نیروهای شیطانی اورشلیم: رابطه ی اسرائیل و هالیوود در یک سناریوی ماوراء الطبیعی

نویسنده: پویا جفاکش

این سالن تئاتر در لس آنجلس از وقتی که تبدیل به محفل عیاشی های شبانه ی اشراف شده، خیلی شیطانی تر از قبل به نظر میرسد. معماری این دیوار را مایایی میخوانند ولی مسیحیان مایلند آن را 7سر اژدهای فاحشه ی بابل بدانند. برای بسیاری از لس آنجلسی ها بابل و مایا زیاد تفاوتی با هم ندارند و این هم ظاهرا یکی از میراث های هالیوود است که با فیلم «ده فرمان» به وجود آمده و با شهرت گرفتن آن فیلم، معروف شده است. گفته میشود «سیسیل دمیل» کارگردان فیلم، لوکیشن یک شهر باستانی مصری را با مجسمه های فراعنه و معماری باستانی در اطراف لس آنجلس ساخت تا داستان موسی داخلش اتفاق بیفتد و آخرش چه شد؟ باورتان نمیشود. روایت رسمی میگوید دمیل دستور داد لوکیشن را به طور کامل زیر شن های بیابان مدفون کنند تا دست کسی به آن نرسد. اما آخر چرا؟ مگر نمیشد با همان لوکیشن باز هم فیلم ساخت چنانکه هالیوود بارها لوکیشنی که برای یک فیلم ساخته شده را در فیلم های دیگر هم استفاده کرده است؟ موضوع کمی غریب به نظر میرسد. مردم میپرسند آیا آن لوکیشن برای پنهان کردن چیزی مدفون شده است؟ مثلا بخشی از تاریخ امریکا، تاریخی که در آن، مصر باستان در لس آنجلس قرار داشته است؟! پس دمیل چه حقی داشته که سر خود آن لوکیشن را نابود کند؟ برای همین هم گفته اند که خودش آن را ساخته و خودش هم میتوانسته خرابش کند. این تصاویر از لوکیشن ده فرمان را ببینید:

ظاهرا یک شهر تمام و کمال است. البته وابستگان به تاریخ رسمی هم تصاویری از ساخت لوکیشن و ظواهری از آن که بزرگ نشانش ندهند ارائه میدهند. مانند تصاویر زیر:

در هر حال، مهم، ارتباط ذهنی بین مصر و لس آنجلس است که ربطش به دمیل، به خاطر تعلق او به هالیوود یا بهتر است بگوییم، آنچه مردم به آن «بابل هالیوود» میگویند میباشد. نه فقط شیر که نماد جدانشدنی بابل است، به عنوان نماد، زیاد در شرکت های هالیوودی به کار میرود، یک نسخه از دروازه ی عیشتار بابل نیز در لس آنجلس هست و البته فرقه ای به نام بعل ایر که خود را دنباله رازوری بابلی میخواند (تصاویر زیر):

علاوه بر آن، لس آنجلس، یک کلمه ی اسپانیایی به معنی فرشتگان است. برای کسانی که فکر میکنند رهبران فرهنگی امریکا با فرشتگان سقوط کرده مرتبطند، دراینجا فرشتگان فقط میتوانند وردست های هاروت و ماروت باشند. هاروت و ماروت دو فرشته ی هبوط کرده بودند که به مردم، تمدن و تکنولوژی و جادو آموختند و به سبب این عمل غیر الهی، به دستور خدا در چاهی در بابل زندانی شدند. این، سرمنشا افسانه ای درباره ی ساخته شدن تمدن جدید در امریکا توسط فرشتگان زندانی شده توسط امت خدا یعنی رهبران امریکا است که اکنون به گونه ی افسانه ی اسارت یوفوها توسط ارتش امریکا برای خلق کامپیوتر و اینترنت و تکنولوژی ماهواره و فضاپیمایی و سفر هوایی و مانند آنها درآمده است. به هر حال، فرشتگان زندانی در صورتی در لس آنجلس خواهند بود که آنجا خود بابل باشد.

اما این که مصر به بابل مرتبط شده، به خاطر آن است که تا گذشته ای نه چندان دور، قاهره و اسکندریه در مصر، بابل تلقی میشدند و بنابراین فرعون حاکم بابل بود. امریکا هم بابل جدید شده است با این شعار که 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل، آسیا را به مقصد امریکا ترک گفته اند و این ده قبیله تحت رهبری خاندان مناشه پسر یوسف بودند. مناشه یا ماناسیو نامش شباهت زیادی به نام مانیش تسو پسر سارگون کبیر بنیانگذار امپراطوری آکدی دارد. سارگون هم معروف به "پرعا" بود که میتواند تلفظ دیگری از فراعوه یا فرعون لقب فرمانروایان مصر باشد. پس مانیش تسو پسر سارگون میتواند همان مناشه پسر فرعونی به نام یوسف باشد. فراعوه همچنین با عنوان پرابهو پادشاهی هندی از سلسله ای به نام گوپتاها قابل مقایسه است و گوپتا هم ظاهرا تلفظی از قبط یا اجیپت است که با مصر تورات تطبیق شده است. مانیش تسو و سارگون نیز در سرزمینی به نام گبی حکومت میکردند که میتواند همان گبت یا قبط باشد. زنان یهودی گاهی برای دور زدن قانون حجاب، کلاهگیس را به جای موی اصلیشان استفاده میکنند و زنان قبطی نیز معروف بودند که موهایشان را میتراشند و به جایش کلاهگیس استفاده میکنند. احتمالا یوسف پدر مناشه فرعون تلقی شده چون خود مانیش تسو منصب فرعونی را ایجاد کرده و پدرش را نیز فرعون خوانده است. در این صورت، مناشه در اسم و ماهیت، همان منس اولین فرعون مصر است. اینجا دوباره یک ردی از ارتباط بابل با هالیوود به دست می آید. منس همان مین خدای ماه قبطی است و به نظر میرسد پیروان ماه، حکومت بابل را به دست گرفته اند. نارام سین نوه ی سارگون هم کیش سین خدای ماه را در امپراطوری خود گسترش داده بود. در مورد لس آنجلس، فاتحان، انگلیسی هایی بودند که قلمرو اسپانیایی کالیفرنیا را تصرف کردند و به منابع طلای آنجا دست یافتند و آنقدر ثروتمند شدند که بتوانند کل دنیا را مطابق میل خود بسازند ازجمله انگلستان را که پایتختش لندن (لون دون یا لون تاون یعنی شهر ماه) است. میتوان گفت آنها قبل از آن انگلیسی یعنی آنجلی نبودند و فقط بعد از فتح لس آنجلس آنجلیس یا انگلیسی شدند. میتوان گفت قبلا قوم موسوم به آنگل هم فقط رومی بودند. حتی نبردهای روم با اعراب مسلمان نیز میتواند همین اطراف صورت گرفته باشد. مثلا کاخ معروف اعراب دشمن، الحمرا بوده که در انگلیسی Alhambra نوشته میشود. دقیقا محلی به این نام، در شرق لس آنجلس قرار دارد. چه بسا این در حکم حمله ی اعراب از شرق به روم دیگری در قستنطنیه نیز باشد. شنیده اید که رومی های قستنطنیه کشتی های اعراب تحت سلطه ی خلیفه مآویه (معاویه) را با آتش یونانی نابود کردند. آتش یونانی هم از توی تفنگ مانندی شلیک میشد. شاید این سلاح فقط همان تفنگ ها و توپ های اروپاییان باشد که میگویند به کمک آنها بومیان امریکا را شکست دادند. در هر صورت رومی ها به سبب فتح بعدی سرزمین فرشتگان، آنگلوساکسون نامیده شدند و بومیان انگلستان قبل از آمدن آنجل ها گالی ها یا کلت ها بودند شاید چون آنها هم فرشته نبودند و فقط از فرشته ها اطلاعت و تقلید کرده بودند. فراماسونری انگلیسی علاقه ی زیادی به احیای دروئیدیسم منسوب به گالیک های باستان داشت و به نوعی جادوگری کفرآمیز را به ضرر مسیحیت گسترش میداد. ولی انگار تمام این صحبت ها از امریکا به انگلستان فرافکنی شده بود. دعوای انگلستان و اسپانیا بر سر امریکا فقط دعوای انگلیسی ها با اسپانیایی ها در کالیفرنیا پیش از این بود که این کشورها با زبان هایشان به اروپا منتقل شوند و اما جادوگران خلاصه شده در نام هالیوودند که هم به معنی چوب مقدس است و هم به معنی بیشه ی مقدس. چوب مقدس، میتواند هم عصای موسی باشد و هم عصای جادوگران، بخصوص به این دلیل که جادوگران، عصای خود را از چوب درختی به نام هالی میساختند و شاید گالی هم تلفظ دیگری از هالی باشد. جادوگری کیش هکاته الهه ی ماه بود که او هم بخشی از شخصیت بابالون یا فاحشه ی بابل بود. بابالون هم الهه ی ماه بود و هم الهه ی زهره، و جالب این که هر دو این سیارات، خدایشان گاهی مرد است و گاهی زن. ازاینرو بابالون هم اسمش محل بازی با کلمات شده بود و بابا لئون یعنی پدر-شیر تلقی میشد. این، صورت اولیه ی لوسیفر یا شیطان زهره بود پیش از این که در هیبت زنانه اش فاحشه ی بابل و حیوانش اژدهای 7سر شود. اژدها همان شیر بابل بود که خصلت های خزندگان و دیگر موجودات را به خود جذب کرده بود. جالب اینجاست که یکی از نام های شهر لندن، lundenburh و یا لوندن برگ یعنی شهر لوندن است که لون دن را میتوان به لانه ی شیر معنی کرد و این کار را به خاطر وجود هزاران مجسمه ی شیر در لندن گاهی میکنند. پس آیا لندن نخستین هم در امریکا سرزمین شیران بود؟ میدانیم که در حومه ی لس آنجلس، محلی به نام لین وود وجود داشته که میتوان آن را به لئون وود یا بیشه ی شیر معنی کرد. در این محل، اسپانیایی ها شهری به نام سنت آنتونیو ساخته بودند که نام از سنت آنتونیوس پادوا یا همان سنت آنتونی کبیر دارد. سنت آنتونی که اهل کومه (قم) در مصر بوده، اولین معلم تبلیغ زهد مسیحی در تاریخ مسیحیت بوده و این را از سنت پاول زاهد پسندیده بود. سنت پاول که ادعا میشود ربطی به سنت پاول سازنده ی کلیسای رم ندارد، یک مسیحی بود که از آزار امپراطور دکیوس (دقیانوس) به صحرا پناه برد و همچون زاهدان زیست. سنت آنتونی، از مقربان او بود و مراسم کفن و دفن او را نیز انجام داد. سنت پاول، مصاحب شیرها بود و گفته میشود دو شیر به سنت آنتونی در دفن او کمک کردند. برای همین سنت پاول و حتی گاهی سنت آنتونی را گاهی بین دو شیر نشان میدهند. در شاهنامه ی فردوسی، بهرام گور برای این که تخت شاهی را به دست بیاورد، باید تخت را از بین دو شیر آزاد کند. او گرزی به دست میگیرد و به تنهایی به جنگ شیران میرود و آنها را میکشد و بر تخت مینشیند. این شیرها ظاهرا نمادی از تخت های شیرگون یا وجود دو مجسمه ی شیر در دو طرف تخت شاهی و مرتبط با سنت آنتونی و سنت پاول هستند. شاید به همین سبب، مصر لس آنجلس، لین وود نام دارد. سنت آنتونی هم داستان عجیبی دارد. او پس از این که سعی در رعایت زهد مسیحی و کناره گیری از جمعیت نمود، مورد وسوسه های پیاپی شیطان با اعمالی چون بی حوصلگی، افسردگی و زنان زیبا قرار گرفت که اکثرا همان وسوسه های مارای شیطان برای منصرف کردن گئوتمه بودا از زهد خود هستند و البته آنتونی نیز به مانند بودا از آزمایش سربلند بیرون آمد. آنتونی به سبب شکست دادن شیطان مورد هجوم لشکری از شیاطین در هیبت وحوشی چون شیر، گرگ، خرس، پلنگ، ورزاو، مار، مورچه و عقرب قرار گرفت و با آنها جنگید تا این که خدا به کمکش آمد و او نجات یافت. اینجا هم قهرمان مسیحی در مرز پهلوانان جنگجو و وحش کش چون گیلگمش و هرکول قرار میگیرد. ممکن است سنت پاول و سنت آنتونیوس یک شخصیت واحد بوده باشند. پاول نام از آپولو خدای خورشید دارد. پاول را همیشه مردی پیر و ریشو شبیه خدایش یهوه میکشند درحالیکه آپولو به شکل جوانی بی ریش تصویر میشده است. آنتونیوس نیز نامش شبیه آنتینوس یک خدای انسان نمای مصری است که شهر یونانی آنتینوپولیس، مرکز پرستش او بوده است. آنتینوس یک خدای جوانمرگ و مدافع همجنسبازی بود و آپولو نیز یکی از اشکال او محسوب میشد. ظاهرا نام آنتینوس تلفظ دیگری از نام آدونیس است که نام او نیز با آدون (ارباب) لقب یهوه ارتباط دارد و آنتونیوس را میتوان به آنتون یو یا آدون یهوه معنی کرد. پس ظاهرا انقلابی در شخصیت خدا اتفاق افتاده که با تغییر شخصیت آنتینوس به آنتونیوس و آپولو به پاول نسبت دارد. میتوان گفت شخصیت قبلی مرتبط با زن شدن یک خدای مذکر است و این انتظار را ایجاد میکند که مردها به وضعیت مفعول جنسی که در فرهنگ جنگسالار زن ها به خاطرش تحقیر میشوند تن داده باشد و یا این که مرد در جهت اثبات ارادت به الهه خود را اخته کرده باشد. این مورد اخیر را به گالی ها که کاهنان الهه کوبله اند نسبت داده اند و البته کوبله خودش خدایی مذکر بوده که با اخته شدن، زن شده است. البته عده ای اختگی گالی های کوبله را صوری و به معنی عاری شدن ظاهری از مردانگی دانسته اند. به هر حال، نام این گالی ها را میتوان باز با گالیک های انگلستان و هالی وود لس آنجلس مقایسه کرد. هر گونه شورشی علیه این مذهب، باید در حکم شورش یهوه و امتش علیه فاحشه ی بابل باشد. چون حمله از خاستگاه انگلیسی ها یعنی لین وود یا مصر انجام شده، ما نیز باید نسخه ی قبطی آنتونیوس را بیابیم. در این مورد میدانیم که عنوان آدون، به صورت آتون برای یک خدای خورشید به کار رفته که کارکرد آپولو نیز هست با این تفاوت که آتون توسط یک فرعون مذهبساز به نام آخناتون، علیه مذاهب دیگر شوریده و تمام معابد دیگر را بسته است. پاپیروسی منسوب به آخناتون وجود دارد. راجر صباح آن را در حکم پرستش یائو سابات (یهوه صبایوت) خوانده و شهری به نام "ایر دود" در آن را به معنی شهر داوود دانسته است. داود به نام خدای یگانه، موفق به فتح سرزمینی موسوم به «قدس» شد. این نامجا یادآور شاهکار فرعون توتموس یعنی فتح قادس در سوریه شد که به معنی سرزمین مقدس است. توتموس نیز ساخت و سازهای مشهور خود را در کومه زادگاه آنتونیوس پادوا انجام داد. فتح سرزمین مقدس توسط توتموس یا داوود، قابل مقایسه با فتح قستنطنیه توسط محمد فاتح و فتح مکه توسط محمد پیامبر است. به نظر میرسد توتموس، واسطه ی مصر با قزاق های تاتار شمالی یعنی قومی است که محمد فاتح از آن می آید. چون نام توتموس قابل مقایسه با تختامیش خان تاتار روسیه است و از طریق همو نیز به شورش یک مذهب نوین علیه مذاهب کفرآمیز مربوط میشود. تختامیش با مامای بر سر گرفتن عنوان خان تاتار در رقابت بود. از طرفی مامای به این دلیل سقوط کرد و کشته شد که به سبب شکست خوردن از یک ارتش کوچک اسلاو به رهبری دیمیتری دونسکوی، وضعیت نامطمئن و پریشانی پیدا کرده بود. داستان شکست مامای از دیمیتری در ادبیات روس بسیار بزرگ شده و نشان پیروزی معجزه آسای خدای مسیح بر خدای کفار شمرده شده است. فومنکو و نوسفسکی، این نبرد را روایت دیگری از پیروزی داود بر جالوت میدانند و البته دیمیتری دونسکوی را هم شکل دیگر خود تختامیش میشمرند که به سبب نسب بردن از چنگیزخان، در وضعیت حقانی تری نسبت به مامای بود. تختامیش ضمنا یک فرمانروای مسلمان بود و در او چنگیزخان فاتح و اسلام یکتاپرست متحد میشدند. همین اتحاد را نیز در محمد فاتح داریم؛ همچنین در تیمور لنگ. هم چنگیزخان و هم تیمور لنگ درست به مانند لشکریان اسلام متهمند که ابتدا منابع علمی را نابود کرده ولی بعد علم را احیا کرده اند. مثلا میبینیم که هلاکو خان نوه ی چنگیز خان، رصدخانه ی مراغه را میسازد و الغ بیگ نوه ی تیمور رصدخانه ی سمرقند را. نکته ی جالب این است که هلاکو و الغ دو تلفظ از یک کلمه اند و آنها با هم برابرند چون پدربزرگ هایشان با هم برابرند. میفلزت در مورد منحصر به فردی ابتدایی این تصویر و انعکاسش در محمد فاتح معتقد است که درواقع رومی غیر از روم تاتاری وجود نداشته و تمام این ایدئولوژی با فتوحات تاتارها در اروپا و آسیا و شمال افریقا گسترش یافته است. ازاینرو میفلزت، منکر وجود امپراطوری رومی یونانی قبل از عثمانی ها در قستنطنیه شده و معتقد است تمام تاریخ روم شرقی، نسخه ی یونانی شده ی تاریخ عثمانی در حافظه ی مسیحیان ارتدکس یونانی قلمرو عثمانی است و در آن، کنستانتین کبیر فاتح رم و بانی قستنطنیه، نسخه ی یونانی شده ی خود محمد فاتح است. نتیجه این که میفلزت، آریوس را که گفت عیسی فقط پیامبر است و خدا نیست، به جای کنستانتین، در زمان محمد فاتح قرار میدهد و میگوید او نمادی از جریانی است که درنهایت با پذیرش توسط عثمانی ها سبب جدا شدن آنها از مسیحیت و ایجاد اسلام میشود درحالیکه پیشتر مسیحیان تاتار در شورای نیقیه آریوس را محکوم کرده و تثلیث مسیحی را به رسمیت شناخته بودند. پس کل جریان یکتاپرستی توسط تاتارهای روسیه در جهان گسترش یافته و مذاهب پیشین را تا جای ممکن از بین برده است. این ازآنجا جالب میشود که در نظر بیاوریم در تاریخ رسمی، اروپاییان موقع کشف امریکا سرخپوستان آنجا را تاتار و وابسته به خان تاتارها در آسیا به شمار می آورند. اگر طلای کالیفرنیا در ابتدا در دست تاتارهای روسیه بوده و به شعبه ی یهودی-مسیحی آنها توانایی شورش داده، پس امکانش زیاد است که پول، راه فتوحات جهانی را باز کرده باشد. با پول میشده مذاهب را از اساس تغییر داد. حتی شاید خود تورات هم در ابتدا چنین حالتی داشته بوده باشد و وسیله ی تغییر مذهب یهودیان شده باشد. اونر متوجه شده بود که بعضی از نویسندگان مثل فلاویو باربیو یهودیت را با آیین میترا در روم میشناسند. دراینجا میترا با الئازار قدیس تطبیق شده بود که همان الآسار یا آسور خدای آسوریان و معادل ازیریس مصری است و البته خود ازیریس نیز در مقام خدای خورشید و ایزد میرنده و رستاخیزکننده با آتون و آدونیس قابل تطبیق است. میترا نیز در روم با آپولو تطبیق میشد. آیا او همان خدای کفار آنتینوپولیس بود که در محتوا به یهوه ی دشمن کفار تبدیل شده بود و در بین اشراف هنوز با خصلت های قبلیش پرستش میشد؟ اگر پاسخ مثبت باشد، نبرد یهوه علیه مذهب کفار، به این دلیل تمام کفار جهان را یک جا جمع بسته که تصور میشود پیش از یهودیت تاتاری، همه جای زمین پیرو مذهب بابلی بوده است، منجمله کالیفرنیا که کفار با فتح دوباره ی آن، منابع طلایش را به چنگ آوردند و جادوی آن را برای ساخت هالیوود و صدور امپراطوری نوین بابل از طریق کار فرهنگی به پیش بردند. برای بعضی از امریکایی ها باور کردنی است که امریکا اصل بابل باشد چون به سبب نقش بالایش در تکنتولوژی و فناوری، میتواند محل واقعی زیست فرشتگان زیرزمینی چون هاروت و ماروت باشد. در این توطئه اندیشی، سرزمین های عربی، هند و آسیای مرکزی فقط به این خاطر، خصوصیات امپراطوری بابل را به خود جذب کرده اند که شتر دارند و شیر بابلی برای تبدیل شدن به اژدها از تصویر شتر الهام میگیرد. به همین دلیل، یکی از نام های اژدهای بابلی، کاملئون یا شتر-شیر است. در قدیم در کالیفرنیا شتر و شیر وجود داشته اند و فسیل هایشان در چاه های قیر بریا یافت شده است، اما در قرن های 18 و 19 شتر فقط در منطقه ی بین آسیای مرکزی تا انتهای شمال افریقا وجود داشته و به سبب موقعیت مهم او و بیابان و درخت نخل در تورات و شمایل نگاری مسیحی، زنده به نظر رسیدن طرح تورات، نیازمند انتقال محل داستان های سرزمین مقدس به جاهایی بوده که هنوز نخل و شتر و بیابان کنار هم باشند. از همه برجسته تر هم منطقه ای که انگلیسی ها اسمش را فلسطین گذاشتند بود که برخی معتقدند توسط شیاطین تسخیر شده و هر مردمی که به آن پای میگذارند تبدیل به جن زده هایی بی منطق میشوند که به طرز بیمارگونی میل به جنون و کشتن می یابند و آنقدر جای مناسبی برای حکومت خدای تشنه به خون یهود بوده که اسرائیل تحت تسلط بابل انگلیسی-امریکایی باید آنجا شکل میگرفت همانطورکه به خواست خدا یهودیه ی فلسطین جزو بابل و رم شد و در آنها حل گردید. جنون کشتار در آنجا ادامه دارد؛ آن هم بر سر مقدس دانستن زمینی که حتی نفت هم ندارد که بگوییم مذهب بهانه ی منفعتپرستی مادی شده باشد. به همین دلیل، کسانی فکر میکنند انرژی های مافق طاقت انسان آنجا برای یوفوها –فرشتگان سابق- خوشایند است نه این که به نفع مردم باشد.:

Babylon of hollywood: joso saeter: sehife: 5/3/2012

میتوان گفت افسانه ی فرشتگان زیرزمینی بابل، مرتبط با افسانه ی برخاستن 7 جن زیرزمینی از بابل است. جرالد مسی معتقد است که 7 جن جهان مردگان به باور کلدانیان بابل عراق، در قاهره که آن هم بابل تلقی میشده، دقیقا در زیر بابل قرار گرفته اند چون نام قاهره از "قهر" یا "خرو" یا "آخر" به معنی قلمرو مردگان می آید ضمن این که این لغات به معنی شیر و اسفنکس یعنی شیر با سر انسان نیز بوده اند. معروف ترین اسفنکس جهان نیز در دشت جیزه در منف یا قاهره و در جوار اهرام ثلاثه قرار دارد. فرعون توتموس، این اسفنکس را "کفاره" مینامید. کفاره همان خفره پسر پتاح خدای خالق است و به تحوت-هارماخیس نامبردار بوده است. اصطلاح هارماخیس شکل دیگری از هارماخو یا هورس در جایگاه دو افق طلوع و غروب است که به دو شیر تشبیه میشوند. هورس خدای خورشید است و ازآنجایی که خورشید در افق شرق طلوع میکند و در افق غرب میمیرد، زمین را به یک اسفنکس ماده یا شیر نر با سر زن تشبیه میکنند که زن افق شرق است که خدا را به دنیا می آورد و شیر افق غرب است که خدا را میخورد. حالا اگر بخواهید زمین را به جای جنبه ی حیاتبخشش از جنبه ی آسیبزایش بنگرید، موازنه برعکس میشود و یک زن با سر شیر نر می یابید که همان سخمت الهه ی نابودگر است. بدین ترتیب هارماخو به سبب کیفیت شیرآسایش به افق غرب محدود میشود و با آتوم خدای غروب تطبیق میگردد که به نامش آتوم هارماخیس هم نامیده میشده است. آتوم به یک شیر نر تشبیه میشود و سخمت برای نزدیک شدن شخصیتش به آن به شیر ماده تبدیل میشود. شیر ماده شیر نر را به وجود می آورد و در تشبیه به موقعیت انسانی-جغرافیایی، حکم زادگاه زمینی یک انسان را پیدا میکند. نام آتوم تلفظ دیگری از نام آدم ابوالبشر است و مجرای دخول خورشید به جهان زیرین نیز حکم خاستگاه انسان را می یابد. بنابراین در غروبگاه، تمثال شیر خدا به عنوان حکمران آسمان مستقر میشود و طلوعگاه، جایگاه زنی است که معشوقش نه یک شیر، بلکه گاو مظهر زمین است و هر چیزی که از این پس تولید شود، زمینی و ضد آسمان است. آتون، مسئول مراقبت از دو افق است و برای همین سعی میکند به طور ابدی در آسمان قرار گیرد تا از ورود هر خورشید جدیدی جلوگیری کند. دراینجا شاخ های گاو خود نمادی از دو افق و دوگانگی هستند. در یک تمثال ساکسون، یک تبر دوسویه که نماد جنگجویان است بین دو شاخ یک سر گاو رسم شده است. تبر دوسویه نیز خود نماد دوگانگی جنگجو است که هر تولید جدیدی، چیزی دو منظوره شبیه آن است. تبر دسته چوبی بین دو شاخ گاو، جانشین تمثال آشوری درخت زندگی بین دو بز و تمثال کلدانی درخت زندگی بین دو کروبی در گزارش کنت دو آلویلا به نظر میرسد و از طریق آنها به تمثال درخت کیهانی محافظت شده توسط دو شیر مرتبط میشود. در این موقعیت، این، خود انسان است که زادگاهش را تعریف میکند و به وجود می آورد، گویی که در تمثال اسفنکس، از شیر نر، زن به وجود آمده باشد. حالت سالگردی آن، مرز صورت های فلکی سنبله (دوشیزه) و اسد (شیر) موقع طی دایره البروج توسط خورشید است. معمولا نقطه ی ضد هر برج هر ماه، برج 6ماه بعد آن در نظر گرفته میشود. نقطه ی مقابل صورت فلکی سنبله، صورت فلکی حوت است که دو ماهی آن، حکم مریم باکره و مسیح نوزاد را دارند و مسیح، تجسم یهوه و آدم ثانی است. او در برج بعد یعنی برج حمل یا گوسفند جلوه گری میکند که با ایام عید پاک در اعتدال بهاری آغاز میشود. گوسفند شکل بچه گون گاو است و در این حالت، حکم گوساله را دارد. از طرف دیگر، ازیریس کهن الگوی فراعنه مجسم به ورزاو است و ازاینرو بازتولدش هورس، متشبه به گوساله است. ورزاو، حیوان برج ثور در اردیبهشت ماه است. اگر آغاز تمدن با گاو ازیریس در اردیبهشت باشد، بازیابی او پس از قتلش گوساله ی هورس در برج حمل و معادل مسیح خواهد بود. بنابراین، کل اتفاقات این بین، رفت و برگشت خدای قبلی است و اگر ابتدا یعنی گاو را به جای افق طلوع در صبحگاه قرار دهیم، انتها یعنی نقطه ی کمال، نقطه ی غروب و جایگاه گوسفند مسیح خواهد بود که پس ازآن، تاریکی و حکومت ماه حکمفرما است.:

“ancient Egypt”: v1: Gerald massey :kegan paul press: 2013: p335-344

شکاف مرد-زن دراینجا از طریق کابالا به مقدس دانسته شدن اورشلیم مربوط میشود. چون برخی کابالیست ها مدعیند قبه الصخره ی بیت المقدس کنونی در مرکز خطوط لی آپولو-آتنا قرار دارند که ایران را از طریق عراق به بریتانیا میدوزند و تمام اروپا را در بر میگیرند و عامل انواع بحران های روانی جنسی محسوب میشوند. این خطوط، محل نزاع سطوح اثیری انلیل و حئا –دو فرشته ی رقیب در حکومت بر زمین- هستند و تضادهای مرد بالغ- پسر، و زن-مرد را تشدید میکنند و فرق گذاری افراطی بین زن و مرد و یا زنانگی و مردانگی را باعث میشوند. آنها از برهم کنش امواج دروازه های اختری شیر طلایی بزرگ و شیر آبی بزرگ بر گایا یا یکپارچگی زنده ی زمین پدید می آیند و آینده را تغذیه میکنند و مجموعشان به سبب طویل بودن به اژدها تشبیه میشود. ازآنجایی که ماه با اثرگذاری بر مایعات بدن انسان و باعث شدن عادت ماهیانه ی زنان، نقش مهمی بر تغییرات رفتاری آدمی و چشمگیرتر بودن آن در زنان دارد، به سبب افزایش تفاوت های به چشم آمده بین مرد و زن، توسط نیروی جنگسالار و مردانه ی انلیل نمایندگی و تقویت میشود درحالیکه حئا برعکس درصدد خنثی کردن آن برای تضعیف انلیل است و دقیقا همین موضوع سبب خشن شدن مرزهای مرد و زن، و پسر و مرد میشود و زن ستیزی مردانه را حالتی پرخاشگرانه و مردانگی را جنون آمیز میکند. اسطوره ی مرد آلفا چنین پدید می آید و نیز تصور دروغین بودن خدایان پیشین به سبب زن مانند بودن خدایان مرد. با این حال، مرز نبرد در لی آپولو-آتنا یک انرژی برایندی متناقض از آنها به دست میدهد که در آن، انلیل و حئا خدایی یکسان و غیر قابل تشخیص از هم به نظر میرسند و آن وقت بر سر تعریف این خدای یگانه اختلاف پیش می آید. اثر این انرژی بر روح فرد این است که آن را به هویت های گوناگون تکه تکه میکند و تنها نیرویی که در آن از همه قوی تر و مورد اتفاق تر است، همان جاه طلبی مشترک انلیل و حئا است که فرد را جاه طلب میکند و او را به حریص بودن به برتر به نظر رسیدن از اطرافیانش دچار میکند. این فرد یا میخواهد از همه بالاتر باشد و یا اگر این توانایی را در خود نمیبیند میخواهد جزو قوی ترین و بهترین قوم یا مذهب یا نگرش تلقی شود. در صورت دوم که فراوانتر است، شخص جمع هایی را بهترین میبیند که حتی توانایی مطابقت یافتن با همه ی استانداردهای آنها را ندارد و ازاینرو دچار و مروج انواع هویت های کاذب و دروغین میشود. انرژی ساطع شده از مرکز خطوط آپولو-آتنا در اورشلیم اسرائیل، از طریق یونان، ایتالیا و فرانسه به انگلستان میرسد و درآنجا با لی لاین میکائیل-مریم در جنوب انگلستان تلاقی میکند. این خطوط جزو خط مقدس میکائیل است که از کوه کارمل منشا میگیرد و بیش از همه در انگلستان و فرانسه منتشر میشود. به همین دلیل هم در تاریخ رسمی، فرانسه بیشترین نقش را در جنگ صلیبی ایفا میکند و طی آن جنگ، بین انگلستان و فرانسه بر سر حکومت اورشلیم درگیری های خونین پیش می آید. به نظر میرسد نقش ماوراء الطبیعی که برای اورشلیم کنونی در این جنون سازی قائل شده اند ازاینرو است که در قرن 19 مسافران زیادی ازجمله مارک توآین در سفر به فلسطین، آن را بهشتی در میان بیابان توصیف کردند و بخصوص فرستادگان بارگاه های مذهبی مسیحی در غرب که وظیفه داشتند «سرزمین شیر و عسل» بودن فلسطین را اثبات کنند در گزافه گویی درباره ی زیبایی و طراوت و ثروت آنجا از هیچ یاوه گویی ای پرهیز نکردند. ولی وقتی انگلستان عثمانی را فتح کرد و به حوالی اورشلیم قدم گذاشت آنجا را جایی به جز بیابانی کم امکانات با جمعیت های اندک قبیله ای نیافت. مطمئنا فلسطین زمانی سرزمین حاصلخیزی بوده و تغییرات آب و هوایی در طی قرن 19 و 20 هم در حال خشکاندن فلسطین بوده، اما نه آنقدر که ناگهان بهشتی را به بیابانی تبدیل کند. به هر حال، این دوگانگی تخیل شده بین گذشته و حال فلسطین، باعث شده بود تا آنجا نسخه ی زمینی بهشت نابود شده و یک بابل سقوط کرده ی دیگر باشد و سرزمینی تصور شود که به نفرین خدا دچار شده است؛ یک سرزمین نفرین شده که هر کس به آن پا میگذارد نفرین میشود. سندرم اورشلیم هم در این لحظه به وجود می آید. با این حال، فراستی چاد، آن را یک مقولبه ی روانی ارزیابی میکند که شاید ربطی به موقعیت ماوراء الطبیعی اورشلیم نداشته باشد. او بر اساس برخوردهایش با بیماران شیزوفرنیک، به تاثیر زبان در روانپریشی جمعی انسان ها ایمان آورده و معتقد است اطلاق کردن صفاتی خاص به زمینی معمولی مثل مقدس و ماورائی خواندن اورشلیم، باعث القای حالت های شیزوفرنیک به مردمی میشود که به جوار آن سرزمین منتقل میشوند و آن وقت، آنها باور میکنند که تحت خواص خاص زمین مزبور، دچار الهامات و هدایت الهی شده اند. زوار مسیحی وقتی به اورشلیم نزدیک میشوند یک حالت معنوی به آنها دست میدهد و صداهایی میشنوند. فراستی چاد مطمئن است که زواری که به رم و مکه هم میروند ممکن است به چنین حالاتی دچار شوند. به نظر فراستی چاد، منشا واقعی آنچه سندرم اورشلیم نامیده میشود درواقع همین القائات هذیانی است که نه خدا بلکه آنها که برای خدا خانه درست کرده اند در ذهن مردم ایجاد کرده اند.:

Palestine-Six-Thousand Years of Madness: frosty chud: stolen history : 23 oct 2023

تصور اورشلیم به عنوان یک سرزمین در حال خشکیدن، آن را با مبنای مصری یهودذی هایی که مقدسش کرده اند در تناظر قرار میدهد. فرض شده که مصر همان سرزمین قبط است که آن را در غرب اجیپت مینامند. با این حال، قبط هم در ابتدا مفهوم کلی تری داشته است. قبط یا قبت، مفهوم مکان قب یا زمین را دارد. قب را قم، کومه، کمت، خمه، و خم هم تلفظ کرده اند. او همان زمینی است که به اسفنکس تشبیه میشود ولی در هرچه کوچک تر کردن و قومی تر کردن زمین مورد بحث، درنهایت، اسفنکس شده است سرزمین جیزه و ازاینرو آنجا "خمین" یعنی قلمرو خم نامیده شده است. خمین به آمنتا یا جهان زیرین راه دارد که بهشت اولیه بوده و توسط پتاح ساخته شده است. هشت خدای بزرگ موسوم به خمینی در آن نظم را برقرار میکردند و «آتوم» و «خفا» که همان آدم و حوا هستند شاه و ملکه ی آن بوده اند. خورشید آتون همواره در آسمان آن میدرخشیده است تا زمانی که نبرد دو خدای سیت و هورس آمنتا را به ویرانی کشانید. سیت، خدای جنگ و بیابانزایی بوده و هورس خدای خورشید که برکت میداد. دو کوهستان شمالی و جنوبی در آمنتا بوده که در شمال، هورس حکومت میکرده و در جنوب سیت. کوهستان هورس آنقدر بزرگ بوده که هورس برای حمل خورشید، از قله ی شرقی آن طلوع میکرده و پس از گذر مسیری که از سرزمین اکد در عراق میگذشت، در قله ی غربی آن غروب میکرده است. کوه های آرالی در شمال عراق، بلندترین قله های کوهستان زیرزمینی هورس تلقی میشدند. مسیر سفر خورشید بین دو قله باید با سفر گیلگمش قهرمان بابلی بین قله های دوقلوی میشو در دو سوی جهان مرتبط باشد. جالب اینجاست که در اورشلیم یهودیان نیز دو کوهستان وجود داشته که یکی بلندتر بوده و یادآور به کوهستان هورس در مقام کوهستان سیت است. یک کوهستان خود زمین بوده که قله ی جهان زیرین شمرده میشده و کوهستان دوم سلسله جبالی شامل کوه های کارمل و صهیون و حورب و دیگر کوه های توراتی.:

“ancient Egypt”: ibid :P345-350

اگر جنگ و خشکسالی در یک خدا به نام سیت جمع آیند که مدام بر نقطه ی مقابل خود هورس پیروز شده است، و بعد محل جنگ آن دنیایی اینها انتقال داده شود به جایی که ا.رشلیم فرض شده، آنت وقت اگر این محل قدسی به سرعت توسط بیابان به فنا رفته باشد، پس خدای جنگ دیگر باید آنقدر توان جادو کردن مردم درآنجا را یافته باشد که همه را با جنگ به جان هم بیندازد. آیا چنین اورشلیمی اجنه ی بابل هالیوود را تغذیه خواهد کرد؟ صددرصد. چون هرچه خبر بدبختی بیشتر از آنجا به گوش میرسد بیشتر ثابت میشود که بهشت خدای یهود یک دوزخ و وعده هایش مشتی فریب و دروغند و در چنین شرایطی شما بیشتر انگیزه پیدا میکنید تا بازار کاسبان لذت های هالیوودی را بدون نگرانی از غم نوشته شدن گناهان دوزخی به پایتان سکه کنید. شاید به خاطر همین است که کشور اسرائیل و تشکیلات هالیوود را یهودی های یکسانی به راه انداخته اند و تغذیه کرده اند.

غزه: زخمی برای عفونی کردن روح جهان

نویسنده: پویا جفاکش

حیات وحش باستانی یوکاتان

در غرب، خاخام هایی هستند که مدعیند نام شبه جزیره ی یوکاتان در مکزیک، از یقطان می آید که همان قحطانی ها یا اعراب ماقبل اسماعیل هستند. این خاخام ها همچنین رود می سی سی پی را از آب یکی از 4رودخانه ی بهشت عدن میدانند. این اعتقادات، وامدار دورانی در قبل از قرن بیستم است که کسانی منطقه ی امریکا را سرزمین بهشت عدن به جای ارض موعود تورات و البته محل زیست آدم و حوا، وحوش اولیه و غول ها و جن ها تلقی میکردند. خیلی از این تفکرات، نتیجه های مستقیم و غیر مستقیم گزارش جوزف هاکوهن، مورخ یهودی متولد جنوآ –منسوب به قرن 16- از کشف امریکا است که در قرن 19 به انگلیسی پر غلطی ترجمه شد. این گزارش در همان زمان برای جور در آمدن با تاریخ تهیه شده ی ژزوئیت ها برای اروپا دچار جرح و تعدیل شد ولی چون هنوز تاریخ امریکا دقیقا تنظیم نشده بود، خیلی از تصورات آن زمان درباره ی امریکای دوران کشف توسط اروپاییان را در خود هنوز دارد. اسم بعضی کشورها و اقوام هنوز به مدل قدیم حفظ شده است؛ مثلا آلمانی ها را اشکناز میخواند و لغت «اسماعیلی» را جا هایی مستعمل میکند درحالیکه امروزه «اسماعیلی» همه جا با «عرب» به طور کلی جانشین شده است. در این کتاب، کاشف امریکا نه کلمب –که کتاب حتی از او نامی نمیبرد- بلکه امریکو وسپوچی است و او در امریکا با بومیانی که به زبان اسماعیل (عربی؟) تکلم میکنند روبرو میشود. امریکو وسپوچی هم معاصر کلمب و به اندازه ی او یهودی و جنوآیی و البته در خدمت اسپانیا تصور میشود. وی اولین کسی تلقی میشود که فهمید در یک قاره ی جدید است و برای همین اسم قاره به نام او شده است. هاکوهن هم البته میگوید قاره به نام امریکو وسپوچی "امریکا" نامیده شده، ولی اضافه میکند آنجا قبل از وسپوچی به نام های "کولوبیکان" و "پرو" نامبردار بوده است که به نظر میرسد کولوبیکان به معنی سرزمین کلمب و معادل دقیق کلمبیا باشد. اولین بومیانی که وسپوچی با آنها برخورد کرد مردمی فقیر و ساده زی بودند که وسپوچی و مردمش را به دلیل داشتن سلاح های گرم و مصنوعات عجیب، نژاد خدایان تلقی کردند و به راحتی به بندگی او درآمدند؛ اما به زودی پادشاهی های قدرتمند اطراف که در خدمت "خان بزرگ" و رهبرانشان پیرو اسلام بودند علیه اسپانیایی ها اقدام به جنگ کردند. این یادآور گزارشی دیگر درباره ی حکومت تارتارکس پادشاه کوویراها بر امریکای شمالی است. ک.یراها در زمان سر فرتانسیس دریک، غول هایی بودند که در منطقه ی کالیفرنیا زندگی میکردند. اما تارتارکس عنوانش به معنی شاه تاتار یا مغول است و رهبر مغول ها خان بزرگ چین بود. در گزارش هاکوهن، از شهری بزرگ و آباد با تجار و امکانات فراوان با نام تمیستیتان به میان آمده است که از آن در بعضی منابع دیگر با نام "تمیستان" یاد شده است. استفاده از کلمه ی "ستان" در آخر نامجا که از ویژگی های زبان های ترکان آسیای مرکزی است کمی عجیب است. عجیبتر این که در حدودالعالم، از محلی به نام تامستان احتمالا در ایران کنونی یاد شده که امروزه وجود ندارد. ولی استفاده از لغت تمیستیتان به جای تمیستان هم عمل معناداری است که به مقایسه ی امریکا با آتلانتیس برمیگردد. آتلانتیس سرزمین آتلانت یا اطلس بود که از نسل تیتان ها است و مادرش تمیس نام دارد. پس تمیستیتان را میتوان تمیس تیتان خواند. تمیستان را با تنوچتیتلان یا مکزیکوسیتی کنونی برابر میدانند که پایتخت امپراطوری آزتک بود. تنوچتیلان به معنی گذرگاه الهه ی ماه است. الهه ی ماه آزتک ها مشیکا است که نام مکزیکوسیتی هم از آن می آید. این الهه در بین مایاها "اچیکا" نامیده میشده است. اوشوی هندی که در بین امریکایی ها طرفداران زیادی داشت، نام مکزیک و مشیکا را با مکشیکا تبار همسر آرجونا در مهابراتا مقایسه میکرد. جالب این که "چانگ عه" الهه ی ماه چینی، نامش تلفظی بین مکشیکا، مشیکا و ایچیکا به نظر میرسد. بیشتر خدایان چینی، با بودیسم از هندوستان وارد شدند و به نظر میرسد خدایان سرخپوستان به همراه بخشی از فرهنگشان تحت تاثیر چینی ها و تاتارهای متاثر از آنان باشند. با این حال، پی گیری فرهنگ اولیه در مکزیک –چه آنجا تمیستان باشد و چه نباشد- ممکن نیست. فرانسویان زمانی که آنجا را از اسپانیایی ها گرفتند، با سرزمینی گرفتار تشتت و درگیری های داخلی مواجه شدند و زبان تقریبا فراموش شده ی ناهوآتل را برای ایجاد یگانگی در کشور بر ضد تمام زبان های دیگر، رسمی کردند و با آن، یک فرهنگ کاملا جدید برای مکزیک تعریف کردند و شاید همین در بقیه ی امریکا نیز اتفاق افتاده باشد. ولی تا همین حدی که منتابع به ما اجازه میدهند، میتوانیم بگوییم که فرهنگ سرخپوستی تحت تاثیر فرهنگ های تاتاری بوده و ارتباط اسلام با سرخپوستان نیز باید از طریق تاتارها حاصل شده باشد. این در شرایطی که اروپاییان اراده کرده اند در سرزمینی پر از منابع و معادن چون قاره ی امریکا یک ابرتمدن ایجاد کنند حس خاصی ایجاد میکند. اینجا میتواند ارض موعود باشد درحالیکه انتظار داریم ارض موعود یک سرزمین اسلامی و عربی باشد. برای همین هم تاریخ امریکا و تاریخ اعراب مدام با هم دچار گره خوردگی میشوند. حتی نام قاره ی امریکا قابل مقایسه با موریکا یا سرزمین مورها است و اصطلاح مور معمولا درباره ی اعراب شمال افریقا به کار میرود. ارض موعود جایی بود که در آن، موسی بر نژاد آناکیم یا غول ها غلبه کرده بود و امریکو وسپوچی نیز در امریکا غول هایی از نسل آناک (عناق) را اسیر و در بند کرده و در اروپا به تماشای عموم گذاشته بود. در گزارش هاکوهن، تمدن های امریکا در اخلاق عمومی شبیه اروپاییان توصیف میشوند ولی در مذهب پیرو «بعل و پسرانش» خوانده میشوند که دشمنان یهوه خدای یهودند. در تمیستیتان ملوخ خدای دوستدار قربانی های خونین پرستش میشد که ظاهرا منشا نسبت دادن قربانی انسانی به آزتک ها نیز همین تفکر توراتی است. حتی قتل دریادار ماژلان در گزارش هاکوهن طی جنگ با پیروان ملوخ در امریکا روی داد، البته امروزه محل قتل ماژلان را به جزایر دوردست اقیانوس آرام انتقال داده اند. آیا این ها همه همان جنگ قوم برگزیده علیه دشمنان یهوه در ارض موعود است؟ اگر سلاح ها و امکانات اروپاییان به معجزات پیامبران یهود تعبیر شده و آنها بر بومیان هر سرزمینی همچون نیمه خدایان جلوه کنند، طبیعی است که مذهب فاتحان به سرعت در بین بومیان هر سرزمینی که ارض موعود باشد بازتولید شود، چه در شام اورشلیم کنونی باشد و چه در سرزمین شیر و عسل تری چون امریکای شمالی.:

“AMERICAS DISCOVERY IN JEWISH CHRONICLES”: STOLEN HISTORY: OCT 7,2021

این موضوع کاملا درباره ی ارض موعود امروزی در سرزمین موسوم به فلسطین اشغالی جور درمی آید. چون فلسطین هم اسم قوم نبود مگر بعد از این که اروپاییان تلاش نمودند تا ملت های غیر یهودی مستعمره ی جدید خود را نام نهند. مردم این مستعمره پیشتر به سادگی شامی نامیده میشدند به نام «شام» از ایالات امپراطوری عثمانی که شامل سوریه، اردن، فلسطین، اسرائیل، و لبنان کنونی میشده است. بعد از سقوط عثمانی در حمله ی بیگانگان در جنگ جهانی اول و تقسیم شدن آن بین انگلستان و فرانسه، انگلیسی ها یهودی های اروپایی را به فروانی به این جا منتقل کردند، هرچند کار انتقال یهودیان به اینجا به همت نفوذی های غرب در عثمانی در زمان حیات آن دولت شروع شده بود. بعد از این که انگلستان به ظاهر فلسطین را ترک گفت، یهودیان را صاحبان آنجا کرد. تا آن زمان، یهودیان فقط در زمین هایی که از بومیان خریده بودند ساکن بودند. اما سپس به کشتار و بیرون کردن مردمان عرب از زمین هایشان در یک توسعه طلبی ارضی دست زدند که این موضوع به سلسله جنگ هایی بین کشورهای عربی و اسرائیل منجر شد که نتیجه شان اگرچه افزایش فتوحات اسرائیل بود، ولی سبب محافظه کار تر و نگران تر شدن اسرائیل گردیدند. در این زمان، تروریست های فتح (ساف کنونی) شروع به سیاست ایجاد وحشت در اسرائیل نمودند و امریکا و اسرائیل را وادار به مذاکره با فتح نمودند. اسحاق رابین نخست وزیر اسرائیل حتی حاضر شد تا تاسیس کشور واحد فلسطینی را به رسمیت بشناسد. اما به طور کاملا اتفاقی توسط «یک» ناسیونالیست یهودی افراطی ترور شد و هیچکس هم راه او را ادامه نداد. بعد از مذاکرات نخستین، اسرائیل از دو منطقه ی اشغالی مجزا در دو طرف کشور خارج شد: 1-منطقه ی بزرگتر کرانه ی باختری رود اردن که به طور سنتی وابسته به اردن بود و هنوز هم پادشاه اردن در آن نفوذ دارد 2-نوار غزه در مرز مصر. با این که ساف دیگر عملیات تروریستی انجام نمیداد، اما به قدرت رسیدن گروهک اسلامگرای تروریست حماس در انتخابات برگزار شده در نوار غزه این بهانه را به اسرائیل داد که بگوید نمیداند حماس را سخنگوی فلسطینی ها بداند یا ساف را، و هیچ دولت فلسطینی ای را به رسمیت نشناسد. همچنین اسرائیل و حامیان غربیش، غزه را تحریم کردند و اسرائیل آن را در حصر قرار داد و غزه اکنون فقط از طریق یک باریکه ی کوچک، به مصر متصل است. این که چرا این بهانه به دست اسرائیل افتاد از نامی که برای قوم غیر یهودی اسرائیل تعیین شده بود، معلوم میگردد: "فلسطین". این کلمه نام دشمنان یهودی ها در تورات موسوم به پالستینی ها است: نژادی از جنگاوران شرور و ددخو که از مناطق کرت و یونان و سیسیل به سرزمین یهودیان آمده و جنایات بسیار مرتکب شده بودند و مرکزشان هم شهری به نام "غزه" بوده است. یعنی بومیان از همان اول فلسطینی نامیده شدند تا الی الابد دشمن یهود باشند و با این که فلسطین در مقام مکان نامش بر ایلیا فلسطین که اکنون اورشلیم یا بیت المقدس نامیده میشود، قرار گرفته، اما یک دشمن فلسطینی در جایی به نام غزه بدون این که با اورشلیم هم مرز باشد تخیل میشود و تخیل هم درجا به واقعیت تبدیل میشود. اکنون غزه با کمک های قطر زنده است. مقامات اسرائیل بعد از این که کمک های قطر به جنایات حماس در سال 2023 انجامید، گفتند که فکر میکردند قطر فقط دارد کمک های انساندوستانه میکند نه تسلیحاتی. معلوم نیست چرا چشم های همیشه بیدار و گوش های همیشه شنوای موساد فقط موقع خرابکاری در کشورهای خارجی، کار میکنند و در مورد دشمنان نزدیک دم گوش اسرائیل اینقدر کور و کرند؛ ولی از این گذشته، آیا میتوان باور کرد دولت قطر به عنوان حامی تمام اسلامگرایان دنیا –از اخوان المسلمین مصر تا طالبان و القاعده- و البته کسی که با برگزاری جلسات ملاقات بین طالبان و امریکایی ها، افغانستان را از طرف امریکا به طالبان فروخت، فقط کمک انساندوستانه به حماس اسلامگرا بکند آن هم وقتی که روابط گرم و صمیمیش با اسرائیل اظهر من الشمس است؟ اصلا چرا باید قطر به عنوان بزرگترین پایگاه امریکا در منطقه که بدون اجازه ی امریکا آب نمیخورد، اینقدر اسلامگرای ظاهرا ضد امریکایی تولید کند وقتی رهبران قطر خودشان وقتی کشورشان را به مقصد کشورهای غربی ترک میکنند، هرچه شرع اسلام دستور داده، برعکسش عمل میکنند و ظاهرا خودشان به شرع اسلام اعتقادی ندارند؟ از همه ی اینها مهمتر چرا باید جایی به نام غزه خاستگاه تروریست ها باشد؟ آنجا که جز نام گرفتن به فلسطین ارتباطی با کرانه ی باختری که محل اورشلیم مقدس است ندارد. من واقعا متعجبم که مردم ایران اینها را نمیدانند و هنوز تلویزیون جمهوری اسلامی در کمال وقاحت، موقع صحبت از غزه، تصویر قبه الصخره ی ایلیا فلسطین –آن هم تحت عنوان «مسجحدالاقصی»- را نشان میدهد و ملت فکر میکنند دعوا سر مسجدالاقصی است. غزه هیچ محل مقدس عمومی ای برای مسلمانان ندارد و جز این که همنام پایتخت دشمنان اهریمنی یهود در تورات است، هیچ دلیل ایدئولوژیکی برای «نابودکردن» اسرائیل ندارد. معنی نام غزه پاسخ بسیاری از این سوالات را خواهد داد.

«غزه» در زبان عبری به معنی بز و ریشه ی لغت goat در غرب به همان معنا است. بز در فرهنگ یهودی، جانور قربانی ازجمله در مراسم یوم کیپور بوده است. گناهان قوم را مینوشتند و دور گردنش می انداختند و قربانیش میکردند. درواقع او با نوشتن گناهان به پایش شرور میشود تا شرارت اربابش بی مجازات بماند. لغت "غزه" مرتبط با "غزا" به معنی جنگ و "غازی" به معنی جنگجو هم هست چون جنگجویان هم جانشان را فدای رهبران سیاسی میکنند و به جای آنها قربانی میشوند. همانطور که بز بار گناهان ارباب یهودیش را «به گردن می گیرد»، غزه هم وظیفه دارد گناهکار باشد تا جنایات اسرائیل در حق همه ی «فلسطینیان» چه در نوار غزه و چه در کرانه ی باختری توجیه شود؛ مثلا در همین سال 2023 که حماس –آن هم در یوم کیپور- به اسرائیل حمله کرد و شهرک نشینان اسرائیلی وسط دعوا به روستاهای کرانه ی باختری حمله بردند و زمین های آنها را تصرف کردند و هیچ کس هم چیزی نگفت (این هم جالب است که تا حالا هیچ کدام از رهبران حماس، تقصیر گروگانگیری امسال در اسرائیل را به عهده نگرفته اند و معلوم نیست واقعا چه کسی در حماس اینقدر به دولت متزلزل نتانیاهو در اسرائیل خیر رسانده است). اهالی غزه میمیرند چون درست مثل نامشان بز قربانیند و البته رهبران حماس جزو این قربانی نیستند چون آنها الان نه در غره که در جایگاه های امن خود در قطر و ترکیه ساکنند و قرار هم نیست حزبشان با مردن چند هزار آدم «بی ارزش» از بین برود. نکته ی دیگر این که تلفظ عبری دیگر لغت غزه «عزا» است که در عربی به مفهوم مراسم نوحه برای مرگ عزیزان به کار میرود و از همان اول هم قرار بوده در غزه همیشه عزا برگزار شود.

درباره ی این که بز قربانی چطور به دشمنان تسری یافته است، باید به ارتباط های لغوی اروپایی-مسیحی زبان های عبری توجه کرد. لغت «غزه» با لغت آلمانی ghust به معنی بیگانه مرتبط است که تلفظ دیگر آن guest ابتدا به همان معنی بیگانه و سپس تر به معنی مهمان به کار رفته است. از همین ریشه کلمه ی host درمی آید که به طرز متناقضی هم به معنی دشمن است و هم به معنی پذیرایی از مهمان، چون دشمن و مهمان هر دو بیگانه اند. ضمنا دشمن و مهمان هر دو از راه دور می آیند و ریشه ی نامشان از gos به معنی قدم زدن می آید. هسته ی gos را go به معنای رفتن تشکیل میدهد و در زبان های سامی، لغات "گو" و "کو" برای گاوها، بزها، گوسفندان و آهوان به کار میرفتند. ارتباط آنها با قدم زدن به سبب ارتباطشان با مهاجرت و این واقعیت است که مدام به جایی که باران باشد مهاجرت میکرده اند:

Chronologia.org: g,h

نکته ی جالب این است که یهودیان نیز از عبرانیان برخاستند که نامشان از ریشه ی عبور به مفهوم حرکت است. شاید مرز مشترک عبرانیان با "گوس" و "غزه" در یهودیان اشکنازی باشد که با سقوط عثمانی صاحب فلسطین شدند و از نسل خزرها یا ترک های یهودی شده بودند. چون اشکنازیان نامشان برخاسته از ایشغوز یا اسکوت به معنی غزهای متحد است. غز به معنی کوچنشین خود از همان ریشه ی گوس است. در آلمان که خیزگاه اشکنازیان بود غز را گوت تلفظ میکردند. هم غزها و هم گوت ها به عنوان فاتحان روم مفتخر بودند. روم مفتوح گوت ها در ایتالیا بود و روم مفتوح غزها قستنطنیه یا استانبول ترکیه جایی که امپراطوری عثمانی را بنا نهادند. قزاق ها یا غزهای فاتح قستنطنیه، تابع رئیسی بودند که هثمان یا اوزمان (غز بان) یعنی رئیس کوچنشینان خوانده میشد. اصطلاح "باند" که در غرب به معنی گروه تابع یک رئیس به کار میرود نیز از زبان قزاق ها برخاسته و در نزد آنان به معنی دسته ی گوسفند و گوساله و دام های کوچک جثه است. روم نیز برای اینان چیزی شبیه اورشلیم است که اول از بین میرود و بعد توسط یک شاه یهودی زده مثل شاه خزر احیا میشود و شاید حتی لغات قیصر و سزار برای شاه روم هم با عنوان خزر برای قوم غز تطابق داده شده باشند. در زبان های اروپایی، اول خیلی کلمات، یک "پ" قرار میگیرد که راحت می افتد؛ مثلا "پروس" که تبدیل به "روس" میشد. در مورد رم هم چنین است: یک "پروم" داریم که میتواند تبدیل به رم شود ولی درنهایت به صورت شهری مجزا از رم به نام پارما در ایتالیا تعیین میشود. رم به عنوان مقر قدرت پاپ، موقعیتی شبیه بیت المقدس عیسی مسیح دارد و پروم هم مثل بیت المقدس خراب و بازسازی میشود: مارک آنتونی آن را خراب میکند و اگوستوس آن را بازسازی میکند و جالب این که این شهر بعدا نامبردار به کریسوپولیس میشود. این نام هم میتواند به معنی شهر مسیح باشد و هم به معنی شهر کورش که نامش شبیه به کریست یا مسیح است و به مانند او مسیح خوانده شده است چون اورشلیمی را که بابلیان نابود کرده اند دوباره میسازد. "کور" به معنی ارباب که هسته ی نام کورش است خسور هم تلفظ میشود که به قیصر و سزار بدل میشود. کور خود از ریشه ی "آر" یا "آری" یا "آریوس" به معنی شیر است که "ری"، "رگیس" و "رئیس" به معنی شاه از آن می آیند. لئو در یونانی و لاوی در عبری تلفظ های دیگر این لغت و به معنی شیرند و البته شیر نماد سلطنت و نماد خدای یهود است.:

Chronologia.org: issue 2369

کورش شاه پارسیان است و صورت دیگر نامش در تورات یعنی اخشوارش تبدیل به خسروئس یا خسرو عنوان شاهان ساسانی شده است. با ساسانیان پارس بلافاصله به صحنه ی بعدی روم شرقی یعنی اسلام عربی زبان عثمانی پای مینهد. آخرین شاه ساسانی قبل از حمله ی اعراب مسلمان، یزدگرد نام دارد و این یزدگرد موسوم به یزدگرد سوم، ظاهرا شکل دیگر کورش و در اصل، تکرار یزدگرد اول است که به اخشوارش تورات نزدیکی زیادی دارد. یزدگرد اول هم مثل کورش، یهودیان را مینوازد و رش گلوتا یا اشرافیت یهود را در کشور خود قوی میکند و مورد خشم مقامات قرار میگیرد. حتی یکی از مقامات یهودی وقت، یزدگرد را کورش زمانه میخواند. درست مثل اخشوارش که در قدرت دادن به یهودیان، تحت تاثیر یک زن یهودی به نام استر است، یزدگرد نیز تابع ملکه ی یهودیش شوشاندخت دختر رش گلوتک شاه یهودیان است. در این اسم، شوشان شکل عبری اسم عربی دخترانه ی سوسن تلقی میشود. در کتاب پهلوی شهرستان های ایران، نام شهرهای شوش و شوشتر از شوشاندخت همسر یزدگرد آمده است و این خیلی جالب است چون سوزیانا یا شوشان محل حکومت کورش و دفنگاه دانیال نبی در نوشته های یهودی و یونانی است. یزدگرد از پیشگویان میشنود که طالع پسرش از شوشاندخت به نام «بهرام»، نحس است و چون از این طالع نحس برای خود بیم دارد، او را به نزد نعمان شاه اعراب حیره میفرستد تا حتی المقدور از پایتخت دور باشد. بهرام در بین اعراب، تربیت عربی می یابد و مثل عرب ها فکر و عمل میکند و با آنها بیش از پارسیان دمخور میشود. با مرگ یزدگرد، بزرگان که میخواهند میراث او را نابود کنند خواهان به قدرت رساندن پسران او نیستند. اما در همین زمان، خاقان ترک از شرق به کشور حمله میکند و تنها با دخالت بهرام و لشکر اعراب منذری او است که کشور نجات می یابد. درنتیجه بهرام به شاهی میرسد و شیوه های جدید حکومت را به راه می اندازد. از مملکت رومی زدایی میکند و مسیحیان را آزار میدهد بطوریکه کلیسای مسیحیان ایران از کلیسای بیزانس جدا میشود و به مسالک مسیحی متفاوت روی می آورد. در عین حال، بهرام به سبب کشتن یک اژدها با هرکول و سنت جورج قابل مقایسه است و یک مدل بومی از قهرمان مسیحی نیز به شمار میرود. فرجام او نیز غیر عادی است و روزی زمین دهان باز میکند و او و اسبش را میبلعد و پس از آن، هیچ کس از او خبر ندارد.:

Chronologia.org: issue 105997

اگر خسرو را تلفظ دیگر قیصر بدانیم، در این صورت، فتح ایران توسط اعراب پس از یزدگرد اول همان فتح ایران توسط اعراب پس از یزدگرد سوم و معادل فتح مصر و شام از روم شرقی توسط اعراب مسلمان است. بهرام به عنوان پسر نسخه ای از استر، غایت یهودی زدگی ایران یا همان روم است و حکومت یک یهودی بر اعراب فاتح، به این یهودیت، رنگ عربی میدهد و البته بهرام نوه ی رش گلوتک و بنابراین هنوز جزو رش گلوتا (اشرافیت یهود) است و مذهبش اسلام یهودی تبار هم به اندازه ی مسیحیت رومی شرقی و غربی تابع رش گلوتا است. درواقع او به عنوان کهن الگوی اسلام حکومتی عثمانی، داستانی شبیه به کنستانتین بنیانگذار روم مسیحی قستنطنیه دارد چون بخشی از یک سیستم داستانسازی تکراری برای نقاط مختلف دنیا است که در همه ی آنها یک بنیانگذار با برگرداندن نظم به کشوری بحران زده، موفق به ایجاد یک سیستم فرهنگی جدید میشود.

ویل اسکارلت، مسیحیت و اسلام را به یک اندازه مدل هایی از یهودیت میبیند که بعدا برای تفکیک خود از یهودیان، نام دیگری به مذهب خود داده اند. اما به عقیده ی اسکارلت، چنین چیزی به این خاطر ممکن است که خود یهودیت هم درست مثل مسیحیت و اسلام، بار نژادی نداشته و از عضوگیری از میان نژادهای مختلف پدید آمده است و بعدا به خود مفهوم نژادی داده است. به همین دلیل هم بیشتر یهودیان، اشکنازی و از نسل ترکان یهودی شده ی خزرند. اسکارلت به این موضوع توجه میکند که بررسی های ژنتیکی از اشکنازی ها آنها را دارای اختلاط های نژادی گوناگون نشان میدهد و ته مایه ای از ژنتیک خاورمیانه ای که در آنها وجود دارد به جای نزدیکی به اعراب فلسطینی، نزدیک به ژنتیک مردم [شمال غربی] ایران است. اسکارلت معتقد است عامل یهودی سازی های موازی ای که بعدا به ادیان مختلفی چون یهودیت و مسیحیت و اسلام هویت داده اند در یک جریان سیاسی با منشا واحد است که در تلاش برای مدیریت کردن گروه های کثیری از مردم بوده است. اسکارلت به پیروی از جیم دایر معتقد است که این جریان سیاسی، بیشترین امکانات را به دنبال یک فاجعه ی کیهانی –احتمالا برخورد شهابسنگ با زمین- که باعث تغییرات ناخوشایند زمینشناختی و آب و هوایی در زمین شد، در نزد خود حفظ نمود و توانست مردمان را قانع به شهروند شدن در کشورهای بزرگ کند و اگرچه آنها را به وعده ی زندگی بهتر به خود جذب نمود، اما از ابتدا قصد داشت برای حفظ قدرت، میل انسان ها به بهبود زندگی را وارونه کند. انسان تا قبل از آن، همیشه به نیروهای طبیعت با ترس و احترام برخورد میکرد ولی یهودیت، اجسام طبیعی و جانوران را موجوداتی بی ارزش میخواند که همه در ید قدرت خدایی نادیدنیند و بنابراین انسان ها را به غارت طبیعت تحت رهبری خود حریص میکرد. اما این قرار بود به زودی به ضد خود تبدیل شود. چون وقتی که لذت های طبیعی بی ارزش و نامقدس باشند خودبخود با خود پوچی می آورند و این احساس پوچی، برای این که مردم آماده ی قربانی شدن در راه قدرت های سیاسی باشند لازم بوده است. رودلف اشتاینر توجه کرده بود که در بخش اعظم ادبیات مغربزمین، همیشه قهرمان یک انسان پوچ و خالی از درستی اخلاقی است که مدام همه چیز برای او بدتر میشود تا آن که بلاخره میفهمد جز قربانی کردن خودش، فایده ای برای جامعه نخواهد داشت و احتمالش هم زیاد است که در آخر داستان بمیرد. از شوالیه ها گرفته تا ابرمیلیاردرهای مدرن، قهرمانان این ادبیات اغلب تا مغز استخوان درگیر رنج و عذاب روحیند. اینها همه تاکید بر عدم وجود لذت واقعی در این دنیا است و هدفشان بر این است که به انسان ها بباورانند جز رنج، چیزی در این دنیا نصیبشان نخواهد شد و فایده هم ندارد برای تغییر این وضع کاری انجام شود. انسان وقتی این دلزدگی را باور کرد ناخودآگاه یاد این خرافه ی مسیحی می افتد که همه چیز در این دنیا به اراده ی خدا است و لابد اراده ی خدا هم بر رنج کشیدن ابدی ما در دنیا قرار گرفته است. آن وقت پیش خود میگوید باید با خودکشی، خودش را از این رنج نجات دهد. اما خودکشی مخالفت با خدا است چون خدا تعیین میکند کی شما بمیرید. اما یک راه بهتر برای خودکشی وجود دارد و آن این که شما در راه خدا رنج بکشید و بمیرید و همینطور در راه چیزی که جانشین خدا شده، مثل آزادی، میهن، و یا خواست قدرت های رسانه ای. ازآنجاکه به قول اشتاینر، روان انسان، ظرفیت بالایی برای مازوخیسم (خودآزاری) دارد، همیشه افراد زیادی برای رفتن به این راه وجود دارند. بدین ترتیب، یهودیت و هر مذهب و مسلکی که اساسش بر آن باشد، میتواند به داشتن سربازانی غیور و آماده ی قربانی شدن مطمئن باشد.:

“religion: old world vs new world”: will scarlet: conjuringthepast.com

خیلی سخت است که ما انسان ها بخواهیم در عصر رشد تفکر، پیرو چنین آموزه ی ضد انسانی ای باشیم. ما فقط وقتی میتوانیم باور کنیم چنین توهمی به راحتی عینیت می یابد که این عینیت را دقیقا در جایی که قلمرو خدا دانسته میشود ببینیم و این قلمرو خدا مسلما سرزمین ثروتمندی مثل نیویورک امریکا نباید باشد. باید جایی چون فلسطین باشد که یک مشت یهودی آواره و خانه به دوش –فقط برای این که به اندازه ی اسمشان "عبری" باشند- به آنجا فرستاده میشوند تا بومیان را آواره و بی وطن کنند و بدبخت ها همه از شدت ناامیدی از زندگی، تبدیل به سربازان خدا شوند و در حدی اغراق آمیز و تا جایی که رسانه ها اجازه داشته باشند از آن بدبختی منتشر کنند، به مردم این احساس را بدهند که در سرتاسر آن سرزمین –و نه فقط غزه- مردم همیشه در حال کشتن همدیگرند. تمام این بازی رسانه ای روی محور فرافکنی میچرخد. درست مثل یک یهودی قدیمی که امیدوار است آنقدر شخصیتش به بز نزدیک باشد که یهوه قبول کند بز به جای او گناهان به گردن گرفته را انجام داده است، اعراب فلسطینی هم مثل یهودی های فراری از اروپا باید بی وطن باشند تا بار گناهان یهود را به گردن بگیرند و یهود هم البته اسمش یهودی است تا فرافکنی روان یهودی شده ی مردم تمدن جدید به خود باشد و باعث شود فراموش شود که بیشتر ما مثل یهودی های بدنام، تفکر و زندگی داریم.

کورش کبیر و شیرویه: پرده ی خداستیزی در یک سناریوی الهی

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 19 مجموعه اپراها و آثار دراماتیکی در غرب حول شاهزاده ای پارسی به نام "سیروی" پدید آمدند که گفته میشد ادبیاتی بیزانسی حول او از سال 1733 در ایتالیا منتشر شده بودند. در ابتدا سیروی را همان سیروس بنیانگذار امپراطوری پارس در تاریخ هرودت میدانستند که معادل کورش مسیح یهودیان در تورات است. اما درنهایت، سیروس را به سلسله ای در قبل از مسیحیت به نام هخامنشیان متعلق دانستند و "سیروی" را برابر با "شیرویه" پسر خسرو دوم (پرویز) در قرن ششم میلادی در نظر گرفتند. قباد دوم معروف به شیرویه، پدر و 18 برادر خود را کشت تا به تخت سلطنت بنشیند. ولی یک سال بعد از سلطنت، درگذشت و حدس زده میشود توسط نامادریش شیرین که همسر دوم و مورد علاقه ی خسرو بود مسموم و مقتول شده باشد. با مرگ شیرویه، کشور پارس دچار هرج و مرج و جنگ های داخلی شد و در مقابل یورش اعراب و ورود پارس به دوره ی اسلامی خود، ضعیف گردید. داستان دراماتیک سیروی، حول چگونگی بدبین شدن پدرش خسروئس به او و فجایع بعدی میگردد. سیروی در مقابل عشق نامشروع نامادریش لائودیسه –معادل شیرین- مقاومت میکند و از سوی لائودیسه به تلاش برای تجاوز به او متهم میشود؛ تقریبا مو به مو همان داستان یوسف و همسر پوتیفار. این اتهام، سبب برکناری سیروی از ولیعهدی و رسیدن برادرش "مدرسه" به این مقام میشود. بقیه ی داستان، حکایت عشق سیروی به شاهزاده خانمی به نام "امیره ایداسپه" از یک همسایه ی شرقی است که سیروی به دستور خسروئس، پدر و تمام خاندان او را از بین برده و امیره ایداسپه در تلاش برای انتقام است. فومنکو و نوسفسکی، معتقدند که قدما درباره ی برابری سیروس و سیروی اشتباه نکرده اند و سیروی بخشی از گمانه زنی های توراتی برای حل معمای شاه دوران احیای معبد دوم در تورات هستند. در تورات، این شاه با اسامی گوناگون کورش، اخشوارش، داریوش و ارتاخشتر نامیده شده و برخی گمان کرده اند که این ها شاهان مختلفی هستند که همه با هم در دوران زندگی دانیال نبی زندگی میکردند و بنابراین کشور درگیر یک جنگ داخلی بوده که به فروپاشی آن در مقابل هجوم یونانیان انجامیده است. دوران خسرو نیز با شکست سنگین او از هراکلیوس امپراطور روم مصادف بود که بهانه ی موفقیت شیرویه در سرنگونی پدرش شد. خسروئس پدر خسرو در اسم تقریبا معادل اخشوارش است. عزیز شدن شیرین برای او بر ضد ماریا ملکه ی اولش، همان به قدرت رسیدن استر در تورات است. در کتاب استر در تورات، اخشوارش، ملکه ی اولش وشتی را به دلیل مقاومت در مقابل دستور اخشوارش به برهنگی در مقابل دربار، از مقام ملکه را عزل میکند و استر یهودی را ملکه میکند که سبب قدرتمند شدن یهودیان در پارس میشود. داریوش نیز در کتاب دانیال، داریوش اخشوارش نامیده شده و میتواند خود اخشوارش باشد. بنابراین نبرد سیروی با برادرش بر سر تخت سلطنت، همان نبرد سیروس با برادرش ارتاخرخس (ارتاخشتر یا اردشیر) بر سر تخت سلطنت پدرشان به نام داریوش در نوشته های گزنفون است. نوسفسکی معتقد است که این سیروس، همان کورش تورات است ولی درنهایت تاریخنویسان این دو را به دو شخصیت مختلف برداشت کردند و کورش تورات را سیروس بزرگ، و سیروس برادر ارتاخرخس را سیروس کوچک نامیدند. انگیزه ی سیروس کوچک برای شورش علیه برادرش هم اتهامات قبلی برادرش به او بوده است همانطورکه در داستان سیروی هم مدرسه نقش مهمی در بدبین شدن خسروئس به سیروی دارد. اما ارتاخرخس و سیروس کوچک برعکس مدرسه و سیروی، از یک مادر هستند و شاید این به این موضوع ربط داشته باشد که دو همسر خسروئس –یعنی دختر موریس، و شیرین- هر دو ماریا یا مریم نام دارند. به هر حال درباره ی سرنوشت جنگ آنها دو روایت متفاوت به وجود آمده که مطابق یکی سیروس در جنگ شکست میخورد و کشته میشود و در دیگری سیروس پیروز میشود و به حکومت میرسد ولی به زودی در اثر بدخواهی یک ملکه کشته میشود که این ملکه هم میتوانسته هم لائودیسه (شیرین) باشد و هم امیره ایداسپه (همتای تومیریس ملکه ی ماساگت ها در ماجرای قتل سیروس بزرگ). نکته این است که در هر حال، سیروس کشته میشود چون همان کورش یا مسیح تورات و یکی از روایت های عیسی مسیح است. قتل او با توطئه ی یک زن نیز در قتل دیگر کاندیدای مسیح در زمان عیسی یعنی یحیای تعمیددهنده به توطئه ی سالومه معشوقه ی شاه هرود مربوط است که یکی دیگر از نسخه های استر در تاریخنویسی است (سالومه و ماری آمنه کپی های استر و وشتی در زندگینامه ی هرود به عنوان نسخه ی دیگری از اخشوارش هستند و دو پسر ماری آمنه که توسط هرود کشته میشوند میتوانند عیسی و یحیی بوده باشند). به هر حال، اخشوارش در مقام خسروئس، همچون هرود، یک زائده ی شرقی از امپراطوری روم است چوا خسروئس، با همکاری موریس امپراطور روم یونانی (شرقی) و رسیدن به دامادی موریس، توانسته پارس را فتح کند و فرمانروای آنجا شود. با قتل موریس به دست لشکریانش در توطئه ی فوکاس، خسروئس به بهانه ی انتقام مرگ موریس، به تلاش برای فتح یونان دست زد که این تلاش درنهایت با حمله ی هراکلیوس به پارس جواب داده شد. نوسفسکی، هراکلیوس را نسخه ی دیگری از کنستانتین اولین امپراطورمسیحی روم میداند و همچنین او را با داود بنیانگذار رش گلوتا یا اشرافیت یهود برابر میبیند که به سبب نام آنها است که مسیح رومی از نسل داود خوانده شده است. پارس ها که هراکلیوس بر آنها ظفر می یابد نیز همان پلستینی ها هستند که داود آنها را شکست میدهد. هم داود و هم هراکلیوس به سبب ارتکاب گناهان جنسی به راه های خلاف کشیده میشوند و از چشم خدا می افتند و امپراطوری هایشان زوال می یابد. در مورد داود، ماجرا به فتح سرزمین مقدس در هجوم بابلی ها ختم میشود و در مورد هراکلیوس، ضرر کردن روم با افتادن متصرفات شرقی منجمله سرزمین مقدس به دست اعراب مسلمان. هراکلیوس بعد از این شکست ها به کفرگویی می افتد و تدریجا دیوانه میشود. به نظر نوسفسکی، او در مقام جانشین موریس در فتح پارس، میانپرده ای برای یادآوری افتخارات گذشته است و سیروس پارسی هم در تبدیل شدن به یک مسیح شرقی، چیزی جز تکرار موریس و قتل ناجوانمردانه اش نیست. موریس درواقع برای اشراف غربی، یک خدای حامی استعمار در شرق و فتوحات نظامی است. کتاب امپراطور لئوی فیلسوف درباره ی هنر جنگ را در اصل به موریس نسبت داده اند. کتاب «هنر جنگ» نیکولو ماکیاولی (ایدئولوگ حکومت های مدرن) هم که توسط نظامیان فردریک کبیر و ناپلئون اول کشف –و درواقع جعل شد- از موریس الهام میگیرد. عنوان "خسرو" یا "کسری" که در داستان موریس یک اسم خاص است، در تاریخ پارس، تبدیل به یک عنوان عام برای تمام شاهان سلسله ی ساسانی میشود. به احتمال زیاد، عناوین قیصر و سزار برای امپراطوران رومی، تلفظ های دیگر خسرو هستند.:

“motives of the story of esther in operas about siroy and others”: chronologia: 13/1/2015

عنوان خسرو همچنین میتواند مرتبط شده با "خوسارو" دومین ایزد از یک تثلیث فنیقی در گزارش الکساندر هیسلوپ باشد. این نام را میشد "خوس-زرو" یعنی فرزند خوس معنی کرد که همان کیسوئی از نام های دیونیسوس باخوس بود. این لغت در اصل از "کأس" به معنی جام شراب می آید چون دیونیسوس خدای شراب است. یکی از القاب آپولو خدای خورشید یونانی، آپولو کیسیوس بوده است. با این حال، خوس تلفظ دیگری از کوش پسر حام و جد سیاهان نیز بود. اوزیبیوس، نژاد اتیوپیایی ها را اعقاب کوش میشمرد. نامجاهای اتیوپیا و هند معمولا در نوشته های کلاسیک، مترادف همند و نمرود که از نسل کوش است شاه هندیان خوانده شده است. نمرود پوست پلنگ میپوشید که جانور دیونیسوس است و حیوان مورد علاقه اش گوزن زرد بود که به مانند پلنگ، جانوری خالدار است. ظاهرا در ابتدا سرزمین کوشیان خود بین النهرین بوده است ولی با هرچه آمیخته تر شدن سیاهان بین النهرین با عرب های فاتح، اهالی آنجا این نام را بیشتر به کاسیان یا مردمان کوهستان مجاور جلگه ی شوشان اطلاق کرده اند و عنوان "خوز" برای خود شوشی ها نیز تلفظ دیگری از خوس یا کوش است. پارسیان نیز برآمده از همین خطه بودند اما درنهایت در بین النهرین و در بابل، حکومت خود را تاسیس نمودند. نمرود نیز شاه بابل تلقی میشد ولی کسانی که او را همان نینوس دانسته اند، معتقدند او مقر حکومت خود را از بابل به نینوا در شمال انتقال داد و امپراطوری آشور را بنا نمود. نمرود رهبر نژاد غول ها در شورش علیه خدا بود و از این جهت، حکم کرونوس یا ساتورن در رهبری تیتان ها در اساطیر یونانی-رومی را داشته است. غول ها مردم باستانی و از نژاد فرشتگان هبوط کرده بودند و کیفیت نیمه حیوانی داشتند. نام آشور نیز مرتبط با "شور" در عبری [و "ثور" در عربی] به معنی ورزاو است و چون در کلدانی آن را "تور" مینامند که در یونانی تائوروس خوانده میشود، مهاجرت نمرود به شمال میتواند تا کوه های تائوروس (طوروس) در ترکیه تداوم یابد و آتور یا آشور، هم با تورانی های ترک مرتبط شود و هم با تیران ها یا جباران یونانی. ارتباط نمرود با گاو، به این داستان برمیگردد که وی ورزاوی را کشت و درحالیکه پوست آن ورزاو را به تن داشت، به جنگ شیری رفت و او را کشت و در این حالت، به هرکول شیرکش تبدیل شد. جدال نمرود با این وحوش، به نامیده شدن او به «شکارچی توانا» مربوط است. درواقع علت محبوبیت نمرود در بین انسان های نخستین بازمانده از سیل نوح، کم کردن شر حیوانات وحشی خطرناک از سر مردم بود. ازاینرو نمرود نامبردار به "فرونیوس" (فرعون) یعنی منجی شد چون مردم را از شر وحوش نجات داد. همین خصلت در یهودیت، به قوم او یعنی کوشیان و ازجمله کنعانیان نسبت داده میشود و هدف از مهلت دادن خدا به کفار را آن دانسته اند که وسیله ی کم شدن شر وحوش از سر مومنان شوند. در سفر خروج، خدا به موسی میگوید یک سال دیگر باید کنعانیان در ارض موعود باقی بمانند تا جانوران صحرا زیاد نشوند و فضا برای قوم برگزیده ی یهود امن شود. نمرود اولین شهرساز نیز بود و استحکامات بابل را برای این ساخت تا مردم در داخل شهر، از هجوم وحوش در امان باشند. البته در متون یونانی، ساخته شدن استحکامات بابل را نه به خود نینوس (نمرود) بلکه به پدرش بلوس نسبت داده اند که دراینجا بلوس همان بعل مردوخ خدای اعظم بابل است. با این حال، نمرود نیز تجسد زمینی همان خدا است و این تجسد، نه فیزیکی بلکه قراردادی است چون نمرود شاه بابل است و روح بابل، الهه عیشتار است که مردوخ، او را به شاه آنجا باردار میکند. پس از آن، شاه در مقام پسر شهر، شوهر او نیز هست و این، همان رابطه ی ازیریس-ایزیس-هورس است که در آن، ازیریس اولین فرعون مصر به شکل پسر خود هورس از همسرش ایزیس متولد میشود. این معادله برای این درست شده که روشن شود چرا نمرود را نینوس نامیده اند درحالیکه نینوس از "نینو" در آشوری به معنی کودک می آید. علت این است که نمرود درابتدا همان تموز خدای طبیعت بود که در مقام گیاهان طبیعت با تغییر فصل، در جوانسالی به دست اهریمنان به قتل میرسید و ازاینرو صورتی بچه گون داشت. ولی بعدا برای این که نمرود را خدای جنگسالاران کنند، او را به شکل مردی عضلانی و ریشو تصویر کردند. بنابراین نینو (کودک) خوانده شدن نمرود، به این شکل توجیه شد که او پسر الهه و برای او در حکم یک کودک نیازمند به مراقبت ویژه است. در این مورد، جالب است که همسر نینوس، سمیرامیس نام دارد که پس از او به قدرت میرسد و پسر سمیرامیس هم نینیاس نام دارد که نامش تلفظ دیگری از خود نینوس است چون نینوس هم شوهر سمیرامیس است و هم پسر او. ملقب شدن نمرود به پسر یک زن، باعث شد تا او در متونی چون "دی کلدوئی" یوهانس کلریکوس، نامبردار به "زو ایشته" شود. "زرو/ذره/ذرت یعنی فرزند، و عایشه/ایشه/ایشته یعنی موجود مادینه یا زن. پس زروایشته یا زرت ایشته یعنی پسر زن. این لغت تبدیل به لقب «زرتشت» برای نمرود شده است. از طرفی او را به اصطلاح پسر عیشتار نیز خوانده اند که در این حالت نیز نامبردار به زروآستر و زرتشتر/زرته اشتره شده است. هیسلوپ مینویسد اگر دراینجا به جای زن یا الهه، اسم خود شهر یعنی بابل را بیاوریم، این نام تبدیل به زروبابل میشود. زروبابل نام یک شاهزاده ی یهودی است که از بابل به اورشلیم می آید تا آنجا را از یهودیان پر کند و معبد یهودیان را که ادعا شده بابلی ها قبلا تخریب کرده اند درآنجا بنا کند. هیسلوپ حدس میزند که زروبابل همان زرتشت یا نمرود در حال تغییر فاز باشد و دارد در هیبت یک اشرافیت، از مذهب بابلی به مذهب یهودیت تغییر نگرش میدهد. حتی کشتار کفار و شاهانشان توسط یهودیان بخشی از این تغییر فاز است که در آن، شاه مذهب سابق، به شکل یک شهید، در مذهب نوین، خودی میشود. هیسلوپ دراینباره به یک روایت کلدانی اشاره میکند که بر اساس آن، زرتشت دعا کرد بمیرد و مرد، ولی قبل از مرگ، به یارانش سفارش کرد همیشه برای او عزاداری کنند و تا روزی که این عزاداری برپا است، امپراطوری بابل وجود خواهد داشت. هیسلوپ، این عزاداری را دنباله ی عزاداری مردم برای تموز میداند و به این نتیجه میرسد که مرگ خودخواسته ی نمرود همانطورکه در قتل وحشیانه ی ازیریس هم مشاهده میشود، میتواند به اراده ی او به مقتول شدن در راه هدفش برگردد. هیسلوپ دراینجا داستان قتل موقت بلوس (مردوخ) به خواست خودش در گزارش بروسوس را در نظر میگیرد. در این گزارش، بلوس دستور میدهد تا او را بکشند تا از آمیزش خونش با خاک، انسان های جدیدی خلق شوند. این در حکم سقوط امپراطوری کفار و به قدرت رسیدن یکتاپرستان و مذاهب پیروز دیگر تحت تاثیر آنان است و شاه مقتول که تغییر نگرش داده بوده، نیز به شکل خدایان و قهرمانان شهید و قربانی شونده –از هرکول گرفته تا کریشنا- تکرار میشود. عیسی مسیح که خود را عامدانه قربانی میکند و حتی بیشتر از نمرود برازنده ی لقب زرو ایشته (پسر زن) است، نقطه ی اعلای آنها است. مسیح و بسیاری از قهرمانان شهیدشونده ی دیگر، اغلب در نزد قومی غیر از قوم خود، بیشتر مقدسند چون تکرارگر داستان زروبابلند که در جایی غیر از سرزمین خود، ارض موعود جدید را بنا نمود. نکته ی دیگر این که طغیان بلوس علیه خودش وقتی که بلوس به صورت نمرود تجسد یافته، همان طغیان نمرود علیه خدا و طغیان کرونوس علیه پدرش اورانوس نیز هست و البته چون بلوس به دلیل این که خدای موصوف خود نمرود است، تولید و درواقع فرزند خود نمرود محسوب میشود، سقوط کرونوس هم توسط پسرش زئوس یا ژوپیتر اتفاق می افتد که او هم در اساطیر یونانی با بلوس یا بعل مردوخ تطبیق شده است درحالیکه عنوان جووه برای او دقیقا همان نام یهوه را نشان میدهد. کرونوس فرزندان خود را میخورد ولی به جای زئوس، رئا یک سنگ به او داده است و درنتیجه زئوس زنده میماند و بزرگ میشود تا کرونوس را سرنگون کند. پس از این که زئوس کرونوس را شکست داد او را وادار به استفراغ کردن برادرها و خواهرهای قبلی میکند و سنگ مزبور هم در این ماجرا استفراغ میشود و در دلفی قرار میگیرد. این قطعا با این مطلب مرتبط است که بنیانگذار کیش آپولو در دلفی به نام النوس، در اثر گناهانش به سنگی تبدیل شد و در همان جا قرار گرفت. جالب این که کشیش مخصوص آن کیش برای قوم پریسی ها دارای عنوان باخوس بود که عنوان دیونیسوس نیز هست. سنگ دراینجا عصاره ی فرزندان کرونوس و کنایه از ملت خدا است. پیروزی آنها بر کرونوس پیروزی بر اژدها است و اژدها همان بابل است چون نمرود با ساختن برج بابل، به جنگ خدا رفته بود و درازی برج بابل به درازی مار تشبیه میشد. رئا همسر کرونوس که حکم سمیرامیس را برای نینوس دارد، الهه ی برج ها است و ارتباط اژدها با الهگان نیز اینجا منعکس میشود. قوم نمرود نیز سرافیم یا مارسانان تلقی میشدند و اژدهای بابل در مصر، به گونه ی اسب های آبی و تمساح ها و مارهای آنجا تناسخ می یافت. غلبه ی قهرمان بر اژدها که از سنت جورج گرفته تا کریشنا در داستان ها بازتاب می یابد همان پیروزی امت یهودی-مسیحی بر کفر پیشین است. :

Two babylons: alexander hislop: chap2: sect2

بر اساس نوشته ی هیسلوپ، هم پارس خسروها، هم اسرائیل یهودیان، هم ترکیه ی یونانیان و رومیان، هم توران سواران ترک-مغول و هم سرزمینی که به نام قوم نمرود هند نام گرفته، دنباله ای برای بابل نمرود و محل تاسیس یک سرزمین مقدس جدید به نظر میرسند. حتی این مطلب درباره ی اسلام عربی هم صدق میکند. چون همانطورکه اعقاب کوش در کنعان وظیفه داشتند تا تمدن ایجاد کنند و درندگان و مشکلات را از بین ببرند تا نتیجه ی دسترنجشان را یهودی های فاتح ببرند، پارس خسروها نیز به عنوان یک کوش حاکم شده بر کلده، دقیقا فقط یک کنعان دیگر بود که فاتحانش به جای یهودی، عرب نامیده شده اند. سنگ مقدس کرونوس که از دهانش بیرون آورده میشود نیز همان حجرالاسود کعبه است که از اسارت کفار آزاد میگردد. بنابراین تاریخ ایران باستان چیزی مجزا از تاریخ اسلام نیست که اسلام به آن پایان داده باشد بلکه دقیقا بخشی از تاریخ شریعت یهودی زده ی اسلام است که نیرنگ خدای یهود به کفار به نفع قوم برگزیده اش را کپی کرده است. خسرو مطابق نوشته های بالا یک نسخه از نمرود و در ارتباط با کوشی ها یا سیاهان است که با انتقال محل کوشی ها به منطقه ی جنوب غربی ایران، محل پارس را به ایران انتقال داده و باعث تخیل شدن آنجا به صورت یک سرزمین مقدس شده که رسالت الهی برای تاسیس امپراطوری اسلامی دارد. به همین دلیل هم شاهان پهلوی وقتی که سعی کردند ایران باستان را جلو اسلام قرار دهند شکست خوردند ولی جمهوری اسلامی وقتی ادعای جهانی شدن ایران باستان توسط اسلام را نمود موفق به مقدس کردن ایران باستان به نفع ناسیونالیسم نظامی دردسرساز ایرانی شد. همین اتفاق هم با انتقال مشابه بابل به ترکیه و مصر، سبب پیدایش رسالت های خیالی برای ترک ها و دنباله های روم یونانی ترکیه در کشورهای استعمارگر اروپایی شد ضمن این که ارتباط تمدن جادویی نمرود با مصر و عراق نیز سبب پیدایش ناسیونالیسم های نظامی در این کشورها تحت رهبری صدام و عبدالناصر گردید. در تمام این ناسیونالیسم ها درنهایت، بخشی از ملت در مقابل همان خدایی که به آن ملت تقدس بخشیده قرار گرفته اند و دم از آتئیسم میزنند. این، درواقع به پیروی از سرمشق نمرود است. او به عنوان تجسد انسانی بعل، الگوی تجسد انسانی یهوه یعنی عیسی مسیح میشود که به نام عمل به تورات یهوه علیه ادیان شرک آمیزی میشورد که زندگینامه ی خودش، از خدایان آن ریشه گرفته است.

هیسلوپ، این مطلب را نتیجه ی وامداری عیسی به کریسمس یعنی ایام مبادله ی جایگاه های ماه شب و خورشید روز دانسته است. وی دراینجا پیرو ویلکینسون است که معتقد است کریسمس یا تولد مسیح درحالیکه در مقام زمان تولد خدای خورشید به انقلاب زمستانی انداخته شده، در 25 دسامبر قرار گرفته، دقیقا یک روز بعد از 24 دسامبر که جشن تولد ماه در نزد صابئین عربستان بوده است. ویلکینسون معتقد بود که اولین تقویم ها به سبب حسابرسی بارش، تقویم های قمری بودند و تقویم خورشیدی بعدا و فقط در تکمیل تقویم قمری پدید آمد. ازاینرو موقعیت خورشید فرع بر موقعیت ماه است. تقویم، وسیله ی شمارش ایام است و با حسابرسی مرتبط است. هیسلوپ نیز همین موضوع را علت شمردن نمرود از نسل کوش دانسته است. چون معتقد است کوش در ابتدای امر، تلفظی دیگر از "خوش" به معنی حسابرسی است و معانی ثانویه ی آن چون کاسه و خوشه، به سبب ارتباط حیاتی حسابرسی با اقتصاد معیشت به وجود آمده اند. "منه" خدای ماه نیز نامش از "من" به معنی عدد می آید که حسابرسی با آن مرتبط است. خدای اعداد، هرمس یا مرکوری است که مهندسی و ساخت تمدن به سبب ارتباط با اعداد به او مرتبط است. هرمس را در کلده نبو میخواندند و بعل مردوخ هم در ابتدا فرمی از نبو بود. بنابراین برخاستن نمرود از نسل کوش، در نسبت با برخاستن کیش مردوخ از کیش نبو است. اوریژن در اواخر قرن چهارم میلادی، شاهد مراسم میگساری در مصر و بخصوص اسکندریه در ماه دسامبر بود و ارتباط دیونیسوس باخوس خدای شراب با کوش نیز دراینجا مدلل میشود. کیسوس لقب او نه فقط به کأس یا جام شراب، بلکه به پیچک نیز معنی میشود که آن هم مرتبط با پیچک گون بودن تاک انگور است. اما این ارتباط قبل از این که به انگور و محصولش شراب مربوط شود، به مارگون بودن پیچک مربوط است و ماری را که آدم و حوا را در باغ عدن فریفت به یاد می آورد. علت تقدس گیاه دارواش در اروپای قدیم نیز همین بود چون مثل پیچک روی درخت رشد میکرد و از او تغذیه ی انگلی مینمود. مار هم در عدن، بر درخت مقدس ظاهر شد و درخت، نماد تموز یا آدونیس خدای طبیعت است. مرگ و رستاخیز تموز با مرگ و رستاخیز خورشید در موقع طلوع و غروب مقایسه میشد و ربط خورشید به کریسمس نیز از این طریق است. درخشش خوشه های گندم، نتیجه ی تجسد نور خورشید در آنها دانسته میشد و بنابراین غلات تجسدی از تموز بودند. گراز که غلات را بدون این که برای مصرفشان مثل آدمیزاد مراسم به جا آورد، چپاول میکرد، در جایگاه دشمن تموز و طبیعت قرار میگرفت. ازاینرو قتل آدونیس به دست گراز، با قتل پاگانیسم به دست مسیح مقایسه میشد درحالیکه گراز از طبیعت برمیخاست و مسیح از پانتئون پاگانیسم. در مصر، قتل آدونیس به دست گراز، تبدیل به تکه تکه شدن بدن ازیریس توسط برادرش تایفون که به شکل یک گراز درآمده بود شده بود و مصریان برای ازیریس، خوک را که فامیل نزدیک گراز است قربانی میکردند. هیسلوپ معتقد است خوردن خوراک خوک در ایام یوله (یولت یا یلدا) ی مسیحی نیز مانند خوردن نان و شراب در عشای ربانی، در حکم خوردن خود عیسی است چون قربانی شدن داوطلبانه ی عیسی در راه پدرش، همان از بین رفتن روشنایی خورشید در راه تاریکی شب، و قربانی شدن راستی در راه تاریکی جهالت است. اگر آدمیزاد در این تاریکی ابتکار را به دست میگیرد برای آن است که خودش به جای خورشید با آتش سازی نور ایزدی تولید کند و علت به کار بردن وسیع شمع در کریسمس به کنایه از تولد مسیح در برخی نوا-حیس اروپا هم همین است. مسیح، مثل خورشید، منجی انسان از تاریکی است و نمرود نیز فرئونیوس یعنی منجی بود. اما فرئونیوس یک معنی دوم مرتبط هم دارد و آن آزادکننده است که در مورد آزادکننده ی برده از بردگی به کار میرفته است. مسیح نیز بردگان را به آزادی فرا میخواند ولی روز او واسط بین دو شب است و همه ی کسانی که از منجی بودن او از تاریکی دلشاد بودند سرانجام از داغی خورشید او به شب پناه میبرند و مساوات انقلابی صدر مسیحیت چیزی نیست جز میانپرده ای میان یک نوع برده داری و نوع دیگری از برده داری.:

Two babylons: alexander hislop: chap3: sect1

بنابراین اگر مسیح، پیامبری است که علیه بنیاد ایزدی خودش طغیان میکند، تعجبی ندارد که رسالت آزادی بخشی او را کمونیسم خداستیز دنبال کند چون این فقط یک نوع رسیدن به نقطه نظر مشترک بین تناقض های کلیسا است. دموکراسی غربی هم میتواند شعار مساوات او را سر بدهد و درنهایت، آشکارا تضاد طبقاتی را به وجود بیاورد و بردگی ملت ها با ابزار رسانه را. این اصلا ارتداد نیست، چون هرچه باشد نمرود نیز علیه همان خدایی که خودش ساخته بود شورش کرده بود و لابد بعد از این که زروآستر (نمرود) با تغییر نام به زروبابل، یهودیت و مذاهب تحت تاثیر آن را ایجاد کرده است هنوز دارد به طغیان خودش علیه خدای خودش ادامه میدهد.

قربانیان یوم کیپور: دیونیسوس، یاجوج و ماجوج، و مناقشه ی فلسطین

نویسنده: پویا جفاکش

خاخام های یهودی میگویند دولت اسرائیل ربطی به یهودیت ندارد. ولی اسرائیل در یک مورد مدیون یهودیت است و آن این که هر دو گزینه فقط با داشتن دشمن ممکن است دوام بیاورند. مثلا همین مهرماه اخیر. درست در بحبوحه ی یکی از بزرگترین بحران های سیاسی در اسرائیل و قرار گرفتن نتانیاهو زیر رگبار شدید انتقادات مخالفانش، درحالیکه هر هفته در اسرائیل تظاهرات برپا بود، ناگهان فرشتگان نجات در هیبت آدمکشان غزه به اسرائیل حمله بردند و نتانیاهو توانست ملت را بر ضد «دشمن» متحد کند. واقعا چه اتفاق عجیبی؟! حتما معجزه ی الهی بوده است. خوشخیالان نایهودی، رسانه ها را از نظر میگذرانند و بعد از شنیدن اظهار نظر پشت سر هم به اصطلاح منتقدان سیاسی از این که عجیب است که سرویس جاسوسی معروف اسرائیل متوجه چنین برنامه ریزی دامنه دار چندماهه ای برای این حمله نشده، پیش خود میگویند: «حماس پیشرفت کرده است» و یا «ما اشتباه میکردیم. سپاه پاسداران ایران آنقدرها هم توسط افراد پارتی باز نالایق اداره نمیشود.»! اما در سوی دیگر، خوشخیالان یهودی، جور دیگری به اخبار نگاه میکنند و به معجزه ی الهی ایمان می آورند. آخر، حمله ی حماس به طور کاملا اتفاقی در جشن یوم کیپور یهودی اتفاق افتاد. "کیپور" را در عربی "کیفر" به معنی مجازات، و "غفر" به معنی آمرزش گناه معنی میکنند و در عربی به این روز «یوم غفران» میگویند. یوم کیپور، روزی بود که موسی با ده فرمان از طور سینا پایین آمد و دید که بنی اسرائیل گوساله پرست شده اند؛ پس ملت را به توبه و تحمل سختی های چهل ساله برای آمرزش گناه بزرگشان دعوت کرد. به این مناسبت، در سفر لاویان –فصل 16: آیات 29 و 30- دستور داده شده که در روز دهم ماه هفتم، «جان هایتان را رنج دهید و هیچ کاری نکنید.» خاخام ها منظور از رنج دادن جان ها را روزه گرفتن فهمیده اند. ولی ظاهرا تحمل رنج بی ارتباط با حجم عظیم قربانی های خونین از گاو و گوسفند و بز و پرنداگان که در این روز نثار یهوه میشود نیست. مراسم بز عزازیل که در آن، گناهان قوم روی کاغذی نوشته و به گردن بز قربانی آویخته میشود نیز مربوط به این مراسم است. اما ظاهرا تفسیر آخوندی قرآن است که یوم کیپور خونین را از طریق اعراب مسلمان کامل میکند. برداشت از آیه ای نامفهوم در قرآن این است که موسی به یهودیان دستور داد به سزای گوساله پرستی و عصبانی کردن خدا، در تاریکی شب طوری که کسی کسی را نشناسد همدیگر را بکشند تا از درد عزاداری برای فامیل، خدا گناهشان را ببخشد. ممکن است بگویید اگر خدا این قانون را بر یهودیان وضع کرده، پس چرا اینجا اعراب و یهودیان همدیگر را میکشند و اتفاقا اعراب هم بیشتر کشته میدهند؟ پاسخ این است که مسلمان ها با پیروی از ملایان، خود، دنباله رو پیامبران یهودند و اگرچه مردم بدبخت غزه این را نمیدانند ولی رهبران اسلامگرایشان به خوبی واقفند که بر اساس تعالیم کابالا، مسلمانان و یهودیان اسمی، دو شق از یهودیان مدرن در یک دنیای به شدت یهودیند.

کابالا بر اساس تفسیر راشی مدعی است که هدف یهوه از از بین بردن دولت باستانی یهود، پراکنده شدن یهودیان و آمیخته شدن آنها با نایهودیان برای رسوخ تعالیم یهود به میان کفار و ایجاد دین هایی شبیه یهودیت برای ارتقای یهود بوده است. در این راه، نبوکدنصر پادشاه بابل بی آن که خودش بداند مامور اجرای مقاصد هاشم (یهوه) بود. وی جوانان با استعداد را از تمام ممالک فتح شده فراخواند تا از آنها برای تاسیس یک مذهب جهانی استفاده کند. اما معجزات الهی به گونه ای پیش رفت که دانیال یهودی بیش از همه توجه نبوکدنصر را به خود جلب کگند و یهودیت بدجور بر دین جهانی پادشاه بابل اثر بگذارد. بسیاری از خاخام ها دانیال را "نبی" یا پیامبر نمیدانند چون معتقدند فن نبوت آموختنی است و هیچ کس بدون آموختن این فن نمیتواند نبی شود و در بهترین حالت، رویاهایی با مضمون اعتقادات محیط قرار رفته در آن میبیند درست مثل دانیال که به سبب زیستن در محیط بابل که مملو از افسانه های درندگان و هیولاها بود رویاهایی درباره ی درندگان و هیولاها دریافت کرد و یا حزقیال که یهوه و فرشتگانش را در گردونه هایی شبیه خدایان مشرکین مشاهده نمود، چون این دو در فضای پس از سقوط نبوت یهود میزیستند. با این حال، اگر این همسطح سازی یهودیت با شرک نبود، امکان جلب شدن مشرکین به اخلاقیات یهودی وجود نداشت. مذهب جهانی بابلی هم روی همین محور استوار شد ولی با سقوط بابل در حمله ی یاجوج و ماجوج شالوده ی خود را از دست داد تا پیروانش از بلای این سکاهای وحشی به اسکندر کبیر یونانی پناه ببرند و مذهب بابلی به قامت مذهب یونانی درآید. یاجوج و ماجوج توسط سدی که اسکندر بر آنها بست از بقیه ی دنیا جدا شدند تا آخرالزمان. عناوین عبری آنها یعنی "گوگ و ماگوگ" با افسانه ی گیگس پیوند یافته است. گوگ را همان گیگس میدانند و ماگوگ را مخفف "مات گوگ" در اکدی یعنی کشور گوگ در نظر میگیرند. گیگس چوپانی بود که به طور اتفاقی به مقبره ی غولی از شاهان قدیم راه یافت و حلقه ی قدرت را که در انگشت غول بود به دست آورد و به انگشت خود کرد و به سبب این حلقه ی جادویی موفق شد پادشاه لودیه شود. این حلقه یکی از ریشه های افسانه ی حلقه ی فرودو در ارباب حلقه های تالکین است. غول نیز با نژاد آناکیم یا دورگه های زنان زمینی از فرشتگان آسمانی یا به اصطلاح خدایان در افسانه های یونانی ربط می یابد که همان نژادهای اجنه و انسان های نیمه الف در ارباب حلقه ها هستند. البته جغرافیای یاجوج و ماجوج از ابتدا سراسر قلمرو لودیه نبوده است بلکه پس از فتح فریجیه توسط گیگس به آن منتقل شده است. در زمان گیگس، فریجیه تحت تسلط کیمری ها بود. کیمری ها جزو سکاهایی بودند که به پادشاهی میداس بر فریجیه خاتمه داده بودند. میداس پسر گوردیانوس شاه قبلی فریجیه از کوبله الهه ی بومی بود. کوبله به گوردیانوس کمک کرده بود که در زمانی که فریجیه شاه نداشت شاه آنجا شود و به ازدواج گوردیانوس درآمده بود. به خواست کوبله، گوردیانوس کیش پرستش و قربانی برای سابازیوس را در فریجیه محترم شمرده بود. سابازیوس فرمی از دیونیسوس خدای شراب و اورجی بود که در یونان با زئوس شاه خدایان تطبیق میشد. گفته میشد دیونیسوس مدت ها دیوانه ای سرگردان و دچار جراحات روحی فراوان بود تا این که در فریجیه کوبله او را درمان کرده بود. دیونیسوس با همراهانش مئنادها و ساتیرها مدت ها در منطقه ی فریجیه در گردش بود تا این که یک بار یکی از همراهان ساتیرش به نام سیلنوس از گروه جا ماند و گم شد. میداس او را یافت و در شهرش از او به گرمی پذیرایی کرد. زمانی که دیونیسوس سیلنوس را یافت به پاس خدمات میداس از او خواست آرزویی برگوید تا برآورده شود. میداس گفت دوست دارد به هر چیز دست میزند به طلا تبدیل شود. این آرزو برآورده ولی به ضرر میداس تمام شد. میداس نمیتوانست به هیچ چیز دست بزند. حتی نمیتوانست غذا بخورد. چون همه چیز به طلا تبدیل میشد. کم کم میداس به افسردگی و بی رمقی و انزوا دچار آمد. در این شرایط، سکاها کشور را فتح کردند، میداس را کشتند و دست جادویی او را بریدند و برداشتند تا با آن هر چیزی را که میخواهند به طلا تبدیل کنند. اینطوری سکاها به ثروتمندترین ملت جهان تبدیل شدند. کیمری ها که در زمان گیگس در فریجیه بودند ظاهرا باید نمادی از سکاهای ثروتمند باشند. کیمری ها همانطورکه در اسمشان هم انعکاس یافته، پیرو سامری ها یا یهودی های جن پرست بودند. خزرهای سابق روسیه نیز سکاهایی یهودی تحت تاثیر سامری ها خوانده شده اند و آنها ریشه ی یهودیان اشکنازی شمرده شده اند که قدرتمداران اروپا از آنها برخاستند. میتوان آنها را همان کیمری ها دانست که تحت عنوان کیمبری در اروپا منتشر شدند و تا بریتانیا پیش رفتند. سامری ها که از عراق آمده اند احتمالا منشا اصلی دانشی هستند که به سومری ها در قبل از آنها منسوب است و شامل پرستش انواع اجنه میشود. به مانند سومری ها فریجی ها هم روایت خودشان را از سیل نوح دارند. اولین شاه آنها آناکوس –مقایسه کنید با آناکیم- نام داشت. او در قونیه حکومت میکرد که شرقی ترین شهر فریجیه در آن دوره بود. پس از مرگ آناکوس، سیل عظیمی سراسر کشور را فرا گرفت که پیشتر توسط یک کاهن پیشگویی شده بود. بعد از پایان سیل، بازماندگان از نو تجدید بنای کشور را نمودند و شاهی جدید به نام مانیس اداره ی مملکت را به دست گرفت که اتفاقا او هم پسر کوبله دانسته شده بود. فریجیه به سبب جانشینی سومر، نوعی اهمیت نمادین برای خود پیدا کرده بود که به غلبه ی اسکندر بر آن معنی میداد و با پرستش دیونیسوس درآنجا ارتباط مستقیم داشت. اسکندر را از نسل پسامتیخ آخرین فرعون مصر میخواندند. کاهن معبد هفستوس (پتاح) در مصر، به اسکندر گفته بود که از پسامتیخ دو "بخو" به جای مانده است. بخو در قبطی به معنی بچه یا فرزند است ولی در یونانی معنی نان میدهد و همین یونانی ها را گیج کرده بود. اما جالب این که بخو میتواند همان باخوس نام دیگر دیونیسوس نیز باشد. یعنی اسکندر نسخه ی جدید دیونیسوس و به همین دلیل پسر زئوس است. اهمیت فریجیه برای اسکندر نیز از این جهت است. او در کرانه ی رود سند با ملتی برخورد کرده بود که توسط لشکر دیونیسوس ایجاد شده بودند و به او گفته بودند کسی که بتواند طنابی را که گوردیانوس در فریجیه گره زده، پاره کند، حاکم جهان میشود. اسکندر به فریجیه رفت و وقتی نتوانست گره را با دست باز کند، آن را با شمشیر پاره کرد.:

“”Phrygia to asia: schythian gold, ufos, giants and gog and magog”: void trancer: stolen history: sep14, 2020

ارتباط سومریان با یونانیان در نامی که برای آناکیم یا فرزندان آناک (عناق) استفاده میکنند برجسته میشود: آنوناکی. آناک و آنوناکی تبدیل به آناکه و آنانکه در یونانی شده اند: اصطلاحاتی که به معنی محدودیت و جبر هستند و خصوصیات و نیروهای طبیعت را مشخص میکنند که به شکل خدایان یا فرشتگان تشخص یافته اند. مطابق یک روایت، آنانکه یا آنانگه نام الهه ای است که به همراه پدرش کرونوس خدای سیاره ی زحل، جهان را با خدایان آفریده و به تمام خدایان به جز زئوس تحکم میکند. در اساطیر سومری، جایگاه کرونوس و آنانکه به حئا و دخترش حنانه تعلق میگیرد. البته اصل مطلب از انلیل است که حکمران کوه اکور است و آنوناکی ها نیز در اکور به سر میبرند. انلیل تمام توانایی های ویژه ی بشر را می آفریند و آنها را که به "می" me معروفند در کوزه ای به نام "پارشو" به حئا میدهد تا بین بشر پخش کند. این می ها شامل توانایی های مختلف از نیروهای مثبتی چون هنرآفرینی، اختراع وسایل، فن اکتشاف و استخراج معدن، و گسترش صنعت و فنون گرفته تا توانایی های منفی مانند حقه بازی، فحشا، جنگ و زورگویی میباشند. حئا مایل به دادن اینها به انسانها نیست. اما حنانه که میخواهد سرزمینش اوروک در سومر را باشکوه کند تصمیم میگیرد تا کوزه ی می ها را از حئا بدزدد و به اوروک ببرد تا آدم ها با به دست آوردن می ها بتوانند شهری و معبدی باشکوه برای حنانه بسازند. حنانه به آبزو قلمرو آبی حئا میرود و درآنجا حئا را با شراب مست میکند و پارشو را میدزدد. حئا وقتی به هوش می آید و متوجه سرقت میشود 50 غول را دنبال حنانه میفرستد تا او را برگردانند. ولی حنانه میگریزد و به هدفش میرسد. این داستان قابل مقایسه با داستان پاندورا است که اولین زن است و با اپی مته برادر پرومته ی معروف ازدواج میکند. پاندورا را هفستوس میسازد که به مانند حئا خدای صنایع و آهنگری و اختراع است. البته هرمس خدای خرد و سخنوری هم به پاندورا چربزبانی و با حیله سخن گفتن را می آموزد که پاندورا با این توانایی اپی مته را خام میکند. زئوس یک پیتو یعنی کوزه به پاندورا داده که او نباید درش را باز کند. ولی پاندورا این کار را میکند و این همان چیزی است که زئوس دوست داشت اتفاق بیفتد. با باز شدن در کوزه، حشراتی از ظرف بیرون می آیند که آلوده به تمام زشتی های وجود آدمیند و با نیش زدن مردان، آنها را به این زشتی ها آلوده و دشمن هم میکنند و اتحاد انسان ها را به نفع زئوس از بین میبرند. پاندورا و اپی مته پدر و مادر "پیرها" همسر دیوکالیون یا نوح یونانیند و دیوکالیون پسر پرومته و پسرعموی پیرها است. از این دو دختری باز به نام پاندورا متولد میشود که دو پسر به نام های گراکوس و لاتینوس به دنیا می آورد که اجداد گریک ها (یونانیان) و لاتین ها (رومیان) هستند. زئوس که در این داستان حکمران کوه المپ است در جایگاه انلیل قرار دارد که حکمران کوه اکور است. در این مورد، پیتر جنسن توجه میکند که در "لودلول بن نماقی" اکور نام جهان مردگان بابلی در زیر زمین است. اینجا محل زندگی شیاطین است و آنها از آنجا بیرون و به آن تو میروند. بنابراین اکور دراینجا همان "کور" معادل سومری "ارستو" یا دوزخ آکدی است که محل حکومت ارشکیگال و شوهرش نرگال است. ایرکالا نام دیگر کور، آشکارا تلفظ دیگری از نام ارشکیگال است و بنابراین همسری او با نرگال، حکم همسری قلمرو حکومتی با حاکم را دارد. موریس جاسترو عنوان میکند که اکور در اصل به معنی زمین است و خانه ی زمین باید داخل آن باشد. اما برخی گفته اند که بالاترین مقام ها در بالاترین جاها مینشینند و اکور را با خورساگ یعنی زمین مرتفع منطبیق کرده اند که اصطلاحی مترادف با کوهپایه است. در اساطیر، خورساگ نام اولین کوه زمین است که نینورتا پسر انلیل، بعد از کشتن "اساگ" غول سنگی، از جسد او ساخت و مادرش نین ماه را حاکم آنجا کرد و از آن پس نین ماه به نین خورساگ یعنی حاکم کوهستان نام گرفت و مادر تمام کوه های زمین به شمار رفت. در مقابل، آبزو جایگاه حئا لغتا همان abys یا هاویه در یونانی است که به دلیل برداشت هرج و مرج ناکی که از این کلمه ممکن است، قابل مقایسه با دوزخ به عنوان دیگر حکومتگاه زمین است. بنابراین هبوط حنانه به دوزخ، حکم همان فرود آمدن او به آبزوی پدرش حئا است. در داستان مزبور، حنانه برای ملاقات با خواهرش ارشکیگال به جهان مردگان می آید و با این کار، قانون را نقض میکند. بنابراین ارشکیگال از خروج او ممانعت به عمل می آورد و دیوها و جن هایش را برای بازگرداندن حنانه به دوزخ گسیل میدارد همانطورکه حئا غول ها را برای بازگرداندن حنانه فرستاده بود. البته دیوهای ارشکیگال به زحمت، حنانه را میگیرند ولی حنانه آنها را متقاعد میکند کس دیگری را به جای او به جهان زیرین ببرند و چون میبیند شوهرش تموز از نبود حنانه ناراحت نیست و برای او عزاداری نمیکند از خشم، تموز را به دست دیوان میسپارد و خود جان به در میبرد. حنانه را در "آلاله" «عیشتاره» میخواندند که همان «عشتاروت» عبری و «عیشتار» کلدانی و "اشاره" در بلندی های ترکیه است. نام حنانه با عنوان "هانا هانا" به معنی مادربزرگ که حوری های شمال سوریه برای الهه ی خود "حبات" به کار میبرند مرتبط به نظر میرسد. «حبات» (حبه) یکی از تلفظ های آرامی نام «حوا» همسر آدم نیز هست. تلفظ حوری دیگر نام حبات، "خبا" است که آن هم تبدیلش به "حوا" بسیار راحت است. بنابراین حوا به مانند پاندورا فرمی از حنانه است. هم حوا و هم پاندورا اولین زن هستند و عامل بدبختی شوهران خود و کل مردان میشوند. پاندورا به عصر طلایی خاتمه میدهد و انسان ها را وارد عصر ناخوشایند نقره میکند درحالیکه حوا سبب اخراج انسان ها از بهشت میشود. هر دو هم این کار را با زیر پا گذاشتن قانون دوری از یک شی ء منع شده مرتکب میشوند. عیشتار یا حنانه با سیاره ی زهره تطبیق میشود که نامش در لاتین ونوس است. در بیسن حوری های ترکیه این لغت نزدیک به واناس یات وانه به معنی خواهش و هوس بوده است.:

“Pandora and the birth of civilization”: aratta.wordpress.com

ازاینجا معلوم میشود که خدایان و شیاطین، اشخاص واحدیند در حالت عالی و دانی که این حالت متضاد، بیانگر کاربرد درست و غلط خصوصیات انسانی هستند. فرم دوزخی آنها که به یاجوج و ماجوج تشبیه میشود، همان حالت دیونیسوسی آنها است و به فریجیه منسوب شده چون آنجا سرزمین دیونیسوس سابازیوس است. اگر پیشتر برویم میبینیم که تطبیق سابازیوس با زئوس یونانی و تبدیل آناکیم به خدایان یونانی هم کاملا آنها را در قلمرو دیونیسوس قرار میدهد. چون یونان باستان، هلاس و مردمش هلنی نامیده میشوند.

نام هلاس با هلیوس خدای خورشید ارتباط دارد. این نام شکل دیگری از "الی" یا "اله" در سامی به معنی خدا است که با یهوه خدای یهودی-مسیحی هم تطبیق میشود. در ایتالیا تصویر هلیوس خدای خورشید با ارابه ای در آسمان و انوار خورشید دور سرش روی موزاییکی در گورستان واتیکان رم برای یهوه استفاده شده است. اتروسک ها که ملت ماقبل لاتین حاکم بر رم بودند، هلیوس را هم با آپلو یعنی آپولو خدای هنرها تطبیق میکردند و هم با یوسیل خدای خورشید. جالب این که یوسیل همیشه مرد نبود و گاهی هم در فرمی زنانه به نام کاتا ظاهر میشد. کاتا میتوانست الهه ی ماه هم باشد و حکم خورشید شب را پیدا کند. همسر کاتا گاهی سوری نام دارد و گاهی فوفلونس. فوفلونس از نام های اتروسکی دیونیسوس است. «جیووانی کولونا» سوری را با دیس پاتر خدای دوزخ تطبیق کرده و کاتا را در مقام همسر سوری، همان پرسفونه همسر هادس خدای دوزخ یونانی دانسته است. زنانگی تنها تغییر شکل هلیوس نبود. او در حال گذر از 12 صورت فلکی دایره البروج طی گردش سال، طی هر ماه، به شکل صورت فلکی آن ماه درمی آمد. جولیان مرتد، سفر هلیوس را مایه های نوافلاطونی بخشید و او را میترا نامید. هلیوس-میترا در سفر خود همیشه در ارابه ای در آسمان سفر نمیکند بلکه گاهی سوار بر قایقی جهان زیرین را میپیماید که در این حالت با رع خدای خورشید قبطی قابل تطبیق است. بر اساس پاپیروس ها، هلیوس-میترا در موقع عبادت، اغلب با نام yao صدا میشود که همان یاهو یا یهوه است. همچنین اصطلاحات «صبایوت» و «آدونای» درباره ی او به کار میروند که همان القاب یهوه اند. با همه ی اینها او همزمان «بزرگترین خدا، حضرت هوروس هارپوکراتس» هم خوانده میشود. هورس خدای اسرار و رازداری در بین یونانیان قبطی مآب بود. هارپوکرات به معنی هورس کودک است و عقیده بر این است که کلمنت اسکندریه خصوصیات او را به مسیح منتقل کرده است.:

“hellas and helios”: aratta.wordpress.com

اگر هلن به معنی خورشیدی باشد، هلنا معنی خورشیدی مونث را میدهد. این لغت با نام آرینتی یا آرینا الهه ی خورشید ترکیه قابل تطبیق است که با حبات یا هانا هانا تطبیق میشده است. بنابراین خورشید در فرم مونث خود باز به حنانه برمیگشت و از طریق برابری او با نین خورساگ، حکم الهه ی زمین را می یافت. حنانه معمولا همراه با شیرها تصویر میشد و در این تصویرسازی معادل با کوبله الهه ی زمین در فریجیه بود. کوبله را لودیایی ها کوبابا مینامیدند که احتمالا از خبا تلفظ دیگر حبات می آید. کوبله در یونانی گایا، رئا و دمتر نامیده شده که همگی الهه ی زمینند. الهه ی زمین سومری ها "عرش" است که معنی اسمش زمین است همانطورکه معنی اسم شوهرش آنو آسمان است. به احتمال زیاد همین کلمه مبنای نام ارشکیگال است. ارشکیگال در مقام تصویر دوزخی زمین، با تصویر دوزخی خدا جفت میشود: هفستوس خدای صنایع و آهنگری که توسط زئوس از آسمان به زمین سقوط کرده و لنگ شده است. مواد مذاب کوه های آتشفشان، ناشی از ریخته گری در کارگاه او است و ازاینرو آتشفشان ها نام دیگر او «وولکان» را بر خود دارند. همسر هفستوس، آفرودیت یا ونوس الهه ی زهره است. زهره یک خدای دوجنسه است و در موقع طلوع خورشید مذکر و در موقع غروب آن مونث است. ازاینرو در مقام یک زن، با خدای هبوط کرده زوج شده است. در فریجیه آیین های رازآمیز آهنگران وقف هفستوس و پیروانش کابیری ها شده بود که از طریق دریا به اتروسک های ایتالیا رسید. گاهی کابیری ها را کوکلوپ ها یا غول های برسازنده ی تمدن میدانستند. نام هفستوس از پایستوس و آن از پایتو می آید و پایستوس را برخی ریشه ی نام پوزیدون خدای دریا هم میدانند. پوزیدون به خاطر ارتباط با آب های زیرزمینی منشا زمین لرزه نیز تلقی میشد و به اندازه ی هفستوس میتوانست یک خدای زیرزمینی و دوزخی باشد. هر دو آنها همان حئا خدای آبزو در فرم های زیرزمینی و آبزی او بودند. نام دیگر آبزو «انگور» بود که آن هم تلفظ دیگری از لغت "اکور" است. البته "انگور" نام دیگر "نمو" الهه ی آب ها و مادر حئا نیز بود که با همراهی حئا انسان ها را خلق کرد آنگاه که انلیل از نمو درخواست خلق انسان ها را نمود. دو جنسگی آب ها با تصویر کردن درختانی که هویت های نر و ماده داشتند در اطراف تصویر حئا نشان داده میشد. این دوجنسگی بخشی از یک دوگانگی بزرگ تر بود منعکس در عصای حئا که دو مار به دور آن چرخیده اند و نماد تضاد در عین وحدت است. حئا در این تصویر نیز تبدیل به هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی شد که عصای مزبور را تحت عنوان کادوسئوس با خود حمل مینمود. ارتباط دانش با حئا نیز به سبب زندگی ساز بودن دانش است و این به حیاتبخش بودن آب تشبیه میشود. نام حئا نیز از ریشه ی "حی" به معنی زنده است. هرمس نام یونانی "نبو" خدای دانش کلدانی است و "نبو" به معنی پیامبر، ابتدا یکی از القاب حئا بود.:

“Pandora, the smith (Capricorn/mercury) and the mother of all living (venus)”: aratta.wordpress.com

دوگانگی حئا/هرمس همان دوگانگی خدا و شیطان در مسیحیت است که در قصه ی فاوست گوته بروز میکند. دکتر فاستوس پس از عمری زندگی در عبادت، در پیری احساس میکند عمرش را تلف کرده است. پس شیطان او را دوباره جوان میکند به این شرط که این بار در خدمت شیطان باشد. فاستوس هم از پاستوس می آید که ریشه ی پوزیدون و هفستوس است. ریشه ی نام او یعنی پایتو باز در فائتون یا راهبر نادرست خورشید تکرار میشود. فائتون که پسر هلیوس است به اصرار، پدرش را مجبور میکند تا برای لحظاتی افسار گردونه ی خورشید را به او بدهد. اما ناتوانی او از رعایت تعادل، سبب هرج و مرج و بی نظمی در جهان میشود تا این که زئوس با صاعقه اش فائتون را میکشد و ساقط میکند و نظم برمیگردد. سقوط فائتون تکرار سقوط هفستوس از آسمان و البته اخراج شیطان از بهشت است. ما در لحظه ی مواجهه ی زئوس (یهوه) و فائتون (شیطان) به سر میبریم. یکیشان امری نادیدنی است و دیگری خورشید سقوط کرده به جای خدای تاریکی پس از غروب خورشید. پس در مجموع هر دو آنها تار و نادیدنیند و پیروانشان بر اساس نابینایی که کنایه از نادانی است با هم میجنگند؛ درست مثل جنگ بنی اسرائیل در تاریکی برای جبران گناهانشان در یوم کیپور، بخصوص وقتی فامیل ها –کنایه از کسانی که به لحاظ تفکر و اعتقادات به همدیگر شبیهند- در تاریکی نادانی همدیگر را میکشند درحالیکه هر دو ظاهرا به امر خدا در حال کشتن پیروان شیطانند. این اتفاق هر روز رخ میدهد، ولی وقتی در سرزمین مقدس در یوم کیپور برجسته میشود، دارد یادآوری میکند که در دنیای کابالایی، هر روز مردم، یوم کیپور است.

حکایت اژدهای بدبختی و مردم رانده از بهشت

نویسنده: پویا جفاکش

تبلیغ رمان «دندان شیر» اثر هانس هاگن را اولین بار در دهه ی هشتاد شمسی و در «دوچرخه» ضمیمه ی پنجشنبه های روزنامه ی همشهری دیدم. به حرفش گوش کردم و در اولین باری که این کتاب را در بازار دیدم آن را خریدم و از خرید خودم هم راضیم. بدنه ی داستان میتواند برای هر کسی که از ایرادها و عیب های خود در زندگی ناراضی است و مدام هم از اطرافیانش سرکوفت میشنود مفید باشد. یاریم قهرمان نوجوان داستان چنین وضعیتی دارد. او که یکی از ساکنان روستایی در حومه ی شهر کیش در بین النهرین باستان است، متهم است که با تف کردن در آب فرات سبب بی حرمتی به رود مقدس و خشک شدن آن شده است. سپیده دمی وقتی برای تاراندن گرگ ها از گله از کلبه خارج شده، با موجود مهیبی روبرو میشود که حتی گرگ ها به سببش از محل گریخته اند: یک شیر. یاریم که از ترس به بالای درختی رفته، آمدن شیر به زیر درخت را متوجه میشود. در همین زمان، پدر یاریم از شنیدن صدای کشته شدن گوسفندی به دست شیر از کلبه بیرون می آید و به دنبال یاریم میگردد. پدر به درخت نزدیک میشود بی این که بداند شیر در صحنه است. یاریم جرئت نمیکند پدر را صدا بزند چون میترسد شیر بلافاصله برای گرفتنش به بالای درخت بجهد. وقتی میبیند پدر در چند قدمی شیر است، بدون این که بداند چه میکند، با نیزه ای که برای تاراندن گرگ ها به دست گرفته بود از بالای درخت به شیر حمله میکند و نیزه را در پشت گردن شیر فرو میکند. شیر با او درگیر میشود و درست قبل از این که یاریم را بکشد از شدت جراحت میمیرد. یاریم برای همیشه از یک دست فلج میشود. او دیگر نمیتواند در کارهای مزرعه به پدرش کمک کند. وضعیت دوگانه ای دارد: از یک طرف به سبب کشتن یک شیر از سوی همه ستایش میشود و از سوی دیگر، از دید نامادریش، در یک زندگی مشقتبار روستایی، او یک نانخور اضافی و بی ارزش محسوب میشود. یاریم که احساس میکند واقعا توسط خدایان نفرین شده است، به زودی وارد داستان بزرگی میشود که در آن موفق میشود پزشک مورد احترام مردم روستایش را از توطئه ای نجات دهد و مهر ملکه ی کیش را به او بازگرداند. او برای این کار به سفری خطرناک به کیش مبادرت میکند که در آن، طلسمی از او مراقبت میکند: گردنبندی از دندان های شیری که کشته و این گردنبند توسط دوستش "ذکیر" ساخته شده و این ذکیر همان کسی است که پیشتر، با گفتن تف کردن یاریم در فرات باعث دردسر او شده است. این تز، درواقع همان روایت معروف است که انسان با کشتن شیطان درون، شیطان را بخشی از وجود خودش میکند مانند یاریم که توانایی های بی نظیر شیر را بخشی از وجودش کرد. دقیقا به همین خاطر است که این داستان در کیش رخ میدهد که تصور میشود نام قبلی کوثا در عراق باشد؛ جایی که دروازه ی جهنم و محل پرستش نرگال رئیس شیاطین است. سامری ها یا یهودیان داستانساز درباره ی شیاطین از اهالی کوثا بودند و یهودیان از آنان به کوثیم یاد میکنند. خشک شدن فرات و رنگ بستن شادی از زندگی مردم، به نوعی یادآور ایجاد جهنم است. چون دشت بین النهرین را «عدن» مینامیدند، همان نامی که برای بهشت تورات استفاده میشود و دجله و فرات که رودهای باغ عدن توراتند رودهای زندگی بخش بین النهرین نیز هستند. این موضوع با اثبات حقیقت در دادگاه ملکه توسط یاریم ارتباط مستقیم دارد. کلمه ی demonstrateبه معنی نشان دادن، از de فرانسوی به علاوه ی monstrate به معنی نمایش و گردهمایی می آید. در عین حال، کلمه ی اخیر خود از ریشه ی moster یا monster به معنی هیولا است. این کلمه نخست به معنی جانور یا انسان ناقص الخلقه و با تولد غیر طبیعی بود و تولد چنین موجودی نشانه ی بداقبالی بود. ازاینرو مونستر معنی اخطار و اعلام خطر هم داشت. ترکیب این دو باعث مطرح شدن مونستر به صورت جانور ترکیبی مثل شیردال، و همینطور حیوان بزرگ شد و بعدا برای انسان شرور و ظالم نیز به کار رفت. یاریم هم در ابتدای داستانش برای تاراندن گرگ ها از خانه خارج شده بود، ولی به جز آنها با شیر روبرو شد که بسیار از گرگ بزرگتر است و کاملا مصداق مونستر است. دقت کنید که شیطان و هیولا بارها مترادف هم مطرح میشوند و demonstrate هم عمدا از فرانسه به انگلیسی آمده چون به دلیل بودن لغت demon به معنی شیطان در آن، حالت دوپهلو دارد. برای یاریم، این کار، جایی اتفاق می افتد که کاهن اعظم روستایش برای شهادت دادن علیه پزشک در دادگاه حاضر میشود. پزشک آدم کافری نیست ولی چون بر اساس علم کار میکند، پول گرفتن کاهن از مردم برای درمان بیماری هایشان بی این که نتیجه ای بدهد را زیر سوال میبرد و به همین دلیل، مورد نفرت کاهن اعظم است. با توجه به این که محیط زندگی تصویر شده برای کیش در داستان، به شدت شبیه قرون وسطای اروپا است و حتی از تصویر دوره ی ارباب-رعیتی ایران در صحبت های پدربزرگم و فیلم هایی مثل «پس از باران» هم زیاد فاصله ندارد، میتوان دعوای کهانت با علم را در آن، به دعوای کهانت با علم در پایان دوره ی فئودالی در اقصی نقاط جهان مقایسه کرد و علم از دید کاهنان، دروازه ی شیطان بود و محصولاتش تولیدات شیاطین. البته «کیش» داستان یاریم، یک تفاوت بزرگ با قرون وسطایی که میشناسیم دارد: حکمران آن، به نام کوبا، یک زن است درحالیکه اربابان فئودال تاریخ رسمی همه مرد بودند. از کوبا جز نامی در تاریخ کیش دیده نمیشود و ظاهرا قرار گرفتن داستان در یک دوره ی ناشناخته توجیهی جز فمنیسم نباید داشته باشد؛ اما اتفاقا توجیه دیگری دارد. ملکه همان کسی است که کاهن حقه باز را دستگیر میکند و فراتر از قانون او است. اگر توجه داشته باشید کاهن دراینجا جانشین کشیش های مسیحی قرون وسطی است و آغازگر راه آنان آدم ابوالبشر در باغ عدن است. کوثا در عدن قرار دارد و دروازه ی شیاطین هم هست. مرز مشترک زنانگی با آمیزه ی یهودیت و شیاطین نیز اعتقاد به لیلیت جن ماده است؛ همسر اول آدم که از او اطاعت نمیکرد.

بنا بر روایات یهودی، لیلیت، چون جن بود معتقد بود که به اندازه ی آدم تولید یهوه است و آدم حق دستور دادن به او را ندارد. بلاخره هم آدم را ترک کرد و به سماعیل جن پیوست. به همین دلیل، یهوه همسر دوم آدم یعنی حوا را از دنده ی او آفرید تا جزوی از آدم باشد و به اندازه ی اعضای بدن آدم، از افکار او اطاعت کند. از طرفی لیلیت به سبب عدم اطاعت از آدم، نازا شد و از آن زمان، دشمن ذریه ی آدم شد و نوزادان را در گهواره میکشت. داستان عدم اطاعت لیلیت از آدم و جانشین شدن او با حوا، همان داستان اخراج وشتی ملکه ی اخشوارش شاه پارس از مقام خود است که استر یهودی جای او را میگیرد و در نتیجه ی آن، یهودیان در بین النهرین به قدرت میرسند. اخشوارش که همان کورش است، سازنده ی معبد دوم یهود هم هست. معبد اول به سلیمان شاه یهود نسبت داده میشود که پیروانش یهودیان فریسی هستند و فریسی و فارسی دو تلفظ از یک کلمه اند. سلیمان هم ماجرایی با ملکه ی سبا دارد و وقتی میخواهند او را از این ملکه بر حذر دارند میگویند که پاهایی پشمالو چون پای سمداران دارد و بنابراین جن است. در بعضی منابع ماسونی آمده که چون سلیمان فرصت معاشقه با ملکه ی سبا را از دست داد، آنقدر مجنون شد که هر زنی که او را پسند می آمد درجا به حرمسرای خود میفرستاد و از او کامجویی میکرد. بدین ترتیب او تصویری از زن مطیع سلطه پذیر را گسترد که در تضاد با تصویر ملکه ی سبا به عنوان همتای لیلیت و همعنان با مرد در اعمال قدرت است. تصویر جدید از زن، تصویر مورد علاقه ی پدرسالاران و بخشی از وجود مردان بود، همانطورکه حوا بخشی از وجود مرد بود. بنابراین از این تغییر، تعبیر به شکست مادرسالاری از پدرسالاری کرده اند که همتای این تغییر در افسانه های کلدانی، در داستان شکست تهاموت مادر خدایان از مردوخ بنیانگذار بابل شناسایی میشود. تهاموت از جنس دریا بود و مردوخ جهان مادی را از جسد او آفرید. ازاینرو در حکم مادر-زمین و به سبب هبوط خورشید به درون زمین، مترادف با تاریکی هم هست درحالیکه به سبب تولد خدایان با بهشت که حکومتگاه آنان است نیز مرتبط شده است. در نسبتسازی اخلاقی و معنوی، آفرودیت الهه ی شهوات، به عنوان یک الهه ی پدید آمده از کف دریا جانشین او و نماد لذت های زمینی و زودگذری و افسونگری آنها است. به همین دلیل قطب شمال که بیشترین تاریکی را در زمین دارد نیز محل بهشت تلقی میشد. در سنت اورفه ای، خدایان در جایی به نام الکتریس در زیر ستاره ی قطبی زندگی میکنند. بعضی اروپاییان قدیم، آنجا را جزیره ای احاطه شده توسط دریایی سرکش چون تهاموت میدانستند و معتقد بودند تمام جزر و مد دنیا نتیجه ی فعالیت های آن دریا است. از بین رفتن بهشت در قطب شمال هم به شیوه ی خودش در افسانه های اروپایی تکرار شده است. در این مورد، نام گرینلند جلب توجه میکند: معنیش میشود جزیره ی سبز، درحالیکه امروز آنجا یخبندان حاکم است. تصور میرود وایکینگ ها به رهبری اریک سرخ RED ERIC در حدود 1000 سال پیش درآنجا ساکن شدند ولی به دلیل هجوم یخبندان آنجا را ترک گفتند تا این که در قرن 18 مجددا مسکون شد. نام اریک سرخ قابل مقایسه با نام رودریک به معنی شاه سرخ است که به روریک هم خلاصه شده است. روریک نام یک پادشاه وایکینگ جایی به نام فریزلند در دانمارک بود. ولی فریزلند را میتوان در اصل سرزمین فریسی دانست. روریک دیگری هم داریم که رهبر وارانگی های وایکینگ بود و اسلاوها از او دعوت به حکومت بر خود کردند. وی از نسل شاهی به نام پروس بود که این پروس با افتادن "پ" اول در اسمش تبدیل به "روس" شد و همراه اسلاوها به روسیه ی کنونی منتقل گردید. نام "پروس" را نیز میتوان با پارس و فریسی مقایسه کرد. از طرفی نام وارانگی شبیه "فرانک" نام قوم ژرمنی است که حکمرانان گاول در فرانسه شدند. فرانک ها بنیانگذاران امپراطوری روم مقدس در اروپا بودند و این کار را با دولت مروونژین شروع کردند که نیای شاهانش به نام مارکومیر پسر یک شاه پونتیک به نام "پاریس" بود که نامش روی شهر پاریس مانده است. نام این پاریس باز قابل مقایسه با پروس جد شاهان وارانگی است. همچنین میتوان این نام را با "پاریس" شاهزاده ی تروایی مقایسه کرد که باعث جنگ تروآ گردید و بازماندگان تروآ بودند که رم را ساختند. شهری به نام "تروی" یا تروآ در فرانسه وجود دارد. رم را نئاپولیس یا شهر جدید میخواندند. روریک وارانگی هم به همراه دو برادر و برادرزاده اش به دعوت اسلاوها به سرزمینی وارد شد که نووگرود یعنی شهر جدید نام گرفت. نام روریک هم با داستان های شکست یک قلمرو سیاسی رومی از دیگر قدرت های رومی گره خورده است. روریکوس نام یکی از دشمنان کنستانتین کبیر اولین امپراطور مسیحی روم بود و در جنگ با کنستانتین کشته شد. کنستانتین بنیانگذار روم یونانی در قستنطنیه و بنابراین نمایی از پیروزی یونانی ها بر اسلاف روم مقدس بود همانطورکه تروآ توسط یونانی ها از بین رفت و به صورت رم بازسازی شد. روریکوس دیگری هم داشتیم که در نیمه ی دوم قرن چهارم میلادی، حاکم رومی تریپولی در لیبی بود و به اتهامات دروغین، تصفیه ی سیاسی شد. وی هم احتمالا نمایانگر چرایی نام گرفتن مرووونجی ها به مرووی است که میتواند با لغت "مور" مرتبط باشد: اصطلاحی که درباره ی مردم شمال افریقا به کار میرفت. با شکست مورها از اروپاییان مسیحی در اسپانیا و سیسیل، دانش آنها به استخدام اروپاییان درآمد و آنها پیشرفت کردند و این درست مثل رنسانس رومی با بازگشت کلیسای رم به رم پاگانی است که از کنستانتین شکست خورده بود. طی این اتفاق، دانش یونانی و حقوق رومی احیا شد که زیاد با آنچه فلسفه ی اسلامی نامیده میشود تفاوت ندارد. البته فلسفه ی اسلامی را هم به پارسیان نسبت داده اند که دیدیم همان بابل تحت سیطره ی تفکر فریسی است. درواقع پارس را میتوان تلفظ دیگری از پولوک در اسلاوی به معنی فضای بین رودهای قابل کشتی رانی نیز دانست. در عراق، دجله و فرات چنین رودهایی هستند و منطقه ی بین آنها شین ناهارین (شنعار) یا بین النهرین یعنی میان دو رود نام دارد. پولوک با ولگا در روسیه هم قابل مقایسه است که نام از قوم بلغار دارد که یکی از اقوام تاتار مهاجر فرهنگساز به اروپا هستند. تبدیل لغات بلغار و منگول (مغول) به همدیگر به لحاظ لغوی ممکن بوده است. مغول ها از نسل گرگند و وولک یا وولوس از نام های گرگ، باز به لغت پولوک نزدیک است. خطرناکی گرگ در میان چهارپایان دوره های اخیر اروپا باعث شده لغاتی که از آن پدید آمده اند بیشتر معنی گرگ بدهند. اما همه ی این لغات، مختص گرگ نیستند. مثلا در زبان روسی، وولوس به آلیسیو به معنی روباه، و "راسو" به معنی سمور هم تبدیل شده است. ظاهرا چهارپایان گوشتخوار متعددی میتوانند در این وجه تسمیه جای بگیرند. پس جالب است بدانیم که پارس میتواند مرتبط باشد با pers به معنی مو که در ارتباط است با vars که هم به معنی تخته پوست است و هم به معنی مو. ارتباط مو با رویش، باعث درآمدن کلمه ی "برشت" به معنی گیاه دارویی از آن شده است. بنابراین پارسی شدن نوعی بازگشت به زندگی نباتی و حیوانی است و هیولایی را که انسان غارنشین نامیده میشود در جای آدم ابوالبشر ارج مینهد و حتی المقدور او را به بنیاد حیوانی بشر برمیگرداند و انتظار دارد انسان به اصل خود بازگردد چنانکه یهودیت و مسیحیت از بازگشت به موقعیت آدم در باغ عدن انتظار دارند. تلاش ها برای بازسازی مذهبی انسان اولیه –بخوانید حضرت آدم- در جهت اثبات جادوگری و درآمدن اخلاقیات به صورت نوعی خرافات نه از آسمان بلکه از درون جادوگری است چنانکه سر جیمز جورج فریزر چنین ادعایی داشت. این یک دوره ی خاص از زندگی آدم است که در انتهای زندگی او در بهشت قرار میگیرد: موقعی که او به حرف مار گوش میدهد و با مار همهویت میشود. مار را در عبری سراف مینامند که در انگلیسی تبدیل به سرپنت شده است. سراف منشا لغت "گراف" graf در آلمانی شده به معنی خدمتگزار امور سلطنتی. خاندانی به این نام هم در آلمان هستند که شعبه ی انگلیسیشان grave نام دارد. بدین ترتیب سراف به هر چیز بزرگی در اندازه یا در مقام اطلاق میشود. ازجمله به "زرافه" که نامش تلفظ دیگر سرافه است. نام زرافه در فرانسه تبدیل به الفانت شد و عجیب این که به جای زرافه روی یک حیوان بزرگ آشنای دیگر به کار رفت: فیل. یک دلیل این موضوع این است که فیل میتواند اشیای سنگین را با خرطومش حمل کند و جلو آب را بگیرد چنانکه ورفنت به معنی بستن راه آب در آلمانی تلفظ دیگر الفانت است. بستن راه آب، امری است که به اژدها نسبت میدهند و اژدها را در این موضوع عامل خشکسالی میخوانند. همانطورکه میدانیم تهاموت به اژدها تشبیه میشد و فرزندان او هنوز نگهبانان آبند و میتوانند آن را از مردم دریغ کنند. پس نابودی عدن یا بهشت آدم توسط مار نیز میتوانست با بند آمدن دجله و فرات توسط ماری اژدهایی اتفاق افتاده باشد. اژدهاکشی تا اندازه ی زیادی معنی بازگرداندن بهشت را دارد. آپولو خدای خورشید با کشتن اژدهای پیتو یا پیتون این کار را کرد و نام واتیکان احتمالا به معنی جای پیتو است. درواقع واتی یا پیتو میتواند همان "وادی" به معنی دره در عربی باشد. دره ها توسط رودخانه ها پدید می آیند و در سرزمین های عربی، نقاط متعددی عنوان "وادی" را بر خود حمل میکنند که امروزه کاملا بیابانیند. بی آبی عامل بدبختی است و حکومت هم میتواند عامل بدبختی مردم خودش یا مردم کشورهای دیگر شود. بنابراین وقتی حکومتی حکومتی را از بین میبرد جنازه ی آن را به عنوان جانشین پیتو برای خود نگه میدارد و از آن به عنوان معجزه ی حقانیت خود استفاده میکند. این باعث میشود تا حکومت نوعی توانایی پیشگویی و تعیین کردن خط و مشی برای جهان را در مورد خود قائل شود همانطورکه پیتو برای آپولو به صورت پیتیاها یا کاهنه های پیشگو بازتولید شدند. ازاینرو وارانگی به عنوان حلقه ی بعدی تبدیل پارسی به پاریسی و فرانکی، خود به واریاگ تبدیل میشود که هم به معنی آشپزی کردن است و هم به معنی پیشگویی کردن. از آن وارای یعنی جادوگر برمی آید همینطور بوروگن به معنی حفاظت کردن. تبدیل "گ" به "ژ" در روسی، وارانگی ها را تبدیل به پوروژی های وارژیا در اطراف نووگرود فعلی در روسیه میکند که کنار دریا ساکنند. با تبدیل معمول "گ" به "ی" در ژرمن، آنها تبدیل به وارین ها از قوم اینگویی میشوند که به انگلستان حمله میکنند. فیلولوژی آلمانی، وارین ها را با var به معنی آب مرتبط میکند که یادآور ارتباط پوروژی ها با دریا است؛ ولی آن به راحتی به war به معنی جنگ هم مرتبط میشود و وارین را هم معنی با جنگجو در تشبیه جنگ به دریای طوفانی میکند. دراینجا "وار" با "باریتو" (وار مادینه) قابل مقایسه است: شیطان مادینه ی بابلی که اصل آفرودیت الهه ی لذتپرستی در اساطیر یونانی تلقی میشود. نام باریتو منشا لغت "پرت" به معنی سقوط است. لغت اخیر نیز به فریگا در آلمانی تبدیل شده که همان فریا الهه ی شهوت و موکل فرایدی یا جمعه است. فریا و آفرودیت هر دو الهه ی زهره هستند و سیاره به نام لاتین او "ونوس" نامیده میشود. نام "ونوس" مرتبط با "وینو" به معنی بدبو است که به صورت "واین" بر روی نوشیدنی های الکلی مانده است. شاید ارتباط ونوس با آب باعث شده تا لغت عربی "شراب" به معنی نوشیدنی به طور کلی، در ترکی فقط به معنی نوشیدنی الکلی استفاده شود و از ترکی به صورت "سروپ" وارد زبان های اسلاوی و فرانسوی شود و در اسپانیایی به صورت cervino معنی آبجو پیدا کند.:

Chronologia.org: issue 1905

بیایید آنچه را که تا این جا فهمیدیم، با شرایط داستان "دندان شیر" بسنجیم. عامل بدبختی مردم و ازجمله خانواده ی یاریم، خشکسالی است که کار اژدها است و حکومت که آن هم خود را جانشین اژدها میبیند در این شرایط بد فقارت آمیز، از مردم، اجاره ی زمین را مطالبه میکند. کسانی که نتوانند اجاره ی خود را بپردازند، باید از اعضای خانواده ی خود مایه بنهند و کس یا کسانی را به بردگی ملکه بسپرند. بردگان، بعد از چند سال کار، آزاد میشدند و به سر زندگی خود برمیگشتند. یاریم هم اگر گردنبند دندان شیر به کمکش نیامده بود به بردگی برده میشد (جالب است که لغات "فریسی" و "فارس" میتوانند با لغت "فراس" به معنی شیر هم مرتبط باشند و همین لغت تبدیل به وولوس اروپایی شده باشد). انجام گناهان و اسارت در جنگ، عوامل دیگر به بردگی گرفته شدن افراد توسط حکومت بود. اگر خشکسالی را کنایه ای از نابودی بهشت بدانیم و به آن بار اخلاقی بدهیم، آنگاه این بردگی ها زیاد در معنی از بردگی نوع اول دور نیستند. ولی بگذارید ببینیم معنی برده چیست. برده کسی است که هرچه اربابش میگوید باید بی چون و چرا اطاعت بکند. حکومت –در تعریفی که از نظر گذراندیم- عاشق تبدیل کردن مردم به مشتی برده ی بی فکر است. پس هرچقدر خشکسالی استعاری سنگین تر و بهشت دورتر باشد، حکومت، برده های بیشتری به دست می آورد و بر قدرت خود می افزاید. وقتی متوجه میشویم که در جامعه ای مردم آنقدر گناهکارند که خودبخود از همدیگر به حکومت ظالم پناه میبرند، نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که در آن جامعه، حکومت انگیزه ای برای همسطح شدن با مردم داشته باشد و به برده گیری افراطی از مردم دست نزند.

دست خدا: آیا حق همیشه با توده ی مردم است؟

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا یک نفر به من از بابت قدرت تبلیغات شکایت میکرد. میگفت: «یک کرمی را مدام تبلیغ میکردند و آدم تبلیغ را میدید میفهمید دروغ است اما اینقدر تکرار شد که ما هم گفتیم ببین چی هست اینقدر تبلیغش را میکنند. گرفتیم دیدیم قلابی است. معلوم نیست تبلیغات چه نیرویی دارد که فقط به خاطر زیاد شنیده شدن دنبالش راه می افتیم؟» به دوستم گفتم فقط تبلیغات بازرگانی اینطوری نیستند و تبلیغات سیاسی هم چنین اثری دارند و رسانه های هر جناحی را که خیلی دنبال کنید دروغ های سیاسی آنها را ممکن است واقعیت های مسلم اعتقادی تلقی کنید.

الان در ایران خیلی از ایده ها جا افتاده اند و عمومی شده اند که مردمی که آنها را به کار میبرند خودشان هم نمیدانند از کجا آمده اند و چه ردیه هایی بر آنها وارد شده است و فقط میدانند که چون این ایده ها خیلی تکرار میشوند باید به آنها عمل کنند. مثلا کسی در ایران نمیداند مکتب فرانکفورت چیست ولی همه دارند تجربیات مکتب فرانکفورت در مغربزمین را در ایران تکرار میکنند. اولین پیروزی عقیدتی مکتب فرانکفورت، انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بود که با اعتراضات معیشتی به جنگ ویتنام، نابرابری اقتصادی و نابرابری نژادی شکل گرفت ولی تحت مدیریت گروه های بالای سیاسی، به سرعت رنگ جنسی به خود گرفت و وارد فاز شورش علیه نظم اخلاقی شد و درنهایت بی این که کوچکترین ضربه ای به بنیاد سیاست در ایالات متحده وارد بکند خودش تبدیل به جریان مسلط فرهنگی دیکته شده از سیاست تبدیل شد. حالا میتوانید با شورش های ایرانی سال های 1388 و 1402 مقایسه اش کنید که باز شورش به بهانه ی اقتصادی فقط ظاهر جنسی با شعار سر دادن به نفع آزادی های فردی از خود نشان میدهد. آخر مکتب فرانکفورت را یک مشت فیلسوف از طبقات بالا تشکیل میدادند که اصلا به فکر مشکلات معیشتی طبقات پایین نبودند و فقط میخواستند از این مشکلات برای ایجاد تزهای سیاسی نوین بهره برداری کنند. مکتب فرانکفورت ادعا میکرد که باید ایدئولوژی جامعه را از توده ی مردم به درآورد و توجیه کرد. گویس از این موضوع تعبیر به همان چیزی میکرد که مارکس تحت عنوان «ایدئولوژی پیدایشی» یاد میکرد: «گونه ای از آگاهی که به واسطه ی پیدایش یا منشا تاریخی آن، ایدئولوژیک یا غلط است» و گویس آن را از خاستگاه فردیش قابل نقد میداند چون به روایت برایان لایتر بر اساس آن:

«سیستم باورهای شخص بنا به دلایلی که نمیتواند آنها را شناسایی کند پذیرفته شده اند. اگر این افراد انگیزه ها و دلایل خود را برای باور به این سیستم برشمارند، متوجه خواهند شد که دلیلی وجود ندارد که بخواهند این ایدئولوژی را بپذیرند. فرانکفورتی ها این ایده را از فروید اقتباس کرده اند. فروید ایدئولوژی در مورد انگیزه ها را در مورد شخص طرح کرد و فرانکفورتی ها علاقه داشتند این ایده را به ایدئولوژی های اجتماعی بسط دهند. به نظر من، ایدئولوژی از منظر مارکس را چنین باید مطرح کرد: ایدئولوژی مجموعه باورهایی است که به اشتباه، منفعت یک طبقه را به عنوان منفعت همه مطرح میکند و دوم این که افرادی که چنین باورهای اشتباهی دارند، از این که چگونه به این باورهای اشتباه رسیده اند، ناآگاهند. بخش دوم، اشاره به جهل نسبت به پیدایش یک باور دارد و نقشی ضروری در حفظ باورهایی که به اشتباه منفعت یک طبقه را منفعت عمومی اعلام میکند دارد. بگذارید یک مثال ساده بزنم: در امریکا شاخه ای درون حزب جمهوری خواه وجود دارد که از خود جمهوری خواهان راست گرا تر هستند و خود را تی پارتی tea party مینامند. اعضای تی پارتی در امریکا بر این باور هستند که دریافت مالیات کم از افراد به نفع همه است حتی طبقات متوسط و محروم که بخش عمده ی اعضای تی پارتی از این طبقات هستند. تی پارتی توسط بیلیونرها حمایت مالی میشود، ولی این ثروتمندان در پس تصویر هستند. پیاده نظام این حزب، اغلب، افراد طبقه ی متوسطی هستند که به این باور رسیده اند که مالیات کم باعث میشود دولت در زندگی دخالت کمتری کند و آزادی بیشتر شود. اعضای تی پارتی در مورد منفعت خود دچار اشتباه هستند. مالیات کم به نفع طبقات متوسط و محروم نیست چراکه این طبقات به بیمه های اجتماعی و درمانی، حقوق بازنشستگی، مدرسه های عمومی و غیره نیاز دارند و تنها در صورتی میتوان این خدمات را فراهم کرد که مالیات بیشتری از ثروتمندان اخذ شود. اعضای تی پارتی در مورد این که چه سیاست هایی به نفع آنها است دچار اشتباه هستند. اشتباه آنها این است که نمیدانند به چه شکل به این باور رسیدند که مالیات کم به نفع آنها است. آگاه نیستند که چه میزان از پروپاگاندا توسط طبقه ی حاکم باعث شده است به این باور غلط برسند. آگاه نیستند که تی پارتی ساخته ی گروهی از بیلیونرها است. اگر اعضای تی پارتی متوجه شوند که درواقع برای تبلیغ و جا انداختن منافع ثروتمندان مورد استفاده قرار گرفته اند ممکن است دست از ایدئولوژی خود بردارند.» ("مارکس، علم و ایدئولوژی": برایان لایتر: فرهنگ امروز: شماره ی 36: مرداد 1401)

حرف قابل تاملی است چون در ایران هم مردم کوچه و بازار، قربانی تبلیغات رسانه ای یک مشت ابر پولدار در اروپای غربی و امریکا شده اند. اما چه میشود که مردم، چشمان خود را به روی این نقطه ضعف مهم شورش ها میبندند و علیرغم آگاهی به این نقص، آن را کوچک میشمرند؟ پاسخ من به این سوال این است که این تا حدی به سبب یکی از همان باورهایی است که مردم نمیدانند از کجا آمده و جمهوری اسلامی و رسانه های غربی هر دو از بنیاد واحدی آن را تزریق کرده اند و به واسطه ی سطور قرآن و انجیل، به افسانه ی یهودی پیروزی یهودی های فقیر و بدبخت بر سرمایه داران ثروتمند و مجهز به تشکیلات شکوهمند فرعونی در مصر در زمان موسی میرسد. در زمان انقلاب، سرمایه داران فرعونی به صورت شاهان و اربابان خارجیش بازتولید میشوند و الان به صورت آقازاده های جمهوری اسلامی. ولی مردم ایران در هر دو حال همان یهودی های بدبختی هستند که خدا با آنها است و به نفعشان معجزه میکند.

در زمان خیزش یهودی ها علیه یوغ مصر، خدا در «ید بیضا» یعنی دست موسی مجسد شده بود. زمانی که یهودیان بر مصریان پیروز شدند، درحالیکه دسته جمعی فریاد «لبیک یا موسی» برای او سر میدادند موسی را دیدند که خطاب به جمعیت، دستش را افقی و به صورتی که کف دست و پنج انگشت مشخص باشند به طرف جمعیت به آرامی حرکت میدهد. به نوشته ی سرهنگ فورلانگ انگلیسی، این، یهوه بود که در دست موسی مجسد شده بود و کلمه ی عبری "ید" به معنی دست نیز صورت دیگری از نام یهوت یا یهوه است. رهبران بعدی یهود نیز شوق آوری جمعیت توسط موسی را تقلید میکردند و بعضی رهبران نا یهودی نیز به گفته ی فورلانگ این را از یهودی ها کپی کردند بی این که مردمشان بدانند معنیش چیست. اما رمز دست مقدس که یکی از نقوش پرکاربرد یهودی است، به این برمیگردد که دست انسان، وسیله ی کار دستی و خلقتگری خاص او است که دیگر جانوران از آن عاجزند و اعجاز انسان در این خلقتگری بیش از هر چیز در معدنکاوی و صنعت و بخصوص آهنگری منعکس میشود. یهودیان درآنجا تابع بنیاد فنیقی خود هستند. صنعت در جهان توسط فنیقی ها گسترش یافت. آنها آن را از بنی عناق یا آناکیم تحویل گرفتند که انسان هایی غولپیکر توصیف شده اند. به روایتی آناکیم اصلی که اینطور درباره شان اغراق شده، موآبی های سیاهپوست افریقایی الاصل ساکن بصرا بودند که به بلند قدی معروف بودند. ولی افسانه آنها را به حد مردانی چند متری درآورد. آنها را با تیتان ها و کوکلوپ ها در افسانه هاتی یونانی شناخته اند. ولی به روایتی آنها خود خدایان المپ بوده اند و رهبرشان آناکتس خود زئوس است. رابط آناکیم با انسان ها دیونیسوس باخوس بود که او را به نام "فی عناق" یعنی سخنگوی بنی عناق شناختند و به روایتی، همین نام به صورت فنیقی روی قومی ماند که تا قبل از آن به رعامه نامبردار بودند. فنیقی ها دختران خود را به بنی عناق میدادند و بدین ترتیب از آنها نژادی دورگه به دست آمد شامل 11 قبیله از غولان که بین «دو دریای اریتره» یعنی سواحل دریای اریتره در غرب هند و سواحل دریای اریتره در شرق افریقا گسترش یافتند. ازآنجاکه فنیقی ها در مقابل آناکیم کوچک بودند خود را «کوتوله» مینامیدند و ازاینرو است که بانیان معدن کاوی و صنعت، در بعضی افسانه ها غولانند و در بعضی افسانه ها کوتوله ها. فنیقی ها دو بندر مهم صور و جرها را در دو سوی شبه جزیره ی عربستان بنا کردند و پطرا به عنوان یک مرکز تجاری واسطه بین این دو بندر به وجود آمد و نقش مهمی در قدرت یافتن قوم نبطی ایفا نمود. درگیر شدن عرب ها در تجارت فنیقی ها باعث شد تا گروهی از آنها موسوم به حمیری ها خود را از نسل کوش و اتیوپیا که نژاد سیاهان است بخوانند. عرب ها با این پیشزمینه در منطقه ی سیاهپوست نشین شوش در همسایگی شرقی بین النهرین نفوذ زیادی یافتند و در این محل درگیر ارتباط فامیلی با تاتارهای زردپوست و جلب علاقه ی تورانی ها به تمدن فنیقی شدند. این علاقه به سرعت به تاتارهای شمالی تر موسوم به حوی ها، حیت ها، خطی ها و پرزیم (فارصی ها) گسترش یافت و به آمیزش تاتارها با سامی ها و سیاهان، و قدرت یافتن تدریجی تورانیان در منطقه ی خاورمیانه انجامید. تاتارها خود را وابستگان به مجمع خدایان در باغ بهشت وامینمایاندند و چون حمات در سوریه یکی از آخرین سرزمین های سرسبز خاورمیانه و معروف به «باغ سوریه» بود ختی ها آنجا را با بهشت عدن یا سرزمین خداوند تطبیق نتمودند. ولی با هرچه عجین تر شدن باغ عدن با تورانیان، محل آن و قلمرو خدایان به سرزمین های تاتارنشین شرقی و ازجمله به خاستگاه نژاد زرد یعنی چین نیز انتقال ذهنی شد و نام قوم ختی نیز روی مغول های ختایی شرق دور و نیز کشور ختا یا ختن که خود چین است ماند. تاتارها یک خط اتحاد سیاسی بین نیل و قفقاز ایجاد کردند و در ارتباط با تاتارهای آسیای میانه، یک خط موازی نیز بین فلات تبت و سواحل گنگ ایجاد کردند. مردم اخیر که بعدا بیشتر به هندی معروف شدند در بعضی متون عتیق لاتین، اروتری نام داشتند و نسب به شخصی به نام اروتروس میرسانند که محل قبرش در دماغه ی کارمانیا در اوگوریا ذکر شده است. اروتری ها نیز نماد دست مقدس را اقتباس کردند و آن را کنایه از سلاح های انسانی داشتند و آن را بیشتر به صورت دستی سرخرنگ ترسیم می نمودند. مسلما عبرانیان نیز تصویر دست مقدس را از معبری مشابه عزیز داشتند و برجسته نمودند. البته عبرانیان بیشتر پس از قدرت گرفتن در شبه جزیره ی ایبری و منطقه ی اسپانیا بود که قدرت بستر سازی فرهنگی یافتند و این بستر در منطقه ی اروپای مسیحی فراهم شد. درآنجا نام "فی آناخ" -یعنی پیامبر آناکیم- نخست مبدل به "فانس" از خدایان فیثاغورسی شد. ولی از طرف دیگر چون پیامبر، شخصی قدسی و ایزدی است، فی با dio به معنی ایزدی جایگزین شد و فانس بدیل به dio nesi یا دیونیسوس شد. بعد چون dio یا دیوس همان زئوس است و زئوس کسی جز یهوه نیست، دیونسی تبدیل به yehuenesi شد که نام مقدس یهوه ی دست است. حالا ما دست یهودی را داشتیم که قرار بود بعد از خروج از مصر با همان کنعانی هایی بجنگد که فنیقی ها را همانان میخوانند. همانطورکه دیدیم دست کنایه از صنعت است. بنابراین یهودی ها باید در صنعت از آناکیم فنیقی ها جلو میزدند. اینجا بود که داستان داود آهنگر به وجود آمد که برای یهودی ها سلاح های شکست ناپذیر میساخت و این داود همان مرد کوچکی بود که در اولین جلوه نمایی سیاسی خود، گولیات یا جالوت غول آناکیم را کشت.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883:P508-512

نکته ی جالب این است که درحالیکه درایجا گولیات بایستی در جناح صنعت مداران و متمدنین باشد در اروپا قوم گالاتی یا کلت یا گالیک که نامشان شبیه نام او است در نسبت با رومیان به عنوان عاملان فرهنگ یهودی-مسیحی، حالت بدوی یافته اند و در مقابل رومی های سازنده ی سلاح های جنگی دهشتناک و بناها و مجسمه های باشکوه قرار گرفته اند. زمانی که رومی ها به اندیشه ی فتح کلتیا و گاول در منطقه ی بین بلژیک و بریتانیا افتادند ذهنیتشان با داستان هایی درباره ی مواجهه با گالاتی های غول آسا و کاهنان جادوگر سیاه فکر که عاشق قربانی انسانند پر بود. ولی در اولین مواجهه با گاول ها، فقط مردمی معمولی با لباس های رنگارنگ و شاد را دیدند. گالیک ها ریش خود را میتراشیدند و گهگاهی در بینشان افرادی با ته ریش هم دیده میشدند ولی اشرافشان سبیل را نگه میداشتند و آن را انبوه میکردند طوری که دهانشان را میپوشانید و موقع غذا خوردن، صافی غذا میشد. نویسندگان رومی، مردان گالیک را بسیار همجنسباز توصیف کرده اند. دیودوروس نوشته است: «اگرچه همسرانشان خوش‌تیپ هستند، اما مردان خیلی کم با آنها کار دارند. این مردان در عوض، از شهوت، به شکلی عجیب، برای آغوش مردان خشمگین می‌شوند، و شگفت‌انگیزترین چیز این است که آنها هیچ نگرانی برای جواب رد شنیدن ندارند. مرد گاول بدون هیچ ترسی از بابت از دست دادن آبرو و حیثیت، بدن خود را محل شهوترانی مردی دیگر قرار میدهد و این کار را ناپسند نمی داند، به طوری که اگر به مرد دیگری نزدیک شده و در جواب لطفی که به نظر خودش به او ارائه میکند جواب رد بشود احساس میکند به او توهین شده و ناراحت میشود.» اما رومی ها زمانی که از حد این گاول ها فراتر رفتند، به مردمانی غولپیکر و جنگجو و ترسناک برخوردند که به «غول های گومری» معروف بودند. چند باری در ابتدای جنگ ها، نبردهای تن به تنی بین سربازان رومی و غول های گاول روی داد که یادآور نبرد داود و جالوتند. این غول ها به همراه گاول ها و سکاها از قلاطیه ی ترکیه تا سراسر اروپای شمال روم گسترش داشتند و در مهاجرت گالاتی ها به جنوب نیز در بین النهرین و شام مستقر شده و درآنجا به اسکوت (ایسگوز) های گومری معروف بودند. اصطلاح گومری معرف همان قوم کیمری یا کیمبری است که از اروپای شرقی تا بریتانیا گسترش یافتند. رومی ها غول های کلتی را در متمرکزترین منطقه ی نژادشان در آلبمان تقریبا از بین بردند ولی معدودی از نسل آنها تا قرن ها بعد در دنیا باقی بود. یکی از آخرین هایشان کولبراند غول بود که در انگلستان زمان هنری هشتم در نبرد تن به تن با "سر گای اهل وارویک" کشته شد.:

“giants in the uk”: part3: bibliotecapleyades.net

درواقع دراینجا روم غربی به عنوان کهن الگوی استعمار غربی دارد تجربه ی مواجهه ی خود با شرق را دوباره نویسی میکند. ظاهرا غرب به واسطه ی یهودیان، رشد صنعتی و سیاسی و فرهنگی را از شرق آموخته و بر همان ظفر یافته است چنانکه داود آهنگر، غول های آهنگر ایزدی و مردم تابع آنها را تار و مار نمود. اما برخورد نهایی بین اروپاییان و نژادهای غولان، مردمی بربر و بی فرهنگ را به ذهنشان متبادر میکرد که رومیان از آنان به مراتب متمدن تر و تواناتر بودند گویی که اشراف رومی تبار و یهودی تبار اروپای کلتی، به میان مردم عامی روستایی خود رفته و از بی نزاکتی آنها متعجب شده باشند. ادعا میشود روم بود که بربرهای کلت را متمدن نمود و به آنها رسوم خود را داد. پس بربرهای آفرو-آسیایی نیز باید فرهنگشان از نو نوشته و تعریف شود. کاش میشد توی روی این میلیاردرهای از خود راضی ایستاد و گفت مردم ما اینطور نیستند و از فرهنگی ریشه دار تغذیه میشوند ولی این فقط کوچک کردن خود است وقتی خود مردم طور دیگری رفتار میکنند و تلاش بی پایانی تا سرحد مرگ برای اثبات سیادت فرهنگی آقایان میلیاردر از خود راضی و نگاه تحقیرآمیز آنها به مردم معمولی دارند.

حکام، همزمان جنگاور و خردمند نیستند: مردم، اول خودشان این را بپذیرند.

نویسنده: پویا جفاکش

همه ی ما در طول زندگیمان سعی میکنیم رویدادهایی را که زمانی از آنها لذت میبردیم بازآفرینی کنیم. این چیز خوبی است ولی وقتی که به عالم سیاست فرافکنی میشود و انتظار بیجا ایجاد میشود که یک دوره ی تخیلی سیاسی یا مذهبی بازآفرینی شود باعث ناخرسندی روانی بی دلیل مردم میشود. مسلما تشیع ایرانی با القای تصور قریب الوقوع بودن ظهور امام زمانی به نام محمد و بازگشت دوران باشکوه پیامبری به نام محمد، در این بی سامان کردن خودش شریک بوده است. اما قبل از آن هم شاه سلسله ی پهلوی که خود را بازگرداننده ی عظمت پارسیان میخواند همین خطا را کرده بود. هر دو مجموعه روی محور فصلی الهامبخش طبیعت برای فرد فرد آدمیان استوار بودند که وقتی سیاسی شود، انتظار «بهاران» را از حاکم میطلبد و فکر میکند: «دیو چو بیرون رود فرشته درآید» و البته میدانید مدعی فرشته بودن وقتی نتواند معجزه کند خودبخود به یک دیو دیگر تبدیل میشود. در عالم سیاست، هر فرشته ای به عمر دیو دیگری پایان میدهد که یک فرشته ی مرده است یعنی یک ایزد نباتات است که وقتی به درد نمیخورد طبیعت دچار خزان میشود. ولی شما میتوانید تصور کنید که دوران بهار سیاسی-اقتصادی موقتا با مرگ یک شاه-خدا تمام شده و روزی شاه-خدا یا کسی از نسل او برمیگردد و همه چیز دوباره خوب میشود. برای این کار، شما باید یک دلخوشی داشته باشید نسبت به این که چیزی شبیه بهار سیاسی پیدا شده و بنابراین بهار در راه است همانطورکه مردم قدیم از دیدن یک خانواده ی بلدرچین ممکن بود چنین امیدی پیدا کنند.

فنیقی ها بلدرچین را برای هرکول (ملقارت یا هرکول فنیقی) قربانی میکردند. زیرا «هراکلس/هرکول پسر زئوس و آستریا به لیبی رفت و توسط تایفون کشته شد. اما یولائوس، بلدرچینی را به نزد او آورد و آن را به او نزدیک کرد و هرکول با بو کردن آن دوباره زنده شد.»:

“eudoxus of cnydus” in : athenaeus, deipnosophistae 9.47

تایفون دراینجا همان ست یا سوت از خدایان مصری است و هرکول در مقابل او همان هورس برادر ست است. به نوشته ی سلرز، سوت روایت دیگر خدای خورشید است و دو نیمه ی مثبت و منفی دارد که درنهایت جنبه ی منفیش برجسته شده و در مقابل هورس قرار داده شده و در حال حاضر، تقریبا همان "شیطان" مذهب یهودی-مسیحی است. وی به عنوان جنبه ی منفی هورس، حکم نرگال را در مقام جنبه ی تاریک تموز و شمش خدایان طبیعت و خورشید دارد. پرستش نرگال در مقام خدای دوزخ و شاه اجنه در کوثا، توسط یک کاهن نرگال در کوثا موسوم به تئودوسیوس یا دوسیتئوس –بنیانگذار فرقه ی "دوستان"- به اساس مذهب یهودیان سامری تبدیل شد و در نسخه ی جهانی تر خود بدل به مذهب "شیثیان" شد که پیرو شیث ابن آدم بودند و شیث لغتا همان ست است. چرچوارد، هورس مالوف را نسخه ی مصری نینورتا دانسته و دعوای هورس و برادرش سوت تایفون را همتای دعوای نینورتا و نرگال خوانده است. انلیل درست مثل نرگال، همان یهوه خدای یهودی ها است و ستیز انلیل و نرگال، ستیز جنبه های سودبخش و شرور یهوه است. نجس بودن خوک در یهودیت به سبب تشخص خدای ضرر رسان به خوک و گراز و خدمت او به الهه ی مار آتشین است. این خدا به سبب تطبیق با نرگال خدای جنگ، معروف به "الشدای" یعنی خدای قاهر است. اما از سوی دیگر، نامش معنی خدای کوهستان هم پیدا کرده است ازآنروکه در منطقه ی کوهستانی ترکیه که مرگ و کشتار، بارها خود را به شکل زمین لرزه ها نشان داده بود نرگال کوثا خود را به شکل کوهستان درآورده بود و شدای معنی کوهستان یافته بود. از طرفی این مرگ آوری باید با سودرسانی خداوند تکمیل میشد و برای شاهانی که قصر خود را با چوب درخت سدر میساختند کوهستان به عنوان منبع درخت سدر محبوب میشد. آخرین و بزرگترین جنگل سدر خاورمیانه در کوهستان لبنان بود جایی که تصور میشود گیلگمش ازآنجا چوب های درخت سدر را به دست آورده است. کوهستان مزبور وقف شمش خدای خورشید بود که نرگال، جنبه ی زیرزمینی و شرور او را نمایندگی میکند درحالیکه حامی گیلگمش در این سفر، مول لیل یا همان انلیل بود که لقبش "سدو ربو" درواقع به همان معنی الشدای است. مردم کوهستان لبنان معروف به صیدونی ها در همکاری با یافث پسر نوح، چوب های لازم برای ساخت کشتی نوح را فراهم آوردند و پس از فرونشست سیل، تحت رهبری یافث، بندر صیدا را ساختند و معمور کردند. همین مردم، بعدا سدر لازم برای معبد سلیمان را هم فراهم کردند زمانی که پادشاهشان حیرام نام داشت و این حیرام، همنام با حیرام معمار معبد سلیمان در افسانه های ماسونی نیز هست. فراماسون های اروپایی، دروزی ها را به عنوان یک قوم مرتد در نزد بومیان، میراث داران مذهب سلیمان در کوه های لبنان دانسته و فرقه ی خود را یادگار درس آموزی تمپلارها نزد اسلاف علوی دروزها [یعنی اسماعیلی ها] خوانده اند. در قرن 19 فرانسوی ها رساله های اخوان الصفا را در خاورمیانه جمع آوری کردند که به سرعت به آن علوی های بنیان فراماسونری منسوب شدند. نظر به هویت یابی فراماسونری در مسیحیت غربی، نرگال با نام توراتی خود "الشدای" که از نام های یهوه است در غرب برجسته شده است و این برجستگی بخصوص در فراماسونری کالیفرنیا به چشم میخورد که هم کوهستانی است و هم کانون زمین لرزه ها.:

“the sons of the serpent tribe”: jonathan sellers: 2003: chap2

دوگانه های تضادآمیز در مذاهب سراسر جهان حضور دارند و نمونه ی معروفشان هم یین و یانگ چینی است. پایه ی تمام این دوگانه ها هم تشبیه نیمه ی تاریک خداوند به شب در مقابل روز است که در اساطیر یونانی، به ترتیب به آرتمیس الهه ی ماه و برادر دوقلویش آپولو خدای خورشید تعلق دارند. شب دوران گسترش نیروهای خوفناک هذیان آور موسوم به اجنه و جادوان است و الهه ی ماه، قطعا نسخه ای از الهه ی مار شیطانی است که خوک تایفون به او خدمت میکند. علیرغم جهانی بودن دوگانه ی خیر-شر، علت تمرکز فراماسونری روی خاورمیانه، قسمت بندی جغرافیایی توزیع افلاک و نسبت دادن صفات به موجودات الهی در نجوم کلدانی است. بنا بر تتراپیلوس بطلمیوس 3 : 2 ربع دوم بخش جنوبی آسیا ماگنا شامل هند، آریانا، گدروزیا، پارت، ماد، پارس، بابل، و آشور که «در جنوب شرقی کل زمین قرار دارد» با تثلیث فلکی جنوب شرقی یعنی صور فلکی ثور، سنبله و جدی در تناسب است که به ترتیب به خدایان ونوس (زهره)، مرکوری (عطارد) و ساتورن (زحل) تعلق دارند: «طبیعت ساکنان این کشورها مطیع سلطه ی این تاثیرات حاکم است. آنها زهره را میپرستند و آن را ایزیس مینامند و همچنین به زحل ارادت میکنند و او را به نام میترای خورشید میخوانند.» روشن است که ساتورن همان یهوه خدای یهودیت است و نیمه های متضاد او در مقام خدای روشنایی و الهه ی تاریکی دراینجا هرمس یا مرکوری خدای عقل، و ونوس یا آفرودیت الهه ی غرایزند که جمعشان به هنرها می انجامد. در کتاب "قوانین کشورها" از بارداسانس (ابن دیصان) چنین بیان شده است: «در کتاب کلدانیان مکتوب است که وقتی عطارد با زهره در خانه ی عطارد می ایستند مجسمه سازان، نقاشان و صرافان به وجود می آیند و وقتی آن دو در خانه ی زهره می ایستند، عطرسازان، رقصندگان، خوانندگان و شاعران تولید میشوند.»:

“book of the laws of countries”: han drijvers: van gorcum , comp: 1965: p50-51

و البته همانطورکه دیدیم، آن که دراینجا همتای خدای خورشید است هرکول است که به نظر میرسد قامت هرمس دانشمند را به خود پوشیده است. این هرکول، نینورتا همتای هورس و نقطه ی مقابل نرگال است. نینورتا 11کار بزرگ انجام داده است که بعضی از آنها را که میشناسیم همان خوان های هرکول یونانیند ازجمله: کشتن مار هفت سر، کشتن شیر، به غنیمت گرفتن یک گوزن یا قوچ، نبرد با پرنده ای وحشتناک به نام انزو که قابل مقایسه با پرندگان استیمفالی داستان هرکول است، زیر پا له کردن یک خرچنگ، یک نیمه مرد-نیم گاو ملقب به گاو کوهاندار (بیسون) که در وسط دریا کشته میشود و یادآور ورزاو کرتی هرکول است، بازگرداندن گاوهای به غنیمت گرفته شده توسط دشمن به نیپور که یادآور گله های گوریون در داستان هرکول است. این 11 نبرد، یادآور 11 هیولای در خدمت تهاموت است که مردوخ در نبردی سرنوشت ساز، آنها را شکست میدهد:

“the east face of helicon”: martin west: oxford (clarendon): 1997: p467-9

این 11 هیولا به همراه خود تهاموت که همان الهه ی شرور است 12 خوان را میسازند که همان 12 ماه سالند و مردوخ در مقام قهرمان خورشیدی با پشت سر نهادنشان، بهار نوین را رقم میزند و پیروزی نهایی او به کمک پسرش نبو رخ میدهد که درواقع جنبه ای از خود او است. نبو همان هرمس یا مرکوری خداوند عقل است و ازاینرو این انتظار از حکمران در شرق وجود دارد که همواره همزمان هم پهلوانی جنگی و هم مردی فرزانه باشد. مشکل این است که این چیزها با هم یک جا جمع نمی آیند ولی رسانه ها همواره سعی میکنند تا آنها را به زور با هم در رهبران جمع آورند و این تلاش مذبوحانه درحالیکه بر اعتبار خرافه ی مزبور می افزاید سبب هرچه دروغگو تر به نظر رسیدن رسانه و خود رهبر و سیستم سیاسیش هم میشود. سطح انتظارات از حاکم بالا میرود درحالیکه حل نشدن سریع مشکلات، سبب روانی شدن غیر معقولانه ی خود مردم میشود، مردمی که خودشان هم نمیدانند میشود حاکم را خدا تلقی نکرد و درباره اش برداشت معمولی تری هم داشت.

افسانه ی "سماعیل" جن و "تاماریس" دختر عرب  

نویسنده: پویا جفاکش

سه شنبه شب 21 تیرماه 1401 در شبکه ی 4سیما دیدم برنامه ی "جناس" به مناسبت ایام حج دارد با دکتر "علاء الدین الزعتری" عالم سنی و استاد دانشگاه از کشور سوریه درباره ی اهمیت حج مصاحبه میکند. دکتر الزعتری معتقد بود حج مهمترین وسیله ی تحکیم ایمان فرد مسلمان در دوره های اخیر بوده است. فرد مسلمان بیش از هر چیز نیاز داشته تا افراد زیادی را بر مسیر طی شده توسط خودش ببیند تا مطمئن شود راه را درست میرود. وقتی روزه میگیرد چون همه چیز آن در مسیر زندگی شخصی خودش رقم میخورد آن را در این راه مفید نمیبیند. در مسجد هم معمولا فقط هم میهنان و حتی اغلب فقط هم محلی ها و هم شهری های خودش را میبیند. اما وقتی به حج میرود با افرادی از ممالک و نژادها و زبان های گوناگون برخورد میکند که مثل خودش مسلمانند و در مدت طولانی زندگی کردن در کنار آنها در طول حج در می یابد که آن ممالک و فرهنگ ها در بسیاری از اعتقادات اسلامی با او متفاوتند ولی اصول و بیشتر اعتقادات بین فرهنگ های مسلمان مشترک است. این شخص را به فرموده ی خدا در قرآن که اختلاف در زبان ها و عادات انسان ها را از آیات الهی خوانده مومن میکند و به او می آموزد که به دانش مذهبی خود مغرور نباشد و از دیدن همین تفاوت ها کنجکاو شود تا حقیقت را در فضایی بزرگتر از دانش محلی خود بجوید و نیز توجه کند که گاهی انسان ها با طی مسیرهای متفاوت، به هدفی واحد که یافتن راه خدا است دست می یابند. این حرف ها بسیار مهم و درستند و البته الان دیگر واقعا شنیدنشان از تلویزیون ایران عجیب نیست. به رسمیت شناسی عقل در یافتن راه خدا الان خیلی مناسب تر است تا واداشتن انسان ها به تقلید کورکورانه، وقتی موفق ترین و عادی ترین راه تقلید را رسانه های لیبرال هیپی پرور، پیش پای مسلمان و نامسلمان میگذارند. الان دیگر نمیتوان مسلمان بودن را به ایرانی شیعی بودن فروکاست چون دیدن انواع مسلمانان بیگانه -چه افراطی و چه معتدل- اگرچه به تعقل اسلامی می انجامد ولی باز در ذهن فضای زیادتری به اسلام اختصاص میدهد تا این که جوان شیعه ی ایرانی را با تصاویر امریکایی ها و امریکایی زده ها در کامپیوترش تنها بگذارید. تا حالا ما عقلانیت را فقط در غرب جسته ایم و خودمان هم نفهمیده ایم و به صلاح هم نبود بفهمیم در این راه میرویم. ولی همین راه بود که به جای کعبه ی خدا از ترکستان جادوپرستی هالیوودی سر بر آورد. عقل ما تا حالا نصفه و نیمه بود چون به گروهی خاص از عالمان موسوم به اصولیون محدود میشد (توجه کنید: عالم یعنی دانشمند؛ بعدا به خاطر پدید آمدن عالمان غیر مذهبی، پهلوی ها این قشر را با عنوان مهلک تر "روحانی" متمایز کردند). مهمترین تاثیر انقلاب اسلامی بر ایران، کم شدن شر حدیث گرایان افراطی و ضد عقل موسوم به اخباریون، از اذهان مردد مردم توسط اصولیون غالب بود. درواقع، نوع مواجهه ی اصولیون با تمدن جدید، محصول عقل گرایی نسبی آنها در مقایسه با اخباریون بوده که پس از به حکومت رسیدن و اجبار به اخذ نهادهای مدرن حکومتی، آنها را ناچار به گذر از راه سوم و میانه ی دو مسیر عقل ستیزی اخباری از یک سو، و تصور افراطی همگام بودن فلسفه و مذهب در باور پیروان فارابی از سوی دیگر نموده است. به قول "صادق حقیقت" استاد علوم سیاسی دانشگاه مفید، این راه سوم جز "همروی" معرفتشناختی بسته به شرایط خاص، چیز دیگری نمیتوانست باشد و همروی یا کونفلوئنس، خود یک شاخه از روش شناسی غربی است. این ناچاری، یک سوراخ نفوذ برای غربگرایی فراهم میکرده که مجرای فقهی این نفوذ را میتوانید در یکی از منابع رسمی حقوق در ایران یعنی کتاب "اصول فقه به روش ساده" (سمیرا سیدجوادی: جلد اول: نشر مشاهیر دادآفرین: 1400: ص32) ببینید:

«اصولیون متقدم عقیده داشتند که هر علمی باید موضوع معینی داشته باشد. بنابراین اصول فقه نیز مانند هر علمی باید موضوع معینی داشته باشد. آنان موضوع اصول فقه را "قرآن، سنت، اجماع و عقل" میدانستند. اصولیون متاخر اعتقاد دارند لازم نیست هر علمی موضوع معینی داشته باشد. علم اصول فقه نیز موضوع معینی ندارد. موضوع علم اصول فقه محدود و منحصر به چیزی نیست بلکه هر چیزی که به وسیله ی آن بتوان حکم شرعی را استنباط نمود موضوع علم اصول فقه است. بنابراین به عقیده ی این گروه، قرآن، سنت، اجماع و عقل میتوانند از موضوعات علم اصول فقه باشند لکن موضوع علم اصول فقه محدود به این موارد نمیباشد و حتی علاوه بر ادله ی معتبر، ادله ی غیر معتبر نیز میتوانند موضوع این علم باشند.»

و برای دور زدن احادیث مزاحم نیز در صفحه ی 34 به بخشی از تاریخ رسمی که ظاهرا بر ضد احادیث شیعه است صحه نهاده شده است:

«بر اساس شواهد تاریخی، هسته ی اولیه ی تفکر اصولی در میان شیعه به عصر امامت امام باقر (ع) و امام صادق (ع) برمیگردد. آن بزرگواران شیوه ی صحیح استنباط احکام الهی را از قرآن و سنت به وسیله ی اصول آموزش میدادند. برخی اصحاب ائمه رساله هایی در مسائل علم اصول تالیف کردند ازجمله هشام ابن حکم از اصحاب امام صادق(ع) رساله ای در باب الفاظ و پس از آن یونس ابن عبدالرحمن شاگرد امام موسی (ع) کتاب اختلاف الحدیث را در بحث تعادل و تراجیح نوشت. ازاینرو میتوان گفت امام محمد باقر (ع) و امام صادق (ع) موسس علم اصول هستند. بنا بر نظر مشهور مورخان اصولی، اولین مولف اصول، "محمد ابن ادریس شافعی" که از اهل سنت است میباشد و نام کتابش "الرساله" است و بنا برگفته ی سید بحرالعلوم اولین کتاب اصول فقه که به وسیله ی اصولیین شیعه نوشته شد "الذریعه الی اصول الشریعه" تالیف سیدمرتضی است.»

خیلی جالب است. اول نظر جایز شیعه ی 12امامی درباره ی اصول را بیان میکنید و بعد با نظر قدیم دراینباره همه ی آنچه گفته اید را به مطالبی که سندی درباره ی آنها وجود ندارد تبدیل و شفاهی بودن فقه امامان باقر و صادق را اعتراف میکنید. این شفاهی بودن خیلی به درد میخورد. چون کتبی بودن، نظرتان را منجمد میکند و بعدا یقه تان را میگیرد ولی حرف شفاهی معلوم نیست چقدر راست است. شیعه ی انقلابی، این شفاهیت را خیلی دوست دارد. به عنوان مثال، نگاه کنید ببینید روزنامه ی همشهری در وسط بحران های اخیر و در شماره ی 11تیر 1401 چه جملاتی از شهید مطهری را به نقل از کتاب ده گفتار، ص 5-304 نقل کرده است:

«در سال های اقامتم در حوزه ی علمیه ی قم که افتخار شرکت در محضر درس پرفیض مرحوم آیت الله آقای بروجردی اعلی الله مقامه را داشتم، یک روز ضمن درس فقه حدیثی به میان آمد به این موضوع که از حضرت صادق (ع) سوالی کرده اند و ایشان جوابی داده اند. شخصی به آن حضرت میگوید: قبلا همین مسئله از پدر شما امام باقر (ع) سوال شده، ایشان طور دیگر جواب داده اند؛ کدام یک درست است؟ حضرت صادق (ع) در پاسخ فرمودند: آنچه پدرم گفته درست است. بعد اضافه کردند شیعیان، آن وقت که سراغ پدرم می آمدند با خلوص نیت می آمدند و قصدشان این بود که ببینند حقیقت چیست و بروند عمل کنند، او هم عین حقیقت را به آنها میگفت. ولی اینها که می آیند از من سوال میکنند قصدشان هدایت یافتن و عمل نیست، میخواهند ببینند از من چه میشنوند و بسا هست که هرچه از من میشنوند به این طرف و آن طرف بازگو میکنند و فتنه به پا میکنند. من ناچارم که با تقیه به آنها جواب بدهم. چون این حدیث متضمن تقیه از خود شیعه بود نه از مخالفین شیعه، فرصتی به دست آن مرحوم داد که درد دل خودشان را بگویند. گفتند: "تعجبی ندارد، تقیه از خودمانی مهم تر و بالاتر است. من خودم در اول مرجعیت عامه گمان میکردم از من استنباط است و از مردم عمل، هرچه من فتوا بدهم مردم عمل میکنند. ولی در جریان بعضی فتواها که برخلاف ذوق و سلیقه ی عوام بود، دیدم مطلب اینطور نیست."»

این جناب تقیه که ظاهرا برای در امان ماندن از قدرت زمانه (برای امان: خلفای وقت) به آن قدرت صحه مینهد و میدان میدهد، بهانه میشود تا مذهب متوسل جامعه نیز پای همین حدیث ها و تقیه ها هرچه بیشتر مدرنیته را –که قدرت فعلی زمانه است- اعتقادات امامان شیعی تصور کند. در حشر و نشرم با اولیای بسیج، شاهد بودم که آنها همیشه از موقعیت مدنی و شبه مدرن تر ایران نسبت به همسایگانش صحبت میکردند و این را سندی میدانستند که ایران باید راهبر آنها باشد درحالیکه این حالت مدرن بیشتر تقلید از غرب است تا همگامی با اسلام. به نظر من همین مسئله رسیدن تبار منجی گرایی ایرانی-اسلامی به مسیحیت منجی گرای یونانی را اثبات میکند، چیزی که موفقیت آن به اسکندر کبیر –که مسیحی تلقی میشد- و جانشینانش در روم شرقی منسوب بود و اینقدر محبوب بود که حتی غیر رومیان دوست داشتند جزو روم اسکندر بوده باشند تا فرهنگشان مستقیما توسط او تایید یا اصلاح شده به نظر برسد.

در یکی از (احتمالا) قدیمی ترین روایت ها از توالی سلسله ها در آسیای غربی میبینیم که بر بستر امپراطوری تخریب شده ی آشور بانی پال، دولت "نبو اپل آسور" (نبوپلسر) و "نبو کودوری آسور" (نبوکدنصر) سر بر می آورد. این سلسله تا دوران "نادین بعل" دوام می آورد و در این هنگام با هرج و مرجی روبرو میشود که هجوم "کوباباش" مصری-حبشی از جایی در غرب دور به نام "یوآنان" (یونان؟) ایجاد میکند. در این بین، شخصی به نام "ارتاشتا" (ارتاشس یا ارتاخشتر یا اردشیر) ملقب به "دارموش" (داراوش یا دارا یا داریوش) به حکومت اوروخ (عراق) میرسد ولی توسط "الکسی" سرنگون میشود و حکومت اوروخ به "فیلیپ" بیگانه میرسد. نام الکسی با الکساندر یا اسکندر مقدونی قابل مقایسه است. الکس یعنی منجی، و الکساندر یعنی منجی انسان ها. این هر دو، میتوانند لقب مسیح هم باشند. البته این مسیح و جانشینش فیلیپ اسامی یونانی دارند و چه بسا الکساندر کبیر پسر فیلیپ خوانده شده چون مذهب او تولیدشده توسط فیلیپ در محل خاصی بوده است. این محل نیز قطعا عراق سریانی نیست و افسانه ی یونانی، محل داستان را بدانجا منتقل کرده است. جای اصلی، جایی است که مهاجم به آن، میراث بر یوآنان یا همان یونان باشد ولی در غرب دور. چنین جایی جز قستنطنیه نیست، جایی که در قرن13 فیلیپ اول در آن متولد شد و در مهاجرت به غرب به کمک صلیبی ها قدرت یافت و قستنطنیه را فتح کرد و تورات و انجیل غربی را بر بومیان تحمیل کرد. فیلیپ برای ارتقای خود در غرب، با یک زن سیسیلی ازدواج کرده و با او به قستنطنیه بازگشته بود. این درست مثل داستان پاریس ملقب به الکساندر شاهزاده ی تروآ است که با هلن -یک زن یونانی از غرب- به تروا بازگشت و این کار به قیمت نابودی تروا تمام شد که دراینجا منظور از تروا فرهنگ بیزانسی ماقبل صلیبی است. فتح قستنطنیه توسط فیلیپ که همان پاریس الکساندر است همتای فتح سرزمین داریوش توسط الکساندر کبیر است. اگرچه این خاطره محصول ترکیب روایات مختلف است ولی بر همترازی مسیح و اسکندر استوار است که هر دو پسران خدایند. اسکندر درواقع یک مسیح پادشاه، مستبد و بیرحم است و این با انتظار شرقی از او همخوانی دارد. روایت شده است که سریانی ها کلمه ی "جسوس" که تلفظ یونانی یسوع یا عیسی است را با یک کلمه ی بومی مقایسه میکرده اند که هم معنی شیر درنده میداده است و هم معنی شیطان. این کلمه باید نزدیک به "جساس" در عربی باشد که به معنی شیر بوده و بعدها از آن، لغات تجسس و جاسوسی و جست و جو منشعب شده اند. البته ارتباط شیر با جن و شیطان و لولو، در لغت "عفر" که هر دو معنی را میدهد بارزتر است. معانی دیگر این کلمه تابع این دو معنیند، از آن جمله: چیز گنده یا زشت یا ترسناک، شجاع و جنگجو، خاک و خاکی شدن (خاک جانشین زمین شده و به استعاره ی زمینی بودن به معنی تابع نیروهای شیطانی بودن مرتبط است). لغات عفراس، عفرین و لیث عفر، به معنی شیر غولپیکرند. اصل لغت عفر/افر/ افل به معنی افول و زوال است که در انگلیسی به "فال" به معنی سقوط تبدیل شده است. ارتباط این لغت با جن، به سبب همانیدگی آن با سرنوشت بعل ها یا خدایان ماقبل یهودی است که ابراهیم درباره ی آنها جمله ی "لا یحب الآفلین" (افول کنندگان را دوست ندارم) به کار برد. این جمله پس از آن مطرح شد که ابراهیم، مذهب کلدانیان را که بر پرستش خورشید و ماه و ستارگان استوار بود، به سبب افول کننده بودن جایگاه این موجودات در آسمان، ترک گفت و به دنبال خدایی همیشگی و ناچارا نادیدنی گشت. کلمه ی افل بی تردید مرتبط با لغت "اپال" است و به عنوان شاه افسانه ای "زمبیر" یعنی "نبو اپال عدن" (یعنی نبو فرمانروای عدن) بازمیگردد. دراینجا عدن هم بهشت گم شده ی تورات است که آدم از آن اخراج شد و هم بین النهرین کلدانی است که ابراهیم از آن اخراج شد و هر دو معنی، افول از عدن را نیز میرساند. این افول به دنبال خود عروجی دارد و علت این که اپال یا فرمانروای عدن، نبو نامیده شده است همین است. نبو پسر مردوخ یا فرم جوان تر شده ی او است که پس از سقوط مردوخ به زندان تهاموت الهه ی هرج و مرج، در اعتدال بهاری (عید نوروز) بر تهاموت غلبه میکند. این اتفاق، در طول شبانه روز هم تکرار میشود. گاها موقع غروب خورشید (افتادن مردوخ به سیاهچال یا دوزخ) ستاره ی زهره (تهاموت) را در گوشه ی آسمان میبینید و موقع طلوع خورشید (بازگشت مردوخ یا نبو از دوزخ) باز او در گوشه ی آسمان ظاهر میشود. او الهه ی زمین است که در قالب زهره، هر شب خورشید را میبلعد و صبح فردا او را از نو میزاید. مسیح نیز میمیرد و بازمیگردد و در این زمینه تکرارگر بعل های آفل است. فورلانگ لغات افر، اپر، اپل، پال، فال، فان، فر، بر... را تلفظ های مختلف "بعل" میداند و تلفظ پال را به یکی از تجسم های درخت مقدس عدن یعنی نخل خرما مربوط میکند که نامش با اضافه شدن به حرف تعریف "م" سامی، لغت "پالم" به معنی نخل را ساخته است. برگ های کج نخل، حالتی قایق مانند دارند و حیاتبخشی آنها به بستر سیل خیز بین النهرین، او را همچون قایقی روی سطح دریای آشوبناک مینمایاند. صاحب قایق، تجسم نبو است که با تهاموت به تجسم دریای آشوبناک میجنگد. "نبو" از "ناو" (قایق و کشتی) و آن از "نو" [و بلاخره "نوح" و "روح"] می آیند. تلفظ عبری نبو، "نبی" به معنی پیامبر [و منشا "نبأ" به معنی خبر] است. لغت نبی در عبری قدیم، با دو علامت نشان داده میشد که شبیه دو قایق کنار هم بودند.:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p186

مشکل این تشبیه این است که شما برای آن که همیشه در سحرگاهی امیدبخش یا بهاری دل انگیز باشید باید هماره در حال نبرد با شیران درنده و اجنه و دیوان و جانشینان انسانی آنها که مثل مسیح خاورمیانه شخصیت خود را از آنها کپی کرده اید باشید و بدون جنگیدن راهی برای مقدس بودن نمیشناسید؛ جامعه ی شما باید مثل کشتی نوح یا نبو باشد که فقط آنها که داخل آنند در امانند و بقیه در خارج از آن محکوم به هلاکند. آیا این همان "جزیره ی ثبات" تعریف شده از ایران توسط اروپایی ها نیست؟ تا وقتی که همسایه های ما درگیر جنگ و بدبختی نباشند تقدس ما اثبات نمیشود. این مشابه سرنوشت درخت نخل بعد از نابودی درختان دیگر در بیابان های خاورمیانه است و در افسانه ی ارتباط نخل با سماعیل جن صورتبندی شده است. سماعیل موکل اقیانوس آسمانی بود و وقتی در آن به سر میبرد به شکل یک ماهی و وقتی در خشکی بود به شکل یک بز ظاهر میشد. او موکل بارش باران از اقیانوس آسمانی بود. ولی جاه طلبیش او را به سمتی متفاوت با وظیفه اش کشاند. وی بر اساس این اصل جادوگری که ماری که مار بخورد اژدها میشود خود و معشوقه اش لیلیت را به مارهای در حال جفتگیری تبدیل کرد و سعی کرد مطابق اصل فوق که به قربانی زنان در سبت سیاه و جنایات چارلز منسون ختم شد، لیلیت را بکشد و بخورد. اما لیلیت فرار کرد و در جنگل های عربستان مخفی شد. سماعیل برای افزایش قدرت خود در همان قالب مار، دم خود را گاز گرفت و از خودش تغذیه کرد و کم کم آنقدر قوی شد که اختیار خورشید را از چنگ فرشته ی موکل آن به نام "نیا" گرفت. خورشید را بر عربستان به شدت تاباند و طبیعت آنجا را به بیابان تبدیل کرد تا تمام زنانش در تیررس او باشند. هر زنی را که میدید فرض میکرد لیلیت باشد، پس به شکل شیری به زن حمله میکرد و او را میخورد تا این که یک بار زنی به نام تاماریس را هدف گرفت. تاماریس که زن مومنی بود از شیر به خدا پناه برد و خدا او را به شکل یک درخت خرما (تمر) درآورد. سماعیل که میدید نمیتواند درخت را بخورد به شکل مارمولکی درآمد و از درخت بالا رفت، در آن شکافی ایجاد و با درخت جفتگیری کرد. اینطوری نسل سماعیل در یکی از مهمترین مایه های زندگانی مردم خاورمیانه بر آنها تاثیر نهاد. این تاثیر، در ترکیب بندی دوگانه ی بز و ماهی سماعیل در جدی یا صورت فلکی دی ماه مهم میشود. در عصر حمل که دایره البروج را به آن نسبت میدهند انقلاب زمستانی و طولانی ترین شب سال در برج جدی واقع میشده و پیروزی تاریکی بر روشنایی همان دزدیده شدن خورشید از نیا توسط سماعیل است. قلمرو تاریکی به طور سنتی غرب است و اهمیت ورود یونانی گری و سپس اروپایی گری از غرب جغرافیایی به خاورمیانه نیز در همین است. بسته های این انتقال، تخم شر در خاک بومی بوده اند که هنوز مثل نسل تاماریس و درختان نخل، زندگی بسیاری به این کشت غریب شرقی-غربی بستگی دارد.

اعراب، ایران باستان و سیاست در بعد اسطوره پژوهی

نویسنده: پویا جفاکش

هانری کوربن یکی از اعضای حلقه ی "ارانوس" یونگ بود که اگرچه عنصر مهمی در این حلقه محسوب نمیشود، ولی تاثیرگذاریش بر ایران بسیار مهم بود. او به مانند دیگر اعضای ارانوس، پیرو پدیرشناسی هوسرلی-هایدگری و بنابراین دارای تفکری ضد تاریخی بود و ابراز میکردکه همه ی ادیان، مغز عرفانی مشترکی دارند که زیر پوسته ی تاریخ مخفی شده است ولی این نگرش ضد تاریخی، در ورود کوربن به ایران، یعنی زمانی که کوربن مامور به ساختن یک موسسه ی مطالعات فرانسوی ایرانی در تهران و توقف طولانی در ایران شیعه گردید، بهانه ای شد برای ساختن تاریخ ایران بر اساس فرض ثبات زمان حال در تمام طول تاریخ کشور. کوربن، عرفان ایران را در ارتباط با دولت آن تعریف میکرد و اهمیت ایران برای او در این بود که کشورهای عرب همسایه اگرچه دارای عرفان مشترک با ایران و تمدنی طولانی تر از آن بودند، ولی همگی از دول تازه استقلال یافته از عثمانی منتج شده بودند و تجربه ی حکومتی نداشتند. ایران، جزوی از عثمانی نبود و از زمان صفویه توسط دولتی مستقل اداره میشد و اگر این دولت در ایران به وجود آمده بود و در بقیه نه، به خاطر آن بود که ایران با حفظ سنت های قدیم حکومتیش از طریق منابعی مثل نصایح الملوک و شاهنامه، دوران ماقبل اسلام را مستقیما به دوران معاصر پیوند داده بود. بنابراین کوربن به دنبال سیاسی سازی عرفانی بود، چیزی که به پروژه ی او وضعیتی فراتر از یک پروژه ی علمی-معرفتی صرف میداد و اثرات عظیمی بر آینده ی صدرایی ایران گذاشت (کوربن در ورودش به ایران، از کم توجهی به ملاصدرای منسوب به صفویه شکایت داشت و ازقضا رهبر ایران در انقلاب 1357 یک صدرایی تمام عیار از آب درآمد). اگر امروز میبینید که به دروغین بودن پیروزی های قبلی کشور اعتراف میشود –یکی از آخرین مواردش، اعتراف صفایی فراهانی به مصرف داروهای انرژیزا توسط بازیکنان فوتبال در بازی نوستالژیک ایران با استرالیا (مقدماتی جام جهانی 1998) بعد از 23سال است- بیشتر روشی تدافعی است برای این که به نظر برسد پسرفتی اتفاق نیفتاده بلکه از اول پیشرفتی وجود نداشته است و شاید اگر از ابتدا انتظارات ولایی اسطوره ای از انقلاب وجود نداشت و مثلا بعد از بازی ایران-استرالیا آنقدر آن سرود حماسی معروف با مضامین «چیره شود بر همگان قدرت عزم و باورتان» و از آن مهمتر «آفرین گوید به شما رهبرتان» را خطاب به دست اندرکاران بدبخت ورزشی نمیخواندند، نیاز به روش های غیر اخلاقی برای اثبات یک ایدئولوژی اخلاقی نیز وجود نداشت. عمق فاجعه در سیاسی شدن همه چیز، ترکیب "اقتصاد" با "چرخ" در "چرخ اقتصاد" است که دولت باید بچرخاند غافل از این که همانطور که خود رهبر فعلی ایران در درس های خارج از فقه خود در سال 1381 بیان کرد، لغت "اقتصاد" از "قصد" به معنی میانه روی می آید و متضاد با لغات "اسراف"، "افراط" و "تفریط" است و ازاینرو است که آدم صرفه جو را "مقتصد" مینامند. "قصد" مصدر "مقصد" و "مقصود" است چون میانه روی، راه حل همه چیز است ولی این فقط یک پیام اخلاقی و نه استراتژیک دارد و راه میانه روی را اشخاص و دولت ها خودشان باید کشف کنند که البته در ایران، نه قوای سیاسی، میانه روی کرده اند و نه مردم. چون هیچکس حتی معنی اقتصاد را هم درنیافته و همه چیز به یک سری دستور ولایی (یا به قول کربن "خسروانی") در آن بالا محدود شده است. پس آیا وقت آن نیست که به جای زیر سوال بردن پیروزی های تاریخی-سیاسی، پیروزی های اسطوره ایمان را زیر سوال ببریم؟

بیایید از آغاز تمام مشکلات شروع کنیم: از آن جایی که گفته شد اعراب مسلمان، ایران را با خونریزی و تجاوز و برده گیری، فتح و با از بین بردن نظام طبقاتی، باسواد کردند و با این لطف خشنشان، ایرانی ها را به بزرگترین دانشمندان مسلمان تبدیل کردند تا برایشان دانش تولید کنند. ظاهرا این مشکل باید از قادسیه در عراق شروع شده باشد که اولین ظفر اعراب بر ایرانیان را بدان نسبت میدهند اما اینطور نیست. همه کاره ی این مصیبت، "نهاوند" است که قلعه ای به نام "یزدگرد" (یعنی قلعه ی خدا) درآنجا واقع بوده و بعدا نام پادشاهش یزدگرد تصور شده و گفته شده این یزدگرد در اینجا از اعراب شکست خورده است. با این که این قلعه فعلا خرابه ی محقری بیش نیست، ولی پهلوی ها آنقدر به آن اهمیت دادند که عکس هایی جعلی از عظمت آن تا دوره ی ناصرالدین شاه فراهم کردند و خرابیش را انداختند گردن قاجارهایی که در آن دنبال گنج میگشتند؛ چیزی شبیه حکایت بچگانه ی تخریب بناهای قدیمی اصفهان توسط ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه –فقط به خاطر این که او حسودیش میشده که نمیتواند چنین بناهایی بسازد- تا بعدا رضاشاه کبیر آن بناها را برای اثبات وجود امپراطوری شاه عباس کبیر، آن بناها را هر جور که خودش دلش میخواهد، بازسازی کند. دادن اهمیت مشابه مدرن به قلعه ی یزدگرد نهاوند تا آن حد که ترجیح داده شود حتی اعراب وحشی هم برای دوران متاخر حفظش کرده باشند، نشان میدهد که ظاهرا تمام افسانه ی حماسی سقوط دولت امپراطوری به نام یزدگرد در وسعتی بین عراق و افغانستان، باید از این منطقه ی کوچک ریشه گرفته باشد. اما چرا؟

نهاوند در ابتدا، یک شهر یونانی نشین به نام لائودیسه و حول معبد الهه ای به همین نام بوده که همسر پادشاهی به نام آنتیوخوس تصور میشده و این آنتیوخوس را آنتیوخوس سوم سلوکی در نظر گرفته اند. این معبد در حال حاضر به "امامزاده دو خواهران" نهاوند تبدیل شده است. در اساطیر یونان، لائودیسه نام معشوقه ی پوزیدون خدای دریا بوده است. لغت لائودیسه یونانی شده ی نامجای لاذقیه در سوریه بوده که محدوده ی تحت سیطره ی شهر فتیقی "رامه" را در بر میگرفته است. رامه که اکنون لاذقیه نامیده میشود، چهارمین شهر بزرگ سوریه –پس از به ترتیب "حلب"، "دمشق" و "حمص"- بوده است. لاذقیه از "لزق" یا "لصق" به معنی محدوده ی زمین زراعی می آید و بنابراین لاذقیه به معنی محدوده ی زمین های کشت شده یا مسکون توسط انسان و بنابراین به معنی سرزمین انسان ها است و همسریش با خدای دریا (داگون که یونانیان پوزیدون مینامیدند) ازآنرو است که آبی که زمین های کشاورزی را بارور میکند، از دریا می آید. با این حال، لائودیسه ی نهاوند فقط در محتوای اسطوره ای به لاذقیه ی سوریه متصل است و در نام و افسانه ی بنیانگذاریش، تکرار لائودیسه ی جنوب ترکیه است که آن را هم پادشاهی به نام آنتیوخوس (در تاریخ رسمی: آنتیوخوس دوم سلوکی) به نام همسرش کرده است و نام قبلیش "رودا" یا "دیوس پولیس" (شهر خدا) بوده است. گفته اند که این شهر را یهودیانی که آنتیوخوس کبیر از بابل به فریجیه کوچانده بوده، بنا کرده اند و به سبب جمعیت یهودیش، از بنیان های مسیحیت بوده است. ازجمله این، کنسول لائودیسه بوده که دستور داده روز مقدس مسیحیان از "سبت" یهودی ها (روز زحل یا داگون) به یکشنبه (روز خورشید یا آپولو) منتقل و از این طریق خورشید با مسیح برابر شود. ازاینرو جالب است که یک لائودیسه هم داریم که به همراه خواهرش "هایپروخه" خدمتکاران آپولو در سرزمین تاریک شمالی هایپربوریا بودند و در معبد او درآنجا دفن شدند. ظاهرا همین دو خواهر، منشا نام دو خواهران یا امامزاده ی نهاوندند و اهمیت آنها در نهاوند به جهانی بودن اهمیت قطب شمال در اساطیر برمیگردد چون ستاره ی قطب شمال، عمود زمین و وصل کننده ی زمین به آسمان و بنابراین خاستگاه ارواح تلقی میشده و ظاهرا درحالیکه لائودیسه (لاذقیه) به عنوان تجسم مکانی الهه در پیش روی مردم بوده، خواهرش که نامش هایپروخه به معنی "حقیقت هایپری" است، به تبار معنوی انسان ها توجه دارد. به نظر هگینز، نام اصلی این سرزمین، "بوریا" یعنی "سرزمین بورآس (خدای بادها)" بوده و هایپر را به این دلیل به نامش اضافه کرده اند که تغییر شکل یافته ی نام "آباریس" بوده است؛ کسی از بوریا به یونان آمده و اولین تمدن یونانی موسوم به "دودونا" را با محوریت کیش آپولون برساخته و سپس به ایتالیا رفته و درآنجا به پیتاگوراس یا فیثاغورس مشهور شده است. "مستر دیویس" در آن زمان گفته بوده که هایپربوریا را به پیروان اطلس پسر یافث نسبت داده و مکان اطلس را قفقاز خوانده اند ازاینرو هایپربوری ها در اصل، اسکیت های مهاجر از شرقند که خود تمدنشان را از تماس با خاورنزدیک گرفته اند و شهرت هایپربوریا به سرزمین شب های طولانی، نه فقط به سبب ارتباط با قطب شمال بلکه در درجه ی اول بدین سبب است که برای یک اروپایی که با کشتی به شرق میرفته، غروب قبل از اروپا در شرق ظاهر میشده و درنتیجه هایپربوریای نخستین باید آسیای غربی بوده باشد هرچند خود هگینز، پیرو این آموزه که آباریس دراصل "ابرهه" نامی از اسکیت ها بوده و در اسکاتلند تعلیم دیده، فکر میکند سنت های یونانی باید از دروئیدیسم بریتانیا به وجود آمده باشند و دودونا هم باید "توآته دانان" های ایرلندی باشند.:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: cosimoclassics: 2007: p120-3

نظریه ی دیویس، با توجه به این که نهاوند در شرق واقع شده جالب است چون اینطوری هایپروخه و لائودیسه در یک جا جمع می آیند. از آن مهمتر این که هایپربوریا جزیره تلقی شده و نهاوند نیز در اصل "نوح آوند" و جزیره ای در وسط سیل نوح تلقی میشده که کشتی نوح بر آن فرودآمده است. امروزه دور و بر نهاوند دریایی نیست و این جانشین شدن پوزیدون با آپولو را به ذهن متبادر میکند چون این خورشید است که آب ها را خشک میکند. اصطلاح "یزد" در "یزدگرد" نیز که از یزید یا ایزد به معنی خدا می آید، اصل کلدانی "ایشتو / ویشتو/ میشتو" به معانی خدا و خورشید را داشته که لغت اروپایی "ایست" به معنی شرق از ارتباطش با طلوع خورشید حاصل شده است. به نوشته ی هگینز، طلوع خورشید در آسیا، با "بدا" یا آغاز مترادف میشود که در مصر، نامش به صورت "پتاح" خدای خالق درآمده و در سرزمین های شرقی تر به صورت های "بودا" و "ودا". بودا خدای سکاها نامیده میشده و "سکا" (مرتبط با "ساخ" یا "سخا" به معنی بزرگوار و دانشمند) نام سرتاسر سرزمین های موجود در شرق دریای خزر بوده است. بودا همان "یهوه" یا خالق یهودی است که نامش در فنیقی "ییهدی" تلفظ میشده و این کلمه از یک طرف تبدیل به نام قوم "عاد" و پیامبرشان "هود" در سوریه، از یک طرف تبدیل به "دی" به معنی خدا، و از یک طرف تبدیل به "آدی" به معنی مقدس شده و لغت اخیر با بودا، لغت "آتی بوتی" را ساخته که منشا اطلاق اصطلاح "تبتی" به تونغوت های بودایی است. درست مثل خورشید ترکیه که به صورت انسانی به نام عیسی مسیح یا کریست در شام متولد شده، بوداهای هندی ها هم از بودای اصلی و در جغرافیاهای زمینی متولد شده اند و از این جهت، تکرارهای مختلف "کریشنا" هستند که نام هندی کریست است و به مانند کریست یهودی، در قبیله ای به نام "ایودها" در هند متولد شده و لقب خود "کانیا" را بر روی منطقه ای در آنجا گذاشته است. [احتمالا روستای "کانیا کالان" در شمال هند، بازمانده ی کانیای قدیم است. کانیا در زبان اردو به معانی چشمه ی آب، آب حیات، دوشیزه خانم، و شخص مسلمان به کار میرفته است که سه معنای اول، از "کنیه" ی عربی، و چهارمی نتیجه ی آن است. کانیا قابل مقایسه با قونیه ی ترکیه شهر "محمد" پدر تصوف هندی است که درآنجا توسط شخصی به نام "شمس" تبریزی (تاوریزی /تائوروسی/ طوروسی) متحول شد و شمس به معنی خورشید، مشخصا همان آپولو ملقب به کونیوس است و این کونیوس با کانیا مرتبط است. محمد مسلمان مزبور اهل بلخ خوانده شده و این با نسبت داده شدن بودا به بلخ مرتبط است. هلیوس که یکی از صور آپلو است، همسری به نام "رودا" داشته که دیدیم نام قدیم لائودیسه ی ترکیه ی جنوبی بوده است.] به یک روایت، دهمین آواتار یا تولد زمینی بودا، "محمد" پیامبر است که "سکا" یا "سکشوارا" [یعنی "سکا ایشوارا" یا آشور-سکا (شاه سکا)] هم نامیده میشده چون او همان گئوتمه ملقب به "سکا" یا "ساکیا" یا "ساکیامونی" است که بازگشته تا بتپرستی نسبت داده شده به خود را نفی کند و خطاکاران را با خشونت مجازات کند. سازندگان کیش او، یهودیان موسوم به کلدانی در سکا بودند که گروهی از آنها موسوم به پشتون یا افغان، درنهایت سرزمین وسیعی از سکا را به نفع قدرت مذهبی خود تصرف کردند. آنها لغت "حکم" یا حکمت را به صورت "کاما" تلفظ ولی آن را به معنی شهوت و معادل اروس یونانی استعمال کردند. کاما خدای شهوت در هند و معادل کوپید بود ولی اروس علاوه بر کوپید برای مادر او ونوس هم به کار میرفت و در این حالت، حکمت برابر با "شاکتی" (فرم مونث سکا) بود. شاکتی به معنی شعله بوده و تولد خورشید از شعله در شرق را معادل تولد خداوند در انسان در جغرافیای زمینیش میکند. لغت "اروس" با نام "رز" شارون گیاه عیسی مسیح هم مرتبط است. [چندین گیاه مختلف را نامزد "رز شارون" کرده اند.] این اصطلاح، اغلب سرخی خون و شهادت را که سرنوشت مسیح بوده، به ذهن متبادر میکند. ترکیب شهوترانی، خونریزی و مذهبی بودن، انتظار اینان از پیرو "بدا" بودن و نام گرفتن به نامش به "بدوی" [یا ابتدایی] بوده و اعراب را که نخستین پیروان محمد بوده اند "بدوی" نامیده اند هرچند همین توصیف از بدوی، در سرگذشت تاتارهای اسکیت هم زیاد به چشم آمده است.:

“anacalypsis”: v2: godfrey Higgins: London: 1836: p1-8

اگر سکنه ی لائودیسه ی نهاوند، ارتباط فکری ماقبل یونانی خود با اعراب سوریه و لزقه هایشان را به یاد داشته اند، تعجبی ندارد که انتقام شمس بتشکن یا محمد بازرسته از قالب بودای بیتفاوت را از سرزمین های عربی ای که خورشید سوزان بیابانشان کرده، انتظار بکشند: سرزمین هایی جنوبی تر از سوریه با بیابان های چشمگیرتر و بدویت آشکارتر. بهشت عدن، همین بدویت است و ثمره اش دانش، وازاینرو است که آدم و حوا با شهوت که میوه ی درخت دانش است، فرزندانشان را به وجود می آورند که همدیگر را بر سر شهوت مغضوب میکنند و میکشند. برای همین هم هست که به قول هگینز، بری یهودی ها، "حکم (ت)" و گکاما" (کامرانی) همریشه و تقریبا لغتی واحدند. بلایی که در نهاوند بر سر ایرانی های گوشت قربانی آمده، شامل تمام بلاهای ایزدی برای طلوع دوباره شان در شرق و سرزمین سکا –محل رنسانس ایرانی- و به زبان همان قوم یهودی پشتو در آسیای مرکزی و هند بوده و این نواحی، همان نواحی است که رجال دوران پهلوی، آنها را خاستگاه نژاد آریایی در ایران (و به قول سعید نفیسی: «سرزمین پاک نیاکانم») میخواندند درحالیکه فقط بخش کوچکی از این خاستگاه (استان خراسان ایران) جزو کشور "ممالک محروسه ی قاجار" که رضاشاه، اسم رسمی آن را ایران کرده، بوده است. از زمان رضاشاه، ما ایرانی ها به پیروی از نهاوندی ها در حال گریه کردن بر بلاهای سادومازوخیستی ندیده ای که فکر میکنیم در صدر اسلام بر سرمان آمده، هستیم و به این حقارت به خودمان میبالیم و جز آن نیز چیزی از تاریخ پرشکوهی که پهلوی ها بارمان کرده اند، نمیدانیم. شاید یک مملکت عرفانی خسروانی از دید کوربن شیعه دوست نیز دقیقا همین بوده است: مملکتی که مردمش به جای تاثیر پذیرفتن از جنبه های مثبت فرهنگ حکومتی (و درنتیجه نجات دادن حکومت تنبل از اضافه کاری فرهنگی)، ترجیح بدهند راه آسان تری انتخاب کرده و از زجر کشیدن در راه منویات حکومتی که آن را ظالم میدانند، همچون مسیح و امام حسین خود را مقدس حس کنند؛ چیزی که پیوسته در شبکه های اجتماعی میبینیمش.

ابن بطوطه و سعدی

نویسنده: پویا جفاکش

ralph elger شرقشناس آلمانی کتاب زیر را برای بحث درباره ی غلط های جغرافیایی و تاریخی فراوان موجود در سفرنامه ی ابن بطوطه نوشته است.تاریخنویسی سنتی مدعی است ابن بطوطه به یک سفر طولانی در آسیا و افریقا دست زده و در بازگشت به میهنش مراکش خاطرات جذاب خود را نوشته است.اما نویسنده ی ما مدعی است ابن بطوطه بیشتر آنچه را که دیده از دیگران شنیده است.به دلیلی که بر من پوشیده است الگر سعی نکرده نفس وجود چیزی به نام سفرنامه ی ابن بطوطه را در قرن 14میلادی انکار کند.آن هم درحالیکه نام اصلی ابن بطوطه یعنی اباعبدالله محمد ابن عبدالله همان نام ابوالقاسم محمد رسول اسلام است و به نظر میرسد به مانند ابوالقاسم فردوسی،محمد بلخی رومی، محمود غزنوی،عبدالله ابن احمد بلخی،محمد غزالی و... نامی فرضی برای مدلهای متفاوت حضرت محمد در نزد عوام بوده باشد که بعدا در تاریخنویسی مدون، به شخصیتی جداگانه تبدیل شده اند با این تفاوت که این یکی برای یادآوری عظمت روح اسلام در دوران انحطاط آن چنین نام گرفته است.البته بعضی داستانهای کتاب هنوز مهم و باارزشند و قابلیت تاریخی دارند مثل اولین توصیف بستنی که ابن بطوطه آن را در چین دید و توصیفات ابن بطوطه از قول ترکان شمالی درباره ی قومی که در ورای دشت یخزده با گاری هایی که سگها میرانند سفر میکنند و معلوم نیست جن هستند یا انس.اما به هرحال لازم نیست این صحنه ها را حتما شخصی ملقب به ابن بطوطه دیده باشد بلکه این اطلاعات از مسلمانان قدیمی تری به نویسنده ی جاعل رسیده اند.

اگر این موضوع را درست فهمیده باشیم آنوقت یکی از بزرگترین تناقضهای تاریخ ادبیات که زندگینامه و اشعار سعدی شیرازی ایجاد کرده اند برطرف میشود.توضیح این که گفته میشود سعدی در مدارس نظامیه ی بغداد درس خوانده و بخش اعظم عمرش را در حال سفر در کشورهای عربی بوده است.این در حالی است که اشعار عربی سعدی غلطهای فاحشی دارند که از یک دانش آموخته ی نظامیه بعیدند و حتی به نظر میرسد سراینده ی اشعار در عمرش هیچ عربی را ندیده است.مهمترین دلیلی که بر پوشاندن این تضاد میبرند این است که ابن بطوطه ی مراکشی یک قرن بعد از سعدی از او به نیکی یاد کرده و مقبره ی او را در شیراز زیارت کرده و حتی اشعار او را در چین در آواز ملاحان چینی شنیده است.پس سعدی حتما شخص خیلی مشهور و پرآوازه ای در دنیا بوده است.با فرضی که ما در نظر گرفته ایم دیگر تعریف ابن بطوطه از سعدی مبنای تاریخی نخواهد داشت و اشعار سعدی را باید از بعد فلسفی و هنری و نه تاریخی بررسی کرد.اشعار سعدی البته امروز در چین بخصوص غرب آن بسیار مشهور و محبوبند اما آیا در قرن 14نیز همینطور بوده است؟

مطلب مرتبط:

باستانشناسی کعبه (تاریخ اسلام چقدر واقعی است؟)

آغاز بریتانیا

نویسنده: پویاجفاکش

  

مقاله ی زیر:

“The tracing of the shrew: why Celtic DNA leads back to Africa”: Michael Viney: the irish times: May 19, 2012


از تحقیقات ژنتیکی حکایت دارد که بر شباهت ژنتیکی فراوان بریتانیایی ها بخصوص ایرلندی ها با ساکنان شمال افریقا چون طوارق و بربرها صحه مینهند و آنچه برخی باستانشناسان از آن به قرابت آثار بریتانیای کهن با هنر عربی-اسلامی تعبیر میکنند را توجیه میکنند.

این گونه نتیجه گیری ها تازگی ندارد.طی قرون 18 و 19 یعنی اندکی پس از آغاز انسانشناسی،بسیاری از محققین ازجمله چارلز والانسی،لرد rosse ،و سر ویلیام بتهام،بر شباهت زبانهای سلتی بریتانیا با زبان فنیقی تاکید داشتند.به هرحال، آغاز نژادشناسی به صورت علمی در بریتانیا به دهه ی 1930 و کتاب "نژادهای انسانی" از carlton s.coone برمیگردد. وی نژاد مدیترانه ای را به چهار نژاد مدیترانه ای اصیل،ایرانی،آتلانتومدیترانه ای و نوردیک تقسیم کرد و نوردیکها را نیز به نوبه ی خود به چهاردسته ی ostedral (نوردیک اصلی فرهنگ هالشتات)، trondelagen، کلتی و انگلوساکسون تقسیم کرد و معتقد شد که بیشترین جمعیت نژادی بریتانیا را نژاد کلتی و نژاد ترکیبی نوردیک-مدیترانه ای تشکیل میدهد.بعدا e.a.hooton و گروهش در کتاب the physical anthropology of Ireland در نظریه ی coone اصلاحاتی به عمل آوردند از جمله این که آنهایی که او در نژاد آتلانتومدیترانه ای طبقه بندی کرده بود همان کلتیکها و نوردیک مدیترانه ای ها خواندند و دیگر این که برخلاف نظر وی، نژاد آلپی را نژاد ماقبل کلتی بریتانیا ندانستند.به عقیده ی آنها کلتها در سه مهاجرت به بریتانیا پای گذاشتند:مهاجرت اول نوردیک مدیترانه ای ها،مهاجرت دوم نژاد کلتی و مهاجرت سوم (گوئدل ها) نوردیک-آلپی بودند.هوتون نشانه های نژاد آلپی در بریتانیا را به مهاجرت اخیر و نیز مهاجرت دان ها و نورمان ها از اروپای بری نسبت میدهد.اما پس چه کسانی پیش از کلتها در بریتانیا میزیستند؟هوتون میگوید این نژاد اولیه ترکیبی از نژادهای حبشی و مدیترانه ای بود.و lundman نیز دراینباره با او موافق است.آیا نمیتوان گفت این نژاد مدیترانه ای-افریقایی نتیجه ی کوچ جامعه ی فنیقی-کارتاژ شمال افریقا به بریتانیا بوده اند؟آیا آثار باستانی غیرقابل توجیه بریتانیا چون استون هنج که با جامعه ی ابتدایی کلتها نمیخواند توسط همان فنیقی های متمدن پیشین بنا نشده اند؟مردمی که کلتها به تمدن آنان پایان داده اند؟

مطابق تئوری ووبیل، طی گذر زمان، گردونه های چهار اسبه و گله های گاو باستانی شمال افریقا در مسافتی از لیبی گرفته تا مراکش و نیجریه جای خود را به آثار شتر داده اند که نشانه ی بیابانزایی است و این سبب مهاجرت جوامع فنیقی-افریقایی منطقه به اسپانیا و بریتانیا شده است.زمان تقریبی این اتفاقات را میتوان حدس زد چون نقوش سیاهپوستان در کنار قبایل شمالی موسوم به مردم دریا در گزارشهای تاریخی مصر از هجوم این متحدان ددخو به این کشور در اواخر هزاره ی دوم یا نیمه ی اول هزاره ی اول،نشان از این دارد که خشکسالی افریقا جدای از بحران آب و هوایی عظیم این دوره که سبب جابجایی های اقوامی چون آرامی ها،کیمری ها و ایشغوزها(اسکیت ها) شد نبوده است: بحرانی که به سقوط امپراطوری های کهن آشور و بابل و مصر، و ورود به دورانی بی ثبات از تاریخ شد که در آن تقریبا در هر 500سال یک چرخش بزرگ تاریخی داریم.

فنیقی های افریقایی در این مهم نقشی عمده ایفا کردند.حضور فنیقی های کنعانی تبار در شمال افریقا بیش از هر چیز از آن رو ناشی میشد که نقره ی مورد نیاز خود را از معادن افریقای مرکزی تامین میکردند.پیداشدن این نقره در هالشتات منشا نژاد نوردیک و قوم کلت نشان از نفوذ فنیقی های اسپانیا تا اعماق اروپای مرکزی دارد.با این که تاریخ اروپا پیش از قرن 12میلادی چندان روشن نیست، ولی به نظر میرسد این اشرافیت فنیقی پیش از این در اداره ی اتحاد آلمان و ایتالیا که امپراطوری مقدس روم نامیده میشود نقشی مهم ایفا کرده و با گسترش تجارت با شرق از طریق بنادر ایتالیا، در مهمترین آنها که به نام قوم فنیقی venicia (ونیز) نامیده میشد موضع گرفته باشند.آنها اشرافیتی بودند که در وقایع مربوط به کلیسای رم،و سلطنت فرانسه و اسپانیا نفوذی چشمگیر داشتند.انگلستان در این مدت از عرصه ی اروپا به دور بود.اما با فتح انگلستان به دست ویلیام فاتح مهاجم نورمان در 1204میلادی اوضاع تغییر کرد.پای ونیزی ها به این جزیره ی فراموش شده که به دلیل دور بودن از تمدن، سنتهای دروئیدی وابسته به تمدن فنیقی در آن زنده بود باز شد.و چندی بعد با جدا شدن هنری هشتم پادشاه انگلستان از حوزه ی استیلای کلیسای کاتولیک، این منطقه ی بی اهمیت ناگهان وارد تاریخ شد.درحالیکه اسپانیا و دیگر امپراطوری های استعماری نخستین اروپا زیر بار قروضشان به بانکهای شمال ایتالیا بخصوص ونیز محکوم به ورشکستگی بودند ستاره ی اقبال بریتانیا گل سرسبد ونیزی ها در حال طلوع بود.آینده ی دنیا در این جزیره ی کوچک رقم میخورد.

امروزه گاهی به شوخی درباره ی بریتانیا گفته میشود که "اگر اقیانوس اسهال ابدی نمیگرفت،خیلی وقت پیش این جزایر کوچک را بلعیده بود." اما باید توجه داشت که بریتانیا به تنهایی ارباب دنیا نیست و در همه کار با اروپا –و اخیرا امریکا- هماهنگ است کمااینکه یک بار که در اواسط نیمه ی دوم هزاره ی دوم مغرور شد و خواست راه خود را برود،اشرافیت ونیز مجددا آن را به دست خاندان آلمانی هانوفر (که هنوز بر آن حکومت میکند) فتح کردند.

مردم بریتانیا (از نژاد کلتی)

 

 

نمونه هایی از تغییر الفبای فنیقی به الفبای لاتین

 

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

ویر گوردون چایلد و آریایی های خشن

 شیر و جادو

بریتانیا و طوفان نوح

 
 

تحلیل بازی devil may cry _قسمت دوم

نویسنده: پویا جفاکش

 

 موندوس: خدای مسیحیت

گفتیم که اسپاردا خدای یهودیان، درحالیکه موندوس خدای منداییان (و کلدانیان) است که به ترتیب یهوه و بعل نامیده میشوند.ازجمله نواحی حضور مندایی ها، کرانه های رود اردن در ادوم بود.پس از غلبه ی نبطی ها بر ادوم،  گروهی از اشراف شکست خورده ی ادومی، یهودیه را در شمال فتح کردند و سلسله ی هرودها را در آنجا بنیان نهادند که مشهورترینشان هرود کبیر خود به ظاهر به دین یهود درآمد.نظریه های توطئه ی یهود، بر آنند که هرودها، شمعون مغ (از یهودیان گنوسی) را اجیر کردند که مسیحیت را به مثابه ی مدلی جدید از یهودیت در ترکیب با کیش بعل پدید آورد که یسوع یا عیسی خدای آن، همان عیصو جد بزرگ ادومی ها بود.هرودها همچنین با شاهان حمص در سوریه خویشی داشتند.این شاهان،پیرو کیش"الجبل" –در تلفظ رومی: الاگابالوس – به معنی خدای کوهستان بودند که اساسا همان "ذو شری" (به معنی صاحب کوهستان) خدای اعظم ادوم در دوره ی نبطی ها بوده است.ذوشری احتمالا لقبی برای هبل (از تلفظ های کنعانی بعل) ایزد مطرح اعراب است.کنستانتین امپراطور روم که مسیحیت را بر روم حاکم کرد نسب به کاهنان الاگابالوس در حمص میبرد از این رو کشیشها تولد مسیح را در روز تولد ایزد الگاابالوس یعنی 25دسامبر عنوان کردند که امروز به نام کریسمس جشن گرفته میشود.البته در روم دوره ی شرک، الاگابالوس بیشتر با نامهای "سول اینویکتوس" (خورشید پیروز) و آپولو (تلفظ سلوکی ها برای هبل) خوانده میشد و لفظ الاگابالوس بیشتر درباره ی امپراطور مارکوس اورلیوس آنتونینوس به کار میرفت که خود را تجسد این ایزد میخواند و در 18سالگی پس از 4سال سلطنت، به دست گارد امپراطوری ترور شد.

با این توضیحات، معلوم میشود که مسیحیت، خود پیروی از موندوس است اگرچه ادعای پرستش اسپاردا را دارد؛ همینطور اسلام که نه تنها عیسی مسیح (پیامبر مسیحیان) و یحیی (پیامبر منداییان) را مردانی مقدس میداند بلکه منداییان را اهل کتاب میخواند و حتی در کتاب مقدسش قرآن آمده است: «الله نور السماوات والرض: خدا نور آسمانها و زمین است» (که مندا یا نور همان "رب حی" خدای منداییان و بنابراین همان موندوس است).سیویور یا منجی،هیولایی که گروه هالینس(تقدس) یعنی روحانیون علم میکنند تا با بدی هایی که خود بدانها دامن زده اند بجنگد چه کسی جز مهدی یا عیسی میتواند باشد؟نرو پسر ویرژیل و قهرمان بعدی فیلم همنام امپراطور دیوانه و دشمن مشهور مسیحیت یعنی نرون nero است که عدد ابجد نامش 666 عدد ضدمسیح در مکاشفه ی یوحنا است.

البته جهانبینی بازی کاملا یهودی نیست: مطرح شدن خدای رقیب یهوه یعنی بعل (موندوس) به عنوان شیطان، موضوعی تقریبا مسیحی فهمیده میشود ضمن این که شیطان در نظر گرفتن خود یهوه (اسپاردا) مبنای مندایی و مانوی دارد.

 

آرکام و ماری:

شخصیت ماری در بازی، بخصوص از آنرو که توسط دانته "لیدی" نامیده میشود مریم مقدس در کمدی الهی را نمایندگی میکند.اما این مریم، مریم مسیحیان نیست بلکه مریم منداییان یعنی miriai است.بنا بر کتاب یوحنا (یحیی) از متون مهم مندایی، ماری یا مریم از پدر مندایی و مادری یهودی در اورشلیم –که به عقیده ی منداییان همان بابل در عراق جنوبی است- متولد شد و نسب به پادشاهان بابل میبرد.او دین پدر را برگزید و جامه ی سفید کاهنان مندایی را به تن کرد.اما یهودیان درباره ی او شایعه ی روسپی گری را رواج دادند. تا این که یک روز در کنار دجله، مریم به  پرندگان، شراب جاودانگی نوشانید و همزمان فرشته ی hebel ziwa در قالب عقابی سفید ظاهر شد و کاهنان یهود را مجبور کرد دستهای مریم را ببوسند.آنگاه مریم ناپدید شد و عقاب سفید نیز معبد یهودیان را تخریب و خود آنها را در دریا غرق کرد (ترکیبی از دو داستان غرق شدن بابل در طوفان نوح، و تخریب معبد ایلیون که امروزه اورشلیم نامیده میشود به توسط سربازان رومی که نمادشان عقابی بالگشوده بود).

در این اسطوره، مریم ترکیبی حاصل از پدری نیک (روح) و مادری شرور (جسم) بوده که اگرچه خود جسم (زن) است ولی به پدر (روح) روی آورده است پس او نماد انسان معنوی است.یهودیت کاملا به جای بتپرستی کهن بابلی نشسته و نماد دنیاپرستی،ظاهربینی و خرافات باوری است.در devil may cry ماری راه رفته را برمیگردد: آرکام (روح/پدر) که همسرش (جسم/مادر) را کشته تا به آسمان صعود کند و از جنس موندوس شود، سقوط میکند و به یک زن (ماری) جای میسپارد.او همان زن کشته شده ی او است که تمام مدت همراه او بوده و سرانجام بر او غلبه کرده است.ماری بازگشته در بازی، درواقع همان آدم است پیش از این که از زن (جسم/حوا) حذر کند به عبارت دیگر انسان است پیش از آن که موندوس و اسپاردا بر او حاکم شوند.سازندگان بازی، از دنیایی بدون سرور و خدا سخن میگویند.

 

درباره ی ظاهر کاراکترها:

این بازی ساخت ژاپن است درحالیکه شخصیتهای آن ظاهری اروپایی دارند ولی بنیاد تفکر آن بر معتقدات سامی است.این تناقض عجیب از آن رو است که بنیاد مطالب عنوان شده در آن، به مکتب "تئوسوفی" برمیگردد که بر پایه ی عرفان نژاد آریا استوار است.این مکتب که از مکاتب عمده ی تاثیرگذار بر نازیسم و نئوفاشیسم بوده است، اروپاییان را از نسل شرقیان و حاملان رسالت معنوی آریاییان کهن میخواند.باستانشناسی خاستگاه تمدن و فلسفه را در بین النهرین میداند.عمده ی مردم این مطقه از زیرشاخه ای از نژاد مدیترانه ای شرقی موسوم به نژاد عراقی هستند که در عراق جنوبی و نواحی جنوب غربی ایران چون اهواز و شیراز کثرت دارند.اما مسیحیان آسوری عراق که چندان با دیگر عراقیها درنیامیخته اند ظواهر بور دارندو شبیه ترین سفیدپوستان به اروپاییان غربی و شمالیند.نژادپرستی آریامحور، این مردم را اصیلترین بازماندگان سومری ها میخواند و مدعی است دیگر اهالی عراق در اثر اختلاط با سامیان (اعراب) انحطاط نژادی یافته اند.حال آن که آشوری ها ساکن شمال عراقند و تمدن عراق در جنوب در سومر جایی که سیاهپوستان کثرت داشتند و تیرگی پوست نژاد عراقی فعلی تا حدودی یادگار آنها است پدید آمد.درواقع تمدن بین النهرین محصول تبادل تجربه ی سیاهان و سامیان سفیدپوست بوده است.و نژاد آشوری که احتمالا منشا نژادهای اروپایی است خود از دستاوردهای نژاد جنوبی استفاده کرده است.سازندگان بازی، معنویتجویی را به نژادهای تیره تر نسبت داده و ازاینرو ارکام را تیره پوست تصویر کرده اند.احتمالا عریان ترین حالت فلسفه ی غیر طبیعی بودن ظاهر شخصیتهای دنیای انیمه-مانگای ژاپنی را باید در بازی devil may cry به عنوان زیرمجموعه ای از این دنیای به ظاهر ناجدی جست.با فهم این مسئله دیگر تعجب آور نیست که خدای بابلی و خدای یهودی هر دو شیطانند چون هر دو آنها متعلق به مردم سامیند مردمی که به عقیده ی سازندگان بازی، با رواج دادن اخلاق، تمدن نژاد آریا را انحطاط بخشیده اند.

نرو و نامزدش کایری

arkham

نقشه ی ادوم و نواحی همسایه از ویکی پدیای انگلیسی

امپراطور الاگابالوس و معشوقش Hierocles در یک طرح مدرن

بعضی از انتقادهای رسانه ای به وابستگی مسیحیت به کیش های بعل-داگون

آشوری ها-عکس از Assyrian International News Agency

بانوان آشوری-عکس از LookLex

ظاهر عمومی عراقیها-عکس ازiraq pictures

خانواده ای از بغداد در جنوب عراق (اوایل قرن 20)

مو رنگی های دنیای انیمه

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

 پازوزو یا جن عاشق (با جن داخل فیلم جن گیر آشنا شوید)

 تحلیل بازی devil may cry _قسمت اول
 

تحلیل بازی devil may cry _قسمت اول

نویسنده:پویا جفاکش

 

اخیرا مطلع شدم که بازی ژاپنی معروف devil may cry (شیطان هم ممکن است گریه کند) پس از10سال وقفه، در بهار 1398 در ورشنی جدید به بازار بازی خواهد امد.با این که نمیدانم قسمت پنجم چگونه خواهد بود ولی بد ندیدم به این مناسبت، کمی از جهانبینی سری های پیشین بازی صحبت کنم.

 

داستان:

شیاطین به رهبری موندوس از جهان زیرین یورش اورده،سه جهان فرشتگان،انسانها و شیاطین را به اختیار میگیرند.یکی از شیاطین به نام sparda برای مدتی حکومت را از چنگ موندوس به در می اورد ولی وقتی از شدت قدرت خود نگران میشود ابتدا از قدرت استعفا میدهد و سپس به دلیل نامعلومی خود را میکشد.اسپاردا از یک زن به نام eva (حوا) دو پسر به نامهای دانته و ویرژیل دارد که نقشهای اصلی داستانند.ویرژیل که رگ شیطانی قوی تری دارد بسیار جاه طلب است.وی به زور،گردنبند مخصوص دانته را از او میگیرد و با قرار دادن ان در کنار گردنبند خود، برج temennigru را که سه جهان دوزخ،زمین و اسمان را به هم وصل میکند راه اندازی مینماید.در این راه، arkham او را همراهی میکند.ارکام انسانی بوده که طی مراسم جادویی شامل کشتن همسر خودش به مقام شیطان رسیده و اکنون در خطر انتقامجویی از جانب دختر خود mary یا lady است.ارکام که پس از مدتی با ویرژیل درگیر اختلاف میشود از ویرژیل و دانته شکست خورده سقوط میکند و به دست دختر خود کشته میشود.ویرژیل هم به سزای جاه طلبیهایش به جهنم می افتد.

مدتی پس از صعود دو برادر به اسمان، موندوس به دست دانته به قتل میرسد.این اتفاق سبب هرج و مرج در سه دنیا میگردد.در این میان، گروهی به نام order of sword به رهبری سانکتوس یا هالی نس (تقدس) درصدد قدرت گرفتن به نام اسپاردا هستند.انها هیولایی به نام savior (منجی) را هدایت میکنند و دروازه ی جهنم را باز میکنند تا با به هم ریختن دنیا توسط شیاطین و سپس سرکوبیشان به دست سیویور، قدرت خود را ثابت کنند.ولی از دانته شکست میخورند."نرو" پسر ویرژیل یکی از اعضای این فرقه بوده که بعدا علیهشان طغیان میکند و گفته میشود در قسمت پنجم نقش اصلی را ایفا میکند.نرو یک بار مرده و بعد با نیروی مرموز شمشیر پدرش زنده شده که برخی آنرا به تناسخ ویرژیل در او تعبیر میکنند.

 

تفسیر:

تولد ویرژیل و دانته را میتوان با افسانه ی مانوی ادم و حوا. در ارتباط دانست: ادم پس از این که حوا، شیث را از او به دنیا اورد، ترک زن و نفسانیات گفت و شیث هم از او پیروی کرد.ولی حوا با شیاطین درامیخت و هابیل و قابیل را به دنیا اورد که قابیل پدر همه ی انسانها و پدر تمدن و صنعت است.دانته با هابیل، و ویرژیل با قابیل قابل تطبیقند.برج عظیم که قابل قیاس با برج بابل است نتیجه ی تصاحب گردنبند دانته است که منظور از ان، همان کشتن هابیل برای تصاحب خواهرش است.نامهای دانته و ویرژیل، اشاره به کتاب "کمدی الهی" اثر نویسنده ی ایتالیایی دوره ی رنسانس به نام دانته دارد.او در این کتاب خیالی بازدید خود از بهشت و جهنم را شرح میدهد.او شخصیتی مسیحی است که تمایلاتی به دوره ی شرک دارد.در جهنم، ویرژیل نویسنده ی روم دوره ی شرک، راهنمای او است که قابیل بازی نام از او دارد.اما در بهشت،معشوقه ی ازدست رفته ی دانته به نام بئاتریس او را راهنمایی میکند.بئاتریس در ایتالیایی قرون 13 و 14 "تریش" تلفظ میشد و نام معشوقه ی دانته در بازی هم تریش است.موندوس تریش را شبیه به مادر دانته یعنی اوا (حوا) ساخته تا هوای بازی را ادیپال کند.

 

موندوس و اسپاردا:

اسپاردا نام از سفاردیم به معنی اسپانیاییها دارد که کنایه ای است به یهودیانی که از بنی اسرائیل بودند و در اروپا عمدتا در اندلس یا اسپانیای اسلامی یافت میشدند.بقیه ی یهودیان ، اشکنازی یا ترکتبار خوانده میشدند چون به جای بنی اسرائیل، نسب از خزرها داشتند.اسپاردای شیطان، درواقع خدای بنی اسرائیل یعنی یهوه است.امیزش او با حوا، ترکیب افسانه ی مانوی پیدایش با روایت یهودی خلق انسان توسط یهوه است.موندوس که مدتی اسپاردا او را شکست داده بود کلمه ای لاتین به معنی جهان است.اما در عین حال با کلمه ی سامی "مندا" به معنی نور هم مرتبط است.منداییان یا پیروان نور، فرقه ای باستانی و انطور که خود میگویند دنباله روان حضرت ادم هستند که اخرین پیامبرشان یحیای تعمیددهنده بوده و به پیروی از او پیوسته در حال غسل کردن میباشند.برخی معتقدند انها معلمان اصلی مانی پیامبر بوده اند اما احتمال دارد هردوگروه مانوی و مندایی در اثر شرایط خاص سیاسی، تغییرات ایدئولوژیک مشابهی نیز یافته باشند.بعضی از محققین همچون "فردریک اپریم"،مندایی ها را که معلمینشان به پیروی از نور و دشمنی با تاریکی دعوت میکنند اصیلترین کلدانیان درنظرگرفته ادعایشان را درباره ی این که قدیمی ترین دین جهانند تایید میکنند.این دور از نظر سازندگان بازی نبوده است.موندوس خدای کلدانیها یا بعل داگون است: رقیب دیرینه ی یهوه.یهوه برای مدتی در مقابل بعل ابراز وجود میکند اما بعل برمیگردد...

(ادامه دارد)

ویرژیل و دانته در dmc 

ویرژیل و دانته در کمدی الهی

موندوس با سه چشم بر پیشانی به نشانه ی سه جهان

منداییان در سیدنی استرالیا-عکسها از دیوید موریس اسمیت

داگون در بازی، شیطانی است که با شاخکهایی مزین به دختران رقصنده طعمه اش را فریب میدهد.در تورات، داگون نام خدای رقیب یهوه و احتمالا مدلی از بعل است.

 

مطالب مرتبط:

تحلیل بازی devil may cry _قسمت دوم

  

بانوی امریکایی کودکان سعودی را چطور دریافت؟

نویسنده: پویا جفاکش

 

carol fleming بانویی امریکایی بود که با مردی سعودی ازدواج و به همراه او در عربستان سعودی زندگی کرد.او به شوهر خود عشق میورزید.سرانجام در 2013 دو سال پس از مرگ شوهرش در اثر ابتلا به سرطان در گذشت.بانو فلمینگ تجربه ی زندگی در میان سعودی ها را طی سلسله مطالبی با امضای American bedu  در اینترنت با دیگر امریکایی ها به اشتراک گذاشته بود.اخیرا یکی از مطالب ایشان را در وبلاگ delhi4cats.wordpress.comمیخواندم.عنوان مقاله Saudi Arabia_ The Love of the Children بوده و در آن از احترام متقابل بین کوچکترها و بزرگترها در این کشور سنتی سخن رفته است.نویسنده میگوید که چطور وقتی با بچه هایش به خیابان میرود آشنایان بزرگسال بچه ها را تحویل میگیرند و نوازش میکنند.همچنین بیان میکند که سعودی های نوجوان از سن نزدیک به بلوغ حس کمک کردن به بچه های کوچکتر و معلم و اسوه بودن برای آنها را پیدا میکنند و اغلب از مدتها پیش از ازدواج، عوض کردن پوشک بچه را بلدند.

در صدر لیست پیامهای خوانندگان در پایین مقاله، شخصی به نام "علی الیامی" اعتراض کرده بود که نویسنده طوری مطلب را بیان کرده انگار که فقط سعودی ها با بچه ها مهربانند.او به غیرسعودی ها پیشنهاد میدهد به رستورانها و اماکن عمومی بروند و برخورد مردم خود با کودکان را ببینند.

شاید اعتراض بیدلیلی بوده باشد.گاهی اوقات لازم است ما با مشاهده ی مطالبی اینچنین به شباهت فرهنگ خود و دیگر فرهنگها پی ببریم.هرچند اعتراض مزبور خود به همین هدف کمک میکند پس خوب شد که رگ حسادت معترض محترم جنبید. همین تازگی و به لطف تغییراتی که در عربستان سعودی وزیدن گرفته است،برای اولین بار عکس بانو "توحه" خواننده ی زن مشهور سعودی را در اینترنت دیدم: او پس از بسته شدن فضای فرهنگی-هنری و قدرت یافتن روحانیت در 1979 کاملا ناپدید شده بود.بعضی اوقات حتی خودم هم یادم میرود که دنیای ما مدام در حال تغییر است و امیدوارم صفات خوب در این تغییرات از بین نروند.

بانو کارول فلمینگ

کودکان سعودی-عکس از مقاله ی خانم فلمینگ

خانواده ی سعودی در 2017-عکس از وبلاگ Emaze

تازه جوانان سعودی- عکس ازQuora

بانو توحه: خواننده ی زن مشهور سعودی در پیش از 1979

پیروان زعفر جنی در گیلان

نویسنده: پویا جفاکش

 

یک افسانه ی محلی سوری هست که داستان افتادن مردی عراقی به دام اجنه را در سالگرد عاشورا روایت میکند.این مرد در حال بازگشت از زیارت کربلا بود که در راه در حالت سوار بر اسب خوابش برد و وقتی چشم گشود خود و اسبش را در نیمه شب و در میان جنگلهای گیلان سرگردان دید.به حالت دستپاچگی سعی کرد اسبش را بازگرداند اما هرچه سعی کرد اسب مقاومت میکرد و راه خود را میرفت. مرد به این نتیجه رسید که آزمایشی از سوی خداوند در کار است پس خود را به دست اسبش و تقدیر سپرد.اسب مرد را از میان درختان مدهش عبور داد و به قصر طلایی باشکوهی در وسط جنگل رساند جایی که طایفه ی اجنه منتظر او بودند.آنها مرد را به گرمی پذیرایی کردند و به او گفتند که به وسیله ی جادو او را بدینجا کشانده اند چرا که او مردی برگزیده است.مرد با دلواپسی علت این احضار را پرسید.جن ها گفتند:

«ما رعایای زعفر جنی، شاه اجنه هستیم.امروز سالگرد شهادت امام حسین و یارانش است که پیشوای ما با او دوستی عمیقی داشت.در آن روز پیشوای ما بدون اطلاع از مشکلی که برای امام پیش آمده در عروسی یکی از خویشانش بود که یکی از مهمانان سراسیمه وارد شد و ماجرای گرفتاری امام حسین در کربلا را گزارش داد.پیشوای ما زعفر با سراسیمگی دستور بسیج شدن اجنه برای نجات امام را صادر کرد.اما وقتی اجنه به محل رسیدند امام و یارانش کشته بودند.از آنجا که امام انسان بسیار درستکاری بود ما هر سال به جبران کمکاری خود در نجات دادن او،در سالروز این واقعه انسان نیکوکاری را به پیشگاه امام قربانی میکنیم تا در آن جهان در خدمت او باشد و امسال تو برگزیده شده ای.»

مرد عراقی با شنیدن این حدیث، قرآنی را از جیب به در آورد و آیاتی از قرآن را تلاوت کرد.جن ها از شنیدن آیات، لرزه به تنشان افتاد و گریختند؛ قصر ناپدید شد و مرد خود را در نزدیکی روستای زادگاهش در عراق یافت.وقتی به روستا وارد شد اهالی علت دیرکرد او را پرسیدند.او داستان را تعریف کرد.اما روستاییان حرفهای او را باور نکردند و گفتند که حتما دچار اوهام شده است و اگر به راستگویی شهرت نداشت حتما او را دروغگو میخواندند.

من در سال پیش در مطالعاتم به این داستان برخوردم ولی متاسفانه منبع آن را اخیرا نتوانستم مجددا کشف و به شما ارائه کنم.علت قصور من در اولین برخورد این بوده که فکر نمیکردم این داستان چندان ارزش توجه داشته باشد.اما اخیرا که به وجود ارتباط بین درختان و افسانه های اجنه پی برده ام برخورد مرد با اجنه در جنگل برایم جالب شده است.متاسفانه قدمت این داستان را نمیدانم.در داستان از زعفر جنی یاد شده است.قدیمی ترین اشارات به زعفر جنی به کتاب "روضه الشهدا" از ملاحسین کاشفی (مرگ در حدود 910هجری/1504میلادی) برمیگردد که روایات شیعی متعددی درباره ی افسانه ی عاشورا را گرد آورده است.بسیاری از شخصیتها و وقایع این کتاب ایرانی در روایات عربی همزمان درباره ی داستان عاشورا به چشم نمیخورند و بالعکس؛ ظاهرا در آن زمان (حدود 500سال پیش) هنوز بدنه ی اصلی حماسه فرم ثابتی نداشته است.

با این همه افسانه ی یادشده میتواند کمک کند که بفهمیم اسم زعفر از کجا آمده است چون در زبان آکدی باستان کلمه ی sabaru به معنی نجوای اجنه بوده است.بعید نیست این نجوا شامل حال صدایی که از وزش باد از میان شاخه های درختان به گوش میرسد باشد چون عربها به خار بیابان "ام غیلان"(مغیلان) به معنی مادر غولها میگفتند.چون از شنیدن های و هوی باد از میان خارها به این ترس می افتادند که غولها (جنهای آدمیخوار ) در زیر این درختچه ها استراحت میکنند.بعید نیست کلمه ی "صفیر" (صدای باد) با کلمه ی زعفر مرتبط باشد.همچنین در اروپا zephyr نام باد غربی است که سبب آمدن بهار و سرسبزی درختان و گیاهان میشود.

داستانی شبیه افسانه ی گفته شده را در قسمت سی و یکم انیمه ی ماجراهای نیلز (این قسمت در ایران دوبله نشده است و من دوبله ی عربی آن را دیده ام) هم مشاهده کرده ام.بعید نیست این داستان در رمان اصلی آن (اثر بانوی سوئدی:سلما لاگرلف) آمده باشد.این قسمت صحنه ی گردهمایی روستاییان سوئدی و صحبت درباره ی انجیلی که قسمتهایی از آن سوخته است را نشان میدهد.داستان این انجیل چنین تعریف میشود: مردی در راه باز گشت به خانه سوار بر اسب خوابش میبرد.وقتی بیدار میشود خود و اسبش را نیمه شب در میان جنگل تاریک می یابد.سعی میکند اسب را برگرداند اما اسب مقاومت میکند.مرد اختیار را به اسب میسپارد.در جایی که اسب توقف میکند انبوهی از درندگان شامل گرگها،روباه ها، خرسها، سموریان مشاهده میشوند که گرد درختی عظیم تجمع کرده اند.نوری از آسمان بر درخت حلول میکند و درخت به شکل هیولای موحشی در می آید که بر شاخه ی دست مانندش آتشی دارد.حیوانات اهلی دسته دسته به محل میشتابند و هیولا آنها را با آتش تقدیس میکند.آنگاه اسب مرد پیش میرود.مرد کتاب انجیلش را از جیب به در آورده به سمت هیولا میگیرد.هیولا از وحشت منقلب شده آتش میگیرد.درخت منهدم و وحوش متواری میشوند و تنها مرد و اسب و انجیل سوخته و تکه های درخت به جای می مانند.با توجه به این که دین مشرکین اروپایی پرستش درختان و عناصر طبیعت بوده، قصه ی انجیل سوخته داستان پیروزی مسیحیت بر شرک و نیز پیروزی تمدن بر توحش را روایت میکند.انجیل در این داستان همان کارکرد قرآن در افسانه ی مرد عراقی را دارد.این که حلقه ی ارتباط افسانه های سوری و سوئدی در چیست را نمیدانم.

 

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

پازوزو یا جن عاشق (با جن داخل فیلم جن گیر آشنا شوید)

خوناشام ها وجود دارند ( درباره ی فیلم " آخرین خوناشام ")

ابولؤلؤ قاتل خلیفه ی دوم

نویسنده:پویا جفاکش

در افسانه های قدیم آمده که فیروز ابولؤلؤ یک ایرانی از اواخر دوره ی ساسانی بوده که در جنگی اسیر رومیان و توسط آنها برده شده و به دین مسیح درآمده بوده است.سپس در یکی از جنگهای مسلمین و رومیان به اسارت مسلمانان درآمده بوده است.فیروز یک مهندس بود و میتوانست آسیاب بادی بسازد.عمر ابن خطاب خلیفه ی دوم و فاتح ایران، ابولولو را دعوت کرد و از او خواست که در مدینه آسیابی بادی بسازد.ابولولو پاسخ داد: "آسیابی برایتان بسازم که در تاریخ بنویسند." پس از رفتن ابولولو، عمر به اطرافیانش گفت این مرد مرا تهدید به قتل کرد.با این حال، عمر قصاص قبل از جنایت نکرد و به جای آن تمام وصیتها و اقدامات خود را به گونه ای تنظیم کرد که به زودی خواهد مرد.

عاقبت یک روز که مسلمانان به امامت عمر در مسجد مدینه نماز برگزار میکردند ابولولو با دشنه ای در دست وارد مسجد شد و اول خلیفه را در حال ادای نماز چاقو زد و بعد به جان تک تک نمازگزاران افتاد تا این که عاقبت او را کشتند.خلیفه در واپسین لحظات زندگی گفت که چون هیچ کس نمیداند چه کسانی پشت فیروز بوده اند و و خود فیروز هم مرده است کسی را به سبب قتل خلیفه آزار ندهند.اما با مرگ خلیفه، طلحه و زبیر در راس گروهی از مردم به جان ایرانیان مدینه افتادند و آنها را ضرب و شتم کردند و اموالشان را سوزاندند.

عبدالله ابن عمر پسر خلیفه ی مقتول، "هرمزان" را مسئول قتل خلیفه دانست و او را کشت.هرمزان یک سردار ایرانی بود که در جریان فتوحات عرب در ایران به اسارت درآمده و در مدینه تحت نظر زندگی میکرد.مطابق یک افسانه ی رایج، در ابتدا عمر میخواست او را به سبب قتل مسلمانان بکشد اما از او خواست پیش از مرگش چیزی بخواهد.هرمزان گفت یک ظرف آب آوردند و سپس از خلیفه خواست تا این آب را نخورده است او را نکشند.خلیفه موافقت کرد.در این هنگام هرمزان ظرف آب را به زمین زد و شکست و خلیفه مطابق عهدی که کرده بود هرمزان را نکشت.قتل هرمزان به شدت مورد نکوهش علی ابن ابیطالب قرار گرفت که این عمل را برخلاف وصیت خلیفه دانسته بود.

امروزه اصالت تواریخ اسلامی به شدت زیر سوال رفته است.کوچکترین اثر باستانی درباره ی پیامبر و چهار خلیفه ی اول از زمان حیاتشان به دست نیامده و اثار به دست آمده از معاویه و جانشینانش هم بیشتر ناقض تاریخ مکتوبند تا موید آن.با این حال روایتهای اسلامی از حیث میتولوژی بسیار مهمند.اشاره به آسیاب بادی در داستان نشان میدهد که افسانه ی ابولولو پس از حمله ی مغول شکل گرفته است.چون آسیاب بادی که در چین اختراع شده،به همراه مغولها از شرق به سرزمینهای اسلامی وارد شده و به سرعت گسترش یافته و از طریق اندلس (اسپانیای مسلمان) به اروپا راه یافته است.بعید نیست قتل مظهر خلافت به دست یک مهندس ایرانی انعکاسی از اغراق گویی های رایج در نقش خواجه نصیرالدین طوسی دانشمند ایرانی در وادشتن مغولها به ساقط کردن خلافت باشد.مسیحی بودن ابولولو نیز نقش کانونهای استعماری نوپدید غربی و الیگارشی ارمنی در واداشتن منگو خاقان مغول به صدور دستور نابودی حکومت بغداد را یاداور است.

یکی از چندین روایت این افسانه ی تودرتو این است که عمر در وقت ترور شدن آنگاه که دانست قاتلش یک مسیحی بوده خدا را شکر گفت که در زمان حیات خود ندیده مسلمانی روی مسلمانی تیغ برکشد.این روایت برای مقایسه ی اتحاد مسلمانان در پیش از قتل عمر و تفرقه ی انها پس از این اتفاق برساخته شده و حرف دل کسانی بوده که از برادرکشی دوران انحطاط و بخصوص سقوط بغداد دلچرکین بودند.از طرفی ابولولو بعدا در کانونهای ناسیونالیستی و ضد عرب ایران نقش برجسته ای یافت و به عنوان کسی که انتقام خون ایرانیان را از مسئول حمله به ایران گرفته مقامی چون شهدا پیدا کرد.

a 1001 nights art by Gustave Clarence-Rodolphe Boulanger:19th century

نقدی بر یک تفسیر فرویدی از "ارباب حلقه ها" ی تالکین

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

 

امسال (2018) طرح ساخت فیلمی درباره ی جی.آر.آر.تالکین (نویسنده ی ارباب حلقه ها و هابیت) کلید خورد که در آن "نیکولاس هولت" نقش تالکین جوان را بازی میکند.فعلا نمیتوان درباره ی فیلم قضاوت کرد اما میدانم که پیشتر تلاشهایی برای روانشناسی تالکین جوان و خوانش انعکاس شخصیت او در رمان صورت گرفته است:سالها پیش یکی از فرویدیستها تفسیری از داستان ارباب حلقه ها اثر تالکین ارائه کرد که بر نظریه ی رنه جیرارد درباره ی رابطه ی همجنسگرایانه ی سام-فرودو و این عقیده ی aj greimas که حلقه در کنار فرودو، سام و گالوم مهمترین شخصیتهای این رمان هستند استوار بود.مفسر، فرودو را انعکاسی از خود تالکین میدانست.او اشاره داشت که در جایی از اثر، شخصیت ارلوند به همجنسگرایی فرودو اشاره دارد.مفسر، این را با توصیف گروه چهارنفره ی تالکین و همکلاسهایش در دبیرستان و اتوپیای روستایی تالکین و صحنه ی غوطه زدن فرودو و دوستانش در حالت لخت در جویبار که جامعه ی روستایی پسران اروپایی را نمایندگی میکند تکمیل میکند.اما مفسر فرودو را نسبت به موضوع همجنسگرایی سرگردان توصیف میکند.به عقیده ی مفسر، در این داستان، حلقه نه انگشتری سلیمان است، نه حلقه ی گیگس است و نه حلقه ی نیبلونگن.بلکه سوراخ مقعد فرودو است و کسانی که در رمان میخواهند انگشت خود را در حلقه کنند (سارومان،سایرون،گالوم) نماد کسانی هستند که نسبت به تالکین نوجوان تمنای جنسی داشتند.سام شبیه مادر تالکین است و شاید عقده های ادیپال تالکین را در هنگام تنبیه شدن توسط مادرش منعکس کند درحالیکه بیلبو(عموی فرودو) به عنوان اولین صاحب حلقه تنبیهات پدر علیه او را نمایندگی میکند.سفر فرودو به موردور –سرزمین شر- به گذر او از جنگلها که نماد زنانند منجر میشود و این آغاز سرگردانی تالکین جوان بین همجنسگرایی و دگرجنسگرایی است.درنهایت تالکین حلقه را به مادرزمین (به نمایندگی آتشفشان) تقدیم میکند و شر را نابود میکند و بدین ترتیب مرد میشود(1).

تفسیر فرویدیستی طبق معمول با افراط در جنسیتگرایی همراه است اما شاید بتوان آن را با اصلاحاتی به درد بخور کرد.مثلا میتوان گالوم را که دوشخصیتی است و بین خوبی و بدی سرگردان است انعکاسی از خود فرودو دانست که در این صورت،باید پذیرفت که تالکین سرگردانی خود بین همجنسگرایی محکوم شده و دگرجنسگرایی پذیرفته شده توسط مذهب مسیحی را به سرگردانی بین خیر و شر تشبیه کرده است.سفر فرودو روایت دیگری از سفر لوط به سدوم و عموره (شهرهای همجنسبازان) است.دشمنان فرودو یعنی سارومان و سایرون به ترتیب فلسفه ی شرق و کابالا (یهودیت تحریف شده از دید مسیحیت) هستند که فلسفه های رایج زمانه و مشوق همجنسگرایی روشنفکرانه (به قول مسلمانها: علت المشایخ) بودند و در حلقه انگشت میکردند.مرگ گالوم در آتشفشان به همراه حلقه پایان سرگردانی فرودو را نشان میدهد.گالوم حلقه را با گاززدن و کندن انگشت فرودو از او جدا میکند و این احتمالا نشاندهنده ی ضایعه ی دردناکی است که در تصمیم نهایی تالکین موثر بوده است.احتمالا او جنگندگی مردانه را بر انفعال زنانه ترجیح داده است.پس اگر مسئله تا این حد فلسفی است باید نتیجه گرفت که تالکین تجربیات شخصی را برای انتخاب مذهب مسیحی از میان فلسفه های رقیب لحاظ کرده است. با در نظر گرفتن این مسئله دیگر جایز نیست که مثل فرویدیسم، اهمیت داستانهای انگشتری سلیمان و حلقه ی گیگس را انکار کنیم.

انگشتری سلیمان داستانی عربی است که برای توجیه 40روز دور ماندن سلیمان از سلطنت به کار میرود.یهودیان درخصوص این چهل روز ادعا میکنند که سلیمان به دلیل وارد کردن بتهای خدایان رقیب یهوه و معمول کردن آیینهای آنها مغضوب خدا واقع شد.اما مسلمانان میگویند یک جن انگشتری سلیمان را دزدید و خود را به شکل او درآورد و به جای او حکومت کرد بطوریکه سلیمان مستمند شد.اما درباریان سلیمان از تغییر رفتار سلیمان(جن) متعجب و به او ظنین شدند.جن که متوجه شک درباریان به خود شده بود انگشتر را به آب انداخت و متواری شد.در این هنگام سلیمان موقع ماهیگیری،انگشتری خود را درون شکم ماهی ای یافت و دوباره به پادشاهی رسید.

مشخص است که تالکین، سلیمان مشرک و جن را به یک معنا گرفته است.او تغییر شخصیت سلیمان را در قالب تغییر شخصیت "سارومان" در داستان نشان داده است.بسیار جالب است که خدایانی که سلیمان منحرف شده آنها را به رسمیت شناخته بود- بعل ، ملوخ ، داگون –همگی خدایانی هستند که غلامبارگی یا پسربازی (غلام در عربی به معنی پسر) در فستیوالهای آنها اجرا میشده است.افسانه ی حلقه ی گیگس در کتاب جمهوری افلاطون شر بودن این جن را نشان میدهد.در این افسانه که از زبان "گلاوکن" برادر افلاطون بیان میشود گیگس شبانی اهل لیدی (ترکیه) است که در غاری به یک مجسمه ی اسب برنزی برمیخورد و در درون آن به همراه جسد مردی یک انگشتری می یابد که میتواند صاحبش را نامرئی کند.گیگس با استفاده از این حلقه به درون قصر شاه لیدی راه می یابد،شاه را میکشد و با همسر او ازدواج میکند.اسب برنزی این داستان را برخی با اسب چوبی افسانه ی فتح تروآ مقایسه کرده اند.کلمه ی گیگ در زبان آکدی به معنی تاریکی است.

آتشفشان در تفسیر این داستان نقش اساسی ایفا میکند.همانطور که مفسر هم متذکر شده آتشفشان نماد مادر زمین است اما این آتشفشان یک کوه است و کوه مشخص کننده ی آلت جنسی ذکر است.درواقع مادر زمین، زنی است که خصوصیات مردانه دارد و به عبارت دیگر خنثی است یعنی درست مثل مادران مسیحی دوران تالکین شهوت زنانه از خود نشان نمیدهد.برخی روانشناسان معتقدند علت گسترش همجنسگرایی در زمانهای قدیم این بوده که پسران تمام زنان را به مانند مادر خود می یافتند و از این رو پسران دیگر را جانشین زنان در آمیزش میکردند.لازم به ذکر است که این موضوع برای مادران که ترجیح میدادند عروسها را خود انتخاب کنند و از عاشق شدن پسران خود بر دختران در هراس بودند فرصتی مغتنم بود.پس بیخود نیست که حلقه از مواد مذاب درست میشود و به مواد مذاب هم برمیگردد. بی ارتباط نیست اشاره کنم که چندی پیش در اخبار خوانده بودم که یک گروه مسیحی در سوئد خواستار حذف داستانهای کتاب "ماجراهای نیلز" (نماد ملی سوئد یعنی پسری که با غازها سفر میکرد و انیمه ی ژاپنی آن در ایران معروف است) از کتب درسی شده بودند چون آن را مروج همجنسبازی در بین دانش آموزان میدانستند (البته شاید برای کشور سوئد کمی دیر شده باشد چون مطابق یک نظرسنجی،بین 60تا70 درصد مردان سوئدی اعتراف کرده اند که در طول حیات خود حداقل گاها دست به همجنسبازی زده اند).نویسنده ی کتاب ماجراهای نیلز، بانو "سلما لاگرلوف" بود که شخصیتی مردانه داشت و هرگز ازدواج نکرد.

مشهورترین نماد مادرزمین با شخصیت مردانه در اروپا کیش کوبله (سیبل) بود که گفته میشود با ترکیب همجنسبازی و خشونت، اخوت سربازان رومی را تقویت و آنها را به جنگجویانی موفق تبدیل میکرد. امروزه موروزف و همفکرانش کل افسانه های یونانی و رومی را انکار و آثار به دست آمده از آنها را جعلی دانسته اند و معتقدند که اعتقادات به اصطلاح یونانی درواقع ریشه ی عربی-اسلامی دارند و در زمان جنگهای صلیبی به واسطه ی تمپلرها از شرق وارد شده اند.ظاهرا تالکین چیزهایی شبیه این شنیده بود چون در داستان خود اروپای جنوبی را اصلا داخل نمیکند و تنها اروپای شمالی و شرق آسیایی-افریقایی را مشخص میکند.در جغرافیای او تمام شرقیان به استثنای یهودیان در جناح شرند و سرورشان سایرون چشم همیشه بیدار فراماسونری و شیطانی است که تمپلرها به غرب مسیحی معرفی کرده اند.تالکین محل آتشفشان شیطانی را شناسایی کرده بود:آتشفشانی که موسی و قومش در مدین آن را ترک کردند تا به ارض موعود بروند و قطعا در شبه جزیره ی عربستان واقع بوده است : سرزمینی که خاستگاه اسلام محسوب میشود و روز مقدسش جمعه روز سیاره ی زهره موکل مادرزمین است.خدای نگهبان مکه (زادگاه اسلام بنابرروایات) "مناف" نام داشت که در لغت به معنی ارتفاع است.

تالکین مسلما برای شناسایی دشمن منابع اسطوره ای درباره ی پیدایش اسلام را بررسی کرده است.دوتای آنها احتمالا برای او جالب بوده اند:یکی این که عبدالمطلب در یمن به ربی ای برخورد که با دیدن ظاهر و فیزیک عبدالمطلب از او پرسید:آیا او با زنان قبیله ای به نام بنی زهره ارتباطی دارد؟عبدالمطلب جواب منفی داد و ربی به نوری که از بنی زهره میتابد اشاره کرد.کمی بعد عبدالمطلب با ملح دختروهب ابن عبدمناف ابن زهره ازدواج کرد.دوم توضیحات ابومعشر درباره ی این که در زمان تولد محمد (پیامبر اسلام) زحل و مشتری با هم در صورت فلکی عقرب بودند،مریخ در حمل،و عطارد و زهره در حوت بودند(2).

این روایات از طریق کیمیاگری اروپایی که غالبا متاثر از کیمیاگری اسلامی است  قابل رمزگشایی بودند.در سال 1675، رابرت بویل کیمیاگر نوشته بود که فلزات چهارمین مخلوقات مهم خدا در کیمیاگری هستند.سه تای دیگر،عبارتند از: مغناطیس یا شیر سبز که پرومته و کاملئون (آفتاب پرست)  خوانده میشود-زمین یا دوشیزه که پدرش خورشید و مادرش ماه است-مرکوری (عطارد) مدیر آسمان که زمین را بارور میکند و "سنگ ساتورنی" است(3). "کونز" درباره ی سنگ ساتورنی مینویسد که ساتورن یا زحل با تمام سنگهای سیاه در ارتباط است(4).این ارتباط مسلما شامل حال حجرالاسود هم میشود.حجرالاسود درواقع عطارد فرشته ی دانش است که در جسم زهره (مادرزمین) حلول کرده و به صورت جسم درآمده است.او همان اروس یا کوپید پسر ونوس (زهره) است.رمز ظاهر شدن عطارد و زهره با هم در حوت در همین است چون دو ماهی صورت فلکی حوت، ونوس و کوپید را نمایندگی میکنند.مریخ خدای جنگ هم در برج خودش یعنی فروردین ظاهر شده است درحالیکه ظاهر شدن مشتری و زحل با هم در یکجا یعنی یک صورت فلکی نحس و خانه ی دوم مریخ، نبرد ژوپیتر با ساتورن در افسانه های یونانی را یادآوری میکند که به پایان یک دوره و ظهور دوره ای جدید انجامید.پس تولد پیامبر یا ظهور اسلام  با ترکیب علم زمینی یا دانش تجربی با جنگ همراه بوده است.یکی از القاب پیامبر در اسلام "منذر" است که همزمان به معنی بیمدهنده و آگاه کننده است."المنذر" خدای عدالت در قبیله ی اوس در یثرب (مدینه النبی بعدی) بود و برخی از مردم آن قبیله عبدالمنذر نام داشتند.

این ترکیب در شخصیت افسانه ای ارسطو معلم اسکندر مقدونی که مسلمانان او را ذوالقرنین قرآن میدانستند خود را نشان داده است.پدر افلاطون نیز "آریستون" نام داشته است.درواقع ما با ترکیبی بسیار قدیمی مواجهیم که فیلسوفان سریانی در دوران غلبه ی یونانی مآبی بیزانسی به ناچار آن را یونانی قلمداد کرده اند اما درواقع نسب به آکد میبرد.کلمه ی ارسطو احتمالا با کلمات اکدی زیر در ارتباط است: ALTU و ASTU:استوار و سخت- ARITU:سلاح ها و ارتش- ARKATU یا ARKITU:سلاح ها-ALLUTTU:حیوانات وحشی-ARUSTU: انسان- ARUTU:علوم تجربی- ARUTHE: صنعت.

سطح بالای تکنولوژی در خاورنزدیک نسبت به اروپا برای این که ترکیب ارسطویی با اشرافی گری مترادف شده و حکومت اشراف در غرب آریستوکراسی خوانده شود کافی بوده است.یهودیان در این شرک شرکت نجستند و بر زندگی شبانی تاکید کردند.گیگس شبان که به مقام شاهی دست یافت همان یهودیت تحریف شده یا سلیمان انحطاط یافته یا یکتاپرستی ترکیب شده با شرک بود که همان اسلام و لغتا با سلیمان همریشه تلقی میشد.برای این که ارتباط اسلام با بعل مشخص شود با اضافه شدن بعل به اریستو،شخصیتی به نام آریستوبولوس اختراع شد: فیلسوفی یهودی که در اسکندریه به منابعی از کیش اورفئوس دست یافت که درباره ی نوح و ابراهیم و موسی و دیگر شخصیتهای تورات اطلاعاتی میدادند.او این منابع را به عبری ترجمه و زمینه ی ترکیب یهودیت و شرک را فراهم کرد.جزء دوم نام او همان "فیلو" اسکندرانی را نیز یاد می آورد که یهودی ای با تمایلات فلسفی یونانی قلمداد شده است.اریستوبولوس لغتا همان ارتاپانوس است:فیلسوف یهودی افسانه ای که موسائوس(موسی) را معلم اورفئوس خوانده است.مطابق افسانه ها کیش اورفئوس به پیغمبری به همین نام منسوب بوده و توسط فیثاغورس از بابل به یونان آورده شده است.نام اریستوبولوس در اثر تحریف به ارستاتالیس تبدیل و کلمه ی تالس از آن جدا شده است.تالس فیلسوف فنیقی یونانی و بنیانگذار علم منهای خدا به حساب میآمده است.اینها همه بازتاب گسترش یافتن ارسطوگرایی به کوشش توماس اکوئیناس در اروپا به جای نوافلاطونی گری ابن سینا، و تبدیل شدن ارسطوگرایی به ایدئولوژی اشرافیت ونیز و نهایتا انتقال این ایدئولوژی به واسطه ی سارپی به فرانسیس بیکن در بریتانیا و آمادگی بریتانیا برای پذیرش ورود هانوفرها (خاندان سلطنتی فعلی انگلیس) که اشرافیت ونیز برای رقم زدن فصلی جدید از تاریخ در نظر گرفته بود به شمار میرود.

تالکین نمیتوانست این روند را قبول کند.او زیبایی طبیعت را به جای زشتی کثافت اعما و احشا انتخاب کرده و این زیبایی را امری زنانه تلقی میکرد.درواقع فرودوی او جنی بود که حلقه را به صاحب اصلیش یعنی زنانگی (همان پدیده ای که سلیمان پادشاه را مسحور و مسخر خود کرده بود)و مظهر مجسمش مادر طبیعت پس میداد.سبیل گذاشتن تالکین با عقب رفتن تدریجی موهایش همزمان شده بود و این او را مصمم میکرد که با زیبایی زنانه ی نوجوانیش خداحافظی کند و زیبایی را در بیرون یعنی زنان بجوید که طبیعت دوستی مترادف این تغییر شخصیت یا مرد شدن تالکین بود.اما ارسطوگرایی وارداتی کمر به نابودی طبیعت روستایی بسته بود همانطور که مسیحی زدایی را در دستور کار قرار داده بود.تالکین خود از مرحله ی "گالوم" خارج شده بود اما تجربه ی او جهانشمول نبود و همگان تفسیر او از خوبی و بدی را قبول نداشتند.

 

پینوشتها:

1-S e x ual symbolism in "The Lord of the Rings": :https://forums.jeuxonline.info

2-“PROPHECIES ABOUT THE HOLY PROPHET ,BIRTH ,OPPOINTMENT,CONDITIONS OF SOME FAITHFUL PERSONS WHO LIVED DURING FATARA”: AL-ISLAM.ORG

3-“THE NEW ENHANCED HUMANITY”:MICHEL KIRSCH: ENERGYENHANCEMENT.ORG

4-“THE CURIOUS LORE OF PRECIOUS STONES: BEING A DESCRIPTION OF THEIR SENTIMENTS”: GEORGE FREDRICK KUNZ: BOOKS.GOOGLE.COM:P348

 

 

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

تفسیر فیلم ارباب حلقه ها از پیتر جکسون

دنیای اسلام در سه گانه ی "هابیت"

 

امریکایی مهربان و مجسمه ی آزادی

 

ماه رمضان و قوس قزح

نویسنده: پویا جفاکش

 

"قزح" نام یکی از خدایان عرب بود که معمولا خزاعه آن را میپرستیدند و احتمالا نام خود را هم از همو گرفته اند..قدمت نام آن به ادومی ها میرسد که او را "قوس" به معنی کمان مینامیدند و ظاهرا پرستش او به واسطه ی نبطی ها از اردن به مناطق داخلی عربستان گسترش یافته است.قزح خدایی بود که در هنگام طوفان با شیاطینی که به زمین حمله برده بودند میجنگید و رعد و برق نشانه ی این جنگ بود.وقتی باران متوقف میشد رنگین کمان درواقع کمان قزح بود که به نشانه ی پیروزی بالا رفته بود.از این رو است که رنگین کمان را قوس قزح مینامند.آیین ها و فستیوال های قزح مصادف با بارش های آسمان در طول ماه رمضان برگزار میگردید:

Arabian Paganism:"Mythology and religion of pre-Islamic Arabia_ Deities, Spirits, Figures and Location":Wednesday, 9 November 2011

پیشتر در فصل دوم از کتاب "اسطوره ها و آیین های روح" بیان کردم که ماه رمضان مدتها پیش زمان ثابتی داشته که مقارن با اسفندماه و فروردین ماه فعلی، و شبهای قدر و عید فطر معرف جشن اعتدال بهاری(نوروز) بودند.در زمان مشابه در بابل،آیینهای پیروزی مردوک خدای خوبی بر شیاطین اجرا میشدند.این فستیوالها به شکلی عرفانی تر و خودشناسانه تر در اسلام ادامه یافته اند:در اسلام بر بار اخلاقی شیاطین تاکید شده و ریاضت و نیکوکاری برای غلبه بر آنها تجویز گردیده است.قوس قزح از دید اسلامی نماد پیروزی خوبی بر بدی است و طوفان پیش از آن درست به مانند ماه رمضان معرف آزمایش الهی و یادآور وابستگی زندگی انسان به خداوند است.

 

مستر همفر و شیوه های استعمار برای تخریب اسلام

 


نویسنده: پویا جفاکش

 

پیدایش سلفی گری خشن سعودی یا به قول دشمنانش وهابی گری در درجه ی اول خود مسلمانان سنی را شوکه کرد.آنها نمیتوانستند باور کنند نفرتپراکنی به نام خدا، همکاری با خاندان یهودیزاده ی آل سعود و به خاک و خون کشیدن سرزمین مقدس عربستان توسط این عده یک پدیده ی اصیل اسلامی باشد.میگویند یکی از اولین دشمنان محمد ابن عبدالوهاب(بانی وهابیت) برادر خود او یعنی سلیمان ابن عبدالوهاب بود که محمد ابن عبدالوهاب را "شاخ شیطان" نامیده بود و اشاره اش به دعایی منسوب به عبدالله ابن عمر بود که از پروردگار میخواست امت اسلامی را از بلایای طبیعی،دشمن خارجی و شاخ شیطان حفظ کند.یک شایعه ی معروف در عثمانی،محمد ابن عبدالوهاب را از یک خانواده ی یهودی ترکیه که ساکن عربستان شده اند معرفی میکرد.

پیرو این بدبینی به وهابیت در عالم سنی، در اواخر قرن نوزدهم در ترکیه ی عثمانی کتابی منتشر شد به نام "خاطرات یک جاسوس بریتانیایی" منسوب به مستر "همفر" که پیدایش وهابیت را به تحریکات جاسوس انگلیسی به نام همفر نسبت میداد و بنابراین وهابیان را عامل انگلیس میخواند.به نظر مورخان این کتاب جعلی است و یک مسلمان سنی که خواستار اتحاد سنیان و شیعیان علیه استعمار بود آن را نوشته است.این کتاب بعدها توسط آیت الله حسینعلی منتظری در ایران معرفی و پس از انقلاب به دلایل سیاسی به شدت مشهور شد.

برخی معتقدند کتاب  "خاطرات یک جاسوس بریتانیایی" را درواقع "ایوب صبری پاشا" (درگذشته به 1890)مورخ عثمانی نوشته است چون او اولین کسی است که از مستر همفر صحبت کرده است (این ادعا که در ویکی پدیای انگلیسی هم مطرح شده با توجه به تفاوت محتوای تاریخ وهابیان صبری پاشا و خاطرات مستر همفر کاملا مردود است).ظاهرا صبری پاشا در مدت اقامت خود در عربستان و یمن چیزهایی درباره ی همفر شنیده و با بعضی از کسانی که او را با واسطه میشناخته اند دیدار داشته است.بر اساس این گزارشهای تایید نشده (که اسناد منتشر شده ی فعلی بریتانیا چیزی درباره ی آنها روشن نکرده اند) همفر به عنوان یک جاسوس انگلیسی از سال 1710 درباره ی اسلام و تاریخ آن مطالعه میکرده و مدتی را در بصره که جمعیت شیعه و سنی در آن فراوان بود مسلمانان را به دقت تحت نظر داشته است.همفر اسلام را پدیده ی شگفتی میدانست که وقتی شکست میخورد قویتر میشود و حتی مغولها که نیمی از دنیای زمان خود را به وحشت انداخته بودند پس از فتح قلمرو اسلامی، خود مسلمان میشوند و بعدا عثمانیها از همان تکنیکهای جنگی مغول علیه غربیان استفاده میکنند.پس غلبه بر ممالک اسلامی به واسطه ی نیروی نظامی ممکن نیست بلکه باید آن را از درون پوساند و برای این کار باید اول نقاط قوت و ضعف اسلام را شناخت.

آنطور که ساچیداناند در وبلاگ خود فهرست میکند از دید همفر بعضی از نقاط ضعف مسلمانان عبارتند از:نفاق شیعه و سنی، نفاق پرشیا-عثمانی،نفاق حکومت و دانشمندان، اختلافات و درگیریهای قبیله ای، دیکتاتوری و ستم حاکمان، بیدفاعی در مقابل گسترش بیماریهای واگیردار، قرار گرفتن بسیاری از شهرها در سرزمینهای بیابانی به طوری که با بستن راه آب به راحتی میتوان شکستشان داد، مادیگرایی اکثریت مردم و...؛ و بعضی از نقاط قوت مسلمانان عبارتند از: اهمیت قائل شدن برای نظافت و پاکیزگی، تعاون و همکاری، عمران و آبادانی، تجارت و فعالیت،علم اندوزی و دانش، احترام به زنان،احترام به بزرگترها و افراد سالمند و با تجربه،امر بالمعروف و نهی عن المنکر...؛ مسائل دیگری هم هستند که به ظاهر بی اهمیتند ولی درواقع میتوانند کاربرد خرابکارانه پیدا کنند از جمله: مسلمانان به فعالیتهای یهودیان و مسیحیان در سرزمین عربستان بدبینند، شیعیان تمام انسانها به غیر از خودشان و از جمله سنی ها را نجس میدانند، سنی ها بسیار به اعمال خلیفه یا حاکم اسلامی اعتقاد دارند، گروه خاصی از مسلمانان که به سید و شریف شهرت دارند بسیار بین عوام مقبولند،قرآن و حدیث چنان مورد احترام مردمند که بدون سوء استفاده از آنها نمیتوان مسلمانان را به سمت دلخواه هدایت کرد و...

همفر عقیده داشت که برای تخریب جامعه ی اسلامی باید اولا به درون دولت نفوذ کرد و با چاپلوسی کردن برای حاکم و جانشین خدا بر زمین خواندن او بر ستم او افزود تا وفاق بین حکومت و مردم از بین برود و در ثانی مدارس دینی و مدارس سکولار را به موازات هم گسترش داد.در مدارس دینی باید بر اهمیت قرآن و سنت تکیه کرد اما در مدارس سکولار چهره ی سنت را تخریب و بخصوص پیامبر و اصحاب و خلفا را شهوتران و فاسد و ریاکار معرفی کرد.البته این به تنهایی برای ایجاد تفرقه کافی نیست چون به ندرت پیش می آید مسلمانی کافری را به خاطر عقیده ی صرف دشمن بدارد.پس باید از یک سو به ترویج زنا و الکل و ورزشها پرداخت [(ساچیداناند، ترویج پروپاگاندا درباره ی باشگاه های فوتبال در خاورمیانه را در این راستا میداند)] و بخصوص باید عمومیت حجاب زنان را از بین برد که در این صورت، گسترش چشمچرانی خودبخود راه را برای بقیه باز میکند، و بدین طریق رواج گناه و مزاحمت عمومی، خشم دینداران را بر می انگیزد؛ و در سوی مقابل و در مدارس دینی باید تصویری خشن از دوره ی طلایی صدر اسلام را تقویت کرد و مثلا بر این داستانها تاکید کرد که:ابوبکر خانه ی دشمنانش را آتش میزد، عمر ابن خطاب کشورگشایی های بیرحمانه میکرد، علی صبح تا شب شمشیر میزد و بعد شب تا صبح نماز میخواند، معاویه با خدعه و نیرنگ خلیفه شد و....باید عوامل انگلیس را با عمامه ی سیاه و شال سبز و لباس علما به میان مردم فرستاد و این به تنهایی کافی نیست:باید مراکزی برای این افراد درست کرد.بهترین جاها برای این مراکز، مقابر قدیسین هستند که در سراسر سرزمینهای اسلامی دیده میشوند و تقریبا همگی جعلی هستند به طوری که بعضی قدیسین در چندجا دفن شده اند.اکثر این مقابر نفوذ محلی دارند ولی استعمار باید آنهایی که برایش اهمیت سوق الجیشی دارند را شناسایی و به کمک تبلیغات بین المللی کند و آنگاه مرکز عوامل خود را در آنها بنا نهد.عوامل استعمار باید چنان به نام دین در زندگی خصوصی مردم دخالت کنند که حتی اگر کسی از سر دلسوزی دیگران را امربالمعروف و نهی عن المنکر کند به چشم جاسوس نگریسته شود.به موازات این جریان باید ملی گرایی را تقویت کرد و مصریان را به فراعنه،عراقی ها را به بابل،فارسیان را به کیش مجوس magi و ترکان را به چنگیزخان و آتیلا فراخواند.به این طرق، اسلام زیر بار نفاق در جامعه، جنگ شیعه و سنی و رواج اعمال ضد اسلامی، بی اعتبار و منهدم خواهد شد.

شایعاتی که گفته شد و امروز تقریبا به حقیقت پیوسته اند، برای قرن 19 به حدی آپوکالیپتیک و پیشگویانه به نظر میرسند که انسان را معتقدمیکنند که صبری پاشا به شمه ای از حقیقتی که در جریان بود دست پیدا کرده بود.در کتاب خاطرات مستر همفر ادعا شده که همفر در اواسط قرن هجدهم تنها یکی از 5000 عامل بریتانیا در سرزمینهای اسلامی بوده و این تعداد قرار بوده افزایش یابد.به نظر میرسد شبح مستر همفر فارق از این که چقدر واقعی یا نمادین بوده است یکی از اولین نشانه های بروز انگلوفوبیسم (ترس از انگلیسها) یا به قول ما ایرانیها "دایی جان ناپلئونیسم" بوده است.

نکته ی مهم دیگر در این داستان این است که قدیمیترین نسخ کتب کلاسیک اسلامی از قرن هجدهم و عصر همفر هستند؟ایا ممکن است که بخش عظیمی از تواریخ و ادبیات اسلامی مشتمل بر اضافات و حتی جعلیات غربیها و عواملشان در حد تحریف و حتی اختراع کتابها بوده باشد؟ به هر حال تردیدی وجود ندارد که جعل و تحریف کتب پیش از ان هم سابقه داشته و چندان قبحی به خود نمیدیده است.اگر داستان جاسوسان اثبات یابد باید در نظر خود درباره ی این کتب و تاریخ موجود تغییر ایجاد کنیم.بعید نیست این جمله ی معروف که تمام نویسندگان کلاسیک مسلمان به جز سهروردی تناقض گویی داشته اند از این طریق قابل اصلاح باشد که درواقع بخش عظیمی از این مطالب مال صاحبان اسمی کتاب ها نباشند. من حدس میزنم دانشمندان نقطوی (پیروان محمود بسیخانی: پیغمبر گیلانی) که ارتباطشان با استعمارگران در حد اخوت بوده است سربازان پیشرو یک تحریف گسترده در عصر شریعت محوری و بیتوجهی احمقانه ی حکام و جامعه به ادبیات و تاریخ بوده اند.درباره ی این فرقه به آدرس زیر رجوع کنید:

 

دانلود کتاب « پیشگویی های پیغمبر گیلانی (نغمه های فرویدی و میراث باستان)»

 

 

زوج شیعه و سنی عراقی و فرزندشان-عکس ازNo Fracking Way

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

باستانشناسی کعبه (تاریخ اسلام چقدر واقعی است؟)

 

وقتی تصمیم امریکا برای تحریم یک کشور جدی باشد...

نویسنده: پویا جفاکش

 

این روزها در ایران همه از تحریمهای شدید امریکا علیه ایران صحبت میکنند.اما کمتر کسی در ایران چیزی درباره ی تحریمهای وحشتناکی که امریکا و متحدانش متعاقب جنگ خلیج علیه عراق وضع کردند چیزی شنیده است.10سال تحریم، عراق را که غربی شدن در آن پیش از ایران شروع و تا اوایل دوره ی صدام با پیشرفت مثبت زیادی همراه بود فلج کرد، روحیه ی مردم را در مقابل اشغال بیگانه تضعیف و شرایط متلاشی شدن کشور توسط دژخیمان منطقه ای و فرامنطقه ای را فراهم آورد."جان پیلجر" روزنامه نگار با وجدان استرالیایی از معدود کسانی بود که شرایط وخیم عراق در آن دوران را معرفی میکرد.وی توضیح میدهد که چگونه امریکا در جنگ خلیج بر عراق اورانیوم ضعیف شده ریخت و با این کار میزان ابتلا به سرطان در این کشور 70برابر شد و تلفات آن بیش از فاجعه ی هیروشیما و ناکازاکی بوده است.پیلجر در بیمارستانهای عراق کودکان بیچاره را دید که از بیغذایی و بیدارویی در انتظار هلاک بودند.مسئول بیمارستان که در اتاق کودکان با پیلجر در حال گفتگو بود هنگام شرح وضعیت نتوانست جلو خود را بگیرد و گریه کرد.یکبار در خیابان یک عراقی که متوجه انگلیسی زبان بودن پیلجر شده بود بلند بلند چندبار داد زد که "چرا بچه های ما را میکشید؟" و به گریه افتاد و مردم به دلداری دادن او پرداختند.در این هنگام یک معلم عراقی نزد پیلجر آمد و از او خواست از حرف مرد ناراحت نشود و در نظر داشته باشد که مردم عراق میدانند مردم کشورهای اروپایی حسابشان از حکومتهایشان جدا است.

پیلجر در اطراف موصل از محل بمباران یک گله ی گوسفند و چوپانان توسط هواپیماهای امریکایی دیدار کرد.این اتفاق در یک روز صبح جمعه که 40تا 50نفر از اهالی دور هم در طبیعت جمع شده و مشغول صحبت شده بودند رخ داد.وقتی جمعیت متفرق شدند خانواده ی چوپان شامل پدربزرگ و پدر و 4فرزند ماندند تا از گوسفندان مراقبت کنند.اهالی هنوز زیاد از محل دور نشده بودند که صدای هواپیما و بمباران را شنیدند.پیلجر با بیوه ی چوپان در حالی که همراه با تنها فرزند باقیمانده اش بر گور خانواده در حال گریه بود دیدار کرد.پیرزن گفت که دلش میخواهد با خلبان امریکایی که 4فرزندش را یکجا از او گرفت حرف بزند.پیلجر در سفرش به امریکا با معاون مادلین البرایت دیدار و به او گوشزد کرد که در عراق یک هولوکاست به راه انداخته اند اما آن سیاستمدار این حرف را توهین به قربانیان هولوکاست خواند.

پیلجر این گزارش را در سال 2003 منتشر و در مقدمه ی آن بیان کرد که احتمالا تا زمانی که آن به دست خوانندگان میرسد امریکا به عراق حمله کرده است.او گزارش خود را با این جمله از "ویلیام لونی" سرتیپ نیروی هوایی امریکا و فرمانده ی بمباران عراق آغاز کرد:

«آنها میدانند که ما مالک کشورشان هستیم...ما دیکته میکنیم که آنها چطور زندگی کنند و چه بگویند. و در حال حاضر عظمت امریکا در همین است.این چیز خوبی است.به ویژه که نفت زیادی در آنجا است که ما به آن نیاز داریم».

 

منبع:"اربابان جدید جهان":جان پیلجر:ترجمه ی مهرناز و مهرداد شهابی-نشر کتاب آمه:1392:جستار دوم:پرداخت بها

 

جان پیلجر و گزارشش درباره ی تحریم عراق

 

کودک مشرف به موت در بیمارستانی در بغداد:سال2003-عکس از جوزف باراک :گواردین

 

کاریکاتورهای جنگ عراق از کارلوس لطوف

 

صهیونیست جانورشناس

نویسنده: پویا جفاکش

 

در پاییز سال 1383 شمسی مصادف با ایام رمضان، سریالی سوری از تلویزیون پخش میشد به نام "دسیسه" (نام اصلی:"الشتات" diaspora ؛کارگردان:نذیر عواد، محصول 2003) که تاریخ صهیونیسم را مرور و درباره ی نقش سران یهود در وقایع تاریخی اغراق میکرد.من آن موقع قسمتهای معدودی از این سریال را دیدم ولی به هرحال از طریق این سریال بود که من به عنوان یک جوان 18ساله ی آن زمان برای اولین بار با نامهای "روتچیلد" و "تئودور هرتسل" برخوردم.هرتسل (با بازی تیسیر ادریس) را فقط در یک قسمت مربوط به وقایع معاصر واقعه ی دریفوس دیدم.اما روتچیلد را در قسمتهای میانی فیلم بیشتر زیارت کردم.رتچیلد با بازی "عبدالرحمن ابو القاسم" نقشی محوری در وقایعی که به صدور اعلامیه ی بالفور و تشکیل دولت یهود داشت ایفا میکرد.وی شخصی زیرک و در اهدافش راسخ و البته قابل احترام تصویر شده بود.بعدها فهمیدم که "لرد رتچیلد" این فیلم تنها یکی از اعضای خانواده ای قدرتمند و سرمایه دار است (که گفته میشود 70درصد بانکها و صددرصد بانکهای مرکزی دنیا را در مشت خود دارند) و این یکی اسمش "لیونل والتر رتچیلد" است.او یک بانکدار ثروتمند و سیاستمداری زبده توصیف شده است.

در ایران والتر رتچیلد بیشتر به خاطر اعلامیه ی بالفور شناخته میشود اما کمتر کسی توجه کرده که او طبیعیدانی زبده و علاقه مند به حیوانات نیز بوده و مجموعه ی عظیمی از انواع گونه ها و نژادهای حیوانی (اهلی و وحشی) تهیه کرده بود.روتچیلد حامی مالی اصلی طبیعیدان آلمانی "ارنست مایر" بود که نقش اصلی را در ترکیب نظریه ی تکامل داروین با ژنتیک مندل داشت. ترکیب این دو نظریه راه را برای حیوان درنده و وحشی خواندن انسان در علم امروزی هموار کرد.شاید روتچیلد به عنوان یک جانورشناس به چنین توصیفی از انسان اعتقاد راسخ داشت و آن را با تصویر آدمیزاد در زمانه ی بیرحم خودش همخوان میدید.

الشتات (دسیسه)

عبدالرحمان ابو القاسم بازیگر فلسطینی الاصل سوری که در فیلم الشتات نقش رتچیلد را بازی کرده است.

رتچیلد واقعی

رتچیلد در کنار یکی از لاکپشتهای غولپیکرش

موزه ی "باغ وحش مرده" در ترینگ در انگلستان که حیوانات تاکسیدرمی شده ی آن، نمونه های جمع آوری شده از مجموعه ی رتچیلد هستند.

 

دانلود تیتراژ سریال الشتات (دیاسپورا)

پازوزو یا جن عاشق (با جن داخل فیلم جن گیر آشنا شوید)

نویسنده: پویا جفاکش

 

"پازوزو" شیطانی بین النهرینی است که از طریق فیلم جن گیر معروف شده است.در این فیلم،میبینیم که این شیطان در مغربزمین در جسم دخترکی حلول و او را روانرنجور میکند.در سال 2008 مجسمه ای 6متری از این شیطان در mall لندن نصب شد.

به عقیده ی اهالی بین النهرین باستان، پازوزو سردسته ی گروهی از شیاطین یا lilu ها بود که در جسم انسانها حلول و آنها را اذیت میکردند.اصطلاح فارسی "شیطون رفته توی جلدش" از این اعتقاد ناشی میشود.واژه های مجنون(عربی) ، دیوانه(فارسی) و شیدا(سریانی) به مفهوم شوریده حال جملگی به معنی جن زده (دیو زده) اند.لولو به معنی جن در فارسی از نام لیلو می آید و لیلو خود از لیل عربی به معنی تاریکی شب مشتق شده است.اهالی بین النهرین دشمنان بربر خود در کوه های ایران را "لولوبی" یعنی قوم لولو میخواندند.لیلوها عموما مذکر بودند اما دو نمونه ی ماده از آنها به نامهای lilitu و ardat-lili شناسایی شده اند.لیلیتو ظاهرا همان لیلیت در کتاب اشعیا در عهد عتیق، و نیز اللات الهه ی عرب جاهلی است.لیلیتو و اردات لیلی در راس ephata ها یا جنهای ماده در معتقدات آرامی قرار دارند.نام این گروه از ریشه ی آفت است و بعدا در عربی به عفریته تبدیل شده است.آنها شبها به خواب مردان می آیند و سبب رویاهای جنسی میشوند و از این طریق از آنها فرزندان عفریت به دنیا می آورند.اهالی بین النهرین آب را که عنصر خدای محبوب "ائا" و نماد پاکی بود برای دورکردن شیطان حلول کرده در انسانها مفید میدانستند (منشا احتمالی غسل جنابت) و برای تف هم همین کاربرد را قائل بودند.تف انداختن به روی دشمن یادگار آن دوران برای عصر امروز است.

البته پازوزو و افرادش کاملا شر نبودند. آنهارا باید بیشتر demon دانست و نه evil . به این معنی که پازوزو و جنهایش فقط افراد گناهکار را مجازات میکردند و نه هر کسی را.پازوزو برادر هومبابا نگهبان جنگل سدر محسوب میشد و به خاطر قدرتش گاها از او برای مقابله با دیگر اجنه طلب یاری میشد.پرستش پازوزو تنها در الحضر (هاترا) در شمال عراق و نیز در کیش "ست" در مصر رواج داشت.مجسمه های کوچکی از او در الحضر یافت میشود ولی آن مجسمه ی بزرگی که در فیلم جنگیر میبینید قصه است.در مجسمه های پازوزو معمولا یک دست او به سمت آسمان(روحانیت) و دست دیگر به زمین (مادیت) اشاره دارد.نظر به همزمانی این پرستش با ظهور مسیحیت، پازوزو و دمونهایش به مدلهای جدیدی تکامل یافتند.به گفته ی پروفسور joshua j.mark که دمونهای مسیحی را همان افراد پازوزو میداند،بنا بر منابع مسیحی، با ظهور مسیحیت و پیدایش دوگانه ی شیطان-مسیح، دمون ها طرف شیطان را گرفتند.و این الگو در اسلام توسعه یافت.

ظاهرا افراد پازوزو همان موجوداتی هستند که بنابر اعتقادات اسلامی عاشق افراد میشوند و از این رو وارد بدن آنها میگردند و به "الجن العاشق" معروفند.قدیمی ترین اشارات به آنها در احادیثی منسوب به ابن تیمیه ظاهر شده افسانه های آنها در دوره ی زوال تمدن اسلامی تکامل و گسترش یافته است.از آنجا که ابن تیمیه از پیشوایان محبوب سلفی ها است این اعتقادات در بین سلفی ها رونق بیشتری دارد و در ایران هم معمولا سنی ها از آنها صحبت میکنند و آنها را به نام "جن عاشق" یا "عاشق جن" میخوانند.اعتقاد به این نوع اجنه از طریق مسلمانان در کشورهای غربی وارد و در زبان انگلیسی تحت عناوین jinn the lover، pedeophile ashigh ، lustful jinn ، zaani ... شناخته شده است.

جن عاشق معمولا قربانیان خود را از روی ضعف بدنی و روحی آنها انتخاب میکند و از این رو زنان و نوجوانان قربانیان عمده ی او هستند.اکیدا توصیه شده که از گریه کردن جلو درختان خودداری شود چون این جنها عمدتا در کنار درختان پاتوق دارند.برای دختران سفارش اکید شده که از داشتن حجاب نامناسب، به شیوه ی برانگیزنده صحبت کردن و آواز خواندن بخصوص در کنار درختان خودداری کنند.چون این جنها ابتدا به ساکن با فتح کردن دخترها کار خود را شروع میکنند.اما عشق واقعی آنها پسرها هستند.آنها با فتح دخترهایی که از دید افراد متعصب گناهکار و بی حیا هستند خود را برای عشاق جوان این دخترها که فاسق ها یا شوهرانشان باشند آماده میکنند.وقتی که دختر با پسری برای انجام عمل جنسی لخت میشوند،جن عاشق با دیدن کفل لخت پسر برانگیخته شده تاب تحمل از دست میدهد و دختر را ترک گفته از طریق مقعد پسر وارد بدن پسر میشود.او قربانی خود را به جامعه بدبین و حتی نسبت به خانواده اش سرد و گوشه گیر میکند و او را به ازدواج بیعلاقه مینماید تا قربانی، تنها معشوق و عامل جن باشد.ظاهرا این داستانها برای این ساخته شده تا پسران را از نزدیک شدن به دخترانی که شرع اسلام را رعایت نمیکنند دور نگه دارند.

جنهای عاشق دو نوعند:نوع اول قربانی خود را فقط برای مسائل جنسی میخواهند.آنها قربانی را وا میدارند تا با دست زدن به رانها و کفلها و آلات جنسی خود و خودارضایی ناشی از آن، جن را به ارگاسم برساند.این جن ممکن است قربانی خود را در صورت مرد بودن به پوشش و آرایش زنانه و در صورت زن بودن به پوشش مردانه، و در هر دوحالت حرکات تحریک آمیز، محکوم کند تا با برانگیختن شهوت دیگر مردمان به قربانی و در صورت امکان تجاوز آنها به او، جن مزبور به لذت جنسی برسد.

نوع دوم، قربانی را به عنوان یک مدیوم مادی برمیگزینند تا با جسم او به انواع خلافها دست یازد: از اعتیاد و مصرف شراب گرفته تا زنای با محارم و سکس با حیوانات.این نوع هم مانند نوع قبل نوجوانان و افرادی که مشکل روحی دارند را انتخاب میکند و مردان تنها، بخصوص آنهایی که به دلیل دوری از همسر خود دلتنگند میتوانند قربانی خوبی برای این نوع باشند.این جن ها که قادر به پرواز هم هستند به صورتهای حیوانی و انسانی در می آیند.در میان حیوانات بیشتر به شکل درندگانی چون شیر، ببر و گرگ در می آیند البته حیوانات غیر درنده بخصوص میمون و خوک هم جزو انتخابهای آنها هستند.فرم انسانی این جنها به مانند انسانهای معمولی با یکدیگر متفاوت است. جن عاشق به همزاد یا قرین اعتقاد دارد و سعی میکنند قربانی خود را به سکس با انسانی که ظاهری شبیه خودش دارد وادار کند.اکثر مردانی که به پسران تمایل جنسی دارند تمایلشان ناشی از این است که میزبان جنی با ظاهر پسرانه هستند.بزرگترین گرفتاری انسان با این جنها هم همین حالت نوجوانانه شان است.چون به سهولت احساساتی و به سهولت امیدوار یا خشمگین میشوند و به دلیل همین امر معشوق خود را بسیار اذیت میکنند.بخصوص اگر معشوق انسانی سعی کند مدتی به تمنیات انها توجه نکند.شرایط روحی جن در این حالت بر خلقیات قربانی انسانی تاثیر میگذارد.

اعتقاد به این نوع خرافات دستکم از یک جهت کار را برای بیان شدن مشکل از طرف مشکلداران راحت کرده است:در کشورهای عربی که صحبت کردن درباره ی مسائل جنسی هنوز تابو است، کسانی که به مسائلی شبیه آنچه در بالا آمد دچار و از خود ناراضیند هنگام مراجعه به ملا یا جن گیر با گفتن یک جمله : «من به جن عاشق دچارم» سر و ته مسئله ی خود راهم می آورند.ملا یا جنگیر در این مواقع مراجعه کننده را به رقیه ها و طلسمهای بخصوص و تلاوت آیاتی از قرآن ارجاع میدهد.البته ملاها معتقدند بهترین راه برای خلاصی انسان از جن عاشق این است که برای مدتی از شرارتهایی که جن ارتکاب بدانها را به او تلقین میکند اجتناب و در مقابل تلقینها مقاومت کند تا جن خودش دلسرد شود و برود.

اخیرا یکی از دوستانم بیان کرد که داییش که متولد روستای درگاه در نزدیکی آستانه ی اشرفیه است یکی از پلکهایش ناخودآگاه تکان میخورد.دوستم از اعضای خانواده درباره ی چرایی این مسئله پرسیده و آنها گفته اند که او "سر بلوغ" برای چیدن گردو به کنار درخت گردو رفته و ظاهرا در آنجا جن او را گرفته است.البته دوستم چیزی درباره ی جن عاشق نشنیده بوده ولی خود احتمال میدهد ممکن است بازمانده ی اعتقاد بدان در چنین داستانهایی از نسل قدیم گیلانی باقی مانده باشد بدون این که کسی اسم آن را به خاطر بیاورد.

 

برخی از منابع:


1-Gianluca Turconi:Demoni, esorcismi e fantasmi nella cultura babilonese, assira e semitica:https://www.letturefantastiche.com

2-ancient history encyclopedia:pazuzu:joshua j.mark

3-ruqyainlondon.com:jinn-ashiq

 

مجسمه ی پازوزو در پوستر فیلم جنگیر

نصب مجسمه ی پازوزو در لندن

پازوزو در کارتون سیمپسونها

فاون (جن) و پسر بر روی تبلیغ یک کارت پستال غربی در سایتwww.etsy.com

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

دنیای اسلام در سه گانه ی "هابیت"

 تمپلرها ، جن ها و جنسیت

 موسیقی و شیاطین: دشمنی روحانیت با موسیقی بر سر چیست؟

خوناشام ها وجود دارند ( درباره ی فیلم " آخرین خوناشام ")

امریکایی مهربان و مجسمه ی آزادی

 

بازنویسی تاریخ گوسفند اهلی برای کمک به نسلهای آینده ی انسانها

نویسنده: پویا جفاکش

 

در اکتبر 2015 نتایج تحقیقی منتشر شد که هدف آن بررسی تبارشناسی ژنتیکی گوسفند اهلی بود.در این تحقیق ، دانشمندانی از کشورهای چین،انگلستان،فنلاند،ایران، پاکستان،نپال و اندونزی حضور داشتند و ژنتیک انواع و اقسام گوسفندهای اهلی و وحشی از نقاط مختلف جهان را بررسی کردند.به گفته ی jian-lin han از دانشمندان دست اندر کار این پروژه،هدف از این تحقیق، بهبود ژنتیکی گوسفندان در جهت گوشتی شدن آنها است تا پرورش برای تغذیه ی مردم بی بضاعت در کشورهای جهان سوم و نیز مردم کم درآمد کشورهای قدرتمند به صرفه باشد.چون گوسفندها تابه حال بیشتر به خاطر پشمشان ارزش اقتصادی داشتند.پیش از این که ببینیم این دانشمندان به چه نتیجه ای دست یافته اند خوب است آنچه را که تاکنون درباره ی تاریخچه ی گوسفندان دانسته ایم مرور کنیم.

داستان گوسفند از نوعی آنتلوپ غریب موسوم به "سایگا تاتاری" یا کل سکایی شروع میشود.کل های سکایی در روسیه و آسیای مرکزی میزیند.در قرن 19 میلیونها عدد از آنها وجود داشتند.اما تجارت شاخ آنها به دلیل کاربرد آن در طب چینی سبب نابودی تدریجی آنها شد به طوری که نسل آنها در جمهوری خلق چین و جنوب غربی مغولستان به طور کامل از بین رفت و در دیگر نواحی نیز به شدت تحت حفاظتند.این اولین بار نیست که این جانور در معرض انقراض قرار گرفته است.داده های فسیلی از زمانی میگویند که این حیوان در محدوده ی وسیعی از اوراسیا از انگلستان گرفته تا آلاسکا و شاید حتی کانادا یافت میشد.ظاهرا یک بار جمعیت آنها در اثر یک سانحه ی جهانی به نواحی ای محدود کاهش یافته و پس از مدتی مجددا ولی نه با اندازه ی قبل گسترش یافته اند.پیش از این تاریخ، آنها تاثیر خود را بر آینده ی گوسفندان نهادند.

در چین از این موجود، جانورانی مشابه پدید آمدند که بازمانده ی آنها "آنتلوپ تبتی" است.این حیوان چیزی بین آنتلوپها و بز-آنتلوپها (خانواده ی بزها و گوسفندان) است و احتمالا در آینده در خانواده ی اخیر طبقه بندی خواهد شد.بنابرای چین منشا اجداد بزسانان و گوسفندسانان است.بر اساس داده های فسیلی، این دو خانواده در منطقه ی تبت از هم جدا شدند.اولین گوسفندسانان شبیه گوسفند بربری بودند و سپس به گونه ی گوسفندهای وحشی امروزی شامل اوریال ها و موفلون ها درآمدند.گوسفند اهلی امروزی از نسل موفلونهای وحشی است که اولین بار در شرق عراق اهلی شدند.در چندهزار سال پیش، گوسفند اهلی در عراق،جنوب غربی ایران و شامات به خاطر پشمش پرورش داده میشد.در آن زمان پرپشم بودن گوسفندها در دستور کار بود.در دوران تمدن بین النهرین باستان تلاش برای سفیدشدن پشم گوسفندان از طریق ترکیب نژادی گسترش یافت.این اصلاحات نژادی البته به کوچکتر شدن جثه ی گوسفندان انجامید.بین 2300 تا 600سال قبل از میلاد، گوسفندهای اهلی با ظاهری که شبیه گوسفندان امروزین هستند در تمامی نواحی مسکون خاورمیانه پرورش داده شدند. بنابراین خاورمیانه خاستگاه همه ی گوسفندان جهان دانسته شده است.

تحقیقات دکتر "هان" و همکارانش نظریه ی سنتی درباره ی منشاگیری گوسفند اهلی از خاورمیانه را تایید کرد اما اضافه کرد که پرورش نژادهای گوسفند در چین و مغولستان ادامه یافت و به موفقیتهای جالبی منتهی شد.در تجارت جاده ی ابریشم و بخصوص در جریان فتوحات مغول، گوسفندان آسیای شرقی به ممالک غربی راه یافته و با نژادهای آسیای غربی ترکیب شدند.دکتر هان و همراهانش دریافتند که نژادهای مغولستان و غرب چین، نژادهای قوی و قانعی هستند و میتوان از آنها برای نسل کشی جهت پدید آوردن گوسفندهای گوشتی با صرفه ی اقتصادی استفاده کرد.

 

منابع:

1-“New study rewrites genetic history of sheep”: International Livestock Research Institute: September 1, 2015
 2-“New species from the Pliocene of Tibet reveals origin of ice age mountain sheep” – ScienceDaily:May  11, 2016

3-“History of Sheep” _ International Wool Textile Organisation

4-“Bovids VI_ Sheep, Goats, and Relatives (Caprinae) - Dictionary definition of Bovids VI_ Sheep, Goats, and Relatives (Caprinae)” _ Encyclopedia.com_ FREE online dictionary

 

کل سکایی-عکس از کتاب آنتلوپها:قرن نوزدهم

آنتلوپ تبتی-عکس از کتاب آنتلوپها:قرن نوزدهم

انتشار گوسفندسانان-نقشه از ScienceDaily

گوسفند بربری در شمال افریقا-بازمانده ی نخستین انواع گوسفندسان

موفلون لارستان:نژاد کمیابی از گوسفند وحشی که تنها در ناحیه ی محدودی در ایران وجود دارد

موفلون ارمنی:منشا گوسفند اهلی امروزین

گوسفند عربی نجدی بومی عربستان سعودی-سرنژاد گوسفند عربی از منطقه ی باب المندب در عربستان در نزدیکی دریای سرخ منشا گرفته و نوع آن در ایران شناخته شده هست.

 

شیطانی که اعتقاد به او سبب نجس تلقی شدن سگ در شرع اسلام شد

نویسنده: پویا جفاکش

 

در قرون وسطی مردم ایتالیا، نامجای "پالاتین" یا "پالاتیوم"(پالانتیوم) محلی را که شهر جدید رم بعدا در آن بنا نهاده شد را با "پالستین" (فلسطین) سرزمین کفرکیشی که مطابق تورات، داوود یهودی آن را فتح و امپراطوریش را بر آن بنا نهاد مقایسه میکردند.داوود در این مقایسه همان کلیسای واتیکان بود. تصور این که این کلیسا پایتخت بزرگترین امپراطوری جهان را فتح کرده شاید از مقایسه ی پلست(پلستین) با "پارس" از امپراطوریهای شرق حاصل شده است.بر اساس این مقایسه بعضی از دیگر شهرهایی که بعدا در ایتالیا پدید آمدند هم نام همسایگان فلسطین را بر خود نهادند.مانند "ونیسیا" (ونیز) از فنیقیه،و سیسیل از کیلیکیه. شاید افسانه ی شهرهای هرکولانیوم و پمپی که به زیر خاکستر آتشفشان وزو نابود شدند هم تحریفی از نابودی شهرهای سدوم و عموره در اردن با آتش(بر اساس تورات) باشد.(اخیرا کشف نقشه ای از ایتالیای  قرن شانزدهم که در آن نام پمپی دیده میشود این احتمال را ایجاد کرده که خرابه ی پمپی فعلی مربوط به فعالیت وزو در ابتدای قرن هفدهم باشد.) کاخنشین تلقی شدن پالاتیوم سبب پیدا شدن کلمه ی پالاس به معنی قصر از آن شد.

اما در رنسانس و پس از بنای شهر رم در قرن سیزدهم میلادی ، درست به مانند امپراطوری داوود و سلیمان که به یهوه پشت کرد و به شرک برگشت،کلیسا هم از پاگانیسم رومی استقبال کرد.به تدریج افسانه های یونانی-رمی تقدس پالاتیوم را با نسبت دادن آن به جنی به نام پان-لیکایوس از بین بردند."پان" خدایی بزآسا و عامل شهوت و همجنسبازی و بچه بازی به حساب می آمد و در مقابل "لیکوس" به معنی گرگ، خدایی خشن و مخصوص ایام جنگ بود که قربانی خونین طلب میکرد.شهوت عامل نزدیکی انسانها و خشونت عامل دشمنی آنها بود و این دو به مانند بز و گرگ با هم دشمن بودند.پس پان لیکایوس تضاد آمیز، به وقت خود دوست و به وقت خود دشمن انسانها بود.مطابق این افسانهاها "پان لیکایوس" را اواندر (به معنی آدم خوب)پسر هرمس که به همراه مردمش از آرکادیا در یونان به ایتالیا کوچیده و پالاتیوم را تاسیس کرده بود در آنجا معرفی و جشنی برای آن موسوم به لیکایا ایجاد کرد که بعدا به لوپرکالیا معروف شد.لوپرکال به معنی غار گرگ اشاره به غاری دارد که مطابق افسانه ها در آن ماده گرگی دو کودک را که بعدا بانی شهر رم شدند پرورش داد.جشن لوپرکالیا از این غار شروع و در آن بز قربانی میشد.بر خلاف معمول در این جشن، زنها اجازه داشتند تا پاسی از شب در خیابان باشند.مردان مست به بسیاری از این زنان تجاوز میکردند.تجاوز، آمیزه ی خشونت و شهوت است و این زنان درواقع قربانیان خدای پان-لیکایوس به حساب می آمدند.لوپرکالیا بعدا به روز سنت والنتاین نام گرفت که امروز به جشن عشاق شناخته میشود.پالاتیوم رم از این طریق بیشتر با پلوتو خدای دوزخ مرتبط میشد تا با پالستین یا فلسطین مقدس.

درباره ی اصالت این افسانه ها باید گفت که تاریخدانی آلمانی به نام uwe topperدر فصل پنجم از کتاب "فریب بزرگ:تاریخ دروغین اروپا" نشان داده است که منابع اولیه درباره ی تاریخ یونان و روم تنها دستنوشته های کوچک و معمولی یونانی-رومی بودند که در دوران انحطاط و سقوط بیزانس، از آنجا به ایتالیا منتقل و همزمان با پیدایش اومانیسم بوسیله ی پترارک، زمینه ی خلق کتابهای منسوب به باستان شدند و معلوم نیست چقدرشان واقعا تاریخی است.تاپر در ابتدای فصل هشتم همان کتاب بیان میکند که کلیسای بدنام کاتولیک از سر ناچاری با این جریان همراه و اقدام به گنوستیکی کردن مسیحیت اروپایی با وامگیری از پاولیکان ها، بوگومیلها، کاتارها و مسلمانان کرد.

اختراع ارتباط پان-لیکایوس با پالانتیوم درواقع موضوع را بیش از حد پیچیده کرده است.پالاتیوم به سادگی از "بلد" عربی به معنی شهر و سرزمین (منشا place به معنی مکان)ناشی شده است.ارتباط این واژه با واژه ی عربی دیگر بلقع به معنی بیابان اصالت سامی آن را نشان میدهد.آیا ممکن است ما با یک واردات عربی-اسلامی مواجه باشیم.به نظر من پاسخ را میتوان در نقشی شگفت از "قصرالمشتی" در اردن یافت.این نقش که امروز در موزه ی پرگامون نگهداری میشود موجودی نیمی بز-نیمی گرگ را نشان میدهد که دم طاووس دارد.قصرالمشتی کاخ ولید ابن یزید ابن عبدالملک خلیفه ی اموی در قرن هشتم میلادی بود.در کاخ دیگر این خلیفه به نام "قصر عمره" که خرابه های آن در اردن مورد بازدید توریستها قرار میگیرد نقاشی هایی با تم های پاگان (شرک آمیز) ازجمله تصاویر زنان برهنه –احتمالا الهگان و نیمفها- دیده میشود.ظاهرا ولید چندان به شریعت اسلام که پدربزرگش عبدالملک مروان پایه نهاد اعتقادی نداشت و بیشتر تابع یزید ابن معاویه بود که احتمالا نقش او در تبدیل شدن طاووس به نمادی شیطانی در شریعت اسلام کم نبوده است.چنانکه یزیدیان کردستان خدای خود ابلیس را ملک طاووس و یزید ابن معاویه را تجسد زمینی او میخوانند.وصل شدن گرگ بزآسا به طاووس شیطانی بودن او را میرساند.شاید خدای دوگانه از این رو سه گانه شد تا علیه اصول سه گانه ی اسلام کجدهنی کند.او یادآور کربروس سگ سه سر پلوتو در دوزخ است و این سگ ، خود نام از "کلب" عربی به معنی سگ دارد.

این خدای دوگانه احتمالا کسی نیست جز دمیورگ یا خالق که نویسنده ی مرموز سوریه ی باستان به نام نومینوس (نعمان؟) از او به عنوان پدید آورنده ی جهان دوگانه ی روحانی-مادی ما یاد کرده او را از خدای بزرگ به دقت جدا کرده است.پلوتینوس مصری در قرن دوم میلادی مفهوم دمیورگ را از نومینوس گرفته توسعه داد و آن را با زئوس خدای یونانی برابر نهاد.به نظر میرسد پلوتینوس از نظر لغوی مرتبط با بلد و پلاتیوم است و احتمالا بیشتر باید یک لقب باشد.نام پلوتین به صورت افلوطین به نوشته های اسلامی راه یافت و بعد به افلاطون تبدیل و به صورت پلاتو وارد غرب شد جایی که آثاری به نام او جعل گردید که از جمله ی آنها رساله ی تیمائوس است که در آن از دمیورگ یاد شده است.والنتینوس نویسنده ی گنوستیک افسانه ای احتمالا فرم دیگر پلوتینوس و ریشه ی روز سنت والنتاین است.دانسته شدن دمیورگ به شیطان و جن را به والنتینوس نسبت میدهند.ایده ی شیطان بودن دمیورگ بیشتر درز بین شیثی ها و افیت ها دیده میشد که دمیورگ را Yaldabaoth (تحریف کلمه ی سریانی "یلدا بهوت" به معنی فرزند هاویه) میخواندند و برای او لقب "سمائیل" به معنی "خدای کوری" را به کار بردند که بعدا به شمازیل (لقب ابلیس) تبدیل شد.کوری در اینجا اشاره به ناتوان بودن حواس مادی از درک معنویت است.باز میتوان مرقیون را هم اسما فرمی از پلوتین دانست.گفته میشود مرقیون دمیورگ یا شیطان را برابر با خدای خشن تورات گرفت و آن را از خدای خیر که خدای مسیح است جدا کرد.مرقیون و بارداسانس را اثرگذارترین شخصیتها بر مانی که از بانیان ثنویت است دانسته اند.شاید بارداسانس سریانی که در عربی به ابن دیصان خوانده شده است هم اسما فرمی توسعه یافته از پلوتین(مرقیون) باشد.

لغت دمیورگ از کجا آمده است؟franz xaver kugler در بخش اول کتاب "ستارگان و ستاره شناسی در بابل"، dumugu و turku را از القاب اکدی "سین" خدای ماه بین النهرین میشمارد.[بعید نیست واژه ی دوم با نامجای "توگری"/توگریش(توران؟ترک؟) در شرق بین النهرین باستان، و نیز "دینگیر"/تینتیر(خدا در سومری که کلمه ی تندر در فارسی از آن می آید) و تنگری (خدا در مغولی)مرتبط باشد].به نظر میرسد هر دو واژه ی تورکو و دوموگو از یک کلمه ی اصیلتر آکدی نزدیک به دمیورگ درآمده اند و آن به نظر من دراصل از دو جزء تشکیل شده است: "دمامو" به معنی خونریز (که بیشتر به معنی ببر و پلنگ به کار میرود) و "لیتو" (به معنی شیردرنده، قدرت و پیروزی).کلمه ی اخیر ظاهرا ریشه ی "لیکوس" به معنی گرگ است.این ترکیب نشان میدهد که دنیای مادی بیشتر بر غیریت و دشمنی و جدایی استوار است.ظاهرا همین سبب استقبال برخی امویان شده است.احتمالا خلیفه زاده ی دانشمند "خالد ابن یزید ابن معاویه" دانسته یا نادانسته سبب طغیان دمیورگ علیه شریعت اسلام که غاصب مقام او یعنی عبدالملک مروان پایه نهاده بود شد.خالد نخستین نهضت ترجمه در اسلام را بنیان نهاد که اساس آن بر وارد کردن دانشهای اقوام پیشین به جامعه ی مسیحی زده ی عرب وقت بود.مسلما کیش هرمانوبیس خدای سگ سر هم طی این نهضت معرفی شده است.هرمانوبیس ترکیب نامهای هرمس (خدای دانش یونانی) و آنوبیس (خدای مرگ مصری) است که هر دو با سیاره ی عطارد مرتبط بودند.این خدا فرزند "ست" به حساب می آمد:خدای مصری که با شیطان تطبیق میشد و برادر نیکسیرتش ازیریس که معمولا با مسیح تطبیق میشد را کشته بود.بنابراین هرمانوبیس دانشی بود که از شیطان نتیجه شده بود (توجه کنید که در افسانه ی پالنتیوم هم اواندر پسر هرمس بود). به نظر میرسد هرمانوبیس با این پیشزمینه با دمیورگ تطبیق شده باشد.بنابراین جنبه ی گرگ آسای هرمانوبیس پررنگ شد تا به نام دانش، خشونت اموی علیه مخالفان تشدید شود.شاید "بلد" فارسی به معنی دانا در کاری ، از این طریق مفهوم یافته باشد.یعنی واژه ی پلوتین را میتوان به معنی دانشمند نیز دانست.

در زمان فراخوانی کلیسا مسیحیان را به جنگ صلیبی علیه اسلام، "تورولد" شاعر ترانه ی حماسی رولاند را برساخت که داستان جعلی نبرد قهرمانانه ی شارلمانی پادشاه مسیحی فرانک علیه مسلمانان اسپانیا را روایت میکرد.در این ترانه، محمد،آپولین و tervegan سه خدای مسلمانان عنوان شده اند که به نظر میرسد تروگان تحریفی از دمیورگ باشد.به احتمال زیاد کیش دمیورگ اموی از سرمنشاهای جادوگری و شیطانپرستی در تصوف اسلامی است و شاید نجس تلقی شدن سگ مطابق شریعت اسلامی از اینجا عنوان شده، هرچند گرگ به دلیل تقدسش نزد ترکان –فرمانروایان بعدی اسلامی- از این ننگ مبرا شده است.ظاهرا نام اولین خلیفه ی اموی "مآویا" بوده اما تواریخ دوره ی عباسی که با سلسله ی قبلی دشمنی دارند این نام را به صورت "معاویه" نوشته اند که به معنی سگ و از ریشه ی عوعو(صدای سگ) است.نجس شمرده شدن سگ هرگز مورد تایید عقلای اسلام نبوده و آنها آن را مسئله ای نمادین در اشاره به انسان پلید میدانستند و این انسان پلید هم از نظر آنها قابل اصلاح است.این تفکر در این شعر سعدی قابل مشاهده است:

پسر نوح با بدان بنشست، خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند، پی نیکان بگشت و مردم شد

کلمه ی یونانی لیکو یا گرگ به میان ژرمانها راه یافت و به صورتهای اورک (گرگنما) و "ورک" (گرگ) درآمد.آنچه این تغییر را سهل میکرد،ورود کلمه ی آکدی "اوربا" در معنی گرگ (احتمالا ریشه گرفته از حرب عربی به معنی کشتن) به صورتهای "اولاف" و "وولف" در معنای گرگ به میان ژرمنها بود که سعی شد با لیکوس هماهنگ شوند.بخصوص به این دلیل که واژه ی "الف" elf به معنی جن نیز از کلمات پیشین مشتق شده است.شاید به همین خاطر باشد که در افسانه ی پالانتیوم، آرکادی خاستگاه پان لیکایوس عنوان شده چون اسم این منطقه یادآور "اورک" است.ارتباط یافتن دمیورگ با هرمانوبیس دانا ظاهرا سبب شد تا لوگ خدای سلتی دانش هویت یابد.نام لوگ قابل مقایسه با لیکو(گرگ) است. لوگ ظاهرا همان لوکی خدای هوشمند ژرمن ها است که اکنون در بند است و در آخرالزمان زنجیر میگشاید.فرم دیگر او "فنریر" گرگ است که او نیز در بند میباشد و در آخرالزمان "اودین" سرور خدایان را میدرد.این افسانه ها روحیه ی طغیانگر آلمانی ها را تشدید میکرد.آنها میخواستند گرگ فنریر باشند و چقدر جالب است که نام کوچک آدولف هیتلر، به معنی گرگ شریف است:نامی که در قرون 17 و 18 در خانواده های سلطنتی آلمان کاربرد داشت و توسط خاندان هانوفر به بریتانیا راه یافت.انجمن verwolves که توسط دکتر mengel از نزدیکترین نازی های فرقه ی سری "شوالیه های خورشید سیاه" به هاینریش هیملر تاسیس شد، نشانش گرگ بود.این انجمن نقش مهمی در ترکیب حزب نازی با پژوهشهای علمی داشت.

پان

گرگ ماده ی رومی بنیانگذاران آینده ی رم را بزرگ میکند.

"موگلی"پسر گرگها شخصیتی است که رودیارد کیپلینگ نویسنده ی انگلیسی با الهام از افسانه ی بزرگ شدن بانیان رم توسط گرگ خلق کرده است.

کارت پستالهای جدید از عیان کردن ارتباط روز عشاق با لوپرکالیا شرمی ندارند.

موجودی نیمی بز-نیمی گرگ با دم طاووس در نگاره ای از قصرالمشتی در موزه ی پرگامون برلین-عکس از نادین علی

نگاره ای از "قصر عمره" در اردن

hermanobis

جعفر و سندباد،قهرمانان جادوگر انیمه ی magi در کنار شمع و پروانه:نمادهای تصوف- عکس از zerochan.net

نماد verwolves

 

نخستین چینی ها سیاهپوست بودند.

نویسنده: پویا جفاکش

 

دو محقق چینی به نامهای yuehai ke و li jin  سهم بالایی در معرفی ریشه ی افریقایی نژاد چینی دارند.تحقیقات جدید دانشمندان نشان داده است که چینی ها نزدیکترین ژنتیک را به مردمان نژاد خویی-سان در افریقا دارند و قدیمی ترین آثار باستانی چین از سلسله ی شانگ در بیش از 3000سال قبل ویژگیهای این نژاد را در خود دارد:نژادی با ترکیبی از ویژگیهای مغولی و سیاهپوست و با سر دراز.

نژاد خویی-سان قدیمی ترین نژاد هوموساپینس-ساپینس (انسان امروزی) تشخیص داده شده است.این نژاد پس از خروج از افریقا در امتداد دریاها حرکت کرد تا همیشه بتواند رودخانه ها را بیابد.همین باعث شد تا از طریق چین جنوبی وارد کشور شود.اما این نژاد در جهان و حتی در افریقا در اثر پدیدآیی نژادهای جدید رو به تحلیل رفت.اولین شاخه ی نژادی جدید، نژاد نیجر بود که چشم درشت و سر پهن داشت.به یک دلیل ناشناخته ی ژنتیکی، در اثر ازدواج دو نژاد سردراز و سرپهن،احتمال به ارث رسیدن سر پهن بیشتر است.این نژاد در غرب افریقا اکثریت یافت اما در شرق در ترکیب با سردرازهای خویی سان نژاد حبشی را پدید آورد که سری متوسط دارد.با گسترش این دو نژاد، نژاد خویی-سان تنها در منطقه ی محدودی در جنوب افریقا باقی ماند.

نژاد حبشی به نوبه ی خود از طریق عربستان از افریقا خارج و در عربستان و در ترکیب با زیرگونه ی دیگر انسان به نام انسان نئاندرتال، نژاد سفید را پدید آورد.این نژاد مسلما بر نژاد ژوها سلسله ای که پس از شانگ بر چین حکومت کرده و اصلیتشان به ممالک غرب چین برمیگشت تاثیر گذاشت و از این رو از دوران سلسله ی مزبور اثر نژاد زرد در آثار باستانی رو به فزونی میگذارد.ژوها اخلاقیات سامی را بر فرهنگ شمنی بومی چین حاکم میکنند که از طریق آیین کنفسیوس (که پدرش یک ژنرال ژو بود) رو به توسعه میگذارد.چین خانه ی اولیه ی نژاد زرد کنونی است.

همزمان با این جریان، سرپهن های غرب افریقا از طریق جبل الطارق به اسپانیا  و بریتانیا و فرانسه پا گذاشته در ترکیب با سفیدپوستان کوچنده از خاورمیانه به نژادهای سلتی و آلپی تبدیل میشوند.سرپهن های آلپی به سمت شرق در اوراسیا پیش میروند و با زردپوستان کوچنده از چین ترکیب و نژاد ترک-مغول را که دارای سرپهن و مشخصه های مغولی است به وجود می آورند.این نژاد به واسطه ی قبایل ترک-مغولی که در یورش های پیاپی از سمت شمال به چین سرازیر شدند تاثیر نژادی خود را بر چین بخصوص چین شمالی نهادند.

یک نظریه درباره ی زمان و چگونگی مهاجرت انسانها از افریقا به دیگر نقاط جهان و ترکیب آنها در مسیر مهاجرت با انسان نئاندرتا و انسان دنیسووا-نقشه ازYourGenome.org

مردم خویی-سان

خویی سان ها و محل زندگیشان-ازPictaram

سه عکسنوشته ی بالا از "پل مارک واشنگتن" درباره منشا سیاهپوست مردمان شانگ و "دیان"(ریشه ی قوم هان) در چین است-عکسها ازwww.beforebc.de

افسانه های چینی آغاز تاریخ این کشور را از یک دولت متمدن در دشتهای مرکزی محاصره شده توسط چهار ملت بربر شروع میکنند.کلمه ی "رونگ" که درباره ی بربرهای غربی به کار میرود به معنای "بیگانگان دشمن خو" است.تاریخ چین، بانیان سلسله ی "جو"(ژو) را از قوم رونگ دانسته اند.

 

نژاد نیجر

نژاد حبشی

بازسازی چهره ی یک کودک نئاندرتال در دانشگاه زوریخ

نژاد آلپی-عکس ازThe Apricity

پرتره ی امپراطوران مغول چین(سلسله ی یوآن) که جملگی سر پهن دارند.

چینیهابرخلاف آنچه در نگاه اول ممکن است به نظر برسد ظواهر گوناگونی دارند.

بعضی از شاخه های مختلف نژاد زرد

تغییرات ظاهری نسل جوان زردپوستان در شهرهای بزرگ و پرامکانات نسبت به اجدادشان، اثر تغذیه و محیط بر نژاد را نشان میدهد.

سه عکس بالا داستان ترکیب شدن خانواده ی بلافونته را با نژاد سفید نشان میدهند که نمونه ی خوبی است از تحلیل رفتن نژاد سیاه در سفید در طول تاریخ-عکسها از realhistoryww.com

 

اشتیاق به حجاب در اندونزی

www.pri.org:2015-10-07:/hijab-fashion-so-popular-indonesia-non-muslim-designers-are-getting-it

نویسنده:آکیکو فوجیتا

ترجمه:پویا جفاکش

 

"عقبمانده؟؟ آدم ساده؟ تروریست ها؟":این تصویری است که به گفته ی "پوتری حسنه کارونیا" غرب از زنانی که حجاب میپوشند دارد؛کلیشه ای که  که وبلاگ نویس مد محبوب اندونزی در حال تلاش برای تغییر آن است.

کارونیا 26 ساله با بیش از 180هزار طرفدار در اینستاگرام،بخشی از یک نسل از زنان مسلمان جوان است که در اینجا به نام "hijaber" شناخته می شوند:مدگرایانی که با افتخار، پوشیدن روسری و ترویج قوانین مد لباس اسلامی را با تشخیص خود انتخاب میکنند. روسری های چاپ حیوانی و لباس های روشن رنگ را در نظر بگیرید. آنها مسلمانان مذهبی اند و به آن افتخار میکنند..

او در حال مرور کردن قفسه ها در یک فروشگاه لباس محبوب در ناحیه ی Menteng جاکارتا، با نشان دادن یک لباس بلند و سفید جفت شده با یک کت صورتی گلدار نظر میدهد.کارونیا با اشاره به طراح می گوید "Itang Yunasz یک طراح مسلمان نیست، اما چون مد تقاضا [برای مسلمانان] خیلی زیاد است Itang Yunasz به یک طراح مسلمان تبدیل شده است ."

Hijaber ها راهنمایی های مد در رسانه های اجتماعی را با هشتگ "حجاب" به اشتراک می گذارند. آنها ویدئوهای "how to”را در youtubeارسال میکنند. یک جستجوی سریع اینترنتی همه چیز از آموزه های اساسی در مورد مد حجاب تا راهنمایی در مورد چگونگی تطبیق حجاب با جواهرات را نشان میدهد.

کارونیا نگرش خود را "ساده " توصیف می کند. روزی که از او مصاحبه می کنیم، روسری زرد خردلی پوشیده است. آن با یک جلیقه ی دراز سفید، شلوار و پیراهن راه راه ، و پاشنه های قهوه ای جفت شده است.

«من واقعا میخواهم باکلاس باشم، اما من نمی توانم».او می خندد:« من فقط نمی توانم یک فرد نوگرا باشم».

بیشتر زنانی که در اندونزی می بینید، در حال حاضر روسری پوشند اما Dewi Candraningrum، که در دانشگاه محمدیه ی سوراکارتا تدریس می کند، می گوید که همیشه اینطور نبوده است.او نویسنده ی کتاب "مذاکره با زنان محجبه" است و می گوید گرچه اندونزی بزرگترین کشور مسلمان در جهان است ،حجاب در طول سه دهه، در دوران سوهارتو، به طور فعال از بین رفته است.پس از آنکه سوهارتو در اواخر دهه 90 سرنگون شد، روسری به نماد آزادی برای زنان تبدیل شد.از آن زمان، Candraningrum می گوید که فعالان محافظه کار تحت فشار قرار گرفته اند تا حجاب اجباری باشد.

با افزایش زنان اندونزیایی که لباس های محجبه اختیار میکنند، یک صحنه ی مد حجاب به وجود آمده است که بسیار محبوب است وحتی شرکت های سکولار نیز در آن شرکت می کنند.در این تابستان خرده فروشان ژاپنی Uniqlo ،یک وبلاگ نویس محبوب مسلمان Hana Tajima را برای طراحی یک لاین لباس کوچک استخدام کردند. 

اما محبوبیت روز افزون حجاب باعث شده برخی از اندونزی ها ناراحت شوند."اینایا وحید" 32ساله دختر عبدالرحمن وحید، رئیس جمهور پیشین، خود را به عنوان یک مسلمان متجدد توصیف می کند و حجاب اختیار نمیکند.او می گوید مدل جامع اسلام،که پدر مرحومش در اواخر دهه ی 90 از آن دفاع کرد، به طور فزاینده ای در معرض حمله قرار گرفته است.

وحید می گوید: "من در توییتر یا فیس بوک یا سایر رسانه های اجتماعی که من را به دلیل بی حجابی محکوم کرده اند ، بسیاری از مطالب ذکر شده را دریافت کرده ام." او اضافه می کند که برخی از دانش آموزان در حال حاضر فقط به این دلیل روسری میپوشند که در مدرسه مورد آزار قرار نگیرند.

وحید همچنین روسری را به عنوان نمادی از نفوذ رو به رشد عرب در اینجا می بیند.او میگوید بیشتر اندونزیایی  ها به خاورمیانه سفر می کنند و تلویزیون های آنلاین عرب را تماشا می کنند که اینها بر فرهنگ عمومی اندونزی تأثیر می گذارد.

او می گوید: "پیش از این ... اپراهای تلویزیونی پر از زنانی با دامن بسیار کوتاه بودند.ناگهان، شخصیت اصلی، نقش مثبت، حجاب دارد و نقش متضاد او بیحجاب است".

شما ممکن است فکر کنید که روحانیون مسلمان اینجا با این روند خوشحال خواهند شد اما بعضی شان مد حجاب را محکوم کرده اند.آنها می گویند حجاب صحیح باید بلند باشد و بدن زن را پوشش دهد,آن نباید رنگارنگ یا چشمگیر باشد.

کارونیا می گوید که انتقادات را شنیده است، اما قبولشان ندارد..

او میگوید:«مهم نیست حجابی که میپوشیم چقدر بلند باشد، ولی آنقدر باشد که پوستمان را نشان ندهد، موهایمان را نشان ندهد، پستانهایمان را نشان ندهد، کفلمان را نشان ندهد و کل بدنمان را نشان ندهد.این حجاب درست برای ما است».

به نظر نمی رسد که دولت به این موضوع اهمیت دهد.آنها قصد دارند طرح های اسلامی مسلمانان اندونزی را به کشورهای آسیایی و اروپایی صادر کنند، در حالیکه صنعت مد اسلامی در حال حاضر 1.5 میلیارد دلار است.اندونزی امیدوار است که تا سال 2020،به پایتخت جهانی مد اسلامی تبدیل شود.

Puteri Hasannah Karunia

کاریکاتور ازberationthroughislam.wordpress.com

زنان تیرانداز اندونزیایی

syifa بانوی محجبه ی اندونزیایی که به تنهایی به نقاط مختلف جهان سفر و تجربه هایش را وبلاگنویسی میکند.

گوشه ای از صنعت پرسود مد اسلامی

 

زنان آمازون و جنگلهای آمازون

نویسنده: پویا جفاکش

 

در افسانه های اروپایی از ملتی جنگجو سخن رفته که تماما زن بودند.آنها با مردان بیگانه درمی آمیختند و اگر پسر به دنیا می آوردند او را میکشتند یا رها میکردند.اسکندر با ملکه ی آنها به نام "تالستریس" در قفقاز درآمیخته بود.این زن احتمالا همان قیدافه حاکم بردعه در اران است که در اسکندرنامه ی نظامی با اسکندر دوستی داشت و البته برعکس تالستریس، قیدافه زنی پرهیزگار بود.با رشد مردمشناسی در مغربزمین، سیاحان  نه فقط قفقاز بلکه روسیه و قزاقستان و دیگرجاها را هم به دنبال ملتی زنانه گشتند اما چیزی نیافتند.بعدا کسی از مشاهده ی چنین ملتی در جنگلهای امریکای جنوبی سخن گفت.نهایتا سندی در اینباره به دست نیامد اما همین گفته برای نامیده شدن آن جنگلها به آمازون کافی بود.

شاید رمز داستان آمازونها در تصاویر مکرر الهه ای جنگجو سوار بر شیر از ارمنستان نهفته باشد.این تصویر در بین النهرین شناخته شده تر است:الهه ی عیشتار که آشوریان او را زنی سلحشور تصویر میکردند و حیوانش شیر بود.دروازه ی معروف عیشتار در بابل با تصاویر شیرهای نگهبان با یالی که تا زیر شکمشان میرسد پوشیده شده بود:نژاد خاصی از شیر که بیشتر از طریق منابع بین النهرینی بخصوص آشوری شناخته شده و از این رو "شیر بین النهرینی" panthera leo mesopotamica خوانده میشود و با نژاد شیرهای یال کوتاهی که تا قرن پیش در خاورمیانه وجود داشتند و به شیر ایرانی یا شیر سوری شهره اند تفاوت دارد. نژاد دیگری از شیر تا حدود 1000سال قبل در قفقاز میزیست که ظاهرا همان شیر اروپایی است که در جنگهای گلادیاتوری رومیان هم به کار گرفته میشد و در خود اروپا در قرون سوم تا چهارم میلادی نابود شد.پس دلیل کافی برای باقی ماندن خاطره ی افسانه های زن شیرآسا در قفقاز برای مدتها وجود داشته است افسانه ای وارداتی از خاورمیانه.

در "تا-تانگ-شی-یو-چی" (سوابق مناطق غربی امپراطوری تانگ) منبعی چینی از قرن هفتم میلادی که بر اساس متون بودایی هندی نوشته شده ، از ملتی تمام زنانه در "فو-لین"(سوریه) سخن رفته است.سوریه ازجمله خانه ی قبایلی است که نسب به شخصیتی اسطوره ای به نام "مازن ابن ازد" میبرند."مازن" که احتمالا لغتا همان "ماگان"(کشوری باستانی در عربستان که از طریق متون سومری شناخته شده است) میباشد یادآور دیوان مازنی در مازندران شاهنامه ی فردوسی است.اگر بین کلمات مازن و آمازون ارتباط قائل شویم آنگاه باید آمازون ها را نوعی جن یا دیو به حساب آوریم.جن های ماده ای که از روی شخصیت الهه ی شیرسوار قفقاز برگرفته شده اند.در استان گیلان در ایران که شیر های قفقازی و نیز اعتقادات قفقازی با گذر از آستاراچای بدان پای گذاشتند آمازون ها در قالب زنهای دهشتناک جن به نام "آل" بازتولید شده اند.کلمه ی آل از فرهنگ ترکی-مغولی وارد شده اما در گیلان برعکس فرهنگهای مجاور که آلها را هم نر و هم ماده تصویر میکنند آلها تنها ماده اند.

تجسم جن در قالب شیر و کفتار به خاستگاه بشر یعنی افریقا برمیگردد.تاکنون گزارشی از اسطوره های شبیه به قصه ی قوم آمازون از افریقا نرسیده اما در قرن 19 در اوگاندا شورشی علیه استعمارگران اروپایی صورت گرفت که توسط عده ای از زنان شروع شد و رهبرشان زنی شجاع به نام "موهوموسا" بود.در این هنگام اروپاییان برای نخستین بار اسم ملکه ی جنگجوی باستانی: "نیابینگهی" را شنیدند که کاهنه ی توتم های شیر نر و شیر ماده بود و موهوموسا تجسد دوباره ی او به حساب می آمد.برخی محققان این ملکه ی افسانه ای را بازمانده ی پرستش کیشی گسترده در افریقا میدانند که "سخمت" الهه ی مصری-سودانی که در قالب شیری خوناشام آدمیان را مجازات کرد تجسم دیگری از آن است.اگر این تشبیه درست باشد زن شیرآسا  تصوری به کهنگی آدمی به نظر میرسد.اسطوره ی ماهاموسا ملت افریقا را تکان داد و نیابینگهی به صورت کیشی انقلابی نه فقط در افریقا بلکه حتی در بین سیاهان جاماییکا و کارائیب درآمد.

افسانه ی جنگ سربازان یونانی با زنان آمازون

الهه ی شیرسوار اورارتو(تمدنی در ارمنستان در هزاره ی اول قبل از میلاد)

الهه ی شیرسوار ارمنستان

نگاره ی زنی شیرسوار بر یک طلسم قاجاری

دروازه ی عیشتار در خرابه های بابل-نقاشی از نیکولای فومین

مجسمه ی طلایی کهن شیر از گرجستان در قفقاز

طرح شیر از فلسطین در عصر آهن

Nyabinghi: art by Paul Lewin

آلبوم نیابینگهی از "راس مایکل" و گروهش

یک موزیسین بومی افریقایی خود را برای نواختن آهنگ سنتی نیابینگی آماده میکند

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

دنباله های اسطوره ی نوروز:اسفندگان،شهرزاد،تومیریس...

تمپلرها ، جن ها و جنسیت

نویسنده: پویا جفاکش

 

معروف است که صلاح الدین ایوبی رهبر مبارزه با صلیبیون و فاتح بیت المقدس اگرچه از نیرنگها و بدعهدی های رهبران صلیبی خشمگین بود ولی میان شوالیه های تمپلر و باقی صلیبیون فرق میگذاشت و حتی به نوعی ستایشگر دشمنش ریچارد شیردل بود چون اصول جوانمردی شوالیه ها به نظرش تحسین برانگیز می آمدند.به نظر محققین اروپایی آیین جنگجویی شوالیه ها مبدا اروپایی ندارد و مستقیما از فتوت بدویان عربستان مشتق شده که از طریق اندلس(اسپانیا) به اروپا راه یافته و شوالیه ها نتیجه ی آن هستند از این رو صلاح الدین در شوالیه ها چیز آشنایی می یافت .دراینباره ر.ک:

“Muslim Saracen Chivalry as Templar Heritage Arabian Roots of European Chivalry & Templar-Muslim Friendship”: Order of the Temple of Solomon:

اما اصول شوالیه گری تنها چیزی نبود که تمپلرها از اعراب گرفتند.کمی پس از ظهور تمپلرها افسانه ی عجیبی شایع شد:در 1220 تمپلری به نام komtur humbertus koch در نینوا با الهه isais فرزند خدایان "ست" set   و "ایزیس" isis دیدار میکند.الهه به او میگوید در کوهستان untersberg ساکن شود.در 1221 "کوچ" نخستین komturei را در "اتنزبرگ" بر می افرازد و در آن معبدی برای isais میسازد.طی گسترش این گونه اماکن در آلمان جنوبی،اطریش و ایتالیا پس از 1226 شایعاتی درباره ی پیشگویی های isais  درباره ی گرال مقدس شنیده شد.گرال از ریشه ی عربی "غرل" به معنی سنگ مقدس است که امروز بیشتر در افسانه های آرتوری شهرت دارد.از طرفی داستانی درباره ی گروهی مخفی از تمپلرها به نام "اربابان سنگ سیاه" در افواه میچرخید و نمیشد آن را با حجرالاسود اعراب مقایسه نکرد.هنگام سقوط مونت سگور آخرین پناهگاه کاتارها در فرانسه در 1244 نیز افسانه هایی درباره ی چهار زن کاتار که سنگ سیاهی را با خود به جایی نامعلوم بردند شایع شد. مخفف نام آلمانی اربابان سنگ سیاه، dhuss است که برخی آن را ریشه ی اصلی کلمه ی ss (در اشاره به حزب نازی) میدانند.

این افسانه ها چندان بی اساس نبودند.اما همانطور که کاتارها فرقه ای مخفی بودند معلوم بود تمپلرها هم به گروه های سری اسلامی جلب شده بودندند.اعتقادات این گروه های سری اسلامی چه بود؟آنها عبادتگر موجوداتی ناشناخته به نام جن و معتقد بودند چون سر الله شلوغتر از آنی است که به داد همه ی بندگانش برسد باید از آفریدگان جادوگرش یعنی اجنه یاری خواست.همانطور که در انیمیشن "علاء الدین" دیسنی هم دیده اید اجنه به رنگ آبی بودند.نمیدانم آیا در آن زمان هم خدایان هندو آبی رنگ تصویر میشدند یا نه.ولی تمپلرها به احتمال زیاد با تمثال آبی رنگ ازیریس خدای مصری آشنا بودند.اجنه به این دلیل آبی تصور میشوند که آن رنگ آسمان (خانه ی خدایان) است.درواقع اجنه خدایان مستعفیند که توسط الله از میدان به در شده اند.هنوز هم قهرمانان تخیلی رسانه ها همچون سوپرمن و آدم فضایی های فیلم آواتار به رنگ آبی نشان داده میشوند تا حس ماسونی معروف "انسان میتواند خدا شود" را به مخاطب القا کنند.کیشهای مختلفی با محوریت این اجنه وجود داشت.اعمال جنسی از جمله مسائل مشترک در این آیینها و برای راضی کردن اجنه لازم بود.چون اعتقاد داشتند اجنه از انرژی آزادشده در اثر رابطه ی جنسی تغذیه میکنند.بخصوص کودکان و نوجوانان به دلیل بودن در سن رشد، سرشار از انرژی به حساب می آمدند و سوژه هایی مناسب در این نوع آیینها بودند.تمپلرها فعالیتهای دگرجنسگرایانه را از کیش عشتاروت(استارته) و فعالیتهای همجنسگرایانه را از کیش های بعل،ملوخ و ست اخذ کردند و آنها را در اروپا رواج دادند.به نظر میرسد در اروپا مفاهیم کوپید و جن با هم تطبیق شدند.چون همانطور که rictor norton در 1974 خاطرنشان کرد بر اساس اشعار عاشقانه ی دوره ی رنسانس تمام روابط جنسی به دلیل همکاری فعال کوپید در آنها باید همجنسگرا به حساب بیایند.کوپید همان پسرک بالدار تیروکمان به دست انتزاعی است که با تیرزدن به انسانها آنها را عاشق میکند.شعر hekatompathia ی توماس واتسن شرح عشقبازی یک مرد، یک زن و کوپید در رختخواب است.

این آیینها مرتبط با پرستش اسپرم هستند که این روزها با رنگ و لعاب هندو و بودایی و مسیحی و سلتی از طریق "بنیاد رقص آسمانی" تقریبا احیا شده است.این بنیاد توسط مارگارت آناندا از شاگردان اوشو (عارفنمای معروف هندی و صاحب کتاب "س ک س و فراآگاهی") برپا شده و تانترای جنسی و اکستازی جنسی را ترویج میکند.ممکن است بگویید چطور ممکن است اربابان امروز جهان که دنباله رو تمپلرها هستند پیرو چنین مهملاتی باشند درحالیکه خود علوم پوزیویستی را رواج میدهند؟در پاسخ میگویم این یادگار جناب فرانسیس بیکن پدر فراماسونری است که تشخیص داد پوزیتیویسم برای تهییج مردم علیه کلیسا باید به کار گرفته شود اما خود، علوم خفیه ی تمپلرها و رزنکراتس ها و جادوی دکتردی را دنبال کرد.فرانسیس بیکن یک همجنسگرای متمایل به پسران بود و این احتمالا در گرایشات علمی او بی تاثیر نبوده است.

تمپلرها که از طریق جنگهای صلیبی به ثروت و قدرت رسیدند از سوی کلیسا با مشکلات فراوانی مواجه شدند و ظاهرا همین سبب شد تا به فکر پیشکش کردن هدیه ی جنسی بیشتر به اجنه بیفتند کاری که نیازمند تباه کردن جامعه بود و به برنامه ریزی طولانی مدت نیاز داشت.اولین جرقه ی نقشه ی آنها با وارد شدن ژاندارک joan of arc به صحنه زده شد.این زن که به قهرمان فرانسه در جنگ با انگلستان شناخته میشود و بعدا توسط کلیسای فرانسه در آتش سوزانده شد بنا بر بعضی گفته هایش در جلسات بازجویی به عنوان تمپلر شناخته شده است.ر.ک:

Joan of Arc : The Knights Templar – Order of the Temple of Solomon

حقیقت زندگی ژاندارک مشخص نیست.میدانیم که او از خانواده ای شبان به دنیا آمد و با این حال نسب به "شارل آنجو" پادشاه ارثی اورشلیم میرسانید.او در قلمرو حکومت "رنه ی آنجو" از اعقاب تمپلرها و پیرو کیش مریم مجدلیه به دنیا آمد.رنه ی آنجو پادشاه ارثی اورشلیم و دارای تمایلات صلیبی که به دوستی با لئوناردو داوینچی (از شاغلین به علوم خفیه) شناخته میشود نخستین حامی ژاندارک عنوان شده است."جف نیسبت" در :

Joan of Arc Revealed:by JEFF NISBET:Originally published in Atlantis Rising #42 — November/December, 2003

معتقد است که شخصیت نسبت داده شده به ژاندارک بیشتر نمادین و برگرفته از ستاره شناسی (امری که تمپلرها و استادان عربشان خیلی بدان علاقه داشتند) است.در زمان تولد ژاندارک در 6 ژانویه ی 1412 ستاره ی محبوب رازوران یعنی مرکوری(عطارد) در بالای کمان صورت فلکی قوس قرار گرفت و در پس کمان کشیده شده سیاره ی زهره (عیشتاروت یا ونوس) قرار داشت که معمولا الهه دانسته میشود و ظاهرا این بار با توسل به جنگجویی از عطارد اطاعت میکرد.پس ژاندارک همان زهره است و به همین دلیل "جوآن آرک" خوانده شده چون آرک یعنی کمان.به گفته ی نسبیت شخصیت واقعی این زن بر ما مجهول و افسانه هایش کاملا نمادین است.ژاندارک آغازگر عادی شدن حضور زن در جمع مردان بود و این را با ادعای الهام گرفتن از فرشتگان خداوند مشروع جلوه میداد.

پس از اعدام ژاندارک تمپلرها بیکار ننشستند و با عادی کردن حضور زنان مستقل از مردان از طریق مدرسه ی "ماری جنگل" راه خود را ادامه دادند.با موفق شدن تقریبی طرح های آنها طی چند قرن، در اواخر قرن 19 آلبرت پایک و الیستر کراولی در بی عفت کردن تصویر زن در جامعه تعجیل کردند.گفته شده هدف از اینکار، تابوزدایی از همجنسبازی مردان بوده است.کمی بعد در 1920 تقریبا 500سال پس از تولد ژاندارک، کلیسای کاتولیک ژاندارک را در عداد قدیسین درآورد تا زنان که روزبروز بی شرم تر میشدند الگوی زن مستقل مسیحی را از ژاندارک بگیرند.

در بهار 1385 شمسی سریالی درباره ی ژاندارک از شبکه ی اول سیما پخش شد که در آن ژاندارک در درجه ی اول به جرم نوع پوشش اعدام شده بود و حتی کشیشی که در اعدام او نقش اصلی را داشت هم بر بیگناهی او معترف ولی بنا بر مصلحت بر کشتن او مصر بود.این سریال چندان در ایران معروف نشد ولی به هر حال شاگردان ریز و درشت ژاندارک در دیگر فیلمها تاثیر خود را بر ایرانیها گذاشته اند.اخیرا مصاحبه ای میدیدم از ناصر وحدتی خواننده ی ترانه ی گیلکی "رعنا" که رمز ماندگاری رعنا را در این میدانست که پس از کشته شدن عاشق رعنا به نام سرگالش هادی به دست اربابان، رعنا تفنگ به دست به کوه و کمر زد و به همراه یاغیان علیه اربابان حمله ی مسلحانه کرد.این درحالیست که رعنای واقعی در خانه ی شوهرش از بیماری مرد و تصویر وحدتی از رعنا بیشتر یک "ژاندارک ایرانی" است.این ژاندارک ایرانی البته با توجه به اشتغالش به عشقی نامشروع حتی بیش از ژاندارک فرانسوی جاده صاف کن دنباله روان تمپلرها و خدایان جنشان حداقل در گیلان است.

 

 

شیوا خدای هندو که به رنگ آبی تصویر شده است

یک جن در انیمه ی magi که به رنگ آبی رسم شده است

megaman قهرمان انیمه ای به همین نام است که لباسی آبی رنگ به تن دارد

کوپید

فرانسیس بیکن در 17سالگی

مارگارت آناند و اوشو بر جلد کتابی از آناند

رنه ی آنژو

مجسمه ی ژاندارک در نوتردام که او را با شمشیر تمپلرها نشان میدهد

فرشته "جوآن" در انیمه ی ی yu-gi-oh وامدار احترام ماسونها برای ژاندارک است

پوستر سریال ژاندارک پخش شده از سیمای جمهوری اسلامی ایران

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

درباره ی اخوت آل سعود و رجال امریکا

 پازوزو یا جن عاشق

 موسیقی و شیاطین: دشمنی روحانیت با موسیقی بر سر چیست؟

خوشنویسی اسلامی در غرب

خوشنویسی یکی از مهمترین و مشهورترین دستاوردهای تمدن اسلامی است.اصل و منشا آن به درستی معلوم نیست اما برخی معتقدند در زمان حکومت نبطی ها بر یثرب(مدینه) در قرن چهارم میلادی بومیان یثرب این فن را از نبطی ها آموخته و در جریان گسترش اسلام و نهضت سوادآموزی، آن ترویج شده و گسترش یافته است.در زیر آثار هنری دو تن از افرادی که سعی در معرفی این هنر در غرب داشته اند یعنی josh berer (امریکایی) و jila peacock  (ایرانی) را میبینید:

 

الف)جاش برر و آثارش:

 

 

 

 

 

 

 

ب)جیلا پیکاک و آثارش:

 

 

 

 

 

طالعبینی،ضریب هوشی و بانکداری اسلامی

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا در خانه ی یکی از خویشان مبحث داغی درباره ی درستی طالعبینی بر اساس ماه تولد درگرفته بود.یک نفر یعنی برادر خانم میزبان بحث را شروع کرده بود آنجا که درستی طالعبینی را انکار نمود. من گفتم که شاید باید مثل این شخص فکر کرد و این موضوع را در زندگی دخالت نداد تا یک وقت مانند مسئله ی ژنتیک، ابزار توضیح جبرگرایی نشود.اما شوهر خانم میزبان گفت لازم است برای جبران نواقص، به این موضوع فکر شود.البته او چیزی درباره ی نظرات اجداد ما درباره ی تاثیر کواکب و صور فلکی نمیدانست.اما فکر میکرد که ممکن است گرما و سرمای فصل یا میوه ها و خوراکهای فصلی که در دوران بارداری مادر مصرف میشوند بر شخصیت نوزاد تاثیر بگذارند.حرف جالبی است چون میتواند توضیح دهد چرا موقع صحبت درباره ی طالعبینی، ماه تولد بیش از ماه بسته شدن نطفه اهمیت دارد؟

این موضوع، من را به یاد مطلبی در مجله ی "نینی سایت" (9/1/1393) انداخت که از تاثیر منفی گرما بر ذهن و ضریب هوشی جنین سخن میگفت.پس شاید واقعیت این باشد که با افزایش گرمایش جهانی، هوش افراد حتی از زیر دست طالع آنها هم دررفته ، بخصوص که دیگر حتی طب سنتی حکمای قدیم نیز از سر بی اعتباری بیدلیل آن، دیگر اثر حرارت را در مادرهای امروزی (که خودشان هم دقیقا نمیدانند چرا مادر میشوند) خنثی نمیکند.ما اکنون در دوره ی سهمگین انسانهای کمهوشی به سر میبریم که عده ی کمی انسان باهوش میتوانند آنها را به مصرف اختراعاتی که خودشان هم نمیدانند به چه دردی میخورند وادارند.حتی همان عده ی معدود باهوش هم به قول آقای "خاویر کرمنت" نویسنده ی سه گانه ی "بیشعوری" اگرچه باهوشند ولی بیشعورند و این عین جمله ی کرمنت است که «بیشعورها همیشه وجود داشته اند.امروزه بیشعورهای بیشتری نسبت به قبل وجود دارد.»(بیشعوری دیگر کافی است":ترجمه ی لیلا عیسی نیا:نشر ریواس:1396:ص48).کرمنت مسائلی چون فهرست زیر را نشانه ی بیشعوری جامعه ی ما میداند:فیلمهایی با زبان تند و جسورانه علیه افراد مهم جامعه؛موسیقی و فیلمهای رپ؛کمیته ی جایزه ی نوبل؛ رواج جوکهای بیمزه در شبکه های اجتماعی؛ حملات انفجاری انتحاری؛ ورزشهای خشن و خونین بوکس،کشتی و سیاسی؛ تبلیغات تلویزیونی پر از دروغ و نیرنگ و بی ادبی؛ مردمی که چیزهایی را از مغازه ها میدزدند که به دردشان نمیخورد... (همان:ص142).

با این حساب، شاید مرحوم پورپیرار حق داشت که باور کند گذشتگان ما به اندازه ی امروزیان جنایتکار نبوده و کل تاریخ خونین مکتوب، از یک سری جعلیات ریشه گرفته اند.پورپیرار، در اندونزی دیده بود که چطور مردم اکثرا مسلمان شهر،  در برخورد با رفت و آمد مرد سیاهپوست عضلانی لخت مادرزادی در کنار خود، هیچ واکنش بخصوصی نشان نمیدهند و این که در آنجا افریقایی تبار و زردپوست و هندی و عرب تبار، در سابقه ی تلخ استعمار غرب با هم همدردند.اما حالا همان خاورمیانه ای که زمانی اسلام سلیم النفس فعلی را به این جزایر صادر کرده بود سوغات کنونیش برای اندونزی، وهابیت خشن تفرقه افکن شده است.مسلما یک جای کار میلنگید.شگفت این که پورپیرار، در سلسله گفتارهای "تاملی در بنیان تاریخ ایران" که اخیرا در قالب کتابی هفت جلدی به همین نام در وبلاگ "حق و صبر" قابل دانلود است، با زیر سوال بردن وجود بشر در ایران (به جز گذر موقتی یونانیها) بین خشایارشای پارسی و قرن16 ، دروغ خواندن وجود تمام سلسله های پیش از قاجار، و دانستن تمام مدارک موجود از قاجار و سلسله های قبل از آن، به جعلیات پهلوی و اربابان غربیش، در کنار یهودی خزری خواندن گورکانیان هند،عثمانی ها و خاندان آل سعود، صورت مسئله را کلا پاک کرد.

متاسفانه مرحوم پورپیرار، جستجوگری خستگی ناپذیر بود که از تردیدهایی بجا، نتیجه گیری های ناثوابی میکرد. در نظریاتش بحث های درستی هست که در حال حاضر، با توجه به خطر تجزیه ی قومی در ایران، فعلا به صلاح نیست عنوان شوند.پس من به بحث برمیگردم و روی همان قسمتی انگشت میگذارم که پورپیرار به نادرست، کلا آن را انکار کرد یعنی جنگهای صلیبی.پورپیرار، درست مثل دکتر عبدالله شهبازی، دشمنی کورکورانه ای با یهود داشت و این را از تنها کتاب کلاسیک اسلامی که سندیتش را قبول داشت یعنی قرآن، به ارث برده بود.درحالیکه یهود هیچ فرقی با دیگران ندارند جز این که گروهی از آنها از طریق جنگهای صلیبی، به دانش مهمی پی بردند و بدان وارد شدند.این دانش، بانکداری بود که توسط شوالیه های تمپلر به غرب وارد شد.چون در آن زمان راهزنی امر شایعی بود تاجر یک "چت" یعنی کاغذ (در انگلیسی امروزی sheet) با خود حمل میکرد و در مقصد در ازای آن پول میگرفت که همان چت امروزه چک خوانده میشود.این شیوه را تمپلر از خود درنیاورده بود بلکه از شرقیانی که با آنها میجنگید آموخته بود.در کتاب "امپراطوریهای بزرگ تاریخ" از انجمن نشنال جئوگرافی (ترجمه ی فهیمه حصارکی:نشرجویا:1394:ص187) میخوانیم که بانکهای عباسیان «مثل بانکهای کنونی به تجارتهای نوپا وام میدادند، در سرمایه گذاری ها واسط بودند و صرافی میکردند.با آن که در احکام اسلامی سود بیش از حد یا ربا حرام بود، بانکهای قرون وسطایی اجازه داشتند در برخی موارد سودی را مطالبه کنند.آنها نظام اعتبار اسنادی را گسترش دادند.با آن که اسناد اعتباری از دوران باستان مورد استفاده قرار میگرفت، بانکهای اسلامی با شعبات بیشمار همان موسسه، این حرفه را در سراسر قلمرو گسترش، و به تاجران این اجازه را دادند که از راه دور و بدون نیاز به حمل مقادیر زیادی سکه که به راحتی دزدیده میشد، با یکدیگر دادوستد کنند.»

شما میتوانید به عنوان یک ناظر بیطرف، به یهودی حق بدهید که پس از اخذ بانک به واسطه ی تمپلرها از مسلمانان، چون در دینش رباخواری ایرادی ندارد، آن "سود در بعضی موارد" را به "سود در همه ی موارد" ارتقا داده و با استفاده از بدبختی مردم، تمام رقبا را کنار زده، به همراه دیگر شرکای یهودی خود، بر تمام بانکهای مرکزی دنیا حکومت کند.اما به عنوان یک مسلمان اگر قرار است یقه ی کسی را بگیرید، یقه ی بانکهای اسلامی خودتان است که به نام "بانکداری اسلامی" چنان بانکداری "ابر یهودی ای" پیشه کرده اند که شما حتی نمیتوانید باور کنید بانکداری سنتی اسلامی امکانپذیر است.چرا نمیتوانید باور کنید؟ برای این که نسل به نسل کندذهن تر شده اید.پدربزرگ پسرخاله ام چون کارت پاسور را نجس میدانست، آن را با انبر نگاه میداشت و به همان شکل، پاسور بازی میکرد!ولی همو اولین مدرسه را در مردمکده بنیان نهاد.مادربزرگم فکر میکرد هرکس، شبها نمیگیرد راحت نمیخوابد، حتما دردی دارد برای همین وقتی مهمان خانه ی دخترش میشد، همیشه نگران پسرعمه ام بود که چرا شبها پای کامپیوتر، بیدار است و چه مشکلی ممکن است داشته باشد.آن مرد و زن سالخورده اگر سواد داشتند، قطعا از نسل ما (دهه ی شصتی ها) و بخصوص پس از ما نابغه تر میشدند.

اما درباره ی خشن ترشدن آدمها نسبت به گذشته که مایه ی حیرت مرحوم پورپیرار بود، قضیه شاید به کشف احساس همین زوال توسط آدمها در وجود خودشان مربوط باشد.حکمای سرخپوست امریکای مرکزی معتقد بودند آدمها از اندکی پس از تولد، در حبابی زندانی میشوند و همه ی جنبندگان در این حباب، عکسهای خود آنها بر دیواره ی حبابند.اگر در این دنیا، از کسی یا پدیده ای خوششان بیاید،یعنی از خودشان خوششان می آید، و اگر از کسی یا پدیده ای بدشان آمده، یعنی از خودشان بدشان می آید چون خود را در آن میبینند.اگر اینطور باشد، عجیب نیست که آدمها اینقدر به همدیگر خشونت بورزند.چون از خودشان متنفرند.

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر