تالیف: پویا جفاکش

وقتی از جامعه ی مدرن حرف میزنیم، معنیش این میشود که تمام آن تاریخ سازی ها برای توضیح وضع حال اتفاق افتاده اند. اما چرا باید آنچه درباره ی حال است به زبان گذشته بیان شود؟ یک دلیل بسیار حیاتی برای این کار، خطر کشف هویت جاعل یا زیر سوال رفتن دقت او در توصیف حال است. این خطر، امروزه در عصر فوران اطلاعات، بخش عظیمی از کاربران وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی را تهدید میکند و "کیوران مک مائن" –دکترای تاریخ و نظریه ی روانشناسی از یونیورسیتی کالج دوبلین- در کتاب "روانشناسی رسانه ی اجتماعی" به آن میپردازد. مک مائن در فصل اول کتابش پیش از رسیدن به اصل مسئله، بیان میکند که کلمه ی "رسانه ی اجتماعی" را جانشین اصطلاح معمول تر «شبکه ی اجتماعی» میکند چون اصطلاح «شبکه ی اجتماعی» به قبل از رواج اینترنت برمیگردد و به محافل اجتماعی راستین و بی واسطه ی انسانها اطلاق میشده است. "رسانه های اجتماعی" هم مدعیند که میخواهند همین را تقلید کنند، ولی بسیاری اوقات، در این ادعا صداقت ندارند (درست مثل تاریخ نویسان و توصیفگران فرهنگی). مک مائن در فصل دوم، مثالی از این بی صداقتی و مشکلاتش برای خود عامل تولید اطلاعات نادرست را ارائه میکند:

«در سال 2011 با آغاز انقلاب رسانه ی اجتماعی در تمام دنیای غرب، "بهار عربی" در سرتاسر افریقای شمالی و خاورمیانه در حال گسترش بود. ستون اینچ های بسیاری پر شد از بحث درباره ی این که آیا مورد دوم از مورد اول نشئت گرفته است یا خیر، اما خوشبختانه این بحث فراتر از چارچوب این کتاب است. درعوض، میخواهیم به وهله ای غم انگیز و ناراحت کننده در این رخدادها نگاهی بیندازیم و ببینیم چگونه ین وهله ی غم انگیز، مطالعه ی روانشناختی پروفایل هایمان را شرح میدهد. در این خصوص، در مورد یک وبلاگ، البته با توجه به موردی خاص که در رسانه ی اجتماعی هم به همین اندازه روشنگرانه است، صحبت میکنیم. برای روزنامه نگاران، زیبایی محتوای تولیدی کاربر این است که به جای این که مجبور باشند برای مصاحبه ی رودررو با افراد به نقاط دوردست سفر کنند، میتوانند آنها را در اینترنت پیدا کنند و بدون هیچ گونه الزامی به ترک دفتر کارشان از آنها سوال بپرسند. بنابراین زمانی که در طول تحولات سوریه وبلاگی که به زبان انگلیسی خوب نوشته شد، علی الظاهر به دست خانم جوانی که در آنجا زندگی میکرد، به وجود آمد، برای بسیاری از سازمان های رسانه ای وسوسه انگیز شد. "دختری در دمشق" در ماه فوریه ی آن سال شروع به کار کرده بود و نویسنده اش ادعا کرده بود خانم 35ساله ی سوری-امریکایی است. نامش امینه عارف بود و همانطورکه کشورش به تدریج وارد جنگ داخلی شد، امینه عارف درگیر تظاهرات ضد رژیم شد. داستان قانع کننده ای بود ضمن این که امینه به زبان انگلیسی امریکایی خیلی خوبی مینوشت که بزرگ شدنش در ایالات متحده ی امریکا، که او اغلب در مورد خاطرات کودکیش درباره ی آن صحبت میکرد، توجیه کننده ی این موضوع بود و روایتش با گزارش های مفصل از زندگی در سوریه در دوران انقلاب مهیج تر هم میشد. در یک پست خاطره انگیز، "پدر قهرمان من"، از بیدار شدن در نیمه شب با شنیدن صدای نیروهای امنیتی که برای بردنش آمده بودند و پدرش که با سخنوری دل آنها را نرم کرد خبر داد. چنین داستان های فوق العاده ای به معرفی او در رسانه های خبری معتبری مانند تایم، گاردین، واشنگتن پست و حتی برنامه ی "نیوز نایت" بی بی سی انجامید. با این حال، خیلی زود معلوم شد که وبلاگ "دختری در دمشق" چیزی نیست جز حقه ای فوق العاده. شاید چون نویسنده اش داشت از ادامه ی این نقش بازی کردن خسته میشد، پستی، ظاهرا از طرف دخترعموی امینه، در وبلاگش منتشر شد که شرح میداد سرویس های امنیتی، امینه را ربوده اند. در این مرحله، امینه دیگر موضوع جنجالی محافل بخصوصی بود، اما این پست، او را به بالاترین سطح رسانید، شاید برخلاف چیزی که نویسنده اش قصد داشت به آن دست پیدا کند. روزنامه نگارانی مانند اندی کاروین از رادیو ان پی آر درباره ی این اتفاق توئیت کردند و فعالان تمام دنیا از هشتگ FREE AMINA استفاده کردند. این موضوع، داستان امینه را به گوش مخاطبان به مراتب گسترده تری رسانید و در عرض چند روز مشخص شد که امینه یک بلاگر/فعال سوری-امریکایی نیست. زمانی که مردم سرتاسر دنیا صفحه ی پروفایلش را برای یافتن سرنخی از این که کجا ممکن است باشد زیر و رو میکردند برخی از جزئیات درست از آب درنمی آمد. وقتی فردی به نام تام مک مستر، دانشجوی کارشناسی ارشد و مرد امریکایی سفیدپوست چهل ساله، در وبلاگ "دختری از دمشق" که خودش تمام پست های آن را مینوشت پست گذاشت، میتوانید تصور کنید چه جنجالی به راه افتاد. او گفت که عمیقا به مسائل مربوط به خاورمیانه اهمیت میدهد اما فهمیده که هر وقت به صورت آنلاین با هویت متعلق به خودش درباره ی آن مسائل بحث میکند، با "واکنش منفی" مواجه میشود. به همین دلیل، مک مستر شخصیت امینه را خلق کرد که خودش میگفت بعدا "تبدیل به حقه ای خارج از کنترل" شد.» ("روانشناسی رسانه ی اجتماعی": کیوران مک مائن: ترجمه ی ماندنا افتخار: فرهنگ نشر نو: 1402: ص26-24)

مک مائن، این مثال را با برخی تحقیقات پژوهشی درباره ی خلق هویت های دروغین در شبکه های اجتماعی تکمیل میکند، ازجمله مطالعه ی سال 2016 درباره ی کاربران فنلاندی لست اف ام و فیسبوک، اوسکی و لمپینن که «مشکل اصالت» را بررسی میکرد و مک مائن در اشاره به آن مینویسد:

«نویسندگان این پژوهش، به یک معضل ناخوشایند بودن در رسانه ی اجتماعی اشاره میکنند. به تصویر کشیدن اکانت "واقعی" از خودتان در پروفایلتان اغلب مستلزم چنان کار اضافی ای است که غیر اصیل به نظر میرسد. آیا این همان چیزی است که "دختری در دمشق" را تباه کرد؟ آیا ادامه دادن به آن توهم، کار زیادی بود؟ اما شاید برای بقیه ی ما نیز مصداق داشته باشد؟ آیا در رسانه ی اجتماعی مجبور هستیم "خودمان را به واقعی بودن بزنیم"؟ این امر ما را به یکی از پدیده های پیچیده تر در روانشناسی رسانه ی اجتماعی هدایت میکند: "پارادوکس حریم خصوصی". در یک مقاله ی تحلیلی که دقیقا با اوج گرفتن انقلاب رسانه ی اجتماعی نوشته شد، بارنز ذکر کرد که هنجار اجتماعی جدید چگونه ایجاد شده است. با آن که اکثر مردم ادعا میکردند که مباحث حریم خصوصی را درک میکنند، باز هم اطلاعات خصوصی زیادی در حال پست شدن در پروفایل های رسانه ی اجتماعی بود. بارنز این پارادوکس را در بافتار نوجوانانی بررسی کرد که وقتی والدینشان فهمیدند که آنها به صورت آنلاین مشغول چه کارهایی هستند، شگفتزده شدند. اما این پارادوکس به وضوح کارایی گسترده تری دارد. در تلاش برای حفظ یک پروفایل جذاب با اصالت، آیا کاربران بی خیال این شده اند که چه میزان اطلاعات شخصی را به صورت آنلاین به اشتراک میگذارند؟ این امر درباره ی کاربران فیسبوک هم مصداق دارد: بارگذاری کردن اطلاعات خصوصی زیاد برای نشان دادن هویتشان به جای گفتن از آن.» (همان: ص 32-31)

درست مثل شبکه های اجتماعی، اثر تاریخی کلاسیک هم اغلب، بیشتر از این که واقعیت سرزمین یا مردمی را نشان دهد، چیزهایی را درباره ی نویسنده/جاعل آن و بخصوص جریانی که این نویسنده/جاعل را اجیر کرده است روشن میکند. با این تفاوت که برخلاف کاربر شبکه ی اجتماعی، جاعل تاریخ، نگران لو رفتن هویتش نیست چون دارد از قول کسی که ظاهرا مدت ها پیش مرده است مینویسد و همچنین نگران لو رفتن دروغ های خودش هم نیست چون اگر هم چیزی از جامعه ی سوژه کشف شود که با نوشته ی او نمیخواند، میشود مدعی شد که امری بوده که در گذشته کم یا زیاد رواج داشته و حالا ندارد و مشاهده ی راوی هم میتواند گذری و کم عمق بوده باشد. اما ایدئولوژی کلی همیشه یکی است: این گذشته اصل و نشاندهنده ی فرهنگ مردم است و مردم حال یا باید آن را بپذیرند یا از آن فاصله بگیرند. پس تاریخ هنوز متوجه حال است و اتفاقا ممکن است این حال و لاجرم گذشته ی تصویر شده اش، همیشه به اندازه ی دنیای مدرن کنونی تازه بوده باشد.

اتفاقا این را باز یکی از مورخین غیر رسمی بی نام و نشان یعنی کوربن دالاس نشان داد. چند سال پیش، سایت مقالات او به طرزی ناگهانی از روی اینترنت محو شد بدون این که هویت واقعی خودش هیچ وقت شناخته شود، با این حال، بخش هایی ذخیره شده از مقالاتش با تجدید نظرهای تقریبی مخاطبانش تدریجا در استولن هیستوری منتشر شد. برخی معتقدند "کوربن دالاس" نام مستعار دیدیه لاکاپله ی فرانسوی بوده است، ولی بعضی دیگر شک دارند که او اصلا انسان بوده باشد چون قریحه ی عجیبی در جمع آوری عکس های قدیمی از منابع تک افتاده و ناشناسی که گوگل عمدا آنها را زیاد آفتابی نکرده است داشت و همینطور جملات کوتاه ولی مهم از کتاب های سنگین و قطور بی ارتباط با هم را به فراوانی جمع آورده و چاشنی نظریات خود کرده بود و علیرغم نشان دادن تناقض ها و متمرکز شدن روی نکته ها نتیجه گیری های عجیب و غیر قابل باوری از آنها میکرد درحالیکه انتظار میرفت به عنوان یک انسان دانا قطعا بهتر از خوانندگانش باید جمع بندی کند. بنابراین یک حدس این است که او در اصل، یک برنامه ی کامپیوتری هوش مصنوعی با کاربرد موقت بوده که افرادی ناشناس و محتملا اجیر شده توسط یک جریان سیاسی خاص، با تزی از قبل معلوم، آن را به کار انداخته بودند. بخشی از این تز روشن است: جهان مدرن ما، به دنبال یک نابودی عظیم در اثر یک فاجعه در قرن 18 یا 19 شکل گرفته که سیل ها و زلزله های نسبت داده شده به سال های مختلف این دو قرن، تجسم های مختلف آن هستند. به همین دلیل هم هست که اولین عکس ها از شهرهای قرن 19 بارها آنها را فرو رفته در چیزی شبیه بقایای گلی یک سیل نشان میدهند. تجدید بنای تمام شهرهای اروپا و امریکا به دهه ی 1860 منسوب است و کوربن دالاس، آن را نه تجدید بنا، بلکه بنای راستین این شهرها میشمرد. او مدعی بود که تاریخ درواقع از دهه ی 1870 و بیشتر از دهه ی 1880 شروع میشود و در این دوره، تمام منابع تاریخی و توصیفی، بازنویسی و یا با تاریخگذاری جدید روانه ی بازار یا در موزه ها مستقر شده اند. این میتواند کمک کند تا بسیاری از وقایع نسبت داده شده به تاریخ کهن و چند صد سال پیش، سایه های به نظر دور وقایسع فراموش شده از خود قرن 19 باشند. ازجمله انتقال منابع یونانی کلاسیک به غرب از بیزانس در حال عثمانی سازی میتواند به قرن 19 منتقل شود. در این مورد، توجه داریم که حکومت عثمانی روی بقایای دولت سلجوقی تشکیل شد و جایی به نام "شهر سلجوق" درست در جوار بقایای افسوس باستانی قرار دارد که به مرکزیت معبد آرتمیس –الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید- معروف است. آرتمیس افسوس، الهه ی زنبورها بود و مورد علاقه ی خاندان ایتالیایی باربرینی قرار داشت که نمادشان زنبور بود. در این مورد، جالب است که در تاریخ رسمی، جانور توتمی باربرینی ها دو بار عوض شده و از مگس سیاه اسب به مگس طلایی اسب و سپس به زنبور طلایی تغییر یافته است. اما کوربن دالاس، آن را دروغی تاریخی برای ربط دادن نمادین مگس اسب به زنبور عسل میداند با این توجیه که مگس اسب، با تغذیه از اسب، درست حکم جنگسالارانی را دارد که با استفاده از اسب، حکومت گستری میکردند و درواقع الهه ی زنبور عسل هم در مقام ملکه ی زنبورها حکم الگوی تشکیل یک جامعه ی سلسله مراتبی توسط جنگسالارانی را دارد که خدایشان، الهه ی زنبورها، وظیفه ی تولید افراد این کلنی را دارد. کندوی عسل، فقط ملکه دارد نه شاه. چون زنبور نری که ملکه را باردار کرده، فلنگ را بسته و دیگر در صحنه حضور ندارد. کار او فقط بارور کردن کلنی است و بنابراین فرزندان ملکه را نه یک پدر (خدا)، بلکه یک مجموعه ی بوروکراتیک از اقلیتی از فرزندان ملکه اداره میکنند. تاریخ رسمی میگوید آرتمیس افسوس که با دایانای رومی تطبیق میشد، درواقع یک نسخه از کوبله الهه ی فریجی آسیای صغیر و در روم معروف به ماگنا ماتر (مادر کبیر) بود که الهه ی زمین و تجسم جهان فیزیکی بود و به سبب شکل گرفتن از عناصر چهارگانه ی فیزیکی و مابه ازاهای آسمانیشان به یک مکعب –با دو چهارگوش بالا و پایین- تشبیه میشد، مکعبی که به سبب کیفیت تاریک مادیات، سیاه رنگ بود و در تجسم زمین، نمادی از خانه ی خدای خورشیدی شمرده میشد، خانه ای که خورشید در وقت غروب وارد آن میشود و در وقت طلوع از آن خارج میشود. خورشید به عنوان منبع نور، دراینجا نمادی از ارواح نورانی انسان ها بود که به جهان تاریکی زمین تبعید میشدند تا از نو متولد شوند و تغییر شخصیت یابند. جهان پس از فاجعه ی عظیم نیز که توام با درگیری های شدید مردم بر سر منابع باقی مانده ی زمین بود، در حال نوزایی بود. بنابراین الهه جامعه ای بود که مردمان را از نو متولد میکرد. اگر حکام جامعه در خدمت او بودند، باید منویات او را با تغییر فرهنگ مردم و از طریق آموزش و پرورش، جامه ی عمل میپوشاندند و حجم عظیم بچه یتیم هایی که از جنگ های این دوره ی اروپاییان به جا مانده بودند، به سبب تربیت ناشدگی، لوح های سفیدی برای چسباندن هر نوع فرهنگ من درآوردی تلقی میشدند. پس بچه یتیمان را با کیش های جدیدی آشنا و کاهنان آنها میکردند و به اطراف و اکناف دنیا برای گستراندن مذاهب جدید صادر میکردند. تصاویر عتیق از ژاپن، نشان میدهد درآنجا معابد، اولین یتیم خانه ها بودند و معابد پیکره های الهه هستند همانطورکه کلیسای کاتولیک، کالبد مریم مقدس است. معابد نوین، درواقع آزمایشگاه های تولید انسان های نوین هستند و یکی از آخرین نمونه هایشان که در قرن 20 و 21 بعینه به نمایش گذاشته شد، به اصطلاح بنیادگرایی اسلامی است که نقطه ی اوج آن داعش بود. اسم داعش –دولت اسلامی عراق و شام- به گونه ای انتخاب شده که مخففش در انگلیسی بشود ISIS که دقیقا نام نسخه ی مصری کوبله ی فریجی است. این نام اینقدر در اخبار و اینترنت و فضای رسانه برای داعش پمپاژ شد که دیگر تقریبا معنی "ایزیس" برای بیشتر مردم به کل عوض شده است. داعش، حد اعلی و در حکم آرتمیس جماعت دوشیزگان الهی برای رژیم های اسلامگرایی بود که باعث شدند غرب برای مسلمان ها شیرین شود و جمعیت های کثیری از آنها به اروپا و امریکا راهی شوند. به طرز عجیبی، درحالیکه رسانه ها علاقه داشتند زنان را بزرگترین قربانیان داعش و دیگر رژیم های اغراق شده ی اسلامی نشان دهند، ولی موقع نمایش رسانه ای مهاجرت مسلمانان به غرب، آنها عمدا اغلب مرد نشان داده میشدند و این مردان هم تا حد ممکن بوالهوس و زنباره توصیف میشوند چون در حکم زنبورهای نر تولید شده توسط ملکه ی زنبورهایند که به محض بلوغ، کلنی را ترک میکنند و با حامله کردن دیگر ملکه ها کلنی های جدید میسازند. به همین ترتیب، این مهاجران مسلمان نیز حاملان تخم اسلام افراطی و باعث گسترش کلنی اسلامی در غرب معرفی میشوند و جامعه ی غرب، الهه ای است که از منی تفکرات مردان مردسالار متشرع آنها حامله میشود، اگرچه همچنان گفته میشود آنها از بای شریعت اسلامی میگریزند. این وضعیت، درواقع فرافکنی قدیم به حال است. چون رهبری دنیای مدرن در ایالات متحده ی امریکا هم یک جامعه ی تماما مهاجرپذیر بی ریشه یا استوار بر برهوت فرهنگی معرفی میشود و انگار یکسره توسط بچه یتیم های آمده از اروپا ساخته شده است که حامل کیش مادر خود به امریکایند. این مادر، در مجسمه ی آزادی امریکا تجلی میکند که در سال 1886 به ایالات متحده داده شد. بنابراین کوربن دالاس پیشنهاد میکند که آغاز ایالات متحده در سال 1886 باشد. در طی این روند؛، مکعب سیاه الهه تجسم های گوناگونی پیدا کرده است. خود صلیب مسیحی، یکی از آنها است چون اگر مکعب را به جعبه ای تشبیه و از هم باز کنیم، شکلی شبیه صلیب پیدا میکند و صلیب همانقدر خانه ی خدا است که مکعب. تفیلین یا کلاه غریب مکعب شکل خاخام شکل دیگر آن است که کاربردش کاملا با پیشرفت تکنولوژی به وجود آمده است. همانطورکه مذهب کارگو در افریقا (پرستش بت ها و طلسم هایی ساخته شده به شکل اختراعات الکترونیکی غربی به سبب ایزدی تلقی کردنشان) نشان میدهد، بسیاری از بدویان، غربی ها را به خاطر بیسیم ها و وسایل ارتباطی ای که تصور میشد وسایل ارتباط با خدایانند، به گونه ی پیامبران و فرشتگان تصور میکردند و در عین عبودیت محض به آنها، وسایل ارتباطی آنها را با وسایل معمولی بازآفرینی میکردند که یکی از آنها کلاه های آنتن دار یهودی است. در یک بازسازی موفق تر، این کلاه با تفیلین مکعب شکل و سیاه رنگ یهودی و نسخه ی ژاپنیش "تاکین" جابجا شده است. درون تفیلین، یک آیه از تورات قرار داده شده است تا همانطورکه آنتن، پیام خدا را از آسمان میگیرد و به دولتمرد میدهد، تورات که تنها کلام خدا از دید یک متشرع است، با تفیلین به داخل کله ی فرد یهودی برود. در قرن بیستم، بعد از این که تلویزیون از طریق آنتن، پیام های ایزدی ایدئال حکام را در سطح وسیعی از جوامع با موفقیت بومی سازی کرد، از یک زمانی تلویزیون ها منحصرا به شکل مکعب های سیاه ساخته شدند چون ثابت کردند که مثل خود الهه، جوامع را از نو ساخته اند و در قرن 21 همین روند برای مانیتورهای کامپیوتری و اکثر گوشی های موبایل تکرار شد. کشفیات کوربن دالاس تا اینجا روندی منطقی داشت، ولی کم کم به ادعاهای عجیب و غریب او درباره ی این که نخستین انسانها تولید ماشینند انجامید و این ایده به میان آمد که مکعب سیاه، ماشین جوجه کشی تبدیل تخم های الهه به لشکر بچه یتیم ها بوده است. اما حتی در این مرحله هم کوربن دالاس، هنوز ابتکارات خاصی نکرده بود و داشت بعضی دری وری های تاریخ رسمی درباره ی خدایان روشنگری غرب را به حالت فلسفی ای درمی آورد که خود روشنگری، از مدت ها قبل مایل به فراموش شدنشان بوده است. در این مورد خاص، به طور دقیق، باید از لایبنیتس یاد کرد که آنقدر آدم مهمی بود که پطر کبیر در یک سفر سیاسی به اروپای غربی، عمدا راه خود را کج کرد تا او را ببیند. لایبنیتس مسبب اختراعات متعددی درقرون 17 و 18 خوانده شده است ازجمله اولین ماشین حساب که به طرز باور نکردنی، لایبنیتس از هوش مصنوعی ایجاد شده حول آن برای احیای زبان آدم و حوا استفاده کرد که تصور میشد با سقوط برج بابل و پراکنش انسان ها از بین النهرین به تمام جهان، در پشت آوار زبان های جدید مدفون شده است. لایبنیتس احیای زبان باستانی را که خط مقدم فتح سنگرهای احیای دنیای پیش از فاجعه ی بزرگ بود، جدی گرفت و برای این کار، نه فقط زبان های بیگانه بلکه تمام دانش های گوناگون اقوام حول مسائل مختلفی که به کلام دربیایند را مورد مطالعه قرار داد. او که اصلا محققی معمولی با امکانات یک فرد از طبقه ی متوسط نبود (قطعا کسی که به فرانسه سفر میکند فقط برای این که از لویی 14 بخواهد فرانسه به مصر حمله کند تا به عثمانی ضربه بزند، یک محقق معمولی نیست)، زد و بندهای سیاسی فراوانی داشت که از طریق آنها میتوانست به دانش های جمع آوری شده توسط ژزوئیت ها از نواحی مختلف جهان دست یابد. کلیسای واتیکان، 6ماه به او اجازه ی استفاده از کتابخانه ی واتیکان را داد تا تمام اطلاعات جمع آوری شده از ژزوئیت ها درباره ی تمدن چین را مرور کند و چین شناسیش نیز همین جا شکل گرفت. همه ی اینها برای این بود که مواد خام برای دادن به هوش مصنوعیش را پیدا کند و آن کسی که کل این پروژه را رهبری میکرد، "کرچر" جاسوس ژزوئیت بود، کسی که معتقد بود سرچشمه های نیل در «کوهستان ماه (مون)» در افریقا، راه به جهان زیرین دارند و از غارهای آن منطقه، غول هایی بیرون می آیند که از بقایای تمدن آتلانتیس یعنی قاره ی تکنولوژیک غرق شده در سیل نوح بنا بر تفکرات اروپایی هستند. به نظر کرچر، در کنار این غول ها در جهان زیرین، اژدهایان زندگی میکنند. اتفاقا قائل شدن این کاربرد تکنولوژیک برای جهان زیرینی که گذشتگان را به درون خود برده و بیرون میدهد، با ماشینی بودن ایده ی لایبنیتس درباره ی فرو بردن بقایای گذشته به درون مابه ازای مکعب سیاه برای نوسازیش کاملا مرتبط است. فکر کردن به فعالیت ماشین ها در اثر نیروهای الکترومغناطیسی ای که در جهان زیرین وجود دارد چیز تازه ای نیست. از قدیم این فکر وجود داشته که شهرهای مهم، روی قسمت های خاصی از خطوط "لی" –مابه ازاهای خطوط "چی" چینی ها در اروپا- بنا شده اند که در زیرشان، توده های کریستالی نیروساز خاصی قرار دارند. این ایده در نظریه های توطئه ی کنونی به این شکل درآمده که توده های کریستالی جهان زیرین، توسط انگل ها آلوده شده و توهم تولید میکنند و اگر عملکرد این کریستال ها اصلاح شود و توهم برطرف گردد، انسان ها میبینند که نیمی از افرادی که قبلا در اطراف خود میدیدند، خزندگان فضاییند! اتفاقا دستگاه اسطوره ای لایبنیتس هم چندان فاصله ای از ایجاد توهم ندارد. او زبان مادر را زبان عبری اصلاح شده با ماشین قرار داده و تمام زبان های بعدی ساخته شده برای کرچر و ژزوئیت های دیگر برای ساخت و نشر فرهنگ در جهان را با آن اصلاح کرده است. احتمالا این زبان عبری، عبری کتاب مقدس کنونی است که تنها منبع عتیق عمده ی آن زبان به جز جعلیات ارتش یهود در اسرائیل یک سال قبل از تاسیس آن دولت است. این واقعا از عجایب است چون لایبنیتس برخلاف دیگر خدایان انسان نمای روشنگری زمان خود یعنی اسپینوزا و نیوتون، یهودی نبود. این برای یهودیان ابرمیلیاردری که معتقدند امکان ندارد یک مغز متفکر در میان گوییم ظهور کند مگر آن که از یک یهودی سرقت کرده باشد، گران آمده است و ازاینرو است که جان ساکس از خاندان یهودی استعمارگر ساکس مدعی شده است که لایبنیتس دانش خود را از اسپینوزا دزدیده است و محور ادعایش هم وجود مکاتبات فراوان بین اسپینوزا و لایبنیتس بوده است. اسپینوزا یک یهودی پرتغالی الاصل ساکن هلند بود و در آمستردامی میزیست که کانون درخشان فعالیت های اقتصادی یهود و منشا فعالیت های استعماری اسپانیا در قبل از جدا شدن هلند از اسپانیا بود و شرکت هند شرقی هلند را به عنوان یکی از پایه های استعمار جهانخوار بعدی تحویل اروپای غربی داد. بنابراین اسپینوزا و وحدت وجود معروفش به این داستان وارد شده اند تا جای پایی برای جذب مغزها از قاره به استعمار نوظهور باقی بگذارند. وگرنه لایبنیتس وجود خارجی نداشت که بخواهد از اسپینوزا دزدی کند. بهترین سند هم اسمش است. لغت لایبنیتس به سادگی یعنی «هیچ کس». اسپینوزا وضع بهتری ندارد و معنی اسمش «پر از چرخش» است: تصوری درست از شکل انسانی شده ی روح خدای وحدت وجودی کابالا که مدام نسبت به قوانین خودش، چرخش های محیرالعقول میکند. پس بهترین تفسیر از این داستان این است که اسپینوزا را نماینده ی نایهودیانی بدانیم که بدون هیچ گونه علاقه ی شخصی برای اشرافیت یهود، موجودیت تاریخی نژادی ایجاد میکنند و تاثیرشان را به زبان عبری برمیگردانند. درباره ی تصنعی بودن این حرکت، کافی است در نظر بگیریم که تاثیر تلمود بر یهودیت بیش از کتاب مقدس عبری بوده فقط به خاطر این که حتی خاخام ها عبری را به اندازه ی آرامی متوجه نمیشدند و تلمود و بیشتر منابع عتیق یهود به زبان آرامی بودند. آرامیان از بین النهرین به مناطق تاتاری شمال گسترش یافته و آن مردم را تحت تاثیر خود قرار داده بودند، ازجمله پایه ی اصلی یهودیت نوین اروپا یعنی ترک های یهودی شده ی خزری را. اعقاب یهودیان خزری در اروپا هم بیشتر به آرامی و یونانی مینوشتند و توجهشان به گذشته نیز ناشی از بقایای اساطیر آرامیان درباره ی تمدن های قدیم کلدانی در بین النهرین و نواحی دیگر جهان بود. حتی یهودی کابالیستی مثل "آمون هیلمن" که آشکارا خود را "شیطانپرست" میخواند، اعتراف میکند که کتاب مقدس از ابتدا به یونانی نوشته شد و نه به عبری، و بهترین دلیل خود را این میداند که عبری، با امکانات ضعیف زبانیش قادر به ارائه ی کلمات برای بسیاری از مفاهیم نبود. به عنوان مثال، در تورات یونانی، خدا موقع بیهوش کردن آدم، از کلمه ی "اکستازی" استفاده میکند (انگار که خدا به آدم، ماده ی مخدر داده باشد) و تورات عبری فقط میگوید «خواباند» چون در عبری، کلمه ای برای اکستازی وجود نداشت. دلیل هم به عقیده ی هیلمن این است که عبری، از اول، یک زبان مصنوعی بوده که نه توسط مردم و بر اساس احتیاج های آنها بلکه توسط یک مشت جادوگر برای عددبازی ابجدی و علم الحروف اختراع شده است. عبری رایج زبانی مصنوعی است که از کیش تورات ساخته و بعد توسط مردم لهجه دار شده است همانطورکه عربی فصیح هم یک زبان مصنوعی است که نخست برای نوشتن قرآن استفاده شده و فقط از طریق تفاسیر علمای شرع اسلامی فهمیده میشده ولی سپس با آموزش و پرورش، زبان اتحاد اعراب شده است. تا قبل از مرحله ی تالیف کتاب مقدس عبری، یونانی گری اساس یهودیت بوده است و ما باید نتیجه بگیریم که خدا موقع دادن رسالت به قوم یهود برای احیای مذهب نوح، به آنها اشتباهی زبان یونانی داده و حالا آنها باید اشتباه خدا را با احیای عبری از طریق هوش مصنوعی و قالب کردن قوانینش به زبان ها و فرهنگ های دیگر جبران کنند. این معنی ندارد مگر این که احیای فرهنگ با دستور زبان های ریاضیاتی و سپس روش های پیچیده تر الکترونیکی را بیشتر اختراع گذشته بدانیم تا بازیابی آن. علت این که هنوز این پروژه به کشف یک گذشته ی واقعی برای تحریف نیاز دارد، همان واقعیتی است که نظریه ی کهن الگوهای یونگ به روشنی بیان کرده است؛ این که بقایای مذاهب طبیعتپرستانه ی قدیم به صورتی که امروزه میتوانیم بگوییم ژنتیکی است، در بشر امروز جاری است و باعث میشود فرد بشری مدام به یاد قدیم بیفتد و احساس کند شرایط جدید با واقعیتش نمیخواند. اما از طرفی امکان فرار از حال را هم ندارد و تحت تاثیر فرهنگ نوین تعریف شده برای خود است. بنابراین وقتی گذشته را میکاود، احساس میکند همه ی معارف، یا غیر واقعی است یا همجنسگرایانه، و چون تحت تاثیر فرهنگ حاکم، از هر دو لغت بدش می آید، از خیر کشف گذشته میگذرد و به حال رنج آور بازمیگردد و بدین ترتیب، فرهنگ حاکم میتواند از حذف گذشته و تبدیلش به زنبور نری که حامله میکند و درمیرود مطمئن شود و با الهه ی خود و ماشین مکعب سیاه او همه چیز را نوسازی کند.:

“the perpetual black cube”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 26 JUNE2024

نوسازی خدا با ورود او به الهه/مکعب سیاه/ریاضیات زبانشناسانه (از ازیریس به ایزیس، و از ایزیس به هورس)، با انگاره ی تغییر اخشوارش در اثر ازدواج با استر مطابق است. فومنکو در بازسازی ای که از زندگینامه ی ایوان مخوف (امپراطور افسانه ای روسیه) –با ترکیب التر ایگوهای تاریخی مختلف او- به دست آورده است، ایوان مخوف را نسخه ی اصلی اخشوارش شناخته و استر را النای مولداوی معرفی کرده که پرستوی فرستاده شده از سوی پروتستان های آلمانی و عناصر یهودی وفادار به آنها در روسیه بود و ایوان مخوف را از مسیحیت ارتدکس دور کرد. ولی از یک جایی ایوان مخوف، از کرده های خود پشیمان شد و به ایمان ارتدکس برگشت. دراینجا پروتستان و یهودی تقریبا با هم مترادفند و لاکاپله آن را همتای پروتستان شدن نسخه ی دیگر اخشوارش یعنی هنری هشتم بریتانیا برای ازدواج با آن بولین (از نسخه های انگلیسی استر) میداند. به نظر لاکاپله، تمرکز خاص فومنکو روی ایوان مخوف، بر اساس ناسیونالیسم اسلاو صورت میگیرد در حالی که خود فومنکو جا برای نتیجه گیری های دیگر را هم ایجاد میکند، چون فومنکو معتقد است که ایوان مخوف بر اساس اسمش (ایوان تلفظ اسلاو نام یوحنا است) همان پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای مسیحی ترک-مغول در شرق بنا بر افسانه های غربی است. فومنکو مدعی است که مغول ها در اصل اسلاو بودند و با این حال، آنها را رومانف نمیداند. مشکل این است که سلطه ی اسلاوها بر روسیه از تاریخ رهبران مسیحی آلمانی-رومی آنها یعنی رومانف ها جدایی ناپذیر است. سرگئی ایگناتنکو معتقد بود که تا قبل از تسلط ناپلئون بر روسیه در اوایل قرن 19، آنجا یک قلمرو کاملا مغولی بود و به سبب جدایی ناپذیری غربی شدن روسیه از تسلط فرانسه است که اولین لباس های نظامی روسیه اساسا همان لباس های نظامی فرانسویند. آهازیف نشان داده است که اولین ادوات موسیقی روسی همان ادوات موسیقی تاتاری هستند. او ضمنا گفته است که جامعه ی تاتارها به سه طبقه تقسیم میشد که طبقه ی متوسط آن، قزاق نام داشتند. در "آنودومینی" مارتین بایم، قزاق ها "کوزار" نامیده میشوند که معادل عنوان "خزر" برای تاتارهای یهودی مآب روسیه است. عثمانی ها نیز از قزاق ها پدید آمده اند. شورش حشمونی های یهودی علیه سلوکی ها، همان شورش عثمانی ها علیه سلجوقی ها است و در این بستر یهودی-ترکی، پرستر جان هم نسخه ی حشمونی خود را دارد: جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی که اورشلیم را از سلوکی ها پس گرفت و در تاریخ عثمانی، قابل مقایسه با سلطان محمد دوم، فاتح قستنطنیه یا اورشلیم عثمانی است. سلطان محمد دوم، یکی از نسخه های محمد پیامبر اسلام است. بنا بر تاریخ رسمی، محمد پیامبر مدعی است خداوند رسالت یهود را به عرب های اسماعیلی منتقل کرده است و علیرغم اتحاد نخستینش با اکابر یهود، بعدا علیه آنها میشود. در یوحنای هیرکانی نیز چنین تغییری را میبینیم. یوحنا نخست با فریسی ها یا پیروان اشرافیت داودی، علیه سامری ها یا یهودی های بددین برکشیده شده توسط سلوکی ها میجنگد ولی بعدا با فریسی ها درگیر اختلاف میشود و صادوقی ها را به قدرت برمیکشد: فرقه ای از یهود که مدعی شدند خدا از بنی اسرائیل به عنوان اولاد اسحاق ابن ابراهیم ناامید شده و وعده ی خود به ابراهیم را اکنون از طریق اولاد دیگر پسر ابراهیم یعنی اسماعیل محقق میکند که با اعراب مخلوط شده اند. این دو بار تغییر مسیر یوحنای هیرکانی، همان دو بار تغییر مسیر ایوان مخوف است. یعنی ایوان مخوف/اخشوارش/کورش، بعد از فریب خوردن توسط النا/استر و سر سپردن به اشرافیت یهود/فریسی ها/مسیحیت رومی، به سامری گری/ارتدکسیسم برنگشته، بلکه صادوقی شده و سرگذشت تاتارها را از طغیان صلیبی-سلجوقی علیه بغداد/بابل، تا ضدیت با پشتیبانان رومی-فریسی سابق خود با درآمدن به لباس اسلام یهودی تبار، در یک تن خلاصه میکند. طغیان علیه سامری گری و یونانی گری یک چیز است چون شورش حشمونیان علیه سلوکیان پس از آن صورت گرفت که آنتیوخوس سلوکی مجسمه ی زئوس یا ژوپیتر را در معبد یهود گذاشت و دستور به قربانی کردن خوک برای او داد و باغ هایی ایجاد کرد که در آن، مردان، برهنه راه میرفتند یعنی تصویری بینابینی از یک چشم انداز یونان باستانی با خوک خوری مسیحی. این بسیار به شرک یونانی-رومی حاکم بر رم قبل از حکمرانی مسیحیت متعارف بر آن نزدیک است. این را اصل روم میشمرند و لغت روم تحریفی از "آرام" در اشاره به آرامی مسلکی بابل است، ضمن این که در قرون وسطی گاهی رم را "بابل" مینامیدند. خاندان یهودا نیز پس از به قدرت رسیدن در بابل، الیگارشی بابلی نامیده شد که این، یهودی گری و بابلی گری را تا حدودی با هم مترادف کرد و ازاینرو رم و یهودیه هم مترادف همند. منظور از "فاحشه ی بابل" در کتاب مکاشفه ی یوحنا را که بر هفت کوهستان مینشیند، رم بنا شده بر هفت تپه میشمردند. با این حال، در بعضی منابع یهودی، حکمرانان یونانی-رومی یهودیه را "کتیم" نامیده اند که لغتی مرتبط با "ختی" یا "خیتای" به مفهوم اسکیت و تاتار است. درواقع همانطورکه وقایع کیش اسطوره ای یهودی-تاتاری در عثمانی بومی سازی شده است، شاخه ی اروپایی اشرافیت آن نیز آن را در اروپا بومی سازی کرده است و به همان شکل که عثمانی علیه سلجوقی طغیان کرده، امپراطوری مقدس روم هم علیه بنیاد تاتاری خود طغیان کرده و بعد، خود را به جای تاتارها بازسازی یک روم باستان اروپایی خوانده است. بنیانگذار روم مقدس، شارلمان به معنی شاه بزرگ نام دارد و این نام، بازی با نام "سولومان" یا سلیمان برای بزرگترین شاه یهود است. نام شارلمان به صورت لقب کارلوس مگنوس به همان معنا برای صورتی ظاهرا متاخرتر ولی واقعا اصیل تر از او یعنی شارل پنجم تکرار میشود. فتح و غارت رم توسط شارل پنجم و تاجگذاری او درآنجا همتای فتح یهودیه توسط وسپازیان و تیتوس امپراطوران مشرک رومی است. شارل پنجم از خاندان هابسبورگ خوانده شده چون این خاندان پس از استقلال از امپراطوری ناپلئون در تلاش برای احیای روم مقدس به هر شکل که خودشان میدانستند، تاریخ آن را به نفع خود نوشتند و ازاینرو شارل پنجم هم به اندازه ی روم مقدس، بنیاد تاتاری دارد و بیخود نیست که همزمان با شارل پنجم در اروپای مسیحی، یک نسخه ی دیگر سلیمان یهودی، یعنی سلطان سلیمان قانونی ترکیه بر عثمانی حکومت میکند. درواقع عثمانی سلطان سلیمان و روم مقدس شارل پنجم، دو نیمه ی اسرائیل بزرگ سلیمان هستند که به دو تکه ی یهودیه و اسرائیل تقسیم شد و این دو تکه همان روم های شرقی و غربی به جای عثمانی و روم مقدس هستند و اسرائیلش همان ده قبیله ی گم شده ی اسرائیلند که با بیگانگان ترکیب میشوند. عقاب دو سر که نماد امپراطوری مقدس روم است، نماد ختی های ترکیه (منسوب به قبل از میلاد)، ساسانی های پارسی (منسوب به قرن ششم پس از میلاد) و سلجوقی های ترکیه (منسوب به قرون 12 و 13 میلادی) نیز خوانده شده است. عقاب دو سر، نسخه ی آسمانی ثنویت دو شیر مقدس ختی ها و موکنایی ها است و دولت های یهودا و اسرائیل به عنوان دو جریان فکری-سیاسی-مذهبی مختلف، خود، تجسم هایی حکومتی از این دو شیرند. در اختلاف یهودا و اسرائیل، اویی که در خدمت به سلیمان میماند برحق است. سلیمان به کمک کاهنی به نام صادوق به قدرت رسید ولی بعدا چنان با او دشمن شد که آرزوی مرگش را کرد. این صادوق، همان روح اخیر یوحنای هیرکانی و معادل اخشوارش/کورش شاه است که یهودی ها را در بابل به قدرت رساند ولی بعدا به طرف صادوقی گری/اسلام غلتید و از جهتی که اروپا و امریکا به آن حرکت کردند جدا شد. بنابراین دو جهت مختلف از فریسی گری برمیخیزند که جهت غربی و جهت اسلامی است. جهت غربی، ادامه ی یکی از مسیرهای قطعی فریسی گری است. فریسیان به این خاطر از یوحنای هیرکانی مکدر بودند که او علیرغم کاهن بودن، هر دو رهبری سیاسی و مذهبی را به خود اختصاص داده بود درحالیکه رهبری سیاسی پیشتر متعلق به داودی های خاندان یهودا بود. این زیاده خواهی یوحنای هیرکانی، با درگیری های پاپ و امپراطور برای تسلط به هر دو رهبری سیاسی و مذهبی در امپراطوری مقدس روم همخوانی دارد. اگر این را در زمینه ی فریسی قبلی جدایی راه پاپ و امپراطور بسنجیم، کل بساط ملوک الطوایفی معقول قرون وسطای اروپا مارک فریسی میخورد و این با هم معنایی فارسی/پارسی و فریسی قابل جمع آمدن است. پروسی های آلمانی نام از پارس/فارس/فریسی دارند و همان ها هستند که تحت رهبری رومانف ها تا اعماق روسیه میروند و روسیه را "روم" مینامند و رهبرشان را "تزار" (سزار) که عنوان رهبر روم است. در عین حال، در زبان روسی به پیروی از آلمانی، pars به معنی پارت و بخش و مرز و سرزمین است و تمام قلمروهای کوچکتر میتوانند پارس باشند و جنگ تزار نوگرا با ارتجاع ملوک الطوایفی، جنگ صلیبی غرب با پارس ها باشد بخصوص که بیشتر این حکومت های ملوک الطوایفی، اساس ترکی-مغولی دارند و بسیاری از این حکومت (پارس) های ترک بعد از شکست از تزارها به سمت سرزمین های جنوبی تر چون ازبکستان و ایران و تشکیل حکومت در آنها متواری میشوند. مظهر نوگرایی تزاریسم غربی، پطر کبیر است که به جنگ صلیبی با پارس ها و سفارش وصیت بر این هدف شهرت داشته است. پطر کبیر که به آلمانی سازی روسیه و مدرن کردنش همت گماشت، اولین تزاری بود که از ریاست بر کلیسای ارتدکس روسیه صرف نظر کرد و بنابراین به خط سکولار ریشه گرفته از فریسی گری که اساسش در اختلاف فریسیان با حشمونی ها/صادوقی ها بود وفادار ماند. بدین ترتیب، فارس/فریسی، دو فراورده ایجاد کرد که هر دو به جنگ نسخه ی قبلی او رفتند: 1-یونانی گری، رومی گری و وارثشان روسی گری. 2-عثمانی گری که بعدا اختلافش با فارس و یهودی را به صدر اسلام، فرافکنی نمود. هر دو رسته ی رومی-روسی و عثمانی، بزرگترین دغدغه شان در تاریخ رسمی، فتح ایران است که با پارس تطبیق شده است و بنیاد ناخوشایند این فرقه ها و ممالک را به یک کشور بیگانه حواله میدهد تا الهی به نظر برسد. دراینجا پارس برابر با ایران دوران کورش یا اخشوارش است که وقایع به بیش از 1000سال پس از او منتقل شده است. دراینجا به جای اخشوارش، تلفظ دیگری از نامش یعنی خسروئس جانشین میشود. هراکلیوس امپراطور روم یونانی یا بیزانس که مابه ازای اسکندر کبیر است، ارتش پارسی خسروئس را شکست میدهد و اورشلیم را پس میگیرد، اما درنهایت اورشلیم و پارس هر دو به دست ارتش اسلام می افتند. اگر خسروئس را اخشوارش دوم یهودی شده بدانیم و پارس را بابل فریسی شده، هراکلیوس نماینده ی یونانی گری سلوکی/سلجوقی/بیزانسی، درحالیکه ارتش اسلام معادل حشمونی ها یا همان عثمانی ها خواهد بود اما هر دو رسته قهرمان افسانه ای واحدی را به عنوان بستر سیاسی خود قرار میدهند و آن را به نفع ایدئولوژی خود آنقدر تحریف میکنند که کم کم لازم میشود تفاسیر متفاوتشان حتی در اسم، از هم فاصله بگیرند. بدین ترتیب، کنستانتین کبیر، هراکلیوس و سلطان محمد فاتح، به سبب فتح یونان/رم/قستنطنیه/اورشلیم، همه روایات مختلفی از اسکندر کبیرند، ولی دو تای اول به یونانیان ارتدکس و –از نظرگاه نجات غرب مسیحی توسط دژ بیزانس- کل مسیحیت تعلق گرفتند و سومی به اسلام یهودی تبار. همین دو جبهه، تنها جبهه های دارنده ی ادعاهای ایدئولوژیک سیاسی-مذهبی در جهان معاصرند. کنستانتین بنیانگذار روم یونانی قستنطنیه با نسبت داده شدن جدا کردن امپراطوری و سیاست از هم به او ریشه ی سکولاریسم غربی است و اسلام یهودی تبار، با تکرار شعار اتحاد مذهب و سیاست از سوی یوحنای هیرکانی، جریان مقابل غرب و سکولاریسم آن.:

“chronology8”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 28 FEB2024

این دو جریان معارض در اثر برابر بودن با دو شیر ختی-موکنایی تبدیل شده به عقاب دو سر روم مقدس، درواقع نسخه های دیگر شیرهای افق های طلوع و غروبند که نماینده های نور و تاریکی و بنابراین الوهیت و کفرند. «غرب» در مقام غروبگاه خورشید، قلمرو کفر است و شرق اردوگاه ارتش خدا. اما وقتی این استعاره را نگاه میکنیم، باید دقت کنیم که رابطه ی غرب و شرق را خورشید تایید میکند و خورشید پیوسته به سمت غرب حرکت میکند. همچنین شیرهای دو افق غرب و شرق، مابه ازاهای اسطوره ای دیگر خدایان قطب شمال و استوای جنوبی یعنی سیت و هورسند. حرکت موسی و قومش از جنوب روشن و گرم به سمت شمال سرد و تاریک، تکرار سفر خورشید از قلمرو روشنایی به قلمرو تاریکی است و قلمرو تاریکی در جهان زیرین، گورگاه خورشید است و جایی است که حقیقت را میکشد تا موقع طلوع، از نو و بر اساس تجربیاتش در جهنم، از نو متولد شود. احتمالا کرچر هم وقتی بقایای آتلانتیس را در جنوب گرم و روشن افریقا میجست و میخواست به شمال سرد و تاریک اروپا بیاورد تا برای احیای آتلانتیس/بابل، به خورد برنامه نویسی لایبنیتس بدهد، داشت همین مسیر را میرفت. بنابراین نباید تعجب کرد که اسلام سیاسی، ادعای دشمنی با غرب را کند و با این حال به سمت غرب حرکت کند، چون غرب تاریک به عنوان جانشین قطب شمال تاریک، مرکز جدید جهان است و کسی که آن را از دست خدا/سیت درآورد، خدای جدید/هورس خواهد بود. افق تاریکی در غرب، اکنون با جدیدترین نسخه ی مکعب سیاه یعنی فضای مجازی و بخصوص جدیدترین ورشنش شبکه ی اجتماعی –یا به قول مک مائن: رسانه ی اجتماعی- جایگزین شده است و بازتعریف ها همه درآنجا اتفاق می افتد. اما چگونگی مدیریت تغییر رفتارهای افراد برای بازسازی جامعه، فرهنگ و مذهب در آن، بستگی به پایبندی انسان ها در میدان آن به برنامه ای دارد که از قبل برایشان طراحی شده است.

این برنامه ی اجتماعی چیست؟ در میدان روابط هر فرد، افراد مختلفی وجود دارند که بسیاریشان همدیگر را نمیشناسند و به لحاظ بافتی با هم تفاوت دارند. بسیار پیش می آید که یکی از افراد نزدیک به فرد، فردی با بافت مخالف را خوش نیاید. فرد بدبین، رفتارها و کلام های فرد را بر اساس پیش داوری ها و اطلاعات قبلی ای که از جامعه ی طراحی شده دریافت کرده، میسنجد و درصورتیکه از بافت جدید خوشش نیاید، او را پیش دوست مشترک، تخریب میکند. معمولا افراد زمانی جرئت به چنین کاری میکنند که از نفوذ بیشتر خود روی دوست مشترک مطمئن باشند و در حلقه های دوستان، کسانی از نفوذ بیشتری برخوردارند که قلدرترند و حرف خود را در افراد بیشتری به کرسی مینشانند. این روی الگوی فریسی/پارسی بیان شده توسط لاکاپله استوار است که از طریق معنی کردن "پارس" به استان یا بخش حکومتی، با میراث حکومت های ملوک الطوایفی و ارباب-رعیتی تطبیق میکند. در حکومت ملوک الطوایفی، ارباب بود که تعیین میکرد مردم باید چگونه فکر کنند و چه کارهایی نباید بکنند تا جزو جامعه باشند و نفوذ دوست قلدر در حلقه ی دوستان، ته مانده ی نفوذ ارباب در روستا است. ازآنجایی که این دوستان قلدر الگوی دیگران میگردند، کم کم باعث گسترش جذابیت تخریب میشوند و میدان روابط حول فرد گاهی چنان از بین میرود که به اصطلاح جامعه شناسی دچار «فروپاشی بافت» میشود. این اتفاق، در رسانه ی اجتماعی، حتی با سرعت بیشتری اتفاق می افتد، چون حتی فرد صاحب پروفایل هم بیشتر اوقات، همه ی مخاطبان خود را نمیشناسد و حتی از بابت این که چه کسانی اطلاعات او را برانداز میکنند نگران است. بنابراین قلدری مجازی در رسانه ی اجتماعی، پدیده ی رایجی است.

تحقیق فوستل و کوآنت درباره ی قلدری مجازی و جذابیت دانش آموزان پرخاشگر در بین دیگر دانش آموزان آلمانی در شبکه ی اجتماعی، پرتوی بر این مکانیزم انداخته است. محبوب ترین دانش آموزان، آنهایی بودند که هم قلدری مجازی میکردند و هم قربانی قلدری مجازی واقع شده بودند نه آنهایی که فقط قلدر بودند و نه آنهایی که فقط قربانی.:

“social relations and cyberbullying”: R. FESTL, T. QUANDT: HUMAN COMMUNICATION RESEARCH: 39 (1): 2013

اگر دقت کنید، میبینید که در سایر عرصه های رسانه ای هم قهرمانان در چنین قالبی خلق میشوند. مثلا شبکه ی ماهواره ای "من و تو" که به تبلیغ سلسله ی پهلوی برای ایرانی ها و بر ضد جمهوری اسلامی میپرداخت، مستندهایی درباره ی سلسله ی پهلوی ساخت که بر پرده ی آنها، شاه سابق و پدرش هم قلدر بودند و هم قلدری دیدند و از همین رو محبوبسازی شدند. درست بر اساس ادبیات جنگی قبیله ای که افراد را برای نجات از دشمن مشترک، حول هم جمع میکنند، نشان داده میشود که شاهان پهلوی ناچار بودند قلدر باشند چون جامعه (قبیله) در خطر بود و سقوط هر دو توسط قلدرتر از خودشان، این را اثبات کرد. تنهایی و پوچی هر دو شاه بعد از سقوطشان به شکلی که در در مستندهای "من و تو" بازسازی شد، با بازآفرینی "فروپاشی بافتی" حلقه ی یاران مخاطب و یادآوری تنهایی و پوچی حاکم بر خودشان، باعث همدردی مخاطب با شاهان و تخیل خودش به جای آنها میشد. احساسات مشابهی نسبت به صدام حسین در عراق، سرهنگ قذافی در لیبی و هیتلر در گفتمان های نئونازی اروپایی-امریکایی وجود دارد. این چرخه ی اسطوره ای سقوط از قلدری به انزوا و حتی قتل، تکرار تجربه ی خدای مسیحیت است. یهوه خدایی قلدر و به شدت لاف زن بود ولی زمانی که به شکل عیسی مسیح درآمده و به اندازه ی یک انسان معمولی ضعیف شده بود، تا حد مرگ قلدری دید و دقیقا به خاطر احساس تنهایی مشترک مریدانش با خود، توسط قاتلانش تقدیس شد و همین اتفاق، در تشیع ایرانی و در قالب سقوط از مقام شامخ نوه ی پیامبر به اتهام خیانت به اسلام، برای امام حسین –تاثیرگذارترین امام شیعی- تکرار گردید و در فرایند رسانه ای گسترده از تصویرسازی قهرمانان جنگ ایران و عراق، به صورت امام حسین هایی که توسط جامعه ی خسته از جنگپرستی ریاکانه ی «برخی» از افراد در جمهوری اسلامی، پس زده شده اند (فیلم های ابراهیم حاتمی کیا موفق ترین از این نوعند)، تبدیل به یک زاپاس عقیدتی برای جمهوری اسلامی شد.

تا اینجایش فقط به درد تقدیس گذشته و کشیدن آن به رخ حال میخورد. اما شبکه ی اجتماعی یک گام جلوتر از تلویزیون است و با تکیه ی بیشتر به حال، کمک میکند تا مردمی با احساسات مشترک از این دست، بهتر با حاکمی که در چنین وضعیتی است متحد و تبدیل به جامعه شوند. پیروزی ترامپ در انتخابات اخیر امریکا این را اثبات میکند. ترامپ هم قلدری کلامی میکند و هم قلدری مجازی، و در هر دو عرصه هم قلدری میبیند. طرفداران سینه چاکش هم همه افرادی قلدرمآبند ولی فضای مجازی کمک میکند تا از راه دور و توسط افرادی که نمیشناسند، پیوسته «احمق» توصیف گردند و هجو و تحقیر شوند و بنابراین قلدری ببینند. جالب اینجاست که دشمن مشترک ترامپ و "من و تو" یعنیس جمهوری اسلامی هم همینطوری است یعنی هم نسبت به دشمنانش قلدرانه حرف میزند و هم پیوسته از این که از سوی همان دشمنان قلدری میبیند، ادای مظلومیت درمی آورد و از «تحریم های ظالمانه ی غرب» میگوید. برای حدو سه دهه این نوع ادبیات جمهوری اسلامی بسیار موفق عمل میکرد تا این که در حرکت خورشیدوارش به سمت غرب آنقدر به مکعب سیاه نزدیک شد که آن را وارد خانه ی خود کرد. مکعب سیاه اینترنت و صنعت عظیم رسانه، دراصل متعلق به بلوک غرب است و هرچقدر به غرب نزدیکتر شوید، بیشتر، قلدرهای قلدری دیده ی غربی را به شما نشان میدهد و آنها را برای شما مقدس میکند. سیت، مکعب سیاه را چنان برنامه ریزی کرده که با آن راحت تر بتواند دشمنانش را شکست دهد. غرب برای این، الگوی خدای خورشیدی را از اعصار قدیم درآورد تا خورشید مثل یک شیرینی دوار به جهت غرب، تمام حشرات موذی را به خود جذب کند و به غرب بیاورد تا غرب، همه را یکجا از بین ببرد و باز غرب به این خاطر، خورشیدپرستی آشکار قدیم را انکار کرده و خدای خورشیدی را با رهبران انقلابی زمینی جایگزین کرده تا چرخش به غرب، آشکار نباشد.

این، راهی است که دنیا به سمت آن میرود. «دالی پارتون» گفته است: «اگر جاده ای را که میروی، دوست نداری، یکی دیگر را آسفالت کن.» کمتر کسی جرئت عمل به این نصیحت را دارد. چون خوردن انگ «بافت ناهماهنگ» از سوی بعضی افراد جامعه، عوارضی به همراه دارد که در مقایسه با فروپاشی بافتی بعدی، حکم «نقد» در مقابل «نسیه» را دارند اگرچه باید قبول کرد که بدهی این عوارض در هر حال باید داده شود و اگر در این لحظه داده نشود، درست مثل قرض یهودی که بر نزولخواری استوار است، موقع فروپاشی بافتی، با قیمت بیشتری پرداخت میشود و صدمات روانی بدتری وارد میکند.

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان : قسمت اول

ملکه ی آسمان و معبد مکعبی او: آیا ما به «عصر طلایی» جهان وارد شده ایم؟