سیاست و هرج و مرج: داستان نابودی رم توسط بربرها و امید بخشی از غرب به تکرارش در ایران

تالیف: پویا جفاکش

در سال 2011 یک گروه اینترنتی در ردیت، نتایج تحقیقات یک تیم علمی چینی در سال 2003 را منتشر کرد که نشان میداد یک ماه خودداری از خودارضایی در مردان، سطح تستسترون آنها را افزایش میدهد و پیشنهاد داد که مخاطبانش ماه نوامبر پیش رو را به کل بدون خودارضایی و بدون تماشای پورنوگرافی طی کنند و نتایج مثبت آن را به چشم خود ببینند. این آغاز جریان عجیبی بود که در سال 2017 به اوج شکوفایی رسید و به NO NUT NONEMBER به اختصار NNN معروف شد و گردانندگان آن موسوم به NOFAP به زودی در کنار ردیت، یک سایت به نام NOFAP.COM هم راه اندازی و در آن عضوگیری کردند. نونات نوامبر به زودی بدیلی هم برای خود پیدا کرد و آن DESTROY DICK DECEMBER بود که در آن، افراد در نتیجه ی زهد افراطی در نوامبر، به افراط در خودارضایی در ماه بعد یعنی دسامبر میپردازند. بعد از این که نام بعضی از افراد بلندپایه ی جریان راست افراطی به عنوان حامیان نوفپ به میان آمد، سوء ظن هایی که از قبل وجود داشت افزایش یافت. این سوء ظن ها عمدتا نتیجه ی مشاهده ی پیام های رد و بدل شده بین پیروان نوفپ در فوروم ها هستند. مربیان و همگروه ها همواره روی افزایش مردانگی و جذاب تر شدن مرد زاهد نزد جنس مخالف تاکید دارند و این خود نشان میدهد که چرا این جریان تاثیر زیادی بر مردان همجنسگرا نگذاشته است. درواقع راست افراطی همیشه خواهان جایگزینی زن ها با خودارضایی و معمولا در ازدواج برای تولید نسل بوده اند. بعضی حتی پا را فراتر نهاده و مدعیند کسانی که نونات نوامبر را راه انداخته اند جیره خواران صاحبان صنعت پورن و سکس هستند که احساس میکنند درگیر یکی دیگر از همان "تناقضات سرمایه داری" معروف مارکس شده اند؛ بدین طریق که پورنوگرافی را به راه انداختند تا صنعت فحشا را تبلیغ کنند ولی به زودی مردان جوان، خودارضایی را بر زن های واقعی ترجیح دادند و کاسبی دچار مشکل شد و حالا باید فراری ها را حتی اگر شده به زبان دین و ایمان، به جایگزین کردن پورن دیدن با زن واقعی وادار کرد. حتی بعضی از طرفداران به صدا درآمدند و گفتند که از اول مشکوک بوده اند که توقف خودارضایی از طریق خودداری از چشمچرانی به زن ها واقعا مردانگی را افزایش دهد چون بعد از چندین روز سرپیچی از دید زدن زن ها، متوجه شده اند که احساس میکنند بسیاری از مردهای اطراف خود را سکسی و جذاب و زیبا می یابند و با آنها تحریک میشوند. با این حال، جریان نو نات نوامبر، موتور محرکی بود برای سرایت این زهدپیشگی مدرن به سمت افرادی حاشیه ای تر و ازجمله همجنسگراها برای کاهش دادن تماشای پورنوگرافی و به دست آوردن احساسی بهتر از زندگی. این افراد میگویند لازم نیست حتما تا ماه نوامبر صبر کنی؛ هر وقت احساس کردی دنیای غیر واقعی پورنوگرافی، دارد واقعیت زندگیت را تهدید میکند و باید مدتی از آن فاصله بگیری، آن موقع هنگام زهدپیشگی است. با این حال، این افراد به سبب زندگی کردن در لحظه و ملحق نشدن به زمان رقابت مثلا در ماه نوامبر، حاشیه ای ماندند و نتوانستند پیروان سرسخت نو نات نوامبر را به خود جذب کنند. چون نو نات نوامبر، یک جریان هدایت شده از بالا و نوعی کار تیمی است و در آن آدم ها وقتی میزان پیروزی خود را به رخ دیگران و بخصوص شکست خوردگان میکشند، دچار حس قهرمان بودن میشوند. ایان بوگاست (روزنامه نگار امریکایی و نویسنده ی آتلانتیک) نو نات نوامبر را با یک چالش اینترنتی دیگر به نام راوداگینگ (خام و ابتدایی شدن به حد سگ) مقایسه میکند. در این چالش، شما برای دور شدن از اینترنت و تکنولوژی مدرن، به یک سفر طولانی بلند 12 تا 18 ساعته با هواپیما دست میزنید و در تمام طول سفر نه با موبایل و لپ تاب کار میکنید و نه در هواپیما فیلم میبینید و فقط به صفحه ی نمایشگر هواپیما بی هدف خیره میشوید. برای چه؟ برای این که بعدش بروید به شیوه ای کاملا مدرن در اینستاگرامتان به این شاهکارتان در شکست مدرنیته افتخار کنید. چرا با هواپیما؟ آیا بهتر نیست به سفر با اتومبیل دست بزنیم و به جای خالی بودن محض با تماشای مناظر طبیعت که از کنارمان میگذرد بازگشت بهتری به طبیعت داشته باشیم؟! به نظر بوگاست دلیل این است که هواپیما به اوج آسمان میرود و شمایی که درصدد خالص سازی خود هستید به طور ناخودآگاه احساس میکنید با دوری از تکنولوژی شیطانی، به خدایی که در آسمان است نزدیکتر شده اید. باز هم کاملا ناعقلانی است ولی بودن در یک چالش جمعی کنترل شده، مانع تشکیک در آن میشود. شما هنوز دارید به شیوه ای فردگرایانه با اطرافیانتان رقابت میکند اما در اثبات برتری خود در رسیدن به آرمان های جمعی ای که "گردانندگان فرقه" به شما داده اند. این کاملا یک عملکرد مذهبی است. فرد میخواهد خودش را تصفیه کند ولی با گرویدن به مذهب، تعریفش از تصفیه تعریف همان فرد یا افرادی میشود که فرقه ی مذهبی را ایجاد کرده اند؛ کسانی که گاهی حتی مثل گردانندگان نو نات نوامبر و راوداگینگ، نامرئی و ناشناخته اند. شما از اول فکر نمکنید تصفیه شدن و بهبود شخصیت چگونه است؛ ولی میدانید که اگر افکار مرد مقدس وارد وجودتان شود و در آن نضج بگیرد، شما را کم کم مقدس میکند. این خرافه نتیجه ی یک مقایسه ی ابتدایی بین روح و خون است. در بدن انسان، خون، همیشه در جریان و حرکت است درحالیکه اندام های دیگر ساکنند. اگر خون در بدن از حرکت بیفتد شخص میمیرد. پس خون مثل روح مایه ی زندگی است. این خون است که مواد غذایی را به گوشت و جوارح میرساند و با تغذیه ی آنها باعث رشدشان میشود. پس به نظر میرسد خون تبدیل به گوشت میشود. گوشت از همان جنینی به وجود می آید که در میان آب رحمی مادر قرار دارد. خون هم آب است اما آبی سرخ رنگ درحالیکه سرخی رنگ آتش است و آتش از جنس خورشید است. پس خون، آبی آتشین است و آتشش قطعا چیزی متفاوت از آب معمولی رحم است؛ پس فقط میتواند از منی پدر منتج شده باشد. به همین دلیل هم نام پدر انسان ها در تورات یعنی آدم، با اودوم و دم/ ها-دم/حدم در عبری به معنی خون مرتبط است. در مقابل نام همسرش حوا، مونث "حی" به معنی زنده است که خود از نام حئا خدای حیات و مسئول آب ها در بین النهرین می آید. حئای مونث میتواند همان تهامات الهه ی اژدهاگون اولیه ی آب ها باشد که حئا قلمروش را اختیار کرد و سابقا انگور (لقب تهامات) صورت مادینه ی خود حئا بوده است. این دوگانگی حئا بین مرد و زن، در یکی از فرم های متاخرش یعنی گیزیدا بر جای مانده است. گیزیدا در کنار تموز خدایان گیاهان و طبیعت و فصول، و نگهبانان درخت زندگی، و با هم عاشق و معشوقند اما گیزیدا میتواند به حالت زن هم دربیاید. گیزیدا به مار شاخدار تشبیه میشود و هم مار و هم ظباهای شاخدار صحرا تجسم های حئا هستند. فرم زن شده ی گیزیدا میتواند همان اینانا/عنانه/حنانه یا عیشتار الهه ی زهره باشد که باعث سقوط تموز به دوزخ شد همانطورکه حوا باعث هبوط آدم از بهشت عدن گردید. نام تموز/تاموس/تام/تم/حاتم، میتواند شکل دیگر نام آدم باشد. فرم دیگر او یعنی آتوم خورشید غروبدم مصریان است که سقوطش به زهدان آبدار زمین در هنگام غروب، میتواند تصویر خورشید غروب کرده در دریا باشد که آب را سرخ رنگ و همچون خون میکند. تمثیل دیگرش شراب سرخ رنگ انگور است که در عشای ربانی به خون عیسی مسیح تشبیه و نوشیده میشود. اولین صاحبان کلیسای سنت پاتریک در بریتانیا برای شراب انگور و آب غسل تعمید از واژه ی یکسانی استفاده میکردند. همانطورکه میدانیم، زمانی که عیسی توسط یوحنای تعمیددهنده یا یحیی غسل تعمید داده شد کبوتر روح القدس بر سرش نشست و مسیح بودنش اعلام شد و نام یحیی از حی یا همان حئا می آید. عیسی که روز مقدسش یکشنبه روز خورشید است درست مثل خورشید غروب کرده در دریای زمین بخشی از یهوه در حال هبوط به دنیای فیزیکی است و دوگانه ی روح در دنیای معنوی و دنیای مادی را نشان میدهد که همان دوگانه ی تموز و گیزیدا است. توجه کنیم که نام تمز/تموش/تموس، از "تم" (توأم) به معنی همزاد و قرین در سامی قدیم می آید و از این جهت او اسما برابر با "طباع تام" یا همزاد آسمانی فرد در اعتقادات اعراب مسلمان و بخصوص حرانیان است. دو همزاد را هم میتوانید دو معشوق حساب کنید و هم میتوانید به خاطر این که یکیشان منشا دومی است آنها را پدر و پسر بخوانید که یهوه و عیسی جزو این تلقی دومند. البته روز رسمی تولد عیسی یعنی کریسمس، قبلا زمان مقدس تولد سول اینویکتوس یا خورشید پیروز در انقلاب زمستانی بوده است. سول اینویکتوس که به نام های سول الیون و میترا هم شناخته میشود، در اصل برابر ال گبل یا ال جبل یا الاگابالوس یا هلیوگابالوس خدای شهر حمص سوریه بوده و درست مثل یهوه که در مسیح شاه یهودا تجسد می یابد، الاگابالوس هم در یک امپراطور رومی با همین عنوان مجسد شد. زمینی شدن الاگابالوس، زنانگی مشخص تری برای او به ارمغان آورد و او به یک نوجوان زنپوش رسوا تبدیل شد. او بیش از همه عاشق ارابه ران جوانش هیروکلس بود که همنام یک خدای خورشیدی دیگر یعنی هراکلس یا هرکول است و راندن ارابه ای که توسط اسب ها کشیده میشود، همان راندن ارابه ی خورشید با ارابه رانی خدای خورشید توسط اسب های خورشیدی در آسمان است. الاگابالوس دوست داشت همسر یا معشوقه یا ملکه ی هیروکلس خوانده شود. اسکار وایلد در "تصویر دوریان گری" موقع نام بردن از همتایان زیباروی ددمنش دیگر دوریان گری، از الاگابالوس یاد میکند که در کنار زنان ملیله دوزی میکرد. این صحنه را در زندگینامه ی هرکول پهلوان هم داریم: جایی که او به بردگی زنی به نام اومفال درمی آید و اومفال او را مجبور میکند در لباس زنانه در کنار زنان ملیله دوزی کند. درست مثل تموز و گیزیدا، هیروکلس و الاگابالوس هم دو نیمه ی مردمانده و زن شده ی هرکول هستند. اتفاقا هرکول، یک معشوق مذکر جوان زن مانند به نام هیاس داشت که وقتی کنار برکه ای رفته بود تا آب بیاورد، پوره ها یا پریان زن آبی درون برکه، بر او عاشق شدند و او را دزدیدند و نزد خود بردند. زندگی کردن هیاس از این پس در کنار زنان میتواند همان زن شدگی الاگابالوس باشد و فرودش به آب، میتواند همان فرود خورشید به درون آب باشد. این فرود میتواند باعث ایجاد فرم اولیه ی پوزیدون خدای آب ها هم باشد که مثل خدای خورشید، ارباب اسب ها است. نمونه ای از سقوط خورشید در حال ارابه رانی خورشید به درون رودخانه را هم داریم که همان سقوط فائتون پسر هلیوس خدای خورشید است. الاگابالوس هم در سن 18سالگی به همراه هیروکلس و دیگر نزدیکانش ترور شد و اجسادشان به رودخانه ی تیبر در رم انداخته شد. نمونه ی دیگر مرگ خدای خورشیدی در رودخانه، غرق شدن آنتینوس در رود نیل است. آنتینوس معشوق جوانمرگ هادریان امپراطور روم بود که در حالت پرستش شده ی خود، با خدایان خورشیدی مثل آپولو/میترا، دیونیسوس/باخوس، اروس/کوپید، و ازیریس/هورس تطبیق میشد. همانطورکه امپراطور روم تجسد زئوس یا جوویس یا ژوپیتر، نسخه ی یونانی-رومی یهوه تلقی میشد، آنتینوس هم تجسد گانیمد معشوق نوجوان زئوس تلقی میگردید. گریوز مینویسد که زئوس در ازای بردن گانیمد به المپ، در میان هدایا دو اسب هم به پدر گانیمد که شاه تروآ باشد تقدیم کرد که باز هم ارتباط اسب با خورشید و آب را یادآوری میکند. استفانوس بیزانسی مینویسد که در مصر، آنتینوس با هاپی خدای رود نیل تطبیق میشد. گانیمد هم مسئول صورت فلکی دلو است و رودی را از دلوش میریزد که منجمان آن را به نام های "نیل" و "اریدانوس" مینامیدند. اریدانوس به معنی رود آسمانی، همان "اردن" رود مقدس تورات و انجیل است و یحیی هم در رود اردن، غسل تعمید میداد. درصورتیکه اردن یا اریدانوس همان نیل باشد، یحیی هم قبل از این که سر و شکل الانیش را پیدا کند، همان آنتینوس یا گانیمد بود و بنابراین تغییر محتوای مسیح، او را هم دچار تغییر محتوا کرده است. بنابراین میشود گفت انقلاب مسیح انقلابی علیه الگبل یا الاگابالوس یا تموز، و از طریق او علیه یحیی بود و به همین دلیل است که یوحنا/یحیی به عنوان یک کاندیدای رقیب مسیح بعضی جاها حالتی شبیه به آنتی کریست یا دجال پیدا کرده است. حتی به عنوان دشمن مسیح، افسانه های دشمنان تموز یا مسیح سابق را به خود جذب کرده است. این حتی در زندگینامه ی رسمی مسیح هم طوری تجلی یافته که بشود با آن، دینی که مسیح از آن برآمده است را تغییر محتوا داد. امروزه قاتلین مسیح صاحبان فعلی دین او یعنی یهودیان شمرده میشوند. یهودیان به خوک تشبیه میشدند و یهودیانی که تظاهر به مسیحیت میکردند، ملقب به مارانو یعنی خوک بودند. این فقط به خاطر آن نیست که یهودیان خوک نمیخورند بلکه به خاطر آن است که آنها خوک نمیخورند چون قبلا خدایشان به شکل گراز بوده است. همانطورکه مورخین تاریخ میدانند، گراز قاتل آدونیس از فرم های معروف تموز بوده است و قتل عیسی توسط یهود هم باید جانشین قتل تموز به دست گراز شود. این گراز بودگی به صورت خفیف به مذهب یحیی هم سرایت کرده و پرده ای از آن در داستان یونانی شکار گراز کالدونیایی قابل استنباط است. سر گراز کشته شده به الهه ارتمیس تقدیم میشود و این همتای تقدیم سر بریده ی یحیای تعمیددهنده به سالومه ی بدکاره است. با این حال، خدای خورشید ویژگی های خود را در صورت های به روز شده به یک شخصیت آیینی دیگر یعنی سنت نیکولاس یا بابا نوئل تقدیم میکند که صاحب فستیوال فعلی او یعنی کریسمس است. ترسیم لباس اسقفی بابا نوئل به رنگ سرخ معمول بود و حالا هم ژاکت سرخ رنگ برایش تثبیت شده است تا بر خاستگاه خورشیدیش تاکید شود. نیمه ی زمینی و شیطانی شده ی بابا نوئل، کرامپوس بود که بچه های بد را میزد درحالیکه بابا نوئل به بچه های خوب هدیه میداد. این تصویر شیطانی، یک نیم بز-نیم انسان بود که ارتباط حئا با ظباهای بزمانند را بومی سازی میکرد. با این حال، در بعضی سرزمین های آلمانی نشین و بخصوص در هلند، او جای خود را به یک شخصیت انسانی به نام زوارت پیت یا سوتی پیت، یعنی پیتر سیاه داد. او به شکل یک جوان سیاهپوست ترسیم میشود و آنطورکه یان شنخمن از آمستردام در 1850 نوشته است، یک «مور سیاهپوست» بوده است. بابا نوئل و پیتر سیاه از اسپانیا که قلمرو مورها بود، به هلند می آیند و نه از ترکیه که امروزه خاستگاه رسمی بابا نوئل است. آنها در 6دسامبر از راه رودخانه وارد هلند میشوند و بنابراین ارتباطی با آب هم دارند. در زندگینامه ی سنت نیکلاس آمده است که او پسرکی را که برده ی امپراطور بابل بود آزاد کرد و تحویل پدر و مادرش داد. ولی افسانه های هلندی برآنند که پسرک که همان پیتر سیاه است، تا ابد خادم وفادار سنت نیکولاس باقی ماند. پیتر سیاه دو کلاغ دارد که برای او کارهای خوب و کارهای بد بچه ها را گزارش میکنند. بعضی از مورخان مثل هلن آدلاین گوئربر، معتقدند که این ویژگی، او را کاملا در جایگاه اودین و دو کلاغ معروفش قرار میدهد. اودین به خاطر رهبری "شکار وحش" WILD HUNT که سبت سیاه جادوگرانه و شیطانی آلمانی است، یک شیطان محض به شمار میرفت و تعجبی ندارد پیتر سیاه هم جایگزین یک شیطان یعنی کرامپوس شده باشد. در بعضی افسانه های آلمانی، نام "پیت سیاه" در میان چند دیو دیده میشود که توسط بابا نوئل شکار شدند و خدمتگزار او گردیدند. دراینجا بابا نوئل کاملا و به اندازه ی مسیح، نماینده ی اشرافیت یهودا و اوج قدرتشان سلیمان شاه است جایی که سلیمان، دیوها را اسیر میکرد و به خدمت خود درمی آورد. در نگاه یهودی، این، به مثابه جواز اطاعت گوییم یا نایهودیان علیرغم جهنمی بودنشان به به مردان خدا یعنی یهودیان است و وقتی امت یهود با امت مسیح جانشین میشوند، به خدمتگزاری نامسیحیان به اشرافیت خدایی اروپای مسیحی بدل میشود همانطورکه دیوهای اسیر شده توسط بابا نوئل هم به مورها یا مسلمانان شمال افریقایی تبدیل میشوند که به بابا نوئل خدمت میکنند و مثل پیت سیاه برایش کارهای شیطانی مثل آزار کودکان را مرتکب میشوند. میتوانید آنها را با خدمتگزاری جنگجویان پست و لاابالی مثل شوالیه های اروپایی و سامورایی های ژاپنی به اشراف الهی مقایسه کنید که خدمتگزاری اراذل و اوباش محله ها در کشورهای مختلف برای حکمرانان کشورهای امروزی هم از همان دست است. هلند میتوانسته جای خوبی برای جهانی کردن این ادعا باشد چون بعد از جدا شدنش از اسپانیا رهبری اشرافیت یهود به آمستردام درآنجا منتقل شده بود. حالا دیوان بین المللی لاهه در شهر کاخ صلح در هلند بین کشورها داوری میکند و خیلی جالب است که بزرگترین نقش در ایجاد این کاخ را تزار نیکلاس روسیه داشت (اگرچه الان سعی میشود نقش امریکا را پررنگ تر نشان دهند). چرا در هلند و نه در روسیه؟ آیا این حرف را شنیده اید که پطر کبیر، سنت پطرزبورگ پایتخت سابق روسیه را از روی الگوی آمستردام ساخت؟ سنت پطرزبورگ یعنی شهر سنت پیتر. پطر کبیر روس ها چیزی جز نسخه ی روسی پطرس قدیس صاحب کلیسای واتیکان نیست و تزار یعنی سزار بودنش چیزی جز سزار بودن قبلی پاپ ها نیست. پس برایتان جالب خواهد بود که بدانید در هلند جایی به نام "سنت پیترزبِرگ" وجود دارد که معنیش کوهستان سنت پیتر است؛ ظاهرا به نام روستایی به نام سنت پیتر با کلیسای سنت پیتر. این محل پر از مکان های تاریخی است و مرکزیتش با شهر ماستریخت است. بر اساس تاریخ رسمی زمانی که آمستردام اصلا وجود نداشت، ماستریخت محل یک پادگان رومی به نام تراختو بود که معنیش گذرگاه رودخانه است چون شهر در محل رودخانه ی میوس یا ماس قرار داشت. نام ماس تریخت از ترکیب نام رودخانه با نام محل حاصل آمده و دلیلش جدا کردن این تراختو از یک تراختوی دیگر عنوان شده که امروزه بیشتر اوترخت نامیده میشود. البته موضوع عجیبی است چون تراختوی دوم از محل گذرگاه رودخانه گسترش نیافته و حدس زده میشود که در دوران فرانک ها شهر کنونی آن به جای پادگان دیگری که قبلا در محل گذرگاه رودخانه ای بوده و در جنگی از بین رفته است شده باشد و ازاینرو آن را اولترا تراخت (اوترخت) یعنی خارج از گذرگاه رودخانه نامیده اند. اما شاید دلیل اصلی این باشد که تاریخی که اوترخت یا تراختوی قلابی تصاحب کرده تاریخ ماستریخت یا تراختوی اصلی بوده است. اوترخت محل اولین مرکز اسقفی مهم کاتولیک در هلند بوده و شاید با انتقال این مرکز از تراختوی قبلی یعنی کوهستان سنت پیتر به محلی جدید، نام شهر هم مهاجرت کرده و تاریخ شهر را در محل جدیدی بومی سازی کرده است. اوترخت همچنین محل تولد پاپ آدریان ششم بوده که میتواند یک نسخه از امپراطور هادریان باشد و به همراه او کلیسای سنت پیتر و خود رم در ماستریخت بومی سازی شده باشند. ماستریخت گذشته ی فرانسوی قوی ای دارد و تا زمان جنگ جهانی اول، بیشتر فرانسوی بود تا هلندی و این باز یادآور امپراطوری رومی فرانسوی ناپلئون است که از روسیه تا هلند تداوم داشت. از طرفی آمستردام که اکنون مهمترین شهر هلند و پایتخت آن است، نامبردار به DOMSKU است، کلمه ای که معنیش معلوم نیست ولی شاید همان "دا ماسکو" یا مسکوی بزرگ باشد و انتقال پایتخت از سنت پطرزبورگ به مسکو در روسیه همان انتقال پایتخت از ماستریخت به آمستردام در هلند باشد. حالا اسم سزار/تزار حاکم بر سنت پترزبرگ روسی را به یاد بیاورید: نیکولای یا همان نیکولاس. این را هم به یاد بیاورید که هر پاپی یک پیتر یا پدر برای مردمش است. آیا رابطه ی نیکولای و پاپ/سزار، همان رابطه ی سنت نیکولاس با پیتر سیاه نیست و بنابراین تزار نیکولاس، خدایی نیست که در انقلاب کمونیست ها سرنگون شده است؟ دقت کنید که نیکولاس تزار روسیه و ویلهلم سزار آلمان هر دو در جنگ جهانی اول سرنگون شدند. هر دو آنها آلمانی بودند و خود را رومی یا رومانف میدانستند. از طرفی لنین و سوسیالیست های همراهش از آلمان به داخل روسیه فرستاده شدند تا درآنجا انقلاب بلشویکی کنند. باز از طرف دیگر، به یاد بیاورید که یک سوسیالیست مشهور هلندی به نام آنتونی پانه کوک که نقش بسیار مهمی در ایجاد جنبش های سوسیالیستی هم در آلمان و هم در هلند داشت، در جنگ جهانی اول، موقعیت خود در آلمان را از دست داد و به هلند برگشت و این اتفاقات، با مخالفت های شدید او با روش های لنین مرتبط بود. عکس های پانه کوک از اوایل قرن بیستم، او را با ریش انبوهی شبیه به ریش مارکس و انگلس نشان میدهد. با توجه به این که پانه کوک بر انقلاب کارگری تاکید داشت و با انقلاب سوسیالیستی در سرزمینی با اقتصاد کشاورزی مخالف بود، آیا آلمانی بودن مارکس، برای تعیین یک خط و مشی آلمانی درباره ی انقلاب کارگران در قبل از پانه کوک هلندی تخیل نشده است و آیا قرار گرفتن مارکس در انگلستان ردی از نقش بالای انگلستان در سیاست هلند پساناپلئونی در قرن 19 را در خود ندارد؟ ممکن است هرج و مرج روسیه در زمان لنین که استالین بدان پایان داد، در دوران قبلی ای که به عنوان تزاریسم در روسیه بومی سازی شده، برقرار بوده و عطش عجیب هیتلر برای حمله به روسیه ی استالین، تلاش برای بازپس گیری سرزمینی که حق آلمان بود، بوده باشد. به خاطر همین است که هیتلر اینقدر نسبت به کمونیست ها و یهودی ها نفرت پراکنی میکرد. چون آنها نه فقط حکومت سزارهای رومی را تضعیف کردند، بلکه تکه ای از وطن آلمانی را از آن جدا نمودند همانطورکه خود هلند هم با سقوط هیتلر، برای همیشه از دست رفت. این امپراطوری روم ژرمن نتیجه ی انتقال مقر قدرت از جنوب ایبری به شمال هلندی بود و انتقالش به روسیه باعث شد تا یک ایبری دیگر در جنوبی ترین منطقه ی روسیه ی غربی-اروپایی، ایجاد شود که الان شامل جمهوری آذربایجان و ارمنستان است. این تنها مورد نیست. همانطورکه سنت پطرزبورگ هلندی-روسی از ایبری اسپانیایی جدا شده است، یک شهر پیتر دیگر هم همراه برزیل، از ایبری پرتغالی جدا شده است و آن، پتروپولیس کاخ خوشگذرانی امپراطور برزیل و همسرش است. این جا هم نام از یک پدر (پیتر) مقدس دیگر یعنی "پدرو آزاد کننده" اولین فرمانروای واقعی برزیل دارد که بعد از فروپاشی امپراطوری ناپلئون سر و کله اش پیدا شد و میشود گفت پطر کبیر برزیل است. جالب این که امپراطور الکساندر دوم رومانف روسیه، بالاترین نشان ملی روسیه یعنی نشان اندرو را به امپراطور پدرو پنجم برزیل تقدیم کرده است احتمالا به خاطر این که جاعل این قصه دیگر خودش هم نمیدانست کدام شاه خیالی دقیقا کدام کشور خیالی را مستعمره کرده بود. ولی میتوان توجه کرد که هم روسیه و هم قاره ی امریکا قلمرو تاتارها شمرده میشدند و نبرد روم با تاتارها یا اسکیت ها همان نبرد اسکندر ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ با یاجوج و ماجوج بود کمااینکه در انگلستان، بروتوس رومی به جنگ غول های گوگ و ماگوگ (یاجوج و ماجوج) میرود. موسی پیامبر یهود و رهبر عبرانیان، در نگاره های مسیحی، بارها با دو شاخ بزمانند بر سرش ترسیم شده است. او نیز مامور نبرد با بقایای غول ها بود. پلوتارخ موسی را یک هیولا میدانست و با تایفون که لشکری از شیاطین را علیه نظم جهانی بسیج نمود تطبیق میکرد. موسی و تایفون، هر دو، لشکر خود را به 13 بخش تقسیم کرده و هر دو مقابل خویشاوندان خود در حکومت مصر ایستاده بودند و هر دو هم در نوزادی در سبدی روی آب رها شده بودند. دشمنان موسی سیاهان کنعانی بودند و در قدیم، سیاهان را هندی مینامیدند. سرخپوستان امریکا نیز علاوه بر تارتار (تاتار) هندی هم نامیده میشدند. با این حال، در این لشکرکشی ها همیشه ممکن بود که عامل گسترش حکومت روم، خود، باعث ایجاد یک حکومت مستقل از روی روم شود که آن را در آنجا بومی سازی کند. در روسیه شاهد بودیم که الکساندر یا اسکندر کبیر، به صورت الکساندر اول خیالی ( و به جای مخترعین الکساندر اول)، روسیه را از فرانسه ی ناپلئونی «پس گرفت» و روم اسکندر را محدود به روسیه ی رومانف کرد. در عثمانی نیز باز همین الکساندر یا اسکندر تبدیل به اسکندر بیگ شد و برای این که ارتباطش با اسکندر ذوالقرنین، مغفول نماند، یک کلاهخود کله بزی با دو شاخ بلند روی سرش گذاشت. او به سلطان محمد فاتح کمک های زیادی کرد ولی درنهایت علیه او شورید و وقتی شکست خورد به ایتالیا گریخت و درآنجا مرد. او را اهل آلبانی نامیده اند که احتمالا نسخه ی عثمانی شده ی "البان" ایتالیا است و از آن جالبتر این که از نسل فرمانروایان اپیروس –املایی بسیار نزدیک به ایبری و عبری- بوده است. به نظر میرسد او نماد روح رومی ای بوده که سرزمین های ترکی-تاتاری را فتح کرده ولی از ایجاد یک نسخه ی بومی روم یعنی عثمانی با مذهب کپی-پیست شده ولی متعارض شریعت اسلامی شکست خورده است. در این گونه مثال ها همیشه نظم جدید محصول یک دوره هرج و مرج است که دوره ی قبل از خود را مقدس میکند ولی تا زمانی که نظم برقرار بوده، کسی متوجه اهمیت ثبت و ضبط آن نبوده و پس از آن، نظم قبلی را هر گونه که بازسازی کنید مردم میپذیرند. چه کسی وظیفه ی بازسازی دارد؟ اشراف حاکم جدید. به نفع چه کسی بازسازی میکنند: به نفع خودشان و البته مطابق منافعشان در وضع حاضر و کاملا "حال". پس اشراف، خدایانی هستند که از هرج و مرج تایفونی بیرون آمده اند و هرج و مرج، وضع طبیعی زمین و مجسم به الهه است. هندیان، این الهه را مایا یعنی توهم مینامند. او را به سبب ارتباطش با لجه ی آغازین، "آیبیس" یعنی هاویه ی آبی الهه هم مینامند که اسم فامیل یک خاندان سوئیسی مهم هم هست. نماد این خاندان، یک مار –نماینده ی تهامات یا الهه ی اژدهایی لجه- است که دارد یک مرد کودک مانند را به نمایندگی از خدای سابق میبلعد.:

“TODAYS DATE”: SCOTT FREEMAN: STOLEN HISTORY: 23DEC2024

یکی از رمزنگاره ها درباره ی آغاز از abyss یا هرج و مرج، داستان سقوط رم بعد از یک محاصره ی پر استرس توسط گوت ها به رهبری آلاریک است. در تاریخ کلیسای هرمیاس سوزومن آمده است که تنها محل رم که از غارت و کشتار و تخریب گوت ها در امان ماند مقبره ی سنت پیتر یا پطرس قدیس بود که آلاریک به احترام آن، پناهجویان به آن را از حمله مصون نگه داشت و فقط محوطه ی اطراف همین محل از نابودی در امان ماند و رم بعدی از این محل و توسط افرادی که در آن داخل از کشتار در امان ماندند توسعه یافت. این نابودی انعکاس دیگری از نابودی بعدی در جریان غارت کل ایتالیا توسط توتیلا است که اتفاقا این توتیلا به صورت یک رهبر دیگر بربر به نام توتیلوس روی یک بخشداری رومی در قستنطنیه ی دوران تئودوسیوس خراب میشود. گفته میشود که همان زمان (ظاهرا قرن 4میلادی) وقایع مربوطه را اسقفی به نام سینسیوس از سیرنه در توصیف تسلیم حکومت ازیریس حکمران مصر به برادرش تایفون/ سیت و متحدان سکایی او بازتاب داده است. فاجعه ی بربرهای توتیلا در قرن پنجم هم نتیجه ی تضعیف روم بعد از رفتن و آمدن آتیلا رهبر هون ها بود. آتیلا پنهانی دفن شد تا مقبره اش معلوم نباشد. همین داستان درباره ی نسخه ی برساخته اش برای شرق یعنی چنگیزخان تکرار شد. جالب است که آلاریک هم در همان سال تخریب رم درگذشت و پنهانی دفن شد تا مقبره اش نامعلوم باشد. به نظر میرسد بعضی از داستان های لشکر شرقی چنگیز خان هم تکرار داستان های بربرهای آلاریک باشد. مثلا بربرهای آتیلا خانه ی مارسلا پیرزن نیکوکار را میگشایند و چیزی در آن نمی یابند؛ پیرزن میگوید تمام داراییش را به خیریه داده است ولی آنها باور نمیکنند و نزدیک یک ماه پیرزن را به زیر کتک و شکنجه میگیرند و سپس به مقبره ی سنت پیتر میفرستند؛ به همین ترتیب، نیروهای چنگیز خان در ترمز، احوال مروارید گرانبهایی را از پیرزنی میگیرند، پیرزن میگوید مروارید را قورت داده است؛ سربازان، برای مروارید، شکم پیرزن را پاره میکنند و بعد همین کار را با تمام اجساد دیگر انجام میدهند. البته مرگ آلاریک بلافاصله بعد از فتح رم و ناپدید شدن قبرش، میتواند او را الهامبخش داستان های حملات اعراب مسلمان هم بکند. به طرز عجیبی و بدون این که دلیلش دقیقا بیان شده باشد، اعراب در زمان فتح شوش، مقبره ی دانیال نبی را پنهان میکنند و رویش سد میزنند، انگار دانیال به خاطر این که در طرف آنها است در خطر باشد. بعضی این مقبره را به جای دانیال به کورش و داریوش نسبت میدادند: دو نام مختلف برای یک قهرمان توراتی ولی نایهودی که یهودیان را نواخت و در مورد داریوش دقیقا به خاطر تاثیرپذیری از دانیال. نام دیگر یعنی کورش در کتاب اشعیا مسیح خوانده شده و نام کریست برای مسیح تلفظ دیگر نام او است. مقبره ی سنت پیتر پایگاه جانشینان کریست بوده و انگار پطرس هویت آلاریک را به عنوان یک نسخه از مسیح پنهان میکند. یسوع که نام اصلی کریست است، در تلفظ و معنی (یعنی منجی) همان یوشع فاتح نظامی یهود است. ژروم، فتح رم را با فتح موآب توسط یوشع در ماجرای بلعم باعور مقایسه میکند: «در شب موآب گرفته شد؛ در شب دیوارهای آن فرو ریخت» (همانطور که رم در شب فتح شد) که در اشعیا 1 : 15 آمده است. کورش/داریوش هم به عنوان فاتح نظامی، نسخه ی دیگر یوشع است. داریوش برای فتح بابل، نقشه ای میکشد که در داستان فتح رم توسط آلاریک تکرار میشود. زوپیر وزیر داریوش گوش و بینی خود را میبرد و نزد بابلی ها میرود و وانمود میکند که چون داریوش این بلا را به سرش آورده از این به بعد میخواهد به بابلی ها خدمت کند. کم کم اعتماد بابلی ها را جلب میکند و با این جلب اعتماد، دروازه های بابل را به روی سپاه داریوش میگشاید. به گفته ی پروکوپیوس، آلاریک هم درحالیکه وانمود به صلح میکرد، 300 جوان بی ریش را به همراه هدایا برای بزرگان روم میفرستد و آنها کم کم آنقدر اعتماد رومی ها را جلب میکنند که موفق به باز کردن دروازه های رم به روی بربرها میشوند. به دلیل محاصره ی طولانی توام با تنگنای اقتصادی، مقاومت چندانی در مقابل ورود بیگانه به عمل نیامد ولی به زودی مردم از عدم مقاومت خود بد جور پشیمان شدند. آمدن سربازان نفوذی به درون شهر همراه هدایای صلح، یادآور داستان جنگ تروآ است. آگوستین قدیس، سقوط رم را با سقوط تروآ مقایسه میکند. روسیما مینویسد که آلاریک به این خاطر به آتن صدمه نزد که الهه آتنا (مراقب آتن و یکی از عوامل حمله ی یونانی ها به تروآ) و آشیل (قهرمان یونانیان در نبرد با تروآ) در نزدیک آتن بر او ظاهر شدند و او را به هراس انداختند. ولی شاید دلیلش این باشد که در ابتدا آلاریک و آشیل و آتنا، همه در یک جبهه یعنی جبهه ی جنگ تروآ بودند.:

“THE CAPTURE OF ROME BY ALARIC IN 410 AND GTR”: MARK FRAF: CHRONOLOGIA: 26/12/2008

اگر آلاریک به عنوان یک نسخه ی اصیل از عیسی مسیح –و نام های دیگرش چون پطرس و دانیال- پایه ی رم باشد و بدون کشتار و جنایتی خدای حامی گسترش شهر شده باشد، پس چه دلیلی دارد که برای رم یک گذشته ی عظیم تخیل کند که خودش نابودش کرده است، آن هم به وحشیانه ترین حالت ممکن؟ فقط برای این که تصویر هاویه و هاویه سازی را همیشه جلو روی پیروان خود بگذارد و به آنها الگوی حکومتی خوبی داده باشد. زندگی هیچ وقت راحت نبوده است. ولی تاریخ دوره های انحطاط با تصاویر وحشتناکی مثل آنچه در بالا آمد، کمک میکند تا هر موقع که سیاستمدار جهانخوار اراده کرد، با تزریق احساس مشکل مالی و احساس حقارت به مردم بر سر مسائل نسبتا کوچک، خاطره ی «انحطاط» بازگردد و احساس ناخودآگاه نیاز به ایجاد نظم جدید در مردم محل مورد نظر بازآفرینی شود. دیوید هانسکام، یک جراح ارتوپد ستون فقرات که اکنون به بیماران و پزشکان می آموزد که چگونه درد مزمن را حل کنند، نامی مناسب برای این گونه احساسات به کار میببرد: ABYSSیعنی هاویه یا مغاک. وی مینویسد:

«همه ی ما به دنبال امنیت جسمی و روحی هستیم. وقتی احساس امنیت نمی کنیم، بدن ما به حالت فرار یا مبارزه تغییر می کند و احساس تنش یا استرس می کنیم . کلمه ی توصیفی دیگر "اضطراب" است که احساسی است که هنگام احساس خطر ایجاد می شود. ما مشتاق امنیت هستیم و از اضطراب متنفریم و وقتی نمی توانیم مشکلی را که باعث ناراحتی ما می شود حل کنیم، احساس می کنیم در دام افتاده ایم. یک کلمه برای پاسخ بدنی شدیدتر، "خشم" است که تلاشی بی پایان برای بازیابی کنترل و احساس امنیت است. هنگامی که هنوز نمی توانیم از یک تهدید واقعی یا درک شده فرار کنیم، بدن ما تجزیه می شود که نتیجه ی آن علائم مزمن روحی و جسمی، ناخوش احوالی و مرض است. اضطراب و خشم، سازه های روانی نیستند. آنها سیگنال های هشدار بدن شما هستند و به طور عمدی به گونه ای ناخوشایند تکامل یافته اند. آنها درد هستند و به طرق مختلف تجلی می یابند. حتی زمانی که علائم فیزیکی وجود دارد، علت آن مشخص نیست. استرس مزمن به فیزیولوژی تهدید (نحوه ی عملکرد بدن شما) تبدیل می شود که باعث علائم، بیماری و مرض می شود. تا زمانی که ندانید چگونه به طور موثر استرس را پردازش کنید، در دام افتاده اید. به دام افتادن باعث رنج عمیق می شود، مشکلات زیادی ایجاد می کند. همه تا حدی رنج می برند، برآورده نشدن نیازهای اولیه مانند ایمنی، غذا، سرپناه و همراهی، هر جنبه ای از سلامتی و زندگی شما را خراب می کند. من نمی خواهم این سطح از رنج را بی احترامی کنم. به عنوان مثال، اگر سطح درآمد شما کمتر از 19000 دلار در سال باشد، بروز اضطراب قابل توجه 100٪ است. این داده های سال 1994 است که در سال 2024 تقریباً 38000 دلار ترجمه می شود. ما همچنین با زبان، تفکر انتزاعی و آگاهی از ماهیت متناهی زندگی، گونه ای گرفتار هستیم. ما نمی توانیم از مرگ فرار کنیم. علاوه بر چالش های فیزیکی برای زنده ماندن، نمیتوانیم از افکار خود فرار کنیم. ما هیچ محافظتی در برابر دردهای روانی نداریم و سرکوب افکار ناخوشایند، مغز را بیشتر ملتهب می کند. اینها به افکار ناخوشایند تکراری یا RUT ها تبدیل می شوند. آنها جهانی هستند و از نظر شدت و فرکانس متفاوت هستند. محدوده عبارت است از: افکار ناخواسته ی گاه به گاه، افکار تکراری، افکار شهوانی، افکار مزاحم تکراری، افکار تهاجمی، مغاک یا هاویه.

یک روز بعدازظهر، داشتم به یک بیمار گوش می‌دادم که سعی می‌کرد تا عمق رنجش را توصیف کند، و به من ضربه زد که این چاله برای بیشتر مردم چقدر عمیق و ناامیدکننده است. متوجه شدم که کلمات برای دریافت درجه بدبختی کافی نیستند. از آنجایی که به نظر می رسید هیچ کس هیچ پاسخی نداشت، هیچ راه گریز آشکاری وجود نداشت. توصیفی که به نظر می رسید برای این چاله ی تاریک و بی انتها مناسب باشد «مغاک» بود. یک مقاله ی تحقیقاتی اخیر نشان داد که تأثیر درد مزمن بر زندگی فرد مشابه تأثیر سرطان پایانی است. پیش‌بینی نمی‌کردید که زندگی شما با درد تمام شود. این مقاله نشان داد که درد مزمن بدتر است، زیرا در مورد سرطان، شما حداقل تشخیص را می‌دانید و یک نقطه ی پایانی وجود دارد. این جمله ممکن است سخت به نظر برسد زیرا رنج بردن از سرطان پایانی وحشتناک است، اما درد مداوم (ذهنی و جسمی) بدون دانستن اینکه آیا نقطه ی پایانی وجود دارد یا خیر، بدتر است. یک مثال واضح از اینکه چگونه عدم قطعیت می تواند شما را از بین ببرد، در کتاب دکتر ویکتور فرانکل، " انسان در جستجوی معنا" ، نشان داده شده است. روانپزشک اتریشی که در طول جنگ جهانی دوم در اردوگاه کار اجباری زندانی شده بود، چند تن از اعضای نزدیک خانواده را از دست داد و وحشت های وصف ناپذیری را تجربه کرد. همانطور که او تجربه ی شخصی خود را توصیف می کند، تصور اینکه کسی حتی کسری از آنچه را که شاهد بوده و تحمل کرده است دشوار است. با این حال، او خاطرنشان می کند که بدترین بخش آن این بود که نمی دانستیم کی قرار است به پایان برسد. بیماران علاوه بر تجربه ی سایر استرس های زندگی، در دام علائم، امراض و بیماری های روحی و جسمی ناخوشایند قرار می گیرند. همچنین ممکن است در دام سیستم پزشکی گرفتار شوید، که به طور مداوم راهی برای خروج به شما نشان نمی دهد. با گذشت زمان، دلسرد (ناامید) می شوید. معادله ی من که این وضعیت را نشان می دهد:

پرتگاه = اضطراب/خشم x زمان

چرا درد بخشی از این معادله نیست؟ به این دلیل است که اضطراب درد است. وقتی در گردابی از اضطراب و سرخوردگی بی امان گیر کرده اید، زندگی تاریک می شود. عمق این گودال چقدر است؟ در اینجا فهرست کوتاهی از رنج هایی است که هم شخصاً و هم در بیمارانم شاهد آن بوده ام. ضررها علیه موارد زیر بسیج میشوند: استقلال (مالی و جسمی)، توانایی لذت بردن از موسیقی خوب، دوستان، غذای خوب و سرگرمی‌ها بدون اینکه این تجربه با درد خدشه‌دار شود، زندگی خانوادگی آرام، احساس خوب. بیش از 30علامت وجود دارد که توسط یک سیستم عصبی فعال مزمن ایجاد می شود . همچنین بسیاری از بیماری های روحی و جسمی دیگر نیز وجود دارد.:

صداقت: مردم شما را باور نمی کنند، و اغلب، هر چه بیشتر سعی کنید دوستان، خانواده، همسالان، کارفرمایان و ارائه دهندگان مراقبت های بهداشتی خود را متقاعد کنید، کمتر به شما اعتماد می شود.

داشتن برچسب: بدخوار، جویای مواد مخدر، تنبل، بی انگیزه و بیش فعال...

آرامش خاطر: RUT ها بی امان هستند و ممکن است بدترین بخش این مصیبت باشند.

امید: این ممکن است بدترین جنبه از همه چیز باشد. نشان داده شده است که بر باد رفتن مکرر امیدهای شما باعث ایجاد افسردگی می شود.

هیچ راه خروجی وجود ندارد. عمق "مغاک" را در نظر بگیرید. روح شما توسط رانش انبوهی از اضطراب/خشم به زمین کوبیده می شود در حالی که در بدن خود محبوس می شوید و درد روحی و جسمی شما را آغشته می کند. زندگی شما به طور سیستماتیک در حال نابودی است، اما در یک شوخی بی‌رحمانه ی کیهانی، شما زنده هستید تا شهادت دهید - بدون امید. این مکان تاریک در ذهن شما به طور غیرعادی عمیق و بی انتها است. و هیچ کس گوش نمی دهد. به خود اجازه دهید تا عمق رنج و میزان آسیبی که درد شما به زندگی شما وارد کرده است را درک کند. آگاهی اولین قدم برای معکوس کردن موفقیت آمیز این مارپیچ رو به پایین است. با این حال، بیماری مزمن، یک مشکل پیچیده است و درمان های تصادفی نمی توانند کارساز باشند. لازم است موقعیت منحصر به فرد خود را به اجزای سازنده ی آن تقسیم کنید و به طور سیستماتیک با آنها برخورد کنید. درد مزمن مشکلی برای مدیریت نیست. با تعامل و یادگیری مهارت های موثر، معمولا قابل حل است. در حال حاضر، شما در پایین هستید، با این تفاوت که هیچ انتهایی وجود ندارد. راهی برای خروج از این مکان فوق العاده تاریک وجود دارد ولی نمیتوانید با اراده و باور از اعماق رنج به سلامتی عادی بروید. همانطور که به طور روشمند دانش و مهارت هایی را برای رویارویی با هر یک از جنبه های موقعیت خود به دست می آورید، می توانید بدن خود را آرام کرده و مسیر خود را تغییر دهید تا رها شده و بهبود یابد.»:

“The Abyss: Honour Your Suffering”: DAVID HANSCOM: PSYCHOLOGY TODAY: 22 JAN 2024

همانطورکه دکتر هانسکام بیان کرد، موفقیت در این راه، نیازمند رویارویی با جنبه های درونی مختلف و توانایی های فردی خودمان است و بنابراین با یک تصفیه ی خودمحور و فردی روبه روییم. اما همانطورکه در مثال مبارزه با جنبه های سوء اینترنت توسط فرقه های اینترنتی مشاهده کردیم، بیشتر ما به جای اعتماد به خود و امتحان کردن راه سخت کشف خودمان، با گول زدن خودمان تن به فرقه های بازاری مذهبی در بیرون میدهیم و در این مورد، درست مثل مثال افزایش ضررهای سوء اینترنتی توسط فرقه های گفتمان ضد تکنولوژیکی، آن بیرون، فرقه هایی وجود دارند که به نام مخالفت با مغاک، مغاک را تقویت میکنند.

برای مایی که در ایران زندگی میکنیم، این جریان ها آشنایند. آنها را میتوانید در تمام بدنه ی شبکه های اجتماعی و در شبکه های اطلاع رسانی بیگانه مثل بی بی سی فارسی و ایران اینترنشنال و "من و تو" بعینه ببینید: ریاکارانی که وانمود میکنند نگران رنج و سختی وارده بر مردم ایرانند ولی درواقع هر بار که رنج جدیدی به ایرانیان وارد میشود از خوشحالی منفجر میشوند و تا جایی که بتوانند با اطلاع رسانی غلط، بر حال بد مردم می افزایند. اما جریان بزرگتری که این جیره خواران را اجیر کرده، همان جریانی است که تاریخ ایران را تعریف کرده است؛ جریانی که برای مردم این آب و خاک، هاویه هایی را تعریف کرده و حتی در شرایط مدرنی که هیچ ربطی به بحران های واقعی قدیمی ندارد، جنبه هایی از چاله ی الانی را برجسته میکند تا احساس کنیم در آن چاه بزرگتر قبلی هستیم. شاید به همین خاطر بود که نسخه ی خیالی مغاک، بعد از یک انقلاب اسلامی ایجاد شد، انقلاب اسلامی ای که موقع ساقط کردن یک پادشاهی باستانپرست در ایران، خود را تکرار فتح ایران باستان توسط اعراب مسلمان معرفی میکرد؛ اعرابی که پیرو محمدی تلقی میشدند که از یک معلم بنیانگذار به حد یک فاتح بیرحم تغییر شخصیت داده بود، همانطورکه عیسای صلح طلب و پطرس معلم و دانیال متواضع، به فاتحان خوناشامی چون آتیلا و داریوش و الاریک تغییر شخصیت داده بودند. اصلا عجیب نیست که هرج و مرج پس از انقلاب اسلامی، توسط خودی و بیگانه با بربریت حاکم بر ایران در «دو قرن سکوت» ادعا شده برای کشور در تاریخ سازی همان باستانپرست هایی مقایسه و حتی توجیه شود که از سوی انقلابیون به دروغگویی متهم بودند. متوجه شدیم که این اعراب هاویه ساز قرون وسطایی فقط نسخه های شرقی شده ی ارتش آلاریک بودند همانطورکه ایران باستان هم یک نسخه ی شرقی برای روم باستان مورد حمله ی آلاریک و بنابراین به اندازه ی همان روم، خیالی و غیر واقعی بود. مطمئن باشید نسخه ی امروزی آلاریک هنوز در بیرون از دروازه ها قرار دارد ولی در داخل مشغول است و درست مثل آلاریک قبلی، انبوهی از نفوذی به این ور دروازه های رم ایرانی فرستاده تا شرایط را برای ورود او محقق کنند؛ نفوذی هایی که وانمود میکنند مطیع ترین بندگان اربابان روم و باورمندترین افراد به اعتقاد آنها هستند؛ ولی همانقدر به بقای روم ایرانی، ارتقای آن، و آرمان ها و ارزش های آن علاقه مندند که لشکریان جرار آلاریک به روم باستان علاقه مند بودند. آلاریک تا زمانی که دروازه باز نشده بود وانمود به صلح میکرد. آلاریک های الانی هم همینطورند. چهره ی واقعی آنها فقط بعد از باز شدن دروازه ها و نابود شدن هست و نیست سرزمین های اشغال شده توسط آنها آشکار میشود. اما به نظر من خطر واقعی برای مردم ایران تا حالا نه خود آنها بلکه ماتریس های تاریخی دروغینی بوده که ایرانی ها بر اساس آنها فرمولبندی شده و این فرمولبندی آنقدر مذهبی است که حتی ضد مذهب شدن ایرانی ها هم در آن توسط معادلات مذهبی حسابرسی و الگوریتم سازی میشود. من فکر میکنم الان ما واقعا به تصفیه نیاز داریم و قبل از هر چیز باید بدانیم تمام فرقه هایی که قصد تصفیه ی ما را دارند اعم از این که این سو یا آن سوی دیوار رم باشند، با همان فرمول هایی که امراض را ایجاد کرده اند کار میکنند و ما بلاخره باید به تصفیه ی فردی و بر اساس کشف جنبه های درست و غلط حاکم بر جامعه مان در زمان حاضر و نه در بازه های تاریخی خیالی جاگذاری شده در گذشته روی بیاوریم. اولویت این امر اکنون آشکار و غیر قابل انکار است حتی اگر برای حفظ رم فعلی دیگر خیلی دیر شده باشد.

مطلب مرتبط:

پیشگویی فروید: امروزه خدایان باستان به قلم نویسندگان سکولار، آیه نازل میکنند.

دموکراسی: کریسمسی که جاده اش را فاشیسم هالووینی صاف میکند.

حمزه و اسکندر: جایی که اسلام شرقی و دموکراسی غربی با هم تلاقی میکنند.

تالیف: پویا جفاکش

در 3 اکتبر سال 1986 میلادی –برابر با 13مهر 1365- یک فروند هواپیمای نظامی باربری ایالات متحده در جنوب نیکاراگوئه مورد اصابت موشک زمین به هوای روسی قرار گرفت و تنها بازمانده ی هواپیما که توانسته بود با چتر نجات به بیرون شیرجه بزند توسط دولت نیکاراگوئه بازداشت شد. او اعتراف کرد که هواپیمایش حامل سلاح های ارسالی امریکا برای شورشیان کنترا بوده است. این به یک رسوایی بزرگ علیه دولت رونالد ریگان تبدیل شد چون ظاهرا کنگره ی امریکا در اوایل سال 1984 کمک به کنتراها را ممنوع کرده بود. اما پرونده ای که دادگاه لاهه دراینباره تشکیل دارد مسئله را بسیار بزرگتر کرد. رای دادگاه تایید میکرد که امریکا به طور جدی به آموزش، مسلح کردن و قرار دادن امکانات مالی و تجهیزاتی در اختیار کنتراها پرداخته بود و با این حال، امریکا قطعنامه ای را که از این کشور درخواست میکرد رای دیوان دادگستری لاهه درباره ی نیکاراگوئه را محترم بشمارد در شورای امنیت وتو کرد. واحدهای کنترا به قاچاق مواد مخدر بخصوص کوکائین از کلمبیا به ایالات متحده میپرداختند و سازمان سیا که مخزن تامین بودجه ی شورشیان کنترا بود در این تجارت دست داشت. این موضوع را سناتور دموکرات، جان کری افشا کرد. تحقیقات کری و دستیارانش نشان داد کنتراها پوششی برای قاچاق مواد مخدر کارتل ها به امریکا و با همدستی سیا هستند. سال ها بعد بازرس کل سیا قاچاق مواد مخدر به امریکا توسط کنتراها را تایید ولی نقش سیا را پنهان کرد. علاوه بر اینها این پرونده فقط یقه ی امریکا را نگرفت و به سرعت پای انقلاب نوپدید ایران را نیز به میان کشید. انقلاب های ایران و نیکاراگوئه تقریبا دوقلو بودند. به فاصله ی کمی پس از انقلاب ایران در اواخر 1357شمسی، در 1358 انقلاب نیکاراگوئه غلیه دیکتاتوری سوموزا به وقوع پیوست و دنیل اورتگا رئیس جمهور جدید شد. از همان ابتدا دولت موقت مهدی بازرگان، به صراحت از دولت جدید نیکاراگوئه حمایت کرد و پس از سقوط بازرگان هم این همدلی ظاهری ادامه داشت و حتی میرحسین موسوی در زمان زمامداری خود شخصا به آنجا سفر کرد و با مقامات دیدار کرد. هر دو حکومت نیکاراگوئه و ایران با امریکا مشکل پیدا کرده بودند. اما درحالیکه دولت نیکاراگوئه آشکارا به امریکا التماس میکرد که او را به رسمیت بشناسد و با دولت جدید ارتباط برقرار کند، ایران وانمود میکرد که خودش رابطه با امریکا را قطع کرده است. با این حال، کشف ارتباطات مخفی ماجرای موسوم به ایران-کنترا نشان داد که در سیاست، ممکن است آنهایی که با ظاهر با هم دوستند در باطن مثل دشمن باشند و آنهایی که در ظاهر دشمنند، ممکن است در باطن دوست باشند. بعد از بحران گروگان گیری افراد سفارت امریکا در تهران، ریگان تصمیمات عجیب و غریبی برای صدمه زدن به ایران به محض پیروزی در انتخابات اتخاذ کرده بود ولی اسرائیلی ها که آشکارا در رقابت انتخاباتی پیش رو جانب او بودند پیشنهاد وسوسه کننده تری به او دادند. آنها به ریگان گفتند که به حکومت جدید مذهبی ایران برای ریشه کن کردن کمونیست ها در ایران نیاز دارد و آنها باید بمانند ولی علاوه بر آن، این رژیم میتواند کمک ریگان در از سر راه برداشتن رقیبش کندی باشد. قرار شد امریکا به ایران بر ضد عراق اسلحه بفروشد و ایران در عوض اینقدر گروگان ها را نگه دارد که کندی بی آبرو شود و فقط بعد از تحلیف ریگان، گروگان ها را آزاد کند. حتی حسن کروبی (برادر مهدی کروبی) که از طرف امام خمینی برای مذاکره با امریکایی ها رفت از شنیدن این پیشنهاد یکه خورد چون فکر میکرد امریکایی ها میخواهند در ازای آزاد کردن گروگان ها به ایران اسلحه بفروشند و فکر نمیکرد این حد از خیانت به هموطنان برای رهبران امریکا عادی باشد. با این حال پیشنهاد ریگان پذیرفته شد و آنچه باورنکردنی است این که برای دور زدن دولت کندی، ایران پولش را به کنتراها داد و وردست های ریگان از طریق اسرائیل به ایران اسلحه فروختند. ("میهمان ناخوانده؟: مرور ماجرای سفر رابرت مک فارلین به ایران از طریق اسناد امریکایی": سرگه بارسقیان: آگاهی نو: شماره ی 11: بهار 1402: ص9-176)

رفتار ایرانی ها در این زمینه از دید خودشان غیر اخلاقی نبود چون مغز متفکر جریان ایرانی در این بده-بستان، هاشمی رفسنجانی بود که با تفکرات مشابهی موفق به حذف دولت بازرگان و جریان او یعنی نهضت آزادی شده بود. کافی است به خطبه های نماز جمعه ی او در 13 آبان 1362 و بعد از تخریب و غارت دفنر نهضت آزادی و کتک خوردن افراد آن با حمله ی افرادی که خود را حزب الله مینامند توجه کنید:

« مردم هم ریختند آنجا. البته من تایید نمیکنم که مردم بروند. خود ما عاجز نیستیم. میتوانیم جلوی آن را بگیریم. مردم رفتند. دیگر حالا این مردم ما از اول اینطور بودند. ما از روز اول کارهایمان را خود مردم جلو میرفتند و انجام میدادند. حالا دیگر دولت مسلط است و نیاز زیادی نیست ولی ما دیگر به مردم اینقدر هم نمیتوانیم زور بگوییم.»

«مردم» شنونده اینقدر خوششان آمد که به هیجان درآمدند و اقدام به سر دادن شعار «مرگ بر ...» کردند که هاشمی دخالت کرد و گفت:

«شعار ندهید. استحقاق مرگ را ندارند و من این حرف ها را جهت روشن کردن شما میگویم. من جزو دلسوزان اینها هستم. اینها سوابقی دارند و ما دلمان میخواهد تا آخر با ما باشند. اما من این نصیحت را میکنم. به آنها، به خانواده هایشان نصیحت میکنم که جلو آنها را بگیرند. اینها دارند اشتباه میکنند. اینها کارشان به جایی میرسد که فردا مثل محارب در مقابل جمهوری اسلامی قرار بگیرند.»

هاشمی بعد از آن چند بار دیگر نصیحت دلسوزانه اش را با کلماتی دیگر تکرار کرد و بلاخره یکی از معدود حرف های راستی که در عمرشان زده است را به زبان آورد:

«اگر این انقلاب روزی نیاز به خفقان پیدا کرد خفقان پیش می آوریم. اما امروز ایجاب نکرده. هنوز ملت ما و اکثریت مردم که رایشان دموکراسی میسازد اینها با انقلابند.»

مجله ی آگاهی نو (پیشین) در مقاله ای به نام «زنده باد اقلیت» (ص59) این خطبه را تکرار کرده و در ادامه نوشته که چطور نامه ای منسوب به امام خمینی بر ضد نهضت آزادی، تقریبا کلک نهضت را کند و وقتی نهضت، نامه را جعلی خواند، موسسه ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی، از آنها شکایت کرد و اتهامی به اتهاماتشان افزوده شد اما بعدها در ششم اردیبهشت 1402 همان موسسه ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی که حالا تحت کنترل سید حسن خمینی معلوم الحال است اسنادی را منتشر کرد که نشان میداد امام در باطن با نهضت بود و حتی پنهانی به آنها رای میداد ولی لابد دلش نمیخواست با رای الکثریت مخالفت کند که گذاشت سرنگون شوند. عجبا! امام خمینی بسته به این که موسسه ی نشر اسنادش را چه کسی داشته باشد، شخصیتش تغییر میکند. همه میدانیم که سید حسن خمینی ژست دموکراسی دارد. بنابراین میتوانیم بگوییم از گردونه ی پیشرفت انقلاب عقب مانده است. چون همانطورکه به قول نویسنده ی مقاله، هاشمی رفسنجانی در آن خطبه «آینده را پیشبینی» کرده بود، حالا دیگر زمان «دموکراسی» نیست و زمان «خفقان» است. پس دقت کنید که هاشمی از کلمه ی «شورا» و حتی کلمه ی «جمهوری» استفاده نکرده بود. دقیقا گفته بود: «دموکراسی». همان کلمه ای که برای امریکایی ها و مستعمرات اروپاییشان مقدس است و سنگ آن را به سینه میزنند. همانطورکه دشمنی انقلاب ایران با "امریکا" همیشگی نیست و در جاهایی مثل ایران-کنترا انقلاب با این «دشمن» بر ضد دوست متحد میشود، دلیلی ندارد دشمنیش با مقدسات آن مثلا دموکراسی هم همیشگی باشد و جایی که به درد بخورد، مثلا نابود کردن اقلیت به کمک اکثریت، این مقدسات خیلی هم خوبند. بله؛ انقلاب ایران، ضد امریکایی است. ولی برخلاف آنچه ادعا میکند روی یک بنیاد امریکایی سوار است و همانطور وارث برحق این بنیاد است که انقلاب امریکا وارث بنیاد انگلیسی خود است. یادمان باشد امریکا به نام خدا انقلاب کرد و نام خدا را بر دلارش حک نمود: «خدا با ما است». انگلستان که خود علیه کلیسای کاتولیک طغیان کرده و آنگاه پادشاه بریتانیا را تنها جانشین برحق خدا بر زمین دانسته بود، با خیانت به خدا و دین مسیح، طغیان امریکا با ادعاهای مشابه علیه خود را توجیه کرد و چرا بعد از خیانت امریکا به مذهب مسیح که پیامبر محترم ایرانی ها هم هست، ایران بعد از انقلاب علیه عمال امریکا وظیفه ی بازگشت به مذهبی که روش و اصولش را امریکا و بریتانیا به همه یاد داده اند نداشته باشد؟ واقعیت این است که این اصول را خود مسیحیت و ریشه ی یهودیش تعیین کرده اند و اسلام ایرانی هم قصد احیای حکومت خدای یهود و مسیح را دارد و اگر کمی دقت کنید میبینید که انقلاب مذهبی ایران اصلا در اتفاقات فوق، به بنیاد مذهبی خود خیانت نکرده است. در اسلام نوین، درست مثل یهودیت و مسیحیت و دیگر سوغات آنها یعنی هندوئیسم، رهبران مذهبی جانشینان پیامبران خدایگونند و پیامبران مزبور به عنوان کسانی که در مرز انسان و خدا قرار دارند تفاوتی با فرشتگان ندارند.

در انجیل، کلمات یکسانی برای نبی انسانی و فرشته استفاده شده که معنی پیامبر یا پیغامبر میدهند. چون هر دو گروه مامورند پیام خدا را به انسانها برسانند. کلمه ی انجلوس در لاتین به معنی فرشته با لغات "انگیرا" به معنی کاهنان کیش آگنی خدای آتش در هندوئیسم و "اینگیروس" یا کاهنان کیش آتش در ایتالیای رومی قابل تطبیق است. همه ی این لغات مرتبط با اگورا در لاتین به معنی پیک هستند که منشا نام "آگنی" نیز میتواند باشد. "آگورا" خود از ریشه ی نام "آسور" خدای باستانی سامی است که یکی از صورت های اسمش در عبری، "آذر" به معنی آتش است که احتمالا مبنای ربط پیغامبر با کیش آتش میباشد. "گورو" به معنی مربی در تمرینات مذهبی هم باز ریشه در همین آگورا دارد. کلمه ی دیگری که در یونانی و عبری برای پیامبر استفاده میشود، پروفیت است که این یکی هم قابل تطبیق با "پروهیتا" عنوان کاهنان مراسم قربانی در آتش برای ویشنو است. دلیل، جهانبینی یهودی است که مذهب خود را طغیانی علیه فرزندان فرشتگان هبوط کرده یا نفیلیم میبینید. این موجودات به سرافیم هم معروف بودند که قابل ارتباط یابی با ساراف به معنی فرشته است. کلمه ی مزبور معنی مار هم میدهد. شکل هندی آن "سارپا" به معنی مار است. [ممکن است شرپاها یا راهنمایان محلی کوهنوردان در هیمالیا به این خاطر به این نام خوانده شوند که به عنوان راهنمایان کوره راه ها معادلی برای راهنمایی های کاهنان مار صفت در راهنمایی مومنین در کوره راه های دنیای مادی باشند.] سرافیم یا فرشتگان نافرمان به عنوان شیاطین، دار و دسته ی مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن هستندد که در پیشگویی های آخرالزمانی به صورت اژدها نیز نمود می یابد. شیاطین نیروهای جهنمیند و جهنم محلی آتشین است. یکگ دلیلش این است که شکل قبلی خدا که خدا در قالب یهوه علیهش مبارزه میکند یک خدای خورشیدی بوده است. یهوه با ال یل الی یا اله یا الوهیم تطبیق میشود و الی حتی در اسم تبدیل به هلیوس خدای خورشید یونانی-رومی شده است. ارتباط رب النوع ها یا عناصر مذهبی ادیان پیشین با آتش هم در ارتباط با آتشین بودن خورشید است. جانور خورشید، معمولا شیر است و یهوه خدای یهود، هنوز به شکل شیری ترسیم میشود که گهگاه در آثار هنری به صورت دشمن مار و اژدها ظاهر میگردد. روز مقدس یهوه یعنی شنبه در بین هندوها هم روز ناراسیمها یا خدای شیر شکل است. روز قبل یعنی جمعه برای هندوان روز سشا یا مار چند سر دریایی هاویه است. نام این مار، قابل ارتباط یابی با عدد شش (6) است همانطورکه جمعه ششمین روز هفته است. یهوه جهان را در شش روز آفرید و روز هفتم استراحت فرمود. بنابراین تا جمعه خلقت تکمیل شده بود و 6 نمادی از خلقت شامل رهبران آن یعنی ارباب انواع است که فرشتگان ساکن در زمین میباشند. ازاینرو است که فرشتگان نیز باید ظواهر 6گانه داشته باشند که با توجه به بی پا بودن کرم ها، دو پا بودن پرندگان و چهارپا بودن پستانداران (شامل انسان) که پیشرفته ترینند، انتظار میرود فرشتگان 6دست و پا داشته باشند. خدایان هندو بر این اساس 4دست دارند و دو پا. فرشتگان مسیحی، به جایش دو پا و دو دست و دو بال دارند و بال ها، جای دست های اضافه را گرفته اند. فرشتگان کمک های خدا هستند که پیشتر و هنوز ارباب انواع یا رب النوع ها بوده اند و حکم خدایان مذاهب شکست خورده و منحل شده را دارند که الان به خدا خدمت میکنند. تفاوت وضعیتشان این است که حالا دیگر به اراده ی خود عمل نمیکنند و هرچه ارباب جدید بخواهد انجام میدهند و وقتی از آنها سکوت خواسته شود تمکین میکنند.:

“ANGELS- THE MESSENGERS OF HARI-VASU/ELI-YAHU”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 7 NOV 2010

این تمکین، هنوز در تمکین نیروهای جهنمی حاکم بر سیاست مدرن به هر نیروی سیاسی ای که خود را الهی بخواند تکرار میشود با این توضیح که تا قبل از مسیحیت و بازسازی او از یهودیت، عناصر «پیشین» هیچگاه خودشان را جهنمی تصور یا توصیف نکرده بودند و فقط به خاطر جهنم سازی مسیحیت و یهودیت از هرآنچه قبل از آنها وجود داشته، هست که شما الان اجازه دارید موقع به خدمت گرفتن عناصر نظام پیش از خود در راه خدا، شیطانی ترین هایشان را فرشته گون ترینشان تلقی کنید و مورد استفاده قرار دهید. اما چه مکانیزمی توجیه میکند که حتما باید عناصر نظام پیشین جهنمی باشند تا مطمئن باشیم که نظم خدایی فقط از میان آنها برخواهد خاست؟! این کاملا به غنوصی گری مسیحی و بنیاد آن در نگاه بدبینانه به جهان اطراف انسان در دنیای ابتدایی مشرکین برمیگردد.

دنیای انسان اولیه دنیای خطرناک، کابوس وار و وحشتناکی بود که هیچ کس انتظار نداشت در آن بهشت بسازد. تمام مذاهب اولیه بر لحظه ای که انسان از بهشت اخراج شد و به این زمین جهنمی افتاد افسوس میخورند و آن را به اشتباه انسان یا انسان هایی که به خدای آسمان خیانت کردند میخوانند. تورات هم داستانی درباره ی اخراج از بهشت دارد با این تفاوت که آن متعصب هایی که تورات را تفسیر میکنند پادوهای کابالیست هایی هستند که معتقدند آدمی که از بهشت اخراج شد خود خدا در برترین تجسم خود بود. یهوه در کابالا برابر با آدم کدمون است که تمام جهان بدن او است و در میان موجودات جهان بیش از همه در انسان تجلی یافته است. سقوط او به زمین در حکم همان خواب روز هفتم یهوه است. شش روز پیشین خلقت نماد تقسیمبندی 6گانه ی حیات در زمین است که هر روز به یکی از آنها تعلق دارد. از دید یهود، این 6 نوع موجود زنده، گیاهان، بی مهرگان، ماهیان، خزندگان (شامل قورباغه و وزغ و سمندر)، پرندگان و پستانداران هستند. اوفیت ها و شیثی ها این 6 نوع آفرینش را به 6پسر یلدابهوت (یهوه) نسبت میدهند و معتقدند یلدابهوت خود در هفتمین پسرش که نماینده ی نوع بشر است تجسم یافت و به همراه اشتباهات او به زمین جهنمی سقوط کرد. از اینرو 6پسر دیگر از نوع انسان متنفرند و آفریده هایشان تا جای ممکن با بشر دشمنی میکنند. این 6 پسر قابل تطبیق با 6 سونگ یا مفتخران اولیه در اساطیر چینی هستند. پسر هفتم به خاطر معادل بودن با آدم دوجنسه ی اولیه که در کنار موجودات دارای جنسیت های نر و ماده ظهور کرد، در اساطیر هندو به صورت یک موجود دوجنسه که بعد از 6زوج پدید آمد معرفی شده است. درست مثل یهودیت، در هندوئیسم و بودیسم هم این نفر هفتم از بقیه الهی تر است. برای همین، در بودیسم، 7بودای پیاپی داشتیم که فقط هفتمینشان یعنی ساکیامونی یا گئوتمه آنقدر اهمیت یافت که مصدر تمام تعالیم مهم بودیسم تلقی شود. درحالیکه هدف این ادیان از نفر هفتم، پوشش دادن همه ی انسان ها است، مفسران عتیق تورات، معمولا گوییم یعنی نا یهودیان را در زمره ی آفرینش ششم یا پستانداران قرار میدادند و روحشان را حیوانی میشمردند و معتقد بودند فقط ارواح بنی اسرائیل بهره ای از روح یهوه برده و انسان واقعی فقط از بین یهود برخواهد خاست. با این حال، از دید مسیحیان، خیزش انسان آرمانی از یهودیت یک بار اتفاق افتاده و آن مورد عیسی مسیح بوده است. دقیقا یک روز بعد از استراحت یا مرگ مثالی خدا در روز هفتم (شنبه)، مسیح که همان یهوه در هیبت بشر بود، از جهان مردگان بازگشت درحالیکه روز قبل یا همان شنبه را در حال جنگ با شیاطین در جهان زیرین گذرانده بود. یکشنبه روز خورشید است و مسیح هم یک خدای خورشیدی است. ربط اینها به نقش بالای کلیساهای مصر در دکترین مسیحی و برخاستن انجیل مرقس که شامل تعالیم راستین پدر کلیسای رم یعنی پطرس شمرده میشد از مصر است. در اساطیر مصری، زمین در آغاز خلقت خود دقیقا مشابه یک جهنم است. ذرات نور که از آسمان اخراج شده اند از طریق دالانی در کوهی که عمود آسمان و واصل زمین و آسمان است، به جهان زیرین تبعید میشوند و درآنجا در اثر قدرت گرفتن بر اثر نبرد با شیاطین به صورت پتاح درمی آیند. پتاح یا خدای خالق، در جهان زیرین دالان هایی حفر میکند که گذرگاه خورشید میشوند. خورشید که از قدرت گرفتن هرچه بیشتر نور به وجود می آید از تونلی در شرق بیرون می آید و در سطح زمین با سباعو یا نیروهای تاریکی میجنگد و این الگوی خلقت نوین میشود. این جا پتاح به خورشید طلوع یا هورس کودک تبدیل شده که رستاخیز خورشید غروب یا آتوم به جای نورهای در حال تبعید به زیر زمین است. آتوم در نام همان آدم و معادل آدم کدمون کابالا است. هم آتوم و هم پتاح در قبطی یو خوانده شده اند که همان یاهو یا یهوه ی بعدی است. آتوم به خاطر خورشیدی بودنش خدایی شیرشکل است و مسیری هم که از آن به زیر تبعید میشود به یک نیروی شیر شکل تشبیه میشود. شو خداوند هوا به شکل شیر است. او و خواهرش تفنوت بین قب (زمین) و نات (آسمان) حایل میشوند و آنها را از هم جدا میکنند و از این جهت هر دو در کوه کیهانی تجسم میگیرند. آنها یک نفرند و آن همان آدم دو جنسه ی اولیه است که حوا هنوز از دنده ی او به وجود نیامده و با او زنانگی از مردانگی جدا نشده است. چون شیر به صورت تمثیلی یک موجود دوجنسه است. خود شیر، ماهیت مذکر دارد ولی دم مارمانندش مونث است. دراینجا ارتباط مارگونگی و تانیث، هنوز در ارتباط با تصویر هاویه ی نخستین به صورت یک اژدهای مادینه ی دریایی به نام تهامات در اساطیر کلده است. بعد از اخراج نور نظم بخش از آسمان به زمین، آسمان تاریک حکم این هاویه ی مادینه را می یابد و الهه نات میشود درحالیکه زمین به خاطر دریافت نور مذکر، نرینه میشود و قب نام میگیرد. محل پیدایش زمین همان محل اتصال زمین و آسمان است و فرج آسمان برای این تولد، صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر محل ستاره ی قطبی یا عمود آسمان است. هم دب اکبر و هم دب اصغر با هفت ستاره مجسم میشدند که مابه ازاهای همان 7 موجود مجسم کننده ی هفت روز آفرینشند. به عنوان روح قطب شمال و جایی که موجود دوجنسه از آن به زمین فرود آمد، تااورت الهه ی قبطی دب اکبر، هنوز ارتباطی با شیر شو دارد ولی به عنوان مادر خلقت بودن، اژدهای مادینه ی بابلی هم هست و به همین دلیل در تصویر خود، مابه ازاهای مصری اژدهای دریایی یعنی اسب آبی و تمساح را هم جای میدهد که اتفاقا مابه ازاهای آبزی شیر هم هستند. تصویر کلی، شیر و انسان –موجودات آدم کدمون دوجنسه- را در ترکیب با اسب آبی به عنوان نسخه ی مادینه ی اژدها و تمساح به عنوان نسخه ی نرینه ی اژدها قرار میدهد با این تفاوت که این اسب آبی دوپا با دم تمساح خود، جای نیروهای نرینه و مادینه در بدن شیر را عوض میکند. علت این است که او با به وجود آمدن از ستارگان نوری در بستر تاریک، هنوز ارتباطی با خدای نرینه ی نور دارد و زایشش حاصل ازدواج یهوه با نیمه ی مادینه ی خود در یهودیت یعنی شخینا است. در افریقای سیاه و ازجمله در بین ماسایی ها معمول بود که مرد بعد از ازدواج با همسرش برای یک ماه، لباس زنانه میپوشید تا زن ها را درک کند و اژدهای مادینه ی ما هم، نیمه ی زنانه ی خدایی بود که نیمه ی مردانه اش هم به طور صوری زن شده بود تا با او ازدواج کند. این همانند همان هفت تجلی خدا به صورت هفت پسرش در یک کالبد مادینه چون دب اکبر است که با خودش میشود هشت تا و بعد در زمین به صورت یک وجود نهم درما آید که پتاح است. به همین دلیل، عدد پتاح 9 است و کلمه ی پوت که همخانواده با نام پتاح است در قبطی به معنی عدد 9 است. یک نتیجه گیری طبیعی بعد از شکل گیری این قصه این بوده که این موجود نهم بیش از این که آسمانی باشد، آبی است و در اثر نظمی که به مرور به وجود آمده آبی شده است. در این مورد توجه داریم که اسب آبی از دید مصریان، نسخه ی آبزی گاو است و گاو اهلی شونده ی علفخوار نتیجه ی زمینی شدن اسب آبی وحشی علفخوار است. هاثور الهه ی زمین هم که هورس خدای خورشید موقع طلوع از رحم او متولد میشود مجسم به گاو است و قاعدتا تا زمانی که اسب آبی گاو نشده باشد پتاح هم خورشید نمیشود. پس کلیت آفرینش مثل تهامات مادینه که از جنس آب نماد هاویه بود، هاویه ای و بی نظم و ازاینرو جهنمی بود و فرزند متولد شده اش هم موجودی آبزی بود که باید به همراه آفرینش کم کم زمینی میشد. پتاح نیز ازاینرو به شکل های قورباغه و جعل (سوسک سرگین غلتان) ترسیم میشد؛ جعل، به خاطر این که بعد از طغیان های نیل، در مناطق گلی حاشیه ی آب ها در حال فعالیت دیده میشود، و قورباغه، به خاطر این که اول یک موجود ماهی شکل است که فقط در آب میتواند دوام بیاورد و کم کم به یک چهارپا تبدیل میشود و از آب بیرون می آید. ازآنجاکه آب های بی نظمی نمادی از جهنمند که به جهان زیرین هم تشبیه میشود، خورشیدی که از جهان زیرین بیرون می آید، همان یهوه ی از خواب بیدار شده و مسیح درآمده از قبر است که حکم انسان آرمانی را دارد و جهان قبل از پیدایش این انسان، جهانی جهنمی است که خود خدا در آن سقوط کرده و انسان خداگون هم در آن سرشتی جهنمی دارد.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

در داستان مسیحیت، اورشلیم به عنوان نسخه ی زمینی بهشت، جانشین آسمانی میشود که نورش به زمین جهنمی تبعید میشود و خودش هم جهنمی و تاریک میگردد. طبیعتا آن نور اخراجی که نور مسیحیت است، از اورشلیم الهی به قلمرو به شدت دوزخی و جهنمی رم باستان میرود تا مثل پتاح که در دوزخ زمین نیرو گرفت، با تغذیه از جهنم مشرکانه ی روم رشد کند و قوی شود و بعد با طی همین مراحل، به بریتانیا، امریکا و بلاخره ایران منتقل شود. در تمام مناطق سر راه آدم ها هستند. ولی قرار نیست این آدم ها متحول و به انسان آرمانی تبدیل شوند. چون انسان آرمانی فقط یک نفر است: مسیح. یکشنبه ی مقدس او فقط در آخرالزمان اتفاق خواهد افتاد و تا قبل از آن، خدا فقط جایز است به صورت یک موجود جهنمی مرده وسیله ی تغذیه ی نیروهایی جهنمی باشد که نیروهای جهنمی مخالف را سرکوب کنند تا روزی که آن مسیح بیاید. در ایران هم هنوز قرار است مسیح بیاید منتها این بار همراه یک منجی آخرالزمانی دیگر یعنی مهدی و به عنوان سرباز مهدی. چه روزی؟ جمعه؛ یک روز قبل از مرگ خدا؛ آخر میدانید که؟ خدا از دید اسلام نه میمیرد و نه حتی میخوابد. ولی این دلیل نمیشود که خدا جهنمی نباشد. بنابراین نه در شنبه بلکه در جایی که آفرینش با وحوش به کمال خود رسید ظهور میکند تا آدم ها هم سطحی بالاتر از حیوانات غریزی زمینی نداشته باشند و در شرایط جهنمی به سر ببرند. پس نیروهای الهی که ادعای جانشینی مسیح و مهدی را دارند، جز یک مشت خدعه های شیطانی، چیزی برای ماندن در حکومت در چنته ندارند و چاره ای هم ندارند؛ آنها باید بقا داشته باشند تا وقتی مهدی و مسیح ظهور میکنند به آنها سرباز و نیرو بدهند. در این شرایط هر کس که ادعای جانشینی مسیح را کند عملا تبدیل به دجال و ضد مسیح میشود ولی او دارد به مسیح خیانت نمیکند بلکه فقط دارد با به واقعیت تبدیل کردن پیشگویی های مسیحی به مسیحیت لطف میکند و درواقع قانون دنیا از دید خالقان مسیحیت را تایید میکند. بنابراین هر کسی که بخواهد انسان ها را به جهت هدف راستین دین سابق که به انسانیت رساندن بشر است هدایت کند ناچارا باید خارج از حیطه ی شرعی مذاهب موجود ظهور کند.

شبیه همین حرف را اخیرا دکتر مطهرنیا در میزگردی در دانشگاه تهران با حضور دکتر زیباکلام زد ولی باز هم به کوچه ی علی چپ زد و در جواب آدرس غلط مطرح شده ، با یک آدرس غلط تر راه را طولانی تر کرد. در ابتدای میزگرد، روزنامه نگاری با نام فامیل "زارع" پشت تریبون رفت و حرف هایی درباره ی حقوق زد که دقیقا همان حرف های دکتر سیدجواد طباطبایی بودند: ایرانشهری تلقی کردن سنت سیاستنامه نویسی و حسرت خوردن بر از بین رفتن آن در اثر حمله ی مغول، محکوم کردم حقوق غربی عدلیه ی داور در دوره ی پهلوی اول و دفاع از اصلاح حقوق فقهی با عنوان بومی بودن آنها. دکتر مطهرنیا در پاسخ به زارع، ضمن درود فرستادن به بعضی استادهایی که زارع نام برده بود و چند استاد دیگر، ولی بی هیچ موردی از نام بردن از دکتر طباطبایی، یادآوری کرد که دانشگاه از آکادمی افلاطون شروع شده و افلاطون شاگرد سقراطی است که علیه خدایان طغیان کرده و خود افلاطون در نوشته هایش از این طغیان به نیکی یاد میکند؛ اگر قرار بود دانشگاه به مدل حوزه های علمیه با علوم دینی کار کند دیگر چه نیازی به بودن دانشگاه است؟ دانشگاه همین الان هم تولیدی خوبی ندارد؛ افرادی مدرک دکترا میگیرند که سواد خوبی ندارند؛ دانشگاه الان فقط مدرک فروشی است و سواد آدم ها را مغزدار بودن حرف هایشان تعیین میکند نه مدرکشان؛ «ول کنید مدرک دکترای من را؟ دکتر فلانی! هوفف.»؛ اگر الان به موضوعات شرعی برگردیم دوباره باید بحث علم را دینی کنیم و بگوییم این علم مسیحی است و آن علم یهودی است؛ تمام نظریه پردازهای بزرگ دنیا از کسینجر گرفته تا هانتینگتون، یهودی بوده اند و حتی در ایران هم هیچ نظریه پردازی نیست که تحت تاثیر این نظریه پردازان جهانی نباشد، پس آیا ممکن است به نام بازگشت به علوم اسلامی، این افراد را از دانشگاه حذف کرد؟ خلاصه دکتر مطهرنیا دعوت کرد که دانشگاه را به جایگاه اصلیش برگردانیم نه این که با دچار کردن دوباره اش به علوم دینی، بیشتر به مرگش کمک کنیم. ولی همین آقا دعوت خود به به روز بودن را بهانه کرد تا جواب آنهایی را که خرده گیری هایی به آینده نگری او کرده بودند بدهد. مطهرنیا قبلا حرف های عجیبی زده بود درباره ی این که در آینده ی نزدیک، هیچ نخبه ای نخواهد مرد و اطلاعات مغزش موقع مرگش در یک روبات ذخیره خواهد شد و از او باز هم استفاده خواهد شد، مردم به مریخ خواهند رفت و در آنجا پایگاه خواهند زد و هوش مصنوعی چیزی ابتدایی ای است و برای همین در اختیار مردم قرار گرفته چون قدرت ها از نیروهایی فراتر از هوش مصنوعی بهره مند شده اند و قس علی هذا، که اگر کسی به اینها خیالپردازی نگوید عجیب است. ولی مطهرنیا در جواب منتقدان گفت: «شما میگویید مطهرنیا متوهم است که میگوید انسان به مریخ میرود. دیدید که بعد از من ترامپ هم گفت امریکا میخواهد در مریخ پایگاه بزند. حالا من متوهمم یا شماها که در زندان تاریخ محدود شده اید؟!» اما نگفت که از کی تا حالا ترامپ و ایلان ماسک راستگو شده اند؟ آیا هرچه آنها میگویند درست است؟ سفر به آسمان هنوز یک امر قدسی است چون آسمان برای افرادی که در ظاهر جملات دینی گیر افتاده اند جانشین قلمرو خدا است و برای همین است که امریکا و شوروی کافر این قدر با هم رقابت میکردند که در آسمان هر کدام از دیگری بالاتر برود. جهان معنویت جای خود را به یک آسمان تاریک قدسی زده شده داده است و وقتی آسمان مادی میشود، تعالیم آسمانی هم مادی میشود. همان جهانبینی مسیحی سر جای خود باقی میماند با تغییراتی در جهت جهنمی شدن بی هیچ بازگشتی. خدای خورشیدی همچنان در قالب عیسای تاریخی انجیل، انسان باقی میماند ولی در حد یک نفر که یک بار آمد و زندگی کرد و مرد و هیچ معجزه ای هم نداشت؛ رفته است و دیگر برنمیگردد. بقیه ی جهان همانطوری جهنمی و حیوانی میماند بی هیچ منجی ای. آدم ها هم یک مشت جانور بدبختند که اسیر ژن هایشان هستند و آنها تعیین میکنند آنها چطور باشند. انسان ها هیچ فرقی با جانوران ندارند و حتی وقتی به هم وفادارند هم هنوز در حد زوج های نر و ماده ی پرندگانند که به هم وفادار میمانند. این نظریه پردازی ها همه دنباله ی داروینیسم انگلیسی است که تعیین کرد جانوران بسیار ابتدایی در حد کرم، بدون تغییر محتوای خاصی تدریجا به تمام جانوران امروز جهان متحول شده اند و از شاخه ی خانواده ی میمون این تحولات هم انسان بیرون آمده است. این یکی از همان انحطاط های شیطانی بریتانیا بود که امریکا در مقابلش ایستاد و هنوز هم بخشی از آن به شدت می ایستد. ولی این ایستادگی هم برنامه ریزی شده و بر اساس تز سیاسی لزوم تولید سوپاپ اطمینان (اپوزیسیون خودی) است چون حتی این که الان امریکایی ها انگلیسی صحبت میکنند نتیجه ی قدرت داشتن همان اشرافیت انگلیسی درآمده از فراماسونری بریتانیا و کاملا مروج نظریه ی داروینیسم است و حتی خود انقلاب امریکا یکی از آن تولیدات سوپاپ اطمینان است که شبیه به حاشیه ای قوی تر از متن ولی درواقع خود متن است و برای همین هم سراسر قلمروش مملو از نمادهای فراماسونری یعنی جریانی است که از بدو پیدایش در خدمت خاندان سلطنتی بریتانیا بوده است و صددرصد مطمئن باشید بریتانیا همین حالت نیمه قبول و نیمه رد شدگی برای گمراه سازی را به همان حالتی که در انقلاب امریکا رعایت کرده است در انقلاب ایران هم رعایت کرده است. اهمیت انقلاب ایران نه در قسمت قبول شده بلکه دقیقا در قسمت رد شده است چون دقیقا همین قسمت است که معمولا آنقدر خطرناک است که اشرافی که دقیقا منشا بدبختی مردم کشورها هستند نیاز میبینند با آوردن افرادی که به روش های ابلهانه از ارزش های مربوطه دفاع میکنند آن ارزش ها را تخریب کنند و خود را خوب نشان دهند (همانطورکه یک ضرب المثل امریکایی میگوید: «بهترین حمله، بد دفاع کردن است.») و معمولا برای این که این ارزشی های قلابی به خوبی از سوی جامعه پذیرفته شوند، از مدتی قبل انواعی از جریان های ارزشی صادراتی را با ارزش های بومی مخلوط میکنند تا به مرور طوری پرورده شوند که بشود از تویشان، بدترین آدم هایی را که ممکن است تصور کرد به گونه ی مردان خدا و متدینینی اخلاقمدار به مردم بی اطلاع تحمیل کرد. جالب است که تاریخ هم به نوعی ارتباط دو طرفه بین رهبران جریان های غربی و شرقی اعتراف میکند ولی زمان رابطه را آنقدر قدیمی نشان میدهد که تداومش غیر ممکن به نظر برسد و در مورد اسلام ایرانی، این کار را دقیقا از زمانی که ظاهرا دشمنی شروع شده است یعنی جنگ های صلیبی منسوب به قرون 12 و 13 کرده است.

الیزابت هرشمن و دونالد ییتس در کتاب «یهودیان و مسلمانان در امریکای مستعمره ی بریتانیا» (2012) به موضوع حضور آشکار مسلمانان در اتحاد با یهودیان در زمان گسترش نیروهای وابسته به بریتانیا در امریکای شمالی پرداخته اند و آنها را دنباله های حضور اسپانیا به عنوان یک کشور سابقا عربی-اسلامی و مخزن یهودیان سافاردی (که نام اسپاردا یا اسپانیا از آنها می آید) در امریکای شمالی در نظر گرفته اند. اما نویسندگان، در فصل 10 به موضوع فراماسونری و نقش حضور رهبران مورهای مسلمان و یهودیان در آن در جهت پذیرش انگلیسی شدن امریکا نیز پرداخته اند. آنها این ارتباط را به جنگ های صلیبی و اتحاد شوالیه های تمپلار با برخی مسلمانان و یهودیان در جریان های باطنی میرسانند و معتقدند این اتحاد بین غربی ها و گروه هایی از مسلمانان و یهودیان هرگز قطع نشده است. شخصیت مرکزی اولیه در فراماسونری انگلیسی یک یهودی به نام الیاس اشمول بوده که لغت اشمول همان نام اسماعیل و نشاندهنده ی تبار مور یا مسلمان است. اشمول یک کابالیست، ستاره شناس و مروج مهاجرت به امریکای شمالی بود که با جوامع یهودی مخفی (کریپتو) مرتبط بود. حلقه ی اجتماعی او شامل بسیاری از افراد با پیشینه های یهودی و مسلمان بود و ارتباطات بین المللی گسترده ای داشت. «آتلانتیس نو» فرانسیس بیکن که کتاب مقدس تولید جامعه ی اتوپیایی نوین در امریکای شمالی است، جامعه ی آتلانتیس خود را «بن سالم» مینامد که میتواند ارتباطی با نام گرفتن مردم برگزیده به مسلمان (پیرو سلام) در میان مورها داشته باشد. همچنین فراماسونری از سنت های باطنی، غنوصی و هرمسی برای توجیه خود استفاده میکند که در جوامع یونانی زبان مصر رواج داشتند و از کیش دیونیسوس یا باخوس درآنجا برآمده بودند. خدای مزبور در برابری با هرمس، به حد هرمس تریمگیستوس پیغمبر کابالا توسعه یافت که مسلمانان او را رد نکردند و او را تحت نام ادریس، یک پیامبر الهی شمردند. این فرهنگ به خاطر دوام آوری در میان مسلمانان به غرب منتقل شده و اصلا یکی از اتهامات وارده به ساراسن ها یا مورها یا مسلمانان از سوی صلیبیون، مشرک بودنشان بود. همانطورکه تاریخ رسمی میگوید یکی از اهداف جنگ های صلیبی، کشتار و غارت مشرکین و یهودیان بود. پس چه شد که صلیبی ها با دشمنانشان اتحاداتی ایجاد کردند؟ توجه کنیم که تمپلارها بانکدار بودند و حتی در ادعای دروغ سقوط آنها در روم، طمع پاپ و پادشاه فرانسه به ثروت هنگفت آنها برجسته میشود. میدانیم که ثروت بانکداران بود که سرمایه ی به اصطلاح کشف امریکا را فراهم کرد تا با اندوختن ثروت های آن قاره سرمایه ی بر بادرفته با چندین برابر سود جبران شود. این دوران با اوج گرفتن انکیزاسیون مصادف بود و انکیزاسیون بود که هم یهودی ها را تحت تعقیب قرار داد و هم تمپلارها را و هم مورها را. در اوج انکیزاسیون، یهودیان اسپانیایی به همه طرف متواری شدند و مازیار مهاجر به این موضوع توجه میکند که یهودیان کاشان و اشرافیت و روحانیت پر حرف و حدیث آن هم همزمان با اوج انکیزاسیون در قرن 16 و در دوره ی بنیانگذاری ایران شیعه توسط صفوی ها از اسپانیا به ایران آمدند. آیا انکیزاسیون بهانه ای برای صدور یک جریان خودی که به دروغ دشمن نامیده شده بود به درون نظام های بیگانه نبود؟ سوال دیگری هم مطرح است. همیشه یهودیت و فراماسونری به هم گره میخورند و اگرچه ادعا میشود فراماسونری از درون یک نظام کاملا مسیحی با پایه ی یهودی یکتاپرست بیرون آمده است، ولی تویش پر از نمادهای طبیعت پرستانه است که در یهودیت شرعی، به نام تعلق به مشرکان لعنت میشوند. آیا یهودیت و تمپلاریسم اصلا از اول یکتاپرستانه و مسیحی بودند و آیا اصلا معنی دارد که فکر کنیم جنگ های صلیبی مشکوک کذایی را یک تعداد یکتاپرست برای پس گرفتن قبر خدای یکتایشان مرتکب شدند؟! آیا انکیزاسیون به بهانه ی خوبی برای ایجاد یهودیان پنهانی یا مارانوها تبدیل نشده و آیا با سرکوب هر گونه حضور آشکاری از یهودیت در جامعه کمک نکرده است که یهودیت معنایش تغییر یابد و در ظاهر به یک چیز دیگری تبدیل شود؟ نگاه کنید و ببینید که تمپلارها و اشرافیت یهود هر دو بانکدار و ابرسرمایه دار و احتمالا در ابتدا یک چیز بودند. این بانکداران یهودی بودند که دستگاه پاپ و از این طریق کل فضای تاییدکننده ی سیاست های جاری در روم را میچرخاندند. پس چرا باید خودشان را تحت تعقیب قرار دهند اگر چیزی غیر از فریب مردمی که از آنها متنفرند مد نظر بوده است؟ اصلا آیا چنین تعقیبی به واقع ممکن بوده است؟ بسیاری از ادعاها درباره ی تعقیب یهودیان و اسلاوها در آلمان نازی ها هم مورد ابهامند. وین تنها 166مایل از زاگرب فاصله دارد و در جهان آلمانی، اقوام اسلاو و ژرمن چنان در هم آمیخته اند که تشخیصشان از هم تقریبا غیر ممکن است. وقتی میشود درباره ی اتفاقی در قرن بیستم دروغ پردازی کنید و مردم باور کنند، چرا همین کار را درباره ی اتفاقی در زمانی دور که هیچ کس ندیده است تکرار نکنید؟ به راحتی میشود یهودیت نوینی که در زمان نوسازی قاره ی امریکا درست شده است را به اعماق تاریخ بفرستید و یک کتاب مقدس مثلا سه هزار ساله برای ادعایتان جعل کنید. ولی هنوز میتوانید توی همین کتاب، نشان دهید اگر کسی خاطره ای از یهودیت دارد که غیر از این بود به خاطر چیست. مثلا بگویید که آخازیا شاه یهودیه به خاطر دعا کردن به درگاه بعل زبوب از خدایان رقیب، مورد خشم یهوه قرار گرفت. اینجا دارید رد همان یهودیت چند خدا پرست اولیه را آشکار میکنید که کسی شک نکند ولی وانمود میکنید این یهودیت تحریف شده است و یهودیت اصلی، همین یهودیت یکتاپرست و ضد بتپرستی ای است که اخیرا آشکار شده است. شما واقعا دشمن چند خدا پرستی یهودی نیستید بلکه خود آنید و آن را برای خودتان نگه میدارید و فراماسونری مینامید. در مجسمه های اشراف خدمتگزارتان، آنها را در لباس های به اصطلاح روم باستان نشان میدهید چون روم باستانتان هم قدیمی نیست و همین اواخر برقرار بوده است. لباسش لباس قبلی یهودی است قبل از این که لباس بادیه نشینان سرزمین های مور را لباس سابق یهود بخوانید و رومی را از یهودی جدا کنید. جداسازی رومی از یهودی درواقع فقط جداسازی یهودی اشکنازی از یهودی سافاردی است. یهودی سافاردی به گونه ی یهودی مومن از اشکنازی های جهان وطن جدا میشود و البته آنهایی که پیرو روسای سافاردیند واقعا مومنند و با گوش دادن به روسای خود تعصب پیشه میکنند ولی سافاردی ریاست پیشه ممکن است آنقدرها با اشکنازی در حال پیشروی به سمت مدرنیته اختلاف نداشته باشد که خودش ادعا میکند و فقط به پیروان مومن نیاز دارد تا دورویی خودش پنهان بماند. نیاز به دورویی در پایین ها نتیجه ی گسترش دشمنی و دورویی در بالاها است. سه جریان بر سر قدرت در روم مبارزه میکنند که در ابتدا در هم فرو رفته اند: 1-جریان اقتدارطلب و اشرافسالار و ستایشگر سلسله مراتب نظامی که نزدیکترین جریان به توصیف روم به اصطلاح باستان است و رهبران حکومت کشورها را در بر میگیرد. 2- جریان موسوم به بیزانسی که اشراف اقتصادی-فرهنگی ای هستند که با ظهور عثمانی ها قدرت خود را در ترکیه از دست داده اند و در اروپا روی ایتالیا تمرکز کرده و در ایجاد دستگاه پاپ و مذهب مسیحیت یهودی تبار، نقشی کلیدی ایفا کرده اند. 3- عثمانی ها که احتمالا از قزاق های پیرو حکومت سابق قازان برخاسته و در ترکیه قدرت گرفته اند؛ آنها علیرغم نسبت اولیه شان با روم و توسعه طلبی نظامی آن در شرق، برای داشتن بهانه ای در راه استقلال، علیه مسیحیت غرب موضع گرفته و بین یهودیت جدید و مسیحیت جدید، جریان میانه ی شریعت اسلامی را ایجاد کرده اند. جریان های اول و دوم در ابتدا با هم متحد بودند و افزایش اختلافات بین آنها نقش مهمی در فروپاشی روم داشت. جریان اشرافسالار نظامی، به سزاریسم/تزاریسم آلمانی تبدیل شد و با انتقال به روسیه، روی گسترش نظام های استبدادی در شرق متمرکز گردید درحالیکه جریان مقابل به همراه تمپلاریسم از آلمان به بریتانیا منتقل گردید و آنجا و درنهایت امریکا را مرکز جهان گردانید. بعضی نویسندگان امریکایی مثل دیوید تیلور هنوز روی هویت رومی امریکای نوین تاکید دارند اما بعضی ادوات تعریفی نظام پیشن را هنوز میتوان در روسیه ی جریان مقابل یافت. درآنجا کلمه ی IND به معنی «(سرزمین) دور» میباشد و این احتمالا مبنای مناسبی برای نامیده شدن نواحی ای در سراسر زمین به "ایند" یا همان "هند" بوده است. دوری در هند میتواند معنی محتوایی هم داشته باشد و مثلا سرخپوستان امریکا "هندی" هستند چون به سبب طبیعت پرستی، از مسیحیت سفیدپوستان امریکایی فاصله ی زیادی دارند. در دنیای مدرن هم مذهب موسوم به INDO یا هندی، تمثیلی جهانگیر از شرک جادوگرانه است که نام سرزمینی را که امروزه هند نامیده میشود با خود یدک میکشد ولی این محتوا کاملا با باطن فراماسونری که در عین یهودی بودن، خدایان و شیاطین گوناگون را ترجیحا در تعریفات جادوگرانه شان میپذیرد این همانی دارد. این نظام، همان چیزی است که در ادبیات مسیحی، اسباب حمله به فراماسون ها میشود ولی چرا باید فکر کنیم فراماسون ها واقعا از این حملات نگرانند وقتی خودشان یک نظام مسیحی در امریکا ساخته اند و از گذشته تا هنوز در نظام سیاسی امریکا قوی ترین جریان بوده اند؟ درواقع مسیحیت یهودی تبار کنونی، خودش یک نظام یهودی کریپتو است که آدم هایی را که ظاهرا دشمن یهودند را باطنا یهودی مخفی میکند و وقتی در مرکز دنیا خودش را محکم میکند تولید مشابه هایش در نقاط حاشیه ای تر دنیا اصلا کار سختی نیست. اشراف یهود این همانندسازی را برای پنهان کردن خود میکنند و اگر نیاز نیفتد اصلا به آن دست نمیزنند. مثلا در برزیل سابقا اینطور بود. تاریخ رسمی برزیل، افسانه بافی میکرد که یک یهودی همان اول آمد و برزیل را کشف کرد ولی بعد بدون هیچ دلیلی رفت پی کارش و به جایش پرتغالی ها آمدند و بومیان را کشتند و با استفاده از برده ها یک کشور پرتغالی ساختند و در تمام مدت هم هیچ حرفی از یهودی ها نیست فقط معلوم نیست چرا با وجود این که فقط 0.04 جمعیت برزیل یهودیند، تمام امکانات اقتصادی و سیاسی و رسانه ای در اختیار اشرافیت اقتصادی یهودی برزیل است. برای این که کسی به این موضوع توجه نکند، حتی المقدور از یهودی ها هیچ صحبتی نمیشد. حتی در مدرسه درباره ی جنگ های اول و دوم جهانی صحبت نمیشد تا کسی کنجکاو نشود که یهودی ها چرا اینقدر مهم بودند که عده ای به خاطر مظنون بودن به نقش آنها در جنگ اول جهانی، جنگ دوم جهانی را هم به راه انداختند. نه فقط این، بلکه مراسم مسیحی سبت در برزیل هم به حد سوزاندن مترسک یهودا در فستیوال سبتی کاهش یافت تا اگر کسی به ذهنش رسید یهود چه ارتباطی با سبت دارد بلافاصله یاد یهودا بیفتد. اما حالا که به سبب شبکه های اجتماعی و گسترش ارتباطات، اطلاعات از خارج وارد میشوند یهودی ستیزی در برزیل بسیار افزایش پیدا کرده و تلویزیون مرتبا برنامه بر ضد یهودی ستیزی پخش میکند و دولت حتی هفته ی مبارزه با یهودی ستیزی ترتیب میدهد و امروزه مشابه همان جریانات رسانه ای که در اروپا برای دفاع از یهود سابقه دارد به برزیل هم پای گذاشته است.:

“JEWS AND MUSLIMS IN BRITISH COLONIAL AMERICA”: MAZIAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 14 FEB 2025

اگر انقلاب ایران رنگ ضد یهود و ضد استعمار را با هم داشته و در این آمیختگی بسیار پررنگ بوده است، شک نکنید که مشاهدات جمعی از وضعیت آن روز جامعه ی ایران با هم در ایجاد این ستیزه نقش آفرینی کرده اند. اگر واقعا یک خشم پایه ای وجود نداشت یهودیت هنوز مانند برزیل سابق از سطح جامعه پنهان بود ولی اگر الان خیلی خودش را جار میزند به خاطر خشمی است که بعد از 45سال خودش هم دلیلش را به یاد نمی آورد. چون همانطورکه متوجه شدیم دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا مردم نفهمیده اند از کجا خورده اند که در این صورت هیچ کس صدایش را در نمی آورد و یا از یک کاسگی یهود (واقعی) و استعمار و فراماسونری مطلع شده اند که در این صورت، خائنان احمق نما چنان آش یهودستیزی و فراماسونری ستیزی را شور میکنند که هر کس چیزی بر ضد این گروه ها بگوید مخاطبان او را به چشم یک احمق روانی ببینند.

یک دلیل موجه جهانی برای فریب خوردن از این دستورالعمل وجود دارد و آن این که امریکا و قدرت های تحت امرش به صورت ظاهری همیشه ستایشگران دموکراسی و آزادی های فردی و جمعی هستند و این باعث میشود حتی وقتی از مستبدین حمایت میکنند، در حال خیانت به اصول خود به نظر برسند بخصوص به این دلیل که از شانس خوبشان –که قطعا فقط به خاطر شانس نیست- هر گروه یا حزب یا انقلاب یا جریان سیاسی که در جایی از دنیا مقابلشان می ایستد، به طرز افراطی ای مستبد و تمامیت خواه از آب درمی آید. این هم اتفاقا توجهی به خدایشان که پیامبر هم هست دارد. عیسی مسیح «شاه یهودا» است ولی در خیابان کنار مردم معمولی راه میرود و با فاحشه ها بیشتر رفیق است تا با کاهنان و اشراف.

توجه کنیم که این شاه یهودا قبل از انسان شدن، همان یهوه ای بود که شاه جهان بود، عنوانی که هر حاکم مستبدی در دنیا دوست دارد داشته باشد. عیسی ادعای پادشاهی یهودا را داشت چون شاهزاده ای از نسل داود و از اشرافیت یهودا بود که پیروانشان فریسیان یا پاروشیم نامیده میشوند. این اصطلاح در تاریخ رسمی عینا به صورت پارسی یا فارسی در قالب یک پادشاهی فاتح عظیم در شرق بازآفرینی شده است که بعدا به تسخیر اسکندر کبیر یونانی درمی آید. بنیانگذار سیستم شاهنشاهی پارسی، سیروس یا کورش است که در کتاب اشعیا «مسیح» خوانده شده است و نامش فقط در تلفظ با کریست عنوان عیسی مسیح تفاوت دارد. درواقع کریست یک عدد کورش است که به جای این که شاه قدرقدرت باشد در کسوت آدم های معمولی درآمده تا بهتر مردم را به خود جذب کند. نام کورش در کتاب استر به صورت اخشوارش تلفظ میشود و این اخشوارش همان خسروئس یا خسرو دیگر شاه پارسی است که رومیان با او جنگیده اند. در تاریخ پارس، خسرو دو تا شده است: خسرو اول یا انوشیروان (انوشه روان)، و خسرو دوم یا پرویز (پیروز) که این دومی با کمک رومیان به قدرت رسیده ولی بعد از قتل پدرزنش امپراطور فوکاس، با خود روم وارد جنگ شده است. این نشان میدهد که خسرو دوم میتواند اصل خسرو و نشانه ی پیشروی تصویر اولیه ی مسیح از سمت غرب به سمت شرق باشد. خسرو که بعد از طغیان علیه پدرش هرمزان، به روم گریخته بود، به دنبال سقوط و قتل پدرش در جریان شورش بهرام چوبین، به همراه رومیان به پارس لشکر کشید. شورش بهرام بعد از آن درگرفت که علیرغم پیروزی درخشان بهرام علیه ساوه شاه ترک ها و نجات کشور از خطری جدی، هرمزان به بهرام توهین کرد و ناگهان بهرام خدمتگزار به دشمنی کینه توز تبدیل شد. ولی بهرام از خسرو شکست خورد و در حال فرار به دربار همان ترک هایی که تا به حال با آنها میجنگید به قتل رسید. به نظر میرسد بهرام چوبین قهرمان غیر متعارف، تصویر دیگری از امیر حمزه ی دلاور در افسانه های قرن نوزدهمی سرزمین های اسلامی باشد. امیر حمزه به خسرو اول خدمت میکند و سخت ترین کارها را برای او انجام میدهد به این امید که به ازدواج مهرنگار دختر خسرو برسد ولی به دنبال خیانت های خسرو، با او دشمن میشود و شکست های سنگینی به ارتش پارس وارد می آورد. یکی از کارهای مهمی هم که برای خسرو انجام میدهد، شکست دادن تورکا طاووس شاه تاتارها است که همتای نبرد بهرام چوبین با ساوه شاه است. ن.ابراهیموف و ت.مختاروف معتقدند که امیرحمزه همان حمزه ی سیدالشهدا عموی محمد پیامبر اسلام در زمان خسرو دوم است که داستان هایش به مرور دچار تغییراتی شده اند. بعضی از خصوصیات داستان امیر حمزه یادآور داستان های خود محمدند ازجمله داستان تولد او که در مرز داستان های تولد عیسی مسیح و محمد قرار دارد. مانند عیسی و محمد، همزمان با تولد حمزه ستاره ای در آسمان ظاهر میشود که معرف بخت و اقبال است. از طرفی از مدتی قبل، خسرو خواب تولد قهرمان جدید را دیده و تصمیم به به خدمت گرفتن او از همین حالا دارد. ازاینرو فرستادگانی را با هدایا به محل میفرستد و تقدیم خانواده ی حمزه میکند و نه فقط این، بلکه به تمام کسانی که در آن شب صاحب نوزادی شده اند هدیه میدهد. این یادآور هدیه آوری شاهان مجوس برای عیسای در گهواره با دنبال کردن ستاره ای است. در داستان تولد امیر حمزه، شترداری داریم که همسر حامله اش را که یک کنیز حبشی است، مجبور میکند حتما همان شب زایمان کند تا بتواند از فرستادگان شاه فارس هدیه بگیرد. وقتی زن میگوید که نمیتواند، مرد اینقدر با چوب به شکم او میزند که او بچه را به دنیا می آورد و بعد میمیرد. این بچه که در حکم همزاد حمزه است، عمر عیار است که بعدا به بزرگترین دوست و یاور حمزه تبدیل میشود. این تلاش بیشتر به تلاش برای کشتن نوزاد شبیه است تا متولد کردن او. این پدر سنگدل میتواند کرونوس پدر زئوس یا ژوپیتر نسخه ی یونانی-رومی یهوه باشد که نوزادان خود را به محض تولد میخورد تا مبادا او را سرنگون کنند. کرونوس یا ساتورن خدای زحل، نسخه ی قبلی یهوه و موکل روز شنبه یا سبت، روز مقدس یهودیان است. نوزاد به دنیا آمده یهوه ی دوم یا عیسی است که در روز شنبه در جهان زیرین در حال نبرد با شیاطین است و در روز بعد یعنی یکشنبه از قبر درمی آید و با بازگشت او یهودیت به همراه خدایش کرونوس رسمیت خود را از دست میدهند. اگر عمر عیار هم به اندازه ی حمزه نسخه ای از عیسی باشد، پس عمر و حمزه یک نفر هستند در دو روایت، و در وضعیت بینابینی خود نسبت به مسیح و جنگاوری، فرم های دیگر محمدند. سلطان محمد فاتح که قستنطنیه پایتخت روم را فتح و مرکز اسلام میکند، نزدیکی مشابهی با محمد پیامبر دارد که بعد از متواری شدن از زادگاهش مکه به یثرب میگریزد و با رسیدن به حکومت در یثرب، آنجا را به پایتخت اسلام تبدیل میکند. اگرچه ورود محمد به یثرب صلح طلبانه است، ولی یک فرم بینابینی دیگر یعنی محمد الغ بیگ در دشت قبچاق هم هست که بعد از متواری شدنش از اقلیمش به قازان میرود و آنجا را فتح میکند و حاکم آنجا میشود. این فرار میتواند همان فرار بهرام چوبین به ترکستان باشد با این تفاوت که محمد الغ بیگ و نسخه ی عربش حمزه زنده میمانند و در مقصد به حکومت هم میرسند. این دوگانگی در بیان سرنوشت نیز همان دوگانگی سرنوشت مسیح است که اناجیل رسمی او را کشته ولی منابعی چون انجیل برنابا و قرآن او را موفق به فرار توصیف میکنند. در روایت اخیر، ادعا میشود که خدا یهودای خائن را که عیسی مسیح را لو داده بود، به شکل خود عیسی درآورد و مردم او را به اشتباه به جای عیسی اعدام کردند. شبیه همین اتفاق برای عمر عیار می افتد. او توسط پسر خسرو دستگیر و حکم اعدامش صادر میشود. اما با جادو جای خودش و پسر خسرو عوض میشود و پسر خسرو به جای عمر اعدام میشود. داستان دیگری شبیه این قصه ولی در جهتی که بیشتر به تغییر قانون شبیه باشد تا فرار، درباره ی عمر عیار وجود دارد. گروهی از پارسیان، مردم را میدزدند تا در فستیوال مذهبی خود با سوزاندن در آتش، به عنوان قربانی به خدای آتش تقدیم کنند و افرادی از خانواده ی امیر حمزه هم در بین ربوده شدگانند. عمر برای نجات آنها با تغییر چهره، افرادی از جبهه ی پارسیان را میکشد و درحالیکه وانمود میکند کاهن اعظم پارس است، دستور توقف مراسم را صادر میکند و قربانیان را نجات میدهد. بدین ترتیب، جریان امیرحمزه و عمر به نمایندگی از جریان اسلام محمدی، یک جریان مذهبی را نشان میدهد که توسط جریان مسلط قدرت در شرق پذیرفته شده تا باعث اعتبار و موفقیت جریان حاکم شود و با درآمدن به رنگ جریان حاکم یعنی پارسیان/فریسیان، موفق به تغییرات مثبتی درون آن شده است ولی بلاخره دشمنی ها از پرده درآمده اند و جریان اسلام که اثر مثبت گذاشته است از صحنه گریخته و شبحی غیرواقعی از آن در جریان قدرت به جای مانده است. این جریان، جریانی است که تفاوت زیادی بین حاکم و مردم معمولی نمیگذارد. تصویر متواتر امیر حمزه در حال کشتن شیرها او را با داود (پیش از شاه شدن) و سمسون، دو قهرمان شیرکش قابل مقایسه با مسیح نزدیک میکند که در زمان شیر کشی، پهلوانانی در لباس مردم معمولی بودند. ازآنجاکه محمد نسخه ی عربی مسیح است، انتظار داریم همین جریان را در روم مسیحی نیز شناسایی کنیم. اتفاقا چنین چیزی ممکن است. روم و یونان در منابع شرقی یک ملت واحد بوده اند ولی در تاریخ رسمی کنونی دو ملت جداگانه شمرده میشوند. علت هم این است که جایی آزادی پرستی و دموکراسی گرایی یونانی با استبداد و قدرت پرستی رومی در تضاد افتاده است. حلقه ی اتصال این دو مضمون متضاد، اسکندر کبیر است که در شرق هم یونانی تلقی میشده و هم رومی. اسکندر یک شاه است که در دموکراسی را تخته میکند ولی برخلاف شاهان پارسی، افتادگی زیادی در مقابل افراد خود دارد و به آنها فخر نمیفروشد. او قصد آزادی یونان از اسارت پارس را دارد و ازاینرو مانند حمزه است که به پارس خدمت میکند ولی بعد علیه آن میشود. هم حمزه و هم اسکندر، در جوانی اسب سرکشی را رام میکنند. هم حمزه و هم اسکندر، گاهی نجابت و سخاوت شگفتی در مقابل دشمن شکست خورده نشان میدهند و گاهی برعکس، عزیزانشان را قربانی عصبانیت موقتی و عدم خویشتنداری خود میکنند. هم حمزه و هم اسکندر ملقب به "شاه جهان" هستند. هم حمزه و هم اسکندر، در سرزمین هایی که فتح میکنند، بین سربازان خود و زنان بومی، مراسم ازدواج دسته جمعی ترتیب میدهند تا بین دو قوم، انس و الفت به وجود بیاید و کینه ها زدوده شوند.:

“EMIR HAMZA”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 21/9/2016

اگر یونان به خاطر گذشته ی دموکراتش از روم مستقل شده باشد، ریشه ی مشترک این یونان و اسلامی که حمزه عموی پیامبر در راهش شهید شد، هنوز جایی در گنجه ی حافظه ی جمعی ملت ها پنهان مانده و اکنون آمادگی خلط کردن هر دو مضمون را علیرغم تحریف شدید هر دویشان دارد. زمانی که هاشمی رفسنجانی جرئت میکرد بلند بلند و از پشت تریبون نماز جمعه بگوید که اگر نظام نیاز پیدا کند، خفقان را جایگزین دموکراسی میکند، دموکراسی برای مردم چندان مهم نبود چون آنچه اسلام میپنداشتند برایشان عزیزتر بود. فقط آنهایی که برای ایرانیان و بقیه ی مردم سرزمین های اسلامی تاریخ مینویسند، میدانند کجاها اسلام شرقی و دموکراسی غربی به هم گره میخورند و وقتی که منافعشان بچربد، با به بازی درآوردن آنها دموکراسی را از اسلام مهمتر میکنند و ماهی های بومی را به قلاب ماهیگیران غربی می اندازند.

چرا فکر میکنیم اسلام با جنگ گسترش یافته است؟

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 24 آبان 1403 iribnews خبر قابل تاملی را منتشر کرد:

« به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای استان خوزستان، سرتیپ پاسدار حسن شاهوارپور فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان می‌گوید: سپاه باید دو بعدی حرکت کند؛ معنوی و مادی (تجهیزاتی و آمادگی‌های رزم) و این دو باید در کنار یکدیگر باشند؛ هرگز نباید به دلیل اینکه دسترسی ما به سلاح و تجهیزات بهتر می‌شود، نسبت به بعد مهم و اصلی معنوی بی‌توجهی شود.

او با بیان اینکه سلاح و تجهیزات سپاه اکنون باعث قدرت ایران است، افزود: نه تنها باید نسبت به بعد معنوی و نماز بی‌توجهی نکرد، بلکه باید اهمیت آن نیز بیشتر شود زیرا در دنیا مباهات ما متکی به اعتقاد جمهوری اسلامی به وحدانیت است.

سرتیپ شاهوارپور اضافه کرد: آموزه‌های دینی می‌تواند ما را در بعد مادی به جایی برساند که ما امروز در مقابل دشمنان بایستیم و قدرتمند باشیم؛ پاسخ سختی به آنها بدهیم و تکیه ما در بعد توانمندی‌های مادی بر ایمان و قرآن و باورهای دینی است.

فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان ادامه داد: اقدامات ما در حوزه افزایش توانمندی‌های معنوی باید روز به روز بیشتر شود و در حوزه نمایندگی نیز در این زمینه اقدامات خوبی انجام می‌شود؛ به ویژه اردوهای مشهد که هر ساله برگزار می‌شوند و تداوم دارند بسیار پر اهمیت هستند.

او همچنین به گذراندن دوره‌های عقیدتی از سوی سربازان اشاره کرد و گفت: سربازی بدون گذراندن این دوره‌ها نمی‌تواند پایان خدمت بگیرد و یکی از مهم‌ترین مسائل آموزشی در این دوره‌ها نیز نماز و احکام دین است.

سرتیپ پاسدار شاهوار پور یادآور شد: اقدامات باید در حوزه کیفی بخشی نماز افزایش یابد، ضمن آنکه برگزاری نماز جماعت از ۲ وعده به ۳ وعده در دستور کار قرار دارد؛ زیرا هرچه ما بیشتر به نماز اهمیت دهیم اثرات آن را در بهره‌وری کار مشاهده می‌کنیم.

او گفت: اثرگذاری و توسعه کیفی نماز در بیرون از مجموعه سپاه هم اهمیت دارد و بسیج سازندگی با ساخت ساز و کمک به تعمیر مساجد در این زمینه کمک می‌کند؛ تلاش برای استقرار روحانی در برخی نقاط نیز پیگیر هستیم و پیگیر پر کردن خلا‌هایی هستیم که در حوزه ی نماز در سطح استان وجود دارد.»

این خبر، از سویی تایید میکند که افتخار نظام اسلامی ایران به رشد تسلیحاتی، قدرت امنیتی و اعلام امپراطوری سازیش با سر دادن شعار حکومت بر 4 پایتخت عربی، موفقیت زیادی در دلبستگی سربازان خودش به تعلیمات دینی مطلوب جمهوری اسلامی ایجاد نکرده است و از سوی دیگر، بر لبان بعضی افراد تبسمی ایجاد خواهد کرد؛ کسانی که مطمئنند افزایش دفعات نماز و تعلیمات دینی در روز برای سربازان، آنها را دیندار نخواهد کرد. این تبسم ناشی از تجربه است بی این که دلیلش دقیقا فهمیده شده باشد. اما میتوان گفت دلیل اصلی، رقابت تسلیحاتی با کسی است که «دشمن» نامیده میشود و دشمن بودنش هم دقیقا به خاطر دین ستیزی و ترویج مادی گرایی توسط او است، یعنی «جناب غرب». ایران در این صحنه ابدا استثنایی بر قاعده نیست و آنها که در کشورسازی و مقابله ی امنیتی با غرب بسیار موفق تر از ایران بوده اند همین حال را در درجاتی حتی بدتر یافته و با آن دست به گریبانند. شئوهان لین که از موفق ترین کشور رقیب امریکا یعنی چین می آید مادی گرایی افراطی چینی را با ذکر دلیلش به خوبی شرح داده است:

«جمعیت چین بی شرمانه مادی گرا هستند. این فقط یک درصد نیست که روی چیزهای ظریف زندگی ولخرجی می کند. میل به کالاهای لوکس یک پدیده در سطح کشور است. در سال 2010، دعوا در یکی از فروشگاه های اپل در پکن رخ داد، زیرا مشتریان در تلاش بودند تا بیشترین تعداد ممکن آیفون را جمع کنند. در سال 2012، یک نوجوان چینی کلیه ی خود را فروخت تا برای خرید آیفون و آیپد، پس انداز کند. در سال 2013، مردی که چندین کیسه خرید حمل می‌کرد، در یک مرکز خرید جان خود را از دست داد، زیرا از خریدهای عجیب و غریب رفیقه اش خسته شده بود. برخلاف بسیاری از حکایات، اینها در واقع کاملاً آموزنده هستند. آنها به درستی ذهنیت مصرف گرای خشن در چین را به تصویر می کشند. تحقیقات انجام شده توسط شرکت مشاوره ی IDEO نشان می دهد که بسیاری از کارگران مهاجر جوان که درآمدی بیش از 830 دلار در ماه ندارند، مایلند تمام حقوق ماهانه ی خود را برای خرید آیفون خرج کنند. تحقیقات دیگری که توسط مشاور Bain انجام شده است نشان می دهد که چین بزرگترین خریدار اقلام گران قیمت در جهان است. در سال 2013، 29 درصد از این محصولات که به طور منظم از لانکوم، گوچی، آئودی، رولکس و تیفانی استفاده می‌کنند، توسط چینی‌ها خریداری شدند. BDDO، یک آژانس تبلیغاتی، دریافته است که مصرف کنندگان ثروتمند چینی به طور فزاینده ای در مورد تاریخ و فرهنگ برندهای خارجی آگاه هستند. سازمان جهانی گردشگری (UNWTO) محاسبه می‌کند که مسافران چینی با 102 میلیارد دلار در سال هزینه‌های خارجی، بزرگ‌ترین خرج‌کنندگان جهان هستند. نمی توان انکار کرد که این اعداد نشانه هایی از افزایش ثروت است که محصول مستقیم رشد اقتصاد چین است. با این حال، تمایل چین به کالاهای لوکس بسیار فراتر از پارامترهای اقتصادی آن است. یک ماه پیش، چین بالاخره از نظر تولید ناخالص داخلی از آمریکا پیشی گرفت. در حال حاضر، چین دارای بالاترین برابری خرید در جهان است. البته سرانه ی آمریکا فرسنگ ها از چین جلوتر است. تولید ناخالص داخلی سرانه 53000 دلاری ایالات متحده واقعیتی تلخ را نسبت به 12000 دلار چین نشان می دهد. واضح است که متوسط ​​شهروندان چینی به طور قابل توجهی فقیرتر از همتاهای آمریکایی خود هستند. بنابراین آمار فوق گیج کننده است. مردم چین، برخلاف کل کشور، از نظر مالی استثنایی نیستند، اما به نوعی توانسته اند به بزرگترین خریداران اقلام گران قیمت و بزرگترین خرج کنندگان در جهان تبدیل شوند. از این نقطه نظر، حکایت‌های رفتارهای خودزنی برای به دست آوردن کالاهای مادی، رگه‌ای سطحی ویژه در میان چینی‌ها را به نمایش می‌گذارد. یکی از استدلال‌هایی که معمولاً برای رد شیفتگی چین به سبک زندگی تجملاتی ذکر می‌شود، شکاف درآمدی است که ثروتمندان را از فقرا جدا می‌کند. برخی ادعا می‌کنند که مصرف‌گرایی چین به‌طور مصنوعی توسط "ثروت‌های نو" (土豪) که در سرتاسر کشور و فراتر از آن در حال گسترش اقتصاد چین در قرن بیست و یکم هستند، متورم شده است. این استدلال، البته، این واقعیت را نادیده می گیرد که طبقه ی متوسط ​​چین به طور مداوم در حال رشد بوده است. ساختار اقتصادی چین، برخلاف آنچه که برخی معتقدند، مانند یک هرم است. در سال 2012، 70.5٪ از جمعیت چین هنوز با فقر مبارزه می کردند، 28.5٪ به راحتی از درآمد طبقه ی متوسط ​​برخوردار بودند و تنها 1٪ در تجملات غسل می کردند. در حالی که درست است که طبقه ی بالای جمعیت چین دارای مقدار نامتناسبی از ثروت هستند، افراد ثروتمند به سادگی آنقدر زیاد نیستند، حداقل بسیار کمتر از آنچه ما فکر می کنیم. به طور دقیق از نظر میلیونرها، چین در سال 2013 به 2378000 میلیونر افتخار کرد که برای مقام دوم کافی است. بدیهی است که ایالات متحده تعداد بیشتری داشت: 5000137. برای کشوری که چهار برابر جمعیت کمتری دارد، بیش از دو برابر تعداد میلیونرها را دارد. با این حال، تاج هزینه های گزاف بر دوش چینی ها می افتد. در چین، تصور اینکه همه ی این نام‌های تجاری صرفاً در انحصار قشر واقعاً مرفه باشد دشوار است. اگر مطمئن نباشیم، بسیار محتمل است که طبقه ی متوسط ​​چین در این «عجله برای برندها» نقش داشته باشد. یک مطالعه ی IPSOS که در سال 2013 انجام شد نشان می‌دهد که ذهنیت چینی به ویژه مادی‌گرا است. ماتریالیسم، همانطور که با موفقیت با چیزهایی که شخص در اختیار دارد، تعریف می‌شود، بالاترین امتیاز را در چین کسب کرد. در واقع، 71 درصد از پاسخ‌دهندگان چینی موافق بودند که موفقیت یک فرد را با چیزهایی که دارند ارزیابی می‌کنند. پاسخ دهندگان کشورهای غربی که درآمد سخاوتمندانه تری دریافت می کنند، به میزان قابل توجهی کمتر مادی گرا هستند. آلمانی ها 27 درصد، آمریکایی ها 21 درصد و انگلیسی ها تنها 16 درصد این مطالعه را به دست آوردند. روی هم رفته، رد کردن اینکه چینی‌ها عاشق شراب‌های بوردو، کیف‌های دستی هرمس و نقاشی‌های پیکاسوی خود هستند، سخت است. شواهد این سوال را مطرح می کنند: چرا چین اینقدر مادی گرا است؟ برخی تلاش کرده اند در تاریخ چین پاسخی بیابند. آنها ادعا می کنند که ماتریالیسم در فرهنگ چینی بومی است. چین از لحاظ تاریخی بر جهان به عنوان نقطه ی اتکای شکوفایی اقتصادی تسلط داشته است. [سلسله های] تانگ و سونگ چین به ویژه ثروتمند بودند و ثروت همسایگان و پادشاهی های غربی را تحت الشعاع قرار دادند. آنها استدلال می کنند که چنین ثروتی لزوماً باید توسط افراد کارآفرینی که منافع تجاری را در اولویت قرار می دهند حمایت شود. از آنجایی که آنها در رفاه غوطه ور بودند، طبیعی بود که در میان مردم چین میل به با کیفیت ترین کالاهای مادی ایجاد شود. من با این استدلال مخالفم. رفاه چرخه ای است. دور از ذهن است که ادعا کنیم علاقه به تجمل گرایی اجداد ما تا به امروز ادامه داشته است. برای بی اعتبار کردن این استدلال، نیازی به نگاهی فراتر از دوران کمونیست نیست. در دوران اوج مائوتسه تونگ، چینی ها با کمال میل آسایش مادی را پیش بردند. ثروت اندکی که در اختیار داشتند بین جامعه تقسیم شد. ماتریالیسم به عنوان یک مفهوم به سادگی در چین وجود نداشت. برعکس، در حالی که چین در فقر غرق شده بود، ایالات متحده از بریتانیا پیشی گرفت و به بزرگترین نیروی اقتصادی جهان تبدیل شد. با افزایش قدرت آنها موجی از مصرف به راه افتاد. پپسی و کوکا کولا، فورد و هالیوود، همگی آمریکا و جهان را در طوفان فرو بردند. تا سال 1960، 75 درصد خانواده های آمریکایی صاحب ماشین و 87 درصد صاحب تلویزیون بودند. بدیهی است که ماتریالیسم با نبض چرخه ای شکوفایی اقتصادی در ارتباط است. در هنگام فقر محو می شود و در زمان توانگری سر برمی دارد. با از بین بردن این استدلال، ما هنوز به حل این معما نزدیک نیستیم. اگر ماتریالیسم خود را در رفاه نشان می دهد، پس چرا ثروتمندترین کشورهای جهان کمتر از چین مادی گرا هستند؟ با وجود چین، کدام کشور ماتریالیست ترین در جهان است؟ بر اساس همین مطالعه IPSOS، دومین کشور مادی‌گرا هند است و پس از آن ترکیه، برزیل و در نهایت کره جنوبی پنج کشور اول را تکمیل می‌کنند. اشتراک این پنج کشور واضح است. همه ی آنها کشورهایی هستند که به سرعت در حال توسعه هستند که سه تای آنها BRICS بدنام را تشکیل می دهند. بنابراین، به نظر می‌رسد این الگو نشان می‌دهد که نه کشورهای ثروتمند و نه کشورهای فقیر به‌ویژه به کالاهای مادی علاقه‌مند نیستند. کشورهایی که وسواس فرهنگ مصرف دارند آنهایی هستند که به اندازه کافی ثروتمند هستند، اما همچنان از گرسنگی سیری ناپذیری برای ثروت بیشتر رنج می برند. این درک توسط سلسله مراتب نیازهای مازلو تأیید می شود. انسان ها در ابتدا به نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی توجه دارند، اما این نگرانی ها برای اقتصادهای نوظهور مانند چین اهمیت چندانی ندارد. افرادی که می توانند پست ترین نیازهای خود را برآورده سازند، در آن صورت به نیازهای تعلق و احترام مشغول می شوند. ماتریالیسم و ​​جستجو برای اقلام لوکس کاملاً با این معیارها مطابقت دارد. در نهایت، با برآورده کردن همه ی این الزامات، انسان ها به دنبال خودشکوفایی خواهند بود. شاید توسعه‌یافته‌ترین کشورها، همانطور که با بی‌علاقگی عمومی آنها نسبت به مادی‌گرایی بیان می‌شود، به این مرحله رسیده‌اند. آن‌ها می‌دانند که موفقیت را نمی‌توان صرفاً با دارایی‌های خود نشان داد، بلکه با اخلاق، خلاقیت و روشن‌بینی ذهنی مشخص می‌شود. ماتریالیسم یک چیز است؛ اما چرا چینی‌ها اینقدر به دنبال خرید کالاهای جدید و گران قیمت هستند؟ این اصرار برای تصاحب نام های تجاری برتر از کجا می آید؟ چینی ها در مصرف خود بسیار بی ثبات شده اند. فورد دیگر آن را قطع نمی کند. باید BMW باشد، لویی ویتون دیگر به اندازه ی کافی خوب نیست. شانل ملکه ی جدید شهر است. چین عملاً از اصول اساسی ماتریالیسم فراتر رفته است. اکنون فوق ماتریالیستی است. من معتقدم که این ویژگی ناشی از بحران هویت مردم چین است. از سال 1839 تا 1949، چین دوره ای را پشت سر گذاشت که در اصطلاح عامیانه به عنوان قرن تحقیر (百年国耻) شناخته می شود. در این سال ها، چین در جنگ های اول و دوم تریاک به شدت از غربی ها شکست خورد؛ حتي يك كشور خراج گذار، ژاپن، از نظر نظامي و فناوري برتر از چين شد كه نتايج جنگ اول چين و ژاپن این را نشان داد. به طور خلاصه، چین تمام برتری های نظامی خود را از دست داد و مجبور شد امتیازات تجاری و ارضی را در ازای به دست آوردن صلح ارائه دهد. در یک صد سال، اعتبار و ثروتی که چین در طول هزاره‌های تاریخ به دقت انباشته بود، به سرقت رفت. قلمرو افسانه ای چین مانند یک بوقلمون بین قدرت های خارجی حریص و امپریالیستی تقسیم شد. این دوره ی شرم آور باعث ایجاد نارضایتی عمیق اما موجه نسبت به غرب (و ژاپن) در جمعیت چین شد. مائو را وارد کنید: موضع شجاعانه ی او در برابر ژاپن در طول جنگ جهانی دوم و بیرون راندن گومیندانگ مورد حمایت آمریکا نه تنها از تجاوزات بیشتر ارضی جلوگیری کرد، بلکه به جهان نشان داد که چینی ها نباید دست کم گرفته شوند. مائو با نمایش زور وحشیانه که می‌توانست حتی غرب را تحت سلطه ی خود درآورد (مثلاً جنگ‌های کره و ویتنام)، تا حدی اعتبار چین را در صحنه ی جهانی بازگرداند. به لطف مائو، چین دیگر به عنوان "مرد بیمار آسیا" شناخته نمی شد. چینی ها "ایستاده اند". اما ثروت چیزی بود که مائو نمی توانست به چین قول دهد. این دنگ شیائوپینگ بود که از طریق سیاست درهای باز خود در سال 1978، رفاه مادی غرب را فاش کرد و مردم چین را در مورد آینده ای سرشار از فراوانی مسخره کرد. با این حال، مردم چین در معرض چندین دهه لفاظی ضدغربی در دوران مائو، از آن زمان به رقابتی تلخ علیه غرب دامن زدند. بنابراین، پنجره ی جدید به جهان، یک احساس ناراحت کننده و متناقض را به ترکیب اضافه کرد: خواستن. در حال حاضر، جمعیت چین در تلاش است تا مبارزه ی درونی خود را بین طرد و شمولیت معنا کند. از یک سو، آنها به شدت غرب را رد می کنند، آداب امپریالیستی و استکبار دیپلماتیک خود را تحقیر می کنند و بر فضایل فرهنگ چین تأکید می کنند. آنها انقیاد متحمل شده توسط قدرت های غربی را فراموش نکرده اند. از سوی دیگر، عاجزانه می‌خواهند به همان احترامی که غربی‌ها در بین خود قائل هستند، احترام بگذارند. آنها معتقدند که زیر لبخند سفید مرواریدی اش، مرد سفیدپوست همچنان نسبت به چینی ها تحقیر می کند. اما آنها با اکراه می‌دانند که، علی‌رغم تجدید حیات اقتصادی چین، راه رسیدن به عظمت در خارج از کشور است - نه در قلب چین. جمعیت چین هنوز با احساس ناامنی عمیق مبارزه می کنند. نمایش‌های تند ناسیونالیسم آن‌ها نشانه ی عزت نفس شکننده‌شان است. یک گفتمان متمایز از «ما» در مقابل «آنها» در جمعیت چین وجود دارد، اما طعنه آمیز است که آنها چیزی بیش از تأیید «آنها» نمی خواهند. اگر چینی ها از بودن با غرب امتناع می ورزند، اما می خواهند مانند غرب زندگی کنند، پس چه باید کرد؟ واضح است که پاسخ، پیشی گرفتن از غرب است. پس ماتریالیسم فراماتریالیسم چیزی بیش از تجلی این میل مبرم در قلمرو مصرف نیست. از نظر اجتماعی نیز همین ذهنیت محسوس است. کدام والدین چینی به فرزند خود نگفته اند که در مدرسه از خارجی ها (老外) پیشی بگیرد؟ چه زمانی چینی ها به هزینه ی خود نسبت به خارجی ها بزرگوار نبوده اند؟ بازی های المپیک 2008 بیانگر وضعیت چین در مقابل غرب است. چین که مایل به از دست دادن یک دست و پای خود برای میزبانی گران‌ترین مراسم افتتاحیه در تمام دوران است، تلاش کرد به غرب نشان دهد که عقب نیفتاده است؛ که اکنون شایسته ی احترام بیشتری است. این مثال برای بچه ی چینی که کلیه را برای خرید آیفون می فروشد به طرز وحشتناکی آشناست. هر دو مایل بودند هزینه های استراتوسفری را متحمل شوند تا نشان دهند که در واقع بهترین هستند. همین الگو را می توان از نظر سیاسی تشخیص داد. دولت چین مرتباً غرب، به‌ویژه ایالات متحده را در مورد مسائل سیاسی از جمله تجارت، اختلافات دریایی، حقوق بشر و مقررات زیست‌محیطی به چالش می‌کشد. از نظر نظامی، چین در حال مدرن سازی تجهیزات خود با قصد آشکار برای آماده شدن در برابر رویارویی احتمالی با ایالات متحده است. خرید موشک‌های ضد حامل برای رد برتری دریایی ایالات متحده در تنگه ی تایوان، فناوری جنگ سایبری برای مختل کردن ارتباطات ایالات متحده و قابلیت‌های هسته‌ای ضربه ی دوم سیار برای تهدید شهرهای آمریکا تأیید می‌کند که چین نه تنها از سرپیچی از ماشین جنگی آمریکا بیم ندارد بلکه قصد دارد در برابر آن پیروز شود. به طور خلاصه، رقابت علیه غرب، و مهمتر از آن، میل به پشت سر گذاشتن آن به هر قیمتی، تقریباً در تمام عرصه‌های رقابت گسترده است. از آنجا که ماتریالیسم فوق العاده ی چین اساساً مبتنی بر ذهنیت رقابت شدید علیه غرب است، منطقی است که زمانی که چین از دشمن خود پیشی می گیرد، کاهش یابد. تحت الشعاع قرار دادن ایالات متحده، به ویژه از نظر کیفیت زندگی، پیروزی کامل چین بر غرب را تایید خواهد کرد. به طور خاص چینی های سطحی همچنان هوس نام های تجاری لوکس را دارند، اما مطمئناً این فشار در میان طبقه متوسط ​​از بین خواهد رفت. وقتی چین شماره یک شود، چیز زیادی برای حسادت نخواهد داشت. به اوج سلسله مراتب نیازهای مازلو رسیده است. به عنوان یک جمعیت، دیگر برای جبران ادراک اجتماعی حقارت، چیزهای جدید گران قیمت به دست نمی آید. نه تنها ماتریالیسم کاهش می یابد، بلکه ارزش نام های تجاری خارجی نیز احتمالاً ضربه خواهد خورد. درست مانند اولویت مصرف جنس امریکایی برای افکار عمومی امریکایی، چین و جمعیت آن از برندهای بومی قدردانی خواهند كرد. این تصور مضحک است که کیف های ساخت چین کیفیت پایین تری نسبت به کیف های ساخت فرانسه دارند. اگر چین می‌تواند راکت‌ها را به فضا و زیردریایی‌ها را به اعماق اقیانوس‌ها بفرستد، پس چرا نمی‌تواند تکه‌ای از چرم را که بشریت هزاران سال پیش آموخته است بسازد؟ بدیهی است که ساختار مشترک پرستیژ، ذهنیت مصرف‌گرای چینی را دیکته می‌کند. نظر این نویسنده این است که تنها با جوان سازی کامل چین تا عصر طلایی خود می توان به اعتبار دست یافت. وقتی چین به یک هژمون جهانی تبدیل شود، چه احترامی برای کشور نسبتا کوچک و ضعیفی مانند فرانسه قائل است؟ اما تا آن زمان، ما احتمالاً پولی که به سختی به دست آورده‌ایم را روی کفش‌ها و کیف‌های طراحان، ماشین‌های ممتاز، فناوری‌های مد روز و جواهرات غربی می‌اندازیم که باعث غم و اندوه برادران خودشکوفا‌مان می‌شود.»:

China’s Ultra-Materialism Explained”: shaoHan Lin: MEDIUM: 9 JAN 2015

خوشبینی این نویسنده ی مغرور چینی، شاید به جا باشد اما درباره ی آینده ی کشوری که تا همین جا هم پیروزی های قاطعی بر غرب به دست آورده است. اما اگر پای کشوری وسط باشد که به جنگ غرب رفت و در این جنگ شکست خورد چه؟ لازم نیست زیاد از چین فاصله بگیریم. کافی است پیشگام چین و شرق آسیا در مدرن شدن و همزمان جنگ با غرب را به یاد بیاوریم: همسایه ی کوچک چین، جناب ژاپن را که وقتی منکوب غرب شد، هویت خود را بیش از هر کشور بی طرفی در مقابل او باخت. الان ژاپن حتی وقتی میخواهد تولیدات فرهنگی رسانه ای برای معرفی هویت خود بسازد قهرمانانش بیشتر از این که ژاپنی باشند غربیند. در انیمه های ژاپنی، شبیه ترین افراد به ظاهر ژاپنی، نقش های منفی (آن هم نقش های منفی بی عرضه و موقتی) هستند، حتی وقتی انیمه در حال نشان دادن سامورایی های قرون وسطایی باشد. پس شاید دانستن این موضوع برای ما مهم باشد که بدانیم ژاپنی ها قبل از این که مقلد بی چون و چرای غرب بوده باشند مقلد چین بودند ولی نه مقلد بی چون و چرا.:

«چگونه میتوان این نفوذ فرهنگ چینی را در دوران گذشته ی ژاپن توجیه کرد؟ آیا میتوان گفت این نفوذ نتیجه ی میل شدید به تقلید مفرط از فرهنگ برتر چین بوده است؟ همانطورکه تاریخ سایر ملل نشان میدهد به ندرت موردی دیده شده که مردمی عقبمانده با میل خود، فرهنگی را بپذیرند که از مردم پیشرفته تری گرفته شده باشد. به طور کلی در فرهنگ پذیری، شرایط دیگری وجود دارد که پذیرش فرهنگ بیگانه را ممکن میسازد. همانطورکه از طرز استدلال و قضاوت ژاپنی ها متوجه خواهیم شد، بین برخی از ویژگی ها و شیوه های تفکر ژاپنی و چینی شباهت زیادی وجود داشته است. اکنون متوجه میشویم که علاوه بر شباهت های موجود در ساختارهای اجتماعی و روش های اقتصادی این دو کشور، شرایط دیگری نیز بوده که که علت میل و علاقه ی مردم ژاپن در آن زمان را نسبت به پذیرش فرهنگ چین توجیه میکند. ظاهرا الگوهای مشابه زندگی اجتماعی این دو کشور و رشد و گسترش آنها در آب و هوا و محیطی یکسان، به پدید آمدن شیوه های فکری مشترک کمک کرده است.» ("شیوه های تفکر ملل شرق": جلد2 (تبت و ژاپن): هاجیمه ناکامورا: ترجمه ی مصطفی عقیلی: انتشارات حکمت: 1378: ص76)

نکته ی جالب این است که زبان ژاپنی با زبان چینی متفاوت است ولی با آوانگارهای چینی توضیح داده میشود و در ابتدای مدرن شدن، هنوز غربگراهای ژاپنی داشتند هیروگلیف های چینی را با هم ترکیب میکردند تا از آنها کلمات ژاپنی جدیدی بسازند که مفاهیم غربی را توضیح دهند. این دنباله ی راه راهبان بودایی ژاپنی بود که به چین رفته و در آنجا تعلیم یافته و متون بودایی چینی را به ژاپن آورده بودند بی این که هیچ وقت زبان چینی را دقیقا فهمیده باشند و بیشتر اوقات، آوانگارهای چینی که بسته به شکل هیروگلیفیشان مفاهیم متعددی را استعاره میکردند صرفا از دریچه ی ذهن یک استاد برجسته ی ژاپنی و کاملا متفاوت از منظور چینیشان تفسیر میشدند. زمانی که مراتب تا واعظین بودایی روستاهای دور کاهش می یافت ممکن بود واعظ بودایی منظوری از کلمه ی چینی را به مردم القا کند که به کل متفاوت از منظور چینیش بوده است. با همین رویه زبان چینی در سطح بالایی از تاثیر، زبان و فرهنگ عمومی ژاپنی را به چیزی بسیار متفاوت از خود تغییر داد. (همان: ص79-77)

فرهنگ ژاپنی کاملا چینی نشد دقیقا به خاطر این که زبان چینی زبانی استعاری بود که میشد در هر کلامش، بخشی از استعاره ها را کمرنگ و بخشی را پررنگ کرد و با خود آن، بخشی از آن را سانسور و بخشی دیگر را تشدید کرد و غرب نیز از این موضوع درس عبرتی گرفت برای این که در مواجهه اش با ژاپن، بی کنایه ترین و سرراست ترین تجلی های خود را رو کند. تشدید توجه روی تصویر، دقیقا به خاطر عادت ژاپنی به تصویری بودن پیام های دریافت شده است؛ درست مثل چین. در زبان های هجایی شرق دور که الفبا وجود ندارد، ذهن افراد، موقع شنیدن کلمات، در حال نقاشی کردن است و بلافاصله بعد از شنیدن هر کلمه، یک تصویر به ذهن میرسد. این وضعیت، قبل از آموختن سواد توسط کودک چینی یا ژاپنی یا کره ای برقرار نیست. توجه کنیم که در قدیم، بیشتر مردم این کشورها بیسواد بودند و فقط در نهضت سوادآموزی جدید است که عادت دهی مردم به این نوع برخورد با زبان، به نهایت حد خود رسیده است. چارلز سامرویل که بین سال های 1904 تا 1914 برای انجمن مبلغان لندن کار میکرد، مجموعه ای از آوانگارهای بسیار ابتدایی چینی را جمع آوری کرد که شباهت زیادی به هیروگلیف های مصری داشتند. قیافه های چینی ها نیز بسیار شبیه چهره های انسان ها در نگاره های مصری است و ریشه گرفتنشان از افریقا و انتقالشان به شرق دور از طریق آسیای غربی و شمالی، دور از ذهن نبوده است. پیوند هیروگلیف های مصری، چینی، فنیقی و خط میخی بین النهرینی مورد توجه بسیاری بوده است. در میان اینها فنیقی به حدی از ریشه ی هیروگلیفی خود فاصله گرفت که پایه ی الفبا شد و انواع الفباها تقریبا تمام جهان های موسوم به غرب و خاورمیانه را فرا گرفتند و مدل ذهنیت مردم این نواحی را به کل متفاوت از تمدن های شرقی تر کردند و ورود الفبا به هند، آنجا را نیز پیرو ذهنیت مشابه کرد. شاید دلیل اصلی این فاصله گیری از خط تصویری یا سانسور دلالت های هیروگلیفی آن، حذف فلسفه ای بود که از آن زبان بیرون میتراوید و اخیرا توسط تجارت پیشگی فنیقی-عبری، در حال سانسور بود. این با کفرستیزی یهودیت و فراورده هایش در مسیحیت و اسلام، نسبت مستقیم دارد و پیوسته از جنوب سامی به سمت شمال و غرب حرکت میکند و جریان های قبلی را به سمت شرق منحرف میکند. دشمنان خدا در داستان ساخته شده اولاد حام هستند که امروزه بیشتر به سیاهان تعبیر میشوند؛ ولی در گذشته گاهی زردپوستان مد نظر توصیف مربوطه بودند و سیاهان، گولم هایی تلقی میشدند که جادوگران یهودی در جزیره ی مورو (افریقا) برای ساختن نژادی از بردگان تولید نمودند. البته این روایت برای جمع آوردن سیاهان و زردپوستان در میراث حام هم که شده باقی مانده و نظریه های توطئه ی راست افراطی در غرب، ارتقای کشورهای افریقایی توسط چین را توطئه ی زردها برای پر کردن دنیا از انسان مانندهای مکانیکی و غریزی سیاه بر ضد بشریت به شمار آورده اند. اولاد حام جهنمیند درحالیکه اولاد سام بهشتیند و البته فقط یهودی ها خیلی در سام ریشه دارند و انسان های معمولی تر یافثی یا ترکیب سام و یافثند. توسعه ی شق اخیر، پیوسته باعث عقبگردی حامی های جهنمی است که در اثر ارتباط یافتن با زردپوستان، لغات "تاتار" و "تارتار" را به هم دوخته اند که دومی همان تارتاروس یا دوزخ است. تارتاریا یا سرزمین تاتارها گاهی کل آسیا است، گاهی نیمه ی شمالی آن است و گاهی شمالی که تا حد ممکن به شرق عقب نشسته است. عقبنشینی اخیر را در یک کره ی جغرافیایی منسوب به ویلم جانسون بلائو از آمستردام سال 1630 میبینیم که در صومعه ی استراهوف در پراگ نگهداری میشود. این کره ی جغرافیا حتی با تاریخ رسمی هم سر ناسازگاری دارد بطوریکه در سال 1630 حدود نیوزیلند را ترسیم میکند که بنا بر تاریخ رسمی فقط در دهه ی 1840 کشف شد. بنابراین اگرچه مثل بقیه ی نقشه های جغرافیایی جعل متاخر است ولی جزو آن نقشه هایی است که قبل از تنظیم تاریخ رسمی جعل شده و برخی از مطالب سانسورشده را در خود حفظ کرده است. در این نقشه تارتاریا قلمروی در شمال چین و شرق روسیه ی کنونی است که اقوام آلتایی یورشگر به چین شامل منگول/مغول ها را که منچوها شاخه های دیرآمده ی آنها هستند در بر میگیرد.:

این اقوام، همان مردمی هستند که باعث نامیده شدن چین به ختا، ختن و کیتای در روسیه و غرب شده اند. در تاریخ خود چین، این اصطلاحات مرتبط با قوم خیتان هستند که سلسله ی لیائو را در چین ایجاد نمودند. در آسیای مرکزی، ختا هم نام چین هست و هم نام قوم مغولی برسازنده ی حکومت قراختایی یا ختاهای سیاه در آسیای مرکزی که سقوطش شرایط را برای هجوم چنگیزخان به غرب فراهم کرد. درحالیکه ختا عنوان چین است، همزمان قسمت های جنوبی چین با اصطلاحات مانزی یا مانجی به لحاظ هویتی گاهی از شمال آن تحت عنوان کیتای تمییز داده میشوند. لغات مزبور قطعا مرتبط با اصطلاح "مانچو" برای آخرین حکمرانان چینند که درواقع فقط بعد از انتقال آنها به جنوب، هویت چین را از جای دیگری به سرزمینی جدید منتقل کرده اند و فامیل های نیمه چینی-نیمه جورچنشان هم پادشاهی کره را تاسیس نمودند. ترویج خطوط هیروگلیفی سرکوب شده در غرب و تکاملشان در قلمرو جدید، میتواند نتیجه ی عقبنشینی مداوم تارتاریا تا آسیای جنوب شرقی باشد. توجه کنیم که ختایی ها عنوان قارا را برای خود به کار میبردند که نه فقط معنی سیاه بلکه معنی قدرتمند داشت چون نیروی آنها از قعر جهنم می آمد. در نقشه ی تارتاریای صومعه ی مزبور، قطب شمال، دریای یخ زده ی تارتاریا نامیده شده است چون قطب شمال به عنوان یک سرزمین سرد و تاریک، خود، نسخه ای جغرافیایی از دوزخ و تارتاروس است. فرهنگ چینی نگهدارنده ی یک اعتراف قدرتمند به جهنمی بودن جهان فیزیکی خدادادی بود که در غرب نه حذف بلکه فقط به لحاظ ذهنی سانسور شده بود و هنوز در بخش های شبیه به هم فقه اللغه های چینی و سامی میتوان رد آن را یافت. در این مورد، باید بخصوص روی فلسفه ی هنوز پابرجای یین و یانگ در شرق دور تمرکز کرد که درست مثل زبان های سامی غرب، به نرینه و مادینه کردن پدیده ها میپردازد. در فرهنگ سامی، خط، نرینه است و در مقابل مادینه بودن طبیعت قرار میگیرد. طبیعت، به خودی خود بینظم و بدون قانون دائمی است. اما شما میتوانید از تماثیل و استعارات درآمده از طبیعت، قانونی بیرون بکشید که مختص انسان باشد و آن را به زبانی بیان کنید که لغات قانونش نام از عناصر طبیعت داشته باشند. اصطلاح قرآنی "نون و القلم" یعنی دوات و قلم دقیقا چنین میکند. قلم وسیله ی نوشتن و متمثل به خالق است ولی با دوات مینویسد که کنایه از عناصر طبیعت است. قلم نرینه و دوات مادینه است و دوات دراینجا نون نامیده شده که عنوان آب های هاویه و نماد بینظمی در مذهب مصری است. این دقیقا تمثیلی از خلقت جهان منظم فیزیکی توسط بعل مردوخ از پیکر تهامات -اژدهای بینظمی و الهه ی آب ها- در اساطیر کلدانی است. این تشبیهات، مدت ها است که بر ذهنیت سامی اثرگذاشته و سپس با تحریف فرهنگ، از بین رفته اند. این تحریف فرهنگ توام با تغییر زبان های قدسی و ازجمله متروک شدن خط میخی و انقراض زبان های آرامی و سریانی بوده است چون زبان خود مظهری از نظم است و با حذف یک نظم، از بین رفتن زبان آن نیز طبیعی است. این را زبانسازان به خوبی میدانند چون کارشان تحریف طبیعت بی قانون برای ساخت قانون است. در چین و ژاپن اما چنین نیست چون زبان هنوز به اندازه ی طبیعت، تصویری است تا جایی که دینی مثل تائوئیسم داریم که کتاب مقدسش تائو ته چینگ، قانونش را تحت نام تائو به صراحت "مادر" میخواند، اصطلاحی که به لحاظ متافیزیکی برای طبیعت به کار میرود و باز تائو را "تهی" و خالی مینامد انگار که به اندازه ی طبیعت، بی قانون است. درباره ی چنین فرهنگ هایی شما هیچ راهی ندارید جز این که یک تصویر ثابت از طبیعت و جهان را به شرطی که همانطورکه رهبران غرب صلاح میبینند برایشان بسازید تا غربیشان کنید و البته میتوانید تائوئیسم و مشابه بوداییش در بودیسم ذن را با برداشت های محدودشده ای نگه دارید تا هر وقت خواستید قانون را با تغییر تصویر جهان عوض کنید، تائو و ذن را برای بی معنا نشان دادن تصاویر قبلی، موقتا برجسته کنید. این میانپرده ی تائویی برای شرق دور، مابه ازای میانپرده ی پوچی و تشتت ذهنی –معادل ترسناک تر "تهی" تائویی- برای مردم الفبایی است و دوزخ را به صورت "مرگ خدا" ی نیچه ای برای آنها بازآفرینی میکند. زمانی که پوچی با معنابخشی جدید جابجا میشود، خدا دوباره زنده میشود. چون او دنباله ی خدای طبیعت یا تموز است که با خزان طبیعت میمیرد و در بهار، به همراه سرسبزی طبیعت باز میگردد. یک داستان معروف اکدی، مرگ تموز را به سبب جانشینیش با همسرش عیشتار و به انتقام عیشتار عنوان میکند. در نسخه ی یونانی این افسانه، تموز تحت نام آدونیس در دوران سرسبزی طبیعت در کنار یک معشوقه اش آفرودیت روی زمین قرار دارد و در دوران خزان طبیعت در جهان زیرین در کنار معشوقه ی دیگرش پرسفونه. آفرودیت و پرسفونه نسخه های بهشتی و جهنمی عیشتار هستند و قالب جهان مادی را در حالت های با معنا و بی معنایش نشان میدهند. درواقع جهان مادی در جایگاه شخینا یا نسخه ی مادینه یا همسر یهوه برای یهود و یین مادینه ی سیاه نسبت به یانگ نرینه ی سفید در تایچی یا دایره ی سیاه و سفید نمادین شانگ دی خدای بی شکل چینی است. در اسلام، او "حقیقت" را نشان میدهد که یکی از نام های الله است. "حقیقت" لغتی مادینه برای نامیدن اللهی است که ظاهرا نرینه است. چون "حقیقت" تلفظ دیگر "حقه" HAQQET فرم مادینه ی "حق" که یکی دیگر از نام های الله است میباشد. "حق" معنی قانون و امتیاز قانونی میدهد و "حقیقت" معنی آنچه اتفاق افتاده است. برای به دست آوردن حق، باید حقیقت کشف شود و این درحالیست که دنیای مادی اینقدر بزرگ است که درآوردن بسیاری از زوایای مخفی آنچه در آن رخ داده است بسیار سخت است. بنابراین حقیقت مستور یا پوشیده است درست مثل زنی که زیر حجاب رفته است. برای حفظ آبروی مردم، لازم است حقیقت زیر حجاب باشد همانطورکه زنان زیر حجاب باشند برای حفظ جامعه بهتر است. کشف حقیقت در موقع لازم و ضروری، حکم رفع حجاب یک زن موقع ازدواج را دارد. تعبیر دیگر آن، باز کردن قفل حقیقت است. این باز کردن قفل را در آرامی "قلت" یا "اقلید" (ریشه ی نام اقلیدس حکیم) و در عربی "کلید" مینامند و هنوز هم در فارسی وسیله ای که با آن قفل را باز میکنند را "کلید" میخوانند. ریشه های آرامی قلت و اقلید میتوانند با لغت "کلت" برای قوم برانگیزنده ی تعالیم دروئیدی که فراماسون های بلعنده ی جهان به آنها اقتدا میکنند مرتبط باشد و دانش انکشاف و فتح جهان مادی را رو کند. در تعالیم دروئیدی، الهه ی زمین به عنوان مشابه جهان مادی، اپونا است که به اسب مجسم میشود و معنی اسمش شبیه به هیپو یعنی اسب است. اسب، مرکب کشورگشایان قدیم بود. بنابراین نوع نمایاندن جهان مادی به کشورها برای فتح آنها سلاحی برای تصاحب قلمرو آنها است. در جنگ تروا این مسئله را به صراحت میبینیم. به نظر میرسد اسب تروآ که وارد شهر میشود و سربازان آخایی از درونش بیرون میریزند و شهر را فتح میکنند، و هلن شاهزاده خانم آخایی که توسط شاهزاده ی تروایی دزدیده و به تروآ برده میشود و بهانه ی فتح شهر میگردد دو روایت از یک قصه باشند و آن ورود الهه ی جهان فیزیکی یعنی اپونا در هر دو شکل زن و اسب آن به قلمرو هدف استعمار است. مایلز متیس کلمه ی آخایی را با "آگایی" یونانی و "آقا" در ترکی به معنی اشرافی مقایسه میکند و "تروآ" را در نام همان تیروس یا شهر بندری صور در لبنان به عنوان مرکز تجارت فنیقی مینگرد و فتح تروآ را همان تصرف شبکه ی تجاری و تمدن گستری فنیقی توسط فلسفه ی اشرافزادگی به نمایندگی از یهودیت میشناسد. اسب تروآ چوبی است فقط به خاطر این که تروئی میتواند "دروئی" به معنی چوبی و تخته ای هم تلفظ شود، لغتی که البته نام دروئیدها هم از آن می آید. ارتباط یهودیت با کلتی مآبی که به ایبری و بریتانیا و فرانسه محدود میشود در نوشته های اندرو مارفول پوجاداس روشن میشود. او از آمدن اشرافیت یهود از مصر به سرزمینهای ایبری و فرانسه میگوید و آنها را پایه گذاران فرهنگ کتاب مقدس و و مذاهب نو شده ی یهودیت و مسیحیت به شکلی که معروفند میشناسد و رهبری اشرافیت یهود که خاندان کولوم یا کولومینا یا کولون میباشند را همان جریان تصرف کننده ی امریکا تحت نام مستعار کلمبوس میشناسد که به امریکا منتقل میشوند و آنجا را رهبریت جهان میشناسد. خاندان یهودا که نوشته های آیزاک نیوتن را در دنیا مطرح کردند و در تاسیس صهیونیسم نیز ایفای نقش نمودند از طریق بنونیست ها از همین خاندانند. آبراهام شالوم یهودا (1951-1877) کارشناس امور خاورمیانه که 1936 نسخه های خطی کتاب "کرونولوژی پادشاهی های باستانی ایزاک نیوتن" (با ادعای انتشار آن در 1728: یک سال بعد از مرگ نیوتن) را معرفی کرد هم یکی از آنها است؛ کتابی که یک تفسیر فراموش شده از ارتباط تاریخ جهان به روایت کتاب مقدس با تاریخ جهان به روایت نویسندگان کلاسیک یونانی چون هرودت و دیودوروس میدهد و امروز زیاد باب میل تاریخ رسمی نیست. جالب است که آبراهام یهودا خود شخصا با یک یهودی دیگر به نام زیگموند فروید تماس گرفت و از او خواست که کتاب "موسی و یکتا پرستی" را منتشر نکند، کتابی که نشان میداد موسی مصری بود و کیشش دنباله ی کیش آتون فرعونی به نام آخناتون بوده است. فروید یکی از اعضای BNAI Brith و فردی متنفذ بود و به نظر میرسد هدف از منصرف کردنش، پنهان ماندن بعضی از نقشه های پیش رونده از طریق تاریخ در بین جریان های رمزنگار بود. آبراهام یهودا به جای خود، سعی نمود اوفارل را هم که کتابی پیرامون تفسیر نفرین شاه توث به مجموعه ای از قتل های سیاسی و این ادعا که عیسی پسر موسی است نوشته بود وادار کند که ساکت شود. کتاب نسبت داده شده به نیوتن هم درواقع چندان تاریخ را کم نکرد بلکه برعکس با تعبیر خدایان به انسان های زمینی و ربط دادن آنها به هم در یک امپراطوری وسیع منسوب به شخصی به نام سیساکا (از دید نیوتن: تایفون یا سوت خدای مصری)، تاریخ طولانی مصر را در بابل و سکائیه و یونان توسعه داد و همه ی آنها را دنباله ی آدم تورات که نیوتن به پیروی از اوزیبیوس او را همان منس فرعون مصر شناخت نمود. نیوتن به پیروی از دیودوروس، موسی را کسی که بعد از خروج از مصر، اورشلیم را پایه گذاری کرده و پایتخت خود نموده است خواند و از این جهت، کاملا برخلاف تاریخ مفصل کتاب مقدس حرکت کرد تا تاریخ بنی اسرائیل را در تاریخ ملل دیگر گم و بی اهمیت کند. بنابراین نیوتن، جهان بزرگی را تفسیر میکند اما در جهت بازتفسیر جهان دیودوروس که خود بازتفسیر هرودت است و آبراهام یهودا تفسیر همه ی آنها برای یک جهان بزرگتر و جدیدتر است؛ حلقه های مداوم بازتفسیر تاریخ برای به روز کردن آن بی این که نیاز شود منابع اصلی مثل هرودت و دیودوروس و کتاب مقدس که خود، جعل های سده های اخیرند به طور کامل دور انداخته شوند.:

“ISAAC NEWTONS CHRONOLOGY OF ANCIENT KINGDOMS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 31 AUG2024

از قدیم الایام، کسی میتوانست بالاتر از روایت های حاصل از این دنیا قرار داشته باشد که توانسته باشد به دنیای فرامادی سفر کند و یا پیام هایی از آنجا دریافت کند که به توهمات جهان مادی آلوده نباشد. چنین کسی در اساطیر مصری به هارپوکرات یا هوروس کودک تشبیه میشود زمانی که سوار بر ساقه ی نیلوفر آبی از آب بیرون میزند و بر روی برگ نیلوفر آبی در خارج از آب قرار میگیرد. دراینجا آب، کارکرد بدن تهامات الهه ی اژدهایی آب ها را دارد که در مورد خدایان خورشیدی مثل هورس و رع، به صورت آپوفیس یا آپپ اژدهای تاریکی در دوزخ یا جهان زیرین آشکار میشود. جهان زیرین رحم زمین است و مثل بدن تهامات، خدای خورشیدی و انسانی را که به او تشبیه میشود احاطه میکند. جهان ماورایی برای کسی که از این رحم آزاد نشده است درست مثل جهان بیرون از شکم مادر برای یک نوزاد ناشناخته و غیر قابل تصور است و درست به مانند نوزاد که موقع بیرون آمدن از شکم مادر، از وحشت گریه میکند انسان نیز از خروج از جهان مادی با مرگ وحشت دارد. در مورد هورس، این مادر، هاثور الهه ی طبیعت و مابه ازای مصری عیشتار است که خورشید هر غروب توسط او خورده میشود و هر صبحگاه توسط او از نو متولد میشود و ساقه ی نیلوفر آبی برای هورس کودک، حکم بند ناف تغذیه کننده ی او از جهان مادی برای خورشید نوزاد موقع تولد از هاثور را دارد. ازآنجا که نیلوفر آبی دو نسخه ی بیرون و درون آب را دارد، هاثور هم در مقام وصل کننده ی زمین و آسمان به یک گیاه دیگر اما این بار به شکل درختی عظیم تشبیه میشود که نسخه ای آسمانی دارد که با درخت نات الهه ی آسمان تطبیق میشود. این دو درخت زمینی و آسمانی که روی هم یک درخت واحد هستند میتوانند با درخت زیخوم در اریدو یا پهنه ی آبی محل حکومت حئا تطبیق شوند که نتیجه ی نظم یافتگی آب های تهاموت توسط حئا ایزد آب های کلده است. همانطورکه هاثور «خانه ی هورس» خوانده میشود، زیخوم هم «خانه ی تموز» خوانده میشود ضمن این که درست مثل هاثور، زیخوم هم مجسم به یک الهه است. باغی که زیخوم در آن قرار دارد آدین یا عدن نامیده میشود که همنام باغ بهشتی آدم و حوا در تورات است. اگر درخت های زمینی و آسمانی هاثور و نات دو جنبه ی مختلف آن را نشان دهند میتوانند به ترتیب با درخت معرفت به خیر و شر و درخت حیات در باغ عدن تورات تطبیق شوند. از طرف دیگر، لغت "عدن" در زبان اکدی معمولا به معنی دشت بی درخت یا کم درخت است که تصویر یک تک درخت از زیخوم را به ذهن می آورد. میتوان آن را با ساکاپو یا درخت مقدس منچوری چین مقایسه کرد که با یک تک درخت روی یک تپه نمایش داده میشود. ساکاپو احتمالا نسخه ی منچوی درخت بودایی "فو" یا روشنبینی است که چینی ها محل آن را روی یک تپه در وسط دریا در منطقه ی قطب شمال میدانند. مسلما این نسخه ای ترکیبی از محور جهان در محل ستاره ی قطبی در دب اصغر است که هم به کوه کیهانی تشبیه میشود و هم به درخت کیهانی. ازقضا درخت زیخوم هفت شاخه دارد که میتوانند به هفت ستاره ی صورت فلکی دب اصغر وصل باشند. بنابراین اینجا محل خوبی برای قرار دادن درخت آسمانی نات در بالای کوه کیهانی است. همچنین اینجا میتواند محلی باشد که در آن، آدم و حوا به سمت جهنم زمین اخراج شدند. نات، الهه ی حامی درختان انجیر بوده است و ممکن است میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا انجیر باشد و به همین دلیل هم آدم و حوا بعد از آگاه شدن از عورت خود در نتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه، عورت های خود را با برگ انجیر پوشاندند. سقوط آدم به جهنم، همان سقوط توم یا تاموس یا تموز است که یک نسخه ی مصریش یعنی آتوم به خورشید غروب تشبیه میشود. بنابراین بازگشت انسان به آسمان هم به طلوع خورشید و فاصله گرفتن آن از افق زمین در اوج گرفتن به آسمان تشبیه میشود که در شرق رخ میدهد و درخت هاثور باید در شرق باشد. قاعدتا در مقابل شرق باید غرب قرار داشته باشد اما همانطورکه شرق در زیادی روشنایی گاهی جای به جنوب میدهد غرب هم در زیادی تاریکی گاهی جای به شمال میدهد. قطب شمال تاریک ترین و یخبندان ترین قلمرو زمین شناخته شده برای انسان متمدن باستانی بوده است. سترونی آنجا استعاره ای از سترونی زمستان بود و موکلش نیز موکل سترونی بود: دب اکبر یا خرس بزرگ که مادر دب اصغر یا خرس کوچک بود. با این حال، دب اکبر از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو به وجود آمده بود. ورزاو شخم زن، نماد کار کشاورزی برای پرورش زمین در بهار و از سترونی درآوردن خاک بود. ورزاو در زمستان به همراه بقیه ی دام ها در آغل زندانی میشد همانطورکه خرس در زمستان برای خوابی طولانی به درون غار تاریک میرود. در آسیا و اروپا خرس تا حدود زیادی جانشین اسب آبی شده که از دید مصری ها جانور اعماق آب ها و مابه ازایی راستین برای الهه ی قطب شمال است. اسب آبی را مصری ها نسخه ی آبزی گاو میشمردند و او را "گاو آبی" میخواندند. بنابراین تاورت که الهه ی اسب آبی بود، نسخه ی مضر هاثور در جلوه ی گاو بود. گاو ماده به عنوان اصیل ترین چهره ی جانوری هاثور به خاطر دادن شیر خوردنی به مردم، مفید شناخته میشد. این با تصویر توراتی از اورشلیم و نسخه ی آسمانیش بهشت به داشتن رودهایی که شیر و عسل در آنها جریان دارد مربوط است. پس شیر خوردنی از جنس آسمان است و خروجش از پستان گاو ماده نماد حیوانی هاثور، نسخه ی تمثیلی دیگر خروج هورس خدای خورشید از درخت شرقی به عنوان نماد گیاهی هاثور است.:

ANCIENT EGYPT: GERALD MASSEY: CHAP2

جانور خورشید و نماد قدرتنمایی خدای خورشیدی، شیر درنده است و لغت "لبن" برای شیر خوردنی، ظاهرا از "لابو" از نام های شیر درنده می آید. لاوی نام دیگر شیر درنده تلفظ دیگر همین لغت است که عنوان قبیله ی کاهنان بنی اسرائیل از نسل هارون برادر موسی است فقط به خاطر این که خود موسی چون همسرش صفورا نااسرائیلی بود حق نداشت فرزندانش را کاهن تعیین کند. یهوه خدای تورات هم متمثل به شیر است و ظاهرا جانشین خدای خورشید شده است. در صحاری عربستان که در مسیر خروج بنی اسرائیل از مصر در زمان تولد یهودیت رخ مینمایند خورشید یک جسم زرد رنگ درون یک آسمان آبی به نظر میرسد و تولدگاه یهودیت را صحراهای زردی تعریف میکنند که در افق به یک آسمان آبی میرسند. سبز که رنگ گیاهان است نتیجه ی ترکیب زرد و آبی است. برای یهودیان که در جستجوی سرزمین مقدس در کوه صهیون، مصر را به مقصد این صحاری ترک کردند اولین کوهستان سرسبز و پردرخت سر راه، جبل لبنان یا مونت لیبانوس بود که نام از لبن به معنی شیرگونگی، خورشیدی بودن و در مجموع ایزدی بودن دارد. لئونهارت ریوولف این کوهستان را محل زندگی دروزی ها خوانده است. هارت، آنها را از قبایل "کلبی" توصیف میکند. لغت "کلب" بیشتر به معنی سگ به کار میرود ولی اصل آن از ترکیب دو لغت "ک" (مانند) با "لابو" (شیر) به دست می آید و در مجموع به معنی شیر مانند است، لغتی که میتواند صفت مردمان آسمانی باشد. گادفری هگینز، کلبی های جبل لبنان را به دلیل دروزی بودن با دروس به معنی درخت پرست تطبیق میکند که دقیقا معادل دروئید در اروپا است. به نظر هگینز، دروزها در ابتدا دروئید و نسخه ی قبلی یهودیت بوده اند چون به روایت معروفی، هارون و دیگر اسرائیلی هایی که همراه او به گوساله پرستی روی آوردند و اساس مذهب سامری شدند در جبل لبنان ساکن شدند. اینجا فاصله ی زیادی از بنادر فنیقی صور و صیدا ندارد و امپراطوری صور که در تمام شمال افریقا و بخش هایی از اروپا حاکم شد میتواند دریچه ی ورود یهود از شمال افریقا به اروپا باشد. اوکانر معتقد است یهودی ها از بنادر فنیقی اروپای جنوبی با اشرافیت اروپایی نیمه اسکیت آمده از شرق و شمال ترکیب شدند و مذاهب کلتی را به شکلی که قابل قبول باشد بنیان نهادند. اسکیت های تاثیرگذار بر این روند، شاخه ی غربی هون ها و تاتارهای فاتح چین در شرقند. گادفری هگینز معتقد است تمام زبان های جهان موسوم به غرب یا از عربی پدید آمده اند یا به طور مشترک از عربی و کلتی.:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: hunter press: 1829: P263-8

هگینز در چند صفحه ی بعدی مینویسد که کاهنان کلتی درست مثل قدیسین یهود به سه دسته تقسیم میشدند: انبیا، لاوی ها و واعظین برای یهود به ترتیب با دروئیدها، باردها و ویت ها برای کلت ها تطبیق میشوند. واعظین یهودی فقط حرف های کاهنان لاوی را تکرار میکردند ولی لاوی ها در مقابل انبیا فرمانپذیر مطلق بودند و باید هر تحریفی در دین از سوی آنان را فرمان جدید خداوند تلقی میکردند چون انبیا با عالم غیب در ارتباط بودند. همین رابطه بین ویت ها، باردها و دروئیدها برقرار بود و دروئیدها توانایی تحریف دین را داشتند. با این حال، دروئیدها نیز توسط سازمان مافوقی محدود میشدند. به نوشته ی هگینز، در زمان حمله ی سزار به گاول (فرانسه و بلژیک)، تمام دروئیدهای گاول وظیفه داشتند در ابتدای اختیار این وظیفه، برای تحصیل، به بریتانیا بروند و این نشان میدهد که پایگاه اصلی دروئیدیسم بریتانیا تعیین شده است. این نکته ای را به ذهن من می آورد و آن این که اپونا الهه ی اسب مانند زمین در بین کلت ها اساسا یک الهه ی بریتانیایی است. از طرفی اسب، به خاطر یال هایش که به انوار خورشید تشبیه میشوند جانور خورشید است و ارابه های خورشید را در آسمان چهار اسب به نشانه ی چهار فصل سال جابه جا میکنند. بنابراین اسب های خورشید که وسیله ی اوج گیری و الوهی شدن اویند از جنس زمینند همانطورکه درخت و نیلوفر آبی که خدای خورشیدی را به ماوراء الطبیعه میرسانند در اصل زمینیند. حالا روح زمینی خدای خورشیدی در جایگاه انبیای یهود، آنجا وصل شدنش به آسمان را اثبات میکند که پیامبر از زمین نفرینی میفرستد و آسمان میشنود و یک سری ملت های متمدن و رفاه مند را به سزای کفرورزی، در آتش عذاب الهی و با زلزله و سیل و قحطی و آتش جنگ نابود میکند. ترکیب این مضامین با هم، خورشید اسلام را میسازد که زرد است چون از شن های زرد عربستان برمیخیزد و هنوز هم توسط اسب های جنگی اوج میگیرد چون قرار است بر کفار بلا نازل کند. منتها از یک جایی اسب ها به روز میشوند و به سلاح های آتشین چون تانک و تفنگ و هواپیماهای جنگی و بخصوص موشک بدل میشوند. اینها قهرمان اسلامی را به اوج آسمان میرسانند تا از آنجا به غرب حمله کند درست مثل موشک هایش که از «شرق» خیالی به اوج آسمان میروند و بعد به سمت «غرب» خیالی کمانه میکنند. این تکرار سفر خورشید به اوج آسمان برای فرود آمدن به غرب برای جنگ با نیروهای تاریکی در آنجا است. نکته این است که خورشید برای جنگ با غرب باید خیلی به زمین نزدیک شود و حتی در آن فرو رود و در این هنگام همانطورکه قدما فکر میکردند خورشید قرمز میشود چون از شدت زخم هایی که نیروهای شر به او وارد کرده اند خونین شده است.

مکتب عرفانی سرمایه دارانی که معتقد بودند باید فقرا را تا حدی ثروتمند کرد.

تالیف: پویا جفاکش

«عن المرء لا تسئل و سل عن قرینه

فکل قرین بالمقارن یقتدی

اذا کنت فی قوم فصاحب خیارهم

ولاتصحب الاردی فتردی مع الردی»

یعنی: "از شخص راجع به شخصیت او سوال نکن بلکه دراین باره از شخصیت قرین و دوست و همنشین او بپرس. زیرا هر همنشینی از همنشین خود پیروی میکند. وقتی در میان گروهی به سر میبری با افراد برگزیده مصاحبت کن، و با افراد پست همنشین مباش زیرا با همنشینی با افراد پست، پست میگردی." (عدی ابن زید)

این شعر در کتاب «اسلام و تعلیم و تربیت» (سید محمد باقر حجتی: بخش اول: دفتر نشر فرهنگ اسلامی:1358: ص115) آمده و در تحکیم پیام آن، این مثل اسپانیایی: "به من بگو معاشر تو کیست تا بگویم کیستی." اضافه شده است. مطمئنا این تفکر بسیار قدیمی و نتیجه ی یکی از دیرین ترین تجربیات بشر است. در بدو امر و در زمانی که انسان به لحاظ شخصیتی تفاوتی بین خود و جانوران نمینهاد درس آموزی از غیر، رابطه ی حیوان و انسان را هم در بر میگرفت و حس آشنای موجود در این جمله از "تری ایروین" (دانشمند امریکایی) که میگوید: «اگر استطاعت داشته باشید و با عشق با حیات وحش تماس برقرار کنید و همراه باشید، شما برای همیشه تغییر میکنید و خواهید خواست که دنیا را جای بهتری کنید.» (به نقل از Brainyquote.com) بازمانده ی چنین دورانی است. اما هرچه جلوتر آمده و به جامعه و سپس زیرجوامع انسانی محدود شده ایم، معاشران و درس آموزان دوران اولیه ی زندگی انسان ها برجسته تر شده اند که در دوران مدرن، این معاشران بعد از خانواده، هم کلاسی ها و معلمان و اولیای مدارس هستند.

طبیعتا در اشعار انقلابی دوران شاه سابق در ایران، توجه زیادی به محیط مدرسه شده و سعی میکردند از وصف کلاس های درس، برای ایجاد شور انقلابی در نوجوانان شاعرپیشه استفاده کنند. پدرم در دوران شاه سابق، کتابی با عنوان «درس اول: دروغ» خریده بود که هنوز دارد و تویش پر از این نوع اشعار است. اخیرا دیدم پدرم دارد یکی از گفتارهای دکتر رشید کاکاوند را گوش میدهد که دکتر کاکاوند یکی از آن اشعار با عنوان «فعل مجهول» از بانو سیمین بهبهانی را میخواند. شعر درباره ی خانم معلمی بود که درباره ی «فعل مجهول» از دانش آموزی میپرسید و دانش آموز داغ دیده به جایش یک «فعل مجهول» دیگر یعنی اعمال پدر ظالم و بدمستش در خانه را شرح میدهد. پدرم گفت که یک شعر مشهور دیگر از این نوع –یعنی درس دادن دانش آموز به معلم- را خسرو گل سرخی سروده است که در آن این درس ریاضی که میگوید «1 با 1 برابر است» در فرافکنی به جامعه ی انسانی و شکاف فقیر و غنی شکست میخورد. اتفاقا این شعر هم در کتاب «زنگ اول: دروغ» هست. پدرم که معلم ریاضی است تعریف کرد که: «در زمان شاه، یک بار این شعر 1 با 1 برابر نیست را در کلاس ریاضی از حفظ خواندم. یکی از بچه ها به حالت مرموزی پرسید: "ببخشید آقا. این شعر از خسرو گل سرخی نیست؟" جواب دادم: "والله نمیدانم از کیست." ولی خوب میدانستم که از گل سرخی است و جرئت نداشتم بگویم "آره، هست."»

داریم درباره ی جریان چپی صحبت میکنیم که صحبت هایش درباره ی برادری و برابری، با برداشت کاملا عامیانه –و نه فقهی و شرعی- مردم ایران از سنت اسلامی موافق بود و انقلاب پرولتاریایش یادآور وعده ی قرآن به رسیدن «مستضعفین» به حکومت جهان بود، امری که مردم را به انقلاب اسلامی سوق داد ولی به زودی تمام آن شعارها فراموش شد و حتی معنی «مستضعفین» مزبور در آن، به امامان مظلوم شیعه –و از آنها مهمتر: جانشینان رسمی نامظلومشان- تغییر کرد. به جای عدالت، فقط شرع گستری اهمیت یافت. این اتفاق ها در تاریخ غرب هم سابقه دارد. عیسی مسیح هم ادعای دفاع از مردم عامی در مقابل کاهنان ریاکار را داشت ولی نسخه هایی پیدا کرد که معجزات او را داشتند درحالیکه یکسره خود را وقف جنگ با شرک به نفع گسترش شریعت کاهنان نموده بودند و درنهایت، اهداف اجتماعی مسیح تحت الشعاع داستان های سرگرم کننده ی جبهه ی او درباره ی فرشتگان و غولان و اجنه شدند و همین وضع اخیر، بدون کوچکترین مزاحمتی، از صحنه ی مواعظ کلیسا به پرده ی فیلم های تخیلی دوره ی کفرپروری منتقل شد.

قطعا مشخص ترین این نسخه ها سنت مارتین اسقف تورز فرانسه در قرن 4 میلادی است که مثل مسیح، مرده زنده کرد و فلج را درمان نمود و از بدن مجنون، جن خارج کرد. او تمام همت خود را وقف سرکوب مذاهب شرک آمیز گاول ها نمود. جان اونیل، او را در نام (به معنی از جنس مارس) معادل با روح بت مارس خدای جنگ میشناسد که ژولیوس سزار علیه گاول های ستیزه جو در گاول برافراشت. به نظر اونیل، مارس همچنین در نام معادل مارکوس یا مرقس انجیل نویس بانی کلیسای اسکندریه ی مصر است که تعالیم پطرس قدیس از توی انجیلش بیرون کشیده و بر کلیسای رم جاری شد.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p283-4

نکته ی جالب این که هنگامی که ژان فوکه منسوب به قرن15، مسئولیت تصویرپردازی کتاب تاریخ یهود ژوزفوس را به عهده گرفت، معبد سلیمان در یهودیه را به طور کامل به شکل کلیسای جامع تورز کشید. انگار، بیت المقدس هم با مسیح/ سنت مارتین کاملا به فرانسه منتقل شده است، ولی احتمالا برعکس است یعنی مسیح با یهودیه به فرانسه منتقل شده است چون فرانسه دریچه ی ورود اشرافیت یهود به اروپا به واسطه ی تشکیل امپراطوری مقدس روم به وسیله ی ژرمن های فرانک است.

اشرافیت یهود یعنی خاندان کولونا از مصر به اسپانیا نقل مکان کرد و با تمرکز قدرت در بارسلونا در مرز فرانسه و با نفوذ فراوان بر سرزمین های گاول از آن سمت ظاهر شد. کافی است نقش سرزمین های گاولی در مطرح شدن تثلیث به عنوان تنها شکل مشروع مسیحیت و اساس مسیحیت کلیسای رم را یادآوری کنیم. تئودوسیوس اول به عنوان تنها امپراطوری که عملا آریانیسم یعنی مسیحیتی که مسیح را کوچکتر از خدا میدانست را سرکوب کرد، کاملا تحت تاثیر سنت امبروز اسقف گاولی شهر میلان در ایتالیا بود. سنت امبروز مدتها در میلان در مقابل حکام مدافع آریانیسم مقاومت کرده بود. امروزه بعضی محققان با پیش کشیدن آثار ظاهرا قدیمی تر مدعیند که تئودوسیوس اصلا تحت تاثیر امبروز نبوده و تنها منابع متاخر هستند که ارتباط این دو را بسیار قوی نشان داده اند. اما در این مورد ممکن است مثل بخش وسیعی از تاریخ فعلی، منابع قدیمی تر در پاسخ به منابع ظاهرا جدیدتر و درواقع بعد از آنها پدید آمده باشند. در نسبت تئودوسیوس با روم شرقی که بعدا تبدیل به امپراطوری عثمانی شد، میتوانیم یادآور شویم که نام امبروز یا امبروس، از "عمرو" یا "عمر" نام خلیفه ی عربی می آید که عثمان کهن الگوی سلاطین عثمانی در خدمت او بود و جانشینش شد. عمر، یک فاتح بزرگ بود که زندگی ساده ای داشت و به یک کشیش شبیه بود. برعکس، عثمان، جانشینش، باب ثروت اندوزی و فامیل پرستی را در بین اعراب حجازی آغازید و اعمال او سبب شکل گیری امپراطوری اموی توسط فامیل های عثمانی شد، دولتی که ترکان عثمانی ادعای اقتدا به آن را داشتند و ظاهرا افسانه ی عثمان و فامیل هایش از روی عنوان عثمانی ساخته شده است. در تاریخ روم، کسی را داریم که مثل عمر، فاتح بزرگی بوده بی آن که امپراطور شود ولی مدعی دنباله روی از او بعدا به امپراطوری رسیده است. این شخص، ژولیوس سزار است. او ظاهرا مال 2000سال پیش است، ولی به شکل دیگری، در پاپ ژولیوس دوم در دوره ی رنسانس بازسازی شده است. درست مثل سزار که به سبب فتح گاول به شهرت رسید، پاپ مزبور نیز به خاطر اعمالش در گاول به موفقیت دست یافت و حشمت و مکنتش آنقدر در حد یک امپراطور بود که عنوان ژولیوس را به نشانه ی مطابقت با ژولیوس سزار برای خود برگزید. این ادعایی است که تاریخ میکند، اما احتمالا پاپ ژولیوس و سزار ژولیوس، دو روایت از یک شخصیت افسانه ایند که خودش نسخه ای از مسیح است و ازاینرو تولد سزار از ژوپیتر با تولد مسیح از یهوه یکسان است. ماکسیمیلیان از خاندان هابسبورگ، در به قدرت رساندن پاپ ژولیوس، ایفای نقش کرد و به زودی از این خدمت، سهم خواهی نمود. شاید او ریشه ی جدا شدن یک امپراطوری از مقام پاپی باشد. اگر اینطور باشد معلوم میشود که چرا هابسبورگ ها خود را هم از نسل ژولیوس سزار میخواهند و هم از نسل کولونا. کولونایند چون کولونا مثل مسیح از نسل داودند و از نسل سزارند چون قدرت خود را مدیون همکاری با نسخه ای از ژولیوس سزار –یعنی بازسازی لاتین عیسی مسیح- هستند. با این حال، دستگاهی که هابسبورگ ها از آن برخاسته اند چندان از شعبه سازی آنها راضی نبوده و اقدام به تخریب آنها نموده است. کشف پترارک و معرفی او به ریشه ی رنسانس، اولین واکنش جدی به این واکنش بوده است. پترارک اولین کسی است که از «قرون تاریک» سخن میگوید . دوران سیاهی به نام قرون وسطی را وصف میکند، وصفی که بعد از او مرتب بدتر و ترسناک تر شد. پترارک به عنوان مخترع قرون وسطی، علیه هابسبورگ ها بود. او را خادم خاندان لوکسامبورگ خواندند که تنها در قرن 19 و بعد از سقوط امپراطوری مقدس روم در جنگ های ناپلئونی، صاحب کشوری که به نامشان لوکسامبورگ نامیده میشود شدند. آخرین امپراطوران روم مقدس، خاندان هابسبورگ بودند که بعدا صاحبان امپراطوری اطریش-مجارستان شدند. امپراطوری مقدس روم، یک جانشین نالایق برای روم باستانی شمرده میشود که اگوستوس، علمدار پرچم ژولیوس سزار، بانی امپراطوری آن بود. پس امپراطوری روم مقدس، خاندان هابسبورگ و به همراه آنها قرون به اصطلاح وسطی، انحرافی بر یک روم باستان تخیلی شمرده میشوند که رنسانس و طغیان علیه روم مقدس ازجمله با روشنگری فرانسوی و ناپلئونی، بازگشت به آن وانمود میشود و این روم باستان تخیلی که چندصدسال طول کشیده است، همه در اعمال پاپ ژولیوس در برهه ای کوتاه خلاصه خواهند شد که اصلاحیه ای در کلیسای قبل از او بود، درست مثل قانونگذاری های ژولیوس سزار که که حامل اصلاحاتی در روم فاسد زمانه بود و به همان اندازه واکنش منفی برانگیخت.:

“arch of glory of imperator Maximillian I”: will scarlet: stolen history: 5nov2010

لوکزامبورگ

بارسلونا

ژان باپتیست مزونا، پاپ ژولیوس دوم و ژولیوس سزار را دو چهره ی متمایز شده ی یک شاه-کاهن میخواند که بعدا به دو شغل متفاوت کاهن و شاه تجزیه شده است. این تجزیه بعد از شکست خلف پاپ ژولیوس یعنی کلمنت هفتم از شارل پنجم نوه ی ماکسیمیلیان اول رقم خورده است، جایی که این پاپ گناهکار، مجبور به گذاشتن تاج امپراطوری بر سر شارل و از دست دادن مقام شاهی میشود. شارل پنجم معروف به اگوستوس بود و شکست کلمنت از او میتواند معادل شکست جایگاه غاصبان ژولیوس سزار از اگوستوس سزار باشد. این شکست همچنین معادل فتح اورشلیم توسط رومیان است و اورشلیم کتاب مقدس، رم ایتالیا است و پاپ، مدل تحریف شده ی کاهن اعظم یهود در آن. خدای جدید تفاوت چندانی با ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم یونانی-رومی ندارد، چون او همان مجسمه ی زئوس است که آنتیوخوس شاه یونانی حاکم بر اورشلیم، یهودیان را مجبور به پرستش او کرد. ژولیوس سزار که حالا به سبب فرزندی او لایق داشتن هر دو شغل بوده است، در اصل ایلیوس هازار و لغتا برابر با العازار است که خود را شاه یهود خوانده بود. العازار که به دست رومیان به قتل رسید، نسخه ای دیگر از عیسی مسیح است. نام او مشتمل بر ترکیب عناوین ال و آسور برای خدا است که دومی در مصر، مرکز سابق اشرافیت یهود، به صورت ازیریس، تبدیل به کهن الگوی فراعنه شده بود. این اشرافیت از طریق اسپانیا وارد اروپا شد و اسپانیا زمانی بزرگترین جولانگاه یهودیان در اروپا بود. کلمه ی سافاردیم برای یهودیان، منشا نام اسپاردا یا اسپانیا است. این نام، در نامجای اسپارت منسوب به یونان باستان تکرار میشود. طغیان این اشرافیت علیه یهودیت سنتی، در طغیان کلئومنس شاه اسپارت علیه دولت پارس در تاریخ یونان باستان بازسازی میشود. چون نام قوم پارس، مرتبط با پاروشیم یا فریسیان است. کلئومنس تلفظ دیگری از سلیمان است. از طرفی شارل پنجم، کارلوس مگنوس به معنی شاه بزرگ نامیده میشود که تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا تلقی میشود. شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس تصور میشود و نام او فقط بازی لغوی با کلمه ی سلیمان است. سلیمان پسر داود است و داود، نسخه ی انسانی تحوت است، خدای مصری دانش که اهمیتش منطبق با تعریف جدید مسیحیت است: مسیح، به قتل رسیده و از نظرها غایب شده است ولی در آخرالزمان بازخواهد گشت و در غیاب او وارثان سیاسی-مذهبیش حکومت خواهند کرد که به ظهور او یاری خواهند رسانید. این با قصه ی ازیریس در کتاب ایزیس و ازیریس پلوتارخ منطبق است که بر اساس آن، ازیریس به دست دشمنانش به قتل رسیده، ولی تحوت درصدد است تا او را به صورت هورس از نو به دنیا بیاورد و بر غاصبان پیروز کند. هورس دراینجا معادل مسیح آخرالزمان و تحوت معادل اشرافیت داودی است. داود اولین شاه موفق در دوره ی جدا شدن رهبری سیاسی و مذهبی از هم توسط سموئیل نبی است. سموئیل، اول، شائول را برگزیده بود، ولی شائول، گزینه ی خوبی از آب درنیامد و بلاخره هم حذف شد. نام شائول، مرتبط با عنوان "سول" (تلفظ دیگر سور/آسور) است که رومیان، آن را برای نامیدن خورشید استفاده میکنند و سیاسی ترین تجلیش، سول اینویکتوس (خورشید پیروز) است که این لقب را برای میترا خدای اخوت سیاسی روم استفاده میکرده اند. میترا خدای فارسیان یا پارسیان و فریجیان خوانده شده و البته فارسی و فریجی، دو تلفظ دیگر اصطلاح فریسی هستند و میترا خدای یهود قبل از به میان آمدن یهوه یا جوویس یا ژوپیتر را نشان میدهد.:

“le pape juef”: jean-baptiste mesona: calliope services: 24jan2021

اگر مسیحیت، اصلاحیه ای در مذهب فریسی باشد، مشخصا هرگز با بنیاد تعریف خود درنیفتاده است. دیدیه لاکاپله اساس مذهب فریسی را همان اساس پیدایش مکتب پارسی میداند که به تاثیرپذیری اخشوارش شاه بابل از ملکه ی یهودی او برمیگردد و به گفته ی لاکاپله، این اخشوارش در تاریخ یونانی، هم به کورش کبیر تبدیل شده است و هم به داریوش کبیر. داستان تغییر مسیر فرهنگی شاه توسط یک زن، در تاریخ اروپا بیش از همه در اولین جدایی سیاسی مهم از کلیسای مسیح انعکاس می یابد: جدا شدن کلیسای انگلیکن در بریتانیا از کلیسای کاتولیک رم و تحت رهبری هنری هشتم تحت القائات آن بولین، زنی که هنری هشتم را به ازدواج با خود وا میدارد. آن بولین، نسخه ی انگلیسی استر، ملکه ی یهودی اخشوارش است. اولین قربانی انسانی بزرگ در این جدایی سیاسی، سر توماس مور است که چون حاضر نمیشود کلیسای انگلیکن و جدایی از کلیسای کاتولیک را تایید کند، اعدام میشود. اندیشه های توماس مور در کتاب اتوپیا یا آرمانشهر او منعکس شده است اما جالب این که به گفته ی لوزاک همیور، اندیشه های این کتاب که ظاهرا به قلم یک کشیش کاتولیک نوشته شده است، تماما افلاطونی و هرمسی است. نتیجه گیری لاکاپله این است که اصطلاح کاتولیک دراینجا اصلا متوجه آنچه امروزه به نام کلیسای کاتولیک رم میشناسیم نیست بلکه صحبت از "کاتولیک" تحت اللفظی یعنی «جهانی» و منظور از آن، مذهب جهانی، یعنی همان فرهنگ گسترده ای است که علائم آن به طور جسته و گریخته، تقریبا در تمام مذاهب و ادیان جهان مشاهده میشود و پیوند مشخصی با فلسفه های افلاطونی، نو افلاطونی و هرمسی دارد. امروزه تقریبا تنها جریانی که ادعای متحد کردن «مجدد» دنیا تحت لوای مذاهب افلاطونی-هرمسی را دارد، تمپلاریسم منعکس در اخوت های رمزی سیاسی وابسته به غرب است که خود را دنباله ی شوالیه های تمپلار پناه برده از کلیسای رم به بریتانیا معرفی میکنند. جالب است که بریتانیا اولین کشور پروتستان معرفی میشود و پروتستانتیسم میراث مارتین لوتر است که نماد رسمیش یک رز و یک صلیب، یعنی همان دو نماد جریان هرمسی رز-صلیبی یا رزیکروسیان است. این جریان به یک شخصیت افسانه ای به نام کریستین رزنکراتس نسبت داده میشود که در نامش هم اصطلاحات رز و صلیب، و هم کلمه ی کریستین به معنی مسیحی دیده میشود. پس شاید بتوان رز-صلیبی گری لوتر را اساس مسیحیت نیز شمرد. انجیل کینگ جیمز که تنها انجیل رسمی کنونی است، به جیمز اول انگلستان نسبت داده میشود و میتوان با اطمینان، کلیسای کاتولیک کنونی را اختراع پروتستانتیسم و تمپلاریسم پشت سر آن شمرد. این که چرا این جریان، مذهب جهانی را از بین میبرد و بعد مدعی میشود که میخواهد آن را احیا کند، در این خلاصه میشود که تنها روایت رسمی آن از هرمتیسم و افلاطونی گری، همانی است که اساس کابالا یا عرفان یهود را تشکیل میدهد. گیوم دو پوستل مدعی بود کابالا میخواهد شرق و غرب را آشتی دهد و جهان را زیر سایه ی کلیسای رم متحد کند و در شرح دلیل این کار، پشت سر هم ادبیات کلیسایی با مضامین یهودی و مسیحی به کار میبرد. پس یک بازگشت واقعی در کار نیست. آنچه بازگشت نامیده میشود، یک تجدید نظر اساسی پس از غوطه دادن موضوع در مذهب نوین یهودی-مسیحی است. به عنوان نوعی سندیت آوردن بر دوام گذشته در تمپلاریسم، پشت سر هم بر اعتقاد آنها به آیین میترا تاکید میشود ولی استلزاماتش نامرئی و نامعلوم است و در عوض، بسیاری از مظاهر مشخص آیین میترا در کاتولیسیسم واتیکان، به آشکاری به نمایش گذاشته میشود تا تمپلاریسم، مذهب باطنی باشد و کاتولیسیسم، مذهب ظاهری؛ آن وقت به طرز متناقضی ما باید معتقد باشیم که کاتولیسیسم عامل نابودی میترا و دیگر خدایان باستان بوده است.:

“LE SYNCERTISME AUX 16EME ET 17EME SIECLES”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 6 AUT 2015

مذهب میترا را تنها تئودوسیوس اول از روم برکند و تئودوسیوس، آخرین امپراطوری بود که بر هر دو روم غربی و شرقی حکومت کرد. پس از آن، حکومت میراث او به روم شرقی به مرکزیت قستنطنیه محدود شد. لاکاپله معتقد است این داستان میخواهد بگوید چرا مذهب میترا در غرب باقی ماند و در شرق از بین رفت. در استانبول یا قستنطنیه یک ابلیسک هست که در آن، کلماتی ازجمله نام تئودوسیوس به یونانی نوشته شده و کلماتی هم با هیروگلیف مصری شامل نام تحتوموس یا توتموس دیده میشود. فرض میشود که این ابلیسک، متعلق به تئودوسیوس دوم است ولی لاکاپله یک تئودوسیوس بیشتر نمیشناسد و نام او را به از جنس تائوتس یا تحوت معنی میکند و یادآوری میکند توتموس هم به معنی فرزند تحوت است. بنابراین تئودوسیوس همان توتموس است و در فرزندی تحوت، برابر با سلیمان پسر داود است. رومی که پس از تئودوسیوس به دو تکه تقسیم میشود، همان پادشاهی سلیمان است که بعد از مرگش به دو دولت یهودیه و اسرائیل تقسیم میشود. تئودوسیوس عامل از بین رفتن مذاهب بتپرستان در روم است. او در این بتشکنی تا حدودی به محمد پیامبر در سیره ی نبوی رسمی شبیه است. چنین چیزی به صراحت درباره ی توتموس نیامده، اما دو فرعون دیگر قابل مقایسه با توتموس یعنی آخناتون و خئوپس به بستن معابد توصیف شده اند. گزارش خئوپس که با فرعونی به نام خنوم خوفو تطبیق میشود، در کتاب هرودت آمده و او در آنجا به بنای هرم بزرگ سرآمد شده است. در ساختمان محل اقامت کارگران هرم بزرگ در جیزه، بقایای فرهنگ مسیحی یافت و ادعا شده که این ساختمان بعدها بدل به صومعه شده است، اما درست تر آن است که تصور کنیم هرم بزرگ، یک مکان مقدس مسیحی بوده و این کشیش ها کاهنان آن بوده اند. هرم بزرگ، مابه ازایی برای برج بابل، و قاهره محل آن نامبردار به بابل بوده است چون بابل محل سکونت الیگارشی یهودی شمرده میشده است. راجر صباح، دین اولیه ی یهودیان را همان مذهب پاگانی مصر میشمرد و قاعدتا مسیحی که از میان یهودیان برخاست نیز ازیریس/هورس مصری و اساس مکتب مرقس است که همراه یهود به اروپا منتقل و درآنجا تکامل یافته است. در رم، لاتینی ها تحت تاثیر اتروسک ها بودند و ازجمله خدایان اتروسک، "آسار" است که در نام معادل ازیریس مصری است. در دوره ی رنسانس، اتروریا محل زندگی اتروسک ها محل انتشار بسیاری از متون کابالایی، هرمسی، افلاطونی و فیثاغورسی بوده است. مجموعه ی این اطلاعات، نشان میدهد که مذاهب مسیحی، اسلامی و بتپرستی مصری، تناقض جدی با هم نداشتند و نابودی بقایای مذهب مصری توسط شرع اسلامی باید یک پدیده ی دیرآمده باشد. در این مورد، فتح مصر ممالیک توسط سلیم اول عثمانی که هم خونخوار و متعصب، و هم نامش برگرفته از سلم یا اسلام است، اتفاق سیاسی جالبی به نظر میرسد. با این حال، ممالیک برمیگردند و تا زمان تسلط ناپلئون بر آنجا حکومت میکنند. با توجه به تمثیلی بودن نام سلیم، لاکاپله معتقد است فتح اول، کپی فتح اصلی و دوم است: یعنی قدرت گرفتن شرع اسلامی توسط استعمارگران اروپایی پس از سقوط ممالیک در مصر. او توصیف دقیق تر سلیم را نه در سلیم اول که پدر سلیمان قانونی است، بلکه در سلیم دوم که پسر سلیمان قانونی است، بازمیشناسد. سلیم اول تا مدتها رقیب برادرش مهمت یا محمد برای رسیدن به حکومت است. پس از قتل محمد در اثر بدبینی های نادرست سلطان سلیمان، سلیم رقیب برادر دیگرش بایزید میشود و سرانجام او را میکشد و خودش سلطان میشود. به نظر لاکاپله، سلطان سلیمان، نسخه ی عثمانی سلیمان تورات و شارلمان روم مقدس است و این سه پسر، سه شق مختلف وجود اویند: محمد، همان صاحب اساطیری قرآن و برابر با پیامبری است که واقعیتش زیر خروارها تحریف و دروغ، نامشخص و ناپدید شده و میتوان گفت به دست خویشانش به قتل رسیده است؛ بایزید، نامش تحریفی از بوزنطیه یا بیزانس به عنوان میراث یونانی امپراطوری روم است؛ و بلاخره سلیم همان تعصبی است که تمام این فرهنگ ها را از عثمانی میزداید و مابه ازای خود را در مصر و دیگر مستعمرات اروپایی بازتولید میکند. این سلیمان بر قستنطنیه حکومت میکند چون قستنطنیه رم شرقی و نسخه ی دوم روم اروپایی در آسیا است و ایدئولوژی اصلی از اروپا برمیخیزد. اما اروپا میخواسته از شر ایدئولوژی غامض سابق خلاص شود و بدش نمی آمده که آن را به رم شرقی فرافکنی کند. ارتش سلیمان قانونی که از مقابل دروازه های وین کم کم تا دورترین شرق ممکن عقب میکشند، همان شارلمان در حال تبدیل به سلیمان قانونی را نشان میدهند که جای به خاندان هابسبورگی میدهد که قرار است از وین در اطریش، امپراطوری روم مقدس را ادامه دهند.:

“CHRONOLOGY5 BY FOMENKO (2): EGYPT”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 19FEB2019

اگرچه تئودوسیوس را به قستنطنیه نسبت داده اند ولی او هنوز تحت تاثیر سنت امبروز کلتی ساکن میلان است. احتمالا ماکسیمیلیان به معنی بزرگترین، لقبی برای تئودوسیوس بوده که حالا به عنوان شخصی متفاوت، در راس امپراطوری خاندان هابسبورگ قرار گرفته و بعدا به حد نوه اش شارل پنجم –شارلمان اصلی- ارتقا یافته است. از طرفی امبروز هم بیخود اهل میلان خوانده نشده است. میلان، یکی از کانون های رنسانس و به اصطلاح احیای روم باستان و بنابراین مکان مناسبی برای بومی کردن یک جریان کلتی بوده است. از طرفی تورز به عنوان یک قلمرو کلتی که قبلا سزارودونوم یعنی منطقه ی سزار نامیده شده است خود میتواند یک نسخه از رم سزار و البته اورشلیم مسیح در قلمرو کلتی بوده باشد. البته نام بعدی یعنی تورز و نام بومی ترش تورنوس هر دو به معنی برج ها هم مهم هستند. جان اونیل کلمه ی تور –معادل با tower در انگلیسی- به معنی برج را با نام تروآ مقایسه میکند: شهری که خاستگاه رومی ها شمرده میشد. به نظر او تور همچنین در نام دوری ها یعنی قومی که یونان را تسخیر کردند و دولتشهرهای یونانی را ساختند انعکاس مشابهی دارد. از طرفی زئوس یا ژوپیتر خدای روم به خاطر آن که شاهزاده خانمی را از شهر صور یا tyr دزدیده و به کرت برده بود، به ورزاو تیری (صوری) معروف بود که دراینجا تور با تلفظ شدن به جای تیر و نشستن به جای صور/سور، تقریبا با نام قوم سوری برابر میشود و به لغت سور/تسور/آسور به معنی رئیس یا خدا برمیگردد. از این جهت، اونیل، آن را با "تیران" که عنوان جباران حاکم بر دولتشهرهای یونانی است قابل برابری میشمرد. تلفظ دیگر این لغت یعنی "توران" عنوان ونوس الهه ی عشق در بین اتروسک ها بوده است. تورمس یا تورموس از عناوین لاتین هرمس یا مرکوری خدای دانش هم باید دارای ریشه ی مشترکی باشد. تور از عناوین قوم ترک و منشا لغت توران برای محل استقرار این مردم است. در شاهنامه، توران نام از تور پسر فریدون دارد که به همراه برادرش سلم شاه روم، برادر سوم به نام ایرج را که نامش منشا نام ایران است کشتند. این سه برادر با نام سه قوم در اوستا به نام های توریوئی، سئیریم و آریوئی مرتبط هستند که هر سه از تلفظ های مختلف اهور/اسور/اتور ریشه گرفته اند. درمیان آنها آریوئی در ادبیات هندوئی، مرتبط با خدای هندی به نام آریامن شناخته میشود که حاکم آسمان است و میترا [نسخه ی هندوی میترای رومی] را گاهی در برابری با او میترا آریامن میخوانند. بنابراین اونیل، آریاهای افسانه های هندی را با ستارگان آسمان تطبیق و به اسطوره های خدایان اختری مرتبط میکند و از طرف دیگر، داستان شکست افراسیاب شاه پرماجرای توران در شاهنامه را که در کوهی اسیر ایرانی ها میشود با حمله ی او به ایران به مفهوم حمله به آسمان از طریق کوه مرتبط میکند. اونیل یادآوری میکند که قلعه ها جانشینان کوهند و این کوه، میتواند کوه اساطیری مرکز زمین باشد که سه قلمرو آسمان، زمین و جهان زیرین را به هم مرتبط میکنند. در جانشینی کوه افراسیاب با برج، قطعا برج بابل را خواهیم داشت که هدفش تعرض به جایگاه خدا بود و به همین سبب سقوط کرد. زئوس هم در قله ی کوه المپ زندگی میکند که یک نسخه از کوه عمود آسمان است. زئوس را گاها به نام "زان" میشناختند که میتواند تلفظ دیگر لغت "دان" به معنی ارباب باشد. اونیل، نام دانائه زنی را که از زئوس به پرسئوس قهرمان اساطیر یونانی حامله شد، نسخه ی مادینه ی لغت دان میشمرد و میگوید این دان یا دون میتواند تلفظ دیگر "دور" در نام قوم دوری/دوریان هم باشد.:

The night of the gods: ibid: p285-7

الیستر کراولی، زئوس را نسخه ی نرینه ی بابالون الهه ی کابالایی و این دو را جنبه های مکمل شخصیت آپولون خدای خورشیدی با ظاهر دوجنسه میشمرد که با میترا یا سول اینویکتوس تطبیق میشود و دیونیسوس باخوس خدای شراب هم یک جنبه ی دانی از او را نشان میدهد. در تطبیق اخیر، بابالون به عنوان یک موجود مادینه، با جام شراب که فرورفتگیش به مادینگی تشبیه میشود تطبیق میگردد و جام شراب جادوی سبت یهودی، تجسم بابالون شمرده میشود. شراب سرخ رنگ درون جام به تاسی از شراب عشای ربانی که خون مسیح شمرده میشود، خون هفت روح خدا را نشان میدهد که قربانی شده و به هفت سر هیولایی که بابالون بر آن سوار است تبدیل شده اند. این هیولا همان وحش آخرالزمانی هفت سر و ده شاخ مکاشفه ی یوحنا با نام رمزی 666 است که در خدمت «بابل فاحشه» است که این بابل فاحشه، همان بابالون کابالا است. او را برابر با جسم زمینی خدا میشمرند که هیبت یک زن را گرفته است و این زن فاحشه است چون با تمام مردم زمین آمیزش جنسی میکند، کنایه از این که لطائف زندگی مادی را کم و زیاد و به شکل های مختلف، به تمامی مردم جهان میدهد چرا که انسان ها جسما زمینی ولی دارای ارواح آسمانیند. هفت روح خدا کنایه از صفات بشرند که از هفت سیاره ی مقدس بابلی ریشه میگیرند. مجموعه ی او در مقام کالبد بابل در قالب یک زن، با عیشتار الهه ی بابلی تطبیق میشود که الهه های مختلف یونانی و لاتین تجسم اویند، ولی بیش از همه بر تطبیق او با ونوس الهه ی شهوت و هکاته الهه ی جادوگری میل وجود دارد. عیشتار همچنین معادل ایزیس همسر ازیریس است که او را به صورت هورس از نو متولد میکند و در مقام بابالون به جای جهان مادی، حکم مادر مسیح رستاخیز را دارد چون ظهور مسیح به شرایط جهان ما بستگی دارد. البته نام بابالون، تحریفی از بابیلون عنوان یونانی منطقه ی بابل است. نگارش لاتین آن یعنی babalon به مانند هفت روح خدا هفت حرف دارد. در این حروف، جای y در Babylon با a عوض شده تا لغت al که نام کابالایی el خدای سامی است آن وسط باشد. اینطوری کلمه به "باب" به معنی دروازه بعلاوه ی al (خدای کابالا) و "اون" که نام شهری در مصر در روایات یهود است تقسیم و به دروازه ی خدای کابالا در شهر "اون" معنی میشود که "اون" را معمولا با محل قرار گرفتن اهرام مصر برابر و به "هلیوپولیس" (شهر خورشید) و "شهر اهرام" ملقب میکردند. ازاینرو اصطلاح «شهر اهرام» جانشین بابل و عنوان انجمن بزرگان دارای اخوت های رمزی شده است. آنها مسئولیت ظهور هورس به جای مسیح را دارند و این کار را با لیبرتی میکنند، کلمه ای که به آزادی معنی میشود و ریشه در "لیبر" از عناوین لاتین دیونیسوس باخوس و بنابراین بابالون دارد. جک پارسونز در مارس 1946 درباره ی «نیروی هورس» نوشت: «این نیرو کاملا کور است، وابسته به مردان و زنانی است که در آنها ظاهر میشود و آنها را هدایت میکند. بدیهی است که این هدایت به سمت فاجعه میرود. این تمایل، عمدتا به دلیل عدم درک ما از ماهیت خودمان است. میل سرکوب شده، ترس ها، نفرت ناشی از عشق کاذب، سمت و سوی آدم کشی و خودکشی را به خود گرفته است. این بن بست با تجسم نیروی دیگری به نام بابالون شکسته میشود. ماهیت این نیرو با عشق، تفاهم، و آزادی دیونیسوسی پیوند خورده و وزنه ی تعادل لازم برای تجلی هورس است.»:

“babalon”: Spartacus freeman: kaosphorus: 2 aug 2008

شراب انگور به عنوان روح خدا در مسیحیت و کابالا، قابل تطبیق با ویشنو خدای هندو است که در ساتاپاتا براهمانا روح نوشیدنی مست کننده ی سوما خوانده شده است. بر اساس ریگودا، سوما نام دیگر وریتره است، خدایی که در قالب یک شاهین، نوشیرنی پدید آمده از گیاه سوما را از سوارگا بهشت تحت کنترل ایندره خدای هندو می آورد و این بهشت بالای کوه meruکه عمود کیهان است می آید. از این جهت، گیاه رشد کننده بر کوه کیهانی در ترکیب با او درخت کیهانی را میسازد. از طرفی سوما لغتا همان هئومه یا هوم نوشیدنی مخدر زرتشتی های هندی است که موکل آن الهه ارداویسورا است. بنابراین سوما/هوم، جانشین درخت کیهانی الهه زیخوم در اریدو بر اساس اساطیر کلدانی است که تموز خدای طبیعت و گیاهان، در میانه ی آن ساکن است. آتیس که خدای کاج ها در ترکیه بوده، نسخه ای از تموز است و درخت کاج کریسمس مسیح هم وامدار ارتباط اسلاف او با کاج به عنوان یک نسخه از درخت کیهانی است. در اساطیر نورس، درخت کیهانی را در قالب یگدراسیل و به عنوان متحد کننده ی جهان ها می یابیم. از طرفی "آدام اهل برمن" منسوب به قرن 11، از اعتقاد ساکسون های وستفالی به ستون کیهانی دوزنده ی آسمان به زمین موسوم به "ارمین سول" سخن گفته که نامش به خدایی به نام "هرمن" یا "ارمین" برمیگردد. ازآنجاکه به نوشته ی آدام، بت مرکزی این خدا از جنس چوب بوده است، m.globlet d,alviella معتقد است که ترکیب آن چوب با ستون کیهانی، میتواند درخت کیهانی و ازجمله یگدراسیل را نسخه ی دیگر ارمن سول نشان دهد. بت هرمن در معبد مرکزی آن در جایی به نام مونس مارتیس (کوه مارس) در قرن هشتم میلادی به وسیله ی شارلمان از بین رفته است. ارمین خدای نیزه ها بوده و همانطورکه اسمش نشان میدهد، توسعه یافته ی یک نسخه ی نظامی از هرمس بوده که با مارس رومی قابل تطبیق است. این بت، در یک دست خود عصا و در دست دیگر، یک گل رز داشت. در افسانه های یونانی، یکی از ارگونات ها (دریانوردان کشتی ارگو)، مردی به نام آرمنوس یا آرمینیوس است که اهل جایی به نام سرزمین رزها است. معادل ژرمنش میشود رزلند، جایی که مخففش رولند به صورت یک قهرمان نظامی مشهور صلیبی در حماسه ای مشهور از زمان خود شارلمان بازسازی شده است.:

The night of the gods: ibid: p290-3

توجه کنیم که آرمینیوس، نام یک قهرمان جنگاور ژرمن نیز هست که از پیشروی ارتش روم در آلمان جلوگیری کرد و با نابود کردن یک ارتش عظیم رومی به رهبری وارو، باعث شد تا امپراطور اگوستوس تا آخر عمر، ناراحت باشد و مدام فریاد بزند: «وارو، سپاه مرا بازگردان.» اگر اگوستوس به قول لاکاپله همان شارل پنجم، و شارل پنجم همان شارلمان به عنوان روح امپراطوری روم مقدس باشد و ارمینیوس همان ارمین یا هرمان یعنی هرمس نظامی شده، آیا نظامی گری او همان روح مارس نیست که سزار به قلمرو بربرها آورد و این مارس همانطورکه اونیل نیز گفت، همان مرقس منشا مسیحیت کاتولیک متاخر نیست، یعنی کاتولیسیسم اختراع هرمسیون رز-صلیبی که به قول لاکاپله همراه مکتب مرقس با اشرافیت یهود و از مصر وارد اروپا شده اند؟! شاید به همین خاطر است که ادعا میشود هرمن/آرمین، در دست خود گل رز داشته است، چون او روح مکتب رز-صلیبی است و در مقام خدای نیزه ها مروج جنگ است چون این هرمسی گری توسط شوالیه ها –کنایه از جنگ افروزان- در جهان گسترش می یابد. پس هدف آن بازگشت به مسیحیت قبل از به اصطلاح شارل پنجم است یعنی زمانی که آپولو/میترا هنوز به زئوس و بابالون تجزیه نشده بود. در غیاب هورس یا مسیح بازگردنده، زئوس یا یهوه در تعریف سابقش حاکم جهان و با خشونت، تعیین کننده ی نظم آن است و اگر قرار است به اصل خود برگردد، باید مقادیر زیادی بابالون به وجود او تزریق شود. همانطورکه دیدیم بابالون با تنعم و تن آسایی و دنیاپرستی مرتبط است پس اگر قرار است مردم از زئوس/یهوه و مذهب و قانونمداری خشن حول او عقبنشینی کنند، ابتدا باید مقادیر متفاوت ولی چشمگیری از بهبود سطح مادی زندگی و افزایش کلی رفاه در جوامع تجربه شود و این همان دلیلی است که به برهه هایی از فقرزدایی و رواج شعارهای سوسیالیستی و برابری خواهانه در کشورها مشروعیت بخشید و قطعا هیچ کدام از موفقیت های کسب شده در این مسیر، بدون همیاری و کمک های مادی و معنوی گروهی از ثروتمندترین سرمایه داران جهان، ممکن نبوده اند. اما همیشه جایی ترمزی بر این مسیر وارد میشود. چون در نتیجه ی سال ها حکومت با زور اسلحه در جهان، زئوس خواهی نخواهی مظهر قدرت و نظم است و زوال و انحطاط اخلاقیات، خود به خود به نظم ستیزی و زیر سوال بردن حکومت ها منجر میشود. بنابراین از یک جایی، این شعارها فقط به لطف دخالت های حکومت ها در کشورهای دارای سلایق سیاسی مخالف، پیش میروند و درواقع الان بیشتر سلاح هایی در دست قدرتمداران علیه همدیگرند تا این که دارای قصد واقعی برای اصلاح جوامع به سمت نظم ستیزی در درون مرزها باشند. الان تنها چیزی که میتواند کشورها را به اصلاح خودشان ناچار کند، نگرانی از دخالت های قدرتمداران فضول است. ظاهرا وارد دنیایی شده ایم که در آن، هیچ کشوری بدون وجود دشمن، امکان پیشرفت ندارد. با دانستن این مسئله و نیز این حقیقت بدیهی که قطعا مطرح کردن موضوع بازگشت به مذهب جهانی، به هدف بازگشتی راستین نبوده است، تنها نتیجه ی ممکن این است که هدف از بهبود وضع مادی مردم تا حد ارضای پاره ای از غرایزشان یعنی همان غرایز بابالونی پرورده شده در مدرنیته، دور کردن مردم از تفکر است و سقوط عمومی تفکر، چیزی است که به نظر نمیرسد هیچ کدام از دولت های فعلی جهان با آن مشکل داشته باشند.

مطلب مرتبط:

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

نویسنده: پویا جفاکش

شاید خیلی غیر قابل باور باشد که گروهی از مسیحیان، خرپرست شده باشند فقط به خاطر این که عیسی مسیح، سوار بر خر برکت یافته وارد اورشلیم شده است. ولی خر عیسی مسیح، خر معمولی نبود، خدای یهود بود که بنا بر منابع لاتینی به خر تشبیه میشد و نتیجه ی برابرگیری یهوه خدای یهود با سیت یا سوت یا سوتخ یا صدوق یا صدیق خدای قبطی بود که گاها به خر یا مردی با سر خر مجسم میشد. دیوید شرمن، داستان برکت یافتن خر مرکب مسیح توسط خدای انسان شده یعنی عیسی مسیح را نسخه ی دیگر داستان هندوی خر جن زده ای میداند که بالاراما او را با پرتاب به روی درختی از شیطان آزاد کرد. درواقع مسیح آمده بود تا دین یهود را از ویژگی های شیطانیش آزاد کند. شرمن، این ویژگی های شیطانی را همان آیین های ارجی-مخدری-الکلی سابازیوس فرم شیطانی دیونیسوس میداند که همان یهوه صبایوت بود: فرمی یونانی-رومی از دیونیسوس که با پرستش اخلاقی اولیه ی آن در مرکز مقدسش بعلبک در تضاد بود. شرمن، تمام مافیاهای مروج قاچاق مواد مخدر، مراکز فحشا، قمار، مشروبات الکلی، و میانجی های تبلیغاتی اینها که از مغربزمین به تمام جهان رخنه کرده اند را حتی وقتی ادعای کفر و بی خدایی دارند زیرمجموعه ی این شکل تحریف شده ی دیونیسوس و دستگاه یهودی-مسیحی ای که آن را تحت پوشش گرفته است میداند. در هندوئیسم، بحران های اخلاقی ناشی از موارد فوق را کار دو نوع شیطان به نام های راهو و کتو یا ستو میدانند که شرمن، ستو را همان سیت میسداند و یادآوری میکند که سیت هم در ابتدا خدای مثبتی بود ولی بعدا با تحریف مکتبش به موجودی شیطانی بدل شد. با این حال به عقیده ی شرمن، یوگای جنسی شیوا در هندوئیسم و بودیسم، نسخه ی شرقی فحشای آیینی سابازیوسی در سبت سیاه غربی است همانطورکه شیوا در مقام خدای مرگ و نابودی، با دیونیسوس سابازیوس عاشق قربانی انسان و مرگ طلب قابل تطبیق است؛ در مقابل، مسیح موقتا غایب در جایگاه خدای خوبی ها، همان ویشنوی به خواب رفته روی آب های هرج و مرج پس از نابودی یک دوران توسط شیوا است. ویشنو را در این حالت، نارایانا مینامند، لغتی که شرمن، آن را تلفظی دیگر از نهری در ناهاریم یا ناهارین به معنی سرزمین رودها و معادل بین النهرین یا عراق کنونی میشمرد و معتقد است صفات ناصری و نصیری برای عیسی مسیح و مسیحیان، تلفظ دیگری از ناهاری و بنابراین نارایانا است. بالاراما نیز همزاد و همدم کریشنا نسخه ی انسانی ویشنو است که او هم قابل مقایسه با خدا در قالب انسانی به نام عیسی مسیح است. شرمن در اندیشه ی خود، پیرو دکتر جی.استیلسون جودا، استاد بازنشسته و رئیس کتابخانه ی اتحادیه ی الهیات فارغ التحصیلان در برکلی کالیفرنیا است که معتقد شده بود که هری کریشنا اسما و شخصیتا همان هلیوس کورس خدای خورشید یونانی-رومی و نسخه ی دیگر آپولو خدای خورشیدی هنرها است و رادا معشوقه ی کریشنا (و تجسم زمینی لاکشمی همسشر ویشنو) نیز کسی جز رودا همسر هلیوس کوروس نیست و در این تطبیقات، بالاراما نیز معادل دیونیسوس دانسته شده است. البته دیگران پیشتر کریشنا را برابر با دیونیسوس و بالاراما را برابر با هرکول میدانستند و این دو فکر قابل جمعند. همانطورکه میدانیم کریشنا را به دو شکل آبی رنگ و سیاه رنگ تصویر میکنند که هر دو رنگ، رنگ های آسمان هستند: آبی برای روز و سیاهی برای شب. مردم قدیم، متوجه بودند که معمولا در اوایل صبح که هنوز خورشید کاملا استیلا نیافته است، تا حدودی ستارگان و ماه قابل رویتند. بنابراین این آبی روز است که ستارگان شب سیاه را میپوشاند و نتیجه این که آبی پوشش سیاه است. این با آبی رنگ تصویر شدن معمول لباس بالاراما هم قابل نشان دادن است. بالاراما پوشش آبی کریشنای سیاه است ازجمله موقعی که کریشنا را آبی نشان میدهیم. بالاراما تجسم انسانی بالادوا یعنی خدا بعل است و با توجه به این که کریشنا در یودا نسخه ی هندی یهودیه ی یهودی ها زندگی میکرد، بعل مزبور نیز بعل یاهو خدای تدمر است که یهوه از وجود او استخراج شد و قسمت های زدوده شده ی آن را "بعل" نامید و شیطانی تلقی کرد. این، درواقع حمله ی یک بخش از خدا به بقیه ی آن است و با توجه به آبی تصور کردن آمون رع، میتواند به حذف چهره ی شاهانه ی آبی رنگ دیگر آن یعنی ازیریس توسط برادرش سیت یا سوت تعبیر کرد. دوگانگی یهوه هنوز قابل تشخیص است. او هم به شیر مجسم است و هم به انسان. در هیبت انسان، او یک پدر خیرخواه ولی بداخلاق برای بشر است ولی در هیبت شیر، او دشمن وحشتناکی است که بدکاران را مجازات میکند. این دو تصویر، در وجود هرکول پوست شیر پوش جمع می آیند. هرکول، یک انسان نجات دهنده است ولی با پوشیدن پوست شیر سرزمین نمه که کشته است رعب انگیز شده است. در عین حال، کشتن شیر یا جنبه ی ترسناک و عقوبت کننده ی خدا به نوعی احساس امنیت به کسی که بخواهد از دستورات خدا سرپیچی کند میدهد، ازجمله در این موضوع که شیر حیوان الهه است و عیشتاروت الهه ی طبیعت را زیاد در کنار شیر تصویر میکردند. این دو تصویر در چهره ی سخمت الهه ی شیرآسا جمع می آمدند و سخمت، عقوبت کننده ی گناهکاران بود. سخمت را "سخت" sekhet نیز میخواندند که احتمالا این نام، معادل شاکتی جنبه ی مونث خدایان در هند، و نیز منشا اصطلاح شخینا یا سکینه برای جنبه ی مونث یهوه در متون یهود است. او همان رودا برای کریشنا است. کریشنا و رودا جنبه های مذکر و مونث خدا شری چایتانیا را میساختند و رفیق نزدیک چایتانیا یعنی نیتیاناندا نیز معادل بالاراما بود. نیتیاندا که بیماران را درمان میکرد و از این جهت معادل اسکلپیوس فرم درمانگر آپولو بود، همان فرم دیونیسوس است که در غرب به صورت عیسی مسیح تحول یافته است و جنبه ی مقدس و اخلاقی اولیه ی دیونیسوس را نشان میدهد. او با کریشنایی که فقط رودا را در کنار خود دارد و با او زوج دیونیسوس-آریادنه را تکرار میکنند تطبیق میشود، درحالیکه کریشنایی که با انبوه دختران شیردوش میرقصد و کارهای خلاف شرع میکند دیونیسوس همراه مئنادها و در فرم افراطی خود سابازیوس است: خدای وحشی و دائم الخمر و بی منطق و شهوتران و آدم کشی که هیچ گونه اخلاقیاتی را در مقابل انسان ها ملزم نیست و کاملا غیر قابل اعتماد است. مئنادها یا زنان رقصان و دائم الخمر همراه دیونیسوس، تکثیر انسانی همان الهه ای هستند که شیر بازدارنده از وجودش حذف شده و تبدیل به یک زن لاابالی شده است. توجه کنیم که حذف شیر، محدود شدن نام قبلی کلی تر خدا یعنی ال یا الوهیم به یهوه را نیز نشان میدهد. لغات ال، ایلو، اله، علی، آری، آریه، آریا، هری، هیرو، شیرو، آشور، کوروس و مانند آنها مشترکا به معنی شیر درنده، آسمان و خدا هستند و عشتاروت، فرم مونث نام عاثتر یا آشور است. اصلاح "هری" که در ابتدای نام کریشنا به کار میرود، و خود نام کریشنا که به اندازه ی کریست برای مسیح، برخاسته از کوروس است، با یکی از تجسم های قبلی ویشنو یعنی ناراسیمها یا مرد شیرآسا بی ارتباط نیست. ویشنو برای عقوبت کردن یک آسورا یا ضد خدا با کشتن او، به شکل شیر-انسان درآمده بود. نکته این که ال را با کرونوس/ساتورن پدر زئوس/جوویس/ژوپیتر –معادل یونانی و لاتین یهوه- تطبیق کرده اند. زئوس و کرونوس نخست یک خدای واحد و معادل آمون بودند. اما زئوس متعارف، خدایی است که پدرش کرونوس را سرنگون میکند و به عصر طلایی آدم ها در دوران کرونوس خاتمه میدهد. این همان عصر طلایی ازیریس است که توسط سیت خاتمه می یابد و درواقع معادل شورش سیت علیه پدرش آمون با حذف بخشی از تعریف او در مذهب است. ازاینرو است که زئوس پسر کرونوس به شمار آمده است، چون کیش او بخشی از کیش زئوس-کرونوس است همانطورکه یهوه بخشی از شخصیت بعل یاهو را در خود دارد.:
“balarama”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

بدین ترتیب، یهوه در قالب خدای عادل مهربان، چیزی یک پوشش آبی رنگ برای یک شب تاریک مخوف نیست و ازاینرو است که در پس ظاهر اخلاقی مذهب یهود، شیطانپرستی هیولایی ای در جولان است که به محض غروب خورشید، همه جا را فرا میگیرد، درست مثل شیطانپرستی دیونیسوسی در پوشش این که دیونیسوس پسر زئوس و اصلا خود او است.

پرورشگاه زئوس در زمان کودکی، جزیره ی کرت بود که تا مدت ها تختگاه او باقی ماند. این نام، قابل مقایسه با لغت فنیقی "قرط" به معنی زمین است. در الجزایر، شهری به نام قسنطین یا کنستانتین وجود دارد که به "سیرتاس" cirtas از همین ریشه نیز معروف بوده است. نام فنیقی شهر "کرتن" با "کاف" (ک) است که به نام کرت نزدیک است. این شهر از همه طرف توسط دره ها محاصره و به دلیل وفور پل ها به شهر پل ها معروف بود که به او حالتی جزیره مانند میداد. سیرتاس، پایتخت دولت نومیدیا بود که نخست وابسته به دولت فنیقی قرطاجه (کارتاژ) در تونس کنونی بود و بعد از سقوط کارتاژ، مدتی مستقل بود تا این که ژولیوس سزار دیکتاتور روم، در تعقیب وابستگان به پمپی به نومیدیا آمد و آنجا را تصرف کرد و نام شهر به جولیا سیرتاس یا کلنیا جولیا تغییر پیدا کرد. سزار، سیتی sitian های کامپانیا را به اینجا منتقل کرد تا در ترکیب با نومیدی ها یک جامعه ی لاتینی بسازند. در جریان جنگ امپراطور ماکسنتیوس با دومیتیوس الکساندر مدعی امپراطوری، شهر ویران شد تا این که سال بعدش، کنستانین بعد از شکست دادن ماکسنتیوس و تصرف رم، سیرتاس را بازسازی کرد و نام شهر به کنستانتین یا آنطورکه امروزه در عربی گفته میشود قسنطنین تغییر یافت. بعد از سقوط روم و جاری شدن وندال ها در شمال افریقا قسنطین اهمیت خود را همچنان حفظ کرد ولی با تصرف شمال افریقا توسط عرب ها از اهمیت آن کاسته شد تا این که در قرن 18 صالح بای که از طرف سلطان محمد پنجم عثمانی، بای الجزایر شده بود، آن را بازسازی و آباد نمود و الان آن یکی از شهرهای بزرگ الجزایر است. به نظر میرسد 1100 سال بی اهمیتی برای قسنطین کمی غیر عادی باشد و میتوان دلیل آن را از لای قصه ی مسلمان شدن الجزایر فهمید. اولین بار، شیخی به نام اوزمار از الجزایر توسط عثمان ابن عفان مسلمان شد و در بازگشت به الجزایر، قبیله ی خود را نیز مسلمان کرد. اوزمار، تلفظ بربر "عثمان" است و کلمه ی عثمان، معرب هسمان یا اوزمان به معنی رئیس غزها است که عنوان رهبران قزاق ها بوده است. عثمان ابن عفان، نام مستعاری برای عثمانی ها است. عثمانی ها از ارض روم می آمدند و تصرف سیرتاس توسط رومی ها نیز همین قصه را نشان میدهد. کامپانی و عفان، احتمالا هر دو تلفظ های دیگری از لغت کاپا به معنی سر و رئیس مرتبط با لغت کاپیتول به معنی پایتخت هستند. تصرف شهر توسط کنستانتین نیز همین را نشان میدهد. لغت کنستانتین احتمالا نام شهر بود که بعد بر روی یک فرمانروای خیالی گذاشته شده است. قسنطین درست تر است و از لغت آشوری غوزنتو به معنی محل فعالیت مهتر می آید که کلمه ی عربی حضانت به معنی سرپرستی نیز از همان ریشه است. در برداشت سیاسی، قسنطین یعنی پایتخت. نام کنستانتینوپول یا قستنطنیه برای استانبول ترکیه پایتخت عثمانی ها از همین ریشه می آید. توجه کنید که اگر غزنتو را غزنه تلفظ کنیم، غزنین پایتخت سلطان محمود غزنوی در سیستان افغانستان هم چنین ریشه ای دارد و این نظر فومنکو و نوسفسکی را تایید میکند که سلطان محمود در غزنین را نسخه ی افغان سلطان محمد فاتح در قستنطنیه میشمارند. اگر این را به انحطاط قسنطنین پس از استیلای عثمانی تعبیر کنیم، نتیجه میگیریم که قستنطنیه ی عثمانی، موقعیت قبلی قسنطنین فنیقی در الجزایر را تصرف کرده است که در حکم تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط سلطان محمد فاتح است. پس بعید نیست سیرتاس یک نسخه از کرت زئوس و محل یونان باشد. شکست دومیتیوس الکساندر از امپراطور روم لاتینی نیز همان شکست سلوکی ها یا سلسله ی الکساندر یا اسکندر یونانی در ترکیه است و اسکندر نیز که هم پسر زئوس و هم پسر آمون نامیده میشود، خدای جدیدی است که بر ارض یونان حکومت میکند، درست مثل زئوس زمینی در ارض کرت. امپراطور کنستانتین نیز بنیانگذار یک امپراطوری یونانی روم است که در آن، روم و یونان معنی یکسانی می یابند. همانطورکه دیدیم عاملان رومی شدن سیرتاس، سیتی ها بودند که احتمالا قوم سیت یا شیث خدای مصری-عبرانی و فرزند آمون هستند. پس میتوان سیت و زئوس و اسکندر را خدایی یکسان و شکل انسانی یهوه خدای یهود دانست. در عین حال، این کار، مصر را هم به قسنطین می آورد. آیا ممکن نیست نام کرت به صورت قاهره درآمده و با پایتخت مصر تطبیق شده باشد. توجه کنید که اسکندریه دیگر پایتخت مصر هم نام اسکندر دارد و البته بندر است. آیا این با نزدیک بودن قسنطین به دریا و تجارتش با ونیز و دیگر بنادر ایتالیا بی ارتباط نیست؟ اسکندریه ی مصر، مصدر متون یونانی به ایتالیا بوده است و همین صادرات را هم به قستنطنیه ی بیزانس در ترکیه نسبت داده اند. آیا به خاطر این نیست که مصر و بیزانس نخست یک محل واحد بودند؟ اسکندریه و قاهره همچنین محل قبلی رش گلوتا یا اشرافیت داودی یهودیان پیش از مهاجرت آنها به اسپانیا بوده است. آیا الجزایر خیلی به اسپانیا نزدیکتر نیست تا مصر، و آیا منطقی تر است که مسیحیان اسپانیا متون عربی را در نواحی نزدیک به اسپانیا بهتر جذب کرده باشند؟ شاید خیلی از صحنه های مواجهه ی غرب و شرق و اصلا تاریخ شرق که ما محل آنها را خاورمیانه میشمریم در الجزایر و در ابعادی بسیار کوچک تر رقم خورده باشند و با انتقال هدف جنگ صلیبی به عثمانی، به آنجا انتقال ذهنی داده شده باشند، ازجمله فتح اورشلیم که فومنکو ارتباط آن با قستنطنیه را نشان داده است. با توجه به این که قسنطین نومیدیا بعد از سقوط قرطاجه تا حدودی جانشین آن شد، احتمالا او ویژگی های قرطاجه را که درست مثل سیرتاس، نام از قرط یا کرت دارد را به خود جذب کرده است و سقوط حکومت فنیقی ها در قرطاجه که همان شهر تونس کنونی است، همان فتح تونس توسط شارل پنجم امپراطور روم مقدس منسوب به قرن 16 است که پیشتر ایتالیا را تصرف کرده بود. این احتمالا نسخه ای اصیل تر از داستان فتح کارتاژ فنیقی ها توسط روم لاتینی است. در انئید ویرژیل، نسخه ی باستانی تر، بعد از جنگ روم و کارتاژ در اثر خیانت انئاس بنیانگذار روم به دیدو ملکه ی کارتاژ به وقوع پیوست. انئاس سردسته ی تروایی هایی بود که بعد از سقوط شهرشان توسط آخایی ها به شمال افریقا و سپس ایتالیا رفتند. آغاز سفر تروایی ها را از ترکیه یعنی سرزمین عثمانی ها میدانند و آخایی ها را هم یونانیان باستان تلقی میکنند. جالب اینجاست که سقوط کرت هم کار آخایی ها است و نوعی ارتباط بین کرت و تروآ حس میشود. کرت پس از آن مغلوب آخایی ها شد که تمدنش در اثر وقوع بلایای طبیعی چون سونامی و زلزله و آتشفشان نابود شد. ختی های ترکیه هم پس از این که به دلایلی نامعلوم و احتمالا در اثر بلایای طبیعی ضعیف شدند، مقهور بربرهای یونان و سکائیه گردیدند. این، چیزی است که دانشمندان از نشانه های باستانشناسی حدس زده اند. ولی شاید ختی ها هیچ وقت از بین نرفتند و فقط جانشین در هم شکسته های قبلی شدند. چون به قول فومنکو ختی ها همان ختایی ها یا ختنی ها هستند و قزاق های رسوخ کرده در خاورمیانه شامل عثمانی ها و ممالیک مصر را در بر میگیرند. فومنکو هیکسوس ها یا فاتحان عرب مصر فراعنه را نیز تحت رهبری همین ختی ها یا قزاق های رسوخ کرده در شمال افریقا میشمرد و چه بسا اصطلاح "ختنی" همخانواده با عنوان "قحطانی" برای اعراب جدید باشد. معمولا قحطانی ها را از جنوب شبه جزیره ی عربستان و بیشتر منطقه ی یمن میشناختند که به مکه ی حجاز محل رسمی خانه ی خدا نیز نزدیک است. در سال های اخیر، به دلیل رشد بحث های مربوط به کپی شدن تقریبا تمام شریعت اسلامی از مذهب یهودی-مسیحی، کسانی که از آشکار شدن زیربنای یهودی تقریبا همه ی آنچه ما در قانون امروز آدمی بدیهی تلقی میکردیم نگرانند دست به کشفیات باستانشناسی هدفداری میزنند که ثابت میکند قوانین اسلام ریشه در قوانین عربی ماقبل یهودی در یمن دارد و در این مسائل، اعراب با یهودیان مشترک بودند، نه این که کپی گر محض یهودیان و مسیحیان باشند. البته باور این فکر، نیازمند قبول این ایده است که اسلام واقعا از جنوب عربستان به سمت شمال جابجا شده باشد درحالیکه برابری قحطانی با ختنی این معادله را به هم میریزد. فومنکو معتقد بود که زبان و خط عربی به همراه ترک ها و مغول ها از منطقه ی روسیه به جنوب سرازیر شده اند. البته او ترک ها و مغول ها منجمله قزاق ها را اسلاو میدانست. ولی همانطورکه لاکاپله مینویسد، نظریه ی فومنکو به اندازه ی نظریه ی آستین وادل، وامدار نظریه ی گادفری هگینز از اوایل قرن 19 درباره ی آشکارگی نشانه های یک مذهب جهانی بود. درحالیکه آستین وادل، این مذهب جهانی را نشانه ی یک امپراطوری جهانی در هزاران سال پیش میدانست و آن را با عناوین امپراطوری ختی، گوتیک، فنیقی و آریایی میخواند، فومنکو این امپراطوری را بسیار جدید و بر اساس ناسیونالیسم روسی، اداره شده از سمت روسیه میخواند. با توجه به این که وادل، وجود آثار معماری گوتیک دوره ی رنسانس به این سو در خرابه های ختی ها در آناطولی را نشانه ی برابری دو فرهنگ میخواند، باورکردنی تر است که خرابه های ختی ها متعلق به چند صد سال اخیر باشند و نه بالعکس، و ازاینرو حداقل زمانبندی فومنکو درست تر است. چیزی که هیچ کدام از این دو نویسنده نمیگویند این است که ممکن است اتحاد قبلی جهان در اثر از بین رفتن نظم سیاسی آن در یک فاجعه ی کیهانی بخصوص آنطورکه مایک بیلی، هویل و ویکراماسینگ معتقد بودند، در اثر برخورد شهابسنگ از بین رفته باشد و طاعون قرن 14 فقط یکی از عوارض این فاجعه باشد که نابودی جمعیت جهان در آن زمان را یک تنه به گردن آن انداخته اند، درحالیکه فجایع تورات مانند سیل نوح نیز عوارض دیگر آن باشند. بعد از آن، گروهی خاص، فرهنگ گستری را در دنیا بر عهده گرفته اند و تحقیق هگینز هم محدود بودن تعلیمات جهانی را نشان میدهد آنجاکه ارتباط تنگاتنگ جهانبینی های هندو و بودایی با جهانبینی یهودی-مسیحی و حتی جهانبینی گالیک-سلتی را مدلل میکند. ولادیمیر ملامد، تاثیر واضح جهانبینی یهودی بر لامائیسم تبت، بودیسم چان (ذن) و شینتوئیسم ژاپنی که آن هم از بودیسم تجزیه شده است را نشان داده است. لاکاپله سیل نوح را که جهان را زیر آب برد، کنایه ای از غسل تعمید کل دنیا توسط مسیحیت یهودی تبار میشمرد. این مسیحیت به نظر لاکاپله نه در جلیل فلسطین اشغالی کنونی بلکه در گالیل یا گاول فرانسه ی امروزی متولد شده و ازآنجا و از طریق اسپانیا به سمت شرق گسترش یافته است و و گفتارهای ژان اسپانیله درباره ی همسانی زبان های به اصطلاح دوریان یونان باستان و زبان اسپانیایی به سبب این است که زبان های به اصطلاح یونانی در اصل نه زبان مردمان اسلاو شبه جزیره ی یونان، که فرمی از زبان های کلتی-باسکی-اسپانیولی بودند. از این نظرگاه، لاکاپله بعید نمیداند که نقش بربرهای شمال افریقا در انتشار مذهب یهودی-مسیحی به سمت خاورمیانه بیشتر باشد. به نظر او اتفاقی نیست که هم بومیان شمال افریقا "بربر" نامیده شده اند و هم واندال های اشغالگر روم که به شمال افریقا سرازیر شده اند. چون بربرهای اصلی، همان فاتحان ژرمن روم بودند که جهانبینی خود را به درون افریقای شمالی و از طریق آنها به خاورمیانه صادر کردند، پروژه ای که با نفوذ از سمت اروپای شرقی و روسیه به خاورمیانه و ایجاد امپراطوری عثمانی و نفوذ مجدد در آن تکمیل شد و این ممکن شد چون شعبه ی تاتار یهودی ها یعنی یهودیان اشکنازی نیز با تصرف سرزمین های ژرمن به همقطاران سافاردی (اسپانیایی) خود ملحق شده بودند.:

A la chasse aux sorcieres: m. lacapelle: theognosis: 18 jan 2014

این یادآور نوشته های جرالد مسی است که مطابق آن نسل جدید اعراب یعنی قحطانی ها یا فرزندان قحطان، جانشین نسل سابق یعنی قوم عاد شدند و عاد در آرامی یعنی اجداد. عاد ها که تمدن پیشرفته ای داشتند در سلسله ای از بلایای آسمانی که خدا بر آنها نازل کرد نابود شدند. این بلایا قابل مقایسه با نابودی تمدن آتلانتیس در اثر بلایای طبیعی است که سیل نوح را هم در بر میگیرد. آتلانتیس 10 جزیره ی کلی شامل 7جزیره ی خاص داشت که قابل مقایسه با 7سر و 10 شاخ اژدهای دشمن خدا در مکاشفه ی یوحنا است. 7سر این اژدها همان 7ستاره ی صورت فلکی دب اکبر هستند که مادر صورت فلکی دب اصغر محل کنونی ستاره ی قطبی است. چون قطب شمال قلمرو تاریکی و سرما است و در مقابل خداوند نیکی ها که به نور و گرمای خورشید تشبیه میشود قرار دارد. ستاره ی قطبی در خرافات قدما عمود جهان بوده و کوه کیهانی در محل آن قرار داشته است. دب اکبر اژدها است چون ستاره ی قطبی از محل ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) به محل کنونی تغییر محل داده و روح اژدها را نیز با خود جابه جا کرده است. به دلیل دریایی بودن اژدها در تمثیل هرج و مرج به آب های هاویه، دب اکبر و دب اصغر در مصر به دو هیولای آبزی با اندازه های بزرگ تر و کوچک تر یعنی به ترتیب اسب آبی و تمساح تشبیه میشدند. اسب آبی خود تا حدود زیادی جانشین کرگدن یا اسب تک شاخ است که نقطه ی مقابل شیر حیوان خدا است و یکی از آرم های سلطنتی معروف بریتانیا شیر انگلستان را در کنار تک شاخ اسکاتلند نشان میدهد که نشانگر جمع ضدین در سیاست بریتانیا است. دب اصغر درست مثل دب اکبر با 7ستاره تصور میشده است. نام سوبک خدای تمساح را به صورت sevekh هم تلفظ میکردند که معنی عدد 7 میدهد. این صورت فلکی به شکل سگسانان هم تجسم میشد که جانوران سیت بودند و سیت هم دشمن هورس و ازیریس خدایان خورشیدی است. سیت، ازیریس را که تجسمش ورزاو آپیس است کشته است و در این حالت، او با صورت فلکی جبار (اوریون) در نبرد با صورت فلکی ثور (ورزاو) تطبیق میشود. صورت فلکی دب اکبر از پای ثور پس از قتل او به وجود آمده است و اسب آبی هم از دید مصریان گاو آبی و نسخه ی آبزی گاو است. بدین تریب، دب اکبر و دب اصغر، تجسمی از پیروزی نظم جدید سیت به دست میدهند. با این حال، ازیریس بعدا به شکل هورس و در حالت هایی متضاد با خود از نو متولد میشود و دوران سیت را از بین میبرد درحالیکه در بعضی مسائل، کاملا مقلد سیت است. این در یک نگاره ی از بین رفته که لپسیوس از آن کپی ای ارائه کرده است دیده میشود: یک اسب آبی در یک درخت میوه جای گرفته است و یک شاهین از درخت میوه میچیند. شاهین، پرنده ی هورس است و اسب آبی نماد دشمنان شیطانی او. درخت اما به جایگزینی گهگاه کوه کیهانی با درخت کیهانی برمیگردد. ظاهرا هورس به عنوان خدای نابودگر هفتگانه خودش هفتگانه را به خود جذب میکند، ازجمله شاید در سیل نوح. در یک نسخه ی هندوی طوفان نوح که کار مانو است، ما 7 مانو یا پدرسالار اولیه را داریم که در زمان هفتمینشان سیل نابودگر جهان به وقوع میپیوندد و این همان سیل نوح است که نابودگر آتلانتیس نیز به شمار میرود. در ادبیات یهودی-مسیحی، دشمنان هفتگانه معادل 7ستاره ی مورد پرستش کلدانیانند که 7طبقه ی آسمان را میسازند و در 7 طبقه ی زیگورات های بابلی مجسم میشوند که با جانشینی 7 طبقه ی آسمان، تمثیلی از برج بابل که زمین را به آسمان میدوخت و همتای دیگر کوه کیهانی بود ارائه میدهند. گاهی 7خدای مزبور فقط 7ستاره ی دبین هستند که به صورت یک مجموعه در کنار ماه و خورشید قرار میگیرند ازجمله در این نظر که اهرام ثلاثه جانشینان برج بابل در سه حالت ماه و خورشید و مجموعه ی هفتگانه اند. یک افسانه میگوید که این اهرام را هار-سشو یعنی خدمتگزاران هفتگانه ی هورس ساختند که باز قوای پیروز را تقلید هفتگانه نشان میدهند. برای مسیحیان دشمن شرک بابلی، مقلدین هفتگانه، کلیساهای هفتگانه ی نخستینند که جهان را میگیرند درست مثل نوح که آینده فقط متعلق به نسل او به عنوان اولین برگزیده ی یهوه بود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: P466-477

دراینجا میتوان این ایده را یافت که مذهب جهانی هگینز به همان اندازه که میتواند نتیجه ی سیل نوح باشد، با تمثیل گرفتن سیل نوح از گسترش مسیحیت نیز میتواند به معنای رسوخ مسیحیان و کارگزاران یهودیشان در شرق برای دین سازی باشد. هگینز که باور داشت یهودیت از دل پاگانیزم برآمده است، در ابتدای تحقیقات خود، وجود نشانه های واضح یهودی در پاگانیسم هندو و بودایی را نشانه ی برخاستن یهودیت و دنباله های مسیحی و اسلامیش از هند تلقی کرده بود و یک دلیل این اشتباهش این بود که متوجه شده بود بودیسم و انواع شرک هندو به راحتی با مذهب غالب اسلام در هند، در برهم کنش فرهنگی نسبت به هم قرار دارند اگرچه اسلام هندی به اندازه ی اسلام عثمانی دارای زیربنای یهودی است و با این حال، مرزهای هندوئیسم، بودیسم، مسیحیت، اسلام و یهودیت در تصوف اسلامی ای که از هند به تمام بلاد اسلامی رسوخ کرده است، کمرنگ میشوند. هگینز متوجه نبود یا نمیخواست ما متوجه شویم که ساز و کار نرمخویانه ای که با تعلیم و تربیت فرهنگی و برجسته کردن مرزهای باز بین توحید و شرک، امکان بر هم کنش توافقی آنها را با هم فراهم میکند، ظرفیت تسخیر و تحریف مذهب بومی توسط فراورده های غربی یهودی-مسیحی پاگانیزم از درون را هرچقدر هم که این فراورده ها بدعت آمیز باشند دارد. منتها هگینز بیش از آن مسیحی بود که این ساز و کارها را درک کند.

شاید بهترین کسی که بتواند ما را در مورد آنها راهنمایی کند، دکتر ساچیکو موراتای ژاپنی است که از یک طرف وابسته به فرهنگ های پاگانی شرق دور است و از طرف دیگر به دلیل ازدواج با ویلیام چیتیک اسلامشناس، مسلما نزدیکی فرهنگ های اسلامی و شرق دور برایش جالب است تا جایی که او را به انتشار کتاب «تائوی اسلام» از طرف انتشارات دالنشگاه ایالتی نیویورک در سال 1992 سوق داده است. خانم موراتا روی یک موضوع خاص در اسلام، تمرکز میکند که امروزه در غوغای قدرت بی اندازه ی شریعت، کمتر مسلمانی درباره اش شنیده یا آن را به یاد می آورد و آن، بحث تنزیه و تشبیه است. تنزیه یعنی منزه دانستن خدا از این که یکی از آفریده ها باشد و تشبیه یعنی برجسته کردن صفات خدا در موجودات زنده، پدیده های طبیعی، شخصیات انسانی و حتی جنسیت ها. پاگانیزم که در اسلام با اصطلاح «شرک» مترادف شده است، حد افراطی تشبیه است و مذهب نوح حد افراطی تنزیه. قدرت گرفتن شریعت، به افراط در تنزیه انجامیده که سلفی گرایی اسلامی و تجسم بدنامش یعنی وهابیت، حد افراطی شریعت و تنزیه با هم است. اما شریعت متعادل اسلامی، جایی میانه ی تشبیه و تنزیه قرار میگیرد و سعی میکند با نزدیک کردن تشبیه به تنزیه، پاگان ها را در جرگه ی مسلمین درآورد. خانم موراتا تمثیل های قرآنی را نشانه ی اهتمام اسلام به تشبیه حتی در بعد شرعی خود میکند و به یک آیه ی خاص در قرآن توجه نشان میدهد: «ما آیات خود را در آفاق و در خودشان به آنها نشان خواهیم داد تا برایشان روشن شود که او واقعی است.» (53 : 41) این که خدا هم در جهان بیرون و هم در درون ذات انسان مشابه هایی دارد، یادآور بحث کیهان بزرگ و کیهان کوچک است که بر اساس آن، انسان نسخه ی کوچکی از دنیا است و تمام صفات انسانی قابل فرافکنی به جانوران و پدیده های بیرونی و از طریق آنها به خداوندند. به گفته ی موراتا، موضوع تأویل در اسلام از موضوعات مرتبط با استخراج مفاهیم تمثیل ها است و تأویل هم موضوع نوشته های ابن سینا و احادیث امام جعفر صادق بوده و هم موضوع تعالیم غزالی که دشمن پیروان آن دو است. موراتا از این موضوع، برای برجسته کردن بحث های اسلامی درباره ی رابطه ی مرد و زن با فلسفه ی چینی یین و یانگ که در شرق دور بسیار معروف است استفاده میکند و سعی میکند از طریق آن به انتقادات فمنیستی به اسلام پاسخ دهد و برای این کار، از نوشته های عتیق منسوب به 48 نویسنده ی مسلمان قدیمی بهره میجوید. در نزد چینی های کهن، یین نیروی زنانه و یانگ نیروی مردانه ی حاکم بر گیتی است که دو بخش وجود خداوند را میسازند و همه ی موجودات تا حدی از این و تا حدی از آن را دارند. تمثیل "نون والقلم" یا قلم و دوات در اسلام برای آفرینش، یک تمثیل از این نوع است که بر اساس آن، قلم یا آفرینش خدا یک مضمون مذکر و دوات به عنوان ماده ی اولیه ی آفرینش، یک مضمون مونث است و لوح به عنوان محل نوشتار آفرینش که جهان منظم مادی باشد، باز یک مضمون مادینه ی دیگر است. قلم، نشان دهنده ی اراده ی الهی با صفات نادیدنی او است و آنچه ترسیم میشود، اشکال را میسازند که ماهیت مادینه دارند. بر اساس آن در اسلام، صفات خدا به دو دسته ی صفات جمال و صفات جلال تقسیم میشوند که اولی در بعد زنانه و دومی در بعد مردانه معنی میشوند و صفات جمال فقط تحت تاثیر صفات جلال قابل دستیابیند همانطورکه زن خوب تابع شوهرش است. چون ماده ی آفرینش از جنس زمین است، زمین مادینه و آسمان نرینه است همانطورکه در فلسفه ی یین و یانگ شرق دور چنین است و ازدواج آسمان و زمین، به ازدواج روح و ماده تشبیه میشود، ازجمله در انسان. عبدالرازق کاشانی، حاصل ازدواج روح و کالبد در انسان را پیدایش «قلب» یا دل که مذکر است، و جان که مونث است میخواند. به گفته ی او جان، دو بلای بزرگ برای انسان یعنی شهوت و غضب را از مادرش بدن مادی به ارث میبرد. در کیهانشناسی چینی، غضب یک صفت یانگ و مذکر است اما از طرف دیگر، تمام یین ها تا حدی آغشته به یانگند و برعکس، و موراتا آمنیختگی شهوت و غضب در جان را نیز از این نوع میبیند. سهروردی، از ازدواج روح و عقل در انسان سخن میگوید که روح مذکر، و عقل مونث است که این ازدواج فرخنده، مخالف دوگانه سازی غربی رایج از تضاد لاینحل روح و عقل است. بر اساس این تعابیر، موراتا معتقد است که مفاهیم «مرد» و «زن» در اسلام از ابتدا مفاهیم نسبی و معادل با یین و یانگ بوده اند و درست مثل فلسفه ی چینی، در اسلام نیز هر انسانی با هر جنسیتی، تا حدی مرد و تا حدی زن است. بر این اساس، یک زن میتواند در جرگه ی مردان باشد اگر روح خود را پرورش دهد و در عین زن بودن، به یک انسان متعالی تبدیل شود چنانکه مولانا گفته است مریم مقدس، در درون خود، یک رستم دستان پنهان کرده بود، و در مقابل، مرد نیز اگر بخواهد تن به لذت های نفسانی دهد و انسانیت خود را فدای آنها کند ذاتا زن است. اما این که چرا مرد به یک جنسیت و زن به یک جنسیت خلاصه شده اند، کار شریعت است و به این نصیحت تقریبا تمام نویسندگان منبع موراتا برمیگردد که شریعت باید راهنمای انسان ها در راهیابی به تاویل باشد. در شریعت، مرد بر زن برتری داده شده و جامعه به این شکل اداره میشود و انسان ها از کودکی باید سیطره ی متوازن و متعادل مرد بر زن و تداوم مثبت زندگی خانوادگی از طریق آن را ببینند تا مفهوم تبعیت نفس جسمانی از روح را بر اساس آن در ذهن شبیه سازی کنند.:

“book review the tao of islam: sourcebook on gender relationships in Islamic thought”: dr Muhammad legenhausen: al-islam.org

شریعت، وقتی فقط راهنما است که انسان بخواهد خودش راه را پیدا کند ولی امکان ندارد همه ی آدم ها با توسل به عقل و دریافت های شخصی خود، راه های یکسانی برای رسیدن به خدا بیابند وقتی خودشان مستقیما با هرمس یا مرکوری (فرشته ی عقل) در وجود خودشان ارتباط برقرار کنند. پیش فرض اصلی این است که اکثر آدم ها با این کار، به طور خود به خودی به بیراهه میروند. این ممکن است بر اساس تجربیاتی واقعی به دست آمده باشد، ولی توضیحش به زبان اسطوره ها فرمول بندی کلی ای برای این ایجاد کرده که عدم تلاش برای خروج از آن، اکنون درسر ساز است بخصوص برای شریعت اسلامی که در همه چیز، به پیش فرض های عمیقا مسیحی خود اعتماد کرده و آن را چنان لای احادیث دروغین پیچیده که دیگر خودش هم نمیداند کدام دروغ از کدام منبع یهودی-مسیحی با چه میزان درجه ی اعتماد، وارد شریعت اسلامی شده است.

یکی از مهمترین پیش فرض های مسیحیت این است که بهشت در بالا و جهنم در زیر پای ما و زیر زمین قرار دارد. قبل از مسیحیت و در اساطیر بین النهرینی، زیر زمین، محل «آبزو» یا «انگور» بود که قلمرو آبی حئا خدای آب ها بود و نام های یادشده ی آن، به سبب ارتباط با آب و جهان زیرین و البته همانطور که خوانش غربی آبزو یعنی abyss نشان میدهد معنی هرج و مرج و هاویه را میدادند. با این حال، حئا خدای حیات هم بود و اگر بخواهید حیات را به جهنم که قلمرو شیاطین است ربط بدهید به این نتیجه میرسید که حئا با نیروهای آبزو یا abyss انسان ها و حیواناتی خلق کرده که دارای ویژگی های شیطانی بودند. در این تفسیر، حئا خودش یک شیطان است، درحالیکه روح را خدا میدهد؛ پس انسان های مخلوق حئا فاقد روح و انسانیت بودند ولی چون با انسان های ساخت خدا یا فرزندان آدم آمیخته اند در قالب انسان های دورگه ی معمولی هنوز در بین ما هستند و هر از گاهی خصایل شیطانیشان به دیگران صدمه وارد میکند و چاره ای جز نابودی این موجودات نیمه شیطانی با اعدام و جنگ نیست. آنها ارتش شیاطینند چون حئا و یارانش فرشتگان اخراج شده از آسمان و موجد نفیلیم میباشند و ازآنجاکه دروازه ی آسمان به رویشان بسته است در زمین در قالب انواع اجنه و شیاطین موصوف در فولکلور مردم سراسر جهان به حضور خود و وسوسه کردن مردم به تامین خواست های شیطانی خود ادامه میدهند و چون حریف جادوی خودشان نمیشود شد، باید پیروان عمده و جامعه دارشان را به زور جنگ تسلیم کرد. ولی عجیب این است که جنگ و به دنبالش فتوحات قاره ای عظیم دوران جدید را اختراع آهن به پیش برده است و آهنگری به سبب تولید وسایل از مواد مذابی که شبیه ماگمای اعماق زمین است خودش تقلیدی از برگیری نیروهای شیطانی حئا است. مردم عامه این فرهنگ را پذیرفته اند و این در اعتقاد به خوش شانسی آوردن نعل اسب بروز می یابد. چون نعل اسب هم از آهن است و هم کفش اسب یعنی جانوری است که وسیله ی حمل و نقل و جنگ، دو عامل مشهور گسترش تمدن است. در بریتانیا اسب، شکل جانوری اپونا الهه ی حامی واگون ها بود. این الهه که نامش با اسب پونی مرتبط است، شکل اسب گون مورگانا الهه ی جادوگری و زمین بود که به فرم های انسان و کلاغ هم درمی آمد.:

“the horse, silent witness to the past”: will scarlet: conjuringthepast.com

اگر بخواهید برای این تناقض، توجیه شرعی بیاورید، باید آن را در اقتدا به خنوخ پدرسالار شیثی دوران غول ها یا همان نفیلیم قبل از سیل نوح بخوانید که با غول ها مراوده میکرد و از توانایی های شیطانی آنها مواخذات مثبت مینمود و در اسلام نیز تحت نام ادریس به رسمیت شناخته شده است.:

«یکی بودن خنوخ/ادریس و هرمس در اسلام و بخصوص در عرفان اسلامی باعث میشود که ما آنها را با نتایجی که یونگ با توجه به هرمس در کیمیا و هرمسیه به دست آورده، تطبیق دهیم. بگذارید دراینجا فقط معنایی را که صورت خنوخ برای تحلیل ارائه میکند ذکر کنیم: خنوخ فقط مخزنی برای وحی الهی نیست. او چنان به نمایش الهی کشانده میشود و در آن جای میگیرد که گویی دستکم یکی از پسران خدا بوده است. همه چیز چنان رخ میدهد که گویی آنچه منطبق با انسان گونگی الهی بوده، نوعی خداگونگی یا دست کم فرشته گونگی نوع بشر، یعنی شمول او در واقعه ی ملأ اعلا بوده است. زیرا "پسر انسان" به صورت "آن که مالک عدل است"، آن که "قدیم الایام" را همراهی میکرد، و "صورت او مانند صورت یکی از فرشتگان مقدس شبیه انسان و سرشار از ملاحت بود" توصیف شده، اما سرانجام فرشته ی مفسر، خود خنوخ را با عنوان "پسر انسان" خطاب میکند. به این ترتیب خنوخ خود را در خلسه ی پسر انسان یا پسر خدا بودن بازشناسی میکند. او در راز الهی که شاهد آن بوده کاملا جذب شده و جایگاه خود را در آسمان ها به دست آورده است. نام "پسر انسان" که پیش از این به حزقیال داده شده، حاکی از آن است که تجسد و چهارگونگی الهی در ملأ اعلی نمونه ی اصلی اتفاقی بودند که به سبب انسان گونگی الهی، نه فقط برای پسر خدا که برای کل ابدیت از پیش دانسته شده بود، بلکه برای هر یک از افراد نوع بشر خواهد افتاد... آنچه برای خنوخ با ظرفیتش در حد انسانی عادی و فانی اتفاق می افتد، میتواند به نحوی کارآمد برای دیگران نیز روی دهد. وعده ی تبشیری فرستادن فارقلیط ، روح القدس که مسیح را به وجود آورد و خدا را در انسان مخلوق به وجود خواهد آورد، با امکان این واقعه که تنها پیشبینی خلسه آمیز در خنوخ بود، مطابقت دارد. این تجسد به وسیله ی روح القدس به این گفته می انجامد: یک تجسد مستمر و متوالی. "آن که به من باور دارد کارهایی را که من میکنم خواهد کرد و نیز کارهایی بزرگتر." "من گفته ام: شما خدایان هستید. شما پسران اعلی هستید." هیچ تفسیر کلیسایی یا اجتماعی-سیاسی را نمیتوان دراینجا جایگزین کرد. دقیقا در هر فرد بشر است که مسیر راز رستگاری باید طی شود. اما این تفرد از و به واسطه ی تجسد تنها میتواند کار سوفیا [نام یونانی شخینه] باشد. درست همین جا است که تعارض رخ میدهد و تهدید دجال فاش میشود. در مسیحیت، فرمانروایی شیطان به پایان نرسیده است. عمل فاراقلیط که اهمیت متافیزیکی زیادی دارد برای تشکیلات مخصوص کلیسا بسیار نامطلوب است، زیرا تحت کنترل نیست. درنتیجه، بر یکتایی واقعیت تجسد، شدیدا تاکید خواهد شد و از باور به سکونت متوالی روح القدس در انسان بر حذر داشته و یا منع میشود. هر کس که روح القدس، او را به "انحراف" کشیده باشد، "مرتد" است. پس ریشه کنی و نابودی او هم به مذاق شیطان خوش می آید و هم ضروری است. به طور قطع، اگر هر فرد قادر بود شهودهای روح القدس را خود به کار گیرد و دیگران را مجبور به پذیرش آن شهودها کند مسیحیت باید به تشتتی بابل گونه گردن مینهاد. اما سرانجام بر عهده ی روح القدس است که تنها در انسان های فردیت یافته سکونت یابد و به گونه ای عمل کند که آموزه های مسیح را به یاد آنها بیاورد. اکنون همین افراد هستند که یا دستخوش اجبار جمعی تمامیت خواه میشوند یا هر یک از آنها در پی اجبار دیگران برمی آیند. تضاد درونی دردآور همین جا افشا میشود: نوید روح القدس و ناممکن بودن حاکمیت او. زیرا این حاکمیت تنها در شرایطی میتواند اتفاق بیفتد که روح القدس خود میتواند ایجاد کند. تا زمانی که آن انسان مهذبی که تفرد را در خود تکمیل کرده، جلوه کند (به معنای فنی یونگ)، این یک استثنا یا عملی قهرمانانه خواهد بود.» ("سوفیای ازلی": هانری کوربن: ترجمه ی میترا سرحدی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 160: پاییز 1400: ص 14-13)

پس مردم، یک قهرمان را که به اندازه ی ادبیات مسیحی دارای حالات عرفانی به نظر میرسد، تجسم روح القدس میکنند و از او اطاعت میکنند تا قانون الهی یکسانی به جامعه نظم دهد و ازاینرو است که گفته میشود غزالی عارف، با پرخاش به فلسفه ی ابن سینا و تظاهر به عقل ستیزی، شرع را بر صدر نشاند و بعد شرع با عرفان ستیزی به وادی سلفی گری پای نهاد. با این حال، این روند، مستلزم شیطانی تلقی کردن وجود مادی آدم ها یا نفس آنها است ضمن این که با کشتن روح مردم برای اطاعت پیشه ماندنشان، آنها را به نفسشان فرو میکاهد. همانطورکه مضمون اطاعت، از رابطه ی زن و مرد به سلسله مراتب سیاسی-اجتماعی فرافکنی میشود، این روند، به شیطانی تلقی کردن نفس زن منوط است و علاقه ی زیادی به همگامی وفور تصویر زن ولنگار و زیر پا نهادن تمام قوانین اجتماعی ایجاد میکند: یعنی همان شکلی که شریعت، نفس را آنطور تصویر میکند. انقلاب اسلامی در ایران، جامعه ی ایران را به همین سمت برد و کپی های سنی و شیعی دیگرش هم در صورتی که در تاسیس حکومت اسلامی موفق شوند به همین سو خواهند رفت. یک دلیل این که کار انقلاب ایران به این جا کشید، این بود که شریعت بنیادی او بخشی از مدرنیته ی رضاشاه و نتیجه ی واردات فکری-فرهنگی شریعت سنگلجی از عربستان سعودی سلفی های وهابی بود که اربابان انگلیسی رضا شاه، اخیرا آن را به وجود آورده و به جای عثمانی، مرکز جهان اسلام کرده بودند. پس تز اولیه ی شریعتمداری در همینجا بالقوه مانده و منتظر بالفعل شدن بود: این که جامعه بیش از مکاشفات الهی به نظم قانونی نیاز دارد و شریعت، وسیله ای در راه ایجاد نظم است.

دقیقا به همین خاطر، از ابتدای انقلاب ایران، مضمونی به نام «مصلحت» به حکومت شرعی ایران افزوده شد که کار سه فقیه –آیت الله بهشتی، آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری- بود و با تن دادن به عملکرد مدرن در قانون کار و حفاظت محیط زیست و جلوگیری از بازگشت فضای ارباب-رعیتی ماقبل اصلاحات ارضی، بلوایی به پا کرد. علت این که ولایت فقیه در ایران، فرم «ولایت مطلقه ی فقیه» به خود گرفت هم این بود که ولی فقیه بتواند حتی به عملکردهای ظاهرا مخالف شریعت دستور دهد. مصطفی زالی (عضو گروه هیئت علمی گروه فلسفه ی دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران) انتقادات منتقدین را چنین صورتبندی میکند: «مصلحت در ساحت حکمرانی امری است ملازم با نقض و ترک شریعت. همین تلقی اولیه منجر به شکل گیری تفسیر سکولار از این دوگانه شده است، به گونه ای که گویی مصلحت در چارچوب فهم متعارف از شریعت قابل گنجاندن نیست و استناد به آن برای حل منازعات مستلزم گونه ای فراروی از احکام اولیه ی شرعی است. پس طرح مفهوم مصلحت، ذیل مفهوم ولایت مطلقه ی فقیه، به معنای نامقید بودن حاکمیت سیاسی به هنجارها و به طور خاص هنجارهای شرعی است. این تفاسیر از مفهوم مصلحت و ولایت، ولایت مطلقه را مشابه مفهوم حکومت های مطلقه ی غربی کرده و همانطور که آن حکومت ها زمینه ساز گذار به سکولاریزم بوده اند، این تجربه را نیز مستلزم گذار به سکولاریزم میداند... برای مثال، سعید حجاریان، نقش آموزه ی ولایت فقیه را به عنوان آخرین تلاش برای عرفی شدن بررسی میکند، چرا که پذیرش مصلحت منجر به آن میشود که مصالح ملی بدون قید و بند فقهی توسط عرف عقلای قوم تعیین شود. ولی فقیه میتواند مطلقا در دستگاه فقه دخل و تصرف نماید و آن را به مقتضای مصالح و منافع ملی عرفی نماید. تفسیر مشابه دیگری از طرف رسول نمازی مطرح شده است. مطابق ادعای نمازی، اندیشه ی سیاسی امام خمینی را باید گسستی کامل از فقه شیعه و یک نظریه ی میانی برای گذار به دولت سکولار دانست، چرا که بر عدم کفایت قوانین فقهی برای مواجهه با پیچیدگی های زندگی جدید تصریح دارد. از نظر نمازی، نامه ی امام در پاسخ به اظهارات امام جمعه ی تهران [در اعتراض به قانون کار] صریح ترین موضع گیری ناظر به این مدعا است، چراکه مطابق آن "دولت نسبت به تمام احکام شریعت، تقدم دارد" و درنتیجه میگوید دولت محدود به احکام شریعت نیست، چرا که حکومت فقها مطلق است و مقصود از اطلاق آن است که این حکومت مقید به احکام شریعت نیست.» ("آیا لحاظ مصلحت در ساحت حکمرانی، امری ذاتا سکولار است؟": مصطفی زالی: "باور": شماره ی4: آذر و دی 1402: ص 4-152)

اظهارات حجاریان در فوق، در کتاب "از شاهد قدسی تا شاهد بازاری" در سال 1380 شمسی مرقوم شده اند و اظهارات نمازی در کتاب "آیت الله خمینی" در سال 2019 (1398شمسی) بیان شده اند. در این فاصله اتفاقات مهمی در ایران افتاده است. درحالیکه نوشته های حجاریان، واکنشی به بروز آشکارگی دین گریزی در سطح جامعه پس از انتخابات مردمی سال 1376 بوده اند، پس از آن، ما شاهد بودیم که از سال 1382 به صورت تدریجی جبهه ی برنده ی اصلاحات در تنگنا قرار میگیرند و به نظر میرسد مدام قدرتنمایی ولی فقیه در حال افزایش است ولی آنچه به نظر می آید، بیشتر دین گریزی را به دین هراسی و دین ستیزی نزدیک میکند و واقعا ولایت مطلقه ی فقیه، هرچه بیشتر و بیشتر، جامعه را متمایل به سکولاریزاسیون مینماید. فردگرایی به طرزی افراطی جامعه ی متحد شده توسط شریعت را دچار فروپاشی میکند و از این پس، حکومت یا باید شاهد دین زدایی بیشتر و افزایش هرچه بیشتر آسیب زنی های اعضای جامعه به هم باشد یا شرایط را برای معنویت جویی فردی آدم ها آماده کند. شاید منظور از ظهور دوباره ی نور الهی به شکل خدای خورشیدی در حال میوه چینی از درخت ممنوعه ی اژدهای تاریکی نیز چیزی شبیه همین بوده است.

رهبری که بیش از اقتصاد، به ایمان مریدانش متکی بود: صفویه، نازی ها و فراماسون ها

نویسنده: پویا جفاکش

آنتونیو گرامشی معتقد بود حتی درحالیکه «امر کهنه» مرده باشد، «امر نو» به راحتی به دنیا نمی آید. نویسنده ی بی نام مقاله ی «آیا ملت ایران ناف دارد؟» در مقدمه ی پرونده ی ناسیونالیسم ایرانی در شماره ی چهارم «کتاب روزآور» (دی و بهمن 1402) ناسیونالیسم ایرانی را نیز چنین «امر نو» یی میداند. عنوان مقاله اشاره به این جمله ی ارنست گلنر است که «ملت ها ناف ندارند.» و نویسنده ایران را هم از این امر کلی، استثنا نمیداند. همیشه ملت ها تاریخی را به زور روی وضع و اندازه ی کنونی ملت خود جور میکنند و بعد سعی میکنند همه را هر طور شده، به آن چیزی که مطابق آن تاریخ باید باشند (و نیستند) تبدیل کنند. درباره ی ایران، «امر نو» به صورت یک جفت نوزاد دوقلو به دنیا آمده که با هم سر ستیزه دارند.: «از این دو نوزاد، یکی ملت را شهروندانی –زن و مرد- برابر میداند که حق زندگی دارند و خود را مبنای آزادی استوار میکند و دیگری پایه های خود را بر مفهومی مردسالار، یکه سالار و دیگرستیز از ملت استوار میسازد. درواقع، این دو جلوه هایی از چهره ی ژانوسی ناسیونالیسم هستند. از زمان پیدایش ناسیونالیسم، نظریه پردازان متوجه این چهره ی ژانوسی شده اند. ناسیونالیسم از سویی مفهومی سیاسی است که مشروعیت دولت را منبعث از مردم میداند و این مردم را شهروندانی برابر میداند و از سوی دیگر، مفهومی است فرهنگی که بر پایه ی مفاهیمی همچون نژاد یا زبان میکوشد مردمانی یکدست برای دولتی واحد ایجاد کند. میتوان این دو رویکرد را به ترتیب ناسیونالیسم مدنی و ناسیونالیسم نژادی نام نهاد. استدلال ما این است که ملت ها پدیده های جدیدی هستند که در زمانه ی مدرن خلق شده اند و بر اساس آنها، مرزهایی به وجود آمده اند و مردمانی درون این مرزها در کنار هم هم سرنوشت شده اند. قبل از ملت ها، جوامعی بوده اند با فرهنگ های متفاوت که در کنار هم زندگی میکرده اند. در اغلب موارد، مرزهای جدید مردمانی با یک فرهنگ واحد را کنار هم جمع نکرده اند. این مرزها به واسطه ی اتفاقات متعدد –جنگ ها و صلح ها و چانه زنی ها- به وجود آمده اند. خطی دور آدم ها کشیده شده، از این طرف، پایی بیرون مانده و از آن طرف دستی آمده داخل. مرزهای غیر طبیعی بر جوامع طبیعی محاط شده اند و هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد که این آدم ها را به هم وصل کند. فقط میماند عنصر هم سرنوشتی. بنابراین ناسیونالیسم را باید در حد مفهومی سیاسی نگه داشت و از ناسیونالیسم به معنایی فرهنگی حذر کرد چرا که همزیستی مردمان هم سرنوشت در درون یک مرز ملی را به مخاطره می اندازد. خطراتی که امروزه ما را تهدید میکند همگی خصلتی فراملی دارند؛ از تروریسم و تخریب محیط زیست تا بیماری های مسری تا بازارهای بی پروا. و ملت ها در برابر نیروهای بزرگ چه در دست دارند؟ مهمترین ابزار دفاعی در برابر این مخاطرات، احتمالا دولت است. دولت ها ابزارهای ایدئالی برای دفاع و حفاظت از شهروندان نیستند. نواقص دولتی فهرستی بلندبالا میشود اما بهتر است نگاهی به آلترناتیوهای واقعا موجود بکنیم: دولت هایی کوچکتر که به اتکای ناسیونالیسم نژادی، سر ستیز با یکدیگر دارند. دولت های جدید به معنی مرزهای جدید هستند، پدیده ای که در طول تاریخ همیشه مناقشه برانگیز بوده است. به علاوه مخاطرات واقعا موجود خصلتی فراملی دارند تا ملی یا فروملی. برای مقابله با این مخاطرات، نیازمند همکاری های ملت ها و دولت ها هستیم. چه بسا برای چنین مقابله ای به نهادهایی ورای دولت ها نیاز داشته باشیم. چراکه سرمایه داری، سیاست ها و پیامدهایش، فرا ملی اند و مدت ها است که فراتر از دولت و ملت در سطح جهانی بر زندگی مردم اثر میگذارند. در وضع موجود ابزاری که دئر دست داریم همین دولت-ملت ها هستند. نتیجه ی سیاست هویت فقط ضعیف تر شدن مردمانی است که همین الان هم در برابر دولت ملی قدرتی ندارند، چه رسد در برابر روندهای جهانی سرمایه داری. تلاش برای دموکراتیک کردن دولت، تقویت اجتماعات مردمی و بسط عدالت در همه ی سرزمین به نظر آلترنالتیو معقول تری می آید.» (ص125)

این آلترناتیو بهتر تا حالا رنگی نداشته چون همیشه اینطور به نظر رسیده که قدرت های نظامی، با فتح سرزمین ها کشوری را به وجود می آورند و بعد آن را به آنچه میخواهند تبدیل میکنند. برای همین هم موسس ایران، کورش خوانده میشود که یک شاه کشورگشا است. بدتر آن است که کورش خودش یک الترناتیو صلح جوتر از اوایل دهه ی هشتاد شمسی برای یک تز وحشتناک قدیمی تر است که موسس ایران را شاه اسماعیل نامی میداند که فتوحاتش را با خشونت و قساوتی وصف ناپذیر شیعه نمود و تشیع را به مایه ی ناسیونالیسم ایرانی تعبیر نمود و جمهوری اسلامی مقلدی ستایشگر نسبت به او به نظر میرسد درحالیکه کورش اگرچه فاتح است ولی آنطورکه مبلغین امریکاییش به مردم ایران یاد داده اند روی دین خاصی تعصب نداشته است. با توجه به این که تصویر صلحجوی کورش تا قبل از نیمه ی دوم دوره ی اصلاحات در ایران ناشناخته مانده و تا دوره ی احمدینژاد تکثیر نشده بود، مدل قبلی کشورسازی در ایران، فقط و فقط مدل شاه اسماعیل بود که لابد باید انتظار داشته باشیم از قرن 16 میلادی تا وقوع انقلاب اسلامی برای بیش از 400سال، تنها مدل کشورسازی در ایران بوده است؛ ازجمله برای رضا شاهی که خودش اصلا شاه اسماعیل را نمیشناخت. درواقع کمتر ایرانی از خودش پرسیده است چه کسانی قصه ی شاه اسماعیل را به مردم ایران یاد داده اند. اما پرونده ی مزبور، در یکی از مقلات خود، پاسخ را به شما میدهد. این مقاله با نام اصلی franz babinger and the legacy of the german counter revolution in early modern Iranian historiography به قلم علی انوشهر در سال 2014 به عنوان فصل دوم کتاب rethinking Iranian nationalism and modernity توسط انتشارات دانشگاه تگزاس منتشر شد و به ترجمه ی مهسا حزینی و با نام «آیا صفویان دولت ملی تشکیل دادند؟» در پرونده ی مذکور درج شده است. مطابق این مقاله، اولین معرفان شاه اسماعیل، دو نفر بودند. یکیشان ادوارد براون انگلیسی، اولین نویسنده ی تاریخ سیاسی ایران است که ادعا میکند شاه اسماعیل قصد احیای ایران ساسانی از بین رفته در هشتصد سال پیش را داشت و در ادامه ی جنبش فرهنگی-ادبی احیای سنت های فارسی از قرن دهم قرار داشته است. اما نفر دوم تاثیر بیشتر و جهانشمول تری بر روند تعریف فرهنگ در ایران داشته است. او فرانتس بابینگر فاشیست آلمانی است که همزمان با براون، ادعای ترسیم میراث شاه اسماعیل را بر اساس اطلاعاتی که در عثمانی و یا در توضیحات شاهدان ایتالیایی به دست آورده است داشته است. به ادعای بابینگر، نهضت شاه اسماعیل، نه یک نهضت احیاگر ایران بلکه دنباله ی نهضت شکست خورده ی شیخ بدرالدین در آناطولی از دولت عثمانی بوده که سعی کرده با فتح ایران، نهضت را سر پا نگه دارد و جنگ با عثمانی را از سرزمین همسایه دنبال کند. بابینگر، نهضت شیخ بدرالدین را ماهیتا کمونیست و واکنشی به یک فضای هرج و مرج و بی امکاناتی شدید توصیف کرده و به آن، رنگ جنبشی عرفانی و اجتماعی داده است. او توضیح نمیدهد که شاه اسماعیل پول فدایی هایی را که برایش میجنگیدند از کجا آورده است و در عوض، مدام به طرزی اغراق آمیز و باورنکردنی روی این مطلب تاکید میکند که مریدهای شاه اسماعیل آنقدر به او ایمان داشتند و او اینقدر جذبه داشت که آنها هر کاری برایش میکردند و همه ی فرمان هایش را بی کم و کاست و بی چون و چرا اجرا میکردند. بعدا و در زمان تاسیس دولت نازی در آلمان، وقتی بابینگر مشکوک خوانده و رگ یهودی ریشه اش برجسته شد، در نوشته هایی اقدام به دفاع از خود کرد و درحالیکه ادعا میکرد خون کاملا پاک و آریایی دارد، خدمات خود را برشمرد و مشاهداتش در جنگ ها را یاد کرد. درآنجا توصیف او از جامعه ی متشتت و بی امکانات آناطولی، کاملا شبیه آلمان زمان جنگ های بابینگر، راست افراطی حاکم بر آلمان کاملا قابل تطبیق با دولت عثمانی، و نهضت شیخ بدرالدین در تطابق با نهضت کمونیستی شکست خورده ی رزا لوکزانبورگ در آلمان به نظر میرسد. ظاهرا بابینگر داشته فضای عثمانی قدیم را از روی آلمان زمان خود ترسیم میکرده است. به دلیل شباهت های این دو فضا بود که یک ایرانشناس فاشیست به روزتر تا آن حد که یک نازی تام و تمام باشد، به شاه اسماعیل بابینگر توجه نشان داد. او والتر هینتس معروف، از پیشوایان تنظیم تاریخ برای ایرانیان است که بسیاری از استادان اولیه ی تاریخ ایران، حکم شاگردان او را دارند. حتی اسناد مکتوبی که هینتس برای تاریخ تبلیغات جریان شاه اسماعیل در آناطولی برای تاسیس نهضت قزلباشان ارائه میکند کپی اسنادی است که بابینگر ادعا میکند در عثمانی به دست آورده است. منتها درحالیکه شاه اسماعیل بابینگر دنباله ی جریان های عثمانی است، هینتس، این شاه اسماعیل را به شاه اسماعیل ادوارد براون که قصد احیای ایران را دارد میدوزد و برای این که ثابت کند براون درباره ی اسماعیل راست میگوید، فقط یک کار میکند: میگوید شاه اسماعیل، ظاهری زیبا و با جذبه داشت که چنین چیزی فقط از آریایی ها ممکن است و اگرچه شاه اسماعیل فقط سبیل میگذاشت، ولی سبیلش متمایل به قرمز بود، پس او نوردیک است و نه مانند اکثریت اطرافیانش ترکمن. هینتس این ادعای عجیب را نمود چون مطابق نظر نازی ها، ایرانی ها به اندازه ی آلمانی ها آریاییند و اینطوری نهضت قزلباش های آناتولی میتوانست سلف نهضت فاشیست آلمانی و خود شاه اسماعیل میتوانست الگوی مناسبی برای هیتلر باشد؛ الگویی که به همان اندازه از اطرافیانش انتظار میرفته دستورات الهی او را مو به مو اطاعت کنند. بدبختانه شکست نازی ها به محبوبیت این شاه اسماعیل قلابی پایان نداد و او در شوروی مورد استقبال قرار گرفت و حتی یک استاد شوروی یعنی ولادیمیر مینورسکی به ترویج این تصویر از شاه اسماعیل در جهان انگلیسی زبان همت گماشت. علت این بود که نهضت کمونیستی شوروی در دوران استالینیسم، اگرچه ادعای فراقومی بودن داشت، ولی عمیقا میخواست ملت های نااسلاو اغلب ترک شوروی را زیر برتری اسلاوها که با ادبیاتی هیتلری، خود را آریایی تلقی میکردند متحد کند و از این جهت، یک برتری آریایی بر یک اکثریت ترک به مدل شاه اسماعیل هینتس برای مورخان شوروی جالب بود. (ص208-193) راجر سیوری انگلیسی و استاد دانشگاه تورنتو، در دنباله ی هینتس و مینورسکی، جارچی تبلیغ این تصویر از شاه اسماعیل شد بی این که هیچ کدام از آنها توضیح داده باشند بلاخره این اسماعیل فراری ای که در 12 سالگی شاه شده است، اقتصادش روی چه استوار بوده و پول این همه سرباز و لشکر برای فتح قلمروی به بزرگی ایران را از کجا آورده است. سیوری «در سال 1986 نوشت که انقلاب اسلامی ایران به رهبری آیت الله خمینی، چیزی جز ظهور دوباره ی نمونه ی صفوی هرچند به شکلی اصلاح شده نیست. نیازی به گفتن نیست که انقلاب اسلامی ایران از نظر او تلاشی آرمان گرایانه به رهبری روحانیون شیعه "نمایانگر آرمان هزاره ای حکومت آرمانشهر مهدی" بود.» (ص210)

ظاهرا شرایط نابسامان آلمان در بحبوحه ی بروز نازیسم، با همکاری های رضا شاه و آلمانی ها در ایران امکان بالقوه برای بومی سازی پیدا کرد و با بروز شرایط نابسامان مشابه با اشغال ایران توسط متفقین در طی جنگ جهانی دوم، این بالقوگی حالت بالفعل یافت. بنابراین تجسد استبداد منور آسمانی در دولت-ملت، قبل از این که به فکر انقلابیون سال 1979 برسد و یا توسط کمونیسم شوروی در ایران بعد از جنگ دوم جهانی مطرح شود، در بازسازی حکومتی مملکت در بعد از جنگ دوم جهانی مجال بروز یافت و فقط شرایط، اجرای آن را حدود 12 سالی به تعویق انداخت. حتی ممکن است شرایط اشغال ایران در جنگ اول جهانی هم از شرایط آن در جنگ دوم جهانی کپی شده باشد. یادمان باشد که زندگینامه ی رضاشاه را پسرش تهیه کرده است که درس آموخته ی خارج بود. وگرنه نه رضا شاه کمسواد میدانست باید برای وجود خودش تاریخ تهیه کند و نه آن رجال قاجاری انگلوفیل اطرافش که با تحقیر و ناخرسندی از او اطاعت میکردند، به او چنین چیزی القا کردند. بنابراین پرتره های رضا شاه منجی و محمد رضا شاه منجی هر دو تحت تاثیر نازیسم خلق شده اند و این نازیسم است که میانپرده ی کمونیسم را از صحنه حذف کرده و یا شاید در مورد رضا شاه، سرکوب آن را به جای دشمن، به جنگجویان خودی نسبت داده است (اشاره ام به جنبش کمونیستی جنگل است که خود رضا شاه در زمانی که هنوز رضا خان بود سرکوبش کرد). علت این است که در زمان تهیه ی داستان شاه اسماعیل توسط بابینگر، فاشیسم هنوز نازیسم نشده بود و همانطورکه تعریف فاشیسم نشان میدهد، قرار بود یک مجموعه ی ناهماهنگ درصدد رسیدن به قدرت باشد که بعد از تحکیم خود به زور، بسته به شرایط برای خود ایدئولوژی بنویسد. حتی در زمان نام گرفتن فاشیسم آلمانی به نازیسم که مخفف «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگر» آلمان است، از اسمش معلوم بود که آن قرار است مایه های سوسیالیستی هم داشته باشد، درحالیکه جهانخواری خود را با رفتن به جنگ ابرقدرت سوسیالیستی شوروی و تعبیر مارکسیسم به توطئه ی یهودی ها شروع کرد. درواقع، نازی ها برای تفسیر قدرت، به هر چیزی چنگ می انداختند و مشکل این بود که درحالیکه روی موج نفرت آلمانی ها از قدرت یهود سوار شده بودند و میخواستند آلمان را از چنگال یهود آزاد کنند، در امکانات فکری واقعا موجود در کشور، هیچ چیزی که بتوان به ضرس قاطع آن را غیر یهودی نامید در دست نداشتند. در خارج هم در نظریه ی آریا، متوجه تئوسوفی بریتانیایی شده بودند که خود ریشه در کابالای یهودی داشت اگرچه بریتانیا تا قبل از حمله ی هیتلر به فرانسه، دوست هیتلر بود و هیتلر هیچ از کمک های مالی سرمایه داران یهودی بریتانیا به خود ناراحت نمیشد. در این شرایط، حتی قصه های نژادی ناسیونالیسم آلمانی اگرچه ضد یهود به نظر میرسید ولی عمیقا یهودی بود، ازجمله افسانه ی نژاد آریا.

در نزد آلمانی ها و فامیل های انگلیسیشان هر پدیده ی ماقبل یهودی-مسیحی ای به قلمرو جن ها و اعماق جنگل ها انتقال داده شده بود. چون تورات و دیگر منابع یهودی-مسیحی، تفکرات ماقبل یهودی را میراث اجنه و مردم ماقبل یهودی را نیمه جن میخواندند و جن ها را سرافیم یعنی مارسانان میخواندند چون تکثیر مار باغ عدن بودند که با فریب دادن آدم و حوا، سبب هبوط انسان به زمین و تحمل رنج و بدبختی شد. ناچارا آریایی ها نیز برای قرار گرفتن مقابل یهود، باید به قلمرو اجنه انتقال می یافتند. مطابق افسانه ها، «آری» نام اجنه ی نیم شیر-نیم انسانی بود که به «فلین» ها یعنی گربه سانان هم شهرت داشتند. کلمه ی «آری» یا «آریه» یا «آریا» -مونثش «آریتا»- در زبان های سامی منجمله عبری به معنی شیر است. نژاد آری ها در یک جهان اثیری به موازات جهان ما و در فضایی با جنگل ها و رودخانه ها و کوهستان ها کاملا شبیه زمین زندگی میکردند. انسان زمینی از نسل آنها برخاست و مدت ها قبل از این که در زمین جایگیر شود، زمین قلمرو خزنده سان ها یا سرافیم بود. سرافیم کم کم با بازی با قدرت های اثیری خود و توانایی تبدیل شدن به موجودات پرنده موسوم به کاریان ها، امکان اوج گیری در آسمان را یافتند و از دریچه ی آسمان به قلمرو شیرمانندها راه یافتند. امروزه دوران حکومت خزنده سانان بر زمین به دوران حکومت دایناسورها تبدیل شده است و اگر دقت کنید علاقه ی زیادی وجود دارد تا پرندگان را از نسل دایناسورها جا بزنند و دایناسورهای زنده بنامند. پرندگان شکاری بخصوص عقاب به بالاترین اوج گیری ها در آسمان مشهورند و نه فقط نماد رومی های قدیم و خدایشان ژوپیتر عقاب است، نه فقط نماد نازی ها که ادعای احیای روم را داشتند هم عقاب است، بلکه نماد روم امروزی یعنی ایالات متحده ی امریکا نیز یک عقاب خاص امریکای شمالی یعنی عقاب طاس است. این نمادسازی تا اندازه ای اشاره به صعود کاریان ها به اوج آسمان دارد که کنایه از رسیدن آنها به درجات بالای معنوی و به دست آوردن توانایی های جادویی ازجمله برای سفر به قلمرو اثیری آری ها دارد. کاریان ها توانایی های ایجاد کالبد اثیری را از آری ها آموختند و از آن برای گسترش موجودات زنده در زمین استفاده کردند. در ابتدا آنها از این قدرت ها دریچه ای به روی جهان فیزیکی زمین گشودند و مرز بین سرافیم و فلین ها را از بین بردند. از ترکیب سرافیم با فلین ها نژاد دورگه ی دراکونی ها یا اژدهایان پدید آمد که یهوه خدای یهود، بعدا به یکی از تاثیرگذارترینشان تبدیل شد و به سبب دورگه بودنش است که هم شیر نماد او است و هم مار. درحالیکه کاریان ها علاقه مند به تولید انواع و اقسام پرندگان با اثیر بودند، آری ها تمرکز خود را بر تولید گونه های کم تعداد تر ولی تاثیرگذار تر گربه سان از روی خود گذاشتند. در انتهای این تولیدات، گربه ی اهلی فقط در عصر آدمیزاد تولید شده است. ماده ی اولیه ی او را به ترکیب های صفاتی شیر وحشی و آدمیزاد آمیختند تا موجودی بینابینی باشد که در کنار آدمیزاد و در شهر میزید و از طریق حواس قدرتمند خود، جاسوسی آدمیان را میکند و به آری ها گزارش میدهد. در مقابل این آخرین گربه، اولین گربه سانی که آری ها ساختند شبیه ترین به خودشان بود: شیر؛ جانوری نیرومند و شکارگر که تفاوت شخصیتی بین نر و ماده در آن به شدت مشهودتر از دیگر گربه سانان است. با پیدایش نژادهای میمون و انسان از گروهی از آری ها، این دوگانگی هنوز در این گونه ها بسیار مشخص و واضح بود. گروه های اخیر، نسلی از مجرمان بودند که آلوده ی فیزیک زمین شده و از سوی جامعه ی خود طرد و از به کارگیری امکانات اثیری محروم شده بودند. با این حال، تا مدتی در اطراف کوهستان محل ارتباط اجنه با زمین یعنی کوه هرمون یا صهیون، با موجودات فراطبیعی ارتباط برقرار میکردند. نام معمول و عمومی تر کوه یعنی هرمون، با نام هرمس خدای خرد تلاقی کرده است، همینطور با حیرام استاد اعظم ماسون ها. به یک روایت، حیرام، دورگه ی اهالی صور با قبیله ی یهودی دان بود. این هم دلیل دارد، چون دان تنها قبیله ی یهودی است که توانایی تصرف منطقه ی کوه هرمون یا صهیون را به دست آورد و به امکانات جادویی موجودات آسمانی دست یافت. در منابع یهودی، از پیروزی قبیله ی دان بر قبایلی با نام های لائیش و لشم سخن رفته که هر دو لغت به معنی شیر هستند. سمسون پهلوان یهودی که شیری را با دست خالی کشت، از قبیله ی دان بود. او را نسخه ی عبری هرکول یونانی میدانند که شیر نمه ای را کشت و پوستش را به تن کرد و خود، او شد. این با صحنه ای از زندگی سمسون قابل تطبیق است که وقتی از محل جسد شیری که قبلا کشته بود میگذشت، دید در جسد او زنبورهای عسل، لانه کرده و عسل تولید نموده اند و از عسل خورد. زنبور عسل، نماد حیوانی قبیله ی دان است و شیر، نماد حیوانی هر دو قبیله ی دان و یهودا است ولی یهودا بیشتر به آن معروف است. عیسی اگرچه بره ی خدا بود، ولی تجسد انسانی شیر یهودا نیز محسوب میشد. درواقع لانه کردن زنبورها در جسد شیر، نشاندهنده ی آن است که آنچه به نام میراث یهودا میشناسیم، اکنون دان میراث بر آن است و البته خود سمسون هم پدرش از دان و مادرش از یهودا بوده و بنابراین مشترک بودن میراث های فرهنگی دان و یهودا را اعتراف میکند. سمسون به مانند نسخه ی یونانیش هرکول، یکی از تجسمات مسیح است و با قرار گرفتن در جای مسیح بن یهودا، درحالیکه همزمان قاتل شیر و جا زننده ی خود در قالب او است، موید حدیث برخاستن آنتی کریست یا دجال از قبیله ی دان است. آنتی کریست چنان در معرفی خود به جای کریست یا مسیح موفق است که همه او را خود مسیح میدانند. ممکن است مسیح کنونی و کلیسایش تجسم خود آنتی کریست باشند. مسیح بن یهودا از نسل داود است و داود هم درست مثل سمسون دانی شهرت خود را با کششتن یک شیر در کنار یک خرس به دست آورده است اگرچه نماد داود هم شیر است. داود و سمسون هر دو قهرمانان مبارزه با پلستینی ها هستند و احتمالا یک نفرند در دو روایت. این البته تضادی با معرفی شدن فراماسونری انگلستان در جایگاه آنتی کریست ندارد. خانه ی فراماسون ها قبل از لندن و یورک در انگلستان، ادینبورگ در اسکاتلند بوده و قدیس حامی ادینبورگ، سنت دیوید یا همان داوود شاه یهودایی است. اشرافیت اسکاتلند خود را میراث بر گروهی از ایرلندی ها میشمردنمد که توهاته دانان خوانده و گاهی به سبب اسمشان، اعقاب قبیله ی دان شمرده میشدند. ادینبورگ به «شهر شیر شهرت» دارد و البته توجه داریم که نام ادینبورگ را میتوان به شهر عدن هم معنی کرد. CAER EDEN دیگر نام ادینبورگ هم معنای یکسانی دارد. اسکاتلند همان باغ عدنی تصور میشد که با هبوط آریایی ها بر آن، به وجود گورگون ها و تایتان ها و نژادهای شیطانی آلوده شد و طوفان خشم یهوه را با سیل نوح بر خود جاری کرد. کشتی نوح در ناحیه ی بوگی اسکاتلند فرود آمد و حیات از آن دوباره جریان رفت. با این حال، مورهای سیاهپوست، ته مانده ی وجود شیاطین را در خود حمل کردند. نام آنها نیز با «موری» اسکاتلند مقایسه شده است. آنها میتوانند همان مروپی ها یعنی قوم مرو باشند. نام مرووه جد خاندان اساطیری مروونژی که روم مقدس مسیحی را برافراشتند میتواند تلفظ دیگری از مروپی باشد. مروپی ها را همان اتیوپیایی ها میدانند که گفته شده اولین مردمی بوده اند که روی تفاوت جنسیتی مرد و زن، حساسیت به خرج داده اند. اتیوپیایی ها را گاهی سرخپوستان یا نژاد سرخ میخواندند که این هم یادآور ارتباط مورها با ادومی ها است چون ادوم را نیز به سرخ معنی میکنند و تازه نام آدم را هم تلفظ دیگر ادوم و به معنی سرخ تلقی میکنند و ازاینرو میگویند او از گل سرخ رس آفریده شد. مصر قلمرو فراعوه (فرعون) که متصل به سرزمین اتیوپیایی ها است نیز در اسکاتلند نسخه ی خود را دارد. جزایر فارو و فرگوس، نام از فراعوه دارند. پومپونیوس ملا مورخ رومی نوشته است: «فاروسی ها در کنار اقیانوس اطلس ساکن بودند جایی که تا قلمرو هیسپریدها ادامه داشت.» ارتباط اسکاتلند با مردمان شیرمانند آریایی، منشا همه ی این بومی سازی ها و البته در همه ی اینها تحت تاثیر ادینبورگ است که تپه ای خاص داشته که به شکل یک اسفنکس یا شیر-انسان استنباط شده است و آن را صندلی آرتور و تخت شیر نیز خوانده اند. آرتور میتوانسته شکلی از شاه داود باشد و با داود، محل اورشلیم، معادل ادینبورگ میشود و البته محل فنیقی ها و کنعانی ها و ادومی ها و اتیوپیایی ها در اطراف ادینبورگ قرار میگیرد. همه ی اینها تا اندازه ای به خاطر آن است که این نژادها از نسل جن های شرور و شیاطینند و اسکاتلند هم علاقه ی زیادی به نسبت دادن جن های شیطانی به خود دارد کمااینکه نام جزایر اورکنی اسکاتلند را به طور عامیانه به اورک ها یا جن های شرور نسبت میدهند. نظرگاه مربوطه کاملا متعلق به ملت هایی است که در شرق بریتانیا میزیستند و از دید آنها بریتانیا غربی ترین محل دنیا و دریای کنار آن، غروبگاه خورشید بود و خورشید در غروب خود، به دوزخ در زیر زمین وارد میشد که جایگاه شیاطین است. دوزخ به خاطر زیرزمینی بودنش مورد توجه نظرگاه های افراطی ژرمن تلقی میشد. چون برای هم ردیف کردن خدایان رومی و ژرمن، نام ووتان (اودین) مهم ترین خدای ژرمن را مخفف نام وولکان خدای آتشفشان و صنعت کرده بودند. وولکان در جهان زیرین آهنگری میکرد و گدازه های آتشفشانی که نماد آتشین بودن دوزخ هم گرفته شده اند، مواد مذاب ریخته گری او شمرده شده اند. آذرخش ژوپیتر که الگوی علاقه ی مخترعین به نیروی الکتریسیته و البته سلاح های جنگی بوده است، نیز در کارگاه زیرزمینی وولکان تهیه شد. وولکان خود مغضوب ژوپیتر واقع و از آسمان به زمین پرت شده بود، درست مثل شیطان. درواقع نسخه ی دیگری از همو بود که الگوی پیشرفت های صنعتی انسان شده بود و باید جایش را در بریتانیا یعنی البای سابق پیدا میکردید که محل حکومت غول های الب (الف) تلقی میشد. با این حال، باغ سیب هیسپریدها نیز در محل بریتانیا شناسایی میشد. هرکول در این باغ بود که سیب های طلایی را که توسط ماری محافظت میشدند به دست آورد. مار، همان شیطان باغ عدن و سیب ها همان میوه ی ممنوعه اند. نسبت او با تاریکی، غرب را به دیگر قلمرو تاریک جهنمی در شمال میپیوست که در اسناد منتسب به دکتر جان دی، توسط شاه آرتور از بریتانیا استعمار شده تا میراث شمال به تصرف غرب یعنی بریتانیا و مولودش امریکا درآید. مار درخت ممنوعه در عدن، مرتبط با تصویر عمود جهان به جای درخت کیهانی است و این عمود جهان ستاره ی قطبی در قطب شمال است. ستاره ی قطبی قبلا در محل ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) واقع بود و اژدها روح قلمرو تاریک و بی بر قطب شمال است اگرچه اکنون محل ستاره ی قطبی به صورت فلکی دب اصغر انتقال یافته است. ترکیب بهشت زیبا و دوزخ بی بر و تاریک، وقتی به دست می آید که بگوییم باغ بهشتی، در اثر نفرین الهی به قلمروی جهنمی مسخ شده است. از قرآن، چنین استنباطی به دست می آید. درآنجا از درخت زهرآگین زخوم در جهنم سخن به میان می آید که شاخه هایش مانند «سرهای شیاطین» هستند. منظور از شیاطین دراینجا مارها است و درختی با شاخه های مارمانند، همان درخت باغ عدن با روح مار است که اکنون به درختی جهنمی تبدیل شده و مایه ی شر برای بشر است.:

“THE CELESTIAL SHIP OF THE NORTH”: E. VALENTIA STRAITON: 1900CE: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

نازی ها نیز مایل بودند نسب نژاد آریایی موهوم خود را در قطب شمال پی بگیرند و ازاینرو نژاد اصیل ژرمن و قوم برگزیده را از نسل نورس های وایکینگ در شمال دور تعیین میکردند. در بریتانیا نیز نسبت مشخصی با میراث بری فتوحات از نورس ها حس میشود که بخصوص به خاطره ی قهرمانی های ریچارد شیردل در جنگ های صلیبی بازمیگردد. ریچارد شیردل دومین پادشاه پلانتیجنت بعد از پدرش هنری دوم بود. پلانتیجنت ها که حاکمان انجو در فرانسه بودند نسب خود را به پلانتیا شاهزاده خانم جن و خواهر ملوسین -دیگر شاهزاده خانم معروف جن- میرساندند. هنری دوم که مادرش شاهزاده خانم بریتانیا و پدرش یک کنت انجو بود و در کودکی، در قلمرو انجو فرانسه بزرگ شده بود، در ادامه ی ارتباطات بریتانیا با نورمن های نورماندی حکام وایکینگ به قدرت رسیده در فرانسه قرار داشت که از زمان فتح بریتانیا توسط ویلیام فاتح -دوک وایکینگ از نورماندی فرانسه- شروع شده بود. در دوران حکومت هنری دوم در بریتانیا، زمین های او در فرانسه بیش از زمین های لویی هفتم، شاه فرانسه بود. هرچند پسرش جان بیشتر زمین هایش را در فرانسه از دست داد ولی ادعای انگلستان در داشتن این زمین ها سبب جنگ های فراوان بین بریتانیا و فرانسه شد. اما همین ارتباط فامیلی قبلی با نورمن ها بود که پای ریچارد شیردل را به جنگ های صلیبی باز کرد. جنگ های صلیبی در ائرشلیم، بعد از آن وقوع یافته اند که الکسیوس اول، بزرگترین پادشاه کومننوس بیزانس، از نورمن ها و پاپ اوربان برای دفاع از خود در مقابل ترک های سلجوقی یاری خواست. اما به زودی خود بیزانس هم درگیر اشتهای بالای نورمن ها برای فتح سرزمین های شرقی شد. این، موقعیت خاصی به شخصیت اساطیری الکسیوس میدهد. چون به نوعی یادآور تلاش صلیبی ها برای متحد شدن با مغول های چنگیزخانی برای نبرد با ممالیک مصر –صاحبان بعدی اورشلیم- است. نکته ی جالب این است که در زمان سلجوقی ها خلافت اسلامی متعلق به عباسیان و در بغداد عراق واقع بود ولی بعد از شکست از هلاکوخان مغول، عباسیان به مصر ممالیک گریخته بودند. این داستانی تصنعی برای ربط دادن دو بابل است، چون هم بغداد و هم مصر با بابل تطبیق میشدند و ازاینرو سلجوقیان و ممالیک نیز دو سوی یک واقعیت شمرده میشوند، واقعیتی که هلاکو بنیانگذار سلسله ی ایلخانی در آن به جای الکسیوس نشسته است و الکسیوس با قرار گرفتن در جایگاهی صلیبی، قابل مقایسه با پیشوای استعمار شرق یعنی الکساندر یا اسکندر کبیر است. از این طریق، قستنطنیه خود نسخه ای از رم و از این طریق قابل مقایسه با اورشلیم محل حکومت خاندان یهوئدا است، همانطورکه رم ایتالیا نیز در جایگاه اورشلیم در سرزمین مقدس قرار داشت. فومنکو پیروزی های همزمان بلغارها و عرب ها بر قستنطنیه در زمان کنستانتین چهارم و مجبور شدن دولت قستنطنیه به دادن باج سنگین به خان بلغارها را شکل دیگری از شکست دولت یهودا از نبوکدنصر شاه بابل و باج سپاری به او میشمرد و اضافه میکند که حکومت بلغارها میتواند همان حکومت مغول های چنگیزخانی باشد بخصوص به خاطر آن که نام منطقه ی ولگا که محل اصلی وقایع حول مغول های چنگیزخانی در روسیه است، با نام قوم بلغار مرتبط است.:

Chronologia2: anatoly fomenko: chap4: part15

نام الکسیوس را میتوان تلفظی دیگر از هلاکو دانست و به لغت سریانی الاکو به معنی پسر خدا ربط داد که میتواند لقبی برای خود عیسی مسیح باشد که پسر یهوه بود. الکساندر نیز پسر جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم رم بود که شکلی از یهوه است. نام الکساندروس ترکیب الکس به اضافه ی اندروس است. اندرو یعنی انسان. اما درعین حال، با توجه به تعبیر انسان به یک مفهوم فلسفی که درجه ی افضل مسیحیت را نشان میدهد، آن میتواند در اصل انذر به معنی نصرانی ترین یا مسیحی ترین باشد که نصرانی معادل «ناصری» لقب مسیح است. طبیعتا مسیحی ترین فرد، خود عیسی مسیح است. تبدیل "ذ" به "د" در لاتین، در نام "مانداروس" برای فرمانروایان عرب نیز دیده میشود که در اصل، "منذر" احتمالا به معنی مسیحی شده است که عنوان سلسله ی فرمانروایان منذری در حیره ی عراق را هم تشکیل میدهد. باز تبدیل "ذ" به "ص" بر اساس تبدیل "نذر" به "نصر"، میتواند «منذر» را به صورت «منصور» اولین خلیفه ی عباسی بغداد بازسازی کرده باشد. «منصور» بر وزن «مفعول» هم میتواند به معنی مسیحی شده باشد. شاید دراینجا مسیحی شدن، اشاره ای به قرار گرفتن جناحی از حکومت سلجوقی مرکز دهنده به بغداد، به قبله ی پاپ رم باشد که مقابل بقیه ی جریان ها ایستاده اند و قستنطنیه که به اندازه ی متصرفات سلجوقیان در ترکیه قرار دارد به دلیل مرکزگیری این جناح مهم شده و بعدا پایتخت عثمانی های برآمده از حکومت سلجوقی شده باشد. این میتواند جای پایی برای قستنطنیه در دربار واتیکان باز کرده باشد که درنهایت سبب ادعای میراث بری مسیحیت از قستنطنیه و نیز ادعای حکومت سرسلسله ی فرمانروایان مسیحی روم یعنی کنستانتین کبیر در قستنطنیه شده باشد، همچنین جعل گسترده ی آثار کلاسیک یونانی-رومی با ارجحیت دادن به یونان با فرض این که کلیسای یونانی زبان قستنطنیه در عثمانی، در مسیحی بودن و حمل میراث رومی ارجح است. با این کار، الکسیوس یا الکساندر نیز به صورت یک پاپ الکساندر پنجم از قستنطنیه به رم وارد شد و بر آن حکومت کرد. او قبل از پاپ شدن، "پیتر کاندیا" نامیده میشد که پیتر همان پطرس اولین پاپ رم است و کاندیا نام جزیره ی کرت زادگاه ژوپیتر است. ژوپیتر هم یعنی پدر یوویس، و پیتر در جایگاه پاپ، همان نسخه ی انسانی شده ی ژوپیتر و باز هم به اندازه ی الکساندر (اسکندر)، یک نسخه ی فرمانروا از مسیح است. جانشین پاپ الکساندر پنجم، پاپ جان است و این هم یادآور تحویل تخت سلطنت بیزانس از الکسیوس اول به پسرش جان کومننوس است. اما این وفاداری به افسانه ی الکسیوس، باعث میشود تا پاپ الکساندر به صورت پاپ الکساندر پنجم، کمی قبل از پاپ الکساندر ششم قرار بگیرد که صورت واقعی تر او است هرچند جان یا یوحنا به صورت جیووانی پسر محبوب پاپ الکساندر ششم که در زمان حیات او به قتل رسید هنوز در زندگینامه ی او حضور دارد. پاپ الکساندر ششم همان کسی است که به خاطر اعمال غیر اخلاقی شنیع و فضا دادن به رنسانس و گناهکاری کشیش ها مایه ی شورش مارتین لوتر آلمانی و ظهور پروتستانتیسم واقع میشود و اینطوری زمینه ی لازم برای جرئت یافتن هنری هشتم بریتانیا برای جدا کردن انگلستان از حکومت پاپ فراهم میشود. با این حال، پیوند آلمان و بریتانیا در این صحنه، فقط مقدمه ای بعدا طراحی شده برای پیوند آلمان و بریتانیا در قرن 18، زمانی که ویلیام اورنج هلندی بریتانیا را فتح کرده و از کاتولیسیسم به پروتستانتیسم لوتری اصطلاحا «برگردانده» بود و حالا خاندان آلمانی ساکس کوبورگ حاکم بریتانیا و جمع آورنده ی فراماسونری گرد خود شده بودند، تلقی میشود. همکاری اسکاتلند در این غلبه ی خارجی نیز او را در حلقه ی ژرمن ها درمی آورد منتها ارتباط اولیه را از طریق خاستگاه تمپلارهای تاثیرگذار بر اسکاتلند یعنی فرانسه دنبال میکند و نورمن ها را برجسته میکند. حتی شورش اسکاتلند علیه انگلستان، دنباله ی شورش ویلیام والاس خوانده میشود که نامش ادای احترامی به ویلیام فاتح است. همین میراث ماسونی است که با ساختن وقایع تاریخی دروغین حول تمثیل های باستانی، به جریان های بعدی الگو میدهد و ازجمله شورش ژرمن ها علیه مسیحیت رومی را با نسبت دادن آنها به وایکینگ های آمده از یک بهشت جهنم شده در قطب شمال، به سمت پرستش تاریکی بر ضد نور میراند با همه ی برداشت های عرفانی ای که میتوان از نور و تاریکی نمود. با تبدیل ژرمن ها به «آریایی ها» توسط سر ویلیام جونز انگلیسی، این نهضت از اروپا به ایران و هند هم تسری می یابد و به این سمت پیش میرود که «غرب» که جایگاه تاریکی است مثبت میشود و «شرق» که طلوعگاه نور خورشید است بد. برای ایران، «غرب» اروپای ژرمن و امریکای شمالی ژرمن است و «شرق» چین و روسیه که اکنون حامیان اویند. اما نکته ی جالب این است که «شرق بد» و «غرب خوب» نمیتوانست تا قبل از این که جمهوری اسلامی به وجود بیاید معنی یابد چون باید حتما اول، حکومت اخلاقی فاسدی از جنس واتیکام رومی به وجود بیاید که بعدش بتوان یک جریان اخلاق ستیز از جنس فراماسونری را مثلا به جنگش فرستاد. همین نشان میدهد که سلف انقلاب اسلامی یعغنی جناب شاه اسماعیل صفوی، هیچ وقت در ایران واقعیت نداشته مگر به عنوان یک الگوی تخیلی و غیر قابل اجرا برای خود انقلاب اسلامی، دقیقا برای این که انقلاب اسلامی شکست بخورد. شاید ادوارد براون هم در همان زمان که مفسده ی دعوت روحانیون شیعی به قدرت توسط مشروطه خواهان ریاکار هنوز شر و شورش بالا بود، بی دلیل، شاه اسماعیل را قهرمان تاریخ ایران نخوانده بود. شاید حق با هینتس بوده است: شاه اسماعیل بابینگر و شاه اسماعیل براون به راحتی میتوانستند به هم متصل شوند؛ حداقل در دورانی که ملتسازی برای شرق را دشمنان غربی شرق مرتکب میشدند؛ دشمنانی که همانقدر به حرف های خود اعتقاد داشتند که شاه اسماعیل مذکور وقتی پیش مریدان مومنش ادعای مهدی بودن، علی بودن و خدا بودن میکرد.

اسلام، خشونت و انحصارطلبی سیاسی در ایران

نویسنده: پویا جفاکش

مردی پاکستانی و ساکن عربستان که شبیه محمود احمدینژاد رئیس جمهور سابق ایران است.- عکس: شمال نیوز، 1397

دیشب، 27بهمن 1402 برنامه ی شیوه از شبکه ی چهار سیما، میزگردی با موضوع نهاد انتخابات برگزار کرد که یک طرف آن، آقای حسین مرعشی از جبهه ی کارگزاران سازندگی بود. طرف دوم را که دکتر امینی نامیده میشد نمیشناختم ولی ظاهرش به اصولگراها میخورد. اول برنامه، مجری، جوابیه ی تند دفتر دکتر حسن روحانی به اتهام تلاش برای واگذاری شط العرب به صدام را که آقای غدیری به ایشان نسبت داده بود قرائت کرد. موقع خوانده شدن مطلب، لبخند رضایتی بر لب های آقای مرعشی نقش بسته بود، اما دکتر امینی سرش را پایین آورده و چشمانش را بسته بود و ظاهرا زیاد از این اتفاق راضی نبود. خدا مرا ببخشد؛ فکر کردم دکتر امینی همفکر امثال غدیری است. اما ظاهرا از تندی و فحش آمیز بودن لحن نامه ناراحت بود. به هر حال، بحث شروع شد و آقای مرعشی، خیلی دست و پا شکسته و با احتیاط سعی کرد تا تاریخچه ی انتخابات در جمهوری اسلامی و چگونگی فرمالیته شدن آن و سپس جذاب شدنش و دوباره فرمالیته شدنش را تسلسل وار بیان کند و صحبت را دست آقای امینی داد. برخلاف انتظارم، آقای امینی، خیلی شجاعانه تر از آقای مرعشی، موضوع انحطاط انتخابات را مورد انتقاد قرار داد و حتی از «ابتذال» انتخابات با افتادنش دست آدمی که پیروانش او را «استاد» خطاب میکنند و منظورش دکتر حسن عباسی است، صحبت به میان آورد. امینی، به صراحت، اعتراضات سال 1401 را به گردن فرمالیته شدن انتخابات و حذف جریان های سیاسی برای تنگ تر کردن حلقه ی قدرت انداخت و گفت که این اعتراضات، هنجارشکنانه، خشن و آسیبزا بودند بدان سبب که توسط نیروهای سیاسی کنترل نمیشدند و هیچ رئیس و صاحب مشخصی نداشتند و حالت هرج و مرج به خود گرفته بودند، اهل سیاست، ناچارند اهل گفتگو باشند و تجربه ی گفتگو از طریق فعالیت حزبی شکل میگیرد؛ اگر احزاب در کشور وجود نداشته باشند، این تجربه شکل نمیگیرد و هر نارضایتی ای به هرج و مرج کشیده میشود؛ شما احزاب را سرکوب میکنید به این ادعا که اینها شیوه ی سیاسی غربی دارند و مال ما نیستند درحالیکه گفتگوی سیاسی، ناشی از تجربه ی همه ی کشورها است و هر جا گفتگو قطع شده است، خشونت جای آن را گرفته است.

مجری در جواب آقای امینی پرسید آیا علتش این نیست که جریان اصلاح طلب حذف شده میل به براندازی دارد و اگر به او میدان دهیم، این شورشی که اصلاح طلبان با آن همدل بودند و به دلیل بی سری و تشتت شکست خورد راحت تر نتیجه میگیرد؟ و این صحبت از گفتگو شاید برای کشورهای دیگر درست باشد، ولی تجربه ی ایران چنین نشان نمیدهد؛ الان 120 سال است (یعنی از مشروطه به این سو) که ما صحبت از گفتگو میکنیم و همیشه جریان منتقد وقتی میدان پیدا میکند، دست به براندازی میزند. اما امینی در جواب معتقد بود که به هر حال، سیاستمدار گفتگو میفهمد ضمن این که بودن و نبودنش بر اصل اعتراض تاثیری نمیگذارد، بودنش، اعتراض را بهتر به کنترل درمی آورد؛ شما آمده اید یک آدم اهل گفتگو و موقر مثل آقای تاج زاده را گرفته اید و زندانی کرده اید برای این که الترناتیو نداشته باشید، دیدید جایش را یک سری آدم سلبریتی بسیار بدزبان و نفرت پراکن مثل علی کریمی پر کرد که نه از گفتگو چیزی میفهمند و نه از وقار؛ آیا این بدتر نیست؟

این صحبت ها مرعشی را هم شجاع کرد و او هم لای انتقادات محافظه کارانه ترش کم کم به جایی رسید که گفت: «من به همه میگویم اگر میخواهید رئیس جمهور شوید و محترم بمانید، یا باید مثل آقای رجایی شهید شوید یا مثل آقای خامنه ای رهبر شوید.» چون جز این دو، تمام رئیس جمهورهای ایران بدنام شدند. مرعشی حتی به امینی گفت: «شما امروز از من اصلاح طلب تر بودید.» تلاش مجری برای به چالش کشیدن این دو، به جایی رسید که خودش احساس کرد آقای امینی، او را یکی از افراد طرفدار جناح حاکم میبیند. پس مجری گفت که این حرف ها را نه از قول خودش بلکه از قول آن آدم ها میگوید چون دو نفر حاضر کاملا با هم موافقند و مجری مجبور است جای غایبین مخالفت کند تا میزگرد کمی به بحث شبیه باشد.

به هر حال، مخالفت مجری با صحبت های مطرح شده، تا حدودی موضع حکومت را نشان میداد که بیشتر به سبب تجربه های مختلف سقوط نظم موجود در اثر تن دادن به اصلاحات است که حالت خشن به خود میگیرد و مسلما تاکید بر محافظه کاری برای حفظ نظم موجود است که باعث شده تا این مقاومت، فرمی و نه محتوایی دقیقا اسلامگرایانه به خود بگیرد. این موضوع از این جهت مهم است که احساس نوعی ارتباط بین خشونت حکومتی و اسلام از سوی مردم و حکومت به طور مشترک اتفاقی نیست؛ ارتباطی که شاید در دم انقلاب نیز باعث میشد تا مردم از بین طیف های مختلف، جریان اسلامگرا را به عنوان نظم دهندگان به فضای پر هرج و مرج پس از انقلاب در نظر بگیرند و با آن موافق شوند. در این مورد، ظاهرا باید ایران دنباله رو کشورهای عربی باشد که حامل فرهنگ و زبان مقدس اسلام هستند. ولی اینجا به بن بستی برخورد میکنیم. برخلاف ایران، این کشورها هیچ خاطره ای از برخورد خشن اسلام با اجدادشان در فتوحات اعراب حجازی ندارند و به نظر نمیرسد هیچ وقت فکر کرده باشند که اسلام را با زور و کشتار پذیرفته باشند. با این حال، تصویر اسلامگرای خشن مدرن را ما تا همین اواخر، مرتبا از آن کشورها مخابره میکردیم و در ربط اسلام به خشونت مطمئن بوده و هنوز هم تا حدی هستیم.

التربانی عنوان کرده که اسلام در سرزمین های عربی با مقاومت شدیدی مواجه نشده چون نزدیک به مسیحیت یکتاپرست قبلی ای بوده که از قبل در آن سرزمین ها وجود داشته است چون کنستانتین کبیر که علیرغم تایید کلیسای تثلیثی در نیقیه و اجازه دادن به طرد آریان های یکتاپرست، تا آخر عمر میتراپرست بود، در اواخر عمر، به مسیحیت یکتاپرست گروید. پس از مرگ او، قلمروش تجزیه شد و نیمه ی شرقی به کنستانتینوس دوم رسید که یکتاپرست بود و کلیساهای یکتاپرست در منطقه ی عربی تاسیس کرد و بعدا همو نیز اتحاد روم را برگرداند. این باعث شد تا کلیسای یکتاپرست زمینه ی گسترش در شرق را به راحتی بیابد. التربانی از پیروان تاریخ رسمی است. اما لاکاپله توجه او به این مسئله را با از بین رفتن حد و مرزهای تاریخی توسط تاریخ تجدید نظر طلب تطابق میدهد. تاریخ تجدید نظر طلب، دوران باستان شامل دوره ی کنستانتین را قبول ندارد و تمدن را زاده ی دوره ی موسوم به قرون وسطی میداند. قرون وسطی که دوران برآمدن روم مقدس به مرکزیت مذهبی کلیسای رم است، تثلیث را جانشین مذاهب پیشین میکند منجمله آریانیسم یا یکتاپرستی مسیحی آریوسی که در کنار بتپرستی ژرمن به فراوانی در اروپا برقرار بود و کلیسا دشمن هر دو شمرده میشد. اگر این دشمنی را به دوره های اخیر برسانیم، در این صورت، هر سه منطقه ی خاورمیانه و شمال افریقا و اروپا زیر سلطه ی یک نوع یکتاپرستی مسیحی به نظر میرسند که تضادی با پاگانیسم ندارند. دو تکه کردن قلمرو کنستانتین کبیر به امپراطوری یکتاپرست کنستانتینوس دوم و مخالفان تثلیثیش در غرب برای جدا سازی بعدی توسط کلیسای رم در قلمرو کنستانتین کبیر وقتی است که او یکتاپرست شده بود. یعنی کنستانتینوس دوم، نیمه ی دوم کنستانتین کبیر را نشان میدهد بعد از نیمه ی اول که او میترائیست بود. میترائیسم مراحل سلوک مختلف بر اساس شخصیت سازی خدای خورشید را دارد که در آن، خدای خورشید به خدایان مختلف امپراطوری روم چون زئوس، آپولو و ازیریس نزدیک میشود. بنابراین مسیح که جانشین خدای خورشید است قابلیت همذاتپنداری با مذهب بتپرستان و اصلاح مکاتب آنان را می یابد. در مقابل، کلیسای کاتولیک، مخالفان را به جای اصلاح حذف میکند بی این که دغدغه مند منطق باشد. او برای داشتن حق این حذف، فقط ادعای جانشینی خدا را میکند. جالب این جا است که ژان کالون پروتستان هم به همین عمل متوسل میشود؛ اما جانشینی خدا را نه الهام گرفته از کلیسای کاتولیک بلکه از یهودیت استنباط میکند و لاکاپله از این موضوع تعجب نمیکند چون معتقد است پروتستانتیسم قبل از آنچه امروز کاتولیسیسم میخوانیم وجود داشته و کلیسای کاتولیک قبلی، همان کلیسای کاتارها و وابسته به کلیسای یکتاپرستان بوده است یعنی کلیسای کاتولیک رم، خود محصول نفوذ سنگین پروتستانتیسم به عنوان یک محصول بدیع اشرافیت یهود در بعضی مکاتب قبلی اروپا است. اگر مردم قبل از آن انجیل نخوانده بودند به خاطر آن نیست که کلیسای رم مردم را از خواندن انجیل محروم کرده و پروتستان ها با چاپ انجیل به جنگ آن رفته بودند بلکه بدین خاطر است که قبل از پروتستان ها اصلا تورات و انجیلی وجود نداشت.:

“l,islam avant Mahomet”: m. lacapelle: theognosis: 7 oct 2018

بنا شدن فرهنگ مذهبی خشن جدید روی اتحاد قبلی یکتاپرستی و پاگانیسم میتواند توضیح خوبی برای وجود شباهت های فراوان داستان های کتاب مقدس با افسانه های خدایان پاگانیسم باشد. لاکاپله در موضوع اسطوره های خدایان، تا حدود زیادی پیرو ماتیزن است که ریشه ی تمام اسطوره ها را نجومی و مرتبط با ستارگان و صور فلکی میبیند. ماتیزن هم به وجود هسته ی واحد این اسطوره ها علیرغم بازتفسیرشان در مکاتب مختلف معتقد است و به عنوان مثال، توجه میکند که افسانه های نورس با صورت های فلکی قنطورس و سفینه (آرگو) گره خورده اند درحالیکه این صور فلکی در منطقه ی اسکاندیناوی چندان قابل مشاهده نیستند و مشخص است که از اراضی جنوبی تر به شمال اروپا راه یافته اند. جرالد مسی هم در قرن 19 ارتباط اسطوره های اروپایی با رابطه سازی بین ستاره ی قطب شمال با ستاره ی سهیل را نشان داده بود. درحالیکه ستاره ی سهیل فقط در اراضی جنوب گرم در حدود مصر و یمن قابل مشاهده است و در مناطق شمالی تر عربی چنان به سختی مشاهده میشود که شخص کم پیدا را به ستاره ی سهیل تشبیه میکردند. پس روشن است که منشا نجوم اروپایی منطقه ی عربی است و نه حتی ترکیه که هم ارض با یونان و ایتالیا است. اتفاقا تاثیرگذارترین کتاب بر نجوم اروپایی نیز یک کتاب عربی به نام المجسطی بوده که به کلودیوس بطلمیوس ستاره شناس مصری نسبت داده میشود. وی احتمالا همان کلودیو تولومی ستاره شناس قرون وسطای توسکانی است. نام کلودیوس بطلمیوس را در ایتالیایی کلودیو تولومیو میخوانند. تولومی ها از قستنطنیه به توسکانی مهاجرت کرده بودند ولی نسب خود را به بطلمیوس ها یا فراعنه ی یونانی مصر میرساندند.:

“the real Claudius Ptolemy”: m. lacapelle: theognosis: 11 sep2017

میتوان پتولمیوس یا بطلمیوس را به "ب" (به معنی پسر) و "طولوم" تجزیه کرد. با توجه به این که "م" آخر در این کلمه، احتمالا حرف تعریف سامی است، ارتباط با مصر میتواند طولوم را همان طولون در بنی طولون یا خاندان سلطنتی مصر نشان دهد و آن را به وابسته به طولو معنی کند. طولو احتمالا همان "طلعو" در آشوری به معنی اشرافی و بزرگان ازجمله در ارتباط با پادشاهی خدایان است. اما قستنطنیه ی طولومی ها چه ربطی به مصر دارد؟

لاکاپله به این موضوع توجه میکند که قستنطنیه مرکز یک امپراطوری یونانی تلقی میشده که خلف امپراطوری یونانی اسکندر کبیر است و الکساندر یا اسکندر فاتح مصر بوده و بطلمیوس لاگی از فرماندهانش به حکومت مصر رسیده و سلسله ی بطالسه را آغاز کرده است. راجر صباح، نشان داده است که آنچه به نام مذهب و فرهنگ مصر باستان میشناسیم، درواقع یهودیت عتیق است و این بطلمیوس ها بوده اند که قبط را با مصر فراعنه در تورات تطبیق کرده اند و همان ها هم تورات را به یونانی ترجمه کرده اند. از طرفی سیلویان تریستان، نویسنده ی فرانسوی، عنوان کرده است که عنوان لاگی برای بطلمیوس که نسبت او با پدرش لاگوس را نشان میدهد ارتباط با هلاکو خان مغول را نشان میدهد. هلاکو خان فاتح بغداد بود که به اندازه ی مصر با بابل باستان تطبیق شده است. سردار اسکندر که در بابل حکومت کرد سلوکوس بود که احتمالا نام او هم تلفظ دیگری از هلاکو است. امپراطوری سلوکیان که پیش از بیزانسی ها در آسیای غربی حکومت میکرد همان امپراطوری ترک سلجوقیان در قبل از عثمانی ها است. جدا شدن حکومت های آسیا و مصر، همان جدا شدن قزاق های ترک عثمانی و ممالیک از هم و رودررو شدنشان در سوریه است که با توجه به همهویتی عثمانی ها با میراث سلجوقی، به صورت داستان شکست هلاکوخان از ممالیک در سوریه درمی آید. پیرو این مطالب، لاکاپله معتقد است که مصر باید از جای دیگری به قبط منتقل شده باشد. با توجه به این که مصر بطالسه در الکساندریا یا اسکندریه مرکز گرفته و البته در یهودی بودن، جانشین سروری موسی شده است، لاکاپله معتقد است الکساندریا همان اندریوپولیس (شهر اندرو) پایتخت موسی چلبی برادر سلطان محمد اول است. او برای این ارتباط، نام الکساندر را به الکس و اندرو تجزیه کرده و الکس را تلفظ دیگر هلاکو تلقی کرده است. موسی سلطان اندروپولیس، نخست با برادرش محمد اول علیه دیگر مدعیان تاج و تخت متحد شد ولی درنهایت در جنگ با محمد از پا درآمد و قلمروش به محمد تعلق گرفت. با توجه به این که اندریوپولیس در نزدیکی قستنطنیه قرار دارد، لاکاپله معتقد است این خود یک نسخه از قستنطنیه ی بعدی است و فتح اندریوپولیس موسی توسط محمد اول، همان فتح قستنطنیه توسط سلطان محمد دوم است و سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی، نسخه های تکمیل کننده ی یک سلطان واحد عثمانی هستند که نام بانی کیش خود یعنی محمد را بر خود دارد. لاکاپله معتقد است موسی دراینجا نماد یهودیت و محمد نماد شاخه ای از مسیحیت است که درنهایت به اسلام تبدیل شد. عثمانی ها در یک جبهه ی یهودی به قدرت رسیدند ولی بعد راه خود را پیش گرفتند و میراث یهودیت را تصرف و با نیازهای خود ممزوج کردند.:

“avatars of Judaism”: m. lacapelle: theognosis: 19 nov 2018

این میراث، درواقع همان میراث سلجوقی است که هرج و مرج آن سبب انتقال اشرافیت یهود از بغداد به مصر و ازآنجا به اسپانیا شده است جایی که طرح تولید کتاب مقدس و کلیسای کاتولیک رم را ریختند. پیوندهای اولیه با این یهودیت، سبب تاثیرگذاری شدید رومی گری اروپایی بر دول سلجوقی در حال گذار به دولت عثمانی شده است و شاید همین نگرانی از سیطره ی اروپا سبب جدا شدن عثمانی از اروپا با مکتب سازی شده است. ازآنجاکه برخورد عثمانی با اروپا خصمانه و خشن بوده است، هر جا که ملت های تابع عثمانی در هویت اسلامی خود فرو رفته اند معمولا حالتی خشن به خود گرفته اند. امین معلوف نویسنده ی لبنانی فرانسوی در کتاب «هویت های مرگبار» بیان میکند که هویت انسان چند لایه است و انسان معمولا با آن هویتی میزید که بیشتر مورد حمله قرار میگیرد. ازآنجاکه هویت اسلامی ضد هویت غربی و نه لزوما مسیحی به وجود آمده است، به دلیل فاجعه بار بودن سقوط عثمانی و آشکاری اثر دست های دخالتگر غرب در این فجایع، در منطقه ی ترکی-عربی، مرتبا هویت اسلامی ستیزه جو بر ضد لایه های دیگر هویتی رشد کرده است و در ایران نیز وقوع انقلاب اسلامی به عنوان یک حرکت ضد غربی، تا حدود زیادی تحت تاثیر اخوان المسلمین مصر و سوریه رخ داده است. برخلاف آنچه تصور میشود، این خشونت، هیچ ربطی به قرآن ندارد و به خاستگاه های تاریخی یادشده بازمیگردد؛ وگرنه در قرآن همه جور آیه ای هست و اصلا تنوع آیات، برای جلب کردن و به تعادل رساندن آدم ها در یک وحدت امت بوده است و آیات خشن با قرار گرفتن در کنار آیات صلح آمیز، تا حدود زیادی نگران کنندگی خود را از دست میدهند. فقط برچین کردن آیات است که میتواند قرآن را بیش از حد ترسناک نشان دهد که در این کار هم قرآن فقط بهانه ای برای رشد دادن یک لایه ی هویتی خاص است.

در ایران هم این لایه ی هویتی خاص به سبب نگرانی از دخالت های مداوم غرب رشد کرده و هیچ کس در ایران نمیتواند به ضرس قاطع بگوید که این نگرانی بی مورد است؛ همانطورکه هیچ کس به جز افراد بالادستی نمیتواند تخمین بزند که لشکرسازی های ایران در خارج از مرزها چقدر توانسته است واقعا از مضرات این دخالت ها بکاهد و امنیت و آرامش مردم ایران را حفظ کند. ولی یک چیز مشخص است و آن این که قدرت های غربی، برخورد محترمانه با خود را نشان ضعف تلقی و از آن برای از بین بردن جریان های ناهمسو با خود سوء استفاده میکنند؛ همان کاری که در جواب حسن برخورد و مسالبمت جویی گورباچف با خود کردند و با ساقط کردن شوروی، خشم تمام نشدنی ملت روسیه علیه خود را خریدند که الان هم دنیا و منجمله ایران دارد پایش هزینه میدهد. شاید ما ایرانی ها خیلی از حکومت طلبکار باشیم. اما ظاهرا حتی اگر به خاطر خودمان هم شده است، باید از ابزار دست غربی ها شدن کوتاه بیاییم بلکه با کاهش خطر غرب، این آتش فتیله ی اسلامگرایی خشونت محور که چیزی جز بهانه ی انحصارطلبی فسادساز سیاسی نیست هم پایین بیاید.

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

تالیف: پویا جفاکش

سامری های نابلس

هفته ی اخیر، در خانه ی یکی از فامیل، مهمان بودم. اعضای خانواده در حال تماشای فوتبال کره ی جنوبی و عربستان سعودی بودند. سعودی ها تا دقایق آخر بازی جلو بودند. ولی در دقایق اضافه کره ی جنوبی گل زد و مساوی شد و بعد از دو نیمه ی اضافه ی بی نتیجه، در ضربات پنالتی، کره ی جنوبی برنده شد. یکی از اعضای خانواده که از طرفداران پر و پا قرص سریال های به ظاهر تاریخی کره ی جنوبی در صدا و سیما بود، هر بار که یک بازیکن کره ی جنوبی در موقعیت شوت پنالتی قرار میگرفت، فریاد «یا جومونگ» و «یا سوسانو» سر میداد و به خنده برنده شدن کره ی جنوبی را به پای یاری جومونگ و سوسانو گذاشته بود. به شوخی گفتم: «عجب روزگاری شده است؟ ملت اینقدر تحت تاثیر تبلیغات بیگانه قرار گرفته اند که در بازی یک ملت مسلمان با یک ملت مشرک، طرف مشرکین را میگیرند و برای پیروزی مشرکین، اولیای آنها را صدا میزنند.» حرفم درآنجا مزاح بود همانطور که صدا زدن جومونگ و سوسانو توسط آن فامیل گرامی هم حالت نیمه مزاح داشت. ولی یادتان باشد مردم خرافی قدیم، به راحتی میتوانستند اتفاقی مثل این را بر مقدس بودن نام ها گواه بگیرند. آنها اول به جنبل و جادوها و داستان های جذاب حول نام های اسطوره ای جلب میشدند و بعد درصدد امتحان جادوی آنها در زندگی خود میشدند و داستان سریال جومونگ بر پرده ی تلویزیون، هم جذاب بود و هم مخاطبان را جادو میکرد. هر چیزی که جادویی باشد باید افراد مقدس را منتشر کند. شوهرخاله ام تعریف میکرد در زمان شاه سابق، دیده بود یک نفر در مغازه سفارش رادیو داده است و میگوید: «یک رادیو به من بده که تویش ارسنجانی باشد.» ارسنجانی وزیر کشاورزی دوره ی نخست وزیری امینی بوده که طرح های اولیه ی اصلاحات ارضی را داده بود و در ایران تور سخنرانی بر ضد ظالمانه بودن سیستم ارباب-رعیتی به راه انداخته بود و بسیاری از مردم گیلان با این که نمیدانستند او چه شکلی است ولی از شنیدن نطق هایش در رادیو به وجد می آمدند و همین محبوبیت ارسنجانی سبب شد شاه او را برکنار و منزوی کرد و خودش را همه کاره و درواقع قهرمان اصلاحات ارضی نشان داد.

این واقعیت هنوز تر و تازه به خوبی نشان میده که وانمود کردن به قدرت رسیدن مذاهب در کشورها با جنگ، رد گم کردن تاکتیک های زودبازده تر و ناملموس تر آنها است که جبر و زور قادر به وادار کردن مردم به همکاری با حکومت ها و اولیای مذهبی در راه آنها نیست. مذاهب برخلاف آنچه به نظر میرسد نه با موضع گیری در مقابل امکانات تمدنی بلکه با سوء استفاده از آنها توسعه یافته اند و چون بیشترین امکانات تمدنی در سده های اخیر در دست مسیحیت یهودی تبار و قدرت های اقتصادی یهودی حامی آنها بوده است حتی مذاهبی که دشمن تمدن به نظر میرسند هم درواقع با گرایشات اولیه به آن امکان رشد یافته اند، از جمله تشرع اسلامی. چون یکی از بدترین بلاهایی که بر سر اسلام آمد این بود که مسلمانان قوم برگزیده بودن یهودیان را چنان باور کردند که به هر فرهنگ سازی ای برای جمع شدن با آنها زیر سایه ی یهوه –به فرض آن که همان الله است- تن دادند. این البته نتایج خاص خودش را داشت. چون تنها کسانی که با یهود در آخرالزمان جمع می آمدند گروهی از اولاد الیفاس پسر عیصو بودند. ظاهرا علاقه به رستگار بودن از این معبر، در عربی شدن زبان رسمی اسلام هم بسیار موثر بوده است.

تصور شده که الیفاس پسر عیصو همان الیفاس تمنایی است که نخست دشمن ایوب بود ولی چون توبه کرد خدا به او وعده ی بخشوده شدن گروهی از اولادش در آخرالزمان را داد. الیفاس فرزند عیصو از دختر اسماعیل جد اعراب بود. این دختر، خواهر نبایوط جد اعراب نبطی بود. پایتخت اعراب نبطی، پطرا در تمنا بود و نبطیان گاهی به نام آن، تمنایی نامیده میشدند. در ادبیات یهود، این نام به تمنا زن صیغه ای الیفاس برمیگردد که گروهی از اشرافیت عمالقه از او پدید آمدند. رهبان عمالقه را "الوف" میخواندند که لغتی مترادف "دوک" و "ژنرال" در اروپا است. الوف همان حرف "الف" یا "آلفا" به معنی اولین است و ظاهرا نام الوف ها با الیفاس مرتبط است. الوف ها همجنسگرا بودند و آنقدر مسائل خانوادگی را در سطح روابط با آدم های دیگر میدیدند که گاهی اصلا پسرانشان را جانشین خود نمیکردند. اشرافیت ایتالیا و آلمان را از نسل آنها دانسته اند. همجنسگرایی و دو جنسه بودن رومی های ایتالیایی، نتیجه ی نسب بردن به الوف ها تلقی میشد. کهن الگوی اجداد ادومی ها، ادومینوس است که در کالابریا ساکن شده و معبدی برای الهه آتنا بنا نمود. همچنین تمنوس از اولاد هرکول، کسی است که پادشاهان مقدونیه خود را از نسل او میشمردند و ظاهرا به معنی تمنایی است.:

The family of esau: britam.org

به نظر میرسد دراینجا داریم میراث مقدونی ها در گسترش تمدن یونانی در دوران اسکندر کبیر را پی میگیریم که با تاسیس امپراطوری مسیحی روم یونانی یا بیزانس به اوج موفقیت خود رسید. لاکاپله توجه میکند که اعقاب هرکول موسوم به هراکلیدها که تمام یونان را فتح کردند و دوران یونان باستان را رقم زدند، همنام سلسله ای از امپراطوران یونانی حاکم بر روم شرقی یا بیزانس هستند که با امپراطوری به نام هراکلیوس شروع میشوند. کار مهم این هراکلیوس، شکست دادن حکومت پارس بود ولی درنهایت مجبور به واگذاری حکومت آنجا و بخشی از قلمرو خود به اعراب مسلمان شد. لاکاپله معتقد است که امپراطوری یونانی بیزانس وجود نداشته و تاریخ بیزانس تا حدود زیادی نسخه برداری از تاریخ حکومت عثمانی به صورت دوران ماقبل آن است که بعد پشت سر هم ردیف شده اند. تاریخ عثمانی هم بیشتر انعکاس تاریخ روم غربی است چون قزاق های عثمانی با کمک جریان های صلیبی لاتینی موفق به فتح بیزانس شدند ولی درنهایت، گروه های صلیبی را مغلوب کردند هرچند به شدت تحت تاثیر آنها قرار گرفتند. لاکاپله اسکندربیگ مسیحی که در فتح قستنطنیه در کنار سلطان محمد فاتح قرار گرفت ولی بعد دشمن او شد را نماینده ی این جناح صلیبی میداند و معتقد است همو است که به شکل اسکندر کبیر یونانی به شدت هدف اغراق های افسانه ای قرار گرفته است. قستنطنیه درواقع دراینجا همزمان بدل به رم و اورشلیم شده است. چون به عقیده ی لاکاپله، یهودیه ی کتاب مقدس، درواقع رم ایتالیا است و سرزمین های کتاب مقدس اکثرا به نام در ایتالیا شناخته شده اند. با فتح ایتالیا به دست شارل پنجم رومی، اورشلیم سابق، مرکز مذهبی روم و نامبردار به رم شد. همین اتفاق هم برای قستنطنیه افتاد. فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها همان جایگزین شدن سلجوقی ها با عثمانی ها است. فومنکو پیشتر نشان داده بود که عثمانی ها همان حشمونی ها یا یهودیان شورشی علیه حکومت یونانی سلوکی هستند و سلوکی ها نیز همان سلجوقیانند. حشمونی ها از این که سلوکی ها سامری های بددین را به عنوان یهودیت رسمی پذیرفته بودند خشمگین بودند و علیه سامری ها میجنگیدند. لاکاپله جنگ سامری ها و حشمونی ها را که دنباله ی جنگ دولت های یهودیه و اسرائیل و به نظر لاکاپله درواقع همان جنگ است، در تاریخ عثمانی به صورت نبرد عثمانی های سنی علیه صفوی های شیعی می یابد. این جنگ نیز خود، دنباله ی نبرد سلجوقی ها علیه اسماعیلی ها است. دراینجا اسماعیلی کنایه ای از خوانده شدن اعراب به اعقاب اسماعیل است. به نظر لاکاپله، شاه اسماعیل، اولین شاه صفوی هم روایتی از اسماعیل جد اعراب است. عثمانی ها میخواهند اسلام اعراب را به قول خودشان از چیزهای نادرستی که آنها را بدعت میدانند پاک کنند و به اصل برگردند، همان کاری که حشمونی ها میخواستند با مذهب سامری کنند. بزرگترین پادشاه صفوی، شاه عباس کبیر است که لاکاپله او را کهن الگوی حکومت عباسیان در بغداد میداند بخصوص به این خاطر که بر بغداد عراق نیز حکومت میکرد و لاکاپله معتقد است حکومت بعدی عثمانی ها بر عراق، سبب انتقال محل او به نواحی شرقی نزدیک عراق در خارج از عثمانی شده است که میشود ایران حالیه. ایران را با پرس تطبیق کرده اند که همان کشوری است که هراکلیوس به جای عثمانی ها آن را شکست داد و مضمحل کرد. در تاریخ بیزانس که از روی تاریخ عثمانی کپی شده، میتوانیم عملیات عثمانی در تغییر دادن مذهب فرقه های به اصطلاح بددین را در یک امپراطور رومی به نام آرکادیوس شناسایی کنیم که معابد بت پرستان را ویران کرد و به آریان ها یا مسیحیان اولیه که مسیحیت نیقیه ای قستنطنیه را قبول نداشتند حمله کرد. استان هپتانومید در مصر به افتخار ارکادیوس، آرکادیا نامیده میشد. لاکاپله این را همان آرکادیای یونان میداند که نام از آرکاس پسر زئوس دارد که خود به صورت فلکی دب اصغر و مادرش به صورت فلکی دب اکبر تبدیل شدند. زئوس معادل یونانی یهوه خدای یهودیان است.:

Tartarian dynasty: 1613-1775: m.lacapelle: theognosis: 8dec2019

پیوند تغییر فرهنگ آرکادیوس با آرکادیا بخصوص وقتی که با نظرهای مصریان درباره ی دبین آسمانی جمع آید پیوندی دوزخی است و ابدا هم به عثمانی محدود نمیشود و هر کشوری را که تحت تاثیر یک ایدئولوژی صلیبی مسیحی قرار گرفته باشد در بر میگیرد. در بیشتر این کشورها این ایدئولوژی ترجیح داده در یک قالب پاگانی ماقبل مسیحی خود را نشان دهد هرچند در دوره ای قطعا مسیحی قصه ی خود را تعریف کرده است.

مثلا در انگلستان قرن 19، جرالد مسی به این موضوع توجه میکند در بریتانیا نخست غول هایی به نام البی ها حکومت میکردند و اولین البی ها 7برادر بودند. او اینها را در مقام 7 غول، معادل 7 فرزند الهه ی دوزخ میداند که درواقع 7ستاره ی صورت فلکی دب اکبر و مادرشان معادل خود صورت فلکی است و حکومت او بر قلمرو تاریکی با شب های طولانی در قطب شمال، کنایه از تاریک بودن دوزخ است. درواقع میتوان این 7 تن را همان 7 کابیری فنیقی الاصل اساطیر یونان نیز دانست که همراهان وولکان خدای آهنگری در کارگاه او در زیر زمین –تمثال دیگر دوزخ- بودند. اگر با کلمات بازی کنیم، "کابیری" را میتوان به لغات "کاب" و "ایری" تقسیم نمود. کاب یا خاب، یکی از نام های الهه ی دب اکبر است و "ایری" همان "آری" یا "آریا" است که نام قوم حامل اندیشه های اهورایی در مذهب زرتشت و نیز اشرافیت دوران قدیم هند است. آریاها از بهشتی آمدند به نام ائیرینه وئجه که دچار زمستانی سخت شد و آنها را مجبور به مهاجرت کرد. این زمستان سخت میتواند همان از بین رفتن بهشت افسانه ای قطب شمال در اثر سرد شدن آنجا باشد که به نظریه های ژرمن درباره ی برخاستن اجداد اشرافیت اروپایی از قطب شمال انجامیده و آریاها را سفیدپوست تلقی کرده است اما مسی، میگوید نامیدن اشراف به آری، مختص زرتشتی ها نیست و در بین سیاهان افریقا و اعقابشان در تاهیتی نیز همانند دارد. درواقع مسی معتقد است که اولین حاملان افسانه ی آریاها در بین سفیدپوستان، سیاهانی بودند که پایه ی مذهب یهود شدند و همان ها لغت کابیری را به هابیرو که نزدیک به اصطلاح "عبری" است تبدیل کردند تا خود را با نسل خدایان مقایسه کنند. در مصدر مصری این قصه سازی ها، "کاب" نه فقط به معنی الهه ی مادر، بلکه همچنین معادل "قاب" به معنی مجموعه ی متمایز است. بنابراین کابیری یا هابیرو میتواند مجموعه ی آریایی ها باشد. این بخصوص در ارتباط با نامیده شدن منشا آنها به ائیرینه وئجه است که به تخمه ی آریایی ها معنی میشود. درواقع وئجه [که مرتبط با لغت عربی "بیضه" به معنی تخم، لغت فارسی "بچه" به معنی فرزند، و لغت قدیمی تر "بیج" به معنی تخم گیاه و منشا بیجار است] مفهوم فرزندان را میسازد اما در برداشت ثانویه از تقسیم شدن فرد به فرزندانش. چون اصل این لغت، به نام "پخ" به معنی شیر برمیگردد به این دلیل که شیر، بدن جانوری را که میخورد تکه تکه میکند. به همین ترتیب، اتحاد آریایی نیز با تقسیم شدن آن از بین میرود. از طرف دیگر، کاب مرتبط با kep [یا همان "کف" در عربی] به معنی دست است و چون دست 5 انگشت دارد در قبطی به معنی عدد 5 نیز هست. توجه کنید که قبطیان عدد 7 را "خپتی" یا "هپتی" مینامند که که ترکیب کپ به معنی 5 با "تی" به معنی عدد 2 است. حالا اگر کپ را با مجموعه یا قاب معنی کنیم و تی را همچنان 2 بدانیم به یک وجود دوگانه میرسیم که میتواند خود مصر هم باشد. چون مصر را به مصر بالا و پایین تقسیم میکنند. در این صورت، خود نام "قبط" برای سرزمین مصر میتواند مرتبط با "خپتی" باشد. اهمیت این موضوع در این است که یکی از سرزمین های اولیه ی آریاییان از دید زرتشتیان، "هپت هندو" بوده است که به هفت رود معنی میشود ولی میتواند به سادگی مجموعه ی دو رودخانه معنی شود. رود نیل هم که مصر را میسازد از ترکیب دو رود نیل سفید و نیل آبی به دست می آید. به همین ترتیب ممکن است قلمرو خپتی به همان اندازه ی قطب شمال و مصر، با "ناهارین" یا بین النهرین مترادف باشد که آن هم سرزمینی است که برکت خود را از دو رود دجله و فرات دارد. بین النهرین محل فعالیت آرامی ها است که نامشان قابل مقایسه با بهشت گم شده ی "ارم" است و "ارم" همان مجموع "ایر" و البته منشا نام تمدن روم است. شاید باز هم به سبب توجه نجومی به عمود آسمان در قطب شمال بر اساس ستاره شناسی بین النهرین، علاقه به 7تایی کردن رودها باقی مانده و تمایل دیرین به مجموعه کردن مصر و بین النهرین در یک تمدن واحد به نام خاورمیانه هم به همین موضوع برمیگردد. نیل های سفید و آبی با مجموعشان نیل مصر را یک جا قرار دهید. میماند 4 رود برای آسیا که دو تایشان دجله و فراتند. آنها از کوه هایی واحد در شمال به سمت جنوب جاری میشوند. دو رود هم در جهت مخالفشان تصور کنید که از همان کوه ها به سمت شمال جاری میشوند که میشوند رودهای گیهون و پیسون در ترکیه. اینها همان چهار رود باغ عدن در توراتند و کوه خاستگاه مشترکشان معادل عمود آسمان در قطب شمال است که در ادبیات زرتشتی، به هربرزئیتی یا البرز نامبردار است. به هر حال، برای آشوری ها تمدن بزرگ، محدود به منطقه ی دو رود دجله و فرات است و مفهوم دوگانگی درآنجا بهتر رشد میکند. نیکلاس دمشقی مینویسد: «بابلی ها به مانند دیگر بربرها به جای اصل واحد، به دوگانگی متمایلند.» این دوگانگی، اول در دوگانگی خدایان پدر و مادر یعنی تهاموت و ابزو متجلی میشود و سپس در قتل امورکا یا تهاموت به دست بلوس (بعل) که طی آن از جسدش زمین و آسمان ساخته میشود و دوگانگی زمین و آسمان یا روح و ماده پدید می آید که در دوگانگی یین و یانگ چینی ها و مجموعشان با نشان رنگ های سیاه و سفید در دایره ی تای چی به خوبی دیده میشود. نام امورکا قابل مقایسه با لغت افریقایی یومورکا به معنی فیل است و فیل یکی از نمادهای حیوانی الهه ی دب اکبر است. دو نماد برجسته ی دیگر، اسب آبی و خرس هستند که هر دو جانوران تشکیل دهنده ی دب اکبر تلقی شده اند. دوگانه ی دب اکبر و دب اصغر، خود نشانه ای از تقسیم بدن الهه به نیروهای متضاد مکمل است. تهاموت، الهه ی هرج و مرج و آشوب است و ناهماهنگی نیروهای روانی روحانی و مادی بشر، خود یکی از عوامل ناهماهنگی و پیشبینی ناپذیری روابط آدم ها و بروز بی نظمی در اجتماعات بشری است.

the natural genesis”: v2: Gerald massey: celephais press: 2008:p22-31

به نظر میرسد برخاستن اشرافیت بهشتی از یک بنیاد دوزخی که با هرج و مرج مرتبط است، به اینها این اجازه را میدهد که با وارونه کردن اصول بهشتی ای که در مذاهب یهودی و مسیحیت یهودی تبار، تبلیغشان را کرده اند، به روش های دوزخی برای بازآفرینی اتحاد از دست رفته دست بزنند. ازجمله مشمولان این وارونگی، از بین بردن دوگانه ی روح و ماده در بشر با به اصطلاح بازگرداندن او به بنیاد مادی حیوانی و غریزی اولیه و از بین بردن درک و شناخت در انسان است که این روزها اخبار بد زیادی درباره ی آن به گوش میرسد و ظاهرا هیچ تلاشی هم برای پوشاندن اعمال درگیر انجام نمیشود. به این گزارش توجه کنید:

«ناتو به حوزه های سنتی جنگ - زمین، دریا، هوا، فضا و فضای سایبری - حوزه جدیدی اضافه کرده است: "حوزه ی شناختی". این فقط در مورد تحمیل ایده ها یا رفتارهای خاص، مانند تبلیغات سنتی و عملیات روانی نیست، بلکه در مورد اصلاح شناخت است - تأثیرگذاری بر فرآیندی که از طریق آن خودمان به ایده ها، بینش ها، باورها، انتخاب ها و رفتارها می رسیم. هدف در درجه ی اول، ارتش دشمن نیست، بلکه شهروند است. پیروزی در جنگ دیگر با جابجایی مرز روی نقشه تعیین نمی شود، بلکه با تغییر ایدئولوژیک هدف تعیین می شود. فرانسوا دو کلوزل ، محقق ، در یک میزگرد در 5 اکتبر 2021 گفت: "جنگ شناختی یکی از موضوعات مورد بحث در ناتو است." او یک مقاله ی بنیادی با عنوان «جنگ شناختی» برای اندیشکده ی مرکز نوآوری وابسته به ناتو در سال 2020 نوشت. اگرچه جنگ شناختی با جنگ اطلاعاتی، تبلیغات کلاسیک و عملیات روانی همپوشانی دارد، دو کلوزل خاطرنشان می کند که جنگ شناختی بسیار فراتر می رود. جنگ اطلاعاتی، «فقط» سعی می‌کند تا عرضه ی اطلاعات را کنترل کند. عملیات روانی شامل تأثیرگذاری بر ادراکات، باورها و رفتار است. هدف جنگ شناختی "تبدیل کردن همه به سلاح" و " حمله به آنچه افراد فکر می‌کنند نیست"، بلکه این است که افراد "چگونه فکر می‌کنند." دو کلوزل میگوید: "این یک جنگ علیه شناخت ما است - روشی که مغز ما اطلاعات را پردازش می کند و آنها را به دانش تبدیل می کند. مستقیما مغز را هدف قرار می دهد." جنگ شناختی در مورد "هک کردن فرد" است، که اجازه می دهد مغز "برنامه ریزی" شود. برای دستیابی به این، تقریباً هر حوزه ای از دانش قابل تصور به کار می رود: روانشناسی، زبان شناسی، زیست شناسی عصبی، منطق، جامعه شناسی، انسان شناسی، علوم رفتاری، و بیشتر. دو کلوزل می نویسد: "مهندسی اجتماعی همیشه با درک محیط و هدف آغاز می شود؛ هدف، درک روانشناسی جمعیت هدف است. اساس آن تبلیغات سنتی و تکنیک‌های اطلاعات نادرست است که با فناوری فعلی و پیشرفت‌های دانش تقویت شده است." به گفته ی دو کلوزل، "در عین حال، رفتار را می‌توان تا حدی پیش‌بینی و محاسبه کرد که علم رفتاری مبتنی بر هوش مصنوعی «اقتصاد رفتاری» باید به‌جای علم نرم، به عنوان یک علم سخت طبقه‌بندی شود." از آنجایی که تقریباً همه در اینترنت و رسانه های اجتماعی فعال هستند، افراد دیگر دریافت کنندگان منفعل تبلیغات نیستند. با فناوری امروزی، آنها فعالانه در ایجاد و انتشار آن مشارکت دارند. دانش نحوه ی دستکاری این فرآیندها، "به راحتی تبدیل به سلاح می شود". دو کلوزل رسوایی کمبریج آنالیتیکا را به عنوان مثال ذکر می کند. از طریق داده‌های شخصی داوطلبانه ارسال شده به فیس‌بوک ، پروفایل‌های روان‌شناختی فردی جمعیت زیادی ایجاد شده بود. معمولاً چنین اطلاعاتی برای تبلیغات شخصی سازی شده استفاده می شود، اما در مورد کمبریج آنالیتیکا برای بمباران رای دهندگان مشکوک با تبلیغات شخصی استفاده شد. جنگ شناختی "از ضعف های مغز انسان بهره برداری می کند" و اهمیت نقش احساسات را در هدایت شناخت درک می کند. روانشناسی سایبری، که به دنبال درک تعامل بین انسان، ماشین و هوش مصنوعی است، در اینجا اهمیت فزاینده ای خواهد داشت. سایر فناوری های امیدوار کننده ای که می توانند مورد استفاده قرار گیرند عبارتند از علوم اعصاب و فناوری، یا «NeuroS/T» و «NBIC» - نانوتکنولوژی، بیوتکنولوژی، فناوری اطلاعات، علوم شناختی، "از جمله پیشرفت‌های مهندسی ژنتیک". NeuroS/T می تواند عوامل دارویی، اتصالات مغز و ماشین، و همچنین اطلاعات آزاردهنده روانی... و میتواند تأثیرگذاری بر سیستم عصبی با دانش یا فناوری تولید کند، همچنین تغییرات در حافظه، توانایی یادگیری، چرخه ی خواب، خودکنترلی، خلق و خو، ادراک از خود، قاطعیت، اعتماد به نفس و همدلی، و تناسب اندام و قدرت. دو کلوزل می نویسد، "پتانسیل NeuroS/T برای ایجاد بینش و ظرفیت تأثیرگذاری بر شناخت، عواطف و رفتار افراد مورد توجه ویژه ی آژانس‌های امنیتی و اطلاعاتی و ابتکارات نظامی و جنگی است." به راه انداختن جنگ علیه فرآیندهای شناختی افراد نشان دهنده ی یک تغییر اساسی از اشکال سنتی جنگ است، جایی که فرد، حداقل در اصول، تلاش می کند تا غیرنظامیان را از آسیب دور نگه دارد. در جنگ شناختی شهروند هدف و مغز او میدان جنگ است. ماهیت جنگ، بازیکنان، مدت زمان و نحوه ی پیروزی در جنگ را تغییر می دهد. به گفته ی دو کلوزل، "جنگ شناختی، از فردی گرفته تا ایالت ها و شرکت های چند ملیتی، دامنه ی جهانی دارد". درگیری، دیگر با اشغال یک سرزمین یا با تنظیم مرزها بر روی نقشه به دست نمی آید، زیرا، تجربه ی جنگ به ما می آموزد که اگرچه جنگ در عرصه ی فیزیکی می تواند ارتش دشمن را تضعیف کند، اما منجر به دستیابی به تمام اهداف جنگ نمی شود. با جنگ شناختی، هدف نهایی تغییر می کند: "ماهیت و هدف جنگ هرچه که باشد، در نهایت به درگیری بین گروه‌هایی که خواهان چیز متفاوتی هستند، ختم می‌شود و بنابراین پیروزی به معنای توانایی تحمیل رفتار دلخواه بر مخاطب انتخابی است". بنابراین، در واقع، ایجاد یک تغییر ایدئولوژیک در جمعیت هدف است. دشمن نه تنها غیرنظامیان در سرزمین های اشغالی یا دشمن، بلکه غیرنظامیان خود نیز هستند که بر اساس برآوردهای ناتو، اهداف آسانی برای عملیات های شناختی طرف های دشمن هستند. انسان حلقه ی ضعیفی است که برای حفاظت از سرمایه ی انسانی ناتو باید به رسمیت شناخته شود. این "محافظت" راه طولانی را طی می کند: "هدف جنگ شناختی فقط آسیب رساندن به ارتش نیست، بلکه جوامع است. روش جنگ شبیه "جنگ سایه" است و نیاز به مشارکت کل دولت در مبارزه با آن دارد." بنابراین می توان جنگ را با و بدون ارتش آغاز کرد و دو کلوزل ادامه می دهد: "جنگ شناختی به طور بالقوه بی پایان است، برای این نوع درگیری شما نمی توانید پیمان صلح ببندید یا تسلیم امضا کنید."
بر اساس گزارش جنگ شناختی، چین، روسیه و بازیگران غیردولتی نیز برای جنگ شناختی ارزش قائل هستند. بنابراین، ناتو مقابله با این نوع جنگ را وظیفه ی مهمی می داند. با توجه به مکاتباتی که از درخواست‌های FOIA به دست آمد، دکترین جنگ شناختی در ارتش هلند به شدت ریشه‌دار شده است. پایگاه خبری مستقل Indepen.nl گزارش می دهد، سپهبد فرماندهی نیروی زمینی در 4 آگوست 2020 در یادداشتی به آنک بیجلولد وزیر دفاع وقت می نویسد که "اقدام اطلاعات محور" (IGO) در 3 بعد انجام می شود: فیزیکی، مجازی و شناختی. اقدام در حوزه ی زمین شامل فعالیت در این سه بعد برای دستیابی به اثرات مطلوب در یک هدف سیاسی-استراتژیک است. از آنجایی که کنش کشوری، بنا به تعریف، در میان کنشگران و گروه های انسانی صورت می گیرد، اثربخشی در بعد شناختی بسیار مهم است. هسته ی اصلی آن سلب اراده برای مبارزه یا تحمیل اراده ی ما به مخالفان است. به هر حال، ما از دکترین ناتو برای حوزه ی زمین پیروی می کنیم." این شیوه ی عملی را که در آن کل دولت درگیر جنگ اطلاعاتی و شناختی است و شهروند را دشمن احتمالی می‌داند که باید برای رفتار صحیح دستکاری شود، در دوره ی کرونا به شدت شاهد هستیم.»:

Citizen's Brain is the Battlefield in 21st-century Warfare: Elze van Hamelen: De Andere Krant: :September 22, 2022

مسلما این تضعیف شخصیت فرد، همان چیزی است که از آن به عنوان کشتن روح انسان برای تخفیف او یاد میکنند چون روح، یک امر خدایی و اعتقاد به آن، مایه ی عزت نفس فرد انسانی است. کشتن روح البته فقط یک استعاره است چون بدن بدون روح، یک جسد بی جان است. بنابراین کشتن روح، فقط انکار آن است که باعث سرمایه گذاری کارکردهای ذهنی وابسته به روح و معنویت روی امور مادی میشود و از این راه فقط به فرد نقصان وارد میکند، چیزی که بعضی از علاقه مندان به تمرینات معنوی شمنیسم حداقل درباره ی آن درست گفته اند، چون مشاهده ی جریان پیش آمده از مشاهدات مردم قدیمی مخترع شمنیسم، فاصله ی زیادی نداشته است:

«در جامعه ی ما، پدیده‌ای مرموز به نام "از دست دادن روح" در همه ی افراد با هر سن، جنسیت، نژاد و پیشینه رخ می‌دهد. مردم بومی هزاران سال است که درباره ی وقوع از دست دادن روح می‌دانند و آن را نتیجه ی یک تکه تکه شدن درونی ناشی از ناآگاهی، یک تجربه ی آسیب‌زا، یا یک شوک شدید به ذهن و بدن می‌دانند. هنگامی که ما از دست دادن روح را تجربه می کنیم ، بخشی از روح ما - یا جوهر زنده - "پنهان" یا بسته می شود و ما را از بیان و تجربه ی پتانسیل و تمامیت واقعی خود به عنوان یک انسان باز می دارد. اغلب اوقات تمام جنبه های روان ما کاملاً مسدود یا سرکوب می شوند. در حالی که برای بسیاری از ما از دست دادن روح Soul Loss ممکن است به طرز ناخوشایندی آشنا به نظر برسد، این تجربه معمولاً موقتی است و با کار مناسب روح، این عناصر از دست رفته ی خودمان می‌توانند دوباره در زندگی‌مان ادغام شوند. در طی معرفی من به شمنیسم و ​​روش‌های آیینی «بازیابی روح»، درک اساسی از فقدان روح که بیان شد این بود که بخش‌هایی از روح ما به قلمروهای دیگر یا واقعیت‌های متناوب سفر می‌کند و گاهی اوقات توسط ارواح تسخیر میشود. در دیدگاه شمنی، وقتی این بخش‌های روح ما بازیابی نمی‌شوند، به نظر نمی‌رسد که ما کامل یا تمامیت درونی را پیدا کنیم. قبل از روانشناسی، این توضیح تنها راهی بود که فرهنگ های اولیه می توانستند چنین پدیده ی رایجی را توضیح دهند تا راه هایی برای درمان آن بیابند - و بسیار مؤثر بود. از دست دادن روح در واقع یک قاعده است نه استثنا. به عنوان یک فرد تا زمانی که به روح های بیدار تبدیل نشده باشیم، هر بار که با نفس خود همذات پنداری می کنیم، هر بار که به دنبال احساس کامل هستیم، انرژی روحی خود را در این راه ها از دست می دهیم.:

اعتیادها

تحریک طلبی

باورهای جزمی

روابط مشروط

معتادان به کار

جدای از ناتوانی ما در احساس کامل بودن، وقتی از دست دادن روح را تجربه می کنیم ، شروع به تجربه ی این احساسات می کنیم:

ضعف

خستگی

افسردگی

اضطراب

پوچی

ما فقط می دانیم چیزی در زندگی ما گم شده است - اما بسیاری از ما در تلاش هستیم تا بفهمیم دقیقاً چه چیزی کم است. درک از دست دادن روح به عنوان یک از دست دادن ، یا قطع ارتباط ، از حیاتی ترین بخش های آن چیزی که هستیم، در روانشناسی به عنوان "تجزیه" شناخته می شود و ریشه ی بسیاری از بیماری های روانی است. هنگامی که روحیا آگاهی خود را به عنوان یک شدت انرژی تشخیص دهیم هر چیزی که باعث کاهش در این انرژی شود منجر میشود به

بی حالی

گیجی

افسردگی

ایجاد عدم تعادل در روان

که به این معنی است که به بخش های فردی شخصیت (مثلاً خود، سایه، آنیما، آنیموس و غیره) اجازه دهیم تا خود را مستقل کنند و بنابراین از کنترل ضمیر خودآگاه فرار کنند. روانشناس کارل یونگ این فرآیند را به عنوان "میل روانی" ما درک کرد. یونگ پیشنهاد کرد که شخصیت‌های روان‌شناختی ما از «عقده‌ها» (یا بخش‌هایی از احساس ما از خود) مختلف تشکیل شده‌اند، و اصلی‌ترین آن‌هایی که مسئول کنترل دیگران هستند، "خود" ما است که تصویر ذهنی ما از خودمان یا چیزی است که خودمان به آن اعتقاد داریم. انرژی خودآگاه ما می تواند به دلیل فرار یکی از این «عقده ها» از کنترل من و خودمختار شدن، تضعیف شود، بنابراین تمام انرژی «لبیدوی روانی» خود را از بین می برد و یک عدم تعادل روانی ایجاد می کند که تمامیت طبیعی ما را در هم می شکند. پس چه چیزی باعث می‌شود یکی از «عقده‌های» روان‌شناختی ما خود را رها کند و به یک غاصب ظالم آگاهی تبدیل شود؟ اغلب پاسخ این است که همذات پنداری با چیزی مضر، یا تجربه ی یک نوع تروما این پدیده را ایجاد می کند. یک مثال افراطی ممکن است به ما در درک بهتر کمک دهد: تصور کنید که یک کودک خردسال مورد آزار و اذیت یا آزار قرار می گیرد. برای کنار آمدن با این تجربه ی هولناک، کودک با جدا شدن یا جدا کردن از موقعیت فرار می کند. در فرآیند محافظت از خود، کودک به عنوان یک مکانیسم دفاعی، تغییر منیت های مختلف یا شخصیت های کاملاً متفاوتی را در درون خود ایجاد می کند. در روانشناسی، این به عنوان "اختلال شخصیت چندگانه" (که اکنون به عنوان اختلال هویت تجزیه ای شناخته می شود ) تلقی می شود. به راحتی می توان درک کرد که چگونه فرهنگ های قبیله ای این را به عنوان از دست دادن روح درک می کردند. اما اساساً، گسست روانی، راه طبیعت برای محافظت از ارگانیسم فیزیکی ما در برابر آسیب‌های شدید و از دست دادن با مسدود کردن این موقعیت‌های زخمی است. اما در پایان، این وظیفه ی ما است که از ارگانیسم معنوی، روح خود محافظت کنیم. اما از دست دادن روح ، یا گسست روانی ، به این موارد شدید محدود نمی شود و می تواند در درجات مختلف در اکثر افراد یافت شود:

اعتیادها

اختلالات اشتها

اختلالات هویت

استرس پس از سانحه

افسردگی

هم وابستگی

خودشیفتگی

عزت نفس پایین

اختلالات سازگاری،

... همگی علل رایج از دست دادن روح در جوامع مدرن سطحی، سریع و مادی گرای ما هستند که عمدتاً فاقد هرگونه احساس تقدس هستند:

زن جوانی که آرزوی هنرمند شدن را دارد اما باید انتظارات والدینش را برای پزشک بودن برآورده کند، اندکی از روح خود را از دست می دهد و بخش اساسی وجودش را نادیده می گیرد.

یا فرض کنید زن جوان رویای هنرمند بودن خود را دنبال می کند، اما در اعماق وجود او هنوز به تایید والدینش بستگی دارد.

سپس یا آن‌ها را سرزنش می‌کند تا مسئولیت پیگیری اشتیاق خود را از عهده نگیرد، یا به دلیل اینکه مورد پذیرش آن‌ها قرار نمی‌گیرد، عزت نفسش پایین می‌آید.

این داستان ممکن است برای شما آشنا به نظر برسد. خوشبختانه راه های زیادی برای یافتن کاملیت وجود دارد... ما این کار را با تشویق توسعه ی اصالت انجام می دهیم، برای

خودکاوی

عشق به خود

خود تبدیلی

در مرحله ی بعد، شما می توانید این دانش از دست دادن روح را برای خود اعمال کنید. آیا شما آن را تجربه می کنید؟ علائم جسمی، روانی و معنوی مختلفی در مورد از دست دادن روح وجود دارد. هنگامی که ما از دست دادن روح را تجربه می کنیم - یا بخش هایی از روح خود را "پنهان می شوند" یا از ما جدا می شوند – نتیجه، از دست دادن انرژی روحی یا همان سرزندگی زندگی ما است. این از دست دادن انرژی، ما را از داشتن زندگی سالم، رضایت بخش و خلاق باز می دارد. گاهی اوقات Soul Loss می‌تواند برای یک عمر تمام طول بکشد، و در نتیجه یک فرد خود ویرانگر شکل می‌گیرد که ما اغلب در زبان خود از آن به عنوان "روح گم کرده" یاد می‌کنیم. برای بازیابی این بخش‌های از دست رفته ی خود، و برای اینکه دوباره متعادل، کامل و متمرکز شویم، ابتدا باید علائم از دست دادن روح را در درون خودمان شناسایی کنیم. در زیر تعدادی از رایج ترین علائم را مشاهده خواهید کرد:

خاطرات و بخش هایی از زندگی شما مسدود شده است.


دوره های شدید افسردگی را تجربه می کنید.


احساس می‌کنید که بخش‌هایی از درون خود از دست رفته یا شکسته شده‌اند.


شما یک بی حسی عمومی نسبت به زندگی را تجربه می کنید.

احساس دائمی ترس یا اضطراب شما را آزار می دهد.

شما دوره های طولانی بی خوابی را پشت سر می گذارید.


احساس می کنید گم شده یا ناقص هستید.


شما پس از یک رویداد تکان دهنده یا آسیب زا در زندگی احساس یک «فرد متفاوت» می کنید.


شما احساس می کنید در زندگی خود گیر کرده اید یا نمی توانید بر یک مسئله ی خاص غلبه کنید.


از زندگی احساس ناامیدی می کنید.


شما احساس می کنید که گویی چندین "خود" در درون شما وجود دارد.


شما سعی می کنید با روی آوردن به الکل، مواد مخدر، رابطه ی جنسی، تلویزیون یا مشغله ی زیاد، از شرایط فرار کنید.


احساس می کنید ارزش دوست داشتن را ندارید.

شما در حال تجربه ی یک "شب تاریک روح" هستید.


شما می خواهید هدف و معنای خود را در زندگی پیدا کنید.


احساس می کنید زندگی روزمره ی شما بی معنی و وظیفه محور است.


از احساس آسیب پذیری اجتناب می کنید و دیگران را از خود دور می کنید.


شما آرزوی تمامیت و احساس تعلق دارید.


گاهی اوقات احساس می کنید که کنترل خود را در دست ندارید.


شما دائماً بدون دلیل پزشکی، احساس خستگی ذهنی یا فیزیکی می کنید.


شما تشنه ی اصالت و پذیرش کامل خود هستید.

برای سالم بودن، احساس کامل بودن و داشتن یک زندگی هماهنگ، باید بخش های حیاتی از دست رفته ی خود را با یادگیری زندگی متعادل، اصالت و عشق به خود بازیابی کنید.
یافتن تکه‌هایی که گم شده‌اند و بازگرداندن آن‌ها به زندگی‌تان، بازگشت به تمامیت ذاتی‌تان است، برای بازگرداندن نشاط اساسی که روح شماست. یاد بگیرید که به آرامی عناصر از دست رفته ی روح خود را از طریق تمرین روح در زندگی با ذهن، قلب محوری و همسویی بدنی ادغام کنید . »

“several signs youre experiencing soul loss”: Mateo Sol: loner wolf: feb2015

با اطمینان خاطر نسبی میتوان گفت این دستکاری ذهنی علمی، دنباله ی دستکاری ذهنی مذهبی است در یک محیط پیچیده تر نسبت به محیط قبلی. بدین خاطر که چون رشد تمدن نتیجه ی ملت سازی از روی جوامع ابتدایی بیا افراد بسیار شبیه به هم بوده، در ابتدا مذهب دوگانه ساز برای ملت سازی کفایت میکرده و فقط کافی بوده تصویر نیروی خیر در ثنویت را به روی خود و تصویر نیروی شر را به روی دشمنت ملت یا مذهبتان بیندازید. اما رشد تمدن، خودبخود باعث رشد فردگرایی میشود و در این حالت، گوناگونی آدم ها بیشتر میشود چون ضدین در درون همه ی آدم ها میجوشند و آدم به آدم، کم و زیاد دارند ضمن این که به دلیل تغییر شرایط زیستی، مرز خیر و شر نیز آن شفافیتی را که پیروان موسی به راحتی از خاخام ها میپذیرفتند ندارد و حتی مخلوط شدن این بی اطمینانی با تداوم سیطره ی ضدین، باعث شده تا در ذهن بعضی، جای خیر و شر با هم عوض شود. به همین دلیل است که آنها که سابقا با سلاح مذهب و معنویت، ملت را تحت سلطه گرفته بودند، اکنون از تفکر بشر معنویت زدایی میکنند و مردم را به موجودات مادی صرف میکماهند تا با یگانه کردن آنها در یک گله ی بی تعقل حیوانی، «چوپان» آنها باشند همان کلمه ای که کشیش های مسیحی درباره ی حاکمان و اولیای دینی به کار میبردند. مردمی که فکر میکنند زیر سوال بردن خدا آنها را از بردگی نجات میدهد باید اطلاعاتشان را درباره ی کارکرد اسطوره ساز ذهن بشر تحت هر شرایطی بخصوص با توجه به زمینه ی مذهبی مشترک کفر و بی خدایی با یهودیت و مسیحیت و اسلام، بیشتر کنند.

آیا بدبینی ایرانی ها به مذهب، به نفع آنها است یا به ضرر آنها؟

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 1 اردیبهشت 1399 روزنامه ی جوان، مصاحبه ای با دکتر موسی فقیه حقانی متشر کرد که عنوان عجیبی داشت: «ماسون ها همچنان در ایران فعالند.» این مصاحبه با ورود فراماسونری به ایران در زمان ناصرالدین شاه و مخالفت ناصرالدین شاه با آن، و سپس قدرت گرفتنش در مشروطه باب سخن را باز میکند و به نقش موثر آن در تغییرات فضای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران در دوره ی پهلوی میپردازد. اما آنچه بحث را به امروز میکشاند، در جواب این سوال که «پس از انقلاب چه اتفاقی برای لژ‌های ماسونی می‌افتد؟» آغاز میشود:

«پس از انقلاب، لژ‌های ماسونی از ایران خارج می‌شوند و در آنجا به فعالیت خود ادامه می‌دهند. لژ فروغی همچنان در عرصه فرهنگی فعال است و از برخی از جریانات فرهنگی فعال موجود پشتیبانی می‌کند. این لژ در خارج از کشور در حوزه‌های فیلمسازی، ارائه سوژه به بعضی از افراد، اعطای جوایز جهت‌دار به بعضی از فیلم‌ها و شخصیت‌ها که در زمینه سیاه‌نمایی انقلاب اسلامی و تفکر دینی تبحر خاصی دارند، بسیار فعال است. علاوه بر این، به رغم اینکه تشکیلات فراماسونری در ایران برچیده شده‌است، اما به اعتقاد من تفکر آن که پیوند مستقیم با تفکر غربی دارد، همچنان فعال است و اتفاقاً با جدیت بیشتری هم فعالیت می‌کند. طرح بحث‌هایی، چون سکولار کردن و عرفی کردن حکومت، در قانون اساسی فراماسونری با صراحت مطرح می‌شود. همچنین است انسان‌گرایی یا اومانیسم که جزو اصول اول و دوم قانون اساسی فراماسونری است. نسبی‌انگاری و پلورالیسم نیز توصیه‌های صریح ماسون‌هاست. مباحثی، چون عبور از دین، اعتقاد به خدا بدون اعتقاد به وحی و دئیسم، اتفاقاً بعد از انقلاب با شدت و حدّت بیشتری در کشور مطرح می‌شود. ماسون‌ها با طرح مباحثی، چون نهادینه کردن تفکرات سکولاریستی و طرح آن‌ها در ساختار‌های فرهنگی و حتی سیاسی، بسیار فعالند. در زمینه فرهنگ به خصوص در فیلمسازی، ترغیب فعالان این حوزه به ساخت فیلم‌هایی که از حمایت و سرمایه و جوایز برخوردار می‌شوند، نفوذ تشکیلات فراماسونری را به‌عینه نشان می‌دهد.»

بحث، سپس با تاثیرات فراماسونری بر وزارت اول ارشاد خاتمی به واسطه ی تاثیر وزیر مربوطه از افرادی چون شرف الدین خراسانی دنبال میشود و به رواج نسبی گرایی مد نظر عبدالحسین زرین کوب (وابسته به لژ ماسونی نور) پس از آن دوران تا جایی که بشود خاندان پهلوی و تمام رجال سرسپرده به آنها را تطهیر کرد پیش میرود که البته همه ی اینها الان در ایران در جریانند. اما چیزی که عجیب است این است که آقای فقیه حقانی جریان روحانیت را یگانه جریان مقاومت کننده در مقابل فراماسونری از بدو ظهور میخواند و از این حقیقت طفره میرود که هیچ چیز به اندازه ی فساد و ناکارآمدی های سیاسی حاکم بر حکومت متشرع فعلی، سبب اقبال مردمی به هر چیزی که روحانیون بد بخوانند نشده است. این موضوع بسیار مشکوک است بخصوص وقتی در نظر میگیریم که اتفاقات روی داده برای ایران تقریبا مو به مو کپی اتفاقات روی داده برای غرب در تاریخ رسمی آن با بین 1500 سال تا چند دهه تاخیر است. سلسله ی پهلوی، رم باستان است، جمهوری اسلامی، دوران حکومت کلیسا و انکیزاسیون پس از سقوط امپراطوری روم باستان است، و تمسخر پایان ناپذیر روحانیت توسط مردم ایران هم عصر روشنگری اروپا است که لابد باید از آن وارد دوران خوش بهشت اروپایی-امریکایی شویم. بدبختی این است که الان بعضی ها در خود غرب میگویند این تاریخ رسمی غرب احتمالا اصلا واقعی نیست که اولش حتما به آخرش بینجامد. وقتی فکرش را میکنیم که دوران اعتبار حکومت کلیسا 1300 سال بود و دوران مشابهش برای جمهوری اسلامی ایران با یک ایدئولوژی منطقی تر کمتر از 40 سال، احساس میکنیم که ممکن است اینها راست بگویند.

جریان رزیویونیسم در تاریخ گرایی که هنوز سر و ته جامعی ندارد، مدیون لت و پار شدن اقتصاد روسیه توسط عناصر غرب پس از سقوط شوروی است که باعث شد مردم هر چیزی را که ناظر بر توطئه گر و فریبکار بودن جریان های حاکم بر غرب باشد را باور کنند؛ ازجمله جریان تاریخ نویسی را که آناتولی فومنکو ریاضیدان روس، با جمع آوری اکثر نام های مشهوری که تاریخ غرب را از ابتدا دروغ میخواندند و پایه کردن آنها برای نوشتن یک تاریخ روس محور که در آن، تقریبا همه چیز با امپراطوری جهانی روسیه شروع میشود، مورد حمله قرار داد. حمله ی فومنکو و نه حتی لزوما نظراتش درباره ی بنیان بودن روسیه، در فضای آن زمان روسیه فرصت نشو و نما یافت و در دوران پوتین که روی موج غرب ستیزی روس ها سوار شده بود، با سرمایه های جریان های حکومکتی ترویج شد و به گوش های غربی آشنا آمد. فومنکو خزرها را بازوهای روسیه در غرب خوانده بود و نام خزرها در غرب با نظریه ی آرتور کوستلر گره خورده بود که ادعا نموده بود اکثر یهودی های اروپا و دنیا نه از نسل بنی اسرائیل کوچنده از فلسطین بلکه از نسل ترک های یهودی شده ی خزر هستند. البته زبان رسمی یهودیان که عبری است یک زبان فنیقی است، هرچند فومنکو زبان های سامی را نیز به اندازه ی زبان اسلاوی از زبان های برخاسته از روسیه میشمرد. نام فنیقی ها در غرب با نظریه های توطئه ی مایلز ماتیس گره خورده بود که ادعا نموده است تمام تمدن های دنیا توسط تجار فنیقی بنا شده اند و تمام استعدادهای اروپا اصالتا فنیقی بوده اند و البته تمام توطئه های دنیا نیز کار فنیقی ها است. عقیده بر این است که او به طور هوشمندانه ای لغت "فنیقی" را به جای یهودی استفاده کرده است. البته ونیز که ماتیس و فومنکو خیلی از آن سیاهنمایی میکنند، نام از ونتی ها دارد که ممکن است نامشان تلفظ دیگری از فنیقی باشد و خیلی مهم است که بانکداران یهودی ازآنجا برخاسته اند. همچنین نام فنیقیه که تمدنی همرده ی بابل و مصر بوده و در زمره ی تمدن های شیطانی تورات قرار میگیرد کمک میکند که در این روند تمدن سازی، فقط جنبه های شیطانی و مضر آن برجسته شوند و هر چیزی که فنیقی ها و البته یهودی ها را برجسته کند مشکوک باشد، ازجمله خود مایلز ماتیس که طوری مینویسد انگار همه ی پیشرفت های دنیا کار فنیقی ها (بخوانید یهودی ها) بوده و بقیه ی مردم یک مشت حیوان بی اراده بیشتر نبوده و نیستند. حالا اگر کسی مثل فومنکو بخواهد با افتخار، این جریان توطئه گر را به مملکت خود وصل کند و تازه ناراحت باشد که چرا این جریان به کشور خودش هم خیانت کرده است، آن وقت این شخص نمیتواند آدم خوبی به نظر برسد. جریان رزیویونیسم تحت تاثیر کوربن دالاس به همین نقطه رسید. کوربن دالاس (که هنوز دقیقا معلوم نیست کیست یا چیست؟) با گسترش نظریه ی فومنکو به جنگ تاریخ غرب رفت ولی همانطورکه کم کم نام کوربن دالاس غیب میشد، حمله به فومنکو نیز توسط پیروانش فزونی میگرفت و سخن از فراماسون بودن فومنکو و مافیا بودن خاندان او در روسیه به میان می آمد و فومنکو در مجموع غیر قابل اطمینان خوانده میشد. در این شرایط، یکی از دنباله روان کوربن دالاس با نام مستعار سکیتو به یکی از پایه های اروپایی نقد تاریخ فومنکو یعنی ویلهلم کامیر آلمانی بازگشت. پروفسور کامیر نشان داده بود که منابع کلاسیک تمدن یونان و روم و همچنین کتاب مقدس شامل عهد عتیق و عهد جدید، هر دو جعل های دوره ی رنسانس هستند. او اولین کسی نبود که این ادعا را نموده بود اما اولین کسی بود که به صراحت ادعا کرد این جعل به دستور مقامات بالای خود دستگاه واتیکان صورت گرفته و در درجه ی اول درصدد ایجاد یک مذهب سراسری و نیز نابود کردن فرقه های پیشین مسیحی بوده است. کامیر، زمان شروع تاریخ واقعی را سال 1300 میلادی و زمان شروع جعل و تحریف را از 1500 میلادی به بعد تعیین میکند. اما سکیتو از او تندتر است و میگوید هیچ تضمینی وجود ندارد که سال ها از 1300 و حتی 1500 به بعد واقعی باشند و اصلا نمیتوان اعتماد کرد و تعیین کرد که چه چیزی چه سالی اتفاق افتاده است و فقط میتوان یک چیزهایی را از خط داستانی با ذکر احتمال برداشت کرد. نیک ویچ، بحث کامیر را پیروزی یک فرقه از مسیحیت بر دیگر فرقه ها به واسطه ی واتیکان برداشت کرده است. اما سکیتو میگوید مسئله فراتر از اینها است. واتیکان فرقه های مذهبی یا معنوی دیگر را سرکوب کرده است و به جایشان ژزوئیت ها یا یسوعی ها را برکشیده که با ایجاد پروتستانتیسم، ادبیات شوالیه ای و درنهایت ایلومیناتی و فراماسونری، مستقیما به جنگ هر گونه دین و مذهب و معنویتی رفته اند. جریان ایلومیناتی به تحقیر و تضعیف کلیسا پرداخته است درحالیکه عمیقا در کلیسا ریشه دارد. تنها دلیل این خودزنی توسط کلیسای کاتولیک میتواند این باشد که اصحاب آن از ابتدا دشمن دین و معنویت بوده اند ولی در لباس دین و معنویت رفته اند چون غیر از این، راهی برای دور کردن مردم از مذاهب معنوی واقعی نداشتند و فقط هم به نام دین و معنویت میتوانستند مذاهب دیگر را از بین ببرند. وقتی که با برنامه ریزی و فرهنگ سازی و بدنام کردن خود کم کم موفق به رماندن مردم از خود شدند، آن وقت به تخریب راستین مذهب مسیح پرداختند اما چون خودشان را مدافع مذهب نشان داده بودند نمیتوانستند مستقیما به این کار اقدام کنند که اگر چنین میکردند مردم به توطئه ی ضد دین آنها پی میبردند. بنابراین یک مشت ژزوئیت را مامور تولید و تربیت مجموعه ی متلونی از افراد با ظواهر سکولار نمودند که تحت جریان ایلومیناتی-فراماسونری به کشیش ها و اشراف حامی آنها فحش بدهند و تمسخرشان کنند.:

The Falsification of German History, W. Kammeier: obryproject: feb19,2022

این استدلال پذیرفتنی است اما در عین حال، مستلزم آن است که کسی که به ادعای عرفان و معنویت به جنگ معنویت میرود در مانیفست خود، بخشی راستین از عرفان و معنویت زمانه و عقاید مذهبی عوام را جمع آوری کند تا هم بتواند از سوی عموم پذیرفته شود و هم امکان تحریف محتویات دینی به نفع جمع را داشته باشد. از این رو کاملا منطقی است که کتاب مقدس و منابع تاریخ و فلسفه ی یونان و روم را حامل بخشی از عقاید رایج زمانه ولی به شکل تحریف شده و با ترکیب داستان های همریشه ی متعدد با تکرار چند باره ی نام اقوام و ملل در تلفظ های مختلف اسمشان تلقی کنیم. همین اتفاق در ایران و کل تمدن شرق هم تکرار میشود. روحانیون و صوفیان که درنهایت در نظریه ی ولایت فقیه با هم ادغام شدند و انقلاب ایران را رقم زدند، مطمئنا فقط دو شعبه از حکمت های مذهبی ایران بودند اما بعضی از ارکان بقیه را که به دردشان میخورد نگه داشتند و به منفعت خود با هم ترکیب نمودند. با توجه به این که الگوهای مذهبی ایران و اسلام همان الگوهای مذهبی مسیحیان یعنی پیامبران یهودند روشن است که حرکت مذهب سازی در هر دو منطقه ی اروپا و خاورمیانه از الگوهای یکسانی تبعیت میکند که میتوان رد آنها را تا وام گیری فرهنگی یهودیان از بدنه ی فرهنگی قبلیشان یعنی فنیقی ها پی گرفت.

با توجه به این که اشرافیت یهود، تاجرانی درصدد خلق جهانی جدید بودند، مادام بلاواتسکی از رهبران جریان استعماری بریتانیایی تئوسوفی، بند ناف اتصال آنها به فنیقی ها را اعتقاد به «کبیر ها» یا خدایان صنعتگری میشمرد و اضافه میکند که یهودیان اولیه به آنها گبوریم (جباران) یعنی قدرتمداران میگفتند و در منابع یونانی با نام های کابیری، آناسیس، دیوسکوری و کوریبانت ها شناخته میشوند. به نوشته ی بلاواتسکی، مسیحیان، کابیری را تبدیل به شیاطین کهن نمودند و همزمان تصاویر سابق کابیری را به صورت تصاویر فرشتگان مسیحی کپی کردند. در ساموتراس، از 7کابیری به عنوان اجداد بنیانگذار یاد شده بود که بلاواتسکی آنها را معادل آپکالوها یا 7 حکیم تمدن آموز کلده و نیز اهوره مزدا و 6 امشاسپند او در تعالیم زرتشتیان میداند. یکی از 7کابیری ساموتراس، آداماس بنیانگذار سکونتگاه جزیره ی لمنوس بود و همو است که یهودیان او را به صورت آدم ابوالبشر، نیای همه ی انسان های راستین خواندند و بقیه را موجودات اهریمنی جای زدند. کابالا یا عرفان یهود، مدعی است که آدم ابوالبشر، دراصل آدم کدمون یا برداشت کابالایی از یهوه است که در جهان مادی متجلی شده و بعد از تجسد در اشیاء و موجودات زنده ی مختلف بر اساس سلسله مراتب، در پیشرفته ترین تجسد خود به آدم ابوالبشر به جای انسان اولیه بدل گردیده است. با این حال، با تکثیر نژاد آدمیان، او به معلمان متعددی تبدیل شده و به جای یک فرد، یک قاره ی باستانی را که افلاطون آن را آتلانتیس میخواند، جایگاه خدایان نموده است، قاره ای که در سیلی بزرگ غرق شد، مابه ازایی برای سیل خیسوتروس که بر سرزمین کلده یعنی همان جایی فرود آمد که 7 آپکالو برای ایجاد تمدن در آن ظهور کرده بودند. خیسوتروس آخرین پادشاه دوران قبل از سیل و مابه ازای نوح در تاریخ کلده به روایت بروسوس است. هرآنچه از تمدن باستان برای انسان باقی ماند، به واسطه ی نوح و همراهانش باقی ماند و ازاینرو است که نویسندگان مسیحی مانند برایانت، فابر، و اسقف کامبرلند، بنیانگذاران افسانه ای مختلفی اعم از هرمس، کادموس، اسکلپیوس، اورفئوس و ازیریس را نسخه های مختلف نوح میخوانند. کتاب مقدس، اشاره ای به شیطانی و نیمه انسان بودن خود نوح نمیکند ولی روایات نیمه رسمی چنین ادعایی دارند تا جایی که فابر، نوح را یک «غول» میخواند، عنوانی که برای نیمه انسان-نیمه جن های مورد خشم یهوه در پیش از سیل به کار میرود و این اختلاف، به سبب آن است که اگر نوح را شیطانی بخوانیم، میراث آن بر یهودیت را نیز باید شیطانی تلقی کنیم. ساموتراس نیز دورانی داشته که در آن، سیل عظیمی کل کشور را به زیر آب برد و تا بالای بلندترین قله های کوه ها رسید. با توجه به این که ساموتراس یک کلنی نشین فنیقی داشته و توسط فنیقی ها استعمار شده است، روشن است که آنها حامل افسانه ی سیل به آنجا و باعث بومی شدن قصه اش بوده اند. کابیری های ساموتراس، فرزندان هفستوس یا وولکان خدای آهنگریند که با قاین (قابیل) و توبال قاین در افسانه های یهودی-مسیحی تطبیق شده است. قرار بود نسل قابیل در طوفان نوح نابود شود ولی اثراتی از آن در حام پسر نوح باقی ماند و باعث تداوم فساد در زمین شد. خشم یهوه بر قابیلی ها همان خشم زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی بر تلخین ها است که سعی شد در سیل نوح نابود شوند ولی گروهیشان باقی ماندند و نسل مرموز آهنگران جزیره ی رودس را پدید آوردند. بلاواتسکی، تلخین ها را همان تیتان ها یا نژاد خدایان قبل از زئوس میشمرد که توسط زئوس/یهوه سرکوب شدند. دوچارم تذکر داده است که رودس مانند ساموتراس و لمنوس، یک جزیره ی آتشفشانی بوده و در جهان یونانی-رومی، آتشفشان ها کارگاه های ریخته گری وولکان تلقی میشدند. آتشفشان همچنین تبعیدگاه تیتان ها یا شیاطین بود چون در مقام یک حفره ی آتشین ره برده به زیر زمین، تمثیلی از دوزخ به شمار میرفت. در آموزه های عرفانی نسبت داده شده به ساموتراس، تطهیر با آتش، حکم به جریان انداختن «تولد دوباره» با تن سپردن به دوزخ را داشت با توجه به این تمثیل که فلزات برای تبدیل شدن به چیزهای به درد بخور باید با آتش ذوب شوند و در حالت مایع، از نو قالب بگیرند. مابه ازای انسانیش میشود این که آدمیزاد عمدا تن به سقوط اخلاقی بدهد و با بیرون آمدن از دوزخ زندگیش، به یک قهرمان معنوی بدل شود. بلاواتسکی از قول «یک وزیر قرن 19» مینویسد که: «تمسخر این موهبت، حتی در جنبه ی کنونی آن، "از آنجایی که فرزندان فاسد و باقیمانده دوران جاهلانه ی خرافات باقی مانده اند، به همان اندازه که اشتباه است، غیرفلسفی خواهد بود. در تمام اعصار جهان تلاش شده است تا پرده‌ای را که دید ما را از آینده پنهان می‌کند، برداریم."» این سقوط برای آدم ابوالبشر نیز رخ داد و راه او را به مرگ کشاند درحالیکه اسلافش خدایان بودند. چون هابیل و قابیل، دو نیمه ی زمینی و آسمانی آدم بودند که جنبه ی آسمانیش به دست جنبه ی زمینیش از بین رفت و این همان عصر بی مرگی دوران حکومت تیتان ها است که توسط زئوس از بین رفت. آدم فرزند یهوه یا زئوس است بدون این که زنی او را به وجود آورده باشد. او همچنین در ابتدا یک موجود دوجنسه بوده که پاره ی حوا به صورت جنس زن از وجودش جدا شده است و تولید مثل جنسی در انسان از او به وجود آمده است. فرهنگ های سنتی مختلف، داستانی درباره ی دوران هرمافرودیت ها یا نژادهای دوجنسه داشته اند که از عرق پدرانشان پدید می آمدند. بوسواژ نوشته است که تمدن در مصر، توسط ازیریس-ایزیس پدید آمده است که بعدا این خدای واحد به زوج نر-ماده ی ازیریس و ایزیسس تقسیم شده است. نام آدم را به ادوم در عبری به معنی سرخ نسبت میدادند چون او معادل مریخ سیاره ی سرخ بود که در اساطیر یونانی-رومی، سیاره ی مارس خدای جنگ و خشونت شمرده میشد و رنگ مورد علاقه اش سرخ یعنی رنگ خون بود. کارتیکیا نسخه ی هندوی مارس، به روایتی از عرق شیوا خدای نابودی که به زمین چکید متولد شد و بلاواتسکی، این را همان تولد آدم از خاک توسط یهوه بدون دخالت مادر میداند. آدم، کهن الگوی مرد در نسل های بعدی شده است.:

“the timeless kabiri: Collated from the writings of H. P. Blavatsky”: wisdomworld.org

تن دادن به دوزخ و درآمدن از آن، تقلید از دامو یا تامو یا تاموس یا تموز خدای گیاهان است که ظاهرا نام آدم نیز در ابتدا شکلی از نام او بوده است. تموز، در اوقات خزان طبیعت، به جهان زیرین میرود و در موسم بهار و همزمان با شکوفایی طبیعت به زندگی برمیگردد: درست در عید پاک یا همان زمانی که مسیح مجددا زنده میشود. سنت جروم نوشته است که بیت اللحم زادگاه مسیح، محل پرستش تموز به عنوان خدای غلات بود. شکلی از نام های واسطه ی تموز و آدم، نام آتوم خدای خورشید غروب قبطی است چون رفت و برگشت خورشید در غروب و طلوع نیز به سفر خدا به جهان زیرین تشبیه میشد. در مصر، این رفت و برگشت خورشید در افق زمین را به پیوند هورس خدای خورشید با مادرش هاثور که الهه ی زمین است تشبیه میکردند. هاثور به شکل صورت فلکی ثریا در کوهان صورت فلکی ثور (ورزاو) در آسمان بازتولید میشد و همین صورت فلکی را در هند، با کارتیکیا تطبیق میکردند. ثریا هفت ستاره داشت که هندوان، آن را یک مرغ و شش جوجه میدانستند. اما مصریان، آن را مشتمل بر هفت گاو ماده میشمردند که زوجه های یک گاو نر یعنی ورزاو صورت فلکی ثور بودند. حیوان خود هاثور هم گاو بود که فرم زمینی و در حلقه ی تمدن قرار گرفته ی اسب آبی بود. اسب آبی که قبطیان او را گاو آبی تلقی میکردند، جانور الهه ی قدیمی هر و مرج یعنی توریس یا تائورت بود که موکل صورت فلکی دب اکبر، شکل قطبی شده ی صورت فلکی ثریا با تکرار هفت ستاره ی آن بود. درآنجا پیوند ثریا با ورزاو ثور که همان پیوند هورس و هاثور بود، به صورت پیوند جفت تایفون-توریس بازآفرینی میشد. سوت یا تایفون، دشمن هورس بود ولی این دو درواقع دو پاره ی یک موجود واحد بودند. سترونی و بی بری و زمستان دائم قطب شمال دب اکبر در مقابل کشت و کار ایام متعلق به برج ثور در بهار قرار میگرفت. اما این دو به اندازه ی همهویتی ثریا و دب اکبر، دو پاره ی یک موجودیت واحد بودند. در عین حال، قطب، جایگاه شب های طولانی و بهار، ایام اوج گرفتن روشنایی روز نسبت به تاریکی شب است. بنابراین موجودیت دوگانه میتواند مربوط به پیدایش اجداد دو نژاد سیاه و سفید از کاسه های زانوی سیره ی هرمافرودیت زهره در باور سیاهپوستان یومالا نیز باشد چون در باور برخی قبایل افریقایی، خورشید به شکل یک سیاهپوست غروب میکند و به شکل یک سفیدپوست طلوع میکند. اینها ظاهرا دو لحظه ی شیطانی و الهی زمین را نشان میدهند. نکته ی جالب این که فروبل در امریکا سفید کردن خانه ها توسط بعضی سیاهان را دیده بود که برای جلوگیری از سیطره ی تاریکی شب بر آنها انجام میشد از ترس این که در اثر تباهی تاریکی، آنها به میمون تبدیل شوند و از آن طرف، پنانت در سفر به ولز جنوبی دیده بود که بعضی بریتانیایی ها کلبه های خود را سفید میکنند و این کار را در جهت دفاع از خانه در مقابل شیاطینی که آنها را سیاه رنگ میشمرند عنوان میکنند. در افریقای مرکزی، اولین زن، ایه نام داشت و او نخست خدای دوجنسه ی سیاره ی زهره بود. ایه باید تلفظ دیگری از نام حوا باشد که تلفظ های دیگر اسمش به صورت کافا در افریقا دیده میشود. او همچنین الهه ی خب یا خبما در افریقا است که تجسم های حیوانی او اسب آبی، کرگدن، فیل و تمساح بوده اند. به وجود آمدن انسان های سیاه و سفید از کاسه های زانوی او جالب است. چون در مصر، "کاب" به معنی مفصل یا کاسه ی زانو است و این لغت نزدیک به کافا یا حوا است. یعنی داریم جدا شدن حوا از آدم برای متولد کردن هابیل و قابیل را میبینیم. هیروگلیف مصری کاب به معنی مفصل زانو، یک نیم دایره است و جهان به شکل یک تخم کیهانی تصویر میشده که دو نیم دایره ی آن، زمین و آسمان به جای امور مادی و معنوی بودند. امور زمینی، همان قسمت های تحت پوشش غرایز حیوانی در بشرند و انسان همیشه از این که یک حیوان خالص و خالی از امور روحانی باشد میترسد چون تنها چیزی که انسان را از حیوانات بارز میکند امور حیوانی است. ترس سیاهان از میمون شدن نیز از همینجا ناشی میشود؛ چون میمون یک حیوان انسان نما است. دم، یکی از نشانه های تفاوت بارز بین حیوان های چهارپا و انسان است و ازاینرو در اروپا افسانه های زیادی درباره ی این که یهودی ها موقع تولد دم دارند ولی برای ظاهرنمایی، دم فرزندانشان را در کوچکی آنها میبرند به وجود آمد. در یک باور مصری، الهه ی تایفونی دب اکبر هم زن دم داری بود که از آسمان اخراج شد و فرزندان او جانوران دم دار دشمن بشر چون اسب آبی، تمساح، مار، شیر و خرس از آب درآمدند و فرزندان آنها هم جانوران ناخوشایند دیگری چون الاغ و میمون و روباه شدند. زمین و آسمان از تقسیم جسد تهاموت الهه ی کلدانی پدید آمدند. تهاموت را اومورکا نیز مینامیدند که به طرز جالبی نام فیل در زبان های دسکیری افریقایی است و یادآور افسانه های هندی که میگویند زمین بر پشت یک فیل استوار است و با حرکت فیل زمین لرزه میشود. تهاموت هم در آشوبناکی شر آفرین و هم در تشبیه به هیولای آبی، قابل مقایسه با تااورت در مصر است. تشبیه تااورت به اسب آبی، در ادامه ی تشبیه الهه به کرگدن و اسب آبی در آسیا و افریقا است. در خاورمیانه، اصطلاح «اسب آبی» نخست درباره ی کرگدن آب دوست آنجا به کار میرفت و با از بین رفتن کرگدن، به جانوری که امروزه هیپوپوتاموس یا اسب آبی میخوانیم اطلاق شد. پیوند با آب، سبب استعاره ی پیدایش زمین توسط پرندگان آبزی نیز شده است چنانکه در افسانه های سرخپوستی، اردک، با آوردن و جمع کردن گل از اعماق آب، زمین را به وجود می آورد. در یک افسانه ی آلمانی، از 7 پسر زنی سخن رفته است که میتوانستند خود را به قو تبدیل کنند و پرواز کنند. این 7 قو نسخه ی دیگر 7ستاره ی دب اکبرند و مادرشان همان الهه ی آب گون است. لغت "دب" که برای دو صورت فلکی قطب شمال به کار میرود به معنی خرس است ولی با لغت "تپ" یا "تف" که در مصر و افریقای سیاه برای اسب آبی به کار میرود همریشه است. الهه ی اسب آبی نیز تا اورت یا اورت کبیر نام دارد که اورت باز یادآور نامیده شدن خرس به آرتوس در لاتین است که همین لغت به صورت ارکتوس روی قطب مانده است. ارتوس نام دیگر ارتور شاه بریتانیایی نیز هست. اما آن با ort و eart و آرتص (ارض) به معنی زمین نیز مرتبط است. سرزمین ارکادیا که قبل از خلقت ماه وجود داشت، قلمرو اولیه ی خدای قطب شمال که بیشتر با جنبه ی مادینه اش شناخته شد بوده است و نام از ارکتوس داشته است. چون عیشتار الهه ی اکدی زمین، الهه ی کوه محوری به جای محور قطب شمال نیز بود و آسمان و زمین در آغاز زمان، به گرد این محور پدید آمدند. یهودیان، آغاز زمان را "قدیم" میخوانند و این لغت با نام های آدم، آتوم، ادوم و توم مرتبط است، همچنین با نام گئوتمه که بنیانگذار مذهب بودا شمرده میشود. قرار گرفتن آدم در آغاز زمان در بهشت عدن، در صورتی که پذیرفته باشیم زمان و مکان از قطب شمال گسترش یافته است، نیازمند باور این است که نسل آدم به عنوان نسل انسان الهی، از شمال به همه سو گسترش یافته است. در زبان قبطیان مصر، لغت "آر" aar از نام های بهشت بوده است و ظاهرا همین لغت است که باعث برداشت شدن لغت "آریا" به مردمی که با از بین رفتن بهشت ائیرینه وئجه در قطب شمال در اثر یبندان، به کشورهای جنوبی تر تا حد هند کوچیده اند در مذهب زرتشت شده باشد، دیدگاهی که جریان های آلمانی و انگلوساکسون قرن 19 اروپا به آن توجه نشان دادند و تنها بازماندگان اصیل آریایی ها را نژاد ژمن اروپایی خواندند تا فقط خودشان نسل انسان های برگزیده باشند.:

“the natural genesis”: v2: Gerald massey: celephais press: 2008: p2-15

تقریبا مهمترین ارکان حاکم بر نقشه ی مسیحی و اسلامی زندگی بشر در این پشتوانه ی طبیعت پرستانه ی آن آشکار میشوند. رفت و برگشت تموئز نسبت به دوزخ، تبدیل به فرودآمدن روح به بدن انسانی و خروج از آن میشوند. اگر روح بتواند از پس آزمایش های دوزخی این دنیا بربیاید به بهشتی سراسر شادی وارد میشود و تا ابد آنجا خوش میگذراند. برتری این بهشت این است که در محدودیت زمان گرفتار نیست و به دنبال آن اصلا محدودیتی ندارد. بنابراین شادی آن برخلاف شادی زمینی، یک میانپرده ی موقت در دریای درد و رنج نیست. نکته این است که با یهودیت، این بهشت به یک جای از بین رفته روی زمین خلاصه شده و لذت های آن نیز چیزی جز همان شادی بخشی های موقت زمینی نیستند. تنها میراث بران این بهشت هم اروپاییانند و آنها هستند که میتوانند به مردم شادی ببخشند و به آنها نشان دهند لذت بردن یعنی چه؟ کما اینکه در تمام فیلم هایشان دارندگان مناصب مهم تجاری و سیاسی، هم ابرانسانند و هم غرق در شادی و لذت، و هم تعیین کنندگان الهی عیش و رنج و مرگ و زندگی دیگران. تمام این شادی ها هم عین کوره ی آتشفشانی جناب وولکان، از معبر گناهان دوزخی میگذرند و قهرمانی که اول داستان کثیطف و شر و اشتباه کار است و انتظار میرود روند حاکم بر کوره ی جهنمی، رزاه درست را به او نشان دهد. پس هر گونه چرخش ناخوشایند زمانه یک آزمون است که در انتهای آن، شادی نامحدود قرار دارد. عدم محدودیت بهشت که قوانینش به درد دنیای فیزیکیس نمیخورد، در بهشت ژرمن و انگلوساکسون یا بهتر است بگوییم تصویری که گردانندگان یهودی این بهشت از آن نشان میدهند جایی ندارد. اما ایسن تحقیر محدودیت تا حد خلاصه کردن آن بر عدم مرز بر انتخاب خوراک و پوشاک یا لنواع لذت های جنسی که کاملا یک بهشت غرایز حیوانی را نشان میدهد، فقط یک پوشش است بر محدودیت ستزی های بسیار گسترده تر و نامرئی تر دقیقا از حیقث محدودیت زدن بر غرائز حیوانی. Elze van Hamelenدر قسمت مقاله ی The Netherlands: Government Sponsored Behavioral Control and Social Engineering Experimentsکه در تاریخ 20 سپتامبر 2022 در روزنامه ی De Andere Krantمنتشر شد، درباره ی چگونگی توسعه ی روش های روانشناسی برای کنترل اجتماعی مردم و چشم و هم چشمی کشورهای اروپایی برای تقلید از هم در این کار، مثال هلند را برجسته میکند:


یک شبکه گسترده دولتی از کارشناسان رفتاری شبکه ی بینش رفتاری هلند (BIN NL) - از سال 2014 از همه ی بخش ها در انجام آزمایش های رفتاری پشتیبانی می کند. هدف این آزمایش ها استفاده از دانش رفتاری از علوم اجتماعی برای هدایت شهروندان به سمت راه حل ها و انتخاب های "درست" است. در هسته ی خود، آن شامل استفاده در مقیاس بزرگ از تکنیک های دستکاری، در توسعه ی سیاست، اجرا، نظارت و ارتباطات است. اگرچه اطلاعات زیادی در مورد این موضوع در وب سایت های دولتی یافت می شود، اما بیشتر شهروندان احتمالاً از این آزمایشات مهندسی اجتماعی بی اطلاع هستند. همچنین بحث عمومی در مورد مطلوبیت استفاده از این دانش وجود نداشته است. طبق BIN NL، "تقریبا تمام سیاست های دولت بر تغییر رفتار متمرکز است." این شبکه در سال 2014 تأسیس شد زیرا کابینه، مایل است همه ی وزارتخانه‌ها با به کارگیری بینش‌های رفتاری در زمینه‌های سیاست‌های مختلف، و شبکه‌ای در سطح دولت برای این امر آزمایش کنند." این بینش‌های رفتاری مبتنی بر دانش روان‌شناسی، علوم اجتماعی، علوم رفتاری و اقتصاد رفتاری است و بر هدایت افراد به سمت رفتار مطلوب متمرکز است تا آنها به‌طور خودکار و ناخودآگاه انتخاب‌های «درست» را انجام دهند. برای مثال، می توان این کار را از طریق «هنجار دادن» در جهت درست، بدون تحمیل اجبار یا انگیزه های اقتصادی انجام داد. به عنوان مثال، می توانید با ارائه ی غذای سالم در کافه تریا و در آخر کروکت، غذای سالم را تشویق کنید. در اصطلاح سیاست، این را «تنظیم معماری انتخابی» می نامند. روش‌های زیادی برای هدایت رفتار افراد به این شکل وجود دارد: با تنظیم مجدد محیط، ارائه ی اطلاعات به شیوه‌ای خاص، بازی با احساس تعلق به یک گروه یا ترس از طرد شدن، یا در غیر این صورت با برانگیختن احساساتی مانند ترس، شرم، غرور، گناه و غیره. علوم رفتاری در به کارگیری این بینش ها تخصص دارند. علاقه به استفاده از این دانش در سال 2004 در نتیجه ی تجربیات ارتش هلند در انجام عملیات روانی در افغانستان به وجود آمد. شورای علمی سیاست گذاری دولت (WRR) که وظیفه آن مشاوره به دولت و مجلس در مورد مسائل اجتماعی است، به بررسی امکانات دولت برای به کارگیری دانش رفتاری می پردازد و در چندین گزارش نظر صادر می کند، مانند: «ساختن تصمیم انسانی» (2009)، «سیاست گذاری با دانش رفتار» (2014) و «دانستن انجام ندادن است» (2017). برای این منظور، شبکه با مقامات دولتی، سیاست گذاران، سیاستمداران، دانشمندان و "حوزه ی اجتماعی" کار می کند. ایده ی اصلی که در این گزارش ها مطرح می شود این است که شهروندان عقلانیت محدودی دارند و دیگر نمی توانند با همه ی انتخاب ها و پیچیدگی های جامعه کنار بیایند. WRR در "دانستن هنوز انجام نمی شود" می نویسد:

"جامعه ی امروزی تقاضاهای زیادی برای تاب آوری شهروندان دارد، بین آنچه از شهروندان انتظار می رود و آنچه که واقعاً می توانند با آن کنار بیایند تفاوت زیادی وجود دارد."

WRR ادامه می دهد:

" علوم رفتاری نشان داده است که توانایی افراد در سنجش اطلاعات و انتخاب منطقی محدود است، یعنی به دلیل به اصطلاح محدودیت «توانایی‌های غیرشناختی»، مانند تعیین هدف و برنامه‌ریزی، اقدام، پشتکار، و توانایی مقابله با وسوسه‌ها و شکست‌ها... این [توانایی‌های غیرشناختی] اغلب در زندگی روزمره به‌عنوان «شخصیت» شناخته می‌شوند."

توانایی‌های غیرشناختی یا ویژگی‌های شخصیتی نیز در اسناد خط‌ مشی «توانایی‌های انجام دادن» نامیده می‌شوند. دولت می تواند با هدایت رفتار «کمک» کند تا بر این «محدودیت ها» غلبه شود. WRR در گزارش خود با عنوان «ساخت سیاست با دانش رفتار» بیان می‌کند، سیاستگذاران بیشتر و بیشتری در حال بررسی چگونگی استفاده از معماری انتخاب برای جبران محدودیت های شناختی شهروندان هستند. تیم بینش رفتاری بریتانیا (BIT) به عنوان نمونه ای ذکر شده است که با موفقیت توجه بین المللی را به خود جلب می کند. نویسنده لورا دادسورث ، که کتاب "وضعیت ترس" را در مورد کاربرد بینش های رفتاری در بریتانیا در طول بحران کرونا نوشت، در مورد BIT می نویسد:

" BIT در سال 2010 توسط دولت دیوید کامرون تأسیس شد . بریتانیا در به کارگیری بینش های رفتاری آنقدر خوب است که به یک محصول صادراتی تبدیل شده است. BIT اکنون یک شرکت سودآور با "هدف اجتماعی" است که دفاتری در لندن، منچستر، پاریس، نیویورک، سنگاپور، سیدنی، ولینگتون و تورنتو دارد. آنها تنها در سال 2019، 750 پروژه را در 31 کشور در سراسر جهان انجام دادند. در مجموع، آنها بیش از 20000 کارمند دولتی را در به کارگیری دانش رفتاری آموزش دادند."

او ادامه می دهد:

"علوم رفتاری و تحریک‌ها بر منحرف کردن تمرکز یا ایجاد مشکل در انتخاب‌های خاص تمرکز می‌کنند. برای جلوگیری از بحث و گفتگو و در عوض دستکاری افراد بدون اینکه آنها متوجه شوند استفاده می‌شود. این حمله به توانایی مردم برای تصمیم‌گیری برای خودشان است."
WRR می‌نویسد: «آیا هلند نیز باید چنین تیمی داشته باشد؟» و به دولت توصیه می‌کند که به عنوان یک دولت "به توانایی‌های انجام محدود شهروندان با تطبیق معماری انتخاب واکنش نشان دهد." دولت توصیه‌های WRR را در سال 2014 با راه‌اندازی BIN-NL دنبال کرد تا بتواند از وزارتخانه‌ها در انجام آزمایش‌های رفتاری حمایت کند و در سال 2018 به ادغام ملاحظات رفتاری در توسعه سیاست‌ها پرداخت. در ژانویه ی 2018، ساندر دکر ، وزیر قانون وقت و کاجا اولونگرن، وزیر کشور، در نامه‌ای به مجلس نمایندگان نوشتند:

"اصولاً کابینه ارزش افزوده را در آزادی انتخاب می‌داند و میزان آزادی انتخاب را باید به‌صورت موردی در نظر گرفت."

تیم اصلی BIN-NL ماهانه جلساتی را برگزار می کند و فعالیت های مختلفی مانند سخنرانی ها، ماژول های آموزشی برای کارآموزان دولتی و کنگره ی "رفتار روز" را سازماندهی می کند. هر دو سال یکبار، BIN NL گزارشی را به مجلس سنا و مجلس نمایندگان ارائه می کند که در مورد آزمایشات در زمینه های بهداشت، کار، آموزش، مالی و موارد دیگر گزارش می دهد. این ایده که کنترل رفتاری برای دستیابی به اهداف سیاست ضروری است، به طور مکرر در آن مطرح می شود، به عنوان مثال برای دستیابی به اهداف آب و هوایی، انتقال دیجیتال و جامعه ی فراگیر. هنگام توسعه ی سیاست، مقامات چارچوب ارزیابی یکپارچه (IAK) را اعمال می کنند، که مجموعه ای از سوالات است که باید قبل از ارائه ی خط مشی یا مقررات به مجلس پاسخ داده شود و ساختاری برای توسعه ی سیاست خوب فراهم می کند. در 29 ژوئن 2018، وزیر دکر به سنا نوشت که به این منظور، "از بینش‌های رفتاری استفاده گسترده‌تر کنید". معیار انجام‌پذیری در تعدادی از ابزارهای سیاست موجود، از جمله IAKگنجانده خواهد شد. این در عمل چگونه کار خواهد کرد؟ اگر «دلیلی برای اصلاح رفتار» وجود داشته باشد، IAK یک چارچوب گام به گام مناسب برای اعمال بینش های رفتاری ارائه می دهد. مرحله ی اول ترسیم می کند که "چه رفتارهای فعلی وضعیت نامطلوب را تداوم می بخشد، تشدید می کند یا بهبود می بخشد. در انجام این کار، همچنین به حقایق و ارقام شناخته شده در مورد رفتار نگاه کنید." در مرحله ی بعد، مسئول گروه هدف را مشخص می کند تا بداند "در کدام گروه هدف می خواهید رفتار فعلی را تغییر دهید." مرحله ی سوم "رفتاری را که می خواهید در گروه هدف خود ببینید" را فرموله می کند: "به جای رفتار فعلی، چه کسی در آینده، کجا و چه زمانی چه رفتاری از خود نشان خواهد داد؟" مرحله ی چهارم نه تنها گروه هدف، بلکه «زمینه، انگیزه ها و محرک ها» را نیز ترسیم می کند. گام بعدی ترسیم این است که گروه هدف چه فرآیند/مراحلی را برای نشان دادن رفتار مورد نظر طی می کند و آن فرد باید با کدام طرف ها سر و کار داشته باشد: گروه هدف در چه زمینه ای قرار می گیرد؟ یک نفر برای نشان دادن رفتار مطلوب چه باید بکند؟ این شخص با کدام طرف ها در تماس است؟ بر اساس این مراحل، یک طرح مداخله (مرحله ی 5) ایجاد می شود که با آن "مردم به طور خودکار به سمت یک انتخاب معقول هدایت می شوند" که در "محدوده ی آزمایشی یا به طور زنده" آزمایش می شود (مرحله 6). در مرحله ی آخر، اثرات ارزیابی شده و همچنین امکان پایش اثرات بلند مدت وجود دارد. پیامد همه ی این مداخلات این است که بسیاری از رفتارها نیاز به نظارت دارند. اگرچه ارجاع داده نشده است، اما طرح گام به گام بسیار شبیه به روش دینامیک رفتاری (BDM) است که توسط گروه بریتانیایی SCL ایجاد شده است، که در جهت دفاع استفاده می شود. BIN-NL از کارمندان دولت در به کارگیری بینش های رفتاری پشتیبانی می کند.

بکارگیری بینش رفتاری:

مرحله 1. رفتار فعلی را ترسیم کنید


مرحله 2. گروه هدف را تعیین کنید


مرحله 3. رفتار مطلوب را فرموله کنید


مرحله 4. زمینه، انگیزه ها و محرک ها


مرحله 5. یک برنامه مداخله تهیه کنید


مرحله 6. مداخله را اجرا کنید


مرحله 7. ارزیابی

بیشتر نمونه‌های آزمون ها و آزمایش‌هایی که BIN-NL هر دو سال یک‌بار گزارش می‌دهند، در نگاه اول بی‌ضرر به نظر می‌رسند: پرداخت بدهی دانش‌آموزانتان سریع‌تر، غذا خوردن سالم‌تر، یا آتش‌بازی ایمن. اما فرض اساسی این است که شهروندان نمی توانند خودشان فکر کنند، که دولت باید این کار را برای آنها انجام دهد، و بنابراین دولت در تحلیل مشکل و راه حل انتخابی خود درست می گوید. این واقعیت نادیده گرفته میشود که ممکن است اختلاف نظر وجود داشته باشد - بحث هایی که فضای کمتر و کمتری برای آنها وجود دارد. با این حال، موضوعات دیگر کمتر معصوم هستند. BIN-NL می نویسد: "هلند با تحولات مختلفی روبرو است." به انتقال آب و هوا و گذار دیجیتالی شدن فکر کنید. آنها حداقل یک چیز مشترک دارند: "تغییر رفتار برای دستیابی به اهداف سیاست مورد نیاز است." این همچنین در مورد موضوعات اصلی سیاست مانند سلامت، مسکن، تحرک و جامعه توانمند و فراگیر صدق می کند. دیجیتالی شدن به شدت به زندان هوایی که با فناوری فعلی در اطراف ما ساخته می شود، مرتبط است. آیا باید به خود اجازه دهیم که در آن دستکاری شویم، یا انتخاب عمدی راه حل های آنالوگ در صورت امکان راهی برای حفظ استقلال و حریم خصوصی است؟ به نظر می رسد تصویر ایده آل دولت برای زندگی، زندگی در یک «شهر هوشمند» است که توسط دوربین ها و حسگرها تنظیم می شود و جایی برای کشاورزان نیست. مطلوبیت این چیزی جز ثبات است. "جامعه ی فراگیر" بیشتر نماینده ی یک دستور کار رادیکال «بیدار» است. آیا دانشمندان علوم رفتاری باید از قبل تلاش کنند تا ما را از طریق "معماری انتخاب" به سمت "انتخاب" آن دیستوپیای خودمان برسانند؟ به نظر نمی رسد شکی وجود داشته باشد - آیا اصلاً وظیفه دولت هدایت رفتار شهروندان است؟ در یک جامعه ی آزاد، شهروندان اجازه دارند نحوه ی رفتار خود را انتخاب کنند، مشروط بر اینکه به دیگران آسیب نرسانند. آیا مشکل این است که شهروندان از نظر شناختی محدود هستند یا مشکل این است که ما یک بوروکراسی بیزانسی غیرقابل کنترل، غیرشفاف و غیرقابل نفوذ به عنوان یک دولت داریم که سعی در مدیریت خرد زندگی افراد دارد؟ چارچوب‌های اخلاقی برای آزمایش‌های رفتاری در مقیاس بزرگ توسط دولت که شهروندان انتخاب نکرده‌اند و از آن مطلع نشده‌اند، چیست؟ وب سایت BIN-NL هیچ اطلاعاتی در این مورد ندارد. به نظر می رسد کارشناسان رفتاری بیشتر فرصت ها و مزایا را می بینند.»

این مطلب تکان دهنده ما را در مقابل وادادگی اجتماعی مردم اروپای غربی در مقابل چنین طرح هایی و علیرغم انتشار آزاد اطلاعات در مورد این طرح ها دچار شگفتی میکند. سوال این است که آیا چنین وادادگی ای، یکی از نتایج عادی شدن تن سپردن به شرایط، بعد از عدم مقاومت در مقابل هوس های جسمانی ممنوعه در مسیحیت نیست؟ این سوال، میتواند نشان دهد که تمرین مقاومت در مقابل هوس های مضر اجتماعی در تعالیم مذهبی، میتواند به مقاومت های بعدی در مقابل شرایط ضررده تر کمک کند و شاید این موضوع این پیام را برای ما ایرانیان داشته باشد که باید در مورد شکست مذهب به دنبال ایمان به بددینی زمانه نگران باشیم، همچنین به هر مرامی که ادعا کند میخواهد بهشت زمینی را جانشین بهشت آسمانی کند. با مکافات بندگی خدا را کردن بهتر از آن است که بی هیچ مقاومتی، برده ی بی اختیار آدمیانی بی همه چیز شویم که حتی به اندازه ی خدا به ما لطف نکرده اند و ما را دوست ندارند. ما حداقل یک موضوع را در ایران درست متوجه شده ایم: اگر ایرانی ها در مقابل تحمیلات رژیم گذشته بسیار ثابت قدم و استوار بودند، به خاطر آن است که تمرین از خود گذشتگی برای زندگی در یک محیط مذهبی را از سر گذرانده بودند.

مطلب مرتبط:

دروازه ی شیطان در سرزمین آریایی ها

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

تالیف: پویا جفاکش

به نظر میرسد هرچقدر جریان های اسلامی شیعه و سنی بیشتر با هم ارتباط مثبت و گفتگو برقرار میکنند میلشان به پیدا کردن شباهت هایشان با بنیادهای مذهبی غرب هم بیشتر میشود. شاید علتش این باشد که اصلا میل به شباهت یابی، یکی از نتایج ناخواسته ی میهن پرستی کشنده ی امریکایی است. در زمانی که ساموئل هانتینگتون، به عنوان یکی از اسشتراتژیست های تعیین کننده ی غرب، کمرنگ شدن نبرد سوسیالیسم با سرمایه داری در امریکا را خطری بزرگ برای اتحاد امریکا دانست و در جستجوی یک دشمن جدید برای امریکا روی «تمدن اسلامی» انگشت گذاشت و آن را در ضدیت با «تمدن غرب» خواند، خیلی از مسلمان ها از این که همتراز امریکا تلقی شوند اینقدر خوششان آمد که واقعا به جنگ امریکا رفتند بی این که توجه کنند جنگشان با امریکا نتیجه ی اعتقادشان به برتری امریکا است و حالا که میبینند حیف غرب نمیشوند دارند روی شریک شدن با عظمت غرب سرمایه گذاری میکنند. در این شرایط، عقلا فرصت کرده اند حرف هایی را که خاورشناسان مدت ها پیش از روی ملاحظاتی بیان کرده بودند اینبار به شکلی امیدوارکننده برای علاقه مندان به غربی بودن و به روز بودن تکرار کنند. به عنوان مثال، کمی بیش از یک سال پیش، دکتر عدنان فلاحی در مقاله ی «خاستگاه های غربی اسلام» (دین آنلاین: 18 ارزدیبهشت 1401) درست در انتقاد از تز هانتینگتون، جملات زیر از پروفسور خوآن کول را مرور میکند:

«مورخین به‌گونه ی غیر منصفانه‌ای امپراطوری روم قدیم با پایتختش "کنستانتینوپل" (Constantinople) را تا همین اواخر مورد مسامحه قرار داده بودند، ولی از زمان "آوریل کامرون" (Averil Cameron) و "پیتر براون" (Peter Brown) و تحت تأثیر زیاد محققینی مثل آن‌ها، روزگار عهد عتیق احیاء شده و توسعه یافته است، آن امپراطوری به‌طور قطع به ساختن دنیای ما کمک کرده است؛ بیشتر قوانین در اروپا و آمریکا(ی شمالی و جنوبی) مبتنی بر کدهای "ژوستینین" (Justinian) (7-۵۶۵)است، البته میراث عدم تساهل و تسامح نیز می‌تواند مورد بحث قرار گیرد. امپراطوری مسیحی پرستش شرک آمیز باقیمانده از فرهنگ چند خدایی روم باستان را که هنوز مورد پیروی کسانی بود، ممنوع کرد و در مواردی در قرون شش و هفت تصمیم گرفت پیروی از یهودیت را نیز ممنوع سازد و (به این ترتیب) در حاشیه مرزهایش، آریانیسمک آلمانی (دکترین مسیحیتی که به تثلیث باور نداشت) و اسلامِ خاور نزدیک رشد کرد. آنچنان که "پیتر سریس" Peter Sarris، "گارت فودن" (Garth Fowden) و "گلن بوئرساک" (Glen Bowersock) ادّعا کرده‌اند، محمدِ پیامبر، بسیار فراتر از بیشتر مورخینی که قبل از شناخت دهه ی اخیر (در مورد روم) قلم‌فرسایی کرده‌اند، یک مرد روم باستان بود! "جکوب ادسا" (Jacob of Edessa) (۶۴۰-۷۰۸) ذکر کرده که محمد از وطنش قسمت غربی عربستان برای تجارت به فلسطین و نواحی یا استان‌هایی از مناطق عرب‌نشین روم و فنیقیه ی سوریه (شامات) سفر می‌کرد، خسرو دوم امپراطور ایران در سال ۶۰۳ به روم شرقی حمله کرده و در سال ۶۱۴ ارتش او، به گفته ی برخی به کمک جمعیت فراوان یهودی فلسطین پیشین، که احساس می‌شد کنستانتینوپل (Contantinople) از آنها حمایت کافی نمی‌کند، اورشلیم را گرفته بودند. در سال ۶۱۹ مصر نیز سقوط کرد. بیشتر دوران پیامبری محمد همزمان با این عصر توسعه ی فرمانروایی ایران و کاهش قدرت روم می‌باشد. در این عصر تاریخی، قرآن به وضوح حامی روم است و در عبارتی که گویی از سقوط دمشق درسال ۶۱۳ ریشه گرفته، در سوره روم آیات ۱ تا ۶ می‌گوید.»

اتفاقا به نظر میرسد از ابتدا نسبت دادن اسلام به یک سلف بیزانسی بوده که از او رقیبی برای غرب مسیحی تبار وارث بیزانس ساخته و شاید همین مطلب بوده که باعث شده تا بعدها شرقشناسان غربی دستپرورئه ی استعمار، به نسبت دادن خاستگاه اسلام در نواحی ظاهرا دور از تمدن حجاز و خارج از حیطه ی تاثیر روم شرقی بپردازند حتی اگر ناچار باشند برای اثبات این که چطور خوبی با همان پیش زمینه ی مثلا یهودیش به دل این وحشیبان تابیده است، ناچار شوند وحی بودن پیام قرآن به محمد از سوی خدای یهود را بپذیرند. دلیل این را هیچ کله ی شرقی ای درک نمیکند و ما برای این که بفهمیم چرا باید چنین چیزی مایه ی نگرانی غربی ها شده باشد، به مکتب استعماری تئوسوفی رجوع کنیم که از اواخر قرن 19 سعی در احیای معارف اخوت های ماسونی استعمارگران در جهت اثبات برتری دانش غرب نموده بود. بیزانس مهم است چون شرقی است که یک شیطان یونانی به غرب هدیه میدهد و دقیقا همین کمک میکند تا باور کنیم شیطانی که او به جهان داده، نه مسیحیت غربی و دنباله های لیبرال و سوسیالیست آن، بلکه شرع اسلامی عثمانی ها به مرکزیت قستنطنیه ی پسا یونانی بوده است.

با این که مطابق تاریخ ایتالیا کلنی های یونانی نشین در آن شبه جزیره وجود داشته و کشف منابع یونانی زبان در ایتالیای دوره ی رنسانس نیازی به ادعا کردن یک منبع یونانی در شرق نداشته، اما اصرار بوده که دانش یونانی-رومی دوره ی پاگانیسم و مسیحیت تثلیثی نیقیه ای هر دو از یک بیزانس شرقی به روم غربی و خاصه ایتالیا رفته اند، چون بیزانس همان قلمرو بیتینیا در ترکیه است که لابد منشا دانش آن، انویای بیتوس معادل شده با ذهن "آدم کدمون" در کابالا است. آدم کدمون خود یهوه خدای یهود است که در دنیا تجسد می یابد و قابل مقایسه با شیطان است که از آسمان به زمین سقوط میکند. صحنه ی این سقوط برای ایتالیا ترکیه است چون تصور میرود اتروسک ها که معلمان ایتالیایی رومی هایند اصالت خود را از ترکیه گرفته باشند. نام انویا تا حدی یادآور انوخ است که در عصر غولان و دیوانی زندگی میکرد که از معاشقه ی فرشتگان سقوط کرده با زنان زمینی پدید آمدند. او به عنوان یک معلم همعصر با شیاطین، به شکلی یادآور عیسی مسیح است که هرآنچه قبل از خود بوده را شیطانی میخواند ازجمله لابد تمام معلمان قدیم را. دقیقا جمله ای معادل این خودستایی مسیح، در کتاب انوخ نیز هست. مسیح را آذرخشی خوانده اند که از شرق بر زمین سقوط کرده است و شیطان نیز آذرخشی خوانده شده که از آسمان به زمین سقوط کرده است. در چین که حد نهایی شرق تصور میشده، هفت پسر تی ین یا آسمان که هفت ستاره ی دب اکبر و مکمل روح او هستند به زمین سقوط کرده اند. چوانگ تزو از اژدهایی یاد کرده است که انتظار داشت فرمانروای آسمان باشد ولی درنهایت فرمانروای زمین شد. اژدها شکل مهیب شده ی مار باغ عدن است که با شیطان تطبیق میشود و شیاطین عصر انوخ نیز سرافیم یعنی مارسانان خوانده میشوند. در عین حال، اوفیت ها یا مارپرست های یهودی، خدای خود را که با شیطان تطبیق میشود گاهی ماری با سر شیر ترسیم میکردند که یادآور به شیرگونگی یهوه است. اما قرار گرفتن یهوه ی راستین در مرز شیر و مار، تنها محدودیت یافتن او نسبت به فرم شیرگون کامل تر او یعنی نبو پسر حئا را نشان میدهد که منشا دانش ها و موکل عطارد در نزد کلدانیان بوده و در منابع یونانی-رومی نامبردار به هرمس و مرکوری، و در انجیل نامبردار به فرشته ی میکائیل است. دو مار پیچیده به دور عصای هرمس، نماد نیروهای متضاد اهورایی و اهریمنی است که در نظم و بینظمی متجلی میشوند. حئا نظم است که رویه ی دیگرش بینظمی تهاموت است و این دو به ترتیب به آب در جلوه های چشمه ی آب حیات و سیل طوفانی تشبیه میشوند. اژدهاکشی میکائیل، تکرار پیروزی فرم جنگجوی نبو یعنی بعل مردوخ بر تهاموت اژدهای مادینه ی هرج و مرج است و این پیروزی به آخرالزمانی موکول شده که عامل هرج و مرجش خود اژدهای یهوه به عنوان فرم محدودتر میکائیل است و اگر این پیروزی در مسیحیت باعث شادی است به خاطر آن است که مسیحیت به عنوان ترکیب یهودیت با آیین های رازآمیز باستانی، خود بخشی از این طرح آخرالزمانی است. قدرت یهودیت در مسیحیت، سعی در پنهان کردن این موضوع دارد و مثلا لقب متطرون برای میکائیل را به «نزدیک به تاج و تخت» معنی میکند درحالیکه «متا» به معنی «فراتر» است و باید متطرون را به «فراتر از تاج و تخت» معنی کرد. تاج و تخت فعلی متعلق به یهوه است و روشن است که میکائیل فراتر از او است. مسیح به عنوان تنها تجسد واقعی یهوه موید طغیان یهوه علیه شکل قبلی خود الوهیم است که همان اله یا الله خدای شرقیان میباشد. معادل این طغیان در سطح زمینی و انسانی، طغیان عیسی مسیح به عنوان تجسد یهوه علیه معلمش یوحنای تعمیددهنده پیامبر صابئین نصیری است.:

“the secret doctrine”: v2: h.p.blanatsky: book2: chap8

احتمالا اصطلاح نصیری شکل دیگری از "ناصری" لقب عیسی مسیح است که به اشتباه باعث تخیل شدن شهری به نام ناصره به عنوان زادگاه مسیح شده است. چون اصطلاح نازارن یا نصیری [یا نصرانی]، یکی از نام های اولیه ی فرقه ی مسیحیت بوده است. الکساندر پولی هیستور، شخصی به نام "نازارس" (ناصری؟) را استاد فیثاغورس در بابل میشمرد. آپولیوس، این معلم فیثاغورس را زرتشت میداند. پلینی نوشته است که زرتشت نامبردار به "نازروان" بود. نازروان نیز یادآور عنوان ناصری است. ولنی معتقد بود دراینجا نازروان ترکیب "نا" ی پیشوند سامی با "زروان" است که در زبان کلدانی به مفهوم ایام قدیم به کار میرفته است. بنا به نوشته های ارمنی و یونانی-رومی، زروان نام پدر اهوره مزدا و اهریمن دو خدای خیر و شر در مذهب پارسیان بوده است. پروفسور وایلدر کلمه ی زروان را شکل دیگری از سوران میدانست و آن را به صورت آسوری برداشت میکرد با این استدلال که آشوری را در پهلوی، "آتوری" مینوشتند و همانطورکه «آسوری» را «سوری» نیز میخوانند، آتوری را نیز میتوان همان "توری" خواند که کلمه ی نشاندهنده ی قلمرو آن، «توران» است. نبرد ایرانی ها علیه تورانی ها همان خالص سازی مذهب زروان توسط زرتشت با تمرکز کلی بر اهوره مزدا است. کلمنت اسکندرانی نوشته است که زرتشت همان "ار" (ایر) یا "اروس" است: انسانی اهل پامفیلیا که مرد و بعد از مدتی زنده شد و احوال جهان پس از مرگ را برای دیگر آدمیان گزارش کرد و یک فرقه حولش شکل گرفت. وی قابل مقایسه با تموز خدای گیاهان در نزد سامیان است که در خزان میمیرد و در بهار از جهان مردگان بازمیگردد و بیشه ی مقدس آدونیس –از نام های سوری او- در جلیل و در مجاورت آوردگاه های نصیری های مندایی قرار داشت. هر دو فرقه ی نصیری و تموز، نامبردار به مراسم و سلوک اسرارآمیز و اعتقادات عرفانی بودند.:

“isis unveiled”: h.p.blavatsky: 1877: part2: chap3

جهانبینی زرتشت بر نبرد نیروهای اهوره مزدا و اهریمن استوار است. دیوها یا شیاطین در خدمت اهریمن هستند. "دیو" معادل "دوا" deva عنوان خدایان هندو است. در مقابل دواها اسوره ها یا شیاطین هندو قرار دارند که سرهنگ فورلانگ انگلیسی در نیمه ی دوم قرن 19، نام آنها را قابل مقایسه با "اهوره" یا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان میداند و اهوره را نیز همان آسور خدای آسوریان میشمرد که معادل بعل دشمن یهوه در نزد یهودیان است. به نظر فورلانگ، اساس مذهب یهود، مذهب کوثایی ها است که شعبه ای از سیاهان بین النهرین بوده و در نزد آنها نخست بعل و یهوه دو نام برای خدایی واحد بوده اند. در هند نیز ظاهرا دواها و اسوره ها نخست جریان واحدی بوده اند. اسوره ها همان آسوریان یا سوری ها پیروان آسور/آشور یا بعل هستند که از یک شق فکری از جریان خود شکست میخورند. فورلانگ، این را در افسانه ی ناراسیمها یا ویشنو در هیبت شیر می یابد که هیرایانا کاشیاپا شاه اسوره ها را به دلیل برتر دانستن خود از ویشنو میکشد. ویشنو یک دوا است و زمانی به شکل ناراسیمها درمی آید که شاه اسوره ها پسرش را به دلیل گروش به ویشنو شماتت میکند. هیرایانا کاشیاپا یعنی لاکپشت طلایی، و فورلانگ معتقد است این همان ویشنو در هیبت لاکپشت است که زمین سابق تحت حکومت اسوره ها را نمایندگی میکند که غرق شد و باز ویشنو در هیبت وراهه یا گراز آن را از اعماق آب بیرون آورد تا حکومت اسوره ها ادامه یابد. این حکومت زمانی به پایان رسید که ویشنو در هیبت وامانا یا کوتوله در مقابل شاه بالی از اعقاب هیرایانا کاشیاپا ظاهر شد و سهم خود از حکومت را طلب کرد. شاه برای تمسخر، به اندازه ی سه قدم وامانا به او قلمرو بخشید. وامانا ناگهان به غولی تبدیل شد و در سه قدم، تمام زمین را درنوردید و در قدم سوم، پای خود را روی سر شاه بالی قرار داد و او را به اعماق زمین فرستاد. فورلانگ، نام بالی را با بعل عنوان ارباب انواع سامی مقایسه میکند و شاه بودن او را با ترجمه ی اسور به شاه یا حاکم ربط میدهد که در این صورت، اسوره ها پیروان بعل میشوند. شورش ویشنو علیه او همان شورش ویشنو در هیبت شیر علیه شکل قبلی خودش یعنی لاکپشت به نشانه ی زمین تحت حکومت اسوره ها است. بالی خدایی به نام سوکرا را میپرستید. فورلانگ، این نام را قابل مقایسه با ساگارا جنگجوی تیرانداز قدرتمند زمان گئوتمه بودا میخواند. ساگارا تجسد سکا یا شاکا خدای جنگ و معادل مارس در نزد اسکیت های تورانی حاکم بر هند است که اسکیت ها به نام او سکا نامیده میشوند. گئوتمه نیز از قبیله ی شاکیامونی به معنی رئیس سکاها است و بنابراین پیروزی ویشنو بر ساگارا همان تغییر شکل خدای سکاها از ساگارا به بودا است با توجه به این که بودا نیز در هند یکی از آواتارهای ویشنو است. فورلانگ، کلمه ی سکا را فرمی از "سخا" عنوان خدایان بین النهرینی چون آنو و مردوخ میشمرد و آن را تلفظی از لغت "شیخ" عنوان بزرگان عرب میداند. خدایان بین النهرینی در سنگ های ستون مانند جلوه گر میشدند که به عربی "صخره" خوانده میشوند و همچنین در ذکرو یا زیگورات به مفهوم معبدهای صخره مانند. فورلانگ، هر دو لغت را برگرفته از سخا میداند و ارتباط آنها را همان ارتباط سکا با ساگارا میخواند. فورلانگ، کلمه ی «سکوت» را نیز برگرفته از سکا یا سخا میداند. چون برای این که خدا بر مردم ظاهر شود، آنها باید ذهن خود را خاموش کنند چنانکه زاهدان در معابد چنین میکنند و بودا نیز خدای زاهدان بودایی است همانطورکه یهوه خدای زاهدان مسیحی است. این، به تصویر خدایی برمیگردد که با جسمش در جهان ما نیست و باید اثراتش را از راه دور شناسایی کرد درست مانند خورشیدی که غروب کرده و خاطره اش برای استقبال از او در طلوع دوباره مهم است. فورلانگ، این مذهب را استوار بر کیش نرگال میشمرد: خدای خورشید کلدانیان که پس از غروب در جهان زیرین تبدیل به خدای دوزخ میشود و در همین هیبت در کوسیدیا [=ایران فعلی] مقدس میگردد. فورلانگ به پیروی از لنورمانت، منشا این مذهب را کلدانیان «قلعه شیرگات» در نواحی بالای دجله در شمال غربی اکد میشمرد و «شیر» در «شیرگات» را همان «آشور» میداند.:

RIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p483-8

روشن است که بالی که توسط ویشنو به عمق زمین فرستاده میشود همان شاه دوزخ و خورشید غروب کرده است. زمانی که خورشید در افق زمین غروب میکند، ستارگان و سیارات در آسمان ظاهر میشوند و ازاینرو سیارات و ستارگان و طالعبینی و مذاهب مربوط به آنها نیز شیطانی میشوند همانطورکه در دین زرتشت، سیارات معادل اهریمنانند. بدین ترتیب، دشمنان بشر از سیارات و ستارگان می آیند و افسانه های موجودات فضایی سوار بر بشقاب پرنده ها شکل میگیرد که درواقع شکل به روز شده ی خدایان سیاره ای بین النهرینند. آنها سوار بر ماشین های مکانیکی فوق پیشرفته و با سلاح های فوق پیشرفته ای می آیند که شکل اغراق شده ی تکنولوژی انسانی هستند چون عصر تکنولوژی به عصر حکومت کلیسای مسیح پایان داده است و لابد تکنولوژی متعلق به موجودات اهریمنی است. افسانه ی بشقاب پرنده ها شاید تحت تاثیر عملیات جاسوسی امریکا و شوروی در آسمان های یکدیگر در ایام پس از جنگ دوم جهانی پدید آمد. اما پیوند اسطوره ای آن با خدایان باستانی بین النهرین را کتاب های زکریا سچین از سال 1976 برجسته کرد. در آن زمان، این اعتقاد به وجود آمد که حضور انگلستان در عراق پس از سقوط عثمانی، به جهت به دست آوردن اطلاعات از تکنولوژی های پیشرفته ی آنوناکی ها –نامی که سچین درباره ی خدایان بین النهرین باب کرده بود- از طریق عملیات باستانشناسی درآنجا بوده است. اما انقلاب عبدالکریم قاسم در عراق و پیوستن کشور به چتر حمایتی شوروی، سبب به خطر افتادن آرزوهای امریکا و انگلستان و بلوک غرب در عراق شده است. ازاینرو بوده که امریکا مدام به تقویت شاه ایران در مقابل حکومت های عراقی و اشکال ایجاد کردن درآنجا به واسطه ی شاه پرداخته است (مثلا با فروش اسلحه توسط شاه به کردهای عراق برای شورش علیه حکومت عراق و نیز تصرف مناطقی از شط العرب که رضا شاه به حکومت انگلیسی عراق بخشیده بود و بعد محمدرضا شاه به ادعای این که انگلستان دیگر صاحب عراق نیست مجددا آنها را به خود ضمیمه کرد و این بعدا بهانه ی جنگ ایران و عراق شد). در همان دهه ی معروف شدن انوناکی ها توسط سچین، دو اتفاق در ایران افتاد که شکل جدیدی به افسانه های آنوناکی ها داد. اول، رویداد موسوم به «جشن های 2500ساله ی شاهنشاهی» که شاه ایران برای نشان دادن تبار حکومت خود در امپراطوری هخامنشی کورش کبیر در «مشهد مادر سلیمان» که اکنون نامش را پاسارگاد گذاشته بود برگزار کرد. مهمانان خارجی زیادی دعوت شدند و تاریخ ایران به اندازه ی نفرت مردم گرسنه ی ایران از ریخت و پاش های جشن های 2500ساله معروف شد. خارجی ها فهمیدند که شاه ایران به اندازه ی کورش جهانخوار است ولی مردم ایران نیستند چون ایدئولوژی ناسیونالیستی کشورگشایانه ی شاه را قبول ندارند و آن را مخالف فرهنگ بومی میدانند. حالا شایع بود که این ایدئولوژی را خارجی ها به شاه تحت حمایت غرب داده اند تا از او مهره ای برای حضور دوباره ی خود در عراق درست کنند ولی مقاومت وجدانی ایرانی ها مانع از این کار است. سیستم شاه یک سیستم به بن بست رسیده بود و جاسوس های اسرائیلی در سال 1975 به انگلیسی ها گفته بودند که این سیستم نهایتا تا 3سال بعد توان باقی ماندن خواهد داشت. این 3سال شد 4سال و بعد اتفاق مهم دوم یعنی انقلاب 1979 ایران روی داد. همزمان با این اتفاق، صدام هم در یک کودتا قدرت را در عراق غصب کرد. وی علاقه ی زیادی به احیای امپراطوری های باستانی عراق بخصوص آشور از خود ابراز میکرد و بسیار به باستانشناسی عراق رونق داد چیزی که به غربی ها انگیزه داد تا از خرافات و بخصوص آنوناکی ها برای شایعه سازی درباره ی این که صدام قصد نابودی غرب با جادوهای باستانی بین النهرین را دارد و آنتی کریست تورات است بهره برداری و با بازی گرفتن وجدان مسیحی غربی ها شرایط را برای حضور نظامی دوباره در عراق آماده کنند. در مقابل صدام، رهبر انقلاب ایران، یک سید معمم بود که فرانسه او را سوار یک هواپیمای اختصاصی کرد و به ایران فرستاد. انقلاب اسلامی با سهولتی غیر قابل باور به وقوع پیوست و بلافاصله پس از آن، ایرانی هایی که تا حالا مخالف استعمار و دخالت در کشورهای غربی بودند و شاه را نوکر استعمار میشمردند به نام اسلام شروع به دخالت در کشورهای اطراف برای گسترش انقلاب اسلامی کردند بخصوص در عراق که بهانه ی افروخته شدن آتش جنگ هشت ساله ی ایران و عراق با حمله ی صدام به ایران شد. شور جنگی ایرانی ها ناشی از آن بود که رهبران جدید، به جای کورش، محمد پیامبر را الگوی کشورگشایی به نام خدا و در راه جنگ با هر چه که جانشین خدا شر تشخیص دهد کرده بودند. ایرانی ها با تمام وجود جنگیدند تا محمره را پس بگیرند. عراق در موقع ضعف قرار داشت چون امریکا رویش تحریم فروش سلاح گذاشته بود و بزرگترین حامیش شوروی هم با به وجود آمدن جریان های اسلامگرای افراطی القاعده و طالبان در افغانستان توسط سازمان سیای امریکا و نوکرش سازمان اطلاعات ارتش پاکستان، در افغانستان زمینگیر شده و کمک چندانی از دستش برنمی آمد. ایران بعد از 2سال جنگ، محمره را پس گرفت و بعد خود به درون عراق حمله برد و فاو را تصرف کرد. در این زمان، امریکا تحریم ها را از روی عراق برداشت و به جایش ایران را تحریم کرد و این بار همه بر ضد ایران به عراق سلاح فروختند تا بلاخره بعد از 6سال و زمانی که ایران به درون مرزهایش برگشته بود آتش بس صورت گرفت. عقیده ای پدید آمد که میگفت اینها همه تلاشی برای جای پا باز کردن دوباره ی غرب در عراق با فشار آوردن بر او و تمرکز دوباره بر سلاح ها و جادوهای پیشرفته ی انوناکی ها بوده است و لابد همین جای پا به سقوط نهایی حکومت عراق در حمله ی جورج بوش در سال 2003 و به بهانه های واهی درباره ی دست داشتن صدام در ماجرای 11 / 9 کمک کرد. سال های پس از این پیروزی امریکا، با رشد افراطی اسلامگرایی چه در ایران و چه در رقبای سنیش، و نیز ایجاد بحران اقتصادی خرد کننده در سراسر جهان همراه بوده و افسانه های آنوناکی ها با قدرت هرچه بیشتر بازگشته است. اما چیزی که این بار، نظریه های توطئه را متفاوت میکند، درآمیختن افسانه های آدم فضایی ها و آنوناکی ها با گسترش شایعات درباره ی موسسه ی تاویستاک در انگلستان و نفوذ آن در امریکا و از طریق آن بر تمام جهان توسط دوید ایک –که شهرت یافتنش در بین نظریه پردازان توطئه بسیار مشکوک است- میباشد.

تاویستاک نام یک موسسه ی مطالعات رسانه و عملیات روانی انگلیسی است که پدرخوانده ی معنوی آن زیگموند فروید روانکاو است و توسط جان راولینگز ریس رئیس ستاد جنگ روانی بریتانیا در زمان جنگ جهانی دوم بنا شد و به سرعت خود را ازجمله با جذب آزمایش های روانی نازی ها به جبهه ی امریکا توسعه داد. نام تاویستاک را دکتر جان کولمن جاسوس سابق بریتانیا در افریقا که اکنون ساکن امریکا است در اوایل دهه ی 1990 میلادی بر سر زبان ها انداخت. یکی از اهداف تاویستاک را که امروزه خیلی زیاد جلو چشم به نظر میرسد در tavistock institute quotes در وبسایت whale از قول دکتر جان کولمن مشاهده میکنیم:

«تضعیف رشته ی اخلاقی ملت و تضعیف روحیه ی کارگران در طبقه ی کارگر با ایجاد بیکاری گسترده. از آنجایی که مشاغل به دلیل سیاست‌های رشد صفر پسا صنعتی که توسط "باشگاه رم" معرفی شده است، کاهش می‌یابد، این گزارش پیش‌بینی می‌کند که کارگران ضعیف و دلسرد، به الکل و مواد مخدر روی آورند. جوانان این سرزمین با استفاده از موسیقی راک و مواد مخدر به شورش علیه وضعیت موجود تشویق می شوند و در نتیجه کانون خانواده را تضعیف و در نهایت نابود می کنند. در این راستا، کمیته، مؤسسه ی Tavistock را مأمور کرد تا طرحی را برای چگونگی دستیابی به این امر آماده کند. تاویستاک تحقیقات استنفورد را هدایت کرد تا این کار را تحت هدایت پروفسور ویلیس هارمون انجام دهد. این اثر بعدها به «توطئه ی آکواریوس» [مربوط به صورت فلکی آکواریوس یا دلو] معروف شد.»

دکتر برایان تی. ویکس در:

“tavistock: the best top secret in America”: Byron T. Weeks: educate yourself: 21 juen 2001

مینویسد که روش های تاویستاک، گسترش دادن سطح آزمایشاتی بوده که در ابتدا با آزمایش روی سربازان و به تدریج افراد وفادار به جریان آغاز شده است و کاملا تابع اصول روانکاوی فرویدی بوده است.:

«روش‌های روان‌درمانی فرویدی با بی‌ثبات کردن شخصیت‌شان، باعث ایجاد بیماری روانی دائمی در افرادی می‌شود که تحت این درمان قرار می‌گیرند. سپس به قربانی توصیه می‌شود که "آیین‌های جدید تعامل شخصی را برپا کند"، یعنی در تماس‌های جنسی کوتاهی که در واقع شرکت‌کنندگان را بدون روابط شخصی پایدار در زندگی‌شان سرگردان می‌کند و توانایی آن‌ها را برای ایجاد یا حفظ خانواده از بین می‌برد. مؤسسه ی تاویستاک چنان قدرتی را در ایالات متحده ایجاد کرده است که هیچ کس در هیچ زمینه ای به مقامی دست نمی یابد مگر اینکه در تاویستاک یا یکی از شرکت های تابعه ی آن در زمینه ی علوم رفتاری آموزش دیده باشد. هنری کیسینجر، که به قدرت رسیدن او غیرقابل توضیح است، یک پناهنده ی آلمانی و شاگرد سر جان رالینگز ریس در SHAEF بود. دکتر پیتر بورن، روانشناس موسسه ی تاویستاک، جیمی کارتر را به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده انتخاب کرد، تنها به این دلیل که کارتر تحت یک برنامه ی شستشوی مغزی فشرده توسط دریاسالار هیمن ریکاور در آناپولیس قرار گرفته بود. "آزمایش " در ادغام نژادی اجباری در ایالات متحده توسط رونالد لیپرت، از OSS و کنگره ی یهودیان آمریکا، و مدیر آموزش کودکان در کمیسیون روابط اجتماعی سازماندهی شد. این برنامه برای شکستن حس دانش شخصی فرد در هویت، میراث نژادی او طراحی شده بود.»

قرار دادن آزمایش شونده تحت رژیم مصرف مواد مخدر هم یکی از روش های جذب تاویستاک بود که این هم به همراه بقیه ی روش های فرویدی تاویستاک در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 عمومی شد. به نوشته ی ویکس در امریکا «این میراث واربورگ ها و سیا است. آژانس اصلی آنها، موسسه ی مطالعات سیاست، توسط جیمز پل واربورگ تامین مالی شد. یکی از بنیانگذاران آن مارکوس راسکین، تحت حمایت مک جورج باندی، رئیس بنیاد فورد بود. باندی، راسکین را به سمت نماینده ی شخصی پرزیدنت کندی در شورای امنیت ملی منصوب کرد و در سال 1963 از دانشجویان برای جامعه ی دموکراتیک حمایت مالی کرد که از طریق آن سازمان سیا فرهنگ مواد مخدر را اداره می کرد.»

با کمی دقت متوجه میشویم که بنیاد آنچه این جریان از انسان ها میسازد اکنون نه از دانشگاه بلکه از مدرسه و امور آموزشی آن شروع میشود. زیاد میشنویم که معلمان نوع سیستم آموزشی رایج در مدارس را دوست ندارند. ولی موضوع این است که آنها فقط به این خاطر در آزمون معلمی و از بالا پذیرفته شده اند که عینا هان سیستم را چه بخواهند و چه نخواهند، روی دانش آموزان پیاده کنند. حالا دیوید ایک مینویسد که این جریان وابسته سازی و تقریبا برده سازی، در جهت برده کردن آدم ها نسبت به موجودات فضایی یا آنوناکی ها است و کسانی از به ظاهر آدم ها که مستقیما به این بیگانگان خدمت میکنند، نه آدم های واقعی بلکه خزنده سانان آدم نما و حداقل نیمه بیگانه اند. چیزی که او دارد میگوید درواقع همان تکرار افسانه های سرافیم و فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده و انسان ها است. یعنی فضایی ها یا آنوناکی ها همان شیاطین یا اجنه ی سابقند و این یادآور همان شعار اسلامگراها است که تصور میکنند با نبرد با سیستم سیاسی-اجتماعی-اقتصادی رایج فعلی در جهان، دارند با جبهه ی شیطان میجنگند. اگر امریکا چه در انقلاب ایران و جهاد افغانستان علیه شوروی، و چه در فضای پس از فتح عراق در سال 2003 برای مدتی طولانی میتوانست از گستراندن جریان های اسلامگرای خشن و ویرانگر به نفع مطامع خود در قلمروهای شرقی سود ببرد، از آن رو است که واقعا در اسلام چیزی غربی هست؛ میلی عجیب به فتح سرزمین های دیگر به نام مبارزه با شر که عینا در امریکا و بلوک غرب نیز وجود دارد و هر دو آن را مدیون پیشگویی های آخرالزمانی مسیحی هستند که از پیروزی نهایی نیروهای خیر بر شر سخن میرانند. آنهایی که برای آموزش این پیشگویی ها از طریق معابد مسیحی و اسلامی به نسل های جدید سرمایه گذاری میکنند احتمالا هیچ اعتقادی به این پیشگویی ها ندارند ولی برایشان مهم است که همه ی نسل ها چیزی از آنها را پس ذهن خود داشته باشند.

مطلب مرتبط:

منجی باوران کفر ساز: از سامری ها تا بهایی ها، و ناگهان احمدینژاد

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

منجی باوران کفر ساز: از سامری ها تا بهایی ها، و ناگهان احمدینژاد

نویسنده: پویا جفاکش

«اینک ایمان، اصل همه چیز است... راحاب فاحشه اما با ایمان، هنگامی که جاسوسان [یهودی] را به سلامت پذیرفت، با آنان که ایمان نیاوردند هلاک نشد.» (عبرانیان: 11: 31 ، 1)

«ای برادران من، اگر کسی ایمان داشته باشد و اعمال نداشته باشد، چه سودی دارد؟ آیا ایمان میتواند او را نجات دهد؟ ... همچنین راحاب فاحشه نیز هنگامی که رسولان را پذیرفت و آنها را فرستاده بود به خاطر اعمالش عادل شمرده نشد.» (جیمز دوم: 14 ، 25)

مادام بلواتسکی، این دو نقل قول را کنار هم آورده تا دو دیدگاه متضاد اساسی را در شالوده ی تمدن غرب نشان دهد که از زمان دیکته شدن تورات و انجیل بر غرب، آن را آزار منیدهند. راحاب فاحشه ی کنعانی، به جاسوسان یهودی اجازه میدهد در خانه اش اقامت کنند و به آنها کمک میکند و نتیجه این که او و خانواده اش تنها کسانی هستند که از قتل عام مردم شهر توسط لشکریان یهودی جان سالم به در میبرند. راحاب به سبب کمک کردن به مردان خدا یک نجات یافته است ولی چون نوع زندگیش مثبت نیست، هنوز خیلی ها جرئت ندارند او را رستگار ببینند. مادام بلاواتسکی معتقد است که از روی خود صحنه ی تولد تورات شما میتوانید دوگانگی ای را که در آن متجلی شد تشخیص دهید. تورات بر عزرای کاتب الهام شده است اما عزرا در خدمت زروبابل شاهزاده ی یهودی ساکن بابل است و حتی شاید نتوانیم او را یهودی بخوانیم چون تا قبل از پیدایش تورات و اختراع شخصیت های آن، صحبت کردن از چیزی به نام یهودی غیر ممکن است. زرو بابل یعنی فرزند بابل. از طرفی در کتاب مقدس، روح بابل، یک فاحشه ی جادوگر فراطبیعی با شخصیت انسانی است که همان عیشتار است که با جایگزینی آن با بابل، زروبابل تبدیل به زروآستر یا همان شخصیتی میشود که در مذهب پارسیان به زرتشتر یا زرتشت نامبردار میشود. فیثاغورس توسط زارادس که همان زرتشت است با دانشی پربار از دانشگاه بابل مرخص شد. نکته این است که در سامی، گاهی اول همه ی این کلمات، یک "نا" قرار میگیرد که آن وقت شما میتوانید زروآستر را "نذار عیشتار" و "زارادس" را نذار عاد (اجداد) معنی کنید. عبارت نذار به معنی بسیار نذر کننده در کتاب مقدس، در وصف سمسون و سموئیل به کار رفته است و یکی از برداشت ها از لغت "نازار" یا "نصیری" برای غنوصی های بابلی است که مندایی های امروزی اخلاف آنها هستند. کاهنان مندایی هیچ آموزه ی خاصی برای تربیت مردم به کار نمیگرفتند و مدام از جایی به جای دیگر میرفتند به این امید که مشتری پیدا کنند و مشتریان، خانواده های بیمارانی بودند که از این جن گیران سیار، میخواستند تا با جنبل و جادو، جن های شرور را از وجود عزیزانشان خارج کنند. مذهب مندایی به یوحنای تعمیددهنده یا یحیی منسوب است که به اندازه ی عیسی، مورد سوال مسیح بودن قرار داشته است. در انجیل متی، کاهنان یهودی به یحیی خطاب میکنند که گفته میشود او الیاس (دیگر کاندیدای مقام مسیح) است که بازگشته است. اما چون انجیل متی در خدمت عیسی است، یحیی به این سوال، پاسخ رد میدهد. از دید مندایی ها عیسی یک شاگرد بدعت گذار یحیی بود که مذهب او را دچار انحراف کرد. عجیب اینجاست که از خود منابع یهودی و مسیحی نیز چنین استنباطی برمی آید. تلمود همیشه از مسیحی ها با عنوان نصیری یاد میکند و نام گرفتن عیسی به ناصری نیز تلفظی دیگر از نصیری را نشان میدهد، اگرچه بعدا به اشتباه، آن را ناشی از تولد عیسی در شهری به نام ناصره دانسته و چنین شهری هم ساخته اند. در کدکس ناصره، عیسی متهم است که «نبو، نبی دروغین» است. نبو خداوند دانش کلدانی و معادل هرمس یا مرکوری در اساطیر یونانی-رومی است. تلمودی ها نیز نبوغ عیسی را الهام گرفته از عطارد خوانده اند. عطارد را در هند «بودا» میخواندند و این ظاهرا همان بستر اولیه ی مذهب بودا است که دارای پندهای اخلاقی است و شیاطین اخلاقی را شامل شیاطین بیمارکننده کرده است. غسل تعمید، میراث مسیحیت از مذهب نصیری-مندایی است که در آن، آب برای پاک کردن بدن از شیاطین اخلاقی استفاده میشود. آب، نشانی از «باهک زیو» ی نابغه بود که جهان را از عمق آب تاریک بیرون کشید. باهک به معنی آب باران است. اما در نام باهک زیو، استتار عجیبی از بنیاد مشترک نصیری ها با دشمنان یهودی آنها وجود دارد. باهک زیو، میتواند یکی از خوانش ها از نام بغس یا باخوس همان خدایی باشد که کل زیربنای اولیه ی یهودیت، حول آن مستقر است. یکی از نام های او یعنی یاخوس، عملا تلفظ دیگری از نام یهوه خدای یهود است. باخوس لقب دیونیسوس، نامی توسعه یافته از روی نام آدونیس یا تموز سوری است که نوشته اند در جلیل خاستگاه عیسی مسیح پرستش میشد. تموز خدای طبیعت است که در ایام خزان طبیعت به قتل میرسد و به جهان زیرین تبعید میشود و در ایام سرسبزی طبیعت بازمیگردد. رفت و برگشت او به صورت روزانه با غروب و طلوع خورشید تکرار میشود. احتمالا یهودیت اولیه چیزی جز نوعی پرستش خورشید در قالب مارها که موسی یکیشان را در قالب عصا به خود این ور و آن ور میبرده نیست و کاهنانش نیز کاری به جز جادوگری نداشته اند. آنها به تمام اعمال شیطانی توام با فحشا و تخدیر و خونریزی که به سابازیوس فرم هیولایی باخوس نسبت داده میشود دست میزدند که سابازیوس نیز چیزی جز صبایوت لقب یهوه نیست. این که میگویند مردم، پیامبران یهود را میکشتند در درجه ی اول به دلیل اعتقاد به شیطانی بودن اعمال آنها است چون برخلاف ادعای تورات، هیچ اصول اخلاقی به درد بخوری وجود ندارد که پیامبران یهود به دیگران آموخته باشند و همه ی آنها از قبل در میان آدمیان مطرح بوده و انبیای یهود برای دوام آوردن و موفق شدن در گسترش سیطره ی خود، ناچار بوده اند آنها را به ظاهر بپذیرند. بار اصلی نفرتی که متوجه آنها بود از سوی غنوصی های کلدانی بود که در تورات و انجیل، مکتبشان با جادوگری یهودی ترکیب شد. هر دو دسته همزمان در بابل وجود داشتند و همان شهر محل فعالیت مجوس نیز بود که آنها هم این دوگانگی را در خود پذیرفتند. نام مجوس بیشتر با پارسیان گره خورده است که آنها هم به گفته ی بلاواتسکی همان پاروشیم یا فرقه ی یهودی فریسی هستند. بنابراین وقتی صحبت از مجوس پارسی یا پیروان زرتشت میشود، هم مغ های جادوگر به ذهن می آیند و هم تعالیم ثنوی موبدان در انذار از جادوگری. درواقع اینها دو صحنه ی هبوط و بازگشت آدونیس نسبت به جهان زیرین هستند که بعدا به صورت رودررویی وحشی گری باخوس با عرفان اخلاقی اورفئوس رودرروی هم قرار گرفته اند. اوریدیس همسر اورفئوس توسط یک مار که حیوان باخوس یهودی است کشته شد و خود اورفئوس نیز توسط مئنادها یا زنان مست وحشی همراه باخوس تکه تکه شد. صحنه ی مرگ موقت باخوس توسط پیروانش با قربانی کردن گاوی جشن گرفته میشد چون باخوس به صورت یک گاو توسط تیتان ها تکه تکه شده بود. این صحنه ی قربانی گاو در میترائیسم توسط میترا خدای خورشید تکرار میشود، آن هم در غار یا معبدی غارواره که کنایه از انحطاط و هبوط خورشید به جهان زیرین و قلمرو دیوها و شیاطین است.:

“isis unveiled”: h.p.blavatsky: 1877: part1: chap3

در اساطیر زرتشتی، میترا واسط بین اهوره مزدا و اهریمن، خدایان خیر و شر است و ازاینرو به نظر میرسد وی فرم دیگری از زروان خدای زمان باشد که به اهوره مزدا و اهریمن تقسیم میشود. او را در این موضوع میتوان به مکتب زرتشت هم که جهان را به دو جبهه ی خیر و شر تقسیم میکند تشبیه کرد که چنین جهانی را متولد شده از تعالیم زرتشت میخوانند. از این رو است که نوشته های یونانی، زرتشت را به 5000 تا 6000 سال قبل از افلاطون نسبت میدادند تا با توجه به نسبت دادن افلاطون به 2400 سال پیش، زمان زرتشت را در بین 8500 تا 6000سال پیش یعنی در عصر فلکی موسوم به جوزا یا توامان قرار دهند بلکه دوگانگی زرتشت یا زروان در دو انسان برج جوزا ضرب شود. دو انسان آن برج، در کائوتس و کائوتوپاتس، دو یار میترا که دو شخصیت مختلف خورشید را نمایانده اند نیز انعکاس یافته اند. برج جوزا به سیاره ی عطارد تعلق دارد که سیاره ی عقل و انتخاب و عدد آن، 2 است، درحالیکه زروان موکل زحل و خداوند کلیت شامل همه چیز و ازاینرو نماد پذیرندگی عرفانی است و عدد آن 7 است. ازآنجاکه انتخاب و عقلانیت قبل از پذیرندگی عرفانی قرار میگیرد، 2 نیز قبل از 7 قرار میگیرد و عدد 27 را میسازد که عدد همکاری و انسانیت است. 27 عدد ابجد لغت "بسم" در عربی است که برای 27 شدن عمدا به آن مخفف شده و اصل آن "باسم" (ب + اسم) است. "اسم" به معنی نام، همان «هاشم» در عبری است که به جای نام خدا به کار میرود. منظور، اقتدا کردن به نام خدا است. ولی به نظر میرسد با "بهم" در هندی به معنی سیاره ی زهره و خدایش سوخره هم مرتبط باشد. چون تلفظ دیگر «بهم»، «بها» است که در زبان های هندی به معنی عدد 27 نیز هست. «بها» در درجه ی اول به معنی نور و درخشش و شکوه، و از روی آن به معنی ستارگان و خورشید است. خدا را در جبهه ی معنویش با نور تطبیق میکنند و این جالب است که نام نپالی شاه بالی، فرمانروای اسوره ها یا خدایان پیشین در اساطیر هندو، «بها ایلو» است که مبتوان آن را به خدا-بها یا خدای نور معنی کرد. درواقع این یک بازی کلمات با لغت "بعل" به معنی فرشتگان موکل در نزد سامیان قدیم است. شاه بالی که نامش از بعل می آید، اسوره ای بود که بر تمام جهان حکومت میکرد. اما ویشنو در هیبت یک کوتوله یا وامانا در مقابل او ظاهر شد و بعد چنان عظیم شد که در چند قدم، تمام دنیا را درنوردید و جزو قلمرو دواها یا خدایان کنونی نمود و پای خود را روی سر شاه بالی گذاشت و او را به عمق زمین فرستاد که در حکم تبعید به جهان زیرین یا دوزخ است. این چیزی شبیه فتح قلمرو ازیریس (دیونیسوس قبطی) توسط برادرش سیت و سپس رسیدن ازیریس به حکومت جهان مردگان است. این از آن جهت جالب است که نام هیروگلیف نشاندهنده ی اسم ازیریس، باه است و در هند گاهی بها را مونث شده ی نام باه به همان معنی نور تلقی میکنند. باه همچنین در یک روایت، نام رئیس اسوره های حاکم بر جهان است که در یک سیل بزرگ از بین میروند ولی گروهی از اسوره ها با قایق نجات می یابند و این یادآور سیل نوح و باز یادآور سیلی دیگر است که در آن، ویشنو در هیبت یک ماهی، گروهی از آدمیان سوار بر کشتی به رهبری مانو را نجات میدهد. در اندونزی که به شدت تحت تاثیر هندوئیسم است، لغت "باه" گاهی به معنی سیل و گاهی به معنی مردان ماجراجویی است که دست به سفرهای دریایی پرخطر میزدند. ارتباط هر دو داستان با سقوط اسوره ها و اراده ی ویشنو نشان میدهد که بهاایلو میتواند همان باه باشد. از طرفی اگر به جای ایلو، لغت اسلامی تر اله یا الله را قرار دهیم، به بالادوا میرسیم که به صورت بالاراما نابرادری کریشنا تجسد می یابد درحالیکه خود کریشنا تجسد انسانی ویشنو است. این زوج یاور، یادآور همترازی دو شخصیت متفاوت خدا در برج جوزا هستند. کریشنا و بالاراما بر دوارکا حکومت میکنند و اندکی بعد از مرگشان، آن سرزمین در سیلی که احتمالا نسخه ی دیگر سیل مانو است زیر آب میرود. دو شخصیت کریشنا و بل رام یا بالاراما در زوج چایتانیا و نیتیاناندا بازتکرار میشوند و ازآنجاکه چایتانیا همزمان آواتار کریشنا و نیمه ی زنانه اش رادها است، نیتیاناندا در تطبیق با بالاراما، نیتیاناندا راما نامیده میشود. نیتیاناندا را پیروانش، «مهربان ترین» شخصیت عالی الوهیت دانسته اند. رام یا راما ظاهرا همان رحیم به معنی مهربان است که خود به یک آواتار دیگر ویشنو با داستانی مجزا تبدیل شده است. اگر "بالا" از بالاراما را نگه داریم و در آن، اله را با «اسم» (به جای هاشم) جانشین کنیم، همان «بسم» به دست می آید. حالا اگر به جای اله، نام خود بعل را در کنار باه قرار دهیم، لغت "بابیل" یا بابل به دست می آید که در اصل به معنی دروازه ی ال یا خدا است و نام دیگرش «کا دینگیر» نیز دقیقا همان معنی دروازه ی خدا را میدهد. اما با معنی کردن بابل به باه بعل، این امکان ایجاد میشود که او یک فرد و در مقام باب الله تعبیر شود. باب الله، شخصی است که جسمش شهر خدا است و شهر بابل، کالبد فاحشه ی بابل یا عیشتار است که فرمانروای شهر، همزمان شوهر و فرزند او است. آنها تکرار تموز و عیشتار هستند که در یونانی، آپولو کوریوس و همسرش رودها را نمایندگی میکنند و اسما همان کریشنا و نیمه ی مونثش رادها میباشند. نسخه ی مصری این زوج، ازیریس و ایزیس هستند. همانطورکه دیدیم ازیریس همان باه یا بها است و بها نیز تلفظ دیگری از باگا یا بغ است که همان باخوس نسخه ی رومی ازیریس است. بنابراین انتقال قدرت از شاه بالی اسوره ها به دواهای ویشنو همان انتقال قدرت از ازیریس به برادرش سیت است. سیت، همان شیث ابن آدم است که با نسل برادرش قابیل رودررو میشود و نماد سامیان است در مقابل حامیان یا کوشیان که با اتیوپیایی های روایات یونانی تطبیق میشوند. اتیوپی همان حاتی بی یا ختی بی یعنی قوم ختی است که به تورانیانی اطلاق میشود که به مذهب کوثیان یا سیاهان یهودی مسلک دوزخ پرست عراق روی خوش نشان دادند و آن را در شرق و غرب گستردند تا جایی که نامیده شدن چین به ختا و ختن را باید نتیجه ی تاثیرگذاری تاتارهای ختی از غرب بر شرق دانست. نامیده شدن سیاهان به کوشیان، نتیجه ی مشهور شدن قوم همنام کوثی توسط این اسکیت های سامی مآب است. مردان کوثایی برای خود، ریش های بلند مجعد میگذاشتند که مورد توجه اسکیت های تورانی قرار گرفت و ریش گذاشتن توسط آنها در شرق و غرب توسعه یافت، بیش از هر کجا در خاورمیانه، ولی در شرق تا چین و ژاپن پیش رفت. رشد سامیان روی یک بنیاد اتیوپیایی، در قبط یا مصر که سرزمین ازیریس باشد متمرکز شده، چون «خمت» یا «کمت» که نام بومی قبط است را به سرزمین «خم» معنی کردند که همان «خام» یا «حام» است. فورلانگ، ضمن بیان مطالب فوق، نامجای توراتی "میزرائیم" یا "مصریم" یا "مصر" برای قبط را به پرستشگران "میثره" یا میترا معنی میکند. او همچنین توجه میدهد که یهودیان، اصطلاح کوثیم یا کوثایی ها را برای فرقه ی یهودی موسوم به سامری ها مستعمل میکردند.:

riVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p464-472

یکی از بزرگترین بدعت های سامری ها پرستش خدایی به نام «سکوت بنوت» بود. «سکوت» شکل مونث شده ی "سوک" به معنی خیمه، غرفه، جایگاه و جعبه است و بنوت جمع «بنت» به معنی فرزند دختر است. پس سکوت بنوت به معنی جایگاه دخترانش است. کرچر، این خدا را این گونه ترسیم کرده است:

به نظر میرسد ترسیم یک الهه به عنوان یک مکان، مرتبط با ترسیم شدن فاحشه ی بابل به شکل یک شهر باشد. رابینسون، سکوت بنوت به معنی جایگاه دختران را با "ساربانیت" همسر مردوخ خدای بابل مقایسه میکند چون نام ساربانیت میتواند به معنی رهبر دختران یا سرچشمه ی دختران باشد. احتمال دیگر این است که بنوت دراینجا همان "وانه" یا خواهش و آرزو باشد که منشا نام ونوس الهه ی رومی است. ونوس معادل آفرودیت در یونانی است که نام او را نیز با "برریتو" یا «برره» ماده دیو آشوری تطبیق کرده اند. نام برره نیز از "باره/واره/فره" تلفظ دیگر وانه می آید که منشا نام فریا یا فریگا همسر اودین و نسخه ی ژرمن ونوس است و در انگلیسی روز جمعه به نامش فرایدی نامیده میشود. تلفظ دیگر برره، veneris در لاتین به معنی دوستی و شهوت است که کلمه ی friend به معنی دوست از آن می آید.:

Venus- venus see Friday , friend: chronologia.org

سکوت بنوت، در صورت برابری با ایزیس، حکم کسی که از نو بعل را برمیسازد را دارد. چون ایزیس در مقام همسر ازیریس و مادر هورس، کاربرد هاثور الهه ی زمین در مقام همسر و مادر هورس را دارد. هورس، خورشید است که هر غروب میمیرد و به کالبد مادرش زمین وارد میشود و در این حالت، حکم ازیریس فرمانروای جهان زیرین را می یابد. این شبیه مجامعت او با مادرش نیز هست که مجامعت ازیریس مرده با ایزیس را به یاد می آورد. درنتیجه ی این مجامعت، ازیریس به صورت هورس یا خورشید جنگجو در هیبتی بسیار موفق تر از نسخه ی قبلیش ازیریس، از نو متولد میشود و دشمنانش را از بین میبرد. در این حالت، به نظر میرسد سیت که ازیریس را موقتا میکشد، دارد به قدرتمندتر شدن او کمک میکند و البته سیت به جای یهودیت نشسته که کیش بعل را از بین میبرد و یا ویشنو که بالی را به اعماق زمین میفرستد.

لاکاپله معتقد است که یهودیت نسبت به ازیریس پیوندی ناگسستنی دارد چنانکه نام خود عزرا ریشه در آشور دارد که ریشه ی نام ازیریس و البته مطابق با بعل و میترا است. کهانت یهود ریشه در العازار و ایتامار، پسران هارون دارد. اول العازار و بعد ایتامار و بعدا فینیاس پسر العازار به کهانت رسیده اند. نام العازار، ترکیب نام های ال (خدا) با ازیریس را نشان میدهد. العازار را میتوان ایلیوس هاسار نیز خواند و از آن به ژولیوس سزار کهن الگوی امپراطوران رم ایتالیایی رسید. البته رم در ابتدا خود یک نسخه از اورشلیم بوده و فتح اورشلیم توسط روم همان فتح رم ایتالیا توسط روم اصلی که ژرمن های فرانک شارلمان بوده اند بوده است. شارلمان به معنی شاه بزرگ، دراصل، همان کارولوس مگنوس یا شاه بزرگ، لقب شارل پنجم امپراطور مقدس روم و فاتح رم ایتالیا است که داستان فتح اورشلیم توسط وسپازیان از روی این فتح او ساخته شده است. او از خانواده ی فردیناند فاتح مسیحی اسپانیا است که یکی از آخرین پیروزی های بزرگش بر مورها (اعراب اسپانیایی) فتح قرناطه (گرانادا) پایتخت ناصریان است و این ناصریان را میتوان همان نصیری های یحیی دید که از شعبه ی پیرو عیسی و مسیحیت یهودی تبار او شکست میخورند. شارلمان همچنین یک برداشت اروپایی از نام سلیمان فرمانروای اورشلیم نیز هست. پس از سلیمان، پادشاهی او به دو شعبه ی یهودیه و اسرائیل تقسیم شد. پادشاهی فرانک نیز پس از شارلمان بین نیروهای فرانسوی و آلمانی تقسیم شد. نام قانون فرانک ها سالیک بود. این نام میتواند با نام پادشاهی سلوکی در قبل از تاریخ روم ارتباط داشته باشد چون در پادشاهی سلوکی اعقاب پادشاهی های یهودیه و اسرائیل به صورت فرقه های حشمونی و سامری به جان هم افتاده بودند. سلوکی ها سامری ها را فرقه ی اصلی یهود تعیین کرده بودند و حشمونی های مذهبی علیه این اتفاق شوریده بودند. احتمال دارد سامری اصل یهودیت باشد. لاکاپله اشاره میکند که اولین کاهن سامری ها را شمیل بن پینهاس از نسل العازار خوانده اند و احتمالا این پینهاس، در ابتدا خود فینیاس پسر العازار به عنوان سومین کاهن بنی اسرائیل بوده است. اولین رهبران شورش حشمونی، ماتاتیاس و یهودا بودند و اینها نیز قابل مقایسه با دو کاهن به نام های ماتیاس و یهودا هستند که در آستانه ی حکومت کامل روم بر اورشلیم علیه حکومت هرود حاکم ادومی دستنشانده ی روم شوریدند و اعدام شدند. یعنی دوران حشمونی یک میانپرده در حکومت روم به حساب می آید و سلوکی ها نسخه ای شرقی از روم هستند. حشمونی های شورنده علیه سلوکی ها نیز همان عثمانی های شورنده علیه سلجوقیان در ترکیه هستند. درواقع روم غربی توسط جریانی مسیحی که عثمانی ها را در حکومت بر قستنطنیه همراهی میکرد به آنجا منتقل شده است. اسکندر بیگ که سلطان محمد فاتح را در فتح قستنطنیه همکاری میکرد ولی بعدا با مسیحیان علیه او متحد شد نماینده ی این جریان است. ولاد تپس معروف به دراکولا که دقیقا همانطور به عثمانی خیانت کرد نسخه ای وحشتناک شده از اسکندر بیگ است. خاطره ی اسکندر بیگ توسط جانشینانش یعنی مسیحیان یونانی که دوران قبل از عثمانی ها را به صورت یک امپراطوری مسیحی یونانی مال خودشان به نام روم که همان بیزانس باشد بازسازی کردند تبدیل به افسانه ی اسکندر کبیر یونانی فاتح شرق شد که سلوکیان جانشینان او بودند. عثمانی ها به همان اندازه که وارث بیزانس بودند وارث سلجوقیان نیز بودند که جمع آنها میشوند سلوکیان، ولی توجه کنید که نه امپراطوری سلوکی و نه امپراطوری سلجوقی محدود به قلمروهای تحت تصرف عثمانی ها نبودند. درست در شرق قلمرو عثمانی ها سرزمین های ایران و آسیای مرکزی قرار دارند که آنها هم تحت تسلط سلوکی ها و البته سلجوقی ها قرار داشتند. زمانی که سلجوقیان در حال تکه تکه شدن بودند، اسماعیلی های شیعه در ایران رشد میکردند و زمینه ی نوعی شیعه گری را در آنجا به وجود می آوردند که درنهایت منجر به جنگ های ایران شیعی با عثمانی سنی شد. این جنگ ها درواقع بازسازی شده ی جنگ های حشمونی ها و سامری ها هستند چون در صورتی که حشمونی ها و سامری ها همان دو تکه ی اسرائیل و یهودا از پادشاهی واحد سلیمان باشند، سرزمین های سلجوقی خارج از قلمرو عثمانی فقط میتوانند سرزمین های سامری ها باشند. در عین حال، سامری ها توسط حشمونی های دیرآمده انحطاطی در یهودیت شمرده میشوند تا اصل یهودیت با صادوقی گری حشمونی ها تطبیق شود. لاکاپله معتقد است افسالنه ی هکامنیدها که امروزه به آنها هخامنشیان میگوییم نیز در همین نقطه متولد میشود و نام آکامنس جد هکامنیدها تلفظ دیگری از "آسامنوس" نام یونانی «حشمونای» جد حشمونی ها است و بنابراین آکامنس همان عثمان جد عثمانی ها است. تلاش عثمانی برای غلبه بر ایران به ادعای بازگرداندن آن به اصل، هنوز همان تلاش حشمونی ها برای مبارزه با تحریفات سامری ها بوده است. چون حکومت های ترک ایران نیز مانند عثمانی ها از تاتارهای روسیه سرچشمه گرفته و نسب به فرمانروایان نوحی سامره میبردند که این سامره، نسخه ی دیگری از سامرای سامری ها است. با این حال، چنین تلاشی فقط در روی صفحه به پای عثمانی ها نوشته میشود چون اصل این تلاش از روی نسخه ی اخیر رومی های آلمانی یعنی تزارهای روس برآمده است که یک اشرافیت آلمانی بودند که به حکومت اسلاوها رسیده و در جنگ با تاتارهای حاکم بر روسیه قرار گرفته بودند و همین جنگ را نیز در ایران و عثمانی دنبال میکردند. روس های مسیحی گستر به سبب دنباله روی از آلمانی ها شاخه ی حشمونی روم مقدس به حساب می آمدند برعکس فرانسوی ها که به راه تمپلارها رفته بودند و اگرچه ادعا میشد تمپلارها سرکوب شده اند اما ادبیات کفرآمیز آنها به فراوانی از طریق اشعار تروبادورها و اشراف های شیفته ی آنها از فرانسه به همه سمت درز میکردند. یعنی فرانسوی ها سامری ها بودند و آلمانی ها و دنباله های روسشان حشمونی ها. روس ها برای نزدیک کردن ملت های مسلمان به خود، اقدام به تکثیر قرآن نمودند چون در قرآن، به عیسی مسیح بسیار احترام شده و ملت او به نوعی پذیرفته شده اند. ظاهرا منسوب نمودن قرآن به عثمان هم که فعلا در تاریخ نوشته شده توسط دشمنان روسیه به یک عثمان عرب در 1400 سال پیش نسبت داده میشود درابتدا متوجه عثمان جد عثمانی ها بوده است.:

“dynstie tartare 1613-1775”: m. lacapelle: theognosis: dec 8, 2019

مجموع این اطلاعات، ما را در همان لحظاتی که روس ها برای ناصرالدین شاه قزاق خانه درست کردند و در ایران جای پا برای خود ساختند قرار میدهد. در زمان ناصرالدین شاه بود که امیرکبیر، پیامبری به نام علی محمد شیرازی را که خود را «باب» یعنی دروازه میخواند در تبریز آذربایجان اعدام کرد و باز در همان زمان ناصرالدین شاه بود که به دنبال ترور ناموفق ناصرالدین شاه به تلاش پیروان باب، آنها در ایران قصابی شدند و باز در همان زمان بود که بهاء الله جانشین باب، خود را پیامبر خواند و جنبش بهایی را ایجاد کرد. بهاء الله به دنبال بابی کشی در ایران، به روسیه، سپس بغدا و سپس کردستان عراق پناهنده شد جایی که به تعلیمات صوفیانه روی آورد و درنهایت در حیفا در مجاورت انگلیسی ها ساکن شد و به عضویت فراماسونری درآمد. آیا این اسم به نظرتان کمی عجیب نیست؟ بهاء الله عملا شکل دیگری از بهاایلو و بنابراین معادل باه یا ازیریس است. شاید به همین خاطر باشد که جانشینش عبدالبها نام دارد که میتواند همان بنده ی ازیریس معنی بدهد. تعجبی ندارد که کسی از یک دستگاه فراماسونری پیرو ازیریس و دنباله رو تمپلارها برخیزد و چنین لقب داشته باشد. به همین ترتیب، باب یا باب الله نیز همان بابل و قابل برابری با «باه بعل» یا خدا ازیریس است. همانطورکه میدانیم ازیریس به مانند نسخه ی رومیش باخوس به ورزاو تشبیه میشده و قتل باب توسط امیرکبیر نسخه ی دیگری از تخریب معبد حضرت گاو توسط امیر کبیر است.

«حضرت گاو»، گاوی بود که در آذربایجان، از دست صاحبش به مسجد پناه برد و درآنجا وقتی صاحب گاو به او رسید با یک لگد گاو به قتل رسید. مردم، گاو را مقدس پنداشتند و برای او بارگاهی درست کردند که در آن، کاهنان گاو از طرف او از مردم، پول و هدایا میگرفتند. به زودی حضرت گاو، در اثر خوراکی های نامناسبی که مردم به او دادند و از حساسیت در اثر نوازش های بیش از اندازه ی مردم، درگذشت و آرامگاهی عظیم برایش ساخته شد. انگلیسی ها نیز به حضرت گاو ادای احترام کردند و بر محبوبیتش افزودند و چون این موضوع بر امیر کبیر آشکار شد، مقبره را نابود کرد. امیر کبیر، عامل روسیه تلقی میشد و سختگیریش بر انگلیسی ها معروف بود. مبارزه ی او با مذهب حضرت گاو، شکل دیگری از مبارزه ی موسی با مذهب گوساله ی سامری است و میتوانیم بگوییم مبارزه ی او با بابی های تحت حمایت انگلستان نیز از همین قسم است. همانطورکه بیان شد جنبش حشمونی نیز موقع نبرد با سامری ها مدعی بود دارد یک بدعت علیه یهودیت موسی را از بین میبرد و در ایران هم امیرکبیر ظاهرا داشت بدعت باب و بهاء الله را ریشه کن میکرد که تنها کسانی میتوانند ادعای بودن در جایگاه اصل قبل از بدعت را باشند که جانشینان باب و بهای شکست خورده شده باشند. اما عجیب اینجاست که اینها هم کار خود را از نبرد با امیر کبیر شروع کرده اند. امام جمعه ی تهران، برای شوراندن مردم علیه امیر کبیر، از انگلستان پول میگرفت. پس روشن است که باز هم داستان سیت که ازیریس را میکشد تا ازیریس قوی تر شود در یک فضای تخیلی و افسانه ای در عصر ناصرالدین شاه در حال بومی شدن است. شاید بهاء الله و استادش حضرت باب، هیچ وقت در ایران زندگی نمیکردند و مذهب بهایی از همان دریچه ی حیفای انگلیسی نشین در عثمانی، جایی که بعدا یکی از پایگاه های دولت اسرائیل شد و ابتدا با پول انگلیسی ها به ایران جریان یافت و همین شد که یک الیگارشی بهایی در ایران دوران پهلوی به قدرت رسید. خطر بهائیان هیچ وقت ایران را تهدید نکرده جز آنگاه که مریدان مومن بیت العدل حیفا علیه ایران سیاهنمایی کرده اند. چون مریدان بیت العدل همانقدر برای ایرانی ها خطرناکند که مریدان چشم و گوش بسته ی حوزه های علمیه ی شیعی.

ولی یک نکته ی مهم دیگر نیز در این داستان هست. همانطورکه سیت، ازیریس را میکشد تا او در جلوه ای قوی تر بازگردد، دشمنان بهائیت، ممکن است بزرگترین خادمان آن باشند. بزرگترین دشمنان بهایی ها در زمان شاه سابق، انجمن حجتیه ی مشهد بوده اند که به شدت روی ظهور امام زمان تاکید میکردند و فرهنگ آن را میگستردند. آنها در زمان احمدینژاد قدرت خود را افزون کردند و این زمانی بود که احمدینژاد بیش از هر رئیس جمهور دیگری از امام زمان و ارزش های شیعی و ولایی و دشمنی با اسرائیل سخن میگفت و در همان زمان، مدام مردم ایران در اثر فعالیت های خاص دولت او، کافرتر و گناهکارتر میشدند. در همان زمان، دری وری هایی که احمدینژاد بار غربی ها و اسرائیل میکرد و با تشویق ملت از همه جا بی خبر مواجه میشد، بهانه ی تحریم های وحشتناک علیه ایران و سخت شدن شرایط زندگی میشد و این در شرایطی که روز به روز اخبار فساد مالی افسارگسیخته ی آقازاده ها بیشتر به گوش میرسید، هرچه بیشتر مردم ایران را به ارزش های شیعی و انقلابی ایران و خود خدا بدبین میکرد. در این شرایط و در سال 1389، آيت‌الله محي‌الدين حائري شيرازي در دفاع از احمدینژاد، در گفتگويي با روزنامه ی جام جم، با عنوان «حوادث اخير مقدمه ی ظهور»، چنين گفت:

«اين‌ها را مي‌خواهند فردا تحويل امام زمان بدهند كه به ابزار، اركان و جنود او تبديل شوند… اگر حالا پالايش نشوند و در دوره ی حضرت مهدي پالايش بشوند كه ديگر فايده ندارد… اگر آدم‌هاي بي‌بصيرت بيايند جزو جنود امام زمان بشوند و يك طرحي مطرح شود و از سوي اين افراد بي‌بصيرت باور نشود، آيا همين‌ها روي امام زمان(عج) شمشير نمي‌‌كشند؟ بايد اين مسائل پيش‌بيني شود و آن چيزهايي كه ممكن است در عصر ظهور اتفاق بيفتد بايد قبلاً خودش را نشان دهد… مردم بايد بصير شوند… هرچه فشرده‌تر شويم،‌ هرچه غربال شويم و هرچه عددمان كم شود بهتر است. آن روزي كه حضرت مي‌خواهد قيام كند، گروه بسيار فشرده‌‌اي دارد و ياران او ۳۱۳ نفر هستند.» (انجمن حجتیه ی دهه ی هشتاد از نگاه عبدالله شهبازی: "بهائیت در ایران": 3 بهمن 1400- نقطه چین ها از شهبازی است.)

یعنی انگار احمدینژادی که همه اش از ظهور میگفت، از طرف حجتیه آمده بود مردم ایران را آنقدر گرسنه و روانی و غربی و حسود و نهایتا بی خدا بکند که فقط 313 نفر از آنها با ایمان بمانند که آنها هم جزو ارتش امام زمان شوند و لابد بعدش همانطورکه احادیث میگویند بقیه ی گناهکاران و شکاکان را سلاخی کنند. اما آخر چرا؟ این «چرا؟» را باید در زمانی که خودمان هم نمیدانستیم چرا داریم از العازار و ازیریس وارد بحث نبوت و ظهور میشویم میپرسیدیم که نپرسیدیم و فقط از جمع و حکومت اطاعت کردیم. ممکن است کسی که منتظرش هستیم، نه امام زمان، که خود ازیریس در یکی از قالب های ناخوشایند غربیش به نام بهاء الله باشد. شاید هیچ وقت اسم ایرلنی سابق خودش را تکرار نکند چون عملا در سیرتی که بر مردم دیکته میکند زندگی مینماید.

مطلب مرتبط:

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت اول)

دانلود کتاب «مذهبی که آرزوی نکبت جهان را دارد»

دروازه ی شیطان در سرزمین آریایی ها

نویسنده: پویا جفاکش

حمل و نقل با الاغ در ایران قدیم

اخیرا در صف یک نانوایی بربری در لاهیجان، شاهد یک مشاجره ی نرم بین مشتری و نانوا بودم. وقتی نانوا سعی کرد خودش با کارتخوان، کارت مشتری را بکشد، مشتری شکایت کرد که میخواهد خودش کارت را بکشد. نانوا که اصالتا ترک بود، گفت: «چون شما سرور مایید، بفرمایید. خودتان بکشید. ولی قانونا من باید کارت را بکشم.» مشتری گفت: «نه. قانونا من باید کارت را بکشم. چون شما نباید رمز من را ببینید.» نانوا گفت: «گیریم شما فقط پول نان را کشیدید و از من نان با نایلون گرفتید. آن وقت من از کجا باید بفهمم شما چه کار کرده اید؟» و رفت به کارش برسد. مشتری رو کرد به من و گفت: «ولی قانونش این است که مشتری باید بکشد.» محترمانه به آن آقا گفتم: «اگر یادتان باشد موقعی که [بیماری] کورونا تازه بیداد میکرد و نانوایی ها ملزم به استفاده از کارتخوان شدند، نانوایی ها کارتخوان را جلو مردم میگذاشتند تا مردم خودشان بکشند. آن موقع شاهد بودم که بعضی نانواها شکایت میکردند که مردم می آیند، کارت را میکشند و مقداری نان تقاضا میکنند و بعد وقتی اینها به کاغذها مراجعه میکردند میدیدند که آمار فروش نان درست نیست. چون بعضی از مشتری ها به فرض مثال، پول 4 تا نان را میپرداختند و 10 تا تقاضا میکردند و نانوا نمی توانست بفهمد چه کسی این کار را کرده است.» مشتری گفت: «حق با شما است. مردم باید وجدان داشته باشند. ولی متاسفانه مثل این که خیلی ها ندارند.» یک دفعه نانوا که ظاهرا تمام مدت گوش ایستاده بود، جلو آمد و بلند گفت: «وجدان دیگر تمام شد. اینقدر ته کشیده که بنده نمیتوانم به وجدان مردم اعتماد کنم. من باید جوابگو باشم. من به صاحب این مغازه جوابگویم. به کسی که برایم آرد می آورد جوابگویم. به خانواده ام جوابگویم. نمیتوانم ریسک کنم. شما میگویی قانون این است که مشتری باید کارتخوان را بکشد. ولی من چطوری میتوانم به مشتری اعتماد کنم وقتی خود مشتری بسیاری اوقات به قانون پایبند نیست. شما گیلک ها یک ضرب المثلی دارید خیلی قشنگ است. میگوید: "فلانی سگ را میگه بگیر، شال (شغال) را میگه بدو." حکم قانون برای رابطه ی فروشنده و مشتری هم همین است.»

این یک نگرانی بزرگ برای آدم ها در طول تاریخ بوده است که نکند وجدان از بین برود. مرگ وجدان به معنای شکست مذهب حاکم بود. چون رعایت قانون وقتی که امکان بازخواست وجود نداشت به پیوند فرد با خدای مراقبش متعلق بود که او را به رعایت راستی و محبت در برخورد با همنوعانش وا میداشت. وجدان محصول این پیوند بود و مهمترین چیزی که میتوانست این پیوند را دچار خسران کند زمان بود. چون گذشت زمان اتفاقات غیر منتظره ای را به پیمان تحمیل میکرد. رهبران مذاهب برای اطمینان دادن به مردم درباره ی این که خدایشان شکست ناپذیر است داستان های نبرد خدا یا نمایندگان او با اژدهایان و پیروز درآمدن قهرمان از نبرد را خلق میکردند. چون اژدها نماد زمان بود. اما در عین حال، اژدها خدای اصلی ای نیز بود که مذهب کاهنان همیشه یک اختراع فرعی بر آن به شمار می آمد. خدای اصلی، خورشید بود که خانه اش در دایره البروج و در برج اسد (شیر) واقع بود. چون شیر به دلیل رنگ پوست، داشتن یال های آتش مانند و قدرت فراوان، تجسمی از خدای خورشید بود. برج اسد در تابستان، دوران اوج قدرتنمایی خورشید بود. اما خورشید همیشه در این برج نمیماند و باید به سمت دوران ضعف خود در پاییز و زمستان حرکت میکرد. این حرکت در طول دایره البروج اتفاق می افتاد که تجسمش ماری بود که با گاز گرفتن دم خود، یک دایره ایجاد کرده است و به او اوروبوروس میگفتند. حرکت خدای شیرگون خورشید در طول بدن مار باعث ترکیب شدن تصاویر شیر و مار و تبدیل آنها به تصویر اولیه ی اژدها میشد که اژدهای چینی هنوز به نام او "شیر-اژدها" نامیده میشود هرچند خصوصیات جانوران توتمی دیگر را به خود جذب کرده است. اژدها نماد زمان است چون زمان است که تغییرات وضعیت خدا را در خود نشان میدهد و البته میتواند خود خدایان و مذاهب را قربانی خود کند. چون اوروبوروس ماری است که از خودش تغذیه میکند و به پیش میرود. برای خدا، این «خودش» شامل شکل های مختلف او است که حکم فرزندان او را دارند. بنابراین اوروبوروس به راحتی تبدیل به کرونوس یا ساتورن خدای یونانی-رومی زمان میشود که فرزندان خود را میخورد. کرونوس و زئوس خدای برتر یونانی-رومی نخست یک خدای واحد بودند. این که زئوس بعدا بدل به پسر کرونوس شد که پدرش را سرنگون میکند به تعریف جدید او از خودش به عنوان شکست دهنده ی اژدها برمیگردد. اما زئوس یا ژوپیتر درواقع همان یهوه صبایوت خدای یهود است که روز مقدسش سبت یا شنبه، همان روز زحل سیاره ی کرونوس است. یهوه هم فرزندان خودش را میخورد. برای همین است که تجسم او شیر است و تجسم پسرش عیسی مسیح بره. چون یهوه هم پسرش را در راه خودش قربانی کرده است. کلمه ی صبایوت، از ریشه ی "سبع" است که هم به معنی شیر است و هم به معنی عدد 7 که هفتمین روز هفته یعنی شنبه را نشان میدهد. در بودیسم تبتی، "ذا" خدای سر شیر داری بوده که از مردم حمایت میکرده است. این نام از همان ریشه ی ذی یا دی یا تئوس است که زئوس هم به آن برمیگردد. در یهودیت، مردی که سر شیر داشته باشد، فرشته "آریل" به معنی شیر خدا است که مسئول جهان مردگان است.و با این حال، به سبب برابر به کار رفتن نام یهوه با ال به معنی خدا به طور کلی، او برابر با لقب یهوه به نام "آریاهو" به سادگی به معنی شیر-خدا است و خود یهوه است که خدای مرگ است. تجسم شیر نیز با هم معنی بودن لغات به کار رفته برای شیر و خدا برابر است. کلماتی چون روح، آروآ، آلوآ، علو، علی، ایلی، اله، ایلو، ایرو، آرون، آری، آریه، آریا، هاریه، هری، هورو، هوار، خوار، خور، کورو، سیرو، آسور، اهور، و مانند آنها همزمان به معانی شیر، خورشید، خدا و پادشاه/اشراف استفاده شده اند. با این حال، درست در جایی که خدا به شکل یک شاه و یا نژادی از مردم انسانی مثل آریاهای هندی درمی آید، به دلیل تجسد در میرایانی ضعیف، درست مثل مسیح که در مقام پسر خدا یا تجسد زمینی او، تجسم گوسفندی را یافت که توسط شیر آسمانی خورده میشود تا داستان فرزند خوری ساتورن سر جایش باقی بماند، شاه و اشراف یا نژاد برگزیده نیز حکم جنگجویانی را یافتند که در راه خدا کشته میشوند تا خدا از آنها تغذیه کند و اینچنین به گاوسانانی که شیر به خوردنشان علاقه دارد چون گاوان و گوسفندان و بزان تشبیه میشوند. در هند، کریشنا که تجسم انسانی ویشنو است، چوپان گله ی گاوها است. چون شاهان به چوپانان تشبیه میشوند و مردمشان به گله ی گاو. البته کریشنا به عنوان کسی که در راه ویشنو میمیرد و مقدس میشود خودش حکم رئیس گاوها در یک هیبت انسانی را دارد. خدای ویشنو شکل توسعه یافته ی ناراسیمهای وحشتناک به شکل مردی با سر یک شیر است. نام کریشا یا کریشنا نیز مرتبط با کوریوس لقب آپولو خدای خورشید در مقام حامی حکومت ها است. تاج و تخت شاهی به نام او "کرون" نامیده میشود و خودش ملقب به "کورونا" یعنی تاجدار است. آپولو نیز عامل فروریزی بیماری ها و بلایا و ازاینرو خود خدایی مرگ آور است و حکومت ها هم به نام او جایز به مرگ آوریند. حکومت ها شهرها را تشکیل میدهند و در یونانی خدای حامی شهر، پولیوس یا زئوس پولیوس است که شهر به نامش پولیس نام میگیرد. این نام میتواند با پوروشا نام خدای گوسفند سر هندوها مرتبط باشد که در راه خلقت، قربانی و از نو زنده شد و یکی از نسخه های هندی عیسی مسیح به نظر میرسد. او را میتوان با گاوی که به دست میترا خدای خورشید قربانی میشود هم مقایسه کرد.:

“god as time in the ancient world”: bhakti ananda goswami: 2013: soolabablog.com

مارک گراف، نام پوروشا را با نام پوروس شاه هندی مغلوب اسکندر مقایسه میکند و نام پوروس را نیز شکل دیگری از پارس یعنی کشوری میشمرد که اسکندر آن را فتح کرده است. پوروس هیبتی غول آسا داشت و نبرد اسکندر جوان و کوچک با او روایتی دیگر از نبرد داود بنیانگذار پادشاهی یهودیه با جالوت غول پلستینی است. به روایتی، اسکندر و پوروس سعی کردند تا با نبرد تن به تن، موضوع را حل و فصل کنند. اسکندر که زور پوروس را بسیار شمرد خدعه ای کرد. او به پوروس گفت که چرا درحالیکه قرار به نبرد تن به تن است، یاران پوروس به کمک او شتافته اند. پوروس بازگشت تا یارانش را بیابد. در همین زمان، اسکندر، با سلاحش، زخمی کاری بر پهلوی او وارد آورد و او را از روی اسب پایین انداخت تا جان دهد. مارک گراف معتقد است این داستان، در نبرد هراکلیوس با خسرو شاه پارسیان نیز قابل ردیابی است. قرار شده بود که خسرو و هراکلیوس در یک دوئل جنگ را بین خود فیصله دهند. اما خسرو به جای خودش، یکی از اشراف را به جنگ هراکلیوس فرستاد. هراکلیوس با همین خدعه ی بالا از اسکندر، اشرافی مزبور را کشت. خبر قتل خسرو در همه جا پیچید و لشکریان پارس، ضعیف شدند و پیاپی شکست خوردند. خسرو که فضا را پر از نارضایتی یافت تصمیم گرفت برای این که خیالش از داخل جمع شود تمام اشراف پارسی را که زندانی کرده بود، اعدام کند. خویشاوندان زندانیان برآشفتند و قباد شیرویه آنها را تحریک به شورش کرد. خسرو گریخت و پس از مدتی در حالی که پولی نداشت در باغی از باغبانی خواست تا در ازای تکه فرشی مرصع به سنگ های قیمتی، برایش غذا تهیه کند. باغبان وقتی برای تهیه ی غذا مراجعه کرد مردم با دیدن وضع فقیر و آشفته ی او فکر کردند او این وسیله را با دزدی به دست آورده است و او را تحویل مامورین دادند. در بازجویی باغبان قضیه را توضیح داد و خسرو دستگیر و کشته شد. مرگ خسرو در حال فرار از جنگ توسط افراد خودش پس از شکست از هراکلیوس، یادآور قتل داریوش به دست افراد خودش موقع فرار از جنگ پس از شکست از اسکندر است. مارک گراف، این که خسرو شاهی بوده که پس از فرار، ظاهر مردی فقیر را یافته است، قابل مقایسه با داستان عیسی مسیح میداند که شاه یهودا بود ولی ظاهر مردی فقیر و مسافر را داشت. دستگیری خسرو توسط ماموران به واسطه ی باغبانی که دنبال خرید غذا رفته بود را نیز قابل مقایسه با دستگیری عیسی توسط مامورین پس از مراجعه ی یهودای اسخریوطی به آنها در زمانی میداند که حواریون فکر میکردند یهودا برای خرید غذا رفته است. خسرو نقش مهمی در ترویج مسیحیت در شرق داشت و این به سبب ازدواج با مریم دختر موریس امپراطور روم بوده است، هرچند منابع شرقی آن را گاهی به تاثیر همسر دیگرش شیرین ارمنی نسبت داده اند. خسرو به سبب داشتن مقام دامادی امپراطور روم، موفق به غلبه بر بهرام چوبین و فتح پارس شد. ازاینرو میتوان او را یک نسخه ی شرقی موریس نیز در نظر گرفت. مریم دختر موریس برای خسرو میتواند نمونه ی دیگری از مریم مقدس برای یهوه و مریم مجدلیه برای عیسی مسیح باشد. موریس نیز توسط رومیان سرنگون شد و در راه فرار دستگیر و مقتول گردید و جنگ خسرو با روم از برای گرفتن انتقام او عنوان شد. بنابراین مرگ خود خسرو کپی ای از داستان مرگ موریس در مقام یکی از فرم های شاهانه ی مسیح در غرب است. رخداد مزبور به شکل نبردی بین دو شاه رومی که یکیشان خسرو است، در نبرد امپراطور تئودوروس بیزانسی با سلطان کیخسرو سلطان ترکان سلجوقی بازآفرینی میشود چون سلجوقیان و بیزانسیان هر دو خود را رومی مینامیدند. به طرز شگفت انگیزی داستان دوئل شخصی هراکلیوس با بدل خسرو اینجا یک بار دیگر در صحنه ی دوئل کیخسرو و تئودوروس در نبرد انطاکیه تکرار میشود. تئودوروس و کیخسرو تصمیم میگیرند به جای جنگ بین ارتش ها اختلاف خود را با دوئل پایان دهند. درست در جایی که به نظر میرسد مرگ تئودوروس قطعی است او موفق به ساقط کردن دشمن از اسب و کشتن او میشود. با بالا رفتن سر بریده ی سلطان بالای نیزه، روحیه ی لشکریان ترک در هم میشکند و بیزانسی ها جنگ را میبرند. لازم به ذکر است که کلمه ی قیصر که به جای سزار در شرق برای نامیدن فرمانروای روم به کار میرود، فقط در تلفظ با کلمه ی خسرو فرق دارد و این درحالیست که هرچه جلوتر می آییم منظور از روم در منابع شرقی، همان روم ترکی سلجوقیان است و پیروزی روم بر ترک ها و شکست بعدیش از آنها در شاهنامه ی فردوسی به صورت پیروزی کیخسرو شاه ایران بر تورانی های ترک درآمده است که بعدا این کیخسرو در یک برف و سرمای اسرار آمیز ناپدید میشود. این برف و سرما نماد شمال سرد تورانی است.:

“porus, khosrow ii and Christ”: mark graf: chronologia: 14/12/20165

مارک گراف در مقاله ی دیگری برف و سرمای نابودکننده ی کیخسرو و ژنرال های اصلیش در شاهنامه را با یک برف و سرمای دیگر در تاریخ چین مقایسه میکند. دراینجا ایرانی ها معادل هان های چینی هستند و تورانی ها معادل مغول های سلسله ی یوآن. داستان ازآنجا آغاز میشود که در زمان حکومت طغون تیمور، آخرین فرمانروای قوبلایی چین، در خانه ی پیرمردی چینی به نام ژو یی، پسری متولد میشود و همزمان با این اتفاق، رنگین کمانی از خانه خارج میشود. ماموران موضوع را غیرعادی میشمرند و میگویند که نوزاد باید کشته شود. اما خان از این کار امتناع میکند. بعدها آن پسر که ژوگه نام گرفته بود، در داستانی شبیه فتح تروآ به دست یونانی ها، با یارانش که درون گاری هایی وارد شده به پکن مخفی شده بودند، شهر را فتح کردند و خان و خانواده اش به مغولستان در شمال گریختند. در راه، بیلیگتو پسر خان، به نیروی جادو، برف و سرمای سنگینی را بر نیروهای چینی تعقیب کننده میفرستد که ژنرال های چینی و لشکرشان را در خود مدفون میکنند. طغون تیمور در پایتخت چنگیزخان یعنی قراقوروم مرکز میگیرد و پس از او به ترتیب دو پسرش بیلیگتو و طغوس تیمور به قدرت میرسند. طغوس تیمور نه فقط نامی شبیه طغون تیمور دارد بلکه مانند او پایتخت خود را در یورش ژنرال های چینی سلسله ی مینگ از دست میدهد و در راه فرار اسیر دشمنش یسادور میشود که خان را با زه کمان خفه میکند. یسادور همسر چینی طغوس تیمور را به ازدواج خود درمی آورد درحالیکه این زن از خان قبلی حامله است. زن دعا میکند که حاملگیش آنقدر طولانی شود که وقتی فرزند به دنیا می آید خان فکر کند فرزند خودش است. دعا مستجاب میشود و فرزند به دنیا آمده انکه خان جانشین یسادور است. یک بار یسادور خان در خواب میبیند که دو اژدها با هم در جنگند و یکی دیگری را شکست میدهد. از مشاوران معنی را میپرسد و آنها میگویند که بین دو پسر او بر سر قدرت جنگ درخواهد گرفت. یسادور این را به تضاد قومیت دو پسرش که یکی مادر هان و دیگری مادر مغول داشت مربوط میکند و با دور کردن محل زندگی آنها از هم، از بروز کدورت بین آنها جلوگیری میکند.:

“issues of reconstruction, 2”: mark graf: chronologia.org: p160

داستان بیان شده، یکی از چند روایت موجود است. بر اساس صفحه ی انکه خان، در ویکی پدیای ژاپنی، برخی منابع، انکه خان را همان بیلگه خان دانسته اند که در این روایت، برادر انکه خان است و بعد از او بر تخت سلطنت مینشیند و ممکن است دو داستان مختلف درباره ی اصالت انکه خان وجود داشته باشد که بر اساس اختلاف دو خاندان مغولی قوبیلایی و اریغ بغایی پدید آمده باشند. توضیح این که یسادور، بنیانگذار خانات اویرات است که خود را از نسل اریغ بغا برادر قوبیلای خان میخوانند. اریغ بغا به دلیل تعصب مغولی، علیه حکومت برادر چینی مآب خود قوبیلای خان شورید ولی شکست خورد و دو سال بعد در اثر بیماری درگذشت. صفحه ی اریغ بغا در ویکی پدیای ژاپنی، پیروزی یسادور بر طغوس تیمور را «انتقام» خاندان اریغ بغا از خاندان قوبیلای میشمرد. بنابراین احتمال دارد تغییر نسب انکه از قوبیلای خان به اریغ بغا همزمان با تغییر اسمش از انکه به بیلگه، نشانه ای از تغییر مرام گروهی از مغول ها به بهانه ی تغییر نسب و داستان سازی های پیرامون آن باشد که به تضاد بیابانگردی با تمدن چینی مفهوم میدهد. در این داستانسازی، اریغ بغا و قوبیلای خان، دو نوه ی چنگیزخانند که خود از یک بساط بیابانگرد برمیخیزد و چنگیزخان با فتوحات خود و استخدام مشاوران مسلمان و چینی و اویغور، سرچشمه های میل به تمدن را در مغول ایجاد میکند که با قوبیلای خان به اوج خود میرسد. بنابراین انتقام اریغ بغا، به مفهوم بازگشت به بی تمدنی و انحطاط است. درصورتیکه مسیر طی شده را به پیروزی کیخسرو بر ترکان و ناپدید شدنش در زمستان تشبیه کنیم، نه فقط مدفون شدن چینی ها در برف جادویی اسلاف انکه روایت دیگری از این مضمون است، بلکه سقوط خسرو در یورش رومی ها و ظهور حکومت اعراب بادیه نشین بر خلا به وجود آمده در تاریخ نگاری بنیان ساز مدرنیته ی پهلوی در ایران کنونی، خود یکی از برداشت های ممکن شده از یک نسخه ی غربی داستان بنیان آن است.

تنها در اوایل قرن بیستم بود که مورخین و باستانشناسان غربی به صرافت افتادند به هر قیمتی شده، آثار سلسله های هکمنید (بعدا هخامنشی) و ساسانی را از هر خرابه ای که بشود در سرزمین وحشی و کم سکنه ی ایران بیابند. ایران فلاتی خشک و کوهستانی و گرفتار در یورش ها و نزاع های قبیله ای بود و در این وضعیت چندان تفاوتی با اکثر همسایه های عرب و افغان و ترکش در شرق و غرب نداشت. تنها پس از به استخدام درآمدن آموزش دهندگان فرانسوی و سپس پروسی در ارتش عثمانی بود که شرایط تغییر کرد. این زمان ارتش ترک آنقدر قوی شد که پاتسی/پادشاه ها یا حاکمان محلی ناچار به درآمدن به خدمت دولت برای ارتقا و تبدیل خانواده شان به پاشاهای عثمانی شدند و فقط در همین زمان بود که در شرق و در ایران هم ممکن شد که عنوان پادشاه از یک حاکم محلی به حاکم یک کشور بزرگ تبدیل شود فقط بعد از این که روسیه و انگلستان و عثمانی بر سر به وجود آمدن چنین کشور مستقلی برای در امان ماندن از خیالات همدیگر به توافق رسیدند. تنها در قرن 19 بود که شرع اسلامی بداخلاق عثمانی روی خاطره ای دور از یوحنای تعمیددهنده (یحیی) سوار شد و برخورد خاص خود با بدویان و بیسوادان، کهن الگوی آن را به یک نیمه حیوان ریشوی ترسناک به نام محمد ابن عبدالوهاب تبدیل کرد که در بیابان عربستان قرن 18 جای گرفت. تصویر بعدی حضرت محمد ابن عبدالله به صورت یک جنگسالار وحشی خونخوار که افرادش را به فتح شرق و غرب میفرستد فقط یک فرافکنی از روی تصویر محمد ابن عبدالوهاب افسانه ای بود که به سلیقه ی غربیانی که برای جور درآمدن تاریخ اختراع شده در قرن 18 اروپا، برای شرقی ها کتاب کشف میکردند به 1400 سال پیش منتقل شد. چند نسخه ی دیگر از این محمد برای عثمانی ها ساخته شدند که ازجمله ی آنها میتوان به سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی اشاره کرد. نسخه ی افغات هم داشت که همان سلطان محمود غزنوی است که تصویر سلاطین مسلمان هند از رویش کپی شد. یک نسخه ی وحشی دیگرش هم برای ایران ساخته شد که همان آقا محمد خان قاجار است. این یکی در قرن 19 قرار گرفت تا قبل از عباس پدر محمد شاه قاجار [پدر ناصرالدین شاه] قرار بگیرد بلکه دیرآمده بودن اسلام آن هم در قرائت شیعیش در ایران قابل توضیح باشد. عباس مزبور البته شاه نبود. اما آنقدر در مصلح و غربگرا بودنش اغراق کردند که ناگهان تبدیل به شاه عباس کبیر صفوی شد که به انگلیسی ها عنایت داشت و یک سلسله برایش اختراع گردید و محمد شاه هم نسبت به پدر تازه شاه شده اش نقش آقا محمد خان را پیدا کرد که دارد کشور فروپاشیده ی شاه عباس را احیا میکند. البته درنهایت آقا محمد خان به سبب همهویتی با محمد پیامبر (بخوانید: محمد ابن عبدالوهاب) به همراه سلسله اش، مسئول نابودی تمدن باشکوه نداشته ی ایران قلمداد شدند.:

Chronologia.org: issue 769

ممالک محروسه ی قاجار که نام رسمی کشور مورد بحث است به دلیل ارتباطی که غرب بین او و سرزمین "ایران" در شاهنامه ی فردوسی –کتابی که از هند به ایران وارد شد- برقرار نمود، سنت های استبداد فرمانروایی را که در خود شاهنشاه قاجار آنقدر برجسته نبود و تا حدودی اسباب زحمت مملکت در هرج و مرج دو صد کدخدایی فئودالی مملکت محسوب میشد به درون مملکت تزریق کرد. تنها قسمت های برجسته شده در شاهنامه، رودررویی ایران و توران بود که حکومت ترک حاکم بر کشور نماینده ی آن بود. با این حال، خود انگلیسی های فرهنگ آموز به اشراف قاجاری، آنقدرها ترک و ایرانی را روبروی هم قرار نمیدادند. چون داشتند با برجسته کردن آریایی ها در ایران، خودشان را به ایرانی ها پیوند میدادند همانطورکه پیشتر مستعمره ی «آریایی» قبلیشان هند را به خودشان پیوند داده بودند. ایران یک مجرا بین هند دوردست و شمال آریایی در روسیه است که آریایی ها ازآنجا به غرب حرکت کردند. سرهنگ فورلانگ انگلیسی در نیمه ی دوم قرن 19 نوشته است که نسبت با شرق تا حدود زیادی ازاینجا بررسی میشده که در زبان های کلتی، معمولا حروفی مثل "ت" و "ث" و "ز" و "ر" وقتی وسط کلمه قرار میگرفتند یا صامت میشدند خوانده نمیشدند و ازاینرو خوانده شدن این حروف در کلماتی مثل "ایرلند" باید با مهاجرتی از شرق انجام گرفته باشد که سعی میشد رد آن در حملات به انگلستان ردیابی شود. ازاینرو افسانه ی "شاه اوری" king orryیا یا "اور بزرگ" great or یا "سنت اور" st or برای انگلیسی ها جالب بود. وی یک شاه اسکاندیناویایی بود که بخشی از بریتانیا شامل ایرلند را تصرف کرد. نام او شبیه لغت "آری" یا "آریایی" است و یکی از فرم های هرکول یا زئوس در افسانه های بریتانیایی شمرده میشد. فورلانگ در مورد او و ارتباطش با خدایان یونانی-رومی فرضیه ی اوهمروسی را به یاد می آورد که بر اساس آن، خدایان، انسان هایی توانا بودند که در موردشان اغراق کرده بودند. هندوستان از نظر ترسیم خدایان انسان نما با قدرت های فوق طبیعی فراوان که همیشه دارند در کنار آدم ها راه میروند کم نگذاشته بود. از طرفی یکی از نام های اور بزرگ ta or بود که میتوانست tor یا thor خدای اسکاندیناوی هم باشد. Tyr نام پسر اودین خدای بزرگ اسکاندیناوی میتوانست "تا ایر" یعنی "ایر بزرگ" و از این طریق به ایران مربوط باشد. در شاهنامه تور جد تورانی ها و نسبش همریشه با ایران بود. ایران با مملکت کوسا [قلمرو قاجارها] تطبیق میشد که در همسایگی هند در جنوب شرقی و سرزمین های تورانی-ترکی در شمال قرار داشت و تورانی ها نیز با اسکوت ها تطبیق میشدند که اسکات ها و ساکسون های ساکن شده در بریتانیا از نسل آنها شمرده میشدند. تور به عنوان یک منشا میتوانست کوه طور موسی باشد. چون اگر تا اور ریشه ی آریا باشد و به جای قلمرو خدایان یک کوه المپ داشته باشد همنامی او با طور سینا در تورات نمیتواند اتفاقی باشد.تاثیرپذیری اسکیت ها از مذهب کوثا در عراق، واسطه ی ارتباط آنها با یهوه و یهودیت است. یهوه در این صجنه خود ژوپیتر یا زئوس بود و بی اعتنا به هر قانون اخلاقی مسیحی.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p434, 440-450

دراینجا سعی میشد تا یهودیت را از بیراهه ی اخلاق گرایی مسیحی در اروپا بیرون بکشند و به پیوندهایش با مشرکین که مسیحیت آنها را به جادوگری متهم میکرد برگردانند. هدف این بود که جادو باوری رو به رشد قرن 19 را از خلال منشا کابالیستیک یهودیش تا شرق سامی که ریشه ی فنیقی یهودیت از آن می آید دنبال کنند. آنطور که فورلانگ مینویسد، در افسانه های فنیقی و مصری، «کارون» یا «کاریس» نام محلی افسانه ای بود که در آن قایق سواران به انجام جادو میپرداختند. مستشرقین انگلیسی، نام کارون را با محل مشابه CLOYNE در افسانه های ایرلندی و KARIG-KROITH در افسانه های انگلیسی مقایسه میکردند و به سبب ارتباط با آب، این نام ها را با جزیره ی GRYN یا GUERN مقایسه میکردند که وقف سنت پاول و سنت الیاس بود که این نام ها نیز به راحتی قابل مقایسه با نام های بعل و ایلو خدایان فنیقی و البته هلیوس نسخه ی یونانی ایلو بودند. نام بعل نیز به معنی متعلق به ال یا ایلو است. دراینجا گرین به راحتی میتوانست فرم دیگری از ارین و ایری و آریا باشد که همگی به معنی در نسبت با ار یا ال هستند. ریشه ی "کور" هم که به خورشید معنی میداد با کارون و کاریس و البته با ایر و آریا معادل بود و منبع جادو را در شرق قرار میداد. این برداشت از شرق در غرب میتوانست با تصویر آشنای جادوگری کولی های هندی تبار گره بخورد که از مسیر ایران در جهان گسترش یافتند. کولی های انگلیسی، خورشید را KAM مینامیدند. همین لغت به صورت GAM در بین کولی های ایرانی یافت میشد. مستشرقین، آن را با "کام" در هندی به معنی لذت جویی مترادف کردند. کام میتوانست نتیجه ی اضافه شدن "م" تعریف سامی به "کا" یا "اکا" باشد. اینها را با "آک" و "آق" در زبان کوثایی عراق به معنی خورشید ربط داده بودند. آخایی های یونان و آکامنی های دشمن یونان [که بعدا تبدیل به هخامنشیان شدند] از همین ریشه نام داشتند. کلمه ی آق در بین هندیان به معنی آتش یافت میشد که خورشید از جنس آن است. کاریس هم میتوانست محل ظهور کاریان های ایونی به کنایه از یونانیان باشد. کاریس محل افروختن آتش بود و آتش هم برای شیوا خدای نابودی هندوان و هم برای یهوه خدای خشمگین یهودیان، ابزار مجازات گنهاکاران است. ماکس مولر، "کار" هندی و "غار" خاورمیانه را که با "هار" و "حرا" به معنی غار و کوه در سامی مرتبطند، دروازه های ورود به جهان زیرین و دوزخ تلقی کرده است که قابل تطبیق با کاریس هستند. درواقع نام "سرس" الهه ی زمین رومیان، خود میتواند با کاریس مرتبط باشد. خرو یا قهرو جهنم مصری که شهر قاهره روی دروازه ی آن بنا شده هم میتواند به این لیست اضافه شود. یکی از القاب یاخوس –مرز یهوه در شرع یهود با باخوس خدای دوزخی- «گار» به معنی بانگ زدن همچون گاو است. تمام این لغات به نوبه ی خود قابل مقایسه با "کران" به معنی افق های طلوع و غروب هستند که دروازه های ورود و خروج کور یا خورشید به جهان مردگان در زیر زمین را نشان میدهند. جای خورشید را میتواند قهرمانانی که مثل زاهدان مدتی در غارها به سر میبرند و به طور صوری به جهنم وارد میشوند بگیرند. این قهرمانان هم در مسیحیت آشنایند هم در بودیسم و هم در مذهب عربستان پطرا. مارکوس کین، آنها را دنباله ی قهرمانان "لیک ملکادور" یا «کلیسای طلایی ملوخ» میبیند که به جهنم میروند تا با نیروهای اهریمنی به دست آمده برای خدمت به بشر بازگردند و خود، نسخه ی یهودی-مسیحی مذهب دوزخ پرستی کوثا هستند.:

Ibid: P 260-270

درصورتیکه بخواهیم قهرمان های درآمده از غار را به جای خورشیدی که از شرق برمیخیزد و بسنجیم و شرق را نسبت به کوثایی های عراق تعیین کنیم، تمام کشورهای تحت پوشش کولی ها در شرق مزبور که هندوستان و ایران و آسیای مرکزی را در بر میگیرند سرزمین های آریایی هایند حتی اگر تمام حکمرانانشان در قرون 18 و 19 ترک یا نیمه ترک بوده باشند. پس هر عنصر غیر ترک و غیر عربی در این کشورها به نشانه ی تفاوتشان با عثمانی دربرگیرنده ی عراق در غرب، یک عنصر باستانی در نظر گرفته میشود. اما اینها همه اش بهانه است. هدف، عرب زدایی و ترک زدایی از این قلمرو برای ایجاد یک دروازه ی واقعی به جهنم است: کوششی که در ایران و هندوستان به ثمر نشست و رستاخیز را در اسلام زدایی تحت تعبیر ملت ها به آریایی های نا عرب و نا ترکی که به خون بیگانه آغشته شده اند تعیین نمود. هیچ بازگشتی به باستان در کار نیست. چون هدف فقط شیطانی شدن است و در این شیطانی شدن باید از پیشوای شیاطین یا آریایی های اصیل در اروپا و امریکا تبعیت نمود. مشکل اما آنجا پیش آمد که مردم تمام ممالکی که توسط اروپا و امریکا بدبخت شده بودند از دیدن تصاویر تبلیغاتی اروپا و امریکا راهی آن کشورها شدند و فرهنگ های خود را هم بردند و وزن رای ایجاد کردند و یک دفعه معلوم شد که اروپایی ها و امریکایی ها دارند به تکثر نژادی و این که به خارجی ها اجازه ی راه یافتن به مدارج بالا را میدهند افتخار میکنند. به نظر میرسید دیگر، سبک فرهنگی اروپایی برتری خاصی ندارد و همینطور اقتدا به شیطان برای موفقیت. حتی تفاخر غرب به برتری شرافت خود در ادبیات، کم کم رنگ باخت و داستان ها بازآفرینی شدند.

کتاب «ایلیدن» از مجموعه ی وارکرافت نشانه ای از این تغییر را در خود انعکاس میدهد که همزمان در سطح سینما و فیلمسازی نیز در حال بروز است. این کتاب، دنیایی را خلق میکند که مخلوقاتش همنام و مشابه مخلوقات تالکین هستد. در کتاب های تالکین، قلمروهای اجنه با سرزمین های باستانی زمین و نژادهای آن تطبیق شده اند. الف ها با آلمانی ها تطبیق میشوند که آدم ها مرتبا با آنها مخلوط میشوند و کم کم جای الف ها را در ریاست بر زمین میگیرند. هابیت ها معادل انگلیسی ها و دورف ها معادل یهودی ها هستند. در مقابل، تمام مردم غیر اروپایی اورک های شرورند. در سه گانه ی ارباب حلقه های پیتر جکسون شما میبینید که تمام قهرمان های فیلم، قیافه های اغراق شده ی اروپایی با موی بور و چشم رنگی دارند و تنها سیه چردگان، اورک ها هستند. اما از آن زمان تا حالا اوضاع چنان تغییر کرده که در سریال ارباب حلقه ها از بازیگران سیاهپوست برای نقش های مثبت استفاده میشود و کشورهای تالکین چند نژادی شده اند. کتاب های وارکرافت اما به سبب تاخر زمانی، حتی در سطح داستان، گامی فراتر از دنیای تالکین نهاده اند بطوریکه اورک ها نیز کاملا شرور نیستند و از بینشان قهرمانانی ظهور میکنند. قلمرو اورک ها به صراحت «هورد» یا همان اردو نامیده میشود که نام به کار رفته برای حکمرانی های ترک-مغول است. در بعضی صحنه ها اورک ها با دیگر نژادها علیه نیروهای شیطانی فراتر از این جهان متحد میشوند. الف ها هنوز خصلت های اروپایی برجسته ای دارند. ولی به جناح های مختلف تقسیم میشوند که بعضی از آنها شرورند و در اثر برخورد با جادوی اهریمنی موسوم به FEL به معنی گناه تبدیل به مردمانی شیطانصفت شده اند. ایلیدن، خود یک الف شیطانصفت است. وی که نخست یک شکارچی شیاطین بود، به خدمت کائل جیدن شیطان، فرمانروای آرگوس درآمد و برای او جنگید و وجود خود را از نیروهای شیطانی انباشت. اما دستگیر شد و هزاران سال در قفسی جادویی زندانی بود تا این که او را برای نجات اوتلند از یورش شیاطین، از قفس آزاد کردند. او مگاتردن، حاکم شیطان معبد سیاه را دستگیر کرد و همزمان خود را وفادار به کائل جیدن نشان داد و برای او عزم فتح شمال را نمود. اما در جنگ شکست خورد و به زودی و به دلایلی نامعلوم، مورد حمله ی لژیون شیطانی قرار گرفت. هدف ایلیدن از زنده نگه داشتن مگاتردن، استفاده از خون او برای تولید موجودات شیطانی برای نبرد با خود شیاطین بود. ایلیدن الف هایی را که درصدد انتقام از شیاطین بودند استخدام میکرد و آنها را طی عملیاتی بسیار شیطانی، دارای نیروهایی فوق عادی مینمود که بتوانند با شیاطین بجنگند. الف های شیطان شده موجوداتی روانپریش بودند که به راحتی ممکن بود جان خود و همکاران خود را بگیرند. ایلیدن در عالم مالیخولیا به آنها نشان میداد که دشمن بزرگ، لژیون شیطان است:

«تنها دلیل وجودی لژیون، نابودی بود. لژیون سوزان هرگز متوقف نمیشد تا زمانی که همه چیز غیر از خودش نابود و مرده باشد و در آخر کار به خودش نیز رحم نکرده و همه چیز و همه کس در پایان، نابود و ناپدید میشد.» (ایلیدن: ویلیام کینگ: ترجمه ی افشین اردشیری: نشر ویدا: 1396: ص141)

بدین ترتیب ایلیدن ثابت میکند که برای نبرد با شیطان باید از جنس او شد. اما آنچه که برای همرزمان ایلیدن واقعی است از دید اطرافیان ایلیدن فقط یک خدعه است و آنها هرچه زمان میگذرد بیشتر به دیوانگی او زیر سنگینی نیروهای شیطانی یقین میبرند. بزرگترین فتنه از خود کرابور یا معبد سیاه فعلی بلند میشود که ایلیدن آن را محل آزمایش های شیطانی خود کرده است. این معبد متعلق به BROKEN یا در هم شکسته ها است و آنها از وضع پیش آمده ناراضیند. این مردم سابقا در آرگوس میزیستند تا زمانی که نیروهای شیطانی کائل جیدن آنجا را تصرف و همه چیز را شیطانی نمودند. کائل جیدن یکی از دو ژنرال اصلی سرگراس هبوط کرده FALLEN بود. سرگراس یکی از تیتان ها یا خدایان اعظم پانتئون بود که مدت ها برای نجات جهان با شیاطین جنگیده ولی حالا به خود شیاطین پیوسته بود تا جهان را نابود کند. او دقیقا نسخه ی ابلیس شیطان شده در وارکرافت است. حارث که بعدا ابلیس نامیده شد نیز به سبب نابود کردن شطنه در نزد خدا مقام بالایی یافت. اما غرورش سبب سقوط او و رانده شدنش از درگاه الهی گردید. نیروی فل که سرگراس بر مغلوبینش جاری میکرد آنها را غرق در بدبختی و نابسامانی مینمود. درهم شکسته ها نیز چنین وضعی داشتند. آنها یعنی نژاد اردار که به سبب رانده شدن از آرگوس به "درنای" یعنی تبعیدشده معروف بودند در درانور در کنار اورک ها اقامت گزیدند و تمدنی زیبا ساختند تا این که فل شیطانی اورک ها بر آنها جاری شد و قیافه هایشان را به حالت هیولاهایی بد منظر درآورد. فقر و بدبختی در بینشان شایع شد و گدایی و بیماری افزایش یافت. بیابان های مملو از حشرات موذی و جانوران مخوف در اطراف گسترش یافتند و در هم شکسته ها مجبور به خوردن جانوران خونسرد کریه و ماهی ها شدند. رهبران در هم شکسته در هر فرصتی یاد شکوه گذشته ی خود را میکنند. الکسیوس در هم شکسته خطاب به "مه ایو" الف میگوید:

«منهدم شدن یک دنیا؟ وحشتناک برای توصیف این رویا به هیچ وجه کافی نیست. فکر کردیم دنیا به آخر رسیده است. آسمان آتش گرفته بود و قاره ها از هم جدا میشدند. مواد مذاب از همه جا سرازیر شده بود و آذرخش های جادویی از نوک قله ای به قله ی دیگر میپریدند. گاهی تکه ای از یک کوه جدا شده و در آسمان شناور میماند، گاهی هم با زمین برخورد میکرد و هزاران نفر را در یک لحظه میکشت.» (همان: ص 3-152)

این صحنه ها مشخصا با صحنه های جنگ که در آن شیاطین بر دشمنانشان شهابسنگ نازل میکنند بی ارتباط نیست. درواقع نیروهای شیطان تا اندازه ی زیادی تجسم نیروهای فیزیکی حاکم بر زمین و آسمانند که پیوسته باعث بی نظمی های آب و هوایی بر ضد انسان ها میشوند. ایلیدن نیز به نوبه ی خود، بر بدی اوضاع می افزاید و برای ناچار کردن در هم شکسته ها به اطاعت از خود، اقدام به در اختیار گرفتن منابع آب برای تحمیل تشنگی بر مردم در موقع لزوم میکند. مشخصات جغرافیایی بیان شده به خوبی نشان میدهد که اوتلند آخرین منطقه ی باقیمانده ی در هم شکسته ها تجسمی از خاورمیانه است. این در بخشی از کتاب که «ساخته های منحنی و گنبدین» را ویژگی شهرهای آرگوس و اوتلند میشمرد (همان: ص 327) به نوعی به اثبات میرسد. مقفاومت مذهبی اکاما کاهن اعظم معبد کرابور در مقابل اعمال ایلیدن نیز یادآور به مقاومت اسلام در مقابل جریانات غربی است. خشم اکاما متوجه PLEASURE GARDEN (همزمان به معنی باغ لذت و باغ شهوترانی) است که توسط ساتیرها اداره میشود و در آن، سربازان و کارگزاران الف ایلیدن به میگساری و شهوترانی با ساکوبی ها (جن های ماده ی اغواگر مردان) میپردازند. کلمه ی اکاما آوایی بین دو واژه ی عربی «حاکم» و «حکیم» دارد. منتها این مقاومت به سادگی رخ نمیدهد:

«در دهلیز سیاه آزمایش های جادویی، ایلیدن روح اکاما را برای استفاده در جادویی غیر قابل بیان از بدنش جدا کرده و وقتی آن را به جسمش بازگردانده بود، بخشی را نگاه داشته و تبدیل به موجودی از جنس سایه و شبح کرده بود. روح و ارزشمندترین بخش وجودش را از او گرفته و تبدیل به سلاحی بر ضد خودش کرده بود، ابزاری که به کمک آن نه تنها خودش، که مردمش را نیز به بردگی خودش کشانده بود. خیانتکار [لقب ایلیدن] میتوانست هرگاه که اراده کرد، این شبح را آزاد کند و شبح میتوانست از درون، اکاما را ببلعد و از طریق او روح تمام مردمش را که با وردی آیینی به او متصل بودند، به تباهی و فساد بکشاند. در حال حاضر تنها جان خودش در معرض خطر نبود، بلکه روح و رستگاری مردمش نیز در معرض تباهی قرار گرفته بود.» (همان: ص 242)

«چه نام شایسته ای بر آنان گذاشته بودند؟ در هم شکستگان. شیاطین روح مردمش را چنان در هم شکسته بودند که دیگر قابل بازسازی نبود و چنان به فرمانبرداری خو کرده بودند که هر کسی که نیرومندتر بود از او پیروی میکردند و هیچ کس از خیانتکار نیرومندتر نبود. برخی از مردم اکاما از ارباب خود مثل بردگانی وحشتزده از شلاق اطاعت میکردند؛ بی هیچ پرسش، تامل یا تفکری و با فرمانبرداری کامل. آنها چنان به فرمان بردن و اطاعت خو گرفته بودند که دیگر خود قادر به تصمیم گیری نبودند و هر دستوری را هر اندازه شوم و تاریک، اطاعت میکردند و گناه آن را بر گردن دستور دهنده می انداختند. اکاما به ساتیرها و سایر شیاطینی نگاه کرد که چگونه مقدس ترین مکان مرمش را با وجودشان آلوده اند. دلش میخواست گریه کند. تماشای الف های خون مغرور که باغ های مقدس مردمش را تبدیل به محلی برای عیش و عشرت خود کرده بودند، چنان قلبش را به درد آورده بود که میخواست از خشم زوزه بکشد.» (همان: ص 3-302)

شگفت این که علیرغم این که ایلیدن از دشمنی اکاما با خودش آگاه است ولی چنان خود را درگیر ساخت طلسم برای هجوم به آرگوس و وارد کردن ضربه ای سنگین به شیاطین کرده که دیگر هیچ چیز برایش اهمیت ندارد. در یکی از تجسس هایش موجودی نورانی به او نشان داده که او شیاطین را نابود خواهد کرد و قهرمان برگزیده خواهد شد. اما حتی خودش هم مطمئن نیست که این یکی از القائات شیطانی کائل جیدن است یا نه. وقتی هم که با توطئه ی اکاما لشکری چند نژادی، اوتلند او را تصرف میکنند هنوز در فکر این است که اینها توطئه ی شیاطین برای وقفه ایجاد کردن در کار او است. او در واپسین لحظات عمرش، ارتش الف های شیطان شده ی خود را احضار میکند و از طریق شکافی در فضا-زمان به جان آرگوس می اندازد. تا انتهای داستان و زمانی که ایلیدن به دست دشمنانش به قتل میرسد، ما نمیدانیم که آیا واقعا او دنیای شیاطین را نابود کرد یا این که همواره درگیر توهم بود و حتی این فکر که شیاطین قدرت نابودی همه چیز را دارند نتیجه ی یکی از القائات شیاطین به دنبال شیطانی شدن او بوده است. ویلیام کینگ، نویسنده ی اسکاتلندی کتاب، جای احتمال را برای انواع خوانندگان باز گذاشته است و شاید خودش هم نمیداند جواب چیست و فقثط زمان حال را و تمناهای مردم زمانه را انعکاس میدهد. این، آخرین رمان او است و از زمان انتشار آن در 2016 آنقدر گذشته که مطمئن شویم کینگ، در زمان پایان داستان، هیچ طرح از قبل موجودی برای ساختن یک دنباله برایش نداشته است. یعنی ایلیدن میتواند به خودی خود یک داستان مستقل باشد و هدف اصلی آن نشان دادن یک جریان بزرگ از روح زمانه بوده است: یک جریان مدرن غربی که به دستور شیاطین با نیروهای قطبی به کنایه از اخوت های مسیحی تبار آریایی پرست اشراف اروپا میجنگد و نیروهایی مثل اکاما که نخست به او خدمت میکردند به زودی از او متنفر میشوند و در مقابل او قرار میگیرند. پایان داستان ظاهرا واقع گرایانه نیست. ولی اگر دقت کنیم میبینیم جریانی که ایلیدن نماد آن است همانقدر در محاصره ی لشکرهای چند نژادی است ازجمله الف های اروپایی مثل خودش. استفاده ی جریان های ضد فرهنگی به اصطلاح شیطانی غربی از چند نژادی و چند فرهنگی شدن جامعه برای ضربه زدن به نژادپرستی اشرافی، درنهایت، آن را در مقابل انتظارات فرهنگ های مخالف بیشتری خلع سلاح کرده است. با این حال، احساس این که ایلیدن در این مدت ضربات بزرگی به نیروهای شیطانی وارد کرده نیز درست بوده است. شیطانی شدن تمدن جدید با دور کردن جهان از خرافات مذهبی آن را به وادی دانش کشانده و باعث افزایش افتخارات و ابتکارات مثبت در جهان شده است ولی جریان مربوطه ظاهرا از دید کینگ، فقط یک دیوانه با ماموریت موقت بوده که باید جای به جریان های سالم تر بدهد.

مسلما یکی از چیزهایی که میتوان ایلیدن را به خاطرش دیوانه خواند این بود که مطمئن بود با استفاده از جادو، ذهن و تفکر مردم متنفر از خود را در چنگ دارد. شاید در ایران نیز ساختن یک دروازه ی شیطانی و ضد اسلامی از آن، یکی از همین راهکارهای جادویی بوده است. ولی تاملات اخیر ایرانی ها بر حوادثی مثل دورویی غرب در شورش سال 1401 ایران، جنگ اسرائیل علیه غزه و فضای خبررسانی حول ماجرای تروریستی کرمان در سال 1402 این موضوع را نشان میدهد که ایرانی ها واقعا آنقدر کور نبوده اند که همه چیز گذشته ی خود را در مذبح مدرنیته قربانی کنند؛ ازجمله بدبینیشان به حاکمان غرب در زمان انقلاب اسلامی ایران را. شاید روزی وجدان ایرانی هم بازگردد، چون هیچ خدایی در ایران نمرده، فقط بره ای قربانی شده تا شیر خدا را سیرتر و البته نیرومندتر کند.

جهان چو برف و یخی ماند و تو فصل تموز

اثر نماند ازو چون تو شاه بر اثری

(مولوی: غزلیات شمس)

سکولاریسم و ماسک الهی سرمایه داری مادی گرا

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از قدیمی های آستانه ی اشرفیه، دیالوگی بین پدر و عمویش در زمان شاه سابق را جلو من به یاد می آورد. میگفت: «پدر من آدم کمسوادی بود. اما عمویم مرد اهل مطالعه ای بود. آن زمان، رایج بود که به کشور سوئیس میگفتند: soveis. عمویم به پدرم میگفت حتی پول صابونی که با آن، کف خیابان های soveisرا میشورند از ایران میرود آنجا. در این هنگام، آدم مدرنی که در صحنه حضور داشت، گفت: "سوویس، فرانسه، آلمان، انگلیس، امریکا و دیگر کشورهای اروپایی هرچقدر ما را بچاپند حق دارند. چون ما با نفس کشیدنمان هوای اینها را آلوده میکنیم. ما با نفس کثیفمان، حق هوای تمیز را از آنها میگیریم. بس که زبان نفهم و عقب افتاده ایم و احتمالا اینها در چاپیدن تمام آن کشورهای دیگری که ما دلمان برایشان میسوزد محقند. آنها هم به اندازه ی ما عقب افتاده اند. وگرنه اروپایی ها خدا نیستند که راحت روی اینها و ما سوار شده اند." کسی که این حرف را میزد از ایرانی بودن سرخورده بود چون در بعضی استان های ایران دیده بود که چطور مردم فقط بر سر یقین بی چون و چرایشان به ارباب محل و وردست های معممش، دانسته و نادانسته به خودشان صدمه میزنند و نمیفهمید چرا؟ یک مورد از یک قمی شنیده بود و بعدا در سال 1363 در یکی از روستاهای اطراف آستانه به چشم خود دید که چطور موقع برق کشی در محل، ملاها تمام تلاششان را میکنند که برق کشی انجام نشود ولی به محض تمام شدن برق کشی، خودشان از دیدن آن کیف میکنند و اصلا معلوم نیست از اول چرا برق کشی را دشمن دین شمرده اند؟»

متاسفانه تعجب آن آقای بسیار مدرن کاملا به جا بود چون دعوای ما با تجدد بیش از این که به اصل دیانت برگردد باز هم به تقلید کورکورانه ی ما از دیانت غربی برگشته است. یعنی دعوای سکولاریسم و کلیسا در غرب به صورت یک جریان ضد علم و تجدد در ایران بازتولید شده است. این قطعا تقلید از غرب است چون به پیشگامی غرب در نقد دین برمیگردد و البته واکنش کلیسا به آن، درحالیکه ما هنوز چنین نقدی در ایران نداشته ایم. محمدرضا قائمی نیک در مقاله ی «سکولاریسم مقدس و خشونت صهیونیستی» در مجله ی سوره (شماره ی مهر و آبان 1402: ص1-130) این موضوع را به خوبی توضیح میدهد:

«معضله ی اساسی تر [نسبت به اختلاف یهود و مسیحیت در مسئله ی نسخ مذهب] در جهان غرب، هنگامی سر برآورد که مخصوصا بعد از جنگ های صلیبی و در دوره ی رنسانس و با صورتبندی آن در دوره ی روشنگری، راه حل سکولاریسم به عنوان راه حلی عجیب و پیچیده برای بسط تاریخ یهودیت و مسیحیت در آینده ی بشریت تمهید شد که به نحوی متناقض، در عین حال که مخالفتی جدی با این دو دین داشت، اما زمینه ی بسط آنها را نیزدر آینده ی تاریخ فراهم آورد. مقدمات طرح ایده ی سکولاریسم، از خلال تردید در باورهای اساسی یهودیت و مسیحیت سر برآورد. در اوایل قرن هجدهم، در محفل بالینگبروک، بحثی محرمانه درباره ی امکان عدم وجود عیسی در تاریخ صورت گرفت و "ولنی" نیز تردیدی مشابه را در "ویرانه های امپراطوری" (1791) مطرح ساخت. در 1769 افرادی نظیر هردر، تضادهای جدی میان مسیح وصف شده در انجیل متی، مرقس و لوقا با مسیح موصوف در انجیل یوحنا را برجسته کردند. تضعیف اعتقادات مسیحی، حتی از سوی متالهینی نظیر شلایرماخر نیز دنبال شد و او منشا کتاب مقدس را تجربه ی دینی معرفی نمود. با این حال، افرادی نظیر هگل با تقید به مسیحیت، بر اساس سیر تکامل یزدانشناسی، اسلام (محمدان ها) را به دلیل مشابهت در اعتقاد به خدای یگانه، به مثابه فرقه ای از یهودیت تفسیر کرده و اعتقاد مسیحی تثلیث را حمل بر تکامل این دین نسبت به ادیان قبلی ازجمله یهودیت معرفی کردند. این در حالی است که برونو باوئر، علاوه بر بی اعتباری شخصیت عیسی مسیح در تاریخ، مسیحیت را آمیخته ای از الهیات یهودی، یونانی و رومی تصویر کرد و نقد مشابهی را در کتاب "مسئله ی یهود" نسبت به یهودیان مطرح نمود. به زعم باوئر، یهودیان به دلیل اعتقاد دینیشان اجازه ی تشکیل دولت سکولار و آزاد را در آلمان نمیدادند و درنهایت مارکس، کتاب "درباره ی مسئله ی یهود" را در نقد انگاره ی ایدئالیستی دولت آزاد مد نظر باوئر و به دنبال تمهیدی برای رهایی انضمامی مدرنیته از دین مطرح ساخت. تمام این راه حل ها و راه حل های مشابه را میتوان به تاسی از کارل لویت، در ذیل ایده ی سکولاریسم دنبال کرد؛ ایده ای که اساسا به دنبال راه حلی برای مسئله ی دین در دنیای مدرن غربی است. با این تلقی، سکولاریسم باید ایده ای باشد که در نفی ادیان یهودیت و مسیحیت شکل گرفته است و بنابراین میتوانست وابسته به بخشی از جوامع اروپایی باقی بماند که حاضر به پذیرش هیچ دینی نبودند. تا اینجا چندان اتفاق پیچیده ای رخ نداده است. پیروان سکولاریسم به عنوان بخشی از انسان های اروپایی، با نفی آموزه های مسیحیت یا یهودیت ، شیوه ای از زندگی را برگزیده اند که مسیحی یا یهودی نیست. با این حال، نکته ی معما گونه ی ایده ی سکولاریسم غربی که بر تحلیل موضوع این یادداشت اثر میگذارد، آن است که این ایده و پیروان آن، مخصوصا از سده ی هجدهم و نوزدهم، دست به گسترش جهانی این ایده زدند... افرادی نظیر کارل لویت، کارل اشمیت، لئو اشتراوس، اریک فوگلین و نظایر آنها علیرغم اختلاف نظرهایی که با یکدیگر داشته اند، متذکر شده اند که ایده ی ترقی سکولار، در حقیقت روایتی این دنیایی و سکولار از نظریه ی مشیت الهی یهودی یا مسیحی است. با این حال در میان این تحلیل ها اریک فوگلین متذکر میشود که در تحقق ایده ی ترقی، علاوه بر این دنیایی شدن و قدسی زدایی از نظریه ی مشیت الهی مسیحی، فرایندی دیگر نیز رخ داده است که در آن، ایده های دنیوی و سکولار شده، "دوباره" تبدیل به ایده های قدسی میشوند و در همین فرایند دوباره قدسی سازی است که سکولاریسم و ایده ی ترقی سکولار، مشروعیت فراگیر شدن و جهانی شدن می یابند. به تعبیر دیگر، در پاسخ به این که چرا تجدد و سکولاریسم غربی در جهان معاصر میتواند به همان شکلی که ادیان الهی یهودی، مسیحی یا اسلامی، مدعی فراگیری شدن داشتند، ادعای فراگیر شدن داشته باشد، فوگلین معتقد است که این ادعا جز با "دوباره قدسی سازی" امر سکولار و دنیوی ممکن نمیشد. از این جهت، تجدد غربی و سکولاریسم آن، در قامت یک "دین سکولار" با تکیه بر فرایند "دوباره قدسی سازی" است که مشروعیت تسخیر و تاثیرگذاری بر فرهنگ های دیگر ازجمله فرهنگ های اسلامی و شرقی را می یابد... بعضی از متفکرین نظیر ماکس وبر، سرمایه داری مدرن را به مثابه یکی از تجلیات سکولاریسم غربی در نسبت با پروتستانتیسم و کالونیسم تعریف میکردند، اما در همان زمان، ورنر سومبارت، پروتستانتیسم را یهودی سازی مسیحی دانسته و سخن از "یهودیان و حیات اقتصادی مدرن" به میان می آورد. مارکس نیز در کتاب "درباره ی مسئله ی یهود"، سرمایه داری را یهودی سازی مسیحیت میداند. از سوی دیگر، مطابق تحلیل لئو اشتراوس، ایده ی اسپینوزا برای مسئله ی یهود، طرح قلمروی سکولار بود که نسبت به یهودیت و مسیحیت، بی طرف یا سکولار باشد اما از خلال این بی طرفی، امکان طرح یهودیت در قامت موجودیتی سیاسی و موثر در جهان مدرن ممکن میشد. به تصریح اسپینوزا: "اگر یهودیان، بنیان های دینیشان را سست نکرده باشند، عمیقا معتقدم با توجه به این واقعیت که امور انسانی متغیرند، آنها مجددا در وضعیتی مطلوب، حاکمیتشان را به دست خواهند آورد." اشتراوس این دقیقه ی اسپینوزایی را "راه حل کاملا سیاسی جایگزین برای معجزه ی رستگاری که انسان ها بتوانند در آن مشارکت کنند" میداند. مطابق تحلیل اریک فوگلین از فرایند توامان قدسی زدایی و دوباره قدسی سازی مدرنیته، درواقع راه حل سکولاریسم برای مسئله ی یهودیت یا تعریف اقتصاد سرمایه داری به عنوان یک واقعیت سکولار اقتصادی، درواقع زمانی مشروعیت فراگیری در جهان و تاثیر بر دیگر ملل و فرهنگ ها را یافت که در فرایند دوباره قدسی سازی قرار گرفت.»

بنابراین میتوان گفت سکولاریسم یک نوع مذهب است که زیربناهای یهودی و مسیحی خود را که به اندازه ی خودش ادعای جهانشمولی دارند میگسترد و درواقع رشد دیدگاه های بنیادگرایانه ی اسلامی در ایران نیز با نسبت سازی و رقابت همزمان آن با سکولاریسم به مانند یهودیت و مسیحیت مرتبط است اگرچه سکولاریسم، به پرورش کفر متهم میشود.
گاها ترکیب مسیحیت و کفر به عنوان زیربنای تاسیس امپراطوری جهانی، میراث فرقه ی «دیر صهیون» دانسته میشود که به گفته ی چارلز نودیه، از سال 1801 تا سال 1844 تحرکات سیاسی زیاد و محسوسی در سطح اروپا داشته است. این فرقه، اساس تمام سلسله های اروپایی را تبار کهانت خودش یعنی اشرافیت مروونژی معرفی میکرد و خواستار اتحاد سلطنت های اروپایی بود. به گفته ی آنها مروونژی ها اعقاب شاه مرووه بودند که از تجاوز یک جانور دریایی به همسر شاه کلوویس به وجود آمدند. این جانور، بیستیس نپتونیس یعنی جانور نپتون نامیده میشد. نپتون بنیانگذار و رهبر آتلانتیس یک تمدن افسانه ای نابود شده در سیل نوح است و هدف دیر صهیون نیز احیای تمدن باشکوه و جادویی آتلانتیس بود. اما در کنار این انتساب میراث اروپایی به کفار دشمن خدا در منابع یهودی، این فرقه یک ادبیات مذهبی نیز در نسب سازی برای سلطنت های اروپایی به پیش میبرد که این بار، اجدادشان را حاملان سنت جام مقدس و وارثان خون عیسی از مریم مجدلیه میخواند. مریم مجدلیه نام مستعار ایزیس الهه ی قبطی معروف به ملکه ی سیاه بوده است و نام از مجدلوم یا میگدول در مصر دارد. در کتاب ارمیا، مجدلوم در کنار چند سرزمین مصری دیگر، مقر یهودیان فاسدی خوانده شده که الهه پرستی پیشه کرده و حکم خدا را زیر پا نهاده اند. مجدلوم کنایه ای از ترکیب مصر و یهودیه نیز هست. چون نخستین سرزمین مصری در جوار یهودیه دانسته شده است. ازاینرو مجدلوم از خاستگاه های مکاتب یهودیان اسکندرانی دانسته شده که مذهب یهودیت را به مکاتب پاگانی آمیخته اند. ازجمله ی آنها مکتب اورموس است که به اورموسیوس یک یهودی مسیحی شده توسط سنت مارک (مرقس) نسبت داده شده و خود را زیرمجموعه ی مکتب سنت مارک میخوانده است. سیریل مقدس، هسته ی اصلی پیروان اورموس را حصائیان قمران و یهودیان مرتد اسکندرانی خوانده است. آنها یک نماد صلیب سرخ با خود حمل میکردند که بنیان انجمن های رزیکروسیان یا رز-صلیبی خوانده میشود. اورموسی ها از اسکندریه به ایتالیا کوچیده و گروهی از آنها از کالابریای ایتالیا وارد سپتیمانیا در فرانسه شده و درآنجا با گادفری دو بایون معروف در تاسیس قلمرو لانگدوک بعدی همکاری کرده اند. مقر آنها در جوار جنگل آردن قرار داشت که متعلق به الهه آردوینا –ترکیب نام های آرتمیس و دایانا- الهه ی شکار و جانوران وحشی بود. مرووه جد مروونژی ها نیز پیرو کیش الهه آرتمیس خوانده شده است. آرتمیس یک الهه ی دوشیزه است و این دوشیزگی با دوشیزگی مریم مقدس تطبیق میشود. آرتمیس به دلیل حمایت از درختان گیاهان جنگل، حامی کشت و زرع هم شناخته و در قالب صورت فلکی سنبله پرستیده میشد که دوشیزه ای با خوشه ی غله را نشان میدهد. در عصر حوت که تولد مسیح در ابتدای آن اتفاق می افتد، زمان قرار گرفتن خورشید در برج سنبله، زمان آغاز پاییز دانسته میشد و سنبله تبدیل به پرسفونه ی دوشیزه میشد که توسط پلوتو یا هادس خدای دوزخ دزدیده و به جهان مردگان برده میشد. درآنجا پرسفونه از دوشیزگی به در می آمد که قابل مقایسه با رفع دوشیزگی از مریم مقدس توسط یهوه است. این اتفاق به جای رفتن ایزیس به دوزخ برای بار گرفتن از ازیریس خدای کشته شده و متولد کردن او به صورت هورس است. البته معادل یهوه در روم ایتالیایی، جوویس یا ژوپیتر است و به نظر میرسد ژوپیتر در کنار برادرانش پلوتوئ و نپتون، سه جنبه ی متفاوت از پدرشان ساتورن را نشان میدهند که خدای روز سبت (شنبه) و معادل دقیق تر خدای یهود است. بنابراین ورود یهودیان اورموسی به لانگدوک، حکم دزدیدن الهه ی آنجا و بردنش به ایتالیا را دارد، جایی که کلیسای رم، کالبد مریم باکره میشود. در نشان مروونژی های تاسیس شده در لانگدوک، یک صلیب هست که در آن، حرف
M در ormus طوی برجسته شده که m از بقیه ی حروف جدا شده و آنها را به صورت orus درآورد. اوروس تلفظ دیگر نام هورس خدای قبطی و پسر ایزیس است درحالیکه m در فرانسه نماد دوشیزه است. بنابراین اورموس ترکیب ایزیس و هورس به جای مریم و مسیح را نشان میدهد. تاثیر این مکتب بر فرقه ی طلوع طلایی golden dawn قابل مشاهده است که اصطلاح iaoبرای یهوه را فقط مخفف نام های ایزیس-آپوفیس-اوزیریس نمیدانند، بلکه مخفف یاخوس-آسی-اوروس نیز میخوانند که دراینجا یاخوس به جای خدای پدر در جایگاه ازیریس قرار گرفته و آسی و اوروس (ایزیس و هورس) معادل مریم و مسیحند. این دو تثلیث البته منکر هم نیستند. الهه ی دوزخی معادل اژدهای آخرالزمانی است که همان صورت فلکی تنین (دراکو) در محل سابق ستاره ی قطبی است و چون جایگاه ستاره ی قطبی امروزه در دب اصغر است، دب اصغر جانشین او محسوب میشود. ازاینرو آرتمیس الهه ی خرس ها تلقی میشود. ولی هنوز نماد اژدها نیز مطرح است و این اژدها معادل تهاموت اکدی الهه ی آب گون و بیانگر جنبه ی مونث حئا خدای آب ها است که در مصر با آپوفیس دشمن خورشید و روح قلمرو تاریکی تطبیق میشود. چون قطب شمال جایگاه شب های طولانی است، جایگاه دراکو و دب اصغر، با قلمرو جهنم محاسبه شده است. در مصر گاهی اژدهای تنین را با تمساح نشان میدادند. حرف m در مصر، نماد ماکرو یا مکارو خدای تمساح است که با سیت دشمن ازیریس و هورس تطبیق میشود. چون سیت جانشین ازیریس شده، قاتل او و ازاینرو معادل نسخه ی جهنمی او در جهان مردگان به شمار میرود. این، رونوشتی مصری از داستان نبرد انلیل و حئا در بین النهرین است. هورس و ازیریس با انلیل تطبیق شده اند درحالیکه حئا که خدای آب ها است با یک مخلوق آبزی ترسناک و دشمن انسان تطبیق شده است. در یهودیت، انلیل و حئا با یهوه و رقیبش لوسیفر تطبیق شده اند. اما انلیل بسیاری از ویژگی های حئا را برای به موفقیت رسیدن به خود جذب کرده است و تشخیص مرز بین انلیل و حئا در یهوه گاهی بسیار مشکل میشود. ازاینرو هورس دیر صهیون، مسیحی است که از شیطان متولد میشود انگار که انلیل از حئا متولد شده باشد. نپتون خدای دریا هم جانشینی برای حئا است. در منابع، جانوری که به مادر مرووه تجاوز کرد، یک کوئینتائور یعنی گاو دریایی خوانده شده است. با این حال، به گفته ی الیستر کراولی، منظور از گاو دریایی همان بز-ماهی برج جدی است که جانور حئا تلقی میشود. خلقت بشر نوین به صورت شیطانی از حئا به گفته ی تریسی آر. توآیمان با خلقت جهان توسط مردوخ در افسانه ی آفرینش بابلی گره خورده است. چون مردوخ را حئا با نیروی فکر خود آفریده تا نیروهای کینگو را شکست دهد. ولی مردوخ پس از کشتن کینگو، خون او را با خاک مخلوط کرده تا از آن، انسان را خلق کند. کینگو یک شیطان است ولی او است که به آدمیزاد حرکت دهد و جد اعلای او است. در عین حال، کینگو به دلیل شباهت نامش به king به معنی پادشاه، میتواند معرف یک پادشاهی شیطانی باشد که آدمیان را راه میبرد و البته همانطورکه گفتیم، کینگو دشمن حئا بود و حئا خدای دوستدار انسان ها. بنابراین پادشاهی راه برنده ی آدمیزاد، نسبت چندانی با بشردوستی از خود نشان نمیدهد. در عین حال، منظور از شیطانی بودن و شیطانی عمل کردن در این پادشاهی، تصویری است که مسیحیت از شیطان ساخته است. بنابراین مسیحیت و مذاهب مشابه آن به مردم آموخته میشوند و نسبتی از قدرت می یابند تا مردم، عملکرد وارونه ی آن را از جمله از جانب آنهایی که از قداست خدای مسیح سخن به میان می آورند به چشم ببینند و به ضعف خدا و قدرت شیطان ایمان بیاورند بی این که بدانند این تصویر از خدا، پرورانده ی آنهایی است که از اول میخواستند از این خدا به نفع آنچه خودشان شیطان میخوانند سوء استفاده کنند.:

“the merovengian dynasty”: Barbara aho: part1

میدانیم که فرقه ی دیر صهیون، بسیاری از چیزهایی را که آموزش میدهد به کاتارهای لانگدوک نسبت میدهد. از طرفی تعالیم رسیده به فرقه ی تمپلارها که به همکارشان گادفری دو بایون نسبت داده میشود نسب به فرقه ی نزاری های اسماعیلی در جنگ صلیبی میرسانند. نکته ی عجیب این است که لغت «اسماعیلی» نه فقط برای فرقه ی شیعیان اسماعیلی، بلکه در منابع مسیحی برای قریش قبیله ی پیامبر اسلام و مجریان قرآن که از نسل اسماعیلند نیز استفاده شده است و عجیب تر این که کاتارها نیز قریسی خوانده شده اند که قابل مقایسه با قریش ولی درواقع تلفظ دیگری از کریستی به معنی مسیحی است. از آن جالب تر آن که در یک خوانش از نامه ی پولس به قلاطیان، اسماعیل نه اسم یک شخص بلکه نام عمومی یهودیانی است که مذهب مسیح را نپذیرفته اند. انگار صحنه ی اصلی وقایع مذهبی ابتدای مسیحیت که به تشکیل اشکال شناخته شده ی مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام انجامید، با یهودیان به فرانسه و اروپا آمده است. اسلام به مسیح خود را نزدیک تر میبیند و عیسی را مسیح میخواند. اصطلاح معادل شده با مسیحی در قرآن، نصرانی است که درست مثل لغت "نزاری" از ریشه ی «نصیری» است. قرآن میخواهد نقش یک میانجی بین یهودیت و مسیحیت را ایفا کند و به اختلافات آنها با ایجاد یک مکتب بینابینی پایان دهد. ابوی نانت، به روایتی اشاره میکند که بر اساس آن، نویسنده ی قرآن، یک رهبر عرب به نام نحمیا بوده که در زمان استیلای خسروئس (خسرو) شاه پارس بر اورشلیم، با رامیزانس سرداری که از طرف خسروئس بر اورشلیم حاکم شده، همکاری میکرده است. نحمیا به شکرانه ی تصرف اورشلیم، یک گاو برای خدای یهود قربانی میکند. با پیروزی هراکلیوس امپراطور روم بر پارس و فتح اورشلیم توسط او، رامیزانس و همراهانش به مدینه در عربستان عقب نشسته اند تا بعدا بازگردند. این ممکن است معادل عقبنشینی محمد از مکه به مدینه و بازگشت دوباره برای فتح مکه باشد. نکته ی عجیب در این داستان، همنامی نحمیای مزبور با نحمیای دیگری است که تصور میشود 1200سال قبل تر در زمان استیلای دیگر پارسیان بر اورشلیم، به همراه زروبابل، از بابل به یهودیه آمد تا اورشلیم را احیا کند. در یک افسانه ی عربی نیز از احیای اورشلیم توسط یهودیان همراه با محمد صحبت شده و آن این که آنها به محض ورود به اورشلیم، برای شستن گناهان قبلی یهودیان در اورشلیم، یک گاو قربانی کرده اند. آیا گناهکار بودن یهودیان با تصویر گناهکار دائم آنها در تورات بی ارتباط نیست و آیا مسیحیت، شکلی از یهودیت نیست که قصد تجدید نظر در این سیستم به نفع جریانی بهتر را دارد؟ در این صورت، آیا مکتب ترکیبی یهودی-مسیحی، یک نوع عقبنشینی نصرانیان به سمت گناهکاری برای رسیدن به صلح با جریان قوی تر یهودی نیست؟ اگر چنین باشد با توجه به تعادل نحمیای عرب با نحمیای تورات که شاگرد عزرا یا خود او است این اتفاقات مصادف تالیف تورات توسط عزرا رخ داده و در تورات انعکاس یافته اند؛ ازجمله در این که یهودیت مالوف، نوعی ارتداد بر یهودیت اصلی است که با مسیحیت تفاوتی ندارد. گاو قربانی شده هم میشود گوساله ی طلایی یهودی های گناهکار که موسی بت آن را شکست. خسروئس که حامی نحمیای به اصطلاح عرب است، نامش تلفظ دگرگونی از اخشوارش شاه پارسی بابل در تورات است. اخشوارش نیز نامش تلفظ دیگری از کورش است که او هم احیاگر اورشلیم و بازسازی کننده ی یهودیت خوانده میشود. اخشوارش تحت تاثیر همسر یهودیش استر، به ایجاد یک مذهب بینابینی یهودی-نایهودی دست زده که یادآور مذهب بینابینی اسلام است. ازاینرو نام قریش با نام کورش نیز قابل تطبیق است. امت سوئینی توجه کرده است که کورش در منابع یهودی، چهره ی دوگانه ای دارد؛ برخی او را یک منجی تلقی کرده اند و برخی دیگر، او را یک دشمن جنایتکار یهود خوانده اند و به جایش اسکندر یونانی را منجی یهود خوانده اند. علت در برابری کورش یا اخشوارش با خسروئس است. خسرو، گروهی از یهودیان را در اورشلیم به قدرت رساند، ولی درعوض گروه دیگری از یهودیان را که با هراکلیوس دشمن یونانی خسرو همکاری کرده بودند، به زور به منطقه ی حکومت خود در بابل کوچاند و تحت نظر گرفت. لاکاپله معتقد است این معادل همان کوچانده شدن اشراف یهود توسط تیگلات پالسر از اسرائیل به آشور، و توسط نبوکدنصر از یهودیه به بابل کلدانی است. آشوری و کلدانی معمولا اصطلاحاتی معادل و قابل تطبیق به هم بودند درحالیکه پارس با همسایه های شرقیش گاهی زیر لغت یهودیه جمع آمده اند که میتواند به یهودی سازی اخشوارش (کورش) در مذهب آشوری-بابلی برگردد. ازاینرو به نظر میرسد برای این که تناقض درباره ی خوب و بد بودن کورش یا داستان های مختلف درباره ی نام های جاها و اقوام حل شوند، کورش و نبوکدنصر و تیگلات پالسر که سه نام برای یک شخصیت واحد بودند، به سه شخصیت مختلف تبدیل شده اند.:

“le coran chretien”: d. lacapelle: theognose: 13jul2015

لاکاپلا در جای دیگری مینویسد بسیاری از بدعت های نسبت داده شده به جوردانو برونو که به سوزانده شدن او منجر شد، ازجمله این که یهودیت ترکیبی از مذاهب بابل و مصر و زرتشت است و مسیحیت ترکیبی از یهودیت و فیثاغورس و افلاطون، هم به اسلام نسبت داده شده هم به کاتارهای فرانسوی و هم به آریانیسم قبایل گوت آلمانی. مرز مشترک این فرقه ها این است که عیسی را به عنوان یک پیامبر، و نه خدای مجسمی که معصوم و بری از خطا است میشناختند. جوردانو برونو در غرب یک شهید است اما نه به این ادعا که او حرف های کفرآمیز زد، نه به این ادعا که او خداپرست بود ولی از نوع هرمسی، بلکه به این ادعا که چون گفت زمین دور خورشید میچرخد، کشته شد، یعنی در راه علم کشته شد به این خاطر که کلیسا علم را دوست نداشت. ظاهرا این علم ربطی به خدا ندارد و علیه او است، درحالیکه خود باور این که زمین به دور خورشید میچرخد، جزو باورهای مذهبی بابلی ها و فیثاغورسی ها بوده است. چرا؟ برای این که باورهای مسیحی و هر چیز اخلاقی نزدیک به آنها مزاحم سرمایه داری اشرافیت های اروپایی بوده اند. لاکاپله از قول جوزف فارل، عنوان میکند که تفکر سرمایه داری قبل از این که به قول ماکس وبر پروتستان باشد یا به قول ورنر سومبارت و ژاک آتالی، یهودی باشد، یک نوع دستکاری در تعالیم عرفانی هرمسی است. فارل، به پیروی از وبستر تارپلی، سرمایه داری را دراصل خانواده های باستانی بابل و روم میخواند و هر دو را به خاورمیانه متصل میکند و در این مورد به ترنی فرانک ارجاع میدهد که در "تاریخ اقتصادی رم" نوشته است جمعیت ایتالیا تقریبا به طور کامل، خاورمیانه ای بوده اند، همچنین به یوونال ارجاع میدهد که نوشته بود: «آب های اورونتس سوریه، تیبر [رودخانه ی معروف ایتالیا] را تسخیر کرده است» و نیز به تاسیتوس که نوشته است: «بیشتر سناتورها و شوالیه ها از نوادگان بردگان هستند. تعداد کمی از آنها بومی رم هستند.» تغییری که لاکاپلا در استنادات فارل به عمل می آورد، این است که وجود دولت های باستانی بابل و ایتالیا را انکار میکند و بابل مد نظر متون را همان بغداد قرون وسطایی در عراق میداند که در منابع غربی «بابیلون» خوانده میشد. نماد بابل در کتاب دانیال، شیر بالدار است و فارل، این شیر بالدار را همان شیر بالدار سنت مارک میداند که نماد شهر ونیز است. لاکاپلا ونیز را شعبه ی اروپایی فنیقیه و به دست گیرنده ی تجارت اصلی فنیقی در منطقه ی مدیترانه میشمرد که معماری خاورمیانه را به ایتالیای دوره ی رنسانس برده و توسعه داده است و بعدا با گستراندن خود به امریکا ثروت سرشاری به دست آورده و با این ثروت، موجد خاندان های سلطنتی کشورهای شمالی تر اروپا شده است. لاکاپلا توصیف فارل از معرفت هرمسی حاکم بر امپراطوری ونیزی رنسانس با نشریات فراوان درباره ی خدایان یونان و روم و مصر را گواهی بر آن میداند که اروپای تحت سیطره ی کلیسا اصلا یک جانور فرهنگ کش که مکاتب قبل از خود را نابود کرده باشد نبوده است و چیزی که لاکاپلا به بحث اضافه میکند این است: چون اصلا کلیسای کاتولیک حداقل به شکلی که امروزه میشناسیم وجود نداشته است؛ الهیات کاتولیک بر ابداعات پروتستان ها استوار است و به اندازه ی پروتستانتیسم، مخلوق سرمایه داری است. علت قدرتی که به دستگاه پاپ داده شده، این است که نه مزاحم جریان های ضد مذهبی برانگیخته شده توسط سرمایه داران، بلکه مکمل آنها است و در این موضوع فارل و لاکاپلا مخالفتی با هم ندارند. به نوشته ی لاکاپلا فارل تا حدود زیادی تحت تاثیر کتاب «پول و روح یونانی» اثر ریچارد سیفورد است: «سیفورد فکر میکند که این، رژیم پولی است که بر تفکر کیهانی تاثیر میگذارد، فارل دقیقا برعکس فکر میکند.» تفاوت این دو دیدگاه، تفاوت دیدگاه تعلق حق جزا و سزا به خدا است در مقابل دیدگاه گرفتن حق اشراف از همدیگر با پول و جنگ. بنابراین در یکی با خدای ماورائی طرفیم و در دیگری با خدایان زمینی. در یکی، ملکوت خدا معنوی است و در دیگری ملکوت خدا روی زمین. تصور ملکوت معنوی خدا با غنوصی گری کاتارها جور در می آید که جهان معنویت و جهان مادی را دو قلمرو جداگانه میدانستند و ارواح را ذره های معنوی گیر افتاده در وجود آدم ها میدانستند که با غرایز مادی هر آدم درگیرند و بنابراین هیچ انسانی کاملا معنوی نیست. اما دستکاری تمپلارهای صلیبی در این دیدگاه این بود که بعضی آدم ها را جادویی تر از بعضی دیگر خواندند و داستان های نمادین را تبدیل به تاریخ کردند. جوردانو برونو روح کاتارها است که به سزای غنوصی بودن اعدام ولی توسط اعدامگران خود، خودی و شهید راه علم تجربی سرمایه داران معرفی شد، همانطورکه کاتارها پس از نابود شدن در جنگ صلیبی تمپلارهای بانکدار، توسط آنها خودی شدند.:

“les vipers de la finance de venise”: d. lacapella: theognose: 27jul2015

از بین بردن یک مکتب عرفانی برای بازتولید آن به صورت سرمایه داری، معادلی برای هبوط پرسفونه به دوزخ برای تولید فرزند برای ارباب مرگ است. مرگ، موجودات زنده و جاندار را به جسد تبدیل میکند و دنیای مردگان جهان زیرین است چون اجساد مردگان در زیر زمین قرار میگیرند. جسد، روحی ندارد و حکم آدمی را دارد که کاملا مادی زیسته است، یک پیرو برحق خدای سرمایه داری یعنی پول که به همان اندازه بی روح است. بر اساس تز مسیحی رقیب، موجودیت بی روح و غریزه محور، معنویتی ندارد که بخواهد به اخلاق پایبند باشد و یک دلیل این هم که سکولاریسم به کلیسا قدرت میدهد این است که این آموزه را هرچقدر که میتواند تکثیر کند تا کسی انتظار رعایت اخلاق از سوی خدایان پول را نداشته باشد. نکته ی مهم این است که صداقت جزو اخلاق است و سرمایه داری وقتی صداقت نداشته باشد، هر ماسکی به چهره میزند. بنابراین این خطر همیشه وجود دارد که بعضی اوقات ما جذب چیزی شویم که معنویت میپنداریم، درحالیکه چیزی جز یک ماسک معنویت برای یک جریان مادی گرای دغلکار نباشد. ممکن است تا حالا بخش وسیعی از راهی که ما در ایران به نام اسلام طی کرده ایم، از همین مقوله بوده باشد.

مطلب مرتبط:

دانلود کتاب « آزمایشگاه غریزه پرستی معنوی: از آنوناکی ها تا سیاستمداران مدرن»

چرا در قرن 21 هنوز دنبال پیغمبران زنده میگردیم؟!

نویسنده: پویا جفاکش

در دهه ی شصت و در کوران جو ضد امریکایی حاکم بر ایران پساانقلابی، یک مجله خیلی اسم در کرده بود: مجله ی فیلم. در آن زمان هنوز مجلات سینمایی رواجی نداشتند و این مجله از فرصت استفاده کرد و با انعکاس دادن سینمای غرب در خود و بر اساس ضرب المثل «وصف العیش نصف العیش» موقتا مورد استقبال مخاطبان ایرانی قرار گرفت تا زمانی که کم کم فیلم های امریکایی به صحنه ی تلویزیون و شبکه ی خانگی راه پیدا کردند. در این مدت، مجله ی فیلم، آنقدر پیش رفته بود که بتواند سلیقه ی خاص خودش از سینماگران برتر ایرانی را به تمام ایران تحمیل کند و نظراتش نظرات عموم کارشناسان و حتی وحی منزل تلقی شوند. از آن زمان، یک سری فیلمسازان به طور ویژه اسم در کردند بدون این که معلوم شود برای چه. قبل از انقلاب، آنچه موج نوی سینمای ایران تلقی میشد مسلما در مقابل جریان مقابل خود یعنی فیلمفارسی، سینمای با شخصیت تری به حساب می آمد؛ اما شاید حتی یک صدم فیلم های سرراست فیلمفارسی توسط مخاطب اغلب بیسواد قدیم درک نمیشد. با این حال، مجله ی فیلم، کمر بسته بود که هر طور شده، جریان های رشدکرده در قبل از انقلاب را شاخص کند و وقتی نمیشد به فیلمفارسی افتخار کرد، ناچارا باید دست اندرکاران موج نو ستایش میشدند. این شد که کارگردانانی مثل مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی، بهرام بیضایی، عباس کیارستمی، علی حاتمی و سهراب شهیدثالث تبدیل به پیامبران بی رقیب سینمای ایران شدند و انتظاراتی نسبت به آنها پدید آمد که اتفاقا در انحطاط سینمایشان نقش ویژه ای ایفا نمود. یکی از اثرات تحلیل های عجیب و غریب مجله ی فیلم و دنباله روهایش از فیلمسازان مربوطه و بیش از همه عباس کیارستمی که مشهور بود «سینما با او تمام شده است» این بود که فیلم بی سر و ته ساختن که معنایش معلوم نباشد باعث افتخار تلقی شد. مردم دنبال معنادار بودن فیلم میگشتند و مسئول این اتفاق هم در بین فیلمسازان یادشده بیش از همه داریوش مهرجویی است که فیلم «گاو» را ساخت با موضوع پر سر و صدای دوران قبل از شاه یعنی الیناسیون یا از خود بیگانگی که از فضای فکری روشنفکری غرب بخصوص فرانسه وارد ایران شد. کسی به این توجه نکرد که فیلمنامه نویس گاو، غلامحسن ساعدی است نه داریوش مهرجویی. مهرجویی تا مدت ها مجبور بود برای این که انتظاری را که فضای پس از انقلاب به خاطر این فیلم از او داشت با ساختن فیلم های عجیب و غریب مثل هامون و یکی دو نسخه ی فمنیستیش پاسخ دهد. ولی آخر خسته شد و افتاد دنبال فیلم های الکی خوش درباره ی زندگی روزمره که آخرین فیلم قابل اعتنای داریوش مهرجویی یعنی "مهمان مامان" یکی از آنها است. ولی هرچقدر این انتظار از داریوش مهرجویی تا حدودی قابل توجیه بوده، از بقیه قابل توجیه نیست مگر این که مثل جو انقلابی حاکم بر فضای ایران دنبال «وانچه خود داشت» باشید و به ادبیات مذهبی برگردید که دوپهلو به نظر میرسد. این اتفاق قبلا برای ادبیات افتاده است. سروش صحت در مصاحبه ای با رشید کاکاوند به مناسبت «روز حافظ» در برنامه ی کتاب باز، از دکتر کاکاوند میپرسد که چرا ما ایرانی ها در شب یلدا با حافظ فال میگیریم ونه مثلا با سعدی؟ کاکاوند پاسخ میدهد به این مضمون که چون حافظ زندگینامه ندارد؛ فقط یک مشت افسانه درباره اش وجود دارد و بر اساس این افسانه ها حتی شیرازی بودنش هم مورد سوال است؛ آدمی که معلوم نیست کیست و چیست و شعرهایش هم هیچ داستانی ندارد، میشود هر تعبیری از شعرهایش کرد؛ این کار را نمیشود با مولانا و سعدی و فردوسی و خیام و عطار که چهارچوب آموزه ها و بنیادهای فکریشان معلوم است و بعضا مثل سعدی و مولانا صاحب زندگینامه اند نمود؛ اما با حافظی که اصلا معلوم نیست کیست و چیست و درباره ی چه دارد حرف میزند، میشود رفاقت کرد و به قول مولانا هرکسی از ظن خود یار وی شود (تعبیر از کاکاوند است) و هر برداشت شخصی ای را از شعر حافظ مستفاد کرد. کاکاوند به نوبه ی خودش برداشت خودش را از شعر حافظ میکند و شعر او را چیزی مانند یک رمان میشناسد که در آن راوی یا «من» خود شاعر نیست و یک ریاکار دین به دنیا فروش است که شاعر دارد با نقل قول از او، او را تحقیر میکند، همانطورکه راوی داستان رمان نویس هم اغلب، خود نویسنده نیست. البته کاکاوند میپذیرد که دقیقا به خاطر این که راوی-قهرمان شعر حافظ، آدم بلندپایه ای در حد مولوی یا فردوسی نیست و خلاف میکند و مسخره میشود، مردم راحت با آن ارتباط برقرار میکنند. باید در نظر داشته باشیم که این درباره ی فیلمسازها نیز صادق است. ما اغلب زندگینامه ی آنها را نمیشناسیم و آنها را از طریق آثارشان میشناسیم بدون این که فهم ما از اثر و کیفیت و معنای آن، بیشتر از درکمان از مفهوم سخنان عجیب و غریب حافظ باشد. داریوش مهرجویی یک عارف نیست صرفا به خاطر این که در فیلم هامون، یک روشنفکر پوچ گرای تحقیق کننده در عرفان را سوژه کرده یا در جایی از آن فیلم، نام های مولوی و بودا و لائوتسه و علی و حافظ را کنار هم برده است؛ یک استاد کوانتوم هم نیست صرفا به خاطر این که کتاب «جهان هولوگرافیک» یک به هم دوزنده ی عرفان و کوانتوم را ترجمه کرده است. خودش در مقدمه ی ترجمه ی کتاب «جهان هولوگرافیک» نوشته است که این کتاب را به خواهش داریوش شایگان ترجمه کرده است. اگر فیلم هامون را دیده باشید میدانید که در صحنه ای از فیلم، هامون و همسر آینده اش در کتابفروشی، کتاب «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان را به دوربین نشان میدهند. این کتاب در زمان شاه و پیرو همان بحث «وآنچه خود داشت» نوشته شد تا ایرانی ها را از غرب بپرهیزاند و به سنت اصیل ایرانی که همین اشعار شنگول و خمار و عرفانی نمای امثال حافظ معرفی میشود، «برگرداند». حتما میدانید که در دانشگاه برای این که پیشرفت کنید باید داخل گعده های خاصی باشید بی این که تمام و کمال قبولشان داشته باشید. در پاتوق های سینمایی و روشنفکری بخصوص وقتی مثل دوران شاه و امروزه روز در هم فرو میروند هم همینطور است. این که مهرجویی در چه گعده ای پیشرفت میکند شاید بسته به اتفاق بوده باشد. به هر حال به عنوان فیلمساز وظیفه داشته تبلیغ آن گعده که اتفاقا کسانی مثل داریوش شایگان تویش بوده اند را بکند تا آنها هم در نقدنویسی و پارتی بازی، هوایش را داشته باشند. بعد از مدتی هم که پاتوقش عوض شد، رفت فیلم های زندگی روزمره را ساخت که آخرین دستاورد پر بازدیدش در آنها "سنتوری" بود و بعد دیگر با استقبال عموم روبرو نشد، چون مثل بیضایی و مسعود کیمیایی و کیومرث پوراحمد و بسیاری دیگر از همدوره هایش نتوانست با زمانه کوک شود و برای دورانی که نمیشناسد فیلم بسازد و این درحالی بود که هنوز داشت به روال سابق، فیلم سفارشی میساخت.

انتظار بیشتر از این داشتن از یک هنرمند خطا است. این را خیلی سال پیش در 1387 فهمیدم وقتی ترجمه ی یک مصاحبه ی عربی با علی احمد سعید آدونیس، شاعر سوری را خواندم. آدونیس در آن زمان داشت اشعار شاعران قدیمی عرب را جمع آوری و تنظیم میکرد و در لا به لای صحبت هایش اشاره ای هم به اشعار عرفانی کرد و انذاری داد به این مضمون که هیچ وقت سعی نکنیم در اثر لذت بردن از یک شعر عرفانی به این نتیجه برسیم که شاعرش عارف است. چون عرفا انسان هایی هستند که در مورد موضوعات، بسیار ملایم و متعادل برخورد میکنند و وجد و شور عرفانی خاص، هنرمندان است، نه به این خاطر که هنرمند خیلی عارف است بلکه به این خاطر که هنرمند خیلی غریزی و در لحظه است و مطابق احساسش در لحظه اثر تولید میکند. الان ممکن است یک حکایت اخلاقی یا یک پند معنوی را جایی ببیند و چنان تحت تاثیرش قرار بگیرد که یک اثر هنری اعم از شعر و داستان و فیلم و تئاتر و مانند آنها در منتهای ذوق و شوق هنری تولید کند و بعد دو فردای بعد، غریزه اش با چیز دیگری تحریک شود که کلا چیزی برخلاف اثر قبلی بسازد. هنرمند فقط میخواهد احساسش در لحظه ی الهام به تجلی درآید و زیاد با معنایش کاری ندارد. بنابراین اگر ادبیاتی با مضمون اخلاقی یا معنوی خیلی عالی دیدید و تحت تاثیرش قرار گرفتید، فکر نکنید خالقش خیلی آدم اخلاقی یا معنوی ای است. او فقط پیامی را از کس دیگری مستقیم یا غیر مستقیم دریافت کرده و برای مدت کوتاهی چنان در آن پیام فرو رفته که یک اثر ادبی خوب از آن خلق کرده است. به هر حال هرچه باشد آدونیس خودش یک شاعر هنرمند است و به نظرم هنرمندها را خوب میشناسد. لازم است اینها را بدانیم تا اگر یک روز یک بازیگر خوب و احتمالا سلبریتی را در حال دیدن حرف های فیلسوفانه دیدیم، درجا نتیجه گیری نکنیم که او فیلسوف خوبی است و به آنچه میگوید به خوبی عمل میکند؛ حتی نباید این احتمال را از نظر دور بداریم که او موقع زدن همان حرف ها برای ما فیلم بازی میکند و شاید این کار را میکند چون قبلا به تجربه دیده که این نوع فیلم بازی کردن در منحرف کردن اعضای خانواده اش از یک موضوع مهم جواب داده است.

اما همه ی مسئله فقط زوم شدن اتفاقی روی یک هنرمند نیست. مخاطب نیز مهم است. این مخاطب است که دوست دارد فکر کند سلبریتی حتما آدم خاصی است که سلبریتی شده است. مخاطب حتی آنجایی هم که متوجه اشکالی میشود، چشم خود را به روی خودفروشی سلبریتی میبندد. مخاطب به دنبال پیامبرانی زنده در دوران سینما میگردد. او دوست دارد پیامبرانی را کشف کند که هنوز دارند حرف های دوپهلو میزنند و با قصه تعریف کردن، معناهای پنهانی هویدا میکنند. این تا حدودی به خاطر افسانه ی «ناموس» است. «ورقه» ی یهودی به محمد پیامبر گفته بود که فرشته ای که بر موسی فرود می آمد «ناموس» نام داشت و به نوعی الهام پیامبرانه را به موضوع ناموس دوخته بود. ناموس در زبان یونانی به معنی افتخار و احترام است. اما این معنا تا حدود زیادی معنایی ثانویه بر کلمه به سبب افتخار و احترامی است که علمای مذهبی به دست می آوردند. توضیح این که بین این کلمه و کلمه ی شاید بی ربط "نماس" در یونانی به معنی جویبار و آب روان و گاهی سیل، ارتباط جسته شده است. نماس به سبب جریان داشتن در خود، به جریان قرائت متن مسطور اطلاق شده و چون در قدیم نوشته ها معمولا اوراد جادویی و دعاهای مذهبی بودند مفهوم مذهبی پیدا کرده است. کلمه ی روسی «نماز» به معنی دعا تلفظی از همین نماس است. همانطورکه میدانیم روس ها متاثر از مسیحیت ارتدکس یونانی هستند. معمولا مردم بیسواد که اکثریت جامعه ی ارتدکس را تشکیل میدادند برای خواندن هر نوع ورد مذهبی ای نیازمند کشیش ها بودند. با این حال، پیوند اصلی ناموس و مذهب وابسته به مکاتب تلمودی اروپایی است. در فقه یهودی تلمودی، «ناموس» به کسی گفته میشود که میتواند به افکار مخفی افراد در پس ذهنشان دست یابد. این کلمه در تضاد با "یاسوس" یعنی جاسوس قرار دارد که وظیفه دارد از افراد حتما گزارشی علیهشان تهیه کند و در کارنامه شان دنبال افکار و اعمال مضر برای نحله ی خود میگردد. برعکس جاسوس، ناموس فقط میخواهد اصل افکار را پیدا کند تا ببیند چه استفاده ای میتواند از آنها بکند. ادبیات رمزی و دوپهلو نیز درست در همین راه خلق میشوند. برای جذب نیرو به نحله ی خودتان، شما ادبیاتی ظاهرا عرفانی را درست میکنید عمدا برای این که افراد بسیار زیادی گاهی به بزرگی یک کشور و حتی مجموعه ای از کشورها گرد آن جمع شوند فقط به خاطر این که از ادبیات میتوان معانی متفاوتی مطابق سلیقه های مختلف به دست آورد. شما میگذارید همه بیایند و برداشت خودشان را از متن هویدا کنند. ولی هدفتان این است که کسانی را شناسایی کنید که برداشتشان از متن به شما نزدیک است. آن وقت، آنها را به مدارج بالا هدایت میکنید و تاکید میکنید که هیچ وقت معنای مورد نظر فرقه از متن را بر مردم افشا نکنند. چون متن برای اتحاد یک ملت زیر لوای فرقه است نه برای شوراندن ملت علیه فرقه. درواقع در این سیستم، فقط یک خدای برجسته ی راستین وجود دارد: ایزیس؛ الهه ای که نام مصریش asetدر هیروگلیف مربوطه به شکل یک تخت پادشاهی نوشته میشود و معنایش در قبطی هم تخت پادشاهی است. هر پادشاهی که میمیرد قابل مقایسه با شوهر و برادر ایزیس یعنی ازیریس است و هر کسی که جای پادشاه قبلی را میگیرد و روی تخت او مینشیند بلافاصاله نور تخت شاهی را به خود جذب میکند و مثل ازیریس که به صورت هورس مجددا از ایزیس زاده میشود به عنوان پسر تخت، در مقام خدا قرار میگیرد. پرستش ایزیس در فرقه ی «دیر صهیون» در فرانسه رواج داشته است و معادلش در کابالای عبری، «مرکابا» یا تخت جلال است که یهوه بر آن جلوس میکند. در مسیحیت این تخت به کلیسا تبدیل شده و محل جلوس خدا تعیین شده است. در گفتار مسیحی، کلیسا کالبد مریم مقدس خوانده میشود و ازاینرو کلیسای معروف فرانسه «نوتردام» به معنی «بانوی ما» نامیده میشود. با این همه ازیریس و ایزیس، خواهر و برادر دوقلویند و رابطه ی آنها زنای با محارم تلقی میشود. در ادبیات فراماسونری وابسته به جام مقدس، این رابطه در پیدایش دشمن آینده ی شاه آرتور یعنی پسر خودش موردرد نقش آفرینی میکند. آرتور نادانسته با خواهر خودش معاشقه میکند و موردرد که پادشاهی آرتور را به فنا میدهد نتیجه ی این رابطه است. لورنس گاردنر معتقد است که خواهر و برادر در داستان آرتور، دراینجا دو نیمه ی مردانه و زنانه ی یک خدای دوجنسه ی واحد هستند. زوج های ایزیس-اوزیریس، جانا-ژانوس، دیانا-دیانوس، فاونا-فاونوس، هلنه-هلنوس یا آرتمیس-آپولو دو پاره ی یک وجود دوجنسه ی واحد بوده اند. این موجود همان توماس یا تموز با نام بابلی برگرفته از "تم" به معنی مکمل و همزادها است. در مصر، این موجود، با تصویر یک گیاه نشان داده میشده است که خورشید و ماه از دو شاخه ی آن روییده اند. این دوقلوها لزوما از دو جنس مختلف نبودند. صورت فلکی جوزا یا توأمان با دیوسکری مذکر یا کاستور و پولوکس چنین کاربردی را داشت، همینطور رومئوس و رومولوس دوقلوهای بنیانگذار رم که توسط یک ماده گرگ بزرگ شده بودند. رد آنها را میتوان تا دوگانه ی انلیل و حئا در افسانه های آکدی ردیابی کرد. قبیله ی یهودی بنیامین که تنها قبیله ی زیردست اولیه ی اشرافیت خاندان یهودا بودند هم با صورت فلکی جوزا نشان داده میشدند. شکل دوجنسه ی حاکم بر برادران دوقلو، نتیجه ی در هم فرو رفتن خاصیت های برادر و خواهر یا دو پاره ی متفاوت یک موجود دوجنسه است که همان دجال تلقی میشود و این فرض بر اساس آیه ی 37 : 11 از کتاب دانیال است که درباره ی دجال میگوید: «او به شهوت زنان توجه نخواهد کرد ... زیرا او خود را بیش از همه بزرگ خواهد کرد.» به نوشته ی آلیس بیلی: «این طرح به بازسازی نوع بشر می پردازد.» و درصدد بازگرداندن کیفیت انسان باستانی است. ظاهرا همه ی اینها در سطح جامعه در حال وقوعند و ما با دیدن بعضی ظواهر جامعه حس میکنیم که واقعا این آموزه ها در برگیرنده ی کل مردم و درصدد خدایی یا شیطانی کردن جامعه است. اما دجال در تعالیم مسیحی یک جامعه نیست، یک شخص است یا فوقش یک دستگاه است. ظاهرا اول کلیسا سعی کرده تا در این مقام قرار گیرد و بعد مقام کلیسا بین حکام سکولار تقسیم شده است. کسی خدای مقدس دوجنسه خواهد بود که به عنوان یک مرد بر تختی که زنانه است بنشیند و با زوج دوقلویش حکومت متحد شود یا به عبارت کابالیست ها با آن هیروگاموس (ازدواج مقدس) کند و فقط او و کسانی که به او نزدیکند در کسب منفعت از این مقام مقدس و بر اساس سلسله مراتب شریکند. اما در ظاهر کل جامعه به این مسیر میرود چون همه در آرزوی نصیب بردن از فرهنگ رمزی الهی ای هستند که آنها را به پیش میبرد. در مورد شاه آرتور نیز پیوند با تخت یا مرکابا است. چون نام آرتور را با آرتوس به معنی خرس مرتبط کرده اند ازآنروکه او صورت فلکی دب اکبر است و این صورت فلکی را به یک ارابه تشبیه کرده اند. ارابه هم مثل تخت شاهی خورشید که هورس به آن تشبیه میشود متحرک است. بنابراین پیوند آرتور و خواهرش، همان پیوند دب اکبر به عنوان روح تاریکی با تختش در قلمرو ظلمت یعنی قطب شمال است. نکته ی جالب این است که در انگلیسی کلمه ی bear که به معنی خرس به کار میرود دراصل به معنی جانور و معادل beast است و beast همان اصطلاحی است که در تعالیم آخرالزمانی مسیحیت، برای یک هیولای آخرالزمانی به کار میرود که با خود دجال تطبیق میشود.:

“the merovengian dynasty”: Barbara aho: part3

مادام بلاواتسکی مینویسد که در نوشته های یونانی، لغت دیوسکوی با کابیری ها و کوریبانت ها مترادف است؛ اصطلاح فنیقی کابیری به تفاوت «برای تمام خدایان آتش اعم از الهی و جهنمی و آتشفشانی» استفاده شده است؛ یهودیان آن را معادل گبوریم (جباران) در تعالیم خود دانسته، نژاد شاهان آشور شمرده اند؛ مسیحیان آنها را شیاطین شمرده اند درحالیکه فرشتگان خودشان هم «دگرگونی مستقیم همین کابیری هستند». به گفته ی پیندار، اولین کابیری، آداماس بود که از زمین به وجود آمد و اولین نفر از سلسله ی 7رده مردهایی که خود تولیدمثل میکنند نیز بود. بلاواتسکی، این 7رده را با 7ابگال (اولین معلمین تمدن و فرهنگ بشری در اساطیر کلدانی) و 7امشاسپند (7خدای برتر زرتشتی شامل اهوره مزدا و 6 امشاسپند تحت امر او) مقایسه میکند. بلاواتسکی، همچنین نقل قولی از بوسواژ می آورد به این شرح که «این شاهزاده (ایزیس-ازیریس) شهرهایی را در مصر ساخت، جلوی طغیان رود نیل را گرفت، کشاورزی، استفاده از درخت انگور، موسیقی، نجوم و هندسه را اختراع کرد» که در اینجا ایزیس و ازیریس یک شخص واحدند و بلاواتسکی، دوگانه شدن اینها را تلاشی دیگر در راستای زمینی کردن خدایان و تطبیق دادن آنها با زندگی بشر تلقی کرده و افسانه های دیگر معلمان بشر چون اوآنس و خیسوتروس و تحوت و هرمس و شیث و ساتورن و سرس را هم برکنار از چنین دستکاری هایی ندانسته است. این هم تابعی از تبدیل آداماس پیندار به آدم دوجنسه ی اولیه در تورات است که حوا از دنده اش درآمد و خصوصیات زنانه اش به صورت جنس زن از او جدا شد. آنگاه از خودش در مقام مرد، همان باقی ماند که نامش در عبری شبیه آن بود: ادوم یعنی سرخ. این شد که او خصوصیات خدای سیاره ی سرخ یعنی مریخ را به خود گرفت و تبدیل به خدای جنگ شد. در کابالا آدم خود یهوه خدای یهود و نامبردار به آدم کدمون بود که از دید کابالیست ها همه ی جهان مادی بخشی از وجودش هستند. یهوه خدای خالق در نزد یهودیان، معادل برهما خدای خالق در نزد هندوان است و این نکته از آن جهت اهمیت دارد که مطابق برخی روایات، برهما از عرق شیوا خدای نابودی پدید می آید. نکته این است که بر اساس گفته ی موسی در یک تعلیم کیمیاگری که میگوید برای پیدایش انسان، اول از همه به زمین و آب نیاز است، این نتیجه گیری حاصل آمده که انسان های دو جنسه ی اولیه، از عرق پدران خود که بر زمین میچکید پدید می آمدند و ظاهرا یهوه با مرد شدن در مقام خدای جنگ همهویت شده با مریخ، با پایان دادن به این زنجیره و تکثیر خود در مردان و زنان با تولیدمثل جنسی، تا همیشه خلقت را در مرحله ی پدید آمدن از مرگ و فلاکت نگه داشته است.:

“the timeless kabiri”: HP Blavatsky: Theosophy - Vol. 52, No. 2, December, 1963 / Pages 43-50

هیچ انسان نورمالی ممکن نیست از چنین آموزه ای استقبال کند. راه این آموزه از کشتار افراد فراوانی میگذرد درحالیکه به راه اندازان جنگ، حتی خودشان در صحنه ی جنگ حاضر نمیشوند چون آنها به خاطر نشستن بر تخت، مقدس و از مردم معمولی برتر و با ارزش رند. در زمانی که آدم ها هنوز آنقدر طعم جنگ را نچشیده بودند که فکر کنند کشتن و خونریزی کردن به همان اندازه که رهبران استعمار میگویند لذت و افتخار دارد، این حرف ها به همین راحتی که مشاهده کردید زده میشد. ولی الان در فضای پس از جنگ ویتنام و بخصوص پس از حمله ی امریکا و متحدانش به عراق، دیگر نمیتوان این ایدئولوژی را به این سهولت بیان کرد. بنابراین شما در مقام یک حکمران نظامی فقط وقتی میتوانید روی کمک مردم به خودتان مطمئن باشید که ذره های جداگانه ی این طرح را در میان یک عالم جملات عرفانی و تاریخی و فلسفی و حتی سرگرمی و امور بیهوده مخفی کنید و اینها اینقدر زیاد تکثیر میشوند که گاهی اوقات حتی وقتی کسی در ساخت یک فیلم هنری یا یک سخنرانی منظور دیگری دارد، ناخودآگاه جلو چشم می آیند چون عامل فیلم هنری و سخنرانی حتی بدون این که خودش هم بداند تحت تاثیر مسائلی است که بدیهی به نظر میرسند درحالیکه ممکن است برای برخی هنوز بدیهی نباشند. اما در این آشفته بازار، فقط آنهایی که آنقدر مسموم فضا شده اند که دیگر فرق بین عرفان و سرگرمی و فلسفه و آدمکشی را نمیفهمند، فقط آنها ممکن است آنقدر تکه های مفقوده ی پازل را جمع کرده باشند که از سوی «ناموس» ها شناسایی شوند و با دردسر کمی به مدارج بالای قدرت راه یابند.

توضیح بی ربط: یکی از خوانندگان گرامی، بر من منت نهاده، درباره ی مطلب قبلی سوالی را مرقوم کردند که تا به حال، کسی شبیه آن را از من نپرسیده بود و آن این که تصویر ابتدای مقاله ی قبلی که پیرزنی را در حال زرشک چینی نشان میدهد چه ربطی به محتوای مقاله دارد؟ پاسخ این که مقاله ی مزبور هم درباره ی زمستان سیاسی است و هم درباره ی اخبار بد در رسانه ها. اگر به عکس دقت کنید متوجه میشوید که از روی کاغذ برداشته شده است. این کاغذ، صفحه ای از روزنامه ی اطلاعات است. ولی روزنامه عکس را همانطورکه خودش مرقوم کرده، از رسانه ی اینترنتی فارس برداشته است که آن هم مثل روزنامه یک ارگان خبری است. درج این عکس در وبلاگ و جدا کردن آن از بقیه ی عکس ها برای بهتر دیده شدن، به منظور یادآوری این نکته است که: 1-تمام رسانه هایی که اخبار بد میدهند کنارش تصاویر زندگی روزمره را میگذارند که به ما یادآور شوند «نکند یک وقت حرف های ما را خیلی جدی بگیرید. دنیا هنوز سر جایش است و زندگی جریان دارد» که نکند آش بیش از حد شور شود و ما بیش از حد ناامید. 2- عکس به کشاورزی مربوط است و کشاورزی در زمستان سخت و بی رقیب معنا ندارد. میخواستم یادآوری کنم تا حالا هیچ زمستانی بر ایران نیامده که واقعا توانسته باشد زندگی مردم را برای مدتی طولانی دچار وفه ی شدید کند و بی تفاوتی پیرزن موقع کار –که هر یک از ما میتوانیم جای او باشیم- خود نشانی از سر جا بودن همه چیز است. وضعیت کشورهایی که دولتشان را از دست دادند مثل سومالی و سودان جنوبی و لیبی را در ایام بی دولتیشان بخوانید؛ خودتان میفهمید چه میگویم.

مسیح در میخانه: چگونه گردباد زمانه مدرن میشود؟

نویسنده: پویا جفاکش

شعر «زمستان» اخوان ثالث، نمونه ای است از این که چطور ضرب المثل ها میتوانند بسیار تازه از راه رسیده باشند. با این که این شعر در دهه ی 30 خورشیدی و در واکنش به خفقان و پوچی و آدم فروشی حاکم بر جامعه ی ایران پس از حوادث سیاسی 28 مرداد سال 1332 سروده شده است ولی جمله ی «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» آن، حتی الان هم در واکنش به هر گونه فضایی که درهم و برهم و غیرقابل اعتماد به نظر میرسد گاهی از سوی آدم هایی به کل بی اطلاع از ادبیات به کار میرود. البته در این شعر، عبارات عجیب تری هم هست. مثلا این یکی:

و قتدیل سپهر تنگ میدان، زنده یا مرده

به تابوت ستبر ظلمت 9توی مرگ اندود پنهان است

حریفا رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.

به طرز شگفتی، این عبارات، ناظر بر تشبیه مرگ یا مسافرت خورشید به جهان زیرین با بروز تاریکی و به تابوت رفتن خورشید در قبرگاه مغرب بنا بر فرهنگ های پاگانی است که امروزه پس از پیروزی های پیاپی ایدئولوژی ابراهیمی ملایان در آفاق سیاست ایران، به کل فراموش شده است. ظاهرا حامد قدیری –مربی گروه فلسفه ی دانشگاه ادیان و مذاهب- خیلی جوانتر و ناچارا در ایدئولوژی ابراهیمی آبدیده تر از آن است که به مفهوم پاگانی این تشبیه آگاه باشد ولی شاید در اثر تکرار متواتر آیه ی «الله نورالسماوات و الارض» (خدا نور آسمان ها و زمین است) با دیدن عبارت بالا در شعر اخوان ناخودآگاه به یاد سرنوشت خدایی که همچون خورشید منبع نور است در ایران مدرن پسا انقلابی افتاده و در اشاره به آن، عبارات زیر را در مقاله ی «چارلز تیلور و تقریر وضع پریشان ما: ما نیز در جهانی که تیلور روایت میکند شریکیم» در مجله ی باور (شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402: ص5-233) مقرور کرده است:

«خورشید چنان به پشت ابر نشسته که گویی در محفظه ای گریزناپذیر اسیر افتاده است؛ چنان که زنده یا مرده بودنش برای ما که مترصد نور مانده ایم فرقی ندارد و اینجاست که اگر قرار بر این باشد که نوری پا بگیرد، به سبب انقطاع از آسمان، ناگزیر باید که در ساحت زمین چراغی بیفروزیم. میتوان شعر اخوان ثالث را به شیوه های مختلفی فهمید اما فارغ از این که خود او چه قصد و غرضی در پس این واژگان داشته، میتوان آن را روایتی از نسبت ما با ایمان و امر دینی دانست؛ روایتی که میگوید ما در این اقلیم دچار نوعی پریشانی شده ایم. پیشتر خورشیدی در تجلی بود. اما اکنون دیوارهایی به پا شده و انقطاعی حاصل آمده است. وجود نوعی پریشانی در نسبت ما با امر دینی پیش فرض نوشته ی حاضر است. نسبتی که امروز با امر دینی داریم زمین تا آسمان متفاوت است با نسبتی که اجدادمان با آن برقرار میکردند. اگر دل در گرو دین نداشته باشیم، شاید که باورهای پیشینیانمان ولو یکی دو نسل عقب تر، عجیب به نظر بیاید و اگر دل در گرو دین داشته باشیم، شاید از سرمان بگذرد که خوشا به حال پیشینیانمان که راحت و بی درد سر دین میورزیدند بی آن که در معرض نقدها و درگیری های مستمر ذهنی باشند و پرسش ها و چالش های بنیان برافکن زمانه مدام بر صورتشان سیلی بزند. در نگاه کلی، شاید بخشی از تفاوت ما با پیشینیان، در کیفیت برخورد با مخالف اندیش است. اجمالا در ساختارهای شهری و روستایی قدیم، افراد با دایره ی محدودتر و تکرارشونده تری از آدم ها برخورد داشتند و هر کسی که با باور رایج شهر و روستا تفاوت میداشت، چه بسا به نحوی شر انگاری میشد و از جامعه کنار میرفت. به همین دلیل، پدران و مادران ما شاید که سال ها میگذشت و با کسی که باور دینی متفاوتی داشت، چشم در چشم نمیشدند؛ اما امروز از همان لحظه ای که از خانه مان در خیابان های تهران، شیراز، اصفهان، مشهد و اکثر شهرهای دیگر ایران بیرون می آییم، با آدم هایی برخورد میکنیم که اولا باور دینیشان با کلیت باور دینی ما تفاوت هایی دارد و ثانیا چنان معتمدند که دیگر قابلیت شرانگاری شدن ندارند. ممکن است فردی مذهبی از آپارتمان خود بیرون بیاید و با همسایه ی محترمی مواجه شود که از بیخ با باورهای دینی او مخالف است. خوش و بشی درخواهد گرفت اما رسوب همین اختلاف نظر، به مرور او را به باورهای دینیش ملتفت میکند و در ذهنش به این سوال رنگ میبخشد که "بنیان باور من کجاست؟". این وضع تا حد زیادی در موقعیت تاریخی جغرافیایی کنونی ما قابل درک است اما میتوان برای توصیف اجمالی آن به چارلز تیلور، فیلسوف معاصر، متمسک شویم که میگوید: "ما از جامعه ای که باور به خدا در آن بی چون و چرا و در حقیقت، غیر مسئله خیز بود به جامعه ای رسیده ایم که چنین باوری صرفا یکی از گزینه های متعدد و غالبا نه سهل القبول ترین آنها است." به بیان دیگر، میتوان گفت که در ساحت باور دینی، ما در زمانه ای مه آلوده حضور داریم؛ زمانه ای که اجمالا امر الهی مانند خورشید شعر اخوان ثالث از افق پدیدارشناختی چشمانمان پنهان شده و ما با تنوع و تکثری مواجهیم که نحوی از تزلزل و تردید را در لا به لای باورهایمان رسوخ داده و ما را به پرسش مدام از بنیان های باورمان سوق میدهد. ما اجمالا درکی از این وضع داریم و نحوی از پریشانی را احساس میکنیم. اما درک اجمالی گاهی مثل حالت زبان بستگی است که حرفی و ایده ای در ذهن هست اما واژه ها و بیانی برای آن نمی یابیم. اگر شناخت مختصات این وضع ضروری است و هر قدمی برای مواجهه با آن ناگزیر مترتب بر ترسیم حدود این وضع است، ناگزیر این پرسش برخواهد آمد که تفصیل و تقریر وضع کنونی ما، این وضع مه آلوده چگونه خواهد بود؟ چگونه میتوانیم زبان و بیانی برای حس و حالی پیدا کنیم که در بادی امر، به زبان نیامده و تقریر نشده است؟ چگونه میتوانیم مختصات وضع کنونیمان را توضیح دهیم؟ ما به "مفهوم" و "مفهوم پردازی" نیاز داریم تا بتوانیم امری را که انگار نوک زبانمان مانده، اما به زبان نیامده، به زبان بیاوریم. جیمز اسمیت که خود شرح و درآمدی بر کتاب عصر سکولار چارلز تیلور نوشته، از قول جولیان بارنز، رمان نویس نقل میکند که گوستاو فلوبر در پی آن بود که زبانی برای توصیف احوال همخوابگی، این تجربه ی خاص بشری، پیدا کند. جیمز اسمیت نیز معتقد است که خود بارنز در نوشته هایش میکوشید مفهوم و کلمه ای برای روایت "مرگ"، این تجربه ی خوف آور و اندیشه برانگیز ارائه کند. میشود در قفای جیمز اسمیت این دنباله را ادامه داد و گفت که چارلز تیلور نیز در اثر خود میکوشد نیاز ما به مفاهیمی برای سخن گفتن از وضع کنونی را پاسخ دهد و دست اندر کار مفهوم پردازی ای شود که به کار توصیف و تقریر وضع پریشان و متزلزلی بیاید که در عصر کنونی با آن مواجهیم؛ عصری که به بیان چارلز تیلور، عصر سکولار است. چارلز تیلور "سکولار" را در معنایی تازه به کار میبرد؛ عصر سکولار عصری است که باور دینی به امری الهی صرفا یکی از گزینه های پیش روی ما و درنتیجه، امری قابل مناقشه است. در عصر سکولار است که با افرادی مختلف العقیده مواجه میشویم که نمیتوانیم آنها را با شرانگاری طرد کنیم و ناگزیر، به بنیان باورهای خود ملتفت میشویم و "تزلزل و شکنندگی" را تجربه میکنیم. او میگوید در عصر سکولار، ما در ساحت "درون ماندگار" زندگی میکنیم؛ چنانکه انگار باور "متعالی" از افق دیدمان بیرون افتاده و هرآنچه هست را ذیل نظمی درون ماندگار و منفک از آسمان میفهمیم. ما "پنداره ی اجتماعی" مدرن را برگرفته ایم و "نظم اخلاقی مدرن" را پذیرفته ایم و جهان را از مجرای آن درک میکنیم. اما در این جا، لحظاتی برای ما پیش می آید که تجربه ی "سرشاری" را از سر میگذرانیم؛ لحظاتی مثل شنیدن یک موسیقی، دیدن یک منظره یا بوییدن یک رایحه. پیشتر این لحظات را با اتکا به ساحت متعالی توضیح میدادیم اما حالا که "خود حائل دار"ی شده ایم که منقطع از آسمان، به تبیین امور میپردازیم، با این لحظات خاطره ای نوستالژیک برایمان زنده میشود و حالا ما تحت "فشار قیچی وار" قرار خواهیم داشت؛ از یک طرف خاطره ی ساحت متعالی و از طرف دیگر، سیطره و رقیب ناپذیری ساحت درون ماندگار ما را تحت فشار قرار میدهند و ماحصل این فشار، چیزی از جنس "اثرنواختر" است؛ آنچنان که در اثر فشار قیچی وار، انفجاری رخ میدهد و گزینه های متعددی پیش روی ما قرار میگیرد. اینها بخشی از مفاهیمیند که تیلور در اختیار ما میگذارد تا فهمی نظام مند از وضع کنونی خود پیدا کنیم. اما آیا میتوان چند مفهوم را به شکل فهرست وار معرفی کرد و از بار سنگین تقریر آنها نجات پیدا کرد؟ این جا همان نقطه ای است که اهمیت کار چارلز تیلور عیان میشود. مفهوم پردازی هرچقدر هم گسترده باشد، تنها زمانی به کار می آید که مفهوم ها در دل یک روایت کلی شکل گرفته باشند و نشان بدهند که چه نسبتی با یکدیگر دارند. تیلور مفهوم ها را فهرست وار روی میز نمیگذارد بل میکوشد آنها را ریشه دار کند و در بستر روایت بگنجاند. روایت یعنی ذکر زنجیره وار رخدادهایی که اولا دستکم در نظر راوی، هر یک از آنها دست کم شرط لازم برای وقوع دست کم یکی از رخدادهای بعدی است و ثانیا دست کم از نظر راوی، شرط کافی برای وقوع هر رخدادی از سلسله رخدادهای پیشین فراهم شده باشد. بدین ترتیب در نمونه ی آرمانی روایت، حذف هر یک از رخدادها در وقوع دست کم یکی از رخدادهای بعدی خلل ایجاد خواهد کرد. به نظر میرسد که این، تعریفی حداقلی از روایت است اما آنچه ویژگی مهم روایت قلمداد میشود، همانا نگاهی است که پیوستگی و انسجام بین رخدادها را پیش چشم خود میبیند. در مقام تمثیل، میتوان این ویژگی روایت را در مقایسه ی میان یدک فروش کهنه کار و مکانیک کارکشته نشان داد... اهمیت تیلور دراینجا در دو بعد عیان میشود: یکی این که در کتاب "عصر سکولار" میکوشد مفهوم هایی ارائه کند تا زبانمان را در سخن گفتن از مختصات وضع کنونی یاری دهد و بعد دیگر این که با اذعان به اهمیت روایت برای فهم وضع کنونی، مفهوم های یادشده را در دل روایتی معنادار میکند که میخواهد به ما نشان بدهد چگونه قدم به قدم از وضع سابق به وضع کنونی رسیده ایم. تیلور در مقدمه ی کتاب عصر سکولار تصریح میکند که در روایتش، بر سکولاریته ای متمرکز است که در غرب و برآمده از جهان مسیحی لاتین محقق شده است. همینجا موطن پرسش تازه ای برای ما خواهد بود: اگر مسئله ی آغازین ما وضع پریشانی است که اینجا در ایران و در زمانه ی کنونی نسبت به امر دینی احساس میکنیم، اگر شاهدمان بر روایت این پریشانی، آن شعر اخوان ثالث است و گمان میکنیم که مه آلودگی و پریشانی یادشده را در کوچه های شهر خود احساس میکنیم، پس پروژه ی تیلور در تقریر وضع سکولاریته در غرب به چه کار تقریر وضع کنونی "ما" می آید؟ با کدام بخش از پروژه ی او میتوان همدل شد و با کجا باید فاصله گرفت؟ برای پاسخ به این پرسش میتوان پروژه ی تیلور را به دو بخش صوری و مادی تقسیم کرد... توشه ی صوری ما از کار تیلور میتواند این باشد که اگر داعیه ی آن را داریم که وضع پریشانی دین ورزی خود در زمانه ی کنونی را میفهمیم، باید بتوانیم روایتی بپردازیم که تعاقب رخدادهای مادی و فکری ایران و اسلام را چنان نشان بدهد که دست آخر به مختصات وضع کنونی منتهی شوند. اما در بخش مادی، تیلور به گذارهایی اشاره میکند که در غرب و جهان مسیحی لاتین رخ داده است. بسیاری از گذارهایی که آنجا طی شده، در زمین الهیات مسیحی جوانه زده است و اگر بستر الهیات اسلامی را در نظر آوریم، برخی از آن گذارها رخ دادنی نیستند یا به شکلی دیگر و توسط گروهی دیگر پیش رفته اند. از سوی دیگر، در این نقطه از عالم، رخدادهای منحصر به فردی واقع شده اند که در وضع کنونی ما دخیلند اما لزوما مشابهی در غرب و جهان مسیحی ندارند ازجمله ماجرای مشروطه و انقلاب اسلامی سال 1357. با این حساب، میتوان گفت که آجرهای روایت ما و روایت تیلور لزوما یکی نیستند و تفاوت هایی با هم دارند. اما همچنان میتوان از بخش مادی روایت تیلور نیز بهره هایی برد. ما در زمان و مکان متفاوتی از زمان و مکان غرب، حاضر شده ایم، اما از آن حیث که اندیشه ی غرب، خود را در سطح جهان گسترانیده و تاریخ محلی را آرام آرام درنوردیده و مفهوم تاریخ جهانی را پیش آورده است، بسیاری از گذارهای ذکر شده در روایت تیلور همانا گذارهایی در تاریخ جهانی است و ما را نیز در بر میگیرد. غلبه ی نگاه علم محور، رواج رسانه، ظهور فردگرایی، بسط مفهوم دولت-ملت و اهمیت یافتن قانون بشری از مواردی است که تا حدی وضع کنونی ما را دستخوش خود قرار داده اند و روایت آنها روایت تکه ای از مختصات وضع کنونی ما خواهد بود.»

مسئله این است که وقتی تسلسل وقایع و اهمیت آنها در ایجاد یک روایت، کشورها را از هم متمایز میکند، افراد را نیز به مراتب از هم متمایز میکند. ما به سبب نوع ژنتیک و محیط و ترتیب وقایع در زندگی، با هم فرق میکنیم و اگرچه گزاره های سازنده ی روایت بنیادین غرب مدرن و سنت پیشین یکایک وارد زندگی ما میشوند اما رفت و آمد یا به اصطلاح طلوع و غروبشان به یکسان در وجود ما داستان ایجاد نمیکنند و هر بار هم که داستان میشوند، این که کدام یکی بیشتر طول میکشد و کدام کمتر، از آدم تا آدم فرق میکند. برای همین هم هست که آقای قدیری گرامی، به گزاره ی تشبیه مرگ خورشید در شعر اخوان ثالث متمسک شده و برای نجات خدا در یک فضای سکولار دست به دامان روایت سازی تیلور گردیده است. چون خدای قدیری و البته خدای همه ی مردم امروز، آن خدای ابراهیم نیست که ابراهیم پس از سر دادن شعار "لایحب الآفلین" (افول کنندگان را دوست ندارم) به جستجوی او برآمد و ادیان ابراهیمی –یهودیت، مسیحیت، اسلام- را بنیان گذاشت. منظور او از افول کنندگان، خورشید و ماه و ستارگان بودند که هم روزگاران ابراهیم در اور کسدیم (سرزمین کلدانیان) میپرستیدند. خورشید و ماه و ستارگان، غروب میکردند و ابراهیم به دنبال خدایی میگشت که هیچ وقت غروب نکند. مسلما منظور او از غروب این نبود که خدایان کلدانیان میمردند. چون خورشید و ماه و ستارگان، قبل از تولد ما مدام به آسمان رفت و آمد میکردند و بعد از مرگ ما نیز همچنان به این کار ادامه میدهند. ابراهیم دنبال خدایی میگشت که همیشه در صحنه باشد. اگر از این بعد به قضیه نگاه کنیم، اکنون خدای ابراهیم هم یکی از همان آفلینی است که او دوست نداشت. چون خدای ابراهیم نیز مدام دارد از زندگی ما محو میشود و برمیگردد یا به اصطلاح طلوع و افول میکند. مشکل این است که آن یارویی که ابراهیم و خدایش را اختراع کرد هم از اول دنبال یک خدای همیشه حاضر در همه جا نبود و آن را فقط به عنوان بنا کننده ی یک نظم جهانی برای خلق روایت های فردی میدید بلکه از طریق آموزش و پرورش اجباری، بتواند یک جایی در روایت های شخصی همه داشته باشد و این اشخاص به شدت متفاوت از هم را در جای لازم به نفع شاگردان سیاسی خودش با هم متحد کند. چون همیشه روایت ها در اول از جهان شروع میکردند و به یک گوشه از آن میرسیدند. عبارت «یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.» در داستان پردازی ایرانی، تقریبا با شروع شدن داستان از عبارت «زیر گنبد کبود» که بعدش از کسی یا جایی صحبت میرود غیر قابل انقطاع است. حتی در سینما میبینید که بارها فیلم ها با نشان دادن نقشه ی جغرافیای جهان و زوم کردن دوربین روی نقطه ای از نقشه شروع میشوند یا این که اول فیلم، صحنه از آسمان به زمین می آید و در انتهای فیلم برعکس. بنابراین همیشه نیاز بوده یک کلیتی توصیف شود که وضع جزء را توضیح دهد یا توجیه کند. در شعر اخوان هم این موضوع اتفاق افتاده است. توصیف زمستان اخلاقی و وضع سخیف و بی اعتماد مردم نسبت به هم در یک شب تاریک از ابتدا با جملاتی چون «سلامت را پاسخ نمیخواهند گفت» و «سرها در گریبان است» مقدمه چینی میکند تا به جمله ی «درها بسته است» برسد و بعد تنها دری را که اخوان به روی خود باز میبیند یعنی در میخانه را وارد داستان کند و اینجاست که با مناظره ی راوی با صاحب میخانه داستان تازه شروع میشود و بهتر است بگوییم وارد جزئیات میشود. اخوان که میخواهد از سرمای شب زمستانی به میخانه پناه ببرد، صاحب میخانه را «مسیحا» و «ترسا» میخواند و آرزوی گرم بودن «دم» او را میکند که کاملا یادآور دم حیاتبخش مسیح در ادبیات غربی و فارسی است ولی صاحب میخانه در را باز نمیکند و میگوید میخانه تعطیل است چون به زودی صبح میشود. خودتان بهتر از من میدانید که صبح بازگشت خورشید است. راوی میخواهد گرم شود ولی میخانه چی میگوید به زودی صبح زمین را گرم میکند یعنی بدبختی پایان می یابد. توضیح این که در ایران زمان شاه خیلی از میخانه ها فقط شب فعالیت میکردند و دم صبح میبستند. حالا فرضش را بکنید شب زمستانی شعر، اشاره به وضعیت سیاسی و مدرنیته ی پهلوی دارد. آن وقت حس میکنید که انگار میخانه ها خودشان هم منتظر روزی بودند که یک صبحی دربگیرد و آنها را برای همیشه در ایران ریشه کن کند. البته اخوان انتظار صبح زودرس را نداشت و مدام میخواست به میخانه چی حالی کند که به این زودی صبح نمیشود و خواهشمند است در را به روی او نبندد. ولی این در هم به روی اخوان بسته شد و اخوان با ناراحتی به سرگردانی خود در خیابان های تاریک زمستان و از لا به لای مردم بی اعتنا به هم ادامه داد. وقتی به این موضوع و فرجام دوره ی پهلوی توجه میکنیم، مطمئن میشویم که آقای قدیری با شعر اخوان اشتباهی به یاد خدا نیفتاده است. چون خدا در ذهن ایرانیان زمان اخوان، منحصر به مسلمانان بود و مسیح، خدای کفار مسیحی بود. آن وقت، اخوان، منجی خود را هم مسیحا میخواند و هم ترسا یعنی مسیحی، آن هم در زمانه ای که مسیحیان غربی، مشغول کافر کردن مردم و رواج فساد اخلاق در بین آنها بودند. میخانه هم عمومی ترین مظهر این فساد بود که کمترین مقاومت مردمی در مقابلش شکل گرفته بود. بیخود نیست که زنده یاد مهرداد بهار، پسر ملک الشعرای بهار، وقتی میخواست در مصاحبه ها در دعوای اخوان ثالث و ملک الشعرا طرف پدرش را بگیرد، میگفت که پدرش عامل بدبختی اخوان ثالث نبود و اخوان هرچه کشید، از فساد اخلاق و تباهی معرفتی خودش کشید.

واقعیت این است که اخوان ثالث اصلا آدم متفاوتی نبود و فقط خیلی از زمانه ی خودش جلوتر بود. بدین معنی که آنقدر غربی بود که آن حالی را ایرانی های دیگر در چهل، پنجاه و شصت سال بعد به آن رسیدند او در دهه ی 1330شمسی به آن نائل شد. اگر اخوان ثالث به میخانه چی اصرار میکرد که صبحی در نمیگیرد، به خاطر آن بود که امیدوار بود خدا واقعا مرده باشد تا دلیلی برای گشتن به دنبال یک دل خوشی دم دست تر پیدا کند وگرنه به امید آینده ای که معلوم نبود کی می آید از یک جای گرم دیگر محروم میشد که البته به زودی فهمید درهای گرمگاه های مسیحاهای ترسایی هم فرقی با بقیه ی درها ندارند و به او گرمایی نمیدهند. اخوان این را به تلخی فهمید و ما هنوز نفهمیده ایم و فکر میکنیم اگر ثابت کنیم آن خدایی که به دنیا نظم میدهد وجود ندارد دنیای بی نظم دلش برای ما میسوزد و دری به رویمان باز میکند. یک علت ولع ما به شنیدن و دنبال کردن اخبار بد از جهان همین است. ما فکر میکنیم هرچقدر با دنبال کردن شبکه های حاوی اخبار بد از ایران و جهان دنیای اطرافمان را تیره و تار کنیم، میتوانیم امیدوار باشیم این خدای افول کرده دیگر دوباره طلوع نخواهد کرد و مزاحم میخوارگی ما نخواهد شد. ولی بر سر این فکر داریم بیشتر خودمان را آزار میدهیم. روزنامه ی اطلاعات در شماره ی 13 آذر 1402 مطلبی از دانیل کالکات فیلسوف به ترجمه ی محمدحسن شریفیان منتشر کرده که عنوانش «تو یک مازوخیست حقیقت هستی!» میباشد و در آن آمده است:

«بیشتر ما برای دیگران و به طور کلی برای جهان، اهمیت قائلیم و همین ما را در برابر اخبار بد آسیب پذیر میکند. زندگی همین است، ولی خوب است بدانیم گاهی انگار برای تنبیه خودمان به دنبال اخبار دردناک و ناراحت کننده راجع به خودمان و جهان میگردیم و بارها و بارها آنها را مرور میکنیم. تبدیل شدن به آنچه من «مازوخیست حقیقت» مینامم آسان است. بگذارید اول به ایده ای اشاره کنم که احتمالا برایتان آشناتر است: این که آدم ها میتوانند سادیست حقیقت باشند. شاید کار درستی باشد که به کسی بگویید حوصله تان را سر میبرد ولی بی رحمانه است، یا به دور از مهربانی است که به دوستتان بگویید لباس یا مدل مویش جالب نیست یا شبی را که برایش خجالت آور بوده است به او یادآوری کنید. به عبارت دیگر، این که چیزی حقیقت است باعث نمیشود بی ادبانه یا نامناسب نباشد. بعضی موقع ها آدم های خیلی منطقی هم نمیتوانند این نکته را به خوبی متوجه شوند. آنها فکر میکنند گفتن حقیقت هرگز اشتباه نیست ولی مثال هایی که تا این جا از زندگی روزمره زدم در ظاهر، این باور را ابطال میکند. این، کاری سادیستی است که به بچه ی خجالتی مفلوکی بگویید روی صورتش اگزما دارد یا دوستانش به سراغش نیامده اند. حقیقت از حیث شمول اطلاعات واقعی نمیتواند اشتباه باشد، ولی معنایش این نیست که گفتنش هم هیچ وقت اشتباه نیست. سادیست ها از ایجاد درد لذت میبرند و مازوخیست ها از درد کشیدن. مشهور است که ترکیب این دو میتواند به اختلال جنسی منتهی شود. عده ای نگران این موضوع هستند، خصوصا در مورد کسی که درد میکشد. ولی اگر برای کسی که از درد کشیدن لذت میبرد نگران باشیم، خوب است به یاد داشته باشیم که چنین تجربه ای چقدر معمولی و همه گیر است. آیا دوچرخه سواری که تقلا میکند و دندان هایش را به هم میفشرد تا به بالای تپه برسد مازوخیست نیست؟ یا مثلا کسی که به سس تند علاقه دارد یا نویسنده ای که برای پیدا کردن عبارت مناسب، خودش را به زحمت می اندازد مازوخیست نیست؟ به عبارت دیگر، مازوخیسم پدیده ی رایجی است. ولی نباید بگوییم که نگرانی هیچ وقت لازم نیست. مازوخیسم حقیقت هم میتواند مثل سادومازوخیسم جنسی، طیفی از سرگرمی تا سوء استفاده را در بر بگیرد. اگر گفتن حقیقت به هر قیمتی را بی رحمی بدانیم، دانستن حقیقت به هر قیمتی هم میتواند نامهربانی به خود باشد. همه ی ما احتمالا یکی دو نفر را میشناسیم که بدون این که شغلشان اقتضا کند، همه ی فراز و فرودهای مربوط به اخبار [بیماری] کورونا را پی گیری میکنند. حتی اصطلاحی برای این کار درست شده است: "خبر بد خوانی". یعنی وقتی کسی خصوصا در توئیتر، در یک نوبت، خبرهای بد زیادی را میخواند. خیلی از ما در معرض رفتار کمتر شناخته شده ی مازوخیسم حقیقت هستیم که در آن، خودمان را با اطلاعات ناراحت کننده تنبیه میکنیم و از این کار، لذتی منحرفانه میبریم.»

شاید «مازوخیسم حقیقت»، لغت درستی نباشد. چون الان اخبار ایران و جهان مملو از خبرهای بد دروغی هستند که حتی دنبال کنندگانشان هم مسلما بعضی اوقات به دروغین بودن آنها پی میبرند ولی باز هم صفحه های حاوی آنها را با جدیت دنبال میکنند. یادمان باشد در ایران خودمان ضرب المثل «حقیقت تلخ است» برای این وضع شده که یادآوری کند ما ناچاریم برای جلوگیری از ضررهایی که دروغ به ما وارد میکند درد موقت دوای حقیقت را تحمل کنیم. ولی وقتی مردم زیادی خودشان را مشغول جمع آوری اخبار دروغ و یا اخبار راست مربوط به سیاست میکنند که دانستن آنها کمکی به فرد در تغییر وضع موجود نمیکند و فقط به سلامت روان او آسیب میزنند، آن وقت دیگر نمیتوانیم بگوییم اینجا جستجوی اخبار، تحمل یک درد موقت برای رفع آسیب بزرگتر است، بلکه موضوع، وارد کردن آسیب عمدی به خود است. هیچ دلیلی هم برای این کار وجود ندارد جز این که فرد به خود ثابت کند خورشید خداوند غروب کرده و او باید به دنبال میخانه ای بگردد که شاید هنوز درش به روی او باز باشد. مشکل این است که غروب خدا هنوز به بیشتر مردم ثابت نشده و مردم بیش از جستجوی میخانه ی باز، دارند هنوز با مرور تمام نشدنی اخبار بد، ذهن خود را به باور کردن غروب خدا مجبور میکنند. چرا؟ برای این که خدا همان خورشیدی است که در جای لازم یا نا لازم، غروب، و باز در جای لازم یا نالازم طلوع میکند و چون خدا است و صاحب اختیار، فرد کنترلی روی نقش او در ایجاد روایت زندگی خود ندارند. مسلما خدا در همین حد هم میتواند تاثیرات مثبت زیادی روی ما بگذارد. ولی به نظر بسیاری از ما یک مزاحم به تمام عیار است چون جلو پیشرفت را میگیرد. فقط به این علت که مدیر قانون حاکم بر جهان معرفی شده است.

از وقتی برنامه ی کتاب باز آقای سروش صحت در تلویزیون تعطیل شده، پدرم در آپارات به دیدن برنامه رفته و لا به لای برنامه ها از مریدان دکتر رشید کاکاوند شده است. من هم بعضی اوقات گذری بعضی از صحبت های دکتر کاکاوند را که پدرم گوش میدهد میشنوم. یک بار دیدم از قول ادیب کاشانی، قانون جهان را به گردباد تشبیه میکند (منظور، گردبادهای معمولی شرقی است، نه گردبادهای غولپیکر امریکایی). ادیب میگوید گردباد، فقط چیزهای کوچک و سبک مثل خس و خاشاک را از زمین میکند و بالا میبرد و چیزهای سنگین را کاری ندارد و پایین باقی میگذارد، درست مثل زمانه که آدم های بی اطلاع و کم وزن را به مدارج بالای قدرت میرساند. کاکاوند در راستای این سخن، این بیت حافظ را تکرار میکند:

زمانه به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

مشکل این است که همان گردبادی که خس و خاشاک را بالا میبرد با فروکش کردن، آنها را پایین هم می آورد. این، قانون گردباد است. برای همین هم شخص به نظر رسیدن و قانونی بودن گردباد زمانه حس بدی به آدم میدهد و خس و خاشاک امیدوارند گردباد آنقدر بی قانون باشد که خودشان به سرنوشت خس و خاشاک قبلی دچار نشوند. برای همین هم آنها دوست دارند خدا افول کرده باشد، درحالیکه عدم علاقه به افول را از همان کاشف خدای گردباد یاد گرفته اند که افول کنندگان را دوست نداشت. این است قانون بی قانونی شبی زمستانی که در آن تنها دری که مجاز است به روی مردم باز باشد در میخانه است.

از دوشیزه تا جادوگر: دستور تقویمی اکولتیستی برای کشف حجاب دوران مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا در کنار دکه ی روزنامه فروشی، تصویری از سریال یوسف پیامبر را بر صفحه ی اول روزنامه ی جام جم (ارگان صدا و سیما) دیدم که داشت به مناسبت پخش جدید این سریال از تلویزیون، بابت استقبال چندباره ی مردم از فیلم شادی میکرد. نکته ی جالب این بود که این دفعه در پوستر ارائه شده، جایی برای زلیخا نبود و در کنار تصاویر یوسف و پوتیفار، تصویر همسر اول یوسف گنجانده شده بود که نقش چندان پررنگی در فیلم یا حافظه ی مردم از آن نداشت. علت حذف زلیخا مسلما این است که کتایون ریاحی بازیگر نقش زلیخا در جریان شورش ضد حجاب در ایران بدنام گردیده است. اما این توجیه نمیکند که هر طور شده یک زن در کنار دو شخحصیت مرد در پوستر گنجانده شود وقتی شخصیت های مرد پررنگتری در داستان وجود دارند. وقتی فردای آن روز به خانواده ی خاله ام موضوع را گفتم، ابتدا شوهرخاله ام و بعد بقیه ی خانواده اش اعتراض کردند که چرا عکس آنخ مائو را نگذاشتند؟ آنخ مائو که خیلی بیشتر مورد توجه مردم بود؟ بله، این هم استدلالی است. البته پاسخ سوال مشخص است: ارگان صدا و سیما هم به اندازه ی خانم ریاحی و دیگر معترضان، علاقه مند به برجسته کردن نقش زنان در جامعه است کمااینکه خود فیلم یوسف پیامبر هم با دادن چنین نقش عظیمی به زلیخا در خود این کار را کرده است و میتوانید این را مقایسه کنید با نقش کوتاه «همسر پوتیفار» که حتی اسم هم ندارد در حد اغوای ناموفق یوسف در تورات، بدون این که هیچ صحبتی از ازدواج آینده ی یوسف با او بشود. انگار از زمان تورات تا حالا چیزهایی تغییر کرده اند.

برخی غنوصیان، تمام علاقه ی مردان به وارد کردن زنان یا بیش از حد بزرگ کردنشان در داستان های مردانه را به طرح مسیح-زن خورشیدی پالیادوری ها نسبت میدادند که حامل پرتو آبی ملکی صدق بودند و قصد ایجاد تجسمی از مادر سوفیا الهه ی حکمت را در بین مردان داشتند. اما قطب های قمری «مادر سیاه» یهوه، توجه ایجادشده را به سمت جاذبه های جنسی زن و برجستگی جنسی زنان در جامعه تحریف میکند و خودنمایی جنسی زنان را اگرچه به ضرر خود زنان است برمی انگیزاند و پرطرفدار میکند. این موضوع به سبب ارتباط الگوی مسیح زن خورشیدی با میترا است. چون میترا درحالیکه خدای خورشید است، ولی به ماه قمری نیز مربوط است و ازاینرو تثلیث قمری الهگان ماه، هر گونه برداشت مونث از ایزد خورشید را خودی میکند؛ شاید نه ازآنروکه واقعا ماه عامل آنچه بردگی قمری زنان نامیده میشود باشد بلکه به خاطر انتظاراتی که مردان از ماه و خورشید داشته اند. توجه دارید که ماه جانشین خورشید در آسمان در وقت شب و تاریکی است و نور آن نیز ودیعه از خورشید است آن هم در زمانی که خورشید به اقامتگاه خود در زیر زمین غروب کرده است. پرستش میترا نیز مرتبط با دوزخ پرستی و جهان زیرین است و ازاینرو میترا در غار پرستیده میشده است. قتل ورزاو توسط میترا کنایه ای از حمله ی خورشید به ماه است چون شاخ گاو نماد هلال ماه است و خورشید اراده دارد که هلال را مثل گوی خورشید تبدیل به قرص گرد کند. جانور خورشید شیر است و قتل گاو توسط میترای انسانی شکل دیگر قتل گاو به دست شیر است. از طرفی ماه به سبب جمع آوردن مردانگی خورشیدی و تاریکی زنانه، یک موجود دوجنسه است. زمانی که شیر، کالبد زنانه ی تاریکی در ماه را تصرف میکند، تبدیل به یک تاریکی زنانه با فکر و اختیار روشنایی مردانه میشود و الهه ی ماه، کالبد یک زن انسانی با سر یک شیر نر را پیدا میکند. این تصویر، با شیرسواری عیشتار الهه ی زهره هم مربوط است. چون زهره هم در زمان طلوع و غروب در آسمان ظاهر میشود و رابط تاریکی و روشنایی است. در تثلیث کلدانی سین-شمش-عیشتار، شمش (خورشید) و عیشتار ( زهره) پسر و دختر سین (ماه) هستند و سین ، مردی با ریش دراز است تا قیافه اش شبیه هلال ماه شود. اگر دقت کنید یهوه ی یهودی هم دقیقات همین شکلی است. امروزه تصاویر الهگان شیرسوار و شیرقیافه بیشتر در هند طرفدار دارند و الهگان شیرچهره تقریبا همه شکلی از کالی الهه ی وحشتناک بینظمیند. ارتباط میترا با ماه و تاریکی هم درآنجا برجسته است و میترای هندی در کنار وارونا دو نیمه ی ماه را تشکیل میدهند. در هندوستان، میترا یک نقطه ی مقدس مشترک در اساطیری با جانبداری های متضاد در دو مذهب مختلف هندوئیسم و زرتشت است. در مذهب هندوئیسم، دواها خدایان خیر و اسوره ها خدایان شر هستند درحالیکه در زرتشتی گری، اهوره ها (نسخه ی پهلوی اسوره ها) خدایان خیرند و دیوها (نسخه ی پهلوی دواها) شرند. میترا که در مذهب زرتشت خدای میانجی بین نیروهای خیر و شر است در مذهب هندو خدای نزدیک به اسورا وارونا خدای آب است. وارونا ارتباط ویژه ای با تاریکی دارد و نسخه ی دیگری از یاما خدای دوزخ است. وی به شدت علاقه مند به مجازات مردم و عذاب فرستادن است ولی میترا که خدای خورشید و در ارتباط با آتش است تا حدود زیادی خشم او را کم میکند و درواقع میترا باز به عنوان یک میانجی میان انسان و خدایان عمل میکند. اهوره مزدا خالق اهوره ها است و ازاین جهت قابل مقایسه با اسورا وارونا است چون اسورا وارونا در مقام خدای آب، دست کم خالق اسوره های آبزی است و ازآنجاکه کریشنا با یک اسوره ی آبی جنگیده و پدر کریشنا هم توسط یک اسوره ی آبی آسیب دیده، به نظر میرسد تیم دواها یا دیوها در مقابل آیین زرتشت، در درجه ی اول در مذهب کریشنا تخیل شده باشند. زرواشته یا زرتشت که بنیانگذار مذهب اهوره مزدا است نامش به صورت های جاروتا و جاروسبدی در اساطیر هندو در مقام یک پیامبر وارونا مطرح شده است و به مانند زرتشت معروف به آتش پرستی است. جاروتا دشمن مرتاض گیری و تجرد عابدان است و معتقد است که مردم باید با تولید مثل نسل خود را زیاد کنند و دواها در مقابل این اصل قرار دارند. یک پیامبر هندی دیگر به نام وسیستا با جاروتا مخالفت میکند. نام او به صورت وهیشته در مقام یکی از دشمنان زرتشت در منابع زرتشتی مطرح بوده است. زرتشت را معمولا یک شخص آشوری و کلدانی میدانستند که به نظر میرسد نام اسوره ها هم با نام قوم آسور مرتبط میشود که شعبه ی مسیحیشان به نام کلدانی نیز خوانده میشدند. ابراهیم که پدر مذاهب یهود و مسیح و اسلام است نیز از کلدانیان بود و ازاینرو در این مذاهب نیز معمولا تجرد بسیار نکوهش و دعوت به افزایش نسل مومنین با ازدواج و تولید مثل شده است. با این حال، منشا مشترک مذاهب هندو و زرتشت گواه است که تاختن هندوان بر اسوره ها یا آسوریان، متوجه نسل متاخر آنها که ادیان ابراهیمی را پدید آورده اند بوده است. مادام بلاواتسکی نوشته است که در اساطیر کلدانی-آشوری نیز اولین انسان ها مردان وحشتناک و بدی از جنس آب بودند که قابل مقایسه با اسوره های هندوانند. این موضوع را اوزیبیوس (به نقل از بروسوس)، آپولودوروس و الکساندر پولی هیستور بیان کرده اند. در لوح خلقت کوثا سه نسل اول انسان ها موسوم به دحیانی ها موجوداتی از جنس آب خوانده شده اند که دارای توانایی های خارق العاده بودند ولی چون فاقد جنسیت بودند و تولید مثل نکردند از بین رفتند. به روایت پیماندر و الواح خلقت کلدانی، گیاهان، سه عصر قبل از خدایان در زمین پدید آمدند که احتمالا این سه عصر، همان سه نسل دحیانی ها و معادل آغاز خلقت موجودات از آب به وسیله ی مردوخ در افسانه های کلدانی است. مردوخ پس از کشتن تهاموت ماده اژدهای دریایی دست به خلقت جهان فیزیکی از جسد او میزند و این مبنای شر بودن فیزیک مادی تلقی میشود. ای.مایر نوشته است که کلدانی ها هر شیء و قدرت طبیعی را دارای "ذی" یا روح الهی مخصوص خود میشمردند. مادام بلاواتسکی معتقد است که درابتدا خلقت جهان مادی اینقدر خشن نبوده و افسانه های اولیه همان هایی هستند که صحبت از خلقت صلح طلبانه ی جهان مادی توسط حئا خدای آب ها میکنند. به عقیده ی بلاواتسکی، نام تهاموت، میتواند تحریفی از لغت خوخمه یا حکمت، لقب و درواقع جنبه ی مونث وجود حئا باشد. به گفته ی او آکدی ها یک تثلیث الهی مذکر متمایل به بی جنسیتی داشتند که کلدانی های متاخر و دیگر سامی های تحت تاثیر آنان، آنها را به یک تثلیث جنسیت دار تبدیل کردند. تثلیث آنو-حئا-بعل، و تثلیث سین-شمش-عیشتار، دو تا از محبوب ترین این تثلیث های متاخرند. آنو مصدر 7گروه از اجنه ی هبوط کرده به زمین به رهبری هفت ایزد خاص تلقی شده است که به نظر میرسد اینها همان نفیلیم یا فرزندان هبوط کرده ی خدا بر زمین در روایات یهودی-مسیحیند که منظور از خدایان همان ها بوده اند. یک برداشت این است که نسل خدایان که از نسل سوم آدمیان پدید آمدند، درواقع یک مرحله از 7 مرحله ی خلقت جهان توسط ارواح انسان شده است که مثل 7روز هفته انعکاس 7خدای سیاره ای است که جن های یادشده اند. چون چهارمین جن، نمادش مار است درست مثل نفیلیم که به نام مارها سرافیم هم خوانده میشوند. مرحله ی چهارم، درواقع مرحله ی آدم و حوا است که از مار فریب میخورند و از میوه ی ممنوعه میخورند و آنگاه به تفاوت مرد و زن متوجه میشوند. پس درواقع نسل مردها و زن ها و البته تولید مثل با نسل اخیر رقم میخورد و این پیشرفت ارواح در فیزیک زمین برای به دست گرفتن فرمانروایی زمین در کالبد انسان های زمینی است. مرحله ی قبلی مرحله ی آب است که عنصر ماه است و ماه سیاره ای دوجنسه است که عادت به معرفی الهگان دارد. آفرودیت یا ونوس الهه ی شهوت از آب پدید آمده است. او مادر کوپید پسرک بالداری است که با تیر زدن به مردان و زنان، آنها را دلباخته ی هم میکند. درواقع این زوج که یکی زنی است و دیگری یک پسربچه یعنی مرد بلوغ نیافته، انعکاسی از نسل قبلی مردمند که برای پیدایش تفاوت بین مرد و زن و افزایش تولیدمثل انسانی زمینه چینی میکردند. چهره های متداول آنها نشاندهنده ی دوجنسه بودن ارواح و عدم تمایز ملموس زن و مرد در آنها است ولی در روایت مالوف از افسانه ی پیدایش که بروسوس گزارش کرده، این نسل قبلی بی جنسیت به نظر میرسند چون هیولاهایی نیمه انسان و نیمه حیوانند؛ توضیحی برای منفور کردن تاریخ قبلی و افتخار به وضع کنونی. مادام بلاواتسکی نیز عصر قبلی را عصر اسوره ها میشمارد و میگوید اسوره ها به عنوان نشانه های تاریکی معرف آبند و مربوط به اسوره وارونا، درحالیکه دواها و میترا به سبب ارتباط با خورشید، عنصر آتش را به میان میکشند. اسوره ها در شب قدرتمندند و دواها در روز؛ اما خدای خالق برهما معروف به پیتریس یا پیتار یعنی پدر، که متجلی در هر دو گروه است، با فلق و شفق که چیزی بین روز و شبند تطبیق میشود. روشنایی و تاریکی هر دو در ماه دیده میشوند و جمعشان در زمین هم باز باید جمع آب و آتش باشد که آن را در فلزات مذاب ریخته گری باز میشناسند و صنعت و تمدنسازی را تقدیس میکنند؛ همچنین کیمیاگری که مایه ی اخوت های متحدکننده ی سیاسیون تمدن گستر است. به هر حال چون مرحله ی آمیخته و متشبه به ماه دوجنسه قدیمی تر بوده است عصر اسوره ها نیز قدیمی تر است. به احتمال زیاد، این عصر، عصر اسورا مایا بوده که بنا بر افسانه های هندو در روزگاران کهن در سرزمینی در غرب هند موسوم به روماکاپورا حکومت میکرد و سوریا خدای خورشید شاگرد او بود. نسل مردم آنجا را مردانی موسوم به عرق زادگان میدانستند چون معتقد بودند فرزندانشان از عرق آنها به وجود می آیند. چنین تولدی از عرق، خود، جانشینی برای تولد از آب و ارتباط اسوره ها با آب است. احتمالا بیرون آمدن اوآنس معلم تمدن کلدانیان از آب به روایت بروسوس را نیز باید در همین راستا ارزیابی کرد.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: part1: stanza2

افسانه ی پشم زرین یاسون، موضوع کیمیاگری و تمدنسازی را بلافاصله به آدم و حوا متصل میکند. در این داستان، مدئای کیمیاگر و جادوگر، محاذفظ پشم زرین گوسفندی است که مایه ی سعادت کشورش و نماد پادشاهی است ولی به یاسون یونانی کمک میکند که پشم را از اژدهایی که همان مار تورات است بدزدد و یاسون با پشم و خود مدئا به یونان میگریزد. مدوا معادل حوا و یاسون معادل آدم هستند. پشم زرین نیز همان میوه ی ممنوعه است چون در زبان یونانی لغت مشترکی برای سیب و گوسفند وجود داشت که به معنی خربزه هم بود و چون خربزه زرد است میوه ی ممنوعه نیز در افسانه های یونانی هم به سیب طلایی و هم به گوسفند طلایی تبدیل شده است. زرد بودن خربزه یادآوری زردی خورشید بود. با این حال، سیب زرد روی درخت یعنی نتماد قطب کیهانی میرویید. پشم گوسفند طلایی درست مثل سیب روی درختی آویزان بود در بیشه ای که وقف آرس خدای جنگ بود. بنابراین گرفتن امتیاز از آرس، به نوعی گذر از فرهنگ جنگ و در اختیار گرفتن امتیازات آن هم بود. آشوریان معروف ترین جنگسالاران تاریخ و معروف به بی رحمی بودند. ولی آنها خود صاحب الهه ای بودند که جانشین فرهنگ پیش از خود و معادل اژدهای تهاموت بود. درنتیجه ملت آنها در مقام صاحب وقت این فرهنگ، خود یک اژدها محسوب میشد. اژدها در اساطیر قدیم به سبب ارتباط با آب، عامل قحطی تلقی میشده و وقتی آب کم میشده میگفتند اژدها جلو آب را گرفته است. در کتاب جودیت در عهد عتیق یهودی، هولوفرنس دقیقا همین کار را میکند و با سد زدن روی رودها باعث قحطی در سرزمین های یهودی میشود. جودیت معادل حوا برای هولوفرنس به جای مار است که آدم خود را معادل ملت یهود قرار داده است. او همسرش هولوفرنس را در خواب میکشد تا یهودیان بر آشوری ها پیروز شوند. تغییر محور فرهنگی از کلخیس به یونان و از آشور به یهودیه با تغییر پایتخت از رم جنگسالار به قستنطنیه ی مسیحی توسط کنستانتین کبیر نیز قابل مقایسه است. کنستانتین توسط پاپ سیلوستر به مذهب مسیح گروید پس از این که پاپ مزبور، ورزاو وحشی ای را رام نمود و اژدهایی را کشت. تغییر مشرب کنستانتین قابل مقایسه با تغییر مشرب پولس رسول نیز هست. نام پولس، شائول بود که میتواند همان سول یا خورشید در نزد رومیان باشد. پولوس لقب او نیز معادل آپولو خدای خورشید است. غش و ضعف او موقع تغییر مذهب حکم مرگ و رستاخیز او را دارد که در داستان عیسی اتفاق افتاده است. آپولو قاتل اژدهایی به نام پیتون است و از طرفی با میترای گاوکش نیز معادل شده است؛ بنابراین جامع سنت سیلوستر است. بنابراین تغییر محل رم توسط امپراطور تبعیت کننده از سنت سیلوستر، معادل تغییر از یهودیت به مسیحیت همچنان تحت یک محتوای خورشیدی نیز هست. نام رم به روما الهه ی رومیان برمیگردد. او همان آتنا الهه ی آتن است و آتنا یک الهه ی جنگجو در هیبت یک آمازون یا زن مرد مانند است. آفرودیت یا ونوس در مقام یک زن بی حیا، برداشت دیگری از یک زن مردمانند است. در رم، اولین آیین دولتی معرفی شده، ترکیب مذاهب ونوس و روما در معبد هادریانی است. جشنواره ی روما پاریلیا بود که در 21 آوریل برگزار میشد و طی آن، رضایت روما برای مراقبت از گوسفندان جلب میگردید. روما در این وظیفه جانشین خدای قدیمی تری به نام پاله شده بود که جنسیتش معلوم نیست ولی میتواند همان پالاس لقب آتنا باشد. یکی از داستان های مشهور درباره ی بنای رم، انتقال پالادیوم یا مجسمه ی پالاس آتنا به رم است. این مجسمه را در زمان جنگ تروآ اودیسه و دیومدس از ارگ تروآ دزدیدند ولی انئاس آن را به تروآیی های رم بازگرداند. پالادیوم بعدا توسط کنستانتین کبیر از رم به قستنطنیه منتقل شد. درآنجا پالادیوم با مجسمه ی مریم و عیسای نوزاد جانشین شد. مجسمه ی اخیر در جریان فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها برای همیشه ناپدید شد.:

“ARGONAUTIKA”: CHRONOLOGIA.ORG

دراینجا باید توجه کنیم که کل ادبیات بالا یک ادبیات غربی است آن هم درحالیکه متداوما شرق را سوژه کرده است. تمام اعضا و جوارح تاریخ یونان و روم باستان و متعلقات شرقیشان از درون منابعی که در اروپای غربی بیرون کشیده شده اند درآمده اند. جالب اینجاست که خود کنستانتین یک امپراطور متولد انگلستان است و نبرد سرنوشت سازش بر سر تصرف رم با ماکسنتیوس بود، امپراطوری که متولد گاول در همسایگی انگلستان است. پس آیا واقعا نبرد آنها در ایتالیا درگرفته و پیروز میدان یعنی کنستانتین بعدا بیخود و بی جهت به ترکیه نقل مکان کرده است؟ به این فکر کنیم که چرا در تاریخ روم، سزار، نام سرزمین اطریش را اوستریا یعنی کشور شرقی نهاد درحالیکه اطریش در شمال ایتالیا است؟ آیا سزار رومی واقعا امپراطوریش در ایتالیا بود؟ فومنکو معتقد است که بخش اعظم تاریخ روم را پترارک جعل کرده است چون او بوده که ادعا نموده منابع تاریخ باستان را از ایتالیا کشف کرده است. اما آیا جعل اسناد روم ایتالیایی توسط پترارک واکنشی به جعل تاریخ امپراطوری مقدس روم توسط هابسبورگ هایی نبوده که ادعای احیای امپراطوری ژرمن روم را میکردند؟ میتوانیم بین جعل این ادوات تاریخی و هویتسازی مسیحی برای روم ارتباطی بیابیم. چون این، شورای ترنت بود که در قرن 16 مسیحیت های بتپرست فراوان سطح اروپا را مردود اعلام نمود. احتمالا در همان زمان، بسیاری از خدایان انسان نمایی که در مرز مسیح و بتپرستی قرار داشتند به صورت انسان های تاریخی بازآفرینی شدند و تبدیل به امپراطوران روم یا دشمنانشان و یا آدم های دیگر مربوط با این امپراطوران درآمدند. مثلا آنتینوس که در سراسر منطقه ی مدیترانه به عنوان نسخه ای از ازیریس پرستیده میشد، در تاریخ رسمی تبدیل به معشوق نوجوان امپراطور هادریان شده که هادریان بعد از مرگ آنتینوس، پرستش او را معمول کرده است. بعضی اتفاقات در تاریخ رم لاتین و قستنطنیه ی یونانی تکراری هستند. مثلا آتیلا با لشکری عظیم به قستنطنیه حمله میکند، آن را محاصره میکند ولی درنهایت بی نتیجه و پس از دریافت غرامتی عظیم باز میگردد. ده سال بعد با گذر از آلپ، همین کار را با رم ایتالیا میکند. ازتباط بین رم لاتینی و قستنطنیه ی یونانی در کتاب پنجم جغرافیای استرابون هم تکرار شده است آنجاکه مدعی است سنت رومی ادامه ی مکتب ارکادیای یونان است و «رم خود منشا یونانی داشته است». اما شاید رم به عنوان یک نسخه ی یونانی شهری که به غرب مهاجرت میکند باز در جابجایی اوستریا با ایستر در نبرد پالیولوگوس با گرگوریوس ماوروکاتاکالون نهفته باشد که امپراطور روم در مقابل سکاها در آن پناه گرفته بود. آن یک شهر بلغاری است که توسط بلغاری های یونانی مآب ادره میشد و در یونانی مگالوپولیس یعنی شهر بزرگ نامیده میشد. ازقضا آرکادیا هم مگالوپولیس نامیده میشده است. مقر آرکادیا در پالانتیوم بود که این نام هم شبیه پالاتین مقر رم است. [شاید مقر گرفتن امپراطور در ایستر در مقابل سکاهای ترک، و نیز محاصره های بی نتیجه ی رم و قستنطنیه توسط آتیلای ترک، هر دو با داستان محاصره ی ناموفق وین اطریش توسط لشکر عثمانی مرتبط باشند و این خود نمایانگر همسانی ایستر و اوستریا باشد.] بنابراین اگر باز هم رم به سمت غرب جابجا میشود میتواند با فرانسه مرتبط شود که منشا نوعی از ادبیات است که به آن "رمان" یعنی رومی میگویند. این ادبیات به نورمن ها یعنی ژرمن های فرانسوی تعلق داشت و یادآور یک مهاجرت ژرمن به غرب میباشد. به نظر میرسد تصویر نهایی روم ایتالیایی به این خاطر از سوی روم ژرمن غربی پذیرفته شده که امپراطوران روم باستان مردمانی پرافتخار و دارای تمدنی باشکوه ولی برده دارانی بی رحم توصیف شده اند و رهبران امروزین غرب نیز دوست دارند برده دارانی بی رحم باشند که از سوی مردم خود ستایش میشوند و ازاینرو است که مدام در ساختمان سازی از بناهای یونانی-رومی تقلید میکنند.:

How Fake is Roman Antiquity?​: stolenhistory.net

بدین ترتیب، کم کم، جایی که شبح ادبیات مربوط به برجستگی اجتماعی زنان از آن فرود آمده، شناسایی میشود. زن برجسته میشود چون تفاوت گذاری بین او و مرد، معرفه ی پبدایش نسل آدم آن هم در یک دوره ی همزمان با پیدایش سرمایه داری مدرن است. آدم و حوا از شرق آمده اند ولی مردم شرق آنها را نمیشناختند چون آنها به صورت یاسون و مدئا همراه میوه ی ممنوعه ای که قرار بود دانش را به بشر هدیه دهد به غرب گریخته بودند و تمدنی را که رسالت بشر است درآنجا پایه افکنده بودند. پس از این، تابش همای سعادت به شرق بستگی به این داشت که از رسالت آدم ابوالبشر که کاهنانش در غربند تبعیت کنند. ولی مردم شرق اینقدر به غربیان بی اعتماد بودند که باید تدریجا و ضمن حفظ فاصله با غرب، کهانت های ظاهرا متفاوت ولی باطنا از نوع غربی به شرقیان داده میشد تا کم کم به غرب شبیه شوند و سیادت آن را بپذیرند به همان شکلی که بربرها برده ی رومیان میشدند. ظاهرا تصویر زن آزاد یکی از همان مسائلی بوده که باعث مقاومت مرد شرقی در مقابل شبه فرهنگ غربی میشده و این تصویر یکی از عوامل مهم نفرت مردم قدیم از غربیان و سلسله ی مدرن پهلوی در ایران بوده است. ظاهرا علت مقاومت مردم آن زمان در مقابل این تصویر و اشتیاق امروزیان به آن در امروز، این است که بخشی از ایرانیان به لحاظ جهانبینی به آن اروپای غربی رو به رشدی که این تصویر را تبلیغ میکرد نزدیک شده اند. محمدرضا قائمی نیک (دکترای جامعه شناسی و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم اسلامی رضوی) در واکنش به بلوای ضدحجاب در ایران 1401 در سلسله کارگاه هایی که به این مناسبت در رسانه ی فرهنگی «چی کتاب» برگزار شد، ردی از درستی این ظن را به دست میدهد:

«به طور کلی ما در این نقطه ی زمانی با دو جهان روبرو هستیم و بیش از صد سال از مواجهه با این جهان جدید میگذرد و هر روز این مواجهه شدت بیشتری پیدا میکند. اگر بخواهیم حوادث سال 88 را بر این اساس تحویل کنیم، در آن ماجرا دانشگاه و رشته هایی همچون علوم سیاسی، علوم اجتماعی، اقتصاد و غیره از مظاهر دنیای جدید بوده و هست. بر همین اساس نگاهی که در دانشگاه به دانشجو ارائه میشود با نگاه یک طلبه در حوزه ی علمیه تفاوت های زیادی دارد. این تفاوت ها اگر توضیح داده نشود، منجر به بروز خشونت میشود. انسان زمانی دست به خشونت میزند که یک پدیده را متوجه نشود و خارج از طاقتش باشد. در آن هنگام دست به واکنش هایی خارج از عقل و منطق میزند. بر این اساس، حوادث سال های مختلف را میتوان بررسی کرد. مثلا در اتفاقات سال 88 شاهد مواجهه ی ایده ی دموکراسی با نگاه دینی و ولایت فقیه هستیم. البته در طول این صد سال، تلاش های زیادی برای صورتبندی نحوه ی مواجهه با این دنیای جدید انجام شده. این که آیا باید آن را پذیرفت یا نفی کرد؟ آیا باید در مواجهه با این دنیای جدید دستاوردهای آن را کنار گذاشت یا هویت تاریخی آن را؟ اهل فکر درباره ی این تعارض و تضادها راه حل هایی ارائه داده اند. در میان راه حل های متفاوت که بحث میشود، تصور من این است که جهان جدید، ساز و کارهای مختلفی را برای زندگی ایجاد میکند؛ از اقتصاد و سیاست گرفته تا روانشناسی. در همین راستا به نظر میرسد موضوع زن و حجاب و تلقی جدیدی که از زن و بدن او در دنیای معاصر غربی شکل گرفته، در شبکه ی پیچیده ای از روابط مختلف مربوط به زندگی انسان معنا میشود. اگر به تاریخ غرب مدرن نگاه کنیم میبینیم که از قرن 17 و 18 نوعی نظام خاص اقتصادی جدید در حال شکل گیری است.در این نظام اقتصادی، انسان غربی با کنار نهادن مسیحیت و آموزه های وحیانی و از طرف دیگر با در دست داشتن امکانات جدیدی مانند علوم و تکنولوژی وارد عرصه ای به نام بازار میشود. در این بازار، هدف فعالیت اقتصادی، کسب سود حداکثر است. زمانی هم که از انسان این عرصه میپرسیم فایده ی اخلاقی تو در این بازار چیست، میگوید هر چیزی که من را به بالاترین سود ممکن برساند. تنها منع پیشروی این انسان، رعایت قواعد بازار است. از میان این نوع اخلاق، این نوع درک از امور ماورایی و این نوع تکنولوژی و علومی که انسان به دست آورده، "سرمایه داری" شکل میگیرد. یعنی انسان مدرن می آموزد که چطور معیشتش را نه بر مبنای کار بلکه بر اساس انباشت سرمایه رونق ببخشد. دراینجاست که ما شاهد شکل گیری مفهوم سرمایه داری و سرمایه دار هستیم و سرمایه دار برای افزایش سود، دست به تبلیغ میزند تا با افزایش فروش، سود بیشتری را به چرخه ی بازار خودش برگرداند. در این تبلیغات هیچ محدودیتی در بهره گیری از علم و تکنولوژی وجود ندارد. چون دین و اخلاق مدتها است که به حاشیه رفته و اصل، کسب سود حداکثر است. در چنین نظامی تبلیغات اهمیت بسیار مهمی دارد چون باعث میشود در انسان ها نیاز جدیدی شکل گیرد و منجر به کسب سود حداکثری سرمایه دار شود. از قرن 19 شاهد این هستیم که در چنین روندی طبیعتا برخی اقشار مانند کارگران در مقابل سرمایه داران دچار خسران میشوند، چرا که در نظام سرمایه داری اخلاق به نحو پیشینی در بازار حاکم نیست؛ یعنی منشا سود سرمایه دار به تعبیر مارکس، همان حقی است که متعلق به کارگر است و سرمایه دار آن را به کارگر نمیدهد. زمانی هم که کارگر حقش را مطالبه میکند، سرمایه دار ابزارهای مختلف فکری، روانی، دولت، دین، فرهنگ و غیره را به کار میگیرد تا مانع انقلاب و ساختارشکنی و حق خواهی کارگران شود. زنان، یکی از دیگر اقشاری بودند که در اثر شکل گیری سرمایه داری، به آنان ستم شد، چون در فرایند تولید، نیروی کار ارزانی محسوب میشدند که قدرت قیام و انقلاب و مخالفت نداشتند. اما در این میان یک اتفاق دیگر هم افتاد؛ این که از نیمه ی دوم قرن بیستم، بدن زن و جذابیت های زنانه هم به مثابه یک کالا تبدیل به موضوعی برای بهره وری اقتصادی و کسب سود حداکثری شد. تا پیش از این نیاز زن و مرد به یکدیگر و رابطه ی جنسی، تحت نظام کلیسا و در هاله ای از قداست تامین میشد و تابع ساز و کار سنتی ازدواج بود اما به تدریج با کالایی شدن امور زندگی، موضوع نیاز جنسی نیز تحت نظام سرمایه داری قرار گرفت، یعنی همانطورکه نظام سرمایه داری از خلال رفع نیازهای انسانی مثل غذا، پوشاک و مسکن کسب سود میکند، نیاز جنسی را هم وارد بازار کرد. موضوع این نیاز طبیعتا جذابیت های بدن زنانه است و برای تبلیغ، تصویر آن را هم مانند تصویر دیگر کالاها دستکاری میکند. این یکی از ساز و کارهای سرمایه داری برای کسب سود بیشتر است. مثلا در تبلیغ اتومبیل، غذا یا هر چیز دیگر، تصاویر آن کالا از واقعیت آن کالا جذاب تر نشان داده میشود تا افراد برای خرید و استفاده از آن ترغیب شوند چون مصرف بیشتر یعنی سود بیشتر سرمایه دار. این روند درباره ی بدن زن هم به کار گرفته میشود. تقریبا از دهه ی 1960 و 1970 شاهد این هستیم که تصاویری از بدن زن شکل میگیرد که اساسا با بدن زن در دنیای واقعی سازگار نیست. بلکه به نحو اغراق شده ای جذابیت های جنسی او برجسته شده. ترویج این الگو از بدن زن تا جایی ادامه پیدا میکند که افراد میخواهند با استفاده از تکنولوژ ی و علم پزشکی، بدنشان را مطابق آن تصویر تغییر دهند تا در حاشیه ی نظام سرمایه داری قرار نگیرند. پس از این اتفاقات ما با موضوع جدیدی در ماجرای بی حجابی زنان و حتی مردان مواجهیم که برای تطابق با آن الگوی ذهنی، بخش هایی از واقعیت زندگی را دستکاری میکنند. اما در عین حال، این شیوه ی مواجهه ی نظام سرمایه داری با موضوع زن و بقیه ی کالاها به علت کسب و رشد فزاینده ی سود، نوعی پیشرفت تلقی میشود؛ چون انباشت سرمایه نیازمند رشد فزاینده ی انباشت سرمایه است و این ویژگی فزاینده بودن ذیل ترقی و توسعه قرار دارد.» ("حجاب، عرصه ی کشاکش سرمایه داری و انقلاب اسلامی": محمدرضا قائمی نیک: سوره: شماره ی ششم و هفتم: مهر و آبان 1402: ص30-29)

آنچه دراینجا درباره اش صحبت میشود فقط حول دوره ی خاصی از زندگی زن میگردد: دوره ی قبل از حاملگی و زمانی که زن هنوز جذابیت های ظاهری دارد و مرد تحت جادوی این جذابیت ها با او می آمیزد. پس از آن، ماموریت زن در تکثیر مرد به صورت فرزندش به پایان رسیده و دیگر اهمیتی ندارد. بنابراین اصلا و ابدا زن به عنوان یک موجود زنده ی خاص با مراحل مختلف زندگی شامل دخترانگی، مادرانگی و سالخوردگی اهمیتی ندارد که اگر داشت، مشکلاتش در ایران به حجاب زنان خیابانی کاهش نمی یافت. به قول شاهنامه ی فردوسی:

زنان را به گیتی بس این یک هنر

نشینند و زایند شیران نر

یعنی تنها هنر زن ها در جهان این است که مردان جنگاور به دنیا بیاورند. همینجا بگویم که این نوع ادبیات، بسیار بیش از سیاستمداران مردسالاری که امروز لاف آزادی زنان را میزنند و با بذل پول، فمنیسم لیلیتی پرورش میدهند، اصل آنچه ته ذهن این اشرافیت های مرتجع و پوسیده میگذرد را نشان میدهند. توجه کنید که اول و آخر تمام اخوت های اینها ازیریس قرار دارد: همان آنتینوس سابق، خدای همجنسبازها، که اکنون همیشه همراه جفت مادینه ی دوقلویش ایزیس نمایش داده میشود. او فقط وقتی به قتل رسید و جسدش با جادو با ایزیس مجامعت کرد خدای عصر بعد یعنی هورس را آفرید و خودش برای همیشه در جهان مردگان اقامت گزید البته فقط بعد از این که ایزیس جسد او را که درون صندوقی روی آب به سرزمینی بیگانه رفته بود یافت.

مادام بلاواتسکی، صندوق حامل جسد ازیریس را همتای کشتی نوح میداند. همانطورکه میدانیم نوح درون کشتی رفت چون نسل انسان های زمانه اش قرار بود در سیل نابود شوند و او به عنوان نیای نسل انسان های جدید باقی بماند. در اساطیر کلدانی، نوح، خیسوتروس یا زیوسودرا نام دارد و عامل سیل، مول لیل است که رئیس 7 جن است. زمانی که ازیریس هم درون صندوق قرار گرفت از جسد او 7 پرتو نور برآمدند که درواقع انعکاس 7جن مول لیل هستند. مول لیل پدر سین است و سین خدای اور کلدانیان یعنی شهر ابراهیم که تصویر ابراهیم از خدا تابع آن است. سین اولین مرد واقعی و در این مطلب معادل خدای یهود یعنی یهوه است. نام یاهو خدای باستانی را یهوه خوانده اند تا یاه-حوا باشد چون یهوه همان آدم کدمون کابالا است و تقسیم آدم واحد به آدم مرد و حوای زن، در اصل، زن زدایی از آدم و تبدیل او به خدایی به نام مرد است. نان آدم از آتوم تلفظ دیگر توما یا تاموس یا تم به معنی دوقلو می آید. چون آدم یک وجود دوگانه است. این دوگانگی هم دوگانگی هابیل و قابیل را در بر میگیرد و هم دوگانگی آدم و حوا را. دوگانگی اول، قدیمی تر است و او را در حالت مردمان اولیه ای نشان میدهد که فرزندانشان از عرق آنها متولد میشدند. اما در عین حال، این حالت قدیم تر، تخیلی است بر تغییرات انجام شده در تعریف موضوعات مرحله ی ظاهرا جدیدتر ولی واقعی تر یعنی عصر روابط مرد و زن. حذف حوا از وجود مرد و تبدیلش به یک موجود جداگانه به نام زن، درواقع همان حذف هابیل از وجود قابیل و تبدیل آدم به قابیل خالص نیز هست که میتوان آن را به زدودن وجود مرد از هرآنچه زنانه تلقی میشود معنی کرد. این اتفاقی در جهت تجلی ترتیبی 7جن در مردان است که چهارتایشان پیشتر طی شده بود و حالا در مرحله ی پنجم، قرار بود نسل آدم در به اختیار گرفتن زمین بی رقیب و بی اطلاع از قبلی ها باشد. در افسانه های هندو این 7جن تبدیل به 7ریشی بنیانگذار هندوئیسم شده اند. در بهاگاوادگیتا کریشنا میگوید که 7ریشی از او ریشه گرفته اند و این را برای کسانی میگوید که 7ریشی برایشان واقعیت بدیهی هستند. کریشنا در آغاز عصر کالی یوگا یا دوران غلبه ی فساد اخلاق و تباهی ذهنی بر بشر ظهور کرده است. بنابراین کریشنا در آغاز مرحله ی پنجم قرار دارد. او تجسمی انسانی از خدای ویشنو تلقی میشود. اولین تجسد ویشنو بر زمین، متسیه یعنی ماهی بوده که مانو معادل همزمان آدم و نوح در افسانه های هندو را با کشاندن قایق حامل او و خانواده اش در سیلی عظیم، از نابودی نجات داده و بنابراین نسل نوین انسان ها را بر زمین حاکم کرده است. به نظر میرسد نسل کشتی، در یک افسانه ی یونانی، حامل 7جن پیشرو باشند. چون در یکی از سرودهای اورفیک، از 7تیتان تحت عنوان آرکیت یعنی ساکن کشتی یاد شده است. یکی از این تیتان ها یاپتوس است که مسلما همان یافث یکی از سه پسر نوح در کشتی نوح است. اینها به نظر میرسد همان 7تیتان موسوم به کابیری ها باشند که به نام مادرشان مانیا به مانس نیز نامبردار بودند و نام مانو برای نوح هندو میتواند اشاره به همین مانس داشته باشد ضمن این که مانس همان man در ژرمن به معنی انسان نیز هست. همسر نوح را تیتیا نام نهاده اند که میتواند هم ریشه ی تیتان باشد و هم شکل دیگری از تهاته یا تهاموت الهه ی آبی و منشا جهان فیزیکی. تیتیا آرتیا الهه ی زمین در گفتاری از بروسوس است که توسط سیکانوس دیفیکاویت معادل وستا الهه ی آتش رومی تعیین شده است. آتش منبع گرما است و گرما وقتی میتواند باعث سیل شود که یخ ها و برف های انبوهی را آب کند. ازاینرو سیل نوح، نتیجه ی پایان یک یخبندان عظیم هم تلقی شده که در علم امروزی از آن به عصر یخبندان یاد میشود. ترکیب آب و آتش، در مشروب الکلی انگور نیز جمع می آیند کگه مثل آب، مایع، و مثل آتش سرخ است. ازاینرو نوح مخترع شراب خوانده میشود. مشروب الکلی به مفهوم یک پدیده ی زوال دهنده و از رده خارج کننده ی عقل، خود میتواند تمثیلی از وسایل پایان دهنده به پایان نظم پیشین و ناپدید کننده ی انسان های متمدن باستانی باشد بی این که نیازی به یک سیل جهانگستر واقعی باشد. ازاینرو سقوط انسان از بهشت و سیل خانه برانداز، میتوانند دو روایت متفاوت از یک واقعه ی واحد باشند که در آن، نوح و آدم، دو اسم مختلف برای پدر و موجد بشر نوین هستند.:

“the secret doctrine”: ibid: part1: stanza6

مطابق یک روایت، کریشنا از درون دهان یک ماهی بیرون آمده بود. این ماهی، معادل برج حوت است که تولد مسیح به آغاز عصر آن موسوم به عصر حوت منسوب است. ازاینرو عیسی را ایکتیس یعنی ماهی میخواندند. اما از طرف دیگر، ایزیس نیز موکل ماهی ها و ازاینرو مرتبط با عصر حوت بوده است درحالیکه ازیریس کمی جلوتر در دایره البروج، به شکل ورزاو آپیس در برج ثور (ورزاو) خودنمایی میکرده است. ارتباط این دو برج فلکی کمی عجیب است. چون به نسبت سیستم های تقویمی زمین-مرکزی و خورشید-مرکزی برمیگردد. این دو سیستم همزمان با هم وجود داشتند اما ازآنجایی که سیستم زمین-مرکزی ترتیب وقایع سال را بخصوص در ارتباط با کشاورزی و دامداری به خوبی توضیح میداد و سیستم خورشید-مرکزی از چنین توضیحی عاجز بود، تقویم سیستم زمین-مرکزی به یک تقویم عمومی تبدیل شد و مثل تمام رویکردهای ضد عمومی اشرافیت ها، سیستم خورشید-مرکزی تبدیل به یک سیستم رمزی وارونه کار در محافل رمزی اشراف شد که در آن، برج هر ماه از تقویم زمین-مرکزی با برج مقابل خود در 6ماه بعد در سیستم خورشید-مرکزی جایگزین میشد. بنابراین درحالیکه در تقویم زمین-مرکزی، برج ثور به عنوان ماه وقت تعیین شده بود، در تقویم های سری، برج مقابلش برج عقرب مطرح بود. علت این که در نگاره های میترایی عقرب همراه میترا در حال حمله به ورزاو است نشان دادن ضدیت با نشانه ی ظاهری ماه است. از طرف دیگر، خانه ی مقابل حوت در تقویم زمین-مرکزی، برج سنبله یا دوشیزه است که ایزیس جادوگر، نقطه ی مقابل آن را معرف است. واقعیت این است که ازیریس ورزاو و ایزیس ماهی، در اتحادیه ی برج های عقرب و سنبله و برج بینشان یعنی میزان در قطب های متضاد خود متحد میشوند. علت را احتمالا باید در "اخترشناسی اسطوره ای" سیمپسون آرنولد مکی پیدا کرد. مکی بر اساس گزارشات عتیق به این نتیجه رسیده بود که زمانی تصور میشده آسمان به گونه ای دور زمین پیچیده که صورت فلکی جدی در مقابل قطب جنوب، و صورت فلکی سرطان در مقابل قطب شمال قرار دارند. در زمانی که در نیمکره ی شمالی زمستان است در نیمکره ی جنوبی تابستان است و بالعکس. ازاینرو برای مردم نیمکره ی شمالی، جدی نماد زمستان و سرطان نماد تابستان بوده است. علت این هم که ما به طور سنتی ماه ها را با معادل هایشان در دایره البروج بر اساس عصر حمل در قبل از عصر حوت مینامیدیم، این بوده که سرطان به طور صوری با درازترین روز سال و اوج تابستان، و جدی با درازترین شب سال یا اوج زمستان تطبیق شوند. در آن زمان، تقویم ده ماهه بوده و به جای صورت های فلکی بین سنبله و عقرب، یک مرد با ظاهر دوجنسه قرار داشته که با 12 ماهه شدن سال به صورت های فلکی جزئی تری کاهش یافته است. بخش مردانه اش به عقاب، عقرب و مار در برج عقرب تشبیه شده و بخش زنانه اش به زنی دوشیزه در برج سنبله، و یک ترازو که برج میزان باشد هم به نشانه ی تعادل بینشان تعبیه شده است. عقرب که جانشین مار باغ عدن در تورات است، نشان زوال و انحراف است و او است که به جای ورزاو ازیریس در ابتدای تقویم خورشید-مرکزی با باکره در انتهای تقویم زمین-مرکزی متحد میشود و باکره را تبدیل به ایزیس جادوگر در تقویم خورشید-مرکزی میکند. معمولا سیستم خورشید-مرکزی را یک سیستم جدید میشناسند که در انقلاب کوپرنیکی، با طغیانی پیروزمندانه علیه سیستم زمین-مرکزی بطلمیوسی که مورد توجه کلیسای رم بود، باعث پایان یافتن سلطه ی کلیسا و بی اعتبار شدن دوران قدیم شده است. این کار برای آن است که سیستم خورشید-مرکزی نماد مدرنیته باشد و ازجمله جابجایی نقش زن در آن، نسبت مستقیمی با جادوی جدید عصر مدرن داشته باشد.:

“the zodiac and its signs”: manly p.hall: sacrede-texts.com

حسابش را بکنید که ایران امروزی با تکیه ی بیش از حد فرهنگش به نجابت و وقار زن، چه جای مناسبی برای وارونه کردن نقش ها میتواند باشد؟ ظاهرا بلوای حجاب در ایران اصلا اعتباری برای آزادی زنان قائل نیست و فقط میخواهد خیالش راحت باشد که دستورات قراضه ی جادوگری بر اساس تقویم هایی که هیچکس آنها را به درستی نمیشناسد، هنوز تاریخ مصرفشان تمام نشده است؛ همینطور کابالا و فراماسونری ای که با بلغور کردن مداوم همین مطالبی که پیش ما آنها را خرافات معرفی میکنند، خود را برحق نشان میدهند.

مذهب سیاسی، نقطه ی شروع حقیقت جویی الهی

نویسنده: پویا جفاکش

اعتراضات سیاسی سال 1401 دستمایه ی سلسله کارگاه هایی در رسانه ی فرهنگی «چی کتاب» شده که یکی از آنها به میثم ظهوریان، پژوهشگر سیاست گذاری عمومی، تعلق داشته است. ظهوریان در کارگاه خود بیان نمود که مطابق اسلام، در مقابل هر پیامبری که مردم را به امور نیکو دعوت مینمود جبهه ای موسوم به "مترفین" قرار داشتند که طبقات برخوردار و لذت طلب و هوسباز را نمایندگی میکردند و دعوت به نیکویی را به نفع خود نمیشمردند. ازاینرو ظهوریان تعجب میکند که در انقلاب ایران که دعوت به اسلام مینمود رویدادهایی در طبقات بالا به وقوع پیوست که عملا سبب جلوه نمایی عمومی مترفین شد و همین در شعله ور شدن آتش خشم مردم نقش ایفا نمود.:

«سر موضوع خلاف عقلانیت در جمهوری اسلامی دعوا میشود. به این دلیل که این طبقه در جامعه صدای بلندتر و قدرت بیشتری دارد و اگر کسی در انتخابات بعدی به دنبال جلب حمایت باشد، به جای این که ببیند کدام طبقه نفع بیشتری برای انقلاب دارد، نگاه میکند ببیند کدام طبقه نفع بیشتری برای آنها دارد. مثال دیگر، واردات گوشی آیفون است که مدل لوکس آن مصرف کننده ی کمی دارد اما حجم ارزی که از کشور میبرد، بالا است. دستور منع واردات این کالا به خاطر ضروری نبودن صادر شد اما همچنان سیاست واردات آن ادامه دارد. حتی وقتی شایعه میشود که واردات گوشی آیفون کم شده، رئیس سازمان توسعه ی تجارت سریع واکنش نشان میدهد و میگوید حتما پیگیری میکنیم. چون دغدغه ی طبقه ی مرفه است. بحث واردات خودروهای خارجی هم از این جنس است. دولت به یکباره در شرایط محدودیت منابع ارزی، تخصیص منبع یک میلیارد دلاری را برای واردات خودروهای خارجی تصویب میکند تا به یک طبقه ی خاص امتیاز دهد. طبق قانون، دولت باید هر سال، دستمزد را طبق تورم افزایش دهد. این مصوبه به نفع طبقه ی محروم است ولی شدیدا نقد میشود و درنهایت هم وزیر پیشنهاددهنده ی این لایحه برکنار میشود. قاعدتا اتاق بازرگانی از این قانون متضرر میشود و هنگام طرح این قانون، اولین مخالفت از آنها شنیده میشود اما به خاطر صدای بلندی که دارد میتوانند عامل این سیاستگذاری را حذف کنند. این گروه چون سازماندهی دارد و متشکل است، میتواند به راحتی منافعش را در فضای سیاست گذاری کشور جلو ببرد اما طبقه ی مستضعف این سازماندهی را ندارد، آگاهی طبقاتی هم بین آنها اتفاق نمی افتد و دسترسی هم به لایه ی بالادستی ندارد. البته در این دولت [آقای رئیسی] سیاست های خوبی مانند حذف ارز و تبدیل آن به یارانه ی نقدی و افزایش 57درصدی حقوق هم انجام شده است. جالب اینجاست که ریچارد نفیو، یکی از طراحان تحریم علیه ایران در کتاب "هنر تحریم" میگوید ما عمدا کالاهای لوکس را از تحریم معاف کردیم تا هم منابع ارزی از ایران خارج شود و هم کسانی که نمیتوانند چنین کالاهایی را بخرند، احساس محرومیت نسبی کنند و علیه سیستم شورش کنند. در طبقه ی محروم و مستضعف، ما شاهد افرادی مانند شهید عجمیان هستیم که در روزهای سخت برای انقلاب در میدان حضور دارند. ارزش این طبقه وقتی بیشتر نمایان میشود که میبینیم پایه گذاری نظام جدید تحریم از سال 1389 بر روی طبقه ی محروم بوده است. تحریم کنندگان کالاهای لوکس و مربوط به طبقات بالا را از تحریم ها معاف میکنند تا با ایجاد احساس محرومیت در طبقه ی مستضعف، آنها را از جمهوری اسلامی جدا کنند. طبقه ای که برای حفظ انقلاب در میدان حضور دارد، بیشترین نقد را به وضع سیاست گذاری دارد و بیشترین ضرر را از مسائل اقتصادی میبرد... نقد نئومارکسیست ها به مارکس این بوده که به فضای فرهنگی به طور دقیق در تحلیل اقتصادی نپرداخته است، زیرا طبقه ی سرمایه دار از طریق فرهنگ، دغدغه های خودش را به دغدغه های طبقه ی کارگر تبدیل میکند. مثلا شاهد بودیم که موضوع کنسرت و ورود زنان به ورزشگاه به یکباره تبدیل به موضوع کل کشور شد؛ چون این طبقه، قابلیت این را دارد که ارزش و مسئله ی خودش را تبدیل به مسئله ی کشور کند. دغدغه های این طبقه واقعی نیست اما به شکلی بازنمایی و برجسته میشود که فردی که زیست مجازی پررنگی دارد فکر میکند 90درصد جامعه همین دغدغه ها را دارند. این طبقه دائم در صداوسیما و فیلم و سریال ها افراد مانند خودش با همین دغدغه ها را دیده است. حتی وقتی به مسئله ی طبقه ی محروم میپردازند، از جنس دلسوزی است نه از جنس حل زیرساختی مسئله.» ("جدال همیشگی مترفین با جریان دینی": میثم ظهوریان: سوره: شماره ی 6و7: مهر و آبان 1402: ص27-25)

درواقع به نظر میرسد شورش 1401 بیش از این که درصدد نجات وضع مردم محرومی باشد که به آنها نگاه از بالا به پایین دارد، از دروغگویی آشکار عصبانی است؛ از مترفینی که وانمود میکنند طرفدار محرومینند و با این نقض حقیقت، به شعور بلواگران توهین میکنند. چرا باید چنین چیزی اینقدر عصبانی کننده باشد؟ یک پاسخ میتواند این باشد:

«همیشه در ایران، تمایل به احراز حقیقت یا نقض حقیقت (که تصوری عدالت گرایانه-اخلاقی) است مردم را برمی انگیخته است؛ نه حتی مردم را، بلکه روشنفکرانی را که می اندیشیدند غیر مذهبیند. آیا انقلاب اسلامی، به خاطر نقض حقیقت مثلا در قالب نابرابری، وابستگی، چپاول، فقر و غیره رخ داد یا برای نیل به حقیقت؟ دومی... چرا جمهوری اسلامی مانده است؟ چون این دولت به ایده ی مظلومیت حقیقت گره خورده است. اما در این صورت چرا این جمهوری هر از چند گاه دچار اغتشاش و بحران میشود؟ باز به همان دلیل. چون در بخش هایی از مردم، این احساس پدید آمد که حقیقت نقض شده است. مثلا موتور محرک جنبش سبز احساس عدالت بود، این پرسش که رای ما چه شد و محتوای این پرسش نقض ایده ی عدالت بود. یا افزایش قیمت بنزین قبل از آن که تضییق حقوق مادی مردم تلقی شود، گونه ای اقدام ناجوانمردانه و غیر اخلاقی از سوی رئیس دولت ارزیابی گردید؛ احساس خیانت، بخش هایی از مردم و جوانان را برآشفت. احساس غالب ولو غیرواقعی در اعتراضات تیرماه 1378 آن بود که آزادی ها و حقوق مردم در خطر است. در هر حال ایده ی حقیقت بود که بازیگری میکرد. ظاهرا فقط این بلوای اخیر [1401] از شمول این حکم خارج بود. اما به نظر حتی این جنبش نیز محتوایی جز خستگی از تقوا و فضیلت و بنابراین محتوایی جز بیزاری از حقیقت نداشت و بنابراین حتی آن نیز به صورتی با اندیشه ی حقیقت گره خورده بود. پس مجموعه ی اندیشه ی حقیقت، تاریخ جدید ایران را ساخته است... حقیقت موقعی قهرمان میگردد که در همان حالت اخلاقی و عدالت طلبانه ی خود، نهاد یابد و سیاسی گردد اما در ذهن و دل آدم ها همچنان حقیقت بماند. این است امر تازه؛ این است رخدادی تاریخ ساز؛ این است آنچه احتمالا در تاریخ بشر بی سابقه است. هنر، ایمان داشتن به خدا و تعهد به حقیقت نیست؛ هنر یا کارستان، نه فقط ایمان به خدا بلکه ایمان به پیامبر خدا، به امام و به تصمیمات او است. شهیدان به حقیقتی ایمان آورده اند که ساختار سیاسی یافته و در همان حال، تمام حقیقت در عالم هستی نیز هست، از ابتدای خلقت تاکنون. همچنانکه میوه بر درخت و هسته رجحان دارد، نتیجه ی هر پروسه بر خود آن اولی است زیرا به گذشته هویت و معنا میبخشد. بنابراین میتوان گفت بسیجی معتقد است جمهوری اسلامی نه فقط خود اسلام بلکه حتی از آن فراتر و برتر است. وجه پیوند همه ی بسیجیان تاریخ جدید ایران از نسل شهید همت و باکری تا عجمیان و علی وردی آن است که آنها دو بار ایمان آورده اند؛ یک بار به حقیقت و بار دیگر، به حقیقت آنگاه که تجسم انسانی یافته و نهادی شده. یا بار دوم ایمان آوردند به حقیقتی که لباس تازه پوشیده و قالب جنبش اجتماعی و سپس رژیم جمهوری را به خود گرفت. این دومی، تغییر لباس حقیقت، مهم است؛ امر عظیم و محیرالعقول است.» ("لحظه به لحظه، مقاومت برای ندیدن حزب اللهی دشوار میشود.": سید جواد طاهایی: سوره: شماره ی 6و7: مهر و آبان 1402: ص17-016)

درواقع مخالفت با نظامی که این تقدس حقیقتجویی را به مردم آموخت و دیکته کرد، نیز یکی از همین تغییر لباس های حقیقت است که در آن، حقیقت که نخست در خداوند تجلی میشود، لباس انسان های مقدس و سپس دستگاه های حکومتی را پوشید. برخلاف آنچه آقای طاهایی عزیز میگوید، این اتفاقی خیلی تازه نیست و از اولین دستگاه شهیدپرور جهان یعنی مذهب یهودی-مسیحی برون تراویده و جهت حرکتش از غرب به سمت قلمرو ما بوده است.

در تاریخ کاملا مذهبی غرب، امپراطوران روم و عیسی مسیح هر دو تجسد خدایی واحد بودند که ژوپیتر یا یوپیتر یا یو یا یائو یا جووه یا یهوه نام داشت. یهوه در زمانی که خورشید در برج جدی بود به صورت عیسی مسیح متولد میشد و با شهادت خود، تبار مذهب شهیدپرور مسیحیت را آغاز مینمود. این برج به سیاره ی زحل تعلق دارد که در روم معادل ساتورن پدر ژوپیتر است. در اساطیر کلدانی خدای زحل حئا است که به هرج و مرج جهان خاتمه میدهد و زمین و ازجمله انسان ها را می آفریند. بنابراین او نمونه ای از هبوط یک ایزد بر زمین است. حئا پروردگار دانش بشری و پرورانده ی چنین دانشی است. او دانش را یک مقوله ی مردانه قرار داده است و در قالب قمری خدای دانش به صورت تحوت قبطی، و در قالب خورشیدی این مقام، به صورت آپولو ظاهر میشود. اما برای زنان هم در قالبی زنانه که آتنا یا مینروا نام دارد دانش تولید میکند و در این حالت، زن ها را درست مثل آتنا دارای طبیعت مردانه میکند. دقیقا به خاطر همین مردانگی دوستی، نیروی مقابل او یعنی بی نظمی، زنانه تلقی میشود. به روایتی حئا به دلیل شورش علیه پدرش آبزو، مورد خشم الهه ی مادر تهاموت قرار میگیرد و تهاموت در قالب یک اژدهای دریایی، جهان را به آشوب میکشد تا این که حئا با نیروی فکر خود، مردوخ یا آشور/آسور را می آفریند و مردوخ با کشتن تهاموت، از جسد او جهان مادی را می آفریند. تبدیل تهاموت به عنوان ماده ی بی نظمی به جهان منظم، پیدایش نظم شب و روز یا دوگانه ی روشنایی و تاریکی در پس تاریکی مطلق را به دنبال دارد. بنابراین قلمرو اژدها به عنوان اصل گیتی به قلمرو شب های طولانی در شمال عقب مینشیند و اژدها برابر با صورت فلکی تنین میشود که ستاره ی ثعبان (اژدها) قطب شمال قبلی به عنوان عمود آسمان را نشان میداد. با شکست اژدها قطب شمال به صورت فلکی دب اصغر انتقال یافت و اژدها به عنوان موجد قطب شمال جدید با دب اکبر که مادر دب اصغر است جایگزین شد. درواقع از این پس، اژدها ربطی به زمین داشت و موقعیت شمالی آن، باعث شده بود تا در اساطیر چینی، نماد شمال، ماری باشد که به دور لاکپشتی که زمین است چنبره زده است. اژدهازاده ای که نظم را به وجود می آورد و با حئا و مردوخ قابل مقایسه است همان اژدهایی است که نور را پدید آورده و با صورت فلکی اسد (شیر) که خانه ی خورشید است همهویت میشود. ازاینرو چینی ها برج اسد را به شکل یک اژدها تصور میکنند و معتقدند درخشان ترین ستاره ی آن قلب الاسد همان هوآنگ دی است که به شکل یک مرد انسانی، اولین امپراطور چین و تعیین کننده ی نظم زمینی شد. البته ارتباط شیر برج اسد با اژدهای مارمانند در غرب نیز مد نظر بوده و سعی شده قسمت مارمانند شیر یعنی دم او برجسته شود. ازاینرو ستاره ی ذنبوله (دم شیر) در برج اسد، با اودین تطبیق میشد که در روایات متاخرتر بیشتر خدای عطارد است. عطارد سیاره ی اعطاکننده ی دانش بود و حئا نیز خدای دانش تلقی میشد. اودین پدر تور خدای جنگجو و موکل مشتری بود و نسبت این دو همان نسبت مردوخ و حئا است. ژرمن ها و ساکسون ها ذنبوله را "ارمن" مینامند که با نام هندی این ستاره یعنی "آریا من" قابل همپوشانی است. ارمن را میتوان هرمن و ژرمن هم خواند و با قوم ژرمن که روم لاتینی ژوپیتر را سرنگون کردند مقایسه نمود. همچنین این نام با آریمانیوس نام سردار ژرمن که درس آموخته ی رومی ها بود ولی شکست سختی به روم تحمیل کرد قابل مقایسه است. این درواقع نتیجه ی آمیخته شدن نظم نوین و بینظمی پیشین در یک نظم متضاد واحد است که در آن همیشه زمینه ی شورش وجود دارد. بنابراین یک نوع دوگانگی تشتت زا در نظم زمینی به وجود می آید که در اساطیر کلدانی به رقابت حئا و برادرش انلیل بر سر قدرت برمیگردد. با این که حئا زمین را پدید آورده ولی انلیل بر آن حکم میراند و درواقع مرز بین حئا و انلیل نامشخص شده و تقریبا هویت حئا توسط انلیل دزدیده شده است درحالیکه حئا مرتبا به کارشکنی علیه انلیل میپردازد. در این مورد جالب است که درست قبل از برج جدی –محل تولد مسیح- برج قوس متعلق به ژوپیتر یا مشتری را داریم که باید در جای یهوه پدر مسیح قرار بگیرد. دو ستاره از این صورت فلکی تحت کنترل "آپاه" الهه ی آب ها هستند. کنترل آب ها کار حئا است ولی آپاه صورت مادینه ی خان انلیل است و میبینیم که در آستانه ی تولد مسیح، مرز حئا و خان انلیل از بین رفته است. روشن است که نبرد حئا علیه خان انلیل که در مسیحیت به نبرد لوسیفر علیه یهوه تعبیر شده است، شکل دیگری از نبرد حئا علیه تهاموت است و سیلی که انلیل برای نابودی بشر و موجودات میفرستد همان هرج و مرج دریایی تهاموت است. سیل انگیزی انلیل و نجات مردم از سیل توسط حئا در شسیل نوح در تورات به یک دای واحد یعنی یهوه نسبت داده شده که انلیل همهویت شده با حئا و جامع بی نظمی مستتر در نظم است. در نظم انلیل، ما با یک میل به بی نظمی مواجهیم که با تکه تکه شدن روح بشر و درگیری این تکه ها با هم به پیش میرود تا به هرج و مرج زمین بیفزاید. این تکه تکه شدن با سیر وقایع در طول زمان افزایش می یابد. ازاینرو نیروهای حئا نوعی مقاومت علیه زمان و میل به ماندن در کودکی را در انسان ها و بخصوص مردان تقویت میکنند تا وقایع پیش رو را در مقابل رویدادهای گذشته کم اهمیت کنند. در این راه، آنها با شدت بخشیدن به میل جنسی مرد به پسر، سعی به خدایی نشان دادن دوران پسرانگی و جلوگیری از جذابیت یافتن مردانگی تمامیت خواه مینمایند. در مقابل، ثعبانی ها یا نیروهای اژدهایی بی نظمی، خود کودکی را هدف قرار میدهند و سعی میکنند تا با شدت بخشیدن به دشمنی بین زن و مرد و اختلاف افکنی در خانواده ها شکاف زن و مرد را که فقط در موقع بلوغ برای انسان مهم میشود شدت بخشند و همچنین کودکی مردم را تلخ کنند بلکه دوران کودکی را از بین ببرند. صحنه ی اصلی این نزاع در محل های تحت تاثیر خطوط لی آپولو-آتنا متعلق به حئا در نظر گرفته میشود که از انگلستان تمام اروپا را در بر میگیرند و از طریق قبه الصخره ی اسرائیل به عراق و ایران متصل میشوند. ثعبانی ها برای اثر گذاری بر لی آپولو-آتنا، دروازه ی اختری عقاب طلایی و دروازه ی طلایی شیر سفید را که مجموعا منطقه ی عراق و ایران را تحت تاثیر دارند با نیروهای سیاه الهه ی تاریکی مسدود میکنند و با این کار، قلب ها را سیاه و دروغگویی را افزایش میدهند. این، موانع را از سر راه اتحاد تحوتی انلیل و حئا که شرط افزایش قدرت و ثروت اشراف است برمیدارد. دراینجا حئا و انلیل به دو مار پیچیده به دور عصای هرمس-مرکوری تبدیل میشوند که پیشوای کیمیاگری و معادل یونانی-رومی تحوت در نزد قبطیان است. از تمثیل جادوی این اتحاد، به جفتگیری قمری ازیریس و ایزیس توسط تحوت یاد میشود. جفتگیری مزبور، یک نوع جادوگری پس از قتل ازیریس برای تولد دوباره ی او است که یادآور به قتل و رستاخیز مسیح است. آتویل معتقد است که عیسی مسیح درواقع همان الازار مسیح یهودی های قرون وسطایی است و البته الازار را میتوان ترکیب نام های ال و آسور خواند و مسیح شهید شونده در اورشلیم را برابر با ازیریس ایزد مقتول به عنوان نسخه ی قبطی آشور/آسور دانست. دیوید ورنر ماتیسن نشان داده است که اورشلیم تاریخ رسمی، یک نسخه ی زمینی شده از گنبد آسمان است و تخریب معبد اورشلیم توسط رم همان حمله ی بشر به قلمرو قدسیات است. بنابراین رم از اورشلیم جدا نیست و جوزفوس کاهن که در گرماگرم سقوط اورشلیم به قوای رومی میپیوندد مذهب الهی است که به خدمت نیروهای اشرافی زمینی درمی آید. او همچنین همان شائول یهودی است که در مخالفت با مسیحیت به عنوان یک مکتب ترکیبی از رم و یهودیت ظاهر میشود ولی در یک حالت غش، چیزی شبیه مرگ و باز زنده شدن، توبه میکند و تحت نام پولس قدیس، به نیروهای مسیح میپیوندد. قتل او به دست رم، تکرار قتل مسیح است و باز زنده شدنش در افواه به صورت یک بنیانگذار کلیسای رم، همان زنده شدن دوباره ی مسیح و درواقع فرم دیگری از تغییر رویه ی او به عنوان مدل دیگری از جوزفوس است. شائول بانی مسیحیت است همانطورکه جوزفوس همان یوسف نجار پدر مسیح است. نسبت شائول و پولس همان نسبت کاستور و پولوکس، هلیوس و میترا، یوحنای تعمیددهنده و عیسی مسیح است و درواقع تضاد و همکاری روح و ماده در کالبد انسانی واحد را نشان میدهد. بنابراین جوزفوس کهن الگوی میترا است که همزمان با مسیحیت، مذهبش در رم رواج می یابد و نوعی واسطه گری بین مذاهب رمی و یهودیت را ایفا میکند تا درنهایت میترا تبدیل به مسیح یهودی شود. گاوکشی میترا همان کشته شدن ازیریس به صورت ورزاو توسط برادر دوقلویش تایفون هیولا است تا ازیریس به صورت هورس از نو زنده شود همانطورکه مسیح پس از مقتول شدن توسط رم، از قبر درآمد. قتل ورزاو را در داستان موسی بانی یهودیت به صورت از بین رفتن بت گوساله ی سامری توسط موسی داریم. موسی در توراتی که عزرای کاتب تهیه کرده به عنوان بانی یهودیت خوانده میشود و کهن الگوی خالقش عزرا است و عزرا در زمان فتح بابل به دست پارسیان و تاسیس اورشلیم نوین دست به این عمل زده است. جوزفوس نیز یک فریسی است و فریسی، تلفظ دیگری از لغت فارس یا پارس است. جوزفوس خود را از نسل کاهنان حشمونایی میخواند و شمعون بانی حشموناییان نه از نسل شاهان داوودی بود و نه از نسل کاهنان لاوی، و بنابراین باید با کهانت قبلی اورشلیم همکاری میکرد که در حکم نیروی شکست خورده از آنتیوخوس یونانی/رومی و در حال باززایی توسط حشموناییانی بودند که به زودی خود به رومی مآبی تن میدادند. این مرگ و بازایی که در مرگ و باززایی ازیریس متجلی میشود، همان غروب خورشید و قتل او توسط نیروهای تاریکی است که باعث تبعید او به جهنم در زیر زمین میشود ولی خورشید در صبح فردا از نو متولد میشود. غار هم معبری به زیر زمین است و میترا درون غار پرستش میشود. بنابراین در تعیین منطقه ی اساسی جهان زیرین و جایگاه خدا، غربی ترین منطقه ی لی آپولو-آتنا یعنی بریتانیا برجسته میشود و کنستانتین اولین امپراطور مسیحی روم نیز در همین سرزمین متولد میشود. ازآنجاکه بریتانیا در نزد مردم خودش بسیار معمولی است صحنه ی اصلی وقایع توسط بریتانیا به غربی دورتر در امریکای شمالی جایی که ایالات متحده ی امریکا بنا شد فرافکنی میشود، جایی که معادن طلایش ثروت لازم برای استعمار تمام جهان را فراهم میکند و طلا خودش در حکم جسد خورشید و نسخه ی زمینی آن است. در بریتانیا یک دستگاه فراماسونری ایجاد میشود که در آن، یک شاه انگلیسی با یک کهانت اسکاتلندی کار میکند. این تقریبا همان کارکرد همکاری جوزفوس کاهن با دستگاه غیر آسمانی رم را دارد. در یکی از قدیمی ترین منابع ماسونی موسوم به دستنویس کوک، دستگاه ماسونری توسط کارولوس دوم شاه فرانک بنا شده است. اما قبل از آن، یک لژ قدیمی تر توسط آتلستان شاه ساکسون در یورک انگلستان بنا شده بود. این ازآنجا جالب است که در زمان تاسیس فراماسونری در قرن 18 تحت رهبری لژ بزرگ لندن، لژ یورک بود که مقاومت مینمود. از طرف دیگر، ساکسون ها خودشان جزو فرانک ها هستند و البته اگر ساکسون را به پسر سکا یا اسکیت ترجمه کنیم تقریبا معادل اسکات در اسکاتلند میشود که آنجا هم اعقاب اسکیت ها مد نظرند. کارولوس دوم قابل مقایسه با چارلز دوم استوارت است که از قوای انقلابی انگلستان به نزد لویی 14 در فرانسه گریخت. فرانک ریشه ی نام فرانسه است و جالب این که منطقه ی نیو اسکاتلند در امریکا نیو فرانکیا یا فرانسه ی جدید هم نامیده میشد. این باز قابل مقایسه با فرار تمپلارها از فرانسه به اسکاتلند در هنگام تعقیبشان توسط کلیسای رم است که میتواند روایت دیگری از فرار چارلز دوم به اسکاتلند از تعقیب انقلاب انگلیسی و کشیش ها و خاخام های حامی آن باشد. پس با گسترش فراماسونری از انگلستان به بقیه ی اروپا و جهان، سیستم انگلیسی به شکل های مختلف خود را بازتعریف میکند درحالیکه این سیستم نتیجه ی یک دستکاری در یک کهانت جهان گستر قبلی است که کلیسای یوحنای تعمیددهنده تصور میشود.:

America: thegnose.wordpress.com

بنابراین حقیقتی که به صورت یک خدای انسانواره جامه ی سیاست میپوشد خودبخود میل به بی نظمی پبدا میکند چون در یک دستگاه مادی تجسد می یابد و محل نفوذ نیروهای تاریکی میشود. خود دستگاه یهودی-مسیحی که این آش شلم-شوربا را پدید آورده، به زبان دشوار، حقیقت را درباره ی آن افشا کرده است. ولی انتظار طاهایی وقتی که امید دارد «حقیقت موقعی قهرمان میگردد که در همان حالت اخلاقی و عدالت طلبانه ی خود، نهاد یابد و سیاسی گردد اما در ذهن و دل آدم ها همچنان حقیقت بماند» انتظار بیجایی نیست چون اگر قرار است ارزش حقیقت جاودانه بماند باید از طریق آموزش و پرورش یک دستگاه سیاسی مدام تکرار شود و به گوش مردم و نوخیزان برسد. شاید اینطوری حقیقت بخت تبلور اجتماعی از بالا در سطح نفوذ خود را نداشته باشد ولی میتواند با تبلور در سطح فردی از پایین جامعه کم کم حوزه ی نفوذ خود را افزایش دهد.

مطلب مرتبط:

دانلود مقاله ی « ستاره های سلبریتی: خدایان افول کننده»

خدا خواهان به کمال رسیدن مردم است.

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1384 و درست پس از پایان دوران دوم خرداد درحالیکه هنوز جامعه دستخوش تردیدهای ایجاد شده از آن دوران در مورد درستی اهداف انقلاب بود، رمانی از حبیب احمدزاده به نام «شطرنج با ماشین قیامت» در بازار کتاب ایران وارد شد که داستانش در دوره ی محاصره ی آبادان در جنگ ایران و عراق میگذشت، جنگی که هنوز سایه ی بلندی روی ایران و وضعیت در حال تغییرش انداخته بود و نمادی بود از گذشته ای که ایرانی ها به آن افتخار میکردند و حالا چون هنوز بخشی از زندگی ایرانی بود باید به شکلی به تردیدهایی که در نسل جوان بارآمده پس از جنگ به وجود آمده بود پاسخ میداد. قهرمان رمان، دیده بان نوجوانی بود که از همان ابتدای ورود به پستش دچار سوالات و تردیدهایی در ذهنش شده بود و یک دلیل این تردیدها هم مهندس پیر نیمه دیوانه ای در یک مخروبه در آبادن بود. او خدا را اولین کسی میدانست که «سیاست بازی را در جهان مرسوم کرده» و «باعث و بانی» اخراج آدم از بهشت و بدبختی نسل آدم است و به همین سبب هم سعی میکند به شیوه ای دم و دستگاه تقدیر و قیامت خدا را به هم بزند. اما در صفحات پایانی رمان، فرمانده ی جوان و مومن گردان راوی به نام قاسم، جواب تردیدهای پسر را اینطور بیان میکند:

«پسر. این ها همه ش تمثیله. نه خدا درگوشی صحبت میکنه، نه هیچ چیز دیگه. تنها اسم اعظمی که خدا به ما داده، اینه که از اراده ی خودش وام بگیریم، درست عین زمین که از نور خورشید وام میگیره... این طوری ست که آدم ها جانشین خدا در این جهان هستی میشن. ولی جای این کارها ما آدم ها برای تنبلی هامون فلسفه میتراشیم، جبر مطلق، مهره ی سیاه.»

علیرضا فتاح (نویسنده و پژوهشگر ادبیات) در مقاله ی «جای خالی خدا (الهیات اعتراض در رمان ایرانی)» که در شماره ی دوم مجله ی "باور" (مرداد و شهریور 1402) منتشر شده، این رمان را نمونه ای از نجواهای دودلی نویسنده و فیلمساز ایرانی در مورد خیانت خدا به خودش میبیند که قبل از انقلاب با صدای بلند در نوشته های صادق هدایت، صادق چوبک، ابراهیم گلستان، هوشنگ گلشیری و مانند آنها فریاد میشد و آتش انقلاب اسلامی موقتا آن را ساکت کرد تا این که با سرخوردگی های انتظارات انقلابی از اجرای شریعت، از میانه ی دهه ی شصت به نوعی دوباره با نرمی بیشتری تکرار شد ولی به گفته ی فتاح، همیشه نویسنده فقط آن را بیان میکند تا دلش خالی شود و بعد به جای یکی از شخصیت های رمانش جواب تردیدها را میدهد؛ «گویی نویسنده شرعا و اخلاقا خودش را موظف میداند که اگر اعتراضی به نظام الهی در داستان مطرح شده، حتما تا پایان داستان باید "رفع شبهه" نیز بیان شود.» (ص67) و همین هم که آقای فتاح، به نوعی نارضایتی خود را از این مطلب بیان میکند، نشان میدهد که الان دیگر تردیدها را واقعا نمیتوان مخفی کرد و وانمود کرد که به راحتی قابل جواب گفتن در چند جمله ی آدم های مومنی مثل قاسم هستند. اما شما فکر نمیکنید اگر واقعا داستان آدم و حوا آنطور نوشته نمیشد و خدا به سادگی شریک شیطان در کلک زدن آدم به نظر نمیرسید، واقعا نیازی به این تردیدها هم نبود و شاید ما الان داشتیم با امید بیشتری زندگی میکردیم؟ انسان نمیتواند از یک قادر متعال که همه چیز این دنیا زیر دست او است و ناچارا یک ستمکار سادیست بالفطره است الهام بگیرد و فقط میتواند از چنین موجودی وحشت کند، آن هم وحشت بی مورد، چون انسان هر کاری که ظاهرا بخواهد له یا علیه وضعیت خودش مرتکب شود، خواست این خدای به همه چیز دانا است. آزمایش الهی و یاری الهی فقط وقتی معنی دارد که خدا واقعا از سرنوشت مردم مطمئن نباشد و در لحظه دانش لایزال خود را برای کنترل مسائل به کار بیندازد. بنابراین خدایی که علاقه مند به پیشرفت و تحول انسان ها است خدایی غیر از خدای به همه چیز دانای باغ عدن در مذاهب ابراهیمی است. تمام پیامبران اسلام، پیامبران مذهب مسیح رومی و عقبه ی یهودی او هستند و خدای آنها نتیجه ی دستکاری در خدایی در یک مرحله قبل از او است که با خودش ترکیب شده و در این حالت ترکیبی در دنیا منتشر شده است.

تقریبا هر نوع برداشت از دین و مذهب به عنوان دستگاهی آیینی که انسان را ارتقا میدهد و بهتر میکند وابسته به کیش کلدانی-نبطی تموز است. الکساندر هیسلوپ در کتاب «دو بابل» مینویسد که نام تموز یا تاموس، مرتبط با «تم» به معنی تمام کردن و کامل کردن است و ازاینرو تموز الگوی انسان در به کمال رسیدن بود. البته کمال از راه آسانی نمیگذشت و برای این که شما بفهمید نیاز به تغییر و بهتر شدن دارید باید اول یک دور به طرز ناخوشایندی دچار شکست و سقوط شوید و احساسات عذاب آور را تحمل کنید. این به چرخه ی طبیعت تشبیه میشد که در پاییزو زمستان، دچار خزان و انحطاط میشد ولی اجساد گیاهان و موجوداتی که در این دوره میمردند به خوراک رشد طبیعت در بهار و سرسبزی بعدی بدل میگردیدند. ازاینرو تموز هم خدای طبیعت بود و در خزان و بهار، مرگ و رستاخیزی را تجربه میکرد که دوره ی بین خزان آخر و بهار بعدی را در جهان زیرین و در حال تحمل عذاب و ترس از نیروهای دوزخی میگذرانید. بنابراین به کمال رسیدن تموز، نتیجه ی تطهیر گناهانش با عذاب کشیدن بوده است. ازاینرو نام تموز هم به معنی کامل کننده شده بود و هم به معنی تطهیرکننده. نام دیوکالیون که نوح یونانی و یکی از دو بازمانده ی سیلی عظیم است نیز به معنی تطهیرکننده تلقی شده است. سیل از آب تشکیل میشود و آب، وسیله ی پاک کردن بدن از آلودگی ها است. نام یونانی دیگری که معنی تطهیرکننده میدهد، «اکمون» است که بعضی اوقات بزرگ ترین خدا تلقی شده است. هسیخیوس، نام اکمون را برای کرونوس خدای زحل به کار میبرد. کرونوس رئیس سیکلوپ ها یا غول های تمدنساز اولیه به شمار رفته است. ویرژیل از «پور آکمون» به عنوان یکی از سه مشهورترین سیکلوپ یاد میکند. پور یا پوروس به معنی آتش است و پور-آکمون میتواند به معنی تطهیر کننده با آتش یا آتش تطهیر کننده باشد. میتوان گفت پور-آکمون خود کرونوس در مقام یک سیکلوپ است. تلفیق آتش در مقام تطهیر کننده با سیل نوح، در یک افسانه ی هندی دیده میشود که بر اساس آن، برخوردهای امواج اقیانوس با ساحل، باعث آتش عظیمی شد که تمام جهان را درنوردید. افسانه ی نابودی جهان با آتش، در داستان فایتون نیز دیده میشود. فایتون پسر هلیوس ارابه ران خورشید است که ارابه ی پدرش را قرض میگیرد و وقتی کنترل آن را از دست میدهد با نزدیک کردن خورشید به زمین نابودی های زیادی به بار می آورد تا این که زئوس او را با صاعقه میزند و فایتون به زمین سقوط میکند. سقوط فایتون قابل مقایسه با سقوط تموز است. چون چرخه ی سالانه ی تموز در سفر به جهان زیرین و بازگشت از آن را خورشید هر روز طی میکرد. ازاینرو فایتون درست مثل تموز، گاهی ریشه ی تمام ادیان تلقی میشد. لاکتانتیوس نوشته است: «فایتون اگرچه فرزند خورشید است اما پدر خدایان تلقی میشود.» در مقابل، آمیانوس مارسلینوس مینویسد: «در مصر، وولکان پدر خدایان بود.» اهمیت این موضوع در آن است که وولکان هم به مانند فایتون توسط زئوس یا ژوپیتر، از آسمان به زمین پرتاب شده و در اثر این سقوط لنگ شده است. وولکان ضمنا در جهان زیرین اقامت دارد و درآنجا در کارگاه خود، ابزارآلات تمدن را با آتش و فلزگری میسازد که در این حالت، مخترع تمدن هم تلقی میشود. این تمدن به دلیل بودن در جهان زیرین، حالتی دوزخی و شیطانی دارد و وولکان به سبب آن مردی زشت و قوی هیکل ترسیم میشود، برعکس تموز و چهره ی سوری معروف او آدونیس که به شکل یک پسر جوان با ظاهر دوجنسه تصویر میشود. چون وولکان، چهره ی دوزخی آدونیس است. نام وولکان با «بعل خان» لقب نمرود مرتبط است و نمرود به سبب ساختن شهر بابل، یک جلوه از تمدن سازی دارد. نمرود نیز مردی جنگاور و درشت هیکل است ولی نام دیگرش "نینوس» به معنی کودک است که هنوز اشاره به کودک گون بودن تموز دارد. ارتباط نمرود با وولکان، تا اندازه ی زیادی نتیجه ی ارتباط او با آتش است. چون شهر آدم ها را دور هم جمع میکند و دنباله ی اولین جمع شدن آدم ها دور آتش از خطر حیوانات وحشی است. ویتروویوس نوشته است که گذشتگان، آتش را میپرستیدند چون آنها را دور هم جمع میکرد. فرونیوس را اولین کسی میدانند که مردم را به کمک آتش دور هم جمع کرد و فرونیوس یکی از القاب نمرود است. آپولودوروس، نمرود را آغازگر آتش پرستی دانسته است. بروسوس نمرود را "مولک گبر" نامیده که همان "ملک جبار" یا شاه مستبد است. میلتون، وولکان را با لقب "مولسیبر" میخواند و او را با لوسیفر خدای زهره برابر میگیرد که توسط «جوویس، شیر خشمگین» از آسمان به زمین سقوط کرده است. مولسیبر هم مطمئنا همان ملک گبر است. گبر را میتوان جمع نیز در نظر گرفت و ملک گبر را شاه جباران خواند. گبر وقتی که مفرد و جمعش فرقی نکند درباره ی آتش پرستان به کار میرفته است. اصطلاح گبر به معنی آتش پرست معمولا درباره ی پیروان زرتشت استفاده میشده است. چون زرتشت هم بنیانگذار آتش پرستی دانسته و در منابع کلاسیک بارها با نمرود و نینوس همهویت شده است. زرتشت خورشید را نیز مقدس میدانست چون از جنس آتش بود. در کشورهای مختلف، خورشید چون گرمابخش و آتشین بود در ارتباط با آتش پرستی تقدیس میشد. یکی از نمادهای خورشید، مار بود که دور گوی خورشید در تاج فراعنه ترسیم میشد. لغت فراعوه یا پراعوه برای فرعون هنوز در ارتباط با پوروس یا آتش است و او جلوه ای از «بعل پور» خدای آتش است. ارتباط مار با خورشید هم نتیجه ی ارتباط او با آتش است. از قول سانخونیاتون فنیقی نوشته اند: «تحوت، ابتدا چیزی از طبیعت الهی را به مار و قبیله ی مار یعنی مصریان نسبت داد که فنیقی ها و مارها از آنها تبعیت میکردند. زیرا آنها این حیوان را روحانی ترین خزندگان و دارای طبیعت آتشین میدانستند. ازآنروکه بدون دست و پا، با روح خود حرکت میکند، عمر طولانی دارد و خاصیت تجدید جوانی [با پوست اندازی] را دارد همانطورکه تحوت در کتاب مقدس آورده است.» افلاطون، تحوت را مشاور شاهی به نام "تاموس" خوانده است که همان تموز است. در زمان قربانی دادن ائناس در تشییع جنازه ی پدرش انکیزس، ماری با فلس های طلایی از مقبره بیرون آمد و حول آتش قربانی گشت و تصور شد علف ها را به خود میخواند. سقوط لوسیفر از آسمان همان سقوط مار از بهشت بود بعد از آن که آدم و حوا را فریفت. این، سقوط نمرود و لشکر فرشتگان هبوط کرده نیز بود. نمرود پسر آسمان بود و هم خود خدا بود و هم در مقابل تجسد زمینی خدا پسر خدا. کرونوس و زئوس هم پیش از آن که به خدایان زحل و مشتری تقسیم شوند، نخست یک خدای واحد بودند و این که بعدا زئوس پسر کرونوس خوانده شد ظاهرا به سبب آن است که زئوس مثل یک پادشاه از اصل آسمانیش تلفیق شده است. شورش نمرود علیه خدا همان شورش زئوس علیه کرونوس است. از طرف دیگر، کرونوس یک خدای فرزندخوار است، درست مثل خدا که از کشته شدن فرزندانش انسان ها در راه خودش نیرو میگیرد. عیسی مسیح هم پسر خدا بود که در راه او کشته شد. عیسی توسط هرود کشته شد: یک شاه ستمگر نبطی که خیل عظیمی از نوزادان را کشت تا عیسای نوزاد را از بین ببرد. هرود در مقام یک آتش بلعنده جانشین ملوخ خدای آدمخواری است که نوشته اند یهودیان منحرف، فرزندانشان را برای خوشایند او در آتش میسوزاندند. روحانیون یهود را "کاهن" میخوانند که از "کان" فنیقی می آید و کان، همان «خان» در اصطلاح «بعل خان» یا وولکان است. نسبت خدا در جلوه ی بعل آتشین با مسیح، نسبت اژدهای سرخ مکاشفه ی یوحنا با زنی است که کودکی در آغوش دارد. کلمه ی به کار رفته درباره ی اژدها به سادگی به معنی مار است و این مار، سرخ است چون خدای آتش است. خدای آتش، فرزند خود را میخورد و برای این کار، در آتش آسمانی یعنی صاعقه تجسد می یابد. زرتشت به روایت سوئیداس در اثر برخورد صاعقه کشته شد. برخی زرتشت را با اروس پامفیلیایی برابر دانسته اند: سربازی که در جنگ، کشته شد ولی بعد از 10 روز از نو زنده شد و مردم را با واقعیت جهان پس از مرگ آشنا کرد و از وقایع رخ داده برای خود در جهان دیگر گفت. در این صورت، زرتشت به عنوان یک خدای میرنده و از نو زنده شونده، خود در اول برابر با تموز بوده است. این که زرتشت به یک روایت در جنگ و به تیغ شمشیر کشته میشود و به روایت دیگر در اثر صاعقه ی آتشینی که او را خاکستر میکند، در تصویر نبرد فرشته میکائیل با شیطان با یک شمشیر آتشین جمع می آید. نبرد آخرالزمانی با شیطان، زمان سقوط عذاب بر ملت ها است و ملت در شهر و کشور تجسم می یابد. نمرود از طریق شهر بابل پسر خدا است و بابل به یک الهه تشبیه میشود. اژدهایی که زن و فرزندش را تهدید میکند بابل و نمرود را تهدید میکند. این جا داستان در مرگ سمله مادر دیونیسوس باخوس معنی پیدا میکند. صاعقه ی زئوس، بدن همسرش سمله را میسوزاند ولی دیونیسوس نوزاد از جسد به جا میماند. خدای شهر نیز با سوختن آن و کشته شدن مردمش به شمشیر آتش افروزان، به جا میماند و درواقع هویدا و آزاد میشود. در مورد بابل چنین نوشته اند که با نابودی آن توسط بربرها، دانشورانش به پرگامون در ترکیه رفتند و درآنجا کیش کهانت بابلی را دنبال کردند. پرگامون شامل کشورهای لودیه (لیدی)، فریجیه و میسیا بود. اتروسک ها از لیدی به اتروریا کوچیدند و دانش کلدانی رهاورد خود را پایه ی تاسیس رم لاتینی نمودند. ازاینرو ارتباطی دائمی بی پرگامون و رم باقی ماند تا جایی که آخرین پادشاه پرگامون وصیت کرد کشورش جزو رم باشد. مقام کهانت اعظم پرگامون نیز به زودی به جولیوس سزار رسید و امپراطوری روم از خاندان او به وجود آمد. علت این که خاندان سزار خود را از نسل ونوس میخوانند نیز همین است. چون ونوس الهه ی زهره معادل عیشتار بابلی است که کالبد شهر بابل و همزمان در حکم مادر و همسر نمرود بوده است. با نسب بردن رم ایتالیا از بابل به وسیله ی اتروسک ها نابودی بابل با آتش و شمشیر درباره ی رم نیز تکرار شد و گفته شد که رم باستان با هجوم بربرهای وحشی و بی تمدنی که شهرهای باستان را در قتل و غارت و آتش سوزی نابود کردند از بین رفت. این جنگ ها جانشین نابودی سرافیم یا غول های باستانی لشکر نمرود تسط ارتش سام ابن نوح است که به نام خدا زمین را از لوث شرک زدود و یهودیت که مسیح خدای رم از آن برخاست نیز کمر به نابودی رم و خدایان انسان نمایش بسته بود. این فقط بدان معنی است که با سقوط رم قبلی مکتب آن توسعه می یابد و بیشتر متولد میشود تا این که از بین برود. الیوت، کنستانتین کبیر را که اولین امپراطور مسیحی رم است تصویری از کودک در آغوش زن در مقابل اژدهای سرخ میبیند. شاید ربطش به مسیح در این باشد که داستان کنستانتین و شخصیت مسیح دربار پاپ رم، هر دو جمع مذاهب بابلی ها و بربرهای غارتگرشان، مذاهب نمرود و سام، هستند.:

“two babylons”: alexander hislop: chap7

پیدایش مذهب ابراهیمی ظاهرا نتیجه ی درگیری خدای اصلی با فرزندان ناخلفش است که گاهی به نام سرافیم یعنی مارسانان نیز شناخته میشوند تا نسبتشان با مار باغ عدن را که شیطان است نشان دهند. دراینجا باید نتیجه بگیریم که خدای نمرود نتیجه ی دستکاری در خدای نیایش نوح است و سام ابن نوح دم و دستگاه نمرود را نابود میکند تا خدای نوح را برگرداند. ولی در برگردان یونانی-رومی داستان، ما به جای نمرود، زئوس را داریم و به جای پدرش خدای نوح، کرونوس را که عملا بین این دو تفاوتی وجود ندارد. خدای نوح، خدای یهود است که روز مقدسش شنبه روز زحل، همان روز کرونوس است، کرونوسی که بچه هایش –شامل آدم ها- را میخورد از ترس این که نکند آنها مقام او را تسخیر کنند. پس این خدا چه فرقی با یک آدم، آن هم یک آدم بسیار ابتدایی در حد یک رئیس قبیله دارد؟ با در جای خود ماندن این خدا که چیزی تغییر نمیکند و کامل نمیشود. ظاهرا کسانی تموز را در جایی که به جهنم هبوط کرده و به خدای سیکلوپ ها تبدیل شده، نگه داشته و از تحول بعدی او جلوگیری میکنند و این خدای جهنمی به وولکان تفسیر میشود و در همین حالت پدر خدایان میشود چون فرض میشود تمام خدایان به جای سرافیم از مذهب او که همان مذهب نوح و ناچارا مذهب یهود است پدید آمده اند. همانطورکه هیسلوپ از قول آمیانوس مارسلینوس بیان کرده، قبطیان بوده اند که به صراحت، وولکان را پدر خدایان خوانده اند و وولکان آنها پتاح است که نام یونانی وولکان یعنی هفستوس هم تلفظ دیگری از نام او است. پتاح خدای آهنگری و خالق موجودات است و عنصرش آتش است.

پتاح به سبب ارتباط با آتش، یک خدای خورشیدی بود و دوران تفوقش برابر با بلندترین روزهای سال در تیرماه بود که ایام زادآوری سوسک های سرگین غلتان بود و ازاینرو جعل یا سوسک سرگین غلتان نماد آشنای پتاح بود. پتاح را گاها با سوکاریس برابر دانسته اند که در فرقه ی آنوبیس، «خدای بزرگ، فرمانروای آسمان» خوانده میشد. سوکاریس به شکل مردی با سر شاهین تصویر میشود. گاهی هم او را یک موجود دوچهره با سرهای شاهین و انسان تصویر میکردند. "پتاح سوکارو" خدای ترکیبی پتاح و سوکاریس، با باخوس قبطی یعنی ازیریس تطبیق میشد. پتاح سوکارو به شکل مردی با کلاهی دارای نشان جعل تصویر میشد که دو مار را در جلو سینه گرفته و دو شاهین نیز روی دو دوش او نشسته اند. این تصویر را با ایستادن هورس روی دو تمساح مقایسه کرده اند. در مراسم پتاح سوکارو در منف (قاهره) یک قایق را به آب میکردند. این قایق، قایقی بود که خورشید با آن به جهان زیرین سفر میکرد. در داستان ازیریس، این قایق، جایگزین صندوقی است که تایفون شیطان پس از قتل ازیریس، جسد او را درون آن صندوق انداخته و روی آب رها کرده است. مجسمه های سوکاریس، مردانی کوتوله با سر شاهین به اندازه ی یک ذراع را نشان میدهند. این با تصویر شدن پیگمی ها یا نژاد مردان کوتوله به عنوان فرزندان پتاح نسبت دارد. چون پیگمی به معنی بازو است و هر بازو یک ذراع است. پیگمی درواقع فرم کودک تر پتاح را نشان میدهد که پس از افول او در اوج گرفتن دوباره اش متولد میشود. ازآنجاکه اوج پتاح و بلوغ او در درازترین روزهای سال در آغاز زمستان است، تولد او نیز در طولانی ترین شب ها در آغاز زمستان و زمانی که روزها و با آن ها خورشید در حال اوج گرفتن است رقم میخورد. تصور میشد پتاح در طول شب و زمانی که در کارگاه خود در جهان زیرین است موجودات را با آهنگری و کیمیاگری می آفریند. بنابراین هسته ی اولیه ی بیشترین خلقت ها در طولانی ترین شب ها در ایام خزان و مرگ طبیعت گذاشته میشد. پتاح به دلیل این جابجایی بین زمین و آسمان، با هورس خدای خورشید هم تطبیق شده است.:

“creation records discovered in Egypt”: George st clair: david nutt press: 1898: p272-9

بدین ترتیب ما اینجا خدایی را داریم که بین جهنم در زیر زمین و بهشت در اوج آسمان در حال جابجایی است و تولدش هم درست مثل مسیح که تجسم انسانی خدای باغ عدن است در آغاز زمستان رخ میدهد. بدین ترتیب، این خدا بین یک موجود جهنمی و یک پدر آسمانی در حال تغییر لباس است و وقتی بیشترین خلقت ها و تمدنسازی ها را در زمین مرتکب میشود که بیشترین فاصله را از جایگاه آسمانیش دارد. یعنی وقتی خدای زمینی و بنابراین انسان شده از همیشه جهنمی تر و شیطانی تر است بیشترین اختراع و باشکوه ترین تمدن را ایجاد میکند ولی محیط این تمدن مثل زمستانی سرد، محیطی پژمرده و پر تلفات است. مارهای دوگانه ی پتاح سوکاریس نشانه های این تضادند و ارتباطشان با دو تمساح هورس نیز مرتبط با همین موضوع است. اگر شیطان همان مار باغ عدن باشد که خدا پاهایش را از او گرفته، پس او در شکل اولیه ی خود شبیه یک سوسمار یا تمساح بوده است. البته ارتباط هورس با تمساح های دوگانه ماقبل ارتباطشان با مار شیطان است. هورس دراینجا هارماخو یا هورس دو افق است که در عصر مسیحیت، به جای خورشید در اعتدال بهاری در برج حوت طلوع میکند. برج حوت دو ماهی دارد که میتوانند به جای روتی یا شیرهای دو افق قرار بگیرند که از افق های طلوع و غروب خورشید حفاظت میکنند. تمساح تصویری بین شیر و ماهی دارد، مثل ماهی آبزی و مثل شیر، چهارپایی درنده است. شیر حیوان خورشید است. لغت آشوری «شیر» که در مکتب ادیابن وابسته به مسیحیت سوری شرقی رواج داشته، با لغات "شارو" و "آشور" به معنی شاه مرتبط است که نام ازیریس و هورس هم از آنها می آید. موهای انبوه شیر نر که به انوار خورشید تشبیه میشوند، در آشوری ادیابن «یاله» نامیده میشوند. این کلمه برای موی اسب نیز استفاده میشود و اسب هم ارابه ی خورشید را در آسمان جابجا میکند. در زبان فارسی محاوره نیز برای موهای شیر نر و اسب از لغت یکسان «یال» استفاده میشود درحالیکه در فارسی ادبی، «یال» به معنی گردن استفاده میشده است. بعضی از متداول ترین نام های آشوری شیر، «آریا» برای شیر نر، «آریتا» برای شیر ماده، و «آریون» برای بچه شیر بوده اند که همگی از ریشه ی «آری» هم به معنی آسمان و هم به معنی خورشید و باز مرتبط با نام هورسند. قلمرو انسانی حتی المقدور از شیرها پاک میشود و نسخه ی زمینی شیر آسمانی را در خود جای میدهد و تکثیر میدهد. این نسخه گربه ی خانگی است که با فضای پس از غروب شیر خورشید یعنی شب و ماه آن مرتبط است تا همزمان تاریکی جهنم و روشنایی خورشید را در خود داشته باشد؛ البته به شرطی که این خورشید کم فروغ تبدیل به آتش عذاب الهی در شب زمینی جهنم شود.

مادام بلاواتسکی معلم معنوی جریان استعماری بریتانیایی تئوسوفی نوشته است که کابالیست ها توجه خاصی به ماه داشتند و او را موکل جادوها میشمردند چون در فضایی ترکیبی از تاریکی شب و روشنایی روز تبلور می یافت و جامع تضاد بود با این بخت بلند که تاریکی فضا بیش از روشنایی آن میشود. بلاواتسکی همچنین این را یک خصیصه ی اولیه ی یهودی برای ماه میشمرد که در مسیحیت نخستین هم محترم شمرده میشد و ازاینرو کلمنت اسکندرانی و اوریجن، ماه را نماد خدای پدر میخواندند. ماه مثل خدای اولیه دوجنسه و دارای جنبه های نرینه و مادینه بود که این هم به جمع ضدین محبوب جادوگران می افزود. ازاینرو میشد از دو ماه سخن گفت که چون دو روشنایی در زمینه ای تاریک میدرخشند و این زمینه ی تاریک به بدن یک گربه ی سیاه و دو روشنایی به دو چشم زرد او تشبیه میشدند. ازاینرو گربه نماد جادوگری و حیوان مورد علاقه ی هکاته الهه ی جادوگران بود که همزمان الهه ی ماه نیز بود و از "هل" یا جهنم بیرون می آمد. منابع قرون وسطایی میگویند کلدانیان، ماه را با نام های گوناگون و تحت شخصیت پردازی های مختلف از خدایان نرینه و مادینه ای با قیافه های مختلف میپرستیدند و یهود نیز در این کار از آنها پیروی کردند. این، به سبب تاثیرگذاری ماه بر جزر و مد آب ها و نقشش در بروز بارندگی ها و سیل ها بوده که سعی میشده از طریق شناساییی نسبتش با تغییرات خورشیدی با تطبیق دادن تقویم های خورشیدی و قمری از سود آن استفاده و از ضررش فاصله بگیرند. ازاینرو ماه درست مثل خورشید در صورت های فلکی مختلف و تحت تاثیر تغییر وضعیت ستارگان در آسمان، شخصیت های گوناگونی به خود میگرفت. ازآنجاکه تغییرات مزبور در نسبت با اشتغال مردم به کشاورزی بیشترین اهمیت را داشتند، ورزاو نماد خدای خورشیدی شد چون هم در شخم زدن زمین یاور کشاورز بود و هم این که شاخ هایی شبیه هلال ماه داشت و تازه اغلب مثل شب سیاه یا تیره رنگ بود. ازیریس خدای خورشیدی را به ورزاو تشبیه میکردند و در فرم انسانیش او را در قایقی قرار میدادند که روی رودخانه ی نیل در دایره البروج پیش میرود و سال را میگذراند. معادل نیل دراینجا neilos است و عدد ابجد این کلمه 365 به تعداد روزهای سال خورشیدی است. نیل در مقام آب، حکم ایزیس همسر ازیریس را داشت و ایزیس در صورت روبرویی با ازیریس انسان به شکل یک زن و در صورت روبرویی با ازیریس ورزاو به شکل یک ماده گاو یا زنی با سر گاو در نظر گرفته میشد. ایزیس معادل سیاره ی زهره نیز بود که به شکل یک زن، صورت فلکی ثور یا ورزاو را اداره میکرد. در کابالای یهودی، قایق ازیریس که در آب پیش میرفت با صندوقی که موسای نوزاد در آن گذاشته و در رود نیل رها شد تطبیق گردید. دلیل جابجا شدن ازیریس با یک نوزاد این است که صندوق یا قایق برای نوزاد حکم رحم دوم مادر را داشته باشد. چون موسای نوزاد در آینده به شیخ ریشویی تبدیل میشود که خود یهوه خدای یهود به عنوان المثنای آسمانی موسی است و قرار است خدای واقعی تخیل شود. پس خدا دو تولد دارد، یکی در آسمان به عنوان یک قلمرو معنوی، و دیگری در یک تصویر زمینی از آسمان که مرتبط با امور مادی زندگی بشر است. مراحل آسمان زمینی، معادل مراحل گذر زمان برای خدا است که قرار است حد نهایی آن همان چیزی باشد که یهودیت به جای بشر به موسی داده است و هر چیزی در قبل از آن، در حد ونگ زدن های یک نوزاد در رحم دومش بوده و ارزشی ندارد. از این مرحله که بگذریم، آنچه خدا را میسازد برخوردش با نیروهای زمینی است که درست مثل داستان موسی بارها به صورت موانعی در مقابل خدا ظاهر میشوند. بنابراین خدا از خودش و دشمنانش به وجود می آید و مثل شبی که ماه در آن است یک موقعیت جمع ضدین نور و ظلمت را دارد که به نوشته ی بلاواتسکی، همان تضاد هورس و سوت، خدا و شیطان، و مسیح و یهودا است.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

به همین دلایل هم هست که مادیگرایی اصرار دارد ما همیشه این احتمال را که دنیایی پس از مرگ وجود ندارد در زندگیمان جدی تلقی کنیم. چون در این صورت، باید به مرحله ی پس از مرگ موسی و خلاص شدن خدا از بدن جسمانیش فکر کنیم، مرحله ای که در آن، دیگر خدا با رویه ی «شیطان» و «یهودا» ی خود همهویت نخواهد شد. چنین خدایی یک خدای روحانی خواهد بود و اگر بخواهد الگوی انسان های زیادی باشد، بازار آنهایی را که از شب نادانی مردم برای فروش لامپ های بنجل به قیمت به بردگی گرفتن مردم استفاده میکنند کساد میکند.

چرا تاریخ ملی بیشتر به ضرر کشورها تمام شده تا به نفع آنها؟!

نویسنده: پویا جفاکش

یک اتفاق جنجالی اخیر تلویزیون، تغییر عوامل سازنده ی برنامه ی «به افق فلسطین» بوده است. شبکه ی افق، بعد از 26 قسمت، تصمیم گرفت خودش سکان برنامه را به دست بگیرد و از سازمان اوج خواست کنار برود. از روز شنبه «به افق فلسطین» با گروه مورد تایید شبکه ی افق ادامه یافت و این درحالی بود که قرار بود روز شنبه «محمد جواد ظریف» وزیر امور خارجه ی پیشین، مهمان این برنامه باشد. علت اصلی اختلاف تلویزیون با برنامه هم حضور ظریف در تلویزیون بود. ظریف اخیرا با گفتن این که اسرائیل آرزو دارد ایران و حزب الله لبنان وارد جنگ غزه شون،د طوفانی به پا کرد و دعوت از او برای حضور در برنامه ای درباره ی فلسطین هم همین بود. اما یکی از تاسفبارترین بخش های این طوفان، آنجاست که شیخ علیرضا پناهیان در برنامه ی «سمت خدا» و در واکنش به ظریف فرمودند:

«سازشکارها همیشه دلایل به ظاهر منطقی دارند، حرف های درشتی برای شما به نفع صلح دارند، یکی از دلایل جنگ این است که به منافع امت اسلامی حمله بشود، خب دقیقا چه زمان؟ ما چقدر صبر کنیم؟ حمله ی پیش دستانه داشته باشیم یا نه؟ امام علی میگوید اگر دشمنت خارج از مرزها بخواهد به شما حمله کند، برو همانجا و قبل از این که حمله کند، به آن حمله کن وگرنه زیر چکمه های او باید از خواب بیدار شوید.»

احمد زیدآبادی در واکنش به پناهیان گفت:

«الان دقیقا کدام جریان سازشکار پای محکمی در قدرت رسمی دارد که مانع "مقاومت" و "جنگ" این افراد میشود؟ همه ی امور دست خود این افراد است. اگر واقعا میخواهند و میتوانند جنگ کنند، چرا دست روی دست گذاشته اند؟ و اگر نمیخواهند و نمیتوانند، دیگر چرا تقصیر را به گردن جریان سازشکار می اندازند؟ درست به همین دلیل است که انذار و هشدار افرادی مانند آقای ظریف نسبت به وقوع جنگی که تصمیم و اراده ای برای ورود به آن وجود ندارد، نه فقط بی دلیل است بلکه به همفکران آقای پناهیان این بهانه را میدهد که به هواداران آتشین مزاج خود اعلام کنند: "ما که میخواستیم اما این سازشکاران نگذاشتند!". این وضعیت مرا به یاد یکی از همولایتی های دعواگری می اندازد که نقلش بماند برای بعد.» ("هفت صبح: 24 آبان 1402: ستون «گزیده ای از تحلیل های جناح های سیاسی»)

من هم البته بدم نمی آید آقای پناهیان به ندای قلبی خود گوش بدهد و به جنگ غزه برود بلکه یک مدت بالای منبر نباشد و آبروی ایران و ایرانی را نبرد؛ ولی متاسفانه این حرف او درست است که در سیاست، معمولا قبل از این که جنگ شروع بشود، مصیبت را درون کشور دشمن ایجاد میکنند و سنگ پیش پایش می اندازند. این سیاست اینقدر مدرن است که حتی آقای پناهیان هم وقتی از قول امام علی حرف میزند، یادش میرود «چکمه های» سربازان دشمن را از حدیث سانسور کند. ما اگر جنگ را به درون لانه ی دشمن میبریم، داریم کاری را که دشمن مدرن خودش اختراع کرده، با او تکرار میکنیم و این خودش از مصادیق نفوذ غرب است که از وقتی که ما از خواب بیدار شدیم در زندگیمان عادی بود، مثل کاری که شاه با عراق میکرد و به دستور امریکا به کردها اسلحه میداد تا بلای جان ارتش عراق شوند. حالا این که چرا تا این حد عادی بود، به خاطر این است که ما معمولا برای این که مطمئن باشیم کارمان درست است، تقلیدکار یک ابرقدرت مسلمان میشدیم که به خاطر این ابرقدرت شده بود که تا بن دندان غربزده بود. انقلاب مشروطه اگر رنگ اسلامخواهی به خود گرفت، به خاطر تاثیرگیری ستارخان و دیگر رهبران جبهه ی آذربایجان از مشروطه ی عثمانی و مقاصد عثمانی برای نفوذ به هند بریتانیا از معبر ایران بود. زمانی هم که عثمانی از بین رفت، رضا شاه در تجدد آمرانه ی خود، تا اندازه ی زیادی متاثر از آتاتورک رهبر جدید ترکیه بود که خود حکومت عثمانی را منقرض کرد؛ عثمانی ای که در آن زمان، از امپراطوری بزرگش چیزی جز ترکیه را در دست نداشت و آتاتورک هم بعد از این خدمتی که به غربی های ظاهرا طرفدار عثمانی علیه خود نمود، تاریخ عثمانی را آن گونه که کلیشه های غربی میپسندیدند تهیه نمود. تعجبی نداشت ایرانی ها هم بدون هیچ گونه احساس غلط بودگی چنین سیاست هایی، آن را مو به مو تکرار کنند. نه در ایران و نه در ترکیه و نه هیچ کدام از ممالک اسلامی بدبخت نظاره گر این دو، حتی این نیز عجیب نبوده که قهرمانان قیام کننده علیه ناکارآمدی این نوع غربزدگی، از درون همان تاریخ دروغین بیرون بجهند.

الان یکی از سوال های بزرگ در تاریخ عثمانی که هر پان ترک اسلامگرایی با آن درگیر است، این است که چرا سلاطین عثمانی، ترک تاتارند ولی قیافه هایی که برایشان در نقاشی ها ارائه میشود، از قیافه ی شاهان اروپایی قابل تمییز نیست؟ این یکی از پاشنه های آشیل ناسیونالیسم ترکی است. این ناسیونالیست ها مثل هر آشنا با تاریخی میدانند که عاملان اصلی فروپاشی درونی امپراطوری عثمانی، دونمه ها یا یهودی های مخفی بودند که به ادعای مسلمانی، در مدارج بالای سیاست و مذهب نفوذ کردند و با ایجاد حزب نژادپرست ترکان جوان، اختلافات قومی-زبانی را در امپراطوری ایجاد کردند و شالوده ی اتحاد مملکت را در مقابل حمله ی خارجی در جنگ اول جهانی تضعیف نمودند. اما مگر همین ترک های جوان نبودند که بعد از کوچک کردن عثمانی تا حد ترکیه، مملکت را غربزده کردند و خودشان هم تاریخ عثمانی را نوشتند و برایش کلی مدارک تقلبی (ازجمله همان حرمسرای قلابی معروف) تهیه کردند؟ آیا آنها کاملا تابع روسای غربیشان نبودند و آیا به نام ستایش عثمانی، عثمانی ها را آن گونه که غربی ها میخواستند از نو نساختند؟ این خودش در زمره ی یهودی سازی مملکت بود. چون استعمار غربی از هویت یهودیش قابل جداسازی نیست. مردم هنوز متوجه نیستند که در امریکا 6میلیون و در اروپا نیز 6میلیون جمعیت یهودی داریم، درحالیکه در خاورمیانه بعد از این همه یهودی ای که برای تاسیس ارض موعود خیالی واردش شدند، هنوز کمتر از دو میلیون یهودی داریم. آیا واقعا یهودی ها از خاورمیانه وارد اروپا شده اند یا برعکس، از اروپا به خاورمیانه آمده اند و آن را از اروپایی مانندها پر کرده اند؟ بیشتر مردم مسلمان، جرئت فکر کردن به این سوال را ندارند، چون تقریبا همه، ناسیونالیسم های خود اعم ازمصری، عراقی، فارسی، کردی و تقریبا هر چیزی که مربوط به پادشاهی های باشکوه باستانی شبیه عثمانی باشد را مدیون صحه نهادن پیامبران یهودی مورد پذیرش اسلام بر وجود چنین پادشاهی هایی هستند. در اعتقاد یافتن به مرجع بودن این تمدن ها بر غرب ولو از دریچه ی مذهب یهودی-مسیحی، جریان های استعماری انگلیسی پیشرو بودند که پژوهندگانی به نفع آنها نظریه تولید میکردند. یکی از این پژوهنده ها "بیلی" بود که با اثر گذاری بر گادفری هگینز در نوشتن کتاب اناکالیپسیس نقش بسیار مهمی در قدمت بخشی به تاریخ بشر ایفا نمود. اثر غیر مستقیم بیلی بر مردمان جهان سومی، فقط به خاطر این بوده که هگینز، نظریات بیلی را از بار نژادی خالی کرده و آن را به سمت رنگین پوستان گردانده بود. بیلی معتقد بود که نژادی از کشورسازان از منطقه ی قطب شمال به اقصی نقاط جهان رفته و پادشاهی های باستانی و قرون وسطایی را پدید آورده اند. هگینز، در این نظریه، جای قطب شمال را با یک شمال نزدیکتر در دشت های اوراسی عوض کرد و درحالیکه بیلی این تمدنسازان را همان نوردیک ها یا آریاییان میدانست، هگینز عنوان نمود که آنها نژاد تاتار و مغول هستند که در سر راه خود با نژادهای دیگر متحد و همکار شده و از آنها بدون هیچ گونه تبعیض نژادی، یارگیری کرده و دست به ترکیب نژادی زده اند. هگینز، بین افسانه ی نوح و یهودی مآبی اینها ارتباطی یافته بود. چون یهود مدعی بودند که دین نوح را برمیگردانند و نوح، پدر همه ی انسان ها از همه ی نژادها بود. بنابراین جهانگیری افسانه هایی از جنس سیل نوح باید با اینان مرتبط میبود. در هندوستان که هگینز، مذاهب برهمنان و زرتشت درآنجا را زیرمجموعه ی یهودیت ارزیابی کرده بود، روایتی متواتر از سیل نوح، محل فرودآمدن کشتی نوح را کوه های هیمالیا میدانست و جالب این که هیمالیا، محل زیست مردم مغول نژاد و نیز محل ظهور تاثیرگذارترین مکاتب بودایی در جهان بوده است و ازجمله مرتاض گری هندوئیسم هند هم شباهت هایی با بودیسم نوع تبتی از خود نشان میداد. نظریه ی هگینز نقش بسیار مهمی در مطرح شدن هیمالیا به عنوان خاستگاه نژاد آریا از سوی انجمن استعماری بریتانیایی تئوسوفی و سپس تر نازیسم آلمانی ایفا نمود. اما برای خود هگینز شاید بعضی اوقات هیمالیا حالت نمادین تری داشت. هیمالیا را کوه های ماه میخواندند و هگینز متوجه شده بود که ادعای نشستن کشتی نوح در ارمنستان به سبب آن است که "آرمن" یا "حر مون" به معنی کوه ماه است. بدین ترتیب، هیمالیا در ابتدا میتوانست تمام کوه های شمالی تاتار نشین هند شامل مناطق مرزی با افغانستان و پاکستان را هم در بر بگیرد. بدین ترتیب دانش های هندی با تاتارهایی که از شمال و در همراهی با افغان های یهودی فارسی زبان کوه های هندوکش، هندوستان را فتح کردند نسبت می یافت و ابعاد جهانی پیدا میکرد. این باعث شد تا هگینز، تصور کند که نظریات هندی با وجودی که اغلب اسطوره ی محضند ولی در نسبت با واقعیات تاریخی باشند. این مطلب در تنظیم تاریخ کنونی توسط تئوسوفی ای که عقاید هگینز را دنبال میکرد نقش ایفا نمود. مثلا زمان موسی حدود 12 قرن قبل از میلاد، زمان کورش پارسی حدود 6 قرن قبل از میلاد، زمان عیسی، قرن اول میلادی، و زمالن محمد 6 قرن پس از میلاد تعیین شد چون هگینز برای نظریه ی هندی نروس که مطابق آن هر 600سال یک منجی ظهور میکند، اعتبار قائل شده بود. جالب این که نظریه ی نروس که چند و چون پیدایشش هنوز معلوم نیست، قطعا نجومی و مرتبط با سیستم شصتگانی است که اعتبارش متعلق به سیستم های دارای سال خورشیدی 360روزه شامل تقویم مصری و بابلی میشود، نه سیستم تاتاری که 365 روزه است. با این حال، منجی های نامبرده به دوران های ماقبل تاتاری منسوبند. هگینز همچنین یکی از مهمترین دلایل اعتبار بخشی به تاریخ 6هزار ساله ی تمدن است. چون بر اساس تاریخ رسمی موسی در یهودیت معتقد بود موسی در عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000سال پیش ظهور کرده و مذهب او یهودیت به دوران قبلی که میشود عصر ثور (ورزاو) و حدودا بین 6000 تا 4000 سال پیش است، خاتمه داده است. با ظهور مسیح، جهان وارد عصر حوت (ماهی) شده است. خطای او بر حسابرسی های غلط قبلی کلیسا در اروپا استوار است که مختصات دایره البروج 12 صورت را به تمام دایره البروج های شرقی به دست آمده فرافکنی کرده اند. آنها مبدا را عصر ثور یعنی عصری که خورشید در اعتدال بهاری در برج ثور طلوع میکند در نظر گرفتند چون در غرب، نماد اعتدال پاییزی و زمان جشن سامهاین (هالووین کنونی) برج عقرب است که نقطه ی مقابل برج ثور به حساب می آید. اما واقعیت این بود که تنظیم اعتدال پاییزی با برج عقرب به یک تقویم عربی دیگر برمیگشت که در آن، سه برج فلکی سنبله، میزان و عقرب، یک برج بودند و عقرب نام داشتند. بنابراین زمان اعتدال پاییزی، معادل سنبله ی داخل عقرب میشد که نقطه ی مقابل آن برج حوت است و بنابراین تقویم مزبور دقیقا در عصر حوت و احتمالا در زمانی نه چندان دور از حسابرسی های کلیسایی فراهم شده بود. از طرفی تعیین لحظه ی تحویل سال با ورود به صورت فلکی، به سال 365 روزی تاتاری برمیگردد نه سال 360روزی ملت های منسوب به اعصار ثور و حمل. اما جالب این است که 365 عدد نام های meithras,abraxas,erecol (Hercules) است که همگی خدایان مرتبط با صورت فلکی قوچ و نشانه ی اختراع عصر حمل هستند. آشکار شدن این تناقض ها در عصر ارتباطات و در زمانه ای که اطلاعات سهل الوصول ترند سبب اعتبار یافتن نسبی نظریه ی ادوین جانسون شد که معتقد بود تورات و انجیل نه بین 3000 تا 2000 سال پیش بلکه در اواخر قرن 15 و در اروپا نوشته شدند و با گسترش تحکیم نفوذ اروپاییان در خاورمیانه، مبنای تولید یهودیان بومی پیرو تورات در آنجا شدند. جانسون همچنین کل تواریخ نوشته شده برای بریتانیا اعم از انگلستان و ولز و ایرلند و اسکاتلند تا انتهای قرن 15 را جعلی و اختراعات کلیساهای بریتانیایی و خیالپردازی کلیسا درباره ی بتپرستی انگلیسی قدیم بر اساس تخیلات یهودی دانست. این باز به نظریات هگینز معنای جدیدی میدهد. هگینز به درستی به همسانی دروئیدیسم بریتانیایی با آیین های یهودی اشاره کرده بود و این که از درون کلیسای ایرلندی الاصل اسکاتلند، هم میشود شرع الهی تورات را بیرون کشید و هم سبت سیاه شیطانی ضد شرعی را. ولی تصور میکرد اینها به سبب استعمار بریتانیا توسط فنیقی ها قبل از عصر رومی است. البته هگینز به نوعی این فنیقی ها را با ظهور یک نوع فنیقی گری متفاوت که حامل یهودیت است ارتباط داده بود به این معنی که آنها را فراریان از مقابل ارتش یهودیان به درون اروپا –اسپانیا و سپس بریتانیا- میشمرد. هگینز ازجمله به یک گزارش رومی اشاره کرده بود که میگفت کنار ستون های هرکول در طنجه، تابلویی بود که رویش نوشته بود: «ما از نگاه یوشع دزد به اینجا پناه آورده ایم.» گزارشی عربی درباره ی تسخیر مراکش توسط یوشع و ارتشش وجود دارد که در آن، مردم شمال افریقا از نسل عمالقه شمرده شده اند که همان قوم حاکم بر کنعان در دوران یوشع یهودی هستند. عرب ها فراعنه ی مصر را نیز از عمالقه میخواندند و نام فرعون زمان یوسف را رعانه و نام فرعون زمان موسی را ولید میدانستند. با این حال، تمام این اطلاعات ممکن است فرافکنی رویدادهای قرون اخیر به دوران باستان باشند. عثمانی ها نیز قزاق بودند و از نسل خزرهای ترک یهودی شده به شمار میرفتند. درنتیجه اسلام یهودی مانند آنها که به مذاهب قبلی خاورنزدیک خاتمه داد میتوانست مرتبط با سردمداری یهودیت و عامل فرار اطلاعات ملت های پیشین به غرب شمرده شود. اتفاقا خود هگینز هم به دو مهاجرت کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب به اروپا توجه کرده بود. یکی از جنوب و از طریق دریای مدیترانه که پلاسگی ها و اتروسک ها نمایندگان آن شمرده میشمردند و دوم از طریق شمال و از طریق قبایل بربر ژرمانیا و گاول که هگینز موج اخیر را همان کلت ها و توام با گسترش سکاهای تاتار در غرب دانسته است. در این صورت، اگر یهودیت شرعی را نتیجه ی تولید تورات در اروپا بدانیم یک بنیاد تاتاری مشترک برای جلب شدن ملت های خاورنزدیک به آن خواهیم یافت. این بنیاد که در آن توجه ویژه ای به نقش معجزه و خشم خدا در اثبات حقانیت رسالت یک مکتب شده است عامل جلب شدن اروپایی ها است که به زور تانک و تفنگ و به مانند یوشع به نام خدا ملت ها را فتح میکنند. مارک گراف، معتقد است که در داستان نبرد باراک با سیسرا در تورات، میتوان این بنیاد را مشاهده کرد. به عقیده ی او این مطلب که هم باراک و هم یوشع به کمک نیروهای آسمانی بر دشمنی مشترک پیروز شده اند نشانه ی بنیاد مشترک داستان های آنها است. منتها در داستان باراک، به طور دقیق از پیروزی به کمک باد و طوفان و رعد و برق و دود سخن رفته که بر دشمن فرود می آمدند ولی بر یهودیان خیر. به نظر مارک گراف، غرش و دود توپ و تفنگ هم شبیه این بلایایند و میتوانند صاحب خود را مقدس نشان دهند. وی همچنین توجه میکند که نام "باراک"، به معنی "برق" یا آذرخش است که درخشش آن شبیه درخشش شلیک توپ ها و تفنگ های قدیمی بوده است. نام پدر هانیبال کارتاژی هم باراک بوده و هانیبال هم مانند تازیانه ی آذرخش ایزدی بر رومیان فرود آمد. نکته ی جالب تر این که نام ملت سیسرا، کدومیم بوده که به قدیمی ها معنی میشوند. نام رود محل نبرد یعنی کیشون ظاهرا تلفظ دیگری از کدو –ریشه ی کدومیم- است. لشکر سیسرا موقع فرار از مقابل یهودیان در این رود غرق شدند که مارک گراف، آن را با غرق شدن لشکر فرعون موقع تعقیب موسی در دریا مقایسه میکند، و نیز با غرق شدن امپراطور ماکسنتیوس در رود تیبر موقع نبرد با کنستانتین کبیر و زمانی که کنستانتین عزم فتح شهر مقدس رم را نموده بود. سیسرا پس از این نبرد، مدت ها در بیابان آواره بود و غذا و آب کافی برای خوردن نداشت تا این که به صورت ناشناس، مهمان یک زن مسافرخانه دار یهودی به نام یائیل شد. یائیل، سیسرا را شناخت و شب در خواب، او را با پتویی بست و با زدن چوبی به سرش او را کشت. با توجه به این که سیسرا برای امپراطور آشور میجنگید، قتل او توسط یک زن یهودی در خواب، قابل مقایسه با قتل "هولوفرنس" دیگر سردار آشوری تورات در خواب توسط یک زن یهودی به نام جودیت –به معنی یهودی مونث- است. اما از طرف دیگر، زندگی فقیرانه ی اخیر او درحالیکه پیشتر یک حاکم قدرقدرت بوده، قابل مقایسه با عیسی مسیح است که شاهزاده ی یهودا خوانده میشد ولی چون مفلسان میزیست. گرسنگی و تشنگی او موقع مرگ و زمانی که در پتو پیچیده شده و به طور صوری دستگیر شده بود قابل مقایسه با قتل مسیح در آن شرایط است. به نظر مارک گراف، زدن چوب به جمجمه ی او نیز قابل مقایسه با زدن چوب صلیب به تپه ی جلجتا به معنی جمجمه است. مادر سیسرا بر مرگ پسرش گریست و صد نوحه سرود و ازآنجا که صدای گریه ی او را به صدای شوفار (شیپور) تشبیه میکردند، یهودی ها در روز رش هاشانا، صد بار در شوفار میدمند. این که یک دشمن کاهنان یهود که به دست آنها کشته شده، اینطور توسط آنها مقدس شده و بر نوحه کردن بر او توجه نشان داده اند، خود نشانه ی همتایی مسیح با سیسرا و این واقعیت است که آنهایی که در مقابل لشکر توپ و تانک استعمارگران فاتح می ایستند، توسط خود فاتحین مقدس میشوند و وسیله ی ناسیونالیسم سازی آنها قرار میگیرند:

“the battle of barak and Deborah with sisera and jabin”: mark graf: chronologia: 15/5/2015

درباره ی عثمانی ها هم همینطور است. آنها نماد رهبرانی فرهمند در کشوری هستند که مختصات آن بر اساس آرمان های ریاست در قبایل ابتدایی اوایل قرن بیستم تهیه شده است. سلطان عثمانی چیزی بیشتر از یک رئیس قبیله نیست که فقط در جنگیدن استاد است و در ازای حمایت از افراد قبیله، از امتیازاتی برخوردار است که دیگر اعضای قبیله برخوردار نیستند. او تفاوتی با رئیس یک گله از حیوانات اجتماعی ولو جانورانی ابتدایی در حد مورچه و زنبور عسل ندارد. تصویر رهبر مقدس شکست خورده که وظیفه دارد شیطانی بودن نیرویی که او را از بین برده را اثبات کند، به گونه ای طراحی میشود که عملا همه ی مردم از تصویر حیوانی ای که نیروی فاتح از آنها انتظار دارد باشند تبعیت کنند؛ درست مثل مسیح که مقتول یهودیان بود، اما وسیله ی اثبات حقانیت شرع یهود در جهان شد. همانطورکه مادی گرایی به سبب انکار بقای روح، یک بدعت یهودی در میان ادیان است، تصویر انسان آرمانی نیز با تجسم در یک گذشته ی خیالی آرمانی شیر و عسل، شبیه اورشلیم یهودیت، عملا شبیه یک بهشت زمینی میشود که فاتحان نابودش کرده اند. این بهشت، سرشار از امکانات مادی است که هیچ جایی برای پیشرفت روحانی بشر ندارد و خوشی زیر دل مردم را میزند و برای رهایی از یکنواختی بهشت، به رهبر حیوانصفت آرمانی خیانت میکنند. با قتل جانور رئیس، روح نداشته ی او در تمام مردم تجسد می یابد و مردم فکر میکنند همه شان یک زمانی مثل نر گله، حرمسرا داشتند و بهترین غذاها را میخوردند. گسترش این هوس ها و غرایز ناپدید، باعث شده تا آنچه از آن به "آنیمالیسم" (حیوان گرایی) یاد میشود، دو سده پس از داروین، با صدای خیلی بلندتری شنیده شود و آن فلسفه ای است که میگوید انسان هیچ تفاوت ماهوی با دیگر جانوران ندارد. با این که تنها از دهه ی 1980 به این سو جرئت صحبت کردن از انیمالیسم به تمام معنا به میان آمده، اما از دهه ی 2010 به این سو فلاسفه ی مادیگرا راحت تر درباره اش صحبت میکنند، چون الان آدم ها زیاد از این که تفاوت چندانی بین زیست خودشان و دیگر حیوانات به نظر نیاید کمتر خجالت میکشند. دانشنامه ی فلسفه ی استنفورد ذیل لغت انیمالیسم (آخرین بازبینی در 15 ژوئیه ی 2019) مینویسد:

«حیوان گرایی علیرغم میراث ارسطویی، در بحث هویت شخصی، تازه واردی است. در حالی که مفاهیم اولیه ی این دیدگاه را می توان در کارهای ویگینز (1980) و وولهایم (1984) یافت، کسانی که مسئول اصلی تزریق دیدگاه به بحث معاصر درباره هویت شخصی هستند عبارتند از آیرز (1991)، کارتر (1989، 1999)، اولسون (1997)، اسنودون (1990، 1991، 1995)، و ون اینواگن (1990). اگرچه به نظر می رسد حامیان آن در اقلیت باقی بمانند، حیوان گرایی از آن زمان حامیان دیگری از جمله استمریکس (2001) و ویگینز (2001)، بیلی (2016، 2017)، بلاتی (2012)، دگرازیا (2005)، هکر (2007)، هرشنوف (1999)، دی.مکی(2005) را به خود جلب کرده است. از منتقدان برجسته می توان به بیکر (2000، 2016)، جانستون (2007، 2016)، مک ماهان (2002)، نونان (1998، 1989 [2019])، پارفیت (2012)، و اس. شومیکر (1999، 2011، 2016) و دیگران اشاره کرد. نام «حیوان گرایی» توسط اسنودون (1991: 109) اعطا شد و به طور گسترده ای پذیرفته شده است. این دیدگاه گاهی اوقات به عنوان «دیدگاه ارگانیسم» (به عنوان مثال، لیائو 2006)، «معیار بیولوژیکی» (به عنوان مثال، شوماکر 2009)، یا «رویکرد بیولوژیکی» (به عنوان مثال، اولسون 1997) نامیده می شود. ادعای بارز حیوان گرایی مربوط به ماهیت متافیزیکی اساسی ما است: مادی یا غیرمادی؛ ساده یا مرکب؛ ماده، ویژگی، فرآیند یا رویداد؛ آلی یا معدنی؛ و غیره در این زمینه، حیوان گرا به سادگی ادعا می کند:

(1')

ما حیوانات هستیم.

علیرغم واضح بودن آن، به راحتی سوء تعبیر می شود. طبق قرائت مورد نظر، «ما» افراد انسانی مانند من و شما را انتخاب می کند. با این وجود، (1') نباید به این دلیل تلقی شود که همه ی افراد حیوان هستند. این امکان را برای افراد غیر حیوانی (مثلاً ربات ها، فرشتگان، بیگانگان، خدایان) و حیوانات انسانی که انسان نیستند (مثلاً بیماران در حالت های رویشی پایدار، و جنین های انسانی) باز می گذارد. "هستند" منعکس کننده ی "هست" در مفهوم هویت عددی است. در نتیجه، حیوان‌گرایی این دیدگاه نیست که هر یک از ما توسط یک ارگانیسم خاص «ساخته شده‌ایم»، به‌گونه‌ای که گاهی اوقات گفته می‌شود که مجسمه‌ای به‌طور غیریکسانی از ماده‌ای که با آن منطبق است ساخته شده است. هنوز هم نباید (1') را این گونه درک کرد که ادعا کنیم هر یک از ما بدنی داریم که حیوان است - گویی شما یک چیز هستید و بدن حیوانی شما چیز دیگری. در نهایت، اصطلاح "حیوانات" به ارگانیسم های بیولوژیکی اشاره دارد : گونه ی هوموساپینس از اعضای خانواده ی نخستی ها. در حالی که شرکت کنندگان در هر دو طرف بحث در مورد حیوان گرایی تمایل دارند که این اصطلاحات را به صورت مترادف در نظر بگیرند، برخی از منتقدان برجسته، "حیوانات" را از "جانداران" متمایز می کنند و منکر این هستند که این اصطلاحات به طور مشترک ارجاع داده شوند (به عنوان مثال، جانستون 2007: 55-56، شومیکر 2011). : 353)... بر اساس بر اساس گزارش حیوان گرایی از بنیادی ترین ماهیت ما، ما اینها نیستیم:

ارواح یا نفس های غیر مادی (دکارت؛ فاستر 1991)؛

اجسام مادی (تامسون 1997؛ ویلیامز 1957)؛

ترکیب های جسم و روح (سوئینبرن: 1984)

دسته ای از حالات ذهنی (هیوم؛ روون 1998؛ اس. کمپل 2006).

مواد ساده (خیشولم:1978 و لووه: 1996و2001)

بخش هایی از مغز (پوکتی:1973 و مک ماهان:2002)

افرادی که از نظر مادی توسط حیوانات تشکیل شده اند، اما با آنها یکسان نیستند (شوماکر:1999 و بیکر:2000 و جانستون:2007)

یا

اصلاً هیچ چیز (اونگر:1979 و 1990).

...

لازم به ذکر است که حیوان گرایی گاهی اوقات به گونه ای متفاوت فرموله می شود:

(1‴)

ما در اصل حیوانات هستیم.

بر اساس این تفسیر، حیوان گرایی این دیدگاه است که ما نمی توانیم جز به عنوان حیوان وجود داشته باشیم. در واقع، برخی ادعا کرده‌اند که تعهد به (1') برای واجد شرایط بودن هر کسی به عنوان حیوان‌گرا ناکافی است و این برچسب باید فقط برای کسانی که به هر دو (1') و (1‴) متعهد هستند محفوظ باشد ( Belshaw 2011: 401; cf. اولسون 2007: 26-27، اسنودون 1990). با این حال، اصرار بر این نکته احتمالاً بی‌ضرر است، زیرا اکثر فیلسوفان می‌پذیرند که همه ی حیوانات (انسان و غیره) اساساً حیوان هستند، در این صورت، (1‴) بلافاصله از (1') پیروی می‌کند.

حیوان گرایی همچنین دیدگاهی در مورد تداوم ما را در بر می گیرد. این دیدگاه که در کلی ترین شکل خود بیان می شود، موارد زیر را تأیید می کند:

(2)

شرایطی که رضایت آن برای یک موجود گذشته یا آینده با انسانی که اکنون وجود دارد، لازم و کافی است، شرایطی است که رضایت آن برای یک موجود گذشته یا آینده با حیوانی که اکنون وجود دارد، لازم و کافی است. همه ی حیوان گرایان تا آنجا که پیش می رود در 2 مشترک هستند. [ولی پس از آن اختلافاتی بروز میکند.]... آیرز در پایان تفسیر دو جلدی خود درباره ی جان لاک می نویسد که "با وجود تمام دگرگونی‌های انگیزه‌های ما، در واقع، نظریه ی کلی فلسفی ما، بحث در مورد هویت شخصی از زمان نوآوری‌های قرن هفدهم و هجدهم به سختی ادامه پیدا کرده است." با روحیه ای مشابه، شومیکر اخیراً اظهارات معروف وایتهد را اقتباس کرد و مشاهده کرد که "تاریخ موضوع هویت شخصی مجموعه ای از پاورقی ها برای لاک بوده است". مسلماً غیرقابل انکار است که هیچ بحثی از هویت شخصی به اندازه ی فصلی با عنوان «هویت و تنوع» که لاک به ویرایش دوم مقاله‌اش "درباره ی درک انسان "اضافه کرد، در شکل‌دهی به بحث کنونی کمک نکرده است. همچنین تأثیری که این صفحات بر ظهور جایگزین حیوانی برای رویکرد لاک به هویت شخصی داشته اند، غیرقابل انکار است. در مقابل هر جذابیت شهودی حیوان‌گرایی در فضای سکولار و پساداروینی ما، در پی آثار لاک، نادرستی حیوان‌گرایی مدت‌ها بدیهی تلقی می‌شد.»

همانطورکه این دایره المعارف در ادامه بیان میکند، برداشت های نئو لاکی که منجر به تصور آنیمالیسم شدند، از گمانه زنی های لاک حول زنده شدن دوباره ی آدم ها پس از مرگ بنا بر مذهب یهودی-مسیحی پدید آمدند. تمام ارزش گذاری های بیش از حد بر زندگی مادی، نتیجه ی آموزه ی تلمودی معاد جسمانی هستند که مطابق آن، خدا در آخرالزمان، انسان ها را نه با زندگی روحانی بلکه با زنده کردن دوباره ی جسم آنها و از قبر درآوردن آنها جزا میدهد چون مطابق این فکر یهودی، امکان حس بدون جسم وجود ندارد. بنابراین بخت یابی جریان صعودکننده به سمت آنیمالیسم، از شکست جریان های مسیحی روح باور غنوصی از مسیحیت یهودی تبار آغاز میشود. سمبل این شکست، فتح قلعه ی آلبیژن ها به نام "بوکر" در فرانسه در سال 1216 میلادی است چون بوکر، تلفظ دیگر بوگر یا بلغار یعنی اصطلاحی است که درباره ی مسیحیت بلغار تبار غنوصی در اروپا به کار میرفت. ازقضا سال 1216 سال پیروزی اشراف بریتانیا بر شاه جان انگلستان و مجبور کردن او به پذیرش قانون ماگناکارتا نیز هست. با این که این منشور، بر آزادی های اشراف می افزود، ولی تاریخ بریتانیا آن را آغاز دموکراسی وامینماید و درواقع نمادی از آغاز گسترش بیماری حیوانیت از پادشاه به اشراف و سپس مردم نیز هست.

اگر نسبت سال 1216 با تاریخ مسیحیت و پادشاهی های الهی را بسنجیم به نتیجه ی شگفتی میرسیم. جف دمولدر بلژیکی، این کار را کرده و متوجه شده که اگر میانگین سال 28 میلادی یعنی سال آغاز تبشیر مسیحیت زیر نظر عیسی مسیح را با سال 1216 حساب کنیم دقیقا به سال 622 میلادی میرسیم که سال مبدا تاریخ اسلام (سال اول هجری) است. اما این سال را نخست بر اساس تقویم جولیانی حساب کرده بودند که از سال 44 قبل از میلاد شروع میشد. بنابراین سال مبدا اسلام، سال 666 جولیانی است و عمدا چنین حساب شده چون 666 عدد آنتی کریست (دجال) در مکاشفه ی یوحنا است و کلیسا محمد پیامبر اسلام را دجال میداند. سال های بین 28 تا 1216 به 4 دوره ی 297 ساله تقسیم شده اند چون اگر از 622 بگیریم و 297 سال پایین بیاییم میرسیم به سال 325 میلادی که سال شورای نیقیه و آغاز امپراطوری مسیحی رسمی روم توسط امپراطور کنستانتین کبیر است و اگر از 622 بالاتر برویم و 297 سال به آن اضافه کنیم به سال 919 میرسیم که سال آغاز رسمی امپراطوری مقدس روم است که مدل مسیحی روم باستان تلقی میشده است. سال 325 میلادی برابر با 369 جولیانی و سال 919 میلادی برابر با 963 جولیانی است که ارقامشان یکسان ولی برعکس هم است. یعنی از سال 666 اتفاقات یکسان به سمت عقب و جلو حرکت کرده اند. بنابراین آغاز تبشیر مسیحی در 28 میلادی همان سقوط مسیحیت غنوصی در 1216 است. سال 28 میلادی برابر با سال 72 جولیانی است. 72 تعداد یاران عیسی مسیح است که هر کدام به یک سال تشبیه شده اند. بنابراین خود مسیح در صدر آنها معادل جولیوس سزار امپراطور رومی است که تقویم جولیانی را پایه نهاده و به نام خود کرده است. قتل عیسی که شاهزاده ی یهودا است توسط یهودیان، همان قتل جولیوس سزار توسط اشراف روم است که میتوان آن را با تضعیف پادشاه توسط اشراف در داستان ماگناکارتا مقایسه کرد. با توجه به این که سال ماگناکارتا 297 سال بعد از سال تاسیس روم مقدس است، پیروزی اشراف انگلیسی را باید پایان دهنده به روم نیز دانست. آخرین امپراطور رومی نیز کسی نبود جز ناپلئون بناپارت. ناپلئون، آخرین امپراطور آلمانی روم مقدس را از حکومت برکنار کرد و خود به عنوان امپراطور روم در رم ایتالیا تاج گذاری کرد. او از کشوری به نام فرانسه می آمد که نخست پادشاهی بود، بعد در یک انقلاب جمهوری شد و بعد توسط ناپلئون حالت امپراطوری یافت، درست مثل رم باستان که نخست پادشاهی بود، بعد جمهوری و درنهایت امپراطوری شد. سزار و ناپلئون هر دو سعی در امپراطوری کردن رم نمودند و هر دو هم شکست خوردند. منتها تاریخ روم، دنباله ای از امپراطوران بر سزار قرار داده است. سزار به دنبال پیروزی هایش در گاول بود که بخت تاج گذاری در رم را یافت و ناپلئون هم بعد از سرکوب سلطنت طلبان در فرانسه (گاول) آنقدر محبوبیت یافت که بتواند رم ایتالیا را بگیرد و در آن تاج گذاری کند. سزار در تعقیب دشمنش پمپیوس، از ایتالیا به مصر رفت و ضمن فتح آنجا با کلئوپاترا آخرین فرمانروای مصر بطالسه نرد عشق باخت. ناپلئون نیز بعد از فتح ایتالیا به تسخیر مصر رفت و درآنجا با یک خانم اشرافزاده ی اروپایی که او را مادام کلئوپاترا مینامید عشقبازی نمود. زندگینامه ی ناپلئون اول را به دستور ناپلئون سوم، تهیه و تنظیم کرده اند و به نظر دمولدر، در این زندگینامه، عمدا داستان ناپلئون را از سزار کپی کرده اند.:

“where does real roman history end?”: jef demolder: abyss of time: 5feb2021

اگر ناپلئون در جایگاه سزار، روح امپراطوری ایزدی روم را که در آن، رهبر جنگجو تجسد خدا (ژوپیتر) بود، در خود داشته باشد، سقوط او ظهور دوره ی آریستوکراسی است. اما همانطورکه دیدیم این یک ناپلئون واقعی نیست و یک کپی از سزار است و سزار یا قیصر هم دراینجا یک شکل از مسیح در هیبت یک پادشاه شکست خورده است که میتوان او را با سیسرا تطبیق کرد. چه بسا نام سزار تلفظی دیگر از سیسرا هم باشد. برای عثمانی، سلاطین هنوز قیصرهای رومی بودند و برای ایران، خسروهای پارسی، فرم های بومی سزار و سیسرا که نامشان فقط در تلفظ با سیسرا و سزار و قیصر تفاوت دارد. محرکه ی دمیدن روح مادی به یک کشور، فرمانروایان سقوط کرده ای هستند که فقط در تخیلات ما وجود داشته و انگیزه ی ظهور طبقات چپاولگر و جنگسالار راستین در جوامع امروزین شده اند.

آیا اسلام نجاتبخش وجود دارد؟

نویسنده: پویا جفاکش

در تیرماه امسال (1402) شهر آنکارا در ترکیه میزبان دومین دوره ی همایش "ملتقی الشباب العالم الاسلامی" بود. در این همایش سه روزه که از تاریخ 17 تا 19 تیر برگزار شد، حدود 600 جوان فعال در حوزه ی مسائل اسلامی از 44 کشور مختلف شرکت کردند. از کشور ایران نیز یک تیم 4نفره از فعالان اتحادیه ی دانشجویی امت واحده برای ارائه ی گزارش فعالیت های بین المللی و غیر دولتی اتحادیه ی امت واحده در همایش شرکت کردند. رویداد، شامل بخش های مختلفی ازجمله سخنرانی چهره های شاخص جهان اسلام، بخش ویژه ی فلسطین، کارگاه های آموزشی برای مدیریت و رهبری سازمان های مردم نهاد اسلامی و ارائه ی تجربیات سازمان های مردم نهاد کشورهای مختلف از فعالیت هایشان بود. از چهره های شاخص حاضر در همایش، باید به دکتر طارق سویدان، عبدالرزاق مکری و ابوزید ادریسی اشاره کرد. طارق سویدان، دعوتگر اسلامی کویتی الاصلی است که در حال حاضر یکی از شخصیت های الهامبخش و موثر بر نسل جدید فعالان جریان های اسلامی به شمار میرود. ابوزید ادریسی، متفکر مراکشی و از بزرگترین مدافعان مسئله ی فلسطین، سخنرانی ای با عنوان "نقش جوانان در رنسانس اسلامی" ارائه کرد. عبدالرزاق مکری نیز متفکر اسلامی و رهبر جامعه ی صلح الجزایر، بزرگترین حزب اسلامی الجزایر، درباره ی نقش جوانان در تغییر تمدنی صحبت کرد. اما مهمترین قسمت همایش، بخش غیر رسمی آن بود که در حواشی برنامه ها، جوانان فعال مسلمان از کشورهای مسلمان، با مهمترین فعالان اسلامی هم سن و سال خودشان در کشورهای دیگر، شبکه سازی و مباحثه میکردند و تجربیاتشان را به یکدیگر انتقال میدادند. مصطفی نوذری دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی دانشگاه تهران که در این همایش شرکت داشت، از مبهوت شدن خود مقابل فضای مدرن آن نوشته است:

«یکی از مهمترین مسائلی که یک مسلمان کم و بیش آگاه از تاریخ اصلاح دینی معاصر، هنگام مواجهه ی خود با چنین رویدادی با آن روبرو خواهد شد، میزان ارتباط گفتار محوری آن با سنت تاریخی جریان اصلاح دینی است. فارغ از این مسئله شکلی که میزبانان سعی کرده اند برای "آبرومند" برگزار شدن مراسم، دقیقا به شکل همایش رسمی اروپایی، در زرق و برق همایش ازجمله پذیرایی، رزرو هتل گرانقیمت برای مهمانان و مسائلی از این دست، چیزی کم نگذارند؛ مسئله ی مهمتر، گفتارمحوری محتوای سخنرانی ها و برنامه ها بود. در کنار عناصر شکلی همایش، با نگاه کوتاهی به بروشور برنامه، فهرست سخنرانان، عناوین سخنرانی ها و بعد نشستن پای سخنرانی افتتاحیه ی طارق سویدان با عنوان "رهبری استراتژیک در موسسان جوان" به سرعت برای مخاطب روشن میشود که گفتارمرکزی رویداد، نزدیکی زیادی با ادبیات فردگرایانه ی روانشناسی موفقیت امریکایی دارد. همچنین کلیدواژه های غالب در سخنرانی ها، کلماتی ازجمله "رهبری"، "استراتژیک"، "موفقیت" و همخانواده های آنها بود. حال پس از شنیدن مقدار زیادی سخنرانی درباره ی رهبری و تامین مالی سازمان های اسلامی و شنیدن نشید های فلسطینی از بلندگوهای باکیفیت هتل باکلاس، یک مسلمان که در تاریخ جنبش های صد ساله ی اخیر احیا یا اصلاح اسلامی چرخ کوتاهی زده باشد، باید از خود یک سوال مهم بپرسد: "دقیقا چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟" اگر کلیدواژه های گفتار اصلاح دینی قرن بیستم و نمایندگانش را بررسی کنیم، احتمالا روی واژگانی همچون عدالت، حکومت، استعمار، مبارزه، تمدن، قدرت و همخانواده های آنها خواهیم ایستاد. اما چه میشود که در قرن جدید، در همایشی که تلاش کرده است تا مهمترین فعالان جوان کشورهای اسلامی را جمع کند، حتی یک جمله درباره ی فقر، عدالت اقتصادی یا مسئله ی حکومت شنیده نمیشود و به جای آن، شاهد درخشش تیپ سلبریتی دعوتگرهایی هستیم که دقیقا شبیه معلم های سامر اسکول های ام.بی.ای یا مشاوران استارتاپی، برای جوانان کشورهای اسلامی با ادبیات فردگرایانه، درباره ی رهبری و اداره ی موثر سازمان هایشان صحبت میکنند؟! یا چه میشود که درحالیکه تیپ نمونه و الگوی کامل مسلمان قرن بیستم، تیپ "روشنفکر مبارز"ی است که با اسلحه یا قلمی که آن را به اندازه ی اسلحه برنده و تیز کرده، در هزینه دادن و گره زدن شش دانگ ابعاد زندگی به هویت مسلمانیش، چشم های همگان را خیره کرده، به وضعیتی رسیده ایم که در آن، الگوی جوان مسلمان موفق که از او برای سخنرانی و ارائه ی تجربیات برای سایر تازه کارها دعوت میشود، "اینفلوئنسر دعوتگر"ی است که با چهره ی زیبا، صدای خوش و هوش اینفلوئنسری در اینستاگرام، توانسته فالوورهای چندصدهزارتایی جلب کند؟! طبیعتا حدس میزنید که انتهای هنرش هم پر کردن کلیپ های ده ثانیه ای اینستاگرام یا تیک تاک در یک منظره ی طبیعی خیره کننده یا مسجدهای خوش تراشی است که در آن یکی دو آیه ی قرآن یا یک دکلمه ی مذهبی را با صدای زیبا میخواند و دل تمام دنبال کننده هایش را میبرد. اگر یکی از مبارزان مصری، ایرانی، یا الجزایری قرن بیستم را از گور بلند کنیم و به این همایش بیاوریم، بی گمان از دیدن صحنه ی اینفلوئنسر دعوت گرها روی سن و مهمتر از آن، از دیدن تشویق حضار و تحسین جمعی آنها، "وحشت" کرده و با خود فکر میکند که مگر قرآن اینها با قرآن دهه ی هفتاد میلادی ما متفاوت شده است؟ پاسخ دردناکی که باید به این برادر یا خواهر مبارز از گور بلند شده بدهیم این است که قرآن اینها تغییر نکرده است؛ اما متاسفانه چیزی که مهمتر –و با دیدن این صحنه ها باید بگویم خیلی مهمتر- از متن مقدس که در حال نقش آفرینی است، واقعیت اجتماعی قاهر بر متن و خواننده ی متن است. این، همان روح اروپامحورانه ای است که از صد سال پیش درون ما حلول کرده و گویا نه تنها بیرون نرفته، که سخت در اعماق جانمان ته نشین شده است. از احمد فردید نقل میکنند که میگفت: "تاریخ ما پاورقی تاریخ غرب است". شاید با دیدن چنین لحظاتی عمق این سخن و عمق اروپازدگی جوامع اسلامی بیشتر روشن شود. متفکران و روشنفکران اسلامگرای قرن بیستم، غالبا در اروپا تحصیل کرده بودند. آنها دهه ی شصت و هفتاد را، در میانه ی جنبش های استقلال کشورهای خودشان، در اروپایی که جریان انتقادی روشنفکری در آن در اوج خود بود سپری کردند؛ ایامی که در اروپا هنوز شخصیت "روشنفکر توتال" معنا داشت و مکتب فرانکفورت نیز در حال صورتبندی آرای خود و حمله به "انسان تک ساحتی" و "بیگانه" ی رشد یافته در جامعه ی سرمایه داری متاخر و نشان دادن "مسخ" او و حالت "تهوع" اش بود. در این شرایط که جوان مسلمان جهان سومی، شاهد آن بود که از میان سروران غربیش نیز بعضی زبان به انتقاد از وضع کنونی اروپا گشوده اند و البته هنوز در اروپا عصر، عصر کلان روایت ها و ایدئولوژی ها با بار مثبت بود، با اعتماد به نفس بیشتری سینه سپر میکرد و از "بازگشت به خویشتن" سخن میگفت. اما گویا امروزه زمانه تغییر کرده است. شاید بتوان گفت که دقیقا برعکس نسل اروپا رفته و علوم انسانی خوانده ی بنیانگذار، نسل جدید فعالان اسلامی، عمدتا به امریکا مهاجرت کرده اند و رشته های تحصیلی آنها هم، رشته های فنی مهندسی بوده است. علاوه بر این که تحصیل رشته های فنی و فاصله از علوم انسانی، فرصت کمتری برای نگاه انتقادی به غرب و نظام اقتصادیش باقی میگذارد، این "مهندس دعوتگر" های جدید ما، دوره ی بسیار خاصی از تاریخ امریکا را تجربه و زیست کرده اند؛ امریکای پسافروپاشی شوروی، امریکای پایان تاریخ و هژمون واحد جهان، امریکای سیلیکون ولی و فردگرایی افراطی و درنهایت، امریکای عصر نئولیبرالیسم. احتمالا حضور و تجربه ی دوره ی جوانی و نوجوانی در این امریکا، امریکایی که در قرن بیستم اگر در و دیوارش صدای فردگرایی و بنگاه و سرزمین رویاها میداد، حداقل یک دولت کینزی و چند جنبش ضد جنگ ویتنام داشت که هنوز به مفاهیمی مانند خیر عمومی، عدالت و خلاصه یک "روایت جمعی" معتقد بود اما امروز همان را هم ندارد، برای این مهندس دعوتگرها اساسا یک اسلام دیگر میسازد. اساسا فرازهای بسیاری از متن را برای آنها پررنگ میکند و مهمتر از آن، بسیاری از فرازها را کمرنگ؛ فرازهای کمرنگ شده ای که نقطه ی مرکزی فریادهای نسل قبل بودند.» ("از تیپ روشنفکر مبارز تا مهندس سلبریتی": مصطفی نوذری: "باور": شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402: ص13-11)

نوذری پس از این صورتبندی میپرسد: «به راستی هسته ی مرکزی کتاب و سنت چیست که راه را برای تفاسیری این چنین متفاوت و دور، فراهم میکند؟» و خود به این سوال اینطور پاسخ میدهد:

«در پاسخ به این پرسش، دو نتیجه بیشتر نمیتوان گرفت: یا باید نتیجه بگیریم که کتاب و سنت، مانند مومی تهی از دلالت است که به هر رنگی درمی آید و جز "افیونی" برای تحمل پذیر کردن هر متن سیاه اجتماعی، هیچ خاصیت دیگری ندارد؛ آمپول هوای اروپا مرکزی، بیش از قرن بیستم در تن ما فرو رفته است و چنان فرو رفته است که امروز اسلام توسط مفسر دعوتگر سلبریتیش مانند طفل خردسال و فقیری شده است که برای خوشامد مهمان های باکلاسی که به خانه شان آمده اند، هر پشتک وارویی میزند و هر لحظه لباسی بر تن خود میکند و خود را بزک دوزک میکند ولی درواقع خود، هیچ نیست. یا اگر به چنین چیزی معتقد نیستیم و پیام حقیقی و اصالتی و رسالتی و هسته ای در متن پیدا میکنیم، باید نتیجه بگیریم که برای تمام گستره ی جهان اسلام، "عصر استعمار هنوز به پایان نرسیده است"؛ باید بایستیم و تمام این تفاسیر "اولترا غربزده" و "اولترا شرق شناسانه" را در دادگاه مفاهیم مرکزی کتاب استیضاح کنیم و در امتداد سنت اسلامگرایی، کتاب را برای "نقش آفرینی اجتماعی" و برای قرار گرفتن در متن زندگی نه فقط فردی، بلکه اجتماعی بخوانیم و حتی با این که امروز به مدد سازمان های عریض و طویل و بی خاصیت مسئول "اسلامی سازی همه چیز" اضافه کردن پسوند اسلامی سازی به هر چیزی، بس مشمئزکننده و ناامیدکننده شده است، همچنان به جای "مدرن کردن اسلام"، از "اسلامی سازی مدرنیته" و مدرنیته ی بومی سخن بگوییم. پرواضح است که امروز کار مسلمان متعهدی که به "هویت" و "خویشتن" و "اسلام به مثابه کلیت" بیندیشد، سخت تر از همه ی نسل های قبل خواهد بود؛چون دیگر مارکس و سارتر و مکتب فرانکفورت و کلان روایت آلترناتیو و امثال آن، در برابر صورت خیره کننده ی اروپای نئولیبرالی جدید، درخشش چندانی ندارند و این دفعه مسلمان جهان سومی، برای طی این طریق، نمیتواند از روی دست کسی تقلب کند.» (همان: ص13)

کاملا درست است. مردم به طریق اول متمایل شده اند چون طریق دوم بسیار سخت است. باسوادان چه در قرن قبل و چه در قرن جدید، از روی دست غرب کپی کرده اند و اگر آن «تفاسیر اولترا غربزده و اولترا شرق شناسانه» ای را که نوذری میگوید از اسلام بگیریم چیزی از آن باقی نمیماند مگر داده های خامی که نتیجه گیری ندارند و نتیجه گیریشان را باید خودمان از نو پیدا کنیم که کاری وقت بر و نفس گیر است. سخت ترین بخش این کار این است که باید داده های خام بومی را از داده های خام وارداتی که هنرمندانه لای آنها چپانده اند تا نتیجه گیری دلخواه از آنها به دست آید تمایز دهیم و دقیقا به خاطر سختی این کار، مردم حاضرند آموزه ی رسمی آن سازمان های بدنام «اسلامی سازی همه چیز» را که میگوید مکتب و ازجمله اسلام باید کاملا بی نقص باشد را قبول کنیم و وقتی که میبینیم نمیتوانیم اسلام فعلی را بی نقص تلقی کنیم کلش را دور میریزیم و به جایش مکتب وارداتی سلبریتی پرستی غربی را بی نقص میخوانیم. حداقل فایده ی مقایسه ی طی طریق دعوت اسلامی از جامعه گرای مبارز به سلبریتی فردگرای اینستاگرامی این است که متوجه میشویم آنها دنباله ی طبیعی یکدیگر و نتیجه ی جست و جوی تنبلانه ی کسی که همه چیز را با هم در خود دارد هستند؛ همان مکتب بی نقص با رهبران مقدسش که انسان ها را از زحمت فکر کردن آسوده کنند و همه چیز را برای مردم فراهم کنند. این، نوعی منجی پرستی است و امکان ندارد یک منجی پرست، با دیدن توانایی های منجی گرایانه ی تکنولوژی غربی، او را صاحب مکتب بی نقص نیابد. این تکنولوژی در دوران سابق در دست استعمارگران بود و مردم بومی از آنها بی بهره بودند؛ درنتیجه اسلام به سبب مخالفت با تکنولوژی، مکتب بی نقص تلقی و پیامبرش یک منجی شمرده میشد؛ ولی وقتی این تکنولوژی به دست مردم رسید اسلام دیگر ابزار مناسبی برای نجات دادن مردم تنبل نبود.

جف دمولدر، محمد را در قهرمان منجی تلقی شدن همتای ابراهیم، نوح، یوحنای تعمیددهنده (یحیی)، ازیریس، جانوس و هرمس میشمرد و همه ی آنها را در روایت تکثیرشده شان، شکل هایی از موسی پیامبر یهودی میشمرد. وی این مطالب را در واکنش به نتیجه گیری جیم دایر از لوحه های بنجامین استودونت هیکمن درباره ی یک شیخ باستانی آموری به نام «موسس» بیان میکند. مطابق این 20 لوحه، موسس musesیک رهبر شورشی از سوریه علیه اور در بین النهرین بوده که مدتی هم دستگیر شده و به تبعید رفته بوده، ولی درنهایت بازگشته و در اتحاد با گوتی ها و حوری ها بین النهرین را با خاک یکسان کرده است. نام موسس به گونه ای نوشته شده که «معنی فرزند غم» بدهد. او کاهن سرزمین اوتو (خدای خورشید) خوانده شده است، احتمالا چون سوریه در غرب عراق قرار داشته و محل غروب خورشید و بنابراین محل استراحت خورشید تلقی شده است. جیم دایر، این اتفاقات را به اور زمان سومری ها نسبت میدهد و معتقد است 2هزار سال قبل از مسیح رخ داده اند. اما دمولدر به انکار وجود تمدن باستانی سومری توسط پروفسور گونار هینسون ارجاع میدهد و معتقد است که موسی و تمام مشابه های منجی مانندش در 500 سال اخیر خلق شده و تمایز یافته اند و حتی امکان پشت سر هم قرار دادنشان در یک سیر تاریخی آنطورکه تاریخ رسمی ادعا میکند وجود ندارد. موسی همچنین در کشورهای گوناگونی بومی شده است. مثلا در هلند، تپه ای به نام «موسو لومودر» وجود دارد که به معنی «میز موسو» است و محل فجایعی چون سیل و آتش بی پایان و برخورد شهابسنگ شمرده شده است، وقایعی که میتوانند به اندازه ی muses ذکر شده در بالا تخریبگر باشند و موسی فرم انسان شده ی خدای باعث بلایا باشد. فراستی چاد در بیان نظر دمولدر، به سبب اشاره ی او به گونار هینسون معتقد است که دمولدر منکر سندیت لوحه ها نشده است چون هینسون نمیگوید که سومری ها وجود نداشتند و فقط آنها را به عنوان یک قوم با تمدن جداگانه نمیپذیرد، بلکه معتقد است آنها همان کلدانی های بابلی بوده اند و نه ملتی پیش از آنها. طبیعتا بابل کلدانی روایت خاص خودش را از موسی داشت همانطورکه مصر که آن هم با بابل تطبیق میشد روایت خود را داشت. به نظر چاد، موسای مالوف، موسای مصری است که ترکیبی از muses سومری، سارگون آکدی، آخناتون قبطی و سیاره ی زهره است و چون الگوی یهودیان است، داستانش با فرهنگ بانکداری و رباخواری و بازسازی فرهنگی کشورها برای پول ارتباط دارد. بنیاد اقتصادی مصر بر فنیقی ها استوار بود و آنها آنقدر در مصر نفوذ یافتند که حتی برای مصریان دینسازی کردند. عبری که زبان یهودیان است نیز شاخه ای از زبان فنیقی است. بنابراین دوران هیکسوس ها یا فرمانروایان آسیایی مصر، احتمالا نه با فتح نظامی، بلکه با تسخیر منابع اقتصادی کشور توسط فنیقی ها و عبرانیان حاصل آمده است. خروج موسی و قومش از مصر، دنباله ی ورود آنها در دوران یوسف است و این داستان تمثیلی، خیلی از مسائل را روشن میکند. یوسف به صورت یک برده وارد مصر شد ولی درآنجا به مدارج بالای قدرت رسید و خانواده ی خود را نیز به کشور وارد کرد. برده یعنی خدمتگزاری که بدون پول گرفتن کار میکند، نمادی از آدمی که ظاهرا هیچ چشمداشتی بابت خدماتش به مردم ندارد. یوسف همچنین حسن خلق داشت و مردم را به کارهای نیکو دعوت میکرد. او به سبب دانشش سبب نجات مصریان از قحطی نیز شد. بنابراین یوسف، نمادی است از یهودیانی که در موقع تصاحب کشور دم از منجی گری، زندگی فقیرانه و خدمت بی چشمداشت میزدند. با این حال، دوران تکثیر آنها در مصر، توام با نزول بلایای وحشتناکی بر مصر بود که طی آنها یهودیان مصر را ترک گفتند. آنها سر راهشان، مصریان را غارت کردند و وقتی فرعون مطلع شد با لشکر خود دنبال یهودی ها افتاد، به معجزه ی یهوه یهودی ها از دریا گذشتند ولی فرعون و لشکرش در دریا غرق شدند. این نمونه ای از سرنوشت تمدن های گوناگونی است که به اشرافیت یهود دچار آمدند و بابل قبل از مصر این بلا را تجربه کرد. سوءمدیریت به خاطر پول پرستی اشراف، چنان کشور را درگیر بلایا میکند که اشراف احساس میکنند دیگر نمیتوانند اینجا بمانند و تمام منابع و چیزهای باارزش کشور را برمیدارند و سرمایه ها را از کشور خارج میکنند و مملکت آباد سابق را در فلاکت رها و ترک میکنند تا ملت جدیدی را بچاپند. تشبیه موسی به سیاره ی زهره ازآنرو است که گذشتگان، زهره را عامل نزول بلایا بر کشور میشمردند و بانکداری و رباخواری یهودی نیز عامل زوال و نابودی کشورها بود. گذر از دریا کنایه از کشتی رانی تجاری است که استعمار و یهودی سازی ممالک درنتیجه ی آن گسترش یافت ولی به سبب ارتباط یافتن با فاجعه ی سیل توسط زهره، موسی را به عنوان یک منجی، در حد نوح و کشتیش هم توسعه داد.:

“physical evidence that moses existed”: frosty chud: stolen history: 13may 2023

ببینیم در این سناریو چه داریم؟ در ابتدای راه، یوسف مهربان خوش اخلاق نرمخو را داریم که به بردگی می افتد و به یک کشور بیگانه وارد میشود. او یک مرد خدا است. ولی از اخلاق نیکویش و با اثبات دانش برحقش، کفار به او جلب میشوند و او را به درجات بالای سیاسی میرسانند ولی حتی در مقام جدید، آنقدر درستکار و بخشنده است که آنها را که به او بد کرده اند میبخشد. اما در انتهای این مسیر، موسای شاهزاده را داریم که به نام خدا همان ملت را به بدبختی و تباهی دچار میکند و بعد او را غارت میکند و کشور را به مقصد چپاول و غارت کشورهای دیگر ترک میکند. واضح است که تصویر اول، ماسک تصویر دوم شده، چون کفار موقع جلب شدن به مردان خدا، انتظار داشتند آنها مانند یوسف باشند و اینطوری به درستی مذهب یوسف ها پی میبردند. یوسف اول معادل «محمد امین» و آن محمد درستکار و صبوری است که مردم به او جلب میشدند و موسای دوم، معادل محمد حاکم مدینه است بعد از این که خر کسی که نیات پلید خود را پشت ماسک محمد امین مخفی کرده بود از پل گذشت. به نظرم، ما باید بین یوسف اصلی و ماسک یوسف، محمد اصلی و ماسک محمد، تفاوت قائل شویم. یادمان باشد محمد میخواست ما را مثل خودش کند. ولی ما دنبال محمدی گشتیم که پدرمان باشد. ما محمد آموزگار دوست نداشتیم. محمد در مقام کیف پول را دوست داشتیم؛ یک محمدی که معجزه کند و همه ی ما را پولدار کند. هر کسی هم که بخواهد تصویر چنین محمدی را رواج دهد، نوحی است که سیل ایجاد میکند و خود به همراه وفادارانش درون کشتی ایمن میرود و ادعا هم میکند که هر بلایی سر مردم بیاید به خاطر عدم وفاداری و عدم ایمانشان به حقانیت نوح موسایی در چپاول ملت بوده است. اگر ما به جای این که دنبال این یوسف های دروغین راه بیفتیم، سعی کنیم خودمان یوسف باشیم، یعنی خودمان اخلاق نیکو داشته باشیم، خودمان دانش داشته باشیم، خودمان به دور از خشم و نفرت باشیم، به گیر این نوع آدم ها نمی افتیم. ولی متاسفانه اینطور نیستیم؛ ما هنوز داریم همان لشکر بنی اسرائیل را تعقیب میکنیم که مدام از کشوری به کشوری رفته اند و هر جا هم خود رار با شرایط جدید تطبیق کرده اند. همان هایی که در مصر موسی بودند، حالا در امریکا تبدیل به دونالدترامپ ها و ایلان ماسک ها و مارک زاکربرگ ها شده اند و هنوز ژست منجی معجزه گر دارند. ما هنوز به آنها همانطور نگاه میکنیم که به منجی های دروغین بنیادگرایی اسلامی نگاه میکردیم؛ چون هنوز اخلاق خود را درست نکرده ایم و فقط میخواهیم یک منجی معجزه گر راهبرمان باشد که او تحت حمایت خدا باشد، چون اگر بخواهیم خودمان با اخلاق نیکو تحت حمایت خدا قرار بگیریم، سخت است. این فقط یک مغلطه است؛ چون تقلید بی چون و چرا از منجی های دروغین چه اسلامگرای جهادی باشند و چه لیبرال حجاب برانداز، سختی های مصیت بار بیشتری بر ما تحمیل کرده است و ما هنوز درس عبرت نگرفته ایم و منتظریم تا یک منجی واقعی پیدا شود.

چه کسی بیشتر مقصر انحطاط انقلاب در ایران است؟ دین یا عوامزدگی سیاسی-اجتماعی؟!

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 22/10/2019 کاربری با نام مستعار، martin77 در فوروم منحل شده ی sh.org تعریف لغت پاگان را که معمولا به بتپرست معنی میشود و به اعصاری در حدود و بیش از 2000 سال پیش اطلاق میگردد را از قول دایره المعارف ملی سال 1898 چنین معنی کرده است، معنایی که نشان میدهد در آن زمان نه چندان دور، چقدر مردم تصورشان از پاگان ها، دم دستی بود:

«pagan اصطلاحی است که از کلمه ی لاتین paganusگرفته شده است، نامی که رومیان اولیه به روستائیان داده بودند اما ترتولیانوس و پس از او دیگر نویسندگان پاتریست به کسانی که از پذیرش مسیحیت امتناع میکردند، اطلاق نمودند. دین جدید توسط تحصیل کردگان و متمدنان شهرها بسیار قبل از رسیدن به پیروان ساده اندیشی نظام های قدیمی نواحی و پس از این که کنستانتین، پرستش خدایان قدیمی را ممنوع کرد و معابد آنها را تعطیل کرد، پذیرفته شد. مذاهب قدیم اما در مناطق دورافتاده ی کشور هنوز آشکار یا مخفیانه رواج داشتند. اصطلاح heathens (بت ها یا اصنام) که در اصل تنها به معنی «ساکنان هیت ها (بوته زارها)» بود، به شیوه ای مشابه برای نامیدن همه ی کسانی که مسیحی نبودند استفاده میشد زیرا این افراد بی زحمت و نگرانی ای به خرافات قدیمیشان پایبند بودند.»

کاربر مزبور، پس از این نقل قول مینویسد:

«دو نوع دین بتپرستی میتواند در جهان وجود داشته باشد: 1-آنهایی که توسط علم رسمی توصیف شده است. منظورم، ادیان قبایل عصر حجری است؛ جایی که هر شیء یا حیوانی میتواند خدا شود. واضح و ساده است. 2-آنهایی که توسط علم رسمی نادیده گرفته میشوند. به اصطلاح «اسطوره ها» که خدایان همه ی تمدن هایی هستند که در آنها توصیف شده است. ادیان بتپرستی کهن ازجمله ی آنها است. به هر حال، در هر دو نوع، برای افراد تحصیلکرده ی مدرن، اصلا "خدا" در آن ادیان وجود ندارد. در بدترین حالت، آنها خدایان نوع دوم بقایای تمدن پیشرفته ی باستانی بودند و سال ها پیش منقرض شدند. درحالیکه شاید تمدن آنها از تمدن ما پیشرفته تر بود، آن بازمانده ها بیش و کم، سطح فعلی ما از توانایی ها را داشتند، و شاید فقط در بعضی حوزه ها و فناوری ها پیشرفته تر بودند. من درک میکنم که مردم به نوعی ابدیت اعتقاد دارند (اعتقاد و مذهب، چیزهای متفاوتی هستند) یا امکان وجود آن را تا زمانی که دلیلی بر عدم وجود آن به دست آورند مجاز میدانند. اما برای دعا کردن آن "خدایان" توصیف شده در اسطوره ها و انجیل های مختلف، نمیتوانم درک کنم که یک فرد تحصیلکرده ی عاقل، چگونه میتواند باور کند که آنها میتوانند حتی کوچکترین نگرشی نسبت به آنچه قرار است خدا باشد داشته باشند، بخصوص در فرقه های ابراهیمی که به اصطلاح "خدا" به عنوان بدترین فردی که میتوانید تصور کنید معرفی میشود.»

این، مرا به یاد صحبت های رفیقم رامین می اندازد که میگفت وقتی بچه بود و بازی کامپیتوری انجام میداد، بعد از خاموش کردن دستگاه، بازی را از داخل دستگاه درمی آورد و به گوشه ای دور پرت میکرد از ترس این که نکند شیاطین و غول ها و زامبی های توی بازی، از دستگاه بیرون بیایند و به او آسیب برسانند. یک شب موقعی که خوابیده بود با دست های برادر بزرگش از خواب بیدار شد و برادرش را دید که قیافه اش را شکل زامبی های توی بازی کرده است تا رامین را بترساند. رامین وحشتزده جیغ کشید و داد و بیداد راه انداخت و برادرش شروع به «غلط کردم» گفتن و عذرخواهی کردن نمود تا او را ساکت کند مبادا خانواده بیدار شوند و برادر رامین را مجازات کنند. رامین بزرگ که شد طبیعتا دیگر از آن شیاطین و زامبی ها نمیترسید. اما گاهی اوقات به نفع مردم بالغ هست که موجودات و داستان های غیر واقعی را باور کنند. مثلا عیسی مسیح چون خدایی بود که طرفدار مردم معمولی بود میتوانست نماینده ی مذهبی باشد که به مردم اعتبار میدهد و البته اشراف هم میتوانستند با مخفی شدن پشت ماسک او به ستم خود مقبولیت دهند. برخلاف تحقیری که مارتین77 بر مذاهب سنتی روا میدارد، هر اعتقاد نادرستی هرچقدر هم که مدرن باشد، میتواند به خاطر منافعش توسط طبقه ی تحصیلکرده پذیرفته شود و در دوران مدرن، اگر حکومت ها، جنگسالاران و اشراف تاجر مسلک، برای خلاص شدن از شر زحمات مذاهب اخلاقی، مکاتب ظاهرا بی خدا را جانشین آنها میکنند، هنوز فقط به زدن رنگ مقبولیت مردمی به خود فکر میکنند و نه این که آنچه عموم مردم قبول دارند یا دوست دارند واقعی بدانند اصلا درست هست یا نه. کاملا ممکن و البته بسیار شایع است که مردم به چیزهای خوب، جلب شوند و هنرها و اخلاقیات ستوده را دنبال کنند. ولی وقتی قرار باشد بیشترین مردم، بر سر لذت هایی یکسان گرد آقای سیاستمدار جمع شوند، اشتراکات اصلی و عمومی، فقط غرایز ناعقلانی و حتی حیوانی خواهند بود و این همان چیزی است که پیشتر به مذاهب نیز صدمه زده و آنها را بی اعتبار کرده است. کارل گوستاو یونگ به سبب زیستن در زمان جنگ های جهانی و چگونگی هیولاسازی متقابل مردم و حکومت از همدیگر، یکی از بدبین ترین نظریه پردازان در باب این رابطه بوده است. وی مینویسد:

«ملت همیشه در عمق بستر قرار دارد حتی وقتی از همسایگانش بسیار فراتر میرود. صد مغز فوق العاده ی باشعور را انتخاب کنید و به گردآوری و جمع بندی آنان بپردازید؛ درمجموع فقط نوعی مغز بزرگ بی شعور در مقابل دارید، زیرا همه ی استعدادها با ماهیت فکری یا اخلاقی در آخرین تحلیل، از تمایزهای فردی تشکیل شده اند. کلمه ی تمایز، وابستگی نزدیک به کلمه ی تفاوت یا فرق دارد، تمایزها با هم جمع نمیشوند بلکه یکدیگر را متقابلا حذف میکنند. چیزی که از طریق جمع بندی انباشته میشود، عمق عموما انسانی است، "انسان بیش از حد انسان" در تحلیلی آخرین از آن چه که ابتدایی، دیر فهمی، تنبلی و بی حسی در وی یافت میشود، به نحوی که معنویت هرگز زاید نیست و موهبتی بسیار کمیاب و گرانبها است. انباشتن تابلوهای بزرگترین استادان نقاشی در نگارستان ها، میتواند فاجعه باشد و گردهمایی صد مغز باشعور، در مجموع، انباشتگی بیماری است. ستایش ما در مقابل سازمان های عظیم، پژمرده میشود هنگامی که نگاهی به سوی دیگر سکه می اندازیم که از انباشتگی و برجستگی هیولا گونه ی چیزهای بدوی در انسان شکل گرفته و ویرانگر حتمی فردیت وی به سود هیدرا [یا اژدهای چند سر] است که بی چون و چرا و برای همیشه به هر سازمان بزرگ اطلاق میشود. قلب انسان امروزی که با آرمان اخلاق جمعی حاکم شکل گرفته، تبدیل به غار راهزنان شده است. به نظر نمیرسد که طبیعت کمترین دلبستگی به حالت برتر آگاهی داشته باشد. عکس آن صادق است. جامعه نیز نمیتواند آن گونه که باید، به براورد کارهای هنری روان بپردازد؛ وی همواره نخست ستایشگر تولید است نه شخصیت، مگر در بیشتر اوقات پس از مرگ [شخص]. برابری گله وار توده ی مردم به وسیله ی پایمالی ساختارش که طبیعتا اشراف گونه یا سلسله مراتبی است، دیر یا زود به فاجعه ختم میشود. برابری ارزش ها سبب از بین رفتن نقطه های جهت یابی میشود و در این هنگام است که ضرورتا میل به هدایت پذیری پدیدار میشود. تلاش های انجام گرفته در گوشه و کنار و در راستای دستیابی به آگاهی فردی و پختگی شخصیت، با براورد آنان در سطح اجتماعی، آنقدر ضعیف و پراکنده اند که وزنه ای در برابر ضرورت های تاریخی به حساب نمی آیند. اگر واقعا خواهان آن هستیم که بنیان های نظم اجتماعی اروپا به گونه ای چاره ناپذیر متزلزل نشوند، باید به هر قیمت که شده، بار دیگر اقتدار را در خط مقدم برقرار نمود و این، بدون شک، بدین سبب است که ما شاهد تولد گرایشی جهت جایگزین کردن واقع جمعی کلیسا به وسیله ی واقع جمعی دولت در اروپا بودیم. همان گونه که کلیسا در گذشته به نحو مطلق از گرایش اعتبار بخشیدن به یزدانسالاری جان میگرفت، همان گونه حالا نیز میبینیم که دولت به شیوه ای مطلق، مدعی انحصار کل است. رمز و راز روح دراینجا آنطورکه شاید انتظارش را میبایستی داشته باشیم، نه به وسیله ی رمز و راز طبیعت یا "روشنایی طبیعت" به قول پاراسلس، بلکه توسط جذب کامل فرد در واقع سیاسی جمعی یعنی "دولت" جایگزین شد. جامعه که در مجموع خود نیاز به تجسم قدرت جادویی را احساس میکند، برای وسیله ی اجرا، میل به قدرت یک فرد و تسلط بر توده ها را مورد استفاده قرار میدهد و به این ترتیب، امکان اعتبار شخصی را خلق میکند. اعتبار شخصی، آن گونه که منشا تاریخ سیاسی ثابت کرده، پدیده ای با بالاترین اهمیت ممکن برای زندگی ملت ها در جامعه است. توده آن گونه که وجود دارد، همیشه ناشناس و بی مسئولیت است. به اصطلاح رهبران، علایم اجتناب ناپذیر جنبش توده اند. با این وجود، رهبران واقعی بشریت همیشه کسانی هستند که درباره ی خود به اندیشه میپردازند و دست کم از فشار وزن خود بر توده میکاهند و آگاهانه از رکود طبیعی و کور که ذاتی توده ی در حال جنبش است فاصله میگیرند. اما چه کسی قادر است در برابر این قدرت جذاب پایمال کننده که در جریان آن هر کس خود را به همسایه اش می آویزد و همه یکدیگر را به این طرف و آن طرف میکشند مقاومت کند؟ تنها کسی میتواند به این مقاومت دست بزند که خود را در بیرون به چیزی نیاویزد بلکه تکیه گاهی در جهان درونیش بیابد و صاحب بندرگاهی مطمئن باشد. حق داریم حدس بزنیم که انسانی دارای نبوغ میتواند خود را با عظمت اندیشه اش تغذیه کند و از کف زدن های حقیرانه ی جمعیت که وی تحقیر مینماید بگذرد؛ اما او در انقیاد تمایل قدرتمند غریزه ی گروهی است و جست و جوهایش، کشف هایش، اعتراضش را فقط میتواند به گله حواله کند. وی گله را مخاطب قرار میدهد و به وسیله ی گله است که شنیده میشود. به دلیل همین اعتبار شخصی که نمیتوان بیش از حد برای وی قایل شد، امکان این که او خود را از طریق برگشت در روان جمعی حل کند نه تنها خطری برای فرد برگزیده بلکه برای طرفدارانش محسوب میشود. این خطر به ویژه وقتی تهدیدکننده است که هدف غیر مستقیم اعتبار یعنی تایید عمومی به دست آمده باشد. از این پس، فرد برگزیده خود را به صورت حقیقت جمع تبدیل میکند و این امر، همیشه آغاز پایان است. تجسم بخشیدن به نحو کاملا زنده به اعتباری جدید، درواقع عملی خلاق هم برای وی و هم برای تمام خاندانش میباشد: فرد برگزیده خود را به وسیله ی اعمال بلند والا متمایز میکند و توده خصلت خود را با صرف نظر کردن از اعمال قدرت آشکار میسازد. تا وقتی ضرورت مبارزه علیه نفوذهای خصمانه در راستای فتح یا حفظ این وضعیت وجود دارد، کار مشترک خلاق است. اما به محض این که موانع ناپدید میشوند و تایید عمومی به دست می آید، ارزش اولیه ی اعتبار گم شده و تبدیل به وزنه ای اضافی و بی حاصل میشود. عموما در این هنگام است که جدایی رخ میدهد که فرصت آغازی دیگر برای فرایند است. مسلما مقام شغلی که دارم در حدی متعلق به من است که در آن اصل فعالیت من تمرکز یافته؛ اما این شغل، این عملکرد یا این حرفه، همزمان بیان جمعی عاملان زیادی است و از جنبه ی تاریخی از همکاری تعدادی وسیع و از توافق موقعیت های گوناگون تولد یافته است. شایستگی وی حاصل تایید جمعی است. از این پس با همانندی خود به شغلم و یا به عنوانم، چنان رفتار میکنم که گویی خود من تمام این عملکرد پیچیده ی اجتماعی هستم، عملکردی دارای ساختار که به آن "مقام شغلی" میگویند، درست مثل این که نه تنها صاحب لقب بلکه همزمان، ضرورت اجتماعی و تایید جمعی جامعه نیز هستم که این عنوان بر آنان استوار است، کماندار و کمانکش. با این انجام، من به خود وسعتی بخشیدم و غاصب صفاتی شدم که به هیچ گونه در من نیستند بلکه در خارج از من قرار دارند و بایستی در آن جا بمانند. در دوران ما شکاف میان انسان و آنچه که وی معرفش میباشد ژرف است. شکاف میان فردیت وی و عملکرد وجود جمعیش. عملکردش توسعه یافته نه فردیت او. عالی است، وی خود را همانند عملکرد جمعی کرده است، در جهت عکس، او را مطمئنا چون عملکرد جمعی براورد میکنند اما فردیت او به سوی عملکردهای توسعه نیافته گرایش دارد: او وحشی نیز هست، در حالی که در مورد نخست، وی بخت این خوشبختی را داشت تا درباره ی توحش که با این وجود واقعیت دارد خود را اغفال کند.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص203-199)

جملات یونگ که در گرماگرم جنگ جهانی دوم نوشته شده اند، گویی پیشگویی وقایع انقلاب اسلامی ایران در 3 دهه و اندی بعد نیز هستند. یکی از معلم های بازنشسته ی آستانه ی اشرفیه به من گفته بود مردم ایران در زمان شاه سابق، این حساسیتی را که مرتدهای رو به فزونی امروز روی تناقض های قرآن و احادیث دارند در خود نداشتند. قرآن و حدیث برای آنها شبیه فیلم فارسی هایی بود که در سینماهای آن زمان میدیدند.در این فیلم ها قهرمان یک لحظه داشت به خانواده و شغلش میرسید، یک لحظه دیگر داشت آدم ها را به حد مرگ کتک میزد یا رویشان چاقو میکشید، یک لحظه دیگر داشت عرق میخورد و خانم بازی میکرد، یک لحظه دیگر داشت به پندهای حکیمانه و حتی خداپرستانه یا صوفیانه ی یک آدم عاقل گوش میداد، یک لحظه دیگر به طرزی معجزه آسا و به خواست خدا از توطئه ی دشمن نجات می یافت، یک لحظه دیگر داشت دوستی را که به او خیانت میکرد میبخشید، ... قرآن و حدیث همه ی اینها را با هم داشتند و آدم معمولی بسته به این که غریزه اش الان چه بکشد، میتوانست با هر کدام از این تکه ها همهویت شود. اما بخش ماوراء الطبیعی و بخش مجازات گری این آش شله قلم کار بود که میتوانست رهبری پس از انقلاب را از بقیه ی مردم متمایز کند و درست مثل آنچه یونگ میگوید، حاکمان با همهویت شدن با خواست مردم در این زمینه، از مردم فاصله گرفتند و درنتیجه هرآنچه بخش های ماوراء الطبیعی و قضایی سناریوی فیلم فارسی ایران مدرن را به شکلی که به نفع حکام باشد از سناریو سانسور نمودند. ازآنجاکه این بخش های حذف شده ادعای ریشه گرفتن از معنویت را داشته اند مردم ظاهرا ضد خدا و ضد پیامبر شده اند ولی واقعیت این است که آنها هیچ وقت خدا و پیامبر را در سطحی بالاتر از انتظارات عامیانه ی خودشان از یک شهروند تصور نکرده اند و اگر الان با خدا و پیامبر خداحافظی میکنند برای این است که پیامبر تحت تاثیر خدایش خودددارتر از یک آدم معمولی ایرانی بود و خداحافظی با پیامبر، به معنی خداحافظی با خودداری بخشی از وجود است که انسان را از صدمه زدن به انسان های دیگر بازمیدارد. معمولا خداحافظی با «پیامبر»، خداحافظی با «محمد» نیست. در جهانبینی مرتد، محمد هنوز سر جایش هست، ولی دیگر پیامبر نیست، بلکه حقه بازی فاسد است که بر سر مردم شیره میمالد. مرتد در این تصویر جدید، هنوز دارد از این انسان ماوراء الطبیعی الگو میگیرند؛ چون امکان ندارد یک نفر آدم بتواند این همه میلیارد آدم مسلمان در دنیا را خر کند مگر این که کلاهبرداری او جزو معجزات الهیش باشد.

در این صحنه یکی از بزرگترین بلاهایی که بر سر دین اسلام آمده، کشف میشود؛ یعنی شیطانی شدن مذهب با عامیانه شدن آن. همین اتفاق مسلما قبلا بر سر مسیحیت آمده است. اگر به تاریخ مسیحیت رجوع کنید، میبینید که یکی از بزرگترین افراد تاثیرگذار بر پیدایش مسیحیت، اوریجن اسکندرانی است ولی به دستور ژوستینیان امپراطور رومی، کتاب های اوریجن را سوزانده اند تا آنچه را که از عقایدش نپذیرفته اند نابود کنند. یکی از این عقاید که فرقه ای از مسیحیت به خاطر اعتقاد به آن اوریجنیسم نامیده میشد این بود که ارواح قبل از آفرینش جهان مادی وجود داشته اند و پس از آن به مرور برای امتحان الهی در اجساد فرود آمده و به آنها جان داده و در پایان موعد مقرر بدن خود را ترک کرده اند و به خدا بازگشته اند. این عقیده را کلیسا رد کرد تا به زندگی مادی بشر، ارزش بیشتری بدهد و بتواند مردم را به زندگی مادی علاقه مند کند بلکه چرخ جامعه به سمت فربهی ثروت مادی در سطوح بالای آن بچرخد و منافع اشراف تامین گردد. در اسلام نیز دیدگاه هایی شبیه اوریجنیسم وجود دارد ازجمله در شعارهای بسیار معروفی چون «انا لالله و انا الیه الراجعون» (ما از خداییم و به خدا بازمیگردیم.) بیگمان حذف ارزش های روحانی از مذاهب، برای سطح پایین کردن آنها تا حد دیدگاه های جادوباورانه ی عموم مردم بوده که میخواستند اتفاقات فراطبیعی را در همین دنیا ببینند و باور کنند که وجود مادیشان تحت صحنه ی سناریوی سینمایی فیلم فارسی های الهی است. حالا هرچه میگذرد مردم از این که در معرض یک سناریوی قهرمانانه باشند ناامیدترند و شاید الان برای مردم بیشتری، نیاز به کشف ارزش های معنوی وجود داشته باشد.

مطلب مرتبط:

دانلود کتاب "آرمانشهر اشتباهی"

درباره ی پیشگویی قدیمی حکومت یک زن بر آینده ی ایران

نویسنده: پویا جفاکش

خرابه ای در طالش گیلان با کاربرد نامعلوم. بومیان به آن "اسپی مزگت" میگویند که به معنی مسجد آسمانی بوده است.

اخیرا با دوستانم محسن و رامین قدم میزدم. محسن چیز عجیبی تعریف کرد. گفت که مادربزرگش تعریف میکرده که در حدود 70 سال پیش در روستایشان از توابع لاهیجان، کتابی بوده که در آن پیشگویی شده بود که بعد از شاه، یک «آخوند» حاکم ایران میشود و بعد از آخوند، زمام قدرت دست یک مرد بی عمامه می افتد؛ بعد از مرد بی عمامه، یک زن قدرت را به دست میگیرد و در زمان آن زن، کشور دچار قحطی ها و بدبختی های فراوان میشود و مردم دچار احساس ناامنی و اوقات تلخی مداوم هستند. بعدا آن کتاب را روحانی ده تصرف کرد و از آن زمان، کسی از سرنوشت آن خبری ندارد. وقتی که این را گفت، رامین گفت که شاید یک جورهایی راست باشد؛ میگویند یک پیشگویی قدیمی است که بعد از آخوندها یک زن حاکم ایران میشود و آن زن هم «نور پهلوی» دختر رضا پهلوی است. گفتم اینها را حتما دار و دسته ی رضا پهلوی و سلطنت طلبها درست کرده اند. رامین کمی فکر کرد و گفت: «آره. ولی ممکن نیست پیشگویی درباره ی حکومت آینده ی یک زن از قدیم وجود داشته و پهلوی ها آن را به نفع خودشان عوض کرده باشند؟» یک کمی فکر کردم و از محسن پرسیدم: «آن کتاب چطوری وارد روستای مادربزرگت شده بود؟» محسن جواب داد: «نمیدانم. ولی مادربزرگم تعریف میکند که گروهی پارچه فروش مدام از خارج به روستا می آمدند و به مردم پارچه میفروختند. ولی مردم به آنها پارچه فروش نمیگفتند، میگفتند "جهود ها". یعنی وقتی اینها می آمدند در روستا پخش میشد که "جهودها آمدند." جهودها در ازای پارچه از مردم، چیزهای قدیمی اعم از کاغذ قرآن قدیمی و اشیاء قدیمی و سکه ی قدیمی و خلاصه هر چیزی که به نظر مردم بی ارزش بود و جهودها به آن علاقه داشتند میگرفتند. با توجه به این علاقه ی آنها به عتیقه جات و چیزهای فرهنگی، بعید نیست آنها کتاب را به روستا داده باشند.» رامین پرسید: «یهودی ها این چیزها به چه دردشان میخورد؟» گفتم: «یهودی ها بزرگترین سمساری ها و عتیقه فروشی های قدیمی را اداره میکردند و اکثر این بنگاه ها در اراتباط مرتب با مستشرقین و جریان های سیاسی غربی بود. آنها از روی این عتیقه ها متوجه میشدند که چه چیزهایی برای مردم جالب یا باارزش است و از روی آنها برای حکومت بر ملل تحت سلطه برنامه ریزی میکردند. ضمنا این جمع آوری به از بین رفتن منابع فرهنگ واقعی و جانشین کردن آن با فرهنگ وارداتی کمک میکرد.» رامین گفت: «اینجوری بیشتر با عقل جور درمی آید. چون نمیتوانم باور کنم آدم های پولدار، به مسائل فرهنگی قدیمی که عمدتا آمیخته به اعتقادات دینیند باور داشته باشند.» اما محسن گفت شک دارد آدم پولدار واقعا بتواند آنقدر بی دغدغه باشد که بی نیاز از ماوراء الطبیعه شود. او داستان مردی را مثال زد که میشناسد. این مرد که اکنون 55 سال دارد، قبلا در تجارت سونی اریکسون بوده و الان اینقدر پول دارد که میتواند تا دم مرگ خوش بگذراند؛ زن و فرزندی هم ندارد که نگران اعمال آنها باشد؛ اما خودش برای خودش دغدغه درست میکند. مثلا اگر کسی او را بعد از یک ملاقات ترک کند، پیش همه میگوید: «این چرا اینطوری خداحافظی کرد؟ منظورش چه بود؟» و اگر تا هفته ی دیگر، هیچ واقعه ی مشکوک دیگری رخ ندهد، یک هفته ی کامل درباره ی نیات شوم احتمالی آن شخص خیالپردازی های عجیب میکند. با این حال، بدون دیگران هم نمیتواند بماند و از تنهایی میترسد. چون همه اش توی سرش صداهایی میشنود و فکر میکند وقتی تنها است، ارواح و اجنه اطرافش میچرخند.

این حرف، نکته ی جالبی را به ذهنم میرساند و آن این که کابالا یا عرفان یهود، فقط یک سوء استفاده ی مادیگرایانه از باورهای معنوی مردم نیست بلکه تلاشی مادیگرایانه برای فرونشاندن نگرانی های فراطبیعی جامعه ی ثروتمندان نیز هست. به نظرم این تا حدی در تاریخ یهود هم منعکس شده است.

همانطورکه میدانیم، جهانی شدن عقاید یهود با پیدایش مسیحیت یهودی تبار شروع شد که الگوی مقدس ادعاییش مصلوب شدن عیسی مسیح در زمان هرود پادشاه نبطی تبار یهودی منطقه ی یهودیه بود. هرود عضو خاندان سلطنتی ادوم بود و ادوم بر یهودیه میکرد. حاکمان ادوم، اعراب نبطی بودند که به تجارت در منطقه ی وسیعی بین چین و افریقای سیاه میپرداختند و یکی از مهمترین چیزهایی که تجارتش در ید کامل آنها بود گیاهان معطری بود که تنها در بیابان های مجاور نبطیه در منطقه ی جنوب شام و شمال غربی عربستان سعودی میروییدند و در تشییع جنازه ی مردگان کاربرد داشتند. ازآنرو که تجارت نبطیان به اعتقادات ماوراء الطبیعی مردم درباره ی زندگی پس از مرگ مردگانشان بستگی داشت آنان بسیار به تحکیم و گسترش اعتقادات مردم درباره ی زندگی پس از مرگ و جهان دیگری غیر از جهان ما میپرداختند. نبطیان به معابد، "مزگت" میگفتند. این کلمه نه فقط عنوان معابد زرتشتیان است، بلکه ریشه ی لغت "مسجد" برای معابد مسلمانان نیز هست. "مزگت" به معنی محل "زگت" یا "زکات" است و زکاتو در آشوری به معنی تصفیه، پاک شدن و خلوص یافتن است، چیزی که یک مذهب معنوی از روی آوردن مردم به خداوند انتظار دارد. البته "مسجد" در عربی را به معنی محل "سجده" میخوانند که حالتی از نماز است. در این مورد، باید توجه کرد که سجده نیازمند سرنگون شدن نمازگزار است و زگت هم ظاهرا با لغت "سقط" که ریشه ی سقوط است ارتباط دارد. منظور این است که انسان با صدمه خوردن از زمین به نشانه ی جهان مادی، متوجه ارزش جهان معنوی میشود و سعی در خالص سازی خود میکند. کلمه ی زکات همچنین با کلمه ی آشوری دیگر "سیخات" به معنی به سیخ کشیدن یا میخکوب کردن مرتبط است. این لغت مرتبط با "شاخ" است که هم نام عضو سخت تیزی در سر حیوانات است و هم نام شاخه ی درخت. سیخ و میخ نیز هم مثل شاخ حیوانات تیزند و هم مثل شاخه ی درخت برای آویزان کردن چیزها به کار میروند. ظاهرا مصلوب شدن مسیح با به میخ کشیده شدن او به صلیب که یک نماد الهی است و البته سقط شدن موقت او با این اتفاق، تمثالی از معنی عبادت است. ولی در مسیحیت یهودی تبار، این به یک اتفاق منحصربفرد در «تاریخ» تبدیل شده و ظاهرا میخواهد از تکرار آن در تمام مردم جلوگیری کند. این در حکم شورش یهودیه علیه ادوم است و میتوان آن را تعبیر به شورش مادیگرایی علیه اعتقاد به جهان دیگر دانست. یهودیان نیز تاجر بودند، اما تجاری که اجازه نمیدادند نگرانی های مردم درباره ی مجازات گناهانشان در جهان دیگر، مانع تجارت و پول درآوردن با گناهان مردم شود. با این حال، به ادعای برخی مناسک کابالایی قرن 19، مردم فقط بعد از قرن 12 آنقدر مادی شدند که ناخواسته شرایط رشد و قدرت گیری تجارت یهودی را فراهم کنند. چون در این زمان، تغییرات آب و هوایی ای رخ داد که مغناطیس بلورهای آب در درون بدن انسان را تغییر داد و واحد ارتباطی مکعب شکل بلورها تبدیل به یک ارتباط الکتریکی دوگانه یا باطری مانند شد که آدم ها را به مرض دچاری به ثنویت خوب و بد مینمود. جادوگران آتلانت، سعی نمودند تا با ایجاد وسایل جادویی موسوم به کریستال های آتش، به جریان انرژی مثبت در جوامع کمک کنند. اما فرزندان بلیعال که یهودیان دنباله رو آنها بودند آتلانت ها را تحت تعقیب قرار دادند و جریان آنها را منقطع نمودند. در رم، خاندان بورجیا وابسته به فرزندان بلیعال، تمام کریستال های آتش را جمع آوری و در واتیکان مهر و موم کردند. بعدها کابالیست های وفادار به فرزندان بلیعال، از توسعه ی جهانبینی ارسطویی، نوعی فیزیک وفادار به بلیعالی ها پدید آوردند و با امضای آیزاک نیوتن (یعنی اسحاق، واحد اندازه گیری جدید) منتشر نمودند و همزمان، کریستال های آتش نیز در جهت توسعه ی دانش الکترومغناطیسی و تایید فیزیک نیوتنی توسط آن به کار گرفته شد. اینها توضیح جادویی رشد صنعت و تمدن و الکترونیک در اروپا و امریکای قرن 19 هستند. در توضیح فرزندان بلیعال آمده که آنها به سبب جمود و یکنواختی که بر جهان حاکم کردند، همه چیز را به جنگ اشکال و ظواهر خلاصه کردند و اقدام به بناهای سنگی عظیم از گذشته تا هنوز نمودند چون آنها شکل داشتن جسم جامد سنگی را مقابل سیالیت آب قرار میدادند و البته این بلورهای آب بودند که مدت ها مزاحم تجارت آنها بودند. این درحالیست که همانطور که یخ از جامد شدن آب به وجود می آید، هیولای آب هم منشا هیولای زمین تلقی میشد و هر دو آنها در ابتدا برابر با تهاموت اژدهای مادینه ی لجه بوده اند. اژدهای دریایی هنوز بیشتر با دنیای دیگر ارتباط دارد و در نقاشی های قرون وسطایی مسیحی، در حال بلعیدن گناهکاران تصویر میشود. رودررویی این دو شکل مختلف اژدها به طلسم تصویر یک مار مقابل یک اژدهای اسب مانند بالدار انجامیده که از روی اسب دریایی تخیل شده است. اسب دریایی را در یونانی هیپوکامپوس مینامند که به معنی هیولای اسب است. اسب دریایی یک ماهی است که سرش شبیه اسب است و باله هایی شبیه بال پرندگان دارد بطوریکه به نظر میرسد یک ماهی است که درحال تبدیل شدن به جانوران خشکی و دریا است. در مقابل، مار در جاده ها و تپه های جاده مانند چون تپه ی مار اوهایو و تپه های مشابهش در بریتانیا و جاهای دیگر انعکاس می یابد. بیشتر مراکز اصلی تجاری، بنادر کنار دریا بودند و جاده ها از آنها منشا میگرفتند. بنابراین سیالیت مار از اژدهای دریایی می آمد. اسب دریایی به کمک باله اش که به بال های پرندگان تشبیه میشود در آب حرکت میکرد و مار هم بال اژدهای دریایی را میخورد همانطورکه جاده ی تجاری از تغذیه ی حرکت در دریا به حرکت می افتاد. اما این تشبیه میتوانست به این معنی باشد که جادوی سیالیت آب هم بر مردم کرانه ی دریا تاثیر میگذارد و آنها را از جمود درمی آورد و نسبت به وضع موجود ناراضی میکند. نواحی ای مثل نوار غزه که منطقه ای محاصره شده در کنار دریا است میتوانند کلی روح نارضایتی از دریا دریافت کنند. تردیدی وجود ندارد که جدا شدن حماس از فتح و تصرف نوار غزه توسط آن کمک بزرگی به دولت اسرائیل در مانع تراشی برای تشکیل دولت عرب در فلسطین بوده و به نظر برخی اسرائیل به ایجاد حماس کمک کرده است. اما حمله ی بی سابقه ی اخیر اسرائیل به غزه بعضی را بر آن داشته که تصور کنند اسرائیل، تحت تاثیر جادوگرانش، نه از حماس بلکه از روح غزه نگران است و میخواهد مردم آنجا را از کنار دریا حتی الممکن تخلیه کند. این شایعات معمولا در امریکا ظهور میکنند و یک دلیل آن هم وضعیت جغرافیایی خاص امریکا است که رودررویی اژدهای دریایی و مار را در خود بومی میکند. امریکا مقصد گردبادهای دریایی موسوم به هاریکان است که ازافریقا و از طریق اقیانوس اطلس به امریکا میرسند و تصور میرود پس از آن با پیشرفت در خشکی تبدیل به تورنادو یا گردباد زمینی میشوند. گردبادها درست مثل یک مار به هم پیچنده هستند ضمن این که درونشان خالی و پر از هوا است. کلمه ی عربی برای هرج و مرج آب و هوایی، «طوفان» بوده که شبیه نام تایفون هیولای ضد نظم در اساطیر یونانی-مصری است. تایفون یا طوفان، از "تف" به معنی رطوبت می آید و کلماتی مشابه به اشیا و افرادی کنایه میزنند که مثل گردباد پرهیاهو ولی از درون توخالیند. لغت آلمانی "داف" DUFF به معنی چیزی بی کیفیت جزو این همخانواده ها است. در انگلیسی بریتانیایی این لغت به معنی متظاهر و آدمی است که ظاهر و باطنش با هم نمیخواند. در انگلیسی استرالیایی این لغت مفهوم فریبکار و دزد را پیدا کرده است. با این حال، از سال 2003 به این سو، این لغت بیشتر به سمت تعبیر شدن به زنانی که به دلیل عمل های جراحی و آرایش غلیظ، ظاهر غیرواقعی به خود داده اند به کار رفته و معنی زن خودنما را هم پیدا کرده است. کلمه ی داف مرتبط با DEAF به معنی توخالی نیز هست که معنای ثانویه ی مرتبط با آن، زن نازا است. DUB به معنی ناشنوا درابتدا به معنی کسی به کار میرفته که عمدا نمیخواهد حقیقت را بشنود. این لغت مرتبط با DUMB و STAMB به معانی احمق و خر است. STUPID یعنی کسی که کار احمق ها را انجام داده است. به طرز شگفت انگیزی این لغات مرتبط با temper یا temple به معنی اصلی احمق کننده هست که هم به معبد مذهبی ازجمله معبد یهود گفته میشوند و هم به طویله.:

D(102): chronologia.org

کلمه ی تفنوت که فرم مادینه ی نام تایفون به نظر میرسد، اسم مناسبی برای یکی از مدل های مادینه ی هیولا است. او همسر شو خدای شیر شکل مصری است. زمانی که شو به شکل یک شیر نر است، تفنوت به شکل یک شیر ماده است. زمانی که شو به شکل یک مرد است، تفنوت به شکل یک زن است. زمانی که شو عصبانی است، تفنوت هم عصبانی است. به دلیل همین مقلد بودن از همسر، گاهی تفنوت، یک زن با سر یک شیر نر تصویر میشود. این تصویر، متعلق به سخمت یا چشم رع الهه ی دیگر مصری نیز هست. سخمت یک خدای خورشیدی و منعکس کننده ی اوج قدرت خورشید در انقلاب تابستانی است. او ضمنا الهه ای بسیار وحشی و خرابکار است. بر اساس ارتباط سخمت با اوج خورشید در طول سال، تفنوت هم منعکس کننده ی خورشید ظهر در وسط آسمان در طی روز است، در نسبت با شوهرش که با طلوع و غروب ارتباط دارد، چون شو خدای افق ها به نشانه ی وصل شدن آسمان و زمین است. چهار ستونی که در چهار گوشه ی جهان، آسمان را بالای زمین نگه میدارند دست ها و پاهای شویند و شو با سرش خورشید را در آسمان جابجا میکند. بدین ترتیب، شو معادل اطلس غول نگهدارنده ی آسمان در اساطیر یونانی است. او همچنین معادل هرکول خدای پوست شیر پوش است که مطابق یک داستان، مدتی آسمان را به جای اطلس بالای سر خود نگه داشت. هرکول به عنوان یک انسان شیرمانند منعکس کننده ی تصویر دیگر شو به عنوان یک موجود نیم انسان-نیم حیوان است که با میمون تطبیق میشود. شو پسر آتوم رع خدای خورشید است و رع در مقام آتوم یا خدای خالق معادل پتاح دیگر خدای مصری است. فرزندان پتاح، پیگمی ها یا انسان های کوتوله ی حیوان مانندی بودند که یادآور میمون ها هستند. شو در تصویر شدن به شکل یک شیر که جانوری درنده و جنگاور است، "پسران خرابی" را در هرموپولیس شکست میدهد تا پدرش رع وارد آنجا شود. هرموپولیس محل پرستش 7 خدای موکل وقوع پاییز و دوران زوال خورشید هستند و کار شو در موقعیت فصل ها معادل کار روزانه ی او یعنی تصرف افق شرق در صبحگاه برای طلوع خورشید است.:

“creation records discovered in egypt”: George saint clair : strand press: 1898: P145-154

اگر شو را لحظه ی طلوع یک روز بدانیم و به یک مرد آسمانی تشبیه کنیم، او میتواند نماد یک انقلاب به نام نور دانش باشد که به دوران تاریکی حکومت ستمگر پیشین خاتمه میدهد؛ مثل همان انقلابی که انتظار میرفت به مارضایتی های ناشی از حکومت شاه در ایران خاتمه خواهد داد. همانطور که نقطه ی اوج این روز دوران سخمت الهه ی نابودگر است، نقطه ی اوج تمدن یک کشور بعد از انقلاب هم حکومت یک زن خواهد بود، اما دوران این زن، با دوران خرابی گسترده ای همراه خواهد بود که انعکاس ویرانگری سخمت است و با افول خورشید به سمت غروب پس از اوج خود مرتبط است. اما لازم نیست انتظار داشته باشیم حتما یک فرد انسانی در مقام این زن ظاهر شود وقتی که متوجه شده ایم تمام این گونه پیشبینی ها منعکس کننده ی چرخه های رفت و آمد خدایانند و به جای کشور با کل زمین طرفیم. شوی نیمه حیوان وظیفه دارد تا دوران شکوه پدر آسمانیش را فراهم کند. دوره ی مدرن هم با توسل به داروینیسمی پیش آمده که میگوید انسان یک حیوان و اصلا یک میمون است و در جای شو قرار دارد. مدرنیته هنوز محصول مذهبی الهی به جای آتوم رع است و نوعی انگیزه در او برای فراهم کردن عصر معنویت یا روز خدا در او هست. چیزی که حتی در ثروتمندان دارای مشی داروینی مثل آن مردی که دوستم تعریف میکرد هم محرک عواطف ناخوشایند میشود.

اسلامخواهی در عهد پهلوی از گوشه ی چشم اسطوره شناسی

نویسنده: پویا جفاکش

در زمان های قدیم، پیرمردی زندگی میکرد به نام عبید زاکانی که از بی توجهی پسران و عروسان به خود در عذاب بود. عبید، نقشه ای کشید برای این که بتواند هم توجه پسران بی وفا را به خود جلب کند و هم آنها را گوشمالی دهد. بنابراین هر یک از سه پسر را جداگانه و دور از اطلاع دیگران به خود جلب کرد و به هر یک گفت که در زیر اتاقش یک گنج با ارزش مخفی کرده که میخواهد آن را فقط به آن پسر بدهد. پسرها و عروس ها از ترس این که نکند پدر، نظرش عوض شود و گنج را به بقیه ی برادران اطلاع دهد، همگی حسابی به پدر رسیدند و از او پذیرایی کردند تا این که عبید درگذشت. هر یک از پسر، کلنگی بر دوش به اتاق پدر رفتند و در کمال تعجب به هم برخوردند و دیدند که هر سه از گنج مطلعند. کف اتاق را شکافتند و یک کوزه پیدا کردند. درش را باز کردند. دیدند داخلش یک کاغذ است که رویش این بیت نوشته شده است:

خدا داند و من هم دانم و تو هم دانی

که چیزی ندارد عبید زاکانی

این داستان عامیانه، منشا خلق شخصیتی به نام عبید زاکانی شد که تنها دلیل نام گرفتنش به این اسم، درآوردن قافیه بود. با این حال، این آقای عبید زاکانی، به سبب همین طنازی آخر عمری، صاحب عنوان بزرگترین طنزپرداز ایران شد و یک دیوان به او نسبت داده شد که قطعا به نسبت سلیسی و قابل فهمی شعر بالا جدید است. یادم هست در ایامی که تازه مدرسه را تمام کرده بودم و عازم ورود به دانشگاه میشدم، یک نفر در روزنامه ی همشهری اعتراض کرده بود که عبید را طنزپرداز بزرگ ننامید و این صفت بیشتر برازنده ی سعدی و مولانا است که به انسان درس زندگی می آموزند نه عبید که بدآموزی دارد. در همان زمان، در کتابخانه ی پدرم به طور اتفاقی یک کتاب کوچک کهنه ی پوسیده از زمان شاه پیدا کردم با نامی شبیه به «حافظ و عبید زاکانی» که داخلش بخش هایی منتخب از اشعار حافظ و لطیفه های عبید زاکانی انتخاب شده بود تا نشان دهد آنها چطور با شهامت، واقعیات دوران منحط زیست خود یعنی دوران هرج و مرج و بی نظمی پس از فروپاشی امپراطوری ایلخانان مغول را شرح داده اند. تازه آنجا بود که فهمیدم چرا روزنامه ی اصولگرای همشهری عبید را دوست ندارد. شاید حافظ فقط با دین به دنیا فروشان دشمن بوده، اما عبید همه ی مردم را به مسخره میگیرد و در نوشته های او هیچ اثری از آن اجداد درستکار مسلمانی که هنوز به مفاسد تمدن غرب آلوده نبودند، نیست. جو توصیف شده به شدت جنسی آن هم جنسی فرصت طلبانه است، نه فقط برای شاهان و اشراف بلکه برای عموم مردم. نکته این است که وقتی در عمق مطلب میروی، میبینی که اصلا غیر ممکن است که بشود به آن شیوه زیست. مثلا یکی از پند های عبید در آن کتاب این مضمون است که احمق ترین آدم، کسی است که شب موقع گذر از خیابان، به مرد مستی برخورد کند و او را «نکرده برجای بگذارد.» خب، فرضش را بکنید یک نفر بخواهد شب وسط خیابان با یک مست لایعقل جماع کند و اصلا هم نترسد که کسی از راه برسد و آبرویش برود. این واقعیت یک جامعه ی از بین رفته نیست، بلکه تخیلات ناشی از عقده های سرکوب شده ی جاعل در زمان جعل کتاب عبید زاکانی است. احتمالا این جاعل، یک روشنفکر بدبخت از سلسله ی پهلوی بوده که در اثر برایند آن چیزهایی که در جامعه ی مدرن و همزمان آخوندی پهلوی ممنوع شده اند، و آن چیزهای جدیدی که در فیلم ها و کتاب های اروپایی-امریکایی دیده، دیوانه شده و خود را ملزم دیده که جامعه ای بر اساس آنچه ذات انسان تخیل کرده، اختراع کند. ازآنجاکه فقط جاعل کتاب، در چنین موقعیتی نیست و همه ی مردم ایران –بخصوص آنهایی که عبید زاکانی را ستوده اند- در همین هچل گیر کرده اند، پس میتوانیم بگوییم جامعه ی عبید، روح جمعی جامعه ی دوران پهلوی است؛ جامعه ای که توسط اشرافی به زورگویی، پول پرستی و رشوه خواری اشراف دوران عبید اداره میشود ولی زور فقط موقع اخاذی و سرکوب مخالف سیاسی عیان میشود و در از بین بردن مفاسد اجتماعی دخالتی نمیکند. جالب اینجاست که از دید نویسنده ی کتاب «حافظ و عبید زاکانی» علاج این بدبختی هنوز زور است، ولی زوری که مفاسد اجتماعی را هم از بین ببرد.

نویسنده دراینباره باز یکی از آموزه های عبید را تکرار میکند به این مضمون که هلاکو خان مغول وقتی شهر بغداد را فتح کرد، دستور داد که تمام بزهکاران، زورگویان محله ها، بازاری های گرانفروش و محتکر، شعبده بازان و رمال ها، ملاها، آوازه خوان ها و معرکه گیرهای مروج داستان های فاسدکننده ی اخلاق، و خلاصه تمام عوامل فساد جامعه را بگیرند و نزدش بیاورند، بعد دستور داد دست و پای همه را بستند و آنها را بردند در رود دجله انداختند و غرق کردند. پس از آن، آرامش عجیبی بر کشور حکمفرما شد. مردم همه به راستی و درستی زندگی میکردند ولی زور حکومت هنوز بالای سرشان بود. تا این که نوبت حکومت به ایلخان اولجایتو رسید و او پیش خود گفت مردم که همه خوب و مهربانند، پس بهتر است با مردم با مهربانی و نیکویی حکومت کند. ظرف مدت اندکی، از سرتاسر مملکت، شورش و نافرمانی بلند شد و مملکت فرو پاشید و به آن فاجعه ی دوران عبید و حافظ دچار آمد.

خیلی جالب است. چون به نظر میرسد ایرانی های دوران چاپ آن کتاب، انتظار داشتند یک هلاکو خان بیاید و به زور و خشونت، تمام انگل های جامعه و جهان سیاست را تصفیه کند و بعدش همه چیز درست شود. نکته این است که هلاکو خان یک فاتح بود و ظاهرا مردم هم چندان با این که حاکم دوران بعد از پهلوی یک جنگسالار تابع قوانین مذهبی باشد مشکلی نداشتند. این که این حاکمان پیرو قانون شرع اسلام و سخنگوی محمد پیامبر باشند عجیب نبود. چون محمد در تعالیم رهبران شریعت دوره ی پهلوی، یک فاتح بود که سعی کرده بود یک جامعه ی متشتت را متحد کند. با این حال، محمدی های انقلاب اسلامی، تفاوت بزرگی با محمد توصیف شده توسط خودشان داشتند و آن این که درحالیکه محمد پیامبر به جنگ مشرکین و کفار رفته بود اینها در درجه ی اول به جنگ کشورهای یهودی و مسیحی میرفتند. ظاهرا کفرستیزی محمد پیامبر استتاری بود بر یک دعوای درون گروهی در ادیان ابراهیمی که مردم عادی نمیتوانستند آن را درک کنند: چرا باید خداپرستان به جنگ هم بروند؟ پس شرک ستیزی محمد موقتی است. اما این محمد، ماسک کدام محمد دیگر بوده است؟ احتمالا پاسخ، سلطان محمد اول عثمانی است. زمانی که تیمور لنگ عثمانی را گرفت و بایزید سلطان وقت در اسارت درگذشت نظم مملکت به هم ریخت و پسران سلطان بر سر تصرف تاج و تخت پدر به جان هم افتادند. این پسران، محمد چلبی، موسی چلبی، عیسسی چلبی و سلیمان چلبی بودند. به طرز عجیبی این چهار اسم، اسامی پیامبران مورد اعتقاد مسلمانانند و هر کدام هم یک مکتب ایجاد کرده اند: موسی شریعت، سلیمان جانشینی خدا بدون اجرای شرع، عیسی معنویت را ایجاد کرده اند درحالیکه محمد جامع همه ی آنها است و هر جا لازم باشد در لباس یکی از اینها میرود.

در زمان دعوای این شاهزادگان، بقایای امپراطوری مسیحی بیزانس یا روم شرقی، از درون عثمانی میگذاشت و عثمانی را به دو تکه ی اروپایی و آسیایی تقسیم مینمود. محمد و عیسی در تکه ی آسیایی بودند و موسی و سلیمان در تکه ی اروپایی. نکته ی جالب این است که موسی و سلیمان هر دو جزو مکتب یهودند و اروپا دراینجا یهودی است و اسلام و مسیحیت آسیایی. با سقوط عیسی به دست محمد، او فراری میشود تا این که شناسایی و به دست قاتلان محمد، خفه میشود. پس از آن، موسی و محمد بر ضد برادر قدرتمندترشان سلیمان متحد میشوند. سلمان نخست دست بالا را دارد اما به مرور و باکشتن افراد قوی وفادار به خود در اثر خودخواهی و بدبینی، تضعیف میشود و شکست میخورد و موقع فرار به روم شرقی در راه توسط روستاییان کشته میشود. پس از آن، موسی سلطان اروپا و محمد سلطان آسیا میشوند ولی موسی تابع محمد است. محمد و موسی برای جنگ با بیزانسی ها که به سلیمان کمک کرده بودند متحد میشوند. اما محمد خائنانه با بیزانسی ها بر ضد موسی متحد میشود و موسی را شکست میدهد و میکشد و بدین ترتیب محمد سلطان کل امپراطوری عثمانی میشود.

در این داستان، محمد که از اول معلوم نیست چیست، با فتح ساحت عیسی، در لاک معنویت عیسایی میرود و به نام الوهیت با سلیمان که نماد دین به دنیا فروشی است وارد جنگ میشود. برای این کار، با موسی یا شریعت متحد میشود که مدعی است سلیمان از راهی که او تعیین کرده منحرف شده است؛ اگرچه شرع موسی توسط عزرا و مدت ها بعد از سلیمان کشف شده است. بدین ترتیب محمد ساحت های هر سه پیامبر یهودی را از آن خود میکند. از طرف دیگر، عثمانی را روم میخواندند و تقسیم آن به چهار قسمت، در حکم تقسیم روم به چهار قسمت در زمان کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم است. روم، قاتل عیسی مسیح بود ولی دین او را پذیرفت. دوره ی زندگی مخفی عیسی چلبی را میتوان ب داستان عیسی مسیح مقایسه کرد که «شاهزاده ی یهودا» بود ولی در بین مردم عادی میزیست. قتل او به دست محمد اول رومی که به صورت محمد عرب ها بازتولید میشود، همان قتل عیسی به دست شاه مملکت عربی ادوم است. در منابع یهودی اشکنازی، روم را همان ادوم میدانستند. قاتل مسیح یعنی هرود پادشاه ادومی یهودیه، عضو خاندان سلطنتی ادوم بود که به یهودیت گرویده بود. ادومی ها را از نسل قوم لوط میدانستند. رومی ها نیز در منابع غربی، لاتینی خوانده میشوند که لاتین با لوط همخانواده است و اخلاقیات رومیان لاتینی نیز شبیه قوم لوط است. ازآنجاکه ادومی ها عربند محمد عثمانی نیز قابل تبدیل به یک محمد عرب است. در دوره ی اسلامی، ادوم عربی تابع سلطان شام بود و بنیانگذاران حکومت اسلامی شام، اموی ها بودند که از طریق فامیلی با خلیفه ای به نام عثمان بر آنجا حاکم شده بودند. این عثمان قابل مقایسه با عثمان غازی بنیانگذار امپراطوری عثمانی است. بایزید پدر محمد را اگر "بی یزید" یا "بیگ یزید" یعنی شاه یزید بخوانیم، معادل یزید اموی میشود که با مرگش جنگ قدرت در کشور به وجود آمد. درنهایت کشور توسط عبدالملک مروان متحد شد که تقدس خود را با ساخت قبه الصخره در ایلیا فلسطین که اکنون اورشلیم تلقی میشود اثبات کرد. این مسجد، همتای مسجد ایاصوفیه در قستنطنیه ی استانبول، پایتخت امپراطوران عثمانی است و ظاهرا با ادعای نسبت داشتن عثمانی ها با ادومی های عرب، تقدس قستنطنیه را که اورشلیم اول بود به خود جذب کرده است. قستنطنیه یا کنستانتینوپول توسط کنستانتین کبیر ساخته شده و مرکز امپراطوری روم شرقی شده است. اگر محمد اول، همان کنستانتین باشد، در این صورت، مکمل او محمد دوم ملقب به فاتح در فتح روم شرقی و تصرف قستنطنیه است. اگر محمد در جایگاه خود کنستانتین باشد در این صورت، او سازنده ی قستنطنیه است و امپراطوری یونانی قبل از او تخیلات یونانیان ارتدکس روم عثمانی از روی وقایع دوره ی عثمانی است. بنابراین چیزی به جز دریایی که استانبول را به دو تکه ی آسیایی و اروپایی تقسیم میکند، موسی و سلیمان را از محمد و عیسی جدا نمیکند. سلیمان پیامبر، خود، شاخه ای از درخت موسی است و موسی با فرار از فرعون و از راه دریا به خارج از کشورش گریخته است. موسای پیامبر شاهزاده ی مصر است همانطورکه موسی چلبی شاهزاده ی عثمانی است. موسای پیامبر عضوی از قومی است که قبلا و در زمان یوسف در مصر حاکم بوده اند، همانطورکه موسی چلبی عضوی از سلطنتی است که توسط تیمور لنگ سقوط کرده است. اما در آن سوی دریای سرخ، چه خبر است؟ ادوم در دوران اوج خود، تا کرانه ی این دریا گسترش یافت و ادوم همان روم است. اگر دریای سرخ همان دریای سیاه باشد، روم برابر با رومانی خواهد بود که شاهش ولاد تپس ملقب به دراکولا علیه سلطان محمد فاتح میجنگید. دراکولا یک شاهزاده ی بیگانه بود که در دربار خود عثمانی بزرگ شده بود ولی بعدا علیه او شد درست مثل موسی. او یک نسخه ی دیگر هم باز در زمان سلطان محمد فاتح دارد: اسکندر بیگ آلبانیایی. هم اسکندر بیگ و هم دراکولا در دربار پدر محمد فاتح، رشد کردند ولی علیه او شوریدند و شکست خوردند. اسکندر بیگ، کلاهخودی شبیه یک بز دو شاخ داشت که یادآور نامیده شدن اسکندر مقدونی به ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ است. اسکندر را گاها با کلاهخودی شبیه سر قوچ تصویر میکنند. اسکندر نیز در فرار از دشمنش داستانی شبیه موسی و فرعون دارد. مطابق اسکندریه ی صربی، اسکندر مهمان دشمنش داریوش شاه پارس شد و وقتی او را ترک کرد داریوش با این که او را شناخته بود اجازه داد برود ولی وقتی داریوش فهمید که اسکندر، چند جام گرانقیمت او را از سر سفره دزدیده و برده، خشمگین شد و سربازانش را دستور داد دنبال اسکندر بروند و او را برگرداندند. اسکندر و یارانش به سلامت از یک رودخانه ی یخزده گذشتند اما وقتی سربازان داریوش خواستند از آن رد شوند یخ شکست و آنها در رودخانه غرق شدند. در داستان موسای پیامبر نیز میخوانیم که فرعون به موسی و قومش اجازه داد مصر را ترک کنند. موسی و قومش سر راه، مهمان یک جامعه ی مصری شدند. ولی وقتی دیدند مردم مهربانند و جنگاور نیستند به نام خدا مردم را غارت کردند. وقتی فرعون فهمید خود در راس لشکرش دنبال موسی و قومش افتاد. موسی و لشکرش از دریای سرخ گذشتند ولی فرعون و لشکرش موقع عبور از دریا در آن غرق شدند. احتمالا مطابق یک روایت، داریوش هم به جای فرعون در رودخانه غرق شده و بعد همین فکر به شکل سقوط و قتل امپراطوری داریوش در یک جنگ بزرگ توسعه یافته است ولی درنهایت اسکندر زود مرگ میشود و امپراطوری داریوش دستش نمیماند و بیشتر آن به دست پارت ها می افتد که هم نامشان شبیه پارس ها است و هم مثل لشکر تیمور، از سکاهای آسیای میانه بوده اند. میتریداتس شاه پونتوس هم سکاها را در جنگی در یک رودخانه ی یخ زده شکست داده بود. شاید داستان شکست سوئدی ها از اسلاوها در یک دریاچه ی یخ زده هم اراینجا ریشه گرفته باشد. اسلاوها نیز ملتی هستند که توسط اعقاب آلمانی امپراطوری بیزانس متحد شدند و رهبرانشان تزار نامیده میشدند که تلفظی دیگر از سزار لقب امپراطوران رومی است. کلمه ی اسلاو معادل SLAVE به معنی برده است و بردگی یک قوم نسبت به خاندان متفاوت حاکم را نشان میدهد، چیزی شبیه بردگی بنی اسرائیل در مقابل فراعنه ی مصر. بردگانی جنگجو شبیه اسلاوهای تزارها، برای عثمانی ها ینی چری ها یا طبقه ی جنگجویان دست دوم مسیحی بودند که در راه سلطان عثمانی جان میدادند. رهبران ینی چری ها در اوایل قرن 18 توسط سلطان محمود عثمانی کشته شدند و نظام تسلیحاتی غربی جای آنها را گرفت. اگر ینی چری ها همان بنی اسرائیل موسی باشند، پس سلطان محمود نیز نسخه ی اصل سلطان محمد اول در از بین بردن حکومت موسی چلبی است. توجه داریم که موسی چلبی آزادی سلیمان چلبی را نداشت و زیردست محمد چلبی بود درست مثل زیردستی ینی چری ها نسبت به محمود. این انحطاط یهودیت نسبت به قبل، در حکم انحطاط حکمرانی یهود پس از مرگ سلیمان ابن داود است. در تاریخ عثمانی، این به انحطاط امپراطوری عثمانی پس از مرگ سلطان سلیمان باشکوه تشبیه میشود. درست مثل داستان سلیمان چلبی، سلیمان باشکوه نیز با کشتن افراد لایق و مناسب در اثر بدبینی هایی که دشمنان به او القا کردند سبب تضعیف حکومت خود شد. این بدبینی را بیشتر، روکسولانا (خرم سلطان) همسر سلطان به او القا کرد که یک زن بیگانه بود. سلیمان ابن داود نیز به سبب منحرف شدنش از راستی در اثر گوش سپردن به زنان بیگانه، از چشم خدا افتاد و مدتی حکومت را از دست داد. تقسیم شدن امپراطوری سلیمان پس از مرگش به دو کشور، روایت دیگری از این زوال است. اما همانطورکه گفته شد احتمالا حکومت سلیمان بدعت نبوده چون قانون موسی توسط عزرا و در دوران حکومت پارسیان کشف شد زمانی که پادشاه پارس به یهودیان اجازه ی تاسیس معبد جدید یهود را داد. در بخش های مختلف کتاب مقدس، این پادشاه، اسم های مختلفی دارد: کورش، داریوش و ارتاخشتر (اردشیر). احتمالا همه ی این اسم ها اشاره به یک شخصیت واحد یعنی اخشوارش دارند که در کتاب استر تورات، به شدت تحت تاثیر استر ملکه ی یهودی خود است. اخشوارش احتمالا در صدر پیدایش مذهب کفار یهودی شده است و قومش یعنی پارس همین یهودی شدگان را نشان میدهد. کلمه ی پارس یا فارس، معادل پاروشیم یا فریسیان است. در برخی گزارش های یونانی، پارس نام فرقه ی پرستندگان میترا است. این ظاهرا به گزارش فلاویوس باربیرو ارتباط دارد که فرقه ی میترا را یک فرقه ی نفوذی یهود به میان رومیان برای یهودی کردن روم از بالا میشمرد و این فرقه عامل پیدایش مسیحیت یهودی تبار در سطوح بالای سیاست در روم و غلبه ی آن بر اروپا است. فریسیان پیروان اعقاب سلیمانند و ارتباطشان با مسیح نیز از طریق فارسیان یا فریسیان است که شاهشان کورش، در کتاب اشعیا مسیح خدا نامیده شده است. درواقع ترکیب یهودیت با ادیان بیگانه ازاینجا آغاز میشود و قبل از آن، این یهودیت بود که از ادیان بیگانه پدید آمده بود. درواقع یهوه خدای یهودیان، یک اصلاحیه در آسور خدای آسوریان است و نام خود عزرا هم از آن می آید. در قرآن، یهودیان متهمند که عزیر (عزرا) را پسر خدا میدانند درحالیکه خدا پسری ندارد. امپراطوری آشور در اثر جنگ و ناآرامی، به پادشاهی های کوچکتری چون مصر، بابل، ماد و لیدی تقسیم شد تا این که کورش دوباره آن را متحد کرد و ظاهرا این همان از هم پاشیدن مذهب واحد شرقی و دوباره به هم نزدیک شدن فرقه ها توسط یهودیت فریسی است. اگر عزرا اصلاحیه ی آسور باشد، سخنگویش موسی به عنوان اصلاحیه ی سلیمان است و بدین ترتیب، سلطان سلیمان تمثالی از شاهان آشور است. ازاینجا به صحنه ی پیشروی لشکر سلیمان تا دروازه های وین در اطریش میرسیم که درنهایت این محاصره شکست میخورد. این باید همان محاصره ی اورشلیم توسط سناخریب آشوری باشد که با رواج طاعون توسط موش ها در بین سربازان آشوری بی نتیجه ماند. رواج طاعون در اروپا با موش ها را یکی از نتایج گسترش تاتارها در غرب میدانند. از طرفی اشرافیت های اروپایی نیز از مهاجرت تاتارها و متحدان یهودیشان به غرب پدید آمدند. گوت های آلمانی را همین متحدان یهودی میدانند. ازاینجا معلوم میشود که چرا در داستان فروپاشی امپراطوری بایزید، معادل های یهودی موسسین روم، از ترکیه ی آسیایی به اروپا رفته اند. ترک ها از ترکیه ریشه نگرفته اند بلکه یهودی های متحد با ترک ها از آنجا ریشه گرفته اند. این یهودی ها با رسوخ در میان ترکان روسیه و اوکراین، گروهی از آنها را یهودی کردند که به خزرها نامبردارند. این ها بعدا تحت حکومت مغول های حاکم بر سامرا در کرانه ی ولگا درآمدند. رهبران این مغول ها پیروان اسلام و مسیحیت نسطوری بودند و ظاهرا نزاع سلیمان و موسای اروپایی با عیسی و محمد آسیایی به این مغول ها مربوط است. عیسی چلبی و محمد چلبی، از خاستگاه عثمانی ها در اشغالگاه تیمور برخاستند و تیمور، همان تامیر (تا امیر یا امیر بزرگ) لقب فرمانروایان سامرا است و نامجای سمرقند (سمرکند) پایتخت تیمور هم یعنی سرزمین سامری ها. قزاق ها دنباله ی خزرها در قلمرو مغول بودند و سلاطین عثمانی هم از آنها برخاستند و با ورود قزاق ها به آسیا بود که داستان های یهودی ها در آنجا با داستان های به جا مانده از اصل آرامی یهودیت آمیخت و به شکل های مکتوبش درآمد. در همین حال، نسخه های اروپاییش با گسترش یهودی ها در غرب، به داستان های اسکندربیگ و بعد اسکندر کبیر انجامید. در اسکندرنامه ی صربی، اسکندر کبیر، فاتح کل اروپا است. یهودیت این بار در لباس قبایل چوپان تاتار گسترش می یابد و یهودیان، سافاردیم یا شپردیم یعنی چوپانان نام میگیرند. این نام به روی کشور اسپانیا میماند که اولین دولت استعمارگر است و درواقع آنچه که به نام کشور اسپانیا در کشف و غارت منابع امریکا و به دست آوردن پول لازم برای سلطنت بر کل جهان نوشته میشود، درواقع داستان اشرافیت یهود اروپایی-امریکایی است و نه اسپانیای بدبخت ورشکسته ای که از زمان نوشته شدن تاریخ در قرن 19 تا حالا چندان وضع مطلوبی نداشته و احتمالا هیچ وقت هم نداشته است. قدیس حامی این اسپانیایی ها یا سافاردیم، سنتیاگو یا سنت جیمز یعنی یعقوب مقدس حواری عیسی مسیح است که در اصل همان یعقوب اسرائیل، جد یهودیان است و یهودیان، بخش جهادی و صلیبی مسیحیت را تشکیل میدهند و ازاینرو یعقوب، شاگرد مسیح است. بیشترین دشمنی سنت جیمز با مورها یا اعراب مسلمان بود. حتی در نمایشنامه ی اتللوی شکسپیر، او به صورت یاگو به عنوان دشمن اتللوی مور در ونیز ظاهر میشود. نام مور ها یا مورسک ها به موروکو یا مراکش داده شده که تفاوت لفظی زیادی با امریکا ندارد. در امریکا نیز اسپانیایی ها ظاهرا با مورها جنگ صلیبی میکردند و و البته امریکایی را میتوانید آمالکیت هم بخوانید که همان عمالقه یعنی قومی هستند که بنی اسرائیل برای ورود به سرزمین مقدس به جنگ آنها رفتند. یعنی الان امریکا سرزمین مقدس بود و ظاهرا سرزمین مقدس از آسیا به اروپا و ازآنجا به امریکا منتقل شده بود چون با هر جابجایی روم بود که جابجا میشد و این کار با موسی شروع شده بود که موقع خروج از مصر، استخوان های یوسف را با خود جابجا کرد و در شخیم دفن نمود. شخیم محل یک شهر یونانی-رومی به نام نئاپولیس یا شهر جدید شد و ازاینرو امروزه شخیم را با نابلس در غزه تطبیق میکنند که نامش از نئاپولیس می آید. اما نئاپولیس لقب رم نیز بود که به سبب هویت یافتن به دومین تروآ که توسط مهاجران تروآیی ساخته شد، چنین نامیده میشد. رم مرکز روم است که همان ادوم است و ظاهرا اول از جنوب به شمال، و سپس از آسیا به اروپا منتقل شده است. بنابراین تسخیر مصر و شام توسط اعراب مسلمان بعد از پیروزی آنها بر روم، روایت دیگری از اولین جابجایی روم بوده، هرچند آن نواحی را همچنان تحت حکومت قستنطنیه و ترکیه خوانده اند. رهبران اعراب مسلمان، قریشی ها بودند. نسبت قریشی ها با یهودیت ظاهرا همان نسبت خاندان هایی با نام های مشابه کوروسی ها و یادواها در افسانه های هندی است. یادوا و کوروس دو پسر اولین امپراطور هند به نام جوجات (گوگ یا یاجوج؟) بودند. با این که یادو پسر بزرگ بود اما درنهایت حکومت به کوروس پسر کوچکتر رسید. اعقاب اولی یادواها بودند و اعقاب دومی کوروسی ها که ممکن است همان قریشی ها باشند درحالیکه یادواها همان یهودیانند. مرکز حکومت کوروسی ها کوراسان بود و آنجا مرکز پرستش مهادوا یا شیوا بود. در مقابل، در یادوا خدای ویشنو به شکل کریشنا که یکی از مدل های کریست یا مسیح است مجسم شد و مردم را به پرستش ویشنو خواند. این دو خدا در حکم دو فرم متضاد برهما خدای خالق بودند که همان ابراهیم پدر مذاهب ابراهیمی است. برخاستن اینها از یک ریشه و در مقابل هم قرار گرفتنشان همان در مقابل هم قرار گرفتن سامری ها و یهودی ها است با این تفاسیر که سامری ها نایهودی های یهودی شده اند و بنی اسرائیل، یهودی های اصلی. کوروس جد کوروسی ها همان کورش پارسی نیز هست که خود یک کاندیدای دیگر برای رواج دادن یهودی گری در بین نایهودیان است. او شخصیت مورد علاقه ی کشیش های یسوعی بوده، چون یسوعی ها هم داشتند برای تمام دنیا کپی های مسیحیت یهودی تبار را تولید میکردند. در هندوستان، مغول های مسلمان حاکم بر کشور، در حکم سامری ها بودند و ازاینرو منشا گرفته از سمرقند تصور میشدند. تیمور فرمانروای سمرقند ثروت ساختن آنجا را از خوارزم به دست آورده بود و نام خوارزم، شکل دیگری از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها به نظر میرسد. معبد سامری ها در گریزیم را جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی شاه-کاهن حشمونایی تخریب کرد که این کار را به سبب اتحاد سامری ها با سلوکیان انجام داد. سلوکیان باید همان سلجوقیان اسلاف عثمانی ها باشند، هیرکان همان گورگان خاستگاه تیمور، و حشمونی همان عثمانی. جان هیرکانوس همچنین فریسی ها را تحت آزار قرار داد و باعث اتحاد آنها با روم شد. دشمنی فریسی ها با حشمونایی ها نیز به شکل دشمنی فریسیان با عثمانی ها بازسازی شده و تاریخ جنگ های ایران و عثمانی را تخیل کرده که درنهایت به شکل یک دشمنی مذهبی بین سیعه و سنی واقعیت یافته است. عثمانی ها احتمالا عاملین اصلی نابودی فرهنگ های پیشین در خاورمیانه اند. معادل های گورکانی آنها در هند نیز به همین اتهام دچارند. اورنگ زیب فرمانروای گورکانی، کتاب های هندوان را نابود میکند تا از اواخر قرن 18 انگلیسی ها از نو کتاب های آنها را مثلا کشف کنند. این خود نمونه ای از اتحاد شکست خوردگان با روم است. جالب این که انگلیسی ها کتاب های فارسیان را هم در هند کشف کرده اند تا اتحاد فریسی و رومی واضح تر باشد. معادل اورنگ زیب در خاورمیانه، هلاکو خان مغول است که کتابخانه های بغداد را نابود میکند و عجیب این که همو کتابخانه و رصدخانه ی مراغه را میسازد و آن را از دانش و کتاب پر میکند. معادل هلاکو خان در سمرقند، الغ بیگ است که نامش شکل دیگری از نام هلاکو است. الغ بیگ هم رصدخانه ی سمرقند را میسازد. نام سمرقند را مرکنده هم خوانده اند که شکل دیگر آن مارگیانا است که نام دریاچه ی ارومیه در کنار مراغه ی کنونی نیز خوانده شده است. بنابراین مراغه و سمرقند یک محل هستند. الغ بیگ نوه ی تیمور و هلاکو نوه ی چنگیز خان است. تیمور لنگ، سمرقند را فتح میکند و چنگیز خان، خوارزم را. اتحاد خوارزم و سمرقند همان اتحاد سامره و گریزیم است. هلاکو خان معاصر قوبیلای خان در چین و تابع قوبیلای خان است. احتمالا تاریخ افسانه های چینی نیز به این زمان میرسند. در چین هم چین شیه هوانگ دی تمام کتاب ها را میسوزاند ولی به زودی سلسله اش منقرض میشود و در سلسله ی بعدی یعنی هان بعضی از کتاب ها احیا میشوند. آینده ی خاورمیانه آینده ی هان است. با سقوط هان و رواج مصیبت و بدبختی در کشور، آیین های دنیا گریزانه و ضد علم رواج می یابند که بودیسم و تائوئیسم هستند. از جمع آنها نیز بودیسم ذن پدید می آید که بی خیالی و پذیرش بی چون و چرای همه چیز در دنیا را می آموزد. با این حال، از بستر همان ذن، فرقه ی بزن بهادران شائولین به در می آید و ظاهرا قرار گرفتن آنها در فلسفه ی ضد عقلانی ذن، به معنی جنگ و دعوا بدون رجوع به عقل و عافیت است، چیزی که در خاورمیانه ی دوره ی متاخر هم با جبرگرایی صوفیه رواج یافت و به پیدایش لمپن ها و پهلوانان صوفی زده ی اداره کننده ی محله ها انجامید. اما صوفی گرایی میتواند جنگ و جنگسالاری را هم رواج دهد همانطورکه ذن در ژاپن به فرقه های سامورایی هایی تبدیل شد که بدون فکر و صرفا از سر احساس وظیفه آدم میکشتند. در یکی از کتاب هایی که انگلیسی ها در هند کشف کردند جمع بودیسم شرقی و اسلام خاورمیانه ای را می یابیم. این کتاب، دساتیر است که تاریخ ایران به روایت زرتشتیان را روایت میکند و باعث پیدایش ناسیونالیسم باستانپرستانه ی ایرانی نیز گردید. در این کتاب، بنیانگذار ایران، مهابود نام دارد. این نام را هم میتوان به بودای بزرگ معنی کرد و هم تلفظ دیگری از نام محمد پیامبر دانست. زمانی که بخواهیم به قبل از این محمد ضد علم برویم، باید به دانش ایرانی برگردیم که هلاکو خان مغول در مراغه حفظ کرده است، البته بعد از این که یک بار آن را نابود کرده است. چون دانشی که باقی مانده، نه ایرانی است و نه اسلامی، بلکه یک دانش رومی است با رنگ و لعاب عربی-آرامی-فارسی که غربی ها و وابستگان غرب کشفش کرده اند و پیدا کردن اندک مایه های بومی غیر یهودی در آن، نیازمند تحقیق و مطالعه ی بالا است.:

“China”: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

هر گونه نقشی برای هلاکو خان در این مسئولیت، وابسته به شرقی بودنش است. او مغول است تا یک شرقی مهاجم آشنا برای اروپاییان باشد و پیرو خان چین است چون چین شرقی تر از مغول های روسیه و مرکز تمدن است و قرار است سناریوی به دست آمده جنگ تمدن ها باشد. اما هیچ یک از اینها از تمثیل فراتر نمیرود.

غربی هایی که مغول های شرق در مغولستان های داخلی و خارجی را از نزدیک دیده اند آنها را مردمی صمیمی و قانع توصیف میکنند که از تاتارهای وحشی تصویر شده در تواریخ غربی، فاصله ی زیادی دارند و با عقل هم جور درنمی آید که قومی یک بار بر سر معجزه ی فردی به نام چنگیز خان دنیا را بگیرد و بعد آن را از دست بدهد و دیگر هم تلاشی در این راه نکند. میگویند مغول ها با کمان هایی خارق العاده دنیا را در جنگ گرفتند. اما از این کمان ها فقط نسخه ی منچویشان شناخته شده بوده که از منچوها به مغول های اصلی رسیده است. از همه عجیب تر این که ملتی که به نام منچو میشناسیم مجموعه ای از جورچن ها و کره ای ها و چینی ها هستند که توسط شخصی به نام "نور هاچی" متحد شده و موفق به فتح لیائودونگ در چین شده اند که این پایگاه سازی بعدا سبب فتح چین توسط منچوها و تاسیس امپراطوری چینگ میشود. "نور هاچی" دقیقا همان نام عربی "نور حاجی" است که «حاجی» در آن یک لقب اسلامی است. آیا نورحاجی یک ترک مسلمان بوده است؟ چرا باید یک ترک، یک اتحادیه ی جنگجو از مغول زبانان به وجود بیاورد؟ آیا در بین خودشان آدم تعلیم دیده ای در این راه وجود نداشته است؟ باز هم نکته ی عجیب تر این که منچوها با کمک یسوعی های پرتغالی که برای کار فرهنگی از غرب به شرق دور آمده بودند، سلسله ی مینگ را سرنگون کردند. این منچوها بودند که مذهب بودا را بر چین حاکم کردند و همانان بودند که دست یسوعی ها را برای تنظیم یک تاریخ طویل منطبق با تاریخ غرب برای چین باز گذاشتند که در این تاریخ، تمام سلسله های چینی در شیوه ی حکومت و آداب سلطنتی شبیه فرمانروایان منچو بودند. منچوها قرار بود مغول های ترسناک را که در غرب به تارتار شناخته و ساکن تارتاروس یا جهنم تلقی میشدند در خود بومی کنند تا شرق برابر با جهنم شود. این دیدگاه هنوز هم بر افکار عمومی غرب سیطره دارد و سیاستمدارانند که به آن میدمند؛ مثل جورج سوروس بدنام که شی جین پینگ رئیس جمهور چین را «شیطان» میخواند. غربی هایی که از نزدیک چین را دیده اند میگویند کیش شخصیت پرستی برای شی جین پینگ، فقط بر پرده ی رسانه های غربی برای چین وانمود میشود. در خود چین، گروه های سیاسی درگیر زیادند و بخصوص جبهه ی جیانگ زمین که شی جین پینگ، مقامات فاسد حزب او را برکنار و مجازات کرده، به تخریب شی میپردازند. افکار عمومی چین گوناگون است ولی اکثرا شی را رهبری مهربان برای مردم میخوانند که چینی ها در این موضوع چندان تفاوتی با توصیف روس ها از ولادیمیر پوتین ندارند. با همه ی اینها نه فقط سیاستمداران غربی و رسانه های متبوعشان، بلکه نظریه های توطئه ی ضد سیاست موجود در غرب هم علیه چینند. ترامپ به نام ضربه زدن به چین، ورود کالاهای خارجی را به امریکا سخت میکند، ولی بیشتر از چین، متحدان امریکا مثل انگلستان و کانادا ضرر میبینند و این میشود که اروپایی ها تمام تلاششان را برای شکست ترامپ در انتخابات بعدی میکنند. ترامپ میرود و جانشینانش برای تضعیف روسیه جنگ اوکراین را به راه می اندازند ولی روسیه و غرب هر دو به شدت از این جنگ صدمه میبینند و عجیب این که موافقان و مخالفان ترامپ، از برایند این اتفاقات نتیجه میگیرند که جریان های سیاسی غرب، میخواهند غرب را به نفع چین تضعیف کنند. سوال این است که تجاری که فقط منفعت میشناسند چرا باید ثروت خود را به نفع قدرتگیری چین آتش بزنند وقتی میتوانند به راه های مسالمت آمیزتری، ثروت خود را در چین سرمایه گذاری کنند؟ موضوع این است که خیلی از برداشت های کلی ما از تاریخ، نتیجه ی محلی شدن روایات اسطوره ای است و حالا این محلی شدن به سطح جهانی رسیده است. گاهی یک ملت فقط به این خاطر در تاریخ ملتی دیگر شیطانی تلقی میشود که در غرب یا شمال آن ملت حضور دارد و غرب و شمال، کنایه از قلمرو تاریکیند و البته آن ملت مقابل هم به تلافی شرق و جنوب را شیطانی میخواند. از قضا کشوری که در غرب یک شیطان قرار دارد خود در غرب کشوری دیگر است و میتواند از دید همسایه ی شرقیش شیطان باشد. اما وقتی جغرافیای اساطیر به وسعت جهان میشود، شرق و غرب و شمال و جنوب معنای واحدی می یابند. در توصیف اربابان غربی جهان، شرق دور، یک جا جایگاه اژدها و شیطان میشود درحالیکه در خود شرق دور، قوم ها بسته به این که هان، مغول، منچو، تبتی، ترک، کره ای، ژاپنی، هنگ کنگی و غیره باشند، و یا این که در کدام منطقه ی جغرافیایی از کشور پهناور چین زندگی کنند، بنا بر خاطرات قومی و نسبت سازی های اسطوره ای از روی جغرافیا تصاویر گوناگونی از هم دارند و آن یکدستی محدود کننده ی نگاه خارجی را در خود ندارند.:

“Manchu”: stolenhistory.net

برای جاعل عبید زاکانی هم هلاکو خان یک ناجی بود به خاطر این که تازه از شرق آمده بود و مثل خورشید میخواست تاریکی را بشوید و روشنایی بیاورد. شب از غرب و غروب ناشی میشود و ایران بخشی از بلوک موسوم به غرب بود. ایرانی های مخالف سیاست، اکثرا شوروی و چین را ناجی خود میدانستند چون شوروی و چین در شرق بلوک غرب قرار داشتند. اما صحبت از خورشید اسلام هم در میان بود چون کمونیسم شوروی و چین یک چیز جدید بود و نمیتوانست نسبتی با بازگشت روز داشته باشد. روز، تکرار روز دیگری است که شب به آن خاتمه داده است. برای همین هم در ایران زمان شاه، شعار «بازگشت به خویشتن» سر داده میشد. اما یک چیز مسلم بود: هیچ کس در ایران نمیدانست روز قبلی چه شکلی بود. در ایران شیعی، اسلام و تشیع از هم قابل تشخیص نبودند و یک بار تجربه ی انقلاب اسلامی، به بدنامی اسلام انجامید. اما در مناطق سنی نشین ایران، مردم دنبال یک خمینی سنی به نام مولوی عبدالحمید افتاده اند چون فکر میکنند حکومت اسلامی سنی میتواند از حکومت اسلامی شیعی بهتر باشد. همه ی اینها نشان میدهد که هیچ تصویر واحدی از خورشید اسلام وجود ندارد. نتیجه این که مردم ممکن است نور یک نورافکن را که از شرق بر شب غربی ایران میتابد با خورشید اشتباه بگیرند و مدتی عقلشان را معطل آن کنند. غربی هایی که نورافکن را میبینند تا ساعتی که با این نورافکن حشرات ایرانی را شکار میکنند آن را روشن نگه میدارند و وقتی که دیدند دیگر فایده ندارد نورافکن را خاموش میکنند تا ایرانی ها این بار ناامید از خورشیدی که درواقع خورشید نبود، خرسندتر شب غربی حاکم بر سرزمینشان را تحمل کنند و بیشتر از قبل، ندانسته در تاریکی جهل، به هم صدمه بزنند.

مدرنیته ی ایرانی در القائات لشکر 124000 نفری اورلیوس

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1379 که من دانش آموز سال اول دبیرستان بودم، بعضی همکلاسی ها که علائق سیاسی داشتند، به دفاع از دولت اصلاحات میپرداختند و دولت خاتمی را به سبب دوستی با دنیا و بازگشایی روابط با دولت انگلستان میستودند. در آن زمان و به دنبال عقبنشینی جمهوری اسلامی از قتل سلمان رشدی، سفارت انگلستان به ایران برگشته بود. دوستان، دولت اصلاحات را مسئول جمع کردن خرابکاری های قبلی ها میخواندند. در آن زمان، هاشمی رفسنجانی به یک چهره ی بسیار بدنام در کشور تبدیل شده بود. او را که به طرز مشکوکی در روز بمبگذاری دفتر حزب جمهوری اسلامی و قتل بهشتی و یارانش در جلسه حضور به عمل نرسانده بود، محرک اصلی قتل های سیاسیون در دهه ی شصت برای به قدرت رسیدن خودش میدانستند و خاتمی را قهرمانی که جلو محافظه کاری او ایستاده، تلقی میکردند. اما اتحاد بعدی این دو دشمن، درنهایت تاییدکننده ی نظر نیکی آر.کدی بود که میگفت اصلاحات لیبرالی که جناح هاشمی با تن سپردن به دستورات صندوق بین المللی پول در کشور رقم زده، خودبخود او را از محافظه کاران جدا خواهد کرد. سرمایه داران تیم هاشمی را در ایران یقه سفیدها میخواندند و به غلط، اصلاح طلبانی را در مقابل آنها قرار میدادند که خودشان لیبرال بودند، درحالیکه یقه های سفید پراگماتیست های هاشمی، نخست در مقابل یقه های چرکی اسلامگرایان مساوات طلب قرار گرفته بود.

هاشمی رفسنجانی از همان سال های ریاست جمهوریش در اوایل دهه ی هفتاد، در مقابل انتقادات نسبت به فقر زایی سیاست هایش و فاصله گرفتن سطح زندگی مسئولین از مردم، به انتقاد از منش «زندگی فقیرانه» ی سیاستمدار و «حزب اللهی های یقه چرکین» پرداخت و جالب این که ثروتمندی سیاستمدار در مقابل فقر مردم را شیوه ی زیست پیامبر اسلام خواند و گفت: «رسول اکرم برای هر زن [از همسران خود] یک اتاق تهیه کرده بودند، درحالیکه دیگران فاقد آن امکانات بودند.» ("یقه سفیدها": روزنامه ی نشاط: 9خرداد 1387)

شما وقتی هاشمی رفسنجانی را به خیانت به اسلام متهم میکنید، نمیتوانید از این واقعیت صرف نظر کنید که متاسفانه آنچه هاشمی میگوید بخشی از زندگینامه ی رسمی پیامبر اسلام است و تنها دلیل این که ایرانی ها موقع شورش به نام اسلام علیه تبعیض اقتصادی دوران شاه به این تناقض مساوات طلبی پیامبر با زندگینامه اش واقف نبودند، این بوده که اصلا تاریخ اسلام به روایت رهبران شرع را نمیدانستند و محمدشان با محمد رهبری متشرعین فرق داشت. شاید پیامبر، قبل از این که وسیله ی ارتزاق صنف بازار و رهبران متشرع آن شود، طرفدار مردم فقیر بوده، اما نکته این است که سرمایه داری همیشه برای مخالفان خودش هم مکتب خلق میکند. محمد قوچانی از وفاداران به کرباسچی و هاشمی، در سال 1387 در مقاله ی «زنده باد سرمایه داری» در مجله ی شهروند امروز، اسلام و کمونیسم را هم به راحتی در این فهرست قرار میدهد و مینویسد: «در چنین نظامی، بلوک های اجتماعی، نمایندگان سیاسی خود را دارند. "نهادهای اقتصادی" وابسته به هر بلوک، از نمایندگان خاص خود با پول و رای دفاع میکنند. در چنین نظامی، سرمایه داری مانند فردریش انگلس میتواند از حزب کمونیست دفاع کند و سرمایه داری مانند حضرت خدیجه از جامعه ی اسلامی حمایت کند.» و البته به عقیده ی قوچانی، بدون سرمایه گزاری مالی خدیجه، مکتب همسرش محمد پیشرفت نمیکرد. اسلام برای این جماعت، هنوز وسیله ی سرمایه داران در راه منافع خودشان بود و برای همین هم مدام بر خلاف آن عمل میشد و حاکمیت هم به این رویه اجازه ی تداوم میداد چون به قول "ری تکیه" و "کنت پولاک" در فارین افرز (7مارس 2005): «محافظه کاران عمل گرا [یعنی جناح هاشمی] امریکا را بی نیاز از دخالت نظامی برای تغییر رژیم در ایران میکنند.». اگر سیاست خریدن اسلام توسط سرمایه داری، همتای خریده شدن سوسیالیسم توسط آن باشد، کاملا طبیعی است که همزمان با آن در قرن 19 شدت گرفته باشد.

اتفاقا متون اکولتیستی که در آن زمان در غرب مطرح میشدند، این موضوع را به صورت رمزآمیز مطرح میکردند. در شرایطی که رشد تمدن در آن زمان با شرایط آخرالزمانی مقایسه میشد، این متون هم صبغه ی آخرالزمانی داشتند؛ ازجمله متن کوتاه موسوم به 7پیشگویی اسکندر که حمله ی اسکندر به کشور پارس را برای نجات جهان از غول ها و شیاطین معرفی میکرد. اسکندر در این متن درحالیکه سوار بر اسبش بوسفالوس است، به لشکرش میگوید که اراده کرده است که دروازه ی جهنم در ترا را مسدود کند تا دراکونی ها یا سوسمارسانان شرور نتوانند بر مردمان مستولی شوند. به گفته ی اسکندر، «اگر امروز بدنمان با شمشیر سوراخ نشود، در آینده شاخ های شیاطین آن را سوراخ خواهند کرد.» از آن پس، از ترا فقط گریگوری که اجنه ی متفاوتیند برخواهند خاست و آنها پیروان مردی شیر سر به نام اورلیوس هستند. اورلیوس مسلما همان آریل یا شیر خدا، فرشته ی شیرمانند جهان مردگان در یهودیت است. او قابل تطبیق با نرگال خدای مریخ و فرمانروای مردگان است که در کوثا در عراق حکومت میکرده و مجسم به شیر بوده است و ظاهرا همو است که به یهوه خدای شیرمانند یهود تبدیل شده است. اسکندر میگوید که گریگوری او 124000 نفر هستند و آنها با همه ی مردم صحبت میکنند، اما عده ی کمی به مفهوم نجواهای آنها پی میبرند و به سعادت میرسند. شیر، یک حیوان خورشیدی است و خورشید در 12 ماه سال به 12 خدای مختلف تبدیل میشود. بنابراین 124000 را دراینجا باید به 12 تقسیم کنیم تا به جای این خدایان با شماری از سال های کیهانی مواجه شویم. عدد به دست آمده، 1333 خواهد بود. رمز این عدد در یهودیت و مسیحیت به سختی قابل شناسایی است ولی در اسلام به جا مانده است. مطابق احادیث اسلامی، کل قرآن در سوره ی توحید و شش آیه ی اول سوره ی حدید خلاصه شده است و سوره ی توحید در حکم یک سوم قرآن است. در شیعه به خوانده شدن سه بار سوره ی توحید در روز سفارش شده و گفته اند که سلمان فارسی روزی سه بار توحید را به جای یک سوم قرآن میخواند تا هر روز ختم قرآن کرده باشد. شش آیه ی اول سوره ی حدید به ستایش طبیعت و خلق آن توسط خدا میپردازد و ازجمله روایت یهودی خلقت جهان در 6روز را بازگو میکند. در مقابل، سوره ی توحید، به وصف یگانگی خدا میپردازد. بنابراین شش آیه ی اول حدید، دربردارنده ی خدا و جهانند و سوره ی توحید دربردارنده ی تفسیر فعلی انسان از خدا و جهان. از طرفی خود جهان نیز به جای قرآن، ام الکتاب است و شاید به همین دلیل هم در کشف الاسرار میبدی، عدد آیات قرآن 6666 خوانده شده است. چون اگر آیات مزبور حدید را دو سوم قرآن بدانیم و به کسر تبدیل کنیم، به تفاوت به اعداد 66، 666 و 6666 میرسیم. در صورتی که از هزار حساب کنیم، 666 برای آیات حدید و 333 برای توحید به دست می آید. از طرفی توحید، تفسیری توحیدی از جهان میدهد که جانشین تفسیر مشرکانه ی آن است و قبلا تفسیر مشرکانه مکمل خلقت و تولیدکننده ی عدد هزار بوده است. پس اگر 333 را به 1000 اضافه کنیم و به عدد 1333 برسیم، به کمال بزرگتری رسیده ایم که هم دربردارنده ی خلقت و هم دربردارنده ی دو تفسیر متضاد از آن است. 1333 در مقام یک سال میلادی، سال مرگ آنتی پاپ نیکولاس پنجم بود. وی که در ایام پاپ جان بیست و دوم، سر به شورش برداشته بود در سال 1330 سقوط کرد و تا زمان مرگ خود در اکتبر 1333 در زندان بود. وی را به دوست داشتن محمد متهم کرده اند که ظاهرا بی ارتباط با جمع آمدن پایانش در عدد محمدی 1333 نیست. بنابراین پیروزی کلیسا چیزی شبیه پیروزی مسیحیت بر جنگ های صلیبی و از این جهت پیروزی جهان یونانی-رومی بر شرق است که کهن الگوی آن، حمله ی اسکندر به پارس است. جنگ صلیبی برای پس گرفتن سرزمین مقدس به عنوان دروازه ای به جهان دیگر است و ترا ظاهرا چنین دروازه ای است. ترا را میتوان نامی دیگر برای درعا در روایات غنوصی دانست. در این روایت، مسیح، خدایی نیست که به شکل انسان از زنی زمینی به نام مریم متولد شده باشد بلکه خدایی است که از جهانی دیگر و از دروازه ی درعا به جهان ما وارد شده و این درعا بعدا به زنی به نام مریم مقدس مجسم شده است. بدین ترتیب، مسیح آورنده ی پیام توصیف جهان دیگر به جهان ما است. یوسف شوهر مریم، پدر عیسی نیست و بعدا با مادر او ازدواج کرده، چون کسی است که بعدا صاحب دروازه شده و دم از معنویت زده است. یوسف دراینجا همان خاندان یوسف است که ادعای مالکیت یهودیت را میکند و به ستیزه با خاندان یهودا میپردازد. درعوض عیسی شاهزاده ی یهودا خوانده میشود چون دروازه/درعا نماد مکتب یهودا است که خاندانش رهبران یهودیتند و خاندان یوسف مدعیند که خدا این رهبری را به آنها وعده داده بوده است. نماد خاندان یهودا شیر است و مکتبشان در مقام همسر یوسف، حکم یک ماده شیر زن شونده و درواقع یک اسفنکس –نیم شیر، نیم زن- را دارد. در مصر معمولا اسفنکس به طور کلی نیم انسان-نیم شیر بوده و در زبان آنجا "آخر" نامیده میشده، کلمه ای که به معنی جهان مردگان نیز هست. ازآنجاکه خورشید از جهان مردگان متولد میشود و در این حالت، آخر در مقام اسفنکس فرم مادینه پیدا میکند، او دراینجا تبدیل به یک گاو ماده میشود که همان هاثور مادر و همسر هورس خدای خورشید است. به همین دلیل، یکی از نام های ماده گاو مقدس، آخریت بوده که فرم مونث لغت آخر است. با توجه به این که مسیح هم مانند هورس، یک خدای خورشیدی است، تعجبی ندارد که نماد خاندان یوسف، گاو نر است و این گاو تبدیل به اسبی شده که راهبر جنگ افروزان است. ازاینرو اسب اسکندر، اسبی گاومانند است و او را بوسفالوس یعنی گاوسر مینامند. این اسب، همان اسب تروآ نیز هست و فتح ترا توسط یونانیان، همان فتح شهر هم آوای تروآ توسط یونانیان است.درعا اسم شهری در سوریه نیز بوده که در قرن ششم میلادی، آنستاسیوس یکم، امپراطور روم شرقی یونانی، در آن، استحکاماتی علیه پادشاهی پارس ساخت و آنجا به نامش آناستاسیوپولیس نامیده شد. آناستاسیوس یکی از مردان محترم دربار روم بود که بعد از مرگ امپراطور زنون، توسط همسر امپراطور به تخت نشست و با همسر امپراطور ازدواج کرد. او خویشان فاسد زنون از خاندان ایسورانی را از قستنطنیه به تراکیه تبعید کرد و آنها از آنجا به جنگ با او برای پس گرفتن قدرت پرداختند. او ضمنا دیواری در شمال قستنطنیه ساخت تا حملات بلغارها و اسلاوها را رفع کند. به نتظر میرسد هر دو این داستان ها روایت دیگری از سد یاجوج و ماجوج باشند که اسکندر در مقابل مردم شیطانی ساخت و هر دو نیز با داستان مسدود شدن دروازه ی دراکونی ها در ترا مربوط باشند. ایسور میتواند همان آسور باشد که قوم پایان دهنده به حکومت خاندان یوسف و خلاصه کننده ی یهودیت در خاندان یهودا است. نام آسور در متون پهلوی، آتور هم خوانده میشود و در این حالت، به توری یا تورانی هم تبدیل میشود که اصطلاحی است که درباره ی قوم اسکیت به کار میرود و اسلاوها و بلغارها نیز از اسکیت ها برخاسته اند. اسکیت ها همان تاتارها هستند که در غرب تارتار نامیده میشدند چون آمده از تارتاروس یا جهنم تلقی میشدند. ظاهرا اجنه ی شرور جهنم یا تارتاروس هم اژدهایی و سوسمارسان تصور میشوند تا با اژدهای چینی که نماد تاتارها است همپوشانی یابند. پارس مغلوب اسکندر را در قرن 19 با ایران تطبیق کرده بودند و در ایران هم اسلام، دین رسمی سلاله های ترکی تلقی میشد که رهبرانشان به این که از نسل چنگیزخان رهبر تاتارها باشند افتخار میکردند. زبان رسمی اسلام نیز عربی فصیح بود. بنابراین هرگونه شورشی علیه اسلام، به شورشی علیه موجودیتی تشبیه میشد که هم مانند تاتارها از جنس اژدها باشد و هم اصالتا عربی باشد. در شاهنامه ی فردوسی، این مرد اژدهایی عرب، ضحاک ماردوش است و او را با اژی دهاک سه سر سه پوز شش چشم در متون تطبیق کرده اند. اژی دهاک، یک سوم مردم جهان را خواهد کشت تا زمانی که به دست هوشیدر، منجی موعود زرتشتی نابود شود. هوشیدر، از نطفه ی زرتشت که در دریاچه ی فرزدان به رحم زنی دوشیزه رفته، متولد خواهد شد. غلبه ی هوشیدر بر اژی دهاک، تکرار غلبه ی فریدون بر ضحاک ماردوش در شاهنامه است. فریدون، گرزی گاوسر دارد و نمادش گاو است که حیوان مقدس زرتشتیان است. این گاو، همان گاو یوسف است که به دوران ماقبل یهودیت فرافکنی شده و هویتبخش عصر ثور (ورزاو) شده که ابتدای تاریخ است و بین 6000 تا 4000 سال پیش را در بر میگیرد. پادشاهی مصر به این دوره از تاریخ نسبت داده میشود چون ازیریس اولین فرعون مصر مجسم به ورزاو است و ورزاو جانور شخم زننده ی زمین و نماد آغاز کشاورزی است. ازیریس اولین اهلی کننده ی غلات در وادی نیل تلقی میشده است. دوره ی ازیریس، یک عصر طلایی و معادل بهشت عدن بود اما با قتل ازیریس به دست برادرش تایفون یا سیت یا سوت، این دوران به سر رسید تا این که ازیریس به صورت هورس از نو متولد شد و حکومت را پس گرفت. در تاریخ ایران، این به قتل گاو آپیس به دست کامبیز شاه پارس تشبیه میشود که پایان دوران فراعنه بود تا این که اسکندر که تجسم هورس بود پارس را ساقط کرد و همچون یک قهرمان در مصر تجلیل شد. در تاریخ یونانی، دوره ای که کامبیز به آن تعلق دارد دوران حکومت سلسله ی هکامنید یا هخامنشی است و با این که پارس را با ایران تطبیق کرده اند اما چنین سلسله ای در تاریخ ایرانیان پس از اسلام ذکر نشده و تنها آخرین شاه آن به نام دارا در آن آمده تا شکست او از اسکندر، وارد کننده ی ایران به تاریخ اصلیش باشد. اسکندر یونانی در مقام یک مرد مقدس و حتی یک پیامبر، در ادبیات فارسی منجمله شاهنامه ستایش شده است و جالب این که او کهن الگوی استعمارگران غربی است و از آن جالب تر این که هم تاریخ قبل و بعد از اسلام ایران و هم منابع فرهنگی پس از اسلام آن توسط اروپاییان به ایرانی ها داده شده و اروپایی ها در وارد کردن ایران به تاریخ، بازتکرار اسکندرند. بنابراین، هخامنشیان حالت نمادینی از بی تاریخی قبل از قاجار ایران هستند و کل تاریخ تنظیم شده برای دوره ی بعد از اسکندر تا قاجار، نشانه ای از گیر کردگی قاجاری ایرانی بین گذشته و آینده است. گذشته ی فاجعه بار را بی تاریخی نمایندگی میکند و آینده ی درخشان را تاریخ، و در این دوگانگی، تاریخ جای زمان را گرفته که به کائوس یا هرج و مرج پایان میدهد. کائوس معادل تایفون قاتل ازیریس است. تایفون در اساطیر یونانی-مصری به دو گونه ی مادینه و نرینه ی مادر و پسر مجسم میشود که معادل دو صورت فلکی دب اکبر و دب اصغر و نشانه ای از قلمرو تاریکی در شمال دورند. دب اکبر با تااورت یا الهه ی کبیر تطبیق میشده که یک اسب آبی انسان نما با چنگال های شیر و دم تمساح بوده است و دب اصغر با سوبک خدای تمساح. آنها در ام-ثامن یا بهشت هشت خدا ساکن میشدند که شش خدای دیگر، نسخه های دیگر خودشان بودند. الهه نماد کائوس و بی زمانی بود و سوبک، آغازگر زمان. الهه همان گایا الهه ی زمین است و سوبک همان کرونوس خدای زمان و پسر گایا در اساطیر یونانی. سوبک و شش خدای دیگر در قلمرو زمان قرار میگرفتند و 7 کرونید (کرونوسی) یا خدایان زمان را تشکیل میدادند. کرونوس در ایجاد زمان، بدعتی نسبت به بی زمانی بود و همیشه بدعت های جدید، کنایه ای از طغیان علیه بی زمانی بودند. این در آنجا جالب میشود که در عربی، دب اکبر را مرکبه یعنی ارابه می نامیدند و در بودیسم، فرقه ی قدیمی تر اکثریت، مهایانه یا ارابه ی بزرگ نامیده میشود و فرقه ی اقلیت بدعتگذار، هینایانا یا ارابه ی کوچک. با این حال، زمان پدید آمده هنوز تایفونی و شیطانی است و باید علیهش شورش شود تا زمان دقیق تری به دست بیاید همانطورکه هورس خدای خورشید، علیه تایفون جنگید چون خورشید، خود، با ایجاد روز و شب، تعیین کننده ی زمان است. در مصری، لغت tru به معنی زمان است و همین کلمه منشا true/truth به معنی واقعیت و درستی –یعنی آنچه در زمان عینیت یافته است- در زبان های غربی است. بنا بر کابالا هرآنچه در چرخه های زمانی گنجانده شود، درست و هرآنچه در آنها نگنجد نادرست است. هرمس هم پس از سقوط امپراطوری آشور به خدایان گفت که آنها از این پس فقط نشسته بر چرخه ها خواهند جنگید که منظور از چرخه دراینجا چرخه ی زمانی در تاریخ است. البته در دوره ی زمانی، تمام موجودات بخشی از واقعیت تاریخیند مگر این که شما مردمان واقعی ملت ها را در خارج از تاریخ قرار دهید و بی تاریخ بخوانید و در مقابل تاریخ تعیین شده برای خودتان قرار دهید که در این صورت، آنها تایفونی و شما خورشیدی هستید. شما مقدسید و آنها شیطانیند. در مذهب زرتشت که اروپاییان آن را مذهب راستین پارسیان و ایرانیان معرفی میکردند، نیروهای مقدس اهوره مزدا خدای خیر باید به جنگ نیروهای شیطانی اهریمن خدای شر بروند. اهوره مزدا و اهریمن هر دو پسران زروان خدای زمان هستند که خود کرونوس است و دو خدای فوق، دو جنبه ی زمانی و ماقبل زمانی اویند همانطورکه سوت و هورس در مصر نیز نخست یک خدای واحد بودند که بعدا به جنگ هم رفتند.:

“natural genesis”: Gerald massey: v2: black classic press: 2004 :P93-98

اگر ایران تا آستانه ی تصادف خشونتبارش با استعمار غرب، همانطورکه تاریخ اختراع دانشگاه های پهلوی ادعا میکند یک کائوس بزرگ و دوره ی تایفون مادر بوده، دوره ی پس از آن، دوره ی تایفون پسر است که در آن، یک زمانبندی شیطانی داریم و تاریخ در آن توسط متشرعین تعیین میشود و این متشرعین وظیفه دارند به زودی به شیاطینی تبدیل شوند که اسکندرهای خورشیدی در لباس مدرنیست های لیبرال نابودشان کنند و کشور را به دوران ناشناخته ی قبل از کائوس برگردانند که فقط میتواند یک دوره ی خالی مثل دوره ی هخامنشیان باشد که بشود هر چیزی –منجمله مدرنیته ی لیبرال سکولار- تخیلش کرد. ازآنجاکه تنها پادشاه هخامنشی که قبل از قتل گاو آپیس حکومت کرده، سیروس بزرگ یا کورش تورات است، دوره ی طلایی خلاصه شده به دوره ی او است. حالا این که کورش مهم است و بقیه ی هخامنشیان نه، هم فقط به خاطر این است که کورش به رش گلوتا یا رهبری یهود مدیون بوده که به او در فتح بابل کمک کرده اند و ازاینرو آنها را به قدرت برگردانده است. رش گلوتا همان خاندان یهودایند و کورش با داشتن مکتب آنها به جای درعا یا مریم مقدس، حکم یوسف و گاو مقدسش را پیدا میکند. کورش تنها شاه پارسی نیست که دارای ارتباط مثبت با رش گلوتا خوانده شده است. اما بسیار مهم است که او با فتح بابل، آنها را در بین النهرین «می یابد» و این جانشین کشف تمدن در بین النهرین در اثر فتوحات پارس های بدوی میشود چون تمدن در پارس به این سبب پیشرفت کرد که پارس ها به پیروی از مغلوبین بابلی و عیلامیشان صاحب خط شدند و توانستند تجربه ها را ثبت کنند و دست به آموزش بزنند.

مخترعین خط را سومری های بین النهرین میدانند و در زبان آنان dub به معنی نوشتن است. این کلمه منشا لغت "دبیر" به معنی نویسنده است. اما جالب این که در مناطق خراسان، به دیو، "دیب" میگویند که شبیه این لغت است. در شاهنامه تهمورث دیوبند با شکست دادن دیوها، خط را از آنها می آوزد و ایرانیان را صاحب خط میکنند. در قدیم، شاهان دستور به نوشتن مطالب بر ابریشم میکردند و ازاینرو ابریشم را حریر میخوانند که همخانواده با لغت "تحریر" به معنی نوشتن است. "دیبا" نام فارسی ابریشم نیز مرتبط با دیو و دبیر به نظر میرسد. پس تعجبی ندارد که طهمورث دیوبند، مخترع صنعت ابریشم نیز خوانده شده است. ("صفات و القاب طهمورث در متون کهن": قسمت پایانی: محمدحسین ابریشمی: روزنامه ی اطلاعات: 10 آبان 1402)

آیا دوب به معنی نوشتن، با "دب" به معنی خرس در دبین قطب شمال مرتبط شده است؟ اگر پاسخ مثبت باشد، پس فتح سومر یا بین النهرین جنوبی شامل بابل، همان شکست تایفونی ها یا اهریمنان نیز هست. نتیجه این که فرهنگ بینابینی تایفونی وقتی به اسلام شیعی ربط می یابد که خدا و قدیسین آن، برداشت هایی از مذهب بابلی را در خود داشته باشند که شبیه مسیح برآمده از درعا باشد.

اصطلاح «اسلام»، از «سلام» به معنی صلح می آید. «رب السلام» لقب بعل ثامین خدای کلدانی بوده است. بعل ثامین به معنی فرمانروای آسمان است اما با ثمان به معنی روغن هم ارتباط دارد. اتفاقا مسیح هم به روغن مرتبط است چون با روغن مسح شده و ارتباط لغات مسیح و مسح هم از این جا می آید. کلریکوس نوشته است که تا زمان تخریب بابل به دست خرخس، جسد بلوس (بعل مردوخ) درحالیکه در روغن غوطه داده شده بود در معبد آنجا نگهداری میشد. این همتای روایت خالی کردن درون مجسمه ی ساتورن (کرونوس) در رم برای پر کردن آن از روغن است. درخت زیتون که آن هم نماد بعل ثامین بود، نیز آکنده از روغن و از این جهت در حکم مجسمه ی ساتورن بود. شاخه ی درخت زیتون حکم پسر او را داشت و به همین دلیل تاج زیتون بر سر امپراطوران روم، نشانه ی این بود که آنها پسر خدا هستند همانطورکه مسیح پسر خدا است.:

“two babylons”: alexander hislop: chap4: sect4

لغت ثمان دراینجا قابل مقایسه با «سمان» در عربی به معنی روغن فروش است. به طرز عجیبی این مرتبط با واسطه شدن شخصی به نام «عثمان سمان» که یک بازاری روغن فروش بود بین مردم و امام زمان بعد از مرگ امام حسن عسگری میشود. درحالیکه با مرگ امام، بر سر جانشینی او اختلاف پیش آمده بود، عثمان بیان نمود که امام، در خفا پسری داشته که هیچ کس متوجه تولدش نشده است؛ چون عمال خلیفه ی عباسی امام را تحت کنترل داشتند تا فرزند احتمالی او را بکشند، خدا معجزه کرد و شکم کنیز رومی امام علیرغم این که بچه تویش بود بزرگ نشد و درنتیجه هیچ کس نفهمید او حامله است. حالا عثمان به عنوان واسطه ی امام، از مردم پول میگرفت تا به امام بدهد و این تا سه نوبت پس از مرگ او توسط چند بازاری –و نه فقیه یا مرد خدا- دنبال شد تا این که امام به غیبت کبری رفت بی این که در این مذت غیبت صغرایش، هیچ چیزی به دانش شیعی افزوده و جز پول گرفتن کاری کرده باشد. جالب اینجاست که به جز این چهار نفر معروف به نواب اربعه، چندین نفر دیگر نیز همزمان از مردم پول میگرفتند و جالب اینجاست که اختلافات اینها گاهی در بارگاه همان خلفای عباسی ای حل میشد که تا به حال قرار بود امام زمان را بکشند و خلیفه هم به نفع همین هایی که شیعه ی رسمی، مورد ثقه میخوانند و نواب اربعه میخوانند رای میداد!!!! نکته ی عجیب دیگر درباره ی عثمان ثمان نامش است: عثمان ابن سعید عمری با کنیه ی ابو عمرو. امام هادی برای این که او هم در اسم و هم در کنیه با عثمان ابن عفان خلیفه ی سوم برابر نباشد، کنیه ی او را از ابوعمرو به عمری تغییر داد. شاید اسم و کنیه ی او، کنایه ای به برخاستن مکتبش از بستر تسننن کشور مجاور ایران یعنی امپراطوری عثمانی باشد. این میتواند پاسخ این سوال باشد که چرا با وجود این که مطابق روایات، تشیع امام حسن عسکری با مرگش، به 14 فرقه و همانها بعدا به 20 فرقه تقسیم شد فقط یکی از این فرقه ها یعنی فرقه ی پیرو عثمان سمان باقی ماندند؛ چون دنباله ی فرقه ی اکثریت سنی است.

میتوان به ضرس قاطع گفت که نام عثمان و صفت سمان، دو تلفظ متفاوت از کلمه ی ثمان هستند. ثمان به معنی هشتگانه و هشتم نیز هست و احتمالا به همین خاطر است که تنها امام شیعی که در ایران دفن است، امام هشتم (ثامن الحجج) است. درواقع از صفات مختلف بعل عراقی فقط ثمانش برجسته شده که شبیه سمان است چون سمان به معنی روغن فروش، کم کم به فروشنده های کلی مواد غذایی و غیر آن معنی شده که بخش اعظم کالاهای مصرفی قدیم در پیش از عهد تجمل را به مردم عادی میفروخته اند. بدین ترتیب فرهنگ تشرع شیعی استواری خود را روی کسب و کار بازار اثبات میکند و هاشمی رفسنجانی هم تاجر بوده و هم معمم، و به محفل آدم های مثل خودش در انجمن حجتیه رفت و آمد داشته است. با این حال، هر گونه موفقیتی در پیشبرد فرهنگی و اقتصادی این کشور، نیازمند شناخت میراث رسیده به او و دستکاری شده تسط او از دستکاری های فرهنگی پیشین تاجران معمم است چون فرهنگ قبل از آنها دقیقا یک موجودیت از هم گسسته ی شکل نیافته و در حکم الهه ی هرج و مرج است که توسط آنها زمانمند شده است.

جرالد مسی این موضوع را در افسانه ی زرتشتی پیدایش جهان نیز منعکس میبیند. اهوره مزدا اول از همه هپت هندو (هفت رود) را آفرید که همان هفت اورنگ یا دب اکبر است اما اهریمن بر آن تازش آورد و نابسامانش کرد. در این ماجرا کیومرث و گاو مقدس که دو اسم برای یک موجود واحدند مردند تا از جسدشان جهان شکل بگیرد و درواقع خالق اهریمن است. گاو مقدس در مقام ورزاو آسمانی به سبب بی شکلی اولیه اش حکم الهه را دارد و از این رو she bull یعنی ورزاو ماده یا بقره cow است. در مصر، به سبب کیفیت آب گون او به جایش «گاو آبی» را قرار میدهند که همان اسب آبی است. اهریمن، تایفون است که خود را در گاو جای میدهد. پلوتارخ مینویسد که تایفون مصری، روح خرس را دارد. از این دوگانگی اهورایی-اهریمنی، موجود دو سری موسوم به سوت-هورس یا سوت-آنوپ به دست می آید چون همزمان خیر و شر است. دوگانه ی سوت-آنوپ، اصل واحد آنها را بهتر نشان میدهد. چون هم سوت و هم آنوبیس، هر دو با تاریکی و مرگ مرتبطند و هر دو هم به سگسانان تشبیه میشوند. با این حال در تاریکی که سوت فقط سازنده ی جهنم است آنوبیس به سبب آتشنایی با تاریکی، ارواح را از درون تاریکی جهنم به سرمقصد بهشت راهنمایی میکند. آنها هر دو سگ واحدی هستند که هم میتواند خیر برساند و هم شر. هبوط با او به درون تاریکی، او را همتای الراکیم سگ اصحاب کهف میکند که با آنها به درون غار که دروازه ی جهان مردگان است رفت. اصحاب کهف را گاهی 7نفر میخوانند و گاهی سه نفر و در هر حال به اضافه ی یک سگ. هر دو روایت، مرتبط با تطبیق غار با دب اکبر به نشانه ی سرزمین تاریکی در قطب شمال است. چون چهار ستاره ی ملاقه ی دب اکبر، حکم چهار جن حاکم بر چهارگوشاه ی دنیا را دارند و اگر آنها را از 7 کم کنید سه نفر باقی میمانند. این سه نفر هم خیر و شر و جامعشان زمانند (در زرتشتی گری به ترتیب: اهوره مزدا و اهریمن و زروان) که همه شان جنبه های مختلف خدای سگ را میرسانند که همان الراکیم است. به جای او یک نفر آدم خسبنده را هم داریم: یوحنای مقدس یا یحیای تعمیددهنده را که به قولی به قتل نرسیده، بلکه از رومیان به غاری پناه برده و در آن تا آخرالزمان به خواب رفته است. به سبب کیفیت دوگانه ی او، او هم به منجی موعودی تبدیل شده که از نظرها غایب است و در آخرالزمان ظهور میکند، و هم به شیطان یا اژدها یا گرگی که در غاری زندانی است و در آخرالزمان بند میگسلد و جهان را به نابودی میکشد. در معنای تمثیلی این سردرگمی کیفیت او باید یادآوری شود که آنوبیس که خدای سگسان است با هرمس خدای دانش تطبیق میشود و دانش میتواند هم سودرسان و هم مضر باشد. دانش را عزازیل و سمیازه و بقیه ی فرشته های هبوط کرده پس از ازدواج با زنان زمینی به فرزندان دورگه ی خود هدیه کرده اند و به سبب کیفیت دورگه اش هم میتواند به نفع بشر باشد و هم به ضرر او. مسی دراینجا عنوان میکند که داستان تازش اهریمن به هفت اورنگ درواقع همین داستان یهودی ورود نژاد ابرانسان ها یا فرشتگان هبوط کرده به دنیای انسان ها است و زنان زمینی، تکثیر گاو ماده ی الهه اند.:

The natural genesis: ibid: p100-106

دوگانگی قهرمان-ضد قهرمان میتوانسته در ابتدا دوگانگی قهرمان باشد، قهرمان سازنده و قهرمان از بین برنده. ازاینرو دو هورس داشتیم: هورس نوجوان مانند که در ابتدای بهار و دوران سرسبزی طبیعت متولد میشد و هورس با ظاهر یک مرد بالغ که در ابتدای پاییز و دوران خزان گرفتن و مرگ آلودی طبیعت متولد میشد. از این دو لحظه به دو "تریو" یا دو زمان یاد میشد. ازآنجاکه بعضی بین به قدرت وارد شدن هورس و از قدرت خارج شدن ازیریس نسبت برقرار کرده بودند، تولد دومی به محل زمانی مهاجرت ازیریس به ماه (قمر) در ماه دسامبر و حوالی آغاز زمستان منتقل شد و از تولد هورس در انقلاب زمستانی سخن رفت که همان کریسمس مسیحی است. در عصر حوت که دوره ی تولد مسیح در آن واقع شده، انقلاب زمستانی در برج قوس یا کمان رقم میخورد که یک برج جنگی است و هورس هم با تولد در این برج، تبدیل به یک جنگجوی کماندار میشود که به زور جنگ، جایگاه فرمانروایی خود بر زمین را در اعتدال بهاری باز می یابد.:

“the jesus legend traced in Egypt”: Gerald massey: cosimo classics: 2008 :P572

ظاهرا به سبب رسوبات همین خرافات و نه هیچ گونه عقل سلیمی است که سال ها است ایرانی ها منتظرند هورس مدرنیته همچون یک اسکندر فاتح، برای پایان دادن به خزان تایفونی جمهوری اسلامی، بر هفت اورنگ ایران بتازند و بهار ایجاد کنند. خیلی عجیب است چون در زمان شاهی که مدرنیته را به ایران آورده بود شعرا زمانه را هنوز پاییز و زمستان میخواندند و منتظر آمدن بهاری دیگر با جنگ های مشابه بودند و البته از آنها بیشتر سرخورده شدند. مشکل این است که بهار را هیچ جنگجوی ماوراء الطبیعی ای از جهان خارج نمی آورد و تا هوا و زمین منجمد و یخزده ی مغلوب زمستان، گرم نشود، هیچ درخت و گلی جوانه نمیدهد و بهاری نیز در پی نخواهد آمد. گرما، همان بخش خورشیدی وجود مکتب است که قرار است بر سبقه ی تایفونی و زمینی خود بشورد و در مورد مهدویت شیعی، این سبقه ی زمینی، همان بنیاد بازاری آن است که جانشین بنیاد آسمانی شده است. چون مهدی در منجی موعود بودن، دنباله ی مسیح است و درعا یا دروازه ی آسمانی مسیح که باید موید وجود جهانی دیگر باشد، با «شاهزاده ی یهودا» شدن او تبدیل به مکتب مادی و بازاری یهودیت شده و همین مطلب هم با تبدیل شدن بعل ثامین به عثمان سمان در تحریف بنیاد مذهبی تشیع پیش آمده است و این تحریف مبدا را در اسلام به طور کلی میتوان در تاجر معامله گر شدن محمد پیامبر که به نرخ روز آیه صادر میکند نیز دید و چه جالب که مهدی و پیامبر، هر دو محمد نام دارند.

یادمان رفته که اختلافمان با یهود زمانی در این بود که آنها مذهب را به یک بازار تبدیل کردند چون رهبران مذهب اسلام که خود بازاری بودند به جای مکتب یهود به جنگ «نژاد یهود» رفتند و الان هم کورکورانه میخواهند اسرائیل را محو کنند انگار که مشکل دنیا از قوم یهود است درحالیکه همه ی آنهایی که در مذهبسازی به هدف پول، از یهود تقلید میکنند و بعد به جنگ خود یهود میروند، خود بخشی بزرگتر از مشکلند. این افراد، ادعا میکنند که منش یهودی غلط نیست بلکه یک منش الهی است، فقط چون یهودی ها نژاد پستیند و آن را غلط اجرا میکنند نتایج فاجعه بار میدهد. حالا به عنوان یک ایرانی ساکن در کشوری که پر از افراد معمم و غیر معممی است که به آسمانی بودن این منش ایمان دارند به مقایسه ی وضعیت خودتان با اسرائیل شرور بپردازید. آن وقت میفهمید که با چنین مقایسه ای در صورت پذیرش منطق روش درست دست نژاد بد، باید به این نتیجه برسید که ایرانی ها نژاد پست و یهودی ها واقعا همانطورکه لاف میزنند نژاد برترند. اگر واقعا آنقدر انسان باشید که قبول کنید این فکری شیطانی است، آن وقت یک راه بیشتر جلو رویتان ندارید و آن این که قسمت تایفونی مذهبتان را تصفیه کنید و حتی المقدور بین جنبه ی پیشرو و ظلم ستیز مذهبتان با منفعت پرستی بازاری فاصله بنهید. آن وقت، قدمی در راه کاهش بدبینی مردم به ذات نیک انسان برداشته اید.

کورش کبیر و شیرویه: پرده ی خداستیزی در یک سناریوی الهی

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 19 مجموعه اپراها و آثار دراماتیکی در غرب حول شاهزاده ای پارسی به نام "سیروی" پدید آمدند که گفته میشد ادبیاتی بیزانسی حول او از سال 1733 در ایتالیا منتشر شده بودند. در ابتدا سیروی را همان سیروس بنیانگذار امپراطوری پارس در تاریخ هرودت میدانستند که معادل کورش مسیح یهودیان در تورات است. اما درنهایت، سیروس را به سلسله ای در قبل از مسیحیت به نام هخامنشیان متعلق دانستند و "سیروی" را برابر با "شیرویه" پسر خسرو دوم (پرویز) در قرن ششم میلادی در نظر گرفتند. قباد دوم معروف به شیرویه، پدر و 18 برادر خود را کشت تا به تخت سلطنت بنشیند. ولی یک سال بعد از سلطنت، درگذشت و حدس زده میشود توسط نامادریش شیرین که همسر دوم و مورد علاقه ی خسرو بود مسموم و مقتول شده باشد. با مرگ شیرویه، کشور پارس دچار هرج و مرج و جنگ های داخلی شد و در مقابل یورش اعراب و ورود پارس به دوره ی اسلامی خود، ضعیف گردید. داستان دراماتیک سیروی، حول چگونگی بدبین شدن پدرش خسروئس به او و فجایع بعدی میگردد. سیروی در مقابل عشق نامشروع نامادریش لائودیسه –معادل شیرین- مقاومت میکند و از سوی لائودیسه به تلاش برای تجاوز به او متهم میشود؛ تقریبا مو به مو همان داستان یوسف و همسر پوتیفار. این اتهام، سبب برکناری سیروی از ولیعهدی و رسیدن برادرش "مدرسه" به این مقام میشود. بقیه ی داستان، حکایت عشق سیروی به شاهزاده خانمی به نام "امیره ایداسپه" از یک همسایه ی شرقی است که سیروی به دستور خسروئس، پدر و تمام خاندان او را از بین برده و امیره ایداسپه در تلاش برای انتقام است. فومنکو و نوسفسکی، معتقدند که قدما درباره ی برابری سیروس و سیروی اشتباه نکرده اند و سیروی بخشی از گمانه زنی های توراتی برای حل معمای شاه دوران احیای معبد دوم در تورات هستند. در تورات، این شاه با اسامی گوناگون کورش، اخشوارش، داریوش و ارتاخشتر نامیده شده و برخی گمان کرده اند که این ها شاهان مختلفی هستند که همه با هم در دوران زندگی دانیال نبی زندگی میکردند و بنابراین کشور درگیر یک جنگ داخلی بوده که به فروپاشی آن در مقابل هجوم یونانیان انجامیده است. دوران خسرو نیز با شکست سنگین او از هراکلیوس امپراطور روم مصادف بود که بهانه ی موفقیت شیرویه در سرنگونی پدرش شد. خسروئس پدر خسرو در اسم تقریبا معادل اخشوارش است. عزیز شدن شیرین برای او بر ضد ماریا ملکه ی اولش، همان به قدرت رسیدن استر در تورات است. در کتاب استر در تورات، اخشوارش، ملکه ی اولش وشتی را به دلیل مقاومت در مقابل دستور اخشوارش به برهنگی در مقابل دربار، از مقام ملکه را عزل میکند و استر یهودی را ملکه میکند که سبب قدرتمند شدن یهودیان در پارس میشود. داریوش نیز در کتاب دانیال، داریوش اخشوارش نامیده شده و میتواند خود اخشوارش باشد. بنابراین نبرد سیروی با برادرش بر سر تخت سلطنت، همان نبرد سیروس با برادرش ارتاخرخس (ارتاخشتر یا اردشیر) بر سر تخت سلطنت پدرشان به نام داریوش در نوشته های گزنفون است. نوسفسکی معتقد است که این سیروس، همان کورش تورات است ولی درنهایت تاریخنویسان این دو را به دو شخصیت مختلف برداشت کردند و کورش تورات را سیروس بزرگ، و سیروس برادر ارتاخرخس را سیروس کوچک نامیدند. انگیزه ی سیروس کوچک برای شورش علیه برادرش هم اتهامات قبلی برادرش به او بوده است همانطورکه در داستان سیروی هم مدرسه نقش مهمی در بدبین شدن خسروئس به سیروی دارد. اما ارتاخرخس و سیروس کوچک برعکس مدرسه و سیروی، از یک مادر هستند و شاید این به این موضوع ربط داشته باشد که دو همسر خسروئس –یعنی دختر موریس، و شیرین- هر دو ماریا یا مریم نام دارند. به هر حال درباره ی سرنوشت جنگ آنها دو روایت متفاوت به وجود آمده که مطابق یکی سیروس در جنگ شکست میخورد و کشته میشود و در دیگری سیروس پیروز میشود و به حکومت میرسد ولی به زودی در اثر بدخواهی یک ملکه کشته میشود که این ملکه هم میتوانسته هم لائودیسه (شیرین) باشد و هم امیره ایداسپه (همتای تومیریس ملکه ی ماساگت ها در ماجرای قتل سیروس بزرگ). نکته این است که در هر حال، سیروس کشته میشود چون همان کورش یا مسیح تورات و یکی از روایت های عیسی مسیح است. قتل او با توطئه ی یک زن نیز در قتل دیگر کاندیدای مسیح در زمان عیسی یعنی یحیای تعمیددهنده به توطئه ی سالومه معشوقه ی شاه هرود مربوط است که یکی دیگر از نسخه های استر در تاریخنویسی است (سالومه و ماری آمنه کپی های استر و وشتی در زندگینامه ی هرود به عنوان نسخه ی دیگری از اخشوارش هستند و دو پسر ماری آمنه که توسط هرود کشته میشوند میتوانند عیسی و یحیی بوده باشند). به هر حال، اخشوارش در مقام خسروئس، همچون هرود، یک زائده ی شرقی از امپراطوری روم است چوا خسروئس، با همکاری موریس امپراطور روم یونانی (شرقی) و رسیدن به دامادی موریس، توانسته پارس را فتح کند و فرمانروای آنجا شود. با قتل موریس به دست لشکریانش در توطئه ی فوکاس، خسروئس به بهانه ی انتقام مرگ موریس، به تلاش برای فتح یونان دست زد که این تلاش درنهایت با حمله ی هراکلیوس به پارس جواب داده شد. نوسفسکی، هراکلیوس را نسخه ی دیگری از کنستانتین اولین امپراطورمسیحی روم میداند و همچنین او را با داود بنیانگذار رش گلوتا یا اشرافیت یهود برابر میبیند که به سبب نام آنها است که مسیح رومی از نسل داود خوانده شده است. پارس ها که هراکلیوس بر آنها ظفر می یابد نیز همان پلستینی ها هستند که داود آنها را شکست میدهد. هم داود و هم هراکلیوس به سبب ارتکاب گناهان جنسی به راه های خلاف کشیده میشوند و از چشم خدا می افتند و امپراطوری هایشان زوال می یابد. در مورد داود، ماجرا به فتح سرزمین مقدس در هجوم بابلی ها ختم میشود و در مورد هراکلیوس، ضرر کردن روم با افتادن متصرفات شرقی منجمله سرزمین مقدس به دست اعراب مسلمان. هراکلیوس بعد از این شکست ها به کفرگویی می افتد و تدریجا دیوانه میشود. به نظر نوسفسکی، او در مقام جانشین موریس در فتح پارس، میانپرده ای برای یادآوری افتخارات گذشته است و سیروس پارسی هم در تبدیل شدن به یک مسیح شرقی، چیزی جز تکرار موریس و قتل ناجوانمردانه اش نیست. موریس درواقع برای اشراف غربی، یک خدای حامی استعمار در شرق و فتوحات نظامی است. کتاب امپراطور لئوی فیلسوف درباره ی هنر جنگ را در اصل به موریس نسبت داده اند. کتاب «هنر جنگ» نیکولو ماکیاولی (ایدئولوگ حکومت های مدرن) هم که توسط نظامیان فردریک کبیر و ناپلئون اول کشف –و درواقع جعل شد- از موریس الهام میگیرد. عنوان "خسرو" یا "کسری" که در داستان موریس یک اسم خاص است، در تاریخ پارس، تبدیل به یک عنوان عام برای تمام شاهان سلسله ی ساسانی میشود. به احتمال زیاد، عناوین قیصر و سزار برای امپراطوران رومی، تلفظ های دیگر خسرو هستند.:

“motives of the story of esther in operas about siroy and others”: chronologia: 13/1/2015

عنوان خسرو همچنین میتواند مرتبط شده با "خوسارو" دومین ایزد از یک تثلیث فنیقی در گزارش الکساندر هیسلوپ باشد. این نام را میشد "خوس-زرو" یعنی فرزند خوس معنی کرد که همان کیسوئی از نام های دیونیسوس باخوس بود. این لغت در اصل از "کأس" به معنی جام شراب می آید چون دیونیسوس خدای شراب است. یکی از القاب آپولو خدای خورشید یونانی، آپولو کیسیوس بوده است. با این حال، خوس تلفظ دیگری از کوش پسر حام و جد سیاهان نیز بود. اوزیبیوس، نژاد اتیوپیایی ها را اعقاب کوش میشمرد. نامجاهای اتیوپیا و هند معمولا در نوشته های کلاسیک، مترادف همند و نمرود که از نسل کوش است شاه هندیان خوانده شده است. نمرود پوست پلنگ میپوشید که جانور دیونیسوس است و حیوان مورد علاقه اش گوزن زرد بود که به مانند پلنگ، جانوری خالدار است. ظاهرا در ابتدا سرزمین کوشیان خود بین النهرین بوده است ولی با هرچه آمیخته تر شدن سیاهان بین النهرین با عرب های فاتح، اهالی آنجا این نام را بیشتر به کاسیان یا مردمان کوهستان مجاور جلگه ی شوشان اطلاق کرده اند و عنوان "خوز" برای خود شوشی ها نیز تلفظ دیگری از خوس یا کوش است. پارسیان نیز برآمده از همین خطه بودند اما درنهایت در بین النهرین و در بابل، حکومت خود را تاسیس نمودند. نمرود نیز شاه بابل تلقی میشد ولی کسانی که او را همان نینوس دانسته اند، معتقدند او مقر حکومت خود را از بابل به نینوا در شمال انتقال داد و امپراطوری آشور را بنا نمود. نمرود رهبر نژاد غول ها در شورش علیه خدا بود و از این جهت، حکم کرونوس یا ساتورن در رهبری تیتان ها در اساطیر یونانی-رومی را داشته است. غول ها مردم باستانی و از نژاد فرشتگان هبوط کرده بودند و کیفیت نیمه حیوانی داشتند. نام آشور نیز مرتبط با "شور" در عبری [و "ثور" در عربی] به معنی ورزاو است و چون در کلدانی آن را "تور" مینامند که در یونانی تائوروس خوانده میشود، مهاجرت نمرود به شمال میتواند تا کوه های تائوروس (طوروس) در ترکیه تداوم یابد و آتور یا آشور، هم با تورانی های ترک مرتبط شود و هم با تیران ها یا جباران یونانی. ارتباط نمرود با گاو، به این داستان برمیگردد که وی ورزاوی را کشت و درحالیکه پوست آن ورزاو را به تن داشت، به جنگ شیری رفت و او را کشت و در این حالت، به هرکول شیرکش تبدیل شد. جدال نمرود با این وحوش، به نامیده شدن او به «شکارچی توانا» مربوط است. درواقع علت محبوبیت نمرود در بین انسان های نخستین بازمانده از سیل نوح، کم کردن شر حیوانات وحشی خطرناک از سر مردم بود. ازاینرو نمرود نامبردار به "فرونیوس" (فرعون) یعنی منجی شد چون مردم را از شر وحوش نجات داد. همین خصلت در یهودیت، به قوم او یعنی کوشیان و ازجمله کنعانیان نسبت داده میشود و هدف از مهلت دادن خدا به کفار را آن دانسته اند که وسیله ی کم شدن شر وحوش از سر مومنان شوند. در سفر خروج، خدا به موسی میگوید یک سال دیگر باید کنعانیان در ارض موعود باقی بمانند تا جانوران صحرا زیاد نشوند و فضا برای قوم برگزیده ی یهود امن شود. نمرود اولین شهرساز نیز بود و استحکامات بابل را برای این ساخت تا مردم در داخل شهر، از هجوم وحوش در امان باشند. البته در متون یونانی، ساخته شدن استحکامات بابل را نه به خود نینوس (نمرود) بلکه به پدرش بلوس نسبت داده اند که دراینجا بلوس همان بعل مردوخ خدای اعظم بابل است. با این حال، نمرود نیز تجسد زمینی همان خدا است و این تجسد، نه فیزیکی بلکه قراردادی است چون نمرود شاه بابل است و روح بابل، الهه عیشتار است که مردوخ، او را به شاه آنجا باردار میکند. پس از آن، شاه در مقام پسر شهر، شوهر او نیز هست و این، همان رابطه ی ازیریس-ایزیس-هورس است که در آن، ازیریس اولین فرعون مصر به شکل پسر خود هورس از همسرش ایزیس متولد میشود. این معادله برای این درست شده که روشن شود چرا نمرود را نینوس نامیده اند درحالیکه نینوس از "نینو" در آشوری به معنی کودک می آید. علت این است که نمرود درابتدا همان تموز خدای طبیعت بود که در مقام گیاهان طبیعت با تغییر فصل، در جوانسالی به دست اهریمنان به قتل میرسید و ازاینرو صورتی بچه گون داشت. ولی بعدا برای این که نمرود را خدای جنگسالاران کنند، او را به شکل مردی عضلانی و ریشو تصویر کردند. بنابراین نینو (کودک) خوانده شدن نمرود، به این شکل توجیه شد که او پسر الهه و برای او در حکم یک کودک نیازمند به مراقبت ویژه است. در این مورد، جالب است که همسر نینوس، سمیرامیس نام دارد که پس از او به قدرت میرسد و پسر سمیرامیس هم نینیاس نام دارد که نامش تلفظ دیگری از خود نینوس است چون نینوس هم شوهر سمیرامیس است و هم پسر او. ملقب شدن نمرود به پسر یک زن، باعث شد تا او در متونی چون "دی کلدوئی" یوهانس کلریکوس، نامبردار به "زو ایشته" شود. "زرو/ذره/ذرت یعنی فرزند، و عایشه/ایشه/ایشته یعنی موجود مادینه یا زن. پس زروایشته یا زرت ایشته یعنی پسر زن. این لغت تبدیل به لقب «زرتشت» برای نمرود شده است. از طرفی او را به اصطلاح پسر عیشتار نیز خوانده اند که در این حالت نیز نامبردار به زروآستر و زرتشتر/زرته اشتره شده است. هیسلوپ مینویسد اگر دراینجا به جای زن یا الهه، اسم خود شهر یعنی بابل را بیاوریم، این نام تبدیل به زروبابل میشود. زروبابل نام یک شاهزاده ی یهودی است که از بابل به اورشلیم می آید تا آنجا را از یهودیان پر کند و معبد یهودیان را که ادعا شده بابلی ها قبلا تخریب کرده اند درآنجا بنا کند. هیسلوپ حدس میزند که زروبابل همان زرتشت یا نمرود در حال تغییر فاز باشد و دارد در هیبت یک اشرافیت، از مذهب بابلی به مذهب یهودیت تغییر نگرش میدهد. حتی کشتار کفار و شاهانشان توسط یهودیان بخشی از این تغییر فاز است که در آن، شاه مذهب سابق، به شکل یک شهید، در مذهب نوین، خودی میشود. هیسلوپ دراینباره به یک روایت کلدانی اشاره میکند که بر اساس آن، زرتشت دعا کرد بمیرد و مرد، ولی قبل از مرگ، به یارانش سفارش کرد همیشه برای او عزاداری کنند و تا روزی که این عزاداری برپا است، امپراطوری بابل وجود خواهد داشت. هیسلوپ، این عزاداری را دنباله ی عزاداری مردم برای تموز میداند و به این نتیجه میرسد که مرگ خودخواسته ی نمرود همانطورکه در قتل وحشیانه ی ازیریس هم مشاهده میشود، میتواند به اراده ی او به مقتول شدن در راه هدفش برگردد. هیسلوپ دراینجا داستان قتل موقت بلوس (مردوخ) به خواست خودش در گزارش بروسوس را در نظر میگیرد. در این گزارش، بلوس دستور میدهد تا او را بکشند تا از آمیزش خونش با خاک، انسان های جدیدی خلق شوند. این در حکم سقوط امپراطوری کفار و به قدرت رسیدن یکتاپرستان و مذاهب پیروز دیگر تحت تاثیر آنان است و شاه مقتول که تغییر نگرش داده بوده، نیز به شکل خدایان و قهرمانان شهید و قربانی شونده –از هرکول گرفته تا کریشنا- تکرار میشود. عیسی مسیح که خود را عامدانه قربانی میکند و حتی بیشتر از نمرود برازنده ی لقب زرو ایشته (پسر زن) است، نقطه ی اعلای آنها است. مسیح و بسیاری از قهرمانان شهیدشونده ی دیگر، اغلب در نزد قومی غیر از قوم خود، بیشتر مقدسند چون تکرارگر داستان زروبابلند که در جایی غیر از سرزمین خود، ارض موعود جدید را بنا نمود. نکته ی دیگر این که طغیان بلوس علیه خودش وقتی که بلوس به صورت نمرود تجسد یافته، همان طغیان نمرود علیه خدا و طغیان کرونوس علیه پدرش اورانوس نیز هست و البته چون بلوس به دلیل این که خدای موصوف خود نمرود است، تولید و درواقع فرزند خود نمرود محسوب میشود، سقوط کرونوس هم توسط پسرش زئوس یا ژوپیتر اتفاق می افتد که او هم در اساطیر یونانی با بلوس یا بعل مردوخ تطبیق شده است درحالیکه عنوان جووه برای او دقیقا همان نام یهوه را نشان میدهد. کرونوس فرزندان خود را میخورد ولی به جای زئوس، رئا یک سنگ به او داده است و درنتیجه زئوس زنده میماند و بزرگ میشود تا کرونوس را سرنگون کند. پس از این که زئوس کرونوس را شکست داد او را وادار به استفراغ کردن برادرها و خواهرهای قبلی میکند و سنگ مزبور هم در این ماجرا استفراغ میشود و در دلفی قرار میگیرد. این قطعا با این مطلب مرتبط است که بنیانگذار کیش آپولو در دلفی به نام النوس، در اثر گناهانش به سنگی تبدیل شد و در همان جا قرار گرفت. جالب این که کشیش مخصوص آن کیش برای قوم پریسی ها دارای عنوان باخوس بود که عنوان دیونیسوس نیز هست. سنگ دراینجا عصاره ی فرزندان کرونوس و کنایه از ملت خدا است. پیروزی آنها بر کرونوس پیروزی بر اژدها است و اژدها همان بابل است چون نمرود با ساختن برج بابل، به جنگ خدا رفته بود و درازی برج بابل به درازی مار تشبیه میشد. رئا همسر کرونوس که حکم سمیرامیس را برای نینوس دارد، الهه ی برج ها است و ارتباط اژدها با الهگان نیز اینجا منعکس میشود. قوم نمرود نیز سرافیم یا مارسانان تلقی میشدند و اژدهای بابل در مصر، به گونه ی اسب های آبی و تمساح ها و مارهای آنجا تناسخ می یافت. غلبه ی قهرمان بر اژدها که از سنت جورج گرفته تا کریشنا در داستان ها بازتاب می یابد همان پیروزی امت یهودی-مسیحی بر کفر پیشین است. :

Two babylons: alexander hislop: chap2: sect2

بر اساس نوشته ی هیسلوپ، هم پارس خسروها، هم اسرائیل یهودیان، هم ترکیه ی یونانیان و رومیان، هم توران سواران ترک-مغول و هم سرزمینی که به نام قوم نمرود هند نام گرفته، دنباله ای برای بابل نمرود و محل تاسیس یک سرزمین مقدس جدید به نظر میرسند. حتی این مطلب درباره ی اسلام عربی هم صدق میکند. چون همانطورکه اعقاب کوش در کنعان وظیفه داشتند تا تمدن ایجاد کنند و درندگان و مشکلات را از بین ببرند تا نتیجه ی دسترنجشان را یهودی های فاتح ببرند، پارس خسروها نیز به عنوان یک کوش حاکم شده بر کلده، دقیقا فقط یک کنعان دیگر بود که فاتحانش به جای یهودی، عرب نامیده شده اند. سنگ مقدس کرونوس که از دهانش بیرون آورده میشود نیز همان حجرالاسود کعبه است که از اسارت کفار آزاد میگردد. بنابراین تاریخ ایران باستان چیزی مجزا از تاریخ اسلام نیست که اسلام به آن پایان داده باشد بلکه دقیقا بخشی از تاریخ شریعت یهودی زده ی اسلام است که نیرنگ خدای یهود به کفار به نفع قوم برگزیده اش را کپی کرده است. خسرو مطابق نوشته های بالا یک نسخه از نمرود و در ارتباط با کوشی ها یا سیاهان است که با انتقال محل کوشی ها به منطقه ی جنوب غربی ایران، محل پارس را به ایران انتقال داده و باعث تخیل شدن آنجا به صورت یک سرزمین مقدس شده که رسالت الهی برای تاسیس امپراطوری اسلامی دارد. به همین دلیل هم شاهان پهلوی وقتی که سعی کردند ایران باستان را جلو اسلام قرار دهند شکست خوردند ولی جمهوری اسلامی وقتی ادعای جهانی شدن ایران باستان توسط اسلام را نمود موفق به مقدس کردن ایران باستان به نفع ناسیونالیسم نظامی دردسرساز ایرانی شد. همین اتفاق هم با انتقال مشابه بابل به ترکیه و مصر، سبب پیدایش رسالت های خیالی برای ترک ها و دنباله های روم یونانی ترکیه در کشورهای استعمارگر اروپایی شد ضمن این که ارتباط تمدن جادویی نمرود با مصر و عراق نیز سبب پیدایش ناسیونالیسم های نظامی در این کشورها تحت رهبری صدام و عبدالناصر گردید. در تمام این ناسیونالیسم ها درنهایت، بخشی از ملت در مقابل همان خدایی که به آن ملت تقدس بخشیده قرار گرفته اند و دم از آتئیسم میزنند. این، درواقع به پیروی از سرمشق نمرود است. او به عنوان تجسد انسانی بعل، الگوی تجسد انسانی یهوه یعنی عیسی مسیح میشود که به نام عمل به تورات یهوه علیه ادیان شرک آمیزی میشورد که زندگینامه ی خودش، از خدایان آن ریشه گرفته است.

هیسلوپ، این مطلب را نتیجه ی وامداری عیسی به کریسمس یعنی ایام مبادله ی جایگاه های ماه شب و خورشید روز دانسته است. وی دراینجا پیرو ویلکینسون است که معتقد است کریسمس یا تولد مسیح درحالیکه در مقام زمان تولد خدای خورشید به انقلاب زمستانی انداخته شده، در 25 دسامبر قرار گرفته، دقیقا یک روز بعد از 24 دسامبر که جشن تولد ماه در نزد صابئین عربستان بوده است. ویلکینسون معتقد بود که اولین تقویم ها به سبب حسابرسی بارش، تقویم های قمری بودند و تقویم خورشیدی بعدا و فقط در تکمیل تقویم قمری پدید آمد. ازاینرو موقعیت خورشید فرع بر موقعیت ماه است. تقویم، وسیله ی شمارش ایام است و با حسابرسی مرتبط است. هیسلوپ نیز همین موضوع را علت شمردن نمرود از نسل کوش دانسته است. چون معتقد است کوش در ابتدای امر، تلفظی دیگر از "خوش" به معنی حسابرسی است و معانی ثانویه ی آن چون کاسه و خوشه، به سبب ارتباط حیاتی حسابرسی با اقتصاد معیشت به وجود آمده اند. "منه" خدای ماه نیز نامش از "من" به معنی عدد می آید که حسابرسی با آن مرتبط است. خدای اعداد، هرمس یا مرکوری است که مهندسی و ساخت تمدن به سبب ارتباط با اعداد به او مرتبط است. هرمس را در کلده نبو میخواندند و بعل مردوخ هم در ابتدا فرمی از نبو بود. بنابراین برخاستن نمرود از نسل کوش، در نسبت با برخاستن کیش مردوخ از کیش نبو است. اوریژن در اواخر قرن چهارم میلادی، شاهد مراسم میگساری در مصر و بخصوص اسکندریه در ماه دسامبر بود و ارتباط دیونیسوس باخوس خدای شراب با کوش نیز دراینجا مدلل میشود. کیسوس لقب او نه فقط به کأس یا جام شراب، بلکه به پیچک نیز معنی میشود که آن هم مرتبط با پیچک گون بودن تاک انگور است. اما این ارتباط قبل از این که به انگور و محصولش شراب مربوط شود، به مارگون بودن پیچک مربوط است و ماری را که آدم و حوا را در باغ عدن فریفت به یاد می آورد. علت تقدس گیاه دارواش در اروپای قدیم نیز همین بود چون مثل پیچک روی درخت رشد میکرد و از او تغذیه ی انگلی مینمود. مار هم در عدن، بر درخت مقدس ظاهر شد و درخت، نماد تموز یا آدونیس خدای طبیعت است. مرگ و رستاخیز تموز با مرگ و رستاخیز خورشید در موقع طلوع و غروب مقایسه میشد و ربط خورشید به کریسمس نیز از این طریق است. درخشش خوشه های گندم، نتیجه ی تجسد نور خورشید در آنها دانسته میشد و بنابراین غلات تجسدی از تموز بودند. گراز که غلات را بدون این که برای مصرفشان مثل آدمیزاد مراسم به جا آورد، چپاول میکرد، در جایگاه دشمن تموز و طبیعت قرار میگرفت. ازاینرو قتل آدونیس به دست گراز، با قتل پاگانیسم به دست مسیح مقایسه میشد درحالیکه گراز از طبیعت برمیخاست و مسیح از پانتئون پاگانیسم. در مصر، قتل آدونیس به دست گراز، تبدیل به تکه تکه شدن بدن ازیریس توسط برادرش تایفون که به شکل یک گراز درآمده بود شده بود و مصریان برای ازیریس، خوک را که فامیل نزدیک گراز است قربانی میکردند. هیسلوپ معتقد است خوردن خوراک خوک در ایام یوله (یولت یا یلدا) ی مسیحی نیز مانند خوردن نان و شراب در عشای ربانی، در حکم خوردن خود عیسی است چون قربانی شدن داوطلبانه ی عیسی در راه پدرش، همان از بین رفتن روشنایی خورشید در راه تاریکی شب، و قربانی شدن راستی در راه تاریکی جهالت است. اگر آدمیزاد در این تاریکی ابتکار را به دست میگیرد برای آن است که خودش به جای خورشید با آتش سازی نور ایزدی تولید کند و علت به کار بردن وسیع شمع در کریسمس به کنایه از تولد مسیح در برخی نوا-حیس اروپا هم همین است. مسیح، مثل خورشید، منجی انسان از تاریکی است و نمرود نیز فرئونیوس یعنی منجی بود. اما فرئونیوس یک معنی دوم مرتبط هم دارد و آن آزادکننده است که در مورد آزادکننده ی برده از بردگی به کار میرفته است. مسیح نیز بردگان را به آزادی فرا میخواند ولی روز او واسط بین دو شب است و همه ی کسانی که از منجی بودن او از تاریکی دلشاد بودند سرانجام از داغی خورشید او به شب پناه میبرند و مساوات انقلابی صدر مسیحیت چیزی نیست جز میانپرده ای میان یک نوع برده داری و نوع دیگری از برده داری.:

Two babylons: alexander hislop: chap3: sect1

بنابراین اگر مسیح، پیامبری است که علیه بنیاد ایزدی خودش طغیان میکند، تعجبی ندارد که رسالت آزادی بخشی او را کمونیسم خداستیز دنبال کند چون این فقط یک نوع رسیدن به نقطه نظر مشترک بین تناقض های کلیسا است. دموکراسی غربی هم میتواند شعار مساوات او را سر بدهد و درنهایت، آشکارا تضاد طبقاتی را به وجود بیاورد و بردگی ملت ها با ابزار رسانه را. این اصلا ارتداد نیست، چون هرچه باشد نمرود نیز علیه همان خدایی که خودش ساخته بود شورش کرده بود و لابد بعد از این که زروآستر (نمرود) با تغییر نام به زروبابل، یهودیت و مذاهب تحت تاثیر آن را ایجاد کرده است هنوز دارد به طغیان خودش علیه خدای خودش ادامه میدهد.

فرمول جنگی اوکولتیسم: تفرقه با دانش و اتحاد با حماقت

نویسنده: پویا جفاکش

در ضمیمه ی دوچرخه ی روزنامه ی همشهری (3 آبان 1402) مطلبی به نام "داش باشی، طرد نمیشوی" به قلم رابعه تیموری منتشر شده که درباره ی گفتار خودمانی نوجوانان است. در آن آمده است:

«بچه ها میدانند وقتی رفیقشان به آنها "داش" میگوید، دیگر ته رفاقت هستند. داش، عباس آقا، گولاخ، آقای شاخ و بسیاری از کلماتی که بزرگترها هیچ وقت به گوششان نخورده، از تکه کلام های نوجوانان امروزی است. شاید بزرگترها استفاده از این کلمات را نامناسب بدانند، ولی در دنیای نوجوانان، استفاده از این کلمات یکی از راه هایی است که باعث میشود هم سن و سالانشان به آنها برچسب بچه مثبت بودن نزنند و طردشان نکنند... مثلا وقتی آنها به کسی میگویند "فلانی پیش تو پی اچ دی داره"، یعنی حسابی ضایعش کرده اند و به بی سوادی او خرده گرفته اند، یا وقتی با عصبانیت به کسی میگویند "آخر شیلنگ"، باید آن دوستشان نگاهی به قد و بالای رشید خود بیندازد و دیگر حرفی نزند که با این سن و قد و قواره تناسبی نداشته باشد. به قول افشین، اگر بزرگترها مکالمات آنها را بشنوند، تصور میکنند این حرف ها را از سر دلخوری و به عنوان بد و بیراه به هم میگویند؛ ولی اینطور نیست و اتفاقا چون خیلی با هم صمیمی هستند با این کلمات همدیگر را مینوازند. عامو مرتضی میگوید: "اگر کسی خشک و رسمی صحبت کند، نچسب و خسته کننده میشود. بچه مثبت ها خشک و لفظ قلم حرف میزنند." افشین میگوید: "هیچکس با بچه مثبت ها رفاقت نمیکند و آنها تنها میمانند."... فاطمه زاهدی، روانشناس کودکان و نوجوانان است. به نظر او نوجوانانی که مدام به دنبال تایید گرفتن از دیگران و علی الخصوص همسالانشان هستند، سعی میکنند با آنها همزبان و همرنگ شوند. او میگوید: "در سن بلوغ و نوجوانی، این رفتارها تا حدودی طبیعی است؛ ولی اگر نوجوانان برای همنوایی و همرنگ شدن با هم سن و سالان خود حد و مرزی قائل نشوند، ممکن است آسیب ببینند و کاملا مطیع و دنباله رو دوستان شوند." او استفاده از اصطلاحات کلامی خاص نوجوانان را هم نوعی تبعیت و همنوا شدن میداند و معتقد است شبکه های اجتماعی مختلف و خصوصا شبکه ی اجتماعی اینستاگرام بعضی از واژه ها و اصطلاحات را در میان نوجوانان رایج کرده است. زاهدی میگوید: "بسیاری از اصطلاحاتی که به وسیله ی چهره های مشهور اینستاگرامی به کار میروند، خیلی زود به محاوره و مکالمه ی نوجوانان راه پیدا میکنند."»

طبیعتا همانطورکه کلمات و القائات کلامی فحش مانند میتوانند نوجوانان را وادار به اطاعت کنند، شبکه های اجتماعی و رسانه ها هم میتوانند همین را نه فقط با نوجوانان بلکه با ملت ها مرتکب شوند به شرطی که بد و بیراه ها به اندازه ی گفتمان های خودمانی نوجوانان، دوستانه به نظر برسند. یعنی شما به زبانی کنایی –مثلا نادان تصویر کردن اعقاب ملت کنونی- به ملتی میفهمانید که آنها بی کفایت تر از توانایی واقعی خود ظاهر شده اند و با دنبال کردن سرنخ رسانه ی فحاش، میتوانند به بهروزی برسند. در ایران، از زمان پیدایش ناسیونالیسم در صد و اندی سال پیش، با مخاطبان غرب مدرن چنین برخورد شده و این صدا فقط در زمان گسترش رسانه ها موفق به وادار کردن حد اکثری جمعیت به اطاعت از خود شده است. بنیادهای آن اما در سراسر جهان به همان دوران ماقبل رسانه برمیگردد که فرصت کافی برای پنهان کردن بنیاد اکولتیستی این دستورالعمل وجود داشت.

در آن بازه ی زمانی، به سبب علم زدگی ضد الهی حاکم بر جوامع غربی قرون 19 و 20، تمام بحث های متافیزیکی اکولتیسم روی نظریه های علمی سوار میشدند. ازجمله در این مورد، در زمانه ای که هنوز نظریه ی حرکات قاره ها روی صفحات زمینشناختی به تایید اکثریت نرسیده بود، قاره ی افسانه ای لموریا بحث های اسطوره ای سابق را به خود جذب کرد. لموریا را بعضی دانشمندان به عنوان یک قاره ی از بین رفته ی احتمالی بین هندوستان و افریقا فرض کرده بودند تا دلیل حضور جانوری به نام لمور در دو منطقه ی هندوستان و ماداگاسکار را که بینشان اقیانوس هند فاصله انداخته است توضیح دهند. فرض شده بود که لموریا زمانی هندوستان را به ماداگاسکار وصل میکرد و با غرق شدنش لمورها فقط در این دو منطقه ماندند. قاره تا افریقا نیز ادامه داشت چون فسیل های لمورها در آنجا نیز بود. ظاهرا فاجعه ای باعث از بین رفتن لمورهای افریقایی شده بود و پیش از آن که درندگان بزرگ دوباره در ماداگاسکار ساکن شوند، ماداگاسکار با دریا از قارهی افریقا جدا شده و آخرین لمورهای آن جان سالم به در برده بودند. غرق شدن لموریا آن را شبیه به آتلانتیس نشان میداد که قاره ی متمدنی بود که در سیل نوح نابود شد. ازاینرو میتوانست اسطوره های مربوط به نژادهای باستانی و ابر-انسان ها را که همان نفیلیم یا نیمه خدایان غرق شده در سیل نوح بودند به خود جذب کند. به این ترتیب، لموریا مکمل نظریه های قبلی حول کشف دانش باستان در شرق بود. این حرکت تا اندازه ای با سر ویلیام جونز شروع شد که ادعا نمود زبان های هندی و فارسی شبیه به زبان های اروپاییند و همه ی اینها از نژادی موسوم به آریایی که از شرق برخاسته و به اروپا رفته اند ریشه گرفته اند. کار روی این منشا شرقی در دستور کار فراماسونری یورک قرار گرفت. اما گادفری هگینز که از مهم ترین افراد این فرقه در کار روی این پروژه بود به این نتیجه رسید که میراث باستانی مورد بحث، اصلا متعلق به آریایی های سفیدپوست فرضی نیست و مربوط به سیاهان باستانی است که در تمدن های غیر سفیدپوست در چین و ژاپن و آسیای جنوب شرقی هم مانند خود را بازتولید کرده اند. هگینز این سیاهان را با آتلانتیسی ها و سیکلوپ ها و نفیلیم و تمدنسازان باستانی مقایسه میکرد و به دلیل حضور دولت استعماری انگلستان در هند، بر هندی الاصل بودن آنان تاکید داشت هرچند به مرور در این نظر تغییر عقیده داد و جهت حرکت تمدن را از منطقه ی مدیترانه به هند شناسایی نمود اما جنبش تئوسوفی روی قسمت هندی کشفیات هگینز تاکید کردند تا آن را همچنان به آریاییان نسبت دهند. در مقابل، بخش دیگر نظریه ی هگینز درباره ی بنیان سیاهپوست تفکر بشری توسط جرالد مسی دنبال شد و او سرزمین «ایندیا» یا هند در متون غربی را که خاستگاه معلمان بشری است نه شبه قاره ی کنونی هند، بلکه قاره ی افریقا بخصوص منطقه ی خاستگاه رود نیل در اوگاندا شناسایی و نام های اوگاندا و هند هر دو را مرتبط با "خنتو" در قبطی به معنی بهشت [معادل "جنت" در عربی] تلقی نمود و سیاهان را برخاسته از افریقا، و مصر را به عنوان یک تمدن افریقایی، قدیمی ترین تمدن جهان دانست و تناقض تمدن و حیوان پرست بودن مصریان باستان را دلیلی بر قرار داشتن آنها بین طبیعت پرستی سیاهان افریقا و یکتاپرستی سامی تلقی نمود. هگینز هم پیشتر روی توتمیسم و طبیعتپرستی قبایل سیاهپوست در هندوستان تاکید زیادی داشت. لموریا این دو ملت را میدوخت، ازجمله در سرنوشتشان و آن این که در آستانه ی ورود استعمار به این دو منطقه، هر دو سرزمین، محل زندگی تمدنسازان مسلمان در کنار قبایل طبیعتپرست بدوی بودند. این مقایسه، در شکلگیری پیدایش کلیشه ی ظهور اسلام تمدنساز از بین قبایل بدوی در سرزمین آبادی که اکنون بیابان شده است نقش داشت. اسلام و در معنایی وسیع تر یکتاپرستی، میتوانست نتیجه ی کاهش حضور نیروهای چشمگیر طبیعت در کنار انسان ها در بیابانی مثل عربستان باشد که در افقش یک زمین خالی به یک آسمان اسرارآمیز وصل میشود و چیزی جز آسمان جلب توجه نمیکند. هندوستان و افریقا مرحله ای قبل از این صحنه را نشان میدهند. در این دو سرزمین، سرزمین های پر گیاه، مملو از جانوران مهیب اعم از شیرها و کفتارها و فیل ها و کرگدن ها و گاوسانان و تمساح ها و مارهای زهرآگین و پرندگان گوشتخوار بودند که به طرز غریبی آثار پرستش آنها توسط بشر قدیم، در دین یهودی-مسیحی به جا مانده بود درحالیکه در خاورمیانه که محل پیدایش یکتاپرستی است یا نابود شده بودند یا در حال نابودی بودند. این حیوانات که بیشترشان امروزه عمدتا محدود به پارک های ملی افریقا و آسیای جنوبیند مطابق یافته های فسیلی، در دوران بشر ماقبل تاریخ، تقریبا در سراسر قاره های افریقا، آسیا، اروپا و امریکا وجود داشتند. اینجاست که شما میفهمید چرا اکثر قبایل بیابان عربستان در تاریخ صدر اسلام، اسم های جانورانی چون شیر و کفتار و گرگ و خرس و سگ و پرندگان را روی خود دارند؛ آخر قرار است آنها در آستانه ی عبور از جانورپرستی به پرستش خدای آسمان باشند. اما از سوی دیگر، آنها باید با این پرستش نوین، به دوران خدایان این جانوران و گیاهان که موجوداتی انسان مانند از جنس نفیلیم آتلانتیسند نیز خاتمه دهند همانطورکه در طوفان نوح، خانواده ی نوح جانشین ابرانسان ها شدند. پس عرب های مسلمان هم تمدن های نفیلیم را که «عجم» نامیده میشدند نابود کردند و دانش و ثروت آنها را اخذ نمودند. «عجم» معادل همان "اوگام» یا «اوگما» در انگلیسی برای کفار ماقبل مسیحی است و در ادبیات کالدونی ها یا یهودی های کلدانی مآب مخترع تاریخ، به پیروان الفبا و زبان کلدانی اشاره دارد. مطابق تاریخ یهود، کلدانیان در بابل یا حران، مقابل ابراهیم و دنباله های یهودیش قرار گرفتند. از بین بردن کفار توسط یهودیان، ولی درنهایت روی آوردن خاندان داود به شیوه های حکومت کفار، تقریبا همان چیزی است که در تاریخ اسلام هم لحاظ شده است. هم یهودیان و هم عرب ها بادیه نشین تلقی میشدند و با اخذ تمدن نفیلیم، شیطانی و جهنمی شدند. لغت «گهنوم» در تورات که دره ی دوزخ را معرفی میکند، در تلمود gahannam تلفظ میشود که همین لغت در قرآن تبدیل به «جهنم» شده است. آن را در تناخ، «هینوم» تلفظ کرده اند که مرتبط با لغت «هاینا» به معنی کفتار است چون کفتار به مردارخواری عهرت دارد و جهنم نیز جایگاه مردگان است و مثل قبرستان در زیر زمین قرار دارد. لغت «گهن» یا «کهن» که مبنای نام گهنوم است، برخاسته از "قهی/گهی/جهی" به معنی خمیازه است که خود برخاسته از "قی/کی/گی" به معنی زمین است که در تشخص به مادر-زمین، تبدیل به "گایا" الهه ی زمین یونانیان شده است. کوه ها را به سرهای زمین تشبیه میکردند و فوران آتشفشان به خمیازه ی سر زمین تشبیه میشد. مواد مذاب آتشفشانی به فلز مذاب آهنگران تشبیه میشدند و ازاینرو نتیجه ی کار وولکان خدای صنعت به شمار می آمدند که سیکلوپ ها کارگرانش بودند و بدین طریق، تمدنسازی به دوزخ زیر زمین ربط یافته بود. دود سیاه خمیازه ی کوه نیز به مردم سیاه ربط می یافت و ازاینرو خمیازه را خامیوس مینامیدند در انتساب به «خام» که همان «حام ابن نوح» پدر سیاهپوستان است و «کمت» یا «خمت» نام سرزمین مصر نیز به خام یا حام ربط داده میشد. یک سیاهی دیگر به نام تاریکی نیز از زمین به دست می آمد چون موقع غروب خورشید در بطن زمین، تاریکی از آن سمت در آسمان گسترش می یافت. اربوس خدای تاریکی یونانیان، نام از «غروب» در سامی دارد. او فرزند نیکتیس یا شب است که نامش در آلمانی «ناخت/ناهت/نات» تلفظ میشود و در انگلیسی night. نیکتیس خود فرزند اولین خدا به نام کائوس است و از آمیختن به او اربوس را پدید آورده است. کائوس (در عبری: خائوت) نیز همچون گایا نام از گهی یا خمیازه دارد. ترکیب کائوس یا بی نظمی با گایا مادر خدایان، او را تبدیل به تهاموت الهه ی هاویه در نزد کلدانیان میکند که از جنس آب بود و جسدش پس از به قتل رسیدن توسط مردوخ خدای نظم، وسیله ی خلق جهان مادی گردید. سیالیت آب که برخلاف جمود زمین مانع از شکل گیری و ثبات در نظم طبیعت میشود، با دوران ماقبل یهوه در لموریا جانشین شد و روح لموریا را سیالیت مایع گون شخصیت آدمیان تشکیل داد که همیشه آماده ی قرار گرفتن تحت تاثیر خدایان بودند و ایریدیس یا دروازه های آسمانی، آنچه لازم بود را برای تغییر اوضاع به آنها ارائه میداد. اما با پایان یافتن ارتباط با خدایان و انکار آنها توسط خدای واحد، همه چیز دچار جمود و نیازمند به فرمولبندی شد و در این موضوع، علم امروزی، دنباله ی راهی است که یهوه شروع کرده است. پس علم امروزی بی نیاز از یکتاپرستی یهودیت و دنباله هایش چون شرایع اسلام و مسیحیت و پاگانیزم های بازسازی شده نیست و باید آنها را همیشه به عنوان آلترناتیوی کنار خود داشته باشد تا اعتقاد عمومی به جزمیت و یکسانسازی جهانی، مانع از تهدید نظم جدید ایجاد شده توسط قدرت های استعماری قرن بیستم در اثر مشقات زندگی مدرن شود. عرفان های جدید هم برای کمک آمده اند تا مردم را با شرایط جدید وفق دهند. باز کردن چشم سوم با یوگا هنوز یادآور ایریدیس است. ولی دیگر خدایان در آن سو نیستند و به جایش یگانگی موج میزند که شکل دیگر یهوه ی یکتا است. تمام اتفاقات دنیا کار یهوه است و به قول اسپینوزای یهودی، جهان بدن او است. شما هم با باز شدن چشم سومتان، قرار است به حد راهبان بودیسم ذن برسید که دم از یکتایی جهان میزنند و از این رو در مقابل همه چیز بی تفاوتند. خب؛ این همان پوچی و بی تفاوتی حاکم بر جهان روشنفکران لیبرال است که میگویند همه چیز دنیای امروز خوب است جز نق زدن از وضع موجود یا تلاش برای تغییر آن. حیف که همین روشنفکران بعضی اوقات از شدت پوچی زندگیشان داد و بیداد راه می اندازند و باعث میشوند در حرف هایشان شک کنیم؛ وگرنه میشد لباس راهبان ذن مجعول باستانی را تن همین ها دوخت. جالب این که ذن هم با این که یک مذهب عمدتا ژاپنی است، ولی به یک راهب هندی سفر کرده به چین به نام "تامو" منسوب است که شرقشناسان ترجیح میدهند او را به اسم هندی ای که برایش اختراع کرده اند، «بودیدارما» بخوانند. چیزی که فراموش میشود این است که یکتایی فعلی جهان، نتیجه ی تفرقه ی پس از فروپاشی یگانگی اول در یک کائوس یا هرج و مرج بوده است که مانع اتحاد ملل تجزیه و ضعیف شده در مقابل یک قدرت یکتا کننده ی جدید یعنی ماتریالیسم مسلح و قتال غربی شده است.:

“England vs Indians”: joso saeter: sehife: 15/3/ 2012

الکساندر هیسلوپ، از ارتباط نام کائوس با کوش ابن حام پدر سیاهپوستان مینویسد و همزمان اصطلاحات کائوس و کوش را با "خوس" چماق مردوخ برابر میداند که مردوخ با آن، بدن تهاموت را تکه تکه کرد و از تکه های آن، اجزای جهان را شکل داد. این یک نوع تقسیمبندی به نظر میرسد که در کلدانی "پرس" خوانده میشود. پارسیان نیز شعبه ای از کلدانیان بودند که ملت های تجزیه شده از بابل کلدانی را در امپراطوری جدید خود متحد کردند. برخی منابع، تقسیم ملت هال در بابل را به هرمس یا مرکوری نسبت میدهند که بنیانگذار تفسیر بوده است و در بابل نبو خوانده میشده است. مردوخ هم ابتدا یکی از فرم های نبو بوده است. تفسیر زبان توسط هرمس سبب پیدایش فرقه ها و اختلاف بین آنها شده است. برخاستن نیروهای متضاد از واحد در تصویر جانوس دو چهره دیده میشود و برخی از لاتینی ها جانوس را همان کائوس میدانستند. اولین تلاش برای متحد کردن دوباره ی ملل برخاسته از بابل، به آشوری ها یا پیروان آشور ابن سام ابن نوح نسبت داده میشود که از شنعار به شمال رفت و نینوا را بنا نمود چون نمرود او را از بابل اخراج کرده بود. اما هیسلوپ این را نتیجه ی بدفهمی یک متن اولیه میداند که در آن، نمرود به دلیل ضعیف بودن موقعیتش در چند شهر کوچک در شنعار، برای «عاشور» یا تقویت خود، از شنعار خارج شد. سرزمین آشور نیز در اصل «عاشورا» یا محل تقویت بوده، چنانکه نام «نینوا» را برگرفته از «نینو (س)» بنیانگذار آشور خوانده اند. منظور از محل تقویت، مکتب پرستش جنگ و کشته شدن در جنگ است که به تقدس مردن به مرگ غیر طبیعی در قتل برمیگردد. این نوع مردن، تقلید جوانمرگی تموز ایزد گیاهان است و بچه گون بودن تموز، باعث نام گرفتن بنیانگذار آشور به نینوس شده است چون نینوس از نینو در آشوری به معنی بچه می آید. تروگوس پومپیوس نوشته است که نینوس بنیانگذار جنگ بود و توانست کشورهای دیگر را فتح کند به خاطر این که آنها ارتش و سرباز و تسلیحات جنگی نداشتند. اما به مرور و با گسترش تسلیحات، جنگ خطرناک تر شد و نیاز به پرستش سرباز و تشویق او به کشته شدن همچون تموز پیدا شد. تصویر نارسیسوس جوان که عاشق عکس خود در آب شد و سپس به گل نرگس بدل گردید، تصویر سربازی است که خود را به گونه ی تموز میبیند و همچون او به گل تبدیل میشود. موضوع این است که بچه دارای توان کشتن نیست و به همین دلیل هم ظاهر تموز به شکل مردی ریشو و عضلانی تغییر می یابد که در نگاره های مردوخ چماقدار و سلفش هرکول دیده میشود. در این راه، یک کیش گریه کردن برای تموز به صورت گریه کردن برای سربازان شهید شده هم تقلید میشود. در اینجا تموز تبدیل به دیونیسوس باخوس میشود که با لشکری به فتح سرزمین های دیگر میپردازد درحالیکه لغت باخوس خود مرتبط با «بغض» به معنی گریه است. در مصر، باخوس را با ازیریس بنیانگذار حکومت فراعنه تطبیق میکردند که او هم یک ایزد شهیدشونده بود که به صورت پسرش هورس از نو زنده میشد. هرودت نوشته است که در مصر، نوحه سرایی برای لینوس را شنیده است. لینوس جوانی بود که در ایام جنگ تروآ توسط سگ ها تکه تکه شد. هیسلوپ، حدس میزند که لینوس همان ازیریس باشد و سگ ها کنایه از نیروهای مرگ که ازیریس را تکه تکه کردند. ابیدوس در مصر نیز محل برگزاری نوحه های مذهبی بود. استرابون خدای ابیدوس را ممنون میخواند درحالیکه ویلکینسون آنجا را محل معبد ازیریس شناسایی کرده است. به نظر هیسلوپ، ممنون و ازیریس، دو نام برای یک خدایند. هیسلوپ، درباره ی ازیریس یا آشور مصری، به جاستین ارجاع میدهد که از فتوحات نینوس تا لیبی سخن گفته بود که در این صورت، مصر هم جزو قلمرو او میشود و روایت خاص خود از نینوس را پیدا میکند. به نظر هیسلوپ، خونسو خدای مصری یکی از اولین نمونه های فرعونی نینوس در مصر است. چون خونسو درحالیکه قابل تطبیق با نپتون هست، خالق اسب ها است که جانورانی هستند که انسان ها را در فن جنگاوری و نبرد با حیوانات وحشی بسیار ارتقا داده اند. خونسو به تحقیق ویلکینسون، دارای برخی ویژگی های هارپوکرات یا هورس کودک است و هورس در مقام یک تیرانداز ماهر میتواند در ترکیب با اسب خونسو، تمثال یک قنطورس تیرانداز را تولید کند. هورس به پرندگان تشبیه میشود و ازاینرو در مقام یک تیرانداز و در تطبیق با نینو یا کودک، تبدیل به اروس یا کوپید، کودک بالدار کمان انداز به تیرهای عشق نیز میشود. هیسلوپ یادآوری میکند که بروسوس نخستین خدایان را نیمه پرندگان خوانده است و در کمدی پرندگان آریستوفان، گزاره ای هست که نشان میدهد خدایان و پرندگان هر دو توسط اروس آفریده شده اند. یکی از معادل های کلدانی کوپید، بعل آبرین است که نامش معنی ارباب بالداران را میدهد. اگر این کلمه «بعل عابرین» خوانده شود، به معنی ارباب عبورکنندگان میدهد. بعل عابرین مجسم به ورزاو است. ازیریس نیز مجسم به ورزاو آپیس بود. ازآنجاکه ازیریس همان دیونیسوس، و جانور دیونیسوس پلنگ است، آپیس معمولا ورزاوی بود که مثل پلنگ خالدار باشد. هورس بالدار، همان ازیریس ورزاو است که از نو زنده شده است. ترکیب ورزاو و پرنده در لاماسوهای آشوری دیده میشود که ورزاوهایی بالدار با سر مردی ریشو بودند و هم بعل عابرین هستند و هم بعل آبرین. این موجودات، تمثالی از عبرانیان نیز بودند که نامشان باز به معنی عبورکنندگان است و یهودیت از بینشان برخاسته است. عبورکننده به معنی مهاجر، میتوانست صفت سربازان نیز باشد. خدای سربازان، مریخ موکل جنگ بود که لاتینیان، او را مارس میخواندند. دو شکل مختلف از مارس پرستیده میشد: مارس کوئیرینوس یا مارس محافظ شهر، و مارس گرادیویوس به معنی مارس خدای مهاجم. یک «مارس کیر ایدین» هم در اسپانیا داشتیم که باید همان مارس گرادیویوس باشد ("کیر" همان "گراه" است و "آدین" همان آدون به معنی خدا و مترادف دیویوس است).:

Two babylons: alexander hislop: chap2: sect2: subsect1

پس تموز در قالب هرمس خدای دانش، سبب تفرقه در یک امت میشود و بعد برای این که در قالب مارس لشکرکشی کند و اتحاد را از نو زنده میکند، از در مخالف دانش ظاهر میشود و مردم را به جهت تبدیل به سربازان خرفت میکند. جریان دانش هنوز وجود دارد به شرطی که یک طرفه و از سمت حکومت باشد و مردم در مقابل هرآنچه میشنوند مطیع و بردبار باشند و این نیازمند آن است که مردم، خرفتی و بی عرضگی خود را باور کرده و سعی کنند جور دیگری در خدمت دانش فدا شوند، حال چه این دانش مذهبی باشد یا ظاهرا ضد مذهبی.

ماوراء الطبیعه ی ضد اسلامی: چه کسانی دشمنان ایران باستانند؟

نویسنده: پویا جفاکش

برایان اس.ترنر، مقدمه ی خود بر کتاب «ماکس وبر و کارل مارکس» از کارل لوویت را با این جمله از کارل لوویت شروع کرده است: «انسان مدرن از یاد برده که به این سکوت گوش فرا دهد. دنیای ما مرتبا پر سروصدا تر و گوش خراش تر میشود. ما دیگر توان شنیدن نداریم و واژه هایمان گمراه کننده شده اند.»

نمونه ای بومی از شدت گمراه کننده شدن واژه ها این که سال گذشته، چاپ کاریکاتوری هجوآمیز از رضا پهلوی روی جلد شماره ی 10 مجله ی آگاهی نو، باعث موج حمله های توئیتی سلطنت طلب ها به محمد قوچانی –سردبیر مجله- شد. انصاف نیوز بعضی از آنها را در اسفند 1401 بازتاب داد که دو تایشان که پشت سر هم آمده بودند به نظرم جالب آمدند. یکیشان مجله را «کیهانی» -یعنی از جنس روزنامه ی «کیهان» شریعتمداری- میخواند و دیگری طرفدار مجاهدین خلق. اما این مجله لیبرال ناسیونالیست است و نه با کیهانی ها میانه ی خوبی دارد و نه با مجاهدین خلق. تنها وجه اشتراکش با این دو گروه، این است که با این کاریکاتور، به سلطنت طلب ها توهین کرده است. دراینجا باید توجه داشت که کیهانی ها و مجاهدین خلق، جریان های به شدت هتاکی هستند و البته مجله های قوچانی هم از این جهت، فقط کمی از آنها محترم تر بوده و همین قوچانی در مجله ی قبلیش مهرنامه، در بیسواد تصویر کردن بنیانگذاران مجاهدین خلق، کم نگذاشته است. اما اگر کسی مفهوم کنایی اتهامات «کیهانی» و «مجاهدین» بودن را نفهمد و هر یک از این دو توئیت را بسته به پیشزمینه ی ذهنی خودش در وحشی توصیف کردن دیگران انتخاب کند، ممکن است درباره ی مشی سیاسی مجله ی آگاهی نو دچار اشتباه شود و این اشتباه را گسترش نیز دهد.

این، یکی از شگردهای رایج جریان های رسانه ای برای تحریف موضوعات است که کاربرد وافری دارد. مثلا در ایامی که حکومت طرح هایی برای مبارزه با موج بی حجابی پس از ماجرای مهسا امینی راه انداخته بود، یک نفر به من گفت: «پویا. بی بی سی میگوید که دارند پارک ها و بیمارستان ها را هم تفکیک جنسیتی میکنند. مگر میشود استخر لاهیجان را جوری درست کرد که یک طرف زن ها بروند و یک نفر مردها، یا مثلا در بیمارستان میخواهند راهروهای باریک را دو قسمت کنند؟» نگاهی به اینترنت انداختم و دیدم طرح تفکیک جنسیتی پارک ها عبارتست از افزایش پارک های بانوان برای خانم هایی که دلشان میخواهد به این پارک ها بروند و راحت باشند؛ طرح مربوط به بیمارستان ها هم عبارتست از پاسخ به شکایت ها درباره ی آزار و اذیت خانم ها در اتاق عمل، و این که با وجود این که مطابق قانون، خانم ها را آقایان نباید عمل کنند، ولی به دلیل عدم وجود جراحان زن کافی این رعایت نمیشود و حالا دستور به تربیت جراحان زن بیشتر برای تامین نیازها است. هر دو این طرح ها به نفع خانم ها و بسیار مترقیند. ولی بی بی سی فقط در یک جمله آن هم در کنار طرح های ستیز با بی حجابی از اینها یاد کرده بود. بی بی سی ظاهرا دروغ نگفته بود. فقط اجازه داده بود تا کلمه ی تفکیک جنسیتی خودش مردم را گول بزند و آنها بر اساس پیشزمینه ی ذهنی قبلیشان از این کلمه، دچار احساس وفور تحجر و بلاهت در مملکت شوند.

فراستی چاد که روانکاوی علاقه مند به زبانشناسی لاکانی است، فروید را به سبب کشف نقش ناخودآگاه در تولید ذهنیات غلط از روی زبان میستاید. فروید، در دورانی که سانسور جنسیت در جامعه ی غرب خیلی قوی بود، نقش زبان در جنسی کردن مسائل غیر جنسی را توضیح داده بود. مثال مورد علاقه ی چاد ، یکی از مراجعین مرد فروید بود که در هر خاطره اش از زن ها موقعی که میخواست زیبایی آنها را بستاید از درخشش نوک دماغ آنها میگفت. فروید اول نفهمید این چرا این حرف ها را میزند چون نوک بینی که نمیدرخشد. بعد فهمید که این بیمار، یک نفر انگلیسی بوده که در عنفوان کودکی، از انگلستان به آلمان مهاجرت کرده و دراینجا تمام لغات انگلیسی را به نفع زبان آلمانی فراموش کرده، جز یک لغت؛ آن هم لغت گلانس که در آلمانی به معنی درخشش است ولی چون در انگلیسی به معنی نگاه کردن سر بینی بوده، به خاطر تقابل مسخره ی این دو معنی، در ذهن شخص مانده بوده و بعدا در فضای سانسور جنسی، هر وقت که خانمی به نظر مرد درخشان می آمده، وی ناخودآگاه درجا گلانس به معنی درخشان را به نگاه کردن به بینی برمیگردانده و کم کم توهم زده که در نوک بینی خانم ها درخشش میبیند. در مثال دیگری، مراجع مرد فروید، به دکمه فتیش جنسی پیدا کرده بود ازآنروکه در زمان کودکیش، مادرش موقع صحبت کردن از آلت جنسی او از عبارت «تون با» یعنی «لقمه ی تو» استفاده میکرد و این آقا در ذهنش ناخودآگاه، جای دو بخش اصطلاح را عوض کرده و به باتون یعنی دکمه رسیده بود. با این حال، چاد به فروید بدبین است و شک دارد که او از کارهای خواهرزاده اش ادوارد برنایز برکنار باشد. برنایز، کشف فروید را به خدمت سرمایه داران درآورد تا از آن برای تولید صنعت تبلیغات و رسانه بهره بگیرند. خانواده ی خود برنایز نیز در این صنعت جای گرفته اند و ازجمله برادرزاده اش نتفلیکس جهانخوار را تاسیس کرد. چاد در افسوس از این مسئله، فروید را با نیمه ی فلسفی مکمل این پروژه یعنی حلقه ی فرانکفورت و بخصوص تئودور آدورنو مقایسه کرد. آدورنو هم کسی بود که موضوع دیالکتیک منفی را مطرح کرد و استبداد دیالکتیک هگلی را شکست. دیالکتیک هگلی، این است که شما تزی را دارید و یک تز مخالف علیه تز شما مطرح میشود که شما از برایند آنها به یک فکر بینابین میرسید. حالا سرمایه داران و سیاستمداران، اگر با علم به دل چرکینی شما از باندشان، خودشان یک تزی ضد تز شما مطرح کنند تا سنتز به دست آمده هنوز مطابق میل خودشان باشد، شما حتی موقع شورش علیه سرمایه داران و سیاستمداران، هنوز تحت اراده ی آنها خواهید بود. درحالیکه آدورنو پیشنهاد میکند که به طور مرتب، تزهای مخالف را وارد ذهن های خودمان کنیم تا سنتز هیچ جا تمام نشود و افکارمان مدام نو شود تا در زمین بازی ایدئولوگ ها به کما نرویم. ولی میبینیم که همین آدورنو و مکتب فرانکفورتش، در ایجاد یک سنتز بی خاصیت از شورش های ضد جنگ ویتنام به نفع حاکمان غرب همکاری نمود و هیپی گری در جامعه به راه انداخت و حتی مظنون به تولید موسیقی بیتل ها نیز هست. به هر حال، چاد، پروژه های فروید و آدورنو را با هم مقایسه میکند چون تولید تبلیغات فقط به بحث های روز رسانه ای خلاصه نمیشود و تاریخ را هم در بر میگیرد و ازقضا تاریخ هم یک تمامیت هگلی دارد. هگل معتقد بود که تاریخ دارای روح و هدفی است و این ظاهرا با ماتریالیسم زمانه که وقایع را خارج از اراده ی موجودات فراطبیعی و صرفا یک سری اتفاقات بی هدف میبیند تناقض دارد. ولی میبینیم که درحالیکه هگل، طرفدار قدرت است، بر اساس همان دیالکتیک خودش، آنتی تزش مارکس از آب درمی آید که هنوز تاریخ را دارای روح و عایت میبیند، ولی این بار به نفع کارگران و محرومان، و البته خود مارکس هم میگوید روی سر هگل ایستاده است. سنتز همین دو تز هم منشا است که حکومت های ملی قرن بیستم را با تمام تناقض های لاینحلشان پدید آورده است و به نفع سیاستمداران است که این تضادها همچنان لاینحل بمانند. به گفته ی چاد، در تاریخ هم به مانند فتیش های زبانساز مورد تدقیق فروید، کلمات مدام دچار تغییر معنی شده و وقایع را در حافظه ها به چیزی غیر واقعیت اصلیشان تبدیل نموده اند. اما مردم، حتی جایی که شک میکنند، از شورش سر باز میزنند و چاد، این را تعبیر به نوعی مازوخیسم ناخودآگاه در افراد و توده ها میکند که کشف اهمیت آن را هم به فروید نسبت میدهد. میدانیم که فروید طی افزایش مطالعات خود، کم کم از تاکید روی بعضی تابو شکنی های خود مثل فرضیه ی عقده ی ادیپ دست کشید . وی که با شنیدن حرف های بیمارانش درباره ی تلاش فامیل نزدیک برای تجاوز به بیمار، مثلا پدر برای دختر، یا پسر برای مادر، به اعتقاد به میل جنسی محارم کشیده شده بود، کم کم متوجه شد که در قریب به اتفاق این گزارش ها آنچه بیان شده، تخیلات بیمار است و نه واقعیت روی داده. بعدا پیروانش برای ادامه دادن مانور روی میل جنسی محارم، ادعا کردند که اشرافیت اروپایی که بیماران مزبور از میان آنها برخاسته بودند، برای رد پدوفیل بودن خود، فروید را مجبور کرده اند حرفش را پس بگیرد؛ اما چاد معتقد است که تغییر نظر فروید، روی تجاربی واقعی استوار بود که در نوشتن رساله ی «بچه ای که کتک میخورد» تاثیر نهادند. در آن رساله، فروید به این نتیجه رسیده که وقتی کودکی، کتک خوردن کودک دیگری از یک بزرگسال را میبیند، همزمان از این که آن بچه درد میکشد ناراحت میشود و لذت میبرد؛ چون خودش را همزمان جای کتک زننده و کتک خورنده میگذارد و این در طول زمان به رشد نوعی مازوخیسم در کودک می انجامد که جامعه آن را به سمت لذت بردن از رنج کشیدن و حتی مردن در راه اهداف سیاسی و مذهبی تحریف میکند و مقام مذهبی یا سیاسی، جای بزرگسال کتک زننده را میگیرند. همانطورکه کودک، بزرگسال ظالم را فردی بی نظیر تخیل میکند تا کتکی را که خورده، به نفع خود تخیل کند، تابع نیز متبوع سیاسی-مذهبی را که به خودش ظلم میکند و باعث دردسرهای اقتصادی-اجتماعی برای او میشود، ناخودآگاه یک مقام الهی و بی خطا تخیل میکند. چاد معتقد است این سیستم در ناخودآگاه، یک مکانیزم ذهنی تاریخ مصرف گذشته دارد که کسی جز حکومت، از ادامه دادن آن سود نمیبرد. چاد، به نظریه ی ولیکوفسکیست ها توجه دارد که معتقدند فاجعه ای در زمین، به تغییر مدار زمین و تغییر آب و هوا انجامیده که سبب پیدایش افسانه ی اخراج از باغ عدن شده است. چاد درباره ی زمان این فاجعه، به «جف دو مولدر» رجوع میکند که وقوع آن را حدود چند صد سال قبل میداند و معتقد است در دوران پر آشوب پس از آن، آنوناکی ها یا آرخون ها یا خدایان، زمین را ترک گفتند و فقط یهوه در آن ماند و بقیه را اجنه و شیاطین خواند و دک کردن بقیه را به خودش نسبت داد. چاد، دراینجا تعبیر دیگری از خدایان دارد و فکر میکند جو الکترومغناطیسی خاص زمین قبل از تغییر محور آن، سبب توهم انگیز بودن بیشتر آن دوران شده و خدایان ستاره ای و نیروهای آسمانی با تجسم های حیوانی متعددشان، مدام در ذهن بشر آن زمان، در هم تداخل میکنند و به شکل هیولاهای ترکیبی از جانوران مختلف، بشر را میترساندند. چاد معتقد است این وضعیت، سبب شده تا آدم ها فکر کنند در هنگام انجام گناه، تحت نظر این هیولاها و طعمه ی احتمالی آنها خواهند بود و همین نوعی «قفل کودک» در ذهن مردم ایجاد کرده که آنها را محتاط کرده است. درست مانند کودک که بزرگسال کتک زننده را در ذهن خود به یک فرد عاری از خطا تبدیل میکند، مردم کهن هم برای این که خود را بقبولانند که به دلیل عشق و احترام به خدایان، و نه فقط از سر ترس، درستکاری خوشایند آنها را مرتکب میشوند، تصویر خدایان را از هیولاها و جانوران وحشی، به انسان های باشکوه یا زیبا تغییر دادند. اکنون آن خدایان در کنار ما نیستند اما قفل کودکشان هنوز به نفع مقامات سیاسی و مذهبی امروزی کار میکند و به سبب بنیان مذهبیش، حتی سیاستمداران بی علاقه به مذهب هم ترجیح میدهند که مذهب در نزدیکترین حالتش به پرستش یهوه دائر باشد تا احساس شرم و گناه، آدم ها را مدام مازوخیست کند و به آنها بقبولاند که لایق اینند که در زندگی عذاب ببینند و ناخودآگاه در ذهن خود، بار گناه سیاستمداران و سرمایه داران را کم کنند. سکیتو به فراستی چاد معترض شده که نظر او، ضد احساس شرم است درحالیکه شرم، مدافع اخلاق است و آدم ها را از صدمه زدن به هم باز میدارد و اصلا تمام بدبختی دنیا در این است که سیاستمداران و مقتصدین بزرگ، کوچکترین شرمی در کلک زدن به مردم و سوء استفاده از نادانی آنها ندارند و همه را بر ضد هم به کار میگیرند. چاد در پاسخ ضمن احترام به سکیتو میگوید که نه دشمن شرم است و نه دشمن اخلاق، ولی از این که احساس افراطی شرم و گناه در مردم، آنها را در مقابل شدائد زمانه و عدم تلاش برای تغییر وضع موجود، منفعل میکند، احساس خطر میکند. چاد دراینباره پیرو نظریه ی سنتی اثیر است که معتقد است هر چیزی اگر ضد خود را نداشته باشد، بی مهابا افراطی و غیر قابل مهار میشود. به گفته ی وی، نظریه ی «ماده ی تاریک» در فیزیک کنونی، شکل به روز شده ی نظریه ی اثیر است. چون اثیر هم مثل ماده ی تاریک، به این دلیل دارای وجود تلقی میشد که یک واسطه ی مادی ناشناخته برای انتقال نور بین سیارات و زمین در فضا باشد. اثیر هم به مانند ماده ی تاریک و انرژی تاریک، جزو پاد-ماده بود و به همان اندازه با تاریکی ارتباط داشت تا نقطه ی مقابل نور باشد. آن را به این خاطر پاد-ماده تلقی میکردند که در رابطه با نور، ماده ی مهار کننده ی آتش تلقی میشد و تصور میگردید که پس از شعله ور شدن آتش در مجاورت هوا، خاصیت محدود کننده ی اثیر است که نمیگذارد آتش در تمام هوا منتشر شود و همه چیز را بسوزاند. ازاینرو تمام موجودات و پدیده های گیتی، محدود شده توسط اثیر تلقی میشدند و نمادی از محدودیت امکانات در زمین بوده است. هر کس یا پدیده ای بسته به ظرفیت اثیری خود، توانایی پیشرفت در حیطه ی خاصی را دارد.:

Stolen history and psychoanalysis: frosty chud: stolen history: nov17,2022

اثیر در اساطیر یونان، با نام "اتر" با مه صبحگاهی کوهستان تطبیق میشود و این به سبب فرافکنی وضعیت کوهستان المپ که خانه ی خدایان است به کوهستان های معمولی است. چون اتر درابتدا مه کوه المپ بود که خدایان از آن تغذیه میکردند. خدایان خودشان از جنس اتر بودند و او خدایی بوده که آنها از او پدید آمده بودند. در مقام یک خدا، اتر (اثیر) پسر اربوس (تاریکی) پسر کائوس (هرج و مرج) بود. یعنی اثیر از تاریکی پدید می آید. اربوس که دراصل تلفظ دیگری از «غروب» به معنی وقوع تاریکی است، با "اروبه صباح" تطبیق میشود که یکی از نام های یهوه صبایوت خدای یهودیان است. یهوه را یائو و فقط یو نیز نامیده اند که با تلفظ به "جو" ریشه ی جوپیتر یا ژوپیتر خدای لاتینی ها و رئیس خدایان المپ میشود. نامیده شدن یهودی ها به jew که تلفظ دیگری از ju است، اولین یهودیان را به اندازه ی خدایان المپ، خانواده ی ژوپیتر نشان میدهد و شاید همین حرف درباره ی لاتینی های ایتالیا هم صادق باشد. یهوه امروزه خدای قادر متعال تلقی میشود. شعار مسیحی "هاله لویاه" به معنی «الله یهوه است» نشان میدهد که این موقعیت بعد از تطبیق او با ایلو یا اله یا الله خدای اعظم شرق با دین سازی های پیروانش یهودیان پدید آمده است. اما بنا بر متنی غنوصی، یائو/یهوه در ابتدا فرشته ای معمولی با نام JOVE یا JABU بود که JABOR هم خوانده میشد. در یک پیشگویی کاهنه ی آپولو در کلاروس، یائو در کنار سه نام دیگر ژوپیتر، فیتو و باخوس، عناوین نخستین یک خدای خورشیدی واحد تلقی شده اند. در این مورد، نامیده شدن آپولو خدای خورشید به "یی" نشان میدهد که یائو میتواند خود یی بوده باشد. سولومان (سلیمان) پادشاه بزرگ یهودیان از سولیم یا سول به معنی خورشید نام دارد و سول اینویکتوس یا خورشید شکست ناپذیر، خدای مورد احترام رومیان بوده که جشن تولدش تبدیل به کریسمس، عید میلاد عیسی مسیح –تجسد زمینی یهوه- شده است. سول اینویکتوس را با میترا برابر میگیرند که یکی از فرم های آپولو در کوه های ترکیه بوده و فرقه ای رمزی مربوط به خود داشته است. پارسیان برای میترا صفت منجی گری قائل بودند که رومیان آن را به عیسی مسیح نسبت میدهند. نام یهوه به صورت های "یاسوس" و "یاسوج" نیز تلفظ شده که نزدیک به نام "جسوس" برای عیسی مسیحند. "یشوع" به معنی منجی که نام عبری عیسی است و آن هم ریشه ی جسوس تلقی میشود، باز شکل دیگری از نام یهوه است. عیسی را در بعضی متون KOFIOJ یا کوفی مینامیدند که معنی ارباب میدهد و آن هم یکی از نام های آپولو است ضمن این که مفهوم مکانی هم دارد و در اصل به معنی «دارای وجود» است. فیخینوس معتقد بود که تمام ملت ها نام واحدی برای خدا داشتند که از یک تعریف بابلی از خدا برخاسته بود. این خدا به عنوان شکل دهنده به جهان باید با "بروما" به معنی فرم دهنده مرتبط شود که لقب باخوس یا دیونیسوس است و ژوپیتر –نزدیک ترین خدا به یهوه- یکی از فرم های دیونیسوس است. دراینجا "بروم" که شکل دیگری از لغت "فرم" است، میتواند نام بروما را با نام های برهما (خدای خالق هندوان) و ابراهیم (اولین مرد پیرو یهوه) شبیه کند. دیونیسوس که نخست نامی دیگر برای آدونیس خدای طبیعت بوده است، در شکل باخوس، خدای شراب است و از این جهت با نوح که مخترع شراب است مقایسه شده است. نوح با جانوس خدای دروازه ها در روم نیز تطبیق شده است. چون جانوس دو چهره دارد که به گذشته و آینده مینگرند. آستانه ی این دو زمان را سیل نوح میدانند که گذشته اش قبل از سیل و آینده اش بعد از سیل است. این آستانه گاهی مرز صورت های فلکی حمل (قوچ) و ثور (ورزاو) است که مرز اعصار آنان در 4000سال پیش، زمان سیل نوح هم تلقی میشود. ورزاو و قوچ هر دو صورت های جانوری دیونیسوسند و سیل میتواند مرز تنغییر شخصیت دیونیسوس از ورزاو بعل به قوچ مسیح باشد و میترا که ورزاو را میکشد، دیونیسوس است که تصویر قبلی خود را از بین میبرد. تولدوت یشوع که یک کتاب یهودی ضد مسیحی است، عیسی را پسر سربازی رومی به نام پاندیرا دانسته و او را "جسوس بن پاندر" میخواند. پاندر یعنی پلنگ، از تجسم های دیونیسوس باخوس است. اصطلاح باخوس که ابتدا فقط لقبی برای دیونیسوس بود، از "بغ" به معنی ایزد می آید. سر ویلیام جونز ، کوهی در ایران به نام «بغستان» یعنی سرزمین بغ را «خانه ی باخوس» تلقی نموده بود.:

“ANACALYPSIS”: GODFREY HIGGINS: FOTOLIA PRESS :P94-98

ویلیام جونز، خالق نظریه ی آریایی ها و مخترع نقش برجسته تر ایران در تاریخ خاورمیانه به سبب آریایی تلقی کردن زبان فارسی در انتهای قرن 18 بود که نظریه اش در قرون 19 و 20 در راه «کشف» تمدن و فرهنگ ماقبل اسلامی ایران، سرمشق انگلیسی ها گردید. دو چهره ی جانوس دیونیسوسی یعنی ورزاو ضد اخلاقی اورجی و گوسفند اخلاقی مسیح، در مرز فتح فرضی ایران توسط اعراب مسلمان، به گذشته و آینده مینگریستند و هرجا که ایرانی های مسلمان –معمولا فقط در اشعار فارسی و افسانه های عیاران- به ایران باستان برمیگشتند، میل به فحشا و لاابالی گری دیونیسوسی مینمودند. در این ایران باستان زرتشتی، ورزاو حیوان مقدس بود و در مقابل گوسفندچرانی اعراب فاتح قرار گرفته بود. همین اتفاق در هند تحت استعمار انگلیس هم افتاده بود و خدایان گاو شکل هندو در آن، مقدم بر اسلام مغول های شکست خورده از استعمار انگلیس تلقی میشدند و در هند دارای حق آب و گل معرفی میگردیدند. برای این که حرف های ناآشنای انگلیسی ها در ایران و هند بازگشته به وطن تلقی شوند و بیگانگیشان توجیه شود، در هر دو مملکت برآمده از بیغوله ی بی خبر از همه جای آسیای مرکزی معرفی شده بودند. کوه بغستان هم همان کوه بیستون است که راولینسون در آن مثلا کتیبه ی داریوش را کشف کرد و هخامنشیان را از فراموشی تاریخ بیرون کشید تا از همان ابتدا بازگشت به ایران باستان، بازگشت به دیونیسوس باشد، امری ناخوشایند برای اکثر ایرانیان مسلمان که به بیزاری از ایران باستان و مدعی مدرن بازگرداندن آن یعنی رژیم پهلوی شد و خشمش در انقلاب اسلامی ایران منعکس گردید.

اما بعد از انقلاب اسلامی، دیونیسوس در کمتر از سی سال و قدرتمندتر از همیشه برگشت. شاید ماده ی اسلامگرایی آنقدر غلیظ شده بود که اثیر مقابل خود را میطلبید و معلوم است در جنگ ماده ی فیزیکی و اثیر ماوراء الطبیعی کدام پیروز میشوند. در این مدت، ارتباط مذهب زرتشت با مسیح و مذاهب یهودی و رومی کاملا فراموش شده بودند و کلمات، معانی خاصی یافته بودند که امکان خلق –و نه فقط بازسازی- تاریخ ایران باستان را به جریان های لیبرال نوپدید تبلیغ شده در ایران میدادند. حالا شاهان مدرن پهلوی جزو ایران باستان تلقی میشوند و در دوگانه سازی زرتشتی آن، قوچانی لیبرال، به اندازه ی هر دشمن دیگر باستانگرایان، چه دین اسلام باشد و چه کمونیسم، یک نورسیده ی بی اصل و نسب است که در جبهه ی اهریمن قرار میگیرد؛ همچنین هر کسی که با استبداد شاهان و سرمایه دارانی که در مقام خدا سیرت دیونیسوسی دارند، انتقاد نشان دهد و هر کسی که از شاهی در قامت دیونیسوس خونخوار شهوت پرست انتظار حداقل رویکرد اخلاقی را داشته باشد. آیا باید انتظار داشته باشیم وقتی فرهنگی اینقدر ناآگاهانه در بازی های زبانی خلق میشود، در آن، رژیم پهلوی بازگشته، فرقی با پهلوی قبل از انقلاب دارد؟

مریخی ها و ونوسی های ایران: چرا نباید به روشنفکران غربزده ی ایرانی اعتماد کرد؟

نویسنده: پویا جفاکش

دیوید هول، فیلسوف سیاسی معاصر، در زمانی که استاد دانشگاه فلوریدا بود، درباره ی «اصلاحطلبی لیبرال» اینطور استدلال کرده بود:

«دعوت به پلورالیسم، کثرت گرایی عقیدتی و جامعه ی مدنی، توسط دو گروه سیاسی مختلف صورت میگیرد. یکی توسط گروه سیاسی جدیدی که برای دستیابی به "قدرت" مبارزه میکنند؛ دیگری بوسیله ی گروهی از شخصیت ها که بر مسند قدرت نشسته اند، اما پیشبینی میکنند که به زودی قدرت را از دست بدهند.»:

“science and the process”: d. hull: the university of Chicago press: 1988: p254

اظهارنظر پروفسور هول درباره ی فضای ایران نیمه ی اول دهه ی 1370 کاملا درست بود. دو گروه بودند که داشتند شعار پلورالیسم و فضای آزادی فکری را سر میدادند و این دو گروه خیلی سریع با هم متحد شدند. هر دو گروه هم از جریان های بالا بودند. یک گروه، روشنفکران سکولار حمایت شده از سوی غرب بودند که رهبر معنویشان دکتر عبدالکریم سروش بود (لازم به ذکر است که منظور من دراینجا از «روشنفکر» اصلا به معنی تحت اللفظی «کسی که ذهنش روشن باشد» نیست و دارم درباره ی یک گروه سیاسی به این نام صحبت میکنم که تفکر برایشان وسیله است نه هدف)؛ اینها کسانی بودند که میخواستند به قدرت برسند و برایشان مهم بود که تریبون داشته باشند تا بتوانند حرفشان را بزنند. دسته ی دوم، اکبر هاشمی رفسنجانی و تیمش موسوم به حزب کارگزاران سازندگی بود که در زمان رحلت امام خمینی، فکر میکردند دیگر آینده ی پول و قدرت در ایران فقط از آن خودشان خواهد بود؛ ولی حالا داشتند میدیدند که سپاه پاسداران چطور دارد بر ضد آنها در مملکت قدرت می یابد و ازاینرو سخنان دیکتاتورانه ی قبلیشان را کنار گذاشتند و از در فضای باز و گفتگو درآمدند.

اخیرا و به دنبال این که اصلاحطلبان مطمئن شدند جناح کارگزاران در راه پیروزی اصولگرایان به اصطلاح معتدل تحت سرپرستی ظاهری حسن روحانی از اصلاحطلبان سوء استفاده کرده اند، این دو گروه راه خود را از هم جدا کرده و به هم بد و بیراه مینویسند. اما فعالیت های قبلی و اتحاد ماضیشان اگرچه در طول زمان باعث بهبودی هایی در وضعیت فکری و سیاسی ایران شد، اما صدمات جبران ناپذیری هم به کشور وارد کرد که ناشی از سرسپردگی کامل آنان به نزول وحی پیامبران غربیشان در بهشت لیبرال اروپا-امریکا بود درحالیکه این پیامبران، درک درستی از روحیات غالب ایرانی نداشتند و مانند دیگر فرهنگ های ناغربی، اعمال ایرانیان را صرفا با پیش داوری های یهودی-مسیحی- ایسمی خودشان توضیح میدادند و دچار اشتباهات فاحش میشدند. مثلا "رابین رایت" در مقاله ای با عنوان «لوتر ایرانی، پایه های اسلام را به لرزه درآورده است» که در 1فوریه ی 1996 در روزنامه ی گاردین منتشر شد، نوشته بود که «آینده ی خاورمیانه در دستان دکتر سروش و پیروان او است» و حتی سروش را «آن مرد معقول و متین که پایه های دین اسلام را که یک میلیارد نفر پیرو دارد، به لرزه درآورده است» توصیف نموده بود. رایت ذوق زده بود که «سروش عملا نقش جدایی مذهب و دولت (سکولاریسم) را تثبیت میکند و این برای دین اسلام، یک تغییر مسیر حیرت آور است.» البته پیام سروش در ایران شنیده شد، ولی خیلی دیرتر از آن زمان به یک عقیده ی رایج بدل گردید. در دوره ی دولت اصلاحات که آلن تورن از پاریس به تهران آمد و اوضاع را از نزدیک دید، متوجه شد که تفکر و منش بیشتر ایرانی ها از آنچه روشنفکران در قدرت میگویند بسیار فاصله دارد و حسرت خورد از این که کسی شبیه گاندی –به معنی معترضی که مردم قبولش داشته باشند- در بین روشنفکران ایرانی وجود ندارد و تلاش اصلاحطلبان برای محبوب کردن رئیس جمهور (خاتمی) به جایی نرسیده است. با این حال، تورن در همان دوران، راه حل موفقی را پیش روی اصلاحطلبان گذاشت که خیلی به سرعت رشد کرد و اکنون داریم نتیجه اش را در جریان موسوم به «زن، زندگی، آزادی» میبینیم. تورن به رشد درس آموزی و آزادی های شخصی زنان در جمهوری اسلامی توجه نشان داد و نیاز به آنچه را که خودش در گفتگو با روزنامه ی ایران (18 اردیبهشت 1381) «خلق یک انقلاب زنانه» نامیده، به گفته ی خودش در گفتگو با همان روزنامه در جلسات مشترکی با موسسه ی مطالعات وزارت امور خارجه، مرکز بین المللی گفتگوی تمدن ها، دانشکده ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران و سرانجام ضیافت شام سفارت فرانسه در تهران مطرح نمود. در آن زمان، هنوز استقلال نسبی زنان یک موضوع ضد مذهبی نبود و حتی سعی میشد از طریق تعالیم اسلامی، شرعی جلوه داده شود. اما از یک سال پس از دیدار تورن از ایران، شرایط رو به تغییر رفت.

در سال 1381 یورگن هابرماس از ایران دیدار کرد. او هم قائل به سرمایه گذاری روی زنان بود، اما هنوز دل به اصلاح مذهبی خوش کرده بود. درواقع او به دنبال یک رهبر معنوی جدید برای اصلاحات میگشت چون دکتر سروش دو سالی بود که بیشتر در امریکا به سر میبرد و ارتباط چندانی با ایران نداشت. هابرماس فکر میکرد محمد مجتهد شبستری به عنوان یک رهبر مذهبی برای اصلاحات گزینه ی خوبی باشد و این درحالی بود که خود او شخصی کاملا سکولار بود بطوریکه گفتگویش با علی مصباح یزدی –پسر محمدتقی مصباح یزدی- را به عنوان یک گفتگوی قرون وسطایی به تمسخر گرفت و نیمه کاره رها کرد. اما یکی از متاثرین از هابرماس به نام ریچارد رورتی بود که در این قضیه روراست به اصلاح طلبان ایرانی خط مشی داد. راه ورود رورتی که هابرماس را قهرمان خود خوانده بود، به سبب شهرت سفر هابرماس به ایران بود که باز شد. رورتی به روشنفکران ایرانی یاد داد که اصلاح مذهبی راه به جایی نمیبرد و باید از دریچه ی سکولاریسم لیبرال در ایران به جلو حرکت کرد.

تفاوت رورتی با هابرماس تا اندازه ی زیادی ناشی از ملیت آنها بود. هابرماس آلمانی اگرچه یکی از آخرین بازماندگان حلقه ی بدنام فرانکفورت بود، اما هنوز آدم معقولی بود. اما رورتی امریکایی دلیلی نمیدید که چنین باشد. رورتی پراگماتیسم یعنی عملگرایی امریکایی را میستود و میگفت ما در عصر امریکا به سر میبریم و امریکا برای انجام کاری نیاز ندارد آن را عاقلانه جلوه دهد و با حقیقت سازگار نشان دهد. درواقع رورتی از هر چیزی که جستجوی حقیقت جزوش باشد، منجمله فلسفه، بیزار بود. او اول از همه به کانت و هیوم و دکارت یورش برده بود که سعی کرده بودند مدرنیته را معقول و برحق نشان دهند. درحالیکه از دید رورتی، برحق بودن یک ایدئال مذهبی است و همه ی آنهایی که میخواهند ثابت کنند مدرنیته بر حق تر از دوران قوانین مذهبی است، خود هنوز در چنبره ی مذهب اسیرند.:

“take care of freedom and truth will take care of itself”: Richard rorty: Stanford up: 2006: p37-85

رورتی چون طرف قوی ترها بود، دموکراسی را موعظه میکرد به شرطی که این دموکراسی، یک دموکراسی امریکایی باشد. اما میدانست که ملت های مذهبزده جز با نشان داده شدن «برحق» بودن چنین دموکراسی ای، به آن جلب نمیشوند. ازاینرو و دقیقا به خاطر این که صداقت را «برحق» نمیدانست تا از ریاکاری عذاب وجدان داشته باشد، در مقدمه ی کتاب «اولویت دموکراسی بر فلسفه» استفاده از فلسفه به نفع قدرت را مجاز دانست.

برای ایران که میانه ای با فلسفه ندارد، شعار بهتر جواب میدهد، و قطعا کسی که حتی فلسفه را بازیچه ی فریبکاری قدرتمداران بداند، در مسخره کردن ملت ها با شعارهای بی سر و ته تردید نمیکند. در ایران مدت ها است که سعی میشود با شعار، برای مردم مذهبزده «پیامبر» تولید شود و این درس از مجموع تورن و رورتی به دست آمده که چنین پیامبرانی باید شبیه زنان فمنیست باشند. این پیامبرسازی از زنان، ابدا با ابزارسازی فلسفی رورتی تضاد ندارد و ازقضا یکی از انتقادات فمنیست ها بر رورتی نیز هست:

«نانسی فریزر [در] "از طنز تا پیشگویی تا سیاست"... خاطرنشان می کند که هزینه ی تغییر شکل دادن فمینیست ها به صورت پیامبر این است که پیامبران فیلسوف نیستند. فریزر می گوید، با این حال، رورتی به وضوح از فیلسوفان فمینیست آموخته است. منتقدان فمینیست استدلال کردند که استفاده ی رورتی از دوگانگی خصوصی/عمومی، تجربه ی انسانی و همچنین ماهیت استثمار را جعل می کند. خصوصی و عمومی به طور جدایی ناپذیر در زندگی ما و در مبارزه ی ما با ظلم و ستم گره خورده اند. رورتی دیگر تمایز را فرا نمی خواند. با این حال، دعوت او به نبوت، در جایی که رورتی فمینیسم را به‌جای جمعی و سیاسی، فردی و زیبایی‌شناختی به تصویر می‌کشد، کم‌کم ادامه دارد. یک پیامبر فمینیست "منفردی عجیب یا عضو یک باشگاه جدایی‌طلب کوچک" خواهد بود، زمانی که، همانطور که فریزر می‌گوید، فمینیست‌ها "جنبش اجتماعی بزرگ و ناهمگونی را تشکیل می‌دهند که تقریباً در هر گوشه از زندگی آمریکایی حضور دارند". پیامبران می توانند اقتدارگرا باشند، اما کار مشترک اجتماعی افزایش آگاهی چنین نیست. پیشرفت فمینیستی از آنجا سرچشمه می‌گیرد که گروه‌هایی از زنان به طور مشترک تجربه ی خود را دوباره مفهوم‌سازی می‌کنند. سابینا لاویباند در "فمینیسم و ​​پراگماتیسم: پاسخی به ریچارد رورتی" استدلال می‌کند که رورتی گزینه ی سومی بین نئوپراگماتیسم خود و رئالیسم مطلق‌گرایانه را که او رد می‌کند نادیده گرفته است. لاویباند موافق است که مبانی مطلق گرایانه و متعالی برای معرفت و حقیقت غیرضروری است، اما استدلال می کند که رورتی و فمینیسم هر دو با یک رئالیسم غیرمطلق گرا بهتر خواهند بود. او ادعا می کند که رد این گزینه ی میانی توسط رورتی، حساب او را به سمت عوام فریبی سوق می دهد. لاویباند طرفدار نوعی واقع گرایی است که در آن باورها نه با انعکاس ماهیت ذاتی موجودات، بلکه با اطاعت از قواعد زبانی شرایطی برای گفتن "X وقتی درست است که Y" قابل قبول است، به حقیقت تبدیل می شوند. بنابراین ما تمایز بین ظاهر و واقعیت را حفظ می کنیم، و به همراه آن توانایی خود را برای "گفتن چگونگی بودن چیزها صرف نظر از اینکه در حال حاضر چنین هستند یا نه" حفظ می کنیم. این واقع گرایی مبتنی بر قواعد زبانی، ترسیم دنیای اجتماعی را که با بینش فمینیستی مطابقت دارد، امکان پذیر می کند. به عنوان مثال، آزار و اذیت جنسی، همانطور که لاویباند اشاره می کند، یکی از ویژگی های تجربه ی اجتماعی بسیاری از زنان است؛ اما حتی با این که چنین است، "حقیقت" چیزی است که "سیستم جنسیتی تمایل دارد ما را از درک واضح آن باز دارد". متأسفانه، رها کردن رئالیسم توسط رورتی به صاحبان قدرت اجازه می‌دهد تا "حقیقت" را بدون توجه به مقبولیت عقلانی تثبیت کنند. بنابراین او "بینشی از زبان را تشویق می‌کند به‌عنوان وسیله‌ای برای بازی و حقه‌بازی و نه ارتباط، و تمایل به شادی از شخصیت غیرواقعی و حتی فریبنده ی کلام."»:

Feminist Interpretations of Richard Rorty: Elizabeth A. Sperry: notredan philosophical reviews : 2011.03.07

علت این که رورتی هیچ وقت از بارش این انتقادات به خود ابایی نداشته، این بوده که خوانش رورتی از زنان، در چارچوب دیدگاه های فرویدی او قرار میگیرد که به طور کلی برای خود زنان احترام و ارزشی قائل نیستند. به نوشته ی تیم کاشیون، «اتوپیای لیبرال پیش بینی شده توسط ریچارد رورتی» که «در درون نقد ضد بنیادگرایی قرار گرفته است»، در قرائت خود از فروید، « به طور پیوسته بینش فروید را وارونه می کند تا سرانجام، فروید را در برنامه ی رورتی قرار دهد» و این به «موقعیت خطرناک غیرروشنفکران در مدینه ی فاضله» ی لیبرال رورتی می انجامد.:

Rorty, Freud, and Bloom : the limits of communication: abstract: tim cashion: escholarship.mcgill.ca

منظور از وارونه سازی فروید این است که درحالیکه فروید معتقد بود انسان تا حدود زیادی موجودی ناعقلانی است و بسیاری از اعمالش را از روی غریزه و بر ضد خودش مرتکب میشود، رورتی این را به مثابه نوعی تعریف گرفت و خواهان زندگی ناعقلانی مردم در آرمانشهر لیبرالی خود شد. مورد مثال ایرانیش، عوامزدگی وحشتناک دولت های احمدینژاد و روحانی بود که در آن، ستایش های کورکورانه ی مردم از پروپاگانداهای دولتمردان، به ضرر خود مردم تمام شد. در چارچوب مسئله ی زنان و جنسیت که فعلا در ایران و بیشتر جهان، این دو متاسفانه به اندازه ی نظریات غلط فروید از هم قابل تفکیک نیستند، نیز همین روند در جریان بوده است. فروید معتقد بود که انسان از بدو تولد موجودی جنسی –به معنی درگیر در رابطه ی شهوانی با جنس مخالف- بوده است و البته هر وقت او میگوید انسان، منظورش مرد یا پسر است. چون اینطوری در آغوش گرفته شدن پسر نوزاد توسط مادر، مبنای جنسیت میشود و فروید در این راه، نظریه ی معروف عقده ی ادیپ را اعلام میکند:

«فروید به طور معروف اعلام کرد که "ابر من... وارث عقده ی ادیپ است." با این عبارت، او پیشنهاد کرد که تجاوز خیالی که از طریق آن پسر، پدرش - رقیب عشقی پسر در وصال مادرش - را از خود جدا می کند، منجر میشود به تجربه ی اضطراب و احساس گناه اختگی، درونی کردن ممنوعیت محارم و به طور گسترده تر، اطاعت از "قانون پدر" که کل بنای تمدن بر آن بنا شده است. به گفته ی فروید، "همه ی ما مقدر شده ایم که اولین انگیزه های جنسی خود را به سمت مادران خود و اولین نفرت و خواسته های خشونت آمیز خود را نسبت به پدرانمان معطوف کنیم... شاه ادیپ که پدرش لایوس را کشته و با مادرش جوکاستا ازدواج کرده است، چیزی نیست جز آرزوی محقق شده ی کودکی ما." فروید نتیجه می گیرد که این تجاوز خیالی (محارم) سرکوب می شود و کودک در معرض یک ممنوعیت و قانون درونی قرار می گیرد. بنابراین، در مدل فرویدی، اگر قرار است خانواده و در واقع تمدن پایدار بماند، تخلف نباید رخ دهد و حتی خیال وقوع آن باید از آگاهی آگاهانه ی کودک حذف شود. "انتخاب" فروید از اسطوره ی ادیپ به عنوان پایه و اساس درک او از روان پویایی انسان، پیامدهای مهمی دارد. برآیند این انتخاب نظریه ای است که در آن شرم و گناه ، محوری برای وضعیت انسان هستند. زیرا داستان ادیپ یک تراژدی غیرقابل انکار است و تجاوزی که نماد آن است بی ابهام و به طور جهانی محکوم می شود. در مورد کشتن پدر و وارد شدن به یک رابطه ی جنسی یا زناشویی با مادر، هیچ چیز ظریف و قابل جبرانی وجود ندارد. اگر در واقع، همانطور که فروید ادعا کرد، عقده ی ادیپ جهانی است، همه ی ما باید ابتدایی ترین غریزه ی خود را سرکوب کنیم و عملاً تسلیم گناه و شرم خود شویم. عقده ی ادیپ، همانطور که می دانیم، حتی در درون خود روانکاوی مورد انتقاد مستمر قرار گرفته است. در حالی که مطالعاتی وجود دارد که ادعا می‌کنند جهان‌شمول بودن آن را تأیید می‌کنند، اما عقده ی ادیپ به این دلیل مورد انتقاد قرار گرفته است که از پشتوانه ی تجربی برخوردار نیست و مانند بسیاری از نظریه‌های فرویدی، در پیش‌بینی‌های ابطال‌پذیر ناکام است. همچنین استدلال شده است که ممنوعیت از زنای با محارم، که انسان شناسان آن را جهانی دانسته اند، با بیزاری غریزی در مقابل میل به محارم جهانی بهتر توضیح داده می شود. دیگران عقده ی ادیپ را به این دلیل مورد انتقاد قرار داده اند که در نقش های جنسیتی سنتی گنجانده شده است: زن ستیز است، برای توضیح روانشناسی زنان ناکافی است و همجنس گرایی و نقش های خانوادگی غیرسنتی را آسیب میخواند. ارتکاب معرفی عقده ی ادیپ، از سوی خود فروید نیز به دنبال تغییر نظریه ی روان رنجوری ناشی از تروما- اغوا و به حداقل رساندن سوء استفاده ی جنسی از کودکان از طریق انتساب خاطرات چنین آزاری به خیال پردازی های ادیپی [بیماران] مورد انتقاد قرار گرفته است. به طور کلی، در دهه های 1970 و 1980، حتی در میان روانکاوان علاقه به عقده ی ادیپ کاهش یافت. در حالی که شکی نیست که پویایی ممنوعیت/تخطی در روابط والدین و فرزند وجود دارد و یک عامل بسیار مهم در زندگی انسان است، این تصور که این پویایی منحصراً (یا حتی در درجه ی اول) از میل جنسی محارم پسر برای مادر سرچشمه می گیرد. و رقابت با پدر نمی تواند طیف وسیعی از تعارضات ممنوعیت/تخلف را که هم در خانواده و هم در جامعه گسترده تر رخ می دهد، توجیه کند. این استدلال که حتی تمام تعارضات درون خانواده، به ویژه آنهایی که شامل ادعای تجاوزگرانه ی خودمختاری کودک و نوجوان است، ماهیت جنسی (در واقع محارم!) دارند، باورپذیر است. جای تعجب نیست که بسیاری از روانکاوان پسا فرویدی عملاً عقده ی ادیپ را نادیده گرفته اند و بر موضوعات "پیش از ادیپی" مانند جدایی-فردسازی تمرکز کرده اند. خود فروید زمانی که در مقاله‌ای درباره ی «جنسیت زنانه» اذعان کرد که ترس از «از دست دادن شیء» منبعی از اضطراب است که پیش از مرحله ی ادیپی قرار داشته، در را به روی این موضوع باز کرده بود . محققین بعدی، از جمله رنک، بالبی ، مالر ، فروم و استولر معتقد بودند که اضطراب ناشی از جدایی (برای رنک، "تروما هنگام تولد" و در مورد فروم، جدایی از پدر) مهمتر از اضطراب ادیپی/جنسی بود. کسانی مانند فروم، رایشمن و هورنی، خصومت و تعارض بین پرخاشگری در مقابل تلاش برای وابستگی را مهمتر از تمایلات جنسی در رشد کودک می دانستند. برای مثال، دیگران به نوشته‌های بالینت ، فیربرن ، وینیکات ، کرنبرگ و کوهوت روی می‌آورند که معتقدند در حالی که مسائل ادیپی در روان رنجورها مهم هستند، مسائل «پیش ادیپی» در روان پریشی و حالت‌های مرزی غالب است. توجه به این نکته مهم است که یونگ شاید اولین کسی بود که معتقد بود نیاز به جدایی از مادر و نه میل جنسی به او و ترس همزمان از پدر، پویایی پشت آنچه فروید در عقده ی ادیپ می دید است. در واقع، یونگ، درک جنسی از منشأ روان رنجورها را رد کرد و به طور فزاینده ای بر اهمیت جدایی از والدین و به ویژه مادر، در راه درک "خود" در آینده تمرکز نمود.:

“The Eden Complex: Transgression and and Transformation in the Bible, Freud and Jung": Sanford Drob: qeios :oct9,2023

فروید در مقطعی از کار علمیش، و فرویدیسم رسانه ای تا به امروز، با جنسی نشان دادن مرد و آغاز اثبات مردانگی او با میل جنسی به مادرش، میخواسته اند تا مردانگی را امری بالفعل و نه اثبات شدنی نشان دهند تا آن را به اندازه ی زنانگی منفعل کنند. این در فرهنگی رقم خورده که اثبات مردانگی از سوی پسر را قبل از بلوغ جنسی او طلب میکند. در این فرهنگ، فکر کردن مردانه است؛ همچنین سفر کردن برای کسب دانش و تجربه. درحالیکه زن اصلا نیاز نیست زنانگیش را اثبات کند چون به محض زن متولد شدن، زن است. دراینجا رابطه ی مرد و زن، رابطه ی بنده و خدا است. چون مرد باید خدا را در درون خود کشف کند و به آن برسد همانطورکه در آینده این توانایی را می یابد که همسر بگزیند و تشکیل خانواده دهد، درحالیکه زن خودبخود «آیینه ی خدا» است و به همین دلیل هم است که جامعه از او انتظار تقوا و فضیلت بسیار دارد. تمثیل آینه در نماد مشهور زنانگی دیده میشود. یک دایره به نشانه ی آینه روی دسته ای به شکل حرف t قرار گرفته است. نکته ی جالب این است که این نماد متعلق به ونوس الهه ی سیاره ی زهره است که نمادش مس است؛ فلزی که در قدیم برای ساخت آینه استفاده میشد. مس معمولا توسط فنیقی ها از جزیره ی قبرس استخراج میشد که مرکز پرستش "کبری" سلف فنیقی ونوس بود. نام جزیره (کیپروس) و نام فلز مس (کوپر) هر دو از این الهه می آیند. ونوس را معمولا در مقابل مارس خدای مریخ قرار میدادند که خدای جنگ بود و با همان دایره نشان داده میشد درحالیکه به جای دسته ی پایین، یک تیر از آن زده بود و این دو به تیر و سپر تشبیه میشدند. اما شگفتی اصلی در این است که این دو نماد، درواقع از یک سمبل در دو الفبا برمیخیزند. حرف t صدای "ت" میدهد و "ت" را در الفبای رونیک، با یک پیکان جنگی نشان میدادند و "تیر" tyr میخواندند. "تیر" نام خدای جنگ ژرمن ها است. او پیشتر تیوز نامیده میشد که تلفظ دیگر "تئوس" به معنی خدا است. در اتروسکی آن را tio میخوانند که زیاد از "تی" نام حرف t فاصله ای ندارد. یعنی درواقع آینه ی ونوس و سپر و پیکان مارس، هر دو یک چیزند و اتحادشان، اتحاد امپراطور و پاپ در حکومت رم است. t همان صلیب مسیح برای پاپ است و پیکان جنگی، وسیله ی سلطه ی امپراطور. درحالیکه مسیح پاپ سمبلی معنوی است، سلاح های ارتش امپراطور وسیله ی رسیدن به این معنویتند. جمع این دو، در تصویر اودین حلق آویز شده دیده میشود درحالیکه نیزه ای به پهلوی او فرو رفته است. حلقه همان دایره ی مارس است و نیزه شکل دیگری از پیکان آن. اودین که احتمالا فرم دیگری از تیوز یا تیر –خدای جنگ- بوده، بدان دلیل این بلا را سر خود آورده که به روشنبینی برسد. درعینحال، نیزه ای که به پهلوی او فرو رفته، یادآور نیزه ای است که سرباز رومی به پهلوی مسیح مصلوب فرو کرد. درواقع جلیل زادگاه مسیح هم باید گاللو خوانده، با گالو یا گلوتا به معنی حلقه ی اشرافیت یهود مقایسه شود که در اسپانیا و در بنادری که به نامشان پورتوگال یعنی بندر گال نامیده میشدند ظهور کردند و شبه جزیره ی اسپانیا به نام زبانشان یعنی عبری، شبه جزیره ی "ایبری" نام گرفت. آنها تا فرانسه گسترش یافتند، جایی که به نامشان گاول نامیده شد و درآنجا با فاتحان فرانکی که امپراطوری مقدس روم را بنا نهاده و رم ایتالیا را پایتخت مذهبی آن کردند متحد شدند. مجموع اسپانیا و فرانسه و ایتالیا را mdy میخواندند و این همان سرزمین "مدی" یا ماد است که آشوری ها قبایل گم شده ی بنی اسرائیل را به آن کوچاندند. این سرزمین توسط پارس ها فتح شد و پایتخت پارس به نام هماتا یا پرسپولیس (شهر پارس) در آن واقع شد. شهر پارس همان پاریس پایتخت فرانک ها در فرانسه یا گاول است. پارس بر ماد که پیشتر بر او حکومت میکرد ظفر یافت و این در حکم پیروزی پسری بر پدر است. برای مذهب مسیح که تولد پیامبر خود را همزمان با ساتورنالیا یا عید ساتورن خدای زحل در انقلاب زمستانی تنظیم کرده، این پسر، ساتورن خدای زحل، و پدرش کائلوس خدای آسمان است که نامش با گاول قابل تطبیق است. کائلوس یعنی آسمان. لغت «گالو» در سامی که با آن مرتبط است، به معانی مقدس، جن و شیر هم استفاده میشود. گزینه ی آخر، همان شیر یهودا است ولی در ترکیب با زحل، با تشبیه شمش خدای خورشید سامی به شیر مربوط میشود چون شمش علاوه بر خورشید، خدای زحل هم هست و انقلاب زمستانی رومی –معادل کریسمس- نه فقط عید زحل، بلکه جشن تولد خورشید هم هست. البته زحل خداوند تاریکی و رنگش سیاه یا آبی کبود است، ولی اینجا باز در یک نقش خورشیدی است. او نرگال یا خورشید غروب است که در دوزخ به شکل مردی با سر شیر، بر اجنه حکمفرمایی میکند. نرگال خدای جنگ و قابل مقایسه با مارس رومی است. بنابراین او همان تیوز یا تئوس است که نام زئوس خدای اعظم یونانی هم از او می آید. تیوز یک فرم مونث به نام زیسا هم دارد که توسط نویسندگان کلاسیک، با ایزیس تطبیق میشد. او میتواند همان عیشتار نسخه ی سامی ونوس باشد که همیشه همراه با شیران تصویر میشد. برای نرگال، او برابر با اللات روح دوزخ به شکل یک زن است که به زناشویی نرگال درمی آید. جهان مردگان در شکم زمین قرار دارد و خورشید بعدی از زمین متولد میشود. برای مسیح، این مثل زنده شدن دوباره و از قبر درآمدنش بعد از تصلیب میباشد که اتفاقی است که در انقلاب بهاری در ابتدای فروردین ماه می افتد و نماد این ماه، برج حمل یا گوسفند است که عیسی به نامش بره ی خدا نامیده میشود. در یک فال قدیمی منسوب به 1600 ساتورن نشسته در برج حمل دیده میشود درحالیکه حلقه ی قدرتش را در برج اسد یا شیر در دست دارد. این حلقه، باید همان حلقه ی گازی دور زحل باشد که گفته میشود تا زمان اختراع تلسکوپ توسط گالیله کشف نشده بود. بنابراین ما با یک بازی مدرن با مفاهیم باستانی طرفیم. بر اساس عقاید پاگانی ایام بین حمل و اسد (فروردین و مرداد) ایام حضور تموز خدای طبیعت در زمین، و شکوفایی و سرسبزی طبیعت است و حالا این ایام شکوفایی با ایام ساتورن رومی تطبیق شده که موکل تاریکی است. خدای تاریکی بر غرب حکومت میکند و خورشید غروب کرده ای است که جایی که خودش هست هنوز روشنایی و شکوفایی هست ولی بقیه ی دنیا در تاریکی و خزان فرو میروند؛ درست مثل شکوفایی اروپا و امریکای شمالی یعنی جهان موسوم به «غرب» که به بهای سیطره ی تاریکی جهل و بدبختی بر بقیه ی جهان به دست می آید.:

“Saturn and christ’: joso saeter: sehife: 10/1/ 2012

همانطورکه متوجه شدید این بدبختی و جهل، خود را در مردان مریخی و زنان ونوسی منعکس میکند تا انسانها را تبدیل به تجسدهای مارس و ونوس جنبه های نرینه و مادینه ی خورشید ساتورن شده کند. ازاینرو راه سیطره ی امریکا بر ایران فقط از طریق بی حجابی زنان ونوسی در معابر عمومی حاصل نمیشود، بلکه نیاز اساسی به مکمل خود، لشکر مردان مریخی هم دارد که انسان ها را مثل اودین، با طناب دار و زور سرنیزه به معنویت برسانند. این ترکیب خشونت و حکمت، همان ترکیبی است که در شاهنامه ی فردوسی دیده میشود و در اشراق سهروردی معنی معنوی می یابد. به همین دلیل، رورتی هم آن را در تعلیم دادن به روشنفکران ایرانی از نظر دور نداشت. رورتی کمی پیش از مرگش در سال 2007، در مصاحبه ای با روزنامه ی ایتالیایی «کوریره دلاسرا» نتایج ملاقات هایش با سیاستمداران اصلاحطلب، دانشجویان و نویسندگان را تشریح کرد. او با تاکید بر این که «ملی گرایی، تنها پادزهر اسلامگرایی در ایران است»، میگوید که ایرانی ها را به «اشراق گرایی اسلامی» دعوت کرده و به آنها گفته است: «نیروهای سکولار ایرانی چاره ای جز جستجوی مخرج مشترک های دیگری بر پایه ی ملی گرایی ندارند... فکر میکنم که نظرات من از این جهت برای برخی از روشنفکران ایرانی جالب توجه است که با عقاید یورگن هابرماس همخوانی دارند و به دنبال تایید طرح وی مبنی بر دموکراسی میهن پرستانه هستند.» ("رورتی: ملی گرایی، تنها پادزهر اسلامگرایی در ایران است": احمد رافت: رادیوفردا، 4 تیر 1386)

موضوع این است که ملی گرایی خشن عارفانه ی ایرانی فقط وقتی میتواند مریخی باشد که کارگزاران با گروه هایی از جبهه ی رقیب در نیروهای نظامی متحد شوند. امسال، گواهی بر این اتحاد را در مقاله ی «پادشاه علیه پهلوان» در شماره ی 11 مجله ی آگاهی نو (بهار 1402) یافتم. این مقاله به قلم محمد قوچانی سردبیر موفق ترین و پر پشتوانه ترین نشریات لیبرال کارگزاران سازندگی ازجمله همین آگاهی نو نوشته شده است. پدرخوانده های معنوی قوچانی، موسی غنی نژاد و سید جواد طباطبایی هستند. موسی غنی نژاد تربیت کننده ی مهمترین عوامل لیبرال سازی مملکت و از طرفداران سرسخت نئولیبرالیسم افراطی هایکی است. سید جواد طباطبایی که دوست نزدیک غنی نژاد بوده و اخیرا لابی گری دخترش به نفع جمهوری اسلامی در امریکا سر و صدا کرده است، باستانپرستی ملی گرا است که ملی گرایی شاهنامه ای را به شیوه ای غریب به لیبرالیسم میدوزد. قوچانی بارها در دفاع از طباطبایی مدعی شده که باستانپرستی او نژادگرای پان فارس و نازی نیست، اما در مقاله های دیگرش مثل همین مقاله دم خروس از دهان قلمش بیرون میزند. این مقاله که به نقد نمایش «رستم و اسفندیار» در تالار وحدت (رودکی سابق) میپردازد، با این مقدمه شروع میشود که شاهنامه ی فردوسی سه بار ایران را نجات داده است: 1-در حدود هزار سال پیش، زمانی که ایران در اشغال ترکان و عربان بود و فردوسی با نوشتن شاهنامه ای به فارسی که «زبان ملی ایران» است و در آن از پیروزی ایران بر تورانیان ترک و تازیان عرب گفت، هویت ایرانی را احیا کرد. 2-در سال 1313 که رضا شاه، کنگره ی هزاره ی فردوسی را برای یادآوری گذشته ی ایرانیان برگزار کرد؛ «مغز متفکر این مراسم، اما محمدعلی فروغی بود.» 3-کنگره ی هزاره ی تدوین شاهنامه در دی ماه 1369 به همت هاشمی رفسنجانی (رئیس جمهور) و سید محمد خاتمی (وزیر فرهنگ) برگزار شد و در «بهترین خطابه ی آن»، علی اکبر ولایتی، فردوسی را شیعه خواند و پیوند ایرانیت و اسلام شیعی در زمان صفویان را احیا نمود. این همه اما تحت حمایت معنوی رهبر جدید، آیت الله خامنه ای بود که «بر اهمیت زبان فارسی تاکید میکرد و مشهور بود که معتقدند اگر زبان عربی زبان اسلام است، زبان فارسی، زبان انقلاب است.» قوچانی، خراسانی بودن آیت الله خامنه ای را در این زمینه دارای نقش میبیند و یادآوری میکند که همو در ایام انقلاب، مقبره ی فردوسی را از نابودی به دست انقلابیون نجات داده بود. در همان سال69، فرهنگستان زبان و ادب فارسی نیز احیا شد. (صفحات 6-314) پس از این مقدمه، قوچانی مینویسد:

«اینک سی سال پس از آخرین باری که حکیم ابوالقاسم فردوسی به الهام بخش سیاستمداران ملی ایران بدل شد و بار دیگر اهمیت زبان و فرهنگ و ادب و تاریخ ملی ایران را یادآور گردید، در دوره ای که رقابت های ایران با ترکان ترکیه ی اسلامگرای رجب طیب اردوغان و تازیان عربستان سعودی سنتگرای بن سلمان به اوج خود رسیده است و ایران نیز با وجود اسلامیت جمهوریتش متوجه ضرورت توجه به مذهب به عنوان شعبه ای از دیانت شده است، بار دیگر این حکیم فردوسی است که که به داد میهن میرسد؛ این بار شاید نه فقط به عنوان یک ایرانی پاک نهاد یا مسلمانی موحد که خاک پای حیدر است؛ آن هم برای اصولگرایان جوانی که به هویت شیعی خویش آگاهی دارند و در عراق و یمن و لبنان و بحرین و حتی سوریه برای آن جنگیده اند و سپهبد شهید قاسم سلیمانی نماد آنان است؛ سرداری که چون پهلوان از سوی اصولگرایان و حتی ملی گرایان گرامی داشته میشود و با خیانت چندجانبه ی تازیان و تورانیان زمان به شهادت رسید درحالیکه فرنگیان عامل مستقیم این ترور بودند. ریشه ی این توجه را باید در یک واقعیت جست: شاهنامه نه فقط نامه ی پادشاهان، که نامه ی پهلوانان نیز هست؛ پهلوانانی که تاریخ ایران مدیون ایشان است؛ پهلوانانی که در کنار وزیران به عنوان عقل منفصل پادشاهان، عمل منفصل پادشاهان به شمار میروند و با سلحشوری و جنگاوری از مرزهای میهن دفاع میکنند؛ پهلوانان اسطوره ای چون رستم و اسفندیار و قهرمانانی چون آرش که اگرچه داستانش در شاهنامه ی فردوسی نیامده است اما حماسه ی او به عنوان پاره ای دیگر از حماسه ی ملی ایران زمین به حیات مستقل خویش ادامه داده است؛ همان قهرمانی که جان در کمان گذاشت و سال ها قبل از ظهور سازمان ملل متحد، مرزهای حقیقی ایران و توران را روشن ساخت. [!!!!] در بهار 1402 سازمان هنری اوج، نمایشی آهنگین به نام «هفت خان اسفندیار» در تالار رودکی –که هنوز تالار "وحدت" به نشانه ی اتحاد اسلام نام دارد- روی صحنه برد که گرچه کارگردانی (حسین پارسایی)، بازیگری و خوانندگی، همه فضیلت ها و لذت های بسیار داشت، اما از همه ی ارکان تولید آن مهمتر نهاد تهیه کننده بود که نهادی انقلابی و اسلامی و مذهبی، سازمان اوج وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. چرا چنین نهادی باید به فردوسی و از آن مهمتر اسفندیار بپردازد؟ شاید باید علت این رویکرد را در همان دیدگاه برخی انقلابیون، خراسان و سابقه ای جست که در جریان تلاش برای تخریب آرامگاه فردوسی در اصلاح طلبی در دهه ی هفتاد اشاره کردیم ولی از رهبران کشور که بگذریم، علت توجه برخی اصولگرایان جوان به شاهنامه ی فردوسی را باید در خود شاهنامه جستجو کرد: شاهنامه ی فردوسی، حماسه ی ملی ایران است. در آن از عزت و غرور ملی ایرانیان سخن گفته میشود و از دشمنان ایران که از تازیان و ترکان هستند.» (همان: ص316)

حالا چرا برای «پهلوانان» سپاه پاسداران، داستان رستم و اسفندیار الگو است؟ چون این داستان درباره ی جنگ دو پهلوان است که در اثر بدخواهی شاه زمان به جنگ هم میروند و یکی که اتفاقا همویی است که قصد دارد شاه را برکنار کند و خودش به تخت بنشیند در این جنگ کشته میشود. به قول قوچانی که استادش طباطبایی رهبری ایران را متاثر از سنت شاهی میدانست، «داستان اسفندیار، داستان خیانت پادشاهان به پهلوانان است.» (ص319) حالا دقت کنید که قوچانی نماد این پهلوانان را سردار سلیمانی میبیند که ترورش باعث شایعات فراوان شده است. آیا اتفاقی است که درست در همان زمانی که ایران دارد با همسایه های عرب و ترکش آشتی میکند، مجسمه ی سردار سلیمانی در یک ورزشگاه باعث به هم خوردن یک بازی فوتبال بین دو تیم ایرانی و سعودی، و هجمه ی رسانه ای سنگین رسانه های وابسته به امریکا و انگلیس و اسرائیل به این ماجرا شود چون این رسانه ها تمام تلاش خود را به هم خوردن دوستی ایران و سعودی به نفع دول مخدوم خود خواهند کرد. آیا اینها بی ربط به صحبت قوچانی است که ادعا میکند در شاهنامه «از عزت و غرور ملی ایرانیان سخن گفته میشود و از دشمنان ایران که از تازیان و ترکان هستند.» این چه غرور و عزتی است که فقط با جنگ و دشمنی به دست می آید؟ آن هم با دشمنی با شبیه ترین ملل از نظر سنت و آداب با ایرانیان و در حالی که بخش وسیعی از ایرانیان دقیقا به زبان های همین «دشمنان» تکلم میکنند؟ آیا زنان ونوسی ایرانی به این دلیل حجاب از سر بر نینداخته اند تا به زنان ملت هایی که یک عمر همین مردان مریخی آنها را «دشمن» نشان داده اند شبیه نباشند؟ دشمنی، با تحمیل جنگ و بحران اقتصادی به ملت ها، مردم زیادی را دچار خسران جانی و مالی و ناهنجاری روانی میکند. آیا میتوان به روشنفکران غربزده ای اعتماد کرد که جنگ و خسران در خاورمیانه را به صلح و آشتی ترجیح میدهند فقط برای این که پیامبران وحی کننده به آنها در غرب متافیزیکی، برای حفظ بهشت ساتورنی غرب، به تاریکی دوزخی در جهان خارج از خود نیاز دارند؟

فمنیسم در پیشگویی های مسیحی: زن ها، پیشگامان ظاهری شورش های عصر اکواریوس

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ ایران، لحظه های عجیب و غریب زیاد بوده است. اما این بزرگترین اشکالش نیست. بزرگترین اشکالش این است که عجیب و غریب بودن برخلاف نورم بودن تعریف میشود ولذا چیزهای عجیب و غریب وقتی که خیلی روی رسانه تکثیر و عادی جلوه داده شوند دیگر عجیب و غریب نیستند. یکیش همین که بسیاری از مردم ایران، به سبب وضع ناگوار اقتصادی بود که با شورش سال 1401 احساس همدلی داشتند. ولی الان روی پرده ی رسانه تنها کسانی که نماینده ی حمایت از حقوق ملت ایران جلوه گر میشوند، سلبریتی های ابرپولدار و زنان خودنما هستند درحالیکه خودنمایی زنان در همیشه ی تاریخ، نمادی از سرمایه داری و به رخ کشیدن ثروت بوده است. این موضوع با فرهنگ بومی ایران جور درنمی آید مگر این که از مدتها قبل، ایران محل بمباران فرهنگی یا ضد فرهنگی امریکا و کشورهای اروپایی شده باشد چون هرچه در ایران به تقلید از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 مغربزمین پیاده میشود کپی از پیشگویی های مسیحی است که ریشه در اعتقاد به تثلیث دارند.

در این مورد، تمام فتنه ها از گور جاعل اندیشه های یوآخیم اهل فیوره برمیخیزد که یک کشیش ایتالیایی منسوب به قرن 12 است و زمانش را عمدا همزمان با آغاز جنگ های صلیبی تعیین کرده اند. این آقا زمان را بر اساس سه خدای مسیحیت یعنی پدر و پسر و روح القدس به سه دوره تقسیم میکرد که تاریخ فعلی را هم آقایون مورخ مثلا نا معتقد به مسیحیت ، بر اساس آن به سه دوره ی باستان، قرون وسطی و مدرن تقسیم کرده اند. دوره ی اول یوآخیم یعنی دوره ی تورات، دورانی است که خدای پدر یعنی یهوه بر جهان حکومت میکند و بنی اسرائیل را به پیش میبرد. در دوره ی دوم یعنی دوره ی پسر، ما شاهد تغییر و تحولات جهانی پس از تولد مسیح هستیم و سرانجام در دوره ی سوم یعنی دوره ی روح القدس، ما شاهد تولد بهترین دوران تاریخ خواهیم بود که در آن «آزادی» حکمروایی خواهد کرد. یوآخیم، زمان خود یعنی قرون وسطی را دوره ای سیاه توصیف میکرد، پاپ ها را تجسم آنتی کریست و رم را معادل بابل میدانست. شاید این با همنامی یواخیم با شاهی یهودی جور دربیاید که جلو پیشروی نبوکدنصر بابلی به سمت مصر ایستاد و توسط بابلی ها سقوط کرد. اسم اصلی این شاه، الیاخیم بود که در نام خود، کلمه ی کلی تر ال به معنی خدا را با نام یهوه خدای یهودیان عوض کرد و این خودش خیلی معنی میدهد. اگر اسم الیاخیم را وارونه بخواند اسم میخائیل یا میکائیل فرشته ی مهمی درمیآید که در آخرالزمان شیطان را سرنگون میکند و این همزمان با بازگشت مسیح است گویی که یوآخیم فیوره خود مسیح باشد که آینده ی دنیا را تنظیم کرده است. در مدرنیته هم سعی کرده اند دوره ی قرون وسطی را در تکمیل نظریه ی یوآخیم بسیار وحشتناک توصیف کنند. روح القدس موجودیتی مادینه به خود گرفته و ازاینرو در برداشت های مدرن از آزادی نسبت به این سیاهی، فمنیسم پیشزمینه ی آزادی و از ترکیب زن و آزادی در مقایسه با بسته بودن زن در جامعه ی قدیم، آنچه به معنی واقعی کلمه «بی بند و باری» میخوانیم منظور آزادی زنان تلقی شده است. این حرکات قرار است زمینه ساز عصر آکواریوس باشند که یک عصر آبی است. دقیقا دراینجاست که معلوم میشود تثلیث مسیحی هیچ منافاتی با تثلیث های پاگانی منجمله تثلیث خدایان یونانی-رومی ندارد. سه جلوه ی خداوند در اینجا سه جلوه ی ساتورن یا زحل خدای یهودیت هستند که به سه پسر ساتورن در کتاب هزیود تقسیم شده اند: زئوس (یهوه) رئیس آسمان، هادس رئیس دوزخ یا جهان زیرین، و پوزیدون رئیس آب ها در بین آنها. پوزیدون که حامی کشتی ها و مسبب تجارت دریایی است سبب رشد تمدن و بهبود زندگی مردم شده است و دوران مدرن هم نتیجه ی تجارت دریایی استعمارگران عنوان میشود. روشن است که دوران قبلی یعنی دوران حکومت دنباله روان مسیح که دوران سیاهی پر از جنگ و طاعون و حماقت است، همان دوران هادس پروردگار جهان زیرین است که با سقوط خداوند به شکل مسیح به دوزخ است که اینگونه تخیل میشود.

هادس شکلی بازسازی شده از نرگال خدای دوزخ، جنگ و بلایا منجمله طاعون است اما قبل از همه ی اینها خدای خورشید بوده و با شمش یا شمس در اوج تابستان تطبیق میشده است. نرگال خدایی جنگجو و از این جهت موکل مریخ سیاره ی سرخ جنگجویان بوده است. ازاینرو نسبت او با مریخ و جنگ، او را به صورت مارس خدای جنگ در اساطیر رومی بازسازی کرده است. مارس اسیر عشق ونوس الهه ی شهوت بوده که با عیشتار در اساطیر بین النهرین تطبیق میشود. البته عیشتار معمولا الهه ی آبرومندی بود و نسبت او با سقوط اخلاقی به خواهر او اللات ملکه ی دوزخ برمیگشت که همزاد زیرین او بود. نرگال با لشکرش سرزمین لات را فتح کرد ولی درآنجا با او ازدواج نمود و در دوزخ ماندگار شد. ختی های ترکیه نرگال را آپلو یا آپال-انلیل مینامیدند که این نام ها او را با آپولو خدای خورشید یونانی نیز برابر میکند. آپولو به سبب ارتباط با خورشید حامی شاهان بود. نرگال نیز دو جلوه ی متفاوت داشت که لوگالینا در هیبت یک شاه و مسلمتائه ئا در هیبت یک هیولای کشنده ی جهان زیرین بودند و این دو حالت به دو پیکر تقسیم و معادل دو پیکر برج فلکی جوزا تلقی میشدند. جالب این که یونانی های ترکیه نرگال را "ان مشاره" نامیده و با دو ایزد دیگر تموز و آنو تطبیق کرده بودند که هر دو دارای شخصیت هایی دوگانه بودند. تموز ایزد نباتات بود که مثل نرگال در فصل خزان به جهان زیرین فرو میشد و در این هنگام، گیاهان میپژمردند و با بازگشت او در بهار، جهان مجددا سرسبز میشد. آن یا آنو به معنی آسمان را گاهی فقط دینگیر یعنی خدا مینامیدند. چون اضافه شدن حروف "د" یا "دی" به اسم های ایزدان عادی بوده این نام را میتوان فقط "نگر" خواند ضمن این که نام خود "آن" را نیز میشد "دان" خواند که ریشه ی نامیده شدن خدا در تورات به آدون است و البته آدونیس نام یونانی تموز بوده است. آنو نیز دو پسر داشته که دو جنبه ی متفاوت او را نمایندگی میکردند. انلیل دشمن سرسخت آدمیزاد و خواهان به بردگی گرفتن او بود درحالیکه برادرش حئا میخواست تا حد ممکن به انسان ها کمک کند و آنها را رشد دهد. حئا خدای آب ها و معادل پوزیدون در اساطیر یونانی و نپتون در اساطیر لاتین است. درواقع حئا نیز به سبب برخاستن آب لازم بسیاری از مردم از آب های زیرزمینی، مرتبط با جهان زیرین و تکمیل کننده ی نرگال است. حئا پس از سقوط و قتل تهاموت مادر خدایان، به جای او رهبر آب ها شد. تهاموت را که اژدهایی مهیب بود، مردوخ که حئا او را با نیروی فکر خود به وجود آورده و درواقع جنبه ای از حئا بود، نابود کرد. مرذوخ از جسد تهاموت بود که جهان فیزیکی را آفرید. بنابراین رهبری حئا بر آب ها در حکم نظم دهی به جهان فیزیکی است. مردوخ در جنگ با تهاموت، یک بار از او شکست خورد و زندانی شد ولی نجات یافت و ماموریت خود را با موفقیت به پیش برد.:

Neptune, Poseidon and heimdall: aratta.wordpress.com

آیا یک بار زندانی شدن مردوخ توسط الهه ی مادیات و آزاد شدنش، همان به دوزخ رفتن تموز یا آدونیس و نجاتش از آن نیست؟ دقت کنید که نام آدونیس در رومی تبدیل به آنتینوس هم شده است: خدای جوانمرگی که در آنتینوپولیس مصر، تجسم خدایان جوان بسیاری منجمله آپولو و آدونیس و البته خود عیسی مسیح بود. آنتینوس در رود نیل غرق شده بود که یادآور بدن آبگون تهاموت است. آنو هم که یونانیان او را با آدونیس تطبیق کرده اند وقتی دینگیر یا نگر نامیده میشود، یادآور نصر در نصرانی و ناصری القاب مسیح و مذهبش است. بنابراین اگر مسیح جذب شده به آب یا مادیات همان مردوخ زندانی شده توسط تهاموت باشد پس بازگشت او در حکم بیرون آمدن مردوخ از زندان است که میتواند به آب برخاسته از چشمه هم تشبیه شود. بنابراین بازگشت مسیح باید همان آزادی آبی اکواریوس باشد: یک آزادی زنانه درست مثل خود روح القدس. ولی مگر تا حالا آب یک خدای مذکر در حد پوزیدون نبود؟

در چین، تبدیل خدای مذکر آب به ایزدبانویی مونث را شاهد بوده ایم. "چیان یین" از انستیتو مطالعات سلسله ی چینگ در دانشگاه رنمین چین، "لونگ وانگ" یا شاه-اژدها را معادل چینی پوزیدون میخواند و شرح میدهد که چطور لونگ وانگ نرینه در meizhu به ایزدی با جنسیت مورد بحث موسوم به mazo تبدیل شد که اکنون کاملا مادینه است و با گوان یین ایزدبانوی بودایی تطبیق میشود. درحالیکه مازو زمانی اژدهایی آبی بود که از سلامت گذر کشتی ها در فوجیان حمایت میکرد. به عقیده ی چیان یین، آغاز این حرکت به دوران "هویی زونگ" امپراطور سلسله ی سونگ برمیگردد که هم بودایی بود و هم بسیار به هنر تائویی علاقه داشت. پس اینها را با هم ترکیب کرد و خدایان بودایی را با خدایان تائویی تطبیق نمود. در این راه، او به تقسیم اشیا و نیرو ها به یانگ (انرژی نرینه) و یین (انرژی مادینه) اهمیت زیادی داد. در این تقسیمبندی، آب داراری نیروی مادینه یا یین خوانده شده چون در مقابل نیروهای دیگر طبیعت، مثل زن در مقابل شوهر رام است و نیروهای یانگ، او را به سرازیری سوق میدهند یا یخ میزنند یا بخار میکنند بی این که او مقاومت کند. ازاینرو خدای آب ها نیز باید مادینه میبود. چون تنها الهه ی بودایی گوان یین بوده، فقط او میتوانسته با مازو تطبیق شود. درواقع گوان یین نیز مانند مازو یک ایزد نرینه بود که مادینه شد. او اوالوکیتشوارا خدای بودایی بود که هم به اجسام مردان تناسخ یافته بود و هم به اجسام زنان. اما کارایی مهم او در حفاظت از کودکان بود که در چین مورد توجه قرار گرفت و باعث محبوبیت او درآنجا به صورت یک الهه شد چون مهم بود آوالوکیتشوارا موقع زایمان زنان برای حمایت از نوزاد در محل باشد درحالیکه هیچ کس از مردی درستکار چه رسد به یک خدای گرانقدر، انتظار ندارد که بالای سر زن نامحرمی که لخت یا نیمه لخت است حاضر شود ازاینرو ترجیح داده شد که کالبد مادینه ی اوالوکیتشوارا به صورت الهه گوان یین همیشگی شود. حتی محل تولد گوان یین نیز همان میژو خوانده شد که نام از مازو دارد. با این که چیان یین این بازتعریف را به حدود 900 سال پیش نسبت میدهد ولی قبول میکند که تبدیل مازو به گوان یین فقط در اواخر سلسله ی مینگ رخ داد و آن را به سبب نفوذ فرقه ی بودایی مرموز لوتوس سفید در میان عوام از اواسط سلسله ی مینگ نسبت میدهد.:

“from guanyin bodhisattva to mazu”: qian yin: folkbelief: 10/2/2020

توضیح مادینه بودن و بی مقاومت بودن آب، نزدیک تشبیه آن به الهه در سرزمین های غربی تر است. درواقع حکومت حئا بر آب ها همان نظم دادن یک نیروی مذکر ایزدی به آن است که به نظم دادن خداوند به جهان فیزیکی تشبیه میشود. از طرفی لغت "جهنم" که سامیان برای دوزخ به کار میبرند تلفظ دیگر "جهان" است و ما اینجا نیز باز جهان مادی تحت اداره ی خدا را به گونه ی جهنم دار مکافات تشخیص میدهیم. جالب این که دریا را در عربی "یم" میگفتند که فنیقیان آن را اسم یک خدای نرینه کرده اند و این یم تبدیل به یمه یا یاما خدای دوزخ هندوان شده است. نام یاما را در چین گاها یان وانگ یعنی یان شاه تلفظ میکنند که یان، عامدا تلفظی بین لغات یین و یانگ دارد. اگر وضع موجود را بدترین وضع بدانیم در این صورت فکر میکنیم که آزاد شدن الهه از بند خدای مذکر اسیر کننده اش اتفاق مثبتی است و این میتواند در آزادی زن از اراده ی پدر، برادر، شوهر و حاکم جامعه هم متبلور شود. در این لحظه همیشه نخست تصویری از الهه ای مهربان چون گوان یین ارائه میشود و مهربانی زنان در مقابل خشونت و جنگجویی مردان قرار میگیرد که باعث بدبختی جامعه تلقی میشود؛ چه در امریکای دهه ی 1960 و چه در ایران سال 2022. اما آنچه در ادامه می آید و باقی میماند آشوب و بینظمی تهاموت است که از اول هم ته ذهن ایدئولوگ های بینظمی که همه شان مرد هستند، همان قرار داشت.

شرایع مذهبی: عرصه های عشق و نفرت انسان های یهودی با جانوران نا یهودی؟!

نویسنده: پویا جفاکش

از زمان بچگی به خاطر دارم که هر وقت به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ مادریم به روستای گیلوا میرفتیم، پیش می آمد پیرزنی روستایی از داخل حیاط مادربزرگم رد میشد (آن زمان ها گذشتن راه خانه ها از داخل حیاط همدیگر عادی بود) و تا چشمش به مادر و مادربزرگم می افتاد نزدیک یک ساعت با آنها صحبت میکرد. این پیرزن که صغری خانم نام داشت، حالتی نامعمول و درگیر تیک عصبی داشت که باعث میشد تا من و خواهر و برادرهایم در عوالم کودکی از دوستی عمیق او با مادر و مادربزرگم متحیر شویم. مدت ها بعد از مرگ مادربزرگم و صغری خانم، مادرم این عکس را از هر دو آنها پیدا کرد و بر دیوار آشپزخانه و بغل اجاق گاز نصب کرد تا همیشه در سختی های زندگی، آن دو را به عنوان سرمشق زنان زحمتکش، الگوی خود داشته باشد. به گفته ی مادرم، زمانی که این عکس را از آنها میگرفته، مادربزرگم و صغری خانم از مراسم عزا می آمدند و به همین دلیل، صغری خانم در سمت راست تصویر، به رسم این گونه مواقع، انگشتان خود را جمع کرده بود به نشانه ی این که «دفعه ی بعد انشاء الله به جای عزا به عروسی تو بیاییم.» من و خواهر و برادرم، وقتی این عکس را دیدیم باورمان نمیشد که صغری خانم این عکس، همان پیرزن بدحال باشد و در این هنگام برای اولین بار از زبان مادرم شنیدم که صغری خانم، بسیار از مادربزرگم جوان تر بود و سختی های روزگار، او را دچار پژمردگی و پیری زودرس نموده بود. به گفته ی مادرم، در روزگار مجردی او روزی نمیشد که مادربزرگم به خانه ی صغری خانم نرود. دلش آرام نمیگرفت و زندگی را به مادرم میسپرد و میگفت زود برمیگردد. میرفت و خیلی طول میکشید که برگردد. وقتی مادرم گله میکرد که چرا اینقدر دیر برگشته، میگفت صغری خانم خیلی کار داشته و میخواسته به او کمک کند. البته صغری خانم هم هر کاری که داشته، اگر میتوانسته، چیزی از نتیجه اش به مادربزرگم میداد. مثلا اگر داشته قوره آب میگرفته در ازای کمک مادربزرگم به او آبقوره میداده است. صغری خانم بسیار مهربان بود و هر وقت مادرم یا کس دیگری از داخل حیاط خانه اش گذر میکرد و او در حال خوردن چیزی بوده، بخشی از خوراکیش را به رهگذر تعارف میکرده است. ولی همه تحت هر شرایطی متوجه مهربانی ذاتی صغری خانم نمیشدند. چون بعضی اوقات تحت فشارهای زندگی بسیار بددهن میشد و مردم را از خود میرنجاند. بزرگترین علت روانی زود پیری صغری خانم این بود که او کودک-همسر بود. در 13 سالگی و زمانی که تازه باید از زندگی لذت میبرد بدون این که آمادگی ازدواج داشته باشد او را شوهر داده بودند و وسط یک زندگی خانوادگی سخت رها کرده و باعث احساس بدبختی دائمی زندگی او شده بودند. صغری خانم، نمونه ی عینی و ناراحت کننده ای از بدی قانون کودک همسری در جامعه ی ما است.

عجیب این که این قانون هیچ شاهد عقلانی ای ندارد و بر اساس شاهد نقلی تایید میشود که این شاهد نقلی هم برای مای شیعه فاطمه ی زهرا است که در 9 سالگی ازدواج کرد و تا زمان مرگش در 18 سالگی 4 بچه برای شوهرش علی به دنیا آورده بود. با این حال، اخیرا فهمیدم که همه ی ما، حتی آنهایی که به فاطمه ی زهرا توهین میکنیم، باز هم بازی خورده ی یک مشت آخوند گمنامیم که منابع را سلیقه ای انتخاب و از داخلشان قانون استخراج کرده اند. تا حالا این را نفهمیده بودم چون موقع خواندن زندگینامه ی فاطمه خیلی سریع از عباراتی چون متولد سال فلان عام الفیل و سال فلان قبل از هجرت میگذشتم و خودم را درگیر گیج کنندگی این تقویم های غیر قابل درک نمیکردم تا این که در صفحه ی فاطمه ی زهرا در ویکی پدیای انگلیسی دیدم در مقدمه ی معرفی نامه، سال تولد فاطمه را 605 میلادی یا 615 میلادی نوشته اند یعنی بین 10سال بین دو سالشمار مختلف از تولد فاطمه فاصله است که اگر ما قدیمی تر را حساب کنیم فاطمه در 19سالگی ازدواج کرده و در 28 سالگی فوت کرده است. مبنای تاریخ قدیمی تر این است که فاطمه 5سال بعد از ازدواج پیامبر و خدیجه به دنیا آمده و در روایت دوم بین 12 تا 15 سال بعد از ازدواج پیامبر و خدیجه، که اینجا هم باز آحوندهای عزیز، به 12 و 13 و 14 رضایت نداده اند و دقیقا خود 15 را گرفته اند تا فاطمه در موقع ازدواج، کمترین سن ممکن را داشته باشد. خود جناب ویکی پدیای انگلیسی، رقم اول را باورپذیر میداند و میگوید ازدواج در سنی تا بدان حد پایین در بین عرب های قدیم «نامعمول» بوده است. البته این تنها نکته ی غیرعادی تولد فاطمه نیست چون فاطمه 3 تا خواهر هم داشته است و معلوم نیست خدیجه که در 40سالگی با پیامبر ازدواج کرده چطور این همه دختر بین 40 تا 50 سالگی به دنیا آورده وقتی فرزند آوری در این سنین برای زن بسیار بعید به نظر میرسد. حالا فرضش را بکنید که تولد فاطمه توسط خدیجه ی 45 ساله به طور خودبخودی عجیب به نظر میرسد؛ ما بیاییم بگوییم خدیجه در 55 سالگی فاطمه را به دنیا آورد یعنی در سن یائسگی زنان. خالق این داستان، چه مرضی داشته و چه پیامی را میخواسته به من شیعه برساند؟ دراینباره ویکی پدیای انگلیسی از قول هایدر گزارش میکند که شیعه های قدیم هند این را نشانه ی معجزه ی تولد فاطمه میدانستند و میگفتند 3 دختر دیگر پیامبر و خدیجه بچه های واقعی آنها نبودند بلکه دختران خواهر درگذشته ی خدیجه بودند که محمد و خدیجه آنها را به فرزندخواندگی پذیرفته بودند. به نظرم اینجاست که باید دیگر ویکی پدیای انگلیسی و کلا زندگینامه ی فاطمه را ترک کنیم. چون روشن است که تولد معجزه آمیز فاطمه از یک پیرزن، کپی تولد معجزه آمیز اسحاق از ساره ی پیر است و اسحاق پسر ساره و ابراهیم که جد یهودیان است وقتی الگوی شیعه میشود یعنی این که قرار است بهانه شود تا شیعیان، از رسم یهودی کودک همسری تقلید کنند و به راه خاخام هایی که در 50 سالگی زنان 7ساله و 9ساله دارند بروند. فراموش نمیشود که برای سنی ها هم همین رسم، با داستان ازدواج خود محمد با عایشه ی 7ساله یا 11ساله –بستگی دارد ذهن آخوند تعیین کننده چقدر کثیف باشد- تبدیل به الگوی نقلی ناعقلانی میشود و البته مصلحت اصلی در این دروغ پردازی یک چیز است: زیاد کردن امت آخوندی همانطورکه خاخام ها از یهودی ها انتظار دارند.

البته یهودی ها ظاهرا بشخصه زیاد از این که نایهودیان به راهشان بروند خشنود نبودند چون معتقد بودند تافته ی جدا بافته ای هستند که فقط خودشان استعداد و لیاقت امت یهوه بودن را دارند. آنها سرسلسله ی گرویدن نایهودیان به مذهب خودشان را در سامره قرار میدهند. به روایت یهودیان، سناخریب شاه آشور، جمعیت کثیری از نایهودیان را به منطقه ی یهودی نشین سامره کوچ داد و این مردم، با زیر پا نهادن قوانین یهود، باعث خشم خدای یهود شدند. پس یهوه جمع کثیری از شیران را بر سامره فرود آورد تا مردم آنجا را تکه پاره کنند. سامری ها با توجه به این که خدای یهود مجسم به شیر و رئیس شیران بود، این را نشانه ی خشم یهوه دریافتند و از ترس به یهوه ایمان آوردند و نوعی یهودیت ترکیبی از یهودیت بنی اسرائیل و بتپرستی به وجود آوردند که مبنای مذهب کوثیم یا کوثایی ها شد و یهودی مآبی توسط کوثایی ها در جهان گسترش یافت بی این که این به اراده ی خدای یهود صورت گرفته و نا یهودیان لیاقت قوم خدای یهود بودن را داشته بوده باشند. به طرز عجیبی گام دوم گرویدن مردم پست نا یهودی به یهودی مآبی، باز به شیرها مربوط میشود و این زمانی اتفاق می افتد که داریوش اخشوارش شاه شوش، بابل را میگشاید و اکابر آنجا را به نزد خود می آورد. در میان آنها دانیال یهودی هم هست که نبوکدنصر شاه بابل، او را از ملازمان خود کرده و به او توجه بسیار نشان داده بود. داریوش هم مثل نبوکدنصر، علاقه مند به کمالات دانیال شد و اسباب حسادت وزرا را برانگیخت. این بود که وزرا دانیال را به خیانت متهم کردند و داریوش از شدت خشم، دانیال را به گودالی پر از شیر انداخت. فردا صبح وقتی داریوش به گودال سر زد در کمال حیرت دید که دانیال سالم در میان شیرها نشسته است و آنها به او آسیبی نرسانده اند. داریوش حیرتزده احساس کرد که این نشانه ای بر بی گناهی دانیال و قدرت ایزدی او است و دانیال را از گودال خارج کرد. وزرا گفتند که حتما شیرها گرسنه نبوده اند و به همین دلیل، به دانیال آسیب نرسانده اند. داریوش گفت که میتوان این را امتحان کرد. پس دستور داد خود آن وزرا را به همراه زنان و فرزندانشان داخل گودال کنند. افراد به پایین گودال نرسیده بودند که شیرها از همه طرف آنها را به دندان کشیدند به طوری که هر کدام به چهار قسمت تقسیم شدند. بدین ترتیب دانیال و مذهبش در شوش زبانزد و نجات دهنده جلوه گر شدند. دراینجا متون یهود میگویند که دانیال از نسل یهودا بود و یهودا شیری به شکل انسان بوده است. ازاینرو است که شیران به دانیال صدمه نزده اند چون او هم در جای خود یک شیر بوده است. شیرها جلوه های ترسناک قانون طبیعت بودند و به همین دلیل، خداوند نیز به رئیس شیران جلوه گر بود. فقط کسی که خیلی به شیرها شبیه بود از آسیب آنها در امان بود چنانکه دانیال چنین بود. قهرمانانی چون سامسون و داود موفق به کشتن شیر شده بودند چون خودشان شیری به شکل آدم و از این جهت مقدس بودند. مردم معتقد بودند که اگر یک نفر به تنهایی از جنگلی بگذرد حمله ی شیر به او طبیعی است اما اگر دو نفر همقدم شوند بعید است شیر حمله کند؛ پس اگر دو نفر از مسیری بگذرند و درآنجا طعمه ی شیر شوند حتما هر دو گناهکار بودند و قسمت این بود که به سزای عملشان برسند. در داستانی مشهور، چند نفر در مسیری به جسد مرد خر سواری برمیخورند که به دست شیری کشته شده بود و عجیب این که شیر، در کنار جسد ایستاده بود بی این که آن را بخورد و عجیب تر این که خر مرد نیز بدون کوچکترین آسیبی در چند قدمی شیر و جسد در حال چرا بود درحالیکه قاعدتا باید شیر از بین مرد و خرش، خر را به عنوان طعمه انتخاب میکرد. شاهدان شرح واقعه را به اطلاع پیامبر زمانه رساندند. پیامبر گفت این مرد درستکاری بوده که به سبب گناهی به دست شیر کشته شده و چون با این مرگ زجرناک گناهش بخشوده شده، جسدش درخور آسیب و هتک حرمت نیست؛ پس مردم میتوانند بروند بی دردسر جسد را بردارند و برای تشییع به محل زندگیش برگردانند. البته هیچ کدام از این جلوه های ایزدی شیر، به این معنا نیستند که مردم، خیلی شیر را دوست داشتند. او صاحب مذهبی بود که بر ترس استوار بود درست مثل قانون که فقط از سر ترس و نگرانی از بابت مجازات رعایت میشد. به همین دلیل، پیشگویی های یهودی نوید میدادند که در آینده، نسل شیرها از ارض مقدس و به قولی از کل جهان برمی افتد. این تقریبا همپایه با نوید پیدایش جامعه ی بی قانون و عالی و بهشت زمینی است که قبلا از انسان ها ستانده شده است. ازآنجاکه قانون دراینجا متناظر با روابط بی رحم موجودات در طبیعت است، بهشت قبلی نیز به یک شهر که طغیانی علیه نظم بیرحمانه ی طبیعت است تشبیه میشود و اینچنین است که افسانه ی اورشلیم مقدس یهودیان خلق میشود. و اما همانطورکه کم کم ترس آدم ها از حیوانات فرو میریزد و آدم ها بیشتر نگران همدیگر میشوند شیرها و خرس ها و پلنگ ها و گرگ ها هم هرچه بیشتر کنایه از آدمیزاد میشوند و بهشت اورشلیم که وعده داده شده بود به دست شیران از بین برود، به دست لشکر انسان های بابلی از بین رفت. پیشگویی دانیال دراینباره میگوید که شیری بالدار بر زمین فرود خواهد آمد و بال های عقاب مانندش فرو خواهد افتاد و خود شیر بر دو پا خواهد ایستاد و کم کم به شکل یک مرد درخواهد آمد. این مرد، نبوکدنصر شاه بابل است که خشمش بر اورشلیم فرود آمد و معبد مقدس آنجا را نابود کرد و خاندان شاهی یهود را به بابل کوچ داد. یکی از نام های یهودیان برای نبوکدنصر، "آریا" است که یکی از نام های سامی شیر به شمار میرود. روح بابل نیز به شیر تشبیه میشود و مردمانش همچون شیران و خرسان توصیف میشوند. یهودیان موقع یاد کردن از حمله ی نبوکدنصر به اورشلیم اصطلاح «آنگاه که شیر از بیشه برخاست» را به کار میبردند. این اصطلاح بسیار مهم است. چون در روایات قدیم آسیای غربی، شیران معمولا از سمت جنگل به اماکن انسان ها و احشامشان نزدیک میشوند و یا در جنگل برای آدمیزاد کمین میگیرند. معمولا شیری که شکار میکند همیشه یک نفر و تنها است. همیشه هم برای نامیدنش آن را فقط «شیر» مینامند کلمه ای که در وقت به کار رفتن درباره ی مفرد معنی شیر نر میدهد چون برای شیر ماده ی تنها سامیان از کلمات هم معنی با شیر ماده استفاده میکنند. این از همه جهت با تصویری که امروزه از شکار شیر داریم متفاوت است. تصویر رایجی که از شکار کردن شیرهای امروزی در افریقا در رسانه ها میبینیم، دسته ای شیر که معمولا همه شان ماده اند را در دشت های باز در حال دنبال کردن چهارپایان نشان میدهد. نتیجه ی یک مطالعه در سرنگتی نشان داد که نرها فقط در سه درصد شکارها با ماده ها همکاری میکنند. ولی اینجا یک چیزی گم است. شیرهای نر در زمان بالغ شدن، دسته ی خود را ترک میکنند و تا زمانی که احیانا به ریاست قبیله ای از ماده ها برسند تنها یا دو به دو زندگی میکنند و قاعدتا در این مدت خودشان بدون ماده ها شکار میکنند. پس چرا ما این صحنه را هیچ وقت نمبینیم؟ اخیرا دانشمندان کلید این معما را گشودند. این شیرها اصلا در دشت های باز و جلو چشمان ما نیستند و درست مثل ببرهای نر در نواحی جنگلی شکار میکنند. این شیرها به دلیل جثه ی سنگین و مجهزشان سرعت کمی دارند و برای شکار باید بسیار به جانور نزدیک شوند و ناچارا باید بسیار پنهانی به سمت جانور پیش بروند. یال شیرهای نر نیز مزاحم آنها در شکار در دشت های باز است چون به راحتی آنها را لو میدهد. به همین دلیل شیرهای نر در سایه ی جنگل ها پنهانند و در همانجا شکار میکنند. دانشمندان معتقدند که در دوران قدیم که خاورمیانه آب و هوای معتدل تر و خاک حاصلخیزتری داشت، به دلیل احاطه شدن توسط دریا و کوه، پر از جنگل بود و بنابراین این نوع زیست پنهان شیرهای نر افریقا، نه یک معمای پنهان بلکه بدترین و ترسناک ترین واقعیت زندگی مردم خاورمیانه بود. بنابراین اصطلاح برخاستن شیر از بیشه کنایه از این است که دنیای نایهودیان، قلمرو جانوران وحشی است و ترسناک ترین جانوران وحشی در پایتخت نایهودیان یعنی بابل ساکنند و شیری خطرناک به نام نبوکدنصر این جمعیت را به پیش میبرد. البته یهودی های معمولی که به راحتی در بین نا یهودیان زندگی میکردند باور نمیکردند که نا یهودیان واقعا چنین موجودات خطرناکی باشند. اما خاخام ها برای اثبات ادعای خود، داستانی داشتند: روزی شیری موقع خوردن شکار، متوجه شد که تیغی در گلویش گیر کرده است؛ به نزد پرنده ی گردن دراز ماهیخوار رفت و از او خواست تیغ را از گلویش دربیاورد؛ مرغ ماهیخوار تیغ را درآورد و منتظر پاداش شد؛ شیر گفت همین که الان نمیخورمت، جواب خدمتت است. دراینجا گوییم (نایهودیان) همان شیرند و یهودیان مرغ ماهیخوار. یعنی فقط به خاطر این که گوییم به یهودیان نیازمندند است که یهودیان موقتا از خطر توحش بهایمی گوییم درامانند. یک داستان خاخامی دیگر میگوید که روزی کسی یک طلسم زنده کننده ی مردگان پیدا کرد و آن را بر استخوان های شیری آزمود. شیر زنده شد و درجا مرد را کشت و خورد. این داستان میگوید که نباید بر انسان های خطرناک دل سوزاند و برای نجات و بازسازی جامعه ی آنها کوشید چون به ضرر خود یهودیان تمام خواهد شد.:

ANIMALS IN THR TORAH: PART3: natan silfkin: yeshshem.com

میتوان یک پایه ی اصلی برای این تصورات به شدت قومی-نژادی شده به دست آورد و آن، تصویر انسان وحشی غریزی محضی است که انسان متمدن را تهدید میکند ولی مثل نا یهودی هایی که از ترس شیرهای یهوه به یهودی مسلکی روی آورده اند، وحشیان نیز تمدن متمدنین را از ترس آنها اخذ کرده ولی هنوز از آن در راه شر استفاده میکنند. البته یهودیت فعلی ادعایی درباره ی اختراع تمدن ندارد و روشن است که این به سبب تحول خرافات نژادی یهود درون یک سیستم چند ملتی قبلی است که به لحاظ اقتصادی-اجتماعی به مسائل نگاه میکرده و نه همچون یهودیان نژادی. این نظام چند ملیتی به عقیده ی سرهنگ فورلانگ انگلیسی، نظام تجاری فنیقی است که یک لهجه از آن، تبدیل به زبان مقدس یهودیان یعنی عبری شده است. به نظر فورلانگ، به سبب متاخر بودن یهودیت بر این نظام است که در کتاب تواریخ هرودت که اولین تاریخ جهان تصور میشود نامی از یهودیان نیست. ازآنجاکه در تواریخ هرودت، تروایی ها زن دزدی خود را در جواب زن دزدی زئوس یونانی از فنیقی ها انجام داده اند، فورلانگ نتیجه میگیرد که این کتاب یونانی دارد پیوستگی تمدن های آسیایی به تجارت فنیقی صور را اقرار میکند که اتفاقا همان کتاب بر این که یونان و اروپا دنباله ی همان نظام تجاری هستند نیز اصرار دارد. صور، بندر غربی امپراطوری اتیوپیایی کفئوس در دیگر افسانه های یونانی است که شهرهای سوری مهم دیگر حمص و تدمر و البطرا هم مراکز تمدنی زمینی آنند. اینها نماینده ی جامعه ی تجارت محوری هستند که در نقاط وحشی مختلف خاورمیانه کلنی های تمدنی زده و از عمان و یمن تا مصر و بلوچستان، با یارگیری از مردم بومی و دادن وعده ی رشد زندگیشان به وسیله ی تجارت، آنها را آماده ی سوادآموزی و همانندسازی از خود کرده اند و بدین ترتیب، در منطقه ی تا آن زمان اکثرا سیاهپوست نشین خاورمیانه موفق به تکثیر نژاد خود و به عقیده ی فورلانگ، موفق به سامی سازی کل آسیای غربی شده اند. به زودی تورانی های شمال به مراکز تمدنی سیاهان و سامیان جلب شدند و در این شهرنشینی و تمدن سازی با آنها همکاری کرده اند. اینچنین است که کلموک های تاتار آسیای مرکزی، بلخ و خیوه را از روی الگوی شهرهای سوریه و ترکیه ساختند و افسانه های هندی، پادشاهان تاتار بانی تمدن هند را مجهز به دانش معمارانی از آسوره ها توصیف کردند که آسوره ها ظاهرا اسما همان سوری ها و صوری ها هستند.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883: P518-522

این که از یک زمانی موضوع، نژادی-قومی شده، از زوال فرهنگ مودت و پیدایش طبقات اشرافی اقتصادی منتج شده که همان یهودیانند و همان ها هستند که خود را تافته ی جدا بافته و تنها قوم جایز به قدرتمند شدن از سوی خدا میخوانند و بقیه ی مردم را بدویان نخستین معرفی و تمام تلاش خود را میکنند که برای اثبات خود، الگوی وحشی غریزی تمدن دار را در بینشان پخش کنند و برای استتار این که این حرف ها را از بابت توجیه ثروت خود نمیزنند یک عالمه یهودی فقیر تولید و زیر پر و بال خود گرفته اند که هر دفعه که لازم شد به عنوان گوشت قربانی، خوراک آتش جنگ هایی بکنند که وحشی بودن دشمنان حسودشان را ثابت کند. این تکنیک اینقدر خوب جواب داده که هر خاندانی که خواسته یک امپراطوری پرجمعیت کثیف مشابهی تولید کند، با خریدن چند یهودی، از آنها برای کپی کردن یک سیستم یهودی مشابه در ضدیت با یهودیت استفاده کرده است و البته این امپراطوری همیشه به اندازه ی سیستم یهودی، ناسیونالیستی و قوم محور و البته مقدس تصویر میشود و مردمش هم آنقدر آن را باور میکنند که در راهش به اندازه ی یهودیان در کافرکشی یا همان شیرکشی تردید نمیکنند. از میان این کپی ها، آنهایی که شکست خورده اند به حضیض ذلت نشسته اند و آنهایی که پیروزی هایی داشته اند موفق به بهبود چشمگیر سطح زندگی مردم شده اند و در این دسته ی اخیر است که تازه میتوانیم بعضی شعارهای معنوی که یهودیان از تمدن های قبل از خود ولی برای توجیه خودشان دزدیده بودند را به عنوان دستاوردی که یهودیت برخلاف میلش حفظ کرد دوباره کشف کنیم. یهودیت که از شیر یهودا اطاعت و وانمود میکرد که برای جنگ با شیر بابل باید شیر بود، بابلی ها و دیگر گوییم پیرو مذهب بابلی را متمدن ولی غریزی و نا انسانی توصیف مینمود و خود را مدافع معنویت در یک جهان مادی وامینمایاند. اتفاقا تنها دلیل جذب شدن مردم امپراطوری های نوپای مدرن به شعارهای معنوی یهودی زدگان، این بود که همه ی مردم میخواستند معنوی باشند ولی راهش را بلد نبودند. این نابلدی باعث میشد تا با گول زدن خود، دنبال شعارهای مادی ای که رنگ معنویت به خود زده بودند راه بیفتد. در ایران به عنوان یکی از آن چند مملکت نوپایی که موفق به رشد و بهبود سطح زندگی کسری از مردم خود شد، تازه الان است که میتوان بعضی مردم را واقعا خواهان دنبال کردن ارزش های معنوی دید. در گیلان که یکی از مناطق امکانات دار و به لحاظ روانی طغیانگر ایران است سابقا نمیشد از کسانی چون صغری خانم انتظار داشت که آرزوی بهبود زندگی مادی را بر معنوی شدن واقعی ترجیح ندهند اما الان که مردم هم باسوادترند و هم متداوما از توفیق های مادی خود دچار سرخوردگی میشوند امیدوارم اوضاع رو به تغییر باشد.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب قدیمی‌تر