تونل گرگ و راهنمای الهی: پیش زمینه ی شیاطین آتشین فیلم مورال کمبات

تالیف: پویا جفاکش

نشان شهر سالامانکا در اسپانیا شامل دو شیر رودرروی هم

در اوایل دهه ی 1380 و قبل از این که اینترنت با کامپیوتر و موبایل، زندگی همه ی انسان ها و ازجمله همه ی کودکان را درنوردد، گیمینگ، جدیدترین و موفق ترین صنعت الکترونیکی مورد پسند کودکان بود. در این زمان، سری بازی های مورال کمبات –یا آنطورکه معمولا تلفظ میشد: "مورتال کومبات"- بسیار جلب توجه کرده بودند و چنان که انتظارش میرفت، به زودی سی دی های فیلم های سینمایی و سریال های مورال کمبات با زبان اصلی و گاها زیرنویس در مدارس بین دانش آموزان دست به دست میشدند (قسمت اول سینمایی مورال کمبات بعدا به مدیریت چنگیز جلیولند به فارسی دوبله شد). برادرم بعضی از این سی دی ها را به خانه آورد و من هم آنها را دیدم. یادم هست که قسمت دوم سینمایی مورال کمبات را بعد از قسمت اول دیدیم و من همان اولش فهمیدم که اینها موقعی که آخر قسمت اول را تمام کردند، هنوز هیچ برنامه ای برای این که قسمت دوم چه شکلی باشد تهیه ندیده بودند. قسمت دوم با سقوط آتشین و سریع شیاطین از آسمان به روی زمین همچون شهابسنگ هایی آذرخش نما و سریع السیر شروع میشد. آن موقع نمیدانستم این صحنه میتواند اهمیت اسطوره ای داشته باشد. اما اخیرا مقاله ای از الکساندر ریورا مطالعه کردم که به وضعیت تقریبا آخرالزمانی چنین صحنه ای گواهی میداد.

ریورا در اوایل مقاله اش از قول رودلف اشتاینر از کهنه کاران انجمن های کابالایی، بیان کرده بود که شیاطین همچون شهابسنگ و آذرخش از آسمان، سقوط های سریع السیر کرده اند چون میکائیل با تمام وجودش آنها را از آسمان به پایین پرت کرده است. اشتاینر معتقد بود این صحنه در آخرالزمان هم تکرار میشود، اما این بار همزمان با واکسیناسیون عمومی علیه بیماری ها. ربط شهابسنگ به بیماری، به افسانه ی wormwood یا جنگل کرم ها (و نیز به معنی افسنطین) برمیگردد که عنوان شهابسنگی است که تصور میشود به درون آب سقوط میکند و انگل ها را در آب میپراکند و باعث افزایش بیماری ها در انسان میشود. افزایش بیماری ها یکی از نشانه های آخرالزمان در فرهنگ مسیحی است که باعث شد مردم، بحران کووید و واکسیناسیون سنگین حول آن را نشانه ی وقوع آخرالزمان بشمرند. از طرفی این بحران در آستانه ی زمانی پیش آمد که یک اتفاق خاص در تاریخ جنگ های صلیبی را برجسته میکرد: در سال 1325 گیلهم بلیباست، پیشگوی کاتار درست قبل از این که توسط دژخیمان کلیسای کاتولیک در آتش سوزانده شود، فریاد زد: «ما 700سال دیگر باز خواهیم گشت، زمانی که لورل دوباره سبز شود.» و سال 2020 یعنی سال وقوع بحران کووید، زیاد از زمان بازگشت احتمالی کاتارها در 700سال بعد از فاجعه فاصله نداشت. «لورل»، تاج برگی است که بر سر قهرمانان میگذارند و امروزه و از طریق رسانه های نوین، بیش از هر گروهی، یادآور امپراطوران روم باستان است. آیا منظور، این بود که نظم نوینی که با ظهور و تحکیم کلیسای کاتولیک رم و ضمن تخریب بقایای پاگانیسم رمی و رقبایی چون کاتارها پدید آمده است، سقوط کرده و جهان به عقب باز خواهد گشت؟ بعضی هنوز این فکر را دارند اما دقیقا به خاطر قصه ی ورم وود فکر نمیکنند بحران مربوطه دقیقا مرتبط با کووید باشد چون ورم وود درواقع برخاسته از پیشگویی ارمیا در کتاب ارمیا در عهد عتیق است. ارمیا میگوید خدا چون از مردم ناامید شده است، آب مردم را تلخ خواهد کرد و شمشیری در آب خواهند انداخت تا مردم با خوردنش «تلو تلو بخورند و دیوانه شوند». شمشیر مزبور ظاهرا همان شهابسنگ است. اما شهابسنگ نیز به نوبه ی خود به ماری آتشین تشبیه میشود همانطور که آپپ یا آپوفیس در اساطیر مصری گاهی چنین کیفیتی دارد. مار وقتی با شیطان تطبیق میشود، بیماری اخلاقی نیز ایجاد میکند. کرم ها شبیه مارند و بعضی بیماری های انگلی توسط کرم ها ایجاد میشوند. یک عقیده درباره ی چگونگی دچار شدن آدم و حوا به خصال شیطانی این است که این خصال با یک کرم که درون میوه ی سیب آدم و حوا میلولید به بدن آن دو راه یافتند و تخم شیطان را در نوع انسان کاشتند. امروزه هنوز میکروب ها مثل شیاطین، در حکم کرم های نادیدنیند و ربط دادنشان به بیماری های روانی بشر در نزد بعضی منطقی است. تشبیه به دیوانگی باعث میشود تا پیشگویی ارمیا تکرار داستان خون شدن آب مصر در زمان موسی باشد. آبی که به رنگ خون درآمده و هنوز خورده میشود، همان شراب انگور است که باعث بی عقلی و بدمستی و حتی نزاع و قتل میشود. یک پیشگویی غنوصی دیگر از وقوع موجی از دیوانگی توام با گسترش جنگ های مخرب و پر خونریزی در جهان از جایی به نام «دروازه های شیر» خبر میدهد. ما در دوره ای زندگی میکنیم که اخبار جنگ ها پیوسته آزارمان میدهد و تمام این جنگ ها نیز توسط حلقه های محدودی از قدرتمداران از اخوت های کابالایی مدیریت و در اثر حرص آنها تداوم می یابند. خدای اینان، مرکوری یا هرمس است که یکی از تجسم هایش در کیمیاگری، شیر سبز رنگی است که خورشید را گاز میگیرد و از آن خون جاری میکند. جالب است که مشهورترین نماد حیوانی خورشید هم شیر است، ولی نباید فراموش کرد که تنها جانوری که میتواند دشمنی خطرناک برای یک شیر باشد، همنوع او است. در کتاب مقدس، هم یهوه و هم شیطان به شیر تشبیه شده اند. در فرهنگ یهودی-مسیحی، اجنه ی دوزخ به شیر تشبیه میشوند و گاهی رهبرشان آریل، مردی با سر شیر است. از طرف دیگر، میکائیل فرشته که شیطان و لشکر اجنه را سرکوب میکند هم به شیر تشبیه میشود. یکی از دلایلی که کلیسای رم، تصاویر رقبای جادوگرش از خدایان بز مانند و گاومانند را در تصویر شیطان برجسته کرد پوشاندن این حقیقت بود که دشمن دین خدا از داخل لباس خود دین خدا بیرون خواهد آمد. با این حال، این، کاملا منطقی است که در هر کشور یا نظامی، دست هیچ کسانی به اندازه ی قدرتمداران و کشیشان تابع مکتب رسمی برای تخریب وضع روانی و ازجمله وضع دینی آن نظام باز نیست. داستان ژول دوینول قابل ذکر است که یک غنوصی مدعی احیای کاتاریسم بود، اما به محض این که کلیسای غنوصی فرانسه را تاسیس کرد، بلافاصله تغییر لباس داد و یک کاتولیک رومی شد و آن وقت با لئو تاکسیل –حقه باز مشهور- که او هم ادعای خروج از فراماسونری و بازگشت به آغوش کلیسا را میکرد، متحد شد تا در کتاب «لوسیفر بدون نقاب» به افشاگری در مورد غنوصی گری و فراماسونری بپردازد و جالب این که برخی معتقدند نامه ی منسوب به البرت پایک که در آن، پایک وقوع سه جنگ جهانی را در آینده ی نزدیک پیشبینی میکند (دو تایش پیش آمدند) در اصل به قلم لئو تاکسیل بوده اند. گاهی تخریب آنقدر تدریجی رخ میدهد که مردم اصلا متوجه نمیشوند. انگلیسی ها بر اساس تجاربشان دراینباره تمثیل پختن قورباغه را به کار میبرند. قورباغه را اگر یک دفعه در آب داغ بیندازید بیرون میپرد چون نمیخواهد بپزد. اما اگر او را در آب سرد بگذارید و کم کم دمای آب را افزایش دهید، چنان میپزد که خودش هم نمیفهمد. شما محو شدن نور در تاریکی را متوجه نمیشوید چون نور باید غذای شیر سبز شود و شیر سبز از آن انرژی میگیرد چون همان لورلی است که باید سبز شود. زمستان دشمن گرمابخشی خورشید است و به دلیل چشمگیری بیشتر فعالیت گرگ ها در زمستان، شیر سبز میتواند با گرگ فنریر در اساطیر نورس جابجا شده باشد که در آخرالزمان، خدایان را از بین میبرد. سقوط کاتارها نیز در جایگاه قربانی شدن خورشید قرار دارد. بر اساس یک آموزه ی کاتاری که ادعا میشود از محاکمه ی کاتارها پیش از اعدامشان به دست آمده است، در اعدام مسیح بر صلیب، فقط جنبه ی مردانه ی خدا کشته شد و جنبه ی زنانه اش به صورت نور معنوی موجود در گیتی باقی ماند تا با سقوط دومین دژ کاتار در قرن 13 میلادی از بین برود و جهان خاموش شود. استیون ویگنز، درباره ی فرمی از استارته الهه ی سامی در قالب یک الهه ی خورشیدی نوشته که درخت چنار وقف او بوده و چنار که یک نسخه از درخت کیهانی است، واسطه ی پرستش شیرها و مارها هم بوده است و مفاد کیش آن تا حد زیادی به پرستش خوخمه همسر یهوه خدای یهود منتقل شده است.:

“cathar prophecies, lion gates, and the age of wormwood”: alexander rivera: theaeoneye.com

درهم آمیزی خدای خورشیدی با درخت، در تمثیل تصلیب مسیح هم دیده میشود. مسیح فقط بعد از قتلش تقدس عمومی یافت و گویی بر بالای مابه ازای درخت یعنی چوبه ی دار، متولد شد. جان اونیل، این تمثیل را به هیروگلیف های چینی ربط میدهد. چینی ها برای نوشتن کلمات تونگ (شرق، طلوع)، کائو (ظهر) و یائو (غرب، غروب) به ترتیب از نگاره ی خورشید پشت نگاره ی درخت، نگاره ی خورشید بالای نگاره ی درخت، و نگاره ی خورشید زیر نگاره ی درخت استفاده میکنند. در مورد اولی که خورشید را با درخت یکسان میکند تا تولد خورشید را نشان دهد، موضوع تطبیق خدایان خورشید و درخت به ذهن میرسد که طبیعی هم هست؛ چون سرسبزی گیاهان از تابش نور خورشید است. [نور خورشید، کلروفیل تولیبد میکند.] اف. جی. برگمان، این را به تقدس درختان زبان گنجشک و بلوط نزد اسکیت ها/سکاها مرتبط میکند که به واسطه ی آنها به اروپا رسیده است و توجه میدهد که از این دو درخت، اولی در انگلیسی ash tree یعنی درخت خاکستر نامیده میشود و نام انگلیسی دومی یعنی oak به ریشه ی ac/aik آلمانی برمیگردد که همریشه با ash به معنی خاکستر است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p326

خاکستر نامیده شدن درخت که در ارتباط با حلول آتش خورشیدی بر آن است، یادآور به افسانه ای بریتانیایی درباره ی یک درخت توت جادویی است که میوه هایش خاصیت جوانبخشی دارند تا جایی که خوردنشان میتواند یک پیرمرد صد ساله را به ظاهر یک جوان 30ساله درآورد. این درخت توسط فوموئیر شمال نگهبانی میشود و او غولی به نام sharvan است که بر پیشانی سیاهرنگش، یک چشم قرمز رنگ آتشین دارد و ظاهرا باید یک سیکلوپ (غول یک چشم اساطیر یونانی) باشد. دیارمیت قهرمان، با کشتن شروان، به این میوه ها دست می یابد. (همان: ص320) جوانی بخشی میوه های درخت غول آتشین، با عمر طولانی مسیح پس از غیبت بی ارتباط نیست و البته به عقیده ی اونیل قبل از هر چیز با درخت جاودانگی در بهشت مرتبط است همانطورکه شجره ی طوبی در آسمان هفتم به عقیده ی مسلمانان تکیه گاه جاودانگانان بهشتی است. در ارتباط با جاودانگی، درخت ویژگی های چشمه ی آب حیات را هم به خود جذب میکند و با همین قالب، به آموزه های پیامبران یهودی-مسیحی، ظاهری پاگان پسند میدهد. ازاینرو بنا بر انجیل نیکودموس، موسی در محل تپه ای به نام تابور [از طبر یا تپور به معنی تپه] درگذشت و دفن شد و بعدها داود فهمید در آن محل، درختی رشد کرده است؛ پس داود، درخت را مقدس خواند و دورش حصار کشید؛ به زودی، از درون درخت، چشمه ای جاری شد و سلیمان بر رودی که از آن حاصل آمد پلی ساخت. افسانه ی درخت توام با مابه ازای چشمه ی آب حیات در محل مرگ موسی، از دید اونیل، قابل مقایسه با داستان بودا شدن گئوتمه در زیر بودی یا درخت روشنبینی است چون روشن شدن بودا توام با مرگ نفس او و تسلیم شدنش در مقابل جهان است که میتوان آن را به کوتاه آمدن مکتب موسی در مقابل اصلاح جهان با مرگ تندخویی شرعی دستگاه او مقایسه کرد. (همان: ص3-322)

بر اساس قانون خدایان، خداترین، همانی است که کمتر از همه از او سخن میرود گویی که مرده است. مسیح هم ظاهرا مرده است ولی همیشه از زنده بودن او سخن میرود. ولی از او قوی تر خدایی است که به نظر میرسد مسیح زنده او را کشته است. ظاهرا باید نشانه ای از دوام او مانده باشد بی این که نامش برود. پس چه خدایی قوی تر از ساتورن یا کرونوس که مراسم میخوارگی و پر افراطش ساتورنالیا الان تبدیل به کریسمس یا میلاد مسیح شده است؟ کرونوس به خدایی که فرزندان خود را میخورد مشهور بود. این فرزندان میتوانستند تمام موجودات زنده و غیر زنده باشند چون کرونوس خدای زمان بود و همه چیز در طول زمان به وجود می آید و از بین میرود. سنت پاتریک در ایرلند به کروم کراچ نسخه ی دیگر کرونوس برخورد که هم خدای کشاورزی بود و هم برایش انسان قربانی میکردند. ساتورن هم خدای کشاورزی و نمادش یک داس دروگری بود که بعدا به وسیله ای در دست فرشته ی مرگ تبدیل شد. سنت پاتریک، پرستش کروم کراچ را از تمام ایرلند برانداخت. تاریخ بریتانیا ادعا میکند سنت پاتریک اولین کشیشی بود که تصمیم به برقرار کردن دین مسیح در خارج از حدود روم گرفت و بنابراین نمادی از جهان گرایی کلیسای روم بود که به کشتن مذهب جهانی برآمده بود؛ مذهبی که آن را در تمام حالات خود، مذهب ملوخ یا ساتورن قربانی خواه برداشت میکرد. ولی به نظر میرسد کلیسا بیشتر داشت همان معامله ای را که به نظر میرسید با مسیح شده است با ساتورن میکرد؛ یعنی قدرتمندتر کردن خدا با کشتن او. بنابراین اصحاب سیاسی جدیدی که حول کلیسا پدید آمدند بیشترین خون ها را در جهان ریختند و بیشترین میخوارگی ها را گستردند چون مسیح کریسمسشان ساتورن ساتورنالیا بود. منتها به نظر میرسید آنها به یک جسد قربانی میدهند. این حالت به نوعی در قصه ی مرگ کورش که نامش تلفظ دیگری از کریست (مسیح) است بازنمایانده شده است. به نوشته ی پولیانوس، سیروس (کورش) در یک مهمانی، در اثر افراط در میخوارگی، آسیب پذیر و به دست سکاها کشته شد. هرودت نوشته است تومیریس ملکه ی سکاها، سر سیروس را در خون غوطه داد و گفت من تو را از خون سیراب میکنم. پیوند خون و شراب در مسیحیت و قبل از آن در کیش دیونیسوس باخوس خدای شراب مطرح شده است. اما داستان های دیگری هستند که این پیوند را به فلز مذاب که یک مصنوع متالوژی و وسیله ی پیشبرد تمدن مدرن است تسری میدهند. در یک نسخه ی رومی کورش میبینیم که کراسوس فرمانده ی رومی در جنگ با سکاهای پارتی کشته میشود و سر بریده ی او را در تیسفون در اجرای سلطنتی نمایشنامه ی باکائه ی اوریپیدس در مقابل شاه اورودس به جای سر بریده ی پنتئوس استفاده میکنند. پنتئوس به دلیل مخالفت با وحشی گری و فسق آمیز بودن کیش دیونیسوس توسط مئنادها یا زنان مست لایعقل پیرو دیونیسوس، تکه تکه شده بود. طی اجرای نمایشنامه، در دهان سر کراسوس، آهن مذاب ریختند؛ شکلی به روز تر از ریختن خون در دهان سر بریده ی کورش. داستان مشابهی در دستگیر شدن والریانوس امپراطور روم به دست یک شاه دیگر تیسفون یعنی شاپور پارسی روی میدهد. به مانند کراسوس، والریانوس در اثر خیانت گروهی از افرادش به دست دشمن افتاد. شاپور، او را مرتب تحقیر میکرد بطوریکه موقع سوار شدن بر اسب، به جای صندلی، پایش را روی پشت والریان چهار دست و پا شده میگذاشت. والریان برای نجات از این تحقیر، باج سنگین و گرانقیمتی را به شاپور پیشنهاد داد. اما شاپور چنان خشمگین شد که دستور داد والریان را با ریختن آهن مذاب در دهانش بکشند. بعد دستور داد پوست والریان را بکنند و از کاه و سرگین پر کنند و در معبد شوش به نمایش عمومی بگذارند و جسد والریان تا پایان جنگ سوم ایران و روم در 350 سال بعد آنجا بود و تنها در آن هنگام خاکسپاری شد. واضح است که این داستان دروغ محض است [مگر این که پارس ها را بنیانگذاران تاکسیدرمی بدانیم و بپنداریم که آنها فقط انسان را تاکسیدرمی میکردند!] و درواقع نمادی است از خدا شدن مردی که توسط خودی ها به قتل رسیده و بتش به جای جسدش در معبد به پرستش گذاشته شده است. پس کورش شاه شوش خوانده میشود چون اول خدای آنجا بوده است. البته اینجا اول دستگیری شاه را داریم. به تحقیر رفتن شاه روم توسط دشمنی بربر، در تاریخ روم شرقی یا بیزانس،ذ به صورت اسارت و تحقیر امپراطور دیوژن چهارم توسط سلطان الب ارسلان سلجوقی، و در تاریخ عثمانی که آن هم روم نامیده میشد، به صورت دستگیری و تحقیر سلطان بایزید عثمانی توسط تیمور لنگ تکرار میشود. نام تیمور را معمولا به آهن تعبیر میکنند چون او یک نسخه از چنگیز خان است که نام اصلی او هم تموچین به معنی آهنگر است. این آهنگری با آن تقدیم آهن مذاب به خدای مرده دارای نسبت است و آهن مذاب هم به جای شراب و خون نشسته است. بایزید میخواره ای قهار بود و یکی از دلایل شکستش از تیمور این بود که در اثر میخوارگی زیاد، سلامت عقل و جسمش نقصان یافته بود که این یادآور شکست کورش از سکاها در اثر میخوارگی به روایت پولیانوس است. تحقیر شاه روم/عثمانی توسط شاه پارس/سکایی، پس از دستگیری او، همان تحقیر مسیح در مقام شاه یهودا پس از دستگیری او است. سلطان بایزید معروف به «آذرخش» بود و این، یادآور تقدس ساتیاگو (یعقوب مقدس) در اسپانیا است که معتقدند بر دشمنان اسپانیا، مثل رعد و برق فرود می آید و شکست وارد میکند. طبیعتا بایزید نیز انعکاس از خدایی است که در دست کسی که اسیرش کرده است حکم یک سلاح را دارد. این خدا میتواند با سلاح های گرم و ازجمله توپ های آتشین جابجا شود و آن وقت شما میتوانید توی دهانش آهن مذاب بریزید بی این که بمیرد. تیمور لنگ درست مثل یک ارتش مجهز به سلاح های گرم، بسیار ویرانگر است. او نه تنها نابودکننده ی شهرها بلکه از جا برکننده ی چند کوه خوانده شده است. ترکیب نابودی شهر و نابودی کوه، ما را به افسانه ی سقوط برج بابل میرساند که مثل کوه کیهانی، آسمان را به زمین وصل کرده بود.:

“tamarlane”: mark graf: chronologia: 19/3/2013

خون، به دلیل زندگی بخشی با جریان یافتن در بدن، به محتویات زمین تشبیه میشود که اساس کار خدای خالق یا یلدابهوت است چون یادآور سیلان مواد مذاب کارگاه های ریخته گری است که وسیله ی تولید صنایع است و آهنگری در تشبیه به خلقت، صنعت را به یک صحنه ی تخیل معجزات الهی بدل میکند. یلدابهوت خدای اصلی باستانیان و معادل ملوخ تخیل میشد و ازاینرو تصور میرفت به آنها امکان انجام معجزات مکانیکی میدهد، ماند حمام های آپولونیوس تیانایی که خزینه شان فقط با یک شمع گرم میماند یا قلعه ی ساخت ابو ایوب انصاری در اندلس که نزدیک شدن دشمن از راه دریا را خودبخود اطلاع میداد و افسانه ی فانوس دریایی اسکندریه در مقام آینه ی سکندری، مشابهی برای آن است. ته مانده ی همین انتظار است که باعث میشود امروزه نیز مردم در صحبت هایشان پیرامون اختراعات جدید، به آنها حالتی ماوراء الطبیعی بدهند. کوه های آتشفشان، محل های سرریز کارگاه آهنگری خدای صنعتند که در افسانه های یونانی-رومی هفستوس یا وولکان نام دارد و کوه آتشفشان به نامش وولکان نامیده میشود. دهانه ی کوه آتشفشان که مواد مذاب زمین از درون آن پیدایند، هم به جام شراب تشبیه میشود و هم به جام پر از خون مسیح که یوسف رامه ای از قتل مسیح تهیه کرد و به جام مقدس یا گرال معروف است. وولفرام فون اشنباخ در افسانه ی پارزیفال، گرال را سنگی خوانده است که از آسمان به زمین برخورد کرد. جمع این دو، سوراخی در زمین است که از برخورد شهابسنگ به زمین ایجاد شده و درونیات زمین را آشکار کرده است. چنین حادثه ای میتواند خونریزی آیینی زمین و قربانی شدن آن را به ذهن متبادر کند. در جهانبینی های باستانی، خدا از خون و چربی قربانی تغذیه میکند. چون وقتی جانور را در معبد قربانی میکنند، خون آن به زمین معبد میریزد و بقیه اش پخته میشود؛ در این هنگام، دودی که از پختن به هوا میرود، نتیجه ی سوختن چربی ها تلقی میشود و چون به آسمان میرود غذای خدا در نظر گرفته میشود درحالیکه گوشت باقی مانده در زمین توسط مردم خورده میشود. در داستان مسیح، خون او روی صلیب جاری میشود و صلیب هم جایگاه گرال را می یابد. صلیب، جانشین درخت کیهانی یا کوه کیهانی است که آسمان را نگه میدارد و مظهر نظم زمینی است. در معبد سلیمان، آن به بن شطیاه یا سنگ بنای معبد تبدیل میشود. مشابه آن در خانه ی کعبه ی مسلمانان، حجرالاسود است که اتفاقا یک سنگ آسمانی در نظر گرفته میشود و مابه ازایی برای گرال ولفرام است. اگر سنگ مقدس را با صلیبی که مسیح بر آن قربانی شد تطبیق کنیم، آن وقت تبدیل به سنگ مذبح میشود و مابه ازای عیسی مسیح هم میشود یوحنای تعمیددهنده یا یحیی –دیگر کاندیدای مقام مسیح- که سرش از تنش جدا شد. چون سر با جدا شدن، خون لازم برای قربانی را بر سنگ میریزد، خود جانشینی برای مسیح میشود و این گونه است که افسانه های جادوگری درباره ی جمجمه های مقدس ظهور میکنند. این ایدئولوژي قطعا با تمپلارها یا شوالیه های معبد مرتبط است. همانطورکه میدانیم آنها متهم به پرستش بافومت بودند. تفسیر رایج این بوده که کلمه ی بافومت، تلفظ دگرگونی از نام محمد پیامبر عرب ها است. اما یکی از تفسیرهای دیگر این است که بافومت، دگرگون شده ی "(ا)بو فهمت" یعنی پدر ادراک بوده است و چون تمام دانش ها و ادراک ها در سر ذخیره میشود سر بریده ی یک آدم مهم، جادویی است. هر آدم مهمی در اثر انتخاب ها بر اثر اختیار خودش به درجه ای که در آن بوده، رسیده است و اختیار، ملازم با انتخاب میان ضدین است که مظهرش، انسان های دوگانه ی صورت فلکی جوزا یا جمینی هستند. آنها گاهی با هم متحدند و گاهی علیه همند و جفت های دوقلوی متعددی را در اساطیر برمیسازند: کاستور و پولوکس، هابیل و قابیل، رمولوس و رموس، اهوره مزدا و اهریمن، میترا و وارونا، هورس و سوت-تایفون، زئوس و پوزیدون، آپولو و دیونیسوس،... شیطان و مسیح هم چنین جفت متناقضی را نشان میدهند. هر دو آنها نیرویی الهی هستند که از آسمان به زمین آمده است و در جذب مردم، با هم رقیبند. اگرچه عیسی و شیطان سقوط کرده هیچ یک شخصیت های عهد عتیق نیستند، اما الگوی هبوطشان از آسمان، در کتاب مقدس، در کتاب اشعیا و در اشاره به شاه بابل، و در قالب استعاره ی سقوط لوسیفر/هلل به معنی حامل نور از آسمان به زمین دیده میشود. لوسیفر و هلل، معمولا عنوان های سیاره ی زهره دانسته میشوند. البته زهره هنوز در آسمان است، اما سقوط میتواند با جدا شدن یک سنگ آسمانی از آن و افتادنش به زمین اتفاق افتاده باشد.:

“hidden knowledge in the grail temple”: alexander rivera: theaeoneye.com

همین دوگانه را میتوانیم در پیشگویی های آخرالزمانی مسیحی حول تشبیه جهان آخرالزمان به مکعبی سیاه بیابیم که مکعب سفید "اورشلیم آسمانی" رویش سوار میشود و آنگاه امکان اتصال دوباره ی انسان به آسمان وجود دارد و قابیل و دیگر پیامبران جحهنمی هم امیدوارند در آن زمان، فرصتی برای فرار از جهنم جهان زیرین به بهشت آسمانی بیابند. مکعب آخرالزمان تاریک است چون 7 کلیسای اولیه ی مسیحیت در آسیا که مابه ازای 7رنگ نور منعکس در رنگین کمانند تعطیل میشوند و آن وقت دنیا دیگر نوری ندارد. تشبیه نور ماورائی به رنگین کمان، به این خرافه برمیگردد که سقف آسمان جهان فیزیکی ما شیشه ای است و نور که از بالا می آید در آن به حالت منشوری تجزیه میشود و این خرافه هنوز در اعتقادات "زمین تخت ها" ی مدرن باقی مانده است. از این جهت، رنگین کمان به سبب مضمون متافیزیکیش یک مضمون غنوصی و عرفانی است و انتخابش به عنوان نماد جنبش همجنسگرایان نیز به تایید همجنسگرایی در عرفان برمیگردد. فراماسونری نیز به سبب ادعای ریشه ی غنوصی برای خود، رنگین کمان را نماد جریان خود کرده است و مضمون مربوطه اش در صحنه های باشگاه عیاشی جادوگرانه در فیلم «چشمان کاملا بسته» ی استنلی کوبریک، با برجسته کردن نماد رنگین کمان، یادآوری میشود. جایگزینی نماد خورشیدی رنگین کمان با کلیساهای هفتگانه، انعکاس خاصی به تاکید روی بسته شدن کلیساهای هفتگانه ی اولیه میدهد که در منابع مورد وثوق کلیسای تثلیثی، از مکاشفه ی یوحنا شروع شده و دلیل درج این متن در انجیل، هنوز مورد بحث است چون پدران کلیسا با مکاشفه و الهام مشکل داشتند و این نوع رویدادها را جزو ویژگی های شیطانی کیش های آپولو و دیونیسوس میشمردند. آموزه ی منسوب به اوریجن، سهم مهمی در جا انداختن اهمیت لباس پوشیدن انسان داشت و آن را به خطر نفوذ این خدایان دروغین از طریق منافذ بدن به درون انسان برای الهام دادن، مربوط میکرد؛ ازجمله حکایت کاهن فیثی را نقل میکرد که وقتی کنار غاری نشسته بود، آپولو در قضیبش وارد شد و آن را اشغال نمود و او ناگهان شروع کرد به وعظ پیشگویی های حیرت انگیز آخرالزمانی. با این حال، کلیسا در مقابل این نوع الهام گیری ها کوتاه آمد پس از آن که مونتانوس کشیش میسیایی اهل فریجیه شروع به وعظ پیشگویی های حیرت انگیز آخرالزمانی کرد و همه ی پدران کلیسا او را مرتد اعلام کردند، الا بزرگترین دشمن بدعت ها و تحریف ها یعنی ترتولیان که مونتانوس را تایید کرد. جالب این که مونتانوس قبل از مسیحی شدن، یک کاهن آپولو بود و از آن جالب تر این که سنت جروم، مونتانوس را با عناوین «مرد بریده، نیمه مرد» تحقیر میکرد، عناوینی که یادآور به توصیف اخته بودن گالی ها یا کاهنان کیش کوبله الهه ی زمین ترکیه است و از طریق آن میتوانیم متوجه شویم که «مادر خدایان» که گاهی کوبله/گایا/رئا الهه ی زمین است و گاهی هکاته الهه ی جادوگری، الگوی هر انسانی ازجمله مرد زن شده یعنی مردی است که خدا به او وارد میشود و او را به پیشگویی ها و محتویات دینی حامله میکند.:

“where the rainbow ends and begin”: alexander rivera: theaeoneye.com

انسان، کیهان کوچک است و درون زمین میتواند با درون انسان جابجا شود بخصوص در لحظه ی مستی شراب که درونیات فرد بر او سیطره دارند. در این هنگام، یک احساس تکراری این است که بدن فرد در حالت فروپاشی قرار گرفته ولی ذهن مقاومت میکند. پس ذهن جایگاهی شبیه یک قهرمان برای خارج کردن فرد از درون زمین را پیدا میکند. جانوران زیادی هستند که در تونل زیرزمینی زندگی میکنند چون آنجا امن است. ولی برای تامین نیازهایشان ناچار به خروج از تونل هستند. انسان هم چنین موجودی است اما این تونل برایش در حکم مجرای دوزخ در زیر زمین را دارد که سگ هرمس خدای دانش، راهنمای انسان در خروج از آن است. از طرف دیگر، نسخه ی وحشی این سگ، یعنی گرگ، بزرگترین خطر برای بشر است و میتوان او را در جایگاه فنریر گرگ آخرالزمانی نورس بازشناخت. او در همین تونل، درصدد شکار انسان است. جایگاه جهنمی گرگ، از طریق برابری ستاره ی شعری با سربروس یا سگ محافظ جهنم در اساطیر یونانی ثابت میشود چون چینی ها همین ستاره را «گرگ آسمانی» میخواستند. ربطش به آهنگری در این است که هوانگ دی اولین امپراطور چین، «شغال آسمانی» را با تیر نشانه گرفت و هوانگ دی بنیانگذار آهنگری و از جمله مخترع پیکان های جنگ و شکار بود؛ این درحالیست که در بین النهرین، ستاره ی شعری را «تیر» به معنی پیکان مینامیدند و آن را به شکل یک سر پیکان مثلث شکل نشان میدادند. این احتمالا با باور دوگون های مالی مبنی بر این که شعری از سه ستاره ی روی هم تشکیل شده و علم امروزی هم آن را تایید کرده است مرتبط است. باز از سوی دیگر، گرگ فنریر با زنجیر آهنی به بند کشیده شده و زمانی که زنجیرش را پاره کند آخرالزمان میشود. پروکلوس نوشته است یک روباه مدام به زنجیر آهنی متصل کننده ی زمین و آسمان گاز میزند و آن را تهدید میکند. آلمانی ها نیز به چنین روباهی اعتقاد داشتند و معتقد بودند او بلاخره روزی زنجیر را پاره و جهان را نابود خواهد کرد. ساکنان جزیره ی یونانی سئوس، زمانی که انتظار قیام شعری را داشتند، دعا کردند تا بادهای شمالی، «گرمای سگ» را خنک کند که در اعتقاداتشان، جهان را تهدید به سوزاندن میکرد. ارتباط جهنمی شعری با آتش که باعث شد او را سرخ رنگ بپندارند، راهنمای مردگان مصری در جهان زیرین یعنی آنوبیس را هم به شعری مربوط کرد و البته آنوبیس یک نسخه ی مصری هرمس ولی با ظاهر یک سگسان بود. رساله ی ترمگیستی «باکره ی جهان» بالاترین درجه ی آغاز پنهانی ممکن در دین مصر باستان را «آیین سیاه» مرتبط با «ازیریس سیاه» میخواند که جوهره ی «اسرار ایزیس» است. این رساله میگوید هرمس از آسمان به زمین آمد تا تمدن را به مردم بیاموزد و سپس دوباره «بر ستارگان سوار شد.» به گفته ی پلوتارخ، آنوبیس در خدمت ایزیس همسر ازیریس بوده و از او محافظت میکرده و واسطه ای بین ایزیس و خواهرش نفتیس بوده است. هم ایزیس و هم آنوبیس با ستاره ی شعری یا سیریوس مرتبط شده اند. عرب ها به یک همزاد یا هدمدم برای ستاره ی شعری و در جوار آن اعتقاد داشتند که آن را "وزن" مینامیدند. ممکن است شعری و وزن، دراینجا ستاره های دوقلوی سیریوس Aو سیریوسB باشند. از طرفی "وزن" نام عربی ستاره ی کانوپوس یا سهیل نیز بوده است که او را ناخدای صورت فلکی سفینه یا کشتی میشمردند. در اساطیر یونانی، این صورت فلکی، معادل ارگو کشتی ارگونات ها است که 50 دریانورد در آن بودند. در بعضی اساطیر مصری و بابلی تعداد خدایان 50 تا است و ظاهرا در سرود «50 نام مردوخ» همه ی آنها تبدیل به شکل های مختلف مردوخ خدای اعظم بابل شده اند. در رساله ی «باکره ی جهان» بیان شده که دستیابی به کلید اسرار، تنها با رسیدن انسان به آسمان ممکن میشود. هنوز هم انسان ها فکر میکنند انجام دادن بزرگترین سفرهای فضایی در عمق کهکشان، نشانه ی اوج گیری تمدن است ولی این آسمان خالی از معنا و مفهوم کنونی، با آسمان اسرار ایزیس خیلی فرق دارد.:

“THE SIRIUS MYSTERY”: ROBERT K.G.TEMPLE (1976), “tracking the alien astroengineers”: Vladimir v.rubbtsov (1998): IN “EARTHS SIRIUS CONNECTION”: BY ROBERTINO SOLARION (2000)

میدانیم که مهمترین دلیلی که عقلای باستانیان معتقد بودند زمین گرد است، این بود که ستارگان آسمان های شمالی و جنوبی با هم فرق میکردند و عقیده این بود که قوس زمین مانع مشاهده ی ستارگان جنوب در شمال میشود. ستاره ی سهیل که در مصر و یمن قابل مشاهده بود، در اراضی شمالی تر، خیلی به زحمت دیده میشد. در زبان فارسی هنوز هم وقتی کسی خیلی کم دیده شود، به او میگویند: «عینهو ستاره ی سهیل شدی.» بنابراین تمثیل ستاره ی سهیل در ارتباط آن با «آیین سیاه» حول ایزیس-آنوبیس یا شعری، لحظات محدودی را که امکان برخورد نیروهای مخالف هم به وجود می آید را بازآفرینی میکند؛ لحظاتی که تجلی ایدئال و نهاییشان سوار شدن مکعب سفید اورشلیم آسمانی بر مکعب سیاه جهان مادی است. شاید این اتفاق در مقیاس کوچکتر با راهنمایی های هرمس سگ به مردم در تونل گرگ، هر روز اتفاق می افتد. اما نقش شعری و سهیل در گرفتن این صحنات به خود ممکن است عاریه ای دیرآمده از ستاره ای دیگر باشد.

تنها جایی که در آن، به نظر میرسد شعری/سیریوس، نقش تقویمی و بنابراین همزمان مذهبی و عملی مهمی داشته باشد مصر است که بر اساس کتیبه ی کانوپوس میدانیم در آن، حرکت مارپیچ ستاره ای به نام سپدت، در تعیین آغاز سال مهم بوده است و این سپدت را با سوتیس در نوشته ای از سنسورینوس درباره ی آغاز سال مصری تطبیق میکنند که به گفته ی سنسورینوس، سوتیس همان سیریوس است. با این حال، دقیقا کتیبه ی کانوپوس که در محلی به همین نام قرار دارد است که مشکل ایجاد میکند چون مطابق آن، طلوع سپدت در ماه چهارم زمستان زیر نظر قرار داشته و نه در ابتدای تابستان که طلوع شعری در آن اهمیت دارد. دیدیه لاکاپله که تاریخ رسمی و قدمت تمدن بشر را باور ندارد، از جمیع مطالب حول این قضیه نتیجه میگیرد که نوشته های یونانی درباره ی تقویم سوتیس، متاخرند و سیریوس همان صورت فلکی ثور است و ستاره ی آن نیز زهره موکل برج ثور است. کانوپوس محلی که درباره ی سوتیس در آن فرمان آمده، باز میتواند نامی دیگر برای سوتیس یا سیریوس باشد. اما ویژگی های کیش اختری توسط پرستندگان ستاره هایی مثل شعری و سهیل جذب شده و اینها شامل فلسفه های نجومی حول سیاره ی زهره یا عیشتار است که همراه تقویم نیپور از بابل به مصر وارد شده است. ازجمله خطرناکی و بحران افکنی شعری به جای سیریوس، عاریه از زهره است که داستانش به صورت سقوط لوسیفر از آسمان را در انجیل میبینیم. این میتواند با سقوط شهابسنگی که جهان را ویران کرد همانطورکه مورد توجه ولیکوفسکی است هم نسبت برقرار کرده باشد. اما زهره لزوما با پرتاب شهابسنگ فاجعه ایجاد نمیکند و میتواند سقوطش با گرفتن شکل انسانی به خود رقم بخورد. پیامبران یهود به پرستش عشتاروت به عنوان همسر یهوه خدای یهود در بین اسرائیل اعتراض داشتند. یهوه همان جوویس یا ژوپیتر یا زئوس در جهان یونانی-رومی است که با سیاره ی مشتری تطبیق میشود همانطورکه عشتاروت با زهره. در بابل، این دو خدای اختری، مردوخ و عیشتارند و همین دو نام را به صورت مردخای و استر، دو یهودی نفوذی در دربار بابل/پارس می یابیم که در فاجعه ای وحشتناک، نایهودیان دشمن نفوذ یهود را نابود میکنند و عصر قدرتگیری یهود را رقم میزنند، انگار که شکل دیگری از آغاز یک عصر جدید با مشخصات جدید بعد از سقوط یک شهابسنگ باشد.:

“venus”: d.lacapelle: theognosis: 2jan2022

ارمیای نبی بعد از برخورد با یهودیانی که به دنبال سقوط اورشلیم توسط بابل، به مصر رفته بودند، آنها را به سبب پرستش «ملکه ی آسمان» شماتت کرد. عقیده ی رایج این است که منظور از ملکه ی آسمان، ایزیس، خواهر و همسر ازیریس است و ایزیس نسخه ی مصری عیشتار است همانطورکه ازیریس نسخه ی مصری آسور یا مردوخ است. همین دو ایزد، تبدیل به استر و مردخای تورات شده اند و از طرف دیگر، عیشتار با «بابل فاحشه» در مکاشفه ی یوحنا هم تطبیق میشود که همدمش وحش آخرالزمانی 666 هم معادل بعل مردوخ است. با این حال، همین زوج به صورت عیسی و همسرش مریم مجدلیه در ادبیات جام مقدس احیا و در نوشته های وابستگان جریان تمپلار، عامل ایجاد امپراطوری روم مقدس و از این طریق اشرافیت های اروپایی معرفی میشوند. این موضوع به این شکل قابل توضیح است که عیسای کلیسا بازتعریف شده است و این اتفاق، پس از سقوط تقریبی تمپلارها و جانشین شدنشان با جریان شوالیه های هاسپیتالر وفادار به پاپ رم رخ داده است. تمپلارها در هیچ کجا به اندازه ی فرانسه قدرت نداشتند و احتمالا مرکز مقدس مسیح اولشان، همان جایی است که امروزه به نام مقبره ی لازاروس در اوتون شناخته میشود. العازار یا لازاروس، مرده ای است که مسیح، او را زنده کرد و ادعا میشود بعدا به گاول آمده و اسقف مارسی شده است. البته گاول لزوما فاصله ای از یهودیه ندارد چون یهودیان تبعیدی هم گلوتا و رهبریشان رش گلوتا نامیده میشوند. لغت "گال" به معانی شیر، شرق و بندر کاربرد دارد که یهودیت در اروپا یادآور هر سه مضمون است. مرگ و رستاخیز العازار، همان مرگ و رستاخیز ازیریس است و العازار ترکیب نام های ال (خدا) و آسور را دارد. مسیح که او را از نو زنده میکند، یهوه است که مسیح بعدی یعنی عیسی را میمیراند و زنده میکند و یهوه همان جوویس یا ژوپیتر خدای رم است. ژوپیتر یا زئوس معادل آمون پدر ازیریس است و به همراه ازیریس یا همان العازار، به یک کیش قبلی اضافه شده است. این کیش، اخوت میترا در لژیون های رومی است و در نزد یونانیان، میترا نام دیگر هرمس خدای کیمیاگری و عرفان است. هرمس، در مصر، تحوت نامیده میشود و نام داود بنیانگذار رش گلوتا هم تحریفی از تحوت است. این، داود است که خطی از کاهنان از نسل العازار پسر هارون را به خط قبلی از نسل ایثامار پسر دیگر هارون اضافه میکند و درواقع دراینجا العازار همان ازیریس است که به ایثامار یا میترا اضافه شده است. تحوت، خدایی است که قدرت جادویش را در خدمت زنده کردن دوباره ی ازیریس به کار میگیرد که این، داود را در جایگاه مسیح در حال زنده کردن لازاروس نشان میدهد و البته یهوه را هم در حال زنده کردن عیسی مسیح. ایزیس باید همین جا همراه ازیریس اضافه و بعد در زمان سرکوب تمپلارها حذف و به بابل فاحشه تبدیل شده باشد. اما تصویر او در کنار پسرش هورس نوزاد یا ازیریس از نو به دنیا آمده به صورت تصویر مریم مقدس در کنار مسیح نوزاد به جا مانده است و این مریم در مقام همسر یهوه، نسخه ی دیگر مریم مجدلیه (ایزیس) در مقام همسر مسیح (ازیریس) است. ازیریس پسر آمون، مطمئنا همان عزیر است که قرآن، یهودیان را به خاطر آن که او را پسر الله میشمرند سرزنش میکند. بعد از تخریب و نوسازی یهودیت توسط کلیسای کاتولیک، اثری از چنین اعتقادی در بین یهودیان متعارف باقی نمانده است اما تداوم اعتقاد به ازیریس در بین تمپلارها نشان میدهد که تمپلاریسم، همان یهودیت سابق است. این که رهبر بزرگشان ژاک دو مولای (ملا یعقوب) نام دارد، به خاطر آن است که آنها هم دنباله ی یعقوب اسرائیل –پدر بنی اسرائیل- هستند و هم تحت امر سانتیاگو یا یعقوب مقدس حواری که حامی صلیبیون در پیروزی بر اعراب در اسپانیا و ازآنجا بر همه ی دنیا بود. تمپلارها مدعی عمل کردن به عرفان کاتارها هستند و یک دلیلش این است که در اروپای قدیم، کاتارها را با مصریان برابر میدانستند. قلعه های کاتارها در فرانسه ی جنوبی یعنی همان مرکز قدرت تمپلارها قرار داشتند. محققانی مانند هودی میکوسکی و الکسی خروستالف معتقدند که سرزمین مقدس در کتاب مقدس، برابر با فرانسه ی قرن 14 است. اگرچه تاریخ رسمی سقوط کاتارها را به قرون 13 و 14 میلادی نسبت میدهد، اما مطابق تاریخ رسمی، بعضی از قلعه های کاتاری تا قرن 17 همچنان مورد استفاده بودند و احتمالا تاریخ دقیق سقوط کاتارها و به قدرت رسیدن کلیسای تثلیثی در همان دوره است. ممکن است کاتاریسم، بقایایی از مسیحیت نخستین را در خود داشته باشد چون نزدیکی زیادی به غنوصی گری مرقیونی های اسکندریه ی مصر دارد و اگرچه بعید است کاتارها انجیل مرقس را قبول داشته بوده باشند، ولی مرقیونی های اسکندریه خود را پیرو انجیل مرقس و همچنین نامه های پولس میخواندند. مرقس حامل آموزه های پطرس یا پیتر بنیانگذار کلیسای رم شمرده میشود و این ادعا احتمالا ازآنرو است که کلیسای رم روی مکتب مرقس بلند شده و خود را پیشکسوت آن میخواند. در مقابل، تمپلارها بیشتر به یوهانیسم گرایش دارند، یعنی فرقه ی پیروان یوحنا پسرعمو و جوانترین حواری مسیح که معتقدند یوحنا و نه پطرس، جانشین برحق عیسی بوده است. البته این یک اختلاف برساخته ی بعدی است و جایی در اعتقادات کاتارها ندارد. کاتارها به مانند بودایی ها به چرخه های تناسخ اعتقاد داشتند، ولی معتقد بودند انسان بعد از 7 یا 9 دور تناسخ، از این دنیا خارج میشود. ظاهرا این منشا اعتقاد به 7 جان یا 9 جان بودن گربه است. چون گربه جانور جادوگران است و کاتارها هم اگر سلف تمپلارها دانسته شوند، قاعدتا باید پیرو جادوگری به نظر برسند. پیروزی رم بر کاتارها پیروزی رم بر مصر نیز هست. آغاز تلاقی این دو حکومت، با ژولیوس سزار رخ داد که اتفاقا فاتح گاول نیز خوانده شده است. نام ژولیوس سزار، تحرفی از ایلیوس هازار یا همان العازار یا لازاروس است. :

“france- biblical Israel”: will scarlet: stolen history: 22 sep2021 :p7-8

معمول ترین توضیح برای رواج مصری مآبی در روم، ازدواج ژولیوس سزار با کلئوپاترا ملکه ی مصر، بعد از تصرف الکساندریا یا اسکندریه پایتخت مصر است. این شهر به دلیل سکونت اشرافیت یهودی بابلی در آن، «بابل» نیز نامیده میشد و جالب این که ما در اسپانیا نیز شهری به نام الکانته (الکساندریا) داریم که در آن، محله ای به نام بابل قرار دارد. الکانته یک بندر شرقی در والنسیا و یکی از اولین صحنه های آشنایی بومیان ایبری با فنیقی ها است. الفبا و چرخ توسط فنیقی ها و از الکانته وارد شبه جزیره ی ایبری شدند. بنابراین الکانته دروازه ی مناسبی برای ورود یهودی ها به عنوان شعبه ای از فنیقی ها به اسپانیا بوده است. ایالتی به نام سالامانکا با شهری به همین نام به عنوان مرکز در اسپانیا وجود دارد که دانشگاه قدیمی معروفی دارد. معنی سالامانکا «محل سلیمان» است، نامی که ما را به یاد اورشلیم و معبدش می اندازد. در شمال اسپانیا ایالتی به نام کانتابریا یعنی کشور عبری ها (یهودیان) وجود دارد و در آن، محلی به نام اوویدو واقع است، به نام عبیدو، محلی در سودان که در آن، یهودیان، مریم مقدس را کشتند. لازم به ذکر است که استان کانتابریای کنونی، قبلا سانتاندر نام داشته و اصطلاحات کانتابریا و کانتابریایی ها در ادبیات قدیم و متون قرون وسطای متاخر، همیشه به منطقه ی خودمختار باسک در مجاورت آن اشاره داشته اند که واسطه ی انتقال اشرافیت یهود به فرانسه و حکومت فرانک است. البته کانتابریا در دوره ی اوج خود شامل سانتاندر هم میشده است ولی اهمیت نمادین نامیده شدن سنتاندر به کانتابریا در این است که این منطقه مرکز اصلی جنگ های کانتابری در دوران امپراطور اگوستوس بود که مرحله ی نهایی رومی شدن اسپانیا تلقی میشود. استوریاس و لئون هم در همین جنگ ها جزو روم شدند و شهر سالامانکا نیز توسط مهاجرینی از لئون مسکون و بعدا توسط شاهان لئون توسعه پیدا کرد. این نکته بسیار مهم است، چون تمام این نواحی جزو «کاستیل قدیم» هستند و کاستیل قدیم، توسط آخرین حلقه ی بقایای رژیم ویزیگوت-رومی در کوهستان های آستوریاس شروع شد که علیه جامعه ی غالب مور در اسپانیا مبارزه میکردند و بعد از اولین موفقیت های خود، شهر لئون را ساختند. این شهر، پایتخت پادشاهی لئون میشود ولی بعدا شهر کوچک کاستیل که در نزدیکی لئون پدید آمده است، پایتخت میشود و پادشاهی کاستیل به وجود می آید. با این همه، تمام رویدادهای منسوب به این جنگ، باید با وقایع قدیمی تر درباره ی تصرف هسته ی قدرت در این منطقه توسط رومی ها جمع آیند و با وقایعی به مراتب متاخرتر تطبیق شوند. نظم مور که لئون و کاستیل علیه آن میجنگند، درواقع نظم آراگونی است که اشرافیت یهودی بارسلونا در باسک بر سراسر شبه جزیره ی ایبری حاکم کرد پس از آن که در پرووانس فرانسه با اعقاب ژرمن اشرافیت تاتار مجار آمده از شرق متحد شد و مورها را عرب-افریقایی میشمرند چون اشرافیت یهود از شمال افریقا به اینجا نقل مکان کرد. حکومت های کاستیل و پرتغال علیه آراگون طغیان کردند. ممکن است این استقلال جویی ها جزو درگیری های سیاسی بین خاندان های آنژو و لاسکاریس باشند که بعدا بیشتر تحت عناوین به ترتیب بوربون و هابسبورگ با هم جنگیدند. روم مقدس به رهبری معنوی پاپ واتیکان، چیزی جز اسرائیل کتاب مقدس نیست که روم مقدس متاخر هابسبورگ ها در قرن 18 و اواخر قرن 17، گذشته ی آن را تصرف و به صورت یک شجره نامه ی دروغین کپی سازی کرده است. شارل سوم هابسبورگ، در قرن 18 کاستیل را تصرف کرد ولی آن به زودی به دست فیلیپ پنجم بوربون افتاد. در ادامه ی قرن، تقریبا تمام فرانسه و اسپانیا به دست بوربون ها می افتد و هابسبورگ ها بیشتر توجه خود را متوجه وین در اطریش میکنند. احتمالا اختلافات بوربون ها با پاپ و اتحادشان با عثمانی در قرن 18، زیرمجموعه ی درگیری هایشان با هابسبورگ ها است. پیروزی های آنژوها، با ظهور حجم عظیمی از متون کلاسیک که نشان میدهند دنیا قبل از قرون وسطای پاپ چه شکلی بود همراه است و در آنها میتوانید ببینید که تقریبا در همه جای دنیا، مردم، مذاهب و تعصبات و تفریحات و انگیزه های سیاسی و اقتصادی یکسانی داشته اند؛ علت نیز این است که انجمن عیسی یا ژزوئیت ها ستون پنجم فتح جهان توسط قدرت های پیروز شده اند و وظیفه دارند برای تمام دنیا، فرهنگ هایی مطابق میل اشرافیت های اروپایی ایجاد کنند. به زودی بوربون ها، هابسبورگ ها و پاپ به مسیرهای متفاوتی میروند ولی جریان تعریف تاریخ به وجود آمده تحت کنترل پنهان ترین نیروهای تغییرطلب که تا حالا از اختلافات اشراف نامدار سود میبردند و حالا کم کم آشکار میشدند، به مسیر خود ادامه میدهد.:

“the struggle amgelus (Anjou)- laskaris komnenos (habsbourg) for the control of the roman empire”: andreu marfull (2017): andreumarfull.com

بنابراین میتوان گفت کمرنگ شدن موقت تمپلارها با قدرت یافتن لاسکاریس های کومننوسی مرتبط است. آنها پیرو جریان آنجو یا آنجلوس (فرشتگان) بودند و عجیب نیست که بعدا در کشوری به نام انگلند (سرزمین فرشتگان) با اخوتی جدید به نام فراماسونری برگردند. با توجه به این که دراینجا هابسبورگ ها و پاپ متحد به نظر میرسند، پس سقوط کاتارها توسط عمال پاپ نیز همرده با سقوط تمپلارها وانمود میشود چون مانند تمام انقلاب ها این بار هم نحله های متناقض با هم متحد میشوند و در راه اهدافشان بر هم اثرگذاری میکنند؛ نحله هایی متناقض تا حد تناقض کاتارهای دشمن مادیات و اشرافیت پولپرست یهودی. با توجه به این که تجسم جهان مادی، الهه است، طبیعتا دراینجا تصویر الهه پررنگ میشود، آن هم برای ستایش. حالا شما میتوانید الهه را زنی اخلاقی به شمار آورید و به یک دنیای مادی اخلاقی فرافکنی کنید و یا برعکس، او را فاحشه ای طاغی مجسم کنید و بر دنیایی ضد اخلاقی فرافکنی کنید. طبیعتا این دومی بیشتر به نفع اشرافیت های مال اندوز است چون با ارزش هایی که چنین جامعه ای را رهبری میکنند، فقط اشراف هستند که میتوانند با پول و ارعاب، همه ی چیزهای مادی و بیشتر انسان ها را بخرند و بنابراین فقط آنها خدا میشوند. بعد برای این که بقیه ی مردم، از شدت احساس کمبود شورش نکنند، با رسانه ها نسخه های انسانی الهه ی طاغی را تا میتوانند تکثیر میکنند تا یک سری مرد با درآوردن ادای شوالیه هایی که تمپلارهای مدرن سنگ تداوم راهشان را به سینه میزنند، آنها را به جای الهه تصاحب کنند و چون در این بازی همه چیز دروغ است، تنها ارزش ظاهرا متضاد با پول پرستی یعنی شوالیه بازی هم مرتبا در مقابل پول پرستی شکست میخورد بخصوص ازآنرو که الهگان قلابی به گونه ای ساخته میشوند که اغلب فقط در مقابل برق پول اشراف مزبور دست از طغیان بردارند. اثر دنیایی که ایجاد شده است، هنوز برای برخی، یادآور یک فاجعه ی زیست محیطی از سمت زمین و آسمان است، درست مثل پیشگویی های آخرالزمانی، همانطور که در این شعر از فریدون مشیری میبینیم:

«کودکی که تازه دیده باز میکند/ یک جوانه است/ گونه های خوش تر از شکوفه اش/ چلچراغ تابناک خانه است/ خنده اش بهار پرترانه است چون میان گاهواره ناز میکند/ ای نسیم رهگذر/ این جوانه های باغ زندگی/ این شکوفه های عشق/ از سموم وحشی کدام شوره زار/ رفته رفته خار میشوند؟/ این کبوتران برج دوستی/ از غبار جادوی کدام کهکشان/ گرگ های هار میشوند؟»

فرهنگسازی سیاسی دیزنی و آشکارگی مجدد تبختر اشرافی در دموکراسی امریکایی

مطلب از: پویا جفاکش

جورج سوروس با خوشوقتی تمام گفته است وقایع 11 سپتامبر یک «دیدگاه تحریف شده» نسبت به برتری آمریکا را تجدید کرد که به قول او: «از آنجایی که ما قوی تر از دیگران هستیم، باید بهتر بدانیم و حق را در کنار خود داشته باشیم.» هنری گیروکس و گریس پولاک از دانشگاه مک ماستر امریکا، این گفته ی سوروس را با رشد ناسیونالیسم جنگجوی امریکایی پس از 11 سپتامبر تطبیق میکنند و آن را در عملکرد دیزنی از زمان سقوط شوروی و رودررویی امریکا با مسلمانان پس از آن قابل مرحله یابی میبینند؛ این که امریکایی ها در این مدت، از بدو تولد، تصویر کلیشه ای قهرمان ملی و دشمن خارجی را چطور با دیدن تولیدات دیسنی در خود نهادینه کردند. مقاله ی این دو با مشخصات:

Disney, militarization and the national security state after 9/11: by Henry A. Giroux and Grace Pollock: truth out: 23aug2011

را قبلا به دلایلی در مقاله ی کلیسای تمپلارها: اسلام اروپایی، اجنه ی تخت جمشید و جوکر در وبلاگ «انسان و جهان» معرفی کرده ام. امروز دارم بخش دیگری از این مقاله ی طولانی را برایتان فارسی میکنم تا از زاویه های جدیدی به قضیه نگاه کنیم:

« واقعیت غالباً نادیده گرفته شده ی زیربنای منشأ دیزنی به‌عنوان نماد سرگرمی فرهنگی، باید ما را بیش از پیش مراقب هشدار جانت واسکو مبنی بر اینکه دیزنی خوانش‌های ترجیحی فیلم‌های انیمیشن و تصویر برند خود را تا حدی رمزگذاری می‌کند که "یکی از شگفت‌انگیزترین جنبه‌های پدیده ی دیزنی، درک مداوم و یکنواخت ماهیت «دیزنی» است." با توجه به تمایل دیزنی برای ایفای نقش آشکار آموزشی در طول جنگ جهانی دوم، چندین منتقد یک فیلم جدیدتر دیزنی، علاءالدین (1992)، خاطرنشان کردند که زمان تولید و اکران فیلم با تلاش های نظامی ایالات متحده در جنگ خلیج فارس همزمان شده است. به گفته ی کریستین استانینگر ، علاءالدین ، «فیلمی تبلیغاتی برای امپریالیسم غربی» است که «ناکارآمدی فرضی سنت‌های خاورمیانه و نیاز به مداخله ی آمریکا را نشان می‌دهد.» dianne Sachko Macleod این نقد را یک قدم فراتر می برد و پیوندی را بین دیزنی و "احیای کلیشه های استعماری بریتانیا و فرانسه در مورد بازرگانان، متعصبان و زیبارویان عرب" و "انبار تصاویر نژادی و فرهنگی" که توسط پنتاگون برای توجیه جنگ استفاده می شود پیشنهاد می کند. مکلئود خاطرنشان می کند که صرف نظر از نیات فیلمسازان، این فیلم تأثیر کلی «به افسانه های آمریکایی آزادی و بی گناهی در زمان شور ملی گرایی» داشت. سایر ارتباطات بین فیلم و جنگ اول عراق چندان ظریف نیست: علاوه بر قرار دادن علاءالدین در شهر خیالی «اگرابه»، وزیر بزرگ شرور جعفر را شبیه ترکیبی از صدام حسین و آیت الله خمینی می کند، در حالی که دو قهرمان جوان، علاءالدین و یاسمین، نه تنها آمریکایی به نظر می رسند - انیماتورهای دیزنی به طور عمومی اعلام کردند که علاءالدین از تام کروز الگوبرداری شده است - بلکه همانطور که برندا آیرس پیشنهاد می کند، قهرمانی خود را با «مقابله (و تغییر) قوانین عربی و سنت دینی اسلامی» اثبات میکنند. در حالی که تشخیص انگیزه های واقعی انیماتورهای دیزنی غیرممکن است، به همان اندازه غیرممکن است که زمینه ی فرهنگی ای را که مردم آمریکا در آن به علاءالدین نگاه می کردند، نادیده گرفت. در زمان اکران فیلم، رسانه های مسلط به شدت تصاویر مشابهی از رهایی از سنت های وحشیانه را تبلیغ می کردند تا " حق مداخله در سیاست خاورمیانه " برای آمریکا را توجیه کنند. اینکه چگونه تصمیم دیزنی در می 2004 برای جلوگیری از توزیع فیلم فارنهایت 11/9 مایکل مور توسط بخش Miramax خود ممکن است به عنوان یک حرکت غیرسیاسی واجد شرایط باشد، نامشخص است. در آن زمان، یکی از مدیران ارشد اعلام کرد که "به نفع هیچ شرکت بزرگی نیست که وارد یک نبرد سیاسی حزبی شدید شود." نه تنها تعدادی از مدیران ارشد دیزنی به عنوان مشارکت کنندگان کمپین در دولت جورج دبلیو بوش شناخته شده بودند ، بلکه گزارش شد که مایکل آیزنر ، مدیرعامل آن زمان، گفته بود که هرگونه انتقاد از دولت بوش ممکن است معافیت‌های مالیاتی که دیزنی برای پارک موضوعی، هتل‌ها و دیگر سرمایه‌گذاری‌هایش در فلوریدا دریافت می‌کند را به خطر بیندازد، جایی که جب، برادر آقای بوش، فرماندار آن است. Miramax به طور خصوصی برای خرید فیلم مور و توزیع آن به طور مستقل اقدام کرد و در سال 2005، بنیانگذاران Miramax، هاروی و باب واینستین ، قرارداد خود را با دیزنی تمدید نکردند. همانطور که در بالا اشاره شد، تمایل ادعایی شرکت به ماندن در خارج از سیاست با واقعیت الگوی تاریخی مداخله ی دیزنی در مسائل سیاسی در تضاد است. بنابراین تعجب آور نیست که در پی موفقیت بی سابقه ی مستند 11سپتامبر مور، دیزنی/ای بی سی تصمیم گرفت روایت خود را از وقایع منتهی به حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001 تهیه کند. مینی سریال 40 میلیون دلاری با عنوان The Path to 9/11 ، که در ابتدا به عنوان یک مستند درام «بر اساس گزارش کمیسیون 11 سپتامبر» بعداً به عنوان «داستان واقعی رسمی» تبلیغ شد، یک حرکت سیاسی آشکار از سوی دیزنی/ای‌بی‌سی بود. علاوه بر این، Scholastic، Inc.، شریک توزیع آموزشی Disney/ABC، صد هزار نامه به معلمان دبیرستان در سراسر ایالات متحده فرستاد و آنها را تشویق کرد تا از "مسیری به 11 سپتامبر" در برنامه ی درسی کلاس استفاده کنند بلکه راهنماها را به مطالعه ی آنلاین هدایت کند. این مینی سریال توسط نویسنده ی محافظه کار خود به نام سیروس نورسته به عنوان "روایت عینی از وقایع 11 سپتامبر "نامیده شد، اما به دلیل نمایش حزبی از وقایع و بازیگران با انتقاد شدید روبرو شد. The Path to 9/11 ، به کارگردانی دیوید کانینگهام، فیلمساز مسیحی، اعضای دولت بیل کلینتون را کاملاً بی کفایت نشان می دهد، که بارها فرصت های دستگیری اسامه بن لادن را نادیده گرفته و هشدارهای مربوط به حمله ی اولیه را قبل از 11 سپتامبر 2001 نادیده گرفته اند. هنگامی که پیش از پخش در تلویزیون برای تعدادی منتخب از منتقدان فیلم نمایش داده شد، این مینی سریال با تردید و خشم مورد استقبال قرار گرفت، نه صرفاً از سوی دموکرات ها و حامیان کلینتون. رابرت کرسی ، یکی از مقامات ارشد مبارزه با تروریسم در دولت های کلینتون و جورج دبلیو بوش، استدلال کرد که صحنه ای که دولت کلینتون از تعقیب بن لادن امتناع کرده بود، "چیزی مستقیماً از دیزنی و سرزمین فانتزی و در واقع اشتباه است. و این شرم آور است." نزدیک به صد هزار نفر از خوانندگان مجله ی اینترنتی Think Progress نامه های اعتراض آمیزی به رابرت ایگر ، رئیس و مدیر عامل شرکت والت دیزنی ارسال کردند و اعلام کردند که فیلم به اشتباه، مسئولیت اصلی حملات 11 سپتامبر را برعهده ی دولت کلینتون می گذارد و در عین حال شکست های دولت بوش را سفید می کند." به گفته ی تام شیلز که برای واشنگتن پست می نویسد، این مینی سریال به عنوان "حمله به حقیقت" شناخته می شود. شیلز افزود، "به طور اشتباهی، مدیران ABC زمانی که نسخه های اولیه را در اختیار محافظه کاران سیاسی مانند راش لیمبو قرار دادند، اما نه برای دموکرات هایی که طبق گزارش ها درخواست مشابهی داشتند، صحت فیلم خود را مورد تردید قرار دادند... دموکرات ها حق دارند به هر محصولی از شرکت والت دیزنی محافظه‌کار مشکوک باشند." گروهی از مورخان دانشگاهی به رهبری آرتور ام. شلزینگر نامه ای به ABC ارسال کردند و از شبکه خواستند: "پخش برنامه را متوقف کنید و از دادن اطلاعات نادرست به آمریکایی ها در مورد تاریخ خود جلوگیری کنید." این فیلم تعدادی روایت کلیشه ای از "دولت بزرگ" و بی کفایتی بوروکراتیک را ارائه می دهد و مقاماتی را که کاغذ فشار می دهند در لحظات حساس به طرز تاسف باری بی تصمیم به تصویر می کشد، در درجه ی اول به این دلیل که آنها بیش از حد منفعت طلب هستند بطوریکه نمی توانند گردن خود را روی خط بکشند. به عنوان مثال، کلینتون نمی‌خواهد دستورات نظامی علیه القاعده صادر کند، زیرا او بیش از حد نگران تأثیر چنین تصمیم‌هایی بر نظرسنجی‌ها است، یعنی زمانی که درگیر برخورد با پیامدهای ناشی از رسوایی مونیکا لوینسکی است. در یک صحنه، ژنرال احمد شاه مسعود ، رهبر ائتلاف شمال افغانستان، که منتظر تایید آمریکا برای تعقیب بن لادن است، با لحنی تمسخر آمیز می پرسد: "آیا مردانی در واشنگتن باقی مانده اند؟" در مقابل، افرادی که روی زمین کار می‌کنند و دستورات و دستورات مافوق خود را زیر پا می‌گذارند، مایلند "گرما را تحمل کنند." بنابراین، ظاهراً جورج دبلیو بوش نیز همینطور است ، که قاطعیت او در دادن دستور حمله به ارتش پس از حملات 11 سپتامبر واقعاً به عنوان نقطه ی اوج کل مینی سریال عمل می کند. می توان تصور کرد که حامیان سیاسی بوش در حین باز شدن این صحنه تشویق می کنند: در نهایت، آنها می توانند مطمئن باشند که یک مرد واقعی در واشنگتن وجود دارد. در همین حال، چندین مامور گمرکات اف‌بی‌آی و ایالات متحده ماهیت «نوع جدید جنگ» را که علیه آمریکا به راه انداخته شده است، تشخیص می‌دهند و توسل آنها به پروفایل‌های نژادی و جاسوسی داخلی در فیلم موجه به نظر می‌رسد. به عنوان مثال، در یک گفتگوی کوتاه، یکی از ماموران FBI می گوید: " آمریکایی‌ها حق دارند از جاسوسی داخلی محافظت شوند" و قهرمان اصلی فیلم، جان اونیل، مامور ضدتروریسم FBI (با بازی هاروی کایتل) پاسخ می‌دهد: «آیا آنها حق دارند توسط تروریست‌ها کشته شوند؟» افراد قهرمانی مانند اونیل مایلند از «نوار قرمز» عبور کنند و در تضاد کامل با سیاستمدارانی که بیش از حد نگران افکار عمومی هستند تا در برابر فشارهای «صحت سیاسی» سر فرود نیاورند قرار دارند. مقامات غیرهمکار سیا که با حسادت از اطلاعات محافظت می کنند، در حالی که بی خیال از قوانین منسوخ فدرال که از حقوق افراد محافظت می کند، پیروی نمی کنند. مقامات و کارگران کاملاً تصادفی امنیتی که ترجیح می دهند اعضای مشکوک مردم را آرام کنند تا اینکه با وضعیتی مواجه شوند که ممکن است آنها را دچار درگیری کند. و این همه ی ماجرا نیست. این فیلم خونسردی قضاوت‌های زیرکانه ی جان اونیل را با غیرمنطقی بودن زنان تحت فشار عاطفی، مانند سفیر در یمن، باربارا بودین (پاتریشیا هیتون) و غیرت متعصبانه ی تروریست‌ها، مقایسه می‌کند. در واقع، بسیاری از شخصیت‌هایی که نماینده ی تروریست‌ها هستند، مانند محمد عطا (مارتین برودی) و رمزی یوسف (نبیل الواهابی) در همان نگاه خیره‌شده، سبیل‌های پرزرق و برق، و پوست تیره‌ای که توسط هیتلر در فیلم‌های تبلیغاتی دیزنی در جنگ جهانی دوم به نمایش گذاشته شده بود، اشتراک دارند. در حالی که ممکن است بیننده دیالوگ های بیهوده، منطق مغالطه آمیز، ملودرام، و ساختار روایی ضعیف را نادیده بگیرد، نادیده گرفتن استفاده ی فیلم از کلیشه های نژادپرستانه و جنسیتی برای مشروعیت بخشیدن به همه ی استانداردهای ابلهانه ی جناح راست افراطی عملا غیرممکن است. ایدئولوژی و مهمتر از همه، خودنمایی کاملا فریبنده ی فیلم به عنوان یک تصویر تاریخی دقیق از رویدادها باقی مانده است. حتی هاروی کایتل، بازیگر اصلی فیلم، قبل از پخش این مینی سریال به یک مصاحبه گر CNN گفت:

"من در مورد برخی رویدادها سؤالاتی داشتم - مطالبی که در مسیر 11 سپتامبر به من داده شد و سؤالاتی در مورد آنها مطرح کردم... همه ی حقایق درست نبودند. . . . شما نمی توانید از خط درهم آمیختگی رویدادها به تحریف رویداد عبور کنید. خیر، جایی که ما چیزی را تحریف کردیم، اشتباه کردیم و باید اصلاح شود. با درگیر شدن مردم در داستانی که قرار است ببینند، می توان آن را اصلاح کرد."

در پاسخ به بحث و جدل پیرامون The Path to 9/11 ، Scholastic، Inc. اعلام کرد که راهنمای مطالعه ی آنلاین آن با "استانداردهای بالای شرکت برای برخورد با مسائل بحث برانگیز" مطابقت ندارد و با مواد جدیدی جایگزین می شود که بیشتر بر روی آنها تمرکز می کند: سواد رسانه ای و تفکر انتقادی. ABC همچنین به اعتراضات با پخش سلب مسئولیت در مورد نمایش "تخیلی" سریال کوتاه در حالی که یک نسخه ی حداقل ویرایش شده را در 10 و 11 سپتامبر 2006 پخش می کرد، پاسخ داد. اما تصمیم نسبتاً غیرقابل توضیح ABC برای پخش بدون تبلیغات - که متضمن ضرر 40 میلیون دلاری بود - باعث شد توهم نزدیک‌تر بودن فیلم به زندگی واقعی، به وجود آید، حتی اگر این تصور را منتقل نکند که این یک اعلامیه ی خدمات عمومی است. مهم‌تر از همه، پخش برنامه‌ای که در شب دوم پخش شد با یک وقفه ی استراتژیک - خطاب به ملت جرج دبلیو بوش - که یک روزنامه‌نگار را بر آن داشت تا به «هم‌زمانی موضوعی» توجه کند، زیرا سخنرانی رئیس‌جمهور خواستار حمایت مستمر از جنگ شد. ترسناک تر از این، هم افزایی سیاسی پیشنهاد شده توسط ترکیب جناح راست "مسیری به 11 سپتامبر" و سخنرانی بوش همانطور که بوش درخواست کرد است. هم افزایی یک استراتژی بازاریابی سود محور است که برای شرکت بزرگی مانند دیزنی به هیچ وجه ناآشنا نیست. قرار است آمریکایی ها تهدید مداوم تروریسم و ​​ضرورت اقدام پیشگیرانه را به عنوان تنها راه محافظت از "پیشبرد آزادی و دموکراسی به عنوان جایگزین بزرگ برای سرکوب و رادیکالیسم" به رسمیت بشناسند. وقتی در متن فیلم قرار می‌گیریم، موفقیت بوش را می‌توان بر حسب چگونگی موفقیت تصمیم‌های پس از 11 سپتامبر توسط دولتش در جایی که دولت کلینتون ظاهراً شکست خورده بود، سنجید. علاوه بر این، کنار هم قرار دادن به موقع به فیلم اجازه داد تا از ارائه ی سخنرانی در مورد دغدغه‌های سیاسی موضوعی و واقعاً موجود، روکش بیشتری از اصالت به دست آورد، در حالی که فیلم به نوبه ی خود تصاویر و نقاط مرجع معتبری را برای شنوندگان ارائه می‌کرد که سعی می‌کردند با سخنان بسیار لفاظانه -استفاده ی ارجاعی از زبان مشخصه ی سخنرانی بوش است- اغلب خود، درگیر شوند. بعلاوه، محو شدن واقعیت و تخیلی که در فیلم تجسم یافته بود، قدرت اسطوره ای یا نمادین ناشی از روایت گسترده را به گفتار می بخشید، و عظمت سخنرانی ریاست جمهوری به فیلم اقتدار می بخشید. به عنوان زمینه ای برای سخنرانی بوش، مسیر 11 سپتامبر تلاش کرد تا به برخی از مشکلات در اجرای قانون و حاکمیت که قبل از حملات تروریستی 11 سپتامبر بود، اشاره کند، اما ماهیت نقد - اگرچه به عنوان عینی و ظاهری ارائه شد. همه چیز فراگیر - هرگز از انتقاد از افراد خاص به خاطر نارسایی های شخصیتی آنها فراتر نمی رود. با این حال، این فیلم هوشمندانه‌تر بود، زیرا نشان‌دهنده ی شکاف‌های فرضی در سیستم بود و از اتخاذ موضع سخت‌گیرانه دفاع می‌کرد، اما هیچ جایگزین مشخصی ارائه نکرد. با انجام این کار، فیلم این را به بوش واگذار کرد تا به عنوان قهرمان نهایی ظاهر شود و فضایی را برای توصیف به موقع اقداماتی که از 11 سپتامبر آغاز شد باز می کند:

"ما وزارت امنیت داخلی را ایجاد کرده ایم. ما دیواری را که مجریان قانون و اطلاعات را از اشتراک گذاری اطلاعات باز می داشت، فرو ریختیم. ما تدابیر امنیتی را در فرودگاه‌ها، بنادر و مرزهای خود تشدید کرده‌ایم و برنامه‌های جدیدی برای نظارت بر سوابق بانکی و تماس‌های تلفنی دشمن ایجاد کرده‌ایم."

ه لطف کار سخت مجریان قانون و متخصصان اطلاعاتی، ما هسته های تروریستی را در میان خود شکستیم و جان آمریکایی ها را نجات دادیم."
اگر راه منتهی به 11 سپتامبر یک دیدگاه روایی واحد («مسیری» طی شده) را به عنوان «حقیقت» خطاناپذیر ارائه می‌کرد، سخنان بوش، با نوع مشابهی از اعتماد مذهبی، نیز مسلم می‌گرفت که تنها یک مسیر از پیش تعیین‌شده می‌تواند تضمین کند. ملت از تهدید تروریستی فیلم یا سخنرانی بوش در هیچ نقطه ای نشان نمی داد که وضعیت به اندازه ای پیچیده است که نیاز به بررسی چندین مسیر ممکن باشد. در واقع، هر دو روایت امکان زیر سؤال بردن اثربخشی تدابیر امنیتی تأیید شده و ایجاد شده را مسدود کردند. سؤالات دشوار - مانند اینکه آزادی تا چه حد باید محدود شود تا تأمین شود یا انواع فداکاری‌های «امنیت ملی» - به سادگی به نفع این پیام نادیده گرفته شد که آمریکایی‌ها باید هر کاری که لازم است برای شکست دادن «دشمن» انجام دهند. باورش سخت است که بی اهمیت جلوه دادن مسائل پیچیده پیرامون تروریسم و ​​جنگ در عراق در مسیر 11 سپتامبر و سخنرانی بوش تقریبا بتواند از اعتراض عمومی تنها پنج سال پس از حوادث هولناک 11 سپتامبر 2001 فرار کند. به استثنای رضایت عمومی که مردم به The Path to 11/9 ابراز داشتند، واکنش دیگر از سوی گروهی از دانشجویان کالج ایتاکا بود که به پذیرش کمک مالی خصوصی توسط کالج از طرف رابرت ایگر اعتراض کردند به این دلیل که The Path to 11/9 به عنوان درام مستند، در واقع نمایش فاحش تعصب رسانه ای بود. دانشجویان استدلال کردند که، "پذیرفتن پول دیزنی پیام اشتباهی در مورد اهمیت عینیت به دانش آموزان روزنامه نگاری و ارتباطات مدرسه ارسال می کند." اگرچه سخنگوی دیزنی در پاسخ به معترضان دانشجویی با آنها تماس گرفت. پگی آر. ویلیامز، رئیس کالج ایتاکا، "افرادی که نمی توانند بین واقعیت و تخیل تمایز قائل شوند" به نگرانی های دانشجویان اطمینان داد و به آنها اطمینان داد که کمک مالی ایگر "هیچ تاثیری بر دیزنی نمی گذارد... تصمیمات از خود برنامه ی درسی ما هستند." اگرچه دیزنی مطمئناً هیچ اشتباهی را اعتراف نمی کند، اما به طور غیرمعمول و واضح تصمیم گرفته است که The Path to 9/11 را روی DVD نفروشد - به دلیل مخالفت با انتظارات هر دوی کسانی که تصور می کردند این شرکت تلاش می کند هزینه های ساخت مینی سریال و گروه های جناح راست پر سر و صدایی را جبران کند که همچنان از نمایش فیلم از رویدادهای منتهی به 11 سپتامبر حمایت می کنند. همانطور که فیلم‌هایی مانند علاءالدین و مسیر 11 سپتامبر نشان می‌دهند، شرکت والت دیزنی توانایی چشمگیری در بازنگری داستان‌های کم و بیش آشنا دارد و مسائل را به روز می‌کند تا آنها را در زندگی مردم طنین‌انداز کند. لحظه ی فعلی

این است که چگونه دیزنی نه صرفاً فرار، بلکه شیوه ای برای ارتباط با شرایط واقعی وجودشان را به مخاطبان ارائه می دهد که باعث می شود فیلم های دیزنی به چنین نیرویی طولانی مدت و نیرومند در فرهنگ عامه ایالات متحده و جهان تبدیل شوند. همانطور که لوئیس مارین در مورد نقش فرهنگی قدرتمند پارک های موضوعی دیزنی پیشنهاد می کند، دیزنی هر دو را نشان می دهد:.

"چه بیگانه و چه آشنا: آسایش، رفاه، مصرف، پیشرفت علمی و فناوری، ابرقدرت و اخلاق."

مهمتر، مارین اضافه می کند، "اینها ارزش هایی هستند که با خشونت و استثمار به دست می آیند؛ [در فرهنگ دیزنی] تحت نظارت قانون و نظم مطرح می شوند."

چارچوب مارین به ویژه برای درک فیلمی مانند The Incredibles به عنوان واسطه در "رابطه ای خیالی که گروه های مسلط جامعه آمریکا با شرایط واقعی زندگی خود، با تاریخ واقعی ایالات متحده و با فضای خارج از مرز آن حفظ می کنند" عمل میکند. در دنیای پس از 11 سپتامبر، شگفت‌انگیزان ، برنده ی جایزه ی اسکار ، نه تنها نیاز به بازپس‌گیری هویت «ابرقدرت» را به‌عنوان یک ویژگی اصلی آمریکایی، بلکه به تشخیص اینکه خاک آمریکا از تهدید حملات خشونت‌آمیز مصون نیست، به خانه می‌آورد. در پاسخ به نیروهایی که آمریکا را تهدید می کنند - در داخل، تضعیف عزم ابرقهرمانی در مواجهه با بوروکراسی بیش از حد، بدبینی عمومی و پایبندی بی فکر به قانون؛ و در خارج، دشمنانی که خشم کودکانه‌شان از «سوپر» نبودن، منجر به یک کارزار نسل‌کشی علیه همه چیز «فوق‌العاده» می‌شود، حتی تا حدی که مردم بی‌گناه را به وحشت انداخته است - فیلم با درجه ی PG خشونت را به عنوان ابزاری برای ایجاد یک برند جدید قانون و نظم تحریم می‌کند. اگرچه این فیلم به خانواده ی هسته‌ای به‌عنوان منبع امنیت و قدرت آمریکا گوش می‌دهد، اما با تأکید بر نظم طبیعی که در آن اقتدار و قدرت در دستان معدود رهبران قدرتمند باقی‌مانده در آمریکا است، از روایت‌های گذشته فاصله می‌گیرد، در حالی که بقیه ی ما باید «متوسط ​​بودن» اجتناب ناپذیر خود را به درستی تشخیص دهیم. این پیام کلی به ویژه با توجه به رویدادهای پس از 11 سپتامبر، زمانی که ایالات متحده شاهد استبداد فزاینده در سراسر فرهنگ بزرگتر بود، نگران کننده است. برخی از پیامدهای واکنش آمریکا به حملات تروریستی غم انگیز، تحمل عمومی برای استفاده از خشونت و زور پیشگیرانه، کنترل رسانه ها، ظهور قدرت سرکوبگر دولتی، نظامی شدن در حال گسترش، و صنعت نظارت و امنیت پر رونق بوده است. در حال حاضر حتی در مدارس دولتی استقبال می شود. و این تنها برخی از پیامدهای شناخته شده است: بسیاری از تأثیرات سیاست های دولت بوش هنوز در حال آشکار شدنند. در سال 2009، پرزیدنت باراک اوباما دستور انتشار یادداشت های فوق محرمانه ی دولت بوش را صادر کرد که استفاده ی سیا از شکنجه علیه مظنونان ترور را تایید می کرد. یک سال قبل، دیوید بارستو ، خبرنگار نیویورک تایمز، گزارشی از تحلیلگران نظامی «مستقل» نوشت که در شبکه های تلویزیونی ظاهر شدند تا افکار کارشناسانه و عینی خود را از جنگ در عراق آگاه کنند (بسیاری از آنها ژنرال های بازنشسته ارتش بودند و روابط مستقیمی با شرکت هایی که خواستار قراردادهای نظامی دولتی بودند داشتند). معلوم شد که پنتاگون در پشت پرده، تحلیلگران نظامی را راهنمایی می‌کند تا با تبانی آشکار شبکه‌های رسانه‌ای ایالات متحده، از جمله ABC، که در بررسی، یا به سادگی نادیده گرفته شده بود، «عملکرد دوران جنگ» دولت بوش را به طور مطلوب نشان دهند. این رسوایی علاوه بر زیر سوال بردن سلامت ژورنالیستی رسانه، باعث شد به نظر برسد که دستگاه روابط عمومی دولت بوش با راه‌اندازی یک کمپین بازاریابی که به دقت برای حفظ وجهه ی عمومی خود طراحی شده بود، نشانه‌های خود را از شرکت‌هایی مانند دیزنی گرفته است. همچنین کنترل مخفیانه ی دسترسی به اطلاعات و محدود کردن گفتمان عمومی، همه به منظور فروش احساس امنیت به مردم آمریکا بوذه است. به گفته استیون واتس:

" تاکید بر کنترل گفتار عمومی و فضاهای عمومی - بدون اشاره به حکومت استبدادی، رازداری و جلب امنیت - برای دیزنی که پارک های موضوعی آن است، چیز جدیدی نیست ."

"با غوطه ور کردن بازدیدکنندگان در یک محیط کاملاً کنترل شده، مرز بین خیال و واقعیت را محو کنید."

دیزنی لند ظاهراً فضای مفیدی برای نظارت است و والت دیزنی به FBI پیشنهاد "دسترسی کامل" به امکانات دیزنی لند در دهه 1950 برای "استفاده در ارتباط با مسائل رسمی و برای اهداف تفریحی" را داد. در واقع، توسعه ی یک رابطه ی صمیمانه بین والت دیزنی و مدیر اف بی آی، جی. ادگار هوور، اکنون نه تنها در رابطه با ضد کمونیسم پرشور والت دیزنی، بلکه در پرتو افشاگری های " یک خبرچین مخفی برای دفتر لس آنجلس دفتر تحقیقات فدرال" مبنی بر این که او ممکن است در این صحنه حضور داشته است، بهتر درک شود. مطمئناً، همانطور که واتس نشان می دهد، مشخص است که دیزنی به عنوان یک مامور ویژه ی FBI منصوب شد تا حدی به دلیل تمایل او به ریشه کن کردن آژیتاتورهای به اصطلاح کمونیست از صنعت فیلم. اخیراً، اریک اسمودین خاطرنشان می کند که شرکت دیزنی همچنان "علاقه مند به ساخت نظارت به عنوان سرگرمی" است، همانطور که با بازاریابی محصولاتی مانند عروسک میکی موس با چشمانی درخشان در تاریکی که کودکان در خواب را به نفع خود روشن می کند، علاقه مند است. شگفت‌انگیزان ، با جذابیت پیچیده‌اش برای سطوح مختلف مخاطب، تحسین بی‌نظیری از منتقدان فیلم دریافت کرد، منتقدانی که نه تنها زیبایی‌شناسی و انیمیشن پرجزئیات آن را تحسین می‌کردند، بلکه «شوخ طبعی» آن را نیز تحسین می‌کردند. با این حال، اکثر منتقدانی که «حاشیه ی خشم فکری» را مشاهده کردند، روی سی دقیقه ی اول فیلم تمرکز کردند که در آن شخصیت اصلی، آقای شگفت‌انگیز (با صدای کریگ تی. نلسون)، مجبور می‌شود هویت ابرقهرمانی خود را به عنوان یک شخصیت پنهان کند. نتیجه نارضایتی عمومی و مجموعه ای از دعاوی قضایی (او پس از نجات یک مرد انتحاری به نام Sansweet که ادعا می کرد آقای Incredible "مرگ [خود] را خراب کرده است" مورد شکایت قرار می گیرد). در حالی که "شهروندان متوسط" اکنون اعلام می کنند که "قهرمانان متوسط" می خواهند، آقای شگفت انگیز، همسر ابرقهرمان او، Elastigirl/Helen (Holly Hunter)؛ و فرزندانشان به خانواده ی پار میانه‌رو تبدیل می‌شوند و سعی می‌کنند با سرکوب ابرنیروهای خود یک سبک زندگی معمولی حومه ی شهر را حفظ کنند، در آن چیزی که یکی از منتقدان پیشنهاد می‌کند «جامعه ی مشکوکی که قطعاً پایین‌تر از پار» است. همانطور که توسط یک نقد فیلم Boston Globe پیشنهاد شده است، شغل باب پار در اتاقک به عنوان یک تنظیم کننده ی ادعا در Insuricare به گونه ای طراحی شده است که تداعی کننده ی همذات پنداری با "بلوزهای میانسالی که توسط مخاطبان احساس می شود" باشد. اما بسیاری از منتقدان، در انتخاب برجسته کردن نقد فیلم از انطباق حومه‌ای و حرص و آز شرکت، پیام اصلی فیلم را اشتباه می‌خوانند یا نادیده می‌گیرند، پیامی که صرفاً باعث شناسایی هویت یک روزنامه‌نگار روزنامه یا دانشگاهیان نمی‌شود: در واقع، افراد عادی که به اشتباه شناسایی می‌کنند زوال ابرقهرمانان و بی ارزش کردن آنها بدترین تهدید برای جامعه است. شرور فیلم، بادی معروف به سندرم (جیسون لی)، به عنوان "طرفدار شماره ی یک" آقای شگفت انگیز شروع می شود، اما سپس از مرز بین تحسین و تقلید عبور می کند. وقتی بادی ادعا می‌کند که فن‌آوری بوت موشکی او را قادر می‌سازد بدون اینکه با ابرنیروها متولد شود، "فوق العاده" باشد، درگیری ایجاد می‌شود. وقتی بادی توسط آقای Incredible که ترجیح می دهد "به تنهایی کار کند" طرد می شود، آسیب روانی، عملکرد او را با هدف ایدئولوژیک به شرارت تبدیل می کند: ارائه ی فناوری، "تا همه بتوانند ابرقهرمان شوند... و وقتی همه فوق العاده باشند، هیچ کس نخواهد بود." ارتباط بین بادی و تصویر رسانه‌های مسلط از تروریست‌های بین‌المللی چندگانه است: علاقه‌اش به تخریب یک ابرقدرت، توسعه ی سلاح‌های پیشرفته، خشم خودشیفته‌اش، هدف ایدئولوژیکی‌اش، و آنچه که به وضوح طنین‌انداز می‌شود، برنامه‌اش برای کسب قدرت با پرتاب یک هواپیما در منهتن، روی مردمی ترسناک. در یک نقطه، بادی حتی به آقای شگفت انگیز می گوید::

"حالا شما به من احترام می گذارید، زیرا من یک تهدید هستم... معلوم شد که افراد زیادی، کل کشورها، خواهان احترام هستند."

با توجه به قضاوت قاطع فیلم درباره ی بادی/سندرم - او در حین تلاش برای ربودن بچه ی پار توسط یک توربین جت تکه تکه می شود - درک اینکه چگونه می توان پیام فیلم را تفسیر کرد، همانطور که یکی از منتقدان پیشنهاد می کند، به عنوان توانمندسازی بینندگان برای تشخیص این موضوع، دشوار است.:

"هویت های مخفی که همه ما ی در قلب خود نگه می داریم."

حتی اگر خوانش تمثیلی از شگفت‌انگیزان را بسط دهیم و استدلال کنیم که همه ی آمریکایی‌ها فوق‌العاده هستند، نمی‌توان اعتبار صریح فیلم از سلسله مراتب اجتماعی در امتداد خطوط اولیه را حذف کرد. در سرتاسر فیلم، وضعیت اسفبار این خانواده ی فوق العاده با برتری آنها ارتباط تنگاتنگی دارد. داش (اسپنسر فاکس) پسر شگفت‌انگیزان که از اینکه نمی‌تواند سرعت خود را در مسابقات ورزشی مدرسه نشان دهد ناامید شده است، در کلاس چهارم خود با شوخی با معلمش رفتار می‌کند. داش تحسین پدرش را برانگیخت، اما فکر جشن فارغ‌التحصیلی برای دانش‌آموزان کلاس چهارم باعث می‌شود که آقای شگفت‌انگیز منفجر شود.:

"این روان پریشی است! آنها مدام راه های جدیدی برای جشن گرفتن متوسط ​​بودن ایجاد می کنند، اما اگر کسی واقعا استثنایی باشد..."

بعداً در فیلم، Elastigirl به دختر ویولت (سارا وول) اطمینان می دهد:.

"هویت شما با ارزش ترین دارایی شماست... شک و تردید تجملی است که ما دیگر نمی توانیم بپردازیم. شما بیش از آنچه که تصور می کنید قدرت دارید. فکر نکنید. نگران نباشید. اگر زمانش برسد، می دانید چه چیزی در خون شما است."

همانطور که AO Scott با زیرکی در بررسی نیویورک تایمز تشخیص می دهد، فیلم استدلال می کند:

"برخی افراد دارای قدرت هایی هستند که دیگران ندارند، و سلب حق اعمال آن قدرت ها یا امتیازاتی که با آنها همراه است، نادرست، بی رحمانه و از نظر اجتماعی مخرب است."

فوق العاده" بودن در چنین چارچوبی به معنای باهوش بودن یا فاضل بودن نیست. به سادگی به معنای داشتن قدرت ذاتی است. جامعه ی مدرن بسیار پیشرفته، متوسط ​​تولید می کند، زیرا اخلاق آن (اعتقاد به عدالت اجتماعی و برابری) با باطل کردن تناسب داروینی به عنوان شرط بقا، با تأثیرات انتخاب طبیعی مقابله می کند. اگر فیلم واقعاً «فلسفه ی عین رند» را ارائه می دهد - که با جمع گرایی، نوع دوستی و دولت رفاه به نفع فردگرایی خودخواهانه مخالف بود - آنگاه به خشونت به عنوان ابزاری برای دستیابی به برتری روی می آورد. در هیچ نقطه‌ای از «لجن اکشن پرده گوش، متلاشی‌کننده فلز» و تمسخر خودارجاعی آن از «تک گویی» فیلم شگفت‌انگیزان، این فیلم نشان نمی‌دهد که ممکن است به جای خشونت، استدلال، بحث یا هر شکل دیگری از حل مسالمت‌آمیز دنبال شود . با این حال، بیشتر مطابق با قراردادهای دیزنی تا فلسفه ی رند، تلفیق فیلم از پیگیری فردگرایی با حمایت از خانواده ی هسته ای است. یکی از منتقدان با زیرکی موضوع اصلی فیلم را اینگونه خلاصه می‌کند: "خانواده‌ای که با هم می‌کشند با هم میمانند." به این ترتیب، خانواده ی سفیدپوست، هسته ای و طبقه ی متوسط، مرجع اخلاقی یک جمع ضد بمب می شود:

"تنها محافظت عضلانی از خود، ثبات، هویت و عاملیت را تضمین می‌کند، نه اینکه به مصرف‌گرایی، دگرجنس‌گرایی، نقش‌های جنسیتی مشخص، والدین و جوانمردی طبقاتی اشاره نکنیم."

نتیجه ای که فیلم به ارمغان می آورد، این است:

"افراد و خانواده‌هایشان به مراکز زندگی ملی می‌روند و تصویری از خود و ملت به‌عنوان جامعه‌ای قابل شناخت به مخاطب ارائه می‌دهند، دنیای عمومی گسترده‌تر فراتر از روال زندگی محدود."

اما ملت آمریکا که توسط این فیلم ترسیم شده است به عنوان کشوری به تصویر کشیده می شود که نه از توسل به زور طفره می رود و نه نیاز به توجیهی برای نمایش شوونیسم آشکار خود در مواجهه با دیگران دارد. The Incredibles بیشتر پیش پا افتاده بودن زندگی حومه ی شهر را با زرق و برق و هیجان «کار قهرمانانه» مقایسه می کند. ترکیبات امنیتی پیچیده جزیره ی سندرم و خانه ی طراح مد «ادنا مد» (براد برد) با جدیدترین ابزارهای پیشرفته مجهز شده است که ناوبری هیجان انگیز آن شباهت زیادی به بازی های ویدیویی دارد، به ویژه در محیط رایانه. انیمیشن تولید شده و حتی فیلمسازان اگر قصد داشته باشند خانه‌های سرپوشیده در هالیوود هیلز را در نمایش عمارت ادنا مد تقلید کنند، پیام انباشته باعث می‌شود سیستم‌های امنیتی و نظارتی به جای این که خطرناک به نظر برسند، کاملاً عادی به نظر برسند، حداقل به همان اندازه که مثلاً برای شخص حاضر از دروازه ها و دوربین ها در دنیای والت دیزنی آشنا هستند. در واقع، جزیره ی سندرم دارای یک سیستم مونوریل توسعه یافته است، که اشاره ای مضاعف به دکتر No (1962) فیلم جیمز باند و خود دنیای دیزنی دارد. به نظر می‌رسد که ارجاعیت کامل می‌شود، زیرا جزیره ی شگفت‌انگیزان از فیلم‌های باند تقلید می‌کند که احتمالاً از الگوی پارک‌های موضوعی دیزنی در به تصویر کشیدن لانه‌ی شرور استفاده می‌کنند. به عنوان مثال، آنتاگونیست باند در "مردی با تفنگ طلایی" (1974) "در یک جزیره ی مستقل سیاسی ساکن است که دارای یک تفریحگاه پارک تفریحی است."، کنایه ای که به اضطراب فرهنگی در مورد محیط پارک موضوعی به شدت کنترل شده که توسط یک مستبد که عمدا تصورات مردم بی دفاع و ترس های آنها را به بازی میگیرد مورد خیانت قرار میگیرد. فیلم‌های باند به سمت تاریک‌تری از فضاهای طراحی‌شده توسط دیزنی نفوذ می‌کردند، که توسط ام کیت بوکر نیز اشاره شد ، که می‌نویسد:

"آرمان‌شهرهای خیالی که در پارک‌های [دیزنی] به تصویر کشیده می‌شوند، جنبه ی دیستوپیایی مشخصی دارند، همانطور که هر کسی که از کارایی پارک‌ها برای کنترل و دستکاری جمعیت عظیمی که از آنها بازدید می‌کنند، اذیت شده است، متوجه شده است."

با این حال، جزیره ی گرمسیری سرسبز در شگفت‌انگیزان کمتر برای نشان دادن جنبه‌های تاریک دنیای کاملاً منظم عمل می‌کند تا اینکه آن را با هیجان‌های عجیب و غریب و تعلیق مانند بازی همراه کند، زیرا ابرقهرمانان به سازه ی سندروم نفوذ می‌کنند - تبلیغی درخشان برای یک ماجراجویی خانوادگی در دنیای والت دیزنی، اگر تا به حال یکی وجود داشته باشد. آزاردهنده‌تر این است که از آنجایی که فرهنگ مسلط در ایالات متحده گسترش مجموعه ی امنیتی-نظامی- نظارتی-اطلاعاتی را می‌پذیرد، مذاکره با چنین محیط‌های تغییر یافته را می‌توان به کمدی بی‌سابقه تقلیل داد (به عنوان مثال، Elastigirl خود را بین دو امنیتی و درها میبیند و باید با تعدادی از نگهبانان مسلح مبارزه کند). ... این فیلم به دلیل گسترش نقد کلیشه‌ای از کار اداری به عنوان درهم شکستن خلاقیت فردی به بازنمایی طمع و فسادی که شرکت‌های خصوصی مسئول ارائه خدمات عمومی را درگیر می‌کند، شایسته ی اعتبار است. متأسفانه، تنها راه حل برای آسیب های اجتماعی استثمار و غیرانسانی سازی که در فیلم ارائه می شود، ایمان داشتن به افرادی است که قدرت تسخیر دشمن آشکار و بی ابهام را دارند، به عبارت دیگر، نسخه ای نظامی از ضرب المثل قدیمی «پدر از همه بهتر می داند.» قبل از اینکه به انبوه منتقدان مشتاق بپیوندیم که فیلم را به دلیل افشای سوء استفاده‌های شرکتی از قدرت تحسین می‌کنند، باید درک کرد که فیلم به همان اندازه سرمایه‌گذاری شده است تا نشان دهد چگونه سرمایه‌داری پساصنعتی - و حتی بیشتر از آن لیبرال دموکراسی - دستکاری‌کنندگان ضعیف را بالاتر می‌برد. قدرتمندان اصیل شگفت‌انگیزان به‌جای ارائه ی راه‌حلی مناسب برای ویرانی‌های اقتصاد نئولیبرال در سوسیال دموکراسی، تنها یک آلترناتیو ارتجاعی ارائه می‌دهد که در قلمرو فانتزی ابداع شده است: ابرقهرمانان ما را نجات خواهند داد تا زمانی که ما حقارت طبیعی خود را بشناسیم و به آنها رای اعتماد بی حد و حصر خود را بدهیم. آقای شگفت‌انگیز عظیم الجثه و سخت‌بلند آماده است تا آمریکا را از لطافت مردانه ی شهر پس از جنگ نجات دهد.»

ضرب المثل «پدر از همه بهتر میداند» جای خوبی برای بحث است. رهبر مملکت حکم پدر را دارد و درست مثل یک خانواده ی امریکایی سنتی دهه ی 1950 روی یک سری سلسله مراتب انعطاف پذیر قابل تغییرات و تعمیرات کوچک نظارت دارد. به هر حال، رهبر همانقدر باید در چشن مردمش قهرمان باشد که پدر در نزد فرزندانش. فرزندان شیطان و بازیگوشند و راه درست زندگی را نمیدانند و این را باید از پدر و مادر و عمه ها و عموها و خاله ها و پدربزرگ ها و غیره بیاموزند حتی اگر جاهایی مجبور به شنیدن زور و چشیدن طعم تنبیه بدنی باشند. اما به هر حال، فرزندان باید بزرگ شوند و استقلال یابند و شادی ها و رنج ها و حتی تنبیه ها را در کنار افرادی همرده و نه مافوق خود تجربه کنند. پدر نمیتواند و نباید روی این مرحله از زندگی فرزندش به طور کامل نظارت کند مگر این که مطمئن باشد فرزندش قطعا به راه خلاف رفته و لازم است سیاست ایجاد محدودیت و سیستم پاداش و تنبیه به قدرت خود باقی بماند. حالا در یک مملکت و البته یک جهان موقتا تک حکومتی پس از سقوط شوروی که امریکا ادعای سروری بر آن را دارد، چه میشود اگر فرزندان اصلا به بلوغ عقلی نرسند و همانطوری آنقدر آزاد باشند که بعضیشان بعضی دیگر را آزار میدهند؟ آیا این جامعه هیچ وقت از زیر سلطه ی پدر خارج خواهد شد؟

حالا چه میشود اگر کسی یا سیستمی که خود را پدر میخواند، نه یک پدر بلکه یک ارباب چپاولگر باشد که از درآوردن ادای پدرها برای توجیه سلطه ی انگلی بر اتباع سود میبرد؟ آیا غیر از این است که اینجا خانواده ی مملکت به حد خانواده ی شگفت انگیزان یا بهتر است بگوییم خانواده ی از ما بهتران، انسان هایی فرا عادی که «خون» آنها از خون مردم عادی شریف تر است عقبنشینی میکند و فیلمی مثل شگفت انگیزان تولید میشود که مخاطبانش باید برای ابر انسان هایی که مجبور به رعایت دموکراسی و برابری در کنار مردم به درد نخور معمولی افسوس بخورند و خوشحال باشند که آنها در انتها به مقام شایسته ی خود برمیگردند؟ هیچ چیز جز جنگ نمیتوانست این مقام را به آنها برگرداند. ولی جنگ را چه کسی تحمیل کرد؟ کسی که میخواست همه ی انسان ها را ابرانسان کند؛ یعنی کسی که میخواست امتیازات اشرافیت اروپایی-امریکایی را به همه ی مردم جهان بدهد. ظاهرا عادلانه است ولی این قدرت ها باعث میشود مردم همدیگر را از بین ببرند. این حرف درستی است. ولی مردم این کار را میکنند چون برخلاف خانواده ی نیمه خدای شگفت انگیزان، مردمی معمولیند. آنها تربیت کنترل نیروهایشان را ندارند چون خون شگفت انگیزان در آنها نیست. البته اگر شما اشرافی نباشید و از ناکارآمدی های فضای نئولیبرال به سیم آخر زده باشید، ترجیح میدهید جواب بدهید چون آنها را برای ابرانسان بودن تربیت نکرده اند. اما چه کسی میتوانست مردم را تربیت کند جز کسانی که خودش ابرانسان بودند، مثل خانواده ی شگفت انگیزان؟ اما آنها این کار را نکردند چون اگر مردم معمولی هم مثل آنها ابرانسان میشدند آنها دیگر قهرمان نبودند.

مطالب مرتبط:

جامعه ی ناپلئونی: جهانبینی هایی که در آنها معبد خدا از روی جهنم تنهایی افراد ساخته میشود.

شاگردان آقای سامرز: گرگنماها، خوناشام ها و سلفی های مسلمان

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

چرا در قرن 21 هنوز دنبال پیغمبران زنده میگردیم؟!

نویسنده: پویا جفاکش

در دهه ی شصت و در کوران جو ضد امریکایی حاکم بر ایران پساانقلابی، یک مجله خیلی اسم در کرده بود: مجله ی فیلم. در آن زمان هنوز مجلات سینمایی رواجی نداشتند و این مجله از فرصت استفاده کرد و با انعکاس دادن سینمای غرب در خود و بر اساس ضرب المثل «وصف العیش نصف العیش» موقتا مورد استقبال مخاطبان ایرانی قرار گرفت تا زمانی که کم کم فیلم های امریکایی به صحنه ی تلویزیون و شبکه ی خانگی راه پیدا کردند. در این مدت، مجله ی فیلم، آنقدر پیش رفته بود که بتواند سلیقه ی خاص خودش از سینماگران برتر ایرانی را به تمام ایران تحمیل کند و نظراتش نظرات عموم کارشناسان و حتی وحی منزل تلقی شوند. از آن زمان، یک سری فیلمسازان به طور ویژه اسم در کردند بدون این که معلوم شود برای چه. قبل از انقلاب، آنچه موج نوی سینمای ایران تلقی میشد مسلما در مقابل جریان مقابل خود یعنی فیلمفارسی، سینمای با شخصیت تری به حساب می آمد؛ اما شاید حتی یک صدم فیلم های سرراست فیلمفارسی توسط مخاطب اغلب بیسواد قدیم درک نمیشد. با این حال، مجله ی فیلم، کمر بسته بود که هر طور شده، جریان های رشدکرده در قبل از انقلاب را شاخص کند و وقتی نمیشد به فیلمفارسی افتخار کرد، ناچارا باید دست اندرکاران موج نو ستایش میشدند. این شد که کارگردانانی مثل مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی، بهرام بیضایی، عباس کیارستمی، علی حاتمی و سهراب شهیدثالث تبدیل به پیامبران بی رقیب سینمای ایران شدند و انتظاراتی نسبت به آنها پدید آمد که اتفاقا در انحطاط سینمایشان نقش ویژه ای ایفا نمود. یکی از اثرات تحلیل های عجیب و غریب مجله ی فیلم و دنباله روهایش از فیلمسازان مربوطه و بیش از همه عباس کیارستمی که مشهور بود «سینما با او تمام شده است» این بود که فیلم بی سر و ته ساختن که معنایش معلوم نباشد باعث افتخار تلقی شد. مردم دنبال معنادار بودن فیلم میگشتند و مسئول این اتفاق هم در بین فیلمسازان یادشده بیش از همه داریوش مهرجویی است که فیلم «گاو» را ساخت با موضوع پر سر و صدای دوران قبل از شاه یعنی الیناسیون یا از خود بیگانگی که از فضای فکری روشنفکری غرب بخصوص فرانسه وارد ایران شد. کسی به این توجه نکرد که فیلمنامه نویس گاو، غلامحسن ساعدی است نه داریوش مهرجویی. مهرجویی تا مدت ها مجبور بود برای این که انتظاری را که فضای پس از انقلاب به خاطر این فیلم از او داشت با ساختن فیلم های عجیب و غریب مثل هامون و یکی دو نسخه ی فمنیستیش پاسخ دهد. ولی آخر خسته شد و افتاد دنبال فیلم های الکی خوش درباره ی زندگی روزمره که آخرین فیلم قابل اعتنای داریوش مهرجویی یعنی "مهمان مامان" یکی از آنها است. ولی هرچقدر این انتظار از داریوش مهرجویی تا حدودی قابل توجیه بوده، از بقیه قابل توجیه نیست مگر این که مثل جو انقلابی حاکم بر فضای ایران دنبال «وانچه خود داشت» باشید و به ادبیات مذهبی برگردید که دوپهلو به نظر میرسد. این اتفاق قبلا برای ادبیات افتاده است. سروش صحت در مصاحبه ای با رشید کاکاوند به مناسبت «روز حافظ» در برنامه ی کتاب باز، از دکتر کاکاوند میپرسد که چرا ما ایرانی ها در شب یلدا با حافظ فال میگیریم ونه مثلا با سعدی؟ کاکاوند پاسخ میدهد به این مضمون که چون حافظ زندگینامه ندارد؛ فقط یک مشت افسانه درباره اش وجود دارد و بر اساس این افسانه ها حتی شیرازی بودنش هم مورد سوال است؛ آدمی که معلوم نیست کیست و چیست و شعرهایش هم هیچ داستانی ندارد، میشود هر تعبیری از شعرهایش کرد؛ این کار را نمیشود با مولانا و سعدی و فردوسی و خیام و عطار که چهارچوب آموزه ها و بنیادهای فکریشان معلوم است و بعضا مثل سعدی و مولانا صاحب زندگینامه اند نمود؛ اما با حافظی که اصلا معلوم نیست کیست و چیست و درباره ی چه دارد حرف میزند، میشود رفاقت کرد و به قول مولانا هرکسی از ظن خود یار وی شود (تعبیر از کاکاوند است) و هر برداشت شخصی ای را از شعر حافظ مستفاد کرد. کاکاوند به نوبه ی خودش برداشت خودش را از شعر حافظ میکند و شعر او را چیزی مانند یک رمان میشناسد که در آن راوی یا «من» خود شاعر نیست و یک ریاکار دین به دنیا فروش است که شاعر دارد با نقل قول از او، او را تحقیر میکند، همانطورکه راوی داستان رمان نویس هم اغلب، خود نویسنده نیست. البته کاکاوند میپذیرد که دقیقا به خاطر این که راوی-قهرمان شعر حافظ، آدم بلندپایه ای در حد مولوی یا فردوسی نیست و خلاف میکند و مسخره میشود، مردم راحت با آن ارتباط برقرار میکنند. باید در نظر داشته باشیم که این درباره ی فیلمسازها نیز صادق است. ما اغلب زندگینامه ی آنها را نمیشناسیم و آنها را از طریق آثارشان میشناسیم بدون این که فهم ما از اثر و کیفیت و معنای آن، بیشتر از درکمان از مفهوم سخنان عجیب و غریب حافظ باشد. داریوش مهرجویی یک عارف نیست صرفا به خاطر این که در فیلم هامون، یک روشنفکر پوچ گرای تحقیق کننده در عرفان را سوژه کرده یا در جایی از آن فیلم، نام های مولوی و بودا و لائوتسه و علی و حافظ را کنار هم برده است؛ یک استاد کوانتوم هم نیست صرفا به خاطر این که کتاب «جهان هولوگرافیک» یک به هم دوزنده ی عرفان و کوانتوم را ترجمه کرده است. خودش در مقدمه ی ترجمه ی کتاب «جهان هولوگرافیک» نوشته است که این کتاب را به خواهش داریوش شایگان ترجمه کرده است. اگر فیلم هامون را دیده باشید میدانید که در صحنه ای از فیلم، هامون و همسر آینده اش در کتابفروشی، کتاب «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان را به دوربین نشان میدهند. این کتاب در زمان شاه و پیرو همان بحث «وآنچه خود داشت» نوشته شد تا ایرانی ها را از غرب بپرهیزاند و به سنت اصیل ایرانی که همین اشعار شنگول و خمار و عرفانی نمای امثال حافظ معرفی میشود، «برگرداند». حتما میدانید که در دانشگاه برای این که پیشرفت کنید باید داخل گعده های خاصی باشید بی این که تمام و کمال قبولشان داشته باشید. در پاتوق های سینمایی و روشنفکری بخصوص وقتی مثل دوران شاه و امروزه روز در هم فرو میروند هم همینطور است. این که مهرجویی در چه گعده ای پیشرفت میکند شاید بسته به اتفاق بوده باشد. به هر حال به عنوان فیلمساز وظیفه داشته تبلیغ آن گعده که اتفاقا کسانی مثل داریوش شایگان تویش بوده اند را بکند تا آنها هم در نقدنویسی و پارتی بازی، هوایش را داشته باشند. بعد از مدتی هم که پاتوقش عوض شد، رفت فیلم های زندگی روزمره را ساخت که آخرین دستاورد پر بازدیدش در آنها "سنتوری" بود و بعد دیگر با استقبال عموم روبرو نشد، چون مثل بیضایی و مسعود کیمیایی و کیومرث پوراحمد و بسیاری دیگر از همدوره هایش نتوانست با زمانه کوک شود و برای دورانی که نمیشناسد فیلم بسازد و این درحالی بود که هنوز داشت به روال سابق، فیلم سفارشی میساخت.

انتظار بیشتر از این داشتن از یک هنرمند خطا است. این را خیلی سال پیش در 1387 فهمیدم وقتی ترجمه ی یک مصاحبه ی عربی با علی احمد سعید آدونیس، شاعر سوری را خواندم. آدونیس در آن زمان داشت اشعار شاعران قدیمی عرب را جمع آوری و تنظیم میکرد و در لا به لای صحبت هایش اشاره ای هم به اشعار عرفانی کرد و انذاری داد به این مضمون که هیچ وقت سعی نکنیم در اثر لذت بردن از یک شعر عرفانی به این نتیجه برسیم که شاعرش عارف است. چون عرفا انسان هایی هستند که در مورد موضوعات، بسیار ملایم و متعادل برخورد میکنند و وجد و شور عرفانی خاص، هنرمندان است، نه به این خاطر که هنرمند خیلی عارف است بلکه به این خاطر که هنرمند خیلی غریزی و در لحظه است و مطابق احساسش در لحظه اثر تولید میکند. الان ممکن است یک حکایت اخلاقی یا یک پند معنوی را جایی ببیند و چنان تحت تاثیرش قرار بگیرد که یک اثر هنری اعم از شعر و داستان و فیلم و تئاتر و مانند آنها در منتهای ذوق و شوق هنری تولید کند و بعد دو فردای بعد، غریزه اش با چیز دیگری تحریک شود که کلا چیزی برخلاف اثر قبلی بسازد. هنرمند فقط میخواهد احساسش در لحظه ی الهام به تجلی درآید و زیاد با معنایش کاری ندارد. بنابراین اگر ادبیاتی با مضمون اخلاقی یا معنوی خیلی عالی دیدید و تحت تاثیرش قرار گرفتید، فکر نکنید خالقش خیلی آدم اخلاقی یا معنوی ای است. او فقط پیامی را از کس دیگری مستقیم یا غیر مستقیم دریافت کرده و برای مدت کوتاهی چنان در آن پیام فرو رفته که یک اثر ادبی خوب از آن خلق کرده است. به هر حال هرچه باشد آدونیس خودش یک شاعر هنرمند است و به نظرم هنرمندها را خوب میشناسد. لازم است اینها را بدانیم تا اگر یک روز یک بازیگر خوب و احتمالا سلبریتی را در حال دیدن حرف های فیلسوفانه دیدیم، درجا نتیجه گیری نکنیم که او فیلسوف خوبی است و به آنچه میگوید به خوبی عمل میکند؛ حتی نباید این احتمال را از نظر دور بداریم که او موقع زدن همان حرف ها برای ما فیلم بازی میکند و شاید این کار را میکند چون قبلا به تجربه دیده که این نوع فیلم بازی کردن در منحرف کردن اعضای خانواده اش از یک موضوع مهم جواب داده است.

اما همه ی مسئله فقط زوم شدن اتفاقی روی یک هنرمند نیست. مخاطب نیز مهم است. این مخاطب است که دوست دارد فکر کند سلبریتی حتما آدم خاصی است که سلبریتی شده است. مخاطب حتی آنجایی هم که متوجه اشکالی میشود، چشم خود را به روی خودفروشی سلبریتی میبندد. مخاطب به دنبال پیامبرانی زنده در دوران سینما میگردد. او دوست دارد پیامبرانی را کشف کند که هنوز دارند حرف های دوپهلو میزنند و با قصه تعریف کردن، معناهای پنهانی هویدا میکنند. این تا حدودی به خاطر افسانه ی «ناموس» است. «ورقه» ی یهودی به محمد پیامبر گفته بود که فرشته ای که بر موسی فرود می آمد «ناموس» نام داشت و به نوعی الهام پیامبرانه را به موضوع ناموس دوخته بود. ناموس در زبان یونانی به معنی افتخار و احترام است. اما این معنا تا حدود زیادی معنایی ثانویه بر کلمه به سبب افتخار و احترامی است که علمای مذهبی به دست می آوردند. توضیح این که بین این کلمه و کلمه ی شاید بی ربط "نماس" در یونانی به معنی جویبار و آب روان و گاهی سیل، ارتباط جسته شده است. نماس به سبب جریان داشتن در خود، به جریان قرائت متن مسطور اطلاق شده و چون در قدیم نوشته ها معمولا اوراد جادویی و دعاهای مذهبی بودند مفهوم مذهبی پیدا کرده است. کلمه ی روسی «نماز» به معنی دعا تلفظی از همین نماس است. همانطورکه میدانیم روس ها متاثر از مسیحیت ارتدکس یونانی هستند. معمولا مردم بیسواد که اکثریت جامعه ی ارتدکس را تشکیل میدادند برای خواندن هر نوع ورد مذهبی ای نیازمند کشیش ها بودند. با این حال، پیوند اصلی ناموس و مذهب وابسته به مکاتب تلمودی اروپایی است. در فقه یهودی تلمودی، «ناموس» به کسی گفته میشود که میتواند به افکار مخفی افراد در پس ذهنشان دست یابد. این کلمه در تضاد با "یاسوس" یعنی جاسوس قرار دارد که وظیفه دارد از افراد حتما گزارشی علیهشان تهیه کند و در کارنامه شان دنبال افکار و اعمال مضر برای نحله ی خود میگردد. برعکس جاسوس، ناموس فقط میخواهد اصل افکار را پیدا کند تا ببیند چه استفاده ای میتواند از آنها بکند. ادبیات رمزی و دوپهلو نیز درست در همین راه خلق میشوند. برای جذب نیرو به نحله ی خودتان، شما ادبیاتی ظاهرا عرفانی را درست میکنید عمدا برای این که افراد بسیار زیادی گاهی به بزرگی یک کشور و حتی مجموعه ای از کشورها گرد آن جمع شوند فقط به خاطر این که از ادبیات میتوان معانی متفاوتی مطابق سلیقه های مختلف به دست آورد. شما میگذارید همه بیایند و برداشت خودشان را از متن هویدا کنند. ولی هدفتان این است که کسانی را شناسایی کنید که برداشتشان از متن به شما نزدیک است. آن وقت، آنها را به مدارج بالا هدایت میکنید و تاکید میکنید که هیچ وقت معنای مورد نظر فرقه از متن را بر مردم افشا نکنند. چون متن برای اتحاد یک ملت زیر لوای فرقه است نه برای شوراندن ملت علیه فرقه. درواقع در این سیستم، فقط یک خدای برجسته ی راستین وجود دارد: ایزیس؛ الهه ای که نام مصریش asetدر هیروگلیف مربوطه به شکل یک تخت پادشاهی نوشته میشود و معنایش در قبطی هم تخت پادشاهی است. هر پادشاهی که میمیرد قابل مقایسه با شوهر و برادر ایزیس یعنی ازیریس است و هر کسی که جای پادشاه قبلی را میگیرد و روی تخت او مینشیند بلافاصاله نور تخت شاهی را به خود جذب میکند و مثل ازیریس که به صورت هورس مجددا از ایزیس زاده میشود به عنوان پسر تخت، در مقام خدا قرار میگیرد. پرستش ایزیس در فرقه ی «دیر صهیون» در فرانسه رواج داشته است و معادلش در کابالای عبری، «مرکابا» یا تخت جلال است که یهوه بر آن جلوس میکند. در مسیحیت این تخت به کلیسا تبدیل شده و محل جلوس خدا تعیین شده است. در گفتار مسیحی، کلیسا کالبد مریم مقدس خوانده میشود و ازاینرو کلیسای معروف فرانسه «نوتردام» به معنی «بانوی ما» نامیده میشود. با این همه ازیریس و ایزیس، خواهر و برادر دوقلویند و رابطه ی آنها زنای با محارم تلقی میشود. در ادبیات فراماسونری وابسته به جام مقدس، این رابطه در پیدایش دشمن آینده ی شاه آرتور یعنی پسر خودش موردرد نقش آفرینی میکند. آرتور نادانسته با خواهر خودش معاشقه میکند و موردرد که پادشاهی آرتور را به فنا میدهد نتیجه ی این رابطه است. لورنس گاردنر معتقد است که خواهر و برادر در داستان آرتور، دراینجا دو نیمه ی مردانه و زنانه ی یک خدای دوجنسه ی واحد هستند. زوج های ایزیس-اوزیریس، جانا-ژانوس، دیانا-دیانوس، فاونا-فاونوس، هلنه-هلنوس یا آرتمیس-آپولو دو پاره ی یک وجود دوجنسه ی واحد بوده اند. این موجود همان توماس یا تموز با نام بابلی برگرفته از "تم" به معنی مکمل و همزادها است. در مصر، این موجود، با تصویر یک گیاه نشان داده میشده است که خورشید و ماه از دو شاخه ی آن روییده اند. این دوقلوها لزوما از دو جنس مختلف نبودند. صورت فلکی جوزا یا توأمان با دیوسکری مذکر یا کاستور و پولوکس چنین کاربردی را داشت، همینطور رومئوس و رومولوس دوقلوهای بنیانگذار رم که توسط یک ماده گرگ بزرگ شده بودند. رد آنها را میتوان تا دوگانه ی انلیل و حئا در افسانه های آکدی ردیابی کرد. قبیله ی یهودی بنیامین که تنها قبیله ی زیردست اولیه ی اشرافیت خاندان یهودا بودند هم با صورت فلکی جوزا نشان داده میشدند. شکل دوجنسه ی حاکم بر برادران دوقلو، نتیجه ی در هم فرو رفتن خاصیت های برادر و خواهر یا دو پاره ی متفاوت یک موجود دوجنسه است که همان دجال تلقی میشود و این فرض بر اساس آیه ی 37 : 11 از کتاب دانیال است که درباره ی دجال میگوید: «او به شهوت زنان توجه نخواهد کرد ... زیرا او خود را بیش از همه بزرگ خواهد کرد.» به نوشته ی آلیس بیلی: «این طرح به بازسازی نوع بشر می پردازد.» و درصدد بازگرداندن کیفیت انسان باستانی است. ظاهرا همه ی اینها در سطح جامعه در حال وقوعند و ما با دیدن بعضی ظواهر جامعه حس میکنیم که واقعا این آموزه ها در برگیرنده ی کل مردم و درصدد خدایی یا شیطانی کردن جامعه است. اما دجال در تعالیم مسیحی یک جامعه نیست، یک شخص است یا فوقش یک دستگاه است. ظاهرا اول کلیسا سعی کرده تا در این مقام قرار گیرد و بعد مقام کلیسا بین حکام سکولار تقسیم شده است. کسی خدای مقدس دوجنسه خواهد بود که به عنوان یک مرد بر تختی که زنانه است بنشیند و با زوج دوقلویش حکومت متحد شود یا به عبارت کابالیست ها با آن هیروگاموس (ازدواج مقدس) کند و فقط او و کسانی که به او نزدیکند در کسب منفعت از این مقام مقدس و بر اساس سلسله مراتب شریکند. اما در ظاهر کل جامعه به این مسیر میرود چون همه در آرزوی نصیب بردن از فرهنگ رمزی الهی ای هستند که آنها را به پیش میبرد. در مورد شاه آرتور نیز پیوند با تخت یا مرکابا است. چون نام آرتور را با آرتوس به معنی خرس مرتبط کرده اند ازآنروکه او صورت فلکی دب اکبر است و این صورت فلکی را به یک ارابه تشبیه کرده اند. ارابه هم مثل تخت شاهی خورشید که هورس به آن تشبیه میشود متحرک است. بنابراین پیوند آرتور و خواهرش، همان پیوند دب اکبر به عنوان روح تاریکی با تختش در قلمرو ظلمت یعنی قطب شمال است. نکته ی جالب این است که در انگلیسی کلمه ی bear که به معنی خرس به کار میرود دراصل به معنی جانور و معادل beast است و beast همان اصطلاحی است که در تعالیم آخرالزمانی مسیحیت، برای یک هیولای آخرالزمانی به کار میرود که با خود دجال تطبیق میشود.:

“the merovengian dynasty”: Barbara aho: part3

مادام بلاواتسکی مینویسد که در نوشته های یونانی، لغت دیوسکوی با کابیری ها و کوریبانت ها مترادف است؛ اصطلاح فنیقی کابیری به تفاوت «برای تمام خدایان آتش اعم از الهی و جهنمی و آتشفشانی» استفاده شده است؛ یهودیان آن را معادل گبوریم (جباران) در تعالیم خود دانسته، نژاد شاهان آشور شمرده اند؛ مسیحیان آنها را شیاطین شمرده اند درحالیکه فرشتگان خودشان هم «دگرگونی مستقیم همین کابیری هستند». به گفته ی پیندار، اولین کابیری، آداماس بود که از زمین به وجود آمد و اولین نفر از سلسله ی 7رده مردهایی که خود تولیدمثل میکنند نیز بود. بلاواتسکی، این 7رده را با 7ابگال (اولین معلمین تمدن و فرهنگ بشری در اساطیر کلدانی) و 7امشاسپند (7خدای برتر زرتشتی شامل اهوره مزدا و 6 امشاسپند تحت امر او) مقایسه میکند. بلاواتسکی، همچنین نقل قولی از بوسواژ می آورد به این شرح که «این شاهزاده (ایزیس-ازیریس) شهرهایی را در مصر ساخت، جلوی طغیان رود نیل را گرفت، کشاورزی، استفاده از درخت انگور، موسیقی، نجوم و هندسه را اختراع کرد» که در اینجا ایزیس و ازیریس یک شخص واحدند و بلاواتسکی، دوگانه شدن اینها را تلاشی دیگر در راستای زمینی کردن خدایان و تطبیق دادن آنها با زندگی بشر تلقی کرده و افسانه های دیگر معلمان بشر چون اوآنس و خیسوتروس و تحوت و هرمس و شیث و ساتورن و سرس را هم برکنار از چنین دستکاری هایی ندانسته است. این هم تابعی از تبدیل آداماس پیندار به آدم دوجنسه ی اولیه در تورات است که حوا از دنده اش درآمد و خصوصیات زنانه اش به صورت جنس زن از او جدا شد. آنگاه از خودش در مقام مرد، همان باقی ماند که نامش در عبری شبیه آن بود: ادوم یعنی سرخ. این شد که او خصوصیات خدای سیاره ی سرخ یعنی مریخ را به خود گرفت و تبدیل به خدای جنگ شد. در کابالا آدم خود یهوه خدای یهود و نامبردار به آدم کدمون بود که از دید کابالیست ها همه ی جهان مادی بخشی از وجودش هستند. یهوه خدای خالق در نزد یهودیان، معادل برهما خدای خالق در نزد هندوان است و این نکته از آن جهت اهمیت دارد که مطابق برخی روایات، برهما از عرق شیوا خدای نابودی پدید می آید. نکته این است که بر اساس گفته ی موسی در یک تعلیم کیمیاگری که میگوید برای پیدایش انسان، اول از همه به زمین و آب نیاز است، این نتیجه گیری حاصل آمده که انسان های دو جنسه ی اولیه، از عرق پدران خود که بر زمین میچکید پدید می آمدند و ظاهرا یهوه با مرد شدن در مقام خدای جنگ همهویت شده با مریخ، با پایان دادن به این زنجیره و تکثیر خود در مردان و زنان با تولیدمثل جنسی، تا همیشه خلقت را در مرحله ی پدید آمدن از مرگ و فلاکت نگه داشته است.:

“the timeless kabiri”: HP Blavatsky: Theosophy - Vol. 52, No. 2, December, 1963 / Pages 43-50

هیچ انسان نورمالی ممکن نیست از چنین آموزه ای استقبال کند. راه این آموزه از کشتار افراد فراوانی میگذرد درحالیکه به راه اندازان جنگ، حتی خودشان در صحنه ی جنگ حاضر نمیشوند چون آنها به خاطر نشستن بر تخت، مقدس و از مردم معمولی برتر و با ارزش رند. در زمانی که آدم ها هنوز آنقدر طعم جنگ را نچشیده بودند که فکر کنند کشتن و خونریزی کردن به همان اندازه که رهبران استعمار میگویند لذت و افتخار دارد، این حرف ها به همین راحتی که مشاهده کردید زده میشد. ولی الان در فضای پس از جنگ ویتنام و بخصوص پس از حمله ی امریکا و متحدانش به عراق، دیگر نمیتوان این ایدئولوژی را به این سهولت بیان کرد. بنابراین شما در مقام یک حکمران نظامی فقط وقتی میتوانید روی کمک مردم به خودتان مطمئن باشید که ذره های جداگانه ی این طرح را در میان یک عالم جملات عرفانی و تاریخی و فلسفی و حتی سرگرمی و امور بیهوده مخفی کنید و اینها اینقدر زیاد تکثیر میشوند که گاهی اوقات حتی وقتی کسی در ساخت یک فیلم هنری یا یک سخنرانی منظور دیگری دارد، ناخودآگاه جلو چشم می آیند چون عامل فیلم هنری و سخنرانی حتی بدون این که خودش هم بداند تحت تاثیر مسائلی است که بدیهی به نظر میرسند درحالیکه ممکن است برای برخی هنوز بدیهی نباشند. اما در این آشفته بازار، فقط آنهایی که آنقدر مسموم فضا شده اند که دیگر فرق بین عرفان و سرگرمی و فلسفه و آدمکشی را نمیفهمند، فقط آنها ممکن است آنقدر تکه های مفقوده ی پازل را جمع کرده باشند که از سوی «ناموس» ها شناسایی شوند و با دردسر کمی به مدارج بالای قدرت راه یابند.

توضیح بی ربط: یکی از خوانندگان گرامی، بر من منت نهاده، درباره ی مطلب قبلی سوالی را مرقوم کردند که تا به حال، کسی شبیه آن را از من نپرسیده بود و آن این که تصویر ابتدای مقاله ی قبلی که پیرزنی را در حال زرشک چینی نشان میدهد چه ربطی به محتوای مقاله دارد؟ پاسخ این که مقاله ی مزبور هم درباره ی زمستان سیاسی است و هم درباره ی اخبار بد در رسانه ها. اگر به عکس دقت کنید متوجه میشوید که از روی کاغذ برداشته شده است. این کاغذ، صفحه ای از روزنامه ی اطلاعات است. ولی روزنامه عکس را همانطورکه خودش مرقوم کرده، از رسانه ی اینترنتی فارس برداشته است که آن هم مثل روزنامه یک ارگان خبری است. درج این عکس در وبلاگ و جدا کردن آن از بقیه ی عکس ها برای بهتر دیده شدن، به منظور یادآوری این نکته است که: 1-تمام رسانه هایی که اخبار بد میدهند کنارش تصاویر زندگی روزمره را میگذارند که به ما یادآور شوند «نکند یک وقت حرف های ما را خیلی جدی بگیرید. دنیا هنوز سر جایش است و زندگی جریان دارد» که نکند آش بیش از حد شور شود و ما بیش از حد ناامید. 2- عکس به کشاورزی مربوط است و کشاورزی در زمستان سخت و بی رقیب معنا ندارد. میخواستم یادآوری کنم تا حالا هیچ زمستانی بر ایران نیامده که واقعا توانسته باشد زندگی مردم را برای مدتی طولانی دچار وفه ی شدید کند و بی تفاوتی پیرزن موقع کار –که هر یک از ما میتوانیم جای او باشیم- خود نشانی از سر جا بودن همه چیز است. وضعیت کشورهایی که دولتشان را از دست دادند مثل سومالی و سودان جنوبی و لیبی را در ایام بی دولتیشان بخوانید؛ خودتان میفهمید چه میگویم.

روباه های سیاسی: کسانی که مردم دوست دارند از حرف هایشان دچار احساس بدبختی شوند.

نویسنده: پویا جفاکش

در ایام قدیم، در محدوده ی وسیعی بین ایرلند تا اندونزی افسانه های مشابهی را می یافتیم که درباره ی روابط محاوره ای بین حیواناتی با شخصیت های انسانی شده بودند. این افسانه ها اغلب لا به لای داستان های آرامی منسوب به احیقار گسترش یافته اند. امروزه علاقه ی زیادی به نسبت دادن آنها به هند وجود دارد و البته بعید نیست که هند، منبع بسیاری از آنها در چین و اندونزی باشد. در هندوستان آنها بی این که نسبت مناسبی با افسانه های معمول خدایان هند داشته باشند حالتی مذهبی تر و ملی تر نسبت به کشورهای دیگر پیدا کرده اند و دلیلش هم این است که آنها به واسطه ی افسانه های جاتاکا با مذهب بودایی نسبت برقرار کرده اند. با توجه به حضور تناسخ در اعتقادات بودایی و هندو، افسانه های جاتاکا مدعی است که داستان هایی که درباره ی حیوانات عنوان میکند خاطرات بودا از مواجهه اش با جانوران در تناسخ های قبلی انسانی و حیوانیش هستند. ازآنجاکه هنوز بسیاری از هندوان حیوانات را میپرستند برایشان مهم است که ثابت شود حیوانات هم مثل ما شخصیت انسانی دارند و شاید همین موضوع درباره ی بقیه ی آدم ها نیز به مقیاس ضعیف تر و نه از بعد صرفا مذهبی مطرح باشد. در امریکای قرن 19 چند داستان معدود پانجاتانترا یا کلیله و دمنه (مجموعه داستان های محبوب حیوانات در هند)، از طریق افسانه های عمو رومولی سیاهپوست وارد فرهنگ امریکایی شده بودند که معروف ترینشان lion in the well (شیر در چاه) است. البته این داستان ها در میان داستان های ازوپ و لافونتن –نسخه های اروپایی احیقار- هم هستند. ولی امروزه ادبیات امریکایی درباره ی جانوران چنان پربار و در شخصیت پردازی برای جانوران قابل همپوشانی با ادبیات هندی مربوطه اند که دیگر با دیدن افسانه های حیوانات بدون توجه به منبعشان نمیتوانید تشخیص دهید هندیند یا امریکایی.:

“Sanskrit and American humor: parallels and influences in the animal fable”: Daniel j.bisgard: comparative literature studies, east-west issue : penn state university press: v28, no3: p271

قطعا یک دلیل عمده ی شبیه شدن ادبیات مربوطه، همان چیزی است که از ابتدا باعث گسترش آنها در جهان شده است و آن، شخصیتپردازی های خاص برای حیوانات است که آنها را بسیار به آدم هایی که میشناسیم نزدیک میکند. مثلا به این فکر کنید که چرا درحالیکه همه ی حیوانات میدانند روباه حقه باز است ولی باز هم گولش را میخورند؟ خب. خود ما هم بارها و بارها گول آدم های واحدی را که عرصه ی رسانه و سیاست را کنترل میکنند خورده ایم.

یادم هست در پاییز سال 1373 وقتی من دانش آموز کلاس سوم ابتدایی بودم، برنامه ی کودک شبکه ی 2 سیما روزهای پنجشنبه یک سریال عروسکی چند قسمتی پخش میکرد که داستان هایش یک مشت روابط مشئوم بین یک گرگ و یک روباه بودند. روباه در این برنامه چند بار سر گرگ کلاه میگذاشت تا این که در قسمت آخر، هم گرگ و هم روباه توسط آدم ها دستگیر میشدند و به قفس می افتادند. فقط یکی از داستان ها را یادم هست: در یک زمستان سرد، روباه مقدار زیادی ماهی مرده پیدا میکرد و وقتی گرگ او را با آن همه ماهی می یافت، از او میپرسید چطوری ماهی ها را به دست آورده است. روباه برای این که خودش را توانا نشان دهد ادعا کرد که ماهی ها را خودش گرفته است و در جواب این سوال که چه جوری میشود این همه ماهی گرفت، گفت که باید در یک گودال آب وسط یک رودخانه دمت را توی آب بگذاری تا ماهی ها دمت را گاز بگیرند و آن وقت آنها را بگیری. گرگ همین کار را کرد ولی یخ دمش را مسدود کرد و او گیر افتاد. پیرزنی که برای برداشتن آب از رودخانه آمده بود گرگ را دید و وحشتزده به روستایش گریخت و مردان ده را از وجود یک گرگ آگاه کرد. مردان برای کشتن گرگ به محل شتافتند و گرگ که جان خود را در خطر میدید برای فرار، آنقدر به دم خود فشار آورد که دمش کنده شد و از قسمت بعد، گرگ دم نداشت. این داستان را یادم است چون در همان سال، دانستم که در داستانی دیگر، روباه همین بلا را بر سر خرس آورده است. تا آن زمان، خرس، دمی بلند و زیبا داشت اما بعد از این که دمش توسط یخ کنده شد از دمش فقط یک تکه ی کوچک باقی ماند و لابد این عیب به فرزندانش هم رسید. به هر حال، باید توجه کنیم که درحالیکه بقیه ی کلک های روباه ها در داستان ها معمولا برای تور زدن طعمه ی دیگران است روباه باید با دروغ های این چنینی هم برای خودش پرستیژ درست کند. چون تا وقتی چنین کلک هایی را نزند، جانوران قوی تر مثل خرس و گرگ باور نمیکنند او باهوش است تا در جاهای دیگری به او اعتماد کنند. در این برنامه ی عروسکی نیز همینطور بود. عروسک ها قیافه ی صامتی داشتند. گرگ و روباه شبیه هم به نظر میرسیدند و فقط میدانم که رنگ گرگ تیره تر بود هرچند چون از تلویزیون سیاه و سفید دیده ام دقیقا نمیدانم چه رنگی بوده اند. قیافه ی گرگ بداخلاق بود و قیافه ی روباه دارای یک لبخند تصنعی. سکونشان را صداگذاریشان جبران کرده بود. به جای روباه، کلیشه ای ترین صدای روباه در ایران یعنی تورج نصر با همان تیپ روباه کارتون دهکده ی حیوانات صحبت میکرد. به همین ترتیب به جای گرگ، کلیشه ای ترین صدای گرگ در آن سال ها ظاهر شده بود و جواد پزشکیان تیپ مخصوص خود درباره ی حیوانات درنده را استفاده کرده بود که در همان سال، آن را در سریال جنگجویان کوهستان مرتبا به جای ارباب ها و نظامی های بدجنس میشنیدم و بعدا فهمیدم اولین حوزه ی وسیع کاربردش هم جاهل های کلاه مخملی فیلم فارسی در قبل از انقلاب بوده است. کاملا بدیهی بود که کلیشه های زورگویی و حیله گری در قالب گرگ و روباه مقابل هم قرار گرفته اند. گرگ فقط در صورتی ممکن بود چند بار از روباه صدمه ببیند که باور کرده باشد میتواند از حیله گری روباه در جهت منافع طمعکارانه ی خود سود ببرد.

با این حال، ممکن بود دوستی گرگ و روباه به نفع روباه هم باشد. در همان سال تحصیلی، یک دانشجوی کارآموزی معلمی که به کلاس من در آستانه ی اشرفیه رفت و آمد داشت داستانی در کلاس تعریف کرد که تا آن زمان نشنیده بودم. در این داستان، روباهی که مدتی بود غذایی گیر نیاورده بود از شدت گرسنگی به باغ انگور یک کشاورز دستبرد زد ولی شناسایی شد و به شدت از کشاورز کتک خورد. از شدت گرسنگی و زخم و درد ناتوان شد. اما دوستش گرگ او را دید و دلش سوخت و او را به غذا دعوت کرد. گرگ به یک گله اسب حمله کرد و در مقابل چشمان روباه، اسبی را شکار کرد. گرگ و روباه از اسب سیر خوردند. کم کم روباه جانی گرفت و دوباره تندرست شد. اما غرورش هم زبانه کشید و فکر کرد آنقدر دقیق شکار گرگ را نگاه کرده که بتواند اسب شکار کند. پس این دفعه خودش تنها به اسبی حمله کرد ولی اسب با یک لگد او را کشت.

این داستان را دیگر هیچ جا ندیدم و نشنیدم تا این که مشابهش را در کتاب «قصه های عامیانه: حکایت های پندآموز و کهن ایرانی» از خانم زینب علیزاده ی لوشابی یافتم. این بار، روباه مریضی را می یابیم که دوای دردش گوشت گورخر است ولی چون روباه است توانایی شکار گورخر را ندارد. شیری که او را میشناسد وقتی از موضوع مطلع میشود روباه را به غذای گورخر دعوت میکند. شیر درحالیکه روباه او را همراهی میکند برای گله ی گورخرها کمین میگیرد و از روباه میپرسد:

-موهای یالم سیخ شده اند؟

-بله قربان سیخ شده اند.

-چشم هایم چی؟ سرخ شده اند؟

-بله جناب شیر.

-موهای سرم راست شده اند؟

-بله قربان. موهای سرتان راست راست شده اند.

-پس حالا میتوانم یکی از آن گورخرهای چاق و چله را برایت بگیرم.

بدین ترتیب شیر چند بار با شکار گورخر روباه را تغذیه کرد و حال روباه خوب شد. دوستان روباه وقتی دیدند او حالش خوب شده، تعجب کردند و رمز قضیه را از او پرسیدند. روباه گفت: «من با یک شیر دوست شدم و شکار کردن را از او یاد گرفتم، به همین خاطر سرحال شدم.» دوستان روباه گفتند: «چه خوب. حالا که شکار حیوانات بزرگ را یاد گرفتی، به ما هم یاد بده.» روباه کیفور، دوستان روباهش را به محل دسته ی گورخرها برد و درحالیکه ادای کمین شیر را درمی آورد همان سوال ها را خطاب به دوستانش تکرار کرد: «موهای یالم سیخ شده اند؟ چشم هایم سرخ سرخ شده اند؟ موهای سرم راست شده اند؟» و روباه های دیگر که از این سوال ها متعجب شده بودند با گیجی سرشان را تکان دادند. روباه هم با اعتماد به نفس تمام به نزدیک ترین گورخر حمله برد. اما گورخر چنان لگدی به پوزه ی او زد که به هوا پرت شد و بقیه ی روباه ها از شدت ترس، از محل گریختند. روباه با درد و ضعف فراوان از جای خود بلند شد و خودش را به خاطر درآوردن ادای شیر، شماتت کرد.
در داستانی که آن دانشجوی دبیری برایمان تعریف کرده بود جای شیر با گرگ عوض شده بود، احتمالا از آن رو که به دلیل فامیلی گرگ و روباه، بیشتر میخورد گرگ هوای روباه را داشته باشد. گورخر هم تبدیل به اسب شده بود، چون گورخر در منطقه ی گیلان جانور ناشناخته ای است و اسب است که بین گیلک ها به لگدپراکنی شهرت دارد. اما به جز آن، جزئیات قضیه یعنی حالات شیر در موقع شکار که روباه قصد تقلید از آنها را داشت هم از قصه حذف شده بودند. پیام اصلی یعنی تقلید کورکورانه ی روباه از شیر/گرگ حفظ شده بود. اما اعتماد روباه به دوستانش برای حس کرن شبیه شدن به شیر، به اندازه ی دوستان روباه از قصه ی معلم موقت ما حذف شده بود. جزئی نگری داستان اولیه به این تاثیر جزئیات بر کلیت تقلید خیلی مهم است و به همان اندازه عدم توجه خلاصه سازی ها به تاثیر جزئیات، خود، نشانه ی ناخودآگاه بودن تاثیر جزئیات بر ایجاد یک تصویر کلی از موضوع تقلید نیز بسیار مهم است. ما باید این سیستم ابتکار و تقلید را از داستان پردازی گرفته تا تقلیدات سیاسی-اجتماعی همه جا زیر نظر بگیریم. ظاهرا بر اساس آن نیروی خلاقه ی خیالپردازی که در ایران قدیم، داستان های حیوانات را طراحی میکرد، روباه برای خودش شهرت حیله گری و باهوشی میساخت تا اعتماد گوشتخواران قوی تر را جلب کند و آنها در موقع لازم هوایش را داشته باشند و شاید مردم وقتی روباه ها و شغال های حیله گر را در اطراف درندگان قدرتمندی چون شیر میدیدند فکر میکردند اینها معاونان آنها هستند همانطورکه حاکمان و جنگسالاران مشاورانی دارند. قدرتمداران دارای توانیی جنگ بوده اند و مشاوران، سیاستمدارانی حیله گر بودند. اما اگر در کشوری گروه وسیعی از مردم تصور کنند که در جاهای خاصی از دنیا سیاستمدارانی هستند که هم نیروی جنگی زیادی دارند و هم خیلی باهوشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا زنجیره ی فریب هایی که گرگ آن سریال عروسکی از روباه حیله گر میخورد، بعد از جمع آمدن گرگ زورمند و روباه حیله گر در یک کالبد واحد، با مقیاسی فاجعه بار تر بر سر مقلدانش فرود نخواهد آمد؟ تا به حال برایتان تعریف کردم که چطور گرگ و خرس قدرتمند سعی کردند هرچه که روباه ضعیف درباره ی تواناییش در ماهی گیری را برایشان شرح داده بود تقلید کنند چون به حیله گری روباه باور داشتند. آیا تقلید مشرب های سیاسی و مذهبی یک حکومت قدرتمند حیله گر غربی از سوی یک حکومت ضعیف شرقی چیز عجیبی است؟ این، مسئله ی ساده ای نیست که بخواهیم از کنار آن بگذریم. چون تقریبا تمام کشورهای شرقی زمانی به تقلید از اسلوب سیاست ها و دانش های غربی روی آوردند که غرب یک حکومت سکولار بود. بیمه، بانکداری، صنعت و حکمرانی همه بر اصول سکولار میچرخیدند. اما مذهب هم در کنار اینها بسیار پررنگ بود. بسیاری از شرقیان به اشتباه تصور کردند تقلید از مذهب غربی یعنی مذهب یهودی-مسیحی صرفا به خاطر این که غرب سکولار در اصول خود به آن توجه نمیکند آنها را قدرتمند خواهد کرد درحالیکه احتمالا مذهب غربی دقیقا در یک شرایط سکولار تقدس خود را به دست آورده است. خدای متن مقدس، ملت هایی را که قبولشان دارد قدرتمند میکند و حکومت های غربی، بزرگترین حکومت های جهان را تحت یک ظاهر سکولار به دست آورده اند. حالا اگر ما متن مقدس را باور کرده باشیم، باید نتیجه بگیریم خدا طرفدار کیست؟

بیایید مسئله را به همان ملتی که این مذهب را خلق کردند و از آن نسخه سازی های گوناگون به عمل آوردند معطوف کنیم. چرا صهیونیست ها در زمان تاسیس دولت یهود به مرکزیت تل آویو، آن را یهودیه ننامیدند و اسرائیل خواندند؟ مگر اورشلیم مقدس، پایتخت یهودیه ای نبود که اسرائیل بر آن شوریده بود؟ پس چرا اسم دولت جدید یهود در سرزمین مقدس، اسرائیل، و پایتختش همنام پایتخت اسرائیل قدیم یعنی تل آویو است؟ به سرنوشت اسرائیل گناهکار فکر کنید. اسرائیل پس از تجزیه از یهودیه همسایه ی شمالی آن بود تا زمانی که شلمنصر شاه آشور، آن را فتح کرد و ده قبیله ی یهودی آن را به سرزمین های نایهودی کوچ داد و نایهودیان را جانشینانشان کرد که این نایهودیان با بازماندگان یهودیان آمیختند و یک مذهب ترکیبی یهودی-نایهودی بنا نهادند که به مذهب سامری ها معروف شد و رقیب مذهب اورشلیم یهودیه در نامیدن خود به یهودی گردید. دعواهای یهودی ها و سامری ها به دعواهای دو دولت پیشین یهودیه و اسرائیل فرافکنی شده است. فومنکو یهودیت تورات و بنای ایدئولوژی آن بر دعوای این دو دسته را متاخر بر مسیحیت میشمرد و معتقد است که اورشلیم یهودیه ی تورات، خود رم ایتالیا پایتخت مذهب مسیحیت کاتولیک است. جالب است که همانطورکه اسرائیل ، شورشی اعتراضی در شمال علیه یهودیه در جنوب است، در تاریخ رسمی، پروتستانتیسم هم شورش مسیحیان شمال ژرمن علیه کاتولیک های جنوب لاتین است و الان هم کشورهای کاتولیک در مرز دریای مدیترانه به صفند تا حتی المقدور همسایه های جنوبی یک اتحادیه ی شمالی پروتستان باشند. همین مطلب در امریکا هم تکرار میشود. قاره ی امریکا هم به دو تکه ی امریکا-کانادای ژرمن پروتستان در شمال، و امریکای لاتین کاتولیک در جنوب تقسیم میشود. ایالات متحده که قرار است مرکز جهان باشد اسرائیل بزرگ نام دارد چون از دید راستکیش اورشلیم، قرار است انحراف از اورشلیم را نمایندگی کند نه این که دقیقا اصول شرعی تورات را که مذهب اورشلیم را توصیف میکند رعایت کند. به همین دلیل، امریکای مدرن به اندازه ی اسرائیل مدرن، بین شرع توراتی و سکولاریسم سامری در نوسان است. ازاینرو است که وقتی میخواستند تقدس امریکا را اعلام کنند آن را مقصد مهاجرت ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل خواندند و نه محل قطعی اورشلیم تورات. اسرائیل ابتدا از آسیا به اروپا منتقل شد و درآنجا اسرائیل جدید موسوم به "اکومنه" را بنا نهاد که مردمش با فشار اروپاییان مسیحی به امریکا نقل مکان کردند. این اکومن با نامجای "خمین" برای منطقه ی جیزه در جوار قاهره ی مصر قابل مقایسه است. حضور اشرافیت مهاجر یهود در قاهره باعث انتقال محل افسانه های یهودی-مسیحی به مصر شد و میتوان گفت به اسارت درآمدن بنی اسرائیل مهاجر توسط فرعون مصر، همان به اسارت درآمدن ده قبیله ی اسرائیل برای کوچاندن به سرزمین های دیگر آشوری است. قاهره را بابل تلقی میکردند و این نشان میدهد که مهاجرت دادن اشرافیت داودی از یهودیه به بابل توسط نبوکدنصر شاه بابل هم روایت دیگر این قصه است. نبوکدنصر در کتاب جودیت در تورات، شاه آشوریان خوانده شده است. بنا بر کتاب دانیال، یهودیان بابل توسط داریوش اخشوارش یا داریوش مادی که جانشین بلتشصر (بالتازار) پسر نبوکدنصر در حکومت بر بابل خوانده میشود نواخته میشوند. وی توسط دانیال نبی به مذهب یهودی گروید و آن را مذهب رسمی امپراطوریش نمود. شاه مزبور، همان اخشوارش یا ارتخشتر در کتاب استر در تورات است که تحت نفوذ ملکه ی یهودیش استر و خویشاوند او مردخای، مملکت خود را به اشرافیت یهود میدهد و نایهودیان ناراضی به رهبری هامان را قتلعام میکند. در کتاب اشعیا اما «مسیح» خداوند یا «مشیاح» که یهود را از اسارت بابل میرهاند، «کورش» نام دارد. او همان «سیروس» پارسی در روایات یونانی است که دولتی به نام «هکامنید» را پایه مینهد که نامش باز به اکومنه ی یادشده شبیه است. سیروس همانطورکه نامش نشان میدهد، اصالتا سوری/آسوری/آشوری است ولی این با ماد خوانده شدن نسخه ی دیگرش داریوش تضادی ندارد. چون ماد، ایالتی از آشور بوده است و جالب این که شمنصر، ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل را عمدتا به همین منطقه کوچانده است. امروزه ماد را شمال غربی ایران میدانند تا بتوانند همدان محل مقبره های منسوب به استر و مردخای را با اکباتان مرکز ماد تطبیق کنند و این، خود، دلیل دیگری بر نسبت یهودیت نیمه کاره با هویت اسرائیل است. نام های مردخای و استر، همان نام های مردوخ و عیشتار، خدا و الهه ی مهم بابلی هستند و درآمدن بخشی از مذهب بابلی به اطاعت یهود را نشان میدهد. این، همان ترکیب مذاهب یهودیان و مشرکین در سامری های جانشین اسرائیل است. این ترکیب را میتوان در تصویر اژدهای شیطانی 7سر و ده شاخ آخرالزمان مسیحی یافت که ترکیبی از شیر و پلنگ و خرس و اژدها دارد. اژدها میتواند اژدهای موشحوشو باشد که نخست دشمن مردوخ بود و سپس مرکب او شد. از طرف دیگر، شیر نماد خاندان یهودا یا رهبری اشرافیت داودی یهود و حکمرانان اورشلیم است درحالیکه خرس نماد اسرائیل است. یعنی اورشلیم و دشمنان سامریش در یک مجموعه جمع آمده اند. عجیب این که این مجموعه اصل و اساس یهودیت است چون ارتاخشتر که خود داریوش اخشوارش تلقی میشود، عزرای پیامبر را مسئول یهودیان میکند و این عزرا است که تورات را نوشته است. در تورات عزرا، موسی شرع یهود را پایه گذاری کرده، درحالیکه موسی سخنگوی خود عزرا و ازاینرو نسخه ی دیگر او است. بنابراین داستان های موسی در مصر نیز باید به داستان های یهودیان در بابل ملحق شوند. در داستان موسی، موسی که یک یهودی رسیده به مقام شاهزاده ی مصر است، یهودیان را بر مصریان پیروز میکند. چنین داستانی درباره ی پیروزی مستقیم یهود بر هکامنیدها نداریم اما در عوض، پیروزی جنگی اسکندر یونانی بر داریوش را داریم که بخشی از آن شبیه داستان موسی است. اسکندر، جام های گرانقیمت داریوش را از سر سفره ی داریوش میدزدد و وقتی داریوش میفهمد، سربازانش را برای بازگرداندن اسکندر و جام ها میفرستد. اسکندر و سربازانش به سلامت به اردوی خود در آن سوی رود فرات میرسند اما سربازان داریوش در رود غرق میشوند. این همان دزدی موسی و قومش از مصریان موقع خروج از مصر است که وقتی فرعون و سربازانش برای بازگرداندن آنها میروند در دریا غرق میشوند درحالیکه موسی و قومش به معجزه ی یهوه به سلامت از دریا میگذرند. همانطورکه موسی شاهزاده ی مصر بود، اسکندر هم به نوعی شاهزاده ی پارس بود. در افسانه های اسلامی، اسکندر برادر ناتنی دارای دارایان است و پدر هر دو آنها دارای قبلی است که این دو دارا (داریوش) تکثیر داریوش تورات بر اساس تکثیر فرعون داستان موسی به دو فرعون پدر و پسر در بعضی روایات یهود هستند. ناچارا ملت اسکندر که یونان و روم نامیده میشود همان ملت اسرائیل برای موسی هستند. اسکندر در روایات اسلامی، مسیحی است. میدانیم که روم یونانی قستنطنیه (استانبول) موسوم به بیزانس نسب خود را به کنستانتین کبیر اولین امپراطور مسیحی روم و بنیانگذار کنستانتینوپول یا قستنطنیه میرسانده است. کنستانتین در نبردی سرنوشت ساز بر سر تصرف رم، به طرزی معجزه آسا از نقشه ی ماکسنتیوس امپراطور روم برای غرق کردن او در رود تیبر نجات یافت و خود ماکسنتیوس در رود غرق شد که یادآور غرق شدن فرعون در دریا و جان به در بردن موسی است. بنابراین آغاز یهودیت توسط موسی با آغاز مسیحیت توسط عیسی مسیح مشترک است و ظاهرا یسوع (عیسی) نیز در ابتدا همان یوشع فاتح وردست موسی بوده است. یسوع و یوشع، دو تلفظ از یک کلمه و هر دو به معنی منجی هستند. عیسی پیروان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی را به خود جذب کرد که پیش از عیسی، مسیح موعود تلقی میشد و توسط حاکم یهودی-ادومی یهودیه به قتل رسیده بود. ازاینرو مذهب مسیح علیرغم این که خواهان اجرای شرع تورات بود ولی بسیاری از مفاهیم مذهب یحیی را به خود جذب کرد. پیروان یحیی مندائیان هستند که خود را از نسل بابلیان باستان میدانند. آنها همچنین به صابئین معروفند و در نوشته های اسلامی، صبی گری مذهب اصلی بابل باستان شمرده شده است. بنابراین مذهب مسیح درست مثل مذهب سامری، نخست یک ترکیب مذاهب شرک و یهودی شمرده میشد. در تاریخ حکومت یونانی جانشین اسکندر در بابل یعنی حکومت سلوکی نیز میخوانیم که آنها مذهب سامری را به عنوان مذهب درست یهود برگزیدند و معبد سامری ها در گریزیم را اورشلیم واقعی شناختند. این، واکنش تند شورشیان یهودیه موسوم به حشموناییان را به دنبال داشت که بر سلوکیان پیروزی هایی به دست آوردند و معبد گریزیم را هم ویران کردند ولی درنهایت، خودشان، یونانی مآب شدند. در تاریخ مسیحیت، یوحنای تعمیددهنده به اندازه ی عیسی، یک یهودی وانمود شده است. درحالیکه اگر حکومت ادوم بر یهودیه ی عیسی را معادل حکومت بابل بر یهودیه ی عزرا بشمریم، یوحنا در مقام یک بابلی بیشتر یک ادومی است تا یک یهودی. در تاریخ حشمونائیان نیز یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس، یک شاه حشمونایی است که ادوم را فتح و بر آن حکمرانی میکند. حشمونایی ها لغتا همان عثمانی ها هستند و پیروزی حشمونی ها بر سلوکی ها همان جانشین شدن سلجوقی ها با عثمانی ها است. عثمانی ها ترکند چون یوحنای هیرکانی با پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی حاکم بر شرق دور تطبیق شده است که حکومت مسلمان روسیه یعنی خاستگاه قزاق های عثمانی را پدید آورد. نام یوحنا را در آلمانی یوهان مینویسند که در انگلیسی "جان" و در روسی "ایوان" خوانده میشود و ظاهرا ایوان مخوف در تاریخ روس های اسلاو مسیحی، یک نسخه از پرسبیتر جان مسیحی است. زندگی خانوادگی ایوان مخوف، بسیار شبیه زندگی خانوادگی اخشوارش در کتاب استر است. ایوان یک پیرو مسیحیت یونانی ارتدکس است که حکومت تاتارهای مسلمان را شکست میدهد. مهمترین پایگاه تاتارهای مسلمان روسیه در آن زمان، سامرا در حدود اورال بوده که همنام مرکز سامری ها است. این هم باز به نوعی همان جنگ یوحنای هیرکانی و حشموناییان علیه سامری ها است. فومنکو به نفع ناسیونالیسم روسی، ایوان مخوف را یک شاه تاریخی می انگارد و بقیه ی شاهان یاد شده و البته صحنه ی اصلی وقایع کتاب مقدس را در روسیه ی او قرار میدهد. البته این اتفاقات مابه ازاهای اروپایی و امریکایی هم دارد. در ممالک اخیر، شورش پروتستان ها علیه کاتولیک ها در حکم نبرد حشموناییان علیه سامری ها و سلوکی ها است. مارتین لوتر، رهبر پروتستان ها به کلیسای کاتولیک خرده میگیرد که به مذهب کفار یونان و روم باستان و نیز مسلمانان اعتبار داده است. درنهایت همانطورکه حشمونی های شورشی علیه مذهب یونانی، خود، یونانی مآب شدند، پروتستان ها نیز در زیر پا نهادن شرع یهود و اقتباس از مسالک یونانی-رومی، از کاتولیک ها پیشی گرفتند. آثار منسوب به مارتین لوتر تخیل شده برای قرن 16، احتمالا کار یوهان مارتین لوتر، کشیش پروتستان آلمانی قرن 18 است و بسیار نزدیک به زمان ما. بنابراین باز هم به یک یوهان یا یوحنا میرسیم که در احیای یهودیت از یهودیان پیشی میگیرد.:

Chronology7.2 anatoly fomenko: THEOGNOSIS: june 12,2017

این یوهان اخیر را به عنوان یک یوحنای دیگر تولید مکتب فرزندان اسحاق ابن ابراهیم (یعنی یهودیان) میتوان با یوحنان بن اسحاق آلمانو، خاخام قرن 16 اسپانیایی با تمایلات نوافلاطونی مقایسه کرد. وی از اثرگذاران بر اسحاق لوریا و ازاینرو از اسلاف کابالای یهودی به شمار میرود و یکی از مهم ترین اثرگذاری هایش بر کابالا ناشی از این بوده که بسیاری از تعالیم «سلیمان بن جبیرول» را به نام آثار سلیمان ابن داود شاه یهودیه برجسته کرده و باعث پیوند ناگسستنی کابالا با شاه سلیمان تورات شده است. علت را این دانسته اند که گاهی خاخام هایی مثل سلیمان بن جبیرول فقط نامشان در کنار کلمه ی کاهن به کار میرفت و ازجمله کاهن را GAON مینوشتند که این لغت به معنی شاه هم هست. سلیمان بن جبیرول را شاعر میدانستند و احتمالا اشعار منسوب به سلیمان شاه، ابتدا اشعار منسوب به سلیمان بن جبیرول بودند. با این حال، نکته ی مهم دیگری هم هست و آن این که سلیمان بن جبیرول، آثار خود را به عربی مینوشت نه به عبری. تا پیش از یوحنان بن اسحاق آلمانو، سلیمان بن جبیرول را یک مسیحی یا یک مسلمان میشمردند و این، آلمانو بود که برای اولین بار، او را یهودی کرد. یکی از ادعاها درباره ی سلیمان بن جبیرول این است که او کتابی با مضمون معرفی 613 فرمان تورات را نوشت. ادعای عجیبی است. چون اگر حکم های تورات مشخص بوده، معنی نداشته که استخراج شوند مگر این که اول احکام را تعریف کنید و بعد بر اساس آنها تورات را بنویسید که در این صورت باید تالیف عهد عتیق (تورات) و اختراع عیسی مسیحی که قرار است این تورات را احیا کند، به پس از دوران یوحنان بن اسحاق نسبت دهیم و مسیحیت و اسلام ماقبل تورات را چیزی عاری از ایدئولوژی یهودی تلقی کنیم. درباره ی فرمان ها میتوانیم آنها را توضیح آنها برای یک ملت تازه تاسیس یهودی-مسیحی در اروپا بشمریم پس از این که اشرافیت یهود از قبط یا مصر به اسپانیا زادگاه آلمانو نقل مکان کردند. راجر صباح، مذهب مصر فراعنه را یک نسخه از یهودیت میشمرد و قوانین تورات را برخاسته از کیش ازیریس میداند. [به عقیده ی صباح، عزیر که در قرآن یهودیان به پرستش او به عنوان پسر خدا متهمند همان ازیریس، کهن الگوی فراعنه ی قبطی است و این عزیر، همان عزرا نویسنده ی تورات است.] از طرفی "جو آتویل"، عیسی مسیح را "الاسار" میشمرد: یک یهودی متعصب که علیه سلطه ی روم بر یهودیه قیام کرده و همزمان با عیسی مسیح میزیست. نام الاسار ترکیب نام های "ال" (خدا) و "اسار" است که اسار همان آشور یا مردوخ، و ازیریس یک نسخه ی قبطی از او است. اتروسک های اتروریا، مذهبی مبنی بر پرستش جووه خدای پدر، و اسار خدای پسر داشتند که ظاهرا اینها همان یهوه خدای پدر، و عیسی خدای پسر در تثلیث مسیحی هستند. جووه همان ژوپیتر خدای روم نیز هست. لاکاپله به پیروی از راجر صباح، نام های اسار و ازیریس را با عزرا مقایسه میکند و میگوید که اگر در الاسار، جای آسار و ال را عوض کنیم و به جای آسار از عزرا استفاده کنیم، نامی شبیه اسرائیل به دست می آید.:

“DID KING SOLOMON WRITE THE TORAH IN SPAIN?”: DIDIER LACAPELLE: TEOGNOSIS: AUG10,2019

معمولا نزدیک کردن لغات سامی به هم تا این حد به صورتی که آسور فرمانروا را با "اسرا" به معنی اسیر در "اسرائیل" (بنده ی خدا) نزدیک میکنند بر این توجه استوارند که در فنیقی و در عبری قدیم، دقت نظر زیاد در اصل کلمات و توجه به ضمیرهای مذکر و مونث وجود نداشته و در موقع تنظیم تورات، این حساسیت ها در زبان عبری به وجود آمده تا تورات آنگونه که خاخام ها میپسندند خوانده شود. به همین ترتیب، همین دقت بیش از حد در شکل کلمات و ضمایر مذکر و مونث، در عربی های روزمره هم وجود نداشته و فقط در عربی فصیح و برای تحت کنترل درآمدن معنی قرآن انجام شده و تمهیدات به کار رفته در نوشتن دستور زبان عربی فصیح برای قرآن، دقیقا همان تمهیدات خاخام های یهودی برای خواندن تورات و تنظیم عبری دستوری در این راه است. با توجه به این که بسیاری از قهرمانان مذهبی پیش از این که بر صفحه ی کاغذ بیایند از درون فرهنگ های شفاهی ای برخاسته بودند که مردمش قانون نگارش و دستور زبان نمیدانستند و به شیوه ی خود، کلمات را تلفظ میکردند، چنین برخوردی نامنطقی نمینماید. پس احتمالش زیاد است که بتوان همین برخورد را با نام سلیمان بن جبیرول نمود و آن را سلیمان ابن جبرئیل خواند. از طرفی کلمه ی سولومان را علاوه بر سلیمان، میتوان سلمان هم خواند و به اسلام آورنده معنی کرد. پس سلیمان بن جبیرول میتواند به پیدایش اسلام از جبرئیل بنا بر تاریخ رسمی اسلام مربوط باشد. اما قهرمان اسلامی در مسیحیت چه میکند؟ فکر کنید ببینید بر اساس تاریخ اسلام، جبرئیل میتواند در یک قصه ی تمثیلی، پدر چه کسی باشد؟ آیا غیر از این است که تفاسیر قرآن، روح القدس یا روح الله در داستان مریم مقدس را به جبرئیل برگردانده اند؟ این تفسیر ابدا از صحنه ی تاریخ فرهنگی غرب دور نیست. مادام بلاواتسکی در فصل 8 از کتاب دوم جلد اول دکترین راز، مینویسد که منابع اکولتیست غرب از حضور جبرئیل با یک دسته گل نیلوفر آبی در صحنه ی بشارت مریم به تولد عیسی گزارش میدهند. رمز این قصه را گل نیلوفر آبی روشن میکند. ازیریس با دو سر گاو و آدم بر یک بدن از گل نیلوفر آبی پدید آمد و هورس نوزاد هم از گل نیلوفر آبی برخاست. تولد خدا بر گل نیلوفر، دنباله ی تولدش از الهه ی زمین است. چون شاخه ی گل نیلوفر حکم بند نافی را دارد که مادر را به پسر متصل نگه میدارد. آب هایی که شاخه را بین گل و زمین نگه میدارند آب های بینظمیند که کالبد الهه اند و وقتی نظم میگیرند نرینه میشوند. تصویر ویشنو خدای هندو بر آب های هاویه درحالیکه بر مار چند سر سشا به جای اژدهای دریایی هاویه تکیه زده همین صحنه را نمایندگی میکند. گل نیلوفر آبی نماد «پدمه» جنبه ی مونث ویشنو است که بعدا بیشتر به همسر او لاکشمی تعبیر شده است. بنابراین نیلوفر آبی جایگزین اژدها است وباز چون ویشنو نماینده ی نظم درون این هاویه است یک گل نیلوفر آبی از نافش برمی آید که بر آن برهما خدای خالق ظاهر میشود تا خلقت جدیدی رقم بزند. تعبیر مادام بلاواتسکی از این صحنه این است که برهما در مقام خدای خالق، خود از بینظمی تغذیه میکند و این خلقت مدام است و صحنه ی مزبور ابدی. بودا را هم مثل برهما به تواتر نشسته بر یک گل نیلوفر آبی میکشند.

الیستر کراولی هم در فصل پنجم کتاب «جادو در تئوری و عمل» magick in theory and practice بیان میکند که گل نیلوفر آبی، جانشین قایق نوح و نیز معادل اژدها است و هورس بر گل نیلوفر درست در حکم هورس نوزاد بر پشت تمساح در نگاره های قبطی است. تمساح دشمن کودک است و همان اژدهای آخرالزمانی است که برای کشتن مسیح کودک، از دهان خود سیل بالا میدهد. او حقات الهه ی قورباغه شکل غولپیکر رودخانه ها و دریاها است که در غرب به هکاته الهه ی جادوگران تبدیل شده است. به نوشته ی کراولی، نیلوفر آبی به جای بند ناف، خدا را که ماهیت خورشیدی و آسمانی دارد به زمین برمیگرداند و با توجه به این که بازگشت خورشید به زمین، حکم مرگ او و تبعیدش به دوزخ زیر زمین را دارد از این الحاق تعبیر به سقوط ایزد و البته انسان اقتداکننده به او میشود. کراولی مینویسد لغت یائو که همان یاهو یا یهوه است را در لاتین iao نوشته اند تا هر حرفش نماد یک مرحله از این اتفاق باشد. I مخفف ایزیس، aمخفف آپوفیس اژدهای تاریکی و دشمن خورشید،o مخفف ازیریس است. آپوفیس با کشتن خورشید یا ازیریس در غروب، او را به زمین که ایزیس است ملحق میکند و این اتفاق باعث جادو شدن ازیریس در سکس با زمین و بازتولدش به صورت هورس یا خورشید جدید میشود. بنابراین عمل جنسی بین زن و مرد، عامل سقوط تلقی میشود و قهرمانان عرفانی از آن بر حذر داشته میشوند. کراولی مثال می آورد که پرزیفال، هرکول، و آشیل، هر سه قهرمانانی هستند که درست موقع دل دادگی به زنان، بی خاصیت میشوند. وی همچنین دراینجا زن را با آب مقایسه میکند و میگوید علت نسبت دادن پیامبران اخلاقی به صحراهای بی آب همین است. کراولی مواجهه ی کریشنا، ادیپوس و عیسی با تشنگی در بیابان را روایت دیگری از زهدگزینی نسبت به زنان برای کسب نیروی روحانی میخواند.

بر اساس سندی در موزه ی قاهره، در مصر قدیم، هورس و عیسی مسیح خدای واحدی تلقی میشدند. از طرفی نویسندگان کلاسیک مسیحی مانند ملیتوی ساردیسی و فیرمیکوس ماترنوس، در ضمن انتقاد خود از مسیحیان خرافی و جریان های وابسته ی پاگانی به آنها، از پرستش یوسف به صورت سراپیس یا ازیریس-آپیس یعنی ازیریس در هیبت ورزاو صحبت کرده اند. نوعی ارتباط بین هورس و گوسفند در مصر وجود داشت که او را به عنوان پسر ازیریس در هیبت گوسفند به عنوان نسخه ی کوچک گاو قرار میداد. گاو و گوسفند هر دو حیوانات دیونیسوس یا لیبر هستند که ازیریس نسخه ی قبطی او به شمار میرفت. دیونیسوس یک خدای کشاورزی با علاقه ی ویژه به رقص و موسیقی بود که گاهی گاو صورت خوانده میشد. او را در هندوستان به صورت کریشنا خدای گاوچران اهل رقص و موسیقی هم می یابیم که در مقام تجسد انسانی ویشنو، حکم عیسی در مقام تجسد انسانی یهوه را دارد. در مصر، یک انسان خدایی دیگر یعنی آنتینوس را هم آنتینوس-ازیریس میخواندند و هم آنتینوس-لیبر.:

Joseph and Osiris/serapis: earlywritings.com

لغت لیبرال هم از همین لیبر می آید شاید چون liber مفهوم مذهبی تر مشخصی دارد تا free. فرقه ی خاصی در قدرت بوده اند که عمدا مسائل مذهبی و اخلاقی را مطرح کرده اند تا برخلاف آنها حرکت کنند و مردم را از آسمان به زمین برسانند چون فقط با زمینی شدن بیش از حد مردم و کار کردن زیاد مردم در زمین میتوانند خود را پولدار کنند و از مادر زمین برای خود پول دربیاورند، پولی که جانشین طلا دیگر نسخه ی زمینی خدای خورشید شده و درواقع مسیح زمینی و خدای حاکم بر زمین است. برای همین هم در فارسی به ثروت اندوزان میگویند «پولپرست».

دو هفته پیش، با دوستانم رامین و محسن در یک کافه ی شیک و زیبا در لاهیجان رفته بودم. برای اولین بار نوشیدنی گرم چاکلتی سفارش کردم به قیمت هفتاد و چند هزار تومان. درحالیکه داشتم میخوردمش، رامین گله میکرد که نمیتوان در این کشور پیشرفت کرد. اما محسن که این روزها وضع مالیش در حال ترقی است اینطور جوابش را داد:

« اتفاقا اگر تو این پولی را که الان درمی آوری 20سال پیش درمی آوردی الان بسیار ثروتمند بودی منتها مشکل این است که یک فرهنگی وجود دارد که تو را به پول خرج کردن پیاپی دعوت میکند تا برای جبران پول مدام مجبور شوی کار کنی و این به نفع حکومت است. خود حکومت است که گرانی را به تو تحمیل میکند و علیرغم این که وضع مردم نسبت به حتی 20سال پیش بسیار بهتر است ولی این احساس را در مردم ایجاد میکند که آنها به شدت بی پول و فقیرند تا مدام برایش کار کنند. از خود تو بگیر تا منی که دارم در خارج از کشور شعبه میزنم ولی به همان اندازه از من انتظار پول خرج کردن بیشتر جلو دیگران وجود دارد. قبلا 500هزار تومان بدهکار بودم، به من میگفتند "خاک تو سرت. بدهکاری." الان همیشه میلیون میلیون بدهکارم؛ میگویند "آوه. طرف پولداره. اینقده میلیون تومن فقط بدهکاره." آیا 20 سال پیش من و تو به همچنین جایی می آمدیم؟ من اینجا دارم بیشتر از صد هزار تومان پول نوشیدنی ای میدهم که برایم ضروری نیست و شکمم را هم سیر نمیکند؛ ولی برایمان مد کرده اند که این جور خرج ها را بکنیم؛ خوب بخوریم، خوب بنوشیم، مارک زدن روی لباس پاره به مدل سابق را املی بخوانیم تا پول زیادی که گیرمان می آید هدر برود و ناچار باشیم مدام کار کنیم. پس اینقدر از حسی که داری، اذیت نشو. آنهایی که حس بی پولی و بدبختی را به تو میدهند، دوست دارند از این حس، برای خودشان سود ببرند. زندگیت را بکن. پولت که بیشتر هم بشود، باز هم آش و کاسه همینند.»

شاید احساس ناامیدی که به دنبال احساس بدبختی و بی پولی می آید هم یکی از همان موارد سقوط تمثیلی خورشید از آسمان باشد. به قول مادربزرگم که نور به قبرش بتابد، «ناامید، شیطان است.»

قهرمانان خاورمیانه و نسخه های مارولی و هالیوودی آنها

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم اخیر مارتین اسکورسیزی به نام «قاتلین ماه گل (ماه کامل)» killers of the flower moon نام ملتی از سرخپوستان امریکا را بر سر زبان ها انداخت که در خارج از ایالات متحده کمتر شناخته شده اند یعنی ملت osage. این نام، تلفظ فرانسوی لغت oksaka به معنی آب آرام است، ازآنروکه آنها در منطقه ی موسوم به «میانه ی آب ها» ساکن بودند. اصطلاح اوسیج برای اتحادیه ای از قبایل موسوم به کانزا به کار میرفت که اوسیج نخست یکی از آنها بودند و کم کم بر بقیه صاحب نفوذ شده بودند. محدوده ی این اتحادیه نواحی بین کانزاس و آرکانزاس را در برمیگرفت و به عقیده ی مردمشناسان، نخست بین مجموعه ای از قبایل با فرهنگ ها و زبان های گوناگون به وجود آمده بود. در قرن 19 ایالات متحده اوسیج را مجبور کرد که کانزاس را ترک کند و در نواحی اوکلاهامای کنونی ساکن شود. ولی از شانس خوبشان در آخرین دهه ی قرن 19 در زمین های آنها در اوکلاهاما نفت کشف شد و اوسیج از هزینه های اجاره که توسط قانون حق مالکیت ایجاد میشد، ثروتمند شدند و بیش از 30 شهر پررونق در قلمروشان به وجود آمد. اما در طول دهه ی 1920 طی آنچه به حکومت ترور معروف شد، اوسیج ها متحمل جراحات ناشی از تقلب ها، کلاهبرداری ها و قتل های متعدد از سوی خارجی هایی شدند که مشتاق تصرف ثروت آنها بودند. کلاهبرداران با مقامات رسمی ایالات متحده تبانی کرده بودند و دفتر پزشکی قانونی، قتل ها را با جعل دلیل فوت مرگ میپوشاند، مثلا دادن حکم خودکشی فردی که مسموم شده بود. از سال 1921 برای اولین بار در مورد مرگ های مشکوک سوال پیش آمد و تحقیقاتی آغاز شد. ولی با این حال، از آن سال تا سال 1925 حدود شصت اوسیج کشته شدند و اکثر پرونده های قتل ها هیچ وقت خاتمه نیافتند. "غروب" نام رمانی نیمه اتوبیوگرافیک از یک نویسنده ی اوسیج به نام جان جوزف متیوز است که در سال 1934 پیامدهای مخرب رونق نفت برای ملت اوسیج را نشان داد و باعث معروف شدن این مسئله در سطح کشور شد. بعدها و در سال 2017 دیوید گرن، کتاب غیر داستانی «قاتلان گل ماه: قتل های اوسیج و تولد اف بی آی» را نوشت که فیلم اخیر اسکورسیزی نامش را از آن گرفته است.

خورخه کوته در the nation به مقایسه ی مضمون فیلم اسکورسیزی با کتاب گرن پرداخته و توجه کرده که درحالیکه کتاب تمرکز زیادی به تبدیل قتل ها به «ویترین» جی ادگار هوفر در تهیه ی آنچه به سرعت تبدیل به اف بی آی شد، دارد، اسکورسیزی تقریبا نقش هوفر را تقریبا از بین برده و به جایش به یک شرح داستانی از این پدیده میپردازد که «چگونه یک فرد، از طریق حرص، همدستی و بزدلی، به اقدامات غیر قابل بخشش غارت و خشونت فرو میرود.»:

“dark message of killers of the flower moon”: the nation: 21 november2023

با این حال، شاید لازم باشد از دیدگاه صرف اروپایی-امریکایی به مسئله ننگریم و بازتاب هرچند کوتاه فیلم از نگرانی رهبران اوسیج نسبت به نابودی فرهنگشان و هرچه غربی تر شدن جوانان آنها را هم مورد توجه قرار دهیم.

بعضی از محققان توجه کرده اند که یک نوع فرهنگ زدایی خیلی جدی نسبت به فرهنگ سرخپوستان سیو در امریکا صورت گرفته و سعی شده همه ی آنها را یا غربی کنند یا به شکل سرخپوستان چروکی درآورند. جاکوب ورادنبرگ براوئر در سال 1901 کتابی درباره ی قبایل سیو که اوسیج ها از آنها مشتق شدند نوشت و بیان نمود که سیوها زمانی صاحب یک امپراطوری با شهرها، جاده ها و مزارع بودند. جوزیا پریست نیز با توجه به بازمانده های پایگاه های فرهنگی اوسیج ها در آرکانزاس به این نتیجه میرسد که اوسیج ها نزدیکی بسیاری به تمدن و فرهنگ تاتارهای چین، و هون ها و آلان های ایتالیا داشته اند و احتمالا به همراه دیگر سیوها در حکم واسطه ای فرهنگی بین ترک-مغول های اوراسیایی از یک سو با چیپوا ها و ایروکویی ها و قبایل اوهایو، و همچنان آزتک های مکزیک بوده اند. وی از قول نامه ی "ساموئل میچ" به "دویت کلینتون" در سال 1826 هم شاهد می آورد که فرهنگ اوسیج ها را نزدیک به مردم آسیایی توصیف کرده بود. در این صورت باید اخراج اوسیج ها از قلمروشان و محکوم کردنشان به زندگی ابتدایی را تلاشی برای قطع ارتباط آنها با تمدن قبلیشان نیز تلقی کرد. پریست اگرچه مطمئن نیست ولی گمان میکند که سیوها در ارتباط تجاری و سیاسی مستقیم با مغول های آسیایی بوده اند و به همین دلیل هم سعی مستقیم در نابودی میراثشان به عمل آمده است چون میتوانند تصور کلی درباره ی این که امریکا یک قاره ی منزوی بوده که فقط سفیدپوستان اروپایی به عنوان کاشفان آن حق چپاول ثروت هایش را داشته اند را زیر سوال ببرد. البته منابع اروپایی اذعان میکنند که نخستین به اصطلاح کاشفان اروپایی در امریکا آنجا را محل حکومت تارتارهای وابسته به حکومت خان بزرگ در چین تصور کرده بودند هرچند درنهایت وانمود میکند که آنها اشتباه میکردند. اروپاییان برای مدتی طولانی تقریبا تمام قبایل مغولی جهان را، از امریکا گرفته تا چین، و از هندوستان گرفته تا صربستان شمالی، به نام "تارتار" یعنی جهنمی میخواندند و پرستنده ی دیوها و شیاطین به شمار می آوردند، همان اتهامی که آزتک های مکزیک هم به جرم آن تاراج و محکوم به انهدام تمدنی شدند. حتی تصویر اسلام هم تا اندازه ای ازآن رو شیطانی است که مذهب عثمانی های تاتارتبار و خان های تاتار روسیه بوده است.:

“Sioux/Siouan language connection with Ancient Civilization”: Maza kutemani: stolen history: 28/4/2020

حسابش را بکنید که چقدر تصویر موجود از سیوها به تصور ممالک شرقی از دوران قبل و بعد از استعمار خود نزدیک است: ملت توسط استعمارگران چپاول و فقیر میشود و فرهنگ ایدئال نابود میگردد؛ پس از مدتی، معادن پولسازی که استعمارگران دوست میدارند، منجمله به طور متواتر نفت، در سرزمین یافت میشود و پول معادن و منابع، ملت را هرچه غربی تر و مدرن تر میکند درحالیکه کشمکش با استثمارگران اروپایی بر سر منابع همچنان ادامه دارد؛ اما لذت ثروت به دست آمده با رنج ناشی از فساد و جنایت به خاطر پول از بین میرود و یک دلیلش هم این است که فرهنگ بومی ای که مردم را به دوری از حرص و آز و توجه به ارزش ها و لذت های غیر مادی دعوت میکند دیگر وجود ندارد.

متاسفانه این تصور کاملا بی اساس نیست و فرقه ی استعماری تئوسوفی که توسط یک مامور بریتانیایی به نام سر هنری الکات بنا شده، عملا از طریق افسانه های هندی و یهودی تایید و به زبان مردان خشکه مذهب ویکتوریایی، مسیحی و الهی شده است. مادام بلاواتسکی معلم معنوی این گروه در اواخر فصل 11 از بخش دوم جلد اول کتاب "دکترین راز" به سرهنگ ویلسون انگلیسی انتقاد میکند که گفته است فرقی نمیکند ویشنوپورانا مال قرن هشتم باشد یا قرن 17، هرچه باشد کتاب ناجوری است و یک دلیلش هم تصویر حیله گر و شرور ویشنو خدای هندو در این کتاب است. چون در این کتاب، خدایان شکست خورده به نزد ویشنو می آیند و به او شکایت میکنند که دائیتیا ها آنها را شکست داده اند چون ملتی اخلاقیند و وداها را دقیقا اجرا میکنند و درنتیجه دارای نیروی روحی قوی هستند. ویشنو برای این که خدایان را از خود ناامید نکند، یک موجود توهمی شگفت انگیز به نام "مها موها" از خود صادر میکند که بر دائیتیاها ظاهر میشود و آنها را تحت تاثیر توهمات خود قرار میدهد و آنها را به انحراف و انحطاط میکشاند تا دیگر اصول مذهبی و شریعت وداها را اجرا نکنند و فاسد شوند و روح قویشان باطل شود و این گونه شد که خدایان شکست خورده نیرومندتر از آب درآمدند و دائیتیاها را شکست دادند. پاسخ مادام بلاواتسکی به انتقاد ویلسون این است که اگر ویشنو به خاطر این عمل، حیله گر و شرور است، خدای مسیح نیز لایق این صفات است. چون مهاموها چیزی جز نوکر دستپرورده ی خدای مسیح یعنی شیطان نیست که اجازه ی از راه به در کردن انسان ها را از خود خدا گرفته است. بلاواتسکی، ویشنو و خدای مسیح را دارای یک پایه میبیند و آن یهوه ی کابالای یهود است. خدایان شکست خورده بنی اسرائیل یهودیند و دائیتیاها ملت های باستانی که یهود در زیر سایه ی آنها زندگی میکردند. یهوه ملت های نا یهودی را به فساد و تباهی میکشاند تا یهود بتوانند آنها را شکست دهند و همین یهوه حالا توسط مادام بلاواتسکی با ویشنو خدای «آریایی» تطبیق میشود که قرار است مثل دیگر تولیدات آریایی، الگوی ملل اروپایی تحت سلطه ی استعمارگران باشد که اعقاب آریاییان شمرده میشوند.

درست مثل مهاموها که بخشی از ویشنو است شیطان تخریبگر اروپایی هم بخشی از وجود سنت پیشین حاکم بر تاتارهای شرقی است که به نفع یهودیان و مللی که یهودیان اراده به برکشیدن آنها کرده اند، این سنت جای به یک نسخه ی شیطانی خود تضعیف کننده از خودش میدهد. بنابراین انتظار داریم حکومت های اروپایی، خود از دل دولت های تاتاری برآمده باشند. البته تاریخ رسمی، اروپا را استوار بر یونان و روم باستان میخواند و این دوره ی باستان را مقدم بر هون های هجوم برنده به اروپای مرکزی میخواند. ولی ویلهلم کامیر، این ادعا را استوار بر یک جعل گسترده به جهت انکار نقش ژرمن ها در تشکیل روم واقعی میخواند. کتاب کرونیکل بلغارها بر ارتباط اشرافیت ژرمن با تاتارهای مهاجر موسوم به بلغارها صحه مینهد. این کتاب کلاسیک به زبان عربی بلغاری نوشته شده است، زبانی که در دوره ی فرهنگ زدایی کمونیستی شوروی البته به نفع بلوک غرب به طور کامل نابود شد ولی در دوره ی استالین یک نسخه ی اسلاو از کرونیکل بلغارها تدارک دیده شده بود. در این کتاب، حکومت نخستین آلمان توسط بلغارها تاسیس شد و انگل ها و ساکسون ها یک شعبه از آن بودند که برای تشکیل حکومت کاراسادون که بعدا انگلستان نامیده شد اعزام گردیدند. اولین پادشاه بلغارهای اروپایی، ایلیریک پسر موسوخ است که میتواند همان آلاریک فاتح رم و ساقط کننده ی واقعی امپراطوری روم باستان در تاریخ رسمی باشد. بنا بر کرونیکل بلغاری، بلغارها شعبه های گوناگون حکومتی در مجارستان، فرانسه، پروس و مصر داشتند. جنگسالاران آنها سرهای خود را میتراشیدند، همان چیزی که درباره ی جنگجویان قزاق و فراعنه ی مصر هم نوشته شده است. پاریس و رم، مستعمرات بلغاری بودند و مستعمره های دیگری هم در ایسلند، اسکاندیناوی، مصر، هند و امریکا بنا شده بودند. حتی مایاها، آزتک ها و اینکاها از نسب بلغارها شمرده شده اند. جالب است که کتاب، از گروه اصلی بلغارها به نام ماساگت یاد میکند، درحالیکه در تاریخ رسمی، بلغارها قرون وسطایی و ماساگت ها باستانی شمرده میشوند. ماساگت ها همچنین با کوشی ها تطبیق شده اند و اضافه شده که بلغارها آن ها را "ساک" یا سکا مینامند. در کتاب، جنگ تروآ به صورت هجوم دوریان ها به شهر آتراش در بلغارستان درآمده است. آتراشی ها پس از نابودی شهرشان به آپنین گریختند و پادشاهی ایدل (ایتالیا) را بنیان نهادند و شهرهای ونیز و رم را تاسیس کردند. این همان تاسیس رم توسط مهاجران تروایی پس از سقوط تروآ است. اصطلاح دوریان دراینجا به جای آخایی های هومر که فاتحان تروایند مصطلح شده است. آخایا در نقشه های دوران منسوب به کرونیکل بلغاری (سال 1680) به عنوان بخشی از کریمه به کار میرود و خان های مسلمان آنجا را معرف است ازجمله منطقه ی کوه بیکوز در نزدیکی استانبول (قستنطنیه) را که محل قبر یوشع یا محل مصلوب شدن عیسی تلقی میشده است. یسوع (عیسی) و یوشع بارها در نوشته های اسلامی با هم خلط شده اند. جلال اسد، مورخ ترک، نوشته است که بیزانسی ها آن کوه را تختگاه هرکول و یا مقبره ی آشیل پس از آن که به دست پولی دکس کشته شد خوانده اند. فومنکو نام پولی دکس را که همان پولوکس برادر کاستور است، با پیلاطس قاتل عیسی مسیح مقایسه میکند و آشیل را چیزی بین هرکول و عیسی میشمرد. در روستای بیکوز در نزدیکی کوه، شاهی به نام آمیکوس به دست آرگونات ها کشته شده است و این شاه، شباهت زیادی به هرکول دارد. آرتور دروز نشان داده است که عیسی مسیح نماینده ی بخشی از زندگینامه ی هرکول است. از طرفی هراکلس یا هرکول در مقام یک پادشاه در جوار قستنطنیه میتواند همان هراکلیوس امپراطور قستنطنیه باشد که پیروزیش بر پارسی ها و پس گرفتن صلیب مقدس از آنها شبیه یک کار ابرقهرمانانه است. با این حال، نتیجه ی جنگ او شکست سنگین بعدی از عرب های مسلمان و از دست رفتن بخشی از امپراطوری روم است. فومنکو هراکلیوس را به عنوان یک نسخه از هرکول که صلیب مقدس را حمل میکند روایت دیگری از عیسای دستگیر شده که صلیب بر پشت خود حمل میکند می یابد. قستنطنیه یک نسخه از اورشلیم است و روم که اورشلیم را فتح کرد و مسیح را کشت، در منابع یهودیان اشکنازی اروپا با ادوم تطبیق میگردد که یک پادشاهی عربی به مرکزیت اردن کنونی تلقی شده است. روم قستنطنیه که از عرب ها شکست خورد یک پادشاهی یونانی بود و هراکلیوس خودش با اسکندر فاتح یونانی پارس قابل مقایسه است. سلوکیان که جانشینان اسکندر در پارس بودند با شورش یهودیان حشمونایی علیه خود مواجه شدند که یکی از قدرتمندترینشان جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی فاتح و حاکم ادوم بود. فومنکو حشمونی ها را همان عثمانی ها و هیرکانوس را همان اورهان دومین پادشاه عثمانی و معادل گورکان در عنوان تیمور لنگ میداند. عثمانی ها نیزدر قلمرو حکومت ترک رومی موسوم به سلجوقی به قدرت رسیدند که نامشان قابل مقایسه با سلوکیان است. در کرونیکل بلغارها، کلیدی ترین قلمرو بلغارها سرزمینی به نام سامار شامل مصر، شامات، عراق، ترکیه، بالکان و قفقاز است که بعدا مصر را از دست میدهند. این محدوده با قلمرو سلجوقیان میخواند و بعدا تمام این سرزمین ها هم جزو عثمانی میشوند. بیشتر سرزمین های عربی یادشده در این جا را سلطان سلیمان قانونی جزو عثمانی میکند. وی یک نسخه ی ترک از سلیمان ابن داود شاه یهودی اورشلیم است. ولی سلیمان هم خود نسخه ی دیگر شلمان سار شاه آشوریان است که بنی اسرائیل را به سرزمین های غیر یهودی تبعید میکند و میپراکند. همین کار را نبوکدنصر هم که در تورات هم شاه بابل خوانده شده و هم شاه آشوریان، تکرار میکند. در زمان بلتشصر (بالتازار) پسر نبوکدنصر سرزمین او توسط مادها و پارس ها فتح میشود. به نوشته ی جورج هامارتولوس، «پس از سلطنت بالتازار، داریوش مادی که آستیاگ و اردشیرشا نیز نامیده میشود 17سال سلطنت کرد. ملکه ی او استر [یهودی] بود.» داریوش در اثر سعایت بدخواهان، مشاور یهودی خود دانیال را جلو شیرها انداخت و چون به اذن یهوه شیرها به او آسیبی نرساندند به معجزه ی دانیال ایمان آورد و خدا و مذهب یهود را بر کشور خود حاکم نمود. در عهد عتیق (تورات)، دانیال و استر هر دو در یهودی مآب شدن مملکت فارس نقش ایفا کرده اند بی این که هیچ ارتباط مستقیمی بین آنها شرح داده شده باشد.:

Chronology7.2 anatoly fomenko: THEOGNOSIS: june 12,2017

خوب دقت کنید. شلمنصر و نبوکدنصر بابلی-آشوری تبدیل به یک شاه یهودی به نام سلیمان شده اند و این شاه تقلبی به عنوان سلف حکومت یهودی مشربی قرار گرفته است که ظاهرا همان عثمانی است و تاریخ یک قلمرو گسترده را به مذاق نخبگان یهودی اداره کننده ی خود ترتیب داده و قطعا همان ها را مسئول فرهنگ سازی و تاریخ نویسی کرده است. مشکل این است که ما فکر میکنیم این اتفاقات مربوط به مدت ها قبل از آغاز تاریخ اسلامند و انتظار هم داریم تاریخ نوشته شده حتما پر از شخصیت های مستقیما یهودی باشد درحالیکه ابدا چنین نیست. کافی است دقت کنیم قلمرو بلغارها علاوه بر عثمانی بعدی شامل امریکا نیز هست و فرهنگ امریکایی، تنظیمش به صراحت در همین قرن اخیر عنوان شده است. درآنجا نیز قهرمانان امریکایی توسط بنیادهای یهودی چون هالیوود و صنعت کمیک تولید شده اند. امریکا اساطیر خاص خودش را دارد که الان همه ی دنیا را گرفته اند. ولی قهرمانان اسطوره ای کشور به صراحت چیزی خارج از فرهنگ بومی این کشور در قبل از آغاز قرن بوده اند:

«سوپرهیروها یا ابرقهرمانان که این روزها به واسطه ی هالیوود، سالن های سینمای دنیا، شبکه های تلویزیونی و سکوهای نمایش فیلم حتی در داخل ایران را در قرق خود درآورده اند، درواقع قهرمانان خیالی هستند که توسط اشراف یهود و از اسطوره ها و افسانه های عهد عتیق بیرون کشیده شدند و به واسطه ی قدرت سینما شروع به ذهنیتسازی برای نسل های مختلف کردند... قهرمان سازی نفرین شدگان قوم بنی اسرائیل پیش از حضور روی پرده ی نقره ای سینما، به واسطه ی سلطه ی یهودیان مهاجر امریکا که رسانه های مکتوب را در اختیار داشتند، از طریق داستان های مصور (کمیک استریپ) راهی خانه های مردم شدند؛ به طور مثال شخصیت سوپرمن در سال 1933 به صورت داستان مصور توسط دو جوان یهودی به نام های "جری سیگل" و "جو شوستر" بر اساس اسطوره های عهد عتیق خلق شد. سوپرمن درواقع نشانه ی رویاهای امریکای جدید بود که توسط اشراف یهود شکل میگرفت و به جامعه ی سنتی امریکا القا میکرد که آنها نیاز به قهرمانانی از خارج از اجتماع خود دارند؛ قهرمانانی که از دنیای دیگر آمده اند. سوپرمن نیز آن گونه که بینیانگذاران موسوم به مغول های هالیوود ادعا میکردند، مانند حضرت موسی (ع) از دنیایی دیگر در قد و قواره ی کودکی معصوم به دنیای آدم ها می آمد و منجی آینده ی تیره و تاریک این بشر میشد. بعد از آن، در 1960 دو یهودی دیگر به نام های "استنلی مارتین لیبر" که بعدا به "استن لی" شهرت یافت، و جیکوب کارتزبرگ مشهور به "جک کربی" با نشریه ای به نام "تایملی کمیکس" شروع به خلق سوپرهیرو یا فوق قهرمان هایی در قالب انتشار داستان های مصور یا کمیک بوک کردند و با موفقیت این کمیک بوک ها نام نشریه ی تایملی کمیکس، به "مارول کمیکس" تغییر یافت که بعدا کمپانی مارول بر همین اساس شکل گرفت و خیل عظیم کمیک استریپ ها یا انیمیشن و کارتون و سپس فیلم ها و سریال های متعدد از آن شخصیت های سوپرهیرو یا فوق قهرمان تولید شد. شخصیت هایی مانند اسپایدرمن (مرد عنکبوتی)، بلک پنتر (پلنگ سیاه)، هالک، آیرون من (مرد آهنی)، ایکس من (مردان ایکس)، کاپیتان امریکا و اونجرز (انتقامجویان) در همین مسیر و توسط "استن لی" و "جک کربی" به وجود آمدند که بر اساس آنها داستان ها و فیلم های بسیاری تولید شده است. دو یهودی دیگر به اسامی رابرت کان مشهور به "باب کین" و "بیل فینگر" در کنار یهودی دیگری به نام "جری رابینسون" هم شخصیت بتمن (مرد خفاشی) را تولید کردند. روزنامه ی اسرائیلی هاآرتص در سال 2009 به بهانه ی برپایی دو نمایشگاه در دانشگاه براون امریکا درباره ی نقش یهودیان تندرو در گونه ی کتاب های مصور (کمیک بوک) و فوق قهرمان ها (سوپرهیروها) مطلبی پژوهشی به چاپ رساند که در آن به ایدئولوژیک بودن این قهرمان ها و ارتباط آنها با «آرمان های صهیونی» اشاره داشت. در آن مطلب آمده بود: "هیچ یک از این قهرمان ها چهره ی یهودی ندارند، ولی خلق و خو و اعتقادات خالقان خود را به ارث برده اند." نمایشگاه های یادشده با هدف بررسی نقش مهم و بنیادی یهودیان مهاجر به امریکا در تولید کارتون (کاریکاتور و کمیک استریپ) برپا شده بود. در همان زمان یک مجله ی تخصصی به نام mad magazin از نشریات معروف کارتونی در غرب نوشت: "یهودیان تندرو در طراحی شخصیت های سوپرمن، اسپایدرمن، هالک، بتمن، و کاپیتان امریکا نقش کلیدی داشتند. کارتونیست ها اغلب یهودیان مهاجر بودند و این کارتون ها درواقع آرزوی آنان را به نمایش میگذاردند." اما این آرزوهایی که یهودیان مهاجر به امریکا در سر داشتند، چه بودند که برای نمایش آنها اقدام به تولید داستان و کارتون و فیلم و انیمیشن از شخصیت های خیالی در حد و قواره ی سوپرهیروها یا فوق قهرمان ها کردند؟ هاآرتص در همان مطلب پژوهشی، این سوال را با یک جمله ی کلیدی پاسخ داد: "تلاش برای بازگرداندن امریکا به مسیر اصلی خود". اما آن مسیر اصلی چه بود که خالقان فوق قهرمان ها یا سوپرهیروها سعی داشتند با فیلم ها، داستان ها و کارتون های خود، امریکا را به آن بازگردانند؟ اسناد پیوریتن های مهاجر به قاره ی نو در قرون 17 و 18 و همچنین همین یهودیان مهاجر نشان میدهد که آنها برای تبدیل امریکا به پایگاهی برای برپایی "اسرائیل بزرگ" و راه اندازی جنگ آخرالزمان یا "آرماگدون" و به قول خودشان "نجات جهان" به امریکا مهاجرت کردند. درواقع آنها برای امریکا یک "ماموریت آخرالزمانی" قائل بودند و آن را "منجی دنیا" به شمار می آوردند.» (نسل کشی فرهنگی به دست ابرقهرمان ها: بهمن لواسانی: جام جم: 16 آذر 1402)

آیا این ماموریت آخرالزمانی، چیزی نبوده که نیروهای بیگانه، برای ایجاد شبیه تر شدن ملت های دیگر به سرنوشت امریکا، برای تک تک آنها دیکته کرده اند؟ به این فکر کنید که چرا باید در کشوری مثل ایران ما که ادبیات مردم معمولی، تمثیل هایی حول ارتباطات روزمره ی مردم و داستان های پندآموز درباره ی برخورد جانوران با هم که در آن، مرزی هم بین انسان و حیوانات دیگر وجود ندارد است، داستان های جنگ هایی که حتی المقدور ملی وانمود شده اند، محتویلات اصلی دانشگاه های مذهبی و سکولار مدرنی شده باشد که خود را تنها مسئول آموزش فرهنگ مردم به آنها وانموده اند؟ آیا خاورمیانه نسخه ی بزرگ تری از اوسیج های اوکلاهاما نیست که باید به اندازه ی اوسیج ها بخشی از تاریخ رسمی ایالات متحده و سرمایه گذاران اروپاییش شود؟

رابطه ی بازیگری و سیاست، و ورود آن به حوزه ی زندگی مردم معمولی

نویسنده: پویا جفاکش

جنگجویان اوکراینی در دوران تزارها

تا قبل از جنگ غزه هر روز در رسانه ها درباره ی جنگ اوکراین صحبت میشد و در اخبار ثنوی شده ی به تصویر درآمده، اوکراینی ها قهرمانان مظلوم شهیدپرور بودند و روس ها دیو درنده خو. اما حالا و زیر بمباران خبری جنگ غزه، اصلا کسی یادش نمی آید که تا یک ماه پیش چیزی به نام جنگ اوکراین، روی پرده ی اخبار وجود داشت. این با به هم خورن های پیاپی روابط زلنسکی با حامیان غربیش بی ارتباط نیست. هرچه میگذرد زلنسکی بیشتر نگران میشود که سقوط دولت در ماجرای «یورومیدان» تکرار شود بخصوص ازآنروکه سه نفری که او را به مخمصه ی جنگ اوکراین انداختند –بایدن، سولیوان، نولاند- همان مثلث شوم به راه اندازه ی یورومیدان در 2014 هستند.

در سال های 2013 و 2014 ویکتوریا نولند معاون وزیر امورخارجه ی فعلی امریکا، دست پشت پرده ی عملیات کودتا مانند موسوم به حوادث میدان بود. این وقتی روشن شد که تماس تلفنی در سال 2014 بین نولند و سفیر امریکا در کیف، جفری پیات شنود شد و محتوای تماس به مطبوعات درز کرد. این دو مقام امریکایی، در این مکالمه به صراحت نحوه ی هدایت امور و مدیریت رهبران به اصطلاح مخالفان دولت وقت اوکراین را مرور میکنند و همین یک مکالمه کافی بود تا معلوم شود که کل ماجرای جنبش "میدان"، نمایشنامه ای به تهیه کنندگی و کارگردانی و تدوین مقامات امریکایی در کیف بود و "رهبران" اپوزیسیون و طرفداران ایشان تنها بازیگران این نمایش بودند. داستان فساد پسر بایدن در اوکراین هم با این رسوایی بی ارتباط نیست، چون بخش اعظم این فساد، جایزه ای است که خانواده ی بایدن بابت ساقط کردن دولت قبلی از اوکراین گرفته اند. این، بایدن و جیک سولیوان بودند که رئیس جمهور بعدی اوکراین پس از سقوط دولت را انتخاب کردند. آسیا تایمز گزارشی درباره ی این وقایع منتشر کرد و در آن بیان نمود که اکنون دیگر «نمیتوان اوکراین را یک کشور مستقل دانست.» زلنسکی کسی که بیش از همه به نام استقلال اوکراین با تحمیل جنگ بر کشور برای زمین گیر کردن روسیه به نفع غرب موافقت کرد این را بهتر از هر کسی میداند. او یک بازیگر است و چه سر صحنه ی فیلم و چه سر صحنه ی سیاست، از دستورات کارگردان اطاعت میکند. شاید غربی ها روحیه ی طنز داشتند که یک کمدین را برای این شغل انتخاب کردند. اما اتفاقا کمدین به دلیل نزدیکی ریشه ایش به دلقک بیشتر بر ضد غرب سفید عمل میکند همانطورکه جنگ اوکراین هم بیشتر به هژمونی غرب صدمه زد تا این که به نفع آن کار کرده باشد. علت توجهم به این موضوع، اطلاعاتم درباره ی ارتباط فرقه های رمزی با دلقک منجمله کمدین، و برداشت کنایی آنها از این شخصیت اسطوره ای دوپهلو است.

در یادداشت های سخنرانی کشیش اولیور که در دهه ی پیش به فراماسون های کمبریج شایر و لینکلن شایر انگلستان ارائه شد، عضویت 119 عضو در لژ "آپولو" گریمزبی ثبت شده که 43 عضو آن «کمدین» ها هستند در کنار 7 روحانی، 10 ارباب، 3 وکیل، 2 دکتر، 18 تفنگدار دریایی، 2 مامور گمرک، 3ستوان، 27 تاجر، و 1کشاورز. یعنی کمدین ها در این سخنرانی، با فاصله ی زیاد از بقیه پر تعدادترین شغلند. در میان فراماسون ها کشیش اولیور به خاطر نوشتن کتاب های درسی فراماسونری و تا حدودی برای تاسیس لژ ماسونی "آپولو" گریمزبی شهرت دارد. این تاسیس اندکی پس از ایجاد لژ بزرگ متحد انگلستان در سال 1813 رخ داد. توجه کنید که در آن زمان، کمدین ها هنوز آنقدرها از دلقک ها قابل تشخیص نبودند. جوکر ها یا دلقک ها در ابتدا کسانی بودند که در دربار شاهان دست به مسخرگی میزدند و در عالم مسخرگی، بزرگترین حرف ها را بار شاه میکردند که دیگران جرئت گفتنشان را نداشتند. یعنی جوکر یا دلقک ظاهرا یکی از پست ترین شغل ها ولی در باطن یکی از قدرتمندترین شغل ها بوده است. ظاهر دلقک های آن زمان به ظاهر دلقک های امروزی نزدیک است و موجودی با لباس غیر عادی، پوستی به طرزی غیرعادی سفید شده، مو یا کلاه سرخ، و جانشینی برای شاخ های بزمانند شیطان روی سر را نشان میدهد. برخلاف تصور عموم، این تصویر چیزی نبوده که برای خوشایند بچه ها اختراع شده باشد چون اکثر بچه ها از دلقک ها میترسند. مطابق تحقیقات دانشگاه شفیلد، قریب به اتفاق بچه های 4 تا 16 ساله در بیمارستان، دلقک ها را پس میزنند. دلقک به همان اندازه ی کشیش برای کودک یک مقام قدسی تحمیلی است. او بخشی از فرهنگ سفیدپوست هراسی کهن است. در چین، جیانگ شی یا به قول اروپاییان "خوناشام چینی" عنوان شیاطین انسان نمای رنگ پریده ای با پوستی به سفیدی میت بود که "چی" یا انرژی حیاتی مردم را میمکیدند. آنها به فضای فیلم ها راه یافته اند. ارتباط این شیاطین با سفیدپوستان، در شخصیت های رقص های فستیوالی موسوم به «دلقک های مقدس» در بین سرخپوستان امریکای شمالی و مرکزی بهتر آشکار میشود. اینان نه تنها خود را رنگ پریده کرده اند، بلکه بدن یا لباس دو رنگ سیاه و سفید دارند که نزدیک به لباس زندانیان جامعه ی سفیدپوست به کنایه از شرورترین سفیدپوستان است. جالب اینجاست که این فقط در دید یک غیر اروپایی ممکن است نماد یک هیولا باشد. اروپایی برعکس روی سیاهی پوست دلقک تاکید میکند چنانکه کرامپوس، شیطان همراه بابا نوئل در کریسمس آلمانی، گاهی جوانی است که خودش را به شکل یک سیاهپوست رنگ کرده و لباس دلقکی ای پوشیده که کمی یادآور لباس مردم شرق هم باشد. ظاهرا ترکیبی از هر دو مطلب مد نظر است. دلقک، کنایه از مورلوک ها است که بعدا بیشتر به مور معروف شدند: مردمان سامی نیمه افریقایی اولیه ی حاکم بر اروپا که از سفیدپوست ها شکست خوردند و از نژاد برتر به نژاد پست سقوط کردند ولی چون اروپایی ها برای اداره ی مملکت به مورلوک ها نیاز داشتند آنها را به سمت مشاور خود برگزیدند و آنها تبدیل به مردانی بسیار نزدیک به شاه شدند درحالیکه از دید طبقه ی حاکم موجوداتی قابل تحقیر بودند، تصویری که کم کم به شکل دلقک توسعه پیدا کرد. درست مثل دلقک ها مورها نیز منویات خود را به صورت غیرمستقیم به اجرا درمی آوردند و در این راه وانمود میکردند که برتری سفید و رسومات او را پذیرفته اند تا کم کم در حکومت موجود، تغییراتی را که میپسندند اعمال کنند. به همین دلیل پوست دلقک به طرزی غیر عادی سفید است کنایه از این که مور بیش از حد خود را سفید کرده، سفیدی او غیر طبیعی است و معلوم نیست زیر رنگ سفید تصنعی چه پوستی مخفی شده است. حتی مور عمدا خود را بیش از حد سفید کرده تا تاکید کند تمام بلاهایی که از جانب حزب او بر رنگین پوستان می آید به سبب هویت سفیدپوست این دستگاه است. موی قرمز یا کلاه قرمز هم همین را میگوید. قرمز رنگ مارس (مریخ) و ونوس (زهره) خدایان خشونت و شهوت است و دلقک، رنگین مویی سفیدپوست را به نفع این استعاره مورد تاکید قرار میدهد. گذشته از اینها دلقک مسخرگی خود را تحت یک گریم سخت که او را حالتی به شدت رسمی میبخشد اعمال میکند. این تا اندازه ی زیادی یادآور انگلیسی ها است که مردمی خشک و رسمی و همزمان شوخ طبعند ضمن این که به دلیل زیستن در یک جزیره ی بسیار ابری و پرباران، به شدت هم رنگ پریده به نظر میرسند. البته شخصیت دلقک برای عموم مردم قابل همذاتپنداری است. دلقک شامل دنباله اش کمدین، برای خنده سر دیگران بلا می آورد یا به آنها طعنه میزند تا دیگران بخندند و اصلا هم کار ندارد که طرف خوشش می آید یا بدش می آید. همه ی ما تقریبا همین کار را با مردم دیگر میکنیم و به خاطر ظاهر رسمی و رعایت شوونات در طول زندگی روزمره، دلقک درونمان را پشت یک ظاهر رسمی مخفی میکنیم. با همه ی اینها تلقی خارجی از دلقک با تاکید بر سفیدپوست و رنگین مو بودن او، وی را یک انسان غیر عادی نشان میدهد که در این صورت، او فقط میتواند کنایه ای از نفیلیم یا انسان های دورگه ی فرشته و انسان ها باشد که دارای توانایی هایی فراتر از مردم عادی بودند و این یادآوری میکند که سفیدپوستان اروپایی باید از دید رنگین پوستان، مردمی برتر از مردم عادی یعنی رنگین پوستان در نظر گرفته شوند.:

“the nephilim looked like clowns”: stolenhistory.net

وقتی صحبت از نفیلیم سفید میشود، آنها فقط میتوانند طایفه ی 7فرد سفید در کتاب انوخ باشند. سنت کلر، آنها را با هبدوماد باسیلیدس مقایسه میکند که 7درجه از آسمان است که خانه ی دمیورگ یا خدای خالق را در بر میگیرد. هبدوماد 7روح گیتی را انعکاس میدهد و درصورتی که هشتمین یا آرخون اعظم که دمیورگ از آن پدید می آید و فراتر از جهان مادی است به اینها اضافه شود اگدواد یا هشتگانه ی ایزدی پدید می آید. این تفکر مسیحی مرتبط با تصویر پتاح و هفت پسرش موسوم به خنمو یعنی سازندگان در اساطیر قبطی است. پتاح خدای خالق و منعکس در آتش آهنگری است و به سبب ارتباط آتش با خورشید، یک خدای خورشیدی نیز هست. پتاح جهان را شکل داده و آسمان را از زمین جدا کرده است. ازاینرو به عمود آسمان در قطب شمال تشبیه میشود و در ابلیسک یا ستون های خورشیدی تجسم می یابد. به نوشته ی پلینی، اولین بار شاهی به نام میترس سنت ساختن ابلیسک را بنا گذاشت و اولین ابلیسک را در هلیوپولیس مصر بنا نهاد. جهان از آب های آغازین موسوم به نو یا نون یا نوم پدید آمده و سرزمین تاریک و سرد قطب شمال شاید هنوز کاملا از آب خارج نشده باشد. برای همین پتاح را درآنجا گاهی سوار بر یک قایق تلقی میکردند. روح این پهنه ی آبی، صورت قلکی تنین یا اژدها بود که قبلا ستاره ی قطبی درآنجا قرار داشت. تنین را یک اژدهای 7سر تلقی میکردند به تعداد 7پسر پتاح. با انتقال ستاره ی قطبی به صورت فلکی دب اصغر، این 7سر تبدیل به 7ستاره ی دب اصغر شدند. اما هنوز روحشان روح اژدهای دریایی بود که در اساطیر قبطی معمولا اسب آبی و تمساح به جای او قرار میگرفتند. پتاح در قالب جوانترین پسرش از نو جوان و در حال تجدید حیات میشد و ازاینرو سوبک که هفتمین پسر است روح اژدها را داشت و به جای پتاح به تمساح تشبیه میشد. سوبک را گاها sevekh نوشته اند که به معنی هفتمین است. درحالیکه پتاح در قالب سوبک، به صورت یک تمساح، آویزان تااورت الهه ی اسب آبی به جای روح نوم شده بود، باید در قلمرو خورشیدی خلقت نیز مابه ازایی می یافت. بنابراین یک تمساح دیگر در فاصله ی هفت درجه از صورت فلکی اسد یا شیر قرار گرفت چون اسد خانه ی خورشید تلقی میشد و سوبک در ازای هر درجه به جای یک پسر، هفتمین فرزند پتاح در قلمرو خورشیدی میشد. بدین ترتیب اسد به جای جهان مادی حکم همسر پتاح را یافت و تبدیل به سخمت شد که زنی با سر شیر بود. ترکیب متضاد این تصویر، بعدا در تصویر پاخت یا باستت الهه ی گربه جمع آمدند. البته خلقت نخستین تمام و کمال بود و تخیل شده بود که در زمان آغاز خلقت، خورشید در انقلاب تابستانی در خانه ی خود در برج اسد قرار میگرفت که زمان این رویداد میباید حدود 6000 سال پیش بوده باشد. حدود 72 سال طول میکشد تا آسمان یک درجه از جای خود جابجا شود. بنابراین حدود 500 سال از زمان خلقت تا زمان تبلور ممکن خورشید در سوبک بعد از گذر از 7درجه طول کشیده است. درحالیکه تمساح پتاح در یک قلمرو آبی آویزان یک موجود آبزی به نام اسب آبی بود، در قلمرو خشکی اسد نیز سوبک آویزان خوک میشود که نسخه ی خشکی زی اسب آبی به شمار می آید. ازاینرو سخمت را به خوک نیز تشبیه کرده اند. مرکز پرستش سخمت در محل دریاچه ی سشات در مرز اتیوپی و مصر بود و این محل در کوه های بوخات مرکز پرستش سوبک در قالب تمساح قرار داشت. دراینجا خورشید در حال طلوع به چشم تمساح کمین گرفته در آب تشبیه میشد و ازاینرو در طلوعگاه خورشید در شرقش، معبد سوبک بنا شده و حول آن شهر کروکودیلوپولیس پدید آمده بود. این انگاره به تشبیه خورشید به چشم رع یا خدا نزدیک است. البته سخمت و الهه ی دیگری به نام نیت هم چشم خورشید نامیده شده اند. در دندره الهه هاثور را «نیت-سخمت، چشم رع» خوانده اند. باستت نیز به سبب ریشه داشتن در سخمت، چشم رع خوانده شده است. الهه در مقام چشم خورشید، همزمان مفهوم زمین را نیز داشت. چون حکم چشمی را داشت که نور را دریافت میکند و آن را به گونه ی تصویر بازسازی میکند. این مثل آن است که خورشید در غروب در زمین فرو برود و در طلوع از نو بازآفرینی شود. ازاینرو توآت یا جهان زیرین به ذهن بشر تشبیه میشود که آنچه را که میبیند به گونه ای از نو بازسازی میکند. خورشید در غروب به صورت توم در توآت فرو میرفت و در طلوع به صورت رع از آن خارج میشد. ازاینرو توم را روشن کننده ی توآت میخواندند. در تشبیه این ورود و خروج به چشم، چشم خورشید به صورت یک چشم دوگانه تصویر میشد که یک رویش به توی توآت باشد و یک رویش به بیرون آن. ازآنجاکه خورشید و ماه هر دو چشم های آسمان تلقی میشدند، این دوگانگی درباره ی ماه نیز صادق بود و از خورشید و ماه گاها با عنوان چهار چشم آسمان یاد میکردند. دوگانگی چشم به این خاطر است که تصویر را از این ور به یک شکل دریافت کند و از آن ور احتمالا به شکلی دیگر انعکاس میدهد. ازآنجاکه دریافت های همه ی انسان ها از همدیگر چنین است، برای انسان ها دو نوع روح تلقی میکردند: "با" یا روح واقعی فرد، و "کا" یا برداشت فردی دیگر از روح فرد. ازآنجاکه فرد در دید افراد مختلف واجد صفات مختلفی داشت، کا های گوناگونی را هم داشت و این کاها از ترکیب 7کای اصلی شکل میگرفتند که همان 7روح خورشید متجسد در 7سیاره هستند و 7نوع فرد اصلی آن، معادل 7مرحله ی پیشرفت انسان در خورشید پرستی عرفانی میترائیسم میباشند. در مصر بخصوص نسخه ی زمینی خدای خورشید یعنی شاه مد نظر بود که آنچه از دنیای اطراف دریافت میکرد لزوما واقعی نبود اما بر اساس همین دریافتن های غلط ممکن بود سرنوشت کشور را به سمت یک خلقت متفاوت براند. در یک لیست از فراعنه ی مصر، از کسی به عنوان «چشم شاه» یاد شده است. نویسندگان یونانی بازآفرینی کننده ی لیست، معنی آن را متوجه نشده اند ولی میتواند به معنی کسی باشد که در حکم نسخه ی دوم و دوبل شاه باشد و چیزهایی را که شاه در خود سانسور میکند هنوز به راحتی انعکاس دهد. چنین کسی میتواند یک مشاور شاه باشد که تا حدود زیادی اعمال مورد نظر شاه را انجام میدهد و در موفقیت و شکست پروژه ضربه گیر قداست شاه است.:

“creation records discovery in Egypt”: George st clair :Chap7,8

الهه ی چشم در مقام کالبد زمین، معادل هاثور الهه ی زمین در افسانه ی خورشیدی است. هاثور مادر و همسر هورس خدای خورشید است. چون خورشید هر روز موقع غروب وارد واژن زمین میشود و صبح فردا از نو از آن متولد میگردد و این معادل ورود و خروج نور به چشم است. ازاینرو هاثور را هم گاهی مثل سخمت، زنی با سر شیر تصویر میکردند. از طرف دیگر چون مرگ و رستاخیز خورشید در غروب و طلوع با مرگ و رستاخیز خدای طبیعت در پاییز و بهار تطبیق شده، هاثور در صورت فلکی ثور یا ورزاو تجسم می یابد زیرا در زمانی که انقلاب تابستانی در برج اسد رخ دهد، آغاز بهار در هنگام طلوع خورشید در برج ثور رخ میدهد. ازاینرو هاثور را بیشتر زنی با شاخ های گاو مجسم میکردند. هاثور همچنین نسخه ی زمینی تااورت یا الهه ی اسب آبی در آسمان قطبی نیز بود و ازاینرو او را به شکل یک اسب آبی با شاخ های ورزاو نیز نمایش میدادند. در ابوسیمبل، یک گاو نماد هاثور بود و این گاو همزمان تجسم پادشاه نیز بود. هاثور به سبب ارتباط با ذهن انسان، در 7 کا تجسم می یافت و ازاینرو هفت هاثوری پرستش میشدند که به صورت 7 گاو ماده تحت رهبری یک ورزاو به جای "با" یا روح واقعی فرد بودند. بنابراین هاثور به جای ذهنیت شاه، به شکل یک ملکه در کنار روح الهی شاه قرار میگرفت و این دو حکم پدر و مادر شاه را می یافتند. دراینجا هاثور به صورت دو ملکه نمایش داده میشد که هر کدام دارند یک پسربچه را به جای خود شاه شیر میدهند. یکی از آنها زمین و جهان فیزیکی قانومند در وضعیت طبیعی است و دیگری کا یا تصویری که مردم از پادشاه در ذهن دارند.:

Ibid: chap9

بدین ترتیب، شاید دلقک و همچنین کسانی که چشم و گوش شاه بودند، خود واقعی شاه یعنی کسانی بودند که میتوانستند کارهایی را انجام دهند که خود شاه هم دوست داشت انجام دهد ولی باید خودداری میکرد تا «کا»ی شاه در مقابل چشمان مردم تغییر نکند. توجه کنید که در دربار جدی شاه، دلقک تنها کسی بود که مجاز بود جلو شاه نقش بازی کند و دروغ بگوید. ولی در مقابل ملتی مدرن که در صحنه ی دموکراسی، ظاهرا خودشان دولت را تعیین میکنند و همه شان شاه محسوب میشود، همه ی سیاستمداران بازیگرند، چون همه شان دارند ادای خود جلوه نکرده ی مردم را درمی آورند. بنابراین اصرار مردم برای افزایش ایفای نقش سیاسیشان در سطح جامعه بخش وسیع تری از مردم را به مانند زلنسکی، تبدیل به بازیگرانی میکند که از کارگردانان ناپیدای خود در پشت صحنه اطاعت میکنند. شاید در اوکراین، زلنسکی به عنوان یک کمدین فقط آنگاه به سیاستمداری قبول شد که مردم فهمیدند در شورش ها و گردهمایی هایشان در یورومیدان، بازیگر بی اطلاع از پایان فیلمنامه بوده اند و درنتیجه دیگر از این که یک بازیگر را قهرمان فیلمنامه ی ناتو در مقابل روسیه ببینند احساس ناراحتی نمیکردند. درواقع دراینجا کارگردانان نادیدنی در جایگاه خدایان قرار گرفته بودند. تئاتر که ریشه ی فیلم است به مانند سایر هنرها ریشه در کیش های پرستش خدایان دارد چون هنر دارای نظم است و سیاست که نظم را بر جامعه حاکم میکند برادر دوقلوی هنر است که هنر ناچارا در خدمت او است. دادائیست ها این موضوع را به خوبی میدانستند و به همین دلیل هنر را از نظم تهی کردند و خطوط بی سر و ته را به جای اثر هنری ستودند تا یک انقلاب واقعی علیه سیاست رقم زده باشند. مارسل دوشان ناراضی بود وقتی میدید عده ای در اشیاء حاضر و آماده ای که قرار بود بر مبنای بی تفاوتی زیباشناختی صرف انتخاب شوند زیبایی کشف میکنند و گزینش حاضر آماده به عنوان یک کنش مطلقا غیر تجاری تبدیل به انتخاب یک شی ء جالب با تاثیرات زیباشناختی میشود. ماکس ارنست تقریبا عصبانی از سرنوشت دادا چنین شکایت کرده بود: «دادا یک بمب بود. عجیب نیست که کسی نزدیک به نیم قرن بعد از انفجار یک بمب بخواهد تکه های آن را جمع کند و به هم بچسباند و به نمایش بگذارد؟» علی محمد ولی (دکترای فلسفه ی هنر) ضمن بیان این دو مثال، دادا را در این که هنر و انقلاب نمیتوانند با هم جور شوند محق دانست و نوشت:

«در تعریف داستان هنر انقلابی نمیتوانیم از یاد ببریم که خود تعبیر هنر چگونه به عنوان اولین مانع برای آن کنش خالص انقلابی عمل میکند. اما اگر برای توصیف فرم بیانی ای که میخواهد فریادی از خواب پراننده ی ناگوش نواز باشد به جای تعبیر حداکثر گرای هنر انقلابی –که لازمه اش رخ دادن انقلاب در پس زمینه است و به تعبیر بارت صرفا در حضور روزانه ی گیوتین میتواند اندازه ی قامت زندگی باشد- از تعبیر ملایم تر هنر اعتراضی استفاده کنیم چه خواهد شد؟ یک سخنران عصبانی، یک رپر که در اجرایی آزاد واژه ها را با خشم به دوربین شلیک میکند، یک اجراگر مفهومی جان به لب رسیده در خیابان، یک فریادزن گریان لایو اینستاگرام را در نظر بگیرید؛ آیا در این فرم های بیانی –فارغ از این که تصمیم بگیریم آنها را چه بنامیم- باز هم اعتراض موثر ناممکن است؟ پاسخ عملی داستان هنر –حتی آنجا که قرار است هنر نباشد- ما را غافلگیر خواهد کرد. بارها دیده ایم برون ریزی های عصیانگرانه امکان بیشتری برای غصب شدن و مورد کنترل واقع شدن دارند؛ چراکه بیرون ریزی در این سیاق، هرچقدر چموش، غیرمنعطف، و ستیزه جو باشد، باز هم به دلیل این که خودش را در مواجهه با مسئله بازسازی نمیکند، در تکرار، قابل پیشبینی و نهایتا هضم شدنی میشود. برای یک سیستم کنترل گر، یک آدم همیشه عصبانی فحش دهنده ی لب پنجره مثل یک هدیه است و نهایتا به بخشی از جذابیت گردشگری جغرافیای سیاسیش تبدیل خواهد شد، همانطورکه ناراضیان نه با اجراهای جنون آمیز مفهومی که تا قطع اعضای بدن هم جلو رفت و نه با انواع متنوعی از جنبش های ضد فرهنگ، هرگز نتوانستند مشکلی بر سر راه قدرت در برهنه ترین و سخت ترین اشکالش ایجاد کنند. درواقعیت، هیچ شکلی از خل بازی نبوده که درنهایت تبدیل به یک جاذبه ی خرده فرهنگی نشده باشد و هیچ فرم اعتراضی ای وجود نداشته که کسانی توانسته باشند در درازمدت در آن پناه بگیرند و نگران تبدیل شدنش به یک جاذبه ی قابل خرید و فروش نباشند. آنچه میخواهد هضم نشود، هر اسمی که داشته باشد، باید هر لحظه خودش را در نسبت با آنچه به کالا تبدیلش میکند از نو تعریف کند، کاری که از برون ریزی عصیانگرانه ساخته نیست، و این چیزی است که بارت آن را ذیل مفهوم لحظه ای بودن آزادی (در مقابل ممتد بودنش) در انتخاب اسلوب نوشتار توضیح داده است. نه فقط کلیت هنر، که تمام فرم های ستیزه جوی بیان نهایتا به عادتی هضم شدنی تبدیل خواهد شد و در قفسه ی بچه های چموش به فروش خواهند رسید اگر دلشان را به صدای بلند رو به بیرونشان خوش کنند و فراموش کنند که در انتخاب اسلوب مبارزه هیچ انتخاب آسانی وجود ندارد. به همین دلیل است که در شهر عجایب شبکه های اجتماعی، معترضان خسته ی در آستانه ی فروپاشی روانی، تقریبا با همان ساز و کاری تماشا میشوند که بلاگرهای زیبایی و برهنه نماها و طالع بین ها و دعانویس ها و دعوا درست کن ها و شکنندگان اشیا با سر. داستان این تعارض، یعنی این سرنوشت محتوم ستیزه گرانی که علیه وضع مستقر عصیان میکنند و نهایتا خودشان بسته بندی شده و در همین وضعیت به فروش میرسند، نه فقط در نظریه ی هنر، بلکه در خود هنر هم به قدر کافی تعریف شده است. در فیلم "شبکه" ی سیدنی لومت، مجری خبری را که در آستانه ی فروپاشی روانی است و حین پخش زنده شروع به افشاگری علیه تمامیت سیستم میکند به جای اخراج، استخدام میکنند تا در نمایش تلویزیونی مخصوص خودش حرف های اعتراضی بزند. این نمایش تا وقتی که بیننده دارد ادامه پیدا میکند. او درنهایت کشته میشود اما نه به این دلیل که حرف های اعتراضی میزند؛ به این دلیل که دیگر بیننده ندارد. همین مضمون در یک قسمت از سریال "آینه ی سیاه" هم تکرار میشود. در یک ضد آرمانشهر رسانه ای که همه چیز زیر سیطره ی تلویزیون و یک نمایش استعدادیابی است، تهدید یکی از شرکت کننده های برنامه به کشتن خودش جلو دوربین با یک تکه شیشه از طرف داوران برنامه به عنوان یک "استعداد" پذیرفته میشود و او را استخدام میکنند تا تماشاچیان را با نمایش لحظه ی خشم و جنون و اعتراض سرگرم کند. گویی نه فقط نظریه پردازان هنر بلکه خود سرگرمی سازان شاغل در رسانه هم میدانند هر فریاد اعتراضی میتواند تبدیل به یک کالای دیگر شود و گاهی هم همین را تبدیل به مضمون داستانشان میکنند.» ("از هنر انقلابی تا خل بازی در اینستاگرام: نگاهی به یک بن بست زیباشناختی": علی محمدولی: "باور": شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402: 44-43)

محمدولی، مقاله اش را با این جمله شروع میکند: «اگر رای دادن چیزی را تغییر میداد، اجازه نمیدادند رای بدهید.» و زیرش نوشته است: «حکمت فیسبوکی دهه ی هشتاد». درواقع وجه اشتراک دموکراسی و فیلم هم در همین جمله است: در هر دو مورد، نویسنده و کارگردان و برخی عوامل اجرای سناریو، از اول میدانند آخر قصه چه میشود ولی مردم نمیدانند. علت این است که در هر دو مورد، هنر دست کاهنان خدایان است و مردم از آن بی بهره اند. به نوشته ی محمدولی در صفحه ی بعد منبع بالا، هنر وقتی شروع به خلق شدن میکند حتی برای خالقش معلوم نیست آخرش چه میشود مگر در بعضی نوشته ها. اما مردمی که در به اصطلاح هنر اعتراضی شرکت میکنند از قبل تصمیمشان را گرفته اند و این تصمیم را هم سناریونویس ها به آنها القا کرده اند. بنابراین مردم شرکت کننده در پروژه ی سیاسی دست به خلق اثر هنری نمیزنند و صرفا ابزاری برای خلق اثر هنری کس دیگری هستند. زمانی انسان میتواند منشا اثر منحصر بفرد باشد که با اتکا به دانش و اعتماد به خود جلو برود نه با تکیه ی صرف بر تشویق مردم. توجه کودکان به تشویق های بزرگسالان برای این مهم است که آنها کار خوب انجام دهند، اما در بزرگسالی، ممکن است نیروهایی ضد مردمی با تکیه بر قدرت رسانه تعیین میکنند مردم چه کسی را تشویق کنند، و مردم کسانی را تشویق کنند که کارهایشان همیشه خوب نیست و اغلب عکس آن صادق است. «هنری دیوید ثورو» فیلسوف قرن 19 امریکا به پیروی از رواقیون می آموخت که آدم باید کار درست را انجام دهد بی این که حرص داشته باشد که کارش نتیجه ی وسیعی دارد یا نه. شاید این آموزه ی ثورو با خلوتگزینی او با فرار از جمعیت به چشم انداز طبیعی جنگل مرتبط بود، چون خودش هم نگران بود که انتظارات مردمی، او را از راه صحیح منحرف کند.

شاکیان خدا: کسانی که مذهب را زندان خود میبینند.

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم «آخرین معامله»

جمعه ی پیش، شبکه ی نمایش، یک فیلم سینمایی به نام «آخرین معامله» را نمایش داد که فکر میکنم ساخت آلمان یا یکی از همسایه های ژرمن دیگر آن بود. شخصیت اصلی فیلم، اولاوی، یک پیرمرد فروشنده ی نقاشی های قدیمی بود که زندگیش را روی به دست آوردن یک تابلو نقاشی که آن را گرانقیمت میپنداشت قمار کرده بود. این تابلو را در مناقصه به اشتباه به عنوان یک نقاشی معمولی فلاندری حاوی پرتره ی یک مرد روستایی تصور کرده بودند درحالیکه درواقع، تابلو مزبور، پرتره ی مسیح از نقاش مشهوری به نام ایلیا رپین بود. اولاوی، نخست به هویت نقاشی شک برد و کم کم شکش به یقین رسید. تابلو را به قیمت ده هزار یورو در مناقصه خرید به قصد این که به قیمت 120هزار یورو به ثروتمندان بفروشد. اما مدیر مناقصه متوجه اشتباه خود شد و خریدارانی را که برای پی بردن به اصل بودن نقاشی به نزدش می آمدند عمدا گمراه میکرد تا پیرمرد مجبور شود نقاشی را برگرداند. پیرمرد که برای خریدن نقاشی تقریبا مقروض شده بود، به شدت ناامید و عصبی شده بود. تابلو را که با افتخار به دیوار مغازه اش نصب کرده بود به خشم پایین آورد. بزرگترین مشکل او این بود که نقاشی امضا نداشت و نمیشد ثابت کرد که واقعا مال رپین است. تا این که اولاوی از طریق یک مسئول موزه مطلع شد که نقاشان قدیم وقتی تصویر یک چهره ی مقدس مثل مسیح را میکشیدند آن را امضا نمیکردند تا ادعا نکنند که مالکیتی روی شخصیت مقدس دارند و این یک نوع میانپرده ی معنوی در زندگی مادی نقاش محسوب میشد. اولاوی وقتی این را متوجه شد، به زندگی خودش نگاهی انداخت؛ به این که چطور در زندگیش به درد خانواده اش نخورده و فقط پول برایش اهمیت داشته است. نقاشی را دوباره روی دیوار مغازه آویزان کرد و این دفعه جور دیگری به آن نگاه کرد. اولاوی که در طول فیلم همیشه در حال قرص خوردن بود، بلاخره فوت شد و نقاشی را برای نوه اش اوتو که در تهیه ی نقاشی مسیح خیلی به او کمک کرده بود به ارث گذاشت.

داستان نقاشی مسیح در این فیلم، شبیه داستان خود مسیح بود. مسیح هم در طول زندگیش از یک مرد روستایی قابل تمییز نبود ولی بعد از مرگ مقدس شد و درست مثل نقاشی به محض این که هویتش گرانقیمت تشخیص داده شد به یک وسیله ی اعلام حیثیت برای ثروتمندان تبدیل شد. بنابراین مسیح تبدیل به یک کالای مادی شد، اما همین کالای مادی درست مثل نقاشی هنوز توانایی رساندن مردم به معنویت را دارد و درست مثل اولاوی که پس از به خود آمدن، نقاشی را به عنوان یک پشتوانه ی مادی برای نوه اش به ارث گذاشته، هنوز دارای کاربرد همزمان مادی و معنوی است. این موضوع برای هر شخصیت مقدسی قابل تکرار است و اصلا مقدسین چون بدون سوء استفاده ی قدرتمداران از آنها در حافظه ی مردم نمیمانند، نمیتوانند بدون گذاشتن اثرات سوء بر زندگی مادی مردم، آنها را به معنویت راهنمایی کنند. از قدیم آگاهان انتظار داشتند که مردم متوجه این دوگانگی در مکاتب باشند. یک ضرب المثل عربی میگوید: «ما لایدرک کله، لایترک کله»: اگر نمیتوانی کل چیزی را درک کنی، کل آن را ترک نکن. یعنی از یک مکتب بزرگ، در هر حدی که توانستی متوجه شوی، خوب هایش را برای خودت نگه دار. ولی یک بلای زمینی که اشتباها آسمانی تلقی شده، این است که ما در پذیرش مکتب ها با روش «همه یا هیچ» جلو میرویم و این را هم از خود کشیش ها و دنباله های ملا و خاخامشان آموخته ایم. کشیش ها میگفتند مسیح کاملا خدا است و مکتب مسیحیت هم کلا از مسیح آمده و همه چیزش الهی است؛ پس هر چیزی که توی مکتب مسیح نگنجد الهی نیست و قطعا شیطانی است. یهودیت و اسلام هم اگرچه ادعا نکردند پیامبرشان خدا است ولی همین تفکر را کپی-پیست کردند و مکتب خود را الهی و هرچه در خارج از آن به نظر برسد را شیطانی خواندند. بزرگترین ضررده این تفکر، خود این مذاهب بوده اند. مثلا در ایران خودمان، ادعا میشد حکومت اسلامی از سوی خدا مطرح شده و بنابراین بی نقص است؛ در مقابل، نقص های مکاتب مادی نقل میشد تا ثابت شود چون این ها نقص دارند پس شیطانی و به درد نخورند. درنهایت وقتی نقص های حکومت اسلامی ایران آشکار شد، خود اسلام بر اساس همان تز آخوندی، در باور بسیاری از ایرانی ها شیطانی به نظر رسید. این باعث شد تا اعتراض و شکواییه علیه خدا در ایران، حالتی قهرمانانه پیدا کند و این همان مسیری است که پیشتر در غرب مسیحی هم مد شده بوده است. خدا وقتی به فروش میرسد که مثل کالا به درد بخورد و وقتی فروشش بالا میرود که به نظر برسد به درد همه چیز میخورد، اما زمانی که معلوم شود در بیشتر جاها به آدمی کمکی نمیکند، کالای تقلبی تلقی میشود و هدف فحش و ناسزا قرار میگیرد و در بهترین حالت، فقط یک دروغگو تلقی میشود. خدای مسیحیت و اسلام، پر فروش ترین خدا بود چون فروشندگانش بیشتر از همه به او خاصیت نجاتبخشی نسبت داده بودند و ازاینرو بیشتر از همه ی خدایان، هدف اعتراض واقع شد. ساجده ابراهیمی، پژوهشگر مطالعات تطبیقی ادیان در بیان تاریخچه ی ادبیات اعتراض به خدا در ادبیات و هنر نمایشی مینویسد:

«ادبیات، غیر از عصر رمانتیک، دیگر، خدا را طرف گفت و گو قرار نداد و اعتراض ها به وجود رنج و چهان پر از آشوب نه با جوش و خروش مومنانه، بلکه با رویگردانی از خدایی همراه بود که خود را از امور جهان کنار کشیده است و درنهایت مهر تاییدی بر فقدان او بود. به تبع آنچه در ادبیات میگذشت، آثار هنری و تجسمی پیچیده تر، جدی تر و با تردید در خیرخواهی خدا یا رد آن، دخالت او در جهان را به چالش کشیدند؛ چالش هایی که خدا معمولا در برابر آنها بی جواب و خاموش بود. فیلم "سکوت" از مارتین اسکورسیزی، مومنانه ترین تردید های الهیاتی در تاریخ سینما را نشان میدهد:

"خدا برای ما آزمایش میفرستد تا ما را بیازماید و هر کاری که انجام میدهد خوب است، و من دعا کردم تا مانند پسرش آزمایش هایی را پشت سر بگذارم، اما چرا آزمایش های آنها باید اینقدر وحشتناک باشد؟ و چرا من وقتی به قلب خودم نگاه میکنم، پاسخ هایی که به آنها میدهم، بسیار ضعیف به نظر میرسد؟"

ایده ی اسکورسیزی این است که خدا در سکوت صحبت میکند؛ سکوتی که در کتاب ایوب بارها مورد اعتراض او قرار گرفته است. اما هنر و مخاطبان آن میان تردید مومنانه ی اسکورسیزی تا فریادهای عتاب آلود و تمسخرهای "وکیل مدافع شیطان" جانب دومی را بیشتر گرفته است:

"اون دوست داره مراقب همه چیز باشه. اون یه دلقکه. فکرش رو بکن. اون به انسان ها غریزه میده؛ اون یه هدیه ی فوق العاده رو به تو میده و بعد چی کار میکنه؟ قسم میخورم که این کارو برای سرگرمی خودش میکنه؛ درست مثل یک فیلم طنز؛ اون قوانین رو برخلاف غرایز تنظیم میکنه. این کار درواقع یه وقت گذرونی دائمیه. نگاه کن؛ ولی دست نزن. دست بزن، ولی امتحان نکن. امتحان کن، ولی نخورش. وقتی که داری این پا اون پا میکنی اون چی کار میکنه؟ اون فقط این رفتارو به تمسخر میگیره. اون یه موجود خبیثه. اون درواقع یک مالک غایبه. چنین چیزی رو باید پرستش کرد؟ هرگز."

شکواییه های سعید به خدا در کنار راین [در فیلم "از کرخه تا راین"] شاید آشناترین دیالوگ سینمایی از الهیات اعتراض برای مخاطب ایرانی باشد:

"خدا. خدا. چرا اینجا؟ رو زمین دنبالت گشتم، نبردیم؛ تو دریا دنبالت گشتم، نکشتیم؛ تو جزیره ها دنبالت گشتم ولی فقط چشم هام رو گرفتی، این تن رو نبردی. چرا اینجا؟ من شکایت دارم، من شاکیم. پس کو اون رحمانت؟ کو رحیمت؟ آخه قرارمون این نبود. چرا چشمهام رو بهم پس دادی؟ من شکایت دارم، به کی شکایت کنم؟"» ("الهیات اعتراض از صورتبندی تا اجرا: از فریادهای موسی و ناله های ایوب تا شعارهای آزادیخواهانه": ساجده ابراهیمی: باور: شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402)

نمیتوان جلو این ناله ها و شکایت ها را گرفت و حتی شاید باید اجازه داد که تا حدی بلند گفته شوند تا کسانی که همین احساسات را دارند و در دل خود زندانی کرده اند، متوجه شوند که در این دل درد تنها نیستند؛ ولی هنوز میتوان خرسند بود که بلاخره مردم از این ناله کردن بی فایده خسته شوند و مطابق دستورالعمل اسلامی «خداوند حال قومی را تغییر نمیدهد مگر این که خودشان حال خودشان را تغییر دهند» سعی در ایجاد تغییرات مثبت در جامعه کنند. بسیاری از تغییرات مثبت در مغربزمین به سبب آن بود که ملت، از صبر کردن برای این که خدا حالشان را تغییر دهد خسته شدند و سعی کردند خودشان در مقام لشکر خدا تغییرات را ایجاد کنند. همانطورکه شون مک لولین در فصل های دوم و سوم کتاب «دین: مراسم مذهبی و فرهنگ» بیان کرده، این یک آموزه ی پروتستان بود که بخش اعظم اروپای غربی و امریکای شمالی را تحت الشعاع خود قرار داد و به نوبه ی خود، نقش مهمی در زیر سوال رفتن خدا در داروینیسم و فلسفه های بعدی اروپایی ایفا نمود. به گفته ی مک لولین، این تغییرات، بر اثر کاهش نقش مراسم عبادی در پروتستانتیسم رخ دادند و کم کم دیگر ملت ها را در علاقه به اجرای مراسم عبادی، از دید اشرافیت اروپایی، غیر عادی جلوه دادند و پیش فرض پروتستان تبار «جامعه همان خدا است» بود که باعث پیدایش نظریه ی برآمدن دین از بستر جامعه توسط امیل دورکیم (1917-1858)، فرانسوی یهودی تبار ملحد شد. دورکیم، بنیاد مذهب را توتمیسم میخواند و میگوید تنها دلیل این که مردم، یک جانور را توتم یا نماد قبیله ای خود میکنند این است که خصوصیات اجتماعی قبیله ی خود را به صفات خاصی از آن جانور فرافکنی میکنند. به نظر مک لولین، نظریه دورکیم بیش از حد قضیه ی پرستش را ساده میکند، اما به سبب یادآوری نقش اجتماعی مذهب و تاثیراتی که از این معبر بر نظریات بعدی گذاشت، مهم است. بر این اساس مک لولین در فصل چهارم کتابش مینویسد:

«دورکیم میپنداشت مراسم مذهبی برای پیوند افراد شرکت کننده در آن، نقش عمده ای را ایفا میکنند. به این دلیل، او احساس میکرد زمانی که مردم در حال گذار از یک وضعیت اجتماعی به وضعیت دیگری هستند –بخصوص در بحران ها و تحولات زندگی- و احساس نیاز به وجود ارزش ها و نظام ارزشی در زندگی خود میکنند، نقش مراسم بسیار مهم است. برای مثال، تولد و مرگ ازجمله تجارب مشترک در میان همه ی انسان ها هستند و میتوانند تمام ارتباطات اجتماعی را مغشوش نمایند. از نظر دورکیم در زمانی که اعضای یک گروه نیاز شدید به حمایت و قوت قلب دوباره دارند رویدادهای سرنوشت ساز شانس دیگری برای تایید مجدد آن گروه است. انسانشناس بلژیکی "آرنولد ون جنپ" در آثار خود مراسم مذهبی چرخه ی حیات را به طور کامل و دقیق بررسی کرد. او نیز مانند نویسنده ی معاصر خود هیچ گونه تحقیقات عملی انجام نداد بلکه بررسی او ترجیحا به اطلاعاتی که توسط سایرین جمع آوری شده بود و همینطور اطلاعاتی در زمینه ی مذاهب جهانی مانند یهودیت و مسیحیت متکی بود. با این حال، او در سال 1909 اثری پر نفوذ با عنوان "رویدادهای سرنوشت ساز" را منتشر کرد. همانطورکه دیویس در بررسی مفیدی از عقاید عمده ی ون جنپ مینویسد، وی با ساده ترین قیاس ممکن جوامع انسانی را با نوعی از خانه هایی که خوانندگان کتاب هایش کاملا با آنها آشنایی دارند مقایسه کرد؛ خانه هایی که اتاق ها، سالن ها و درهای زیادی دارند و مردم در آنها به زندگی عادی خود ادامه میدهند و از طریق راهروها و مدخل هایی از اتاقی به اتاق دیگر رفت و آمد میکنند. "رویدادهای سرنوشت ساز" حوادث سازمان داده ای بودند که در آنها جامعه دست افراد را میگرفت و آنها را از یک موقعیت اجتماعی به موقعیتی دیگر هدایت میکرد. جامعه این کار را از طریق هدایت آنها در راهروها و آستانه ها و نگاه داشتن آنها برای یک لحظه در موضعی که هیچ موقعیت خاصی محسوب نمیشد انجام میداد. در همین راستا ون جنپ با مقایسه ای که بین رویدادهای سرنوشت ساز از نظر لغت لاتین آن LIMEM به معنی مدخل یا آستانه انجام داد، در مورد مراحل سه گانه ی رویدادها چنین نظراتی داشت:

1-مرحله ی ماقبل آستانه ای که شامل جدا شدن از زندگی عادی روزمره بود.

2-مرحله ی آستانه ای که شامل یک دوره ی انتقالی است و شخص را از موقعیت اصلی خود دور میکند.

3-مرحله ی بعد آستانه ای که موقعیت جدیدی را به مردم عطا میکند.

از این سه مرحله بیشترین تاکید بر مرحله ی آستانه ای است. این توجه به طور قابل ملاحظه ای در اثر ویکتور ترنر که مدتی در بین مردم دمبیو (زیمبابوه ی امروزه) زندگی کرد دیده میشود. در کتاب "روند مراسم مذهبی" (1969) ترنر چنین استدلال کرد که میان افراد شرکت کننده در مراسم مذهبی مشترک در یک زمان و یک مکان، نوعی رابطه ی همسان گرایی به نام مساوات طلبی به وجود می آید. شرکت در این مراسم، آنها را از موقعیت های غیر مذهبی (دنیوی) ازجمله تفاوت طبقاتی، جنس و نژاد –اگرچه به طور موقتی- دور میکند. یک مثال جالب و تا حدی معاصر از تجربه ی مساوات طلبی، تجربه ی مالکوم ایکس یا مالک الشباز رهبر مسلمانان سیاه در دهه ی 1960 است. او درباره ی سفر حج خود (سفر زیارتی مسلمانان به مکه) در نامه ای به هوادارانش در امریکا چنین مینویسد:

"میدانستم زمانی که نامه ی من به اطلاع عموم در امریکا برسد، بسیاری از مردم، عزیزان، دوستان و همینطور دشمنان شگفتزده خواهند شد، و نیز میلیون ها نفری که در طی 12 سال آشنایی من با علیجاه محمد، تصویر ذهنی نفرت انگیزی از من در ذهن خود ایجاد کرده اند، کمتر از سایرین متحیر نخواهند شد. حتی خود من هم بهت زده شدم. اما در این نامه روال زندگی من به رشته ی تحریر درآمده است. تمام زندگی من گاهشماری از تغییراتم بوده است. این آن چیزی است که من از صمیم قلب نوشته ام: هرگز در زندگیم چنین مهمان نوازی گرم و شور و شوق عظیم برادری، آنگونه که بین مردم از هر رنگ و نژادی در این سرزمین قدیمی مقدس، خانه ی ابراهیم، محمد (ص) و همه ی پیامبران کتاب مقدس وجود دارد، شاهد نبوده ام. در طول هفته ی گذشته از فرط تحیر، توان سخن گفتن را از دست داده بودم و تحت تاثیر جادوی بزرگ منشی و رأفتی که در اطراف من به وسیله ی مردم از هر رنگ و نژادی گسترده شده بود، قرار گرفته بودم. زیارت شهر مقدس مکه برای من سعادتی بود. درحالیکه توسط طواف دهنده ی جوانی به نام محمد هدایت میشدم، هفت بار به دور خانه ی کعبه طواف کردم، از چاه زمزم آب نوشیدم و هفت بار بین کوه های صفا و مروه دویدم. در مناطق منی و عرفات به عبادت پرداختم. درآنجا ده ها هزار زائر از سراسر دنیا دیده میشدند. از بلوندهای چشم آبی گرفته تا افریقایی های سیاهپوست در آنجا گرد هم آمده بودند. اما ما همه شرکت کنندگانی در یک مراسم عبادی بودیم که نشاندهنده ی روحیه ی اتحاد و برابری است. تجربیات زندگی من در امریکا باعث شده تا متقاعد شوم چیزی که در این جا میبینم هرگز بین سفیدها و غیر سفیدها در امریکا به وجود نخواهد آمد. در طی 11 روز گذشته در دنیای مسلمانان، هیچگاه نه در بشقاب خاصی غذا خورده ام، نه از لیوان خاصی آب آشامیده ام و نه در بستر و یا روی قالیچه ای خاص خوابیده ام. درحالیکه با مسلمانان هم کیشم. با خدای واحدی مناجات میکنیم که چشمانش آبی ترین چشم ها و موهایش بلوندترین موها و پوستش سفیدترین پوست ها است. من در حرف، عمل و کردار مسلمانان سفیدپوست، درست همان صمیمیتی را احساس کردم که در بین مسلمانان سیاه نیجریه، غنا و سودان دیده میشد."» ("دین: مراسم مذهبی و فرهنگ": شون مک لولین: ترجمه ی افسانه نجاریان: نشر رسش: 1383: ص 42-37)

مالکوم ایکس از این جهت از نمایش حج شگفتزده شد که از امریکایی آمده بود که در آن، سیاهپوست و سفیدپوست دشمن هم بودند و خود مالکوم ایکس، به سبب کشته شدن پدرش به دست سفیدپوستان نژادپرست، تقریبا از سفیدها متنفر بود. امریکای مالکوم ایکس، جایی بود که آدم ها بر اساس ثروت و قدرتشان، نه بر اساس تجربه و دانش و انساندوستی، بر دیگران برتری می یافتند. اما او در حج دید که سیاه و سفید، و فقیر و غنی، همه با هم در حد و ظاهری برابر و همرده ظاهر میشدند. اگر مالکوم ایکس فکر میکند که این گونه عادی دیدن برابری افراد هرگز در امریکا بروز نخواهد کرد به خاطر آن است که مراسم آیینی شبیه این در فرهنگ اکثر امریکایی ها وجود نداشته است. چون حج، یکی از همان دروازه ها و راهروهای مورد نظر ون جنپ است. شاید همه ی مسلمان ها حج نروند، اما آن عده ای که میروند آنقدر هستند که جلو چشم بودن سالانه ی آنها مانع فراموشی فلسفه ی برادری آدم ها فارغ از نژاد و ثروت و طبقه ی اجتماعی در دنیای اسلام شود. درواقع علت تاکید به اجرای آیین ها این است که هرچقدر تعداد برگزار کنندگان آیین بیشتر باشد و شعارهای مذهبی بیشتر تکرار شوند، فلسفه های اجتماعی ای که مردم، آنها را عادی و همگانی تصور میکنند، دیرتر از حالت عادی و همگانی خارج میشوند. اما چیزی که فراموش میشود این است که این آیین ها فقط وقتی که فرد را به هدفش برسانند یعنی مثل یک راهرو یا دروازه عمل کنند که فرد بوسیله ی آن، از یک اتاق به اتاق دیگری وارد شود و چیز به درد بخوری را در آنجا بردارد میتوانند ارزش خود را حفظ کنند. اما چه کسی حاضر است برای مدتی طولانی بدون هیچ دلیلی، در چارچوب یک در یا درون یک راهرو باریک بایستد و نه پس برود و نه پیش؟ چنین آدمی دیر یا زود، از گرسنگی و تشنگی و بی حوصلگی، عصبی خواهد شد.

شکایت علیه خدا در ایران هم به خاطر این است که آیین هایش چهل سال است مثل یک راهرو مهر و موم شده از پس و پیش عمل میکنند. آیین ها هیچ کمکی به پیشرفت مادی و معنوی افراد نکرده اند. آنها همان چیزهایی را که قبلا جا افتاده اند حفظ کرده اند و از این جهت قابل تقدیرند، اما وقتی که مردم میبینند آیین آنها را زندانی میکند، دیگر حاضر به اجرای آیین نیستند. در اتاق جلویی قفل است و مردم به زور، در عقب را میشکنند و برمیگردند به سالنی که همه چیزش مصرف شده و جز سم به جا مانده از مصرف قبلی و فساد تدریجی مواد، چیزی برای عرضه ندارد. طبیعی است که همه از وضع موجود و از خود خدا شکایت کنند. این یکی از پیام های جانبی فیلم «آخرین معامله» هم هست: پیشرانه ی مردم در نیل به معنویت، منافع مادی است و چنین نیازی همه را به معنویت نمیرساند. در فیلم، صحنه ای هست که اولاوی در جواب اهانت نوه اش اوتو که او را متهم میکند: «آشغال جمع میکنی»، اوتو را به موزه میبرد و نقاشی ها را به او نشان میدهد و دانه دانه تحلیل میکند (خداوند، استناد اکبر منانی را برای ما حفظ کند. چقدر قشنگ، نقش اولاوی را در دوبله ی فارسی برای ما ایرانی کرد؟!). میخواهم بگویم اولاوی کسی بود که معنی نقاشی را میفهمید و برای هنر و هنرمند ارزش قائل بود؛ یعنی یک آدم منفعت پرست محض نبود؛ به همین دلیل هم وقتی که فهمید رپین چرا پای نقاشیش را امضا نکرده، متحول شد. در مقابل، ما انتظار نداریم «دیک» مسئول برگزاری مناقصه که فرصت طلبانه درصدد به دست آوردن دوباره ی یک نقاشی صرفا گرانبها است، به چنین تحولی برسد. کسانی که کورکورانه و بدون درک ارزش آیین های مذهبی به آنها عمل میکنند هم چیزی بیشتر از یک دلال فرصت طلب آثار هنری قدیمی از آب درنمی آیند.

شاگردان سهروردی: حق با بهایی ها است یا با دشمنان بهایی ها؟!

نویسنده: پویا جفاکش

کنفگوراب، بهار 1400

پدرم به یاد می آورد که در زمان کودکی، روزی پدرش صبح زود، او را از خواب بیدار کرد تا محصولات مزرعه –پدرم یادش نیست پیاز بود یا ذرت- را از روستایشان کنفگوراب به لاهیجان ببرند و بفروشند. بار زیاد بود و آنها باید آن را کول میکردند و پای پیاده (هنوز جاده ی ماشین رو نبود) تا محله ی غریب آباد لاهیجان حمل میکردند. آن زمان، آنجا بازارچه ای بود که روستاییان در آن محصولات خود را عرضه میکردند و بیشتر، خانم ها درآنجا رفت و آمد میکردند. با این که زمان شاه بود، ولی پدرم تعریف میکند که تمام خانم های بازارچه محجبه و اکثرا چادری بودند. زمانی که پدر و پدربزرگم بساطشان را آنجا پهن کرده بودند، خانمی جلو آمد و قیمت را پرسید. پدربزرگم گفت: کیلویی 25 زار. خانم مشتری از پدربزرگم خواست تا 15 زار حساب کند. پدربزرگم قبول نکرد. خانم مشتری گفت: «برادر. شما که این را خودتان کاشته اید. میتوانید آن را کمتر حسلب کنید.» پدربزرگم جواب داد: «ما خودمان کاشته ایم، درست. ولی زحمت کشیده ایم و باید جوابش را ببینیم.» خانم مشتری مجددا سر قیمت چانه زد و ناگهان اعصاب پدربزرگم خراب شد و با صدای بلند گفت: «میگویم برای این زحمت کشیده ایم. باز هم "تو تی دهنه خره کینه منسن وا کونی" (تو دهانت را مثل مقعد خر باز میکنی) و میگویی 15 زار؟» و کنایه اش به گشاد شدن غیر عادی مقعد خر موقع تخلیه ی مدفوع بود. این را که گفت، خانم به شدت برآشفت و هرچه فحش از دهانش درمی آمد به پدربزرگم داد و رفت. پدربزرگم از این عکس العمل متعجب شده بود. چون به گفته ی پدرم، بارها این کنایه را موقع جواب دادن به مادربزرگم به کار برده بود، ولی مادربزرگم چون زن بردبار و آرامی بود، جوابش را نداده بود و پدربزرگم انتظار داشت این یکی خانم هم چیزی نگوید و شاید اصلا نمیدانست دارد حرف بدی به خانم خریدار میزند. به قول معروف: «یک بار جستی ملخک. دو بار جستی ملخک. آخر به شستی ملخک.»

برخوردهای عشقی مردان امروز با زنان نیز مانند این هستند. بسیاری از مردان انتظار دارند جملات عاشقانه و یا تکه های جنسی وقیحانه زن ها را به آنها جذب کند. قاعدتا این روند هم آخر به یک واکنش منفی آزاردهنده از جنس ضرب المثل ملخک می انجامد. قانون این است که باید در همان اولین برخوردها جواب عکس بدهد مگر این که دخترها به دلیلی این شرایط را پذیرفته باشند. این شرایط تابع پذیرش عمومی قانونی مردانه است که میگوید زن قوی با مردان لاس میزند و یا لاس زدن ها و تکه پرانی های مردان را تحمل میکند. امروزه بسیاری از زن ها دوست دارند مثل مردها قوی باشند. آنها عادی بودن و درست بودن این قانون را از فیلم ها و یا دوستانی که زیاد فیلم میبینند آموخته اند. چون فیلم ها پر از قهرمانان زنی است که پدرهای پولدار مهربان ولی بی غیرتی دارند که روی زندگی خصوصی دختران مردآسایشان کنترلی ندارند.

اصیل ترین این فیلم ها انیمیشن علاء الدین دیزنی است. علاء الدین قهرمان داستان، نوجوان دزد فقیری است که ازدواج با پرنسس جاسمین انگیزه ی او برای ماجراجویی و ثروتمند شدن است. جاسمین یک شاهزاده خانم است، اما نه یک شاهزاده خانم طبیعی پادشاهی های قدیم. نه شاه پدر جاسمین، بلکه خود جاسمین است که تعیین میکند میخواهد با چه کسی ازدواج کند و شاید ازدواج با در به دری مثل علاء الدین به این دلیل برای او جالب است که مطمئن است پس از این خودش رئیس خواهد بود. محیط این داستان یک پادشاهی شرقی هزار و یک شبی است ولی همه میدانیم چنین چیزی از سنت مردم شرق نزدیک قدیم غایب بوده است مگر این که شاهزاده جاسمین دیزنی را شکل به روز شده ای از شاهزاده خانم های خاندان جاسمین یعنی اولاد موسی بدانیم که قدرت و اصالت با آنها از طریق مادران و نه پدران جابجا میشود و این دنباله ی رسم موسی است که خودش هم به سبب ازدواج با صفورا دختر شیخ مدین، جانشین شیخ شد و به مقام رهبری معنوی و از این معبر رهبری سیاسی رسید. در تورات، خط موسی را حذف کرده اند و فقط خط هارون را برجسته کرده اند که کاهنان لاوی از آن برمیخیزند. اما موسی و هارون دو روی یک سکه اند. در سنت یهودی هم وعده ی مسیح جنگجو داریم و هم وعده ی مسیح کاهن. هر دو مسیح، شکل قفل و محدود شده ی صحنه هایی از زندگینامه ی یک قهرمان اسطوره ای واحدند ولی شما میتوانید از روی این قفل ها هم یوشع جنگجو را به دست آورید و هم هارون کاهن را و هم جمعشان را که موسی است. جالب است که یوشع و یشوع (عیسی) دو تلفظ از یک کلمه اند و یوشع، یشوع جنگجو، و یشوع، یوشع کاهن است و هر دو همان موسی هستند که نامش فرم دیگری از مشیا یا مسیح است. گسترش مذهب موسی در آسیا را نتیجه ی تبعید یهودیان اسیر به میان اقوام دیگر دانسته اند و اگر در دیگر اقوام، وراثت مذهب از پدر میرسد و در یهودیت از مادر، زنان خاندان جاسمین، وسیله ی خوبی برای یهودی سازی مستتر در پشت پرده ی وراثت رهبری مذهب قبلی به فرزندانشان بودند. بنابراین آنها باید با ایجاد مذاهب یهودی مانندی که در خاورمیانه توسط تاتارهای ختی اخذ شده و به شمال در اسکیتیه منتقل شده اند، در شرق و غرب منتشر شده باشند. یهودیان اشکنازی اروپایی که از نسل اسکیت ها و بخش اعظم یهودیان دنیایند آشکارترین جنبه از این یهودی سازیند. آنها از نسل خزرها هستند که مجموعه ای از قبایل ترک یهودی شده را در خود جای داده بودند. بررسی ژنتیک اشکنازی ها ضمن تایید ترکیب های پیاپی آنها با مردمان نا یهودی، یک عنصر یهودی اصلی ولی ضعیف خاورمیانه ای را شان میدهد که ظاهرا از آذربایجان ایران به شمال انتقال یافته است. ولی در این عنصر نیز یک وراثت ثابت زنانه داریم که بنیادش بیشتر کردی به نظر میرسد. در تاریخ رسمی منطقه ی کردها را بخشی از سرزمین مدیا یا ماد میدانند و این ظاهرا به سبب تاریخ یهود است که میگوید شلمنصر امپراطور آشور، یهودی ها را به مناطق رود خابور و مدیا تبعید کرد. البته کردها جزو مردم بین النهرین هستند ولی در شرق و نواحی کردستان ایران نیز پیشرفت قومی داشته اند. یکی از اولین پیشرفت های بزرگ آنها در شرق به منطقه ی سهرورد در سرزمین ترک نشین زنجان وابسته به آذربایجان بود. اینجا خاستگاه شیخ شهاب الدین سهروردی صوفی معروف دانسته میشود که مکتب اشراق ابن سینا را توسعه داد و آن را با تعالیم زرتشت آمیخت و سلطنت زرتشتی پارسیان باستان را جامه ی عرفانی پوشاند که هرچه شیعی تر شدن این ملغمه در فلسفه ی صدرایی، درنهایت به پیدایش سلسله های مدرن پهلوی و جمهوری اسلامی در ایران انجامید. واقعیت این است که سهروردی میتواند به راحتی به معنی زرتشتی باشد. چون سهرورد، فرمی از زهره وند یا از نسل زهره است. زهره در اینجا به جای عیشتار الهه ی بابلی و موکل سیاره ی زهره نشسته است. از طرفی زهره تلفظ دیگری از زهرا و هر دو به معنی درخشنده اند. بنابراین از نسل زهره و از نسل زهرا میتوانند با یکدیگر همپوشانی داشته باشند و از نسل زهرا مفهوم سید شیعی را هم به خود بگیرد و اگر توجه کنید در شیعه هم وراثت پیامبر هم از طریق دخترش زهرا به دست می آید. دراینجا زهره به این خاطر مطرح شده که عیشتار به استر ملکه ی یهودی اخشوارش شاه پارس تبدیل شده و این زن با تسلط بر همسرش، سبب یهودی شدن مملکت پارس میشود که دراینجا لغت فارس یا پارس ظاهرا با فرقه ی یهودی پاروشیم یا فریسی ها مرتبط شده است. ربط این داستان به زرتشت در این است که نام زروآستر یا زرته اشتر را میتوان به زرو-استر یا ذره عشتر معنی کرد که همان معنی فرزند زهره یا سهرورد را میدهد. از طرفی زرتشت هم ذره ایشت یا ذره ایشه یعنی فرزند زن معنی میدهد که باز هم یادآور به خاندان جاسمین است و البته یکی از القاب عیسی مسیح. مسیح هم فرزند مادرش تلقی میشود و یوسف پدرش ربطی به تقدس او ندارد. اما ممکن است یوسف صاحب اصلی مکتب جاسمین باشد همانطورکه در یهودیت نیز مردها رئیسند و زن ها دون مرد تلقی میشوند. این یوسف، ظاهرا همان ژوزفوس فلاویوس نویسنده ی تاریخ یهود است که به امپراطوران رومی خدمت میکرد. او مخترع مسیحیت و از این جهت در حکم پدر مسیح است. ژوزفوس معاصر تخریب معبد یهود به سزای شورش یهودیان بود و روش جدیدی را برای ادامه ی نبرد یهود علیه روم اختراع کرد. در آن زمان، یهودی ها زیر سلطه ی اعراب نبطی ادوم به مرکزیت پطرا بودند و خدایشان یهوه را ازآنروکه ال مینامیدندش، با ایلو یا اله یا الگبل یا الاگابالوس خدای خورشید نبطیان تطبیق کرده بودند. این خدا همان خدایی بود که تحت عنوان میترا از ترکیه به روم گسترش یافته بود و با آپولو و هلیوس خدایان خورشیدی محبوب یونانی-رومی برابر بود. به نوشته ی فلاویوس باربریو، ژوزفوس با سرمایه ی یهودیان، یک اخوت نظامی-اشرافی با محوریت اسرار میترا بین رهبران رومی ایجاد کرد و یهودیان نیز به خاطر حمایت مالی خود، کسانی را به درون این سیستم فرستادند و کم کم قدرت یهودیان در سیستم آنقدر زیاد شد که تمام رهبران رومی یهودی بودند و بدین ترتیب مسیحیت یهودی تبار زمینه ی سیطره بر روم را یافت. اگر دقت کنید مذهب زرتشت نیز یک اصلاحیه از مذهب میترا در ایران تلقی شده است و در آثار منسوب به سهروردی نیز رنگ خورشیدپرستی بسیار تند است. حتی میتوان گفت چون خورشید از شرق طلوع میکند سهرورد به عنوان اولین بزرگترین پیشروی جاسمین ها در شرق، موقعیت مقدسی یافته است. با این حال درنهایت بزرگترین سهم از این موفقیت را همدان تصرف کرد که خود را محل مقبره ی ملکه استر و شریک یهودیش در کلاه گذاشتن سر اخشوارش یعنی مردخای خواند. بنابراین اینجا محل قبر سلف سهروردی در تاسیس مکتب اشراق یعنی ابن سینا (پسر سینا) شد که جالب است سینا در اسمش هم با همان طور سینای تورات محل زندگی یهوه تطبیق میکند. ابن سینا نیز مثل خورشید از یک شرق بسیار دور در بخارا به تدریج به غرب آمد تا درنهایت در همدان ماند. با این حال، هیچ کدام از آثار منسوب به او تا دوران مدرن نه در همدان و نه در هیچ کجای دیگر ایران شناخته نشده بودند و این آثار به همراه تمام آثار فلسفی دیگر منسوب به ایران قرون وسطی در دکن دوران استعمار انگلستان توسط خاندان نظامیه کشف و منتشر شدند. علت این است که حکام دکن که به لقب نظام الملک شناخته میشدند شیعه هایی بودند که خود را از نسل سهروردی میخواندند. یکی از دلایل عنوان شده برای عدم وجود آثار ابن سینا در ایران آن است که او اسماعیلی بوده ولی در زمانی که اسماعیلی های ایران و آسیای مرکزی تابع اسماعیلی های مصر بودند. با جدا شدن اسماعیلی های ایران از حکومت مصر و تاسیس پادشاهی جداگانه ی آنها در الموت در ایران، آثار ابن سینا که دوران قبلی را تایید میکردند باطل شدند و از بین رفتند. این داستان ظاهرا برای نشان دادن سرکشی نظامیه نسبت به شیعه های اسماعیلی پاکستان –هند شمالی سابق- است که دنباله ی اسماعیلی های الموت هستند و ظاهرا نظامیه سعی داشتند ادعای بازگشت به اصل داشته باشند. الموت ممکن است همان یرموت شهر ناشناخته ی اسرائیلی در منابع یهودی باشد. سقوط الموت را به هلاکو خان مغول نسبت میدهند. به نظر میرسد این، روایت دیگری از سرنگونی حکومت شاهان یهودی خزر توسط مغول ها باشد. البته عنوان میشود که خزرهای اخیر، بازماندگان خزرهای حاکم بر ایتیل در کرانه ی ولگا هستند که توسط اسلاوهای اوکراینی شکست خورده اند و به منطقه ی باب الابواب متواری شده اند. پیروزی اسلاوها بر خزرها کهن الگوی پیروزی رومانف ها در جایگاه حق بر تاتارها در جایگاه باطل است. رومانف ها امپراطوران آلمانی از نسل سزارهای قستنطنیه بودند و ازاینرو خود را تزار مینامیدند اما در راس لشکری از اسلاوها به روسیه ی مغولی یورش بردند. پیروزی آنها پیروزی مسیحیت بر کفر بود اما ظاهرا این پیروزی قبل از هر چیز، جذب افتخارات فرمانروایان مغول پیشین روسیه به پیکره ی حاکمان بعدی و اسلاو روسیه بوده است. جالب اینجاست که نام آتیلا رهبر بزرگ هون ها نیز مرتبط با ایتیل به نظر میرسد و پیروزی رومانف ها بر تاتارها همان پیروزی روم بر آتیلا نیز هست. نام باب الابواب که فرارگاه خزرهای ایتیل است به معنی دروازه ی دروازه ها است که میتواند همان دروازه ی خدا یا بابل باشد که رش گلوتا یا رهبری یهود در آن بودند و ظاهرا همان اورشلیم اصلی بوده است. انتقال مقر رش گلوتا به قاهره ی مصر، باعث نامیده شدن آنجا به بابل شد و ظاهرا علت عنوان کردن جدا شدن اسماعیلیه ی ایران از مصر نیز همین است. مقر اسماعیلی های ایران را جایی در کوه های البرز دانسته اند که ظاهرا این هم با فرار خزرهای یهودی به باب الابواب بی ارتباط نیست. محل باب الابواب را "دربند" در داغستان روسیه دانسته اند. این نامجا در روسی "دربنت" تلفظ میشود که معنی آن جالب است. "در" همان ذره یا زرو به معنی فرزند است. "بنت" در عربی به معنی دختر است ولی دراصل مونث شده ی "بن" است. "بن" اگرچه به معنی پسر است، ولی مقدم بر آن، به معنی پایه و اساس بوده است. بنابراین بنت را میتوان اصل مونث معنی کرد. پس دربنت میشود فرزند اصل مادینه که ظاهرا باز هم همان فرزند زن یا از نسل جاسمین ها است. محلی به نام دربند در کوه های البرز ایران هم بوده که جزو مناطق سر راه لشکرکشی اسکندر بوده است. اینجا باز مطلب جالب میشود چون الکساندر یا اسکندر به عنوان موسس امپراطوری یونانیان، سلف سزارهای روم یونانی است و در نام او است که به یک شکل دیگر روشن میشود چرا هم مغول ها و هم اعقاب سزارها در ساقط کردن خزرها نقش ایفا میکنند. الکساندر به معنی حامی انسان ها است که میتوان آن را فقط الکس به معنی حامی هم خواند. این نام میتواند صورت دیگری از نام هلاکو خان مغولی باشد که الموت را از بین برد. جالب این که با وجود این که گفته میشود هلاکو خان در قرن 13 اسماعیلی ها را از بین برد این زمان، زمان کوچ اسماعیلی ها به هند تلقی میشود درحالیکه اسماعیلی ها در قرن 19 و به دنبال شکست خوردن از محمدشاه قاجار، به هند بریتانیا پناه بردند. از طرفی داعیان اسماعیلی، "باب الابواب" نامیده میشدند که نام دربند هم هست. این لقب نیز قابل مقایسه با لقب باب یا باب الابواب برای بنیانگذار مذاهب بابی و بهایی در ایران است. باب در زمان ناصرالدین شاه قاجار، به فتوای روحانیون شیعه ی 12 امامی اعدام شد. اگر او همان جریان اسماعیلیه و از طریق او همان جریان یهودیت قبلی باشد، معلوم میشود چرا ملاهای ایرانی اینقدر ضد یهود و ضد بهائیند و این که چرا مقر حکومت بهائیان در همان منطقه ای قرار میگیرد که در زمان قاجار، انگلیسی ها در حال تخلیه ی یهودیان درآنجا برای تاسیس اسرائیل در آینده بودند. پیامبر ملاها محمد است و یک محمد به عنوان پدر ناصرالدین شاه در تاریخ اختراع پهلوی ها میتواند نمونه ای از محمد پیامبر باشد و مثل همان پیامبر (به روایت ملاها) به جنگ یهودی ها رفته است. او ضمنا به عنوان آقا محمدخان قاجار به عنوان فاتح و متحد کننده ی ایران نیز عقب تر و در انتهای قرن 18 در راس سلسله ی قاجار قرار گرفته است. ظاهرا همه ی اینها وقایع دوران ناصرالدین شاه را به خود جذب کرده اند. اما دوران ناصرالدین شاه نیز دقیقا تاریخ نیست و شاه قاجار، ویژگی های اخشوارش پارسی را چنان به خود جذب کرده که میتوان گفت خودش هدف انتقام یهودی ها به مدل کتاب استر قرار گرفته است. ناصرالدین شاه درست مثل اخشوارش، درگیر یک حرمسرای رسوایی آور با بدنه ای تقریبا افسانه ای توصیف شده است. علاوه بر آن، یک نسخه از استر هم در کنار او هست و جیران نام دارد. درست مثل استر که با نفوذ بر اخشوارش، نخست وزیر دشمن یهود یعنی هامان را سرنگون میکند، جیران هم با نفوذ بر ناصرالدین شاه، سبب سقوط میرزاآقاخان نوری که با جیران مشکل دارد میشود. این صحنه ها قبل از ایران، در عثمانی ظاهر میشوند. آنجا هم سلاطین را همیشه درگیر حرمسرا میبینیم و یک استر دیگر به نام روکسولانا (خرم سلطان) هم داریم که با نفوذ بر سلطان سلیمان قانونی، هم صدر اعظم توانا و هم پسر بزرگ سلطان را در مظان اتهام قرار میدهد و باعث قتل آنها میشود و سنگ بنای انحطاط امپراطوری عثمانی را مینهد. این دلستان ها تاریخی نیستند بلکه نمادینند و شاه در آن کنایه از روح مملکت است همانطورکه اخشوارش یا کورش یا سیروس، همان آسیروس یا آسور خدای آسوریان یعنی همان ملتی است که یهودیان را شکست داده اند. زن عشوه گر که عقل روح مملکت را زایل میکند، میتواند کهن الگوی هوره ها یا کاهنه های جنسی سبت سیاه یهودی باشد که حکم شخینا یا نیمه ی مونث خدا را دارند و با آمیزش با مردان، با خدا متحد میشوند و ازاینرو در یک ملکه یعنی شخینه جمع می آیند. اگر روح خدای مذکر هم در همه ی مردان مملکت تکثیر شود، آن وقت، فحشای عمومی و بی حیایی زنان، دروازه ی نابودی فرهنگ بومی و چپاول مملکت توسط اشرافیت یهودی زاده و یهودی زده میشود. مردانیس که هدف زنان بی حیا میشوند، فقرایی در حد و اندازه ی علاء الدین هستند که فکر میکنند برای به دست آوردن دل جاسمین ها باید پولدار باشند و جاسمین ها هم همین انتظار را از آنها دارند. چون آنها فقط وقتی خدایی محسوب میشوند که شبیه شاه ها و ملکه ها زندگی کنند غافل از این که تمام این تخیلات، یک برداشت ماوراء الطبیعی از پول پرستی توسط یک مکتب خاص است که با خرج پول و پمپاژش از دریچه ی رسانه، قانون معمول زندگی جا زده شده است و پول را میپرستد فقط به این خاطر که جز پولداری و زندگی شاهانه، هیچ چیز برای فرق داشتن با مردم دیگر ندارد و بدون پول، چیزی برای مقدس خواندن خود در چنته ندارد.:

CULT OF MONEY: joso saeter: sehife: 10/7/ 2012

یکی از نکات سوال برانگیز برای من در این نظریه، داستان اسماعیلی ها است. محمد شاه، آقا خان کرمانی رهبر اسماعیلی ها را شکست داده بود. ادعا میشود آقاخان محلاتی، در زمان بابا خان جانشین آقا محمدخان، پس از این که از مقر خود در محلات قم عازم حکومت کرمان شد، «کرمانی» لقب گرفت. او علیه محمد شاه نوه و جانشین بابا خان شورید ولی شکست خورد و به هند بریتانیا گریخت و او آقا خان اول بود که آقا خان چهارم، سلف فعلی او در پاکستان است. به طرز عجیبی، نام آقا خان کرمانی، همنام یکی از ارکان مشروطه خواهی در ایران است که مردم را به طرز متناقضی هم به دین زرتشت و هم به حکومت ملاها دعوت میکرد و هدفش در هر دو حالت هم تضعیف قاجارها بود. آیا نوشته های منسوب به آقا خان کرمانی، دراصل نوشته های اسماعیلیان تحت کنترل آقا خان ها و اربابان انگلیسیشان نیست و آیا این اسماعیلی های بزک شده همان بهایی ها نیستند که در ایران پس از مشروطه، قدرت بسیاری به دست آوردند و این قدرت را تا انقلاب سال 1979 ایران حفظ کردند؟ آیا یک علت این که ایرانی ها در زمان شاه، دشمنی بهایی ها با خود را به گونه ای که انجمن حجتیه فریاد میکردند باور کرده بودند این نبود که حس میکردند چنین دشمنی ای در کار است؟ مسلما حمله به همه ی بهایی ها کار درستی نیست. اما شاید مهمترین دلیل رفتار خشونتبار علیه بهائیان این بود که حس میشد ایرانی های بهایی با عضو شدن در فرقه، به آن نیرو میدهند. احتمالا بسیاری از شایعات درباره ی رواج یافتن فحشا و روابط آزاد بین مرد و زن توسط بهایی ها در ایران، به این حس ناامنی ارتباط دارد. آیا علت این نیست که بهایی ها به سبب پیشینه ی یهودی-اسرائیلی خود، در دید مسلمانان، همان بدبینی مسیحیان به سبت سیاه یهودی و تلاش یهودی ها برای تحمیل آن به مسیحیان را به خود جذب کرده اند؟ امروزه بهائیت، یک مذهب مخفی است و مردم روزانه با بهائیان برخورد میکنند بی آن که تفاوتی بین آنها و شیعیان بیابند. اما یهودیت در ترویج همه ی انواع فساد از دریچه ی رسانه هایی چون هالیوود و نتفلیکس، هیچ پنهانکاری ای ندارد و اگر بعضی از مردم، نگرانی ای در مقابل این ترویج حس نمیکنند به این خاطر است که در این که اینها فساد باشند شک کرده اند. یادمان باشد در زمان شاه هم مردم در ابتدا بسیاری از مسائل غیر شرعی را که در ایران وارد شده بودند دقیقا مخالف اسلام نمی یافتند. زنده یاد جواد بازیاران (دوبلور پیشکسوت) در یک مصاحبه ی تصویری درباره ی دوبله ی فیلم جن گیر، گفته بود که برای درآوردن نقش جن، کونیاک خورده بود تا صدایش بگیرد و عبارتی گفته بود به این مضمون که «در آن زمان، ما مشروبمان را بیرون میخوردیم و نمازمان را در خانه میخواندیم؛ الان نمازمان را بیرون میخوانیم و مشروبمان را در خانه میخوریم.» میتوان به ضرس قاطع گفت که خیلی دیر و طی دهه ی 50 با اثبات شدن مضرات فردی و اجتماعی بسیاری از آن سوغات های ضد شرعی مدرنیته چون فحشا، مشروب، موسیقی بازاری، قمار، و سینمایی که اینها را تبلیغ میکند، پیش آحاد مردم ایران بود که باعث شد مردم به ملاهای ضد بهایی و ضد یهودی ایمان بیاورند و آنها را به عنوان رهبران انقلاب قبول کنند. در آن زمان، مردم علیرغم تن دادن به مسائل ضد شرعی هنوز مسلمان بودند و آماده بودند هر چیزی را که رهبری شرعی باطل میخواند حتی اگر باطل بودنش کاملا اثبات نشده باشد را قبول کنند. الان مردم سردرگمند که رهبران شرعی بیشتر دشمنشانند یا غربی های آشکارا مدافع تجارت یهودی. ولی من شک دارم که در این سردرگمی، قدمی از اعقابشان جلوتر گذاشته باشند. از زمان کشف اشعار حافظ و خیام در اواخر قرن 19 تا همین الان که هنوز ادبیات مشابهشان در شبکه های اجتماعی دست به دست میشود، هیچکس به اندازه ی مشروبخواران و فحشاکاران، خدا را صدا نزده است؛ آن هم برای این که بگوید چرا هر چیز شیرینی را گناه کرده است. هیچکدام از خوانندگان هم از اینها نمیپرسند که «بابا جان، تو که داری دستورات خدا را زیر پا میگذاری. یک دفعه بگو خدا وجود ندارد؛ خدا را راحت کن. چرا با خدا دعوا میگیری بلکه خدا نظرش را عوض کند؟» برای مخاطبان عجیب نیست، چون خودشان هم مثل شاعران میخواره ی پامنقلی، دلشان نمی آید دست از اسلام و خدایش بکشند. به همین دلیل هم با عقل جور درمی آید که مطابق نظرات بالا، شیعی 12 امامی که در زمان ناصرالدین شاه، علیه اسماعیلیه و بهائیت برخاسته، به اندازه ی دشمنانش ریشه در اولاد زهرا و بنابراین سهروردی دارد و به جاسمین ها متصل میشود. پس ممکن است آن را اصحاب قدرت سخنگوی خود کرده باشند چون درست مثل زمان انقلاب ایران، از واکنش منفی مردم به توحش سبتی نگران شده بودند و میخواستند هنوز مردم را در مشت نگه دارند. شاید همین در عثمانی هم اتفاق افتاده و داستان شبتای زوی تمثیلی از آن است. شبتای زوی که از پیروان سبت سیاه بود، ادعای مسیح بودن کرد و شورش یهودی عظیمی را علیه عثمانی ها در کشور به راه انداخت. ولی وقتی دستگیر شد، به ظاهر به دین اسلام درآمد و پیروانش هم به همراه او به ظاهر مسلمان شدند به این هدف که با درآوردن ادای اسلام پناهی و کاسه ی داغ تر از آش شدن در آن، به مدارج بالای سیاسی و مذهبی در عثمانی برسند و به نام دفاع از اسلام و عثمانی، آنها را از درون نابود کنند که کردند. بعضی از افسانه های تاریخی کدهایی میدهند به این مطلب که درواقع برخلاف آنچه به نظر میرسد اصل یهودیت همین سبتایی یا سبتی بودن است و دفاع از اخلاقیات در آن، تقیه ای است برای رسوخ در مذاهب پیشین و فروپاشاندن آنها.

در مورد اسلام، این به خود زمان پادشاه پارسی که خام استر شد یعنی اخشوارش برمیگردد. اخشوارش تلفظ دیگری از نام کورش است که در تورات، مسیح خدا نامیده میشود چون به یهودیان لطف میکند و اجازه میدهد معبد اورشلیم را که نبوکدنصر تخریب کرده، از نو بنا کنند. به این هدف، زروبابل شاهزاده ی یهودی از بابل به اورشلیم اعزام میشود. زروبابل به معنی فرزند بابل است. در کتاب مقدس، بابل را به فاحشه میشناسند و این فاحشه، الهه عیشتار است که شهر بابل کالبد او است. بنابراین زروبابل همان زرواستر یا زرتشت است. زروبابل، کاهنی به نام عزرا همراه خود میبرد و عزرا نیز شاگردی به نام نحمیا دارد. این اتفاقات میتوانند دقیقا در زمان آغاز اسلام رخ داده باشند. چون اخشوارش به خسروئس یا خسرو نیز قابل تلفظ است و خسروها پادشاهان پارس در زمان ظهور اسلام بودند. در یکی از منابع موسوم به «آخرالزمان های عربی» آمده که یک جنگجوی پارسی به نام نحمیا که به خدمت ارتش اسلام درآمده بود در زمان فتح اورشلیم در زمان لشکریان اسلام، وارد اورشلیم شد و بعد از قربانی کردن یک ورزاو برای خدا معبد اورشلیم را بنا کرد. نحمیای خسروئس باید همان نحمیای اخشوارش باشد و به مانند او معبد اورشلیم را بنا میکند. در تاریخ اسلام، نگفته اند که مسلمانان اورشلیم را فتح کردند تا در آن معبد بنا کنند بلکه میگویند آنها میخواستند معبد را پس بگیرند چون قبله ی اول آنها بوده است. این درحالیست که مطابق تاریخ رسمی، در آن زمان، صدها سال از تخریب معبد یهود به دست رومیان میگذشت. در عوض، مسلمانان معبد قبه الصخره را توسط عبدالملک مروان بنا کردند که اکنون بزرگترین نماد اورشلیم است. آیا معبد یهود همان معبد مسلمانان است؟ یک نکته ی عجیب دیگر. قربانی گاو برای بنای اورشلیم از کجا آمده است؟ قربانی گاو یکی از اعمال کیهانی میترا است و به نوشته ی فلاویوس باربیرو، میترا صاحب یک کیش رمزی یهودی بوده که ژوزفوس فلاویوس، در زمان تخریب معبد بنا کرده تا روم را از درون تصرف کند و به سمت مورد نظر خود حرکت دهد. این حرکت، به پیدایش روم مقدس با مذهب مسیحیت یهودی تبار انجامیده است که تورات یهودیان بخشی از کتاب مقدس آن است. قتل گاو به دست میترا همان شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی است و ظاهرا موسی با نحمیا در هم می آمیزد. نحمیا به عنوان یک جنگجو حکم موسی را دارد و عزرا به عنوان یک کاهن حکم هارون اولین کاهن لاوی را. مطابق یک روایت یهودی کتبی که امروزه بیشتر یهودیان قبولش ندارند، عزرا کل تورات را در خواب دید و بعد از بیداری آن را نوشت. این شبیه معراج خواب مانند محمد پیامبر عرب ها به آسمان ها و برخورد با پیامبران درآنجاست. پس محمد میتواند همان عزرا تلقی شود که با برخورد با پیامبران قبلی، داستان های آنها را کشف میکند و به مردم میدهد. عزرا در لغت همان آسور است و به اندازه ی مسیح، تجسم خدا محسوب میشود. در قرن 16 رسم پرستش کاهنی به نام الئازار در بین یهودیان وجود داشت. این اسم، ترکیب "ال" عنوان کلی خدا نزد یهودیان با نام آسور است که سیروس یا کورش و اخشوارش هم از آن اسم به دست آمده اند. چون یهوه را ال نیز نامیده اند، الئازار نشانه ی تطبیق یهوه با آشور است. آشور همان بعل مردوخ است و بعل به پسر ال یا خدا اطلاق میگردد؛ چیزی شبیه نسبت مسیح با یهوه. [یادآوری میشود که در قرآن، یهودی ها به سبب پرستش عزیر به عنوان پسر خدا، گناهکار شمرده شده اند و عزیر همان عزرا است.] با توجه به این که بعل ها و ال به تمام مردم خاورنزدیک تعلق داشته اند، عزرا به هیچ وجه نمیتوانسته یک پیامبر قبیله ای و صاحب یک قوم خدا مثلا یهود باشد و طبیعتا باید به محمد مسلمانان نزدیک تر بوده باشد. اما برعکس، میبینیم که در کتاب عزرا در تورات، او به شدت با ازدواج یهودیان با نایهودیان مخالفت میکند و حتی میخواهد یهودیان مزدوج با نایهودیان را به طلاق دادن همسرشان وادارد طوری که شهر تا آستانه ی جنگ و ناآرامی پیش میرود. واضح است که دراینجا یهودیت دیگر فقط یک قبیله نیست بلکه یک کاست یا طبقه است که میخواهد مذهب عمومی را به خدمت خود دربیاورد. میدانیم که آنها که اصرار دارند با غیر خود ازدواج نکنند، ثروتمندان و قدرتمدارانی هستند که میخواهند ثروت و قدرت را در طبقات خود حفظ کنند. این شبیه افسانه ی ازدواج فراعنه با خواهرانشان برای حفظ خون خدایی در خاندان خودشان است و میدانیم کهن الگوی فراعنه ازیریس است که خودش برابر آسور و در توجه به حفظ اصالت خون، معادل عزرا است. تمدن مصر باستان و فراعنه با ازیریس و درواقع با عزرا به وجود می آید و به عقیده ی راجر صباح، مصر باستان چیزی به جز یک نوع یهودیت به خط هیروگلیف به جای عبری نیست. این مصر باستان که آثارش در زمان حکومت ممالیک و در همکاری با معماران اروپایی به وجود آمده، برخلاف آنچه میگویند تا قرن 18 و زمان ناپلئون در مصر وجود داشته و اسلام تضادی با آن نداشته است. فقط در قرن 19 و در دوران تسلط اروپاییان بود که اسلام یهودی تبار با لباس های بلند و ریش های بلند و ژولیده ی مردانه تمام مصر را در بر گرفت. همین اتفاق پیشتر و در قرن 18 عثمانی را فرا گرفت درحالیکه پیش از آن، ظاهر اهالی عثمانی تقریبا همان تصویری بود که از یونانیان باستان و بیزانسی داشته ایم. اما چه کسانی آنقدر در این ممالک نفوذ کرده بودند که آنها را وادار به تغییر هویت از بالا کنند؟ مسلما همان کسانی که با فتح مصر و دیگر سرزمین های شمال افریقا، آنها را به راه عثمانی بردند یعنی قدرتمداران فراماسون اروپایی، همان کسانی که سنگ مسیح را به سینه میزدند. آنها دنباله ی فرهنگسازی ژوزفوس بودند و میخواستند آنچه را که از دست داده بودند پس بگیرند. مثلا به این فکر کنید که چرا قربانی گاو در خاورمیانه از بین رفت؟ احتمالا در همان انقلابی که مذهب مندایی را به وجود آورد و به مخالفت با خونریزی و ازجمله تقدیم قربانی خونین به خدا همراه شد. با این که مذهب مندایی هم به شدت توسط یهودیت بازتعریف شده، ولی آثار مخالفت با قتل و جنگ و بخصوص درگیری مذهبی هنوز در آن باقی است. پیامبر مندایی ها یوحنای تعمیددهنده یا یحیی بود که آثار تقدس خود و مشابه هایش در سرتاسر خاورمیانه و شمال افریقا باقی مانده است. یحیی هم همزمان با عیسی کاندیدای مسیح شمرده میشد و به مانند او توسط هرود به قتل رسید. بنابراین عیسی فرمی بازپرداخته از او است. مسیری که به حذف او به نفع مسیح می انجامد به پیدایش لژیون های جنگجویان در مقابل صلح طلبی مندایی برمیگردد و به نوشته ی باربیرو چنین لژیون هایی نیز در فرقه سازی ژوزفوس وجود داشتند و معروف به اکوئتس یعنی اسب سوار بودند که معادل معنایی دقیق شوالیه است. میدانیم که شوالیه های تمپلار بودند که فراماسونری را پدید آوردند. گفته میشود آنها به دنبال تعقیب کلیسای رم، از فرانسه به اسکاتلند گریختند و ازآنجا بر ضد رم فعالیت کردند. اما امکان ندارد گروهی معدود در چنین مبارزه ای پیروز شوند مگر این که ثروت زیادی و به دنبالش پیروان زیاد و سلاح زیاد به دست بیاورند. البته اروپاییان، چنین ثروتی را فقط در امریکا یافتند. درآنجا منطقه ای به نام نیو اسکاتلند قرار داشته که پیشتر نیو فرانسیا نامیده میشد. آیا این همان فرانسه ی تعویض شده با اسکاتلند توسط فراماسون ها نیست و آیا مرزهای کشورهای اروپایی از طریق نوکیسه هایی که در امریکا ثروتمند شدند و توان کشورسازی پیدا کردند تعیین نشد؟ نکته اینجاست: امریکا در غرب جهان تعیین میشود و اروپا هم غرب تلقی میشود با این که همعرض با افریقا است که شرق تلقی میشود شاید چون اروپا از درون امریکا ریشه میگیرد. غرب، جایگاه افول میترا خدای خورشید است و البته میترا همان ازیریس هم هست. ازیریس به دست برادرش سیت که خدای تاریکی است کشته میشود ولی سپس به صورت هورس زنده میشود و انتقام میگیرد. برای اشرافیت یهود، چنین انتقامی فقط از طریق رفتن در لباس گوسفند و تظاهر کردن به دفاع از فرهنگی که آنها را اخراج کرده ممکن است که در این صورت، باید تاریکی و روشنایی با هم جمع آیند و ابدی شوند. ازیریس ورزاو میماند ولی ورزاو مقدسی که باید کشته شود، همان کاری که نحمیا کرد. و اما هورس که بازگشت ازیریس است گوساله ی مقدس است و البته در مقام یک گاو کوچک، برابر با گوسفند مسیح. او در جهان تاریک زیر زمین، رنگ تاریکی را به خود گرفته و ازاینرو است که برخلاف ازیریس صلح طلب، به شدت جنگجو است. هورس بنابراین نیمی ازیریس است و نیمی سیت. حالا اگر قرار باشد خورشید ازیریس و تاریکی سیت به هم بیامیزند باید تاریکی ای را بیاوریم که مثل ازیریس گاوآسا باشد. در این مورد، میدانیم که دب اکبر در قطب شمال، پای ورزاو صورت فلکی ثور تلقی میشد که به شمال پرتاب میشد. صورت فلکی ثور موکل اردیبهشت ماه و فصل کشت و کار بود و بنابراین با زندگی بخشی مرتبط بود. اما دب اکبر با سرزمین های سرد و بی بر شمال ارتباط دارد و قلمرو تاریکی است. دب اکبر مادر دب اصغر محل ستاره ی قطبی است؛ تنها ستاره ای که جایش در آسمان ثابت است و نمادی است از یک خدای ابدی با اصول ثابت و بلاتغییر. تحمیل یک شب ابدی بر جهان، فقط با تبدیل یک دین به کهنه پرستی و محافظه کاری افراطی بدون امکان تطبیق آن با شرایط جدید وابسته است. زمانی که شرق دچار کهنه پرستی و ارتجاع سقوط در دامن یهودیت شکست خورده شده باشد، آن وقت شرق دچار شب است و در غرب، روز است و خورشید میدرخشد. آن وقت شرق مذهبی شیطانی است و غرب کفرانگیز، ایزدی. پس دستگاه سیاسی غرب در مقام خورشید وظیفه دارد با شرق تاریک بجنگد.:

PERSIA: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

با همین حسابرسی معلوم میشود که هورس یا خورشید به جای گوسفند برج حمل، زمانی که وارد برج ثور میشود، قلمرو خود را پس گرفته است و جانشین ازیریس و سیت با هم، و صاحب مقام آنها شده است. اما این داستان، به این شکل تعبیر شده که طی عقب رفتن زمان اعتدال بهاری و آغاز دوران سرسبزی سال در دایره البروج، اعتدال بهاری از برج ثور به برج حمل افتاده است و به دوران برج ثور که آغاز تمدن بوده، خاتمه داده است؛ برج ثور بین حدود 6000 تا 4000 سال پیش بوده و برج حمل بین حدود 4000 تا 2000 سال پیش. هورس برابر با میترا است که ورزاو را میکشد و میترا هم خود مسیح است. البته خدای اصلی که یهوه باشد یک خدای قمری است و تقویم های قمری هم در قدیم مهم تر از تقویم های خورشیدی بودند. عیسی مسیح فقط وقتی که به جای خورشید به قتل میرسد تا ماه در آسمان ظاهر شود از انسانیت خالی میشود و روحش به خدا برمیگردد. برای همین هم قربانی گوسفند را در ادیان ابراهیمی داریم. به همین ترتیب مسیح در مرز اعصار حمل و حوت در حدود 2000 سال پیش به دنیا می آید تا در مقام برج حمل به عنوان بره ی خدا قربانی شود و به ایکتیس یا ماهی برج حوت تبدیل شود یعنی همان عصری که این داستان ها در دوره های متاخر آن درست میشدند. ملک جبار، ارتباط عیسی با بهار علیرغم تولدش در انقلاب زمستانی را در این میداند که مادر عیسی سه ماه –برابر کل زمستان- او را پنهان کرده بود تا دشمن نتواند او را شکار کند. بنابراین عیسی در بهار آشکار میشود و این آشکار شدن حکم تولد دوباره ی او است که به درآمدن از قبر تعبیر میشود و به صورت عید پاک یا ایستر جشن گرفته میشود. علت این است که مسیح، همان سال است که نو شده است. بهار حکم کودک سالی مسیح، تابستان حکم میانسالی و پاییز حکم پیری او را دارد. بنابراین در انتهای پاییز و ابتدای زمستان، عیسای انسانی میمیرد و به مسیح که یک خدا است تبدیل میشود. میانسالی مسیح حکم رسیدن او به پختگی را دارد. حیوان این دوره، شیر برج اسد است که حیوان بهاری یعنی ورزاو برج ثور را میخورد. بنابراین شیر هم مثل میترا/مسیح، قاتل ورزاو و نماد اصلی یهوه است. بنابراین یک عصر اسد هم برای ایجاد دوران نوین پیشنهاد میشود که در 12 هزار سال قبل با افتادن زمان اعتدال بهاری به ورود خورشید به برج اسد آغاز میشود.:

Celtic calendar: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

این دوران جدید، پایان عصر یخبندان و دوران نابودی جانوران ماقبل تاریخ است، اتفاقی که به رشد و تقویت انسان منجر شد. با این حال، ممکن است دوران ضعف و بیچارگی بشر در عصر یخبندان، آنقدرها دور نباشد. ما یک عصر یخبندان کوچک هم در قرون وسطای متاخر داریم. این دوران، ایام زوال کشاورزی و بدبختی مردم بود که به جنگ های کشورهای اروپایی بر سر اندک منابع باقی مانده انجامید و این خود به مرگ صدها هزار و بلکه میلیون ها نفر انجامید. به طرز عجیبی هلند تنها کشور اروپایی بود که از این فجایع جان به در برد، خود را از اسپانیا جدا کرد و شروع به رشد و شهرسازی نمود و به استعمار و تجارت دریایی در جهان پرداخت. حتی تنها کشور خارجی که با ژاپن تجارت میکرد هلند بود. پهلو گرفتن یک کوه یخ در اسکله ی دلفشان در شهر روتردام هلند در سال 1565 گواهی بود بر اوج بدبختی بقیه ی اروپا در آن زمان. اروپاییان، رشد هلند را یک «معجزه» تلقی میکردند. اروپاییان بسیاری برای تداوم بقا به هلند آمدند که اکثرا یهودیان بودند. در اوایل سال 1600 یک پروتستان فرانسوی، دوک دو روهان، اعلام کرد که هیچ چیز در سفرهایش به اندازه ی شگفتی های استان کوچک هلند، او را تحت تاثیر قرار نداده است. چند سال بعد، هموطن او اقتصاددان آنتوان دو مونتچرتین اظهار داشت که «هیچ نمونه ی دیگری در جهان وجود ندارد که کشوری در بازه ای چنین کوتاه از ابتدایی چنین فروتنانه به جایگاه نفوذ در تقریبا تمام نقاط جهان رسیده باشد». حتی رم، به عقیده ی او سال های بیشتری برای تسخیر و امپراطوری سازی نیاز داشت.:

Netherland in little ice age: stolenhistory.net

میدانیم که پادشاهی نوین انگلستان را هم هلندی ها درست کردند و تمام بنگاه های استعماریشان هم به انگلستان منتقل شد و خاندان به قدرت رسیده فراماسونری را به وجود آوردند که مهد آن ماسونری اسکاتلندی یورک در انگلستان است. این موضوع واقعا جالب است که قطب اقتصادی امروز جهان، نیو یورک یا یورک جدید در امریکا است و این شهر در گذشته هلندی نشین بوده و نیوآمستردام یعنی آمستردام جدید نام داشته است. آیا یورک یا آمستردام جدید، قدیمی تر از یورک و آمستردام قدیم نیست؟ به این فکر کنید که اکثر خارجی هایی که هلند را بزرگ کردند یهودی بودند و در نوشته های کلاسیک، امریکا محل قبایل گم شده ی بنی اسرائیل بود. آیا به اصطلاح معجزه ی هلند به این خاطر نیست که هلندی ها در یک اروپای خالی فرود آمدند؟ بگذارید اینطور بگویم: عصر یخبندان کوچک، همان عصر یخبندان بزرگ است. اروپایی های آن در قحطی و جنگ با هم نابود نشدند. بلکه از اول کم بودند. این تاریخ دروغین قرون وسطی است که آنجا را از آدم پر کرده تا دوران سیطره ی مذهب بر اروپا را وحشتناک و نفرت انگیز نشان دهد. حسابش را بکنید دین ستیزان چه زحمتی کشیدند برای این که اعصار ثور و اسد و حمل و حوت را خلق کنند و از دروغ بپالایند. آیا واقعا لازم بود این همه تاریخ درست شود؟ برای اثبات به درد نخوری دین، همان 2000 سال تاریخ مسیحی کافی بود؛ دیگر بقیه اش چرا درست شد؟

به نظر من پاسخ این معما این است که در زمانی که از روی خیالپردازی درباره ی دایره البروج، تاریخ جعل میشد، دایره البروج و ستاره شناسی، دانش مورد علاقه ی بخش زیادی از مردم جهان بود و اعصار فلکی به تاریخ های انسانی تبدیل شدند تا حقیقت معنوی ذات دایره البروج را پنهان کنند. اگر عیسی سالی است که شکل میگیرد و میمیرد تا در سال های بعدی به صورت مسیح، حالت ایزدی بیابد به خاطر آن است که سال و خورشید کنایه از زمانند و وقایع هر سال در زمان معنا می یابند. کسانی که الان هستند در زمان حیات خود، آنقدرها اهمیتی ندارند ولی ممکن است بعدها مقدس شوند، مثل عیسی که در زمان خودش یک دروغگوی دیوانه تلقی میشد ولی بعد از مرگش خدا شد. در ایران هم محمدرضا شاه پهلوی، در زمان خودش یک نوکر بی اراده ی خارجی ها تلقی میشد و به «ممدرضا دماغ» ملقب بود، اما امروز، مردم او را مسیحی مقدس میدانند که یکی از معدود آدم های عقل دار و شجاع و میهن دوست در زمان خودش بود. همین تقدس را در مقیاسی پایین تر نخست وزیرانش هویدا و بختیار یافته اند که پیش تر در مقابل امر شاه، «نوکر بی اختیار» خوانده میشدند. در عالم روشنفکری هم همین اتفاق می افتد. محمدعلی فروغی در بین روشنفکران زمان خودش متهم به یهودی، بهایی، و هندی الاصل سرسپرده ی انگلیس بود و از هیچ فحشی به او فروگذار نمیکردند. اما الان در محافل روشنفکری ایران، بزرگترین مغز تاریخ ایران و خدمتگزارترین فرد به این مملکت جا زده میشود. کسی چه میداند؟ شاید رهبران و دستگاه کنونی حکومتی کنونی ایران نیز روزی که دیگر در صحنه نباشند، درست مثل عیسای دیوانه ی دروغگو تبدیل به مسیح ایزدی شوند و ارزش هایشان که خودشان به آن عمل نمیکنند، چراغ راه مردم شود. شاید از ترس مقدس شدنشان و بازگشتن همان ارزش های قدیمی با این مقدس سازی عمومی است که هیچکس در غرب دوست ندارد دستگاه حکومتی ایران شهید شود و همچنان همان اژدهایی که در شبکه های ماهواره ای، انگل دزد فاسد دروغگو خوانده میشود باقی بماند. تا زمانی که این موازنه باقی باشد، ایران همان شرق تاریک مرتجعین باقی می ماند و امریکا روزی خواهد بود که خورشید مقدسش هالیوود وقت دارد افسانه های انواع و اقسام جاسمین ها را برای مردم ایران تعریف و خود را مقدس تر کند.

مطلب مرتبط:

7 آبان چه ربطی به کورش کبیر دارد؟

نیروهای شیطانی اورشلیم: رابطه ی اسرائیل و هالیوود در یک سناریوی ماوراء الطبیعی

نویسنده: پویا جفاکش

این سالن تئاتر در لس آنجلس از وقتی که تبدیل به محفل عیاشی های شبانه ی اشراف شده، خیلی شیطانی تر از قبل به نظر میرسد. معماری این دیوار را مایایی میخوانند ولی مسیحیان مایلند آن را 7سر اژدهای فاحشه ی بابل بدانند. برای بسیاری از لس آنجلسی ها بابل و مایا زیاد تفاوتی با هم ندارند و این هم ظاهرا یکی از میراث های هالیوود است که با فیلم «ده فرمان» به وجود آمده و با شهرت گرفتن آن فیلم، معروف شده است. گفته میشود «سیسیل دمیل» کارگردان فیلم، لوکیشن یک شهر باستانی مصری را با مجسمه های فراعنه و معماری باستانی در اطراف لس آنجلس ساخت تا داستان موسی داخلش اتفاق بیفتد و آخرش چه شد؟ باورتان نمیشود. روایت رسمی میگوید دمیل دستور داد لوکیشن را به طور کامل زیر شن های بیابان مدفون کنند تا دست کسی به آن نرسد. اما آخر چرا؟ مگر نمیشد با همان لوکیشن باز هم فیلم ساخت چنانکه هالیوود بارها لوکیشنی که برای یک فیلم ساخته شده را در فیلم های دیگر هم استفاده کرده است؟ موضوع کمی غریب به نظر میرسد. مردم میپرسند آیا آن لوکیشن برای پنهان کردن چیزی مدفون شده است؟ مثلا بخشی از تاریخ امریکا، تاریخی که در آن، مصر باستان در لس آنجلس قرار داشته است؟! پس دمیل چه حقی داشته که سر خود آن لوکیشن را نابود کند؟ برای همین هم گفته اند که خودش آن را ساخته و خودش هم میتوانسته خرابش کند. این تصاویر از لوکیشن ده فرمان را ببینید:

ظاهرا یک شهر تمام و کمال است. البته وابستگان به تاریخ رسمی هم تصاویری از ساخت لوکیشن و ظواهری از آن که بزرگ نشانش ندهند ارائه میدهند. مانند تصاویر زیر:

در هر حال، مهم، ارتباط ذهنی بین مصر و لس آنجلس است که ربطش به دمیل، به خاطر تعلق او به هالیوود یا بهتر است بگوییم، آنچه مردم به آن «بابل هالیوود» میگویند میباشد. نه فقط شیر که نماد جدانشدنی بابل است، به عنوان نماد، زیاد در شرکت های هالیوودی به کار میرود، یک نسخه از دروازه ی عیشتار بابل نیز در لس آنجلس هست و البته فرقه ای به نام بعل ایر که خود را دنباله رازوری بابلی میخواند (تصاویر زیر):

علاوه بر آن، لس آنجلس، یک کلمه ی اسپانیایی به معنی فرشتگان است. برای کسانی که فکر میکنند رهبران فرهنگی امریکا با فرشتگان سقوط کرده مرتبطند، دراینجا فرشتگان فقط میتوانند وردست های هاروت و ماروت باشند. هاروت و ماروت دو فرشته ی هبوط کرده بودند که به مردم، تمدن و تکنولوژی و جادو آموختند و به سبب این عمل غیر الهی، به دستور خدا در چاهی در بابل زندانی شدند. این، سرمنشا افسانه ای درباره ی ساخته شدن تمدن جدید در امریکا توسط فرشتگان زندانی شده توسط امت خدا یعنی رهبران امریکا است که اکنون به گونه ی افسانه ی اسارت یوفوها توسط ارتش امریکا برای خلق کامپیوتر و اینترنت و تکنولوژی ماهواره و فضاپیمایی و سفر هوایی و مانند آنها درآمده است. به هر حال، فرشتگان زندانی در صورتی در لس آنجلس خواهند بود که آنجا خود بابل باشد.

اما این که مصر به بابل مرتبط شده، به خاطر آن است که تا گذشته ای نه چندان دور، قاهره و اسکندریه در مصر، بابل تلقی میشدند و بنابراین فرعون حاکم بابل بود. امریکا هم بابل جدید شده است با این شعار که 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل، آسیا را به مقصد امریکا ترک گفته اند و این ده قبیله تحت رهبری خاندان مناشه پسر یوسف بودند. مناشه یا ماناسیو نامش شباهت زیادی به نام مانیش تسو پسر سارگون کبیر بنیانگذار امپراطوری آکدی دارد. سارگون هم معروف به "پرعا" بود که میتواند تلفظ دیگری از فراعوه یا فرعون لقب فرمانروایان مصر باشد. پس مانیش تسو پسر سارگون میتواند همان مناشه پسر فرعونی به نام یوسف باشد. فراعوه همچنین با عنوان پرابهو پادشاهی هندی از سلسله ای به نام گوپتاها قابل مقایسه است و گوپتا هم ظاهرا تلفظی از قبط یا اجیپت است که با مصر تورات تطبیق شده است. مانیش تسو و سارگون نیز در سرزمینی به نام گبی حکومت میکردند که میتواند همان گبت یا قبط باشد. زنان یهودی گاهی برای دور زدن قانون حجاب، کلاهگیس را به جای موی اصلیشان استفاده میکنند و زنان قبطی نیز معروف بودند که موهایشان را میتراشند و به جایش کلاهگیس استفاده میکنند. احتمالا یوسف پدر مناشه فرعون تلقی شده چون خود مانیش تسو منصب فرعونی را ایجاد کرده و پدرش را نیز فرعون خوانده است. در این صورت، مناشه در اسم و ماهیت، همان منس اولین فرعون مصر است. اینجا دوباره یک ردی از ارتباط بابل با هالیوود به دست می آید. منس همان مین خدای ماه قبطی است و به نظر میرسد پیروان ماه، حکومت بابل را به دست گرفته اند. نارام سین نوه ی سارگون هم کیش سین خدای ماه را در امپراطوری خود گسترش داده بود. در مورد لس آنجلس، فاتحان، انگلیسی هایی بودند که قلمرو اسپانیایی کالیفرنیا را تصرف کردند و به منابع طلای آنجا دست یافتند و آنقدر ثروتمند شدند که بتوانند کل دنیا را مطابق میل خود بسازند ازجمله انگلستان را که پایتختش لندن (لون دون یا لون تاون یعنی شهر ماه) است. میتوان گفت آنها قبل از آن انگلیسی یعنی آنجلی نبودند و فقط بعد از فتح لس آنجلس آنجلیس یا انگلیسی شدند. میتوان گفت قبلا قوم موسوم به آنگل هم فقط رومی بودند. حتی نبردهای روم با اعراب مسلمان نیز میتواند همین اطراف صورت گرفته باشد. مثلا کاخ معروف اعراب دشمن، الحمرا بوده که در انگلیسی Alhambra نوشته میشود. دقیقا محلی به این نام، در شرق لس آنجلس قرار دارد. چه بسا این در حکم حمله ی اعراب از شرق به روم دیگری در قستنطنیه نیز باشد. شنیده اید که رومی های قستنطنیه کشتی های اعراب تحت سلطه ی خلیفه مآویه (معاویه) را با آتش یونانی نابود کردند. آتش یونانی هم از توی تفنگ مانندی شلیک میشد. شاید این سلاح فقط همان تفنگ ها و توپ های اروپاییان باشد که میگویند به کمک آنها بومیان امریکا را شکست دادند. در هر صورت رومی ها به سبب فتح بعدی سرزمین فرشتگان، آنگلوساکسون نامیده شدند و بومیان انگلستان قبل از آمدن آنجل ها گالی ها یا کلت ها بودند شاید چون آنها هم فرشته نبودند و فقط از فرشته ها اطلاعت و تقلید کرده بودند. فراماسونری انگلیسی علاقه ی زیادی به احیای دروئیدیسم منسوب به گالیک های باستان داشت و به نوعی جادوگری کفرآمیز را به ضرر مسیحیت گسترش میداد. ولی انگار تمام این صحبت ها از امریکا به انگلستان فرافکنی شده بود. دعوای انگلستان و اسپانیا بر سر امریکا فقط دعوای انگلیسی ها با اسپانیایی ها در کالیفرنیا پیش از این بود که این کشورها با زبان هایشان به اروپا منتقل شوند و اما جادوگران خلاصه شده در نام هالیوودند که هم به معنی چوب مقدس است و هم به معنی بیشه ی مقدس. چوب مقدس، میتواند هم عصای موسی باشد و هم عصای جادوگران، بخصوص به این دلیل که جادوگران، عصای خود را از چوب درختی به نام هالی میساختند و شاید گالی هم تلفظ دیگری از هالی باشد. جادوگری کیش هکاته الهه ی ماه بود که او هم بخشی از شخصیت بابالون یا فاحشه ی بابل بود. بابالون هم الهه ی ماه بود و هم الهه ی زهره، و جالب این که هر دو این سیارات، خدایشان گاهی مرد است و گاهی زن. ازاینرو بابالون هم اسمش محل بازی با کلمات شده بود و بابا لئون یعنی پدر-شیر تلقی میشد. این، صورت اولیه ی لوسیفر یا شیطان زهره بود پیش از این که در هیبت زنانه اش فاحشه ی بابل و حیوانش اژدهای 7سر شود. اژدها همان شیر بابل بود که خصلت های خزندگان و دیگر موجودات را به خود جذب کرده بود. جالب اینجاست که یکی از نام های شهر لندن، lundenburh و یا لوندن برگ یعنی شهر لوندن است که لون دن را میتوان به لانه ی شیر معنی کرد و این کار را به خاطر وجود هزاران مجسمه ی شیر در لندن گاهی میکنند. پس آیا لندن نخستین هم در امریکا سرزمین شیران بود؟ میدانیم که در حومه ی لس آنجلس، محلی به نام لین وود وجود داشته که میتوان آن را به لئون وود یا بیشه ی شیر معنی کرد. در این محل، اسپانیایی ها شهری به نام سنت آنتونیو ساخته بودند که نام از سنت آنتونیوس پادوا یا همان سنت آنتونی کبیر دارد. سنت آنتونی که اهل کومه (قم) در مصر بوده، اولین معلم تبلیغ زهد مسیحی در تاریخ مسیحیت بوده و این را از سنت پاول زاهد پسندیده بود. سنت پاول که ادعا میشود ربطی به سنت پاول سازنده ی کلیسای رم ندارد، یک مسیحی بود که از آزار امپراطور دکیوس (دقیانوس) به صحرا پناه برد و همچون زاهدان زیست. سنت آنتونی، از مقربان او بود و مراسم کفن و دفن او را نیز انجام داد. سنت پاول، مصاحب شیرها بود و گفته میشود دو شیر به سنت آنتونی در دفن او کمک کردند. برای همین سنت پاول و حتی گاهی سنت آنتونی را گاهی بین دو شیر نشان میدهند. در شاهنامه ی فردوسی، بهرام گور برای این که تخت شاهی را به دست بیاورد، باید تخت را از بین دو شیر آزاد کند. او گرزی به دست میگیرد و به تنهایی به جنگ شیران میرود و آنها را میکشد و بر تخت مینشیند. این شیرها ظاهرا نمادی از تخت های شیرگون یا وجود دو مجسمه ی شیر در دو طرف تخت شاهی و مرتبط با سنت آنتونی و سنت پاول هستند. شاید به همین سبب، مصر لس آنجلس، لین وود نام دارد. سنت آنتونی هم داستان عجیبی دارد. او پس از این که سعی در رعایت زهد مسیحی و کناره گیری از جمعیت نمود، مورد وسوسه های پیاپی شیطان با اعمالی چون بی حوصلگی، افسردگی و زنان زیبا قرار گرفت که اکثرا همان وسوسه های مارای شیطان برای منصرف کردن گئوتمه بودا از زهد خود هستند و البته آنتونی نیز به مانند بودا از آزمایش سربلند بیرون آمد. آنتونی به سبب شکست دادن شیطان مورد هجوم لشکری از شیاطین در هیبت وحوشی چون شیر، گرگ، خرس، پلنگ، ورزاو، مار، مورچه و عقرب قرار گرفت و با آنها جنگید تا این که خدا به کمکش آمد و او نجات یافت. اینجا هم قهرمان مسیحی در مرز پهلوانان جنگجو و وحش کش چون گیلگمش و هرکول قرار میگیرد. ممکن است سنت پاول و سنت آنتونیوس یک شخصیت واحد بوده باشند. پاول نام از آپولو خدای خورشید دارد. پاول را همیشه مردی پیر و ریشو شبیه خدایش یهوه میکشند درحالیکه آپولو به شکل جوانی بی ریش تصویر میشده است. آنتونیوس نیز نامش شبیه آنتینوس یک خدای انسان نمای مصری است که شهر یونانی آنتینوپولیس، مرکز پرستش او بوده است. آنتینوس یک خدای جوانمرگ و مدافع همجنسبازی بود و آپولو نیز یکی از اشکال او محسوب میشد. ظاهرا نام آنتینوس تلفظ دیگری از نام آدونیس است که نام او نیز با آدون (ارباب) لقب یهوه ارتباط دارد و آنتونیوس را میتوان به آنتون یو یا آدون یهوه معنی کرد. پس ظاهرا انقلابی در شخصیت خدا اتفاق افتاده که با تغییر شخصیت آنتینوس به آنتونیوس و آپولو به پاول نسبت دارد. میتوان گفت شخصیت قبلی مرتبط با زن شدن یک خدای مذکر است و این انتظار را ایجاد میکند که مردها به وضعیت مفعول جنسی که در فرهنگ جنگسالار زن ها به خاطرش تحقیر میشوند تن داده باشد و یا این که مرد در جهت اثبات ارادت به الهه خود را اخته کرده باشد. این مورد اخیر را به گالی ها که کاهنان الهه کوبله اند نسبت داده اند و البته کوبله خودش خدایی مذکر بوده که با اخته شدن، زن شده است. البته عده ای اختگی گالی های کوبله را صوری و به معنی عاری شدن ظاهری از مردانگی دانسته اند. به هر حال، نام این گالی ها را میتوان باز با گالیک های انگلستان و هالی وود لس آنجلس مقایسه کرد. هر گونه شورشی علیه این مذهب، باید در حکم شورش یهوه و امتش علیه فاحشه ی بابل باشد. چون حمله از خاستگاه انگلیسی ها یعنی لین وود یا مصر انجام شده، ما نیز باید نسخه ی قبطی آنتونیوس را بیابیم. در این مورد میدانیم که عنوان آدون، به صورت آتون برای یک خدای خورشید به کار رفته که کارکرد آپولو نیز هست با این تفاوت که آتون توسط یک فرعون مذهبساز به نام آخناتون، علیه مذاهب دیگر شوریده و تمام معابد دیگر را بسته است. پاپیروسی منسوب به آخناتون وجود دارد. راجر صباح آن را در حکم پرستش یائو سابات (یهوه صبایوت) خوانده و شهری به نام "ایر دود" در آن را به معنی شهر داوود دانسته است. داود به نام خدای یگانه، موفق به فتح سرزمینی موسوم به «قدس» شد. این نامجا یادآور شاهکار فرعون توتموس یعنی فتح قادس در سوریه شد که به معنی سرزمین مقدس است. توتموس نیز ساخت و سازهای مشهور خود را در کومه زادگاه آنتونیوس پادوا انجام داد. فتح سرزمین مقدس توسط توتموس یا داوود، قابل مقایسه با فتح قستنطنیه توسط محمد فاتح و فتح مکه توسط محمد پیامبر است. به نظر میرسد توتموس، واسطه ی مصر با قزاق های تاتار شمالی یعنی قومی است که محمد فاتح از آن می آید. چون نام توتموس قابل مقایسه با تختامیش خان تاتار روسیه است و از طریق همو نیز به شورش یک مذهب نوین علیه مذاهب کفرآمیز مربوط میشود. تختامیش با مامای بر سر گرفتن عنوان خان تاتار در رقابت بود. از طرفی مامای به این دلیل سقوط کرد و کشته شد که به سبب شکست خوردن از یک ارتش کوچک اسلاو به رهبری دیمیتری دونسکوی، وضعیت نامطمئن و پریشانی پیدا کرده بود. داستان شکست مامای از دیمیتری در ادبیات روس بسیار بزرگ شده و نشان پیروزی معجزه آسای خدای مسیح بر خدای کفار شمرده شده است. فومنکو و نوسفسکی، این نبرد را روایت دیگری از پیروزی داود بر جالوت میدانند و البته دیمیتری دونسکوی را هم شکل دیگر خود تختامیش میشمرند که به سبب نسب بردن از چنگیزخان، در وضعیت حقانی تری نسبت به مامای بود. تختامیش ضمنا یک فرمانروای مسلمان بود و در او چنگیزخان فاتح و اسلام یکتاپرست متحد میشدند. همین اتحاد را نیز در محمد فاتح داریم؛ همچنین در تیمور لنگ. هم چنگیزخان و هم تیمور لنگ درست به مانند لشکریان اسلام متهمند که ابتدا منابع علمی را نابود کرده ولی بعد علم را احیا کرده اند. مثلا میبینیم که هلاکو خان نوه ی چنگیز خان، رصدخانه ی مراغه را میسازد و الغ بیگ نوه ی تیمور رصدخانه ی سمرقند را. نکته ی جالب این است که هلاکو و الغ دو تلفظ از یک کلمه اند و آنها با هم برابرند چون پدربزرگ هایشان با هم برابرند. میفلزت در مورد منحصر به فردی ابتدایی این تصویر و انعکاسش در محمد فاتح معتقد است که درواقع رومی غیر از روم تاتاری وجود نداشته و تمام این ایدئولوژی با فتوحات تاتارها در اروپا و آسیا و شمال افریقا گسترش یافته است. ازاینرو میفلزت، منکر وجود امپراطوری رومی یونانی قبل از عثمانی ها در قستنطنیه شده و معتقد است تمام تاریخ روم شرقی، نسخه ی یونانی شده ی تاریخ عثمانی در حافظه ی مسیحیان ارتدکس یونانی قلمرو عثمانی است و در آن، کنستانتین کبیر فاتح رم و بانی قستنطنیه، نسخه ی یونانی شده ی خود محمد فاتح است. نتیجه این که میفلزت، آریوس را که گفت عیسی فقط پیامبر است و خدا نیست، به جای کنستانتین، در زمان محمد فاتح قرار میدهد و میگوید او نمادی از جریانی است که درنهایت با پذیرش توسط عثمانی ها سبب جدا شدن آنها از مسیحیت و ایجاد اسلام میشود درحالیکه پیشتر مسیحیان تاتار در شورای نیقیه آریوس را محکوم کرده و تثلیث مسیحی را به رسمیت شناخته بودند. پس کل جریان یکتاپرستی توسط تاتارهای روسیه در جهان گسترش یافته و مذاهب پیشین را تا جای ممکن از بین برده است. این ازآنجا جالب میشود که در نظر بیاوریم در تاریخ رسمی، اروپاییان موقع کشف امریکا سرخپوستان آنجا را تاتار و وابسته به خان تاتارها در آسیا به شمار می آورند. اگر طلای کالیفرنیا در ابتدا در دست تاتارهای روسیه بوده و به شعبه ی یهودی-مسیحی آنها توانایی شورش داده، پس امکانش زیاد است که پول، راه فتوحات جهانی را باز کرده باشد. با پول میشده مذاهب را از اساس تغییر داد. حتی شاید خود تورات هم در ابتدا چنین حالتی داشته بوده باشد و وسیله ی تغییر مذهب یهودیان شده باشد. اونر متوجه شده بود که بعضی از نویسندگان مثل فلاویو باربیو یهودیت را با آیین میترا در روم میشناسند. دراینجا میترا با الئازار قدیس تطبیق شده بود که همان الآسار یا آسور خدای آسوریان و معادل ازیریس مصری است و البته خود ازیریس نیز در مقام خدای خورشید و ایزد میرنده و رستاخیزکننده با آتون و آدونیس قابل تطبیق است. میترا نیز در روم با آپولو تطبیق میشد. آیا او همان خدای کفار آنتینوپولیس بود که در محتوا به یهوه ی دشمن کفار تبدیل شده بود و در بین اشراف هنوز با خصلت های قبلیش پرستش میشد؟ اگر پاسخ مثبت باشد، نبرد یهوه علیه مذهب کفار، به این دلیل تمام کفار جهان را یک جا جمع بسته که تصور میشود پیش از یهودیت تاتاری، همه جای زمین پیرو مذهب بابلی بوده است، منجمله کالیفرنیا که کفار با فتح دوباره ی آن، منابع طلایش را به چنگ آوردند و جادوی آن را برای ساخت هالیوود و صدور امپراطوری نوین بابل از طریق کار فرهنگی به پیش بردند. برای بعضی از امریکایی ها باور کردنی است که امریکا اصل بابل باشد چون به سبب نقش بالایش در تکنتولوژی و فناوری، میتواند محل واقعی زیست فرشتگان زیرزمینی چون هاروت و ماروت باشد. در این توطئه اندیشی، سرزمین های عربی، هند و آسیای مرکزی فقط به این خاطر، خصوصیات امپراطوری بابل را به خود جذب کرده اند که شتر دارند و شیر بابلی برای تبدیل شدن به اژدها از تصویر شتر الهام میگیرد. به همین دلیل، یکی از نام های اژدهای بابلی، کاملئون یا شتر-شیر است. در قدیم در کالیفرنیا شتر و شیر وجود داشته اند و فسیل هایشان در چاه های قیر بریا یافت شده است، اما در قرن های 18 و 19 شتر فقط در منطقه ی بین آسیای مرکزی تا انتهای شمال افریقا وجود داشته و به سبب موقعیت مهم او و بیابان و درخت نخل در تورات و شمایل نگاری مسیحی، زنده به نظر رسیدن طرح تورات، نیازمند انتقال محل داستان های سرزمین مقدس به جاهایی بوده که هنوز نخل و شتر و بیابان کنار هم باشند. از همه برجسته تر هم منطقه ای که انگلیسی ها اسمش را فلسطین گذاشتند بود که برخی معتقدند توسط شیاطین تسخیر شده و هر مردمی که به آن پای میگذارند تبدیل به جن زده هایی بی منطق میشوند که به طرز بیمارگونی میل به جنون و کشتن می یابند و آنقدر جای مناسبی برای حکومت خدای تشنه به خون یهود بوده که اسرائیل تحت تسلط بابل انگلیسی-امریکایی باید آنجا شکل میگرفت همانطورکه به خواست خدا یهودیه ی فلسطین جزو بابل و رم شد و در آنها حل گردید. جنون کشتار در آنجا ادامه دارد؛ آن هم بر سر مقدس دانستن زمینی که حتی نفت هم ندارد که بگوییم مذهب بهانه ی منفعتپرستی مادی شده باشد. به همین دلیل، کسانی فکر میکنند انرژی های مافق طاقت انسان آنجا برای یوفوها –فرشتگان سابق- خوشایند است نه این که به نفع مردم باشد.:

Babylon of hollywood: joso saeter: sehife: 5/3/2012

میتوان گفت افسانه ی فرشتگان زیرزمینی بابل، مرتبط با افسانه ی برخاستن 7 جن زیرزمینی از بابل است. جرالد مسی معتقد است که 7 جن جهان مردگان به باور کلدانیان بابل عراق، در قاهره که آن هم بابل تلقی میشده، دقیقا در زیر بابل قرار گرفته اند چون نام قاهره از "قهر" یا "خرو" یا "آخر" به معنی قلمرو مردگان می آید ضمن این که این لغات به معنی شیر و اسفنکس یعنی شیر با سر انسان نیز بوده اند. معروف ترین اسفنکس جهان نیز در دشت جیزه در منف یا قاهره و در جوار اهرام ثلاثه قرار دارد. فرعون توتموس، این اسفنکس را "کفاره" مینامید. کفاره همان خفره پسر پتاح خدای خالق است و به تحوت-هارماخیس نامبردار بوده است. اصطلاح هارماخیس شکل دیگری از هارماخو یا هورس در جایگاه دو افق طلوع و غروب است که به دو شیر تشبیه میشوند. هورس خدای خورشید است و ازآنجایی که خورشید در افق شرق طلوع میکند و در افق غرب میمیرد، زمین را به یک اسفنکس ماده یا شیر نر با سر زن تشبیه میکنند که زن افق شرق است که خدا را به دنیا می آورد و شیر افق غرب است که خدا را میخورد. حالا اگر بخواهید زمین را به جای جنبه ی حیاتبخشش از جنبه ی آسیبزایش بنگرید، موازنه برعکس میشود و یک زن با سر شیر نر می یابید که همان سخمت الهه ی نابودگر است. بدین ترتیب هارماخو به سبب کیفیت شیرآسایش به افق غرب محدود میشود و با آتوم خدای غروب تطبیق میگردد که به نامش آتوم هارماخیس هم نامیده میشده است. آتوم به یک شیر نر تشبیه میشود و سخمت برای نزدیک شدن شخصیتش به آن به شیر ماده تبدیل میشود. شیر ماده شیر نر را به وجود می آورد و در تشبیه به موقعیت انسانی-جغرافیایی، حکم زادگاه زمینی یک انسان را پیدا میکند. نام آتوم تلفظ دیگری از نام آدم ابوالبشر است و مجرای دخول خورشید به جهان زیرین نیز حکم خاستگاه انسان را می یابد. بنابراین در غروبگاه، تمثال شیر خدا به عنوان حکمران آسمان مستقر میشود و طلوعگاه، جایگاه زنی است که معشوقش نه یک شیر، بلکه گاو مظهر زمین است و هر چیزی که از این پس تولید شود، زمینی و ضد آسمان است. آتون، مسئول مراقبت از دو افق است و برای همین سعی میکند به طور ابدی در آسمان قرار گیرد تا از ورود هر خورشید جدیدی جلوگیری کند. دراینجا شاخ های گاو خود نمادی از دو افق و دوگانگی هستند. در یک تمثال ساکسون، یک تبر دوسویه که نماد جنگجویان است بین دو شاخ یک سر گاو رسم شده است. تبر دوسویه نیز خود نماد دوگانگی جنگجو است که هر تولید جدیدی، چیزی دو منظوره شبیه آن است. تبر دسته چوبی بین دو شاخ گاو، جانشین تمثال آشوری درخت زندگی بین دو بز و تمثال کلدانی درخت زندگی بین دو کروبی در گزارش کنت دو آلویلا به نظر میرسد و از طریق آنها به تمثال درخت کیهانی محافظت شده توسط دو شیر مرتبط میشود. در این موقعیت، این، خود انسان است که زادگاهش را تعریف میکند و به وجود می آورد، گویی که در تمثال اسفنکس، از شیر نر، زن به وجود آمده باشد. حالت سالگردی آن، مرز صورت های فلکی سنبله (دوشیزه) و اسد (شیر) موقع طی دایره البروج توسط خورشید است. معمولا نقطه ی ضد هر برج هر ماه، برج 6ماه بعد آن در نظر گرفته میشود. نقطه ی مقابل صورت فلکی سنبله، صورت فلکی حوت است که دو ماهی آن، حکم مریم باکره و مسیح نوزاد را دارند و مسیح، تجسم یهوه و آدم ثانی است. او در برج بعد یعنی برج حمل یا گوسفند جلوه گری میکند که با ایام عید پاک در اعتدال بهاری آغاز میشود. گوسفند شکل بچه گون گاو است و در این حالت، حکم گوساله را دارد. از طرف دیگر، ازیریس کهن الگوی فراعنه مجسم به ورزاو است و ازاینرو بازتولدش هورس، متشبه به گوساله است. ورزاو، حیوان برج ثور در اردیبهشت ماه است. اگر آغاز تمدن با گاو ازیریس در اردیبهشت باشد، بازیابی او پس از قتلش گوساله ی هورس در برج حمل و معادل مسیح خواهد بود. بنابراین، کل اتفاقات این بین، رفت و برگشت خدای قبلی است و اگر ابتدا یعنی گاو را به جای افق طلوع در صبحگاه قرار دهیم، انتها یعنی نقطه ی کمال، نقطه ی غروب و جایگاه گوسفند مسیح خواهد بود که پس ازآن، تاریکی و حکومت ماه حکمفرما است.:

“ancient Egypt”: v1: Gerald massey :kegan paul press: 2013: p335-344

شکاف مرد-زن دراینجا از طریق کابالا به مقدس دانسته شدن اورشلیم مربوط میشود. چون برخی کابالیست ها مدعیند قبه الصخره ی بیت المقدس کنونی در مرکز خطوط لی آپولو-آتنا قرار دارند که ایران را از طریق عراق به بریتانیا میدوزند و تمام اروپا را در بر میگیرند و عامل انواع بحران های روانی جنسی محسوب میشوند. این خطوط، محل نزاع سطوح اثیری انلیل و حئا –دو فرشته ی رقیب در حکومت بر زمین- هستند و تضادهای مرد بالغ- پسر، و زن-مرد را تشدید میکنند و فرق گذاری افراطی بین زن و مرد و یا زنانگی و مردانگی را باعث میشوند. آنها از برهم کنش امواج دروازه های اختری شیر طلایی بزرگ و شیر آبی بزرگ بر گایا یا یکپارچگی زنده ی زمین پدید می آیند و آینده را تغذیه میکنند و مجموعشان به سبب طویل بودن به اژدها تشبیه میشود. ازآنجایی که ماه با اثرگذاری بر مایعات بدن انسان و باعث شدن عادت ماهیانه ی زنان، نقش مهمی بر تغییرات رفتاری آدمی و چشمگیرتر بودن آن در زنان دارد، به سبب افزایش تفاوت های به چشم آمده بین مرد و زن، توسط نیروی جنگسالار و مردانه ی انلیل نمایندگی و تقویت میشود درحالیکه حئا برعکس درصدد خنثی کردن آن برای تضعیف انلیل است و دقیقا همین موضوع سبب خشن شدن مرزهای مرد و زن، و پسر و مرد میشود و زن ستیزی مردانه را حالتی پرخاشگرانه و مردانگی را جنون آمیز میکند. اسطوره ی مرد آلفا چنین پدید می آید و نیز تصور دروغین بودن خدایان پیشین به سبب زن مانند بودن خدایان مرد. با این حال، مرز نبرد در لی آپولو-آتنا یک انرژی برایندی متناقض از آنها به دست میدهد که در آن، انلیل و حئا خدایی یکسان و غیر قابل تشخیص از هم به نظر میرسند و آن وقت بر سر تعریف این خدای یگانه اختلاف پیش می آید. اثر این انرژی بر روح فرد این است که آن را به هویت های گوناگون تکه تکه میکند و تنها نیرویی که در آن از همه قوی تر و مورد اتفاق تر است، همان جاه طلبی مشترک انلیل و حئا است که فرد را جاه طلب میکند و او را به حریص بودن به برتر به نظر رسیدن از اطرافیانش دچار میکند. این فرد یا میخواهد از همه بالاتر باشد و یا اگر این توانایی را در خود نمیبیند میخواهد جزو قوی ترین و بهترین قوم یا مذهب یا نگرش تلقی شود. در صورت دوم که فراوانتر است، شخص جمع هایی را بهترین میبیند که حتی توانایی مطابقت یافتن با همه ی استانداردهای آنها را ندارد و ازاینرو دچار و مروج انواع هویت های کاذب و دروغین میشود. انرژی ساطع شده از مرکز خطوط آپولو-آتنا در اورشلیم اسرائیل، از طریق یونان، ایتالیا و فرانسه به انگلستان میرسد و درآنجا با لی لاین میکائیل-مریم در جنوب انگلستان تلاقی میکند. این خطوط جزو خط مقدس میکائیل است که از کوه کارمل منشا میگیرد و بیش از همه در انگلستان و فرانسه منتشر میشود. به همین دلیل هم در تاریخ رسمی، فرانسه بیشترین نقش را در جنگ صلیبی ایفا میکند و طی آن جنگ، بین انگلستان و فرانسه بر سر حکومت اورشلیم درگیری های خونین پیش می آید. به نظر میرسد نقش ماوراء الطبیعی که برای اورشلیم کنونی در این جنون سازی قائل شده اند ازاینرو است که در قرن 19 مسافران زیادی ازجمله مارک توآین در سفر به فلسطین، آن را بهشتی در میان بیابان توصیف کردند و بخصوص فرستادگان بارگاه های مذهبی مسیحی در غرب که وظیفه داشتند «سرزمین شیر و عسل» بودن فلسطین را اثبات کنند در گزافه گویی درباره ی زیبایی و طراوت و ثروت آنجا از هیچ یاوه گویی ای پرهیز نکردند. ولی وقتی انگلستان عثمانی را فتح کرد و به حوالی اورشلیم قدم گذاشت آنجا را جایی به جز بیابانی کم امکانات با جمعیت های اندک قبیله ای نیافت. مطمئنا فلسطین زمانی سرزمین حاصلخیزی بوده و تغییرات آب و هوایی در طی قرن 19 و 20 هم در حال خشکاندن فلسطین بوده، اما نه آنقدر که ناگهان بهشتی را به بیابانی تبدیل کند. به هر حال، این دوگانگی تخیل شده بین گذشته و حال فلسطین، باعث شده بود تا آنجا نسخه ی زمینی بهشت نابود شده و یک بابل سقوط کرده ی دیگر باشد و سرزمینی تصور شود که به نفرین خدا دچار شده است؛ یک سرزمین نفرین شده که هر کس به آن پا میگذارد نفرین میشود. سندرم اورشلیم هم در این لحظه به وجود می آید. با این حال، فراستی چاد، آن را یک مقولبه ی روانی ارزیابی میکند که شاید ربطی به موقعیت ماوراء الطبیعی اورشلیم نداشته باشد. او بر اساس برخوردهایش با بیماران شیزوفرنیک، به تاثیر زبان در روانپریشی جمعی انسان ها ایمان آورده و معتقد است اطلاق کردن صفاتی خاص به زمینی معمولی مثل مقدس و ماورائی خواندن اورشلیم، باعث القای حالت های شیزوفرنیک به مردمی میشود که به جوار آن سرزمین منتقل میشوند و آن وقت، آنها باور میکنند که تحت خواص خاص زمین مزبور، دچار الهامات و هدایت الهی شده اند. زوار مسیحی وقتی به اورشلیم نزدیک میشوند یک حالت معنوی به آنها دست میدهد و صداهایی میشنوند. فراستی چاد مطمئن است که زواری که به رم و مکه هم میروند ممکن است به چنین حالاتی دچار شوند. به نظر فراستی چاد، منشا واقعی آنچه سندرم اورشلیم نامیده میشود درواقع همین القائات هذیانی است که نه خدا بلکه آنها که برای خدا خانه درست کرده اند در ذهن مردم ایجاد کرده اند.:

Palestine-Six-Thousand Years of Madness: frosty chud: stolen history : 23 oct 2023

تصور اورشلیم به عنوان یک سرزمین در حال خشکیدن، آن را با مبنای مصری یهودذی هایی که مقدسش کرده اند در تناظر قرار میدهد. فرض شده که مصر همان سرزمین قبط است که آن را در غرب اجیپت مینامند. با این حال، قبط هم در ابتدا مفهوم کلی تری داشته است. قبط یا قبت، مفهوم مکان قب یا زمین را دارد. قب را قم، کومه، کمت، خمه، و خم هم تلفظ کرده اند. او همان زمینی است که به اسفنکس تشبیه میشود ولی در هرچه کوچک تر کردن و قومی تر کردن زمین مورد بحث، درنهایت، اسفنکس شده است سرزمین جیزه و ازاینرو آنجا "خمین" یعنی قلمرو خم نامیده شده است. خمین به آمنتا یا جهان زیرین راه دارد که بهشت اولیه بوده و توسط پتاح ساخته شده است. هشت خدای بزرگ موسوم به خمینی در آن نظم را برقرار میکردند و «آتوم» و «خفا» که همان آدم و حوا هستند شاه و ملکه ی آن بوده اند. خورشید آتون همواره در آسمان آن میدرخشیده است تا زمانی که نبرد دو خدای سیت و هورس آمنتا را به ویرانی کشانید. سیت، خدای جنگ و بیابانزایی بوده و هورس خدای خورشید که برکت میداد. دو کوهستان شمالی و جنوبی در آمنتا بوده که در شمال، هورس حکومت میکرده و در جنوب سیت. کوهستان هورس آنقدر بزرگ بوده که هورس برای حمل خورشید، از قله ی شرقی آن طلوع میکرده و پس از گذر مسیری که از سرزمین اکد در عراق میگذشت، در قله ی غربی آن غروب میکرده است. کوه های آرالی در شمال عراق، بلندترین قله های کوهستان زیرزمینی هورس تلقی میشدند. مسیر سفر خورشید بین دو قله باید با سفر گیلگمش قهرمان بابلی بین قله های دوقلوی میشو در دو سوی جهان مرتبط باشد. جالب اینجاست که در اورشلیم یهودیان نیز دو کوهستان وجود داشته که یکی بلندتر بوده و یادآور به کوهستان هورس در مقام کوهستان سیت است. یک کوهستان خود زمین بوده که قله ی جهان زیرین شمرده میشده و کوهستان دوم سلسله جبالی شامل کوه های کارمل و صهیون و حورب و دیگر کوه های توراتی.:

“ancient Egypt”: ibid :P345-350

اگر جنگ و خشکسالی در یک خدا به نام سیت جمع آیند که مدام بر نقطه ی مقابل خود هورس پیروز شده است، و بعد محل جنگ آن دنیایی اینها انتقال داده شود به جایی که ا.رشلیم فرض شده، آنت وقت اگر این محل قدسی به سرعت توسط بیابان به فنا رفته باشد، پس خدای جنگ دیگر باید آنقدر توان جادو کردن مردم درآنجا را یافته باشد که همه را با جنگ به جان هم بیندازد. آیا چنین اورشلیمی اجنه ی بابل هالیوود را تغذیه خواهد کرد؟ صددرصد. چون هرچه خبر بدبختی بیشتر از آنجا به گوش میرسد بیشتر ثابت میشود که بهشت خدای یهود یک دوزخ و وعده هایش مشتی فریب و دروغند و در چنین شرایطی شما بیشتر انگیزه پیدا میکنید تا بازار کاسبان لذت های هالیوودی را بدون نگرانی از غم نوشته شدن گناهان دوزخی به پایتان سکه کنید. شاید به خاطر همین است که کشور اسرائیل و تشکیلات هالیوود را یهودی های یکسانی به راه انداخته اند و تغذیه کرده اند.

فلسفه ی خدمت مردان خدا به شیطان

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1386 برنامه ی سینما1 برای اولین بار، فیلم سینمایی finding the neverland اثر مارک فوستر را با ترجمه ی غلط نامش به صورت «در جستجوی ناکجاآباد» از تلویزیون ایران پخش کرد. فیلمنامه ی این فیلم به قلم دیوید مگی و بر اساس نمایشنامه ی «مردی که پیتر پن بود» (نوشته ی آلن نیو) داستان برخورد سر جیمز متیو بری با چهار پسر و مادرشان در سال 1903 را گزارش میکرد که یکی از آن پسرها به نام پیتر، الهامبخش خلق شخصیت پیتر پن توسط بری میشدند. البته داستان این فیلم کوچکترین ربطی به برخورد واقعی جیمز بری با آن پسرها و مادرشان و البته پدرشان که برخلاف آنچه فیلم نشان میدهد در زمان اولین نمایش پیتر پن هنوز زنده بود نداشت. به هر حال، فیلمی بود در ستایش خیالپردازی های قشنگ و رویایی از جنس ممنوعش در انگلستان ویکتوریایی زمان جیمز بری واقعی. نکته ی آشنا اما این که نقش جیمز بری را جانی دپ بازی کرده بود (بی این که سبیل کلفت جیمز بری واقعی در آن زمان را داشته باشد) که در نوروز سال قبلش به خاطر بازی در نقش رئیس جذاب کارخانه در پخش فیلم "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" (تیم برتون) از برنامه ی سینما4 به شدت در ایران معروف شده بود و نقش پیتر را هم همان پسرکی بازی کرده بود که در چارلی و کارخانه ی شکلات سازی نقش اول فیلم بود. ظاهرا تیم برتون عمدا این دو بازیگر را از توی فیلم «در جستجوی ناکجاآباد» درآورده بود تا فضای خیالی جدیدی را با آنها تجربه کند. این بود که مجری برنامه ی سینما1 –آقای شاهرخ دلکو- در پرس و جو با محسن آذر -کارشناس مدعو- شکست دنیای خیالی "در جستجوی ناکجاآباد" را با استقبال از دنیای هنوز خیالی –ولی ترسناک تر- "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" مقایسه کرد. جوابی که محسن آذر داد این مضمون را داشت که دنیای شاعرانه ی شمع و گل و پروانه دمده شده است و فضای گروتسک وار فیلم های برتون با سلیقه ی روز موافق است و با اتکا به یک منتقد ایرانی –بدون عنوان کردن نام او- بیان نمود که مارک فوستر از نسل کریسمس است و برتون از نسل هالووین.

میتوان گفت که الان مردم هالووین را بیشتر دوست دارند چون اکثرشان در دنیای امن تری زندگی میکنند. در قدیم و در روزگار قبل از استالین –که سرمایه داران اروپایی هنوز از خطر گسترش کمونیسم در بین کارگران رنجدیده نترسیده بودند- چون تقریبا تعطیلاتی وجود نداشت همه تشنه ی کریسمس بودند. ولی در روزگاری که هر روز خدا کریسمس است مردم تشنه ی خواندن درباره ی قتل و جنایت و فحشا و همه ی کابوس های شیطانی گذشتگانند و از این مرحله به جذابیت گناه میرسند که اجنه بر زمین تحمیل میکنند. هالووین ایام سر زدن اجنه به زمین است و در همین هنگام است که احتمالا نطفه ی گناهان سال بعد بسته میشود. هالووین مرز تابستان و زمستان قدیم اروپایی است که فصول سرسبزی و خزان طبیعت تلقی و با زندگانی و مرگ نمادپردازی میشدند. این برداشت باعث شده تا هالووین نمادی از جهان مادی با همه ی خشونت حاکم بر قوانین حیوانات و جمادات و نباتاتش باشد و ظرفیت مادی کردن شیاطین جذاب خیالی را از خود نشان دهد.

در دوران کهن، جهان مادی، پیکره ی مادینه ی خدای مذکر تلقی میشد. این خدای مذکر، ماوراء الطبیعی و از این طریق بی مرگ بود. ولی وقتی بخشی از پیکرش مادی و بنابراین مادینه میشد مرگ در آن راه پیدا میکرد و دامن کالبدهای مادی موجوداتش را میگرفت. بنابراین جهان مادی مثل آدمیزاد و جانوران و گیاهان که از آمیزش نر و ماده پدید می آیند در جفتگیری دو نیمه ی خدا به وجود می آمد درحالیکه این جفتگیری مرگ آسا و توام با تولید جهان مرده نیز بود. از طرفی، تجسد روح در ماده، شبیه تبدیل بخار هوا به آب موقع نزول آب به زمین بود و ازاینرو ماده ی اولیه ی خلقت و تجسد اولیه ی الهه به نمایندگی از جهان مادی آب بود که به صورت اژدهای دریایی لویاتان علیه خالق شورش میکرد. در مرگ سازی این پروسه در تشبیه به نابودی دنیای معنوی توسط آب مادی، افسانه ی سیل نوح خلق شد که جهانی پر تنعم را از بیشتر موجودات درون خود و البته دوران بهروزی خود خالی میکرد و تنها آنها که در کشتی نوح بودند از این رویداد جان سالم به در برده اند. الیزا برت گمبل در فصل چهارم از کتاب "ایده ی باستانی خدا" مینویسد که سر ویلیام جونز،گادفری هگینز، فابر و بسیاری از نویسندگان عتیق از مقایسه ی تطبیقی اسطوره ها به این نتیجه رسیده بودند که سقوط آدم از بهشت به دنیای مادی به وسوسه ی حوا، همان سیل نوح است و آدم و حوا یک نفرند. سه پسر نوح نیز همان سه پسر آدمند که در هر دو مورد، به بد و خوب و مابین تقسیم میشوند. آنها همچنین شکل دهنده به سه مکتب رازور یونانی یعنی اورفیسم، فیثاغورسیسم و افلاطونیسم هستند که همگی دارای منشا کلدانی تلقی شده اند همانطورکه صحنه ی اصلی باغ عدن آدم و سیل نوح هم کلده تلقی میشود. آدم و نوح کلدانی-عبری، همتای "فو هی" چینیند که پدر انسان ها است و نام او الکی شبیه "فو" یا بودای چینی نیست. بودای چینی هم به سه شخصیت گذشته و حال و آینده تقسیم میشود که با هم تشخیص تثلیث میدهند و این سه حالت فو که همان سه پسر نوحند، دقیقا همان تثلیث برهما-ویشنو-شیوا در هندوئیسمند. تثلیث مزبور، نشاندهنده ی تثلیث سه خدای خالق، نگهدارنده و نابودکننده ی زمین است. خدای خالق به پدر رفته است و خدای نابودکننده به مادر. خدای نگهدارنده که همان پسر مابین است، تبدیل به پسر این خانواده شده و خانواده ی مقدسی را ساخته که همان اب و ابن و روح القدس مسیحیتند.در افسانه ی یونانی پیدایش نیز آمده است که جهان جدید پس از سیلی بزرگ خلق شد آنگاه که از درون دریای سیل، تخمی پدید آمد و بر دریا شناور ماند؛ از تخم، اروس یا کوپید برخاست که همان فانس یا میترا خدای نخستین است. کوپید درون این تخم مرغ، همان نوح درون کشتی است و کشتی و تخم، هر دو جانشین مهبل الهه اند که وظیفه دارد تخمه ی خدای جهان قبلی را از نو بزاید. الهه همان ونوس موکل زهره و مادر کوپید است. او به ماهی هم تشبیه میشود و نگاره ی کوپید سوار بر دلفین در غرب متواتر است. بنا بر تعالیم هزیود در تئوگونی، پس از سیل برای اولین بار، شب و تاریکی پدید آمدند به روایت آریستوفان، تخم از هماغوشی اربوس (غروب) و تاریکی شب پدید آمد و البته در شعری اورفیک آمده الهه ی شب خود ونوس است. بنابراین شب یا وقوع تاریکی در تشبیه به جهان مادی، خود ونوس است و روایتی تولید تخم توسط ونوس را به عصر تایفون و ازیریس نسبت میدهد. تایفون برادرش ازیریس را میکشد و از این هنگام، جهان مادی شکل میگیرد؛ آن هم در جهانی که پیش از این، محل زیست غول ها یعنی انسان های دارای قوای مافوق طبیعی بود و بیشتر این غول ها یا نفیلیم در سیل نوح از بین رفتند. مرگ این غول ها در سیل به کنایه از پیدایش جهان مادی، آغاز یک نابودی بعدی با آتش جهنم بود. این اتفاقا در رساله ی کلیسیایی "علیه سلسوس" (کتاب چهارم: باب 44) منسوب به اوریجن روشن میشود آنجاکه اوریجن به نظریه ی نابودی جهان با آتش به عقیده ی سلسوس اشاره میکند و مبنای این اعتقاد را این فکر تبیین میکند که چون پس از سیل نوح، زمین پیوسته خشک شده و آنقدر پیش رفته که سرسبزی نواحی زیر سیل نوح، به بیابانزایی توام با گرما انجامیده و گرما نیز عنصر آتشین است پس لابد در آینده جهان از شدت گرما در آتش میسوزد.

دراین فراز از کتاب خانم برت گمبل، یکی از نکات کلیدی تداوم اسطوره ها در عصر ما روشن میشود. همانطورکه گفتیم شرورات هالووین وقتی جذابند که حتی المقدور از صحنه ی زندگی آدمی به دور باشند. اگر غول ها همان اجنه و شیاطین باشند پس واقعیت آنها نیز باید در سرزمین های خود غول ها بروز کند و این سرزمین ها باید همان کشورهایی باشند که بیش از همه از آنچه "گرمایش جهانی" نامیده میشود تفتیده و دستخوش بیابانزایی شده اند یعنی کشورهایی در آسیای مرکزی و غربی و افریقا. به همین دلیل انتظار میرود این سرزمین ها همیشه دستخوش جنگ و استبداد و فساد مالی و برادرکشی باشند. مایکل تساریون در فصل 41 از جلد دوم کتاب «منشا ایرلندی تمدن» مینویسد که در زیربنای انگلیسی-ایرلندی تمدن جدید، نوع نگاه بریتانیایی ها به سرزمین های شرقی که موجد فراماسونری بریتانیا تلقی میشوند بسیار مهم است. لغت "مور" که برای مردمان شمال افریقا به کار میرود به معنی غول نیز هست. قبط یا مصر را "موری" مینامیدند و کوپت یا همان قبطی هم معنی غول میدهد. در این همترازی کلمات، تطبیق مردمان شرق نزدیک با غول ها یا نفیلیم منظور است و تصورات هزار و یک شبی از دنیای جادویی مسلمانان نیز به همین موضوع برمیگردد. جادوی بریتانیایی خود را دنباله ی جادوی شرقی میخواند و این جادو به تاریکی و سیاهی الهه است. این سیاهی همان سیاهی مرگ است و مرگ چون با قتل ازیریس به دست برادرش ست یا تایفون فرا میرسد با صلیب مسیحی همتراز است بخصوص وقتی صلیب نشان قبر باشد چنانکه جیمز بونویک در کتاب "دروئیدهای ایرلندی و مذاهب قدیمی ایرلندی" (1894) مدعی شده است که مسیحیان در حمله به معبد ازیریس در اسکندریه، از دیدن صلیبی غولپیکر درآنجا شگفتزده شده اند. جهان مسیحیت توسط اخوت های رمزی اداره میشود و یکی از معانی "ست" در قبطی، راز است چنانکه دلیل سقوط جهان معنوی به نفع مادیگرایی در تمثیل مرگ ازیریس به دست ست هم راز و رمز است. مهم این است که دراینجا تثلیث مسیحی، همان تثلیث خانواده ی مقدس است که نسخه ی مصریش را تثلیث ازیریس- ایزیس –هورس تشکیل میدهد. ایزیس که با الهه ی تاریکی تطبیق شده، متولد کننده ی ازیریس به شکل هورس است و چون دراینجا کالبد ایزیس همان زمین به کنایه از جهان مادی است، هورس همان آتون یا خدای خورشید طالع است که آخناتن فرعون مصر پیامبر او بود چون خورشید مثل نوزادی در شرق از رحم زمین برمیخیزد. تا آن زمان، حکومت با ست خواهد بود که هم خدای بیابان ها است و هم خدای جنگ ها و بلایا، و پیروانش برندگان زمان بنا بر الگوی جنگ و بلا سازی خواهند بود. او به عنوان نقطه ی مقابل هورس خورشید طالع، نماینده ی غروب و تاریکی خواهد بود که در رمزنگاری یهودی، به تک شاخ و اژدها تشبیه میشوند. هر دو اینها جانوران الهه اند و در مقابیل شیر که جانور خورشید است قرار دارند. تک شاخ در کنار شیر روی آرم های سلطنتی بریتانیا قرار دارد و اژدها محافظ ولز محل حکومت ولیعهد بریتانیا است. عصر جدید با ورود شیر از شرق به قلمرو تاریکی آغاز میشود. برای مصر، این شرق، اورشلیم است که مقرر است به یهودیان تعلق بگیرد. فروید و مبلغینش بر این اساس، مذهب موسی را دنباله ی همان مذهب آخناتن تلقی کرده و آخناتن را با موسی و هارون تطبیق نموده اند. البته فتح یهودی اورشلیم نه توسط موسی بلکه توسط داود از خاندان یهودا ممکن شد که اولادش از یهودا و پیروانشان موسوم به فریسیان، از آن پس سردمداران یهودیت بودند. در کتاب اعداد (2 : 3) آمده که اردوگاه لشکر یهودا در محل طلوع خورشید واقع است. جانور یهودا شیر است. پرچم پرشیا یا فارس که بیشتر با ایران تطبیق شده، شیری است که از پشت آن خورشید طلوع میکند و به عقیده ی تساریون، دراینجا شیر فارسی همان یهودای فریسیان است. خورشید طالع یهودا از دروازه ی جهان زیرین برمیخیزد و شیر به "سیموس" گالیکی به معنی نگهبان دروازه تبدیل میشود درحالیکه لغت سیموس آشکارا تلفظی از "شمس" به معنی خورشید است. در انگلیسی، سیموس عمدا به جیمز تلفظ شده چون جیمز خود تلفظی از جاکوبس یا یعقوب است که نام پدر بنی اسرائیل یا اولین یهودیان میباشد. نسخه ی انگلیسی این سیموس/جیمز یا خورشید یهودی طلوع کرده در انگلستان، شاه جیمز اول میباشد که دستور تهیه ی انجیل کینگ جیمز را داد و «محافظ انجیل» لقب گرفت تا بدین ترتیب، کل سرمایه ی مسیحیت و جانشینی الهی خداوند در زمین، در کنف مقام پادشاه انگلستان قرار بگیرد. خدا دراینجا همان حق طلوع کرده به صورت آتون در قلمرو تاریکی است. در قبطی لغت آتون به معنی نور است و هیروگلیف آن، برخاسته از حرف "الف" در سامی قدیم است. لغت "الف" خود میتواند تلفظی از لغت "علیم" باشد که نام خدای اعراب کهن و همان الوهیم مذکور در تورات است. او بعد از این که یهوه به صورت یک خدای مذکر پرخاشجو و خشن از او جدا شد، به جنبه ی مادینه ی خود عاشره که سمبلش درخت بود فرو کاسته شد و تبدیل به بوته ی آتشینی شد که یهوه از درون آن برای نخستین بار با موسی سخن گفت. یکی از نتایج رسالت موسی از سوی این خدا، نابود کردن بت طلایی گوساله ی سامری بود که خود تجسم ازیریس به صورت ورزاو را نشان میداد و جالب این که "الف" نیز مرتبط با ALPH در فنیقی به معنی گاو است. این قتل خدای گاو نشان به دست موسای گوسفندچرانان، مرتبط با جانشینی نجومی برج ثور (ورزاو) با برج حمل (قوچ) به عنوان خانه ی خورشید در اعتدال بهاری تخمین زده شده به حدود چهار هزار سال پیش است. صورت رومی آشکارتر این تبدیل نجومی، قتل ورزاو به دست میترا است و در تمام این موارد، ورزاو کنایه از خدایی مرده به نام ازیریس است که پس از مرگش مردم برای عصر او دلتنگی میکنند. حالا یهودیانی که میخواهند نشان او را نابود کنند جانشینان برحق اویند. آنها که مذهب الوهیم را نابود میکنند در کنف حمایت خود الوهیم هستند که بازگشته است و به شکل فلسفه ی مادی انکارکننده ی خدا (الوهیم) عمل میکند؛ خدایی که بیشتر به شیطان ضد خدا شبیه است. او هنوز شیر خدا است و در عین حال اثبات کننده ی این فراز از کتاب اول پطرس (5 : 8): «هوشیار باشید، هوشیار باشید؛ زیرا دشمن شما شیطان مانند شیری غران میگردد و در جستجوی هر کسی است که بتواند ببلعد.» تساریون بلافاصله پس از این فراز از انجیل، جمله ی تونی بوشبی در کتاب «راز در کتاب مقدس» را بازگو میکند بدین شرح: «شیر نماد درجه های اولیه ی آغازین بود، نشانه ای که به اصطلاح اجازه میداد کتاب باز شود. احتمالا نشاندهنده ی حق الامتیاز شروع است، وضعیتی که با آگاهی از آنچه پنهان است به دست می آید.»

بیایید روی این جمله ی آخر تمرکز کنیم: درست مثل شیر که «نگهبان دروازه» است و خورشید را وارد جهان میکند، نور آگاهی نیز باید با باز شدن کتاب انجیل یا حداقل محتویات آن به روی دنیا تابانده شود که هر کشیشی موقع خواندن آن به عشق خدا قرار است در آخر در تیم شیطان قرار بگیرد؛ حال چه رسد به مردم عادی! آیا عجیب است که نسل کریسمس که برای دیدن پیتر پن جیمز متیو بری به تماشاخانه می آمدند، جای به نسل هالووین تیم برتونی بدهند که پس از "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی"، بلافاصله فیلم "سوئینی تاد: آرایشگر قاتل" را آماده ی بردن روی پرده ی سینما کرد؟

چشم سایرون و پادشاه اجنه

نویسنده: پویا جفاکش

نگاره های نرگال اثر کارلو اسپانیولا

شاید بیشتر مردم ایران پیش از این که اسم «هزار و یک شب» را شنیده باشند، با داستان های آن از طریق انیمه ی سندباد آشنا شده باشند. سندباد که در سال 1355 به مدیریت ناصر ممدوح به فارسی دوبله شد را در طول کودکی من هیچگاه تلویزیون به طور کامل پخش نکرد. معمولا آن را به طور تصادفی و موقعی که برنامه ی رسمی برای پخش نداشتند نشان میدادند. با این حال، یک قسمت سعادت داشتم جن حلقه را در آن ببینم و آن در یکی از قسمت های حول غول چراغ جادو بود. بعدا در تابستان سال 1383 که فیلم بسیار محبوب «هزار و یک شب» از برنامه ی پرمخاطب «جشنواره ی فیلم های سینمایی شبکه ی دو» پخش شد آنجا داستان جن حلقه و غول چراغ جادو را به جذاب ترین شکل ممکن مشاهده کردم. آن فیلم قبلا پخش شده بود ولی بیشتر مردم آن را اولین بار در جشنواره ی فیلم های 83 دیدند و از این جهت شبیه ارباب حلقه ها بود که تنها در پخش تلویزیونی خود از جشنواره ی فیلم های سینمایی شبکه ی دو در انتهای همان سال به شهرت رسید. نمیدانم آیا کسی به این موضوع فکر کرده که داستان ارباب حلقه ها درباره ی حلقه ی سایرون که تمام اجنه ی دنیا را کنترل میکند با داستان حلقه های هزار و یک شب که تویشان جن قایم میشود دارای منشا مشترک است یانه؟ این منشا مشترک متعلق به مذهب کوثایی کیش نرگال فرمانروای اجنه است.

میدانیم که در رمان ارباب حلقه های تالکین، سایرون، کار تولید اورک ها را که اربابش مورگوت شروع کرده بود ادامه میداد. مورگوت اولین اورک ها را از الف هایی که اسیر کرده بود تولید مینمود. نیروهای شیطانی او جانوران معمولی را نیز تبدیل به حیوانات درنده مینمود. جانشین رده پایینش سایرون پس از از دست دادن حلقه ی جادویی مزبور که بقایش به آن منوط بود کیفیت فیزیکی خود را از دست داد ولی گهگاهی به شکل یک چشم، جهان را میپایید. مندایی ها گاهی از عبارت «چشم نریگ» استفاده میکنند که نریگ همان نرگال خدای جنگ و موکل سیاره ی مریخ است. چشم نریگ، به دلیل تاثیر گذاری های مشابه مورگوت، یادآور چشم سایرون است. در یک متن جادویی مندایی به نام «شفتا د پیشرا د عینیا» آمده است:

«تو را قسم دادم و سوگند دادم ای چشم نیریگ، کسی که با همه ی فرشتگان دعوا میکند و سیاهی میکند و بر آنها حمله میکند و از کردار و عظمت و زیبایی آنها میکاهد و آنها را به اینجا و آنجا فراری میدهد و قدرت و استواری آنها را در مکان هایشان به هم میزند.»:

“shafta d pishra d ainia”: part2: ethel stefana drower: journal of the royal Asiatic society: 1938: p16

در جایی دیگر از "شفتا د پیشرا د عینیا" از «چشم بریده ی نیریگ» در کنار «چشم آبی شمش، چشم مکیده ی لعبت، چشم سفید شده ی نبو، چشم خورده ی سین، چشم توخالی کیوان، و چشم مدفون بعل» به عنوان چشمان «بسته و جن زده و پاک شده» ی خدایان یاد شده است:

“mandaeans of Iraq and iran”: ethel stefana drower: klerendon: 1937: p609

فریمیکوس ماترنوس در de errore: 4.19.2 از قول منجمین کلدانی مینویسد: «مریخ، مردان را عصبی، غیر قابل تسخیر، فعال، نزاع گر، جسور، درگیر در خطرات، خشن اما در معرض فریب به طرق مختلف میسازد. آنها پرخور میشوند و غذا را به راحتی هضم میکنند. شجاع، عادل، آتشین و دارای موهای قرمز و چشمان خون آلود میشوند، راه های فرماندهی دارند، همیشه به دنبال جاه طلبی در رسیدن به مدارج مختلف قدرت هستند. شغل آنها مربوط به آهن و آتش است. آنها به طرز وحشتناکی بداخلاق هستند، هرگز با همسر، فرزندان و دوستان خود سر و کار ندارند و به دارایی های دیگران حسادت میکنند.»

به نظر میرسد این تاثیرات خاص مریخ روی مردان، همان تغییر ماهیت الف به اورک باشد. البته نرگال یک ایزد است و از این جهت باید با مورگوت مقایسه شود که خود شیطان است درحالیکه سایرون موجودی میرا بوده که در نیروهای مورگوت جذب شده است ولی درباره ی نرگال هم روایتی بوده که او را یک انسان متوفی پنداشته است. همانطورکه سایرون یکی از نخستین مخلوقات تابع شیطان بوده، نرگال هم با نخستین انسان تابع شیطان یعنی قائن یا قابیل تطبیق شده است. تئودور بارکونای در liber scholiurum: 2. 247 در باب «بدعت نرگالی ها» مینویسد: «بدعت آنها از قابیل است. پس از مرگ قابیل، پسرانش گرد آمدند و گفتند: "روح پدر ما قابیل در زمین آرام نمیگیرد. زیرا از قتل هابیل میلرزد و میترسد.» عبادتگاهی ساختند و غذا در آن ردیف کردند تا شاید روح قابیل بیاید و در آن ساکن شود. پسران قابیل در این عبادتگاه به عنوان خانه ای برای گریه جمع شدند و قابیل را پدر خود نریگ نامیدند و گفتند: "پدر ما آرامش میخواهد. نیا حق." این قابیل بود که پسرانش او را نریگ نامیدند. پسران شیث نیز جمع شدند و گفتند: "بیایید برای هابیل، برادر پدرمان نیز مسکنی بسازیم." چنین کردند و آن را "کووانا" یا بامه نامیدند و گفتند: "او بر ما ملامت کرده است." این، "کانتا" ی کانتی های احمق است.»

با توجه به این که شیثی ها و قابیلی ها دو جناح مقابل هم در پیروی از خیرند، به نظر میرسد پیدایش مزارهای شیث و قابیل به جای نرگال و کیوان، ناظر به پرستش هر دو ارباب تاریکی و روشنایی از سوی آرامی ها باشد. چون نرگال را که فرمانروای دوزخ، عامل شر و بدبختی، و فرمانده ی اجنه بوده را باید به اندازه ی خدایی که از آدم ها در مقابل اینها دفاع میکند راضی نگه دارید تا بر شما شر نفرستد. این در یک کتیبه ی آرامی زبان در ناحیه ی "جزیره" مشهود است که در آن آمده است:

«در نیسان سال 436، زانا پسر رهنایی ، نمازخانه و قربانگاه رئیس-خدا (مار-لحی) درهم شکن شیاطین را که در خاک حاصلخیز ساکن است، بنا نموده است، زیرا دو بار در خواب به او تعلیم داده شد؛ همچنین نمازخانه ی نرگال جلاد را که در خاک بایر ساکن است، برای حفظ جان پدر و برادر و پسرانش و هرکه برایش عزیز است ساخته است. یاد این زانا به نیکی باد.»:

“life and loyalty”: klaas dijkstra: leiden, brill: 1995: p239-240

پس دو ایزد داریم که یکی زندگی بخش و دیگری کشنده است و آنها را میتوان با دوگانه های نور و تاریکی، و بهار و خزان مقایسه کرد. نرگال در هر دو حالت، نیمه ی کامل کننده ی خدای امر متناقض با خود است. چون خدای بهار و سرسبزی طبیعت و رویش غلات، تموز است که علت خزان، رجعت او به جهان زیرین است و خدای خورشید، شمش است که او هم هر روز در موقع غروب، به جهان زیرین میرود و فردا برون می آید. جمع هر دو خدا در مصر و در شخصیت ازیریس ظهور میکند که هم خدای غله و هم خدای خورشید است ولی در هر دو حالت، پس از مقتول شدن، فرمانروای جهان زیرین میشود که در این حالت، خود نرگال است درحالیکه صورت دیگر او یعنی هورس یا هارماخو به صورت خورشید نوینی هر صبحگاه از افق شرق طلوع میکند. این دو در اصل قبطی خود، دو فرم هورس طلوع و غروب معروف به هورس دو افقند. در بین النهرین، آنها به ماشو تعبیر میشوند: ماشو هم نام صورت فلکی جوزا یا دوپیکر در دایره البروج است که دو آدم را نشان میدهند و هم نام کوهستان دوگانه ی طلوع و غروب خورشید که در دو سوی جهان قرار دارند. ماشو عنوان خورشید نیز هست که شمش نامیده میشود. از طرفی هم شمش و هم ماشو به معنی ارباب و رهبر نیز هستند و در این حالت، به نام های موسی و مسیح در یهودیت معنا داده اند. درواقع رهبران یهودیت، هم تموز و شمش خیرخواه را در خود دارند و هم نرگال کشنده را. مجموع این دو کیفیت، در گیلگمش سمبل پادشاهان جمع می آیند که درواقع خود موسی است. نام گیلگمش در فرم عبری خود، به صورت "گیلگا ماش" نوشته میشود که به معنی گلگا(ل) یا سیرکوس ماشو یعنی چرخه ی خورشید است و منظور از چرخه ی خورشید، دایره البروج شامل 12 ماه سال است که خورشید در طی سال، آنها را طی میکند. اینها در زندگینامه ی موسی تبدیل به 12 قبیله ی بنی اسرائیل شده اند که همراه موسی سفر میکنند. خورشید پس از طی این چرخه به جای اولش برمیگردد درست مثل گیلگمش که در کوه غربی ماشو به جهان زیرین میرود و در کوه شرقی مجددا به سطح زمین می آید. نقطه ی پایان چرخه و معادل بهار در زندگینامه ی گیلگمش، ملاقات او با اتراهاسیس یا نوح بابلی در دریای شرقی است که از او دانش می آموزد و در نسخه ی اسلامی خود به ملاقات موسی با یک شیخ داناتر از خود در کنار دریا تعبیر میشود. این ملاقات، نتیجه ی سفر گیلگمش برای رسیدن به بهشت جاودانگی است و موسی نیز میخواهد در فرار از زادگاه خود، به یک بهشت زمینی که «ارض موعود» نامیده میشود برسد. گیلگمش در سفر خود، تحت تاثیر انلیل است و موسی تحت تاثیر یهوه، و این دو، خدایان یکسانیند. گیلگمش در طی سفر، به سین خدای ماه نماز میبرد که نامش مرتبط با کوه سینای موسی است و ظاهرا سین همان یهوه ی کوه سینا است که با کوه شرقی ماشو تطبیق میشود. هر دو آنها در سفر به سمت این کوه، از بیابان ها و قلمرو وحوش میگذرند:

“Moses/Gilgamesh”: jewishexpert.com

ملاقات رهبر با پیر فرزانه، مهمترین دستاورد این سفر است که باید حکم ملاقات موسی با نوح را پیدا کند. با این حال، در روایت اسلامی، این تبدیل به ملاقات موسی با خضر شده است یعنی کسی که در عمر طولانی و ارتباط با دریا شبیه نوح است ولی هویت او مورد اختلاف است. در مکاشفه های متدیوس دروغین، گزارشی هست که به نوعی یادآور ارتباط آتراهاسیس/خضر با نوح است و در آن، همتای شاهانه تر گیلگمش یعنی نمرود سوژه شده است:

«در صدمین سال هزاره ی سوم [آفرینش]، نوح صاحب پسری بود که بسیار شبیه او بود و او را یونیتوس نامید. در سال 3300، نوح سرزمین eoam را به یونیتوس بخشید و او را به آنجا فرستاد. پس از مرگ نوح، در سال 690 همان هزاره، پسران نوح از سرزمین اوام برخاستند و برجی در سرزمین شنعار ساختند و در آن مکان، زبان ها تقسیم شد و آنها روی زمین پراکنده شدند. یونیتوس پسر نوح از اوام به دریایی رفت که که به آن "هلیو خورا" یعنی سرزمین خورشید که خورشید از آن زاده میشود میگویند و درآنجا زندگی کرد. یونیتوس عطای حکمت را از خدا دریافت کرد و او نه تنها این، بلکه همچنین بنیانگذار تمام بخش های نجوم شد. نمرود که یک غول بود، به این مکان فرود آمد و با تعلیم گرفتن از وی، از او شورایی گرفت که به موجب آن، سلطنت را آغاز کرده بودند. این نمرود از فرزندان دلاوران است. او پسر سام بود و اولین بار بر روی زمین سلطنت کرد. در سال 790 هزاره ی سوم، بابل بزرگ ساخته شد و نمرود در آن سلطنت کرد.»:

“nimrod the astronomer”: steven livesey , Richard h.rouse: traditio37: 1981: p214

دراینجا پادشاهی با طلوع دوباره و توام با حکمت ممکن است و این یادآور تشبیه نرگال در ادبیات یهودی به خروس یعنی پرنده ای است که صبحگاه را اعلام میکند. در نگاره های ماسونی، هرمس خدای دانش را گاهی در کنار خروس غولپیکر نرگال با خوشه ی غله در منقارش رسم میکنند که نشانگر برتری زندگی مادی به دانش و خدمت دانش به زندگی مادی است. نگاره ی دیگر ماسونی هم هست که همین پیام را میرساند و آن نرگال را سوار بر ارابه ای نشان میدهد که چرخ آن نگاره ی ونوس یا ستاره ی زهره را دارد که موکل لذت های مادی است. فرم های قبلی نرگال یعنی شیر و نیم انسان-نیم شیر هم باز یادآور کیفیت خورشیدی و شاهانه ی شیرند چون شیر هم حیوان خورشید است و هم نگهبان قصرها و معابد؛ اما نابودگر نیز هست. سمبل پادشاهی هم تبر دو سر است که کیفیت دوگانه ی شاهی را در زندگی بخشی و نابودی نشان میدهد و صلیب سنت اندرو که مظهر پادشاهی های استعماری بخصوص انگلستان بوده، نیز نماد جایگزین تبر دو طرفه است. تبر دو طرفه وسیله ی آیینی قربانی کردن بوده و مردمان هم باید آماده ی قربانی شدن در راه پیشرفت مد نظر فرمانروایان باشند. ازآنجاکه از یک زمانی شاهان به نام زندگی بخشی بیشتر به مرگ آفرینی با جنگ پرداخته اند، این تبر نیز نسبت به دیگر نمادهای شاهی توسعه یافته و ازجمله تصویر شیرگون روزانه ی نرگال، در مقابل تجسم دیگرش یعنی گاو نینیب در مقام ماه شب رنگ باخته است و همین گاو مردمخوار است که او را به نام توراتیش ملوخ در حال پرستش در بین یهودیان می یابیم. او در مقام تبر دولبه به نام زاگ یا ساخ معروف است که درواقع تلفظ دیگر یاه یا همان یهوه است و توسط گوت ها از خاستگاهش کوثا در عراق و به واسطه ی ترکیه به میان اسکیت های اوراسیا راه یافته و به همراه اسکیت ها به اروپا و منجمله انگلستان راه یافته است. جانور goth ها بز بود که به نامشان در انگلیسی goat نامیده میشود:

“the old battle axe”: jonathan sellers: bibliotecapleyades.net

دراینجا قربانی کردن میتواند لزوما کشتن نباشد بلکه میتواند تغییر شخصیت دادن آدم ها بر ضد خودشان باشد؛ چیزی شبیه کاری که نرگال در مقام مریخ با آدم ها میکند. عملکرد چشم نرگال در تبدیل فرشتگان به شیاطین نیز به معنی شیطانی کردن خدایان و قهرمانان محبوب مردم با اسطوره سازی های جدید به نفع مقاصد شیطانی حکومت ها است که همانطورکه دیدیم همان تولید اورک توسط مورگوت از الف ها است. قهرمانان ارباب حلقه ها در غرب در مقابل چشم سایرون در شرق می ایستند چون حمله ی اورک ها یا موجودات شیطانی از شرق به سمت اروپا در حال وقوع است و این موجودات شیطانی، مردم شرقند که تحت اداره ی تاتارهای اسکیتییند که نسب اشراف اروپایی به همانان برمیگردد و تالکین انگلیسی، زیرکانه مخاطبان اروپاییش را از این اتهام مبرا کرده است تا استعمار آنها حق طلبانه به نظر برسد. ولی وقتی زندگی مردم بدبخت شرق را با اشراف انگلیسی مثل تالکین مقایسه کنیم میبینیم که چشم سایرون طرف این اشراف است. چون زهره یا موکل لذت های دنیوی نیز در اساطیر مصری، چشم رع خدای خورشید است که از او به صورت هاثور الهه ی زهره جدا شده و هاثور تبدیل به شیر بیرحم سخمت میشود که جهان را از خون انسان های خارج شده از اطاعت رع سرخ میکند تا همه چیز به حالت اول برگردد. این بازگشت همه چیز به حالت اول، همان طلوع دوباره ی خورشید از شرق و برپایی حکومت های نمرود و موسی است که در راه آن اشرار باید از بین بروند. در رمان تالکین هم نابودی شر با افتادن حلقه درون یک آتشفشان جوشان در شرق روی میدهد که همان کوه شرقی ماشو و برای گیلگمش و آتشفشان کوه سینا برای موسی است. حلقه چیزی جز چرخه ی زمان نیست که به ماری تشبیه میشود که دم خود را گاز میگیرد تا دایره البروج خورشید تکمیل و دوباره بهار شود. این بهار در امپراطوری نمرود، اتحاد دوباره ی مردم پس از سیل نوح است. پس حکومت نرگالی، میخواهد با فتح جهان، اتحاد مردم را از نو ایجاد کند و ادعا هم میکند که دارد به اصل برمیگردد. دیگر فرق نمیکند حکومت مزبور به دنبال تشکیل حکومت امام زمانی باشد یا دهکده ی جهانی کدخدا بوش. در هر حال، او دارد از دستورات یهودی نسخه های گوتی خدای دوزخ اطاعت میکند.

کنت دراکولا در لباس پیشوای دینی

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا مادرم در ایتا به خبری درباره ی گربه ای برخورد که رنگ بدن عجیبی داشت و غیرعادی به نظر میرسید. تصویرش را در بالا میبینید. بیشتر شبیه یوفو به نظر میرسد. نه؟ از من پرسید: «تو همچنین گربه ای را میشناسی؟ نوشته در بنگال زندگی میکند.» متن اسم گربه را «فلیس سالاماندرا» ذکر کرده بود که معنیش میشود گربه ی سمندری. تعجبی هم ندارد. چون رنگ پوستش دقیقا با رنگ پوست سمندر اروپایی تطبیق میکند. دقیقا همین هم مرا به شک انداخته بود. چون احساس میکردم این گربه به جای پشم، بدن بدون پولک یک سمندر اروپایی را دارد که پوستش همچون دیگر دوزیستان برهنه و صاف است (میدانید که حتی بدن پستانداران و ازجمله آدم هم پولک دارد). رفتم اسم این فلیس سالاماندرا را در گوگل انگلیسی سرچ کردم. اولین متن هایی که آمدند از کشف این گونه سخن میگفتند. اما جالب این که بعضیشان محل کشف را جنگل آمازون میخواندند. مشکوک تر شدم. بیشتر پایین رفتم و بلاخره متوجه شدم این شایعه ی فتوشاپی حتی تازه هم نیست و گربه ی قلابی اولین بار بر صفحه ی فیسبوک یک کاربر روس و به نیروی فتوشاپ خلق شده بود؛ منتها تحت عنوان «سرپنتوس کاتوس» یعنی گربه ی ماری! با فراموش شدن داستان، یک نفر دیگر، عکس قبلی را از نو کشف و گونه ای با نام جدید تخیل کرده بود.

شاید دراینجا این سوال پیش بیاید که وجود داشتن یا نداشتن یک گونه ی به فرض مثال نادر و کمیاب، چه تاثیری میتواند در زندگی آدم ها داشته باشد که آدم ها حتی تا این حد دروغ تولید میکنند؟ پاسخ یک جمله است: نیاز آدم ها به خلقت، حتی اگر نامی از خالق باقی نماند. میتوان از نمونه های اشرافی چنین جعلیات و تاریخ سازی هایی، به صراحت از تام و جری یاد کرد. گفته میشود این انیمیشن اولین بار در دهه ی 1940 ساخته شده است. اگر چنین باشد فقط دنده عقب رفته است. چون سری های اولش بسیار خنده دار و خوش ساختند و سری های آخر بسیار ابلهانه و بدساخت. بعضی داستان های سری های آخر، تکرار لوس و بی ارزش قسمت های سری های اول به نظر میرسند و اصلا معلوم نیست چرا باید بدون حتی یک نوآوری خوب یا حداقل تکرار نکات بامزه ی سری های اول بازسازی شده باشند. موسیقی خوب سری های اول غیب شده و به جایش صداهایی غریب در محیطی تقریبا ترسناک به گوش میرسند. نکته ی عجیب این است که اول همین سری های آخر در اواسط دهه ی 1950 منتشر شدند و بعد سری های اول. درواقع سری های اول بعدا ساخته شده اند و اگر آنها را اول قرار داده اند به خاطر این است که کمپانی سازنده ی این سری ها فرق میکند: هانا باربارا به جای مترو گولدن مایر، کار ساخت تام و جری را منحصر به خود کرده و وانمود کرده که خودش مخترع این کارتون است. برای مای بیننده این که امضای چه کسی پای کارتون باشد مهم نیست. ما فقط کارتون را نگاه میکنیم و حتی کنجکاوی نمیکنیم کدام قسمت در چه سالی ساخته شده است. بدبختی اینجاست که دین هم همینطور است. به نظر میرسد درست مثل تام و جری هایی با کیفیت های گوناگون، آموزه های دینی هم همه شان با هم یکجا از آسمان پایین آمده اند که همچنین چیزی غیر ممکن است و سیر تاثیرات مثبت و منفی دین اغلب متناسب با ظرفیت جامعه است؛ درست همانطورکه انتظار مردم از تام و جری، در اول و آخر دهه ی 1950 متفاوت بود. سری های آخر که درواقع اولند و زودتر منتشر شده اند، متناسب با ذهن کج و معوج انسان تازه آسوده از جنگ جهانی دوم ساخته شده اند. در آن زمان، ذهن های درخشانی وجود داشتند که عمدتا در ادبیات فعال بودند ولی ذهن اکثر مردم در حد آنها نبود؛ درست مثل نکات برجسته شده در دین در هر زمان و نوع استقبال مردم از گروه های متفاوت روحانیون بسته به زمان مربوطه. الان اگر شما شمایل تام و جری های اولیه را به یاد آورید متوجه میشوید که ذهن بندی مردم در ابتدای دهه ی 1950 چقدر دو قطبی، نامنعطف و سیاهبین بود. مخاطبان باید حتما جای تام، بلاهای عجیب و خشن تحمل کنند تا یاد بگیرند به دیگران آزار نرسانند، حتی اگر شخص مورد آزار، به اندازه ی یک موش موذی غیر قابل ترحم باشد؛ جامعه ای که در آن، قاچاق فروش محل از کلاه مخملی میترسد، کلاه مخملی از رقیب خود در محل بغلی، رقیب مزبور از آژان، آژان از سرگرد و الی آخر. حالا فرض کنید در جوامع مذهب زده ی کمی قبل تر میخواستید برای مردم درباره ی دین رحمت وعظ کنید. چه به دست می آمد؟

این دقیقا یکی از اتهاماتی است که به مسیحیت وارد شده است. مسیح با بخشایش گناهان مردم و کشیدن بار گناهان آنها، آنها را برای گناهکار شدن واقعی آمده کرده است. مادر مسیح، مادر گناهان است و از این جهت همپایه ی پاندورا. پاندورا نیز در اساطیر یونانی، مثل مریم در زندگینامه ی مسیح، شوهر دارد ولی آن که گناهان را به دست او به دنیا می آورد زئوس یا ژوپیتر است که معادل با یهوه پدر مسیح است. زئوس به پاندورا جعبه ای میدهد که قرار نیست پاندورا بازش کند. ولی پاندورا از کنجکاوی در جعبه را باز میکند و گناهان از آن بیرون میریزند و آدمیان را می آلایند تا آدم ها با هم دشمن شوند و اتحادشان، برای حکومت زئوس خطر ایجاد نکند. این تا اینجا همتای فریب خوردن آدم از حوا و اخراج آدم و حوا از بهشت به دلیل نافرمانی از یهوه است. اما نام پاندورا است که او را وارد صحنه ی زندگی مسیح میکند. پاندورا یعنی پلنگ ماده. از طرفی مطابق کتاب یهودی «تولدوت یشوع» (تولد عیسی) پدر عیسی یک سرباز رومی به نام بن پاندیرا –یعنی پسر پلنگ- بوده است که با مریم رابطه ی نامشروع داشته است. مریم به سبب رابطه با پلنگ، به پلنگ ماده تعبیر شده است. میدانیم که تجسم یهوه ی یهودی، شیر درنده است. پس اگر یک تجسم انسانی ناقص از او میخواست پسر خدا را به دنیا بیاورد در مقابل شیر، حکم پلنگ را داشت و اگر قرار بود پسر مربوطه، خدایی انسان نما و بالاتر از آدمیان دیگر باشد، حکم ببر را پیدا میکرد که در یک شعر انگلیسی از اوایل قرن بیستم، عیسی به آن تشبیه شده است. احتمالا خرافه ی خواص درمانی خوردن اعضای بدن ببر در شرق آسیا نتیجه ی خلط ببر بودن عیسی با دستور او در شام و آخر به خوردن گوشت و خون مسیح است. به هر حال، عیسی چون از نسل پلنگ است هنوز پلنگ محسوب میشود و ارتباطش با پلنگ و ببر، یادآور احاطه شدن دیونیسوس با ببرها و پلنگ ها است. دیونیسوس همچون عیسی مسیح، ایزدی است که جانوران و شراب به جای گوشت و خون او خورده میشدند. دیونیسوس در بین رومی ها موسوم به لیبر بوده که احتمالا تلفظ دیگر «لوبار» -مخفف لئوپارد- به معنی پلنگ است. لغت لیبرتاس که معرف فرم مادینه ی دیونیسوس و تطبیق شده با آفرودیت الهه ی شهوت و لذت های دنیوی است، مفهوم لیبرتی را حمایت میکند که تجسم انسانیش لیدی لیبرتی یا مجسمه ی آزادی امریکا، همان ونوس یا آفرودیت است. لیبر منشا لیبرتی یا آزادی است که ظاهرا از ابتدا منظور از آن، آزادی در گناه هایی بوده که حلقه ی دیونیسوس و اشرار همراهش در جهان میگستردند. پس لیبرتی یعنی پلنگ منشی یا بهتر است بگوییم مسیح منشی. معرفی این عنوان توسط جهان انگلیسی زبان، بیشتر ابهامات احتمالی را رفع میکند. چون انگلستان و فرزندش امریکا محصول فتح پادشاهی جزیره توسط اسکاتلندی ها و شرکای خارجیشان در قرن هجدهند و فراماسونری انگلیسی اساس اسکاتلندی دارد. قبلا شخصیتی به نام سنت فیلان چهره ی درخشان مسیحیت اسکاتلندی در نظر گرفته میشد و گفته میشد در قرن 14 روبر دو بروس مشهور که پادشاه اسکاتلند بود، خطابه هایش را با عبارت «به نام خدا و سنت فیلان» آغاز مینمود. این سنت فیلان، اهمیت خود را مدیون بومی شدن اورشلیم مقدس تورات و انجیل در اسکاتلند و در محلی موسوم به "بت اسدرا" بود که معبد خدا در آن به صورت استخر «سالوم» درآمده بود. این محل در جاده ی پرت شایر واقع بود که به «جاده ی خدا» نامبردار بود و محل قدم زدن موسی و هارون شمرده میشد. اسقف فوربز در قرن 19 بت اسدرا را با ناحیه ی استراترن تطبیق نمود و حدس زد که استخر مزبور باید دریاچه ی موسوم به "هالی لاخ" (دریاچه ی مقدس) باشد. یک کلیسای سنت فیلان در ارگایل شایر در نزدیکی لاخ لاش قرار داشته که به کیلین در استراترن نزدیک بوده است. گفته شده که استخر سالوم قبلا محل پرستش خدایی به نام «ژوپیتر فوئدریس» بوده که از مدل های محلی عطارد یا مرکوری خدای چهارشنبه بوده است. با این حال، ژوپیتر فوئدریس احتمالا چیزی جز مدلی از خود یهوه نیست و ارتباطش با عطارد، همتای ارتباط ژرمن ها با وتان یا اودین خدای عطارد است. فوئدر نیز احتمالا تلفظ دیگری از وودن اصل وتان و اودین است. وودن که مرتبط با وود به معنی چوب و جنگل است لغتا همان بودای تاتارها است اما اینجا در مقام رئیس خانواده ی خدایان، در جایگاه زئوس در راس خدایان المپ قرار دارد و شمایلش نیز نزدیک به یهوه و زئوس است. البته اودین فقط یک انسان فوق العاده است و در اسکاندیناوی، خدای راستینی وجود دارد که کیفیتش شناخته شده نیست. بنابراین اودین در مقام مرد خدایی و معادل مرکوری، همان موسی است که رئیس قبیله ی خود است و در بعضی منابع یونانی-رومی، با هرمس یا مرکوری خدای دانش تطبیق شده است. زئوس هم در مقام رئیس 12 خدای المپ، همان موسی از قبیله ی لاوی در راس 12 رئیس قبایل بنی اسرائیل است و تشخص های ایزدی این قبایل، بر اساس تغییر شخصیت خدای خورشید موقع گذر از 12 ماه سال به دست آمده اند. قبایل تحت اداره ی موسی قرار است در اورشلیم یعنی شهر سلام ساکن شوند و استخر سالوم به این اسم اشاره دارد. سالوم همان سلام به معنی آرزوی سلامتی است و استخر آن نیز جایی بود که مدل محلی و ظاهرا اولیه ی غسل تعمید مسیحی در آن، مردان گناهکار و بیمار روانی را از وجود شیاطین پاک میکرد. اما این استخر مردانه فقط آبش شفا نمیداد. مرد مزبور، چند ماه را در این استخر با یک خانم کاهنه به تلطیف روح به نیروی جنسیت سپری مینمود. روح سنت فیلان در یک ناقوس کلیسایی مراقب مردم بود. در سال 1799 ادعای کشف این ناقوس خبردار شد.لرد کلاوفورد که این ناقوس آهنی را به دست آورده بود، معتقد بود داستان این زنگ، مرتبط با داستان ناقوسی است که سنت ترنان از پاپ دریافت کرد و بعدا در کلیسای بیت المقدس در اورشلیم صلیبیون نصب شد. با این حال، ممکن است جهت تخیل ناقوس برای اورشلیم وارونه باشد و زنگ دقیقا مرتبط با یک زمینه ی انگلیسی برجسته شده باشد. نام سنت فیلان را به صورت بالان و فائولان هم تلفظ میکردند و ازاینرو او در اصل خود، احتمالا همان بلینوس خدای خورشید و مدل بومی آپولون رومی در بریتانیا است. آپولو اصل نام آپولون نیز از هبل یا بعل می آید که عنوان ایزدان سامی بوده و لغت "بل" برای زنگ و ناقوس نیز از آن می آید. در هندوستان نیز بایالاس –تلفظی دیگر از بعلاس یا بعل- به معنی زنگ ناقوس شکل بوده است. یک زبانه ی صدادهنده ی مارمانند درون گودی زنگ ناقوس، یادآور آلت جنسی نرینه در گودی واژن مادینه است که سمبل مشابه را در نمادهای لینگا و یونی برای آلات جنسی ونرینه و مادینه در کیش شیوا از خدایان خورشیدی هندوستان می یابیم. آمیزش شیوا با نیمه ی مادینه ی خود موسوم به کالی و پرواتی، ریشه ی یوگای جنسی هندو است که آن هم برای تطهیر به کار میرود. اسقفی به نام فوربس گزارش کرده است که سنت فیلان پسر مرد اشرافی ای موسوم به فراداخ یا فریات فین بود که این عنوان یادآور نام قوم تاتار فین است که اسمشان انتساب به "فو" (نام چینی بودا) را نشان میدهد. ممکن است ناقوس اروپایی و لینگا و یونی هندی هر دو توسط تاتارهای یهودی مآب اوراسیا باب شده باشند که گزارش هایی درباره ی آلت پرستی بعضیشان مثل باشگردهای روسیه وجود داشته است. در گزارشی از جوزف بن گوریون آمده که اسکندر کبیر در سرزمین ارزرات در شمال دور، با بازماندگان قبایل اسرائیلی روبرو شد که توسط آشوری ها به تبعید رفته بودند. طبیعتا این قبایل به خاطر آمدن از سرزمین های عراقی، سوباری یا سومری تلقی میشدند. در روسیه و در 150 کیلومتری غرب غازان، شهری به نام شومرلیا وجود دارد که معنی آن در زبان چوواش، «سکونتگاه سومری ها» است. قبل از انقلاب کمونیستی روسیه، در محل شهر کنونی شومرلیا، روستایی به همین نام قرار داشت که ساکنان آن خود را نه چوواش بلکه سومر مینامیدند. این سنت قدیمی با تاسیس منطقه ی خودمختار چوواش توسط بلشویک ها در دهه ی 1920 از بین رفت و ساکنان محلی را چوواش ثبت کردند و اکنون هم خودشان را چوواش مینامند. درست در ساحل مقابل این منطقه در کنار رود ولگا، منطقه ی باشقیریه یا باشگردستان قرار داشته است. نسبت این دو، شبیه نسبت سومر یا عراق جنوبی با منطقه ی بربرتر کردستان در عراق شمالی بوده است. صوفیان کرد، به مقدس کردن شیطان در قالب پرنده ای آسمانی به نام «ملک طاووس» مشهورند و چه بسا منابع انسانی مشابهی دوگانه های عراق های دجله و ولگا را ایجاد کرده اند. این دوگانگی که مرز اخلاقی و ضد اخلاقی را تعیین میکند، در ایجاد حق انتخاب برای مرد و مقدس شدن آن سهم دارند تا فرد به خودی خودش موجودیت یابد نه به سبب اطاعت از خانواده و اجتماع، که این فقط وقتی اتفاق می افتد که اجتماع یکدست نیست. در سنت فیلان هم چنین خصیصه ای میبینیم آنجاکه به لقب عبری "ای بار" نامبردار میشود که هم معنی پسر یی یا یهوه را میدهد و هم معنی پسر خودم. بدین ترتیب، «خودم» که سنت فیلان باشد، با یهوه برابر میشود و این یهوه در ناقوس کلیسا تشخص می یابد. به زنگ دراز ناقوس، تانگو (زبان)، و به گودی یونی مانند آن، "نیک" گفته میشد. گویی که رهرو سنت فیلان نیز از ارتباط برقرار کردن با واژن کاهنه ی او، به قلمرو "نیک" (خوبی) پای مینهاد. این مسیر، فیذ نامیده میشد که روشن است تلفظ دیگر "وید" (رسیدن به بینش یا همان بودا شدن) و تکرار تجربه ی بودا است که مطمئنا شیوا هم یک شکل از آن به شمار میرود. از طرف دیگر، به زبان ناقوس، «زبان جهنم» نیز گفته میشد، انگار که گودی زنگ، کنایه ای از عمق جهنم نیز هست. زبان زنگ که از آن آویزان بود و مردم را به سمت خدا میخواند، مردی بود که در همهویت شدن با آلت جنسیش، به عمق دوزخ رفته بود و هنوز در آن پای داشت و مدام داشت مردم را به ترسیدن از سرنوشت خود هشدار میداد. او درواقع خود آدم نیز بود که با فریب خوردن از حوا بهشت را از دست داده بود و به فرزندانش درباره ی خدایی که با او ملاقات کرده بود اطلاعات میداد. پای داشتن او در واژن همچنین به نوعی معنی تولد از زن را هم میدهد درست مثل آدم که به سبب سر سپردن به حوا وارد دنیای ما شد و به نوعی بوسیله ی حوا از نو متولد شد چنانکه آدم دوم یعنی مسیح توسط مریم یا همان پاندورا متولد شد. زبان ناقوس را میتوان به عصای سنت فیلان نیز تعبیر کرد که موسوم به کروزیر است، نامی که میتوان آن را به «در نسبت با کراس یا صلیب» معنی کرد. استخوان های سنت فیلان درون این عصا قرار گرفتند که به «چاه آب سنت فیلان» انداخته شد، گویی که سنت فیلان به جای عیسی مسیح، در صلیبی که جانشین عصای پیامبران است قرار گرفته و در آب که منبع غسل تعمید است نشانگر راه است و چاه آب باز یک نشانگر دیگر یونی یا واژن است. زبان ناقوس با تکان دادن آن به صدا درمی آید و مردم را به راه خدا میخواند. بوذ یعنی تکان دادن، و این کلمه بیشتنر درباره ی تکان دادن نیزه به کار میرفته است. این یادآور معنی نام شکسپیر –تکان دادن نیزه- است و اگر آن را معادل بوذ بگیریم و به منشا گیری بوذ از بودا اعتقاد داشته باشیم، ادبیات شکسپیر را استوار بر مرامی بودایی با همان بدبینی می یابیم. در ادبیات نمایشی مثل مدل شکسپیر، روح تبهکار نابغه، خود را در ضد قهرمانان متعددی تکثیر میکند و آنها را نابود میکند. حاصلی که از داستان پدید می آید، قابل مقایسه با جمع آوری محصول غله تحت لوای یک ناقوس سنگی در بریتانی قدیم است که مقرر است پسرها ناقوس سنگی را تکه تکه کنند، اما روح تبهکار و شاهد جهنم نمایشنامه نویس برپا است چنانکه ناقوس آهنی کلیسا برعکس ناقوس های سنگی، به راحتی از بین نمیرود. مرد گناهکار در پای نهادن در استخر سالوم، برای تطهیر وارد جهنم و تکرار تجربه ی آدم و سنت فیلان میشود که در حکم حضور زبان زنگ توی گودی آن است. این زبان، شبیه مار نیز هست و در نسبت با موسی یا اودین در مقام یهوه به جای صاحب بهشت، معنای مشخصی تری هم پیدا میکند. محرک گناه آدم و حوا ماری بود که آنها را به خوردن میوه ی درخت کیهانی در بهشت وا داشت و در اساطیر اسکاندیناوی، اودین ماری را از پای درخت کیهانی یا یگدراسیل فراری میدهد. این مار، به درون دریا میرود و درآنجا به صورت اژدهایی عظیم درمی آید که در راگناروک یا آخرالزمان اسکاندیناوی، در شورش نیروهای شر و نابودی خدایان مشارکت میکند. درخت کیهانی آدم و حوا، درخت عارف شدن به نیک و بد بود که بازمفهوم حق انتخاب را میرساند که سنت فیلان/بودا/مسیح در مقام مار، آن را به آدمیان شناسند و همچون عصای مارمانند سنت فیلان به درون آب یونی یا دوزخ پرتاب شد تا از جهنمی شدن مردم تغذیه کند و رشد نماید. مار رشد یافته اژدها است که دراکول یا دراکولا نامیده میشود ولی در رمان انگلیسی مشهور برام استوکر، حکم یک انسان مرده ی متحرک جهنمی را یافته است. کنت دراکولا یک ومپایر یا خوناشام از نسل خوناشامان اسلاو اروپای شرقی است ولی مفهوم خوناشام در اروپای شرقی خیلی دم دست تر از برداشت متافیزیکی استوکر رمزگرا از آن است که لغات دراکولا و ومپایر را با رمانش در جهان مشهور کرد. اسلاوها وقتی میخواستند به کسی بگویند که خیلی اذیتشان میکند میگفتند: «داری خونم را میخوری.» و از آن جایی که بعضی اوقات خیلی بی اعصاب بودند ممکن بود کسی را که خیلی اذیتشان میکرد با اولین چیز نوک تیز دم دست هدف بگیرند. علت این هم که در رمان دراکولای استوکر، ون هلسینگ، دراکولای مرده را با فرو کردن میخی بزرگ در سینه اش نابود میکند همین است. دراکولا یا اژدهایی که قیافه ی انسان دارد یک مرده ی متحرک است چون درواقع انسانی زنده است که زندگیش جهنمی است. اما از سوی دیگر، او مردی است که جهنمش بدون زنان معنی ندارد همانطورکه مار هم بدون فریب دادن حوا از بهشت اخراج نشده بود. اژدهایان در افسانه های قرون وسطایی، به دزدیدن زنان شهره اند و کنت دراکولا که معنی نامش اژدها است نیز داستانش با دزدیدن یک زن شروع میشود. یادمان باشد دراکولا جانشین مسیح شده و مسیح در بین یهودیان ظهور کرده و با وعده دادن بخشنده بودن خدا، یهودیان را آماده ی گناه میکند. مرکز مسیح، رم است و این سرباز رمی است که با گول زدن مریم به کنایه از زنان یهودی، مسیح را به وجود می آورد. در ادبیات شکسپیری، این به صورت عشق رمئو و جولیت درمی آید. رمئو یعنی رمی. جولیت احتمالا نامش تلفظ دگرگون جودیت است (چیزی شبیه تبدیل ادیسه به اولیس). جودیت یعنی زن یهودی. باز میتوانید مثالش را در داستان تاجر ونیزی ببینید که در آن، فریب خوردن دختر شایلاک یهودی از یک مرد مسیحی و فرار کردن دختر یهودی با مرد مسیحی به همراه دارایی شایلاک، سبب دشمنی شایلاک با مسیحیان میشود. شاید دشمنی یهودی با مسیحی ها دراینجا با دشمنی دو خاندان کپیولت و مونتیگو در داستان رمئو و جولیت قابل تطبیق باشد. عشق دو جوان، به دلیل دشمنی دو خانواده دچار مشکل میشود. داستان رمئو و جولیت به صورت داستان عشق نافرجام روزان مک کوی و جونزی هت فیلد در تاریخ امریکای قرن 19 تکرار شد. این بار هم با دو جوان روبروییم که به خاطر دشمنی خانواده هایشان عشقشان به مانع برمیخورد، البته داستان جدید بر اساس تجربیات تاریخی، واقع گرایانه تر تمام میشود. درحالیکه روزان مک کوی به خاطر جونزی هت فیلد به خانواده ی خود خیانت کرده و حتی جونزی را از بدبختی نجات داده است، اما جونزی شرور، روزان را رها میکند و با دخترعموی او نانسی مک کوی ازدواج میکند. دشمنی خانواده های مک کوی و هت فیلد به خاطر آن شروع شد که دو کشاورز از این دو خانواده، در مرز زمین هایشان بر سر مالکیت یک خوک با هم درگیر شدند و در درگیری پیش آمده یک نفر کشته شد. بر سر همین خون ریخته شده، درگیری دو خانواده آنقدر بالا گرفت که ده ها نفر از دو طرف در انتقام های پیاپی به قتل رسیدند. جالب این که در همان تاریخ امریکای قرن 19، یک بار دعوای دو کشاورز بر سر مالکیت یک خوک در مرز امریکا و کانادا سبب تقریبا یک جنگ مرزی بین امریکا و کانادا شد. میدانیم که کانادا مستعمره ی انگلستان است و امریکا در تاریخ قرن 19 کشوری مستقل و رو به رشد به شمار می آمده که از کنترل انگلستان خارج شده است. بدین ترتیب امریکا نو است و انگلستان کهنه. امریکا رم است و انگلستان یهودیه. و بلاخره امریکا هم مسیح نجاتبخش است و هم دراکولای رباینده ی زنان. امریکا جهنم جدیدی است که قرار است دیگران را از تجربه ی خود بترساند و به راه خدا بخواند: سرزمین سکس و سرزمین مسیح. بیهوده نیست که شکسپیر را با فرانسیس بیکن تطبیق کرده اند: کسی که کتاب آتلانتیس جدید را به توصیه ی تاسیس امپراطوری آینده در امریکا نوشت.:

“dracula in America”: john frank: hxmokha: 15/3/2018

این نوشتار یک نکته کم دارد و آن مقایسه ی سرنوشت های امریکا و انگلستان با خانواده های متخاصم داستان رمئو و جولیت است. مرگ رمئو و جولیت، سبب آشتی دو خانواده میشود و این قرار است با آشتی یهودیت و مسیحیت، و البته انگلستان و امریکا مقایسه شود: آشتی ای که روی اجساد جوانان تباه شده در راه اعتماد به بخشش خدای مسیح و جرئت کرده به انجام گناه استوار است. رهبران جوامع اروپاییان و امریکاییان در این که تابعینشان –که در اطاعت از حکومت، حکم اطاعت فرزندان از والدین را دارند- باید در راه انجام اعمال ممنوعه و شکستن مقررات به جهنم واصل شوند متفقند. وقتی قانون را اعمال میکنند انتظار دارند تابعین قهرمانی پیدا شوند که با زیر پا گذاشتن قانون تباه شوند تا قربانی مناسبات دیپلکاتیک سیاسی شوند. حالا اگر ژولیت خطاکار در سرسپردگی به مرد فرمانده ی قصه یعنی رمئو، حکم تمام ممالک سنتی در اطاعت از امریکای فرمانده ی نوگرا را پیدا کرده باشند، آن وقت سنتی بودنشان جای پای سنتی بودن یهودی بهره مند از لطف مسیحیت را پیدا میکند. این فقط وقتی اتفاق می افتد که والدین یعنی حاکمان این ممالک، امریکا را دراکولا (در ایران «شیطان بزرگ») توصیف کرده باشند تا عشق مممنوع غربزدگان جولیت صفت، قانون شکنی باشد. غربزدگان در این قانون شکنی، به همان سرنوشت شومی دچار میشوند که الگوهایشان یعنی جوانان خوشگذران و ظاهرا خوشبخت غربی، که الان غربی یعنی امریکایی. رمئو و جولیت خودکشی میکنند همانطورکه جوانان غربی و غیر غربی، خودشان را به دست خودشان به جهنم مادیگرایی و افسردگی پیش روی آن می افکنند. ولی در پیشبینی مسیحی شکسپیری، دنیا فقط اینطوری متحد میشود.

هیولای قبرستان و طلسم مرد عنکبوتی

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

یوسف نجار، مریم، مسیح و یحیای تعمیددهنده: کلیسای یحیای تعمیددهنده در زاگرب کرواسی

متیو یک دهقان بااراده و قدرتمند روس بود که زمینه ی کافی برای باور کردن ماتریالیسم کمونیسم و وعده های شوروی درباره ی تشکیل بهشت بر زمین بدون نیاز به خدا و ترس از شیاطین را داشت. او با همین اراده و پشتکار، در جنگ جهانی دوم در دفاع از روسیه در مقابل آلمان ها شرکت جست و پس از آن، سابقه ی نظامی خود را در خدمت به نیروی پلیس به کار گماشت. اما از دهه ی 1960 روحیه ی متیو به شدت تغییر کرد. او حساس و مضطرب شد و از نیروی پلیس استعفا داد. از وجودش حس ترسناکی ساطع میشد که باعث میشد مردم از او فاصله بگیرند و اندک کسانی که برای کمک به او گردش باقی مانده بودند از سخنان تلخ و پوچ گرا و وهم آمیز او دلزده و از گردش پراکنده شدند. هر کس که احوالش را میگرفت با تخیلات دل آشوب کننده ی او درباره ی «اشباح زیر زمین» روبرو میشد که منتظر بود از او انتقام بگیرند. به زودی متیو درحالیکه به پیرمردی مفلوک و متوهم تبدیل شده بود از دنیا رفت. در آن هنگام، یک کارمند دانشکده ای محلی به نام ایوان که در خانه ی دوستش در همسایگی پیرمرد مستقر بود برای کمک به رتق و فتق وضعیت خانه ی پیرمرد آمد. ایوان متوجه دستنوشته های پیرمرد شد که خانواده ی او هیچ علاقه ای به آن نداشتند و توهمات یک پدربزرگ دیوانه به حساب می آوردند. ایوان با توجه به شغلش توجهش به دستنوشته ها جلب شد و آنها را تحویل گرفت. در آن نوشته ها متیو منظورش را از اشباح زیر زمین تقریبا روشن کرده بود. او و همکاران پلیسش به روستایی اعزام شده بودند که در آن، شکافی در یک قبرستان پدید آمده بود و اهالی ادعای جرم میکردند. وقتی پلیس ها به محل رسیدند با پیرزنان مذهبی ای برخورد کردند که مدعی بودند که یک خانواده ی یونانی که کولی محسوب میشدند اجساد را از توی قبرها درمی آورند و میدهند بچه هایشان بخورند. این حرف، آنقدر غیر قابل باور بود که درجا لقب «پیرزنان مجنون» را برای شاکیان به ارمغان آورد. وقتی که معلوم شد تنها بچه ی خانواده ی یونانی چند سال پیش مرده است موضوع تاسف آورتر هم شد. اما بررسی بیشتر شکاف قبر، جای غار عظیمی را درون آن نشان داد که قابل توضیح نبود. جسدی در درون شکاف پیدا شد که تکه تکه شده و جالب این که آثار خورده شدن با دندان بر آن بود. جای گازها نیز جای گاز بچه به نظر میرسید. در شکاف، تونل هایی پیدا شد که تا تک تک قبرها گسترش یافته بودند. در زمان بررسی ها، خانواده ی یونانی در واکنش به نفرت مردم از خود، خانه ی خود را با خودشان به آتش کشیدند. هیچ کدام از اهالی برای نجات آنها نیامدند. سابقه ی آنها بر اساس نیاز مورد بررسی قرار گرفت. اما معلوم شد که درباره ی آنها هیچ چیز جز این که از جنوب آمده اند مشخص نیست و حتی معلوم نبود این جنوب دقیقا کجاست. این موضوع باعث شد تا دنبال شدن تونل ها تا قبر فرزند مرده ی آنها کنجکاوی برانگیز شود. قبر را شکافتند و در آن، تابوتی با سوراخی به اندازه ی گذر بدن یک بچه یافتند؛ از درون تابوت صدای خرخر می آمد. وقتی تابوت را گشودند، هیولایی شبیه به یک کودک از درون آن بیرون آمد که درجا یکی از افراد را زخمی کرد و اگرچه به سمتش تیراندازی کردند ولی به طرف جنگل گریخت. گزارش متیو و همکارانش از این ماجرا آنقدر احمقانه به نظر میرسید که خودشان هم از ارائه ی آن خجالت میکشیدند. پس از آن، متیو قهرمان جنگ جهانی دوم، دیگر آدم سابق نبود. او دیگر نمیتوانست با خونسردی به پرونده های جنایی و جرایم بپردازد چون در برخورد با آنها احساس قوی حضور شیطان و زبونی خود در مقابل آن را مینمود. پس شغل خود را ترک گفت.

در این داستان، بیش از نوشته های متیو واکنش ایوان به آنها است که جالب است. ایوان تنها کسی بود که آنچه دیگران توهمات متیو به حساب می آوردند جدی گرفت. او درواقع چند روز قبل از مرگ متیو باید آنجا را ترک میگفت. اما مچ پایش پیچ خورد و به دلیل آسیب جسمی، برای مداوا در محل ماند. علت آسیب دیدن مچ پای او این بود که موقع راه رفتن، حواسش به پسربچه ای که به او خیره شده بود جلب شد و چاله ای را که زیر پایش بود ندید. پس از خواندن مطلب متیو درباره ی بچه ی هیولایی، ایوان توجهش به دندان های خراب پسرک جلب شد و کم کم این تکه ی زشت و نافرم را به تمام صورت پسرک فرافکنی کرد و پیش خود گفت: «نکند این بچه، همان شبح زیر زمین باشد که پیرمرد میگفت. آیا او عمدا مرا جادو کرد تا پایم پیچ بخورد و اینجا بمانم و ترس های متیو در وجود من ادامه پیدا کند؟» ایوان این مسئله را خیلی جدی گرفت. آن را برای چند نفر از همکارانش تعریف کرد و با ناباوری آنها روبه رو شد؛ بیشتر از این بابت که چطور ممکن است تحصیلکرده ای چون ایوان اینطور تحت تاثیر چنین شکیاتی قرار بگیرد؟ ولی این حرف ها ایوان را آرام نمیکرد. او کشف کرد که دیگر نمیتواند ماتریالیسم دانشگاه را که او را دیوانه میپندارد ادامه دهد. به شغل معلمی مشغول شد و دانش خود را صرف کودکان کرد چون میدانست کودکان در ترسیدن از اجنه و شیاطین، با او مشترکند و دنیایشان به وهمناکی دنیای خود او پس از برخورد با پسربچه ی مرموز است. سرگذشت ایوان چه یک داستان عامیانه باشد و چه شکل شاخ و بال گرفته ی یک داستان واقعی، بر یک مشاهده ی راستین استوار است و آن این که دنیای یک آدم کنجکاو تحصیلکرده میتواند به اندازه ی یک کودک ماوراء الطبیعی باشد چون آدم کنجکاو تحصیلکرده مثل کودک، دنیای کوچکی دارد؛ او آنقدر دنیای فیزیکی را شناخته که پس از آن هر چیزی که برایش غیر قابل توضیح باشد، حالت متافیزیکی پیدا میکند. بنابراین متافیزیک دقیقا در یک دنیای متمدن انباشته از دانش فیزیکی است که بیش از هر زمانی، بخت موفقیت یافتن دارد. دنیای انسان های بیسواد روستایی مثل پیرزنان مجنون نوشته های متیو اینقدر به متافیزیک مدرن نزدیک نیست و اگر غیر از این بود جن کودک مانند یک جسد خوار فیزیکی نبود و بار اخلاقی مشخص تری پیدا میکرد. بیسوادی، داستان های عرفانی را برای نسل ها تبدیل به شکلی جادویی از برخورد سابق انسان ها با حیوانات وحشی در جنگل ها نموده است؛ حیواناتی که زمانی خودشان خدایان محسوب میشدند. تصور میرفته و هنوز میرود که زمانی انسان ها خودشان همچون این ددان در جنگل ها میزیستند و قوانین اخلاقی را رعایت نمیکردند. این انسان که در آخرین لحظه ی تاریکی توحش درست قبل از آشکارگی صبح تمدن ظهور کرده بود، حکم سیاره ی زهره را در قبل از طلوع و غروب آفتاب داشت و ستاره ی زهره دو حالت وحشی او را به خود جلب کرده بود: فاونوس یا پان مذکر بز مانند و ونوس یا فاحشه ی آسمانی مونث و زیبا. اولی تمام شده بود و دومی هنوز میتوانست تمدن را با نابودی همراه کند؛ فقط کافی بود زن ها الگوی او را پیش بگیرند. این جلوه ی آسمانی، برای تجار و ارتشیان مسافری مهم بود که دنیای فراخی داشتند و کمتر از مردم معمولی، از درندگان و راهزنان میترسیدند. ستارگان آسمان، راهنمای سفر آنها بودند و درست مثل درندگان راهنماهای انسان ها دشمن انسان نیز محسوب میشدند. بنابراین دنیای ستارگان، حکم جهان متافیزیکی برای مردم مدرن را پیدا کرده بود و ستارگان و سیارات، حکم خدایانی را داشتند که سرنوشت بشر را تعیین میکنند. گفته میشود که در قرون وسطی، کل این دانش در المجسطی بطلمیوس خلاصه میشده، با این حال، المجسطی فقط در اوایل قرن 17 منتشر شده و قبل از آن، برای 500 سال نجوم بطلمیوس به واسطه ی تعلیمات "جان ساکرو بیسکو" شناخته شده بوده است. این، گزارش مهمی است چون معنی ساکرو بیسکو، «بیشه ی مقدس» است و جان ساکروبیسکو میتواند یوحنای قدیس در بیشه ای باشد که برای عبادت به آنجا رفت و با دانش تعمیدیان از آن بازگشت. یحیی یا یوحنا را معمولا ملبس به پوست یک جانور توصیف میکنند و این یادآور سفر سرنوشت ساز هرکول به بیشه زار است که به شهرت افسانه ای منجر شد. هرکول نوجوان که چوپان گوسفندان بود، رد شیری را که گوسفندش را شکار کرده بود تا درون بیشه زار جست و با کشتن شیر، فرابشر بودن خود را ثابت کرد. مطابق یک روایت، شیری که هرکول پوستش را به تن میکرد همین شیر بود. شیر، حیوان خورشید است. شیر، سلطان بیشه زار است همانطورکه خورشید سلطان آسمان است. هر دو موجودیت، هاله ای از ایزدگونگی دارند. بنابراین نیروی الهی یحیی مثل پوست شیر، دانشی است که او از نیروهای اهریمنی غریزی بشر گرفته است. این نیروها مولد بشر نیز هستند و اثرشان بر یحیی قابل مقایسه با خارج شدن یک پسر در نوجوانی از اطاعت کورکورانه از پدر است. بخشی از قاعده ی این اسطوره به عیسی پسرخاله ی یوحنا منتقل میشود که به مانند یوحنا با مسیح تطبیق شده و در این لقب، شهرتی بیش از یوحنا یا یحیی یافته است. در 12 یا 13 سالگی عیسی، پدر او یوسف میمیرد و این حکم خارج شدن نیروی مولد غریزی از حوزه ی فکر او است. جای خالی یوسف را یحیی یا یوحنا پر میکند که پیامبر مندایی ها است، قومی صلح طلب که به شدت با کشتن مخالفند و حتی قاتل را هم اعدام نمیکرده اند. رابطه ی عیسی و یحیی که در یک سال به دنیا آمده اند رابطه ی صمیمیت نوجوانان است. اما عیسی وقتی که خود را خدا میخواند و کیش جدیدی می آورد، از این رابطه خارج میشود چنانکه نوجوانان تحت غرور پیشرفت، همدیگر را فراموش و حتی به هم خیانت میکنند. مرگ یحیی در زندان هرود در همین زمان روی میدهد تا همه چیز برای تطبیق کامل مسیح با عیسی فراهم شود. اگرچه عیسی مسیح انجیل تا آخر شبیه یحیی است ولی سلوک پیروانش در صلیبی گری نشان میدهد که او در مقام یک منجی، باید تا حد خدایان انسان مانند دیگر چون اسکندر، سزار و چنگیزخان پیش رفته باشد که به کشورگشایی شهره اند، تصویری بسیار نزدیک از عیسای آخرالزمان پس از مقتول شدن اولش که چه بسا این مقتول شدن همان مقتول شدن یحیی باشد. هرکول هم پس از مفید واقع شدن های نخستین خود، به جنونی مبتلا شد که طی آن همسر و فرزندان خود را کشت و اگرچه خدماتی به مردم کرد ولی همیشه تحت تاثیر این جنون، دست به جنایاتی نیز می آلود. داود نیز که درست مثل هرکول در نوجوانی شیری را کشته بود، نخست دارای روحیه ای هنردوست و صمیمی بود که باعث رابطه ی عاشقانه اش با جاناتان پسر شائول شاه وقت شد و این رابطه راه او را به اریکه ی قدرت باز کرد. ولی داود نیز درنهایت شاهی فاسد و عیاش و جنایتکار شد. بیخود نیست داود را جد عیسی خوانده اند چون این دو درواقع یک تنند. رابطه ی داود با جاناتان، همان رابطه ی عیسی با جان یا یوحنا است. جاناتان را میتوان به یوحنا-ناتان یعنی یوحنای دوست معنی کرد. یوحنا درواقع اصل مسیح است که برای مدتی کوتاه در وجود یک نوجوان –مثلا عیسی یا هرکول- متجلی میشود ولی همیشه او را در آینده ی سیاه مردانه اش نیز راهنما خواهد بود. این نیروی الهی میتواند به بیراهه برود چون درواقع پوست شیری است که الهه ی شیران یعنی عیشتار یا عنانه که همان ونوس است را در خود دارد و میل به تباهی ایجاد میکند. برای هرکول، این تباهی، از سوی هرا همسر شاه خدایان می آید که هرکول را به جنون میکشاند و هرکول از ترس او به پرستش این الهه روی می آورد. سرزمین هرکول را هراکلیا مینامیدند و این اسم دو پهلو است. چون هم نام از هرکول دارد و هم ترکیب نام هرا با کلمه ی "کلو" است که از تلفظ های کلدانی نام کروس یا خدای خورشید است، خدایی که کریست یا مسیح نیز نام از او دارد. چون هرا را در رومی جونو نیز مینامند، نام شهر، جونی کلیا نیز خوانده شده است. از طرفی جونی میتواند مونث جانوس خدای دو چهره نیز باشد که دو چهره اش همان عیسی و یحیایند. نام جانوس را میتوان تلفظی دیگر از یوحنا دانست. اگر جونو خود فرم زنانه ی جانوس باشد فرم مردانه ی او برابر با ژوپیتر یا زئوس همسر هرا و پدر هرکول میشود و میتوان گفت ژوپیتر و جونو در حکم پدر و مادر هرکول، جنبه های مردانه و زنانه ی کلو یا کریست را نمایندگی میکنند. جونی کلیا را میتوان با یونی کروس شهری در منطقه ی سینتیکا در دهانه ی رود سینده در تراس برابر دانست. این منطقه در قلمرو کریسونیا یا کریستونیا قرار داشت که مرکزش کریسا پولیس یا کریستوپولیس شهر کریسا بود. به همراه نام سند، این محل به هند منتقل شده و کریسا نیز به کریشا یا کریشنا خدای هندو نام داده است. میتوان کریسونیای کنار آب را همان خروس دانست: بندری که در آن، تاموس ملوان مرگ پان را اعلام کرد. این اتفاق در قرن اول میلادی و دوران رشد مسیحیت افتاد و تاموس نیز همان تموز و یکی از فرم های او یعنی توماس است که در کولیدا مصلوب شده بوده و درواقع خود عیسی مسیح است. تموز همان آدونیس معشوق ونوس در افسانه های یونانی است و نامجاهای یونان و گریس که هم معنا هستند ظاهرا در خروس یا یوناکروس جمع آمده اند. از طرفی اگر یوناکروس همان هراکلیا باشد میتوان کراکلا را نیز همان دانست. به روایت آریان، کراکلا در دهانه ی «رودخانه ی بزرگ» در ورای «کارمانیا» واقع است و در ورای آن، کشور اتیوپیا قرار دارد که بین دو رود کولیدا و گنگس قرار دارد و محل پرستش زئوس آمبریوس بوده است. اتیوپیا به معنی سرزمین سیاهان است و وقتی بین دو رود قرار میگیرد با بین النهرین تطبیق میشود که هم میتواند«دوآب» هند بین رودهای سند و گنگ کنونی باشد و هم بخصوص بین النهرین کلده در دوران حکومت سیاهان بر آن پیش از آن که سامی های عرب بر بومیان سیاهپوست عراق جنوبی غلبه کنند. زئوس آمبریوس، لغتا باید همان "آمور" یا "عمر" خدای این اعراب باشد و میتواند ریشه ی نامیده شدن ناحیه ای از ایتالیای رومی به اومبریا نیز باشد. دوره ی سیاهان در قبل از اعراب آموری، عصر لارسل یا لاریسا در نظر گرفته میشود که فرض شده شهری قدیمی در کلده بوده است. لار عنوان خدایان اتروسک ها یعنی قومی آسیایی است که تمدن روم ایتالیا به آنها منسوب است و ایسا همان عیسی فرم شرقی نام یسوع عبری و جسوس یونانی است. پس لاریسا میشود «خدا-عیسی». در روایتی منسوب به پیندار که دکتر کلارک در قرن 19 گزارش کرده است، در لاریسا قبر قدیس جوانمرگی مورد عبادت بوده که آپولو نام داشته است و کاهن مخصوص او به کریسس ملقب بوده است. آپولو از نام های یونانی-رومی خدای خورشید است. فرمی از او موسوم به آپولو کونیوس که معمولا هلیوس (خورشی یا خدا) نامیده میشد، همسری به رودها داشت که همان رادها نیمه ی مونث کریشنای هندوستان است و کانیا از عناویت کریشنا نیز قابل مقایسه با عنوان کونیوس برای آپولو است. در گجرات هندوستان، محلی به نام یونستان و ناحیه ای به نام لاریس قرار داشتند. گجرات را به سیرستان نیز میشناختند که همان سیریا یا سوریه است و در سوریه ی خاورنزدیک نیز محلی به نام یونا بوده که بعدا انطاکیه نامیده شده است. یونا را نیز میتوان یکی از نمونه های یوناکروس یا هراکلیا در نظر گرفت. در تراس نیز شهری به نام یونا و محلی به نام لاریسا گزارش شده است. در نزدیکی لاریسای تراس، استریمون قرار داشت که پالستینوس نیز نامیده میشد؛ جایگزینی برای سرزمین پلستینی ها: قومی که جاناتان و پدرش که شاه وقت بود در جنگ با آنها کشته شدند و داود در نتیجه ی پیروزی بر پلستینی ها به تنها حاکم ممکن برای یهودیان تبدیل شد. استریمون تراس، محل کوه آتوس بود که نامش قابل مقایسه با آتوسا از القاب هاثور مدل قبطی عیشتار است. هاثور چشم رع خدای قبطی بود که از او جدا شده بود. عجیب این که کوه آتوس تراس نیز محل پرستش ژوپیتر پاتروس بود که سه چشم داشت و ظاهرا چشم سومش باید آتوسا یا هاثور باشد که با توجه به همپوشانی تراس و هند در رود سند، اشاره به توانایی های فراطبیعی ذهنی و نیروهای عرفانی دارد. درواقع ونوس یا عیشتار، یک نیروی خط خورده در وجود آدمی است که به قلمرو دشمنان آدمیزاد و جهان اجنه و شیاطین کوچ کرده است و علت جذب مردم به نیو ایج همین است. چون ادعا شده نیو ایج گناهان را بازمیگرداند و مردم را به خدایان وحشی نیرومندی تبدیل میکند که در صحنه ی هالیوود جلوه نمایی میکنند.:

“holywood of sacrobysco”: john frank: hxmokha: 6/10/2020

خواهرزاده ام ایلیا که 6سال دارد، دو دوست شیطان به نام های کسری و کیان دارد که از بس مادربزرگشان برایشان چیزهای وحشتناک تعریف کرده، از همه چیز میترسند اگرچه بسیار شیطانند. یک بار ایلیا که رویس دفاتر و وسایل آنها عکس های مرد عنکبوتی را دیده بود از آنها درباره ی این موجود عجیب پرسید. آنها گفتند که مرد عنکبوتی، یک شخصیت ترسناک در یک فیلم بسیار ترسناک است. شاید برای ما مرد عنکبوتی سوغات هالیوودی چندان ترسناکی به نظر نرسد. اما قبول کنید که واکنش بچه ها در مقابل تخیلات هالیوود، بسیار صادقانه تر از ما است. ما زیاد با کیری و کیان فرق نداریم که از یک شخصیت خیالی میترسند ولی اصرار دارند وسایلشان عمکس آن را بر خود داشته باشد: چیزی شبیه طلسم شیر روی وسایل انسان های قدیمی.

کدام بهتر است؟: ایران انگلیسی یا روم امریکایی؟

نویسنده: پویا جفاکش

در نخستین سال های دوره ی راهنمایی من که مصادف با نخستین سال های دولت اصلاحات در ایران نیز بود در کتاب درسی دینی ما، داستانی درباره ی قومی نوشته شده بود که مردمش از دو دسته ی درستکاران و گناهکاران تشکیل شده بودند و خدا پیامبری بر آنها مبعوث کرد. نام پیامبر ذکر نشده بود اما معلممان میگفت حضرت دانیال بوده است هرچند من تا به حال با هیچ منبعی درباره ی وجود چنین داستانی درباره ی دانیال نبی برخورد نکرده ام. پیامبر به راستکاران قوم گفت که باید با او علیه زشتکاران متحد شوند. اما درستکاران معتقد بودند که صلاح زندگی هر کسی را خودش میداند و زشتکاران هرچه میکنند به خودشان مربوط است. خدا از پاسخ آنان خشمگین شد و بلای آسمانی سهمگینی بر قوم نازل کرد و همه ی آنها را چه درستکار و چه زشتکار نابود نمود.

ظاهرا این داستان چند سال بعد از ما از کتب درسی حذف شد و قطعا یکی از دلایل آن، تاثیر دولت اصلاحات بود که شرایطی فراهم آورده بودند که گناهان شرعی در جامعه افزایش یابند و این با بازخورد منفی چندانی از طرف مومنین مواجه نشد. همگام بودن دختران باحجاب و بدحجاب در خیابان، جلوه ی بیرونی این رویداد بود. حتی بسیاری از والدین مذهبی هم توجهی به زندگی جدید فرزندان "شادمهری" خود نداشتند. قرار دادن مردم در مقابل هم نیز در شرایطی که امریکا در حال لشکرکشی به افغانستان و عراق در شرق و غرب ما بود عاقلانه به نظر نمیرسید. پس حکومت، موقتا و تا رویداد پرسروصدای گشت ارشاد، در مقابل تغییرات فرهنگی عقبنشینی کرد. اما چه شد که مردم زمان انقلاب که از غربی سازی ضد مذهبی ایران خشمگین بودند حالا اینقدر راحت در مقابل آن سر خم میکردند و یا بی اعتنا بودند؟ یکی از پاسخ های احتمالی این است که زمان انقلاب حق در هر صورت با مردم بود (این شعاری بود که انقلابیون از آن بهره برداری میکردند) و مردم هنوز معتقد بودند –و هستند- که چنین است. متولدین دهه ی شصت، با انیمیشن رابین هود بزرگ شده بودند: یکی از معدود انیمیشن های دیزنی که بعد از انقلاب و آن هم در ابتدای آن –سال 1358- با دوبله ای عالی و تکرار نشدنی، راهزنی را که از ثروتمندان گرفته و به مردم میداد و به اصطلاح قهرمان مردمی بود، الگوی کودکان کرده بود. در نسخه ی اصلی، شاه خوب در مقابل شاه بد قرار داشت: ریچارد شیردل (در قالب یک شیر یالدار) در مقابل پرنس جان (در ظاهر یک شیر بی یال و کوپال غاصب). اما در نسخه ی فارسی، شاه خوب حذف شده بود تا تمام اشراف بد باشند. این نوع تصویرسازی از جامعه بعد از فراموش شدن شاه و باقی ماندن اصحاب جمهوری اسلامی در مقام تنها اشراف حاکم بر ایران، علیه خودشان برگشته بود و مردم دوست داشتند مظلوم باشند تا رابین هودی بیاید و مقدسشان کند. چیزی که در ایران کمتر از آن صحبت رفته، این است که رابین هود ادامه ی طبیعی ادبیات مذهبی مشترک ایرانی ها با مسیحیان اروپایی است که در زادگاه خود انگلستان پذیرای مطالعات کارل مارکس و پیدایش اولین مارکسیست ها در لندن شده است: با همان شعار "از ثروتمندان بدزدید و به فقرا بدهید." الگوی اصلی رابین هود، کسی جز عیسی مسیح نیست: خدایی که با اشراف حیله گر و فاسد، تندخویی میکند و عوام بیسواد و ساده دل را مقدس میکند. رابین هود عیسایی است که در راه این هدف، دست به نقض ده فرمان موسی میزند و راهزنی پیشه میکند.

بعضی محققان مثل فیلیپ گاردینر، زوج رابین هود و جان کوچولو را تکرار زوج عیسی و جان یا یوحنای تعمیددهنده میدانند و معتقدند اصل این زوج، چیزی شبیه به دیوسکورهای یونانی –کاستور و پولوکس- بوده است. شخص خدایی در این زوج البته رابین هود است که نتیجه ی جفتگیری یک جن با زنی انسانی بوده است. این جن هم یک شاه معمولی نبوده است. نامش "اوبه رون" است: یعنی شاه مارها (از لغت عبری "اوب" به معنی مار). قرار گرفتن رابین هود در بین جن های مارمانند به طور ضمنی و در ملاقات او با پیتر طبیب بیان میشود. پیتر، "پدر-تاک" کشیش حامی رابین هود را "ماری در هیبت یک خوک" توصیف میکند که پیتر را فریب داده تا برایش "روغن مار" درست کند و با این تمهید، پیتر را به آن محل کشیده و مار بودن خودش را هم اثبات کرده است. مارپرستی در بریتانیا سوغات سکاها و وابسته به اژدهاپرستی چینی بود. گفته میشود این سکاها را رومی ها از طرف خود بر حکومت بریتانیایی ها نشاندند و باعث تاثیرات فرهنگی آنها بر بومیان شدند. پدر تاک، پیتر طبیب را آورده بود تا داروی درمان زخم ها تولید کند و این قابل مقایسه با جام مقدس حاوی خون مسیح است که یوسف رامه ای به بریتانیا آورد و شاه آرتور زمانی که در جنگ به شدت زخمی شده بود برای یافتن آن جام و یوسف رامه ای به امید درمان زخم هایش ناپدید شد. خون این جام، از بدن در حال خونریزی عیسی در وقت اعدام او تهیه شد. رابین هود نیز به دست دشمنانش به طرز خونینی کشته شد. با این حال، او چیزی اضافه تر از مسیح هم دارد. او در جنگل سبز میزید و به الگوی اصلی مسیح و یوحنا یعنی تموز خدای گیاهان وفادارتر است. قتل تموز به دست هیولای مرگ، باعث بروز ایام خشکی طبیعت میشد ولی با زنده شدن دوباره ی او در آغاز بهار، طبیعت دوباره سرسبز میشد و این رفت و برگشت سالانه به حد رفت و برگشت مسیح در طول تاریخ بزرگ شده است. مدل بومی تموز در اروپا موسوم به "گرین من" یا مرد سبز بود که فستیوال هایی نمایشی درباره ی مرگ او به عنوان نماد کفر در نواحی مقابل مختلف اروپا برگزار میشد. در افسانه ی آرتور، غول سبزی وجود دارد که به دست شوالیه "گاواین" سر بریده میشود. به گفته ی گاردینر، تمام کسانی که در ادبیات تمپلارها با سر بریده شدن به قتل میرسند، حتی اگر به نظر شما آدم خوبی نباشند –نظر شما با نظر تمپلارها فرق میکند- قربانی آیینی محسوب میشوند و جانشین مسیحند و این مدل مقدس شدن، به کیش "هرنه" جن شاخدار برمیگردد که جانشین گاوسانانی چون گوسفند و بز و گاو است که با سر بریده شدن، قربانی میشوند. عیسی هم "بره ی خدا" لقب دارد.:

“the forbidden knowledge of secret societies”: Philip gardiner: 2007: chap7

چرا قربانی آیینی در انگلستان به صورت صحنه ی جهانی مقابله ی جبهه ی مظلومان و جبهه ی ستمگران توسعه می یابد؟ چون آنجا خانه ی امپراطوری بریتانیا و از آن مهمتر خانه ی رتچیلدها است. این رتچیلدهای حامی ایلومیناتی و معلمان ژزوئیت آن بوده اند که اجازه داده اند انگلستان، امتیاز استفاده از اختراع مهم ژزوئیت ها یعنی تاریخنگاری را برای کل جهان داشته باشد و همه ی دنیا را مثل خودش کند. بریتانیا با خضوعی ریاکارانه، از این فرصت برای تصویر کردن اجداد خود به صورت قبایلی وحشی و کثیف در شرایطی استفاده کرد که تمدن خارج از بریتانیا توسط رومی ها در اروپا در حال گسترش بود. ولی این فقط ازآنرو بود که انگلستان باید الگوی دنیا باشد و فراماسون هایش باید در تمام دنیا ناسیونالیسم هایی مبتنی بر تعصب های پست قبیله ای تولید کنند، یعنی همان چیزی که سبب به آتش کشیده شدن اروپا در دو جنگ وحشتناک و بی نظیر جهانی شد. تشخیص بریتانیایی ها این بود که عقاب مقدس رومی ها که نماد ژوپیتر خدای فرمانده ی آنها است باید به یکی از اقمار بریتانیا تعلق بگیرد: ایالات متحده ی امریکا یا به قول فرانسیس بیکن (پدرخوانده ی فراماسونری) "آتلانتیس جدید" در کتابی به همین نام منسوب به بیکن. ژوپیتر همان زئوس یونانی است و مانند بقیه ی تمدن یونانی از آتلانتیس آمده است. پس رم اصلی آتلانتیس است و اروپای بریتانیایی شده یک غاصب که باید عقاب را به آتلانتیس جدید یعنی امریکا تحویل دهد. این مطلب به صورت استعاری در فیلم سینمایی "عقاب" the eagle بیان شده است. در این فیلم، جوانی رومی به نام مارکوس دیده میشود که برای بازگرداندن طلسم عقاب رومی و رفع ننگ از روی اسم پدر و خانواده اش به سرزمین های وحشی بریتانیای شمالی میرود. پدر او سردسته ی لژیونی رومی بوده که برای سرکوب و فتح بربرها به بریتانیای شمالی که خارج از حدود روم است رفته و هرگز بازنگشته است. لژیون او به دست بربرهای بیرحم کلت که به شدت از رومی های ستمگر متنفرند به طرز وحشیانه ای سلاخی شده اند. این جنگجویان بیرحم بدن خود را به رنگ آبی درمی آورند که رنگ آسمان است برای این که نشان دهند از طرف خدا میکشند. طلسم عقاب رومی ها به دست این وحشی ها افتاده و اسباب مراسم مذهبی جدید آنها شده که علیه روم و همینطور علیه تمام مردم کلتی است. مارکوس در این سفر پرخطر، از کمک "اسکا" برده ی راهنمای بریتانیایی بهره مند میشود که جوانی هم سن و سال خودش است. اما در پایان داستان، آنها نه ارباب و برده که دو دوستند و به شدت یادآور خاطره ی دیوسکورها. مارکوس همچنین با اقتدا به مثل اعلای دیوسکورها یعنی تموز، باید به جهنم بیفتد و از آن بیرون بیاید. پس به بردگی دزدان بربر می افتد و در زندان آنها در جایی که تا به حال هیچ رومی زنده ای بدانجا وارد نشده، از محبت بردگان کلت بومی که سابقا از آنها متنفر بود بهره مند میشود بی آن که حتی زبان آنها را بفهمد. وقتی که مارکوس دوباره آزادی خود را می یابد و با عقاب رومی پیروزمندانه به وطن خود بازمیگردد انسان بهتری شده است. اما اسکا شاید نقشی مهمتر از مارکوس در فیلم داشته باشد. او یک کلت است ولی کلتی که به خاطر بهره مند شدن از تمدن رومی، بهتر از بیشتر کلت های فیلم، انسانیت را میفهمد و در عین حال چون کلت است خودپسندی ظالمانه و وحشیانه ی رومی ها را نمیپذیرد. این تمدن رومی است که مانع از تبدیل شدن او به هم میهنان وحشیش در بریتانیای شمالی شده است. بارزترین جلوه ی تمدن در فیلم شلوار است. شلوار اختراع چینی ها است و توسط سکاها در بین کلت ها رایج شده است. کلمه ی عربی "سروال" و فارسی "شلوار" هر دو از ریشه ی آشوری "سالاوو/ سالاپو/ خالاپو" به معنی پوشیده یا ملبس، و در مقام فعل به معنی "لباس پوشاندن به..." هستند: معانی ای آنقدر کلی که نشان میدهد درآمدن شلوار از آن ثانویه و نتیجه ی گرفتن پای افزار از رهبران ترک خاورمیانه است. شلوار را سکاها اخذ کردند چون برای سوار شدن بر اسب و جنگیدن و کشورگشایی به آن نیاز داشتند. تمدن کلت ها نیز زاده ی جنگ است. نفرت رومی، در اینها به صورت نفرت قبیله ای کلتی بازتولید شده و عقاب رومی که نمادی از انحصار مأموریت الهی است اینان را به پرستش جنگسالاری وامیدارد. بریتانیای شمالی معنی مشخصی دارد: دنیای بریتانیایی ای که خارج از بریتانیای رومی یعنی تمدن اروپایی قرار دارد و به وسعت تمام کشورهای آسیایی، افریقایی و امریکای لاتین است. تمام انقلاب هایی که دراین قاره ها در راه مبارزه علیه استعمار اروپایی (مابه ازای واقعی روم بریتانیای جنوبی در فیلم) رقم خوردند به ماشین کشتار مردم خود در راه همان نفرت اروپایی تبدیل شدند. شاید علت این که فیلم "عقاب" اینقدر در ایران مهجور مانده، همین باشد. هیچوقت قرار نیست ما بفهمیم که برای مبارزه ی مفید علیه استعمار غرب، کپی صرف جنگ افزارهای آن فایده ای ندارد و قبل از هر چیز باید به دانش مردمشناسی آنها مجهز شد. کلت های وحشی آبی رنگ فیلم عقاب، عقاب رومی را از دست دادند چون هم میهن داناترشان اسکا، مارکوس رومی را صمیمی تر از آنها میدانست.

دو قطعه موسیقی از "کارل اسووبودا"

karel svoboda (2007-1938) آهنگنویس چک متولد پراگ بود که در تهیه ی موسیقی بیش از 90فیلم فعالیت داشت. برخی معتقدند وی خودکشی کرده است.اما بیش از همه به خاطر تهیه ی موسیقی انیمیشنهای ژاپنی چون ماجراهای نیلز، ویکی وایکینگ، پینوکیو و نیکو شهرت دارد. در زیر، دو آهنگ زیبا از مجموعه ی ماجراهای نیلز، تقدیم حضورتان میشود:

دانلود آهنگ اول

 دانلود آهنگ دوم

کودک اژدهاسوار تخیلی

کتاب داستان کودکانه ی my fathers dragon (اژدهای پدر من) نوشته ی "روث استایلز گانه" و به تصویرگری "روث گریسمن گانه" در 1948 به زبان انگلیسی منتشر شد.این داستان، شرح سفر "المر" پسرکی که در جلد اول، "پدر من" نامیده میشود (انگار که داستان واقعی باشد) به جزیره ای دوردست برای نجات اژدهایی مظلوم که مورد بهره کشی درندگان جزیره است، میباشد.انیمه ای هم در 1997 از آن در ژاپن ساخته شد، به نام "ماجراهای المر" که در نوروز 1387 با نام "پرواز بر فراز جزیره" از تلویزیون ایران پخش شد.المر در این داستان، سعی میکند تا با زبان خوش و ترفندهایی که برای درندگان، معجزه آمیز به نظر میرسند، آنها را رام کند، مثلا شیر ژولیده ای را با گیس کردن موهایش به طرزی مضحک، از حمله به خود منصرف میکند، یا تمساح ها را با آبنبات چوبی، و ببرها را با آدامس سر کار میگذارد.مطالب کتاب، کم آگاهی انسانهای دوران انتشار آن درباره ی حیات وحش را هویدا میکند: ببرهایی که دسته جمعی زندگی میکنند، کرگدنی که از روی تمساح ها رد میشود بدون این که آنها له شوند، تمساح هایی که با زبانشان آب نبات میلیسند (تمساح زبان ندارد) و...

 

نخستین سالهای دوبله در ایران و چند خاطره ی کاغذی دیگر

این بار نگاهی به مصاحبه ای در مجله ی فیلم در 1385 داریم.موضوع مربوطه برای من اهمیت شخصی دارد.چون یک دلیل اصلی علاقه ام به دانستن، فن بیانی بود که از کودکی داشتم و سبب میشد تا سعی کنم آن را با شیوه ی گفتار گویندگان کارهای کودک، قدرت بخشم.به خاطر دارم وقتی در مدرسه برای بچه ها قصه میگفتم، الهامبخش اصلیم، گفتار زیبای مرحوم نارنجیها هنگامی که در "بچه های مدرسه ی والت" به جای آقای پربونی(معلم کلاس) برای دانش آموزان قصه میگفت بود.در نیمه ی دوم دهه ی هشتاد، که به اینترنت دسترسی پیدا کردم به دنبال اسم و عکس بعضی گویندگان میگشتم و چیزی نمی یافتم.مثلا عکسهای سنگ قبر مرحوم نارنجیها و مرحوم همایون ایرانپوی بود ولی عکس خودشان نبود.و یا اسم گوینده ی "مربی واکی" در سری اول کارتون سوباسا ازارا (امروز میدانم این گوینده احمد کلانتری بوده) معلوم نبود و حتی از هنرمندان بزرگی چون پرویز ربیعی و اکبر منانی با وجود فعالیت مداومشان یکی دو عکس بیشتر نبود.اما درست در همان سالها که دوبله کم کم انحطاط پیدا میکرد کم کم اوضاع تغییر یافت ، دوران عظمت دوبله نوستالژیک شد و بزرگان این حرفه، هرچندخیلی دیر، بلاخره جایگاه خود را یافتند.(پویا جفاکش)

مطالبی دیگر از مجله ی فیلم:

اشاره: الان که داشتم مصاحبه ی بالا با مرحومه سلیمانی (که پدرومادرم هنوز به او "طایره خانم" میگویند) را دوباره میدیدم یاد گریه های شدید او در مراسم تدفین مهری مهرنیا افتادم.آن دو هنرمند، دوستان نزدیک بودند و سلیمانی همیشه به دیدن مهرنیا در آسایشگاه سالمندان میرفت.چهره ی گریان طاهره خانم در آن مراسم، آخرین تصاویری بود که از آن هنرمند خاطره انگیز بر دوربینها ثبت شد.

و اما میرسیم به مقاله ی جالب آقای افشین معشوری درباره ی تولید کاغذ از کاه در گیلان:

عکسها و مکث های مجله ی شهروند امروز:

ماجرای جمهوری اسلامی با هیچکاک در مهرنامه:

دو کاریکاتور جالب از مجله ی گل آقا:

درباره ی فیلم سینمایی "قاتل اهلی"

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا فرصتی پیش آمد تا فیلم "قاتل اهلی" (مسعود کیمیایی:1395ش) را ببینم.نمیدانم چرا از این فیلم خوشم آمد؟شاید چون اینقدر بر ضد آن صحبت شده بود که انتظار کار بی ارزشی را داشتم،بخصوص که کلا رابطه ی خوبی با فیلمهای کیمیایی ندارم؛ شاید به همین دلیل خودم را برای یک افتضاح آماده کرده بودم که البته افتضاح نبود.البته قبول دارم کار ضعیفی است و اعتراف میکنم که صحنه های خوانندگی اعتراضی بهمن (پولاد کیمیایی) در وسط داستان، واقعا روی اعصاب بودند.ولی به هرحال داستان خوبی داشت.منتقدان اگر منصف بودند حداقل باید به بدنه ی داستان فیلم امتیاز میدادند.ما در این فیلم، پرویز پرستویی را در قالب مردی مذهبی و لات مسلک میبینیم که با مافیای اقتصادی قدرتمندی به نام "پیسارو" درافتاده و این درافتادن در نهایت به قیمت جانش تمام میشود.کلمه ی پیسارو در درجه ی اول، آدم را به یاد چیزی قدیمی که پوسیده است می اندازد.اما پشتش نام "[فرانچسکو] پیزارو" استعمارگر اسپانیایی و فاتح امپراطوری اینکا در امریکای جنوبیی قرار دارد که به طمع طلا،انبوهی از سرخپوستان پرو را به کشتن داد.پیسارو چیزی قدیمی است که از سوی استعمار جدید تحمیل شده است.

در اینجا روی سخنم با منتقدینی که از پیساروها دستور میگیرند و رسانه هایی که از جنس رضا رشیدپور داخل فیلم هستند نیست.فقط با آنهایی کار دارم که واقعا و از ته دل، شخصیت اصلی فیلم –این حاج آقای آت و لات- را درک نمیکنند و انتقادشان به فیلم از این جهت است.توصیه میکنم کمی بیشتر با مردم و حداقل با قشر مذهبی حشرونشر کنید؛ آن وقت این آدمها را میبینید.برخلاف تصور شما پرویز پرستویی بد بازی نکرده است.من وقتی اشکهای پدرم بر مرگ قهرمان فیلم را دیدم متوجه شدم این شخصیت واقعا قابل درک است.آری او لمپن است خصوصیتی که احتمالا پیش از قرار گرفتن در هسته ی قدرت در خود داشته است.اما اگر صدایش را بلند میکند،اگر با نیش و کنایه حرف میزند،فقط برای فرار از ترس خود و ضدحمله علیه تمام حملات احتمالی از سوی مردم –حتی آنهایی که با او سر جنگ ندارند- است؛ترس از چه چیزی؟ ترس از تنهایی.این آدم تنها است.آیا تنهایی او را در صحنه ای که روی زمین کنار سفره نشسته و روح همسرش را میبیند،درک نمیکنید؟دخترش را ببینید:سروشکلش اصلا شبیه یک زن مومن نیست،حتی او هم عقاید پدرش را قبول ندارد و حالا هم با یک خواننده ی پاپ متضاد با سلیقه ی پدرش نامزد شده است.پسرخوانده های سروش را ببینید که چطور به او خیانت میکنند.او مومن است اما مومن از سر ترس؛همانطور که به حاج آقا نوربهشتی میگوید تنها چیزی که میخواهد سایه ی یک درخت در بهشت است.ترس از تنهایی او را به سمت خدا کشیده و حالا میخواهد پیسارو را که عامل تنهایی خود تشخیص داده سر به نیست کند.پیسارو همان چیزی است که آدمها را از هم دور کرده است.اما عجیب این که تنها کسی که سروش در حلقه ی قدرت به او اعتماد دارد یعنی حاج آقا نوربهشتی (پرویز پورحسینی) یا همان "قاتل اهلی" جور دیگری فکر میکند.

حاج آقا نوربهشتی آدم بدی نیست.او در کنج خانه اش به دور از ریا قرآن میخواند و عبادت میکند؛و حتی زمینه ی آشتی سروش و پسرخوانده اش را در آخرین شب زندگی هردویشان فراهم میکند.آخرین صحنه ی فیلم،غم او از مرگ سروش است.اما چرا این آدم مومن مهربان در حلقه ی قدرت قرار گرفته است؟چه چیزی این آدم را به پیسارو وصل میکند؟او هیچ وجه اشتراکی با عوامل آشکار پیسارو چون زاهدی و رشیدپور ندارد ولی با آنهایی که ما نمیبینیم چطور؟منظورم آنهایی است که فرصت طلبان فاسد پیسارو را برای هدفی بزرگتر اجیر کرده اند.

وجه اشتراک نوربهشتی و دستهای پنهان استعمار،نوعی عرفان است: عرفانی که زبان همه ی ادیان بزرگ است و منشا آن به حدود هزارسال قبل در کشور چین برمیگردد.این مکتب از ترکیب کنفسیوسیزم،تائوئیسم و بودیسم ذن به وجود آمده و غربیها به آن عنوان نوکنفسیوسی میدهند.نوکنفسیوسی ها مدعی بودند که زنده کننده ی تعالیم سری باستانی هستند که از فرزانگان باستان به کنفسیوس (کونگ فوتزو) و از کنفسیوس به منسیوس (منگ تزو) رسیده و پس از منسیوس رهروی نیافته است.بنا به عقیده ی آنها دوران طلایی تاریخ چین به پایان رسیده و پس از این جهان،پیوسته راه زوال را خواهد پیمود.نجات مردم از جهل،دیگر وظیفه ی فرزانه ی راستین نیست و او تنها در شرایط فعلی باید سعی کند که خودش را در جامعه ی فاسد،سالم نگه دارد و از انحراف مصون دارد.این اندیشه از طریق جاده ی ابریشم به آسیای مرکزی پای نهاد و در آنجا به صورت تعالیم غزالی (یا منتسب به غزالی) خود را نشان داد و سپس توسط مکتب مرموز قادریه و در ترکیب با تعالیم اخوان الصفا به صورت اندیشه های رز-صلیبی به اروپا پای نهاد و در آنجا زمینه ساز فراماسونری و دیگر انجمنهای مخفی گردید.اما شرایط اولیه ی پیدایش آن محصول بحران تمدن چینی است که به احتمال زیاد،چیزی شبیه آن در قلمروهای غربی هم پیشامد کرده بود و بی ارتباط با تغییرات آب و هوایی نفسگیر جهان در آن سالها نیست.

اندیشه ی نوکنفسیوسی آخرین راه نجات تعالیم فرزانه ی اول (کنفسیوس) از تباه شدن توسط مکاتب جادویی بودا و تائو بود که سرانجام پس از مرگ امپراطور کانگ شی (آخرین حامی کنفسیوسیزم) در قرن 17، چین را که اسیر فشار استعمار و فساد حاکمان بربر منچو شده بود درنوردیدند و جامعه را به لاابالی گری و تباهی وانهادند.جالب این که قرن 17 دقیقا همان قرنی است که ژزوئیتهای مسیحی برای تبلیغ دین مسیح به چین پا گذاشتند.آنها میراث دوگانه ای از خود به جای گذاشتند:از سویی کنفسیوس یکتاپرست و حامی خانواده را تبلیغ کردند تا زمینه ساز پذیرش مسیحیت شود ولی از سوی دیگر،این موضوع چندان خود را در حضور قدرتمند این عده در دربار منچو نشان نداد.توضیح این که اعتقاد شدید منچوها به طالعبینی باعث شد تا ژزوئیتها که به اختراعات جدید ستاره شناسی در غرب مسلط بودند جای ستاره شناسان مسلمان را در دربار منچو بگیرند.پس از این اتفاق،نفوذ اینان که به ظاهر به شدت به تمدن چینی وفادار بودند حتی تا بایگانی دربار کشیده شد چنانکه برخی چون "یووه تاپر" در فصل چین از کتاب "تاریخ دروغین اروپا" آنها را متهم میکنند که تاریخ و ادبیات چین را به نفع مقاصد خود دستخوش تحریف کرده اند.با اینحال میبینیم که دربار منچو تا به انتها پیرو بودیسم است.به نظر من نتیجه ی این تناقض این بوده که فرهنگ چین در خرافات بودایی-تائویی خلاصه و یکسره باطل شود تا بعد،کنفسیوس غربی نمای ژزوئیتها در قالب مائوئیسم تیشه به ریشه ی کل تاریخ چین ازجمله خود کنفسیوس بزند و تمدنی عظیم که میتوانست رقیبی جدی برای تمدن غربی شود،ریشه کن و کاملا غربی شود.آیا حالا نوبت به ما رسیده است؟اگر چنین است این منافع استعمار است نه منافع نوربهشتی ها.پس نوربهشتی ها به چه چیز دلخوشند؟در بخشی از تراوشات نوکنفسیوسی موجود در عرفان اسلامی،پاسخ را می یابیم:

در دفتر اول مثنوی مولوی،داستان یک پادشاه یهودی آمده که بتی برپا کرد و مسیحیان را مجبور کرد تا یا آن بت را بپرستند و یا در آتش انداخته شوند.اما نوزادی که از آغوش مادر به درآورده شده در آتش انداخته شده بود از درون آتش سخن گفت و مردم را به جهیدن درون آتش فراخواند طوری که همه ی مردم به اشتیاق به درون آتش جهیدند و یهودی احساس حقارت کرد.به نظر میرسد این ابیات توسعه یافته ی داستانی اصیل مرتبط با به سخن درآمدن مسیح نوزاد باشند که در ترکیب با افسانه ی قربانی کردن یهودیان،کودکانشان را در آتش بت مولخ(ملوخ:خدای کنعانی) قرار گرفته است.پس هسته ی آن را میتوان این ابیات دانست:

یک زنی با طفل آورد آن جهود

پیش آن بت و آتش اندر شعله بود

طفل ازو بستد و در آتش در فکند

زن بترسید و دل از ایمان بکند

خواست تا او سجده آرد پیش بت

بانگ زد آن طفل انی لم امت

اندر آ ای مادر اینجا من خوشم

گر چه در صورت میان آتشم

چشم‌بندست آتش از بهر حجیب

رحمتست این سر برآورده ز جیب

اندر آ مادر ببین برهان حق

تا ببینی عشرت خاصان حق

اندر آ و آب بین آتش‌مثال

از جهانی کآتش است آبش مثال

اندر آ اسرار ابراهیم  بین

کو در آتش یافت سرو و یاسمین...

 

در این داستان،مادر، جسم ما است و طفل،روح خدایی ما که از رحم مادر متولد میشود ولی در همان ابتدا با شدائد زندگی یا همان آتش مشکلات که یهودی (مردمان شیطانصفت) ایجاد میکنند روبرو میشود.مادر وقتی بچه را در آتش میبیند میخواهد به بت (اربابان دروغین یعنی تمناهای مادی مثل خانه،ماشین،زمین،مورد توجه قرارگرفتن توسط انسانهای ناباب، خودکشی و...) سجده کند و تسلیم این خواسته ها شود ولی نوزاد او را به پذیرش این آتش دعوت میکند.یعنی تحمل زندگی فلاکتبار را به عبادتی شجاعانه تعبیر میکند که نتیجه اش گلستان بهشت است.حتما میدانید که بیشتر مردم این شجاعت را ندارند و نمیخواهند صدای نوزاد را حتی بشوند.اکثر مردم بت را به خدا ترجیح خواهند داد و دین تباه خواهد شد ولی این زمینه ساز دینداری واقعی و متضاد با دینداری خودخواهانه ی امثال سروش خواهد بود.این تفکر را میتوان در این رباعی در دیوان شمس مولانا پیدا کرد:

تامدرسه و مناره ویران نشود

احوال قلندری به سامان نشود

تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود

یک بنده ی حق به حق مسلمان نشود

 

در اینجا معلوم میشود که پیسارو، حاج آقا نوربهشتی و پدر روشنفکر بهمن، بر سر این که دوره، دوره ی بهمن ها است با هم توافق دارند و فقط سروش است که نمیتواند با این زمانه هماهنگ شود.صحنه ی آخری که سروش را در تنهاییش در مسجد در حال تفکر میبینیم واقعا غم انگیز است:آدمی است که دیگر نمیداند به کجا باید برود؛خودش را به خدا میسپارد و خدا هم همان شب او را به واسطه ی عوامل پیسارو، از این دنیای آتشین نجات میدهد.شاید از دید فیلمساز،دوران حاج آقا سروش ها تمام شده است. اما آیا نوربهشتی که صحنه ی پایانی فیلم، متمرکز بر چهره ی غمگین او است، واقعا نوربهشت را به این دنیا خواهد تاباند؟!

قاتل اهلی

یهودیان نوزادی را به پای بت ملوخ،قربانی آتش میکنند.

"کانگ یووی": دانشمند کنفسیوسی که در واپسین سالهای امپراطوری چین، مدل اصلاحی خوبی را با ترکیب سنتهای چینی و دستاوردهای غربی برای امپراطوری پیش میبرد اما ستمگران و جاهلان این آخرین فرصت نجات سلسله ی منچو را با سرکوب اصلاحات از بین بردند و بدین ترتیب با سقوط امپراطوری در سال 1911، عصر کلاسیک تاریخ چین برای همیشه به پایان رسید.کانگ یووی که پس از شکست اصلاحات از چین گریخته بود هرگز حاضر به همکاری با انقلابیون نشد.

 

مطالب مرتبط:

 آیا روسیه و چین دوستان ایران هستند؟ 

 آغاز و پایان عصر نوین (قسمت سوم)

دانلود انیمیشن بیکلام "آدم برفی"

انیمیشن "آدم برفی" یا the snowman (محصول 1982 انگلیس) شاید در نگاه اول فقط فانتزی کودکانه ی خیالی به نظر برسد.ولی اگر در آن دقیق شویم، آن را یکی از واقعی ترین فیلمهایی که دیده ایم خواهیم یافت:پسرکی آدمکی از برف ساخته و آنرا یک دوست واقعی میپندارد تا آن حد که به همراه او به سرزمین بابانوئل پرواز میکند و در صحنه ی معرکه ی رقص موزیکال با آدم برفی ها شرکت میکند: بهشتی که به مانند خود آدم برفی از جنس برف و یخ خیال است حتی اگر کسانی مثل آن آقای داخل کشتی که الکل مصرف کرده واقعا پسرک را در حال پرواز با آدم برفی ببینند.

آدم برفی نماد انسانها و دیگر پدیده های دوروبر ما است که ما خود ساخته ایم.چگونه؟ با هویت دادن و شخصیت بخشیدن به آنها به گونه ای که خودمان میخواهیم.شخصیت برساخته ی ما در سرمای سخت گرفتاری ها و تاریکی شب نادانی خوب میماند.اما خورشید حقیقت همیشه پشت ابر نمیماند و روشنایی روز بلاخره آدم برفی را آب خواهد کرد.تصویر برفین خواهد رفت اما اثر آن به جای خواهد ماند که برای پسرک داخل فیلم، شال گردنی است که بابانوئل به او داده است.آدم برفی سازی اسطوره سازی است ولی تاثیر این سفر اسطوره ای بر ما دریافت هدیه ای واقعی از بابانوئل (سرور آدم برفی ها) است: شال گردنی که ما را در مقابل سرمای سخت بعدی محافظت میکند.

دانلود the snowman:1982

از دیالوگهای ماندگار سریال بوعلی سینا

نویسنده: پویا جفاکش

 

سریال بوعلی سینا (کارگردان: مرحوم کیهان رهگذار:محصول1364) از آن سریالهایی بود که دیالوگهایی قوی داشتند.در این سریال، شما ابن سینا پزشک نامی قرون وسطی را میبینید که در به در از یک دولت به دولت دیگری پناه میبرد تا به دست دو فرستاده ی سلطان محمود غزنوی نیفتد.در لیست اسم های بازیگران در تیتراژ فیلم، اسم بازیگران نقشهای این دو فرستاده (فیروز بهجت محمدی و محمد ابهری) پس از اسم بازیگر نقش اول یعنی ابن سینا (امین تارخ) نوشته شده بود.

اینجا میخواهم درباره ی دیالوگی از این فیلم بگویم که باید هر سیاستمداری آن را آویزه ی گوشش کند: دو فرستاده ی ترک برای تحویل گرفتن ابن سینا به دربار یکی از امرای دیلمی آمده بودند.این امیر یک نوجوان بود.قبل از بارعام، یکی از فرستاده ها به دیگری گفت: «امیر طفل است.آیا باید به او تعظیم کنیم؟» فرستاده ی دیگر گفت: «به امیر نه.[بلکه] به تختش».

دو فرستاده ی ترک در سریال ابن سینا

پیروان زعفر جنی در گیلان

نویسنده: پویا جفاکش

 

یک افسانه ی محلی سوری هست که داستان افتادن مردی عراقی به دام اجنه را در سالگرد عاشورا روایت میکند.این مرد در حال بازگشت از زیارت کربلا بود که در راه در حالت سوار بر اسب خوابش برد و وقتی چشم گشود خود و اسبش را در نیمه شب و در میان جنگلهای گیلان سرگردان دید.به حالت دستپاچگی سعی کرد اسبش را بازگرداند اما هرچه سعی کرد اسب مقاومت میکرد و راه خود را میرفت. مرد به این نتیجه رسید که آزمایشی از سوی خداوند در کار است پس خود را به دست اسبش و تقدیر سپرد.اسب مرد را از میان درختان مدهش عبور داد و به قصر طلایی باشکوهی در وسط جنگل رساند جایی که طایفه ی اجنه منتظر او بودند.آنها مرد را به گرمی پذیرایی کردند و به او گفتند که به وسیله ی جادو او را بدینجا کشانده اند چرا که او مردی برگزیده است.مرد با دلواپسی علت این احضار را پرسید.جن ها گفتند:

«ما رعایای زعفر جنی، شاه اجنه هستیم.امروز سالگرد شهادت امام حسین و یارانش است که پیشوای ما با او دوستی عمیقی داشت.در آن روز پیشوای ما بدون اطلاع از مشکلی که برای امام پیش آمده در عروسی یکی از خویشانش بود که یکی از مهمانان سراسیمه وارد شد و ماجرای گرفتاری امام حسین در کربلا را گزارش داد.پیشوای ما زعفر با سراسیمگی دستور بسیج شدن اجنه برای نجات امام را صادر کرد.اما وقتی اجنه به محل رسیدند امام و یارانش کشته بودند.از آنجا که امام انسان بسیار درستکاری بود ما هر سال به جبران کمکاری خود در نجات دادن او،در سالروز این واقعه انسان نیکوکاری را به پیشگاه امام قربانی میکنیم تا در آن جهان در خدمت او باشد و امسال تو برگزیده شده ای.»

مرد عراقی با شنیدن این حدیث، قرآنی را از جیب به در آورد و آیاتی از قرآن را تلاوت کرد.جن ها از شنیدن آیات، لرزه به تنشان افتاد و گریختند؛ قصر ناپدید شد و مرد خود را در نزدیکی روستای زادگاهش در عراق یافت.وقتی به روستا وارد شد اهالی علت دیرکرد او را پرسیدند.او داستان را تعریف کرد.اما روستاییان حرفهای او را باور نکردند و گفتند که حتما دچار اوهام شده است و اگر به راستگویی شهرت نداشت حتما او را دروغگو میخواندند.

من در سال پیش در مطالعاتم به این داستان برخوردم ولی متاسفانه منبع آن را اخیرا نتوانستم مجددا کشف و به شما ارائه کنم.علت قصور من در اولین برخورد این بوده که فکر نمیکردم این داستان چندان ارزش توجه داشته باشد.اما اخیرا که به وجود ارتباط بین درختان و افسانه های اجنه پی برده ام برخورد مرد با اجنه در جنگل برایم جالب شده است.متاسفانه قدمت این داستان را نمیدانم.در داستان از زعفر جنی یاد شده است.قدیمی ترین اشارات به زعفر جنی به کتاب "روضه الشهدا" از ملاحسین کاشفی (مرگ در حدود 910هجری/1504میلادی) برمیگردد که روایات شیعی متعددی درباره ی افسانه ی عاشورا را گرد آورده است.بسیاری از شخصیتها و وقایع این کتاب ایرانی در روایات عربی همزمان درباره ی داستان عاشورا به چشم نمیخورند و بالعکس؛ ظاهرا در آن زمان (حدود 500سال پیش) هنوز بدنه ی اصلی حماسه فرم ثابتی نداشته است.

با این همه افسانه ی یادشده میتواند کمک کند که بفهمیم اسم زعفر از کجا آمده است چون در زبان آکدی باستان کلمه ی sabaru به معنی نجوای اجنه بوده است.بعید نیست این نجوا شامل حال صدایی که از وزش باد از میان شاخه های درختان به گوش میرسد باشد چون عربها به خار بیابان "ام غیلان"(مغیلان) به معنی مادر غولها میگفتند.چون از شنیدن های و هوی باد از میان خارها به این ترس می افتادند که غولها (جنهای آدمیخوار ) در زیر این درختچه ها استراحت میکنند.بعید نیست کلمه ی "صفیر" (صدای باد) با کلمه ی زعفر مرتبط باشد.همچنین در اروپا zephyr نام باد غربی است که سبب آمدن بهار و سرسبزی درختان و گیاهان میشود.

داستانی شبیه افسانه ی گفته شده را در قسمت سی و یکم انیمه ی ماجراهای نیلز (این قسمت در ایران دوبله نشده است و من دوبله ی عربی آن را دیده ام) هم مشاهده کرده ام.بعید نیست این داستان در رمان اصلی آن (اثر بانوی سوئدی:سلما لاگرلف) آمده باشد.این قسمت صحنه ی گردهمایی روستاییان سوئدی و صحبت درباره ی انجیلی که قسمتهایی از آن سوخته است را نشان میدهد.داستان این انجیل چنین تعریف میشود: مردی در راه باز گشت به خانه سوار بر اسب خوابش میبرد.وقتی بیدار میشود خود و اسبش را نیمه شب در میان جنگل تاریک می یابد.سعی میکند اسب را برگرداند اما اسب مقاومت میکند.مرد اختیار را به اسب میسپارد.در جایی که اسب توقف میکند انبوهی از درندگان شامل گرگها،روباه ها، خرسها، سموریان مشاهده میشوند که گرد درختی عظیم تجمع کرده اند.نوری از آسمان بر درخت حلول میکند و درخت به شکل هیولای موحشی در می آید که بر شاخه ی دست مانندش آتشی دارد.حیوانات اهلی دسته دسته به محل میشتابند و هیولا آنها را با آتش تقدیس میکند.آنگاه اسب مرد پیش میرود.مرد کتاب انجیلش را از جیب به در آورده به سمت هیولا میگیرد.هیولا از وحشت منقلب شده آتش میگیرد.درخت منهدم و وحوش متواری میشوند و تنها مرد و اسب و انجیل سوخته و تکه های درخت به جای می مانند.با توجه به این که دین مشرکین اروپایی پرستش درختان و عناصر طبیعت بوده، قصه ی انجیل سوخته داستان پیروزی مسیحیت بر شرک و نیز پیروزی تمدن بر توحش را روایت میکند.انجیل در این داستان همان کارکرد قرآن در افسانه ی مرد عراقی را دارد.این که حلقه ی ارتباط افسانه های سوری و سوئدی در چیست را نمیدانم.

 

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

پازوزو یا جن عاشق (با جن داخل فیلم جن گیر آشنا شوید)

خوناشام ها وجود دارند ( درباره ی فیلم " آخرین خوناشام ")

پاپ فین و ما

نویسنده:پویا جفاکش

 

در میان انبوه شخصیتهای اساطیری تمدن ایران که الگوی مردم ما بوده اند (از دیو سفید گرفته تا شعبان استخوانی، و از شمر ابن ذی الجوشن گرفته تا "راک" تاکسی ران) "پاپ فین" بیشک یکی از موثرترین ولی گمنامترین های آنها است.این مرشد وارداتی در اواخر دهه ی 1360ش از طریق کارتون ژاپنی "ماجراهای هاکلبری فین" در ایران به شهرت رسید و چون در آن زمان مریدان چندانی نداشت زود هم فراموش شد.پاپ فین پدر "هاک" قهرمان نوجوان داستانهای مارک تواین بود.پاپ زمانی مردی کاری و سختکوش بود.اما به دنبال شکست در تجارت به الکل پناه برد و به آن معتاد شد و به تدریج عقلش زایل گردید.پاپ در کلبه ای جنگلی زندگی میکرد .او روزگار را به شکار میگذراند و پولی را که از فروش شکارها به دست می آورد در میخانه ها به هدر میداد و وقتی به کلبه برمیگشت در عالم مستی،هاک را به باد شلاق و کتک میگرفت.او در وقت غیبت به منظور جلوگیری از فرار هاک، او را در کلبه زندانی میکرد.یک بار که اهالی شهر برای نجات او آمدند در میانشان یکی از همپیاله های سابق پاپ که حالا به راه راست هدایت شده بود سعی در نصیحت پاپ کرد.اما پاپ آنها را به تهدید اسلحه مجبور به بازگشت کرد.پس از مرگ پاپ، هاک به همراه دوست سیاهپوستش جیم که یک برده ی فراری بود به ماجراجویی پرداخت.در قسمت پنجم فیلم جیم خطاب به قبر پاپ میگوید که مردم به دلیل ترس از غیرقابل پیشبینی بودن پاپ از او فاصله میگرفتند و همین باعث میشد که رفتار پاپ بدتر شود.

پاپ فین نماد انسانهایی است که به ظاهر همیشه سرمستند ولی این سرمستی ظاهری برای مخفی کردن دردی است که میکشند.مولانا این گونه انسانها را به خری تشبیه میکند که در تنش خاری فرو رفته است:

کس به زیر دم خر خاری نهد/خر ندارد دفع آن بر میجهد

برجهد وان خار محکمتر زند/عاقلی باید که خاری برکند

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد/جفته می انداخت صدجا زخم کرد

(مثنوی:دفتر اول: بخش 7)

خر که نمیتواند خار را از تنش دربیاورد مدام بالا و پایین میپرد ولی هرچقدر بیشتر این کار را میکند خار بیشتر در تنش فرو میرود و تازه از برخورد کردن با اجسام اطراف  بیشتر زخمی میشود.انسان عاقل از بیم جان نمیتواند او را نجات دهد مگر این که خر از بالا و پایین پریدن خسته شود و یکجا بایستد و انسان عاقل بتواند خار را از تنش دربیاورد.انسانهایی که زیاد شاد و شنگول به نظر میرسند همان خر در حال جست و خیزند.عرفا این گونه انسانها را به زندانیان "قفس تن" تشبیه میکردند.کلمه ی "قفص" [(قفس)] که با مصدر حبس (زندانی شدن) مرتبط است اگرچه مفهوم کمتحرکی ازجمله خشک شدن در مقابل سرما را میرساند ولی به طرز عجیبی به معنی شادی کردن هم هست چنانکه احتمالا واژه های چابک، چست، جست، و خیز در فارسی دورادور با آن مرتبطند.درواقع زندانی بودن و بلندبلند شادی کردن یک چیزند.چون انسان دردمند که با چیزهای کوچک شاد میشود در یک پارادوکس غریب غم و شادی به سر میبرد.این انسان نجات نمی یابد مگر این که درد خود را بپذیرد و حاضر به درمان شود. به قول حافظ:

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک/چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟

دوست پاپ درد خود را پذیرفت و خود را درمان کرد اما خود پاپ هرگز نجات نیافت.

شاید امروز که پاپ در ایران دنباله روان فراوانی دارد به دلیل این باشد که جامعه از هر زمانی دردمندتر است.به همین دلیل هم بیش از هر زمان دیگری با بالاوپایین پریدن خود را گول میزند و باید دید کی از بالاوپایین پریدن خسته خواهد شد.

 

پاپ فین

نقدی بر یک تفسیر فرویدی از "ارباب حلقه ها" ی تالکین

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

 

امسال (2018) طرح ساخت فیلمی درباره ی جی.آر.آر.تالکین (نویسنده ی ارباب حلقه ها و هابیت) کلید خورد که در آن "نیکولاس هولت" نقش تالکین جوان را بازی میکند.فعلا نمیتوان درباره ی فیلم قضاوت کرد اما میدانم که پیشتر تلاشهایی برای روانشناسی تالکین جوان و خوانش انعکاس شخصیت او در رمان صورت گرفته است:سالها پیش یکی از فرویدیستها تفسیری از داستان ارباب حلقه ها اثر تالکین ارائه کرد که بر نظریه ی رنه جیرارد درباره ی رابطه ی همجنسگرایانه ی سام-فرودو و این عقیده ی aj greimas که حلقه در کنار فرودو، سام و گالوم مهمترین شخصیتهای این رمان هستند استوار بود.مفسر، فرودو را انعکاسی از خود تالکین میدانست.او اشاره داشت که در جایی از اثر، شخصیت ارلوند به همجنسگرایی فرودو اشاره دارد.مفسر، این را با توصیف گروه چهارنفره ی تالکین و همکلاسهایش در دبیرستان و اتوپیای روستایی تالکین و صحنه ی غوطه زدن فرودو و دوستانش در حالت لخت در جویبار که جامعه ی روستایی پسران اروپایی را نمایندگی میکند تکمیل میکند.اما مفسر فرودو را نسبت به موضوع همجنسگرایی سرگردان توصیف میکند.به عقیده ی مفسر، در این داستان، حلقه نه انگشتری سلیمان است، نه حلقه ی گیگس است و نه حلقه ی نیبلونگن.بلکه سوراخ مقعد فرودو است و کسانی که در رمان میخواهند انگشت خود را در حلقه کنند (سارومان،سایرون،گالوم) نماد کسانی هستند که نسبت به تالکین نوجوان تمنای جنسی داشتند.سام شبیه مادر تالکین است و شاید عقده های ادیپال تالکین را در هنگام تنبیه شدن توسط مادرش منعکس کند درحالیکه بیلبو(عموی فرودو) به عنوان اولین صاحب حلقه تنبیهات پدر علیه او را نمایندگی میکند.سفر فرودو به موردور –سرزمین شر- به گذر او از جنگلها که نماد زنانند منجر میشود و این آغاز سرگردانی تالکین جوان بین همجنسگرایی و دگرجنسگرایی است.درنهایت تالکین حلقه را به مادرزمین (به نمایندگی آتشفشان) تقدیم میکند و شر را نابود میکند و بدین ترتیب مرد میشود(1).

تفسیر فرویدیستی طبق معمول با افراط در جنسیتگرایی همراه است اما شاید بتوان آن را با اصلاحاتی به درد بخور کرد.مثلا میتوان گالوم را که دوشخصیتی است و بین خوبی و بدی سرگردان است انعکاسی از خود فرودو دانست که در این صورت،باید پذیرفت که تالکین سرگردانی خود بین همجنسگرایی محکوم شده و دگرجنسگرایی پذیرفته شده توسط مذهب مسیحی را به سرگردانی بین خیر و شر تشبیه کرده است.سفر فرودو روایت دیگری از سفر لوط به سدوم و عموره (شهرهای همجنسبازان) است.دشمنان فرودو یعنی سارومان و سایرون به ترتیب فلسفه ی شرق و کابالا (یهودیت تحریف شده از دید مسیحیت) هستند که فلسفه های رایج زمانه و مشوق همجنسگرایی روشنفکرانه (به قول مسلمانها: علت المشایخ) بودند و در حلقه انگشت میکردند.مرگ گالوم در آتشفشان به همراه حلقه پایان سرگردانی فرودو را نشان میدهد.گالوم حلقه را با گاززدن و کندن انگشت فرودو از او جدا میکند و این احتمالا نشاندهنده ی ضایعه ی دردناکی است که در تصمیم نهایی تالکین موثر بوده است.احتمالا او جنگندگی مردانه را بر انفعال زنانه ترجیح داده است.پس اگر مسئله تا این حد فلسفی است باید نتیجه گرفت که تالکین تجربیات شخصی را برای انتخاب مذهب مسیحی از میان فلسفه های رقیب لحاظ کرده است. با در نظر گرفتن این مسئله دیگر جایز نیست که مثل فرویدیسم، اهمیت داستانهای انگشتری سلیمان و حلقه ی گیگس را انکار کنیم.

انگشتری سلیمان داستانی عربی است که برای توجیه 40روز دور ماندن سلیمان از سلطنت به کار میرود.یهودیان درخصوص این چهل روز ادعا میکنند که سلیمان به دلیل وارد کردن بتهای خدایان رقیب یهوه و معمول کردن آیینهای آنها مغضوب خدا واقع شد.اما مسلمانان میگویند یک جن انگشتری سلیمان را دزدید و خود را به شکل او درآورد و به جای او حکومت کرد بطوریکه سلیمان مستمند شد.اما درباریان سلیمان از تغییر رفتار سلیمان(جن) متعجب و به او ظنین شدند.جن که متوجه شک درباریان به خود شده بود انگشتر را به آب انداخت و متواری شد.در این هنگام سلیمان موقع ماهیگیری،انگشتری خود را درون شکم ماهی ای یافت و دوباره به پادشاهی رسید.

مشخص است که تالکین، سلیمان مشرک و جن را به یک معنا گرفته است.او تغییر شخصیت سلیمان را در قالب تغییر شخصیت "سارومان" در داستان نشان داده است.بسیار جالب است که خدایانی که سلیمان منحرف شده آنها را به رسمیت شناخته بود- بعل ، ملوخ ، داگون –همگی خدایانی هستند که غلامبارگی یا پسربازی (غلام در عربی به معنی پسر) در فستیوالهای آنها اجرا میشده است.افسانه ی حلقه ی گیگس در کتاب جمهوری افلاطون شر بودن این جن را نشان میدهد.در این افسانه که از زبان "گلاوکن" برادر افلاطون بیان میشود گیگس شبانی اهل لیدی (ترکیه) است که در غاری به یک مجسمه ی اسب برنزی برمیخورد و در درون آن به همراه جسد مردی یک انگشتری می یابد که میتواند صاحبش را نامرئی کند.گیگس با استفاده از این حلقه به درون قصر شاه لیدی راه می یابد،شاه را میکشد و با همسر او ازدواج میکند.اسب برنزی این داستان را برخی با اسب چوبی افسانه ی فتح تروآ مقایسه کرده اند.کلمه ی گیگ در زبان آکدی به معنی تاریکی است.

آتشفشان در تفسیر این داستان نقش اساسی ایفا میکند.همانطور که مفسر هم متذکر شده آتشفشان نماد مادر زمین است اما این آتشفشان یک کوه است و کوه مشخص کننده ی آلت جنسی ذکر است.درواقع مادر زمین، زنی است که خصوصیات مردانه دارد و به عبارت دیگر خنثی است یعنی درست مثل مادران مسیحی دوران تالکین شهوت زنانه از خود نشان نمیدهد.برخی روانشناسان معتقدند علت گسترش همجنسگرایی در زمانهای قدیم این بوده که پسران تمام زنان را به مانند مادر خود می یافتند و از این رو پسران دیگر را جانشین زنان در آمیزش میکردند.لازم به ذکر است که این موضوع برای مادران که ترجیح میدادند عروسها را خود انتخاب کنند و از عاشق شدن پسران خود بر دختران در هراس بودند فرصتی مغتنم بود.پس بیخود نیست که حلقه از مواد مذاب درست میشود و به مواد مذاب هم برمیگردد. بی ارتباط نیست اشاره کنم که چندی پیش در اخبار خوانده بودم که یک گروه مسیحی در سوئد خواستار حذف داستانهای کتاب "ماجراهای نیلز" (نماد ملی سوئد یعنی پسری که با غازها سفر میکرد و انیمه ی ژاپنی آن در ایران معروف است) از کتب درسی شده بودند چون آن را مروج همجنسبازی در بین دانش آموزان میدانستند (البته شاید برای کشور سوئد کمی دیر شده باشد چون مطابق یک نظرسنجی،بین 60تا70 درصد مردان سوئدی اعتراف کرده اند که در طول حیات خود حداقل گاها دست به همجنسبازی زده اند).نویسنده ی کتاب ماجراهای نیلز، بانو "سلما لاگرلوف" بود که شخصیتی مردانه داشت و هرگز ازدواج نکرد.

مشهورترین نماد مادرزمین با شخصیت مردانه در اروپا کیش کوبله (سیبل) بود که گفته میشود با ترکیب همجنسبازی و خشونت، اخوت سربازان رومی را تقویت و آنها را به جنگجویانی موفق تبدیل میکرد. امروزه موروزف و همفکرانش کل افسانه های یونانی و رومی را انکار و آثار به دست آمده از آنها را جعلی دانسته اند و معتقدند که اعتقادات به اصطلاح یونانی درواقع ریشه ی عربی-اسلامی دارند و در زمان جنگهای صلیبی به واسطه ی تمپلرها از شرق وارد شده اند.ظاهرا تالکین چیزهایی شبیه این شنیده بود چون در داستان خود اروپای جنوبی را اصلا داخل نمیکند و تنها اروپای شمالی و شرق آسیایی-افریقایی را مشخص میکند.در جغرافیای او تمام شرقیان به استثنای یهودیان در جناح شرند و سرورشان سایرون چشم همیشه بیدار فراماسونری و شیطانی است که تمپلرها به غرب مسیحی معرفی کرده اند.تالکین محل آتشفشان شیطانی را شناسایی کرده بود:آتشفشانی که موسی و قومش در مدین آن را ترک کردند تا به ارض موعود بروند و قطعا در شبه جزیره ی عربستان واقع بوده است : سرزمینی که خاستگاه اسلام محسوب میشود و روز مقدسش جمعه روز سیاره ی زهره موکل مادرزمین است.خدای نگهبان مکه (زادگاه اسلام بنابرروایات) "مناف" نام داشت که در لغت به معنی ارتفاع است.

تالکین مسلما برای شناسایی دشمن منابع اسطوره ای درباره ی پیدایش اسلام را بررسی کرده است.دوتای آنها احتمالا برای او جالب بوده اند:یکی این که عبدالمطلب در یمن به ربی ای برخورد که با دیدن ظاهر و فیزیک عبدالمطلب از او پرسید:آیا او با زنان قبیله ای به نام بنی زهره ارتباطی دارد؟عبدالمطلب جواب منفی داد و ربی به نوری که از بنی زهره میتابد اشاره کرد.کمی بعد عبدالمطلب با ملح دختروهب ابن عبدمناف ابن زهره ازدواج کرد.دوم توضیحات ابومعشر درباره ی این که در زمان تولد محمد (پیامبر اسلام) زحل و مشتری با هم در صورت فلکی عقرب بودند،مریخ در حمل،و عطارد و زهره در حوت بودند(2).

این روایات از طریق کیمیاگری اروپایی که غالبا متاثر از کیمیاگری اسلامی است  قابل رمزگشایی بودند.در سال 1675، رابرت بویل کیمیاگر نوشته بود که فلزات چهارمین مخلوقات مهم خدا در کیمیاگری هستند.سه تای دیگر،عبارتند از: مغناطیس یا شیر سبز که پرومته و کاملئون (آفتاب پرست)  خوانده میشود-زمین یا دوشیزه که پدرش خورشید و مادرش ماه است-مرکوری (عطارد) مدیر آسمان که زمین را بارور میکند و "سنگ ساتورنی" است(3). "کونز" درباره ی سنگ ساتورنی مینویسد که ساتورن یا زحل با تمام سنگهای سیاه در ارتباط است(4).این ارتباط مسلما شامل حال حجرالاسود هم میشود.حجرالاسود درواقع عطارد فرشته ی دانش است که در جسم زهره (مادرزمین) حلول کرده و به صورت جسم درآمده است.او همان اروس یا کوپید پسر ونوس (زهره) است.رمز ظاهر شدن عطارد و زهره با هم در حوت در همین است چون دو ماهی صورت فلکی حوت، ونوس و کوپید را نمایندگی میکنند.مریخ خدای جنگ هم در برج خودش یعنی فروردین ظاهر شده است درحالیکه ظاهر شدن مشتری و زحل با هم در یکجا یعنی یک صورت فلکی نحس و خانه ی دوم مریخ، نبرد ژوپیتر با ساتورن در افسانه های یونانی را یادآوری میکند که به پایان یک دوره و ظهور دوره ای جدید انجامید.پس تولد پیامبر یا ظهور اسلام  با ترکیب علم زمینی یا دانش تجربی با جنگ همراه بوده است.یکی از القاب پیامبر در اسلام "منذر" است که همزمان به معنی بیمدهنده و آگاه کننده است."المنذر" خدای عدالت در قبیله ی اوس در یثرب (مدینه النبی بعدی) بود و برخی از مردم آن قبیله عبدالمنذر نام داشتند.

این ترکیب در شخصیت افسانه ای ارسطو معلم اسکندر مقدونی که مسلمانان او را ذوالقرنین قرآن میدانستند خود را نشان داده است.پدر افلاطون نیز "آریستون" نام داشته است.درواقع ما با ترکیبی بسیار قدیمی مواجهیم که فیلسوفان سریانی در دوران غلبه ی یونانی مآبی بیزانسی به ناچار آن را یونانی قلمداد کرده اند اما درواقع نسب به آکد میبرد.کلمه ی ارسطو احتمالا با کلمات اکدی زیر در ارتباط است: ALTU و ASTU:استوار و سخت- ARITU:سلاح ها و ارتش- ARKATU یا ARKITU:سلاح ها-ALLUTTU:حیوانات وحشی-ARUSTU: انسان- ARUTU:علوم تجربی- ARUTHE: صنعت.

سطح بالای تکنولوژی در خاورنزدیک نسبت به اروپا برای این که ترکیب ارسطویی با اشرافی گری مترادف شده و حکومت اشراف در غرب آریستوکراسی خوانده شود کافی بوده است.یهودیان در این شرک شرکت نجستند و بر زندگی شبانی تاکید کردند.گیگس شبان که به مقام شاهی دست یافت همان یهودیت تحریف شده یا سلیمان انحطاط یافته یا یکتاپرستی ترکیب شده با شرک بود که همان اسلام و لغتا با سلیمان همریشه تلقی میشد.برای این که ارتباط اسلام با بعل مشخص شود با اضافه شدن بعل به اریستو،شخصیتی به نام آریستوبولوس اختراع شد: فیلسوفی یهودی که در اسکندریه به منابعی از کیش اورفئوس دست یافت که درباره ی نوح و ابراهیم و موسی و دیگر شخصیتهای تورات اطلاعاتی میدادند.او این منابع را به عبری ترجمه و زمینه ی ترکیب یهودیت و شرک را فراهم کرد.جزء دوم نام او همان "فیلو" اسکندرانی را نیز یاد می آورد که یهودی ای با تمایلات فلسفی یونانی قلمداد شده است.اریستوبولوس لغتا همان ارتاپانوس است:فیلسوف یهودی افسانه ای که موسائوس(موسی) را معلم اورفئوس خوانده است.مطابق افسانه ها کیش اورفئوس به پیغمبری به همین نام منسوب بوده و توسط فیثاغورس از بابل به یونان آورده شده است.نام اریستوبولوس در اثر تحریف به ارستاتالیس تبدیل و کلمه ی تالس از آن جدا شده است.تالس فیلسوف فنیقی یونانی و بنیانگذار علم منهای خدا به حساب میآمده است.اینها همه بازتاب گسترش یافتن ارسطوگرایی به کوشش توماس اکوئیناس در اروپا به جای نوافلاطونی گری ابن سینا، و تبدیل شدن ارسطوگرایی به ایدئولوژی اشرافیت ونیز و نهایتا انتقال این ایدئولوژی به واسطه ی سارپی به فرانسیس بیکن در بریتانیا و آمادگی بریتانیا برای پذیرش ورود هانوفرها (خاندان سلطنتی فعلی انگلیس) که اشرافیت ونیز برای رقم زدن فصلی جدید از تاریخ در نظر گرفته بود به شمار میرود.

تالکین نمیتوانست این روند را قبول کند.او زیبایی طبیعت را به جای زشتی کثافت اعما و احشا انتخاب کرده و این زیبایی را امری زنانه تلقی میکرد.درواقع فرودوی او جنی بود که حلقه را به صاحب اصلیش یعنی زنانگی (همان پدیده ای که سلیمان پادشاه را مسحور و مسخر خود کرده بود)و مظهر مجسمش مادر طبیعت پس میداد.سبیل گذاشتن تالکین با عقب رفتن تدریجی موهایش همزمان شده بود و این او را مصمم میکرد که با زیبایی زنانه ی نوجوانیش خداحافظی کند و زیبایی را در بیرون یعنی زنان بجوید که طبیعت دوستی مترادف این تغییر شخصیت یا مرد شدن تالکین بود.اما ارسطوگرایی وارداتی کمر به نابودی طبیعت روستایی بسته بود همانطور که مسیحی زدایی را در دستور کار قرار داده بود.تالکین خود از مرحله ی "گالوم" خارج شده بود اما تجربه ی او جهانشمول نبود و همگان تفسیر او از خوبی و بدی را قبول نداشتند.

 

پینوشتها:

1-S e x ual symbolism in "The Lord of the Rings": :https://forums.jeuxonline.info

2-“PROPHECIES ABOUT THE HOLY PROPHET ,BIRTH ,OPPOINTMENT,CONDITIONS OF SOME FAITHFUL PERSONS WHO LIVED DURING FATARA”: AL-ISLAM.ORG

3-“THE NEW ENHANCED HUMANITY”:MICHEL KIRSCH: ENERGYENHANCEMENT.ORG

4-“THE CURIOUS LORE OF PRECIOUS STONES: BEING A DESCRIPTION OF THEIR SENTIMENTS”: GEORGE FREDRICK KUNZ: BOOKS.GOOGLE.COM:P348

 

 

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

تفسیر فیلم ارباب حلقه ها از پیتر جکسون

دنیای اسلام در سه گانه ی "هابیت"

 

امریکایی مهربان و مجسمه ی آزادی

 

یهودی بدجنسی که راست میگفت!

نویسنده: پویا جفاکش

 

"شایلاک" (یهودی متحجر و نزولخوار نمایشنامه ی تاجر ونیزی) احتمالا غیرمنتظره ترین نقشی است که آل پاچینو بازی کرده است.در تیتراژ فیلم سینمایی "تاجر ونیزی" اسم آل پاچینو در صدر اسامی بازیگران آمده است و این درحالیست که شایلاک یک ضد قهرمان است.بازی پاچینو در نشان دادن نفرتی که این شخص موقع صحبت نسبت به مسیحیان  ابراز میکند بسیار خیره کننده است. در زمانی که این فیلم برای اولین بار نمایش داده میشد (1385 شمسی) رسم بود که در دوبله های فارسی به جای پاچینو خسروخسروشاهی صحبت میکرد اما فکر نمیکنم که به فرض دوبله شدن فیلم به فارسی هیچ دوبلوری بتواند خشم شایلاک را به شکل مد نظر پاچینو انعکاس دهد.با این حال درماندگی پاچینو آنگاه که دادگاه ونیز، شایلاک را به مصادره ی اموالش و مسیحی شدن محکوم میکند واقعا ناراحت کننده است. شکسپیر در نمایشنامه ی خود از این ضدقهرمان برای بیان فساد جامعه ی اروپای مسیحی در دوره ی رنسانس استفاده میکند ولی در نهایت همان یهودی منتقد، خود به بخشی از جامعه ی مزبور تبدیل میشود.چرا چنین است؟به همان دلیلی که صحنه ی نمایش در ونیز میگذرد.

برای تفسیر نمایشنامه ی تاجر ونیزی باید به دو کلمه ی تاجر و ونیز در عنوان آن توجه کنیم.ونیز مطرح شدن خود در صحنه ی ایتالیا در قرن دوازدهم را مدیون تجارت بخصوص با کشورهای اسلامی بود.از این رو آنجا از دریچه های ورود افکار شرقی به اروپا بود و همین سبب شد تا تحولات اروپا در رنسانس نقش چشمگیری ایفا کند(درواقع بدنه ی اصلی نمایشنامه ی تاجر ونیزی هم از یک افسانه ی عربی گرفته شده است:یک یهودی نزولخوار که میخواهد گوش طلبکار مسلمانش را ببرد از سوی دادگاه تفهیم میشود که اگر چنین کند حق با او است اما اگر از گوش بریده خون بیاید باید قصاص شود.یهودی نه تنها از طلب خود میگذرد بلکه مجبور میشود به خاطر گرفتن وقت دادگاه غرامت دهد).

اشرافیت ونیزی در این جا در بین سالهای 1200 تا 1600 شکل گرفت و بر کشورهای مهم اروپا اثر چشمگیری نهاد که بخصوص در نهادهای آموزشی خود را نشان داد.اشرافیت ونیزی اگرچه موروثی بود ولی نوعی شایسته سالاری که در تعالیم منتسب به شخصیتهای اسلامی چون ابوبکر،ابن رشد و مولانا تشخیص داده بود را دوای درد جامعه ی فلکزده ی اروپایی میدانست.به نظر اشرافیت ونیز، این تعالیم در خود کشورهای اسلامی شکست خورده بودند چون شایستگان خود به اشرافیت موروثی تبدیل شده بودند.اشرافیت ونیزی این مشکل را با به کارگیری شایستگان به گونه ای که هرگز دنباله ای نداشته باشند و جای خالی آنها با شایستگانی جدید پر شود حل کردند و بدین منظور دست به تخریب چهره ی زنان و فریبکار و هیولا نشان دادن آنان ، و همزمان ترویج همجنسبازی در مدارس جدید زدند.این روشها چنان جواب داد که تخمین زده میشود در قرن هفدهم دوسوم نخبگان مرد اروپا هرگز ازدواج نکردند.این عارضه ی هراس از زنان به "بیماری ونیزی" شهرت داشته است.معروفترین گروه های اشرافیت ونیز عبارتند از:

1-گروه پمپونازی،گاسپارو کونتارینی و فرانچسکو زورزی در حدود 1500میلادی.کونتارینی کاردینال ارسطوگرای رم بود که در به وجود آوردن پروتستانتیزم و ژزوئیتها نقش مستقیم ایفا کرد و از طریق عوامل خود در بریتانیا،هنری هشتم را به جدا کردن انگلستان از واتیکان تحریک کرد.

2-گروه سارپی و نفر دست راستش:فولگنزیو میکانزیو در حدود 1600میلادی که حامیان گالیله بودند و دستگاه کوپرنیکی را علیه عقاید کلیسا بزرگ کردند.

3-گروه آنتونیو کونتی و گیماریا اورتس  در حدود 1700میلادی.کونتی کسی است که نیوتن را به یک گالیله ی جدید تبدیل کرد.تحقیقات جان مینارد کینز بر دستنوشته های اسحاق نیوتن نشان داده که نیوتن بیشتر یک جادوگر و کیمیاگر بوده تا دانشمند علوم تجربی.کشفیات منسوب به او اکثرا دستاوردهای کپلر و لایبنیتس و دیگران هستند.کونتی در دعوای لایبنیتس و نیوتن جانب نیوتن را گرفت و با بزرگ کردن نیوتن، چیزی تحت عنوان فیزیک نیوتنی را علیه کلیسا علم کرد.انتخاب نیوتن به دو دلیل صورت گرفت: 1-نیوتن انگلیسی در حالیکه لایبنیتس آلمانی بود و در آن زمان هدف اولیه انتقال وجهه و قدرت به انگلستان بوده است.2-بر خلاف نیوتن جادوگر،لایبنیتس به دلیل دیدگاه کنفسیوسیش و مخالفت با بانکداری و تجارت برده نمیتوانست در باشگاه ونیز قرار گیرد.

گفته میشود شکسپیر نام مستعار فرانسیس بیکن مبتکر "نئوآرستاتالیسم" (نو ارسطو گرایی) است که این ایدئولوژی را به شدت مدیون باشگاه ونیز بوده است.این ارسطوگرایی پس از بیکن و طی قرن 17 با حمایت حاکمان انگلستان از جاناتان سوییفت و دیگر دنباله روان اخلاقگرای لایبنیتس در خطر قرار گرفت.بنابراین باشگاه ونیز خاندان آلمانی هانوفر را بر انگلستان فاتح کرد.این خاندان که هنوز هم بر انگلستان حکومت میکنند فراماسونری سیاسی را بر پایه ی آرای بیکن (شکسپیر) بنا و ان را به همه جا صادر کردند.اما هدف واقعی باشگاه ونیز ارسطوگرایی نبود و آنرا موقتا برای بی اعتبار کردن کلیسای رم به کار گرفته بود.پس با علم کردن ایلومیناتی باواریایی به تحریف ماسونری از درون به سمت بازگشت به پاگانیسم پرداختند.این برای بعضی از پیروان فراماسونری غیر قابل تحمل بود.دوک برانزویک (کارل ویلهلم فردیناند) که یک فراماسون ارشد بود در نطقی در 1794 از بابت خطر نفوذ ایلومیناتی_ژزوئیت_معبدی به درون فراماسونری هشدار داد.ظاهرا شکسپیر دلیل خوبی داشته که صحنه ی دادگاه خود را در ونیز قرار دهد.شاید او شاهدی است بر این که آنچه برخی از آن به "امپراطوری ونیز" یاد میکنند حقیقت داشته است.

 

صهیونیست جانورشناس

نویسنده: پویا جفاکش

 

در پاییز سال 1383 شمسی مصادف با ایام رمضان، سریالی سوری از تلویزیون پخش میشد به نام "دسیسه" (نام اصلی:"الشتات" diaspora ؛کارگردان:نذیر عواد، محصول 2003) که تاریخ صهیونیسم را مرور و درباره ی نقش سران یهود در وقایع تاریخی اغراق میکرد.من آن موقع قسمتهای معدودی از این سریال را دیدم ولی به هرحال از طریق این سریال بود که من به عنوان یک جوان 18ساله ی آن زمان برای اولین بار با نامهای "روتچیلد" و "تئودور هرتسل" برخوردم.هرتسل (با بازی تیسیر ادریس) را فقط در یک قسمت مربوط به وقایع معاصر واقعه ی دریفوس دیدم.اما روتچیلد را در قسمتهای میانی فیلم بیشتر زیارت کردم.رتچیلد با بازی "عبدالرحمن ابو القاسم" نقشی محوری در وقایعی که به صدور اعلامیه ی بالفور و تشکیل دولت یهود داشت ایفا میکرد.وی شخصی زیرک و در اهدافش راسخ و البته قابل احترام تصویر شده بود.بعدها فهمیدم که "لرد رتچیلد" این فیلم تنها یکی از اعضای خانواده ای قدرتمند و سرمایه دار است (که گفته میشود 70درصد بانکها و صددرصد بانکهای مرکزی دنیا را در مشت خود دارند) و این یکی اسمش "لیونل والتر رتچیلد" است.او یک بانکدار ثروتمند و سیاستمداری زبده توصیف شده است.

در ایران والتر رتچیلد بیشتر به خاطر اعلامیه ی بالفور شناخته میشود اما کمتر کسی توجه کرده که او طبیعیدانی زبده و علاقه مند به حیوانات نیز بوده و مجموعه ی عظیمی از انواع گونه ها و نژادهای حیوانی (اهلی و وحشی) تهیه کرده بود.روتچیلد حامی مالی اصلی طبیعیدان آلمانی "ارنست مایر" بود که نقش اصلی را در ترکیب نظریه ی تکامل داروین با ژنتیک مندل داشت. ترکیب این دو نظریه راه را برای حیوان درنده و وحشی خواندن انسان در علم امروزی هموار کرد.شاید روتچیلد به عنوان یک جانورشناس به چنین توصیفی از انسان اعتقاد راسخ داشت و آن را با تصویر آدمیزاد در زمانه ی بیرحم خودش همخوان میدید.

الشتات (دسیسه)

عبدالرحمان ابو القاسم بازیگر فلسطینی الاصل سوری که در فیلم الشتات نقش رتچیلد را بازی کرده است.

رتچیلد واقعی

رتچیلد در کنار یکی از لاکپشتهای غولپیکرش

موزه ی "باغ وحش مرده" در ترینگ در انگلستان که حیوانات تاکسیدرمی شده ی آن، نمونه های جمع آوری شده از مجموعه ی رتچیلد هستند.

 

دانلود تیتراژ سریال الشتات (دیاسپورا)

درباره ی موسیقی سریال لبه ی تاریکی از اریک کلاپتون

نویسنده: پویا جفاکش

 

نمیدانم باید از دست مهران مدیری ناراحت باشم که موسیقی سریال "لبه ی تاریکی" edge of darkness  (بی بی سی:1985) را برای سریال خود "در حاشیه 2" استفاده کرد یا باید از او ممنون باشم.از دست او ناراحتم چون سریال لبه ی تاریکی و بالطبع موسیقی آن، آثار هنری بسیار تلخی هستند و فلسفه ی بدبینانه ی مخصوصی را نمایندگی میکنند ولی مهران مدیری این موسیقی را برای یک کمدی مفرح استفاده کرده اما از او ممنونم چون با توجه به پربیننده بودن سریال مدیری اقلا میدانید که دارم درباره ی چه چیزی صحبت میکنم.

لبه ی تاریکی را اولین بار در سال 1382 دیدم ولی پخش اولیه ی فیلم مسلما در اوایل دهه ی 1370 بوده چون یکی از دوبلورهای متن فارسی فیلم (پرویز نارنجیها) در سال 1372 فوت شده است.پخش مجدد آن در سال 82 که سال حمله ی امریکا به عراق است احتمالا با متوقف شدن موقتی پروژه ی اتمی ایران بی ارتباط نبوده چون آن فیلمی ضد مدرن و بخصوص علیه انرژی هسته ای است.قهرمان فیلم در جستجوی حل معمای قتل دخترش به دنیای تکنوکراتهای اتمی پای میگذارد و در این راه در اثر تشعشعات هسته ای در آستانه ی مرگ قرار گرفته، به همین حال در کوهستان ناپدید میشود.فیلم در پایان در حاشیه ی نیروگاه هسته ای، گلهای سیاهرنگ روییده از خاک سترون را نشان میدهد.این صحنه اشاره به گفتگوی "کریون" craven (قهرمان فیلم)با روح دخترش دارد آنجا که روح به او میگوید وقتی همه ی گلها از بین بروند در شروعی مجدد گلهای سیاه میرویند و این گلهای سیاه به نوبه ی خود بعدا به گلهای رنگی تبدیل میشوند بنابراین پایان این فیلم سیاه موحش با امید به آینده همراه است آینده ای که برای وقوع آن مرگ قهرمان(کریون) لازم است.کریون  درواقع یک عیسی مسیح یا امام حسین جدید است.موسیقی خشونتبار و استرس زای اریک کلاپتون در عنوانبندی پایان فیلم همین دیدگاه را نشان میدهد.اول آهنگ به نظر جذاب و ماجراجویانه به نظر میرسد اما با تداومی ناخوشایند و طولانی همراه میشود تا این که در پایان پس از مکثی ناگهانی و منتظرکننده به ریتمی آرام توام با ایجاد حس رستگاری ختم میگردد: حسی که آسایش پس از مرگ و شروع پس از پایان را در لحظه ای نمایندگی میکند که معلوم نیست کی میرسد.آیا این نمادی از زندگی مدرن نیست و آیا نباید لبه ی تاریکی را یکی از هماهنگترین موسیقی های فیلم با موضوع و محتوای سوژه دانست؟

 

دانلود موسیقی سریال لبه ی تاریکی

 

 

پازوزو یا جن عاشق (با جن داخل فیلم جن گیر آشنا شوید)

نویسنده: پویا جفاکش

 

"پازوزو" شیطانی بین النهرینی است که از طریق فیلم جن گیر معروف شده است.در این فیلم،میبینیم که این شیطان در مغربزمین در جسم دخترکی حلول و او را روانرنجور میکند.در سال 2008 مجسمه ای 6متری از این شیطان در mall لندن نصب شد.

به عقیده ی اهالی بین النهرین باستان، پازوزو سردسته ی گروهی از شیاطین یا lilu ها بود که در جسم انسانها حلول و آنها را اذیت میکردند.اصطلاح فارسی "شیطون رفته توی جلدش" از این اعتقاد ناشی میشود.واژه های مجنون(عربی) ، دیوانه(فارسی) و شیدا(سریانی) به مفهوم شوریده حال جملگی به معنی جن زده (دیو زده) اند.لولو به معنی جن در فارسی از نام لیلو می آید و لیلو خود از لیل عربی به معنی تاریکی شب مشتق شده است.اهالی بین النهرین دشمنان بربر خود در کوه های ایران را "لولوبی" یعنی قوم لولو میخواندند.لیلوها عموما مذکر بودند اما دو نمونه ی ماده از آنها به نامهای lilitu و ardat-lili شناسایی شده اند.لیلیتو ظاهرا همان لیلیت در کتاب اشعیا در عهد عتیق، و نیز اللات الهه ی عرب جاهلی است.لیلیتو و اردات لیلی در راس ephata ها یا جنهای ماده در معتقدات آرامی قرار دارند.نام این گروه از ریشه ی آفت است و بعدا در عربی به عفریته تبدیل شده است.آنها شبها به خواب مردان می آیند و سبب رویاهای جنسی میشوند و از این طریق از آنها فرزندان عفریت به دنیا می آورند.اهالی بین النهرین آب را که عنصر خدای محبوب "ائا" و نماد پاکی بود برای دورکردن شیطان حلول کرده در انسانها مفید میدانستند (منشا احتمالی غسل جنابت) و برای تف هم همین کاربرد را قائل بودند.تف انداختن به روی دشمن یادگار آن دوران برای عصر امروز است.

البته پازوزو و افرادش کاملا شر نبودند. آنهارا باید بیشتر demon دانست و نه evil . به این معنی که پازوزو و جنهایش فقط افراد گناهکار را مجازات میکردند و نه هر کسی را.پازوزو برادر هومبابا نگهبان جنگل سدر محسوب میشد و به خاطر قدرتش گاها از او برای مقابله با دیگر اجنه طلب یاری میشد.پرستش پازوزو تنها در الحضر (هاترا) در شمال عراق و نیز در کیش "ست" در مصر رواج داشت.مجسمه های کوچکی از او در الحضر یافت میشود ولی آن مجسمه ی بزرگی که در فیلم جنگیر میبینید قصه است.در مجسمه های پازوزو معمولا یک دست او به سمت آسمان(روحانیت) و دست دیگر به زمین (مادیت) اشاره دارد.نظر به همزمانی این پرستش با ظهور مسیحیت، پازوزو و دمونهایش به مدلهای جدیدی تکامل یافتند.به گفته ی پروفسور joshua j.mark که دمونهای مسیحی را همان افراد پازوزو میداند،بنا بر منابع مسیحی، با ظهور مسیحیت و پیدایش دوگانه ی شیطان-مسیح، دمون ها طرف شیطان را گرفتند.و این الگو در اسلام توسعه یافت.

ظاهرا افراد پازوزو همان موجوداتی هستند که بنابر اعتقادات اسلامی عاشق افراد میشوند و از این رو وارد بدن آنها میگردند و به "الجن العاشق" معروفند.قدیمی ترین اشارات به آنها در احادیثی منسوب به ابن تیمیه ظاهر شده افسانه های آنها در دوره ی زوال تمدن اسلامی تکامل و گسترش یافته است.از آنجا که ابن تیمیه از پیشوایان محبوب سلفی ها است این اعتقادات در بین سلفی ها رونق بیشتری دارد و در ایران هم معمولا سنی ها از آنها صحبت میکنند و آنها را به نام "جن عاشق" یا "عاشق جن" میخوانند.اعتقاد به این نوع اجنه از طریق مسلمانان در کشورهای غربی وارد و در زبان انگلیسی تحت عناوین jinn the lover، pedeophile ashigh ، lustful jinn ، zaani ... شناخته شده است.

جن عاشق معمولا قربانیان خود را از روی ضعف بدنی و روحی آنها انتخاب میکند و از این رو زنان و نوجوانان قربانیان عمده ی او هستند.اکیدا توصیه شده که از گریه کردن جلو درختان خودداری شود چون این جنها عمدتا در کنار درختان پاتوق دارند.برای دختران سفارش اکید شده که از داشتن حجاب نامناسب، به شیوه ی برانگیزنده صحبت کردن و آواز خواندن بخصوص در کنار درختان خودداری کنند.چون این جنها ابتدا به ساکن با فتح کردن دخترها کار خود را شروع میکنند.اما عشق واقعی آنها پسرها هستند.آنها با فتح دخترهایی که از دید افراد متعصب گناهکار و بی حیا هستند خود را برای عشاق جوان این دخترها که فاسق ها یا شوهرانشان باشند آماده میکنند.وقتی که دختر با پسری برای انجام عمل جنسی لخت میشوند،جن عاشق با دیدن کفل لخت پسر برانگیخته شده تاب تحمل از دست میدهد و دختر را ترک گفته از طریق مقعد پسر وارد بدن پسر میشود.او قربانی خود را به جامعه بدبین و حتی نسبت به خانواده اش سرد و گوشه گیر میکند و او را به ازدواج بیعلاقه مینماید تا قربانی، تنها معشوق و عامل جن باشد.ظاهرا این داستانها برای این ساخته شده تا پسران را از نزدیک شدن به دخترانی که شرع اسلام را رعایت نمیکنند دور نگه دارند.

جنهای عاشق دو نوعند:نوع اول قربانی خود را فقط برای مسائل جنسی میخواهند.آنها قربانی را وا میدارند تا با دست زدن به رانها و کفلها و آلات جنسی خود و خودارضایی ناشی از آن، جن را به ارگاسم برساند.این جن ممکن است قربانی خود را در صورت مرد بودن به پوشش و آرایش زنانه و در صورت زن بودن به پوشش مردانه، و در هر دوحالت حرکات تحریک آمیز، محکوم کند تا با برانگیختن شهوت دیگر مردمان به قربانی و در صورت امکان تجاوز آنها به او، جن مزبور به لذت جنسی برسد.

نوع دوم، قربانی را به عنوان یک مدیوم مادی برمیگزینند تا با جسم او به انواع خلافها دست یازد: از اعتیاد و مصرف شراب گرفته تا زنای با محارم و سکس با حیوانات.این نوع هم مانند نوع قبل نوجوانان و افرادی که مشکل روحی دارند را انتخاب میکند و مردان تنها، بخصوص آنهایی که به دلیل دوری از همسر خود دلتنگند میتوانند قربانی خوبی برای این نوع باشند.این جن ها که قادر به پرواز هم هستند به صورتهای حیوانی و انسانی در می آیند.در میان حیوانات بیشتر به شکل درندگانی چون شیر، ببر و گرگ در می آیند البته حیوانات غیر درنده بخصوص میمون و خوک هم جزو انتخابهای آنها هستند.فرم انسانی این جنها به مانند انسانهای معمولی با یکدیگر متفاوت است. جن عاشق به همزاد یا قرین اعتقاد دارد و سعی میکنند قربانی خود را به سکس با انسانی که ظاهری شبیه خودش دارد وادار کند.اکثر مردانی که به پسران تمایل جنسی دارند تمایلشان ناشی از این است که میزبان جنی با ظاهر پسرانه هستند.بزرگترین گرفتاری انسان با این جنها هم همین حالت نوجوانانه شان است.چون به سهولت احساساتی و به سهولت امیدوار یا خشمگین میشوند و به دلیل همین امر معشوق خود را بسیار اذیت میکنند.بخصوص اگر معشوق انسانی سعی کند مدتی به تمنیات انها توجه نکند.شرایط روحی جن در این حالت بر خلقیات قربانی انسانی تاثیر میگذارد.

اعتقاد به این نوع خرافات دستکم از یک جهت کار را برای بیان شدن مشکل از طرف مشکلداران راحت کرده است:در کشورهای عربی که صحبت کردن درباره ی مسائل جنسی هنوز تابو است، کسانی که به مسائلی شبیه آنچه در بالا آمد دچار و از خود ناراضیند هنگام مراجعه به ملا یا جن گیر با گفتن یک جمله : «من به جن عاشق دچارم» سر و ته مسئله ی خود راهم می آورند.ملا یا جنگیر در این مواقع مراجعه کننده را به رقیه ها و طلسمهای بخصوص و تلاوت آیاتی از قرآن ارجاع میدهد.البته ملاها معتقدند بهترین راه برای خلاصی انسان از جن عاشق این است که برای مدتی از شرارتهایی که جن ارتکاب بدانها را به او تلقین میکند اجتناب و در مقابل تلقینها مقاومت کند تا جن خودش دلسرد شود و برود.

اخیرا یکی از دوستانم بیان کرد که داییش که متولد روستای درگاه در نزدیکی آستانه ی اشرفیه است یکی از پلکهایش ناخودآگاه تکان میخورد.دوستم از اعضای خانواده درباره ی چرایی این مسئله پرسیده و آنها گفته اند که او "سر بلوغ" برای چیدن گردو به کنار درخت گردو رفته و ظاهرا در آنجا جن او را گرفته است.البته دوستم چیزی درباره ی جن عاشق نشنیده بوده ولی خود احتمال میدهد ممکن است بازمانده ی اعتقاد بدان در چنین داستانهایی از نسل قدیم گیلانی باقی مانده باشد بدون این که کسی اسم آن را به خاطر بیاورد.

 

برخی از منابع:


1-Gianluca Turconi:Demoni, esorcismi e fantasmi nella cultura babilonese, assira e semitica:https://www.letturefantastiche.com

2-ancient history encyclopedia:pazuzu:joshua j.mark

3-ruqyainlondon.com:jinn-ashiq

 

مجسمه ی پازوزو در پوستر فیلم جنگیر

نصب مجسمه ی پازوزو در لندن

پازوزو در کارتون سیمپسونها

فاون (جن) و پسر بر روی تبلیغ یک کارت پستال غربی در سایتwww.etsy.com

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

دنیای اسلام در سه گانه ی "هابیت"

 تمپلرها ، جن ها و جنسیت

 موسیقی و شیاطین: دشمنی روحانیت با موسیقی بر سر چیست؟

خوناشام ها وجود دارند ( درباره ی فیلم " آخرین خوناشام ")

امریکایی مهربان و مجسمه ی آزادی

 

درباره ی سریال چینی "افسانه ی سه برادر"

نویسنده: پویا جفاکش

 

سریال چینی "سه پادشاهی" (محصول 2010) که در حال حاضر به نام افسانه ی سه برادر از شبکه ی تماشا پخش میشود درست به مانند انیمه ی ژاپنی معروف آن بر اساس رمان "عاشقانه ی سه پادشاهی" اثر "لوگوانگ جونگ"(قرن14میلادی) ساخته شده است.این رمان با شورش دهقانی گسترده ی معروف به قیام کلاه زردها، علیه بیکفایتی و فساد دستگاه حکومتی سلسله ی هان شرقی در چین قرن دوم میلادی شروع میشود، شورشی که خرابی و مصیبت فراوان به بار می آورد اما در نهایت سرکوب میگردد..پنج سال بعد درحالی که نارضایتی ها از فساد گسترده ی ناشی از قدرت خواجگان درباری رو به افزایش است ژنرال "هه جین" (یا هوچین ) تصمیم به قتل خواجگان میگیرد اما به دست آنها به قتل میرسد.فرماندار ایالت لیانگ به نام "دنگ ژو" ( تانگ چو ) با کشتن خواجگان و نجات امپراطور کوچک و برادرش از چنگ آنها به مقام نخست وزیری ارتقا یافته حکومت وحشت را بر جامعه پیاده میکند و این آغاز فروپاشی امپراطوری 400ساله ی هان است.

این وقایع در انیمه ی یادشده انعکاس یافته اند اما سریال چینی ترجیح داده تا داستان را از دوران دیکتاتوری دنگ ژو آغاز کند.دنگ ژو و ارتش لیانگ در فیلم قیافه ی ژولیده و هراس آوری دارند.علت این است که لیانگ ماوای قوم بربر چیانگ بود.چیانگ ها در استان کنونی "گانسو" در غرب چین میزیستند و "یوئه چی ها" که بعدا امپراطوری کوشانی را در آسیای مرکزی و هند برافراشتند از نسل آنها هستند.ظاهرا فیلمساز با شروع داستان از اینجا قصد داشته تا جهانبینی رمان را از جایی که نویسنده اش در آن قرار داشته بازسازی کند.چون لوگوآنگ جونگ در دوران حکومت بربرهای کوچنشین بر قوم متمدن "هان" (که نام از آن امپراطوری افسانه ای دارند) به دنیا آمد.اولین اشغالگران بربر، تنگوت ها در غرب و کیتان ها (که کشور چین را در فارسی به نام آنها ختن میخواندند) در شمال بودند.طی تهاجمات بعدی مغولها جای آنها را گرفتند.مغول ها به رهبری قوبیلای خان نوه ی چنگیزخان نخستین بادیه نشینانیند که وسعت قلمرو خود را به چین جنوبی رساندند.آنها وسیعتریت امپراطوری تاریخ چین یعنی "یوآن" را پایه نهادند اما درنهایت به دست یک روستایی زاده به نام "جو یوآن چانگ" (بنیانگذار سلسله ی مینگ)، از چین شرقی بیرون رانده شدند.اگر دنگ ژو نماینده ی بربرهای غربی باشد پسرخوانده ی او "لو بو" نماینده ی بربرهای شمالی بخصوص مغولها است چون لوبو در مغولستان متولد شده است.لوبو حتی از دنگ ژو هم شریرتر است .او به همه ی کسانی که به او کمک کرده اند خیانت میکند (و از جمله دنگ ژو را برای تصاحب معشوقه ی او میکشد) و درنهایت خود نیز  در اثر خیانت افرادش به قتل میرسد.

لوگوانگ جونگ که دوران های یوان و مینگ را دیده بود،وقایع این دو سلسله را در قالب دورانهای دنگ ژو و هرج و مرج پس از او بازسازی کرد.به نظر میرسد او شخصیت سائو سائو را از روی جویوآن چانگ بنیانگذار مینگ الگوبرداری کرده باشد.سائوسائو کسی است که فرماندهان بسیاری را با خود علیه دنگ ژو بسیج میکند اما بعدا بیشتر آن فرماندهان در یک جنگ داخلی یکدیگر را حذف میکنند؛ انعکاسی از قتل همکاران جویوآن چانگ به دستور او پس از رسیدنش به قدرت.سائوسائو چهره ای شیطانی در داستان دارد.کلمه ی سائو احتمالا به معنی چمن و گیاهان مشابه آن بوده است اما امروز تحت تاثیر رمان در چین به عنوان یک عبارت توهین آمیز به کار میرود.مثل اعلای خیانت امپراطور مینگ به همکارانش در داستان "شون یو" xun yu دیده میشود.شون یو سالها به سائوسائو خدمت میکند ولی وقتی میبیند سائو دارد سلسله ی هان را از بین میبرد بیپرده از سائو انتقاد میکند و او را زیر سوال میبرد.سائو سائو به او امر به خودکشی میدهد و شون یو به مرگی شهادتگونه میمیرد.

در مقابل سائوسائو "لیوبی" قرار دارد.او حصیربافی روستایی است که نسب به سلسله ی هان میبرد و به همراه دو برادرخوانده اش "گوان یو" و "ژانگ فی" برای نجات کشور قیام میکند.در سریال چینی، سائوسائو و لیوبی هر دو به خاطر مقام پایینشان مورد تحقیر اشرافزادگان قراردارند و همین سبب نوعی همدلی بین آنها در ابتدای کار است اما بعدا به دشمن یکدیگر تبدیل میشوند.لیوبی برخلاف سائوسائو مردی شرافتمند و پایبند اصول است.ارتباط خوب اولیه ی آنها را شاید باید بدین معبرردیابی کرد که جو یوآن چانگ از طریق نوعی انجمن سری برادری به نام "لوتوس سفید" به اریکه ی قدرت دست یافت.این انجمن از ترکیب عقاید بودایی و مانوی، و پیرو پرستش "مئیتریه" (بودای آینده) شکل گرفته بود.این انجمن بعدها به رشد خود ادامه داد. گردانندگان معبد شائولین، "وانگ کونگ-ار" فرمانده ی زن شورشی در دوران منچو (چینگ) و ژنرال "ما بیائو" قهرمان مسلمان نبرد چین علیه اشغالگران ژاپنی از اعضای شناخته شده ی آن هستند.گفته میشود "انجمن های سرخ و آبی" خلف لوتوس سفید، پس از مرگ مائو تسه دونگ به تدریج در سیاست چین نفوذ کرده و از طریق بازوی خود در کشورهای غربی به نام "اژدهای سفید" با اخوت غربی یا فراماسونری هماوردی میکند.در دوره ی یوان، "لوتوس سفید" علیه حاکمان مغول توطئه میچید و پس از سرکوب در شمال،شورشی را در چین جنوبی علیه مغولها هدایت کرد. درست مثل لیوبی که پس از رانده شدن از "شو ژو" در شمال، در چین جنوبی به قدرتی بزرگ بدل شد.سائو سائو دوست اولیه و دشمن بعدی او از نسل حاکمان قلمرو سائو در شرق چین بود به مانند جو یوان چانگ که پایتخت خود را در نانجینگ در شرق چین برگزید.برادرخواندگی لیوبی، ژانگ فی و گوان یو انعکاسی از اخوت لوتوس سفید است.در داستان اصلی، پیمان برادری آنها همزمان با شورش کلاه زردها  بسته میشود اما در سریال، این پیمان در دوره ی حکومت دنگ ژو منعقد میشود: انعکاسی از مطرح شدن اخوت لوتوس سفید در دوره ی مغول.پیمانی که لیوبی و چندین تن دیگر در همقسم شدن علیه سائوسائو با خون خود امضا میکنند نیز انعکاس اخوت لوتوس سفید است.برملاشدن پیمان اخیر سبب کشته شدن بسیاری و فرار لیوبی از شوژو میشود.

یکی از کسانی که در امضای این نامه نقش داشتند "ما تنگ" ma teng است که در لیانگ مقر سابق دنگ ژو به قدرت میرسد.او به امپراطوری هان وفادار است.پدر ماتنگ، مردی اهل شانکسی بوده که به میان چیانگ ها رفته است.شانکسی محل قرارگیری پایتختهای امپراطوری های باستانی چین چون ژو،چین و هان است.نویسنده در نقشی که به ماتنگ داده میخواهد وابستگی بربرهای کشور چین ازجمله مغولها را به تمدن اولیه ی آن به این اقوام گوشزد کند.چین تکه تکه شده ی پس از سقوط سلسله ی هان، همان امپراطوری یوآن است که سلسله ی مینگ تنها به قسمتی از آن دستیافته بود.لوگوآنگ جونگ به اتحاد کشور تحت لوای یک امپراطوری تابع اخلاق می اندیشید.از این رو پس از کشته شدن ماتنگ به دست سائوسائو، پسر ماتنگ به نام ماچائو و افرادش به لیوبی ملحق شدند.

لوگوآنگ جونگ البته آدم هپروتی ای نبود.پس گذاشت تا "سیما یی" مشاور دانای سائو سائو، حکومت را از چنگ خاندان سائو به درآورد و پسران و نوه ی سیمایی کشور را متحد کنند.به عبارت دیگر،لوگوآنگ جونگ معتقد بود برای گسترش یافتن اصولی که لیوبی بدان پایبند است، باید اول مردی از جنس خود سائوسائو زمینه ایجاد کند.بیمناسبت نیست بگوییم بیشترین روایات، محل تولد لوگوانگ جونگ را taiyuan دانسته اند:شاید به خاطر تاریخ آن.سرگذشت این منطقه با حکومت بربرهای غربی "رونگ" و سپس بربرهای شمالی "دی" بر آن آغاز میشود تا این که در قرن پنجم قبل از میلاد توسط سرداری به نام xun wu به اطاعت حکومت "جین" در می آید: حکومتی همنام با سلسله ای که جانشینان سیمایی بنیان نهادند.

این جهانبینی باعث میشود تا سازندگان سریال، آن را برای دوره ی معاصر بازسازی کنند.شاید از دید آنها شخصیتهایی که در اینجا از آنها صحبت شد با این مقابل های معاصر قابل درک باشند:

امپراطوری هان:دوران عظمت چین

دنگ ژو:دوران حکومت بربرهای "منچو" در آخرین سلسله ی امپراطوران چین یعنی چینگ

سائوسائو:مائوتسه دونگ و کمونیستها که به پایه های فرهنگ چین باستان حمله کردند.

سیمایی :دنگ شیائو پینگ که پس از مائو، کمونیسم را با سرمایه داری ترکیب کرد.

لیوبی: سنتگرایانی که به ارزشهای دوران باستان پایبندند.

ماچائو: اقوام مختلف چینی که باید از دانشمندان سنتگرا حمایت کنند.

 

البته الان دیگر موضوع فقط چین نیست.در سریال هنگام صحبت از اوضاع متشتت وقت هیچ جا کلمه ی "سرزمیان میانی"(چونگ کوئو:نام قدیم چین) به کار نمیرود بلکه از کلمه ی جهان استفاده میشود.جاه طلبی سیمایی های امروز به وسعت جهان است.فعلا آنها در مرز میان سوسیالیسم و سرمایه داری راه میروند اما میدانند که تنها راهشان برای اثرگذاری بر جهان آینده استفاده از فرهنگ جهانی چین است که پیش از این نیز تاثیر قوی خود بر کشورهای همسایه، دنیای اسلام، هند و حتی مغربزمین را ثابت کرده است.پس راه برای لیوبی ها باز است .فکر آنها باید برای آینده وجود داشته باشد هرچند دستشان در پوست گردو باشد.در روزگار فعلی هیچ پروپاگاندایی بهتر از این سریال به عنوان نماینده ی ناسیونالیسم جهان وطنی پارادوکسیکال چینی پیدا نمیشود.قهرمانان جهان به مانند قهرمانان افسانه ی سه برادر یعنی لیوبی و برادرخوانده هایش مردم عامی هستند که برادر بزرگشان از نسل هان است: یعنی فرزند خلف فرهنگ اصیل خود و بدان پایبند است.

 

انیمه ی افسانه ی سه برادر

 

تیتراژ اول انیمه ی افسانه ی سه برادر : اژدهایی که در فضایی آشوبناک میرقصد

یک افسر کلاه زرد در انیمه ی افسانه ی سه برادر

یک ژنرال درستکار در انیمه ی افسانه ی سه برادر که با اتهام دروغین یک مامور رشوه خوار در بند میشود.وقتی از او پرسیده میشود شما را به چه جرمی گرفته اند میگوید: "گناه من اینه که نخواستم به یک آدم بی وطن رشوه بدم.

مامورین فاسد امپراطور در قسمت چهارم انیمه ی افسانه ی سه برادر

هه جین در انیمه ی افسانه ی سه برادر

ژانگ رنگ: رهبر خواجگانی که هه جین را به قتل رساندند در انیمه ی افسانه ی سه برادر

دنگ ژو در انیمه ی افسانه ی سه برادر

 دنگ ژو ، لوبو و سربازان لیانگ در سریال چینی افسانه ی سه برادر

ما تنگ در سریال

ما تنگ در آستانه ی مرگ در سریال

شون یو در سریال

سائو سائو در سریال

بازیگر نقش سائو سائو در پشت صحنه ی سریال

"لو بوشه" شخصیت مهربان سریال و برادرخوانده ی پدر سائو سائو کمی پیش از قتل ناجوانمردانه اش به دست سائوسائو در قسمت سوم سریال: این واقعه یکی از تکاندهنده ترین صحنه های سریال است که احساسات بیننده را علیه سائو برمی انگیزد.

سیمایی در سریال

از راست:ژانگ فی- گوان یو- لیوبی- ژوگه جون(برادر ژوگه لیانگ) در کمیکی که بر اساس رمان پرداخته شده است.

نقشه ی تقسیم امپراطوری هان بین جنگسالاران اندکی پس از ترور دنگ ژو

جو یوآن چانگ

 

 

دختر داخل تیتراژ پایانی افسانه ی سه برادر کیست؟

نویسنده: پویا جفاکش

 

یکی از نکات جالب درباره ی انیمه ی خاطره انگیز افسانه ی سه برادر (اولین پخش در ایران:1374) این است که تیتراژ آخر آن از خودش معروفتر است.این تیتراژ دختری را نشان میداد که در یک غروب بهاری همزمان دل انگیز و غم انگیز، در حال بوییدن گلهایی که باد گلبرگهایشان را در هوا میپیچاند برای قهرمانان داستان –لیوبی، ژانگ فی و گوآن یو- اظهار دلتنگی میکند.در نسخه ی فارسی این کار –به مدیریت دوبلاژ زنده یاد خسرو شایگان- در این صحنه به جای آهنگ "آسمان" در متن ژاپنی، آهنگی ملایم پخش میشود و نرگس فولادوند به جای این دختر دکلمه ای مشهور میخواند: "برادرانم؛لیوبی، شانگ فی،کوان یو...".البته در ایران کمتر کسی میداند که این دختر کیست و کجای فیلم قرار دارد، چون کمتر کسی این فیلم را به طور کامل دیده و داستان آن را میداند و عدم آشنایی تاسفبار ایرانیها با تاریخ و فرهنگ آسیای شرقی این موضوع را تشدید کرده است.

این دختر، xianglan (شیانگلن) نام دارد و در متن فارسی "هیانگ لنگ" خوانده میشود.در قسمت اول، او را در حالی میبینیم که دخترکی خردسال و همسایه ی لیوبی 25ساله و مادرش است.در همان قسمت، پدر و مادر این دختر در جریان حمله ی مهاجمین کلاه زرد کشته میشوند و مادر لیوبی سرپرستی او را به عهده میگیرد.زمانی که لیوبی و ژانگ فی و گوان یو برای مبارزه با کلاه زردها قسم برادری میخورند، هیانگ لنگ نیز خود را خواهر آنها میخواند.پس از آن دیگر او را نمیبینیم تا سالها بعد زمانی که به خانم جوانی تبدیل شده و در حالی بر سه برادر وارد میشود که آنها او را ابتدائا نمیشناسند. هیانگ لنگ با تاسف، خبر مرگ مادر لیوبی را میدهد و میگوید مادر در لحظات مرگ از او خواسته بود که به نزد لیوبی رفته و با او ازدواج کند.لیوبی به وصیت مادر عمل کرد و هیانگ لنگ به مادر لیوشی جانشین لیوبی تبدیل شد.این زن بعدا توسط افراد نخست وزیر "سائو سائو" دشمن لیوبی کشته شد.

توجه داشته باشید که انیمه ی افسانه ی سه برادر بر اساس یک مانگای ژاپنی به نام سانگوکوشی ساخته شده که خود ملهم از رمان عاشقانه ی سه پادشاهی اثر "لوگوانگ جونگ" (قرن چهارده میلادی) است و ماجرای نیمه افسانه ای-نیمه تاریخی سقوط امپراطوری هان در چین قرون دوم و سوم میلادی را روایت میکند.شیانگلن شخصیت این رمان نیست.اما مرگ تراژیک و مادر ولیعهد بودنش نشان میدهد که ا انعکاسی از شخصیت بانو mi همسر دوم لیوبی در رمان است.البته بانو "می" از خردسالی لیوبی را نمیشناخت.دو برادر بانو "می" کسانی هستند که در جریان کمک به "تائو چیان" برای نجات قلمرو "شوژو" از چنگ سائو سائو با لیوبی آشنا شدند و بعدا به او پیوسته اتحاد خود را از طریق ازدواج خواهرشان با لیوبی تحکیم کردند.

گفتنی است شیانگلن و بانو "می" هر دو در هنگام فرار لیوبی از "جینگ ژو" در جریان حمله ی سائوسائو کشته میشوند اما با داستانی متفاوت.شیانگلن در اثر جراحات مستقیم میمیرد.اما بانو "می" چطور؟ در رمان چینی،سردار لیوبی به نام ژائویون برای نجات همسر لیوبی و نوزادش که از کاروان لیوبی عقب مانده اند، برمیگردد.بانو "می" نوزاد را به ژائو یون میسپارد تا فرزند به نزد پدر برگردد.ژائویون اصرار میکند که بانو نیز با او بیاید.اما بانو که نمیخواهد سبب زحمت ژائو در فرار از مهلکه شود خود را با انداختن به درون چاهی میکشد.رشادتهای فراوان ژائو یون برای نجات نوزاد از مهلکه ی دشمن یکی از مشهورترین قصه های رمان است که در مانگا و انیمه ی سانگوکوشی نیز بازتاب یافته است.

شیانگلن نوجوان در تیتراژ افسانه ی سه برادر

شیانگلن خردسال در آغوش لیوبی در هنگام حمله ی کلاه زردها

کلاه زردها

شیانگلن خردسال و گوان یو

مادر لیوبی

شیانگلن در جوانی

ژائو یون در انیمیشن

داستان رمزآمیز میازاکی و هاول

نویسنده: پویا جفاکش

 

"قلعه ی متحرک هاول" انیمیشنی ژاپنی به کارگردانی "هایائو میازاکی" است که در ایران نیز توسط گلوری ها دوبله و پخش شده است.قهرمان این انیمیشن دختری به نام "سوفی" است که به شکل یک پیرزن جادو میشود و پس از آن به عنوان خدمتکار نزد جادوگر جوانی به نام هاول خدمتکاری پیشه میکند.هاول به همراه پسر خدمتکارش "مارکی" و جن آتش به نام "کالسیفر" در قلعه ای متحرک و ماشینی زندگی میکنند.سوفی در طول داستان، مدام در حال تغییر قیافه بین پیری و جوانی است اما در آخر داستان به شکل زنی جوان با موهای سفید درمی آید یعنی چیزی بین هر دو حالت.داستان جالبی است و ظاهرا بیش از هرچیز حکایت حال انسان بزرگسالی است که بین کودکی و بزرگسالی گیر کرده و با وجود زنانه اش زندگی میکند وجود زنانه ای که سوفی (حکمت) نام دارد و به مدل ایدئال بین این دو حالت یعنی هاول احساس عاشقانه دارد.به نظر میرسد نام "هاول" از شعر بلندhowl (ناله) از آلن گینگزبرگ ریشه گرفته باشد.

آلن گینگزبرگ از فرقه سازان عصر آکواریوس است که به جز پروژه ی مکتب فرانکفورت و چند پژوهش دیگر چندان هدف تحقیق نبوده است.خاطراتی که اخیرا peter hale از رفت و آمد خود و معشوقش chris ide با گینگزبرگ (از جمله تجربه ی اکستازی و مصرف ال اس دی) منتشر کرده، تا حدی معمولی هستند و به نظر میرسد هنوز بهترین راه برای شناخت شخصیت گینگزبرگ، بررسی شعر هاول باشد که گینگزبرگ آن را در 6-1955 سروده و به carl Solomon تقدیم کرده است.این ترانه به چند بخش تقسیم میشود.بخش اول شامل نام دوستان دوره ی نوجوانی گینگزبرگ و دوستی ها و روابط همجنسگرایانه اش با آنها میشود.در بخش دوم او تمدن صنعتی را به ملوخ (خدایی که مطابق افسانه های تورات، بنی اسرائیل کودکان را برای او قربانی میکردند) تشبیه کرده و بیان کرده که چطور ملوخ زندگی تمام کسانی را که نام برده تباه کرده است.در بخش سوم پای ملاقات گینگزبرگ با کارل سولومان در بیمارستان روانپزشکی راکلند در 1949 به میان می آید که ظاهرا نقطه ی عطفی در زندگی گینگزبرگ به شمار میرود.در بخش پایانی راه نجات در وحدت وجود و این که باور کنیم همه چیز خدایی است دانسته میشود.

ملوخ همان بعل خدای کنعانی است که به شکل گاو ظاهر میشد و مدلی از او را در داستان گوساله ی سامری در قرآن میبینیم.او ظاهرا همان مینوتائور یا انسان گاو آسای اساطیر یونانی است که انسانهای جوان را خوراک او میکردند.بعل آورنده ی تمدن به حساب می آمد.گینگزبرگ این غول کودکخوار را به بزرگسالی تشبیه کرده و بدین طریق ترس خود از بزرگ شدن را بیان میکند اما در عین حال بزرگسالی را میپذیرد و سعی میکند به شیوه ای دیگر کودکی را جبران کند.گینگزبرگ در دهه ی 1950 به همراه معشوقش "پیتر اورلوسکی" به هند و هیمالیا سفر و با گوروها و کاهنان متعدد آنجا دیدار میکند . سوغات او در بازگشت از آنجا مکاتب سابقه دار بودایی هستند که اساسشان روابط جنسی بین مردان و پسران است.گینگزبرگ انجمنی به نام north American man-boy love associationیا nambla را در این راستا تاسیس میکند. در سال 1994 دولت ایالات متحده نامبلا را منحل میکند اما پیش از آن این فرقه جای خود را در جنبشهای همجنسگرایان باز کرده بود.روحیه ی گینگزبرگ و استادان بوداییش را باید همان سندرم پیترپن دانست.peter pan شخصیت داستانی مخلوق "جیمز متیو بری" نویسنده ی انگلیسی، کودک جنی است که از بزرگ شدن میترسد.رابطه ی "وندی" دختر انسانها با او همان رابطه ی سوفی و هاول است.پیتر پن همچنین الهام بخش link قهرمان "افسانه ی زلدا" است.لینک کودکسان، شاهزاده خانم زلدا (انسان) را از چنگ "گانوندورف" (غول بزرگسالی) نجات میدهد.

بری نام پیتر را از پسرخوانده اش برگرفته اما panاشاره به "پان " یونانی و "فانوس" faunus رومی خدای کوتوله ی بزمانند دارد که ساتیرها فرم دیگر آن هستند.کلمات satyr و satan از یک ریشه اند و هر دو اشاره به شیطان و جن دارند.در انیمیشن دیسنی از پیترپن هم او گوش نوک تیز جن ها را دارد. فانوس یا پان همچنین یادآور "فانس" phanes خدای جوان شکلی است که اغلب با دو خدای جوان دیگر یعنی اروس و میترا تطبیق شده است که شاید سندرم پیترپن را منعکس کند.

منشا فانوس و فانس هر دو به bes ایزد کوتوله و بدشکل مصریان و نوبیان برمیگردد که قدیمی ترین مجسمه ی او در سودان یافت شده است. پیروان فانوس بدشکلی او را برگرفته اند و پیروان فانس،کوتاهی او را نماد کودکی دانسته اند. بس ها را با قوم کوتوله ی "پیگمی" در اساطیر یونان مقایسه کردند که به تفاوت محل زندگیشان در هند یا افریقا (نواحی سیاهپوست خیز) دانسته شده و در جدال دائم با قبیله ی crane (درنا) هستند.قبیله ی اخیر فرزندان grana ملکه ی زیبای پیگمی ها هستند که الهه هرا از سر رشک او را به درنایی تبدیل کرد.در نقاشی ها معمولا پیگمی ها را (گاهی سوار بر بز) در حال نبرد با درنا نشان میدهند.بعدها اروپاییان به درستی، پیگمیها را همان نژاد کوتاه قد twa در افریقا ارزیابی کردند.واژه ی گرانا یا کرین از ریشه ی "قرن" (واحد زمان) در سامی ، و اساسا همان "گرانی"(مادربزرگ) در انگلیسی است.ملکه گرانا مادر همه ی انسانهای بلندقد است همانطور که درنا به درازی قد شهرت دارد (در فارسی قدیم کلمه ی "کلنگ" که از همان ریشه ی کرین است به تمام پرندگان بلندقد و دراز گردن شامل حواصیل و ابوقردان و درنا و لک لک و... اطلاق میشد).داستان تبدیل پیگمی به کرین همان داستان بزرگ شدن انسان و درآمدنش از کودکی است.امری که میتوان آن را به اخراج آدم و حوا از باغ بهشت تشبیه کرد.

شاید اتفاقی نباشد که خود قبیله ی "توا" (پیگمی) در افریقا افسانه ای درباره ی کیفر پیری و مرگ برای انسان دارند."جئوفری پاریندر" در کتاب "اساطیر افریقا" (ترجمه ی باجلان فرخی: نشر اساطیر:1390:ص39) به نقل از پیگمی ها بیان میکند:مدتها پیش انسانها جاودانه بودند.اما زمانی که خدا در حال تاب بازی بود و مادر خدا کنار آتش خوابیده بود یک پیگمی آتش را دزدید و آن را به نزد دیگر انسانها برد.مادر خدا از سرما مرد و خدا از خشم انسانها را به مرگ محکوم کرد.ظاهرا این آتش در انیمیشن قلعه ی متحرک هاول به صورت کالسیفر درآمده است.کالسیفر احتمالا برگرفته از کا+لوسیفر، و به معنی دروازه ای به ابلیس است.ابلیس از نظر مسلمانان از جنس آتش است.کالسیفر دو حالت بچگانه و هیولایی دارد.این حالت در همراه دیگر هاول یعنی مارکی کودک هم دیده میشود.این بچه ی کوتاه قد هنگام ظاهر شدن جلو بیگانگان ریش انبوه به چهره میزند که در این حالت بسیار به دورف ها یا کوتوله های افسانه های اروپایی شبیه میشود.هر دو شخصیت جنبه های پنهان هاول را نمایندگی میکنند که جوانی کودک صورت ولی با رفتار موقرانه است که در لحظه ی خشم به هیولایی غیر قابل کنترل تبدیل میشود.اما این روحیه درنهایت با جذب شدن سوفی یا جنبه ی زنانه ی انسان به او تحت کنترل در می آید.

میازاکی و برخی آثارش

هاول و سوفی-ازzerochan.net

مارکی و کالسیفر-عکس از zerochan.net

سولومان و گینگزبرگ در بیمارستان

پیتر هیل و کریس آیدی

ایستاده از راست:jack Kerouac- Allen Ginsberg- Peter Orlovsky

نشسته از راست:Lafcadio Orlovsky- Gregory Corso

(سال 1956)

مینوتائور اثر آلن لی

پیترپن و وندی

گزارش افسانه ی زلدا در مجله ی سوپرپلی

پان (بالا) و ساتیر (پایین)

فانس-اروس

پیکره ی برنزی "بس" از کاخ شلمنصر در آشور

پیگمی در حال نبرد با درنا

"ژان پیر هالت" و پیگمی های قبیله ی "افه" در افریقا

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب قدیمی‌تر