تورات نازی های امریکایی: دایناسورها، فضایی ها و ناخودآگاه فرویدی
تالیف: پویا جفاکش
در دسامبر 2022 بی بی سی انگلیسی، گزارشی درباره ی گردهمایی راست گراهای افراطی در برلین منتشر کرد که در آن عنوان شده بود:
« در خارج از کشورهای انگلیسی زبان، آلمان بزرگترین مرکز پیروان تئوری های توطئه ی QANONبا منشا ایالات متحده و طرفداران ترامپ در جهان است. آنها نفرت خود را نسبت به یک "دولت عمیق" ادعایی [یا دولت در سایه] متمرکز میکنند. آنها در دل آن، نخبگانی فاسد، قدرت طلب، کودک کش و آزارگر را تصور میکنند. دشمنان آنها افراد لیبرال، جهانگرا و اغلب یهودی هستند. طرفداران آلمانی QANON در اواخر اوت 2020 در ساختمان پارلمان آلمان، رایشستاگ، به نیروهای ضد وکس، نئونازی ها و رایش بورگر پیوستند. پلیس، معترضان را قبل از این که بخواهند وارد شوند، روی پله ها متوقف کرد.»
علاقه ی خاص بی بی سی به وصل کردن حامیان دونالد ترامپ به آلمان و سابقه ی نازی آن، بخصوص متوجه مستمعین امریکایی خود است که هر ساله سالگرد پیروزی ایالات متحده بر نازی ها را به حالتی قهرمانانه جشن میگیرد. ولی هیچ وقت توضیح داده نمیشود که افکار نازی چگونه در امریکا پا گرفتند تا بعدا مانند خود را در مرکز قبلی نازی ها یعنی آلمان بازسازی کنند؟ این است که در سال های اخیر، افراد بیشتری "می بروسل" فقید را به یاد می آورند. او ادعای عجیبی داشت و آن این که نازی ها در جنگ جهانی دوم شکست نخورده اند بلکه فقط مقر قدرت خود را از آلمان به ایالات متحده منتقل کرده اند. بروسل از دهه ی 1960 در زمان مرگش در اثر سرطان سینه و در سن 66سالگی در دهه ی 1980 پیوسته گزارش هایی حول این فکر منتشر میکرد. با این که باور به پیروزی نازی ها در جنگ جهانی دوم سخت است، اما در مورد مهاجرت موفق بسیاری از افراد نازی ازجمله دکتر جوزف منگله ی بدنام به امریکای لاتین و نیز درآمدن دانشمندان نازی به استخدام ایالات متحده جهت تاسیس بنگاه هایی مثل سازمان سیا و حتی ناسا تردیدی وجود ندارد. اما شاید ارتباط عمیق تری بین نازیسم و ایالات متحده در ریشه های آنها واقعی باشد.
مدتی قبل از رسیدن به این مرحله، جانور ملی ایالات متحده یعنی عقاب سر سفید سوژه شده است. او درواقع فقط نسخه ی بومی و منحصر به فرد عقاب طلایی امپراطوری روم در امریکای شمالی است. آرم نازی ها هم عقابی را نشان میداد. چون آنها هم درصدد احیای رایش رومی بودند. عقاب به عنوان شاه پرندگان، نسخه ی آسمانی شیر زمینی به عنوان سلطان چهارپایان است. این زمینه ی آسمانی، او را الهی نشان میدهد و نشانگر این رابطه است که روم به واسطه ی واتیکان و مقبره ی پطرس قدیس روم شده است و تاریخ قبلی روم باستان مستمسکی برای روم دوره ی کلیسا است. کلیسا البته زمینی شده است و پطرس هم با پرنده ای نشان داده میشود که پرواز کردن را از دست داده است: خروس. خروس هم پرنده ای تاج دار است و هنوز حالت شاهی دارد و هم با اعلام کردن خورشید طالع که به رنگ تاج او سرخ است حکومت معنویت و ارتباط عیسی مسیح با خورشید به کنایه از نور معنویت را نمایندگی میکند. علاوه بر آن، خروس خوردنی است همانطورکه گوشت و خون عیسی مسیح در عشای ربانی در قالب نان و شراب خورده میشود. درواقع همانطورکه عیسی در مقام بره ی خدا جانشین شیر زمینی برای خورده شدن بود، پطرس قدیس هم در مقام خروس خدا جانشین عقاب آسمانی برای خورده شدن بود. بنابراین پطرس، در ابتدا یک نسخه ی ایتالیایی عیسی مسیح بوده و مستقیما از دل فرهنگی برخاسته است که در آن مردم غذاهایی را که میخوردند میپرستند. قطعا اگر تبلیغات تقریبا مذهبی خوراکی ها در مصرف گرایی مدرنیته را در نظر بگیریم، نباید عصر خیلی دوری باشد. اما درست مثل عیسی مسیح که 2000 سال به عقب پرتاب شده است مفاد اولیه ی فرهنگی که به جای عیسی مسیح در قالب خروس پطرس به خورد امپراطوری روم و مردم مذهبیش داده شده است میلیون ها سال و به قدمت کیهان معرفی شده است، نه توسط کسانی که به صراحت ادعای ایجاد مذهب داشته باشند بلکه توسط داروینیست های ظاهرا مذهب ستیز و ظاهرا علم محور پیرو هاکسلی میز رودس که نظریات مثلا علمی خود را بر اساس غذاپرستی فقرای فراوان قرن 19 تنظیم میکردند. ازآنجاکه بسیاری از پایه های داروینیسم در زمان خود به اندازه ی کافی باورناپذیر و حتی مضحک به نظر میرسید بخش اعظم کار به قرن بیستم و دورانی که داروینیسم در یک هیاهوی انبوه رسانه ای تقریبا جا افتاد موکول شد. در این دوره آنقدر جرئت در فاش گویی به وجود آمد که ارکان داروینیسم، بدون این که دقیقا معلوم باشد چرا، تیرانوسوروس رکس را سلف اصلی مرغ خانگی و نسخه ی نرینه اش خروس معرفی کردند در حالیکه درباره ی پرندگان به طور کلی، دایناسورهای کوچکتر موسوم به راپتور را اسلاف پرندگان بعدی میخواندند. تیرانوسوروس یعنی سوسمار جبار به کنایه از تیران ها یا جباران که مهرهای اصلی حکومت های یونان باستان بودند. امپراطوران رومی هم اخلاف تیران های قلدری مثل سولا و کراسوس و جولیوس سزار بودند. تیرانوسوروس عنوان خانواده ای از دایناسورهای گوشتخوار دوپای ماقبل تاریخ است. اما رکس یعنی شاه، و تیرانوسوروس رکس، اسما شاه سوسمارهای جبار بود. بنابراین خروس و به دنبالش هر کسی که رم باشد و عقاب را نشان خود کند، جانشین تیرانوسوروس رکس است. اما چرا یک دایناسور؟ دایناسوروس یعنی سوسمار ترسناک. در این کلمه لغت سوروس به معنی سوسمار، دقیقا تلفظ دیگر "سراف" به معنی خزنده است و سرافیم یا خزنده سانان، در افسانه های یهودی-مسیحی، گردنکشان باستانی بودند که یهوه آنها را در سلسله بلاهایی شبیه نزول شهابسنگی که دایناسورها را نابود کرد از روی زمین محو کرد. در اساطیر اسلامی، آنها با اعراب بائده (عرب های نابودشده) یا اعراب عاربه (عرب های اصلی) تطبیق میشوند که قبل از اعراب فعلی (مقسم به عدنیان و قحطانیان) میزیستند و گاها آرامیان بازماندگان این اعراب بائده به شمار میرفتند. در باستانشناسی فعلی، میتوانید آنها را تحت عناوین آنوناکی ها یا خدایان سومر و آکد که انسان مانند هایی با توانایی های فوق بشری در میان انسان های معمولی بودند تطبیق کنید. زکریا سچین آنها را آدم فضایی ها میخواند که از آسمان به زمین آمدند و با دستکاری ژنتیکی هوموارکتوس، او را به انسان امروزی تبدیل کردند تا برای آنوناکی ها بردگی کند. اینجاست که میبینید آنچه ظاهرا درباره ی دوران باستان در حال پرداخته شدن است درواقع هنوز تابع ایدئولوژی کاملا مدرن داروینیسم است چون فقط داروینیست ها هستند که اصرار دارند هوموارکتوس را یک نیمه میمون کم هوش جا بزنند. بخش بزرگی از جریان علم، با نیمه میمون تلقی کردن هوموارکتوس و انسان نئاندرتال مخالف است و میگوید آنها جز در تفاوت های ظاهری که بیشتر از تفاوت های ظاهری نژادهای امروزی انسان با هم نیست، هیچ تفاوت خاصی با انسان جهانگیر هوموساپینس ساپینس که ما باشیم نداشته و علت ناپدید شدنشان این است که اینقدر انسان بوده اند که با هوموساپینس ساپینس تشکیل خانواده داده و در او ادغام شده اند. هر گونه فرض میمون بودن هوموارکتوس به عنوان ریشه ی انسان نئاندرتال و انسان هوموساپینس ساپینس، بر تخیل تحول به اصطلاح نیمه میمون موسوم به استرالوپیتکوس به هوموارکتوس به واسطه ی هوموهابیلیس بوده است. در مورد هوموهابیلیس امروزه میدانیم که اصلا چنین موجود واسطه ای وجود نداشته و هوموهابیلیس خود هوموارکتوس بوده است. و اما استرالوپیتکوس که به واسطه ی کشف یک اسکلت پر حرف و حدیث به نام لوسی اینقدر بزرگ شد. او یک میمون بسیار کوچک بود. ولی ادعا میشد میتواند روی پایش بایستد. تا دهه ی 1980 استخوان های لوسی از دسترس آزمایش متخصصین بی طرف به دور بودند. پس از آن، لرد سولی زاکرمن و پروفسور چارلز اکسنارد به همراه تیمی متشکل از پنج متخصص، 15 سال روی استرالوپیتکوس مطالعه کردند و به این نتیجه رسیدند که تمام انواع استرالوپیتکوس، فقط یک جنس میمون معمولی بودند و قطعا دوپا نبوده اند. در ماه مه 1999 مجله ی فرانسوی science and lifeبه عنوان داستان روی جلد، مقاله ی «خداحافظ لوسی» را منتشر کرد و در آن نوشت که استرالوپیتکوس ریشه ی بشر نیست و باید از شجره نامه ی بشر حذف شود. ولی با این که بخش اعظم جریان علمی این مسئله را پذیرفته اند بخش ایدئولوژیک آن هنوز در تبلیغات رسانه ای، برای ساختن مستندهایی درباره ی تاریخ داروینی بشر حاضر میشوند و با حرارت از لوسی میگویند گویی که او را از نزدیک میشناختند. توجه داریم که این پیشینه سازی برای انسان، ناظر بر این فرض است که او قرار است به اندازه ی حیواناتی که مسیحیت، بی شعور و بی روح معرفیشان میکند، حیوان باشد و از آن روحی که مسیحیت تعریفش را میکند بی بهره باشد. به همین دلیل انسان نتیجه ی تحول کور میمونی تعریف میشود که هیچ برتری ارزشی دیگری از پستانداران دیگر ندارد و به همراه تمام پستانداران متنوع و ریز و درشت عصر پستانداران، نتیجه ی تحول چند پستاندار موش مانند باقی مانده از نابودی دایناسورها است. بنابراین انسان همانقدر جانشین دایناسورها است که خروس جانشین دایناسورها. با این تفاوت که خروس روم از نسل شاه دایناسورها است و بقیه ی انسان ها از نسل موجودات بی ارزشی که فقط همدوره ی دایناسورها و درواقع غذای آنها بوده اند. یادآوری میکنم که داریم یک رونوشت تکاملی از سرافیم تورات میدهیم و شما به جای دایناسور باید بخوانید آنوناکی. تغییر خاصی که نظریه ی تکامل در قصه ایجاد میکند این است که آنوناکی هایی که از فضا آمده اند دیگر تافته ی جدابافته از انسان ها نیستند و درست همانطورکه خزندگانی که به پستانداران موش مانند تبدیل شدند با دایناسورها دارای اجداد مشترک بوده اند از جنس مواد سازنده ی انسان معمولی میباشند. این را بخصوص جایی متوجه میشویم که علیرغم تمام تلاش ها برای بازسازی آزمایشی ابتدای حیات، ایجاد زندگی سلول های اولیه از مواد بیجان صفر به نظر میرسد. چاندرا ویکراماسینگ، اخترزیستشناس، احتمال تشکیل خود به خودی حیات از ماده ی بی جان را کسر عدد 1 بر روی یک 1 با 40هزار صفر جلویش تخمین میزند. پروفسور سر فرد هویل، امکان به وجود آمدن خود به خودی حیات در شرایط اولیه ی زمین به گونه ای که بازسازی شده است را معادل امکان این رویداد میشناسد که مجموعه ای از آهن آلات در بیابانی به طور تصادفی ریخته شده باشد و طوفانی بوزد و این طوفان، آهن آلات را به طور اتفاقی طوری روی هم قرار دهد که یک هواپیمای مسافربری عظیم ساخته شود. یعنی محال. اما این افراد، ازآنجاکه هنوز افرادی ملحدند و فقط ملحدهای روراست تری هستند، سلول های ایجادکننده ی حیات را از زمین به جایی در فضا منتقل میکنند و میگویند آنها به طریقی مثلا بوسیله ی شهابسنگ وارد زمین شده و در آن نشو و نما کرده اند. همانطورکه میبینید ما هنوز در مرحله ی آنوناکی های سچین هستیم، فقط آدم-فضایی های هوشمند با یک مشت سلول بی مغز عوض شده اند. ولی این فقط ماست مالی یک قسمت از مشکل است. مشکل اصلی یعنی چگونگی تبدیل خودبخودی و تصادفی این سلول های ساده به موجوداتی توانا با اعضای پیشرفته هنوز باقی است. تاکنون بررسی امکان تکامل سلول ها برای ایجاد اعضا آن نتیجه ی مناسبی را که داروین انتظار داشت نداده است و احتمالا پس از این هم نخواهد داد. داروین در "منشا انواع" گفته بود: «اگر نظریه ی من درست باشد، از گونه های بینابینی بی شماری که از نزدیک گونه های یک گروه را به هم مرتبط میکنند، تنها باید شواهدی در کار باشد که وجود آنها در میان گروه های قبلی وجود داشته باشد: بقایای فسیلی». در زمان خود داروین، "اشکال انتقالی" کشف نشده بودند و خود او در فصل "مشکلات نظریه" این اشکال میانی گم شده را بزرگترین مانع نظریات خود خواند و آن را «بدیهی ترین و شدیدترین اعتراضی که میتوان علیه نظریه ی من مطرح کرد» نامید. با وجود شدت گرفتن کشف (و جعل) فسیل بعد از نظریه ی داروین و برای اثبات نظریه ی او، نه تنها مهمترین اشکال میانی لازم هرگز کشف نشدند بلکه رشد دانش فیزیولوژی، امکان دوام آوردن و زنده ماندن بعضی از چنین موجودات بینابینی ای را بعد از تولدشان غیرممکن معرفی کرد. مثلا انگین کورور تکامل شناس درباره ی آغاز چشم مینویسد: «ویژگی مشترک چشم ها و بال ها این است که تنها در صورتی میتوانند عمل کنند که به طور کامل رشد کرده باشند. به عبارت دیگر، چشم توسعه یافته ی نیمه راه قادر به دیدن نیست. پرنده ای با بال های نیمه شکل نمیتواند پرواز کند. چگونگی به وجود آمدن این اندام ها یکی از اسرار طبیعت است که باید روشن شود.» مالکوم موگریج که به مدت 60سال یک ملحد شناخته شده و حامی داروینیسم بود، سرانجام قبل از مرگش اعتراف کرد که: «خودم متقاعد شده ام که نظریه ی تکامل، به ویژه میزان به کارگیری آن، یکی از شوخی های بزرگ در کتاب های تاریخ در آینده خواهد بود. آیندگان شگفتزده خواهند شد که فرضیه ای چنین ضعیف و مشکوک را میتوان با چنین باورسازی شدیدی به مردمان قبولاند.» وقتی کار به اینجا بکشد شما دیگر نمیتوانید تکامل را توضیح دهید مگر این که تکامل حیات را به همراه سلول هایی که آغازگر آن بودند نتیجه ی هوش سرشار موجودات بیجانی شبیه به «غبار کیهانی» جادویی کارل ساگان بشمارید. کوانتوم به این جا رسیده و امکان عجیب ترین معجزات و خرق عادت ها را برای یک مشت الکترون بی نظم بی قاعده و فقط از سر اتفاق و احتمالات تصادفی را ممکن وانمایانده است. این بی نظمی ابلهانه، تنها امر مقدسی است که میتواند اولاد آنوناکی ها یعنی اشراف و بت های تبلیغاتی امروز جهان را با مردم معمولی، و هر دو را در ارزش ها و معیارهای زندگی با یک خوک یا ساس برابر کند. منتها چون اشراف جانشین آنوناکی ها هستند در قله ی تکامل و خدایی ترین نتایج تحولات الکترون ها و سلول های بی مغز به واسطه ی انرژیس کیهانیند و بنابراین آنها معیار خدایی بودن –ببخشید؛ داروینی بودن- را تعیین میکنند. هیچ دلیلی برای این سفسطه بازی وجود ندارد جز این که ارزش های طبقه ی بالای جامعه که از دید مردم معمولی به اندازه ی آنوناکی ها با انسان فرق میکنند به طبقات پایین سرازیر شود و مردم برای تهیهه ی لذت های اشرافی و ثابت کردن همریشه بودن با اشراف در یک دموکراسی واقعی، به جیب اشراف پول پرستی که منابع این لذت ها را میفروشند بیشتر پول سرازیر کنند حتی اگر برای تهیه ی این پول، مجبور باشند به خود سختی زیادی بدهند.:
“Darwinism and luxury”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 25/3/2014
همانطورکه میدانید نازیسم هم اشرافیت پرستی نیچه ای پیشه میکرد و همزمان از استقبال عمومی کثیری از مردم معمولی از مرام خود، نیرو میگرفت: استبداد در عین دموکراسی. نظیرش را میتوانید در رئیس جمهور امریکا هم ببینید ولی به آن فکر نمیکنید چون از پشت پرده ی ایدئولوژیکی که از مراحل فوق میگذرد "آگاه" نیستید و این عدم آگاهی نه فقط مانع از تاثیرگیری از اساطیر مربوطه نمیشود بلکه اتفاقا تاثیر آنها را قوی تر میکند. مردم به هیچ کدام از هر کدام از صحنات این پروژه به چشم یک کل واحد نگاه نمیکنند و اتفاقا همین مسئله هست که قدرت آن را بخصوص وقتی تمام دنیا را پوشش دهد چند برابر میکند. چون جهان سرمایه داری و رهبرانش روی ناخودآگاه فرویدی مردم حساب باز کرده اند. اگر دنیای مدرن یک دفعه روی سر جمعیت عظیمی از مردم کم سواد که بیشتر با ناخودآگاهشان زندگی میکنند و برای بیشتر اعمال خود دلیلی ندارند خراب شود، با وادار کردن ناخودآگاه به تحت کنترل درآوردن خودآگاه به پذیرش نقشه های کاملا مذهبی ای که از آن اطلاع ندارد موفق تر خواهد بود بخصوص اگر صحنه ی مذهبی و اساطیری قبلی را طوری تغییر دهید که بتوان آن را از زبان یک تعداد دانشمند ظاهرا ملحد ظاهرا مذهب ستیز بیان شود. این یکی از مسائل مهمی بود که باعث شد تا مارکسیسم به عنوان رقیب سرمایه داری، مثل آن متمسک به روانکاوی شود. بخشی از نتیجه گیری های مهمی که به دست آمد در 22 ژانویه 2021، توسط دو تن از اعضای انجمن وابسته به پلاتیپوس، استفان هاین و آندریاس وینترسپرگر، در دومین کنفرانس انجمن وابسته به پلاتیپوس به زبان آلمانی و تحت عنوان "روانکاوی و مارکسیسم" جمع بندی شده است که ترجمه ی انگلیسی آن توسطLeonie Ettinger و Tamas Vilaghy و با عنوانPsychoanalysis and Marxism در سایت https://platypus1917.org/منتشر شده است:
«قسمت اول: از آنجایی که پلاتیپوس یک پروژه است که در درجه ی اول به مسئله ی مارکسیسم و چپ مربوط می شود، سؤالات دیگری نیز در دست است: روانکاوی چیست؟ چرا چپ باید به آن علاقه داشته باشد؟ رابطه ی تاریخی بین روانکاوی و مارکسیسم چیست؟ روانشناسی به عنوان یک رشته ی مستقل در قرن 19 توسعه یافت . خود را با مبانی فیزیکی و بیولوژیکی ادراک روانشناختی، "معرفی محتوای آگاهی به حوزه مطالعه" - و همچنین به عنوان Völkerpsychologie ، که اغلب به عنوان روانشناسی فرهنگی یا قومی ترجمه می شود، با مبانی جداگانه برای هر گروه فرهنگی، در نظر داشت. با این حال، فروید اولین کسی بود که یک مفهوم طبیعی-علمی از ناخودآگاه ارائه کرد، مفهومی که قبلاً مختص هنر و فلسفه بود. در طول کار پزشکی خود، او به این شناخت رسید که ذهن نمی تواند غیر مادی یا اساسا مستقل از بدن باشد. او بررسی کرد که چگونه آزادی و سوبژکتیویته هر دو در اشکال مشخص توسط یک تقسیم ذهنی که در میان مردم جریان دارد ایجاد و مهار می شود. برای فروید، روان ارتباط بین جسم و روح بود. این بر دو نیروی محرکه ی اساسی بنا شده است: اروس، که هدف آن اتحاد و گسترش زندگی است، و آن را به پیچیدگی بالاتری برساند. در تقابل با تاناتوس (از فروید متاخر)، انگیزه ی مرگ که زندگی را متناهی تعیین می کند. این دو انگیزه ی اساسی، انتزاعات واقعی را برای فروید نشان می دهند، که هرگز خود را مستقل از یک شکل معین نشان نمی دهند. درایوها بازنمایی های روانی از طبیعت بیولوژیکی بشر هستند: منشا آن ها، اما فراتر از آن است. روانشناسی و آگاهی، به گفته ی فروید، هرگز از طریق زیست شناسی یا فلسفه توضیح داده نمی شوند. روان خودش واسطه شد. بنابراین، علم فروید در مورد ناخودآگاه عمداً در جهتی متفاوت از تحقیقات رفتاری ایوان پائولوف قرار گرفت: فروید می خواست آگاهانه یک علم طبیعی از انسان ها را به عنوان افراد مدرن تدوین کند. او امیدوار بود که پایه های آگاهی را در اسطوره، هنر و پدیده های روزمره کشف کند، در حالی که اشیاء تحقیقاتی پائولوف که در بالا ذکر شد غدد، اعصاب و رفلکس ها بودند. فروید می خواست بیش از یک درمان، کاربرد بالینی یا نظریه ی پزشکی دیگر را از طریق کار خود فرموله کند. او نظریه ی خود را، پس از نظریه ی کوپرنیک و داروین، "سومین توهین به بشریت" می دانست: اثبات علمی این که "انسان ارباب خانه ی خود نبود". فروید نظریه ی خود را بدون داشتن چنین مقاصدی به عنوان آخرین شکل خودانتقادی بورژوازی رادیکال می دانست. رادیکال، در رفتن به ریشه ی چیزها: جنسیت به عنوان منبع زندگی و روابط بین فردی. به قول کریس کوترون، فروید یک نظریه ی جنسی در مورد روان رنجوری تدوین نکرد، بلکه یک نظریه ی روان رنجوری جنسیت را ارائه کرد. او اساس جامعه را در چشم داشت: محدودیت و سرکوب امیال اساسی اعضای آن، پایه و اساس همه ی جامعه قبلی بود. فروید پایه های جامعه ی بورژوایی را غیرطبیعی کرد: وضعیت موجود، شرایط ایده آل طبیعی انسان نبود، بلکه محصول فرهنگ، فیلوژنز و هستی زایی بود (یعنی هم رشد تاریخی گونه و هم رشد افراد در این فرآیند). مفهوم سوژه ی بورژوایی خود تعیین کننده، تا آنجا که بخشی از تاریخ سرکوب انسان باقی ماند، همچنین یک پدیده ی سطحی باقی ماند. این اشتباه نبود، بلکه آنچه برای بشریت و فرهنگ آن ضروری است را به تصویر نمیکشید. «نارضایتیهای فرهنگی» برای فروید، نشانهای از سرکوبهای دیرینه، بهطور عقلانی پایهگذاری شده بود. هنگامی که این سرکوب به عنوان یک ضرورت اجتماعی توضیح داده شد، ذهن انسان با نیروی یک حیوان خشمگین مقاومت کرد. فروید میگوید که این منجر به از هم پاشیدگی ذهن و شکلگیری یک دستگاه روانی با اجزای متضاد یکدیگر شد: شناسه، نماینده ی محرکها؛ فراخود، درونی کردن اوامر و نواهی فرهنگی؛ و در نهایت نفس در میانه ی نزاع، "من" که وظیفهاش میانجیگری بین این ظالمان و ضرورتهای دنیای بیرون است. فروید این وضعیت را اساساً ناهماهنگ - اما همچنین به عنوان محصول تاریخ معرفی کرد. انگیزه ها در شکل کنونی خود هیچ آزادی مطلق، شادی تضمین شده و هیچ راه حلی برای تضاد را وعده نمی دهند. می توان این را به عنوان یک بدبینی عمیق فلسفی، یا به طور متناوب به عنوان موازی با نقد مارکس و انگلس از تاریخ در نظر گرفت، جایی که آزادی، در هسته ی خود، همیشه به معنای سلطه بر انسان بود. برای فروید، و بعدها مارکوزه، امیدی برای سرنوشت محرک ها ( Triebschicksal ) در شخصیت چندشکلی-انحرافی، یا چندشاخه ی انحرافی آنها نهفته بود. ماهیت آنها به گونه ای بود که نه هدف و نه شکل آنها ثابت نمی شد. اساس عجیب ترین و دردناک ترین انحرافات ذهن انسان نیز در ذات خود پتانسیل تغییر هنجارهای بد را تشکیل می داد. فروید، مانند مارکس، دریافت که در فاجعه ی بشریت، تکههای رهایی نهفته است. ترکیب فروید از دقت علمی و درک فرهنگی به سرعت روانکاوی را به یک پتانسیل پیش بینی نشده برای کنترل و سازماندهی اجتماعی تبدیل کرد. خود فروید، نه بدون ترس، معنای ادامه ی تمرکز جامعه در سرمایه داری را درک کرد: سازماندهی سربازان در جنگ جهانی اول، او را نه تنها در ابتدا به مفهوم انگیزه ی مرگ، بلکه به این سؤال نیز سوق داد که کدام مکانیسم های ذهنی در اساس شکل گیری فرهنگی توده ای قرار دارند. فروید اشکال توده ای اقتدار طلب سرمایه داری را به عنوان همتای طبیعی/غیرطبیعی انزوای روان رنجور افراد تشخیص داد. شاید جالب ترین برخورد بین روانکاوی و مارکسیسم در پایان دهه ی 1920 بر سر مسئله ی توده ها و سیاست رخ داد. اما اول یک قدم به عقب. لئون تروتسکی انقلابی روسی در وین از طریق همکار نزدیکی که تحت درمان آلفرد آدلر بود، از روانکاوی مطلع شد. آدلر سوسیالیست، شاگرد سابق فروید که این ارتباط را انکار کرد، در حدود سال 1911 شروع به توسعه ی "روانشناسی فردی" خود کرده بود. او شاید اولین "تجدیدنظر طلب" روانکاوی بود. آدلر با اشاره ای کنایه آمیز به فروید، یک «محرکه ی پرخاشگری» اولیه را فرض کرد. کشف بعدی فروید از تاناتوس ظاهراً نظریه ی آدلر را تأیید کرد، اگرچه فروید اصرار داشت که انگیزه ی مرگ او از نظر کیفی چیزی متفاوت است و پرخاشگری یک پدیده ی ثانویه است. فروید نسبت به سوسیالیسم، اگر نگوییم مخالف، بدبین بود. آدلر از طریق همسرش رایسا با سیاست انقلابی روسیه در تماس بود و قبل از ملاقات تروتسکی از نوشته های تروتسکی می دانست. بعداً دوباره درباره ی آدلر بحث خواهیم کرد. خود تروتسکی روانکاوی را نه تنها به عنوان یکی از پیشرفتهترین حوزههای فرهنگ و ظرفیت تولید انسان میدید، بلکه فکر میکرد که مارکسیسم و روانکاوی بیش از آنچه که شاید مارکسیستها به اعتراف آن علاقه داشتند، مشترک هستند. ایزاک دویچر در بیوگرافی تروتسکی نوشت که تروتسکی تا زمان قتلش «مشکلات روانکاوی را عمیقاً و سیستماتیک مطالعه می کرد». در سال 1927، سه ماه قبل از اینکه به دستور استالین از کمیته ی مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی اخراج شود، تروتسکی در «فرهنگ و سوسیالیسم» درباره ی اهمیت فرهنگی روانشناسی نوشت. به نظر او، علم بازتاب های پائولوف بر اساس روش های ماتریالیسم دیالکتیکی پیش رفت و نشان داد که چگونه به آگاهی از بازتاب ها می رسد. با هر قدم، پاولوف تجربی و علمی باقی می ماند. تروتسکی ادامه داد:
"مکتب فروید روانکاو وینی رویکرد متفاوتی به مسئله دارد. از پیش فرض می کند که نیروی محرکه در پشت پیچیده ترین و تصفیه شده ترین فرآیندهای روانی، نیاز فیزیولوژیکی است. در این مفهوم کلی، مادی گرایانه است، اگر این مسئله را کنار بگذاریم که آیا تأکید زیادی بر عنصر جنسی به قیمت از دست دادن دیگران دارد یا خیر، زیرا این بحث از قبل در محدوده ی ماتریالیسم است. اما روانکاو به صورت تجربی به مسئله ی آگاهی، از پدیده های پایین تر به بالاتر، یا از بازتاب ساده به پیچیده نزدیک نمی شود. او سعی میکند همه ی این گامهای میانی را با یک کران بردارد، از بالا به پایین، از اسطوره ی مذهبی، شعر غنایی یا رویا - مستقیماً به بنیان فیزیولوژیکی روان. ایده آلیست ها می آموزند که روان مستقل است و "روح" چاهی بی ته است. هم پاولوف و هم فروید فیزیولوژی را ته «روح» می دانند. اما پاولوف مانند یک غواص به پایین فرود میآید و با زحمت چاه را از پایین به بالا بررسی میکند. از طرف دیگر، فروید بالای چاه می ایستد و با نگاهی نافذ سعی می کند خطوط انتهایی را از میان سطح کدر و همیشه در حال تغییر آب به تصویر بکشد یا حدس بزند. روش پاولوف آزمایش است، در حالی که روش فروید حدس و گمان است، گاهی اوقات فرضی خارق العاده. تلاش برای اعلام «ناسازگاری» روانکاوی با مارکسیسم، و صرفاً پشت کردن به فرویدیسم، بسیار ساده، یا دقیق تر، ساده انگارانه است. اما در هیچ موردی مجبور به پذیرش فرویدیسم نیستیم. این یک فرضیه کاری است که امکان استنتاج و حدسیات را در چارچوب روانشناسی ماتریالیستی فراهم می کند. صحت فرضیات در زمان مقرر از طریق آزمایشات ثابت خواهد شد. ما نه زمینه و نه حق اعمال ممنوعیت در مسیر روانکاوی را نداریم. حتی اگر کمتر قطعی باشد، باز هم سعی میکند نتایجی را پیشبینی کند که در مسیر آزمایشی کندتر به دست میآید."
در همان ماهی که تروتسکی «فرهنگ و سوسیالیسم» را منتشر کرد، یکی دیگر از شاگردان فروید، ویلهلم رایش 30 ساله، از طریق شورش ژوئیه در وین که در آن 84 کارگر کشته و 600 نفر زخمی شدند، سیاسی شد. رایش، که حوزه ی تخصصیش جنسیت شناسی بود، در سال 1928 به حزب کمونیست اتریش (KPÖ) پیوست. ویکتور کووا از پلاتیپوس اخیراً آموزشی در مورد نقد رایش از فاشیسم را رهبری کرده است که من آن را به هر علاقه مندی توصیه می کنم. گزیده ی زیر خلاصه ای کوتاه از تلاش های رایش برای پیوند مارکسیسم و روانکاوی را ارائه می دهد:
"از نظر رایش، فروپاشی حزب مارکسیست از 1914 به بعد است که تکیه بر مفاهیم فرویدی را ممکن و ضروری میسازد. در وهله اول برای درک ساختار شخصیتی اقتدارگرایانه کارگران که منجر به آن فروپاشی شد. با این حال، چنین استفاده ای از مفاهیم فرویدی باید به درستی به کشف مجدد مارکسیسم ارتدوکس منجر می شد، نه به جایگزینی یا تکمیل آن با یک نظریه ی ناهمگن."
هدف علمی رایش، جنسیت افراد و ذهنیت توده ها، به هیچ وجه آزادانه انتخاب نشده بود. این نتیجه ی بحران و فروپاشی حزب مارکسیست در فاجعه ی جنگ جهانی اول بود. توده ها پس از جنگ ناپدید نشدند، بلکه به شکل اجتماعی دیگری تبدیل شدند، و از آنجایی که در اتحاد جماهیر شوروی این پدیده به معنای جمعی سازی شد، راه حل باید در کشورهای باز سرمایه داری متفاوت به نظر می رسید. ابزار مناسب در روانکاوی فروید یافت شد. آدام کورتیس، فیلمساز، در مجموعه ی مستند خود به نام قرن خود ، به خواهرزاده ی فروید، ادوارد برنایز، اجازه می دهد تا نظر خود را بیان کند. برنایز که پس از جنگ در اروپا مشاور روانشناسی وودرو ویلسون بود، در اوایل دهه ی 1920 جایگاه غیرمنتظره ای برای تحلیل پیدا کرد: به عنوان مبنای نظری برای بازاریابی مقالات لوکس. هدف تبلیغات دیگر نباید تبلیغ یک محصول باشد، بلکه احساسی است که دستیابی به مقاله نوید آن را می دهد - اغلب آزادی و عدم محدودیت. برنایز به زودی متوجه شد که آنچه با محصولات مادی امکان پذیر است باید با ایده ها نیز امکان پذیر باشد: تبلیغات به عنوان تبلیغات. منطق برنایز آنقدر ساده بود که نبوغ بود: "اگر انسان بتواند از تبلیغات برای جنگ استفاده کند، مطمئناً می تواند از آن برای صلح استفاده کند." برنایز مقدمه ای دموکراتیک برای فاجعه ی توتالیتر بود: حتی قبل از اینکه گوبلز و سایر فاشیست ها بتوانند از مبانی روانکاوی برای تبلیغات خود استفاده کنند، برنایز به این ایده ها در چارچوبی دموکراتیک رسید که آن را «مهندسی رضایت» نامید. هربرت مارکوزه در اثر خود در سال 1955، اروس و تمدن، به این گرایش ها اشاره کرد : "عصر ما گرایش به توتالیتر بودن دارد، حتی در مکان هایی که یک دولت توتالیتر توسعه نیافته است." دختر برنایز، آن، در این مستند بیان میکند که "دموکراسی برای پدرم مفهوم فوقالعادهای بود، اما فکر نمیکنم او احساس کند که مردم قضاوت قابل اعتمادی دارند. آنها می توانند به راحتی به فرد اشتباهی رای دهند یا چیزهای اشتباهی را بخواهند و به همین دلیل باید آنها را هدایت کرد." فروید همچنین شروع به پرسیدن از خود کرد که انگیزه ی انحلال ظاهری فرد در جامعه ی تودهای چه بود و این به چه معناست؟ روانشناسی تودهای او از نقد مفاهیم معاصر از طریق ساختار روانی افراد مبتنی بر رانش بیرون آمد. فروید در «روانشناسی توده و تحلیل نفس» (1921) با عبارات تقریباً دیالکتیکی توضیح داد که چگونه مردم، تحت تأثیر خواسته های لیبیدویی که نمی توانند در درون فرد مدیریت شوند، به طور هدفمند، هرچند نیمه آگاهانه، بخشی از فردیت خود را از دست می دهند. توده ی سازمان یافته یک پدیده ی طبیعی خود به خودی نبود، بلکه محصول جامعه بود، یک شکل اجتماعی نیمه خودآگاه برای ارضای خواسته های افراد عمیقا رنج دیده و غیرآزاد. توده ی افراد فردیت خود را به نوعی رهبر واگذار کردند، چه یک ایده و چه یک شخص. فروید از ارتش و کلیسا به عنوان نمونه هایی از توده های سازمان یافته استفاده کرد. وقتی تودهای با هم متحد شدند، برای یک دیگری خیالی متحد شده اند: شخصیتی که میداند چه خبر است و چه باید بکند. تنها چیزی که می خواهد، تعهد به اصل مشترک است. این، تنش را از درگیریهای قدرت محور و درونی در کوتاه مدت رها کرده و به فرد اجازه میدهد بدون نیاز به تغییر، اساساً خود به چیز دیگری تبدیل شود. روانشناسی توده، روانشناسی نفس است. روشنفکران جوانی که در دهه ی 1920 با مارکسیسم مواجه شدند، با دنیایی متفاوت از تروتسکی، یک رادیکال سوسیال دموکراسی پیش از جنگ مواجه شدند. دنیای آنها عمیقاً با شکست انقلاب جهانی و انشعاب جنبش کارگری و احزاب آن شکل گرفت. جوهره ی اجتماعی توده ها به طور اساسی و غیرقابل برگشت تغییر کرد. وقتی روانکاوی در خدمت انقلاب نیست، در خدمت ضدانقلاب است. در سال 1930 ویلهلم رایش از وین به برلین سفر کرد و در آنجا به حزب کمونیست آلمان (KPD) پیوست. قبلاً روانشناس جوان دیگری از وین در آنجا زندگی می کرد: مانس اسپربر، که امتحانات Abitur خود را قطع کرده بود تا دستیار شخصی آلفرد آدلر شود. اسپربر، هشت سال کوچکتر از رایش، در نوجوانی در «وین سرخ» سیاسی شد و توسط آدلر به عنوان سفیر روانشناسی فردی در سال 1927 به برلین فرستاده شد، جایی که او نیز در همان سال به KPD پیوست. او با دختر آدلر، والنتینا، که قبلاً در سال 1921 به حزب پیوسته بود، در گروه محلی برای روانشناسی فردی کار کرد. در حالی که رایش به کار خود در مؤسسه ی فرویدی "ارتدوکس" برای روانکاوی ادامه می داد و با افرادی مانند کارن هورنای و اریش فروم در گروه های کاری مارکسیستی درگیر بود، اسپربر پیرو متقاعد شده ی نظریه های آدلر باقی ماند. اسپربر در مدارس کارگری مارکسیست تدریس می کرد و امیدوار بود که روانشناسی فردی مارکسیستی را فرموله کند که "مردم را در احساس ارزشمندی و اجتماعی بودن تقویت کند و آنها را در ارتباطات اجتماعی به جای نوسانات تریبشیکسال انگیزه هایشان درک کند؛ با توجه به فردا، نه دیروز". علیرغم همسایه بودن در ویلمرزدورف، اعضای یک حزب، و از این رو در یک هدف سیاسی مشترک، هر روانشناس معتقد است که نظریه ی او با نظریه ی دیگری آشتی ناپذیر است. تراژدی استالینیستی آنها را در نهایت متحد خواهد کرد، اما فقط به عنوان مخالفان و مرتدین، زیرا سالهای بعد مرگ روانکاوی در جنبش کارگری و احزاب کمونیستی را در پی خواهد داشت. رایش در طول ظهور ناسیونال سوسیالیسم به عنوان یک "پورنوگرافر" از KPD اخراج شد - به ویژه به این دلیل که نظریه ی او در مورد اختلال ارگاسم در توده های حزب با درک کمی روبرو شد. اسپربر بر سر مسئله ی انقلاب با آدلر قطع رابطه کرد. رایش و تروتسکی در تبعید با هم نامه نگاری کردند، اگرچه این دو مرد هرگز همدیگر را ملاقات نکردند. رایش در طول زندگی خود بیشتر و بیشتر به سمت نظریه های جنسی باطنی عقب نشینی کرد. رایش که فرارش از فاشیسم در ایالات متحده به پایان رسید، توسط اف بی آی تعقیب شد، کتاب هایش سوزانده شد و او در سال 1957 در زندان درگذشت. اسپربر نیز مانند دختر آدلر، والنتینا، مأمور کمینترن شد. رمان هزار صفحه ای او مانند اشکی در اقیانوس از وحشت استالینیسم صحبت می کند که خود اسپربر در آن شرکت داشت. در جریان محاکمه های نمایشی 1937، که در آن آخرین شرکت کنندگان بازمانده از انقلاب اکتبر به طور فیزیکی و اجتماعی انحلال شدند، او برای همیشه از کمونیسم رسمی جدا شد. والنتینا آدلر و همسرش، به ویژه به دلیل دوستی خانواده با تروتسکی، قربانی «پاکسازی» حزب شدند و در اردوگاههای اسارت مردند. با این وجود، ضد کمونیسم چپ اسپربر سرانجام توسط قهرمانان چپ نو در راهپیمایی طولانی خود در میان نهادها رایج شد: دانیل کوهن-بندیت، یوشکا فیشر، و ولف بیرمن مجذوب این جریان مخالف بودند. این که خود اسپربر چپ جدید را خراب، ماجراجو و غیرسیاسی میدید، آنها را خیلی آزار نمیداد. این که حزب مایل به یا ناتوان از استفاده از انرژی رهبران جوان خود برای جلوگیری از ناسیونال سوسیالیسم بود به چه معنا بود؟ و اگر در حزب نبود، کجا میتوان تئوری را تدوین کرد؟ این سؤالات از سال 1923 تا 1924 منجر به تأسیس مؤسسه ی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت شد. اریش فروم، که قبلاً در بالا ذکر شد، در سال 1930 به مؤسسه آمد. تحت هدایت ماکس هورکهایمر، فروم با اولین نظریههای مبتنی بر روانکاوی در مورد شخصیتشناسی، روانشناسی اجتماعی و اقتدار در کار مؤسسه مشارکت داشت. بر خلاف ویلهلم رایش، فروم تاکید بسیار کمی بر تمایلات جنسی داشت. حتی در سال 1930، به گفته ی رایش، کار فروم "نه با مسائل جنسی-اقتصادی و نه با ارتباطات سیاسی معاصر مشخص شد. فروم در یک گفتگوی مفصل از آن زمان، تفسیر جنسی-سیاسی "من" را پذیرفت. برای او روشن شد که فقط (مفهوم) انرژی جنسی برای روشن شدن پویایی توده ی روانی کافی است." آنچه فروم از مارکسیسم روانکاوانه ی رایش آموخت، به اندازه ی خود تاریخ نامشخص است، که تصویر واقعی آن «در حال عبور است». رایش بعداً به این فکر افتاد که چگونه فروم، "در انتشارات خود در مورد اقتدار و خانواده، ترس از آزادی و غیره، زندگی جنسی توده ها، ارتباط آن با ترس از آزادی و میل به اقتدار را کاملاً سرکوب می کند. من هرگز نتوانستم این را درک کنم، زیرا دلیلی برای شک در صداقت اساسی فروم نداشتم. اما انکار تمایلات جنسی در زندگی اجتماعی و خصوصی، ترفندهایی را به نمایش می گذارد که برای درک عقلانی غیرقابل دسترس است." این نکته توسط رایش به نقد محوری تئودور آدورنو نسبت به کار همکارش فروم برخورد میکند. او در سال 1936 به هورکهایمر نوشت: «او با مفهوم اقتدار خیلی ساده برخورد میکند، بدون آن ما واقعاً نمیتوانیم آوانگارد لنین یا دیکتاتوری را درک کنیم. او را ترغیب میکنم که لنین را بخواند.» فروم به نقد خود ادامه داد که فروید با بیمارانش با عشق ناکافی رفتار کرده است. یک روانکاوی اخلاقی و انسانی برای آشکار ساختن ماهیت واقعی مشارکتی، صلح آمیز و سالم بشر مورد نیاز بود. آدورنو در اینجا خطر محروم شدن روانکاوی از عمیق ترین منبع قدرت خود را دید: جنسیت، که هسته ی اصلی روانکاوی را در قالب نظریه ی رانش تشکیل می داد. زیرا تنها از طریق روانکاوی میتوان این تضاد را که در منشأ ذهنیت انسانی نهفته بود بیان کرد: اینکه آزادیهای جامعه از محدودیت آزادی (جنسی) افراد رشد کرده است. از آغاز تمدن، انسان بودن به معنای نیاز به سرکوب و تابو کردن آنچه در خود و دیگران است، بوده است. آدورنو نیز مانند رایش نگران بود که فروم اقتدار را محکوم کند بدون اینکه بداند چقدر عمیقاً در آزادی گرفتار شده است. این سؤال فلسفی نبود، بلکه سؤالی بود که تمام سؤالات سیاسی مرکزی که لنین و تروتسکی سعی در درک رادیکال آنها داشتند به آن بستگی داشت. جنگ جهانی اول، خیانت خود-ویرانگر سوسیال دموکراسی مارکسیستی، در واقع آخرین باری بود که لنین، تروتسکی یا رفیقشان لوکزامبورگ فرصت یک انقلاب اجتماعی پرولتری را دیدند. مارکسیسم، که هسته ی سیاسیش خود-رهایی طبقه ی کارگر بود، چگونه باید این واقعیت را دور بزند که توده ها بدون مبارزه به بردگی و نابودی کشانده شوند؟ این سؤالات از طریق اصطلاحات روانکاوانه به آثار آدورنو وارد شد که برجستهترین آنها در شخصیت اقتدارگرا و دیالکتیک روشنگری بود . از نظر آدورنو، تضادی که در روانکاوی ارتدوکس فروید و مارکسیسم ارتدوکس بیان شد، در جهان وجود داشت . تنها زمانی که عدم آزادی و بربریت تمدن کاملاً درک شود، میتوان آن را در آزادی متحول کرد. این تناقض، تبلیغاتی نبود، بلکه واقعی بود. تنها با تحمل آن می توان بر آن غلبه کرد - نه با جهش از روی آن. لنین و فروید را باید با دوگانگی کامل خود پذیرفت، نه اینکه به عنوان یک اقتباس بیپرده جلوه دهند. از نظر آدورنو، این در مورد رابطه بین روانکاوی و مارکسیسم نیز صادق بود: پتانسیل ( Spannungsverhältnis ) هر یک از نظریه ها تنها می تواند از عدم هویت آنها رشد کند. به گفته ی آدورنو، میل به تحمیل ترکیبی به منظور از بین بردن اختلافات آنها، آشتی از طریق باج خواهی بود. او در Minima Moralia نوشت: «هیچ چیز در روانکاوی درست نیست مگر اغراقهای آن». فروم و مؤسسه بی سر و صدا راه خود را در پایان دهه 30 از هم جدا کردند. روانکاوی در دهه ی 1950 به مقبولیت عمومی قابل توجهی در ایالات متحده دست یافت. به صفحات مجلات زنانه، کتاب های خودیاری و فیلمنامه های هالیوود وارد شد. کری گرانت قبل از استفاده از LSD برای کشف فردیت خود مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. بحران در روانشناسی رفتاری به ادعای روانکاوی در مورد مفاهیم اساسی روان درمانی بالینی اعتبار بیشتری بخشید. در حالی که فروم به نوشتن کتاب های خودیاری شبه الهیاتی ادامه می داد، کارن هورنای همراه با همکار خود در برلین، ملانی کلاین، به عنوان یکی از چهره های برجسته ی روانکاوان که از فروید جدا شده بود، به شهرت رسید. فروم مانند همکار و شریک سابق خود هورنای، مشتاق شکل عاشقانهتری از روانکاوی بود که بیشتر بر شرایط اجتماعی متمرکز بود. آنها بدین وسیله مفاهیمی را فرموله کردند که شباهت زیادی به روانشناسی فردی سوسیال دمکراتیک آدلر دارد. انگیزه ها، میل جنسی و عقده ی ادیپ ناپدید شدند. سوپرایگو به عنوان یک بیان بیمارگونه مفهوم سازی شد، نه به عنوان یک هنجار. مردم بر حسب فطرت خود سالم، شاد و کامل بودند. این تنها فشارهای اجتماعی بیرونی بود که با نفس عملاً عملکردی تداخل داشت. این برای آدورنو معنایی جز «بازبینی» روانکاوی نداشت – کنایه ای از مناقشه ی رویزیونیستی در انترناسیونال دوم. همانطور که در آن زمان تئوری مارکسیستی بحران سیاسی سرمایه داری ناپدید شد، در اینجا نیز جنسیت، مشکل این تضاد، یا از نظر روانی یا جامعه شناختی منحرف شد: مانند کلاین به درون فرد بازگردانده شد، یا با هورنای و فروم به درون جامعه بازگردانده شد. آنچه که هر دو افراط مشترک داشتند، حل یک طرفه ی تنش بین سوژه و ابژه بود که در فروید یا مارکس حل نشد. موضوعی که به گفته ی آنها، از نظر تئوری قابل حل نیست. برای آدورنو، این تلاش باعث خشونت به نظریه، انسانیت و خود واقعیت میشود. در روانکاوی تجدیدنظر شده، تنش بین فرد و جامعه به سادگی از بعد نظری قطع شد. این دو به عنوان پادپای های بدون واسطه در مقابل یکدیگر قرار می گیرند. شاید مهمترین درسی که آدورنو از مارکسیسم گرفت و شکست آن این بود که اگر مفاهیمی مانند سوژه و ابژه، انسان و جهان، نوع بشر و تاریخ، پرولتاریا و سرمایه داری، حزب و طبقه به هم تعلق داشتند، تنها در عدم هویت آنها بود. زیرا اگر قرار بود یکی دیگری را تغییر دهد، و بنابراین هر دو متقابلاً خود را تغییر دهند، باید متمایز شوند، اما در ارتباط باشند، و نه اینکه از نظر هستی شناختی به عنوان جدا از هم جاودانه شوند. این تفکر در نظریه ی فروید وجود دارد، اما هیچ یک از روانکاوان تجدیدنظرطلب در نظریه ی خود، روان را دوباره طبیعی نکردند. چیزی که برای قرنها بهعنوان خدادادی یا «طبیعی» برای انسانها ظاهر میشد، توسط فروید به درخشش روشنگری کشیده شد. آدورنو که تشخیص داد روانکاوی به فریب تودهای تبدیل شده است، به شیوهی خود به این حکم فروید پیوست: «همانجا که id بود، ایگو باید باشد.» آدورنو در این جمله آخرین تکان امید را تشخیص داد: جایی که اکنون فقط نارضایتی ضد سرمایه داری حاکم است، به لحاظ نظری می تواند و باید دوباره رشد آگاهی وجود داشته باشد: آگاهی طبقاتی، که آگاهی از تاریخ بشریت خواهد بود.
قسمت دوم: در دهه های 1950 و 1960، روند یکپارچه سازی روانکاوی در مقیاس اجتماعی بزرگتر ادامه یافت. به اصطلاح "گروه های تمرکز"، که در آن گروه های هدف مصرف کنندگان به طور تصادفی انتخاب شده برای شرکت در تمرین های انجمن آزاد در مورد برداشت های خود از محصولات دعوت می شدند، به ویژه در تولید انبوه کالاهای مصرفی آمریکا گسترش یافت. تبلیغکنندگان عمومی و خصوصی از این بینشها در مورد ساختار نیروی محرکه ی تودهها برای دستکاری و استراتژیهای کنترل هدفمندتر استفاده کردند. علاوه بر این، در خود عمل روانکاوی، به اصطلاح نو فرویدی ها به طور فزاینده ای مرز باریک بین درمانی با هدف بهبود فرد از طریق تقویت اصل واقعیت نفس، و درمانی برای انطباق با واقعیت اجتماعی بد را محو کردند. پس از آنکه نهاد علمی بورژوازی در اواخر قرن نوزدهم به شدت با آن مخالفت کرد، روانکاوی در دهههای پس از جنگ جهانی دوم، گسترش اجتماعی بیسابقهای را تجربه کرد. با این حال، این هزینه ای داشت. در اوایل دهه ی 50، آدورنو از نئوفرویدیان و روانکاوی «تجدیدنظر طلبانه» ی آنها انتقاد کرد. فروید، مانند همه ی متفکران رادیکال بورژوازی، تضادهای بین آگاهی و ناخودآگاه، فرد و جامعه، و ایگو و اید را حل نشده رها کرد. با این حال، در دست تجدیدنظرطلبان، روانکاوی به تدریج به ابزاری تبدیل شد که انگیزه های روانی را در وضعیت موجود اجتماعی ادغام کرد و به جای رهایی، سازگاری را پرورش داد. ابتدا، میخواهم در مورد منتقد دیگری از مکتب تجدیدنظرطلب فروید صحبت کنم که احتمالاً در دهههای بعدی بهطور چشمگیری بر چپ تأثیر گذاشت تا آدورنو: ژاک لاکان، روانکاو فرانسوی. با بحران استالینیسم و ظهور به اصطلاح چپ نو در نیمه ی دوم دهه ی 50، بسیاری از چپ ها به طور فزاینده ای به نظریه روانکاوی علاقه مند شدند. با فروپاشی و انحطاط انجمن های دانشجویی رادیکال، مانند اتحادیه ی سوسیالیست دانشجویی آلمان یا دانشجویان برای جامعه ی دموکراتیک در آمریکا در پایان دهه ی 60، این علاقه، یا بهتر است بگوییم، علاقه به تفسیر خاصی از روانکاوی به اوج جدیدی رسید. این تعبیر ژاک لاکان بود. اگرچه لاکان نه میخواست نظریههایش با جنبشهای چپگرای خاص مرتبط باشد و نه ادعاهای سیاسی صریح داشت، اما در دهههای بعد بر نظریهپردازان سیاسی «چپگرا» ی متعددی از لویی آلتوسر، آلن بدیو و کورنلیوس کاستوریادیس گرفته تا ارنستو لاکلائو و اسلاوی ژیژک تأثیر گذاشت. یانیس استاوراکاکیس، دانشمند علوم سیاسی و استاد نظریه ی سیاسی و تحلیل گفتمان، از این گروه به عنوان "چپ لاکانی" یاد می کند. بنابراین نظریات لاکان چیست که بسیاری از متفکران مختلف در چپ به دنبال مولد کردن آن هستند؟ همانطور که قبلا ذکر شد، اینها نظریه هایی هستند که به عنوان تفسیری از روانکاوی فرویدی، ادعای وابستگی به هیچ نوع سیاست چپ را ندارند. آیا چپگرایی لاکانی واقعاً «سیاسیسازی مجدد» روانکاوی است که به مرکز جامعه رسیده است؟ برای پرداختن به این پرسش ها، لازم است نگاهی دقیق تر به چند ایده ی اساسی لاکان بیندازیم. یکی از موتیفهای ضروری و مکرر لاکان این است که ناخودآگاه مانند یک زبان ساختار یافته است. بنابراین او فرضیات بنیادی ساختارگرایی، جنبشی فکری که در دهه های 60 و 70 به اوج خود رسید را بنا می کند. یک اصل اساسی ساختارگرایی این ایده است که اشیا را هرگز نمی توان به صورت مجزا درک کرد، بلکه تنها از طریق موقعیت و ارتباط آنها با دیگران، به عنوان بخشی از یک کل، سیستم یا ساختار قابل درک است. بر این اساس، شناخت یک شیء تنها از طریق شناخت معنای آن به عنوان نشانه ای در ساختار معینی امکان پذیر می شود که به موجب آن زبان به عنوان پارادایم مرکزی عمل می کند. برای ساختارگرایی، زبان که به عنوان سیستمی از نشانه ها یا نمادها درک می شود، به الگوی اساسی برای توضیح واقعیت تبدیل می شود. لاکان این مفروضات اساسی ساختارگرایی را با این فرض که کل - سیستم یا ساختار - که ممکن است معنای نشانه از آن ناشی شود، خود ناقص است، رادیکال کرد. بنابراین زبان هرگز نمی تواند یک سیستم بسته، یا یک زمینه ی معنایی مستقل ایجاد کند، بلکه با کمبود مشخص می شود. زبان به عنوان یک ساختار – مجموعهای که معنا میآفریند – ناقص میماند. در نتیجه، معنای نمادها نیز هرگز به طور کامل آنچه را که نماد آنها هستند در بر نمی گیرد. برای لاکان، شکاف بین زندگی روانی خودآگاه و ناخودآگاه با یک بی هویتی اساسی بین نمادهای اجتماعی، دال های واقعیت ما، و خود این واقعیت، که لاکان آن را «واقعی» می نامد، مشخص می شود. علاوه بر این، این شکاف بین دال و مدلول سازنده است. بنابراین، اکتساب زبان، پیوند واژه ها با چیزها، ناتوانی را نیز به وجود می آورد: ناتوانی در درک آنچه که این کلمه در واقع به معنای واقعی کلمه است. بنابراین، از نظر لاکان، منشأ ناخودآگاه در کسب زبان نهفته است. فرآیند تشخص روانی سوژه – یعنی رشد شخصیت نوزاد یا کودک نوپا – از این رو، یک بیگانگی ضروری است، تقسیم اجتناب ناپذیر زندگی روانی به بخش های خودآگاه و ناخودآگاه. زبان به عنوان یک مکانیسم مقابله ای برای کمک به مقابله با دخالت پدر در رابطه مادر و فرزند عمل می کند. به عبارت دیگر، همیشه در درجه ی اول در خدمت استناد به غیبت یک فرد شهوانی است. این پرسش را مطرح میکند که آیا برای لاکان، کارکرد بیگانهساز زبان بیانی از عقده ی ادیپ در سازمان اجتماعی خانواده هستهای است، یا ماهیت تغییرناپذیر زندگی روانی انسان را مستقل از عوامل اجتماعی توصیف میکند؟ فرض اساسی اساسی این است که هدف میل همیشه از دست رفته است. با این حال، همیشه از دست رفته ی آن سازنده است؛ یعنی ریشه ی تمام فعالیت ها و انگیزه های انسانی است. ما هرگز آنچه را که به ما وعده داده شده است و آنچه از دیگران انتظار داریم به دست نمی آوریم. در واقع دستیابی به آن برای ما غیرممکن است. این عدم امکان فرضی، امیال و فعالیت های ما و همچنین خود تاریخ را زنده نگه می دارد. در اینجا هستیشناسی «طبیعت» میل نهفته است، یعنی تثبیت سفت و سخت لاکان بر جوهر ساختارهای محرکه ی ناخودآگاه انسان. با این حال، برای فروید، علائمی که بیانگر تمایلات و انگیزه های ناخودآگاه هستند (رویاها، به اصطلاح لغزش ها، یا روان رنجوری) بخشی از یک اقتصاد بودند. این بدان معناست که سرکوب یا علائم عمومی همیشه بیانگر تلاشی برای تبعیت و فرار از سانسور در همان زمان است. این پویایی درک اقتصادی از انگیزه های انسانی، درک سانسور را به عنوان واسطه ی جامعه ممکن می سازد. بر این اساس، آنچه که ممکن است به محتوای آگاهی یک فرد تبدیل شود، می تواند به جای اینکه به عنوان ماهیت از پیش تعیین شده به نظر برسد - در نتیجه هستی شناسی، با هنجارهای اجتماعی و به معنای وسیع تر، سازمان مادی جامعه وارد رابطه ی متفاوتی شود. لاکان به روشنی پاسخ می دهد که این برای پرسش پیشرفت اجتماعی به چه معناست: «چیزی به نام پیشرفت وجود ندارد. هر چیزی که یک طرف به دست می آورد، یکی از طرف دیگر از دست می دهد.» در آثار لاکان، تنش – – عدم هویت سوژه و ابژه – – به هستیشناسی منفی غیرقابل عبور بدون احساس و ارتباط با آنچه باید باشد، تبدیل میشود. این به اصطلاح چپ لاکانی کجا را ترک می کند؟ من می خواهم چند کلمه در مورد کورنلیوس کاستوریادیس بگویم. کاستوریادیس یکی از بنیانگذاران گروه Socialisme ou Barbarie و مجله ی همنام آن بود که برای چپ جدید به ویژه در فرانسه اهمیت قابل توجهی داشت. در همان زمان، او یکی از اولین نظریه پردازان چپ گرا بود که در اوایل دهه ی 1960 با لاکان درگیر شد. اگرچه کاستوریادیس در نهایت از بخشهایی از روانکاوی لاکانی جدا شد، اما آنها در مفروضات اساسی خود بسیار شبیه هستند. هر دو فرض میکنند که نه تنها واقعیت ما، بلکه خود سوژه - یا مقولههای اساسی که ما خود را در آنها میبینیم - از نظر اجتماعی ساخته شدهاند. این حوزه ی معنایی ساخته شده ی اجتماعی با ماهیت ماقبل اجتماعی مخالف است که ظرفیت اجتماعی برای تولید معنا را محدود می کند و در برابر آن مقاومت می کند. خارج از گفتمان بنیادینی باقی می ماند که آنچه را واقعیت می نامیم ایجاد می کند. شباهت به آنچه که لاکان تمایز بین واقعیت و حقیقت می نامد غیرقابل انکار است. علاوه بر این، ماهیت تعامل بین این دو حوزه ی متفاوت تقریباً یکسان است. واقعیت ساخته شده ی اجتماعی و ماهیت واقعی یا ماقبل اجتماعی با یکدیگر قابل قیاس نیستند. یک شکاف غیر قابل حل بین آنها وجود دارد. اگرچه هر دو متفکر از این دیدگاه نتایج متفاوتی به دست میآورند، اما دستگاه هستیشناختی آنها یکسان باقی میماند. برای اسلاوی ژیژک، مسلماً یکی از محبوب ترین منتقدان سرمایه داری امروزی، هستی شناسی منفی روانکاوی لاکانی سنگ بنای ضروری است. به عقیده ی ژیژک، امکان تجدید نظم ریشه ای امر نمادین، یعنی نهاد اجتماعی سیاسی جامعه به عنوان یک کل، از طریق یک «عمل معتبر» به وجود می آید. این عمل زمانی امکان پذیر می شود که یک مداخله ی واقعی وجود داشته باشد. واقعی، همانطور که توسط لاکان تعریف شده است، یک کره ی متمایز از نمادین را تشکیل می دهد که بیان ناپذیر، یعنی ناخودآگاه را نشان می دهد. این بدان معناست که آنچه قرار است با زبان بیان شود، هرگز نمی تواند به طور کامل جذب آن شود. با این حال، مفهوم شکاف غیرقابل عبور بین نظم نمادین و امر واقعی، که از لاکان وام گرفته شده است، پیش نیاز باقی می ماند. ما باید واقعیت را به عنوان بهایی قربانی کنیم تا به نظم نمادین دسترسی پیدا کنیم، یعنی به واقعیت ساخته شده ی اجتماعی.»
همانطورکه در ادامه ی این متن بیان میشود، نظریه ی لکان پایه ی یکی از بحث های هربرت مارکوزه در کتاب "اروس و تمدن" است آنجاکه میگوید: «درد، ناامیدی، و ناتوانی فرد، ناشی از یک سیستم بسیار مولد و کارآمد است که در آن او زندگی بهتری نسبت به قبل دارد. مسئولیت سازماندهی زندگی او بر عهده کل است، «سیستم»، مجموع نهادهایی که نیازهای او را تعیین، ارضا و کنترل می کنند.» بنابراین، متن با این نتیجه گیری به پایان میرسد که: «تضادهایی که فروید در زندگی روانی افراد بورژوا کشف کرد، به عنوان یک بحران و تضاد خود جامعه ی بورژوایی، جدایی ناپذیر از مفهوم تاریخی-مارکسیستی سرمایه داری و مرتبط با آن ظاهر می شوند. جامعه ای که "با شکل دیوانه وار سالخورده اش، در مرحله ای موضوعی است که در آن کنترل بر کار دیگران ادامه دارد، حتی اگر بشریت دیگر برای حفظ خود به آن نیازی نداشته باشد." امروز ما با میراث این سنت شکست خورده و کاملاً در هم شکسته روبرو هستیم که هسته ی حیاتی آن مبارزه برای جامعه ی جدیدی بود که افراد آن برای اولین بار بتوانند خودشان باشند. چپ مرده است! زنده باد چپ.»
یک نتیجه ی منطقی که میشود از این اطلاعات و بخصوص با توجه به بنا شدن مارکسیسم و فرویدیسم روی پایه های داروینیسم گرفت، این است که مدرنیته هیچگاه آنطورکه ادعا میکرد، دنیای قبل از خود را واقعا انکار نکرد. او به پیش فرض های ذهنی انسان های همروزگار با خود نیاز داشت و فقط آنها را بسته به شرایط جدید تغییراتی دید. برای همین هم حتی داروین وقتی آفرینش 6روزه ی تورات را با تکامل میلیون ها ساله عوض کرد واقعا آنقدرها علیه تورات طغیان نکرده بود. داروینیست هایی هم که کار او را ماتریالیستی تر کردند از این سرمشق سرپیچی نکردند. آنها وقتی سرافیم تورات را به دایناسور ترجمه میکردند تا بعدا برای این دایناسورها اسکلت اختراع –ببخشید، کشف- کنند، داشتند حقایق مهمی را مطابق اذهان عده ای انسان معمولی ابتدایی پایین می آوردند. اشراف اداره کننده ی سرمایه داری و کارفرمایان داروینیسم، جانشینان سرافیم بودند و این اشراف، واقعا تفاوت خاصی با دایناسور نداشته و ندارند. بله؛ آنها خدمات زیادی به بشر کرده اند. اما خدماتشان شبیه خدمات تیرانوسوروس رکس به دایناسورها است آنطورکه در مستندهای انیمیشنی تکاملی میبینیم: تیرانوسوروس یک سری دایناسور را میکشد و میخورد و میگذارد یک سری دایناسور ضعیفتر از ته مانده ی چپاول او خوشه چینی کنند. راستی! این صحنه را قبل از مستندهای انیمیشنی کجا دیده ایم؟! بله، شغال هایی که از ته مانده ی غذای شیر تغذیه میکنند؛ یکی دیگر از پیش فرض های تخیلات مدرن در مشاهدات بشر گذشته.