نویسنده: پویا جفاکش

زمانی که اسکندر از ارسطو درس های لازم کشورگشایی را آموخت، نزد او از این که تعالیم ارسطو منتشر شده و دست دیگران هم قرار گرفته، ابراز نگرانی کرد. اما ارسطو به او گفت انتشار آثارش با منتشر نشدنشان تفاوتی ندارد، چون جز کسانی که ارسطو مستقیما با آنها صحبت کرده، کسی معنای رمزی نوشته های ارسطو را متوجه نخواهد شد. ارسطو نماد مادیگرایی علمی و سرراست در تاریخ فلسفه است و رو در روی استادش افلاطون قرار دارد که یک معلم معنوی بود. دعوای ارسطوییان و افلاطونیان، دعوای مادی گرایان با معنویت گرایان تلقی شده است. اما ممکن است مادیگرایی ارسطویی، صرفا نقابی بر یک نوع علوم غریبه باشد که نسبت این دو، همان نسبت مادی گرایی امروزی با کابالا یا عرفان یهود است. کابالا هم در مرز دو جریان مادی گرا و معنوی گرا در یهودیت یعنی فریسیان و حصائیان قرار دارد. به طرز شگفت انگیزی درست در سرآغاز ادعایی کابالا در قرن اول، حصائیان آخرت اندیش از عرصه ی تاریخ محو میشوند و عجیب تر این که قرن اول، با تولد خدای مسیحیان آغاز میشود. مرز کابالا و مسیحیت، جریان یسوعی است که فلسفه اش به صورت داستانی در کمدی الهی دانته انعکاس یافته است. جالب این که دانته به قرن 12 منتسب است ولی از تکفیر خود صحبت میکند و بنا بر تاریخ رسمی، تکفیر یسوعی ها فقط در قرن 16 رخ داده است. کابالا نیز طبق تحقیق ادوین جانسون در نسبنامه ی منابع آن، فقط در قرن 15 به وجود آمده است. کتاب مقدس آن یعنی زوهر، منسوب به شخصی موسوم به موسی دو لئون است که احتمالا موسای کوردوبایی از اسپانیا منسوب به قرن 16 است. در اسپایا یک جامعه ی متحد کننده ی مذهاهب کاتولیک و یهودی وجود داشته است. چنین جامعه ای را به لهستان نیز نسبت داده اند اما متحدکنندگان، در یورش قزاق های اوکراین به رهبری «عثمان خمینیسکی» قتل عام شده اند. با این حال، گفته میشود که کل جامعه ی کاتولیک لهستان، نتیجه ی تبلیغ کاتولیسیسم توسط فرانکیست ها در آنجا هستند. فرانکیست ها جامعه ی یهودیان شبتایی (سبتی) پیرو جاکوب فرانک در فرانکفورت آلمان هستند و جاکوب فرانک جزو جامعه ی شبتایی است که از ترکیه ی عثمانی به اروپا نقل مکان کرده اند. شبتایی ها در عثمانی به دین اسلام درآمدند و آنها که حاضر به تغییر دین نبودند به مقصد اروپا تغییر مکان دادند. این شبیه مهاجرت بیزانسی ها به اروپا در جریان فتح روم شرقی مسیحی به دست عثمانی ها است. پلتون فیلسوف بیزانسی که پیرو افلاطون و احتمالا شخصیت اصلی پشت اسم های مستعار افلاطون و افلوطین است، یکی از این بیزانسی ها بود که کتاب های جمهوری و قوانین افلاطون را به ایتالیا برد و درآنجا یک مکتب افلاطونی تاسیس کرد. وی همچنین کتاب های منسوب به اورفئوس، دیونیسوس، زرتشت و فیثاغورس را هم به ایتالیا آورد. این کتاب ها همه بر اساس عقایدی صوفیانه ولی به زبان یونانی نوشته شده بودند. زبان یونانی ظاهرا در حران سوریه اختراع شده و درآنجا مورد استفاده ی صابئین قرار گرفته که درواقع درونمایه ی اصلی افلاطون و تمام آن نوشته های دیگر، از تز دوگانه ی روح و جسم در تعالیم این صابئین بیرون تراویده است. این تز، در مسیحیت غنوصی بخصوص مذهب مرقیون، بسیار تناور شده است. در یکی از فرقه های غنوصی موسوم به ازیریسی ها نسبت این تز با به اصطلاح شرک باستان را به خوبی می یابیم. در این مذهب، قسمت جسمانی شخصیت بشر به سیت، و قسمت روحانی وجود او به ازیریس نامبردار میشوند. اولی به الاغ، خرگوش و شغال تشبیه میشود و دومی به ورزاو. اورفئوس یکی از معلمان پلتون که توسط چند زن مست تکه تکه شده بود، پس از این که مرتبا با مسیح تطبیق و آمیخته شد، مدلی موسوم به اورفئوس باکوکیس یافت که یک الاغ به صلیب کشیده شده بود و این الاغ حکم همان سیت را داشت. از یک الاغ مقدس به نام «علی بورون» نیز یادشده که باید همان الدبران یا ثریا روح صورت فلکی ثور یا ورزاو در نزد اعراب باشد و نشاندهنده ی این که سیت الاغ، سرزمین برادرش ازیریس ورزاو را تصرف کرده است. آپیان یهودی ها را متهم کرده است که یک سر الاغ را پرستش میکنند و عجیب این که تلمود، همین اتهام را به مسیحیان زده است. این به خاطر آن است که هر دو گروه، از یک فرقه ی واحد مشتق شده ولی ریشه ی اصلی خود را تحت یک دشمنی ظاهری با آن، از مردم معمولی مخفی کرده اند. ازیریس و سیت، خدایان مصر شمرده شده اند. فیلو نویسنده ی رمزگرای یهودی که او هم کشف نوشته هایش به قرن 16 –پس از تولد کابالا- نسبت داده شده، از یک مکتب یهودی رمزگرا در اسکندریه ی مصر سخن رانده است. در آن زمان، مصر جزو روم بود و مکاتب رمزگرای یهودی در روم، همه وابسته به مکتب میترا بودند، نوعی یهودیت متظاهر به شرک که به نوشته ی فلاویوس باربیرو، محل اخوت سیاستمداران و یهودی کننده ی امپراطوری روم از درون بود. درست مثل سیت، میترا هم یک خدای گاوکش بود و موسی به دلیل شکستن بت گوساله ی سامری، قابل مقایسه با او است. میترا یک خدای منجی است و با شخصیت منجی یهودیان که او را فریسی ها مسیح و سامری ها مهدی میخواندند قابل تطبیق است. نام میترا به صورت مئیتریه روی منجی موعود بوداییان نیز مانده است. منجی گرایی بیشتر در تلمود و آن هم در اشکال آخرالزمانی مورد توجه قرار گرفته است. سه مذهب ابراهیمی متعارف امروزین یعنی یهودیت ارتدکس، مسیحیت و اسلام، هم در محتوای فقهی به شدت وابسته به تلمودند و هم در احادیث منجی گرایانه و آخرالزمانی.:

Kabala et gnose: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

رابطه ی میترا با مادیگرایی همان رابطه ی مسیح با جهان مادی است. مسیح، خدایی است که از عالم بالا به عالم زمینی فرود می آید و پس از مرگ، به عالم بالا برمیگردد. تولد مسیح در انقلاب زمستانی اتفاق می افتد که محل طولانی ترین شب سال و شکست نور از تاریکی است. دراینجا خدا به خورشید منبع نور تشبیه میشود که موقع غروب در زمین فرو رفته است، به جای روح ایزدی که در جسم زمینی فرود می آید. میترا هم خدای خورشید است. خورشید هر غروب میمیرد و در صبح فردا زنده میشود و این اتفاق، شکلل روزانه شده ی مرگ و رستاخیز خدای طبیعت در طول سال است. خدای طبیعت با بهار متولد میشود و با خزان طبیعت میمیرد و در بهار بعد، از جهان مردگان باز میگردد. در مقام خدای طبیعت، آغاز بهار، دروازه ی ورود به جهان دیگر، و آغاز پاییز، خروج از آن است. اما در مقام خدای خورشید، انقلاب های تابستان و زمستان، در جایگاه چنین دروازه ای قرار دارند. عمدا نماد انقلاب تابستانی و ماه اول تابستان را صورت فلکی سرطان (خرچنگ) قرار داده اند تا تابستان با آب ارتباط پیدا کند و بر اساس همین تطبیق، دایره البروج را به طور سنتی به گونه ای فرض میکنند که برج حمل (قوچ) زمان وقوع بهار، و برج حوت (ماهی) زمان پایان زمستان باشد. علت این است که آب، انعکاس دهنده ی آسمان است و به رنگ آسمان روز آفتابی، آبی فرض میشود. ازاینرو ماکروبیوس نوشته است که خورشید پس از فرو رفتن در افق زمین، به رنگ آبی درمی آید. ازآنجاکه غارها به زیر زمین راه دارند، تصور میرود خدای خورشیدی وارد یک غار میشود و از یک غار درمی آید. میترا را در غارها پرستش میکردند. آپولو و هرمس که هر دو خدای خورشیدیند، در طلوع آفتاب، در یک غار متولد شده اند. دیونیسوس نیز در یک غار متولد یا پس از تولد به آن منتقل شده است. در آرکادیا غار وقف ماه و محل زیست پان لیکیایی خدای بزمانند طبیعت تلقی میشد و در ناکسوس، غار، محل زیست دیونیسوس باخوس تصور میگردید. جمع غار و آب، چاه است که آب حیاتبخش آن از برکت نزول خدای خورشیدی به دست می آمد. استرابون از چاهی در syene در مصر، سخن میراند که عامل انقلاب تابستانی تلقی میشد و وقف ماه بود. پلینی و آریانوس نیز از این چاه صحبت کرده اند. اراتوستنس از مدرسه ی اسکندریه عنوان کرده است که این چاه، متعلق به صورت فلکی سرطان (خرچنگ) بوده است. تشبیه این صورت فلکی به عنوان مسئول انقلاب تابستانی به خرچنگ، به سبب آبزی بودن جانور است. البته نماد خرچنگ بیشتر در بین آشوریان مستعمل بوده و مصریان ترجیح میدادند به جای خرچنگ، از نماد جعل یا سوسک سرگین غلتان استفاده کنند. چون انقلاب تابستانی مصادف با بالا آمدن رود نیل و همزمان با تولید مثل این سوسک ها در کرانه ی رود نیل بود. با این حال، این سوسک ها از قبل، در جایی تخم ریزی کرده بودند که زیر آب نرود و یک خشکی باثبات در مقابل بی ثباتی آبی باشد. به مشابه آن، باید در تشبیه زمین به آب هم در آسمان یک نقطه ی ثبات یافت میشد که بی شباهت به حرکت آب گون باشد. مردم قدیم به خوبی میدانستند که آسمان هم ثبات ندارد و ستارگان در آن جابجا میشوند. چون مردم، بین جابجایی ستارگان و تغییرات در زمین ازجمله فعالیت های گیاهان و جانوران ارتباط یافته بودند. هوتنتوت های افریقای جنوبی، طلوع صورت فلکی ثریا را عامل ریزش باران میدانستند. جورج اسمیت اولین مبلغ مسیحیت در بین قبیله ی خویی خویی، دیده بود که در موقع طلوع این صورت فلکی، مادران، بچه های کوچکشان را به سمت این ستارگان میگیرند و آنها را به بچه ها نشان میدهند و از بچه ها میخواهند سعی کنند ستاره ها را بگیرند. چینی ها زمانی را که دم صورت فلکی دب اکبر به سمت غرب قرار میگرفت لحظه ی آغاز پاییز میدانستند. اما تنها نقطه ی ثبات در آسمان، ستاره ی قطبی در قطب شمال بود. زمانی ستاره ی قطبی در صورت فلکی تنین (اژدها) قرار داشت ولی بعد به محل دم صورت فلکی دب اصغر جابجا شد. فنیقی ها این صورت فلکی را «فنیق» می نامیدند و او را محل چرخش ستارگان ازجمله خود دب اصغر به دور خود تلقی میکردند و از این چرخش، به عنوان یک نوع ساعت برای محاسبه ی زمان مسافرت در دریا استفاده میکردند. فنیق که همان فنیقس یا فونیکس (ققنوس) پرنده ی خورشیدی اساطیری است، دراینجا معادل فنک به معنی روباه است، نامی که در محتوا به نامیده شدن ستاره ی قطبی به «دم سگ» در بین یونانیان نزدیک است. مصریان هم این صورت فلکی را یک شغال تلقی میکردند. در دایره البروج معبد دندره در مصر، دب اصغر به شکل یک شغال بین تااورت الهه ی اسب آبی، و یک پای گاو قرار دارد. تااورت دراینجا معادل صورت فلکی تنین یا اژدها است که دارد ستاره ی قطبی را به دب اکبر که مالک دب اصغر است تحویل میدهد. دب اکبر دراینجا همان پای گاو است چون فرض میشود که ستارگان هفتگانه ی دب اکبر، توسعه یافته ی پای گم شده ی صورت فلکی ثور (ورزاو) باشند و ازاینرو کیفیت هفت ستاره ی ثریا در کوهان ثور را به خود جذب کرده اند. جولیوس و دولیوز، نشان داده اند که تااورت گاهی خودش به جای دب اکبر شناخته میشده است لابد چون خواص اژدها را به خود جذب کرده است. در متون یونانی، تااورت، تئوریس نامیده و الهه ی تاریکی خوانده شده است. او همسر تایفون یا همان سیت تلقی شده است که هورس شکل از نو زنده شده ی ازیریس به جنگ او میرود. ستاره ی قطبی در عمق تاریکی، نماد ثبات نور ایزدی در قلمرو تایفون است و دب اصغر به عنوان حامل این نور، حکم آنوبیس خدای شغال را دارد که راهنمای مردگان در سفر به جهان دیگر است. بدین ترتیب، شغال یک مابه ازای خورشیدی هم دارد که سیریوس یا شعری معروف به کلب سماوی (سگ آسمانی) است چون بالا آمدن رود نیل در انقلاب تابستانی به دنبال طلوع شعری رخ میدهد. مصریان معتقد بودند رود نیل در جنوب از جهان زیرین یا قلمرو تاریکی و سرزمین مردگان بیرون می آید. این شبیه تصویر رایج از رود اردن در یهودیت است، چون رود اردن نیز بازمانده ی سیل مرگ آور نوح تلقی میشده است. بدین ترتیب، تابستان نیز یک ارتباط با پای گاو می یافت. ازاینرو این پای گاو را پای پتاح تلقی میکردند که خدای خالق بود و آتش عنصر خورشید، مظهر او بود. او فقط وقتی جلوتر بودنش از جهان تاریک را نشان میداد که با جلو رفتن زمان در تابستان و خشک شدن آب های رودخانه های بهاری، تیرماه به پایان میرسید و مرداد که صورت فلکی او اسد یا شیر کشنده است ظاهر میشد. در این زمان در کنار اسد، یک درخت زیتون ظاهر میشود که مابه ازای دیگری برای پای پتاح است. زیتون سمبلی از درخت زندگی است و درخت زندگی در حکم عمود آسمان و حافظ نظم است. اما خورشید جایز به ماندن در اقلیم ثبات نیست و باید به سمت ضعف حرکت کند. رع خدای خورشید، یک چشم خود را از دست میدهد و این چشم به شکل یک الهه خدا را ترک میکند و مدت ها بعد برای نجات رع از محاصره ی دشمنانش مجددا به رع میپیوندد. الهه را برای نشان دادن ارتباطش با شیر، به گربه تشبیه میکنند؛ کوچکترین و ضعیف ترین خویش شیر که طبیعت را به مقصد شهر ترک میکند و نماد دنباله ی خداوند در تمدن انسان است درحالیکه خویشانش در بیرون از حیطه ی تمدن، تا سرحد انقراض، به دست انسان ها کشته میشوند. گربه مظهر الهه پاشت است چون الهه زن است و زن به دنیا آورنده ی فرزندان است همانطورکه تمدن فرزندان جدیدی برای آفرینش خلق میکند و البته الهه در مقام طلوع آفریننده است و در مقام غروب کشنده، چون بعد از جدا شدن از خدای ثابت لایتغیر، فقط میتواند نابودی را به خلقت پیشین در طبیعت هدیه دارد. بدین ترتیب از این پس خلقت فقط در قلمرو انسان رخ میدهد تا زمانی که چشم رع دوباره به او ملحق شود.:

“creation records”: George st clair: 1898: chap 3,4

دور شدن الهه از شیر، در قرار گرفتن صورت فلکی سنبله یا دوشیزه پس از اسد و در معادل شهریورماه جلوه می یابد. ارتباط این صورت فلکه با سنبله یا خوشه ی گندم، ظاهرا به سبب درو محصول در برج مزبور در عصر حمل (قوچ) است. اما ظاهرا این ارتباط ثانویه، در تکمیل ارتباط اولیه ی آن با آغاز پاییز در عصر حوت (ماهی) یعنی عصر ظهور مسیحیت مطرح است. میدانیم که در گذشته تقویم قمری مقدم بر تقویم شمسی بوده است و خانه های ماه، عکس خانه های خورشیدند. بدین ترتیب اعتدال پاییزی در برج سنبله برای ماه، معادل اعتدال بهاری آن برای خورشید است. الهه سنبل باروری و موکل زمین است و رویش گیاهان در بهار معادل زایش آنها از مادر-زمین است. روح گیاهان دراینجا همان خدای طبیعت و معادل خونسو خدای ماه در برج بعدی است که با میزان یا ترازو برای وزن کردن محصول مقایسه میشود. درحالیکه خورشید در میزان است، ماه شب در حمل قرار میگیرد که حکم خزان و پیری خونسو را پیدا میکند و به رع خدای خورشید در هیبت یک قوچ تعبیر میشود که همان آمون قوچ آسای یونانی است. در این حال، سعی میشود تا مشابه بهاری الهه سنبله برای تقویم شمسی شناسایی و بازتولید شود. نامزد مناسب، صورت فلکی ثور یا گاو، برج زهره است چون الهه ی زهره عیشتار است که جشن ایستر یا عید پاک به مثابه جشن اعتدال بهاری در مسیحیت نام از او دارد. گاو، مثل شیر، درشت و قوی است و شاخ هایش را هم میتوان به هلال ماه تشبیه کرد. بنابراین کنار هم قرار گرفتن ثور و زهره، همان کنار هم قرار گرفتن سنبله و اسد است. یک دلیل تصور عصر ثور در قبل از عصر حمل نیز همین است. بر اساس زمانسنجی تقدیم ها توسط هیپارخوس، عصر ثور بین 6000 سال تا 4000 سال پیش، عصر حمل بین 4000 تا 2000 سال پیش، و عصر حوت شامل 2000 سال اول تقویم میلادی میشوند.:

Virgo: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

ظاهرا این عروسک بازی آسمانی، فقط باید تاریخی را که در اروپای غربی و در جامعه ی موسوم به روم مقدس و یکی از اقمار جدا شده ی آن انگلستان رخ داده را تحت پوشش قرار دهد. اما اگر دشمنان را به نام دشمنی با غرب فتح کنید و کل فرهنگ بومی واقعی آنها را دشمن پیشرفت بخوانید موفق به جایگزینی آن در ممالک سابقا دشمن خواهید شد. در شوروی نزدیک 60 درصد کتاب ها به دنبال انقلاب کمونیستی نابود شدند تا تاریخی که «دشمن» غربی برای روسیه نوشته کاملا جایگزین و به نسل جدید تدریس شود. شوروی همچنین به بهانه های اغلب واهی درباره ی سرکوب روس های سفید، در خانات ترک آسیای مرکزی حملاتی مرتکب شد تا در درجه ی اول، علوم اسلامی و منابع بومی تاریخ و فرهنگ در نزد ترک ها و مسلمانان را که درآنجا بودند از بین ببرند و تاریخ اسلام دیکته شده از غرب، مزاحم بومی سر راه خود نداشته باشد. همه ی این خیانت ها را غربگرایانی به مردم کردند که ادعای دفاع از مردم در مقابل استعمار غرب را داشتند. در چین دوران مائو یکی از اهداف اصلی نابودی در انقلاب فرهنگی مائوئیست ها نسبنامه های خانوادگی بود که ممکن بود حقیقتی متفاوت از آنچه غرب درباره ی چین میگوید را برای مردم تازه باسواد شده ی چین آشکار کنند. در چین، از ابتدا کمونیست ها توسط اشرافیت هایی تغذیه ی مالی میشدند که از وصلت امپریالیست های بریتانیایی و اشرافیت های ایتالیایی با خاندان سلطنتی چینگ ظهور کرده بودند.:

“soviet erasure of history”: stolenhistory.net

بدین ترتیب، ستون فقرات تاریخ 6000ساله ای که همه مان واقعی میپنداریم، صرفا بر یک مشت جادوبازی با خانه های نجومی زودیاک استوار است که در آن، حتی تغییر شخصیت آدم ها طی دوره های تاریخی بر اساس خیالپردازی درباره ی خانه های زودیاک به دست آمده است، منتها در کل این ماجرا جادو لباس واقعیت تجربی را پوشیده است. این، میتواند یکی از مصداق های ادعای ارسطو باشد که بیشتر مردم، معنی واقعی حرف هایش –ازجمله در علوم تجربی- را متوجه نمیشوند و همینطور تمثیل رمزگونه ی همین ادعا از زدن رنگ معنویت و جادو به مادی گرایی برای جذاب شدن آن در تصورات مردمی که واقعا هیچ وقت از لحاظ روانی، مادیگرا نبوده اند. منتها مشکل اصلی معنویت این است که به شر اعتقاد دارد و مانع جرئت ورزی آدم ها به نزدیک کردن خود به مادی گرایی بی حد و حصر میشود. خدعه ی وجود خدای قادر متعالی که همه چیز در ید او است نیز ازاینجا ناشی میشود. چون با وجود چنین خدایی، آنچه شر تلقی میشود درواقع مشیت الهی و بخشی ضروری از واقعیت جهان است و همانطورکه فیلم امام علی تلویزیون خودمان بیان میکند، بدون پیروزی مشی حیله گرایانه و فسادساز معاویه و عمروعاص بر عدل علی، چرخ دنیا نمیچرخد. ژان بودریار به عنوان یک جامعه شناس بی نهایت مادیگرا –آنقدر مادی گرا که فرورفته در یأس و پوچی از دنیا برود- آنقدر مادیگرایی را خوب شناخته بود که به دین غیر قابل جبران مادیگرایی و سکولاریسم به خدای قادر متعال یهودی-مسیحی و از بین رفتن مرز خیر و شر در زیر اراده ی همه گیر این خدای خوب و درستکار پی ببرد.:

«همانطورکه رابطه بین خیر و شر پیچیده است، گذار به فراسوی خیر و شر نیز وقتی که تمایز بین این دو ناپدید شده است بسیار دشوار است. البته ممکن است یک نفر تمام اینها را رد کند. ولی این واقعیت باقی میماند که فرضیه ی شر، فرضیه ی فقدان تمایز بین خیر و شر و همدستی عمیق با بدترین چیزها همیشه حاضر است و موجب عرضه ی تمامی اعمال ما به گونه ای درک ناشدنی میگردد. لیکن فرضیه ی شر، خود، یک اصل در مورد کنش و عمل است و بدون تردید یکی از قدرتمندترین آنها. من دراینجا نقش وکیل مدافع شیطان را بازی میکنم. اما اگر فرضیه ی شر را رد کنید، درعوض میتوانید بر اساس شرط بندی از نوع پاسکال فکر کنید. آنچه پاسکال میگوید، کمابیش این است: همیشه میتوانید خود را با وجودی سکولار و مزیت های آن خرسند کنید، اما با وجود فرضیه ی وجود خدا این خرسندی، مطبوع تر و خوشایندتر است. تنها در ازای قربانی کردن مقدار اندکی از زندگی، رستگاری ابدی را خواهید داشت: مبادله ای که مزیت های آن بسیار بیشتر است. این شرط بندی را میتوانیم به طور معکوس این گونه نیز مطرح کنیم: شما همیشه میتوانید فرضیه ی خیر و خوشبختی را به دست آورید، اما فرضیه ی شر با لذت و سرخوشی بسیار بیشتری همراه است. نوع دیگری از این شرط بندی این گونه خواهد بود: شما همیشه میتوانید فرضیه ی واقعیت را به دست آورید اما فرضیه ی وهم رادیکال با لذت و سرخوشی بسیار بیشتری همراه است. ما باید به سمت واقعیت یا عدم وجود واقعیت حرکت کنیم؛ همانند شرط بندی پاسکال بر روی وجود خدا.

پاسکال:ایمان به وجود خدا و زندگی ابدی، یک مزیت برای شما محسوب میشود، زیرا حتی اگر وجود نداشته باشند چیز زیادی در ازای فدا کردن زندگی خود از دست نخواهید داد. از سوی دیگر، اگر وجود داشته باشند منافع بی نهایتی به دست آورده اید.

واقعیت: به نفع شما است که به واقعیت باور نداشته باشید زیرا اگر به آن ایمان داشته باشید و وجود نداشته باشد، شما فریب خورده اید و در حماقت خواهید مرد. اگر به آن ایمان نداشته باشید و وجود نداشته باشد شما برنده هستید. اگر به آن ایمان ندارید ولی وجود دارد، از مزیت تردید بهره مند میشوید چراکه هیچ مدرک قطعی ای در مورد وجود واقعیت در دست نداریم، نه بیشتر از مدارکی که در مورد اثبات وجود خدا در دست داریم (بعلاوه اگر وجود داشته باشد، باید سریع از آن جدا شد).

آشکارا میتوان مشاهده کرد که این حالت متضاد مورد پاسکال است، کسی که وجود خدا را ترجیح میدهد. اما هر دو شرط بندی واحدی هستند و در هر حال هیچ کس مجبور به شرط بندی نیست. همه ی اینها به این واقعیت برمیگردند که شیطان، کودکی ای به دور از خوشبختی داشته و وقتی وی عمل پلیدی مرتکب میشود، طبق مشیت الهی وی صرفا یک ابزار بوده و کسی نمیتواند او را به خاطر بدجنسی و تبهکاریش متهم کند. این شیطان بیچاره، مفیستو، کسی که همیشه میل به شر دارد و همیشه آن را به خوبی انجام میدهد، واقعا نیازی به وکیل مدافع ندارد. به نظر میرسد این خدا است که نیاز به وکیل مدافع دارد. کسی که جهان را خلق کرد و درنتیجه دین بی پایانی بر دوش خود نهاد، و پیوسته این دین را به انسان انتقال داده است؛ انسانی که تاریخش از آن هنگام به بعد، تاریخی از تبهکاری است. و بدتر آن که وی به آن گناه تحمیلی، تحقیر را نیز افزود. در مقابل، انسان با عدم امکان اعطای یک قربانی برابر در ازای این هدیه از جانب خدا و بازپرداخت دین مواجه است. به جهت ناتوانی در فائق آمدن بر این چالش، انسان مجبور است خود را خوار و خفیف کرده و شکرگزاری کند. در این نقطه بود که خدا با فرستادن پسر محبوبش به منظور قربانی کردن خود بر روی صلیب، خودش تصمیم به لغو دین گرفت. خدا تظاهر میکند که خود را خوار و خفیف کرده است ولی در عمل، به واسطه ی آگاه ساختن انسان از عجز و ناتوانی خود، تحقیر بیشتری بر بشریت تحمیل میکند. بدین سان بشریت محکوم به شکرگزاری است، نه تنها به خاطر خلق شدنش به دست خدا، بلکه به خاطر نجات یافتن به دست خدا. بعبارتی، این تحقیر به معنی این نیست که انسان از روز جزا معاف خواهد شد. این بزرگترین عمل سوء استفاده گرانه تا به امروز بوده است. و این سوء استفاده بسیار فراتر از هدف خود کامیاب شده است، حتی ورای مرگ خدا. زیرا امروزه ما آن را پشت سر گذاشته ایم و به واسطه ی گناه ناشی از مرگ خدا به خود میبالیم: «مکر خدا بی پایان است». امروزه ما این تحقیر صورت گرفته از جانب خدا را تقلید میکنیم: در قربانی شدگی، انسان دوستی، استهزا و سرزنش خود، در تلاش قربان گرانه ی عظیمی که جای رستگاری را گرفته است. میتوانستیم از مرگ خدا برای رهایی از دین استفاده کنیم؛ اما این گزینه را انتخاب نکردیم بلکه گزینه ای را انتخاب کردیم که دین را عمیق تر کرد؛ گزینه ای که دین را در نمایشی بی پایان ابدی کرد؛ یک انباشتگی قربان گرایانه؛ گویی قضاوت خداوند را پیشاپیش در خود نهادینه کرده ایم.» ("هوش شر یا معاهده ی شفافیت": ژان بودریار: ترجمه ی حسین محمدی: نشر مانیا هنر: 1397: ص3-220)

آیا این که ما کدام راه را انتخاب کنیم، دست خودمان بود یا باید به هرچه که به ما دیکته میکردند عمل میکردیم؟ به این سوال فکر کنید و بعد از خود بپرسید که چرا ایران امروز در تک تک این معضلات روانی، با فرانسه ی زمان بودریار و همین اکنون تفاوتی ندارد؟ آن وقت میتوانید بگویید که آیا مادی گرایی سکولار، به خودی خود، به نفع بشر هست یا نه؟!