حکومت دمشق: فرقه ای که دینداری و تقوا را به شعارهای برابری و آزادی دوخت.

تالیف: پویا جفاکش

کریشنا و بالاراما در زیر درخت

کریشنا و رادا در زیر درخت

موهینی یا ویشنو در هیبت یک زن

موهینی در اقیانوس آغازین به همراه اکسیر حیات

موهینی با وادار کردن یک اسوره به رقصیدن با خود، شیوا را از دست آن اسوره نجات میدهد.

دایره البروج و صور فلکی آن

بنجامین فرانکلین (سیاستمدار امریکایی روی دلار) علیه ژوپیتر

یکی از معماهای مسیحیت که کشیش های متشرع را خیلی اذیت میکند وعده ی مسیح بالای صلیب به "دزد خوب" است که او «امروز» با مسیح در بهشت خواهد بود. این حرف ظاهرا باید وقتی معنی داشته باشد که مسیح همان روز به آسمان پر کشیده باشد. اما مسیحیت چنین چیزی نمیگوید و برعکس، میگوید مسیح همان روز به زیر زمین رفت و سه روز را در جهنم با شیاطین جنگید و سپس زنده گشت و از سرداب یا قبرش برخاست و ناپدید شد. بلاخره مسیح و دزد خوب در روز مصلوب شدنشان به بهشت رفتند یا جهنم؟! این سوال در مسیحیت شرعی هیچ پاسخی نخواهد داشت مگر این که به ریشه ی زندگینامه ی مسیح در پاگانیسم برگردیم.

اسطوره شناسان معتقدند که داستان مرگ و رستاخیز مسیح، نمادین و ریشه دار در قصه ی مرگ و رستاخیز تموز خدای گیاهان است که بیت اللحم زادگاه مسیح هم محل معبد مقدس او بوده است. تموز در فصل خزان طبیعت میمیرد و به جهان زیرین میرود و در بهار همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت زنده میشود. مطابق یک اسطوره ی معروف اکدی، تموز در دوزخ، جانشین همسرش حنانه یا عیشتار شد. در منطقه ی آناطولی که کلیساهای اولیه ی مسیح در آن قرار داشتند دو اسطوره می یابیم که مکمل این ایده هستند. اولی داستان تلپینو خدای طبیعت ختی است که چون پدرش تسحوب خدای طوفان، مهریه ی عروسی او با دختر خدای دریا را نمیدهد قهر میکند و میرود در جایی پنهان میشود و با خودداری از مسئولیتش سبب بروز زمستان میشود. خدایان، زنبور عسل را برای یافتن او گسیل میکنند. زنبور، تلپینو را در خوابی سنگین می یابد و با نیش زدن و عسل مالی صورت او بیدارش میکند. تلپینو چنان خشمگین میشود که جهان را دچار طوفانی سهمگین میکند تا این که مادرش هانا هانا که نسخه ی ختی حنانه است، با انتقال خشم تلپینو به خدای دوزخ در جهان زیرین بوسیله ی جادو، تلپینو را به حالت عادی برمیگرداند و با این اتفاق، سبب وقوع بهار میشود. به نظر میرسد دراینجا پیوند تلپینو با خدای دوزخ، نشان میدهد که نرگال خدای دوزخ بین النهرین در ابتدا نسخه ی به دوزخ رفته و جهنمی شده ی تموز بوده است. در روایت دوم، به جای تموز، اناره دختر هاناهانا را داریم. هاناهانا اناره را به ازدواج مردی به نام هوپاسیاس درمی آورد که معادل دیگر تموز است. اناره شوهرش را به خانه ای بر بالای تپه ای می آورد و در آن با او زندگی میکند ولی از او قول میگیرد که هرگز از پنجره ی خانه به بیرون نگاه نکند. یک روز که اناره در خانه نیست هوپاسیاس از پنجره بیرون را نگاه میکند و خانواده اش را میبیند. دلش برای خانواده اش تنگ میشود و خانه را برای آنها ترک میکند. وقتی اناره می آید و قضیه را میفهمد آنقدر ناراحت میشود که خود را در طبیعت گم و ناپدید میکند. هاناهانا برای یافتن دخترش از امور طبیعت غافل میشود و زمستان درمیگیرد. سرانجام هاناهانا اناره را می یابد و با جادو خشم او را به زمین منتقل میکند و اینچنین همه چیز به حالت عادی برمیگردد و بهار میشود. در بعضی نواحی آناطولی، مردم، اعمال جادویی نسبت داده شده به هاناهانا برای انتقال خشم به زمین را به صورت آیینی تقلید میکردند. روشن است که این داستان یکی از ریشه های افسانه ی یونانی پرسفونه است که در آن، هاناهانا مادر اناره، معادل با دمتر مادر پرسفونه است. پرسفونه دختر دمتر توسط هادس خدای دوزخ که مابه ازای نرگال است دزدیده میشود و در زمانی که دمتر مشغول جستجوی دخترش است و برای او ناراحتی میکند، زمستان درمیگیرد. این که تموز همزمان یک الهه و شوهر آن الهه است، به این مطلب برمیگردد که نام تموس یا تموز یا توموش، از ریشه ی "توم" به معنی قرین و همزاد است و تموز به دو همزاد تقسیم میشود که از درخت زندگی نگهبانی میکنند. یکیشان هنوز تموز نام دارد و دومی نامبردار به گیزیدا است. گیزیدا به مار مجسم میشود و علاوه بر آن، قابلیت تبدیل شدن به زن دارد. بنابراین داستان گیزیدا و تموز تقریبا همان داستان آدم و حوا و البته آدم و مار باغ عدن است. آدم و مار هر دو به زمین تبعید میشوند و هر دو هم نیمه های مکمل تموزند. در مورد مار، میدانیم که او تهامات الهه ی هرج و مرج و مجسم به آب بی شکل است و اژدهایی مهیب است که به دست مردوخ کشته میشود و از جسدش جهان مادی ساخته میشود. از طرفی آدم که نامش از آتوم یا تم یا تموز می آید، در کابالا به شکل آدم کدمون یافت میشود که خدایی هبوط کرده است که جهان مادی، اجزای بدنش را تشکیل میدهد. در ادیان کهن، جهان مادی به عنوان جسم خدا متمثل به زن و مادر-زمین بوده و روح نیمه ی مردانه ی خدا را تشکیل میداده است و این دو همان نیروهای نرینه و مادینه ی حیات در کیهانشناسی چینی هستند که به ترتیب تحت عنوان یانگ و یین دو نیمه ی سفید و سیاه تای چی یا دایره ی کیهانی شانگ دی (خدا) را تشکیل میدهند. هبوط خدا به جهان مادی، قربانی شدن و مرگ او را نشان میدهد که در حکم تبعید تموز به دوزخ است. در هندوئیسم، این را به صورت قربانی شدن خدایی به نام پوروشا برای به وجود آمدن دنیا از اجزای بدنش می یابیم. در بعضی گزاره ها پوروشه معادل با واسو دوا (یعنی واسوی خدا) است که واسو بعدا بیشتر تحت عنوان ویشنو معروف شده است. واسو معادل با اوسو است که همان جزو "وس" در آخر لغات سامی و یونانی را نشان میدهد تا همه چیز بخشی از خدا اوسو به نظر برسد. ظاهرا نام واسو دوا ترجمان واسو تئوس یا باسو تئوس خدای یونانیان باکتریا است که بر بخشی از هند حکومت میکردند. اگر لغت تئوس به معنی خدا با لغت ایل به همان معنا جابجا شود، لغت باسیل به معنی شاه دست می آید. ازقضا باسیل نام یک گیاه هم است که در ادبیات مشترک هندو و مسیحی، مقدس است و در سامی آن را "ریحان" یعنی روحانی مینامند و در هندی، گونه ای از آن موسوم به تولاسی معروف به باسیل مقدس اهمیت دارد. مطابق افسانه ای مسیحی، گیاه باسیل یا ریحان، از ریختن خون عیسای مصلوب به زمین رویید آنگاه که یک سرباز رومی، نیزه اش را در پهلوی مسیح فرو کرد. روشن است که این، نسخه ی دیگری از روییدن گل رز از زمین بر اثر خونریزی آدونیس –از نسخه های سوری تموز- در هنگام قتل او به دست گراز است. اگر ریحان، نسخه ای از درخت مقدس بهشت باشد که از روح درخت (عیسی یا تموز) برخاسته است، میشود فهمید چطور عیسی در روز مرگش در بهشت بوده است؛ چون او خودش یک بهشت ایجاد کرده است؛ بهشتی که بر اثر بخشیده شدن گناهان مردم در اثر خود-قربانی گری عیسی حاصل آمده و ریحان، نماد زمینی او است. بعد از این بهشت سازی زمین، زمین جهنم نیست و خشم خدا همراه با خون مسیح، به جهنم پایین تری در زیر زمین رفته است. روییدن گیاه از محل فرو رفتگی در زیر زمین، ناشی از این است که بهشت همچون یک گیاه ریشه در خالی شدن خشم در جهنم زیرین دارد. داستان تولاسی یا باسیل مقدس هندوها، این انتقال خشم به دوزخ و قربانی گری همراه آن را آشکار میکند. تولاسی در هند معمولا با ویشنو و نسخه ی مونثش لاکشمی تطبیق میشود. نوعی از آن به نام تولاسی شیما یعنی سیاه، به دلیل تیره بودنش با کبودرنگ بودن کریشنا آواتار انسانی ویشنو مربوط میشود و باعث شده که تولاسی همسر کریشنا تلقی شود. کریشنا هم به خاطر تصاویر متواتر از زوج بودنش با بالارانای مذکر و هم به خاطر تصاویرذ متواتر از زوج بودنش با رادای مونث، یادآور دوگانه ی تموز و گیزیدا است. در گبک گزارش مهم پورانایی، الهه ی تولاسی، در دچار کردن ویشنو به رنج، به این خدا مربوط میشود و یادآور به تبعید تموز به دوزخ توسط عیشتار است. در این روایت، گیاه تولاسی از وریندا یک زن اسوره به وجود آمده است. اسوره ها طبقه ای از خدایان شرورند که دشمن دیواها یا خدایان مالوف همچون ویشنو و شیوا هستند. وریندا از پیروان سرسخت ویشنو است ولی با جالانهارا ازدواج میکند، اسورایی که از خشم شیوا به وجود آمده است و جنگی را علیه دیواها به راه می اندازد. طی این جنگ، جالانهارا سوارگا را فتح میکند و با فضیلت بر آن حکمرانی میکند. اما بعد، کامروایی با پرواتی همسر زیبای شیوا را طلب میکند و سبب دشمنی شیوا با خود میشود. جالانهارا دشمنی شکست ناپذیر است و کار را به آنجا میکشد که سعی میکند با درآوردن خود به شکل شیوا پرواتی را برباید. ازقضا جالانهارا در دعایی که به درگاه ویشنو میکند به او میفهماند که عفت همسرش، راز شکست ناپذیری او است. بعد از این اتفاق، وریندا دچار کابوس وحشتناکی درباره ی شوهرش میشود که او را مجنون و از جنگلی به جنگلی آواره میکند تا این که حکیمی او را از دست دو راکشاسا (موجود شیطانی) نجات میدهد و وقتی هویت وریندا را میشناسد بدن مثله شده ی جالانهارا را به او نشان میدهد. وریندا به حکیم التماس میکند که شوهرش را زنده کند و برای رسیدن به هدف، راضی به انجام زنا با حکیم میشود. اما همه ی اینها توهم بود و وریندا در اثر بی عفت شدن توسط ویشنو، شکست ناپذیری شوهرش را از بین برد و جالانهارا در جنگ با شیوا کشته شد. وریندای غمگین ویشنو را نفرین کرد به این آرزو که همسر ویشنو نیز از او جدا شود. این نفرین به این شکل تحقق می یابد که در زمانی که ویشنو به شکل راما درآمده بود، سیتا همسر راما توسط راونای اهریمنی دزدیده شد و وقتی راما سیتا را پس گرفت، سیتا در جواب بدگمانی راما به عفت او، خودسوزی کرد و راما را با حسرت و احساس تنهایی باقی گذاشت. وریندا بعد از این نفرین، خودسوزی کرد و تولاسی از محل قربانی شدن او رویید. در روایتی دیگر، تولاسی با افسانه ی اقیانوس کیهانی و همکاری اسوره ها و دیواها برای ساختن جهان مرتبط میشود که از جهاتی یادآور افسانه ی تهامات است. زمانی که امریتا یا اکسیر حیات به دست می آید اسوراها امکان تصرف آن را پیدا میکنند ولی ویشنو با درآوردن خود به شکل زنی هوس انگیز به نام موهینی، حواس اسوره ها را پرت میکند و اکسیر حیات به دست دیواها می افتد. از اشک شوق ویشنو –به سبب بازپس گیری امریتا- که درون امریتا می افتد، تولاسی میروید. بنابراین وریندا مرید ویشنو از طریق موهینی یا ویشنوی زن شده با لاکشمی جنبه ی زنانه ی ویشنو برابر میشود. لاکشمی را همسر ویشنوی مذکر در نظر میگیرند. بنابراین جالانهارا همسر وریندا که خشم شیوا است که میمیرد و به جهان زیرین میرود بخشی از ویشنو است. شیوا در مقام خدای نابودی، با فرم وحشتناک و انتقامجوی ویشنو موسوم به ناراسیمها که یک مرد شیرمانند است قابل تطبیق میباشد. نام شیوا مرتبط با لغت "شوا" به معنی شیر است و یاهو/یهوه خدای یهود هم مجسم به شیر است. "یسوع/یشوع" نام عیسی مسیح را در عبری گاهی "یهو-شوآ" مینویسند تا یهوه ی شیر معنی دهد. شیوا رود گنگ را به زمین منتقل میکند و بعدا همو در همان آب غسل میکند و این غسل، مکمل قصه ی غسل کردن عیسی در رود اردن است. آب های زمین، بازمانده ی اقیانوس کیهانیند که شمه ای از آن برای از بین بردن ناپاکی ها بعد از جسمانی شدن آب به شکل اجسام زمینی خالی از الوهیت، هنوز باقی مانده است. اما لازم است یهوه به شکل یسوع/عیسی، در آب اردن توسط یوحنای تعمیددهنده یا یحیی غسل کند تا آب آلوده شده به گناهان انسان ها از نو پاک شود. شیوا رودخانه ی مقدس گنگ را از آسمان به زمین انتقال داده است. بنابراین عیسی خودش منشا آب است و بعد به شکلی دیگر به آب تغییر داده شده برمیگردد همانطورکه ژوپیتر یا یهوه ی رومی، میتواند برابر با ژوپیتر مریاموس یا ژوپیتر آبی باشد که پدر تیبر، رود مقدس رم است. ژوپیتر مریموس برابر با نرئوس یک خدای دریایی دیگر است که نامش از لغت "نهر" به معنی رودخانه می آید. نام "نیل" رود مقدس مصر هم از ریشه ی سامی "نهر" می آید همانطورکه عنوان مریموس با "مهرائیم/میزرائیم" یعنی عنوان مصر برای خاستگاه مذهب یهود قابل تطبیق است. ممکن است عناوین "نصرانی" و "ناصری" برای عیسی مسیح هم با لغت "نهر" در ارتباط باشند. عیسی کاملا به ریشه ی پاگانی یهودیت که مصر نماینده ی آن است برمیگردد. استقبال از عیسی با برگ های نخل درحالیکه سوار خر است این را نشان میدهد. درخت های نخل به سبب مقاومت در برابر بیابانزایی در خاورمیانه، نمادهای جاودانگی با کارکردی شبیه درخت کاج همیشه سبز در کریسمس هستند. درواقع نخل ها هم به خاطر این وضعیت نمادین، با تماثیل بهشت مربوطند. آنها متعلق به بعل یاهو یا دیونیسوس خدای پالمیرا هستند. به دلیل ایجاد مذاهب وحشیانه حول دیونیسوس باخوس، مسیحیت نسبت خود با او به طور مستقیم را انکار کرد. اما در نمادسازی، جایی برای آن نگاه داشت و درحالیکه خر حیوان مشترک باخوس و یهوه را رام کرده است به شاخه های نخل مردم، جواب مثبت میدهد. این در مذهب کریشنا با صحنه ی قتل شیطان خرمانند توسط بالاراما با کوبیدن شیطان به درخت نخل جور درمی آید. در بسیاری از نواحی هند، نخل نماد بالاراما است و بالاراما تجسد بالادوا است که نامش به سادگی به معنی بعل خدا است. :

“shantivanam/saccidananda ashrama 2021 retreat”: ELIJAH DOBKINS: GOLDSUNAURA: 30 aug 2023

غلبه بر بینظمی دیونیسوسی بوسیله ی اخلاق، شکل دیگری از غلبه بر بینظمی آبی برای آفرینش است. در بین النهرین، خدای آب ها حئا معروف به انکی به معنی صاحب زمین است و بر پهنه ای آبی به نام آبزو حکومت میکند. آبزو نام صاحب قبلی این پهنه و شوهر تهامات است که توسط حئا به خواب فرو رفته و به اعماق زمین تبعید شده و همین سبب شورش تهامات گشته است. در مشکلات و نیازهای مردمی مرتبط با آب، لحمو نیز خیلی هدف دعا واقع میشد. وی یکی از کارگزاران حئا در آبزو بود که پیشتر در لشکر هیولاهای در خدمت تهامات علیه حئا جنگیده بود. برخی معتقدند نام بیت اللحم تولدگاه مسیح، در اصل به معنی خانه ی لحمو بوده و نه آنطورکه معنی میشود خانه ی lehem یا نان. لحمو با مجسمه های دوگانه ی لاماشو مرتبط است که در دو طرف دروازه ها نگهبانی میدادند و یا ترکیبی از انسان و شیر و پرنده بودند یا ترکیبی از انسان و گاو و پرنده. چهار موجود حاضر در این ترکیبات، یادآور سرهای چهارگانه ی هشت فرشته ی حامل عرش خدا در رویای حزقیال است که این سرها سرهای گاو و شیر و عقاب و انسان بودند. این چهار جانور، چهار فصل سال بابلی، به ترتیب، بهار، تابستان، پاییز و زمستان را نمایندگی میکنند. در تصویر سازی لاماسوها باز یک دوگانگی بر سر انتخاب شیر یا گاو پیش می آید. لاماسوهای شیرگون نماینده های نرگال خدای شیرشکل دوزخند و لاماسوهای گاو شکل، نماینده ی نینورتا خدای کشاورزی. انعکاس دوگانگی لحمو در لاماسوهای دوگانه، او را با جانوس خدای دو چهره ی رومی ها در ارتباط نشان میدهد بخصوص که جانوس هم محافظ دروازه ها است. جانوس همسری به نام جانا دارد که میتواند با لحامو همسر لحمو برابر باشد. لحامو مانند بسیاری از الهگان با مار مربوط است. اناره الهه ی طبیعت و حیات وحش در اساطیر ختی، میتواند جانشین لحامو باشد چون مانند لحمو خاصیتی دوگانگه دارد و این دوگانگی از طریق نگاره های او که دو حیوان وحشی متقارن را در دو دست دارد نشان داده میشود. اناره بیشتر با آرتمیس الهه ی شکار یونانیان تطبیق میشود. آرتمیس الهه ی ماه است درحالیکه برادر دوقلویش آپولو خدای خورشید است. معادل رومی اناره در مقام الهه ی حیات وحش، لیبرا است. لیبرا حامی بردگان و انسان های ضعیف هم هست چون به عنوان حامی حیوانات، مدافع آزادی انسان در زمان حیوانیتش و قبل از ایجاد جامعه ی طبقاتی محسوب میشود. لیبر شوهر لیبرا با دیونیسوس باخوس خدای شراب و سرخوشی و هرج و مرج اجتماعی تطبیق میشد و لغت لیبر به معنی آزادی از نام او می آید. خود لیبرا به عنوان نسخه ی مونث لیبر، به الهه ی شراب نیز شناخته میشد. سیسرو مینویسد که لیبرو لیبرا هر دو فرزندان سرس (نسخه ی لاتین دمتر) بوده اند. لیبر و لیبرا با هادس و پرسفونه شاه و ملکه ی جهان مردگان در جهان زیرین تطبیق میشدند و این، با ریشه گرفتن آنها از مرز تاریکی و روشنایی –جایی که خورشید از دروازه ی جهان زیرین بیرون می آید- مرتبط است. نرگال –هادس بین النهرینی- هم علیرغم ارتباطش با شیر در بین النهرین، در فرهنگ یهودی تلمودی اغلب با خروس مرتبط میشود که با آوازخوانی، برآمدن خورشید سپیده دم را نشان میدهد و البته تاجی سرخرنگ به رنگ خورشید طلوع هم دارد. در اساطیر یونانی، الهه ی سپیده دم به نام ائوس، نمادی از تولد است ولی همزمان به طرزی پارادوکسیکال به مرگ هم مرتبط است. چون هر سپیده دم، انسان را به مرگ نزدیک تر میکند. ائوس نتیجه ی تجاوز پوزیدون در قالب یک اسب به دمتر بود زمانی که دمتر به شکل یک اسب ماده درآمده بود که البته پوزیدون خدای دریا و همچنین خدای اسب ها است و در مقام خدای آب ها با حئا قابل تطبیق است.:

Sagitarius and Gemini: aratta.wordpress.com

تقریبا تمام انقلاب ها خود را به سپیده دم تشبیه کرده اند چون مدعی بوده اند که مردم کشورشان را از حضیض ذلت به عرش کبریایی میرسانند و مانند ائوس، اهالی دوزخ را به حد اهالی بهشت ارتقا میدهند. اهالی بهشت ثروتمندان و قدرتمندانند که همیشه در فضایی معجزه گون و مملو از برخورداری و خرق عادت توصیف شده اند؛ چه در گذشته و چه در حال. آنها خدایانی هستند که برکت را به شکل تکنولوژی و ثروت بر سر مردم میریزند، ولی به بهای جهنمی شدن مردم؛ جهنمی شدن به این معنا که مردم احساس کنند در جهان مردگان به سر میبرند و همیشه از وضع موجودشان خشمگین باشند. رسانه، زمین را عرصه ی نبرد و تعامل قدرت های ابرانسانی توصیف میکند که در کمال خونسردی برای هم خط و نشان میکشند و در نزاع با هم، مردم همدیگر را به دوزخ فلاکت و احساس بد می اندازند و خودشان ککشان هم نمیگزد. چون خدای بهارند که خشم خود را به دوزخ منتقل میکنند و اکنون دوزخ، جامعه ی مردم زیردست است در مقابل بهشت که قلمرو فرادستان است. پس رسانه در تصویرسازی خود از جامعه ی فرودستان، آن را مملو از خلافکاری و حقه بازی و اعمال رذیله تصویر میکند، نه برای این که آن گونه اش کند، بلکه آن را در این تصویر تثبیت و تصویر مربوطه را برایشان عادی سازی کند. مدتها است که جامعه ی عوام، چنین هست؛ جهنمی است پر از مبتلایان به حرص دنیا که برای دست یافتن به کاخ بهشتی ثروتمندان، انواع خیانت ها را در حق همطبقه های خود مرتکب میشوند و پیرو همان لیبرا یا لیبرتی (آزادی) ساخته و پرداخته ی قدرتمدارانند که مردمان را در حق مسابقه برای رسیدن به اوج حیوانیت با هم برابر میکند و البته در خرج دادن حیوانیت، همیشه آنهایی آزادترند که قدرت بیشتری دارند و حقوق حیوانی دیگران را از طریق اعمال قدرت، محدود میکنند. وانمود میشود که آنها رنجی ندارند و با انتقال رنج به طبقات پست تر، بهشت مسیح را بر زمین جاری میکنند. این بهشت ریشه در جهنم دارد و اصلا هم قرار نیست که جهنم مزبور از بار اخلاقی خالی باشد. اتفاقا این مسئله در همین جنبه ی آزادی پرستانه ی ضد اخلاقیش، خیلی مذهبی تر است و به محض این که مذهب را به سمت دیدگاه جانور شناسی تکاملی درباره ی یک جانور بدبخت تصادفی به نام گونه ی بشر ترک میکنیم، میبینیم که مسئله خیلی وقت است که روشن شده است. به عنوان مثال، به نوشته ی زیر از "راندولف ام. نسه" دانشمند امریکایی از پیروان رشته ی پزشکی تکاملی توجه کنید:

«نظریه ی تکامل با پی بردن به آن دو نکته ی مهم به کلی درگون شد: انتخاب هایی که به نفع گروه باشند، ضعیف هستند و انتخاب خویشاوندی میتواند توضیح خوب و محکمی برای رفتارهای دیگرخواهانه باشد. اینها تنها دو تا از بی شمار دلایل تکاملی هستند که توضیح میدهند چرا انتخاب طبیعی در راستای مصون کردن جانوران در برابر بیماری ها عملکرد بهتری نداشته است. ویژگی هایی که باعث آسیب پذیری ما میشوند بیشمارند: عضوی به نام آپاندیس به چه درد ما میخورد؟ چرا دندان عقل درمی آوریم؟ چرا مجرای زایمان اینقدر تنگ است؟ چرا سرخرگ های تاجی قلب تا این حد مستعد تصلب و گرفتگی هستند؟ چرا این همه افراد دچار نزدیک بینی هستند؟ چرا بدن ما در مقابل ابتلا به آنفلوآنزا مصون نشده است؟ یائسگی برای چه اتفاق می افتد؟ چرا از هر یازده زن یک نفر به سرطان سینه مبتلا میشود؟ چرا بسیاری از ما دچار چاقی مرضی هستیم؟ چرا اختلال اضطراب و بی حوصلگی تا این حد شایع هستند؟ چرا ژن هایی که باعث ابتلا به اختلال اسکیزوفرنی میشوند از بین نمیروند؟ هر ویژگی یا ژنی که باعث آسیبپذیری در مقابل بیماری ها باشد، به مثابه معمایی در روند تکامل است. پاسخ قدیمی به این پرسش این گونه بود: کارهایی که انتخاب طبیعی میتواند انجام دهد محدود است، برای مثال از بین بردن تمام جهش های ژنتیکی. این پاسخ میتواند یکی از توضیحات قابل توجه باشد، اما رویکرد اساسی در پزشکی تکاملی این است که حداقل پنج دلیل تکاملی برای آسیب پذیری در مقابل بیماری ها وجود دارد. تکامل نه تنها میتواند دلیل عملکرد عالی بدن را توضیح دهد، بلکه برای نقایص و کمبودهایی که اغلب به آنها دچار میشود نیز توضیحاتی دارد. مثال های کوتاه زیر به روشن تر شدن موضوع به طور کلی در رابطه با بیماری ها و به طور اخص در رابطه با اختلال های روانی، کمک خواهد کرد.:

1-عدم تناسب: بدن انسان برای تحمل شرایط مدرن آمادگی ندارد.

2-عوامل بیماریزا: باکتری ها و ویروس ها سریع تر از ما تکامل پیدا میکنند.

3-محدودیت ها: کارهایی هست که انتخاب طبیعی از عهده ی انجامشان برنمی آید.

4-تهاترها: هر چیزی در بدن مزایا و معایبی دارد.

5-تولید مثل: انتخاب طبیعی در جهت حداکثر کردن امکان تولید مثل عمل میکند، نه حد اکثر کردن سلامتی.

6-پاسخ های دفاعی: پاسخ هایی مثل درد و اضطراب در موقعیت خطر و تهدید سودمند هستند.

بیشتر بیماری های مزمنی که نوع بشر در زمان حاضر با آنها دست به گریبان است، زاده ی زندگی در شرایط مدرن هستند. این به آن معنی نیست که زندگی در شرایطی مشابه زندگی نیاکانمان برای ما بهتر خواهد بود. آن زمان ها زندگی نه تنها کوتاه، بلکه ظالمانه و جان فرسا بود. تصورش را بکنید دندان عقلتان در زمانی که دندانپزشکی در کار نبوده، خراب میشد و چرک میکرد. حتی عفونت های کوچک هم میتوانستند منجر به مرگ یا از دست دادن اعضا شوند. روش درمان معمول، یعنی ریختن روغن داغ بر روی زخم، تنها گاهی نتیجه بخش بود. از زمانی که قطع عضو با استفاده از ابزار فولادی ممکن شد، کار به سرعت انجام میشد، چون امکان بی هوش کردن فرد وجود نداشت. اگر فرزندی که مادر در شکم داشت از اندازه ی عادی بزرگتر بود، میتوانست منجر به مرگی دردناک شود. گاهی هم افراد به سادگی در اثر گرسنگی جان خود را از دست میدادند. وضعیت ما از نظر سلامتی، بسیار بهتر از نیاکانمان است. با این وجود، بسیاری از مشکلات مربوط به سلامتی ما ناشی از زندگی کردن در محیط هایی است که برای براورده کردن خواسته هایمان به وجود آورده ایم. بیشتر مردمان جوامع پیشرفته در مقایسه با شاهان و ملکه های یک قرن پیش، از لحاظ جسمی و فیزیکی، زندگی بهتری دارند. ما انبوهی از غذاهای خوشمزه، سرپناهی برای محافظت در برابر آب و هوا و باد و باران، زمان اضافه برای استراحت و روش هایی برای تسکین دادن درد داریم. این دستاوردها حقیقتا چشمگیرند اما در عین حال منشا بروز بسیاری از بیماری های مزمن نیز هستند. اگر شانس این را پیدا کردید که یک بار پزشکی را به هنگام ویزیت از بیماران در بیمارستان همراهی کنید، از او بپرسید کدام یک از بیماران آنجا میبودند اگر ما هم در محیطی شبیه به محیط زندگی اجدادمان زندگی میکردیم. آنهایی که در اثر استعمال دخانیات به سرطان یا بیماری های قلبی و ریوی مبتلا شده اند، آنجا نمیبودند. همچنین کسانی که در اثر استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر بیمار شده اند. بیشتر بیماران مبتلا به دیابت، فشار خون بالا ، بیماری تصلب شرایین، و بیماری های مرتبط با چاقی مفرط نیز احتمالا آنجا نیبودند. بیشتر بیماران مبتلا به سرطان سینه هرگز به سرطان مبتلا نمیشدند. تعداد مبتلایان به فلج چندگانه، آسم، بیماری های التهابی روده و سایر بیماری های خود-ایمنی که در سال های اخیر شیوع پیدا کرده اند اگر به صفر نمیرسید، دست کم به میزان قابل توجهی کاهش پیدا میکرد.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام. نسه: ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص64-62)

بیماری های روانی هم از همین قاعده تبعیت میکنند چون خواسته های روانی ما در آزادی پرستی مدرنیته به جهتی حرکت کرده اند که مخالف با تکامل طبیعی ژن هایمان است.:

«بعد از ظهری گرم در تابستان 1975 بود. من پزشک کشیک شب در بیمارستان بودم. در بخش خبری نبود و اورژانس هم ساکت و آرام بود. تصمیم گرفتم کتاب جدید ادوارد اُ. ویلسون به نام "زیستشناسی اجتماعی" را مطالعه کنم. حدود نیمه شب به جمله ای برخورد کردم که بهت زده ام کرد: "عشق با نفرت یکی میشود، ستیزه جویی با ترس، گستردگی با عقبنشینی و همینطور الی آخر؛ در ترکیب هایی که برای ارتقا دادن شادی فردی طراحی نشده اند، بلکه هدفشان انتقال حداکثری ژن های کنترل کننده است." به چشم برهم زدنی فهمیدم برداشت من از رفتار و احساس ها به کلی اشتباه بوده است. من تصور کرده بودم تکامل، ما را برای تبدیل شدن به انسان هایی خوشحال، سلامت، مهربان و یاری رسان در اجتماع شکل داده است. افسوس که در حقیقت اینطور نیست. انتخاب طبیعی پشیزی ارزش برای شادی ما قائل نیست. در حساب و کتاب تکاملی، تنها چیزی که اهمیت دارد میزان موفقیت در تولید مثل است. من به مدت ده سال اختلال های روانی را به صورت تمام وقت درمان کرده بودم بدون این که دانش زیادی درباره ی احساس های طبیعی داشته باشم. بعد از یک شب بی خوابی، تصمیم گرفتم در این مورد بیشتر بیاموزم. روز بعد تعریف احساسات را در کتاب درسی روانشناسیم پیدا کردم. تعاریف ارائه شده، مشتی معلومات دست و پا شکسته و نه چندان دقیق بود که گیجم کرد و حوصله ام را سر برد. این احساس ها کار خودشان را کردند و من توجهم را به چیز دیگری معطوف کردم. کمی بعد دانش آموزی به من مراجعه کرد که برای کنترل کردن حسادتش نیاز به کمک داشت. او گفت نیاز به کمک فوری دارد چون: "نامزد من فوق العاده زیبا است و من هرگز نخواهم تونست با دختر دیگه ای مثل اون آشنا بشم. چند ماهی هست که با هم آشنا شده ایم، اما اون به من اخطار داده که اگر دست از حسادت کردن بیش از حد بر ندارم، ترکم خواهد کرد. باید هر طور شده، این عادت رو کنار بگذارم." او دلیلی برای مشکوک بودن به نامزدش نداشت. گاهی پنهانی تعقیبش میکرد تا مطمئن شود واقعا به محل کارش میرود و وقت و بی وقت به بهانه های مختلف با او تماس میگرفت تا بفهمد دقیقا کجا است. دچار روان پریشی یا افسردگی هم نبود. از او در مورد روابط پدر و مادرش، دوران کودکیش و رابطه های قبلیش پرسیدم. همینطور سعی کردم بفهمم آیا علائم اختلال دیگری را دارد یا نه، اما هیچ چیز مرتبطی پیدا نکردم. بنابراین، یک دوره ی رفتاردرمانی شناختی را آغاز کردیم تا بتواند افکار اشتباهش را اصلاح کند. پیشرفتش چندان چشمگیر نبود. اصرار داشت نامزدش در فکر ترک کردن او است. برای همین تصمیم گرفتم دوباره مشکلش را بررسی کنیم. حالا دیگر آنقدر با هم آشنا بودیم که بتوانم مجددا در مورد یکی از دلایل شایع "حسادت مرضی" از او سوال کنم. پاسخ داد: "نه. من به نامزدم خیانت نمیکنم. چرا این سوال رو از من میپرسید؟" با این حال، هنگامی که دوباره از او پرسیدم آیا دلیلی دارد که فکر کند نامزدش به او خیانت میکند، پاسخش این بود: "نه، ابدا. فقط گاهی که با دوست صمیمیش هست دیر برمیگرده." مکث کردم تا اطلاعات جدیدی را که شنیده بودم هضم کنم و بعد گفتم: "باید با هم حرف بزنیم." حسادت جنسی یکی از آزاردهنده ترین عواطف انسانی است. در دهه ی 1960، بسیاری گروه های کوچک تلاش کردند با تبلیغ روبط آزاد، این احساس را در جوامع اشتراکی خود ریشه کن کنند. آنها تصور میکردند این احساس، یک عرف اجتماعی است و میتوان به راحتی آن را کنار گذاشت. هیچ کدام از این گروه های اشتراکی نتوانست به حیات خود ادامه بدهد. با وجود تمام تلاش ها برای مهار حسادت، این احساس هر بار مثل علف هرز دوباره رشد میکند. حسادت اثرات مخربی بر روابط دارد. به گفته ی دیوید باس، متخصص تکامل و احساس حسادت، بیش از 13درصد قتل ها توسط همسران اتفاق می افتد. در بین قربانیان قتل در امریکا بین سال های 1976 و 2005، 34درصد از زنان و تنها 2.5 درصد از مردها به دست شریک زندگیشان به قتل رسیده اند. قتل، واقعه ای وحشتناک است، اما تهمت زدن ها و اعمال خشونت هر روزه و روابطی که به واسطه ی حسادت از هم میپاشند نیز بسیار شایع هستند. چرا انتخاب طبیعی این احساس را در انسان ریشه کن نکرده است؟ دو مرد را تصور کنید که یکی در صورت احساس خطر از طرف رقیب، به شدت احساس حسادت میکند و دیگری که عکس العمل خاصی ندارد. کدامشان فرزندان بیشتری خواهد داشت؟ نفر دوم احتمالا زندگی شادتر و آرام تری خواهد داشت. در این صورت، شریکش برای تمام دوران باردهی و شیردهی، شانس این که فرزندی به او بدهد را نخواهد داشت و بنابراین، چنین مردی احتمالا فرزندان کمتری خواهد داشت. این در حالی است که مردان حسود، به همین دلایل، احتمالا فرزندان بیشتری خواهند داشت، هرچند حسادت آنها برای هر دو طرف رابطه و برای کل اجتماع، ناخوشایند و آزارنده باشد. افسوس که احساس های ما برای سود رساندن به خود ما طرح ریزی نشده اند. آنها برای سود رساندن به ژن های ما شکل گرفته اند.» (همان: ص84-82)

این که خواسته های ما با جهت دهی بدنی ما تفاوت دارد کشف تازه ای نیست و از مدت ها قبل ولو به زبان غیر علمی توصیف شده است. مادام بلاواتسکی و تئوسوفی او آن را به یک نوع انرژی الکتریکی پیش برنده ی بدن نسبت میدادند که در بودیسم تبتی، فوهات نامیده میشود و به عنوان نوعی واسطه ی نامرئی مرموز توصیف شده که با آن، «ایده های ذهن جهانی بر ماده تاثیر میگذارد.» پیروان دکترین مخفی، آن را با روح لوگوس تطبیق میکنند و از طریق نسبتسازی بین الکتریسیته و نور که به هفت رنگ تقسیم میشود، روح 7گانه ی لوگوس در تعاریف خود را به 7بودای اولیه مرتبط میکنند. در علم امروزی جریانات مغزی انسان را از نوع الکتریکی میشناسند و در دین بودیسم تبتی هم ذهنیت هر انسانی فوهات مخصوص خود را تولید میکند که در اثر اثرگذاری های افراد با هم، همه شان در یک فوهات جهانی متحد میشوند که جنبه ای از بودای کیهانی را نشان میدهد. تئوسوفی تمام علوم زمان خود را به آموزه های ودایی ربط میداد و زمان تدوین وداها را هزاران سال پیش تعیین میکرد. در مورد فوهات نیز چنین کرد و ادعا نمود که آن در وداها تحت واژه های دوی پراکریتی و مولاپراکریتی توصیف شده است. هیچ یک از این دو واژه در وداها به کار نرفته اند و ازاینرو منتقدان تئوسوفی، این فرقه را در این زمینه متهم به جعل کرده اند. اما معاصر بودن این آموزه بدون حضورش در متن های لزوما هزاران ساله واقعیت دارد. واژه ی دویپراکریتی به فراوانی در گفتارهای هندو به کار میرود و واژه ی مولاپراکریتی هم در گفتارهای روحانیون و خطیب های مشهور هندو چون سیواناندا که خود را پیرو آموزه های ودایی میخواند به کار میرفته و شاید همین باعث شده که اشتباها خاستگاهش وداها تلقی شود.:

“Fohat: the cosmic electricity”: BLAVATSKYTHEOSOPHY.COM

آلیس بیلی، مولاپراکریتی را دریای آتش پیش برنده ی موجود زنده در حالت همگنش میخواند و اضافه میکند که در حالت متمایز شده به چهار جنبه ی هوا، آتش، آب و زمین تقسیم میشود. این دریای آتش که معادل هندویش اکاشا است، از یک تثلیث آتشین هندی برمیخیزد که به تثلیث برهما-ویشنو-شیوا در هندوئیسم مرتبط است. تثلیث آتشین درون انسان عبارت است از:

1-آتش اصطکاکی که به حرکت های چرخشی تشبیه میشود و عملکردهای خودبخودی بدن انسان بدون دخالت ذهن را در بر میگیرد.

2- آتش خورشیدی که به حرکت های مارپیچ تشبیه میشود، ذهنیت های انسان را به پیش میبرد و میتواند او را با دچار کردن به خواست هایی متضاد با توانایی آتش اصطکاکی بدنش دچار مشکل کند.

3- آتش نوری موسوم به شعله ی الهی که پیشرفت رو به جلو آتش را نشان میدهد و متوجه اراده ی هوشمند و میل به معنویت است. این سه گانه به یک پنجگانه ی کیهانی توسعه می یابند. چون آتش اصطکاکی، مابه ازای نیرومحرکه ی آفرینش برهما در آغاز خلقت است و آتش نوری مابه ازای نیروی عشق کیهانی ویشنو. ذهنیت با همه ی توهم هایش، مختص انسان است و مهش یا شیوا که موکل آن است، با آن، انسان را مقابل روند خلقت قرار میدهد. آتش ذهنی شیوا نیروهای برهمایی را با خط و مرزهایی از هم جدا میکند درحالیکه این نیروها چنان در هم فرو رفته اند که میتوانند همه چیز را به همه چیز مربوط کنند. نیروهای برهمایی بازمانده ی جهانی نابود شده اند و تنها به این خاطر نظم یافته اند که برهما از یک گل نیلوفر آبی که از ناف ویشنو درآمده بیرون جسته و این نیروها به واسطه ی ویشنو دوباره متحد شده اند. اما تمایز میان روح و ماده تنها با مرزبندی توهمی ذهن ممکن میشود و این برای تمرکز روی روحانیت لازم است. بنابراین شیوا از طریق انسان، پنجمین مرحله ی آفرینش را هویدا میکند که میتواند هم به نابودی که ذات شیوا است میل کند و هم آفریده را نسبت به وضعیت موجودش ارتقا دهد.:

“A TREATISE ON COSMIC FIRE”: ALICE BAILEY , DJWHAL KHUL: SECTION ONE: I. FIRE IN THE MACROCOSM

شاید این نکته جالب باشد که در نقاط مختلف هند، سگ ها بخصوص سگ های درشت جثه با گوش های نوک تیز، جانوران شیوا تلقی میشوند و این یادآور به آن است که آنوپ یا آنوبیس خدای راهنمای مردگان در جهان دیگر بنا بر اعتقادات قبطی، به صورت مردی با سر یک سگسان سیاه با گوش های نوک تیز تصویر میشود. البته سگ ها در هند هم با جهان مردگان مرتبطند چون علاقه ی خاصی به پرسه زدن در قبرستان دارند ولی برعکس آنوبیس قبطی، سگ های هندی اصلا محترم نیستند و به عنوان جانورانی که مراسم قربانی را به هم میزنند و بی اثر میکنند جانورانی پست به حساب می آیند. با این حال، میبینیم که دهارما راجا، ارباب دهارما یا نظم کیهانی، به شکل سگ ولگردی همسفر یودیشتره میشود تا ایندرا شاه خدایان، بوسیله ی او یودیشتره را امتحان کند. دهارما راجا دراینجا ارتباط مستقیم با وارونه شدن قوانین کیهانی ای که خودش تعیین کرده پیدا میکند و جانوری که نماد این به هم خوردگی است، با جهان مردگان ارتباط پیدا میکند که ارباب آن، یاماراجا قاضی مردگان است. بنابراین بیشتر انسان ها فقط پس از مرگ به سبب تخریب دهارما توبیخ خواهند شد. یاماراجا شکل نظم یافته ی آن دنیایی دهارما راجا و از طریق ارتباط با سگ ها برابر با خود شیوا است. عجیب نیست، چون شیوا خدای نابودی است که در مرگ زندگی میکند.:

“Dharmaraja AS AFRO-HELENO-SEMITIC ANPU AND MESO-AMERICAN XOLOTL”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

دراینجا ما دو برهه از رودررویی با قوانین الهی در حالتی آنقدر قوی که خدا را نزدیک بنماید داریم: اول، در دوران طفولین فرد بشری که قوانین را یاد میگیرد و دوم، در زمان داوری پس از مرگ که از او درباره ی رعایت قوانین بازخاست میشود. بین این دو برهه، برهه ای طولانی داریم که بیشتر افراد طی آن با مشاهده ی مداوم زیر پا گذاشته شدن قوانین توسط مردم دیگر، ترس خود از خدا را از دست میدهند و خود دست به قانون شکنی و توزیع بی نظمی میزنند. این اتفاق فردی در فرافکنی اجتماعی خود، به اولین و آخرین دیدار خدا با مردم در طی تاریخ تفسیر میشود و آغاز رودررویی یهوه با ابراهیم و یا یعقوب را در مقابل تاسیس حکومت الهی در آخرالزمان توام با مقتول شدن اکثر مردم و تاسیس اسرائیل زمینی قرار میدهد. از دید تورات این اتفاق قبلا افتاده و طی دو لحظه ی حیاتی تاریخ اسرائیل در حبرون صورتبندی شده است. حبرون را با الخلیل امروزی در کرانه ی غربی رود اردن برابر میدانند و از طریق معنی کردن لغت آموری حبرون به دوست که همان خلیل لقب ابراهیم است، آن را محل قبرهای ابراهیم، نوه اش یعقوب اسرائیل و همسران یعقوب میشمرند. یعقوب پدر 12 پسر موسوم به بنی اسرائیل یعنی پسران یعقوب است که بعدها اعقابشان در جریان جنگ بنی اسرائیل با پلستینیان، توسط داود مجددا در حبرون متحد میشوند پیش از این که داود، یبوسی ها را شکست دهد و پایتخت را به اورشلیم منتقل کند. دراینجا 12 پسر یعقوب و 12 قبیله ی اسرائیل جانشین 12 صورت فلکی دایره البروج هستند که توسط خورشید متحد میشوند و «سلیمان» پسر داود که نامش به معنی خورشیدی است، مابه ازای زمینی خورشید است که با ایجاد معبد خدا در اورشلیم، نظم خورشیدی جهان ما را در شمایل انسانیش بازتولید میکند. این نظم علاوه بر خورشید به آب و نسخه ی آسمانیش باران هم وابسته است و اینجا است که اهمیت حبرون معلوم میشود. حبرون به معنی باران آخر the latter rain است. باران آخر زمانی درمیگیرد که صورت فلکی آکوآریوس یا دلو (آبریز)، برای دومین بار در سمت الراس خود قرار میگیرد. این باران آخر نام میگیرد چون دفعه ی اول که اینطور میشود را باران پیشین مینامند. باران آخر همزمان با ظهور خورشید در صورت فلکی اسد یا شیر که خانه ی خورشید است اتفاق می افتد و اتحاد آب باران با آتش خورشیدی را به نمایش میگذارد. ارتباط سلیمان بوسیله ی کشتی با سرزمین گرم اوفیر که با هندوستان و افریقا تطبیق شده است، ارتباط نظم خورشیدی نوین با انرژی آتشین آسمانی را به نمایش میگذارد. این کشتی، صورت فلکی سفینه یا کشتی است که معمولا از آسمان جنوبی زمین گزارش میشود و به سرزمین های استوایی مرتبط است. آن را کشتی نوح میدانند. آشکار شدن سفینه در انتهای تابستان و همزمان با آشکار شدن صورت فلکی سنبله که به شکل یک زن است اتفاق می افتد. این، زمان آغاز فصل بارش است و به نظر میرسد که خورشید به صورت نوح خودش را برای سفر در آشفتگی زمینی که به سیل تشبیه میشود آماده میکند. همسر نوح، بارتنوس نام دارد که نامش تلفظ دیگری از پارتنوس الهه ی دوشیزه ی لاتینی و منطبق با صورت فلکی سنبله است. یعنی همسر نوح، همان کشتی نوح است و وارد قلمرو باران زمستانی میشود چون صاحب زمستان، صورت فلکی باران آور دلو یا آبریز است. این صورت فلکی را با گانیمد معشوق مذکر ژوپیتر (همتای لاتین یهوه) برابر میدانستند که این گانیمد، ساقی خدایان است. همانطورکه ژوپیتر به امپراطوران روم مجسم میشد، گانیمد نیز به معشوق جوانمرگ هادریان از امپراطوران روم مجسد شد. هادریان که کیشی برای آنتینوس درست کرد، قصد داشت یک صورت فلکی برای او تخصیص دهد ولی این کار انجام نشد و بعدها در قرن 16 تیکو براهه این کار را کرد. این، حرفی است که تاریخ رسمی میزند. احتمالا به خاطر این که قرن دوم میلادی که ادعا میشود هادریان در آن زندگی میکرد تا حدود زیادی بازتاب باستانی وقایعی است که در ابتدا برای قرن 16 در نظر گرفته شده بودند. نزدیکی اوضاع وقت به زمان حاضر، با نزدیک شدن به عصر اکواریوس یا دلو ارتباط دارد. چون در این عصر، خورشید در اعتدال بهاری که زمان پایان سال قبلی خورشیدی است، در صورت فلکی دلو قرار میگیرد و اتفاق فصلی که به تاسیس خیالی خانه ی خدا در اورشلیم افتاده بود، به یک دوره ی کیهانی تبدیل میشود. صورت فلکی دلو، خانه ی زحل است و زحل را با ساتورن پدر ژوپیتر برابر میدانند که بر عصر طلایی حکومت میکرد؛ عصری که در آن، دولت و نظام طبقاتی وجود نداشت و البته به عدم وجود قوانین اخلاقی هم توصیف شده است. نام ساتورن را از ریشه ی sethur دانسته اند که عدد ابجدش 666 است؛ عدد دجال یا آنتی کریست در مکاشفه ی یوحنا.:

“MAPPE MONDE CELESTE TERRESTRE ET HISTOIREQUE 1787”: STOLENHISTORY.NET

به احتمال زیاد، قرار گرفتن خانه ی زحل در جایگاه بهشت آخرالزمانی، ارتباط مستقیم با فرقه ی یهودی «قانون دمشق» دارد که دارای ریشه ی صادوقی بوده و از طریق کتابی به نام «حکومت دمشق» شناخته میشوند که روایت مکتوبی از یک موعظه ی خاخامی است. اساس این موعظه، فصل دوم کتاب عاموس (27-26 : 5) است که با تهدید خطاب به بتپرستان یهودی میگوید: «خیمه ی پادشاه خود و قیون (کیوان یا زحل) خدای اختری خود را، با بت هایی که برای او ساخته اید، برگیرید زیرا من شما را آن سوی دمشق تبعید خواهم کرد.» اما در موعظه ی حکومت دمشق، به طرز غریبی، این جملات طوری تحریف میشوند که گویی تایید و تشویق مهاجران به دمشق را در بر دارند.: «من، خیمه ی پادشاه شما و پایه ی مجسمه های شما را از خیمه ی خود به دمشق تبعید خواهم کرد.» و بعد این جملات اینطور تفسیر میشوند.: «کتاب شریعت، خیمه ی پادشاه است، همانطورکه خدا گفت: من، خیمه ی داود را که سقوط کرده است برپا خواهم کرد (عاموس نهم، دوم)؛ پادشاه، جماعت است و پایه ی مجسمه ها کتاب های پیامبرانی است که اسرائیل، سخنانشان را تحقیر کرد.» اشاره به خدای ستاره ای از آیه حذف شده است و گویی یهودیان برحق، پیروان آن خدایند که اکنون ریشه ی خود را حاشا میکنند. بنا بر متن، آنها آخرین درستکاران یهود هستند و در شرایطی میان یهود ظهور میکنند که به گفته ی متن، بنی اسرائیل، آنقدر فاسد و گناهکار شده اند که زنای با محارم (متن، زنای خاله با خواهرزاده و عمو با برادرزاده را مثال می آورد) در بینشان وفور یافته است. آخرین یهودیان درستکار، «اسرائیلی های نوکیشی» هستند که به دمشق مهاجرت میکنند و در آنجا امت جدید خدا را ایجاد مینمایند، امتی که قوانین اخلاقی خدا را برگرداند و باعث خشنودی خدا گردد. به جز امت آنها، حکومت های تمام ملت ها را «ماران» تشکیل میدهند و سر مارها در میان یونانیان یافت میشود.:

“the dead sea scrolls”: bibliotecapleyades.net: part5

احتمالا سرمایه گذاری روی قوانین خدا در ظرف مکتب قیون یا کیوان که همان ساتورن است، با مضمون طلوع خورشید در آغاز عصری جدید از مرکز زمستان در برج زحلی دلو مرتبط است. خورشید شریعت، قوانین مثبت زحل درباره ی برادری و برابری انسان ها را به دست میگیرد و با نور خود، تاریکی و سرمای کشنده ی محدوده اش را از بین میبرد یعنی فسادش را ریشه کن میکند تا جایی که نام قیون و ستاره پرستی مرتبط با او حذف میشود و در بسترش فقط نور الهی دیده میشود. حکومت دمشق، برابر با کشتی نوح خواهد بود چون در خارج از کشتی، فقط سیل اژدهایی تهامات وجود دارد که حکومت های ماران، انعکاس هایی از اویند. سر مارها امت یونانی به مرکزیت فرقه ی ژوپیتر/زئوس است که ساتورن را سرنگون کرده است و او است که تحت نام یهوه، یهودی های منحرف را نمایندگی میکند. این، میتواند نشان دهد چرا عثمانی ها که علیه نظم یهودی-مسیحی غرب شوریده بودند و ادعای بازگشت به اصل تعالیم پیامبران یهود را داشتند خود را دنباله روان حکومت باستانی بنی امیه به مرکزیت دمشق میدانستند که درست مثل خود عثمانی ها توسط شخصی به نام عثمان به قدرت رسیده بودند چون اسلام عثمانی ها که قرآن منسوب به عثمان بنی امیه پشتوانه اش بود، شرع یهودی-مسیحی را به مساوات ساتورنی اکواریوسی میدوخت. این عملکرد، به نوعی اعاده ی حیثیت از مساوات بود که از طریق ترجمه ی متون عربی در غرب، به صورتی خوشنام به آن سوی پای نهاد و بعد از بی اعتبار شدن اخلاقیات و شرایع بر اثر فساد کلیسا و گسترش جنبش های سکولار، به پرستش بی حد و حصر آزادی های فردی در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 انجامید که پیشتر نسه جنبه هایی از آن را یادآوری کرد. برخلاف آنچه به نظر میرسید، آزادی های گسترش یافته احساسات خوش به مردم ندادند چون همانطورکه تدریجا معلوم شد، احساسات انسانی حد و مرز مشخصی نسبت به هم ندارند و گاهی احساسات متضاد، ریشه های یکسانی دارند که آنها را همزمان فعال میکنند. احساسات انسانی فقط در لحظه هایی خیلی خوب قابل تمییزند که به درد بقای نوع بشر بخورند. فرمان را دوباره به نسه میدهم.:

«مفید بودن یا نبودن یک احساس، کاملا بستگی به موقعیت آن دارد. جایی که تهدید به خطر یا خسارت وجود داشته باشد، اضطراب و غم مفید هستند، اما آرامش و شادی، بی فایده و حتی خطرناک. زمانی که فرصت هایی طلایی رخ مینمایند، میل، آرزو، و اشتیاق، مفید هستند و غم و نگرانی، آسیبرسان. البته سود نصیب کسانی نخواهد شد که مدام مشوش، غمگین یا سرخوش هستند، بلکه کسانی از احساس های خود سود میبرند که به هنگام تهدید به خسارت، مضطرب، بعد از خسارت دیدن، غمگین، و با رخ نمودن موقعیتی برای موفقیت، شاد و مشتاق باشند. ای کاش همیشه موقعیت ها به این سادگی بودند. برای انسان ها که مدام در تلاش برای هدایت شبکه ای از روابط بیش از حد پیچیده هستند، بیشتر وضعیت ها دربردارنده ی فرصت هایی متناقض، ریسک، سود و زیان، پیچیدگی و عدم قطعیت هستند. تصور کنید کمک هزینه ای برای انجام پروژه ی تحقیقاتیتان به شما پیشنهاد میشود، اما نهادی که پیشنهاد کمک داده، یک نهاد سیاسی بدنام است. چکار باید بکنید؟ یا تصور کنید متوجه میشوید همسر یکی از دوستانتان به او خیانت میکند. چکار باید بکنید؟ احساسات ما، به طرح ها و توطئه هایی دامن میزند که مغزمان در هر ساعت از شبانه روز در حال تدارک آنها است، حتی نیمه شب ها، زمانی که ترجیح میدهیم در خواب ناز باشیم. مردم بعضا تصور میکنند آنچه فرد بشخصه حس میکند، اساس احساس ها را تشکیل میدهد، اما حس فردی تنها یک جنبه از احساس است. گاهی این حس اصلا حضور ندارد. بیمارانی را دیده ام، اغلبشان مذکر، که دچار احساس خستگی مفرط، کاهش وزن، مشکل خواب و بی انگیزگی بودند، بدون این که احساس ناراحتی یا ناامیدی کنند. آنها به افسردگی مبتلا بودند، اما تا مدتها موفق به تشخیص بیماریشان نمیشدم تا این که بلاخره فهمیدم تجربه ی شخصی، تنها یکی از جنبه های افسردگی است. بعد از این که میفهمیم احساس ها همیشه دربردارنده ی حس های شخصی نیستند، تازه میتوانیم میراث احساس ها را تا مبدا آنها، تا منشا تنظیم رفتارها ردیابی کنیم.» (دلایل خوب برای احساس های بد: پیشین: ص92)

ممکن است احساس ها ناپدید باشند فقط به خاطر این که ریشه در تنظیمات سلولی ما دارند و از واکنش های سلولی نامرئی و حس نشدنی ای ریشه میگیرند که مشابهشان را هنوز در برسی رفتار جانداران تک سلولی یا چند سلولی میکروسکوپی میتوانیم شناسایی کنیم.:

«باکتری ها دارای احساس نیستند، اما بدون شک حالت های مختلفی دارند که حسب نیاز و بسته به موقعیت فعال میشوند. اساسی ترین تغییر زمانی اتفاق می افتد که محیط اطرافشان خشک میشود. گویی ناگهان کلیدی زده میشود و باکتری هایی که شادمانه در حال شنا کردن بودند، به تخم هایی کوچک، اما مقاوم و خوش بنیه تبدیل میشوند. حتی در محیط های باثبات نیز، باکتری ها توانایی های خارق العاده ای برای سازوار شدن با شرایط در حال تغییر از خود نشان میدهند. دمای بالا، باعث به هم پیوستن پروتئین های محافظت کننده در برابر شوک حرارتی میشود. تجمع بیشتر مواد غذایی در کمتر از نیم ثانیه، باعث چرخش پادساعتگرد تاژک باکتری میشود و کمک میکند مستقیما به سمت منبع غذایی شنا کند. اگر حجم منبع غذایی کاهش پیدا کند، جهت حرکت تاژک نیز برعکس میشود و توده ای به وجود می آورد که باعث حرکت تصادفی باکتری در جهت های مختلف میشود. زمانی که با گذشت نیم ثانیه شرایط دوباره تغییر میکند و بهتر میشود، باکتری نیز حرکت مستقیم پیشین را از سر میگیرد. به این صورت است که باکتری ها میتوانند در بدن شما خود را به نقطه ای برسانند که بتوانند به راحتی نشو و نما کنند. حافظه ای یک ثانیه ای و کلیدی که بتواند حرکت چرخشی را به حرکت به پیش در خط مستقیم تغییر دهد تنها ابزاری است که یک باکتری برای رساندن خود به غذا و فرار از خطر به آن نیاز دارد. زندگی هم گاهی همینطور به نظر نمیرسد؟ گاهی به آرامی و بی دغدغه در حال حرکت هستید و بعد ناگهان مسیر پیش رو تبدیل به برهوتی خشک و تاریک میشود و متوجه میشوید بدون این که نقشه ای مشخص برای عمل داشته باشید، به دور خود میچرخید. احساس وحشتناکی است، اما امتحان کردن جهت های تصادفی بهتر از پافشاری بر ادامه ی مسیری است که میدانید راه به جایی نمیبرد.» (همان: ص93)

امکان ندارد ما بتوانیم این دور خود چرخیدن های بی هدف و خطرناک و افتادن در مسیرهای ناشناخته ی ریسک آمیز را به صفر برسانیم. اما میتوانیم در جاهایی که توانایی به دست آوردن اطلاعات لازم را داریم، این روند را به حداقل برسانیم و در جاهایی هم که آشنایانی داریم که اطلاعات لازم را دارند، از آنها کمک بگیریم. استعداد و توانایی ما در به دست آوردن اطلاعات یا کشف آدم مناسب و قابل اعتماد در جای لازم و نگه داشتن او در کنار خود، تا حدود زیادی به بخت و اقبال بستگی دارد و بنابراین و بخصوص در جوامع پیچیده ی امروزی، هیچ کس نمیتواند از احساس ناامنی و اضطراب و سرگشتگی در مسائل مختلف، برکنار باشد. اما اگر آزادی ساتورنی امروزی به یک درد بخورد، آن، این است که امکان بهره گیری از اراده ی انسانی در جهت بالا بردن اطلاعات و رفاقت با افراد گوناگون را آنقدر بالا برده که بتوان به ضرس قاطع گفت امروز بیش از گذشته، احساس خوشبختی یا بدبختی فرد به خودش بستگی دارد.

مطلب مرتبط:

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

ستاره ی داود امریکایی: اورشلیم امروزه کجا است؟ القدس یا نیویورک؟

تالیف: پویا جفاکش

در سال 2012 که بسیاری از مردم دنیا نگران پایان دنیا بر اساس خرافات طالع بینان بودند بخشی از باورمندان به تلمود مطمئن بودند که دنیا نابود نخواهد شد چون بر اساس تلمود سنهدرین 97 "جهان 6000سال وجود خواهد داشت" و زمانسنجی تلمودی میگوید این 6000 سال در سال 2240میلادی به پایان خواهد رسید؛ ازآنجاکه عصر مسیحایی حداقل 40سال طول خواهد کشید، پس مسیح هم در حدود سال 2200 میلادی ظهور خواهد کرد. تلمودی ها باور به پایان جهان خود را از طریق نسبت دادن وقایع جهان به نقشه های خدا توجیه میکنند و معتقدند کاهش تدریجی تولید مثل و پیر شدن جمعیت جهان بر اساس خیرخواهی خدا است تا در آخرالزمان، کمترین تلفات خشونتبار از انسان ها حاصل شود. البته تلمودی ها این موضوع را یک اتفاق استثنایی در تاریخ میدانند چون باور عمومی بر این است که در تمام طول تاریخ، انسان ها تولید مثل زیادی داشتند و بیش از 10فرزند تولید میکردند و فقط در زمان ما است که به دنیا آوردن حداکثر 2فرزند، غلبه دارد. با این حال، این، ادعایی است که فقط در زمان جهش ناگهانی جمعیت بشر در قرن های 19 و 20 با اطمینان به مردم تحمیل شده و الان ما در قرن 21 و با دیدن نتایج فاجعه بار افزایش جمعیت، در آن به تردید مینگریم و بخصوص از خود میپرسیم که آیا با تاریخ میلیون ها ساله ای که برای حضور بشر در زمبن تعیین شده است، زمین باید مدتها پیش توسط تریلیون ها نفر جمعیت خارج از کنترل انسان ها نابود نمیشد اگر انسان ها هیچ وقت به کنترل تولید مثل خود، فکر نمیکردند؟ تاریخ رسمی گویی که برای چنین تردیدی خود را آماده کرده باشد، کل تاریخ بشر را به مجموعه ای از جنگ های وحشیانه و بیماری ها و بلایای تمام نشدنی فرو کاسته که در آن، باشندگان تمام تمدن ها را یک مشت احمق تشنه به خون تشکیل میدهند که به خاطر هیچ و پوچ خود را به همراه جمعیت های عظیمی در راه خرافات و حیوان صفتی های محض به کشتن میدهند و معلوم نیست وسط این همه جنگ و کشتار و تخریب، کی وقت تمدن سازی و اصلا تولید غذا را داشتند؟ اما این جواب، امروزه و بعد از این که کم اطلاع ترین و کمسوادترین مردم جهان، به تدریج، گوش دادن به خرافات مذهبی درباره ی تاکثیر مومنان را فدای رهایی از بحران اقتصادی میکنند دیگر جواب هوشمندانه ای نیست. حتی در افریقای درگیر قحطی و فقر، اکنون دیگر این صدا بلندتر شنیده میشود که آمار رسمی درباره ی افزایش تولید مثل سیاهان بومی، فریبی است که واسطه های رساندن کمک های مالی به مردم افریقا از آن برای به جیب زدن بخش های بیشتری از این کمک ها استفاده میکنند. الان همه ی نگاه ها متوجه اسرائیل است. بروز بحران های فراوان، چپگراها و سکولارها را هرچه بیشتر از آنجا فراری داده و باورمندان متعصبی در کشور باقی مانده اند که سال ها است در انتخابات به جریان نتانیاهو رای میدهند و در میانه ی بدترین بحران ها بر اساس قانون تورات و برای تکثیر جمعیت مومنان بر ضد کفار، خانواده های بزرگ با فرزندان بسیار تشکیل میدهند. با این حال، ممکن است این هم یک بار دیگر موقتی باشد. حالا دیگر احتمال این که یهودی ها بارها در این شعار جا زده باشند زیاد است چون با وجود این که تورات علیه ازدواج یهودی با غیر یهودی است ولی یهود بارها برای تکثیر خود ناچار شده اند دست به دامان نایهودیان شوند که پیدایش بخش اعظم یهودیان جهان یعنی اشکنازی از اتحاد یهود با ترک ها و سپس آلمانی ها این را اثبات میکند. با این که اسرائیل همیشه این را انکار کرده و مهاجران به اسرائیل را بنی اسرائیل اصیل وانمود کرده است، ولی الان با رئیس جمهور شدن دونالد ترامپ و سلبریتی شدن دخترش دیگر امکان انکار وجود ندارد. ایوانکا ترامپ، با جرد کوشنر یهودی ازدواج کرد و خود، یهودی شد و دو فرزند یهودی به دنیا آورد. او اکنون مشهورترین نو کیش یهودی دنیا و سندی بر واقعیت نوکیشی یهودی به اندازه ی نو کیشی اسلامی و مسیحی است؛ همچنین سندی بر این شعار یهودی که: «خدا فقط اسرائیل را به ترتیب در میان ملت ها تبعید کرد که نو کیشان نصیبشان شود.» (پساحیم/87) در قرن 19 بسیاری از کودکان یتیم حاصل از جنگ ها را در یتیمخانه ها تحت تربیت کشیشی قرار میدادند و با یک تربیت دینی جدید به عنوان کاهنانی برای فرقه های دینی جدید تربیت میکردند و به مستعمرات میفرستادند. ممکن است بخش بزرگی از جمعیت یهودی اروپا هم فقط و فقط در اثر میسیونری مذهبی خاخام هایی پرورش یافته به این ترتیب، به وجود آمده باشند.:

“world population: where are the missing trillions of people?”: korben dallas: stolen history: 11/7/2018

شاید این که مسیحیت و اسلام، به صراحت، ادعای احیای تعالیم انبیای یهود را دارند و یهود را به خیانت به این انبیا متهم میکنند کافی باشد تا قبول کنیم که یهودیت، یک پروژه ی فرانژادی و حتی فراملی است. اما سانسور گسترده ی تاریخ، مانع از این میشود که متوجه شویم این فر املی چقدر فراملی است. دارم از تاریخ باستان صحبت نمیکنم. از تاریخ قرن بیستم صحبت میکنم. ستاره ی داود که نماد دولت یهود است قبل از تشکیل دولت اسرائیل و زمانی که هنوز پرچم اسرائیل اختراع نشده بود روی پرچم کشوری قرار داشت که مقرر بود بعد از جنگ دوم جهانی –قابله ی تولد دولت اسرائیل در فلسطین اشغالی- رهبر کل جهان شود. ما امروز پرچم امریکا را فقط با ستاره های پنج پرش میشناسیم. ولی از همان آغاز تاسیس دولت امریکا، پرچم هایی با ستاره های شش پر ارجحیت داشتند و ستاره ی شش پر همان ستاره ی داود است. تعیین این پرچم ها به عنوان نماد انقلاب امریکا را به سال 1777 میلادی (یک عدد کاملا ماسونی) نسبت میدهند. اولین تصاویر از پرچم ها فقط روی نقاشی ها وجود دارند. ولی همزمان با ظهور عکاسی در زمان جنگ داخلی امریکا در نیمه ی دوم قرن 19، ما ستاره ی شش پر را به صورت تکی –درست مثل ستاره ی داود پرچم اسرائیل- در یک عکس می یابیم.:

کوربن دالاس با معرفی این عکس و با پیش کشیدن این نظریه که احتمالا به اصطلاح انقلاب امریکا و به اصطلاح جنگ داخلی امریکا رویدادی واحد از قرن 19 هستند این پرچم را یکی از آغازهای سیاسی امریکا میشمرد. پرچم هایی از امریکا هستند که از چندین ستاره ی داود، یک ستاره ی داود واحد میسازند. در پرچم های قدیمی استرالیا هم ستاره ی داود بزرگ هست و این پرچم ها برای نشان دادن اتحاد امریکا و استرالیا در تصاویر کنار پرچم امریکا قرار میگیرند. تعجبی هم ندارد. چون ایالات متحده و استرالیا هر دو به اندازه ی اسرائیل از بریتانیا پدید آمده اند. پرچم های امریکایی دارای ستاره های داود، تا خود جنگ جهانی دوم استفاده میشدند و بعضی از آنها در زمان فتح فرانسه ی تحت کنترل نازی ها بوسیله ی امریکایی ها ضبط شده و در فرانسه نگهداری میشوند.:

ستاره ی شش پر با این که یک نماد یهودی است ولی تا قبل از قرن بیستم، کاربرد زیادی در یهودیت نداشته است. احتمالا اتحاد یهودیان با مسیحیان در صهیونیسم، عامل برجستگی این نماد است. چون روز خدا در یهودیت، سبت است که در اصل به معنی عدد هفت است و روز سبت یعنی شنبه روز هفتم هفته ی یهودی است ولی این روز در مسیحیت، روز ششم هفته است و ستاره ی شش پر در یک نظرگاه مسیحی، نماد کمال ایزدی در یهوه است. دراینجا تصویر یهوه به عنوان یک ستاره ی ششگانه او را در جایگاه ستاره ی زحل یا ساتورن قرار میدهد که ارباب روز شنبه است. ب.استانکمن، رواج نماد ستاره ی شش پر برای ایالات متحده و سانسور آن از تاریخ را نشانی از این میداند که تصمیم اصلی بر ایجاد اورشلیم نوین در ایالات متحده بوده است و امریکا الان مرکز یهودیت جهان است.:

“stars of DAVID ON THE US FLAG”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 15/9/2018

فرانژادی بودن یهودیت و گام برداریش به سمت جا دادن جهان در خود، با رواج یافتن نماد ستاره ی داود توسط یهودیان اشکنازی هم ثابت میشود. چون رهبری یهود را اشکنازی هایی ایجاد کرده اند که پیدایش خودشان هیچ ارتباطی با شعار «ازدواج یهودی فقط با یهودی» ندارد. اشکنازی ها (برخاسته از ریشه ی ایشغوز یا ایسگوز یا اسکوت یا اسکیت به معنی سکایی یا تاتار) از نسل خزرهایی هستند که از روسیه آمده اند و ترک هایی یهودی شده بودند. بنابراین بسیار به کوثیم یا سامری ها نزدیکند که حاصل اتحاد یهود با غیر یهود به شمار رفته اند. اتفاقا در روسیه که خاستگاه خزرها است منطقه ای مغولی با نام سامره یا سمور وجود داشته که خاستگاه ترکان سمرقندی شمرده شده است. سمرقند به معنی سرزمین سامری، پایتخت حکومت تیمور لنگ معروف شمرده شده است. با این حال، تیمور در اصل همان تامیر یا "تا امیر" به معنی امیر بزرگ است که برای فرمانروایان مغول روسیه به کار میرفته و در روسیه ی اسلاوی شده هم در نام ولادیمیر –یعنی تیمور سفید- هنوز باقی مانده است. ارتباط نام "تیمور" با آهن، ناشی از آهنگر بودن شمن های ترک است که آهنگریشان تقلید از خلقتگری خالق است. لنگ بودن تیمور هم به سبب آن است که او نسخه ای از هفستوس یا وولکان، خدای لنگ آهنگران است. بنابراین سمرقند خدایی انسان شده را در خود بومی کرده است. ترکان تیموری که خود را "مغول" میخواندند در زمان بابر، حکومت سمرقند را از دست دادند. در زندگینامه ی خودنوشت بابر، او از شکست های پی در پیش در برابر دشمن و عقبنشینی پیوسته اش به سمت جنوب میگوید تا این که به شبه قاره ی هند میرسد و این بار بدون هیچ دردسری موفق به تشکیل یک حکومت بسیار بزرگ میکند. چون هندی ها در توصیف بابر، مردمی به دور از هر گونه تمدن، معماری، صنعت و ابزار جنگی توصیف شده اند. واضح است که جعل زندگینامه ی بابر، قبل از عمومی شدن تصمیم بریتانیا برای تعیین تمدن هزاران ساله برای هند صورت گرفته و میتوان مطمئن بود که تمام مظاهر تمدن هند متعلق به دوران حکومت مغول های بابری بر آن است. ولی خود بابر، صرفا یک روح ایزدی است. لغت "بابر" از لغت عربی "ببر" به معنی شیر می آید و او همان شیری است که روی پرچم مغول های هندی از خورشید صیانت میکند و باید تمثالی از خدای خورشید باشد. اهمیت او فقط در واقعیت مهاجرت تیموری ها از سمرقند است. ولی این تنها معبر سفر سامری های روسیه به جنوب نبوده است. تیمور سمرقندی در تاریخ عثمانی نیز اهمیت بنیادین دارد. او آنکارا پایتخت عثمانی را تصرف میکند و با زندانی کردن سلطان بایزید اول، وقفه ای در تاریخ عثمانی ایجاد میکند که بعد از اتحاد دوباره ی عثمانی توسط سلطان محمد اول برطرف میشود. با این حال، تاریخ عثمانی قبل از امیر تیمور همانقدر غیر واقعی است که خود امیر تیمور، و بنابراین تیمور لنگ را میتوان نماد نسخه ی قبلی عثمانی شمرد که بعدا علیه آن طغیان میشود. این که عامل طغیان، محمد نام دارد و همنام پیامبر اسلام است نشانه ای بر تغییر دین خزرهای ایجاد کننده ی عثمانی از یهودیت به اسلام است. همین مطلب را میتوان درباره ی سلطان محمد دوم معروف به فاتح هم گفت که به حکومت بیزانس یا روم شرقی پایان میدهد و درواقع نسخه ی المثنای محمد اول است که این بار طغیانش علیه یونانی گری برجسته میشود. شاید این طغیان با عوض شدن محل اورشلیم هم نسبت داشته باشد و باعث شده باشد که اورشلیم عثمانی ها به جای قستنطنیه یا استانبول، در ایلیا فلسطین یا القدس کنونی قرار گیرد. معبد مقدس آنجا یعنی قبه الصخره را عبدالملک مروان از خاندان بنی امیه ساخته که توسط خلیفه ی سوم به نام عثمان به قدرت رسیده اند و این عثمان، جمع آوری کننده ی قرآن هم هست. واضح است که این عثمان و بنی امیه اش، الگوی دروغین عثمانی های ترکیه اند ولی نکته ی بسیار مهمی است که چرا در مقر خود اینقدر از ترکیه فاصله گرفته اند؛ همچنین بسیار مهم است که چطور جنگ های صلیبی حکومت اروپایی روم مقدس با عثمانی و عقبه ی خیالیش بیزانس، به القدس در شامات و همسایه ی مهمش مصر/قبط منتقل شد. نبردهای دریایی صورت گرفته در تاریخ تورات هم مشابهی دارند. پرست ها که از یونان و ایتالیا و از راه دریا به مصر و سپس فنیقیه حمله برده اند دقیقا نسخه های باستانی تر صلیبیون اروپایی هستند و همانان پلستینی های توراتند که داود بر سر پس گرفتن سرزمین یهود با آنان رودررو میشود. با این حال، داود در جنگ با دشمن یهودیش شائول با پلستینی/پرست ها متحد میشود و شاید این یک برهان چینی برای پاروشی و فریسی نامیدن پیروان داود و اشرافیت برخاسته از او –بر اساس شباهت پاروشی و پرست- باشد. حالا باید ربط این دفع شر را به جنگ های صلیبی در اورشلیم و مصر دریافت که با فتح هر دو سرزمین توسط صلاح الدین ایوبی ختم به خیر شد. دیدیه لاکاپله نام صلاح الدین را تحریفی از "سالیتیس" نام رهبر هیکسوس ها یا فاتحان آسیایی مصر در نقل قول جوزفوس از مانه تو میداند. معمولا نام سالیتیس را با "شالیت" لقب مصری یوسف ابن یعقوب اسرائیل در منابع یهود تطبیق میکنند و جوزفوس نیز هیکسوس ها را یهودی میداند. در گزارش جوزفوس که در کتاب "علیه آپیون" آمده است، هیکسوس ها توسط یک کاهن معبد ازیریس به نام اوزارسف از شهر اون یا هلیوپولیس به مصر وارد میشوند و این اوزارسف، لشکری از جذامیان مصری تشکیل داده است که بعد از شکست خوردن هیکسوس ها به همراه اوزارسف از مصر میگریزند و اوزارسف پس از آن موسی نام میگیرد. جوزفوس دراینجا با مانه تو مخالفت میکند چون قبول ندارد که در لابه لای امت موسی مصری ها بوده باشند. البته بعضی جزئیات دیگری که جوزفوس میدهد ادعای او را ناقص میکند. مثلا او میگوید موسی و بنی اسرائیل بعد از ورود به ارض موعود برای مقابله با خطر رو به رشد آشور، اورشلیم را میسازند. این کاملا نشان میدهد که گزارش جوزفوس مربوط به قبل از تنظیم کتاب مقدس است. چون در کتاب مقدس، موسی مقر قوم را در شیلو قرار میدهد و پایتخت سده ها بعد توسط داود به اورشلیم منتقل میشود. ضمنا موسی صدها سال با تهدید مصر و اورشلیم توسط آشور فاصله دارد و با کنعانی ها و عمالقه میجنگد و نه آشوری ها. با این حال، نکته این است که نام قوم آشور، از خدایی به نام آشور یا آسور می آید و ازیریس قبطی هم نسخه ای از همین آسور است. همچنین قبط که با مصر تطبیق میشود همانطورکه به تسخیر هیکسوس ها درآمده است به تسخیر آشوری ها هم درآمده و ممکن است هیکسوس ها مامورین آشوری ها در حکومت بر مصر بوده باشند. راجر صباح معتقد است که نسخه ی اصلی و اولیه ی یهودیت، کیش های آمون و ازیریس در مصر بوده اند و یهودیت کتاب مقدس، همزمان با تهیه ی تورات یونانی به دستور بطالسه یا حکمرانان یونانی مصر به وجود آمده است که این، مذهب یهودی شرعی و دنباله ی مسیحیش را یک اختراع یونانی نشان میدهد. باید بین این اتفاق و گزارشات جوزفوس و کتاب مکابیان از جنگ های یهود و یونانیان ارتباط جست. چون به گزارش مگاستنس، یهودیان در زمان اسکندر، در بابل اکثریت داشتند و انقلاب های سلوکی در سوریه و بابل، باعث تمرکز جمعیت آنها در فنیقیه و مصر شد. هرودت نوشته است که کلخیزی ها، فنیقی ها و قبطی ها تنها مردمی هستند که خود را ختنه میکنند و این مورد اعتراض جوزفوس قرار میگیرد چون به گفته ی آنها تنها فنیقی هایی که خود را ختنه میکنند یهودیانند و این، نشان میدهد که جاعل هرودت، فنیقی ها را عمدتا از طریق تنها نسخه ی به قدرت رسیده شان در اروپا یعنی یهودیان اسپانیایی میشناسد که خاندان هایشان بر دربار پاپ حکومت میکردند. نسخه ی قبلی یهودیت، آسوری یا سوری است. هرودت، ساکنان کرانه های رودخانه ی ترمودوم در ترکیه را به نام سوریان معرفی میکند. این رودخانه محل پیدایش آمازون ها یا زنان مردمانند است که یک نسخه از توصیف نژاد انسان های ماقبل آدم ابوالبشر هستند. آمازون ها از تمام نواحی خاورمیانه و دنباله اش در شمال تا شمال دریای کاسپین (خزر) گزارش شده اند. بنابراین آنها نژاد باستانی خاورمیانه و نواحی تحت تاثیر آن در سکائیه را معرفی میکنند؛ ازجمله خزریه محل ظهور یهودیت اشکنازی که خاستگاه قزاق های بنیانگذار عثمانی هم هست. چرکس های تحت دستور صلاح الدین که حکومت ممالیک را در مصر ایجاد کردند هم از نسل همین قزاق هایند. بنابراین پیدایش یهودیان را میتوان به جدا شدن آنها از آشوریان و پیدایش قطعی فریسی گری با ظهور دولت پارس نسبت داد و این را میتوان از نام گرفتن بنیانگذار دولت پارس به کورش و سیروس فهمید. چون "کور/سور" در لغت همان آسور و مبنای نام گیری حکومت های آشور و سوریه است. کورش همان اخشوارش شاه بابل است که تحت تاثیر همسر یهودیش استر، اشرافیت یهود را در دربارش نفوذ میدهد و این، مبنای پیدایش پارس و فارس از پاروشیم یا فریسیان است. اخشوارش از ریشه ی خشور یا هاسور است که به صورت سزار در روم بازتولید شده است. کورش که اشعیا او را مسیح میخواند در نام، نسخه ی دیگر کریست است که قابل تطبیق با الاسار مرده ی زنده شده است و الاسار در نام، ال آسار یعنی خدا آسور است که در روم بدل به ایلیوس هاسار و درنهایت ژولیوس سزار شده است. ژولیوس سزار از طریق موفقیت هایش در گاول، محبوبیت می یابد و به رسیدن به امپراطوری نزدیک میشود ولی قبل از آن به دست دشمنانش به قتل میرسد؛ به همان ترتیب، کریست، از طریق موفقیت در سرزمین همنام گالیله یا جلیل، در ادعایش بر تاج و تخت یهود شهرت می یابد ولی قبل از رسیدن به مقصود، به دست دشمنانش به قتل میرسد. در هر دو مورد، قتل قهرمان، نتیجه ای مخالف با آنچه قاتلین میخواستند به بار می آورد. اما از آن مهمتر این که رم که ژولیوس سزار آرزوی تصاحب آن را داشت یک نسخه از اورشلیم است که مسیح میخواست بر تخت آن بنشیند. راه رسیدن روح خدا بر تخت رم از طریق گاول به سکاهای ترک شرقی میرسید. چون فرانک هایی که اشرافیتی دورگه از این سکاها داشتند گاول را تصرف کردند و شارلمان رهبر فرانک ها با تصرف رم ایتالیا امپراطوری رم مقدس را بنا کرد. از طرفی گفته میشود بنیانگذاران تمدن رم و اولین حکمرانان آن، اتروسک های آسیایی بودند و این، به نفع نظریه ی ترک بودن اتروسک ها است. شارلمان یعنی شاه بزرگ، ولی در اصل بازی لغوی با نام شولومون یا سلیمان پسر داود است. سلیمان معبد مقدس اورشلیم را بنا مینهد همانطورکه کورش و نسخه های توراتی دیگرش داریوش و ارتاخشتر (اردشیر) دستور به تجدید بنای معبد سلیمان میدهند. اما نسبت دادن این تطبیق به پیروزی آسیایی های پارسی/فریسی در روم مشکل است چون در تاریخ رسمی، سخنی از فتح رم توسط پارس نیست. درعوض از حملات پارس به یونان سخن رفته و در منابع فارسی، عربی و ترکی، روم و یونان یک حکومت و برابر کل اروپایند. با توجه به یونانی زبان بودن بسیاری از قسمت های ایتالیا و فقط در قرن 19 رواج یافتن زبان یونانی در جایی که امروزه یونان نامیده میشود، به نظر میرسد این ادعا درست باشد. درباره ی فتح یونان اروپایی توسط سیروس/کورش هرودت، مطلبی وجود ندارد، ولی خرخس، درآنجا فتوحات بزرگی کرد که بعدا آنها را از دست داد. درست مثل سیروس، خرخس هم تلفظ دیگری از نام کورش است و امروزه خرخس را به شاهی جداگانه به نام خشایارشا تبدیل کرده اند که به وضوح تلفظی از نام اخشوارش است. در صورتی که مجموعه ی شاهان سلسله ی سیروس که همه سیروس و داریوس و ارتاخرخس نام دارند و تکثیر بیخود کورش/داریوش/اخشوارش/ارتاخشتر توراتند را در یک شاه جمع آورده و او را همان داریوسی بدانیم که از الکساندر یا اسکندر کبیر شاه مقدونی یونانی ها شکست خورد. در این صورت خرخسی که یونان را تصرف میکند و آن را از دست میدهد قوای تاتاری است که آسیا و اروپا را تصرف کرده و مقهور قوای اروپایی خود شده است و این دگردیسی، همان دگردیسی آسور به یهودی و فارسی/فریسی شدن سیروس/کورش/اخشوارش توسط استر و اشرافیت یهود است. پس، اسکندر و یونانی گری نتیجه ی همین دگردیسی است. هکاتائوس آبدره، از پارس های زرتشتی که با یونانیان متحد بودند با عنوان یهودی یاد میکند. هکاتائوس همچنین مینویسد که "انبوهی از یهودیان توسط پارسیان به بابل برده شدند." سینسلوس حتی از تبعید یهودیان به بابل توسط آرتاخرخس اوخوس یاد میکند که البته همه ی ارتاخرخس ها انعکاسی از ارتاخشتر (یعنی شاه زمین) لقب کورش/داریوش هستند. "تبعید" مزبور، انتقال یهودیان به بابل توسط نبوکدنصر شاه بابل را به یاد می آورد و احتمالا انتقال یهودیان سامره توسط شلمنسر به آشور هم نسخه ی دیگر آن است. درواقع نبوکدنصر و شلمنسر، تصاویر اولیه ی خود اخشوارش/کورش را نشان میدهند که در ابتدا به یهودیان ستم میکرد. اسکندر میتواند تصویر دوم باشد. به نوشته ی هکاتائوس، در لشکرکشی اسکندر به بابل، فوجی از یهودیان در لشکر او هستند و تنها قومیند که با بازسازی معبد بلوس (بعل مردوخ، نام کلدانی آسور) که توسط خرخس/اخشوارش تخریب شده بود مخالفت میکنند. جوزفوس میگوید اسکندر مقدونی، یک چهارم اسکندریه ی مصر را به یهودیان پیشنهاد کرد و به همین دلیل، یهودیان مصر را مقدونی میخوانند. اسکندریه و قاهره و گاهی خود مصر، به سبب انتقال اشرافیت یهودی بابل به مصر، در منابع قرون وسطایی، بابل نامیده شده اند و درواقع سکونت دادن یهودیان در مصر توسط اسکندر، نسخه ی دیگری از انتقال یهودیان به بابل است، با این تفاوت که لحن جوزفوس درباره ی اسکندر بسیار ستایشگرانه است.: «اسکندر، ملت ما را تا آنجا ارج نهاد که به گفته ی هکاتائوس، به عنوان پاداش احساسات نیکو و وفاداری که یهودیان به او نشان دادند، استان سامره را که از خراج معاف بود، به دارایی های آنها اضافه کرد. بطلمیوس پسر لاگوس احساسات اسکندر را نسبت به یهودیانی که ساکن اسکندریه بودند، داشت. درواقع او دژهای محکم مصر را در دستان آنها قرار داد، با این روحیه که آنها صادقانه و شجاعانه از آنها محافظت خواهند کرد... جانشین او، بطلمیوس ملقب به فیلادلفوس، بارها به یهودیان مبالغی پول داد و بیشتر از اینها و مهمتر از همه، او میخواست قوانین ما را بداند و متون مقدس ما را بخواند. بطلمیوس سوم ملقب به اورگتس، پس از فتح تمام سوریه، به خاطر پیروزی بر خدایان مصر، قربانی نکرد بلکه به اورشلیم آمد و طبق آیین ما درآنجا قربانی های متعددی برای خدا کرد و هدایایی را به او تقدیم کرد. او شایسته ی پیروزی است. بطلمیوس فیلومتور و همسرش کلئوپاترا تمام پادشاهی خود را به یهودیان سپردند و اونیاس و دوسیتئوس، دو یهودی را در راس کل ارتش خود قرار دادند.» جالب است که اسکندری که سامره را به یهودیان داد، همان شلمنسر است که آنها را از سامره اخراج کرد و رفت و برگشت یهودیان از سامره معادل رفت و برگشت یهودیان توسط نبوکدنصر و کورش به اورشلیم است. پس میتوان گفت دین یهود در اساس سامری است ولی بعدا دچار تغییر محتوا شده و این تغییر محتوا از سامری به اورشلیمی را لاکاپله همان شورش عثمانی علیه تیمور سمرقندی (سامری) میداند. در نسخه ی سلوکی این تغییر محتوا، اسکندر محبوب از آنتیوخوس بدنام جدا و به شخصیت متفاوتی تبدیل شده است. گناه آنتیوخوس این است که سامریان را یهودیان اصلی تعیین کرده است و این سبب شورش حشمونیان علیه دولت سلوکی برای احیای یهودیت میشود. حشمونی ها اسما همان عثمانی ها هستند و سلوکیان اسما همان ترکان سلجوقی که عثمانی ها از درون بارگاه آنها برمی آیند. سلوکیان، یونانی و سلف بیزانس هستند. بنابراین سلجوقیان نیز حاملان فرهنگ یونانی بوده اند قبل از این که عثمانی ها گذشته ی سلجوقی خود را تحریف و بازتفسیر کنند. پس تصرف اورشلیم تحت تسلط سلوکی ها توسط یوحنای هیرکانی از شاهان حشمونی، همان تصرف قستنطنیه توسط سلطان محمد فاتح است. هیرکانی میتواند تلفظ دیگری از گورکانی یا گورخانی عنوان تیمور باشد. یوحنا که همان شاه مسیحی افسانه ای تاتارها است شکل سلطنتی شده ی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است که مسیح، معارفش را با یهودیت ترکیب میکند. لاکاپله معتقد است که محمد پیامبر اسلام در اولین تصاویر خود با یحیی برابر بوده است. بنابراین محمد فاتح، به همان اندازه شکل به حکومت رسیده ی محمد است که یوحنای هیرکانی شکل به حکومت رسیده ی یحیی. عثمانی ها در شریعت اسلامی که ایجاد کردند ادعای بازگشت به ریشه ی تعالیم انبیای یهودی داشتند که یهودیت و مسیحیت از آن منحرف شدند و در این ادعا وامدار تورات و انجیل بودند که اصلی متفاوت از وضعیت واقعی زندگی یهود را برای آنها تعیین کرده بود. با این حال، جالب است که بازگشت عثمانی به ریشه، دقیقا بازگشت به تورات هم نیست چون اسلام عثمانی مدعی است که تورات هم اصل نیست و تحریف شده است و همین ادعا را زوهر کتاب محبوب کابالیست های یهودی در اروپا هم دارد.:

“CONTRE-APION”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

اینطورکه به نظر میرسد، سامری گری بر کیش کتاب مقدس ارجحیت دارد و دریچه ی اشتراک یهودیت با مذاهب قبلی است. پیوند این مطلب با افسانه ی پبدایش یهودیت در مصر و از طریق مهاجرت بنی اسرائیل از آنجا، در ارتباط مستقیم با برابری هفستوس و نسخه ی مصریش پتاح با تیمور سامری/سمرقندی است چون تفسیری از همین خدا او را در جایگاه ازیریس و بنابراین آشور قرار میدهد که رابط پیدایش یهودیت متعارف در مصر است.

بنا بر بازسازی جرالد مسی از افسانه ی آفرینش مصری، پتاح، در بدو امر یک خدای زیرزمینی و معرف تبعید نور به قلمرو تاریکی بوده است. این تبعید در نتیجه ی جنگ اولیه ی هورس خدای نور با سوت خدای تاریکی بوده که در آن، سوت دست بالا را داشته است. هورس در این برهه خدای خورشیدی نیست و با رع-تحت RA-TAHTیا رع در قالب نورهای ماه و ستارگان در عالم تاریکی شب تطبیق میشود. این قطعه با افسانه ی آفرینش بابلی مبنی بر این که آسمان قبل از زمین شکل گرفت و الگوی تمام موجودات زمینی، صورت های فلکی شکل گرفته از ستارگان در آسمان است مطابقت دارد. در این برهه زمین هنوز از جنس آب های هاویه است که در اساطیر مصری "نون" نام دارند و معادل کلدانی-آشوری آنها تهامات مادر آنوناکی ها است که به اژدهایی دریایی تشبیه میشود. معادل این اژدها در اساطیر مصری، آپپ یا آپوفیس دشمن آمون رع است. سوت، نیروهای نور را به شکم این اژدها در مقام مظهر زمین غرق در هاویه میریزد و مجموعه ی این نورها درآنجا در قالب آمون یا رع رو به رشد با اژدها میجنگد و به حد خدای خورشیدی قدرتمند میشود و تبدیل به پتاح خداوند خالق صنعتگر در آمنتا یا جهان زیرین میگردد. تبعید این نیروها به جهان زیرین، همان تبعید ازیریس به جهان زیرین پس از قتل او توسط برادرش سیت یا سوت است. ازیریس به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس که نماد مادر-زمین است متولد میشود و برمیگردد و سیت را شکست میدهد. هورس دراینجا معادل خورشید طالع است که هر صبحگاه طلوع میکند و به سروری نیروهای تاریکی به رهبری سیت پایان میدهد. این نبرد به همان اندازه که نبرد شرق روشنی بخش و غرب تاریک است نبرد شمال و جنوب هم هست. چون از خاورمیانه هرچه به سمت شمال برویم تاریکی و سرما غلبه میکند و هرچه به سمت جنوب برویم نور و گرما غلبه میکند. بنابراین تصور میرود زمین بین دو آسمان قرار دارد و بخشی از نور به صورت هورس توانسته از جنوب برآید و قطب دیگری بر ضد قطب سوت در شمال ایجاد میکند. پس به نظر میرسد مرکز زمین و قلمرو پتاح که با ازیریس تطبیق شده است منطقه ی صلح و بی طرفی بین نیروهای سوت و هورس است و چون دنیا صحنه ی نبرد نیروهای تضادآفرین متشبه به نور و تاریکی است پتاح به عنوان جامع آنها یک خلقتگر است. در آمنتا یا جهان زیرین قبطی، اماکن همه همنام شهرهای مصر باستان هستند و مرکز قلمرو میانی پتاح، "آنو" نام دارد که اتفاقا همنام تلفظ قبطی "اون" یعنی هلیوپولیس مصری و مرکز پرستش ازیریس در قبط است. پتاح، "علی" یعنی نیروهای هفتگانه ی جدا کننده ی زمین و آسمان تحت رهبری شو را که هورس و سیت جزو آنها هستند به خدمت خود درآورده و به عنوان جامع آنها "علی" نام گرفته است. "شو" خدای هوا به سبب شیر شکلیش مشخصا یک خدای خورشیدی است. او به جدا کردن آسمان و زمین از هم در راس علی هفتگانه مشهور است. این هم یکی از ویژگی های خورشید است. چون در تاریکی، مرز زمین و آسمان مشخص نیست و این دو فقط در روشنایی خورشید، از هم متمایز میشوند. با این حال، نیروهای هفتگانه ی شو، در مقام هفت طبقه ی آسمان که فلک ثابتات را از زمین جدا میکنند با سیاراتی مشخص میشوند که به جز خورشید –که آن هم فقط بعدا بسیار نیرومند میشود- همه فقط در تاریکی شب قابل مشاهده اند و تشخص اولیه ی نور در جزئیاتی شناور در تاریکی در دوران سیطره ی سیت را نشان میدهند که فقط در مهاجرت به جهان زیرین توان اتحاد و نیرومند شدن را دارند. علی هفتگانه به عنوان هفت نیرو در جهان زیرین با هفت جن دوزخ در اساطیر کلدانی تطبیق می شوند. آنها به عنوان نیروهای تاریکی، به واسطه ی هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر در قلمرو تاریک قطب شمال به جهان زیرین راه یافته اند که دب اکبر، خود، الهه ای در مقام تهامات است و هفت جن دوزخ از این جهت، جامع تهامات هستند. آنوناکی ها از تهامات متولد میشوند و بنابراین از زیر زمین می آیند چون نور نیز در زیر زمین تکامل می یابد و با هورس، جهان بالایی را فتح میکند. البته میتوانید با اعتقادبه د.ام نون/تهامات در آسمان و مادینه تلقی کردن آسمان به صورت الهه نات، محل تولد آنوناکی ها را در آسمان بدانید و از پیدایش ستارگان از انوار هفتگانه ی علی صحبت کنید که البته مصری ها این کار را کرده اند. از این جهت، برابر نهاد آنوناکی ها با علی هم ممکن است و چنین تکثیری جواز هم دارد چون علی هنوز همزمان یک اسم مفرد و یک اسم جمع است. شاید الوهیم تورات هنوز نسخه ی دقیق تری از آن باشد. چون در هر حال، "علی" تلفظ دیگر "ایلی" یا "اله" است که یک اسم مفرد است. ولی لغت "الوهیم" که در تورات با یهوه برابر شده است، همزمان یک اسم مفرد و یک اسم جمع است. چون "یم" آخر را هم میتوان حرف تعریف تلقی کرد و هم علامت جمع. "علی" در مقام جمع، کارگزاران آتوم رع خدای خورشیدی نیز هستند و البته توجه داریم که آتوم به عنوان خورشید غروب، هنوز مهاجرتی از آسمان به جهان زیرین را محور قرار داده است. البته همراهان آتوم-رع 12 تن هستند، ولی هنوز با علی 7گانه ی پتاح مرتبطند؛ چون نیروهای تحت اراده ی خورشید، 12 ماه سالند که از روی 12 صورت فلکی دایره البروج تعیین میشوند. این 12صورت فلکی توسط هفت سیاره اداره میشوند که خود، نسخه ی دیگر "علی 7گانه اند. چرخه ی 12 برج، یک دایره میسازد که در مصر ظاهرا هنوز با پتاح مرتبط است؛ چون نام پتاح مرتبط با لغت قبطی "پوت" به معنی دایره است. لغت پتاح که در اصل به معنی گشاینده است، در تلفظی نزدیک به پوت، در عنوان یهودی "پوتاهیا" یعنی یاه یا یاهو یا یهوه ی گشاینده برای یهوه به کار رفته است و این، یکی از صریح ترین معابر ارتباط یهوه ی یهودی با پتاح قبطی است. درست مثل یهوه که یک فرم ایزدی پدر و یک فرم انسانی پسر یعنی عیسی مسیح را دارد، پتاح هم یک فرم پدر به نام خپر-پتاح و فرم پسر به نام "یو" دارد که یو همان یهو یا یاهو یا یهوه است. علاوه بر این، پتاح در قوی ترین حالت خود مانند یهوه همه چیز را فقط با گفتن "موجود شو" موجود میکند و این عمل، "هکائو" نامیده میشود که خود در قالب عمل خلقت، به صورت خدایی که شکلی از پتاح است متشخص میشود.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

هکا یا هخا، در نگاره های قبطی، در دو فرم مرد شیر-سر به عنوان مظهر نابودی و مرگ، و مرد مارافسا به عنوان مظهر درمان و پزشکی و نجات، هویتی متناقض نما دارد. تصویر دوم، تقریبا او را با اسکلپیوس خدای درمان یونانی برابر میکند که تمثالش مار است. اسکلپیوس، پسر آپولو است و آپولو موفق ترین و پرکاربردترین تصویر از هلیوس خدای خورشید است. بنابراین اسکلپیوس یک نیروی خورشیدی است و از این جهت با هکا مطابقت دارد. هکا در بعضی نگاره ها به شکل جوانی با انگشتش در دهانش نشان داده میشود که او را با هارپوکراتس و از طریق او هورس سیپی برابر میکند. از طرفی هکا قابلیت تطبیق با الهه را هم دارد. چون "حق" که ریشه ی نامش است به صورت "حقات" یا "حقه" HQTمونث شده است. این حقات که به جانوران آبزی مجسم میشود، اسما همان هکاته HEKATE الهه ی جادوگران و متمثل به ماه در اروپا است. با تبدیل معمول "ه" به "س/ش" او همچنین با "سخت/سخمت" SEKHET/SEKHMET الهه ی برآمده از چشم رع که به شیری نابودگر تبدیل میشود برابر خواهد بود. سخت در اسم همچنین برابر با شاکتی، جنبه ی زنانه ی ایزدان در هندوئیسم است و اسمش ریشه ی نام شخینا یا سکینه جنبه ی مونث یهوه است که در کابالا در حکم همسر او است. اتحاد یهوه و شخینا به صورت اتحاد زن و مرد به شکل دو مثلث بالایی و پایینی در یک ستاره ی شش ضلعی که همان ستاره ی داود است، لغت هگزاگرام را میسازد چون لغات هگز و سیکس به معنی عدد 6 از نام هکاته می آیند، همچنین لغت "سکس" برای عمل جنسی. جالب است که احتمالا نام "سشا" برای مار ایزدی هندوئیسم هم با همین دایره لغات مرتبط است و سشا همان هکا است که نامش را عمدا به صدای مار نزدیک کرده اند. در آغاز خلقت، ویشنو در میان آب های هاویه بر روی سشا غنوده و در همین هنگام، برهما خدای خالق بر روی یک گل نیلوفر آبی از ناف او بیرون می آید و جهان را می آفریند. ویشنو و سشا بعدا به صورت های زوج ایزدی هری کریشنا و بالاراما در قالب انسان مرتبط میشوند که در مورد بالاراما ارتباطش با سشای مارمانند میتواند به این برگردد که از او در بعضی نحله های هندوئیسم، با عنوان خدای پزشکان یاد شده که او را با هکا مرتبط میکند. بالاراما در راستای برابری با هکا و اژدهای هاویه فرم الهه نیز به خود میگیرد که میتواند او را در جایگاه لاکشمی یا دورگا -شاکتی ویشنو- و تجسم انسانیش یعنی رادا معشوقه ی کریشنا نشان دهد. هری کریشنا و رادا اسما همان هلیوس کوروس خدای خورشید یونانی و همسرش رودا هستند:

“EGYPTIAN HEKA , THE AYUR VEDIC MEDICINE CULTUS OF ANANTA-SESHA-NAGA AS DHANVANTARI”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 5 APRIL 2013

کریشنا شکل انسان شده ی ویشنو و بالاراما شکل انسان شده ی سشا است و در هر دو مورد، آنها به عنوان تجسد انسانی خدا، پسران خدا شمرده میشوند درست مثل عیسی و پتاح پسر (یو) که همزمان یهوه و پسر یهوه هستند. ویشنو از واسو می آید که همان اوسو یا یسو یا یهو یا یهوه است و یسوع/یشوع نام مسیح که معنی منجی میدهد هم تلفظی از آن است. درمقابل، بالاراما معمولا فرم انسانی بالا دوا است که نامش به بعل خدا معنی میشود. درواقع یاهو سلف یهوه نیز در ابتدا ملقب به بعل به معنی رئیس بود و بعل یاهو همان خدایی است که در یونانی دیونیسوس و در لاتین باخوس نامیده میشود و جالب این که ازیریس قبطی هم با دیونیسوس باخوس تطبیق میشده است. ممکن است بازی های لغوی فراوان یهود با نام خدا با ایجاد تلفظ های مختلف از آن، برای پنهان کردن ارتباط اولیه ی یهوه با خدایان پاگانی و یسا برعکسش، لو دادن این ارتباط به خودی ها باشد. ازجمله وقتی نام یشوع به صورت "یهوشو" تلفظ میشود، دارد یشوع را به دو خدای یهو و شو تقسیم میکند که شو رئیس علی هفتگانه ی مصری، نسخه ی دیگر الوهیم است. شو یک خدای شیر شکل است و با یهوه با تصویر متواتر شیر تطبیق میکند. احتمالا لغت "شو" تلفظ قبطی "شوا" در سامی است که همان "سبع" است: لغتی که هم معنی شیر و تلویحا درنده میدهد و هم معنی عدد 7. یشوع همچنین "یشی" و با اضافه شدن "م" تعریف، "یشم" تلفظ شده که این یکی هم با اضافه کردن "ال" یا "عیل" به معنی خدا به آن، به "یشمعیل" تبدیل شده که یکی از تلفظ های نام "اسماعیل" جد محمد پیامبر است. اگر اسماعیل از طریق یشمعیل شکل دیگری از یاهو-عیل باشد، با وارونه شدن، بدل به "الیاهو" میشود که نام رسمی اتیلیا یا الیاس نبی و از کاندیداهای مقام مسیح در نزد یهود است. از طرفی عنوان "ال" یا "ایل" یا "ایلو" یا "ایلی" یا "علی"، که بیشتر به معنی خدا به طور کلی استفاده میشده است، به صورت های "آری" و "آریا" به معنی شیر هم تلفظ میشود و علاوه بر این که منشا نام های "هرو/هورس" و آسور و ازیریس است، همان "هری" به معنی مقدس است که اول نام خدایان هندو و بیش از همه کریشنا به کار میرود. بنابراین یشمعیل و الیاهو خودبخود شکل دیگر لغت "آریاهو" به معنی شیر خدا هستند که برای تجسم شیرشکل یهوه به کار میرود و معادل است با ناراسیمها تجسم شیرشکل ویشنو در هندوئیسم. با جایگزین کردن یاهو با ال به معنی کلی خدا، آریاهو تبدیل به آریل به همان معنی شیر خدا میشود که عنوان فرشته ی شیر سر مسئول مجازات گنهکاران در دوزخ است. موقعیت او در حالت فرمانروای جهان زیرین، او را به ازیریس نزدیک میکند و تطبیق ازیریس با فرمی زیرزمینی از از پتاح به نام "شوکار" یا "سوکار" دوباره او را در جایگاه شیر خدا نشان میدهد. چون شوکار را میتوان به "شو/شوا/سبع" (شیر) و "کار/هر/ار/ال" (خدا) تجزیه کرد و باز به شیر خدا یا آریل رسید. همین تفسیر را میتوان از یهوشو (یاهو به اضافه ی شیر) کرد و آن را در جای یشم قرار داد و یشمعیل را به "یاهو شیر خدا (ال)" معنی کرد. درباره ی "م" تعریف پنهان کننده ی این سر در "یشم" باید گفت عنوان "یشم" عمدا از یشوع یا یاهو درآمده تا مبدا لغت "اشمون" به معنی آسمان به نظر بیاید. اشمون یک خدای سامی بود که رومیان او را با اسکلپیوس یونانی، خدای درمان، تطبیق میکردند و یشوع یا عیسی مسیح نیز از طریق برابر شدن با او، صاحب معجزه ی درمان کردن دردهای بی درمان شناخته شد. بالاراما هم خدای درمانگران است چون بر اساس اسمش به اندازه ی عیسی مسیح، ریشه در کیش بعل یاهو دارد.:

“HATI: A MOST ESSENTIAL REVEALED NAME OF THE ONE TRUE GOD”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 15 APR 2014

بعلی که با یاهو تطبیق میشود معمولا همان آدون یا آدونیس در نظر گرفته میشود چون در تورات، یهوه با عنوان "آدون" خطاب شده است. آدون در لفظ همان آتون خدای خورشیدی آخناتون است و این، از مهرهایی دارای عبارت هر-آسو-آتن که در اسرائیل کشف شده اند استنباط میشود. مصرشناسان مدعیند که در مصر، کیش آتون خدای خورشید آخناتون به مرکزیت هلیوپولیس، مقابل کیش خورشیدی دیگر آمون رع به مرکزیت طیوه یا تبس قرار گرفته است و درنهایت کیش آتون از کیش آمون شکست خورده است اما از دست رفتن متصرفات مصر در شامات، باعث شده تا بقایای آتونیسم در آنجا دوام یابد و رشد کند و در اورشلیم یهودی مرکزیت یابد. برجسته شدن نقش فراعنه در این داستانسرایی، ناشی از دو عنوان ایزدی دیگر برابر شده با آتن یعنی "هر" و "آسو" است. آسو که تلفظ دیگر اوسو و یسو و بنابراین همان یاهو است، "آهو" نیز تلفظ میشود. از طرفی "هر" نیز قابل تبدیل به "اور" به معنی نور است که به سبب بنیان گرفتن جهان بر نور، به "فرو" PHERUبه معنی بنیاد جهان در زبان یونانی نیز تبدیل شده که گاهی معادل اطلس غول است. بنابراین "فرو آهو" به جای "هر-آسو" عملا به لغت "فراعوه" برای فرعون یا شاه مصر در تورات نزدیک میشود. از طرفی خوانده شدن آسان "فرو" به "پرو" و قرار گرفتن "آسو" در جای خود، به "پروآسو" منجر میشود که معادل "پوروشه" خدایی است که با قربانی کردن خود، جهان مادی را از اجزای بدن خود آفرید. پروآسو همچنین به پولیوس یونانی به معنی خدای جامعه و بخصوص شهر تبدیل میشود که خود را در مردم جامعه تجزیه و تکثیر میکند. مردم جامعه به رنگ رهبر خود درمی آیند که پوروشه یا پولیوس یا پراعوه جامعه و معادل فرعون یعنی خدایی است که به شکل انسان درآمده است. فرعون از طریق برابری با فرو معادل اورائوس یا مار نور نیز هست که روی کلاه فرعون چنبره زده است. شعاع نور در درازی به مار تشبیه میشود و چون دنیا از نور پدید آمده است این مار، معادل سشا برای ویشنو نیز هست. منتها مار اولیه مظهر بی نظمی است و وقتی نظم پیدا میکند به موجودات جهان هویت میدهد، همانطورکه جامعه ی انسانی هم فقط توسط حکومت، نظم می یابد و بدون داشتن ریاست، نظم خود را از دست میدهد و در هرج و مرج فرو میرود. گناه آمونیسم نیز در عدم اطاعت محضش از حاکم بود. کاهنان آمون مظنون به دستور قتل مخفیانه ی بعضی از فراعنه بودند و درحالیکه عدم اطاعت از فرعون به خودی خود گناه بزرگی است، قتل فرعون به عنوان خدای زنده گناهی نابخشودنی است و درنتیجه آمونیسم، به نوعی میل به هاویه را ایجاد میکرد که خود نیز در آن قربانی میشد. درحالیکه بقایای آتـونیسم با تبدیل به یهودیت در اورشلیم، به سمت حکومت جهانی طویل المدت سیر میکرد. غلبه ی یهوه خدای جاویدان بر اژدهای لویاتان همین معنی را میدهد و آن، البته نسخه ی دیگری از نبرد هورس با تاریکی است. هورس به شاهین مجسم میشود که یک پرنده ی شکاری مارخوار است و در هند هم گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو دشمن ناگاها یا خدایان مار شکل است. در مذهب یونانی-رومی، موکل نظم جامعه، زئوس یا ژوپیتر است که سمبلش عقاب است. سرگردانی ایزد بین اشکال انسان و پرنده، در تصویر اروس خدای عشق تثبیت میشود که جوانی با بال های پرنده است و نامش تلفظ دیگری از هورس، هلیوس، ایلوس و اله. عشق، دشمن غریزه محوری اژدهایی حاکم بر این جهان است و عشق از آن خدا است. اما خدا جهان اژدهایی غریزه محور را نابود نکرده بلکه رام خود کرده است و جهان مادی با تمام خصال مثبت و منفیش در خدمت خدا است. خدای انسان شده یعنی حاکم هم خصال مثبت و منفی جامعه را حفظ میکند و از آنها به نفع خود استفاده میکند. البته نتیجه هرچه باشد حتما به نفع مردم است چون حاکم به مردم خود "عشق" میورزد.:

“THE CORONA OF HARI/HELI/ELI AND ATENISM EXPLAINED”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 4/9/2000

بر اساس آنچه گفته شد باید تا حالا روشن شده باشد که این اتفاقات به لحاظ تاریخی، در کشوری که به نام مصر میشناسیم رخ نداده اند چون مصر زمینی، انعکاسی از مصر جهان زیرین یعنی آمنتا است و هلیوپولیسی که آتون در آن رشد کرد همان قلمرو پتاح سوکار یا ازیریس در جهان زیرین است. اگر بخواهیم این را به زبان جغرافیای سیاسی و رشد قدرت الهی یهودیت به جای یهوه و عقبه ی خورشیدیش تعریف کنیم، باید سفر نیروهای نور از شمال به مرکز زمین و ازآنجا به جنوب را به لحاظ جغرافیایی بازسازی کنیم. همانطورکه متوجه شدیم، شمال سرد و تاریک در جایگاه غرب و غروب، و جنوب گرم و روشن در جایگاه شرق و طلوع خورشید قرار گرفته اند و اگر ما نظریه ی گرد بودن زمین را بپذیریم در سفر از شرق به غرب و درآمدن دوباره از شرق، همچنان روی زمین طی مسیر خواهیم کرد. در نظرگاه دنیای قدیم، جهان محدود به سه قاره ی آسیا، افریقا و اروپا تعریف میشود و مبدا تمدن را خاورمیانه در نظر میگیرند که جایی که از نظرگاه مردمش همزمان غرب سرد و محل ورود تاریکی باشد قاره ی اروپا است. محدود شدن دنیای اولیه به حد ساحل شرقی اقیانوس اطلس، برای قرار گرفتن قاره ی امریکا در میانه ی سفر نور از غروب اروپایی به محل ظهور خورشید طالع در آسیای شرقی است. درواقع امریکای شمالی، معادل مرکز زمین برای پتاح-سوکار خدای خالق و محل حکومت ازیریس کهن الگوی فراعنه است و درنتیجه باید رهبر راستین جهان شناخته شود. تکنولوژی و پیشرفت های نظامی روم آلمانی هیتلر، در ایالات متحده به اوج خود میرسند (نماد هر دو حکومت، عقاب زئوس است) ولی بعد، سرمایه ی امریکایی به آسیای شرقی و بخصوص چین منتقل و باعث نارضایتی مردمان تحت کنترل ابرقدرت جهانی ایجاد شده در امریکای شمالی یعنی ایالات متحده میشود و یک دونالد ترامپ ظهور میکند تا برای چینی ها شاخ و شانه بکشد بلکه دل مردم امریکا خنک شود. بنابراین ایالات متحده مرکز پتاح یا سوکار است و سوکار یا شوکار، همان شو رئیس علی هفتگانه است که فقط به خاطر مبدل شدن به پتاح جهان زیرین است که در ریاست بر علی، جای خود را با پتاح عوض میکند. همانطورکه بیان شود هفتگانگی علی، ناشی از مشخص بودن آنها به صورت هفت سیاره ی نورانی در یک زمینه ی تاریک شبانه است و با توجه به این که نور (هورس) و تاریکی (سوت) جزو علیند، درواقع باید در ترکیب با هم، مهمترین دلیل آشکارگی هفتگانگی علی و بنابراین جامع همه ی آنها در شو باشند. پس اروپا یک بستر تاریک اولیه برای سپردن ذرات مشخص نور به هلیوپولیس امریکایی است و جمیع انوار در این هلیوپولیس به آتون آخناتون بدل میشود که فروید در موسی و یکتاپرستی، او را ریشه ی یهوه ی موسی عنوان کرد. همانطورکه دیدیم این آتون، همان آدون فنیقی و جواز برابرگیری نسبی یهوه با آدونیس است. اما آدونیس یا تموز، خدای گیاهان و یک خدای فصلی است و به سبب ارتباط تغییر فصول با حرکت خورشید در 12 برج سال (هنوز مرتبط با سیارات هفتگانه ی علی) است که یک خدای خورشیدی شناخته میشود. اما اتفاقا فصلی شدنش فلسفه ی آن را تشدید میکرد. آدونیس درست مثل سفر روزانه ی خورشید، یک ایزد میرنده و از نو زنده شونده است و همراه خزان طبیعت میمیرد و با بازگشت سرسبزی گیاهان در بهار از نو زنده میشود و اتفاقا دقیقا به همین خاطر، بیش از رفت و برگشت کوتاه و روزانه ی خورشید، معرف تغییرات منفی و مثبت محیطی است. سفر او به جهان زیرین که با افزایش سرما و تاریکی همراه است، به مرگ موجودات زنده ی زیادی می انجامد که اجسادشان باعث تغذیه ی خاک برای رشد گیاهان جدید در بهار میشود. بنابراین آدونیس، جهان را دچار مرگ و تاریکی میکند تا نور قدرت رشد داشته باشد و این مرگ و تاریکی، همان بازتاب دوزخ جهان زیرین به دورانی از سال در روی زمین است. پس دراز تر شدن شب ها در طول سال، مابه ازایی برای فرو رفتن هرچه بیشتر در تاریکی در سفر به دوزخ جهان زیرین است. تولد مسیح در اوج زمستان نیز همین فلسفه را میرساند. مسیح در درازترین شب سال متولد میشود که معادل دقیق مرکز جهان زیرین برای آتون هلیوپولیس است. به همین دلیل است که ایالات متحده ی امریکا به عنوان مابه ازای هلیوپولیس مرکز زمین، هنوز یک کشور مسیحی است چون مسیح به عنوان یک خدای خورشیدی، معادل نور هورس است که در جنگ با تاریکی سوت در شمال سرکوب شده و به جهان زیرین تبعید شده است و یادتان هست که غرب اروپایی به جای شمال سوت نشسته است. متضاد مسیح در جایگاه نیروهای تاریکی، کفر و بی خدایی است که اروپا آن را به همه ی جهان صادر کرده است. بنابراین یهوه از عرش کبریاییش در شمال سوت (غرب اروپایی) به هلیوپولیس ایالات متحده ی امریکا سقوط کرده تا درآنجا تبدیل به عیسی مسیح شود و با رشد دائم در ادامه ی سفر زمستانی، به صورت خورشید طالع از شرق عالم متولد شود و این شرق که از طریق برابرگیری شرق و جنوب در افسانه ی خورشیدی مصری، معادل جنوب هم هست (جنوب نسبت به اروپا و امریکای شمالی)، در بردارنده ی تمام کشورهای خارج از اروپا و امریکای شمالی است. بنابراین ایالات متحده راهبر و خیرخواه تمام کشورهای موسوم به "شرقی" است و مردم این کشورها باید به دستورالعمل های او گوش دهند. اکثر مردم شرق بر اساس اطلاعاتی که از طریق رسانه ها و محیط اطراف به ذهنشان وارد میشود ناخودآگاه میدانند که باید از الگوهای ایالات متحده ی امریکا اطاعت کنند ولی نمیدانند چرا؟ چون اگر این دستورالعمل را برای امروزی ها توضیح دهند امکان ندارد باور کنند دلیل خوبی برای مقدس بودن ایالات متحده ی امریکا باشد مگر این که مخاطبش به اندازه ی برسازندگان این دستورالعمل، مغزش با خرافات کابالا مسموم شده باشد. اما شاید در قدیم و قبل از بروز اثرات نفرت آور این دستور العمل، چنین حساسیتی وجود نداشت و میشد با افتخار، ستاره ی داود را روی پرچم ایالات متحده به اهتزاز درآورد و با آن پرچم، برای نجات یک کشور دیگر مثل فرانسه شتافت. واقعا چه شد که تظاهر به صهیونیسم و افتخار به آن، به مرور، اینقدر سخت و خجالت آور شد؟ آیا آن سیاستمداران امریکایی که در هر بار جنایات اسرائیلی های صهیونیست در سرزمین های اشغالی، با تظاهر به افتخار، از اتحاد همیشگی اسرائیل و ایالات متحده حرف میزنند، در باطن، از این که مجبورند ادای چنین صمیمیتی با اسرائیلی ها را دربیاورند خجالت میکشند؟!

چرا فکر میکنیم اسلام با جنگ گسترش یافته است؟

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 24 آبان 1403 iribnews خبر قابل تاملی را منتشر کرد:

« به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای استان خوزستان، سرتیپ پاسدار حسن شاهوارپور فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان می‌گوید: سپاه باید دو بعدی حرکت کند؛ معنوی و مادی (تجهیزاتی و آمادگی‌های رزم) و این دو باید در کنار یکدیگر باشند؛ هرگز نباید به دلیل اینکه دسترسی ما به سلاح و تجهیزات بهتر می‌شود، نسبت به بعد مهم و اصلی معنوی بی‌توجهی شود.

او با بیان اینکه سلاح و تجهیزات سپاه اکنون باعث قدرت ایران است، افزود: نه تنها باید نسبت به بعد معنوی و نماز بی‌توجهی نکرد، بلکه باید اهمیت آن نیز بیشتر شود زیرا در دنیا مباهات ما متکی به اعتقاد جمهوری اسلامی به وحدانیت است.

سرتیپ شاهوارپور اضافه کرد: آموزه‌های دینی می‌تواند ما را در بعد مادی به جایی برساند که ما امروز در مقابل دشمنان بایستیم و قدرتمند باشیم؛ پاسخ سختی به آنها بدهیم و تکیه ما در بعد توانمندی‌های مادی بر ایمان و قرآن و باورهای دینی است.

فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان ادامه داد: اقدامات ما در حوزه افزایش توانمندی‌های معنوی باید روز به روز بیشتر شود و در حوزه نمایندگی نیز در این زمینه اقدامات خوبی انجام می‌شود؛ به ویژه اردوهای مشهد که هر ساله برگزار می‌شوند و تداوم دارند بسیار پر اهمیت هستند.

او همچنین به گذراندن دوره‌های عقیدتی از سوی سربازان اشاره کرد و گفت: سربازی بدون گذراندن این دوره‌ها نمی‌تواند پایان خدمت بگیرد و یکی از مهم‌ترین مسائل آموزشی در این دوره‌ها نیز نماز و احکام دین است.

سرتیپ پاسدار شاهوار پور یادآور شد: اقدامات باید در حوزه کیفی بخشی نماز افزایش یابد، ضمن آنکه برگزاری نماز جماعت از ۲ وعده به ۳ وعده در دستور کار قرار دارد؛ زیرا هرچه ما بیشتر به نماز اهمیت دهیم اثرات آن را در بهره‌وری کار مشاهده می‌کنیم.

او گفت: اثرگذاری و توسعه کیفی نماز در بیرون از مجموعه سپاه هم اهمیت دارد و بسیج سازندگی با ساخت ساز و کمک به تعمیر مساجد در این زمینه کمک می‌کند؛ تلاش برای استقرار روحانی در برخی نقاط نیز پیگیر هستیم و پیگیر پر کردن خلا‌هایی هستیم که در حوزه ی نماز در سطح استان وجود دارد.»

این خبر، از سویی تایید میکند که افتخار نظام اسلامی ایران به رشد تسلیحاتی، قدرت امنیتی و اعلام امپراطوری سازیش با سر دادن شعار حکومت بر 4 پایتخت عربی، موفقیت زیادی در دلبستگی سربازان خودش به تعلیمات دینی مطلوب جمهوری اسلامی ایجاد نکرده است و از سوی دیگر، بر لبان بعضی افراد تبسمی ایجاد خواهد کرد؛ کسانی که مطمئنند افزایش دفعات نماز و تعلیمات دینی در روز برای سربازان، آنها را دیندار نخواهد کرد. این تبسم ناشی از تجربه است بی این که دلیلش دقیقا فهمیده شده باشد. اما میتوان گفت دلیل اصلی، رقابت تسلیحاتی با کسی است که «دشمن» نامیده میشود و دشمن بودنش هم دقیقا به خاطر دین ستیزی و ترویج مادی گرایی توسط او است، یعنی «جناب غرب». ایران در این صحنه ابدا استثنایی بر قاعده نیست و آنها که در کشورسازی و مقابله ی امنیتی با غرب بسیار موفق تر از ایران بوده اند همین حال را در درجاتی حتی بدتر یافته و با آن دست به گریبانند. شئوهان لین که از موفق ترین کشور رقیب امریکا یعنی چین می آید مادی گرایی افراطی چینی را با ذکر دلیلش به خوبی شرح داده است:

«جمعیت چین بی شرمانه مادی گرا هستند. این فقط یک درصد نیست که روی چیزهای ظریف زندگی ولخرجی می کند. میل به کالاهای لوکس یک پدیده در سطح کشور است. در سال 2010، دعوا در یکی از فروشگاه های اپل در پکن رخ داد، زیرا مشتریان در تلاش بودند تا بیشترین تعداد ممکن آیفون را جمع کنند. در سال 2012، یک نوجوان چینی کلیه ی خود را فروخت تا برای خرید آیفون و آیپد، پس انداز کند. در سال 2013، مردی که چندین کیسه خرید حمل می‌کرد، در یک مرکز خرید جان خود را از دست داد، زیرا از خریدهای عجیب و غریب رفیقه اش خسته شده بود. برخلاف بسیاری از حکایات، اینها در واقع کاملاً آموزنده هستند. آنها به درستی ذهنیت مصرف گرای خشن در چین را به تصویر می کشند. تحقیقات انجام شده توسط شرکت مشاوره ی IDEO نشان می دهد که بسیاری از کارگران مهاجر جوان که درآمدی بیش از 830 دلار در ماه ندارند، مایلند تمام حقوق ماهانه ی خود را برای خرید آیفون خرج کنند. تحقیقات دیگری که توسط مشاور Bain انجام شده است نشان می دهد که چین بزرگترین خریدار اقلام گران قیمت در جهان است. در سال 2013، 29 درصد از این محصولات که به طور منظم از لانکوم، گوچی، آئودی، رولکس و تیفانی استفاده می‌کنند، توسط چینی‌ها خریداری شدند. BDDO، یک آژانس تبلیغاتی، دریافته است که مصرف کنندگان ثروتمند چینی به طور فزاینده ای در مورد تاریخ و فرهنگ برندهای خارجی آگاه هستند. سازمان جهانی گردشگری (UNWTO) محاسبه می‌کند که مسافران چینی با 102 میلیارد دلار در سال هزینه‌های خارجی، بزرگ‌ترین خرج‌کنندگان جهان هستند. نمی توان انکار کرد که این اعداد نشانه هایی از افزایش ثروت است که محصول مستقیم رشد اقتصاد چین است. با این حال، تمایل چین به کالاهای لوکس بسیار فراتر از پارامترهای اقتصادی آن است. یک ماه پیش، چین بالاخره از نظر تولید ناخالص داخلی از آمریکا پیشی گرفت. در حال حاضر، چین دارای بالاترین برابری خرید در جهان است. البته سرانه ی آمریکا فرسنگ ها از چین جلوتر است. تولید ناخالص داخلی سرانه 53000 دلاری ایالات متحده واقعیتی تلخ را نسبت به 12000 دلار چین نشان می دهد. واضح است که متوسط ​​شهروندان چینی به طور قابل توجهی فقیرتر از همتاهای آمریکایی خود هستند. بنابراین آمار فوق گیج کننده است. مردم چین، برخلاف کل کشور، از نظر مالی استثنایی نیستند، اما به نوعی توانسته اند به بزرگترین خریداران اقلام گران قیمت و بزرگترین خرج کنندگان در جهان تبدیل شوند. از این نقطه نظر، حکایت‌های رفتارهای خودزنی برای به دست آوردن کالاهای مادی، رگه‌ای سطحی ویژه در میان چینی‌ها را به نمایش می‌گذارد. یکی از استدلال‌هایی که معمولاً برای رد شیفتگی چین به سبک زندگی تجملاتی ذکر می‌شود، شکاف درآمدی است که ثروتمندان را از فقرا جدا می‌کند. برخی ادعا می‌کنند که مصرف‌گرایی چین به‌طور مصنوعی توسط "ثروت‌های نو" (土豪) که در سرتاسر کشور و فراتر از آن در حال گسترش اقتصاد چین در قرن بیست و یکم هستند، متورم شده است. این استدلال، البته، این واقعیت را نادیده می گیرد که طبقه ی متوسط ​​چین به طور مداوم در حال رشد بوده است. ساختار اقتصادی چین، برخلاف آنچه که برخی معتقدند، مانند یک هرم است. در سال 2012، 70.5٪ از جمعیت چین هنوز با فقر مبارزه می کردند، 28.5٪ به راحتی از درآمد طبقه ی متوسط ​​برخوردار بودند و تنها 1٪ در تجملات غسل می کردند. در حالی که درست است که طبقه ی بالای جمعیت چین دارای مقدار نامتناسبی از ثروت هستند، افراد ثروتمند به سادگی آنقدر زیاد نیستند، حداقل بسیار کمتر از آنچه ما فکر می کنیم. به طور دقیق از نظر میلیونرها، چین در سال 2013 به 2378000 میلیونر افتخار کرد که برای مقام دوم کافی است. بدیهی است که ایالات متحده تعداد بیشتری داشت: 5000137. برای کشوری که چهار برابر جمعیت کمتری دارد، بیش از دو برابر تعداد میلیونرها را دارد. با این حال، تاج هزینه های گزاف بر دوش چینی ها می افتد. در چین، تصور اینکه همه ی این نام‌های تجاری صرفاً در انحصار قشر واقعاً مرفه باشد دشوار است. اگر مطمئن نباشیم، بسیار محتمل است که طبقه ی متوسط ​​چین در این «عجله برای برندها» نقش داشته باشد. یک مطالعه ی IPSOS که در سال 2013 انجام شد نشان می‌دهد که ذهنیت چینی به ویژه مادی‌گرا است. ماتریالیسم، همانطور که با موفقیت با چیزهایی که شخص در اختیار دارد، تعریف می‌شود، بالاترین امتیاز را در چین کسب کرد. در واقع، 71 درصد از پاسخ‌دهندگان چینی موافق بودند که موفقیت یک فرد را با چیزهایی که دارند ارزیابی می‌کنند. پاسخ دهندگان کشورهای غربی که درآمد سخاوتمندانه تری دریافت می کنند، به میزان قابل توجهی کمتر مادی گرا هستند. آلمانی ها 27 درصد، آمریکایی ها 21 درصد و انگلیسی ها تنها 16 درصد این مطالعه را به دست آوردند. روی هم رفته، رد کردن اینکه چینی‌ها عاشق شراب‌های بوردو، کیف‌های دستی هرمس و نقاشی‌های پیکاسوی خود هستند، سخت است. شواهد این سوال را مطرح می کنند: چرا چین اینقدر مادی گرا است؟ برخی تلاش کرده اند در تاریخ چین پاسخی بیابند. آنها ادعا می کنند که ماتریالیسم در فرهنگ چینی بومی است. چین از لحاظ تاریخی بر جهان به عنوان نقطه ی اتکای شکوفایی اقتصادی تسلط داشته است. [سلسله های] تانگ و سونگ چین به ویژه ثروتمند بودند و ثروت همسایگان و پادشاهی های غربی را تحت الشعاع قرار دادند. آنها استدلال می کنند که چنین ثروتی لزوماً باید توسط افراد کارآفرینی که منافع تجاری را در اولویت قرار می دهند حمایت شود. از آنجایی که آنها در رفاه غوطه ور بودند، طبیعی بود که در میان مردم چین میل به با کیفیت ترین کالاهای مادی ایجاد شود. من با این استدلال مخالفم. رفاه چرخه ای است. دور از ذهن است که ادعا کنیم علاقه به تجمل گرایی اجداد ما تا به امروز ادامه داشته است. برای بی اعتبار کردن این استدلال، نیازی به نگاهی فراتر از دوران کمونیست نیست. در دوران اوج مائوتسه تونگ، چینی ها با کمال میل آسایش مادی را پیش بردند. ثروت اندکی که در اختیار داشتند بین جامعه تقسیم شد. ماتریالیسم به عنوان یک مفهوم به سادگی در چین وجود نداشت. برعکس، در حالی که چین در فقر غرق شده بود، ایالات متحده از بریتانیا پیشی گرفت و به بزرگترین نیروی اقتصادی جهان تبدیل شد. با افزایش قدرت آنها موجی از مصرف به راه افتاد. پپسی و کوکا کولا، فورد و هالیوود، همگی آمریکا و جهان را در طوفان فرو بردند. تا سال 1960، 75 درصد خانواده های آمریکایی صاحب ماشین و 87 درصد صاحب تلویزیون بودند. بدیهی است که ماتریالیسم با نبض چرخه ای شکوفایی اقتصادی در ارتباط است. در هنگام فقر محو می شود و در زمان توانگری سر برمی دارد. با از بین بردن این استدلال، ما هنوز به حل این معما نزدیک نیستیم. اگر ماتریالیسم خود را در رفاه نشان می دهد، پس چرا ثروتمندترین کشورهای جهان کمتر از چین مادی گرا هستند؟ با وجود چین، کدام کشور ماتریالیست ترین در جهان است؟ بر اساس همین مطالعه IPSOS، دومین کشور مادی‌گرا هند است و پس از آن ترکیه، برزیل و در نهایت کره جنوبی پنج کشور اول را تکمیل می‌کنند. اشتراک این پنج کشور واضح است. همه ی آنها کشورهایی هستند که به سرعت در حال توسعه هستند که سه تای آنها BRICS بدنام را تشکیل می دهند. بنابراین، به نظر می‌رسد این الگو نشان می‌دهد که نه کشورهای ثروتمند و نه کشورهای فقیر به‌ویژه به کالاهای مادی علاقه‌مند نیستند. کشورهایی که وسواس فرهنگ مصرف دارند آنهایی هستند که به اندازه کافی ثروتمند هستند، اما همچنان از گرسنگی سیری ناپذیری برای ثروت بیشتر رنج می برند. این درک توسط سلسله مراتب نیازهای مازلو تأیید می شود. انسان ها در ابتدا به نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی توجه دارند، اما این نگرانی ها برای اقتصادهای نوظهور مانند چین اهمیت چندانی ندارد. افرادی که می توانند پست ترین نیازهای خود را برآورده سازند، در آن صورت به نیازهای تعلق و احترام مشغول می شوند. ماتریالیسم و ​​جستجو برای اقلام لوکس کاملاً با این معیارها مطابقت دارد. در نهایت، با برآورده کردن همه ی این الزامات، انسان ها به دنبال خودشکوفایی خواهند بود. شاید توسعه‌یافته‌ترین کشورها، همانطور که با بی‌علاقگی عمومی آنها نسبت به مادی‌گرایی بیان می‌شود، به این مرحله رسیده‌اند. آن‌ها می‌دانند که موفقیت را نمی‌توان صرفاً با دارایی‌های خود نشان داد، بلکه با اخلاق، خلاقیت و روشن‌بینی ذهنی مشخص می‌شود. ماتریالیسم یک چیز است؛ اما چرا چینی‌ها اینقدر به دنبال خرید کالاهای جدید و گران قیمت هستند؟ این اصرار برای تصاحب نام های تجاری برتر از کجا می آید؟ چینی ها در مصرف خود بسیار بی ثبات شده اند. فورد دیگر آن را قطع نمی کند. باید BMW باشد، لویی ویتون دیگر به اندازه ی کافی خوب نیست. شانل ملکه ی جدید شهر است. چین عملاً از اصول اساسی ماتریالیسم فراتر رفته است. اکنون فوق ماتریالیستی است. من معتقدم که این ویژگی ناشی از بحران هویت مردم چین است. از سال 1839 تا 1949، چین دوره ای را پشت سر گذاشت که در اصطلاح عامیانه به عنوان قرن تحقیر (百年国耻) شناخته می شود. در این سال ها، چین در جنگ های اول و دوم تریاک به شدت از غربی ها شکست خورد؛ حتي يك كشور خراج گذار، ژاپن، از نظر نظامي و فناوري برتر از چين شد كه نتايج جنگ اول چين و ژاپن این را نشان داد. به طور خلاصه، چین تمام برتری های نظامی خود را از دست داد و مجبور شد امتیازات تجاری و ارضی را در ازای به دست آوردن صلح ارائه دهد. در یک صد سال، اعتبار و ثروتی که چین در طول هزاره‌های تاریخ به دقت انباشته بود، به سرقت رفت. قلمرو افسانه ای چین مانند یک بوقلمون بین قدرت های خارجی حریص و امپریالیستی تقسیم شد. این دوره ی شرم آور باعث ایجاد نارضایتی عمیق اما موجه نسبت به غرب (و ژاپن) در جمعیت چین شد. مائو را وارد کنید: موضع شجاعانه ی او در برابر ژاپن در طول جنگ جهانی دوم و بیرون راندن گومیندانگ مورد حمایت آمریکا نه تنها از تجاوزات بیشتر ارضی جلوگیری کرد، بلکه به جهان نشان داد که چینی ها نباید دست کم گرفته شوند. مائو با نمایش زور وحشیانه که می‌توانست حتی غرب را تحت سلطه ی خود درآورد (مثلاً جنگ‌های کره و ویتنام)، تا حدی اعتبار چین را در صحنه ی جهانی بازگرداند. به لطف مائو، چین دیگر به عنوان "مرد بیمار آسیا" شناخته نمی شد. چینی ها "ایستاده اند". اما ثروت چیزی بود که مائو نمی توانست به چین قول دهد. این دنگ شیائوپینگ بود که از طریق سیاست درهای باز خود در سال 1978، رفاه مادی غرب را فاش کرد و مردم چین را در مورد آینده ای سرشار از فراوانی مسخره کرد. با این حال، مردم چین در معرض چندین دهه لفاظی ضدغربی در دوران مائو، از آن زمان به رقابتی تلخ علیه غرب دامن زدند. بنابراین، پنجره ی جدید به جهان، یک احساس ناراحت کننده و متناقض را به ترکیب اضافه کرد: خواستن. در حال حاضر، جمعیت چین در تلاش است تا مبارزه ی درونی خود را بین طرد و شمولیت معنا کند. از یک سو، آنها به شدت غرب را رد می کنند، آداب امپریالیستی و استکبار دیپلماتیک خود را تحقیر می کنند و بر فضایل فرهنگ چین تأکید می کنند. آنها انقیاد متحمل شده توسط قدرت های غربی را فراموش نکرده اند. از سوی دیگر، عاجزانه می‌خواهند به همان احترامی که غربی‌ها در بین خود قائل هستند، احترام بگذارند. آنها معتقدند که زیر لبخند سفید مرواریدی اش، مرد سفیدپوست همچنان نسبت به چینی ها تحقیر می کند. اما آنها با اکراه می‌دانند که، علی‌رغم تجدید حیات اقتصادی چین، راه رسیدن به عظمت در خارج از کشور است - نه در قلب چین. جمعیت چین هنوز با احساس ناامنی عمیق مبارزه می کنند. نمایش‌های تند ناسیونالیسم آن‌ها نشانه ی عزت نفس شکننده‌شان است. یک گفتمان متمایز از «ما» در مقابل «آنها» در جمعیت چین وجود دارد، اما طعنه آمیز است که آنها چیزی بیش از تأیید «آنها» نمی خواهند. اگر چینی ها از بودن با غرب امتناع می ورزند، اما می خواهند مانند غرب زندگی کنند، پس چه باید کرد؟ واضح است که پاسخ، پیشی گرفتن از غرب است. پس ماتریالیسم فراماتریالیسم چیزی بیش از تجلی این میل مبرم در قلمرو مصرف نیست. از نظر اجتماعی نیز همین ذهنیت محسوس است. کدام والدین چینی به فرزند خود نگفته اند که در مدرسه از خارجی ها (老外) پیشی بگیرد؟ چه زمانی چینی ها به هزینه ی خود نسبت به خارجی ها بزرگوار نبوده اند؟ بازی های المپیک 2008 بیانگر وضعیت چین در مقابل غرب است. چین که مایل به از دست دادن یک دست و پای خود برای میزبانی گران‌ترین مراسم افتتاحیه در تمام دوران است، تلاش کرد به غرب نشان دهد که عقب نیفتاده است؛ که اکنون شایسته ی احترام بیشتری است. این مثال برای بچه ی چینی که کلیه را برای خرید آیفون می فروشد به طرز وحشتناکی آشناست. هر دو مایل بودند هزینه های استراتوسفری را متحمل شوند تا نشان دهند که در واقع بهترین هستند. همین الگو را می توان از نظر سیاسی تشخیص داد. دولت چین مرتباً غرب، به‌ویژه ایالات متحده را در مورد مسائل سیاسی از جمله تجارت، اختلافات دریایی، حقوق بشر و مقررات زیست‌محیطی به چالش می‌کشد. از نظر نظامی، چین در حال مدرن سازی تجهیزات خود با قصد آشکار برای آماده شدن در برابر رویارویی احتمالی با ایالات متحده است. خرید موشک‌های ضد حامل برای رد برتری دریایی ایالات متحده در تنگه ی تایوان، فناوری جنگ سایبری برای مختل کردن ارتباطات ایالات متحده و قابلیت‌های هسته‌ای ضربه ی دوم سیار برای تهدید شهرهای آمریکا تأیید می‌کند که چین نه تنها از سرپیچی از ماشین جنگی آمریکا بیم ندارد بلکه قصد دارد در برابر آن پیروز شود. به طور خلاصه، رقابت علیه غرب، و مهمتر از آن، میل به پشت سر گذاشتن آن به هر قیمتی، تقریباً در تمام عرصه‌های رقابت گسترده است. از آنجا که ماتریالیسم فوق العاده ی چین اساساً مبتنی بر ذهنیت رقابت شدید علیه غرب است، منطقی است که زمانی که چین از دشمن خود پیشی می گیرد، کاهش یابد. تحت الشعاع قرار دادن ایالات متحده، به ویژه از نظر کیفیت زندگی، پیروزی کامل چین بر غرب را تایید خواهد کرد. به طور خاص چینی های سطحی همچنان هوس نام های تجاری لوکس را دارند، اما مطمئناً این فشار در میان طبقه متوسط ​​از بین خواهد رفت. وقتی چین شماره یک شود، چیز زیادی برای حسادت نخواهد داشت. به اوج سلسله مراتب نیازهای مازلو رسیده است. به عنوان یک جمعیت، دیگر برای جبران ادراک اجتماعی حقارت، چیزهای جدید گران قیمت به دست نمی آید. نه تنها ماتریالیسم کاهش می یابد، بلکه ارزش نام های تجاری خارجی نیز احتمالاً ضربه خواهد خورد. درست مانند اولویت مصرف جنس امریکایی برای افکار عمومی امریکایی، چین و جمعیت آن از برندهای بومی قدردانی خواهند كرد. این تصور مضحک است که کیف های ساخت چین کیفیت پایین تری نسبت به کیف های ساخت فرانسه دارند. اگر چین می‌تواند راکت‌ها را به فضا و زیردریایی‌ها را به اعماق اقیانوس‌ها بفرستد، پس چرا نمی‌تواند تکه‌ای از چرم را که بشریت هزاران سال پیش آموخته است بسازد؟ بدیهی است که ساختار مشترک پرستیژ، ذهنیت مصرف‌گرای چینی را دیکته می‌کند. نظر این نویسنده این است که تنها با جوان سازی کامل چین تا عصر طلایی خود می توان به اعتبار دست یافت. وقتی چین به یک هژمون جهانی تبدیل شود، چه احترامی برای کشور نسبتا کوچک و ضعیفی مانند فرانسه قائل است؟ اما تا آن زمان، ما احتمالاً پولی که به سختی به دست آورده‌ایم را روی کفش‌ها و کیف‌های طراحان، ماشین‌های ممتاز، فناوری‌های مد روز و جواهرات غربی می‌اندازیم که باعث غم و اندوه برادران خودشکوفا‌مان می‌شود.»:

China’s Ultra-Materialism Explained”: shaoHan Lin: MEDIUM: 9 JAN 2015

خوشبینی این نویسنده ی مغرور چینی، شاید به جا باشد اما درباره ی آینده ی کشوری که تا همین جا هم پیروزی های قاطعی بر غرب به دست آورده است. اما اگر پای کشوری وسط باشد که به جنگ غرب رفت و در این جنگ شکست خورد چه؟ لازم نیست زیاد از چین فاصله بگیریم. کافی است پیشگام چین و شرق آسیا در مدرن شدن و همزمان جنگ با غرب را به یاد بیاوریم: همسایه ی کوچک چین، جناب ژاپن را که وقتی منکوب غرب شد، هویت خود را بیش از هر کشور بی طرفی در مقابل او باخت. الان ژاپن حتی وقتی میخواهد تولیدات فرهنگی رسانه ای برای معرفی هویت خود بسازد قهرمانانش بیشتر از این که ژاپنی باشند غربیند. در انیمه های ژاپنی، شبیه ترین افراد به ظاهر ژاپنی، نقش های منفی (آن هم نقش های منفی بی عرضه و موقتی) هستند، حتی وقتی انیمه در حال نشان دادن سامورایی های قرون وسطایی باشد. پس شاید دانستن این موضوع برای ما مهم باشد که بدانیم ژاپنی ها قبل از این که مقلد بی چون و چرای غرب بوده باشند مقلد چین بودند ولی نه مقلد بی چون و چرا.:

«چگونه میتوان این نفوذ فرهنگ چینی را در دوران گذشته ی ژاپن توجیه کرد؟ آیا میتوان گفت این نفوذ نتیجه ی میل شدید به تقلید مفرط از فرهنگ برتر چین بوده است؟ همانطورکه تاریخ سایر ملل نشان میدهد به ندرت موردی دیده شده که مردمی عقبمانده با میل خود، فرهنگی را بپذیرند که از مردم پیشرفته تری گرفته شده باشد. به طور کلی در فرهنگ پذیری، شرایط دیگری وجود دارد که پذیرش فرهنگ بیگانه را ممکن میسازد. همانطورکه از طرز استدلال و قضاوت ژاپنی ها متوجه خواهیم شد، بین برخی از ویژگی ها و شیوه های تفکر ژاپنی و چینی شباهت زیادی وجود داشته است. اکنون متوجه میشویم که علاوه بر شباهت های موجود در ساختارهای اجتماعی و روش های اقتصادی این دو کشور، شرایط دیگری نیز بوده که که علت میل و علاقه ی مردم ژاپن در آن زمان را نسبت به پذیرش فرهنگ چین توجیه میکند. ظاهرا الگوهای مشابه زندگی اجتماعی این دو کشور و رشد و گسترش آنها در آب و هوا و محیطی یکسان، به پدید آمدن شیوه های فکری مشترک کمک کرده است.» ("شیوه های تفکر ملل شرق": جلد2 (تبت و ژاپن): هاجیمه ناکامورا: ترجمه ی مصطفی عقیلی: انتشارات حکمت: 1378: ص76)

نکته ی جالب این است که زبان ژاپنی با زبان چینی متفاوت است ولی با آوانگارهای چینی توضیح داده میشود و در ابتدای مدرن شدن، هنوز غربگراهای ژاپنی داشتند هیروگلیف های چینی را با هم ترکیب میکردند تا از آنها کلمات ژاپنی جدیدی بسازند که مفاهیم غربی را توضیح دهند. این دنباله ی راه راهبان بودایی ژاپنی بود که به چین رفته و در آنجا تعلیم یافته و متون بودایی چینی را به ژاپن آورده بودند بی این که هیچ وقت زبان چینی را دقیقا فهمیده باشند و بیشتر اوقات، آوانگارهای چینی که بسته به شکل هیروگلیفیشان مفاهیم متعددی را استعاره میکردند صرفا از دریچه ی ذهن یک استاد برجسته ی ژاپنی و کاملا متفاوت از منظور چینیشان تفسیر میشدند. زمانی که مراتب تا واعظین بودایی روستاهای دور کاهش می یافت ممکن بود واعظ بودایی منظوری از کلمه ی چینی را به مردم القا کند که به کل متفاوت از منظور چینیش بوده است. با همین رویه زبان چینی در سطح بالایی از تاثیر، زبان و فرهنگ عمومی ژاپنی را به چیزی بسیار متفاوت از خود تغییر داد. (همان: ص79-77)

فرهنگ ژاپنی کاملا چینی نشد دقیقا به خاطر این که زبان چینی زبانی استعاری بود که میشد در هر کلامش، بخشی از استعاره ها را کمرنگ و بخشی را پررنگ کرد و با خود آن، بخشی از آن را سانسور و بخشی دیگر را تشدید کرد و غرب نیز از این موضوع درس عبرتی گرفت برای این که در مواجهه اش با ژاپن، بی کنایه ترین و سرراست ترین تجلی های خود را رو کند. تشدید توجه روی تصویر، دقیقا به خاطر عادت ژاپنی به تصویری بودن پیام های دریافت شده است؛ درست مثل چین. در زبان های هجایی شرق دور که الفبا وجود ندارد، ذهن افراد، موقع شنیدن کلمات، در حال نقاشی کردن است و بلافاصله بعد از شنیدن هر کلمه، یک تصویر به ذهن میرسد. این وضعیت، قبل از آموختن سواد توسط کودک چینی یا ژاپنی یا کره ای برقرار نیست. توجه کنیم که در قدیم، بیشتر مردم این کشورها بیسواد بودند و فقط در نهضت سوادآموزی جدید است که عادت دهی مردم به این نوع برخورد با زبان، به نهایت حد خود رسیده است. چارلز سامرویل که بین سال های 1904 تا 1914 برای انجمن مبلغان لندن کار میکرد، مجموعه ای از آوانگارهای بسیار ابتدایی چینی را جمع آوری کرد که شباهت زیادی به هیروگلیف های مصری داشتند. قیافه های چینی ها نیز بسیار شبیه چهره های انسان ها در نگاره های مصری است و ریشه گرفتنشان از افریقا و انتقالشان به شرق دور از طریق آسیای غربی و شمالی، دور از ذهن نبوده است. پیوند هیروگلیف های مصری، چینی، فنیقی و خط میخی بین النهرینی مورد توجه بسیاری بوده است. در میان اینها فنیقی به حدی از ریشه ی هیروگلیفی خود فاصله گرفت که پایه ی الفبا شد و انواع الفباها تقریبا تمام جهان های موسوم به غرب و خاورمیانه را فرا گرفتند و مدل ذهنیت مردم این نواحی را به کل متفاوت از تمدن های شرقی تر کردند و ورود الفبا به هند، آنجا را نیز پیرو ذهنیت مشابه کرد. شاید دلیل اصلی این فاصله گیری از خط تصویری یا سانسور دلالت های هیروگلیفی آن، حذف فلسفه ای بود که از آن زبان بیرون میتراوید و اخیرا توسط تجارت پیشگی فنیقی-عبری، در حال سانسور بود. این با کفرستیزی یهودیت و فراورده هایش در مسیحیت و اسلام، نسبت مستقیم دارد و پیوسته از جنوب سامی به سمت شمال و غرب حرکت میکند و جریان های قبلی را به سمت شرق منحرف میکند. دشمنان خدا در داستان ساخته شده اولاد حام هستند که امروزه بیشتر به سیاهان تعبیر میشوند؛ ولی در گذشته گاهی زردپوستان مد نظر توصیف مربوطه بودند و سیاهان، گولم هایی تلقی میشدند که جادوگران یهودی در جزیره ی مورو (افریقا) برای ساختن نژادی از بردگان تولید نمودند. البته این روایت برای جمع آوردن سیاهان و زردپوستان در میراث حام هم که شده باقی مانده و نظریه های توطئه ی راست افراطی در غرب، ارتقای کشورهای افریقایی توسط چین را توطئه ی زردها برای پر کردن دنیا از انسان مانندهای مکانیکی و غریزی سیاه بر ضد بشریت به شمار آورده اند. اولاد حام جهنمیند درحالیکه اولاد سام بهشتیند و البته فقط یهودی ها خیلی در سام ریشه دارند و انسان های معمولی تر یافثی یا ترکیب سام و یافثند. توسعه ی شق اخیر، پیوسته باعث عقبگردی حامی های جهنمی است که در اثر ارتباط یافتن با زردپوستان، لغات "تاتار" و "تارتار" را به هم دوخته اند که دومی همان تارتاروس یا دوزخ است. تارتاریا یا سرزمین تاتارها گاهی کل آسیا است، گاهی نیمه ی شمالی آن است و گاهی شمالی که تا حد ممکن به شرق عقب نشسته است. عقبنشینی اخیر را در یک کره ی جغرافیایی منسوب به ویلم جانسون بلائو از آمستردام سال 1630 میبینیم که در صومعه ی استراهوف در پراگ نگهداری میشود. این کره ی جغرافیا حتی با تاریخ رسمی هم سر ناسازگاری دارد بطوریکه در سال 1630 حدود نیوزیلند را ترسیم میکند که بنا بر تاریخ رسمی فقط در دهه ی 1840 کشف شد. بنابراین اگرچه مثل بقیه ی نقشه های جغرافیایی جعل متاخر است ولی جزو آن نقشه هایی است که قبل از تنظیم تاریخ رسمی جعل شده و برخی از مطالب سانسورشده را در خود حفظ کرده است. در این نقشه تارتاریا قلمروی در شمال چین و شرق روسیه ی کنونی است که اقوام آلتایی یورشگر به چین شامل منگول/مغول ها را که منچوها شاخه های دیرآمده ی آنها هستند در بر میگیرد.:

این اقوام، همان مردمی هستند که باعث نامیده شدن چین به ختا، ختن و کیتای در روسیه و غرب شده اند. در تاریخ خود چین، این اصطلاحات مرتبط با قوم خیتان هستند که سلسله ی لیائو را در چین ایجاد نمودند. در آسیای مرکزی، ختا هم نام چین هست و هم نام قوم مغولی برسازنده ی حکومت قراختایی یا ختاهای سیاه در آسیای مرکزی که سقوطش شرایط را برای هجوم چنگیزخان به غرب فراهم کرد. درحالیکه ختا عنوان چین است، همزمان قسمت های جنوبی چین با اصطلاحات مانزی یا مانجی به لحاظ هویتی گاهی از شمال آن تحت عنوان کیتای تمییز داده میشوند. لغات مزبور قطعا مرتبط با اصطلاح "مانچو" برای آخرین حکمرانان چینند که درواقع فقط بعد از انتقال آنها به جنوب، هویت چین را از جای دیگری به سرزمینی جدید منتقل کرده اند و فامیل های نیمه چینی-نیمه جورچنشان هم پادشاهی کره را تاسیس نمودند. ترویج خطوط هیروگلیفی سرکوب شده در غرب و تکاملشان در قلمرو جدید، میتواند نتیجه ی عقبنشینی مداوم تارتاریا تا آسیای جنوب شرقی باشد. توجه کنیم که ختایی ها عنوان قارا را برای خود به کار میبردند که نه فقط معنی سیاه بلکه معنی قدرتمند داشت چون نیروی آنها از قعر جهنم می آمد. در نقشه ی تارتاریای صومعه ی مزبور، قطب شمال، دریای یخ زده ی تارتاریا نامیده شده است چون قطب شمال به عنوان یک سرزمین سرد و تاریک، خود، نسخه ای جغرافیایی از دوزخ و تارتاروس است. فرهنگ چینی نگهدارنده ی یک اعتراف قدرتمند به جهنمی بودن جهان فیزیکی خدادادی بود که در غرب نه حذف بلکه فقط به لحاظ ذهنی سانسور شده بود و هنوز در بخش های شبیه به هم فقه اللغه های چینی و سامی میتوان رد آن را یافت. در این مورد، باید بخصوص روی فلسفه ی هنوز پابرجای یین و یانگ در شرق دور تمرکز کرد که درست مثل زبان های سامی غرب، به نرینه و مادینه کردن پدیده ها میپردازد. در فرهنگ سامی، خط، نرینه است و در مقابل مادینه بودن طبیعت قرار میگیرد. طبیعت، به خودی خود بینظم و بدون قانون دائمی است. اما شما میتوانید از تماثیل و استعارات درآمده از طبیعت، قانونی بیرون بکشید که مختص انسان باشد و آن را به زبانی بیان کنید که لغات قانونش نام از عناصر طبیعت داشته باشند. اصطلاح قرآنی "نون و القلم" یعنی دوات و قلم دقیقا چنین میکند. قلم وسیله ی نوشتن و متمثل به خالق است ولی با دوات مینویسد که کنایه از عناصر طبیعت است. قلم نرینه و دوات مادینه است و دوات دراینجا نون نامیده شده که عنوان آب های هاویه و نماد بینظمی در مذهب مصری است. این دقیقا تمثیلی از خلقت جهان منظم فیزیکی توسط بعل مردوخ از پیکر تهامات -اژدهای بینظمی و الهه ی آب ها- در اساطیر کلدانی است. این تشبیهات، مدت ها است که بر ذهنیت سامی اثرگذاشته و سپس با تحریف فرهنگ، از بین رفته اند. این تحریف فرهنگ توام با تغییر زبان های قدسی و ازجمله متروک شدن خط میخی و انقراض زبان های آرامی و سریانی بوده است چون زبان خود مظهری از نظم است و با حذف یک نظم، از بین رفتن زبان آن نیز طبیعی است. این را زبانسازان به خوبی میدانند چون کارشان تحریف طبیعت بی قانون برای ساخت قانون است. در چین و ژاپن اما چنین نیست چون زبان هنوز به اندازه ی طبیعت، تصویری است تا جایی که دینی مثل تائوئیسم داریم که کتاب مقدسش تائو ته چینگ، قانونش را تحت نام تائو به صراحت "مادر" میخواند، اصطلاحی که به لحاظ متافیزیکی برای طبیعت به کار میرود و باز تائو را "تهی" و خالی مینامد انگار که به اندازه ی طبیعت، بی قانون است. درباره ی چنین فرهنگ هایی شما هیچ راهی ندارید جز این که یک تصویر ثابت از طبیعت و جهان را به شرطی که همانطورکه رهبران غرب صلاح میبینند برایشان بسازید تا غربیشان کنید و البته میتوانید تائوئیسم و مشابه بوداییش در بودیسم ذن را با برداشت های محدودشده ای نگه دارید تا هر وقت خواستید قانون را با تغییر تصویر جهان عوض کنید، تائو و ذن را برای بی معنا نشان دادن تصاویر قبلی، موقتا برجسته کنید. این میانپرده ی تائویی برای شرق دور، مابه ازای میانپرده ی پوچی و تشتت ذهنی –معادل ترسناک تر "تهی" تائویی- برای مردم الفبایی است و دوزخ را به صورت "مرگ خدا" ی نیچه ای برای آنها بازآفرینی میکند. زمانی که پوچی با معنابخشی جدید جابجا میشود، خدا دوباره زنده میشود. چون او دنباله ی خدای طبیعت یا تموز است که با خزان طبیعت میمیرد و در بهار، به همراه سرسبزی طبیعت باز میگردد. یک داستان معروف اکدی، مرگ تموز را به سبب جانشینیش با همسرش عیشتار و به انتقام عیشتار عنوان میکند. در نسخه ی یونانی این افسانه، تموز تحت نام آدونیس در دوران سرسبزی طبیعت در کنار یک معشوقه اش آفرودیت روی زمین قرار دارد و در دوران خزان طبیعت در جهان زیرین در کنار معشوقه ی دیگرش پرسفونه. آفرودیت و پرسفونه نسخه های بهشتی و جهنمی عیشتار هستند و قالب جهان مادی را در حالت های با معنا و بی معنایش نشان میدهند. درواقع جهان مادی در جایگاه شخینا یا نسخه ی مادینه یا همسر یهوه برای یهود و یین مادینه ی سیاه نسبت به یانگ نرینه ی سفید در تایچی یا دایره ی سیاه و سفید نمادین شانگ دی خدای بی شکل چینی است. در اسلام، او "حقیقت" را نشان میدهد که یکی از نام های الله است. "حقیقت" لغتی مادینه برای نامیدن اللهی است که ظاهرا نرینه است. چون "حقیقت" تلفظ دیگر "حقه" HAQQET فرم مادینه ی "حق" که یکی دیگر از نام های الله است میباشد. "حق" معنی قانون و امتیاز قانونی میدهد و "حقیقت" معنی آنچه اتفاق افتاده است. برای به دست آوردن حق، باید حقیقت کشف شود و این درحالیست که دنیای مادی اینقدر بزرگ است که درآوردن بسیاری از زوایای مخفی آنچه در آن رخ داده است بسیار سخت است. بنابراین حقیقت مستور یا پوشیده است درست مثل زنی که زیر حجاب رفته است. برای حفظ آبروی مردم، لازم است حقیقت زیر حجاب باشد همانطورکه زنان زیر حجاب باشند برای حفظ جامعه بهتر است. کشف حقیقت در موقع لازم و ضروری، حکم رفع حجاب یک زن موقع ازدواج را دارد. تعبیر دیگر آن، باز کردن قفل حقیقت است. این باز کردن قفل را در آرامی "قلت" یا "اقلید" (ریشه ی نام اقلیدس حکیم) و در عربی "کلید" مینامند و هنوز هم در فارسی وسیله ای که با آن قفل را باز میکنند را "کلید" میخوانند. ریشه های آرامی قلت و اقلید میتوانند با لغت "کلت" برای قوم برانگیزنده ی تعالیم دروئیدی که فراماسون های بلعنده ی جهان به آنها اقتدا میکنند مرتبط باشد و دانش انکشاف و فتح جهان مادی را رو کند. در تعالیم دروئیدی، الهه ی زمین به عنوان مشابه جهان مادی، اپونا است که به اسب مجسم میشود و معنی اسمش شبیه به هیپو یعنی اسب است. اسب، مرکب کشورگشایان قدیم بود. بنابراین نوع نمایاندن جهان مادی به کشورها برای فتح آنها سلاحی برای تصاحب قلمرو آنها است. در جنگ تروا این مسئله را به صراحت میبینیم. به نظر میرسد اسب تروآ که وارد شهر میشود و سربازان آخایی از درونش بیرون میریزند و شهر را فتح میکنند، و هلن شاهزاده خانم آخایی که توسط شاهزاده ی تروایی دزدیده و به تروآ برده میشود و بهانه ی فتح شهر میگردد دو روایت از یک قصه باشند و آن ورود الهه ی جهان فیزیکی یعنی اپونا در هر دو شکل زن و اسب آن به قلمرو هدف استعمار است. مایلز متیس کلمه ی آخایی را با "آگایی" یونانی و "آقا" در ترکی به معنی اشرافی مقایسه میکند و "تروآ" را در نام همان تیروس یا شهر بندری صور در لبنان به عنوان مرکز تجارت فنیقی مینگرد و فتح تروآ را همان تصرف شبکه ی تجاری و تمدن گستری فنیقی توسط فلسفه ی اشرافزادگی به نمایندگی از یهودیت میشناسد. اسب تروآ چوبی است فقط به خاطر این که تروئی میتواند "دروئی" به معنی چوبی و تخته ای هم تلفظ شود، لغتی که البته نام دروئیدها هم از آن می آید. ارتباط یهودیت با کلتی مآبی که به ایبری و بریتانیا و فرانسه محدود میشود در نوشته های اندرو مارفول پوجاداس روشن میشود. او از آمدن اشرافیت یهود از مصر به سرزمینهای ایبری و فرانسه میگوید و آنها را پایه گذاران فرهنگ کتاب مقدس و و مذاهب نو شده ی یهودیت و مسیحیت به شکلی که معروفند میشناسد و رهبری اشرافیت یهود که خاندان کولوم یا کولومینا یا کولون میباشند را همان جریان تصرف کننده ی امریکا تحت نام مستعار کلمبوس میشناسد که به امریکا منتقل میشوند و آنجا را رهبریت جهان میشناسد. خاندان یهودا که نوشته های آیزاک نیوتن را در دنیا مطرح کردند و در تاسیس صهیونیسم نیز ایفای نقش نمودند از طریق بنونیست ها از همین خاندانند. آبراهام شالوم یهودا (1951-1877) کارشناس امور خاورمیانه که 1936 نسخه های خطی کتاب "کرونولوژی پادشاهی های باستانی ایزاک نیوتن" (با ادعای انتشار آن در 1728: یک سال بعد از مرگ نیوتن) را معرفی کرد هم یکی از آنها است؛ کتابی که یک تفسیر فراموش شده از ارتباط تاریخ جهان به روایت کتاب مقدس با تاریخ جهان به روایت نویسندگان کلاسیک یونانی چون هرودت و دیودوروس میدهد و امروز زیاد باب میل تاریخ رسمی نیست. جالب است که آبراهام یهودا خود شخصا با یک یهودی دیگر به نام زیگموند فروید تماس گرفت و از او خواست که کتاب "موسی و یکتا پرستی" را منتشر نکند، کتابی که نشان میداد موسی مصری بود و کیشش دنباله ی کیش آتون فرعونی به نام آخناتون بوده است. فروید یکی از اعضای BNAI Brith و فردی متنفذ بود و به نظر میرسد هدف از منصرف کردنش، پنهان ماندن بعضی از نقشه های پیش رونده از طریق تاریخ در بین جریان های رمزنگار بود. آبراهام یهودا به جای خود، سعی نمود اوفارل را هم که کتابی پیرامون تفسیر نفرین شاه توث به مجموعه ای از قتل های سیاسی و این ادعا که عیسی پسر موسی است نوشته بود وادار کند که ساکت شود. کتاب نسبت داده شده به نیوتن هم درواقع چندان تاریخ را کم نکرد بلکه برعکس با تعبیر خدایان به انسان های زمینی و ربط دادن آنها به هم در یک امپراطوری وسیع منسوب به شخصی به نام سیساکا (از دید نیوتن: تایفون یا سوت خدای مصری)، تاریخ طولانی مصر را در بابل و سکائیه و یونان توسعه داد و همه ی آنها را دنباله ی آدم تورات که نیوتن به پیروی از اوزیبیوس او را همان منس فرعون مصر شناخت نمود. نیوتن به پیروی از دیودوروس، موسی را کسی که بعد از خروج از مصر، اورشلیم را پایه گذاری کرده و پایتخت خود نموده است خواند و از این جهت، کاملا برخلاف تاریخ مفصل کتاب مقدس حرکت کرد تا تاریخ بنی اسرائیل را در تاریخ ملل دیگر گم و بی اهمیت کند. بنابراین نیوتن، جهان بزرگی را تفسیر میکند اما در جهت بازتفسیر جهان دیودوروس که خود بازتفسیر هرودت است و آبراهام یهودا تفسیر همه ی آنها برای یک جهان بزرگتر و جدیدتر است؛ حلقه های مداوم بازتفسیر تاریخ برای به روز کردن آن بی این که نیاز شود منابع اصلی مثل هرودت و دیودوروس و کتاب مقدس که خود، جعل های سده های اخیرند به طور کامل دور انداخته شوند.:

“ISAAC NEWTONS CHRONOLOGY OF ANCIENT KINGDOMS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 31 AUG2024

از قدیم الایام، کسی میتوانست بالاتر از روایت های حاصل از این دنیا قرار داشته باشد که توانسته باشد به دنیای فرامادی سفر کند و یا پیام هایی از آنجا دریافت کند که به توهمات جهان مادی آلوده نباشد. چنین کسی در اساطیر مصری به هارپوکرات یا هوروس کودک تشبیه میشود زمانی که سوار بر ساقه ی نیلوفر آبی از آب بیرون میزند و بر روی برگ نیلوفر آبی در خارج از آب قرار میگیرد. دراینجا آب، کارکرد بدن تهامات الهه ی اژدهایی آب ها را دارد که در مورد خدایان خورشیدی مثل هورس و رع، به صورت آپوفیس یا آپپ اژدهای تاریکی در دوزخ یا جهان زیرین آشکار میشود. جهان زیرین رحم زمین است و مثل بدن تهامات، خدای خورشیدی و انسانی را که به او تشبیه میشود احاطه میکند. جهان ماورایی برای کسی که از این رحم آزاد نشده است درست مثل جهان بیرون از شکم مادر برای یک نوزاد ناشناخته و غیر قابل تصور است و درست به مانند نوزاد که موقع بیرون آمدن از شکم مادر، از وحشت گریه میکند انسان نیز از خروج از جهان مادی با مرگ وحشت دارد. در مورد هورس، این مادر، هاثور الهه ی طبیعت و مابه ازای مصری عیشتار است که خورشید هر غروب توسط او خورده میشود و هر صبحگاه توسط او از نو متولد میشود و ساقه ی نیلوفر آبی برای هورس کودک، حکم بند ناف تغذیه کننده ی او از جهان مادی برای خورشید نوزاد موقع تولد از هاثور را دارد. ازآنجا که نیلوفر آبی دو نسخه ی بیرون و درون آب را دارد، هاثور هم در مقام وصل کننده ی زمین و آسمان به یک گیاه دیگر اما این بار به شکل درختی عظیم تشبیه میشود که نسخه ای آسمانی دارد که با درخت نات الهه ی آسمان تطبیق میشود. این دو درخت زمینی و آسمانی که روی هم یک درخت واحد هستند میتوانند با درخت زیخوم در اریدو یا پهنه ی آبی محل حکومت حئا تطبیق شوند که نتیجه ی نظم یافتگی آب های تهاموت توسط حئا ایزد آب های کلده است. همانطورکه هاثور «خانه ی هورس» خوانده میشود، زیخوم هم «خانه ی تموز» خوانده میشود ضمن این که درست مثل هاثور، زیخوم هم مجسم به یک الهه است. باغی که زیخوم در آن قرار دارد آدین یا عدن نامیده میشود که همنام باغ بهشتی آدم و حوا در تورات است. اگر درخت های زمینی و آسمانی هاثور و نات دو جنبه ی مختلف آن را نشان دهند میتوانند به ترتیب با درخت معرفت به خیر و شر و درخت حیات در باغ عدن تورات تطبیق شوند. از طرف دیگر، لغت "عدن" در زبان اکدی معمولا به معنی دشت بی درخت یا کم درخت است که تصویر یک تک درخت از زیخوم را به ذهن می آورد. میتوان آن را با ساکاپو یا درخت مقدس منچوری چین مقایسه کرد که با یک تک درخت روی یک تپه نمایش داده میشود. ساکاپو احتمالا نسخه ی منچوی درخت بودایی "فو" یا روشنبینی است که چینی ها محل آن را روی یک تپه در وسط دریا در منطقه ی قطب شمال میدانند. مسلما این نسخه ای ترکیبی از محور جهان در محل ستاره ی قطبی در دب اصغر است که هم به کوه کیهانی تشبیه میشود و هم به درخت کیهانی. ازقضا درخت زیخوم هفت شاخه دارد که میتوانند به هفت ستاره ی صورت فلکی دب اصغر وصل باشند. بنابراین اینجا محل خوبی برای قرار دادن درخت آسمانی نات در بالای کوه کیهانی است. همچنین اینجا میتواند محلی باشد که در آن، آدم و حوا به سمت جهنم زمین اخراج شدند. نات، الهه ی حامی درختان انجیر بوده است و ممکن است میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا انجیر باشد و به همین دلیل هم آدم و حوا بعد از آگاه شدن از عورت خود در نتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه، عورت های خود را با برگ انجیر پوشاندند. سقوط آدم به جهنم، همان سقوط توم یا تاموس یا تموز است که یک نسخه ی مصریش یعنی آتوم به خورشید غروب تشبیه میشود. بنابراین بازگشت انسان به آسمان هم به طلوع خورشید و فاصله گرفتن آن از افق زمین در اوج گرفتن به آسمان تشبیه میشود که در شرق رخ میدهد و درخت هاثور باید در شرق باشد. قاعدتا در مقابل شرق باید غرب قرار داشته باشد اما همانطورکه شرق در زیادی روشنایی گاهی جای به جنوب میدهد غرب هم در زیادی تاریکی گاهی جای به شمال میدهد. قطب شمال تاریک ترین و یخبندان ترین قلمرو زمین شناخته شده برای انسان متمدن باستانی بوده است. سترونی آنجا استعاره ای از سترونی زمستان بود و موکلش نیز موکل سترونی بود: دب اکبر یا خرس بزرگ که مادر دب اصغر یا خرس کوچک بود. با این حال، دب اکبر از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو به وجود آمده بود. ورزاو شخم زن، نماد کار کشاورزی برای پرورش زمین در بهار و از سترونی درآوردن خاک بود. ورزاو در زمستان به همراه بقیه ی دام ها در آغل زندانی میشد همانطورکه خرس در زمستان برای خوابی طولانی به درون غار تاریک میرود. در آسیا و اروپا خرس تا حدود زیادی جانشین اسب آبی شده که از دید مصری ها جانور اعماق آب ها و مابه ازایی راستین برای الهه ی قطب شمال است. اسب آبی را مصری ها نسخه ی آبزی گاو میشمردند و او را "گاو آبی" میخواندند. بنابراین تاورت که الهه ی اسب آبی بود، نسخه ی مضر هاثور در جلوه ی گاو بود. گاو ماده به عنوان اصیل ترین چهره ی جانوری هاثور به خاطر دادن شیر خوردنی به مردم، مفید شناخته میشد. این با تصویر توراتی از اورشلیم و نسخه ی آسمانیش بهشت به داشتن رودهایی که شیر و عسل در آنها جریان دارد مربوط است. پس شیر خوردنی از جنس آسمان است و خروجش از پستان گاو ماده نماد حیوانی هاثور، نسخه ی تمثیلی دیگر خروج هورس خدای خورشید از درخت شرقی به عنوان نماد گیاهی هاثور است.:

ANCIENT EGYPT: GERALD MASSEY: CHAP2

جانور خورشید و نماد قدرتنمایی خدای خورشیدی، شیر درنده است و لغت "لبن" برای شیر خوردنی، ظاهرا از "لابو" از نام های شیر درنده می آید. لاوی نام دیگر شیر درنده تلفظ دیگر همین لغت است که عنوان قبیله ی کاهنان بنی اسرائیل از نسل هارون برادر موسی است فقط به خاطر این که خود موسی چون همسرش صفورا نااسرائیلی بود حق نداشت فرزندانش را کاهن تعیین کند. یهوه خدای تورات هم متمثل به شیر است و ظاهرا جانشین خدای خورشید شده است. در صحاری عربستان که در مسیر خروج بنی اسرائیل از مصر در زمان تولد یهودیت رخ مینمایند خورشید یک جسم زرد رنگ درون یک آسمان آبی به نظر میرسد و تولدگاه یهودیت را صحراهای زردی تعریف میکنند که در افق به یک آسمان آبی میرسند. سبز که رنگ گیاهان است نتیجه ی ترکیب زرد و آبی است. برای یهودیان که در جستجوی سرزمین مقدس در کوه صهیون، مصر را به مقصد این صحاری ترک کردند اولین کوهستان سرسبز و پردرخت سر راه، جبل لبنان یا مونت لیبانوس بود که نام از لبن به معنی شیرگونگی، خورشیدی بودن و در مجموع ایزدی بودن دارد. لئونهارت ریوولف این کوهستان را محل زندگی دروزی ها خوانده است. هارت، آنها را از قبایل "کلبی" توصیف میکند. لغت "کلب" بیشتر به معنی سگ به کار میرود ولی اصل آن از ترکیب دو لغت "ک" (مانند) با "لابو" (شیر) به دست می آید و در مجموع به معنی شیر مانند است، لغتی که میتواند صفت مردمان آسمانی باشد. گادفری هگینز، کلبی های جبل لبنان را به دلیل دروزی بودن با دروس به معنی درخت پرست تطبیق میکند که دقیقا معادل دروئید در اروپا است. به نظر هگینز، دروزها در ابتدا دروئید و نسخه ی قبلی یهودیت بوده اند چون به روایت معروفی، هارون و دیگر اسرائیلی هایی که همراه او به گوساله پرستی روی آوردند و اساس مذهب سامری شدند در جبل لبنان ساکن شدند. اینجا فاصله ی زیادی از بنادر فنیقی صور و صیدا ندارد و امپراطوری صور که در تمام شمال افریقا و بخش هایی از اروپا حاکم شد میتواند دریچه ی ورود یهود از شمال افریقا به اروپا باشد. اوکانر معتقد است یهودی ها از بنادر فنیقی اروپای جنوبی با اشرافیت اروپایی نیمه اسکیت آمده از شرق و شمال ترکیب شدند و مذاهب کلتی را به شکلی که قابل قبول باشد بنیان نهادند. اسکیت های تاثیرگذار بر این روند، شاخه ی غربی هون ها و تاتارهای فاتح چین در شرقند. گادفری هگینز معتقد است تمام زبان های جهان موسوم به غرب یا از عربی پدید آمده اند یا به طور مشترک از عربی و کلتی.:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: hunter press: 1829: P263-8

هگینز در چند صفحه ی بعدی مینویسد که کاهنان کلتی درست مثل قدیسین یهود به سه دسته تقسیم میشدند: انبیا، لاوی ها و واعظین برای یهود به ترتیب با دروئیدها، باردها و ویت ها برای کلت ها تطبیق میشوند. واعظین یهودی فقط حرف های کاهنان لاوی را تکرار میکردند ولی لاوی ها در مقابل انبیا فرمانپذیر مطلق بودند و باید هر تحریفی در دین از سوی آنان را فرمان جدید خداوند تلقی میکردند چون انبیا با عالم غیب در ارتباط بودند. همین رابطه بین ویت ها، باردها و دروئیدها برقرار بود و دروئیدها توانایی تحریف دین را داشتند. با این حال، دروئیدها نیز توسط سازمان مافوقی محدود میشدند. به نوشته ی هگینز، در زمان حمله ی سزار به گاول (فرانسه و بلژیک)، تمام دروئیدهای گاول وظیفه داشتند در ابتدای اختیار این وظیفه، برای تحصیل، به بریتانیا بروند و این نشان میدهد که پایگاه اصلی دروئیدیسم بریتانیا تعیین شده است. این نکته ای را به ذهن من می آورد و آن این که اپونا الهه ی اسب مانند زمین در بین کلت ها اساسا یک الهه ی بریتانیایی است. از طرفی اسب، به خاطر یال هایش که به انوار خورشید تشبیه میشوند جانور خورشید است و ارابه های خورشید را در آسمان چهار اسب به نشانه ی چهار فصل سال جابه جا میکنند. بنابراین اسب های خورشید که وسیله ی اوج گیری و الوهی شدن اویند از جنس زمینند همانطورکه درخت و نیلوفر آبی که خدای خورشیدی را به ماوراء الطبیعه میرسانند در اصل زمینیند. حالا روح زمینی خدای خورشیدی در جایگاه انبیای یهود، آنجا وصل شدنش به آسمان را اثبات میکند که پیامبر از زمین نفرینی میفرستد و آسمان میشنود و یک سری ملت های متمدن و رفاه مند را به سزای کفرورزی، در آتش عذاب الهی و با زلزله و سیل و قحطی و آتش جنگ نابود میکند. ترکیب این مضامین با هم، خورشید اسلام را میسازد که زرد است چون از شن های زرد عربستان برمیخیزد و هنوز هم توسط اسب های جنگی اوج میگیرد چون قرار است بر کفار بلا نازل کند. منتها از یک جایی اسب ها به روز میشوند و به سلاح های آتشین چون تانک و تفنگ و هواپیماهای جنگی و بخصوص موشک بدل میشوند. اینها قهرمان اسلامی را به اوج آسمان میرسانند تا از آنجا به غرب حمله کند درست مثل موشک هایش که از «شرق» خیالی به اوج آسمان میروند و بعد به سمت «غرب» خیالی کمانه میکنند. این تکرار سفر خورشید به اوج آسمان برای فرود آمدن به غرب برای جنگ با نیروهای تاریکی در آنجا است. نکته این است که خورشید برای جنگ با غرب باید خیلی به زمین نزدیک شود و حتی در آن فرو رود و در این هنگام همانطورکه قدما فکر میکردند خورشید قرمز میشود چون از شدت زخم هایی که نیروهای شر به او وارد کرده اند خونین شده است.

اسرائیل: دهان غول جهنم یا دروازه ی بهشت؟

تالیف: پویا جفاکش

در 15 دسامبر 2001 و به مناسبت انتشار کتابی از "پی یر منان"، در فرانسه گفت و گویی بین مارسل گشه، پی یر منان و آلن فینکل کروت درگرفت که بعدا در سال 2003 به صورت کتابچه ای منتشر شد. اخیرا و به سبب آن که وقایع اخیر اروپا بعضی مفاد آن گفت و گو را شبیه یک پیشگویی نشان میدهند، محسن قائم مقامی بخشی از این گفتگو را برای مجله ی سیاستنامه (شماره ی 30؛ بهار 1403) ترجمه کرد. اهمیت این گفت و گو برای ایرانی های امروز، به سبب دودلیشان برای عقبگرد از مواضع افراطی غربی ها در دموکراسی است که همان زمان داشت بلای جان کشورهای غربی میشد و ما فقط صدایش را الان داریم بلند بلند میشنویم. درخواست های گروه های مختلف برای رسیدن به «حق» خود در دموکراسی با کمترین دخالت ممکن دولت، در هم تلاقی کرده و این در بخشی از گفتگو مورد اعتراض فینکل کروت واقع شده است.:

« به نظر من چیزی که ما شاهدش هستیم، ورود دیسکور حق ها به خود ساحت سیاسی است. ما دیگر در وضعیتی نیستیم که من سرم به کار خودم باشد و دولت سرش در کار خودش. شاهد بسط و گسترش حق ها هستیم. پس از حق های اجتماعی، سر و کله ی حق های فرهنگی پیدا شده. هویت ها ادعاهای خودشان را پیش میکشند و از زبان حقوق بشر استفاده میکنند که پس از زوال و شکست انقلاب، یک جور انحصار کامل زبان اعتراض را در دست گرفته است. این اولین نکته ای است که میخواهم برسانم. نکته ی دوم به ابهام دیگری در دموکراسی های مدرن مربوط میشود که از زمان الکسی دو توکویل معلوم شده بود. توکویل پروسه ی عظیمی را وصف میکند که همزمان هم او را میترساند و هم مجذوب و مبهوتش میکند: برابرسازی شرایط و پیشرفت حقوق بشر. دموکراسی قرار بود رژیمی باشد مبتنی بر بحث و گفت و گو، اما همین که خودت را سخنگوی پیشروی عظیم برابری و حقوق بشری بدانی، بحث و گفت و گو منتفی میشود. این چیزی است که امروز میبینیم: کسانی که به نام حق های جدید سخن میگویند منکر هر گونه مشروعیتی برای مخالفانشان هستند، زیرا چنین مخالفانی به دوران مدعیان حق های جدید تعلق ندارند: مخالفان آنها بیرون از حلقه ی دموکراسی هستند نه درون آن. آنها مدرن نیستند، باید مرده باشند. این وضع را در همه ی بحث و جدل های مربوط به اخلاق عمومی میبینیم، که در آن، نسبت دادن نابهنگامی تاریخی یا منسوخ بودن به مخالف میخواهد ضربه ی مرگباری به چیزی بزند که شما، پی یر منان، آن را "گفت و گوی مدنی" خوانده اید. چه گفت و گویی میتواند در دموکراسی ای وجود داشته باشد که از اول خود را رژه ی مداوم پیروزمندانه ای به پیش متصور شده و با همین تصور هم یافته است؟ بسیاری از چپ های سابق را با صدای بلند به این نسخه ی دموکراتیک "تاریخ در حال پیشروی" گرویده اند. مادام که حرکتی وجود دارد، محتوا و مضمونش چه فرقی برای آنها میکند؟ بنابراین دموکراسی ای که پروسه ای تاریخی فهم بشود گاردهای سرخ خاص خودش را خواهد داشت. امروز مخالفان اتحادیه های قانونا به رسمیت شناخته شده ی دگرباشان، فردا مخالفان به فرزندی دادن بچه ها به دگرباشان، بهای این افراطی گری نوظهور را میدهند و خواهند داد...»

در ادامه ی گفت و گو، پی یر منان، پروسه ی توصیف شده توسط فینکل کروت را ادامه ی تقسیم شدن های هرچه بیشتر جامعه ی بشری در زمان جنگ های اول و دوم جهانی و اوج حق خواهی های یک طرفه ی ملت ها دانست و گفت که حالا مرزبندی ها به درون کشورها رسیده اند اگرچه به نظر میرسد همه ی اینها در حوزه ی یک قدرت یکپارچه کننده ی جهان توسط لیبرالیسم از مرکز لایزال امریکا متحد شده باشند. منان یادآوری میکند:

«روشن است که امروزه در فرانسه، ما به نسبت بیست یا سی سال قبل، توجه بیشتری به وقایع آلمان یا ایتالیا نشان نمیدهیم. درواقع کمتر هم توجه میکنیم. همیشه برای من بهت آور است که هرچه بیشتر اروپا را برمیسازیم، کمتر به کشورهای دیگر اروپا علاقه نشان میدهیم. ما هر سه آدم های دانشگاهی هستیم؛ بعینه میتوانیم ببینیم که پیوندهای مستقیم میان نهادهای آموزشی اروپا پیوسته دارد سست تر میشود؛ ما همدیگر را به واسطه ی امریکایی ها کشف میکنیم که همین حقیقت، وضعیت دنیا را فاش میکند. استان های حاشیه ای امپراطوری امریکا هستیم. این کلمه ی حاشیه ای را بر سبیل توصیف به کار میبرم، نه تحقیر و توهین. بنابراین استان ها از یکدیگر جدا افتاده اند. چرا توجه و علاقه ای به یکدیگر ندارند؟ چون حس نمیکنند آلمان، انگلستان، ایتالیا یا فرانسه جایی باشد که این روزها در آن امور جالب توجهی روی دهد.»

و مارسل گشه هم این را تایید میکند و اروپا را «بردار یک "ملت زدایی"» توصیف میکند «که درواقع یک "سیاست زدایی" به عمیق ترین معنی کلمه هم محسوب میشود.»؛ سیاست زدایی لیبرالی از بالا و دیکته شده توسط تنها «ملت-دولت» جایز یعنی ایالات متحده ی امریکا. منان، فروپاشی های فعلی ملت ها را نتیجه ی تناقض لیبرالیسم حاکم میشمرد.:

«هرچه باشد، ما از ماهیت انتزاعی انتخاب (نمایندگان) و شهروندی دموکراتیک، که هم راست و هم چپ آن را بد میشمرند، بی خبر نیستیم. ولذا کاملا طبیعی است که به محض برآمدن یک دولت دموکراتیک انتخابی و مستحکم شدن پایه های آن، مسئله ی انتزاع دموکراتیک دوباره سر بر می آورد. همانطورکه مارکس هم گفته بود، شهروند از جهان جامعه ی مدنی انتزاع میشود، و بنابراین، جهان جامعه ی مدنی میخواهد با شکل های مبدل گوناگونش از سوی دولت به رسمیت شناخته شود. روشن است که دراینجا با چیزی تناقض آمیز سر و کار داریم، زیرا دولت لیبرال مکانیسمی است که هدف دقیقش میشود گفت خنثی کردن همه ی این –به قول مارکس- "محتواهای زندگی" است، کاری که میتواند انسان ها را دشمن یکدیگر کند. شاید نگران کننده ترین چیز درباره ی این تحول این باشد که این هویت های گوناگون متوجه نیستند که تا چه اندازه وابسته به حمایت خود همین دولتی هستند که چنین ادعاها و اعتراض هایی نسبت به آن دارند. اولا دولت از آنها در برابر خودشان حمایت و محافظت میکند و نیز در برابر سرشت نامشخص و به طور ضمنی خشونتبار ادعاهایی که مطرح و تبلیغ میکنند، خواه هویتی که تبلیغ میشود، جنسی باشد، خواه دینی یا محلی. چنین اکتیویست هایی فراموش میکنند که –و این یادآور قصه ای قدیمی است- دولت، نخست دولت سلطنتی و سپس دولت جمهوری یا لیبرال، آن چیزی است که صلح را در میان اعضای جامعه برقرار کرده است، افرادی که اگر بی یاور و به حال خودشان رها شوند، دلایل خوبی برای ستیز و درآویختن با هم پیدا خواهند کرد. و ما در روند شادمانه ی بازیابی این دلایل خوب هستیم، تحت حمایت خیرخواهانه ی دولت لیبرال، مادامی که برجای باشد.»

ادامه ی این استدلال، احتمال درستی تقریبی نظریه ی جنگ تمدن های هانتینگتون را وسط کشید و به اینجا رسید:

م.گ: «ما وارد چرخه ی ایدئولوژیک جدیدی شده ایم و همه چیز حکایت از قابلیت ما برای گمراه کردن و اغفال خودمان دارد. توهم ایدئولوژیک محبوب ما هم این است که فکر میکنیم از دست ایدئولوژی خلاص شده ایم.»

آ.ف: «چون از دست کمونیسم نجات پیدا کردیم؟ درست نمیگویم؟»

م.گ: «کمونیسم، یوتوپیای دیروز بود. امروز دیگر مرده است. اینک ما در معرض یوتوپیای کاملا متفاوتی هستیم، زیرا بسیار کم ادعاتر از کمونیسم است، بسیار بیشتر از آن در سطح زندگی اجتماعی است، و بسیار بیشتر از آن قابل اجرا است ولی تصور نهایی بشریتی که این یوتوپیا را در خیال میپرورد، همانقدر گزافه آمیز است. اصالت و نوآورانگی یوتوپیای امروز در این است که به لحاظ اهدافی که در نظر دارد –اگر کاربرد چنین کلمه ای روا باشد- مرکززدایی شده است. این یوتوپیا سرشت جهانی ایده ی کمونیسم را ندارد. درنتیجه، شاید باعث شود که ما میزان نیرو و سرمایه گذاری پرشوری را که در آن در کار است، دست کم بگیریم. و به نظر من چنین مینماید که این یوتوپیا از آن چیزهایی است که رهایش نمیکنند مگر این که مواجهه ی خشونتباری با واقعیت ها آن را از سرشان بیندازد. شاید مدت های مدیدی از روبرو شدن با این آزمون سخت معاف بشویم. آرزویی که برای خودمان دارم همین است.»

آ.ف: «زیرا هر جور که بود از آزمون سخت کمونیسم جان به در بردیم. به پشتوانه یا هزینه ی دیگران بود که توانستیم تکلیفمان را با این یوتوپیا (کمونیسم) روشن کنیم، و به عبارتی با مقداری تاخیر هم. اما به هر حال توانستیم. در حالی که امروز نمیتوانیم تصور کنیم که به پشتوانه یا هزینه ی چه کسانی خواهیم توانست با این یوتوپیایی که توصیفش رفت (ایدئولوژي حقوق بشر) حسابمان را معلوم کنیم...»

بله. غربی ها با هزینه دادن همه ی مردم دنیا به جز در اروپای غربی و امریکای شمالی، از شر کمونیسم خلاص شدند و حالا در یکی از بدترین وانفساهای تجزیه ی اجتماعی در اروپا و امریکا چه چیزی میتواند به اندازه ی فاجعه آفرینی بنیادهای این تجزیه در ناسیونالیسم های نژادی مدرنیته در سرزمین هایی که انشقاق اجتماعی را نو نکرده اند اروپایی ها را بترساند و به هزینه ی دیگران، لیبرالیسم را نجات دهد؟ جنگ تمام ناسیونالیسم ها بر سر این بوده که چه کسی مرکز است و همانطورکه فینکل کروت بیان کرد، مرده ریگ آنها این اعتقاد است که « مخالفان آنها بیرون از حلقه ی دموکراسی هستند نه درون آن. آنها مدرن نیستند، باید مرده باشند.» واقعا چه گزینه ای بهتر از دولت اسرائیل میتوانید پیدا کنید که خودش را دموکراسی بخواند، ولی آنهایی را که داخل دموکراسیش جا ندارند و اتفاقا بومیان اصلی مرکز مقدس و بسیار پرتعدادتر از کل مجموعه ی آن دموکراسیند فله ای نابود کند؟ اینجا هم ناسیونالیسم را داریم و هم بنیباد مذهبی آن را. در فیلم ویدئویی موجود از سخنرانی نتانیاهو در حمله به غزه در پاسخ به 7 اکتبر، نتانیاهو از آغاز «نبرد عمالیق» سخن گفت که معنیش در ادبیات خاخام ها و همین الان در سطح وسیعی از وب عبری کاملا معلوم است: دستور خداوند به بنی اسرائیل برای نسل کشی عمالقه و حتی کشتن زنان و کودکان آنها. چطور میشود مذهب لاادری صهیونیسم در بنیاد کاملا مدرن خود به این بربریت ظاهرا پیشاتمدنی تن میدهد و آن را در خود تلفیق میکند؟ پاسخش را فقط یک مطلب عقب تر و در همان مجله در مقاله ی «ناسیونالیسم اسرائیلی» (بخشی از کتاب «جنگ مدرنیته ها» به قلم خلدون سامان ، استاد جامعه شناسی کالج مک لستر در سنت پاول) به ترجمه ی مهدی فولادگر می یابید: صهیونیست ها و در راس فلسفیشان تئودور هرتسل، در جواب اتهام غرب مدرن به شرقی و عقب مانده بودن یهودیان، مدعی بودند که رسالت دارند به خاستگاهشان شرق عربی بروند و طی تاسیس یک حکومت مدرن یهودی که کاملا برابر با تمدن های نوین اروپاییان مسیحی باشد، تمدن عقب افتاده ی سابق شرقی و عربی را –که این دو در نقل قول های مقاله همیشه مترادف همند- ریشه کن کنند و اعراب و شرقیان را یا مدرن و با خود موافق کنند یا کلا نابود. این دقیقا همان استدلالی بود که استعمارگران اروپایی قرن 19 در تصرف زمین های ممالک دیگر و ستمگری بر مردم آنها بیان میداشتند. مهمترین قسمت قضیه در این بود که نژادپرستان مسیحی اروپایی معتقد بودند که نژاد یهود به گونه ای است که نمیتواند تغییر کند و مدرن شود و هرتسل میخواست ثلبت کند که یهودی میتواند تغییر کند و کاملا اروپایی شود. در صفحه ی 316 مجله از قول خلدون سامان میخوانیم:

«صهیونیست ها از گفتمان تمدن ساز استفاده میکنند، همانطورکه جان استوارت میل در مورد نحوه ی توزیع زمین و حکومت بین متمدن ترین و تواناترین مردمان بحث میکند و این که انسان های بدوی باید منتظر بمانند تا به اندازه ی کافی بالغ شده و سپس مدعی حقوق برابر با ایشان شوند. در سازگاری کامل با این فلسفه ی امپراطوری، صهیونیست ها از ایده ی اسلاف اروپایی-مسیحی خود استفاده و استدلال میکنند که تصاحب زمین باید به دست کسانی باشد که آماده ی تولید در آن بوده و از ابزارهای لازم برای توسعه ی آن برخوردارند و اهمیتی ندارد که چه کسی واقعا در آن زندگی میکند. بدین ترتیب این ملی گرایان یهودی، به تغییر دیدگاه ها و سیاست هایی مبادرت ورزیدند که یهودی ستیزان علیه یهودیان اروپایی به کار میبردند. آنها بر آن بودند که تنها از طریق کار کشاورزی میتوان یهودیان را از تجارت فاسدی رهایی بخشید که در طول تاریخ گرفتار آن شده اند. منطق این نوع استدلال به صهیونیست ها ازجمله بن گوریون اجازه میدهد تا ادعا کنند با توجه به این که اسرائیل توانایی "حاصلخیز کردن صحرا" را دارد، "هیچ اصل اخلاقی وجود ندارد که بر اساس آن بتوان از توسعه ی کشور یهودیان جلوگیری کرد. توانایی آنها برای توسعه ی کشور، به آنها این حق را میدهد."»

و همانطورکه میبینید تمام شعارهای اخلاقی برای نجات مردم غزه و حتی بهانه های بنی اسرائیلی کلنی نشین های یهودی در تصرف زمین های اعراب در کرانه ی باختری رود اردن که هیچ ربطی به حماس و غزه ندارد، کوچکترین خللی در پیشروی یهودی ای که از عشق به تجارت، به عشق به زمین تغییر لباس داده است ندارد و تازه دارد بر دنیا روشن میشود که دموکراسی داشتن به معنی ظرفیت بحث و گفت و گو داشتن نیست. ولی شاید این، آن روشنفکران مدافع سیاستی را که در فرانسه آرزو داشتند هیچ هزینه ای بر سر فهمانده شدن این مطلب ندهند را راضی نکرده باشند چون بعد از آن که آتش جنگ افروزی نتانیاهو از سمت حکومت جهانی ایالات متحده و استان های عمده ی اروپاییش با هیچ مخالفت خاصی مواجه نشد و سیل فروش اسلحه از سمت امریکا و آلمان به اسرائیل هیچ نقصانی نیافت، ارتش اسرائیل برای نابودی حزب الله لبنان پا به لبنان (مستعمره ی دیروز و هنوز فرانسه) نهاد و رئیس جمهور فرانسه متوجه شد که در محکوم کردن نابودی مستاجرها و تخریب خانه ی اجاره داده شده اش کاملا تنها است. این وسط، یکی از فرزندان انقلابی بحق فرانسه که در نتیجه ی افراط در آموختن انقلابی گری هنجارشکنانه از مادر-فرانسه، حتی علیه فرانسوی بودن خودش هم انقلاب کرده است، جوک رکیکی دراینباره ساخت بدین شرح:

«مکرون به نتانیاهو توپید که: "مادر-فرانسه، کلی به خودش فشار آورد و یک عالمه شکم درد و دل پیچه به خودش تحمیل کرد تا بتواند یک چنین گه بدبوی متعفنی را روی این کاسه توآلتی که اسمش خاورمیانه است بریند. آن وقت شما اسرائیلی ها کل این گه را خوردید و عجب این که هضمش هم کردید و نگذاشتید انگل های بیماری زایش جهان را به حد کافی بیالایند. من شما را نمیبخشم." و نتانیاهو پاسخ داد: "دهنت را ببند. وگرنه میگویم بابا رتچیلد بیاید روی ماتحت مادر-فرانسه چنان داغی بزند که دیگر نتواند بریند ها!" و دراینجا بود که مکرون از ترس، دهانش را بست.»

لازم است یادآوری کنم که این مادر-فرانسه، همان لیدی لیبرتی صاحب کلاه فریجی است که به همه جای دنیا انقلاب صادر میکند تا ملت ها و گروه ها را آزاد کند و ازقضا کیشش هم توسط یک فرانسوی به نام ناپلئون بناپارت در جهان گسترده شده است. پس مهم است به یاد بیاوریم که لیبرتی در اصل، لیبرتاس یا لیبرا، نسخه ی مادینه ی لیبر بود که با دیونیسوس باخوس تطبیق میشد. در کیش لاتینی لیبر و لیبرا، افراط در مشروبخواری، رقص و عملیات های جنون وار، و فسق و فجور جنسی بی حد و مرز رواج داشت و برایشان انسان قربانی میشد. لیبرو لیبرا با پلوتو و پروسرپینا، نسخه های لاتین هادس و پرسفونه شاه و ملکه ی دوزخ یا جهان مردگان در قلمرو تاریک زیر زمین تطبیق میشدند و تمام عملیات دیونیسوسی بالا که هنوز هم مشخصه های لیبرتی یا آزادی لیبرال کنونی است، از طریق آنها به دوزخ مربوط میشد و میشود. شرقی ها و اعراب هم فقط از طریق برابر شدن یهوه ی یهودی با دیونیسوس میتوانستند به کیش رسمی سرزمین مقدس وارد شوند. چون دیونیسوس صاحب کوهی در عربستان به نام نیسا NYSAبود همانطورکه یهوه خدای یهودیان هم در کوهی در عربستان اقامت داشت که مرکز دنیا بود و الان میگویند کوه صهیون است و منشا صهیونیسم.

به دلیل حکومت بر کوه، دیونیسوس را اوروس یا اوریوس یعنی کوه نشین میخواندند. جان اونیل، معتقد است که کوه دیونیسوس، مانند تمام کوه ها و تپه ها و درخت های مقدس دنیا، جانشین محلی کوه کیهانی یا درخت کیهانی در قطب شمال است چون ستاره ی قطبی قطب شمال، تنها ستاره ی ثابت آسمان منطقه ی مدیترانه بوده و آن سرزمین تاریک و ناشناخته، مرکز دنیا بوده است و دقیقا به خاطر این که قلمرو شب های تاریک طولانی بوده است، نسخه ای جغرافیایی از قلمرو تاریک هادس و پرسفونه نیز شمرده میشده است. یک عقیده ی شایع این بوده که زمین و آسمان، از محل مرکز زمین گسترده شدند و ازاینرو اونیل، معتقد است عنوان اورانوس برای خدای آسمان، از روی عنوان پیش گفته ی اوروس برای دیونیسوس می آید و این اوروس، برابر با "زئوس اوروس"، یعنی نامی است که دیونیسیوس هالیکارناسوسی به عنوان نام یونانی "ژوپیتر ترمینالیس" خدای لاتین به کار برده است. خدای اخیر که به "میدوس فیدوس" یعنی خدای مرکزی نامبردار بوده است، همان زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی را در حال تحول از روی ترمینوس نشان میدهد که نامی بوده که «نوما پومپیلیوس» پیامبر لاتینی ها برای خدایش هرمس یا مرکوری (موکل دانش) به کار میبرده است. ترمینوس در ستونی به نام TERMES تجسم می یافته که یادآور تجسم یافتن پتاح خدای خالق مصری ها در یک ستون است. این ستون، میتواند جانشینی برای ستون کیهانی یا کوه کیهانی باشد. در بیشه زار مقدس ترمینوس، برای او بره ای قربانی میکردند که سنت قربانی گوسفند در یهودیت و قربانی شدن مسیح به عنوان بره ی خدا را به یاد می آورد. قربانی خواهی خدا، نسبتی با ارتباط او با پلوتو/هادس در جهان زیرین و یا قطب تاریک دارد. جانشینان عمود جهان در قطب نیز طریق هایی برای رسیدن به این قلمرو تاریکند. دمتر الهه ی زمین و مادر پرسفونه در راه رسیدن به قلمرو هادس، روی کهن الگوی این نوع اماکن یعنی صخره ی اگلوستوس درنگ کرد. نام این سنگ را به «ناشاد» معنی میکردند چون دمتر به خاطر از دست دادن دخترش ناراحت بود. اما اونیل توجه میکند که با توجه به تبدیل معمول «د» و «ل» به هم در زبان های اروپایی، اگلوستوس میتواند صورت دیگر نام اگدیستیس (اقدسه) باشد، خدایی دوجنسه که زئوس، او را اخته و به الهه ای به نام کوبله تبدیل کرد که با دمتر تطبیق میشود و تغییر تلفظ مشابهی از نام اگدیستیس میتواند مبنای لقب "اگله یا" برای آتنا یا مینروا دیگر الهه ی یونانی-رومی باشد. به روایتی، اگدیستیس، صخره ای بود که دیوکالیون (نسخه ی یونانی نوح) و همسرش از روی آن سنگ هایی را به زمین انداختند که به انسان های نوین تبدیل شدند و زئوس، این صخره را به زنی تبدیل کرد. پس میبینیم که اگدیستیس هم میتواند با صخره ی آغازین تطبیق شود. از طرفی کوبله یا اگدیستیس، معشوقه ی آتیس خدای فریجیه بود و به روایتی، آتیس معمولا بر صخره ای به نام اگدوس (اقدس) جلوس میکرد. روشن است که این اگدوس، صورت مذکر و اولیه ی اگدیستیس است و اگر تبدیل "ل" و "د" به هم را در اینجا نیز لحاظ کنیم او با آگلائوس پسر اومفاله برابر میشود که نام اومفاله از اومفال به معنی ناف و مرکز می آید، باز هم نسخه ای از کوه کیهانی. آگلائوس نام خود را به صخره ای در کوه ایدا داده بود، جایی که پاریس شاهزاده ی تروآیی توسط ماده خرسی شیر داده و بزرگ شد. اونیل، این ماده خرس را همان صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) در آسمان قطب شمال میداند که مادر دب اصغر (خرس کوچک) صورت فلکی محل ستاره ی قطبی است. حالا توجه کنید که اگدوس را عمدا اگلائوس تلفظ کرده اند که معنی سنگ قدیم یا سنگ خدا بدهدو شاید بدین ترتیب بتوان "آکروس" در نام آکروپولیس آتن را هم شکل دیگر تلفظ آگلائوس ارزیابی کرد. توجه به "لائوس" به معنی سنگ، موضوع را به داستان اصلی و مشهور پاریس تروآیی مرتبط میکند. او "هلن" همسر منلائوس از شاهان آخایی را میدزدد و باعث لشکرکشی جمعی آخایی ها به تروآ میشود؛ نبردی که طی آن، تروآ به همراه پاریس نابود میشوند و منلائوس همسرش را پس میگیرد. اونیل توجه میکند که نام منلائوس را به رهبر مردم معنی کرده اند، درحالیکه آن میتواند معنی سنگ مردم را هم بدهد و تنها سنگی که به همه ی مردم تعلق دارد زمین است. ازقضا نام دیگر پاریس، الکساندر است که آن هم روی رهبری به جا مانده که قصد فتح همه ی جهان را داشت و همان اسکندر کبیر است. اگر منلائوس در مقام خدا باشد که صاحب جهان فیزیکی (مادر-زمین) است همانطورکه در تای چی چینی، یانگ یا مجموع نیروهای مذکر به جای روح و نیروهای حرکت دهنده، صاحب یین یا نیروهای مونث به جای جهان ثابت فیزیکی است، پاریس در حال تصرف هلن (مادر-زمین) اسکندر در حال فتح زمین است، ولی با مرگ اسکندر، زمین دوباره سنگ مردم میشود همانطورکه با مرگ پاریس/ الکساندر و کشورش، منلائوس دوباره صاحب هلن میشود و مادر-زمین در شهرها و کشورهای همه ی مردم، ضرب میشود.:

“THE NOGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP2

به نوشته ی گادفری هگینز از روی منابع قدیمی تر، "هلن" نام یونانی مقدس کبوتر در دو نوع "پلیاس" و کبوتر باخوسی بوده است. کبوتر در بین سوری ها، کلدانی ها و کولدی ها (یهودیان کلدانی مآب) معروف به "یونا" بوده و جالب اینجاست که هلنی و یونانی، دو نام مختلف قومی هستند که پایه گذاری تمدن ماقبل مسیحی اروپا به آنها منتسب است. فیلو جودائوس نوشته است که موسی دانشش را از هلنی ها گرفته بود و کلمنت اسکندرانی نوشته است که هلنی ها موسای کودک را در مقام شاهزاده ی مصر تعلیم دادند. کبوتر، پرنده ای است که به نوح، محل اولین خشکی پدید آمده در میان دریای هاویه را نشان داد و به نوعی تجسمی از ابتدای حیات در آغازینه ی گیتی است. در معبد هیراپولیس در سوریه، کبوتر، روی سر بت سمیرامیس ملکه ی بابل نشسته بود و این مجسمه، میان مجسمه های ژوپیتر و همسرش جونو قرار داشت. سمیرامیس، زنی بزرگ شده توسط کبوترها و تجسمی از الهه ی کبوتر بود که با مضمون تجسم مادینه ی روح القدس به کبوتر در مسیحیت نسبت دارد. فرم های نرینه ترش، سنت کلمبا (کبوتر مقدس) و سنت یونا مروجان مسیحیت در بریتانیا هستند. به طرز غریبی، نام یونا برای کبوتر، با لغت یونی به معنی نماد آلت جنسی زن در مقابل لینگا (نماد آلت جنسی مرد) برای تکمیل نیمه های مردانه و زنانه ی شیوا خدای هندو نسبت دارد. چون شیوا را در یک قالب دوجنسه نشان میدادند که نصف بدنش مرد و نصف بدنش زن است و بدین ترتیب، او شبیه انسانی بود که یک طرف بدنش پستان زنانه دارد و طرف دیگر ندارد. این، دقیقا یکی از تصاویر رایج از زنان آمازون است که بنا بر "آنتیکیتی" مونتافاکون، شکل تکثیر شده ی "ونوس هرمافرودیته" یا ونوس دوجنسه هستند: آدم دوجنسی اولیه ی باغ عدن زمانی که هنوز حوا از او جدا نشده بود و حالا یک فرد به یک نژاد تبدیل شده است: آمازون ها با توصیف زنانی مردمانند که پرستندگان آرتمیس، الهه ی ماه و خواهر دوقلوی مردمانند آپولو خدای خورشید هستند که درواقع نسخه ی مادینه ی خود آپولو است. نژاد بنیانگذاران یونیه یا مناطق یونانی نشین ترکیه ی جنوبی، به نام های آزون، آمازون و آلازون خوانده شده و تصور میرفته که همان مردم کهن معروف به سوری ها، آسوری ها، کلدانی ها، موری ها و حلبی ها هستند. یونی ها سازندگان مشهور شهرهای یونان مثل آتن بودند و تطبیق آنها با آمازون ها، با ایجاد تمدن یونان توسط کادموس فنیقی در تقاطع است. چون به روایتی، کادموس همسری آمازون به نام اسفنکس داشته است و همانطورکه میدانیم، در افسانه ی ادیپوس، اسفنکس نام هیولایی ترکیبی از شیر و زن است که درواقع درهم آمیزی تصویر الهه ی سامی در کنار شیر نر به عنوان تمثال نرینه ی خدای باستانی را نشان میدهد. آمازون ها مردم عصر ثور (ورزاو) بودند که تصور میشد قبل از ظهور ابراهیمی ها و ازجمله عبرانی ها در زمین، تمدن های عظیم ایجاد کردند. نسبت گاو برای این عصر، در قیاس با عصر ابراهیمی ها یعنی عصر حمل (قوچ) سنجیده میشود. چون گاو وحشی اولیه (اوروکس) جانوری بوده که هر دو جنس نر و ماده ی آن شاخ داشته اند درحالیکه در گوسفند، فقط جنس نر، شاخ دارد و به سبب داشتن شاخ، پرخاشجو نیز هست. بنابراین، عصر حمل، نماد دورانی است که حوا از آدم جدا شده و با این جدایی، زنانگی از مرد دور شده است و مرد، زمخت تر و بی محاباتر، درحالیکه زن با از دست دادن مردانگی، کرنش پذیر تر و محافظه کارتر شده است. نام یونانی برج فلکی حمل یعنی آریس به معنی قوچ، نزدیک به نام آرس خدای جنگ و معادل مارس رومی است که موکل مریخ یعنی سیاره ای است که بر برج حمل حکم میراند، درحالیکه حکمران برج ثور، سیاره ی دو جنسه ی زهره است که بیشتر با ونوس تطبیق میشود. شکستن مجسمه ی گوساله ی طلایی توسط موسی، طغیان یهود علیه عصر قبلی بود ولی سامری ها در جریان انشعاب از مذهب یهودا، به پرستش خدا در هیبت بت های گاو نر و گاو ماده در معبد گریزیم پرداختند که در آن، کبوتر به عنوان تاکید بر اقنوم مادینه ی خدا نگهداری میشد. در تصاویر هندی، کریشنا خدای انسان شده ی هندو و پسرانی که همراه او چوپانی گاوها را میکنند، تفاوت ظاهری چندانی با دختران شیردوش اطرافشان منجمله رادا معشوقه ی کریشنا ندارند و این با بودنشان در میان گاوها که جانوران عصر ثورند نسبت دارد. مردمان عصر ثور، به دو دسته ی آمازون ها و سیکلوپ ها تقسیم میشدند که گروه اول، زن و مردشان در ظرافت شبیه هم بودند و گروه دوم در زمختی. سیکلوپ ها سازندگان بناهای عظیم و قدیمی باستانیان در سراسر نواحی مدیترانه شمرده میشدند و آمازون ها نیز تقریبا تمام شهرهای عتیق ترکیه را بنا نهادند و بنابراین آنها نیز تمدنساز بودند. بقایای آمازون ها تا زمان اسکندر در اواخر عصر حمل، وجود داشتند و اسکندر، با تالستریس ملکه ی آمازون ها معاشقه کرد. بنابراین تداوم تمدن از طریق تداوم ملت های عصر ثور در طی عصر حمل، حفظ شده تلقی میشود. در مورد این تداوم، باید به زمانبندی خاص تاریخنویسان مسیحی از ظهور یهود همزمان با آمدن پلستینی ها به سرزمین مقدس و نام گرفتن پایتخت پلستینی ها به «غزه» در زمان جنگ با انبیای یهود توجه کرد. چون «غزه» تلفظ دیگری از «جیزه» در مصر است که محل اهرام ثلاثه است. همانطورکه غزه ی پلستینی ها یک بندر بود، جیزه ی مصر هم که اکنون بیابانی است، قبلا بندری در کرانه ی شاخابه ای از نیل بود که تکه سنگ های لازم برای بنای اهرام، از طریق آن، از نواحی کوهستانی جنوبی جوار نیل به محل حمل میشدند. در ایتالیا نیز محلی به نام palestini در در دهانه ی رودخانه ی پادوا قرار داشته است و به جز همه ی اینها تپه ی "پالاتین" رم نیز نسخه ی دیگری از پالستین تسخیر شده توسط یهود بوده است.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v1: book9: chap3,4,5

هگینز، داستان های این نژادها را به عصر طلایی ساتورن نسبت میدهد که با به قدرت رسیدن زئوس پایان یافت. استفانوس پفی در پولیون نوشته است که کرونوس یا ساتورن، "آدانوس" پسر آسمان و زمین دانسته میشد. این آدانوس همان آدونای در سامی به معنی خدا است که در تورات برای یهوه هم به کار رفته است. سوری ها در کیلیکیه ی ترکیه، شهری به نام آدانا ساخته بودند. نکته این است که در بعضی نوشته های هندی، اولین مرد و زن، آدین و ایوا خوانده شده اند که به شک همان آدم و حوا هستند. بنابراین ساتورن نیز معادل آدم است منتها نام های آدم و آدین وقتی همریشه اند که هر دو از اضافه شدن "م" و "ن" تعریف کننده به "آدی" تهیه شوند و در زبان های فنیقی شامل عبری و سامری، "آ" اول کلمات، مرتبا به "ای" و "او" و "هو" و ترکیب آنها به صورت های "یو" و "یهو" تبدیل میشوند. بنابراین آدی میتواند "یودی" و "یهودی" تلفظ شود کمااینکه در هند نیز ما چنین تغییرات شگرفی را میبینیم که مشهودترینشان که به نظر هگینز، مرتبط با نوشته ی هندی پیشین است، تلفظ شدن ایالتی در هند به هر دو صورت آیودها و عود است. به نظر هگینز، نام این ایالت، با یهودیان مرتبط است و یهودیان به صورت قومی در هندوستان، همان یاداواها قبیله ی محل ظهور کریشنا هستند. معمول بودن قرار گرفتن "ر" یا "ن" ساکن در بین دو حرف کشیده در کلمه، میتوان آدی/ایدی را به ایندی و هندی تبدیل کند. فیلوستراتوس از قول آپولونیوس تیانایی میگوید که ایندی/هندی ها دانشمندترین مردم دنیا هستند و اتیوپیایی ها یک کلنی از هندی ها هستند. اوزیبیوس میگوید که اتیوپیایی ها از منطقه ی رود ایندوس در هند به قبط (مصر) رفتند و درآنجا ساکن شدند. پلوتارخ میگوید دیونیسوس که یک خدای هندی بود، به مصری ها پرستش دو گاو به نام های ازیریس و آپیس را آموخت. البته به نظر میرسد پلوتارخ در ضبط نام های دو گاو اشتباه کرده، چون دانسته بوده که مصریان هم ازیریس و هم آپیس را در قالب گاو میپرستند و ندانسته که آپیس همان گاو مقدیس ازیریس و تجسم او است. ولی ممکن است دو گاو مزبور، همان گاوهای نر و ماده ی سامری ها باشند که در این صورت، معادل زوج ازیریس و ایزیس هستند که هردو به گاو تشبیه شده اند. بعضی منابع کلاسیک، محل "هند" را بالای قبط میدانند که البته تنها خشکی ای که در بالا به قبط وصل است شبه جزیره ی عربستان و به طور کلی خاورمیانه است که یک قلمرو عربی است. آریانوس نوشته است که عرب ها گروهی از مردم ساکن هند هستند که در بین رودخانه های ایندوس و عربوس ARABUS انتشار دارند. ازآنجاکه قاعدتا منطقه ی مزبور بایستی تمام سرزمین های عربی آسیا را پوشش دهد هگینز، قلمرو مربوطه را بین رود ایندوس/سند تا انتهای خاورمیانه تعیین میکند و نتیجه میگیرد که هندی ها همان عرب های باستان هستند که یهودی ها نیز از آنها ریشه گرفته اند. در این منطقه جوامع سیاهپوست نزدیک به سیاهان هندوستان و افریقا نیز وجود داشته اند که قرار گرفتن نام اتیوپیا روی افریقای سیاه میتواند به خاطر آنها باشد. عربستان چه به طور مستقیم و چه از طریق مصر با افریقای سیاه در ارتباط بوده و درحالیکه مصر یک کشور عمدتا عربی است، جمعیت قبطی آن به لحاظ زبانی تحت تاثیر شدید اتیوپی در جنوب قرار دارند. زبان اتیوپیایی که به زبان سامی باستان یعنی عربی اولیه نزدیکی های بیشتری دارد تا زبان های امروزی تر عربی و عبری، خود تاثیر شدیدی از عبری هم گرفته است که میتواند به خاطر وجود کلنی های قدرتمند یهودی در آن باشد. تاثیرات الفبایی یهودی کاملا به وامگیری های یهود از زبانشناسی کلدانی متکیند و ممکن است بخش های قدیمی نمای زبان اتیوپیایی نیز به سبب آن باشد چون زبان کلدانی هم از زبان عربی باستان به وجود آمده است. در نوشتار اتیوپیایی، نوشتن از چپ به راست معمول بوده که با از راست نویسی عربی و عبری و سوری در تضاد است و میتواند در ضمن تاثیرگذاری های اتیوپی بر مصر، از طریق مصر به اروپا منتقل شده باشد و علت این که یونانی ها و رومی ها فکر کرده اند قبطی های مصر بنیانگذار نوشتن هستند این است که تاثیر ادبیاتی عمده ی شرق بر اروپا از طریق مصر بوده است و این مانع مشاهده ی اثرگذاری عظیم کلده و یهودیت بر مصر شده است. هگینز، ادعای چمپلیون درباره ی قدمت متون هیروگلیفی فراعنه در قبط یا مصر کنونی را زیر سوال میبرد و به نظر مستر سالت توجه نشان میدهد که معتقد است این هیروگلیف ها قدیمی تر از الفبای عبری نیستند چون همیشه موقع نوشتن کلمات، در کنار آوانگارها، الفبای فنیقی هم به کار میرود. مستر سالت معتقد بود که این نوشته ها در دوره ی یونانی مآبی و برای اثبات وفاداری یونانیان مصر به اصل قبطیشان جعل شده اند و نسبت دادن یونانی مآبی به بطلمیوس هایی که دستور به ترجمه ی تورات به زبان یونانی دادند یهودی ها را همدستان کل این پروژه نشان میدهد و این عجیب نیست، چون اسکندریه نه فقط مرکز یونانی های مصر، بلکه مرکز یهودی های رمزگرایی نیز بود که عاشق زبان سازی از روی رمز و راز بودند. بنابراین هگینز، نسبت تمدن مصر با یهودی گری و یونانی گری را در راستای جمع آمدن این دو مکتب در مسیحیت میبیند و ادعا میکند که احتمالا کل ادبیات یونانی-رومی، یک ادبیات پاگان مانند مسیحی است که در جهت شبیه کردن خدایان پاگانی به مسیح و ایجاد زمینه برای یکدست کردن اروپا با مسیحیت جعل شده اند.:

IBID: v1: book9: chap1,2

این ادعای هگینز، ممکن است ادعای قبلیش درباره ی تقسیمبندی دوران پیش از مسیحیت به اعصار ثور و حمل را زیر سوال ببرد، چون مسیحیت در عصر حوت (ماهی) بعد از عصر حمل (قوچ) ظهور کرده و ممکن است کل آنچه از عصر باستان ساخته اند، نتیجه ی خیال پردازی های منجمین عصر حوت درباره ی دو عصر پیشین بر اساس صور فلکی آنها ولی در زمینه ی تفسیر تورات و انجیل مثلا توصیف سفر پیدایش از ظهور آدم دوجنسه باشند. اتفاقا این، با پردازش عصر ثور به صورت عصر کمال تمدن و البته عصر طلایی ساتورن جور درمی آید و برای آن، کافی است عصر ثور را با دوران حضور خورشید در برج ثور در یک سال جایگزین کنیم با این پیش فرض که این سال، در عصر حوت رقم میخورد. در عصر حوت، تولد خورشید در ابتدای زمستان که مسیحیت، آن را با تولد مسیح جانشین کرده است، در برج قوس رقم میخورد. اگر قرار است موفقیت خورشید در طول یک سال با موفقیت آن در طول یک روز تطبیق شود، پس باید همانطورکه خورشید در میانه ی روز در اوج خود قرار میگیرد، در میانه ی سال هم در اوج خود ظاهر شود. در عصر حوت، ماه ششم و میانه ی این سفر، ماه خرداد و معادل برج ثور (ورزاو) است که در طول آن، خورشید به اوج موفقیت رسیده و در برج بعد یعنی برج جوزا (دو پیکر یا جمینی)، طولانی ترین روز خود را در ابتدای تابستان تجربه میکند ولی بلافاصله پس از آن، افت میکند و در همان برج جوزا شاهد کاهش طول روز هستیم و زمانی که به برج بعد یعنی سرطان یا خرچنگ میرسیم، خورشید مثل یک خرچنگ است که عقب عقب راه میرود. همانطورکه برج سرطان دو برج بعد از انقلاب تابستانی وقوع می یابد، مشابه آن در عقب رفتن اعصار، دو برج قبل از مابه ازای انقلاب تابستانی در اعصار (یعنی بهشت عدن ابتدای عصر ثور)، یعنی در عصر حمل (قوچ) رقم میخورد و این، همان عصری است که در آن، موسی تمدن فراعنه ی جیزه و کهن الگویشان ازیریس گاو چهره را ترک میکند و به گوسفندچرانی در صحرا میپردازد، یعنی دقیقا عقب عقب میرود و حالا ما مفهوم عقب عقب رفتن را درک میکنیم. انسان با یهودیت به ابتدای خود در جامعه ی قبیله ای بدوی مردسالار جنگ پرستی برمیگردد که بعدا داروینیسم، آن را مبنای اصلی آدمیزاد تعیین میکند. این، همان تاریکی جهنمی است که محل پیدایش زمین و آسمان است. همانطورکه قبلا با قطب شمال به صورت قلمرو جغرافیایی فیزیکی درآمده بود، این بار هم با جانشین شدن عمود آسمان با اکروپولیس آتن، تفسیر جدید یونان باستان هلنی ها را به صورت یک جامعه ی جنگسالار و مردسالار و برده دار نشان میدهد که اسکندر مقدونی (نسخه ی توسعه یافته ی پاریس/الکساندر کوه ایدا(ایندوس؟))، به نمایندگی از آن، ابتدا یونان را فتح میکند و بعد به تکاپوی فتح همه ی جهان می افتد. این اسکندر، انسان بربری است که به جای خدا نشسته و خود را خدای انسان شده میشناسد. پس جهنم و بهشت به هم می آمیزند و تمدن پیشرفته ای که به جای بهشت عدن الهی روی زمین قرار داشت به محل ارضای غرایز کور و وحشی بشر داروینی که چیزی جز یک حیوان وحشی دوپا نیست تبدیل میشود چون به قول مسیحیت، غریزه پرستی عین جهنمی بودن است و حالا همه ی این مجموعه ازآنجا شروع میشود که یک شاهزاده ی متمدن برگشته به بربریت به نام موسی، امت نوپدید یهودی را دنبال خود به خراب شده ای به نام فلسطین میبرد و همین در عصر مدرن تکرار میشود؛ به همان شکل با کشتار بومیان در راه ایجاد یک بهشت زمینی که جایی غیر از بهشت قبلی باشد که جهنم تشخیص داده شده است؛ ولی کل توشه ی راه از جهنم مصری پشت سر گذاشته شده تهیه شده است، با این تفاوت که مصر اصلی، اروپا و امریکای مسیحی مدرن است. مسیحیت از یهودیت برآمده است و یهودیت نسبت به آن، رو به عقب حرکت میکند. این کار، دقیقا مابه ازای بازگشت به بربریت است و یهودی ها حالا دقیقا با بربریت محض تطبیق شده اند. با توجه به این که یهودیت بر اساس کتاب مقدس، یک بربریت جوازدار از سوی خدا است و اسلام نیست، پس صهیونیست های مدرن ساکن اسرائیل، جایز به نابودی بربرها با بربریت هستند و هیچ چیز جز این رسالت الهی و مقدس، نمیتواند بقای مذهب منسوخ یهودیت در عصر مسیحیت را توجیه کند. مشکل این است که این رسالت الهی را نه یهوه به یهودی ها داده است و نه تئودور هرتسل؛ بلکه سازندگان واقعی جامعه ی مسیحیت، یعنی ابر اقتصادهای تحت کنترل سرمایه داران یهودی به آنها داده اند. آنها ترتیب نوعی دین سازی را دادند که در آن، یهودیت با تفسیری از خورشیدپرستی موافق شود که در آن، تولد خورشید با تولد جهان موافق شود و درواقع در این دین سازی، تولدگاه خورشید با همزمان بهشت و دوزخی تطبیق میشود که نسخه ی زمینیش به لحاظ جغرافیایی قابل تعریف ها و بازتعریف های مختلف است.

این تولدگاه، همان تولدگاه خورشید در برج قوس (کمان) در انقلاب زمستانی عصر حوت و معادل کریسمس است. در بسیاری از افسانه های سرخپوستی، این برج، محل غاری است که مردگان بدان فرو میروند و به دهان یک هیولای آبی تشبیه میشود. نکته ی جالب اینجاست که در بهاگاوادگیتا، کریشنا که تجسد زمینی ویشنو خدای آبی رنگ است، وقتی در نبردگاه، چهره ی واقعی خود را به صورت ویشنو که تمام جهان بدن او است بر شاهزاده ارجونا آشکار میکند، ارجونا میبیند که ارواح سربازان کشته شده در جنگ وارد دهان کریشنا میشوند و از دهان کریشنا آتش بیرون می آید. همانطورکه میدانیم، آتش، عنصر جهنم است. از این جالب تر این که دانشمندان منجم امروزی مدعیند که در مرکز کهکشان راه شیری ما، یک سیاه چاله ی عظیم وجود دارد که محلش در برج قوس است. فیزیکدان های نوین، مدعیند که سیاه چاله ها دروازه هایی به کرم چاله هایی هستند که تا قلمروهای بیرونی تداوم دارند. انیشتین و روزن نظریه ای را مطرح کردند که بر اساس آن، هر سیاهچاله به یک سفیدچاله ختم میشود. برعکس سیاهچاله که همه چیز را میبلعد، سفیدچاله ها چیزهای بلعیده شده در جهانی دیگر را به جهانی متفاوت بیرون میدهد. کرمچاله wormhole که واسط بین اینها است، تقریبا معادلی برای مار کیهانی در اساطیر باستانیان است. آن را همچنین میتوان با تونل پر پیچ و خمی در اساطیر مصری مطابق کرد که روح مرده باید از آن و خطراتش بگذرد تا به باغ بهشت برسد و اگر حمایت ایزدان را نداشته باشد توسط خطرهای مهلک و جهنمی سر راه به نکبت می افتد. فرمانروای بهشت مصری ازیریس است و احتمالا معادل گفتار پیندار درباره ی حکومت کرونوس بر جهان اموات که ارواح مردگان نیکوکار به قصر او برده میشوند و در باغ های زیبا و خنک آن قصر، از تمام لذایذ و نعمت ها بهره مند میگردند.:

“BLACKHOLES AND THE JOURNEY OF THE SOUL”: BIBHU DEV MISRA (MARS 2015): BIBLIOTECAPLEYADES.NET

تغییر مهمی که در این صحنه داده شده است این است که خورشید آسمان با مسیح زمینی جایگزین شده و از این پس، دهان هیولا و محل بیرون زدن آتش جهنم، نه تولدگاه خورشید در آسمان، بلکه تولدگاه مسیح در زمین است که فعلا با القدس فلسطین تطبیق شده و جهنم حول و حوش آن شعله میکشد. نبرد حق و باطل، دراینجا نبرد نور و تاریکی یا نبرد خورشید با نیروهای شیطانی محلی است که حکم نبرد کهنه و نو را پیدا کرده است چون نسخه ی دیگر نبرد آپولو خدای خورشید با اژدهای پیتون است. این نبرد، نسخه ی کم اهمیت تر و کم محتواتر نبرد مردوخ با اژدهای هاویه به نام تهاموت است که مادر خدایان است و مردوخ خود با واسطه هایی از آن به وجود آمده و به جنگ آن میرود همانطورکه یهودیت به جنگ فرهنگی میرود که اصرار دارد از آن به وجود آمده است.

وس پرنه معتقد است آپولو یونانی از جهاتی مکمل تصویر موجود از مردوخ بابلی است. چون آپولو خدای هنرها منجمله شعر و موسیقی و داستانسرایی است و از این جهت الهامبخش تمام آثار ادبی دنیا است. از طرفی به دلیل تطبیق او با مردوخ، انتظار داریم او شخصیتی هزار چهره باشد چون مردوخ، نام ها و کارکردهای تمام خدایان بین النهرین را به خود اختصاص داد و تمام خدایان، جنبه های مختلف او بودند، تصویری از خدای یکتا که بعدا توسط یهوه تصرف شد. تکثیر جنبه های مختلف مردوخ/ آپولو در الهام های گوناگون هنری به هنرمندانی با سلایق متفاوت و حتی متضاد، او را در اساطیر هندو در نژادی موسوم به گاندارواها تکثیر میکند. گاندارواها خوانندگان و هنرمندان بزم های خدایان هستند و همزمان واسطه های بین خدایان و آدمیان نیز به شمار میروند. از طرفی همسران گاندارواها موسوم به آپساراها نیز خوانندگانی اغواگر هستند که از توجه خدایان و آدمیان به خود سوء استفاده میکنند. آپساراها را میتوان با میوزها یا الهگان هنر در خدمت آپولو تطبیق کرد و نکته این است که میتوان میوزها را تکثیر جنبه ی مادینه و بنابراین فیزیکی و این جهانی آپولو در شاخه های مختلف هنر دید. بنابراین در بازتعریف هندوی آپولو، هنرها درست مثل شاکتی یا جنبه ی مادینه ی خدایان، تصاویر متعددی دارند که به تصویرسازی های متفاوت هنرها از ماهیت جهان فیزیکی معنی میدهد. تنها وجه مشترک آثار هنری، اغواگری است، درست مثل اغواگری آپسارا ها که تنها منشا مشترکشان میتواند اهداف چندگانه ی خدایی هزارچهره باشد. این خدا حتی دقیقا خود مردوخ هم نیست. چون مردوخ، یکی از تصاویر حئا خدای زمین است و ازاینرو فرزند او شمرده میشود. نظم دنیا به دست حئا است ازجمله نظم زندگی انسان ها. ازاینرو اوآنس پیامبر تمدن آموز که به شکل مردی ماهی پوش از دریا بیرون آمد و اصول تمدن و انسانیت را به کلدانی ها آموخت جلوه ای از حئا است. همین تصویر را در ویشنو خدای هندو می یابیم که مانو رئیس انسان ها را در قالب یک انسان-ماهی از وقوع سیلی عظیم آگاهانید و او را تبدیل به نوح هندو نمود. خئا را در مقام خدای خردها میتوان با گیزیدا و هرمس خدایان دانش تطبیق کرد. با این حال، درست مثل نقشش در ایستادن در مقابل خطر سیل، او یک تصویر جنگجو در مقابل بینظمی پیدا میکند که همان مردوخ است. نبرد مردوخ با یک الهه –تهاموت- که از طریق آن، دنیای منظم را از جسد الهه می آفریند، نشان میدهد که حئا فقط در قوانین دنیای فیزیکی که بر مرگ استوار است تغییراتی ایجاد میکند. بنابراین دراینجا حئا تبدیل به نرگال قهرمان خورشیدی میشود که قلمرو ارشکیگال الهه ی جهان مردگان را فتح میکند و همسر ارشکیگال میشود و شاه جهان مردگان. در حالت اخیر، حئا که پیشتر به ویشنو نزدیک بود، اکنون به شیوا و یهوه نزدیک میشود. شیوا که خدای نابودی هندوها است، همان نرگال است و جنبه ی مادینه اش پرواتی بخصوص وقتی به شکل کالی دیوانه درمی آید، با ارشکیگال قابل تطبیق است. از طرفی شیوا فقط فرم افراطی تر ایندرا رئیس خدایان است که هم خدای رعد و برق و از این طریق قابل تطبیق با زئوس یونانی است و هم خدای نوشیدنی های مست کننده و از این طریق برابر با دیونیسوس باخوس یونانی-رومی. در افسانه های تامیلی آمده که ایندرا زمانی از اسوره ها یا شیاطین شکست خورد و پس از آن، بسیار ضعیف شد و به موجودی به نام کتو تبدیل شد که تنظیم کننده ی قوانین کارمایی و عامل برقراری سیستم پاداش دهی و سزادهی به کارهای نیک و بد انسان ها است. جالب این که این کتو را ویشنوئیست ها با تصویر ماهی مانند ویشنو تطبیق میکنند. بنابراین تصویر عدالت محور حئا محصول شکست تصویر قدرت جو تر او از رقبای ماوراء الطبیعیش است. این دو تصویر را میتوان به دوگانگی ویشنو-شیوا و مقابل هم قرار گرفتن ناگاها یا خدمتگذاران مارمانند ویشنو با گارودا پرنده ی عقاب مانند ویشنو مرتبط کرد. جالب اینجاست که ویشنو در قالب پاراسوراما زمین را تصرف میکند و به شخصی به نام کاشیاپا میدهد که زمین به نامش کاشیاپا نام میگیرد و توجه داریم که لقب حئا نیز انکی به معنی صاحب زمین است. این کاشیاپا پدر نژادهای گوناگونی از انسان ها و اجنه است و ازجمله یکی از همسرانش در یک زایمان، هزار فرزند مارمانند و دو فرزند پرنده مانند به دنیا می آورد که یکی از آن دو پرنده، گارودا است. اینجا ما به یاد نظریه های نوین دانشمندان درباره ی تکامل پرندگان از سوسمارهایی به نام دایناسور می افتیم و متوجه میشویم که دشمنی گارودا با مارها دشمنی قدیم و جدید است. این دشمنی ازآنجا شروع میشود که گارودا در ازای کمک برادران مارش به خود، به آنها قول دادن اکسیر جاودانگی به مارها را میدهد ولی در دقایق آخر، تحت تاثیر ویشنو از این کار شانه خالی میکند و ظرف مربوطه را میشکند ولی خدایان مار، آخرین قطرات اکسیر را از محل شکستگی میچشند و این وسط زبانشان با تکه های شکسته ی ظرف زخمی میشود و برای همین است که مارها و سوسمارها زبان دوشاخه دارند. این قسمت یادآور تغییر شکل ویشنو به زنی هوس انگیز به نام موهینی است که جلو اسوره ها میرقصد تا مانع از خورده شدن اکسیر جاودانگی توسط آنها شود. اما یکی از اسوره ها به نام راهو قطره ای از اکسیر را چشید که موهینی سر او را قطع میکند ولی چون سر جاودانه شده است، در آسمان حرکت میکند و با خوردن ماه و خورشید، سبب کسوف و خسوف میشود. روشن است که ویشنو در قالب یک زن، او را در حال تمرکز بر نیمه ی مادینه اش نشان میدهد که به صورت دورگا در قالب همسر ویشنو بازسازی شده است. بنابراین او ارشکیگال است که با اغواگری، نرگال یا مردوخ را رام میکند و زین پس، خدای خورشیدی گاهی در آسمان است و گاهی در جهان زیرین پیش الهه؛ گاهی مار شیطانی است و گاهی عقاب مارخواری به نام گارودا که بنابراین برابر با عقاب زئوس نیز هست. موهینی اغواگر، در سرچشمه ی تصاویر اپساراهای اغواگر و به دنبالش هنرهای فریب دهنده است که با تکثیر تصاویر گوناگون از خدا و کیهانش، اشخاص مختلف با سلیقه های مختلف را راضی میکنند. در سال 1900 این در رمان جادوگر شهر اوز نشان داده شد. جادوگر شهر اوز، خود را به شخصیت های مختلف داستان، با ظواهر گوناگون –زن زیبا، آتش، و هیولاها- نشان داد، ولی درواقع او انسانی ضعیف بود که از ترس، نمیخواست شناخته شود و ماسک های گوناگون به چهره میزد. این "جادوگر پنهان"، در وجود تک تک آدم ها است و در هر انسانی با زدن ماسک یک کهن الگوی داستانی-هنری، او را به قالبی متمایز درمی آورد و درست مثل جادوگر شهر اوز، این قالب داستانی ممکن است ماسک یک موجود قدرتمند برای شخصی ضعیف و هراسان باشد.:

“HOW THE VEDIC GODS SET UP THEIR MANIPULATIVE SYSTEM”: WES PERNE (AUGUST2014): BIBLIOTECAPLEYADES.NET

روی همین محاسبه، خدای اسرائیل هم که همه چیز دنیا دست او است ولی دنیا را ول کرده و حل مسائل دنیا را به نبرد خیر قلابی با شر قلابی در بیغوله ای به نام فلسطین و خارج از محل زندگی مخترعان خدای کذایی منوط کرده است، ماسکی بر چهره ی کشیش های ضعیف و مستمعان ضعیف ترشان و البته سیاستمداران تغذیه کننده ی آن کشیش های ضعیف است که نمیدانند اگر خدای نکرده قائله ی فلسطین حل شود، با چه بامبول جدیدی میتوانند وحشت خود از قوانین ناشناخته ی جهان مدرن را تسکین دهند.

تسلیحات مقدس: جادوگری سیاسی و اسرائیل بزرگ

نویسنده: پویا جفاکش

همزمان با انتشار اسناد سلاح های کشتار جمعی صدام در اوایل قرن 21 و درحالیکه شرایط برای حمله ی امریکا و متحدانش به عراق فراهم میشد، دو گزارشگر بی بی سی، اطلاعاتی سری از قول منبعی ناشناس منتشر نمودند که نشان میداد اسناد مربوطه دروغند و فقط بهانه ای برای ایجاد یک جنگ خانمانسوزند. مدتی طول کشید تا دولت تونی بلر یقین کند که این منبع ناشناس، دکتر "دیوید کلی" از دانشمندان بررسی کننده ی نیروگاه های عراق بوده است و یک دلیل این هم که این دیر باور شد، این بود که "کلی" قبلا با افشای تسلیحات خطرناک شوروی، کمک بزرگی به بلوک غرب در تخریب حیثیت شوروی رسانده بود و در تصمیم گیری های جمعی برای بدنام کردن عراق هم بسیار کرنش پذیر به نظر میرسید. با این حال، کلی، مردم و فرهنگ عراق را دوست داشت اگرچه از حکام ستمگر آن بیزاری میجست. به مرور که "کلی" مشهورتر میشد، به یکی از دوستانش گفت احتمالا به زودی جسدش در جنگل پیدا خواهد شد. کمتر از سه ماه بعد از فتح عراق، "کلی" درگذشت، البته جسدش در جنگل پیدا نشد. او در خانه ی خودش مرد، ولی بعد از مصرف سمی مهلک. مرگ او را خودکشی اعلام کنند، اما افکار عمومی تمایل داشت که توطئه ی قتل او را باور کند و مرگ او هنوز هم مرموز است.:

“david Kelly”: wikipedia

این ماجرا نقش مهمی در ظن و حدسیات درباره ی چرایی اصرار بر جنگ عراق ایجاد کرد. در ابتدا بیشتر مردم تصور میکردند مسئله فقط تصرف نفت عراق است. اما بعد از این که جنگ عراق، آغاز دومینویی از جنگ ها و فجایع خونین متعدد در خاورمیانه شد و تجزیه طلبی تا آستانه ی اعلام موجودیت ناموفق کشور کردستان در عراق پیش رفت، کم کم دوباره نام طرح فراموش شده ی ینون بر زبان ها جاری شد.

طرح ینون یا طرح ادد ینون که از نام شخصی به همین نام می آید، طرحی به صورت یک مقاله بود که استراتژی اسرائیل در دهه ی 1980 را پیشنهاد میداد. مطابق این مقاله، کشورهای خاورمیانه به خودی خود، خطری برای اسرائیل نیستند. چون بریتانیایی ها و متحدانشان در زمان تاسیس خاورمیانه ی نوین در پایان جنگ جهانی اول، آنها را به گونه ای ساخته اند که همیشه در درون خودشان مدام درگیر ناآرامی و گرفتاری باشند و هیچ وقت نتوانند خطر بزرگی برای بلوک غرب شوند. برای این کار، مرزبندی این کشورها بدون هیچ گونه مبنای عقلانی و اتحاد قومی یا مذهبی تعیین شده اند. این است که کشورهایی مثل بحرین و عراق به گونه ای درست شده اند که یک اقلیت سنی بر یک اکثریت شیعی حکومت کنند و همیشه بتوان با برجسته کردن هویت های مذهبی، در این کشورها درگیری های داخلی ایجاد کرد. عراق، سوریه و ترکیه هر یک دچار به یک بخش مهم کردی زبان هستند که همیشه وزنه ای برای ایجاد جنگ داخلی بر اساس ناسیونالیسم کرد باشند. عربستان سعودی کشور بزرگی است و به دلیل توسعه نیافتگی، مردمی که توسط صحاری آن از هم جدا میشوند، دارای روحیات متفاوتیند و تا وقتی که اطمینان حاصل شود پول نفت آن فقط در جیب یک اقلیت به دقت انتخاب شده میرود، میشود در آن، جنگ قومی و اعتقادی راه انداخت. ایران به لحاظ تنوع قومی و مذهبی، کشور گوناگونی است و به راه انداختن تجزیه طلبی در آن راحت است، ولی مقاله فعلا و برای دهه ی 1980 موضوع تفرقه اندازی بین ترک زبان ها و فارس زبان ها را توصیه میکند. ینون، پیمان صلح بین مصر و اسرائیل در زمان انور سادات را شکستی بزرگ برای اسرائیل میخواند و میگوید برگرداندن صحرای سینا به مصر، مانعی بزرگ برای نفوذ یهود در مصر ایجاد کرده است، نفوذی که میتوانست به تجزیه ی مصر و به دنبالش تجزیه ی بقیه ی شمال افریقا از لیبی و تونس گرفته تا سودان و الجزایر منجر شود. در تمام این تفرقه افکنی ها هدف نه بر خطرناکی خود اعراب، بلکه بر نگرانی از نفوذ شوروی در این کشورها است که فقط با ایجاد دولت های کوچکتر و فرصت دادن به اسرائیل برای تصرف این کشورهای کوچک به نفع بلوک غرب، برطرف خواهد شد. اولین هدف تخریب اسرائیل هم باید عراق باشد که بعد از انقلاب این کشور و سقوط سلطنت دستنشانده ی انگلستان درآنجا با سلاح های شوروی و پول نفت بسیار قدرتمند و محل نفوذ کمونیسم شوروی شده است و تخریب عراق، خودبخود باعث به آشوب کشیده شدن و تضعیف امنیتی بقیه ی خاورمیانه خواهد شد. مقاله ی اودد ینون با عنوان «راهبردی برای اسرائیل در دهه ی 1980» در سال 1982 به زبان عبری در کیوونیم (جهت ها)، مجله ی دپارتمان اطلاعات سازمان جهانی صهیونیستی، منتشر و در همان سال توسط اسرائیل شاهاک به انگلیسی در ماساچوست امریکا ترجمه شده است. خلیل نخله در مقدمه ی این ترجمه نوشته است:

«اودد ینون یک روزنامه نگار اسرائیلی است و قبلاً وابسته به وزارت خارجه ی اسرائیل بود. تا آنجا که ما می دانیم، این سند صریح ترین، جزئی ترین و بدون ابهام ترین بیانیه تا به امروز از استراتژی رژیم صهیونیستی در خاورمیانه است. علاوه بر این، به عنوان یک نمایش دقیق از "دیدگاه" رژیم صهیونیستی حاکم کنونی بگین، شارون و ایتان برای کل خاورمیانه است. از این رو، اهمیت آن نه در ارزش تاریخی آن، بلکه در کابوس‌ی است که ارائه می‌کند. این طرح در دو مکان اساسی عمل می کند: برای زنده ماندن، اسرائیل باید

1-تبدیل به یک قدرت منطقه ای امپراتوری شود.

2-باید با انحلال همه کشورهای عربی موجود، کل منطقه را به کشورهای کوچک تقسیم کند.

کوچک بودن اینجا به ترکیب قومی یا فرقه ای هر ایالت بستگی دارد. در نتیجه، امید صهیونیست ها این است که دولت های فرقه محور به اقمار اسرائیل و از قضا منبع مشروعیت اخلاقی اسرائیل تبدیل شوند. این یک ایده ی جدید نیست و برای اولین بار در تفکر استراتژیک صهیونیستی ظاهر نمی شود. در واقع، تکه تکه کردن همه ی کشورهای عربی به واحدهای کوچکتر موضوعی تکراری بوده است. این موضوع در مقیاس بسیار کم در نشریه ی AAUG، تروریسم مقدس اسرائیل (1980)، توسط لیویا روکاچ ثبت شده است. بر اساس خاطرات موشه شرت، نخست وزیر اسبق اسرائیل، اسناد مطالعاتی روکاچ، با جزئیات قانع کننده، طرح صهیونیستی آنگونه که در لبنان و از اواسط دهه ی پنجاه اعمال می شود تهیه شده است. اولین تهاجم گسترده ی اسرائیل به لبنان در سال 1978 این نقشه را به جزییات نشان داد. حمله ی دوم و وحشیانه‌تر و فراگیرتر اسرائیل به لبنان در 6 ژوئن 1982، با هدف اجرای بخش‌هایی از این طرح است که امیدوار است نه تنها لبنان، بلکه سوریه و اردن را نیز تکه تکه ببیند. این باید ادعاهای عمومی اسرائیل در مورد تمایل آنها به یک دولت مرکزی قوی و مستقل لبنان را به سخره بگیرد. دقیق تر، آنها خواهان یک دولت مرکزی لبنان هستند که طرح های امپریالیستی منطقه ای آنها را با امضای یک معاهده ی صلح با آنها تحریم کند. آنها همچنین به دنبال موافقت با طرح های خود از سوی دولت های سوریه، عراق، اردن و دیگر دولت های عربی و همچنین مردم فلسطین هستند. آنچه آنها می خواهند و برای آن برنامه ریزی می کنند، جهان عرب نیست، بلکه دنیایی از تکه های عربی است که آماده تسلیم شدن در برابر هژمونی اسرائیل است. از این رو، اودد ینون در مقاله ی خود، "استراتژی برای اسرائیل در دهه ی 1980" در مورد "فرصت های گسترده ای برای اولین بار از سال 1967" صحبت می کند که توسط "وضعیت بسیار طوفانی [که] اسرائیل را احاطه کرده است" فراهم شده اند. سیاست آواره‌کردن فلسطینی‌ها از فلسطین، سیاستی بسیار فعال است، اما در زمان‌های درگیری، مانند جنگ 1947-1948 و جنگ 1967، با قدرت بیشتری دنبال می‌شود. ضمیمه ای با عنوان « گفتگوهای اسرائیل درباره خروج جدید » در این نشریه گنجانده شده است تا پراکندگی های گذشته ی فلسطینیان از سرزمین خود توسط صهیونیست ها را نشان دهد و علاوه بر سند اصلی صهیونیستی که ارائه می کنیم، سایر برنامه های صهیونیست ها برای فلسطین زدایی از فلسطین را نشان دهد. از سند کیونیم که در فوریه ی 1982 منتشر شد، مشخص است که «فرصت‌های گسترده‌ای» که استراتژیست‌های صهیونیست به آن فکر کرده‌اند، همان «فرصت‌هایی» است که می‌کوشند جهان را متقاعد کنند و ادعا می‌کنند که با تهاجم آنها در ژوئن 1982ایجاد شده است. همچنین واضح است که فلسطینی‌ها هرگز تنها هدف نقشه‌های صهیونیست‌ها نبوده‌اند، بلکه هدف اولویت‌دار بوده‌اند، زیرا حضور واقعی و مستقل آن‌ها به‌عنوان مردمی، ماهیت دولت صهیونیستی را نفی می‌کند. با این حال، هر کشور عربی، به‌ویژه آن‌هایی که جهت‌گیری‌های ملی گرایانه ی منسجم و روشن دارند، دیر یا زود یک هدف واقعی هستند. برخلاف راهبرد مفصل و بدون ابهام صهیونیستی که در این سند توضیح داده شده است، متاسفانه استراتژی اعراب و فلسطین از ابهام و عدم انسجام رنج می برد. هیچ نشانه ای وجود ندارد که استراتژیست های عرب طرح صهیونیستی را در عواقب کامل آن درونی کرده باشند. در عوض، هر زمان که مرحله ی جدیدی از آن آشکار می شود، با ناباوری و شوک واکنش نشان می دهند. این امر در واکنش خاموش اعراب ، به محاصره ی بیروت توسط اسرائیل آشکار است. واقعیت غم انگیز این است که تا زمانی که استراتژی رژیم صهیونیستی برای خاورمیانه جدی گرفته نشود، واکنش اعراب به محاصره ی دیگر پایتخت های عربی در آینده یکسان خواهد بود.»

اسرائیل شاهاک نیز به نوبه ی خود قبل از درج متن ترجمه مینویسد:

1. این ایده که همه ی کشورهای عربی باید توسط اسرائیل به واحدهای کوچک تجزیه شوند، بارها و بارها در تفکر استراتژیک اسرائیل رخ می دهد. به عنوان مثال، زیو شیف، خبرنگار نظامی هاآرتص (و احتمالاً آگاه ترین در اسرائیل در این زمینه) در مورد "بهترین" که می تواند برای منافع اسرائیل در عراق اتفاق بیفتد، می نویسد:

«انحلال عراق با تجزیه به یک کشور شیعه، یک کشور سنی و یک کشور کرد میسر میشود.» (هاآرتص: 6/2/1982)

در واقع، این جنبه از طرح بسیار قدیمی است. ارتباط مستحکم با تفکر نومحافظه کار در ایالات متحده، به ویژه در یادداشت های نویسنده بسیار برجسته است. اما، در حالی که به ایده ی «دفاع از غرب» در برابر قدرت شوروی پرداخته می شود، هدف واقعی نویسنده و تشکیلات کنونی اسرائیل روشن است: برای تبدیل اسرائیل به یک امپراتوری، به یک قدرت جهانی. به عبارت دیگر، هدف شارون این است که آمریکایی ها را پس از اینکه بقیه را فریب داد، فریب دهد. بدیهی است که بسیاری از داده های مربوطه، چه در یادداشت ها و چه در متن، مخدوش یا حذف شده اند، مانند کمک های مالی ایالات متحده به اسرائیل . بیشتر آن فانتزی محض است. اما نباید این طرح را برای مدت کوتاهی بی‌نفوذ یا غیرقابل تحقق تلقی کرد. این طرح صادقانه از ایده های ژئوپلیتیکی جاری در آلمان در سال های 1890-1933 پیروی می کند که توسط هیتلر و جنبش نازی ها بلعیده شدند و اهداف آنها را برای اروپای شرقی تعیین کردند . آن اهداف، به‌ویژه تقسیم دولت‌های موجود، در سال‌های 1939-1941 انجام شد و تنها یک اتحاد در مقیاس جهانی برای مدتی مانع از تحکیم آنها شد.»

ساهاک در پایان مطلب هم یادآوری میکند که اسرائیل مدام به مردم خود تبلیغ میکند که یهوه در تورات به اولاد ابراهیم، حکومت بین شطین نیل و فرات را وعده داده است و مسلما بعد از این که اگر احیانا تمام این منطقه را تصرف کند هم باز منطقه ی جغرافیایی اسرائیل را بزرگتر خواهد کرد. میشل چوسودوفسکی از گلوبال رسرچ در مقدمه ی خود بر بازنشر این مقاله، با "مهدی داریوش ناظم رعایا" همعقیده است که طرح ینون، یک طرح استعماری است که هنوز برقرار است. ناظم رعایا در سال 2011 نوشت:
«[طرح ینون] یک طرح راهبردی اسرائیل برای تضمین برتری منطقه ای اسرائیل است. اصرار دارد و تصریح می کند که اسرائیل باید محیط ژئوپلیتیک خود را از طریق بالکانیزه کردن کشورهای عربی اطراف به کشورهای کوچکتر و ضعیف تر، بازسازی کند. استراتژیست های اسرائیلی، عراق را بزرگترین چالش استراتژیک خود از سوی یک کشور عربی می دانستند. به همین دلیل است که عراق به عنوان محور بالکانیزاسیون خاورمیانه و جهان عرب معرفی شد. در عراق بر اساس مفاهیم طرح ینون، استراتژیست های اسرائیلی خواهان تقسیم عراق به یک کشور کردی و دو کشور عربی، یکی برای مسلمانان شیعه و دیگری برای مسلمانان سنی شده اند. اولین قدم برای ایجاد این جنگ، جنگ بین عراق و ایران بود که طرح ینون در مورد آن بحث می کند. آتلانتیک، در سال 2008، و مجله نیروهای مسلح ارتش ایالات متحده، در سال 2006، هر دو نقشه های پرتیراژی را منتشر کردند که از نزدیک طرح ینون را دنبال می کرد. جدای از عراق تجزیه شده، که طرح بایدن نیز خواستار آن است، طرح ینون خواستار تقسیم لبنان، مصر و سوریه است. تجزیه ب ایران، ترکیه، سومالی و پاکستان نیز همگی با این دیدگاه ها مطابقت دارند. طرح Yinon همچنین خواستار انحلال در شمال آفریقا است و پیش بینی می کند که از مصر شروع شود و سپس به سودان، لیبی و بقیه منطقه سرایت کند.»

چوسودوفسکی در دنباله ی نقل قول بالا از ناظم رعایا، یادآوری میکند:
«از این منظر، جنگ علیه سوریه بخشی از روند گسترش ارضی اسرائیل است. اطلاعات اسراییل دست در دست آمریکا، ترکیه و ناتو به طور مستقیم از مزدوران تروریست القاعده در داخل سوریه حمایت می کند. پروژه ی صهیونیستی همچنین مستلزم بی‌ثبات کردن مصر، ایجاد شکاف‌های جناحی در مصر است که با ابزار «بهار عربی» منجر به تشکیل یک دولت فرقه‌ای تحت سلطه ی اخوان‌المسلمین شد.»:

“gteater Israel”: Israel Shahak: globalreaearch: 13june2014

درحالیکه اودد دررپ مقاله ی فوق الذکر، به ذشدت مردمش را از خطر حمله ی هسته ای شوروی میترساند، ولی امروزه شوروی ای وجود ندارد که باعث چنین ترسی باشد و این درحالیست که ظاهرا اجرای طرح اودد تسریع شده است. مسئله دیگر دفاع از خود نیست بلکه آشوبسازی و تخریب در جهت برقراری یک نظم نوین است. این نشان میدهد که ماجرای اروپای شرقی، تنها سرمشقی نیست که صهیونیست ها از نازی ها گرفته اند بلکه با نازی ها در جاهایی اتحاد ایدئولوژیک هم داشتند، اگرچه نازی ها همیشه سرمشق های ایدئولوژیک خود را به جای یهود، مردمان ناشناخته تر اعلام میکردند.

یکی از عجیب ترین حکایت ها درباره ی سقوط حکومت نازی ها، کشف هزار جسد مرد تبتی در یونیفورم نظامی نازی در برلین توسط فاتحان روس است. فارغ از میزان درستی این خبر، انجام فعالیت های مرموز نازی ها در تبت بر کسی پوشیده نیست. نازیسم وارث جریان بریتانیایی تئوسوفی بود که کوهستانی را که کشتی نوح بر آن فرود آمد بلندترین کوهستان جهان یعنی هیمالیا خواند و به دنبال آغاز دانش بشری در اطراف آن گشت. یعنی هیمالیا محل بابل اصلی و یک مرحله قبل از تحریف دانش توسط جریان های ظاهرا مذموم یهودی-مسیحی تلقی میشد. نماد سواستیکا در بین بوداییان هیمالیا بسیار زیاد مورد استفاده قرار میگرفت و در بین آنها در هیچ کجا به اندازه ی تبت، نگرش ظاهرا فلسفی بودیسم با مذهب بومی که کاملا جادوگرانه بود یعنی آیین "بون" ترکیب نشده بود. جادوگری به قبل از فلسفه و دانش تعلق دارد ولی بودیسم به ادعای رسیدن به روشنگری، با آن ستیز نمیکند. این به تفسیر مکتب تول از نشان سواستیکای نازی ها اعتبار میدهد که مطابق آن، چرخش سواستیکا یا صلیب شکسته در خلاف جهت عقربه های ساعت، بازگشت به اصل، با تخریب وضع موجود را گواهی میدهد درحالیکه این تخریب، قطعا با خود، آشوب های نابودگرانه به همراه دارد. البته سواستیکا به هیچ وجه مختص تبت نیست و در نواحی مختلف جهان ازجمله اروپا یافت شده است.:

“the men behind hitler”: Bernard Schreiber: bibliotecapleyades.net

بابل حتی اگر به خراب آباد تبت انتقال داده شود فقط با ادعای ریشه گیری دور یهودیت از بابل، بهانه ی عملیات اکولتیستی میشود و ازاینرو است که علاقه به آشوب در مکاتب اکولتیست مثل تول، کاملا پیرو جادوگری اروپایی و آمیزش آن به عددشناسی و حروفشناسی یونانی، عبری و لاتین است. کلمه ی اکولت ازجمله همخانواده با آکولاسیا در یونانی به معانی پراکندگی، نارضایتی، هرزگی و بی حوصلگی است. عدد ابجد اکولاسیا 333 است و از این جهت فرمی هم محتوا از اکولتیسم است که به کورونزون شیطان بدنام جادوی انوخی تعبیر میشود چون عدد کورونزون 333 است. در یک طلسم انوخی از قول کورونزون آمده است: «من، برای حکومت، پا به زمین گذاشته ام؛ من، قدرت 333 از اثیر دهم، که نامش در میان شما خدای فتح است.» برخی منظور از 333 را نیمه ی تکمیل کننده ی 666 نام رمزی وحش آخرالزمانی در مکاشفه ی یوحنا میشمرند. این وحش، توسط زنی ایزدی موسوم به فاحشه ی بابل کنترل میشود که میتواند نیمه ی مکمل مونث و همزمان رئیس وحش شمرده شود. از این جهت، کورونزون با هکاته الهه ی جادوگران نیز تطبیق میشود. نام کورونزون در دستنوشته های ادوارد کلی و دکتر جان دی مطرح شده و با الیستر کراولی به شهرت رسیده است. کورونزون، شیطانی بود که در سال 1909 باعث شد الیستر کراولی از صعود در علوم غریبه باز ماند. لولوخرخره ای است که مبتدیان جادوگری را با آن، از جادوگری میترسانند، چون علاقه ی عجیبی به حل کردن و پوسیده کردن همه چیز اطراف خود ازجمله اطلاعات قبلی ذهن انسان دارد و میتواند قربانی خود را به دیوانگی دچار کند. کورونزون عامل انحلال جسمی، ذهنی و معنوی انسان ها است. کورونزون به شدت با نظم دشمن است و سعی میکند هر نظمی ازجمله نظم فکری را به بی نظمی و آشفتگی تبدیل کند. برای ایجاد آشفتگی ذهنی، گاهی تحریف هایی را در تصویر خود ایجاد و لای افکار افراد مستتر میکند و کم کم افراد را به کاریکاتورهای ناآگاه خود تبدیل میکند.:

“choronzon: the lord of dispersion”: bibliotecapleyades.net

کورونزون از طریق نسبتش با زنانگی، قابل تعبیر به روح القدس نیز هست که با نفوذ در مریم، عیسی مسیح را به وجود می آورد. توجه کنیم که 333 برای تکمیل جهان فعلی، باید با 666 جمع آید و آن را تحت کنترل بگیرد و یکی از تعابیر 666 در دنیای مدرن، اصطلاح ufo برای موجودات فضایی است که با برابرگیری u انگلیسی با "واو" عبری حاصل آمده است. موجودات فضایی، جانشینان مدرن "پسران خدا" در ادبیات یهودند: فرشتگان هبوط کرده که با مردم زمینی هماغوشی کرده و نژاد مردم نایهودی را پدید آورده اند که یهودیان و خدایشان علیه آنها هستند. خود خدا با فرود آمدن به شکل کریست یا مسیح و از طریق روح القدس در میان یهود، رهبری تصرف دشمنان بشری خود از طریق بخشی از نوع بشر را تایید کرده است. یک نظر این است که نام choronzon تحریفی از Corazon است؛ لغتی همریشه با کریست که در زبان اسپانیایی، معانی جان، عشق و قلب را میدهد.:

Choronzon: mochael topper: bibliotecapleyades.net

تطبیق کورونزون با مسیح، تا حدودی با تطبیق او با دعات daat(h) یا دانش مرتبط است چون کورونزون در تعریف کامل تر خود، سمت منفی دانش را نمایندگی میکند که به جاهایی راه می یابد که فهم آنها برای بشر ممکن نیست و مذهب نیز ادعای نسب بردن از همین قسمت ها را دارد. زمانی که تمام دعات یا دانش در حوزه ی مذهب قرار بگیرد، تمام دانش، قدغن میشود و ازاینرو کورونزون تاج دعات را غصب میکند و با گذاشتن آن بر سر خود، خود را دعات مینمایاند. باورمندان به عصر کتولهو که معتقدند این عصر از 1904 میلادی آغاز شده است، میگویند کتولهو -هیولای دریایی موصوف اچ پی لاوکرافت- از گرداب دعات برمیخیزد. دراینجا گرداب دعات با پهنه ی آبی یک هیولای دریایی برابر شده که این هیولای دریایی، همان داگون دشمن یهوه که مورد پرستش دشمنان پلستینی شاه داود قرار داشت است. باز شدن دروازه ی آن، کار یوگ سوتوث از «باستانیان» توصیف شده توسط لاوکرافت است. در این نام، یوگ به معنی ائون یا عصر است و سوتوث، نامی ترکیبی از نام های دو خدای ابتدائا واحد ولی بعدا متضاد است: سوت و توث. ثنویت این دو خدا با خود لغت دعات مقایسه میشود که یکی از معانی آن، دوگانگی است.:

“l,avenement de l,eon de cthulhu”: spartakus freeman: kaosphorus: 17 feb 2011

مانند بیشتر عقاید فراماسونی، اینجا هم دلیل عقاید، به زبان اساطیر خدایان مصر عصر اهرام بیان میشود. در میتولوژی فرعونی، سوت/سیت و توث/تحوت، دو خدای مهم در داستان ظهور هورس –یکی از مابه ازاهای مسیح- هستند که مطابق این داستان، اولی غاصبی است که تخت ازیریس (نسخه ی قبلی هورس) را تصاحب کرده و هورس باید بر او غلبه کند درحالیکه دومی، یک جادوگر الهی است که به تولد هورس و پیروزی او بر سیت کمک میکند. از نظرگاه امروزی، این دو که هر دو در دوران غیبت هورس/کریست/مسیح، برجسته میشوند، جفت متضاد اداره کننده ی جهان از طریق نزاع و آشوب در دوران غیبتند و میتوان آنها را به ترتیب با کفر و پلیدی (در معنای مسیحی آن) و نیروهای پاپ به عنوان جانشینان مسیح تطبیق کرد. از این نظرگاه، نیروهای پاپ، خود همکار مدافعان کفر در از بین بردن نشان مسیح راستینند.

یک متن قدیمی منسوب به یوهان نوستراداما، برادر میشل نوستراداما یا همان نوستراداموس معروف، نشان میدهد که مابه ازای قبلی دستگاه منسوب به مسیح چه بوده است. همانطورکه میدانیم، قدرت کلیسا از امپراطوری مقدس روم برمیخیزد که بنا یا احیای حیاتی آن به شارلمان شاه فرانک ها نسبت داده میشود. یوهان نوستراداما میگوید او به حکومت ساراسن ها بر فرانسه ی جنوبی پایان داده و آنها را به جنوب متواری کرده است، جایی که آنها درآنجا یک خلافت تشکیل دادند. این، مغایر با تاریخ رسمی است. چون در تاریخ رسمی، ساراسن ها که همان نیروهای مذهب تازه تاسیس اسلامند از شمال افریقا به اسپانیا یورش میبرند و پیشروی بیشتر آنها به اعماق اروپا با شکستشان از شارل مارتل جد شارلمان متوقف میشود. اندرو مارفول، اگرچه وجود برادران نوستراداما را باور ندارد و این نوشته ها را حاوی اطلاعاتی از جاعلینی جدیدتر از آنها میشمرد، ولی به دلیل بی اعتمادی شدیدش به اصالت همه ی متون تاریخی، هنوز این متن را آنقدر قدیمی میداند که شایان اعتنا باشد و ازاینرو به یک اسطوره شناسی تطبیقی در جهت رمزیابی این نوشته، مبادرت میکند. وی یادآوری میکند که شارلمان، موفقیت خود در رسیدن به رهبری روم مقدس را مدیون اتحاد با اشرافیت یهودی شاه داودی که از جنوب افریقایی به اسپانیا کوچیده و در کاتالانیا ساکن شده اند است. از طرفی اسحاق نیوتن، نام کاتالانیا را ترکیب نام های اقوام "خاتی" و "آلانی" میشمرد. خاتی ها همان ختی ها یا حتی ها هستند که در ترکیه حکومت میکردند و جنگ هایشان با مصر مشهور است. ظاهرا آنها درنهایت بر مصر پیروز شدند و قدرت خود را در سراسر شمال افریقا گستردند که همین زمان ظهور روم مقدس را بسیار جدیدتر میکند چون چنین فتحی فقط در زمان عثمانی ها ممکن شده است. اتحاد خاتی ها با آلان که عنوانی برای گروهی از متحدان هون ها است و حضورشان در قفقاز مشهور است، میتواند نشان دهد که با همین مهاجرت، زبان های قفقازی به اروپا وارد شده و زبان مردمان باسک اسپانیا و فرانسه گردیده اند. آلانی ها از شرق یعنی دشت های اوراسی و به همراه هون ها تا اروپای مرکزی پیش رفتند و مانند هون ها با اشرافیت ژرمن آمیختند و سلطنت های اروپایی از این آمیزش ها پدید آمدند. مارفول توجه میکند که منطقه ی نفوذ مشترک اشرافیت یهودی کاتالانیا و شارلمان، اوکسیتانیا بوده که به گوتیا نیز شهرت داشته است و همین منطقه محل سقوط کاتارهای عرفانگرا توسط شوالیه های در خدمت پاپ بوده است. از طرفی در بالای دریای سیاه نیز منطقه ای موسوم به گوتیا بوده که محل استقرار گروه هایی از ترکان یهودی شده موسوم به خزر بوده و اصطلاح خزری درآنجا به صورت کاتاران تلفظ میشده است. مارفول نتیجه میگیرد که حکومت ساراسن مغلوب شارلمان، معادل کاتارهای مغلوب جنگ های صلیبی است و هر دو آنها یک جهانبینی ماقبل مسیحی را نشان میدهند که نتیجه ی اتحاد جهانبینی های تاتاری و یهودی سابق است. جریان بندیکتی که در منطقه ی اوکسیتانیا توسعه می یابد، تا حدودی دنباله ی همان جریان است: جریانی که زهددوستی تاتارها را با شرع یهودی با هم در خود دارد. بنابراین جریان جدید یهودی که مسیحیت کاتولیک پاپی را جانشین جریان قبلی کرده است، فقط اسما یهودی است و یهودیت قبلی را که ظاهرا اسلام اولیه بوده است به نقع یک مذهبسازی جدید، تخریب کرده است. این جریان از درون خود نظام ساراسن یا مسلمان برآمده و به همراه آن از شمال افریقا وارد شده است. به همین دلیل هم رهبر مسلمانان فاتح اسپانیا موسی ابن نصیر نام دارد و همنام با موسی پیامبر بنی اسرائیل است چون او یکی از نسخه های قبلی مهاجرت موسی از مصر به کنعان است. اما از این پس، موسی معنای توراتی می یابد و تورات هم به همراه اناجیل، درون اروپا نوشته شده و از آنجا به اطراف و اکناف جهان صادر شده است. مسیحیان و مقتصدین یهودیشان، در تکاپوی شبیه کردن همه ی مردم جهان برای حکومت بر آنها بوده اند. اما چنین چیزی در ابتدا غیر ممکن بود. بنابراین مسیحی های ژزوئیت، به نقاط مختلف جهان عازم شدند تا مذاهبی شبیه مسیحیت را در آن ممالک و بر ضد مذاهب اصلیشان گسترش دهند. بودیسم های مورد علاقه ی اکولتیست های مدرن اروپایی هم نتیجه ی دینسازی های ژزوئیت ها در چین و ژاپن بوده اند. دلیل این که تحریف اعتقادات بومی به سمت عقاید یهودی-مسیحی ممکن است، این است که بخش اعظم قاره های مرتبط با اروپا شامل آسیا، افریقای شمالی و امریکا، همچون اروپا توسط حکومت های ترک-تاتار اداره میشدند و این، همان عامل تصور یک امپراطوری متحد تاتار در خارج از اروپا به مرکزیت چین در ادبیات اروپایی است. بنابراین مشابه عقایدی که به صورت مکاتب یهودی-مسیحی تکامل یافته اند، به طور بالقوه و چه از طریق سیاست یا تجارت، در اکثر سرزمین های غیر اروپایی وجود داشته است.:

“el santo grail tartaro”: andreu marful pujadas: chronologia: april 2024

با این که اساس سیاست استعماری غرب در خارج از اروپا با تبلیغ مسیحیت گره خورده است، ولی علیرغم این که به نظر نمیرسد این سیاست، قصد وحدت انسان ها را دارد اما عملا به سمت تفرقه میل میکند چون با کپی کردن تخیل وجود قوم برگزیده ی کتاب مقدس (بنی اسرائیل) برای ممالکی که همه در دوره ی مدرن شکل گرفته و محصول استعمارند، بذر تکه تکه کردن جوامع انسانی را میریزد و آنها را تا حد به افراد منفرد مطبوع نظریه های لیبرالیستی، تجزیه میکند. این به جسد موجود زنده ی بزرگی تشبیه میشود که به زودی پر از کرم های مگس ها و دیگر موجودات بی مهره ی ریزی میشود که از جسد تغذیه میکنند و به خودی خود، بسیار ضعیف و آسیب پذیرند. در ادامه ی این تشبیه، آدم ها به لحاظ شخصیتی نیز تا حد حشرات که غریزی ترین و بی فکر ترین موجوداتند کاهش می یابند، موجوداتی که وقتی جامعه ی بزرگ مثلا کندوی زنبور عسل (از نمادهای محبوب فراماسونی) تشکیل میدهند، کورکورانه خود را در راه رهبری که به صراحت و مثل ملکه ی زنبورها، تضاد طبقاتی بر جامعه اش حاکم کرده است، به کشتن میدهند؛ حتی ادبیات سیاسی ستایش این نوع جامعه نیز چندان تفاوتی با برتری دادن زنبور عسل ساز به مگس لاشه خوار ندارد. جسدی که مگس ها بر آن تخم میگذارند و با تغذیه ی فرزندانشان از آن، خود را تکثیر میکنند، همان جامعه ی مرده ی بشری است که هر کس، سهم خود را از میراث آن میبرد تا همراه حشرات پراکنده شود. جسد است چون جنبش و حیاتی ندارد ولی این بی جنبشی و عدم حیات نباید به چشم بیاید. خدای مذهب چنین جامعه ی مرده ای باید جوری نازل شده باشد که بود و نبودش فرقی نکند و از اول به اندازه ی یک جسد سرد باشد. چنین خدایی به ماه تشبیه میشود که مانند خورشید روشنایی دارد ولی روشناییش هیچ گرمایی ایجاد نمیکند و زندگی بخشی آن به اندازه ی خورشید آشکار نیست اگرچه ماه با جزر و مد آب ها و تاثیر گذاری بر بارش ها نقشی حیاتی در زندگی کشاورزی ایفا میکند و به همین خاطر مثل خدا به تداوم زندگی موجودات یاری میرساند. تقویم های کشاورزی قدیم، ترکیبی از تقویم های شمسی و قمری بودند و هلال ماه به خاطر یادآور بودن شاخ ورزاو از مهمترین یاوران بشر قدیم در کشاورزی، خدای ماه را به گاو تشبیه میکرد. از طرفی ماه بر جزر و مد مایعات بدن و از این جهت چرخه ی تولید مثل و عادت ماهانه ی زنان تاثیر میگذاشت و یک نسخه ی مونث نیز داشت که همان هکاته الهه ی جادوگری است و به سبب سه شکل ماه –بدر، هلال، محاق- به شکل سه زن مختلف با سه نام مختلف درمی آمد و تثلیث های ایزدان مذکر ازجمله تثلیث زنده و موفق برهما-ویشنو-شیوا در هندوئیسم، نیز نسخه ی مذکر همین تثلیثند. هفت روز طول میکشد تا محاق به هلال نیمه برسد و هفت روز دیگر طول میکشد تا هلال نیمه به بدر (ماه کامل) تبدیل شود و دو هفت روز دیگر برای برگشت ماه به محاق لازمند؛ ازاینرو است که سیستم هفت روزه ی هفته را داریم. سبت روز مقدس یهودیان که همان روز شنبه است، چون هفتمین و از این جهت کامل ترین روز است، روز ویژه ی یهوه است و این با تطبیق یهوه با ماه روشن میشود. از این جهت، یهودیان چندان تفاوتی با سامیان متمدن تر و قدرتمند تر موسوم به "دیا ناسی" یعنی خدایان مردم ندارند که ماه را "بعل سخماش" یعنی ارباب خورشید میخواندند اگرچه یهوه یهودیان را برای تخریب تمدن و فرهنگ آنان بسیج کرد. اما تفاوت اصلی یهودی ها با دیگر سامیان این بود که مذهب سامیان قبلی، در ماه متوقف نمیشد و ازجمله هفت روز هفته را که از سیستم قمری برمی آمد، به هفت ستاره شامل ماه و خورشید نسبت میداد و سیستم قمری را به تمام ستارگان و اجرام آسمانی توسعه میداد چنان که قطامه افسانه های نبطیان درباره ی ستارگان و صور فلکی را از بت ماه دریافت کرد. اما یهودیت، دنیای خداوند را در حد نزدیک سیاره به زمین یعنی ماه نگه داشت تا همه چیز در زمین و ارباب برگزیده ی آن یعنی انسان خلاصه شود. این با جاروب کردن کیش بقیه ی اجرام آسمانی و موکلین آنها همراه بود و به از بین رفتن انسان های پیشین زمین که از نسل خدایان بودند با بلایای یهوه تشبیه گردید، چون سرنوشت همه ی انسان ها توسط ستارگان مخصوص تعیین شده است. در عین حال، این شورش ماه علیه خودش نیز بود. چون باید انواع و اقسام خدایان قمری به همراه مابه ازاهای اختریشان از بین میرفتند و به همراه آن، انسان ها نیز به آدم ابوالبشری که مستقیما توسط یهوه یعنی ماه پدید آمده است کاهش می یافتند. همانطورکه دیدیم ماه یک ایزد دوجنسه بود و به همراهش تمام انسان های پیشین و خدایانشان نیز باید حالت دوجنسه می یافتند. جدا شدن حوا از آدم به صورت یک موجود منفرد به نام زن، تجزیه ی یهوه را نشان میدهد که فقط در وقت پیوستن مرد و زن به هم برای هماغوشی و خلق یک انسان جدید، وحدت اولیه را بازآفرینی میکند. این ایزد اولیه، سوتریا یا آپولو دوجنسه است که همزمان آپولو خدای خورشید و خواهر دوقلویش آرتمیس الهه ی ماه را در خود دارد. او معادل ازیریس لونوس است که ازیریس خدای خورشید را در هیبت ماه نشان میدهد. تحوت خدای دانش نیز یک ایزد قمری است اگرچه او با هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی تطبیق میشود که خدای عطارد است ولی میدانیم که در هند، "بودا" خدای عطارد و معادل هرمس، فرزند "سوما" خدای ماه است چون دانش از خورشیدی که جای به ماه داده است پدید می آید و منظور از این تمثیل، روشنایی قمری ای است که در شب جهل، در آسمان دیده میشود چون نور ماه، از خورشید می آید و به نظر میرسد در پایان شب، برای روشن کردن خورشیدی جدید، به آن داده میشود. آنچه در این بین اتفاق می افتد حکومت سیت به جای شب است که با قتل ازیریس یا خورشید اتفاق می افتد و طی آن، تحوت با جادو، ازیریس مرده را به صورت هورس از نو در رحم ایزیس زنده میکند. ایزیس دراینجا هم الهه ی ماه است و هم الهه ی زمین، چون خورشید در زمان غروب در رافق زمین فرو میرود انگار که ازیریس وارد وجود الهه میشود و در این مدت شرایط برای تولد خدا در وجود موجودات زمانی فراهم میگردد. تا مدت ها این موجودات، جانوران بی اختیارند و تصویر متواتر زنی ایزدی در کنار شیر که سرور قبلی مخلوقات است، دوگانه ی قبلی خدای خورشیدی و الهه ی قمری را نشان میداد. زمانی که هورس متولد میشود و انتقام میگیرد و روز برمیگردد، درواقع خدایان مرده اند که به همراه دربار فلکی خورشید برمیگردند و طبق معمول در انسان ها مجسم میشوند. چون در این مدت، انسان های جانور مانند قبلی با تصفیه ی روح خود، در حال تجسم دادن روح ایزدی در خود هستند. تحوت نیز به میمون تشبیه میشود که دقیق ترین جانور در مرز انسان و حیوان، و تمثال بشر در حال شکل گیری به خدایان باستانی است و به قدرت رسیدن هورس توسط او را میتاوان با به قدرت رسیدن راما قهرمان ایزدی هندو توسط هانومان خدای میمون مانند در "دوسهرا" (افسانه ی غلبه بر شیاطین) دید.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

برای یهودیان بزچران باستانی که در یوم کیپور، بز را به جای خودشان برای خدا قربانی میکردند و سعی میکردند به لحاظ شخصیتی اندازه ی بز باشند بلکه یهوه بین آنها و بز فرق نگذارد، این موجودیت مابین نیم انسان –نیم حیوان، معادل fauna یا bone dea مخلوقات نیم بز –نیم انسان اساطیر رومی هستند که الهامبخش شیاطین مسیحیند. این موجودات، فرزندان فاونوس نسخه ی لاتین "پان" خدای نیم بز-نیم انسان یونانیند. پدر فانوس، picus است که نامش با peak به معنی قله ی کوه و pike به معنی سلاح و بخصوص نیزه مرتبط است. به سبب ارتباط موارد اخیر با جنگ، فاونوس را پسر مارس خدای جنگ نیز خوانده اند. ویرژیل، پیکوس را مردی اسب دوست خوانده است که این، او را با فرهنگ اسبسواران مرتبط میکند. پیکوس شاه سیاهان و از اولین انسان ها بود که با یک نیمف ازدواج کرد. سیرسه ی جادوگر، پیکوس را به دارکوب تبدیل کرد و خانواده ی دارکوب های سبز، هنوز picus نامیده میشوند. سرزمین picenum نام خود را از پیکوس داشت. این سرزمین، شمالی ترین قلمرو picent ها بود که شامل قومیت های ایتالیایی سابین، پلاسگی و اومبری میشدند. پیکومنوس و پیلومنوس، دو برادر و همراهان مارس بودند. هم وارو و هم نونیوس، آن دو را پسران ژوپیتر یا زئوس شمرده اند. پیکومنوس، نام یک خدای اتروسکی نیز هست که احتمالا شکل شخصیت ایزدی یافته ی دارکوب است. به لحاظ اسمی، وی باید با پیکولوس خدای پروسی همریشه باشد. نام پیلومنوس مرتبط با پیلومنوئه یا مردم ساکن کوهستان پیلاتوس است. نام اخیر، خود از ریشه ی pallas است که هم معنی نیزه میدهد و هم مرتبط با لغت pole به معنی قطب است. از این جهت، پالاس نسخه ی دیگر پیکوس است چون قطب، محل کوه عمود آسمان تلقی میشد و باز با قله ارتباط می یافت. گاهی به جای کوه، یک درخت عظیم درآنجا تصور میکردند که قاعدتا خدایش مثل یک دارکوب، در درخت، دخل و تصرف میکرد. قصرهای حاکمان، جانشینان این کوه ایزدیند و ازاینرو لغت palace به معنی قصر، با pallas همریشه است. پالاتیوم یا پالاتین، تپه ی محل حکومت حاکمان در رم ایتالیا، هم یک نسخه ی بومی شده ی قطب است. این نام دو پهلو است. چون میتواند به "پال لاتیوم" یا "پال لاتین" تجزیه و معنی قطب لاتینی ها را بدهد. پالاتو نام همسر لاتینوس یعنی همان مردی است که لاتینی ها نام از او دارند. پالاتو دختر هایپربوروس است؛ شخصیتی افسانه ای که شمال دور به نام او هایپربوریا نامیده و بدین ترتیب باز با قطب شمال مرتبط میشود. رومولوس، تپه ی پالاتین را محل قصر تعیین کرد چون درآنجا 12 کرکس در حال پرواز چرخان دید که جانشینان 12 صورت فلکی دایره البروج برای چرخش خورشید به نظر میرسیدند. پرندگان شکاری عظیم، جانشینان آسمانی شیر، حیوان خورشیدند و نام پیکوس با pici به معنی شیرهای افسانه ای با بال های عقاب نیز مرتبط است. رومولوس و برادر دوقلویش رموس، بانیان افسانه ای رم هستند. آنها نسخه های لاتینی از یک زوج دوقلوی ایتالیایی دیگر به نام palici به نظر میرسند که ماکروبیوس و سرویوس از قول یک شاعر سیسیلی درباره شان نوشته اند. آنها فرزندان یک خدای دوجنسه ی سیسیلی به نام آدراموس یا آدرانوس بودند اما آخیلوس، آنها را فرزندان زئوس خوانده است. معبد پالیسی، در نزدیکی یک دریاچه ی گوگرد بود. ارتباط آنها با آب، نام ها و نامجاهای یادشده را به پالستینوس (فلسطین) مرتبط میکند که قومی دریانورد بودند. pallas نام پسر کریوس تیتان از زنی به نام اوروبیا بود و این کریوس، شوهر استیکس دختر اقیانوس نیز بود و از این موقعیت برای حکمرانی و تاثیرگذاری بر آب ها استفاده مینمود. لغت pallas به معنی عدد 7 نیز هست و این، مسلما مرتبط با این واقعیت است که دو صورت فلکی موکل قطب شمال یعنی دب اکبر و دب اصغر، هر دو، دارای هفت ستاره شمرده میشدند. ممکن است خدایان دوقلو، به تخیل دوقلویی دبین فلکی مربوط باشند و از این طریق، پالاس میتواند اسما همان پولوکس برادر دوقلوی کاستور باشد که این زوج اخیر موسوم به دیوسکوری، خود در زمره ی خدایان دریانوردانند. پالاس پسر اواندروس نیز خوانده شده است. evander از نام های کرونوس یا ساتورن است و با evan از القاب دیونیسوس باخوس نیز مرتبط به نظر میرسد. کرونوس را پدر زئوس رئیس خدایان کوه المپ میشمرند و جالب این که یکی از عناوین زئوس، pallantinus است. یهوه خدای یهودیت هم بالای یک کوه زندگی میکند و هویت ال یا اله یا الوهیم خدای قدیمی تر سامی را به نفع خود مصادره کرده است، درحالیکه در نوشته های یونانی-رومی، "ال" نام فنیقی کرونوس شمرده شده است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p40-49

بدین ترتیب، پیکوس پدر فاون ها، با زئوس المپی برابر میشود اما تبدیلش از یک کوه به یک انسان –که اطلس غول که مثل یک کوه، آسمان را بالای سر خود دارد، واسطه ی آن میشود- تا حدود زیادی برای جا به جا کردن قطب به همراه انسانی متحرک است. در مثال تشبیه عمود قطبی به درخت، مسئله ی فرزند خدا حل میشود. شاخه ی درخت حکم فرزند درخت را دارد کمااینکه در غرب، لغت branch هم معنی شاخه ی درخت میدهد و هم معنی تبار آدمیان را. عصا جانشین یا شکل بازسازی شده ی شاخه است و از این جهت، عصای یعقوب و عصای موسی، جانشینان مرکز جهان هستند که رهبر بنی اسرائیل به هر جا حرکت کند، مکان مقدس و محل زندگی خدا را نیز با خود بدانجا میبرد. نسخه ی کامل تر این عصا، عصای هرمس/مرکوری موسوم به کادوسئوس است که دو مار پیچیده به آن، نشانه ی جمع نیروهای متضاد در وحدتند. به جای این عصا، تبر دو سویه ی جنگسالاران همین وحدت در عین تضاد را نشان میدهد که جنبه های متضاد حاکم فاتح را نمایندگی میکنند؛ کسی که میتواند در آنی، از این رو به آن رو شود و قوانین خود را نقض کند. نماد نیزه هم جانشین دیگر عصا است چون سلاحی جنگی است که در عمودی به عصا شبیه است. (همان: ص55-52)

عصای غله گون دیونیسوس باخوس، به دلیل نوک نیزه مانندش، در مرز گیاه و سلاح قرار دارد. کلمه ی باکتروس به معنی عصا، مرتبط با نام باخوس است و ممکن است همان به نامجای باکتریا مربوط باشد: یکی از سرزمین های شرق در نوشته های یونانی-رومی. چنگک سه شاخه ی پوزیدون یا نپتون خدای دریا، شکل دیگر نیزه است. این چنگک، سه شاخه است چون پوزیدون فرزند وسط از سه گانه ی برادران زئوس (آسمان)- پوزیدون (دریا)- هادس (جهان زیرین) است که پسران کرونوس هستند و پوزیدون به عنوان تیغ میانی چنگک، دقیقا نوک نیزه ی اصلی و نزدیک ترین شخص به ساتورن یا کرونوس را نشان میدهد. چنگک سه شاخه ی نیزه ی نپتون باز در ترکیب با گیاهان در فلوردلیس یا زنبق مقدس اسرائیل که از بغل و به شکل یک گل با سه برگ نشان داده میشود منعکس میشود. ویرژیل به نپتون، عنوان "ساتورنیوس دومیتور ماریس" (ساتورن حاکم بر دریا) را میدهد. ساتورن خدای زحل است و معادل حئا خدای بین النهرین به شمار میرود که اتفاقا او هم حاکم آب ها است و پدر بعل مردوخ خدای مشتری به شمار میرود که زئوس/ژوپیتر هم معادل مشتری است. ممکن است عنوان تریتون (به معنی سه گانه) برای یک خدای دیگر آب ها منطبق با سه گانگی نپتون و سلاحش باشد. گفته میشود آتنا الهه ی عقل زمانی که از سر پدرش زئوس خارج شد، در آب های تریتیا خود را شست. سه گانگی سلاح دراینجا جانشین جمع ضدین در عصای هرمس است. (همان: ص78-75)

در مصر، کلمه ی apt به معنی عصا دارای شباهت املایی و آوایی به هیروگلیف apet برای الهه ای آب گون با ظاهر اسب آبی (نماد بینظمی) است. لغت uat که برای الهه به کار میرود، هیروگلیفش عصایی با سر یک گل نیلوفر آبی است که نیلوفر آبی، نمادی از الهگان است. uat مونث uas عنوان نوعی عصای سلطنتی است که دسته ی آن به شکل سر خر است و خر، جانور سیت است که در غیاب ازیریس حکومت میکند و در این هنگام، ازیریس در الهه مستقر میشود. نام ازیریس در مصر، "آسار" تلفظ میشود که با هیروگلیفی ترکیبی از نام "آس" As با هیروگلیف معرف الهه ایزیس، و یک هیروگلیف چشم نوشته میشود. آسار را "آسرا" نیز تلفظ کرده اند که ترکیب هیروگلیف "آس" با هیروگلیف نام "رع" خدای خورشید را میرساند و ظاهرا چشم قبلی هم چشم خورشید از نشان های رع است. بنابراین ازیریس، خورشید مستقر در زمین/الهه را نشان میدهد و الهه ی مزبور که حامی جادوگران است به عصای رهبری مجسم میشود. ازاینرو است که یکی از سمبل های جادوگری، عصایی است که جادو میکند. عصای جادوگران مصر را که به مار تبدیل میشوند در نظر بگیرید و توجه کنید که عصای موسی در مقابل آنها همین خرق عادت را تکرار میکند (همان: ص61-58)

جادوگری تقلیدی از خلقت خداوند است و اساس همه ی افسانه های متاخر خلقت، افسانه ی کلدانی قتل تهاموت الهه ی آشوب و مجسم به اژدها توسط بعل مردوخ است. مردوخ جسد تهاموت را به دو تکه میکند و یک تکه ی آن را آسمان و تکه ی دیگر را زمین میکند. درواقع این چیزی شبیه سزارین الهه برای تولد نظم جدید جهان به رهبری خدایی چون هورس است. بعل (مردوخ) که عنوانش با "پال" پیش گفته مرتبط است، با جدا کردن آسمان و زمین، تا حدودی مانند یک قطب عمل میکند. البته مردوخ نه با یک سلاح سنگین بلکه با یک هارپه یا سلاح دسته کوتاه هلالی مانند، تهاموت را میکشد. به نظر میرسد بخشی از ایدئولوژی شکل گرفته از این اسطوره توسط اسکیت ها و گوت ها وارد اروپا شده باشد. در اروپای قدیم، لغات اسکیت schytو گوت در کنار مشتقات خود مانند کایزوس و گایسوس، همگی معنی دارت یا سلاح سرد کوچک با دسته ی کوتاه را میدادند و دلیلش هم این بود که تیووس خدای جنگ اسکیت ها که همتای یهوه ی یهودیان شمرده میشد، اغلب مسلح به یک دارت مخصوص بود. یکی از لغات دیگر به کار رفته برای دارت، "اسپارا" است که آن هم مرتبط با لغت "اسپیر" به معنی نیزه است و هم مرتبط با لغت اسپار به معانی ظاهرا متضاد حیاط و قطب یا عمود. علت این است که فرهنگ کشاورزی و دامداری به فرهنگ جنگ گره خورده و نیزه با یک دسته ی بلند که بر سرش تیزی آهنی است، جانشین خوشه های گیاهان با ساقه ی بلند و بذر گیاهان بر سر آن شده است که توسط کشاورزان و احشامش مصرف میشوند و قرار است به اندازه ی گیاهان برای آدمیزاد حیاتی تلقی شود. تیرسوس عصای غله مانند باخوس خدای شراب، واسطه ی غله ی درو شده و نیزه ای در دست سرباز است و لغت باکتروس به معنی عصا نامبردار از باخوس است. گیاه جانشین درخت زندگی از مابه ازاهای عمود جهان است و عصای رهبر سیاسی جانشین درخت زندگی و مشخص کننده ی مرکز جهان در اقالیم سیاسی البته فقط از دید اتباع رهبر سیاسی. در افسانه ی کادموس، این ترکیب گیاه و نیزه، سلاح های سرد کوچکتر را تکثیر میکند. کادموس، اژدهایی را میکشد و دندان های اژدها تبدیل به سربازانی میشوند که اولین اسپارت هایند. نام اسپارت، تلفظی دیگر از اسپارا به معنی دارت است و نیزه حکم مار بزرگی را دارد که دارت، دندان آن است. رشد سرباز از دارت یا سلاح، حکم رشد گیاه از دانه ی گیاه را دارد. این گونه دارت ها شبیه هلال ماه بودند و از این جهت، به داس نیز شباهت داشتند. پس میشد گفت گیاه توسط چیزی از جنس خودش که میتواند مالکش شود، درو میشود و همین رابطه در مورد قتل انسان ها و حتی دیگر موجودات توسط سلاح هم تکرار میشود کمااینکه میتوان نام هارپه را با لغت هارپاس مقایسه کرد که عنوان عمومی اسب هایی است که اهالی هاپربوریا یا قطب شمال برای آپولو خدای خورشید قربانی میکردند چون ارابه ی خورشید را اسب ها در آسمان جابجا میکردند. کرونوس پس از سرنگون کردن پدرش اورانوس، او را با یک هارپه ی داسی شکل اخته کرد و این باز یادآور درو خوشه ی گیاه است که به مانند آلت جنسی مرد، او را تکثیر میکند و بدین ترتیب، یک مذهب، جلو بقا و تکثیر مذهب دیگری را میگیرد. در این مورد، کنایه ای به جانشینی مذهب «بعل شماییم» با مذهب ال (کرونوس) در فنیقیه را داریم. شاید داستان اخته شدن سیت توسط هورس در جنگ بزرگ آن دو نیز به همین استعاره مربوط باشد. این استعاره میتواند به کیش کوبله در رم هم مربوط باشد. چون این الهه، در ابتدا خدای مذکری به نام اگدیستیس بود که بعد از اخته شدن، زن شد و به زمین تبعید گردید و اولین خادمش آتیس هم مثل خودش اخته گردید. تبدیل خدای مذکر به زن، مرتبط با افسانه ی عاثتر خدای مذکر زهره است که گاهی به یک الهه موسوم به عیشتاروت یا عیشتار تبدیل میشد. تجسم عشتاروت، غزال یا آهو بود که اعراب، زنان زیبا را به او تشبیه میکردند. غزال، شاخ هایی خنجرمانند داشت که شکار او با سلاح سرد را آیینی و ایدئولوژیک میکرد و به نظر میرسد در قربانی بز توسط یهود، بز به سبب شاخ های خنجرمانندش نسخه ی اهلی غزال در نظر گرفته شده است. ظاهرا منقار پرندگان هم کیفیتی شبیه شاخ گاوسانان داشته و بخصوص منقار دارکوب که آنقدر سفت و تیز است که میتواند در درختان محکم، سوراخ های بزرگ ایجاد کند، باعث برجستگی او در افسانه ی پیکوس شده است. با وسط آمدن پرندگان، شباهت نام هارپه یا سلاح سرد کرونوس با "هارپی" عنوان زنان پرنده مانند هیولایی در افسانه های یونانی جالب توجه است. آپولودوروس دو تا از هارپی ها را با عنوان "آلوئه" یعنی طوفان خوانده است. میدانیم که آذرخش ها سلاح های سرد خدایان طوفان در نظر گرفته میشدند و این سلاح ها میتوانستند شکل های مختلفی به خود بگیرند. در ژاپن داستانی شبیه داستان کادموس داریم که در آن، سوزانوو از خدایان، یک شمشیر جادویی را از شکم یک اژدها بیرون میکشد و این شمشیر بعدا به شاهزاده یاماتو تاکرو میرسد. این میتواند قانون تقدس سلاح را به تمام سلاح ها تسری دهد و شاید سلاح های بزرگ هم شکل رشد کرده ی سلاح کوچک به جای تخم گیاه و بچه اژدها هستند. از طرف دیگر، در زبان قبطی مصر، کلمه ی "خپش" که برای خاندان سلطنتی به کار میرود، با هیروگلیف یک دارت هلالی شکل نشان داده میشود. گاهی به جای این هیروگلیف، از نشان یک پای گاو استفاده میشود. تصور میشود این پای گاو، پای چهارم گم شده ی صورت فلکی ثور (ورزاو) است که در آسمان شمالگان، تبدیل به صورت فلکی دب اکبر شده و از دب اکبر، صورت فلکی دب اصغر پدید آمده که محل عمود آسمان یعنی ستاره ی قطبی است. بدین ترتیب، سلاح ها نمادی از برحقی حکومت، و مرکزیت حکومت مسلح در جهان هستند. (همان: ص92-83)

مطمئنا سلاح های گرم با تولید جرقه و دود، حتی بیش از سلاح های سرد، یادآور آذرخش و طوفان، و بنابراین الهی تر و البته جادویی ترند. یادآوری میشود که جادوگری، تقلید خلقت است و تناسبش با سلاح سازی و جنگ منطقی است. اما ه گفته ی الیستر کراولی، جادوگر بدنام، یک دستورالعمل جادوگری هم هست که میگوید: «پس از آن که جادوگر ابزار خود را آفرید و آن را به طور واقعی متعادل کرد و آن را از اراده ی خود پر کرد، آنگاه اسلحه را کنار میگذارد و در این سکوت، تقدیس واقعی می آید.» بنابراین، جادوگر، مانند خدا، ابزارهایش شامل سلاح هایش را به صحنه می اندازد و نگاه میکند ببیند چه میشود. به همین دلیل هم هست که ادعا میشود جادوگری به آیین های ماقبل یهوه تعلق دارد، چون خدایی را مد نظر دارد که برخلاف یهوه در همه چیز دخالت نمیکند و به قول کراولی، به "تائو" ی لائوتزو در شرق دور نزدیک است. در ادبیات توراتی، این خدا باید "الوهیم" نام خدا در قبل از یهوه باشد که همان ال/ایلی/اله است به اضافه ی "م" تعریف سامی. با این حال، جادوگری، تلفظ دیگر الوهیم یعنی "علیم" را ترجیح میدهد. توضیح این که تغییر تلفظ "ال" از el به al آن را از حالت مذکر به حالت فاقد جنسیت یا خنثی تبدیل میکند و از طرفی کابالا تمایل دارد "ه" در لغت "اله" (مرکز الوهیم) را "ه" تانیث ساز وانمود کند که دراینجا تانیث el که لغتی کاملا مذکر است، به آن حالت دوجنسه میدهد و بنابراین الوهیم و علیم هر دو لغاتی فاقد جنسیت هستند که از نظرگاه عرفانی، تحرک مردانه را از خدا میگیرند. اما در عین حال، عدد ابجد alim 81 است که عدد محبوب هکاته الهه ی ماه و حامی جادوگران است. بدین ترتیب، میتوان جمع آمدن مذکر و مونث در یک جا را به تشبیه محبوب جادوگران از آفرینش به عمل جنسی بین زن و مرد متصل کرد که منشا بدنامی جادوگری و اتهام افزایش فسق و فجور بین زن و مرد در دنیای مدرن به آن است. هرکدام از حروف لغت alim با یک حرف عبری نشان داده و معنی دار میشوند. A با "الف" جانشین میشود که نماد «نیروی چرخان صاعقه» و درواقع «صاعقه ی زئوس» است که از آسمان به زمین فرود می آید و از طریق آن، الف، مفهوم مذکر و حرف بعدی یعنی"لامد" (ل) مفهوم مونث می یابند. [جالب اینجاست که حرف "ع" که در عربی جانشین الف شده است، خود شبیه یک هارپه یا جسم تیز آهنی آسیبرسان است.] به نوشته ی کراولی، در برداشت جادوگرانه، «حروف الف و لامد در این دوران هورس بسیار مهم هستند. آنها درواقع کلید کتاب شریعت هستند. دراینجا چیزی بیشتر از این نمیتوان گفت که الف، هارپوکراتس، باخوس دیفوس، روح القدس، "احمق محض" یا بیگناه معصوم است که همچنین خواننده ی سرگردانی است که دختر پادشاه را به فرزندش باردار میکند. لامد، دختر پادشاه است که از او راضی است و "شمشیر و ترازو" ی او را در دامان خود گرفته است.» دو حرف بعدی، تکرار و مکمل در تشبیه بالایند. "یود" (ی) که حرف یهوه و یهود است، در کنار "میم" (م) که در لغت به معنی آب است، اسپرم خدا را میرسانند که در آب رحم شاهزاده خانم وارد شده و منتظر تبدیل به خدای نوینند بی این که مانند هر پدر و مادر دیگری معلوم باشد بچه دقیقا قرار است چه از آب درآید.:

“magick in theory and practice”: v3: aleister Crowley: chap4

بنابراین، جادوگری شبیه یک کارخانه ی اسلحه سازی است که اسلحه هایش را به طرفین نبرد میدهد و منتظر میشود ببیند کدام بهتر عمل میکند و البته این اسلحه ها میتوانند تا حد نقشه ها و حیله های جنگی و تاکتیک ها و استراتژی های سیاسی، نامرئی باشند تا حتی بیشتر به بی عملی جادوگر نزدیک باشند. از این منظر، قوی ترین سلاح ها، بی عمل ترین آنها در ظاهر هستند، مثلا سبک زندگی انسان اروپایی که نتیجه ی دهه ها عدم وجود جنگ در آن است و ناخودآگاه سلاح های جادویی ای که خیلی کم عمل میکنند را به ذهن متبادر میکنند بخصوص اگر از اروپا و امریکا این دست کوک کننده ی آدم آهنی صهیونیسم در خاورمیانه هیچ خبر بدی به آن منطقه نرسد و سبک زندگی آرام اروپایی، مقابل تصویر خاورمیانه ی همواره درگیر جنگ و آشوب و بحران مالی قرار بگیرد. تنها چیزی که میتواند این سلاح خوش رنگ و لعابی که با پنبه سر میبرد را بی اثر کند جز این نیست که ادامه ی جنگ و درگیری در خاورمیانه و خرج پول ممالک بلوک غرب برای تامین سلاح های جنگ آن و بخصوص سرازیری آنها به جیب های سیرنشدنی یک اسرائیل جهانخوار، مردم اروپا و امریکا را که میدانیم درگیر بحران های مالی عدیده اند و این بحران ها را رسانه های غرب به دیگران نشان نمیدهند به عصیان وا دارد و حتی به همدردی آنها با مردمی که در خاورمیانه با سلاح های غرب در دست سربازان اسرائیل کشته میشوند، بینجامد.

بنیامین نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل در سخنرانی اخیر خود در امریکا که به دلیل جنایاتش در غزه، با حضور جمعیت معترض علیه او همراه بود، در اشاره به حضور زنان با پوشش آزاد در گردهمایی معترضان و حمایت جریان های همجنسگرایان از مردن ستمدید ی غزه، این چنین معترضانی را «احمق ها»یی نامید که رژیم جمهوری اسلامی ایران را خوشحال میکنند که نمیگذارد زنان پوشش آزاد داشته باشند و همجنسگرایان را اعدام میکند. ولی نتانیاهوی فریبکار، که حزبش لیکود هنوز صحبت از اسرائیل بزرگ بین دو شط نیل و فرات میکند، بهتر از هر کسی میداند اسرائیل او خیلی بیشتر از ایران برای امریکا زحمت ایجاد کرده و اگر مقاومتی نشود، سکته های بیشتری به این قلب تپنده ی جهان وارد خواهد کرد.

خدای مرده: سوغات ادیان استعماری

نویسنده: پویا جفاکش

این، تصویر برج شیطان در وایومینگ ایالات متحده است. دانشمندان، آن را اثر ماگمای آتشفشانی میدانند. ولی خرافات محلی بر آنند که آن، بازمانده ی تنه ی درختی غولپیکر و یادگار دوران غول های باستانی ازجمله سرخپوستان غولپیکر است که با آمدن مردم سفیدپوست اروپایی به پایان رسید و فقط برخی درختان غولپیکر سکویا از موج نابودی غول ها به دست ارتش خداوند نجات یافتند. غول های مزبور، فرافکنی غول های کنعانی در افسانه های یهودیند که به دست ارتش یهودیان موسی و یوشع نابود شدند. آنها با تیتان های افسانه های یونانی-رومی مقایسه میشوند که ملت کرونوس پدر زئوس بودند. زئوس یا جوویس یا ژوپیتر، همان یهوه خدای یهود است که بیشتر در مسیحیت به وجود آمده است و پدرش ساتورن یا کرونوس را که تصویر قبلی خدای یهود و موکل زحل سیاره ی سبت یا شنبه روز مقدس یهودیان است سرنگون میکند. در رویکرد مسیحی، دوران ژوپیتر یا مشتری، دوران آغاز سال مسیحی با وقوع کریسمس در زمان ورود خورشید به برج قوس (کمان) است که برج مشتری است و به عصر قبلی که در آن، خورشید در این هنگام به برج جدی (بز) خانه ی زحل وارد میشد، پایان میدهد و این تغییر به حدود 2000سال پیش و زمان تولد مسیح نسبت داده میشود. بز، نماد حیوانی یهود است و لحظه ی مزبور، لحظه ای است که کرونوس و زئوس یک نفرند و عیسی از خانه ی یهودا رهبری یهود برمیخیزد و یهود به جنگ او میروند و او را قربانی میکنند. در این صورت، نبرد مسیحیت علیه یهودیان شرور در قرون وسطی، با نبردی عظیم تر علیه تمام مردم نامسیحی جهان که همه تیتان هستند دنبال میشود و اگر به نظر میرسد این اتفاق از 2000 سال پیش شروع شده است هیچ دلیلی جز تخمین های خرافی نجومی ندارد و به همان اندازه ی نبرد علیه سرخپوستان در امریکا جدید است. حتی اولین هدف این نبرد صلیبی یعنی یهودی ها نیز جدیدند و به دین سازی های اروپا در قرن 19 برمیگردند که از تولید یهودی ها شروع شدند. این دین سازی ها با روحانی کردن حجم عظیمی از بچه های یتیم تولید شده در جنگ های داخلی اروپا و به دلایل ایدئولوژیک انجام میگرفتند. به عنوان مثال، در سال 1808 و همزمان با فتح پروس توسط ناپلئون، جمعیت یهودیان در اوکراین و لهستان رو به افزایش گذاشت. دلیلش را افزایش ناگهانی تولید مثل در یهودیان این منطقه نامیدند. ولی علت اصلی، آوردن بچه یتیم های پروسی به اروپای شرقی بود. این جمعیت یهودی، بعدا نقش مهمی در فتح روسیه ی تزاری به نفع اروپای غربی با تولید اتحاد جماهیر شوروی ایفا کردند. اولین مدرسه ی خاخام ها در لهستان در سال 1840 و اولین دانشگاه یهودی در بوداپست در سال 1877 افتتاح شدند. تجربه ی تولید یهودی های به درد بخور در اروپای شرقی، با فرستادن لشکری از روحانی های اروپایی مذاهب یهودی، مسیحی، مسلمان، زرتشتی و هندو به میان بومیان در ترکیه، کشورهای عربی، قفقاز، ایران، هند و آسیای مرکزی از سال 1820 به بعد با موفقیت دنبال شد. این روحانیون از میان بچه یتیم های به دقت پرورش یافته ی اروپایی برمیخاستند تا کاملا از پیش زمینه ی تربیتی فرهنگ های بومی به دور باشند و فقط آنچه استعمارگران اروپایی به آنها آموخته اند را تحویل ملل بومی دهند. در تولید و صادرات این روحانیون، ایدئولوژی نژادی وقت هم در نظر گرفته میشد و چون نظریه ی نژاد آریایی اروپا با مشخصه های موی بور و چشم آبی درآمده بود حتی المقدور برای تصفیه ی اروپا از نژادهای گوناگونش بچه یتیم های فاقد این مشخصات را برای میسیونری مذهبی به مستعمرات میفرستادند و آنهایی را هم که در اروپا میماندند به یهودی تبدیل میکردند و تمام بدبختی های اروپا را به گردن آنها می انداختند. این مسئله باعث شده است تا گاها به نظر برسد آنچه شرایع 3200سال، 2000ساله و 1400ساله ی یهودیت، مسیحیت و اسلام خوانده میشوند، بیش از 200سال قدمت نداشته باشند. اخیرا و با مطرح شدن این که وقایع ناپلئون های اول و سوم در قرن 19 تکرار وقایعی یکسانند، حتی همین زمان هم زیاده از حد به نظر رسیده است و ترکیبش با واقعیت های فوق، نظریات غریبی ایجاد کرده است، ازجمله نظریه ی دیوید اوینگ جونیور را که 70سال از تاریخ قرن 19 را اضافه میداند و مرز های بین زندگی بسیاری از شخصیت ها را از بین میبرد و دین سازی سال 1820 را نیز از سال 1860 شروع میکند. او این دین سازی را حتی آغاز یهودیت و مسیحیت اروپایی میشناسد و معتقد است این دین سازی از درون اروپا و در درجه ی اول، بر ضد اسلام که دین گسترده ای در اروپا و امریکا بوده است شروع شده است. چون یهودیت و مسیحیت تصنعی تولید غرب، بر اساس یک پیشزمینه ی کاملا اومانیستی و انسانگرا که بر اشرافیت قرن 19 اروپا حاکم است پدید آمده و اسلام تنها دین ابراهیمی است که از این اومانیسم برکنار است. وی آلمانی بودن امپراطوری مقدس روم را برجسته میکند و موضوع کشف متون قرآنی بسیار به زبان عربی در آلمان را وسط میکشد. با توجه به این که قرآن به داود و سلیمان شاهان یهود نگاه مثبتی دارد، اوینگ نتیجه میگیرد که اسلام اصلی همان فریسی گری ماقبل یهودی و داستان های قرآنی مقدم بر داستان های یهودیند. البته در قرآن، از یهودیان و مسیحیان سخن رفته و به همین دلیل، اوینگ معتقد است قرآن پس از اسلام به وجود آمده است. از دیدگاه اوینگ، فریسی ها همان پروسی ها هستند که در معیت تزارهای آلمانی در شرق گسترش یافته و به لحاظ اسمی، با افتادن آسان "پ" اول، تبدیل به «روس» ها میشوند ولی قبل از آن در جنوب به صورت عثمانی ها و ایرانی ها که هر دو پارسی خوانده شده اند تولید میگردند. بدین ترتیب از دید اوینگ، فریسی، فارس، و مسلمان، سه اصطلاح مترادف بوده اند. اوینگ جدا شدن فارس به صورت یک قوم مجزا از فرهنگ عرب و قرار گرفتنش قبل از آن را ناشی از برابر کردن پارسی و زرتشتی پس از آن میداند که یسوعی های پرتغالی، مذهب زرتشتی امروزی را در هندوستان با جمعیت بومی تولید کردند و این جمعیت را «پارسیان» نامیدند. ادعا میشود این زرتشتیان از ایران به هند آمده اند؛ اما اولین مدرسه ی زرتشتی در ایران تنها در سال 1865 بنا شده و درواقع این زرتشتیان هندند که در ایران شعبه زده اند و از قبل در کشور وجود نداشته اند. زرتشتیان هند در دوره ی استعمار بریتانیا از طریق تجارت تریاک و در همکاری با اشرافیت یهودی ثروت هنگفتی به جیب زدند و بعضی از آنها مانند خاندان تاتا نفوذ وحشتناکی در سطوح قدرت سیاسی و اقتصادی در هند یافتند که با نفوذ یهودیان هند در بالیوود تکمیل میشود. اوینگ توجه میکند که خاندان تاتا با رهبران جریان اسلام سنی افراطی هند که بعدا کشور پاکستان را از هند جدا کردند ارتباط فامیلی داشتند و دشمنی دین زرتشت با اسلام، دروغی است به آشکاری این ارتباط فامیلی که مثل بقیه ی دشمنی های دینی در شرق، بر اساس تفرقه سازی های استعماری به وجود آمده است. تمام کتب ظاهرا اسلامی که از پیشینه ی ایرانی دین زرتشت سخن میگویند تنها در قرن 19 و در هند بریتانیا کشف شده اند و به طور قطع و یقین توسط عوامل هندی استعمار انگلستان جعل گردیده اند. دین سازی بریتانیایی ها در ایران از معبر هند به این یک مورد ختم نمیشود. اروینگ توجه میکند که اولین کتاب "باب" پیامبر مذهب بهایی در ایران نیز نه در ایران بلکه مدت ها پس از مرگ ادعایی او و در سال 1891 در بمبئی به عربی و فارسی منتشر شده است. با این پیشزمینه، اوینگ جرئت میکند بگوید آلمان، روسیه، ایران و عثمانی تا جنگ جهانی اول، در قرن 19 یک جبهه ی واحد اسلامی بودند همانطورکه در زمان جنگ جهانی اول با هم علیه غرب متحد بودند و این اتحاد فقط با شکستشان در جنگ اول جهانی از بین رفت. به نظر اوینگ، پیشینه ی اسلامی آلمان و روسیه باعث شد تا حاکمان آلمانی این دو کشور، تحت تاثیر اکثریت مسلمان خود، به رودررویی با فامیل های اروپایی خود برخیزند. به نظر اوینگ، این موضوع غریب نیست چون سزار آلمان و تزار روسیه هیچ گونه عمقی در دوران قبل از قرن 19 این ممالک ندارند و هر دو نتیجه ی جنگ های ناپلئونیند. اوینگ معتقد است که این، امپراطوری مغول مسلمان روسیه بود که در جنگ های ناپلئونی از بین رفت و تزارهای آلمانی ارتدکس جایش را گرفتند، هرچند نتوانستند جمعیت را مسیحی کنند و این تنها اتحاد جماهیر شوروی بود که با موفقیت، بقایای اسلام را از روسیه ی اروپایی زدود. نظریه ی اوینگ مانند بیشتر نظریاتش به شدت رادیکال است ولی نقش بقایای خرافات عامه که دانستنشان میتواند ما را به تاریخ دانشگاهی بدبین کند در آن محرز و بسیار مهم است. به عنوان مثال، درباره ی گستردگی اسلام در قبل از دوران مدرن باید به تعبیر لغت "مور" به مسلمان در ادبیات غرب توجه کرد. "مور" نامی است که در ادبیات غرب، به نامسیحی های شمال افریقا و اسپانیا داده میشود. با این حال، آمیختگی آن به فرهنگ عربی، باعث تخیل شدن لغت "لمور" به معنی شبح یا روح مرده به "المور" شده و لغت "لمور" نیز از طریق افسانه ی قاره ی "لموریا" تقریبا با لغت "تیتان" برابر شده که این اصطلاح را میتوان به تمام مشرکان دوران قبل از حکومت یهوه یا زئوس مسیحی تعبیر نمود. طبیعتا این ادعا شامل قرآنی که عیسی را بسیار مقدس و گرامی میدارد نمیشود مگر این که مثل ادوین جانسون معتقد باشیم اسلام قبل از یهودیت و مسیحیت وجود داشته است ولی از جنس مذاهب حنفا و صابئان بوده و بعدا مذهب یهودی-مسیحی، با فرستادن نفوذی هایش آن را از درون فتح کرده است. تورات و انجیل، در اروپا و با سرمایه گذاری اشرافیت یهودی اسپانیا و فرانسه تهیه شده اند اما استقبال از مفاد آنها در شرق ممکن بوده است چون بسیاری از بن مایه های آنها در خاورمیانه شناخته شده بودند. افسانه های اروپایی علاقه ی زیاد به قرار دادن تبارنامه ها در خاورمیانه دارند و حتی ائسیرها یا خدایان نورس که مظهر نژاد آریایی مطلوب اروپای قرن 19 شمرده میشدند بنا بر اداهای اسکاندیناوی، از خاورمیانه به اروپا کوچیده بودند. در آسیای غربی، فرهنگ های عربی و آرامی یک ملت واحد را تشکیل میدادند و لغات عربی و آرامی دو تلفظ از لغتی واحدند. کاملا ممکن بلکه محتمل است که لغت "روم" نام گرفته از لغت "آرام" باشد. در ادبیات شرقی، لغات "رومی" و "یونانی" با هم معادلند و علاوه بر روم اروپایی در اشاره به روم نزدیک تری در ترکیه نیز به کار میروند که اسکندر (الکساندر) و پدرش فیلفوس (فیلیپ) بر آن حکومت میکردند. الکساندر تحت نام «اسکندر رومی» منشا یونانی گری در شرق شمرده میشود ولی میتوان او را به روم جنوبی تری نیز نسبت داد. در ادبیات یهودی اشکنازی، لغت «روم» معادل لغت «ادوم» است و ادوم به منطقه ی اردن کنونی گفته میشود که محل حکومت اعراب آرامی مسلک نبطی بوده است. همانطورکه میدانیم، در اسکندرنامه های غربی آمده است که الکساندر نه پسر فیلیپ، بلکه پسر نکتانبو آخرین فرعون مصر بوده است. جوزفوس فلاویوس یک همتای ادومی این داستان را ذکر کرده است که مطابق آن، همسر فیلیپ چهارم ادوم، توسط هرود آنتیپاس شاه ادومی یهودیه دزدیده میشود و از او یک دختر به نام سالومه و یک پسر به نام الکساندر به دنیا می آورد. روشن است که حکومت های یونانیان و رومیان بر یهودیه، روایت دیگر حکومت ادوم بر یهودیه هستند و در این قصه پردازی، یونان و روم با هم قابل تعویضند. آنتیوخوس حاکم یونانی سوریه، بت ژوپیتر را در معبد اورشلیم نصب کرد و دستور به قربانی خوک برای او داد: داستانی که میتواند مسیحی و رومی شدن خدای یهود و جایز شدن خوردن خوک در مسیحیت یهودی تبار را توضیح دهد. ازاینرو کاملا ممکن است ستمگری آنتیوخوس بر یهودیان، با عوض شدن خدای یهود به شکل خدای مسیح، با ستمگری امپراطوران رومی بر مسیحیان نخستین عوض شده باشد. دراینجا شاید الگوی اصلی امپراطوران روم، دیوکلیتیان باشد چون در وقایعنامه ی برتانی، دیوکلیتیان را شاه سوریه خوانده اند. در منابع یهودی مربوط به جنگ های حشمونیان، دشمنان یهودیان، کتیم خوانده شده اند، لغتی که به یونانی و رومی ترجمه میشود. ولی میتواند با لغت خیتای یا ختن برای فرمانروایان تاتار یا اسکیت شمالی هم برابر باشد. سلوکیان که دشمنان یهودی حشمونیانند میتوانند همان سلجوقی های ترک ارض روم یا ترکیه باشند و حشمونیان که اورشلیم را از چنگ کتیم درمی آورند همان عثمانی ها هستند که جانشین سلجوقیان میشوند. عثمانی ها اصالتا قزاق بودند و از نسل ترک های یهودی شده ی خزر به شمار میرفتند. مراد آزیف نوشته است که «قزاق» ، نام دومین طبقه از سه طبقه ی اجتماعی تاتارهای مسلمان در روسیه و معادل طبقه ی متوسط بوده است. آزیف، نوع موسیقی و آلات موسیقی روس ها و تاتارها را یکسان یافته و این که قدیمی ترین قبرستان ها در روسیه گورستان تاتارها نام داشته اند. با این حال، معروفترین کسی که یکسانی تاریخ قدیم مغول و روسیه ی اسلاوی را مطرح کرده است آناتولی فومنکو است که به نادرستی، اسلاوها و مغول ها را یک قوم یکسان خوانده است. وی سعی کرده تا تمام تاریخ روم غربی را برگرفته از تاریخ تزارهای اسلاو بخواند. وی همین کار را به نفع ناسیونالیسم روس، در سطح جهانی انجام میدهد. وی از روی منابع تاریخی، اثبات میکند که تمام تاریخ های مربوط به سال های معروف به هزار و اندی، درواقع روی هزار سال اضافی سوارند چون حروف I,J در اول نشانه ی سال، به عدد 1 تعبیر شده اند درحالیکه حروف اول نام یسوس یا جسوس یعنی عیسی مسیح هستند. به عنوان مثال، سال 503مسیحی، سال 1503 شده است. به این ترتیب، فومنکو 1000 سال از تاریخ اروپا را که قرون وسطی باشد انکار میکند و معتقد است با سقوط روم باستان در قرن پنجم، ما مستقیما وارد دوره ی رنسانس در قرن 15 میشویم و در این دوران، منابع کلاسیک تاریخ یونانی-رومی از روی خاطراتی قدیمی تر بازتولید میشوند. اما این خاطرات، مربوط به روم غربی نیستند و از تواریخ بیزانس و روسیه گرته برداری شده اند که هر دو پیرو مسیحیت ارتدکسند و فومنکو عیسای مسیحیت اولیه ی آنها را یک امپراطور بیزانسی به نام اندرونیکوس کومننوس میشناسد. با این پیش فرض، فومنکو تاریخ روسیه ی ارتدکس را بر تاریخ روم غربی کاتولیک مقدم قرار میدهد. ولی وی به این موضوع توجه نمیکند که تاریخ روسیه ی تزاری تا قرن 19 نه توسط روس ها بلکه توسط غربی ها نوشته شده است، ازجمله در خود روسیه. اولین مورخ روسی در اکادمی علوم روسیه پس از یازده مورخ آلمانی انتخاب شد و تاریخ کامل روسیه پس از مرگ او توسط یک مورخ آلمانی نوشته شد. پس از آنها، مورخ کارامزین به درخواست نیکلاس اول، پس از شکست نهایی تاتارستان بزرگ در سال 1812، تاریخ روسیه را از نو نوشت. سرگئی ایگناتیو معتقد است که تا قبل از تصرف مسکو توسط ناپلئون در سال 1812 قدرت اصلی روسیه تاتارستان بزرگ بود و نیروهای اروپایی برای حمایت از الکساندر اول روسیه علیه تاتارها متحد شده اند؛ ازاینرو است که لباس سربازان فرانسوی و روسی یکسان بوده است ازجمله کلاه خز بلند که اکنون گارد سلطنتی بریتانیا به آن شهرت دارد. بنابراین تاریخ دوره ی تزارها در قبل از قرن 19 کاملا جعلی است. با این حال، فومنکو جعل تاریخ روسیه را نه از قرن 19 بلکه از زمان یک تزار فرضی به نام میخائیل در قرن 17 شروع میکند. فومنکو درباره ی این تزار صحبت خاصی نکرده است جز این که برای اثبات رواج زبان عربی و متون قرآنی در روسیه ی قبل از تغییر فرهنگی، به شمشیر مقدس او که رویش آیه ی قرآن به زبان عربی نوشته شده بود اشاره ای کرده است. این شمشیر و اسم تزار دروغین، در معنا بخشی به جایگاه او در تاریخ ملل، نقش مهمی دارند. او همنام سنت مایکل یا فرشته میکائیل است که با شمشیرش شیطان را شکست میدهد. بنابراین شمشیر مزین به آیه ی قرآن، اشاره ای به شکست آخرالزمانی شیطان با فرهنگ اسلامی دارد. از طرف دیگر، یک حاکم اسلاو به نام میشائیل مقدس یا همان سنت مایکل داریم که شهر یاروسلاول را ساخته و پایتخت خود کرده است. یاروسلاو دقیقا تلفظ اسلاو نام شهر اورشلیم است. اورشلیم به معنی شهر سلام یا صلح و هم معنی با اسلامبول (اسلام پول) نام دیگر استانبول است. هر دو را میتوان به شهر اسلام نیز معنی کرد. بنابراین تحریف تاریخ تزار میخائیل، تحریف تاریخ شرق پس از به قدرت رسیدن اسلامی است که در حکومت بر اورشلیم با حاکمان یهودا یعنی فریسیان پهلو میزند. بزرگترین پادشاه یهودا در اورشلیم، سلیمان است و در استانبول نیز بزرگترین سلطان عثمانی، سلیمان نام داشته است. با این حال، این سلیمان در ارض روم یا ترکیه، معاصر شارل پنجم در روم غربی است که معروف به کارلوس مگنوس یا شاه بزرگ بوده است. وی اصل شارلمان بنیانگذار افسانه ای امپراطور مقدس روم است که نامش به همان معنی شاه بزرگ است. نام شارلمان درواقع بازی با نام سلیمان است و شارلمان شاه روم، همان سلیمان سلطان اورشلیم است. از القاب شارل پنجم، اگوستوس بوده و این او را با مارکوس اکتاویوس به همان لقب برابر میکند که اولین امپراطور روم باستان شد و در نیل به قدرت، از فامیلی با ژولیوس سزار مایه گذاشت. ژولیوس سزار که خود را تجسد زنده ی ژوپیتر میخواند، دیکتاتور روم بود که سعی کرد با کاستن از امتیازات اشراف و افزودن به امتیازات مردم، محبوبیت مردمی بیابد و به تخت سلطنت بنشیند و دقیقا به همین خاطر، توسط اشراف رم ترور شد. این موضوع با این واقعیت جمع می آید که اورشلیم اولیه ی تورات و انجیل، رم ایتالیا بوده و جوویس یا ژوپیتر خدای رم نیز کسی جز یهوه ی یهودیان نبوده است. فتح و غارت رم توسط شارل پنجم نیز همان فتح و غارت یهودیه توسط وسپازیان و تیتوس امپراطوران روم است. حالا اینها را با این مطلب جمع کنید که مارکوس انتونیوس که پرچم گرفتن انتقام سزار را برافراشت و کیش پرستش ژولیوس سزار را به راه انداخت، حکمران یهودیه بود. نتیجه این که سزار، خدایی بود که به صورت یک شاه به مردمش نعمت ارزانی داشته و دورانش به صورت دوران بهشت اولیه ی کرونوس یا ساتورن تخیل و در جشن ساتورنالیا معادل کریسمس بازآفرینی میشد. نام ژولیوس سزار از ایلیوس هازار یا ال-ازیریس یعنی ازیریس خدا می آید و ازیریس نیز حکمران مصر در یک دوره ی بهشتی طلایی بود. درست مثل سزار، با قتل ازیریس، هرج و مرج، مصر را فرا گرفت تا این که پسرش هورس، حکومت جدیدی را ایجاد کرد همانطورکه اگوستوس با حکومت جدیدی به دوران هرج و مرج پس از قتل سزار خاتمه داد. ازیریس مسلما همان عزیر است که در قرآن، یهودیان به پرستش او به عنوان خدا متهمند. در قرآن، سلیمان و پدرش داود یهودی نیستند بلکه مسلمانند. قتل ازیریس و رستاخیزش به صورت هورس، همان مرگ و رستاخیز عیسی نیز هست. در این مورد باید به شورش شخصی به نام الاسار در یهودیه علیه روم و قتل او در قرن اول میلادی توجه کرد که او هم نامزد مقام مسیح است و همانطورکه اسمش نشان میدهد میتواند شکل عامی و مسخره شده ی ایلیوس هاسار یا ژولیوس سزار باشد. بدین ترتیب، یهودی ها مردمی بدبخت و حقیر و بدشکل تصویر میشوند چون شکل اغراق شده ی برداشت تحقیرآمیز اشراف روم از پلبین ها یا مردم عادی رم ایتالیا هستند و هر کسی که به نفع آنها عمل کند هم تا حد آنها حقیر است، ازجمله سزار که تبدیل به یک «شاه یهودا» در لباس مردم عامی و تحت نام یسوع (عیسی) به معنی منجی میشود. این با خاستگاه اشرافی و اقتصادی یهودیت تضاد دارد، خاستگاهی که همانطورکه اصطلاح «یهودی» نشان میدهد، از اشرافیت یهودا می آید. ازیریس نیز بر اساس آن به شکل یک شاه یا فرعون تخیل میشود. ایزیس همسر ازیریس که او را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد تخت ازیریس نامیده میشود. چون شاه با جلوس بر تخت است که شاه میشود و درواقع مقامش از تخت به دنیا می آید. ایزیس به شکل صورت فلکی کاسیوپیا «تخت عیسی» نیز شده است. کاسیوپیا را ملکه ی آسمانی نیز میخوانند و او در این مقام، با «فاحشه ی بابل» نیز برابر است. چون مصر را نیز بابل میخواندند، فاحشه ی بابل میتواند همان ایزیس باشد. او به عنوان تخت ازیریس، جنبه ی مادینه ی او را نمایندگی میکند که با عامی شدن عیسی از او جدا میشود و به صورت فرهنگ شیطانی بازآفرینی میشود. این جنبه ی زنانه معادل ژاندارک قهرمان جنگ فرانسه علیه انگلستان نیز هست. عیسی و ژاندارک، هر دو رسالتی الهی را به دوش میگیرند، هر دو به اتهامات دروغین محاکمه و اعدام میشوند و درباره ی هر دو نیز شایعه میشود که کس دیگری به جای آنها اعدام شده و خودشان از نظرها غایب شده اند. اتهام فساد جنسی علیه ژاندارک، اتهام مشابه به فاحشه ی بابل را به یاد می آورد. نام "جوآن" برای ژاندارک، شکل مونث نام یوحنا یا جان است. او در مقام یک مسیح، با یوحنای تعمیددهنده که مقتول است و نامزد مقام مسیح، قابل مقایسه است و در مقام یک جنگجوی فاتح، با پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق که حکمران تاتارها است. شاه یوحنا یا پرسبیتر جان در هیبت اسلاوش تبدیل به ایوان مخوف (ایوان= یوحنا) شده است و در هیبت حشمونیش تبدیل به جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، فاتح اورشلیم در زمان سلوکی ها و در هیبت مغولش تبدیل به امپراطوری یوآن که توسط چنگیزخان و اولادش بر چین امروزی حاکم شد. هم یوحنای تعمیددهنده و هم ژاندارک از شخصیت های مقدس و متواتر آیین های تمپلارها هستند و این تمپلارها را باید یهودیان اصلی خواند. همان ها هستند که فراماسونری را ایجاد کرده اند و همان هایند که مسئول تولید یک یهودیت عامی نمای قلابی برای استتار خودند. اما بعد از تولید این یهودیت عامی، ظاهر دفاع از آن با مشروعیت گرفتن از آن را به خود میگیرد. چون این یهودیت قلابی، وارث یک بهشت زمینی دروغین به نام ارض مقدس است که جانشین بهشت طلایی ازیریس شده است و حکومت مدرن جهانی، حکم هورس را برای آن دارد. قرون وسطی دوره ی هرج و مرج میانی است که وظیفه ی حفظ بقایای دوران پیشین آن را اسلام بر عهده میگیرد. در داستان ازیریس، این تحوت، وزیر ازیریس بود که امکان به قدرت رسیدن هورس پسر ازیریس را فراهم کرد. در استانبول ترکیه، یک ابلیسک هست که در پایین آن، نوشته هایی به هیروگلیف شامل نام فرعون توتموس هست که این نام را میتوان به فرزند تحوت یا از نسل تحوت معنی کرد. در بالای ابلیسک، یک متن یونانی شامل نام تئودوسیوس دیده میشود که آن را میتوان هم معنی با توتموس دانست. به کار رفتن هیروگلیف مصری در ابلیسک برخلاف آنچه مصرشناسی رسمی مدعی است نشانه ی باستانی بودن آن نیست. خطوط هیروگلیف همین امروز برای زبان های ژاپنی و چینی به کار میروند و متروک شدنشان در مصر نیز فقط در اواخر قرون وسطی رخ داده و به همین دلیل است که خوانششان ممکن است. این ابلیسک را به تئودوسیوس اول امپراطور روم نسبت داده اند. ولی جالب این که تئودوسیوس دوم منسوب به قرن پنجم میلادی، امپراطور روم بود که با زنی به نام ادوکسیا ازدواج کرد و صاحب دختری به نام ادوکسیا شد، قابل مقایسه با تزار میخائیل روسیه که با زنی به نام ائودوکسی ازدواج کرد و صاحب دختری به نام ائودوکسی شد. پس تئودوسیوس و توتموس در قستنطنیه ی عثمانی، حکم میکائیل فرشته در غلبه بر بی نظمی شیطانی را دارند و درست مثل غرب مدرن برای یهودیت، نقش هورس را در مسلک ازیریس ایفا میکنند و این به سبب تبار حشمونی و یهودی عثمانی ها است که هر گونه تفاوت ظاهری مسلک آن با یهودیت، در درجه ی اول از سر رعایت مصلحت هایی در رقابت سیاسی با جریان های صلیبی غربی است.:

“chronology8”: m. lacapelle: theognosis: 28feb2024

اگر عصری که مدرنیته آغاز کرده است شامل نظمی باشد که به یک دوره ی فترت و بی نظمی پس از سقوط نظمی دیگر پایان داده است این دوره ی بی نظمی بر چه اعتقاداتی استوار بوده و چه نسبتی با نظم پیشین داشته است؟ همانطورکه دیدیم، فراماسونری غربی که جریان مدرنیته را با توجیهات مذهبی جلو میبرد ادعای اتصال به ازیریس و ایزیس را دارد و دشمن اسلامیش نیز خود را وامدار تحوت وزیر ازیریس میبیند که همان هرمس تری مگیستوس به عنوان پیامبر نحله های عرفانی غربی و دنباله ی فراماسونی آنها است. برجستگی هیروگلیف مصری و نمادهای مصر باستان در هر دو طرف، نشان میدهد که باید تحوت یا هرمس را از نظرگاه مصری آن درک کنیم. کتاب «مصر باستان» جرالد مسی از همان قرن 19 راهنمای خوبی است. البته وی معتقد است تمدن مصر هزاران ساله است، ولی خوبیش این است که بقایای این تمدن هزاران ساله را در فولکلور انسان نوین میجوید و به نظر من همین نشان میدهد که فولکلور مصری آنقدرها هم دور از قرن 19 خلق نشده است.

به نوشته ی مسی، تحوت مانند بسیاری از خدایان دیگر با درخت مربوط است، ولی نوع درخت مخصوص تحوت، یک نوع نخل است که در افریقای سیاه وجود دارد و بومی خود مصر نیست و همین نشان میدهد که جهت جستجوی دانش ایزدان برای مصریان باستان، به سمت جنوب بوده است. مصریان، تا-نتر یا سرزمین خدایان را به نام "پونت" مینامیدند که مورخان در تعیین محل آن دچار مشکلند. گاهی به نظر میرسد این محل، عربستان است و گاهی به نظر میرسد افریقای سیاه است. ولی ظاهرا مصر عتیق هرچه جلوتر آمده است افریقای سیاه را برجسته تر کرده است. این بیش از هر چیز، نتیجه ی دستنخورده تر ماندن زمینه ی اصلی شکل گیری جهانبینی بشر قدیم منجمله مصریان در افریقای سیاه است. این منطقه محل جنگل های عظیم، تغییرات آب و هوایی ناگهانی و مبهوت کننده، و ذخیره گاه حیات وحشی انبوه و در هم تنیده است که به آن صورت در خاورمیانه باقی نمانده است. خدایان مصری متشبه به حیوانات، و حیوانات، کهن الگوهای ذهنی بشرند و منطقه ی مملو از اقسام حیوانات، جای مناسبی برای پرورش افسانه های خدایان است. دراینجا انسان موجودی ضعیف در احاطه ی خطرات فراوان است و نگرانی بشر که در تمدن های بزرگتر همیشه او را دنبال کرده است، دراینجا ریشه ی خود را عیان میکند. نیروهای تاریکی و وحشتزا در مقابل بشر بسیار بزرگند و انسان کودکی ضعیف در مقابل غول طبیعت به نظر میرسد. درنتیجه آرزوی قلبی بشر در غلبه بر طبیعت ترسناک و تصرف گنج های آن، به صورت افسانه های افریقایی متعدد درباره ی غلبه ی یک موجود ضعیف بر موجودات قوی تر بروز میکند که مسی، آنها را همتای افسانه های موسوم به «جک غول کش» در اروپای زمان خود میشناسد. ازجمله گویاترین افسانه از این نوع یعنی قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز مابه ازای افریقایی دارد. زولوها داستانی دارند درباره ی جهان زیرزمینی که مردمش آدمخوارند و یک برادر و خواهر با بالارفتن از یک ساقه ی درخت از آن خارج میشوند. بهروزی ناشی از این صعود میتواند به بهروزی جک و مادرش بعد از دزدی جک از گنج های غول در بالای درخت لوبیای سحرآمیز مقایسه شود. عمل جک، عمل شرافتمندانه ای نیست. ولی موجودات زیرزمینی که قهرمانان داستان زولو از آنها برمیخیزند نیز شرافتمند نیستند. آنها موجوداتی غریزی و بی قید در حد یک کودکند و برای مصریان، کودک گونگیشان در عین بزرگسالی، آنها را به "بس" یا کوتوله ی ایزدی افسانه های قبطی تبدیل میکند که احتمالا انعکاسی از نژاد پیگمی یا کوتوله های افریقای مرکزی نیز دارد. "بس" همتای هورس کودک است که همراه مادرش آپت از افریقای مرکزی به مصر می آید. اما در عین حال، او به پتاح یا خدای خالق مصریان در هیبت یک کوتوله نیز تبدیل شده است. پتاح با "سخت" sekhet الهه ی شیرمانند یک زوج تشکیل میدهد. این نیز قابل مقایسه با خوشگذرانی بس در یک مرحله قدیم تر است که "سخت" معشوقه و نه همسر او است. این مرحله کاملا در ارتباط با پرستش نیروهای ترسناک طبیعت است. در وقایع نگاری سوتی، که به مذهب سوت تعلق دارد، اولین فراعنه ی مصر، تنها لنگی از پوست شیر میپوشیدند که دم شیر از عقب آن آویزان میشد و این یک رسم شناخته شده در میان "کافر" های افریقای سیاه است. اصطلاح «ارباب من، شیر» در میان بعضی سیاهان افریقایی، هم در اشاره به شیر و هم در اشاره به رئیس قبیله به کار میرفت. «شیر موتوکو» توتم کافرهای فورت سالیسبوری در ماشونالند زیمبابوه بود. کاهن خدای شیر آنها معروف به «موندورو» یک شیر زنده تلقی میشد که پس از مرگ به یک انسان تبدیل شده است. بسیاری از افریقایی ها معتقد بودند ارواح مردگان پس از مرگ به شیر تبدیل میشوند و در یک باور غنوصی مصری نیز تصور شده مانی پیامبر پس از مرگ، به شیری تبدیل شده و آن شیر، به نوبه ی خود پس از مردن، بدل به یک موجود فراطبیعی شده است. این باورهای ابتدایی با نظرگاه اولیه درباره ی پهنه ی آبی ابتدایی آفرینش گره خورده است که در آن، شیر با موجودات خطرناک آبزی چون تمساح، اسب آبی و مارهای غولپیکر تعویض شده است. انواع افریقایی این موجودات، عظیم تر و ترسناک تر از همتاهای خاورمیانه ای خود بوده اند و این خود، پونت بودن افریقای سیاه را بیشتر اثبات میکرده است. به نظر میرسد خدایان تمساح مانند چون آپت، نیت و سوبک، و خدایان شیرمانند چون شو، تفنوت، سخت، هورس و آتوم رع، همه با پیش فرض تبدیل انسان مرده به شیر و سپس خدا، مابه ازاهای انسانی تاریخی پیدا کرده باشند. با بازسازی اعتقادات فعلی در سپیده دم آب گون آفرینش، "سخت" شیرمانند جای خود را به آپت یا خپت متشبه به تمساح و اسب آبی داده است. او فرمانروای سرزمین دریاچه ها در مرکز افریقا است که قبطیان "کاروآ" و بطلمیوس "کلوئه" نامیده اند و "آپتا" نیز خوانده شده است. رود نیل از این منطقه و در درون دریاچه ی نیانزا یا ویکتوریا از زیر زمین میجوشد و زندگی را به منطقه ی بیابانی مصر می آورد. اسب آبی ترسناک دراینجا با گاو که جانور نسخه ی قبطیش هاثور است جای عوض میکند و مادر هورس میشود چون گاو اهلی یک جانور زندگی بخش است. نظر مصریان درباره ی پیدایش زمین از آب در آن منطقه با بعضی سیاهان جنوبی مشترک است. مثلا زولوها معتقدند پیدایش یک نیزار در وسط پهنه ی آبی، کم کم سبب بیرون آمدن خاک از آب شده است و مصریان نیزار را با انبوه پاپیروس ها عوض میکنند. ژاپنی ها هم باز همین قصه را دارند ولی گیاه جایگزینشان نیلوفر آبی است. نیلوفر آبی که در شرق دور گیاه مقدسی است بیرون آورنده ی هورس از درون آب نیز هست و اینجا آب به جای جهان زیرین زولو و گیاه آبی به جای درخت بالابر زولو و لوبیای سحرآمیز جک عمل میکند. زمین هاثور نیز با نیزار زمینساز، جانشین آبگاه آپت میشود. هورس که خورشید است هر غروب در زمین فرو میرود و در بامداد مجددا از مادرش هاثور یا زمین متولد میشود. در این مدت، درخشش خورشید در زمین، سنگ های درخشان طلا را در آن تولید میکند. مصریان طلای خود را از افریقای سیاه تامین میکردند و همین علت دیگر تطبیق آنجا با پونت یا سرزمین خدایان بود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007:p 197-207

در افسانه های کلدانی، آب، بدن تهاموت اژدهای دریایی است که نماد بی نظمی است. وی به دست بعل مردوخ خداوند نظم و مخلوق حئا خدای بعدی آب ها کشته میشود. مردوخ، جسد او را به دو نیم میکند و از این دو نیم، زمین و آسمان را می آفریند. تهاموت در بین هوری ها با هبات الهه ی مادر برابر بود. این نام که "هبه" هم خوانده میشود، معادلی برای "حوا" در آرامی به معنی حیات است که در نزد عبرانیان، نام همسر آدم ابوالبشر و مادر همه ی مردمان است. هبات را "هانا هانا" یعنی بانوی بانوان نیز میخواندند که لغتا همان حنانه یا عنانه نام دیگر عیشتار الهه ی بین النهرینی اسشت. هبات با آرنه الهه ی خورشید هوری برابر شده است ولی بعدا آرنه را دختر او خوانده اند. ازآنجا که هبات به کوبله مادر-زمین آناطولی و نسخه ی یونانی او دمتر هم تبدیل شده است، زوج هبات-آرنه بدل به زوج دمتر-پرسفونه شده اند. پرسفونه توسط هادس دزدیده میشود و مادرش الهه ی طبیعت غمگین میشود و در غیاب پرسفونه فصل خزان طبیعت رقم میخورد و این اتفاق هر سال تکرار میشود. جان چادویک، نام پرسفونه را برگرفته از perse دختر اقیانوس میگیرد که در نزد برخی یونانیان، روح دریا بوده است و بنابراین پرسفونه هنوز ارتباطی با تهاموت دارد. نام رومی او کوره است که میتواند با "کور" نام دیگر تهاموت مرتبط باشد. از طرفی پرسفونه از طریق آرنه با آرتمیس یا دایانا نیز برابر است. چون آرنه الهه ی شکار و حیوانات وحشی است و در همین عنوان بدل به آرتمیس الهه ی ماه شده است. کاتولوس در شعری در رثای آرتمیس، او را لاتونیا و لوسینا نامیده است. لاتونیا معادل لاتونا است که مادر زوج دوقلوی آپولو-آرتمیس خدایان خورشید و ماه تلقی میشود. لاتونا از "لتون" صورت اتروسکی لتو نام یونانی این زن می آید. لتو دختر کوئوس و فیبی بود. کوئوس به معنی پرسش، تیتان عقل در دوران قبل از سقوط تیتان ها توسط زئوس پدر ادعایی آپولو بود. کوئوس را به نام پولوس نیز خوانده اند که تلفظ دیگر نام آپولو نیز به نظر میرسد. اتفاقا آپولو نیز خدای عقل و گاهی معادل هرمس تلقی شده است. فیبی به معنی درخشنده در سروده های هومری از عناوین آپولو است. به نظر میرسد لاتونا، کوئوس و فیبی همه خود آپولو باشند و آرتمیس هم جنبه ی مونث آپولو را نمایندگی کند. آپولو همچنین معادل هلیوس تیتان حامل خورشید است که به "کور" معروف بوده است. همه ی اینها آپولو را با تهاموت برابر میکند. اما تهاموت یک اژدها است و در این مقام با "پیتون" اژدهای مقتول به دست آپولو برابر است که این آپولو را معادل بعل مردوخ میکند. در این مورد، شباهت نام پیتون با عنوان پیتیا برای کاهنه های آپولو جلب توجه میکند. آپولو از زبان این زنان سخن میگوید همانطورکه نظم مردوخ در جسد تهاموت که جهان مادی باشد تجلی میکند. میتوان آن را با تجلی آتش خورشید در وستال ها یا کاهنه های دوشیزه ی آتش وستا نیز مقایسه کرد. قبل از این که همه چیز اینقدر و تا حد انسان های امروزی جامد شود مقدمه با تجلی حئا در آب ها انجام شده است. نام حئا معادل آئوس لقب آدونیس یا تموز است که نسخه ی مذکر پرسفونه به شمار میرود. مثل پرسفونه تموز نیز در فصل خزان به جهان زیرین میرود و در هنگام بهار به روی زمین بازمیگردد و همین کار را خورشید که آپولو نماینده ی او است هر روز انجام میدهد. شمش نسخه ی سامی آپولو در جهان زیرن بدل به نرگال فرمانروای دوزخ میشود که همان هادس و در حکم نسخه ی انحطاط یافته ی تموز است. نرگال خدای جنگ و در این مقام معادل سیاره ی مریخ است. در مصر، مریخ، «هورس سرخ» نامیده و تجلی هورس تلقی میشد که یک ایزد پهلوان جنگجو و خورشیدی بود. همسر نرگال، اللات نام دارد که به نظر میرسد نام لتو از او می آید و لتو از طریق او با پرسفونه همسر هادس برابر میشود. پلوتو نام رومی هادس، خود، شکلی از نام پولوس به نظر میرسد. زوج پلوتو و پرسفونه در رم، لیبر و لیبرا نامیده میشدند که با دیونیسوس باخوس خدای شراب و همسرش آریادنه نیز تطبیق شده اند. جشن لیبر و لیبرا با عیاشی و مستی و هوسبازی و تقدیسم قربانی های خونین همراه بود و کلمه ی لیبرتی به معنی آزادی که از اسم آنان می آید تا به امروز بر اساس فستیوال آنها با هرج و مرج برابر است که نظر به تطبیق آنان با شاه و ملکه ی دوزخ، برداشت اخلاقی از دوزخ را نیز روشن میکند. لیبر و لیبرا معادل شیوا و نیمه ی مونثش شاکتی در اساطیر هندویند. شیوا خدای نابودی و مجسم به گاو جانور ازیریس است. جانور شاکتی اما شیر است که در این زمینه او را با سخمت [یا سخت) همسر پتاح برابر میکند. همانطورکه منیدانیم شیر دشمن گاو است و این به نوعی غلبه ی الهه بر خدا را نشان میدهد که میتواند در قتل آدونیس به سبب عشق ونوس (عیشتار) انعکاس یابد. در مورد شیوا غلبه ی شاکتی میتواند در رقص او به صورت کالی وحشتناک و خونریز روی بدن خوابیده ی شیوا منعکس شضود. شیوای خوابیده، همان تموز در مرگ موقت خود در دوزخ است که با نرگال یا هادس برابر شده است. به همین دلیل است که لیبرتی به معنی آزادی، نامی مادینه دارد. چون شوهر او خدای مرده در تعریف اخلاقی او است که برابر با خدای مسیحیت برای تمدن غربی است. در غرب، خدای مسیحیت به عنوان حامی اخلاق برجسته میشود تا با اطمینان از مرگ نیچه ای و نبود او در صحنه، آنچه باقی میماند و لازم به نظر میرسد بی اخلاقی باشد. این خدای مرده با هورس برابر است که رستاخیز ازیریس را نشان میدهد. اما هورس رستاخیزکننده اکنون خدای جنگ و معادل مریخ در آسمان شب است. پس جلوه ی خورشیدیش به درون زمین رفته و تقدس را به مادر-زمین منتقل کرده است که کنایه از جهان مادی و موجد ارزش های مادی است؛ ارزش هایی که بر اساس آنها فقط پولدارها و ثروتمندان مقدسند، همچنین جنگسالارانی که به ثروت این مقدسین مادی مسلک می افزایند. این انتقال الوهیت به مادیات، با ربوده شدن "می" مقدس از حئا توسط عیشتار ارتباط دارد. چون کهانت انسان را به همراه بقیه ی دانش ها حئا خدای حیات به انسان ها آموخت و اولین کاهن ها باید همان آپکالوهای آموزنده ی دانش به بشر باشند چون اپکالوها به نشانه ی ارتباط با آب که عنصر حئا است نیمه ماهی تصویر میشوند. لقب هفتمین اپکالو جالب است: "ان می دور آن کی" یعنی صاحب "می" از پیوند آسمان و زمین. نام او را «اوتو آبزو» یعنی خورشید پهنه ی آبی خوانده اند که او را با شمش تطبیق میکند. اوتوآبزو به آسمان صعود کرده و در این زمینه معادل خیسوتروس آخرین پادشاه کلدانی قبل از سیل بزرگ و معادل نوح در نوشته های بروسوس است. از نظرها غایب شدن اوتوآبزو همچنین او را معادل انوخ (ادریس) در افسانه های یهودی میکند که مثل اوتوآبزو هفتمین پدرسالار است. اوتوآبزو همچنین با آداپا کاهن حئا تطبیق میشود که آشوری ها اولین کتاب دنیا به نام «نوشته هایی در مورد زمان از آنوی الهی و انلیل الهی» را در زمینه ی نجوم و تقویم به او نسبت داده اند. در منابع عبری، انوخ با هرمس تری مگیستوس تطبیق شده است. خنوخ که نزدیک شدن سیل نوح را دانسته بود، گنج های دانش را در اعماق زمین پنهان کرد تا از سیل در امان باشند و سپس رهسپار کوه موریاه شد جایی که بعدا اورشلیم در آن تاسیس گردید.:

“THE PSUEDEPIGRAPHICAL BOOK OF ENOCH”: MYSTAE.COM

دراینجا سیل نوح هم معادل تهاموت و هرج و مرج است و هم معادل الهه ی زمین؛ و گنج دانش که در عمق زمین مخفی میشود، ازیریس است که در رحم ایزیس یا زمین وارد میشود تا از نو متولد شود. اما این تولد فقط به تدریج و با نور اندک تدریجی آشکار میشود. چون ایزیس به صورت کاسیوپیا تخت حکومت عیسی/ازیریس و حکومت های جانشین او است و این حکومت ها هرگز تخت سلطنتی خود را با عوام شریک نمیشوند و برعکس، جادوی تخت را برای انقیاد مردم به کار میگیرند. شب تاریک جهل پس از ناپدید شدن ازیریس از بین نرفته است و آن خدایی که ادیان استعماری ادعای باز معرفی آن را نمودند، از اول، مرده از جعبه بیرون آمده است. هورس این شب جهل، خورشید نیست، بلکه مریخ، ارباب جنگ و آشوب و تخریب است.

مطلب مرتبط:

قدیس های تاجر: از چین مارکو پولو تا اروپای اسلامی دیویند اوینگ

دانلود کتاب «حکومت و خدا: چطور خدا زمینی شد؟»

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

نویسنده: پویا جفاکش

شاید خیلی غیر قابل باور باشد که گروهی از مسیحیان، خرپرست شده باشند فقط به خاطر این که عیسی مسیح، سوار بر خر برکت یافته وارد اورشلیم شده است. ولی خر عیسی مسیح، خر معمولی نبود، خدای یهود بود که بنا بر منابع لاتینی به خر تشبیه میشد و نتیجه ی برابرگیری یهوه خدای یهود با سیت یا سوت یا سوتخ یا صدوق یا صدیق خدای قبطی بود که گاها به خر یا مردی با سر خر مجسم میشد. دیوید شرمن، داستان برکت یافتن خر مرکب مسیح توسط خدای انسان شده یعنی عیسی مسیح را نسخه ی دیگر داستان هندوی خر جن زده ای میداند که بالاراما او را با پرتاب به روی درختی از شیطان آزاد کرد. درواقع مسیح آمده بود تا دین یهود را از ویژگی های شیطانیش آزاد کند. شرمن، این ویژگی های شیطانی را همان آیین های ارجی-مخدری-الکلی سابازیوس فرم شیطانی دیونیسوس میداند که همان یهوه صبایوت بود: فرمی یونانی-رومی از دیونیسوس که با پرستش اخلاقی اولیه ی آن در مرکز مقدسش بعلبک در تضاد بود. شرمن، تمام مافیاهای مروج قاچاق مواد مخدر، مراکز فحشا، قمار، مشروبات الکلی، و میانجی های تبلیغاتی اینها که از مغربزمین به تمام جهان رخنه کرده اند را حتی وقتی ادعای کفر و بی خدایی دارند زیرمجموعه ی این شکل تحریف شده ی دیونیسوس و دستگاه یهودی-مسیحی ای که آن را تحت پوشش گرفته است میداند. در هندوئیسم، بحران های اخلاقی ناشی از موارد فوق را کار دو نوع شیطان به نام های راهو و کتو یا ستو میدانند که شرمن، ستو را همان سیت میسداند و یادآوری میکند که سیت هم در ابتدا خدای مثبتی بود ولی بعدا با تحریف مکتبش به موجودی شیطانی بدل شد. با این حال به عقیده ی شرمن، یوگای جنسی شیوا در هندوئیسم و بودیسم، نسخه ی شرقی فحشای آیینی سابازیوسی در سبت سیاه غربی است همانطورکه شیوا در مقام خدای مرگ و نابودی، با دیونیسوس سابازیوس عاشق قربانی انسان و مرگ طلب قابل تطبیق است؛ در مقابل، مسیح موقتا غایب در جایگاه خدای خوبی ها، همان ویشنوی به خواب رفته روی آب های هرج و مرج پس از نابودی یک دوران توسط شیوا است. ویشنو را در این حالت، نارایانا مینامند، لغتی که شرمن، آن را تلفظی دیگر از نهری در ناهاریم یا ناهارین به معنی سرزمین رودها و معادل بین النهرین یا عراق کنونی میشمرد و معتقد است صفات ناصری و نصیری برای عیسی مسیح و مسیحیان، تلفظ دیگری از ناهاری و بنابراین نارایانا است. بالاراما نیز همزاد و همدم کریشنا نسخه ی انسانی ویشنو است که او هم قابل مقایسه با خدا در قالب انسانی به نام عیسی مسیح است. شرمن در اندیشه ی خود، پیرو دکتر جی.استیلسون جودا، استاد بازنشسته و رئیس کتابخانه ی اتحادیه ی الهیات فارغ التحصیلان در برکلی کالیفرنیا است که معتقد شده بود که هری کریشنا اسما و شخصیتا همان هلیوس کورس خدای خورشید یونانی-رومی و نسخه ی دیگر آپولو خدای خورشیدی هنرها است و رادا معشوقه ی کریشنا (و تجسم زمینی لاکشمی همسشر ویشنو) نیز کسی جز رودا همسر هلیوس کوروس نیست و در این تطبیقات، بالاراما نیز معادل دیونیسوس دانسته شده است. البته دیگران پیشتر کریشنا را برابر با دیونیسوس و بالاراما را برابر با هرکول میدانستند و این دو فکر قابل جمعند. همانطورکه میدانیم کریشنا را به دو شکل آبی رنگ و سیاه رنگ تصویر میکنند که هر دو رنگ، رنگ های آسمان هستند: آبی برای روز و سیاهی برای شب. مردم قدیم، متوجه بودند که معمولا در اوایل صبح که هنوز خورشید کاملا استیلا نیافته است، تا حدودی ستارگان و ماه قابل رویتند. بنابراین این آبی روز است که ستارگان شب سیاه را میپوشاند و نتیجه این که آبی پوشش سیاه است. این با آبی رنگ تصویر شدن معمول لباس بالاراما هم قابل نشان دادن است. بالاراما پوشش آبی کریشنای سیاه است ازجمله موقعی که کریشنا را آبی نشان میدهیم. بالاراما تجسم انسانی بالادوا یعنی خدا بعل است و با توجه به این که کریشنا در یودا نسخه ی هندی یهودیه ی یهودی ها زندگی میکرد، بعل مزبور نیز بعل یاهو خدای تدمر است که یهوه از وجود او استخراج شد و قسمت های زدوده شده ی آن را "بعل" نامید و شیطانی تلقی کرد. این، درواقع حمله ی یک بخش از خدا به بقیه ی آن است و با توجه به آبی تصور کردن آمون رع، میتواند به حذف چهره ی شاهانه ی آبی رنگ دیگر آن یعنی ازیریس توسط برادرش سیت یا سوت تعبیر کرد. دوگانگی یهوه هنوز قابل تشخیص است. او هم به شیر مجسم است و هم به انسان. در هیبت انسان، او یک پدر خیرخواه ولی بداخلاق برای بشر است ولی در هیبت شیر، او دشمن وحشتناکی است که بدکاران را مجازات میکند. این دو تصویر، در وجود هرکول پوست شیر پوش جمع می آیند. هرکول، یک انسان نجات دهنده است ولی با پوشیدن پوست شیر سرزمین نمه که کشته است رعب انگیز شده است. در عین حال، کشتن شیر یا جنبه ی ترسناک و عقوبت کننده ی خدا به نوعی احساس امنیت به کسی که بخواهد از دستورات خدا سرپیچی کند میدهد، ازجمله در این موضوع که شیر حیوان الهه است و عیشتاروت الهه ی طبیعت را زیاد در کنار شیر تصویر میکردند. این دو تصویر در چهره ی سخمت الهه ی شیرآسا جمع می آمدند و سخمت، عقوبت کننده ی گناهکاران بود. سخمت را "سخت" sekhet نیز میخواندند که احتمالا این نام، معادل شاکتی جنبه ی مونث خدایان در هند، و نیز منشا اصطلاح شخینا یا سکینه برای جنبه ی مونث یهوه در متون یهود است. او همان رودا برای کریشنا است. کریشنا و رودا جنبه های مذکر و مونث خدا شری چایتانیا را میساختند و رفیق نزدیک چایتانیا یعنی نیتیاناندا نیز معادل بالاراما بود. نیتیاندا که بیماران را درمان میکرد و از این جهت معادل اسکلپیوس فرم درمانگر آپولو بود، همان فرم دیونیسوس است که در غرب به صورت عیسی مسیح تحول یافته است و جنبه ی مقدس و اخلاقی اولیه ی دیونیسوس را نشان میدهد. او با کریشنایی که فقط رودا را در کنار خود دارد و با او زوج دیونیسوس-آریادنه را تکرار میکنند تطبیق میشود، درحالیکه کریشنایی که با انبوه دختران شیردوش میرقصد و کارهای خلاف شرع میکند دیونیسوس همراه مئنادها و در فرم افراطی خود سابازیوس است: خدای وحشی و دائم الخمر و بی منطق و شهوتران و آدم کشی که هیچ گونه اخلاقیاتی را در مقابل انسان ها ملزم نیست و کاملا غیر قابل اعتماد است. مئنادها یا زنان رقصان و دائم الخمر همراه دیونیسوس، تکثیر انسانی همان الهه ای هستند که شیر بازدارنده از وجودش حذف شده و تبدیل به یک زن لاابالی شده است. توجه کنیم که حذف شیر، محدود شدن نام قبلی کلی تر خدا یعنی ال یا الوهیم به یهوه را نیز نشان میدهد. لغات ال، ایلو، اله، علی، آری، آریه، آریا، هری، هیرو، شیرو، آشور، کوروس و مانند آنها مشترکا به معنی شیر درنده، آسمان و خدا هستند و عشتاروت، فرم مونث نام عاثتر یا آشور است. اصلاح "هری" که در ابتدای نام کریشنا به کار میرود، و خود نام کریشنا که به اندازه ی کریست برای مسیح، برخاسته از کوروس است، با یکی از تجسم های قبلی ویشنو یعنی ناراسیمها یا مرد شیرآسا بی ارتباط نیست. ویشنو برای عقوبت کردن یک آسورا یا ضد خدا با کشتن او، به شکل شیر-انسان درآمده بود. نکته این که ال را با کرونوس/ساتورن پدر زئوس/جوویس/ژوپیتر –معادل یونانی و لاتین یهوه- تطبیق کرده اند. زئوس و کرونوس نخست یک خدای واحد و معادل آمون بودند. اما زئوس متعارف، خدایی است که پدرش کرونوس را سرنگون میکند و به عصر طلایی آدم ها در دوران کرونوس خاتمه میدهد. این همان عصر طلایی ازیریس است که توسط سیت خاتمه می یابد و درواقع معادل شورش سیت علیه پدرش آمون با حذف بخشی از تعریف او در مذهب است. ازاینرو است که زئوس پسر کرونوس به شمار آمده است، چون کیش او بخشی از کیش زئوس-کرونوس است همانطورکه یهوه بخشی از شخصیت بعل یاهو را در خود دارد.:
“balarama”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

بدین ترتیب، یهوه در قالب خدای عادل مهربان، چیزی یک پوشش آبی رنگ برای یک شب تاریک مخوف نیست و ازاینرو است که در پس ظاهر اخلاقی مذهب یهود، شیطانپرستی هیولایی ای در جولان است که به محض غروب خورشید، همه جا را فرا میگیرد، درست مثل شیطانپرستی دیونیسوسی در پوشش این که دیونیسوس پسر زئوس و اصلا خود او است.

پرورشگاه زئوس در زمان کودکی، جزیره ی کرت بود که تا مدت ها تختگاه او باقی ماند. این نام، قابل مقایسه با لغت فنیقی "قرط" به معنی زمین است. در الجزایر، شهری به نام قسنطین یا کنستانتین وجود دارد که به "سیرتاس" cirtas از همین ریشه نیز معروف بوده است. نام فنیقی شهر "کرتن" با "کاف" (ک) است که به نام کرت نزدیک است. این شهر از همه طرف توسط دره ها محاصره و به دلیل وفور پل ها به شهر پل ها معروف بود که به او حالتی جزیره مانند میداد. سیرتاس، پایتخت دولت نومیدیا بود که نخست وابسته به دولت فنیقی قرطاجه (کارتاژ) در تونس کنونی بود و بعد از سقوط کارتاژ، مدتی مستقل بود تا این که ژولیوس سزار دیکتاتور روم، در تعقیب وابستگان به پمپی به نومیدیا آمد و آنجا را تصرف کرد و نام شهر به جولیا سیرتاس یا کلنیا جولیا تغییر پیدا کرد. سزار، سیتی sitian های کامپانیا را به اینجا منتقل کرد تا در ترکیب با نومیدی ها یک جامعه ی لاتینی بسازند. در جریان جنگ امپراطور ماکسنتیوس با دومیتیوس الکساندر مدعی امپراطوری، شهر ویران شد تا این که سال بعدش، کنستانین بعد از شکست دادن ماکسنتیوس و تصرف رم، سیرتاس را بازسازی کرد و نام شهر به کنستانتین یا آنطورکه امروزه در عربی گفته میشود قسنطنین تغییر یافت. بعد از سقوط روم و جاری شدن وندال ها در شمال افریقا قسنطین اهمیت خود را همچنان حفظ کرد ولی با تصرف شمال افریقا توسط عرب ها از اهمیت آن کاسته شد تا این که در قرن 18 صالح بای که از طرف سلطان محمد پنجم عثمانی، بای الجزایر شده بود، آن را بازسازی و آباد نمود و الان آن یکی از شهرهای بزرگ الجزایر است. به نظر میرسد 1100 سال بی اهمیتی برای قسنطین کمی غیر عادی باشد و میتوان دلیل آن را از لای قصه ی مسلمان شدن الجزایر فهمید. اولین بار، شیخی به نام اوزمار از الجزایر توسط عثمان ابن عفان مسلمان شد و در بازگشت به الجزایر، قبیله ی خود را نیز مسلمان کرد. اوزمار، تلفظ بربر "عثمان" است و کلمه ی عثمان، معرب هسمان یا اوزمان به معنی رئیس غزها است که عنوان رهبران قزاق ها بوده است. عثمان ابن عفان، نام مستعاری برای عثمانی ها است. عثمانی ها از ارض روم می آمدند و تصرف سیرتاس توسط رومی ها نیز همین قصه را نشان میدهد. کامپانی و عفان، احتمالا هر دو تلفظ های دیگری از لغت کاپا به معنی سر و رئیس مرتبط با لغت کاپیتول به معنی پایتخت هستند. تصرف شهر توسط کنستانتین نیز همین را نشان میدهد. لغت کنستانتین احتمالا نام شهر بود که بعد بر روی یک فرمانروای خیالی گذاشته شده است. قسنطین درست تر است و از لغت آشوری غوزنتو به معنی محل فعالیت مهتر می آید که کلمه ی عربی حضانت به معنی سرپرستی نیز از همان ریشه است. در برداشت سیاسی، قسنطین یعنی پایتخت. نام کنستانتینوپول یا قستنطنیه برای استانبول ترکیه پایتخت عثمانی ها از همین ریشه می آید. توجه کنید که اگر غزنتو را غزنه تلفظ کنیم، غزنین پایتخت سلطان محمود غزنوی در سیستان افغانستان هم چنین ریشه ای دارد و این نظر فومنکو و نوسفسکی را تایید میکند که سلطان محمود در غزنین را نسخه ی افغان سلطان محمد فاتح در قستنطنیه میشمارند. اگر این را به انحطاط قسنطنین پس از استیلای عثمانی تعبیر کنیم، نتیجه میگیریم که قستنطنیه ی عثمانی، موقعیت قبلی قسنطنین فنیقی در الجزایر را تصرف کرده است که در حکم تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط سلطان محمد فاتح است. پس بعید نیست سیرتاس یک نسخه از کرت زئوس و محل یونان باشد. شکست دومیتیوس الکساندر از امپراطور روم لاتینی نیز همان شکست سلوکی ها یا سلسله ی الکساندر یا اسکندر یونانی در ترکیه است و اسکندر نیز که هم پسر زئوس و هم پسر آمون نامیده میشود، خدای جدیدی است که بر ارض یونان حکومت میکند، درست مثل زئوس زمینی در ارض کرت. امپراطور کنستانتین نیز بنیانگذار یک امپراطوری یونانی روم است که در آن، روم و یونان معنی یکسانی می یابند. همانطورکه دیدیم عاملان رومی شدن سیرتاس، سیتی ها بودند که احتمالا قوم سیت یا شیث خدای مصری-عبرانی و فرزند آمون هستند. پس میتوان سیت و زئوس و اسکندر را خدایی یکسان و شکل انسانی یهوه خدای یهود دانست. در عین حال، این کار، مصر را هم به قسنطین می آورد. آیا ممکن نیست نام کرت به صورت قاهره درآمده و با پایتخت مصر تطبیق شده باشد. توجه کنید که اسکندریه دیگر پایتخت مصر هم نام اسکندر دارد و البته بندر است. آیا این با نزدیک بودن قسنطین به دریا و تجارتش با ونیز و دیگر بنادر ایتالیا بی ارتباط نیست؟ اسکندریه ی مصر، مصدر متون یونانی به ایتالیا بوده است و همین صادرات را هم به قستنطنیه ی بیزانس در ترکیه نسبت داده اند. آیا به خاطر این نیست که مصر و بیزانس نخست یک محل واحد بودند؟ اسکندریه و قاهره همچنین محل قبلی رش گلوتا یا اشرافیت داودی یهودیان پیش از مهاجرت آنها به اسپانیا بوده است. آیا الجزایر خیلی به اسپانیا نزدیکتر نیست تا مصر، و آیا منطقی تر است که مسیحیان اسپانیا متون عربی را در نواحی نزدیک به اسپانیا بهتر جذب کرده باشند؟ شاید خیلی از صحنه های مواجهه ی غرب و شرق و اصلا تاریخ شرق که ما محل آنها را خاورمیانه میشمریم در الجزایر و در ابعادی بسیار کوچک تر رقم خورده باشند و با انتقال هدف جنگ صلیبی به عثمانی، به آنجا انتقال ذهنی داده شده باشند، ازجمله فتح اورشلیم که فومنکو ارتباط آن با قستنطنیه را نشان داده است. با توجه به این که قسنطین نومیدیا بعد از سقوط قرطاجه تا حدودی جانشین آن شد، احتمالا او ویژگی های قرطاجه را که درست مثل سیرتاس، نام از قرط یا کرت دارد را به خود جذب کرده است و سقوط حکومت فنیقی ها در قرطاجه که همان شهر تونس کنونی است، همان فتح تونس توسط شارل پنجم امپراطور روم مقدس منسوب به قرن 16 است که پیشتر ایتالیا را تصرف کرده بود. این احتمالا نسخه ای اصیل تر از داستان فتح کارتاژ فنیقی ها توسط روم لاتینی است. در انئید ویرژیل، نسخه ی باستانی تر، بعد از جنگ روم و کارتاژ در اثر خیانت انئاس بنیانگذار روم به دیدو ملکه ی کارتاژ به وقوع پیوست. انئاس سردسته ی تروایی هایی بود که بعد از سقوط شهرشان توسط آخایی ها به شمال افریقا و سپس ایتالیا رفتند. آغاز سفر تروایی ها را از ترکیه یعنی سرزمین عثمانی ها میدانند و آخایی ها را هم یونانیان باستان تلقی میکنند. جالب اینجاست که سقوط کرت هم کار آخایی ها است و نوعی ارتباط بین کرت و تروآ حس میشود. کرت پس از آن مغلوب آخایی ها شد که تمدنش در اثر وقوع بلایای طبیعی چون سونامی و زلزله و آتشفشان نابود شد. ختی های ترکیه هم پس از این که به دلایلی نامعلوم و احتمالا در اثر بلایای طبیعی ضعیف شدند، مقهور بربرهای یونان و سکائیه گردیدند. این، چیزی است که دانشمندان از نشانه های باستانشناسی حدس زده اند. ولی شاید ختی ها هیچ وقت از بین نرفتند و فقط جانشین در هم شکسته های قبلی شدند. چون به قول فومنکو ختی ها همان ختایی ها یا ختنی ها هستند و قزاق های رسوخ کرده در خاورمیانه شامل عثمانی ها و ممالیک مصر را در بر میگیرند. فومنکو هیکسوس ها یا فاتحان عرب مصر فراعنه را نیز تحت رهبری همین ختی ها یا قزاق های رسوخ کرده در شمال افریقا میشمرد و چه بسا اصطلاح "ختنی" همخانواده با عنوان "قحطانی" برای اعراب جدید باشد. معمولا قحطانی ها را از جنوب شبه جزیره ی عربستان و بیشتر منطقه ی یمن میشناختند که به مکه ی حجاز محل رسمی خانه ی خدا نیز نزدیک است. در سال های اخیر، به دلیل رشد بحث های مربوط به کپی شدن تقریبا تمام شریعت اسلامی از مذهب یهودی-مسیحی، کسانی که از آشکار شدن زیربنای یهودی تقریبا همه ی آنچه ما در قانون امروز آدمی بدیهی تلقی میکردیم نگرانند دست به کشفیات باستانشناسی هدفداری میزنند که ثابت میکند قوانین اسلام ریشه در قوانین عربی ماقبل یهودی در یمن دارد و در این مسائل، اعراب با یهودیان مشترک بودند، نه این که کپی گر محض یهودیان و مسیحیان باشند. البته باور این فکر، نیازمند قبول این ایده است که اسلام واقعا از جنوب عربستان به سمت شمال جابجا شده باشد درحالیکه برابری قحطانی با ختنی این معادله را به هم میریزد. فومنکو معتقد بود که زبان و خط عربی به همراه ترک ها و مغول ها از منطقه ی روسیه به جنوب سرازیر شده اند. البته او ترک ها و مغول ها منجمله قزاق ها را اسلاو میدانست. ولی همانطورکه لاکاپله مینویسد، نظریه ی فومنکو به اندازه ی نظریه ی آستین وادل، وامدار نظریه ی گادفری هگینز از اوایل قرن 19 درباره ی آشکارگی نشانه های یک مذهب جهانی بود. درحالیکه آستین وادل، این مذهب جهانی را نشانه ی یک امپراطوری جهانی در هزاران سال پیش میدانست و آن را با عناوین امپراطوری ختی، گوتیک، فنیقی و آریایی میخواند، فومنکو این امپراطوری را بسیار جدید و بر اساس ناسیونالیسم روسی، اداره شده از سمت روسیه میخواند. با توجه به این که وادل، وجود آثار معماری گوتیک دوره ی رنسانس به این سو در خرابه های ختی ها در آناطولی را نشانه ی برابری دو فرهنگ میخواند، باورکردنی تر است که خرابه های ختی ها متعلق به چند صد سال اخیر باشند و نه بالعکس، و ازاینرو حداقل زمانبندی فومنکو درست تر است. چیزی که هیچ کدام از این دو نویسنده نمیگویند این است که ممکن است اتحاد قبلی جهان در اثر از بین رفتن نظم سیاسی آن در یک فاجعه ی کیهانی بخصوص آنطورکه مایک بیلی، هویل و ویکراماسینگ معتقد بودند، در اثر برخورد شهابسنگ از بین رفته باشد و طاعون قرن 14 فقط یکی از عوارض این فاجعه باشد که نابودی جمعیت جهان در آن زمان را یک تنه به گردن آن انداخته اند، درحالیکه فجایع تورات مانند سیل نوح نیز عوارض دیگر آن باشند. بعد از آن، گروهی خاص، فرهنگ گستری را در دنیا بر عهده گرفته اند و تحقیق هگینز هم محدود بودن تعلیمات جهانی را نشان میدهد آنجاکه ارتباط تنگاتنگ جهانبینی های هندو و بودایی با جهانبینی یهودی-مسیحی و حتی جهانبینی گالیک-سلتی را مدلل میکند. ولادیمیر ملامد، تاثیر واضح جهانبینی یهودی بر لامائیسم تبت، بودیسم چان (ذن) و شینتوئیسم ژاپنی که آن هم از بودیسم تجزیه شده است را نشان داده است. لاکاپله سیل نوح را که جهان را زیر آب برد، کنایه ای از غسل تعمید کل دنیا توسط مسیحیت یهودی تبار میشمرد. این مسیحیت به نظر لاکاپله نه در جلیل فلسطین اشغالی کنونی بلکه در گالیل یا گاول فرانسه ی امروزی متولد شده و ازآنجا و از طریق اسپانیا به سمت شرق گسترش یافته است و و گفتارهای ژان اسپانیله درباره ی همسانی زبان های به اصطلاح دوریان یونان باستان و زبان اسپانیایی به سبب این است که زبان های به اصطلاح یونانی در اصل نه زبان مردمان اسلاو شبه جزیره ی یونان، که فرمی از زبان های کلتی-باسکی-اسپانیولی بودند. از این نظرگاه، لاکاپله بعید نمیداند که نقش بربرهای شمال افریقا در انتشار مذهب یهودی-مسیحی به سمت خاورمیانه بیشتر باشد. به نظر او اتفاقی نیست که هم بومیان شمال افریقا "بربر" نامیده شده اند و هم واندال های اشغالگر روم که به شمال افریقا سرازیر شده اند. چون بربرهای اصلی، همان فاتحان ژرمن روم بودند که جهانبینی خود را به درون افریقای شمالی و از طریق آنها به خاورمیانه صادر کردند، پروژه ای که با نفوذ از سمت اروپای شرقی و روسیه به خاورمیانه و ایجاد امپراطوری عثمانی و نفوذ مجدد در آن تکمیل شد و این ممکن شد چون شعبه ی تاتار یهودی ها یعنی یهودیان اشکنازی نیز با تصرف سرزمین های ژرمن به همقطاران سافاردی (اسپانیایی) خود ملحق شده بودند.:

A la chasse aux sorcieres: m. lacapelle: theognosis: 18 jan 2014

این یادآور نوشته های جرالد مسی است که مطابق آن نسل جدید اعراب یعنی قحطانی ها یا فرزندان قحطان، جانشین نسل سابق یعنی قوم عاد شدند و عاد در آرامی یعنی اجداد. عاد ها که تمدن پیشرفته ای داشتند در سلسله ای از بلایای آسمانی که خدا بر آنها نازل کرد نابود شدند. این بلایا قابل مقایسه با نابودی تمدن آتلانتیس در اثر بلایای طبیعی است که سیل نوح را هم در بر میگیرد. آتلانتیس 10 جزیره ی کلی شامل 7جزیره ی خاص داشت که قابل مقایسه با 7سر و 10 شاخ اژدهای دشمن خدا در مکاشفه ی یوحنا است. 7سر این اژدها همان 7ستاره ی صورت فلکی دب اکبر هستند که مادر صورت فلکی دب اصغر محل کنونی ستاره ی قطبی است. چون قطب شمال قلمرو تاریکی و سرما است و در مقابل خداوند نیکی ها که به نور و گرمای خورشید تشبیه میشود قرار دارد. ستاره ی قطبی در خرافات قدما عمود جهان بوده و کوه کیهانی در محل آن قرار داشته است. دب اکبر اژدها است چون ستاره ی قطبی از محل ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) به محل کنونی تغییر محل داده و روح اژدها را نیز با خود جابه جا کرده است. به دلیل دریایی بودن اژدها در تمثیل هرج و مرج به آب های هاویه، دب اکبر و دب اصغر در مصر به دو هیولای آبزی با اندازه های بزرگ تر و کوچک تر یعنی به ترتیب اسب آبی و تمساح تشبیه میشدند. اسب آبی خود تا حدود زیادی جانشین کرگدن یا اسب تک شاخ است که نقطه ی مقابل شیر حیوان خدا است و یکی از آرم های سلطنتی معروف بریتانیا شیر انگلستان را در کنار تک شاخ اسکاتلند نشان میدهد که نشانگر جمع ضدین در سیاست بریتانیا است. دب اصغر درست مثل دب اکبر با 7ستاره تصور میشده است. نام سوبک خدای تمساح را به صورت sevekh هم تلفظ میکردند که معنی عدد 7 میدهد. این صورت فلکی به شکل سگسانان هم تجسم میشد که جانوران سیت بودند و سیت هم دشمن هورس و ازیریس خدایان خورشیدی است. سیت، ازیریس را که تجسمش ورزاو آپیس است کشته است و در این حالت، او با صورت فلکی جبار (اوریون) در نبرد با صورت فلکی ثور (ورزاو) تطبیق میشود. صورت فلکی دب اکبر از پای ثور پس از قتل او به وجود آمده است و اسب آبی هم از دید مصریان گاو آبی و نسخه ی آبزی گاو است. بدین تریب، دب اکبر و دب اصغر، تجسمی از پیروزی نظم جدید سیت به دست میدهند. با این حال، ازیریس بعدا به شکل هورس و در حالت هایی متضاد با خود از نو متولد میشود و دوران سیت را از بین میبرد درحالیکه در بعضی مسائل، کاملا مقلد سیت است. این در یک نگاره ی از بین رفته که لپسیوس از آن کپی ای ارائه کرده است دیده میشود: یک اسب آبی در یک درخت میوه جای گرفته است و یک شاهین از درخت میوه میچیند. شاهین، پرنده ی هورس است و اسب آبی نماد دشمنان شیطانی او. درخت اما به جایگزینی گهگاه کوه کیهانی با درخت کیهانی برمیگردد. ظاهرا هورس به عنوان خدای نابودگر هفتگانه خودش هفتگانه را به خود جذب میکند، ازجمله شاید در سیل نوح. در یک نسخه ی هندوی طوفان نوح که کار مانو است، ما 7 مانو یا پدرسالار اولیه را داریم که در زمان هفتمینشان سیل نابودگر جهان به وقوع میپیوندد و این همان سیل نوح است که نابودگر آتلانتیس نیز به شمار میرود. در ادبیات یهودی-مسیحی، دشمنان هفتگانه معادل 7ستاره ی مورد پرستش کلدانیانند که 7طبقه ی آسمان را میسازند و در 7 طبقه ی زیگورات های بابلی مجسم میشوند که با جانشینی 7 طبقه ی آسمان، تمثیلی از برج بابل که زمین را به آسمان میدوخت و همتای دیگر کوه کیهانی بود ارائه میدهند. گاهی 7خدای مزبور فقط 7ستاره ی دبین هستند که به صورت یک مجموعه در کنار ماه و خورشید قرار میگیرند ازجمله در این نظر که اهرام ثلاثه جانشینان برج بابل در سه حالت ماه و خورشید و مجموعه ی هفتگانه اند. یک افسانه میگوید که این اهرام را هار-سشو یعنی خدمتگزاران هفتگانه ی هورس ساختند که باز قوای پیروز را تقلید هفتگانه نشان میدهند. برای مسیحیان دشمن شرک بابلی، مقلدین هفتگانه، کلیساهای هفتگانه ی نخستینند که جهان را میگیرند درست مثل نوح که آینده فقط متعلق به نسل او به عنوان اولین برگزیده ی یهوه بود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: P466-477

دراینجا میتوان این ایده را یافت که مذهب جهانی هگینز به همان اندازه که میتواند نتیجه ی سیل نوح باشد، با تمثیل گرفتن سیل نوح از گسترش مسیحیت نیز میتواند به معنای رسوخ مسیحیان و کارگزاران یهودیشان در شرق برای دین سازی باشد. هگینز که باور داشت یهودیت از دل پاگانیزم برآمده است، در ابتدای تحقیقات خود، وجود نشانه های واضح یهودی در پاگانیسم هندو و بودایی را نشانه ی برخاستن یهودیت و دنباله های مسیحی و اسلامیش از هند تلقی کرده بود و یک دلیل این اشتباهش این بود که متوجه شده بود بودیسم و انواع شرک هندو به راحتی با مذهب غالب اسلام در هند، در برهم کنش فرهنگی نسبت به هم قرار دارند اگرچه اسلام هندی به اندازه ی اسلام عثمانی دارای زیربنای یهودی است و با این حال، مرزهای هندوئیسم، بودیسم، مسیحیت، اسلام و یهودیت در تصوف اسلامی ای که از هند به تمام بلاد اسلامی رسوخ کرده است، کمرنگ میشوند. هگینز متوجه نبود یا نمیخواست ما متوجه شویم که ساز و کار نرمخویانه ای که با تعلیم و تربیت فرهنگی و برجسته کردن مرزهای باز بین توحید و شرک، امکان بر هم کنش توافقی آنها را با هم فراهم میکند، ظرفیت تسخیر و تحریف مذهب بومی توسط فراورده های غربی یهودی-مسیحی پاگانیزم از درون را هرچقدر هم که این فراورده ها بدعت آمیز باشند دارد. منتها هگینز بیش از آن مسیحی بود که این ساز و کارها را درک کند.

شاید بهترین کسی که بتواند ما را در مورد آنها راهنمایی کند، دکتر ساچیکو موراتای ژاپنی است که از یک طرف وابسته به فرهنگ های پاگانی شرق دور است و از طرف دیگر به دلیل ازدواج با ویلیام چیتیک اسلامشناس، مسلما نزدیکی فرهنگ های اسلامی و شرق دور برایش جالب است تا جایی که او را به انتشار کتاب «تائوی اسلام» از طرف انتشارات دالنشگاه ایالتی نیویورک در سال 1992 سوق داده است. خانم موراتا روی یک موضوع خاص در اسلام، تمرکز میکند که امروزه در غوغای قدرت بی اندازه ی شریعت، کمتر مسلمانی درباره اش شنیده یا آن را به یاد می آورد و آن، بحث تنزیه و تشبیه است. تنزیه یعنی منزه دانستن خدا از این که یکی از آفریده ها باشد و تشبیه یعنی برجسته کردن صفات خدا در موجودات زنده، پدیده های طبیعی، شخصیات انسانی و حتی جنسیت ها. پاگانیزم که در اسلام با اصطلاح «شرک» مترادف شده است، حد افراطی تشبیه است و مذهب نوح حد افراطی تنزیه. قدرت گرفتن شریعت، به افراط در تنزیه انجامیده که سلفی گرایی اسلامی و تجسم بدنامش یعنی وهابیت، حد افراطی شریعت و تنزیه با هم است. اما شریعت متعادل اسلامی، جایی میانه ی تشبیه و تنزیه قرار میگیرد و سعی میکند با نزدیک کردن تشبیه به تنزیه، پاگان ها را در جرگه ی مسلمین درآورد. خانم موراتا تمثیل های قرآنی را نشانه ی اهتمام اسلام به تشبیه حتی در بعد شرعی خود میکند و به یک آیه ی خاص در قرآن توجه نشان میدهد: «ما آیات خود را در آفاق و در خودشان به آنها نشان خواهیم داد تا برایشان روشن شود که او واقعی است.» (53 : 41) این که خدا هم در جهان بیرون و هم در درون ذات انسان مشابه هایی دارد، یادآور بحث کیهان بزرگ و کیهان کوچک است که بر اساس آن، انسان نسخه ی کوچکی از دنیا است و تمام صفات انسانی قابل فرافکنی به جانوران و پدیده های بیرونی و از طریق آنها به خداوندند. به گفته ی موراتا، موضوع تأویل در اسلام از موضوعات مرتبط با استخراج مفاهیم تمثیل ها است و تأویل هم موضوع نوشته های ابن سینا و احادیث امام جعفر صادق بوده و هم موضوع تعالیم غزالی که دشمن پیروان آن دو است. موراتا از این موضوع، برای برجسته کردن بحث های اسلامی درباره ی رابطه ی مرد و زن با فلسفه ی چینی یین و یانگ که در شرق دور بسیار معروف است استفاده میکند و سعی میکند از طریق آن به انتقادات فمنیستی به اسلام پاسخ دهد و برای این کار، از نوشته های عتیق منسوب به 48 نویسنده ی مسلمان قدیمی بهره میجوید. در نزد چینی های کهن، یین نیروی زنانه و یانگ نیروی مردانه ی حاکم بر گیتی است که دو بخش وجود خداوند را میسازند و همه ی موجودات تا حدی از این و تا حدی از آن را دارند. تمثیل "نون والقلم" یا قلم و دوات در اسلام برای آفرینش، یک تمثیل از این نوع است که بر اساس آن، قلم یا آفرینش خدا یک مضمون مذکر و دوات به عنوان ماده ی اولیه ی آفرینش، یک مضمون مونث است و لوح به عنوان محل نوشتار آفرینش که جهان منظم مادی باشد، باز یک مضمون مادینه ی دیگر است. قلم، نشان دهنده ی اراده ی الهی با صفات نادیدنی او است و آنچه ترسیم میشود، اشکال را میسازند که ماهیت مادینه دارند. بر اساس آن در اسلام، صفات خدا به دو دسته ی صفات جمال و صفات جلال تقسیم میشوند که اولی در بعد زنانه و دومی در بعد مردانه معنی میشوند و صفات جمال فقط تحت تاثیر صفات جلال قابل دستیابیند همانطورکه زن خوب تابع شوهرش است. چون ماده ی آفرینش از جنس زمین است، زمین مادینه و آسمان نرینه است همانطورکه در فلسفه ی یین و یانگ شرق دور چنین است و ازدواج آسمان و زمین، به ازدواج روح و ماده تشبیه میشود، ازجمله در انسان. عبدالرازق کاشانی، حاصل ازدواج روح و کالبد در انسان را پیدایش «قلب» یا دل که مذکر است، و جان که مونث است میخواند. به گفته ی او جان، دو بلای بزرگ برای انسان یعنی شهوت و غضب را از مادرش بدن مادی به ارث میبرد. در کیهانشناسی چینی، غضب یک صفت یانگ و مذکر است اما از طرف دیگر، تمام یین ها تا حدی آغشته به یانگند و برعکس، و موراتا آمنیختگی شهوت و غضب در جان را نیز از این نوع میبیند. سهروردی، از ازدواج روح و عقل در انسان سخن میگوید که روح مذکر، و عقل مونث است که این ازدواج فرخنده، مخالف دوگانه سازی غربی رایج از تضاد لاینحل روح و عقل است. بر اساس این تعابیر، موراتا معتقد است که مفاهیم «مرد» و «زن» در اسلام از ابتدا مفاهیم نسبی و معادل با یین و یانگ بوده اند و درست مثل فلسفه ی چینی، در اسلام نیز هر انسانی با هر جنسیتی، تا حدی مرد و تا حدی زن است. بر این اساس، یک زن میتواند در جرگه ی مردان باشد اگر روح خود را پرورش دهد و در عین زن بودن، به یک انسان متعالی تبدیل شود چنانکه مولانا گفته است مریم مقدس، در درون خود، یک رستم دستان پنهان کرده بود، و در مقابل، مرد نیز اگر بخواهد تن به لذت های نفسانی دهد و انسانیت خود را فدای آنها کند ذاتا زن است. اما این که چرا مرد به یک جنسیت و زن به یک جنسیت خلاصه شده اند، کار شریعت است و به این نصیحت تقریبا تمام نویسندگان منبع موراتا برمیگردد که شریعت باید راهنمای انسان ها در راهیابی به تاویل باشد. در شریعت، مرد بر زن برتری داده شده و جامعه به این شکل اداره میشود و انسان ها از کودکی باید سیطره ی متوازن و متعادل مرد بر زن و تداوم مثبت زندگی خانوادگی از طریق آن را ببینند تا مفهوم تبعیت نفس جسمانی از روح را بر اساس آن در ذهن شبیه سازی کنند.:

“book review the tao of islam: sourcebook on gender relationships in Islamic thought”: dr Muhammad legenhausen: al-islam.org

شریعت، وقتی فقط راهنما است که انسان بخواهد خودش راه را پیدا کند ولی امکان ندارد همه ی آدم ها با توسل به عقل و دریافت های شخصی خود، راه های یکسانی برای رسیدن به خدا بیابند وقتی خودشان مستقیما با هرمس یا مرکوری (فرشته ی عقل) در وجود خودشان ارتباط برقرار کنند. پیش فرض اصلی این است که اکثر آدم ها با این کار، به طور خود به خودی به بیراهه میروند. این ممکن است بر اساس تجربیاتی واقعی به دست آمده باشد، ولی توضیحش به زبان اسطوره ها فرمول بندی کلی ای برای این ایجاد کرده که عدم تلاش برای خروج از آن، اکنون درسر ساز است بخصوص برای شریعت اسلامی که در همه چیز، به پیش فرض های عمیقا مسیحی خود اعتماد کرده و آن را چنان لای احادیث دروغین پیچیده که دیگر خودش هم نمیداند کدام دروغ از کدام منبع یهودی-مسیحی با چه میزان درجه ی اعتماد، وارد شریعت اسلامی شده است.

یکی از مهمترین پیش فرض های مسیحیت این است که بهشت در بالا و جهنم در زیر پای ما و زیر زمین قرار دارد. قبل از مسیحیت و در اساطیر بین النهرینی، زیر زمین، محل «آبزو» یا «انگور» بود که قلمرو آبی حئا خدای آب ها بود و نام های یادشده ی آن، به سبب ارتباط با آب و جهان زیرین و البته همانطور که خوانش غربی آبزو یعنی abyss نشان میدهد معنی هرج و مرج و هاویه را میدادند. با این حال، حئا خدای حیات هم بود و اگر بخواهید حیات را به جهنم که قلمرو شیاطین است ربط بدهید به این نتیجه میرسید که حئا با نیروهای آبزو یا abyss انسان ها و حیواناتی خلق کرده که دارای ویژگی های شیطانی بودند. در این تفسیر، حئا خودش یک شیطان است، درحالیکه روح را خدا میدهد؛ پس انسان های مخلوق حئا فاقد روح و انسانیت بودند ولی چون با انسان های ساخت خدا یا فرزندان آدم آمیخته اند در قالب انسان های دورگه ی معمولی هنوز در بین ما هستند و هر از گاهی خصایل شیطانیشان به دیگران صدمه وارد میکند و چاره ای جز نابودی این موجودات نیمه شیطانی با اعدام و جنگ نیست. آنها ارتش شیاطینند چون حئا و یارانش فرشتگان اخراج شده از آسمان و موجد نفیلیم میباشند و ازآنجاکه دروازه ی آسمان به رویشان بسته است در زمین در قالب انواع اجنه و شیاطین موصوف در فولکلور مردم سراسر جهان به حضور خود و وسوسه کردن مردم به تامین خواست های شیطانی خود ادامه میدهند و چون حریف جادوی خودشان نمیشود شد، باید پیروان عمده و جامعه دارشان را به زور جنگ تسلیم کرد. ولی عجیب این است که جنگ و به دنبالش فتوحات قاره ای عظیم دوران جدید را اختراع آهن به پیش برده است و آهنگری به سبب تولید وسایل از مواد مذابی که شبیه ماگمای اعماق زمین است خودش تقلیدی از برگیری نیروهای شیطانی حئا است. مردم عامه این فرهنگ را پذیرفته اند و این در اعتقاد به خوش شانسی آوردن نعل اسب بروز می یابد. چون نعل اسب هم از آهن است و هم کفش اسب یعنی جانوری است که وسیله ی حمل و نقل و جنگ، دو عامل مشهور گسترش تمدن است. در بریتانیا اسب، شکل جانوری اپونا الهه ی حامی واگون ها بود. این الهه که نامش با اسب پونی مرتبط است، شکل اسب گون مورگانا الهه ی جادوگری و زمین بود که به فرم های انسان و کلاغ هم درمی آمد.:

“the horse, silent witness to the past”: will scarlet: conjuringthepast.com

اگر بخواهید برای این تناقض، توجیه شرعی بیاورید، باید آن را در اقتدا به خنوخ پدرسالار شیثی دوران غول ها یا همان نفیلیم قبل از سیل نوح بخوانید که با غول ها مراوده میکرد و از توانایی های شیطانی آنها مواخذات مثبت مینمود و در اسلام نیز تحت نام ادریس به رسمیت شناخته شده است.:

«یکی بودن خنوخ/ادریس و هرمس در اسلام و بخصوص در عرفان اسلامی باعث میشود که ما آنها را با نتایجی که یونگ با توجه به هرمس در کیمیا و هرمسیه به دست آورده، تطبیق دهیم. بگذارید دراینجا فقط معنایی را که صورت خنوخ برای تحلیل ارائه میکند ذکر کنیم: خنوخ فقط مخزنی برای وحی الهی نیست. او چنان به نمایش الهی کشانده میشود و در آن جای میگیرد که گویی دستکم یکی از پسران خدا بوده است. همه چیز چنان رخ میدهد که گویی آنچه منطبق با انسان گونگی الهی بوده، نوعی خداگونگی یا دست کم فرشته گونگی نوع بشر، یعنی شمول او در واقعه ی ملأ اعلا بوده است. زیرا "پسر انسان" به صورت "آن که مالک عدل است"، آن که "قدیم الایام" را همراهی میکرد، و "صورت او مانند صورت یکی از فرشتگان مقدس شبیه انسان و سرشار از ملاحت بود" توصیف شده، اما سرانجام فرشته ی مفسر، خود خنوخ را با عنوان "پسر انسان" خطاب میکند. به این ترتیب خنوخ خود را در خلسه ی پسر انسان یا پسر خدا بودن بازشناسی میکند. او در راز الهی که شاهد آن بوده کاملا جذب شده و جایگاه خود را در آسمان ها به دست آورده است. نام "پسر انسان" که پیش از این به حزقیال داده شده، حاکی از آن است که تجسد و چهارگونگی الهی در ملأ اعلی نمونه ی اصلی اتفاقی بودند که به سبب انسان گونگی الهی، نه فقط برای پسر خدا که برای کل ابدیت از پیش دانسته شده بود، بلکه برای هر یک از افراد نوع بشر خواهد افتاد... آنچه برای خنوخ با ظرفیتش در حد انسانی عادی و فانی اتفاق می افتد، میتواند به نحوی کارآمد برای دیگران نیز روی دهد. وعده ی تبشیری فرستادن فارقلیط ، روح القدس که مسیح را به وجود آورد و خدا را در انسان مخلوق به وجود خواهد آورد، با امکان این واقعه که تنها پیشبینی خلسه آمیز در خنوخ بود، مطابقت دارد. این تجسد به وسیله ی روح القدس به این گفته می انجامد: یک تجسد مستمر و متوالی. "آن که به من باور دارد کارهایی را که من میکنم خواهد کرد و نیز کارهایی بزرگتر." "من گفته ام: شما خدایان هستید. شما پسران اعلی هستید." هیچ تفسیر کلیسایی یا اجتماعی-سیاسی را نمیتوان دراینجا جایگزین کرد. دقیقا در هر فرد بشر است که مسیر راز رستگاری باید طی شود. اما این تفرد از و به واسطه ی تجسد تنها میتواند کار سوفیا [نام یونانی شخینه] باشد. درست همین جا است که تعارض رخ میدهد و تهدید دجال فاش میشود. در مسیحیت، فرمانروایی شیطان به پایان نرسیده است. عمل فاراقلیط که اهمیت متافیزیکی زیادی دارد برای تشکیلات مخصوص کلیسا بسیار نامطلوب است، زیرا تحت کنترل نیست. درنتیجه، بر یکتایی واقعیت تجسد، شدیدا تاکید خواهد شد و از باور به سکونت متوالی روح القدس در انسان بر حذر داشته و یا منع میشود. هر کس که روح القدس، او را به "انحراف" کشیده باشد، "مرتد" است. پس ریشه کنی و نابودی او هم به مذاق شیطان خوش می آید و هم ضروری است. به طور قطع، اگر هر فرد قادر بود شهودهای روح القدس را خود به کار گیرد و دیگران را مجبور به پذیرش آن شهودها کند مسیحیت باید به تشتتی بابل گونه گردن مینهاد. اما سرانجام بر عهده ی روح القدس است که تنها در انسان های فردیت یافته سکونت یابد و به گونه ای عمل کند که آموزه های مسیح را به یاد آنها بیاورد. اکنون همین افراد هستند که یا دستخوش اجبار جمعی تمامیت خواه میشوند یا هر یک از آنها در پی اجبار دیگران برمی آیند. تضاد درونی دردآور همین جا افشا میشود: نوید روح القدس و ناممکن بودن حاکمیت او. زیرا این حاکمیت تنها در شرایطی میتواند اتفاق بیفتد که روح القدس خود میتواند ایجاد کند. تا زمانی که آن انسان مهذبی که تفرد را در خود تکمیل کرده، جلوه کند (به معنای فنی یونگ)، این یک استثنا یا عملی قهرمانانه خواهد بود.» ("سوفیای ازلی": هانری کوربن: ترجمه ی میترا سرحدی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 160: پاییز 1400: ص 14-13)

پس مردم، یک قهرمان را که به اندازه ی ادبیات مسیحی دارای حالات عرفانی به نظر میرسد، تجسم روح القدس میکنند و از او اطاعت میکنند تا قانون الهی یکسانی به جامعه نظم دهد و ازاینرو است که گفته میشود غزالی عارف، با پرخاش به فلسفه ی ابن سینا و تظاهر به عقل ستیزی، شرع را بر صدر نشاند و بعد شرع با عرفان ستیزی به وادی سلفی گری پای نهاد. با این حال، این روند، مستلزم شیطانی تلقی کردن وجود مادی آدم ها یا نفس آنها است ضمن این که با کشتن روح مردم برای اطاعت پیشه ماندنشان، آنها را به نفسشان فرو میکاهد. همانطورکه مضمون اطاعت، از رابطه ی زن و مرد به سلسله مراتب سیاسی-اجتماعی فرافکنی میشود، این روند، به شیطانی تلقی کردن نفس زن منوط است و علاقه ی زیادی به همگامی وفور تصویر زن ولنگار و زیر پا نهادن تمام قوانین اجتماعی ایجاد میکند: یعنی همان شکلی که شریعت، نفس را آنطور تصویر میکند. انقلاب اسلامی در ایران، جامعه ی ایران را به همین سمت برد و کپی های سنی و شیعی دیگرش هم در صورتی که در تاسیس حکومت اسلامی موفق شوند به همین سو خواهند رفت. یک دلیل این که کار انقلاب ایران به این جا کشید، این بود که شریعت بنیادی او بخشی از مدرنیته ی رضاشاه و نتیجه ی واردات فکری-فرهنگی شریعت سنگلجی از عربستان سعودی سلفی های وهابی بود که اربابان انگلیسی رضا شاه، اخیرا آن را به وجود آورده و به جای عثمانی، مرکز جهان اسلام کرده بودند. پس تز اولیه ی شریعتمداری در همینجا بالقوه مانده و منتظر بالفعل شدن بود: این که جامعه بیش از مکاشفات الهی به نظم قانونی نیاز دارد و شریعت، وسیله ای در راه ایجاد نظم است.

دقیقا به همین خاطر، از ابتدای انقلاب ایران، مضمونی به نام «مصلحت» به حکومت شرعی ایران افزوده شد که کار سه فقیه –آیت الله بهشتی، آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری- بود و با تن دادن به عملکرد مدرن در قانون کار و حفاظت محیط زیست و جلوگیری از بازگشت فضای ارباب-رعیتی ماقبل اصلاحات ارضی، بلوایی به پا کرد. علت این که ولایت فقیه در ایران، فرم «ولایت مطلقه ی فقیه» به خود گرفت هم این بود که ولی فقیه بتواند حتی به عملکردهای ظاهرا مخالف شریعت دستور دهد. مصطفی زالی (عضو گروه هیئت علمی گروه فلسفه ی دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران) انتقادات منتقدین را چنین صورتبندی میکند: «مصلحت در ساحت حکمرانی امری است ملازم با نقض و ترک شریعت. همین تلقی اولیه منجر به شکل گیری تفسیر سکولار از این دوگانه شده است، به گونه ای که گویی مصلحت در چارچوب فهم متعارف از شریعت قابل گنجاندن نیست و استناد به آن برای حل منازعات مستلزم گونه ای فراروی از احکام اولیه ی شرعی است. پس طرح مفهوم مصلحت، ذیل مفهوم ولایت مطلقه ی فقیه، به معنای نامقید بودن حاکمیت سیاسی به هنجارها و به طور خاص هنجارهای شرعی است. این تفاسیر از مفهوم مصلحت و ولایت، ولایت مطلقه را مشابه مفهوم حکومت های مطلقه ی غربی کرده و همانطور که آن حکومت ها زمینه ساز گذار به سکولاریزم بوده اند، این تجربه را نیز مستلزم گذار به سکولاریزم میداند... برای مثال، سعید حجاریان، نقش آموزه ی ولایت فقیه را به عنوان آخرین تلاش برای عرفی شدن بررسی میکند، چرا که پذیرش مصلحت منجر به آن میشود که مصالح ملی بدون قید و بند فقهی توسط عرف عقلای قوم تعیین شود. ولی فقیه میتواند مطلقا در دستگاه فقه دخل و تصرف نماید و آن را به مقتضای مصالح و منافع ملی عرفی نماید. تفسیر مشابه دیگری از طرف رسول نمازی مطرح شده است. مطابق ادعای نمازی، اندیشه ی سیاسی امام خمینی را باید گسستی کامل از فقه شیعه و یک نظریه ی میانی برای گذار به دولت سکولار دانست، چرا که بر عدم کفایت قوانین فقهی برای مواجهه با پیچیدگی های زندگی جدید تصریح دارد. از نظر نمازی، نامه ی امام در پاسخ به اظهارات امام جمعه ی تهران [در اعتراض به قانون کار] صریح ترین موضع گیری ناظر به این مدعا است، چراکه مطابق آن "دولت نسبت به تمام احکام شریعت، تقدم دارد" و درنتیجه میگوید دولت محدود به احکام شریعت نیست، چرا که حکومت فقها مطلق است و مقصود از اطلاق آن است که این حکومت مقید به احکام شریعت نیست.» ("آیا لحاظ مصلحت در ساحت حکمرانی، امری ذاتا سکولار است؟": مصطفی زالی: "باور": شماره ی4: آذر و دی 1402: ص 4-152)

اظهارات حجاریان در فوق، در کتاب "از شاهد قدسی تا شاهد بازاری" در سال 1380 شمسی مرقوم شده اند و اظهارات نمازی در کتاب "آیت الله خمینی" در سال 2019 (1398شمسی) بیان شده اند. در این فاصله اتفاقات مهمی در ایران افتاده است. درحالیکه نوشته های حجاریان، واکنشی به بروز آشکارگی دین گریزی در سطح جامعه پس از انتخابات مردمی سال 1376 بوده اند، پس از آن، ما شاهد بودیم که از سال 1382 به صورت تدریجی جبهه ی برنده ی اصلاحات در تنگنا قرار میگیرند و به نظر میرسد مدام قدرتنمایی ولی فقیه در حال افزایش است ولی آنچه به نظر می آید، بیشتر دین گریزی را به دین هراسی و دین ستیزی نزدیک میکند و واقعا ولایت مطلقه ی فقیه، هرچه بیشتر و بیشتر، جامعه را متمایل به سکولاریزاسیون مینماید. فردگرایی به طرزی افراطی جامعه ی متحد شده توسط شریعت را دچار فروپاشی میکند و از این پس، حکومت یا باید شاهد دین زدایی بیشتر و افزایش هرچه بیشتر آسیب زنی های اعضای جامعه به هم باشد یا شرایط را برای معنویت جویی فردی آدم ها آماده کند. شاید منظور از ظهور دوباره ی نور الهی به شکل خدای خورشیدی در حال میوه چینی از درخت ممنوعه ی اژدهای تاریکی نیز چیزی شبیه همین بوده است.

اسلام، خشونت و انحصارطلبی سیاسی در ایران

نویسنده: پویا جفاکش

مردی پاکستانی و ساکن عربستان که شبیه محمود احمدینژاد رئیس جمهور سابق ایران است.- عکس: شمال نیوز، 1397

دیشب، 27بهمن 1402 برنامه ی شیوه از شبکه ی چهار سیما، میزگردی با موضوع نهاد انتخابات برگزار کرد که یک طرف آن، آقای حسین مرعشی از جبهه ی کارگزاران سازندگی بود. طرف دوم را که دکتر امینی نامیده میشد نمیشناختم ولی ظاهرش به اصولگراها میخورد. اول برنامه، مجری، جوابیه ی تند دفتر دکتر حسن روحانی به اتهام تلاش برای واگذاری شط العرب به صدام را که آقای غدیری به ایشان نسبت داده بود قرائت کرد. موقع خوانده شدن مطلب، لبخند رضایتی بر لب های آقای مرعشی نقش بسته بود، اما دکتر امینی سرش را پایین آورده و چشمانش را بسته بود و ظاهرا زیاد از این اتفاق راضی نبود. خدا مرا ببخشد؛ فکر کردم دکتر امینی همفکر امثال غدیری است. اما ظاهرا از تندی و فحش آمیز بودن لحن نامه ناراحت بود. به هر حال، بحث شروع شد و آقای مرعشی، خیلی دست و پا شکسته و با احتیاط سعی کرد تا تاریخچه ی انتخابات در جمهوری اسلامی و چگونگی فرمالیته شدن آن و سپس جذاب شدنش و دوباره فرمالیته شدنش را تسلسل وار بیان کند و صحبت را دست آقای امینی داد. برخلاف انتظارم، آقای امینی، خیلی شجاعانه تر از آقای مرعشی، موضوع انحطاط انتخابات را مورد انتقاد قرار داد و حتی از «ابتذال» انتخابات با افتادنش دست آدمی که پیروانش او را «استاد» خطاب میکنند و منظورش دکتر حسن عباسی است، صحبت به میان آورد. امینی، به صراحت، اعتراضات سال 1401 را به گردن فرمالیته شدن انتخابات و حذف جریان های سیاسی برای تنگ تر کردن حلقه ی قدرت انداخت و گفت که این اعتراضات، هنجارشکنانه، خشن و آسیبزا بودند بدان سبب که توسط نیروهای سیاسی کنترل نمیشدند و هیچ رئیس و صاحب مشخصی نداشتند و حالت هرج و مرج به خود گرفته بودند، اهل سیاست، ناچارند اهل گفتگو باشند و تجربه ی گفتگو از طریق فعالیت حزبی شکل میگیرد؛ اگر احزاب در کشور وجود نداشته باشند، این تجربه شکل نمیگیرد و هر نارضایتی ای به هرج و مرج کشیده میشود؛ شما احزاب را سرکوب میکنید به این ادعا که اینها شیوه ی سیاسی غربی دارند و مال ما نیستند درحالیکه گفتگوی سیاسی، ناشی از تجربه ی همه ی کشورها است و هر جا گفتگو قطع شده است، خشونت جای آن را گرفته است.

مجری در جواب آقای امینی پرسید آیا علتش این نیست که جریان اصلاح طلب حذف شده میل به براندازی دارد و اگر به او میدان دهیم، این شورشی که اصلاح طلبان با آن همدل بودند و به دلیل بی سری و تشتت شکست خورد راحت تر نتیجه میگیرد؟ و این صحبت از گفتگو شاید برای کشورهای دیگر درست باشد، ولی تجربه ی ایران چنین نشان نمیدهد؛ الان 120 سال است (یعنی از مشروطه به این سو) که ما صحبت از گفتگو میکنیم و همیشه جریان منتقد وقتی میدان پیدا میکند، دست به براندازی میزند. اما امینی در جواب معتقد بود که به هر حال، سیاستمدار گفتگو میفهمد ضمن این که بودن و نبودنش بر اصل اعتراض تاثیری نمیگذارد، بودنش، اعتراض را بهتر به کنترل درمی آورد؛ شما آمده اید یک آدم اهل گفتگو و موقر مثل آقای تاج زاده را گرفته اید و زندانی کرده اید برای این که الترناتیو نداشته باشید، دیدید جایش را یک سری آدم سلبریتی بسیار بدزبان و نفرت پراکن مثل علی کریمی پر کرد که نه از گفتگو چیزی میفهمند و نه از وقار؛ آیا این بدتر نیست؟

این صحبت ها مرعشی را هم شجاع کرد و او هم لای انتقادات محافظه کارانه ترش کم کم به جایی رسید که گفت: «من به همه میگویم اگر میخواهید رئیس جمهور شوید و محترم بمانید، یا باید مثل آقای رجایی شهید شوید یا مثل آقای خامنه ای رهبر شوید.» چون جز این دو، تمام رئیس جمهورهای ایران بدنام شدند. مرعشی حتی به امینی گفت: «شما امروز از من اصلاح طلب تر بودید.» تلاش مجری برای به چالش کشیدن این دو، به جایی رسید که خودش احساس کرد آقای امینی، او را یکی از افراد طرفدار جناح حاکم میبیند. پس مجری گفت که این حرف ها را نه از قول خودش بلکه از قول آن آدم ها میگوید چون دو نفر حاضر کاملا با هم موافقند و مجری مجبور است جای غایبین مخالفت کند تا میزگرد کمی به بحث شبیه باشد.

به هر حال، مخالفت مجری با صحبت های مطرح شده، تا حدودی موضع حکومت را نشان میداد که بیشتر به سبب تجربه های مختلف سقوط نظم موجود در اثر تن دادن به اصلاحات است که حالت خشن به خود میگیرد و مسلما تاکید بر محافظه کاری برای حفظ نظم موجود است که باعث شده تا این مقاومت، فرمی و نه محتوایی دقیقا اسلامگرایانه به خود بگیرد. این موضوع از این جهت مهم است که احساس نوعی ارتباط بین خشونت حکومتی و اسلام از سوی مردم و حکومت به طور مشترک اتفاقی نیست؛ ارتباطی که شاید در دم انقلاب نیز باعث میشد تا مردم از بین طیف های مختلف، جریان اسلامگرا را به عنوان نظم دهندگان به فضای پر هرج و مرج پس از انقلاب در نظر بگیرند و با آن موافق شوند. در این مورد، ظاهرا باید ایران دنباله رو کشورهای عربی باشد که حامل فرهنگ و زبان مقدس اسلام هستند. ولی اینجا به بن بستی برخورد میکنیم. برخلاف ایران، این کشورها هیچ خاطره ای از برخورد خشن اسلام با اجدادشان در فتوحات اعراب حجازی ندارند و به نظر نمیرسد هیچ وقت فکر کرده باشند که اسلام را با زور و کشتار پذیرفته باشند. با این حال، تصویر اسلامگرای خشن مدرن را ما تا همین اواخر، مرتبا از آن کشورها مخابره میکردیم و در ربط اسلام به خشونت مطمئن بوده و هنوز هم تا حدی هستیم.

التربانی عنوان کرده که اسلام در سرزمین های عربی با مقاومت شدیدی مواجه نشده چون نزدیک به مسیحیت یکتاپرست قبلی ای بوده که از قبل در آن سرزمین ها وجود داشته است چون کنستانتین کبیر که علیرغم تایید کلیسای تثلیثی در نیقیه و اجازه دادن به طرد آریان های یکتاپرست، تا آخر عمر میتراپرست بود، در اواخر عمر، به مسیحیت یکتاپرست گروید. پس از مرگ او، قلمروش تجزیه شد و نیمه ی شرقی به کنستانتینوس دوم رسید که یکتاپرست بود و کلیساهای یکتاپرست در منطقه ی عربی تاسیس کرد و بعدا همو نیز اتحاد روم را برگرداند. این باعث شد تا کلیسای یکتاپرست زمینه ی گسترش در شرق را به راحتی بیابد. التربانی از پیروان تاریخ رسمی است. اما لاکاپله توجه او به این مسئله را با از بین رفتن حد و مرزهای تاریخی توسط تاریخ تجدید نظر طلب تطابق میدهد. تاریخ تجدید نظر طلب، دوران باستان شامل دوره ی کنستانتین را قبول ندارد و تمدن را زاده ی دوره ی موسوم به قرون وسطی میداند. قرون وسطی که دوران برآمدن روم مقدس به مرکزیت مذهبی کلیسای رم است، تثلیث را جانشین مذاهب پیشین میکند منجمله آریانیسم یا یکتاپرستی مسیحی آریوسی که در کنار بتپرستی ژرمن به فراوانی در اروپا برقرار بود و کلیسا دشمن هر دو شمرده میشد. اگر این دشمنی را به دوره های اخیر برسانیم، در این صورت، هر سه منطقه ی خاورمیانه و شمال افریقا و اروپا زیر سلطه ی یک نوع یکتاپرستی مسیحی به نظر میرسند که تضادی با پاگانیسم ندارند. دو تکه کردن قلمرو کنستانتین کبیر به امپراطوری یکتاپرست کنستانتینوس دوم و مخالفان تثلیثیش در غرب برای جدا سازی بعدی توسط کلیسای رم در قلمرو کنستانتین کبیر وقتی است که او یکتاپرست شده بود. یعنی کنستانتینوس دوم، نیمه ی دوم کنستانتین کبیر را نشان میدهد بعد از نیمه ی اول که او میترائیست بود. میترائیسم مراحل سلوک مختلف بر اساس شخصیت سازی خدای خورشید را دارد که در آن، خدای خورشید به خدایان مختلف امپراطوری روم چون زئوس، آپولو و ازیریس نزدیک میشود. بنابراین مسیح که جانشین خدای خورشید است قابلیت همذاتپنداری با مذهب بتپرستان و اصلاح مکاتب آنان را می یابد. در مقابل، کلیسای کاتولیک، مخالفان را به جای اصلاح حذف میکند بی این که دغدغه مند منطق باشد. او برای داشتن حق این حذف، فقط ادعای جانشینی خدا را میکند. جالب این جا است که ژان کالون پروتستان هم به همین عمل متوسل میشود؛ اما جانشینی خدا را نه الهام گرفته از کلیسای کاتولیک بلکه از یهودیت استنباط میکند و لاکاپله از این موضوع تعجب نمیکند چون معتقد است پروتستانتیسم قبل از آنچه امروز کاتولیسیسم میخوانیم وجود داشته و کلیسای کاتولیک قبلی، همان کلیسای کاتارها و وابسته به کلیسای یکتاپرستان بوده است یعنی کلیسای کاتولیک رم، خود محصول نفوذ سنگین پروتستانتیسم به عنوان یک محصول بدیع اشرافیت یهود در بعضی مکاتب قبلی اروپا است. اگر مردم قبل از آن انجیل نخوانده بودند به خاطر آن نیست که کلیسای رم مردم را از خواندن انجیل محروم کرده و پروتستان ها با چاپ انجیل به جنگ آن رفته بودند بلکه بدین خاطر است که قبل از پروتستان ها اصلا تورات و انجیلی وجود نداشت.:

“l,islam avant Mahomet”: m. lacapelle: theognosis: 7 oct 2018

بنا شدن فرهنگ مذهبی خشن جدید روی اتحاد قبلی یکتاپرستی و پاگانیسم میتواند توضیح خوبی برای وجود شباهت های فراوان داستان های کتاب مقدس با افسانه های خدایان پاگانیسم باشد. لاکاپله در موضوع اسطوره های خدایان، تا حدود زیادی پیرو ماتیزن است که ریشه ی تمام اسطوره ها را نجومی و مرتبط با ستارگان و صور فلکی میبیند. ماتیزن هم به وجود هسته ی واحد این اسطوره ها علیرغم بازتفسیرشان در مکاتب مختلف معتقد است و به عنوان مثال، توجه میکند که افسانه های نورس با صورت های فلکی قنطورس و سفینه (آرگو) گره خورده اند درحالیکه این صور فلکی در منطقه ی اسکاندیناوی چندان قابل مشاهده نیستند و مشخص است که از اراضی جنوبی تر به شمال اروپا راه یافته اند. جرالد مسی هم در قرن 19 ارتباط اسطوره های اروپایی با رابطه سازی بین ستاره ی قطب شمال با ستاره ی سهیل را نشان داده بود. درحالیکه ستاره ی سهیل فقط در اراضی جنوب گرم در حدود مصر و یمن قابل مشاهده است و در مناطق شمالی تر عربی چنان به سختی مشاهده میشود که شخص کم پیدا را به ستاره ی سهیل تشبیه میکردند. پس روشن است که منشا نجوم اروپایی منطقه ی عربی است و نه حتی ترکیه که هم ارض با یونان و ایتالیا است. اتفاقا تاثیرگذارترین کتاب بر نجوم اروپایی نیز یک کتاب عربی به نام المجسطی بوده که به کلودیوس بطلمیوس ستاره شناس مصری نسبت داده میشود. وی احتمالا همان کلودیو تولومی ستاره شناس قرون وسطای توسکانی است. نام کلودیوس بطلمیوس را در ایتالیایی کلودیو تولومیو میخوانند. تولومی ها از قستنطنیه به توسکانی مهاجرت کرده بودند ولی نسب خود را به بطلمیوس ها یا فراعنه ی یونانی مصر میرساندند.:

“the real Claudius Ptolemy”: m. lacapelle: theognosis: 11 sep2017

میتوان پتولمیوس یا بطلمیوس را به "ب" (به معنی پسر) و "طولوم" تجزیه کرد. با توجه به این که "م" آخر در این کلمه، احتمالا حرف تعریف سامی است، ارتباط با مصر میتواند طولوم را همان طولون در بنی طولون یا خاندان سلطنتی مصر نشان دهد و آن را به وابسته به طولو معنی کند. طولو احتمالا همان "طلعو" در آشوری به معنی اشرافی و بزرگان ازجمله در ارتباط با پادشاهی خدایان است. اما قستنطنیه ی طولومی ها چه ربطی به مصر دارد؟

لاکاپله به این موضوع توجه میکند که قستنطنیه مرکز یک امپراطوری یونانی تلقی میشده که خلف امپراطوری یونانی اسکندر کبیر است و الکساندر یا اسکندر فاتح مصر بوده و بطلمیوس لاگی از فرماندهانش به حکومت مصر رسیده و سلسله ی بطالسه را آغاز کرده است. راجر صباح، نشان داده است که آنچه به نام مذهب و فرهنگ مصر باستان میشناسیم، درواقع یهودیت عتیق است و این بطلمیوس ها بوده اند که قبط را با مصر فراعنه در تورات تطبیق کرده اند و همان ها هم تورات را به یونانی ترجمه کرده اند. از طرفی سیلویان تریستان، نویسنده ی فرانسوی، عنوان کرده است که عنوان لاگی برای بطلمیوس که نسبت او با پدرش لاگوس را نشان میدهد ارتباط با هلاکو خان مغول را نشان میدهد. هلاکو خان فاتح بغداد بود که به اندازه ی مصر با بابل باستان تطبیق شده است. سردار اسکندر که در بابل حکومت کرد سلوکوس بود که احتمالا نام او هم تلفظ دیگری از هلاکو است. امپراطوری سلوکیان که پیش از بیزانسی ها در آسیای غربی حکومت میکرد همان امپراطوری ترک سلجوقیان در قبل از عثمانی ها است. جدا شدن حکومت های آسیا و مصر، همان جدا شدن قزاق های ترک عثمانی و ممالیک از هم و رودررو شدنشان در سوریه است که با توجه به همهویتی عثمانی ها با میراث سلجوقی، به صورت داستان شکست هلاکوخان از ممالیک در سوریه درمی آید. پیرو این مطالب، لاکاپله معتقد است که مصر باید از جای دیگری به قبط منتقل شده باشد. با توجه به این که مصر بطالسه در الکساندریا یا اسکندریه مرکز گرفته و البته در یهودی بودن، جانشین سروری موسی شده است، لاکاپله معتقد است الکساندریا همان اندریوپولیس (شهر اندرو) پایتخت موسی چلبی برادر سلطان محمد اول است. او برای این ارتباط، نام الکساندر را به الکس و اندرو تجزیه کرده و الکس را تلفظ دیگر هلاکو تلقی کرده است. موسی سلطان اندروپولیس، نخست با برادرش محمد اول علیه دیگر مدعیان تاج و تخت متحد شد ولی درنهایت در جنگ با محمد از پا درآمد و قلمروش به محمد تعلق گرفت. با توجه به این که اندریوپولیس در نزدیکی قستنطنیه قرار دارد، لاکاپله معتقد است این خود یک نسخه از قستنطنیه ی بعدی است و فتح اندریوپولیس موسی توسط محمد اول، همان فتح قستنطنیه توسط سلطان محمد دوم است و سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی، نسخه های تکمیل کننده ی یک سلطان واحد عثمانی هستند که نام بانی کیش خود یعنی محمد را بر خود دارد. لاکاپله معتقد است موسی دراینجا نماد یهودیت و محمد نماد شاخه ای از مسیحیت است که درنهایت به اسلام تبدیل شد. عثمانی ها در یک جبهه ی یهودی به قدرت رسیدند ولی بعد راه خود را پیش گرفتند و میراث یهودیت را تصرف و با نیازهای خود ممزوج کردند.:

“avatars of Judaism”: m. lacapelle: theognosis: 19 nov 2018

این میراث، درواقع همان میراث سلجوقی است که هرج و مرج آن سبب انتقال اشرافیت یهود از بغداد به مصر و ازآنجا به اسپانیا شده است جایی که طرح تولید کتاب مقدس و کلیسای کاتولیک رم را ریختند. پیوندهای اولیه با این یهودیت، سبب تاثیرگذاری شدید رومی گری اروپایی بر دول سلجوقی در حال گذار به دولت عثمانی شده است و شاید همین نگرانی از سیطره ی اروپا سبب جدا شدن عثمانی از اروپا با مکتب سازی شده است. ازآنجاکه برخورد عثمانی با اروپا خصمانه و خشن بوده است، هر جا که ملت های تابع عثمانی در هویت اسلامی خود فرو رفته اند معمولا حالتی خشن به خود گرفته اند. امین معلوف نویسنده ی لبنانی فرانسوی در کتاب «هویت های مرگبار» بیان میکند که هویت انسان چند لایه است و انسان معمولا با آن هویتی میزید که بیشتر مورد حمله قرار میگیرد. ازآنجاکه هویت اسلامی ضد هویت غربی و نه لزوما مسیحی به وجود آمده است، به دلیل فاجعه بار بودن سقوط عثمانی و آشکاری اثر دست های دخالتگر غرب در این فجایع، در منطقه ی ترکی-عربی، مرتبا هویت اسلامی ستیزه جو بر ضد لایه های دیگر هویتی رشد کرده است و در ایران نیز وقوع انقلاب اسلامی به عنوان یک حرکت ضد غربی، تا حدود زیادی تحت تاثیر اخوان المسلمین مصر و سوریه رخ داده است. برخلاف آنچه تصور میشود، این خشونت، هیچ ربطی به قرآن ندارد و به خاستگاه های تاریخی یادشده بازمیگردد؛ وگرنه در قرآن همه جور آیه ای هست و اصلا تنوع آیات، برای جلب کردن و به تعادل رساندن آدم ها در یک وحدت امت بوده است و آیات خشن با قرار گرفتن در کنار آیات صلح آمیز، تا حدود زیادی نگران کنندگی خود را از دست میدهند. فقط برچین کردن آیات است که میتواند قرآن را بیش از حد ترسناک نشان دهد که در این کار هم قرآن فقط بهانه ای برای رشد دادن یک لایه ی هویتی خاص است.

در ایران هم این لایه ی هویتی خاص به سبب نگرانی از دخالت های مداوم غرب رشد کرده و هیچ کس در ایران نمیتواند به ضرس قاطع بگوید که این نگرانی بی مورد است؛ همانطورکه هیچ کس به جز افراد بالادستی نمیتواند تخمین بزند که لشکرسازی های ایران در خارج از مرزها چقدر توانسته است واقعا از مضرات این دخالت ها بکاهد و امنیت و آرامش مردم ایران را حفظ کند. ولی یک چیز مشخص است و آن این که قدرت های غربی، برخورد محترمانه با خود را نشان ضعف تلقی و از آن برای از بین بردن جریان های ناهمسو با خود سوء استفاده میکنند؛ همان کاری که در جواب حسن برخورد و مسالبمت جویی گورباچف با خود کردند و با ساقط کردن شوروی، خشم تمام نشدنی ملت روسیه علیه خود را خریدند که الان هم دنیا و منجمله ایران دارد پایش هزینه میدهد. شاید ما ایرانی ها خیلی از حکومت طلبکار باشیم. اما ظاهرا حتی اگر به خاطر خودمان هم شده است، باید از ابزار دست غربی ها شدن کوتاه بیاییم بلکه با کاهش خطر غرب، این آتش فتیله ی اسلامگرایی خشونت محور که چیزی جز بهانه ی انحصارطلبی فسادساز سیاسی نیست هم پایین بیاید.

شمشیر اسلام و آتش نرون: 666، گذشته ای به سوی آینده

تالیف: پویا جفاکش

یکی از نکات جالب مذهب پردازی نوین، این است که همه تحت تاثیر آخرالزمان باوری مسیحی، منتظر یک دوران فاجعه بار آینده هستند که ظاهرا باید قبلا آمده باشد. تاریخنویسی کشیشی به تولید هزاران ها شهید با اسم و رسم پرداخته که در دوره ی نرون امپراطور دیوانه ی روم به جرم مسیحی بودن کشتار شدند، با ذکر پیاپی این نکته که نرون به خاطر اسمش که عدد ابجد آن 666 است، خود وحش آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا است که عدد ابجدش 666 است. به آتش کشیدن رم در زمان نرون، میتوانست پایان آخرالزمانی تمدن قاتل مسیحیان باشد بخصوص وقتی علاقه وجود داشته آتش زدن رم را تقصیر خود نرون بیندازند و از نتایج جنون او تلقی کنند، جنونی که آنقدر پیش رفت که به هرج و مرج سیاسی به دنبال سقوط نرون انجامید و شاید در ابتدا که این قصه را میپرداختند هدفشان بیان نابودی رم بود. در تاریخ فعلی البته رم برگشته و احیاگر او نیز وسپازین همان کسی است که به دستور نرون برای سرکوب شورش یهودیه فرستاده شد. میراث حکومت او و پسرش تیتوس ازجمله نابودی معبد مقدس یهودیان در اورشلیم بود. سرکوب یهود و سقوط اورشلیم که احتمالا در ابتدا به طور کامل در دوران نرون روی داد، احتمالا روایت دیسگری از مجازات دشمنان مسیح است، این بار یهودیان که با روم در قتل مسیح همکاری کردند. نکته ی جالب این که حاکم رومی یهودیه در زمان قتل مسیح، هرود ادومی بود که یک عرب یهودی شده و داماد شاه پطرا بود. در منابع یهودی اشکنازی، روم معمولا با ادوم برابر گرفته میشود. پایتخت ادوم، هراک یا هرات نام داشته و با پطرا در اردن کنونی تطبیق شده است. امروزه اعراب، او را بیشتر به نام یونانیش "البطرا" مینامند ولی در دوران کهن، بومیان بیشتر از آن به "صلع" یاد میکردند. پطرا یعنی سنگی ولی یادآور پطرس یا پیتر قدیس مرکزی رم و بانی کلیسای واتیکان نیز هست. نبطیان که بر پطرا حکومت میکردند اعرابی آرامی مآب بودند و "رم" خود میتوانسته خوانشی از "آرام" باشد. از سال 1812 که خرابه های پطرا مورد توجه اروپاییان قرار گرفت شکل غار مانند خانه ها مایه ی سوال بوده و این فکر را ایجاد کرده است که انگار شهری بوده که به آتش کشیده شده و خانه های کاخ مانندش در اثر ذوب شدن، به این شکل و شمایل نامتعارزف درآمده اند. قبلا گفته میشد که ممکن است اینجا محل زندگی قوم لوط باشد که با آتش آسمانی مجازات شدند. اما اکنون که جنبش بازنگری در تاریخ، وقایع تاریخ یهودی-مسیحی را تکرار پیاپی چند رویداد معدود میخواند، به نظر میرسد فکر نابود شدن قوم لوط با آتش آسمانی، با فکر سوختن رم در آتش به انتقام خدا هم منشا باشد و احتمالا پطرا به سبب همهویتی با روم و قرار داشتن در شامات، میتوانسته جامع هر دو رویداد مشهور تاریخ مسیحیت باشد. پطرا همچنین در یک گفتمان جدید که با دن گیبسون شروع شده، محل اولیه و اصلی مکه و خانه ی کعبه بوده و به تاریخ اسلام نیز گره خورده است که از این بابت، ناپدید شدن اهمیتش از گفتمان فعلی تاریخ اسلام، بسیار سوال برانگیز مینماید.:

“Petra”: sh.net

لاکاپله صحنه های سقوط رم و اورشلیم را واحد میداند و معتقد است اورشلیم نوشته های مسیحی، رم ایتالیا است که پس از فتح شدن توسط شارل پنجم رومی در قرن 16 تبدیل به رم شد و مرکز امپراطوری روم گردید. بنابراین شارل پنجم امپراطور روم مقدس، همان وسپازین است که هم اورشلیم را ساقط کرد و هم روم از هم گسیخته را از نو بنا نمود. شارل پنجم ملقب به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ بود که تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا است که میگویند در قرن هشتم، روم مقدس را ایجاد نمود. شارلمان با پاپ لئوی سوم معاصر بود و شارل پنجم با پاپ لئوی دهم که قاعدتا هر دو آنها باید یک پاپ لئوی واحد باشند که چندین بار در تاریخ دروغین واتیکان تکرار شده است. غارت رم توسط شارل پنجم در زمان فتح آن، همان تخریب و احیای اورشلیم یا رم است. قرن 16 که دوران شارل پنجم تصور میشود، دوران کشف اولین نسخه های یونانی و رومی باستانی که در دوران حکومت کلیسا فراموش شده بودند نیز خوانده میشود. ادعا شده این منابع، نخست در قرن 10 و 11 میلادی در روم شرقی یا بیزانس کشف شدند که رنسانس خود در دوران حکومت خاندان مقدونی را میگذراندند. توجه به این منابع از سوی غرب لاتینی در دوران حکومت بعدی یعنی سلسله ی کومننوس ها آغاز شد زمانی که صلیبیون لاتینی روم شرقی را فتح کردند و در آنجا برای خود جای پایی ساختند. لاکاپله به نظریه ی هربرت ایلیگ توجه میکند که معتقد است پس از تنظیم تاریخ رسمی، سه قرن بین قرون 7 و 9 میلادی به آن اضافه شده اند که دوران شارلمان و نیز دوران ظهور اسلام در آن قرار میگیرند و بنابراین باید تاریخ ظهور روم مقدس و اسلام را به بعد از این دوره انتقال داد که با پذیرش این مطلب، دوران ظهور اسلام با دوران رنسانس مقدونی ها همزمان میشود و درس آموزی شوالیه ها از بیزانسی ها در جنگ صلیبی با درس آموزی شوالیه ها از مسلمان ها باز هم در جنگ صلیبی مترادف میشود بخصوص ازآنروکه رنسانس بیزانسی، خود را مدیون حفظ منابع یونانی توسط مسلمان ها میداند. ولی لاکاپله فکر میکند کشف این آثار در قرون 10 و 11 درواقع همان جعل آنها در قرن 16 است و بیزانسی ها و ظهور اسلام متعارف را باید با هم به روم اروپایی قرن 16 رساند زمانی که احتمالا دوران آغاز نفوذ ایدئولوژی جدید یهودی-مسیحی اروپای لاتینی به شرق نزدیک است و این نفوذ در طول زمان افزایش می یابد چون حتی نامیده شدن روم یونانی به بیزانس هم یک دفعه اتفاق نیفتاد. در روی نقشه ها بیزانتیوم فقط در قرن 18 عنوان قستنطنیه است و در یک نقشه از قرن 17 تونس را بیزانتیوم نامیده اند که احتمالا منظور همان قرطاجه یا کارتاژ رقیب فنیقی مغلوب روم ایتالیا در امپراطوری سازی است. عبارت امپراطوری بیزانس برای روم شرقی فقط در اروپای قرن 19 شروع شد و تا قبل از آن، اروپاییان آن را امپراطوری یونان یا امپراطوری نیقیه، و ترک ها و عرب ها آن را فقط «روم» مینامیدند. لاکاپله تاریخ روم شرقی را ترکیبی از تاریخ روم لاتینی و تاریخ مسلمین میخواند. به عقیده ی او تاریخ قستنطنیه از همان آغاز، گره خرده به تاریخ اسلام و عرب است. چون کنستانتین کبیر، بیزانس را تبدیل به قستنطنیه میکند و امپراطوری مسیحی روم را از آنجا می آغازد. در دوران او شورای نیقیه، مسیحیت تثلیثی را میپذیرد و مذهب آریوس را که مسیح را فقط پیامبر و نه خدا میداند غیر قانونی میخواند. لاکاپله مذهب آریوس را بنیاد مذهب اسلام و خود نام آریوس را –با توجه به تبدیل رایج "ر" و "ل" به هم در قدیم- تحریفی از نام «علی» از مقدسین اسلام میخواند. در عین حال به نظر لاکاپله جدال اسلام با مسیحیت به اتهام مشرک بودن مسیحیان که در زمان سلجوقیان، روم شرقی را احاطه میکند دنباله ی اتهام یهودیان به مسیحیان نیز هست. لاکاپله توجه میکند که سلسله های مقدونی و کومننوسی با ظهور امپراطوری سلجوقی همزمانند که کم کم کل قستنطنیه را احاطه میکند و از دل آن، دولت عثمانی درمی آید. به نظر لاکاپله همزمان سلجوقیان با مقدونیان جالب است و دراینجا باید سلسله ی مقدونی را همان مقدونیان باستان دانست که شعبه ی آسیایی آنها سلوکیان بودند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، سلوکیان را اسما همان سلجوقیان میداند و سلسله ی یهودی حشمونی ها را که علیه سلوکیان شوریدند اسما همان عثمانی ها میخواند. حشمونی ها به این خاطر علیه سلوکی ها شوریده بودند که سلوکی ها قصد مشرک کرن آنها را داشتند و عثمانی ها نیز به این خاطر از جنگ علیه بیزانس خاطر جمع بودند که آن را به خاطر داشتن مسیحیت تثلیثی، مشرک میدانستند. لاکاپله، نام های عثمانی و حشمونی را مطابق با آکامن منشا کومنن میداند و معتقد است شورش حشمونی ها علیه سلوکی های مقدونی، همان شورش خاندان کومننی علیه سلسله ی مقدونی است که هر دو هم معادل شورش عثمای ها علیه سلجوقیان میباشند. بدین ترتیب معاصر بودن و همکار بودن کومننی ها با فاتحان صلیبی بیزانس علیرغم رقابت آنها با هم، نشانه ی وجود دو شق رقیب یهودی و اروپایی مسیحی در زمان تشکیل دولت عثمانی است که حاصل برایند آنها شرع اسلام تولید عثمانی با ترکیبی از معارف یهودی و مسیحیت یهودی تبار و البته اعتقادات قبلی آسیایی است که لاکاپله این اعتقادات قبلی آسیایی را نزدیک به مذاهب صابئین و مندائیان میبیند.:

“Byzance”: M. Lacapelle: Theognosis: 10 nov 2021

برخلاف آنچه به نظر میرسد این در هم آمیزی در دوران قدیم، به مراتب، آسان تر از امروز رخ میداده است. چون ناسیونالیسم هنوز پدید نیامده و ملیت ها حد و مرز نداشتند. بدین ترتیب اقوام به راحتی در هم می آمیختند. ممکن است آنچه که میتوانسته به راحتی جای پطرا را با رم ایتالیا و جای رم را با قستنطنیه عوض کند جابه جایی های انسانی بوده است که اتفاقا دو قرن قبل از دوران شارل پنجم را دارای حجم عظیمی از چنین جا به جایی هایی در اثر فتوحات مغول و بروز طاعون بزرگ توصیف کرده اند. در ادبیات کاتاستروفیست ها یا معتقدان به بروز فاجعه ی عظیم جهانی، هر دو این اتفاقات نتیجه ی تغییرات آب و هوایی شدید پس از یک فاجعه ی کیهانی احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ هستند و ممکن است نابودی پطرا در اثر خشک شدن سرزمین پر آب سابق که دره های عظیمش از نهرهایش پدید آمده اند یکی از نتایج این فاجعه باشد و این خشکسالی در اثر بی رحمی آفتاب بوده که به بارش آتش از آسمان تشبیه شده است. تغییرات آب و هوایی قبل از پطرا عامل از بین رفتن اکوسیستم مغولستان دانسته شده بود.


در سال 1799، "مقالات زمینشناسی" کیروان منتشر شد. به نظر کیروان، سیلاب‌هایی که به سمت شمال می‌رفتند، قاره‌ها را تغییر می‌دادند، یک خشکی باستانی بین آسیا و آمریکای شمالی را ویران می‌کردند و صحرای گبی مغولستان را به یک زمین بی‌ثمر تبدیل می‌کردند. او به همین جا بسنده نکرد و توضیح داد که چگونه سیل، شبه جزیره ی عربستان و شمال آفریقا را به زمین بایر تبدیل کرد و خلیج بنگال و دریاهای سرخ و خزر را حک کرد. پوسته ی متلاشی شده ی این سیاره تا حدود سال 2000 قبل از میلاد به ته نشینی و ایجاد زلزله ادامه داد و جبل الطارق، داردانل و تنگه ی دوور را ایجاد کرد. بقایای تصفیه شده ی گیاهان و حیوانات اکسیژن کافی را از جو مکیده تا بشریت را به وضعیت ضعیف کنونی خود برساند. چند سال بعد، علاقه ی زیادی وجود داشت که این اتفاقات را بسیار نزدیک به دوران رونق مغولستان ارزیابی کنند. در کتاب "سفرهای هاک در تارتاریا در طول 1844" میخوانیم:

* شما اغلب در این بخش‌های تارتاری با بقایای شهرهای بزرگ و ویرانه‌های قلعه‌ها روبرو می‌شوید که تقریباً شبیه به قلعه‌های قرون وسطی در اروپا هستند ، و پس از برگرداندن خاک در این مکان‌ها، غیرعادی نیست که نیزه ها، پیکان ها، بخش هایی از ادوات کشاورزی و کوزه های پر از پول کره ای را پیدا کنید.

* روز سوم، در خلوت، به بنای باشکوه و با عظمت دوران باستان رسیدیم - شهری بزرگ که کاملاً متروکه بود. باروهای برج‌کی آن، برج‌های دیده‌بانی، چهار دروازه‌ی بزرگ آن، رو به چهار نقطه‌ی اصلی، همگی در آنجا کاملاً محفوظ بودند، با این تفاوت که، علاوه بر اینکه سه چهارم آن در خاک مدفون بودند، با پوشش ضخیمی از چمن پوشیده شده بودند. وقتی مقابل دروازه ی جنوبی رسیدیم، به سامدادچیمبا دستور دادیم تا بی سر و صدا با حیوانات پیش برود، در حالی که ما از شهر قدیمی، همانطور که تارتارها آن را تعیین کرده بودند، بازدید کردیم. تصور ما از آن، وقتی وارد محوطه ی وسیعی شدیم، یک هیبت به اندوه آمیخته بود. هیچ گونه خرابه ای برای دیدن وجود نداشت، بلکه فقط طرح کلی یک شهر بزرگ و زیبا بود که در زیر با انباشته شدن تدریجی خاک ناشی از باد جذب می شد و در بالا توسط یک صفحه چمن پیچ در پیچ جذب می شد. چیدمان خیابان ها و موقعیت ساختمان های اصلی، با نابرابری های زمین نشان داده می شد. تنها موجود زنده‌ای که اینجا پیدا کردیم یک چوپان جوان مغولی بود که بی‌صدا پیپش را می‌کشید و از گله بزهایش مراقبت می‌کرد. ما از اولی سؤال کردیم که شهر چه زمانی ساخته شده است، توسط چه کسی، چه زمانی متروک شده است و چرا؟ ممکن است اگر از بزهای او نیز بازجویی کرده بودیم هم فرقی نمیکرد. او بیش از این نمی دانست که این مکان شهر قدیمی نامیده می شود.

چنین بقایایی از شهرهای باستانی در صحراهای مغولستان بی سابقه نیست.اما هر چیزی که با اصل و تاریخ آنها مرتبط است در تاریکی مدفون است. آه، با چه غم چنین منظره ای روح را پر می کند! ویرانه های یونان، بقایای عالی مصر، همه اینها، درست است، از مرگ حکایت می کنند. همه متعلق به گذشته هستند؛ با این حال، هنگامی که به آنها خیره شوید، می دانید که آنها چه هستند. شما می توانید به یاد، انقلاب هایی را که باعث خرابی ها و زوال کشور اطراف آنها شده است، بازیابی کنید. به آرامگاهی فرود بیایید، جایی که شهر هرکولانیوم در آنجا زنده دفن شده است - درست است که در آنجا یک اسکلت غول پیکر پیدا می کنید، اما در درون خود تداعی های تاریخی دارید که با آن می توانید آن را گالوانیزه کنید. اما از این شهرهای متروکه ی قدیمی تارتاری، سنتی باقی نمانده است. آنها مقبره های بدون سنگ نگاره هستند، در میان تنهایی و سکوت، بی وقفه، مگر زمانی که تارتارهای سرگردان برای مدتی در محوطه های ویران متوقف می شوند، زیرا در آنجا مراتع غنی تر و فراوان تر است.

برای کوربن دالاس، این، جالب است که زمانی در مغولستان، بقایای شهرهایی شبیه اروپای قدیم وجود داشته ولی مغول های قرن 19 هیچ تصوری از سازندگان شهرهای قدیمی خود نداشتند و برایشان مهم نیز نبود. ظاهرا مغول ها تمام داستان ها درباره ی فتوحات چنگیزخان و تاریخ او را از اروپاییان و در زمان تاسیس مملکت خود آموخته اند. درحالیکه سخن از خرابه های متعدد است ولی امروز هیچ نشانی از این خرابه ها وجود ندارد جز یک لاکپشت سنگی که ادعا میشود تنها اثر به جا مانده از قراقوروم است که زمانی پایتخت چنگیزخان بوده است. شکل این لاکپشت جالب است: یک گربه سان بزگ که لاک لاکپشت دارد: تصویری از نیروی یین حاکم بر آب و زمین در اندیشه ی چینی های هان. حالا این را بگذارید کنار پول های کره ای در خرابه های مغولی. کم کم میفهمید که محیط این خرابه ها چه شکلی بوده است: مجموعه ای از نژادهای بیگانه در کنار جمعیتی از عشایر متمدن شده که در ارتباط با کوچ نشینانی که هنوز هم در مغولستان اکثریت جمعیت را تشکیل میدهند به یک تناسب در زندگی تجاری رسیده بودند. دالاس میگوید چنین محیطی در مونتانای سال دهه ی 1880 دقیقا به همین شکل وجود داشت و احتمالا زمانی بخش عظیمی از دنیا شبیه آن بود. در خود اروپا، امریکا و روسیه آثار ترکیب نژادی مغول و نژاد سفید در چهره ی مردمان نشان میدهد که نژادها با چه سهولتی با هم وصلت میکردند. در خود روسیه مردم مسلمانی که خود را «تاتار» مینامند علیرغم داشتن ریشه ی مغولی، آنقدر به اسلاوهای روس آمیخته اند که بعضی اوقات، جز اسم قوم و سنت های مذهبی، چیزی آنها را از بقیه ی روس ها جدا نمیکند. تمدن ها و البته امپراطوری ها در فضاهای چند ملیتی رشد کرده اند ازجمله این امپراطوری آخری یعنی ایالات متحده ی امریکا. کوربن دالاس معتقد است که مغولستان به دلیل تخریب محیط و بخصوص آبراه های آن و انتقال مردمش به جاهای دیگر، یکی از آغازگاه های این سیستم بوده است و متروک شدن شهرهایش در اثر تغییرات آب و هوایی بوده و این تغییرات آب و هوایی، معاصر تغییرات آب و هوایی گسترش دهنده ی صحراهای افریقا تنها طی چند قرن اخیر بوده است. دالاس، تاتار های قرون وسطی را که با مغول های چنگیزخانی تطبیق شده اند، همان اسکیت های درنوردنده ی جهان در دوره ی به اصطلاح باستان میداند. اسکیت ها پیرو یک جمعیت یهودی اسرائیلی از خاورمیانه شده بودند که بنیاد مذهبی فرهنگ ساز آنها همراه تاتارها یا اسکیت ها از مناطق مجاور خاورمیانه به شرق و غرب گسترش یافت. این که مغول ها و صددرصد دیگر ملت ها یادمانی از بانیان گذشته ی فرهنگی خود ندارند عجیب نیست چون معمولا به دنبال سقوط شهرها و پایتخت ها و حکومت های مرکزی سنتی، بقیه ی مردم به سرعت، سنت های متحد کننده را فراموش میکردند، اتفاقی که برای سرخپوستان ارکانزاس در ایالت متحده ی دوره ی مدرن به راحتی روی داد. آدر لین معتقد است علت این که اسلام با این که مذهب اصلی مغول های اوراسیا بود امروز توسط جمعیت کمی از آنها و در مغولستان معمولا از قوم قزاق رعایت میشود چنین رویدادی است. یک نکته ی بسیار تاثیر گذار در تداوم این فراموشی، آن هم پس از نهضت سوادآموزی و پیدایش دولت-ملت ها تلاش عمدی دولت های مدرن برای از بین بردن ارتباط سنت های ملی با مغول ها است. این ارتباط باید خیلی قوی بوده باشد که بقایایش حتی در خود اروپا تا همین شصت سال اخیر باقی مانده بود. فنلاندی ها را تا دهه ی 1960 مغولی مینامیدند و هنوز هم دانشورانی در فنلاند هستند که ارتباط سنت های فنلاندی و مغولی را یادآوری میکنند. ولی جریان های اروپا محور حاکم بر فنلاند، تمام تلاش خود را با نفی هر گونه ارتباط این کشور محکوم به «اروپایی شدن» با اقوام ترک-مغول به عمل می آورد. ایلمارینن مینویسد: «به طور کلی فنلاندی ها هیچ سرنخی ندارند که از کجا آمده اند. در مدرسه به ما می آموزند که قبل از اینکه سوئدی ها ما را متمدن کنند در اواسط دهه ی 1800 هیچ فرهنگی نداشتیم. برخی نظریه دارند که به قول معروف از اطراف "خم رودخانه ی ولگا" آمده ایم. جالب است که در این منطقه اکنون مخزن ریبینسک دومین دریاچه ی مصنوعی بزرگ اروپا، شهر باستانی مولوگا را به همراه 663 روستا از بین برده است. وقتی آب کم است، هنوز می توانید قسمت هایی از شهر را بالای سطح ببینید. برای این که همه چیز حتی گیج کننده تر شود، شواهدی از یک ساختمان هرمی با فرهنگ "سفید" در حوزه ی تاریم در چین و در نزدیکی صحرای گبی، منطقه ی مورد علاقه در این رشته شده است.» احتمالا کنترل روسیه ی تزاری بر سرزمین های تحت حکومت مغول در مجاورت خاورمیانه، کریمه و افغانستان، برای قطع پیوند سنت های تاتاری و عربی برای ایجاد مکاتب جدید مذهبی-سیاسی-فرهنگی-اجتماعی و بخصوص در ایران کمک کرده است. درحالیکه همزمان در چین، سلسله ی تاتار چینگ و ازجمله بر خود مغولستان، حکومت میکرد و تداوم بیشتر پیوندگاه ها تا خود دوره ی معاصر، ریشه کن کردن سنت در آنجا را سخت تر کرده بوده است. از بین رفتن این سنت ها به نفع انگلیسی ها نیز بود و بخصوص از سال 1863 به بعد، انگلستان و روسیه ی تزاری بر سر منافع مشترک خود در چین و آسیای مرکزی و خاورمیانه مرتبا با هم دست به همکاری در ایجاد سیاست های فرهنگی میزدند. احتمال دارد در همین دوران و بخصوص در زمان استیلای روس های سفید بر مغولستان خارجی در زمان سقوط سلسله ی چینگ در 1911 آثار شهرهای قدیم مغولستان که در قرن 19 توصیف شده بودند، عمدا نابود شده باشند. سپس ظهور ژاپن مدرن و انقلاب های کمونیستی، به یک سنت زدایی گسترده در تمام کشورهای شرق دور اعم از چین، ژاپن، کره، ازبکستان، تاجیکستان، قرقیزستان، خود روسیه و البته مغولستان دست زدند و بعد از یک دوره سنت ستیزی به نام مبارزه با خرافات، چیزهای کاملا جدیدی را به جای سنت، در کشورها رواج دادند و تکریم نمودند.:

“Tartarian Ruins of Mongolia and Karakorum”: korben dallas: stolen history: sep 14,2020

به نوشته ی فورلانگ، بنیاد یهودی هایی که اسکیت ها به آنها فضای تاثیرگذاری دادند، کوثایی بود. کوثایی ها یا کوثیم، گروهی از سیاهان بین النهرین بودند که از بر هم کنش آنها با فرهنگ های تورانی-آکدی، مکتب کلدانیان پدید آمد. کلمه ی "کوش" که به معنی سیاهپوستان به طور کلی به کار رفته از نام کوثا می آید. با جذب کوثیم بین النهرین در تمدن اکدی، همسایه های بربر تر شرقی آنها [در ایران] این عنوان را حمل کردند و به کوثی، کوسی و کیسی معروف شدند. فورلانگ از قول راولینسون نوشته است که سرزمین های بین رود دجله و دره ی سند را کوثیه یا اتیپیا مینامیدند که اتیپیا همان اتیوپیا یعنی سرزمین مردم اتی است که به سبب نامیده شدن کوثیان به حوثی و آثی و آتی نام گرفته است. فورلانگ، نام خوز در خوزستان را که منطقه ی عیلام باستان را حول شهر شوش تشکیل میداد مرتبط با کوس دانسته است و معتقد است منظور هومر از اتیوپیایی های شرق، اینان بوده است. ممنون شاهزاده ی اتیوپیا بود که در جنگ تروآی هومر شرکت کرد. هزیود و پیندار نوشته اند که وی یک شاهزاده ی اتیوپیا از مادری سیسی sisian به نام اسکیلوس بود و شهر سوسا یا شوش را بنیان نهاد. قبیله ای در مروئه در سودان کنونی، نام ممنون قهرمان را بر خود گذاشته بودند. مکانی به نام سنار نزدیک به مروئه و در جوار رود نیل وجود داشته که یادآور «شنعار» یا شین ناهارین (بین النهرین) عنوان سرزمین عراق است که خوزستان در کرانه ی آن قرار دارد. فورلانگ، اخوت ممنون با تروایی ها در ترکیه و در مجاورت اروپا را نشانه ی پیوند قدیم کوثایی ها از درون عراق عرب با نواحی شمالی تر تورانی و یونانی دانسته که بعدتر با گسترش تجارت به سمت مصر، همسایه های سیاهپوست افریقایی مصر را هم درگیر افسانه ی خود کرده است و این پیوند از طریق تجارت و به واسطه ی سطح بالاتر اولیه ی تمدن در عراق عرب ایجاد شده است. فورلانگ معتقد است تمدن در ناحیه ای در سفلای عراق و در کرانه ی رودهای دجله و فرات که حتی المقدور به خلیج فارس نزدیک بوده است، به سبب موقعیت تجاری و داد و ستدی که اشته، رشد کرده و یک شهر ساخته است، همانطورکه کلکته ی هند در دوره ی استعمار بریتانیا در اثر تجارت، به سرعت از یک روستای کوچک به یک شهر بزرگ و پرجمعیت تبدیل شد. شهر اولین عراقی را اور یعنی شهر مینامیدند. جوامع کوثایی و عرب مجاور شهر، به سبب رساندن امکانات آنجا به جوامع تورانی کوهستان های شمال عراق به واسطه ی تجارت، موفق به جذب بیگانگان به خود شدند و نوعی سامی مآبی در تورانیان ایجاد کردند که به همراه آنها جهان گستر شد و به عقیده ی فورلانگ، آنچه که در اروپا به میراث تمدن گستری آریاییان مشهور شده و رسالت نوین نژاد اروپایی را تعریف میکند، درواقع به سبب قرار داشتن اشرافیت های اروپایی در دنباله ی این تورانی های سامی آب و پیوندهای کوثی-یهودی آنها است.:

Rivers of life: j.g.r forlong: v2: celephais press: 2005: P3-6

فورلانگ همچنین مینویسد که به روایت بروسوس، در دوران حکومت هشتمین شاه کلده، اقوام زوزیم، امیم، حوری ها و رفائیم در تمام سرزمین های بین کلده و فنیقیه گسترش یافته اند. فورلانگ، این را پایه ی گسترش کوثی هایی که تبدیل به فنیقیان شدند در "پدن آرام" و تحت اسم رمز ابراهیمی ها در مجاورت دریای مدیترانه میشمرد و معتقد است یهودیان از این جامعه برخاستند (همان: ص 13-12). فنیقی ها از طریق دریا تجارت کرده و در اروپای کلتی کلنی ساختند. فورلانگ توجه میکند که در زبان کلتی، کلمه ی nav به معنی ارباب و والامقام و نیز خالق بوده و این لغت باید مرتبط با noe لقب حئا باشد که در باور کلدانیان، یک خدای ساکن در قلمروی آبی بود و نام نوح پیامبر کشتی ساز نیز با او مرتبط است، همچنین نام Nev از پدرسالاران کیمری ها. فورلانگ، لغت کلتی pen-annwyn به معنی ارباب هاویه را که عنوان یکی از خدایان کلتی خوانده شده است، لقب حئا و برخاسته از نوئه میداند و معتقد است او فرم دیگر خالق یا nav است. nav به dvy یعنی آسمانی معروف بود که این هم یکی از عناوین خدای فنیقی ها و یهودی ها است. لغت nim در بین ایرلندی ها به معنی مردم بود و در بین کوثایی ها نیز با همین معنی استفاده میشد. فورلانگ، آن را جمع سامی نوئه و به معنی امت حئا میداند. لغت "نین" به معنی والامقام و ایزد در نزد آشوریان نیز باید انتساب به نوئه یا حئا را نشان دهد. «نین» به معنی کودک و بخصوص فرزند پسر نیز بوده است. فورلانگ، آن را از طریق لغت «نعیم» یا «نعم» به معنی فرزند خدا، دوباره به «نیم» وصل میکند. وی توجه میدهد که یکی از قدیسین اولیه ی کلیسای کلتی، در باور ایرلندی ها، اسکاتلندی ها و ولزی ها، saint bar یا Barry بوده است که این نیز با "بار" در عبری به معنی پسر مرتبط است. همچنین کلیساهای قدیم کلتی، bardeus یا barindeus نامیده میشدند که معنی پسر خدا را میدهد. فورلانگ، به پیروی از راولینسون، دراینجا پسر خدا را معادل دقیق نین برای ایزدان آشوری میداند. قدیمی ترین کلیسای سنت بار در مکروم ایرلند واقع بود. بومیان عقیده داشتند سنت بار، با زدن عصای خود به آب دریا، دریا را شکافته و باریکه ای از خشکی ایجاد کرده و از طریق آن، مستقیما به ایرلند آمده است. فورلانگ، این را یک نسخه ی کلتی از عمل مشابه موسی پیامبر یهود میشمرد و این را که پیامبر علم آموز از دریا به نزد امت برگزیده آمد را نیز همان بیرون آمدن اوآنس معلم تمدن آموز از دریا به نزد کلدانیان میشمرد. اوآنس یک پیامبر پوست ماهی پوش بود و راولینسون، لغت عبری «نون» به معنی ماهی را مرتبط با «نین» آشوری دانسته است. فورلانگ همچنین به این اشاره میکند که شکافتن آبگاه با عصا کار دیونیسوس باخوس خدای یونانی-رومی نیز بود. باخوس با زدن عصای خود به آب، یک بار دریای اریتره و یک بار رود اورونتس را به همان شیوه شکفته و از آن رد شده بود. باخوس همچنین درست مثل موسی، با عصای خود، چشمه از زمین جوشانده بود و مانند موسی با مارها پیوند داشت. در بین النهرین، حئا و نبو خدایانی همراه با عصا و مرتبط با مارها توصیف شده اند. باخوس از یک زن زمینی و پدری آسمانی یعنی ژوپیتر یا زئوس متولد شده و برازنده ی صفت «پسر خدا» بود. در داستان موسی نیز هیچ اثری از پدر موسی نمیبینیم درحالیکه مارش در داستان، نقش مهمی دارد. باخوس را گاهی بارخوس مینوشتند تا معنی پسر خوس بدهد و منظور از خوس را "کوس" یا "کوش" پسر حام ابن نوح میدانستند تا از این طریق باخوس را با نمرود از نسل کوش تطبیق دهند. فورلانگ، این را هم نشانه ی پیوند با کوثا میداند. علاوه بر اینها باخوس با خدایی به نام "پالن" کشتی گرفته بود که نامش ترکیبی از نام بعل عنوان کلی خدایان اکدی و فنیقی و نیز "فالن" یعنی افول کنندگان به نشانه ی مردم کافر دوران بنی اسرائیل که از نسل فرشتگان هبوط کرده بودند به نظر میرسد. این جا ما همان دعوای موسی با پیروان بعل و نژادهای پیشین را می یابیم. این درگیری در زمان جانشین موسی یعنی یوشع ابن نون، تبدیل به یک دیگر کشی گسترده توسط یهودیان تحت امر یهوه خدای موسی شد. یوشع یعنی منجی، و نون یعنی ماهی. دراینجا اگر نون را همان نین و به معنی کلی خدا بدانیم، یوشع ابن نون میشود همان یشوع پسر خدا، که یشوع یا یسوع نیز همان عیسی خدای انسان مانند مسیحیان و تجسد زمینی یهوه است. این با پیوند باخوس با جنون و خونریزی جمع می آید که به سبب آن، باخوس خدای شراب و مواد مخدر است. یهوه نیز خدایی است که قربانی شدن آدم ها در سرسپردگی بی فکرانه به خود را دوست دارد. سکونت یهوه در کوه صهیون یا کوه موریاه، همتراز با سکونت زئوس در کوه الیمپوس است. اما به موازات آن، قابل مقایسه با سکونت مهادوا یا شیوا خدای نابودی هندوستان در کوه ها به باور قبایل سیاهپوست هندوستان چون سنتل ها و بیل ها نیز هست. به نظر میرسد دیوها یا شیاطین مورد وحشت هر کدام از این قبایل، همگی توسط مذهب رسمی با شیوا تطبیق شده اند. در ایران نیز «دواوند» deva-vend [یعنی "دیوبند" که امروزه آن را دماوند میخوانیم] کوهی که نماد تهران است، محل زندانی شدن اهریمنی است که در آینده بند میگسلد و جهان را به خاک و خون میکشد. فورلانگ، این ترس از قدرت ویرانگر کوه به نفع جهانخواران مذهبی را با موقعیت کوه «نبی یونس» در نزدیکی موصل مقایسه میکند. در این کوه بود که شلمنصر امپراطور آشور، برای الهه بلتیس معبدی ساخت و او را همسر خود نامید و به کمک او توانست سرزمین های «نهری» ها در شمال در کوه های ترکیه را فتح کند که این خود به گسترش تمدن بین النهرین در شمال کمک کرد. "نبی" به معنی پیامبر و تلفظ دیگر نام "نبو" خدای دانش بین النهرین است که با عصا نشان داده میشود و نامش میتواند برخاسته از تلفظ دیگری از نعم یا نیم باشد. یونس همان یوناه و مرتبط شده با قوم یونی یا ایونی یا یونانی است که در منطقه ی ترکیه پدید آمده و به اروپا میکوچند. نژاد آشوری ها از نسل "آگو" خدای ماه بود که خود را «شاه کاسو و آکد» مینامید. کاسو ممکن است همان کوه کاسیوس باشد که به روایت منابع یونانی در مرز عربستان پطرا با مصر واقع بود. پیشروی آشوری ها در شمال ممکن است موضوع فتح سرزمین ماد توسط آنها باشد. این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که این فتح، زمینه ی نابودی خود آشور توسط مادها میشود که فورلانگ، آنها را همان تورانیان فاتح بین النهرین در زمان سارداناپالوس میشمرد چون به عقیده ی او پیروزی ماد بر آشور دنباله ی گرفتاری آشوربانیپال آخرین شاه معلوم دوران قدرقدرتی آشور با مهاجمانی از کوه های ترکیه است. (همان: ص39-35)

فورلانگ در تطبیق دادن این نقشه با بقیه ی اتفاقات تاریخ بین النهرین مرتبا دچار مشکل میشود ازجمله با باقی ماندن بابل و فتح بعدی آن توسط پارس های شرق. دلیلش این است که فورلانگ، میخواهد هر طور شده، تاریخ باستان را سر و سامان دهد درحالیکه منتقدان تاریخ، معتقدند وقایع آن، اغلب تکرار مکرر رویدادهایی واحدند و مثلا بابل که پایتخت کلدانیان است میتواند خود آشور باشد چون نام های آشوری و کلدانی، همواره برای قومی واحد به کار میرفتند. نابودی بابل و آشور، به هیچ وجه به معنی نابودی همه چیز فرهنگ نخستین باستانی نست بلکه فقط کلیت آن از بین میرود به این شکل که همانطورکه دیدیم بخشی از آن، بخش های دیگر را از بین میبرد و یا به نفع خود تغییر میدهد.

سوی سانادور، این تغییر را به درگیری دو شق فرهنگی تمدن بین النهرین در قالب نبرد دو ایزد حئا و انلیل مربوط میکند. انلیل به سبب پسرش سین که خدای ماه است، نمادهای قمری را برجسته میکند درحالیکه برادرش حئا که برای رسیدن به حکومت زمین با او رقابت میکند حامی آیین های خورشیدی است. انلیل به انسان ها به چشم بردگان و قربانیانی ناچیز در راه اهداف خود نگاه میکند درحالیکه حئا دقیقا به همین خاطر، آدم ها را بر ضد انلیل قوی میکند تا از آنها ارتشی بر ضد برادرش بسازد. اژدهاکشی که یکی از کارهای یهوه است ابتدائا بخشی از فرهنگ انلیل بوده که به سبب اژدهاکشی نینورتا پسر انلیل و برادر سین برجسته شده است و البته تمام دشمنان انلیل ازجمله برادرش حئا میتوانند در جای اژدهای شرور کشتنی تصویر شوند. یهوه را صبایوت میخوانند که همان سابازیوس لقب باخوس و شکلی وحشتناک از آن در منطقه ی کاپادوکیه در ترکیه است. در مجسمه های دست های نذری سابازیوس، او را با یک هلال ماه بر پیشانی می یابید که به شکل شاخ های گاو قرار گرفته اند. گاو از تجسم های حیوانی محبوب زئوس است. ملوخ دیو طالب قربانی انسانی که با سر گاو نشان داده میشد نیز به اندازه ی زئوس تجسمی از سابازیوس و البته یهوه است. در روی این دست های نذری، مخروط کاج هم دیده میشود که یادآور درخت های کاج کریسمس است. سابازیوس را گاهی در خطابه ی دعا درحالیکه سوار بر اسب با نیزه اش ماری را هدف میگیرد تجسم میکردند. به طرز شگفت انگیزی این همان صحنه ی معروف سنت جورج سوار بر اسب است که با نیزه اش اژدهایی را هدف گرفته است. سنت جورج هم اصالتا کاپادوکیایی بوده است. کاتالان های اسپانیا که پیدا شده از یک اشرافیت کلت خوانده شده اند ولی ادعای فنیقی بودن هم دارند معتقدند که تشکیل ملتشان در کاپادوکیا بوده و اولاد قوم سنت جورجند اگرچه از فرانسه ی جنوبی به اسپانیا مهاجرت کرده اند. البته فرانسه خاستگاه سنت های شوالیه ای تمپلار بوده که کهن الگوهای آنها سنت جورج است. به هر حال کاتالان ها معتقدند که سنت جورج برای نجات یک شاهزاده خانم، اژدها را کشت و از خون اژدها گل رزی از زمین رویید که سنت جورج، آن را چید و به شاهزاده خانم داد. ازاینرو در روز سنت جورج، در کاتالونیا و والنسیا آقایان به خانم ها گل رز میدهند. جالب این که در مقابل، خانم ها هم به آقایان کتاب هدیه میدهند به سبب آن که روز سنت جورج، روز کتابخوانی هم هست چون به طور اتفاقی روز مرگ ویلیام شکسپیر و سروانتس –خالقان آثار محبوب تمپلاریسم- نیز هست. گل سرخی که از خون اژدها میروید همان گل سرخی است که از خون آدونیس خدای گیاهان میروید پس از این که آدونیس به دست یک گراز کشته شد و معشوقه ی آدونیس یعنی ونوس با آن، بدن خود را خراشید. آدونیس یک خدای خورشیدی است و قاتل او ماه است. هلال ماه را با ظاهر نیزه ی صلیب شکل سنت جورج ترکیب کنید. یک شمشیر عربی به دست می آید. هلال و شمشیر، هر دو نماد اسلامند، مذهبی که بر اساس کلیشه ها با خونریزی گسترش می یابد. اما اسلام به هیچ وجه از کلیشه های رایج درباره ی خدای قادر متعال دست اندرکار همه چیز جهان که یهودی ها ترسیم کرده اند فاصله ندارد ازجمله در این صحنه ی محبوب رسانه ای که جناب یهوه 6 میلیون نفر از قوم برگزیده اش یعنی یهودیان را برای انجام طرح هایش توی کوره های آدمسوزی یهود می اندازد تا یهودیان از قربانی بی گناه سیراب شوند. فاصله ی این خدای جذاب با دشمن ظاهریش ملوخ که آدم ها را جهت قربانی کردن برایش توی آتش میسوزاندند صفر است و البته به قول سانادور، این آتش، همان آتش جهنم است که خدای مسیح دوست دارد هرچه بیشتر آدم ها گناه کنند تا برای این که او کیف کند توی جهنم کباب شوند.:

San jorje: bibliotecapleyades.net

به نظر شما واقعا چه کسی از گناهکار شدن آدم ها لذت میبرد؟ یک خدای دیوانه که بدبختانه همه چیز دنیا دست او است و آدم ها را فقط برای این خلق میکند که توی جهنم بیندازد؟ یا نه؛ مجموعه ای از سیاستمداران که دوست دارند مردم گناهکار باشند تا عذاب وجدانشان از بلا آوردن سر مردم کمتر باشد؟ کمی فکر کنید و سعی کنید بسنجید فاصله ی چنین سیاستمدارانی با نرونی که رم را به آتش کشید چقدر است؟ آیا آتش جهنم فعلی، همان آتش آخرالزمانی آقای نرون معروف به 666 هیچ وقت خاموش نشده است؟

از غرب تا شرق دور

در دست نرون به زور

از رم تا رنگ رنگ

دائم نرون توی جنگ...

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

تالیف: پویا جفاکش

به نظر میرسد هرچقدر جریان های اسلامی شیعه و سنی بیشتر با هم ارتباط مثبت و گفتگو برقرار میکنند میلشان به پیدا کردن شباهت هایشان با بنیادهای مذهبی غرب هم بیشتر میشود. شاید علتش این باشد که اصلا میل به شباهت یابی، یکی از نتایج ناخواسته ی میهن پرستی کشنده ی امریکایی است. در زمانی که ساموئل هانتینگتون، به عنوان یکی از اسشتراتژیست های تعیین کننده ی غرب، کمرنگ شدن نبرد سوسیالیسم با سرمایه داری در امریکا را خطری بزرگ برای اتحاد امریکا دانست و در جستجوی یک دشمن جدید برای امریکا روی «تمدن اسلامی» انگشت گذاشت و آن را در ضدیت با «تمدن غرب» خواند، خیلی از مسلمان ها از این که همتراز امریکا تلقی شوند اینقدر خوششان آمد که واقعا به جنگ امریکا رفتند بی این که توجه کنند جنگشان با امریکا نتیجه ی اعتقادشان به برتری امریکا است و حالا که میبینند حیف غرب نمیشوند دارند روی شریک شدن با عظمت غرب سرمایه گذاری میکنند. در این شرایط، عقلا فرصت کرده اند حرف هایی را که خاورشناسان مدت ها پیش از روی ملاحظاتی بیان کرده بودند اینبار به شکلی امیدوارکننده برای علاقه مندان به غربی بودن و به روز بودن تکرار کنند. به عنوان مثال، کمی بیش از یک سال پیش، دکتر عدنان فلاحی در مقاله ی «خاستگاه های غربی اسلام» (دین آنلاین: 18 ارزدیبهشت 1401) درست در انتقاد از تز هانتینگتون، جملات زیر از پروفسور خوآن کول را مرور میکند:

«مورخین به‌گونه ی غیر منصفانه‌ای امپراطوری روم قدیم با پایتختش "کنستانتینوپل" (Constantinople) را تا همین اواخر مورد مسامحه قرار داده بودند، ولی از زمان "آوریل کامرون" (Averil Cameron) و "پیتر براون" (Peter Brown) و تحت تأثیر زیاد محققینی مثل آن‌ها، روزگار عهد عتیق احیاء شده و توسعه یافته است، آن امپراطوری به‌طور قطع به ساختن دنیای ما کمک کرده است؛ بیشتر قوانین در اروپا و آمریکا(ی شمالی و جنوبی) مبتنی بر کدهای "ژوستینین" (Justinian) (7-۵۶۵)است، البته میراث عدم تساهل و تسامح نیز می‌تواند مورد بحث قرار گیرد. امپراطوری مسیحی پرستش شرک آمیز باقیمانده از فرهنگ چند خدایی روم باستان را که هنوز مورد پیروی کسانی بود، ممنوع کرد و در مواردی در قرون شش و هفت تصمیم گرفت پیروی از یهودیت را نیز ممنوع سازد و (به این ترتیب) در حاشیه مرزهایش، آریانیسمک آلمانی (دکترین مسیحیتی که به تثلیث باور نداشت) و اسلامِ خاور نزدیک رشد کرد. آنچنان که "پیتر سریس" Peter Sarris، "گارت فودن" (Garth Fowden) و "گلن بوئرساک" (Glen Bowersock) ادّعا کرده‌اند، محمدِ پیامبر، بسیار فراتر از بیشتر مورخینی که قبل از شناخت دهه ی اخیر (در مورد روم) قلم‌فرسایی کرده‌اند، یک مرد روم باستان بود! "جکوب ادسا" (Jacob of Edessa) (۶۴۰-۷۰۸) ذکر کرده که محمد از وطنش قسمت غربی عربستان برای تجارت به فلسطین و نواحی یا استان‌هایی از مناطق عرب‌نشین روم و فنیقیه ی سوریه (شامات) سفر می‌کرد، خسرو دوم امپراطور ایران در سال ۶۰۳ به روم شرقی حمله کرده و در سال ۶۱۴ ارتش او، به گفته ی برخی به کمک جمعیت فراوان یهودی فلسطین پیشین، که احساس می‌شد کنستانتینوپل (Contantinople) از آنها حمایت کافی نمی‌کند، اورشلیم را گرفته بودند. در سال ۶۱۹ مصر نیز سقوط کرد. بیشتر دوران پیامبری محمد همزمان با این عصر توسعه ی فرمانروایی ایران و کاهش قدرت روم می‌باشد. در این عصر تاریخی، قرآن به وضوح حامی روم است و در عبارتی که گویی از سقوط دمشق درسال ۶۱۳ ریشه گرفته، در سوره روم آیات ۱ تا ۶ می‌گوید.»

اتفاقا به نظر میرسد از ابتدا نسبت دادن اسلام به یک سلف بیزانسی بوده که از او رقیبی برای غرب مسیحی تبار وارث بیزانس ساخته و شاید همین مطلب بوده که باعث شده تا بعدها شرقشناسان غربی دستپرورئه ی استعمار، به نسبت دادن خاستگاه اسلام در نواحی ظاهرا دور از تمدن حجاز و خارج از حیطه ی تاثیر روم شرقی بپردازند حتی اگر ناچار باشند برای اثبات این که چطور خوبی با همان پیش زمینه ی مثلا یهودیش به دل این وحشیبان تابیده است، ناچار شوند وحی بودن پیام قرآن به محمد از سوی خدای یهود را بپذیرند. دلیل این را هیچ کله ی شرقی ای درک نمیکند و ما برای این که بفهمیم چرا باید چنین چیزی مایه ی نگرانی غربی ها شده باشد، به مکتب استعماری تئوسوفی رجوع کنیم که از اواخر قرن 19 سعی در احیای معارف اخوت های ماسونی استعمارگران در جهت اثبات برتری دانش غرب نموده بود. بیزانس مهم است چون شرقی است که یک شیطان یونانی به غرب هدیه میدهد و دقیقا همین کمک میکند تا باور کنیم شیطانی که او به جهان داده، نه مسیحیت غربی و دنباله های لیبرال و سوسیالیست آن، بلکه شرع اسلامی عثمانی ها به مرکزیت قستنطنیه ی پسا یونانی بوده است.

با این که مطابق تاریخ ایتالیا کلنی های یونانی نشین در آن شبه جزیره وجود داشته و کشف منابع یونانی زبان در ایتالیای دوره ی رنسانس نیازی به ادعا کردن یک منبع یونانی در شرق نداشته، اما اصرار بوده که دانش یونانی-رومی دوره ی پاگانیسم و مسیحیت تثلیثی نیقیه ای هر دو از یک بیزانس شرقی به روم غربی و خاصه ایتالیا رفته اند، چون بیزانس همان قلمرو بیتینیا در ترکیه است که لابد منشا دانش آن، انویای بیتوس معادل شده با ذهن "آدم کدمون" در کابالا است. آدم کدمون خود یهوه خدای یهود است که در دنیا تجسد می یابد و قابل مقایسه با شیطان است که از آسمان به زمین سقوط میکند. صحنه ی این سقوط برای ایتالیا ترکیه است چون تصور میرود اتروسک ها که معلمان ایتالیایی رومی هایند اصالت خود را از ترکیه گرفته باشند. نام انویا تا حدی یادآور انوخ است که در عصر غولان و دیوانی زندگی میکرد که از معاشقه ی فرشتگان سقوط کرده با زنان زمینی پدید آمدند. او به عنوان یک معلم همعصر با شیاطین، به شکلی یادآور عیسی مسیح است که هرآنچه قبل از خود بوده را شیطانی میخواند ازجمله لابد تمام معلمان قدیم را. دقیقا جمله ای معادل این خودستایی مسیح، در کتاب انوخ نیز هست. مسیح را آذرخشی خوانده اند که از شرق بر زمین سقوط کرده است و شیطان نیز آذرخشی خوانده شده که از آسمان به زمین سقوط کرده است. در چین که حد نهایی شرق تصور میشده، هفت پسر تی ین یا آسمان که هفت ستاره ی دب اکبر و مکمل روح او هستند به زمین سقوط کرده اند. چوانگ تزو از اژدهایی یاد کرده است که انتظار داشت فرمانروای آسمان باشد ولی درنهایت فرمانروای زمین شد. اژدها شکل مهیب شده ی مار باغ عدن است که با شیطان تطبیق میشود و شیاطین عصر انوخ نیز سرافیم یعنی مارسانان خوانده میشوند. در عین حال، اوفیت ها یا مارپرست های یهودی، خدای خود را که با شیطان تطبیق میشود گاهی ماری با سر شیر ترسیم میکردند که یادآور به شیرگونگی یهوه است. اما قرار گرفتن یهوه ی راستین در مرز شیر و مار، تنها محدودیت یافتن او نسبت به فرم شیرگون کامل تر او یعنی نبو پسر حئا را نشان میدهد که منشا دانش ها و موکل عطارد در نزد کلدانیان بوده و در منابع یونانی-رومی نامبردار به هرمس و مرکوری، و در انجیل نامبردار به فرشته ی میکائیل است. دو مار پیچیده به دور عصای هرمس، نماد نیروهای متضاد اهورایی و اهریمنی است که در نظم و بینظمی متجلی میشوند. حئا نظم است که رویه ی دیگرش بینظمی تهاموت است و این دو به ترتیب به آب در جلوه های چشمه ی آب حیات و سیل طوفانی تشبیه میشوند. اژدهاکشی میکائیل، تکرار پیروزی فرم جنگجوی نبو یعنی بعل مردوخ بر تهاموت اژدهای مادینه ی هرج و مرج است و این پیروزی به آخرالزمانی موکول شده که عامل هرج و مرجش خود اژدهای یهوه به عنوان فرم محدودتر میکائیل است و اگر این پیروزی در مسیحیت باعث شادی است به خاطر آن است که مسیحیت به عنوان ترکیب یهودیت با آیین های رازآمیز باستانی، خود بخشی از این طرح آخرالزمانی است. قدرت یهودیت در مسیحیت، سعی در پنهان کردن این موضوع دارد و مثلا لقب متطرون برای میکائیل را به «نزدیک به تاج و تخت» معنی میکند درحالیکه «متا» به معنی «فراتر» است و باید متطرون را به «فراتر از تاج و تخت» معنی کرد. تاج و تخت فعلی متعلق به یهوه است و روشن است که میکائیل فراتر از او است. مسیح به عنوان تنها تجسد واقعی یهوه موید طغیان یهوه علیه شکل قبلی خود الوهیم است که همان اله یا الله خدای شرقیان میباشد. معادل این طغیان در سطح زمینی و انسانی، طغیان عیسی مسیح به عنوان تجسد یهوه علیه معلمش یوحنای تعمیددهنده پیامبر صابئین نصیری است.:

“the secret doctrine”: v2: h.p.blanatsky: book2: chap8

احتمالا اصطلاح نصیری شکل دیگری از "ناصری" لقب عیسی مسیح است که به اشتباه باعث تخیل شدن شهری به نام ناصره به عنوان زادگاه مسیح شده است. چون اصطلاح نازارن یا نصیری [یا نصرانی]، یکی از نام های اولیه ی فرقه ی مسیحیت بوده است. الکساندر پولی هیستور، شخصی به نام "نازارس" (ناصری؟) را استاد فیثاغورس در بابل میشمرد. آپولیوس، این معلم فیثاغورس را زرتشت میداند. پلینی نوشته است که زرتشت نامبردار به "نازروان" بود. نازروان نیز یادآور عنوان ناصری است. ولنی معتقد بود دراینجا نازروان ترکیب "نا" ی پیشوند سامی با "زروان" است که در زبان کلدانی به مفهوم ایام قدیم به کار میرفته است. بنا به نوشته های ارمنی و یونانی-رومی، زروان نام پدر اهوره مزدا و اهریمن دو خدای خیر و شر در مذهب پارسیان بوده است. پروفسور وایلدر کلمه ی زروان را شکل دیگری از سوران میدانست و آن را به صورت آسوری برداشت میکرد با این استدلال که آشوری را در پهلوی، "آتوری" مینوشتند و همانطورکه «آسوری» را «سوری» نیز میخوانند، آتوری را نیز میتوان همان "توری" خواند که کلمه ی نشاندهنده ی قلمرو آن، «توران» است. نبرد ایرانی ها علیه تورانی ها همان خالص سازی مذهب زروان توسط زرتشت با تمرکز کلی بر اهوره مزدا است. کلمنت اسکندرانی نوشته است که زرتشت همان "ار" (ایر) یا "اروس" است: انسانی اهل پامفیلیا که مرد و بعد از مدتی زنده شد و احوال جهان پس از مرگ را برای دیگر آدمیان گزارش کرد و یک فرقه حولش شکل گرفت. وی قابل مقایسه با تموز خدای گیاهان در نزد سامیان است که در خزان میمیرد و در بهار از جهان مردگان بازمیگردد و بیشه ی مقدس آدونیس –از نام های سوری او- در جلیل و در مجاورت آوردگاه های نصیری های مندایی قرار داشت. هر دو فرقه ی نصیری و تموز، نامبردار به مراسم و سلوک اسرارآمیز و اعتقادات عرفانی بودند.:

“isis unveiled”: h.p.blavatsky: 1877: part2: chap3

جهانبینی زرتشت بر نبرد نیروهای اهوره مزدا و اهریمن استوار است. دیوها یا شیاطین در خدمت اهریمن هستند. "دیو" معادل "دوا" deva عنوان خدایان هندو است. در مقابل دواها اسوره ها یا شیاطین هندو قرار دارند که سرهنگ فورلانگ انگلیسی در نیمه ی دوم قرن 19، نام آنها را قابل مقایسه با "اهوره" یا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان میداند و اهوره را نیز همان آسور خدای آسوریان میشمرد که معادل بعل دشمن یهوه در نزد یهودیان است. به نظر فورلانگ، اساس مذهب یهود، مذهب کوثایی ها است که شعبه ای از سیاهان بین النهرین بوده و در نزد آنها نخست بعل و یهوه دو نام برای خدایی واحد بوده اند. در هند نیز ظاهرا دواها و اسوره ها نخست جریان واحدی بوده اند. اسوره ها همان آسوریان یا سوری ها پیروان آسور/آشور یا بعل هستند که از یک شق فکری از جریان خود شکست میخورند. فورلانگ، این را در افسانه ی ناراسیمها یا ویشنو در هیبت شیر می یابد که هیرایانا کاشیاپا شاه اسوره ها را به دلیل برتر دانستن خود از ویشنو میکشد. ویشنو یک دوا است و زمانی به شکل ناراسیمها درمی آید که شاه اسوره ها پسرش را به دلیل گروش به ویشنو شماتت میکند. هیرایانا کاشیاپا یعنی لاکپشت طلایی، و فورلانگ معتقد است این همان ویشنو در هیبت لاکپشت است که زمین سابق تحت حکومت اسوره ها را نمایندگی میکند که غرق شد و باز ویشنو در هیبت وراهه یا گراز آن را از اعماق آب بیرون آورد تا حکومت اسوره ها ادامه یابد. این حکومت زمانی به پایان رسید که ویشنو در هیبت وامانا یا کوتوله در مقابل شاه بالی از اعقاب هیرایانا کاشیاپا ظاهر شد و سهم خود از حکومت را طلب کرد. شاه برای تمسخر، به اندازه ی سه قدم وامانا به او قلمرو بخشید. وامانا ناگهان به غولی تبدیل شد و در سه قدم، تمام زمین را درنوردید و در قدم سوم، پای خود را روی سر شاه بالی قرار داد و او را به اعماق زمین فرستاد. فورلانگ، نام بالی را با بعل عنوان ارباب انواع سامی مقایسه میکند و شاه بودن او را با ترجمه ی اسور به شاه یا حاکم ربط میدهد که در این صورت، اسوره ها پیروان بعل میشوند. شورش ویشنو علیه او همان شورش ویشنو در هیبت شیر علیه شکل قبلی خودش یعنی لاکپشت به نشانه ی زمین تحت حکومت اسوره ها است. بالی خدایی به نام سوکرا را میپرستید. فورلانگ، این نام را قابل مقایسه با ساگارا جنگجوی تیرانداز قدرتمند زمان گئوتمه بودا میخواند. ساگارا تجسد سکا یا شاکا خدای جنگ و معادل مارس در نزد اسکیت های تورانی حاکم بر هند است که اسکیت ها به نام او سکا نامیده میشوند. گئوتمه نیز از قبیله ی شاکیامونی به معنی رئیس سکاها است و بنابراین پیروزی ویشنو بر ساگارا همان تغییر شکل خدای سکاها از ساگارا به بودا است با توجه به این که بودا نیز در هند یکی از آواتارهای ویشنو است. فورلانگ، کلمه ی سکا را فرمی از "سخا" عنوان خدایان بین النهرینی چون آنو و مردوخ میشمرد و آن را تلفظی از لغت "شیخ" عنوان بزرگان عرب میداند. خدایان بین النهرینی در سنگ های ستون مانند جلوه گر میشدند که به عربی "صخره" خوانده میشوند و همچنین در ذکرو یا زیگورات به مفهوم معبدهای صخره مانند. فورلانگ، هر دو لغت را برگرفته از سخا میداند و ارتباط آنها را همان ارتباط سکا با ساگارا میخواند. فورلانگ، کلمه ی «سکوت» را نیز برگرفته از سکا یا سخا میداند. چون برای این که خدا بر مردم ظاهر شود، آنها باید ذهن خود را خاموش کنند چنانکه زاهدان در معابد چنین میکنند و بودا نیز خدای زاهدان بودایی است همانطورکه یهوه خدای زاهدان مسیحی است. این، به تصویر خدایی برمیگردد که با جسمش در جهان ما نیست و باید اثراتش را از راه دور شناسایی کرد درست مانند خورشیدی که غروب کرده و خاطره اش برای استقبال از او در طلوع دوباره مهم است. فورلانگ، این مذهب را استوار بر کیش نرگال میشمرد: خدای خورشید کلدانیان که پس از غروب در جهان زیرین تبدیل به خدای دوزخ میشود و در همین هیبت در کوسیدیا [=ایران فعلی] مقدس میگردد. فورلانگ به پیروی از لنورمانت، منشا این مذهب را کلدانیان «قلعه شیرگات» در نواحی بالای دجله در شمال غربی اکد میشمرد و «شیر» در «شیرگات» را همان «آشور» میداند.:

RIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p483-8

روشن است که بالی که توسط ویشنو به عمق زمین فرستاده میشود همان شاه دوزخ و خورشید غروب کرده است. زمانی که خورشید در افق زمین غروب میکند، ستارگان و سیارات در آسمان ظاهر میشوند و ازاینرو سیارات و ستارگان و طالعبینی و مذاهب مربوط به آنها نیز شیطانی میشوند همانطورکه در دین زرتشت، سیارات معادل اهریمنانند. بدین ترتیب، دشمنان بشر از سیارات و ستارگان می آیند و افسانه های موجودات فضایی سوار بر بشقاب پرنده ها شکل میگیرد که درواقع شکل به روز شده ی خدایان سیاره ای بین النهرینند. آنها سوار بر ماشین های مکانیکی فوق پیشرفته و با سلاح های فوق پیشرفته ای می آیند که شکل اغراق شده ی تکنولوژی انسانی هستند چون عصر تکنولوژی به عصر حکومت کلیسای مسیح پایان داده است و لابد تکنولوژی متعلق به موجودات اهریمنی است. افسانه ی بشقاب پرنده ها شاید تحت تاثیر عملیات جاسوسی امریکا و شوروی در آسمان های یکدیگر در ایام پس از جنگ دوم جهانی پدید آمد. اما پیوند اسطوره ای آن با خدایان باستانی بین النهرین را کتاب های زکریا سچین از سال 1976 برجسته کرد. در آن زمان، این اعتقاد به وجود آمد که حضور انگلستان در عراق پس از سقوط عثمانی، به جهت به دست آوردن اطلاعات از تکنولوژی های پیشرفته ی آنوناکی ها –نامی که سچین درباره ی خدایان بین النهرین باب کرده بود- از طریق عملیات باستانشناسی درآنجا بوده است. اما انقلاب عبدالکریم قاسم در عراق و پیوستن کشور به چتر حمایتی شوروی، سبب به خطر افتادن آرزوهای امریکا و انگلستان و بلوک غرب در عراق شده است. ازاینرو بوده که امریکا مدام به تقویت شاه ایران در مقابل حکومت های عراقی و اشکال ایجاد کردن درآنجا به واسطه ی شاه پرداخته است (مثلا با فروش اسلحه توسط شاه به کردهای عراق برای شورش علیه حکومت عراق و نیز تصرف مناطقی از شط العرب که رضا شاه به حکومت انگلیسی عراق بخشیده بود و بعد محمدرضا شاه به ادعای این که انگلستان دیگر صاحب عراق نیست مجددا آنها را به خود ضمیمه کرد و این بعدا بهانه ی جنگ ایران و عراق شد). در همان دهه ی معروف شدن انوناکی ها توسط سچین، دو اتفاق در ایران افتاد که شکل جدیدی به افسانه های آنوناکی ها داد. اول، رویداد موسوم به «جشن های 2500ساله ی شاهنشاهی» که شاه ایران برای نشان دادن تبار حکومت خود در امپراطوری هخامنشی کورش کبیر در «مشهد مادر سلیمان» که اکنون نامش را پاسارگاد گذاشته بود برگزار کرد. مهمانان خارجی زیادی دعوت شدند و تاریخ ایران به اندازه ی نفرت مردم گرسنه ی ایران از ریخت و پاش های جشن های 2500ساله معروف شد. خارجی ها فهمیدند که شاه ایران به اندازه ی کورش جهانخوار است ولی مردم ایران نیستند چون ایدئولوژی ناسیونالیستی کشورگشایانه ی شاه را قبول ندارند و آن را مخالف فرهنگ بومی میدانند. حالا شایع بود که این ایدئولوژی را خارجی ها به شاه تحت حمایت غرب داده اند تا از او مهره ای برای حضور دوباره ی خود در عراق درست کنند ولی مقاومت وجدانی ایرانی ها مانع از این کار است. سیستم شاه یک سیستم به بن بست رسیده بود و جاسوس های اسرائیلی در سال 1975 به انگلیسی ها گفته بودند که این سیستم نهایتا تا 3سال بعد توان باقی ماندن خواهد داشت. این 3سال شد 4سال و بعد اتفاق مهم دوم یعنی انقلاب 1979 ایران روی داد. همزمان با این اتفاق، صدام هم در یک کودتا قدرت را در عراق غصب کرد. وی علاقه ی زیادی به احیای امپراطوری های باستانی عراق بخصوص آشور از خود ابراز میکرد و بسیار به باستانشناسی عراق رونق داد چیزی که به غربی ها انگیزه داد تا از خرافات و بخصوص آنوناکی ها برای شایعه سازی درباره ی این که صدام قصد نابودی غرب با جادوهای باستانی بین النهرین را دارد و آنتی کریست تورات است بهره برداری و با بازی گرفتن وجدان مسیحی غربی ها شرایط را برای حضور نظامی دوباره در عراق آماده کنند. در مقابل صدام، رهبر انقلاب ایران، یک سید معمم بود که فرانسه او را سوار یک هواپیمای اختصاصی کرد و به ایران فرستاد. انقلاب اسلامی با سهولتی غیر قابل باور به وقوع پیوست و بلافاصله پس از آن، ایرانی هایی که تا حالا مخالف استعمار و دخالت در کشورهای غربی بودند و شاه را نوکر استعمار میشمردند به نام اسلام شروع به دخالت در کشورهای اطراف برای گسترش انقلاب اسلامی کردند بخصوص در عراق که بهانه ی افروخته شدن آتش جنگ هشت ساله ی ایران و عراق با حمله ی صدام به ایران شد. شور جنگی ایرانی ها ناشی از آن بود که رهبران جدید، به جای کورش، محمد پیامبر را الگوی کشورگشایی به نام خدا و در راه جنگ با هر چه که جانشین خدا شر تشخیص دهد کرده بودند. ایرانی ها با تمام وجود جنگیدند تا محمره را پس بگیرند. عراق در موقع ضعف قرار داشت چون امریکا رویش تحریم فروش سلاح گذاشته بود و بزرگترین حامیش شوروی هم با به وجود آمدن جریان های اسلامگرای افراطی القاعده و طالبان در افغانستان توسط سازمان سیای امریکا و نوکرش سازمان اطلاعات ارتش پاکستان، در افغانستان زمینگیر شده و کمک چندانی از دستش برنمی آمد. ایران بعد از 2سال جنگ، محمره را پس گرفت و بعد خود به درون عراق حمله برد و فاو را تصرف کرد. در این زمان، امریکا تحریم ها را از روی عراق برداشت و به جایش ایران را تحریم کرد و این بار همه بر ضد ایران به عراق سلاح فروختند تا بلاخره بعد از 6سال و زمانی که ایران به درون مرزهایش برگشته بود آتش بس صورت گرفت. عقیده ای پدید آمد که میگفت اینها همه تلاشی برای جای پا باز کردن دوباره ی غرب در عراق با فشار آوردن بر او و تمرکز دوباره بر سلاح ها و جادوهای پیشرفته ی انوناکی ها بوده است و لابد همین جای پا به سقوط نهایی حکومت عراق در حمله ی جورج بوش در سال 2003 و به بهانه های واهی درباره ی دست داشتن صدام در ماجرای 11 / 9 کمک کرد. سال های پس از این پیروزی امریکا، با رشد افراطی اسلامگرایی چه در ایران و چه در رقبای سنیش، و نیز ایجاد بحران اقتصادی خرد کننده در سراسر جهان همراه بوده و افسانه های آنوناکی ها با قدرت هرچه بیشتر بازگشته است. اما چیزی که این بار، نظریه های توطئه را متفاوت میکند، درآمیختن افسانه های آدم فضایی ها و آنوناکی ها با گسترش شایعات درباره ی موسسه ی تاویستاک در انگلستان و نفوذ آن در امریکا و از طریق آن بر تمام جهان توسط دوید ایک –که شهرت یافتنش در بین نظریه پردازان توطئه بسیار مشکوک است- میباشد.

تاویستاک نام یک موسسه ی مطالعات رسانه و عملیات روانی انگلیسی است که پدرخوانده ی معنوی آن زیگموند فروید روانکاو است و توسط جان راولینگز ریس رئیس ستاد جنگ روانی بریتانیا در زمان جنگ جهانی دوم بنا شد و به سرعت خود را ازجمله با جذب آزمایش های روانی نازی ها به جبهه ی امریکا توسعه داد. نام تاویستاک را دکتر جان کولمن جاسوس سابق بریتانیا در افریقا که اکنون ساکن امریکا است در اوایل دهه ی 1990 میلادی بر سر زبان ها انداخت. یکی از اهداف تاویستاک را که امروزه خیلی زیاد جلو چشم به نظر میرسد در tavistock institute quotes در وبسایت whale از قول دکتر جان کولمن مشاهده میکنیم:

«تضعیف رشته ی اخلاقی ملت و تضعیف روحیه ی کارگران در طبقه ی کارگر با ایجاد بیکاری گسترده. از آنجایی که مشاغل به دلیل سیاست‌های رشد صفر پسا صنعتی که توسط "باشگاه رم" معرفی شده است، کاهش می‌یابد، این گزارش پیش‌بینی می‌کند که کارگران ضعیف و دلسرد، به الکل و مواد مخدر روی آورند. جوانان این سرزمین با استفاده از موسیقی راک و مواد مخدر به شورش علیه وضعیت موجود تشویق می شوند و در نتیجه کانون خانواده را تضعیف و در نهایت نابود می کنند. در این راستا، کمیته، مؤسسه ی Tavistock را مأمور کرد تا طرحی را برای چگونگی دستیابی به این امر آماده کند. تاویستاک تحقیقات استنفورد را هدایت کرد تا این کار را تحت هدایت پروفسور ویلیس هارمون انجام دهد. این اثر بعدها به «توطئه ی آکواریوس» [مربوط به صورت فلکی آکواریوس یا دلو] معروف شد.»

دکتر برایان تی. ویکس در:

“tavistock: the best top secret in America”: Byron T. Weeks: educate yourself: 21 juen 2001

مینویسد که روش های تاویستاک، گسترش دادن سطح آزمایشاتی بوده که در ابتدا با آزمایش روی سربازان و به تدریج افراد وفادار به جریان آغاز شده است و کاملا تابع اصول روانکاوی فرویدی بوده است.:

«روش‌های روان‌درمانی فرویدی با بی‌ثبات کردن شخصیت‌شان، باعث ایجاد بیماری روانی دائمی در افرادی می‌شود که تحت این درمان قرار می‌گیرند. سپس به قربانی توصیه می‌شود که "آیین‌های جدید تعامل شخصی را برپا کند"، یعنی در تماس‌های جنسی کوتاهی که در واقع شرکت‌کنندگان را بدون روابط شخصی پایدار در زندگی‌شان سرگردان می‌کند و توانایی آن‌ها را برای ایجاد یا حفظ خانواده از بین می‌برد. مؤسسه ی تاویستاک چنان قدرتی را در ایالات متحده ایجاد کرده است که هیچ کس در هیچ زمینه ای به مقامی دست نمی یابد مگر اینکه در تاویستاک یا یکی از شرکت های تابعه ی آن در زمینه ی علوم رفتاری آموزش دیده باشد. هنری کیسینجر، که به قدرت رسیدن او غیرقابل توضیح است، یک پناهنده ی آلمانی و شاگرد سر جان رالینگز ریس در SHAEF بود. دکتر پیتر بورن، روانشناس موسسه ی تاویستاک، جیمی کارتر را به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده انتخاب کرد، تنها به این دلیل که کارتر تحت یک برنامه ی شستشوی مغزی فشرده توسط دریاسالار هیمن ریکاور در آناپولیس قرار گرفته بود. "آزمایش " در ادغام نژادی اجباری در ایالات متحده توسط رونالد لیپرت، از OSS و کنگره ی یهودیان آمریکا، و مدیر آموزش کودکان در کمیسیون روابط اجتماعی سازماندهی شد. این برنامه برای شکستن حس دانش شخصی فرد در هویت، میراث نژادی او طراحی شده بود.»

قرار دادن آزمایش شونده تحت رژیم مصرف مواد مخدر هم یکی از روش های جذب تاویستاک بود که این هم به همراه بقیه ی روش های فرویدی تاویستاک در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 عمومی شد. به نوشته ی ویکس در امریکا «این میراث واربورگ ها و سیا است. آژانس اصلی آنها، موسسه ی مطالعات سیاست، توسط جیمز پل واربورگ تامین مالی شد. یکی از بنیانگذاران آن مارکوس راسکین، تحت حمایت مک جورج باندی، رئیس بنیاد فورد بود. باندی، راسکین را به سمت نماینده ی شخصی پرزیدنت کندی در شورای امنیت ملی منصوب کرد و در سال 1963 از دانشجویان برای جامعه ی دموکراتیک حمایت مالی کرد که از طریق آن سازمان سیا فرهنگ مواد مخدر را اداره می کرد.»

با کمی دقت متوجه میشویم که بنیاد آنچه این جریان از انسان ها میسازد اکنون نه از دانشگاه بلکه از مدرسه و امور آموزشی آن شروع میشود. زیاد میشنویم که معلمان نوع سیستم آموزشی رایج در مدارس را دوست ندارند. ولی موضوع این است که آنها فقط به این خاطر در آزمون معلمی و از بالا پذیرفته شده اند که عینا هان سیستم را چه بخواهند و چه نخواهند، روی دانش آموزان پیاده کنند. حالا دیوید ایک مینویسد که این جریان وابسته سازی و تقریبا برده سازی، در جهت برده کردن آدم ها نسبت به موجودات فضایی یا آنوناکی ها است و کسانی از به ظاهر آدم ها که مستقیما به این بیگانگان خدمت میکنند، نه آدم های واقعی بلکه خزنده سانان آدم نما و حداقل نیمه بیگانه اند. چیزی که او دارد میگوید درواقع همان تکرار افسانه های سرافیم و فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده و انسان ها است. یعنی فضایی ها یا آنوناکی ها همان شیاطین یا اجنه ی سابقند و این یادآور همان شعار اسلامگراها است که تصور میکنند با نبرد با سیستم سیاسی-اجتماعی-اقتصادی رایج فعلی در جهان، دارند با جبهه ی شیطان میجنگند. اگر امریکا چه در انقلاب ایران و جهاد افغانستان علیه شوروی، و چه در فضای پس از فتح عراق در سال 2003 برای مدتی طولانی میتوانست از گستراندن جریان های اسلامگرای خشن و ویرانگر به نفع مطامع خود در قلمروهای شرقی سود ببرد، از آن رو است که واقعا در اسلام چیزی غربی هست؛ میلی عجیب به فتح سرزمین های دیگر به نام مبارزه با شر که عینا در امریکا و بلوک غرب نیز وجود دارد و هر دو آن را مدیون پیشگویی های آخرالزمانی مسیحی هستند که از پیروزی نهایی نیروهای خیر بر شر سخن میرانند. آنهایی که برای آموزش این پیشگویی ها از طریق معابد مسیحی و اسلامی به نسل های جدید سرمایه گذاری میکنند احتمالا هیچ اعتقادی به این پیشگویی ها ندارند ولی برایشان مهم است که همه ی نسل ها چیزی از آنها را پس ذهن خود داشته باشند.

مطلب مرتبط:

منجی باوران کفر ساز: از سامری ها تا بهایی ها، و ناگهان احمدینژاد

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

غربشناسی و غربستیزی: حاشیه ای بر یک مقاله از عدنان فلاحی

تالیف: پویا جفاکش

در شماره ی سوم مجله ی باور (مهر و آبان 1402) دو پرونده ی مختلف وجود دارد که ظاهرا با هم بی ارتباطند ولی در یک جایی به هم گره میخورند: پرونده ی شرقشناسی و پرونده ی نسل کشی در فلسطین. گره گاهشان هم ادوارد سعید فلسطینی بریتانیایی است که منتقد شرقشناسی بوده و آن را یک ابزار استعمار میدیده که بدبینیش در این مورد هم به شدت به سبب ملیت او است که بدبختی آن نتیجه ی استعمار بریتانیا در تکه ای از عثمانی که امروزه فلسطین و اسرائیل مینامیم بوده است. البته مجله در ادوارد سعید متوقف نمیماند و سعی میکند با پیش کشیدن بدبینی دیگر نویسندگان عرب به استعمار، آنها را در یک برهه ی خاص که ایجاد ناهماهنگی هویتی در اثر استعمار باشد به هم برساند. یکی از جالب ترین مقاله ها در این مورد را پژوهنده ی جوانی به نام «عدنان فلاحی» ارائه کرده است. عنوان مقاله «غربشناسی تا غربستیزی: از رشیدرضا تا سید قطب» است و در آن، یکی از مغفول ترین مقوله ها در پروژه ی اصلاح مذهبی در امروزه روز و ازجمله در ایران را برجسته میکند و آن این که جنبش اصلاح دینی شامل بنیادگرایی اسلامی که به انقلاب اسلامی ایران و ظهور طالبان و القاعده و بعدا داعش انجامید در ابتدای خود، لزوما یک جریان ضد غربی نبوده است. محمد رشیدرضا که از علمای پیرو محمد عبده در مصر بوده است، مجموعه مقالاتی به نام «منافع الاوروبیین و مضارهم فی الشرق» (منافع و مضرات اروپایی ها در شرق) دارد که به نوعی موضع گیری در مقابل رشد تمدن اروایی در سرزمین های شرقی است. آنطورکه فلاحی از این اثر نقل قول میکند، رشیدرضا علیرغم احتیاطی که ناچار است به سبب قدرت علمای مرتجع در الازهر به خرج بدهد باز هم خیلی از جنبه های مثبت تمدن اروپایی تعریف میکند و به صراحت میگوید که علت ضعف مسلمانان در مقابل اروپایی، ضعف تمدن خودشان بوده و برای اصلاح چاره ای ندارند جز این که نکات مثبت تمدن اروپایی را از او بیاموزند. این که چرا در ادامه ی مسیر ملایم رشیدرضا در خود مصر، غربستیزی افراطی سید قطب مجال موفقیت یافت، نظر فلاحی این است: « پس از فروپاشی عثمانی و ایجاد مرزهای ملی جدید در خاورمیانه و شمال افریقا و نیز در پی تثبیت تدریجی دولت صهیونیستی اسرائیل در منطقه، نسل بعدی اسلامگرایان از در ستیز همه جانبه با تمامیت تمدن و میراث غیر فنی غرب برآمدند که اوج این نگاه را میتوان نزد سید قطب یافت؛ پدیداری که میتوان آن را گذار از غربشناسی به غربستیزی وصف کرد.» (ص152)

کلمه ی غربشناسی، ربط این مقاله به پروژه ی شرقشناسی را نشان میدهد. چون غربشناسی، واکنشی به شرقشناسی بوده است. یعنی همانطورکه غربی ها سعی نمودند شرقی ها را بشناسند بعضی از شرقی ها نیز سعی کردند غربی ها را بشناسند. این پروژه با نفی کلی تمدن غرب از سوی شرقی ها دچار خسران شدیدی شد و بیشتر به نفع غرب تمام شد تا به ضرر آن. حداقل یک تکه از خسران به وجود آمده همین است که در مقالات مجله، هنوز هم بر سر این که آیا بدبینی ادوارد سعید به شرقشناسی به جا بوده یا نه، یک نوع دو دلی دیده میشود چون به نظر میرسد در ادامه ی پروژه ی ملی گرایی که الان چند دهه ای است در حال آمیختن به اسلامگرایی است، نوعی میل وجود دارد به این که حساب شرقشناسانی که تمدن های شرقی را ستوده اند از حساب شرقشناسانی که شرق را وحشی و جاهل و دشمن نشان میدهند جدا کنند. به عنوان مثال، در مقاله ی جالب دیگر «محمود شاکر و نقد مستشرقان» از آقای حمیدرضا تمدن (دبیر پرونده) میبینیم که ایشان به خوبی نظر محمود شاکر درباره ی عدم درست متوجه شدن شرق از سوی غربی ها و در اثر پیشداوری های اروپایی ناشی از رشد یافتن در محیطی متفاوت از شرق را بیان میکند ولی باز هم شقی از مستشرقین را مستثنی میکند و مثال می آورد:

«مجتبی مینوی درباره ی ادوارد براون از تسلط حیرت آور او به زبان فارسی و احادیث مسلمانان گفته، چنانکه با همه ی سختگیریش در ارزیابی نوشته های دیگران، آنچه که براون درباره ی بابیه، ازلیه و بهائیه نوشته است را از حیث وسعت و جامعیت در میان پژوهش های دیگر به همه ی زبان های دنیا کم نظیر و چه بسا بی نظیر خوانده است. حتی خود قزوینی که با دیده ی تردید به مستشرقان مینگریست با او همکاری و داد و ستد علمی داشت. مینوی حتی ادعای بزرگتری را مطرح کرده و [در رساله ی "نقد حال"] میگوید: "این که بعد از جنگ عالم گیر سابق، تغییر فاحشی در رویه ی سیاست انگلستان نسبت به ایران حاصل شد و حکومت بریتانیای کبیر بنای سیاست خود را بر موافقت زیادتری با مصالح ایران و جانبداری بیشتر از قوم ایرانی نهاد تا حد زیادی منوط به کوشش هایی است که ادوارد براون در راه شناساندن کشور و ملت ایران به قوم انگلیس و سیاستمداران انگلستان به خرج داده است.» (ص134)

مسلما این که مینوی فکر میکرده براون چنان اهمیتی در دستگاه سیاسی انگلستان داشته که میتوانسته نظر انگلستان را نسبت به ایران عوض کند بر مشاهداتی استوار بوده است. اما مسلما این اهمیت را خود دستگاه سیاسی برای براون تعیین کرده و نه بالعکس. بنابراین منطقی تر است که فکر کنیم براون دستورات سیاست خارجی بریتانیا را اجرا میکرده است ازجمله در تولید و کشف سند و دادن آن دست ایرانی ها. حالا فرضش را بکنید که مینوی، براون را مهمترین مرجع تاریخ بابی گری و بهایی گری خوانده و بابی ها و بهایی ها سرکوبشان در ایران در زمان ناصرالدین شاه اتفاق افتاده است. وقتی استادان دانشگاه ایرانی درباره ی یک اتفاق مربوط به دوران مدرنیته به دست های استعمارگران بریتانیایی نگاه میکنند، استعمارگران درباره ی مسائل قدیمی تر چقدر راحت تر میتوانند دروغ بگویند و برای مردم، تاریخ و فرهنگ مصنوعی به نفع خودشان ایجاد کنند؟! این اشکال میتواند مقاله ی آقای فلاحی را هم تهدید کند. چون ایشان برای نشان دادن مصنوعی بودن و موخر بودن غربستیزی و جای نداشتن آن در صدر اسلام، از همان تاریخ مکتوب منتشر شده توسط استعمار کمک میگیرد و از «منابع معتبر حدیثی قرن سوم مانند مسند احمد حنبل (241 ق) و صحیح مسلم (261 ق)، گزارش یکی از صحابی پیامبر به نام المستورد بن شداد را نقل میکند که میگوید:

«همانا در آنان [رومیان) چهار خصلت وجود دارد: آنها خویشتندارترین افراد در هنگام آشوب و بلوا، سریع ترین افراد در بازسازی خویشتن پس از مصیبت، برق آساترین افراد در حمله ی مجدد به دشمنی که از او فرار کرده اند، و بهترین افراد برای مسکین و یتیم و ضعیفند. و خصلت پنجمی هم دارند که زیبا است: آنها بازدارنده ترین مردم نسبت به ظلم پادشاهانند.» (ص148)

عدنان فلاحی گرامی، در نهایت خوشقلبی و امیدواری، معتقد است که این سخنان را یک مسلمان باستانی درباره ی روم شرقی یا بیزانس بیان کرده است. ولی من برعکس برادرم عدنان، ذهن تاریکی دارم و آنقدر بدگمانم که احساس میکنم این، حدیث یک محدث اروپایی از یک روم مدرن برای مسلمانان بیسواد قرن نوزدهمی است که فرق بین اروپای عصر روشنگری و روم شرقی یونانی را نمیدانند و فکر میکنند همه ی مسیحی ها رومیند. نکته ی مهم این است که عدنان هم نوعی ارتباط بین اسلام و مسیحیت اروپایی حس میکند که از نوع فرهنگ «غربی» است و این، تناقضی در مطالبش ایجاد میکند، به نوعی که از یک سو در همان صفحه مینویسد:

«برای مسلمین قرون نخستین که در غرب جغرافیایی خود، در همسایگی امپراطوری روم شرقی یا بیزانس زندگی میکردند، مفهومی به نام تمدن غربی در معنای امروزیش هنوز متولد نشده بود. اما اگر بخواهیم از دیدگاه مسلمانان قرون نخستین موجودیتی فرهنگی به نام غرب را تصور کنیم، به احتمال بسیار زیاد میتوانیم امپراطوری روم شرقی (بیزانس) را در چنین جایگاهی بنشانیم. جست و جو در قدیمی ترین منابع مکتوب تراث مسامین نشان میدهد که بزرگترین و مهمترین "دیگری" برای نسل های نخستین مسلمانان در درون نظام های عباسی و اموی همانا رومیان بوده اند.»

و از سوی دیگر، در صفحه ی 153 مینویسد:

«ازآنجاکه ظهور و بروز اسلام بیش از آن که در جغرافیای سیاسی امپراطوری های شرقی باشد در محیط امپراطوری روم رخ داد، برخی مورخان معتقدند که اسلام را مانند مسیحیت باید یک دین غربی نامید. این مورخان با تکیه بر اهمیت بی بدیل امپراطوری روم شرقی به مرکزیت قستنطنیه (استانبول امروزی) معتقدند که خاستگاه تمدنی که مسلمین در فاصله ی قرون نهم تا دوازدهم میلادی در مناطق پهناوری از آسیا، شمال افریقا و قسمت هایی از اروپا گستراندند به همان اندازه ی تمدن مسیحیان، "غربی" است. برای مثال در کتاب "محمد" از جوآن کوئل (2018). در مقام توضیح این ادعا میتوان گفت که به رغم اهمیت و اعتبار خاصی که دستگاه کلیسای واتیکان در اروپا برای مسیحیان و تاریخ مسیحیت دارد، منشا و خاستگاه تکوین و گسترش الهیات مسیحی را نه در قلب اروپا بلکه باید در شرق جغرافیایی و حوزه ی تمدنی امپراطوری روم شرقی جست و جو کرد. این امپراطور کنستانتین بود که برای نخستین بار، مسیحیت را به دین رسمی امپراطوری روم شرقی تبدیل کرد. شورای بسیار مهم نیقیه به مثابه نستین شورای جهانی کلیسا که نقش بی بدیلی در تدوین ارتدکسی مسیحی بازی کرد در سال 225 میلادی در شهر نیقیه تشکیل شد که جزئی از امپراطوری روم شرقی بود. این شهر در ناحیه ی شمال غربی آناطولی واقع شده بود که به لحاظ جغرافیایی اینک در موقعیت شهر جدید ازنیک در استان بورسای ترکیه قرار دارد. همچنین شورای دوم کلیسا نیز در قستنطنیه تشکیل شد. شورای سوم در سال 431 میلادی در شهر باستانی افسوس تشکیل شد که اینک در نزدیکی شهر سلجوق در استان ازمیر ترکیه واقع شده است. شورای بسیار مهم خلقیدون یبا کلسدون در سال 451 میلادی در شهر باستانی خلقیدون تشکیل شد که اینک در موقعیت جغرافیایی محله ای از نواحی آسیایی استانبول مشرف به تنگه ی بسفر به نام کادیکوی قرار دارد. از همه ی اینها مهمتر، زادگاه عیسی مسیح (ع) در بخشی از جغرافیای فلسطین کنونی و نواحی تحت سیطره ی امپراطوری روم شرقی بوده که آن نیز به لحاظ جغرافیایی نه داخل اروپا بلکه در سرحدات قاره ی آسیا و اروپا واقع است.»

با این که دانش من در مقابل عدنان بسیار اندک است، ولی فکر میکنم باید این ایراد را به او وارد کنم که ما وقتی صحبت دعوای شرق و غرب را میکنیم درباره ی جغرافیا بحث نمیکنیم بلکه درباره ی جهانبینی صحبت میکنیم. الان غرب عبارتست از کلیشه ای ترین تصویری که رسانه های اروپایی-امریکایی از جهانبینی خود میدهند و شرق عبارتست از کلیشه ای ترین تصویری که همان ها از مردمان نواحی مختلف شرق ارائه میدهند. برای تمام آن قسم از جهانبینی کلیشه ای غربی که حتی ضد مذهب به نظر میرسد، زمینه ی قبلی مسیحی وجود دارد و همین اخیرا دیدم دکتر موسی غنی نژاد در مشاجره ی خود با آقای علیزاده در شبکه ی 4 سیما، در تلاش برای «مذهبی» کردن لیبرالیسم هایکی، ریشه های مسیحی و کشیشی لیبرالیسم را برشمرد. دقیقا همین حلقه های مشترک اسلام با مسیحیت یهودی تبار اروپایی است که ما را به غرب چه در جنبه های مثبت یا منفیش جلب میکند و همه بر سر این که مسیحیت یک دین شرقی باشد توافق ندارند.

کسانی چون رابرت بالداف و ویلهلم کامیر، کتاب مقدس اعم از عهد عتیق و عهد جدید را یک محصول اروپایی دوره ی رنسانس تلقی میکنند. یکی از دنباله روان آنها لاکاپله است که به نسبت غرب و شرق در محیط شرقی پرداخته است. وی که جزو جریان رزیویونیست یعنی منتقدان تاریخ رسمی است تا حدودی از جنبش فومنکو تاثیر میپذیرد و بر اساس آن معتقد است که: 1-عثمان خلیفه ی سوم که دستور به جمع آوری و سانسور قرآن داده است، نه یک شخصیت تاریخی از 1400سال پیش بلکه کهن الگوی خاندان ترک قزاق عثمانی در سده های اخیر است که بانیان اصلی شرع اسلام هستند. 2- عثمانی ها همان حشمونایی های تاریخ جوزفوس هستند که علیه سلوکی های یونانی شوریده اند و این سلوکی ها همان سلجوقیان میباشند. با این حال، لاکاپله برخلاف فومنکو، فتوحات عثمانی در ترکیه را پیروزی آنها بر روم نمیداند و معتقد است روم بیزانسی یونانی که قبل از عثمانی ها در قستنطنیه وجود داشته، تخیل یک کپی از رم ایتالیا از روی مسیحیان یونانی ساکن ترکیه بوده و این پیشینه ی مسیحی را یک جریان صلیبی مسیحی که نخست با عثمانی ها همکار بوده و بعد با آنها دشمن شده، در ذهن ها ساخته است. شکست این جریان صلیبی تمپلار، همان شکست صلیبیون از مسلمانان در فتح اورشلیم است. یعنی به عقیده ی لاکاپله درست به مانند عقیده ی فومنکو، اورشلیمی که صلیبیون فتح کردند و از دست دادند نه فلسطین اشغالی کنونی در شامات بلکه خود قستنطنیه بوده است با این تفاوت که این اورشلیم از روی اورشلیم قبلی که رم ایتالیا بوده کپی شده است. فتح اورشلیم توسط رومی ها همان فتح رم ایتالیا توسط فرانک ها و پیدایش امپراطوری مقدس روم است. به عقیده ی لاکاپله ایتالیا در اصل یهودیه بوده و بعد از فتح توسط رومی های آلمانی تبدیل به مقر رم و البته مسیحیت شده است و مسیحیت، یهودیت را بازنویسی کرده است. قبل از آن، یهودیت یک مذهب پاگان و نزدیک به میترائیسم بوده است و شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی همان قتل ورزاو توسط میترا خدای خورشید است. اما نفوذ یهودی ها در سیاست فاتحان ژرمانشان آنها را وا داشته تا سیستم مذهبی خود را روی یک بنیاد یهودی استوار کنند و این همان رسوخ یهودی ها به واسطه ی جوزفوس فلاویوس در سیستم روم باستان است منتها نه آنقدر که به نظر میرسد دور. به نظر لاکاپله فرانک ها همان یهودی های قدرتمند شده در رومند و به عبارت بهتر نفوذیان در ژرمانیا که بربرها را رومی میکنند. روم را لاکاپله معادل لغت "آرام" به معنی تمدن آرامی زبان بین النهرین در خاورمیانه میداند که یهودی ها وارث آن بودند. شارلمان شاه فرانک ها بانی روم مقدس بود. نام او به سادگی به معنی شاه بزرگ است ولی لاکاپله آن را بازی با نام سلیمان یعنی همان شاهی میداند که اورشلیم را به شکوه رساند که اورشلیم دراینجا رم ایتالیا است. کارلوس مگنوس لقب شارل پنجم با شارلمان هم معنی و هم آوا است و لاکاپله معتقد است این شاه قرن شانزدهمی، شارلمان واقعی است. او بوده که به تاسیس قستنطنیه ی بیزانسی یاری رسانده و همو است که تبدیل به سلیمان قانونی در تاریخ عثمانی شده است. جنگ شارل پنجم با سلیمان عثمانی، نتیجه ی جنگ بین دو شق صلیبی و عثمانی حاکم بر قستنطنیه است. به احتمال زیاد و با توجه به این که در قدیم مرزی بین سلوکی و رومی نبوده است، شورش عثمانی علیه صلیبیون بر همان شورش حشمونی ها علیه سلوکی ها استوار است. سلوکی ها مجسمه ی زئوس را به معبد اورشلیم برده و خواهان پرستش آن شده بودند. زئوس همان ژوپیتر یا جوویس حدای رومی است و جوویس نیز همان یهوه خدای یهود است. ژوپیتر یا یوپیتر به معنی پدر-یهوه است و کلیسای سنت پیتر در رم روی معبد ژوپیتر استوار است. بنابراین شورش حشمونی معادل شورشی علیه مسیحیت یهودی تبار غربی و البته همان شورش آریوس کشیش علیه تثلیث مذهبی قستنطنیه است. در عین حال، سلوکیان، سامری ها را به عنوان مذهب اصلی یهود قبول کرده اند و شورش علیه ژوپیتر، شورش علیه سامری ها نیز هست که گفته شده در دان و بیتیل، یهوه را در قالب گاو میپرستیدند. جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی –فرمانروای حشمونیان- موفق به از بین بردن معبد سامری ها در گزیریم شد که آن را جانشین اورشلیم نموده بودند. لاکاپله هیرکانوس را همان گورکان لقب تیمور لنگ و سقوط گریزیم توسط جان هیرکانوس را همان نابودی سرزمین خوارزم با نام مشابه گریزیم توسط تیمور میداند. او همچنین یوحنای هیرکانی را معادل پرسبیتر جان یا شاه یوحنای حاکم بر شرق دور میداند که قابل تطبیق با چنگیزخان است و چنگیزخان هم خوارزمشاهیان را از بین برده است.:

“hasmoneans=ottomans”: m.lacapelle: theognosis: may22,2019

لاکاپله در مقاله ی دیگری، کاربرد ابزاری فومنکو از اصلاح تاریخ برای ایجاد ناسیونالیسم روسی را زیر سوال میبرد و ازجمله عقیده ی فومنکو درباره ی این که مغول ها همان اسلاوها هستند باطل میکند و اسلاوها را گروهی از تابعین مغول ها که علیه آنها شوریدند میشمرد. ولی لاکاپله هنوز میراث عثمانی ها را دنباله ی میراث چنگیزخان عنوان میکند. وی اشاره میکند که هم هلاکو خان نوه ی چنگیز خان و هم الغ بیگ نوه ی تیمور لنگ، برسازنده ی کتابخانه ها و رصدخانه و مروج علوم خوانده شده اند و الغ و هلاکو دو تلفظ از یک کلمه اند. نام اصلی الغ بیگ، محمد تراقای بود و لاکاپله معتقد است میتوان او را در مقام هلاکو خان فاتح بغداد، فرمی از دین محمدی عثمانی در حال تصرف سرزمین های عربی شمرد.:

“TARTARIA1600”: M.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 16NOV2018

تیمور لنگ، صعود به اریکه ی قدرت را با رسیدن به حکومت زادگاهش کش از طرف تغلق تیمور ایلخان آلتین اردو شروع کرد و به نظر میرسد تیمور لنگ، در ابتدا خود، یکی از فرم های تغلق تیمور بوده است. اوج گیری او مربوط به دوران مابین مرگ تغلق تیمور و به قدرت رسیدن توختامیش بوده که طی آن، قمرالدین دوغلات مدعی قدرت شده بود. خاندان دوغلات، یک خاندان بسیار قدرتمند در آلتین اردو بود که حتی گاهی در عزل و نصب خان ها ایفای نقش میکرد و همین نشان میدهد که امکان این که جنگ تیمور لنگ و قمر الدین دوغلات در ابتدا جنگ تغلق تیمور با قمرالدین دوغلات بوده وجود دارد. تیمور لنگ در جنگ با قمرالدین دوغلات، خوارزم را ویران کرد و چون قمرالدین دوغلات به توختامیش پناه برد تیمور با توختامیش نیز وارد جنگ شد و پس از چند جنگ، در کرانه ی ولگا شکست سنگینی بر توختامیش وارد کرد و تمام منطقه ی بین ولگا تا اوکراین را تصرف و غارت کرد. توختامیش به سیبری گریخت و تا آخر عمر در آنجا زیست اما از سرنوشت قمرالدین دوغلات چیزی گفته نشده است. نبرد سرنوشتساز تیمور و تختامیش در نزدیکی شهر سامره یا سمور یا سمر رقم خورد که موضوع جالبی است. چون نامش شبیه سمرکند یا سمرقند (یعنی محل سمر) پایتخت تیمور لنگ است و این نشان میدهد که باز ممکن است در ابتدا نبرد بر سر تصرف پایتخت آلتین اردو با فرض این که آن همان سامره ی سامری ها است بوده باشد و تیمور لنگ هم یک خان بوده که قاعدتا باید همان تغلق تیمور باشد و فروپاشی امپراطوری تیمور همان فروپاشی آلتین اردو پس از توختامیش است. خوارزم (در همسایگی سمرقند) که توسط تیمور لنگ ویران شد، در زمانی که روس ها آن را فتح کردند توسط خانات خیوه کنترل میشد و خیوه پایتخت خوارزم بود. نکته ی عجیب این است که درست به مانند سمرقند، خیوه هم یک مابه ازا در آلتین اردو دارد.

در اطلس کاتالان، نام کی یف پایتخت اوکراین به صورت chiva نوشته شده که شبیه نام خیوه پایتخت خوارزم است و این احتمال را مطرح میکند که خوارزم درابتدا همان اوکراین بوده است. تیمور لنگ که شهرت خود را با فتح خوارزم به دست آورد، عنوان «تیمور آق ساق» را داشته که آق ساق میتواند در ابتدا تلفظی از قزاق از قوم های فعال در اوکراین بوده باشد. اوکراین و بخصوص کی یف قلمروهای اولیه ی اسلاوها خوانده شده و همکاری آنها با اقوام ترک باید ازاینجا شروع شده باشد. از یک مورزا تیمور و یک مورزا کوچاک دراینجا صحبت شده است که ممکن است دو نام مختلف برای تیمور آق ساق یا تیمور قزاق بوده باشد با فرض این که کوچاک تلفظ دیگری از قزاق باشد و میتوان آن را همان کوجاک از فرمانروایان بلغارستان نیز دانست. عقاب دو سر که نماد الپراطوری مقدس روم و به دنبالش نماد تزارهای روس شد، نمادی بود که همراه نام جال الدین محمود سلطان از فرمانروایان تاتار کریمه به کار میرفت. این نام قابل مقایسه با نام جلال الدین ابن محمد آخرین فرمانروای خوارزمشاهی در زمان حمله ی چنگیزخان است.:

“golden horde”: sultan rumsky: chronologia: 15/7/2012

"کش" خاستگاه تیمور لنگ، مرتبط با "کش" در ترکی به معنی سهم از غنائم جنگی است. از طرفی این کلمه با "کش" به معنی دود برخاسته از خیمه نیز مرتبط است که به سبب آن لغت کشتیم مفهوم اقامتگاه و محل ستاندن مالیات را میدهد. احتمالا لغت "غز" به معنی کوچنشین تلفظ دیگری از آن است. "قزاق" به معنی آقای اقامتگاه است که برای جنگجویان به کار میرود و درنهایت قبایل تحت اداره ی گروه هایی از آنان را تحت پوشش گرفته است. "چرکس" نیز در ابتدا عنوان دیگری برای قزاق ها بود که بعدا بیشتر برای یکی از ملت های تحت سلطه ی آنان به کار رفت. معنی چرکس دقیقا معادل قزاق است. "چور" یعنی آقا و سرور، و "کس" همان "کش" است. چرکس میشود آقای اقامتگاه. لغت "قرقیز" نیز تلفظ دیگری از این کلمه است. لغت "چور" تلفظ دیگری از "سور"، "تسور"، "آسور" و "عاشر" در سامی است که لغت سزار یا تزار هم از آن می آید، همچنین نام سیروس یا کورش شاه پارسیان. آن را میتوان "کور" هم خواند و "گورکان" یا "گورخان" لقب تیمور لنگ میتواند به معنی خان فرمانروا یا فرمانروای خان ها باشد. "سرای" پایتخت آلتین اردو، به معنی محل «سر" یا رئیس است و اقامتگاه خان بزرگ را نشان میدهد. نام آن، نزدیک به caere مهمترین حکومتگاه اتروسک ها در ایتالیا است که توسط رومی های لاتینی فتح شد. در روسی، rezha به معنی حکومت، هم برخاسته از "رش" در عبری به معنی رئیس است و هم تلفظی از شکل وارونه شده ی عنوان آشر تا کلمه ای که در روسی از چپ به راست نوشته میشود در خوانش خود در ترکی از راست به چپ، همچنان معنی یکسانی داشته باشد. پیوند با عبری مرتبط با پیوند با خزرها است که قزاق ها دنباله ی آنانند و نام "خزر" در اصل همان غزر به معنی ایل غز است. از طرفی نام خزرها شبیه عنوان هوسار برای جنگاوران مجارستانی و از طریق آنها مرتبط با جنبش هوسی در مجارستان است که علیه سیطره ی پاپ شورید و شاید پیدایش عثمانی ها توسط قزاق ها و ممالیک توسط چرکس ها در خاورمیانه در ابتدا در دنباله ی این شورش قرار داشته باشد. مجارستان را هونگاری مینامند که همان یونگاری تلفظی از اوگری یا اویغور است که نام اوکراین هم از آن می آید. ممکن است ینی چری ها که ارتش عثمانی ها بودند نیز دراصل نام از یونگار داشته باشند. کلمه ی اویغور در روسی ایگور تلفظ میشود و شاهزاده ی روسی که خزرها را در اوکراین شکست داد ولادیمیر ایگورسکی یعنی از نسل ایگورها نام داشت. او با کمک کوشاک ها به جنگ خزرها رفت که کوشاک نیز شکلی از قزاق اسشت. اویغورها یک قوم ساکن در چین بودند و البته این که سرزمین هایی دور از هم تا حد چین و اوکراین دارای قوم های یکسانی هستند عجیب است. حتی نام مغولی دیوار چین یعنی کریم ساگان که به معنی دیوار یا اقامتگاه خاقان –ساگان تلفظی از خاقان است که یادآور "شوگان" رهبر ژاپن نیز هست- میباشد، یادآور به شبه جزیره ی کریمه در اوکراین است. عنوان ختا برای چین مرتبط با تلفظ غز به خدا و ختا است و در ترکیه ی عثمانی نیز میبینیم که لغت هم آوای "قاضی" را "کادی" تلفظ میکنند. کادی دراصل به معنی مامور حکومت بوده است و علت هم آوایی عناوین قاضی (داور) و غازی (جنگجو) منشا واحد آنها است. در چین نیز قومی ختایی موسوم به جورچن، سلسله ای به نام "چین" تاسیس کرده است و اگر جورچن را مرکب از "چور" و "چین" و درمجموع به معنی حاکم چین بخوانیم به این ذهنیت میرسیم که ممکن است نام چنگیزخان هم "چین" + "گیز" (کش) + خان، و در مجموع به معنی «خان قلمرو چین» باشد. در روسی کلمه ی "کش" به صورت های "خاس" و "خاش" به معنی کاخ حکومتی به کار میرود.:

“teleuts”: An Ture: chronologia: 11/7/2007

پس "کش" میتوانسته درابتدا کاخ فرمانروایی تیمور تغلق بوده باشد که به دلیل معنی شدن "کش" به سهم و غنیمت جنگی، سبب تخیل شدن یک تیمور دیگر سهم بر از دولت تغلق تیمور شده باشد که درنهایت میراث او را مال خود کرده و داستان تیمور اصلی را هم عوض کرده است. در این صورت، کاملا ممکن است این کش به دلیل همزمان معنی شدن به اقامتگاه و کاخ، همان سمرقند پایتخت تیمور و در اصل معادل سامره در آلتین اردو بوده باشد و شاید سامره ی اصلی، نه سامره ی فعلی ولگا بلکه همان «سرای» پایتخت آلتین اردو در نواحی جنوبی تر ولگا بوده باشد. جمع این دو برداشت میشود این که تیمور نخست بر یک شق از امپراطوری حکومت میکرد و سپس بر پایتخت آن. همانطورکه بیان شد، "سرای" معادل کائره برای اتروسک ها است و رم فاتح کائره درصورتیکه با اورشلیم برابر باشد، پیروزی اورشلیم حشمونی تحت تسلط هیرکانوس بر سامره ی سلوکی را باز در حد پیروزی تیمور گورکان بر توختامیش تکرار میکند و این میتواند در پیروزی تیمور لنگ بر بایزید سلطان عثمانی تکرار شود. اگر بایزید را شکلی از پسیدی از انتسابگاه های بوزنطی یا بیزانسی برداشت کنیم، این شکل دیگری از فتح قستنطنیه ی بیزانسی توسط ترک ها است که بعد از طولانی کردن تاریخ توسط اروپایی ها وسط دوران عثمانی افتاده است. با برداشت ممکن از تیمور به صورت یک حلقه ی اتصال بین اسلاوهای مسیحی و قزاق های ترک، او جمع جریان های متضادی است که در قستنطنیه ی عثمانی جمع می آیند و از ابتدا هم گره گاه های غربی دارند و هم گره گاه های شرقی.

گره گاه های غربی عثمانی و البته اسلام، باعث یک نوع علاقه ی اولیه به غرب میشود درحالیکه گره گاه های شرقی، نوعی احساس خطر نسبت به غرب ایجاد میکند اما در صورت تقویت گره گاه های غربی که فقط از پس آنهایی که ادای دفاع از گره گاه های شرقی را درمی آورند برمی آید، میتوان کم کم مسلمان ها را شبیه غربی ها کرد. وقتی که این به حد بالا و نه حتی نهایی برسد آن وقت مانعی که در زمان محمود شاکر وجود داشت یعنی عدم درک متقابل غربی ها و شرقی ها نسبت به هم به دلیل زیستن در فضایی متفاوت تقریبا از بین میرود. من معتقدم این بیش از آن که باعث بهتر فهمیده شدن غربی ها توسط شرقی ها شود به اثرگذاری اشتباهی منابعی که قبلا از غرب تقدیم شرق شده بود و بعضیشان گنجینه های گم شده ی شرق تصور میشدند کمک میکند. مثلا تا حدود 20سال پیش به هیچ کس نمیشد گفت بخش بزرگی از اشعار حافظ در وصف فسق و فجورند. هنوز هم بسیاری از آدم های آن نسل، اصرار دارند که اشعار حافظ تماما عرفانیند. چون آن نسل، کسانی بودند که عادت به اشعار عاشقانه ای داشتند که معلوم نبود هدف شعر کیست یا چیست. معشوق میتوانست یک ابژه ی جنسی، یک فامیل یا دوست از دست رفته یا حتی فقط یک دوران از زندگی یک انسان باشد. برداشت نسل والدینم از ترانه های برنامه های گلها در رادیو اغلب چنین بود. شراب هم همیشه یک استعاره تلقی میشد از از خود بیخود شدن و به وجد آمدن، و لزوما مفهوم میخوارگی را نمیرساند، همانطورکه در اشعار مولانا چنین مفهومی دارد:

خم ها است از آن می ها، خم ها است از این می ها

تا نشکنی آن خم را، هرگز نچشی این را.

در اشعار عربی نیز چنین وضعی برقرار بود. معشوق اغلب با ضمیر مذکر یاد میشد تا معلوم نباشد چه جنسیتی دارد یا حتی بشود آن را یک شی ء یا پدیده ی بدون جنسیت تلقی کرد. در زمانی که شاگرد دبیرستانی بودم یک ترانه ی عربی بسیار محبوب شده بود که مدام در آن جمله ی «حبیبی... حبیبی... حبیبی نورالعین» تکرار میشد. خواننده مرد بود و این درحالیست که «حبیب» به معنی هدف محبت، کلمه ی مذکر و یا لااقل بی جنسیت است و درصورتیکه حتما هدف محبت یک زن باشد از کلمه ی «حبیبه» یا «محبوبه» استفاده میشود. در بین عرب زبان ها رایج بود که شوهر به زن میگفت: «حبیبتی» و زن به شوهر میگفت: «حبیبی» و مردانی که با هم دوستند نیز به یکدیگر میگفتند: «حبیبی». به هر حال اینها مربوط به گذشته ای است که فرهنگ های اسلامی و غرب مدرن با هم تفاوت هایی داشتند. چون در هنر غرب مدرن، معمولا اصرار بر ابراز عشق به یک نفر از جنس مخالف و حتی المقدور خارج از روابط عرفی سنتی است و این را مردم قدیم ما درک نمیکردند اما جوان های این دوره و زمانه به خوبی درک میکنند. مردم قدیم، تمام نوستالژی هایشان با گذاشتن خودشان در قالب یک انسان سرشار از عواطف شرقی به جای شخصیت های درون آثار هنری اعم از فیلم و موسیقی و نقاشی شکل گرفت ولی فرزندانشان خود را در شرایطی به جای شخصیت های تولیدات هنری قدیم و جدید میگذارند که زیاد با برداشت غربی از آنها تفاوتی ندارد. برای همین است که مردم ایران زمان جنگ، با اوشین همدردی میکردند و او را خواهر ژاپنی زنان سختی کشیده ی سنتی ایرانی میشمردند ولی جوان های امروزی وقتی اسم اوشین را میشنوند، فقط میگویند: «فاحشه بود.» یا «توی روسپی خانه کار میکرد.» بدون این که اوشین را دیده باشند و فقط بر اساس این شایعه ی اولیه ی بهت آور که آرایشگاه زنانه ای که اوشین تویش کار میکرد، آرایشگاه گیشاها بود. یا مثلا شایع شده است تارو میساکی در کارتون فوتبالیست های2 دختر بود چون جوان های این زمانه عادت ندارند دیده باشند که دو تا پسر با هم یک رابطه ی قوی تیمی و صمیمیت بالا داشته باشند و به آنها «زوج طلایی» بگویند و هیچ کس هم کلمات توهین آمیز بارشان نکند ولی زمان ما هیچکس از چنین رابطه ای تعجب نمیکرد.

این تفاوت ها تخمشان همه در مذهب اسلام و در جاهایی که با یهودیت مرز مشترک داشت کاشته شده بود. تصویر مرد به صورت موجود زورگویی که همیشه در جنگ است و محبت برایش همیشه میتواند یک نقطه ضعف باشد به همان اندازه که میتواند الگوی کار پروتستانی را شکل دهد در شرایط سیاسی-اقتصادی-اجتماعی ناگوار، جنگجوی صلیبی پدید می آورد و در هر دو حالت، همه رقیب همند و هیچ کس جرئت نمیکند پیش دیگری از احساسات مثبت و واقعی خود بگوید. این موجود زورگو و بی احساس را که تنها وظیفه اش اطاعت کورکورانه از مافوق است شما میتوانید در اغلب صفحات کتب مقدس ابراهیمی بیابید. این موجود با تمام وجود حاضر است همه جور جنایتی را برای به دست آوردن یک احساس مقدس مرتکب شود، حال چه این احساس مقدس را آدم کشی در راه خدا به او بدهد یا پولدار شدن و فخر فروختن با ثروت و شهرت که اینها را هم خدا فقط به آدم هایی که مقدس میداند میدهد. چرا؟ برای این که این خدا مدام به بنده های بی مقدارش گفته است ه هیچ جیز در این دنیا ارزش ندارد جز خودش و تمام پدیده های طبیعت توهماتی بی مقدارند. چیزهایی که گذشتگان از آنها لذت میبردند –خوردن یک غذای خوشمزه، راحتی پس از خواب، تماشای یک منظره ی سرسبز، یک طلوع یا غروب زیبا، ستارگان آسمان، سرسبزی دوباره درختان و رویش گل ها در بهار، جانوران شکوهمندی که حتی در موقع شکارشان بر اساس نیاز از روحشان تشکر میشد...- امروزه کمتر کسی را لذت میدهند و تنها آدم هایی که این چیزها را دوست دارند کسانی هستند که مترصدند باید تمام حیوانات را تبدیل به تخته پوست و تمام درختان را به الوار و تمام مناطق طبیعی را تبدیل به ویلا و ساختمان های بساز و بفروشی بکنند و از این ها تنها ملاک تقدس در زمان ما یعنی پول را –خود خدا هم در معابدش برای جواب دادن به نذر و نیاز آدم ها از آنها پول میگیرد- به دست بیاورند. احساس خوشبختی خیلی راحت است ولی چون مذهب یهودی-مسیحی تمام چیزهایی را که به انسان احساس خوشبختی میدهند خوار و بی مقدار کرده، هیچ کس خوشبخت نیست و چون تنها چیزهایی را که این مذهب مقدس نگه داشته، فخرفروشی به تعداد رابطه ی جنسی و ثروت زیاد است، اینها مجال رشد یافته و دنیا را از دوران مذهب به دوران کفر هدایت کرده است. حتی این کفر هم از نقشه های قبلی جهانبینی یهودی-مسیحی خارج نیست چون بر اساس پیشگویی های این جهانبینی مثلا از رده خارج شده، باید دنیا آنقدر از کفر لبریز شود تا مسیح ظهور کند و جهان را از خون گناهکاران لبریز کند و اورشلیم نوین را در زمین بسازد که حالا در اسلام، بعضی ها اسم این مسیح را عوض کرده اند و گذاشته اند مهدی، ولی با همان سرانجام، و دلشان را هم خوش کرده اند که در بیت المقدس (اورشلیم) مزبور، مسیح پشت سر مهدی نماز میخواند.

من فکر میکنم زرنگ ترین آدم در رسم این پرده، اویی بود که تصمیم گرفت اسلامگرایان به جای درس آموزی از غرب برای رقابت با او، تمدن غرب را انکار کنند و به جنگ غرب بروند. چون امکان ندارد کسی با مطالعه ی تاریخ اسلام از طریق جنبل و جادو زدن های اصحاب خدا در تاریخ طبری و دنباله های مضحکش، بتواند هیچ چیز واقعی ای پیدا کند که برای جنگیدن با غرب به درد بخورد ضمن این که با نفی جامعه شناسی و علوم غیر تکنیکی غرب، به طور کامل از هماوردی با غرب محروم میشود. انرژی بسیار زیادی به هدر میرود و آن موجود ناقص الخلقه ای که از جهان موسوم به اسلام –که هنوز حتی بر سر این که اسلام دقیقا چیست با هم اتفاق نظر ندارند- باقی میماند دیگر جرئت کاری غیر از تقلید از غرب را پیدا نمیکند. به نظر شما آیا کسی که تعیین کرده تبعیت از سنت اسلامی، چنین نتیجه ای داشته باشد یک مسلمان بوده است و از این گذشته، به نفع چه کسانی است که روح تاریخ اسلام، چنین هیولای همنوع خوار ابتری باشد؟!

جامعه ی ناپلئونی: جهانبینی هایی که در آنها معبد خدا از روی جهنم تنهایی افراد ساخته میشود.

نویسنده: پویا جفاکش

چند سال پیش، گلب نوسفسکی از پیشگامان نهضت تجدید نظر در تاریخ، با kmtv مصاحبه ای داشت که در آن، سوالی درباره ی اصلاحاتی که در طول زمان در طرح اولیه اش در همکاری با فومنکو به عمل آورده بود پرسیده شده بود. نوسفسکی در پاسخ، خیلی جدی گفت که حالا معتقد است تاریخ در قرن 17 پیدایش نیافته و طی قرون 18 و 19 همچنان در حال تحریفات تمام نشدنی بوده است. جالب اینجاست که مثالی که به کار برد ناپلئون اول امپراطور فرانسه است که بعدا شخصیتی افسانه ای یافت. نوسفسکی تعریف کرد که در زمان بازگشت بوربون ها با سلطنت لویی 18 یک کتاب درسی در فرانسه منتشر شد که در آن، ادعا شد ناپلئون یک افسانه بوده و چنین کسی اصلا وجود نداشته و همه چیز درباره اش دروغ بوده است. به نظر نوسفسکی این گونه نوشته ها و اعلامیه ها برای این پدید آمده بوده که خاطره ی شکوهمند ناپلئون، مزاحم بوربون ها نباشد اما مردم باور نکردند چون به اندازه ی ناپلئون در قرن 19 زندگی کرده بودند. با این حال، این روزها کسانی پیدا شده اند که از نوسفسکی جلوتر رفته اند و فکر میکنند ناپلئون اول، واقعا افسانه ای بوده که از روی افسانه های پاگانی درباره ی خدایان خورشیدی ساخته شده و نامش هم در اصل نئا آپولون یعنی آپولون جدید است که در آن، آپولون نام رومی خدای خورشید است. ژان باپتیست پرز و دکتر پل کاروس از این جمله اند که کتاب هایشان از فرانسه به انگلیسی ترجمه شده است.:

“historic doubts relative to napoleon bounaparte by Richard whitely”: stolenhistory.net

پیرو این بحث، فیستر، موضوع تکراری بودن داستان های زندگینامه ای ناپلئون های اول و سوم را پیش کشید و ادعا کرد که اکثر صحنه های اصلی زندگی و جنگ های ناپلئون اول در نیمه ی اول قرن 19، کپی شده از روی وقایع زندگی ناپلئون سوم در نیمه ی دوم قرن 19 هستند با این تفاوت که ناپلئون اول، همیشه موفق تر از ناپلئون سوم به نظر میرسد. این مقایسه درنهایت افسانه ای بودن آن تکه از تاریخ فرانسه را به تاریخ امریکا نیز تسری میدهد. در سال 1807، بر اساس مفاد معاهده ی تیسلیت، ناپلئون اول بخش بزرگی از امریکای شمالی را به نام برادر کوچکترش لویی کرد که از او به پسر همنام لویی که بعدا ناپلئون سوم شد، رسید. بعد از سقوط ناپلئون، انگلیسی ها جرئت کردند مثل ناپلئون جنگ هایی برای تصرف دوباره ی امریکا انجام دهند که شاید درواقع اولین تلاششان بوده و به انگلیسی زبان شدن امریکا انجامیده باشد. جالب اینجاست که همزمان با ناپلئون سوم، شخصی به نام جاشوآ نورتون در سانفرانسیسکو خود را امپراطور ایالات متحده نامیده و به نام امپراطور نورتون اول تاج گذاری کرده بود. در تاریخ امریکا وی به عنوان یک دیوانه که در بین مردم سانفرانسیسکو بسیار پرطرفدار بود شناخته میشد. احتمال دارد این امپراطور نورتون، نسخه ی دیگری از ناپلئون سوم و با همتا شدن با ناپلئون اول، متظاهر به یک فاتح شده بوده باشد و نامش جاشوآ یعنی یوشع باشد چون یوشع فاتح یهودی سرزمین مقدس است و امریکا هم یک سرزمین مقدس بود.:

“Norton I and napoleon III”: stolenhistory.net

یک تاریخ پژوه آماتور با نام مستعار "اوتو دیداکتیک" تصور میکند که چینش های فجایع سه گانه ی انقلاب فرانسه، جنگ های ناپلئونی و کومون پاریس، و سپس طولانی کردن ناپلئونیسم با تقسیم ناپلئون به سه ناپلئون، برای باورپذیر کردن این است که چرا فرانسه و حتی پاریس، علیرغم تاریخ طولانی استعماری در نظر گرفته شده برایشان، در آستانه ی قرن بیستم، شبیه یک خرابه به نظر میرسیدند؛ یعنی تقصیر کوچک بودن تمدن به گردن جنگ های نداشته افتاده است و همین کار هم برای توصیف امریکای قرن 19 تقلید شده است:

“the globe as world fair project”: stolenhistory.net

جالب است که درباره ی تاریخ شرق هم همین تمهید انجام گرفته و از بین رفتن جمعیت نداشته ی آن، به گردن جنگ های ویرانگر متعدد اسکیت ها یا سکاها در شرق انداخته شده است. مثلا طی جنگ های تیمور لنگ، 17 میلیون نفر کشته شدند!!!!! نکته ی جالب در این مقایسه این است که در تصاویر غربی از اسکیت ها آنها دارای کلاه فریجی در نظر گرفته میشوند و همین کلاه فریجی، نماد انقلاب فرانسه و البته انقلاب امریکا نیز هست. فرانسه نامش را از ژرمن های فرانک گرفته است و اسکیت ها نیز معمولا همتراز دیگر بربرهای اروپایی بخصوص ژرمن های جنگجو تصویر میشوند و شاخه های مختلف بربرها برای اسکیت های هون میجنگند. برجستگی فرانک ها به دیگر ژرمن ها در این است که آنها تحت رهبری شارلمان، امپراطوری مقدس روم به مرکزیت رم ایتالیا را به وجود آوردند. شاید این توضیح دهد که چرا امپراطور نورتون از سانفرانسیسکو برآمد که نام از سنت فرانچسکو دارد. فرانسیسکو میتواند به معنی دارای ریشه ی فرانک باشد و فرانسیس همچنین تلفظی از فرانسه نیز هست. البته سانفرانسیسکو یک قلمرو اسپانیایی بوده است. ولی یادمان باشد بوربون ها که همزمان با انقلاب فرانسه در آنجا حکومت میکردند شعبه ی اسپانیایی نیز داشته اند و شاید اتفاقی نباشد که رهبر پیروز اسپانیا در جنگ داخلی آن، ژنرال فرانکو با یک نام فامیل یادآور به اشرافیت فرانک بوده است. شاید علت این که یوشع فرانکی مترادف با ناپلئون سوم، جاشوآ نورتون نام دارد همین باشد.

نورتون در زبان انگلیسی به معنی شهر شمالی یا سکونتگاه شمالی است و آدم های دارای این نام فامیل، میتوانند از هر شهری که نسبت به شهر دیگری شمالی تر است برخاسته باشند. اما جاشوآ نورتون، یهودی است و یهودی های دارای نام فامیل نورتون، این نام فامیل را از معوج شدن نام فامیل آلمانی «نوردن» دارند.:

Norton surname: wikipedia

نوردن در زبان های ژرمن به معنی شمالی است و محلی به این نام در ساکسونی جنوبی در آلمان، و چندین محل دیگر به این نام در اسکاندیناوی و بریتانیا با همین وجه تسمیه وجود دارند. بنابراین جاشوآ نورتون یعنی یوشع شمالی، که دراینجا شمال نسبت به اسپانیا در نظر گرفته شده است و اقلیم های فرانسوی شمال اسپانیا را نشان میدهد که برای امریکا این شمالی تر بودن اقلیم های فرانسوی و انگلیسی، نسبت به اقلیم های اسپانیایی مثل سانفرانسیسکو را نیز نمایندگی میکند. اسپانیا نیز مثل امریکا یکی از صحنه های جنگ های ناپلئونی بوده است. شعری از گالگو شاعر قرن نوزدهمی وجود دارد که به محاصره ی مانتوآ توسط ناپلئون اول اشاره کرده است. مانتوآ یک شهر ایتالیایی است. ولی متن از شورش در مادرید سخن میگوید. در 1910 بوکانان برای آنهایی که این برایشان معما شده بود، روشن کرد که مانتوآ نام قدیمی و شاعرانه ی مادرید است چون در آغاز قرن بیستم، کمتر کسی از این موضوع مطلع بود. دوک های مانتوآ که در قرن های 16 و 17 در رابطه با پادشاهان آراگون قرار دارند، فرمانروایان مادرید و کاستیا هستند. با این حال، مرکاتور در کپی خود از یک نقشه ی قدیمی تر که آن را به بطلمیوس نسبت داده است، بزرگترین شهر اسپانیا را کولونیا کولونیا نامیده است که میتوان آن را به کلنی به وجود آمده توسط خاندان کولون معنی کرد. کولون ها همان رش گلوتا (راس الجالوت) یعنی اشرافیت یهود هستند که از دریچه ی اسپانیا وارد اروپا شدند. گفته میشود آنها از بغداد به مصر و از آنجا به اسپانیا رحل اقامت افکنده اند و شاید کل ادبیات پر از جنگ و کشتاری که مشوق خونریزی برای امپراطوری گستری بوده، همراه آنها شرق و غرب را درنوردیده تا تخریب را به نفع منافع اشرافیت یهود برای مردم جهان عادی کند. چون کل ادبیات اتوپیایی منسوب به قرون 16 و 17 اروپا کار ژزوئیت ها یا یسوعیان بوده و یسوعیان نیز از فرقه ی یهودی اسپانیایی آلومبرادوس برخاسته بودند. آنها ایده ی یک امپراطوری جهانی و یک دین متمرکز جهانی را پیش بردند که مسیحیت، اولین صحنه ی آزمون آن بود. آنها استاد این کار هستند که با داستان سازی، جان های انسان ها را در مقابل مقدسات موهوم، بی ارزش کنند. جا افتادن همین مسئله از طریق ادبیات بوده که کمک بزرگی به تاسیس اسرائیل جدید به انتظار به تخت نشستن یک منجی با عنوان مسیح در یک اورشلیم به دقت انتخاب شده نموده است. چون تا سال ها دعوای اصلی عرب ها با یهودی ها این بوده که یهودی های مهاجر، سرزمین های بومیان فلسطین را تصرف میکنند و خود آنها را میکشند. اما از یک جایی با برنامه ریزی خود اسرائیل و حامیان غربیش، به جای جان و مال فلسطینی ها موضوع ابلهانه ی دعوا بر سر سرزمین مقدس و آزادی قدس مطرح شده و آنهایی را که میمیرند را یک موضوع فرعی و کم اهمیت کرده است؛ کم اهمیت از آن جهت که ملت ها فکر میکنند عرب ها فقط برای این میمیرند که میخواهند یک مسجد را آزاد کنند. یادمان باشد کمدی اورشلیم درایجا به این جهت برجسته میشود که بعدا بشود از آن برای معرکه راه انداختن با اورشلیم هایی با اسم های دیگر هم استفاده کرد و این استراتژی شاید از همان زمان که نام سرزمین مرکزی یهود اورشلیم نام گرفت، شروع شد.

در قرن 19، سرهنگ فورلانگ انگلیسی، نام اورشلیم به معنی شهر سلام را فرم دیگری از دارالسلام یا دارالاسلام نام رسمی بغداد میشمرد. وی معتقد است که دومی اصل تر و کلی تر است و اولی، به دلیل استفاده از "اور" برای شهر یا سرزمین، دارای کژتابی ویژه. چون "اور" یا "ایر" برای شهر و مکان و سرزمین که نام کشور «عراق» نیز از آن می آید، مرتبط با "آر" و "آری" و "آریا" که در اصل به معنی خدا و آسمان و البته نام شیر درنده نماد خدا است و در درجه ی دوم مرتبط با اشراف یا انسان های خدامانند و در درجه ی سوم مرتبط با سنگ و سازه های سنگی مثل کوه و غار و بلاخره سازه های سنگی انسانی که میتوانند شامل ساختمان های سنگی و شهرهای حاوی آنها باشند. ارتباط با سنگ را فورلانگ به ختی ها منسوب میکند که به عقیده ی او تورانی های فاتح خاورمیانه اند و تمدن بین النهرین نتیجه ی همکاری آنها با سامی های بومی اما روی بنیاد قبلی به جا مانده از سیاهان موسوم به کوشیان است که فورلانگ، نام آنها را برگرفته از کوثا مقر سیاهان یهودی مآب مورد توجه ختی ها در عراق میداند و اصطلاح ختی را نیز تغییر تلفظی از کوثی میخواند. به عقیده ی فورلانگ، مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام در فرم های اخیر خود عمیقا استوار بر مذهب کوثا هستند که توجه ویژه ای به عالم مردگان و دوزخ دارد. این مذهب، عمیقا آمیخته به خورشیدپرستی و قائل به تکرار چرخه ی ورود و خروج خورشید به جهان زیرین و عالم اموات طی رفت و برگشت شب و روز برای آدم ها است و به نظر فورلانگ، آنچه را که در طول سال با رفت و برگشت تموز خدای گیاهان به جهان زیرین روی میدهد هر روزه و بنابراین معمول تر جلوه میدهد. تموز در پاییز میمیرد و به جهان زیرین تبعید میشود و در بهار همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت، از خاک درمی آید و این همان اتفاقی است که در قالب از قبر درآمدن عیسی مسیح و زنده شدن مجددش در مسیحیت به صورت جشن عید پاک گرامی داشته میشود. در کتاب مقدس، از گریه ی زنان برای تموز سخن رفته است و منابع یونانی-رومی همین موضوع را درباره ی مرگ موقت آدونیس نسخه ی لبنانی تموز نوشته اند. کاپیتان کوندر مشاهده کرده بود ه در بندر صور لبنان، یک سری «سنگ های امبروسی» وقف گرامیداشت «نبی معشوق» نام جدید آدونیس شده اند. نام صور، درواقع فرم دیگری از «سور» یا «آسور» است که نام سرزمین سوریه که شامل آن میشده، از آن می آمده است و این نام، با اصطلاح "تسور" برای سنگ مقدس در یهودیت معادل شده بوده است. در قریه ی نوب در حوالی دمشق و در جاده ی واصل شعفت و القدس، سلسله سنگ هایی موسوم به "ذکر" zekr و "اد" ed وجود داشتند. کلمه ی ذکر در عربی به معنی دعا و نیایش است که شرقی ها موقع آن از بالا بردن دستان استفاده میکنند. این کلمه در اصل از zakar در آرامی به معنی شمشیر می آید که معنای ثانویه اش مردانگی است. شمشیر هم مثل دعا سلاحی است که با بالا بردن دست ها کار میکند. پس تعجبی ندارد که "اد" دیگر نام این سنگ ها تلفظ بومی از "ید" به معنی دست است و همانطورکه میدانیم خدای یهود در دست مجسد میشد و یهودیان، طلسم هایی به شکل دست با نام های "ید" و "خمسه" برای او میساختند. تجسد خدا در سنگ نیز ماهیت مشابهی دارد و ظاهرا نام منطقه ی نوب نیز به همین برمیگردد چون نوب تلفظ دیگری از "نبو" خدای دانش است که معادل کلدانی هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی است. نام هرمس به هرمایه به معنی سنگ تبدیل شده بود که بخصوص درباره ی بت های سنگی به کار میرفت. ختی ها نیز در خاستگاه سیاسی خود یعنی ترکیه به پرستش "آرالی" یعنی خدایان سنگی مشغول بودند. "آر" به معنی سنگ دراینجا اشاره به کالبد زمین دارد که جهنم را میپوشاند و ازاینرو اولین مکان نامبردار به "ایر"، ایرکالا جهنم کوثایی ها در زیر زمین است که غارها دروازه های آن هستند. میترا خدای خورشید در غارها یا معابد غارمانند پرستش میشده، چون ورود کاهن به غار برای برخورد با خدا تکرار ورود او به جهنم است. زمانی که بخواهیم این را از فرم طبیعتپرستانه اش خارج و به تمدن انسانی داخل کنیم، غار با یک ساختمان انسانی موسوم به معبد جایگزین میشود و انسان با ورود به معبد برای برخورد به خدا تجربه ی ورود به دوزخ برای یافتن خدای خورشید در آنجا را تکرار میکند. در یهودیت برای معبد از کلمه ی تمپل استقلده میشود که مرتبط با لغت تومب به معنی قبر است. قبر دروازه ی ورود به جهان مردگان در زیر زمین است، جایی که آسمانی شدگان در آن جایی ندارند.:

riVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p576-585

جانشینی غار با ساختمان معبد، یک معنی دیگر هم دارد و آن این که ساختمان معبد، چهارگوش است و چهار گوشه ی آن، حکم چهار ستون زمین را دارند که آسمان را بالای سر نگه میدارند. همانطورکه در زبان انگلیسی هم داریم کلماتی مثل heaven هم به معنی بهشت استفاده شده اند و هم به معنی آسمان. بنابراین وقتی جهنم چهار گوشه میشودمثل این است که بگوییم جهنم است که بهشت را به جای آسمان حفظ میکند یا بهشت روی جهنم سوار است. پادشاهان قدیم بین النهرین، خود را شاه کیرجات آربات یعنی چهار گوشه میخواندند که منظور چهار گوشه ی جهان است. شاه چهار گوشه ی جهان، جانشین خورشید در بین چهار گوشه ی معبد بود. از طرفی برخی قدیمی ترین شهر مقدس جهان را کیریات عربو در حبرون سوریه خوانده اند که توسط بنی عناق یا فرزندان فرشتگان از آدمیان بنا شد. این شهر تا قرن 4میلادی به همین نام در حبرون بود تا این که به نام شیخی که فرزند شیث یا سام یا ابراهیم خوانده شده، به حبرون تغییر نام داد و قبر این حبرون در مکانی به نام "عین یودی" زیارت میشد. بعل پرستان، کیریات عربو را به چهار پدرسالار اولیه ی بنی عناق تعبیر میکردند که فرزندان عربو بودند و اولینشان آدم ابوالبشر بود. عربو دراینجا فرم غول شده ی یک خدای دوجنسه ی باستانی است که به نظر میرسد همان خدای خورشید باشد که وضعیت هایش در چهار فصل سال (اربع) ضرب شده است.:

Ibid:p611

در کابالای خاخام اسحاق لوریا، از چهار قلمرو شیطان یاد شده که در حکم بدنه ی جهان مادی هستند و مانند پوست یا غلاف میوه اند که اگرچه در حکم شر است محتوای آن را که خیر است حفاظت میکند و اجازه میدهد رشد کند. ازاینرو تصور میشود که اجازه دادن به سطح گستردن شر لازم است تا درنهایت، خیر چنان رشد کند که غلاف شر را پاره و نابود کند و به درختی جدید تبدیل شود. از چهار قلمرو یاد شده ی شیطان، سه تایشان شر مطلقند و یکیشان به نام تسوواه برای تن سپردن انسان به تقدس لازم است چون وقتی انسان به وادی آن پای مینهد قسمت های خیر او را از قسمت های شر او جدا میکند و خیر را به سمت جذب شدن به قلمرو الهی هدایت میکند و شر را تحویل سه قلمرو شر میدهد. ربی آری از استادن اسحاق لوریا، آن را با میراث پادشاهی باستانی ادوم مقایسه میکند که جنبه های شرورانه اش به قلمرو شر منتقل شد ولی جنبه های نیک زیادی در آن وجود داشت که تعالی یافت. راوکوک که یکی از پیروان کابالا بود، رشد سکولاریسم را در راستای این آموزه لازم میدانست اما اضافه میکرد که در این دنیای سکولار، باید مدام از ارزش های معنوی و انسانی صحبت کرد تا قلمرو تسوواه همیشه جا برای تکوین داشته باشد و به ریشه دوانی و رشد خیر کمک کند. در کابالا تن دادن به این شر، در یوم کیپور گرامی داشته میشود. دو بز قربانی در یوم کیپور، که بار گناهان آدم ها را به دوش میگیرند دارای کیفیات شیطانی مثبت تسوواه هستند که شرورات را از انسان ها جدا میکنند و مجموعا عزازیل شیطان را میسازند. آنها دو تا هستند و این تفسیر از نام عزازیل مرکب از عزا در آرامی به معنی بز، و ازل در عبری به معنی بز میشود. یعنی معنیش میشود بز-بز که دو تا بز در خود دارد.:

“shell games”: moshe Yaakov wisnefsky: yesshem.com

تصویر بز دراینجا اشاره به برج جدی به نمایندگی از اوج تاریکی دارد که خورشید در آن متولد میشود و ازآنجا مسیر خود را تا رسیدن به اوج روشنایی در برج سرطان (خرچنگ) طی میکند که در تقویم عبری با ماه تموز تطبیق میشود. در صحنه ی اول، آدمیزاد در جایگاه حام ابن نوح منحرف است که نخستین پادشاهان خودنما و خودستا از نسل او برآمدند. اما هرچه میگذرد به دنبال شکست هایی که فرد در زندگی تحمل میکند بیشتر و بیشتر میل به نوع دیگری از خودنمایی می یابد که در آن، مدام سعی میکند خودش را مظلوم و بیچاره و در جایگاه یک قربانی بیگناه نشان میدهد و حتی میل دارد بقیه ی مردم را هم بدبخت ببیند یا در احساس بدبختی با خود متحد نشان دهد تا تنها نباشد و به نوعی بقیه را کنار خود قرار دهد. اما در همان حال، فرد، دقیقا برای این که تصویر خدای قربانی شونده ی او باطل نشود و اشکالات شخصیش آشکار نگردد یک چهار دیواری مثالی دور خود میکشد یعنی تا جای ممکن، جنبه های متعددی از زندگی خود را پنهان نگه میدارد تا از انتقاد مصون باشد.:

“tikkun report for north node for 28 adar 5742” : yesshem.com

پس این روی یک ساز و کار عمومی میچرخد که در بازسازی سالانه ی آن بر اساس گردش خدای خورشید در آسمان، با برج جدی که شکل بز است تلاقی میکند و به طور سنتی این برج نماد آغاز زمستان است زمانی که میترا خدای خورشید متولد میشود و بعدا این جایگاه را تحویل کریسمس یا زمان تولد مسیح میدهد. نیل هیگ توجه میکند که درست همین ایام سال است که به کودکان مسیحی می آموزد حریص باشند چون در این ایام آنها از دری به دری میرفتند تا شکلات و تنقلات هدیه بگیرند. در پایتخت تمدن غربی یعنی امریکا کریسمس فقط ایام شادی و تکثیر چهره ی بابا نوئل مهربان است که بچه ها از کودکی از روی الگوی او یاد میگیرند از همه انتظار داشته باشند فقط به آنها لطف کنند و با خواسته های آنها کنار بیایند. اما در اروپای شرقی و مرکزی، هنوز چهره ی مکمل بابا نوئل یعنی کرامپوس فراموش نشده است، شیطان بزمانندی که در این ایام، بچه ها را با ترکه هایش تنبیه میکند و بچه های خیلی بد را توی سبدش میگذارد و میبرد تا در خانه اش زندانی کند. او و بابانوئل با هم به خانه های مردم سر میزدند. این موجود بز مانند، همان خدایی است که در بز صورت فلکی جدی تجسم می یابد و قابل مقایسه با پان پسر بز مانند هرمس در آرکادیا است که درواقع یک فرم چوپان و نیمه ستور هرمس است. پان با علاقه ی خاصش به تجاوز جنسی به کودکان، واسطه ای بین ساتورن و کرامپوس به شمار میرود؛ چون، ساتورن که خدای زمان است، فرزندان خود را میخورد. او موکل خدای زحل است که نور خود را به خورشید میدهد از این رو ساتورنالیا یا جشن ویژه ی ساتورن در ایام فعلی کریسمس برگزار میشد. ساختن آدمک های زنجبیلی یا کیک به شکل پسربچه که باید خورده شود تقلید از بچه خواری ساتورن است. در افسانه ی هانسل و گرتل هم پیرزنی را داریم که خانه ای از جنس کیک و شیرینی دارد و البته بچه ها را هم میخورد. ساتورن کودک خوار است چون زمان است که بچه ها را با بزرگ شدن درگیر روابط پیچیده ای میکند که از قبل آنها را برایشان آماده کرده است. ساتورن خدای عصر طلایی است که در آن آدم ها زحمت نمیکشیدند و همه چیز داشتند و مهربانی بی منفعت بابانوئل هم یادگار همان است اما از طرفی آسیب دیدن کودکان از کرامپوس نیز از همین نقطه شروع میشود چون کرامپوس و بابا نوئل دو چهره ی مختلف ساتورن یا زمان هستند. زمان با گردش خورشید میچرخد و درانتهای سال در کریسمس به شکل پیرمردی درمی آید که در کریسمس جای خود را به سال نو به شکل یک کودک میدهد و همه چیز را به او یاد میدهد. پیری بابا نوئل، انعکاس پیری سال است. به همان اندازه کودک سال نو، نماد نسل نوین انسان ها است که به اندازه ی مسیح در کریسمس متولد میشوند و از فرهنگ پیدا شده ی مسیحی می آموزند که چگونه زندگی کنند و چگونه به سبب چیزهای غلطی که از کودکی به آنها آموخته شده، عذاب ببینند.:

“felices saturnales”: neil hague: editorial streicher: 24 dec2016

اتفاقی که دراینجا می افتد تقریبا وارونه کردن قوانین جاری ادیان است چنانکه بهشت عصر طلایی ساتورن هم قبل از دوران فرزندان نجات یافته اش یعنی خدایان المپ قرار دارد. یونگ، تمامی این خدایان محدود کننده را انعکاس قید و بندهای باطنی وجود خود ما میداند که مانع آزار رسانی و انتظارات بی جای ما نسبت به هم میشود.:

«هر کس درگیر با زمینه ی روانشناسانه اش میباشد که به نحوی قابل ملاحظه آزادیش را محدود میکند و یا آن را تقریبا پندارگونه جلوه میدهد. "آزادی اراده" مسئله ای غیر قابل حل نه تنها در سطح فلسفی است، بل در سطح عملی نیز چنین است، به این معنا که کمتر میتوان کسی را ملاقات کرد که کم و بیش زیر سلطه نبوده و حتی با تمایلات، عادات، هیجانات، پیش داوری ها یا کینه ها و تمام عقده های ممکن پوشیده نشده باشد. همه ی این نیروهای طبیعت به گونه ی کوه المپ و خدایان مشتاقش که به وقت مطلوب، در راستای خدمت، هراس و پرستش هستند، در جنب و جوشند، فعالیتی که نه تنها از مالک فردی این گروه خدایان، بلکه از اطرافیان شخصیش نیز ناشی میشود.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص 255)

یونگ دراینجا تاکید میکند که خدایان در ابتدا از روی نیازهای انسان آفریده شدند و به بخش هایی از شخصیت انسان هویت آدم گون یا حیوان گون دادند و ابتدا این کاهنان نبودند که آنها را بر انسان ها تحمیل کردند:

«اخلاق، سوء تفاهمی کشف شده به وسیله ی حضرت موسی در کوه سینا نیست؛ وی بخشی از قوانین زندگی است و در سیر طبیعیش مثل خانه، کشتی و یا دیگر ابزارهای فرهنگی ساخته میشود. جریان طبیعی لیبیدو یا دقیقا راه میانه، عبارت از پیروی کامل از قوانین اساسی طبیعت انسان است و نمیتوان هیچ اصل اخلاقی والاتری را مقدم بر توافق با قوانین طبیعی دانست، زیرا سازگاری آن لیبیدو را به سوی حداکثر حیاتی هدایت میکند. هرگز نباید فراموش کرد و یادآوری آن به مکتب فروید لازم است که اخلاق از کوه سینا و به صورت لوح قوانین پایین آورده نشده و به زور به مردم تحمیل نگردیده است. اخلاق تشکیل دهنده ی عملکردی از روح انسان و همانقدر قدیم است که انسانیت. اخلاق از بیرون و به زور تحمیل نشده است: در تحلیلی آخرین، هر یک از ما آن را به گونه ی مقدم بر تجربه در خود دارد، نه به صورت قانون بلکه به صورت رشته هایی با ماهیت اخلاقی که بدون آنان، زندگی در جامعه ی اجتماعی بشری ناممکن است. به این سبب، در هر مرحله ی اجتماعی، عاملان اخلاقی وجود دارند. زیرا اخلاق موجب تنظیم غریزی فعالیت است که از پیش به هستی اجتماعی گله نظم میبخشد. اما قوانین اخلاقی فقط درون گروه های معین انسانی دارای اعتبارند، ورای مرزهایشان فاقد آنند. اگر اخلاق از بین برود، توسط این حقیقت قدیمی جایگزین میشود: انسان، گرگ انسان است. همراه با فرهنگی که گسترش می یابد کار به جایی رسیده است که توده های بیش از پیش متراکم تر انسانی در اخلاقی یگانه و واحد بلعیده میشوند بدون این که تا به این جا امکان حاکمیت قانون اخلاقی را بتوان فراسوی مرزهای جامعه ای معین داشت، یعنی به وی امکان داد که از سرزمین های خالی از سکنه که جوامع مستقل و گوناگون را از یکدیگر جدا میکند، عبور نماید. در چنین وضعیت، قانون عبارت است از همان گونه که در عمق اعصار گذشته بود، زندگی بدون ایمان و بدون قانون و همراه با تاریک ترین ضد اخلاق گرایی، اما تنها دشمن زمان حال یارای تایید آن را دارد. نباید هرگز فراموش کنیم که چیزی که امروز برایمان توقعی اخلاقی است، میتواند فردا به تجزیه و تکه تکه شدن بینجامد تا در آینده ای کم و بیش نزدیک به عنوان اساس بناهای جدید اخلاقی مورد استفاده قرار گیرد. ما دست کم بایستی از تاریخ تمدن ها یاد بگیریم که شکل های اخلاقی نیز متعلق به چیزهای ناپایدارند.» (همان: ص 257)

درواقع این که قانون و اخلاق هم میتوانند نجاتبخش باشند و هم میتوانند انسان را دچار مشکلات خطرناکی کنند، به سبب آن است که به اندازه ی میل به حرص و آز و شهوترانی، جزو غرایز بشرند و این که حیوانات هم حدود و قوانین خود را رعایت میکنند این را اثبات میکند چون تمام غرایز، امور حیوانی و ناشی از نیروهای فیزیکی و زیستی-شیمیایی جسمند. دقیقا اینجاست که متوجه میشویم موضوع ورود به جهنم، کاملا روی یک تعلیم غنوصی استوار است: نبرد نور و ظلمت که نمادی از جنگ نیروهای مادی و معنوی است و نیروهای مادی به سبب برساخته شدن توسط دمیورگ یا خالق که خود شیطان است، حالت اهریمنی دارند و به سبب این که مواد مرده ای هستند که موقتا توسط روح ایزدی جان میگیرند، متشبه به هادس قلمرو دوزخند. تاتاها یا نیروهای اهریمنی هادس، از هر چیزی استفاده میکنند تا مانع از بیداری معنوی انسان شوند. قانونمندی و اخلاق گرایی دقیقا به خاطر استوار بودن بر یک بنیاد غریزی و مادی، میتوانند به اندازه ی گرسنگی و شهوت خویی کشنده باشند. ما تا به حال، جامعه ای را مشاهده کردیم که درونش مردم همه با خورشید دیدن خود و چهار دیواری معبد گونه کشیدن به دور خود، خود را به جهنم تنهایی محکوم میکنند دقیقا به خاطر آن که داخل جمعی هستند که حول معبد جهنمی خدایی هبوط کرده و بعدا کاخ های حکومتی برساخته از روی آن متحد شده اند و به طور صوری در ایام تاریکی، زمانی که حقیقت دیده نمیشود و جهل کور حکومت میکند، و البته معادل با دوران خزان طبیعت برای تموز، یعنی زمانی که موجودات میمیرند تا خوراک گیاهان بهاری شوند، به سر میبرند. پس در این جمع گرایی، مرگ دوستی و قربانی طلبی بیش از زندگانی اهمیت دارد و افراد جان خودشان و دیگران را برای اهدافی که در تاریکی دوزخی جهنمی پنهانند هدر میدهند. این جهانبینی تحمیلی که تنها گزینه ی ممکن به دنبال سرخوردگی بزرگسالی بعد از مطمئن شدن از دروغین بودن بابا نوئل مهربان است، برای مطمئن بودن از این بابت که واقعا در شرایط مرگ آوری قرار دارد، بدون درست کردن دشمنان داخلی و خارجی برای خود دچار احساس پوچی خواهد شد. مهم نیست هدف سیاسی ارائه شده چقدر عاقلانه است؛ فقط باید دشمن تعیین شود تا مردم راضی باشند. زمانی که این قصه ها درست میشد مردم میدانستند که مسیحی که برمیگردد و در اورشلیم بر تخت مینشیند همان تموز یا آدونیس است که در بهار برمیگردد. الان حتی کسی از خود نمیپرسد روی چه اساسی مردم باور کرده بوده اند که قرار است آخرالزمانی باشد که در آن مسیح برمیگردد؟!

جن عشق افروز و جادوگر شیطانی: تن دادن به بربریت فرهنگی به نفع تمدن برده دار

نویسنده: پویا جفاکش

زمانی که ما دانش آموز بودیم، یک داستان در کتاب دینی ما بود درباره ی این که پیامبر اسلام حضرت محمد، پسری داشت به نام ابراهیم که او را بسیار دوست میداشت. ولی این پسر قبل از پدرش درگذشت و محمد به شدت آزرده شد. در زمان مرگ ابراهیم، کسوفی در آسمان به وقوع پیوست. مردم گفتند تاریک شدن روز همچون شب همزمان با درگذشت ابراهیم، نشانه ی غم و غصه ی آسمان و جهان از درگذشت ابراهیم است. اما محمد به شدت آنها را از این فکر بازداشت و گفت که اتفاقات طبیعت بر اساس قوانین خدا هستند و ربطی به غم و شادی طبیعت نسبت به اتفاقات افتاده برای آدم ها ندارند. بعدها در دانشگاه هم در درس تاریخ تحلیلی صدر اسلام، استاد ما دوباره این داستان را برای ما با همین انذار حضرت محمد به مردم تکرار کرد و بعدش صبر کرد تا چند جلسه بعد، داستان کسوف کردن خورشید در غم قتل امام حسین و همزمان با آن، قرآن خواندن سر بریده ی امام حسین بالای نیزه را تعریف کند!

اخیرا دیدم یکی از نویسندگان سایت chronologia.org که خود را «مهمان» معرفی میکرد، در مقاله ای به نام «به صلیب کشیده شدن همسر فرعون و ماریا القبطیه» به تاریخ 10/2/2020 از دید دیگری به این قصه نگاه کرده است. او کسوف کردن آسمان همزمان با مرگ پسر محمد را معادل کسوفی که همزمان با به صلیب کشیده شدن عیسی پسر خدا بروز کرد میبیند. یک علت این مقایسه نیز همنام بودن مادران عیسی و ابراهیم است. هر دو آنها ماریا یا مریم نام دارند. ماریا قبطی است و یکی از هدایایی است که فرستادگان شاه مصر برای محمد فرستاده اند. او کنیز محمد است و محمد زمانی که در خانه ی حفصه یا عایشه همسر دیگرش است، با او می آمیزد و باعث آزردگی عایشه یا حفصه میشود. کمی بعد پیامبر حفصه را بیمار می یابد و در ملاقات او متوجه میشود که حفصه از غم جراحتی که پیامبر به او یا عایشه وارد کرده، مریض شده است. پیامبر سوگند میبندد که دیگر با ماریای قبطی آمیزش نکند و وعده میدهد که اعتبار عایشه و حفصه برای او آنقدر بالا است که پدران آن دو یعنی ابوبکر و عمر، جانشینان بلافصل او خواهند بود. در مقابل از حفصه هم قول میگیرد که درباره ی این موضوع با کسی صحبت نکند. اما کمی بعد میبیند که عایشه از قول بین پیامبر و حفصه باخبر است و از شدت خشم، موقتا از حفصه جدا میشود و یک ماه با ماریای قبطی آمیزش میکند. بعد از یک ماه مجددا با حفصه آشتی میکند. ابراهیم حاصل آن یک ماه است. جناب «مهمان» ماریای قبطی را دراینجا یک نسخه از استر همسر اخشوارش یا کورش شاه پارس می یابد که ملکه ی رسمی کشور را بی اعتبار میکند تا شاه مطابق میل یهودیان رفتار کند. مریم بطول مادر عیسی نیز یهودی است و اگر در قصه ی محمد، او قبطی است به خاطر این است که مریم را در مرحله ی فرار از یهودیه به مصر نمایندگی میکند. علت انتخاب این برهه از زندگی مریم نیز ربط مجوس یا جادوگران با مصر است و ظاهرا بودن او در بین هدایا نیز نمادی از هدایای سه پادشاه مجوس به عیسی مسیح به عنوان تجسم یهوه یا خدا است. جادوگری به واسطه ی قصه ی مبارزه ی موسی با جادوگران فرعون، تاییدیه ی خود را از شرع یهود گرفت. جادوگران قبطی شکست خود از موسی در معرکه ی جادوگری را پذیرفتند و به او گرویدند. آسیه همسر فرعون هم در این زمان به موسی پیوست و فرعون خشمگین دستور داد همسرش را به همراه جادوگران مصلوب کردند. بنابراین مصلوب شدن مسیح هم از دید مهمان، همتای مصلوب شدن جادوگران است و همانطورکه شرع یهود ورود جادوگری به خود را ثانویه میبیند اسلام هم باید چنین روایتی از خود داشته باشد که به نمایندگی از ملل نایهودی، نتیجه ی تاثیرپذیری حکومت های نا یهودی از نسخه های مختلف استر باشد. پیوند حفصه و عایشه با یک مدل قبلی تر اسلام را جناب مهمان با جمع آمدن اسم آنها در «عایشه حفصه سلطان» همسر سلیم خونخوار سلطان عثمانی و مادر سلیمان قانونی بزرگ ترین سلطان عثمانی می یابد. نام های سلیم و سولومان (سلیمان) هر دو فاعل «سلم» که ریشه ی اسلام است را نشان میدهند و محمد هم آورنده ی اسلام است. «مهمان»، عثمانی ها را بنیانگذاران شرع فعلی اسلام میداند و نسبت آنها با یهودیان را به پایتختشان قستنطنیه وصل میکند که یک نسخه از اورشلیم یهودیان است. قبر یوشع جانشین موسی و فاتح کنعان، در کوه بیکوس در نزدیکی قستنطنیه قرار دارد و جناب «مهمان»، بیکوس را تلفظ دیگری از «بقیع» محل قبرستان امت محمد میداند که البته بقیع قبرگاه ابراهیم پسر محمد نیز هست.

مطلب بیان شده در نسبت با نظر فومنکو درباره ی پیدایش اسلام است که مطابق آن، محمد پیامبر همان سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه است. فومنکو همچنین پیروزی عثمانی ها بر بیزانس یا روم یونانی در فتح قستنطنیه را همان پیروزی حشمونی های یهودی بر سلوکی های یونانی جانشین اسکندر در فتح اورشلیم میشمرد. این هم ظاهرا تضادی با همترازی اسلام و یهودیت ندارد چون عثمانی ها قزاق هایی از نسل خزرها یا ترک های یهودی شده بودند. اما باید این را هم اضافه کرد که مطابق تاریخ رسمی، بیزانس توسط صلیبی های اروپایی ها هم فتح شده بوده و این میتواند همتای اصلی فتح اورشلیم توسط صلیبی ها در زمان استیلای سلجوقی ها بر آن شهر باشد. این تا حدودی نظریه ی کشیش ادوین جانسون را به یاد می آورد که یهودیت و مسیحیت یهودی تبار را فراورده های اسلام و نوعی ارتداد نسبت به آن میداند و معتقد است دو مذهب یاد شده در اروپا و منطقه ی فرانسه به وجود آمده اند و همراه جنگ های صلیبی به شرق وارد شده و اسلام قبلی را تحت تاثیر خود قرار داده اند. لاکاپله پیرو این بحث، معتقد است که سلوکیان یاد شده همان سلجوقیان ترک هستند که عثمانی ها با یاری اروپایی های صلیبی آنها را از ترکیه محو کرده اند و به این خاطر یونانی تلقی شده اند که مسیحی های یونانی زبان عثمانی به عنوان اسلاف صلیبیون، سعی کرده اند جای سلجوقی ها را با یک امپراطوری خیالی بیزانس پر کنند. البته حضور صلیبیان در ترکیه به نفع حضور آنها در یک اورشلیم خیالی در فلسطین کمرنگ شده است. ولی هنوز نکات جالبی در تاریخ دولت صلیبی فرانکی وجود دارد که یادآور به تطبیق دولت سلجوقی با قلمرو فرضی یهود است. استقرار دولت فرانکی در اورشلیم، همزمان با فروپاشی امپراطوری سلجوقی و تداوم جنگ با بیزانس از سوی دولت سلجوقیان روم در ترکیه ی کنونی رقم خورد. بقایای دولت سلجوقی شرق به دست امپراطوری خوارزم افتاد که بعدا مغلوب چنگیزخان شد. خوارزم یک شهر مهم باقی ماند تا این که موقعیتش به همراه امکاناتش توسط تیمور لنگ به سمرقند منتقل شد. لاکاپله، سمرکند (سمرقند) را به بنا شده توسط سامری ها معنی میکند و نام خوارزم را نیز قابل مقایسه با گریزیم معبد مقدس سامری ها میداند که یک دلیل اصلی جنگ حشمونی ها با سلوکی ها، پذیرش سامری ها به عنوان یهودیان اصلی از سوی سلوکی ها بوده است. میدانیم که سامری ها نتیجه ی به هم آمیختن نایهودیان با ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل هستند و دعوای حشمونی ها با سامری های گریزیم (عثمانی ها با خوارزمی ها) تداوم دعوای یهودیه و اسرائیل، دو دولت تجزیه شده از دولت اولیه ی یهود است. اولین گام در پیدایش سامری ها با تصرف جلعاد و جلیل توسط یک شاه آشوری که در منابع یهود با نام های "پول" یا "تیگلات پال سر" شناخته میشود شروع شد. در ادامه، شلمنصر و سارگون، بقیه ی اسرائیل را تصرف کردند و بخش اعظم ده قبیله ی گم شده ی یهود را به سرزمین های نایهودیان کوچ دادند و بازمانده ها را با نا یهودیانی که به اسرائیل کوچاندند آمیختند. تیگلات پالسر بلافاصله پس از پیروزی بر اسرائیل، به جنگ با میداس شاه موسخی ها رفت. امت سوئینی، موسخی ها را همان ماساگت ها میداند و جنگ تیگلات پالسر با آنها را با جنگ یک فاتح دیگر قلمرو یهود یعنی سیروس یا کورش عیلامی با ماساگت ها مقایسه میکند. یعنی درواقع اسرائیل و یهودیه را دو روایت از یک ملت میپندارد و سیروس نام یونانی کورش را که به راحتی قابل ترجمه به سوری یا آسوری است لقبی برای "پول" یا همان تیگلات پال سر میشمرد. سوئینی معتقد است و لاکاپله هم این نظر او را تایید میکند که آنچه درباره ی خرخس گفته اند که یک خدای واحد برگزید و خودش را تنها نماینده ی برحق او بر زمین خواند و بقیه ی خدایان را شیاطینی خواند که باید به نفع این خدا از بین بروند درواقع درباره ی سیروس یا کورش بوده ولی هرودوت، سیروس و خرخس را دو شاه مختلف خوانده است. خرخس، در جریان شورش بابل، معبد آن را ویران نمود و بت خدای آن بعل مردوخ را با خود برد. مردوخ، همان آسور یا آشور خدای آشوریان است که نام دیگرش آسورامستاس، اساسا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان است که چنانکه میدانیم، زرتشتیان، خدایانی را که تابع او نباشند دیو و شیطان میشمرند. در زرتشتی گری، اهوره مزدا و اهریمن دو خدای متضادند که با هم در جنگند و میترا بین آنها میانجی است. احتمالا میترا کمی قبل تر، جامع هر دو ایزد بوده است. اوریجن، پارسی ها را یک فرقه از پیروان میترا میخواند و سیروس و خرخس نیز در تاریخ هرودت، شاهان قومی به نام پارسیان شمرده شده است. روشن است که دستگیری مردوخ توسط خرخس، روایت دیگری از به خدمت درآمدن مردخای یهودی در دربار اخشوارش بنا بر کتاب استر است چون نام های مردوخ و مردخای، دو تلفظ از یک کلمه اند. بنا بر کتاب استر، اخشوارش که معمولا همان کورش خوانده میشد، نه منجی یهودیان بلکه کسی است که آنها را به بردگی گرفته است و استر و مردخای درصدد نجات یهودیان با نفوذ در دستگاه اخشوارش هستند. لاکاپله معتقد است آمیستریس همسر خرخس در کتاب هرودت، با استر قابل تطبیق است. آمیستریس پیرو خدای جهان زیرین شده و برایش دختران و پسران جوان را با زنده به گور کردن، قربانی مینمود و دو بار، هفت فرزند اشراف را قربانی نمود. این تصویر سلطنتی استر است که از سوی اخشوارش پذیرفته و با او مذاهب یهودی و بابلی با هم مطابق شده اند. درواقع بابل هم طغیانی علیه آشور قبلی است و احتمالا اورشلیم یهودی در ابتدا خود بابل بوده که بعدا با بغدا تطبیق شده است. درحالیکه در کتاب هرودت، آشور توسط اجتماع مادها و بابلی ها از بین رفته، منابع شرعی یهود، سقوط آشور را به تنهایی به گردن نبوپلسر و نبوکد نصر بابلی میگذارند و میگویند امپراطوری بابل در این زمان، شمل هر سه منطقه ی مصر و بین النهرین و مابین آنها میشده است. مادها به این خاطر قاطی این آشند که مکادای محل مهاجرت دادن اکثر مردم ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل خوانده شده است. هدف، همان چیزی است که در روایت رسمی با استقبال نبوکدنصر از عقاید دانیال یهودی به شکل دیگری بیان شده است: یعنی پیدایش یک بعل مردوخ بابلی در حالت بین یهوه ی یهودی و آشور آشوری، و همین مردوخ است که به صوزت مردخای یهودی وارد داستان اخشوارش و استر میشود. لاکاپله با توجه به این که اخشوارش هم به اندازه ی کورش و سیروس تلفظی از آشور است، میگوید شاه، اخشوارش یعنی آشور و معادل مردوخ است چون مردوخ در قالب مردخای به عنوان یک فامیل استر یهودی، به جای او فکر میکند و او را تبدیل به مردوخ یا آشور کرده است. در عین حال، این مردوخ، همان مردوخی است که به همراه معبد بابل، توسط اخشوارش سقوط کرده و به یک خدای مرده تبدیل شده است. علت این هم که جوانان برای خدمتگزاری به او باید بمیرند و به جهان زیرین بروند همین است. لاکاپله تاکید میکند که نام آشور، ریشه ی نام ازیریس خدای جهان مردگان در مصر است و زوج اخشوارش-استر همان زوج ازیریس-ایزیس در مصر هستند. در زمانی که یهودیان با مصریان دعوا داشتند همیشه صحبت از کاهنان آمون بوده و نه ازیریس، چون ازیریس یک آشور یهودی مآب در نتیجه ی سیطره ی پارس است. آمون به صورت شخصیت همنام هامان و با عنوان وزیر اخشوارش در کتاب استر بازتولید شده است. هامان در توطئه علیه یهود شکست خورد و به نفع استر و مردخای کشته شد.:

“chronologie de la fin du royaume d Israel”: m.lacapelle: theognosis: decembre 21, 2021

در قرن 19 سرهنگ فورلانگ انگلیسی، کیش یهودیان را پیچیده به مرگ پرستی، لزوم تقدیم قربانی خونین به خدای بزرگ ازجمله با جنگ مذهبی، و در جنگ گرایی به شدت ملتزم به پرستش مردانگی خواند و عنوان کرد که آن، به دلیل تشبیه خلقت خدا به تولد فرزند در اثر رابطه ی جنسی، منی مرد را متشبه به مایه ی حیات و خلقت نموده و در تمام این خرافات، تابع مذاهب سیاهان باستانی است که از افریقا و مصر رو به گسترش نهاده اند و توسط اسکیت های تابع کوثایی های سیاه یهودی، در بین النهرین، فلات ایران، هند و چین و ژاپن گسترش یافته اند. نوع بخصوص این مذهب، پرستش خدایی به نام «حضرت» بوده که تصور میشده یک شاه افریقایی به نام obi بوده و مذهبش توسط "دن حسینوس" به مصر وارد شده و درآنجا توسط یونانی زبانان به نام اوبیوس یا افیوس و توسط قبطی ها به نام asp پرستش میشده است. فورلانگ، نام افیوس را با نام اوفیت ها یا فرقه ی یهودی های مارپرست عرفان مآب مقایسه میکند که مار را نمادی از آلت جنسی مذکر خوانده و در همان حال، به مار فریب دهنده ی آدم و حوا در بهشت و عصای مار شونده ی موسی مرتبط میکردند و مقدس میداشتند. تصاویر اخیر، باعث میشود تا فورلانگ، لگبا خدای افریقایی را که به شکل مردی که مارها دور پاهایش میپیچیدند تصویر میشد نسخه ای از "اوبی" بداند. فورلانگ، نام اوبی را با "اب" در سامی به معنی پدر مرتبط میکند و یادآور به پرستش خدای بزرگ آکدی تحت نام "ابیلو" یعنی پدر-خدا میشود. تورانی های آکد، او را "آپیلو" میخواندند که به نظر فورلانگ، او را مرتبط با آپولو خدای خورشید یونانی ها و همین طور "پول" ها یا "بعل" های عربی نشان میدهد. در مصر، اوبیوس ویژگی های آمون را به خود جذب کرده و تبدیل به یک خدای شهوت خوی قمری به نام min از ریشه ی اسم آمون شده است. فورلانگ، این نام را با کلمه ی مصری "منی" به معنی اسپرم مرتبط میداند و یادآور میشود که نام "مین" با man در ژرمن و "مانو" در هندی به معنی انسان مرتبط است. در هند، لغت "بساه" هم به معنی مرد بوده و هم به معنی اسپرم. فورلانگ، این نام از ریشه ی "بد ساوه" خدای قمری میداند که نامش ترکیب نام های بودا و شیوا است. شیوا خدای نابودی در قالب اندام های جنسی نرینه و مادینه پرستش میشد. فورلانگ، نام او را مرتبط با سبت و هویتش را همان یهوه ی یهودی در تعریف کابالا میشناسد. نام یهوه نیز در مصر به صورت جهوتی روی یک خدای قمری دیده میشود که بیشتر با تلفظ دیگر تحوت شهرت دارد. تحوت نیز همان تائوتس و تئوس در غرب است که نامش روی زئوس خدای اعظم یونانی دیده میشود. سوئیداس، تئوس یا تحوت را مترادف با «آرس (حارث)، شیر خورشیدی» در بین اعراب میداند که در پطرا او را به نام «آتوپاتس» [به معنی اوتو شاه یا فرمانروا خورشید] میپرستیدند و خدای طبیعت بود که مثل جانوس رومی ها، همزمان همه طرف را با چشم هایش زیر نظر داشت. وی قابل مقایسه با آرس یا مارس، خدای جنگ و ایزد محبوب ارتش روم است.:

“rIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p452-3

لغت "روم" با room انگلیسی به معنی اتاق و در اصل به معنی منطقه ی محدود مرتبط است. در زبان روسی، رامون به معنی منطقه ی محدود و جای مرزگذاری شده است و چون بیشتر در رابطه با مزرعه به کار میگرفته، گاهی خود مزرعه بوده، گاهی جنگل هم مرز با مزرعه و گاهی جنگل محصور توسط مزارع. ازاینرو روم داستان های تاریخی، مفهوم محدوده ی سلطنت خودی یا دشمن را میرساند و قابل ردگیری تا لغت ژرمن reme یا rene به معنی منطقه ی مرزی است. رود راین هم به دلیل مرزی بودنش این نام را بر خود دارد. اصل این لغات، از "ار" یا "ایر" به معنی اشرافی است که با "م" و "ن" ظرفیت مکان گذاری و ایجاد معنی سرزمین اشراف را میدهد. "ایران" در شاهنامه دقیقا چنین کشوری و قابل تطابق با روم است. "عیلام" که لقب سرزمین "هل تمتی" به مرکزیت شوش در جنوب غربی ایران کنونی است، هموزن با ایران و دارای شباهت لغوی بیشتر با روم است و ظاهرا علت تطبیق ایران با سرزمین شامل عیلام نیز همین است. چند منطقه به نام لیما در سرزمین های ژرمن، در مرز لغات عیلام و روما (رم) به نظر میرسند.:

Chronologia.org: issue5240

کیا هویتل، روم را کهن الگوی تاسیس دولت ملی به رهبری اشرافیت های جنگسالار و جهانخوار و مالیات گیر میخواند و آن را بیش از دوره ی باستان، یک محصول سرمایه داری مدرن میبیند که روم باستان را از روی اهداف خود در گذشته ای دور تخیل کرده است. او دراینباره روی کتاب اسکات به نام against the grain: a deep history of the earliest states توجه نشان میدهد که جوامع کشاورز سده های اخیر بریتانیا تا قبل از 1773 را به کل به دور از فضایی که بتوان آن را امپراطوری یا حکومت استبدادی مبتنی بر سیستم پولی خواند ارزیابی میکند. به نظر اسکات، تصویر وحشتناکی که از «بربر» یا انسان توسعه نیافته وجود دارد، تصویری اغراق شده از کشاورزان فاقد دولت است که برای سرکوب و نابودی جامعه ی محدود آنها در تاریخ رسمی از آنها هیولا ساخته اند. درواقع تصرف اراضی کشاورزی توسط دولت انگلستان در دهه ی 1770 همزمان با تاسیس ایالات متحده و تصرف اراضی «بربر» های سرخپوست در امریکا به دست دولت، اتفاقی در تاریخ رسمی بیان نشده است. اگرچه تاریخ ابتدای ایالات متحده دروغ محض است، ولی ظاهرا تاریخ رسمی دارد تایید میکند که همزمان در دو سوی اقیانوس اطلس، نظم خشن یکسانی برقرار شده است که میتوان نظم پولی روم را جزو آن دانست. هویتل توجه میدهد که سیستم مالی مورد استفاده در انگلستان تا 1971، یک سیستم پولی رومی شامل پوند، شلینگ و پنس بوده که همان پول های رومی لیبروم، سسترسس، و دینار بوده اند. اسکات معتقد بود که تمام دولت های ملی به تقلید از سیستم رومی رشد کرده اند و در میان آنها فقط آنهایی که جمعیت بیشتری داشتند موفق به تصرف و به اطاعت درآوردن بقیه شدند و این، خود، انگیزه ای شد برای کاهش مرگ و میر با وارد کردن بهداشت و حمل و نقل و پزشکی، و تشویق به تولید مثل از سوی دولت در ملت های تازه تاسیس مقلد. عثمانی ها اگر خود را روم نامیدند به سبب تلاش برای تقلید از غرب بود. آنها هم میخواستند یک سیستم متمرکز امپراطوری ایجاد کنند، اما شکست خوردند ازجمله به این دلیل که «چون به اندازه ی کافی ظالم نبودند».:

“rome-money- land enclosure”: quai huitl: stolen history: dec20,2020

درست مثل روم غربی که بازگشت خود را منوط به جنگ با بربرها نموده بود، روم های شرق هم روی از خود بیگانگی مردمان با نژاد و زبان فعلی حاکم بر خود پا گرفتند تا از سنت های بومی خود که خودشان و بیگانگان نهایت اغراق انگیزی درباره ی پلیدی آنها را گزارش میکردند تصفیه شوند. یونانی های اسلاو کمر به رجعت به به یونان باستان پر ابهتی که اروپای غربی برایشان تخیل کرده بود بستند و هرگز به آن نرسیدند. ایرانی ها عرب ها و ترک ها را که زبان هایشان فرهنگ بومی را در خود پیچیده بودند، بیگانگان شرور بربر و بدوی خواندند و قبل از آنها یک تمدن با مردمانی از نژاد اروپایی قرار دادند که انگلیسی ها برایشان تخیل کرده بودند و "ایران" نام گرفته بود تا نسخه ی دیگر روم اروپای غربی باشد: یک امپراطوری جنگسالار باشکوه که توسط بربرهای وحشی ژرمن نابود شد و بدویت قرون وسطی را پدید آورد. در تمام این ملیت سازی ها، هرچه بیشتر بدویت خوار میشد، بیشتر با بربریت جادوگرانه ی ترسناک توصیف روم مسیحی در معادله قرار میگرفت. نویسندگان قرون 19 و 20 مایل بودند به پیروی از سر جیمز جورج فریزر، بدوی های اروپایی را تا جای ممکن به پیروان جادوگران افریقایی نزدیک کنند. ژاک لانته یک سیاستمدار فرانسوی و نیز یک نماینده ی تمام عیار استعمار، در کتاب "دهکده ی جادو" تهوع آورترین تصویر ممکن از جادوگری افریقایی را گزارش کرده و مدام لای آن یادآوری میکند که اینها اجداد ما بودند و افریقا از هزاران سال پیش تغییر نکرده است یعنی این که آدمیزاد ذاتش وحشی و خونریز است و فقط تمدن اروپایی به ویژه روشنگری فرانسوی میتواند این ذات وحشی را مهار کند. اما آیا این برجسته کردن جادو، تلاشی برای همگانی کردن بساط جادوگری یهودی که ریشه در خرافات سیاهان افریقایی دارد نیست؟ این سوال بخصوص به امروز برمیگردد که سیاهان مدام دارند در فرهنگ رسمی امریکایی ریشه میدوانند و صنعت فرهنگ را روز به روز بیشتر به دست میگیرند؛ تمدن مدام خوارتر و وحشی تر توصیف میشود و میل به بازگشت به بدویت پاک و آزاد، افزایش می یابد. غریزه پرستی انقلاب های جنسی و مخدری دهه های 1960 به این سو، همه روی تصویر «وحشی آزاد» فروید استوارند که توسط هیپی مآب هایی مثل کارلوس کاستاندا عرفانی هم شده بودند تا یوگای جنسی جناب شیوا –نسخه ی هندوی یهوه- در صحنه ی تبلیغات، تک افتاده نباشد.

وقتی به این موضوعات فکر میکنیم، متوجه میشویم که از اول، تصور عمومی از بدویت، جادوپرست نبوده است و برای همین هم داستان محمد پیامبر با ماریای قبطی، با سانسور فراوان، تبدیل به یک قصه ی مبتذل ابلهانه ی جنسی شده است. توجه کنید که ماریای قبطی جانشین مریم بطول مادر عیسی است ولی از طریق پیوند با استر جادوگر، میتواند به یک ماریای دیگر یعنی مریم جادوگر خواهر موسی نیز مرتبط شود که دستورالعمل های جادوگری منسوب به او در بین کابالیست های قدیم بسیار محبوب بودند. موسی را در اسلام، موسی ابن عمران میخوانند و مریم بطول را نیز مریم بنت عمران میخوانند. یعنی انگار پدرهایشان یک نفرند و موسی و عیسی با هم پیوند دایی-خواهرزاده دارند. البته اسرائیلیات چنان فضای قصص الانبیای مسلمانان را پر کرده اند که ریشه ی این تمثیل به اندازه ی کافی، اهمیت قصه ی ماریای قبطی را کور کند. موسی و خانواده اش یک نظام کامل حکومتیند. موسای رهبر، نماد تشکیلات نظامی-سیاسی، برادرش هارون کاهن که خاخام ها از قبیله ی اویند، نماینده ی مذهب رسمی اخلاقی، و خواهرش ماریا نماد تمام چیزهای شیطانی ای است که ظاهرا مذهب رسمی باید آنها را سرکوب کند. جایی که قرار است یک مذهب رقیب ضربه فنی شود، دقیقا همان جایی است که تمام مسائل شیطانی مطرح شده به نمایندگی مریم جادوگر، روی سر رهبری سیاسی جامعه خراب میشوند که این حکم خراب شدن ماریای قبطی روی سر محمد پیامبر به نمایندگی از رهبری جامعه ی اسلامی است. ماریای قبطی مسلما نمیتواند یک پرانتز یک ماهه در زندگی محمد باشد. او برای محمد، پسر به دنیا آورده است، امتیازی که حفصه و عایشه به عنوان دختران شرکای سیاسی مهم محمد از آن محروم ماندند. آیا این، به نیروی جادو نیست؟ جادویی که عیسی را نه فقط به عنوان عیسی، بلکه تحت نام ابراهیم که پدر مذاهب یهود و مسیح است، در فرهنگ اسلامی بازتولید میکند تا از این پس برای همیشه جامعه ی اسلامی تحت تاثیر فضاهای جوامع یهودی و مسیحی باشد، حتی وقتی آنها به مسیر شیطان میروند. شگفت این که حتی کلیات طرح جادویی قصه ی استر و بازتولید اسلامیش ماریای قبطی کاملا مسیحی و بخصوص نئوپاگان پسامسیحی است، چون داریم درباره ی یک رهبر سیاسی بزرگ صحبت میکنم که عشق کورش کرده و در ازای مجروح کردن موقعیت خود و خانواده و جامعه اش، عقلش را کف دست زنی از دشمن میگذارد. این، چیزی است که در غرب به «نیش عشق» love bite معروف است و به زخم تیر عشق کوپید مربوط میشود. این پسرک بالدار کماندار، با دچار کردن مردم به عشق های بیهوده، آنها را به هدر دادن انرژی بر سر افکار و تمایلات بیخود محکوم میکند و از این انرژی تغذیه میکند. در صورت های نوین تر قصه، کوپید، جای به جادوگران سیاه، خوناشام های انرژی، خزندگان نامرئی و بلاخره یوفوهای آدمربا داده است. این موجودات، کالبد فرد را به تسخیر خود درمی آورند و در این هنگام، فرد احساس میکند به طور ناگهانی، افراد متعددی از جنس مخالف، بدون هیچ دلیلی به او علاقه پیدا کرده اند. قرارهای عشقی فرد با افراد جنس مخالف مدام به دلایل ابلهانه به هم میخورند و یک دلیلش این است که در تمام این مدت، فرد، خودش از وضعیتی که دارد ناراضی است و احساس گناه میکند. انگل جادویی اما از این وضعیت به نفع خود استفاده میکند تا درنهایت، فرد ناچار شود فقط و برای تسکین دل خود، با همان جنس مخالفی که موجود انگلی سوار شده رویش برایش در نظر گرفته، پیوند عشقی برقرار کند و اگر مقاومت کند و باز هم به هم بزند، فشارهای انگل افزایش و سطح زخم های نیش عشق روی کالبد انرژی فرد فزونی می یابند و فرد مدام بیشتر دچار ناراحتی روانی میشود.

واضح است که محمد پیامبر در تخیلات یهودی زده های فاسدی که داستانش را تولید کرده اند، وقتی که مدام همسر و کنیز جدید به حرمسرایش اضافه میکند خود دچار چنین بحرانی به نظر میرسد و چه کسی میتواند انگل جادویی به سراغش فرستاده باشد جز همان کسی که ماریای قبطی را به سر وقتش فرستاده است؟ ما داریم دراینجا درباره ی یک پیامبر واقعی به نام محمد ابن عبدالله صحبت نمیکنیم. داریم درباره ی روح یک جامعه ی فرهنگی صحبت میکنیم، جامعه ای که از زمان مدرنیته تا حالا مدام توسط جادوی فرهنگ های یهودی-مسیحی که مثل استر، آن را از خرد تهی کرده اند، به اهل و عیال فرهنگی واقعی خود پشت کرده است. این بیش از این که توطئه ی هوشمندانه باشد سرایت بیماری است و نمونه اش گسترش مصیبت های ناشی از نیش عشق از مردم بی شمار غرب به مردم بی شمار شرق است. مردم شرق در این که بیش از حد به بیماران نزیک شده اند گناهکارند اما گناه را به گردن سیاستمداران می اندازند همانطورکه در قصه ی ماریای قبطی، گناه به گردن پیامبر حکمرانی به نام محمد افتاده است. چون هر دو مورد، مردم بدون این که خودشان بدانند تابع این خرافه ی رومی غربیند که حکومت را جانشین «شاه یهودا» یعنی عیسی مسیح میخواند و عیسی بار گناهان مردم را به دوش کشید و به جای آنها قربانی شد. آیا اگر حاکمان بیمار را از بین ببریم بیماری از بین خواهد رفت وقتی ویروسش در تن تک تک ما رخنه کرده است؟!

دروازه ی شیطان در سرزمین آریایی ها

نویسنده: پویا جفاکش

حمل و نقل با الاغ در ایران قدیم

اخیرا در صف یک نانوایی بربری در لاهیجان، شاهد یک مشاجره ی نرم بین مشتری و نانوا بودم. وقتی نانوا سعی کرد خودش با کارتخوان، کارت مشتری را بکشد، مشتری شکایت کرد که میخواهد خودش کارت را بکشد. نانوا که اصالتا ترک بود، گفت: «چون شما سرور مایید، بفرمایید. خودتان بکشید. ولی قانونا من باید کارت را بکشم.» مشتری گفت: «نه. قانونا من باید کارت را بکشم. چون شما نباید رمز من را ببینید.» نانوا گفت: «گیریم شما فقط پول نان را کشیدید و از من نان با نایلون گرفتید. آن وقت من از کجا باید بفهمم شما چه کار کرده اید؟» و رفت به کارش برسد. مشتری رو کرد به من و گفت: «ولی قانونش این است که مشتری باید بکشد.» محترمانه به آن آقا گفتم: «اگر یادتان باشد موقعی که [بیماری] کورونا تازه بیداد میکرد و نانوایی ها ملزم به استفاده از کارتخوان شدند، نانوایی ها کارتخوان را جلو مردم میگذاشتند تا مردم خودشان بکشند. آن موقع شاهد بودم که بعضی نانواها شکایت میکردند که مردم می آیند، کارت را میکشند و مقداری نان تقاضا میکنند و بعد وقتی اینها به کاغذها مراجعه میکردند میدیدند که آمار فروش نان درست نیست. چون بعضی از مشتری ها به فرض مثال، پول 4 تا نان را میپرداختند و 10 تا تقاضا میکردند و نانوا نمی توانست بفهمد چه کسی این کار را کرده است.» مشتری گفت: «حق با شما است. مردم باید وجدان داشته باشند. ولی متاسفانه مثل این که خیلی ها ندارند.» یک دفعه نانوا که ظاهرا تمام مدت گوش ایستاده بود، جلو آمد و بلند گفت: «وجدان دیگر تمام شد. اینقدر ته کشیده که بنده نمیتوانم به وجدان مردم اعتماد کنم. من باید جوابگو باشم. من به صاحب این مغازه جوابگویم. به کسی که برایم آرد می آورد جوابگویم. به خانواده ام جوابگویم. نمیتوانم ریسک کنم. شما میگویی قانون این است که مشتری باید کارتخوان را بکشد. ولی من چطوری میتوانم به مشتری اعتماد کنم وقتی خود مشتری بسیاری اوقات به قانون پایبند نیست. شما گیلک ها یک ضرب المثلی دارید خیلی قشنگ است. میگوید: "فلانی سگ را میگه بگیر، شال (شغال) را میگه بدو." حکم قانون برای رابطه ی فروشنده و مشتری هم همین است.»

این یک نگرانی بزرگ برای آدم ها در طول تاریخ بوده است که نکند وجدان از بین برود. مرگ وجدان به معنای شکست مذهب حاکم بود. چون رعایت قانون وقتی که امکان بازخواست وجود نداشت به پیوند فرد با خدای مراقبش متعلق بود که او را به رعایت راستی و محبت در برخورد با همنوعانش وا میداشت. وجدان محصول این پیوند بود و مهمترین چیزی که میتوانست این پیوند را دچار خسران کند زمان بود. چون گذشت زمان اتفاقات غیر منتظره ای را به پیمان تحمیل میکرد. رهبران مذاهب برای اطمینان دادن به مردم درباره ی این که خدایشان شکست ناپذیر است داستان های نبرد خدا یا نمایندگان او با اژدهایان و پیروز درآمدن قهرمان از نبرد را خلق میکردند. چون اژدها نماد زمان بود. اما در عین حال، اژدها خدای اصلی ای نیز بود که مذهب کاهنان همیشه یک اختراع فرعی بر آن به شمار می آمد. خدای اصلی، خورشید بود که خانه اش در دایره البروج و در برج اسد (شیر) واقع بود. چون شیر به دلیل رنگ پوست، داشتن یال های آتش مانند و قدرت فراوان، تجسمی از خدای خورشید بود. برج اسد در تابستان، دوران اوج قدرتنمایی خورشید بود. اما خورشید همیشه در این برج نمیماند و باید به سمت دوران ضعف خود در پاییز و زمستان حرکت میکرد. این حرکت در طول دایره البروج اتفاق می افتاد که تجسمش ماری بود که با گاز گرفتن دم خود، یک دایره ایجاد کرده است و به او اوروبوروس میگفتند. حرکت خدای شیرگون خورشید در طول بدن مار باعث ترکیب شدن تصاویر شیر و مار و تبدیل آنها به تصویر اولیه ی اژدها میشد که اژدهای چینی هنوز به نام او "شیر-اژدها" نامیده میشود هرچند خصوصیات جانوران توتمی دیگر را به خود جذب کرده است. اژدها نماد زمان است چون زمان است که تغییرات وضعیت خدا را در خود نشان میدهد و البته میتواند خود خدایان و مذاهب را قربانی خود کند. چون اوروبوروس ماری است که از خودش تغذیه میکند و به پیش میرود. برای خدا، این «خودش» شامل شکل های مختلف او است که حکم فرزندان او را دارند. بنابراین اوروبوروس به راحتی تبدیل به کرونوس یا ساتورن خدای یونانی-رومی زمان میشود که فرزندان خود را میخورد. کرونوس و زئوس خدای برتر یونانی-رومی نخست یک خدای واحد بودند. این که زئوس بعدا بدل به پسر کرونوس شد که پدرش را سرنگون میکند به تعریف جدید او از خودش به عنوان شکست دهنده ی اژدها برمیگردد. اما زئوس یا ژوپیتر درواقع همان یهوه صبایوت خدای یهود است که روز مقدسش سبت یا شنبه، همان روز زحل سیاره ی کرونوس است. یهوه هم فرزندان خودش را میخورد. برای همین است که تجسم او شیر است و تجسم پسرش عیسی مسیح بره. چون یهوه هم پسرش را در راه خودش قربانی کرده است. کلمه ی صبایوت، از ریشه ی "سبع" است که هم به معنی شیر است و هم به معنی عدد 7 که هفتمین روز هفته یعنی شنبه را نشان میدهد. در بودیسم تبتی، "ذا" خدای سر شیر داری بوده که از مردم حمایت میکرده است. این نام از همان ریشه ی ذی یا دی یا تئوس است که زئوس هم به آن برمیگردد. در یهودیت، مردی که سر شیر داشته باشد، فرشته "آریل" به معنی شیر خدا است که مسئول جهان مردگان است.و با این حال، به سبب برابر به کار رفتن نام یهوه با ال به معنی خدا به طور کلی، او برابر با لقب یهوه به نام "آریاهو" به سادگی به معنی شیر-خدا است و خود یهوه است که خدای مرگ است. تجسم شیر نیز با هم معنی بودن لغات به کار رفته برای شیر و خدا برابر است. کلماتی چون روح، آروآ، آلوآ، علو، علی، ایلی، اله، ایلو، ایرو، آرون، آری، آریه، آریا، هاریه، هری، هورو، هوار، خوار، خور، کورو، سیرو، آسور، اهور، و مانند آنها همزمان به معانی شیر، خورشید، خدا و پادشاه/اشراف استفاده شده اند. با این حال، درست در جایی که خدا به شکل یک شاه و یا نژادی از مردم انسانی مثل آریاهای هندی درمی آید، به دلیل تجسد در میرایانی ضعیف، درست مثل مسیح که در مقام پسر خدا یا تجسد زمینی او، تجسم گوسفندی را یافت که توسط شیر آسمانی خورده میشود تا داستان فرزند خوری ساتورن سر جایش باقی بماند، شاه و اشراف یا نژاد برگزیده نیز حکم جنگجویانی را یافتند که در راه خدا کشته میشوند تا خدا از آنها تغذیه کند و اینچنین به گاوسانانی که شیر به خوردنشان علاقه دارد چون گاوان و گوسفندان و بزان تشبیه میشوند. در هند، کریشنا که تجسم انسانی ویشنو است، چوپان گله ی گاوها است. چون شاهان به چوپانان تشبیه میشوند و مردمشان به گله ی گاو. البته کریشنا به عنوان کسی که در راه ویشنو میمیرد و مقدس میشود خودش حکم رئیس گاوها در یک هیبت انسانی را دارد. خدای ویشنو شکل توسعه یافته ی ناراسیمهای وحشتناک به شکل مردی با سر یک شیر است. نام کریشا یا کریشنا نیز مرتبط با کوریوس لقب آپولو خدای خورشید در مقام حامی حکومت ها است. تاج و تخت شاهی به نام او "کرون" نامیده میشود و خودش ملقب به "کورونا" یعنی تاجدار است. آپولو نیز عامل فروریزی بیماری ها و بلایا و ازاینرو خود خدایی مرگ آور است و حکومت ها هم به نام او جایز به مرگ آوریند. حکومت ها شهرها را تشکیل میدهند و در یونانی خدای حامی شهر، پولیوس یا زئوس پولیوس است که شهر به نامش پولیس نام میگیرد. این نام میتواند با پوروشا نام خدای گوسفند سر هندوها مرتبط باشد که در راه خلقت، قربانی و از نو زنده شد و یکی از نسخه های هندی عیسی مسیح به نظر میرسد. او را میتوان با گاوی که به دست میترا خدای خورشید قربانی میشود هم مقایسه کرد.:

“god as time in the ancient world”: bhakti ananda goswami: 2013: soolabablog.com

مارک گراف، نام پوروشا را با نام پوروس شاه هندی مغلوب اسکندر مقایسه میکند و نام پوروس را نیز شکل دیگری از پارس یعنی کشوری میشمرد که اسکندر آن را فتح کرده است. پوروس هیبتی غول آسا داشت و نبرد اسکندر جوان و کوچک با او روایتی دیگر از نبرد داود بنیانگذار پادشاهی یهودیه با جالوت غول پلستینی است. به روایتی، اسکندر و پوروس سعی کردند تا با نبرد تن به تن، موضوع را حل و فصل کنند. اسکندر که زور پوروس را بسیار شمرد خدعه ای کرد. او به پوروس گفت که چرا درحالیکه قرار به نبرد تن به تن است، یاران پوروس به کمک او شتافته اند. پوروس بازگشت تا یارانش را بیابد. در همین زمان، اسکندر، با سلاحش، زخمی کاری بر پهلوی او وارد آورد و او را از روی اسب پایین انداخت تا جان دهد. مارک گراف معتقد است این داستان، در نبرد هراکلیوس با خسرو شاه پارسیان نیز قابل ردیابی است. قرار شده بود که خسرو و هراکلیوس در یک دوئل جنگ را بین خود فیصله دهند. اما خسرو به جای خودش، یکی از اشراف را به جنگ هراکلیوس فرستاد. هراکلیوس با همین خدعه ی بالا از اسکندر، اشرافی مزبور را کشت. خبر قتل خسرو در همه جا پیچید و لشکریان پارس، ضعیف شدند و پیاپی شکست خوردند. خسرو که فضا را پر از نارضایتی یافت تصمیم گرفت برای این که خیالش از داخل جمع شود تمام اشراف پارسی را که زندانی کرده بود، اعدام کند. خویشاوندان زندانیان برآشفتند و قباد شیرویه آنها را تحریک به شورش کرد. خسرو گریخت و پس از مدتی در حالی که پولی نداشت در باغی از باغبانی خواست تا در ازای تکه فرشی مرصع به سنگ های قیمتی، برایش غذا تهیه کند. باغبان وقتی برای تهیه ی غذا مراجعه کرد مردم با دیدن وضع فقیر و آشفته ی او فکر کردند او این وسیله را با دزدی به دست آورده است و او را تحویل مامورین دادند. در بازجویی باغبان قضیه را توضیح داد و خسرو دستگیر و کشته شد. مرگ خسرو در حال فرار از جنگ توسط افراد خودش پس از شکست از هراکلیوس، یادآور قتل داریوش به دست افراد خودش موقع فرار از جنگ پس از شکست از اسکندر است. مارک گراف، این که خسرو شاهی بوده که پس از فرار، ظاهر مردی فقیر را یافته است، قابل مقایسه با داستان عیسی مسیح میداند که شاه یهودا بود ولی ظاهر مردی فقیر و مسافر را داشت. دستگیری خسرو توسط ماموران به واسطه ی باغبانی که دنبال خرید غذا رفته بود را نیز قابل مقایسه با دستگیری عیسی توسط مامورین پس از مراجعه ی یهودای اسخریوطی به آنها در زمانی میداند که حواریون فکر میکردند یهودا برای خرید غذا رفته است. خسرو نقش مهمی در ترویج مسیحیت در شرق داشت و این به سبب ازدواج با مریم دختر موریس امپراطور روم بوده است، هرچند منابع شرقی آن را گاهی به تاثیر همسر دیگرش شیرین ارمنی نسبت داده اند. خسرو به سبب داشتن مقام دامادی امپراطور روم، موفق به غلبه بر بهرام چوبین و فتح پارس شد. ازاینرو میتوان او را یک نسخه ی شرقی موریس نیز در نظر گرفت. مریم دختر موریس برای خسرو میتواند نمونه ی دیگری از مریم مقدس برای یهوه و مریم مجدلیه برای عیسی مسیح باشد. موریس نیز توسط رومیان سرنگون شد و در راه فرار دستگیر و مقتول گردید و جنگ خسرو با روم از برای گرفتن انتقام او عنوان شد. بنابراین مرگ خود خسرو کپی ای از داستان مرگ موریس در مقام یکی از فرم های شاهانه ی مسیح در غرب است. رخداد مزبور به شکل نبردی بین دو شاه رومی که یکیشان خسرو است، در نبرد امپراطور تئودوروس بیزانسی با سلطان کیخسرو سلطان ترکان سلجوقی بازآفرینی میشود چون سلجوقیان و بیزانسیان هر دو خود را رومی مینامیدند. به طرز شگفت انگیزی داستان دوئل شخصی هراکلیوس با بدل خسرو اینجا یک بار دیگر در صحنه ی دوئل کیخسرو و تئودوروس در نبرد انطاکیه تکرار میشود. تئودوروس و کیخسرو تصمیم میگیرند به جای جنگ بین ارتش ها اختلاف خود را با دوئل پایان دهند. درست در جایی که به نظر میرسد مرگ تئودوروس قطعی است او موفق به ساقط کردن دشمن از اسب و کشتن او میشود. با بالا رفتن سر بریده ی سلطان بالای نیزه، روحیه ی لشکریان ترک در هم میشکند و بیزانسی ها جنگ را میبرند. لازم به ذکر است که کلمه ی قیصر که به جای سزار در شرق برای نامیدن فرمانروای روم به کار میرود، فقط در تلفظ با کلمه ی خسرو فرق دارد و این درحالیست که هرچه جلوتر می آییم منظور از روم در منابع شرقی، همان روم ترکی سلجوقیان است و پیروزی روم بر ترک ها و شکست بعدیش از آنها در شاهنامه ی فردوسی به صورت پیروزی کیخسرو شاه ایران بر تورانی های ترک درآمده است که بعدا این کیخسرو در یک برف و سرمای اسرار آمیز ناپدید میشود. این برف و سرما نماد شمال سرد تورانی است.:

“porus, khosrow ii and Christ”: mark graf: chronologia: 14/12/20165

مارک گراف در مقاله ی دیگری برف و سرمای نابودکننده ی کیخسرو و ژنرال های اصلیش در شاهنامه را با یک برف و سرمای دیگر در تاریخ چین مقایسه میکند. دراینجا ایرانی ها معادل هان های چینی هستند و تورانی ها معادل مغول های سلسله ی یوآن. داستان ازآنجا آغاز میشود که در زمان حکومت طغون تیمور، آخرین فرمانروای قوبلایی چین، در خانه ی پیرمردی چینی به نام ژو یی، پسری متولد میشود و همزمان با این اتفاق، رنگین کمانی از خانه خارج میشود. ماموران موضوع را غیرعادی میشمرند و میگویند که نوزاد باید کشته شود. اما خان از این کار امتناع میکند. بعدها آن پسر که ژوگه نام گرفته بود، در داستانی شبیه فتح تروآ به دست یونانی ها، با یارانش که درون گاری هایی وارد شده به پکن مخفی شده بودند، شهر را فتح کردند و خان و خانواده اش به مغولستان در شمال گریختند. در راه، بیلیگتو پسر خان، به نیروی جادو، برف و سرمای سنگینی را بر نیروهای چینی تعقیب کننده میفرستد که ژنرال های چینی و لشکرشان را در خود مدفون میکنند. طغون تیمور در پایتخت چنگیزخان یعنی قراقوروم مرکز میگیرد و پس از او به ترتیب دو پسرش بیلیگتو و طغوس تیمور به قدرت میرسند. طغوس تیمور نه فقط نامی شبیه طغون تیمور دارد بلکه مانند او پایتخت خود را در یورش ژنرال های چینی سلسله ی مینگ از دست میدهد و در راه فرار اسیر دشمنش یسادور میشود که خان را با زه کمان خفه میکند. یسادور همسر چینی طغوس تیمور را به ازدواج خود درمی آورد درحالیکه این زن از خان قبلی حامله است. زن دعا میکند که حاملگیش آنقدر طولانی شود که وقتی فرزند به دنیا می آید خان فکر کند فرزند خودش است. دعا مستجاب میشود و فرزند به دنیا آمده انکه خان جانشین یسادور است. یک بار یسادور خان در خواب میبیند که دو اژدها با هم در جنگند و یکی دیگری را شکست میدهد. از مشاوران معنی را میپرسد و آنها میگویند که بین دو پسر او بر سر قدرت جنگ درخواهد گرفت. یسادور این را به تضاد قومیت دو پسرش که یکی مادر هان و دیگری مادر مغول داشت مربوط میکند و با دور کردن محل زندگی آنها از هم، از بروز کدورت بین آنها جلوگیری میکند.:

“issues of reconstruction, 2”: mark graf: chronologia.org: p160

داستان بیان شده، یکی از چند روایت موجود است. بر اساس صفحه ی انکه خان، در ویکی پدیای ژاپنی، برخی منابع، انکه خان را همان بیلگه خان دانسته اند که در این روایت، برادر انکه خان است و بعد از او بر تخت سلطنت مینشیند و ممکن است دو داستان مختلف درباره ی اصالت انکه خان وجود داشته باشد که بر اساس اختلاف دو خاندان مغولی قوبیلایی و اریغ بغایی پدید آمده باشند. توضیح این که یسادور، بنیانگذار خانات اویرات است که خود را از نسل اریغ بغا برادر قوبیلای خان میخوانند. اریغ بغا به دلیل تعصب مغولی، علیه حکومت برادر چینی مآب خود قوبیلای خان شورید ولی شکست خورد و دو سال بعد در اثر بیماری درگذشت. صفحه ی اریغ بغا در ویکی پدیای ژاپنی، پیروزی یسادور بر طغوس تیمور را «انتقام» خاندان اریغ بغا از خاندان قوبیلای میشمرد. بنابراین احتمال دارد تغییر نسب انکه از قوبیلای خان به اریغ بغا همزمان با تغییر اسمش از انکه به بیلگه، نشانه ای از تغییر مرام گروهی از مغول ها به بهانه ی تغییر نسب و داستان سازی های پیرامون آن باشد که به تضاد بیابانگردی با تمدن چینی مفهوم میدهد. در این داستانسازی، اریغ بغا و قوبیلای خان، دو نوه ی چنگیزخانند که خود از یک بساط بیابانگرد برمیخیزد و چنگیزخان با فتوحات خود و استخدام مشاوران مسلمان و چینی و اویغور، سرچشمه های میل به تمدن را در مغول ایجاد میکند که با قوبیلای خان به اوج خود میرسد. بنابراین انتقام اریغ بغا، به مفهوم بازگشت به بی تمدنی و انحطاط است. درصورتیکه مسیر طی شده را به پیروزی کیخسرو بر ترکان و ناپدید شدنش در زمستان تشبیه کنیم، نه فقط مدفون شدن چینی ها در برف جادویی اسلاف انکه روایت دیگری از این مضمون است، بلکه سقوط خسرو در یورش رومی ها و ظهور حکومت اعراب بادیه نشین بر خلا به وجود آمده در تاریخ نگاری بنیان ساز مدرنیته ی پهلوی در ایران کنونی، خود یکی از برداشت های ممکن شده از یک نسخه ی غربی داستان بنیان آن است.

تنها در اوایل قرن بیستم بود که مورخین و باستانشناسان غربی به صرافت افتادند به هر قیمتی شده، آثار سلسله های هکمنید (بعدا هخامنشی) و ساسانی را از هر خرابه ای که بشود در سرزمین وحشی و کم سکنه ی ایران بیابند. ایران فلاتی خشک و کوهستانی و گرفتار در یورش ها و نزاع های قبیله ای بود و در این وضعیت چندان تفاوتی با اکثر همسایه های عرب و افغان و ترکش در شرق و غرب نداشت. تنها پس از به استخدام درآمدن آموزش دهندگان فرانسوی و سپس پروسی در ارتش عثمانی بود که شرایط تغییر کرد. این زمان ارتش ترک آنقدر قوی شد که پاتسی/پادشاه ها یا حاکمان محلی ناچار به درآمدن به خدمت دولت برای ارتقا و تبدیل خانواده شان به پاشاهای عثمانی شدند و فقط در همین زمان بود که در شرق و در ایران هم ممکن شد که عنوان پادشاه از یک حاکم محلی به حاکم یک کشور بزرگ تبدیل شود فقط بعد از این که روسیه و انگلستان و عثمانی بر سر به وجود آمدن چنین کشور مستقلی برای در امان ماندن از خیالات همدیگر به توافق رسیدند. تنها در قرن 19 بود که شرع اسلامی بداخلاق عثمانی روی خاطره ای دور از یوحنای تعمیددهنده (یحیی) سوار شد و برخورد خاص خود با بدویان و بیسوادان، کهن الگوی آن را به یک نیمه حیوان ریشوی ترسناک به نام محمد ابن عبدالوهاب تبدیل کرد که در بیابان عربستان قرن 18 جای گرفت. تصویر بعدی حضرت محمد ابن عبدالله به صورت یک جنگسالار وحشی خونخوار که افرادش را به فتح شرق و غرب میفرستد فقط یک فرافکنی از روی تصویر محمد ابن عبدالوهاب افسانه ای بود که به سلیقه ی غربیانی که برای جور درآمدن تاریخ اختراع شده در قرن 18 اروپا، برای شرقی ها کتاب کشف میکردند به 1400 سال پیش منتقل شد. چند نسخه ی دیگر از این محمد برای عثمانی ها ساخته شدند که ازجمله ی آنها میتوان به سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی اشاره کرد. نسخه ی افغات هم داشت که همان سلطان محمود غزنوی است که تصویر سلاطین مسلمان هند از رویش کپی شد. یک نسخه ی وحشی دیگرش هم برای ایران ساخته شد که همان آقا محمد خان قاجار است. این یکی در قرن 19 قرار گرفت تا قبل از عباس پدر محمد شاه قاجار [پدر ناصرالدین شاه] قرار بگیرد بلکه دیرآمده بودن اسلام آن هم در قرائت شیعیش در ایران قابل توضیح باشد. عباس مزبور البته شاه نبود. اما آنقدر در مصلح و غربگرا بودنش اغراق کردند که ناگهان تبدیل به شاه عباس کبیر صفوی شد که به انگلیسی ها عنایت داشت و یک سلسله برایش اختراع گردید و محمد شاه هم نسبت به پدر تازه شاه شده اش نقش آقا محمد خان را پیدا کرد که دارد کشور فروپاشیده ی شاه عباس را احیا میکند. البته درنهایت آقا محمد خان به سبب همهویتی با محمد پیامبر (بخوانید: محمد ابن عبدالوهاب) به همراه سلسله اش، مسئول نابودی تمدن باشکوه نداشته ی ایران قلمداد شدند.:

Chronologia.org: issue 769

ممالک محروسه ی قاجار که نام رسمی کشور مورد بحث است به دلیل ارتباطی که غرب بین او و سرزمین "ایران" در شاهنامه ی فردوسی –کتابی که از هند به ایران وارد شد- برقرار نمود، سنت های استبداد فرمانروایی را که در خود شاهنشاه قاجار آنقدر برجسته نبود و تا حدودی اسباب زحمت مملکت در هرج و مرج دو صد کدخدایی فئودالی مملکت محسوب میشد به درون مملکت تزریق کرد. تنها قسمت های برجسته شده در شاهنامه، رودررویی ایران و توران بود که حکومت ترک حاکم بر کشور نماینده ی آن بود. با این حال، خود انگلیسی های فرهنگ آموز به اشراف قاجاری، آنقدرها ترک و ایرانی را روبروی هم قرار نمیدادند. چون داشتند با برجسته کردن آریایی ها در ایران، خودشان را به ایرانی ها پیوند میدادند همانطورکه پیشتر مستعمره ی «آریایی» قبلیشان هند را به خودشان پیوند داده بودند. ایران یک مجرا بین هند دوردست و شمال آریایی در روسیه است که آریایی ها ازآنجا به غرب حرکت کردند. سرهنگ فورلانگ انگلیسی در نیمه ی دوم قرن 19 نوشته است که نسبت با شرق تا حدود زیادی ازاینجا بررسی میشده که در زبان های کلتی، معمولا حروفی مثل "ت" و "ث" و "ز" و "ر" وقتی وسط کلمه قرار میگرفتند یا صامت میشدند خوانده نمیشدند و ازاینرو خوانده شدن این حروف در کلماتی مثل "ایرلند" باید با مهاجرتی از شرق انجام گرفته باشد که سعی میشد رد آن در حملات به انگلستان ردیابی شود. ازاینرو افسانه ی "شاه اوری" king orryیا یا "اور بزرگ" great or یا "سنت اور" st or برای انگلیسی ها جالب بود. وی یک شاه اسکاندیناویایی بود که بخشی از بریتانیا شامل ایرلند را تصرف کرد. نام او شبیه لغت "آری" یا "آریایی" است و یکی از فرم های هرکول یا زئوس در افسانه های بریتانیایی شمرده میشد. فورلانگ در مورد او و ارتباطش با خدایان یونانی-رومی فرضیه ی اوهمروسی را به یاد می آورد که بر اساس آن، خدایان، انسان هایی توانا بودند که در موردشان اغراق کرده بودند. هندوستان از نظر ترسیم خدایان انسان نما با قدرت های فوق طبیعی فراوان که همیشه دارند در کنار آدم ها راه میروند کم نگذاشته بود. از طرفی یکی از نام های اور بزرگ ta or بود که میتوانست tor یا thor خدای اسکاندیناوی هم باشد. Tyr نام پسر اودین خدای بزرگ اسکاندیناوی میتوانست "تا ایر" یعنی "ایر بزرگ" و از این طریق به ایران مربوط باشد. در شاهنامه تور جد تورانی ها و نسبش همریشه با ایران بود. ایران با مملکت کوسا [قلمرو قاجارها] تطبیق میشد که در همسایگی هند در جنوب شرقی و سرزمین های تورانی-ترکی در شمال قرار داشت و تورانی ها نیز با اسکوت ها تطبیق میشدند که اسکات ها و ساکسون های ساکن شده در بریتانیا از نسل آنها شمرده میشدند. تور به عنوان یک منشا میتوانست کوه طور موسی باشد. چون اگر تا اور ریشه ی آریا باشد و به جای قلمرو خدایان یک کوه المپ داشته باشد همنامی او با طور سینا در تورات نمیتواند اتفاقی باشد.تاثیرپذیری اسکیت ها از مذهب کوثا در عراق، واسطه ی ارتباط آنها با یهوه و یهودیت است. یهوه در این صجنه خود ژوپیتر یا زئوس بود و بی اعتنا به هر قانون اخلاقی مسیحی.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p434, 440-450

دراینجا سعی میشد تا یهودیت را از بیراهه ی اخلاق گرایی مسیحی در اروپا بیرون بکشند و به پیوندهایش با مشرکین که مسیحیت آنها را به جادوگری متهم میکرد برگردانند. هدف این بود که جادو باوری رو به رشد قرن 19 را از خلال منشا کابالیستیک یهودیش تا شرق سامی که ریشه ی فنیقی یهودیت از آن می آید دنبال کنند. آنطور که فورلانگ مینویسد، در افسانه های فنیقی و مصری، «کارون» یا «کاریس» نام محلی افسانه ای بود که در آن قایق سواران به انجام جادو میپرداختند. مستشرقین انگلیسی، نام کارون را با محل مشابه CLOYNE در افسانه های ایرلندی و KARIG-KROITH در افسانه های انگلیسی مقایسه میکردند و به سبب ارتباط با آب، این نام ها را با جزیره ی GRYN یا GUERN مقایسه میکردند که وقف سنت پاول و سنت الیاس بود که این نام ها نیز به راحتی قابل مقایسه با نام های بعل و ایلو خدایان فنیقی و البته هلیوس نسخه ی یونانی ایلو بودند. نام بعل نیز به معنی متعلق به ال یا ایلو است. دراینجا گرین به راحتی میتوانست فرم دیگری از ارین و ایری و آریا باشد که همگی به معنی در نسبت با ار یا ال هستند. ریشه ی "کور" هم که به خورشید معنی میداد با کارون و کاریس و البته با ایر و آریا معادل بود و منبع جادو را در شرق قرار میداد. این برداشت از شرق در غرب میتوانست با تصویر آشنای جادوگری کولی های هندی تبار گره بخورد که از مسیر ایران در جهان گسترش یافتند. کولی های انگلیسی، خورشید را KAM مینامیدند. همین لغت به صورت GAM در بین کولی های ایرانی یافت میشد. مستشرقین، آن را با "کام" در هندی به معنی لذت جویی مترادف کردند. کام میتوانست نتیجه ی اضافه شدن "م" تعریف سامی به "کا" یا "اکا" باشد. اینها را با "آک" و "آق" در زبان کوثایی عراق به معنی خورشید ربط داده بودند. آخایی های یونان و آکامنی های دشمن یونان [که بعدا تبدیل به هخامنشیان شدند] از همین ریشه نام داشتند. کلمه ی آق در بین هندیان به معنی آتش یافت میشد که خورشید از جنس آن است. کاریس هم میتوانست محل ظهور کاریان های ایونی به کنایه از یونانیان باشد. کاریس محل افروختن آتش بود و آتش هم برای شیوا خدای نابودی هندوان و هم برای یهوه خدای خشمگین یهودیان، ابزار مجازات گنهاکاران است. ماکس مولر، "کار" هندی و "غار" خاورمیانه را که با "هار" و "حرا" به معنی غار و کوه در سامی مرتبطند، دروازه های ورود به جهان زیرین و دوزخ تلقی کرده است که قابل تطبیق با کاریس هستند. درواقع نام "سرس" الهه ی زمین رومیان، خود میتواند با کاریس مرتبط باشد. خرو یا قهرو جهنم مصری که شهر قاهره روی دروازه ی آن بنا شده هم میتواند به این لیست اضافه شود. یکی از القاب یاخوس –مرز یهوه در شرع یهود با باخوس خدای دوزخی- «گار» به معنی بانگ زدن همچون گاو است. تمام این لغات به نوبه ی خود قابل مقایسه با "کران" به معنی افق های طلوع و غروب هستند که دروازه های ورود و خروج کور یا خورشید به جهان مردگان در زیر زمین را نشان میدهند. جای خورشید را میتواند قهرمانانی که مثل زاهدان مدتی در غارها به سر میبرند و به طور صوری به جهنم وارد میشوند بگیرند. این قهرمانان هم در مسیحیت آشنایند هم در بودیسم و هم در مذهب عربستان پطرا. مارکوس کین، آنها را دنباله ی قهرمانان "لیک ملکادور" یا «کلیسای طلایی ملوخ» میبیند که به جهنم میروند تا با نیروهای اهریمنی به دست آمده برای خدمت به بشر بازگردند و خود، نسخه ی یهودی-مسیحی مذهب دوزخ پرستی کوثا هستند.:

Ibid: P 260-270

درصورتیکه بخواهیم قهرمان های درآمده از غار را به جای خورشیدی که از شرق برمیخیزد و بسنجیم و شرق را نسبت به کوثایی های عراق تعیین کنیم، تمام کشورهای تحت پوشش کولی ها در شرق مزبور که هندوستان و ایران و آسیای مرکزی را در بر میگیرند سرزمین های آریایی هایند حتی اگر تمام حکمرانانشان در قرون 18 و 19 ترک یا نیمه ترک بوده باشند. پس هر عنصر غیر ترک و غیر عربی در این کشورها به نشانه ی تفاوتشان با عثمانی دربرگیرنده ی عراق در غرب، یک عنصر باستانی در نظر گرفته میشود. اما اینها همه اش بهانه است. هدف، عرب زدایی و ترک زدایی از این قلمرو برای ایجاد یک دروازه ی واقعی به جهنم است: کوششی که در ایران و هندوستان به ثمر نشست و رستاخیز را در اسلام زدایی تحت تعبیر ملت ها به آریایی های نا عرب و نا ترکی که به خون بیگانه آغشته شده اند تعیین نمود. هیچ بازگشتی به باستان در کار نیست. چون هدف فقط شیطانی شدن است و در این شیطانی شدن باید از پیشوای شیاطین یا آریایی های اصیل در اروپا و امریکا تبعیت نمود. مشکل اما آنجا پیش آمد که مردم تمام ممالکی که توسط اروپا و امریکا بدبخت شده بودند از دیدن تصاویر تبلیغاتی اروپا و امریکا راهی آن کشورها شدند و فرهنگ های خود را هم بردند و وزن رای ایجاد کردند و یک دفعه معلوم شد که اروپایی ها و امریکایی ها دارند به تکثر نژادی و این که به خارجی ها اجازه ی راه یافتن به مدارج بالا را میدهند افتخار میکنند. به نظر میرسید دیگر، سبک فرهنگی اروپایی برتری خاصی ندارد و همینطور اقتدا به شیطان برای موفقیت. حتی تفاخر غرب به برتری شرافت خود در ادبیات، کم کم رنگ باخت و داستان ها بازآفرینی شدند.

کتاب «ایلیدن» از مجموعه ی وارکرافت نشانه ای از این تغییر را در خود انعکاس میدهد که همزمان در سطح سینما و فیلمسازی نیز در حال بروز است. این کتاب، دنیایی را خلق میکند که مخلوقاتش همنام و مشابه مخلوقات تالکین هستد. در کتاب های تالکین، قلمروهای اجنه با سرزمین های باستانی زمین و نژادهای آن تطبیق شده اند. الف ها با آلمانی ها تطبیق میشوند که آدم ها مرتبا با آنها مخلوط میشوند و کم کم جای الف ها را در ریاست بر زمین میگیرند. هابیت ها معادل انگلیسی ها و دورف ها معادل یهودی ها هستند. در مقابل، تمام مردم غیر اروپایی اورک های شرورند. در سه گانه ی ارباب حلقه های پیتر جکسون شما میبینید که تمام قهرمان های فیلم، قیافه های اغراق شده ی اروپایی با موی بور و چشم رنگی دارند و تنها سیه چردگان، اورک ها هستند. اما از آن زمان تا حالا اوضاع چنان تغییر کرده که در سریال ارباب حلقه ها از بازیگران سیاهپوست برای نقش های مثبت استفاده میشود و کشورهای تالکین چند نژادی شده اند. کتاب های وارکرافت اما به سبب تاخر زمانی، حتی در سطح داستان، گامی فراتر از دنیای تالکین نهاده اند بطوریکه اورک ها نیز کاملا شرور نیستند و از بینشان قهرمانانی ظهور میکنند. قلمرو اورک ها به صراحت «هورد» یا همان اردو نامیده میشود که نام به کار رفته برای حکمرانی های ترک-مغول است. در بعضی صحنه ها اورک ها با دیگر نژادها علیه نیروهای شیطانی فراتر از این جهان متحد میشوند. الف ها هنوز خصلت های اروپایی برجسته ای دارند. ولی به جناح های مختلف تقسیم میشوند که بعضی از آنها شرورند و در اثر برخورد با جادوی اهریمنی موسوم به FEL به معنی گناه تبدیل به مردمانی شیطانصفت شده اند. ایلیدن، خود یک الف شیطانصفت است. وی که نخست یک شکارچی شیاطین بود، به خدمت کائل جیدن شیطان، فرمانروای آرگوس درآمد و برای او جنگید و وجود خود را از نیروهای شیطانی انباشت. اما دستگیر شد و هزاران سال در قفسی جادویی زندانی بود تا این که او را برای نجات اوتلند از یورش شیاطین، از قفس آزاد کردند. او مگاتردن، حاکم شیطان معبد سیاه را دستگیر کرد و همزمان خود را وفادار به کائل جیدن نشان داد و برای او عزم فتح شمال را نمود. اما در جنگ شکست خورد و به زودی و به دلایلی نامعلوم، مورد حمله ی لژیون شیطانی قرار گرفت. هدف ایلیدن از زنده نگه داشتن مگاتردن، استفاده از خون او برای تولید موجودات شیطانی برای نبرد با خود شیاطین بود. ایلیدن الف هایی را که درصدد انتقام از شیاطین بودند استخدام میکرد و آنها را طی عملیاتی بسیار شیطانی، دارای نیروهایی فوق عادی مینمود که بتوانند با شیاطین بجنگند. الف های شیطان شده موجوداتی روانپریش بودند که به راحتی ممکن بود جان خود و همکاران خود را بگیرند. ایلیدن در عالم مالیخولیا به آنها نشان میداد که دشمن بزرگ، لژیون شیطان است:

«تنها دلیل وجودی لژیون، نابودی بود. لژیون سوزان هرگز متوقف نمیشد تا زمانی که همه چیز غیر از خودش نابود و مرده باشد و در آخر کار به خودش نیز رحم نکرده و همه چیز و همه کس در پایان، نابود و ناپدید میشد.» (ایلیدن: ویلیام کینگ: ترجمه ی افشین اردشیری: نشر ویدا: 1396: ص141)

بدین ترتیب ایلیدن ثابت میکند که برای نبرد با شیطان باید از جنس او شد. اما آنچه که برای همرزمان ایلیدن واقعی است از دید اطرافیان ایلیدن فقط یک خدعه است و آنها هرچه زمان میگذرد بیشتر به دیوانگی او زیر سنگینی نیروهای شیطانی یقین میبرند. بزرگترین فتنه از خود کرابور یا معبد سیاه فعلی بلند میشود که ایلیدن آن را محل آزمایش های شیطانی خود کرده است. این معبد متعلق به BROKEN یا در هم شکسته ها است و آنها از وضع پیش آمده ناراضیند. این مردم سابقا در آرگوس میزیستند تا زمانی که نیروهای شیطانی کائل جیدن آنجا را تصرف و همه چیز را شیطانی نمودند. کائل جیدن یکی از دو ژنرال اصلی سرگراس هبوط کرده FALLEN بود. سرگراس یکی از تیتان ها یا خدایان اعظم پانتئون بود که مدت ها برای نجات جهان با شیاطین جنگیده ولی حالا به خود شیاطین پیوسته بود تا جهان را نابود کند. او دقیقا نسخه ی ابلیس شیطان شده در وارکرافت است. حارث که بعدا ابلیس نامیده شد نیز به سبب نابود کردن شطنه در نزد خدا مقام بالایی یافت. اما غرورش سبب سقوط او و رانده شدنش از درگاه الهی گردید. نیروی فل که سرگراس بر مغلوبینش جاری میکرد آنها را غرق در بدبختی و نابسامانی مینمود. درهم شکسته ها نیز چنین وضعی داشتند. آنها یعنی نژاد اردار که به سبب رانده شدن از آرگوس به "درنای" یعنی تبعیدشده معروف بودند در درانور در کنار اورک ها اقامت گزیدند و تمدنی زیبا ساختند تا این که فل شیطانی اورک ها بر آنها جاری شد و قیافه هایشان را به حالت هیولاهایی بد منظر درآورد. فقر و بدبختی در بینشان شایع شد و گدایی و بیماری افزایش یافت. بیابان های مملو از حشرات موذی و جانوران مخوف در اطراف گسترش یافتند و در هم شکسته ها مجبور به خوردن جانوران خونسرد کریه و ماهی ها شدند. رهبران در هم شکسته در هر فرصتی یاد شکوه گذشته ی خود را میکنند. الکسیوس در هم شکسته خطاب به "مه ایو" الف میگوید:

«منهدم شدن یک دنیا؟ وحشتناک برای توصیف این رویا به هیچ وجه کافی نیست. فکر کردیم دنیا به آخر رسیده است. آسمان آتش گرفته بود و قاره ها از هم جدا میشدند. مواد مذاب از همه جا سرازیر شده بود و آذرخش های جادویی از نوک قله ای به قله ی دیگر میپریدند. گاهی تکه ای از یک کوه جدا شده و در آسمان شناور میماند، گاهی هم با زمین برخورد میکرد و هزاران نفر را در یک لحظه میکشت.» (همان: ص 3-152)

این صحنه ها مشخصا با صحنه های جنگ که در آن شیاطین بر دشمنانشان شهابسنگ نازل میکنند بی ارتباط نیست. درواقع نیروهای شیطان تا اندازه ی زیادی تجسم نیروهای فیزیکی حاکم بر زمین و آسمانند که پیوسته باعث بی نظمی های آب و هوایی بر ضد انسان ها میشوند. ایلیدن نیز به نوبه ی خود، بر بدی اوضاع می افزاید و برای ناچار کردن در هم شکسته ها به اطاعت از خود، اقدام به در اختیار گرفتن منابع آب برای تحمیل تشنگی بر مردم در موقع لزوم میکند. مشخصات جغرافیایی بیان شده به خوبی نشان میدهد که اوتلند آخرین منطقه ی باقیمانده ی در هم شکسته ها تجسمی از خاورمیانه است. این در بخشی از کتاب که «ساخته های منحنی و گنبدین» را ویژگی شهرهای آرگوس و اوتلند میشمرد (همان: ص 327) به نوعی به اثبات میرسد. مقفاومت مذهبی اکاما کاهن اعظم معبد کرابور در مقابل اعمال ایلیدن نیز یادآور به مقاومت اسلام در مقابل جریانات غربی است. خشم اکاما متوجه PLEASURE GARDEN (همزمان به معنی باغ لذت و باغ شهوترانی) است که توسط ساتیرها اداره میشود و در آن، سربازان و کارگزاران الف ایلیدن به میگساری و شهوترانی با ساکوبی ها (جن های ماده ی اغواگر مردان) میپردازند. کلمه ی اکاما آوایی بین دو واژه ی عربی «حاکم» و «حکیم» دارد. منتها این مقاومت به سادگی رخ نمیدهد:

«در دهلیز سیاه آزمایش های جادویی، ایلیدن روح اکاما را برای استفاده در جادویی غیر قابل بیان از بدنش جدا کرده و وقتی آن را به جسمش بازگردانده بود، بخشی را نگاه داشته و تبدیل به موجودی از جنس سایه و شبح کرده بود. روح و ارزشمندترین بخش وجودش را از او گرفته و تبدیل به سلاحی بر ضد خودش کرده بود، ابزاری که به کمک آن نه تنها خودش، که مردمش را نیز به بردگی خودش کشانده بود. خیانتکار [لقب ایلیدن] میتوانست هرگاه که اراده کرد، این شبح را آزاد کند و شبح میتوانست از درون، اکاما را ببلعد و از طریق او روح تمام مردمش را که با وردی آیینی به او متصل بودند، به تباهی و فساد بکشاند. در حال حاضر تنها جان خودش در معرض خطر نبود، بلکه روح و رستگاری مردمش نیز در معرض تباهی قرار گرفته بود.» (همان: ص 242)

«چه نام شایسته ای بر آنان گذاشته بودند؟ در هم شکستگان. شیاطین روح مردمش را چنان در هم شکسته بودند که دیگر قابل بازسازی نبود و چنان به فرمانبرداری خو کرده بودند که هر کسی که نیرومندتر بود از او پیروی میکردند و هیچ کس از خیانتکار نیرومندتر نبود. برخی از مردم اکاما از ارباب خود مثل بردگانی وحشتزده از شلاق اطاعت میکردند؛ بی هیچ پرسش، تامل یا تفکری و با فرمانبرداری کامل. آنها چنان به فرمان بردن و اطاعت خو گرفته بودند که دیگر خود قادر به تصمیم گیری نبودند و هر دستوری را هر اندازه شوم و تاریک، اطاعت میکردند و گناه آن را بر گردن دستور دهنده می انداختند. اکاما به ساتیرها و سایر شیاطینی نگاه کرد که چگونه مقدس ترین مکان مرمش را با وجودشان آلوده اند. دلش میخواست گریه کند. تماشای الف های خون مغرور که باغ های مقدس مردمش را تبدیل به محلی برای عیش و عشرت خود کرده بودند، چنان قلبش را به درد آورده بود که میخواست از خشم زوزه بکشد.» (همان: ص 3-302)

شگفت این که علیرغم این که ایلیدن از دشمنی اکاما با خودش آگاه است ولی چنان خود را درگیر ساخت طلسم برای هجوم به آرگوس و وارد کردن ضربه ای سنگین به شیاطین کرده که دیگر هیچ چیز برایش اهمیت ندارد. در یکی از تجسس هایش موجودی نورانی به او نشان داده که او شیاطین را نابود خواهد کرد و قهرمان برگزیده خواهد شد. اما حتی خودش هم مطمئن نیست که این یکی از القائات شیطانی کائل جیدن است یا نه. وقتی هم که با توطئه ی اکاما لشکری چند نژادی، اوتلند او را تصرف میکنند هنوز در فکر این است که اینها توطئه ی شیاطین برای وقفه ایجاد کردن در کار او است. او در واپسین لحظات عمرش، ارتش الف های شیطان شده ی خود را احضار میکند و از طریق شکافی در فضا-زمان به جان آرگوس می اندازد. تا انتهای داستان و زمانی که ایلیدن به دست دشمنانش به قتل میرسد، ما نمیدانیم که آیا واقعا او دنیای شیاطین را نابود کرد یا این که همواره درگیر توهم بود و حتی این فکر که شیاطین قدرت نابودی همه چیز را دارند نتیجه ی یکی از القائات شیاطین به دنبال شیطانی شدن او بوده است. ویلیام کینگ، نویسنده ی اسکاتلندی کتاب، جای احتمال را برای انواع خوانندگان باز گذاشته است و شاید خودش هم نمیداند جواب چیست و فقثط زمان حال را و تمناهای مردم زمانه را انعکاس میدهد. این، آخرین رمان او است و از زمان انتشار آن در 2016 آنقدر گذشته که مطمئن شویم کینگ، در زمان پایان داستان، هیچ طرح از قبل موجودی برای ساختن یک دنباله برایش نداشته است. یعنی ایلیدن میتواند به خودی خود یک داستان مستقل باشد و هدف اصلی آن نشان دادن یک جریان بزرگ از روح زمانه بوده است: یک جریان مدرن غربی که به دستور شیاطین با نیروهای قطبی به کنایه از اخوت های مسیحی تبار آریایی پرست اشراف اروپا میجنگد و نیروهایی مثل اکاما که نخست به او خدمت میکردند به زودی از او متنفر میشوند و در مقابل او قرار میگیرند. پایان داستان ظاهرا واقع گرایانه نیست. ولی اگر دقت کنیم میبینیم جریانی که ایلیدن نماد آن است همانقدر در محاصره ی لشکرهای چند نژادی است ازجمله الف های اروپایی مثل خودش. استفاده ی جریان های ضد فرهنگی به اصطلاح شیطانی غربی از چند نژادی و چند فرهنگی شدن جامعه برای ضربه زدن به نژادپرستی اشرافی، درنهایت، آن را در مقابل انتظارات فرهنگ های مخالف بیشتری خلع سلاح کرده است. با این حال، احساس این که ایلیدن در این مدت ضربات بزرگی به نیروهای شیطانی وارد کرده نیز درست بوده است. شیطانی شدن تمدن جدید با دور کردن جهان از خرافات مذهبی آن را به وادی دانش کشانده و باعث افزایش افتخارات و ابتکارات مثبت در جهان شده است ولی جریان مربوطه ظاهرا از دید کینگ، فقط یک دیوانه با ماموریت موقت بوده که باید جای به جریان های سالم تر بدهد.

مسلما یکی از چیزهایی که میتوان ایلیدن را به خاطرش دیوانه خواند این بود که مطمئن بود با استفاده از جادو، ذهن و تفکر مردم متنفر از خود را در چنگ دارد. شاید در ایران نیز ساختن یک دروازه ی شیطانی و ضد اسلامی از آن، یکی از همین راهکارهای جادویی بوده است. ولی تاملات اخیر ایرانی ها بر حوادثی مثل دورویی غرب در شورش سال 1401 ایران، جنگ اسرائیل علیه غزه و فضای خبررسانی حول ماجرای تروریستی کرمان در سال 1402 این موضوع را نشان میدهد که ایرانی ها واقعا آنقدر کور نبوده اند که همه چیز گذشته ی خود را در مذبح مدرنیته قربانی کنند؛ ازجمله بدبینیشان به حاکمان غرب در زمان انقلاب اسلامی ایران را. شاید روزی وجدان ایرانی هم بازگردد، چون هیچ خدایی در ایران نمرده، فقط بره ای قربانی شده تا شیر خدا را سیرتر و البته نیرومندتر کند.

جهان چو برف و یخی ماند و تو فصل تموز

اثر نماند ازو چون تو شاه بر اثری

(مولوی: غزلیات شمس)

عرفان آریایی و یوفوهای گناه پرور

نویسنده: پویا جفاکش

این نقشه موسوم به tabla asiae با رسام نامشخص و منسوب به اواخر قرن 16، به دلیل تصور کردن دو ستون اسکندر در شمال غربی دریای خزر جالب است. ظاهرا این، یک روایت دیگر از دو ستون سوتیس در سوریه است. البته در اواخر قرن 18 مونتکولا نوشت که طالس و فیثاغورس توسط آماسیس شاه مصر آموزش دیده اند و و فیثاغورس به توصیه ی طالس، برای دانش آموزی به مصر رفت و درآنجا ستون های سوتیس را دید. روشن است که سوتیس همان سوتخ یا سیت خدای مصری در مقام یک شاه زمینی است و مقایسه اش با اسکندر حامل مفهوم حکومت بر جهان است. دیوژن لائرتیوس، موئریس را شاهی میداند که زمین را به کشورهای گوناگون تقسیم کرد و ازیریس برادر مقتول سیت را جانشین او میشمرد. هرودت، سزوستریس را شاه مصر میخواند که جهان را فتح کرد و آن را بر اساس 12 ساعت تقسیمبندی نمود. نیوتن، توت یا تحوت را که آورنده ی ریاضیات و دانش ها است وزیر ازیریس شمرده است. در تاریخ یهود، تحوت اسما معادل داود بنیانگذار پادشاهی داودی یهودیان است. داود، سلسله ی کاهنان العازار را به قدرت رساند که العازار همان ال آسار یا خدا آسار و معادل ازیریس است. ال آسار را میتوان ایلیوس هاسار و نهایتا ژولیوس سزار خواند که بنیانگذار امپراطوری روم لاتینی است. او معادل شائول اولین شاه یهودی ها در داستان داود است و نسبت شائول و داود مثل نسبت ژولیوس سزار و اگوستوس اولین امپراطور روم است. درنتیجه ازیریس دروازه ای به روی روم لاتینی است که قرار است ما را با وجود دانشمندانی یونانی به نام های طالس و فیثاغورس و بسیاری دیگر آشنا کند. مونتکولا دانش یونانیان را اغراق شده میداند و در مسائل ریاضیات و نجوم اروپایی، توجه زیادی به میشائیل پسلوس دانشمند قرن 11 دارد که احتمالا جامع طالس و ارسطو بوده است. پسلوس اثری درباره ی نجوم کلدانیان و دانش حساب مصری ها نوشته بود، البته مونتکولا معتقد بود منظورش از اینها اعراب است. با این حال، امروزه پسلوس را به عنوان یک فیلسوف میشناسند، نه یک ریاضیدان. نسبت این دانش ها با اسکندر به سبب یونانی بودنش است و با مصر به خاطر آن که اسکندریه در مصر نام اسکندر را بر خود داشت. اما سوریه است که محل ستون های سوتیس را به روسیه رسانده است. چون در عربی لغات از راست به چپ نوشته میشوند و در لاتین برعکس، کلمه ی sur میتواند rus خوانده شود و برعکس. البته محل ستون های اسکندر در نقشه ی بالا هنوز سعی شده خیلی در روسیه فرو نرود و در یک چشم انداز آسیایی مرتبط با خاورمیانه قرار داشته باشد. این قلمرو محل زندگی قزاق هایی بوده که جنگجویانشان سرهای خود را میتراشیدند و یک طره مو باقی میگذاشتند، رسمی که ما را به یاد فراعنه و شاهزادگان منسوب به مصر باستان می اندازد. دولت قزاق ها بازمانده ی دولت بلغارها بود که اشرافیت اروپایی از آنها پدید آمده بود و بنا بر کرونیکل بلغاری، شعبه ای از آنها فاتحان آسیای غربی نیز بودند که در این صورت میتوان آنها را با سلجوقیان که عثمانی ها جانشینشان شدند مقایسه کرد. سلجوقی ها میتوانند سلوکی های یونانی جانشین اسکندر در آسیا باشند و عثمانی ها همان حشمونی های یهودی که با سلوکیان جنگیدند. سلوکیان، سامری ها را به عنوان شق قانونی یهودیت پذیرفته بودند که یادآور دولت مغول های مسلمان روسیه در سامرا در کرانه ی ولگا است که بسیاری از قزاق ها پیرو آن بودند. طبیعتا اسکندر هم یک نسخه ی یونانی از موسی پیامبر یهودیان از آب درمی آید و ذوالقرنین بودنش به توصیف موسی به داشتن دو شاخ در کتاب مقدس اسکریا مرتبط است و جالب این که میکل آنژ هم موسایش را دارای دو شاخ تصویر کرده است. فتح قستنطنیه برای عثمانی ها به این خاطر بسیار ارزشمند است که آن، نسخه ی دیگر اورشلیم است. قبر یوشع جانشین موسی در کوه بیکوس در نزدیک ترین ساحل کریمه به قستنطنیه نشان میدهد که اینجا در مرحله ی انتقال یهودیان از یک مصر روسی به یک اورشلیم ترکیه ای است. شکوه قستنطنیه به سلطان سلیمان قانونی نسبت داده میشود که همنام سلیمانی است که اورشلیم تورات را به شکوه رساند. البته با توجه به مستدل شدن این فرض مهم توسط ویلهلم کامیر که تورات و انجیل احتمالا در اروپای انتهای قرون وسطی نوشته شده اند ما باید انتظار داشته باشیم که افسانه ی سلیمان در در فتح صلیبی قستنطنیه توسط اروپایی های غربی به ترکیه وارد و در آنجا بومی شده باشد. شلیمان یا سلیمان درآنجا نیز در تاریخ خلق شده و با تغییر نام جزئی به شارلمان به معنی شاه بزرگ، بنیانگذار امپراطوری روم مقدس شده است. شارلمان سزار میتواند سلیمان آسار یا شلمانسر شاه آشوری فاتح اسرائیل و تبعید کننده ی ده قبیله ی گم شده ای که از آنها سامری ها برخاستند به شمال نیز باشد. آشور یا آسور همان سور است و دیدیم که سور چگونه به روس تبدیل شده است. دولت روس نیز در تاریخ رسمی از اوکراین برخاسته و مسیحیت خود را مدیون کریمه ای میداند که تا به حال دیدیم قبر یوشع، آنجا را حمله گاه ترکان یهودی به قستنطنیه معرفی میکند. در اواخر قرن 17 سرزمین خان های کریمه به آخایا نامبردار بود، همان اصطلاحی که برای یونانیان فاتح تروآ به کار میرفت و لابد تروآ قستنطنیه در آن سوی دریا بود. دورر، تروآ را با نماد شیر دو پا نشان داده است و این یادآور نماد خرس دو پا برای یاوسلاو در روسیه است که نامش شکل دیگری از نام جروشلیم یا اورشلیم است.:

Chine: theognose.wordpress.com

شیر دو پا مسلما همان داود است که نمادش شیر یهودا است و چون آدم است حکم شیری را دارد که مثل آدم ها بر دو پا راه میرود. چون شیر، شباهت ظاهری زیادی به آدم ندارد او را با خرس جابجا کرده اند که چیزی بین شیر و آدم به نظر میرسد. خرس امروزه نماد روسیه است و دلیل اصلی میتواند این باشد که آن نسبت به خاورمیانه در موضع شمال قرار دارد. چون هرچه بیشتر به سمت شمال برویم، شب ها طولانی تر میشوند آنجا سرزمین شب و مرتبط با ستارگان به نظر میرسد و ازاینرو به نوعی منطقه ی مورد علاقه ی ملت ستاره پرست کلدانیان تصویر میشود. نام های آشوری و کلدانی معمولا به جای هم به کار میروند ولی یهود برای فرق نهادن بین آنها استنباط کردند که قلمرو کلدانیان را آشوری ها در جنوب سرزمین اصلی خود پدید آوردند ولی کلده به زودی به صورت یک ملت مستقل علیه آشور شد. با این حال، مدتها قبل از این که آشور به جنگ یهودیان بیاید، ملت یهود از نسل ابراهیم که از اور کسدیم یعنی شهر کلدانیان بیرون آمد پدید آمدند. به نوشته ی رایس، در برخی گزارش ها خود ابراهیم، یک منجم کلدانی است. آرتاپانوس نوشته است: « ابراهیم با تمام اهل بیتش نزد فاروتوتس پادشاه مصر آمد و طالع بینی را به او آموخت.» و یوسفوس در «یهودیان باستان» نوشته است: «قبل از آمدن ابراهیم، ​​مصریان از این علوم غافل بودند که بدین ترتیب از کلدانیان به مصر رفت و سپس به یونانیان رسید.» فراموش نکنیم که اشرافیت یهودا که شاه داودی ها از آن برخاستند در کلده ی عراق پا گرفت. خود یهودا نیز درآنجا به صورت یک شاه بومی شده است بی این که منتظر باشد خلفش داود این پادشاهی را ایجاد کند. او گودئا شاه لاگاش است و نسبنامه ی او چنین است: ایراروم یا ابراروم (ابراهیم)- ایشاکو به معنی پسر خدا (اسحاق)- خاب و آخاب (دو نام مختلف برای یعقوب)- گودئا (جودا یا یهودا). بدین ترتیب، روایتی وجود دارد که مطابق آن، یهودی ها از جای دیگری به کلده نیامدند و درهمینجا شکل گرفتند. مسیحیت یهودی تبار را در همینجا به صورت مسیحیت آرامی-کلدانی پدید آوردند. دراینجاست که روشن میشود چرا اخوت های حول جام مقدس، مدعیند که اولین کلیسای مسیحی جهان را یوسف رامه ای پس از انتقال جام مقدس به بریتانیا درآنجا تحت عنوان کلیسای کولدی پایه نهاد. چون کولدی تلفظ دیگری از کلدی یا کلدانی است. نکته ی جالب نام گودئا است. آن را عمدا طوری نوشته اند که "گاد ائا" هم خوانده شود که به معنی خدا حئا است. حوا یکی از اعضای خانواده ی آسمانی پروردگار (آنو) است که زمین و آنچه در آن است را آفریده است و ظاهرا یهود ادعا کرده اند که با آنها و زیر نام گوئا (یهودا) خدایان به زمین آمده اند.:
“Chaldean genesis”: boyd rice: dragon key press: 21 oct 2014

این خدایان، همان خدایان ستاره ای کلدانیانند که مثل ستاره ها در شب آشکار میشوند درحالیکه شب به خاطر ارتباط با تاریکی و فرو فرستادن ترس ها و خطرات بر آدم ها یک موضوع شیطانی و مرتبط با گناه و اشتباهات است. این، پایه ی اهمیت کابالا یا عرفان یهود به جامعه ی گناه آلود شد و این فکر را عرضه کرد که باید جامعه گناه آلود و هرج و مرج ناک باشد تا مردم از طریق اشتباه کردن به خدا و فرشتگانش برسند. هرج و مرج اجتماعی نتیجه ی توجه به مسائل فردی در اثر عشق است و ازآنجاکه استواری جامعه بر بنیاد خانواده اس عشق کلی بیشتر به عشق مرد و زن کاهش می یابد که میتواند ارزش های خانوادگی را دچار بحران کند. در سال 1996 استیو کراکوفسکی، به ارتباط کارت تاروت عشاق و کارت تاروت ستاره در سیستم کابالایی قرن 20 توجه کرد و نوشت که آنها از طریق پیشگویی های چینی یی چینگ و توسط الیستر کراولی به هم مرتبط شده اند:

«دانستن این نکته مهم است که در حالی که این کارت از دانستن از طریق ابزار غیر عقلانی صحبت می کند، اما دریافت واقعی صدا را نشان نمی دهد. آنچه این کارت بر آن تاکید دارد این است: باز بودن به روی الهام. این از مقدمات لازم برای دریافت دانشی صحبت می کند که در واقع از طریق ترامپ هفدهم ستاره پس از باز شدن پنجره ی شهود با تلاش های نشان داده شده در این کارت به دست می آید.

کراولی: بنابراین در این نماد علامت کاملی از تعادل لازم برای شروع کار بزرگ وجود دارد.

تکنیک اساسی برای دستیابی به تعادل لازم برای شروع کار درک خود از طریق روش های مختلف مراقبه و یوگا است. اگر کسی یاد نگرفته باشد که چگونه با تضادهای زیادی که هم در دنیای بیرونی و هم در دنیای درونی وجود دارد، به شیوه‌ای رشد محور کنار بیاید، بسیار مشکل‌ساز می‌شود که آیا اطلاعات دریافت‌شده از طریق ابزارهای غیرعقلانی راهی که مفاهیم و رفتارهای تایید کننده ی زندگی را ترویج می کند قابل رسیدگی است یا نه.

کراولی: در سادگی استراحت کن و به سکوت گوش کن.

ویلهلم: (کوآ 52) هگزاگرام در کاربردش برای انسان، به مشکل دستیابی به قلب آرام می پردازد. احتمالاً کلمات متن دستورالعمل‌هایی را برای تمرین یوگا نشان می‌دهند. وقتی مردی به این ترتیب آرام شد، ممکن است به دنیای بیرون روی آورد. او دیگر در آن کشمکش و هیاهوی موجودات فردی را نمی بیند و بنابراین آرامش واقعی را دارد که برای درک قوانین بزرگ جهان و عمل در هماهنگی با آنها لازم است. هر کسی که از این سطوح عمیق عمل می کند اشتباه نمی کند.

تصویر کوآی 52: بنابراین مرد برتر اجازه نمی دهد که افکارش فراتر از وضعیت او باشد.

ویلهلم: (کوآ 52) دل مدام فکر می کند. این را نمی توان تغییر داد، اما حرکات قلب، یعنی افکار یک مرد - باید خود را محدود به موقعیت فوری کند. تمام تفکراتی که فراتر از این است فقط قلب را درد می کند.

کراولی (آیس چینگ، کوآی 52، زمین) :مثل ستون فقراتت سکوت کن. هیچی در مورد خودت نبین. بنابراین ابریشم خرد میچرخد. در قانون ریشه دار شو. آرام باش. اکنون بخت حضور دارد که در سکوت استقامت می کند.

از نظرات بالا می توان دریافت که kua 52 به توصیه ی کراولی به استراحت می پردازد. مفهوم دیگری که کراولی اضافه می کند سادگی است. دیدن این که فروتنی، که مضمون kua 15 است، تقریباً مترادف با سادگی است، دشوار نیست.

ویلهلم: (کوای 15) این نشان می دهد که حیا چیست و چگونه در مردان بزرگ و قوی عمل می کند. این همچنین نشان می دهد که حیا در افراد فرومایه و ساده چگونه عمل می کند: آنها توسط آن بالا می روند. این قانون بهشت ​​است که پری را خالی کند و آنچه را که فروتن است کامل کند.

Kua 15تصویر: تصویر حیا. بنابراین انسان برتر آن چیزی را که خیلی زیاد است کاهش می دهد، و آن چیزی را که خیلی کم است افزایش می دهد. او چیزها را وزن می کند و آنها را برابر می کند.

بنابراین می بینیم که «استراحت در سادگی»، به عنوان وسیله ای برای دستیابی به تعادل، مضمون، وسیله و هدف ترکیبی کوآ «سکون نگه داشتن» و «حیا» است. این تکنیک برای هر دو قلمرو درونی و بیرونی شخصی که در کار بزرگ مشغول به کار است، قابل استفاده است.

ویلهلم: (قسمت 15 سطر 6) فروتنی اصیل فرد را به ایجاد نظم وامی دارد و الهام می بخشد که با نظم بخشیدن به نفس خود و حلقه ی نزدیک خود شروع کند.

تکنیک استراحت در سادگی برای شنیدن سکوت و در نتیجه قادر به شنیدن صدای درونی الهام در kua 58 نیز توصیه می شود.

کوآی 58 خط1: خوش شانس.

ویلهلم: (کوآ 58) شادی آرام، بی کلام، خودکفا، که از بیرون چیزی نمی‌خواهد و از همه چیز راضی است، عاری از هر نوع دوست داشتن و نفرت خودخواهانه است. در این آزادی، بخت و اقبال نهفته است، زیرا امنیت آرام قلبی مستحکم را در درون خود دارد.

هدف تمام این مراقبه در مورد دوگانگی دستیابی به حالت تعادل است. سالک با انواع و اقسام موانع ماهیت فردی و اجتماعی مواجه خواهد شد. اگر قرار است کسی به صدای کودک باز شود، کار باید انجام شود.

Kua 39تصویر: بنابراین مرد برتر توجه خود را به خود معطوف می کند و شخصیت خود را شکل می دهد.

ویلهلم: (کوآ 39) مشکلات و موانع، انسان را به خودش باز می‌گرداند. انسان برتر خطا را در درون خود جستجو می کند و از طریق این درون نگری، مانع بیرونی برای او فرصتی برای غنی سازی و تربیت درونی می شود.

ویلهلم: (توضیحات 39 در مورد تصمیم) فعالیت فرد نه به بیرون، بلکه به درون، به سمت کشور خود هدایت می شود. چرخش به داخل از طریق انسداد حاصل می شود و بهبود حاصل از این چرخش به داخل ("تبدیل") ارزش بزرگی است که در اثر زمان انسداد به ارث می رسد...

ویلهلم: (کوآ 52) این به سکوت اجباری اشاره دارد. در تمرینات مدیتیشن و تمرکز، نباید تلاش کرد که نتایج را به زور به دست آورد. در عوض، آرامش باید به طور طبیعی از یک حالت آرامش درونی ایجاد شود. اگر کسی سعی کند با سفتی مصنوعی آرامش را القا کند، مدیتیشن به نتایج بسیار ناخوشایندی منجر خواهد شد.

این اخطار ما را به کوآ بعدی در صورت فلکی خود می‌رساند، که یک روند عمدی و تدریجی توسعه را توصیف می‌کند. تصویر kua 53 مربوط به ازدواج است: عاشقان. تصویری از ازدواج است. به عبارت دقیق تر، این ازدواج هرمسی است..

Kua 53قضاوت: توسعه. دوشیزه در ازدواج داده می شود.

ویلهلم: (کوآ 53) پیشرفت وقایعی که منجر به تعقیب دختری از مردی به خانه اش می شود به کندی پیش می رود. این اصل توسعه ی تدریجی را می توان در موقعیت های دیگر نیز به کار برد. در درون آرامش است که از اقدامات تند و سریع محافظت می کند و در بیرون نفوذ است که توسعه و پیشرفت را ممکن می سازد.

البته kua 54 (ازدواج دوشیزه) پشتیبانی بیشتری برای تطابق تصاویر کارت با I Ching فراهم می کند. مفهوم مشترکی که توسط این دو کوا نشان داده شده است، دستیابی به یک اتحاد کارآمد است. برای کراولی، غلبه بر دوگانگی ها از طریق تعادل با فرآیند کیمیاگری که او آن را ازدواج هرمتیک می نامد، نشان داده می شود.

کراولی: در پادشاه یی، قسمت آتشین آب با هگزاگرام 54، Kwei Mei نشان داده می شود. به مشکلات جفت گیری درست متضادهایی مانند آتش و آب می پردازد.

کراولی به kua 53 به عنوان "ازدواج خوش شانس" اشاره می کند. در حالی که kua 54 "ازدواج ناگوار" نامیده می شود.

ازدواج مناسب بدن و ذهن، انسان را به روی "صدای کودک عشق" باز می کند، که همان "چیزی" است که اصل توضیحی معروف به "شهود" است. آی چینگ همچنین عشق را به عنوان اصل اتحاد اضداد می شناسد.

ویلهلم: (کوآ 54) محبت به عنوان اصل اساسی ارتباط از بیشترین اهمیت در همه ی روابط در جهان برخوردار است. زیرا اتحاد آسمان و زمین منشأ کل طبیعت است.

کراولی: بنابراین در این نماد علامت کاملی از تعادل لازم برای شروع کار بزرگ وجود دارد. اما، در مورد راز نهایی، حل نشده باقی مانده است. طرح تولید زندگی کامل است، اما ماهیت این زندگی پنهان است.

ویلهلم: (کوا 52)KEN https://www.bibliotecapleyades.net/ciencia/occultgeneticcode/images/TRI6A.GIF مکانی اسرارآمیز است که در آن همه چیز شروع و پایان می یابد، جایی که مرگ و تولد یکی به دیگری منتقل می شود.

Kua 54تصویر: بنابراین انسان برتر، گذرا و پایان را در پرتو ابدیت می‌فهمد.

Kua 54، تفسیر تصمیم: دوشیزه متاهل معنای بزرگ آسمان ​​و زمین را توصیف می کند. اگر آسمان و زمین با هم متحد نشوند، همه ی مخلوقات موفق نمی شوند. ازدواج دوشیزه به معنای پایان و آغاز انسانیت است.

ویلهلم: (Kua 54) هگزاگرام حاضر نشان دهنده ی نظم کیهانی روابط دو جنس و چرخه ی زندگی است.

کراولی: نکته ی کلیدی این است که کارت نشان دهنده ی خلقت جهان است.

اتحاد دو جنس فقط یک کارکرد کیهانی دارد که تولید تخم اورفیک است. اتحاد تخمک زن و اسپرم مرد "دانه ی سنتز" را ایجاد می کند که انواع بی نهایت اشکال زندگی زمینی را تولید می کند. نماد مرکزی تاروت ترامپ عشاق این تخمک بارور شده است.

کراولی: این تخم‌مرغ نشان‌دهنده ی جوهره تمام زندگی است که تحت فرمول نر و ماده قرار می‌گیرد.

اگر نگوییم غیرممکن، صحبت از این اتحاد متضادهای مرد و زن بدون گنجاندن مفهوم شادی در این فرآیند دشوار خواهد بود. متأسفانه، برای کراولی، این مؤلفه از طریق ویژگی‌های منفی که به کارت داده می‌شود، زمانی که نامناسب است، به تصویر کشیده می‌شود.

کراولی: کودکانه، سبکسری، بی ثباتی، بی اهمیتی

ویلهلم: (کوآ 58) خلق و خوی شادی آور مسری است و بنابراین موفقیت را به همراه دارد. اما اگر قرار است شادی به شادی کنترل نشده تبدیل نشود، باید بر استواری استوار باشد.

خط 3: شادی واقعی باید از درون سرچشمه بگیرد. اما اگر کسی از درون خالی باشد و تماماً به دنیا سپرده شود، لذت های بیهوده از بیرون جاری می شود. این همان چیزی است که بسیاری از مردم به عنوان انحراف از آن استقبال می کنند. کسانی که ثبات درونی ندارند و در نتیجه نیاز به سرگرمی دارند، همیشه فرصتی برای تفنن خواهند یافت.

خط 6: طبیعت بیهوده، لذت های منحرف کننده را دعوت می کند و باید بر این اساس رنج بکشد. اگر انسان در درونش ناپایدار باشد، لذت های دنیا که از آنها دوری نمی کند آنقدر تأثیر می گذارد که تحت تأثیر آنها قرار می گیرد. او مسیر زندگی خود را رها کرده است و آنچه برای او اتفاق می افتد بستگی به شانس و تأثیرات بیرونی دارد.

Kua 58 خط2: خوشبختی، شادی خالصانه شامل ایمان داشتن به اراده ی خود است.

کراولی بسیاری از فلسفه ی خود را به عرشه ی تاروت خود می آورد و بنابراین از موضوعات سنتی تر منحرف می شود. هیچ کجا این آشکارتر از "عشاق" نیست. او معتقد بود، یا گفت که معتقد است، شکل بدوی این کارت داستان کتاب مقدس قابیل و هابیل را توصیف می کند. هدف این داستان، به تعبیر کرولی، نشان دادن این ایده بود که تا زمانی که خون ریخته نشود، خداوند به دعای انسان گوش نمی دهد. از این رو مفهوم قربانی در فرآیند ارتباط با قوای بهشتی گنجانده شد.

کراولی: ریختن خون لازم است، زیرا تا زمانی که خون ریخته نشد، خداوند فرزندان حوا را نشنید. و این خون خون برادرش بود. این رمز و راز کلید ششم تاروت است که نباید آن را «عاشقان»، بلکه «برادران» نامید.

هدایای قابیل میوه ی زمین بود، یعنی چیزهای پادشاهی نباتی. هدیه ی هابیل از قلمرو حیوانات بود و ریختن خون را ضروری می کرد. این، مفهوم یک قربانی بی‌خون و در نتیجه ناموفق را نیز در بر می‌گیرد.

Kua 54، خط 6: زن سبد را نگه می دارد، اما هیچ میوه ای در آن نیست. مرد به گوسفند خنجر می زند، اما خونی در جریان نیست و درنتیجه هیچ چیزی که بیشتر به آن عمل کند.

ویلهلم: هنگام قربانی برای اجداد، زن باید قربانی های برداشت را در سبدی تقدیم می کرد، در حالی که مرد با دست خود حیوان قربانی را ذبح می کرد. در اینجا این مراسم فقط به صورت سطحی انجام می شود. زن یک سبد خالی برمی‌دارد و مرد گوسفندی را که قبل از دست ذبح شده است با چاقو می‌کوبد - صرفاً برای حفظ شکل‌ها، این نگرش بی‌رحمانه و بی‌احترامی برای ازدواج فایده‌ای ندارد.

حرف عبری ZAIN نشان دهنده ی یک شمشیر است.می توانیم فرض کنیم که قربانی ذکر شده در بالا شامل نوعی تیغه است. اما معنای اصلی شمشیر، در متن این کارت، اشاره به فرآیند تقسیم یا تجزیه و تحلیل است.

کراولی: شمشیر در درجه ی اول وسیله ی تقسیم و سپس سنتز است. موضوع این کارت این، نتیجه ی تجزیه و تحلیل تریگرام پایینی kua 54 و هر دو تریگرام kua 58 TUI است.

ویلهلم: (کوا 58) TUI https://www.bibliotecapleyades.net/ciencia/occultgeneticcode/images/TRI1A.GIF دریاچه ای است که همه ی موجودات زنده را شاد می کند و طراوت می بخشد. «مرحله ی تغییر» آن فلزی است با کیفیت بریدن و از بین بردن آن طرف دیگر معنای آن است.

به طور خلاصه: کارت کراولی حاوی تصویری است که او آن را "ازدواج هرمتیک" می نامد، در حالی که دو تا از کوآهای مرتبط، موضوع ازدواج را دارند. در یکی از این کواها (54)، ازدواج خود نمادی از اتحاد اسرارآمیز آسمان و زمین است که همه ی موجودات زنده را به وجود می آورد. موضوع آشتی دادن اضداد به منظور دستیابی به یک تعادل عملکردی هم در کارت و هم برای تعدادی از کوآها مشترک است. از آنجایی که این برج نماد دوگانگی است، به نظر می رسد که چهار کوآ مرتبط با آن دو جفت متضاد می سازند.

یکی دیگر از مضامین نشان داده شده توسط این ترامپ ابزاری است که از طریق آن می توان به یک حالت تعادل درونی دست یافت که امکان دریافت «صداهای درونی» را فراهم کند. تکنیک مورد نظر یوگا است و بر سکون و سادگی یا فروتنی تاکید دارد. اینها به ترتیب مضامین کوآهای 52 و 15 هستند. این که شادی باید با تولید زندگی همراه باشد، طبیعی به نظر می رسد، اما به تعبیر کراولی چنین احساسی با مفاهیم منفی کودکانه و پیش پاافتادگی مرتبط است. Kua 58 مفهوم شادی را از منظر مثبت و منفی بررسی می کند.

Kua 58 از تریگرام TUI تشکیل شده است که دارای ویژگی های شادی، گفتگو یا بحث یا تجزیه و تحلیل است و چون به عنصر فلز مرتبط است به سلاح اشاره دارد. یعنی شمشیر نمادی از فرآیند تقسیم است .یعنی شمشیر بخش تجزیه و تحلیل برنامه ی کامل کیمیاگری "تحلیل و سنتز" است.

حتی تعبیر نسبتاً تاریک و خاص قربانی خون نیز مشابهی در تصویرسازی I Ching پیدا می کند. همه ی اینها به این احتمال اشاره دارد که کراولی ایده های خود را از آی چینگ گرفته است یا اینکه هر دو سیستم نماد محتوای خود را از یک منبع ریشه مشترک گرفته اند.»:

he ancient and occult genetic code”: Steve Krakowski: trump vi

این هم که تمام تلاش های بالا در راه ترجمه کردن آرامش یی چینگ به یوگا و تانترای هندی است چیز جالبی است. چون یی چینگ دقیقا یک مبحث بودایی و قابل همپوشانی کامل با هند نیست. اما همانطورکه میدانید دروازه ی هند به روی چین، بودیسم تبتی است و در قرون 19 و 20 تبت یک محل مهم برای متحد کردن چین زردپوست با هند آریایی شده بود و همزمان با کراولی، نازی ها در حال جست و جوی نژاد اصیل آریایی در تبت بودند. درست همانطورکه در مورد گودئا دیدیم اینجا نیز تلاش برای رد نژاد خدایان بود که برتری گروهی از انسان ها بر دیگران را ثابت کنند: خدایانی که همزمان منشا عرفان هندو-بودایی در هندو سیستم متمدن فرهنگی و بوروکراتیک در چین تلقی شوند. ازاینرو افسانه هایی درباره ی وجود نژاد کوتوله هایی که در مرز تبت سیچوآن از آسمان به زمین آمدند و در میمون شاه افسانه های چینی تجلی یافتند احیا و حتی شاید خلق شدند. آنها را به نام های دروپا، دروکپا و دزوپا میشناسند.

ظاهرا قدیمی ترین اشاره به این نژاد، سفرهای سر جان مندویل در 1822 است که میگوید که قومی در کرانه ی رودخانه ی دالای زندگی میکنند که مردانشان 70سانتیمتر قد دارند و «زنانشان در نیم سالگی با آنها ازدواج می کنند و بچه دار می شوند و حداکثر شش یا هفت سال عمر می کنند و هر که هشت سال زنده باشد مردان او را در همان جا نگه می دارند». البته این سفرنامه ی انگلیسی به دلیل داشتن مطالب غیر باور فراوان به دست فراموشی سپرده شده و مورد استناد قرار نمیگیرد. با این حال در 1911 گزارشی از مشاهدات مکرر کوتوله های ماهی در تبت و آسیای مرکزی به دست آمد. بعدا و در طول جنگ جهانی دوم، یک استرالیایی که همراه با متفقین در چین مرکزی میجنگید، با کوتوله هایی کوتاه تر از کوتوله های افریقایی که حدود 140 تا 150 سانتیمتر قد دارند برخورد کرد. او تا زمان مرگش درباره ی چنین چیزی صحبت نکرده و این را بعدا نوه هایش از قول او ادعا کرده اند. سپس در 1947 دکتر کاریل رابین ایوانز دانشمند انگلیسی به «سرزمین اسرارآمیز دزوپا» سفر کرد. او در لهاسا (تبت) با چهاردهمین دالایی لاما ملاقات کرد. او توسط شرپاهای تبتی خود، که از بایان-کارا-اولا می ترسیدند، رها شد، منطقه ای که مردم محلی به دلیل ساکنان عجیب و غریب آنجا از آن دوری می کردند. پس از تلاش فراوان به مقصد رسید. او در آنجا چند صد کوتوله ی ماهی را یافت که با قد به طور متوسط ​​120 سانتی متر در دره ای دور افتاده در کوهستان زندگی می کردند. رابین ایوانز عکسی از زوج حاکم دزوپا، هویپا لا (120 سانتی متر قد) و ویز-لا (قد 100 سانتی متر) گرفت. نیم سال در آنجا ماند و زبان و تاریخ و سنتهای آنان را آموخت. Lurgan-La، نگهبان مذهبی Dzopa، به دکتر Robin-Evans گفت که آنها در اصل از سیاره ای در نظام سیریوس (ستاره های شعرا) آمده اند. دزوپا در حدود 20000 سال پیش و دوباره در سال 1014 در دو ماموریت اکتشافی به زمین سفر کردند. در سال 1014 در این منطقه ی کوهستانی سقوط کردند. بسیاری از آنها مردند. بازماندگان نمی توانستند زمین را ترک کنند. در نهایت معلوم شد دکتر "رابین-ایوانز" یک فرد خیالی از کتاب دروغین Sungods in Exile است که در سال 1978 توسط "ویراستار" دیوید آگامون منتشر شد. ولی در سال 1955 در استان سیچوان در مرکز چین، در مرز شرقی کوه های بایان-کارا-اولا، یک روستای کوتوله ها کشف شد. 120نفر، با قد 65 تا 115 سانتی متر، سبک زندگی قرون وسطایی خودکفای خود را داشتند. آنها با هیچ فناوری مدرن آشنا نبودند. برخی فکر می کنند که قد کوچک آنها به دلیل وجود جیوه ی زیاد در خاک بوده است. برخی دیگر معتقدند که پیکربندی ژنتیکی علت آن است. مقامات چینی وجود "دهکده ی کوتوله ها" را انکار نمی کنند. با این حال روستا به روی خارجی ها باز نیست. این شهر در چند صد کیلومتری شرق کوه های بایان-کارا-اولا، تقریباً در جایی که استان های چینگهای و سیچوان به هم می رسند، واقع شده است.:

Drupa: bibliotecapleyades.net

واضح است که کوتوله بودن یک نژاد محدود درآنجا تنها بهانه ی یافتن یک ویژگی غیر عادی در حوالی تبت برای کشف یک نژاد از یوفوها یا آدم های فضایی است که تمدن و فرهنگ را به مردم زمین بدهند و این منطقه فقط به خاطر توانایی جامع کردن چین و هند انتخاب شده است. چون قرار است انسان های اصلی ی مشت حیوان وحشی باشند که همان اندازه ممکن است تمدن و فرهنگ ایجاد کنند که گاو و خر و میمون. یعنی آدم های معمولی تمدن خود را از فضایی هایی گرفته اند که همان آریایی هایند و اصیل ترین وابستگانشان اروپایی ها هستند که تمدن یوفوها را خرد خرد به مردم میدهند. اگر تمدن مربوطه با فسادهایی آمیخته که با فرهنگی که یوفاهای عزیز پیشتر به آدم ها داده و به واسطه ی آن بین مردم مقبول شده اند در تضاد است فقط به خاطر این است که آن عرفانی که این اخلاقیات را باعث شده، معتقد است باید آدم ها دچار گناه شوند تا خودشان به حقیقت اخلاقیات پی ببرند و درنهایت برخلاف موسی که با کشتار، اخلاقیات را حاکم کرد، مثل بودیست های ذن، کاری به کار مردم و جامعه نداشته باشند و فقط خودشان را از گناه حفظ کنند. حالا فهمیدید چرا بعضی از مقامات امریکایی هر از چند وقت «اعتراف میکنند» رهبران امریکا با یوفوها در ارتباطند؟!

مصر باستان اروپایی: دیر صهیون، گادفری دو بایون و جنگ های صلیبی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال های 1960 تا 1985 فرانسه شاهد احیای پر سر و صدای یک فرقه ی مرموز ظاهرا منقرض شده به نام پریور دو سیون یا دیر صهیون در خود بود. علت سروصداها هم احیاگر فرقه، یعنی پیر پلانتارد بود که آدمی فرصت طلب و مرموز با سوابق کیفری شامل سه بار زندانی شدن به اتهام فساد مالی بود و نسب خود را به داگوبرت دوم پادشاه مروونژی میرساند. گزارش دفتر انجمن های اداره ی پلیس به مقامات فرانسه درباره ی وی در تاریخ 9مه 1941 میگوید: «پلانتارد، که به داشتن ارتباط با سیاستمداران متعدد می بالد، به نظر می رسد یکی از آن مردان جوان جاه طلب و پرمدعا است که گروه های کم و بیش ساختگی را در تلاش برای مهم جلوه دادن خود اداره می کنند و از روند فعلی برای جلب علاقه ی جوانان به دولت استفاده میکنند.» وی احتمالا عامل اصلی ایجاد توجهات فراوان به ناحیه ی رنه لوشاتو و احیای افسانه های ازدواج عیسی و مریم مجدلیه و البته مرتبط کردن همه ی اینها به کاتارها بود. ازآنجاکه فرقه ی دیر صهیون میراث گادفری دوبایون از رهبران تمپلارها در جنگ صلیبی و مدعی خون مروونژی ها بود، جعل سندهایی که پلانتارد برای مشهور کردن فرقه ی خود مرتکب شد، توجه زیادی به خود جلب کرد، چون جنگ صلیبی به سبب زادن پروژه های استعماری به سرنوشت همه ی جهان ربط پیدا میکرد. از طرفی متحد کردن کاتارها و تمپلارها صرفا به این خاطر که هر دو مورد دشمنی کلیسای کاتولیک قرار گرفتند یک پروژه ی ضد مذهبی و مطابق با جریان ادامه دار انقلاب فرانسه به نظر میرسید. پل اسمیت معتقد است پیر پلانتارد بازوی راست محافظه کاران کلیسای کاتولیک بود و کل پروژه ی دیر صهیون او یک شو بود تا بوسیله ی آن و با وانمایاندن کشیش های اصلاحگر در کلیسا به رزیکروسیان (رز-صلیبی) های شیطانصفت، اصلاحگران را بدنام کنند.:

Pierre athanase mary plantard: priory-of-sion.com

با این حال، جلب توجه پلانتارد موفقیت آمیز بود و به زودی یک جریان ادبی- اسطوره ای وسیع به وجود آمد که تقریبا سراسر هزاره ی اخیر میلادی را در بر میگرفت و پیر پلانتارد را به ویکتور هوگو و لئوناردو داوینچی میدوخت و اینان را نیز دنباله رو گادفری دو بایون میخواند. رشد پیر پلانتارد در فرانسه ی دوران شارل دوگل پس از جنگ جهانی دوم خود سندی بر دنباله دار بودن توطئه تلقی میشد. چون در دوران حکومت نازی ها و حکومت ویشی بر فرانسه، فراماسونری و انجمن های مخفی درآنجا تعطیل شده بودند و این که با رفتن نازی ها سرو کله ی آنها به راحتی پیدا شده باشد باید نشانه ی یک اتحاد سیاسی بر سر آن باشد. توجه ویژه به فرانسه در جهان را هم یک مامور اطلاعاتی امریکایی به نام ویلیام کوپر که متولد دهه ی 1940 است باعث شد. وی در بت صیدا با دانشمندان نازی که پس از جنگ جهانی دوم به خدمت سازمان سیا درآمده بودند در روی پروژه های کنترل ذهن کار میکرد و دلیل این که به چنین مقامی رسیده بود این بود که از یک فرقه ی فراماسونری به نام "دمولای" برخاسته بود که همانطورکه اسمش نشان میدهد تبار تمپلار و صلیبی دارد. کوپر ادعا میکرد که در مکتوبات فرقه به ارزش مکان های قدیمی فرانسه در رابطه با فراماسونری و تمپلاریسم پی برده است. او بود که از فرقه ی دیر صهیون گادفری دو بایون و حکومت خاندان داود بر آن سخن راند. کوپر اسکاتلندی الاصل بود و مردم، دنباله های تمپلارها را در اسکاتلند میجستند.:

Merovingian dynasty: Barbara aho: part5

اما این گادفری دو بایون صلیبی واقعا کیست و چه ارتباطی با کاتارهای فرانسه ی جنوبی دارد؟ دیدریش لاکاپلا معتقد است وی در اصل ژنرالی به نام گادفری اهل تور معروف به دوک بایون است که در قرن 17 از طرف پاپ اینوسنت دهم برای جنگ با تولوز در پیرنه ی فرانسه اعزام شده است. لاکاپلا این جنگ را اصل جنگ کاتولیک ها علیه کاتارها در فرانسه ی جنوبی میداند. نام پاپ اینوسنت دهم، جان باپتیست پامفیلاج بود و ریاست فرقه ی اوزیبیوس را بر عهده داشت. بنابراین وی میتواند شخصیت اصلی پشت اوزیبیوس پامفیلیایی باشد که اسقف قیصریه در مرز فنیقیه و مصر شد و به اوزیبیوس قیصریه معروف شد. یعنی آثار با امضای نام اوزیبیوس قیصریه، توسط افراد تحت امر پاپ اینوسنت دهم جعل شده اند. ازجمله ی این آثار، «تاریخ کلیسا» با فهرست بلندبالای شهدای مسیحی در چهار قرن اول مسیحیت در روم باستان است که مملو از صحنه های مظلومیت مسیحیان اولیه و کشتار آنان توسط کفار رومی در آتش و به زخم شمشیر و یا با انداختنشان جلو حیوانات درنده است. لاکاپلا معتقد است این کتاب عمدا نوشته شده تا در شرایطی که کاتولیک ها نسبت به مذاهب دیگر خشونت به خرج میدادند، خود کاتولیک ها مظلوم عالم به نظر برسند و بتوانند حق خونی را که داده اند طلب کنند. برای همین هم از دید کلیسای کاتولیک، کنستانتین امپراطور بانی روم مسیحی، علیرغم حکومت بر استانبول، کاتولیک است و نه ارتدکس. اوزیبیوس، کنستانتینوس کلروس پدر امپراطور کنستانتین را به سبب نوع سلوکش در زندگی، اولین انسانی میداند که به مرتبه ی خدایی رسید هرچند در بقیه ی کتابش، تنها عیسی است که خدا است. فومنکو در نقض تاریخ خود نشان داده است که کلروس نسخه ی دیگر ژولیوس سزار است و کنستانتین نسخه ی دیگر اگوستوس اولین امپراطور روم و جانشین سزار. سزار و اگوستوس هر دو تجسد ژوپیتر یا جووه خدای روم بودند که همان یهوه است که به عیسی مجسد شد و ظاهرا کنستانتین هم در مرتبه ی اینان است. مسیح در زمان اگوستوس متولد شده است. نتیجه این که جدا افتادن چهار قرن فاصله بین اگوستوس و کنستانتین، فقط وقت خریدن برای تولید شهید و بنیانگذاران افسانه ای کلیسا است. برای اوزیبیوس، بزرگ ترین قصاب مسیحیان، نرون امپراطور روم است که سلطنتش درست مثل شرایط قبل از سلطنت کنستانتین، به هرج و مرج و جنگ قدرت می انجامد. البته به هرج و مرج پس از سقوط نرون، وسپازین خاتمه میدهد که فاتح یهودیه است. در این فتح، وی یک مشاور یهودی به نام جوزفوس فلاویوس به دست می آورد که مظنون به تغییر یهودیت به نفع روم و ایجاد مسیحیت یهودی تبار است. لاکاپلا معتقد است جوزفوس و اوزیبیوس، دو تلفظ مختلف از نام یوسف هستند و جوزفوس و اوزیبیوس یک نفرند، همانطورکه وسپازیان و کنستانتین یک نفرند. جوزفوس و اوزیبیوس، پایه های تاریخ یهود و درواقع مخترع واحد آن هستند. اما علاوه بر آن، این، اوزیبیوس است که چهار انجیل کلیسای کاتولیک را اصل میداند قبل از این که این عقیده رسمیت یابد. پس دیدگاه های غریب اوزیبیوس درباره ی عیسی پسر خدا که آنها را از لای این اناجیل بیرون میکشد نیز مهمند. اوزیبیوس از دو تئوس یا خدا نام میبرد: خدای فراتر از این جهان و پسرش در این جهان که معادل یهوه خدای یهودیان است. برای اوزیبیوس، یهوه و یسوع (عیسی) و یوشع (جانشین جنگجوی موسی) یک نفرند؛ خدایی که یعقوب، او را در کشتی گرفتن شکست داد و به زور از او حق تولید قوم برگزیده ی خدا را گرفت، عیسی است، همینطور خدایی که در آتش بر موسی جلوه کرد و خدایی که سدوم و عموره را نابود نمود. مسیح درواقع همین جناب یهوه است آنجاکه کتاب مزامیر میگوید: «پادشاهان زمین برخاسته اند و فرمانروایان با هم بر ضد خداوند و مسیح او متحد شده اند.» و این مسیح، خدای وحدت وجودی فیلون است که ادعا میشود فیلون آن را از پیتر مقدس آموخته است؛ یعنی همان خدای کابالا که جهان مادی بدن او است و همه چیز و همه ی اتفاقات در جهان بخشی از او است و حتی شهادت مسیحیان نیز خارج از اراده ی او نیست. شکل نهایی خدای پدر که به شدت ویژگی های پسرش را به خود جذب کرده، خدای تلمود است که از پسرش مسیح میخواهد در سمت راست او بایستد. تخت پدر را صورت فلکی کاسیوپیا میدانند و در سمت راست این صورت فلکی، صورت فلکی پرسئوس قرار دارد که با خدای میترا تطبیق شده است و میترا هم بسیاری از اختیارات خود را به عیسی مسیح تفویض کرده است. به نظر میرسد برای تولید چنین افکار عجیبی است که اوزیبیوس، انجیل مرقس را در کنار اناجیل اصلی ردیف کرده است. چون مرقس به تورات اعتقاد ندارد و راه خیانت به «قانون» (شرع یهودی) را برای خواص باز میگذارد. مرقس بانی کلیسای اسکندریه در مصر میشود که مجرای تخلیه ی علوم غریبه ی مصری به مکاتب مسیحی تبار اروپایی است. حتی برای این مجرا هم دلیلی وجود دارد. مقدسین اوزیبیوس، همه جادوگرند و مدام دارند اعمال فراطبیعی مرتکب میشوند و با این خرق عادت کردن ها پدران غنوصی گری را شکست میدهند و این، اگر به اعجاز جادو اعتقاد داشته باشید، کمک میکند تا کلیسای غنوصی دشمن کاتار بی اعتبار شود. عجیب این که کلیسای کاتولیک، کاتارها را علیرغم مسیحی بودنشان، به جرم ترویج جادوگری نابود کرده است. این هم در کتاب اوزبیوس بازتاب دارد. به نوشته ی او ماکسنتیوس امپراطور رم که دشمن کنستانتین بود، ادعای مسیحی بودن میکرد اما ظالمی سفاک و جادوگری دیوانه بود که مدام برای خدایان قربانی میکرد. چطور ممکن است کسی که برای مردمنمایی ادعای مسیحیت میکند، آشکارا یک جادوگر تبهکار فاسق باشد؟! ماکسنتیوس هم پسر یک ماکسیمیانوس است و هم در روم شرقی یک همکار به نام ماکسیمینوس در نبرد علیه کنستانتین دارد. یکی دیگر از رقبای کنستانتین در امپراطور شدن، گالریوس است که نام کاملش سزار گالریوس والریوس ماکسیمیانوس است. نتیجه: گالریوس، ماکسیمیانوس، ماکسیمن و ماکسنتیوس یک نفرند در چند روایت؛ و این شخص، ظاهرا همان امپراطوری است که در بریتانیا به نام ماگنوس ماکسیموس (بزرگترین بزرگان) شناخته میشد. بنابراین نام اصلیش گالریوس است. به نوشته ی اوزبیوس، گالریوس را به سزای گناهانشان، کرم ها زنده زنده خوردند و او دم مرگ توبه کرد. جالب است. چون این همان سرنوشت آنتیوخوس ظالم حکمران یونانی سلوکی انطاکیه در سوریه است که یهودیان علیه او قیام کرده بودند و اکنون جنگ های یونانیان و یهودیان به صورت جنگ های روم و یهودیه بازتولید شده است. یک ربط دیگر میتوان بین اینها پیدا کرد: اوزیبیوس در فصل دهم کتابش، از پائولینوس، اسقف صور، بابت بازسازی کلیسا در دوران کنستانتین تقدیر به عمل می آورد و از او به عنوان یک سلیمان جدید، یک زروبابل جدید، یک هارون جدید، و یک ملکی صدق جدید در احیای معبد خدا یاد میکند. نقش پائولینوس در کلیسا رشد نیافته است و ادعا میشود او بعدا آریان مذهب شده است. اگرچه شورای نیقیه زیاد از تالیف کتاب اوزیبیوس دور نیست ولی اوزیبیوس هیچ چیز درباره ی آریانوس نمیگوید. شاید هم مسیر وارونه باشد. یعنی کلیسا روی پایه های یک نظم آریان که پسر خدا بودن مسیح را رد مینموده، استوار بوده است، همان ادعایی که اسلام در شرق دارد و ظاهرا علت قرار دادن اوزیبیوس و جغرافیای مورد توجه او در شرق هم همین بوده است. با این که ادعا میشود اوزیبیوس از یونانی به لاتین ترجمه شده، ولی تنها نسخه های موجود از آن به زبان سریانی هستند که یک زبان شرقی به شدت اثر گذار بر فرهنگ قرآنی پیروان محمد است. لاکاپلا معتقد است لقب ماکسیمنوس برای گالریوس، به معنی بسیار بزرگ داشته شده یا ستایش شده و معادل دقیق نام عربی محمد است. البته به عقیده ی لاکاپلا روم لاتینی برای رودررویی با اسلام عربی-سریانی حتما لازم نبود به آسیا و افریقا بیاید. دیوید اوینگ از وجود متون عربی به دست آمده از آلمان قدیم صحبت میکند و فومنکو هم رواج زبان عربی در روسیه و آلمان را میپذیرد. لاکاپلا اشاره میکند که دانش یونانی به واسطه ی اعراب به غرب رسیده و در غرب، اساس جعل آثاری به زبان یونانی شده است و احتمالا قبل از آن، «عربی» و «یونانی» یک قوم بوده اند. ناچرا پیروزی عثمانی ها بر یونانی ها در ترکیه، همان پیروزی حشمونی های یهودی بر سلوکی ها در اورشلیم است. اما این پیروزی قبل از آن که به ترکیه و شامات انتقال جغرافیایی داده شود، در آلمان اتفاق می افتد، جایی که ماکسیمیلیان اول در قرن 16 به قول مورخ توماس آ.بردی، به عنوان اولین امپراطور روم مقدس که هم سلطنت کرد و هم حکومت، برای اولین بار، یک تصویر آشنا از امپراطوران روم باستان را ایجاد کرد. هرمان ویلسفلکر، ماکسیمیلیان اول را فرمانروایی با اصلاحات مهم و دستاوردهای فرهنگی قابل توجه میداند که توسعه طلبی های نظامیش که وسعت روم را تا اسپانیا گسترد، باعث مرگ و رنج ده ها هزار نفر شد. این تصویر، تقریبا همان تصویر کلیشه ای از امپراطوران روم باستان است. لاکاپلا نام ماکسیمیلیان را با ماکسیمن و ماکسنتیوس داستان اوزیبیوس مقایسه میکند. ماکسیمنوس تحت تاثیر رشد مسیحیت در قلمروش، پیامبران خدایان را که همه مصری بودند، کشت و یک کتاب قانون مذهبی جدید که نزدیک به اعتقادات مسیحی باشد منتشر کرد که لاکاپلا آن را با قرآن محمد مقایسه میکند. در داستان ماکسنتیوس نیز ارتباطی با مصر یافت میشود. ماکسنتیوس و سربازانش موقع جنگ با قوای کنستانتین در رود تیبر غرق شدند و این، بیشک همان غرق شدن فرعون و لشکر مصر موقع تعقیب موسی و یهودیان در دریای سرخ است. ماکسیمنوس اما در شرق درگیر جنگ با امپراطور لیسینیوس بود تا این که مثل گالریوس –نسخه ی دیگر خودش- از مرضی مرموز مرد. لیسینیوس و کنستانتین با هم متحد شدند و اولی بر روم شرقی و دومی بر روم غربی حکومت کردند. ازآنجاکه لیسینیوس و کنستانتین با یک شخص واحد جنگیده اند (ماکسیمنوس/ماکسنتیوس)، لاکاپلا آنها را دو روایت از کنستانتین میداند که یک روایت قرار است دیگری را از صحنه بیرون کند. چون این دو به زودی با هم دشمن شدند و کنستانتین با شکست دادن لیسینیوس، حاکم کل روم شد. اوزیبیوس، لیسینیوس را متهم کرده است که در عین اقتدا به مسیح، رسوم خدایان قدیم را باز برپا داشته و در بدعت هایی نابخشودنی، زنان را از شوهرانشان طلاق داده تا به فحشا بکشاند و نماز خواندن کنار هم مردان و زنان را ممنوع کرده است. لاکاپلا مینویسد که تئعای جدا کردن زنان از شوهرانشان برای فحشا ابلهانه است و این فقط یک برداشت مغرضانه از قانون جواز طلاق در اسلام است و جدا نماز خواندن مردان و زنان هم یک رسم اسلامی است. لاکاپلا بار دیگر یادآوری میکند که کنستانتین همان مارکوس اکتاویوس معروف به اگوستوس اولین امپراطور رومی است و بنابراین نسبت کنستانتین و لیسینیوس، همان نسبت اکتاویوس و مارکوس آنتونیوس است که در گرفتن انتقام ژولیوس سزار از دستگاه وقت روم با هم همکار بودند و بعد مقابل یکدیگر قرار گرفتند. لاکاپلا این دو را همان اکتاوه و مارک آنتونیو اولین ژنرال های نبرد لپانتو علیه عثمانی ها در 1571 میداند. چه چیزی میتواند سبب انحطاط مارک آنتونی شده باشد جز ازدواج با کلئوپاترا ملکه ی همان مصری های کذایی؟ اختلاف مارک آنتونی و اکتاویوس، فرم شاهانه ی رودررویی یهودا با عیسی است که دراینجا عیسی روح روم و ازجمله با کنستانتین که قستنطنیه مرکز روم یونانی را ساخت، روح یک روم یونانی است و مارک آنتونی در مقام یهودا در حکم شورش یهودی های مصری مآب علیه روم ظاهر میشود. جوزفوس و کتاب اعمال رسولان، از یک یهودای جلیلی سخن رانده اند که علیه روم شورشی به راه انداخت و شورش با قتل او پایان یافت. لاکاپلا این را روایت دیگر شورش حشمونیان علیه یونانیان میشمرد و حشمونیان را در اسم همان عثمانیان تلقی میکند. عثمانی ها به جای ماکسیمنوس کافری نشسته اند که برای خوشایند مردم، مذهبی که میتواند همان اسلام باشد را برگزید و لیسینیوس –نسخه ی دیگر مارک آنتونی- علیرغم نبرد اولیه با ماکسیمنوس، درنهایت پیرو همان مذهب شد. این، روایت دیگر جذب یهودا به سیستم هرود شاه یهودیه است. هرود هم به سزای گناهانش مثل گالریوس و آنتیوخوس و ماکسیمنوس، دچار عذاب الهی با بیماری شد و بدنش کرم کرد. هرود یک عرب ادومی یهودی شده بود و بازگشت به او نوعی عقبگرد به بعضی موضوعات اسلام عربی بر ضد سیستم رومی را نشان میدهد. در این سیستم رومی بیش از هر چیز، به قدرت رسیدن کاهنان دین به دنیا فروش بر ضد مردم جلوه نمایی میکرد. در این شرایط، یک پیامبر دروغین مصری ظهور کرد که 30هزار نفر را دور خود جمع کرد و جنگجویانی از اینان به غارت کاهنان و اشراف یهود پرداختند و در ازای برانگیخته شدن دشمنی جناح مقابل، بعضی از حکومتیان از جمله جاناتان کاهن اعظم را به قتل رساندند. این پیامبر از سوی مردم معمولی یهودی و رومی مورد استقبال قرار گرفت. در کتاب اعمال رسولان آمده است که وقتی پولس رسول را دستگیر کردند، خطاب به او گفتند: «آیا تو آن مصری نیستی که برخاست و 4هزار قاتل را به صحرا فرستاد؟» قتل پولس در دوران نرون اتفاق افتاد و در دوران نرون بود که وسپازیان برای سرکوب شورش یهودیان اعزام گردید. مقابله ی وسپازیان تنها در سال اول، به قتل یک میلیون و یکصدهزار نفر از مردم یهودیه انجامید. اوزیبیوس مینویسد که نسل یهود از روی زمین محو شده و این، سزای قتل عیسی مسیح به دست یهودیان است. روشن است که دراینجا منظور از یهودیت، یک دین منقرض شده است. چون از این به بعد، یهودیت، نام مذهبی است که توسط دستگاه مسیحی روم پدید آمده است. جمعیت یهودی اورشلیم کاملا با جمعیت غیر یهودی جانشین شد و شهر، ایلیا نام گرفت. در این زمان، کلیسای اورشلیم بازسازی شد و اولین اسقف غیر یهودی آن، مارکوس نام داشت. لاکاپلا نام او را با مارک یا مرقس انجیل نویس مقایسه میکند که کلیسای اسکندریه در مصر را ایجاد کرد. در قرن اول میلادی در مصر هم یهودی ها علیه سیادت یونانی ها شوریده و دست به جنایت آلوده بودند و یونانی ها هم انتقام سختی از آنها گرفتند. به نوشته ی اوزیبیوس، کل مصر در ید بطریق اسکندریه بود. اشرافیت داودی یهود در قرون وسطی در مصر ساکن شده و آنجا را بابل نامیده بود. پس بیخود نیست که در این سطور، مدام یهودیه و مصر مترادف هم شده اند. در داستان کنستانتین هم رم و قستنطنیه به سبب مترادف بودن با یهودیه، با مصر پیوند یافته اند. برتری یونانیان در مصر به سبب آن اتفاق افتاد که امپراطور هادریان به یاد معشوق جوانمرگش آنتینوس، شهری به نام آنتینوپولیس در مصر بنا کرد که اکثر سکنه اش یونانی بودند و خدایان یونانی را با آنتینوس تطبیق نموده بودند. در این شرایط، یهودیان برای بقا به ترکیب مذهب خود با مذاهب یونانی پرداختند و البته کلیسای کاتولیک هم در زمان منسوب به اینوسنت دهم، دوره ی رنسانس را در یک ترکیب یونانی-رومی-یهودی طی میکرد که هیچگاه به طور کامل، مسیحیت را رها ننمود. لاکاپلا دوران هادریان را مقدم بر دوران اگوستوس میشمرد. چون به نظر او مارکوس اورلیوس که پس از هادریان آمد به اندازه ی کنستانتین، یک نسخه از اگوستوس است. در گزارش اوزیبیوس، خدای مسیح درست مثل داستان کنستانتین، در جریان جنگ مارکوس اورلیوس با ژرمان ها و سارمات ها با معجزه ای به مارکوس اورلیوس کمک کرد و آنگاه مارکوس اورلیوس قلبش متوجه خدای مسیح شد. با وجود این، اوزبیوس سرنخ را گم میکند و جای دیگر، مارکوس اورلیوس را دشمن مسیحیان میشمرد. چون هرچه باشد، او هنوز قرار است یک امپراطور مشرک و همه ی مشرکان قرار است بدجنس باشند. لاکاپلا ژرمان ها را همان نیمه ی آلمانی امپراطوری مقدس روم میداند که روح قلمروشان همان ماکسیمیلیان اول، نسخه ی دیگر ماکسیمنوس و ماکسنتیوس است و دوگانه ی مارکوس اورلیوس و ژرمانیا همان دوگانه ی کنستانتین و ماکسنتیوس است که بعدا به دوگانه ی اروپای مسیحی و عثمانی مسلمان در جنگ های صلیبی تبدیل میشود. به هر حال، با به وجود آمدن یک نرمخویی نسبت به مارکوس اورلیوس، اوزبیوس بار اصلی گناه جرم و جنایت در حق مسیحیان را بر گردن آنتونیوس پیوس می اندازد که بین هادریان و مارکوس اورلیوس سلطنت کرد. او معادل نرون در دوران شورش یهود علیه روم است که وسپازیان را به سر وقت یهودیه فرستاد. بنابراین دوران آنتونیوس پیوس مقارن دوران شورش یهودی ها علیه یونانی ها در مصر است. ربط مسیحی آزاری آنتونینوس پیوس با یهودی کشی وسپازیان در این داستان نهفته است که وقتی وسپازیان به یهودیه لشکر کشید مسیحیان اورشلیم از ترس و با توجه به رفتار خشن دژخیمان نرون با مسیحیان، اورشلیم را به مقصد پلا ترک میکنند. به نظر میرسد دراینجا یهودیان تا حدود زیادی، نسبت خود با اخلافشان پیروان مسیحیت یهودی تبار را برجسته کرده اند و یهودی ستیزی به مسیحی ستیزی تبدیل شده است. دشمنی مارکوس اورلیوس با مسیحیان در این مرز قرار میگیرد و این مرز است که پای کاتارهای فرانسه ی قرن 17 را به میان میکشد. این در نامه ی کلیسای لیون به کلیساهای شرق در شکایت از آزار و اذیت مسیحیان توسط مارکوس اورلیوس آشکار میشود. کلیسای لیون، نماینده ی مسیحی های گاول بود و گاول یا فرانسه ی قدیم، همان جایی است که در آن، قوای پاپ به جنگ کاتارها میروند. بنابراین، مسیحی های مورد آزار و اذیت مارکوس اورلیوس، مسیحی های منحرفند. گاول قلمرو جادوگران دروئید و محل تقدیم قربانی های انسانی در مراسم جادوگرانه است و هر فرقه ای را درآنجا میشد به اتهام اعمال شیطانی مورد تعقیب قرار داد. گاول مترادف گالیل یا جلیل زادگاه عیسی و معادلی برای یهودیه ی مورد حمله ی رم است.:

“histoire eccleiastique”: d.lacapella: theognosis: 29dec2023

بدین ترتیب، با تاریخ اوزیبیوس، دستگاه واتیکان درحالیکه دعوایش با بارگاه امپراطور در آلمان را با تمثیل دعوای کنستانتین و ماکسنتیوس توجیه میکرد، جنگش با کاتارها را نیز با تمثیل حمله ی وسپازیان به یهودیه و جنگ اکتاویوس و مارک آنتونی علیرغم اتحاد اولیه ی آنها توضیح میداد. امپراطور آلمان به جای ماکسنتیوس، حکم فرعون مصر را داشت و پاپ در مقابلش به جای موسی قرار گرفته بود که رهبر یهودیان بود. گاول یا یهودیه هم محل قوم برگزیده ای بود که به مانند یهودیانی که در غیاب موسی از راه راست منحرف شدند و جادوگری و گوساله پرستی پیشه کردند، به پاپ پشت کرده بودند و همانطورکه موسی دستور به قتل منحرف شدگان داد، کلیسا نیز وظیفه ی کشتن هم مسیران سابق خود را داشت. این مثل پاکسازی یهود برای ایجاد کلیسایی غیر یهودی است و بنابراین مارکوس اولین بطریق اورشلیم جدید، همان مارکوس اورلیوس نماینده ی کلیسای رم است. او همان مرقس انجیل نویس به عنوان بنیانگذار کلیسای مصر نیز هست که تورات را قبول ندارد و یک مذهب ترکیبی یونانی-یهودی به راه انداخته است و این همان مذهب رنسانس است. همانطورکه متوجه شدید دراینجا مصر همان روم و فرعونش همان امپراطور آلمانی روم است. اختلاف امپراطور و پاپ علیرغم همدستیشان نیز همان اختلاف فرعون و موسی علیرغم فامیلیشان است. درواقع این به این عقیده هم برمیگردد که در زندگینامه ی سزار دیکتاتور و خانواده ی به امپراطوری رسیده اش آنها تجسد ژوپیتر تلقی شده اند چون سزار و مارک آنتونی چنین ادعایی را به واسطه ی وصلت با کلئوپاترا از مصریان آموخته اند و خود را در جای فراعنه ی مصر قرار داده اند که خدای مجسد بوده اند.

جرالد مسی، نسب افسانه ی فراعنه ی خداگون را به قصه ی رع میرساند که روزی تصمیم گرفت ملکه ای زمینی انتخاب کند و با همسر فرعون توتموس خوابید و فرعون اهموسه از این رابطه پدید آمد. اهموسه یعنی "فرزند آه" که «آه» همان ائا یا حئا خدای حیاتبخش است و فرم دیگر نامش «آهو» رهگذر به یاهو یا یهوه. نام همین خدا است که به صورت «آئیش» نام عبری صورت فلکی دب اکبر شده است. لغت "دب" به معنی خرس، با "دوبهه" به معنی گله ی گوسفند مرتبط است و از طرفی با dove به معنی کبوتر هم مرتبط است. کبوتر، پرنده ی روح القدس است که مسیح را در مریم به وجود آورد. مسیح هم بره ی خدا و در مقام شاه انسان ها رئیس گله ی گوسفندان است. او در صورت فلکی دب اکبر، مطابق با ستاره ی "القاعد" به معنی رهبر است. القاعد را در غرب alkaid مینویسند و کل صورت فلکی به نام آن آرکتوس و گله ی گوسفندان به نامش آرکادی نامیده میشود و نتیجه این که الهه ی خرس که همان روح دی اکبر و معادل جامعه است تبدیل به آرکادیا محل پرستش الهه ی خرس در اساطیر یونانی شده است. روح جامعه در رهبرش خلاصه میشود و ارکتوس نیز به صورت ارتوس تبدیل به پادشاه سنت افسانه ای مروونژی و درنهایت آرتور پادشاه بریتانیا میشود که قلمروش در حکم آرکادیا و معادل زمینی دب اکبر است. در دب اکبر آسمانی، معادل رهبر یعنی ستاره ی القاعد در انتهای دم آن قرار دارد و دراینجا انتهای دم به جای توده ی موی روی دم بعضی جانوران مثل گاو و اسب آبی و ماده شیر نشسته است که از موهای بقیه ی بدنشان متمایز است و به دلیل پرپشم تر به نظر رسیدن یا تفاوت رنگ این توده ی دم، برجستگی رهبر را نشان میدهد. به همین دلیل نوشته اند که در مصر، فراعنه به پشت خود دم گاو میبستند و رهبران بعضی قبایل افریقایی دم شیر. هوتنتوت ها خود را فرزندان «دم شیر دار زرد» میخواندند و "شو" خدای شیر شکل مصری، بعضی اوقات در تجسد انسانی خود، دم یک شیر را روی سر خود داشت. البته افتخارات رهبر به پای جامعه ای که او در آن رشد کرده، نوشته میشود و ازاینرو جامعه (دوبهه یا گله ی گوسفند) معادل دووه یا کبوتر روح القدس نیز هست. جرالد مسی، روح القدس را با ایزیس مقایسه میکرد که «نفس رع» نامیده میشد و البته ایزیس هم مجسد به کبوتر بود. هورس، شوهر و پسر ایزیس بود که حکم مسیح را داشت و ماری یا مریم به جای ایزیس در این دو کارکرد به دو شخصیت ظاهرا متفاوت مریم مقدس و مریم مجدلیه تقسیم شد. در هم تنیدگی رهبر با خدا و جمع آمدن این دو در هورس نیز با تشبیهش به توده ی روی دم جانوران مرتبط است. این توده ی مو پشمناکی بیشتر رهبر نسبت به بقیه ی مردم را به ذهن متبادر میکند. مرد پرپشم، بیشتر یادآور حیوانات یا انسان متمایل به حیوانیت است، بنابراین میتواند نماینده ای از توتم باشد. در افریقا افسانه های بیشماری درباره ی پیدایش روسای قبایل از تجاوز جانوران ناخوشایند چون اسب آبی، بوفالو، گراز زیگیل دار، بابون، مار پیتون، تمساح و مانند آنها به زنان زمینی وجود داشت که در هر مورد، جانور مربوطه توتم قبیله شده است. ظاهرا اینها فرم بدوی تر برداشت های محترمانه تر سرخپوستان از ساخته شدن پدران قبایل توسط کلاغ و عقاب و خرس و دیگر حیوانات توتمی است. به هر حال، توتم در هر دو مورد، در ایجاد کردن یک نژاد یا قوم، مانند ریشه ی یک گیاه عمل میکند. اتفاقا توده ی موی سر دم هم دم را شبیه یک گیاه میکند که شاخه داده است و این نماد رویش و زایش نیز هست. تولید کننده ی همه ی موجودات هم خدا است. بنابراین رهبر قهرمان در تشبیه خود به توتم، میتوانست به عنوان یک خدای زمینی، مظهری از بقا و تجدید نسل قوم هم باشد. در مصر، یکی از فرم های هورس یعنی هورس-خم، خدای تجدید نسل بود. او در جسم مرده حلول میکرد و به او جان میداد و باعث رشدش میشد. ازاینرو "با" یا روح نیز فرمی از هورس بود. به زندگی درآمدن موجود و برخاستنش از تاریکی مرگ، حکم تولد هورس از ایزیس را داشت که همان تولد خورشید از افق زمین بود. برخی تصور میکردند هورس در این لحظه از اقیانوس شرق موسوم به "نو" یا "نون" برمیخیزد. این اقیانوس به ژرفای جهان تاریک مردگان راه میبرد. هورس را در افق، هارماخو مینامیدند که شاید مشهورترین تجسم آن، ابوالهول یا شیر با سر انسان باشد.:

“the horus myth in its relation to Christianity”: William rickets cooper: Hardwicke , douge press: 1877: p6-7

ظاهرا اقیانوس هاویه در شرق، تجسم خوبی از تصویر کلیشه ای شرق به عنوان سرزمین جنگ و مرگ و بی تفاوتی نسبت به مرگ عزیزان در دید غربی است که عادت دارد از شرق فقط اخبار مرگ و جهل و بدبختی بشنود و البته کوپر هم در متن بالا دقیقا گفته است که نون به درون "هادس" راه دارد که هادس از نام های غربی دوزخ است. با این حال، غرب از جنگ و بدبختی در شرق تغذیه میکند تا هورس زندگانی از بستر مرگ در شرق به غرب طلوع کند و به غرب زندگانی بیاورد. مشکل این است که هرچقدر قلمرو جایز برای سلطنت در غرب کوچکتر میشود وسعت شرق شامل بدبختی بزرگتر میشود تا جایی که هرچه در شرق بریتانیا باشد نون تلقی شود. با مهاجرت تمپلارها از فرانسه به اسکاتلند، بریتانیا مقام آرکادیا را از فرانسه دزدیده است اما این فقط در صورت داشتن خونی از مروونژی های قلمرو گادفری دوبایون جایز است. دو خط خونی از این مروونژی ها مشتق شده است: خاندان پلانتارد و خاندان سنت کلر که خاندان سنت کلر یک شعبه ی اسکاتلندی به نام سینکلر دارند. نکته ی جالب است که انگلستان با چپاول ثروت های امریکا پول لازم برای خودی کردن همه ی دنیا را به دست می آورد و حق حکومت خود بر امریکا را نیز با داستان کشف امریکا توسط خاندان سینکلر قبل از کلمب پیش میبرد. به نوشته ی ویلیام اف مان، سینکلرها نمادهای فرقه ای جام مقدس و اقتدا به مسیح و مریم مجدلیه را با خود به آن سوی دریا و به نووا اسکوتیا در کانادا میبرند جایی که سرزمینی به نام آرکادیا تاسیس میکنند. درآنجا دو شهر بنا نهادند، یکی به نام استارناتانا که نام ستاره ی داود یا ستاره ی عیسی است، و دیگری به نام "تاینا" که در عبری به معنی پناهگاه است. ازآنجا که "ر" ساکن گاهی در فرانسوی تلفظ نمیشود این لغت "آکادیا" نیز تلفظ میشود. قومی به نام آکادی نیز شناخته شده بودند که فرزندان دورگه ی اروپاییان انگلیسی و فرانسوی از سرخپوستان بومی بودند. در قرن 19 آکدی ها از نوا اسکوتیا اخراج شدند. به طرز معناداری اصطلاح آکدی، یادآور امپراطوری آکدیان است که در دشت عدن در بین النهرین وجود داشت و این ممکن است نشان دهد که آرکادیای افسانه های یونانی و آکد بین النهرین با هم مرتبطند. شاید علت این که گفته میشود مریم مجدلیه از شرق به فرانسه آمد این باشد که بهشت از شرق به غرب منتقل شده و با تمپلارها باز هم بیشتر به غرب و به امریکا منتقل شده است. ما در امریکا نیز یک مکتب رمانتیک درباره ی رسم صحنه های طبیعی امریکای شمالی به نشانه ی تداعی نوعی بهشت طبیعی هستیم. یکی از سرآمدان این نهضت، توماس کول است که نقاشی هایی با موضوع آرکادیا دارد که در آن، خرابه های چیزی شبیه آنچه معمولا معماری یونان باستان تصور میشود در آن دیده میشود. بعضی معتقدند این تصاویر، بقایای شهر آرکادیا است که احتمالا الان در محل پارک ملی آکادیا در کانادا مدفون است. با توجه به کاربرد معماری به اصطلاح یونانی به میراث رفته از رنسانس در امریکا و با توجه به نقش مهمی که تاریخ افسانه ای یونان به پیدایش تمدن آن از آرکادیا میدهد شاید بتوان تخیلات ما درباره ی یونان باستان را هم برگرفته از تخیلاتی انگلیسی-فرانسوی-امریکایی در قرن 19 دانست.:

“AMERICAN ARCADIA: ARCADIA CITY, STARNATANA, TAINA,…”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: APR26, 2021

خالی از تفکر نیست که یونان کنونی نسبت به فرانسه، آلمان و اطریش که افسانه های روم مقدس را پرداختند یک قلمرو شرقی و البته یکی از مرزهای اروپای مسیحی با عثمانی بوده است. ظاهرا تمام شکوه و عظمتی که در تاریخ برای یونان فعلی در نظر گرفته شده، برای این است که شدت حیات آن با موجود مرده ی مغذی فراوان جایگزین شود و همین هم درباره ی بقیه ی تمدن های شرقی صادق است بخصوص الان که با پیمان مارشال، کل اروپا یک ایالت امریکا است و شرق کلا به ماورای اروپا و امریکای شمالی منتقل شده است. ظاهرا تمام عظمت خیالی ای که به تمدن های باستانی شرقی و در جهت شبیه کردن آنها به ابرشهرهای امروزین اروپای غربی و امریکا داده شده، برای آن است که جسد تمدن شرق اشتهابرانگیزتر و به لحاظ گوشت خیالیش –هرچند به مراتب سیرکننده تر از شام خیالی زیزیگولو- دارای امکان هرج و مرج برانگیزی بیشتری در شرق باشد. اما درنهایت اروپا و امریکای موسوم به غرب هم در شرق جهان موسوم به شرق قرار دارند و خود به گونه ای دیگر، چنین نقشی را برای آسیا و افریقا ایفا میکنند. جهان شرق برای غذب مالیخولیایی است و غرب نیز برای شرق چنین است چون بن مایه های اسطوره ای یکسانی به همراه تمدن گسترش یافته و ریشه های ناشناخته ی فکری ملت ها را تغذیه کرده اند.

نسبت سنجی اخلاق و عرفان در یک واکاوی تاریخی

نویسنده: پویا جفاکش

خرابه ی معروف به مسجد جامع افین در خراسان جنوبی و منسوب به دوره ی سلجوقیان

در سال 2015 Nas boutaminaیک گفتگوی سه ساعته با متا تی وی داشت و در آن مسائلی را مطرح نمود که در جو به شدت ضد اسلام آن زمان عجیب مینمود. وی نظریه ی فومنکو درباره ی جعلی بودن متون یونان باستان را مطرح نمود و ادعا کرد که اینطور نبوده که دانش یونانی ابتدا به عربی ترجمه شود و بعد توسط مسلمانان به غرب برسد بلکه این دانش، منشا اسلامی دارد و متون یونانی، شکل بومی شده ی متاخر آن در دوران رنسانس هستند. گفته ی بوتامینا ظاهرا دنباله ی گفته ی فومنکو است که معتقد بود الفبای یونانی و لاتین متاخر بر الفباهای پیوسته مثل عربی هستند چون الفباهای پیوسته متعلق به دوران قبل از اختراع یا رواج کاغذ هستند و باید برای رعایت فضا پیوسته میشدند. هرچند نظریه ی گریشین و ملامد را هم داریم که میگوید الفباهای پیوسته خاص متون بدون مصوت هستند و این متون در جهت ایجاد نوعی رمزگذاری اختراع و گسترش یافته اند. نظریه ی بوتامینا همچنین یادآور نظریه ی ادوین جانسون است که اسلام –منظور: اسلام اولیه- را نه فراورده ی یهودیت و مسیحیت بلکه منشا آن دو میشمرد و معتقد است یهودیت و مسیحیت در فرانسه و اسپانیا از اسلام منشعب شده اند. البته بوتامینا برعکس جانسون، آنقدر تاریخ رسمی را زیر سوال نبرده که ترتیب تاریخی مذاهب یهود، مسیحیت و اسلام را به هم بزند. وی وجود امپراطوری روم شرقی و برآمدن دولت های اموی و عباسی از عقب آن را قبول دارد. وی به پیروی از تاریخ رسمی، حدیث گرایی ناعقلانی و دروغ پرداز را مکتب اموی ها میشمرد و علم گرایی را مکتب دوران اولیه ی عباسیان، و معتقد است عثمانی ها مکتب امویان را احیا کرده و اسلام را به انحطاط برده اند. لاکاپلا در نقد نظر اخیر بوتامینا مینویسد منطقی نیست که تاریخ رسمی را قبول داشته و بر اساس آن به 6قرن حکومت عباسیان معتقد باشیم و فکر کنیم مکتب فرضی امویان بدون حمایت رسمی، این همه قرن دوام آورده و به دست عثمانی ها رسیده باشد مگر این که مکتب ادعایی اموی ها اختراع عثمانی ها باشد و آنها خود را به اموی ها چسبانده باشند. اما لاکاپلا احتمال ریشه گیری جهانبینی یونانی از نوشته های اسلامی را جدی میبیند بدون این که این نوشته ها کتاب های کلاسیک فعلی اسلامی که از قرن 18 به این سو کشف شده اند باشند. به گفته ی لاکاپلا تمثیل های نجومی و معنوی قرآن، مشابهات یونانی دارند و در متون فلسفی یونانی بخصوص نوشته های افلاطون، یک روح یکتاپرست معنوی موج میزند که یادآور روح خدای اسلام است. بوتامینا عمدا در مصاحبه اش از اصطلاح «تمدن عربی» پرهیز میکرد و به جایش مسلمین را مطرح مینمود چون معتقد بود عرب ها و ترک ها نقشی در تولید علم نداشته اند و تولید دانش بر دوش سریانی ها و فارسیان و بربر-اندلسی ها بوده است. لاکاپلا این را هم قابل تطبیق با نظریه ی امپراطوری جهانی فومنکو میبیند و این که فومنکو عربی را یکی از فرهنگ های عمومی میدید نه متعلق به یک قوم خاص، و در این مسیر، کلاهخود منسوب به الکساندر نوسکی را مثال آورده بود که روی آن، نوشته هایی به زبان اسلاوی ولی به خط عربی درج بود. با این حال، لاکاپلا کمی این نظر را متعادل میکند و درست مثل فومنکو روی تاثیر ترک-تاتارهای رهبر بر مسائل جاری پای میفشرد. وی به نظریه ی گالز اشاره میکند که خاستگاه اصلی اسلام را سوریه و عراق میشمرد و از این جهت میتواند توضیح دهد که چرا تولید علم در حجاز که معمولا خاستگاه اسلام دانسته میشود درخششی نداشته است. از طرفی درست در همین منطقه ی بین النهرین است که اسلام با یونانی گری پیوند میخورد. چون به عقیده ی لاکاپلا سلوکیان یا حکمروایان یونانی این سرزمین ها همان ترکان سلجوقی هستند که عثمانی ها از دلشان برآمدند و این سلجوقیان به سبب ترک بودن و حکومت بر ترکیه میتوانند همان سکاهای مد نظر وادل باشند. لاکاپلا همچنین توجه میدهد که پس از سرکوب علوم و جریان های عقلانی غیر شرعی توسط متوکل عباسی در عراق، ته مانده های نجات یافته ی علوم به قلمرو سامانیان در آسیای مرکزی میگریزند و درآنجا منشا تولید آثار علمی تلقی میشوند. لاکاپلا لغت "سامان" را شکل دیگری از لغت "شمن" میشمرد که عنوان کاهنان ترکان و مغولان است.:

“retablisme”: d.lacapella: theognose: jan4,2015

لاکاپلا در مقاله ی دیگری این احتمال را مطرح میکند که دوران اتحاد ترکان و اعراب، همان دوران شکل گیری تمدن های باستانی خاورمیانه باشد که عمدا بیش از حد قدیمی نمایانده شده اند ولی حتی خود خط میخی میتواند ناقضی بر این دیدگاه باشد. لاکاپلا مینویسد معمولا ساموئل نوح کرامر را به عنوان اولین کسی که قادر به خواندن خط میخی سومری شد، پدر آشورشناسی میشمرند درحالیکه قبل از او کسی به نام لارنس آوستین وادل، دانش خواندن این خط را داشته است. او سلسله های سلطنتی بین النهرین را خوانش کرده بود، ولی برای آنها به اندازه ی کافی قدمت کهنی قائل نبود چنانکه اولین امپراطوران سامی بین النهرین را آشوری ها میدانست و "منس" اولین فرعون مصر به روایت مانه تو را نیز همان مانیش تسو پسر سارگون اکدی خوانده و این گونه تاریخ مصر را نیز به شدت کاسته بود که این اعمال، مصرشناسان و آشورشناسان را خوش نیامد و ازاینرو نقش او در تکوین تاریخ رسمی به کلی مخدوش و کمرنگ شد. وادل، سلسله های سلطنی سومریان را با افسانه های شاهان آریایی هند تطبیق کرده بود. به نظر او آریایی های فاتح هند، سربازان انمرکار پادشاه سومری بودند. بنابراین وی برعکس همروزگارانش آریایی ها را نه اروپایی میشمرد و نه برآمده از قطب شمال، بلکه آنها را گروهی فاتح عراقی میشمرد که رهبرانشان، اصالت کاپادوکیه ای دارند. وادل، این رهبران را همان اسکیت ها یا سکاها میداند. وادل، فرمانروایان قبل از اینان را همان فرمانروایان قبل از سیل بزرگ در تاریخ سومری و تاریخ بروسوس میشمرد ولی آنها را نه شخصیت های تاریخی بلکه افسانه های بومیان سامی درباره ی خدایان قبل از سیل میشمرد که تبدیل به انسان شده اند و توسط کاهنان ایسین در لیست شاهان آمده اند. به نظر وادل، اولین شاه کیش (کوثا در عراق) بعد از سیل درحالیکه باید قاعدتا جانشین نوح باشد، مشابهت هایی با آدم ابوالبشر دارد. اولین شاه کیش همچنین قابل تطبیق با زئوس، تور و آرتور در افسانه های اروپایی است. لاکاپلا نظر وادل را تاییدیه ای دیگر بر تکراری بودن شخصیت ها در تاریخ تورات میشمرد و این که نوح آدم دوم نامیده میشود چون روایت دیگری از خود آدم است و سه پسر نوح یعنی حام و سام و یافث همان سه پسر آدم یعنی قابیل و هابیل و شیث هستند. اما لاکاپلا این اعتراض را هم به وادل وارد میکند که توضیح نداده چطور ممکن است آرتور از افسانه های اکدی چند هزار سال قبل به نوشته های بریتانیایی هزار سال قبل برسد اگر تاریخ رسمی واقعا همان طوری که به ما گفته اند باشد. توضیح خود لاکاپلا این است که هر دو داستان توسط سکاهای واحدالمنشا و تقریبا همزمان با هم به خاورمیانه و اروپا وارد شده اند. لاکاپلا حتی فکر میکند که از این طریق بتواند سقوط یهودیان به دست آشوریان و بابلیان به کیفر کشتن پیامبران را با سقوط آنها به دست روم به کیفر کشتن مسیح مقابله کند. البته او پاول قدیس را جانشین مسیح میکند چون او داستان های مسیح را گسترده و باعث مسیحی شدن روم شده است. به نظر لاکاپلا، نام «تیگلات پال سر» امپراطور آشوری که در تورات، قبایل یهودی را فتح میکند و کوچ میدهد ردی از نام پاول را در خود دارد همینطور پورو آنزو پدر سارگون آکدی. وادل متوجه شده بود که بسیاری از داستان ها و ابتکارات سارگون اکدی و سارگون دوم آشوری مشترک است. بعدها هینسون و سوئینی از برابری دولت های اکد و آشور نوشتند. ربط پاول به مسیح از طریق آشوریان در این است که مسیح در کتاب اشعیا «کورش» است و «کورش» را به یونانی "سیروس" مینویسند که میتواند به سوری یا آسوری معنی شود. امت سوئینی متوجه شده بود که در بخشی از متون یهودی، کورش نه به عنوان یک منجی یهود بلکه به عنوان یک فاتح بیگانه که بسیار بر یهودیان سخت گرفته، نماینده شده است. شاید چون کورش به عنوان روح امپراطوری آشور، یک مخلوق مسیح و پولس بود برای کیفر دادن یهودیان گناهکار بود.:

“la semitologie est une fausse science”: d.lacapella: theognose: 30 oct 2013

البته وادل سعی کرده تا نسبتی با جهان غرب در همان زمان هایی که خیلی دور میپندارد برقرار کند. در سال 1924 کتاب «منشا فنیقی بریتانیایی های اسکاتلندی و اتگلوساکسون» از او منتشر شد که به موضوع گسترش تمدن در جهان توسط فنیقی ها میپردازد و فنیقی ها را همان آریایی ها میشمرد. به نظر او اساس فنیقی ها همان نژاد گوتی-سومری فاتح سرزمین های سامی ها هستند که مردم سامی را در یک تجارت کلنی ساز جهانی با خود متحد کرده اند. شاید برایتان جالب باشد که از دید وادل، چه کسانی آریایی نبودند: باسک ها، سلت ها، گاول ها، پیکت های بریتانیایی، همچنین اسلاوها که وادل، آلمانی های باستان و لهستانی ها را هم در رده ی آنها طبقه بندی میکند و تمام این اقوام را وحشیانی با رسوم ضد انسانی معرفی میکند. با توجه به تاریخ خونبار نازیسم در دو دهه بعد، امروزه شگفت آور است که کسی ژرمن ها را آریایی نداند ولی وادل، تنها رهبران گوت ژرمن ها را آریایی میخواند و جالب این که دراینباره نقل ژان پاتریک سیمونه از گزارش تاسیتوس را تکرار میکند که در آن، گوت ها سوار بر اسب هستند و ژرمن ها پیاده. پیشتر ویلسون و بلکت، خاندان رهبری ژرمن ها را برخاسته از ترکیه خوانده و با سیمری ها یا کیمری ها یا کیمبری ها تطبیق کرده بودند که اولاد گومر پسر یافث ابن نوح شمرده میشدند. وادل، سیمری و کیمری را تلفظ های دیگر «سومر» میشمرد. اشکناز پسر گومر، قبیله ی خود را به دو قسمت تقسیم کرد: یک گروه در سرزمین های مادای در خاورمیانه ساکن شدند و گروه دوم به اروپا کوچیدند. بیشتر ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل در سرزمین گومر ساکن و به همراه آنها منتشر شده اند. تنها پسر گومر که به اروپا میرود اشکناز است. ولی برخی قبایل گالی فرانسه، نسب خود را به یک پسر گومر به نام گومر گالوس میرساندند و او را همان هرکول قهرمان میدانستند. پس قاعدتا گومر گالوس باید همان اشکناز باشد که نامش یادآور یهودیان اشکنازی است. خدایان گالیک چون بلنوس و بلیساما که در بریتانیا نیز پرستش میشدند، به نظر وادل، ریشه در عنوان بعل برای معبودهای فنیقی دارند.:

“pixies”: d.lacapella: theognose: 18nov 2013

به نظر لاکاپلا، نظریه ی وادل درباره ی تمدن جهانی فنیقی ها را میتوان یکی از واسطه های مذهب جهانی باستان در مکتوبات گادفری هگینز و امپراطوری جهانی فومنکو دانست. یعنی وادل در اعتقاد به یک بنیاد واحد ختی-فنیقی یا حتی به تصریح خودش سیستم گوتی در خلق تمدن و فرهنگ برای تمام جهان، دنباله رو گادفری هگینز بوده است که بین فرهنگ های هندو، بودایی، یهودی و جادوگری اروپایی، وجوه مشترک یافته و با مقایسه ی اینان با خرده فرهنگ های گوشه و کنار جهان، به وجود یک کیش واحد جهانی در گذشته ای گم شده در میان افسانه ها اعتقاد یافته بود. البته درحالیکه زمانبندی تمدن ها برای هگینز مهم نبود، وادل برای تمدن باستانیش، قدمتی هزاران ساله قائل بود اما فومنکو فروپاشی یکپارچگی جهان را به قرن 17 نسبت میداد. لاکاپلا معتقد است که آثار تمدن فنیقی-ختی وادل را باید همچون فومنکو به دوره های جدید نسبت داد. وی تعجب میکند وقتی میبیند که وادل، آثار معماری گوتیک را در خرابه های ختی های ترکیه می یابد و به وجود ریشه ی واحد دو معماری توجه میدهد ولی این احتمال را مطرح نمیکند که ممکن است خرابه های ختی ها به اندازه ی معماری گوتیک اروپایی جدید باشند. لاکاپلا ویران شدن تمدن های باستانی در چند قرن اخیر را قابل مستند شدن میبیند و معتقد است رد آن در افسانه ی نابودی جمعیت های زمین با طاعون قابل ردگیری است. به نظر لاکاپلا احتمالا این نابودی صرفا وابسته به خود طاعون نیست و به نظریات کاتاستروفیست ها اتکا میکند که بر اساس آن، گسترش طاعون یکی از عوارض یک سانحه ی جهانی احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ بوده که با تغییرات آب و هوایی و جابجایی های عظیم انسانی همراه بوده است. احتمالا با از بین رفتن مراکز تجاری-سیاسی مهم، در جوامع افتراق به وجود آمده و قهرمانان واحد به خدایان ملل گوناگون تبدیل شده اند. در زمان هگینز، بودا و کریشنا و فیثاغورس و خدایان انسان نمای دیگر هنوز آنقدر شبیه عیسی مسیح بودند که بشود همه ی آنها را گرته برداری های گوناگون از قهرمان افسانه ای واحدی دانست همانطورکه امروزه جو آتویل و فرانچسکو کاروتا امکان پیدایش افسانه های ژولیوس سزار و تیتوس و عیسی مسیح به صورت همزمان از چند روایت واحد را نشان داده اند. اگر این تجزیه شدن های پیاپی شخصیت های واحد به افراد مجزا نتیجه ی از هم گسلیدن موقت شبکه ی تجاری و تمدن هایش باشند، پس تالیف تورات و انجیل نیز باید به قرون وسطای متاخر نسبت داده شود. داستان واحدی هم که عیسی را از سزارها جدا کرد، قبل از این تاریخ قرار میگیرد و به نظر لاکاپلا، بن مایه ی تاریخی این روایت، روم باستان را مستقیما به اروپای قرن 18 می دوزد، زمانی که افسانه های وحشتناکی درباره ی قربانی انسان توسط جادوگران رواج یافت و شکار جادوگران گسترده شد. یهودیان از هدف های اصلی این وحشت، و متهم به قربانی کردن انسان در مراسم سبت سیاه بودند. این، لاکاپلا را به یاد صحبت های هگینز در مقایسه ی دروئیدیسم کلتی با یهودیت می اندازد چون دروئیدها نیز در روم باستان، آدم قربانی میکردند ولی ژولیوس سزار پس از فتح گاول و بریتانیا آنها را از این مراسم منع کرد. به نظر لاکاپلا ژولیوس سزاری که در آستانه ی تولد مسیح، از رم ایتالیا به سرزمین های کلتی تاخت و بربرها را منکوب کرد، روح کلیسای کاتولیک رم در آستانه ی تعریف عیسی مسیح رسمی است که در حال ریشه کن کردن آیین های وحشیانه در اروپای قرن 18 است و دوران دروئیدها فاصله ی چندانی از تالیف نوشته های هگینز در اوایل قرن 19 ندارد. مقاومت شدید گاول ها در مقابل سزار، به نظر لاکاپلا، همان مقاومت یهودیان در مقابل رم است که در هر دو مورد به سقوط مقاومت کنندگان انجامید. لاکاپلا نام گاول را با نامجای گالیل یا جلیل خاستگاه عیسی مسیح در یهودیه مقایسه میکند. به همین ترتیب، درگیری های ژرمن ها و ایتالیایی ها میتوانست بر اساس این پیش داوری های مذهبی توجیه شود که بسیاری از رهبران ژرمن ها از نسل یهودیان اشکنازی بوده اند. این باعث میشود تا لاکاپلا نقش نسبت داده شده به کلیسای کاتولیک را نیز یک نقش متاخر بر رومی قدیمی تر بشمارد. چون عقیده ی قوی ای وجود دارد مبنی بر این که رم کاتولیک، نتیجه ی نفوذ یهودیان به واسطه ی ژوزفوس فلاویوس به درون دستگاه قدرت روم است و آنها با حاکم کردن مسیحیت یهودی تبار بر روم، آن را یهودی کرده اند که در این صورت، باید به ترکیب یهودیت و یک پاگانیزم قدیمی تر در روم قائل باشیم که روم آلمانی حاکم بر کلیسای کاتولیک خودش چنین چیزی است. وسوسه انگیز است که روم پاگانی ناشناخته ی قبل از آن را همان دستگاه سیاسی فنیقی وادل بشماریم. لاکاپلا اشاره میکند که وادل، فتوحات اعراب مسلمان را نمایه ای از جنگ های فنیقی ها میشمارد و بنابراین اسلام نماینده ی یک کیش جهانی است که با بدعت های وحشیانه ی خونین میجنگد. منتها موقع تنظیم تورات و انجیل، یهودیانی که درون روم نفوذ کرده اند، برای سلب نفرت از یهودیان با به روز کردن آنها، این رسوم وحشیانه را تقلیدهای نادرست یهودیان از ملت های قبلی خوانده اند. به نظر لاکاپلا وادل هم اینجا گول تورات را خورده و به همین دلیل، کلت ها را در نام همان کلدی یا کلدانی های سامی خوانده و تصور کرده که قربانی انسان توسط آنها تقلید از سامی های باستان است درحالیکه لاکاپلا تفاوت واضحی بین کیش کلدانی ها و مذهب جهانی مد نظر هگینز و وادل نمی یابد. به نظر لاکاپلا اما مشکل این مذهب این بوده که حالت عرفانی داشته و برعکس «قانون» یا شرع یهودی، چندان قابلیتی برای مجبور کردن آدم ها به همه ی انواع شروط جمعی را نداشته است. حتی علت اصلی رودررویی مسیحیت با یهودیت هم وجود نوعی عرفان و تصوف غنوصی در مسیحیت بوده که بعدا به نفع یک خوانش تحت اللفظی از آن از بین رفته است. عرفان میخواهد همه ی آدم ها خودشان راه خودشان را پیدا کنند و ازاینرو به فردیت و دانش آنها اعتبار زیادی میدهد و این امکان متحد شدن مردم را نمیدهد. اما رهبران یهودی میگویند که دانش و تفسیر، مخصوص کاهنان است و مردم عادی باید نادان باشند تا فقط از دستور اطاعت کنند و این گونه جامعه سر پا بماند. این همان موضوعی بود که باعث توجه حکام ضد یهود به داشتن وردست های یهودس شد و حکومت های جدیدی را پدید آورد که توسط اشرافیت یهود و یهودیان مخفی کنترل میشدند، چیزی شبیه نفوذ یهودیان شکست خورده به واسطه ی جوزفوس به درون دستگاه سیاسی رومی که یهودیان را در هم کوبیده بود.:

“la chasse aux sorcieres”: d.lacapella: theognose: 18jan2014

فرانچسکو کاروتا توجه کرده که ماموریت عیسی از گالیل یا جلیل شروع میشود و اینجا همان گاول یعنی جایی است که سزار با فتح آن در بین مردم رم به محبوبیت میرسد. دورنمای سزار، تاج و تخت رم است و دورنمای عیسی، پادشاهی اورشلیم. سزار در رم کشته میشود و عیسی در اورشلیم. بنابراین رم و اورشلیم از دید کاروتا دو نام برای یک سرزمینند. شخصیت های زندگینامه های این دو نیز با هم قابل تناظرند. کاروتا رابطه ی پمپیوس و سزار را همان رابطه ی یوحنای تعمیددهنده با عیسی میبیند. همانطورکه سزار و پمپی بر سر تعیین تکلیف سیاست در رم با هم در جنگند، عیسی و یوحنا هم بر سر تصرف لقب مسیح با هم در رقابتند. شانس عیسی ازآنجا بالا میگیرد که یوحنای تعمیددهنده یا یحیی توسط دژخیمان هرود کشته میشود و شانس سزار هم ازآنجا بالا میگیرد که پمپی به دست حکام مصر به قتل میرسد، و البته در هر دو مورد، رقیب از اتفاق افتاده ناراحت میشود. پمپی است که شرایط رشد سیاسی سزار را فراهم کرده و حتی حکم مربی او را دارد اما از دیکتاتور شدن سزار و تلاش او برای از بین بردن جمهوری ناخرسند میشود و به جنگ سزار میرود. یوحنای تعمیددهنده هم سلف و حتی معلم عیسی شمرده شده است ولی پیروان یوحنا یعنی مندائیان، مسیحیت را یک انحراف و عیسی را یک شاگرد منحرف یحیی میشمرند. تعقیب سزار برای رسیدن به پمپیوس تا مصر، او را به کلئوپاترا میرساند و ازدواج با کلئوپاترا سبب ارتقای بیشتر سزار میشود. کاروتا کلئوپاترا را نیز با مریم مجدلیه همسر ادعایی مسیح در اناجیل مصری مقایسه میکند. بروتوس پسرخوانده ی سزار که در قتل او همکاری میکند نیز حکم یهودیای اسخریوطی را دارد. مارک آنتونی که کمر به انتقام قتل سزار میبندد حکم پیتر مقدس، و اکتاویوس که بعدا به نام اگوستوس بر تخت امپراطوری روم مینشیند حکم یوحنای حواری را دارند. اما یک موضوع مهم دیگر هم هست که از چشم کاروتا دور نمانده است. یکی از صحنه های عجیب زندگی سزار، جایی است که او در جوانی برای یک ماموریت سیاسی به بیتینیا میرود و درآنجا روابط مرموز و نزدیکی با نیکومدس چهارم، شاه بیتینیا برقرار میکند. این بعدا برای او دردسر میشود. دشمنان سیاسی سزار، او را «ملکه ی بیتینیا» میخوانند و شعری درباره ی او در کوی و بازار رواج میدهند به این مضمون که «سزار، گاول را پایین کشید و نیکومدس سزار را.» به نظر کاروتا نیکومدس اهل بیتینیا در زندگینامه ی سزار قابل مقایسه با نیکومدس از بت عنیا در زندگینامه ی مسیح است. نیکومدس اخیر، یک کاهن یهودی است که هیچ داستان درست و حسابی ای ندارد، ولی از محتوای متون مقدس به نظر میرسد که وی در خفا به کیش مسیح گرویده ولی علنا مسیحی نشده است و ازاینرو میتوان او را به عنوان یک کاهن، نمادی از یک جریان مسیحی در یهودیت دانست که کم کم یهودیت را با مسیحیت هم مسیر میکند.:

“was Julius Caesar the real jesus Christ?”: Francesco carotta: carotta.de

نیکومدس چهارم، برای جنگ با سئوکراتس کریستوس شاه بیتینیا بود که با رومیان متحد شد. سقوط سئوکراتوس کریستوس و بر تخت نشستن نیکومدس باعث رومی مآب شدن بیتینیا شد. نام شاه سرنگون شده ترکیبی از نام های سقراط و کریست (مسیح) به نظر میرسد: دو شخص حکیم که توسط مردم خود کشته شدند. عیسی باعث شهرت یهودیان شد و سقراط نیز مایه ی افتخار یونانیان. جمع این دو قوم میتواند به این مسئله برگردد که در قرون وسطی، منظور از روم همیشه روم یونانی قستنطنیه بوده و فتح یهودیه توسط روم میتواند همان فتح آن توسط یونانیان باشد. بیتینیا هم یک سرزمین تراسی در استانبول کنونی بوده که نیمه ی آسیایی آن به تسخیر نیمه ی یونانی نشین اروپایی آن درآمده است. بعدا این دو نیمه زیر شهر کنستانتینوپول (قستنطنیه) رفتند و امپراطوری رومی قستنطنیه به نام بیتینیا بوزنطیه یا بیزانس نام گرفت. فتح آسیایی ها توسط یونانی ها در بیتینیا نیز با گسترش یافتن منطقه ی تحت سلطه ی قستنطنیه (احتمالا در روزگار عثمانی) به صورت افسانه ی فتح آسیا توسط اسکندر یونانی درآمده است. جانشینان اسکندر در آسیا سلوکی ها بودند و همانطورکه بیان شد سلوکی ها همان سلجوقیان ترک هستند که عثمانی ها از آنها برخاستند. حکومت سلجوقیان، روم و سرزمینشان ارض روم نامیده میشد و فتح بیتینیا توسط رومی ها در صورتی که آن اهمیت مذهبی داده شده به فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها را مصداق آن بدانیم شکل دیگری از فتح یهودیه و اورشلیم توسط رومی های باستان است. اتفاقا رومی شدن یهودیه و بیتینیا مصادفند و جالب است که نیکومدس چهارم آخرین شاه مستقل بیتینیا است و به وصیت خودش، این شهر بعد از مرگش جزو رم میشود. آیا این از نتایج دوستی سزار و نیکومدس است؟ آیا سزار به خاطر بودن در بیتینیای مقدس، نمادی از یک روم مقدس و شاید همان کنستانتین بانی قستنطنیه و نیز بانی روم مسیحی است و جذابیت خود در بین رومیان را از بودن در قلمرو سئوکراتس کریستوس گرفته است؟! هرچه هست به یکی بودن نامجای زادگاه های نیکومدس های داستان های سزار و مسیح مربوط است. بت عنیا نسخه ی مقابل بیتینیا چه اهمیتی در تاریخ یهود دارد؟ زیاد به آن پرداخته نشده است و بیشتر به عنوان زادگاه العازار همان مرده ای شناخته میشود که عیسی او را زنده کرد. امروزه در فلسطین اشغالی روستای کوچکی به نام العزریه وجود دارد که زیارتگاه العازار است. اما هیچ مدرکی که نشان دهد آنجا همان بت عنیا است وجود ندارد و بومیان هم چنین ادعایی نداشته اند. سنت جروم نام بت عنیا را در آرامی به معنی خانه ی بدبختی دانسته است که کنایه ای به فقر آن است. با این حال، روایت دیگری بت عنیای انجیل را همان عنانیاه میداند که بنا بر کتاب نحمیا (32 : 18) نام روستایی در بت ایل بوده است. این احتمال موجه است. چون عن یا ان یا آن در سامی قدیم به معنی حاکم و رئیس، و عنان به معنی شاه شاهان است و هر دو اصطلاح برای خدا نیز استفاده میشدند. یاه همان یاهو یا یهوه است. پس بت عنیا و عنانیاه هر دو به معنی سرزمین خدا یهوه هستند و عنانیاه در بیت ایل قرار دارد که آن هم نامش به معنی خانه ی خدا است. آیا ما با خود اورشلیم طرفیم؟

پیرو این سوال، ما نیازمند یافتن سندی دال بر مرگ مسیح در اورشلیم هستیم که مستقیما به بیتینیا و استانبول مربوط شود. فومنکو که به برابری قستنطنیه با اورشلیم اعتقاد داشت و جنگ های صلیبی بر سر اورشلیم را همان جنگ عثمانی ها و اروپایی ها بر سر قستنطنیه می دانست، قبر منسوب به یوشع واقع در کوه بیکوس در نزدیک ترین ساحل کریمه به استانبول را نسخه ی اصلی قبر مسیح در تپه ی جلجتا خوانده است. نام های یوشع و یسوع دو تلفظ از یک کلمه و هر دو به معنی منجیند. یوشع جانشین موسی است و این هم یادآور روایت مسلمانان است که مریم مادر یسوع (عیسی) را مریم بنت عمران خوانده و او را خواهر موسی ابن عمران تفسیر کرده و اینچنین عیسی را خواهرزاده ی موسی شمرده اند. یوشع یک فاتح بود و قرار گرفتن او در مقام یک نسخه ی فاتح از یسوع یا عیسی، قابلیت تبدیل او به سزار را ایجاد میکند. البته فومنکو دنبال یک نسخه ی بیزانسی از سزار میگردد که مثل سزار و عیسی توسط جمعیتی چندین نفری کشته شده باشد و اندرونیکوس کومننوس را برای این هدف انتخاب میکند و ادعا میکند که او مسیح تاریخی است. البته اندرونیکوس در کوه بیکوس کشته نشده است ولی برای این هم راه فراری هست. در منطقه ی بیکوس، لغت یاشا هم به معنی مارمولک و هم به معنی صدای مار است. ظاهرا چون نیمه خدایان را فرزندان سرافیم یا مارسانان فرود آمده از آسمان میشمردند عیسای نیمه خدا را هم چنین شمرده اند و مارمولک به عنوان یک مار که مثل انسان دست و پا دارد یاشا نامیده شده که شکلی از یوشع است. ممکن است در کوه بیکوس محلی به سبب داستانی که ما نمیدانیم به نام مار، یاشا نامیده و بعدا تخیل شده باشد که قبر یوشع آنجاست. ولی این میتواند امری ثانویه بر گزارشی قبلی درباره ی مرگ مسیح در اطراف قستنطنیه بوده باشد. با این حال، فرضیه ی فومنکو هنوز با مشکلات بزرگتری مواجه است: اول این که اندرونیکوس کومننوس فرمانروای ظالمی توصیف شده است و دوم این که همه درباره ی قتل اندرونیکوس متفق نیستند. به روایتی او در راه سفر از آتالیا به قستنطنیه از بیماری درگذشته است و کودتای اسحاق انجلوس که فومنکو مدعی است اندرونیکوس در آن به قتل رسیده، یک سال بعد از مرگ اندرونیکوس و در زمان حکومت برادرش اسحاق کومننوس اتفاق افتاده است. البته احتمالاتی درباره ی ترکیب شخصیات اندرونیکوس کومننوس با پسرش جان کومننوس وجود دارد. نامعلوم بودن سرنوشت پسران اندرونیکوس در تاریخ، یکی از مسائل برانگیزاننده ی این تئوری است. از طرف دیگر، مادر جان کومننوس، ایرنه آینه دیسا نام دارد و آینه دیسا به معنی شفیع مقدس است که یکی از القاب مریم مقدس است. در گزارش کونیاتس از تاریخ آن دوران بیزانس، یوحنا یا جان پسر اندرونیکوس، ولیعهد و حکمران فیلیپوپولیس شمرده شده است که به شدت زیر انتقاد اطرافیان اندرونیکوس قرار دارد. کمی جلوتر میبینیم کونیاتس، مانوئل پسر بزرگ اندرونیکوس را ولیعهد اعلام میکند بی این که توضیح دهد جان کومننوس چه شد. دفاع اندرونیکوس از پسرش جان و این که او جان را ولیعهد اعلام کرده درحالیکه جان بزرگترین پسر نیست، این موضوع را نشان میدهد که اندرونیکوس و جان آنقدر به هم نزدیک و موافق بوده اند که زمینه ی خلط شدن بعدیشان وجود داشته است و ازجمله ممکن است داستان های یوحنا ستمگری پدرش اندرونیکوس را به او جذب کرده باشد. بنابراین دو داستان تخیل میشوند: یکی این که یوحنا در زمان حیات پدر توسط دشمنانش به همان شکلی که فومنکو از اندرونیکوس و بدلش مسیح روایت میکند کشته شده است. دوم این که جان به جادوگری گرایش داشته است و برای روبرو شدن با جهان پس از مرگ مثل اودین خود را در یک شکنجه که طی آن حلق آویز شده است به حالت نیمه مرده درآورده است و تصور شده او مثل عیسی یک بار مرده و زنده شده است. اما درنهایت به سبب پیش گرفتن جادوگری از حکومت برکنار شده و دیگر در سیاست دخالتی نداشته است. کوروتتسکی هر گونه تلاش برای تاریخی کردن مسیح توسط فومنکو را چه در قستنطنیه یا در جای دیگر، محکوم میکند و معتقد است که مسیح «پسر انسان» خوانده شده چون مسیح الگوی همه ی انسان ها است و اتئیسم حتی در حالت های حادش مانند مورد فومنکو قطعا از کلیسا برمیخیزد چون این کلیسا بود که اولین بار ادعا کرد عیسی یک آدم تاریخی منحصر به فرد است. اگرچه حق با کوروتتسکی است اما به هر حال نسخه ی بیزانسی عیسی دقیقا به خاطر نام داشتن به جان یا یوحنا علیرغم ملقب بودن به یوشع (منجی) میتواند حلقه ی واسطه ی مسیحیت غربی با کیش پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق دور باشد. چون به نظر میرسد تاتارهای شرق دور و از طریق آنها چینی ها تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر اعتقادات وارد شده از ترکیه باشند و بیتینیا یکی از نواحی تلاقی آنها با ترکیه بوده است. ازجمله در این مورد باید به نماد عقاب دوسر توجه کرد که یکی از نمادهای سلجوقیان روم بود و در روسیه ی دوران مغول ها فقط در زمان ازبک خان رایج شد که قصد بازگشت به اسلام مرتجع به مدل سلجوقیان را داشت و در این راه بعضی از خدمتگزاران خود را کشت. نماد عقاب دو سر به همراه یک اشرافیت سکایی، اروپا را درنوردیده و حتی نماد فراماسونری اسکاتلندی شده است.:

CHRONOLOGIA.ORG: ISSUE30458

میتوان به ضرس قاطع گفت این یوحنا نسخه ی شاه شده ی یوحنای تعمیددهنده و چیزی نزدیک به پمپیوس در داستان سزار است. پمپیوس در تلاش نا موفق برای نجات دادن نظم پیشین کشته شد. یوحنا هم مسیح نظم پیشین است که جای به مسیح نظم جدید میدهد و سزار نسخه ی شاهانه ی مسیح برای این نظم جدید در رم است. همانطورکه انتظار میرود ژولیوس سزار هم مثل یوحنا یک نسخه ی فقیرانه و نا شاه دارد.

فومنکو معتقد بود که مخترع واقعی تقویم ژولیانی، نه یک امپراطور به نام ژولیوس سزار، بلکه ژولیوس سزار اسکالیگر پدر جوزف اسکالیگر بنیانگذار کرونولوژی تاریخ رسمی منسوب به قرن 16 است. لاکاپلا در اشاره به این مطلب، یادآوری میکند که ژولیوس سزار یک نسخه از مسیح و ژوزف اسکالیگر فرزند ژولیوس سزار همان تاریخ رسمی تولید مسیحیت است. وی یادآوری میکند مسیح هم خود را شاه یهودا میخواند درحالیکه مثل فقرا میزیست و در این مورد به مقایسه ی مسیح با اودیسه توسط ماری نایت جازیک متوسل میشود. اودیسه که تاج و تخت خود را از دست داده است در هیبت یک پیرمرد فقیر وارد کاخ خود میشود برای این که امتحان کند مردمان با او چگونه برخورد میکنند. سپس به حالت اصلی خود برمیگردد و گستاخانی را که به او بی احترامی کرده اند بی هیچ رحم و شفقتی میکشد. ادیسه دراینجا همان شاه یهودا در هیبت عیسی مسیح فقیر است و مسیح هم روزی که برگردد جهان را از خون گناهکارن سرخ میکند. از طرفی مسیح ناپدید شده میتواند خدای مستتر در طبیعت هم باشد و چنان شما را بزند که نفهمید از کجا خورده اید. بنابراین هر بلایای جمعی ای میتواند انتقام عیسی از گنهکاران باشد همان تفسیری که از حمله ی تاتار و طاعون بزرگ همزمان با آن شده است. فومنکو چنان در عذاب الهی بودن این بلایا و آمیختن آن به گناه جادوگری سبت سیاه فرو میرود که ادعا میکند طاعونی در کار نبوده و یک بیماری مقاربتی ناشی از بی حد و مرزی عملیلات جنسی باکانتی بوده است و تاتارها مامورین دولتی بودند که برای ریشه کن کردن بیماری، بیماران را بی هیچ رحم و مروتی میکشتند و قوانین سختگیرانه ی اخلاقی پیش میگرفتند. لاکاپلا از پیشنهاد فومنکو واکنشی جز تعجب ابراز نمیکند و در مقابل، نظریه ی یووه تاپر و فرانچسکو دی سار را میپذیرد که اعتقاد به وقوع فاجعه ی کیهانی در اثر برخورد شهابسنگ و گسترش طاعون به دنبال آن را دارند. حداقل دو مشاهده ی مرموز دنباله دار در آسمان داریم که هر دو معاصر وفور طاعون بوده اند؛ یکی در قرن ششم و همزمان با لشکرکشی اعراب مسلمان، و دیگری در قرن 14 و همزمان با فتوحات مغول های چنگیزی. در هر دو مورد، لاکاپلا معتقد است فاتحان آدمکشانی خرابکار تصویر شده اند فقط به خاطر این که رهبرشان (محمد و چنگیزخان) تجسم روح شهابسنگ مخرب تلقی شده است و احتمالا میراث هیچ کدام از این دو قوم، با جنگ و کشتار در دنیا گسترش نیافته است. البته لاکاپلا مایل است که شهابسنگ قرن ششم را نیز روایت دیگری از شهابسنگ قرن 14 و زمان اصلی این دومی را هم قرن 16 بداند. نظر به ارتباط تنگاتنگ تصویر طاعون به صورت عذاب الهی با جهانبینی مسیحی، لاکاپلا به نظریه ی فرانچسکو دی سار توجه میدهد که معتقد است تصویر طاعون به صورت عذاب الهی فقط در فرانسه پدید آمده و گسترش این تصویر در تمام اروپا ناشی از آن است که مسیحیت کاتولیک در فرانسه ظهور کرده و ازآنجا با امپراطوری فرانک به مرکزیت مذهبی رم ایتالیا گسترش یافته است. دی سار، علت خود گناهکار پنداری فرانسوی ها را این میداند که پروونس در فرانسه مرکز اولیه ی اشاعه ی ادبیات رسوایی انگیز تروبادورها و تشویق کننده ی مردم به فسق و فجور بوده است و حتی دو داستان رمانتیک فرانسوی روایت میکند که در آنها از ازدواج همزمان یک زن با سه شوهر صحبت شده است. به نظر دی سار، علت این که فرانسه مرکز زهدگراهای افراطی غنوصی چون کاتارهای آلبیژن شد نیز این بود که از زیادی جهانبینی گناهکارانه، هر کس میخواست از فسق و فجور فاصله بگیرد باید از جامعه فاصله میگرفت و همین زهدگرایی افراطی بعدا در کلیسای کاتولیک تا حدی ملایم تر شد. بنابراین از دید دی سار، تفسیر یک جامعه ی به شدت گناهکار و فاسد از فضایی که در تورات، یهودیان واردش میشوند، متوجه به فرانسه است و این در تضاد با نظریه ی فومنکو است که محل زندگی مسیح و سرزمین مقدس را در قستنطنیه و کریمه تعیین کرده است.:

“le recentisme en francais”: d.lacapella: 9MARS2014

یهودیت در فرانسه خصوصیات مذهب دیگری را به خود میگیرد که پیشتر با اوضاع مخالف بود و به همراه یهودیت از جنوب مور افریقایی و از دریچه ی اسپانیا آمده بود. ازاینرو به دلایل سیاسی، کلیسای رم ترجیح میداد توصیه های اخلاقی آن را به یهودیان که ظاهرا مردم پراکنده تری بودند و قابلیت ادعای سرزمینی روی اروپا را نداشتند بدهد. به نظر لاکاپلا تمام موضوعات اخلاقی عمده ای که مسیحیت ادعا میکند از یهودیت گرفته است درواقع متعلق به اسلام اولیه اند. در قرن 18 در غرب کلمه ی اسلام ناشناخته بود و به جایش کلمه ی "محمدی" استفاده میشد و "محمدی" نیز با دو اصطلاح دیگر "ترک" و "فارس" مترادف بود. در قرن 19 اصطلاحات یاد شده به ترتیب به امپراطوری عثمانی و همسایه های مشابه شرقی آن اطلاق شدند. جالب این که پیشتر از سرزمین های شرقی عثمانی شامل ایران و افغانستان با نام "یهودیه" یاد میشد و قلمرو عثمانی وارث سلجوقیان روم بود و "روم" نامیده میشد. یعنی ما یک بار دیگر، دعوای روم و یهودیه را در قلمرو متلاشی شده ی سلجوقیان می یابیم. احتمالا اصطلاحات واقعا از اینجا به غرب انتقال یافته اند و "روم" تلفظی دیگر از نام قوم آرامی است که به اندازه ی روم غربی، مسائل عرفانی را نسبت به موقعیت خود زمینی کرده اند. برای این مردم خورشیدپرست، شرق قلمرو اشراق و طلوع خورشید و ازاینرو دارای کیفیت عرفانی بود. ازاینرو فتح یهودیه کنایه از استیلا بر قلمرو عرفانی دارد. خدای یهودیه همان یهوه یا جووه یا ژوپیتر یعنی زئوس است که ژولیوس سزار کشیشی او را به دست می آورد و نسبت ژولیوس سزار با ژوپیتر، نسبت مسیح با یهوه است. دراینجا لاکاپلا نام ژولیوس سزار را ایلیوس هاسار و بنابراین همان العازار میخواند که نامش ترکیب اصطلاحات "ال" و "آسار" برای خدای سامیان است. ازاینجا لاکاپلا به نظریه ی جوزف آتویل میرسد که العازار شورشی علیه روم را مسیح راستین یهودیان شمرده و مسیحیت فعلی را تولید دستگاه فلاویان های جوزفوس فلاویوس به نفع تیتوس امپراطور روم دانست. در این تصویرسازی، درحالیکه پیوسته مسیح به مسخره کشیده میشد درعینحال استیلای روم نتیجه ی اعدام او دانسته و تیتوس و پدرش وسپازیان در حکم فرستادگان الهی شمرده میشدند. حتی خود تیتوس شبیه به مسیح شده و وسپازیان در کیفیت یهوه پدر مسیح بود. سوئتونیوس بعدا تیتوس را به مسخره گرفت که فکر میکرد واقعا خدا است. او این را در کتاب 12 امپراطور روم مطرح میکند و البته 12 امپراطور روم دقیقا همان 12 حواری عیسی هستند و عیسی هم لابد در اصل العازار یا ژولیوس سزار است. تیتوس در مقابل بیشتر معادل کورش مسیح اشعیا بود که سرزمین یهود را فتح میکرد تا با پیامبرانی که برایشان میفرستد برای آنها از نو دینسازی کند. دراینجا جوزفوس جانشین عزرا است. او به این خاطر به وسپازیان نزدیک شده که پیشبینی کرده وسپازیان در آینده امپراطور خواهد شد. شگفت این که درحالیکه جوزفوس یک خائن تلقی میشود، یک خاخام یهودی به نام یوحنان بن زکای که او هم با پیشبینی امپراطور شدن وسپازیان به او نزدیک میشود برای خاخام های یهودی قهرمان است. یوحنان بن زکای به پاس این نزدیکی موفق به تاسیس مدرسه ی خاخامی شد. بن زکای به این خاطر به رومیان گرویده بود که مثل پیامبران یهودی معتقد بود یهود به سبب گناهانشان باید مجازات شوند. در شورش سال 70 میلادی خاخام ها به نفع تیتوس به شورش خیانت کردند و این سبب تخریب معبد اورشلیم شد. لاکاپلا نتیجه میگیرد که جوزفوس و یوحنان بن زکای یک شخصیت واحد هستند. او برعکس جو آتویل، وسپازیان و تیتوس و جوزفوس و دیگر نقش آفرینان این صحنه را شخصیت هایی تاریخی که در فلسطین اشغالی کنونی به هم رسیده باشند نمیداند. به همین دلیل هم معتقد است جوزفوس یا بن زکای نمادی از نوسازی مذهب یهود به خواهش مسیحیت رومی غرب هستند و درنتیجه مسیحیت غربی و یهودیت همزمان با هم و روی یک زمینه ی غنوصی که ریشه در پاگانیسم تمثیلی شرق دارد رشد کرده اند. برای بانیان غربی این جریان، آنها از ابتدا بهانه ای برای قدرت طلبی بودند و ازاینرو خاخام های یهودی متاثر از مسیحیت که از اجرای مو به موی دستورات شرعی متون نوپدید یهودی در جامعه ی گناهکار غرب سرخورده شده بودند به شرق اخلاقی تر پای نهادند و با نفوذ در ادیان شرقی چون اسلام، مردم شرق را به سمت اجرای قوانین یهودی-مسیحی ای سوق دادند که بانیانشان در غرب، خود رعایت نمیکردند.:

“la femme derriere Shakespeare”: d. lacapella: theognose: 28 apr 2014

میدانیم که یکی از اعتقادات معروف در غنوصی گری این است که بدن ما، سلول ارواح ما در زندان جهان است و ارواح ما در این دنیا به نوعی در حال مجازات شدنند. این ارواح از جهان دیگری به این دنیا تبعید شده اند ولی زیبایی این تبعیدگاه به حدی است که مردم را از تبعید درازمدت و آزاردهنده شان به کلی خسته و ناامید نکند. شاید رعایت اخلاق، تضمینی بر بدتر نشدن اوضاع و زمینه ای برای جلوگیری از تبعید به جهانی بدتر بعد از مرگ بوده است. اما اصرار در انکار بودن زندان جهان و موکول کردن جهنم به جهانی دیگر با امید بیش از حد به چشمداشت بهشت، باعث شد تا جهنم و زندان بودن این جهان فراموش شود –توجه کنید که کلمات "جهان/گیهان" و "جهنم/گهنوم" تلفظ های مختلف از یک لغتند- و ناگهان اصرار زیادی بر ایجاد بهشت روی زمین پدید آمد. تکنولوژی، لذت پرستی، آزادی و دموکراسی، همگی بهانه هایی برای تشکیل این بهشت بودند و همه هم از ذوق و شوقی که آرزوی رعایت اخلاق در زمین برای نزدیک شدن مردم به هم پدید آورده بود، تغذیه کردند، اما با خیانت بعدی به اخلاق، عملا زندان بودن جهان را تقویت کردند. دنیایی که مردمش بیش از حد آزاد باشند، دنیای خودپرستانی است که تمرین چندانی برای عشق و محبت نکرده اند، پس روز به روز تنهاتر میشوند تا جایی که تنها چیزی که آنها را با دیگر زندانیان متحد میکند، اطاعت از زندانبانان مشترک یعنی سیاستمدارانی است که بخش های مختلف زندانی به نام زمین را بین خود تقسیم کرده اند.

سکولاریسم و ماسک الهی سرمایه داری مادی گرا

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از قدیمی های آستانه ی اشرفیه، دیالوگی بین پدر و عمویش در زمان شاه سابق را جلو من به یاد می آورد. میگفت: «پدر من آدم کمسوادی بود. اما عمویم مرد اهل مطالعه ای بود. آن زمان، رایج بود که به کشور سوئیس میگفتند: soveis. عمویم به پدرم میگفت حتی پول صابونی که با آن، کف خیابان های soveisرا میشورند از ایران میرود آنجا. در این هنگام، آدم مدرنی که در صحنه حضور داشت، گفت: "سوویس، فرانسه، آلمان، انگلیس، امریکا و دیگر کشورهای اروپایی هرچقدر ما را بچاپند حق دارند. چون ما با نفس کشیدنمان هوای اینها را آلوده میکنیم. ما با نفس کثیفمان، حق هوای تمیز را از آنها میگیریم. بس که زبان نفهم و عقب افتاده ایم و احتمالا اینها در چاپیدن تمام آن کشورهای دیگری که ما دلمان برایشان میسوزد محقند. آنها هم به اندازه ی ما عقب افتاده اند. وگرنه اروپایی ها خدا نیستند که راحت روی اینها و ما سوار شده اند." کسی که این حرف را میزد از ایرانی بودن سرخورده بود چون در بعضی استان های ایران دیده بود که چطور مردم فقط بر سر یقین بی چون و چرایشان به ارباب محل و وردست های معممش، دانسته و نادانسته به خودشان صدمه میزنند و نمیفهمید چرا؟ یک مورد از یک قمی شنیده بود و بعدا در سال 1363 در یکی از روستاهای اطراف آستانه به چشم خود دید که چطور موقع برق کشی در محل، ملاها تمام تلاششان را میکنند که برق کشی انجام نشود ولی به محض تمام شدن برق کشی، خودشان از دیدن آن کیف میکنند و اصلا معلوم نیست از اول چرا برق کشی را دشمن دین شمرده اند؟»

متاسفانه تعجب آن آقای بسیار مدرن کاملا به جا بود چون دعوای ما با تجدد بیش از این که به اصل دیانت برگردد باز هم به تقلید کورکورانه ی ما از دیانت غربی برگشته است. یعنی دعوای سکولاریسم و کلیسا در غرب به صورت یک جریان ضد علم و تجدد در ایران بازتولید شده است. این قطعا تقلید از غرب است چون به پیشگامی غرب در نقد دین برمیگردد و البته واکنش کلیسا به آن، درحالیکه ما هنوز چنین نقدی در ایران نداشته ایم. محمدرضا قائمی نیک در مقاله ی «سکولاریسم مقدس و خشونت صهیونیستی» در مجله ی سوره (شماره ی مهر و آبان 1402: ص1-130) این موضوع را به خوبی توضیح میدهد:

«معضله ی اساسی تر [نسبت به اختلاف یهود و مسیحیت در مسئله ی نسخ مذهب] در جهان غرب، هنگامی سر برآورد که مخصوصا بعد از جنگ های صلیبی و در دوره ی رنسانس و با صورتبندی آن در دوره ی روشنگری، راه حل سکولاریسم به عنوان راه حلی عجیب و پیچیده برای بسط تاریخ یهودیت و مسیحیت در آینده ی بشریت تمهید شد که به نحوی متناقض، در عین حال که مخالفتی جدی با این دو دین داشت، اما زمینه ی بسط آنها را نیزدر آینده ی تاریخ فراهم آورد. مقدمات طرح ایده ی سکولاریسم، از خلال تردید در باورهای اساسی یهودیت و مسیحیت سر برآورد. در اوایل قرن هجدهم، در محفل بالینگبروک، بحثی محرمانه درباره ی امکان عدم وجود عیسی در تاریخ صورت گرفت و "ولنی" نیز تردیدی مشابه را در "ویرانه های امپراطوری" (1791) مطرح ساخت. در 1769 افرادی نظیر هردر، تضادهای جدی میان مسیح وصف شده در انجیل متی، مرقس و لوقا با مسیح موصوف در انجیل یوحنا را برجسته کردند. تضعیف اعتقادات مسیحی، حتی از سوی متالهینی نظیر شلایرماخر نیز دنبال شد و او منشا کتاب مقدس را تجربه ی دینی معرفی نمود. با این حال، افرادی نظیر هگل با تقید به مسیحیت، بر اساس سیر تکامل یزدانشناسی، اسلام (محمدان ها) را به دلیل مشابهت در اعتقاد به خدای یگانه، به مثابه فرقه ای از یهودیت تفسیر کرده و اعتقاد مسیحی تثلیث را حمل بر تکامل این دین نسبت به ادیان قبلی ازجمله یهودیت معرفی کردند. این در حالی است که برونو باوئر، علاوه بر بی اعتباری شخصیت عیسی مسیح در تاریخ، مسیحیت را آمیخته ای از الهیات یهودی، یونانی و رومی تصویر کرد و نقد مشابهی را در کتاب "مسئله ی یهود" نسبت به یهودیان مطرح نمود. به زعم باوئر، یهودیان به دلیل اعتقاد دینیشان اجازه ی تشکیل دولت سکولار و آزاد را در آلمان نمیدادند و درنهایت مارکس، کتاب "درباره ی مسئله ی یهود" را در نقد انگاره ی ایدئالیستی دولت آزاد مد نظر باوئر و به دنبال تمهیدی برای رهایی انضمامی مدرنیته از دین مطرح ساخت. تمام این راه حل ها و راه حل های مشابه را میتوان به تاسی از کارل لویت، در ذیل ایده ی سکولاریسم دنبال کرد؛ ایده ای که اساسا به دنبال راه حلی برای مسئله ی دین در دنیای مدرن غربی است. با این تلقی، سکولاریسم باید ایده ای باشد که در نفی ادیان یهودیت و مسیحیت شکل گرفته است و بنابراین میتوانست وابسته به بخشی از جوامع اروپایی باقی بماند که حاضر به پذیرش هیچ دینی نبودند. تا اینجا چندان اتفاق پیچیده ای رخ نداده است. پیروان سکولاریسم به عنوان بخشی از انسان های اروپایی، با نفی آموزه های مسیحیت یا یهودیت ، شیوه ای از زندگی را برگزیده اند که مسیحی یا یهودی نیست. با این حال، نکته ی معما گونه ی ایده ی سکولاریسم غربی که بر تحلیل موضوع این یادداشت اثر میگذارد، آن است که این ایده و پیروان آن، مخصوصا از سده ی هجدهم و نوزدهم، دست به گسترش جهانی این ایده زدند... افرادی نظیر کارل لویت، کارل اشمیت، لئو اشتراوس، اریک فوگلین و نظایر آنها علیرغم اختلاف نظرهایی که با یکدیگر داشته اند، متذکر شده اند که ایده ی ترقی سکولار، در حقیقت روایتی این دنیایی و سکولار از نظریه ی مشیت الهی یهودی یا مسیحی است. با این حال در میان این تحلیل ها اریک فوگلین متذکر میشود که در تحقق ایده ی ترقی، علاوه بر این دنیایی شدن و قدسی زدایی از نظریه ی مشیت الهی مسیحی، فرایندی دیگر نیز رخ داده است که در آن، ایده های دنیوی و سکولار شده، "دوباره" تبدیل به ایده های قدسی میشوند و در همین فرایند دوباره قدسی سازی است که سکولاریسم و ایده ی ترقی سکولار، مشروعیت فراگیر شدن و جهانی شدن می یابند. به تعبیر دیگر، در پاسخ به این که چرا تجدد و سکولاریسم غربی در جهان معاصر میتواند به همان شکلی که ادیان الهی یهودی، مسیحی یا اسلامی، مدعی فراگیری شدن داشتند، ادعای فراگیر شدن داشته باشد، فوگلین معتقد است که این ادعا جز با "دوباره قدسی سازی" امر سکولار و دنیوی ممکن نمیشد. از این جهت، تجدد غربی و سکولاریسم آن، در قامت یک "دین سکولار" با تکیه بر فرایند "دوباره قدسی سازی" است که مشروعیت تسخیر و تاثیرگذاری بر فرهنگ های دیگر ازجمله فرهنگ های اسلامی و شرقی را می یابد... بعضی از متفکرین نظیر ماکس وبر، سرمایه داری مدرن را به مثابه یکی از تجلیات سکولاریسم غربی در نسبت با پروتستانتیسم و کالونیسم تعریف میکردند، اما در همان زمان، ورنر سومبارت، پروتستانتیسم را یهودی سازی مسیحی دانسته و سخن از "یهودیان و حیات اقتصادی مدرن" به میان می آورد. مارکس نیز در کتاب "درباره ی مسئله ی یهود"، سرمایه داری را یهودی سازی مسیحیت میداند. از سوی دیگر، مطابق تحلیل لئو اشتراوس، ایده ی اسپینوزا برای مسئله ی یهود، طرح قلمروی سکولار بود که نسبت به یهودیت و مسیحیت، بی طرف یا سکولار باشد اما از خلال این بی طرفی، امکان طرح یهودیت در قامت موجودیتی سیاسی و موثر در جهان مدرن ممکن میشد. به تصریح اسپینوزا: "اگر یهودیان، بنیان های دینیشان را سست نکرده باشند، عمیقا معتقدم با توجه به این واقعیت که امور انسانی متغیرند، آنها مجددا در وضعیتی مطلوب، حاکمیتشان را به دست خواهند آورد." اشتراوس این دقیقه ی اسپینوزایی را "راه حل کاملا سیاسی جایگزین برای معجزه ی رستگاری که انسان ها بتوانند در آن مشارکت کنند" میداند. مطابق تحلیل اریک فوگلین از فرایند توامان قدسی زدایی و دوباره قدسی سازی مدرنیته، درواقع راه حل سکولاریسم برای مسئله ی یهودیت یا تعریف اقتصاد سرمایه داری به عنوان یک واقعیت سکولار اقتصادی، درواقع زمانی مشروعیت فراگیری در جهان و تاثیر بر دیگر ملل و فرهنگ ها را یافت که در فرایند دوباره قدسی سازی قرار گرفت.»

بنابراین میتوان گفت سکولاریسم یک نوع مذهب است که زیربناهای یهودی و مسیحی خود را که به اندازه ی خودش ادعای جهانشمولی دارند میگسترد و درواقع رشد دیدگاه های بنیادگرایانه ی اسلامی در ایران نیز با نسبت سازی و رقابت همزمان آن با سکولاریسم به مانند یهودیت و مسیحیت مرتبط است اگرچه سکولاریسم، به پرورش کفر متهم میشود.
گاها ترکیب مسیحیت و کفر به عنوان زیربنای تاسیس امپراطوری جهانی، میراث فرقه ی «دیر صهیون» دانسته میشود که به گفته ی چارلز نودیه، از سال 1801 تا سال 1844 تحرکات سیاسی زیاد و محسوسی در سطح اروپا داشته است. این فرقه، اساس تمام سلسله های اروپایی را تبار کهانت خودش یعنی اشرافیت مروونژی معرفی میکرد و خواستار اتحاد سلطنت های اروپایی بود. به گفته ی آنها مروونژی ها اعقاب شاه مرووه بودند که از تجاوز یک جانور دریایی به همسر شاه کلوویس به وجود آمدند. این جانور، بیستیس نپتونیس یعنی جانور نپتون نامیده میشد. نپتون بنیانگذار و رهبر آتلانتیس یک تمدن افسانه ای نابود شده در سیل نوح است و هدف دیر صهیون نیز احیای تمدن باشکوه و جادویی آتلانتیس بود. اما در کنار این انتساب میراث اروپایی به کفار دشمن خدا در منابع یهودی، این فرقه یک ادبیات مذهبی نیز در نسب سازی برای سلطنت های اروپایی به پیش میبرد که این بار، اجدادشان را حاملان سنت جام مقدس و وارثان خون عیسی از مریم مجدلیه میخواند. مریم مجدلیه نام مستعار ایزیس الهه ی قبطی معروف به ملکه ی سیاه بوده است و نام از مجدلوم یا میگدول در مصر دارد. در کتاب ارمیا، مجدلوم در کنار چند سرزمین مصری دیگر، مقر یهودیان فاسدی خوانده شده که الهه پرستی پیشه کرده و حکم خدا را زیر پا نهاده اند. مجدلوم کنایه ای از ترکیب مصر و یهودیه نیز هست. چون نخستین سرزمین مصری در جوار یهودیه دانسته شده است. ازاینرو مجدلوم از خاستگاه های مکاتب یهودیان اسکندرانی دانسته شده که مذهب یهودیت را به مکاتب پاگانی آمیخته اند. ازجمله ی آنها مکتب اورموس است که به اورموسیوس یک یهودی مسیحی شده توسط سنت مارک (مرقس) نسبت داده شده و خود را زیرمجموعه ی مکتب سنت مارک میخوانده است. سیریل مقدس، هسته ی اصلی پیروان اورموس را حصائیان قمران و یهودیان مرتد اسکندرانی خوانده است. آنها یک نماد صلیب سرخ با خود حمل میکردند که بنیان انجمن های رزیکروسیان یا رز-صلیبی خوانده میشود. اورموسی ها از اسکندریه به ایتالیا کوچیده و گروهی از آنها از کالابریای ایتالیا وارد سپتیمانیا در فرانسه شده و درآنجا با گادفری دو بایون معروف در تاسیس قلمرو لانگدوک بعدی همکاری کرده اند. مقر آنها در جوار جنگل آردن قرار داشت که متعلق به الهه آردوینا –ترکیب نام های آرتمیس و دایانا- الهه ی شکار و جانوران وحشی بود. مرووه جد مروونژی ها نیز پیرو کیش الهه آرتمیس خوانده شده است. آرتمیس یک الهه ی دوشیزه است و این دوشیزگی با دوشیزگی مریم مقدس تطبیق میشود. آرتمیس به دلیل حمایت از درختان گیاهان جنگل، حامی کشت و زرع هم شناخته و در قالب صورت فلکی سنبله پرستیده میشد که دوشیزه ای با خوشه ی غله را نشان میدهد. در عصر حوت که تولد مسیح در ابتدای آن اتفاق می افتد، زمان قرار گرفتن خورشید در برج سنبله، زمان آغاز پاییز دانسته میشد و سنبله تبدیل به پرسفونه ی دوشیزه میشد که توسط پلوتو یا هادس خدای دوزخ دزدیده و به جهان مردگان برده میشد. درآنجا پرسفونه از دوشیزگی به در می آمد که قابل مقایسه با رفع دوشیزگی از مریم مقدس توسط یهوه است. این اتفاق به جای رفتن ایزیس به دوزخ برای بار گرفتن از ازیریس خدای کشته شده و متولد کردن او به صورت هورس است. البته معادل یهوه در روم ایتالیایی، جوویس یا ژوپیتر است و به نظر میرسد ژوپیتر در کنار برادرانش پلوتوئ و نپتون، سه جنبه ی متفاوت از پدرشان ساتورن را نشان میدهند که خدای روز سبت (شنبه) و معادل دقیق تر خدای یهود است. بنابراین ورود یهودیان اورموسی به لانگدوک، حکم دزدیدن الهه ی آنجا و بردنش به ایتالیا را دارد، جایی که کلیسای رم، کالبد مریم باکره میشود. در نشان مروونژی های تاسیس شده در لانگدوک، یک صلیب هست که در آن، حرف
M در ormus طوی برجسته شده که m از بقیه ی حروف جدا شده و آنها را به صورت orus درآورد. اوروس تلفظ دیگر نام هورس خدای قبطی و پسر ایزیس است درحالیکه m در فرانسه نماد دوشیزه است. بنابراین اورموس ترکیب ایزیس و هورس به جای مریم و مسیح را نشان میدهد. تاثیر این مکتب بر فرقه ی طلوع طلایی golden dawn قابل مشاهده است که اصطلاح iaoبرای یهوه را فقط مخفف نام های ایزیس-آپوفیس-اوزیریس نمیدانند، بلکه مخفف یاخوس-آسی-اوروس نیز میخوانند که دراینجا یاخوس به جای خدای پدر در جایگاه ازیریس قرار گرفته و آسی و اوروس (ایزیس و هورس) معادل مریم و مسیحند. این دو تثلیث البته منکر هم نیستند. الهه ی دوزخی معادل اژدهای آخرالزمانی است که همان صورت فلکی تنین (دراکو) در محل سابق ستاره ی قطبی است و چون جایگاه ستاره ی قطبی امروزه در دب اصغر است، دب اصغر جانشین او محسوب میشود. ازاینرو آرتمیس الهه ی خرس ها تلقی میشود. ولی هنوز نماد اژدها نیز مطرح است و این اژدها معادل تهاموت اکدی الهه ی آب گون و بیانگر جنبه ی مونث حئا خدای آب ها است که در مصر با آپوفیس دشمن خورشید و روح قلمرو تاریکی تطبیق میشود. چون قطب شمال جایگاه شب های طولانی است، جایگاه دراکو و دب اصغر، با قلمرو جهنم محاسبه شده است. در مصر گاهی اژدهای تنین را با تمساح نشان میدادند. حرف m در مصر، نماد ماکرو یا مکارو خدای تمساح است که با سیت دشمن ازیریس و هورس تطبیق میشود. چون سیت جانشین ازیریس شده، قاتل او و ازاینرو معادل نسخه ی جهنمی او در جهان مردگان به شمار میرود. این، رونوشتی مصری از داستان نبرد انلیل و حئا در بین النهرین است. هورس و ازیریس با انلیل تطبیق شده اند درحالیکه حئا که خدای آب ها است با یک مخلوق آبزی ترسناک و دشمن انسان تطبیق شده است. در یهودیت، انلیل و حئا با یهوه و رقیبش لوسیفر تطبیق شده اند. اما انلیل بسیاری از ویژگی های حئا را برای به موفقیت رسیدن به خود جذب کرده است و تشخیص مرز بین انلیل و حئا در یهوه گاهی بسیار مشکل میشود. ازاینرو هورس دیر صهیون، مسیحی است که از شیطان متولد میشود انگار که انلیل از حئا متولد شده باشد. نپتون خدای دریا هم جانشینی برای حئا است. در منابع، جانوری که به مادر مرووه تجاوز کرد، یک کوئینتائور یعنی گاو دریایی خوانده شده است. با این حال، به گفته ی الیستر کراولی، منظور از گاو دریایی همان بز-ماهی برج جدی است که جانور حئا تلقی میشود. خلقت بشر نوین به صورت شیطانی از حئا به گفته ی تریسی آر. توآیمان با خلقت جهان توسط مردوخ در افسانه ی آفرینش بابلی گره خورده است. چون مردوخ را حئا با نیروی فکر خود آفریده تا نیروهای کینگو را شکست دهد. ولی مردوخ پس از کشتن کینگو، خون او را با خاک مخلوط کرده تا از آن، انسان را خلق کند. کینگو یک شیطان است ولی او است که به آدمیزاد حرکت دهد و جد اعلای او است. در عین حال، کینگو به دلیل شباهت نامش به king به معنی پادشاه، میتواند معرف یک پادشاهی شیطانی باشد که آدمیان را راه میبرد و البته همانطورکه گفتیم، کینگو دشمن حئا بود و حئا خدای دوستدار انسان ها. بنابراین پادشاهی راه برنده ی آدمیزاد، نسبت چندانی با بشردوستی از خود نشان نمیدهد. در عین حال، منظور از شیطانی بودن و شیطانی عمل کردن در این پادشاهی، تصویری است که مسیحیت از شیطان ساخته است. بنابراین مسیحیت و مذاهب مشابه آن به مردم آموخته میشوند و نسبتی از قدرت می یابند تا مردم، عملکرد وارونه ی آن را از جمله از جانب آنهایی که از قداست خدای مسیح سخن به میان می آورند به چشم ببینند و به ضعف خدا و قدرت شیطان ایمان بیاورند بی این که بدانند این تصویر از خدا، پرورانده ی آنهایی است که از اول میخواستند از این خدا به نفع آنچه خودشان شیطان میخوانند سوء استفاده کنند.:

“the merovengian dynasty”: Barbara aho: part1

میدانیم که فرقه ی دیر صهیون، بسیاری از چیزهایی را که آموزش میدهد به کاتارهای لانگدوک نسبت میدهد. از طرفی تعالیم رسیده به فرقه ی تمپلارها که به همکارشان گادفری دو بایون نسبت داده میشود نسب به فرقه ی نزاری های اسماعیلی در جنگ صلیبی میرسانند. نکته ی عجیب این است که لغت «اسماعیلی» نه فقط برای فرقه ی شیعیان اسماعیلی، بلکه در منابع مسیحی برای قریش قبیله ی پیامبر اسلام و مجریان قرآن که از نسل اسماعیلند نیز استفاده شده است و عجیب تر این که کاتارها نیز قریسی خوانده شده اند که قابل مقایسه با قریش ولی درواقع تلفظ دیگری از کریستی به معنی مسیحی است. از آن جالب تر آن که در یک خوانش از نامه ی پولس به قلاطیان، اسماعیل نه اسم یک شخص بلکه نام عمومی یهودیانی است که مذهب مسیح را نپذیرفته اند. انگار صحنه ی اصلی وقایع مذهبی ابتدای مسیحیت که به تشکیل اشکال شناخته شده ی مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام انجامید، با یهودیان به فرانسه و اروپا آمده است. اسلام به مسیح خود را نزدیک تر میبیند و عیسی را مسیح میخواند. اصطلاح معادل شده با مسیحی در قرآن، نصرانی است که درست مثل لغت "نزاری" از ریشه ی «نصیری» است. قرآن میخواهد نقش یک میانجی بین یهودیت و مسیحیت را ایفا کند و به اختلافات آنها با ایجاد یک مکتب بینابینی پایان دهد. ابوی نانت، به روایتی اشاره میکند که بر اساس آن، نویسنده ی قرآن، یک رهبر عرب به نام نحمیا بوده که در زمان استیلای خسروئس (خسرو) شاه پارس بر اورشلیم، با رامیزانس سرداری که از طرف خسروئس بر اورشلیم حاکم شده، همکاری میکرده است. نحمیا به شکرانه ی تصرف اورشلیم، یک گاو برای خدای یهود قربانی میکند. با پیروزی هراکلیوس امپراطور روم بر پارس و فتح اورشلیم توسط او، رامیزانس و همراهانش به مدینه در عربستان عقب نشسته اند تا بعدا بازگردند. این ممکن است معادل عقبنشینی محمد از مکه به مدینه و بازگشت دوباره برای فتح مکه باشد. نکته ی عجیب در این داستان، همنامی نحمیای مزبور با نحمیای دیگری است که تصور میشود 1200سال قبل تر در زمان استیلای دیگر پارسیان بر اورشلیم، به همراه زروبابل، از بابل به یهودیه آمد تا اورشلیم را احیا کند. در یک افسانه ی عربی نیز از احیای اورشلیم توسط یهودیان همراه با محمد صحبت شده و آن این که آنها به محض ورود به اورشلیم، برای شستن گناهان قبلی یهودیان در اورشلیم، یک گاو قربانی کرده اند. آیا گناهکار بودن یهودیان با تصویر گناهکار دائم آنها در تورات بی ارتباط نیست و آیا مسیحیت، شکلی از یهودیت نیست که قصد تجدید نظر در این سیستم به نفع جریانی بهتر را دارد؟ در این صورت، آیا مکتب ترکیبی یهودی-مسیحی، یک نوع عقبنشینی نصرانیان به سمت گناهکاری برای رسیدن به صلح با جریان قوی تر یهودی نیست؟ اگر چنین باشد با توجه به تعادل نحمیای عرب با نحمیای تورات که شاگرد عزرا یا خود او است این اتفاقات مصادف تالیف تورات توسط عزرا رخ داده و در تورات انعکاس یافته اند؛ ازجمله در این که یهودیت مالوف، نوعی ارتداد بر یهودیت اصلی است که با مسیحیت تفاوتی ندارد. گاو قربانی شده هم میشود گوساله ی طلایی یهودی های گناهکار که موسی بت آن را شکست. خسروئس که حامی نحمیای به اصطلاح عرب است، نامش تلفظ دگرگونی از اخشوارش شاه پارسی بابل در تورات است. اخشوارش نیز نامش تلفظ دیگری از کورش است که او هم احیاگر اورشلیم و بازسازی کننده ی یهودیت خوانده میشود. اخشوارش تحت تاثیر همسر یهودیش استر، به ایجاد یک مذهب بینابینی یهودی-نایهودی دست زده که یادآور مذهب بینابینی اسلام است. ازاینرو نام قریش با نام کورش نیز قابل تطبیق است. امت سوئینی توجه کرده است که کورش در منابع یهودی، چهره ی دوگانه ای دارد؛ برخی او را یک منجی تلقی کرده اند و برخی دیگر، او را یک دشمن جنایتکار یهود خوانده اند و به جایش اسکندر یونانی را منجی یهود خوانده اند. علت در برابری کورش یا اخشوارش با خسروئس است. خسرو، گروهی از یهودیان را در اورشلیم به قدرت رساند، ولی درعوض گروه دیگری از یهودیان را که با هراکلیوس دشمن یونانی خسرو همکاری کرده بودند، به زور به منطقه ی حکومت خود در بابل کوچاند و تحت نظر گرفت. لاکاپله معتقد است این معادل همان کوچانده شدن اشراف یهود توسط تیگلات پالسر از اسرائیل به آشور، و توسط نبوکدنصر از یهودیه به بابل کلدانی است. آشوری و کلدانی معمولا اصطلاحاتی معادل و قابل تطبیق به هم بودند درحالیکه پارس با همسایه های شرقیش گاهی زیر لغت یهودیه جمع آمده اند که میتواند به یهودی سازی اخشوارش (کورش) در مذهب آشوری-بابلی برگردد. ازاینرو به نظر میرسد برای این که تناقض درباره ی خوب و بد بودن کورش یا داستان های مختلف درباره ی نام های جاها و اقوام حل شوند، کورش و نبوکدنصر و تیگلات پالسر که سه نام برای یک شخصیت واحد بودند، به سه شخصیت مختلف تبدیل شده اند.:

“le coran chretien”: d. lacapelle: theognose: 13jul2015

لاکاپلا در جای دیگری مینویسد بسیاری از بدعت های نسبت داده شده به جوردانو برونو که به سوزانده شدن او منجر شد، ازجمله این که یهودیت ترکیبی از مذاهب بابل و مصر و زرتشت است و مسیحیت ترکیبی از یهودیت و فیثاغورس و افلاطون، هم به اسلام نسبت داده شده هم به کاتارهای فرانسوی و هم به آریانیسم قبایل گوت آلمانی. مرز مشترک این فرقه ها این است که عیسی را به عنوان یک پیامبر، و نه خدای مجسمی که معصوم و بری از خطا است میشناختند. جوردانو برونو در غرب یک شهید است اما نه به این ادعا که او حرف های کفرآمیز زد، نه به این ادعا که او خداپرست بود ولی از نوع هرمسی، بلکه به این ادعا که چون گفت زمین دور خورشید میچرخد، کشته شد، یعنی در راه علم کشته شد به این خاطر که کلیسا علم را دوست نداشت. ظاهرا این علم ربطی به خدا ندارد و علیه او است، درحالیکه خود باور این که زمین به دور خورشید میچرخد، جزو باورهای مذهبی بابلی ها و فیثاغورسی ها بوده است. چرا؟ برای این که باورهای مسیحی و هر چیز اخلاقی نزدیک به آنها مزاحم سرمایه داری اشرافیت های اروپایی بوده اند. لاکاپله از قول جوزف فارل، عنوان میکند که تفکر سرمایه داری قبل از این که به قول ماکس وبر پروتستان باشد یا به قول ورنر سومبارت و ژاک آتالی، یهودی باشد، یک نوع دستکاری در تعالیم عرفانی هرمسی است. فارل، به پیروی از وبستر تارپلی، سرمایه داری را دراصل خانواده های باستانی بابل و روم میخواند و هر دو را به خاورمیانه متصل میکند و در این مورد به ترنی فرانک ارجاع میدهد که در "تاریخ اقتصادی رم" نوشته است جمعیت ایتالیا تقریبا به طور کامل، خاورمیانه ای بوده اند، همچنین به یوونال ارجاع میدهد که نوشته بود: «آب های اورونتس سوریه، تیبر [رودخانه ی معروف ایتالیا] را تسخیر کرده است» و نیز به تاسیتوس که نوشته است: «بیشتر سناتورها و شوالیه ها از نوادگان بردگان هستند. تعداد کمی از آنها بومی رم هستند.» تغییری که لاکاپلا در استنادات فارل به عمل می آورد، این است که وجود دولت های باستانی بابل و ایتالیا را انکار میکند و بابل مد نظر متون را همان بغداد قرون وسطایی در عراق میداند که در منابع غربی «بابیلون» خوانده میشد. نماد بابل در کتاب دانیال، شیر بالدار است و فارل، این شیر بالدار را همان شیر بالدار سنت مارک میداند که نماد شهر ونیز است. لاکاپلا ونیز را شعبه ی اروپایی فنیقیه و به دست گیرنده ی تجارت اصلی فنیقی در منطقه ی مدیترانه میشمرد که معماری خاورمیانه را به ایتالیای دوره ی رنسانس برده و توسعه داده است و بعدا با گستراندن خود به امریکا ثروت سرشاری به دست آورده و با این ثروت، موجد خاندان های سلطنتی کشورهای شمالی تر اروپا شده است. لاکاپلا توصیف فارل از معرفت هرمسی حاکم بر امپراطوری ونیزی رنسانس با نشریات فراوان درباره ی خدایان یونان و روم و مصر را گواهی بر آن میداند که اروپای تحت سیطره ی کلیسا اصلا یک جانور فرهنگ کش که مکاتب قبل از خود را نابود کرده باشد نبوده است و چیزی که لاکاپلا به بحث اضافه میکند این است: چون اصلا کلیسای کاتولیک حداقل به شکلی که امروزه میشناسیم وجود نداشته است؛ الهیات کاتولیک بر ابداعات پروتستان ها استوار است و به اندازه ی پروتستانتیسم، مخلوق سرمایه داری است. علت قدرتی که به دستگاه پاپ داده شده، این است که نه مزاحم جریان های ضد مذهبی برانگیخته شده توسط سرمایه داران، بلکه مکمل آنها است و در این موضوع فارل و لاکاپلا مخالفتی با هم ندارند. به نوشته ی لاکاپلا فارل تا حدود زیادی تحت تاثیر کتاب «پول و روح یونانی» اثر ریچارد سیفورد است: «سیفورد فکر میکند که این، رژیم پولی است که بر تفکر کیهانی تاثیر میگذارد، فارل دقیقا برعکس فکر میکند.» تفاوت این دو دیدگاه، تفاوت دیدگاه تعلق حق جزا و سزا به خدا است در مقابل دیدگاه گرفتن حق اشراف از همدیگر با پول و جنگ. بنابراین در یکی با خدای ماورائی طرفیم و در دیگری با خدایان زمینی. در یکی، ملکوت خدا معنوی است و در دیگری ملکوت خدا روی زمین. تصور ملکوت معنوی خدا با غنوصی گری کاتارها جور در می آید که جهان معنویت و جهان مادی را دو قلمرو جداگانه میدانستند و ارواح را ذره های معنوی گیر افتاده در وجود آدم ها میدانستند که با غرایز مادی هر آدم درگیرند و بنابراین هیچ انسانی کاملا معنوی نیست. اما دستکاری تمپلارهای صلیبی در این دیدگاه این بود که بعضی آدم ها را جادویی تر از بعضی دیگر خواندند و داستان های نمادین را تبدیل به تاریخ کردند. جوردانو برونو روح کاتارها است که به سزای غنوصی بودن اعدام ولی توسط اعدامگران خود، خودی و شهید راه علم تجربی سرمایه داران معرفی شد، همانطورکه کاتارها پس از نابود شدن در جنگ صلیبی تمپلارهای بانکدار، توسط آنها خودی شدند.:

“les vipers de la finance de venise”: d. lacapella: theognose: 27jul2015

از بین بردن یک مکتب عرفانی برای بازتولید آن به صورت سرمایه داری، معادلی برای هبوط پرسفونه به دوزخ برای تولید فرزند برای ارباب مرگ است. مرگ، موجودات زنده و جاندار را به جسد تبدیل میکند و دنیای مردگان جهان زیرین است چون اجساد مردگان در زیر زمین قرار میگیرند. جسد، روحی ندارد و حکم آدمی را دارد که کاملا مادی زیسته است، یک پیرو برحق خدای سرمایه داری یعنی پول که به همان اندازه بی روح است. بر اساس تز مسیحی رقیب، موجودیت بی روح و غریزه محور، معنویتی ندارد که بخواهد به اخلاق پایبند باشد و یک دلیل این هم که سکولاریسم به کلیسا قدرت میدهد این است که این آموزه را هرچقدر که میتواند تکثیر کند تا کسی انتظار رعایت اخلاق از سوی خدایان پول را نداشته باشد. نکته ی مهم این است که صداقت جزو اخلاق است و سرمایه داری وقتی صداقت نداشته باشد، هر ماسکی به چهره میزند. بنابراین این خطر همیشه وجود دارد که بعضی اوقات ما جذب چیزی شویم که معنویت میپنداریم، درحالیکه چیزی جز یک ماسک معنویت برای یک جریان مادی گرای دغلکار نباشد. ممکن است تا حالا بخش وسیعی از راهی که ما در ایران به نام اسلام طی کرده ایم، از همین مقوله بوده باشد.

مطلب مرتبط:

دانلود کتاب « آزمایشگاه غریزه پرستی معنوی: از آنوناکی ها تا سیاستمداران مدرن»

فرقه ی دیر صهیون و خدای شب یلدا

نویسنده: پویا جفاکش

در زانادو، قوبیلای خان
دستور بنای گنبد باشکوهی را صادر کرد
جایی که آلفوس، رودخانه ی مقدس،
از میان غارهای بی‌اندازه برای انسان می‌گذرد
و به دریای بی‌آفتاب می‌رسد...

پس دوبار پنج مایل زمین حاصلخیز
با دیوارها و برج‌ها به دور کمر بسته شده بود
و باغ‌هایی روشن با نهرهای پرپیچ‌وخم بود،
که درختان عوددار بسیار در آنها شکوفا بود.
و اینجا جنگل‌هایی باستانی مانند تپه‌ها بود که
سبزه زارهایی آفتابی را در بر می‌گرفت.

اما اوه. آن شکاف عمیق عاشقانه ای که
به پایین تپه ی سبز سرازیر شده بود، پوششی از درخت سرو را ایجاد کرد.
یک جای وحشی. همانقدر مقدس و مسحور.
همان طور که پیش از این در زیر یک ماه رو به زوال
توسط زنی که برای معشوق جن خود ناله می کرد تسخیر شد.

و از این شکاف، با تلاطم بی وقفه ای که می جوشد،
گویی که این زمین با شلوار ضخیم، تند نفس می کشد،
فواره ای نیرومند لحظه ای به اجبار برمی خیزد.
در میان ترکیدن سریع و نیمه منقطعش
تکه های عظیم طاق مانند تگرگ کوبنده،
یا دانه های پف دار زیر شعله ی خرمن کوب را
در میان این صخره های رقصان یکباره و همیشه
به سرعت به رودخانه ی مقدس پرتاب کرد.

این شعر به نام «قوبیلای خان» از ویلیام تیلور کولریج، وصف رودخانه ای مقدس را میکند که به اعماق دوزخی آتشین راه دارد. علت سخن رفتن از قوبیلای خان، این است که وی امپراطور تاتار چین بود که به سبب ملاقات مارکو پولو با او شهرت داشت. تاتار را در غرب، «تارتار» میخواندند که عنوان تارتاروس یا جهنم را به خاطر می آورد و این عنوان برای قوم اسکیت به کار میرفت که تصور میشد از اعماق دوزخ می آیند. اژدها دیگر نماد چین، در اساطیر غربی، جانور آنتی کریست یا دجال و علیه اخلاق مسیحی است. با این حال، بدنامی اسکیت ها بیشتر به سبب اشرافیت اروپایی برخاسته از آنها است که نسب به خاندان فرانک اساطیری مروونژین بنیانگذاران امپراطوری مقدس روم میرساند. خاندان پلانتارد به واسطه ی گادفری دو بویون بنیانگذار بدنام تمپلاریسم و اخوت های ضد مسیحی، زائده ی کهانت پیشه ی آنها است و این خاندان، رهبری فرقه ی صلیبی-استعماری دیر صهیون یا "پریور دو سیون" را بر عهده داشته است. معمولا مروونژی ها را در مقابل جریان مسیحی و عقبه ی یهودیش قرار میدهند و یک دلیلش هم در افسانه ی پیدایش آنها از تجاوز یک جانور دریایی به همسر کلوویس شاه فرانک دیده میشود. معمولا حئا خدای کلدانیان را به یک جانور انسان نمای دریایی تشبیه میکردند. در سفر پیدایش در تورات، شاه سدوم در زمان ابراهیم، برعا نام داشت از "بر (بار)" به معنی فرزند پسر، بعلاوه ی "عا" یا "ائا" که همان حئا است. یعنی برعا مساوی است با پسر حئا. ادومی ها از نسل سدوم بودند و در زمان ظهور مسیح، دشمن بزرگ او هرود یک شاه ادومی بود. با این حال، نمیتوان به راحتی دراینجا مرز کشی قومی به عمل آورد. نماد خاندان پلانتارد، فلور د لیس یا زنبق سه برگ است. این، یک نماد یهودی و کنایه از ختنه است: عملی که از یهودیان به ملت های دیگر رسیده است. آنتیوخوس هفتم سلوکی پس از ازدواج با کلئوپاترا شاهزاده خانم مصر، و به دنبالش شکست دادن مکابیان، وقتی یهودیه را محاصره کرد که نماد آنجا همین فلوردلیس بود. نام خاندان پلانتارد نیز از پلانت یا گیاه می آید که همین فلور د لیس است. در آرم اندان پلانتارد، زنبق سه برگ، بین دو خرس قرار دارد که صورت های فلکی دب اکبر و دب اصغر در آسمان قطب شمالند. در اساطیر یونانی-رومی، دب اکبر، کالیستو از زنان دوشیزه ی همراه آرتمیس یا دایانا الهه ی شکار است. ژوپیتر یا زئوس، خدای اعظم یونانی-رومی، کالیستو را مورد تجاوز جنسی قرار داد و چون او حامله شد و قانون دوشیزگی که کاهنه های آرامیس باید رعایت کنند در او شکسته دانسته شد، آرتمیس به عنوان مجازات، او را به ماده خرسی تبدیل کرد. فرزند او آرکاس یعنی خرس نامیده شد و در جایی ساکن گردید که به نامش آرکادیا نامیده شد. در آرکادیا چشمه ای بود که رودی به نام آلفیوس از دریچه ی آن از دوزخ بیرون می آمد و این همان رودی است که در شعر قوبیلای خان دیدیم. اعتقاد بر این بود که یک خدای ریشو بر جریان آب آن نظارت میکند. در قدیم شایعاتی وجود داشت درباره ی این که شیطانپرستان، انسان های درستکار را در پای چشمه ها قربانی میکردند و خونشان را به فواره ی چشمه میریختند چون خون پاک اینان، غذای مقوی ای برای خدای چشمه محسوب میشود. چشمه همچنین به دلیل آب فشان بودن، شبیه انزال بود و باز مرتبط با فلور دلیس. کوه آتشفشان که دیگر نماد برجسته در شعر قوبیلای خان است نیز همین مفهوم را داشت. بنابراین آرکادیا نمادی از دوزخ است. مطابق افسانه ای افراد قبیله ی بنیامین را که مشرک شده بودند از ارض موعود اخراج کردند و آنها به آرکادیا نقل مکان کردند. آرکادیا را هم خیزشگاه کیش مادر-زمین در غرب خوانده اند و هم محل پرستش آرتمیس رئیس کالیستو عنوان کرده اند. آردوینا الهه ی خرس که مورد پرستش فرانک ها بود نامش ترکیبی از نام های آرتمیس و دایانا دو نام مختلف یک الهه ی واحد قمری است. بعضی نمادهای آرتمیس، خرس، زنبور و خرچنگ هستند که همگی جانوران صورت فلکی سرطان نماد انقلاب تابستانی نیز هستند. جانور دیگر آرتمیس، سوسک بخصوص سوسک طلایی است که شبیه زنبور است. این نماد هم در آیین های رمزی غربی کاربرد زیادی دارد. در مصر، سوسک را به جای خرچنگ، جانور برج سرطان میدانند. مریم مجدلیه هم که دیر صهیون او را همسر مسیح و مادر مروونژین ها خواند و به افسانه ی جام مقدس مربوط کرد، ظاهرا در ابتدا یک افسانه ی مصری و مرتبط با میگدول در مصر بوده است. با این حال، دیر صهیون، فرانسه ی جنوبی را به عنوان محل پرورش مذهب مریم مجدلیه انتخاب کرد. خیلی جالب است که این منطقه به نام مریم مجدلیه معروف به ماگدالیا و محل برخاستن فرهنگ موسوم به ماگدالین است که برای فرهنگ انسان های غارنشین باستانی ساکن در آن چنین نامگذاری است. در غارهای اینان، پرستش خرس به عمل می آمد و دانش رسمی برای به بسیار بومی نظر رسیدن این کیش در منطقه ی محبوب دیر صهیون، قدمت فرهنگ خرس پرستی در آن را تا 70 هزار سال قبل عقب برده است. بر اساس نقاشی های غارها معلوم است خرس پرستی در غارهای فرانسه و اسپانیا در پیوند با گاوپرستی پیش میرفته است. چون کاملا در ارتباط با نمادهای نجومی بود. خرس دب اکبر، پای چهارم و گم شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو بود که به قطب شمال منتقل شده و توسعه یافته بود. ثور همان ورزاو ازیریس خدای محبوب اخوت های رمزی است و پای کنده شده ی او روایت دیگری از آلت جنسی گم شده ی او است که قرار است از آن هورس خدای منجی اخوت ها زاده شود. هورس چشم آسمان است و ازاینرو دب اکبر هم چشم آسمان تلقی میشود. اما از آن جایی که این چشم برای کار کردن به قلب نیاز دارد، با اسد یا صورت فلکی شیر متحد میشود که قلب آسمان است. جالب است که سرطان نیز قبلا بخشی از اسد یا شیر تلقی میشده و شیر، مشهورترین نماد تابستان و خورشید پیروز بوده است. اینجاست که معنی آخرالزمانی اژدهای مکاشفات مسیحی روشن میشود: اژدهایی با پاهای خرس که یک بدن پلنگ مانند با سرهای شیر مانند را راه میبرند. پلنگ به عنوان یک شیر کوچک که مثل بچه شیر خالدار است، جانشین هورس کودک است. این اژدها را معمولا فقط beast یعنی جانور میخوانند. جالب این که کلمه ی bera به معنی خرس که در انگلیسی bear خوانده میشود، تلفظ دیگری از fera به معنی حیوان یا حیوان وحشی به طور کلی است. یکی دیگر از معانی fera در لغتنامه ها "خرس دریایی" است که معلوم نیست چیست ولی قاعدتا مرتبط با جانور دریایی است که جد مروونژین ها را از یک زن زمینی به دنیا آورد. حالا در نظر بگیرید که پسر زئوس از کالیستوی زمینی هم آرکاس یعنی خرس نام دارد. شاید چون زئوس خودش خرس دریایی است. برای این که بیشتر تعجب کنید کافی است اضافه کنم که تولد باکره زاد آرکاس خرس از ژوپیتر، تفاوتی با تولد باکره زاد بره ی خدا یعنی مسیح از یهوه خدای یهود ندارد. چون پلانتاردها دب اکبر و دب اصغر را گله ی گوسفند به حساب می آوردند و شاهان را پیش بران گله. علت هم این است که کلمه ی عربی "دب" به معنی خرس، با کلمه ی "دوبهه" به معنی گله ی گوسفند تشابه لغوی داشته است و کلمه ی دیگر bera به معنی جانور که بعدا خرس شد هم با کلمه ی "بره" به معنی گوسفند شبیه بوده است. خرس چهارپایی است که عین بره علف میخورد ولی در عین حال شبیه آدم رفتار میکند و گاهی بر دو پا بلند میشود و مثل آدم، هم گوشت میخورد و هم گیاه و هم عسل. بنابراین خرس یک گوسفند در حال تبدیل شدن به آدم است و کسی که میتواند در قالب شاه، جامعه ی آدمی را به جای گله ی گوسفندان هدایت کند به شرطی که آدم هایش طوری تربیت شده باشند که به لحاظ معرفت و رفتار، تفاوتی با گوسفند نداشته باشند. بنابراین مرز بین مسیح بره ی خدا و اژدهای آخرالزمانی محو میشود و اینطوری است که میبینیم سیگیسموند امپراطور مسیحی متعصب روم مقدس، برای به راه انداختن جنگ صلیبی علیه عثمانی ها، فرقه ی "دراگون کورت" (دادگاه اژدها) را به راه می اندازد که نمادش به صراحت اژدها است. :

the merovengian dynasty”: Barbara aho: part4

میدانیم که جنگ صلیبی سیگیسموند، متاخر بر جنگ صلیبی معروف تری در قبل از ظهور عثمانی تلقی میشود که هدف از آن، باز پس گیری سرزمین مقدس بود و تمپلارهای گادفری دو بایون با تمام نسبت های منفی ای که به آنها داده میشد در جریان آن سر بر آوردند و ثروتمند شدند. فومنکو معتقد است این جنگ صلیبی، همان یورش صلیبیون به روم مقدس و تاسیس جمهوری آتن در یونان است چون قستنطنیه درواقع همان اورشلیم و روم یونانی همان ارض مقدس است. اما لاکاپلا در این برداشت، تغییراتی ایجاد میکند و میگوید همه ی اینها همان تسلط روم بر اورشلیم هستند ولی این اورشلیم در ایتالیا است و رم ایتالیا همان اورشلیم یهودی است و جنگ صلیبی در قستنطنیه موقعیت آن را به ترکیه منتقل کرده است. فتح صلیبی ها در ترکیه برای ایجاد روم یونانی همان نبرد الکساندر یا اسکندر یونانی علیه شرق است. ولی این نبرد در همگامی با حکمرانان ترک صورت گرفته است و اسکندر مزبور، کسی جز اسکندربیگ حاکم آلبانی نیست که در فتح قستنطنیه همگام محمد دوم (فاتح) سلطان عثمانی بود ولی بعدا با او دشمن شد و سقوط کرد. اسکندر بیگ، کلاهخودی شبیه سر بزی دو شاخ داشت که یادآور نامیده شدن اسکندر کبیر به ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ در شرق است. بعد از شکست جناح اسکندر بیگ که نماینده ی صلیبیان است بازمانده های او در روم یعنی ارتدکس های یونانی زبان، افسانه ی او را در حد اسکندر کبیر توسعه دادند که امپراطوریش فرو پاشید. فروپاشی این امپراطوری، قابل مقایسه با نابودی امپراطوری روم یونانی توسط ترکان سلجوقی و محدود شدن تقریبی روم یونانی به قستنطنیه است که در زمان یک سلطان سلجوقی به نام کیخسرو رخ داد. اما این که سلجوقیان طرفه ای از این فتح نبستند قابل مقایسه با نبرد پادشاهی همنام از پارس یعنی خسرو دوم با روم شرقی از هم پاشیده ای است. خسرو پیروزی های زیادی بر روم یونانی به دست آورد، اما درنهایت شکست سنگینی از آن خورد و به زودی قلمروهای مهم مورد دعوای هر دو دولت، به تسخیر اعراب مسلمان پیرو محمد درآمد. لا کاپلا، سلجوقیان را همان سلوکیان یونانی میداند که قلمروهای مهمشان به تسخیر روم لاتینی درآمد و روم لاتینی جانشین همان روم صلیبی لاتینی و قوای اسکندر بیگ است که توسط قوای محمد دوم سرکوب میشود. بنابراین محمد فاتح از عثمانی با محمد پیامبر به عنوان بنیانگذار فرضی اسلام قابل همپوشانی است. اما این محمد چه ربطی به لاتینی ها میتواند داشته باشد جز این که تمپلارهای صلیبی متهم به پرستش بافومت یا محمد بودند؟! درواقع حذف اسکندر بیگ (دولت اسکندر مقدونی و یونانیان) توسط محمد فاتح (دولت مسلمانان پیرو محمد) حذف شقه ای از جریان تمپلار توسط شقه ای دیگر از آن است که با تغییرات فرهنگی همراه بوده است و این اتفاق از غرب لاتینی به شرق یونانی فرافکنی شده است فقط به خاطر این که قستنطنیه دنباله ی رم بوده است. در غرب لاتینی هم یک پاپ به نام الکساندر داریم که در اواخر قرن 15 از طرف خاندان یهودی قدرتمند بورژیا یا بورژا بر سریر قدرت گماشته میشود و این احتمالا در ابتدا یک آغاز برای دولت پاپی فرض میشده است. اما حکومت گناه آلود این پاپ، با نارضایتی های بسیار و ازجمله ظهور نهضت پروتستان همراه شد و جنگ قدرتی را به راه انداخت که تا زمان سرکوب سزار بورژیا پسر پاپ الکساندر و درواقع فرود آمدن ضربه ی قطعی بر حکمرانی بورژا ها توسط پاپ ژولیوس دوم ادامه پیدا کرد. لاکاپلا یهودی اسپانیایی بودن بورژیا ها را نمودی از پیوند ایتالیا با یهودی ها میداند و سرمایه دار بودن آنها را با بانکدار بودن تمپلارها مقایسه میکند و یهودی مآب بودن تمپلارها را به خاطر می آورد. ازاینرو لاکاپلا سرکوب بورژياها توسط پاپ ژولیوس در قرن 16 را روایتی اصیل تر از سرکوب تمپلارها به دلایل مذهبی توسط لویی پادشاه فرانسه در چند قرن قبل میداند. البته پاپ ژولیوس هنوز یک مدافع پرشور هنر رنسانس و کارفرمای مشهور میکلانژ است. نه او و نه پاپ الکساندر، هیچ یک آدم های مقید مذهبی نیستند. پاپ الکساندر و خانواده اش درگیر زنجیره ای تمام نشدنی از زنای با محارم و تولید فرزندان نامشروع توصیف شده اند و پاپ ژولیوس هم سه دختر نامشروع دارد. ازاینرو لاکاپلا معتقد است که آنها پاپ به معنای معروف کلمه نیستند و امپراطورند. او یادآور میشود که در زندگینامه ی پاپ ژولیوس دوم، از دو قدرتمدار دیگر معاصر او به نام های پمپئو و مارک آنتوان یاد شده است. این سه نام قابل مقایسه با نام های ژولیوس سزار، پمپیوس و مارک آنتونی، سه دیکتاتور معروف روم باستان در زمان پایان جمهوری روم و در آستانه ی ظهور امپراطوری آن هستند. جالب این که در قرن 16 نیز شاهد سقوط یک جمهوری روم در جریان فتح روم توسط شارل پنجم پادشاه فرانک آلمانی هستیم که لاکاپلا او را با آگوستوس مقایسه میکند. ازاینرو لاکاپلا معتقد است که یک سری اسامی واحد وجود داشته که در طول زمان از آنها قصه های مختلفی درست شده و دو تایشان به دو زمان متفاوت از تاریخی 2000ساله ی ایتالیا پرتاب شده اند. ازاینرو آنچه ما حکومت پاپی دوره ی رنسانس میشماریم، احتمالا روایتی کشیشی شده از یک دوره حکومت پاگان ها است که در آن، هنوز مرزی بین مسیحیت و شرک وجود ندارد. پاپ ژولیوس به جای ژولیوس سزار، به رنسانس پاپ الکساندر به جای اسکندر مقدونی ادامه میدهد همانطورکه روم لاتین، خدایان حکومت یونانی مغلوب خود را میپذیرد.:

“Chronology2.0”: D.LACAPELLA: THEOGNOSIS: aout13, 2018

دراینجا باید یادآور شوم که سزار بورژیا خود یکی از کارفرمایان هنر رنسانس بخصوص تصاویر مسیح بود و دستور داده بود که مسیح را به قیافه ی او بکشند. یعنی سقوط سزار بورژیای یهودی تبار توسط یک بدل ژولیوس سزار که کهن الگوی امپراطوران رومی است، میتواند همان قتل عیسی مسیح یهودی توسط رومیان و همدستان یهودیشان هم باشد. از طرف دیگر باید توجه کنیم که پاپ الکساندر پدر سزار بورژیا، نام اصلیش رودریگو بورژیا بوده است. رودریگو به معنی شاه سرخ است. نماد خاندان بورژیا نیز یک ورزاو سرخ است. ورزاو جانور ژوپیتر نسخه ی لاتین یهوه است و سرخ رنگ لباس پاپ ها. لاکاپلا توجه میکند که سرخ در مکاشفات مسیحی، رنگ فاحشه ی بابل یعنی سیاره ی زهره یا لوسیفر است که نامش به معنی درخشان است. در اخوت های رمزی، او با ایزیس همسر و خواهر ازیریس تطبیق میشود که از او هورس را به دنیا می آورد و این تثلیث با یهوه-مریم مقدس-مسیح قابل تطبیقند. ازیریس هم مثل ژوپیتر، متجسم به ورزاو بوده است. ژوپیتر با سیاره ی مشتری تطبیق میشود که به سبب داشتن مقامی بالاتر باید درخشان تر از زهره باشد و ازاینرو در عربی «الازهر» یعنی درخشان ترین نامیده میشده است. لاکاپلا معتقد است این لغت، احتمالا اصل لغت آسار یا آسور به معنی فرمانروا و لقب خدای مشتری در نزد کلدانیان است که ازیریس فرم قبطی-یونانی آن است. همین کلمه ی آسور به «سور» و از طریق آن «سول» به معنی خورشید تبدیل شده و به صورت سول اینویکتوس (خورشید شکست ناپذیر) عنوان میترا خدای خورشید شده است. میترا را خدای فریجیان و فارسیان خوانده اند. هر دو این نام های اقوام، فرم های دگرگون شده ی عنوان فریسیان، فرقه ی اشرافی یهود هستند. صحنه ی قتل ورزاو توسط میترا، برجسته شده چون بازسازی مکتب پیشین کلیسا را نشان میدهد و میترای گاوکش، همان موسی است که بت گوساله ی طلایی را میشکند. اصلاحات مربوطه زمانی روی داد که امپراطور شارل پنجم ایتالیا را فتح کرد و این همان فتح سرزمین مقدس توسط رومی ها است، و نیز زمانی که «یک پاپ یهودی با یک پاپ مسیحی تعویض شد». لاکاپلا شارل پنجم را اصل شارلمان یعنی شاه بزرگ احیاگر امپراطوری روم مقدس در چندین قرن پیش میداند که نسبش به مروونژی ها میرسید. پاپ آینده جولیوس دوم، کاردینال جولیانو دلا روور بود که در نماینده ی پاپ در آوینیون در گاول جنوبی بود و برای پاپ در گاول میجنگید. این همان جنگ های ژولیوس سزار در گاول است. در گاول ژولیوس سزار مشاهده میکند که کلت ها برای جوویس خدای مشتری، قربانی میدهند. ژولیوس سزار در مذهب وحشیانه ی کلت ها اصلاحاتی به عمل می آورد که میتوان آن را همان تغییر مسلک از یهودیت به مسیحیت یهودی تبار خواند. ژول در ژولیوس میتواند همان سول رومی (میترا) و معادل شائول در تورات باشد. شائول هم یک جنگاور و اولین شاه یهود بود و در اداره ی جامعه ی یهودی، بدعت به عمل آورد. البته شائول تحت هدایت پیامبری به نام سموئیل قرار دارد. این سموئیل نیز لغتا همان اسماعیل نیای محمد و درواقع نماینده ی فرهنگ محمدی است که نبردش علیه یهودیت پیشین، به دعوای اسلام و اسرائیل تبدیل میشود. پس درواقع خیزش کیش محمد علیه شق یهودی تمپلاریسم، به اصلاح یهودیت سنتی به صورت مسیحیت یهودی تبار نقش ایفا میکند. عاملین پیدایش مسیحیت یهودی تبار را فرقه ی یهودی حصایی میدانند که تحت تاثیر مذهبی جهانی یوهانی یا نصیری یعنی مذهب یوحنای تعمیددهنده یا یحیی بودند و احترام به سنت جان یا یوحنا در فرقه ی تمپلار نیز وامدار این ارتباط است. ظاهرا اسلام محمدی نیز پیش از این که توسط یهودیت بازتعریف شود، یک شعبه از مذهب یحیی بوده است. این مذهب، نگاه منفی ای به دنیاپرستی و آدمکشی بی مورد داشته است. واضح است که اشرافیت یهودی زرسالار حاکم بر اروپا این وضع را نمیپسندیده و خواهان تغییراتی در جهت یک بازگشت نیمه کاره به وضع قبلی بوده است. ازاینرو در تورات، شائول یک شاه نادرست شمرده شده که مثل ژولیوس سزار به دست دشمنانش به قتل میرسد و جایش را داود میگیرد. داود سلف خاندان رش گلوتا یا راس الجالوت یعنی اشرافیت یهود است همانطور که اگوستوس جانشین ژولیوس سزار، اولین امپراطور روم است. داود دو سیستم کهانت متفاوت الازار و ایتامار را با هم متحد میکند و یک کهانت ترکیبی میسازد. الازار مسلما همان الازهر یا ازیریس است و ایتامار در مقابل او باید نسخه ای از میترا باشد. یعنی ترکیب یهودیت قبلی و مسیحیت جدید به صورت مسیحیت یهودی تبار منظور است. بسیاری از نمادهای پاگانی این داستان در مسیحیت یهودی تبار باقی میمانند؛ مشخص تر از همه 25 دسامبر به عنوان زادروز مسیح یا کریسمس که در اصل، روز تولد سول اینویکتوس بوده است. به همین دلیل، جامعه ی یسوعی که نماینده ی اشراف یهود در بدنه ی کلیسای جدید بود، به طور مداوم به قدرتمندتر کردن هر چیزی که بیش از مسیحی یهودی تلقی شود در سیستم جدید پرداخت که به نظر میرسد توجه مذهب پروتستان بیش از انجیل به تورات، خود، یکی از خط دهی های مربوطه بوده باشد. بنابراین از دید لاکاپلا، یهودیت جدید، بازمانده ی تمپلاریسم است در یک ترجمان توراتی جدید که با داستان های پیامبران تورات به عنوان بنیان تعالیم مسیح و محمد، مسیحیت غرب و اسلام شرق را به خود وابسته و از درون فتح کرده و تغییر داده است.:

“The jewish pop”: D.LACAPELLA: THEOGNOSIS: 24jan2021

ازآنجاکه ملت موسی گوسفند چران هستند، قتل ورزاو توسط موسی پیوند جالبی با فرهنگ شاهان پیدا میکند. سوالی که پیش می آید این است که چرا میترا که به جای موسی نشسته است، خدایی شرقی و خارج از پانتئون خدایان یونانی-رومی تلقی میشود آن هم درحالیکه با بعضی از خدایان آن پانتئون چون هلیوس و آپولو قابل تطبیق است؟ علت را نام میترا توضیح میدهد. او را در رومی میتراس میخواندند، ولی نام پهلویش میثرا است که در فارسی تبدیل به "مهر" به معنی خورشید شده است. میثره به اصل آرامی کلمه یعنی میسارو یا میش شارو یعنی شاه میشو نزدیک تر است. میشو یا میسو معادل لغات موسی و مسیح است. معنی میشو خورشید است. او دراینجا با الاگابالوس یا الگبل یا الجبل خدای خورشید ادومی ها تطبیق شده است. همانطورکه میدانیم خدای یهود پیش از یهوه الوهیم نام داشت که همان اله یا ایلو یا ال خدای سوری است و همین ایلو به صورت الیو یا هلیوس خدای خورشید یونانی درآمده است. چون خورشید تجسم خدای نادیدنی بود و ازاینرو خورشید را بل یا بعل نیز مینامیدند از "ب" (فرزند پسر) بعلاوه ی "ال" (خدا) که میشود پسر خدا، معادل همان عبارتی که برای عیسی مسیح استفاده میشود. این کلمه با اضافه شدن پیشوند تعریف فنیقی "ه" به "هبل" تبدیل میشود که در یونانی آپولو تلفظ شده است. گبل نیز تلفظ دیگر هبل است که با چسبیدن به "ال" نام "الگبل" را ساخته است. در غرب، عیسی در 25 دسامبر متولد میشود چون آغاز زمستان تلقی میشود و الگبل نیز در آغاز زمستان متولد میشود که در شرق معادل 21 دسامبر (اول دی) است و به عنوان روز تولد مسیح، شب آن با نام شب «یلدا» -در آرامی یعنی تولد یا میلاد- جشن گرفته میشود. ازآنجاکه یهودیان تحت تسلط ادومی ها بودند، اله یا الوهیم آنها با ال ادومی و تجسمش ال گبل تطبیق شد. ادومی ها فرزند عیصو تلقی میشوند و عیصو به خانواده ی اسماعیل ملحق شده و اشرافیت ادومی از نسل اسماعیلند. لاکاپلا، این اسماعیل را همان اسماعیل مراد فرقه ی شیعه ی اسماعیلیه نیز میشمرد و به این موضوع توجه میکند که تمپلارها خود را پیرو یک شعبه ی کوه نشین از اسماعیلیه میشمرند که قلاع محکم در کوهستان میسازند. لاکاپلا یادآور میشود که کاتارهای غنوصی در فرانسه نیز در قلاع مستحکم در کوه ها موضع گرفته بودند و تمپلارها وارثان آنها نیز خوانده شده اند. یعنی در داستان تمپلاریسم، اسماعیلی ها و کاتارها در اساس یک پدیده ی واحدند. هر دو دسته در تعالیم هرمسی مشترکند و مذهب هرمس معمولا همان مذهب نوح پدر همه ی انسان ها تلقی میشود که گیوم پوستل منسوب به قرن 16 ، مسیحیت اصلی را همان معرفی میکرد و درصدد احیای یک برداشت عرفانی هرمسی از آن بود، اما با مخالفت اطرافیان مواجه شد. کامپانلا نیز درصدد احیای مذهب نوح بود و البته این دفعه آن را بدون مالکیت و سیستم ارباب و برده یا ثروتمند و فقیر میخواند. این، طرح معروف اتوپیای تامس مور نیز هست که پیدایش سوسیالیسم و کمونیسم در دنباله ی آن تعریف میشوند. تامس مور انگلیسی به سبب ترک نکردن کاتولیسیسم و درنیامدن به کیش انگلیکانیسم اعدام شد. آیا برداشت او از مذهب کاتولیک، همین اتوپیا بود و کاتولیک قبل از این که یک فرقه از مسیحیت باشد، به همان معنی خودش یعنی مسلک جهانی بود، مسلکی که سرمایه داری یهودی از طریق انگلیکانیسم و پروتستانتیسم علیه آن مبارزه میکرد؟ چرا انجیل جهانگیر، انجیل کینگ جیمز است که از انگلستان پروتستان بیرون آمده است؟ آیا «کتاب مقدس» از ابتدا یک پروژه ی یهودی-پروتستان بوده که یهودی ها صرفا با نپذیرفتن بخش انجیل و اکتفا به بخش تورات، با آن، خود را از پروتستان ها جدا کرده اند؟ چرا مارتین لوتر پیشوای مذهب پروتستان، در نقاشی ها با نماد رز-صلیبی که یک نماد هرمسی است ترسیم میشود؟ آیا او نمادی از تمپلارهایی نیست که شاگردی کاتارها را کردند تا بعدا آنها را از بین ببرند و مکتب دستکاری شده ی آنها را به نفع سرمایه داری و چپاول اقتصادی خودشان مورد سوء استفاده قرار دهند؟ این حرکت مسلما نه با پروتستانتیسم بلکه با عرفانی مآب شدن یهودیت در کابالا توسط کسانی چون موسس دو لئون و اسحاق لوریا شروع شد که در هر دو جناح مسیحی کاتولیک و پروتستان، دست به تولید اشراف زدند و همزمان اشرافیت را مثل هرمسی ها شیطانی خواندند تا در بزنگاه هایی مثل انقلاب فرانسه، یک جناح مورد قبول اشرافیت بتواند جناح دیگری از اشرافیت را به اسم این که ضد مردمی و شیطانی است نابود کند. در این راه، کابالیست ها برای شرایط مختلف، فرقه های مختلفی پدید آوردند و برای همه ی آنها نسخه های مختلفی از مسیح ساختند که همه قرار بود یک دوران از بین رفته را به ضرر اشرافیت در قدرت بازگردانند. تنها دلیل این که این مسیح ها کار میکردند و به ضرر اشرافیت عمل میکردند که خود اشرافیت فقط به بهای یهودی مآب شدن مملکت سر کار آمده بود.:

“syncretism in the 16th and 17th centuries”: D.LACAPELLA: THEOGNOSIS: aug6,2015

خیلی جالب است. رفت و برگشت تمام مسیح ها حکم رفت و برگشت خورشید را دارد که بین آن فضا تاریک است. با این حال، چشم خورشید که دب اکبر و البته بره ی خدای دیر صهیون باشد، در قطب شمال که قلمرو تاریکی دانسته میشود مستقر است. مثل این که خدا همیشه در تاریکی ظهور میکند.

آیا پیامبران انوناکی ها در امریکا طرفدار نژادهای غیر سفیدند؟

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 2005 شخصی به نام ویتلی استریبر در دریملند ادعا کرد که زمانی که با جیپش و مسافری که درون آن بود در نیویورک حرکت میکرده ناگهان خود را در یک فضای ناآشنا و کاملا متفاوت با واقعیت مالوف نیویورک دیده است و بعد از مدتی رانندگی استرس زا استریبر و جیپ و مسافرش مجددا به فضای آشنای نیویورک بازگشته اند. استریبر عنوان نمود که بعدا مجددا با جیپش به محل این اتفاق رفته ولی دیگر وارد آن محدوده ی ناآشنا نشده است. برخی تجربه ی استریبر را به گذر اتفاقی از شکاف فضا-زمان و ورود به کورگال تعبیر میکردند: محدوده ی دوزخی قلمرو مارسانان و یوفوهای حاکم بر امریکا که معمولا مردم آن را در مخفیگاه های زیرزمینی امریکا زیر شهر میدانستند. البته کورگال یک اسم اکدی برای دوزخ است. ولی از زمان مطرح شدن انوناکی ها در فضای فکری امریکا، باورمندان به یوفوها علاقه ی زیادی به استفاده از کلمات اکدی در ارتباط با مفاهیم متافیزیکی دارند. بر اساس کتاب رویدادنامه های گیرکو، کلیه ی جریان های بازیگر در اختلافات سیاسی غرب از تفسیر افسانه های اکدی پدید آمده و خود را به خدایان آنها متصل کرده اند. پیروان جریان آریایی و برتری نژاد سفید، با توجه به رنگ پریدگی مردم شمال اروپا در مناطق یخ زده و اغلب تاریک شمالی، خود را از نسل اوشومگال یا اعقاب کینگو شمرده اند که شوهر تهاموت الهه ی تاریکی در شورش علیه آنوناکی ها بود. این گروه، مستقیما از اشرافیت های کهنه کار و متعصبی برخاسته اند که حاضر به تغییرات به روز سیاسی نیستند مبادا امتیازات خود را از دست بدهند. در مقابل، افراد نوگرا که برای بهتر کردن مسائل، نیاز به به کار گیری استعدادها از همه ی نژادها دارند و از این استعدادها به نغع خود و برای کنار زدن اوشومگال استفاده میکنند خود را از نسل آنوناکی ها میخوانند و با نسبت دادن تمدن های پیشین افریقایی ها، آکدی ها و سرخپوستان امریکا به آنوناکی ها، خود را طرفدار تمدن های نژادهای غیر آریایی میخوانند و به نوعی با به یاد آوری وجود تمدن های غیر سفیدپوست، میخواهند به برتری نژادی اشرافیت های فئودالی عقبمانده ضربه بزنند. دعوای این دو دسته ی متعصب و نوگرا که به اوشومگال و آنوناکی شهرت داشته اند، از زمان قدیم وجود داشته و از همان زمان سه گروه وجود داشته اند که بین این دو دسته مصالحه و میانجی گری میکردند و نظم نظام را حفظ میکردند: 1-آماشوتوم یا طراحان دعوت به مادر حیات و دعوت به معنویت از بالا 2-آمارگی یا طراحان دعوت به مادر زمین و پرستشگر نیروهای غریزی جهان فیزیکی 3-نونگال یا طراحان شبیه سازی زندگی و مکانیکی و ماشینی کردن نظام. ازآنجاکه این اهداف کاملا مغایر با همند، نظام نیز دچار پیچ و تاب های سیاسی متعدد میباشد. ولی هدف اصلی درباره ی حفظ نظام با به اطاعت درآوردن مردم، بین هر 5گروه اتحاد ایجاد میکند و در هر نوع مشکلی بسته به این که نظر کدام گروه، بهتر مردم را تابع نگه میدارد، یکی از این ایده ها در نظام برتری می یابد. بین افسانه های رایج امریکایی درباره ی انوناکی ها و افسانه های یهودی ارتباطی وجود دارد. بدین معنی که سام که نام پسر نوح است، در تاریخ انوناکی ها به پسر ابوابا و سازنده ی انوناکی ها تبدیل شده است. ابوابا به دست نژاد ایمدوگود کشته شده است و سام درصدد مبارزه با آنها است. شایعه ی ایمدوگود را چارلز هال، یک ناظر آب و هوای سابق usafرواج داده است. وی مدعی است که چندین سال به صورت پاره وقت و در انزوا در رشته کوه نلیس در شمال ایندین اسپرینگز در نوادا زندگی میکرده و درآنجا مرتبا مردمان سفیدپوست بلندقدی را میدیده که تکرو بودند، قیافه ی نوردیک با چشمان آبی داشتند و صداهایی مانند پارس و سوت تولید میکردند. آنها با دیدن هال معمولا مخفی میشدند. سفیدهای بلندقد هال به سیاره ی ماه رفت و آمد دارند. هال مطمئن بود که آنها با مقامات ایالات متحده در ارتباطند. توصیفات هال از این موجودات، دقیقا مشابه توصیفات پارکس از نژاد ایمدوگود است: نژادی که به هر دو زبان مصری باستان و اکدی صحبت میکردند و واسطه ی این دو تمدن بودند، درحالیکه زبان مصریان متعلق به نژاد امشا emeshaبود که در ارتباط با سام قرار داشتند. ما میدانیم که توصیفات ظاهری هال و پارکس از ایمدوگود، اشاره ی مستقیمی به نژاد نوردیک آریایی اشرافیت های نژادپرست دارد. ایمدوگود شباهت زیادی به کینگو دارند: مردمانی فردگرا، تکرو، بیزار از جامعه و متمرکز بر منافع فردی حتی اگر بر ضد جامعه باشد، همان چیزی که معمولا در رسانه ها از اشرافزادگان غربی ترسیم میشود. لغت ایمدوگود im-dugudبا املای خاص آن در آکدی از ترکیب دو کلمه ی «خون» و «شریف» به دست می آید و درمجموع به معنی دارای خون اشرافی است. تقریبا میتوان آنها را به نامدار خواند. چون لغت "نام" در اکدی به صورت nim نوشته میشود به معنی والامقام، و جالب اینجاست که تلفظ دیگرش num-mu با دو املای مختلف نوشته میشود که یکی به معنی «والا کسی که سخن میگوید است» و دیگری به معنی «والا کسی که باعث رشد و سازندگی میشود» میباشند. نومو همچنین به صورت های نووا و نوبا نوشته میشود که املای دوگانه ی nu-ba (wa) برای آن، معنی «سازنده ی تصاویر یا مجسمه ها» را میدهد، که البته فقط اشراف تعیین میکردند از چه کسانی چه نوع تصویری ارائه شود. در مقابل، لغت "سام" با "سامو" به معنی آسمان مرتبط است.:

“the chronicles of the girku”: garru zeitlin: part5,6

دراینجا باید یک نکته را بیان کنم. همانطورکه میدانیم، خدای یهود بر ضد نامداران است چون فقط خودش شایسته ی ستایش است. نام سام را در عبری shem مینویسند که معنی دیگرش "نام" و تلفظ دیگرش "اسم" است. معمولا برای این که نام مقدس یهوه بی دلیل بر زبان رانده نشود، به جای آن از کلمه ی "اسم" استفاده میشود و لغت "شم" درحالیکه پیشوند معمول عبری "ها" به آن اضافه شده، به صورت «هاشم» برای نام خدا استفاده میشود. البته "شم" خودش مخفف "اسم" است و اسم، از "عیش" به معنی مرد به اضافه ی پسوند سامی "م" به دست می آید. نام "عیش" منشا نام عیصو پسر اسحاق نیز هست. از طرفی اگر تبدیل معمول "ای" به "ی" در عبری را در نظر بگیریم، از عیصو لغات یشوع و یوشع به دست می آید که قهرمانان دیگر انجیلیند. از همه مهمتر این که نام یشوع را میتوان یاکوو نیز تلفظ کرد که شکل دیگر نام یعقوب پدر بنی اسرائیل است. یعقوب هم پسر اسحاق و برادر عیصو بوده و بین این دو بر سر جانشینی مقام پدر در به دست گرفتن مقام امت برگزیده ی خدا اختلاف بوده است، درحالیکه این دو نفر از اول یک نفر بوده اند در دو تعریف متفاوت. در ارتباط این دو با هاشم یعنی خود یهوه لازم به ذکر است که لغت یاکوو با تبدیل رایج "ک/خ" به "ه" در سامی، تبدیل به نام یهوه میشود. از طرفی توجه داریم که دعوای دو پسر اسحاق بر سر مقام الهی، تکرار دعوای اسماعیل و اسحاق فرزندان ابراهیم است. نام اسماعیل را نیز به راحتی میتوان ترکیب نام های "اسم" (یعنی یهوه) و "ال" (یعنی خدا به طور کلی) خواند و به خدا یهوه یا همان هاشم معنی کرد و بدین ترتیب او را با عیصو و یعقوب برابر گرفت. میدانیم که عیصو پس از قهر کردن با یعقوب، به نزد خاندان عمویش اسماعیل رفت و با آنها مزاوجت کرد و ازاینرو فرزندان عیصو و اسماعیل با هم مخلوط شدند. در یک روایت از اسماعیل 12 پسر به جا مانده است که ظاهرا روایت 12 پسر یعقوب یا اسرائیل، درواقع همان 12 پسر اسماعیلند. بدین ترتیب سام که آنوناکی ها را می آفریند، همان یهوه و تجسم زمینیش یعقوب –به نمایندگی از قوم یهود- هستند.

با این حال، هر گونه برداشت نژادی از خلوص خون که در تضاد با علاقه ی باستانیان به ازدواج های خارج گروهی برای متحد کردن قبایل قرار دارد، به یهودیان برمیگردد که خود را به سبب توجه یهوه به خود، نژاد برتر میخوانند و ازدواج با نژادهای پست کافر (خلاصه شده در لغت گوییم) را حرام میدانند. البته میدانیم که یهودی ها خیلی زیاد این قانون را میشکنند و شاید زمانی اصلا آن را نداشته اند. ازاینرو مهمترین استدلال زمانه ی یهود برای این قانون، جلوگیری از به هم آمیزی آیین های یهودی و مشرکانه تلقی میشود. در این صورت، باید صحنه ی قیام یهود علیه حکمرانان یونانی سلوکی را نوعی طغیان یک نوع یهودیت علیه نوع دیگری از یهودیت خواند چون به عقیده ی مورخینی چون هگینز، زئوس یا ژوپیتر خدای یونانی-رومی همان یهوه خدای یهود است. گادفری هگینز، یونای سوریه محل انطاکیه پایتخت انتیوخوس سلوکی را که مورد شورش حشموناییان قرار گرفت با ایونیه و نیز یونان که نام عبری گریس در تاریخ رسمی است تطبیق میکند. وی مینویسد ایونی ها پرستش یک خدای سیاه و مادرش را در ایتالیا رواج دادند که به نظر هگینز، این خدا همان عیسای یهودی-رومی و مادرش مریم باکره اند. هگینز از قول ماکسیموس تریوس، شخصیت های آپولو و ژوپیتر را دو روایت مختلف از خدایی واحد میداند که درنتیجه ی تعریف های متفاوت، اسم های متفاوت یافته اند.:

“anacalypsis”: godfrey Higgins: jazzybee verlag press: p74-75

در بریتانیا و در جوار اسکاتلند نیز جزیره ای به نام iona وجود دارد که در افسانه های بومی محل هبوط عیسی بر زمین در آخرالزمان تلقی میشود. این جزیره محل زندگی کلدی های دروئیدی شمرده میشده که از نسل کاهنان اورشلیم داود و سلیمان بودند. در زمان بازگشت مسیح، بانویی مقدس به استقبال او میرفته است. ویلیام شارپ معتقد بود این بانو، الهه ای شرقی است که همراه با سکاها از خاورمیانه به این جزیره منتقل شده است.:

IONA: SACRED ISLE OF THE WEST: Barry Dunford: sacredconnections.co.uk

میدانیم که اسکاتلند، گریزگاه تمپلارهایی تلقی شده که سرکوب در فرانسه به خویشاوندان خود در اسکاتلند پناه برده و درآنجا فراماسونری را پایه گذاری کرده اند. تمپلارها در فرانسه در ارتباط واضحی با پرستش مریم مجدلیه در رنه لوشاتو قرار داشتند که اشرافیت های اروپایی، خود را از نسل او و مسیح خوانده و میخوانند. مسیحیت در رنه لوشاتو چیزی بین بودیسم سکاهای مغولی آسیا و مسیحیت غربی بود. ولی پیوندهایی هم با مصر داشت که به تبار حصایی آن نسبت داده میشد. منابع منسوب به حصاییان، هرم بزرگ مصر را به نام «میرو» میخواندند که دقیقا همان نام "مرو" برای کوه مقدس هندوان و بوداییان در شرق است. خود بودا با پتاح خدای خالق در مصر قابل تطبیق است و پتاح را با آمون یا مین تطبیق کرده اند که او نیز هم منس اولین فرعون مصر در روایات یونانی است و هم مانو همزمان آدم و نوح افسانه های هندو. منو با نجات یافتن از سیلی مهلک، موجد نژاد جدید بشر میشد. در داستان های تمپلارها این سیل تبدیل به خطر سیاسی شده و مابه ازای نوح و مانو برای آن، یوسف رامه ای است که سوار بر قایقی جام مقدس را از سرزمین مقدس به بریتانیا می آورد تا آنجا خانه ی همیشگی اخوت های اشرافی باشد. جام مقدس حاوی خون عیسی را به مهبل مریم مجدلیه تشبیه کرده اند که قبرش به رنه لوشاتو منسوب است. و اما سیل را به پیروی از افسانه های مصری به ستاره ی شعری یا سیریوس یعنی کلب آسمانی نسبت میدهند چون بالا آمدن رود نیل و غرقابی شدن مزارع اطرافش در تابستان به جاذبه ی شعری نسبت داده میشد. شعری با ایزیس هم تطبیق میشد که یک الهه است. در مقام الهه ی آب ها و سیل، او معادل حقات الهه ی قورباغه شکل ماه بود چون ماه هم عامل جزر و مد آب است. حقات در غرب تبدیل به هکاته الهه ی جادوگران شد. مروونژین ها که سنت نسبت دادن خاندان های سلطنتی به مریم مجدلیه به امپراطوری روم مقدس آنها برمیگردد در ایام بالا آمدن آب ها در قلمرو تحت اداره ی خودشان، فستیوالی برای قورباغه ها به پا میکردند که به stain معروف بود و این لغت تلفظ دیگری از satan یا شیطان است. روح شعری یا سگ آسمانی در صورت فلکی کلب بزرگ قرار دارد: یک مجموعه ستاره ی تخیل شده به سگ شکاری جبار که صورت فلکی ثور یا ورزاو، آن را از پاشنه ی پای صورت فلکی جبار آفریده است. جبار و ثور، هر دو انعکاس ازیریس خدای مصری مترادف با پتاح هستند و فرزند هورس، ازیریس است که تولدش از ازیریس در حکم تولد عیسی مسیح از یهوه خدای خالق به روایت یهودی-مسیحی آن است.:

“the final secret of the unicorn”: fireangel: nov2000

در باور مسیحیان مصر، دو دزدی که همراه عیسی مسیح به صلیب کشیده شدند، آنوپ و عان نام داشته اند. این نام ها یکیشان برای آنوبیس خدای سگ مانند سیاره ی عطارد به کار میرود و دیگری برای تحوت خدای ماه در فرم یک میمون کینوکفالوس (سگ سر) که همان بابون باشد. درواقع این دو موجود، یک شخصیت واحدند. بابون به عنوان یک میمون یا جانور انسان نما که سری شبیه سگ دارد نسخه ی دیگر آنوبیس است که یک انسان با سر سگ است. منتها تحوت میمون مانند، حیوان ماه است و آنوبیس حیوان عطارد. اتحاد آنها ناشی از این است که این دو هر دو دزدان نور نامیده میشوند. هرمس یا عطارد در نزد یونانیان خدای دزدان است و نور دانش ایزدی را با دزدیدن به نزد مردم آورده است. ماه هم نور خورشید را به خود جذب میکند که بدرخشد. به صلیب کشیده شدن آنها در اعتدال بهاری ناشی از شکل صلیب مانند تقاطع مسیر خورشید با افق های طلوع و غروب است و خود مسیح که بین دو دزد مصلوب شده، خورشید روز است بین دو صلیب تاریکی در افق های طلوع و غروب. بنابراین دو دزد همراه مسیح، به نیمه های تاریک و روشن ماه تشبیه میشوند و جمع آنها تحوت یا هرمس مصری را میسازد، به همان شکل که جمع تاریکی و روشنایی، زندگی روزمره ی خورشید را میسازد و خدای خورشید در هویت قمریش با سگ و صلیب تلاقی میکند و تحوت خدای دانش را در مقام مسیح سود رسان قرار میدهد.:

Jesus crucified between two thieves: dorothy morduck: eoht.info

سانتیلانا توجه کرده است که در افسانه ی اختراع خط از افلاطون، تحوت وزیر تاموس فرعون مصر است. این تاموس درواقع همان تموز خدای کشاورزی است که یهوه در تورات علیه او قرار دارد. تموز در افسانه های یونانی با نام آدونیس شناخته میشود که درواقع معادل آدونای از القاب یهوه است و این نشان میدهد که یهوه علیه هویت قبلی خود قیام کرده است. این قیام در اساطیر یونانی-رومی به صورت قیام زئوس علیه پدرش کرونوس تبدیل میشود. حکومت زئوس به عصر طلایی کرونوس خاتمه میدهد و کرونوس یا ساتورن در اساطیر یونانی-رومی درست به مانند تموز تا حدود زیادی یک ایزد کشاورزی است. در افسانه های نبطی، این به قدرت گیری پیروان آدم در بابل تعبیر میشود که با قتل ینبوشاد پیامبر محبوب مردم توسط افراد آدم همراه است. در زمان قتل ینبوشاد، بت های خدایان ستاره ای از معابد خود برخاستند و به اطراف جسد او جمع آمدند و بر آن گریستند. شگفت این که در روایات مسیحی، همین اتفاق در زمان قتل تموز رخ داده است. نام ینبوشاد مخفف ینبو خشائته یا ینبو شاه است که ینبو همان انبی و نبو عنوان خدای دانش و معادل هرمس و تحوت در اساطیر یونانی و قبطی است. سانتیلانا معتقد است نام ینبو که به صورت یمبو تلفظ میشود تبدیل به یمو و یمه شده و ینبوشاد همان یمه یا جمشید در افسانه های زرتشتی و شاهنامه ی فردوسی است. جمشید هم مثل کرونوس خدایی است که عصری طلایی بر مردم خود رقم میزند ولی به دلیل خودستایی و غرور سقوط میکند و به دست ضحاک خوناشام به قتل میرسد. درواقع سقوط اخلاقی جمشید، در حکم همان انحطاط معنوی یهوه (یا بهتر است بگوییم انحطاط اشرافی که به نام خدا در بین مردم محبوبیت یافتند) و تغییر ظاهر او از جمشید به ضحاک است.:

Hamlets mill: Giorgio de Santillana and Hertha von Dechend CHAPTER XXI

این که مسیحیت و نه یهودیت نقش اصلی را در نابودی فرهنگ پیشین ایفا میکند تجسد یهوه به عیسی یا بهتر است بگوییم تصویری که از او وجود دارد را بسیار معنی دار میکند. مفصل ترین توصیف از عیسی را در کتاب انجیل یوحنا می یابیم و تاریخ مسیحیت، آن را به سال 43 میلادی نسبت داده است. در این موضوع عمدی وجود دارد. عدد 43 سیزدهمین عدد اول یعنی منحصر به فرد در جدول اعداد است که میتوان آنها را به 13 خدا معنی کرد. 13 همان 12 بعلاوه ی 1 است. 12 تای قبلی، 12 تصویر خدای خورشیدی در دایره البروجند. وقتی سیزدهمی می آید یعنی این که یک سال به نمایندگی از دوران تمام شده و دوران جدیدی شروع شده است. عیسی هم به دوران قبل از خود خاتمه داده بود. کلیسای مسیح برخاسته از توصیف پولس رسول از او است و اولین سفر تبلیغی پولس رسول در سال 45 میلادی زمانی که او 43 ساله بود اتفاق افتاد. کتاب 43 از 49 در نسخه ی اولیه ی کتاب مقدس ، کتاب دوم تسالونیکی ها است. این اثر کوتاه، دومین اثر از چهارده موردی است که توسط پولس رسول نوشته شده است. این کتاب از این جهت قابل توجه است که نشان می دهد که ارتداد باید درست قبل از بازگشت دوم خداوند به زمین انجام شود.:

“Meaning of Numbers: The Number 43”: https://www.biblestudy.org/

شاید باید در معنی ای که برای ارتداد معمولا استنباط تجدید نظر کنیم. چون اینطورکه به نظر میرسد به محض ظهور عصر مسیحیت و مذاهب مسیحی مانند جهانی دیگر، ما وارد ارتداد شده ایم. وقتی فکرش را میکنیم که یک تجسم انسانی از خدای این دین یعنی سام، یک شخصیت محترم در انجیل است، آن وقت باید از حمایتی که پیروان آنوناکی های این سام، از نژادهای غیر اشرافی میکنند کمی نگران شویم.


خدا از سرزمین کفر برمیخیزد.: نگاهی عرفانی به افسانه ی نبرد حئا و انلیل

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از اتفاقات عجیبی که به دنبال رواج خرافه ی «بیگانگان باستانی» و وصل شدن خدایان باستانی به یوفوها اتفاق افتاد، درآمدن یک کتاب رمان گونه به نام Le Secret des Étoiles Sombresاثر آنتون پارکس بود که در جامعه ای از موجودات خزنده سان موسوم به "جینا ابول" میگذشت. نویسنده یک علاقه مند خودآموز زبان های باستانی بود و ازاینرو علاقه ی زیادی وجود داشت که در لا به لای سطور کتاب، مفاهیم رمزی مربوط به خدایان باستانی و پیوندهایشان با اکولتیسم کنونی کشف شود. یکی ازنکات جالب در کتاب، به کار رفتن لغت "تیگامه" برای مردان در جامعه ی جینا ابول بود درحالیکه این لغت تلفظ دیگری از تهامه یا تهاموت نام الهه ی خالق در اساطیر اکدی است که بعدا تمام اشیاء مادی بخشی از جسد او تلقی شدند. اتفاقا نویسنده دراینجا زیاد از مفاهیم باستانی دور نشده بود و لت تیگامه واقعا در گذشته برای مردان به کار میرفت. در ارتباط با این مطلب باید اضافه نمود لغت meکه در انگلیسی [و نیز گیلکی شمال ایران] به معنی «مال من» استفاده میشود، در زبان اکدی به معنی نوشته هایی است که مفاهیمی را انتقال میدهند. آن را me-e مینویسند که املایش معنی منبع زنانه ی زندگی را میدهد. چون خون مرد هم که نسل بعد از او را میسازد روی واحدهای وراثتی زن که حکم الواح حاوی نوشته را دارند منتقل میشود. آماشوتوم که واسطه ی آکدی ها و اشرافیت های کنونی اروپایی تلقی میشوند، زن را «وانی تا» مینامیدند با املاهای معنی دار «وا» (ارائه دادن)، «نی» (بدن، مرد، قدرت)، و «تا» (طبیعت، نوع، انسان، شخصیت) که بدین ترتیب همزمان سه معنی مهم میداد: 1-کسی که ماهیت بدن را میدهد. 2-کسی که شخصیت مرد را به او میدهد. 3-کسی که نوعی قدرت ارائه میدهد. تصفیه ی فرهنگی به نفع دوران معاصر هم برای آماشوتوم، یک نوع تغییر در زنانگی بود و در مورد آن، لغت «امسال» را به کار میبردند که هم به معنی زبان زنان، و هم به معنی زبان تصفیه شده بود. لغت میوسو به معنی زن جادوگر به گونه ای نوشته میشد که به «زنی که دانش را بالا میبرد» معنی بدهد.:

“the chronicles of the girku”: garru zeitlin: part6

میدانیم که اخوت های رمزی تعبیر کننده ی اشراف به فرزندان خدایان باستان و یوفوها، همه سر و ته خود را به تمپلارها میرسانند و مطابق تاریخ رسمی، ترویج جادوگری، بزرگترین گناهی بود که به سببش تمپلارهای بانکدار دوران جنگ های صلیبی توسط شاه لویی فرانسه سرکوب شدند و به اسکاتلند گریختند تا موجد فراماسونری گردند. دان وینتر، شورش شاه لویی علیه دستگاه بانکی تمپلارها را یک قیام درونی و معادل جنگ پرهزینه ی پاپ لئوی دهم از خاندان بانکدار فاسد مدیچی علیه برادرزاده اش «لورنزو دی پیرو دی مدیچی» میداند. پاپ لئو فضای واتیکان را اصلاح کرد و دانشگاه ها را احیا و ملزم به ترویج دانش و ادبیات و هنر نمود و در مقابل بدعت پروتستانتیسم موضع گرفت. وینتر، لغات لئو و لویی را هم منشا و معادل لاوی به معنی شیر میداند و شخصیت مشترک منشا این دو را حئا یا عنقی یا انقی یا نقی فرشته ی خالق زمین میداند که در قالب مردی به نام merk از کلیسای «مکان شیر» در رنه لوشاتو برخاست تا میراث خود را از برادرش انلیل که بیشتر به نام یهوه مشهور بود پس بگیرد. این حئا بود که زمین را آفرید و انسان ها را در آن قرار داد و به آنها تمدن و فرهنگ و شریعت آموخت ولی برادرش انلیل که زورگو و مستبد و عصبی و شرور بود، همه ی اینها را زیر نام یهوه به خود نسبت داد و از گروگانگیری موهبت های فرهنگ پیشین برای رسیدن به اهداف پلید شخصی سوء استفاده نمود. یاران حئا و یاران انلیل از قدیم با هم درگیر بودند و از این درگیری در منابع یهودی تعبیر به درگیری اولفانیم یا نژاد پرندگان با سرافیم یا نژاد خزندگان میشد که در این درگیری، قبیله ی پرندگان طرف حئا و قبیله ی مارسانان طرف انلیل بودند. در برخی روایات دیگر، دشمن حئا نه انلیل بلکه "مکابو" نام دارد. مکابو به معنی پدر بزرگوار است و کاملا معلوم است که گرامیداشت مقام یهوه/انلیل در بین پیروانش را نشان میدهد. ولی انلیل از ابتدا و در قبیله ی خود اینقدر ارجمند نبود. حئا و انلیل دو فرشته ی خداوند و ازاینرو متشبه به دو پسر آنو یعنی خدای آسمان بودند. انلیل رانده ترین پسر خدا و معادل شیطان رجیم در اساطیر ابراهیمی بود. دقیقا به خاطر همین راندگی و از سر حسادت قصد نمود با گرامی ترین پسر خدا یعنی حئا برابر و یا از او برتر شود. علت سقوط انلیل این بود که با زنی زمینی به نام نین ماه آمیخت و به سبب این عمل خلاف، از آسمان اخراج شد و مدتی در جهنم زندگی کرد جایی که در آن، نین ماه به همسری او درآمد. درواقع آمیزش انلیل با زن زمینی، همتای آمیزش یهوه با مریم مقدس و نزول یهوه به صورت انسانی به نام عیسی مسیح بر زمین است. از طرفی آمیزش یهوه با یک مریم زمینی به صورت آمیزش نسخه ی زمینیش مسیح با یک مریم زمینی دیگر به نام مریم مجدلیه بازسازی میشود و افسانه ی خط جام به وجود می آید که اشرافیت های اروپایی به عنوان فرزندان مسیح و مریم مجدلیه و بنابراین وفاداران به یهوه یا انلیل، حول آن متحد میشوند و کابالا یا عرفان یهودی را مبنای مجرا کردن خود از مردمی میکنند که ملزم به اجرای شرع یهودی-مسیحی هستند درحالیکه پسران خدا یعنی اشرافیت اروپایی، دست بازی برای زیر پا گذاشتن این شریعت دارند. حئا همیشه در کابالا شناخته شده بود. نام مندایی او یعنی پتاح ایل را در کابالا "پتاح تعال" میخواندند و به "پاتال" خلاصه کرده بودند که به معنی عدد 11 است چون 11 عدد ستون های معبد یهود بود که اشرافیت یهودا به عنوان پیروان یهوه و دزدنده ی موهبت های فرهنگ پیشین به نفع مادی گرایی، ادعای آمدن از آن را داشتند. در این راه و ازآنجاکه حیات را حئا به مردمان داده بود، به منظور جلوگیری از هر گونه موفقیت بعدی پیروان حئا، بر اساس آنچه به «قانون عیشتار» معروف است، دستور به هرچه مادی تر کردن حیات و توسعه ی دستگاه هایی که کارهای موجودات زنده را انجام بدهند صادر شد تا ایده ی مادیگرایانه ی مکانیکی بودن خلقت، واقعی به نظر برسد. در این مسیر، حتی هیولاها و جانوران و خدایان اسطوره های پیشین نیز هرچه بیشتر به مفاهیم خشک فیزیکی تغییر شکل دادند. خود الهه ی موسوم به عیشتار که به مارها و اژدهایان تشبیه میشد، نخست به گردباد تبدیل گردید که مثل ماری است که زمین را به آسمان وصل میکند. بعد از آن هم به کرم چاله های گردبادمانندی در فضا تبدیل شد که ناگهان سقف فضا-زمان را میشکافتند و به اراده ی خود، آدم ها را قورت یا بیرون میدادند. هدف انلیل این بود که عیشتار جای به ماشیثتی بدهد که مثل یک ملکه ی زنبورها رئیس کندویی از هزاران و میلیون ها انسان باشد که به صورت کاملا غریزی و مکانیکی، برده و بنده ی این ملکه باشند و خود کندو، عسل طلایی رنگ انلیل طلا دوست و پول پرست را برای او تولید کند. حئا به عنوان خدا یا فرشته از این سناریو حذف میشود و علت تشبیه الهه یا ماشین به ملکه ی زنبورها نیز همین است. چون در کندوی زنبورها ملکه به عنوان مادر، رهبر فرزندانش یعنی کارگران است و پدر کارگرها زنبور نر بی مسئولیتی است که جز باردار کردن ملکه به آنها ول کردن ملکه کاری نکرده است؛ به همین ترتیب در جامعه ی پیش روی انسانی نیز تلاش برای بی ارزش کردن مقام پدر و کندن او از صحنه ی زندگی فرزندان در جریان است و یهودیت خود با ایجاد تبار خونی مادر برای تعیین یهودی بودن، این کار را شروع کرده است. زمانی که در سطح زندگی خانوادگی فرد، مادر رئیس باشد و پدر یک موجود غایب یا انگل، میتواند در سطح جامعه هم به مادر یعنی ماشین اتکا کند بی این که وقعی به خدا یعنی حئا بگذارد (البته حئا در مقام چشم انداز مالوف و زمینی از پدرش آنو که ظاهرا خدای اصلی است). این تغییر دادن معنی حیات یا عیشتار، حکم تجاوز به ناموس حئا و دستکاری در فرهنگ او را دارد. در اینجا عیشتار یا عیشتاره که در تورات به عشتاروت شهرت دارد، همان الهه ی زهره و معادل هاثور الهه ی زمین در قبطی است که در کابالا بیشتر به نام ایزیس شهرت دارد. ایزیس خواهر و همسر ازیریس خدای خورشیدی تلقی میشود که در مصر بیشتر با پتاح تطبیق شده است و پتاح خدای خالق، همان پتاح تعال کابالا و معادل حئا است. ازیریس پسر رع همان حئا پسر آنو است. بنابراین عیشتار/ایزیس، جنبه ی مادینه و بنابراین زاینده و خلق کننده ی وجود حئا تلقی میشد. او را میتوانید به صورت ساره به معنی الهه در مقام همسر ابراهیم بیابید آنجاکه فرعون مصر به ساره دست درازی میکند و به مجازات این عمل، خدا دست فرعون را موقتا فلج میکند و درنتیجه فرعون توبه میکند. این داستان به نظر وینتر، روایت دیگر به زندان افتادن یوسف به اتهام ارتباط نامشروع با همسر پوتیفار است. زندان یوسف پس از توبه ی او با چرخش شگرف سرنوشت او به پایان میرسد. یوسف پس از این که از زندان بیرون می آید به یکی از قدرتمندترین مردان مصر و احتمالا تعیین کننده ی جنس حکومت و شاید بتوان ادعا نمود بنیادگذار واقعی سیستم فرعونی تبدیل میشود و البته او کسی است که میتوانسته باعث به قدرت برکشیده شدن برادرانش در مصر و ایجاد یک اشرافیت یهودی قرون وسطایی درآنجا تفسیر شده باشد. توبه ی فرعون همان ایمان یافتن او به قدرت خدای ابراهیم و آغاز درآمدن بنی اسرائیل به مذهب حئا است که البته با تغییراتی تبدیل به انلیل میشود و اعتراض پیروان فرهنگ پیشین به او در افسانه ها به صورت نبرد خدایان دو حزب در یک سرزمین مشترک بازسازی میشود. در این مورد، وینتر توجه میکند که این سرزمین مشترک، نیبیرو نام دارد که نزدیک به لغت "نیبورو" به معنی ازدواج دو قبیله است و میتوان از آن تعبیر به درهم آمیزی دو فرهنگ متضاد در یک کیش واحد نمود. مردمان ساکن نیبیرو آنوناکی ها بودند که همان آناکیم یا نژاد نیمه خدایان هبوط کرده بر زمین در منابع یهودی هستند.آنها را با «لولو» ها یا اجنه در افسانه های کلدانی تطبیق کرده اند.:

“the return of enki”: dan winter: bibliotecapleyades.net

آنوناکی ها امروزه بیشتر به سبب پیوند سنگینی که زکریا سچین بین آنها و موجودات فضایی ایجاد کرده است در دنیا شهرت یافته اند. با این حال، استله نورا و هارویت عمرانی معتقدند که آنوناکی ها بیش از همه معرف جنبه های غیر قابل درکی از وجود خود ما هستند که ما را بین نیروهای متضاد درونمان سرگردان نگه میدارند و مانع اعتماد کامل ما به اعتقاداتمان میشوند. ربط این تضاد به آنوناکی ها نیز تقسیم شدن نیروهای واحد تحت امر آنو یا خداوند در مخاصمه ی فرزندانش انلیل و انقی است. آدمیزاد هم از ابتدا در این مخاصمه اسیر بوده است. چون درحالیکه انلیل، انسان ها را به عنوان بردگان بی ارزش خود انتخاب و انقی را مامور ساختن آنها کرده، ولی انقی با جلب کردن مردم به خود با محبت و حمایت از آنها قصد کرده از آنها لشکری بر ضد انلیل بسازد. به نظر نورا و عمرانی، در مخاصمه های معروف زیر در متون مذهبی، همیشه یک طرف، انلیل است در مقابل نیروهای انقی.:

-قابیل در برابر هابیل

-یعقوب در مقابل عیصو

-عیشتار حریص به قدرت و اموال در مقابل عیشتار پس از آن که از این دارایی ها سرخورده شده و عفاف و عبادت پیشه میکند.

-هاتشپسوت در مقابل توتموس

-خدای واحد آخناتون در مقابل خدایان دیگر

-یهوه در مقابل آدونیس

-اسرائیل در مقابل پیروان الله.

در تمام این نبردها صحبت بر سر نبرد ماده ی خلقت و غریزه ی ناشی از آن با حیات ابدی است. قرار است آدمیزاد با جنبه ی روحانی خود بیامیزد و خود دست به خلقت بزند و تمدن بیافریند. ازاینرو معلم خلقت بشر، یک موجود فراانسانی به نام اوآنس است که از درون آب ها بیرون آمده است و همان انقی یا حئا خدای آب ها و موکل حیات است. درواقع نام اوآنس به سادگی میتواند ترکیب نام حدا با "انس" به معنی انسان باشد و حتی خود لغت انوش یا انس با اوآنس قابل تطبیق شود چون نبرد حئا با شر در درون انسان حریان دارد. نام حئا از "حی" به معنی زنده می آید و همین حئا به صورت "هو" در اشاره به موجود ذی حیات استفاده میشود. کلمه ی "عیش" به معنی موجود زنده ی مذکر و مرد، همان "ای" یا "حی" در حئا است به اضافه ی "س/ش" اضافه شونده ی سامی. مادینه ی این کلمه، عیشه به معنی موجود زنده ی مونث یا زن است و شما میبینید که همین کلمه در یونانی، تبدیل به نام ایزیس الهه میشود که درواقع فقط نسخه ی مادینه ی حئا است. به نظر نورا و عمرانی، این دوگانه های درونی ما به این خاطر به آناکیم یا آنوناکی ها ربط دارند که تصور میشده آنها در جسم ما حلول کرده اند و درگیری های سابقشان در جهانی دیگر را در وجود ما ادامه میدهند. درواقع آنها نژادی سقوط کرده از موجودات بودند که برای رسیدن به سزای گناهانشان از جایی دیگر به زمین ما سقوط کرده اند و از اینرو آنها را نفیلیم یعنی افول کنندگان خوانده اند. اولین منطقه ی نزول نفیلیم، دریاچه ی زاگا در مرز ایران و عراق بود که امروز دیگر وجود ندارد. گسترش نفیلیم از سمت خاورمیانه باعث شد تا بیشترین درگیری های دو خدای انلیل و حئا در همین منطقه باشد و آنها بر سر عنوان "گد" یا خدا چنان با هم بیامیزند که از هم قابل تشخیص نباشند. بعل مردوخ خدای بابل که نخست خود حئا و بعدا پسر او تلقی شد، به مرور زمان شخصیتی شبیه به انلیل پیدا کرد. این اتفاق در یهودیت تکرار شد آنجا که یاهو/یهوه که در ابتدا آدونای یا آدونیس و درواقع فرمی از حئا بود، به تدریج تبدیل به انلیل شد و بعدا باز همین اتفاق برای الله خدای مسلمانان افتاد. دوگانگی آنها به طور مرتب در افراد انسانی داستان های تکراری خلق میکند که همه از کهن الگوی یکی از آنوناکی ها ریشه میگیرند. بعضی مثل حئا خود را قهرمان خالق یک سیستم می یابند که باز مثل حئا به صورت منجی ای که مخلوق خود را نجات میدهد به صحنه بازمیگردد؛ بعضی مثل مردوخ، قهرمانان بااراده ای هستند که بعد از موفقیت هایی تبدیل به مستبدینی ستمگر میشوند، بعضی مثل عیشتار، افرادی جاه طلب و دنیاپرستند که به دنبال شکست هایی از شیوه ی سابق سرخورده میشوند و به قناعت و تفکر و جستجوی حقیقت روی می آورند و ... به خاطر برخاستن این سیستم ها از تمدن منطقه ی عراق و خاورمیانه بیشترین تلاش ها برای بیگانه کردن مردم این منطقه با فرهنگ راستینشان از سوی قدرت های بزرگ به عمل آمده به این امید که هر گونه امیدی بر اصلاح امور فردی با پی بردن به وجود پیشین این الگوها ریشه کن شود.:

“a different story about anunnaki: estelle nora, harwit emrani: vibrani: jan1999

در منابع اسلامی مثل تاریخ طبری هم رد ارتباط نفیلیم با تمدن های باستانی دیده میشود. در این منابع عنوان شده که نژادهای سقوط کرده همان آرامیان و معادل اعراب عاربه اند که کاملا از بین رفته و جای به اعراب اسماعیلی داده اند و ازاینرو آرامی ها را اعراب بائده یعنی عرب های منقرض شده میخوانند. ممکن است نام روم نیز با آرامیان و آرامی مسلکان مرتبط باشد. چون در کابالا از نژادی از غول های خوک مانند موسوم به رومیاها سخن رفته که از جهانی دیگر بر زمین فرود آمدند. تا آن زمان، موجودات زمین فقط جمادات، گیاهان و جانوران بی مهره بودند و با حلول این غول ها در جسم موجودات مادی بوده که آنها استخواندار شده اند. این با خلقت آدم هم مرتبط شده چون لغات ایوی و واوی به معنی استخوان، با نام حوا همسر آدم مقایسه شده اند و جالب این است که حلول رومیاها به ایجاد دو جنس متفاوت در موجودات و از جمله تقسیم آدم به آدم و حوا انجامیده است. علت بی مهره خوانده شدن موجودات قبلی هم وجود جانوران هرمافرودیت یا دوجنسه در بین بعضی از بی مهرگان اولیه بخصوص نرمتنان است. این، تفسیری بر تناقض دو فصل اول سفر پیدایش است که در اولی، آدم و حوا بعد از جانوران پدید آمدند و در دومی، آدم اولیه که هنوز حوا از او جدا نشده بود قبل از حیوانات وجود داشت. البته رومیاها تنها غول های حیوان مانند فرود آمده نبودند. به نظر میرسد تمام آن موجودات هیولایی نخستین توصیف بروسوس از اساطیر کلدانی، درواقع به دنیای ماقبل زمینی رومیاها تعلق داشتند، شامل هیولاهای نیم انسان-نیم حیوان و انسان های دو سر. انسان های دو سر را میدانیم همان آدم های اولیه ی رساله ی ضیافت افلاطون هستند که به دو قسمت تقسیم شده اند و پس از حلول هر کدام در جسم های زمینی، به دنبال نیمه ی گم شده ی خود میگردند. در لوحه ی کوثا آمده است که نخستین آدمیان مردانی دارای توانایی های فوق طبیعی بودند که چون بی جنسیت و ناتوان به تولید مثل بودند، «همچون شاهان ادوم» منقرض شدند. این میتواند ناظر به دوجنپسه بودن ارواح قبل از حلول آنها در جسم مادی باشد. در میان هیولاهای بروسوس، موجودات نیم انسان-نیم پرنده ای هم قرار دارند که میتوانند نیای فرشتگان بالدار مسیحیت باشند. پس هیولاهای نیم انسان-نیم حیوان هم باید در موجودات مشابهی حلول کرده باشند. این که انسان همزمان با جانوران استخوان دار و دارای جنسیت دیگر به وجود آمده، به خاطر همین حلول است. در طی این حلول، نیروی اثیری حول روح هیولا جانور بی مهره را به جسم مادی حیوانات متشابه با اثیر مربوطه و صفات زندگی قبلی هیولا تبدیل کرده است. کاملا ممکن است اجسام انسانی تحت تاثیر اثیر حیوانی باشند و خلقیات حیوانی در انسان ایجاد شده قوی باشند و یا جانورانی به خوی انسان نزدیک بوده باشند که شق اخیر به انواع میمون ها تقسیم شده اند. انسان هایی که موی بیشتری بر بدن دارند و معمولا مردانند، همان هایی هستند که در یک مرز کلفت و بی محافظ با حیوانیت قرار دارند. در مقابل، انسان هایی که عاقل تر بوده و قادر به توسعه ی زبان شده اند، انسان های طلایی یعنی همان هایی هستند که مثل خورشید زردرنگ و به شدت کم مو بوده و ازاینرو در بین انسان های دیگر که در آن زمان سیاهپوستان بوده اند مقدس بوده اند. اما نژاد برگزیده همان پرموها و فرزندان عیصو بودند که در تورات به پر مویی معروف است. در روایات یهودی-مسیحی، عیصو خالق ادوم یا روم یا یونان خوانده شده و در پیوند با تمدن غربی است. او میتواند نماینده ی اشرافیت های ژرمنی باشد که از نسل تاتارها طلوع کردند و بر آنان شوریدند، نمودی از شورش نژاد سفید بر نژاد زرد. عیصو پسر اسحاق پسر ابراهیم بوده و ابراهیم همان کسی است که آنقدر به یهوه خدای یهود و معادل ژوپیتر رومی نزدیک بوده که نائل به کشف او شده و به خاطر ارتباط با یهوه از شهر خود اخراج شده است. یهوه در غنوصی گری، نه خدا بلکه شیطانی است که جهان مادی را آفریده و قصد به برده کردن انسان ها دارد. ابراهیم به عنوان دارنده ی یهوه ی خالق در خود، در اسم با برهما خدای خالق در هندوئیسم برابر شده است که هندوان نمیتوانند دنیایی در قبل از او را تخیل کنند. مذهب برهما را آریاییان گسترده اند که نویسندگان عتیق انگلیسی چون گادفری هگینز آنها را قبایل یهودی تبار افغانستان در همسایگی هند دانسته اند. در قرن 19 اسامی قبایل اسرائیل در بین افغان ها دیده میشود. مادام بلاواتسکی دو تا از آنها را زبولون زابلستان و بنی مناشه شناسایی کرده بود که در تاریخ یهود، فرزندان مناشه همان هایی هستند که علیه قبیله ی یهودا شوریده و مسالک جداگانه ی یهودی ایجاد کرده بودند. بنی مناشه ی افغانستان از تاتارهای بنی خوجار بودند که نامشان قابل مقایسه با قاجارهای حاکم بر ایران است و ظاهرا علت آریایی تلقی کردن ایرانی ها در کنار هندی ها همین است. اما به گفته ی مادام بلاواتسکی، دیگر محققان قرن 19 حوزه ی آریایی ها را وسیع تر دانسته و آنها را برابر با عرب ها خوانده اند به این استدلال که یک تلفظ سامی از آریایی، لغت "آری بی" بوده که همان عربی است. توجه کنیم که عیصو را بناکننده ی ادوم میدانند و ادوم محل حکومت عرب های نبطی بوده که یهودیه بخشی از قلمرو حکومتشان بوده است. رهبر اسرائیل شورشی علیه یهودا نیز یربعام ابن نبوط بوده که به نظر میرسد نبوط تلفظی دیگر از نبط باشد. یربعام پیرو پیامبری به نام اخیاه اهل شیلوه بود که خاندان یهودا را به سبب گناهکاریش نفرین کرده بود. نام شیلوه احتمالا تلفظ دیگری از "صلع" نام بومی پطرا پایتخت نبطیان در اردن کنونی است. در روایات عربی، نبط یکی از 12 پسر اسماعیل بوده که جانشین اعراب نابود شده بوده است. اسماعیل میتواند به معنی شنونده ی کلام خدا و مترادف با پیامبر در برداشت عربی-اسلامی از آن باشد. اگر بنا بر تورات پذیرفته باشیم که یهوه ارتباط خود با انسان ها را محدود به یعقوب اسرائیل برادر عیصو کرده است در این صورت 12 پسر یعقوب جانشین 12 پسر اسماعیلند درحالیکه 12 پسر اسماعیل، خود انعکاسی از 12 صورت فلکی دایره البروج و یادآور پرستش خورشید در بین اعراب نبطی ادوم است. گفته میشود که متن تورات را الازار کاهن اعظم اسرائیل به دستور بطلمیوس فیلادلفوس فرعون یونانی مصر در اسکندریه فراهم کرد. قرار شد از هر قبیله ی اسرائیلی 6نفر برای این کار شراکت کنند. مجموعا 72 نفر فراهم آمدند که 60تایشان روح بودند و فقط 12تایشان آدم زنده بودند. آیا این 12 نویسنده تحت رهبری الازار در حکم همان 12 پسر اسرائیل نیستند؟ توجه کنید که الازار یا الاسار را میتوان برعکس اسرائیل دانست و لغت اصلی را به "عزرا-خدا" معنی کرد. میدانیم که در روایتی دیگر، عزرای پیامبر نویسنده ی تورات و خالق شخصیت های آن تلقی شده است. عزرا همراه زروبابل از بابل آمده و مصر را در قرون وسطی با بابل برابر میدانستند چون اشرافیست یهود ازآنجا به اسپانیا مهالجرت کرده و بر اروپا چنگ انداخته بودند. در قرآن، عزرا را عزیر خوانده و یهود را به پرستش او در مقام پسر خدا محکوم کرده اند. بنابراین عزیر پسر یهوه میتواند همان ازیریس پسر رع و کهن الگوی فراعنه ی مصر باشد، امری که باعث شده تا راجر صباح، مذهب قبطی فراعنه را نسخه ای از یهودیت بشمارد. ازیریس یک خدای خورشیدی است و بطلمیوس توراتساز هم فیلادلفوس یعنی دوستدار دلفی خوانده شده چون دلفی محل معبد آپولو خدای خورشید است. تقدس خورشید به سیستم های خورشید-مرکزی و زمین-مرکزی برمیگردد که در یکی، مطابق نظر فیثاغورسی ها، خورشید مرکز جهان است و زمین و دیگر سیارات به دور آن میچرخند و در دومی یعنی نظریه ی المجسطی، زمین مرکز گیتی است و 7سیاره به دورش میچرخند ولی هنوز خورشید در مرکز این 7سیاره قرار دارد. المجسطی به کلودیوس بطلمیوس از نسل بطالسه منسوب است و اگرچه گفته میشود به یونانی است ولی از عربی به یونانی ترجمه شده است. سیستم بطلمیوسی، پایه ی متافیزیک فیض است که بر اساس آن، انسان برای رسیدن به خدا در آسمان باید از 7 طبقه ی آسمان که محل 7سیاره اند بگذرند. محمد پیامبر عرب ها در معراج خود از 7 آسمان بالا رفته است. سهروردی، اندیشه ی گذر از 7 آسمان را به زرتشت، هرمس و افلاطون نسبت داده است. امروزه بیشتر، آن را یک نظریه ی نو افلاطونی از پیروان افلوطین میخوانند. ولی در قدیم فرقی بین افلاطون و افلوطین نبوده و افلوطین در همان اسکندریه ی یهودی نشین بطالسه تحصیل کرده است. البته افلاطون و افلوطین هر دو توسط پلتون در غرب لاتینی دوره ی رنسانس معرفی شده اند و احتمالا نام های مستعار اویند. مدارس افلاطون و افلوطین به دستور ژوستینیان امپراطور روم شرقی طی تصفیه های مسیحیان تعطیل شدند و این شکل دیگری از تخریب معبد اورشلیم و پایان مذهب سنتی یهودیان توسط روم است. پس از این، ژوزفوس فلاویوس با ایجاد لژیون های رومی تحت مکتب میترا تلاشی برای حل کردن روم در یک مذهب ترکیبی یهودی-مسیحی به عمل می آورد. قتل ورزاو توسط میترا در نگاره های میترایی میتواند قتل ازیریس در هیبت گاو آپیس توسط سیت باشد که سیت همان شیث پسر خوب آدم است؛ همینطور شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی. جوزفوس تقریبا همان یوسف پدر عیسی و عامل ایجاد مذهب نیمه یهودی-نیمه رومی مسیحیت است که برادران یعقوب و عیصو را با هم متحد میکند. البته قرار است ازیریس برگردد، همانطورکه مسیحی هم که توسط اتحاد یهودی-رومی به قتل رسیده، برگردد. ازیریس تا زمان بازگشت، حاکم جهان مردگان است. در باور گروه هایی از یهودیان، ارواح مردگان تا زمان رستاخیزشان در شئول میمانند. در اسلام، این به صورت اقامت موقت مردگان در برزخ دیده میشود. بین این دو برهه رفت و برگشت مهدی را در بین شیعیان داریم و این که در غیاب مهدی، سنی ها بر دنیای اسلام حکومت میکنند همانطورکه بین رفت و برگشت مسیح یهودی، کاتولیک ها بر مسیحیت حکومت میکنند. مبنای کلیساهای کاتولیک روم غربی و ارتدکس روم شرقی، هر دو، کلیسای یونانی-رومی کنستانتین کبیر در قستنطنیه است و بنابراین کتاب سوزان هر دو گروه، انعکاسی از تعطیل شدن مذهب مسشیح است. در اسلام، این کتابسوزان در زمان حکومت متوکل رخ میدهد. متوکل تحت تسلط روحانیون سنی بر او بر نهضت پیشین حکومت عباسی یعنی ترجمه ی متون یونانی-رومی به عربی پایان میدهد و تا جایی که بتواند آثار صریح دلالت کننده بر آن نوع تفکرات را نابود میکند. این نهضت، عامل وجود آثار عربی ناظر بر فلسفه ی یونان تلقی شده که نام فلاسفه ی یسونانیس چون فیثاغورس و افلاطون و ارسطو از طریق آنان به غرب رسیده است. از طرف دیگر، آنهایی که کار ترجمه ی متون یونانی-رومی به عربی را بر عهده داشتند، صابئین حرانی بودند و این ظن وجود دارد که خالقان اینفلسفه ها خود حرانیان باشند و سنی ها آنها را کفر شمرده اند چون صابئی گری مذهب بابلی های پیش از یهود بوده است. بنابراین در اسلام هم به مانند مسیحیت، داستانی درباره ی نابودی آثار مذهب کهن و درآمیختن محتویات آن با مذهب جایز یهودی-مسیحی وجود دارد. همانطورکه مسیح مذهب در قدرت، مسیح واقعی نبوده، مسیحی که بازمیگردد هم لزوما همان نیست و میتوان از آن تعبیر به ازیریس به عنوان خدای مذهب شرک کرد. در اسلام این نگرانی واضح تر بوده و ازاینرو شیعیان که پیرو مهدی هستند از طرف سنی ها به شرک متهم شده اند. افزایش قدرت شیعیان در اسلام، شرایط ظهور مهدی را فراهم میکند و قبل از آن هم افزایش قدرت پروتستان ها شرایط ظهور مسیح را فراهم کرده است. در هر دو مورد هم نام به کار رفته برای منجی فرقه (مسیح/مهدی) از سوی جناح مخالف، نام مستعاری برای دجال یا آنتی کریست معرفی شده است.:

Osiris: thegnose.wordpress.com

استیو میزراخ معتقد است که نام گرفتن محل ظهور merk به «جایگاه شیر» به سبب یکچنین نقش آخرالزمانی و مسیح وار است. چون شیر در میان نمادشناسی های گوناگونی که دارد، ازجمله نماد مرگ و رستاخیز است. علت این است که بچه شیر در زمان تولد بسیار ضعیف و بی تحرک با چشم های بسته است. ازاینرو بعضی از قدیمی ها فکر میکردند که بچه شیر مرده به دنیا می آید و بعد زنده میشود. این خصلت مرگ و رستاخیز که یادآور مرگ و رستاخیز مسیح بود، در تشبیه به صدا درآمدن ترامپ (صور) در رستاخیز آخرالزمانی به نعره ی شیر لحاظ شده است. در رمان نارنیا هم میبینیم که قهرمانی که ناپدید شده و برای پس گرفتن حکومت خود برمیگردد، یک شیر به نام "اصلان" (در ترکی به معنی شیر) است. «جایگاه شیر» در رنه لو شاتو، یک محل انجام اعمال کیمیاگرانه توسط اینکلینگ ها تلقی میشد و خیزش مرک ازآنجا تا حدودی به سبب آن بود که نمادهای کیمیاگرانه اغلب همان نمادهای پاگانی به کار رفته در فرهنگ های باستانی هستند، ازجمله خود شیر. کیمیاگری از به هم آمیختن و نابود کردن چیزها برای تولید اشیاء جدید معنی پیدا میکند و شیر نماد نیروهای بلعنده ی طبیعت است که موجودات را میخورد تا جا برای موجودات و پدیده های جدید باز شود. در کیمیاگری، این خورندگی به اشتهای شیر در نمایندگیش از طبیعت تشبیه میشود. از طرفی قرار است آنچه در کیمیاگری حاصل میشود طلا باشد که فلز خورشید و به اندازه ی خورشید متشبه به شیر است. درواقع مرک هم با همین هدف از درون یک کلیسای متعلق به اخوت های بدکار برمی آید. او محتویات نیروی در قدرت را در قالب کیمیاگری با هم ترکیب میکند تا خودش به جای شیر یهودا از خروجی رسانه های قدرتمداران بیرون بیاید و به آنها ضربه بزند.:

Merovengios Rennes le chateau: Steve Mizrach: part4

ممکن است واقعا قانون گیتی همین باشد. تا وقتی که به ما آسیب نرسد نمیفهمیم که در تفکرات و ارزش هایمان ایراداتی وجود دارد و البته وقتی که تمام آثار فرهنگی گذشتگان با مطالب جدید و گاها عناصری دستکاری شده از مفاد فرهنگ های کهن جایگزین شده باشد، شما ناچارید با کم و زیاد کردن مواد فعلی به یک تعادل مثبت دست پیدا کنید البته بعد از این که به اندازه ی کافی از این مفاد آسیب دیدید و به سلامتی و داراییتان آسیب وارد شد. برای همین هم دستگاه خداوند مثل شیر، خورنده است و شیر خدا فقط از معجون کیمیاگری به دست آمده از تجربیات شکست خورده بیرون می آید و علیه ملکه ی ماشینی کندوی بانکدارها طغیان میکند، همانطورکه اصلان در نارنیا علیه ملکه ی زمستان قیام نمود.

فریاد اجرای شریعت در آتلانتیس 666

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 19 زمانی که دانش استخوانشناسی تشخیص داد استخوان های غولپیکری که مردم قدیم از زیر خاک درمی آوردند و استخوان انسان های غولپیکر تصور میکردند درواقع استخوان های فیل ها و چهارپایان غولپیکر منقرض شده ی دیگر بوده اند غول ها در زمره ی افسانه های شفاهی طبقه بندی شدند و جای آنها را انسان های میمون شکل مد نظر داروینیسم پر کردند بخصوص به خاطر این که یکی از دلایل غول تصور کردن نسل انسان های اهریمنی قبل از نوح، گزارش ترتولیان از پدران کلیسا درباره ی کشف استخوان های غول ها در کارتاژ بوده است. اما فرقه ی استعماری تئوسوفی همچنان اصرار داشت افسانه های یهودی-مسیحی درباره ی وجود انسان های غولپیکر باستانی واقعی تلقی شوند. مادام بلاواتسکی در این راه، از خود داروین مایه میگرفت آنجاکه گفته بود گونه ها بارها به بخشی از ظواهر اجداد گونه ای از بین رفته شان برمیگردند. مادام بلاواتسکی با توجه به ظهور گهگاهی انسان های قدبلند در حد دو متر و نیم در امروزه روز، عنوان میکرد که این انسان ها بر اساس تئوری داروین دارند به نسل اجداد غولپیکر پرتعدادشان برمیگردند. بلاواتسکی در صحت ادعای خود عنوان نمود که لغات به کار رفته برای نژاد منقرض شده ی انسان ها در منابع یهودی-مسیحی چون گبوریم (جباران)، نفیلیم (سقوط کردگان)، و رفائیم (اشباح)، هیچ نشانی از توصیف قد بلند ندارند و اگر این لغات مفهوم غول یافته اند تا جایی که مردم زمان ترتولیان به محض یافتن استخوان های غولپیکر، انتظار انسان بودن آنها را دارند، فقط میتواند به این خاطر باشد که آنها واقعا نسل انسان های غولپیکر را دیده بوده اند. بلاواتسکی حتی حدس زد جمجمه های منسوب شده به نیمه میمون های داروین ممکن است متعلق به سیاهپوستانی باشد که احتمالا زیر جمجمه ی سر خود، تنه ای غولپیکر داشته اند. مادام بلاواتسکی ادعا میکند که این غول ها همان نژاد مردمان آتلانتیسند که تمدنی عظیم بنا نموده بودند و این تمدن در سیل نوح غرق شد.:

“are giants a fiction?”: h.p.blavatsky: sacred-texts.com

اگر بلاواتسکی قصد کرده بود که غول ها را واقعی تلقی کند به خاطر این بود که تمدن رو به رشد اروپای قرن 19 بازگشت به آتلانتیس غول ها بود و سازندگان آن آتلانتیس غول تلقی میشدند چون میتوانستند با امکانات کم، بناهای عظیم باستانی مثل اهرام ثلاثه را بسازند. اما موضوع این بود که بازگشت به عصر آسمان خراش ها به سبب بازگشت به نسل انسان های گناهکار حکم ظهور دجال یا آنتی کریست را داشت. عدد آنتی کریست 666 است که در این صورت و با توجه به وضع این رقم در قرن اول میلادی آنتی کریست باید بیش از 1000 سال پیش ظهور کرده باشد. اما واقعیت این بود که میشد این عدد را به قرن 19 رساند. داروینیسم قرن 19 با تبدیل بشر به یک حیوان غریزی، روح او را انکار و بنابراین آخرت او را غیر ممکن تلقی کرده بود و این اتفاق قبلا در تاریخ یهود با انکار بهشت و دوزخ و زندگی پس از مرگ، توسط فرقه ی صادوقی رقم خورده بود. صادوقی ها یکی از سه فرقه ی یهودی در روزگار جوزفوس فلاویوس در زمان تخریب معبد اورشلیم و سیادت کلی روم بر یهودیه بوده اند. دو فرقه ی دیگر، فریسی ها و حصایی ها بوده اند. نارضایتی های هر سه دسته نتیجه ی از بین رفتن حکومت حشمونائیان و رسیدن هرود ادومی به حکومت یهودیه در همدستی با روم بوده است. با این حال، از این سه دسته فقط صادوقی ها بوده اند که مورد علاقه ی خاندان حشمونی بوده اند. فریسی ها به این خاطر از سوی حشمونی ها طرد شده بودند که حکومت بر یهودیه را متعلق به رهبران خود شاه داودی ها میدانستند. اما گناه حصایی ها چیزی در حد ارتداد بود. چون آنها از خود فرقه ی صادوقی برخاسته بودند و هنوز رهبران خود را صادوق میخواندند. حصایی ها بسیار به نصیری های تابع یوحنای تعمیددهنده (یحیی) نزدیک شده و دارای تمایلات عرفانی شده بودند. اعتقاد بر این است که بعضی شعبه های مسیحیت اولیه از جامعه ی یهودیان قمران برخاسته بوده است؛ منجمله مسیحیت ابیونی در ادوم (اردن کنونی) که به سبب پیامبر خواندن عیسی و احترام به او ضمن انکار پسر خدا بودن او و همچنین به خاطر احکامی چون ممنوعیت شراب، اساس اسلام تلقی شده است. ظاهرا پیوندش با صادوقی ها امکان عربی شدن زبان اسلام را ایجاد کرده است. چون صادوقی ها نیز به سبب رفع مسئولیت قوم برگزیده ی خدا از بنی اسرائیل و دادن آن به فرزندان اسماعیل به عنوان تنها فرزند باقی مانده ی ابراهیمی که خدا وعده ی حکومت فرزندانش به زمین را به او داده است در همین مسیر قرار داشتند. از طرفی یکی از اتهامات وارده به حصائیان این بود که تقویم شمسی را جانشین تقویم قمری کرده اند. قرائیان که یکی از شعبه های صادوقیان بودند نیز متهم بودند که در روش تقویمی خود، تقویم شمسی و قمری را با هم هماهنگ میکنند و چون تقویم قمری 10 روز از تقویم شمسی کوتاهتر بوده، هر سه سال یک ماه سیزدهم اضافه میکردند تا سال در حد و اندازه ی اصلیش بماند. صادوقی ها در قرن نهم این شیوه را ممنوع اعلام کردند و گفتند که سال قمری باید 12 ماهه بماند حتی اگر نظمش به هم بخورد. همین مسئله در تقویم عربی هم وجود دارد و در قرآن اضافه کردن هر سه سال ماه سیزدهم عربی موسوم به نسی گناه شمرده و باطل شده است که از آن زمان، ارتباط سال های قمری اسلامی با نظم فصلی سال های شمسی تدریجا قطع شده است. بنابراین روشن است که پیوندی بین حشمونی ها و سلسله های حکومتی اسلام وجود دارد. فومنکو معتقد است که حشمونی ها همان عثمانی ها هستند و عثمانی ها تا زمانی که سلطان محمود در جهت اصلاح ارتش، ینی چری های مسیحی را سرکوب و نابود کرد امکان نداشت اسلامشان از مسیحیت قابل تمییز باشد. میدانیم که قرایی ها و حصایی ها به چرخه های سه ساله بر اساس زمان تطبیق مجدد سال شمسی و قمری دست می یازیدند و در اناجیل، نشانه های کاربرد این چرخه ی سه ساله در جامعه ی زمان مسیح وجود دارد. پس کاملا ممکن است با حساب کردن سالی به اندازه ی 3سال شمسی، عدد 666 در 3 ضرب شده و تبدیل به عدد 1998 شده باشد. این عدد را با سال 140 قبل از میلاد که سال تاسیس دولت حشمونی در تاریخ رسمی کنونی است جمع کنید. سال 1858 به دست می آید که سال خوانده شدن اعلامیه ی مشترک داروین و آلفرد راسل والاس درباره ی تکامل تدریجی در انجن لینه ی لندن است. بدین ترتیب عدد 666 به دست می آید و البته نسبت به آغاز تاریخ عثمانی. البته نه یک آغاز واقعی بلکه یک آغاز تمثیلی بر اساس یک پیشبینی مسیحی. اگر به جای 1998 سال، 666 سال شمسی معمولی از سال اعلامیه ی مزبور در قرن 19 کم کنیم به اواخر قرن 12 پرتاب میشویم زمانی که امپراطوری فرضی سلجوقی در آسیا در حال محدود شدن به دولت سلجوقیان روم بود و زمینه میشد تصور شود آنچه از این دولت به عثمانی ها میرسد زمانی به تمام این قلمرو تعلق داشته و امواج ترک-مغول های یورشگر جدید چون خوارزمشاهیان و چنگیزخانیان در حال نابود کردن بقایای آن در دیگر سرزمین ها بوده اند. دولت عثمانی از دل دولت سلجوقی روم به دست آمده است. سیلویان تریستان فرانسوی، از شخصیت های تجدید نظر طلب در تاریخ، در کتاب «تجدید نظر در یونان باستان» معتقد است که سلجوقی ها همان سلوکی های یونانی هستند و قیام حشمونی ها علیه سلوکی ها همان قیام عثمانی ها علیه سلجوقی ها است. وی سلجوقیان را تقریبا بانیان پادشاهی های خاورمیانه و در این تاسیس، دنباله ی حکومت های ترک-مغول شمالی میشمارد. وی در این باور، وامدار فومنکو است که تمام حکومت های جهان را برخاسته از ترک ها و مغول ها میدانست. با این حال، فومنکو در جهت ناسیونالیسم روس، ترک ها و مغول ها را اسلاوهای روسیه ی غربی خوانده است، درحالیکه برداشت تریستان این است که ترک ها و مغول ها همان مردمان چشم بادامی شرق دور هستند و مظاهر تمدن چین را به شرق سامی و اروپا داخل نموده اند. البته سلوکیان یونانی خوانده شده اند نه مغول. به عقیده ی تریستان این به خاطر آن است که ترک های عثمانی تنها نیروی فاتح شرق نزدیک نبوده اند و مسیحیبان غربی آنها را در این راه همکاری میکرده اند. وی دراینجا روی یکی از نظریات فومنکو تامل میکند؛ نظریه ای که بر اساس آن، جنگ تروآ شامل فتح تروآ به دست یونانیان، همان فتح قستنطنیه ی بیزانسی توسط سلطان محمد دوم عثمانی (فاتح) است. البته سلطان عثمانی یونانی زبان نبود و برعکی قستنطنیه یونانی بود. اما تریستان کمی در قصه تغییر ایجاد میکند. وی توجه میکند که همکار اصلی سلطان محمد در فتح قستنطنیه، اسکندر بیگ از آلبانی است. این اسکندر بیگ، کلاهخودی به شکل سر یک بز دو شاخ بر سر میگذاشت و تریستان، او را همان اسکندر مقدونی میداند که در شرق معروف به ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ بود. اسکندر بیگ بعدا به دنبال یک شورش ناموفق علیه سلطان محمد فاتح سقوط کرد. به نظر تریستان او نماینده ی یک جناح در حکومت عثمانی است که بعدا تصفیه شده اند؛ جناح یهودی-مسیحی که فرهنگ های پیشین را از بین برده و گذشته ی خاص خود را برای سرزمیبن سلجوقی تخیل کرده است؛ یعنی گذشته ای به نام بیزانس یا بوزنطیه ی یونانی-رومی، درحالیکه عثمانی های پیروز بیشتر روی خلق یک گذشته ی سلجوقی ترکی تمرکز کرده اند. روم یونانی شده تا گویای یونانی زبان بودن مسیحیان ارتدکس عثمانی باشد. اما خود تریستان، این زبان یونانی را بیش از این که به یونان کنونی متصل کند دارای خاستگاه فرانسوی میشمرد. در این مورد هم تریستان هنوز دارد با یادآوری های فومنکو ور میرود؛ ازجمله این که اورشلیم تورات در اصل رم ایتالیا و دیگر سرزمین های کتاب مقدس، سرزمین های اطراف آن در ایتالیا هستند و پیروزی روم باستان بر اورشلیم یهودی در زمان های تیتوس و وسپازیان، تا حدودی همان پیروزی روم ژرمن بر پاپ در زمان شارل پنجم فرانک است. شارل پنجم سرزمین تونس را هم از طریق دریا فتح کرد و تونس همان کارتاژ یا قرطاجه ی فنیقی در شمال افریقا است. بنابراین امپراطوری فرانکی جانشین فنیقی ها نیز هست و ونیز یک نسخه ی ایتالیایی فنیقه در اروپا است. زبان عبری که زبان یهودیان است نیز از زبان فنیقی منشعب شده است. ونیز به نوبه ی خود به قستنطنیه حمله ی صلیبی نموده است و فتح او در آنجا روایت دیگری از فتح اورشلیم در جنگ صلیبی قرن 12 است. یعنی قستنطنیه خود اورشلیم است چون رم جدید است و رم مساوی است با اورشلیم یهودی. حاکم صلیبی اورشلیم، شارل آنژو است که فومنکو او را با کورش کبیر آزادکننده ی یهودیان در تورات تطبیق کرده است. البته "امت سوئینی" توجه کرده است که کورش در منابع یهودی، تصاویر متضادی دارد؛ برخی او را یک منجی یهود نامیده اند و برخی او را یک ظالم نسبت به یهود خوانده اند و در عوض اسکندر مقدونی را به عنوان منجی یهودیان ستایش کرده اند. این تصویر متضاد را در جنگ صلیبی نیز می یابیم. از یک طرف گفته میشود صلیبیون یهودیان را هم به اندازه ی مسلمانان کشتار کرده اند و از طرف دیگر گفته میشود شارل آنژو حاکم اورشلیم، یهودیان را نواخته و به دانشگاه های یهودی سالرنو و ناپل، دستور ترجمه ی آثار عربی و یونانی را داده است. ازاینجا میتوان فهمید که: 1- تا این زمان هنوز مسیحیت یهودی تبار کشیشی در غرب نداریم و صاحبان دانشگاه ها هنوز یهودیانند. 2-این یهودی ها میلی به ترجمه ی آثار عربی و یونانی نداشتند وگرنه معنی نداشت کسی دستور به این کار بدهد. 3- صحبت از ترجمه ی عربی و یونانی آن هم توسط یهودیان نیز ملزم میکند که اینجا یونانی زبانی ناشناخته در غرب بوده است و البته این نیازمند آن است که منظور از یونانی، چیزی غیر از گریک که امروزه با یونانی مترادف است بوده باشد. زبان گریک به عقیده ی تریستان یک زبان دارای بنیاد فرانسوی است. چون گریک ها دنباله ی دوری ها هستند و دوری مرتبط با زبان های پاتوآی فرانسوی است. ژان اسپانیله، ارتباط بعضی پاتوآها با با زبان های باسک، آکیتن و بخصوص فرانسوی پاریسی را نشان داده است. این زبان ها واسطه ی فرانسه و اسپانیا نیز هستند. اسپانیایی ها را به نام یهودیان سافاردی، اسپاردا میخوانند و تریستان، آن را همان اسپارت در تاریخ یونان باستان میشمرد. و اما یونان قبلی که مغلوب این دوری ها شد چه بود؟ بیشتر دانش یونانی که میشناسیم از طریق نوشته های عربی به غرب رسیده و در آنجا پایه ی جعلیات جدید شده اند. درواقع یونانیان باستان در ابتدا همان اعراب بوده اند. مثلا ارشمیدس در اصل، شیخ احمد النساوی، و اقلیدس همان "العقلیدسی" بوده اند. نابودی دانش یونان باستان توسط مسیحی های بیزانسی همان نابودی فرهنگ و دانش عرب توسط جناح اروپایی دربار سلاطین عثمانی است که اسکندربیگ نماینده ی آنها است و این اسکندربیگ همان اسکندر مقدونی عامل یونانی مآبی و یک معادل یونانی موسی در فرهنگ یهودی است. بنابراین پس از این فرهنگ کشی، زبان یونانی مدافع یهودیان و وسیله ی فرهنگ سازی جدید آنان از روی فرهنگ قبلی است بطوریکه فرهنگ افلاطونی در ارتباط پیچیده اش با مفاد تورات، به وسیله ی جمیستو پلتون از بیزانس به ایتالیا وارد میشود و درآنجا مایه ی خلق آثار افلاطون توسط مدرسه ی افلاطونی پلتو میشود که نام پلاتو یا افلاطون مرتبط با همین پلتو است و آنچه در ورای این افسانه به نام دانش نوافلاطونی معرفی شده اتفاقا به اصل نایهودی آن نزدیکتر است. طبیعتا ایتالیا به عنوان دیگر اورشلیم فتح شده توسط فرانک ها پس از چنین ترجمه هایی گذشته ی غیر مسیحی خاص خود را تخیل میکند و یک روم لاتینی توصیف میشود که روی یک بنیاد اتروسکی شکل گرفته است. جالب این که اتروسک ها خود مهاجرینی از ترکیه قلمرو اصلی عثمانیان و سلجوقیان روم هستند. مهمترین نکته استواری کیهانشناسی ایتالیا بر نجوم بطلمیوس است و نجوم، مهمترین علم مذهبی نسبت داده شده به شرق باستان است. این کتاب از عربی به یونانی ترجمه شده و با این حال ادعا میشود نویسنده اش کلودیوس بطلمیوس از توسکانی برخاسته که قلمرو اتروسک ها است. او بطلمیوس نامیده میشود چون از نسل بطالسه ی مصر شمرده میشود. تریستان، این بطالسه را معادل طولونی های مصر میشمرد و استدلال میکند که بنیانگذار این سلسله یعنی ابن طولون، پسری به نام ابوالکرادیس خزرجی داشت که در این جا کرادیس را میتوان کلودیوس و ابوالکرادیس را جد کلودیوس خواند که در این صورت بطلمیوس ها همه اجداد کلودیوس در مصر خواهند بود، آن هم در یک مصر عربی-اسلامی. در عین حال، مصر، خود با بابل تطبیق شده و این به دوران ممالیک برمیگردد زمانی که خاندان عباسی از خشم مغول ها از بغداد در دشت بابل به مصر گریختند. تریستان، دستگاه خلافت بغداد را یک کپی دستگاه پاپ برای فرانک ها میشمرد که توسط سلجوقیان به عنوان حکمرانان اصلی در یک سرزمین مقدس قبلی بنا شده و در دوران اصلی عثمانی کاربرد خود را از دست داده یا بهتر است بگوییم با غلبه ی قوای ترک مغولی بر قوای یونانی، گویی که مغول ها بغداد را ویران کرده باشند، دستگاه خلافت به مصر عقب نشسته است.:

“COMMENTARY ON REDATING ANCIENT GREECE”: D.LACAPELLA: THEOGNOSIS: NOV13, 2018

علیرغم این که مذهب نجومی به کلدانیان بابل منسوب است (و شاید کلودیوس هم تلفظ دیگری از کلدی باشد) به نظر نمیرسد نجوم مورد بحث، در فاصله ی زیادی از محتویات تورات و انجیل قرار داشته باشد. چون داستان های تورات و انجیل از روی وقایع و پیشگویی های نجومی نوشته شده اند بطوریکه مرز بین انسان ها و ستارگان گاهی در آیات محو میشوند. یکی از جنجالی ترین آیات که حتی افسانه ی تولد عیسی مسیح هم تحت الشعاع آن قرار دارد، در سفر اعداد 17 : 24 دیده میشود:

«من او را میبینم، اما نه اکنون. من او را میبینم، اما نه نزدیک. ستاره ای از یعقوب بیرون خواهد آمد و عصایی از اسرائیل برخاسته، شقیقه های موآب را خواهد زد و تمامی پسران شیث را در هم خواهد شکست.»

خاخام موسی ابن میمون منسوب به قرن 12 که احکامش مبنای بسیاری از قوانین یهود توصیف شده، این آیه در مورد ستاره ی یعقوب را شاهدی بر ظهور مسیح استناد کرد و نیز اثبات این که مسیح از یعقوب و از قبیله ی یهودا خواهد آمد نه از نسل عیصو و ادوم. خاخام یاکوو ساسپورتس با استناد به این حکم، مسیح بودن شبتای زوی را زیر سوال برد به این دلیل که هیچ ستاره ی جدیدی در آسمان ظاهر نشده بود. زوهر، ستاره ی مزبور را با 7 ستاره ای که به دور آن میچرخند نشانه گذاری کرد. در قرن هجدهم، ویلنا گائون محقق یهودی ادعا نمود قدرت این منظومه ی ستاره ای میتواند زمین را نابود کند. ولی یووال اویدیا مدعی است که احتمالا ستاره ی مزبور فقط با گذاشتن تاثیرات آب و هوایی سنگین بر زمین اثر میکند. در سال 2021 خاخام یاکوف اسحاق بیدرمن، خاخام بزرگ فرقه ی للوف و از رهبران جامعه ی یهودی حسیدی، ادعا نمود که از اوایل ماه آدار (ماه عبری شامل بخش هایی از ماه های بهمن و اسفند بین 12 فوریه تا 13 مارس) و مصادف عید پوریم کم کم ظهور خواهد کرد و چون وعده ی پیروزی یهود در پیروزی بر مصریان متجلی میشود باید تا حدود عید فصح که سالگرد خروج از مصر است ظهور خود را آشکار کند. این خاخام، ستاره ی یعقوب را همان ستاره ی معروف نیبیرو میداند و مدعی است در زمان اوج تاثیر آن بر زمین، در تمام کشورهای دنیا به جز اسرائیل زلزله خواهد شد. در کمال تعجب، 4سال پیش، در فوریه ی 2017 ناسا ادعای کشف ستاره ای با 7سیاره نموده بود که یهودیان مدعی شده بودند همان ستاره ی نیبیرو با نشانه های توصیف شده در زوهر است. ناسا این ستاره را یک ستاره ی کوتوله به اندازه ی 8درصد خورشید خوانده و نامش را "تراپیست1" گذاشته بود. کشف اخیر را ناسا با تلسکوپ فضایی اسپیتزر انجام داده بود و گروه هایی از یهودیان این را که اجدادشان بدون تلسکوپ به وجود این ستاره آگاهی یافته بودند نشانه ی معجزه ی الهی بودن زوهر و میراثش کابالا دانسته بودند. اندازه ی کوچک این ستاره تا حد یک سیاره نیز نشانه ی تعبیر شدن نیبیرو به سیاره ی ایکس تلقی شده است. درواقع این سوال وجود دارد که چرا باید نیبیرو که خانه ی آنوناکی ها یا خدایان نجومی کلدانی است، برای یهودی ها اینقدر مهم باشد و حتی به داستان مسیح بیامیزد؟:

“the messiah and nibiru”: peter Kirby: biblical criticism and history: feb17,2021

درواقع اگر در نظر بگیریم که کل جهانبینی یهودی-مسیحی روی یک سری برداشت های تحریف شده از اساطیر نجومی کلدانی در بابل و آن هم در اروپای قرون وسطای متاخر استوار بوده اند، هیچ گونه حکومت شرعی یهودی-مسیحی وجود نداشته و برداشت های اسلامی از آن نیز فقط نتیجه ی فرهنگ کشی اصحاب یهودی-مسیحی اروپایی و جا زدن چنین خاطره ای در حافظه ی نداشته ی ملت های آسیایی بوده است. این میتواند بخشی از مسائل بحرانساز در تاریخ خاورمیانه ی اسلامی را افشا کند بخصوص وقتی در نظر بگیریم که امروزه وقتی صحبت از اسلام میشود، اسلام یهودی تبار با عقبه ای از پیامبران یهودی انجیلی است که فقط و فقط با عثمانی ها به وجود آمده و این عالیجنابان عثمانی هم فقط استبداد آن را دوست داشته اند بی این که هیچ اصراری بر اجرای شریعت آن در جامعه داشته بوده باشند. ازاینرو مسئله ی شرع به ملایان واگذار شده و حکومت فاصله ی نسبی خود را با آن حفظ کرده است.

جهاد سعد، اندیشمند لبنانی، یکی از کسانی است که به عوارض این مطلب در خاورمیانه ی اسلامی توجه کرده است. اخیرا محمد قطرانی از حوزه ی علمیه ی مشکات و پژوهشگر مرکز راهبری ورثه الانبیا به سبب برجستگی مسئله ی اعتراض به حجاب اجباری زنان در شورش های آبان ماه 1401 با دکتر سعد مصاحبه کرد و نظر او را دراینباره جویا شد. در این مصاحبه که در شماره ی اول مجله ی باور (خرداد و تیر 1401) منتشر شد، دکتر سعد، دستوری از امام علی در خطبه ی 40 نهج البلاغه را به عنوان نشانی از تصور عتیق از مسئولیت های حکومت نقل میکند:

«برای مردم حاکمی لازم است، چه نیکوکار و چه بدکار، که مومن در عرصه ی حکومت او به راه حقش ادامه دهد، و کافر بهره مند از زندگی گردد، و خدا هم روزگار مومن و کافر را در آن حکومت به سر آرد و نیز به وسیله ی آن حاکم، غنائم جمع گردد، و به توسط او جنگ با دشمن سامان گیرد و راه ها به سبب او امن گردد و در امارت وی حق ناتوان از قوی گرفته شود تا مومن نیکوکار راحت شود و مردم از شر بدکار در امان بمانند.»

دکتر سعد میگوید که در این فراز، کوچک ترین جایی برای اجرای شرع به حکومت واگذار نشده و حکومت های اغلب ستمگر اسلامی نیز طبیعتا چنین وظیفه ای برای خود قائل نبوده اند. این باعث شده تا اجرای شرع بر روی نوعی فقه فردی بگردد و بین فقیهان و مردم فاصله بیفتد و فقط رعایت ظاهر شرعی و عمل فردی به شرع در حد برجستگی نماز و روزه و کمیت عبادت و به موقع برگزار کردنش اهمیت بیابد و هیچ جایی برای بررسی اجتماعی شرع و امکان و شرایط جذب مردم به آن وجود نداشته باشد. نتیجه این که به محض این که بحث اسلام سیاسی و دخالت شرعی فقیهان در زندگی مردم پیش آمده، فقط همین مسائل ظاهری مورد توجه قرار گرفته اند و هیچ توجهی به مشکلات اجتماعی و حقوق فردی و اجتماعی مردم از سمت متشرعین به عمل نیامده است. بدون اهمیت به این مسائل امکان ندارد «فرهنگ دینی» با سهولت در میان متدینین و نامتدینین جامعه منتشر شود و با خصومت روبرو نگردد.

به نظر میرسد به دلیل عدم وجود خاطره ای از پیدایش حکومت شرعی با منطق و دانش، تنها راه پیش گذاشته شده برای متشرعین در اجرای احکام الهی، معامله با مردم به شیوه ی معامله ی خدا و پیامبرانش با غولان بوده اند به ویژه که ما الان در مرحله ی 666 و بازگشت آتلانتیس هستیم. غول های آتلانتیسی هیچ منطقی نداشتند و کاملا بی عقل بودند. ولی تنها دلیل خطرناکیشان این بود که فقط به سبب تجهیز به جادو به شدت متمدن بودند، لابد همانطور هم به مانند آنان، مردم امروز.

مطلب مرتبط:

این معامله بین خودمان بماند: گفتگوی سری فراماسون های سکولار با دایناسورهای جادوگر

قهرمانان خاورمیانه و نسخه های مارولی و هالیوودی آنها

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم اخیر مارتین اسکورسیزی به نام «قاتلین ماه گل (ماه کامل)» killers of the flower moon نام ملتی از سرخپوستان امریکا را بر سر زبان ها انداخت که در خارج از ایالات متحده کمتر شناخته شده اند یعنی ملت osage. این نام، تلفظ فرانسوی لغت oksaka به معنی آب آرام است، ازآنروکه آنها در منطقه ی موسوم به «میانه ی آب ها» ساکن بودند. اصطلاح اوسیج برای اتحادیه ای از قبایل موسوم به کانزا به کار میرفت که اوسیج نخست یکی از آنها بودند و کم کم بر بقیه صاحب نفوذ شده بودند. محدوده ی این اتحادیه نواحی بین کانزاس و آرکانزاس را در برمیگرفت و به عقیده ی مردمشناسان، نخست بین مجموعه ای از قبایل با فرهنگ ها و زبان های گوناگون به وجود آمده بود. در قرن 19 ایالات متحده اوسیج را مجبور کرد که کانزاس را ترک کند و در نواحی اوکلاهامای کنونی ساکن شود. ولی از شانس خوبشان در آخرین دهه ی قرن 19 در زمین های آنها در اوکلاهاما نفت کشف شد و اوسیج از هزینه های اجاره که توسط قانون حق مالکیت ایجاد میشد، ثروتمند شدند و بیش از 30 شهر پررونق در قلمروشان به وجود آمد. اما در طول دهه ی 1920 طی آنچه به حکومت ترور معروف شد، اوسیج ها متحمل جراحات ناشی از تقلب ها، کلاهبرداری ها و قتل های متعدد از سوی خارجی هایی شدند که مشتاق تصرف ثروت آنها بودند. کلاهبرداران با مقامات رسمی ایالات متحده تبانی کرده بودند و دفتر پزشکی قانونی، قتل ها را با جعل دلیل فوت مرگ میپوشاند، مثلا دادن حکم خودکشی فردی که مسموم شده بود. از سال 1921 برای اولین بار در مورد مرگ های مشکوک سوال پیش آمد و تحقیقاتی آغاز شد. ولی با این حال، از آن سال تا سال 1925 حدود شصت اوسیج کشته شدند و اکثر پرونده های قتل ها هیچ وقت خاتمه نیافتند. "غروب" نام رمانی نیمه اتوبیوگرافیک از یک نویسنده ی اوسیج به نام جان جوزف متیوز است که در سال 1934 پیامدهای مخرب رونق نفت برای ملت اوسیج را نشان داد و باعث معروف شدن این مسئله در سطح کشور شد. بعدها و در سال 2017 دیوید گرن، کتاب غیر داستانی «قاتلان گل ماه: قتل های اوسیج و تولد اف بی آی» را نوشت که فیلم اخیر اسکورسیزی نامش را از آن گرفته است.

خورخه کوته در the nation به مقایسه ی مضمون فیلم اسکورسیزی با کتاب گرن پرداخته و توجه کرده که درحالیکه کتاب تمرکز زیادی به تبدیل قتل ها به «ویترین» جی ادگار هوفر در تهیه ی آنچه به سرعت تبدیل به اف بی آی شد، دارد، اسکورسیزی تقریبا نقش هوفر را تقریبا از بین برده و به جایش به یک شرح داستانی از این پدیده میپردازد که «چگونه یک فرد، از طریق حرص، همدستی و بزدلی، به اقدامات غیر قابل بخشش غارت و خشونت فرو میرود.»:

“dark message of killers of the flower moon”: the nation: 21 november2023

با این حال، شاید لازم باشد از دیدگاه صرف اروپایی-امریکایی به مسئله ننگریم و بازتاب هرچند کوتاه فیلم از نگرانی رهبران اوسیج نسبت به نابودی فرهنگشان و هرچه غربی تر شدن جوانان آنها را هم مورد توجه قرار دهیم.

بعضی از محققان توجه کرده اند که یک نوع فرهنگ زدایی خیلی جدی نسبت به فرهنگ سرخپوستان سیو در امریکا صورت گرفته و سعی شده همه ی آنها را یا غربی کنند یا به شکل سرخپوستان چروکی درآورند. جاکوب ورادنبرگ براوئر در سال 1901 کتابی درباره ی قبایل سیو که اوسیج ها از آنها مشتق شدند نوشت و بیان نمود که سیوها زمانی صاحب یک امپراطوری با شهرها، جاده ها و مزارع بودند. جوزیا پریست نیز با توجه به بازمانده های پایگاه های فرهنگی اوسیج ها در آرکانزاس به این نتیجه میرسد که اوسیج ها نزدیکی بسیاری به تمدن و فرهنگ تاتارهای چین، و هون ها و آلان های ایتالیا داشته اند و احتمالا به همراه دیگر سیوها در حکم واسطه ای فرهنگی بین ترک-مغول های اوراسیایی از یک سو با چیپوا ها و ایروکویی ها و قبایل اوهایو، و همچنان آزتک های مکزیک بوده اند. وی از قول نامه ی "ساموئل میچ" به "دویت کلینتون" در سال 1826 هم شاهد می آورد که فرهنگ اوسیج ها را نزدیک به مردم آسیایی توصیف کرده بود. در این صورت باید اخراج اوسیج ها از قلمروشان و محکوم کردنشان به زندگی ابتدایی را تلاشی برای قطع ارتباط آنها با تمدن قبلیشان نیز تلقی کرد. پریست اگرچه مطمئن نیست ولی گمان میکند که سیوها در ارتباط تجاری و سیاسی مستقیم با مغول های آسیایی بوده اند و به همین دلیل هم سعی مستقیم در نابودی میراثشان به عمل آمده است چون میتوانند تصور کلی درباره ی این که امریکا یک قاره ی منزوی بوده که فقط سفیدپوستان اروپایی به عنوان کاشفان آن حق چپاول ثروت هایش را داشته اند را زیر سوال ببرد. البته منابع اروپایی اذعان میکنند که نخستین به اصطلاح کاشفان اروپایی در امریکا آنجا را محل حکومت تارتارهای وابسته به حکومت خان بزرگ در چین تصور کرده بودند هرچند درنهایت وانمود میکند که آنها اشتباه میکردند. اروپاییان برای مدتی طولانی تقریبا تمام قبایل مغولی جهان را، از امریکا گرفته تا چین، و از هندوستان گرفته تا صربستان شمالی، به نام "تارتار" یعنی جهنمی میخواندند و پرستنده ی دیوها و شیاطین به شمار می آوردند، همان اتهامی که آزتک های مکزیک هم به جرم آن تاراج و محکوم به انهدام تمدنی شدند. حتی تصویر اسلام هم تا اندازه ای ازآن رو شیطانی است که مذهب عثمانی های تاتارتبار و خان های تاتار روسیه بوده است.:

“Sioux/Siouan language connection with Ancient Civilization”: Maza kutemani: stolen history: 28/4/2020

حسابش را بکنید که چقدر تصویر موجود از سیوها به تصور ممالک شرقی از دوران قبل و بعد از استعمار خود نزدیک است: ملت توسط استعمارگران چپاول و فقیر میشود و فرهنگ ایدئال نابود میگردد؛ پس از مدتی، معادن پولسازی که استعمارگران دوست میدارند، منجمله به طور متواتر نفت، در سرزمین یافت میشود و پول معادن و منابع، ملت را هرچه غربی تر و مدرن تر میکند درحالیکه کشمکش با استثمارگران اروپایی بر سر منابع همچنان ادامه دارد؛ اما لذت ثروت به دست آمده با رنج ناشی از فساد و جنایت به خاطر پول از بین میرود و یک دلیلش هم این است که فرهنگ بومی ای که مردم را به دوری از حرص و آز و توجه به ارزش ها و لذت های غیر مادی دعوت میکند دیگر وجود ندارد.

متاسفانه این تصور کاملا بی اساس نیست و فرقه ی استعماری تئوسوفی که توسط یک مامور بریتانیایی به نام سر هنری الکات بنا شده، عملا از طریق افسانه های هندی و یهودی تایید و به زبان مردان خشکه مذهب ویکتوریایی، مسیحی و الهی شده است. مادام بلاواتسکی معلم معنوی این گروه در اواخر فصل 11 از بخش دوم جلد اول کتاب "دکترین راز" به سرهنگ ویلسون انگلیسی انتقاد میکند که گفته است فرقی نمیکند ویشنوپورانا مال قرن هشتم باشد یا قرن 17، هرچه باشد کتاب ناجوری است و یک دلیلش هم تصویر حیله گر و شرور ویشنو خدای هندو در این کتاب است. چون در این کتاب، خدایان شکست خورده به نزد ویشنو می آیند و به او شکایت میکنند که دائیتیا ها آنها را شکست داده اند چون ملتی اخلاقیند و وداها را دقیقا اجرا میکنند و درنتیجه دارای نیروی روحی قوی هستند. ویشنو برای این که خدایان را از خود ناامید نکند، یک موجود توهمی شگفت انگیز به نام "مها موها" از خود صادر میکند که بر دائیتیاها ظاهر میشود و آنها را تحت تاثیر توهمات خود قرار میدهد و آنها را به انحراف و انحطاط میکشاند تا دیگر اصول مذهبی و شریعت وداها را اجرا نکنند و فاسد شوند و روح قویشان باطل شود و این گونه شد که خدایان شکست خورده نیرومندتر از آب درآمدند و دائیتیاها را شکست دادند. پاسخ مادام بلاواتسکی به انتقاد ویلسون این است که اگر ویشنو به خاطر این عمل، حیله گر و شرور است، خدای مسیح نیز لایق این صفات است. چون مهاموها چیزی جز نوکر دستپرورده ی خدای مسیح یعنی شیطان نیست که اجازه ی از راه به در کردن انسان ها را از خود خدا گرفته است. بلاواتسکی، ویشنو و خدای مسیح را دارای یک پایه میبیند و آن یهوه ی کابالای یهود است. خدایان شکست خورده بنی اسرائیل یهودیند و دائیتیاها ملت های باستانی که یهود در زیر سایه ی آنها زندگی میکردند. یهوه ملت های نا یهودی را به فساد و تباهی میکشاند تا یهود بتوانند آنها را شکست دهند و همین یهوه حالا توسط مادام بلاواتسکی با ویشنو خدای «آریایی» تطبیق میشود که قرار است مثل دیگر تولیدات آریایی، الگوی ملل اروپایی تحت سلطه ی استعمارگران باشد که اعقاب آریاییان شمرده میشوند.

درست مثل مهاموها که بخشی از ویشنو است شیطان تخریبگر اروپایی هم بخشی از وجود سنت پیشین حاکم بر تاتارهای شرقی است که به نفع یهودیان و مللی که یهودیان اراده به برکشیدن آنها کرده اند، این سنت جای به یک نسخه ی شیطانی خود تضعیف کننده از خودش میدهد. بنابراین انتظار داریم حکومت های اروپایی، خود از دل دولت های تاتاری برآمده باشند. البته تاریخ رسمی، اروپا را استوار بر یونان و روم باستان میخواند و این دوره ی باستان را مقدم بر هون های هجوم برنده به اروپای مرکزی میخواند. ولی ویلهلم کامیر، این ادعا را استوار بر یک جعل گسترده به جهت انکار نقش ژرمن ها در تشکیل روم واقعی میخواند. کتاب کرونیکل بلغارها بر ارتباط اشرافیت ژرمن با تاتارهای مهاجر موسوم به بلغارها صحه مینهد. این کتاب کلاسیک به زبان عربی بلغاری نوشته شده است، زبانی که در دوره ی فرهنگ زدایی کمونیستی شوروی البته به نفع بلوک غرب به طور کامل نابود شد ولی در دوره ی استالین یک نسخه ی اسلاو از کرونیکل بلغارها تدارک دیده شده بود. در این کتاب، حکومت نخستین آلمان توسط بلغارها تاسیس شد و انگل ها و ساکسون ها یک شعبه از آن بودند که برای تشکیل حکومت کاراسادون که بعدا انگلستان نامیده شد اعزام گردیدند. اولین پادشاه بلغارهای اروپایی، ایلیریک پسر موسوخ است که میتواند همان آلاریک فاتح رم و ساقط کننده ی واقعی امپراطوری روم باستان در تاریخ رسمی باشد. بنا بر کرونیکل بلغاری، بلغارها شعبه های گوناگون حکومتی در مجارستان، فرانسه، پروس و مصر داشتند. جنگسالاران آنها سرهای خود را میتراشیدند، همان چیزی که درباره ی جنگجویان قزاق و فراعنه ی مصر هم نوشته شده است. پاریس و رم، مستعمرات بلغاری بودند و مستعمره های دیگری هم در ایسلند، اسکاندیناوی، مصر، هند و امریکا بنا شده بودند. حتی مایاها، آزتک ها و اینکاها از نسب بلغارها شمرده شده اند. جالب است که کتاب، از گروه اصلی بلغارها به نام ماساگت یاد میکند، درحالیکه در تاریخ رسمی، بلغارها قرون وسطایی و ماساگت ها باستانی شمرده میشوند. ماساگت ها همچنین با کوشی ها تطبیق شده اند و اضافه شده که بلغارها آن ها را "ساک" یا سکا مینامند. در کتاب، جنگ تروآ به صورت هجوم دوریان ها به شهر آتراش در بلغارستان درآمده است. آتراشی ها پس از نابودی شهرشان به آپنین گریختند و پادشاهی ایدل (ایتالیا) را بنیان نهادند و شهرهای ونیز و رم را تاسیس کردند. این همان تاسیس رم توسط مهاجران تروایی پس از سقوط تروآ است. اصطلاح دوریان دراینجا به جای آخایی های هومر که فاتحان تروایند مصطلح شده است. آخایا در نقشه های دوران منسوب به کرونیکل بلغاری (سال 1680) به عنوان بخشی از کریمه به کار میرود و خان های مسلمان آنجا را معرف است ازجمله منطقه ی کوه بیکوز در نزدیکی استانبول (قستنطنیه) را که محل قبر یوشع یا محل مصلوب شدن عیسی تلقی میشده است. یسوع (عیسی) و یوشع بارها در نوشته های اسلامی با هم خلط شده اند. جلال اسد، مورخ ترک، نوشته است که بیزانسی ها آن کوه را تختگاه هرکول و یا مقبره ی آشیل پس از آن که به دست پولی دکس کشته شد خوانده اند. فومنکو نام پولی دکس را که همان پولوکس برادر کاستور است، با پیلاطس قاتل عیسی مسیح مقایسه میکند و آشیل را چیزی بین هرکول و عیسی میشمرد. در روستای بیکوز در نزدیکی کوه، شاهی به نام آمیکوس به دست آرگونات ها کشته شده است و این شاه، شباهت زیادی به هرکول دارد. آرتور دروز نشان داده است که عیسی مسیح نماینده ی بخشی از زندگینامه ی هرکول است. از طرفی هراکلس یا هرکول در مقام یک پادشاه در جوار قستنطنیه میتواند همان هراکلیوس امپراطور قستنطنیه باشد که پیروزیش بر پارسی ها و پس گرفتن صلیب مقدس از آنها شبیه یک کار ابرقهرمانانه است. با این حال، نتیجه ی جنگ او شکست سنگین بعدی از عرب های مسلمان و از دست رفتن بخشی از امپراطوری روم است. فومنکو هراکلیوس را به عنوان یک نسخه از هرکول که صلیب مقدس را حمل میکند روایت دیگری از عیسای دستگیر شده که صلیب بر پشت خود حمل میکند می یابد. قستنطنیه یک نسخه از اورشلیم است و روم که اورشلیم را فتح کرد و مسیح را کشت، در منابع یهودیان اشکنازی اروپا با ادوم تطبیق میگردد که یک پادشاهی عربی به مرکزیت اردن کنونی تلقی شده است. روم قستنطنیه که از عرب ها شکست خورد یک پادشاهی یونانی بود و هراکلیوس خودش با اسکندر فاتح یونانی پارس قابل مقایسه است. سلوکیان که جانشینان اسکندر در پارس بودند با شورش یهودیان حشمونایی علیه خود مواجه شدند که یکی از قدرتمندترینشان جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی فاتح و حاکم ادوم بود. فومنکو حشمونی ها را همان عثمانی ها و هیرکانوس را همان اورهان دومین پادشاه عثمانی و معادل گورکان در عنوان تیمور لنگ میداند. عثمانی ها نیزدر قلمرو حکومت ترک رومی موسوم به سلجوقی به قدرت رسیدند که نامشان قابل مقایسه با سلوکیان است. در کرونیکل بلغارها، کلیدی ترین قلمرو بلغارها سرزمینی به نام سامار شامل مصر، شامات، عراق، ترکیه، بالکان و قفقاز است که بعدا مصر را از دست میدهند. این محدوده با قلمرو سلجوقیان میخواند و بعدا تمام این سرزمین ها هم جزو عثمانی میشوند. بیشتر سرزمین های عربی یادشده در این جا را سلطان سلیمان قانونی جزو عثمانی میکند. وی یک نسخه ی ترک از سلیمان ابن داود شاه یهودی اورشلیم است. ولی سلیمان هم خود نسخه ی دیگر شلمان سار شاه آشوریان است که بنی اسرائیل را به سرزمین های غیر یهودی تبعید میکند و میپراکند. همین کار را نبوکدنصر هم که در تورات هم شاه بابل خوانده شده و هم شاه آشوریان، تکرار میکند. در زمان بلتشصر (بالتازار) پسر نبوکدنصر سرزمین او توسط مادها و پارس ها فتح میشود. به نوشته ی جورج هامارتولوس، «پس از سلطنت بالتازار، داریوش مادی که آستیاگ و اردشیرشا نیز نامیده میشود 17سال سلطنت کرد. ملکه ی او استر [یهودی] بود.» داریوش در اثر سعایت بدخواهان، مشاور یهودی خود دانیال را جلو شیرها انداخت و چون به اذن یهوه شیرها به او آسیبی نرساندند به معجزه ی دانیال ایمان آورد و خدا و مذهب یهود را بر کشور خود حاکم نمود. در عهد عتیق (تورات)، دانیال و استر هر دو در یهودی مآب شدن مملکت فارس نقش ایفا کرده اند بی این که هیچ ارتباط مستقیمی بین آنها شرح داده شده باشد.:

Chronology7.2 anatoly fomenko: THEOGNOSIS: june 12,2017

خوب دقت کنید. شلمنصر و نبوکدنصر بابلی-آشوری تبدیل به یک شاه یهودی به نام سلیمان شده اند و این شاه تقلبی به عنوان سلف حکومت یهودی مشربی قرار گرفته است که ظاهرا همان عثمانی است و تاریخ یک قلمرو گسترده را به مذاق نخبگان یهودی اداره کننده ی خود ترتیب داده و قطعا همان ها را مسئول فرهنگ سازی و تاریخ نویسی کرده است. مشکل این است که ما فکر میکنیم این اتفاقات مربوط به مدت ها قبل از آغاز تاریخ اسلامند و انتظار هم داریم تاریخ نوشته شده حتما پر از شخصیت های مستقیما یهودی باشد درحالیکه ابدا چنین نیست. کافی است دقت کنیم قلمرو بلغارها علاوه بر عثمانی بعدی شامل امریکا نیز هست و فرهنگ امریکایی، تنظیمش به صراحت در همین قرن اخیر عنوان شده است. درآنجا نیز قهرمانان امریکایی توسط بنیادهای یهودی چون هالیوود و صنعت کمیک تولید شده اند. امریکا اساطیر خاص خودش را دارد که الان همه ی دنیا را گرفته اند. ولی قهرمانان اسطوره ای کشور به صراحت چیزی خارج از فرهنگ بومی این کشور در قبل از آغاز قرن بوده اند:

«سوپرهیروها یا ابرقهرمانان که این روزها به واسطه ی هالیوود، سالن های سینمای دنیا، شبکه های تلویزیونی و سکوهای نمایش فیلم حتی در داخل ایران را در قرق خود درآورده اند، درواقع قهرمانان خیالی هستند که توسط اشراف یهود و از اسطوره ها و افسانه های عهد عتیق بیرون کشیده شدند و به واسطه ی قدرت سینما شروع به ذهنیتسازی برای نسل های مختلف کردند... قهرمان سازی نفرین شدگان قوم بنی اسرائیل پیش از حضور روی پرده ی نقره ای سینما، به واسطه ی سلطه ی یهودیان مهاجر امریکا که رسانه های مکتوب را در اختیار داشتند، از طریق داستان های مصور (کمیک استریپ) راهی خانه های مردم شدند؛ به طور مثال شخصیت سوپرمن در سال 1933 به صورت داستان مصور توسط دو جوان یهودی به نام های "جری سیگل" و "جو شوستر" بر اساس اسطوره های عهد عتیق خلق شد. سوپرمن درواقع نشانه ی رویاهای امریکای جدید بود که توسط اشراف یهود شکل میگرفت و به جامعه ی سنتی امریکا القا میکرد که آنها نیاز به قهرمانانی از خارج از اجتماع خود دارند؛ قهرمانانی که از دنیای دیگر آمده اند. سوپرمن نیز آن گونه که بینیانگذاران موسوم به مغول های هالیوود ادعا میکردند، مانند حضرت موسی (ع) از دنیایی دیگر در قد و قواره ی کودکی معصوم به دنیای آدم ها می آمد و منجی آینده ی تیره و تاریک این بشر میشد. بعد از آن، در 1960 دو یهودی دیگر به نام های "استنلی مارتین لیبر" که بعدا به "استن لی" شهرت یافت، و جیکوب کارتزبرگ مشهور به "جک کربی" با نشریه ای به نام "تایملی کمیکس" شروع به خلق سوپرهیرو یا فوق قهرمان هایی در قالب انتشار داستان های مصور یا کمیک بوک کردند و با موفقیت این کمیک بوک ها نام نشریه ی تایملی کمیکس، به "مارول کمیکس" تغییر یافت که بعدا کمپانی مارول بر همین اساس شکل گرفت و خیل عظیم کمیک استریپ ها یا انیمیشن و کارتون و سپس فیلم ها و سریال های متعدد از آن شخصیت های سوپرهیرو یا فوق قهرمان تولید شد. شخصیت هایی مانند اسپایدرمن (مرد عنکبوتی)، بلک پنتر (پلنگ سیاه)، هالک، آیرون من (مرد آهنی)، ایکس من (مردان ایکس)، کاپیتان امریکا و اونجرز (انتقامجویان) در همین مسیر و توسط "استن لی" و "جک کربی" به وجود آمدند که بر اساس آنها داستان ها و فیلم های بسیاری تولید شده است. دو یهودی دیگر به اسامی رابرت کان مشهور به "باب کین" و "بیل فینگر" در کنار یهودی دیگری به نام "جری رابینسون" هم شخصیت بتمن (مرد خفاشی) را تولید کردند. روزنامه ی اسرائیلی هاآرتص در سال 2009 به بهانه ی برپایی دو نمایشگاه در دانشگاه براون امریکا درباره ی نقش یهودیان تندرو در گونه ی کتاب های مصور (کمیک بوک) و فوق قهرمان ها (سوپرهیروها) مطلبی پژوهشی به چاپ رساند که در آن به ایدئولوژیک بودن این قهرمان ها و ارتباط آنها با «آرمان های صهیونی» اشاره داشت. در آن مطلب آمده بود: "هیچ یک از این قهرمان ها چهره ی یهودی ندارند، ولی خلق و خو و اعتقادات خالقان خود را به ارث برده اند." نمایشگاه های یادشده با هدف بررسی نقش مهم و بنیادی یهودیان مهاجر به امریکا در تولید کارتون (کاریکاتور و کمیک استریپ) برپا شده بود. در همان زمان یک مجله ی تخصصی به نام mad magazin از نشریات معروف کارتونی در غرب نوشت: "یهودیان تندرو در طراحی شخصیت های سوپرمن، اسپایدرمن، هالک، بتمن، و کاپیتان امریکا نقش کلیدی داشتند. کارتونیست ها اغلب یهودیان مهاجر بودند و این کارتون ها درواقع آرزوی آنان را به نمایش میگذاردند." اما این آرزوهایی که یهودیان مهاجر به امریکا در سر داشتند، چه بودند که برای نمایش آنها اقدام به تولید داستان و کارتون و فیلم و انیمیشن از شخصیت های خیالی در حد و قواره ی سوپرهیروها یا فوق قهرمان ها کردند؟ هاآرتص در همان مطلب پژوهشی، این سوال را با یک جمله ی کلیدی پاسخ داد: "تلاش برای بازگرداندن امریکا به مسیر اصلی خود". اما آن مسیر اصلی چه بود که خالقان فوق قهرمان ها یا سوپرهیروها سعی داشتند با فیلم ها، داستان ها و کارتون های خود، امریکا را به آن بازگردانند؟ اسناد پیوریتن های مهاجر به قاره ی نو در قرون 17 و 18 و همچنین همین یهودیان مهاجر نشان میدهد که آنها برای تبدیل امریکا به پایگاهی برای برپایی "اسرائیل بزرگ" و راه اندازی جنگ آخرالزمان یا "آرماگدون" و به قول خودشان "نجات جهان" به امریکا مهاجرت کردند. درواقع آنها برای امریکا یک "ماموریت آخرالزمانی" قائل بودند و آن را "منجی دنیا" به شمار می آوردند.» (نسل کشی فرهنگی به دست ابرقهرمان ها: بهمن لواسانی: جام جم: 16 آذر 1402)

آیا این ماموریت آخرالزمانی، چیزی نبوده که نیروهای بیگانه، برای ایجاد شبیه تر شدن ملت های دیگر به سرنوشت امریکا، برای تک تک آنها دیکته کرده اند؟ به این فکر کنید که چرا باید در کشوری مثل ایران ما که ادبیات مردم معمولی، تمثیل هایی حول ارتباطات روزمره ی مردم و داستان های پندآموز درباره ی برخورد جانوران با هم که در آن، مرزی هم بین انسان و حیوانات دیگر وجود ندارد است، داستان های جنگ هایی که حتی المقدور ملی وانمود شده اند، محتویلات اصلی دانشگاه های مذهبی و سکولار مدرنی شده باشد که خود را تنها مسئول آموزش فرهنگ مردم به آنها وانموده اند؟ آیا خاورمیانه نسخه ی بزرگ تری از اوسیج های اوکلاهاما نیست که باید به اندازه ی اوسیج ها بخشی از تاریخ رسمی ایالات متحده و سرمایه گذاران اروپاییش شود؟

بازگشت جن های انسان نمای باستانی

نویسنده: پویا جفاکش

سمسون و شیر

از زمان نوجوانی در دهه ی 70شمسی که مستند «اسرار توتان خامون» را در شبکه ی تازه تاسیس 4 سیما دیدم، همیشه فکر میکردم که علت ساختن این همه داستان درباره ی مومیایی های فرعون ها که زنده میشوند و همه شان هم توی هرم قرار دارند داستان نفرین فراعنه است که در ماجرای پیدا کردن به اصطلاح تابوت توت عنخ آمون فرعون مشهور توسط هاوارد کارتر در غرب معروف شد، هرچند نمیتوانستم دقیقا بفهمم که چرا فرعون همه اش زنده میشود و راه میرود درحالیکه روح توت عنخ آمون، مزاحمینش را بدون زنده شدن جسمانی کشته است. تا این که بلاخره امسال با خواندن همان اولین سطور از استانزای 12 بخش اول جلد دوم دکترین راز مادام بلاواتسکی، فهمیدم که باز هم همه ی بدبختی ها زیر سر افسانه های قرن نوزدهمی یهودی-مسیحی درباره ی نفیلیم یا نژاد غول ها است. خانم بلاواتسکی، گزارشات ظاهرا عتیق از نژاد مارها را داده است که در «سوراخ های زیرمثلث های سنگی» یعنی اهرام مخفی شده اند و در زیر زمین به سر میبرند تا از سیل بزرگی که تمدن باستانیشان را نابود کرد جان به در ببرند. تازه مادام بلاواتسکی گله کرده که چرا همه وقتی صحبت تمدن های اهرام میشود فقط یاد مصر می افتند وقتی اهرام در چهار گوشه ی دنیا وجود دارند و این همه هرم فقط در قاره ی امریکا هست. بلاواتسکی احساس میکند جریانی هست که میخواهد جهانشمولی تعالیم یهود را به یک منطقه ی محدود بخصوص مصر که یهود ظاهرا از آنجا آمده اند محدود کند و در این راه، تاریخ باستان را کوتاه میکند تا اهرام محصول دیرآمده ی تمدن باشند و نه مال یک نژاد باستانی تر متمدن در آتلانتیس که در یک فاجعه ی جهانی از بین رفته و بخشی از تمدنشان به ملت های بعدی به ارث رسیده باشد. به نظر بلاواتسکی دلیل این است که اگر تمدن خیلی قدیمی باشد میمون وحشی داروین بی اعتبار میشود و بشر صرفا یک جانور به نظر نمیرسد. بلاواتسکی معتقد است که بشر میمون خالص نیست چون روح ماه در او حلول کرده و بنابراین نباید به آرکادی های قدیم که معتقد بودند قبل از ماه وجود داشته اند خندید. بعد از خواندن این سطور به این نتیجه رسیده ام که اگر مثل مصرشناسان، اهرام را قبرهای فراعنه بخوانید، باید انتظار داشته باشید که سوراخ های مارها در زیر آنها همان دفنگاه های فراعنه به عمق جهنم هستند که فراعنه مثل مار هر وقت اراده کنند از آنها بیرون می آیند و آن وقت باید منتظر ساخت سری فیلم های سینمایی «مومیایی» شوید.

بلاواتسکی پیشتر در جلد اول (بخش دوم، فصل 10) از «دکترین راز» بیان کرده بود که معرفت باید متعلق به نژاد مارها باشد چون آنها بازتاب مار تورات هستند که آدم و حوا را به خوردن میوه ی دانش در باغ عدن تحریص کرد و باعث خروج آنها از بهشت به مقصد زمین شد. او در این باره به افیت ها (یهودی های مارپرست) احترام میگذارد که این مار را به جای نفرت ورزیدن پرستیدند و بابت اعطای خرد به بشر، او را دانای مقدس شناختند. این مار، اژدهای دریایی هفت سر آخرالزمان مسیحی است که 7 روح مار در هفت روز هفته ی آن را پوشش میدهد و این همان اژدهای تنین محل قبلی ستاره ی قطبی است و پس از تغییر محل ستاره ی قطبی در فاجعه ای که نژاد ماه و اژدهاصفتان آن را از بین برد هفت سر آن به هفت ستاره ی دب اکبر نماد جدید قطب شمال تبدیل شده اند. این 7ستاره به جای 7سر اژدها معرف الهه ی مادر و نور آنها فرزند الهه یعنی کریستوس یا لوگوس به جای محرک روح هفتگانه ی بشر است که تبدیل به عیسی پسر مریم در تاریخ رسمی شده است. در فصل بعدی (11) بلواتسکی به روشنی میگوید که اگر خدای اصلی، «پدری مهربان در آسمان/بهشت» باشد، این مادر الهی چیزی جز طبیعت موجود در مقام «مادر دلپذیر اما سنگدل» نخواهد بود و درصورتیکه میوه ی درخت ممنوعه که مار به بشر داده، میوه ی عارف شدن به خیر و شر باشد، فرزندش هم فقط عیسای نیک نیست و به همان میزان شیطان هم فرزند او است چون خیر و شر باید با هم در طبیعت تجلی یابند همانطورکه در دیگر طرح های ثنوی، خدایان خیر و شر چون اوزیریس و تایفون، اورمزد و اهریمن، و هابیل و قابیل، برادران دوقلویند. در جادوی کلدانی-سوری، این دوقلو، اوفیس و اوفیومورفوس هستند که هر دو، ارواح مکمل صورت فلکی دوجنسه ای هستند که صورت های فلکی عقرب و باکره، دو سوی او هستند و نماینده ی جنبه های نرینه و مادینه ی یک وجود واحد تلقی میشوند. اوفیس کریستوس، شقه ای از این موجود بود که به شکل مار بر زمین سقوط کرد و به «اوفیومورفوس سی هرستوس» تبدیل شد. به نظر بلاواتسکی، این، چیزی نیست جز یهوه که از او هم مارهایی به وجود می آیند که به سرزمین یهود هجوم میبرند تا گناهکاران را نیش بزنند و هم شخصا در مار برنزی موسی تجلی میکند تا آن هایی را که فرزندان مار زمینیش نیش زده اند درمان کند. بلاواتسکی با یادآوری این که مارهای یهودیت در مسیحیت با شیاطین تطبیق شده اند به نسخه ی هندی شیاطین در پورانا ها یعنی نژاد راکشاسا اشاره میکند که همه مردمی پرهیزگار و مومن بودند. ربط آنها را در این میداند که در تعالیم مسیحی، خدا همه خیر است و هیچ بلایی سر کسی نمی آورد و به قول سنت جیمز، همه ی بلاها از شیاطین است. اما همین خدا ما را با بلایا آزمایش میکند و اگر خودش بلایا نمیفرستد و شیاطین چنین میکنند پس معلوم است که شیاطین به اذن خدای مسیحیت یا همان یهوه ی یهودی بر سر مردم بلا می آورند. باستانشناسی با انسانی کردن منشا اهرام و دیگر بناهای کهنی که به غولهای نیمه جن از نسل مارسانان نسبت داده میشدند، عملا این شیاطین را تبدیل به نژادهایی از آدمیان کرد و این آدمیان، غول های قبل از ظهور سیل بودند که پیشبینی شده بود با تضعیف کلیسای کاتولیک، بازمیگردند و مدتی است در حال تجلی در فرزندان کاتولیک های روم هستند. بلاواتسکی، غول های نخستین را با تیتان های کرونوس یا ساتورن مقایسه میکند که سیاره اش زحل همان سیاره ی روز مورد علاقه ی یهوه یعنی شنبه است. این تیتان ها از 7 تیتان اصلی اطاعت میکنند که هفتمینشان فورگ نام داشت. این 7 تیتان قاعدتا همان 7 روح قمری موجد مارسانان یا شیاطینند. کرونوس که رئیس اینان است موجد زمان و ایجاد حلقه های زمانی بود که بر اساس آن، هیچ چیز ابدی نیست؛ نه حکومت تیتان ها و نه سقوط و نکبت آنها. پس اگر مثل افیت ها پیروزی های جبهه های خیر و شر را موقتی بدانیم و این موقتی بودن را محدود به چرخه های زمانی ساتورن کنیم، دوران پیروزی جبهه ی مسیحی بر کفار مارسان تورات موقتی است و انتظار خواهیم داشت که آنها با تضعیف کلیسا به سرعت تجدید قوا کنند و شر را که به نظر اوفیت ها و دنباله روانشان در کابالا به هیچ وجه امری ضد الهی نیست رواج دهند. بلاواتسکی در توضیح این که پیروی از خصوصیات نژاد مار چگونه است، به ترجمه ی ویلسون از ویشنو پورانا ارجاع میدهد آنجاکه خطاب به «ویشنوی الهی» گفته میشود: «ستایش جلال تو را که با مقدسین یکی هستی و طبیعت کامل آن همیشه مبارک است... منزهی تو که با نژاد مار یکی هستی، دو زبانه، تندخو، ظالم، سیری ناپذیر از لذت و سرشار از مال...درود بر تو... پروردگارا، که نه رنگی داری و نه صفات قابل پیشبینی، و ذات تو پاک ترین پاکان، تنها توسط پاراما ریشی مقدس (بزرگترین حکیمان یا ریشی ها) قابل قدردانی است.» (نقطه چین ها از مادام بلاواتسکی است.)

بیایید به این مسائل فکر کنیم. وقتی میگوییم به دنبال زوال کلیسای کاتولیک با بازگشت مارسانان متمدن طرفیم، داریم فقط تاریخ اروپا را مد نظر قرار بدهیم. پس باید ببینیم چرا نژاد مار که با خدای هندویی که تئوسوفی او را همان یهوه میخواند، عین مار «دو زبانه» است؟ برای این که اروپایی دارد بقیه ی جهان را استعمار میکند و در هر جایی رستاخیز مار مانند خودش را در کنار زبان خودش، به زبان بومی انتشار میدهد و یک ناسیونالیسم دورگه ایجاد میکند که اگرچه ظاهرا دارد به اصل خود برمیگردد، ولی این اصل، تصویر شیطانی کفرآمیزی است که غرب مسیحی از پادشاهی های نژاد مار در گذشته ی زمین دارد، مارهایی که به قول ویشنوپورانا «تندخو» و «ظالم» بودند و مسلما به یکدیگر هم رحم نمیکردند، همانطورکه ناسیونالیست های افراطی به همسایگانی که مثل خودشان به تقلید از مارهای دوزبانه در صدد امپراطوری سازی بودند رحم نمیکردند و نمیکنند.

لاکاپله معتقد است تمامی تصاویر موجود از امپراطوری های آرمانی باستانی، ایدئال های یسوعی ها و نتیجه ی نوشته شدن تواریخ ملل توسط آنها هستند چون آرمانشهر امپراطوری، یک ایده ی یسوعی است. یسوعی ها موظف بودند برای پذیراندن تصویر پر زرق و برق امپراطوری های نوین اروپایی و مسیحی، برای ملل مختلف، تصاویر خیالی از امپراطوری های قدیمی تر و گم شده شان هویدا کنند و چون عصر مسیحیت با آغاز عصر حوت که حدود 2000سال پیش تخمین زده شده، شروع میشود، حتی المقدور آرمانشهرهای امپراطوری پیشین را به اعصار قبلی یعنی اعصار ثور و حمل بین 6000 تا 2000 سال پیش تخیل میکردند. لاکاپلا اشاره میکند که جورج سانتیلانا در کتاب «آسیاب هملت» مجموعه ای از اسطوره های قدیمی را ثبت کرده که بر اساس آنها زمانی آسمان، کلاه مانند و دارای شیب رو به پایین تصور میشده است به طوری که خورشید در اعتدال بهاری، هر سه صورت فلکی حوت، حمل و ثور را تحت پوشش قرار میداده است، ولی وقوع فاجعه ی کیهانی و تغییر محور زمین، در آسمان تغییراتی پدید آورده و ازجمله سه صورت فلکی فوق را به سه ماه شمسی مختلف تبدیل کرده است. سانتیلانا نتیجه گرفته بود که فاجعه باید در پایان عصر جوزا و ورود به عصر ثور رخ داده باشد تا تسلسل حکومت ها و کشورها از عصر ثور (حدود 6000 سال پیش) به این سو را روشن کند. او این اعتقاد را که پای چهارم ورزاو برج ثور توسط حئابانی به قطب شمال پرتاب شده و تبدیل به دب اکبر شده و آن، دب اصغر یا قطب شمال جدید را پدید آورده است، دلیلی میبیند بر این که عصر جدید از برج ثور شروع شده است. اما لاکاپله فکر میکند که اگر سه صورت فلکی از اول یک جا تصور شده اند، این تغییر میتوانسته است در خود عصر حوت هم رخ دهد و تمام تاریخ طولانی کنونی، نتیجه ی خیال پردازی تسلسل اعصار ثور و حمل و حوت از زمان فاجعه باشند. به نظر لاکاپله بیشتر آنچه که به اعصار کهن نسبت داده شده، همان اتفاقات محلی قرون اخیر است که از حالت محلی به شرایط فرهنگی حاکم بر یک کشور وسیع خیالی باستانی فرافکنی شده اند و به عنوان مثال، ساتورنالیای روم باستان، همان جشن احمق های فرانسه ی قرن 18 در ایام کریسمس است چون فرانسه جانشین فرانک هایی است که دولت روم مقدس را ساختند و روم باستان از روی روم مقدس کپی شده است. بهانه ی عینی باور کردن این تاریخ طولانی که به هیچ وجه جدا از داستانپردازی درباره ی آسمان نیست، این بوده که بسته به موقعیت جغرافیایی شرایط کشاورزی، امکان نسبت دادن آغاز بهار به هر سه صورت فلکی فوق وجود داشته (همانطورکه در اروپا آغاز بهار به هر دو ماه مارس و ژانویه –شامل هر سه برج فوق- نسبت داده شده است) و تخمین زمان بهار به به جغرافیای اقوام محلی و این که چقدر در جای گرم یا در چه حد بلندی قرار داشته باشند بستگی داشته است و با ارتباط تجاری و فرهنگی ملل، این تقویم ها در هم رفته باشند و درحالیکه همه در عصر حوت فراهم شده بوده اند، تصور وجود تمدن هایی در زمان اعتدال بهاری در اعصار ثور و حمل را فراهم آورده باشند.:

“LETTRE A DAVID WARNER MATHISEN”: M.LACAPALLE: THEOGNOSIS: 20FEB2017

مادام بلاواتسکی نوعی در هم رفتگی بین تقویم شروع بهار از ثور و تقویم شروع بهار از حوت را در تصویرپردازی امروزی تر افسانه ی خورشید یافته است. در این تصویرپردازی، خورشید چهار مرحله را در طی چهار فصل طی میکند: با تولد او در انقلاب زمستانی، دوره ی کودکی او در زمستان طی میشود، با رسیدن بهار که فصل جوانی طبیعت است، خورشید وارد دوره ی جوانی میشود، در تابستان خورشید اوج خود در میانسالی را طی میکند و به شکل مردی ریشو درمی آید، و با آغاز پاییز، خورشید وارد دوره ی پیری خود میشود و به مرگ نزدیک میگردد. این تصویرپردازی، با مراحل سه گانه ی خورشید در طول روز تطبیق میگردند. تولد خورشید در طلوع رخ میدهد و خورشید در طی بالا رفتن با رنگ آبی مشخص میشود. اوج خورشید در وسط آسمان و در ظهر معین میشود و در این مرحله رنگ او زرد است. سومین و آخرین مرحله غروب خورشید است که با رنگ قرمز مشخص میشود. این سه مرحله را در فراماسونری به صورت یک مثلث نشان میدهند که خورشید در مقام چشم آسمان از درون آن به زمین مینگرد. رنگ های آنها یعنی آبی، زرد و قرمز که همان سه رنگ اصلیند، به ترتیب رنگ های بهشت، زمین و دوزخ هستند. سبز که رنگ شادی و بهروزی است از ترکیب رنگ های آبی و زرد در مراحل اول و دوم به دست می آید و فقط وقتی ممکن میشود که خورشید به مرحله ی زمینی و اوج خود وارد شده باشد. انوار درخشان خورشید که در این هنگام در گرد سر سابقا بی موی او ظاهر میشوند به یال شیر تشبیه میشوند و ازاینرو خورشید میانسال با شیر تابستان که صورت فلکی اسد است تطبیق میگردد. انوار خورشید که به زمین رسیده اند را به چنگال های شیر تشبیه میکردند که اگر اراده کنند کسی را از خطری نجات میدهند و اگر اراده کنند جان کسی را میگیرند. بلاواتسکی، این شیر را همان شیر پرچم ایران آن روز میداند که از خورشیدی در حال طلوع محافظت میکرده و آن شیر را «شیر مغول بزرگ» مینامد. فرمانروا و ابرانسان باید بر این شیر غلبه کند و اینجاست که تصویر قهرمان شیرکش پدید می آید. هرکول یک نمونه ی بین المللی از این قهرمان است. در مصر نیز کاهنان ارشد خورشید، پوست شیر میپوشیدند. در تاریخ یهود، سمسون به خاطر شیرکشی، یک قهرمان خورشیدی محسوب میشود. در عصر حوت که ما در آن هستیم، پاییز بلافاصله پس از غلبه بر این شیر شروع میشود همانطورکه خورشید روز بلافاصله پس از اوج خود وارد افول میشود. اولین صورت فلکی پس از اسد، صورت فلکی سنبله یا باکره است که دروازه ی پاییز است. این صورت فلکی، معادل دلیله ی فاحشه تلقی میشده که سمسون با گرفتار شدن به شهوت او به دام دشمنان پلستینیش می افتد. کچل شدن سمسون توسط دلیله پس از دستگیریش درآنجا نمادی از کم فروغ شدن نور خورشید در پاییز است و سرانجام قتل او در معبد خدای پلستینی ها پایان راه او است درحالیکه بند باز کردن او در لحظه ی مرگ میتواند نشانه ی تولد دوباره ی خورشید در آغاز زمستان باشد. درواقع دلیله و غزه که شهر پلستینی ها و محل مرگ سمسون باشد یک چیزند. دلیله یا صورت فلکی باکره، رحم زمین است که خورشید با ورود به آن به طور صوری میمیرد تا از نو زنده شود. در عین حال، این تولد میتواند 9ماه بعد از ورود او به رحم در باکره رخ دهد و تولد مسیح را در فصل بهار، آن هم یک بهار آغاز شده با برج ثور (ورزاو) بازآفرینی کند. در این مورد، جالب است که تولد مسیح در طویله بین یک گاو و یک خر را به یاد آوریم. گاو، برج ثور است و خر، برج سرطان که گاهی به شکل یک خر تصویر میشد. بین اینها صورت فلکی جبار قرار دارد که عرب ها و ایرانی ها سه ستاره ی کمربند آن را سه شاه مجوس که گرد مسیح نوزاد در طویله جمع شدند خوانده اند. دب اکبر یا انتقال آسمانی ثور هم از سوی عرب ها با مریم مقدس تطبیق میشد. در صورتی که اعتدال بهاری را از برج ثور حساب کنیم، کل بهار طویله ی تولد مسیح است و آغاز آن از برج ثور و پایانش در برج سرطان است درحالیکه در برج بعدی یعنی اسد، مسیح تبدیل به هرکول و سمسون شده و به جنگ نظم زمانه رفته است.:

“the sun, a universal deity”: h.p.blavatskey: sacred-texts.com

در یک افسانه ی سوری از پسر بی نام «بعل شمش»» یاد شده که شیری را کشته است. شمش خدای خورشید است و ممکن است این شیر، خود خورشید باشد چون شمش را به شیر تشبیه میکردند. سمسون هم در اصل شمشون یعنی خورشیدی است. او یک شخصیت غیر اخلاقی و حتی ضد اخلاقی دارد و قاتلش "دلیله" احتمالا همان "ذ لیله" یا فرمانروای شب به جای تاریکی قاتل خورشید است. شمش در اوقات مختلف سال و در طول روز، تشبیهات انسانی و حیوانی و صفاتی گوناگونی می یافت و درحالیکه اوتو و شمش نام عمومی او بودند، در تجسم های مختلف، اسم های مختلفی داشت. تصویری که او را به شمشون شیرکش یهودی تبدیل کرده، مجموع دو چهره ی جنگجوی سلاح دار مختلف شمش بود که با ایام رونق خورشید مرتبط بودند: نینورتا خدای طلوع و بهار، و نرگال خدای غروب و تابستان. در این تصویر ترکیبی، اوتو "امار اوتو" یا "مرتو" یا "مروتوکو" نامیده و خدای آموریان میشود درحالیکه نام دیگرش «بعل شاده» به نام "ال شدای" خدای ابراهیم و فرم اولیه ی یهوه ی یهودی مرتبط شده است. عنوان مروتوکو به نام مردوخ خدای بابل و حامی شاهان بدل میگردد و مردوخ به آشور یعنی فرمانروا ملقب میگردد. آشور یک تصویر قمری گاوآسا داشت که برخی آن را همان انلیل دانسته اند. دو شاخ این گاو، به دو چهره ی مختلف خدا یعنی شیر و انسان تشبیه شده اند. آشور بعدا به انشار نام گرفت و قدیمی تر از انلیل تلقی شد. آشور یا آتورا نام شهری در شمال عراق بود که پیروان انشار یا آشور در آن میزیستند. اگرچه اکثر اهالی به مذهب مسیحیت سوری شرقی روی آوردند، اما مذهب آشور باقی ماند تا این که شهر آشور در یورش تیمور لنگ نابود شد. یکی از تصاویر رایج برای آشور ورزاوگون، یک گوی بالدار با شاخ های گاو و بال های عقاب است. در مناطق همجوار شمالی در ترکیه، یک خدای مادینه ی خورشید داریم که «آرنه» یعنی عقاب ماده نام دارد و به عقاب مجسم میشود. او پروراننده ی درخت سیبی شمرده میشود که گویی از خون پوشیده شده است. آرنه با هپات الهه ی زمین تطبیق شده بود که در مذهب رومی سرس نامیده میشود و یک الهه ی قمری نیز هست. سرس را هم حاکم بر ورزاو برج ثور دانسته اند و هم تجسم باکره ی برج سنبله.:

TYR-THE SUN GOD LEO: ARATTA.WORDPRESS.COM

مادام بلاواتسکی نیز به این انعکاس همزمان الهه ی زمین در باکره و ورزاو توجه کرده و عنوان کرده که باکره، فرم آسمانی تر ورزاو زمینی است که با فرهنگ مرگ مربوط است و مثل الهه کاربرد قمری دارد. او از ورزاو طلایی هندوان در ارتباط با شیوا خدای مرگ یاد میکند که به گاو مجسم میشود. ورزاو طلایی مردم را به جهان مرگ میبرد چیزی که در فرهنگ های خاورنزدیک و یونانی-رومی کار یک قایق است و تابوت مرده کاربرد قایق مرده را دارد. جمع اینها را میتوان در قایق مرگ دایانا الهه ی ماه دید که شبیه هلال ماه و البته شاخ های گاو است. در یهودیت، داود سلف فرضی اشراف یهود بود که پرستش ماه را به صورت قایق خدا مرسوم نمود و تابوت عهد را به صورت محل سفر خدا در قایق در معبد مستقر نمود و دو بال عقاب به جای دوگانگی خورشید و ماه در دوطرفش قرار داد و البته نام خدا را به صورت "یهوه" بر آن درج نمود. برای کابالا این حائز اهمیت است چون نام یهوه ترکیب نام های یاهو و حوا به عنوان هویت های مذکر و مونث خدا است و آدم و حوای زمینی انعکاس این دویند چون خدای کابالا آدم کدمون یا آدم قدیمی نام دارد و جمع یاهو و و حوا مثل جمع آدم و حوا جنسی است و خدا به شیوه ی عمل جنسی آدم ها دست به تولیدات جدید میزند. ازاینرو داود خود به دور معبد به شکل دایره رقصید و طواف دایره وار گرد معبد را به تقلید از گردش ستارگان به دور خورشید به یک روایت خلق نمود. در اساطیر یونانی، اختراع این گردش دایره ای را به آمازون ها یا زنان مردمانند نسبت میدادند و باخوس هم آن را برای مئنادها یا زنان رقصنده ی فاحشه مقرر نمود. باخوس در فرم خدای شراب و فحشا و قربانی خونین در فستیوال باکانلیا، همان یاخوس یکی از فرم های یهوه است. این نوعی آلودگی در مذهب خدا ایجاد میکند ولی گروهی از یهودیان مدعیند خود احادیث یهودی جواز این آلودگی را دادند آنگاه که گفتند چهره ی موسی پس از مرگ بر روی ماه افتاد و توسط مردم دیده شد و پس از آن، لکه های سیاه روی ماه پدیدار شدند که انعکاس آلودگی های زمینی در نور ماه بودند. موسی منبع آشنایی با یهوه و در زمان مرگ، حد نهایی شناخت یهوه بود و بنابراین سواریش بر قایق ماه، همان یهوه ی ساکن شده در ماه بود و ماه در دریای آسمانی، حکم کشتی نوح را داشت که به عنوان قایق خدا از همه نوع گیاه و جانور یک جفت تولید مثل کننده در خود داشت. نوح یعنی کشتی ران، لغتی است مرتبط با ناو و نویگیت (نیروی دریایی) و ربطش به الهه پرستی از طریق انعکاس نوء الهه ی کلدانی در قایق به دست می آید. بدین ترتیب همسر نوح در حکم روح کشتی است و همانطورکه تمام انسان ها از نوح به دنیا آمده اند تمام انسان های زمینی هم فرزندان یهوه هستند. بنابراین بلاواتسکی به صراحت، تنها پایه ی راستین کابالا را جادوی سبت سیاه، فحشای جنسی باکانالیا و میراث داود میشمرد و تمام جنبه های عرفانی ظهور کرده در آن را به برداشت های زوهری از روح باوری معنوی سوری و کلدانی نسبت میدهد که در ابتدا نسبتی با یهودیت نداشته اند.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: part2: chap17

موضوع این است که اگر یهوه با موسی و درواقع با داودی ها به صورت یک انسان به ماه فرافکنی شده، نسل مارسانان ماه هم که به زمین می آیند رنگ خواهش های انسانی را به خود گرفته اند. بنابراین مردان آسمانی که به زمین سقوط میکنند به اندازه ی مردان زمینی که خود را در حد آسمان بزرگ میکنند دو طرف یک فاجعه را نشان میدهند. این فاجعه همزمان در تجسد سرس در هر دو برج ثور و باکره منعکس و باعث شده انحطاط خورشید در برج سنبله در آغاز پاییز، به صورت تولد او از مریم به جای برج ثور در بهار بازسازی شود. با جانشین شدن خورشید با مسیح، چنین به نظر می آید که ورود او در تولد بهاریش به زمین، همان انحطاط پاییزی او است و هرچه که اوج او –کشتن شیر- را به دنبال آورد، به دستگیری او در خانه ی دلیله خواهد انجامید.

ظاهرا همین موضوع در مادی گرایی به سطح عمومی رسیده و در حد پوچی محض پیش رفته است. بلاواتسکی در اوایل فصل 10 از بخش دوم جلد اول دکترین راز، اعتراف کرده که به وجود آمدن انسان از پستاندار و پستاندار از سوسمار در داروینیسم، همان پیدایش انسان امروز از انسان های مارسان به جای مار تورات است که پیش از اخراج از بهشت پا داشت و بنابراین سوسمار بود. اگر دوگانگی خیر و شر مار تورات را در این جانور زمینی غریزی محض ضرب کنیم، به نظر میرسد خوبی و بدی هر دو غریزی و فاقد ارزش الهی باشند و با پذیرش این شرط، برنده دیگر کسی نیست که نیکوکار و دارای حمایت قدرت ایزدی باشد و تنها قدرت موجود از زور فیزیکی و زور مالی برمیخیسزند. بنابراین تنها خدایان عصر موجود، اشراف و سیاستمدارانی هستند که حتی خودشان هم از زهر یکدیگر ایمن نیستند.

زنان، سبت سیاه و جنگسالاری مردانه ی مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

ابراهیم، پسرش اسحاق را برای یهوه قربانی قربانی میکند. اثر: جاکوب دو ویت

کلیسای سنت جیمز در روستای دنگی شبه جزیره ی اسکس انگلستان

اولیویا میلبرن، افسانه ی ژائو فی یان را اولین داستان شهوانی چینی دانسته است. با این حال، اسلوب این داستان، چندان چینی به نظر نمیرسد و به نظر میرسد فی یان و خواهرش هیده دو نسخه ی مکمل از استر یهودی در کتاب مقدس غربیان باشند. این دو خواهر، ثمره ی روابط نامشروع یک سراینده ی مرثیه های مردگان با همسر یک مرد اشرافی هستند که مادرشان از ترس بی آبرویی، آنها را از محیط خود بیرون کرده و در فقر و بینوایی بزرگ شده اند. فی یان که به یک رقصنده ی آوازه خوان تبدیل شده است با برقراری رابطه ی نامشروع با شکارچی سلطنتی، به قصر وارد میشود و درآنجا به زودی دو خواهر، درگیر رقابت بر سر دلربایی از «یی چنگ» امپراطور هان غربی میشوند. امپراطور، مرد مهربانی توصیف شده که به نیازمندان کمک میکند و حتی المقدور از جنگ بی مورد خودداری میکند. اما علیرغم سن زیادش صاحب فرزندی نشده و ازاینرو وسواس عجیبی در امتحان کردن انواع و اقسام زنان پیدا کرده است. فی یان علیرغم این که رئیس زنان مجموعه اش به خاطر رابطه ی نامشروع او با شکارچی سلطنتی، از او خوشش نمی آید اما به مرور چنان دل امپراطور را تسخیر میکند که موفق به انداختن ملکه ی وقت از چشم امپراطور میشود و رقیب سرسخت دیگرش شاعره "با" را هم از میدان به در میکند و ملکه ی رسمی امپراطور میشود. فی یان، دستور به ساختن مکانی برای خود میدهد تا در آن عبادت کند و هیچکس حتی امپراطور حق ندارد به خلوت او بیاید. اما او این مکان را برای انجام فسق و فجور تدارک دیده است. او مردان جوان بیکاره را در لباس زنان به محل می آورد و درآنجا به انجام آمیزش گروهی با آنها و وادار کردن آنها به انجام اعمال جنسی با همدیگر جلو او وا میدارد. چند نفر متوجه قضیه میشوند و قضیه را اطلاع میدهند. اما امپراطور که عقلش را کف دست فی یان گذاشته است دستور به اعدام همه ی بدگویان میدهد و پس از آن تقریبا همه در قصر میدانند فی یان چه کاره است جز خود امپراطور، ولی همه از ترس زبان در قفا میکشند. هیده برعکس خواهرش فاسد نیست اما بسیار بیرحم و جاه طلب است و امیدوار است که بتواند با به دنیا آوردن فرزند، به جای فی یان، ملکه ی امپراطور شود. ازقضا نه فی یان و نه هیده بچه ای برای امپراطور به دنیا نمی آورند ولی چند صیغه ی دیگر امپراطور صاحب فرزند میشوند که هیده همه ی آن فرزندان را میکشد. روزی امپراطور موقع شکار در برف زمستانی مریض میشود و مدت زیادی در ناتوانی به سر میبرد. هیده که نگران است امپراطور بدون فرزندی از او بمیرد آنقدر در خوراندن داروهای جنسی به امپراطور برای واداشتن او به رابطه ی جنسی با خود زیاده روی میکند که امپراطور به خوابی عمیق فرو میرود و دیگر هرگز بیدار نمیشود و هیده به سبب کشتن امپراطور، در حالت جنون میمیرد و یا مجبور به خودکشی میشود. با مرگ امپراطور بدون فرزند، برادرزاده اش جانشین وی میشود. داستانی درباره ی خودکشی فی یان نیز وجود دارد. وی سعی کرد خود را از قایق درون آب بیندازد، امپراطور سعی کرد با گرفتن دامنش مانع شود اما دامن فی یان پاره شد. روان غیر طبیعی فی یان، با خصلت های وحشیانه ی او در ارتباط است و این همان چیزی است که به ضرر ملکه هو همسر رسمی اول امپراطور تمام میشود. صحنه ای از داستان هست که در آن ملکه هو از یک دستور امپراطور که آن را دارای امکان رویداد منافی اخلاق میبیند سرپیچی میکند. ظاهرا تمام اتفاقات دیگری که باعث دور شدن امپراطور از او میشود در ابتدا حول همین اتفاق معنی می یافتند. چون این دقیقا کپی ای از صحنه ی سقوط وشتی ملکه ی شاه پارس به نفع استر صیغه ی یهودی و ملکه ی آینده ی شاه در تورات است. وشتی به دلیل خودداری از دستور شاه مبنی بر برهنه رقصیدن جلو دربار، از مقام ملکه عزل میشود و استر جای او را میگیرد و استر از موقعیت خود برای به قدرت رساندن الیگارشی یهود در کشور استفاده میکند. ظاهرا استر در اجرای چنین دستور ضد اخلاقی ای مشکلی نداشته و همین میتوانسته او را تا حد یک رقصنده چون فی یان ارتقا دهد. همین مطلب درباره ی نسخه ی بیزانسی استر یعنی تئودورا هم صدق میکند. تئودورا هم یک فاحشه ی آوازه خوان رقاصه است که با دلربایی از امپراطور ژوستینیان، ملکه ی روم میشود ولی تاثیرات ناخوشایندش بر امپراطور سبب شورشی علیه حکومت میشود و درحالیکه امپراطور دچار فروپاشی اراده شده، تئودورا دستورات لازم را برای مقابله با شورش میدهد که به بهای یک قتلعام وحشتناک، حکومت را حفظ میکند. این قتلعام را در داستان استر نیز داریم، جایی که ناراضیان به رهبری هامان درصدد ساقط کردن الیگارشی یهودی پارس هستند اما استر با نفوذی که روی شاه اعمال میکند او را راضی به کشتن 300هزار نفر از مردم خود میکند. ظاهرا در داستان فی یان، آنهایی که گزارش اعمال منافی اخلاق او را میدهند و به دست امپراطور اعدام میشوند، یک کپی نرم تر از قتلعام استر و تئودورا هستند. اگر داستان فی یان ریشه در افسانه های یهودی-مسیحی داشته باشد، در این صورت، فسق و فجور او تحت لوای عبادت نیز ریاکاری نیست. چون این همان مراسم عبادی جادوی سبت سیاه در بین یهود است. جالب اینجاست که موفقیت فی یان در مسدود کردن عقل امپراطور را نتیجه ی جنبل و جادوهای او خوانده اند و از آن جالب تر این که فی یان، شاعره "با" را با متهم کردن او به جادوگری از چشم شاه می اندازد.:

“private biography of zhao li”: mark graf: chronologia: 26/12/2008

چگونه دو کشور ظاهرا متفاوت پارس و چین در یک قصه ی یهودی با هم برابر شده اند؟ پاسخ فقط میتواند این باشد که همان اتفاقی که برای پارس افتاده، برای چین هم روی داده است: یهودی شدن یک مملکت با سرمایه گزاری روی زنان؛ داستان ناخوشایندی که چینی ها با تحریف اصل قصه ی استر به صورت فی یان، از آن فرار کرده اند.

در این جا باید توجه کنیم که چینی ها کشور خود را نه با نام «چین» بلکه با نام چونگ کوئو (سرزمین میانی) یا چونگ فوآکوآ (سرزمین گل آذین میانی) میخواندند و اصطلاح «چین» همراه با جابجایی افسانه ها و اقوام، از جای دیگری به چین وارد شده است. "چانا" یا "خنا" نام فنیقی ها برای سرزمینی بود که ساحل تجارت خیز پونیم یا فنیقیه جزو آن بود و منطقه ی شامات را در بر میگیرد. مایلز دبلیو ماتیس معتقد است که پارس های اصلی نیز همان فنیقی ها بودند. او تمدن مصر را نیز ساخته ی فنیقی ها میشمرد. همچنین به دلیل عدم وجود مصالح لازم تمدن در عراق، تمدن های بابل و کوثا نیز فرع بر تجارت فنیقی هستند. فنیقی ها تمدن قرطاجه یا کارتاژ را در شمال افریقا بنا کردند و ازآنجا به استعمار تجاری خود ادامه دادند. دیدودوروس سیکولوس نوشته است که چطور گروهی از کارتاژها توسط طوفان از سواحل غرب افریقا دور شدند و از جزیره ای ناشناخته در آن سوی دریا سر در آوردند که محل زندگی گیاهان و حیوانات فراوان بود و روندی از تجارت بین دو سوی دریا آغاز شد. این مطالب با نظریه ی دوشس لوئیزا ایزابل آلوارز دو تولدو از اسپانیا جور در می آید. وی بر اساس اسناد خانوادگیش معتقد است که جدش یک مسلمان مسیحی شده ی ساکن اسپانیا بوده که در ارتباط با جریان های استعماری امریکا قرار داشته است. مطابق این اسناد خالنوادگی، امریکا توسط اروپاییان کشف نشده و تجارت اروپا با امریکا دنباله ی تجارت قبلی مسلمانان شمال افریقا و اسپانیا با امریکا بوده است. بعضی محصولات زراعی چون ذرت نیز قبل از تسخیر امریکا توسط اروپاییان، به سرزمین های مسلمانان منتقل شده بودند و ازجمله در قرناطه (گرانادا) به مشاهده ی اروپاییان مسیحی رسیده بودند. وی معتقد است عامل اصلی پیدایش تمدن جدید، افتادن معادن طلای امریکا به دست فاتحان اروپایی است. اگر این جا کارتاژها را به جای مسلمانان شمال افریقا و اسپانیا قرار دهیم میبینیم که عصر فنیقی ها زیاد از ما فاصله ندارد و حتی شاید عصر ما دنباله ی عصر فنیقی باشد. اما این که این تاریخ عوض شده به خاطر این است که یک شعبه از فنیقی ها بر بقیه شان تفوق یافته و پروژه را خود به دست گرفته اند. اینها یهودی ها هستند که یک اسرائیل ایدئال خود را در امریکای مزبور میسازند. واتیکان که خود روی تفکرات فنیقی استوار است ساخته ی قبلی اینها برای تسویه حساب کردن با دیگر فنیقی ها منجمله در اسپانیای اسلامی به نام خدا بوده است. البته آنها اصلا انگیزه ی خدا نداشتند و مباحثشان مادی گرایانه بوده است منتها برای رسیدن به مقاصد خود به طرز متناقضی خدا را بسیار بزرگ تر از حد معمول وارد زندگی مردم کرده اند تا مردم را به نام خدا در راه مقاصد خود بکشند و برای همین خدای یهود قربانی خونین را دوست دارد. وقتی ابراهیم را وادار به کشتن فرزندش در راه خود میکند تا او را امتحان کند این را نشان میدهد و در این قضیه تفاوتی با رقیب ظاهریش ملوخ ندارد. صهیونیسم امروزی ترین مثال این عملکرد در جهان غرب است. صهیونیسم یک جهان لاادری و سکولار است ولی اصرار داشته تا سرزمین موعود خود را در قلمرو اجدادی فنیقی ها در شامات بنا کند. احتمالا دست اندازی هایش به لبنان علیرغم اعطای اسرائیل به او نیز بی دلیل نیست. چون بعلبک در لبنان محل معبد رومی دیونیسوس باخوس خدای شراب بوده است. هیچ کس تا حالا توضیح نداده چرا رومی ها باید معبد مرکزی خدای محبوبشان را به جای رم ایتالیا در بعلبک لبنان بسازند. تنها فایده ی این داستان این است که اهمیت سنتی و آیینی شامات برای فنیقی های اروپا را روشن میکند. باخوس یکی از نام های خدای طبیعت در دوران شرک و معادل شخصیت موسوم به «مرد سبز» در ادبیات غرب میباشد. گفته میشود باخوس بعلبک نتیجه ی توسعه ی تفکرات حول یک خانواده ی سه نفره از خدایان شامل ژوپیتر (حداد)، آتارگاتیس و مرکوری (هرمس) بوده است که بعدا به یک آیین اورجی مملو از مشروب خواری و حرام کاری موسوم به باکانلیا معنی داد که همان سبت سیاه یهودی است و باخوس نیز جلوه ای از یهوه خدای یهود بوده است. باخوس به خاطر ارتباط با شراب انگور، با نماد تاک مشخص میشد اما گاهی دور سرش گیاه پیچک را تصویر میکردند. علت این است که پیچک و تاک مثل هم حالت موج دار دارند درحالیکه تقریبا ضد هم نیز هستند. پیچک، دارای خاصیت از بین بردن خماری پس از مستی شراب شمرده میشد. ازاینرو میخانه های قرن 19 در انگلستان در جوار دیوارهای خود، پیچک میکاشتند و انبوه میکردند تا کمی نگرانی مردم نسبت به خود را برطرف کنند. علاوه بر این، پیچک ها به فراوانی در خرابه های ساختمان ها و صومعه های قدیم رشد میکردند و به آنها شکوه میبخشیدند اما در عین حال، با تغذیه از ساختمان، سبب تخریب بیشتر آن نیز میشدند. ازاینرو در انگلستان ویکتوریایی بحثی درگرفته بود درباره ی این که آیا باید پیچک ها را از ساختمان ها بزدایند یا نه؟! مکاتب یهودی نیز چنین کارکردی داشتند: به بنای گذشته ی تخریب شده ی فرهنگ های قدیمی، شکوه میبخشیدند و همزمان آن فرهنگ ها را طی تغذیه ی خود از آنها سریع تر نابود میکردند. یسوعی ها که در مرز یهودیت و مسیحیت قرار داشتند چنین به فربه کردن فرهنگ های قدیم با تاریخ وارداتی به جای عناصضر بومی میپرداختند و یهودیان و همدستان یسوعیشان با همین ترفند، از قرن 18 به بعد تاریخ واقعی چین و کشورهای غربی را با یک تاریخ وارداتی به نفع رهبران غربی خود، جایگزین کردند.:

Bacchus: stolenhistory.net

دنیای روم باستان پیرو باخوس، یک دنیای پسا امریکایی است. ناپلئون بناپارت بود که بناهای منسوب به روم باستان را تعمیر و به اصطلاح احیا کرد البته بیشتر آنها را اختراع نمود. او یک دولتمرد فرانسوی بود که با تاج گذاری در رم ایتالیا خود را امپراطور روم نامید و تبدیل به آخرین امپراطور روم مقدس شد درحالیکه امپراطوری روم آلمانی قبلی را خودش از بین برده بود. اهمیت نمادین این جایگزینی در آن است که فتوحات ناپلئون باعث گسترش شعارهای کفرآمیز انقلاب فرانسه گردید و سلطنتی که طی آن انقلاب به دست انقلابیون از بین رفت، مدافع کلیسا و خود نمادی از روم مقدس بود. این روم به نوعی جانشین اسپانیا اولین استعمارگر ادعایی امریکا نیز هست. چون فرانسه و اسپانیا تا زمان انقلاب فرانسه توسط بوربون ها اداره میشدند و با قتل شاه بوربون فرانسه در انقلاب کبیر، واقعا از هم جدا شدند. البته این اتفاقات احتمالا واقعی نیستند و کنایه ای هستند به شکست اسپانیا از انگلیسی ها در امریکا مطابق روایتی دیگر. به همین دلیل هم در زمان ناپلئون، نیو اورلئان به امریکا فروخته میشود تا به اصطلاح جایگاه یک روم فرانسوی به امریکا اهدا شود. حالا این که چرا نیواورلئان که یک شهر باطلاقی در وضعیت ناخوشایند است کنایه از امریکا شده، به خاطر آن است که هم جزو امریکا است، هم فرانسوی نشین است و هم از آن مهمتر محل استقرار فراماسونری و اخوت های رمزی یهودی و البته دروازه ی ورود مافیای ایتالیایی به امریکا است. در حدود سال 1900 منطقه ی فرانسوی نشین نیواورلئان دارای محل سیسیلی نشینی بوده که به مافیای سیسیل متصل شده است. مافیای ایتالیا در زمان اتحاد آن کشور توسط فراماسون ها به رهبری گریبالدی و مازینی تاسیس شد و اتحاد مافیای ایتالیا با فرقه های رمزی یهودی در نیواورلئان، به نوعی ایجاد یک دنباله بر اخوت قبلی یهودی ها در کاتولیسیسم این بار در امریکا است که به هم آمیختگی شدید نوعی مذهب با خلافکاری و قوانین کشنده را در بزرگترین ابرقدرت جهان، به لحاظ مادی بسیار سودآور میکند.:

“Lost new Orleans”: frosty chud: stolen history: 2aug2023

بنابراین دنیای خواهران ژائو از دنیای اروپاییان خلافکار و ریسک کننده ای که با رشوه دادن به مقامات سلسله ی چینگ، در چین محافل مافیایی ایجاد کردند و فاحشه خانه ها را پردرآمد نمودند جدا نیست. خلافکاری سیستماتیک در خونسردی تمام، منفعت پرستانه، قانون شکن و کشنده است چون از هرج و مرج سبت سیاه الگو میگیرد. اگر خواهران ژائو را به عنوان یک جفت دوقلوی همزاد و فرزند نامشروع یک عضو مکتب مرثیه سرایی و مرگ پرستی، مدل های چینی شده ی زنانی از یک فرقه ی خدای مرگ و بی نظمی به شمار آوریم، آنها را مکمل همدیگر در تصویر یهودی از زن ایدئال خواهیم یافت: یکی زن وفادار عقده ای که فقط به تولید نسل و خوشامد شوهر شدن فکر میکند، و دومی فاحشه ی خودنما. این دو حکم دو ساحل کشور نظم را دارند آنجا که در دریای بینظمی فرو میرود و زمین نظم مثل یک جزیره در وسط دریای بی نظمی آنها در هویت کائوس با هم متحد میکند. استر، نماد این بینظمی کشنده و آزار دهنده است ولی باز هم یک زن مقدس است چون نسخه ی زمینی یک الهه به شمار میرود.

مادام بلواتسکی از قول ربی های کابالیست، این الهه را نیمه ی مونث یهوه در مقام خدای ماه میخواند و او را با الهه ی هرج و مرج به نام های صعلات و تیامات که به دریا تشبیه میشد تطبیق میکند. این الهه رویه ی نابودگر یهوه و معادل آرتمیس توریس الهه ی ماه است که توری ها برایش آدم قربانی میکردند. در کولیای ترکیه او به آرتمیس آنائیتیس نامبردار بود که نامش او را همریشه با آناهیتا الهه ی زرتشتی نشان میدهد. ولی هویت قدیمی تر این الهه ی قمری، آرتمیس سوتریوس بود: یک خدای هرمافرودیت یعنی دوجنسه. او هم به شکل یک مرد زن مانند چنگ نواز به نام آپولو مجسم میشد و هم به شکل یک زن مردنمای تیر و کمان دار به نام دایانا که گاهی ریش و سبیل هم داشت. این خدا خدای ماه است چون ماه اولین نور در دل تاریکی شب تلقی میشد و بنابراین همچون خدا عامل آوردن انسان به عصر روشنایی دانش بوده است. اما دوجنسه بودنش به سبب عصر او است. ماه پرستی وابسته به عصر نژاد سوم انسان بوده که مردمش هرمافرودیت بودند به این معنی که زن و مردشان از هم قابل تشخیص نبودند و خداوند نیز به عنوان الگوی مردم همچون آنها بود. به نظر بلاواتسکی خدایان دارای ظاهر دوجنسه در اساطیر جدیدتر با نام های تموز و آدونیس و دیونیسوس و باخوس و آپولو و هرمس و آتیس و مینروا و مانند آنها همه انعکاسی از خدای دوجنسه ی عصر نژاد سوم هستند. یاهو که بعدا به نام یهوه تبدیل به خدای یهود شد نیز یکی از این نام ها بود. با از بین رفتن بیشتر مردم نژاد سوم در یک فاجعه ی جهانی، گروهی از انسان ها که فرزندانشان موفق به ایجاد نژاد چهارم شدند فرصت تکثیر خود را یافتند و آنها کسانی بودند که در آنها تفاوت های فیزیکی بین زن و مرد خیلی بارزتر بود. مردها زمخت تر و دارای موی انبوه تر در صورت بودند درحالیکه زیبایی پسرانه ی زنان مدام پر دوام تر میشد. این بود که تصور شد زن از مرد جدا شده و به موجود جدیدی بدل گردیده است. این درواقع همان درآمدن حوا از دنده ی آدم در تورات است. در افسانه های نبطی، آدم نه پدر همه ی انسان ها بلکه یکی از ساکنان بابل بود که فرقه ی خود را تشکیل داده و بسیار کثیر الاولاد هم بود و در دشمنی با پیامبر وقت به نام ینبوشاد قرار داشت. عصر پس از بهشت، در.اقع عصر پس از بابل و دوران سرگردانی آدم و فرقه اش در زمین است که میتوان آن را با خروج ابراهیم از بابل نیز مقایسه کرد. ابراهیم کاشف یهوه است و مذهب یهوه مذهب اخراج از بهشت و تن دادن به سختی ها است. درواقع آدم و حوا فقط پس از اخوردن از میوه ی ممنوعه میفهمند با هم فرق دارند و این درست همان لحظه ی اخراج است. این، حوا است که آدم را به خوردن از میوه ی ممنوعه تحریص میکند و بنابراین بدبختی های مرد باید در زنی که در حال فرق یافتن با او است تجلی کند. انتظار میرود همانطورکه در انسان، زن از مرد جدا شد، در خدا نیز جنبه ی زنانه از جنبه ی مردانه جدا شود. اینجاست که معلوم میشود اصل تورات از کابالا فاصله ای نداشته است. چون عنوان "آدم کدمون" برای خدای کابالا نشانه ی برابری او با آدم ابوالبشر است. نام یاهو نیز همینجا به یهوه تبدیل میشود تا بتوان آن را "یاه-هوا" یعنی یاهو-حوا خواند بلکه یاهو برابر آدم باشد که حوا از او جدا شده است و او باید با آن مجددا متحد شود تا آفرینشگری داشته باشد همانطورکه مرد با آمیزش جنسی با زن، موفق به تولید فرزند میشود و در شرایطی که زن زمینی به جای الهه ی بی نظمی نشسته است، آمیزش جنسی باید حتی المقدور با توحش و هرآنچه در نزد مردم گناه تلقی میشود همراه باشد تا حالت عبادت به خود بگیرد. به همین دلیل، الهه ی جادوگران و کابالیست ها حقات یا هکاته الهه ی ماه است تا یادآور به پیوند نخستین جادوگری و توحش با یهوه باشد. البته آتلانت ها که نژاد چهارم و سلف یهود بودند خدای اصلی را ماه گرفته و در هویت مردانه اش خلاصه کرده بودند و به جایش خورشید را یک الهه فرض کرده بودند که خدا باید به جای ماه به او ملحق شود. ازاینرو ماه را گاهی «بعل شامکاس» میخواندند که به معنی شوهر خورشید یا ارباب خورشید است. آنها برای هرچه تکمیلی تر به نظر رسیدن ارتباط فیمابین در همه گیری جهان، حتی المقدور در کلیشه ای و ایدئال کردن صفات مردانه و زنانه زیاده روی کردند و قوی تر بودن مرد را تا حد جنگسالاری و ظرافت زنانه را تا حد شهوت جویی محض پیش بردند و بدین ترتیب مرد ایدئال، مارس یا مریخ خدای جنگ شد و زن ایدئال، ونوس یا زهره الهه ی شهوت. مردانی که نمیتوانستند خوناشامی بیرحمانه ی مردانه را برای هویت خود تحمل کنند با زنانگی خورشید همهویت شدند و صفات خدای دوجنسه ی زن مانند پیشین را به خورشید انتقال دادند و او را الگوی خود شمردند. کاری که یهود کردند این بود که در صف این شورشیان نفوذ کردند و کم کم ماه را به عنوان یک الهه در کنار خدای مذکر خورشید علم کردند تا پیوند جنسی خدایان همچنان باقی بماند. بدین ترتیب، ملوخ عمونی و شمش موآب، در هیبت خدای مذکر خورشیدی که در آتش زمینی مجسد میشود و همسری قمری به نام استارته دارد، صرفا فرم های دیگری از یهوه خدای یهود هستند. یهوه لباس خدای خورشید را پوشیده و جایگاه ماه را به همسرش بیناه سپرده است ولی به خاطر خاستگاه قمریش است که به راحتی در عین دستور به یکتاپرستی، توانایی ایجاد داستان های خدایان شرک را دارد. بر اساس افسانه ای کلدانی که از قول عرب ها به غرب رسیده، داستان های خدایان را مردی به نام قطامه از روی الهامات بت ماه ثبت کرده است. سلدونیوس نوشته است که اولین انبیای یهودی موسوم به ترافیم، داستان های خدایان را الهامات سیارات به دانشوران نبطی شمردند و آنها را واجد زمینه ی استفاده در دینسازی شمردند ولی بعدا داستان های خدایان، داستان های دمون ها یا اجنه ی غیر قابل اعتماد به شمار آمدند. اگر یهوه خدای ماه باشد و داستان های خدایان که ترافیم ثبت کردند همان داستان هایی باشد که خدای ماه به نبطیان آموخته است بنابراین طبیعتا آنچه خدایان شرک میشمریم برای مدت ها در مکتب یهودیت پرورش یافته و بازتعریف شده اند بدون این که جواز به پرستش آنها وجود داشته بوده باشد. بدین ترتیب، آنها بخشی پلید از شخصیت و تمناهای یهوه را تشکیل میدادند و وجود او را به دو جنبه ی ستیزنده ی دئوس و دمون تقسیم میکرد و این دو بعدا به خدا و شیطان god, devil/satan تبدیل شدند. اکولتیست ها این دو را به دو مار تشبیه میکنند که به دور کادوسئوس عصای مرکوری یا هرمس خدای عطارد و حامی دانش ها و کیمیاگری پیچیده اند و البته هرمس خود با تحوت خدذای ماه قبطی تطبیق شده است. اصطلاح مرکور برای هرمس، به معنی فرزند ماری است و ماری همان ماریا در سوری به معنی الهه است که نام مریم مقدس مادر عیسی از خدا نیز از او می آید. به دلیل ارتباط همسر خدا با دریا این لغت به صورت mare به معنی دریا در لاتین استفاده میشود. نظر به ارتباط الهه با زهره ی شهوتساز، او با عیشتاروت یا عیشتار الهه ی زهره نیز تطبیق میشود و ازاینرو ونوس یا زهره را در لاتین stella the mare یعنی تاره ی دریا میخواندند. در مصر، هاثور که نسخه ی قبطی عیشتار است الهه ی زمین و کالبدش دوزخ زیر زمین بود که خورشید هر غروب درون آن گیر می افتاد و فردا صبح مجددا از آن متولد میشد. ازاینرو هاثور همزمان مادر، خواهر و همسر هورس خدای خورشید تلقی میشد. در "ایزیس و ازیریس" پلوتارخ، ایزیس مادر و خواهر و همسر ازیریس/هورس است و بنابراین نامی دیگر برای هاثور است. ایزیس هم به اندازه ی هکاته الهه ی جادوگران و کابالیست ها است. همهویتی او با زمین، او را با الهگان زمین چون کوبله، رئا و گایا تطبیق میکند و سبب پرستش نیروهای فیزیکی و تقدس مادیگرایی میشود. بنابراین نیروهای فیزیکی در جایگاه ماریا قرار میگیرند. در یونانی و لاتین، نام ماریا به صورت مایا نیز تلفظ و عنوان مادر مرکوری یا هرمس شده است. در هندوستان مایا الهه ی توهم است و نامش ر هندی به معنی حجاب، پرده و توهم تلقی میشود. تضاد مارهای خوب و بد در عصای هرمس به عنوان یک تولید مایا نیز از جنس توهم است. :

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

بیشم دو مدل استر به عنوان زن فاحشه ی آوازه خوان و زن وفادار وظیفه شناس عقده ای عصبی که در پیش خود نگه داشتن شوهرش بدشانسی آورده است، معادل های خوب و بد استر در داستان فی یان هستند. نام خود استر تلفظ دیگری از نام عیشتار است و او منعکس کننده ی خوب و بد در هرج و مرج و آشوبی است که در آن نه خوبش خوب است و نه بدش.

این خوب و بد متعارض، هر دو زیرمجموعه ی اخراج از بهشت به شمار میروند و در آموزه های اوفیت ها یا مارپرستان یهودی، به پیروی از مار باغ عدن، به دو مار خوب و بد به نام های آغاثادیمون و کاکودیمون تقسیم میشوند. مادام بلاواتسکی مینویسد که این دو مار، ثنوی شده ی مار عدن یا شیطان بعدی هستند چون مار با خوراندن میوه ی ممنوعه که میوه ی عارف شدن به نیک و بد بود باعث اخراج آدم و حوا از بهشت شد و بنابراین مار در دوگانه ی خوب و بدی که به وجود آورده بود ضرب شد. مار، روح درخت ممنوعه است و خوردن از میوه ی درخت در حکم خوردن از وجود مار است. جادوگری هم از این تغذیه به دست می آید چنانکه زیگورد قهرمان اسکاندیناوی، اژدهایی را میکشد و با خوردن قلب او دارای توانایی های جادوگری میشود. بنابراین جادوگری و البته یهودیت با نژاد چهارم یعنی نژاد آدم که به وسوسه ی مار جامه ی عمل پوشیده، پاسخ داده است. سرافیم یا مارسانان نیز دراصل خود نسل آدمند که از خود رفع اتهام کرده و به دشمنانشان این صفت را اطلاق کرده اند. آنها رهبران مردمی هستند که در راهشان جان میدهند و این رهبران چون مثل مار خونسرد و بی احساسند از هیچ چیز متاثر نمیشوند. بنابراین شهیدپروی و پرورش روحیه ی شهادت طلبی بخشی از فرهنگ سرافیم است که در جهان گسترده شده و الگو شدن آن هم با ساختن داستان خدای شهید شونده در راه ملت به نام عیسی مسیح و خلق کپی های متعدد از او به پیش رفته است. مصلوب شدن مسیح روی صلیب چوبی مقدس، همان مصلوب شدن سرنوشت بشر به درخت ممنوعه ی چوبی و روح آن جناب شیطان یا مار است. درخت به این خاطر دراینجا تمثیل شده چون یک موجود زمینی است که سر به آسمان میساید درست مثل انسان که در زمین ریشه دارد و با جادو میخواهد خود را به خدا برساند. زمین همان الهه ی مادر است و در جای هرج و مرج دریایی نشسته که در اساطیر کلدانی، کالبد اژدهایی است که زمین از جسدش ساخته شده است. بنابراین روح مار، همان روح زمین و معادل اژدهای شیطانی است. او را در افسانه های آخرالزمانی مسیحی، در قالب اژدهای هفت سری که از دریا برمیخیزد می یابید. او هفت سر است چون معادل هفت صورت فلکی شمالی است که کالبد «جنگجوی سیاه» در قطب شمال را میسازند و جنگجوی سیاه همان جهان تاریکی به کنایه از نادانی شیطانی است چون تاریکی در سفر به شمال افزایش می یابد. این 7صورت فلکی را هر کدام را در یکی از ستاره های هفتگانه ی قابل مشاهده در صورت فلکی دب اکبر خلاصه کرده و جنگجوی تاریکی را معادل سبتی یا خپتی الهه ی دب اکبر در نزد قبطیان کرده اند چون او مادر دب اصغر محل ستاره ی قطبی یا محور زمین است که به جای درخت زندگی، آسمان را به زمین میدوزد. محل ستاره ی قطبی از صورت فلکی "تنین" یا اژدها به صورت فلکی دب اصغر تغییر مکان داده بود و ان درحالی بود که تنین را با اژدهای هفت سر آخرالزمانی تطبیق میکردند. ازاینرو اگرچه پسر خپتی، صورت مذکر نام او یعنی سوبک را دارد ، ولی میبینیم این نام sevekh هم نوشته میشود که به معنی هفتمین است قابل مقایسه با سبتی که همان "سبت" عبری به معنی هفت است. سوبک پسر الهه است که به حکومت میرسد و ازاینرو و نیز به سبب این که موکل زمان است، معادل کرونوس پسر گایا در اساطیر یونانی است. سوبک به شکل یک تمساح است: فرمی مهلک از یک خزنده ی خونسرد و طویل البدن به جای شیطان قبل از این که خدا پاهای شیطان را از او بگیرد و او تبدیل به مار شود. Sevekh مشخصا همان "سفخ ابو" است که قصر جادویی "سوفیا" که منشا حکمت ها است را میسازد و این قصر، 7 برج به تعداد 7سر اژدهای آخرالزمانی دارد. سوفیا کالبد دانش است که طالبانش فیلوسوفیا یا فیلسوف یعنی دوستدار حکمت خوانده میشوند. نام سوفیا نیز میتواند فرم مونث نام سفخ باشد. پس نسبت سوبک و سوفیا نسبت یهوه با بیناه است. یکی از وسواس ها در نگارش نام یهوه با هفت حرف به صورت Jehovah هم در تلاش هرچه بیشتر برای هفتگانه نشان دادن یهوه همچون سوبک بود.:

Ibid: sect10

در هندوستان، تصویر تمساح گاهی برای صورت فلکی جدی استفاده میشد که در غرب، به شکل یک بز با دنباله ی ماهی تصویر میشود. این صورت فلکی به طور سنتی موکل دی ماه تلقی میشود و صاحب او سیاره ی زحل است که کرونوس یا ساتورن را با آن تطبیق میکنند. در بابل، هم بزسانان و هم ماهیان، نمادهای جانوری حئا خدای زحل هستند. در افسانه های یونانی-رومی البته بز-ماهی معادل پان خدای نیمه بز-نیمه انسان است که از ترس تایفون هیولا به آب میپرد و به بزی تبدیل میشود که مثل ماهی در آب شنا میکند. پان مدل خواص شده ی موجودات عام نیم بز-نیم انسان موسوم به ساتیرها است و از این جهت بز-ماهی جدی را باید دنباله ی برج قبلی یعنی قوس در آذرماه دانست که متعلق به ژوپیتر یا زئوس خدای مشتری است. چون به نوشته ی اراتوستنس، قوس (کمان) متعلق به کروتوس ساتیر کماندار جنگجو و پسر پان است که سوار بر اسب میتاخت. ترکیب او با اسب، باعث تطبیق این برج با یک سنتور یا اسب-انسان شده که کمانی در دست دارد. در بابل معمولا خدای برج قوس را نینورتا میخواندند و او را با زحل تطبیق میکردند. نینورتا خدای کشاورزی بود ولی کمانداری توانا بود که در جنگ هم قدرت بالایی داشت. آشوری ها قوس را با نرگال میشناختند: خدای خورشید غروب که به فرمانروای جهان مردگان تبدیل شد و به سبب مرگ دوستی، خدای بلایا و جنگ هم تلقی شد و با مریخ سیاره ی جنگاوران تطبیق گردید. او در مقام خدای مردگان در اساطیر یونانی-رومی به پلوتو و دیس پاتر، و در مقام خدای جنگ و مریخ در روم به مارس تبدیل شده است. از طرفی دیس پاتر مخفف دئوس پاتر یا زئوپاتر (یعنی پدر-خدا) است که همان زئوس یا ژوپیتر نیز به شمار میرود. دئوس به معنی خدا در نزد ژرمن ها بیشتر به صورت تیوز یا تیو یا تیور یا تیر برای خدای جنگ و معادل مریخ به کار رفته است. این نام به صورت تیاز بر روی یک خدای جنگ در ترکیه به نام ایستانو نیز به کار رفته و جالب این که ایستانو نام یک ایزدبانوی خورشیدی نیز هست. سیسرون، دیس پاتر را خدای حامی ثروتمندان خوانده است. به نظر میرسد دیس پاتر در این جلوه، بازتکرار نرگال است. چون نرگال نیز دو چهره دارد به نام دو صفت نرگال که هر دو با قدرت مرتبطند. اولی مسلم طائیا نام دارد که به معنی برآمده از مسلم است. مسلم نام معبد نرگال در کوثای عراق بوده است که به جهان مردگان راه دارد و بنابراین مسلم طائیا به «آن که از قلمرو مرگ می آید» معنی پیدا میکند و گسترش قدرت، از معبر میدان های جنگ های مرگ آور میگذشته است. شکل دوم، لوگالینا به معنی فرمانروای قدرتمند است که بیشتر بر نظم بخشی حاکم تاکید دارد و این نظم بخشی نقطه ی مقابل هرج و مرج جنگی است. ازاینرو دو چهره ی متضاد نرگال، در این دو صفت او تجلی کرده و به دو پیکر صورت فلکی جوزا یا دو پیکر تعبیر شده اند که در اساطیر یونانی بیشتر با کاستور و پولوکس شناخته میشوند. این صورت فلکی به عطارد و خدایش هرمس یا مرکوری تعلق دارد. این دو شخصیت همچنین معادل اسامه پیامبر دو چهره ی حئا نیز هستند. در روم نیز یک خدای دو چهره به نام جانوس داریم. ماکروبیوس، جانوس و فرم مونثش جانا را معادل های خورشید و ماه خوانده و نام هایی دیگر برای آپولو خدای خورشید و خواهر دوقلویش دایانا الهه ی ماه به شمار آورده است. نرگال را نیز در مقام یک خدای خورشیدی با آپولو تطبیق کرده اند. آپولو خدای بلایا و بیماری های واگیردار است ولی پسرش اسکلپیوس که احتمالا نخست شکل دیگری از خود آپولو بوده، در مقام درمان کننده ی بیماری ها ظاهر میشود.:

Sagittarius (Jupiter) and Gemini (mercury): aratta.wordpress.com

درواقع میتوان گفت آسکلپیوس که خدای درمان است، در حرکت برخلاف پدرش آپولوی بیماریزا در حکم عیسی پسر یهوه است که برعکس پدر مرگ دوست و زورگویش، مهربان و درمانگر است. اگر یهوه را همان ژوپیتر یا زئوس بدانیم که اسکلپیوس را به سبب زنده کردن یک مرده با صاعقه کشت، بنابراین قتل عیسی توسط پدرش روایت دیگری از این اتفاق است. عیسی در مرز برج قوس با برج جدی به دنیا آمده و میتوان گفت که همان کراتوس قوس است که تبدیل به پان شنا کننده ی جدی شده است. این زدن به آب را در صورت در نظر گرفتن آب به جای کالبد الهه میتوان در حکم مجامعت خدا با نیمه ی زنانه اش گرفت که با توجه به این که الهه کالبد زمین است مفهوم گوشتمند شدن خدا را به خود میگیرد. چون این گوشتمند شدن او را به انسانی به نام عیسی مسیح تبدیل میکند که پیروانش با خوردن گوشت و خون او در عشای ربانی بدل به او میشوند، بنابراین در انسان مسیحی، اتحاد مجدد خدا و نیمه ی زنانه اش رقم میخورد. این، در حکم بازگشت شاه قبلی زمین یعنی کرونوس است که پدر زئوس و موکل عصر قبل از او است؛ پس، خطر بازگشت به عصر هرمافرودیت ها به ضرر روحانیون یهودی-مسیحی را به همراه دارد مگر این که جنبه ی زنانه، جسم مطلق و آنقدر از خود بی اختیار باشد که خدای بیرحم یعنی یهوه تمام وجود انسان را تسخیر کند. در این صورت، فقط مرد میتواند ادعا کند انسان است و زن، موجود بی اراده ای بیش نیست. این، خیانت مرد به خودش هم هست چون در یک فرهنگ وابسته به ستایش مردانگی که در آن، مرد از تعداد مجامعت های خود با زنان، تعداد کمال یافتگی های ایزدیش را تعیین و برای خود تقدس کسب میکند، مرد ناچار است همیشه دنبال زنان ایدئالی بگردد که آنقر بی روح باشند که جز فرمانبرداری و سوختن و ساختن، واکنشی در مقابل هوی و هوس مرد بروز ندهند. در صورت ضرب این شخصیت در دوگانه ی اجبار و مالکیت نرگال، زن فقط میتواند در دوگانه ی همسر بی اراده و فاحشه ی آوازه خوان تجلی کند. اما همانطورکه نسخه های چینی این دو ایزدبانو یعنی فی یان و هیده نشان میدهند هیچ یک از این دو به نفع صاحب مردشان که فغفور یا پسر آسمان نام گرفته، عمل نمیکنند و کاملا برعکس به او ضرر میرسانند. کشتن روح زن به نفع کامجویی مرد، بیشتر سبب زوال مرد میشود.

در نمایشنامه ی «بانوی دوم» the second maiden که به طور اتفاقی در اوایل قرن 19 در موزه ی لندن کشف شد این موضوع انعکاس یافته است. در این نمایشنامه، ماکسنتیوس امپراطوری است که در بین مردم از محبوبیت برخوردار است ولی اشراف از او بدشان می آید و یک دلیلش هم این است که همسران اشراف را شکار میکند و به بستر خود میبرد. در یک مورد، زن اشرافی برای این که نمیخواهد به شوهر خود خیانت کند خودکشی میکند. با این حال، ماکسنتیوس سعی میکند با جسد زن همبستر شود ولی لب های آغشته به زهر زن، امپراطور را مسموم میکند و ماکسنتیوس هم میمیرد. این داستان، نسخه ی مکمل افسانه ی لوکرتیا است. لوکرتیا یک زن اشرافی عفیف رومی بود که به سبب تجاوز تارکین از وابستگان خاندان سلطنتی به او، خودکشی کرد و این اتفاق، محرک انقلاب رم، سقوط سلطنت و پیدایش جمهوری رم شد. هر دو زن به سبب نفرت از خیانت به خانواده ی خود دست به خودکشی زدند اما در یکی تجاوز به زن زنده اتفاق می افتد و در دیگری به جسد او، چون زنی که از روح و اراده خالی شده باشد تفاوتی با جسد ندارد. در هر دو مورد، زن مرده سبب سقوط متجاوز از جایگاه قدرتش میشود و درواقع این متجاوز، به جای مردانی با روحیه ی مردسالار ستیزنده از نوع مارس نشسته که زن ها را وسیله ی خوشی خود میدانند و به آنها به چشم یک جسد نگاه میکنند.

چرا تاریخ ملی بیشتر به ضرر کشورها تمام شده تا به نفع آنها؟!

نویسنده: پویا جفاکش

یک اتفاق جنجالی اخیر تلویزیون، تغییر عوامل سازنده ی برنامه ی «به افق فلسطین» بوده است. شبکه ی افق، بعد از 26 قسمت، تصمیم گرفت خودش سکان برنامه را به دست بگیرد و از سازمان اوج خواست کنار برود. از روز شنبه «به افق فلسطین» با گروه مورد تایید شبکه ی افق ادامه یافت و این درحالی بود که قرار بود روز شنبه «محمد جواد ظریف» وزیر امور خارجه ی پیشین، مهمان این برنامه باشد. علت اصلی اختلاف تلویزیون با برنامه هم حضور ظریف در تلویزیون بود. ظریف اخیرا با گفتن این که اسرائیل آرزو دارد ایران و حزب الله لبنان وارد جنگ غزه شون،د طوفانی به پا کرد و دعوت از او برای حضور در برنامه ای درباره ی فلسطین هم همین بود. اما یکی از تاسفبارترین بخش های این طوفان، آنجاست که شیخ علیرضا پناهیان در برنامه ی «سمت خدا» و در واکنش به ظریف فرمودند:

«سازشکارها همیشه دلایل به ظاهر منطقی دارند، حرف های درشتی برای شما به نفع صلح دارند، یکی از دلایل جنگ این است که به منافع امت اسلامی حمله بشود، خب دقیقا چه زمان؟ ما چقدر صبر کنیم؟ حمله ی پیش دستانه داشته باشیم یا نه؟ امام علی میگوید اگر دشمنت خارج از مرزها بخواهد به شما حمله کند، برو همانجا و قبل از این که حمله کند، به آن حمله کن وگرنه زیر چکمه های او باید از خواب بیدار شوید.»

احمد زیدآبادی در واکنش به پناهیان گفت:

«الان دقیقا کدام جریان سازشکار پای محکمی در قدرت رسمی دارد که مانع "مقاومت" و "جنگ" این افراد میشود؟ همه ی امور دست خود این افراد است. اگر واقعا میخواهند و میتوانند جنگ کنند، چرا دست روی دست گذاشته اند؟ و اگر نمیخواهند و نمیتوانند، دیگر چرا تقصیر را به گردن جریان سازشکار می اندازند؟ درست به همین دلیل است که انذار و هشدار افرادی مانند آقای ظریف نسبت به وقوع جنگی که تصمیم و اراده ای برای ورود به آن وجود ندارد، نه فقط بی دلیل است بلکه به همفکران آقای پناهیان این بهانه را میدهد که به هواداران آتشین مزاج خود اعلام کنند: "ما که میخواستیم اما این سازشکاران نگذاشتند!". این وضعیت مرا به یاد یکی از همولایتی های دعواگری می اندازد که نقلش بماند برای بعد.» ("هفت صبح: 24 آبان 1402: ستون «گزیده ای از تحلیل های جناح های سیاسی»)

من هم البته بدم نمی آید آقای پناهیان به ندای قلبی خود گوش بدهد و به جنگ غزه برود بلکه یک مدت بالای منبر نباشد و آبروی ایران و ایرانی را نبرد؛ ولی متاسفانه این حرف او درست است که در سیاست، معمولا قبل از این که جنگ شروع بشود، مصیبت را درون کشور دشمن ایجاد میکنند و سنگ پیش پایش می اندازند. این سیاست اینقدر مدرن است که حتی آقای پناهیان هم وقتی از قول امام علی حرف میزند، یادش میرود «چکمه های» سربازان دشمن را از حدیث سانسور کند. ما اگر جنگ را به درون لانه ی دشمن میبریم، داریم کاری را که دشمن مدرن خودش اختراع کرده، با او تکرار میکنیم و این خودش از مصادیق نفوذ غرب است که از وقتی که ما از خواب بیدار شدیم در زندگیمان عادی بود، مثل کاری که شاه با عراق میکرد و به دستور امریکا به کردها اسلحه میداد تا بلای جان ارتش عراق شوند. حالا این که چرا تا این حد عادی بود، به خاطر این است که ما معمولا برای این که مطمئن باشیم کارمان درست است، تقلیدکار یک ابرقدرت مسلمان میشدیم که به خاطر این ابرقدرت شده بود که تا بن دندان غربزده بود. انقلاب مشروطه اگر رنگ اسلامخواهی به خود گرفت، به خاطر تاثیرگیری ستارخان و دیگر رهبران جبهه ی آذربایجان از مشروطه ی عثمانی و مقاصد عثمانی برای نفوذ به هند بریتانیا از معبر ایران بود. زمانی هم که عثمانی از بین رفت، رضا شاه در تجدد آمرانه ی خود، تا اندازه ی زیادی متاثر از آتاتورک رهبر جدید ترکیه بود که خود حکومت عثمانی را منقرض کرد؛ عثمانی ای که در آن زمان، از امپراطوری بزرگش چیزی جز ترکیه را در دست نداشت و آتاتورک هم بعد از این خدمتی که به غربی های ظاهرا طرفدار عثمانی علیه خود نمود، تاریخ عثمانی را آن گونه که کلیشه های غربی میپسندیدند تهیه نمود. تعجبی نداشت ایرانی ها هم بدون هیچ گونه احساس غلط بودگی چنین سیاست هایی، آن را مو به مو تکرار کنند. نه در ایران و نه در ترکیه و نه هیچ کدام از ممالک اسلامی بدبخت نظاره گر این دو، حتی این نیز عجیب نبوده که قهرمانان قیام کننده علیه ناکارآمدی این نوع غربزدگی، از درون همان تاریخ دروغین بیرون بجهند.

الان یکی از سوال های بزرگ در تاریخ عثمانی که هر پان ترک اسلامگرایی با آن درگیر است، این است که چرا سلاطین عثمانی، ترک تاتارند ولی قیافه هایی که برایشان در نقاشی ها ارائه میشود، از قیافه ی شاهان اروپایی قابل تمییز نیست؟ این یکی از پاشنه های آشیل ناسیونالیسم ترکی است. این ناسیونالیست ها مثل هر آشنا با تاریخی میدانند که عاملان اصلی فروپاشی درونی امپراطوری عثمانی، دونمه ها یا یهودی های مخفی بودند که به ادعای مسلمانی، در مدارج بالای سیاست و مذهب نفوذ کردند و با ایجاد حزب نژادپرست ترکان جوان، اختلافات قومی-زبانی را در امپراطوری ایجاد کردند و شالوده ی اتحاد مملکت را در مقابل حمله ی خارجی در جنگ اول جهانی تضعیف نمودند. اما مگر همین ترک های جوان نبودند که بعد از کوچک کردن عثمانی تا حد ترکیه، مملکت را غربزده کردند و خودشان هم تاریخ عثمانی را نوشتند و برایش کلی مدارک تقلبی (ازجمله همان حرمسرای قلابی معروف) تهیه کردند؟ آیا آنها کاملا تابع روسای غربیشان نبودند و آیا به نام ستایش عثمانی، عثمانی ها را آن گونه که غربی ها میخواستند از نو نساختند؟ این خودش در زمره ی یهودی سازی مملکت بود. چون استعمار غربی از هویت یهودیش قابل جداسازی نیست. مردم هنوز متوجه نیستند که در امریکا 6میلیون و در اروپا نیز 6میلیون جمعیت یهودی داریم، درحالیکه در خاورمیانه بعد از این همه یهودی ای که برای تاسیس ارض موعود خیالی واردش شدند، هنوز کمتر از دو میلیون یهودی داریم. آیا واقعا یهودی ها از خاورمیانه وارد اروپا شده اند یا برعکس، از اروپا به خاورمیانه آمده اند و آن را از اروپایی مانندها پر کرده اند؟ بیشتر مردم مسلمان، جرئت فکر کردن به این سوال را ندارند، چون تقریبا همه، ناسیونالیسم های خود اعم ازمصری، عراقی، فارسی، کردی و تقریبا هر چیزی که مربوط به پادشاهی های باشکوه باستانی شبیه عثمانی باشد را مدیون صحه نهادن پیامبران یهودی مورد پذیرش اسلام بر وجود چنین پادشاهی هایی هستند. در اعتقاد یافتن به مرجع بودن این تمدن ها بر غرب ولو از دریچه ی مذهب یهودی-مسیحی، جریان های استعماری انگلیسی پیشرو بودند که پژوهندگانی به نفع آنها نظریه تولید میکردند. یکی از این پژوهنده ها "بیلی" بود که با اثر گذاری بر گادفری هگینز در نوشتن کتاب اناکالیپسیس نقش بسیار مهمی در قدمت بخشی به تاریخ بشر ایفا نمود. اثر غیر مستقیم بیلی بر مردمان جهان سومی، فقط به خاطر این بوده که هگینز، نظریات بیلی را از بار نژادی خالی کرده و آن را به سمت رنگین پوستان گردانده بود. بیلی معتقد بود که نژادی از کشورسازان از منطقه ی قطب شمال به اقصی نقاط جهان رفته و پادشاهی های باستانی و قرون وسطایی را پدید آورده اند. هگینز، در این نظریه، جای قطب شمال را با یک شمال نزدیکتر در دشت های اوراسی عوض کرد و درحالیکه بیلی این تمدنسازان را همان نوردیک ها یا آریاییان میدانست، هگینز عنوان نمود که آنها نژاد تاتار و مغول هستند که در سر راه خود با نژادهای دیگر متحد و همکار شده و از آنها بدون هیچ گونه تبعیض نژادی، یارگیری کرده و دست به ترکیب نژادی زده اند. هگینز، بین افسانه ی نوح و یهودی مآبی اینها ارتباطی یافته بود. چون یهود مدعی بودند که دین نوح را برمیگردانند و نوح، پدر همه ی انسان ها از همه ی نژادها بود. بنابراین جهانگیری افسانه هایی از جنس سیل نوح باید با اینان مرتبط میبود. در هندوستان که هگینز، مذاهب برهمنان و زرتشت درآنجا را زیرمجموعه ی یهودیت ارزیابی کرده بود، روایتی متواتر از سیل نوح، محل فرودآمدن کشتی نوح را کوه های هیمالیا میدانست و جالب این که هیمالیا، محل زیست مردم مغول نژاد و نیز محل ظهور تاثیرگذارترین مکاتب بودایی در جهان بوده است و ازجمله مرتاض گری هندوئیسم هند هم شباهت هایی با بودیسم نوع تبتی از خود نشان میداد. نظریه ی هگینز نقش بسیار مهمی در مطرح شدن هیمالیا به عنوان خاستگاه نژاد آریا از سوی انجمن استعماری بریتانیایی تئوسوفی و سپس تر نازیسم آلمانی ایفا نمود. اما برای خود هگینز شاید بعضی اوقات هیمالیا حالت نمادین تری داشت. هیمالیا را کوه های ماه میخواندند و هگینز متوجه شده بود که ادعای نشستن کشتی نوح در ارمنستان به سبب آن است که "آرمن" یا "حر مون" به معنی کوه ماه است. بدین ترتیب، هیمالیا در ابتدا میتوانست تمام کوه های شمالی تاتار نشین هند شامل مناطق مرزی با افغانستان و پاکستان را هم در بر بگیرد. بدین ترتیب دانش های هندی با تاتارهایی که از شمال و در همراهی با افغان های یهودی فارسی زبان کوه های هندوکش، هندوستان را فتح کردند نسبت می یافت و ابعاد جهانی پیدا میکرد. این باعث شد تا هگینز، تصور کند که نظریات هندی با وجودی که اغلب اسطوره ی محضند ولی در نسبت با واقعیات تاریخی باشند. این مطلب در تنظیم تاریخ کنونی توسط تئوسوفی ای که عقاید هگینز را دنبال میکرد نقش ایفا نمود. مثلا زمان موسی حدود 12 قرن قبل از میلاد، زمان کورش پارسی حدود 6 قرن قبل از میلاد، زمان عیسی، قرن اول میلادی، و زمالن محمد 6 قرن پس از میلاد تعیین شد چون هگینز برای نظریه ی هندی نروس که مطابق آن هر 600سال یک منجی ظهور میکند، اعتبار قائل شده بود. جالب این که نظریه ی نروس که چند و چون پیدایشش هنوز معلوم نیست، قطعا نجومی و مرتبط با سیستم شصتگانی است که اعتبارش متعلق به سیستم های دارای سال خورشیدی 360روزه شامل تقویم مصری و بابلی میشود، نه سیستم تاتاری که 365 روزه است. با این حال، منجی های نامبرده به دوران های ماقبل تاتاری منسوبند. هگینز همچنین یکی از مهمترین دلایل اعتبار بخشی به تاریخ 6هزار ساله ی تمدن است. چون بر اساس تاریخ رسمی موسی در یهودیت معتقد بود موسی در عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000سال پیش ظهور کرده و مذهب او یهودیت به دوران قبلی که میشود عصر ثور (ورزاو) و حدودا بین 6000 تا 4000 سال پیش است، خاتمه داده است. با ظهور مسیح، جهان وارد عصر حوت (ماهی) شده است. خطای او بر حسابرسی های غلط قبلی کلیسا در اروپا استوار است که مختصات دایره البروج 12 صورت را به تمام دایره البروج های شرقی به دست آمده فرافکنی کرده اند. آنها مبدا را عصر ثور یعنی عصری که خورشید در اعتدال بهاری در برج ثور طلوع میکند در نظر گرفتند چون در غرب، نماد اعتدال پاییزی و زمان جشن سامهاین (هالووین کنونی) برج عقرب است که نقطه ی مقابل برج ثور به حساب می آید. اما واقعیت این بود که تنظیم اعتدال پاییزی با برج عقرب به یک تقویم عربی دیگر برمیگشت که در آن، سه برج فلکی سنبله، میزان و عقرب، یک برج بودند و عقرب نام داشتند. بنابراین زمان اعتدال پاییزی، معادل سنبله ی داخل عقرب میشد که نقطه ی مقابل آن برج حوت است و بنابراین تقویم مزبور دقیقا در عصر حوت و احتمالا در زمانی نه چندان دور از حسابرسی های کلیسایی فراهم شده بود. از طرفی تعیین لحظه ی تحویل سال با ورود به صورت فلکی، به سال 365 روزی تاتاری برمیگردد نه سال 360روزی ملت های منسوب به اعصار ثور و حمل. اما جالب این است که 365 عدد نام های meithras,abraxas,erecol (Hercules) است که همگی خدایان مرتبط با صورت فلکی قوچ و نشانه ی اختراع عصر حمل هستند. آشکار شدن این تناقض ها در عصر ارتباطات و در زمانه ای که اطلاعات سهل الوصول ترند سبب اعتبار یافتن نسبی نظریه ی ادوین جانسون شد که معتقد بود تورات و انجیل نه بین 3000 تا 2000 سال پیش بلکه در اواخر قرن 15 و در اروپا نوشته شدند و با گسترش تحکیم نفوذ اروپاییان در خاورمیانه، مبنای تولید یهودیان بومی پیرو تورات در آنجا شدند. جانسون همچنین کل تواریخ نوشته شده برای بریتانیا اعم از انگلستان و ولز و ایرلند و اسکاتلند تا انتهای قرن 15 را جعلی و اختراعات کلیساهای بریتانیایی و خیالپردازی کلیسا درباره ی بتپرستی انگلیسی قدیم بر اساس تخیلات یهودی دانست. این باز به نظریات هگینز معنای جدیدی میدهد. هگینز به درستی به همسانی دروئیدیسم بریتانیایی با آیین های یهودی اشاره کرده بود و این که از درون کلیسای ایرلندی الاصل اسکاتلند، هم میشود شرع الهی تورات را بیرون کشید و هم سبت سیاه شیطانی ضد شرعی را. ولی تصور میکرد اینها به سبب استعمار بریتانیا توسط فنیقی ها قبل از عصر رومی است. البته هگینز به نوعی این فنیقی ها را با ظهور یک نوع فنیقی گری متفاوت که حامل یهودیت است ارتباط داده بود به این معنی که آنها را فراریان از مقابل ارتش یهودیان به درون اروپا –اسپانیا و سپس بریتانیا- میشمرد. هگینز ازجمله به یک گزارش رومی اشاره کرده بود که میگفت کنار ستون های هرکول در طنجه، تابلویی بود که رویش نوشته بود: «ما از نگاه یوشع دزد به اینجا پناه آورده ایم.» گزارشی عربی درباره ی تسخیر مراکش توسط یوشع و ارتشش وجود دارد که در آن، مردم شمال افریقا از نسل عمالقه شمرده شده اند که همان قوم حاکم بر کنعان در دوران یوشع یهودی هستند. عرب ها فراعنه ی مصر را نیز از عمالقه میخواندند و نام فرعون زمان یوسف را رعانه و نام فرعون زمان موسی را ولید میدانستند. با این حال، تمام این اطلاعات ممکن است فرافکنی رویدادهای قرون اخیر به دوران باستان باشند. عثمانی ها نیز قزاق بودند و از نسل خزرهای ترک یهودی شده به شمار میرفتند. درنتیجه اسلام یهودی مانند آنها که به مذاهب قبلی خاورنزدیک خاتمه داد میتوانست مرتبط با سردمداری یهودیت و عامل فرار اطلاعات ملت های پیشین به غرب شمرده شود. اتفاقا خود هگینز هم به دو مهاجرت کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب به اروپا توجه کرده بود. یکی از جنوب و از طریق دریای مدیترانه که پلاسگی ها و اتروسک ها نمایندگان آن شمرده میشمردند و دوم از طریق شمال و از طریق قبایل بربر ژرمانیا و گاول که هگینز موج اخیر را همان کلت ها و توام با گسترش سکاهای تاتار در غرب دانسته است. در این صورت، اگر یهودیت شرعی را نتیجه ی تولید تورات در اروپا بدانیم یک بنیاد تاتاری مشترک برای جلب شدن ملت های خاورنزدیک به آن خواهیم یافت. این بنیاد که در آن توجه ویژه ای به نقش معجزه و خشم خدا در اثبات حقانیت رسالت یک مکتب شده است عامل جلب شدن اروپایی ها است که به زور تانک و تفنگ و به مانند یوشع به نام خدا ملت ها را فتح میکنند. مارک گراف، معتقد است که در داستان نبرد باراک با سیسرا در تورات، میتوان این بنیاد را مشاهده کرد. به عقیده ی او این مطلب که هم باراک و هم یوشع به کمک نیروهای آسمانی بر دشمنی مشترک پیروز شده اند نشانه ی بنیاد مشترک داستان های آنها است. منتها در داستان باراک، به طور دقیق از پیروزی به کمک باد و طوفان و رعد و برق و دود سخن رفته که بر دشمن فرود می آمدند ولی بر یهودیان خیر. به نظر مارک گراف، غرش و دود توپ و تفنگ هم شبیه این بلایایند و میتوانند صاحب خود را مقدس نشان دهند. وی همچنین توجه میکند که نام "باراک"، به معنی "برق" یا آذرخش است که درخشش آن شبیه درخشش شلیک توپ ها و تفنگ های قدیمی بوده است. نام پدر هانیبال کارتاژی هم باراک بوده و هانیبال هم مانند تازیانه ی آذرخش ایزدی بر رومیان فرود آمد. نکته ی جالب تر این که نام ملت سیسرا، کدومیم بوده که به قدیمی ها معنی میشوند. نام رود محل نبرد یعنی کیشون ظاهرا تلفظ دیگری از کدو –ریشه ی کدومیم- است. لشکر سیسرا موقع فرار از مقابل یهودیان در این رود غرق شدند که مارک گراف، آن را با غرق شدن لشکر فرعون موقع تعقیب موسی در دریا مقایسه میکند، و نیز با غرق شدن امپراطور ماکسنتیوس در رود تیبر موقع نبرد با کنستانتین کبیر و زمانی که کنستانتین عزم فتح شهر مقدس رم را نموده بود. سیسرا پس از این نبرد، مدت ها در بیابان آواره بود و غذا و آب کافی برای خوردن نداشت تا این که به صورت ناشناس، مهمان یک زن مسافرخانه دار یهودی به نام یائیل شد. یائیل، سیسرا را شناخت و شب در خواب، او را با پتویی بست و با زدن چوبی به سرش او را کشت. با توجه به این که سیسرا برای امپراطور آشور میجنگید، قتل او توسط یک زن یهودی در خواب، قابل مقایسه با قتل "هولوفرنس" دیگر سردار آشوری تورات در خواب توسط یک زن یهودی به نام جودیت –به معنی یهودی مونث- است. اما از طرف دیگر، زندگی فقیرانه ی اخیر او درحالیکه پیشتر یک حاکم قدرقدرت بوده، قابل مقایسه با عیسی مسیح است که شاهزاده ی یهودا خوانده میشد ولی چون مفلسان میزیست. گرسنگی و تشنگی او موقع مرگ و زمانی که در پتو پیچیده شده و به طور صوری دستگیر شده بود قابل مقایسه با قتل مسیح در آن شرایط است. به نظر مارک گراف، زدن چوب به جمجمه ی او نیز قابل مقایسه با زدن چوب صلیب به تپه ی جلجتا به معنی جمجمه است. مادر سیسرا بر مرگ پسرش گریست و صد نوحه سرود و ازآنجا که صدای گریه ی او را به صدای شوفار (شیپور) تشبیه میکردند، یهودی ها در روز رش هاشانا، صد بار در شوفار میدمند. این که یک دشمن کاهنان یهود که به دست آنها کشته شده، اینطور توسط آنها مقدس شده و بر نوحه کردن بر او توجه نشان داده اند، خود نشانه ی همتایی مسیح با سیسرا و این واقعیت است که آنهایی که در مقابل لشکر توپ و تانک استعمارگران فاتح می ایستند، توسط خود فاتحین مقدس میشوند و وسیله ی ناسیونالیسم سازی آنها قرار میگیرند:

“the battle of barak and Deborah with sisera and jabin”: mark graf: chronologia: 15/5/2015

درباره ی عثمانی ها هم همینطور است. آنها نماد رهبرانی فرهمند در کشوری هستند که مختصات آن بر اساس آرمان های ریاست در قبایل ابتدایی اوایل قرن بیستم تهیه شده است. سلطان عثمانی چیزی بیشتر از یک رئیس قبیله نیست که فقط در جنگیدن استاد است و در ازای حمایت از افراد قبیله، از امتیازاتی برخوردار است که دیگر اعضای قبیله برخوردار نیستند. او تفاوتی با رئیس یک گله از حیوانات اجتماعی ولو جانورانی ابتدایی در حد مورچه و زنبور عسل ندارد. تصویر رهبر مقدس شکست خورده که وظیفه دارد شیطانی بودن نیرویی که او را از بین برده را اثبات کند، به گونه ای طراحی میشود که عملا همه ی مردم از تصویر حیوانی ای که نیروی فاتح از آنها انتظار دارد باشند تبعیت کنند؛ درست مثل مسیح که مقتول یهودیان بود، اما وسیله ی اثبات حقانیت شرع یهود در جهان شد. همانطورکه مادی گرایی به سبب انکار بقای روح، یک بدعت یهودی در میان ادیان است، تصویر انسان آرمانی نیز با تجسم در یک گذشته ی خیالی آرمانی شیر و عسل، شبیه اورشلیم یهودیت، عملا شبیه یک بهشت زمینی میشود که فاتحان نابودش کرده اند. این بهشت، سرشار از امکانات مادی است که هیچ جایی برای پیشرفت روحانی بشر ندارد و خوشی زیر دل مردم را میزند و برای رهایی از یکنواختی بهشت، به رهبر حیوانصفت آرمانی خیانت میکنند. با قتل جانور رئیس، روح نداشته ی او در تمام مردم تجسد می یابد و مردم فکر میکنند همه شان یک زمانی مثل نر گله، حرمسرا داشتند و بهترین غذاها را میخوردند. گسترش این هوس ها و غرایز ناپدید، باعث شده تا آنچه از آن به "آنیمالیسم" (حیوان گرایی) یاد میشود، دو سده پس از داروین، با صدای خیلی بلندتری شنیده شود و آن فلسفه ای است که میگوید انسان هیچ تفاوت ماهوی با دیگر جانوران ندارد. با این که تنها از دهه ی 1980 به این سو جرئت صحبت کردن از انیمالیسم به تمام معنا به میان آمده، اما از دهه ی 2010 به این سو فلاسفه ی مادیگرا راحت تر درباره اش صحبت میکنند، چون الان آدم ها زیاد از این که تفاوت چندانی بین زیست خودشان و دیگر حیوانات به نظر نیاید کمتر خجالت میکشند. دانشنامه ی فلسفه ی استنفورد ذیل لغت انیمالیسم (آخرین بازبینی در 15 ژوئیه ی 2019) مینویسد:

«حیوان گرایی علیرغم میراث ارسطویی، در بحث هویت شخصی، تازه واردی است. در حالی که مفاهیم اولیه ی این دیدگاه را می توان در کارهای ویگینز (1980) و وولهایم (1984) یافت، کسانی که مسئول اصلی تزریق دیدگاه به بحث معاصر درباره هویت شخصی هستند عبارتند از آیرز (1991)، کارتر (1989، 1999)، اولسون (1997)، اسنودون (1990، 1991، 1995)، و ون اینواگن (1990). اگرچه به نظر می رسد حامیان آن در اقلیت باقی بمانند، حیوان گرایی از آن زمان حامیان دیگری از جمله استمریکس (2001) و ویگینز (2001)، بیلی (2016، 2017)، بلاتی (2012)، دگرازیا (2005)، هکر (2007)، هرشنوف (1999)، دی.مکی(2005) را به خود جلب کرده است. از منتقدان برجسته می توان به بیکر (2000، 2016)، جانستون (2007، 2016)، مک ماهان (2002)، نونان (1998، 1989 [2019])، پارفیت (2012)، و اس. شومیکر (1999، 2011، 2016) و دیگران اشاره کرد. نام «حیوان گرایی» توسط اسنودون (1991: 109) اعطا شد و به طور گسترده ای پذیرفته شده است. این دیدگاه گاهی اوقات به عنوان «دیدگاه ارگانیسم» (به عنوان مثال، لیائو 2006)، «معیار بیولوژیکی» (به عنوان مثال، شوماکر 2009)، یا «رویکرد بیولوژیکی» (به عنوان مثال، اولسون 1997) نامیده می شود. ادعای بارز حیوان گرایی مربوط به ماهیت متافیزیکی اساسی ما است: مادی یا غیرمادی؛ ساده یا مرکب؛ ماده، ویژگی، فرآیند یا رویداد؛ آلی یا معدنی؛ و غیره در این زمینه، حیوان گرا به سادگی ادعا می کند:

(1')

ما حیوانات هستیم.

علیرغم واضح بودن آن، به راحتی سوء تعبیر می شود. طبق قرائت مورد نظر، «ما» افراد انسانی مانند من و شما را انتخاب می کند. با این وجود، (1') نباید به این دلیل تلقی شود که همه ی افراد حیوان هستند. این امکان را برای افراد غیر حیوانی (مثلاً ربات ها، فرشتگان، بیگانگان، خدایان) و حیوانات انسانی که انسان نیستند (مثلاً بیماران در حالت های رویشی پایدار، و جنین های انسانی) باز می گذارد. "هستند" منعکس کننده ی "هست" در مفهوم هویت عددی است. در نتیجه، حیوان‌گرایی این دیدگاه نیست که هر یک از ما توسط یک ارگانیسم خاص «ساخته شده‌ایم»، به‌گونه‌ای که گاهی اوقات گفته می‌شود که مجسمه‌ای به‌طور غیریکسانی از ماده‌ای که با آن منطبق است ساخته شده است. هنوز هم نباید (1') را این گونه درک کرد که ادعا کنیم هر یک از ما بدنی داریم که حیوان است - گویی شما یک چیز هستید و بدن حیوانی شما چیز دیگری. در نهایت، اصطلاح "حیوانات" به ارگانیسم های بیولوژیکی اشاره دارد : گونه ی هوموساپینس از اعضای خانواده ی نخستی ها. در حالی که شرکت کنندگان در هر دو طرف بحث در مورد حیوان گرایی تمایل دارند که این اصطلاحات را به صورت مترادف در نظر بگیرند، برخی از منتقدان برجسته، "حیوانات" را از "جانداران" متمایز می کنند و منکر این هستند که این اصطلاحات به طور مشترک ارجاع داده شوند (به عنوان مثال، جانستون 2007: 55-56، شومیکر 2011). : 353)... بر اساس بر اساس گزارش حیوان گرایی از بنیادی ترین ماهیت ما، ما اینها نیستیم:

ارواح یا نفس های غیر مادی (دکارت؛ فاستر 1991)؛

اجسام مادی (تامسون 1997؛ ویلیامز 1957)؛

ترکیب های جسم و روح (سوئینبرن: 1984)

دسته ای از حالات ذهنی (هیوم؛ روون 1998؛ اس. کمپل 2006).

مواد ساده (خیشولم:1978 و لووه: 1996و2001)

بخش هایی از مغز (پوکتی:1973 و مک ماهان:2002)

افرادی که از نظر مادی توسط حیوانات تشکیل شده اند، اما با آنها یکسان نیستند (شوماکر:1999 و بیکر:2000 و جانستون:2007)

یا

اصلاً هیچ چیز (اونگر:1979 و 1990).

...

لازم به ذکر است که حیوان گرایی گاهی اوقات به گونه ای متفاوت فرموله می شود:

(1‴)

ما در اصل حیوانات هستیم.

بر اساس این تفسیر، حیوان گرایی این دیدگاه است که ما نمی توانیم جز به عنوان حیوان وجود داشته باشیم. در واقع، برخی ادعا کرده‌اند که تعهد به (1') برای واجد شرایط بودن هر کسی به عنوان حیوان‌گرا ناکافی است و این برچسب باید فقط برای کسانی که به هر دو (1') و (1‴) متعهد هستند محفوظ باشد ( Belshaw 2011: 401; cf. اولسون 2007: 26-27، اسنودون 1990). با این حال، اصرار بر این نکته احتمالاً بی‌ضرر است، زیرا اکثر فیلسوفان می‌پذیرند که همه ی حیوانات (انسان و غیره) اساساً حیوان هستند، در این صورت، (1‴) بلافاصله از (1') پیروی می‌کند.

حیوان گرایی همچنین دیدگاهی در مورد تداوم ما را در بر می گیرد. این دیدگاه که در کلی ترین شکل خود بیان می شود، موارد زیر را تأیید می کند:

(2)

شرایطی که رضایت آن برای یک موجود گذشته یا آینده با انسانی که اکنون وجود دارد، لازم و کافی است، شرایطی است که رضایت آن برای یک موجود گذشته یا آینده با حیوانی که اکنون وجود دارد، لازم و کافی است. همه ی حیوان گرایان تا آنجا که پیش می رود در 2 مشترک هستند. [ولی پس از آن اختلافاتی بروز میکند.]... آیرز در پایان تفسیر دو جلدی خود درباره ی جان لاک می نویسد که "با وجود تمام دگرگونی‌های انگیزه‌های ما، در واقع، نظریه ی کلی فلسفی ما، بحث در مورد هویت شخصی از زمان نوآوری‌های قرن هفدهم و هجدهم به سختی ادامه پیدا کرده است." با روحیه ای مشابه، شومیکر اخیراً اظهارات معروف وایتهد را اقتباس کرد و مشاهده کرد که "تاریخ موضوع هویت شخصی مجموعه ای از پاورقی ها برای لاک بوده است". مسلماً غیرقابل انکار است که هیچ بحثی از هویت شخصی به اندازه ی فصلی با عنوان «هویت و تنوع» که لاک به ویرایش دوم مقاله‌اش "درباره ی درک انسان "اضافه کرد، در شکل‌دهی به بحث کنونی کمک نکرده است. همچنین تأثیری که این صفحات بر ظهور جایگزین حیوانی برای رویکرد لاک به هویت شخصی داشته اند، غیرقابل انکار است. در مقابل هر جذابیت شهودی حیوان‌گرایی در فضای سکولار و پساداروینی ما، در پی آثار لاک، نادرستی حیوان‌گرایی مدت‌ها بدیهی تلقی می‌شد.»

همانطورکه این دایره المعارف در ادامه بیان میکند، برداشت های نئو لاکی که منجر به تصور آنیمالیسم شدند، از گمانه زنی های لاک حول زنده شدن دوباره ی آدم ها پس از مرگ بنا بر مذهب یهودی-مسیحی پدید آمدند. تمام ارزش گذاری های بیش از حد بر زندگی مادی، نتیجه ی آموزه ی تلمودی معاد جسمانی هستند که مطابق آن، خدا در آخرالزمان، انسان ها را نه با زندگی روحانی بلکه با زنده کردن دوباره ی جسم آنها و از قبر درآوردن آنها جزا میدهد چون مطابق این فکر یهودی، امکان حس بدون جسم وجود ندارد. بنابراین بخت یابی جریان صعودکننده به سمت آنیمالیسم، از شکست جریان های مسیحی روح باور غنوصی از مسیحیت یهودی تبار آغاز میشود. سمبل این شکست، فتح قلعه ی آلبیژن ها به نام "بوکر" در فرانسه در سال 1216 میلادی است چون بوکر، تلفظ دیگر بوگر یا بلغار یعنی اصطلاحی است که درباره ی مسیحیت بلغار تبار غنوصی در اروپا به کار میرفت. ازقضا سال 1216 سال پیروزی اشراف بریتانیا بر شاه جان انگلستان و مجبور کردن او به پذیرش قانون ماگناکارتا نیز هست. با این که این منشور، بر آزادی های اشراف می افزود، ولی تاریخ بریتانیا آن را آغاز دموکراسی وامینماید و درواقع نمادی از آغاز گسترش بیماری حیوانیت از پادشاه به اشراف و سپس مردم نیز هست.

اگر نسبت سال 1216 با تاریخ مسیحیت و پادشاهی های الهی را بسنجیم به نتیجه ی شگفتی میرسیم. جف دمولدر بلژیکی، این کار را کرده و متوجه شده که اگر میانگین سال 28 میلادی یعنی سال آغاز تبشیر مسیحیت زیر نظر عیسی مسیح را با سال 1216 حساب کنیم دقیقا به سال 622 میلادی میرسیم که سال مبدا تاریخ اسلام (سال اول هجری) است. اما این سال را نخست بر اساس تقویم جولیانی حساب کرده بودند که از سال 44 قبل از میلاد شروع میشد. بنابراین سال مبدا اسلام، سال 666 جولیانی است و عمدا چنین حساب شده چون 666 عدد آنتی کریست (دجال) در مکاشفه ی یوحنا است و کلیسا محمد پیامبر اسلام را دجال میداند. سال های بین 28 تا 1216 به 4 دوره ی 297 ساله تقسیم شده اند چون اگر از 622 بگیریم و 297 سال پایین بیاییم میرسیم به سال 325 میلادی که سال شورای نیقیه و آغاز امپراطوری مسیحی رسمی روم توسط امپراطور کنستانتین کبیر است و اگر از 622 بالاتر برویم و 297 سال به آن اضافه کنیم به سال 919 میرسیم که سال آغاز رسمی امپراطوری مقدس روم است که مدل مسیحی روم باستان تلقی میشده است. سال 325 میلادی برابر با 369 جولیانی و سال 919 میلادی برابر با 963 جولیانی است که ارقامشان یکسان ولی برعکس هم است. یعنی از سال 666 اتفاقات یکسان به سمت عقب و جلو حرکت کرده اند. بنابراین آغاز تبشیر مسیحی در 28 میلادی همان سقوط مسیحیت غنوصی در 1216 است. سال 28 میلادی برابر با سال 72 جولیانی است. 72 تعداد یاران عیسی مسیح است که هر کدام به یک سال تشبیه شده اند. بنابراین خود مسیح در صدر آنها معادل جولیوس سزار امپراطور رومی است که تقویم جولیانی را پایه نهاده و به نام خود کرده است. قتل عیسی که شاهزاده ی یهودا است توسط یهودیان، همان قتل جولیوس سزار توسط اشراف روم است که میتوان آن را با تضعیف پادشاه توسط اشراف در داستان ماگناکارتا مقایسه کرد. با توجه به این که سال ماگناکارتا 297 سال بعد از سال تاسیس روم مقدس است، پیروزی اشراف انگلیسی را باید پایان دهنده به روم نیز دانست. آخرین امپراطور رومی نیز کسی نبود جز ناپلئون بناپارت. ناپلئون، آخرین امپراطور آلمانی روم مقدس را از حکومت برکنار کرد و خود به عنوان امپراطور روم در رم ایتالیا تاج گذاری کرد. او از کشوری به نام فرانسه می آمد که نخست پادشاهی بود، بعد در یک انقلاب جمهوری شد و بعد توسط ناپلئون حالت امپراطوری یافت، درست مثل رم باستان که نخست پادشاهی بود، بعد جمهوری و درنهایت امپراطوری شد. سزار و ناپلئون هر دو سعی در امپراطوری کردن رم نمودند و هر دو هم شکست خوردند. منتها تاریخ روم، دنباله ای از امپراطوران بر سزار قرار داده است. سزار به دنبال پیروزی هایش در گاول بود که بخت تاج گذاری در رم را یافت و ناپلئون هم بعد از سرکوب سلطنت طلبان در فرانسه (گاول) آنقدر محبوبیت یافت که بتواند رم ایتالیا را بگیرد و در آن تاج گذاری کند. سزار در تعقیب دشمنش پمپیوس، از ایتالیا به مصر رفت و ضمن فتح آنجا با کلئوپاترا آخرین فرمانروای مصر بطالسه نرد عشق باخت. ناپلئون نیز بعد از فتح ایتالیا به تسخیر مصر رفت و درآنجا با یک خانم اشرافزاده ی اروپایی که او را مادام کلئوپاترا مینامید عشقبازی نمود. زندگینامه ی ناپلئون اول را به دستور ناپلئون سوم، تهیه و تنظیم کرده اند و به نظر دمولدر، در این زندگینامه، عمدا داستان ناپلئون را از سزار کپی کرده اند.:

“where does real roman history end?”: jef demolder: abyss of time: 5feb2021

اگر ناپلئون در جایگاه سزار، روح امپراطوری ایزدی روم را که در آن، رهبر جنگجو تجسد خدا (ژوپیتر) بود، در خود داشته باشد، سقوط او ظهور دوره ی آریستوکراسی است. اما همانطورکه دیدیم این یک ناپلئون واقعی نیست و یک کپی از سزار است و سزار یا قیصر هم دراینجا یک شکل از مسیح در هیبت یک پادشاه شکست خورده است که میتوان او را با سیسرا تطبیق کرد. چه بسا نام سزار تلفظی دیگر از سیسرا هم باشد. برای عثمانی، سلاطین هنوز قیصرهای رومی بودند و برای ایران، خسروهای پارسی، فرم های بومی سزار و سیسرا که نامشان فقط در تلفظ با سیسرا و سزار و قیصر تفاوت دارد. محرکه ی دمیدن روح مادی به یک کشور، فرمانروایان سقوط کرده ای هستند که فقط در تخیلات ما وجود داشته و انگیزه ی ظهور طبقات چپاولگر و جنگسالار راستین در جوامع امروزین شده اند.

آیا اسلام نجاتبخش وجود دارد؟

نویسنده: پویا جفاکش

در تیرماه امسال (1402) شهر آنکارا در ترکیه میزبان دومین دوره ی همایش "ملتقی الشباب العالم الاسلامی" بود. در این همایش سه روزه که از تاریخ 17 تا 19 تیر برگزار شد، حدود 600 جوان فعال در حوزه ی مسائل اسلامی از 44 کشور مختلف شرکت کردند. از کشور ایران نیز یک تیم 4نفره از فعالان اتحادیه ی دانشجویی امت واحده برای ارائه ی گزارش فعالیت های بین المللی و غیر دولتی اتحادیه ی امت واحده در همایش شرکت کردند. رویداد، شامل بخش های مختلفی ازجمله سخنرانی چهره های شاخص جهان اسلام، بخش ویژه ی فلسطین، کارگاه های آموزشی برای مدیریت و رهبری سازمان های مردم نهاد اسلامی و ارائه ی تجربیات سازمان های مردم نهاد کشورهای مختلف از فعالیت هایشان بود. از چهره های شاخص حاضر در همایش، باید به دکتر طارق سویدان، عبدالرزاق مکری و ابوزید ادریسی اشاره کرد. طارق سویدان، دعوتگر اسلامی کویتی الاصلی است که در حال حاضر یکی از شخصیت های الهامبخش و موثر بر نسل جدید فعالان جریان های اسلامی به شمار میرود. ابوزید ادریسی، متفکر مراکشی و از بزرگترین مدافعان مسئله ی فلسطین، سخنرانی ای با عنوان "نقش جوانان در رنسانس اسلامی" ارائه کرد. عبدالرزاق مکری نیز متفکر اسلامی و رهبر جامعه ی صلح الجزایر، بزرگترین حزب اسلامی الجزایر، درباره ی نقش جوانان در تغییر تمدنی صحبت کرد. اما مهمترین قسمت همایش، بخش غیر رسمی آن بود که در حواشی برنامه ها، جوانان فعال مسلمان از کشورهای مسلمان، با مهمترین فعالان اسلامی هم سن و سال خودشان در کشورهای دیگر، شبکه سازی و مباحثه میکردند و تجربیاتشان را به یکدیگر انتقال میدادند. مصطفی نوذری دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی دانشگاه تهران که در این همایش شرکت داشت، از مبهوت شدن خود مقابل فضای مدرن آن نوشته است:

«یکی از مهمترین مسائلی که یک مسلمان کم و بیش آگاه از تاریخ اصلاح دینی معاصر، هنگام مواجهه ی خود با چنین رویدادی با آن روبرو خواهد شد، میزان ارتباط گفتار محوری آن با سنت تاریخی جریان اصلاح دینی است. فارغ از این مسئله شکلی که میزبانان سعی کرده اند برای "آبرومند" برگزار شدن مراسم، دقیقا به شکل همایش رسمی اروپایی، در زرق و برق همایش ازجمله پذیرایی، رزرو هتل گرانقیمت برای مهمانان و مسائلی از این دست، چیزی کم نگذارند؛ مسئله ی مهمتر، گفتارمحوری محتوای سخنرانی ها و برنامه ها بود. در کنار عناصر شکلی همایش، با نگاه کوتاهی به بروشور برنامه، فهرست سخنرانان، عناوین سخنرانی ها و بعد نشستن پای سخنرانی افتتاحیه ی طارق سویدان با عنوان "رهبری استراتژیک در موسسان جوان" به سرعت برای مخاطب روشن میشود که گفتارمرکزی رویداد، نزدیکی زیادی با ادبیات فردگرایانه ی روانشناسی موفقیت امریکایی دارد. همچنین کلیدواژه های غالب در سخنرانی ها، کلماتی ازجمله "رهبری"، "استراتژیک"، "موفقیت" و همخانواده های آنها بود. حال پس از شنیدن مقدار زیادی سخنرانی درباره ی رهبری و تامین مالی سازمان های اسلامی و شنیدن نشید های فلسطینی از بلندگوهای باکیفیت هتل باکلاس، یک مسلمان که در تاریخ جنبش های صد ساله ی اخیر احیا یا اصلاح اسلامی چرخ کوتاهی زده باشد، باید از خود یک سوال مهم بپرسد: "دقیقا چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟" اگر کلیدواژه های گفتار اصلاح دینی قرن بیستم و نمایندگانش را بررسی کنیم، احتمالا روی واژگانی همچون عدالت، حکومت، استعمار، مبارزه، تمدن، قدرت و همخانواده های آنها خواهیم ایستاد. اما چه میشود که در قرن جدید، در همایشی که تلاش کرده است تا مهمترین فعالان جوان کشورهای اسلامی را جمع کند، حتی یک جمله درباره ی فقر، عدالت اقتصادی یا مسئله ی حکومت شنیده نمیشود و به جای آن، شاهد درخشش تیپ سلبریتی دعوتگرهایی هستیم که دقیقا شبیه معلم های سامر اسکول های ام.بی.ای یا مشاوران استارتاپی، برای جوانان کشورهای اسلامی با ادبیات فردگرایانه، درباره ی رهبری و اداره ی موثر سازمان هایشان صحبت میکنند؟! یا چه میشود که درحالیکه تیپ نمونه و الگوی کامل مسلمان قرن بیستم، تیپ "روشنفکر مبارز"ی است که با اسلحه یا قلمی که آن را به اندازه ی اسلحه برنده و تیز کرده، در هزینه دادن و گره زدن شش دانگ ابعاد زندگی به هویت مسلمانیش، چشم های همگان را خیره کرده، به وضعیتی رسیده ایم که در آن، الگوی جوان مسلمان موفق که از او برای سخنرانی و ارائه ی تجربیات برای سایر تازه کارها دعوت میشود، "اینفلوئنسر دعوتگر"ی است که با چهره ی زیبا، صدای خوش و هوش اینفلوئنسری در اینستاگرام، توانسته فالوورهای چندصدهزارتایی جلب کند؟! طبیعتا حدس میزنید که انتهای هنرش هم پر کردن کلیپ های ده ثانیه ای اینستاگرام یا تیک تاک در یک منظره ی طبیعی خیره کننده یا مسجدهای خوش تراشی است که در آن یکی دو آیه ی قرآن یا یک دکلمه ی مذهبی را با صدای زیبا میخواند و دل تمام دنبال کننده هایش را میبرد. اگر یکی از مبارزان مصری، ایرانی، یا الجزایری قرن بیستم را از گور بلند کنیم و به این همایش بیاوریم، بی گمان از دیدن صحنه ی اینفلوئنسر دعوت گرها روی سن و مهمتر از آن، از دیدن تشویق حضار و تحسین جمعی آنها، "وحشت" کرده و با خود فکر میکند که مگر قرآن اینها با قرآن دهه ی هفتاد میلادی ما متفاوت شده است؟ پاسخ دردناکی که باید به این برادر یا خواهر مبارز از گور بلند شده بدهیم این است که قرآن اینها تغییر نکرده است؛ اما متاسفانه چیزی که مهمتر –و با دیدن این صحنه ها باید بگویم خیلی مهمتر- از متن مقدس که در حال نقش آفرینی است، واقعیت اجتماعی قاهر بر متن و خواننده ی متن است. این، همان روح اروپامحورانه ای است که از صد سال پیش درون ما حلول کرده و گویا نه تنها بیرون نرفته، که سخت در اعماق جانمان ته نشین شده است. از احمد فردید نقل میکنند که میگفت: "تاریخ ما پاورقی تاریخ غرب است". شاید با دیدن چنین لحظاتی عمق این سخن و عمق اروپازدگی جوامع اسلامی بیشتر روشن شود. متفکران و روشنفکران اسلامگرای قرن بیستم، غالبا در اروپا تحصیل کرده بودند. آنها دهه ی شصت و هفتاد را، در میانه ی جنبش های استقلال کشورهای خودشان، در اروپایی که جریان انتقادی روشنفکری در آن در اوج خود بود سپری کردند؛ ایامی که در اروپا هنوز شخصیت "روشنفکر توتال" معنا داشت و مکتب فرانکفورت نیز در حال صورتبندی آرای خود و حمله به "انسان تک ساحتی" و "بیگانه" ی رشد یافته در جامعه ی سرمایه داری متاخر و نشان دادن "مسخ" او و حالت "تهوع" اش بود. در این شرایط که جوان مسلمان جهان سومی، شاهد آن بود که از میان سروران غربیش نیز بعضی زبان به انتقاد از وضع کنونی اروپا گشوده اند و البته هنوز در اروپا عصر، عصر کلان روایت ها و ایدئولوژی ها با بار مثبت بود، با اعتماد به نفس بیشتری سینه سپر میکرد و از "بازگشت به خویشتن" سخن میگفت. اما گویا امروزه زمانه تغییر کرده است. شاید بتوان گفت که دقیقا برعکس نسل اروپا رفته و علوم انسانی خوانده ی بنیانگذار، نسل جدید فعالان اسلامی، عمدتا به امریکا مهاجرت کرده اند و رشته های تحصیلی آنها هم، رشته های فنی مهندسی بوده است. علاوه بر این که تحصیل رشته های فنی و فاصله از علوم انسانی، فرصت کمتری برای نگاه انتقادی به غرب و نظام اقتصادیش باقی میگذارد، این "مهندس دعوتگر" های جدید ما، دوره ی بسیار خاصی از تاریخ امریکا را تجربه و زیست کرده اند؛ امریکای پسافروپاشی شوروی، امریکای پایان تاریخ و هژمون واحد جهان، امریکای سیلیکون ولی و فردگرایی افراطی و درنهایت، امریکای عصر نئولیبرالیسم. احتمالا حضور و تجربه ی دوره ی جوانی و نوجوانی در این امریکا، امریکایی که در قرن بیستم اگر در و دیوارش صدای فردگرایی و بنگاه و سرزمین رویاها میداد، حداقل یک دولت کینزی و چند جنبش ضد جنگ ویتنام داشت که هنوز به مفاهیمی مانند خیر عمومی، عدالت و خلاصه یک "روایت جمعی" معتقد بود اما امروز همان را هم ندارد، برای این مهندس دعوتگرها اساسا یک اسلام دیگر میسازد. اساسا فرازهای بسیاری از متن را برای آنها پررنگ میکند و مهمتر از آن، بسیاری از فرازها را کمرنگ؛ فرازهای کمرنگ شده ای که نقطه ی مرکزی فریادهای نسل قبل بودند.» ("از تیپ روشنفکر مبارز تا مهندس سلبریتی": مصطفی نوذری: "باور": شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402: ص13-11)

نوذری پس از این صورتبندی میپرسد: «به راستی هسته ی مرکزی کتاب و سنت چیست که راه را برای تفاسیری این چنین متفاوت و دور، فراهم میکند؟» و خود به این سوال اینطور پاسخ میدهد:

«در پاسخ به این پرسش، دو نتیجه بیشتر نمیتوان گرفت: یا باید نتیجه بگیریم که کتاب و سنت، مانند مومی تهی از دلالت است که به هر رنگی درمی آید و جز "افیونی" برای تحمل پذیر کردن هر متن سیاه اجتماعی، هیچ خاصیت دیگری ندارد؛ آمپول هوای اروپا مرکزی، بیش از قرن بیستم در تن ما فرو رفته است و چنان فرو رفته است که امروز اسلام توسط مفسر دعوتگر سلبریتیش مانند طفل خردسال و فقیری شده است که برای خوشامد مهمان های باکلاسی که به خانه شان آمده اند، هر پشتک وارویی میزند و هر لحظه لباسی بر تن خود میکند و خود را بزک دوزک میکند ولی درواقع خود، هیچ نیست. یا اگر به چنین چیزی معتقد نیستیم و پیام حقیقی و اصالتی و رسالتی و هسته ای در متن پیدا میکنیم، باید نتیجه بگیریم که برای تمام گستره ی جهان اسلام، "عصر استعمار هنوز به پایان نرسیده است"؛ باید بایستیم و تمام این تفاسیر "اولترا غربزده" و "اولترا شرق شناسانه" را در دادگاه مفاهیم مرکزی کتاب استیضاح کنیم و در امتداد سنت اسلامگرایی، کتاب را برای "نقش آفرینی اجتماعی" و برای قرار گرفتن در متن زندگی نه فقط فردی، بلکه اجتماعی بخوانیم و حتی با این که امروز به مدد سازمان های عریض و طویل و بی خاصیت مسئول "اسلامی سازی همه چیز" اضافه کردن پسوند اسلامی سازی به هر چیزی، بس مشمئزکننده و ناامیدکننده شده است، همچنان به جای "مدرن کردن اسلام"، از "اسلامی سازی مدرنیته" و مدرنیته ی بومی سخن بگوییم. پرواضح است که امروز کار مسلمان متعهدی که به "هویت" و "خویشتن" و "اسلام به مثابه کلیت" بیندیشد، سخت تر از همه ی نسل های قبل خواهد بود؛چون دیگر مارکس و سارتر و مکتب فرانکفورت و کلان روایت آلترناتیو و امثال آن، در برابر صورت خیره کننده ی اروپای نئولیبرالی جدید، درخشش چندانی ندارند و این دفعه مسلمان جهان سومی، برای طی این طریق، نمیتواند از روی دست کسی تقلب کند.» (همان: ص13)

کاملا درست است. مردم به طریق اول متمایل شده اند چون طریق دوم بسیار سخت است. باسوادان چه در قرن قبل و چه در قرن جدید، از روی دست غرب کپی کرده اند و اگر آن «تفاسیر اولترا غربزده و اولترا شرق شناسانه» ای را که نوذری میگوید از اسلام بگیریم چیزی از آن باقی نمیماند مگر داده های خامی که نتیجه گیری ندارند و نتیجه گیریشان را باید خودمان از نو پیدا کنیم که کاری وقت بر و نفس گیر است. سخت ترین بخش این کار این است که باید داده های خام بومی را از داده های خام وارداتی که هنرمندانه لای آنها چپانده اند تا نتیجه گیری دلخواه از آنها به دست آید تمایز دهیم و دقیقا به خاطر سختی این کار، مردم حاضرند آموزه ی رسمی آن سازمان های بدنام «اسلامی سازی همه چیز» را که میگوید مکتب و ازجمله اسلام باید کاملا بی نقص باشد را قبول کنیم و وقتی که میبینیم نمیتوانیم اسلام فعلی را بی نقص تلقی کنیم کلش را دور میریزیم و به جایش مکتب وارداتی سلبریتی پرستی غربی را بی نقص میخوانیم. حداقل فایده ی مقایسه ی طی طریق دعوت اسلامی از جامعه گرای مبارز به سلبریتی فردگرای اینستاگرامی این است که متوجه میشویم آنها دنباله ی طبیعی یکدیگر و نتیجه ی جست و جوی تنبلانه ی کسی که همه چیز را با هم در خود دارد هستند؛ همان مکتب بی نقص با رهبران مقدسش که انسان ها را از زحمت فکر کردن آسوده کنند و همه چیز را برای مردم فراهم کنند. این، نوعی منجی پرستی است و امکان ندارد یک منجی پرست، با دیدن توانایی های منجی گرایانه ی تکنولوژی غربی، او را صاحب مکتب بی نقص نیابد. این تکنولوژی در دوران سابق در دست استعمارگران بود و مردم بومی از آنها بی بهره بودند؛ درنتیجه اسلام به سبب مخالفت با تکنولوژی، مکتب بی نقص تلقی و پیامبرش یک منجی شمرده میشد؛ ولی وقتی این تکنولوژی به دست مردم رسید اسلام دیگر ابزار مناسبی برای نجات دادن مردم تنبل نبود.

جف دمولدر، محمد را در قهرمان منجی تلقی شدن همتای ابراهیم، نوح، یوحنای تعمیددهنده (یحیی)، ازیریس، جانوس و هرمس میشمرد و همه ی آنها را در روایت تکثیرشده شان، شکل هایی از موسی پیامبر یهودی میشمرد. وی این مطالب را در واکنش به نتیجه گیری جیم دایر از لوحه های بنجامین استودونت هیکمن درباره ی یک شیخ باستانی آموری به نام «موسس» بیان میکند. مطابق این 20 لوحه، موسس musesیک رهبر شورشی از سوریه علیه اور در بین النهرین بوده که مدتی هم دستگیر شده و به تبعید رفته بوده، ولی درنهایت بازگشته و در اتحاد با گوتی ها و حوری ها بین النهرین را با خاک یکسان کرده است. نام موسس به گونه ای نوشته شده که «معنی فرزند غم» بدهد. او کاهن سرزمین اوتو (خدای خورشید) خوانده شده است، احتمالا چون سوریه در غرب عراق قرار داشته و محل غروب خورشید و بنابراین محل استراحت خورشید تلقی شده است. جیم دایر، این اتفاقات را به اور زمان سومری ها نسبت میدهد و معتقد است 2هزار سال قبل از مسیح رخ داده اند. اما دمولدر به انکار وجود تمدن باستانی سومری توسط پروفسور گونار هینسون ارجاع میدهد و معتقد است که موسی و تمام مشابه های منجی مانندش در 500 سال اخیر خلق شده و تمایز یافته اند و حتی امکان پشت سر هم قرار دادنشان در یک سیر تاریخی آنطورکه تاریخ رسمی ادعا میکند وجود ندارد. موسی همچنین در کشورهای گوناگونی بومی شده است. مثلا در هلند، تپه ای به نام «موسو لومودر» وجود دارد که به معنی «میز موسو» است و محل فجایعی چون سیل و آتش بی پایان و برخورد شهابسنگ شمرده شده است، وقایعی که میتوانند به اندازه ی muses ذکر شده در بالا تخریبگر باشند و موسی فرم انسان شده ی خدای باعث بلایا باشد. فراستی چاد در بیان نظر دمولدر، به سبب اشاره ی او به گونار هینسون معتقد است که دمولدر منکر سندیت لوحه ها نشده است چون هینسون نمیگوید که سومری ها وجود نداشتند و فقط آنها را به عنوان یک قوم با تمدن جداگانه نمیپذیرد، بلکه معتقد است آنها همان کلدانی های بابلی بوده اند و نه ملتی پیش از آنها. طبیعتا بابل کلدانی روایت خاص خودش را از موسی داشت همانطورکه مصر که آن هم با بابل تطبیق میشد روایت خود را داشت. به نظر چاد، موسای مالوف، موسای مصری است که ترکیبی از muses سومری، سارگون آکدی، آخناتون قبطی و سیاره ی زهره است و چون الگوی یهودیان است، داستانش با فرهنگ بانکداری و رباخواری و بازسازی فرهنگی کشورها برای پول ارتباط دارد. بنیاد اقتصادی مصر بر فنیقی ها استوار بود و آنها آنقدر در مصر نفوذ یافتند که حتی برای مصریان دینسازی کردند. عبری که زبان یهودیان است نیز شاخه ای از زبان فنیقی است. بنابراین دوران هیکسوس ها یا فرمانروایان آسیایی مصر، احتمالا نه با فتح نظامی، بلکه با تسخیر منابع اقتصادی کشور توسط فنیقی ها و عبرانیان حاصل آمده است. خروج موسی و قومش از مصر، دنباله ی ورود آنها در دوران یوسف است و این داستان تمثیلی، خیلی از مسائل را روشن میکند. یوسف به صورت یک برده وارد مصر شد ولی درآنجا به مدارج بالای قدرت رسید و خانواده ی خود را نیز به کشور وارد کرد. برده یعنی خدمتگزاری که بدون پول گرفتن کار میکند، نمادی از آدمی که ظاهرا هیچ چشمداشتی بابت خدماتش به مردم ندارد. یوسف همچنین حسن خلق داشت و مردم را به کارهای نیکو دعوت میکرد. او به سبب دانشش سبب نجات مصریان از قحطی نیز شد. بنابراین یوسف، نمادی است از یهودیانی که در موقع تصاحب کشور دم از منجی گری، زندگی فقیرانه و خدمت بی چشمداشت میزدند. با این حال، دوران تکثیر آنها در مصر، توام با نزول بلایای وحشتناکی بر مصر بود که طی آنها یهودیان مصر را ترک گفتند. آنها سر راهشان، مصریان را غارت کردند و وقتی فرعون مطلع شد با لشکر خود دنبال یهودی ها افتاد، به معجزه ی یهوه یهودی ها از دریا گذشتند ولی فرعون و لشکرش در دریا غرق شدند. این نمونه ای از سرنوشت تمدن های گوناگونی است که به اشرافیت یهود دچار آمدند و بابل قبل از مصر این بلا را تجربه کرد. سوءمدیریت به خاطر پول پرستی اشراف، چنان کشور را درگیر بلایا میکند که اشراف احساس میکنند دیگر نمیتوانند اینجا بمانند و تمام منابع و چیزهای باارزش کشور را برمیدارند و سرمایه ها را از کشور خارج میکنند و مملکت آباد سابق را در فلاکت رها و ترک میکنند تا ملت جدیدی را بچاپند. تشبیه موسی به سیاره ی زهره ازآنرو است که گذشتگان، زهره را عامل نزول بلایا بر کشور میشمردند و بانکداری و رباخواری یهودی نیز عامل زوال و نابودی کشورها بود. گذر از دریا کنایه از کشتی رانی تجاری است که استعمار و یهودی سازی ممالک درنتیجه ی آن گسترش یافت ولی به سبب ارتباط یافتن با فاجعه ی سیل توسط زهره، موسی را به عنوان یک منجی، در حد نوح و کشتیش هم توسعه داد.:

“physical evidence that moses existed”: frosty chud: stolen history: 13may 2023

ببینیم در این سناریو چه داریم؟ در ابتدای راه، یوسف مهربان خوش اخلاق نرمخو را داریم که به بردگی می افتد و به یک کشور بیگانه وارد میشود. او یک مرد خدا است. ولی از اخلاق نیکویش و با اثبات دانش برحقش، کفار به او جلب میشوند و او را به درجات بالای سیاسی میرسانند ولی حتی در مقام جدید، آنقدر درستکار و بخشنده است که آنها را که به او بد کرده اند میبخشد. اما در انتهای این مسیر، موسای شاهزاده را داریم که به نام خدا همان ملت را به بدبختی و تباهی دچار میکند و بعد او را غارت میکند و کشور را به مقصد چپاول و غارت کشورهای دیگر ترک میکند. واضح است که تصویر اول، ماسک تصویر دوم شده، چون کفار موقع جلب شدن به مردان خدا، انتظار داشتند آنها مانند یوسف باشند و اینطوری به درستی مذهب یوسف ها پی میبردند. یوسف اول معادل «محمد امین» و آن محمد درستکار و صبوری است که مردم به او جلب میشدند و موسای دوم، معادل محمد حاکم مدینه است بعد از این که خر کسی که نیات پلید خود را پشت ماسک محمد امین مخفی کرده بود از پل گذشت. به نظرم، ما باید بین یوسف اصلی و ماسک یوسف، محمد اصلی و ماسک محمد، تفاوت قائل شویم. یادمان باشد محمد میخواست ما را مثل خودش کند. ولی ما دنبال محمدی گشتیم که پدرمان باشد. ما محمد آموزگار دوست نداشتیم. محمد در مقام کیف پول را دوست داشتیم؛ یک محمدی که معجزه کند و همه ی ما را پولدار کند. هر کسی هم که بخواهد تصویر چنین محمدی را رواج دهد، نوحی است که سیل ایجاد میکند و خود به همراه وفادارانش درون کشتی ایمن میرود و ادعا هم میکند که هر بلایی سر مردم بیاید به خاطر عدم وفاداری و عدم ایمانشان به حقانیت نوح موسایی در چپاول ملت بوده است. اگر ما به جای این که دنبال این یوسف های دروغین راه بیفتیم، سعی کنیم خودمان یوسف باشیم، یعنی خودمان اخلاق نیکو داشته باشیم، خودمان دانش داشته باشیم، خودمان به دور از خشم و نفرت باشیم، به گیر این نوع آدم ها نمی افتیم. ولی متاسفانه اینطور نیستیم؛ ما هنوز داریم همان لشکر بنی اسرائیل را تعقیب میکنیم که مدام از کشوری به کشوری رفته اند و هر جا هم خود رار با شرایط جدید تطبیق کرده اند. همان هایی که در مصر موسی بودند، حالا در امریکا تبدیل به دونالدترامپ ها و ایلان ماسک ها و مارک زاکربرگ ها شده اند و هنوز ژست منجی معجزه گر دارند. ما هنوز به آنها همانطور نگاه میکنیم که به منجی های دروغین بنیادگرایی اسلامی نگاه میکردیم؛ چون هنوز اخلاق خود را درست نکرده ایم و فقط میخواهیم یک منجی معجزه گر راهبرمان باشد که او تحت حمایت خدا باشد، چون اگر بخواهیم خودمان با اخلاق نیکو تحت حمایت خدا قرار بگیریم، سخت است. این فقط یک مغلطه است؛ چون تقلید بی چون و چرا از منجی های دروغین چه اسلامگرای جهادی باشند و چه لیبرال حجاب برانداز، سختی های مصیت بار بیشتری بر ما تحمیل کرده است و ما هنوز درس عبرت نگرفته ایم و منتظریم تا یک منجی واقعی پیدا شود.

درباره ی پیشگویی قدیمی حکومت یک زن بر آینده ی ایران

نویسنده: پویا جفاکش

خرابه ای در طالش گیلان با کاربرد نامعلوم. بومیان به آن "اسپی مزگت" میگویند که به معنی مسجد آسمانی بوده است.

اخیرا با دوستانم محسن و رامین قدم میزدم. محسن چیز عجیبی تعریف کرد. گفت که مادربزرگش تعریف میکرده که در حدود 70 سال پیش در روستایشان از توابع لاهیجان، کتابی بوده که در آن پیشگویی شده بود که بعد از شاه، یک «آخوند» حاکم ایران میشود و بعد از آخوند، زمام قدرت دست یک مرد بی عمامه می افتد؛ بعد از مرد بی عمامه، یک زن قدرت را به دست میگیرد و در زمان آن زن، کشور دچار قحطی ها و بدبختی های فراوان میشود و مردم دچار احساس ناامنی و اوقات تلخی مداوم هستند. بعدا آن کتاب را روحانی ده تصرف کرد و از آن زمان، کسی از سرنوشت آن خبری ندارد. وقتی که این را گفت، رامین گفت که شاید یک جورهایی راست باشد؛ میگویند یک پیشگویی قدیمی است که بعد از آخوندها یک زن حاکم ایران میشود و آن زن هم «نور پهلوی» دختر رضا پهلوی است. گفتم اینها را حتما دار و دسته ی رضا پهلوی و سلطنت طلبها درست کرده اند. رامین کمی فکر کرد و گفت: «آره. ولی ممکن نیست پیشگویی درباره ی حکومت آینده ی یک زن از قدیم وجود داشته و پهلوی ها آن را به نفع خودشان عوض کرده باشند؟» یک کمی فکر کردم و از محسن پرسیدم: «آن کتاب چطوری وارد روستای مادربزرگت شده بود؟» محسن جواب داد: «نمیدانم. ولی مادربزرگم تعریف میکند که گروهی پارچه فروش مدام از خارج به روستا می آمدند و به مردم پارچه میفروختند. ولی مردم به آنها پارچه فروش نمیگفتند، میگفتند "جهود ها". یعنی وقتی اینها می آمدند در روستا پخش میشد که "جهودها آمدند." جهودها در ازای پارچه از مردم، چیزهای قدیمی اعم از کاغذ قرآن قدیمی و اشیاء قدیمی و سکه ی قدیمی و خلاصه هر چیزی که به نظر مردم بی ارزش بود و جهودها به آن علاقه داشتند میگرفتند. با توجه به این علاقه ی آنها به عتیقه جات و چیزهای فرهنگی، بعید نیست آنها کتاب را به روستا داده باشند.» رامین پرسید: «یهودی ها این چیزها به چه دردشان میخورد؟» گفتم: «یهودی ها بزرگترین سمساری ها و عتیقه فروشی های قدیمی را اداره میکردند و اکثر این بنگاه ها در اراتباط مرتب با مستشرقین و جریان های سیاسی غربی بود. آنها از روی این عتیقه ها متوجه میشدند که چه چیزهایی برای مردم جالب یا باارزش است و از روی آنها برای حکومت بر ملل تحت سلطه برنامه ریزی میکردند. ضمنا این جمع آوری به از بین رفتن منابع فرهنگ واقعی و جانشین کردن آن با فرهنگ وارداتی کمک میکرد.» رامین گفت: «اینجوری بیشتر با عقل جور درمی آید. چون نمیتوانم باور کنم آدم های پولدار، به مسائل فرهنگی قدیمی که عمدتا آمیخته به اعتقادات دینیند باور داشته باشند.» اما محسن گفت شک دارد آدم پولدار واقعا بتواند آنقدر بی دغدغه باشد که بی نیاز از ماوراء الطبیعه شود. او داستان مردی را مثال زد که میشناسد. این مرد که اکنون 55 سال دارد، قبلا در تجارت سونی اریکسون بوده و الان اینقدر پول دارد که میتواند تا دم مرگ خوش بگذراند؛ زن و فرزندی هم ندارد که نگران اعمال آنها باشد؛ اما خودش برای خودش دغدغه درست میکند. مثلا اگر کسی او را بعد از یک ملاقات ترک کند، پیش همه میگوید: «این چرا اینطوری خداحافظی کرد؟ منظورش چه بود؟» و اگر تا هفته ی دیگر، هیچ واقعه ی مشکوک دیگری رخ ندهد، یک هفته ی کامل درباره ی نیات شوم احتمالی آن شخص خیالپردازی های عجیب میکند. با این حال، بدون دیگران هم نمیتواند بماند و از تنهایی میترسد. چون همه اش توی سرش صداهایی میشنود و فکر میکند وقتی تنها است، ارواح و اجنه اطرافش میچرخند.

این حرف، نکته ی جالبی را به ذهنم میرساند و آن این که کابالا یا عرفان یهود، فقط یک سوء استفاده ی مادیگرایانه از باورهای معنوی مردم نیست بلکه تلاشی مادیگرایانه برای فرونشاندن نگرانی های فراطبیعی جامعه ی ثروتمندان نیز هست. به نظرم این تا حدی در تاریخ یهود هم منعکس شده است.

همانطورکه میدانیم، جهانی شدن عقاید یهود با پیدایش مسیحیت یهودی تبار شروع شد که الگوی مقدس ادعاییش مصلوب شدن عیسی مسیح در زمان هرود پادشاه نبطی تبار یهودی منطقه ی یهودیه بود. هرود عضو خاندان سلطنتی ادوم بود و ادوم بر یهودیه میکرد. حاکمان ادوم، اعراب نبطی بودند که به تجارت در منطقه ی وسیعی بین چین و افریقای سیاه میپرداختند و یکی از مهمترین چیزهایی که تجارتش در ید کامل آنها بود گیاهان معطری بود که تنها در بیابان های مجاور نبطیه در منطقه ی جنوب شام و شمال غربی عربستان سعودی میروییدند و در تشییع جنازه ی مردگان کاربرد داشتند. ازآنرو که تجارت نبطیان به اعتقادات ماوراء الطبیعی مردم درباره ی زندگی پس از مرگ مردگانشان بستگی داشت آنان بسیار به تحکیم و گسترش اعتقادات مردم درباره ی زندگی پس از مرگ و جهان دیگری غیر از جهان ما میپرداختند. نبطیان به معابد، "مزگت" میگفتند. این کلمه نه فقط عنوان معابد زرتشتیان است، بلکه ریشه ی لغت "مسجد" برای معابد مسلمانان نیز هست. "مزگت" به معنی محل "زگت" یا "زکات" است و زکاتو در آشوری به معنی تصفیه، پاک شدن و خلوص یافتن است، چیزی که یک مذهب معنوی از روی آوردن مردم به خداوند انتظار دارد. البته "مسجد" در عربی را به معنی محل "سجده" میخوانند که حالتی از نماز است. در این مورد، باید توجه کرد که سجده نیازمند سرنگون شدن نمازگزار است و زگت هم ظاهرا با لغت "سقط" که ریشه ی سقوط است ارتباط دارد. منظور این است که انسان با صدمه خوردن از زمین به نشانه ی جهان مادی، متوجه ارزش جهان معنوی میشود و سعی در خالص سازی خود میکند. کلمه ی زکات همچنین با کلمه ی آشوری دیگر "سیخات" به معنی به سیخ کشیدن یا میخکوب کردن مرتبط است. این لغت مرتبط با "شاخ" است که هم نام عضو سخت تیزی در سر حیوانات است و هم نام شاخه ی درخت. سیخ و میخ نیز هم مثل شاخ حیوانات تیزند و هم مثل شاخه ی درخت برای آویزان کردن چیزها به کار میروند. ظاهرا مصلوب شدن مسیح با به میخ کشیده شدن او به صلیب که یک نماد الهی است و البته سقط شدن موقت او با این اتفاق، تمثالی از معنی عبادت است. ولی در مسیحیت یهودی تبار، این به یک اتفاق منحصربفرد در «تاریخ» تبدیل شده و ظاهرا میخواهد از تکرار آن در تمام مردم جلوگیری کند. این در حکم شورش یهودیه علیه ادوم است و میتوان آن را تعبیر به شورش مادیگرایی علیه اعتقاد به جهان دیگر دانست. یهودیان نیز تاجر بودند، اما تجاری که اجازه نمیدادند نگرانی های مردم درباره ی مجازات گناهانشان در جهان دیگر، مانع تجارت و پول درآوردن با گناهان مردم شود. با این حال، به ادعای برخی مناسک کابالایی قرن 19، مردم فقط بعد از قرن 12 آنقدر مادی شدند که ناخواسته شرایط رشد و قدرت گیری تجارت یهودی را فراهم کنند. چون در این زمان، تغییرات آب و هوایی ای رخ داد که مغناطیس بلورهای آب در درون بدن انسان را تغییر داد و واحد ارتباطی مکعب شکل بلورها تبدیل به یک ارتباط الکتریکی دوگانه یا باطری مانند شد که آدم ها را به مرض دچاری به ثنویت خوب و بد مینمود. جادوگران آتلانت، سعی نمودند تا با ایجاد وسایل جادویی موسوم به کریستال های آتش، به جریان انرژی مثبت در جوامع کمک کنند. اما فرزندان بلیعال که یهودیان دنباله رو آنها بودند آتلانت ها را تحت تعقیب قرار دادند و جریان آنها را منقطع نمودند. در رم، خاندان بورجیا وابسته به فرزندان بلیعال، تمام کریستال های آتش را جمع آوری و در واتیکان مهر و موم کردند. بعدها کابالیست های وفادار به فرزندان بلیعال، از توسعه ی جهانبینی ارسطویی، نوعی فیزیک وفادار به بلیعالی ها پدید آوردند و با امضای آیزاک نیوتن (یعنی اسحاق، واحد اندازه گیری جدید) منتشر نمودند و همزمان، کریستال های آتش نیز در جهت توسعه ی دانش الکترومغناطیسی و تایید فیزیک نیوتنی توسط آن به کار گرفته شد. اینها توضیح جادویی رشد صنعت و تمدن و الکترونیک در اروپا و امریکای قرن 19 هستند. در توضیح فرزندان بلیعال آمده که آنها به سبب جمود و یکنواختی که بر جهان حاکم کردند، همه چیز را به جنگ اشکال و ظواهر خلاصه کردند و اقدام به بناهای سنگی عظیم از گذشته تا هنوز نمودند چون آنها شکل داشتن جسم جامد سنگی را مقابل سیالیت آب قرار میدادند و البته این بلورهای آب بودند که مدت ها مزاحم تجارت آنها بودند. این درحالیست که همانطور که یخ از جامد شدن آب به وجود می آید، هیولای آب هم منشا هیولای زمین تلقی میشد و هر دو آنها در ابتدا برابر با تهاموت اژدهای مادینه ی لجه بوده اند. اژدهای دریایی هنوز بیشتر با دنیای دیگر ارتباط دارد و در نقاشی های قرون وسطایی مسیحی، در حال بلعیدن گناهکاران تصویر میشود. رودررویی این دو شکل مختلف اژدها به طلسم تصویر یک مار مقابل یک اژدهای اسب مانند بالدار انجامیده که از روی اسب دریایی تخیل شده است. اسب دریایی را در یونانی هیپوکامپوس مینامند که به معنی هیولای اسب است. اسب دریایی یک ماهی است که سرش شبیه اسب است و باله هایی شبیه بال پرندگان دارد بطوریکه به نظر میرسد یک ماهی است که درحال تبدیل شدن به جانوران خشکی و دریا است. در مقابل، مار در جاده ها و تپه های جاده مانند چون تپه ی مار اوهایو و تپه های مشابهش در بریتانیا و جاهای دیگر انعکاس می یابد. بیشتر مراکز اصلی تجاری، بنادر کنار دریا بودند و جاده ها از آنها منشا میگرفتند. بنابراین سیالیت مار از اژدهای دریایی می آمد. اسب دریایی به کمک باله اش که به بال های پرندگان تشبیه میشود در آب حرکت میکرد و مار هم بال اژدهای دریایی را میخورد همانطورکه جاده ی تجاری از تغذیه ی حرکت در دریا به حرکت می افتاد. اما این تشبیه میتوانست به این معنی باشد که جادوی سیالیت آب هم بر مردم کرانه ی دریا تاثیر میگذارد و آنها را از جمود درمی آورد و نسبت به وضع موجود ناراضی میکند. نواحی ای مثل نوار غزه که منطقه ای محاصره شده در کنار دریا است میتوانند کلی روح نارضایتی از دریا دریافت کنند. تردیدی وجود ندارد که جدا شدن حماس از فتح و تصرف نوار غزه توسط آن کمک بزرگی به دولت اسرائیل در مانع تراشی برای تشکیل دولت عرب در فلسطین بوده و به نظر برخی اسرائیل به ایجاد حماس کمک کرده است. اما حمله ی بی سابقه ی اخیر اسرائیل به غزه بعضی را بر آن داشته که تصور کنند اسرائیل، تحت تاثیر جادوگرانش، نه از حماس بلکه از روح غزه نگران است و میخواهد مردم آنجا را از کنار دریا حتی الممکن تخلیه کند. این شایعات معمولا در امریکا ظهور میکنند و یک دلیل آن هم وضعیت جغرافیایی خاص امریکا است که رودررویی اژدهای دریایی و مار را در خود بومی میکند. امریکا مقصد گردبادهای دریایی موسوم به هاریکان است که ازافریقا و از طریق اقیانوس اطلس به امریکا میرسند و تصور میرود پس از آن با پیشرفت در خشکی تبدیل به تورنادو یا گردباد زمینی میشوند. گردبادها درست مثل یک مار به هم پیچنده هستند ضمن این که درونشان خالی و پر از هوا است. کلمه ی عربی برای هرج و مرج آب و هوایی، «طوفان» بوده که شبیه نام تایفون هیولای ضد نظم در اساطیر یونانی-مصری است. تایفون یا طوفان، از "تف" به معنی رطوبت می آید و کلماتی مشابه به اشیا و افرادی کنایه میزنند که مثل گردباد پرهیاهو ولی از درون توخالیند. لغت آلمانی "داف" DUFF به معنی چیزی بی کیفیت جزو این همخانواده ها است. در انگلیسی بریتانیایی این لغت به معنی متظاهر و آدمی است که ظاهر و باطنش با هم نمیخواند. در انگلیسی استرالیایی این لغت مفهوم فریبکار و دزد را پیدا کرده است. با این حال، از سال 2003 به این سو، این لغت بیشتر به سمت تعبیر شدن به زنانی که به دلیل عمل های جراحی و آرایش غلیظ، ظاهر غیرواقعی به خود داده اند به کار رفته و معنی زن خودنما را هم پیدا کرده است. کلمه ی داف مرتبط با DEAF به معنی توخالی نیز هست که معنای ثانویه ی مرتبط با آن، زن نازا است. DUB به معنی ناشنوا درابتدا به معنی کسی به کار میرفته که عمدا نمیخواهد حقیقت را بشنود. این لغت مرتبط با DUMB و STAMB به معانی احمق و خر است. STUPID یعنی کسی که کار احمق ها را انجام داده است. به طرز شگفت انگیزی این لغات مرتبط با temper یا temple به معنی اصلی احمق کننده هست که هم به معبد مذهبی ازجمله معبد یهود گفته میشوند و هم به طویله.:

D(102): chronologia.org

کلمه ی تفنوت که فرم مادینه ی نام تایفون به نظر میرسد، اسم مناسبی برای یکی از مدل های مادینه ی هیولا است. او همسر شو خدای شیر شکل مصری است. زمانی که شو به شکل یک شیر نر است، تفنوت به شکل یک شیر ماده است. زمانی که شو به شکل یک مرد است، تفنوت به شکل یک زن است. زمانی که شو عصبانی است، تفنوت هم عصبانی است. به دلیل همین مقلد بودن از همسر، گاهی تفنوت، یک زن با سر یک شیر نر تصویر میشود. این تصویر، متعلق به سخمت یا چشم رع الهه ی دیگر مصری نیز هست. سخمت یک خدای خورشیدی و منعکس کننده ی اوج قدرت خورشید در انقلاب تابستانی است. او ضمنا الهه ای بسیار وحشی و خرابکار است. بر اساس ارتباط سخمت با اوج خورشید در طول سال، تفنوت هم منعکس کننده ی خورشید ظهر در وسط آسمان در طی روز است، در نسبت با شوهرش که با طلوع و غروب ارتباط دارد، چون شو خدای افق ها به نشانه ی وصل شدن آسمان و زمین است. چهار ستونی که در چهار گوشه ی جهان، آسمان را بالای زمین نگه میدارند دست ها و پاهای شویند و شو با سرش خورشید را در آسمان جابجا میکند. بدین ترتیب، شو معادل اطلس غول نگهدارنده ی آسمان در اساطیر یونانی است. او همچنین معادل هرکول خدای پوست شیر پوش است که مطابق یک داستان، مدتی آسمان را به جای اطلس بالای سر خود نگه داشت. هرکول به عنوان یک انسان شیرمانند منعکس کننده ی تصویر دیگر شو به عنوان یک موجود نیم انسان-نیم حیوان است که با میمون تطبیق میشود. شو پسر آتوم رع خدای خورشید است و رع در مقام آتوم یا خدای خالق معادل پتاح دیگر خدای مصری است. فرزندان پتاح، پیگمی ها یا انسان های کوتوله ی حیوان مانندی بودند که یادآور میمون ها هستند. شو در تصویر شدن به شکل یک شیر که جانوری درنده و جنگاور است، "پسران خرابی" را در هرموپولیس شکست میدهد تا پدرش رع وارد آنجا شود. هرموپولیس محل پرستش 7 خدای موکل وقوع پاییز و دوران زوال خورشید هستند و کار شو در موقعیت فصل ها معادل کار روزانه ی او یعنی تصرف افق شرق در صبحگاه برای طلوع خورشید است.:

“creation records discovered in egypt”: George saint clair : strand press: 1898: P145-154

اگر شو را لحظه ی طلوع یک روز بدانیم و به یک مرد آسمانی تشبیه کنیم، او میتواند نماد یک انقلاب به نام نور دانش باشد که به دوران تاریکی حکومت ستمگر پیشین خاتمه میدهد؛ مثل همان انقلابی که انتظار میرفت به مارضایتی های ناشی از حکومت شاه در ایران خاتمه خواهد داد. همانطور که نقطه ی اوج این روز دوران سخمت الهه ی نابودگر است، نقطه ی اوج تمدن یک کشور بعد از انقلاب هم حکومت یک زن خواهد بود، اما دوران این زن، با دوران خرابی گسترده ای همراه خواهد بود که انعکاس ویرانگری سخمت است و با افول خورشید به سمت غروب پس از اوج خود مرتبط است. اما لازم نیست انتظار داشته باشیم حتما یک فرد انسانی در مقام این زن ظاهر شود وقتی که متوجه شده ایم تمام این گونه پیشبینی ها منعکس کننده ی چرخه های رفت و آمد خدایانند و به جای کشور با کل زمین طرفیم. شوی نیمه حیوان وظیفه دارد تا دوران شکوه پدر آسمانیش را فراهم کند. دوره ی مدرن هم با توسل به داروینیسمی پیش آمده که میگوید انسان یک حیوان و اصلا یک میمون است و در جای شو قرار دارد. مدرنیته هنوز محصول مذهبی الهی به جای آتوم رع است و نوعی انگیزه در او برای فراهم کردن عصر معنویت یا روز خدا در او هست. چیزی که حتی در ثروتمندان دارای مشی داروینی مثل آن مردی که دوستم تعریف میکرد هم محرک عواطف ناخوشایند میشود.

اسلامخواهی در عهد پهلوی از گوشه ی چشم اسطوره شناسی

نویسنده: پویا جفاکش

در زمان های قدیم، پیرمردی زندگی میکرد به نام عبید زاکانی که از بی توجهی پسران و عروسان به خود در عذاب بود. عبید، نقشه ای کشید برای این که بتواند هم توجه پسران بی وفا را به خود جلب کند و هم آنها را گوشمالی دهد. بنابراین هر یک از سه پسر را جداگانه و دور از اطلاع دیگران به خود جلب کرد و به هر یک گفت که در زیر اتاقش یک گنج با ارزش مخفی کرده که میخواهد آن را فقط به آن پسر بدهد. پسرها و عروس ها از ترس این که نکند پدر، نظرش عوض شود و گنج را به بقیه ی برادران اطلاع دهد، همگی حسابی به پدر رسیدند و از او پذیرایی کردند تا این که عبید درگذشت. هر یک از پسر، کلنگی بر دوش به اتاق پدر رفتند و در کمال تعجب به هم برخوردند و دیدند که هر سه از گنج مطلعند. کف اتاق را شکافتند و یک کوزه پیدا کردند. درش را باز کردند. دیدند داخلش یک کاغذ است که رویش این بیت نوشته شده است:

خدا داند و من هم دانم و تو هم دانی

که چیزی ندارد عبید زاکانی

این داستان عامیانه، منشا خلق شخصیتی به نام عبید زاکانی شد که تنها دلیل نام گرفتنش به این اسم، درآوردن قافیه بود. با این حال، این آقای عبید زاکانی، به سبب همین طنازی آخر عمری، صاحب عنوان بزرگترین طنزپرداز ایران شد و یک دیوان به او نسبت داده شد که قطعا به نسبت سلیسی و قابل فهمی شعر بالا جدید است. یادم هست در ایامی که تازه مدرسه را تمام کرده بودم و عازم ورود به دانشگاه میشدم، یک نفر در روزنامه ی همشهری اعتراض کرده بود که عبید را طنزپرداز بزرگ ننامید و این صفت بیشتر برازنده ی سعدی و مولانا است که به انسان درس زندگی می آموزند نه عبید که بدآموزی دارد. در همان زمان، در کتابخانه ی پدرم به طور اتفاقی یک کتاب کوچک کهنه ی پوسیده از زمان شاه پیدا کردم با نامی شبیه به «حافظ و عبید زاکانی» که داخلش بخش هایی منتخب از اشعار حافظ و لطیفه های عبید زاکانی انتخاب شده بود تا نشان دهد آنها چطور با شهامت، واقعیات دوران منحط زیست خود یعنی دوران هرج و مرج و بی نظمی پس از فروپاشی امپراطوری ایلخانان مغول را شرح داده اند. تازه آنجا بود که فهمیدم چرا روزنامه ی اصولگرای همشهری عبید را دوست ندارد. شاید حافظ فقط با دین به دنیا فروشان دشمن بوده، اما عبید همه ی مردم را به مسخره میگیرد و در نوشته های او هیچ اثری از آن اجداد درستکار مسلمانی که هنوز به مفاسد تمدن غرب آلوده نبودند، نیست. جو توصیف شده به شدت جنسی آن هم جنسی فرصت طلبانه است، نه فقط برای شاهان و اشراف بلکه برای عموم مردم. نکته این است که وقتی در عمق مطلب میروی، میبینی که اصلا غیر ممکن است که بشود به آن شیوه زیست. مثلا یکی از پند های عبید در آن کتاب این مضمون است که احمق ترین آدم، کسی است که شب موقع گذر از خیابان، به مرد مستی برخورد کند و او را «نکرده برجای بگذارد.» خب، فرضش را بکنید یک نفر بخواهد شب وسط خیابان با یک مست لایعقل جماع کند و اصلا هم نترسد که کسی از راه برسد و آبرویش برود. این واقعیت یک جامعه ی از بین رفته نیست، بلکه تخیلات ناشی از عقده های سرکوب شده ی جاعل در زمان جعل کتاب عبید زاکانی است. احتمالا این جاعل، یک روشنفکر بدبخت از سلسله ی پهلوی بوده که در اثر برایند آن چیزهایی که در جامعه ی مدرن و همزمان آخوندی پهلوی ممنوع شده اند، و آن چیزهای جدیدی که در فیلم ها و کتاب های اروپایی-امریکایی دیده، دیوانه شده و خود را ملزم دیده که جامعه ای بر اساس آنچه ذات انسان تخیل کرده، اختراع کند. ازآنجاکه فقط جاعل کتاب، در چنین موقعیتی نیست و همه ی مردم ایران –بخصوص آنهایی که عبید زاکانی را ستوده اند- در همین هچل گیر کرده اند، پس میتوانیم بگوییم جامعه ی عبید، روح جمعی جامعه ی دوران پهلوی است؛ جامعه ای که توسط اشرافی به زورگویی، پول پرستی و رشوه خواری اشراف دوران عبید اداره میشود ولی زور فقط موقع اخاذی و سرکوب مخالف سیاسی عیان میشود و در از بین بردن مفاسد اجتماعی دخالتی نمیکند. جالب اینجاست که از دید نویسنده ی کتاب «حافظ و عبید زاکانی» علاج این بدبختی هنوز زور است، ولی زوری که مفاسد اجتماعی را هم از بین ببرد.

نویسنده دراینباره باز یکی از آموزه های عبید را تکرار میکند به این مضمون که هلاکو خان مغول وقتی شهر بغداد را فتح کرد، دستور داد که تمام بزهکاران، زورگویان محله ها، بازاری های گرانفروش و محتکر، شعبده بازان و رمال ها، ملاها، آوازه خوان ها و معرکه گیرهای مروج داستان های فاسدکننده ی اخلاق، و خلاصه تمام عوامل فساد جامعه را بگیرند و نزدش بیاورند، بعد دستور داد دست و پای همه را بستند و آنها را بردند در رود دجله انداختند و غرق کردند. پس از آن، آرامش عجیبی بر کشور حکمفرما شد. مردم همه به راستی و درستی زندگی میکردند ولی زور حکومت هنوز بالای سرشان بود. تا این که نوبت حکومت به ایلخان اولجایتو رسید و او پیش خود گفت مردم که همه خوب و مهربانند، پس بهتر است با مردم با مهربانی و نیکویی حکومت کند. ظرف مدت اندکی، از سرتاسر مملکت، شورش و نافرمانی بلند شد و مملکت فرو پاشید و به آن فاجعه ی دوران عبید و حافظ دچار آمد.

خیلی جالب است. چون به نظر میرسد ایرانی های دوران چاپ آن کتاب، انتظار داشتند یک هلاکو خان بیاید و به زور و خشونت، تمام انگل های جامعه و جهان سیاست را تصفیه کند و بعدش همه چیز درست شود. نکته این است که هلاکو خان یک فاتح بود و ظاهرا مردم هم چندان با این که حاکم دوران بعد از پهلوی یک جنگسالار تابع قوانین مذهبی باشد مشکلی نداشتند. این که این حاکمان پیرو قانون شرع اسلام و سخنگوی محمد پیامبر باشند عجیب نبود. چون محمد در تعالیم رهبران شریعت دوره ی پهلوی، یک فاتح بود که سعی کرده بود یک جامعه ی متشتت را متحد کند. با این حال، محمدی های انقلاب اسلامی، تفاوت بزرگی با محمد توصیف شده توسط خودشان داشتند و آن این که درحالیکه محمد پیامبر به جنگ مشرکین و کفار رفته بود اینها در درجه ی اول به جنگ کشورهای یهودی و مسیحی میرفتند. ظاهرا کفرستیزی محمد پیامبر استتاری بود بر یک دعوای درون گروهی در ادیان ابراهیمی که مردم عادی نمیتوانستند آن را درک کنند: چرا باید خداپرستان به جنگ هم بروند؟ پس شرک ستیزی محمد موقتی است. اما این محمد، ماسک کدام محمد دیگر بوده است؟ احتمالا پاسخ، سلطان محمد اول عثمانی است. زمانی که تیمور لنگ عثمانی را گرفت و بایزید سلطان وقت در اسارت درگذشت نظم مملکت به هم ریخت و پسران سلطان بر سر تصرف تاج و تخت پدر به جان هم افتادند. این پسران، محمد چلبی، موسی چلبی، عیسسی چلبی و سلیمان چلبی بودند. به طرز عجیبی این چهار اسم، اسامی پیامبران مورد اعتقاد مسلمانانند و هر کدام هم یک مکتب ایجاد کرده اند: موسی شریعت، سلیمان جانشینی خدا بدون اجرای شرع، عیسی معنویت را ایجاد کرده اند درحالیکه محمد جامع همه ی آنها است و هر جا لازم باشد در لباس یکی از اینها میرود.

در زمان دعوای این شاهزادگان، بقایای امپراطوری مسیحی بیزانس یا روم شرقی، از درون عثمانی میگذاشت و عثمانی را به دو تکه ی اروپایی و آسیایی تقسیم مینمود. محمد و عیسی در تکه ی آسیایی بودند و موسی و سلیمان در تکه ی اروپایی. نکته ی جالب این است که موسی و سلیمان هر دو جزو مکتب یهودند و اروپا دراینجا یهودی است و اسلام و مسیحیت آسیایی. با سقوط عیسی به دست محمد، او فراری میشود تا این که شناسایی و به دست قاتلان محمد، خفه میشود. پس از آن، موسی و محمد بر ضد برادر قدرتمندترشان سلیمان متحد میشوند. سلمان نخست دست بالا را دارد اما به مرور و باکشتن افراد قوی وفادار به خود در اثر خودخواهی و بدبینی، تضعیف میشود و شکست میخورد و موقع فرار به روم شرقی در راه توسط روستاییان کشته میشود. پس از آن، موسی سلطان اروپا و محمد سلطان آسیا میشوند ولی موسی تابع محمد است. محمد و موسی برای جنگ با بیزانسی ها که به سلیمان کمک کرده بودند متحد میشوند. اما محمد خائنانه با بیزانسی ها بر ضد موسی متحد میشود و موسی را شکست میدهد و میکشد و بدین ترتیب محمد سلطان کل امپراطوری عثمانی میشود.

در این داستان، محمد که از اول معلوم نیست چیست، با فتح ساحت عیسی، در لاک معنویت عیسایی میرود و به نام الوهیت با سلیمان که نماد دین به دنیا فروشی است وارد جنگ میشود. برای این کار، با موسی یا شریعت متحد میشود که مدعی است سلیمان از راهی که او تعیین کرده منحرف شده است؛ اگرچه شرع موسی توسط عزرا و مدت ها بعد از سلیمان کشف شده است. بدین ترتیب محمد ساحت های هر سه پیامبر یهودی را از آن خود میکند. از طرف دیگر، عثمانی را روم میخواندند و تقسیم آن به چهار قسمت، در حکم تقسیم روم به چهار قسمت در زمان کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم است. روم، قاتل عیسی مسیح بود ولی دین او را پذیرفت. دوره ی زندگی مخفی عیسی چلبی را میتوان ب داستان عیسی مسیح مقایسه کرد که «شاهزاده ی یهودا» بود ولی در بین مردم عادی میزیست. قتل او به دست محمد اول رومی که به صورت محمد عرب ها بازتولید میشود، همان قتل عیسی به دست شاه مملکت عربی ادوم است. در منابع یهودی اشکنازی، روم را همان ادوم میدانستند. قاتل مسیح یعنی هرود پادشاه ادومی یهودیه، عضو خاندان سلطنتی ادوم بود که به یهودیت گرویده بود. ادومی ها را از نسل قوم لوط میدانستند. رومی ها نیز در منابع غربی، لاتینی خوانده میشوند که لاتین با لوط همخانواده است و اخلاقیات رومیان لاتینی نیز شبیه قوم لوط است. ازآنجاکه ادومی ها عربند محمد عثمانی نیز قابل تبدیل به یک محمد عرب است. در دوره ی اسلامی، ادوم عربی تابع سلطان شام بود و بنیانگذاران حکومت اسلامی شام، اموی ها بودند که از طریق فامیلی با خلیفه ای به نام عثمان بر آنجا حاکم شده بودند. این عثمان قابل مقایسه با عثمان غازی بنیانگذار امپراطوری عثمانی است. بایزید پدر محمد را اگر "بی یزید" یا "بیگ یزید" یعنی شاه یزید بخوانیم، معادل یزید اموی میشود که با مرگش جنگ قدرت در کشور به وجود آمد. درنهایت کشور توسط عبدالملک مروان متحد شد که تقدس خود را با ساخت قبه الصخره در ایلیا فلسطین که اکنون اورشلیم تلقی میشود اثبات کرد. این مسجد، همتای مسجد ایاصوفیه در قستنطنیه ی استانبول، پایتخت امپراطوران عثمانی است و ظاهرا با ادعای نسبت داشتن عثمانی ها با ادومی های عرب، تقدس قستنطنیه را که اورشلیم اول بود به خود جذب کرده است. قستنطنیه یا کنستانتینوپول توسط کنستانتین کبیر ساخته شده و مرکز امپراطوری روم شرقی شده است. اگر محمد اول، همان کنستانتین باشد، در این صورت، مکمل او محمد دوم ملقب به فاتح در فتح روم شرقی و تصرف قستنطنیه است. اگر محمد در جایگاه خود کنستانتین باشد در این صورت، او سازنده ی قستنطنیه است و امپراطوری یونانی قبل از او تخیلات یونانیان ارتدکس روم عثمانی از روی وقایع دوره ی عثمانی است. بنابراین چیزی به جز دریایی که استانبول را به دو تکه ی آسیایی و اروپایی تقسیم میکند، موسی و سلیمان را از محمد و عیسی جدا نمیکند. سلیمان پیامبر، خود، شاخه ای از درخت موسی است و موسی با فرار از فرعون و از راه دریا به خارج از کشورش گریخته است. موسای پیامبر شاهزاده ی مصر است همانطورکه موسی چلبی شاهزاده ی عثمانی است. موسای پیامبر عضوی از قومی است که قبلا و در زمان یوسف در مصر حاکم بوده اند، همانطورکه موسی چلبی عضوی از سلطنتی است که توسط تیمور لنگ سقوط کرده است. اما در آن سوی دریای سرخ، چه خبر است؟ ادوم در دوران اوج خود، تا کرانه ی این دریا گسترش یافت و ادوم همان روم است. اگر دریای سرخ همان دریای سیاه باشد، روم برابر با رومانی خواهد بود که شاهش ولاد تپس ملقب به دراکولا علیه سلطان محمد فاتح میجنگید. دراکولا یک شاهزاده ی بیگانه بود که در دربار خود عثمانی بزرگ شده بود ولی بعدا علیه او شد درست مثل موسی. او یک نسخه ی دیگر هم باز در زمان سلطان محمد فاتح دارد: اسکندر بیگ آلبانیایی. هم اسکندر بیگ و هم دراکولا در دربار پدر محمد فاتح، رشد کردند ولی علیه او شوریدند و شکست خوردند. اسکندر بیگ، کلاهخودی شبیه یک بز دو شاخ داشت که یادآور نامیده شدن اسکندر مقدونی به ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ است. اسکندر را گاها با کلاهخودی شبیه سر قوچ تصویر میکنند. اسکندر نیز در فرار از دشمنش داستانی شبیه موسی و فرعون دارد. مطابق اسکندریه ی صربی، اسکندر مهمان دشمنش داریوش شاه پارس شد و وقتی او را ترک کرد داریوش با این که او را شناخته بود اجازه داد برود ولی وقتی داریوش فهمید که اسکندر، چند جام گرانقیمت او را از سر سفره دزدیده و برده، خشمگین شد و سربازانش را دستور داد دنبال اسکندر بروند و او را برگرداندند. اسکندر و یارانش به سلامت از یک رودخانه ی یخزده گذشتند اما وقتی سربازان داریوش خواستند از آن رد شوند یخ شکست و آنها در رودخانه غرق شدند. در داستان موسای پیامبر نیز میخوانیم که فرعون به موسی و قومش اجازه داد مصر را ترک کنند. موسی و قومش سر راه، مهمان یک جامعه ی مصری شدند. ولی وقتی دیدند مردم مهربانند و جنگاور نیستند به نام خدا مردم را غارت کردند. وقتی فرعون فهمید خود در راس لشکرش دنبال موسی و قومش افتاد. موسی و لشکرش از دریای سرخ گذشتند ولی فرعون و لشکرش موقع عبور از دریا در آن غرق شدند. احتمالا مطابق یک روایت، داریوش هم به جای فرعون در رودخانه غرق شده و بعد همین فکر به شکل سقوط و قتل امپراطوری داریوش در یک جنگ بزرگ توسعه یافته است ولی درنهایت اسکندر زود مرگ میشود و امپراطوری داریوش دستش نمیماند و بیشتر آن به دست پارت ها می افتد که هم نامشان شبیه پارس ها است و هم مثل لشکر تیمور، از سکاهای آسیای میانه بوده اند. میتریداتس شاه پونتوس هم سکاها را در جنگی در یک رودخانه ی یخ زده شکست داده بود. شاید داستان شکست سوئدی ها از اسلاوها در یک دریاچه ی یخ زده هم اراینجا ریشه گرفته باشد. اسلاوها نیز ملتی هستند که توسط اعقاب آلمانی امپراطوری بیزانس متحد شدند و رهبرانشان تزار نامیده میشدند که تلفظی دیگر از سزار لقب امپراطوران رومی است. کلمه ی اسلاو معادل SLAVE به معنی برده است و بردگی یک قوم نسبت به خاندان متفاوت حاکم را نشان میدهد، چیزی شبیه بردگی بنی اسرائیل در مقابل فراعنه ی مصر. بردگانی جنگجو شبیه اسلاوهای تزارها، برای عثمانی ها ینی چری ها یا طبقه ی جنگجویان دست دوم مسیحی بودند که در راه سلطان عثمانی جان میدادند. رهبران ینی چری ها در اوایل قرن 18 توسط سلطان محمود عثمانی کشته شدند و نظام تسلیحاتی غربی جای آنها را گرفت. اگر ینی چری ها همان بنی اسرائیل موسی باشند، پس سلطان محمود نیز نسخه ی اصل سلطان محمد اول در از بین بردن حکومت موسی چلبی است. توجه داریم که موسی چلبی آزادی سلیمان چلبی را نداشت و زیردست محمد چلبی بود درست مثل زیردستی ینی چری ها نسبت به محمود. این انحطاط یهودیت نسبت به قبل، در حکم انحطاط حکمرانی یهود پس از مرگ سلیمان ابن داود است. در تاریخ عثمانی، این به انحطاط امپراطوری عثمانی پس از مرگ سلطان سلیمان باشکوه تشبیه میشود. درست مثل داستان سلیمان چلبی، سلیمان باشکوه نیز با کشتن افراد لایق و مناسب در اثر بدبینی هایی که دشمنان به او القا کردند سبب تضعیف حکومت خود شد. این بدبینی را بیشتر، روکسولانا (خرم سلطان) همسر سلطان به او القا کرد که یک زن بیگانه بود. سلیمان ابن داود نیز به سبب منحرف شدنش از راستی در اثر گوش سپردن به زنان بیگانه، از چشم خدا افتاد و مدتی حکومت را از دست داد. تقسیم شدن امپراطوری سلیمان پس از مرگش به دو کشور، روایت دیگری از این زوال است. اما همانطورکه گفته شد احتمالا حکومت سلیمان بدعت نبوده چون قانون موسی توسط عزرا و در دوران حکومت پارسیان کشف شد زمانی که پادشاه پارس به یهودیان اجازه ی تاسیس معبد جدید یهود را داد. در بخش های مختلف کتاب مقدس، این پادشاه، اسم های مختلفی دارد: کورش، داریوش و ارتاخشتر (اردشیر). احتمالا همه ی این اسم ها اشاره به یک شخصیت واحد یعنی اخشوارش دارند که در کتاب استر تورات، به شدت تحت تاثیر استر ملکه ی یهودی خود است. اخشوارش احتمالا در صدر پیدایش مذهب کفار یهودی شده است و قومش یعنی پارس همین یهودی شدگان را نشان میدهد. کلمه ی پارس یا فارس، معادل پاروشیم یا فریسیان است. در برخی گزارش های یونانی، پارس نام فرقه ی پرستندگان میترا است. این ظاهرا به گزارش فلاویوس باربیرو ارتباط دارد که فرقه ی میترا را یک فرقه ی نفوذی یهود به میان رومیان برای یهودی کردن روم از بالا میشمرد و این فرقه عامل پیدایش مسیحیت یهودی تبار در سطوح بالای سیاست در روم و غلبه ی آن بر اروپا است. فریسیان پیروان اعقاب سلیمانند و ارتباطشان با مسیح نیز از طریق فارسیان یا فریسیان است که شاهشان کورش، در کتاب اشعیا مسیح خدا نامیده شده است. درواقع ترکیب یهودیت با ادیان بیگانه ازاینجا آغاز میشود و قبل از آن، این یهودیت بود که از ادیان بیگانه پدید آمده بود. درواقع یهوه خدای یهودیان، یک اصلاحیه در آسور خدای آسوریان است و نام خود عزرا هم از آن می آید. در قرآن، یهودیان متهمند که عزیر (عزرا) را پسر خدا میدانند درحالیکه خدا پسری ندارد. امپراطوری آشور در اثر جنگ و ناآرامی، به پادشاهی های کوچکتری چون مصر، بابل، ماد و لیدی تقسیم شد تا این که کورش دوباره آن را متحد کرد و ظاهرا این همان از هم پاشیدن مذهب واحد شرقی و دوباره به هم نزدیک شدن فرقه ها توسط یهودیت فریسی است. اگر عزرا اصلاحیه ی آسور باشد، سخنگویش موسی به عنوان اصلاحیه ی سلیمان است و بدین ترتیب، سلطان سلیمان تمثالی از شاهان آشور است. ازاینجا به صحنه ی پیشروی لشکر سلیمان تا دروازه های وین در اطریش میرسیم که درنهایت این محاصره شکست میخورد. این باید همان محاصره ی اورشلیم توسط سناخریب آشوری باشد که با رواج طاعون توسط موش ها در بین سربازان آشوری بی نتیجه ماند. رواج طاعون در اروپا با موش ها را یکی از نتایج گسترش تاتارها در غرب میدانند. از طرفی اشرافیت های اروپایی نیز از مهاجرت تاتارها و متحدان یهودیشان به غرب پدید آمدند. گوت های آلمانی را همین متحدان یهودی میدانند. ازاینجا معلوم میشود که چرا در داستان فروپاشی امپراطوری بایزید، معادل های یهودی موسسین روم، از ترکیه ی آسیایی به اروپا رفته اند. ترک ها از ترکیه ریشه نگرفته اند بلکه یهودی های متحد با ترک ها از آنجا ریشه گرفته اند. این یهودی ها با رسوخ در میان ترکان روسیه و اوکراین، گروهی از آنها را یهودی کردند که به خزرها نامبردارند. این ها بعدا تحت حکومت مغول های حاکم بر سامرا در کرانه ی ولگا درآمدند. رهبران این مغول ها پیروان اسلام و مسیحیت نسطوری بودند و ظاهرا نزاع سلیمان و موسای اروپایی با عیسی و محمد آسیایی به این مغول ها مربوط است. عیسی چلبی و محمد چلبی، از خاستگاه عثمانی ها در اشغالگاه تیمور برخاستند و تیمور، همان تامیر (تا امیر یا امیر بزرگ) لقب فرمانروایان سامرا است و نامجای سمرقند (سمرکند) پایتخت تیمور هم یعنی سرزمین سامری ها. قزاق ها دنباله ی خزرها در قلمرو مغول بودند و سلاطین عثمانی هم از آنها برخاستند و با ورود قزاق ها به آسیا بود که داستان های یهودی ها در آنجا با داستان های به جا مانده از اصل آرامی یهودیت آمیخت و به شکل های مکتوبش درآمد. در همین حال، نسخه های اروپاییش با گسترش یهودی ها در غرب، به داستان های اسکندربیگ و بعد اسکندر کبیر انجامید. در اسکندرنامه ی صربی، اسکندر کبیر، فاتح کل اروپا است. یهودیت این بار در لباس قبایل چوپان تاتار گسترش می یابد و یهودیان، سافاردیم یا شپردیم یعنی چوپانان نام میگیرند. این نام به روی کشور اسپانیا میماند که اولین دولت استعمارگر است و درواقع آنچه که به نام کشور اسپانیا در کشف و غارت منابع امریکا و به دست آوردن پول لازم برای سلطنت بر کل جهان نوشته میشود، درواقع داستان اشرافیت یهود اروپایی-امریکایی است و نه اسپانیای بدبخت ورشکسته ای که از زمان نوشته شدن تاریخ در قرن 19 تا حالا چندان وضع مطلوبی نداشته و احتمالا هیچ وقت هم نداشته است. قدیس حامی این اسپانیایی ها یا سافاردیم، سنتیاگو یا سنت جیمز یعنی یعقوب مقدس حواری عیسی مسیح است که در اصل همان یعقوب اسرائیل، جد یهودیان است و یهودیان، بخش جهادی و صلیبی مسیحیت را تشکیل میدهند و ازاینرو یعقوب، شاگرد مسیح است. بیشترین دشمنی سنت جیمز با مورها یا اعراب مسلمان بود. حتی در نمایشنامه ی اتللوی شکسپیر، او به صورت یاگو به عنوان دشمن اتللوی مور در ونیز ظاهر میشود. نام مور ها یا مورسک ها به موروکو یا مراکش داده شده که تفاوت لفظی زیادی با امریکا ندارد. در امریکا نیز اسپانیایی ها ظاهرا با مورها جنگ صلیبی میکردند و و البته امریکایی را میتوانید آمالکیت هم بخوانید که همان عمالقه یعنی قومی هستند که بنی اسرائیل برای ورود به سرزمین مقدس به جنگ آنها رفتند. یعنی الان امریکا سرزمین مقدس بود و ظاهرا سرزمین مقدس از آسیا به اروپا و ازآنجا به امریکا منتقل شده بود چون با هر جابجایی روم بود که جابجا میشد و این کار با موسی شروع شده بود که موقع خروج از مصر، استخوان های یوسف را با خود جابجا کرد و در شخیم دفن نمود. شخیم محل یک شهر یونانی-رومی به نام نئاپولیس یا شهر جدید شد و ازاینرو امروزه شخیم را با نابلس در غزه تطبیق میکنند که نامش از نئاپولیس می آید. اما نئاپولیس لقب رم نیز بود که به سبب هویت یافتن به دومین تروآ که توسط مهاجران تروآیی ساخته شد، چنین نامیده میشد. رم مرکز روم است که همان ادوم است و ظاهرا اول از جنوب به شمال، و سپس از آسیا به اروپا منتقل شده است. بنابراین تسخیر مصر و شام توسط اعراب مسلمان بعد از پیروزی آنها بر روم، روایت دیگری از اولین جابجایی روم بوده، هرچند آن نواحی را همچنان تحت حکومت قستنطنیه و ترکیه خوانده اند. رهبران اعراب مسلمان، قریشی ها بودند. نسبت قریشی ها با یهودیت ظاهرا همان نسبت خاندان هایی با نام های مشابه کوروسی ها و یادواها در افسانه های هندی است. یادوا و کوروس دو پسر اولین امپراطور هند به نام جوجات (گوگ یا یاجوج؟) بودند. با این که یادو پسر بزرگ بود اما درنهایت حکومت به کوروس پسر کوچکتر رسید. اعقاب اولی یادواها بودند و اعقاب دومی کوروسی ها که ممکن است همان قریشی ها باشند درحالیکه یادواها همان یهودیانند. مرکز حکومت کوروسی ها کوراسان بود و آنجا مرکز پرستش مهادوا یا شیوا بود. در مقابل، در یادوا خدای ویشنو به شکل کریشنا که یکی از مدل های کریست یا مسیح است مجسم شد و مردم را به پرستش ویشنو خواند. این دو خدا در حکم دو فرم متضاد برهما خدای خالق بودند که همان ابراهیم پدر مذاهب ابراهیمی است. برخاستن اینها از یک ریشه و در مقابل هم قرار گرفتنشان همان در مقابل هم قرار گرفتن سامری ها و یهودی ها است با این تفاسیر که سامری ها نایهودی های یهودی شده اند و بنی اسرائیل، یهودی های اصلی. کوروس جد کوروسی ها همان کورش پارسی نیز هست که خود یک کاندیدای دیگر برای رواج دادن یهودی گری در بین نایهودیان است. او شخصیت مورد علاقه ی کشیش های یسوعی بوده، چون یسوعی ها هم داشتند برای تمام دنیا کپی های مسیحیت یهودی تبار را تولید میکردند. در هندوستان، مغول های مسلمان حاکم بر کشور، در حکم سامری ها بودند و ازاینرو منشا گرفته از سمرقند تصور میشدند. تیمور فرمانروای سمرقند ثروت ساختن آنجا را از خوارزم به دست آورده بود و نام خوارزم، شکل دیگری از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها به نظر میرسد. معبد سامری ها در گریزیم را جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی شاه-کاهن حشمونایی تخریب کرد که این کار را به سبب اتحاد سامری ها با سلوکیان انجام داد. سلوکیان باید همان سلجوقیان اسلاف عثمانی ها باشند، هیرکان همان گورگان خاستگاه تیمور، و حشمونی همان عثمانی. جان هیرکانوس همچنین فریسی ها را تحت آزار قرار داد و باعث اتحاد آنها با روم شد. دشمنی فریسی ها با حشمونایی ها نیز به شکل دشمنی فریسیان با عثمانی ها بازسازی شده و تاریخ جنگ های ایران و عثمانی را تخیل کرده که درنهایت به شکل یک دشمنی مذهبی بین سیعه و سنی واقعیت یافته است. عثمانی ها احتمالا عاملین اصلی نابودی فرهنگ های پیشین در خاورمیانه اند. معادل های گورکانی آنها در هند نیز به همین اتهام دچارند. اورنگ زیب فرمانروای گورکانی، کتاب های هندوان را نابود میکند تا از اواخر قرن 18 انگلیسی ها از نو کتاب های آنها را مثلا کشف کنند. این خود نمونه ای از اتحاد شکست خوردگان با روم است. جالب این که انگلیسی ها کتاب های فارسیان را هم در هند کشف کرده اند تا اتحاد فریسی و رومی واضح تر باشد. معادل اورنگ زیب در خاورمیانه، هلاکو خان مغول است که کتابخانه های بغداد را نابود میکند و عجیب این که همو کتابخانه و رصدخانه ی مراغه را میسازد و آن را از دانش و کتاب پر میکند. معادل هلاکو خان در سمرقند، الغ بیگ است که نامش شکل دیگری از نام هلاکو است. الغ بیگ هم رصدخانه ی سمرقند را میسازد. نام سمرقند را مرکنده هم خوانده اند که شکل دیگر آن مارگیانا است که نام دریاچه ی ارومیه در کنار مراغه ی کنونی نیز خوانده شده است. بنابراین مراغه و سمرقند یک محل هستند. الغ بیگ نوه ی تیمور و هلاکو نوه ی چنگیز خان است. تیمور لنگ، سمرقند را فتح میکند و چنگیز خان، خوارزم را. اتحاد خوارزم و سمرقند همان اتحاد سامره و گریزیم است. هلاکو خان معاصر قوبیلای خان در چین و تابع قوبیلای خان است. احتمالا تاریخ افسانه های چینی نیز به این زمان میرسند. در چین هم چین شیه هوانگ دی تمام کتاب ها را میسوزاند ولی به زودی سلسله اش منقرض میشود و در سلسله ی بعدی یعنی هان بعضی از کتاب ها احیا میشوند. آینده ی خاورمیانه آینده ی هان است. با سقوط هان و رواج مصیبت و بدبختی در کشور، آیین های دنیا گریزانه و ضد علم رواج می یابند که بودیسم و تائوئیسم هستند. از جمع آنها نیز بودیسم ذن پدید می آید که بی خیالی و پذیرش بی چون و چرای همه چیز در دنیا را می آموزد. با این حال، از بستر همان ذن، فرقه ی بزن بهادران شائولین به در می آید و ظاهرا قرار گرفتن آنها در فلسفه ی ضد عقلانی ذن، به معنی جنگ و دعوا بدون رجوع به عقل و عافیت است، چیزی که در خاورمیانه ی دوره ی متاخر هم با جبرگرایی صوفیه رواج یافت و به پیدایش لمپن ها و پهلوانان صوفی زده ی اداره کننده ی محله ها انجامید. اما صوفی گرایی میتواند جنگ و جنگسالاری را هم رواج دهد همانطورکه ذن در ژاپن به فرقه های سامورایی هایی تبدیل شد که بدون فکر و صرفا از سر احساس وظیفه آدم میکشتند. در یکی از کتاب هایی که انگلیسی ها در هند کشف کردند جمع بودیسم شرقی و اسلام خاورمیانه ای را می یابیم. این کتاب، دساتیر است که تاریخ ایران به روایت زرتشتیان را روایت میکند و باعث پیدایش ناسیونالیسم باستانپرستانه ی ایرانی نیز گردید. در این کتاب، بنیانگذار ایران، مهابود نام دارد. این نام را هم میتوان به بودای بزرگ معنی کرد و هم تلفظ دیگری از نام محمد پیامبر دانست. زمانی که بخواهیم به قبل از این محمد ضد علم برویم، باید به دانش ایرانی برگردیم که هلاکو خان مغول در مراغه حفظ کرده است، البته بعد از این که یک بار آن را نابود کرده است. چون دانشی که باقی مانده، نه ایرانی است و نه اسلامی، بلکه یک دانش رومی است با رنگ و لعاب عربی-آرامی-فارسی که غربی ها و وابستگان غرب کشفش کرده اند و پیدا کردن اندک مایه های بومی غیر یهودی در آن، نیازمند تحقیق و مطالعه ی بالا است.:

“China”: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

هر گونه نقشی برای هلاکو خان در این مسئولیت، وابسته به شرقی بودنش است. او مغول است تا یک شرقی مهاجم آشنا برای اروپاییان باشد و پیرو خان چین است چون چین شرقی تر از مغول های روسیه و مرکز تمدن است و قرار است سناریوی به دست آمده جنگ تمدن ها باشد. اما هیچ یک از اینها از تمثیل فراتر نمیرود.

غربی هایی که مغول های شرق در مغولستان های داخلی و خارجی را از نزدیک دیده اند آنها را مردمی صمیمی و قانع توصیف میکنند که از تاتارهای وحشی تصویر شده در تواریخ غربی، فاصله ی زیادی دارند و با عقل هم جور درنمی آید که قومی یک بار بر سر معجزه ی فردی به نام چنگیز خان دنیا را بگیرد و بعد آن را از دست بدهد و دیگر هم تلاشی در این راه نکند. میگویند مغول ها با کمان هایی خارق العاده دنیا را در جنگ گرفتند. اما از این کمان ها فقط نسخه ی منچویشان شناخته شده بوده که از منچوها به مغول های اصلی رسیده است. از همه عجیب تر این که ملتی که به نام منچو میشناسیم مجموعه ای از جورچن ها و کره ای ها و چینی ها هستند که توسط شخصی به نام "نور هاچی" متحد شده و موفق به فتح لیائودونگ در چین شده اند که این پایگاه سازی بعدا سبب فتح چین توسط منچوها و تاسیس امپراطوری چینگ میشود. "نور هاچی" دقیقا همان نام عربی "نور حاجی" است که «حاجی» در آن یک لقب اسلامی است. آیا نورحاجی یک ترک مسلمان بوده است؟ چرا باید یک ترک، یک اتحادیه ی جنگجو از مغول زبانان به وجود بیاورد؟ آیا در بین خودشان آدم تعلیم دیده ای در این راه وجود نداشته است؟ باز هم نکته ی عجیب تر این که منچوها با کمک یسوعی های پرتغالی که برای کار فرهنگی از غرب به شرق دور آمده بودند، سلسله ی مینگ را سرنگون کردند. این منچوها بودند که مذهب بودا را بر چین حاکم کردند و همانان بودند که دست یسوعی ها را برای تنظیم یک تاریخ طویل منطبق با تاریخ غرب برای چین باز گذاشتند که در این تاریخ، تمام سلسله های چینی در شیوه ی حکومت و آداب سلطنتی شبیه فرمانروایان منچو بودند. منچوها قرار بود مغول های ترسناک را که در غرب به تارتار شناخته و ساکن تارتاروس یا جهنم تلقی میشدند در خود بومی کنند تا شرق برابر با جهنم شود. این دیدگاه هنوز هم بر افکار عمومی غرب سیطره دارد و سیاستمدارانند که به آن میدمند؛ مثل جورج سوروس بدنام که شی جین پینگ رئیس جمهور چین را «شیطان» میخواند. غربی هایی که از نزدیک چین را دیده اند میگویند کیش شخصیت پرستی برای شی جین پینگ، فقط بر پرده ی رسانه های غربی برای چین وانمود میشود. در خود چین، گروه های سیاسی درگیر زیادند و بخصوص جبهه ی جیانگ زمین که شی جین پینگ، مقامات فاسد حزب او را برکنار و مجازات کرده، به تخریب شی میپردازند. افکار عمومی چین گوناگون است ولی اکثرا شی را رهبری مهربان برای مردم میخوانند که چینی ها در این موضوع چندان تفاوتی با توصیف روس ها از ولادیمیر پوتین ندارند. با همه ی اینها نه فقط سیاستمداران غربی و رسانه های متبوعشان، بلکه نظریه های توطئه ی ضد سیاست موجود در غرب هم علیه چینند. ترامپ به نام ضربه زدن به چین، ورود کالاهای خارجی را به امریکا سخت میکند، ولی بیشتر از چین، متحدان امریکا مثل انگلستان و کانادا ضرر میبینند و این میشود که اروپایی ها تمام تلاششان را برای شکست ترامپ در انتخابات بعدی میکنند. ترامپ میرود و جانشینانش برای تضعیف روسیه جنگ اوکراین را به راه می اندازند ولی روسیه و غرب هر دو به شدت از این جنگ صدمه میبینند و عجیب این که موافقان و مخالفان ترامپ، از برایند این اتفاقات نتیجه میگیرند که جریان های سیاسی غرب، میخواهند غرب را به نفع چین تضعیف کنند. سوال این است که تجاری که فقط منفعت میشناسند چرا باید ثروت خود را به نفع قدرتگیری چین آتش بزنند وقتی میتوانند به راه های مسالمت آمیزتری، ثروت خود را در چین سرمایه گذاری کنند؟ موضوع این است که خیلی از برداشت های کلی ما از تاریخ، نتیجه ی محلی شدن روایات اسطوره ای است و حالا این محلی شدن به سطح جهانی رسیده است. گاهی یک ملت فقط به این خاطر در تاریخ ملتی دیگر شیطانی تلقی میشود که در غرب یا شمال آن ملت حضور دارد و غرب و شمال، کنایه از قلمرو تاریکیند و البته آن ملت مقابل هم به تلافی شرق و جنوب را شیطانی میخواند. از قضا کشوری که در غرب یک شیطان قرار دارد خود در غرب کشوری دیگر است و میتواند از دید همسایه ی شرقیش شیطان باشد. اما وقتی جغرافیای اساطیر به وسعت جهان میشود، شرق و غرب و شمال و جنوب معنای واحدی می یابند. در توصیف اربابان غربی جهان، شرق دور، یک جا جایگاه اژدها و شیطان میشود درحالیکه در خود شرق دور، قوم ها بسته به این که هان، مغول، منچو، تبتی، ترک، کره ای، ژاپنی، هنگ کنگی و غیره باشند، و یا این که در کدام منطقه ی جغرافیایی از کشور پهناور چین زندگی کنند، بنا بر خاطرات قومی و نسبت سازی های اسطوره ای از روی جغرافیا تصاویر گوناگونی از هم دارند و آن یکدستی محدود کننده ی نگاه خارجی را در خود ندارند.:

“Manchu”: stolenhistory.net

برای جاعل عبید زاکانی هم هلاکو خان یک ناجی بود به خاطر این که تازه از شرق آمده بود و مثل خورشید میخواست تاریکی را بشوید و روشنایی بیاورد. شب از غرب و غروب ناشی میشود و ایران بخشی از بلوک موسوم به غرب بود. ایرانی های مخالف سیاست، اکثرا شوروی و چین را ناجی خود میدانستند چون شوروی و چین در شرق بلوک غرب قرار داشتند. اما صحبت از خورشید اسلام هم در میان بود چون کمونیسم شوروی و چین یک چیز جدید بود و نمیتوانست نسبتی با بازگشت روز داشته باشد. روز، تکرار روز دیگری است که شب به آن خاتمه داده است. برای همین هم در ایران زمان شاه، شعار «بازگشت به خویشتن» سر داده میشد. اما یک چیز مسلم بود: هیچ کس در ایران نمیدانست روز قبلی چه شکلی بود. در ایران شیعی، اسلام و تشیع از هم قابل تشخیص نبودند و یک بار تجربه ی انقلاب اسلامی، به بدنامی اسلام انجامید. اما در مناطق سنی نشین ایران، مردم دنبال یک خمینی سنی به نام مولوی عبدالحمید افتاده اند چون فکر میکنند حکومت اسلامی سنی میتواند از حکومت اسلامی شیعی بهتر باشد. همه ی اینها نشان میدهد که هیچ تصویر واحدی از خورشید اسلام وجود ندارد. نتیجه این که مردم ممکن است نور یک نورافکن را که از شرق بر شب غربی ایران میتابد با خورشید اشتباه بگیرند و مدتی عقلشان را معطل آن کنند. غربی هایی که نورافکن را میبینند تا ساعتی که با این نورافکن حشرات ایرانی را شکار میکنند آن را روشن نگه میدارند و وقتی که دیدند دیگر فایده ندارد نورافکن را خاموش میکنند تا ایرانی ها این بار ناامید از خورشیدی که درواقع خورشید نبود، خرسندتر شب غربی حاکم بر سرزمینشان را تحمل کنند و بیشتر از قبل، ندانسته در تاریکی جهل، به هم صدمه بزنند.

شاگردان سهروردی: حق با بهایی ها است یا با دشمنان بهایی ها؟!

نویسنده: پویا جفاکش

کنفگوراب، بهار 1400

پدرم به یاد می آورد که در زمان کودکی، روزی پدرش صبح زود، او را از خواب بیدار کرد تا محصولات مزرعه –پدرم یادش نیست پیاز بود یا ذرت- را از روستایشان کنفگوراب به لاهیجان ببرند و بفروشند. بار زیاد بود و آنها باید آن را کول میکردند و پای پیاده (هنوز جاده ی ماشین رو نبود) تا محله ی غریب آباد لاهیجان حمل میکردند. آن زمان، آنجا بازارچه ای بود که روستاییان در آن محصولات خود را عرضه میکردند و بیشتر، خانم ها درآنجا رفت و آمد میکردند. با این که زمان شاه بود، ولی پدرم تعریف میکند که تمام خانم های بازارچه محجبه و اکثرا چادری بودند. زمانی که پدر و پدربزرگم بساطشان را آنجا پهن کرده بودند، خانمی جلو آمد و قیمت را پرسید. پدربزرگم گفت: کیلویی 25 زار. خانم مشتری از پدربزرگم خواست تا 15 زار حساب کند. پدربزرگم قبول نکرد. خانم مشتری گفت: «برادر. شما که این را خودتان کاشته اید. میتوانید آن را کمتر حسلب کنید.» پدربزرگم جواب داد: «ما خودمان کاشته ایم، درست. ولی زحمت کشیده ایم و باید جوابش را ببینیم.» خانم مشتری مجددا سر قیمت چانه زد و ناگهان اعصاب پدربزرگم خراب شد و با صدای بلند گفت: «میگویم برای این زحمت کشیده ایم. باز هم "تو تی دهنه خره کینه منسن وا کونی" (تو دهانت را مثل مقعد خر باز میکنی) و میگویی 15 زار؟» و کنایه اش به گشاد شدن غیر عادی مقعد خر موقع تخلیه ی مدفوع بود. این را که گفت، خانم به شدت برآشفت و هرچه فحش از دهانش درمی آمد به پدربزرگم داد و رفت. پدربزرگم از این عکس العمل متعجب شده بود. چون به گفته ی پدرم، بارها این کنایه را موقع جواب دادن به مادربزرگم به کار برده بود، ولی مادربزرگم چون زن بردبار و آرامی بود، جوابش را نداده بود و پدربزرگم انتظار داشت این یکی خانم هم چیزی نگوید و شاید اصلا نمیدانست دارد حرف بدی به خانم خریدار میزند. به قول معروف: «یک بار جستی ملخک. دو بار جستی ملخک. آخر به شستی ملخک.»

برخوردهای عشقی مردان امروز با زنان نیز مانند این هستند. بسیاری از مردان انتظار دارند جملات عاشقانه و یا تکه های جنسی وقیحانه زن ها را به آنها جذب کند. قاعدتا این روند هم آخر به یک واکنش منفی آزاردهنده از جنس ضرب المثل ملخک می انجامد. قانون این است که باید در همان اولین برخوردها جواب عکس بدهد مگر این که دخترها به دلیلی این شرایط را پذیرفته باشند. این شرایط تابع پذیرش عمومی قانونی مردانه است که میگوید زن قوی با مردان لاس میزند و یا لاس زدن ها و تکه پرانی های مردان را تحمل میکند. امروزه بسیاری از زن ها دوست دارند مثل مردها قوی باشند. آنها عادی بودن و درست بودن این قانون را از فیلم ها و یا دوستانی که زیاد فیلم میبینند آموخته اند. چون فیلم ها پر از قهرمانان زنی است که پدرهای پولدار مهربان ولی بی غیرتی دارند که روی زندگی خصوصی دختران مردآسایشان کنترلی ندارند.

اصیل ترین این فیلم ها انیمیشن علاء الدین دیزنی است. علاء الدین قهرمان داستان، نوجوان دزد فقیری است که ازدواج با پرنسس جاسمین انگیزه ی او برای ماجراجویی و ثروتمند شدن است. جاسمین یک شاهزاده خانم است، اما نه یک شاهزاده خانم طبیعی پادشاهی های قدیم. نه شاه پدر جاسمین، بلکه خود جاسمین است که تعیین میکند میخواهد با چه کسی ازدواج کند و شاید ازدواج با در به دری مثل علاء الدین به این دلیل برای او جالب است که مطمئن است پس از این خودش رئیس خواهد بود. محیط این داستان یک پادشاهی شرقی هزار و یک شبی است ولی همه میدانیم چنین چیزی از سنت مردم شرق نزدیک قدیم غایب بوده است مگر این که شاهزاده جاسمین دیزنی را شکل به روز شده ای از شاهزاده خانم های خاندان جاسمین یعنی اولاد موسی بدانیم که قدرت و اصالت با آنها از طریق مادران و نه پدران جابجا میشود و این دنباله ی رسم موسی است که خودش هم به سبب ازدواج با صفورا دختر شیخ مدین، جانشین شیخ شد و به مقام رهبری معنوی و از این معبر رهبری سیاسی رسید. در تورات، خط موسی را حذف کرده اند و فقط خط هارون را برجسته کرده اند که کاهنان لاوی از آن برمیخیزند. اما موسی و هارون دو روی یک سکه اند. در سنت یهودی هم وعده ی مسیح جنگجو داریم و هم وعده ی مسیح کاهن. هر دو مسیح، شکل قفل و محدود شده ی صحنه هایی از زندگینامه ی یک قهرمان اسطوره ای واحدند ولی شما میتوانید از روی این قفل ها هم یوشع جنگجو را به دست آورید و هم هارون کاهن را و هم جمعشان را که موسی است. جالب است که یوشع و یشوع (عیسی) دو تلفظ از یک کلمه اند و یوشع، یشوع جنگجو، و یشوع، یوشع کاهن است و هر دو همان موسی هستند که نامش فرم دیگری از مشیا یا مسیح است. گسترش مذهب موسی در آسیا را نتیجه ی تبعید یهودیان اسیر به میان اقوام دیگر دانسته اند و اگر در دیگر اقوام، وراثت مذهب از پدر میرسد و در یهودیت از مادر، زنان خاندان جاسمین، وسیله ی خوبی برای یهودی سازی مستتر در پشت پرده ی وراثت رهبری مذهب قبلی به فرزندانشان بودند. بنابراین آنها باید با ایجاد مذاهب یهودی مانندی که در خاورمیانه توسط تاتارهای ختی اخذ شده و به شمال در اسکیتیه منتقل شده اند، در شرق و غرب منتشر شده باشند. یهودیان اشکنازی اروپایی که از نسل اسکیت ها و بخش اعظم یهودیان دنیایند آشکارترین جنبه از این یهودی سازیند. آنها از نسل خزرها هستند که مجموعه ای از قبایل ترک یهودی شده را در خود جای داده بودند. بررسی ژنتیک اشکنازی ها ضمن تایید ترکیب های پیاپی آنها با مردمان نا یهودی، یک عنصر یهودی اصلی ولی ضعیف خاورمیانه ای را شان میدهد که ظاهرا از آذربایجان ایران به شمال انتقال یافته است. ولی در این عنصر نیز یک وراثت ثابت زنانه داریم که بنیادش بیشتر کردی به نظر میرسد. در تاریخ رسمی منطقه ی کردها را بخشی از سرزمین مدیا یا ماد میدانند و این ظاهرا به سبب تاریخ یهود است که میگوید شلمنصر امپراطور آشور، یهودی ها را به مناطق رود خابور و مدیا تبعید کرد. البته کردها جزو مردم بین النهرین هستند ولی در شرق و نواحی کردستان ایران نیز پیشرفت قومی داشته اند. یکی از اولین پیشرفت های بزرگ آنها در شرق به منطقه ی سهرورد در سرزمین ترک نشین زنجان وابسته به آذربایجان بود. اینجا خاستگاه شیخ شهاب الدین سهروردی صوفی معروف دانسته میشود که مکتب اشراق ابن سینا را توسعه داد و آن را با تعالیم زرتشت آمیخت و سلطنت زرتشتی پارسیان باستان را جامه ی عرفانی پوشاند که هرچه شیعی تر شدن این ملغمه در فلسفه ی صدرایی، درنهایت به پیدایش سلسله های مدرن پهلوی و جمهوری اسلامی در ایران انجامید. واقعیت این است که سهروردی میتواند به راحتی به معنی زرتشتی باشد. چون سهرورد، فرمی از زهره وند یا از نسل زهره است. زهره در اینجا به جای عیشتار الهه ی بابلی و موکل سیاره ی زهره نشسته است. از طرفی زهره تلفظ دیگری از زهرا و هر دو به معنی درخشنده اند. بنابراین از نسل زهره و از نسل زهرا میتوانند با یکدیگر همپوشانی داشته باشند و از نسل زهرا مفهوم سید شیعی را هم به خود بگیرد و اگر توجه کنید در شیعه هم وراثت پیامبر هم از طریق دخترش زهرا به دست می آید. دراینجا زهره به این خاطر مطرح شده که عیشتار به استر ملکه ی یهودی اخشوارش شاه پارس تبدیل شده و این زن با تسلط بر همسرش، سبب یهودی شدن مملکت پارس میشود که دراینجا لغت فارس یا پارس ظاهرا با فرقه ی یهودی پاروشیم یا فریسی ها مرتبط شده است. ربط این داستان به زرتشت در این است که نام زروآستر یا زرته اشتر را میتوان به زرو-استر یا ذره عشتر معنی کرد که همان معنی فرزند زهره یا سهرورد را میدهد. از طرفی زرتشت هم ذره ایشت یا ذره ایشه یعنی فرزند زن معنی میدهد که باز هم یادآور به خاندان جاسمین است و البته یکی از القاب عیسی مسیح. مسیح هم فرزند مادرش تلقی میشود و یوسف پدرش ربطی به تقدس او ندارد. اما ممکن است یوسف صاحب اصلی مکتب جاسمین باشد همانطورکه در یهودیت نیز مردها رئیسند و زن ها دون مرد تلقی میشوند. این یوسف، ظاهرا همان ژوزفوس فلاویوس نویسنده ی تاریخ یهود است که به امپراطوران رومی خدمت میکرد. او مخترع مسیحیت و از این جهت در حکم پدر مسیح است. ژوزفوس معاصر تخریب معبد یهود به سزای شورش یهودیان بود و روش جدیدی را برای ادامه ی نبرد یهود علیه روم اختراع کرد. در آن زمان، یهودی ها زیر سلطه ی اعراب نبطی ادوم به مرکزیت پطرا بودند و خدایشان یهوه را ازآنروکه ال مینامیدندش، با ایلو یا اله یا الگبل یا الاگابالوس خدای خورشید نبطیان تطبیق کرده بودند. این خدا همان خدایی بود که تحت عنوان میترا از ترکیه به روم گسترش یافته بود و با آپولو و هلیوس خدایان خورشیدی محبوب یونانی-رومی برابر بود. به نوشته ی فلاویوس باربریو، ژوزفوس با سرمایه ی یهودیان، یک اخوت نظامی-اشرافی با محوریت اسرار میترا بین رهبران رومی ایجاد کرد و یهودیان نیز به خاطر حمایت مالی خود، کسانی را به درون این سیستم فرستادند و کم کم قدرت یهودیان در سیستم آنقدر زیاد شد که تمام رهبران رومی یهودی بودند و بدین ترتیب مسیحیت یهودی تبار زمینه ی سیطره بر روم را یافت. اگر دقت کنید مذهب زرتشت نیز یک اصلاحیه از مذهب میترا در ایران تلقی شده است و در آثار منسوب به سهروردی نیز رنگ خورشیدپرستی بسیار تند است. حتی میتوان گفت چون خورشید از شرق طلوع میکند سهرورد به عنوان اولین بزرگترین پیشروی جاسمین ها در شرق، موقعیت مقدسی یافته است. با این حال درنهایت بزرگترین سهم از این موفقیت را همدان تصرف کرد که خود را محل مقبره ی ملکه استر و شریک یهودیش در کلاه گذاشتن سر اخشوارش یعنی مردخای خواند. بنابراین اینجا محل قبر سلف سهروردی در تاسیس مکتب اشراق یعنی ابن سینا (پسر سینا) شد که جالب است سینا در اسمش هم با همان طور سینای تورات محل زندگی یهوه تطبیق میکند. ابن سینا نیز مثل خورشید از یک شرق بسیار دور در بخارا به تدریج به غرب آمد تا درنهایت در همدان ماند. با این حال، هیچ کدام از آثار منسوب به او تا دوران مدرن نه در همدان و نه در هیچ کجای دیگر ایران شناخته نشده بودند و این آثار به همراه تمام آثار فلسفی دیگر منسوب به ایران قرون وسطی در دکن دوران استعمار انگلستان توسط خاندان نظامیه کشف و منتشر شدند. علت این است که حکام دکن که به لقب نظام الملک شناخته میشدند شیعه هایی بودند که خود را از نسل سهروردی میخواندند. یکی از دلایل عنوان شده برای عدم وجود آثار ابن سینا در ایران آن است که او اسماعیلی بوده ولی در زمانی که اسماعیلی های ایران و آسیای مرکزی تابع اسماعیلی های مصر بودند. با جدا شدن اسماعیلی های ایران از حکومت مصر و تاسیس پادشاهی جداگانه ی آنها در الموت در ایران، آثار ابن سینا که دوران قبلی را تایید میکردند باطل شدند و از بین رفتند. این داستان ظاهرا برای نشان دادن سرکشی نظامیه نسبت به شیعه های اسماعیلی پاکستان –هند شمالی سابق- است که دنباله ی اسماعیلی های الموت هستند و ظاهرا نظامیه سعی داشتند ادعای بازگشت به اصل داشته باشند. الموت ممکن است همان یرموت شهر ناشناخته ی اسرائیلی در منابع یهودی باشد. سقوط الموت را به هلاکو خان مغول نسبت میدهند. به نظر میرسد این، روایت دیگری از سرنگونی حکومت شاهان یهودی خزر توسط مغول ها باشد. البته عنوان میشود که خزرهای اخیر، بازماندگان خزرهای حاکم بر ایتیل در کرانه ی ولگا هستند که توسط اسلاوهای اوکراینی شکست خورده اند و به منطقه ی باب الابواب متواری شده اند. پیروزی اسلاوها بر خزرها کهن الگوی پیروزی رومانف ها در جایگاه حق بر تاتارها در جایگاه باطل است. رومانف ها امپراطوران آلمانی از نسل سزارهای قستنطنیه بودند و ازاینرو خود را تزار مینامیدند اما در راس لشکری از اسلاوها به روسیه ی مغولی یورش بردند. پیروزی آنها پیروزی مسیحیت بر کفر بود اما ظاهرا این پیروزی قبل از هر چیز، جذب افتخارات فرمانروایان مغول پیشین روسیه به پیکره ی حاکمان بعدی و اسلاو روسیه بوده است. جالب اینجاست که نام آتیلا رهبر بزرگ هون ها نیز مرتبط با ایتیل به نظر میرسد و پیروزی رومانف ها بر تاتارها همان پیروزی روم بر آتیلا نیز هست. نام باب الابواب که فرارگاه خزرهای ایتیل است به معنی دروازه ی دروازه ها است که میتواند همان دروازه ی خدا یا بابل باشد که رش گلوتا یا رهبری یهود در آن بودند و ظاهرا همان اورشلیم اصلی بوده است. انتقال مقر رش گلوتا به قاهره ی مصر، باعث نامیده شدن آنجا به بابل شد و ظاهرا علت عنوان کردن جدا شدن اسماعیلیه ی ایران از مصر نیز همین است. مقر اسماعیلی های ایران را جایی در کوه های البرز دانسته اند که ظاهرا این هم با فرار خزرهای یهودی به باب الابواب بی ارتباط نیست. محل باب الابواب را "دربند" در داغستان روسیه دانسته اند. این نامجا در روسی "دربنت" تلفظ میشود که معنی آن جالب است. "در" همان ذره یا زرو به معنی فرزند است. "بنت" در عربی به معنی دختر است ولی دراصل مونث شده ی "بن" است. "بن" اگرچه به معنی پسر است، ولی مقدم بر آن، به معنی پایه و اساس بوده است. بنابراین بنت را میتوان اصل مونث معنی کرد. پس دربنت میشود فرزند اصل مادینه که ظاهرا باز هم همان فرزند زن یا از نسل جاسمین ها است. محلی به نام دربند در کوه های البرز ایران هم بوده که جزو مناطق سر راه لشکرکشی اسکندر بوده است. اینجا باز مطلب جالب میشود چون الکساندر یا اسکندر به عنوان موسس امپراطوری یونانیان، سلف سزارهای روم یونانی است و در نام او است که به یک شکل دیگر روشن میشود چرا هم مغول ها و هم اعقاب سزارها در ساقط کردن خزرها نقش ایفا میکنند. الکساندر به معنی حامی انسان ها است که میتوان آن را فقط الکس به معنی حامی هم خواند. این نام میتواند صورت دیگری از نام هلاکو خان مغولی باشد که الموت را از بین برد. جالب این که با وجود این که گفته میشود هلاکو خان در قرن 13 اسماعیلی ها را از بین برد این زمان، زمان کوچ اسماعیلی ها به هند تلقی میشود درحالیکه اسماعیلی ها در قرن 19 و به دنبال شکست خوردن از محمدشاه قاجار، به هند بریتانیا پناه بردند. از طرفی داعیان اسماعیلی، "باب الابواب" نامیده میشدند که نام دربند هم هست. این لقب نیز قابل مقایسه با لقب باب یا باب الابواب برای بنیانگذار مذاهب بابی و بهایی در ایران است. باب در زمان ناصرالدین شاه قاجار، به فتوای روحانیون شیعه ی 12 امامی اعدام شد. اگر او همان جریان اسماعیلیه و از طریق او همان جریان یهودیت قبلی باشد، معلوم میشود چرا ملاهای ایرانی اینقدر ضد یهود و ضد بهائیند و این که چرا مقر حکومت بهائیان در همان منطقه ای قرار میگیرد که در زمان قاجار، انگلیسی ها در حال تخلیه ی یهودیان درآنجا برای تاسیس اسرائیل در آینده بودند. پیامبر ملاها محمد است و یک محمد به عنوان پدر ناصرالدین شاه در تاریخ اختراع پهلوی ها میتواند نمونه ای از محمد پیامبر باشد و مثل همان پیامبر (به روایت ملاها) به جنگ یهودی ها رفته است. او ضمنا به عنوان آقا محمدخان قاجار به عنوان فاتح و متحد کننده ی ایران نیز عقب تر و در انتهای قرن 18 در راس سلسله ی قاجار قرار گرفته است. ظاهرا همه ی اینها وقایع دوران ناصرالدین شاه را به خود جذب کرده اند. اما دوران ناصرالدین شاه نیز دقیقا تاریخ نیست و شاه قاجار، ویژگی های اخشوارش پارسی را چنان به خود جذب کرده که میتوان گفت خودش هدف انتقام یهودی ها به مدل کتاب استر قرار گرفته است. ناصرالدین شاه درست مثل اخشوارش، درگیر یک حرمسرای رسوایی آور با بدنه ای تقریبا افسانه ای توصیف شده است. علاوه بر آن، یک نسخه از استر هم در کنار او هست و جیران نام دارد. درست مثل استر که با نفوذ بر اخشوارش، نخست وزیر دشمن یهود یعنی هامان را سرنگون میکند، جیران هم با نفوذ بر ناصرالدین شاه، سبب سقوط میرزاآقاخان نوری که با جیران مشکل دارد میشود. این صحنه ها قبل از ایران، در عثمانی ظاهر میشوند. آنجا هم سلاطین را همیشه درگیر حرمسرا میبینیم و یک استر دیگر به نام روکسولانا (خرم سلطان) هم داریم که با نفوذ بر سلطان سلیمان قانونی، هم صدر اعظم توانا و هم پسر بزرگ سلطان را در مظان اتهام قرار میدهد و باعث قتل آنها میشود و سنگ بنای انحطاط امپراطوری عثمانی را مینهد. این دلستان ها تاریخی نیستند بلکه نمادینند و شاه در آن کنایه از روح مملکت است همانطورکه اخشوارش یا کورش یا سیروس، همان آسیروس یا آسور خدای آسوریان یعنی همان ملتی است که یهودیان را شکست داده اند. زن عشوه گر که عقل روح مملکت را زایل میکند، میتواند کهن الگوی هوره ها یا کاهنه های جنسی سبت سیاه یهودی باشد که حکم شخینا یا نیمه ی مونث خدا را دارند و با آمیزش با مردان، با خدا متحد میشوند و ازاینرو در یک ملکه یعنی شخینه جمع می آیند. اگر روح خدای مذکر هم در همه ی مردان مملکت تکثیر شود، آن وقت، فحشای عمومی و بی حیایی زنان، دروازه ی نابودی فرهنگ بومی و چپاول مملکت توسط اشرافیت یهودی زاده و یهودی زده میشود. مردانیس که هدف زنان بی حیا میشوند، فقرایی در حد و اندازه ی علاء الدین هستند که فکر میکنند برای به دست آوردن دل جاسمین ها باید پولدار باشند و جاسمین ها هم همین انتظار را از آنها دارند. چون آنها فقط وقتی خدایی محسوب میشوند که شبیه شاه ها و ملکه ها زندگی کنند غافل از این که تمام این تخیلات، یک برداشت ماوراء الطبیعی از پول پرستی توسط یک مکتب خاص است که با خرج پول و پمپاژش از دریچه ی رسانه، قانون معمول زندگی جا زده شده است و پول را میپرستد فقط به این خاطر که جز پولداری و زندگی شاهانه، هیچ چیز برای فرق داشتن با مردم دیگر ندارد و بدون پول، چیزی برای مقدس خواندن خود در چنته ندارد.:

CULT OF MONEY: joso saeter: sehife: 10/7/ 2012

یکی از نکات سوال برانگیز برای من در این نظریه، داستان اسماعیلی ها است. محمد شاه، آقا خان کرمانی رهبر اسماعیلی ها را شکست داده بود. ادعا میشود آقاخان محلاتی، در زمان بابا خان جانشین آقا محمدخان، پس از این که از مقر خود در محلات قم عازم حکومت کرمان شد، «کرمانی» لقب گرفت. او علیه محمد شاه نوه و جانشین بابا خان شورید ولی شکست خورد و به هند بریتانیا گریخت و او آقا خان اول بود که آقا خان چهارم، سلف فعلی او در پاکستان است. به طرز عجیبی، نام آقا خان کرمانی، همنام یکی از ارکان مشروطه خواهی در ایران است که مردم را به طرز متناقضی هم به دین زرتشت و هم به حکومت ملاها دعوت میکرد و هدفش در هر دو حالت هم تضعیف قاجارها بود. آیا نوشته های منسوب به آقا خان کرمانی، دراصل نوشته های اسماعیلیان تحت کنترل آقا خان ها و اربابان انگلیسیشان نیست و آیا این اسماعیلی های بزک شده همان بهایی ها نیستند که در ایران پس از مشروطه، قدرت بسیاری به دست آوردند و این قدرت را تا انقلاب سال 1979 ایران حفظ کردند؟ آیا یک علت این که ایرانی ها در زمان شاه، دشمنی بهایی ها با خود را به گونه ای که انجمن حجتیه فریاد میکردند باور کرده بودند این نبود که حس میکردند چنین دشمنی ای در کار است؟ مسلما حمله به همه ی بهایی ها کار درستی نیست. اما شاید مهمترین دلیل رفتار خشونتبار علیه بهائیان این بود که حس میشد ایرانی های بهایی با عضو شدن در فرقه، به آن نیرو میدهند. احتمالا بسیاری از شایعات درباره ی رواج یافتن فحشا و روابط آزاد بین مرد و زن توسط بهایی ها در ایران، به این حس ناامنی ارتباط دارد. آیا علت این نیست که بهایی ها به سبب پیشینه ی یهودی-اسرائیلی خود، در دید مسلمانان، همان بدبینی مسیحیان به سبت سیاه یهودی و تلاش یهودی ها برای تحمیل آن به مسیحیان را به خود جذب کرده اند؟ امروزه بهائیت، یک مذهب مخفی است و مردم روزانه با بهائیان برخورد میکنند بی آن که تفاوتی بین آنها و شیعیان بیابند. اما یهودیت در ترویج همه ی انواع فساد از دریچه ی رسانه هایی چون هالیوود و نتفلیکس، هیچ پنهانکاری ای ندارد و اگر بعضی از مردم، نگرانی ای در مقابل این ترویج حس نمیکنند به این خاطر است که در این که اینها فساد باشند شک کرده اند. یادمان باشد در زمان شاه هم مردم در ابتدا بسیاری از مسائل غیر شرعی را که در ایران وارد شده بودند دقیقا مخالف اسلام نمی یافتند. زنده یاد جواد بازیاران (دوبلور پیشکسوت) در یک مصاحبه ی تصویری درباره ی دوبله ی فیلم جن گیر، گفته بود که برای درآوردن نقش جن، کونیاک خورده بود تا صدایش بگیرد و عبارتی گفته بود به این مضمون که «در آن زمان، ما مشروبمان را بیرون میخوردیم و نمازمان را در خانه میخواندیم؛ الان نمازمان را بیرون میخوانیم و مشروبمان را در خانه میخوریم.» میتوان به ضرس قاطع گفت که خیلی دیر و طی دهه ی 50 با اثبات شدن مضرات فردی و اجتماعی بسیاری از آن سوغات های ضد شرعی مدرنیته چون فحشا، مشروب، موسیقی بازاری، قمار، و سینمایی که اینها را تبلیغ میکند، پیش آحاد مردم ایران بود که باعث شد مردم به ملاهای ضد بهایی و ضد یهودی ایمان بیاورند و آنها را به عنوان رهبران انقلاب قبول کنند. در آن زمان، مردم علیرغم تن دادن به مسائل ضد شرعی هنوز مسلمان بودند و آماده بودند هر چیزی را که رهبری شرعی باطل میخواند حتی اگر باطل بودنش کاملا اثبات نشده باشد را قبول کنند. الان مردم سردرگمند که رهبران شرعی بیشتر دشمنشانند یا غربی های آشکارا مدافع تجارت یهودی. ولی من شک دارم که در این سردرگمی، قدمی از اعقابشان جلوتر گذاشته باشند. از زمان کشف اشعار حافظ و خیام در اواخر قرن 19 تا همین الان که هنوز ادبیات مشابهشان در شبکه های اجتماعی دست به دست میشود، هیچکس به اندازه ی مشروبخواران و فحشاکاران، خدا را صدا نزده است؛ آن هم برای این که بگوید چرا هر چیز شیرینی را گناه کرده است. هیچکدام از خوانندگان هم از اینها نمیپرسند که «بابا جان، تو که داری دستورات خدا را زیر پا میگذاری. یک دفعه بگو خدا وجود ندارد؛ خدا را راحت کن. چرا با خدا دعوا میگیری بلکه خدا نظرش را عوض کند؟» برای مخاطبان عجیب نیست، چون خودشان هم مثل شاعران میخواره ی پامنقلی، دلشان نمی آید دست از اسلام و خدایش بکشند. به همین دلیل هم با عقل جور درمی آید که مطابق نظرات بالا، شیعی 12 امامی که در زمان ناصرالدین شاه، علیه اسماعیلیه و بهائیت برخاسته، به اندازه ی دشمنانش ریشه در اولاد زهرا و بنابراین سهروردی دارد و به جاسمین ها متصل میشود. پس ممکن است آن را اصحاب قدرت سخنگوی خود کرده باشند چون درست مثل زمان انقلاب ایران، از واکنش منفی مردم به توحش سبتی نگران شده بودند و میخواستند هنوز مردم را در مشت نگه دارند. شاید همین در عثمانی هم اتفاق افتاده و داستان شبتای زوی تمثیلی از آن است. شبتای زوی که از پیروان سبت سیاه بود، ادعای مسیح بودن کرد و شورش یهودی عظیمی را علیه عثمانی ها در کشور به راه انداخت. ولی وقتی دستگیر شد، به ظاهر به دین اسلام درآمد و پیروانش هم به همراه او به ظاهر مسلمان شدند به این هدف که با درآوردن ادای اسلام پناهی و کاسه ی داغ تر از آش شدن در آن، به مدارج بالای سیاسی و مذهبی در عثمانی برسند و به نام دفاع از اسلام و عثمانی، آنها را از درون نابود کنند که کردند. بعضی از افسانه های تاریخی کدهایی میدهند به این مطلب که درواقع برخلاف آنچه به نظر میرسد اصل یهودیت همین سبتایی یا سبتی بودن است و دفاع از اخلاقیات در آن، تقیه ای است برای رسوخ در مذاهب پیشین و فروپاشاندن آنها.

در مورد اسلام، این به خود زمان پادشاه پارسی که خام استر شد یعنی اخشوارش برمیگردد. اخشوارش تلفظ دیگری از نام کورش است که در تورات، مسیح خدا نامیده میشود چون به یهودیان لطف میکند و اجازه میدهد معبد اورشلیم را که نبوکدنصر تخریب کرده، از نو بنا کنند. به این هدف، زروبابل شاهزاده ی یهودی از بابل به اورشلیم اعزام میشود. زروبابل به معنی فرزند بابل است. در کتاب مقدس، بابل را به فاحشه میشناسند و این فاحشه، الهه عیشتار است که شهر بابل کالبد او است. بنابراین زروبابل همان زرواستر یا زرتشت است. زروبابل، کاهنی به نام عزرا همراه خود میبرد و عزرا نیز شاگردی به نام نحمیا دارد. این اتفاقات میتوانند دقیقا در زمان آغاز اسلام رخ داده باشند. چون اخشوارش به خسروئس یا خسرو نیز قابل تلفظ است و خسروها پادشاهان پارس در زمان ظهور اسلام بودند. در یکی از منابع موسوم به «آخرالزمان های عربی» آمده که یک جنگجوی پارسی به نام نحمیا که به خدمت ارتش اسلام درآمده بود در زمان فتح اورشلیم در زمان لشکریان اسلام، وارد اورشلیم شد و بعد از قربانی کردن یک ورزاو برای خدا معبد اورشلیم را بنا کرد. نحمیای خسروئس باید همان نحمیای اخشوارش باشد و به مانند او معبد اورشلیم را بنا میکند. در تاریخ اسلام، نگفته اند که مسلمانان اورشلیم را فتح کردند تا در آن معبد بنا کنند بلکه میگویند آنها میخواستند معبد را پس بگیرند چون قبله ی اول آنها بوده است. این درحالیست که مطابق تاریخ رسمی، در آن زمان، صدها سال از تخریب معبد یهود به دست رومیان میگذشت. در عوض، مسلمانان معبد قبه الصخره را توسط عبدالملک مروان بنا کردند که اکنون بزرگترین نماد اورشلیم است. آیا معبد یهود همان معبد مسلمانان است؟ یک نکته ی عجیب دیگر. قربانی گاو برای بنای اورشلیم از کجا آمده است؟ قربانی گاو یکی از اعمال کیهانی میترا است و به نوشته ی فلاویوس باربیرو، میترا صاحب یک کیش رمزی یهودی بوده که ژوزفوس فلاویوس، در زمان تخریب معبد بنا کرده تا روم را از درون تصرف کند و به سمت مورد نظر خود حرکت دهد. این حرکت، به پیدایش روم مقدس با مذهب مسیحیت یهودی تبار انجامیده است که تورات یهودیان بخشی از کتاب مقدس آن است. قتل گاو به دست میترا همان شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی است و ظاهرا موسی با نحمیا در هم می آمیزد. نحمیا به عنوان یک جنگجو حکم موسی را دارد و عزرا به عنوان یک کاهن حکم هارون اولین کاهن لاوی را. مطابق یک روایت یهودی کتبی که امروزه بیشتر یهودیان قبولش ندارند، عزرا کل تورات را در خواب دید و بعد از بیداری آن را نوشت. این شبیه معراج خواب مانند محمد پیامبر عرب ها به آسمان ها و برخورد با پیامبران درآنجاست. پس محمد میتواند همان عزرا تلقی شود که با برخورد با پیامبران قبلی، داستان های آنها را کشف میکند و به مردم میدهد. عزرا در لغت همان آسور است و به اندازه ی مسیح، تجسم خدا محسوب میشود. در قرن 16 رسم پرستش کاهنی به نام الئازار در بین یهودیان وجود داشت. این اسم، ترکیب "ال" عنوان کلی خدا نزد یهودیان با نام آسور است که سیروس یا کورش و اخشوارش هم از آن اسم به دست آمده اند. چون یهوه را ال نیز نامیده اند، الئازار نشانه ی تطبیق یهوه با آشور است. آشور همان بعل مردوخ است و بعل به پسر ال یا خدا اطلاق میگردد؛ چیزی شبیه نسبت مسیح با یهوه. [یادآوری میشود که در قرآن، یهودی ها به سبب پرستش عزیر به عنوان پسر خدا، گناهکار شمرده شده اند و عزیر همان عزرا است.] با توجه به این که بعل ها و ال به تمام مردم خاورنزدیک تعلق داشته اند، عزرا به هیچ وجه نمیتوانسته یک پیامبر قبیله ای و صاحب یک قوم خدا مثلا یهود باشد و طبیعتا باید به محمد مسلمانان نزدیک تر بوده باشد. اما برعکس، میبینیم که در کتاب عزرا در تورات، او به شدت با ازدواج یهودیان با نایهودیان مخالفت میکند و حتی میخواهد یهودیان مزدوج با نایهودیان را به طلاق دادن همسرشان وادارد طوری که شهر تا آستانه ی جنگ و ناآرامی پیش میرود. واضح است که دراینجا یهودیت دیگر فقط یک قبیله نیست بلکه یک کاست یا طبقه است که میخواهد مذهب عمومی را به خدمت خود دربیاورد. میدانیم که آنها که اصرار دارند با غیر خود ازدواج نکنند، ثروتمندان و قدرتمدارانی هستند که میخواهند ثروت و قدرت را در طبقات خود حفظ کنند. این شبیه افسانه ی ازدواج فراعنه با خواهرانشان برای حفظ خون خدایی در خاندان خودشان است و میدانیم کهن الگوی فراعنه ازیریس است که خودش برابر آسور و در توجه به حفظ اصالت خون، معادل عزرا است. تمدن مصر باستان و فراعنه با ازیریس و درواقع با عزرا به وجود می آید و به عقیده ی راجر صباح، مصر باستان چیزی به جز یک نوع یهودیت به خط هیروگلیف به جای عبری نیست. این مصر باستان که آثارش در زمان حکومت ممالیک و در همکاری با معماران اروپایی به وجود آمده، برخلاف آنچه میگویند تا قرن 18 و زمان ناپلئون در مصر وجود داشته و اسلام تضادی با آن نداشته است. فقط در قرن 19 و در دوران تسلط اروپاییان بود که اسلام یهودی تبار با لباس های بلند و ریش های بلند و ژولیده ی مردانه تمام مصر را در بر گرفت. همین اتفاق پیشتر و در قرن 18 عثمانی را فرا گرفت درحالیکه پیش از آن، ظاهر اهالی عثمانی تقریبا همان تصویری بود که از یونانیان باستان و بیزانسی داشته ایم. اما چه کسانی آنقدر در این ممالک نفوذ کرده بودند که آنها را وادار به تغییر هویت از بالا کنند؟ مسلما همان کسانی که با فتح مصر و دیگر سرزمین های شمال افریقا، آنها را به راه عثمانی بردند یعنی قدرتمداران فراماسون اروپایی، همان کسانی که سنگ مسیح را به سینه میزدند. آنها دنباله ی فرهنگسازی ژوزفوس بودند و میخواستند آنچه را که از دست داده بودند پس بگیرند. مثلا به این فکر کنید که چرا قربانی گاو در خاورمیانه از بین رفت؟ احتمالا در همان انقلابی که مذهب مندایی را به وجود آورد و به مخالفت با خونریزی و ازجمله تقدیم قربانی خونین به خدا همراه شد. با این که مذهب مندایی هم به شدت توسط یهودیت بازتعریف شده، ولی آثار مخالفت با قتل و جنگ و بخصوص درگیری مذهبی هنوز در آن باقی است. پیامبر مندایی ها یوحنای تعمیددهنده یا یحیی بود که آثار تقدس خود و مشابه هایش در سرتاسر خاورمیانه و شمال افریقا باقی مانده است. یحیی هم همزمان با عیسی کاندیدای مسیح شمرده میشد و به مانند او توسط هرود به قتل رسید. بنابراین عیسی فرمی بازپرداخته از او است. مسیری که به حذف او به نفع مسیح می انجامد به پیدایش لژیون های جنگجویان در مقابل صلح طلبی مندایی برمیگردد و به نوشته ی باربیرو چنین لژیون هایی نیز در فرقه سازی ژوزفوس وجود داشتند و معروف به اکوئتس یعنی اسب سوار بودند که معادل معنایی دقیق شوالیه است. میدانیم که شوالیه های تمپلار بودند که فراماسونری را پدید آوردند. گفته میشود آنها به دنبال تعقیب کلیسای رم، از فرانسه به اسکاتلند گریختند و ازآنجا بر ضد رم فعالیت کردند. اما امکان ندارد گروهی معدود در چنین مبارزه ای پیروز شوند مگر این که ثروت زیادی و به دنبالش پیروان زیاد و سلاح زیاد به دست بیاورند. البته اروپاییان، چنین ثروتی را فقط در امریکا یافتند. درآنجا منطقه ای به نام نیو اسکاتلند قرار داشته که پیشتر نیو فرانسیا نامیده میشد. آیا این همان فرانسه ی تعویض شده با اسکاتلند توسط فراماسون ها نیست و آیا مرزهای کشورهای اروپایی از طریق نوکیسه هایی که در امریکا ثروتمند شدند و توان کشورسازی پیدا کردند تعیین نشد؟ نکته اینجاست: امریکا در غرب جهان تعیین میشود و اروپا هم غرب تلقی میشود با این که همعرض با افریقا است که شرق تلقی میشود شاید چون اروپا از درون امریکا ریشه میگیرد. غرب، جایگاه افول میترا خدای خورشید است و البته میترا همان ازیریس هم هست. ازیریس به دست برادرش سیت که خدای تاریکی است کشته میشود ولی سپس به صورت هورس زنده میشود و انتقام میگیرد. برای اشرافیت یهود، چنین انتقامی فقط از طریق رفتن در لباس گوسفند و تظاهر کردن به دفاع از فرهنگی که آنها را اخراج کرده ممکن است که در این صورت، باید تاریکی و روشنایی با هم جمع آیند و ابدی شوند. ازیریس ورزاو میماند ولی ورزاو مقدسی که باید کشته شود، همان کاری که نحمیا کرد. و اما هورس که بازگشت ازیریس است گوساله ی مقدس است و البته در مقام یک گاو کوچک، برابر با گوسفند مسیح. او در جهان تاریک زیر زمین، رنگ تاریکی را به خود گرفته و ازاینرو است که برخلاف ازیریس صلح طلب، به شدت جنگجو است. هورس بنابراین نیمی ازیریس است و نیمی سیت. حالا اگر قرار باشد خورشید ازیریس و تاریکی سیت به هم بیامیزند باید تاریکی ای را بیاوریم که مثل ازیریس گاوآسا باشد. در این مورد، میدانیم که دب اکبر در قطب شمال، پای ورزاو صورت فلکی ثور تلقی میشد که به شمال پرتاب میشد. صورت فلکی ثور موکل اردیبهشت ماه و فصل کشت و کار بود و بنابراین با زندگی بخشی مرتبط بود. اما دب اکبر با سرزمین های سرد و بی بر شمال ارتباط دارد و قلمرو تاریکی است. دب اکبر مادر دب اصغر محل ستاره ی قطبی است؛ تنها ستاره ای که جایش در آسمان ثابت است و نمادی است از یک خدای ابدی با اصول ثابت و بلاتغییر. تحمیل یک شب ابدی بر جهان، فقط با تبدیل یک دین به کهنه پرستی و محافظه کاری افراطی بدون امکان تطبیق آن با شرایط جدید وابسته است. زمانی که شرق دچار کهنه پرستی و ارتجاع سقوط در دامن یهودیت شکست خورده شده باشد، آن وقت شرق دچار شب است و در غرب، روز است و خورشید میدرخشد. آن وقت شرق مذهبی شیطانی است و غرب کفرانگیز، ایزدی. پس دستگاه سیاسی غرب در مقام خورشید وظیفه دارد با شرق تاریک بجنگد.:

PERSIA: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

با همین حسابرسی معلوم میشود که هورس یا خورشید به جای گوسفند برج حمل، زمانی که وارد برج ثور میشود، قلمرو خود را پس گرفته است و جانشین ازیریس و سیت با هم، و صاحب مقام آنها شده است. اما این داستان، به این شکل تعبیر شده که طی عقب رفتن زمان اعتدال بهاری و آغاز دوران سرسبزی سال در دایره البروج، اعتدال بهاری از برج ثور به برج حمل افتاده است و به دوران برج ثور که آغاز تمدن بوده، خاتمه داده است؛ برج ثور بین حدود 6000 تا 4000 سال پیش بوده و برج حمل بین حدود 4000 تا 2000 سال پیش. هورس برابر با میترا است که ورزاو را میکشد و میترا هم خود مسیح است. البته خدای اصلی که یهوه باشد یک خدای قمری است و تقویم های قمری هم در قدیم مهم تر از تقویم های خورشیدی بودند. عیسی مسیح فقط وقتی که به جای خورشید به قتل میرسد تا ماه در آسمان ظاهر شود از انسانیت خالی میشود و روحش به خدا برمیگردد. برای همین هم قربانی گوسفند را در ادیان ابراهیمی داریم. به همین ترتیب مسیح در مرز اعصار حمل و حوت در حدود 2000 سال پیش به دنیا می آید تا در مقام برج حمل به عنوان بره ی خدا قربانی شود و به ایکتیس یا ماهی برج حوت تبدیل شود یعنی همان عصری که این داستان ها در دوره های متاخر آن درست میشدند. ملک جبار، ارتباط عیسی با بهار علیرغم تولدش در انقلاب زمستانی را در این میداند که مادر عیسی سه ماه –برابر کل زمستان- او را پنهان کرده بود تا دشمن نتواند او را شکار کند. بنابراین عیسی در بهار آشکار میشود و این آشکار شدن حکم تولد دوباره ی او است که به درآمدن از قبر تعبیر میشود و به صورت عید پاک یا ایستر جشن گرفته میشود. علت این است که مسیح، همان سال است که نو شده است. بهار حکم کودک سالی مسیح، تابستان حکم میانسالی و پاییز حکم پیری او را دارد. بنابراین در انتهای پاییز و ابتدای زمستان، عیسای انسانی میمیرد و به مسیح که یک خدا است تبدیل میشود. میانسالی مسیح حکم رسیدن او به پختگی را دارد. حیوان این دوره، شیر برج اسد است که حیوان بهاری یعنی ورزاو برج ثور را میخورد. بنابراین شیر هم مثل میترا/مسیح، قاتل ورزاو و نماد اصلی یهوه است. بنابراین یک عصر اسد هم برای ایجاد دوران نوین پیشنهاد میشود که در 12 هزار سال قبل با افتادن زمان اعتدال بهاری به ورود خورشید به برج اسد آغاز میشود.:

Celtic calendar: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

این دوران جدید، پایان عصر یخبندان و دوران نابودی جانوران ماقبل تاریخ است، اتفاقی که به رشد و تقویت انسان منجر شد. با این حال، ممکن است دوران ضعف و بیچارگی بشر در عصر یخبندان، آنقدرها دور نباشد. ما یک عصر یخبندان کوچک هم در قرون وسطای متاخر داریم. این دوران، ایام زوال کشاورزی و بدبختی مردم بود که به جنگ های کشورهای اروپایی بر سر اندک منابع باقی مانده انجامید و این خود به مرگ صدها هزار و بلکه میلیون ها نفر انجامید. به طرز عجیبی هلند تنها کشور اروپایی بود که از این فجایع جان به در برد، خود را از اسپانیا جدا کرد و شروع به رشد و شهرسازی نمود و به استعمار و تجارت دریایی در جهان پرداخت. حتی تنها کشور خارجی که با ژاپن تجارت میکرد هلند بود. پهلو گرفتن یک کوه یخ در اسکله ی دلفشان در شهر روتردام هلند در سال 1565 گواهی بود بر اوج بدبختی بقیه ی اروپا در آن زمان. اروپاییان، رشد هلند را یک «معجزه» تلقی میکردند. اروپاییان بسیاری برای تداوم بقا به هلند آمدند که اکثرا یهودیان بودند. در اوایل سال 1600 یک پروتستان فرانسوی، دوک دو روهان، اعلام کرد که هیچ چیز در سفرهایش به اندازه ی شگفتی های استان کوچک هلند، او را تحت تاثیر قرار نداده است. چند سال بعد، هموطن او اقتصاددان آنتوان دو مونتچرتین اظهار داشت که «هیچ نمونه ی دیگری در جهان وجود ندارد که کشوری در بازه ای چنین کوتاه از ابتدایی چنین فروتنانه به جایگاه نفوذ در تقریبا تمام نقاط جهان رسیده باشد». حتی رم، به عقیده ی او سال های بیشتری برای تسخیر و امپراطوری سازی نیاز داشت.:

Netherland in little ice age: stolenhistory.net

میدانیم که پادشاهی نوین انگلستان را هم هلندی ها درست کردند و تمام بنگاه های استعماریشان هم به انگلستان منتقل شد و خاندان به قدرت رسیده فراماسونری را به وجود آوردند که مهد آن ماسونری اسکاتلندی یورک در انگلستان است. این موضوع واقعا جالب است که قطب اقتصادی امروز جهان، نیو یورک یا یورک جدید در امریکا است و این شهر در گذشته هلندی نشین بوده و نیوآمستردام یعنی آمستردام جدید نام داشته است. آیا یورک یا آمستردام جدید، قدیمی تر از یورک و آمستردام قدیم نیست؟ به این فکر کنید که اکثر خارجی هایی که هلند را بزرگ کردند یهودی بودند و در نوشته های کلاسیک، امریکا محل قبایل گم شده ی بنی اسرائیل بود. آیا به اصطلاح معجزه ی هلند به این خاطر نیست که هلندی ها در یک اروپای خالی فرود آمدند؟ بگذارید اینطور بگویم: عصر یخبندان کوچک، همان عصر یخبندان بزرگ است. اروپایی های آن در قحطی و جنگ با هم نابود نشدند. بلکه از اول کم بودند. این تاریخ دروغین قرون وسطی است که آنجا را از آدم پر کرده تا دوران سیطره ی مذهب بر اروپا را وحشتناک و نفرت انگیز نشان دهد. حسابش را بکنید دین ستیزان چه زحمتی کشیدند برای این که اعصار ثور و اسد و حمل و حوت را خلق کنند و از دروغ بپالایند. آیا واقعا لازم بود این همه تاریخ درست شود؟ برای اثبات به درد نخوری دین، همان 2000 سال تاریخ مسیحی کافی بود؛ دیگر بقیه اش چرا درست شد؟

به نظر من پاسخ این معما این است که در زمانی که از روی خیالپردازی درباره ی دایره البروج، تاریخ جعل میشد، دایره البروج و ستاره شناسی، دانش مورد علاقه ی بخش زیادی از مردم جهان بود و اعصار فلکی به تاریخ های انسانی تبدیل شدند تا حقیقت معنوی ذات دایره البروج را پنهان کنند. اگر عیسی سالی است که شکل میگیرد و میمیرد تا در سال های بعدی به صورت مسیح، حالت ایزدی بیابد به خاطر آن است که سال و خورشید کنایه از زمانند و وقایع هر سال در زمان معنا می یابند. کسانی که الان هستند در زمان حیات خود، آنقدرها اهمیتی ندارند ولی ممکن است بعدها مقدس شوند، مثل عیسی که در زمان خودش یک دروغگوی دیوانه تلقی میشد ولی بعد از مرگش خدا شد. در ایران هم محمدرضا شاه پهلوی، در زمان خودش یک نوکر بی اراده ی خارجی ها تلقی میشد و به «ممدرضا دماغ» ملقب بود، اما امروز، مردم او را مسیحی مقدس میدانند که یکی از معدود آدم های عقل دار و شجاع و میهن دوست در زمان خودش بود. همین تقدس را در مقیاسی پایین تر نخست وزیرانش هویدا و بختیار یافته اند که پیش تر در مقابل امر شاه، «نوکر بی اختیار» خوانده میشدند. در عالم روشنفکری هم همین اتفاق می افتد. محمدعلی فروغی در بین روشنفکران زمان خودش متهم به یهودی، بهایی، و هندی الاصل سرسپرده ی انگلیس بود و از هیچ فحشی به او فروگذار نمیکردند. اما الان در محافل روشنفکری ایران، بزرگترین مغز تاریخ ایران و خدمتگزارترین فرد به این مملکت جا زده میشود. کسی چه میداند؟ شاید رهبران و دستگاه کنونی حکومتی کنونی ایران نیز روزی که دیگر در صحنه نباشند، درست مثل عیسای دیوانه ی دروغگو تبدیل به مسیح ایزدی شوند و ارزش هایشان که خودشان به آن عمل نمیکنند، چراغ راه مردم شود. شاید از ترس مقدس شدنشان و بازگشتن همان ارزش های قدیمی با این مقدس سازی عمومی است که هیچکس در غرب دوست ندارد دستگاه حکومتی ایران شهید شود و همچنان همان اژدهایی که در شبکه های ماهواره ای، انگل دزد فاسد دروغگو خوانده میشود باقی بماند. تا زمانی که این موازنه باقی باشد، ایران همان شرق تاریک مرتجعین باقی می ماند و امریکا روزی خواهد بود که خورشید مقدسش هالیوود وقت دارد افسانه های انواع و اقسام جاسمین ها را برای مردم ایران تعریف و خود را مقدس تر کند.

مطلب مرتبط:

7 آبان چه ربطی به کورش کبیر دارد؟

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب قدیمی‌تر