهم است. برای مثال، تولد و مرگ ازجمله تجارب مشترک در میان همه ی انسان ها هستند و میتوانند تمام ارتباطات اجتماعی را مغشوش نمایند. از نظر دورکیم در زمانی که اعضای یک گروه نیاز شدید به حمایت و قوت قلب دوباره دارند رویدادهای سرنوشت ساز شانس دیگری برای تایید مجدد آن گروه است. انسانشناس بلژیکی "آرنولد ون جنپ" در آثار خود مراسم مذهبی چرخه ی حیات را به طور کامل و دقیق بررسی کرد. او نیز مانند نویسنده ی معاصر خود هیچ گونه تحقیقات عملی انجام نداد بلکه بررسی او ترجیحا به اطلاعاتی که توسط سایرین جمع آوری شده بود و همینطور اطلاعاتی در زمینه ی مذاهب جهانی مانند یهودیت و مسیحیت متکی بود. با این حال، او در سال 1909 اثری پر نفوذ با عنوان "رویدادهای سرنوشت ساز" را منتشر کرد. همانطورکه دیویس در بررسی مفیدی از عقاید عمده ی ون جنپ مینویسد، وی با ساده ترین قیاس ممکن جوامع انسانی را با نوعی از خانه هایی که خوانندگان کتاب هایش کاملا با آنها آشنایی دارند مقایسه کرد؛ خانه هایی که اتاق ها، سالن ها و درهای زیادی دارند و مردم در آنها به زندگی عادی خود ادامه میدهند و از طریق راهروها و مدخل هایی از اتاقی به اتاق دیگر رفت و آمد میکنند. "رویدادهای سرنوشت ساز" حوادث سازمان داده ای بودند که در آنها جامعه دست افراد را میگرفت و آنها را از یک موقعیت اجتماعی به موقعیتی دیگر هدایت میکرد. جامعه این کار را از طریق هدایت آنها در راهروها و آستانه ها و نگاه داشتن آنها برای یک لحظه در موضعی که هیچ موقعیت خاصی محسوب نمیشد انجام میداد. در همین راستا ون جنپ با مقایسه ای که بین رویدادهای سرنوشت ساز از نظر لغت لاتین آن LIMEM به معنی مدخل یا آستانه انجام داد، در مورد مراحل سه گانه ی رویدادها چنین نظراتی داشت:

1-مرحله ی ماقبل آستانه ای که شامل جدا شدن از زندگی عادی روزمره بود.

2-مرحله ی آستانه ای که شامل یک دوره ی انتقالی است و شخص را از موقعیت اصلی خود دور میکند.

3-مرحله ی بعد آستانه ای که موقعیت جدیدی را به مردم عطا میکند.

از این سه مرحله بیشترین تاکید بر مرحله ی آستانه ای است. این توجه به طور قابل ملاحظه ای در اثر ویکتور ترنر که مدتی در بین مردم دمبیو (زیمبابوه ی امروزه) زندگی کرد دیده میشود. در کتاب "روند مراسم مذهبی" (1969) ترنر چنین استدلال کرد که میان افراد شرکت کننده در مراسم مذهبی مشترک در یک زمان و یک مکان، نوعی رابطه ی همسان گرایی به نام مساوات طلبی به وجود می آید. شرکت در این مراسم، آنها را از موقعیت های غیر مذهبی (دنیوی) ازجمله تفاوت طبقاتی، جنس و نژاد –اگرچه به طور موقتی- دور میکند. یک مثال جالب و تا حدی معاصر از تجربه ی مساوات طلبی، تجربه ی مالکوم ایکس یا مالک الشباز رهبر مسلمانان سیاه در دهه ی 1960 است. او درباره ی سفر حج خود (سفر زیارتی مسلمانان به مکه) در نامه ای به هوادارانش در امریکا چنین مینویسد:

"میدانستم زمانی که نامه ی من به اطلاع عموم در امریکا برسد، بسیاری از مردم، عزیزان، دوستان و همینطور دشمنان شگفتزده خواهند شد، و نیز میلیون ها نفری که در طی 12 سال آشنایی من با علیجاه محمد، تصویر ذهنی نفرت انگیزی از من در ذهن خود ایجاد کرده اند، کمتر از سایرین متحیر نخواهند شد. حتی خود من هم بهت زده شدم. اما در این نامه روال زندگی من به رشته ی تحریر درآمده است. تمام زندگی من گاهشماری از تغییراتم بوده است. این آن چیزی است که من از صمیم قلب نوشته ام: هرگز در زندگیم چنین مهمان نوازی گرم و شور و شوق عظیم برادری، آنگونه که بین مردم از هر رنگ و نژادی در این سرزمین قدیمی مقدس، خانه ی ابراهیم، محمد (ص) و همه ی پیامبران کتاب مقدس وجود دارد، شاهد نبوده ام. در طول هفته ی گذشته از فرط تحیر، توان سخن گفتن را از دست داده بودم و تحت تاثیر جادوی بزرگ منشی و رأفتی که در اطراف من به وسیله ی مردم از هر رنگ و نژادی گسترده شده بود، قرار گرفته بودم. زیارت شهر مقدس مکه برای من سعادتی بود. درحالیکه توسط طواف دهنده ی جوانی به نام محمد هدایت میشدم، هفت بار به دور خانه ی کعبه طواف کردم، از چاه زمزم آب نوشیدم و هفت بار بین کوه های صفا و مروه دویدم. در مناطق منی و عرفات به عبادت پرداختم. درآنجا ده ها هزار زائر از سراسر دنیا دیده میشدند. از بلوندهای چشم آبی گرفته تا افریقایی های سیاهپوست در آنجا گرد هم آمده بودند. اما ما همه شرکت کنندگانی در یک مراسم عبادی بودیم که نشاندهنده ی روحیه ی اتحاد و برابری است. تجربیات زندگی من در امریکا باعث شده تا متقاعد شوم چیزی که در این جا میبینم هرگز بین سفیدها و غیر سفیدها در امریکا به وجود نخواهد آمد. در طی 11 روز گذشته در دنیای مسلمانان، هیچگاه نه در بشقاب خاصی غذا خورده ام، نه از لیوان خاصی آب آشامیده ام و نه در بستر و یا روی قالیچه ای خاص خوابیده ام. درحالیکه با مسلمانان هم کیشم. با خدای واحدی مناجات میکنیم که چشمانش آبی ترین چشم ها و موهایش بلوندترین موها و پوستش سفیدترین پوست ها است. من در حرف، عمل و کردار مسلمانان سفیدپوست، درست همان صمیمیتی را احساس کردم که در بین مسلمانان سیاه نیجریه، غنا و سودان دیده میشد."» ("دین: مراسم مذهبی و فرهنگ": شون مک لولین: ترجمه ی افسانه نجاریان: نشر رسش: 1383: ص 42-37)

مالکوم ایکس از این جهت از نمایش حج شگفتزده شد که از امریکایی آمده بود که در آن، سیاهپوست و سفیدپوست دشمن هم بودند و خود مالکوم ایکس، به سبب کشته شدن پدرش به دست سفیدپوستان نژادپرست، تقریبا از سفیدها متنفر بود. امریکای مالکوم ایکس، جایی بود که آدم ها بر اساس ثروت و قدرتشان، نه بر اساس تجربه و دانش و انساندوستی، بر دیگران برتری می یافتند. اما او در حج دید که سیاه و سفید، و فقیر و غنی، همه با هم در حد و ظاهری برابر و همرده ظاهر میشدند. اگر مالکوم ایکس فکر میکند که این گونه عادی دیدن برابری افراد هرگز در امریکا بروز نخواهد کرد به خاطر آن است که مراسم آیینی شبیه این در فرهنگ اکثر امریکایی ها وجود نداشته است. چون حج، یکی از همان دروازه ها و راهروهای مورد نظر ون جنپ است. شاید همه ی مسلمان ها حج نروند، اما آن عده ای که میروند آنقدر هستند که جلو چشم بودن سالانه ی آنها مانع فراموشی فلسفه ی برادری آدم ها فارغ از نژاد و ثروت و طبقه ی اجتماعی در دنیای اسلام شود. درواقع علت تاکید به اجرای آیین ها این است که هرچقدر تعداد برگزار کنندگان آیین بیشتر باشد و شعارهای مذهبی بیشتر تکرار شوند، فلسفه های اجتماعی ای که مردم، آنها را عادی و همگانی تصور میکنند، دیرتر از حالت عادی و همگانی خارج میشوند. اما چیزی که فراموش میشود این است که این آیین ها فقط وقتی که فرد را به هدفش برسانند یعنی مثل یک راهرو یا دروازه عمل کنند که فرد بوسیله ی آن، از یک اتاق به اتاق دیگری وارد شود و چیز به درد بخوری را در آنجا بردارد میتوانند ارزش خود را حفظ کنند. اما چه کسی حاضر است برای مدتی طولانی بدون هیچ دلیلی، در چارچوب یک در یا درون یک راهرو باریک بایستد و نه پس برود و نه پیش؟ چنین آدمی دیر یا زود، از گرسنگی و تشنگی و بی حوصلگی، عصبی خواهد شد.

شکایت علیه خدا در ایران هم به خاطر این است که آیین هایش چهل سال است مثل یک راهرو مهر و موم شده از پس و پیش عمل میکنند. آیین ها هیچ کمکی به پیشرفت مادی و معنوی افراد نکرده اند. آنها همان چیزهایی را که قبلا جا افتاده اند حفظ کرده اند و از این جهت قابل تقدیرند، اما وقتی که مردم میبینند آیین آنها را زندانی میکند، دیگر حاضر به اجرای آیین نیستند. در اتاق جلویی قفل است و مردم به زور، در عقب را میشکنند و برمیگردند به سالنی که همه چیزش مصرف شده و جز سم به جا مانده از مصرف قبلی و فساد تدریجی مواد، چیزی برای عرضه ندارد. طبیعی است که همه از وضع موجود و از خود خدا شکایت کنند. این یکی از پیام های جانبی فیلم «آخرین معامله» هم هست: پیشرانه ی مردم در نیل به معنویت، منافع مادی است و چنین نیازی همه را به معنویت نمیرساند. در فیلم، صحنه ای هست که اولاوی در جواب اهانت نوه اش اوتو که او را متهم میکند: «آشغال جمع میکنی»، اوتو را به موزه میبرد و نقاشی ها را به او نشان میدهد و دانه دانه تحلیل میکند (خداوند، استناد اکبر منانی را برای ما حفظ کند. چقدر قشنگ، نقش اولاوی را در دوبله ی فارسی برای ما ایرانی کرد؟!). میخواهم بگویم اولاوی کسی بود که معنی نقاشی را میفهمید و برای هنر و هنرمند ارزش قائل بود؛ یعنی یک آدم منفعت پرست محض نبود؛ به همین دلیل هم وقتی که فهمید رپین چرا پای نقاشیش را امضا نکرده، متحول شد. در مقابل، ما انتظار نداریم «دیک» مسئول برگزاری مناقصه که فرصت طلبانه درصدد به دست آوردن دوباره ی یک نقاشی صرفا گرانبها است، به چنین تحولی برسد. کسانی که کورکورانه و بدون درک ارزش آیین های مذهبی به آنها عمل میکنند هم چیزی بیشتر از یک دلال فرصت طلب آثار هنری قدیمی از آب درنمی آیند.

سکولاریسم، مادی گرایی و نیازشان به اعتقاد ما به وجود خدای یکتای متشرعین

نویسنده: پویا جفاکش

زمانی که اسکندر از ارسطو درس های لازم کشورگشایی را آموخت، نزد او از این که تعالیم ارسطو منتشر شده و دست دیگران هم قرار گرفته، ابراز نگرانی کرد. اما ارسطو به او گفت انتشار آثارش با منتشر نشدنشان تفاوتی ندارد، چون جز کسانی که ارسطو مستقیما با آنها صحبت کرده، کسی معنای رمزی نوشته های ارسطو را متوجه نخواهد شد. ارسطو نماد مادیگرایی علمی و سرراست در تاریخ فلسفه است و رو در روی استادش افلاطون قرار دارد که یک معلم معنوی بود. دعوای ارسطوییان و افلاطونیان، دعوای مادی گرایان با معنویت گرایان تلقی شده است. اما ممکن است مادیگرایی ارسطویی، صرفا نقابی بر یک نوع علوم غریبه باشد که نسبت این دو، همان نسبت مادی گرایی امروزی با کابالا یا عرفان یهود است. کابالا هم در مرز دو جریان مادی گرا و معنوی گرا در یهودیت یعنی فریسیان و حصائیان قرار دارد. به طرز شگفت انگیزی درست در سرآغاز ادعایی کابالا در قرن اول، حصائیان آخرت اندیش از عرصه ی تاریخ محو میشوند و عجیب تر این که قرن اول، با تولد خدای مسیحیان آغاز میشود. مرز کابالا و مسیحیت، جریان یسوعی است که فلسفه اش به صورت داستانی در کمدی الهی دانته انعکاس یافته است. جالب این که دانته به قرن 12 منتسب است ولی از تکفیر خود صحبت میکند و بنا بر تاریخ رسمی، تکفیر یسوعی ها فقط در قرن 16 رخ داده است. کابالا نیز طبق تحقیق ادوین جانسون در نسبنامه ی منابع آن، فقط در قرن 15 به وجود آمده است. کتاب مقدس آن یعنی زوهر، منسوب به شخصی موسوم به موسی دو لئون است که احتمالا موسای کوردوبایی از اسپانیا منسوب به قرن 16 است. در اسپایا یک جامعه ی متحد کننده ی مذهاهب کاتولیک و یهودی وجود داشته است. چنین جامعه ای را به لهستان نیز نسبت داده اند اما متحدکنندگان، در یورش قزاق های اوکراین به رهبری «عثمان خمینیسکی» قتل عام شده اند. با این حال، گفته میشود که کل جامعه ی کاتولیک لهستان، نتیجه ی تبلیغ کاتولیسیسم توسط فرانکیست ها در آنجا هستند. فرانکیست ها جامعه ی یهودیان شبتایی (سبتی) پیرو جاکوب فرانک در فرانکفورت آلمان هستند و جاکوب فرانک جزو جامعه ی شبتایی است که از ترکیه ی عثمانی به اروپا نقل مکان کرده اند. شبتایی ها در عثمانی به دین اسلام درآمدند و آنها که حاضر به تغییر دین نبودند به مقصد اروپا تغییر مکان دادند. این شبیه مهاجرت بیزانسی ها به اروپا در جریان فتح روم شرقی مسیحی به دست عثمانی ها است. پلتون فیلسوف بیزانسی که پیرو افلاطون و احتمالا شخصیت اصلی پشت اسم های مستعار افلاطون و افلوطین است، یکی از این بیزانسی ها بود که کتاب های جمهوری و قوانین افلاطون را به ایتالیا برد و درآنجا یک مکتب افلاطونی تاسیس کرد. وی همچنین کتاب های منسوب به اورفئوس، دیونیسوس، زرتشت و فیثاغورس را هم به ایتالیا آورد. این کتاب ها همه بر اساس عقایدی صوفیانه ولی به زبان یونانی نوشته شده بودند. زبان یونانی ظاهرا در حران سوریه اختراع شده و درآنجا مورد استفاده ی صابئین قرار گرفته که درواقع درونمایه ی اصلی افلاطون و تمام آن نوشته های دیگر، از تز دوگانه ی روح و جسم در تعالیم این صابئین بیرون تراویده است. این تز، در مسیحیت غنوصی بخصوص مذهب مرقیون، بسیار تناور شده است. در یکی از فرقه های غنوصی موسوم به ازیریسی ها نسبت این تز با به اصطلاح شرک باستان را به خوبی می یابیم. در این مذهب، قسمت جسمانی شخصیت بشر به سیت، و قسمت روحانی وجود او به ازیریس نامبردار میشوند. اولی به الاغ، خرگوش و شغال تشبیه میشود و دومی به ورزاو. اورفئوس یکی از معلمان پلتون که توسط چند زن مست تکه تکه شده بود، پس از این که مرتبا با مسیح تطبیق و آمیخته شد، مدلی موسوم به اورفئوس باکوکیس یافت که یک الاغ به صلیب کشیده شده بود و این الاغ حکم همان سیت را داشت. از یک الاغ مقدس به نام «علی بورون» نیز یادشده که باید همان الدبران یا ثریا روح صورت فلکی ثور یا ورزاو در نزد اعراب باشد و نشاندهنده ی این که سیت الاغ، سرزمین برادرش ازیریس ورزاو را تصرف کرده است. آپیان یهودی ها را متهم کرده است که یک سر الاغ را پرستش میکنند و عجیب این که تلمود، همین اتهام را به مسیحیان زده است. این به خاطر آن است که هر دو گروه، از یک فرقه ی واحد مشتق شده ولی ریشه ی اصلی خود را تحت یک دشمنی ظاهری با آن، از مردم معمولی مخفی کرده اند. ازیریس و سیت، خدایان مصر شمرده شده اند. فیلو نویسنده ی رمزگرای یهودی که او هم کشف نوشته هایش به قرن 16 –پس از تولد کابالا- نسبت داده شده، از یک مکتب یهودی رمزگرا در اسکندریه ی مصر سخن رانده است. در آن زمان، مصر جزو روم بود و مکاتب رمزگرای یهودی در روم، همه وابسته به مکتب میترا بودند، نوعی یهودیت متظاهر به شرک که به نوشته ی فلاویوس باربیرو، محل اخوت سیاستمداران و یهودی کننده ی امپراطوری روم از درون بود. درست مثل سیت، میترا هم یک خدای گاوکش بود و موسی به دلیل شکستن بت گوساله ی سامری، قابل مقایسه با او است. میترا یک خدای منجی است و با شخصیت منجی یهودیان که او را فریسی ها مسیح و سامری ها مهدی میخواندند قابل تطبیق است. نام میترا به صورت مئیتریه روی منجی موعود بوداییان نیز مانده است. منجی گرایی بیشتر در تلمود و آن هم در اشکال آخرالزمانی مورد توجه قرار گرفته است. سه مذهب ابراهیمی متعارف امروزین یعنی یهودیت ارتدکس، مسیحیت و اسلام، هم در محتوای فقهی به شدت وابسته به تلمودند و هم در احادیث منجی گرایانه و آخرالزمانی.:

Kabala et gnose: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

رابطه ی میترا با مادیگرایی همان رابطه ی مسیح با جهان مادی است. مسیح، خدایی است که از عالم بالا به عالم زمینی فرود می آید و پس از مرگ، به عالم بالا برمیگردد. تولد مسیح در انقلاب زمستانی اتفاق می افتد که محل طولانی ترین شب سال و شکست نور از تاریکی است. دراینجا خدا به خورشید منبع نور تشبیه میشود که موقع غروب در زمین فرو رفته است، به جای روح ایزدی که در جسم زمینی فرود می آید. میترا هم خدای خورشید است. خورشید هر غروب میمیرد و در صبح فردا زنده میشود و این اتفاق، شکلل روزانه شده ی مرگ و رستاخیز خدای طبیعت در طول سال است. خدای طبیعت با بهار متولد میشود و با خزان طبیعت میمیرد و در بهار بعد، از جهان مردگان باز میگردد. در مقام خدای طبیعت، آغاز بهار، دروازه ی ورود به جهان دیگر، و آغاز پاییز، خروج از آن است. اما در مقام خدای خورشید، انقلاب های تابستان و زمستان، در جایگاه چنین دروازه ای قرار دارند. عمدا نماد انقلاب تابستانی و ماه اول تابستان را صورت فلکی سرطان (خرچنگ) قرار داده اند تا تابستان با آب ارتباط پیدا کند و بر اساس همین تطبیق، دایره البروج را به طور سنتی به گونه ای فرض میکنند که برج حمل (قوچ) زمان وقوع بهار، و برج حوت (ماهی) زمان پایان زمستان باشد. علت این است که آب، انعکاس دهنده ی آسمان است و به رنگ آسمان روز آفتابی، آبی فرض میشود. ازاینرو ماکروبیوس نوشته است که خورشید پس از فرو رفتن در افق زمین، به رنگ آبی درمی آید. ازآنجاکه غارها به زیر زمین راه دارند، تصور میرود خدای خورشیدی وارد یک غار میشود و از یک غار درمی آید. میترا را در غارها پرستش میکردند. آپولو و هرمس که هر دو خدای خورشیدیند، در طلوع آفتاب، در یک غار متولد شده اند. دیونیسوس نیز در یک غار متولد یا پس از تولد به آن منتقل شده است. در آرکادیا غار وقف ماه و محل زیست پان لیکیایی خدای بزمانند طبیعت تلقی میشد و در ناکسوس، غار، محل زیست دیونیسوس باخوس تصور میگردید. جمع غار و آب، چاه است که آب حیاتبخش آن از برکت نزول خدای خورشیدی به دست می آمد. استرابون از چاهی در syene در مصر، سخن میراند که عامل انقلاب تابستانی تلقی میشد و وقف ماه بود. پلینی و آریانوس نیز از این چاه صحبت کرده اند. اراتوستنس از مدرسه ی اسکندریه عنوان کرده است که این چاه، متعلق به صورت فلکی سرطان (خرچنگ) بوده است. تشبیه این صورت فلکی به عنوان مسئول انقلاب تابستانی به خرچنگ، به سبب آبزی بودن جانور است. البته نماد خرچنگ بیشتر در بین آشوریان مستعمل بوده و مصریان ترجیح میدادند به جای خرچنگ، از نماد جعل یا سوسک سرگین غلتان استفاده کنند. چون انقلاب تابستانی مصادف با بالا آمدن رود نیل و همزمان با تولید مثل این سوسک ها در کرانه ی رود نیل بود. با این حال، این سوسک ها از قبل، در جایی تخم ریزی کرده بودند که زیر آب نرود و یک خشکی باثبات در مقابل بی ثباتی آبی باشد. به مشابه آن، باید در تشبیه زمین به آب هم در آسمان یک نقطه ی ثبات یافت میشد که بی شباهت به حرکت آب گون باشد. مردم قدیم به خوبی میدانستند که آسمان هم ثبات ندارد و ستارگان در آن جابجا میشوند. چون مردم، بین جابجایی ستارگان و تغییرات در زمین ازجمله فعالیت های گیاهان و جانوران ارتباط یافته بودند. هوتنتوت های افریقای جنوبی، طلوع صورت فلکی ثریا را عامل ریزش باران میدانستند. جورج اسمیت اولین مبلغ مسیحیت در بین قبیله ی خویی خویی، دیده بود که در موقع طلوع این صورت فلکی، مادران، بچه های کوچکشان را به سمت این ستارگان میگیرند و آنها را به بچه ها نشان میدهند و از بچه ها میخواهند سعی کنند ستاره ها را بگیرند. چینی ها زمانی را که دم صورت فلکی دب اکبر به سمت غرب قرار میگرفت لحظه ی آغاز پاییز میدانستند. اما تنها نقطه ی ثبات در آسمان، ستاره ی قطبی در قطب شمال بود. زمانی ستاره ی قطبی در صورت فلکی تنین (اژدها) قرار داشت ولی بعد به محل دم صورت فلکی دب اصغر جابجا شد. فنیقی ها این صورت فلکی را «فنیق» می نامیدند و او را محل چرخش ستارگان ازجمله خود دب اصغر به دور خود تلقی میکردند و از این چرخش، به عنوان یک نوع ساعت برای محاسبه ی زمان مسافرت در دریا استفاده میکردند. فنیق که همان فنیقس یا فونیکس (ققنوس) پرنده ی خورشیدی اساطیری است، دراینجا معادل فنک به معنی روباه است، نامی که در محتوا به نامیده شدن ستاره ی قطبی به «دم سگ» در بین یونانیان نزدیک است. مصریان هم این صورت فلکی را یک شغال تلقی میکردند. در دایره البروج معبد دندره در مصر، دب اصغر به شکل یک شغال بین تااورت الهه ی اسب آبی، و یک پای گاو قرار دارد. تااورت دراینجا معادل صورت فلکی تنین یا اژدها است که دارد ستاره ی قطبی را به دب اکبر که مالک دب اصغر است تحویل میدهد. دب اکبر دراینجا همان پای گاو است چون فرض میشود که ستارگان هفتگانه ی دب اکبر، توسعه یافته ی پای گم شده ی صورت فلکی ثور (ورزاو) باشند و ازاینرو کیفیت هفت ستاره ی ثریا در کوهان ثور را به خود جذب کرده اند. جولیوس و دولیوز، نشان داده اند که تااورت گاهی خودش به جای دب اکبر شناخته میشده است لابد چون خواص اژدها را به خود جذب کرده است. در متون یونانی، تااورت، تئوریس نامیده و الهه ی تاریکی خوانده شده است. او همسر تایفون یا همان سیت تلقی شده است که هورس شکل از نو زنده شده ی ازیریس به جنگ او میرود. ستاره ی قطبی در عمق تاریکی، نماد ثبات نور ایزدی در قلمرو تایفون است و دب اصغر به عنوان حامل این نور، حکم آنوبیس خدای شغال را دارد که راهنمای مردگان در سفر به جهان دیگر است. بدین ترتیب، شغال یک مابه ازای خورشیدی هم دارد که سیریوس یا شعری معروف به کلب سماوی (سگ آسمانی) است چون بالا آمدن رود نیل در انقلاب تابستانی به دنبال طلوع شعری رخ میدهد. مصریان معتقد بودند رود نیل در جنوب از جهان زیرین یا قلمرو تاریکی و سرزمین مردگان بیرون می آید. این شبیه تصویر رایج از رود اردن در یهودیت است، چون رود اردن نیز بازمانده ی سیل مرگ آور نوح تلقی میشده است. بدین ترتیب، تابستان نیز یک ارتباط با پای گاو می یافت. ازاینرو این پای گاو را پای پتاح تلقی میکردند که خدای خالق بود و آتش عنصر خورشید، مظهر او بود. او فقط وقتی جلوتر بودنش از جهان تاریک را نشان میداد که با جلو رفتن زمان در تابستان و خشک شدن آب های رودخانه های بهاری، تیرماه به پایان میرسید و مرداد که صورت فلکی او اسد یا شیر کشنده است ظاهر میشد. در این زمان در کنار اسد، یک درخت زیتون ظاهر میشود که مابه ازای دیگری برای پای پتاح است. زیتون سمبلی از درخت زندگی است و درخت زندگی در حکم عمود آسمان و حافظ نظم است. اما خورشید جایز به ماندن در اقلیم ثبات نیست و باید به سمت ضعف حرکت کند. رع خدای خورشید، یک چشم خود را از دست میدهد و این چشم به شکل یک الهه خدا را ترک میکند و مدت ها بعد برای نجات رع از محاصره ی دشمنانش مجددا به رع میپیوندد. الهه را برای نشان دادن ارتباطش با شیر، به گربه تشبیه میکنند؛ کوچکترین و ضعیف ترین خویش شیر که طبیعت را به مقصد شهر ترک میکند و نماد دنباله ی خداوند در تمدن انسان است درحالیکه خویشانش در بیرون از حیطه ی تمدن، تا سرحد انقراض، به دست انسان ها کشته میشوند. گربه مظهر الهه پاشت است چون الهه زن است و زن به دنیا آورنده ی فرزندان است همانطورکه تمدن فرزندان جدیدی برای آفرینش خلق میکند و البته الهه در مقام طلوع آفریننده است و در مقام غروب کشنده، چون بعد از جدا شدن از خدای ثابت لایتغیر، فقط میتواند نابودی را به خلقت پیشین در طبیعت هدیه دارد. بدین ترتیب از این پس خلقت فقط در قلمرو انسان رخ میدهد تا زمانی که چشم رع دوباره به او ملحق شود.:

“creation records”: George st clair: 1898: chap 3,4

دور شدن الهه از شیر، در قرار گرفتن صورت فلکی سنبله یا دوشیزه پس از اسد و در معادل شهریورماه جلوه می یابد. ارتباط این صورت فلکه با سنبله یا خوشه ی گندم، ظاهرا به سبب درو محصول در برج مزبور در عصر حمل (قوچ) است. اما ظاهرا این ارتباط ثانویه، در تکمیل ارتباط اولیه ی آن با آغاز پاییز در عصر حوت (ماهی) یعنی عصر ظهور مسیحیت مطرح است. میدانیم که در گذشته تقویم قمری مقدم بر تقویم شمسی بوده است و خانه های ماه، عکس خانه های خورشیدند. بدین ترتیب اعتدال پاییزی در برج سنبله برای ماه، معادل اعتدال بهاری آن برای خورشید است. الهه سنبل باروری و موکل زمین است و رویش گیاهان در بهار معادل زایش آنها از مادر-زمین است. روح گیاهان دراینجا همان خدای طبیعت و معادل خونسو خدای ماه در برج بعدی است که با میزان یا ترازو برای وزن کردن محصول مقایسه میشود. درحالیکه خورشید در میزان است، ماه شب در حمل قرار میگیرد که حکم خزان و پیری خونسو را پیدا میکند و به رع خدای خورشید در هیبت یک قوچ تعبیر میشود که همان آمون قوچ آسای یونانی است. در این حال، سعی میشود تا مشابه بهاری الهه سنبله برای تقویم شمسی شناسایی و بازتولید شود. نامزد مناسب، صورت فلکی ثور یا گاو، برج زهره است چون الهه ی زهره عیشتار است که جشن ایستر یا عید پاک به مثابه جشن اعتدال بهاری در مسیحیت نام از او دارد. گاو، مثل شیر، درشت و قوی است و شاخ هایش را هم میتوان به هلال ماه تشبیه کرد. بنابراین کنار هم قرار گرفتن ثور و زهره، همان کنار هم قرار گرفتن سنبله و اسد است. یک دلیل تصور عصر ثور در قبل از عصر حمل نیز همین است. بر اساس زمانسنجی تقدیم ها توسط هیپارخوس، عصر ثور بین 6000 سال تا 4000 سال پیش، عصر حمل بین 4000 تا 2000 سال پیش، و عصر حوت شامل 2000 سال اول تقویم میلادی میشوند.:

Virgo: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

ظاهرا این عروسک بازی آسمانی، فقط باید تاریخی را که در اروپای غربی و در جامعه ی موسوم به روم مقدس و یکی از اقمار جدا شده ی آن انگلستان رخ داده را تحت پوشش قرار دهد. اما اگر دشمنان را به نام دشمنی با غرب فتح کنید و کل فرهنگ بومی واقعی آنها را دشمن پیشرفت بخوانید موفق به جایگزینی آن در ممالک سابقا دشمن خواهید شد. در شوروی نزدیک 60 درصد کتاب ها به دنبال انقلاب کمونیستی نابود شدند تا تاریخی که «دشمن» غربی برای روسیه نوشته کاملا جایگزین و به نسل جدید تدریس شود. شوروی همچنین به بهانه های اغلب واهی درباره ی سرکوب روس های سفید، در خانات ترک آسیای مرکزی حملاتی مرتکب شد تا در درجه ی اول، علوم اسلامی و منابع بومی تاریخ و فرهنگ در نزد ترک ها و مسلمانان را که درآنجا بودند از بین ببرند و تاریخ اسلام دیکته شده از غرب، مزاحم بومی سر راه خود نداشته باشد. همه ی این خیانت ها را غربگرایانی به مردم کردند که ادعای دفاع از مردم در مقابل استعمار غرب را داشتند. در چین دوران مائو یکی از اهداف اصلی نابودی در انقلاب فرهنگی مائوئیست ها نسبنامه های خانوادگی بود که ممکن بود حقیقتی متفاوت از آنچه غرب درباره ی چین میگوید را برای مردم تازه باسواد شده ی چین آشکار کنند. در چین، از ابتدا کمونیست ها توسط اشرافیت هایی تغذیه ی مالی میشدند که از وصلت امپریالیست های بریتانیایی و اشرافیت های ایتالیایی با خاندان سلطنتی چینگ ظهور کرده بودند.:

“soviet erasure of history”: stolenhistory.net

بدین ترتیب، ستون فقرات تاریخ 6000ساله ای که همه مان واقعی میپنداریم، صرفا بر یک مشت جادوبازی با خانه های نجومی زودیاک استوار است که در آن، حتی تغییر شخصیت آدم ها طی دوره های تاریخی بر اساس خیالپردازی درباره ی خانه های زودیاک به دست آمده است، منتها در کل این ماجرا جادو لباس واقعیت تجربی را پوشیده است. این، میتواند یکی از مصداق های ادعای ارسطو باشد که بیشتر مردم، معنی واقعی حرف هایش –ازجمله در علوم تجربی- را متوجه نمیشوند و همینطور تمثیل رمزگونه ی همین ادعا از زدن رنگ معنویت و جادو به مادی گرایی برای جذاب شدن آن در تصورات مردمی که واقعا هیچ وقت از لحاظ روانی، مادیگرا نبوده اند. منتها مشکل اصلی معنویت این است که به شر اعتقاد دارد و مانع جرئت ورزی آدم ها به نزدیک کردن خود به مادی گرایی بی حد و حصر میشود. خدعه ی وجود خدای قادر متعالی که همه چیز در ید او است نیز ازاینجا ناشی میشود. چون با وجود چنین خدایی، آنچه شر تلقی میشود درواقع مشیت الهی و بخشی ضروری از واقعیت جهان است و همانطورکه فیلم امام علی تلویزیون خودمان بیان میکند، بدون پیروزی مشی حیله گرایانه و فسادساز معاویه و عمروعاص بر عدل علی، چرخ دنیا نمیچرخد. ژان بودریار به عنوان یک جامعه شناس بی نهایت مادیگرا –آنقدر مادی گرا که فرورفته در یأس و پوچی از دنیا برود- آنقدر مادیگرایی را خوب شناخته بود که به دین غیر قابل جبران مادیگرایی و سکولاریسم به خدای قادر متعال یهودی-مسیحی و از بین رفتن مرز خیر و شر در زیر اراده ی همه گیر این خدای خوب و درستکار پی ببرد.:

«همانطورکه رابطه بین خیر و شر پیچیده است، گذار به فراسوی خیر و شر نیز وقتی که تمایز بین این دو ناپدید شده است بسیار دشوار است. البته ممکن است یک نفر تمام اینها را رد کند. ولی این واقعیت باقی میماند که فرضیه ی شر، فرضیه ی فقدان تمایز بین خیر و شر و همدستی عمیق با بدترین چیزها همیشه حاضر است و موجب عرضه ی تمامی اعمال ما به گونه ای درک ناشدنی میگردد. لیکن فرضیه ی شر، خود، یک اصل در مورد کنش و عمل است و بدون تردید یکی از قدرتمندترین آنها. من دراینجا نقش وکیل مدافع شیطان را بازی میکنم. اما اگر فرضیه ی شر را رد کنید، درعوض میتوانید بر اساس شرط بندی از نوع پاسکال فکر کنید. آنچه پاسکال میگوید، کمابیش این است: همیشه میتوانید خود را با وجودی سکولار و مزیت های آن خرسند کنید، اما با وجود فرضیه ی وجود خدا این خرسندی، مطبوع تر و خوشایندتر است. تنها در ازای قربانی کردن مقدار اندکی از زندگی، رستگاری ابدی را خواهید داشت: مبادله ای که مزیت های آن بسیار بیشتر است. این شرط بندی را میتوانیم به طور معکوس این گونه نیز مطرح کنیم: شما همیشه میتوانید فرضیه ی خیر و خوشبختی را به دست آورید، اما فرضیه ی شر با لذت و سرخوشی بسیار بیشتری همراه است. نوع دیگری از این شرط بندی این گونه خواهد بود: شما همیشه میتوانید فرضیه ی واقعیت را به دست آورید اما فرضیه ی وهم رادیکال با لذت و سرخوشی بسیار بیشتری همراه است. ما باید به سمت واقعیت یا عدم وجود واقعیت حرکت کنیم؛ همانند شرط بندی پاسکال بر روی وجود خدا.

پاسکال:ایمان به وجود خدا و زندگی ابدی، یک مزیت برای شما محسوب میشود، زیرا حتی اگر وجود نداشته باشند چیز زیادی در ازای فدا کردن زندگی خود از دست نخواهید داد. از سوی دیگر، اگر وجود داشته باشند منافع بی نهایتی به دست آورده اید.

واقعیت: به نفع شما است که به واقعیت باور نداشته باشید زیرا اگر به آن ایمان داشته باشید و وجود نداشته باشد، شما فریب خورده اید و در حماقت خواهید مرد. اگر به آن ایمان نداشته باشید و وجود نداشته باشد شما برنده هستید. اگر به آن ایمان ندارید ولی وجود دارد، از مزیت تردید بهره مند میشوید چراکه هیچ مدرک قطعی ای در مورد وجود واقعیت در دست نداریم، نه بیشتر از مدارکی که در مورد اثبات وجود خدا در دست داریم (بعلاوه اگر وجود داشته باشد، باید سریع از آن جدا شد).

آشکارا میتوان مشاهده کرد که این حالت متضاد مورد پاسکال است، کسی که وجود خدا را ترجیح میدهد. اما هر دو شرط بندی واحدی هستند و در هر حال هیچ کس مجبور به شرط بندی نیست. همه ی اینها به این واقعیت برمیگردند که شیطان، کودکی ای به دور از خوشبختی داشته و وقتی وی عمل پلیدی مرتکب میشود، طبق مشیت الهی وی صرفا یک ابزار بوده و کسی نمیتواند او را به خاطر بدجنسی و تبهکاریش متهم کند. این شیطان بیچاره، مفیستو، کسی که همیشه میل به شر دارد و همیشه آن را به خوبی انجام میدهد، واقعا نیازی به وکیل مدافع ندارد. به نظر میرسد این خدا است که نیاز به وکیل مدافع دارد. کسی که جهان را خلق کرد و درنتیجه دین بی پایانی بر دوش خود نهاد، و پیوسته این دین را به انسان انتقال داده است؛ انسانی که تاریخش از آن هنگام به بعد، تاریخی از تبهکاری است. و بدتر آن که وی به آن گناه تحمیلی، تحقیر را نیز افزود. در مقابل، انسان با عدم امکان اعطای یک قربانی برابر در ازای این هدیه از جانب خدا و بازپرداخت دین مواجه است. به جهت ناتوانی در فائق آمدن بر این چالش، انسان مجبور است خود را خوار و خفیف کرده و شکرگزاری کند. در این نقطه بود که خدا با فرستادن پسر محبوبش به منظور قربانی کردن خود بر روی صلیب، خودش تصمیم به لغو دین گرفت. خدا تظاهر میکند که خود را خوار و خفیف کرده است ولی در عمل، به واسطه ی آگاه ساختن انسان از عجز و ناتوانی خود، تحقیر بیشتری بر بشریت تحمیل میکند. بدین سان بشریت محکوم به شکرگزاری است، نه تنها به خاطر خلق شدنش به دست خدا، بلکه به خاطر نجات یافتن به دست خدا. بعبارتی، این تحقیر به معنی این نیست که انسان از روز جزا معاف خواهد شد. این بزرگترین عمل سوء استفاده گرانه تا به امروز بوده است. و این سوء استفاده بسیار فراتر از هدف خود کامیاب شده است، حتی ورای مرگ خدا. زیرا امروزه ما آن را پشت سر گذاشته ایم و به واسطه ی گناه ناشی از مرگ خدا به خود میبالیم: «مکر خدا بی پایان است». امروزه ما این تحقیر صورت گرفته از جانب خدا را تقلید میکنیم: در قربانی شدگی، انسان دوستی، استهزا و سرزنش خود، در تلاش قربان گرانه ی عظیمی که جای رستگاری را گرفته است. میتوانستیم از مرگ خدا برای رهایی از دین استفاده کنیم؛ اما این گزینه را انتخاب نکردیم بلکه گزینه ای را انتخاب کردیم که دین را عمیق تر کرد؛ گزینه ای که دین را در نمایشی بی پایان ابدی کرد؛ یک انباشتگی قربان گرایانه؛ گویی قضاوت خداوند را پیشاپیش در خود نهادینه کرده ایم.» ("هوش شر یا معاهده ی شفافیت": ژان بودریار: ترجمه ی حسین محمدی: نشر مانیا هنر: 1397: ص3-220)

آیا این که ما کدام راه را انتخاب کنیم، دست خودمان بود یا باید به هرچه که به ما دیکته میکردند عمل میکردیم؟ به این سوال فکر کنید و بعد از خود بپرسید که چرا ایران امروز در تک تک این معضلات روانی، با فرانسه ی زمان بودریار و همین اکنون تفاوتی ندارد؟ آن وقت میتوانید بگویید که آیا مادی گرایی سکولار، به خودی خود، به نفع بشر هست یا نه؟!

چه کسی بیشتر مقصر انحطاط انقلاب در ایران است؟ دین یا عوامزدگی سیاسی-اجتماعی؟!

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 22/10/2019 کاربری با نام مستعار، martin77 در فوروم منحل شده ی sh.org تعریف لغت پاگان را که معمولا به بتپرست معنی میشود و به اعصاری در حدود و بیش از 2000 سال پیش اطلاق میگردد را از قول دایره المعارف ملی سال 1898 چنین معنی کرده است، معنایی که نشان میدهد در آن زمان نه چندان دور، چقدر مردم تصورشان از پاگان ها، دم دستی بود:

«pagan اصطلاحی است که از کلمه ی لاتین paganusگرفته شده است، نامی که رومیان اولیه به روستائیان داده بودند اما ترتولیانوس و پس از او دیگر نویسندگان پاتریست به کسانی که از پذیرش مسیحیت امتناع میکردند، اطلاق نمودند. دین جدید توسط تحصیل کردگان و متمدنان شهرها بسیار قبل از رسیدن به پیروان ساده اندیشی نظام های قدیمی نواحی و پس از این که کنستانتین، پرستش خدایان قدیمی را ممنوع کرد و معابد آنها را تعطیل کرد، پذیرفته شد. مذاهب قدیم اما در مناطق دورافتاده ی کشور هنوز آشکار یا مخفیانه رواج داشتند. اصطلاح heathens (بت ها یا اصنام) که در اصل تنها به معنی «ساکنان هیت ها (بوته زارها)» بود، به شیوه ای مشابه برای نامیدن همه ی کسانی که مسیحی نبودند استفاده میشد زیرا این افراد بی زحمت و نگرانی ای به خرافات قدیمیشان پایبند بودند.»

کاربر مزبور، پس از این نقل قول مینویسد:

«دو نوع دین بتپرستی میتواند در جهان وجود داشته باشد: 1-آنهایی که توسط علم رسمی توصیف شده است. منظورم، ادیان قبایل عصر حجری است؛ جایی که هر شیء یا حیوانی میتواند خدا شود. واضح و ساده است. 2-آنهایی که توسط علم رسمی نادیده گرفته میشوند. به اصطلاح «اسطوره ها» که خدایان همه ی تمدن هایی هستند که در آنها توصیف شده است. ادیان بتپرستی کهن ازجمله ی آنها است. به هر حال، در هر دو نوع، برای افراد تحصیلکرده ی مدرن، اصلا "خدا" در آن ادیان وجود ندارد. در بدترین حالت، آنها خدایان نوع دوم بقایای تمدن پیشرفته ی باستانی بودند و سال ها پیش منقرض شدند. درحالیکه شاید تمدن آنها از تمدن ما پیشرفته تر بود، آن بازمانده ها بیش و کم، سطح فعلی ما از توانایی ها را داشتند، و شاید فقط در بعضی حوزه ها و فناوری ها پیشرفته تر بودند. من درک میکنم که مردم به نوعی ابدیت اعتقاد دارند (اعتقاد و مذهب، چیزهای متفاوتی هستند) یا امکان وجود آن را تا زمانی که دلیلی بر عدم وجود آن به دست آورند مجاز میدانند. اما برای دعا کردن آن "خدایان" توصیف شده در اسطوره ها و انجیل های مختلف، نمیتوانم درک کنم که یک فرد تحصیلکرده ی عاقل، چگونه میتواند باور کند که آنها میتوانند حتی کوچکترین نگرشی نسبت به آنچه قرار است خدا باشد داشته باشند، بخصوص در فرقه های ابراهیمی که به اصطلاح "خدا" به عنوان بدترین فردی که میتوانید تصور کنید معرفی میشود.»

این، مرا به یاد صحبت های رفیقم رامین می اندازد که میگفت وقتی بچه بود و بازی کامپیتوری انجام میداد، بعد از خاموش کردن دستگاه، بازی را از داخل دستگاه درمی آورد و به گوشه ای دور پرت میکرد از ترس این که نکند شیاطین و غول ها و زامبی های توی بازی، از دستگاه بیرون بیایند و به او آسیب برسانند. یک شب موقعی که خوابیده بود با دست های برادر بزرگش از خواب بیدار شد و برادرش را دید که قیافه اش را شکل زامبی های توی بازی کرده است تا رامین را بترساند. رامین وحشتزده جیغ کشید و داد و بیداد راه انداخت و برادرش شروع به «غلط کردم» گفتن و عذرخواهی کردن نمود تا او را ساکت کند مبادا خانواده بیدار شوند و برادر رامین را مجازات کنند. رامین بزرگ که شد طبیعتا دیگر از آن شیاطین و زامبی ها نمیترسید. اما گاهی اوقات به نفع مردم بالغ هست که موجودات و داستان های غیر واقعی را باور کنند. مثلا عیسی مسیح چون خدایی بود که طرفدار مردم معمولی بود میتوانست نماینده ی مذهبی باشد که به مردم اعتبار میدهد و البته اشراف هم میتوانستند با مخفی شدن پشت ماسک او به ستم خود مقبولیت دهند. برخلاف تحقیری که مارتین77 بر مذاهب سنتی روا میدارد، هر اعتقاد نادرستی هرچقدر هم که مدرن باشد، میتواند به خاطر منافعش توسط طبقه ی تحصیلکرده پذیرفته شود و در دوران مدرن، اگر حکومت ها، جنگسالاران و اشراف تاجر مسلک، برای خلاص شدن از شر زحمات مذاهب اخلاقی، مکاتب ظاهرا بی خدا را جانشین آنها میکنند، هنوز فقط به زدن رنگ مقبولیت مردمی به خود فکر میکنند و نه این که آنچه عموم مردم قبول دارند یا دوست دارند واقعی بدانند اصلا درست هست یا نه. کاملا ممکن و البته بسیار شایع است که مردم به چیزهای خوب، جلب شوند و هنرها و اخلاقیات ستوده را دنبال کنند. ولی وقتی قرار باشد بیشترین مردم، بر سر لذت هایی یکسان گرد آقای سیاستمدار جمع شوند، اشتراکات اصلی و عمومی، فقط غرایز ناعقلانی و حتی حیوانی خواهند بود و این همان چیزی است که پیشتر به مذاهب نیز صدمه زده و آنها را بی اعتبار کرده است. کارل گوستاو یونگ به سبب زیستن در زمان جنگ های جهانی و چگونگی هیولاسازی متقابل مردم و حکومت از همدیگر، یکی از بدبین ترین نظریه پردازان در باب این رابطه بوده است. وی مینویسد:

«ملت همیشه در عمق بستر قرار دارد حتی وقتی از همسایگانش بسیار فراتر میرود. صد مغز فوق العاده ی باشعور را انتخاب کنید و به گردآوری و جمع بندی آنان بپردازید؛ درمجموع فقط نوعی مغز بزرگ بی شعور در مقابل دارید، زیرا همه ی استعدادها با ماهیت فکری یا اخلاقی در آخرین تحلیل، از تمایزهای فردی تشکیل شده اند. کلمه ی تمایز، وابستگی نزدیک به کلمه ی تفاوت یا فرق دارد، تمایزها با هم جمع نمیشوند بلکه یکدیگر را متقابلا حذف میکنند. چیزی که از طریق جمع بندی انباشته میشود، عمق عموما انسانی است، "انسان بیش از حد انسان" در تحلیلی آخرین از آن چه که ابتدایی، دیر فهمی، تنبلی و بی حسی در وی یافت میشود، به نحوی که معنویت هرگز زاید نیست و موهبتی بسیار کمیاب و گرانبها است. انباشتن تابلوهای بزرگترین استادان نقاشی در نگارستان ها، میتواند فاجعه باشد و گردهمایی صد مغز باشعور، در مجموع، انباشتگی بیماری است. ستایش ما در مقابل سازمان های عظیم، پژمرده میشود هنگامی که نگاهی به سوی دیگر سکه می اندازیم که از انباشتگی و برجستگی هیولا گونه ی چیزهای بدوی در انسان شکل گرفته و ویرانگر حتمی فردیت وی به سود هیدرا [یا اژدهای چند سر] است که بی چون و چرا و برای همیشه به هر سازمان بزرگ اطلاق میشود. قلب انسان امروزی که با آرمان اخلاق جمعی حاکم شکل گرفته، تبدیل به غار راهزنان شده است. به نظر نمیرسد که طبیعت کمترین دلبستگی به حالت برتر آگاهی داشته باشد. عکس آن صادق است. جامعه نیز نمیتواند آن گونه که باید، به براورد کارهای هنری روان بپردازد؛ وی همواره نخست ستایشگر تولید است نه شخصیت، مگر در بیشتر اوقات پس از مرگ [شخص]. برابری گله وار توده ی مردم به وسیله ی پایمالی ساختارش که طبیعتا اشراف گونه یا سلسله مراتبی است، دیر یا زود به فاجعه ختم میشود. برابری ارزش ها سبب از بین رفتن نقطه های جهت یابی میشود و در این هنگام است که ضرورتا میل به هدایت پذیری پدیدار میشود. تلاش های انجام گرفته در گوشه و کنار و در راستای دستیابی به آگاهی فردی و پختگی شخصیت، با براورد آنان در سطح اجتماعی، آنقدر ضعیف و پراکنده اند که وزنه ای در برابر ضرورت های تاریخی به حساب نمی آیند. اگر واقعا خواهان آن هستیم که بنیان های نظم اجتماعی اروپا به گونه ای چاره ناپذیر متزلزل نشوند، باید به هر قیمت که شده، بار دیگر اقتدار را در خط مقدم برقرار نمود و این، بدون شک، بدین سبب است که ما شاهد تولد گرایشی جهت جایگزین کردن واقع جمعی کلیسا به وسیله ی واقع جمعی دولت در اروپا بودیم. همان گونه که کلیسا در گذشته به نحو مطلق از گرایش اعتبار بخشیدن به یزدانسالاری جان میگرفت، همان گونه حالا نیز میبینیم که دولت به شیوه ای مطلق، مدعی انحصار کل است. رمز و راز روح دراینجا آنطورکه شاید انتظارش را میبایستی داشته باشیم، نه به وسیله ی رمز و راز طبیعت یا "روشنایی طبیعت" به قول پاراسلس، بلکه توسط جذب کامل فرد در واقع سیاسی جمعی یعنی "دولت" جایگزین شد. جامعه که در مجموع خود نیاز به تجسم قدرت جادویی را احساس میکند، برای وسیله ی اجرا، میل به قدرت یک فرد و تسلط بر توده ها را مورد استفاده قرار میدهد و به این ترتیب، امکان اعتبار شخصی را خلق میکند. اعتبار شخصی، آن گونه که منشا تاریخ سیاسی ثابت کرده، پدیده ای با بالاترین اهمیت ممکن برای زندگی ملت ها در جامعه است. توده آن گونه که وجود دارد، همیشه ناشناس و بی مسئولیت است. به اصطلاح رهبران، علایم اجتناب ناپذیر جنبش توده اند. با این وجود، رهبران واقعی بشریت همیشه کسانی هستند که درباره ی خود به اندیشه میپردازند و دست کم از فشار وزن خود بر توده میکاهند و آگاهانه از رکود طبیعی و کور که ذاتی توده ی در حال جنبش است فاصله میگیرند. اما چه کسی قادر است در برابر این قدرت جذاب پایمال کننده که در جریان آن هر کس خود را به همسایه اش می آویزد و همه یکدیگر را به این طرف و آن طرف میکشند مقاومت کند؟ تنها کسی میتواند به این مقاومت دست بزند که خود را در بیرون به چیزی نیاویزد بلکه تکیه گاهی در جهان درونیش بیابد و صاحب بندرگاهی مطمئن باشد. حق داریم حدس بزنیم که انسانی دارای نبوغ میتواند خود را با عظمت اندیشه اش تغذیه کند و از کف زدن های حقیرانه ی جمعیت که وی تحقیر مینماید بگذرد؛ اما او در انقیاد تمایل قدرتمند غریزه ی گروهی است و جست و جوهایش، کشف هایش، اعتراضش را فقط میتواند به گله حواله کند. وی گله را مخاطب قرار میدهد و به وسیله ی گله است که شنیده میشود. به دلیل همین اعتبار شخصی که نمیتوان بیش از حد برای وی قایل شد، امکان این که او خود را از طریق برگشت در روان جمعی حل کند نه تنها خطری برای فرد برگزیده بلکه برای طرفدارانش محسوب میشود. این خطر به ویژه وقتی تهدیدکننده است که هدف غیر مستقیم اعتبار یعنی تایید عمومی به دست آمده باشد. از این پس، فرد برگزیده خود را به صورت حقیقت جمع تبدیل میکند و این امر، همیشه آغاز پایان است. تجسم بخشیدن به نحو کاملا زنده به اعتباری جدید، درواقع عملی خلاق هم برای وی و هم برای تمام خاندانش میباشد: فرد برگزیده خود را به وسیله ی اعمال بلند والا متمایز میکند و توده خصلت خود را با صرف نظر کردن از اعمال قدرت آشکار میسازد. تا وقتی ضرورت مبارزه علیه نفوذهای خصمانه در راستای فتح یا حفظ این وضعیت وجود دارد، کار مشترک خلاق است. اما به محض این که موانع ناپدید میشوند و تایید عمومی به دست می آید، ارزش اولیه ی اعتبار گم شده و تبدیل به وزنه ای اضافی و بی حاصل میشود. عموما در این هنگام است که جدایی رخ میدهد که فرصت آغازی دیگر برای فرایند است. مسلما مقام شغلی که دارم در حدی متعلق به من است که در آن اصل فعالیت من تمرکز یافته؛ اما این شغل، این عملکرد یا این حرفه، همزمان بیان جمعی عاملان زیادی است و از جنبه ی تاریخی از همکاری تعدادی وسیع و از توافق موقعیت های گوناگون تولد یافته است. شایستگی وی حاصل تایید جمعی است. از این پس با همانندی خود به شغلم و یا به عنوانم، چنان رفتار میکنم که گویی خود من تمام این عملکرد پیچیده ی اجتماعی هستم، عملکردی دارای ساختار که به آن "مقام شغلی" میگویند، درست مثل این که نه تنها صاحب لقب بلکه همزمان، ضرورت اجتماعی و تایید جمعی جامعه نیز هستم که این عنوان بر آنان استوار است، کماندار و کمانکش. با این انجام، من به خود وسعتی بخشیدم و غاصب صفاتی شدم که به هیچ گونه در من نیستند بلکه در خارج از من قرار دارند و بایستی در آن جا بمانند. در دوران ما شکاف میان انسان و آنچه که وی معرفش میباشد ژرف است. شکاف میان فردیت وی و عملکرد وجود جمعیش. عملکردش توسعه یافته نه فردیت او. عالی است، وی خود را همانند عملکرد جمعی کرده است، در جهت عکس، او را مطمئنا چون عملکرد جمعی براورد میکنند اما فردیت او به سوی عملکردهای توسعه نیافته گرایش دارد: او وحشی نیز هست، در حالی که در مورد نخست، وی بخت این خوشبختی را داشت تا درباره ی توحش که با این وجود واقعیت دارد خود را اغفال کند.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص203-199)

جملات یونگ که در گرماگرم جنگ جهانی دوم نوشته شده اند، گویی پیشگویی وقایع انقلاب اسلامی ایران در 3 دهه و اندی بعد نیز هستند. یکی از معلم های بازنشسته ی آستانه ی اشرفیه به من گفته بود مردم ایران در زمان شاه سابق، این حساسیتی را که مرتدهای رو به فزونی امروز روی تناقض های قرآن و احادیث دارند در خود نداشتند. قرآن و حدیث برای آنها شبیه فیلم فارسی هایی بود که در سینماهای آن زمان میدیدند.در این فیلم ها قهرمان یک لحظه داشت به خانواده و شغلش میرسید، یک لحظه دیگر داشت آدم ها را به حد مرگ کتک میزد یا رویشان چاقو میکشید، یک لحظه دیگر داشت عرق میخورد و خانم بازی میکرد، یک لحظه دیگر داشت به پندهای حکیمانه و حتی خداپرستانه یا صوفیانه ی یک آدم عاقل گوش میداد، یک لحظه دیگر به طرزی معجزه آسا و به خواست خدا از توطئه ی دشمن نجات می یافت، یک لحظه دیگر داشت دوستی را که به او خیانت میکرد میبخشید، ... قرآن و حدیث همه ی اینها را با هم داشتند و آدم معمولی بسته به این که غریزه اش الان چه بکشد، میتوانست با هر کدام از این تکه ها همهویت شود. اما بخش ماوراء الطبیعی و بخش مجازات گری این آش شله قلم کار بود که میتوانست رهبری پس از انقلاب را از بقیه ی مردم متمایز کند و درست مثل آنچه یونگ میگوید، حاکمان با همهویت شدن با خواست مردم در این زمینه، از مردم فاصله گرفتند و درنتیجه هرآنچه بخش های ماوراء الطبیعی و قضایی سناریوی فیلم فارسی ایران مدرن را به شکلی که به نفع حکام باشد از سناریو سانسور نمودند. ازآنجاکه این بخش های حذف شده ادعای ریشه گرفتن از معنویت را داشته اند مردم ظاهرا ضد خدا و ضد پیامبر شده اند ولی واقعیت این است که آنها هیچ وقت خدا و پیامبر را در سطحی بالاتر از انتظارات عامیانه ی خودشان از یک شهروند تصور نکرده اند و اگر الان با خدا و پیامبر خداحافظی میکنند برای این است که پیامبر تحت تاثیر خدایش خودددارتر از یک آدم معمولی ایرانی بود و خداحافظی با پیامبر، به معنی خداحافظی با خودداری بخشی از وجود است که انسان را از صدمه زدن به انسان های دیگر بازمیدارد. معمولا خداحافظی با «پیامبر»، خداحافظی با «محمد» نیست. در جهانبینی مرتد، محمد هنوز سر جایش هست، ولی دیگر پیامبر نیست، بلکه حقه بازی فاسد است که بر سر مردم شیره میمالد. مرتد در این تصویر جدید، هنوز دارد از این انسان ماوراء الطبیعی الگو میگیرند؛ چون امکان ندارد یک نفر آدم بتواند این همه میلیارد آدم مسلمان در دنیا را خر کند مگر این که کلاهبرداری او جزو معجزات الهیش باشد.

در این صحنه یکی از بزرگترین بلاهایی که بر سر دین اسلام آمده، کشف میشود؛ یعنی شیطانی شدن مذهب با عامیانه شدن آن. همین اتفاق مسلما قبلا بر سر مسیحیت آمده است. اگر به تاریخ مسیحیت رجوع کنید، میبینید که یکی از بزرگترین افراد تاثیرگذار بر پیدایش مسیحیت، اوریجن اسکندرانی است ولی به دستور ژوستینیان امپراطور رومی، کتاب های اوریجن را سوزانده اند تا آنچه را که از عقایدش نپذیرفته اند نابود کنند. یکی از این عقاید که فرقه ای از مسیحیت به خاطر اعتقاد به آن اوریجنیسم نامیده میشد این بود که ارواح قبل از آفرینش جهان مادی وجود داشته اند و پس از آن به مرور برای امتحان الهی در اجساد فرود آمده و به آنها جان داده و در پایان موعد مقرر بدن خود را ترک کرده اند و به خدا بازگشته اند. این عقیده را کلیسا رد کرد تا به زندگی مادی بشر، ارزش بیشتری بدهد و بتواند مردم را به زندگی مادی علاقه مند کند بلکه چرخ جامعه به سمت فربهی ثروت مادی در سطوح بالای آن بچرخد و منافع اشراف تامین گردد. در اسلام نیز دیدگاه هایی شبیه اوریجنیسم وجود دارد ازجمله در شعارهای بسیار معروفی چون «انا لالله و انا الیه الراجعون» (ما از خداییم و به خدا بازمیگردیم.) بیگمان حذف ارزش های روحانی از مذاهب، برای سطح پایین کردن آنها تا حد دیدگاه های جادوباورانه ی عموم مردم بوده که میخواستند اتفاقات فراطبیعی را در همین دنیا ببینند و باور کنند که وجود مادیشان تحت صحنه ی سناریوی سینمایی فیلم فارسی های الهی است. حالا هرچه میگذرد مردم از این که در معرض یک سناریوی قهرمانانه باشند ناامیدترند و شاید الان برای مردم بیشتری، نیاز به کشف ارزش های معنوی وجود داشته باشد.

مطلب مرتبط:

دانلود کتاب "آرمانشهر اشتباهی"

معنویت و رفع نیازهای مادی: مکمل های رشد انسانیت از گذشته تا هنوز

نویسنده: پویا جفاکش

روزی یک بچه پاندای ماجراجو، دستور مادرش را زیر پا گذاشت و در غیاب او لانه را ترک گفت و به داخل جنگل رفت تا ببیند چه گنج گهرباری در جنگل نهفته است که مادرش نمیخواهد آن را با او شریک شود. از عجایب جنگل در حیرت رفت و به خود افتخار کرد که اینقدر شجاع بوده که با ترک لانه بزرگسالی خود را اثبات کرده است. در همین سر به هوایی بود که از پرتگاهی سقوط کرد و پایش شکست. دیگر نمیتوانست راه برود. شب شده و او ترسیده بود. ناگهان دید حیوانی که خود را ببر معرفی میکرد به او نزدیک شده و احوالش را جویا میشود. پاندا قضیه را برای ببر تعریف کرد. ببر دلش برای پاندا سوخت و به او دلداری داد. پس از آن، ببر به طور مرتب زخم پاندا را تیمار میکرد و هر روز برای او غذاهای خوشمزه می آورد. برای بچه پاندا که تقریبا جز نی بامبو چیزی نخورده بود، گوشت های خوشمزه ای که ببر می آورد سخاوت بزرگی بود. با کمک های ببر، بلاخره پای پاندا خوب شد. پاندا از ببر تشکر کرد و عزم رفتن کرد. ولی متوجه شد اینقدر چاق شده که پاهایش توان حرکت دادن شکمش را ندارند و نمیتواند از جای خود تکان بخورد. در همین موقع ببر را دید که با نگاه حریصانه ای دندان تیز خود را در شکم پاندا میکند و طوری رفتار میکند که گویی از نتیجه راضی است. پاندا گفت: «چرا اینطور میکنی؟ مگر تو دوست من نیستی؟ تو تا حالا به من کمک میکردی!» ببر پاسخ داد: «نه. من به خودم کمک میکردم.»

دنیای ما انسان ها هم شبیه دنیای بچه پاندا در این افسانه ی چینی است چون موفقیت ما در دنیای مدرن هم به کنترل در حرکت به کنایه از تغییر استوار است. بچه پاندا آن موقعی که نباید حرکت میکرد حرکت کرد و آن موقعی که نیاز به حرکت داشت دیگر نمیتوانست حرکت کند. جنگل حکم جهان لذت های مادی را دارد و گشودگی آن در مقابل کوچکی لانه ی پاندا در حکم پایان ناپذیری امکانات تمدن مادی برای تولید در مقابل جامعه ی سنتی اولیه است. با این حال، درست مثل داستان پاندا، آدم های ببرمانندی که ما را در این تمدن مادی بیش از همه تغذیه میکنند دشمنان ما هستند و میخواهند لذت مصرف، مانع حرکت و پیشرفت ما شود. از طرفی این هم مهم است که هر پاندایی بلاخره باید لانه اش را به مقصد جنگل خطرناک ترک کند و آدم ها هم باید حتما به سمت یک تمدن مترقی پیشرفت کنند. اما در داستان بالا، بچه پاندا زمانی که هنوز بچه و عقلش کم بود وارد جنگل شد بی این که توانایی و تجربه ی لازم برای جنگ با خطرات جنگل را به دست آورده و آموخته باشد. ما انسان ها هم بدون به دست آوردن تربیت لازم برای زندگی در تمدن جدید، وارد آن شده ایم و بدون داشتن تجربه ی لازم، فقط درصدد مصرف هرچه بیشتر بدون امکان حرکت از جای خود هستیم.

این دوگانه در تعالیم اسلامی به صورت تمثیل خر و صاحبش دیده میشود. روح انسان به سوار تشبیه میشود و جسم او به خر. همانطورکه غذای سوار با غذای خرش فرق میکند، غذای جسم و غذای روح هم فرق میکنند. لذت های مادی، کاهی هستند که خر سوار را تغذیه میکنند. ولی غذای سوار، لذت های معنوی و روحانیند. برای این که سوار بتواند به این لذت ها دست یابد، باید به سفر دور و درازی دست بزند و در این راه، به خرش نیاز دارد. پس باید خر غذای کافی بخورد. اما اگر خر مثل بچه پاندا آنقدر بخورد و پروار شود که نتواند از جای خود تکان بخورد، آن وقت ممکن است خودش و سوار را در جای نامناسب و خطرناکی از سفر، معطل بگذارد و هم خر و سوار یعنی هم روح و هم جسم دچار نقصان و حتی تلف شوند. یکی از بدترین بلاهایی که به سر بشر آمده، این است که در طول سفر، غذای سوار فراموش شده و چریدن بی حد و حصر خر از علف مادیگرایی، سفر را نیمه کاره در یک جای خطرناک به بن بست رسانده است. آدم همان آدم قدیم است و افسانه های تمثیلیش هم زیاد تغییر نکرده اند جز این که معنای تمثیلی و معنویشان که همان غذای روحند برای تبدیل افسانه ها به تاریخ در جهت تراشیدن ناسیونالیسم های کشنده به دور انداخته شده و اسباب مادیگرایی افسارگسیخته ای شده اند که اولین تظاهرات آن، کاملا مذهبی و منعکس در آیین های تجارت پیشه ی یهودی-مسیحی بوده اند.

مذهب اولیه ی بشر طبیعت پرستی و درواقع پرستش غذا بوده است. انسان ها روح طبیعت و گیاهان را میپرستیدند و گیاهان را جسم خدای طبیعت میدانستند که توسط خودشان و دیگر موجودات خورده میشوند. دانه های خوردنی گیاهان، درست مثل جسد انسان ها در خاک میرفتند ولی به صورت گیاهانی که از نو میروییدند بازمیگشتند درست مثل روح بشر که پس از مرگ در جهانی دیگر مجددا زنده میشد و به حیات خود ادامه میداد. اما زنده شدن دوباره ی گیاه در همین دنیا همین چرخه را برای زندگی دنیوی آدمیزاد نیز لازم میکرد و این جاهایی بود که انسان ها تغییر دیدگاه در زندگی پیدا میکردند و مدام به آدم بهتری تبدیل میشدند. بنابراین هر بار مثل خدای طبیعت میمردند و از نو زنده میشدند. اساس مذهب یهودی-مسیحی نیز کیش تموز خدای طبیعت است ولی این چرخه را تاریخی و تمام شده میداند و تموز و خدایان طبیعت را تبدیل به آدم های تاریخی میکند. بعد به ملت ها نیز روح شاهانشان را که همان خدایان پیشینند میدمد و به جای خود آدم ها ملت ها را در نسل کشی نابود میکند و این نسل کشی را هم گردن یک خدای جدید به نام یهوه می اندازد. در تورات، دو تا از این نسل کشی ها داریم که شبیه مرگ درختانند بدین ترتیب که درست مثل درخت که میمیرد و از چند دانه ی معدودش درخت جدیدی رشد میکند در این داستان ها نیز ملتی نابود میشود و چند بازمانده ی معدودش ملت جدیدی درست میکنند. این دو داستان، داستان های قوم نوح و قوم لوطند. قوم نوح با آب نابود شدند و قوم لوط با آتش. هر دو این عناصر، در ادبیات مسیحی مفهوم تطهیر و پاک کنندگی دارند. جادوگران را در ور با آب غرق میکردند و دانشمندانی که ضد کلیسا سخن میگفتند را در آتش میسوزاندند و در هر دو مورد، هدف، تطهیر روح متوفی بود. در ادبیات پاگانی یونانی-رومی نیز کاربرد آنها زیاد از کاربرد مسیحیشان فاصله ندارد. الهه ی آتش هستیا است که به نشانه ی پاکی آتش، دوشیزه است و خدای آب ها پوزیدون است که چندین قهرمان را با سرگردان کردن در دریا مجازات کرده است. با این حال، ترکیب این دو عنصر تطهیر کننده لزوما آنقدر طاهر نیست که کلیسا فاش بگوید. این ترکیب، به دو پدیده ی دیگر تشبیه میشود که هیچ یک، خوشایند کلیسا نیستند؛ اول، فلز مذاب که مثل آب مایع است و با آتش به دست می آید و همچون آتش نیز داغ است و این، وسیله ی صنعت و متعلق به وولکان خدای دوزخی است و نمادی است از پیشرفت تمدن که دشمنی مذهب یهودی-مسیحی با هر گونه پیشرفتی زبانزد است؛ دوم، شراب که مثل آب مایع است و مثل آتش، سرخ، و تعالیم کلیسا درباره ی خوب و بد بودنش آنقدر متناقض است که هنوز هم نظر قطعی خود را درباره ی آن اعلام نکرده است. ارتباط شراب با تمدن در مرز آب و آتش است که نشان میدهد چرا همیشه تصور میشده تمدن شیطانی است؛ چون شراب، باعث از بین رفتن عقل و هوش، و سهل شدن انجام گناهان است و خدای آن، دیونیسوس باخوس نیز خدای فحشا و مواد مخدر و قربانی خونین و خلاصه تمام چیزهایی است که ظاهرا از دید کلیسا بدند. باخوس و وولکان، به دلیل ارتباط با پیشرفت تمدن، با نمرود مقایسه شده اند که اولین شهر یعنی بابل را ساخت تا پناهی باشد برای آدم ها از حمله ی حیوانات وحشی. به روایتی نمرود از دست دشمنانش به دریا گریخت و ناپدید شد. این ظاهرا به داستانی از باخوس ربط می یابد که از دست دشمن اخلاق گرایش لیکورگوس، به دریا گریخت و در میانه ی آن به کمک ماهیان و دلفین ها نجات یافت. افسانه ی نجات از دریا با داستان سیل نوح تلاقی می یابد. چون نوح هم با کشتی ای از سیلی عظیم نجات یافت و در این سیل، بشریت نابود شد و با فروکش سیل، بشریت و فرهنگ نوینی جانشین شد. نوح را گاهی به سبب دو مرحله بودن دنیای قبل و بعدش، به شکل مردی دو سر تصویر میکردند که یک سرش سر جوانی بی ریش است که به عقب و گذشته مینگرد و سر دیگر، سر یک مرد مسن ریشو که رو به جلو و آینده دارد. این مرد ریشوی اخیر را میتوان یهوه ی یهودی-مسیحی و صاحب تمدن جدید خواند و آن جوان بی ریش قبلی، تموز خدای جوانمرگ طبیعت است که ظاهرا مرد ریشو مرحله ی دوم زندگی او را نشان میدهد. دیونیسوس نیز همان آدونیس یا تموز است و در جوانسالی به دست تیتان ها تکه تکه و خورده شده است. کلمنت اسکندرانی از مویه ی مصریان برای هورس کودک که توسط تیتان ها تکه تکه شد گفته است. این ظاهرا روایت دیگری از قتل چهره ی قبلی هورس یعنی ازیریس در گزارش پلوتارخ است. ازیریس توسط برادرش تایفون و تیتان های همراه او کشته شد و تابوت حامل جسدش به رود نیل انداخته و توسط آن به دریا برده شد ولی بعدا همسرش ایزیس او را با جادو از نو به صورت هورس به دنیا آورد. تئوکریتوس درباره ی اعتقادات مصریان گفته است که به عقیده ی اینان، آدونیس یک سال پس از گرفتار شدن در آکرون یا دوزخ، توسط الهه ونوس ازآنجا نجات یافت و نسخه ی مصری آدونیس همین ازیریس است. ازیریس را یونانیان به پیروی از هرودت، دیونیسوس مصری نیز تلقی کرده اند. تابوت حاوی جسد او حکم کشتی نوح را دارد و به مانند آن روی آب شناور است و این به سبب آن است که رفتن دیونیسوس به دریا شکل دیگری از مرگ موقت او است. دو سر بودن نوح نیز به سبب همین ارتباط است. چون خدای دو سر رومیان، جانوس یا یانوس است که نامش شکل دیگری از اوآنس یا اوآنا است که نام نوح هم با آن نام مرتبط است. اوآنس از درون دریا بیرون آمد و به کلدانیان تمدن و معرفت آموخت و این در حکم بازگشت نمرود از دریا است. تمدن آموخته شده نیز حکم الهه ونوس را دارد که او هم از چنگ تایفون به دریا فرار کرده و بازگشته بود و او همان عیشتار یا آستارته است که روح شهر بابل است و در اساطیر یونانی به سمیرامیس همسر نینوس (نام دیگر نمرود) هویت یافته است. سمیرامیس را در کودکی، کبوترها بزرگ کرده اند و این با رسیدن نوح به خشکی به راهنمایی یک کبوتر مرتبط است. کبوتر را در عبری، یونا مینامند و این نام بر روی جونو الهه ی اعظم روم و همسر ژوپیتر یا زئوس –رئیس خدایان یونانی و رومی- باقی مانده است. زئوس خود در ابتدا مدلی از دیونیسوس بود و ازجمله کاهنانی که دیونیسوس و زئوس را یکی میدانستند موسوم به فلامن ها بودند که نامشان از ریشه ی "فلو" به معنی دمیدن روح بود. روح دراینجا با روح القدس مرتبط میشود که نماد او نیز کبوتر است. درواقع الهه حکم جسدی را دارد که با روح خدا به حیات جدیدی بارور میشود و این داستان، تبدیل به قصه ی باردار شدن مریم مقدس توسط روح القدس به پسر خدا شده است. روح القدس چون ایزدی و بنابراین از جنس نور است به آتش تشبیه و اساس آتش پرستی میشود. الهه نیز برابر با آب میشود و غسل تعمید مسیحی، جانشین تطهیر امت نوح با سیل میگردد. به همین دلیل عجیب نیست که آتنائوس از رسم رومیان برای گذاشتن آتش در میان آب برای تطهیر آن سخن گفته است. اوریپید نوشته است: «تمام بیماری های انسان توسط آب شسته میشود.» اما این اعتقادات سبب پیدایش خرافه ی تطهیر با مرگ میشوند و ملوخ، خدای طلب کننده ی قربانی است که قربانی های انسانی برایش در آتش سوزانده میشوند. درواقع تمام حماسه ی قربانی شدن با مرگ و عذاب در راه خدا بر این سوار است که آدونیس، خدای طبیعت، خودش برای تبدیل شدن به یک خدای بهتر، داوطلبانه توسط نیروهای اهریمنی کشته شده است تا بعدا از نو زنده شود. این به غروب و طلوع گوی آتشین خورشید نیز تشبیه و از طریق آن به آتش مربوط میشد. نام "آدون" به معنی خدا و ریشه ی نام آدونیس یا تموز جبیل، در مصر به آتون نام خدای خورشید تبدیل شده است. ازیریس و هورس نیز خدایان خورشیدند و رفت و برگشتشان شکل دیگری از نبردهای شبانه روزی رع خدای خورشید با آپوفیس مار تاریکی است. دیودوروس سیکولوس، هورس را همان آپولو خدای خورشید یونانی دانسته است. آپولو نیز قاتل ماری هیولایی به نام پیتون بود. با این حال، پورفیری نوشته است که آپولو خود، توسط ماری کشته شد و فیثاغورس قبر او را در تریپوس دیده بود. آپولو خدای هنرها بود ولی تیر و کمان را نیز او اختراع کرد و این عمل او سبب انقلابی در شکار حیوانات و ازجمله در مبارزه با درندگان شد که کم کردن شر آنها از انسان را به نمرود نسبت میدهند. از طرف دیگر، هورس که مثل آپولو کمانداری قوی ای بود از این هنر خود برای پیروزی بر دشمنان در میدان جنگ با همنوعان استفاده نمود. ازاینرو مارس خدای جنگ را نیز شکلی تحول یافته از آپولو و هورس میتوان دانست. در مسابقات گلادیاتوری رومیان، هر دو نوع کاربرد شکار و جنگ جمع آمده اند. آدم ها با کشتن همدیگر و وحوش، در مقابل چشم مردمان روم، به خدای دوزخ، خون تقدیم میکردند. جنگ های گلادیاتوری ابتدا بخشی از آیین ساتورنالیا برای ساتورن خدای زحل بودند که خدای خورشید هم بود و مراسمش در حال حاضر به کریسمس تبدیل شده است. در «خلاصه ها» ی پلوتارخ آمده است که «رومیان به ساتورن، به چشم یک خدای زیرزمینی و خدای جهنمی نگاه میکردند.» و او در ابتدا به نوعی همان پلوتو یا هادس خدای مردگان بود. البته تمام خدایان رومی، قربانی های خونین طلب میکردند به جز آفرودیت پافیایی از قبرس که به جای خون، فحشا طلب میکرد و خودش هم در مسلک پیروانش موسوم به کوثری ها یک فاحشه بود. او را آماروسیا یعنی الهه ی غلبه کننده مینامیدند. به نوشته ی پوزانیاس، همین نام برای دایانا یا آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو هم به کار میرفت و جالب این که دایانا دوشیزه بود. این دوگانگی را در شخصیت مریم مقدس هم میبینیم که به سبب متولد کردن مسیح، گاهی مثل ونوس پافیایی فاحشه تلقی میشود و گاهی مثل آتنا و آرتمیس دوشیزه. با این حال، همین دوگانگی از طریق همین الهه به مذاهب نوین رسیده است. چون میلیتا لقب دیگر آفرودیت پافیایی که در اصل، شکل یونانی شده ی لغت بعلات به معنی الهه است، در یونانی میتواند تلفظ دیگری از مدیتا و به معنی میانجی باشد و کشیش های معابد هم میانجی میان خدا و مردمند. پس درست مثل آفرودیت پافیایی، مذهب هم میتواند مردم را قربانی کند بی این که خون آنها را بریزد، و گاهی با جنگ، قربانی خونین میدهد و گاهی با دچار کردن مردم به رنج بیهوده، قربانی غیر خونین. ترکیب این دو در طراری و راهزنی رقم میخورد که این هم باز به معبد خدای مرگ راهی دارد. در مصر، راهنمای مردگان، آنوبیس است که با هرمس/مرکوری خدای دانش یونان-رومی تطبیق شده و هرمس، خدای دزدان نیز هست. ترکیب دانش و دزدی، کهانت بوده است که اساس سیستم پایان نیافتنی استفاده از دانش در راه دزدی را نهاده است. ازآنجاکه آنوبیس، ترازویی برای وزن کردن قلب مردمان داشته تا گناهکار را از درستکار تشخیص دهد، ترازوی عدالت، نماد کهانت نیز هست. ولی ترازو قبل از هر چیز، یک وسیله ی خرید و فروش و نماد تجارت است. در کتاب هوشع (12 : 7) آمده است: «افرائیم تاجر است، ترازوی نیرنگ در دست او است.» و ارتباط تجارت با کهانت در این دستور مکاشفه ی یوحنا (13 : 18) دیده میشود: «روح مردم را تجارت کنید.» آخرالزمان هم بخشی از این تجارت است و میکائیل فرشته ی مغلوب کننده ی شیطان در آخرالزمان هم با خود ترازوی عدالت حمل میکند تا نمادی باشد از دین به دنیا فروشی دستگاه کنیسه-کلیسا تا آخرالزمانی که امید میرود هیچ وقت نیاید. درباره ی نسبت این دستگاه با رشد گیاهان، گواهی کلمنت اسکندرانی را داریم که میگوید یهودی ها به مانند مصری ها اسرار الهی را به دانه تشبیه میکردند و آن را «پسر» مینامیدند ولی منظورشان از دانه، عرفانی بود. یهودی ها برای دانه و پسر، کلمه ی یکسانی به کار میبردند: زرو یا ذره. دروئیدها چنین تفسیر کرده بودند که دانه به دلیل موقعیت الهیش، از مادر خود، سرس که الهه ی زمین است، فرار میکند و به خوشه تبدیل میشود ولی دانه از خوشه به زمین می افتد و سرس به جای خاک، او را در آغوش میگیرد و آرامش میبخشد که دانه در مقام پسر، در آغوش مادر، همان مسیح نوزاد در آغوش مریم مقدس است. این تفسیر، الوهیت فراری از زمین را دوباره به دست زمین میسپرد و دراینجا خدای معنوی رازآمیز سابق، به صورت یک مفهوم مادی، قربانی میشود: یک قربانی بدون خونریزی. او به عنوان بخشی از وجود خدای سابق، حکم پسر او را دارد. خدای سابق، یعنی آدونیس، تبدیل به آدون دوم شاه آشور میشود و پسری به نام توروس پیدا میکند. آنها در اروپای دروئیدها نام های خود را به اودین/وتان، و پسرش تور/ثور میدهند. فوتیوس، نوشته است که توروس در یونانی به معنی دانه است و مسلما تلفظ دیگری از زرو است.:

“TWO BABYLONS”: ALEXANDER HISLOP: CHAP4: SECT1,2,3

هیسلوپ، ضمن ترسیم تصویر بالا، مدعی میشود که دراینجا یهودیان، «اسرائیل مرتد» هستند و هنوز میخواهد در توراتشان، تصویر یک خدای واقعی که علیه شرک بابلی-رومی جنگیده است را پیدا کند و برای همین هم دست روی داستان یوشیا «شاه خوب» میگذارد که بت های بعلیم را شکست و قوانین موسی را احیا کرد. ولی آیا ستودن عمل یوشیا نشانه ای از تلاش برای حذف نشانه های مذهب بعلیم یا خدایان ماقبل یهوه، به این جهت نبوده که معلوم نشود مذهب وحیانی یهود، درواقع فقط یک دستکاری زمینی در مذهب جادویی-عرفانی قبلی است؟ هیسلوپ، حتی این فرض را مطرح هم نمیکند چون همانطورکه خودش در بخش سوم فصل فوق بیان میکند، مدافع پروتستانتیسم پادشاهان انگلستان علیه کلیسای رم است که این اسرائیل تحریف شده را گسترده است. یعنی درواقع میخواهد اثبات کند که حکومت استعماری انگلیس جانشین واقعی خدا در زمین است و آنچه به زور بر زمین تحمیل میکند همه خواست خدا است، برعکس کلیسای منفعل رم که ظاهرا هیچ دشمنی واقعی ای با شرک بابلی حاکم بر جهان ندارد. کاش میشد هیسلوپ را مثل دانه ی غله زنده کرد و دنیای مدرن ساخته شده توسط پروتستان های انگلوساکسون را به او نشان داد و از او پرسید آیا واقعا این کفر نابود کننده و این دنیای مملو از تقدیم قربانی خونین به خدای جنگ و نابودی، خیلی بیشتر از محیط پاپ بی سر و صدای کلیسای رم، به «اسرائیل مرتد» نزدیک نیست؟

میتوان گفت کلیسای رم و دستگاه های مذهبی کپی شده از آن، به اندازه ی پیش برندگان دنیای مدرن، از آینده ی الهی که قرار بود با آخرالزمان رقم بخورد، برای بازی کردن با عقاید قبلی مردم درباره ی خر و سوارش سوء استفاده کردند. منتها دستگاه های مذهبی به ادعای این که تعالیمشان تفاوتی با تعالیم منجی آخرالزمانی ندارد مردم را به تقلید کورکورانه از دستورات و منش خود دعوت کردند و قدم از قدم برنداشتند و خر را به همراه سوارش، در آغل زندانی کردند. اما مدرنیست ها برای این که بازار کلیسا را بقاپند و «تجارت» خودشان را رونق دهند، تصویر سرزمین شیر و عسل آخرالزمان را به گونه ی دنیای تکنولوژیک برخوردار آینده تحریف و بزک کردند و خر و سوار را به سفر واداشتند چون میدانستند در اولین چراگاه مملو از لذت های جسمانی، خر (جسم)، آنقدر میخورد (مصرف میکند) که نای رفتن پیدا نمیکند و از شدت وقت تلف شدن، سوار یعنی روح به دلیل نرسیدن غذای روحانی، دچار ضعف میشود و خر تن بر سوار روح ریاست میکند و سفر نیمه کاره رها میشود. شاید اگر مدرنیته نبود، ما هنوز در آغل بودیم و به جایگاه فعلی نمیرسیدیم. اما به نظر میرسد وقت آن است که برای جلوگیری از دچار شدن به سرنوشت بچه پاندا، هرچه زودتر کمی از غذای روح به سوار برسد تا او توانایی کنترل خر تن را بیابد و سفرش را به سمت جایگاه ایمن تری ادامه دهد.

مطلب مرتبط:

دانلود کتاب «آنوناکی ها و تحریف ادیان»

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

خدای دستکاری شده ی آنهایی که میگویند خدا وجود ندارد.

نویسنده: پویا جفاکش

شومار یا سیاه مار بلوچی، یکی از خطرناک ترین مارهای زهرآگین ایران است. این مار از کوهستان مرزی پاکستان با بلوچستان ایران برخاسته و در استان های سیستان و بلوچستان، کرمان و هرمزگان منتشر شده است. در ایران برای اولین بار، در سال 1394 و با زنده گیری در سراوان بم، توصیف علمی شده است؛ این درحالیست که مدت ها پیش از آن، بلوچ ها از این مار شکایت داشتند و کسی گوشش بدهکار نبود چون جزو خرافات بلوچ ها به شمار میرفت. الان مدتی است که این مار، به روستاها و درون خانه های مسکونی ورود میکند و سبب تلفات جانی در سیستان و بلوچستان میشود. در یک مورد، سه کودک یک خانواده را کشته است. با این حال، مسئولین متوجه شده اند که این مار، با خوردن جانوران موذی، نقش مهمی در کنترل آفات کشاورزی و بیماری هایی که از جوندگان به انسان منتقل میشوند داشته است و ازاینرو بودنش به نفع انسان است. بنابراین تمهیداتی اندیشیده اند تا این گونه حفظ شود و در صورت گزارش مشاهده اش در روستا، با حضور به موقع مسئولین و زنده گیری جانور، به نفع هر دو گونه ی شومار و انسان عمل شود. ("در جستجوی صلح با قاتل سیاه": محمد جباری: همشهری: 3 آبان 1402)

سیاه مار بلوچی، مثالی در تایید یک آموزه ی اسلامی قدیمی است که میگوید تمام مخلوقات خدا به جای خود مفید و در جایی غیر از آن مضرند. نه فقط جانوران و گیاهان اهلی و وحشی، بلکه غذا و دارو، آب و آتش و سنگ، سرما و گرما، و روز و شب نیز چنینند. افراد و جوامع انسانی نیز از این قانون برکنار نیستند ولی بیشتر ما این موضوع را فراموش میکنیم و تحت تاثیر القائاتی که به ما میشود کسان و ملت هایی را ایزدی یا شیطانی تلقی میکنیم.

گذشتگان از دیرباز، متوجه سهولت امکان خوب و بد کردن درباره ی مسائل بودند و سعی میکردند این مسئله را به نسبت محدودیت انسانی در مقابل گشودگی امکانات الهی تعبیر کنند و ازاینجا نوعی تضاد بین فضا و ضد فضا مطرح میشود. فضا همان محیطی است که ما دور و بر خود احساس میکنیم و کیفیت آن بسته به احساسات ما نسبت به آن است و ضدفضا پدیده ی گسترده تری است که تمام ادراکات و نامحسوسات آن مطلب را جدا از ذهن ما در بر می گیرد. بنابراین فضا دچار محدودیت و جمود است و ضد فضا دچار گشودگی و سیالیت، و این سیالیت، به ماده ی نامکشوف اثیر که اساس خلقت است نسبت داده میشده است. بسیاری از مباحثات عرفانی حول این موضوع در فیزیک تداوم یافته و تبدیل به اصطلاحات فیزیکی شده اند که مهمترین دلیلش هم اشتغال بنیانگذاران فیزیک مدرن چون اسحاق نیوتن به کابالا است. در این مورد، باید از آنتروپی یا میل اشیاء و جهان به بی نظمی یاد کرد که قبل از این که یک اصطلاح فیزیکی باشد، یک اصطلاح زبانی بوده است و به این موضوع برمیگشته است که شخص مطلبی را به زبان بیان میکرده و این مطلب در نقل قول های بعدی رو به دگرگونی و «فساد» میرفته و کم کم مردم در این که اصل مطلب چه بوده، گیج میشده اند. این مطلب را ژاک لکان از کابالا به زبانشناسی بازگرداند و به همراه آن، نقش الفبا و پیدایش انتزاعیات در ایجاد بی نظمی زبانی بسیار مهم شد. این بخصوص در ترکیب زبانشناسی لکانی با روانکاوی فروید و یونگ بسیار کارگر بود. چون روانکاوی، توجه خاصی روی کهن الگوها و مطالعه ی ادیان داشت و خدایان و شخصیات اسطوره ای را جنبه های مختلف روان انسان و نمادی از تحریکات ذهن توسط نیروهای درونی و بیرونی میدانست. آنوناکی ها که به غلط خدایان نامیده میشوند، به انواع و اقسام تصاویر آشنا فرافکنی میشوند و جانوران، گیاهان، ستارگان و عناصر طبیعت را به نمادهای خود تبدیل میکنند و این نمادها به واسطه هایی برای درک صفات یک خدای جامع که جهان و قوانینش را ایجاد کرده است بدل میشوند. اما الفبا و دستور زبان، با انتزاعی کردن کلمات تصاویر و گذاشتن خطوط ناآشنا به جای تصاویر اشیاء، فضایی برای ایجاد یک گستره ی کاملا انسانی و غیر طبیعی در ذهن ایجاد کرده که چون چیزی از خدا در آن نیست فقط جایگاه شیاطین میتواند شود و بدترین کابوس های غیر طبیعی انسان در آن شکل میگیرند. در مطالعه ای در باب مقایسه ی بیماران شیزوفرنیک از هندوستان، غنا و امریکا معلوم شد که توهمات بیماران هندی و غنایی اغلب بی ضرر و گاهی به سبب ملاقات با درگذشتگان مفید بوده است. درحالیکه بیماران امریکایی به توهمات هذیانی مخوف و ناخوشایندی دچار میشدند و دلیلش این بود که جامعه ی امریکا بسیار بیش از جوامع بیسواد و کمسواد هندوستان و غنا، به کاغذبازی اداری و سواد الفبایی آمیخته است. یعنی باسوادها نیروی شیطانی بیشتری در خود ذخیره دارند و همیشه هم بدترین صدمات را به مردمان زده اند. چون به مرور، آنها اسیر نیروهایی غیر طبیعی میشوند که به جای خدایان و حتی گاهی به نام آنان، مردم کمسواد و تحریک پذیر را به آن سمتی که میخواهند راه میبرند. اولین تظاهر این نیروی شیطانی در قالب پیدایش مذاهب و روحانیون آنها بوده است که اغلب تنها باسوادهای جامعه ی خود و چپاول کننده ی مردم خود بوده اند. آنها خدایان را به نفع خود تحریف میکردند و کم کم، یک خدای جدید ولی هنوز تحت تاثیر خدایان قبلی را جانشین خدایان قبلی میکردند. زمانی که مردم آنقدر از نظر روانی تحریف شدند که دیگر به آن خدا نیازی نبود، رقبای باسوادتر روحانیون، اصلا خدا را انکار میکردند و سعی میکردند مردم را در یک وضعیت فرهنگی جدید به نفع خود و نیروی شیطانی راهبر خود قرار دهند. در تاریخ مدون هم میبینیم که گسترش دهندگان تجارت و تمدن، فنیقی ها هستند و آنها به هر جایی که وارد میشوند حداقل یک معبد جدید بنا میکنند و البته فنیقی ها مخترعین الفبا نیز تلقی میشوند. گسترش تمدن آنان با دریانوردی تجاری، کاملا در ارتباط با گسترش تمدن غربی با دریانوردی تجاری و البته گسترش سوادآموزی توسط وابستگان هر دو تمدن است. فنیقی ها مرحله ی ماقبل یهودی-مسیحی غرب مدرن را نشان میدهند که در آن، هنوز خدایان برای شکل دهی به فرهنگ جدید لازم بودند. حرکت کشتی جامد فنیقی ها در دریای سیال به سمت یک مقصد جامد دیگر، همان بهره گیری آنها از سیالیت اثیر به واسطه ی الفبا و زبان است که از یک فرد یا جامعه ی دچار فضا به یک فرد یا جامعه ی دچار فضای دیگر، تغییر محل و ماهیت میدهد. دریای مایع خود در یک محیط جامد شناور بود که گودی کاسه مانند آن، محل تجمع آب میشد. در کیمیاگری پلسوس، میخوانیم که چطور یک کاسه ی پر آب که درونش حروف الفبا درج شده اند کیفیت جادوگری و طلسم سازی می یابد. کلمه ی «دیکته» که در زبان های غربی به معنی املا است، دراصل نام یک فرقه ی جادوگری یهودی و مبتنی بر ورد و کلمات جادویی بوده است. در متون دندره ی مصر، کشتی ها و دریانوردان تحت حمایت هاثور قرار دارند و هاثور، بنا بر این متون، در جبیل لبنان ساکن است؛ یک قلمرو فنیقی که هاثور الهه ی مصری، شکل گسترش یافته ی الهه ی آنجا به نام بعلات جبیل بوده است.:

Stolen history and psychoanalysis: frosty chud: stolen history: nov17,2022

هاثور، تلفظی قبطی از نام عیشتار الهه ی کلدانی است. عیشتار در اصل عاثتر خدای دوجنسه ی زهره در اساطیر عربی است که گاهی به شکل مرد و گاهی به شکل زن ظاهر میشده است ولی در فرم عیشتار، در هیبت زنانه ی خود تثبیت شده است. این الهه را در شامات بیشتر عیشتاروت یا استارته یعنی عاثتر مونث میخواندند. او در اساطیر یونانی-رومی با نام های آفرودیت و ونوس شناخته میشود و تحت همین نام ها با بیبلوس یا جبیل لبنان مرتبط میگردد. در این افسانه ها ونوس شوهر خود وولکان را که خدای صنعت و مقیم در زیرزمین آتشفشان ها است برای عشقبازی با آدونیس شکارچی جوان جبیل ترک میگوید اما با قتل آدونیس به دست یک گراز عزادار میگردد تا این که آدونیس دوباره زنده شود و به نزد او برگردد. دراینجا اتحاد ونوس و آدونیس، همان اتحاد دو نیمه ی مردانه و زنانه ی زهره در یک ایزد است. آدونیس در جبیل، همان تموز خدای طبیعت است که در ایام تبعیدش به جهان زیرین، خزان رخ میدهد و با بازگشت او دوباره بهار میشود. ظاهرا وولکان شوهر ونوس، فرم جهنمی او در جهان زیرین است. در اساطیر دیگری به جایی وولکان، هادس فرمانروای دوزخ را داریم که پرسفونه –نامی دیگر برای جنبه ی زنانه ی عاثتر- را میدزدد و به جهان زیرین میبرد و در این مدت، دمتر مادر پرسفونه و الهه ی زمین، غمگین است و طبیعت هم با غم او دچار خزان میشود تا این که در اول بهار، پرسفونه برمیگردد و طبیعت دوباره جان میگیرد. عید اول بهار، در اروپا به نام عیشتار، ایستر نام دارد و همان عید پاک یا زمان از قبر در آمدن عیسی به جای تموز است. قبل از عید پاک، چله ی پرهیز رواج دارد و معادل چهل روز روزه گرفتن رومیان برای همدردی با دمتر در عزاداری برای دخترش است. پرسفونه را در روم، لیبرا میخواندند که شکل مونث لیبر لقب دیونیسوس باخوس است و دیونیسوس نیز از اشکال توسعه یافته ی آدونیس و بنابراین فرمی از تموز است. رونق بهاری عیشتار با افزایش امکانات تمدن مقایسه میشده که وولکان صنعتگر آن را تهیه نموده است. وولکان با نمرود بنیانگذار تمدن بابل مقایسه شده و چون نمرود نیز همان نینوس کشورگشا است عیشتار نیز با سمیرامیس همسر نینوس تطبیق میشود که او هم بانی شهر بابل تلقی شده است. ارتباط او با بابل، به سبب آن است که شهر بابل، کالبد عیشتار و همان چیزی است که در نوشته های یهودی، فاحشه ی بابل نامیده شده است. تجسد الهه در شهر، در نامیده شدن الهگانی چون کوبله، رئا و دایانا در نوشته های رومی به الهگان حامی ساختمان ها و برج ها نیز بازتاب دارد. آستارته نیز در سیسیل، به شکل ملکه ای در جوار شیران که یک برج به جای تاج او است، تصویر میشده است. هسیخیوس متصدی مصری کتابخانه ی پالاتین در رم نوشته است که آستارته از درون تخم مرغ بزرگی درآمد که از آسمان به درون رود فرات افتاد و پس از مدتی شناور بودن در آن، در ساحل سوریه پهلو گرفت و کبوتران از آن مراقبت کردند تا این که ونوس که او را آستارته و دی سیریا نامیدند از آن خارج شد. این داستان شبیه داستان بزرگ شدن سمیرامیس توسط کبوترها است. تخم مرغ بزرگ جانشین تخم کیهانی است که مثال تمام موجودات از آن برآمد و شناوریش بر آب، به سبب تطبیق آن با کشتی نوح است که در آن هم از تمام موجودات جفتی بود. کشتی نوح را هم کبوتری به سرمقصد رساند. آب دراینجا حکم دریای آسمانی را دارد و تخم مرغ حکم زمین شناور در آسمان را. کلمه ی عبری برای تخم مرغ، "بیض" بوده که بعد به تخم تمام موجودات که از آن بچه به دست می آید فرافکنی شده و بسته به مذکر و مونث بودن بچه، بیض یا بیضه نامیده میشده است اما ارتباط تخم مرغ با الهه سبب تثبیت لغت مونث بیضه روی تخم مرغ شده است. در عین حال، اصل آن یعنی "بیض" در کلدانی و فنیقی به ترتیب "بیت" و "بث" تلفظ میشده که هر دو لغت در عبری به معنی خانه اند. زمین هم خانه ی همه ی موجودات تلقی میشده است. تبدیل زمین به سرزمین خانه ها کار نمرود بود که با ایجاد معماری و شهر، انسان را از خطر درندگان ایمن کرد و ازاینرو نامبردار به فرونیوس (فرعون) یعنی منجی شد. پاوسانیاس اختراع آتش را کار فرونیوس دانسته است و آتش هم همان چیزی است که در زمان تاریکی و آسیب پذیری انسان ها در مقابل درندگان، آنها دور آن جمع میشدند. نمرود عامل جمع کردن آدم ها دور هم است و هم آتش و هم شهر چنین خصلتی دارند. حتی جشن های آتش به افتخار یوحنای تعمیددهنده در انقلاب تابستانی ممکن است در اصل به افتخار نمرود باشد. به روایتی نمرود، پس از شکست دادن دشمنانش، زمین را به مقصد دریا ترک گفت. ظاهرا این برای تبدیل او به فرم دیگری از تموز یعنی اوآنا یا اوآنس است که در قالب مردی ماهی پوش، از دریا بیرون آمد و تمدن را به کلدانیان آموخت. بنابراین اگر نمرود در قالب یک منجی یا فورونیوس بخواهد از دریا بازگردد، باز هم در قالب اوآنای ماهی پوش بازخواهد گشت و یوحنا تلفظ دیگر همین اوآنا است. یوحنا نیز همچون عیسی در زمان خود به مسیح تعبیر شده بود و بنابراین او هم مثل عیسی میتواند در قالب یک منجی بازگردد. کلاه اسقف های مسیحی درست مثل کلاه اوآنس، شبیه یک سر ماهی با دهان باز رو به بالا است. اوآنس در مقام یک منجی ماهی گون، با داگون خدای ماهی مانند مشرکین در تورات تطبیق شده است. سنت جروم، داگون را "پیسکیم موئریریس" یعنی ماهی غمگین نامیده است و این یادآور مقایسه ی عنوان باخوس –لقب دیونیسوس- با "بکاء" به معنی گریه و سوگواری است. هسیخیوس نوشته است که برخی باخوس را ایکتیس یعنی ماهی میخواندند و کلمه ی پیسکه برای ماهی نیز قابل مقایسه با نام باخوس است. به نوشته ی پوزانیاس، برای فورونیوس، در سالگرد او مراسم دسته جمعی سوگواری برگزار میکردند. فورونیوس هم یک فرم مادینه به نام فورونیا داشت که کیش او آمیخته به آتش پرستی بود و به نوشته ی پلینی و استرابون، مراسم آتشینش در زیارتگاه آپولو خدای خورشید در سوراکته برگزار میشد، جایی که در آن، کاهنان با پای برهنه از روی آتش میگذشتند. آپولو درآنجا به ژوپیتر آنخور یعنی ژوپیتر جوان مشهور بود همانطورکه میدانیم آپولو را همیشه به شکل یک مرد جوان تصویر کرده اند. ارتباط خورشید با آتش، علت برگزاری جشن های آتش یوحنا همزمان با فرمانروایی خورشید در درازترین روز سال یعنی انقلاب تابستانی است. عبور از میان آتش توسط کاهنان، کیفیت پاک کردن گناهان را دارد. در آیین های زرتشت و دروئیدی هم آتش، پاک کننده ی گناهان و تطهیرکننده است. ارتباط همزمان با آپولو و باخوس نشان میدهد که این تطهیر با گرمای آتش در ارتباط است چون دوران بین ظهور و افول خدا را در گرمای فصل تابستان خلاصه میکند. در این راه، اوآنس که با نام یوحنا در اول تابستان به دنیا آمده، در ابتدای پاییز با نام سنت باکوس شهید میشود. سنت باکوس همان باخوس یا دیونیسوس است و شهادتش همان قتل خشونتبار دیونیسوس زاگرئوس تراسی توسط تیتان ها و قتل خشونتبار دیونیسوس مصری یعنی ازیریس توسط برادرش تایفون. شهادت سنت باکوس در هفتم اکتبر رقم میخورد و شهادت یکی دیگر از مدل های محلی دیونیسوس، دو روز بعد در نهم اکتبر، به صورت یادبود شهادت سنت دیونیسیوس الوترئوس درآمد. وی همان سنت دنیس قدیس حامی شهر پاریس است که سرش را قطع کردند و جسدش را به رود سن انداختند اما درحالیکه سر خود را به دست داشت از رود سن بیرون آمد و مسافتی را راه رفت درحالیکه لژیونی از فرشتگان به دنبالش روان بودند. این داستان قابل مقایسه با تکه تکه شدن جسد اورفئوس توسط باکانت ها و شناور شدن سر بریده اش روی رودخانه است؛ همچنین با انداختن جسد ازیریس به رودخانه و انتقال آن با جریان آب به دریا. ظاهرا چنین داستانی است که به صورت سفر نمرود به دریا توسعه یافته است و انتظار بازگشت او با لشکر فرشتگان را ایجاد نموده است. ظاهرا در روایتی دیگر، او به جای خورشید، از اعتدال پاییزی شروع به ضعیف تر شدن کرده و فقط در اوج تاریکی روزانه در انقلاب زمستانی بوده است که کلا صحنه را ترک گفته و درست همان زمان، خورشید دیگری به نام عیسی مسیح متولد شده است. انقلاب زمستانی را به برج دی نسبت میدادند که صورت فلکیش جدی یا بزماهی بود. در این هنگام، خزان به صورت هیولای تایفون ظاهر شده بود و خورشید سابق تبدیل به پان خدای بزمانند شده بود که از دست تایفون، به آب میپرد و تبدیل به یک موجود نیم بز-نیم ماهی میشود که نماد جدی است. پان را اینووس مینامند که تلفظ دیگری از اوآنس است. معادل عبری اوآنس، "ها آنش" است که به سادگی به معنی انسان است. درواقع اوآنس و پان، فرم های دیگر آدم هبوط کرده و همهویت شده با شیطان بزآسایند که با انقلاب مسیحیت، از صحنه ناپدید میشود و نوع دیگری از انسان جانشینش میشود.:

“two babylons”: alexander hislop: chap3: sect2,3

اگر با تولد یهوه در قالب مسیح، شکلی از انسان جانشین شکل دیگری از آن شده باشد و این جانشینی برای یک سال کیهانی یعنی یک دوره ی زمانی مشخص اعتبار داشته باشد، پس بلاخره قرار است این سال تمام شود و تاریخ مصرف یهوه هم با آن به پایان برسد. عجیب این است که انگار یهوه از همان زمانی که خلق شده است، در انتهای دوران خود قرار دارد چون او را به جای یک نوزاد، در هیبت یک پیرمرد ریشو تصویر کرده اند. او ابتدای مسیح نیست؛ انتهای آن است. تصویر او با تصویر ژوپیتر یا زئوس رئیس خدایان یونانی-رومی مطابقت ندارد و آن خدا را در لاتین، جووه میخواندند که تلفظ دیگر نام یهوه است. جووه پرده ی آخر شخصیت آپولو در ابتدای نمایش است ولی در شکل یک یهوه ی بی ابتدا و بی انتها فریز شده است؛ گویی که این خدا مبتلا به زوال ابدی است. یهوه در کابالا با آدم کدمون تطبیق و جهان کالبد او خوانده شده است. این دقیقا همان تصویر وحدت وجودی کریشنا در اساطیر هندو است با این تفاوت که کریشنا به شکل یک جوان ابدی تصویر میشود. کریشنا به مانند کریست یا مسیح، زمانی متولد میشود که پیشگویان او را عامل سقوط یک پادشاه ظالم میخوانند و به مانند مسیح، به طرزی معجزه آسا از قتل به دست شاه دشمن خو نجات می یابد و به مانند مسیح، در شکل یک مرد جوان به قتل میرسد. در عین حال، او دربردارنده ی روح حیات است و مرگ او، نمادی از مرگ دائم موجودات در وجود او است که هرچقدر هم عمر کرده باشند در مقام کریشنا جوانند. بنابراین او جوانی است که مدام نو میشود؛ ازجمله در افکار. یونگ، خدا را چه در هیبت کریشنا و چه در هیبت مسیح، تجسمی از ناخودآگاه جمعی انسانها میبیند که آن هم مدام در حال مردن و باززاده شدن یعنی تغییر شکل است ولی فرد معرفی شدن کریشنا و مسیح، میتواند نشانگر این باشد که برخلاف نظر یونگ، خدا هم دربردارنده ی ناخودآگاه جمعی و هم دربردارنده ی خودآگاه فردی است و این گونه نیست که آدم ها دربست، تابع شرایط باشند و اینت بشود جبر ایزدی.:

“carl jungs archetypes explain the tight situation india is in”: abhi shek: sep20,2022

شاید غروب و پیری خدا، همان فرو رفتن خورشید در افق زمین و کنایه از زمینی شدن خدا باشد. وقتی خدا مادی شود، تابع جبر فیزیک و ازجمله جبر افکار عمومی میشود و طغیان علیه وضع موجود برای فرد ناممکن میگردد مگر این که فرد علیه خدا –با فرض این که خدا ناخودآگاه جمعی است- شورش کند که البته فلسفه های مادیگرای امروزی از افکار عمومی تغذیه میکنند و به زبان بی زبانی، خودشان را خورشید تولد شده در کریسمس جدید میبینند که هنوز چیزی شبیه یهوه ی فریز شده در وضع موجود و لحظه ی مرگ است و فقط به جای جبر آسمان، از جبر جغرافیا و جبر نژاد و جبر ژنتیک و جبر آموزش و خلاصه همه ی این جبرهای زمینی فرض میکند تا ثابت کند حتی از «پدر آسمانی» مسیح هم به یهوه ی اصیل کابالا نزدیک تر است. این حتی در زبان عرفان کابالا شیادی است چون همانطورکه دیدیم عرفان با فرض یک وضعیت سیال در پدیده ها شکل گرفته و بر اساس آن، باید به همان اندازه ی ناخودآگاه جمعی، خودآگاه های فردی و جمعی نیز جزو وجود الهی باشند و البته چنین وجود الهی ای چون خالق دنیا است از جنس جمود نیست و بیشتر اثیری است و جامد کردن آن در قید و بند جبرهای فیزیکی جایز نیست. بدون شک، کسانی که این شیادی را مرتکب میشوند همان هایی هستند که جبر افکار عمومی با هیاهوهای رسانه ای را باعث میشوند تا ناخودآگاه جمعی را بسته به منافع قدرتمداران به روز کنند و این به معنی آن است که آنهایی که میگویند خدا وجود ندارد، فقط در یک زمینه ی اثیری-فیزیکی، با کلمات بازی میکنند؛ بر اساس همان قانون بازی های زبانی لکان.

جایی میان شیر و روباه: درباره ی سردمداران جریانی که ترویج بی خدایی میکند.

نویسنده: پویا جفاکش

«در سال 44 [منظور: 1344 شمسی] پس از ناکام ماندن ترور شاه به دست شمس آبادی وقتی که در محافل روشنفکران مخالف، حادثه با صورت گسترده ای مورد بحث قرار میگرفت و اکثر آنان از عقیم ماندن نقشه ی ترور، خشمگین و متاسف بودند، دوستان شریعتی از وی در مورد این واقعه نظرخواهی کردند و در کمال ناباوری با این استدلال او مواجه شدند که: مملکت بسیار خوشبخت بود که گلوله ی شمس آبادی به هدف نخورد، زیرا جامعه ی ما نه به لحاظ فکری و نه از لحاظ ذهنی، به مرحله ای نرسیده است که بتواند آنچه را که قرار است پس از شاه روی کار بیاید، بپذیرد. عجله کردن، نتیجه ای جز فاجعه نخواهد داشت.»

این، داستانی است که محمود درگاهی به نقل از رهنما در مقاله ی «سبک شریعتی و نگاهی به برخی از آرای منتقدان او» در مجله ی چشم انداز ایران (شماره ی 141: شهریور 1402: ص61) بازگویی میکند تا دکتر حاتم قادری را که به سبک احساسی دکتر علی شریعتی در به قول قادری «خطبه» هایش به رمانتیک بودن و ناعقلانی بودن متهم میکند بسیار جلوتر از زمانه ی خود نشان دهد. اما این هم حقیقتی است که شریعتی اگر رمانتیک و شعارانه صحبت نمیکرد نمیتوانست روی جامعه ی احساساتی و نامنطقی زمان خود تاثیری بگذارد. هنوز هم هیچ حکومت خارجی جرئت اعتماد به روان ناعقلانی و احساسی ایرانی ها را ندارد و همه به اندازه ی شریعتی از سرنوشت ایران بعد از سقوط حکومت مستبد نگرانند. به همین دلیل هم در صفحه ی 98 همین مجله میبینیم لطف الله میثمی (انقلابی پیرو مجاهدین خلق ولی منتقد باند رجوی) در گفتگو با محسن امین زاده (معاون وزیر خارجه ی دولت اصلاحات) به یاد می آورد:

«عباس میلانی در گفت و گویی میگفت: من در اوج اعتراضات از امریکایی ها پرسیدم شما میخواهید حکومت ایران ساقط شود، آنها گفتند نه، جمهوری اسلامی ساقط شدنی نیست، ما میخواهیم ضعیف شود تا بتوانیم از آنها امتیاز بگیریم. از اول انقلاب هر اپوزیسیونی را که بزرگ میکردند اهرم فشاری بود که از ایران امتیاز بگیرند.»

حسابش را بکنید اینها چه اطمینانی به جوانانی که جانشان را فدایشان کردند دادند درباره ی این که «حتما نظام ساقط میشود.» ولی از اول هم دنبال ساقط کردن نظام نبودند و جوانان ایرانی را که به اندازه ی پدرانشان در انقلاب 57 ناعقلانی و احساساتی و شعارزده و بی توجه به آینده بودند فرستادند جلو تا گوشت قربانی شوند و بدون مزد و فقط با دریافت عنوان توخالی «قهرمان مرده» -حتی نمیشود به اندازه ی دشمن به آنها «شهید» گفت- قربانی امتیازگیری یک سری لاشخور در امریکا و دول معاند دیگر شوند. غربی ها تا وقتی که بتوانند با تحریم و جاسوسی و ایجاد فشار عصبی در مردم، از جمهوری اسلامی امتیاز بگیرند آن را از بین نمیبرند. آیا این حرف ها را میزنم تا راه حلی ارائه دهم؟ نه. من که باشم که راه حل ارائه دهم. در دنیای مبتنی بر زور، چرا باید راه حلی برای این مصیبت ها وجود داشته باشد؟ فقط کسی دنبال راه حل مستقیم و حالا جوب بده میگردد که به آن «عدالت» توصیف شده توسط بنگاه های غربی باور داشته باشد. اما این عدالت همیشه فقط با حق طلبی مردم ایران باید میسر شود. حق طلبی یک مسئله ی ایمانی و اعتقادی است و جواب چنین مسئله ای را هم همیشه فقط خدای قادر متعال مسیحیت و اسلام داده است. آیا آنها که در خیابان بودند به چنین خدایی اعتقاد داشتند؟ آنها حتی درباره ی جواب مطمئن نبودند. اما من میدانم آنها که جوانان را تشویق به مرگ در راه «عدالت» میکردند، در پشت صحنه و در مقابل سوال یک آدم مورد اعتماد مبنی بر این که «آیا به خدا اعتقاد دارید؟» چه جوابی میدهند؟ یک «نه» قاطع. چون تقریبا همیشه منظور از خدا، خدای اخلاقی است و وجود چنین خدایی به نفع چنین سیاستمدارانی که به اندازه ی پشگل برای مردم ارزش قائل نیستند نیست. شعارهای خدای اخلاق دوست و محافظ ملت، یا بر زبان سیاستمداران میچرخد یا اگر صحبت کردن از خودش به صلاح نباشد، دروغ هایی که کشیش ها از قولش گفته اند به زبان سکولار بی خدا یا حتی خداستیز تکرار میشوند. انقلاب امریکا و فرانسه در این دو حالت با هم اختلاف داشتند بی این که نافی هم باشند. امریکایی که به بهانه ی نجات از بی خدایی از انگلستان جدا شد و روی دلارش جمله ی «خدا با ما است» را نشر کرد، الگو و مدافع انقلاب کفار در فرانسه بود که کشیش ها را گردن میزد و این دو الگوی فاجعه بار سیاست های آتی جهان، اتحاد خود را در تمام انقلاب ها تکرار کردند. چون یکیشان (امریکا) دشمن خارجی را از کشور اخراج میکرد و دومی (فرانسه) با کمک خارجی، حکومت مستبد ملی را از بین میبرد. اگر دقت کنید در انقلاب سال 57 ایران هم ملت هم میخواستند مستبدین داخلی را سرنگون کنند و هم از سلطه ی بیگانه خلاص شوند. من فکر میکنم قبل از این که این روحیه از طریق شوروی به نفع خواست های آن کشور در ایران پرورده شود، در جریان آلمان دوستی رضا شاه و از طریق وابستگان به نازی ها بذرش در ایران کاشته شده بود. نازی ها که در سنت ستیزی وارثین بحق انقلاب فرانسه بودند هم برای خود دشمن داخلی تعریف کرده بودند هم دشمن خارجی. دشمن داخلی یهودیان بودند و دشمن خارجی روس ها و فرانسوی ها. یهودی هایی هم که از اروپای نازی گریختند تا در یکی از مستعمرات انگلستان، دولت یهودی اسرائیل را تشکیل دهند از سرمشق دشمنان نازیشان تبعیت کردند. ولی به رویه ی خود، رنگ مذهبی آشکارتری زدند. چون اگرچه اسرائیل پیرو ایدئولوژی سکولار صهیونیسم بود و در ابتدا هم برای اسرائیل وجود دشمن «خارجی» عرب کافی محسوب میشد، اما بحران های داخلی به مرور کسانی را که به اندازه ی کافی مذهبی نبودند در جرگه ی دشمنان درآورد، چون این افراد که خیلیشان نیمه عرب بودند به هویت یهودی اسرائیل ایمان نداشتند. در طول زمان و طی حکومت نتانیاهو با هرچه راستگرای مذهبی تر شدن دولت، سیل مهاجرت معکوس از اسرائیل به راه افتاد. نیویورک و نیوجرسی از مقاصد عمده ی مهاجرت یهودیان بودند، جاهایی که در آنها اجازه ی تشکیل کیبوتص یافتند و جالب این که دولت نتانیاهو در این اجازه یابی به آنها کمک کرد تا هرچه زودتر از دست آنها خلاص شود. بیشتر مهاجرین از طبقات تحصیلکرده و متخصص هستند. پزشکان بسیاری در بین آنها بوده اند که بخشی از آنها را دولت امارات درجا به خود جذب کرد. شاید جنگ اخیر غزه هم برای این درگرفته که کشور ناامن شود و تمام بی اعتقادانی که در خیابان ها علیه نتانیاهو شعار میدادند بگریزند و فقط آن یهودی های افراطی بی مغزی باقی بمانند که جان خود و فرزندانشان را مفت و مجانی در راه آرمان های الهی اسرائیل که صهیونیسم کوچکترین اعتقادی به آنها ندارد به هدر میدهند. اسرائیل امروزبه خاطر وانمود کردن به سکولار بودن، محترمانه منتقدان را دشمن میخواند و آینده اش آینده ی انقلاب های مذهبی تری است که با سهولت بیشتری دشمن داخلی را برای خود تعریف و وادار به فرار میکنند و با تشویق مردم بیسواد به فرزند آوری، آینده ی خود را تضمین میکنند. همه ی آنها چه با خدا و چه بی خدا، شعارهای مذهبی پیروان دروغین خدای مسیح را وسیله ی احمق کردن مردم نموده اند و قطعا در این کار، کوچکترین اعتقادی به اخلاق نداشته اند. پیامبر آنها حضرت ماکیاولی است که فرمود: «هدف، وسیله را توجیه میکند.» و خدا و اخلاق و عدالت و مانند آنها هم برای اینان فقط وسیله اند. بنابراین بزرگ ترین دشمن ملت ها نه خدا بلکه بی خدایی است. چون بی خدایی، هیچ مانع اخلاقی مقابل خود ندارد.

اتفاقا و در حالی که لیبرالیسم بدیل اخلاق گرایی در ایران معرفی میشود، اولین کسانی که از این موضوع وحشت کرده اند لیبرال ها بوده اند؛ بخصوص استوارت همپشایر معروف. او که از خاندانی اشرافی در انگلستان برخاسته و در محافل قدرت نفوذ داشت، به دنبال جنگ دوم جهانی، با حاضر شدن در بازجویی از نازی ها به وجود devil اعتنقاد یافت. این لغت را هم به شیطان ترجمه میکنند و هم به شر به معنی شر اخلاقی. چون شر اخلاقی از دید مسیحی که مقابل شیطان بود مورد توجه است. کتاب ابتکاری همپشایر به نام "فکر و عمل" (1959) توجه زیادی را بخصوص از سوی همکارش آیریس مورداک در آکسفورد به خود جلب کرد. نظریه اش در این کتاب با در نظر گرفتن تحولات روانشناسی ، یک نظریه ی قصدگرایانه درباره ی شکل گرفتن تحولات فلسفه ی ذهن ارائه کرد. اگرچه همپشایر اکثر فلسفه های قاره ای را مبتذل و متقلبانه می دانست، اما بسیار تحت تأثیر موریس مرلوپونتی قرار گرفت. او اصرار داشت که فلسفه ی ذهن وقتی فیلسوفان افراد را فقط به عنوان ناظران منفعل و نه به عنوان عوامل خودخواسته در نظر می گیرند، تحریف شده است. همپشایر در کتاب‌های بعدی‌اش تلاش کرد تا فلسفه ی اخلاق را از تمرکز آن بر ویژگی‌های منطقی گزاره‌های اخلاقی به چیزی که او مسئله‌ی حیاتی مسائل اخلاقی می‌دانست، تغییر دهد، زیرا آنها خود را به عنوان فاعل‌های عملی به ما نشان میدهند.

هانا آرنت نیز اگرچه خود یکی از اعضای فعال صهیونیسم و علاقه مند به لیبرالیسم قدیم امریکایی بود و کتاب هایش به صرف این که منتقد انقلابی گری تندروانه بودند، توسط جریان های وابسته به سی آی ای و ام آی سیکس، در راه ترویج لبیرالیسم در کشورهای انقلابی در دستور ترجمه قرار میگرفتند، اما بسیار نگران موضوع شر بود. کریستف رویر دارای مدرک دکترای روابط بین‌الملل از دانشگاه سنت اندروز و عضو مرکز مشروطیت جهانی در سنت اندروز معتقد است که مسیر آگونیست های مبلغ آرنت و به اصطلاح فرقه ی آرنت را باید از دلمشغولیات واقعی خود او جدا کرد:

«بسیاری از خوانش‌های آگونیستی آرنت - به ویژه در مورد خوانش‌های بانی هونیگ و شانتال موف ... - جهت‌گیری مرکزی اندیشه آرنت را از دست می‌دهند. آگونیست‌های معاصر با نادیده گرفتن آثاری مانند "ریشه‌های توتالیتاریسم" و ​​"آیشمن در اورشلیم"، توجه نمی‌کنند که مشغله ی او به شر، اساس تفکر آگونیستی آرنت را تشکیل می‌دهد... بازگشت (دوباره) به نوشته‌های آرنت در مورد شر، و نشان دادن رابطه ی صمیمی آن‌ها با آثاری مانند "وضعیت انسانی"، ابعاد "واقع‌گرایانه" ی اندیشه ی آرنت را آشکار می‌کند: تصویر متفکری را آشکار می‌سازد که عمیقا نگران امکان همیشه حاضر شر است و اصرار دارد که با عاملان شر باید به عنوان "دشمن" رفتار شود. علاوه بر این، چنین بازگشتی به آثار آرنت در مورد شر، بینش تراژیک آرنت را آشکار می کند که شر هم بیانگر و هم تهدیدی برای کثرت انسان و کنش سیاسی آزاد است. به عبارت دیگر، آرنت می پذیرد که در حالی که شر - به عنوان مظهر انسانیت ما - هرگز نمی تواند ریشه کن شود، باید - به عنوان تهدیدی برای بشریت مشترک ما - با آن مقابله شود.»

Evil as an expression of and a threat to human plurality: Hannah Arendt’s agonistic realism: christof royer: https://www.tandfonline.com

اما فقط یک لیبرال به تمام معنا و پیرو واقعی ماکیاولی است که میتواند خود را از اخلاق بری بداند که برای ضد اخلاق عمل کردن، توجیه اخلاقی بتراشد و بگوید که حکومت لیبرال مدرن هنوز اخلاقی است، ولی به شیوه ی ماکیاولی. جانی لیونز چنین لیبرالی است. وی مینویسد:
«تز تأثیرگذار رئالیستی مبنی بر اینکه سیاست و اخلاق حوزه های مورد علاقه ی متمایز و منحصر به فرد هستند، موضوعی است که در سنت نظریه ی تحلیلی اخلاقی و سیاسی به چالش کشیده شده است. در طول 50 سال گذشته، چندین فیلسوف تحلیلی لیبرال برجسته، از جمله آیزایا برلین، استوارت همپشایر و توماس ناگل، استدلال کرده اند که نه تنها سیاست جدا از اخلاق نیست و با آن دشمنی ندارد، بلکه چیزی به نام اخلاق سیاسی وجود دارد. این مقاله ادعا می‌کند که اگرچه مفهوم اخلاق سیاسی ممکن است چیزی را که به‌عنوان مشکل اصلی و دردسرساز سیاست در نظر گرفته می‌شود، بیشتر معنا کند، اما ما را مجبور می‌کند تا با چالش اساسی‌تر احتمالی رادیکال وضعیت اخلاقی و سیاسی خود مقابله کنیم. اینکه آیا نظریه ی سیاسی تحلیلی قادر است پاسخ قانع‌کننده‌ای به چالش دوم ارائه دهد، به طور نامطمئنی مشخص نیست... مردمان از زمانی که برای اولین بار زیر یوغ حاکمان قرار گرفتند، از شکست های اخلاقی حاکمان تاسف خوردند. اما این امر مانع از آن نشد که این مشکل منبعی برای گیجی و در نتیجه تحلیل بیشتر باشد. قسمت زیر از مقاله ی "حقیقت و سیاست" از هانا آرنت نقطه شروع خوبی برای بحث ما است:

"هیچ کس تا به حال شک نکرده است که حقیقت و سیاست با یکدیگر روابط نسبتاً بدی دارند و تا آنجا که من می دانم هیچ کس صداقت را در زمره ی فضایل سیاسی نشمرده است. دروغ همیشه نه تنها ابزاری ضروری و قابل توجیه برای تجارت سیاستمداران و عوام فریبان، بلکه برای تجارت دولتمردان تلقی شده است. چرا اینطور است؟ و برای ماهیت و منزلت قلمرو سیاسی از یک سو و برای ماهیت حقیقت و صدق از سوی دیگر چه معنایی دارد؟ آیا اصل حقیقت ناتوانی و ذات قدرت فریبکاری است؟"

در ظاهر، به نظر می رسد آرنت مفروضات و سؤالات درستی را مطرح می کند. او اذعان می‌کند که صداقت به ندرت، و یا هرگز، جزو فضیلت‌های یک دولتمرد به حساب می‌آید، در حالی که می‌افزاید که دروغ به‌طور پیوسته نه تنها نقشی ضروری بلکه قابل توجیه در سیاست دارد. او فرمول ظریفی از این ایده ی آشنا ارائه می دهد که سیاست یک تجارت کثیف است اما کسی باید آن را انجام دهد. با توجه به این مشاهدات به ظاهر غیرقابل انکار و حتی معمولی، چرا سوال پایانی او را تا این حد نگران‌کننده می‌دانیم؟ مطمئناً چیزی در جایی خراب شده است. فکر می‌کنم حق داریم که گمان کنیم مشکلی پیش آمده است، شاید آرنت سؤالات درستی می‌پرسد اما پاسخ‌های اشتباه می‌دهد. بررسی دقیق محل وقوع خطا و اینکه چرا ما مستعد ایجاد آن هستیم، مستلزم آن است که مشکل را با سرسختی و صراحت بیشتری نسبت به آنچه معمولاً دریافت می‌کند، باز کنیم. من گمان می‌کنم که ما به دلایل نادرستی درگیر این مشکل هستیم و یک موضوع بسیار بزرگتر و خرابکارانه‌تر در زیر آن نهفته است. تکلیف آنچه در ادامه می‌آید، تأمین موادی برای این شبهه است. پرسش آرنت معنا و مفهوم دارد، زیرا به نظر می رسد سیاست ضامن و همچنین نیاز به رفتارهای اخلاقی ناپسند دارد. چیزی که این را ناخوشایند می کند، این ایده ی واقع گرایانه نیست که سیاست بالاتر یا بهتر است بگوییم زیر اخلاق است. این نکته نگران‌کننده‌تر است که قلمرو سیاسی مجموعه‌ای از ارزش‌ها و تعهدات خاص خود را دارد که در تضاد با هنجارهای اخلاقی است که معمولاً در زندگی روزمره ی ما به عنوان شهروندان خصوصی مهم و قابل ستایش تلقی می‌شوند. همین تصور است که ما را نسبت به این که سیاست اساساً از اخلاق جدا باشد، مشکوک میکند. به هر حال، اگر خود سیاست به عنوان یک حوزه ی فعالیت کاملاً غیراخلاقی در نظر گرفته شود، به سختی می توانیم از بی اخلاقی ادعایی سیاست شکایت کنیم. این متفکر بدنام رنسانس، نیکولو ماکیاولی بود که کشف کرد که مشکل واقعی سیاست، چیزی که می‌توانیم آن را مشکل ماکیاولی بنامیم ، در این شناخت مستقر است که یک حاکم واقعاً فاضل – که از یک حاکم با فضیلت متعارف متمایز است – مورد نیاز است. او برای انجام مسئولیت های ضروری و مشروع خود باید به گونه ای عمل کند که اخلاق عادی را نقض کند. قبل از بیان چند نکته ی کلی تر در مورد مسئله ی ماکیاولی، سه نکته ی تاریخی وجود دارد که ارزش برجسته کردن دارد. اولاً، اخلاق در متن زمان ماکیاولی به مفروضات و وظایف اخلاقی اخلاق مسیحی همراه با اخلاق گرایان روم باستان اشاره دارد. سیسرو و سنکا به اندازه ی هر متفکر بعدی مسیحی مصر بودند که هیچ تضاد واقعی بین اخلاق ( صداقت ) و مصلحت (مفید) وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد و هر گونه اختلاف بین آنها باید به نفع درستی اخلاقی حل شود. با این حال، همچنین باید گفت که اومانیسم رنسانس تنها می تواند در بهترین حالت، ترکیبی مناسب از آموزه های بت پرستی و مسیحی را حفظ کند، زیرا قوانین اخلاقی اساسی هر جهان بینی بسیار متفاوت است. دوم این است که اگرچه سنت‌های کلاسیک و مسیحی این امکان را می‌دهد که منافع ضرورت سیاسی به‌طور افراطی بر الزامات معیارهای اخلاقی استاندارد غلبه کند، اما در این عقیده مشترک بودند که در نظر گرفتن چنین استثناهایی به طور مهلکی اعتبار اساسی کدهای اخلاقی مربوطه ی خود را تضعیف نمی‌کند. و سرانجام، ماکیاولی به دنبال توجیه فساد یا پیگیری بی‌رحمانه ی قدرت سیاسی صرف با بازتعریف رادیکال خود از مفهوم فضیلت شهریاری نبود. او در سیاست کمتر از معاصران ارتدوکس‌تر خود محکوم به درافتادن با کلاهبرداران نبود؛ برای مثال به رفتار او با روش‌های پست و ظالمانه ی آگاتوکل سیسیلی در فصل 8 شهریار نگاه کنید: آگاتوکل را نمی‌توان به عنوان یک شهریار فاضل توصیف کرد، زیرا او در انتخاب "وسیله" عملاً همیشه خوب نبود و فقط در مواقع ضروری [از روش های شریرانه] استفاده نمیکرد. سیاست، از نظر ماکیاولی، در درجه ی اول، حفظ امنیت حاکمیت یک حاکم و نیز تلاش برای کسب افتخار، شکوه و شهرت شهریار است. او استدلال می‌کند که این اهداف مشروع، اغلب پیروی از وسایلی را که معمولاً خوب نیستند، ضروری می‌سازد: اینکه یک فرمانروای واقعی یا ماکیاولیستی بودن به معنای داشتن جسارت برای درست کردن آن است، در حالی که ممکن است نیاز به غیر بوئونو بودن باشد. اعلام بی تشریفاتی ماکیاولی مبنی بر اینکه فضیلت یک حاکم مسئول و مؤثر با آرمان فضیلت مرتبط با جهان بینی مسیحی و کلاسیک مطابقت ندارد، صدمات جدی و جبران ناپذیری به اجماع مقدسی وارد کرد که برای بیش از 2000 سال حاکم بود. آیزایا برلین، مورخ اندیشه‌ها، ماهیت و تأثیر بینش شمایل‌شکنانه و رام‌ناپذیر ماکیاولی را این‌گونه توصیف می‌کند:

"دستاورد اصلی ماکیاولی کشف یک معضل حل نشدنی است، کاشتن یک علامت سوال دائمی در مسیر آیندگان. این از تشخیص عملی او ناشی می شود که به همان اندازه نهایی، به همان اندازه مقدس، ممکن است با یکدیگر در تضاد باشند، کل نظام های ارزشی ممکن است بدون امکان داوری عقلانی با هم برخورد کنند، و این که این اتفاق نه تنها در شرایط استثنایی، در نتیجه ی نابهنجاری رخ می دهد؛ یا تصادف یا خطا - برخورد آنتیگونه و کرئون یا در داستان تریستان - اما (این یکی مطمئناً جدید است) به عنوان بخشی از وضعیت عادی انسان."

درس ماندگار بینش ماکیاولی اساساً دوگانه است. اولاً بر این ایده متمرکز است که از نظر اخلاقی خوب بودن و از نظر سیاسی موفق بودن فقط اهداف متمایز نیستند، بلکه متضاد هستند (یک حاکم باید مایل باشد که اگر از آن خیر حاصل شود غیراخلاقی عمل کند) و ثانیاً بر این پیشنهاد ضمنی که جهان بینی مسلط مسیحی نه حقوق انحصاری اخلاقی دارد و نه جایگاه اخلاقی عالی در رابطه با آرمان ها و شیوه های اخلاقی جدا و رقیب. چیزهایی هستند که هیوم بعداً آن را "فضیلت رهبانی" از قبیل تقوا، فروتنی و انکار خود نامید، اما چیزهایی نیز وجود دارد که ماکیاولی به عنوان فضایل شهریارانه یا سیاسی شجاعت، مصمم بودن، انعطاف‌پذیری، و دنبال کردن تک‌نگر تمجید کرد: مملکت داری موفق همراه با اهداف افتخار آمیز، افتخار و شهرت. مسئله صرفاً این نیست که هر دو دسته از فضایل، جذابیت و اعتبار مستقل خود را دارند، بلکه این است که آنها با یکدیگر رقابت و تعارض دارند. بر این اساس، تنها این نیست که به‌شدت دشوار است که یک فرد واقعاً وارسته و متواضع، ویژگی‌های یک دولتمرد کارکشته و موفق را به نمایش بگذارد، بلکه تلاش برای انجام این کار به فرسایش، شاید حتی از بین بردن نوع شخصیت آنها منجر می‌شود. اما اذعان به اینکه حوزه ی سیاسی مکانی برای کسانی نیست که نمی خواهند یا نمی توانند دست خود را آلوده کنند، به این معنا نیست که کسانی که مایلند و قادر به انجام این کار هستند مستحق تحقیر اخلاقی ما هستند. ماکیاولی به این نکته اشاره می کند که جهان اخلاقی پدیده ای بسیار ناهمگون و متضادتر از آن چیزی است که ما ساده لوحانه (یا از روی تنگ نظری یا خودبرترانه یا ریاکارانه) دوست داریم باور کنیم. یکی از بینش‌های اصلی شاهکار بدنام او، شهریار، این است که به نظر می‌رسد ملاحظات سیاسی دارای وزن هنجاری است که در غیر این صورت بر تعهدات اخلاقی غالب چیره می‌شود. همانطور که او در کار بعدی و طولانی‌تر خود درباره ی حکومت جمهوری، گفتمان‌های مربوط به لیوی ، بیان کرد، در سیاست ممکن است این عمل متهم باشد، اما بهانه اش نتیجه ی آن است. به رسمیت شناختن شیوه ی تفکر نتیجه‌گرایانه که اطلاعات و محدودیت‌های زیادی از مشورت و تصمیم‌گیری سیاسی را ایجاد می‌کند، مفهوم متناقض غیراخلاقی قابل تحسین را از یک تناقض ظاهری به یک توصیف واقعی و آشکار تبدیل میکند. (استوکر: 1990) البته نکته‌ای که در داستان ماکیاولی وجود دارد این است که بی‌اخلاقی متعارف برای آنچه در یک حاکم نیکوکار مورد نیاز و تحسین است ضروری است. تا زمانی که یک شهریار، آماده و مایل به استفاده از زور و کلاهبرداری برای تقلید از خصوصیات شیر ​​و روباه نباشد، نه به قدرت خواهد رسید و نه شکوه. کسانی که از نظر اخلاقی دقیق (یا بی گناه) هستند و فاقد ویژگی های رهبری انعطاف پذیری، فریبکاری، قاطعیت، شجاعت و توانایی تسلط بر دمدمی مزاجی شانس یا بخت هستند، کاری در سیاست ندارند. علاوه بر این، کسانی که فضایل سیاست را انجام می‌دهند، احتمالاً دیدگاه متفاوتی نسبت به فضایل متعارف‌تری که در زندگی سیاسی جایگاهی دارند، مانند بخشندگی و سخاوت، اتخاذ می‌کنند. این ویژگی نسبتاً نادیده گرفته شده ی شهریار و پدیده ی کلی فضیلت سیاسی است. یک حاکم با فضیلت، مانند ما در زندگی خصوصی خود، از آزادی برخورداری از فضایل رحمت یا آزادگی برخوردار نیست. در عوض، او باید نگرش متعادل‌تر و محدودتری نسبت به آنها داشته باشد، به طوری که نه مورد محبت قرار می‌گیرد و نه نفرت، بلکه مورد ترس و احترام قرار می‌گیرد. بنابراین، برای مثال، او نباید اجازه دهد که سخاوت به اسراف تبدیل شود، زیرا هر سخاوتی که می تواند از خود نشان دهد، حداقل تا حدودی از مالیات های پرداخت شده توسط رعایایش منشأ دارد. حاکم موظف است مطابق با امتیازات و وظایف موقعیت خود رفتار کند، که عملاً او را از رعایت تعهدات اخلاقی متعارف رها می کند و در عین حال مجموعه ی متفاوتی از محدودیت های اخلاقی را بر نحوه ی رفتار خود تحمیل می کند. عمل به جای نیت، قلب محاسبات سیاسی را مشخص می کند، و بنابراین، یک حاکم همواره بر اساس پیامدهای اعمالش قضاوت می شود تا خلوص انگیزه هایش. فضیلت به طور قاطع پاداش خودش در سیاست نیست. دستیابی و حفظ حالت ثبات، قدرت و شکوه، مشغله های اصلی و اساسی یک حاکم واقعاً با فضیلت است. درک این موضوع که سیاست ممکن است هنجارها و الزامات اخلاقی خاص و درونی خود را داشته باشد، اینکه چیزی به نام اخلاق سیاسی متمایز از اخلاق شخصی و روزمره است، می تواند به ما کمک کند تا آنچه را که در ابتدا گیج کننده است، اگر نه کاملاً واضح، درک کنیم. بدبین، در مورد سیاست، وقتی قلمرو سیاسی را از دریچه ی ماکیاولی تفسیر می کنیم، دیدگاه بسیار متفاوتی نسبت به خود را نشان می دهد. به عنوان یک اصل، ما شروع به دیدن یک جهان اخلاقی می کنیم که به طرز شگفت انگیزی ناهمگون و پر اختلاف تر از آن چیزی است که به طور شهودی یا حتی نظری فرض می شود. رقابت و تضاد بین ارزش‌ها و فضایل خود را به‌عنوان ویژگی‌های غیرقابل حذف و گسترده ی وضعیت وجودی ما نشان می‌دهد. در واقع، اختلاف اخلاقی ممکن است به عنوان دلیل (و نه رد) واقعیت یا عینی بودن اخلاق در نظر گرفته شود، زیرا تداوم تعارض بیانگر کثرت تقلیل ناپذیر ارزش های اخلاقی عینی و به طور گسترده تر، ارزش های انسانی است. این دقیقاً ادعای فرااخلاقی کثرت گرایان ارزشی است که میگویند آرمان هماهنگی اخلاقی نه تنها عملاً دست نیافتنی است، بلکه از نظر فلسفی نامنسجم تر از آن است که آن را از یک تئوری صرف به یک بینش عمیق و قابل توجه ارتقا دهد. در سطح عمل‌گرایانه، مفهوم اخلاقیات سیاسی متمایز ما را دعوت می‌کند تا نسبت به شناسایی اولویت‌های سیاستمداران و منافع دولت به شیوه‌ای غیردودویی حساس‌تر شویم. ما خود را در معرض این احتمال قرار می‌دهیم که تصمیم‌گیری آنها پاسخگوی مجموعه‌ای از نگرانی‌های اخلاقی کاملاً متفاوت است، مانند پیگیری یک‌جانبه ی منافع عمومی یا حفظ امنیت ملی، که ناگزیر با تعهدات آن‌ها در تضاد است. ما که، برای مثال، دوستی را به میهن‌پرستی یا خلوص ذاتی وجدان اخلاقی را بر سنجش حساب شده ی نتایج خاص رجحان میدهیم، همچنین نسبت به خصوصیات فضایل خاص سیاسی، آن دسته از فضایل که برای بقا و موفقیت سیاسی ضروری است، آگاه تر و کنجکاوتر می شویم. اکثریت قریب به اتفاق ما هرگز خود را در نزدیکی دالان های قدرت سیاسی نمی بینیم چه رسد به کسانی که اهرم های اجرایی را در اختیار داشته اند. ما ممکن است در مورد خرد سیاسی-نظامی و مشروعیت اخلاقی پرتاب بمب اتمی در هیروشیما بحث کنیم، اما هیچ کس نمی تواند صادقانه استدلال کند که یک راه حل منحصر به فرد درست و از نظر اخلاقی غیر قابل ملامت برای پرزیدنت ترومن در تابستان 1945 در دسترس بود. این دیدگاهی است که باعث می شود نادیده گرفتن سیاست به عنوان یک بازی بدبینانه که توسط شرکت کنندگان بیهوش اخلاقی انجام می شود دشوارتر باشد. ما به جایی می‌رسیم که در رابطه با درک ما از سیاست، احساس سکوتی فریب‌خورده و بزرگ‌سالانه می‌کنیم، سکوتی که از تغییر شکل‌های اخلاق‌گرایی بدون نفی اخلاق سیاست طفره می‌رود و مطمئناً دست از اخلاق گرایی یا طعنه آمیز بودن بی امان و بی وقفه ی در مورد بدی چیزی به مهمی سیاست برنمیدارد. اما این خطر بسیار واقعی نیز وجود دارد که اجازه دهیم دیدگاه به ظاهر صادقانه و روشنگرتر ما را وادار کند که در مورد تنش ها و تفاوت های بین اخلاق شخصی و اخلاق سیاسی اغراق کنیم. تشخیص چالش‌های اخلاقی عجیبی که در قلمرو سیاسی به وجود می‌آید یک چیز است، اما اعطای یک گسست رادیکال بین آنچه ماکس وبر در برخورد ماهرانه‌اش با این موضوع «اخلاق اعتقاد» و «اخلاق مسئولیت‌پذیری» می‌خواند، کاملاً چیز دیگری است. چالش این است که وقتی بخواهیم بپذیریم که اخلاق سیاسی نه تنها با اخلاق خصوصی معمولی متفاوت است، بلکه در رقابت با اخلاق خصوصی عادی است، می‌تواند بسیار دشوار شود که تعیین کنیم چه مفروضات و اصول اخلاقی مشترکی در مورد هر دو اعمال می‌شود یا اینکه آیا اصول مشترکی برای هر دو وجود دارد یا خیر. اصلا به نظر می رسد که فرض چنین چیزی به عنوان اخلاق سیاسی یا مستلزم درجه ای از بی بندوباری اخلاقی است که به طور ناخواسته، اگر ناگزیر باشد، اخلاق را از هر هسته ی اساسی و مشترکی که ادعا می شود در اختیار دارد، تهی می کند. ناگهان ما خود را در معضلی بسیار نگران‌کننده‌تر از آنچه که ما را به این نقطه رساند، گرفتار شده‌ایم. زیرا ما اکنون در معرض این احتمال بسیار واقعی هستیم که اخلاق هیچ مرکز غیرقابل انهدام و معتبر جهانی ندارد که بتواند حتی یک خرید معتبر از نظر تصوری را در دنیای واقعی (یا ایده آل) سیاست حفظ کند. جای تعجب نیست که اکثر متفکرانی که منکر این هستند که سیاست ذاتاً غیراخلاقی است، از این ایده که چنین تعهدی اخلاق را از داشتن معنا و نیروی جهانی سلب می کند، عقب نشینی می کنند. یک نمونه ی غیر معمول از چنین متفکری استوارت همپشایر فیلسوف است. پس از استدلال به نفع موضع برلینی [یعنی ماکیاولیسم آیزیا برلین] مبنی بر اینکه دیدگاه ماکیاولی از سیاست باری از اخلاق دارد، همپشایر تلاش می کند تا با استناد به اقتدار و ارتباط آنچه که او به عنوان «مفهوم نازکی از حداقل عدالت رویه ای» توصیف می کند، جنبه های بی رحمانه تر واقعی سیاست را مهار کند. او مدعی است که قواعد و تعهدات چنین عدالتی، که بر مذاکره یا داوری بی‌طرفانه بین آرمان‌ها و اهداف متضاد متمرکز است، مستقل از مفاهیم مختلف و متضاد از خیر، اعتبار و قدرت جهانی دارد که باید روایت ماکیاولی از فضیلت سیاسی را برشمرد. اما، متأسفانه، استدلال او برای اقتدار غالب چنین عدالتی می تواند به عنوان یک "دئوس اکس ماشینا" [یعنی خدای سینما که منطقش قابل توضیح نیست] حتی اگر قابل ستایش باشد، کاملاً نامتقاعدکننده، در نظر گرفته شود. تصور او از عدالت رویه ای احتمالاً برای کسانی که قبلاً با آن موافق نیستند، چیزی جز «ناقص» یا «حداقل» به نظر نمی رسد و در نتیجه، دشوار است که بفهمیم چنین «عدالت حداقلی» تا چه حد می تواند تعیین کننده باشد؛ منطقه ی مرزی پر و در حال تغییری که در آن آرمان ها و منافع رقابتی برای بقا یا کنترل با یکدیگر می پیوندند. جای تعجب نیست که لیبرال‌ها در معرض لقب ناامیدکننده‌ای از سوی واقع‌گرایان قرار بگیرند که به نوبه ی خود پیوسته و قاطعانه اصرار دارند که رابطه بین سیاست و اخلاق لزوما و به‌طور اجتناب‌ناپذیری با رابطه ی نفت و آب قابل مقایسه است.»:

“Morality, politics, and contingency”: johnny lions: onlinelibrary.wiley.com

آیا این منطقه ی مرزی تا حالا به این دلیل، پر نمانده که از اخلاق برای توجیه بی اخلاقی در بین مردمی استفاده شود که جرئت فکر کردن به میزان نا اخلاقی بودن سیاستمداران لیبرال را ندارند؟ جاهایی که از عدم نیاز به خدا صحبت میشود جاهایی است که به خاطر پیچیدگی جامعه، امکان وجود اخلاق واحد وجود ندارد. این تا حدودی ممکن است خود به خود به وجود بیاید. اما چه میشود اگر جریانی که از آن صحبت میکنیم اصلا با خود اخلاق مشکل داشته باشد و عصبانی باشد از این که دغدغه های اخلاقی مردم، همیشه در را برای بازگشت خدا باز میگذارد؟ ادامه ی مقاله ی لیونز نشان میدهد که او و اربابانشان دقیقا از این مسئله نگرانند.:

«این تصور که اخلاق یک حوزه ی ارزش مطلق را اشغال می کند، در تاریخ اندیشه و عمل غربی بسیار تأثیرگذار بوده است و در حالی که در تعدادی از مکاتب فکری مهم باستانی، به ویژه افلاطونی و رواقی گری بیان شد، با ورود و گسترش مسیحیت به شکوه و تسلط واقعی خود دست یافت. اما قدرت اخلاق مسیحی در نهایت منبع اصلی ضعف آن شد. هیچ چیز به اندازه ی حضور یک موجود متعالی و اثبات‌کننده به موفقیت یک شکل مطلق‌گرای اخلاق‌گرایی کمک نمی‌کند (برای افلاطون «مثل» و برای رواقیون «لوگوس»). اما به محض اینکه خدا بمیرد یا حداقل اعتبارش کاهش یابد، بنابراین ممکن است تصور شود که قدرت و جذابیت نوعی اخلاق مطلقه مرتبط با مسیحیت را دارد. البته هیچ چیز در رابطه با هویت اخلاقی و عملکرد یک جامعه یک شبه تغییر نمی کند. علاوه بر این، عناصری از میراث اخلاقی یک جامعه که ممکن است در ابتدا توسط جهان بینی های متافیزیکی-الهیاتی فراموش شده یا دچار باور نشدن فزاینده ای شده باشد، ممکن است به خوبی بر اعضای آن تسلط داشته باشد. به طور خلاصه، هیچ جامعه ی بزرگی با هر پیچیدگی یکه و تنها یک قانون اخلاقی نخواهد داشت که اعضای آن بر اساس آن به طور یکسان زندگی کنند. در عوض، تمدن‌ها حاوی آمیزه‌ای از دیدگاه‌ها و اصول اخلاقی، با درجات گوناگونی از تنوع هستند، که برخی از آنها ممکن است هنوز بقایای بسیار قوی از الگوهای فکری بسیار پیشین و نادیده گرفته شده باشند، در حالی که برخی دیگر مرتبط با تحولات نسبتاً اخیر خواهند بود. فیلسوف برجسته ی قرن گذشته، الیزابت آنسکومب، یکی از معضلات جالب توجه فرهنگی را بیان کرد که خود را در حال حفظ وفاداری به احساس وظیفه ی اخلاقی می بیند در حالی که دیگر به مبانی دینی که قدرت این احساس وظیفه ی اخلاقی از آن ناشی می شود اعتقاد ندارد. آنسکومب، یکی از معتقدان دین کاتولیک، ادعا کرد که عمل زنده نگه داشتن چنین احساس وظیفه ی اخلاقی و در عین حال بدون پیوند با لنگرگاه های مذهبی اصلی خود، با زنده نگه داشتن مفهوم جنایت در غیاب قوانین کیفری و دادگاه های کیفری قابل مقایسه است. مقاله ی آنسکومب، تاکید می کند که دیدگاه اخلاقی و فرهنگی مشترک ما از تنوع فوق العاده ای از سنت ها و آرمان های اخلاقی کاملاً متفاوت و متضاد تشکیل شده است. چیزی که در مورد شرایط بشر مدرن قابل توجه است این است که ما به طور فزاینده ای به اقتضای وراثت اخلاقی خود و وضعیت ذاتاً پراکنده ی آن پی برده ایم. منظور من از این حرف این است که مدرنیته باور اینکه نوع بشر دارای اهمیت عالی کیهانی است یا اینکه داستان تاریخ بشر یکی از پیشرفت‌های اخلاقی اساساً برگشت‌ناپذیر است، به‌ویژه سخت و حتی غیرممکن کرده است. این فراروایت‌های زمانی قانع‌کننده نفوذ و اعتبار خود را از دست داده‌اند و تحت الشعاع آگاهی رو به رشدی قرار گرفته‌اند که جهان و معنای زندگی ما عاری از هرگونه توجیه ضروری یا متعالی، و عاری از هرگونه انتظار مشروع برای جهان اخلاقی بدون تعارض و هماهنگ است. با این حال، در حالی که سکولاریزاسیون جامعه ی مدرن، تردید در مورد ماهیت و پیامدهای احتمالی خودمان را دشوارتر کرده است، بسیاری از میراث فکری و اخلاقی ما در برابر بینش‌هایی که آگاهی قتضا می‌کند، مقاومت می‌کند. تأثیر دلزدگی مدرن از جهان پدیده ای ناهموار بوده است و به هیچ وجه در مناطق وسیعی از مبلمان ذهنی ما عمیق نشده است. این به ویژه در رابطه با اخلاق صادق است، و ممکن است کلیدی برای درک این موضوع باشد که چرا ما در مورد مشکل اخلاقی سیاست گیج و متحیر مانده‌ایم. این تنها نکته ی کثرت‌گرایانه نیست که وضعیت وجودی معاصر ما با تنوع ارزش‌های اخلاقی ناهمگون و رقیب تعریف می‌شود، بلکه نکته ی ضمنی‌تر و مشخص‌تر این است که بسیاری از این آرمان‌ها و ارزش‌ها هویت و جذابیت خود را از مطلق تلقی کردن حوزه ی ارزش به جای نسبی، بدون قید و شرط و موقعیتی دیدن آن می‌گیرند... [اما] جایی که ما امروز هستیم لزوماً و به طور قطعی بهتر است - از نظر متافیزیکی، معرفت‌شناختی و اخلاقی - از بی‌شمار مکان‌های دیگری که اگر گذشته چرخش یا گردش‌های متفاوتی می‌کرد، می‌توانستیم به آن برسیم. به عبارت مثبت تر، باید از این تصور رها شویم که ما در افکار و رفتارهایمان توسط نیرویی خارجی یا به شکل خدایی یا الگوی تاریخی غایت‌شناختی محدود شده‌ایم.»

لحظه ای که لیونز میگوید بهترین لحظه ی تاریخ است، لحظه ی حکومت سرمایه داران بی وجدان و فیلسوفان لیبرال حامی آنها بر جهان است که به بهای سقط شدن و خسران جان ها و مال های بسیار در زمین پدید آمده است. لیبرال، این لحظه ی جاودانی را با خونخوار نشان دادن دشمنان سابقش به اندازه ی خودش در تاریخ برندگان، برتر نشان میدهد و بعد در یک تاریخ به شدت تقلبی، تک تک گردش های تاریخ از عصر حجر تاکنون را با خونریزی های وحشتناک فراوان تصویر میکند تا بگوید از میلیون ها سال پیش، هیچ وقت حقانیتی جز با قانون «حق با زورگو است» وجود نداشته، حتی اگر ماکیاولی ایدئولوگ این قانون در رنسانس ظهور کرده باشد. همه ی اینها برای چه؟ برای این که موقعیت فعلی به لحاظ «متافیزیکی، معرفت شناسی و اخلاقی» از همیشه بالاتر باشد، درحالیکه به گفته ی نویسنده، سرخوردگان از موقعیت فعلی، برای یافتن یک موقعیت «متافیزیکی، معرفت شناسی و اخلاقی» بهتر، به محض این که وقت سر خاراندن پیدا کنند دنبال خدا خواهند گشت و لابد بر اساس ماکیاولیسم، باید انواع «وسایل» را به کار گرفت تا فرد شکاک، برخلاف نفع خودش به راه «هدف» سرمایه داران برگردد و این سرمایه داران، همان هایی هستند که «ناچارند» همیشه در دور و برشان آنچه لیونز «شرایط ضروری» مینامد داشته باشند تا از روش های شریرانه استفاده کنند. شما چه فکر میکنید؟ آیا به نفع مردم محروم است که خدا وجود نداشته باشد و سنت ها همه بر دروغ استوار باشند یا این به نفع کسانی است که هیچ مانع اخلاقی بر سوء استفاده از مردم محروم مقابل خود ندارند؟

حکایت اژدهای بدبختی و مردم رانده از بهشت

نویسنده: پویا جفاکش

تبلیغ رمان «دندان شیر» اثر هانس هاگن را اولین بار در دهه ی هشتاد شمسی و در «دوچرخه» ضمیمه ی پنجشنبه های روزنامه ی همشهری دیدم. به حرفش گوش کردم و در اولین باری که این کتاب را در بازار دیدم آن را خریدم و از خرید خودم هم راضیم. بدنه ی داستان میتواند برای هر کسی که از ایرادها و عیب های خود در زندگی ناراضی است و مدام هم از اطرافیانش سرکوفت میشنود مفید باشد. یاریم قهرمان نوجوان داستان چنین وضعیتی دارد. او که یکی از ساکنان روستایی در حومه ی شهر کیش در بین النهرین باستان است، متهم است که با تف کردن در آب فرات سبب بی حرمتی به رود مقدس و خشک شدن آن شده است. سپیده دمی وقتی برای تاراندن گرگ ها از گله از کلبه خارج شده، با موجود مهیبی روبرو میشود که حتی گرگ ها به سببش از محل گریخته اند: یک شیر. یاریم که از ترس به بالای درختی رفته، آمدن شیر به زیر درخت را متوجه میشود. در همین زمان، پدر یاریم از شنیدن صدای کشته شدن گوسفندی به دست شیر از کلبه بیرون می آید و به دنبال یاریم میگردد. پدر به درخت نزدیک میشود بی این که بداند شیر در صحنه است. یاریم جرئت نمیکند پدر را صدا بزند چون میترسد شیر بلافاصله برای گرفتنش به بالای درخت بجهد. وقتی میبیند پدر در چند قدمی شیر است، بدون این که بداند چه میکند، با نیزه ای که برای تاراندن گرگ ها به دست گرفته بود از بالای درخت به شیر حمله میکند و نیزه را در پشت گردن شیر فرو میکند. شیر با او درگیر میشود و درست قبل از این که یاریم را بکشد از شدت جراحت میمیرد. یاریم برای همیشه از یک دست فلج میشود. او دیگر نمیتواند در کارهای مزرعه به پدرش کمک کند. وضعیت دوگانه ای دارد: از یک طرف به سبب کشتن یک شیر از سوی همه ستایش میشود و از سوی دیگر، از دید نامادریش، در یک زندگی مشقتبار روستایی، او یک نانخور اضافی و بی ارزش محسوب میشود. یاریم که احساس میکند واقعا توسط خدایان نفرین شده است، به زودی وارد داستان بزرگی میشود که در آن موفق میشود پزشک مورد احترام مردم روستایش را از توطئه ای نجات دهد و مهر ملکه ی کیش را به او بازگرداند. او برای این کار به سفری خطرناک به کیش مبادرت میکند که در آن، طلسمی از او مراقبت میکند: گردنبندی از دندان های شیری که کشته و این گردنبند توسط دوستش "ذکیر" ساخته شده و این ذکیر همان کسی است که پیشتر، با گفتن تف کردن یاریم در فرات باعث دردسر او شده است. این تز، درواقع همان روایت معروف است که انسان با کشتن شیطان درون، شیطان را بخشی از وجود خودش میکند مانند یاریم که توانایی های بی نظیر شیر را بخشی از وجودش کرد. دقیقا به همین خاطر است که این داستان در کیش رخ میدهد که تصور میشود نام قبلی کوثا در عراق باشد؛ جایی که دروازه ی جهنم و محل پرستش نرگال رئیس شیاطین است. سامری ها یا یهودیان داستانساز درباره ی شیاطین از اهالی کوثا بودند و یهودیان از آنان به کوثیم یاد میکنند. خشک شدن فرات و رنگ بستن شادی از زندگی مردم، به نوعی یادآور ایجاد جهنم است. چون دشت بین النهرین را «عدن» مینامیدند، همان نامی که برای بهشت تورات استفاده میشود و دجله و فرات که رودهای باغ عدن توراتند رودهای زندگی بخش بین النهرین نیز هستند. این موضوع با اثبات حقیقت در دادگاه ملکه توسط یاریم ارتباط مستقیم دارد. کلمه ی demonstrateبه معنی نشان دادن، از de فرانسوی به علاوه ی monstrate به معنی نمایش و گردهمایی می آید. در عین حال، کلمه ی اخیر خود از ریشه ی moster یا monster به معنی هیولا است. این کلمه نخست به معنی جانور یا انسان ناقص الخلقه و با تولد غیر طبیعی بود و تولد چنین موجودی نشانه ی بداقبالی بود. ازاینرو مونستر معنی اخطار و اعلام خطر هم داشت. ترکیب این دو باعث مطرح شدن مونستر به صورت جانور ترکیبی مثل شیردال، و همینطور حیوان بزرگ شد و بعدا برای انسان شرور و ظالم نیز به کار رفت. یاریم هم در ابتدای داستانش برای تاراندن گرگ ها از خانه خارج شده بود، ولی به جز آنها با شیر روبرو شد که بسیار از گرگ بزرگتر است و کاملا مصداق مونستر است. دقت کنید که شیطان و هیولا بارها مترادف هم مطرح میشوند و demonstrate هم عمدا از فرانسه به انگلیسی آمده چون به دلیل بودن لغت demon به معنی شیطان در آن، حالت دوپهلو دارد. برای یاریم، این کار، جایی اتفاق می افتد که کاهن اعظم روستایش برای شهادت دادن علیه پزشک در دادگاه حاضر میشود. پزشک آدم کافری نیست ولی چون بر اساس علم کار میکند، پول گرفتن کاهن از مردم برای درمان بیماری هایشان بی این که نتیجه ای بدهد را زیر سوال میبرد و به همین دلیل، مورد نفرت کاهن اعظم است. با توجه به این که محیط زندگی تصویر شده برای کیش در داستان، به شدت شبیه قرون وسطای اروپا است و حتی از تصویر دوره ی ارباب-رعیتی ایران در صحبت های پدربزرگم و فیلم هایی مثل «پس از باران» هم زیاد فاصله ندارد، میتوان دعوای کهانت با علم را در آن، به دعوای کهانت با علم در پایان دوره ی فئودالی در اقصی نقاط جهان مقایسه کرد و علم از دید کاهنان، دروازه ی شیطان بود و محصولاتش تولیدات شیاطین. البته «کیش» داستان یاریم، یک تفاوت بزرگ با قرون وسطایی که میشناسیم دارد: حکمران آن، به نام کوبا، یک زن است درحالیکه اربابان فئودال تاریخ رسمی همه مرد بودند. از کوبا جز نامی در تاریخ کیش دیده نمیشود و ظاهرا قرار گرفتن داستان در یک دوره ی ناشناخته توجیهی جز فمنیسم نباید داشته باشد؛ اما اتفاقا توجیه دیگری دارد. ملکه همان کسی است که کاهن حقه باز را دستگیر میکند و فراتر از قانون او است. اگر توجه داشته باشید کاهن دراینجا جانشین کشیش های مسیحی قرون وسطی است و آغازگر راه آنان آدم ابوالبشر در باغ عدن است. کوثا در عدن قرار دارد و دروازه ی شیاطین هم هست. مرز مشترک زنانگی با آمیزه ی یهودیت و شیاطین نیز اعتقاد به لیلیت جن ماده است؛ همسر اول آدم که از او اطاعت نمیکرد.

بنا بر روایات یهودی، لیلیت، چون جن بود معتقد بود که به اندازه ی آدم تولید یهوه است و آدم حق دستور دادن به او را ندارد. بلاخره هم آدم را ترک کرد و به سماعیل جن پیوست. به همین دلیل، یهوه همسر دوم آدم یعنی حوا را از دنده ی او آفرید تا جزوی از آدم باشد و به اندازه ی اعضای بدن آدم، از افکار او اطاعت کند. از طرفی لیلیت به سبب عدم اطاعت از آدم، نازا شد و از آن زمان، دشمن ذریه ی آدم شد و نوزادان را در گهواره میکشت. داستان عدم اطاعت لیلیت از آدم و جانشین شدن او با حوا، همان داستان اخراج وشتی ملکه ی اخشوارش شاه پارس از مقام خود است که استر یهودی جای او را میگیرد و در نتیجه ی آن، یهودیان در بین النهرین به قدرت میرسند. اخشوارش که همان کورش است، سازنده ی معبد دوم یهود هم هست. معبد اول به سلیمان شاه یهود نسبت داده میشود که پیروانش یهودیان فریسی هستند و فریسی و فارسی دو تلفظ از یک کلمه اند. سلیمان هم ماجرایی با ملکه ی سبا دارد و وقتی میخواهند او را از این ملکه بر حذر دارند میگویند که پاهایی پشمالو چون پای سمداران دارد و بنابراین جن است. در بعضی منابع ماسونی آمده که چون سلیمان فرصت معاشقه با ملکه ی سبا را از دست داد، آنقدر مجنون شد که هر زنی که او را پسند می آمد درجا به حرمسرای خود میفرستاد و از او کامجویی میکرد. بدین ترتیب او تصویری از زن مطیع سلطه پذیر را گسترد که در تضاد با تصویر ملکه ی سبا به عنوان همتای لیلیت و همعنان با مرد در اعمال قدرت است. تصویر جدید از زن، تصویر مورد علاقه ی پدرسالاران و بخشی از وجود مردان بود، همانطورکه حوا بخشی از وجود مرد بود. بنابراین از این تغییر، تعبیر به شکست مادرسالاری از پدرسالاری کرده اند که همتای این تغییر در افسانه های کلدانی، در داستان شکست تهاموت مادر خدایان از مردوخ بنیانگذار بابل شناسایی میشود. تهاموت از جنس دریا بود و مردوخ جهان مادی را از جسد او آفرید. ازاینرو در حکم مادر-زمین و به سبب هبوط خورشید به درون زمین، مترادف با تاریکی هم هست درحالیکه به سبب تولد خدایان با بهشت که حکومتگاه آنان است نیز مرتبط شده است. در نسبتسازی اخلاقی و معنوی، آفرودیت الهه ی شهوات، به عنوان یک الهه ی پدید آمده از کف دریا جانشین او و نماد لذت های زمینی و زودگذری و افسونگری آنها است. به همین دلیل قطب شمال که بیشترین تاریکی را در زمین دارد نیز محل بهشت تلقی میشد. در سنت اورفه ای، خدایان در جایی به نام الکتریس در زیر ستاره ی قطبی زندگی میکنند. بعضی اروپاییان قدیم، آنجا را جزیره ای احاطه شده توسط دریایی سرکش چون تهاموت میدانستند و معتقد بودند تمام جزر و مد دنیا نتیجه ی فعالیت های آن دریا است. از بین رفتن بهشت در قطب شمال هم به شیوه ی خودش در افسانه های اروپایی تکرار شده است. در این مورد، نام گرینلند جلب توجه میکند: معنیش میشود جزیره ی سبز، درحالیکه امروز آنجا یخبندان حاکم است. تصور میرود وایکینگ ها به رهبری اریک سرخ RED ERIC در حدود 1000 سال پیش درآنجا ساکن شدند ولی به دلیل هجوم یخبندان آنجا را ترک گفتند تا این که در قرن 18 مجددا مسکون شد. نام اریک سرخ قابل مقایسه با نام رودریک به معنی شاه سرخ است که به روریک هم خلاصه شده است. روریک نام یک پادشاه وایکینگ جایی به نام فریزلند در دانمارک بود. ولی فریزلند را میتوان در اصل سرزمین فریسی دانست. روریک دیگری هم داریم که رهبر وارانگی های وایکینگ بود و اسلاوها از او دعوت به حکومت بر خود کردند. وی از نسل شاهی به نام پروس بود که این پروس با افتادن "پ" اول در اسمش تبدیل به "روس" شد و همراه اسلاوها به روسیه ی کنونی منتقل گردید. نام "پروس" را نیز میتوان با پارس و فریسی مقایسه کرد. از طرفی نام وارانگی شبیه "فرانک" نام قوم ژرمنی است که حکمرانان گاول در فرانسه شدند. فرانک ها بنیانگذاران امپراطوری روم مقدس در اروپا بودند و این کار را با دولت مروونژین شروع کردند که نیای شاهانش به نام مارکومیر پسر یک شاه پونتیک به نام "پاریس" بود که نامش روی شهر پاریس مانده است. نام این پاریس باز قابل مقایسه با پروس جد شاهان وارانگی است. همچنین میتوان این نام را با "پاریس" شاهزاده ی تروایی مقایسه کرد که باعث جنگ تروآ گردید و بازماندگان تروآ بودند که رم را ساختند. شهری به نام "تروی" یا تروآ در فرانسه وجود دارد. رم را نئاپولیس یا شهر جدید میخواندند. روریک وارانگی هم به همراه دو برادر و برادرزاده اش به دعوت اسلاوها به سرزمینی وارد شد که نووگرود یعنی شهر جدید نام گرفت. نام روریک هم با داستان های شکست یک قلمرو سیاسی رومی از دیگر قدرت های رومی گره خورده است. روریکوس نام یکی از دشمنان کنستانتین کبیر اولین امپراطور مسیحی روم بود و در جنگ با کنستانتین کشته شد. کنستانتین بنیانگذار روم یونانی در قستنطنیه و بنابراین نمایی از پیروزی یونانی ها بر اسلاف روم مقدس بود همانطورکه تروآ توسط یونانی ها از بین رفت و به صورت رم بازسازی شد. روریکوس دیگری هم داشتیم که در نیمه ی دوم قرن چهارم میلادی، حاکم رومی تریپولی در لیبی بود و به اتهامات دروغین، تصفیه ی سیاسی شد. وی هم احتمالا نمایانگر چرایی نام گرفتن مرووونجی ها به مرووی است که میتواند با لغت "مور" مرتبط باشد: اصطلاحی که درباره ی مردم شمال افریقا به کار میرفت. با شکست مورها از اروپاییان مسیحی در اسپانیا و سیسیل، دانش آنها به استخدام اروپاییان درآمد و آنها پیشرفت کردند و این درست مثل رنسانس رومی با بازگشت کلیسای رم به رم پاگانی است که از کنستانتین شکست خورده بود. طی این اتفاق، دانش یونانی و حقوق رومی احیا شد که زیاد با آنچه فلسفه ی اسلامی نامیده میشود تفاوت ندارد. البته فلسفه ی اسلامی را هم به پارسیان نسبت داده اند که دیدیم همان بابل تحت سیطره ی تفکر فریسی است. درواقع پارس را میتوان تلفظ دیگری از پولوک در اسلاوی به معنی فضای بین رودهای قابل کشتی رانی نیز دانست. در عراق، دجله و فرات چنین رودهایی هستند و منطقه ی بین آنها شین ناهارین (شنعار) یا بین النهرین یعنی میان دو رود نام دارد. پولوک با ولگا در روسیه هم قابل مقایسه است که نام از قوم بلغار دارد که یکی از اقوام تاتار مهاجر فرهنگساز به اروپا هستند. تبدیل لغات بلغار و منگول (مغول) به همدیگر به لحاظ لغوی ممکن بوده است. مغول ها از نسل گرگند و وولک یا وولوس از نام های گرگ، باز به لغت پولوک نزدیک است. خطرناکی گرگ در میان چهارپایان دوره های اخیر اروپا باعث شده لغاتی که از آن پدید آمده اند بیشتر معنی گرگ بدهند. اما همه ی این لغات، مختص گرگ نیستند. مثلا در زبان روسی، وولوس به آلیسیو به معنی روباه، و "راسو" به معنی سمور هم تبدیل شده است. ظاهرا چهارپایان گوشتخوار متعددی میتوانند در این وجه تسمیه جای بگیرند. پس جالب است بدانیم که پارس میتواند مرتبط باشد با pers به معنی مو که در ارتباط است با vars که هم به معنی تخته پوست است و هم به معنی مو. ارتباط مو با رویش، باعث درآمدن کلمه ی "برشت" به معنی گیاه دارویی از آن شده است. بنابراین پارسی شدن نوعی بازگشت به زندگی نباتی و حیوانی است و هیولایی را که انسان غارنشین نامیده میشود در جای آدم ابوالبشر ارج مینهد و حتی المقدور او را به بنیاد حیوانی بشر برمیگرداند و انتظار دارد انسان به اصل خود بازگردد چنانکه یهودیت و مسیحیت از بازگشت به موقعیت آدم در باغ عدن انتظار دارند. تلاش ها برای بازسازی مذهبی انسان اولیه –بخوانید حضرت آدم- در جهت اثبات جادوگری و درآمدن اخلاقیات به صورت نوعی خرافات نه از آسمان بلکه از درون جادوگری است چنانکه سر جیمز جورج فریزر چنین ادعایی داشت. این یک دوره ی خاص از زندگی آدم است که در انتهای زندگی او در بهشت قرار میگیرد: موقعی که او به حرف مار گوش میدهد و با مار همهویت میشود. مار را در عبری سراف مینامند که در انگلیسی تبدیل به سرپنت شده است. سراف منشا لغت "گراف" graf در آلمانی شده به معنی خدمتگزار امور سلطنتی. خاندانی به این نام هم در آلمان هستند که شعبه ی انگلیسیشان grave نام دارد. بدین ترتیب سراف به هر چیز بزرگی در اندازه یا در مقام اطلاق میشود. ازجمله به "زرافه" که نامش تلفظ دیگر سرافه است. نام زرافه در فرانسه تبدیل به الفانت شد و عجیب این که به جای زرافه روی یک حیوان بزرگ آشنای دیگر به کار رفت: فیل. یک دلیل این موضوع این است که فیل میتواند اشیای سنگین را با خرطومش حمل کند و جلو آب را بگیرد چنانکه ورفنت به معنی بستن راه آب در آلمانی تلفظ دیگر الفانت است. بستن راه آب، امری است که به اژدها نسبت میدهند و اژدها را در این موضوع عامل خشکسالی میخوانند. همانطورکه میدانیم تهاموت به اژدها تشبیه میشد و فرزندان او هنوز نگهبانان آبند و میتوانند آن را از مردم دریغ کنند. پس نابودی عدن یا بهشت آدم توسط مار نیز میتوانست با بند آمدن دجله و فرات توسط ماری اژدهایی اتفاق افتاده باشد. اژدهاکشی تا اندازه ی زیادی معنی بازگرداندن بهشت را دارد. آپولو خدای خورشید با کشتن اژدهای پیتو یا پیتون این کار را کرد و نام واتیکان احتمالا به معنی جای پیتو است. درواقع واتی یا پیتو میتواند همان "وادی" به معنی دره در عربی باشد. دره ها توسط رودخانه ها پدید می آیند و در سرزمین های عربی، نقاط متعددی عنوان "وادی" را بر خود حمل میکنند که امروزه کاملا بیابانیند. بی آبی عامل بدبختی است و حکومت هم میتواند عامل بدبختی مردم خودش یا مردم کشورهای دیگر شود. بنابراین وقتی حکومتی حکومتی را از بین میبرد جنازه ی آن را به عنوان جانشین پیتو برای خود نگه میدارد و از آن به عنوان معجزه ی حقانیت خود استفاده میکند. این باعث میشود تا حکومت نوعی توانایی پیشگویی و تعیین کردن خط و مشی برای جهان را در مورد خود قائل شود همانطورکه پیتو برای آپولو به صورت پیتیاها یا کاهنه های پیشگو بازتولید شدند. ازاینرو وارانگی به عنوان حلقه ی بعدی تبدیل پارسی به پاریسی و فرانکی، خود به واریاگ تبدیل میشود که هم به معنی آشپزی کردن است و هم به معنی پیشگویی کردن. از آن وارای یعنی جادوگر برمی آید همینطور بوروگن به معنی حفاظت کردن. تبدیل "گ" به "ژ" در روسی، وارانگی ها را تبدیل به پوروژی های وارژیا در اطراف نووگرود فعلی در روسیه میکند که کنار دریا ساکنند. با تبدیل معمول "گ" به "ی" در ژرمن، آنها تبدیل به وارین ها از قوم اینگویی میشوند که به انگلستان حمله میکنند. فیلولوژی آلمانی، وارین ها را با var به معنی آب مرتبط میکند که یادآور ارتباط پوروژی ها با دریا است؛ ولی آن به راحتی به war به معنی جنگ هم مرتبط میشود و وارین را هم معنی با جنگجو در تشبیه جنگ به دریای طوفانی میکند. دراینجا "وار" با "باریتو" (وار مادینه) قابل مقایسه است: شیطان مادینه ی بابلی که اصل آفرودیت الهه ی لذتپرستی در اساطیر یونانی تلقی میشود. نام باریتو منشا لغت "پرت" به معنی سقوط است. لغت اخیر نیز به فریگا در آلمانی تبدیل شده که همان فریا الهه ی شهوت و موکل فرایدی یا جمعه است. فریا و آفرودیت هر دو الهه ی زهره هستند و سیاره به نام لاتین او "ونوس" نامیده میشود. نام "ونوس" مرتبط با "وینو" به معنی بدبو است که به صورت "واین" بر روی نوشیدنی های الکلی مانده است. شاید ارتباط ونوس با آب باعث شده تا لغت عربی "شراب" به معنی نوشیدنی به طور کلی، در ترکی فقط به معنی نوشیدنی الکلی استفاده شود و از ترکی به صورت "سروپ" وارد زبان های اسلاوی و فرانسوی شود و در اسپانیایی به صورت cervino معنی آبجو پیدا کند.:

Chronologia.org: issue 1905

بیایید آنچه را که تا این جا فهمیدیم، با شرایط داستان "دندان شیر" بسنجیم. عامل بدبختی مردم و ازجمله خانواده ی یاریم، خشکسالی است که کار اژدها است و حکومت که آن هم خود را جانشین اژدها میبیند در این شرایط بد فقارت آمیز، از مردم، اجاره ی زمین را مطالبه میکند. کسانی که نتوانند اجاره ی خود را بپردازند، باید از اعضای خانواده ی خود مایه بنهند و کس یا کسانی را به بردگی ملکه بسپرند. بردگان، بعد از چند سال کار، آزاد میشدند و به سر زندگی خود برمیگشتند. یاریم هم اگر گردنبند دندان شیر به کمکش نیامده بود به بردگی برده میشد (جالب است که لغات "فریسی" و "فارس" میتوانند با لغت "فراس" به معنی شیر هم مرتبط باشند و همین لغت تبدیل به وولوس اروپایی شده باشد). انجام گناهان و اسارت در جنگ، عوامل دیگر به بردگی گرفته شدن افراد توسط حکومت بود. اگر خشکسالی را کنایه ای از نابودی بهشت بدانیم و به آن بار اخلاقی بدهیم، آنگاه این بردگی ها زیاد در معنی از بردگی نوع اول دور نیستند. ولی بگذارید ببینیم معنی برده چیست. برده کسی است که هرچه اربابش میگوید باید بی چون و چرا اطاعت بکند. حکومت –در تعریفی که از نظر گذراندیم- عاشق تبدیل کردن مردم به مشتی برده ی بی فکر است. پس هرچقدر خشکسالی استعاری سنگین تر و بهشت دورتر باشد، حکومت، برده های بیشتری به دست می آورد و بر قدرت خود می افزاید. وقتی متوجه میشویم که در جامعه ای مردم آنقدر گناهکارند که خودبخود از همدیگر به حکومت ظالم پناه میبرند، نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که در آن جامعه، حکومت انگیزه ای برای همسطح شدن با مردم داشته باشد و به برده گیری افراطی از مردم دست نزند.

فروید، زنان و اقتصاد

نویسنده: پویا جفاکش

ر سال 1896، روانپزشک جوان زیگموند فروید اولین مقاله ی مهم خود را به همکارانش در انجمن روانپزشکی و عصب شناسی وین ارائه کرد. فروید معتقد بود که مقاله ی او با عنوان "علت شناسی هیستری" بسیار مهم است، زیرا آنچه را که به عقیده ی او علت انکار ناپذیری برای روان رنجوری بسیاری از بیمارانش بود، پیشنهاد می کرد. به سادگی، هنگامی که فروید با دلسوزی به بیماران زن خود گوش می داد، شنیده بود که آنها در کودکی مورد تجاوز جنسی قرار گرفته اند و معتقد بود که این اعمال خشونت آمیز است که منجر به بیماری روانی قربانیان در زندگی بعدی شده است. هدف مقاله این بود که کودکان مورد آزار جنسی، که بسیاری از آنها از خانه‌های طبقه ی متوسط ​​"محترم" آمده بودند، بعداً در زندگی "هیستری" قابل توجهی از خود نشان دادند - مشاهده‌ای که امروزه تا حد پیش پاافتادگی بدیهی است، اما چیزی که در سال 1896 باعث واکنش شدید همکاران قدیمی فروید شد.:

«در واقع، همانطور که جفری میسون نویسنده و مدیر سابق آرشیو فروید در پرفروش ترین کتاب جنجالی خود "حمله به حقیقت: سرکوب نظریه ی فریفتگی فروید" به مدت طولانی بحث کرد ، فشاری که بر فروید وارد شد به اندازه ی کافی قوی بود که او را وادار کند نظر خود را در مورد اعتبار نظریه ی تجاوز جنسی کاملاً تغییر دهد. در یک چهره ی دراماتیک، او "نظریه ی اغواگری" خود را فرموله کرد، که در آن کودکان خود به جای قربانی، اغواگر بودند. مقاله ی افتتاحیه ی فروید، "علت شناسی هیستری"، از بین سایر مقالات ارائه شده در وین در سال 1896 به عنوان مقاله ای که در Wiener Klinische Wochenschriftمجله ی مکتب تازه شکل گرفته ی روانکاوی بدون خلاصه بندی و بدون بحث در مورد کار فروید منتشر نشده بود، مشخص شد. به گفته ی ماسون ، فروید در نامه ای به دوست نزدیک خود ویلهلم فلیس نوشت که: ""یک سخنرانی در مورد علت شناسی هیستری در انجمن روانپزشکی با استقبال سردی روبرو شد... و از طرف کرافت ابینگ اظهار نظر عجیبی شد: این یک افسانه ی علمی به نظر می رسد."... این واکنش سریع و شدید بود، و این تصور را القا کرد که اگر فروید از این کار دست نکشد، آینده ی او به عنوان یک روان درمانگر در خطر خواهد بود. فروید به فلیس می‌نویسد: "من به اندازه‌ای که می‌خواهید منزوی باشم، منزوی هستم: این کلمه به من داده شده تا مرا رها کند، و خلأ در اطراف من شکل می‌گیرد." و به آرامی دگرگونی ای آغاز شد که منجر به انکار نظریه ی قبلی ترومای جنسی توسط او شد و با نظریه ی پیچیده ی فانتزی نوزادان در مورد اغوای جنسی والدین جایگزین شد. انکار فروید شبیه چیزی از محاکمه های استالین در دهه ی 1930 است، زمانی که فروید از بیمارانش می نویسد: "من به داستان‌های (آنها) اعتقاد داشتم و در نتیجه تصور می‌کردم که ریشه‌های روان رنجوری‌های بعدی را در این تجربیات اغوای جنسی در دوران کودکی کشف کرده‌ام... اگر خواننده تمایل داشته باشد که سرش را برای زودباوری من تکان دهد، نمی‌توانم او را سرزنش کنم." در واقع فروید تا آنجا پیش رفت که این را گفت: "بالاخره مجبور بودم تشخیص دهم که این صحنه های اغوا هرگز اتفاق نیفتاده است و آنها فقط خیالاتی بودند که بیمارانم ساخته بودند." به عبارت دیگر، بیمارانش به او دروغ گفته بودند و او ساده لوح بود که آنها را باور کرد. آنها به جای اینکه قربانی پیشرفت‌های جنسی والدین خود شوند، داستان‌هایی ساخته بودند "برای پوشاندن خاطره فعالیت جنسی کودکان". او ادامه می دهد: "دانه ی حقیقت موجود در این خیال در این واقعیت نهفته است که پدر با نوازش های معصومانه ی خود در کودکی، در واقع تمایلات جنسی دختر کوچک را بیدار کرده است و همین مورد در مورد پسر کوچک و مادرش صدق می کند." به گفته ی میسون، در سال 1905 فروید علناً نظریه ی اغواگری را پس گرفت. در سال 1908، پزشکان محترم به فروید پیوستند: پل فدرن، ایزیدور ساجر، ساندور فرنسی، ماکس ایتینگون، کارل یونگ... جنبش روانکاوی متولد شده بود اما حقیقت مهمی پشت سر گذاشته شده بود. هنگامی که میسون به انتشار عقاید خود در مورد اینکه چرا فروید نظریه ی اغواگری را کنار گذاشته بود، ادامه داد، جامعه ی روانکاوان به هیچ وجه به اتهام او به مبانی روانکاوی فرویدی توجه نکردند. حمله به حقیقت ، خود مورد تمسخر و فشار جامعه ی روانکاوان قرار گرفت که از باور مدارکی که میسون منتشر می کرد خودداری کردند. اولین نشانه ی مشکل پیش رو از دختر فروید، آنا فروید بود، که وقتی میسون شروع به فشار بر او کرد به دلیل این که چرا نامه های ذکر شده در بالا هرگز منتشر نشده بود، نارضایتی خود را ابراز کرد. اما خشم کامل تشکیلات روانکاوانه پس از انتشار مقالات مقدماتی مبنی بر افشای اکتشافات نویسنده، به ویژه آنهایی که پیرامون مطالعات فروید در سردخانه ی پاریس در دهه 1880 بود، به وجود آمد. او در آنجا احتمالا شاهد کالبد شکافی کودکانی بود که توسط بزرگسالان مثله شده و به قتل رسیده بودند. کاری که میسون در تحقیق خود برای The Assault On Truth انجام می دادچیزی کمتر از کشف شواهدی بود که آنقدر نکوهش کننده بود که کل بنیاد روانکاوی را زیر سوال برد. آنا فروید عملاً اعتراف کرد که نامه‌های مهم پدرش را در مورد تئوری اغواگری و تجاوز جنسی در دوران کودکی حذف کرده است. میسون نوشت: "متوجه شدم که به نظر می رسد الگویی از حذفیات آنا فروید در نسخه ی اصلی و خلاصه نشده موجود باشد. در نامه‌هایی که پس از سپتامبر 1897 نوشته شد (زمانی که فروید قرار بود از نظریه ی «اغواگری» خود «انصراف دهد»)، تمام تاریخچه‌های پرونده‌ای که با اغوای جنسی کودکان سروکار داشتند، حذف شدند." هنگامی که کتاب میسون سرانجام منتشر شد، او قبلاً اخراج شده بود، و دلیل آن واضح است: او فروید، بنیانگذار روانکاوی را متهم می کرد که خود فروخته است. علاوه بر این، "من معتقدم که فروید تا حد زیادی مسئول... دادن پیچیدگی فکری به دیدگاه اشتباه (که زنان تجاوز را اختراع می کنند)، [و] تداوم دیدگاهی است که برای جامعه ی مردانه آرامش بخش است." او همچنین می‌گفت که آموزه‌های روانکاوی مدرن در واقع بر پایه‌ای بسیار متزلزل استوار است: جنبش روان‌کاوانه‌ای که از تطابق فروید با دیدگاه‌های همتایانش سرچشمه می‌گیرد، بر موضع کنونی است که صرفاً یک انحراف در موضع قبلی فروید بود. میسون، همانطور که می‌گوید، بیشتر از هر چیز اساسی، با استدلال‌های ad hominem شخصی بیشتر مورد حمله قرار گرفت و یکی از داوران، جیل مالکوم و مجله‌اش، نیویورکر ، را در یک دعوی افترای معروف به دادگاه کشاند که در آن برنده شد. رابرت گلدمن ، که در ماهنامه ی کالیفرنیا می نویسد ، احتمالاً با این تصمیم موافق بود که نوشت: "روایت مالکوم از جفری میسون یک قطعه غم انگیز، ناصادقانه، و بدخواهانه از ترور شخصیت است که به دلیل لحن مطالعه شده اش از جدایی خفیف سرگرم کننده، مخرب تر است. اگر مقاله‌های او (و اکنون کتابش) هرگز ظاهر نمی‌شد، استدلال‌های کتاب میسون مطمئناً منصفانه‌تر و بی‌علاقه‌تر از آنچه که اکنون به نظر می‌رسد، شنیده می‌شد."

با مطالعه ی ماسون درباره فروید، نشانه ی بسیار روشنی می یابیم که جامعه ی به اصطلاح روشنفکر به اندازه سایرین، علیرغم ادعاهایی مبنی بر عقلانیت در نظر گرفته شده یا سرپرستی فکری، بخشی از سندرم سرکوب است. تقریبی که افرادی مانند میسون دریافت می‌کنند، فقط نشان می‌دهد که وضعیت انسانی وجودی ما تا چه حد اساساً ناامن است. صداقت ما بر بنیان ضعیفی استوار است. به نظر می رسد ما آماده ی فروش خود هستیم وقتی فشار وارد می شود.»:

Sigmund Freud and the Cover-Up of "The Aetiology of Hysteria":by Jonathan Eisen: bibliotecapleyades.net

شاید ابتدا جمله ی آخر گزارش فوق، کمی زیاده روی به نظر برسد چون بیشتر ما انتظار نداریم درستی یا نادرستی یک تز کمتر شنیده شده درباره ی واقعه ای جدا کمیاب –رابطه ی جنسی والدین با فرزندانشان- به مسائل بزرگ تر سیاسی مربوط باشد. اما لازم است کاملا قضیه را جدی بگیریم. درست است که بیشتر ما بحث های بالا را نشنیده ایم ولی کسانی که قرار است جامعه را به لحاظ اجتماعی مدیریت کنند شنیده ایم و حتی اگر محض دستور هم که شده، جدیشان میگیرند. برای همین هم هست که انکار تجدید نظر فروید در نظریه ی اصلیش برای روانکاوی ای که خود را جانشین برحق فروید میخواند اینقدر حیاتی است چون اصلا خود شخص فروید به لحاظ علمی مطرح نیست، بتی که از او ساخته اند و عقایدی که به او منسوب کرده اند مهمند چون پول توی همین مجراها به مخازن جنبش روانکاوی و اهرم های اجراییش در صنعت رسانه سرازیر شده است. روانکاوی قرار بود پولساز باشد و حتی خود فروید هم تا اندازه ی زیادی به لحاظ اقتصادی و بر اساس علائق هم مسلک های مقتصد یهودیش به روانشناسی توجه داشت. او درست مثل یک اقتصاددان تشنه ی پول، دقیقا به جاهایی از روان آدم هال توجه میکرد که خودشان به آن فکر نمیکردند و صرفا به صورت غیر ارادی خود را در اختیار آن نیروهای ناخودآگاه مینهادند.:
«ما کاملا منطقی نیستیم. این برای هرکسی که بیشتر از سیری خود غذا خورده است، کلمات تند با یک دوست رد و بدل کرده است، یا در مسیر رفت و آمد صبحگاهی خود اشتباه کرده است، آشکار است. با این حال، روش‌هایی که در آن افکار، احساسات و انتخاب‌های ما به طور سیستماتیک مغرضانه هستند، کمتر آشکار هستند. اقتصاد رفتاری، رشته‌ای که بینش‌هایی را از روان‌شناسی اجتماعی، علوم شناختی و اقتصاد پیوند می‌دهد، در دهه‌های اخیر برای توضیح محدودیت‌های عقلانیت انسانی پدید آمد - با کشف فهرستی از سوگیری‌ها و اکتشافی‌ها یا میانبرهای ذهنی. اقتصاددانان رفتاری همچنین از یافته‌های تحقیقاتی برای بهبود قضاوت و تصمیم‌گیری از طریق مداخلات ساده (اغلب به نام «تکان‌ها») بهره گرفته‌اند. اگرچه اکتشافات این رشته واقعاً جدید هستند، تأثیرات فکری آن عمیق است. بنیانگذاران آن از مشهورترین نظریه پرداز قرن بیستم در مورد ناخودآگاه غیرمنطقی الهام گرفتند: بنیانگذار روانکاوی، زیگموند فروید. همگرایی های قابل توجه بین ایده های فروید و اقتصاد رفتاری گواهی بر دوام نظریه هایی است که تفکر را به دو فرآیند تقسیم می کند. اختلافات آنها به لحظات متمایز تاریخی و سیاسی اشاره می کند که در آن این پارادایم های روانشناختی ظاهر شدند. فروید و اقتصاددانان رفتاری چیزی متمایز، شاید حتی ذاتی، در مورد طرز تفکر ما برداشت کرده اند – اما آنها این کار را با تأکیدات بسیار متفاوت و برای توصیف واقعیت های متفاوت انجام داده اند. همانطور که در کتاب " تفکر، سریع و آهسته" روانشناس دانیل کانمن (2011) بیان شده است، مدل اقتصادی رفتاری اصلی شناخت به دو سیستم تقسیم می شود که او سیستم 1 و سیستم 2 می نامد. سیستم 1 عمدتاً ناخودآگاه، سریع و غریزی است، در حالی که سیستم 2 عمدتاً آگاهانه، کند و منطقی است. سیستم 1 ابتدایی تر و خودکارتر از سیستم 2 است و بیشتر رفتارهای ما را تعیین می کند، در حالی که سیستم 2 به تلاش و ظرفیت شناختی بیشتری نیاز دارد و هنگام فعال شدن، راهنمایی و محدودیت را ارائه می دهد. کانمن خاطرنشان می‌کند که این سیستم‌ها در تضاد همیشگی هستند، زیرا سیستم 2 وظیفه دارد بر تکانه‌های سیستم 1 غلبه کند. مشکل توپ و خفاش را در نظر بگیرید: «یک خفاش و توپ 1.10 دلار قیمت دارند. قیمت خفاش 1 دلار بیشتر از توپ است. قیمت توپ چقدر است؟ هنگامی که فردی با این مشکل مواجه می شود، سیستم 2 باید شهود سیستم 1 را که پاسخ آن 10سنت است، نادیده بگیرد. اگرچه برای محاسبه ی پاسخ صحیح فقط کمی ریاضیات ذهنی لازم است (5سنت). کانمن گزارش می دهد که نیمی از دانشجویان دانشگاه هاروارد، MIT و پرینستون که از آنها سوال پرسیده شد، سیستم 1 را پیشنهاد کردند. به نظر می‌رسد این مثال شکست لحظه‌ای دانش‌آموزان را در نادیده گرفتن تکانه‌های سیستم 1 خود نشان میدهد. این بررسی ذهنی به تلاش شناختی قابل توجهی نیاز دارد - تلاشی که کانمن آن را منبع کمیاب می‌داند. مدل اقتصادی رفتاری روان با «تقسیم کار» بین دو سیستم مشخص می شود که منابع شناختی را برای به حداقل رساندن تلاش و بهینه سازی نتایج تخصیص می دهند. همانطور که برخی از روانکاوان اشاره کرده اند ، این مفهوم سیستم دوگانه به طرز شگفت انگیزی یادآور تفکر فروید در مورد ماهیت دوگانه ی فرآیندهای ذهنی است. فروید فرآیندهای شناختی را به دو شیوه ی بازنمایی تقسیم کرد: فرآیند اولیه و فرآیند ثانویه. فرآیند اولیه عمدتاً غیرکلامی و ناخودآگاه است. در خیالات و رویاها آشکار است و لذت بر آن حاکم است. در مقابل، فروید فرآیند ثانویه را منطقی، مشورتی و محدود به واقعیت توصیف کرد. او پیشنهاد کردکه این فرآیندها با عوامل ذهنی - شناخته شده به اید، ایگو و سوپرایگو - مرتبط هستند که در نبرد برای تسلط روانی در تضاد دائمی هستند. اگر اید ما (که با فرآیند اولیه مشخص می‌شود) ما را به سمت خوردن کیک برای دسر سوق می‌دهد، ممکن است ایگو ی ما (که با فرآیند ثانویه مشخص می‌شود) ما را مهار کند و ما را به سمت انتخاب میوه سوق دهد. اقتصاددانان رفتارگرا، مانند فروید، تلاش کرده اند با بررسی انحرافات از عملکرد عادی یا انطباقی، زندگی ذهنی را درک کنند. اقتصاددانان رفتاری با استفاده از آزمایش‌های آزمایشگاهی، خطاهای سیستماتیک را در پاسخ‌های افراد مشاهده می‌کنند تا به سوگیری‌ها و اکتشافات آنها برسند. برای مثال، محققان شواهدی پیدا کرده‌اند که نشان می‌دهد افراد به‌طور نادرست ترجیحاتشان را در موقعیت‌های شدید احساسی پیش‌بینی می‌کنند - که منعکس کننده ی یک "شکاف همدلی سرد و گرم" است - و اینکه افراد هنگام تصمیم‌گیری نسبت به وضعیت موجود تعصب دارند... از آنجایی که مشارکت های پیشگامانه فروید با استفاده از استانداردهای تحقیقاتی دقیق تر مشخص شده، گسترش یافته یا جایگزین شده است، اقتصاددانان رفتاری بینش خود را در حوزه های مختلف، از جمله تصمیمات غذایی، پس انداز بازنشستگی، و حتی درمان سلامت روان به کار گرفته اند. اقتصاد رفتاری درک ما را از مشکلات تصمیم گیری غنی کرده است. با این حال، جایی که این رشته از روان‌شناسی فرویدی فاصله می‌گیرد، یکی از مکان‌هایی است که می‌توان به آن دست یافت. فروید و پیروانش به روش‌هایی توجه داشتند که زندگی اولیه به‌طور غیرقابل حذفی از زمان حال ما خبر می‌دهد. ادبیات اقتصاد رفتاری فاقد کاوش عمیق در مورد چگونگی تأثیر فرآیندهای توسعه بر قضاوت و تصمیمات ما است. مطالعات خارج از این حوزه ارتباط بین عواملی مانند سبک فرزندپروری و غیر قابل پیشبینی بودن دوران کودکی و تصمیمات بزرگسالان و رفاه را نشان داده است - یافته هایی که احتمالاً برای اقتصاددانان رفتاری جالب است. این که فروید بیشتر زندگی ذهنی را به عنوان بافتی از روابط مراقبت اولیه ی ما درک می کند، و اینکه اقتصاددانان رفتاری بیشتر زندگی ذهنی را به عنوان یک تجربه ی کاملاً فردی درک می کنند، با در نظر گرفتن زمان ظهور این رشته ها منطقی است. فروید در اواخر قرن نوزدهم، زمانی که اروپا درگیر صنعتی شدن و شهرنشینی بود، نوشتن را در اتریش آغاز کرد. شهرها شاهد افزایش رشد اقتصادی و کاهش نرخ مرگ و میر نوزادان و کودکان بودند. بحث شده است که افزایش سطح تحصیلات، به طبقه ی متوسط ​​و حتی برخی از خانواده‌های حقوق‌بگیر فرصت‌هایی برای ارتقاء در رده‌های اجتماعی می‌دهد و آنها را به سمت سرمایه‌گذاری روی فرزندان سوق می‌دهد که بلیط والدین برای رسیدن به فرصت‌های اقتصادی است. تغییراتی مانند اینها احتمالاً نقش خانواده را به عنوان یک واحد اقتصادی مهم و مکانی برای وابستگی متقابل روانی تقویت می کند. به عنوان مثال، "تحرک" برای افزایش پس انداز بازنشستگی فردی مورد توجه قرار گرفته است زیرا شرکت های کمتری حقوق بازنشستگی ارائه می دهند. در میان این تحولات سیاسی-اقتصادی، روانکاوی متولد شد. تصور فروید نیز همین بود که می‌توان بین تاریخچه ی زندگی مردم، به‌ویژه شرکای عاشقانه‌شان، و یک «منبع واحد» یعنی مادرانشان ارتباط برقرار کرد. در پرتو تحقیقات تجربی مدرن - به عنوان مثال، در مورد تأثیر شرایط اقتصادی بر رشد شناختی، عاطفی و اجتماعی دوران کودکی - به نظر می رسد فروید چگونگی شکل دادن به تفکر ما را تحت شرایط اجتماعی و سایر عوامل دست کم گرفته است. چرخش فروید به درون خانواده ی هسته‌ای، محدودیت‌های یک نظریه ی روان‌شناختی را که توسط یک وینی بورژوا در آغاز قرن گذشته ایجاد شد، آشکار می‌کند. اقتصاد رفتاری، به نوبه ی خود، در دوران نئولیبرالیسم - دوره ای از نابرابری اقتصادی بالا، فرسایش خدمات عمومی، و کار گسترده با دستمزد پایین - به وجود آمد. در همین حال، نرخ ازدواج و مشارکت در گروه‌های اجتماعی مانند اتحادیه‌های کارگری، مؤسسات مذهبی و سایر انجمن‌های مدنی کاهش یافته است. در زمانی که بسیاری از افراد مجبور به رقابت در بازار با یک شبکه ی ایمنی ناکافی بودند، اقتصاد رفتاری با وعده ی محدود کردن اشتباهات تصمیم‌گیری و انحراف از مدل‌های به حداکثر رساندن مطلوبیت وارد صحنه شد. به عنوان مثال، "تحریک‌ها" برای افزایش پس‌انداز بازنشستگی فردی مورد توجه قرار گرفته است زیرا شرکت‌های کمتری حقوق بازنشستگی ارائه می‌دهند، که زمانی امنیت اقتصادی کارگران را در دوران پیری تضمین می‌کرد. اقتصاد رفتاری ممکن است نقشی در محدود کردن قلمرو آنچه در منظری که از نظر سیاسی و اقتصادی محدود شده است، داشته باشد. Loewenstein این اثرات سرریز بالقوه را بررسی کرده است: در یک مطالعه ، تلنگرها به شرکت کنندگان "امید کاذب" داد که تصمیمات فردی کوچک، به جای اقدامات جمعی، برای حل بحران آب و هوا کافی است. همانطور که الدار شفیر، اقتصاددان رفتاری در نیویورک تایمز در سال 2016 بیان کرد ، این حوزه منعکس کننده ی دنیایی است که از آن به وجود آمده است، و "محبوبیت آن بدون شک از ترکیبی از کمبود بودجه و درماندگی سیاسی ناشی می شود." آنچه شباهت ها و تفاوت های بین اقتصاد رفتاری و ایده های فروید نشان می دهد این است که نظریه های ذهن (و گفتمانی که آنها را احاطه می کند) توسط زمینه های تاریخی آنها شکل گرفته و محدود می شوند. فروید و اقتصاددانان رفتاری به طور یکسان به چیزی رسیده اند که ممکن است بینش اصلی در مورد شناخت انسان باشد: دوگانگی آن. اما تصور اینکه یک پارادایم می‌تواند پیچیدگی‌های انگیزه، قضاوت و تصمیم‌گیری را که فراتر از زمان و مکان است، کاملاً روشن کند، بسیار خوش‌بینانه است. شاید انگیزه برای انجام این کار را بتوان به فهرست طولانی ذهنیت های غیرمنطقی انسان اضافه کرد.»:

“Both Sigmund Freud and behavioural economists describe a dual-process mind. But the differences in their ideas are revealing”: psyche: 21 SEPTEMBER 2021

شباهت این گزارش به گزارش قبلی در این است که باز هم جمله ی آخرش ظاهرا با بقیه اش نمیخواند ولی بیش از همه ی آن حرف دارد: یک روانشناس، برای این که ثابت کند دانشش چقدر مهم است این همه درباره ی تاثیر روانشناسی بر اقتصاد از طریق بازی کردن با دوگانه ی فرویدی ذهن صحبت میکند و در آخر برای این که مردم از روانشناس ها نترسند جوری حرف میزند انگار آنقدرها هم موضوع تعیین کننده ای نیست. برای رفع اتهام هم استدلال درستی می آورد: این تنها پارادایم تعیین کننده در واکنش انسان نیست. ولی وقتی که سیستم 1 آنقدر پیشرفته تر از سیستم 2 شده باشد که رفتار دم دست آدم ها را قابل پیشبینی کند طبیعتا به نفع آن کسی عمل میکند که سیستم 1 را تعیین میکند. چنین کسی وقتی موفق خواهد بود که بخش اعظم متخصصان طراز اول فرایندهای روانی را به استخدام درآورده و درواقع خریده باشد. پس جزو کسانی است که: 1-پول زیادی دارند. 2- نیازمند عملکرد آدم ها به نفع پولدارتر شدن خودشان هستند. 3- سیستم 2 را به نفع خود نمیدانند و دشمن رشد عقل و منطق در توده ی مردمند. مسلما کسانی که دوست دارند مردم بی عقل باشند دوستدار آنها نیستند بخصوص وقتی از بی عقلی مردم برای کشتن آنها در جنگ ها و بی نظمی ها برای افزوده شدن حساب بانکی خود استفاده میکنند. این نقطه ی بیرحمانه، همان جایی است که در آن، مرد به نفع سیستم 1 و در یک غریزه محوری محض، به خود تلقین میکند که زن مایل به مورد تجاوز واقع شدن است تا اجازه دهد زنان با پوشش های جنسی در خیابان و اماکن عمومی ظاهر شوند و سرمایه دار بنا بر ذائقه ی مردان برای زنان لباس تهیه کند چون این طوری لباس پوشیدن زنان گوناگون تر و آن هم تحت اجازه ی مردان خواهد بود. ظاهرا همه از این قضیه راضیند و چون فقط پول و نه تنها خود کالا در این میدان اهمیت دارد، صدمات روانی این تجارت به زنان و همچنین مردان اهمیتی نخواهد داشت. اینجا دیگر مطمئنا این خود زنان و مردان قربانی نیستند که تعیین کرده اند این صدمات روانی اهمیت دارند یا نه.

استعمار روسی و گاوبازی آسمانی

نویسنده: پویا جفاکش

معمولا وقتی از فلاسفه پرسیده میشود که فلسفه به چه درد این دنیا میخورد، میگویند: «فلسفه دنیا را عوض نمیکند. ولی نگاه آدم ها به دنیا را عوض میکند و آدم ها بسته به فلسفه شان، نسبت به دنیا احساس خوب یا بد پیدا میکنند.» این به نوعی گم کردن خط اثر است. چون تمام سیاست ها و بروزهای مادی جهان از یک مجرای سیاسی که با فلسفه ای مورد قبول واقع شده توجیه میشود ظاهر شده اند. انقلاب های مارکسیستی قرن بیستم مشهودترین جلوه ی این واقعیتند و شگفت این که ما در ترجمه ی تئوری های علمی به "نظریه" خودبخود به فلسفی بودن آنها اعتراف میکنیم. چون نظریه یعنی چیزی که از "نظر" یعنی مشاهده پدید آمده و ابراز عقیده ی فلسفی نیز "نظر" نامیده میشود چون عقیده از "نظر کردن" و مشاهده به دست می آید. بنیاد اسطوره نیز بر نظر کردن به شباهت ها و تفاوت های موجودات و برجسته شدن صفات آنان بر اثر همسطح شدنشان با صفات انسانی بوده است. پس اسطوره درست مثل علم و فلسفه از مشاهده بروز کرده و فقط ابزارهایش دقیق نبوده اند. این دقیقا همان مسئله ای است که دوام آوردن خرافات فلسفی با اصالت اسطوره ای را در عصر علم تضمین کرده و علم را در تولید انواع سلاح های جنگی فیزیکی و معنوی به خدمت این اسطوره ها درآورده است. بسیاری از خطوط جنگی، این اسطوره ها را به منصه ی نمایش گذارده اند، ازجمله گاوبازی اسپانیایی که در اندلس سنت ملی است و در اسپانیای شمالی به عنوان یک عمل وحشیانه مورد حمله قرار میگیرد. گاوکشی اندلسی برای مسیحی های اسپانیای جنوبی مهم بوده چون پیروزی آنها بر گاو نر، جانشین پیروزی خودشان بر عرب ها، و پیروزی اخیر جانشین پیروزی موسی و بنی اسرائیل در عصر حمل (گوسفند) بر پادشاهی های بازمانده از عصر ثور (ورزاو) است البته خودشان نمیدانند چرا دارند بر سر دوام این بازی به عنوان یک سنت مبارزه میکنند. منظور از عصر ثور، عصری است که اعتدال بهاری به صورت فلکی ثور (ورزاو) می افتاد و او تجسم بعل خدای کافران –گوساله ی سامری شکسته شده در داستان موسی- بود درحالیکه عصر حمل، دوره ای بود که اعتدال بهاری به صورت فلکی حمل (قوچ) می افتاد و پیرو این تصویر، بنی اسرائیل شورنده علیه اقوام قبلی، گوسفندچران و چوپان تصویر میشدند و در بیابان میزیستند تا گاوچرانی یکجانشینان ساکن در کرانه ی رودهای پرآب و مطلوب گاو، جزوی از زندگیشان نباشد. نکته این است که تمدن که اختراع اصحاب بعل بوده فاسد تلقی میشده ولی تا الآن اندلسی ها و همه ی دشمنان مسیحی اقوام شرقی –منجمله مسلمانان- جنگ های صلیبی خود را به نام تمدن انجام داده اند.

این بنیاد خرافی، زمینه ی خاصی به فومنکو و بقیه ی ناسیونالیسم روسی داده تا با انکار تاریخ، تمدن را یک مقوله ی گسترش یافته توسط روسیه و کتاب مقدس مسیحی را برساخته در اروپا پس از گسترش تمدن از روسیه به سرزمین های لاتین بخوانند بلکه یک توجیه فلسفی برای جانشین کردن استعمار غربی با استعمار روسی، به خورد مستعمرات غرب بدهند. فومنکو در فصل آخر کتاب "سفر آخر خانواده ی مقدس" عنوان میکند که ایتالیای اصلی، درواقع "اتل" پایتخت اسکیت های خزری بوده است و اسکیت های کوچنشین بودند که با ساکن شدن در اتل در کرانه ی ولگا، تمدن را پایه گذاری کردند و روم شرقی بیزانسی و روم غربی لاتینی آن را از او اخذ کردند. او میگوید روم اولیه که بعدا وابستگان پاپ دربار امپراطوری مقدس روم در شبه جزیره ی خودخوانده ی ایتالیا ادعای اصل بری از اورا کرده اند، درواقع همان ایتالیای روسیه است که اتل مخفف نام آن است. وی دراینباره پای هرکول را وسط میکشد و میگوید بنا بر افسانه های یونانی، اسکیت ها از جفتگیری هرکول با یک زن نیمه مار پدید آمدند. فومنکو منظور از نیمه مار را همان تصاویر تیتان هایی میداند که پاهایی شبیه دم مار دارند و به دست خدایان یونان سرکوب شدند. پای آنها مارگون است چون آنها سکاهای شلوارپوشند که شلوار را به اروپا معرفی کردند. اروپایی ها شلوار آنها را به اشتباه پوست پاهای آنها یافتند و فکر کردند از جنس پوست مار است که درمی آید. پس زن مارسان، زن سکایی یا آمازون است. هرکول به عنوان پدربزرگ سکاها یکی از اعمالش دزدیدن گله ی گاو "گوریون" هیولای سه سر است و همین داستان با یک روایت عامیانه درباره ی نام گرفتن ایتالیا مرتبط شده است. هرکول با گاوها بدرفتاری میکرد و همین باعث شد یکی از ورزاوهای جوان فرار کند و به دریا بزند. هرکول برای یافتن او تمام خشکی مقابل را جست و در همه جا احوال اونتاس یا ورزاوی جوان را گرفت. برای همین آنجا معروف به انتالیا و سپس ایتالیا شد یعنی سرزمین ورزاو جوان. فومنکو این داستان را به نفع ربط دادن هرکول به ایتالیای اسکیتی یا اتل تصرف کرده ولی جالب این که روایت کمی حاشیه ای تر او از گزارش مالاله درباره ی هرکول، اساس این داستانپردازی را حتی به نفع وجود تمدن هایی پیش از روسیه میچرخاند. روایت مالاله هرکول را مردی سه چهره در پوست شیر و با چماقی در دست که در گودال شیران زیست میکند و سه سیب طلایی در دست دارد توصیف میکند. سه چهره بودن هرکول، جانشینی او بر گوریون را نشان میدهد و این که او تمدنی جانشین تمدن دیگر است. شیرگون بودن هرکول نیز به سبب آن است که شیر به خاطر داشتن یال و زرد بودن رنگ پوستش، جانشین زمینی خورشید تابان محسوب میشود. پس شکار گاو توسط هرکول شیرپوش از گوریون یعنی این که او شیر یهودا یعنی تجسم شیرگون و خورشیدی یهوه است که جایگاه و اختیارات تمدن های عصر ثور یعنی زمانی که خورشید گاوچهره بود را تصرف میکند. این تمدن ها در آغاز تاریخ 6هزارساله ی زمین به روایت یهود ظهور کرده اند که تقریبا می افتد به آغاز عصر ثور.

این که اعتدال بهاری در حدود 2000 سال قبل از میلاد مسیح به برج حمل افتاده و از حدود 2000 سال قبل از آن تاریخ -یعنی در ابتدای تاریخ 6هزار ساله ی زمین به روایت یهود- در عصر ثور روی میداده است، اکتشاف ابرخس یا هیپارخوس تلقی شده که او را الگوی اصلی کیهانشناسی بطلمیوس در المجسطی شناخته اند. وی در حال حاضر به قرن دوم قبل از میلاد منسوب است. با این حال، مسئله میتواند پیچیده تر از اینها باشد. کتاب زندگینامه ی سزار الکسیوس اول کومننوس -فرمانروای بیزانس- که توسط پسرش آنا کومننوس نوشته شده، در قرن 17 یا 18 کشف شده است. در این کتاب، بسیاری از مسائل ستاره شناسی که امروزه بی هیچ شک و تردیدی به هیپارخوس نسبت داده میشوند ابتکارات دوران الکسی کومننوس خوانده شده اند. اعتبار این کشفیات به پای یک دانشور اهل اسکندریه ی مصر به نام "سیف" گذاشته شده، ولی در جاهای دیگری از کتاب، برجسته ترین فرد از جمع ستاره شناسان، رودستس یعنی رودسی خوانده شده است. این نکته ازآنجا جالب است که هیپارخوس که در نیقیه متولد شده، بخشی از عمر خود را در اسکندریه و بخشی دیگر را در رودس گذرانده است. فومنکو و نوسووسکی که سیف یا رودستس را همان هیپارخوس میدانند، در گفتارهای 12 - 1 تا 18 – 1 از کتاب "زودیاک نجومی واتیکان" بر اساس این گفته ی بطلمیوس در المجسطی که هیپارخوس حدود 265 سال قبل از زمان او محاسبه ای را انجام داده، زمان نگارش المجسطی را با اضافه کردن این سال ها به زمان الکسیوس اول در میانه ی قرن 11 میلادی، در حدود قرن 14 میلادی محاسبه کرده اند. به گفته ی المجسطی، فرمانروای معاصر بطلمیوس، آنتونینوس پیوس امپراطور روم بود. فومنکو ولی همنامی بطلمیوس به عنوان یک شهروند اسکندریه با عنوان حاکمان یونانی آن شهر که جانشینان اسکندر کبیر بودند را تصادفی ندانسته و بخشی از تناقضات المجسطی را ناشی از آن دانسته که "کلودیوس بطلمیوس" که کتاب عنوان او را بر خود دارد خود آنتونینوس پیوس شاه زمانه بوده که ستاره شناسان مختلف، گزارشات خود را زیر نام او متحد کرده اند و به همین دلیل است که در بعضی نگاره های قرون وسطایی، بطلمیوس ستاره شناس، تاج شاهی بر سر دارد. فومنکو دلیل خوبی برای جمع آوری این گزارشات توسط یک شاه سراغ دارد. یکی از نام های مسیحی آنتونینوس پیوس، "آنوتونین اوسفی" است که ممکن است نام اول، لاتینیزه شده ی نام اخیر باشد. فومنکو معتقد است اوسفی همان اوزبیوس یا اوزبیاه است که تاریخ یهودیان و نسبت آن با تاریخ جهان را جمع آوری و تنظیم کرده است و ازآنجا که "ب" به "و" و آن به "ق" تبدیل میشده نام صورت شاه فرم اوزبیوس، "حزقیاه" تلفظ دیگر اوزبیاه است. حزقیا نام یک شاه یهود است که به مانند آنتونینوس پیوس یک شاه درستکار توصیف شده است. اشعیای نبی، پیامبری خود را با معجزه در دربار او اثبات کرد بدین ترتیب که از شاه پرسید دوست دارد سایه ی خورشید ده گام به جلو برود یا ده گام به عقب؟ حزقیاه گفت: "ده گام به عقب". به معجزه ی اشعیا چنین شد. کمی بعد سفیران مروداخ بلدان شاه کلدانیان بابل، به سبب بیماری حزقیاه، به عیادت او آمدند و هدایایی تقدیمش کردند. در بین صحبت ها بابلیان گفتند که مطابق بررسی های نجومی ستاره شناسان آنان، به دلایل نامعلوم، موقعیت های خورشیدی به اندازه ی 15سال جابجا شده اند. حزقیاه این تغییرات را نتیجه ی اراده ی خودش دید و از شدت خوشحالی و برای ثبت این اعمال قدرت بر جریده ی تاریخ، دستور به جمع آوری تحقیقات نجومی کلدانیان و نواختن این ستاره شناسان کرد، چیزی که سبب شکایت و نگرانی اشعیا شد. فومنکو اضافه میکند که کلدانیان را در قرون وسطی با ستاره شناسان مصری تطبیق میکردند. در زمان ورود ارتش ناپلئون به قاهره، یکی از اماکن آنجا به "قلعه ی بابل" مشهور بود. قبل از آن، بعضی منابع مثل لوکاس برندیس آلمانی، اسکندریه ی مصر را با بابل تطبیق کرده و گاها از بابل شمالی تری در همسایگی کلده و هیرکانیه سخن گفته بوده اند. نکته ی جالب، حضور منابع کلدانی در رفرنس های المجسطی است که مجموعه ی آنها در اسکندریه به "نبو نصر" ستاره شناس معاصر حزقیاه منسوب بوده است. عمل عجیب دستکاری بطلمیوس در زمان اعتدالین از زمان نبونصر هم برای تبیین آرام تغییر در زمان به نفع معجزه ی حزقیاه صورت گرفته است. چون طوری دستکاری کرده که تغییر طی 10 مرحله (همان ده "گام" اشعیا) و طی 15 سال صورت بگیرد. فومنکو دلیل 15ساله بودن تغییر را نمیداند ولی سخن رفتن از مراحل 15ساله را مسبوق به سابقه میخواند. با این حال، باید با دید غیر ناسیونالیستی تری به تخریب تاریخ غرب توسط فومنکو نگاه کرد بطوریکه آن فقط به نفع تاریخ 1000ساله ی خزرهای روسیه –از قرن 11- نباشد. درواقع اگر به تغییر جایگاه خورشید به همان دیدی نگاه کنیم که ولیکوفسکی و پیروانش نگاه کرده اند و آن را با نظریه ی فومنکو ممزوج کنیم نه فقط تاریخ غرب بلکه حتی وابستگی ادعاییش به روسیه دچار شکست زمانی میشوند. از دید ولیکوفسکی عقب رفتن خورشید ازجمله در داستان یوشع، مقارن با تغییر محور زمین و نابودی بخش اعظم حیات وحش و مردم زمین در اثر بلای وارده است و فروریختن دیوارهای اریحا در اثر زمین لرزه در همان معجزه ی جا ماندن اریحایی ها از خورشید به نفع لشکر فرضی یوشع، فقط یک چشمبندی از این رخداد است. به عبارت دیگر، اگر مثل فومنکو بخواهیم زمان حزقیا و اشعیا را در قرن 14 تعیین کنیم باید از نابودی تمدن پیشین و رشد دنباله اش در تمدن های باقیمانده در آن قرن سخن بگوییم که در این صورت شاید حتی وجود یک امپراطوری قبلی نیز اصلا برای تاریخ نیاز نباشد. پس باید از این تعجب کنیم که چرا اعقاب یهودی های خزری روسیه در اروپای غربی موقع نوشتن انجیل، برعکس داستان یوشع، اینجا حتی از بروز فاجعه نیز سخن نگفته اند درحالیکه تغییر جایگاه ستارگان در آسمان به اندازه ی 15 سال، حتما با تغییر محور زمین و بروز فاجعه همراه میشده است. خیلی ساده. برای این که بشود تاریخ را آنقدر کش داد که از عصر ثور شروع شود بی آن که نیاز افتد از طول عمر عصر حمل یا حوت کاسته شود. آری. تاریخ همینقدر خرافی است و آنقدر خرافات دارد که بتواند چندین جنگ جهانی برای ورزاوکشی از ملل جهان به دست هم را تغذیه کند. شاید علت این که از این اتفاقات کم می افتد به خاطر آن است که مردم در بیشتر امور زندگیشان به چیزی بیش از فلسفه برای عمل کردن نیاز دارند.

بیراهه ی دوراهی فقه و تاریخ

نویسنده: پویا جفاکش

 

پدرم وقتی که دانش آموز بود، هر روز کله ی سحر، از روستای کنفگوراب کنونی تا شهر آستانه ی اشرفیه را پیاده می آمد تا در مدرسه ی بوعلی سینا در کوچه ی برق فعلی، تلمذ کند: راهی طولانی که امروزه امکان ندارد کسی فکر طی آن بدون اتومبیل را به ذهن بیاورد. آن زمان، راه کاملا شوسه و غیر آسفالت بود و گاهی به سبب بارش های شدید، چنان گلی و صعب العبور میشد که وقتی روستاییان دیر به مدرسه میرسیدند، ناظم به جای دعوا کردنشان بر آنها دل میسوزاند و میفرستادشان کنار بخاری نفتی مدرسه که گرم شوند. بعضی از ساعات کلاس در صبح بود و بعضی در بعد از ظهر. ازاینرو پدرم و بقیه ی روستایی زاده ها باید ناهار را در شهر میخوردند. پدرم به همراه جمعی از دوستانش، هر روز برای صرف ناهار، به یک مغازه ی نان و باقلایی در کنار نانوایی اوستا گل آقا در خیابان وادیه میرفتند و بعد از خوردن نان و باقلا، به یک نانوایی بربری در همان نزدیکی که صاحبش برادر صاحب نانوایی بربری فعلی همان خیابان است میرفتند چون او به آنها اجازه ی ماندن میداد. آن شخص اولین مغازه دار صاحب تلویزیون در آن خطه بود و بارها دیده میشد که کسانی پشت شیشه ی مغازه اش جمع میشدند و با حسرت تلویزیون نگاه میکردند. تلویزیون او گهگاه حتی باکو را نیز میگرفت اما برفکی و نامعلوم. یک روز و در زمانی که پدرم کلاس 12 بود او و دوستانش در فاصله ی بین کلاس های صبح و بعد از ظهر، گذرشان به منطقه ی جنب حشمترود افتاد که در آن زمان یک منطقه ی کاملا روستایی بود. آنها با چشم خود دیدند که عده ای جمع شده بودند و جسد دکتر محمد معین را در محل مقبره ی کنونیش دفن میکنند. ولی اصلا برایشان مهم نبود و سریع از آن محل عبور میکردند. پدرم وقتی این را تعریف میکرد، گفت: «اصلا باورم نمیشود که امروز وقتی شخص صاحب نامی فوت میکند این همه برای جوان ها مهم است و خیلی ها هر سال سر قبر بعضی ها سالروز میگیرند. این چیزها برای بیشتر مردم زمان ما مهم نبود. ما فقط به گذران زندگی به هر زحمتی که بود فکر میکردیم. اصلا نمیدانستیم که دکتر معین کیست که بدانیم دایره المعارف مینوشت و تحقیق تاریخ میکرد و تازه اگر میدانستیم هم نمیفهمیدیم ارزش این کارها به چه میتواند باشد.»

این را گفتم که بگویم که هنوز هم کسانی هستند که دلشان برای آن ایام بی اطلاعی محض عصری که خودشان به آن «ستم شاهی» میگویند تنگ شده است. چه کسانی؟ خب معلوم است، همان کسانی که به آن عصر خاتمه دادند. همین سال پیش، در مجله ی سیاستنامه –شماره ی 18: شهریور 1400- حجت الاسلام رسول جعفریان مقاله ای نوشت به نام «درد مزمن ناامنی حقوقی: تمدن اسلامی با فقه ساخته میشود یا با تاریخ؟» و در آن حسرت میخورد برای عصر صفوی که پادشاهش طهماسب اول فهمید کشور را باید فقیهان اداره کنند و بدین منظور، از جبل عامل لبنان، فقیه وارد کرد و یکی از این فقیهان جبل عاملی، به نام محقق کرکی، قصاصی ها و داستان پردازی ها و فولکلور بومی را نابود کرد چون میدانست این داستان ها و باورهای شبه تاریخی حول آنها به درد نمیخورند و مملکت نه به تاریخ و داستان بلکه به فقه نیاز دارد. اما بعد از سقوط صفویه به دست افغان ها نادرشاه برای این که خرج سپاهش در بیرون کردن افغان ها را تامین کند تمام دارایی ها و وقفیات و ثروت های روحانیون شیعی را از چنگشان درآورد و نتیجه این شد که مدارس روحانیت دیگر خرج تامین زندگی طلاب را نداشتند و فقه در ایران سقوط کرد. (ص 1-270) جعفریان معتقد است که شیعه از اول به تاریخ اهمیت نمیداده چون اولا قصه پردازی یک چیزی است که از دیرهای مسیحیان بیرون تراویده و بسته به حب و بغض ها احادیث را پدید آورده و به بدنه ی تاریخ اسلام تبدیل کرده (ص265) و ثانیا همین تاریخ اسلام را هم «مخالفان ما» نوشته اند (ص267) و تاریخ زندگی پیامبر و ائمه فقط در این حد معتبر است که فقیه از داخل داستان های اعمال پیامبر و ائمه، فقه بیرون بکشد و بفهمد در موقع لزوم چه کند. اما کتاب "شهید جاوید" و سخنرانی های شریعتی که یک درس آموخته ی غرب و جامعه شناس و ازاینرو متوجه به تاریخ بود، در اواخر دوره ی شاه، تاریخی گری را در ایران رواج دادند و انتظاراتی را پدید آوردند که ظهور سریال های تاریخی ائمه با سریال امام علی، نتیجه ی انتظارات پدید آمده از آن بود. (ص5-263 و 269) ازآنجا هم که فضا مارکسیستی بود، انتظار تاریخی مزبور هم حول مارکسیست کردن ائمه و صحابه و بازگشت به نهج البلاغه بود درحالیکه نهج البلاغه را که سید رضی نوشته، نمیتوان مبنای فقهی کرد و این شد که مالدار بودن روحانیون و سرمایه داران نشان دشمنی آنها با اسلام تلقی شد. (ص3-271 و 276) در نهج البلاغه «امیرالمومنین میفرماید که من ثروت انباشته ای ندیدم الا آن که در کنارش حقی ضایع شده» و «در قرآن هم از این تعبیرات کلی هست که مثلا "اگر خداوند رزقش را بر بندگانش بسط دهد باغی میشوند"» و ازاینجاها نتیجه گیری میشد «هر کس پول دارد پس دزد است» و «هرکس ثروتمند است اهل بغی است و اهل بغی را باید کشت و مالشان را گرفت.» (ص274) خلاصه آقای جعفریان از ما میخواهد تاریخ را ول کنیم و به مملکت فقهی صفویان نابودگر تاریخ بازگردیم. دلیل این خواهش هم مشخص است بخصوص وقتی از یک مجله ی مدافع نئولیبرالیسم بیان میشود. روحانیون در کشور روی شعارهای کمونیستی انقلاب کرده بودند تا کمونیسم را نابود کنند و به سرمایه داری تولیدگر فساد اقتصادی گسترده ی فعلی، توجیه شرعی ببندند ولی تمام شعارهای کمونیستیشان را به جای زنده یادان مارکس و انگلس، از قول علی نهج البلاغه و حسین عاشورا بیان کردند و وقتی خلاف آنچه میگفتند رفتند جوانان –ازجمله طلاب حوزه ها- برای اولین بار سوالشان شد که ائمه ی اینها بلاخره کدام وریند؟ اگر الآن زنده بودند تاریخ طبری را قبول میکردند یا اصول کافی را یا نهج البلاغه را یا خدای نکرده بحارالانوار را؟ این بود که رفتند ببینند این تاریخ اسلام چیست و چه میگوید؟ ولی ازآنجایی که تحقیق و منابعشان محدود بود و نادقیق، همه ی کاسه و کوزه ها را به جای روحانیون، روی سر پیامبر و ائمه ی فرضی متون روحانیون شکستند و در انواع و اقسام فسادها و جنایت ها از همان پیامبر و ائمه ی فرضی متون متناقض اسلامی تقلید کردند. این یک حقیقت است ولی بقیه ی حرف حقیقت نیست. فقه راه نجات از تاریخ نیست بلکه علت مراجعه به آن است. فقها مورد سوالی قرار گرفته اند که نمیدانم چرا خودشان این را از خودشان نپرسیده اند. سوال این است: چرا باید پیامبر و ائمه مرجع باشند و تاریخ فقط داستان های مرجعیت آنها را معتبر بداند وقتی معلوم نیست علت مرجعیت آنها چیست؟ آیا واقعا آدم های خوبی بوده اند یا نه؟ آقای جعفریان میگوید تاریخ اسلام را «مخالفان ما» نوشته اند. چرا آدم باید از تاریخی اعتبار بگیرد که دشمنانش نوشته اند وقتی تنها دلیل دوام صد و اندی ساله ی اعتبارش بین مردم این بوده که مردم نمیدانسته اند تاریخ معتبر کننده ی شخص مزبور را دشمنان آن شخص نوشته اند. (احتمالا ازجمله همان دشمنانی که فقط در سرمایه دار بودن با فرد مزبور شریکند و او را فقط مقدس کرده بودند و جلو فرستاده بودند تا برایشان کمونیسم سرکوب کند.) طبیعتا مردم حتی اگر زیاد هم بر روی این مسئله فکر نکنند، حداقل این را میدانند که بازگو کردن این تاریخ تهوع آور –ولو غیر واقعی- به ضرر کیست. پس این سوال پیش می آید که چطور در مملکتی که در آن تنها کسانی که "عالم" یعنی دانشمند خوانده شده اند، قشر فقیهانند هیچ کدام از طلاب فقه متوجه این مسئله نشده و با آن یقه ی استادان خود را نگرفته باشند؟ پاسخ این است: البته که گرفته اند و پاسخی هم که شنیده اند، همان پاسخ آقای جعفریان است: فقه نه برای بازگویی تاریخ بلکه برای تمدنسازی است و تنها دشمنان آن، مهدورالدمانی مثل کسرویند که چون دشمن ملت ایران بودند و این کشف بزرگ صفویان را مانع سعادت ایرانیان میدانسته اند به تخریب صفویه و تشیع با هم پرداخته اند. این پاسخ طبیعتا در زمانی که دانش آموختگان غرب با تنها دانش آموختگان دیگر یعنی طلاب در صف مشترکی علیه بیعدالتی قرار میگرفتند رنگی از خود به همگان میزد و انقلاب را تحت الشعاع خود میگرفت نه به این خاطر که درست بود بلکه به این خاطر که از همه رفع مسئولیت میکرد و بار تمامی بی مسئولیتی ها را به دوش تنها مسئولان اسمی تمدن یعنی فقیهان می انداخت. چند وقت پیش مهندسی را دیدم اهل روستای نوبیجار. میگفت «در زمان شاه باید پای پیاده مسیری طولانی را در گل و چل تا لاهیجان طی میکردیم و وقتی به کمربندی سابق در خیابان مولانای کنونی میرسیدیم، به نهر آبی میرسیدیم که لوله ی فاضلاب شهر به آن میریخت و آبش چنان گرم بود که همه پاهایمان را توی آن میکردیم تا گرم شویم و حتی نمیدانستیم این فاضلاب مستراح است چون آب نهر علیرغم ریختن فاضلاب به آن زلال بود. علت هم این بود که جمعیت شهر کم بود. اما الآن به دلیل زیادی جمعیت، تمامی منابع آبی آن روستاها به فاضلابی متعفن و گندیده تبدیل شده و کسی هم کاری نمیکند چون نمیدانند باید چه کار کنند.» این مشکلی نیست که فقها بخواهند آن را حل کنند و کار تکنوکرات ها است. اتفاقا الان دار و دسته های فکری وابسته به فقها هم میگویند ما به تکنوکرات های غیر ایدئولوژیک نیاز داریم. اما همه چسبیده اند به همان شعار تمدن سازی با فقه و این که همه ی مشکلات این مملکت «زیر سر آخوندها است.» بعضی مشکلات در این مملکت اینقدر ریشه ایند که برای رفعشان، لازم است بیش از این که فقها دست از سر مردم بردارند، اول مردم دست از سر فقها بردارند.

 

آیا مردان رو به انقراضند؟

نویسنده: پویا جفاکش

پروفسور Jennifer graves دانشمند ژنتیک اهل استرالیا و برنده ی جایزه ی علم سال 2017، بیشتر شهرت خود را مدیون سالها تحقیق در زمینه ی کوروموزومهای x و y در زنجیره ی dna انسان است.دو کوروموزوم ایکس، مشخصه ی زنان ، و یک ایکس و یک وای،مشخصه ی مردان است. اهمیت کار خانم گریوز، دقت او در قدرتی است که ایکس به عنوان یک عنصر زنانه که در هر دو جنس حاضر است، بر زندگی انسان اعمال میکند.

پروفسور گریوز، در مقاله ای با عنوان born this way که در 2ژوئن 2014،در the conversation انتشار یافت و بر سایت دانشگاه لاتروب هم قابل مشاهده است،به جنجال آن سال مربوط به کشف کوروموزوم 8 و ادعای وجود ژن همجنسگرایی مذکر واکنش نشان داد و خاطرنشان کرد که پیشتر در 1993 نیز ژنتیست امریکایی dean hammer پس از کشف خانواده ای که انبوهی همجنسگرای مذکر در آن وجود داشتند و دریافته بود که آن خصیصه ای مربوط به کوروموزوم ایکس است که صرفا از طریق مادر بر تولدهای آنها تاثیر میگذاشته، دچار اشتباه مشابهی شده بود.چرا که در کل جامعه،تنها 10تا 15درصد مرد مطلقا همجنسگرا داریم درحالیکه همجنسگرایی با شیوعی بسیار گسترده و اغلب از سوی مردانی که همزمان به زنان نیز گرایش دارند اتفاق می افتد، و این درحالیست که هیچ خصیصه ی ژنتیکی مسبب همجنسگرایی زن-زن کشف نشده است.پس گرایشات جنسی افراد به کوروموزوم مشترک ایکس مرتبط است.در مردان درحالیکه وای متمایل به زنان است،ایکس متمایل به مردان است.پس آنها اغلب،هر دو جنس را دوست دارند.

[این عقیده از آن جهت جالب است که روانشناسان معتقدند هوموفوبها (افراد بیزار از همجنسگرایان) خود، همجنسگرای پنهانند و از بابت فروخوردگی این حس در خود، از کسانی که آن را بروز میدهند متنفرند.میدانیم که هوموفوبیسم،بیشتر در اثر عوامل محیطی شکل میگیرد تا عوامل ژنتیکی.]

شگفتی ایکس در این حد متوقف نمیشود.او خیلی بهتر از وای (که عنصر مردانه است) خود را ترمیم میکند.پس وای در طول اعصار،پیوسته رو به تحلیل بوده است.نتیجه گیری خانم گریوز بیرحمانه است :«نسل مردان رو به انقراض است.»

این نظریه با وجود این که در اواخر دهه ی پیش بدنه ی اصلیش شکل گرفته بوده ، اما در دهه ی اخیر،بیشتر مورد توجه قرار گرفته است.درحالیکه دانشمندان درباره ی صحت یا عدم صحت انقراض جنس مرد مجادله میکنند،کسانی هم هستند که از حالا انذار میدهند که باید برای روز مبادا فکری کنیم یعنی یا باید آدمها را دوجنسی متمایل به زن کنیم و یا باید تولیدمثل جنسی را به طور کامل از بین برده راه های دیگری برای به وجود آوردن انسان پیدا کنیم.با این که مدرک کافی دراینباره در دست ندارم،اما فکر میکنم در اینجا پای گروه های وابسته به new age یا عصر اکواریوس در میان باشد.بخصوص گروه تئوسوفی که خواهان گسترش زنانگی به جای مردانگی برای تقویت صلح در جهانند(میدانید که خدای محبوب تئوسوفیستها که الگوی مثالی انسان به شمار میرود، سیاره ی زهره یا لوسیفر (شیطان مشهور مسیحی]است که به عقیده ی بابلیها در وقت طلوع،مذکر و در وقت غروب،مونث است).با این حال احساس میکنم اعلام خطر آنان بیش از این که رنگ علم یا شبه علم بر خود داشته باشد، نوعی تبختر هراس انگیز از برتر بودن زنانگی است.چون مطابق تئوری خانم گریوز،نابودی کامل جنس مرد، بین چندصدهزار تا چهارمیلیون سال به طول می انجامد.

زانا: زن یتی؟!

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا پروفسور برایان سایکس استاد دانشگاه اکسفورد انگلستان پرونده ی زانا زن عجیب الخلقه ی قرن 19 روسیه را مجددا باز کرده است.زانا با 1.8 متر قد و بدنی پوشیده از مو زنی وحشی بود که توسط تعدادی از تجار محلی در ابخازیای قفقاز دستگیر شد.قیافه ی عجیبش برای اثبات درستی نظریه ی داروین مورد توجه بود البته بومیان انجا او را یک الماستی یا انسان وحشی میدانستند و از اینرو برخی از غربیها از او به زن یتی یا زن پاگنده یاد میکنند اما فرزندان او ظاهری چون انسانهای معمولی داشتند.تحقیقات سایکس بر دی ان ای به جا مانده از فرزندان زانا (منتشرشده در دیلی میل) نشان داده که ژنوم او کاملا انسانی و صددرصد مشابه ژنوم انسانهای ساکن در افریقای جنوب صحرا است.سایکس حدس میزند زانا برده ای بوده که توسط تجار عثمانی از افریقا به روسیه برده شده است.

همگان با نظر سایکس موافق نیستند.ولی درستی افریقایی بودن ژنتیک زانا را تایید و انرا به تعلق او به بازماندگان اخرین جامعه از زیرگونه ای ناشناخته از انسان که از افریقا نشئت گرفته و در پیدایش انسان امروزی (هوموساپینس ساپینس) سهم ژنتیکی داشته است استنباط میکنند.مثلا جرج هنسیک معتقد است که ظاهر زانا به دو جمجمه ی ماقبل تاریخ یافتشده در استرالیا شبیه است.

اگر نظر اخیر درست باشد تحقیقات بیشتر درباره ی زانا به بعضی از سوالهای ایجادشده درباره ی پیدایش نژادها پاسخ خواهد داد.توضیح این که به عقیده ی دانشمندان انسان هوموساپینس از انسان هوموارکتوس معروف به "انسان پکن" پدید امده ویژگیهای مغولی نخستین نژاد بشر امروزی یعنی نژاد خویی_سان یادگار هوموارکتوس است.هوموارکتوس اصالتا افریقایی است ولی بیشتر در شرق اسیا در منطقه ی بین شمال چین تا اندونزی نشو و نما یافته و در این منطقه سپستر با هوموساپینسهای مهاجر از افریقا ترکیب شده است.ابروهای استخوانی برخی از مردم منطقه ی مالایا نشان ویژه ی انسان پکن است. مسئله این است که هوموساپینس ها برای کوچیدن به استرالیا از این منطقه گذشته اند ولی ویژگیهای نژادی ابوریجینی ها (بومیان استرالیا) با دو نژاد پیشین تا حدودی متفاوت است.معمولا این تفاوت را نتیجه ی ترکیب هوموساپینس با انسان دنیسوا میخوانند نوعی از بشر که احتمالا از ترکیب هوموارکتوس با نئاندرتالها پدید امده است.با این حال دینوسوا که در قزاقستان کشف شده در نواحی شمالیتر بوده و احتمالا در ژنتیک تمام انسانهای اوراسیایی یافت میشود پس باید نژادهای دیگری هم باشند که در نواحی مجاور استرالیا نبوده اند و سبب متفاوت شدن نژادهای اوراسیایی با ابوریجینیها شده اند.ایا زانا میتواند بخشی از پاسخ این معما باشد؟

تصاویر مختلفی که از پاگنده یا انسان وحشی کشیده شده اند.

تصویر جلد یکی از کتابهایی که درباره ی انسان وحشی نگاشته شده است

زانا

عکسهای زانا به همراه دختر و پسرش

نژاد خویی سان

هوموارکتوس یا انسان پکن

انسان پکن به عقیده ی باستانشناسان انسان تنبلی بود و در استقبال از ابزارسازی به انسانهای دیگر روی خوش نشان میداد و همین سبب ناپدیدشدن تدریجی خصوصیات فیزیکی او در نوع بشر شد.

ابوریجینی های استرالیا

انسان دنیسووا

 

ادغام انسان امروزی با دنیسوواها در گذر به استرالیا_نقشه از ereweare.blogspot.com

 

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب قدیمی‌تر