شاکیان خدا: کسانی که مذهب را زندان خود میبینند.
نویسنده: پویا جفاکش
فیلم «آخرین معامله»
جمعه ی پیش، شبکه ی نمایش، یک فیلم سینمایی به نام «آخرین معامله» را نمایش داد که فکر میکنم ساخت آلمان یا یکی از همسایه های ژرمن دیگر آن بود. شخصیت اصلی فیلم، اولاوی، یک پیرمرد فروشنده ی نقاشی های قدیمی بود که زندگیش را روی به دست آوردن یک تابلو نقاشی که آن را گرانقیمت میپنداشت قمار کرده بود. این تابلو را در مناقصه به اشتباه به عنوان یک نقاشی معمولی فلاندری حاوی پرتره ی یک مرد روستایی تصور کرده بودند درحالیکه درواقع، تابلو مزبور، پرتره ی مسیح از نقاش مشهوری به نام ایلیا رپین بود. اولاوی، نخست به هویت نقاشی شک برد و کم کم شکش به یقین رسید. تابلو را به قیمت ده هزار یورو در مناقصه خرید به قصد این که به قیمت 120هزار یورو به ثروتمندان بفروشد. اما مدیر مناقصه متوجه اشتباه خود شد و خریدارانی را که برای پی بردن به اصل بودن نقاشی به نزدش می آمدند عمدا گمراه میکرد تا پیرمرد مجبور شود نقاشی را برگرداند. پیرمرد که برای خریدن نقاشی تقریبا مقروض شده بود، به شدت ناامید و عصبی شده بود. تابلو را که با افتخار به دیوار مغازه اش نصب کرده بود به خشم پایین آورد. بزرگترین مشکل او این بود که نقاشی امضا نداشت و نمیشد ثابت کرد که واقعا مال رپین است. تا این که اولاوی از طریق یک مسئول موزه مطلع شد که نقاشان قدیم وقتی تصویر یک چهره ی مقدس مثل مسیح را میکشیدند آن را امضا نمیکردند تا ادعا نکنند که مالکیتی روی شخصیت مقدس دارند و این یک نوع میانپرده ی معنوی در زندگی مادی نقاش محسوب میشد. اولاوی وقتی این را متوجه شد، به زندگی خودش نگاهی انداخت؛ به این که چطور در زندگیش به درد خانواده اش نخورده و فقط پول برایش اهمیت داشته است. نقاشی را دوباره روی دیوار مغازه آویزان کرد و این دفعه جور دیگری به آن نگاه کرد. اولاوی که در طول فیلم همیشه در حال قرص خوردن بود، بلاخره فوت شد و نقاشی را برای نوه اش اوتو که در تهیه ی نقاشی مسیح خیلی به او کمک کرده بود به ارث گذاشت.
داستان نقاشی مسیح در این فیلم، شبیه داستان خود مسیح بود. مسیح هم در طول زندگیش از یک مرد روستایی قابل تمییز نبود ولی بعد از مرگ مقدس شد و درست مثل نقاشی به محض این که هویتش گرانقیمت تشخیص داده شد به یک وسیله ی اعلام حیثیت برای ثروتمندان تبدیل شد. بنابراین مسیح تبدیل به یک کالای مادی شد، اما همین کالای مادی درست مثل نقاشی هنوز توانایی رساندن مردم به معنویت را دارد و درست مثل اولاوی که پس از به خود آمدن، نقاشی را به عنوان یک پشتوانه ی مادی برای نوه اش به ارث گذاشته، هنوز دارای کاربرد همزمان مادی و معنوی است. این موضوع برای هر شخصیت مقدسی قابل تکرار است و اصلا مقدسین چون بدون سوء استفاده ی قدرتمداران از آنها در حافظه ی مردم نمیمانند، نمیتوانند بدون گذاشتن اثرات سوء بر زندگی مادی مردم، آنها را به معنویت راهنمایی کنند. از قدیم آگاهان انتظار داشتند که مردم متوجه این دوگانگی در مکاتب باشند. یک ضرب المثل عربی میگوید: «ما لایدرک کله، لایترک کله»: اگر نمیتوانی کل چیزی را درک کنی، کل آن را ترک نکن. یعنی از یک مکتب بزرگ، در هر حدی که توانستی متوجه شوی، خوب هایش را برای خودت نگه دار. ولی یک بلای زمینی که اشتباها آسمانی تلقی شده، این است که ما در پذیرش مکتب ها با روش «همه یا هیچ» جلو میرویم و این را هم از خود کشیش ها و دنباله های ملا و خاخامشان آموخته ایم. کشیش ها میگفتند مسیح کاملا خدا است و مکتب مسیحیت هم کلا از مسیح آمده و همه چیزش الهی است؛ پس هر چیزی که توی مکتب مسیح نگنجد الهی نیست و قطعا شیطانی است. یهودیت و اسلام هم اگرچه ادعا نکردند پیامبرشان خدا است ولی همین تفکر را کپی-پیست کردند و مکتب خود را الهی و هرچه در خارج از آن به نظر برسد را شیطانی خواندند. بزرگترین ضررده این تفکر، خود این مذاهب بوده اند. مثلا در ایران خودمان، ادعا میشد حکومت اسلامی از سوی خدا مطرح شده و بنابراین بی نقص است؛ در مقابل، نقص های مکاتب مادی نقل میشد تا ثابت شود چون این ها نقص دارند پس شیطانی و به درد نخورند. درنهایت وقتی نقص های حکومت اسلامی ایران آشکار شد، خود اسلام بر اساس همان تز آخوندی، در باور بسیاری از ایرانی ها شیطانی به نظر رسید. این باعث شد تا اعتراض و شکواییه علیه خدا در ایران، حالتی قهرمانانه پیدا کند و این همان مسیری است که پیشتر در غرب مسیحی هم مد شده بوده است. خدا وقتی به فروش میرسد که مثل کالا به درد بخورد و وقتی فروشش بالا میرود که به نظر برسد به درد همه چیز میخورد، اما زمانی که معلوم شود در بیشتر جاها به آدمی کمکی نمیکند، کالای تقلبی تلقی میشود و هدف فحش و ناسزا قرار میگیرد و در بهترین حالت، فقط یک دروغگو تلقی میشود. خدای مسیحیت و اسلام، پر فروش ترین خدا بود چون فروشندگانش بیشتر از همه به او خاصیت نجاتبخشی نسبت داده بودند و ازاینرو بیشتر از همه ی خدایان، هدف اعتراض واقع شد. ساجده ابراهیمی، پژوهشگر مطالعات تطبیقی ادیان در بیان تاریخچه ی ادبیات اعتراض به خدا در ادبیات و هنر نمایشی مینویسد:
«ادبیات، غیر از عصر رمانتیک، دیگر، خدا را طرف گفت و گو قرار نداد و اعتراض ها به وجود رنج و چهان پر از آشوب نه با جوش و خروش مومنانه، بلکه با رویگردانی از خدایی همراه بود که خود را از امور جهان کنار کشیده است و درنهایت مهر تاییدی بر فقدان او بود. به تبع آنچه در ادبیات میگذشت، آثار هنری و تجسمی پیچیده تر، جدی تر و با تردید در خیرخواهی خدا یا رد آن، دخالت او در جهان را به چالش کشیدند؛ چالش هایی که خدا معمولا در برابر آنها بی جواب و خاموش بود. فیلم "سکوت" از مارتین اسکورسیزی، مومنانه ترین تردید های الهیاتی در تاریخ سینما را نشان میدهد:
"خدا برای ما آزمایش میفرستد تا ما را بیازماید و هر کاری که انجام میدهد خوب است، و من دعا کردم تا مانند پسرش آزمایش هایی را پشت سر بگذارم، اما چرا آزمایش های آنها باید اینقدر وحشتناک باشد؟ و چرا من وقتی به قلب خودم نگاه میکنم، پاسخ هایی که به آنها میدهم، بسیار ضعیف به نظر میرسد؟"
ایده ی اسکورسیزی این است که خدا در سکوت صحبت میکند؛ سکوتی که در کتاب ایوب بارها مورد اعتراض او قرار گرفته است. اما هنر و مخاطبان آن میان تردید مومنانه ی اسکورسیزی تا فریادهای عتاب آلود و تمسخرهای "وکیل مدافع شیطان" جانب دومی را بیشتر گرفته است:
"اون دوست داره مراقب همه چیز باشه. اون یه دلقکه. فکرش رو بکن. اون به انسان ها غریزه میده؛ اون یه هدیه ی فوق العاده رو به تو میده و بعد چی کار میکنه؟ قسم میخورم که این کارو برای سرگرمی خودش میکنه؛ درست مثل یک فیلم طنز؛ اون قوانین رو برخلاف غرایز تنظیم میکنه. این کار درواقع یه وقت گذرونی دائمیه. نگاه کن؛ ولی دست نزن. دست بزن، ولی امتحان نکن. امتحان کن، ولی نخورش. وقتی که داری این پا اون پا میکنی اون چی کار میکنه؟ اون فقط این رفتارو به تمسخر میگیره. اون یه موجود خبیثه. اون درواقع یک مالک غایبه. چنین چیزی رو باید پرستش کرد؟ هرگز."
شکواییه های سعید به خدا در کنار راین [در فیلم "از کرخه تا راین"] شاید آشناترین دیالوگ سینمایی از الهیات اعتراض برای مخاطب ایرانی باشد:
"خدا. خدا. چرا اینجا؟ رو زمین دنبالت گشتم، نبردیم؛ تو دریا دنبالت گشتم، نکشتیم؛ تو جزیره ها دنبالت گشتم ولی فقط چشم هام رو گرفتی، این تن رو نبردی. چرا اینجا؟ من شکایت دارم، من شاکیم. پس کو اون رحمانت؟ کو رحیمت؟ آخه قرارمون این نبود. چرا چشمهام رو بهم پس دادی؟ من شکایت دارم، به کی شکایت کنم؟"» ("الهیات اعتراض از صورتبندی تا اجرا: از فریادهای موسی و ناله های ایوب تا شعارهای آزادیخواهانه": ساجده ابراهیمی: باور: شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402)
نمیتوان جلو این ناله ها و شکایت ها را گرفت و حتی شاید باید اجازه داد که تا حدی بلند گفته شوند تا کسانی که همین احساسات را دارند و در دل خود زندانی کرده اند، متوجه شوند که در این دل درد تنها نیستند؛ ولی هنوز میتوان خرسند بود که بلاخره مردم از این ناله کردن بی فایده خسته شوند و مطابق دستورالعمل اسلامی «خداوند حال قومی را تغییر نمیدهد مگر این که خودشان حال خودشان را تغییر دهند» سعی در ایجاد تغییرات مثبت در جامعه کنند. بسیاری از تغییرات مثبت در مغربزمین به سبب آن بود که ملت، از صبر کردن برای این که خدا حالشان را تغییر دهد خسته شدند و سعی کردند خودشان در مقام لشکر خدا تغییرات را ایجاد کنند. همانطورکه شون مک لولین در فصل های دوم و سوم کتاب «دین: مراسم مذهبی و فرهنگ» بیان کرده، این یک آموزه ی پروتستان بود که بخش اعظم اروپای غربی و امریکای شمالی را تحت الشعاع خود قرار داد و به نوبه ی خود، نقش مهمی در زیر سوال رفتن خدا در داروینیسم و فلسفه های بعدی اروپایی ایفا نمود. به گفته ی مک لولین، این تغییرات، بر اثر کاهش نقش مراسم عبادی در پروتستانتیسم رخ دادند و کم کم دیگر ملت ها را در علاقه به اجرای مراسم عبادی، از دید اشرافیت اروپایی، غیر عادی جلوه دادند و پیش فرض پروتستان تبار «جامعه همان خدا است» بود که باعث پیدایش نظریه ی برآمدن دین از بستر جامعه توسط امیل دورکیم (1917-1858)، فرانسوی یهودی تبار ملحد شد. دورکیم، بنیاد مذهب را توتمیسم میخواند و میگوید تنها دلیل این که مردم، یک جانور را توتم یا نماد قبیله ای خود میکنند این است که خصوصیات اجتماعی قبیله ی خود را به صفات خاصی از آن جانور فرافکنی میکنند. به نظر مک لولین، نظریه دورکیم بیش از حد قضیه ی پرستش را ساده میکند، اما به سبب یادآوری نقش اجتماعی مذهب و تاثیراتی که از این معبر بر نظریات بعدی گذاشت، مهم است. بر این اساس مک لولین در فصل چهارم کتابش مینویسد:
«دورکیم میپنداشت مراسم مذهبی برای پیوند افراد شرکت کننده در آن، نقش عمده ای را ایفا میکنند. به این دلیل، او احساس میکرد زمانی که مردم در حال گذار از یک وضعیت اجتماعی به وضعیت دیگری هستند –بخصوص در بحران ها و تحولات زندگی- و احساس نیاز به وجود ارزش ها و نظام ارزشی در زندگی خود میکنند، نقش مراسم بسیار مهم است. برای مثال، تولد و مرگ ازجمله تجارب مشترک در میان همه ی انسان ها هستند و میتوانند تمام ارتباطات اجتماعی را مغشوش نمایند. از نظر دورکیم در زمانی که اعضای یک گروه نیاز شدید به حمایت و قوت قلب دوباره دارند رویدادهای سرنوشت ساز شانس دیگری برای تایید مجدد آن گروه است. انسانشناس بلژیکی "آرنولد ون جنپ" در آثار خود مراسم مذهبی چرخه ی حیات را به طور کامل و دقیق بررسی کرد. او نیز مانند نویسنده ی معاصر خود هیچ گونه تحقیقات عملی انجام نداد بلکه بررسی او ترجیحا به اطلاعاتی که توسط سایرین جمع آوری شده بود و همینطور اطلاعاتی در زمینه ی مذاهب جهانی مانند یهودیت و مسیحیت متکی بود. با این حال، او در سال 1909 اثری پر نفوذ با عنوان "رویدادهای سرنوشت ساز" را منتشر کرد. همانطورکه دیویس در بررسی مفیدی از عقاید عمده ی ون جنپ مینویسد، وی با ساده ترین قیاس ممکن جوامع انسانی را با نوعی از خانه هایی که خوانندگان کتاب هایش کاملا با آنها آشنایی دارند مقایسه کرد؛ خانه هایی که اتاق ها، سالن ها و درهای زیادی دارند و مردم در آنها به زندگی عادی خود ادامه میدهند و از طریق راهروها و مدخل هایی از اتاقی به اتاق دیگر رفت و آمد میکنند. "رویدادهای سرنوشت ساز" حوادث سازمان داده ای بودند که در آنها جامعه دست افراد را میگرفت و آنها را از یک موقعیت اجتماعی به موقعیتی دیگر هدایت میکرد. جامعه این کار را از طریق هدایت آنها در راهروها و آستانه ها و نگاه داشتن آنها برای یک لحظه در موضعی که هیچ موقعیت خاصی محسوب نمیشد انجام میداد. در همین راستا ون جنپ با مقایسه ای که بین رویدادهای سرنوشت ساز از نظر لغت لاتین آن LIMEM به معنی مدخل یا آستانه انجام داد، در مورد مراحل سه گانه ی رویدادها چنین نظراتی داشت:
1-مرحله ی ماقبل آستانه ای که شامل جدا شدن از زندگی عادی روزمره بود.
2-مرحله ی آستانه ای که شامل یک دوره ی انتقالی است و شخص را از موقعیت اصلی خود دور میکند.
3-مرحله ی بعد آستانه ای که موقعیت جدیدی را به مردم عطا میکند.
از این سه مرحله بیشترین تاکید بر مرحله ی آستانه ای است. این توجه به طور قابل ملاحظه ای در اثر ویکتور ترنر که مدتی در بین مردم دمبیو (زیمبابوه ی امروزه) زندگی کرد دیده میشود. در کتاب "روند مراسم مذهبی" (1969) ترنر چنین استدلال کرد که میان افراد شرکت کننده در مراسم مذهبی مشترک در یک زمان و یک مکان، نوعی رابطه ی همسان گرایی به نام مساوات طلبی به وجود می آید. شرکت در این مراسم، آنها را از موقعیت های غیر مذهبی (دنیوی) ازجمله تفاوت طبقاتی، جنس و نژاد –اگرچه به طور موقتی- دور میکند. یک مثال جالب و تا حدی معاصر از تجربه ی مساوات طلبی، تجربه ی مالکوم ایکس یا مالک الشباز رهبر مسلمانان سیاه در دهه ی 1960 است. او درباره ی سفر حج خود (سفر زیارتی مسلمانان به مکه) در نامه ای به هوادارانش در امریکا چنین مینویسد:
"میدانستم زمانی که نامه ی من به اطلاع عموم در امریکا برسد، بسیاری از مردم، عزیزان، دوستان و همینطور دشمنان شگفتزده خواهند شد، و نیز میلیون ها نفری که در طی 12 سال آشنایی من با علیجاه محمد، تصویر ذهنی نفرت انگیزی از من در ذهن خود ایجاد کرده اند، کمتر از سایرین متحیر نخواهند شد. حتی خود من هم بهت زده شدم. اما در این نامه روال زندگی من به رشته ی تحریر درآمده است. تمام زندگی من گاهشماری از تغییراتم بوده است. این آن چیزی است که من از صمیم قلب نوشته ام: هرگز در زندگیم چنین مهمان نوازی گرم و شور و شوق عظیم برادری، آنگونه که بین مردم از هر رنگ و نژادی در این سرزمین قدیمی مقدس، خانه ی ابراهیم، محمد (ص) و همه ی پیامبران کتاب مقدس وجود دارد، شاهد نبوده ام. در طول هفته ی گذشته از فرط تحیر، توان سخن گفتن را از دست داده بودم و تحت تاثیر جادوی بزرگ منشی و رأفتی که در اطراف من به وسیله ی مردم از هر رنگ و نژادی گسترده شده بود، قرار گرفته بودم. زیارت شهر مقدس مکه برای من سعادتی بود. درحالیکه توسط طواف دهنده ی جوانی به نام محمد هدایت میشدم، هفت بار به دور خانه ی کعبه طواف کردم، از چاه زمزم آب نوشیدم و هفت بار بین کوه های صفا و مروه دویدم. در مناطق منی و عرفات به عبادت پرداختم. درآنجا ده ها هزار زائر از سراسر دنیا دیده میشدند. از بلوندهای چشم آبی گرفته تا افریقایی های سیاهپوست در آنجا گرد هم آمده بودند. اما ما همه شرکت کنندگانی در یک مراسم عبادی بودیم که نشاندهنده ی روحیه ی اتحاد و برابری است. تجربیات زندگی من در امریکا باعث شده تا متقاعد شوم چیزی که در این جا میبینم هرگز بین سفیدها و غیر سفیدها در امریکا به وجود نخواهد آمد. در طی 11 روز گذشته در دنیای مسلمانان، هیچگاه نه در بشقاب خاصی غذا خورده ام، نه از لیوان خاصی آب آشامیده ام و نه در بستر و یا روی قالیچه ای خاص خوابیده ام. درحالیکه با مسلمانان هم کیشم. با خدای واحدی مناجات میکنیم که چشمانش آبی ترین چشم ها و موهایش بلوندترین موها و پوستش سفیدترین پوست ها است. من در حرف، عمل و کردار مسلمانان سفیدپوست، درست همان صمیمیتی را احساس کردم که در بین مسلمانان سیاه نیجریه، غنا و سودان دیده میشد."» ("دین: مراسم مذهبی و فرهنگ": شون مک لولین: ترجمه ی افسانه نجاریان: نشر رسش: 1383: ص 42-37)
مالکوم ایکس از این جهت از نمایش حج شگفتزده شد که از امریکایی آمده بود که در آن، سیاهپوست و سفیدپوست دشمن هم بودند و خود مالکوم ایکس، به سبب کشته شدن پدرش به دست سفیدپوستان نژادپرست، تقریبا از سفیدها متنفر بود. امریکای مالکوم ایکس، جایی بود که آدم ها بر اساس ثروت و قدرتشان، نه بر اساس تجربه و دانش و انساندوستی، بر دیگران برتری می یافتند. اما او در حج دید که سیاه و سفید، و فقیر و غنی، همه با هم در حد و ظاهری برابر و همرده ظاهر میشدند. اگر مالکوم ایکس فکر میکند که این گونه عادی دیدن برابری افراد هرگز در امریکا بروز نخواهد کرد به خاطر آن است که مراسم آیینی شبیه این در فرهنگ اکثر امریکایی ها وجود نداشته است. چون حج، یکی از همان دروازه ها و راهروهای مورد نظر ون جنپ است. شاید همه ی مسلمان ها حج نروند، اما آن عده ای که میروند آنقدر هستند که جلو چشم بودن سالانه ی آنها مانع فراموشی فلسفه ی برادری آدم ها فارغ از نژاد و ثروت و طبقه ی اجتماعی در دنیای اسلام شود. درواقع علت تاکید به اجرای آیین ها این است که هرچقدر تعداد برگزار کنندگان آیین بیشتر باشد و شعارهای مذهبی بیشتر تکرار شوند، فلسفه های اجتماعی ای که مردم، آنها را عادی و همگانی تصور میکنند، دیرتر از حالت عادی و همگانی خارج میشوند. اما چیزی که فراموش میشود این است که این آیین ها فقط وقتی که فرد را به هدفش برسانند یعنی مثل یک راهرو یا دروازه عمل کنند که فرد بوسیله ی آن، از یک اتاق به اتاق دیگری وارد شود و چیز به درد بخوری را در آنجا بردارد میتوانند ارزش خود را حفظ کنند. اما چه کسی حاضر است برای مدتی طولانی بدون هیچ دلیلی، در چارچوب یک در یا درون یک راهرو باریک بایستد و نه پس برود و نه پیش؟ چنین آدمی دیر یا زود، از گرسنگی و تشنگی و بی حوصلگی، عصبی خواهد شد.
شکایت علیه خدا در ایران هم به خاطر این است که آیین هایش چهل سال است مثل یک راهرو مهر و موم شده از پس و پیش عمل میکنند. آیین ها هیچ کمکی به پیشرفت مادی و معنوی افراد نکرده اند. آنها همان چیزهایی را که قبلا جا افتاده اند حفظ کرده اند و از این جهت قابل تقدیرند، اما وقتی که مردم میبینند آیین آنها را زندانی میکند، دیگر حاضر به اجرای آیین نیستند. در اتاق جلویی قفل است و مردم به زور، در عقب را میشکنند و برمیگردند به سالنی که همه چیزش مصرف شده و جز سم به جا مانده از مصرف قبلی و فساد تدریجی مواد، چیزی برای عرضه ندارد. طبیعی است که همه از وضع موجود و از خود خدا شکایت کنند. این یکی از پیام های جانبی فیلم «آخرین معامله» هم هست: پیشرانه ی مردم در نیل به معنویت، منافع مادی است و چنین نیازی همه را به معنویت نمیرساند. در فیلم، صحنه ای هست که اولاوی در جواب اهانت نوه اش اوتو که او را متهم میکند: «آشغال جمع میکنی»، اوتو را به موزه میبرد و نقاشی ها را به او نشان میدهد و دانه دانه تحلیل میکند (خداوند، استناد اکبر منانی را برای ما حفظ کند. چقدر قشنگ، نقش اولاوی را در دوبله ی فارسی برای ما ایرانی کرد؟!). میخواهم بگویم اولاوی کسی بود که معنی نقاشی را میفهمید و برای هنر و هنرمند ارزش قائل بود؛ یعنی یک آدم منفعت پرست محض نبود؛ به همین دلیل هم وقتی که فهمید رپین چرا پای نقاشیش را امضا نکرده، متحول شد. در مقابل، ما انتظار نداریم «دیک» مسئول برگزاری مناقصه که فرصت طلبانه درصدد به دست آوردن دوباره ی یک نقاشی صرفا گرانبها است، به چنین تحولی برسد. کسانی که کورکورانه و بدون درک ارزش آیین های مذهبی به آنها عمل میکنند هم چیزی بیشتر از یک دلال فرصت طلب آثار هنری قدیمی از آب درنمی آیند.